PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : زندگی نامه افلاطون (Plato)



Sara12
08-21-2010, 11:34 AM
زندگی نامه افلاطون (Plato)



http://www.zendagi.com/new_page_101_files/image019.jpg (http://www.zendagi.com/new_page_101_files/image019.jpg)

افلاطون در سال 427 قبل از در خانواده اي اشرافي به دنيا آمد. در 18 سالگي با سقراط آشنا شد و مدت 10 سال را به شاگردي سقراط به سر برد. بعد از اعدام سقراط يك سلسله سفر را آغاز كرد كه در طي اين سفرها از نقاط مختلفي از جهان نظير مصر و سيسيل و فلسطين ديدن كرد كه در اين سفرها با انديشه هاي متفاوتي آشنا شد كه تاثير آنها در افكار افلاطون هويدا است.هنگامي كه افلاطون به آتن بازگشت 40 سال داشت. در اين زمان بود كه مدرسه معروفش را به نام آكادمي تاسيس كرد. اين مدرسه را مي توان اولين دانشگاه محسوب كرد كه در آن دروسي نظير فلسفه رياضيات و نجوم تدريس مي شد.

براي مطالعه افلاطون يقينا بهترين منبع همان آثار اوست كه در قالبي ادبي نوشته شده اند. با مطالعه اين آثار به راحتي مي توان به قريحه ادبي افلاطون پي برد. مهمترين و در عين حال كاملترين اثر افلاطون كتاب جمهوريت است. كه او در اين كتاب در باره مسايل فلسفي مختلفي سخن رانده است از اخلاق گرفته تا ساسيت و هنرو تربيت و مابعد الطبيعه سخن رانده است.

با مطالعه نوشته هاي افلاطون مي توان به سير افكار او پي برد. كتب وي را مي توانيم بر اساس دوره اي از زندگي كه افلاطون اقدام به نگارش آن كرده است به سه دسته تقسيم بندي نماييم.

دسته اول كتب و رسالاتي هستند كه در دوران جواني او نگاشته شده اند. نوشته هاي اين دوران اكثرا ديالوگهايي بدون نتيجه گيري هستند. سمت و سوي نوشته هاي اين دوران مربوط به فعاليت هاي تربيتي است.

آثار دوره ميانسالي بر خلاف دوره جواني حاوي ديالوگهايي با نتيجه گيري است. درآثار اين دوره است كه مسايل اساسي فلسفه فلاطون نظير ايده و مثل مطرح مي گردد . اثر برجسته افلاطون در اين دوره جمهوريت است.

و بالاخره آثار دوران كهولت افلاطون كه مي توان آنها را آثار دوران پختگي و اصلاح آثار قبلي دانست .براي مثال از آثار اين دوره مي توان به قانون و نواميس اشاره كرد.

افلاطون در فلسفه راه استادش سقراط را دنبال كرد. بدين معنا كه دغدغه اصلي او انسان بود و از فلاسفه طبيعي دور شد.اوقسمت زيادي از تلاش خود را معطوف به حل مسايلي نظير اخلاق حق و عدالت كرد. او در جمهوريت مباحثه سقراط و شخص جدلي را به تصوير مي كشد كه سقراط و آن شخص در باره و معنا و مفهوم عدالت بحث مي كنند. سقراط آن شخص به تعريف كردن مفهوم عدالت وامي دارد . كه در نهايت آن شخص مجبور مي شود كه بگويد: حق در قدرت است و عدالت در نفع قويتر(نظير بعضي از تعابير نيچه). سپس وي از سقراط مي خواهد كه او نيز تعريفش را ارايه دهد كه سقراط به نوعي از ارايه دادن تعريف طفره مي رود و چنين پاسخ مي دهد كه عدالت نوعي رابطه سالم بين افراد در اجتماع است. بنابراين مطالعه آن به عنوان بخشي از جامعه و اجتماع راحت تر است. همانند اينكه بوسيله توصيف يك جامعه سالم توصيف يك فرد سالم راحتر مي شود.

افلاطون به اين شكل حل مسئله اخلاق و عدالت را به اجتماع و به تبع آن مسايل سياسي آن اجتماع مربوط مي كند. در اينجاست كه كم كم با فلسفه سياسي افلاطون كه از نكات برجسته هنگام مطالعه افلاطون است مواجه مي شويم. او پس طرح مسايلي مانند اينكه حرص و طمع و يا برتري جويي سبب مي شود كه افراد و جوامع انساني مدام با هم در كشمكش باشند . به اين نتيجه مي رسد كه ابتدا بايد انسان را از لحاظ روانشناختي مورد بررسي قرار دهد تا بوسيله آن به پي ريزي جامعه اي ايده آل نايل گردد.

در روانشناسي افلاطون رفتار هاي انسان از سه منبع ميل و اراده و عقل سرچشمه مي گيرد .ميل انسان شامل مواردي نظير تملك شهوت غرايز مي شود. مركز اميال نيز در بدن شكم است.هيجان هم مواردي مانند شجاعت قدرت طلبي و جاه طلبي را در برميگيرد. عقل نيز مسئول مواردي نظير انديشه و دانش و هوش است. منابع ذكر شده هم در افراد مختلف داراي درجات متفاوتي است. مثلا در بازاريان و كسبه عموم مردم ميل است كه نقش اصلي را در زندگي بازي مي كند و در جنگجويان و لشگريان هيجان نقش اصلي را بر عهده دارد. و عقل نيز پايه رفتار حكما ست.

بعد از اين مقدمات افلاطون شروع به ترسيم جامعه آرمانيش مي كند و براي ايجاد آن راهكاري هم ارايه مي دهد. آرمانشهر او جامعه ايست كه درآن هر كس با توجه به ذاتش يعني همان منابع رفتاري كه در فوق ذكر شدند در جاي خودش قرار گرفته باشد مثلا كسي كه ميل در او بالا باشد فقط مشغول كسب و كار خود شود و در كار سياست دخالت نكند يا كسي شجاعت و هيجان او در درجه اي بالا قرار داشته باشد شغلش در جامعه نظامي باشد. در آرمانشهر افلاطون سزاوارترين گروه براي حكومت فلاسفه هستند كه در آنها عنصر عقل در درجه بالايي قرار دارد(نوعي از نخبه گرايي). اينجاست كه افلاطون نيز مانند سقراط تمايلش را به آريستوكراسي (حكومت اشراف)نشان داده و به عناد با دموكراسي بر مي خيزد.البته بايد توجه داشت كه اشراف يا شريفترين مردم براي حكومت الزاما كساني نيستند كه داراي قدرت و ثروت اند. بلكه بايد اين افراد داراي حكمت باشند تا شايستگي لازم را براي حكومت داسته باشند. و اما راهكار افلاطون براي تشكيل آرمانشهرش:

ابتدا بايد كودكان زير 10 سال را جمع كرد و آموزش همگاني آنها را شروع كرد اين آموزشها شامل مواردي مانند موسيقي ورزش و تعاليم مذهبي مي شود.در اين ميان تعاليم مذهبي بر مبناي دين تك خدايي از اهمييت خاصي بر خوردارد است .افلاطون مي خواهد از مذهب به عنوان عاملي براي كنترل توده هاي مردم استفاده كند به عقيده او اعتقاد به يك خداي قادر و مهربان و در عين حال قهار باعث مي شود كه كنترل رفتارهاي مردم راحت تر شود و گرايش آنها به طرف جرم و جنايت خود به خود كم شود. اين آموزشها تا سن 20 سالگي ادامه خواهند يافت. سپس در اين سن از كليه آموزش ديدگان امتحاني گرفته خواهد شد به شكلي كه در اين امتحان اكثريت شركت كنندگان حذف شوند. اين اكثريت به كسب و كار و بازار و كشاورزي و... مشغول خواهند شد. تربيت قبول شدگان اين امتحان تا سن 30 كه زمان بر گزاري امتحاني دوباره است ادامه خواهد داشت .

مردود شدگان اين دوره به مشاغلي نظير سپاهيان و لشگريان را اشغال خواهند نمود . كساني كه اين امتحان را نيز با موفقيت پشت سر بگذرانند آموزش آنها 5 سال ديگر هم طول خواهد كشيد كه در اين 5 سال با مسايلي نظير رياضيات و فلسفه و ايده و مُثل افلاطوني سر خواهند كرد. با ايده و مُثل افلاطوني به زودي آشنا خواهيم شد. بعد از اين 5 سال افراد آموزش ديده بايد 15 سال را بين بقيه مردم بدون هيچ پشتوانه اي و به تنهايي زندگي كنند. كه اين نيز براي آنها نوعي امتحان محسوب مي شود. بعد از از اين 15 سال كساني كه اين امتحان هم را با موفقيت يگذارنند آماده حكومت هستند.براي اينكه اين افراد دچار فساد نشوند بايد زندگي در سطح پايين و مانند سربازان داشته باشند. آنها از داشتن زن و فرزند اختصاصي محروم مي شوند و زن و فرزند آنها اشتراكي خواهد بود تا مبادا به عشق به همسر و فرزند مانع وظيفه خطير آنها گردد.

بدين شكل حكومت تشكيل مي شود كه حاكمان آن بدون هيچ گونه راي گيري به قدرت ميرسند و در عين حال مناسب ترين افراد هم براي حكومت هستند. در اين شيوه هيچ چگونه نزاع و درگيريي هم براي تصاحب حكومت اتفاق نخواهد افتاد.

از نظر افلاطون در چنين سيستمي است كه حق و عدالت تحقق مي يابند. زيرا هر كس بر حسب استعدادها و تواناييهايش در موقعيت مناسب خود قرار گرفته است و فرصت هاي محيطي بر اي افراد از طبقات مختلف يكسان است در حالي كه در ديگر انديشه هاي حتي انديشه هاي پيشرفته امروزي نظير ليبرال دموكراسي نيز چنين امكاني وجود ندارد.

از اين جهت افلاطون به كلي با دموكراسي يونان مخالف است. افلاطون جامعه را به شكل پيكره اي انساني در نظر مي گيرد. كه حكام فيلسوف سر آن هستند . و سينه آن را سربازان و لشگريان تشيكل مي دهد.مردم عادي نظير بازرگانان پيشه وران و كشاورزان هم شكم آن هستند.

به نوعي مي توان گفت كه افلاطون در اواخر عمر متقاعد شده بود كه تشكيل دولت آرمانيش ممكن نيست. از اين رو در كتاب قانون به تشريح دولتهاي ناكامل مي پردازد.معيار او براي طبقه بندي دول ناكامل نزديكي آن دول به حكومت آرماني اوست. او حكومت هاي ناكامل را بر اساس نزديكي به آرمانشهرش به اين دسته ها تقسيم بندي مي كند: 1 تيموكراسي 2 اليگارشي 3 دموكراسي 4 جباري يا مستبد .

حكومت تيومكراسي حكومت متفاخران است حكومتي مانند اسپارت . اين نوع حكومت معمولا در اثر زراندوزي طبقه حاكم تبديل به حكومت اليگارشي مي شود كه حكومت توانگران و ثروتمندان است. در اين حكومت پول معيار همه چيز است. سرانجام اين نوع حكومت هم افزايش زراندوزي در جامعه و به تبع آن ايجاد جامعه اي دو قطبي و ايجاد شكاف هاي عظيم اجتماعي است .كه سر انجام آن انقلابي است كه به دموكراسي مي انجامد. دمكراسي هم حكومتي است كه در آن افراد غير متخصص بسياري به امر حكومت مشغول اند. علاوه بر آن گروههاي مختلف اجتماعي در آن دايما بر سر تصاحب حكومت در رقابت و نزاع به سر مي برند. پس از آنكه يكي از اين گروهها موفق به تصاحب كامل قدرت شد خود به خود حكومت دموكراسي از بين رفته است و حكومتي مستبد و يا به عبارتي ديگر جبارانه جايگزين آن گشته است.

به نظر نگارنده اين مطلب مهم ترين انتقادي كه مي توان به اين جامعه آرماني افلاطون وارد كرد اين است كه او تابلويي بي حركت و منظم وماشين وار از جامعه ترسيم مي نمايد وتوجه كافي را به تغيير و تحول اجتماع و به خصوص افرادش را نمي كند. شايد بتوان گفت كه در آرامان شهر افلاطوني فرديت افراد جامعه فداي تشكيل جامعه اي آرماني مي گردد.

شايد اين ديد افلاطون به جامعه از همان نظريه "مثل" كه پايه اي فلسفي او را تشكيل مي دهد ناشي شده باشد.مي توان نظريه مثل افلاطون را به طور خلاصه بدين شكل شرح داد:

افلاطون نيز همانند هراكليتوس و پارمنيدس همه دنياي اطرافمان را كه به وسيله حواس از آن مطلع مي شويم را دنيايي متحرك تغييرپذير و فناپذير مي داند لذا او معتقد است دنيايي كه ما بوسيله حواسمان درك مي كنيم موضوع علم نيست و اصلا اين دنيا كاملا واقعي نيست.

دنيايي كه ما حس مي كنيم دنيايي است محدود به زمان و مكان و در قيد تحرك و تغيير پذيري پس حقايق واقعي واصيل نمي تواند شامل اين دنياي محسوس ما باشد. ودر سطح بالاتري از آن قرار دارد. محسوساتي كه ما ادراك مي كنيم ظواهر و پرتوهايي از آن حقايق اصيل هستند. افلاطون به هر يك از اين حقايق كه در عالم بالاتري قرار دارند مثال يا ايده مي گويد. مثال براي افلاطون كاملا حقيقي ومطلق ولايتغير است .اين مثالها يا مثل فراتر از ابعاد مكان وزمان هستند لذا تنها راه شناخت وبررسي آنها به كار بردن عقل وخرد است.

افلاطون به اين شكل عالم را به دو قسمت عمده طبقه بندي مي كند : قسمت اول دنياي محسوسات وظواهر كه به وسيله حواس ادراك مي شود و قسمت دوم عالم ايده ها و مثل كه راه يافتن به آن بدون استفاده از عقل ممكن نيست. مثال معروفي كه براي شرح مثل افلاطوني بيان مي شود اسب مثالي است. ما ممكن است در طول زندگي خود اسبهاي زيادي ديده باشيم. اين اسبها از رنگها و نژادهاي مختلفي بوده اند و احتمالا همه آنها با هم فرقهايي هر چند جزيي داشته اند. ولي ما در اينكه اين موجودات اسب هستند و نه حيواني ديگر مانند سگ شكي نداريم.دليل اين امر اين است كه در عالمي بالاتر مثال يا ايده اي حقيقي و كامل از اسب وجود دارد كه اسبهايي كه ما مي بينيم از آن ايده اصيل سرچشمه و نشات گرفته اند. به بيان ديگر مي توان اسب مثالي را به عنوان قالبي براي اين اسبها محسوب كرد.

اين طبقه بندي افلاطون از عالم گاهي ريزتر نيز مي شود مثلا دنيايي كه انعكاسهاو سايه ها يا روياها توهمات مي سازند دنيايي است كه از درجه حقيقي بود پايين تر از دنيا محسوسات قرار دارد و يا بين دنياي محسوسات و دنياي ايده ها كه حقيقي ترين است دنياي علم ودانش و ادراكات رياضي قرار دارد. البته افلاطون در دنياي مثلي هم سلسله مراتب قايل است به اين شكل كه ايده هاي كوچك ايده هاي بزرگتر را مي سازند كه در نهايت منجر به تشكيل حقيقتي واحد يا خدا مي شوند.

افلاطون به اثبات نظريه مثل خود نپرداخت و آن را در حد فرضيه باقي گزارد . به شكل كه او وجود خدايش را هم قابل اثبات نمي داند و معتقد است كه فقط با ديدن آثارش پي به وجود او مي بريم ودر اين زمينه بر اساس نظريه مثلش به همين مطلب اكتفا مي كند كه اگر گرايش به خيري ويا زيبايي وجود دارد پس خير مطلق و زيبايي مطلقي هم بايد وجود داشته باشد.

منبع :