PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : داستانهاي صمد بهرنگي



sorna
12-29-2011, 11:57 PM
آري گناه من بود. گناه من بود كه مجبور شدم روز جمعه در شهر بمانم. شايد هم گناه زن قهوه چي بود كه دل درد گرفته بود. اما نه، نه گناه من بود و نه گناه زن قهوه چي. قضيه به اين سادگي هم نيست. بهتر است اول ماجرا را براي شما نقل كنم تا خودتان بگوئيد كه گناه از كه بود، شايد هم گناهي در بين نباشد.
ظهر روز پنجشنبه بود. جلو قهوه خانه زير سايه ي درخت توت نشسته بودم. ديزي مي خوردم كه بعد بروم سر جاده. و از آنجا با اتوبوس به شهر. مدرسه را تازه تعطيل كرده بودم. طاهر، نمي دانم چه زود، كتابهايش را به خانه برده بود و گاري را آورده بود همانجا سر استخر و به اسب آب مي داد. از جيب هاي باد كرده اش مرتب نان در مي آورد و مي خورد. قهوه چي بساط ديزي را از جلوي من برداشت و به پسرش صاحبعلي گفت چايي و قليان براي من بياورد و پهلوي من نشست و گفت: آقا معلم خواهش كوچكي داشتم.
من گفتم: امر بكن، نوروش آقا.
صاحبعلي چاي آورد و رفت قليان چاق كند. قهوه چي گفت: «مادر صاحبعلي شب تا حال دل درد گرفته و آرام و قرار ندارد. عرق شاه اسپرم داديم خوب نشد، زنجبيل و نعناع دم كرديم داديم خوب نشد، ننه منجوق گفته كه اگر پوست نارنج دم بكند و بخورد خوب مي شود. اما توي ده پوست نارنج پيدا نمي شود. من خودم يك تكه داشتم كه چند روز پيش نمي دانم به كي دادم. خوب، آقا معلم، حالا كه تو مي خواهي بروي شهر، زحمت بكش يك كمي پوست نارنج براي ما بياور.»
صاحبعلي قليان را آورد و گذاشت جلو من و خودش سرپا كنار من ايستاد كه حرف هاي ما را بشنود. وقتي من گفتم: روي چشم نوروش آقا. حتماً مي آورم، صاحبعلي چنان خوشحال شد كه انگار مادرش را سالم و سرپا مي ديد.
صبح روز شنبه كه سر جاده از اتوبوس پياده شدم نارنج درشتي توي كيف دستيم داشتم. از قديم گفته اند دم كرده ي پوست نارنج براي دل درد خوب است. اما كدام دل درد؟
از سر جاده تا ده، تند كه مي رفتي، سه ربع ساعت طول مي كشيد. قدم زنان آمدم و به ده رسيدم. اول سري به منزل خودم زدم. نارنج و دو سه كتابي را كه سر كلاس لازم بود، برداشتم و بيرون آمدم. صاحبخانه در حياط جلوم را گرفت و پس از سلام و عليك گفت: خدا رحمتش كند. همه رفتني هستيم.
آخ!.. صاحبعلي بي مادر شد. طفلك صاحبعلي! حالا چه كسي صبح ها نان به دستمال تو خواهد بست كه بياوري سر كلاس بخوري؟
نارنج انگار در كف دستم تبديل به سنگ شده بود و سنگيني مي كرد.
پرسيدم: كي؟
صاحبخانه گفت: شب پنجشنبه، از نصف شب گذشته. ديروز خاكش كرديم.
دوباره به منزل برگشتم و نارنج را پشت كتاب ها قايم كردم. بعد، از آنجا درآوردم و توي رختخوابم تپاندم. نمي خواستم وقتي صاحبعلي يا قهوه چي به منزل من مي آيند، نارنج را ببينند.
قهوه خانه يكي دو روز تعطيل شد، بعد دوباره راه افتاد. اما صاحبعلي تا ده بيست روز هوش وحواس درست و حسابي نداشت، انگار خنديدن يادش رفته، بازي نمي كرد، هميشه تو فكر بود. با من اصلا حرف نمي زد. انگار سالهاست با هم قهريم. حتي به قهوه خانه هم كه مي رفتم زوركي جواب سلام مرا مي داد.
قهوه چي از رفتار سرد صاحبعلي نسبت به من خجالت مي كشيد و به من مي گفت: با همه اين جور رفتار مي كند، بخاطر شما نيست آقا معلم.
من مي گفتم: معلوم است ديگر. بچه تحملش را ندارد. چند ماهي بايد بگذرد تا كم كم فراموش كند.
از وقتي كه مادر صاحبعلي مرده بود، قهوه چي خانه و زندگي مختصرش را هم جمع كرده آورده بود به قهوه خانه و پدر و پسر شب و روزشان را آنجا مي گذراندند. من گاهي وقت ها نصفه هاي شب از قهوه خانه به منزلم برمي گشتم.
مدتي گذشت اما صاحبعلي به حال اولش برنگشت. روز به روز رفتارش با من بدتر مي شد. كمتر به درس گوش مي داد و كمتر ياد مي گرفت. البته در بيرون و با ديگران رفتارش مثل اول بود. فقط به من روي خوش نشان نمي داد.
من هر چه فكر كردم عقلم به جايي نرسيد. نتوانستم بفهمم كه صاحبعلي چرا بعد از مرگ مادرش از من بدش مي آيد. گاهي با خودم مي گفتم «نكند صاحبعلي فكر مي كند كه در مرگ مادرش من مقصرم؟» اما اين فكر آنقدر احمقانه و نامربوط بود كه اصلاً نمي شد اهميتي به آن داد.
پيش خود خيال مي كردم مادر صاحبعلي از آپانديسيت مرده است و احتياج به عمل جراحي فوري داشت تا زنده مي ماند.
روزي سر درس به كلمه ي نارنج برخورديم. من از بچه ها پرسيدم: كي نارنج ديده است؟
صدا از كسي بلند نشد. اما نوه ي ننه منجوق انگار مي خواست چيزي بگويد اما نگفت.
من باز پرسيدم: كي مي داند نارنج چي است؟
باز صدا از كسي بلند نشد. اما نوه ي ننه منجوق انگار دلش مي خواست چيزي بگويد ولي دهانش باز نمي شد.
من گفت: حيدرعلي. مثل اين كه مي خواهي چيزي بگويي، ها؟ هر چه دلت مي خواهد بگو جانم.
حالا همه چشم ها به طرف نوه ي ننه منجوق برگشته بود. غير از صاحبعلي كه راست تخته سياه را نگاه مي كرد كه مثلا به حرف هاي من گوش نمي دهد. از لحظه اي كه حرف نارنج پيش آمده بود صاحبعلي راست نشسته بود و تخته سياه را نگاه مي كرد.
نوه ي ننه منجوق با كمي ترس و احتياط گفت: آقا من نارنج دارم.
كسي از حيدرعلي انتظار چنين حرفي را نداشت. از اين رو همه يك دفعه زدند زير خنده. صاحبعلي هم برق از چشمانش پريد و بي اختيار به طرف نوه ي ننه منجوق برگشت. همه مي خواستند شكل و شمايل نارنج را زودتر ببينند.
علي درازه، شيطان ترين شاگرد كلاس، بلند شد و گفت: دروغ مي گويد آقا، اگر نارنج دارد نشان بدهد.
علي درازه را سر جايش نشاندم و گفتم: خودش مي خواهد نشان بدهد.
راستي هم نوه ي ننه منجوق كتاب علوم خود را درآورده بود و صفحه هايش را به هم مي زد و دنبال چيزي مي گشت اما پيدا نمي كرد و مرتب مي گفت: الان نشانتان مي دهم. گذاشته بودم وسط عكس قلب و عكس رگ ها.
من كتاب را از نوه ي ننه منجوق گرفتم. حالا همه ي چشم ها به دست هاي من دوخته شده بود حتي چشم هاي صاحبعلي. همه مي خواستند ببينند نارنج چه تحفه اي است. من از اين كه صاحبعلي را يواش يواش سر مهر و محبت مي آوردم، خوشحال بودم. اما نمي توانستم بفهمم كه كجاي كار باعث شده است كه صاحبعلي به من توجه كند. آيا فقط مي خواست شكل نارنج را ببيند؟
تصوير قلب و رگ هاي بدن را در كتاب حيدرعلي پيدا كردم و آن دو صفحه را به همه نشان دادم. البته نارنجي در كار نبود اما لكه ي زرد رنگي روي هر دو صفحه كتاب ديده مي شد.
قبل از همه صاحبعلي بلند شد وسط كتاب را نگاه كرد و بعد منتظر حرف زدن من شد. بوي نارنج از لاي كتاب مي آمد. يك دفعه چيزي به يادم آمد كه تا آن لحظه پاك فراموش كرده بودم.
چند روز بعد از مرگ مادر صاحبعلي من نارنج را برده بودم و به ننه منجوق داده بودم كه نگاه دارد تا اگر باز كسي احتياج پيدا كرد بيايد از او بگيرد.
ننه منجوق گيس سفيد ده بود. مردم مي گفتند كه همه جور دوا و درمان بلد است. مامايي هم مي كند.
ننه منجوق با نوه اش حيدرعلي زندگي مي كرد و ديگر كسي را توي دنيا نداشت. از اين رو حيدرعلي را خيلي دوست مي داشت. حيدرعلي هم غير از مادر بزرگش كسي را نداشت. توي ده همه به او «نوه ي ننه منجوق» مي گفتيم. كمتر اسم خودش را بر زبان مي آورديم. وقتي يادم آمد كه نارنج را به ننه منجوق داده بودم، فهميدم كه لكه ي زرد كتاب حيدرعلي هم مال تكه اي از پوست همان نارنج است كه ننه منجوق به نوه اش داده و او هم گذاشته لاي صفحه هاي كتابش.
من خودم هم وقتي به مدرسه مي رفتم پوست نارنج و پرتقال را لاي صفحه هاي كتابم مي گذاشتم كه كتاب خوشبو بشود.
نوه ي ننه منجوق وقتي ديد چيزي لاي كتاب نيست مثل اين كه چيز پرقيمتي را گم كرده باشد زد زير گريه و گفت: آقا نارنج ما را برداشته اند.
من به صورت يك يك بچه ها نگاه كردم. كدام يك ممكن بود نارنج حيدرعلي را برداشته باشد؟ علي درازه؟ طاهر؟ صاحبعلي؟ كدام يك؟
نوه ي ننه منجوق را ساكت كردم و گفتم: حالا گريه نكن ببينم چكارش كرده اي. شايد هم گم كرده باشي.
نوه ي ننه منجوق گفت: نه آقا. صبح نگاهش كردم، سر جاش بود. ظهر هم به خانه نرفتم.
راست مي گفت. ننه ي طاهر از شب پيش شكمش درد گرفته بود و مي خواست بزايد و ننه منجوق هم بالاي سر او بود و حيدرعلي ناچار ظهر در مدرسه مانده بود.
من گفتم: بچه ها، هر كي از نارنج حيدرعلي خبري دارد خودش بگويد. ما كه ديگر نبايد به هم دروغ بگوييم. ما با هم دوست هستيم. گفتيم دروغ را به كسي مي گوييم كه دشمن ما باشد و ما بهش اعتماد نداشته باشيم.
صاحبعلي دو چشم و دو گوش داشت و دو چشم و دو گوش ديگر هم قرض كرده بود و با دقت نگاه مي كرد و گوش مي كرد.
من دوباره گفتم: خوب، بالاخره معلوم نشد نارنج را كي برداشته؟
لحظه اي صدا از كسي بلند نشد. بعد علي درازه دست دراز كرد و گفت: آقا ما برداشتيم اما حالا ديگر پيش من نيست.
من گفتم: پس چكارش كردي؟
علي درازه گفت: آقا دادم به قهرمان كه كتابش را خوشبو كند، حالا مي گويد كه پيش من نيست، پس داده ام.
قهرمان از جا بلند شد و گفت: آقا راستش را بخواهي نصفش پيش من است.
من گفتم: پس نصف ديگرش؟
قهرمان گفت: آقا نصف ديگرش را دادم به طاهر.
قهرمان يك تكه ي كوچك پوست نارنج از وسط كتاب حسابش درآورد و آورد گذاشت روي ميز من. پوست نارنج مثل سفال خشك شده بود. همه ي نگاه ها از صورت طاهر برگشت به طرف ميز من. همه مي خواستند آن را بردارند و نگاه بكنند و بو كنند. من دفتر نمره را روي پوست نارنج گذاشتم و رويم را به طرف طاهر كردم. طاهر ناجار بلند شد و گفت: آقا من نصف نصفش را دارم. باقيش را دادم به دلال اوغلي.
طاهر هم تكه ي كوچكتري از پوست نارنج از وسط كتاب علوم درآورد و داد به من. به اين ترتيب پوست نارنج پنج شش بار نصف شده بود و به آخرين نفر فقط تكه ي بسيار كوچكي به اندازه ي نصف بند انگشت رسيده بود.
با پيدا شدن هر تكه ي پوست نارنج نوه ي ننه منجوق كمي بيشتر به حال اولش بر مي گشت. اما صاحبعلي بدون آن كه حرفي بزند يا بخندد با دقت تكه هاي پوست نارنج را مي پاييد و منتظر آخر كار بود.
وقتي تمام تكه ها جمع شد، همه را توي دستم گرفتم كه ببينم چكار بايد بكنم. مي خواستم اول از همه به بچه ها بگويم كه اين، خود نارنج نيست بلكه تكه اي از پوست آن است كه خشك شده. اما صاحبعلي مجالي به من نداد. يك دفعه از جايش بلند شد و با قهر و غضب با مشت به دست من زد، بطوري كه تكه هاي پوست نارنج به هوا پرت شد و هر كدام به طرفي افتاد.
چند نفري دنبال آن ها به زير نيمكت ها رفتند اما به صداي من همه بيرون آمدند و ساكت و بي صدا نشستند. خيال كرده بودند كه من عصباني شده ام و ممكن است كسي را بزنم. صاحبعلي رفت نشست سر جايش و زد زير گريه. چنان گريه اي كه نزديك بود همه را به گريه بيندازد.
***
شب آنقدر در قهوه خانه ماندم كه همه ي مشتري ها رفتند و فقط من و صاحب قهوه خانه و صاحبعلي مانديم.
مطمئن بودم كه سر نخ را پيدا كرده ام و با كمي دقت مي توانم همه چيز را بفهمم. منظورم اين است كه علت ترشرويي و قهر صاحبعلي از من حتماً يك جوري به قضيه ي نارنج مربوط مي شد، اما چه جوري؟ اين را هنوز ندانسته بودم.
صاحبعلي روي سكو نشسته بود و روي كتاب خم شده بود كه مثلا دارد درس مي خواند و كارهاي مدرسه اش را مي كند. اما من خوب ملتفت بودم كه منتظر حرف زدن من است. وقتي قهوه خانه خلوت شد من گفتم: حالت چطور است صاحبعلي؟
صاحبعلي جواب نداد. قهوه چي گفت: پسر، آقا معلم با تو است.
صاحبعلي سرش را كمي بلند كرد و گفت: حالم خوب است.
گفتم: صاحبعلي اگر دلت مي خواهد اين دفعه كه به شهر رفتم برايت نارنج بخرم بياورم، ها؟
من اين را گفتم كه صاحبعلي را به حرف بياورم و منظور ديگري نداشتم. قهوه چي مي خواست باز حرفي بزند كه من خواهش كردم كاري به كار ما نداشته باشد. صاحبعلي چيزي نگفت. من دوباره گفتم: صاحبعلي نارنج نمي خواهي؟
صاحبعلي ناگهان مثل توپ تركيد و گفت: اگر راست مي گويي چرا وقتي ننه ام مي مرد، نارنج نياوردي؟ اگر تو نارنج مي آوردي ننه ام زنده مي ماند.
صاحبعلي دق دلش را خالي كرد و زد زير گريه. نوروش آقا نمي دانست چكار بكند، پسرش را آرام كند يا از من بخشش بخواهد و جلو اشكي را كه چشمهايش را پر كرده بگيرد.
حالا لازم بود كه يك جوري صاحبعلي را قانع كنم كه پوست نارنج نمي توانست جلو مرگ مادرش را بگيرد. اما اين كار، كار بسيار مشكلي بود.

ماخذ: سايت شوراي گسترش زبان فارسي

sorna
12-29-2011, 11:57 PM
پسرك لبو فروش
چند سال پيش در دهي معلم بودم. مدرسه ي ما فقط يك اتاق بود كه يك پنجره و يك در به بيرون داشت. فاصله اش با ده صد متر بيشتر نبود. سي و دو شاگرد داشتم. پانزده نفرشان كلاس اول بودند. هشت نفر كلاس دوم. شش نفر كلاس سوم و سه نفرشان كلاس چهارم. مرا آخرهاي پاييز آنجا فرستاده بودند. بچه ها دو سه ماه بي معلم مانده بودند و از ديدن من خيلي شادي كردند و قشقرق راه انداختند. تا چهار پنج روز كلاس لنگ بود. آخرش توانستم شاگردان را از صحرا و كارخانه ي قاليبافي و اينجا و آنجا سر كلاس بكشانم. تقريباً همه ي بچه ها بيكار كه مي ماندند مي رفتند به كارخانه ي حاجي قلي فرشباف. زرنگترينشان ده پانزده ريالي درآمد روزانه داشت. اين حاجي قلي از شهر آمده بود. صرفه اش در اين بود. كارگران شهري پول پيشكي مي خواستند و از چهار تومان كمتر نمي گرفتند. اما بالاترين مزد در ده 25 ريال تا 35 ريال بود.
ده روز بيشتر نبود من به ده آمده بودم كه برف باريد و زمين يخ بست. شكافهاي در و پنجره را كاغذ چسبانديم كه سرما تو نيايد.
روزي براي كلاس چهارم و سوم ديكته مي گفتم. كلاس اول و دوم بيرون بودند. آفتاب بود و برفها نرم و آبكي شده بود. از پنجره مي ديدم كه بچه ها سگ ولگردي را دوره كرده اند و بر سر و رويش گلوله ي برف مي زنند. تابستانها با سنگ و كلوخ دنبال سگها مي افتادند، زمستانها با گلوله ي برف.
كمي بعد صداي نازكي پشت در بلند شد: آي لبو آوردم، بچه ها!.. لبوي داغ و شيرين آوردم!..
از مبصر كلاس پرسيدم: مش كاظم، اين كيه؟
مش كاظم گفت: كس ديگري نيست، آقا... تاري وردي است، آقا... زمستانها لبو مي فروشد... مي خواهي بش بگويم بيايد تو.
من در را باز كردم و تاري وردي با كشك سابي لبوش تو آمد. شال نخي كهنه اي بر سر و رويش پيچيده بود. يك لنگه از كفشهاش گالش بود و يك لنگه اش از همين كفشهاي معمولي مردانه. كت مردانه اش تا زانوهاش مي رسيد، دستهاش توي آستين كتش پنهان مي شد. نوك بيني اش از سرما سرخ شده بود. رويهم ده دوازده سال داشت.
سلام كرد. كشك سابي را روي زمين گذاشت. گفت: اجازه مي دهي آقا دستهام را گرم كنم؟
بچه ها او را كنار بخاري كشاندند. من صندلي ام را بش تعارف كردم. ننشست. گفت: نه آقا. همينجور روي زمين هم مي توانم بنشينم.
بچه هاي ديگر هم به صداي تاري وردي تو آمده بودند، كلاس شلوغ شده بود. همه را سر جايشان نشاندم.
تاري وردي كمي كه گرم شد گفت: لبو ميل داري، آقا؟
و بي آنكه منتظر جواب من باشد، رفت سر لبوهاش و دستمال چرك و چند رنگ روي كشك سابي را كنار زد. بخار مطبوعي از لبوها برخاست. كاردي دسته شاخي مال « سردري» روي لبوها بود. تاري وردي لبويي انتخاب كرد و داد دست من و گفت: بهتر است خودت پوست بگيري، آقا... ممكن است دستهاي من ... خوب ديگر ما دهاتي هستيم ... شهر نديده ايم ... رسم و رسوم نمي دانيم...
مثل پيرمرد دنيا ديده حرف مي زد. لبو را وسط دستم فشردم. پوست چركش كنده شد و سرخي تند و خوشرنگي بيرون زد. يك گاز زدم. شيرين شيرين بود.
نوروز از آخر كلاس گفت: آقا... لبوي هيچكس مثل تاري وردي شيرين نمي شود ... آقا.
مش كاظم گفت: آقا، خواهرش مي پزد، اين هم مي فروشد... ننه اش مريض است، آقا.
من به روي تاري وردي نگاه كردم. لبخند شيرين و مردانه اي روي لبانش بود. شال گردن نخي اش را باز كرده بود. موهاي سرش گوشهاش را پوشانده بود. گفت: هر كسي كسب و كاري دارد ديگر، آقا... ما هم اين كاره ايم.
من گفتم: ننه ات چه اش است، تاري وردي؟
گفت: پاهاش تكان نمي خورد. كدخدا مي گويد فلج شده. چي شده. خوب نمي دانم من ، آقا.
گفتم: پدرت...
حرفم را بريد و گفت: مرده.
يكي از بچه ها گفت: بش مي گفتند عسگر قاچاقچي، آقا.
تاري وردي گفت: اسب سواري خوب بلد بود. آخرش روزي سر كوهها گلوله خورد و مرد. امنيه ها زدندش. روي اسب زدندش.
كمي هم از اينجا و آنجا حرف زديم، دو سه قران لبو به بچه ها فروخت و رفت. از من پول نگرفت. گفت: اين دفعه مهمان من، دفعه ي ديگر پول مي دهي. نگاه نكن كه دهاتي هستيم، يك كمي ادب و اينها سرمان مي شود، آقا.
تاري وردي توي برف مي رفت طرف ده و ما صدايش را مي شنيديم كه مي گفت: آي لبو!.. لبوي داغ و شيرين آوردم، مردم!..
دو تا سگ دور و برش مي پلكيدند و دم تكان مي دادند.
بچه ها خيلي چيزها از تاري وردي برايم گفتند: اسم خواهرش « سولماز» بود. دو سه سالي بزرگتر از او بود. وقتي پدرشان زنده بود، صاحب خانه و زندگي خوبي بودند. بعدش به فلاكت افتادند. اول خواهر و بعد برادر رفتند پيش حاجي قلي فرشباف. بعدش با حاجي قلي دعواشان شد و بيرون آمدند.
رضاقلي گفت: آقا، حاجي قلي بيشرف خواهرش را اذيت مي كرد. با نظر بد بش نگاه مي كرد، آقا.
ابوالفضل گفت: آ... آقا... تاري وردي مي خواست، آقا، حاجي قلي را با دفه بكشدش، آ...
***
تاري وردي هر روز يكي دو بار به كلاس سر مي زد. گاهي هم پس از تمام كردن لبوهاش مي آمد و سر كلاس مي نشست به درس گوش مي كرد.
روزي بش گفتم: تاري وردي، شنيدم با حاجي قلي دعوات شده. مي تواني به من بگويي چطور؟
تاري وردي گفت: حرف گذشته هاست، آقا. سرتان را درد مي آورم.
گفتم: خيلي هم خوشم مي آيد كه از زبان خودت از سير تا پياز، شرح دعواتان را بشنوم.
بعد تاري وردي شروع به صحبت كرد و گفت: خيلي ببخش آقا، من و خواهرم از بچگي پيش حاجي قلي كار مي كرديم. يعني خواهرم پيش از من آنجا رفته بود. من زيردست او كار مي كردم. او مي گرفت دو تومن، من هم يك چيزي كمتر از او. دو سه سالي پيش بود. مادرم باز مريض بود. كار نمي كرد اما زمينگير هم نبود. تو كارخانه سي تا چهل بچه ي ديگر هم بودند – حالا هم هستند – كه پنج شش استادكار داشتيم. من و خواهرم صبح مي رفتيم و ظهر برمي گشتيم. و بعد از ظهر مي رفتيم و عصر برمي گشتيم. خواهرم در كارخانه چادر سرش مي كرد اما ديگر از كسي رو نمي گرفت. استادكارها كه جاي پدر ما بودند و ديگران هم كه بچه بودند و حاجي قلي هم كه ارباب بود.
آقا، اين آخرها حاجي قلي بيشرف مي آمد مي ايستاد بالاي سر ما دو تا و هي نگاه مي كرد به خواهرم و گاهي هم دستي به سر او يا من مي كشيد و بيخودي مي خنديد و رد مي شد. من بد به دلم نمي آوردم كه اربابمان است و دارد محبت مي كند. مدتي گذشت. يك روز پنجشنبه كه مزد هفتگي مان را مي گرفتيم، يك تومن اضافه به خواهرم داد و گفت: مادرتان مريض است، اين را خرج او مي كنيد.
بعدش تو صورت خواهرم خنديد كه من هيچ خوشم نيامد. خواهرم مثل اينكه ترسيده باشد، چيزي نگفت. و ما دو تا، آقا، آمديم پيش ننه ام. وقتي شنيد حاجي قلي به خواهرم اضافه مزد داده، رفت تو فكر و گفت: ديگر بعد از اين پول اضافي نمي گيريد.
از فردا من ديدم استادكارها و بچه هاي بزرگتر پيش خود پچ و پچ مي كنند و زيرگوشي يك حرفهايي مي زنند كه انگار مي خواستند من و خواهرم نشنويم.
آقا! روز پنجشنبه ي ديگر آخر از همه رفتيم مزد بگيريم. حاجي خودش گفته بود كه وقتي سرش خلوت شد پيشش برويم. حاجي، آقا، پانزده هزار اضافه داد و گفت: فردا مي آيم خانه تان. يك حرفهايي با ننه تان دارم.
بعد تو صورت خواهرم خنديد كه من هيچ خوشم نيامد. خواهرم رنگش پريد و سرش را پايين انداخت.
مي بخشي، آقا، مرا. خودت گفتي همه اش را بگويم – پانزده هزارش را طرف حاجي انداختم و گفتم: حاجي آقا، ما پول اضافي لازم نداريم. ننه ام بدش مي آيد.
حاجي باز خنديد و گفت: خر نشو جانم. براي تو و ننه ات نيست كه بدتان بيايد يا خوشتان...
آنوقت پانزده هزار را برداشت و خواست تو دست خواهرم فرو كند كه خواهرم عقب كشيد و بيرون دويد. از غيظم گريه ام مي گرفت. دفه اي روي ميز بود. برش داشتم و پراندمش. دفه صورتش را بريد و خون آمد. حاجي فرياد زد و كمك خواست. من بيرون دويدم و ديگر نفهميدم چي شد. به خانه آمدم. خواهرم پهلوي ننه ام كز كرده بود و گريه مي كرد.
شب، آقا، كدخدا آمد. حاجي قلي از دست من شكايت كرده و نيز گفته بود كه: مي خواهم باشان قوم و خويش بشوم، اگر نه پسره را مي سپردم دست امنيه ها پدرش را در مي آوردند. بعد كدخدا گفت حاجي مرا به خواستگاري فرستاده. آره يا نه؟
زن و بچه ي حاجي قلي حالا هم تو شهر است،‌ آقا. در چهار تا ده ديگر زن صيغه دارد. مي بخشي آقا، مرا. عين يك خوك گنده است. چاق و خپله با يك ريش كوتاه سياه و سفيد، يك دست دندان مصنوعي كه چند تاش طلاست و يك تسبيح دراز در دستش. دور از شما، يك خوك گنده ي پير و پاتال.
ننه ام به كدخدا گفت: من اگر صد تا هم دختر داشته باشم يكي را به آن پير كفتار نمي دهم. ما ديگر هر چه ديديم بسمان است. كدخدا، تو خودت كه ميداني اينجور آدمها نمي آيند با ما دهاتي ها قوم و خويش راست راستي بشوند...
كدخدا، آقا، گفت: آره، تو راست مي گويي. حاجي قلي صيغه مي خواهد. اما اگر قبول نكني بچه ها را بيرون مي كند، بعد هم دردسر امنيه هاست و اينها... اين را هم بدان!
خواهرم پشت ننه ام كز كرده بود و ميان هق هق گريه اش مي گفت: من ديگر به كارخانه نخواهم رفت... مرا مي كشد... ازش مي ترسم...
صبح خواهرم سر كار نرفت. من تنها رفتم. حاجي قلي دم در ايستاده بود و تسبيح مي گرداند. من ترسيدم، آقا. نزديك نشدم. حاجي قلي كه زخم صورتش را با پارچه بسته بود گفت: پسر بيا برو، كاريت ندارم.
من ترسان ترسان نزديك به او شدم و تا خواستم از در بگذرم مچم را گرفت و انداخت توحياط كارخانه و با مشت و لگد افتاد به جان من. آخر خودم را رها كردم و دويدم دفه ديروزي را برداشتم. آنقدر كتكم زده بود كه آش و لاش شده بودم. فرياد زدم كه: قرمساق بيشرف، حالا بت نشان ميدهم كه با كي طرفي... مرا مي گويند پسر عسگر قاچاقچي...
تاري وردي نفسي تازه كرد و دوباره گفت: آقا، مي خواستم همانجا بكشمش. كارگرها جمع شدند و بردندم خانه مان. من از غيظم گريه مي كردم و خودم را به زمين مي زدم و فحش مي دادم و خون از زخم صورتم مي ريخت... آخر آرام شدم.
يك بزي داشتيم. من و خواهرم به بيست تومن خريده بوديم. فروختيمش و با مختصر پولي كه ذخيره كرده بوديم يكي دو ماه گذرانديم. آخر خواهرم رفت پيش زن نان پز و من هم هر كاري پيش آمد دنبالش رفتم...
گفتم: تاري وردي، چرا خواهرت شوهر نمي كند؟
گفت: پسر زن نان پز نامزدش است. من و خواهرم داريم جهيز تهيه مي كنيم كه عروسي بكنند.
***
امسال تابستان براي گردش به همان ده رفته بودم. تاري وردي را توي صحرا ديدم، با چهل پنجاه بز و گوسفند. گفتم: تاري وردي، جهيز خواهرت را آخرش جور كردي؟
گفت: آره. عروسي هم كرده... حالا هم دارم براي عروسي خودم پول جمع مي كنم. آخر از وقتي خواهرم رفته خانه ي شوهر، ننه ام دست تنها مانده. يك كسي مي خواهد كه زير بالش را بگيرد و هم صحبتش بشود... بي ادبي شد. مي بخشي ام، آقا.

sorna
12-29-2011, 11:57 PM
پيرزن و جوجه ي طلايي اش

پيرزني بود كه در دار دنيا كسي را نداشت غير از جوجه ي طلايي اش. اين جوجه را هم يك شب توي خواب پيدا كرده بود. پيرزن روشور درست مي كرد و مي برد سر حمامها مي فروخت. جوجه طلايي هم در آلونك پيرزن و توي حياط كوچكش دنبال مورچه ها و عنكبوت ها مي گشت. از دولت سر جوجه طلايي هيچ مورچه اي جرئت نداشت قدم به خانه ي پيرزن بگذارد. حتي مورچه سواره هاي چابك و درشت. جوجه طلايي مورچه ها را خوب و بد نمي كرد. هم جورشان را نك مي زد مي خورد. از پس گربه هاي فضول هم برمي آمد كه همه جا سر مي كشند و به خاطر يك تكه گوشت همه چيز را به هم مي زنند.
حياط پيرزن درخت گردوي پرشاخ و برگي هم داشت. فصل گردو كه مي رسيد، كيف جوجه طلايي كوك مي شد. باد مي زد گردوها مي افتاد، جوجه مي شكست و مي خورد.
عنكبوتي هم از تنهايي و پيري پيرزن استفاده كرده توي رف، پشت بطريهاي خالي تور بافته دام گسترده بود و تخم مي گذاشت. پيرزن روزگاري توي اين بطريها سركه و آبغوره و عرق شاه اسپرم و نعناع پر مي كرد و از فروش آنها زندگيش را درمي آورد. اما حالا ديگر فقط روشور درست مي كرد. بطريهاي رنگارنگش خالي افتاده بود.
عنكبوت دلش از جوجه طلايي قرص نبود. هميشه فكري بود كه آخرش روزي گرفتار منقار جوجه طلايي خواهد شد. بخصوص كه چند دفعه جوجه او را لبه ي رف ديده بود و تهديدش كرده بود كه آخر يك لقمه ي چپش خواهد كرد. چند تا از بچه هاي عنكبوت را هم خورده بود. از طرف ديگر جوجه طلايي مورچه هاي زرد و ريزه ي خانه را ريشه كن كرده بود كه هميشه به بوي خرده ريزي كه پيرزن توي رف مي انداخت، گذرشان از پشت بطريهاي خالي مي افتاد و براي عنكبوت شكار خوبي به حساب مي آمدند.
شبي عنكبوت به خواب پيرزن آمد و بش گفت: اي پيرزن بيچاره، هيچ مي داني جوجه ي پررو مال و ثروت ترا چطور حرام مي كند؟
پيرزن گفت: خفه شو! جوجه طلايي من اينقدر ناز و مهربان است كه هرگز چنين كاري نمي كند.
عنكبوت گفت: پس خبر نداري. تو مثل كبكها سرت را توي برف مي كني و خيالهاي خام مي كني.
پيرزن بي تاب شد و گفت: راستش را بگو ببينم منظورت چيست؟
عنكبوت گفت: فايده اش چيست؟ قر و غمزه ي جوجه طلايي چشمهات را چنان كور كرده كه حرف مرا باور نخواهي كرد.
پيرزن با بي تابي گفت: اگر دليل حسابي داشته باشي كه جوجه طلايي مال مرا حرام مي كند، چنان بلايي سرش مي آورم كه حتي مورچه ها به حالش گريه كنند.
عنكبوت كه ديد پيرزن را خوب پخته است، گفت: پس گوش كن بگويم. اي پيرزن بيچاره، تو جان مي كني و روشور درست مي كني و منت اين و آن را مي كشي مي گذارند روشورهات را مي بري سر حمامهاشان مي فروشي و يك لقمه نان در مي آوري كه شكمت را سير كني، و اين جوجه ي پررو و شكمو هيچ عين خيالش نيست كه از آن همه گردو چيزي هم براي تو كنار بگذارد كه بفروشيشان و دستكم يكي دو روز راحت زندگي كني و شام و ناهار راست راستي بخوري. حالا باور كردي كه جوجه طلايي مالت را حرام مي كند؟
پيرزن با خشم و تندي از خواب پريد و براي جوجه طلايي خط و نشان كشيد. صبح براي روشور فروختن نرفت. نشست توي آلونكش و چشم دوخت به حياط، به جوجه طلايي كه خيلي وقت بود بيدار شده بود و بلند شدن آفتاب را تماشا مي كرد.
جوجه طلايي آمد پاي درخت گردو، بش گفت: رفيق درخت، يكي دو تا بينداز، صبحانه بخورم.
درخت گردو يكي از شاخه هاش را تكان داد. چند تا گردوي رسيده افتاد به زمين. جوجه طلايي خواست بدود طرف گردوها، داد پيرزن بلند شد: آهاي جوجه ي زردنبو، دست بشان نزن! ديگر حق نداري گردوهاي مرا بشكني بخوري.
جوجه طلايي با تعجب پيرزن را نگاه كرد ديد انگار اين يك پيرزن ديگري است: آن چشمهاي راضي و مهربان، آن صورت خوش و خندان و آن دهان گل و شيرين را نديد. چيزي نگفت. ساكت ايستاد. پيرزن نزديك به او شد و با لگد آن طرفتر پراندش و گردوها را برداشت گذاشت توي جيبش.
جوجه طلايي آخرش به حرف آمد و گفت: ننه، امروز يكجوري شده اي. انگار شيطان تو جلدت رفته.
پيرزن گفت: خفه شو!.. روت خيلي زياد شده. يك دفعه گفتم كه حق نداري گردوهاي مرا بخوري. مي خواهم بفروشمشان.
جوجه طلايي سرش را پايين انداخت، رفت نشست پاي درخت. پيرزن رفت توي آلونك. كمكي گذشت. جوجه پا شد باز به درخت گفت: رفيق درخت، يكي دو تاي ديگر بينداز ببينم اين دفعه چه مي شود. امروز صبحانه مان پاك زهر شد.
درخت يكي ديگر از شاخهاي پرش را تكان داد. چند تا گردو افتاد به زمين. جوجه تندي دويد و شكست و خوردشان. پيرزن سر رسيد و داد زد: جوجه زردنبو، حالا به تو نشان مي دهم كه گردوهاي مرا خوردن يعني چه.
پيرزن اين را گفت و رفت منقل را آتش كرد. آنوقت آمد جوجه طلايي را گرفت و برد سر منقل و كونش را چسباند به گلهاي آتش. *** جوجه طلايي جلزولز كرد و سوخت. درخت گردو تكان سختي خورد و گردوها را زد بر سر و كله ي پيرزن و زخميش كرد. پيرزن جوجه را ولش كرد اما وقت خواست گردوها را جمع كند، ديد همه از سنگند. نگاهي به درخت انداخت و نگاهي به جوجه و خودش و رفت تو آلونكش گرفت نشست.
جوجه طلايي كنج حياط سرش را زير بالش گذاشته، كز كرده بود. گاهي سرش را درمي آورد و نگاهي به *** سوخته اش مي انداخت و اشك چشمش را با نوك بالش پاك مي كرد و باز توي خودش مي خزيد. پيرزن چشم از جوجه طلاييش برنمي داشت.
نزديكهاي ظهر باد برخاست، زد و گردوها را به زمين ريخت. جوجه از سر جاش بلند نشد. باز باد زد و گردوهاي ديگري ريخت. جوجه طلايي همينجور توي لاك خودش رفته بود و تكان نمي خورد. تا عصر بشود، گردوها جاي خالي در حياط پيرزن باقي نگذاشتند. پيرزن همينجور زل زده بود به جوجه طلاييش و جز او چيزي نمي ديد. ناگهان صدايي شنيد كه مي گفت: اي پيرزن شجاع، جوجه زردنبو را سر جاش نشاندي. ديگر چرا معطل مي كني؟ پاشو گردوهات را ببر بفروش. آفتاب دارد مي نشيند و شب درمي رسد و تو هنوز ناني به كف نياورده اي.
پيرزن سرش را برگرداند و ديد عنكبوت درشتي دارد از رف پايين مي آيد. لنگه كفشي كنارش بود. برش داشت و محكم پرت كرد طرف عنكبوت. يك لحظه بعد، از عنكبوت فقط شكل تري روي ديوار مانده بود. آنوقت پيرزن با گوشه ي چادرش اشك چشمهايش را خشك كرد و پاشد رفت پيش جوجه طلاييش و بش گفت: جوجه طلايي نازي و مهربان من، گردوها ريخته زير پا، نمي خواهي بشكني بخوريشان؟
جوجه طلايي بدون آنكه سرش را بلند كند گفت: دست از سرم بردار پيرزن. به اين زودي يادت رفت كه كونم را سوختي؟
پيرزن با دست جوجه طلاييش را نوازش كرد و گفت: جوجه طلايي نازي و مهربان من، گردوها ريخته زير پا. نمي خواهي بشكني بخوريشان؟
جوجه طلايي اين دفعه سرش را بلند كرد و تو صورت پيرزن نگاه كرد ديد آن چشمهاي راضي و مهربان، آن صورت خوش و خندان و آن دهان گل و شيرين باز برگشته. گفت: چرا نمي خواهم، ننه جان. تو هم مرهمي به زخمم مي گذاري؟
پيرزن گفت: چرا نمي گذارم، جوجه طلايي نازي و مهربان من. پاشو برويم تو آلونك.
****
آن شب پيرزن و جوجه طلايي سر سفره شان فقط مغز گردو بود. صبح هم پيرزن پا شد هر چه تار عنكبوت در گوشه و كنار بود، پاك كرد و دور انداخت.

sorna
12-29-2011, 11:58 PM
چند كلمه از بهرنگي :
بچه ها، بيشك آينده در دست شماست و خوب و بدش هم مال شماست. شما خواه ناخواه بزرگ مي شويد و همپاي زمان پيش مي رويد. پشت سر پدرانتان و بزرگهايتان مي آييد و جاي آنها را مي گيريد و همه چيز را بدست مي آوريد، زندگي اجتماعي را با همه ي خوب و بدش صاحب مي شويد. فقر، ظلم، زور، عدالت، شادي و اندوه، بيكسي، كتك، كار و بيكاري، زندان و آزادي، مرض و بيدوايي،‌ گرسنگي و پابرهنگي و صدها خوشي و ناخوشي اجتماعي ديگر مال شما مي شود.
مي دانيم كه براي درمان ناخوشيها اول بايد علت آن را پيدا كرد. مثلا دكترها براي معالجه ي مريضهاشان اول دنبال ميكروب آن مرض مي گردند و بعد دواي ضد آن ميكرب را به مريضهاشان مي دهند. براي از بين بردن ناخوشي هاي اجتماعي هم بايد همين كار را كرد. مي دانيم كه در بدن سالم هيچوقت مرض نيست. در اجتماع سالم هم نبايد نشاني از ناخوشي باشد. ورشكستگي، زور گفتن، دروغ، دزدي و جنگ هم ناخوشيهايي هستند كه فقط در اجتماع ناسالم ديده مي شوند. براي درمان اينهمه ناخوشي بايد علت آنها را پيدا كنيم. هميشه از خودتان بپرسيد: چرا رفيق همكلاسم را به كارخانه ي قاليبافي فرستادند؟ چرا بعضيها دزدي مي كنند؟ چرا اينجا و آنجا جنگ و خونريزي وجود دارد؟ بعد از مردن چه مي شوم؟ پيش از زندگي چه بوده ام؟ دنيا آخرش چه مي شود؟ جنگ و فقر و گرسنگي چه روزي تمام خواهد شد؟
و هزاران هزار سؤال ديگر بايد بكنيد تا اجتماع و دردهايش را بشناسيد. اين را هم بدانيد كه اجتماع چهار ديواري خانه تان نيست. اجتماع هر آن نقطه اي است كه هموطنان ما زندگي مي كنند. از روستاهاي دوردست تا شهرهاي بزرگ و كوچك. با همه ي كوچه هاي پر از پهن و لجن روستا تا خيابانهاي تر و تميز شهر. با كلبه هاي تنگ و تاريك و پر از مگس روستاييان فقير تا قصرهاي شيك و رخشان شهريهاي دولتمند. با بچه هاي كشاورز و قاليباف مزدور و ژنده پوش تا بچه هايي كه كمترين غذايشان چلومرغ و بوقلمون و موز و پرتقال است. اينها همه اجتماعي است كه شما از پدرانتان به ارث خواهيد برد. شما نبايد ميراث پدرانتان را دست نخورده به دست فرزندان خود برسانيد. شما بايد از بديها كم كنيد يا آنها را نابود كنيد. بر خوبيها بيفزاييد و دواي ناخوشيها را پيدا كنيد يا آنها را نابود كنيد. اجتماع ، امانتي نيست كه عيناً حفظ مي شود.
براي شناختن اجتماع و جواب يافتن به پرسشها چند راه وجود دارد. يكي از اين راهها اين است كه به روستاها و شهرها سفر كنيد و با مردم مختلف نشست و برخاست داشته باشيد. راه ديگرش كتاب خواندن است. البته نه هر كتابي. بعضيها مي گويند « هر كتابي به يك بار خواندنش مي ارزد». اين حرف چرند است. در دنيا آنقدر كتاب خوب داريم كه عمر ما براي خواندن نصف نصف آنها هم كافي نيست. از ميان كتابها بايد خوبها را انتخاب كنيم. كتابهايي را انتخاب كنيم كه به پرسشهاي جوراجور ما جوابهاي درست مي دهند، علت اشيا و حوادث و پديده ها را شرح مي دهند، ما را با اجتماع خودمان و ملتهاي ديگر آشنا مي كنند و ناخوشيهاي اجتماعي را به ما مي شناسانند. كتابهايي كه ما را فقط سرگرم مي كنند و فريب مي دهند، به درد پاره كردن و سوختن مي خورند.
بچه ها قصه و داستان را با ميل مي خوانند. قصه هاي با ارزش مي توانند شما را با مردم و اجتماع و زندگي آشنا كنند و علتها را شرح دهند. قصه خواندن تنها براي سرگرمي نيست. بدينجهت من هم ميل ندارم كه بچه هاي فهميده قصه هاي مرا تنها براي سرگرمي بخوانند.

sorna
12-29-2011, 11:59 PM
كچل كفتر باز


قسمت اول

در زمانهاي قديم كچلي با ننه ي پيرش زندگي مي كرد. خانه شان حياط كوچكي داشت با يك درخت توت كه بز سياه كچل پاي آن مي خورد و نشخوار مي كرد و ريش مي جنباند و زمين را با ناخنهاش مي كند و بع بع مي كرد. اتاقشان رو به قبله بود با يك پنجره ي كوچك و تنوري در وسط و سكويي در بالا و سوراخي در سقف رو به آسمان براي دود و نور و هوا و اينها. پنجره را كاغذ كاهي چسبانده بودند، به جاي شيشه. ديوارها كاهگل بود، دورادورش تاقچه و رف.
كچل صبحها مي رفت به صحرا، خار و علف مي كند و پشته مي كرد و مي آورد به خانه، مقداري را به بز مي داد و باقي را پشت بام تلنبار مي كرد كه زمستان بفروشد يا باز به بزش بدهد. بعد از ظهرها كفتر مي پراند. كفترباز خوبي بود. ده پانزده كفتر داشت. سوت هم قشنگ مي زد.
پيرزن صبح تا شام پشت چرخ پشم ريسي اش مي نشست و پشم مي رشت. مادر و پسر اينجوري زندگيشان را در مي آوردند.
خانه ي پادشاه روبروي خانه ي اينها بود. عمارت بسيار زيبايي بود كه عقل از تماشاي آن حيران مي شد. دختر پادشاه عاشق كچل شده بود. هر وقت كه كچل پشت بامشان كفتر مي پراند دختر هم با كلفت ها و كنيزهاش به ايوان مي آمد و تماشاي كفتر بازي كچل را مي كرد به سوتش گوش مي داد. گاهي هم با چشم و اشاره چيزهايي به كچل مي گفت. اما كچل اعتنايي نمي كرد. طوري رفتار مي كرد كه انگاري ملتفت دختر نيست. اما راستش، كچل هم عاشق بيقرار دختر پادشاه بود ولي نمي خواست دختر اين را بداند. مي دانست كه پادشاه هيچوقت نمي آيد دخترش را به يك باباي كچل بدهد كه در دار دنيا فقط يك بز داشت و ده پانزده تا كفتر و يك ننه ي پير. و اگر هم بدهد دختر پادشاه نمي تواند در آلونك دود گرفته ي آنها بند شود و بماند.
دختر پادشاه هر كاري مي كرد نمي توانست كچل را به حرف بياورد. حتي روزي دل گوسفندي را سوراخ سوراخ كرد و جلو پنجره اش آويخت، اما كچل باز به روي خود نياورد. كنار تل خارها كفترهاش را مي پراند و سوت مي كشيد و به صداي چرخ ننه اش گوش مي داد.
آخر دختر پادشاه مريض شد و افتاد. ديگر به ايوان نمي آمد و از پنجره تماشاي كچل را نمي كرد.
پادشاه تمام حكيم ها را بالاي سر دخترش جمع كرد. هيچ كدام نتوانست او را خوب بكند.
همه ي قصه گوها در اين جور جاها مي گويند« دختر پادشاه راز دلش را بر كسي فاش نكرد». از ترس يا از شرم و حيا. اما من مي گويم كه دختر پادشاه راز دلش را به پادشاه گفت. پادشاه وقتي شنيد دخترش عاشق كچل كفترباز شده عصباني شد و داد زد: اگر يك دفعه ي ديگر هم اسم اين كثافت را بر زبان بياري، از شهر بيرونت مي كنم. مگر آدم قحط بود كه عاشق اين كثافت شدي؟ ترا خواهم داد به پسر وزير. والسلام.
دختر چيزي نگفت. پادشاه رفت بر تخت نشست و وزير را پيش خواند و گفت: وزير، همين امروز بايد كفترهاي كچل را سر ببري و قدغن كني كه ديگر پشت بام نيايد.
وزير چند تا از نوكرهاي ورزشكار خودش را فرستاد به خانه ي كچل. كچل از همه جا بيخبر داشت كفترها را دان مي داد كه نوكرهاي ورزشكار به خانه ريختند و در يك چشم به هم زدن كفترها را سربريدند و كچل را كتك زدند و تمام بدنش را آش و لاش كردند و برگشتند. يك پاي چرخ پيرزن را هم شكستند، كاغذهاي پنجره را هم پاره كردند و برگشتند.
كچل يك هفته ي تمام جنب نخورد. توي آلونكشان خوابيده بود و ناله مي كرد. پيرزن مرهم به زخمهاش مي گذاشت و نفرين مي كرد. سر هفته كچل آمد نشست زير درخت توت كه كمي هواخوري بكند و دلش باز شود. داشت فكر مي كرد كفترهاش را كجا خاك كند كه صدايي بالاي سرش شنيد. نگاه كرد ديد دو تا كبوتر نشسته اند روي درخت توت و حرف مي زنند.
يكي از كبوترها گفت: خواهر جان، تو اين پسر را مي شناسي اش؟
ديگري گفت: نه، خواهر جان.
كبوتر اولي گفت: اين همان پسري است كه دختر پادشاه از عشق او مريض شده و افتاده و پادشاه به وزيرش امر كرده، وزير و نوكرهاش را فرستاده كفترهاي او را كشته اند و خودش را كتك زده اند و به اين روزش انداخته اند. پسر تو فكر اين است كه كفترهاش را كجا چال بكند.
كبوتر دومي گفت: چرا چال مي كند؟
كبوتر اولي گفت: پس تو مي گويي چكار بكند؟
كبوتر دومي گفت: وقتي ما بلند مي شويم چهار تا برگ از زير پاهامان مي افتد، اگر آنها را به بزش بخوراند و از شير بز به سر و گردن كفترهاش بمالد كفترها زنده مي شوند و كارهايي هم مي كنند كه هيچ كفتري تاكنون نكرده...
كبوتر اولي گفت: كاش كه پسر حرفهاي ما را بشنود!..
كفترها بلند شدند به هوا. چهار تا برگ از زير پاهاشان جدا شد. كچل آنها را در هوا گرفت و همانجا داد بز خورد و پستانهاش پر شير شد. كچل باديه آورد. بز را دوشيد و از شيرش به سر و گردن كفترهاش ماليد. كفترها دست و پايي زدند زنده شدند كچل را دوره كردند.
پيرزن به صداي پرزدن كفترها بيرون آمد. كچل احوال كفترها را به او گفت. پيرزن گفت: پسر جان، دست از كفتر بازي بردار ديگر. اين دفعه اگر پشت بام بروي پادشاه مي كشدت.
كچل گفت: ننه، كفترهاي من ديگر از آن كفترهايي كه تا حال ديده اي،‌ نيستند. نگاه كن...
آنوقت كچل به كفترهاش گفت: كفترهاي خوشگل من، يك كاري بكنيد و دلم را شاد كنيد و ننه ام را راضي كنيد.
كفترها دايره شدند و پچ و پچ كردند و يكهو به هوا بلند شدند رفتند. كچل و ننه اش ماتشان برد. مدتي گذشت. از كفترها خبري نشد. پيرزن گفت: اين هم وفاي كفترهاي خوشگل تو!..
حرف پيرزن تمام نشده بود كه كفترها در آسمان پيدايشان شد. يك كلاه نمدي با خودشان آورده بودند. كلاه را دادند به كچل. پيرزن گفت: عجب سوقاتي گرانبهايي برايت آوردند. حالا ببين اندازه ي سرت است يا نه.
كچل كلاه نمدي را سرش گذاشت و گفت: ننه، بم مي آيد. نه؟
پيرزن با تعجب گفت: پسر، تو كجايي؟
كچل گفت: ننه، من همينجام.
پيرزن گفت: كلاه را بده من ببينم.
كچل كلاه را برداشت و به ننه اش داد. پيرزن آن را سرش گذاشت. كچل فرياد كشيد: ننه، كجا رفتي؟
پيرزن جواب نداد. كچل مات و متحير دوروبرش را نگاه مي كرد. يكهو ديد صداي چرخ ننه اش بلند شد. دويد به اتاق. ديد چرخ خود به خود مي چرخد و پشم مي ريسد. حالا ديگر فهميد كه كلاه نمدي خاصيتش چيست. گفت: ننه، ديگر اذيتم نكن كلاه را بده بروم يك كمي خورد و خوراك تهيه كنم. دارم از ضعف و گرسنگي مي ميرم.
پيرزن گفت: قسم بخور دست به مال حرام نخواهي زد، كلاه را بدهم.
كچل گفت: قسم مي خورم كه دست به چيزهايي نزنم كه براي من حرامند.
پيرزن كلاه را به كچل داد و كچل سرش گذاشت و بيرون رفت.
چند محله آن طرفتر حاجي علي پارچه باف زندگي مي كرد. چند تا كارخانه داشت و چند صد تا كارگر و نوكر و كلفت. كچل راه مي رفت و به خودش مي گفت: خوب، كچل جان، حساب كن ببين مال حاجي علي برايت حلال است يا نه. حاجي علي پولها را از كجا مي آورد؟ از كارخانه هاش. خودش كار مي كند؟ نه. او دست به سياه و سفيد نمي زند. او فقط منفعت كارخانه ها را مي گيرد و خوش مي گذراند. پس كي كار مي كند و منفعت مي دهد، كچل جان؟ مخت را خوب به كار بينداز. يك چيزي ازت مي پرسم،‌ درست جواب بده. بگو ببينم اگر آدمها كار نكنند، كارخانه ها چطور مي شود؟ جواب: تعطيل مي شود. سؤال: آنوقت كارخانه ها باز هم منفعت مي دهد؟ جواب: البته كه نه. نتيجه: پس، كچل جان، از اين سؤال و جواب چنين نتيجه مي گيريم كه كارگرها كار مي كنند اما همه ي منفعتش را حاجي برمي دارد و فقط يك كمي به خود آنها مي دهد. پس حالا كه ثروت حاج علي مال خودش نيست، براي من حلال است.
كچل با خيال راحت وارد خانه ي حاجي علي پارچه باف شد. چند تا از نوكرها و كلفتها در حياط بيروني در رفت و آمد بودند. كچل از ميانشان گذشت و كسي ملتفت نشد. در حياط اندروني حاجي علي با چند تا از زنهايش نشسته بود لب حوض روي تخت و عصرانه مي خورد. چايي مي خوردند با عسل و خامه و نان سوخاري. كچل دهنش آب افتاد. پيش رفت و لقمه ي بزرگي براي خودش برداشت. حاجي علي داشت نگاه مي كرد كه ديد نصف عسل و خامه نيست. بنا كرد به دعا خواندن و بسم الله گفتن و تسبيح گرداندن. كچل چايي حاجي علي را از جلوش برداشت و سركشيد. اين دفعه زنها و حاجي علي از ترس جيغ كشيدند و همه چيز را گذاشتند و دويدند به اتاقها. كچل همه ي عسل و خامه را خورد و چند تا چايي هم روش و رفت كه اتاقها را بگردد. توي اتاقها آنقدر چيزهاي گرانقيمت بود كه كچل پاك ماتش برده بود. شمعدانهاي طلا و نقره، پرده هاي زرنگار، قاليها و قاليچه هاي فراوان و فراوان، ظرفهاي نقره و بلور و خيلي خيلي چيزهاي ديگر. كچل هر چه را كه پسند مي كرد و توي جيبهاش جا مي گرفت برمي داشت.
خلاصه، آخر كليد گاو صندوق حاجي را پيدا كرد. شب كه همه خوابيده بودند، گاو صندوق را باز كرد و تا آنجا كه مي توانست از پولهاي حاجي برداشت و بيرون آمد. به خانه هاي چند تا پولدار ديگر هم دستبرد زد و نصف شب گذشته بود كه به طرف خانه راه افتاد. كمي پول براي خودشان برداشت و باقي را سر راه به خانه هاي فقير داد.
در خانه ها را مي زد، صاحبخانه دم در مي آمد، كچل مي گفت: اين طلاي مختصر و دو هزار تومن را بگير خرج بچه هات بكن. سهم خودت است. به هيچكس هم نگو.
صاحبخانه تا مي آمد ببيند پشت در كي هست و صدا از كدام ور مي آيد، مي ديد يك مشت طلا و مقدار زيادي پول جلو پاش ريخت و تازه كسي هم آن دور و برها نيست.
كچل ديروقت به خانه رسيد. پيرزن نخوابيده بود. نگران كچل هنوز پشت چرخ بود. خواب چشمهاش را پر كرده بود. كفترها توي آلونك اينجا و آنجا سرهاشان را توي بالشان كرده بودند و خوابيده بودند. كچل بيصدا وارد آلونك شد و نشست كنار ننه اش يكهو كلاه از سر برداشت. پيرزن تا پسرش را ديد شاد شد. گفت: تا اين وقت شب كجا بودي، پسر؟
كچل گفت: خانه ي حاجي علي پارچه باف. مال مردم را ازش مي گرفتم.
پيرزن براي كچل آش بلغور آورد. كچل گفت: آنقدر عسل و خامه خورده ام كه اگر يك هفته ي تمام لب به چيزي نزنم، باز هم گرسنه نمي شوم.
پيرزن خودش تنهايي شام خورد و از شير بز نوشيد و پا شدند خوابيدند.
كچل پيش از خواب هر چه بلغور داشتند جلو كفترها ريخت. فردا صبح زود كلاه را سرش گذاشت و رفت پشت بام بنا كرد به كفتر پراندن و سوت زدن. يك چوب بلندي هم دستش گرفته بود كه سرش كهنه اي بسته بود.

sorna
12-29-2011, 11:59 PM
كچل كفتر باز
قسمت دوم
دختر پادشاه، مريض پشت پنجره خوابيده بود و چشم به پشت بام دوخته بود كه يكهو ديد كفترهاي كچل به پرواز درآمدند و صداي سوتش شنيده شد اما از خودش خبري نيست. فقط چوب كفترپرانيش ديده مي شد كه توي هوا اينور و آنور مي رفت و كفترها را بازي مي داد.
نوكرهاي وزير به وزير گفتند و وزير به پادشاه خبر برد كه كچل كارش را از سر گرفته و ممكن است حال دختر بدتر شود. پادشاه وزير را فرستاد كه برود كفترها را بگيرد و بكشد.
از اين طرف دختر پادشاه نگران كچل شد و كنيز محرم رازش را فرستاد پيش پيرزن كه خبري بياورد و به پيرزن بگويد كه دختر پادشاه عاشق بيقرار كچل است، چاره اي بينديشد.
از اين طرف حاجي علي و ديگران اشتلم كنان به قصر پادشاه ريختند كه: پدرمان درآمد، زندگيمان بر باد رفت. پس تو پادشاه كدام روزي هستي؟ قشونت را بفرست دنبال دزدها، مال ما را به خودمان برگردان...
اينها را همينجا داشته باش، به تو بگويم از خانه ي كچل.
كچل كلاه به سر پشت بام كفتر مي پراند و پيرزن چادر به سر زير بام پشم مي رشت و بز توي حياط ول مي گشت و دنبال برگ درخت توت مي گشت كه باد مي زد و به زمين مي انداخت.
پيرزن يكهو سرش را بلند كرد ديد بز دارد تو صورتش نگاه مي كند. پيرزن هم نگاه كرد به چشمهاي بز. انگاري بز گفت كه: كچل و كفترها در خطرند. پاشو برگ توت براي من بيار بخورم و بگويم چكار بايد بكني.
پيرزن ديگر معطل نكرد. پاشد رفت با چوب زد و برگها را به زمين ريخت. بز خورد و خورد و شكمش باد كرد. آنوقت زل زد تو صورت پيرزن. انگار به پيرزن گفت: تشكر مي كنم. حالا تو برو تو. من خودم مي روم پشت بام كمك كچل و كفترها.
پيرزن ديگر چيزي نگفت و تو رفت. بز از پلكاني كه پشت بام مي خورد بالا رفت و رسيد كنار تل خار و بنا كرد باز به خوردن.
چيزي نگذشته بود كه چند تا از نوكرهاي وزير به حياط ريختند. چوب كفترپراني توي هوا اينور و آنور مي رفت. هر كه مي خواست پاش را پشت بام بگذارد، چوب مي زدش و مي انداختش پايين، آخر همه شان برگشتند پيش وزير.
دختر پادشاه همه چيز را از پشت پنجره مي ديد و حالش كمي خوب شده بود. اين برايش دلخوشكنكي بود.
پادشاه و حاجي علي كارخانه دار و ديگر پولداران نشسته بودند صحبت مي كردند و معطل مانده بودند كه كدام دزد زبردست است كه در يك شب به اين همه خانه دستبرد زده و اينقدر مال و ثروت با خود برده. در اين وقت وزير وارد شد و گفت: پادشاه، چيز غريبي روي داده. كچل خودش نيست اما چوب كفترپراني اش پشت بام كفتر مي پراند و كسي را نمي گذارد به كفترها نزديك شود.
پادشاه گفت: كچل را بگيريد بياريد پيش من.
وزير گفت: پادشاه، عرض شد كه كچل هيچ جا پيدايش نيست. توي آلونك، ننه اش تنهاست. هيچ خبري هم از كچل ندارد.
حاجي علي كارخانه دار گفت: پادشاه، هر چه هست زير سر كچل است. از نشانه هاش مي فهمم كه به خانه ي همه ي ما هم كچل دستبرد زده.
آنوقت قضيه ي نيست شدن عسل و خامه و چايي را گفت. يكي ديگر از پولدارها گفت: جلو چشم خودم گردن بند زنم از گردنش نيست شد. انگار بخار شد و به هوا رفت.
يكي ديگر گفت: من هم ديدم كه آينه ي قاب طلايي مان از تاقچه به هوا بلند شد و راه افتاد، تا آمدم به خودم بجنبم كه ديدم آينه نيست شد. حاجي علي راست مي گويد، اين كارها همه اش زير سر كچل است.
پادشاه عصباني شد و امر كرد كه قشون آماده شود و برود خانه ي كچل را محاصره كند و زنده يا مرده اش را بياورد.
درست در همين وقت دختر پادشاه با كنيز محرم رازش نشسته بود و دوتايي حرف مي زدند. كنيز كه تازه از پيش پيرزن برگشته بود مي گفت: خانم، ننه ي كچل گفت كه كچل زنده است و حالش هم خيلي خوب است. امشب مي فرستمش مي آيد پيش دختر پادشاه با خودش حرف مي زند...
دختر پادشاه با تعجب گفت: كچل مي آيد پيش من؟ آخر چطور مي تواند از ميان اين همه قراول و قشون بگذرد و بيايد؟ كاش كه بتواند بيايد!..
كنيز گفت: خانم، كچلها هزار و يك فن بلدند. شب منتظرش مي شويم. حتماً مي آيد.
در اين موقع از پنجره نگاه كردند ديدند قشون خانه ي كچل را مثل نگين انگشتري در ميان گرفته است. دختر پادشاه گفت: اگر هزار جان هم داشته باشد، يكي را سالم نمي تواند درببرد. طفلكي كچل من!..
حالا ديگر كفترها پشت بام نشسته بودند و دان مي خوردند. چوب كفترپراني راست ايستاده بود، بز داشت مرتب خار مي خورد و گلوله هاي سخت و سرشكن پس مي انداخت.
قشون آماده ايستاده بود. رييس قشون بلند بلند مي گفت: آهاي كچل، تو اگر هزار جان هم داشته باشي، يكي را نمي تواني سالم درببري. خيال كردي... هر چه زودتر تسليم شو وگرنه تكه ي بزرگت گوشت خواهد بود...
پيرزن در آلونك از ترس بر خود مي لرزيد. صداي چرخش ديگر به گوش نمي رسيد. از سوراخ سقف نگاه كرد اما چيزي نديد.
در اينوقت كچل به كفترهاش مي گفت: كفترهاي خوشگل من، مگر نمي بينيد بز چكار مي كند؟ براي شما گلوله مي سازد. يك كاري بكنيد و دلم را شاد كنيد و ننه ام را راضي كنيد...

sorna
12-30-2011, 12:00 AM
كچل كفتر باز
قسمت سوم

كفترها دايره شدند و پچ و پچي كردند و به هوا بلند شدند و گم شدند.
رييس قشون دوباره گفت: آهاي كچل، اين دفعه ي آخر است كه مي گويم. به تو امر مي كنيم حقه بازي و شيطنت را كنار بگذاري. تو نمي تواني با ما در بيفتي. آخرش گرفتار مي شوي و آنوقت ديگر پشيماني سودي ندارد. هر كجا هستي بيا تسليم شو!..
كچل فرياد زد: جناب رييس قشون، خيلي ببخشيد كه معطلتان كردم. داشتم بند تنبانم را محكم مي كردم، الانه خدمتتان مي رسم. شما يك سيگاري روشن بكنيد آمدم.
رييس قشون خوشحال شد كه بدون دردسر كچل را گير آورده. سيگاري آتش زد و گفت: عجب حقه اي!.. صدايت از كدام گوري مي آيد؟
كچل گفت: از گور بابا و ننه ات!..
رييس قشون عصباني شد و داد كشيد: فضولي موقوف!.. خيال كردي من كي هستم داري با من شوخي مي كني؟..
در اينوقت صدها كفتر از چهار گوشه ي آسمان پيدا شدند. كفترهاي خود كچل هم وسط آنها بودند. بز تند تند خار مي خورد و گلوله پس مي انداخت.
كچل گلوله اي برداشت و فرياد كرد: جناب رييس قشون، نگاه كن ببين من كجام.
و گلوله را پراند طرف رييس قشون. رييس قشون سرش را بالا گرفته بود و سيگار بر گوشه ي لب، داشت به هوا نگاه مي كرد كه گلوله خورد وسط دو ابرويش و دادش بلند شد. قشون از جا تكان خورد. اما كفترها مجال بشان ندادند. گلوله بارانشان كردند. گلوله ها را به منقار مي گرفتند و اوج مي گرفتند و بر سر و روي قشون ول مي كردند. گلوله ها بر سر هر كه مي افتاد مي شكست. شب،‌ قشون عقب نشست. كچل بز و كفترهاش را برداشت و پايين آمد. آن يكي كفترها هم بازگشتند.
پيرزن از پولهايي كه كچل داده بود شام راست راستكي پخته بود. مثل هر شب شام دروغي نبود: يك تكه نان خشك يا كمي آش بلغور يا همان نان خالي كه روش آب پاشيده باشند. براي كفترها هم گندم خريده بود. بز هم ينجه و جو خورد.
پس از شام پيرزن به كچل گفت: حالا كلاه را سرت بگذار و پاشو برو پيش دختر پادشاه. من بش قول داده ام كه ترا پيشش بفرستم.
كچل گفت: ننه، آخر ما كجا و دختر پادشاه كجا؟
پيرزن گفت: حالا تو برو ببين حرفش چيه...
كچل كلاه را سرش گذاشت و رفت. از ميان قراولها و سربازها گذشت و وارد اتاق دختر پادشاه شد. دختر پادشاه با كنيز محرم رازش شام مي خورد. حالش جا آمده بود، به كنيز مي گفت: اگر كچل بداند چقدر دوستش دارم، يك دقيقه هم معطل نمي كند. اما مي ترسم گير قراولها بيفتد و كشته شود. دلم شور مي زند.
كنيز گفت: آره، خانم، من هم مي ترسم. پادشاه امر كرده امشب قراولها را دو برابر كنند. پسر وزير را هم رييسشان كرده.
كچل آمد نشست كنار دختر پادشاه و شروع كرد به خوردن. شام پلو مرغ بود با چند جور مربا و كوكو و آش و اينها. خانم و كنيز يك دفعه ديدند كه يك طرف دوري دارد تند تند خالي مي شود و يك ران مرغ هم كنده شد و نيست شد.
كنيز گفت: خانم، تو هر چه مي خواهي خيال كن، من حتم دارم كچل توي اتاق است. اين كار، كار اوست. نگفتم كچلها هزار و يك فن بلدند!..
دختر پادشاه شاد شد و گفت: كچل جانم، اگر در اتاق هستي خودت را نشان بده. دلم برايت يك ذره شده.
كچل صداش را درنياورد. كنيز گفت: خانم، ممكن است براي خاطر من بيرون نمي آيد. من مي روم مواظب قراولها باشم...
كنيز كه رفت كچل كلاهش را برداشت. دختر پادشاه يكهو ديد كچل نشسته پهلوي خودش. خوشحال شد و گفت: كچل، مگر نمي داني من عاشق بيقرار توام؟ بيا مرا بگير، جانم را خلاص كن. پادشاه مي خواهد مرا به پسر وزير بدهد.
كچل گفت: آخر خانم، تو يك شاهزاده اي، چطور مي تواني در آلونك دودگرفته ي ما بند شوي؟
دختر پادشاه گفت: من اگر پيش تو باشم همه چيز را مي توانم تحمل كنم. كچل گفت: من و ننه ام زوركي زندگي خودمان را درمي آوريم، شكم تو را چه جوري سير خواهيم كرد؟ خودت هم كه شاهزاده اي و كاري بلد نيستي.
دختر پادشاه گفت: يك كاري ياد مي گيرم.
كچل گفت: چه كاري؟
دختر گفت: هر كاري تو بگويي...
كچل گفت: حالا شد. به ننه ام مي گويم پشم ريسي يادت بدهد. تو چند روزي صبر كن، من مي آيم خبرت مي كنم كه كي از اينجا در برويم.
كچل و دختر گرم صحبت باشند،‌ به تو بگويم از پسر وزير كه رييس قراولها بود و عاشق دختر پادشاه.

sorna
12-30-2011, 12:00 AM
كچل كفتر باز
قسمت چهارم (پاياني)

كچل وقتي پيش دختر مي آمد ديده بود كه پسر وزير روي صندليش خم شده و خوابيده. عشقش كشيده بود و شمشير و نيزه ي او را برداشته بود و با خودش آورده بود. پسر وزير وقتي بيدار شد و اسلحه اش را نديد، فهميد كه كچل آمده و كار از كار گذشته. فوري تمام قراولها را هم به اتاق دختر پادشاه فرستاد. قراول دم در كنيز را ديد. زور زد و در را باز كرد و كچل و دختر پادشاه را گرم صحبت ديد. زود در را بست و فرياد زد كه: كچل اينجاست. زود بياييد!.. كچل اينجاست.
پسر وزير و ديگران دوان دوان آمدند. پادشاه به هياهو بيدار شد و بر تخت نشست و امر كرد زنده يا مرده ي كچل را پيش او بياورند.
رييس قراولها كه همان پسر وزير باشد، و چند تاي ديگر وارد اتاق دختر شدند. دختر پادشاه روي تختش دراز كشيده بود و قصه مي خواند. از كچل خبري نبود. پسر وزير كه عاشق دختر هم بود ازش پرسيد: شاهزاده خانم، تو نديدي اين كچل كجا رفت؟ قراول مي گويد يك دقيقه پيش اينجا بود.
دختر به تندي گفت: پدرم پاك بي غيرت شده. به شما اجازه مي دهد شبانه وارد اتاق دختر مريضش بشويد و شما هم رو داريد و اين حرفها را پيش مي كشيد. زود برويد بيرون!
پسر وزير با ادب و احترام گفت: شاهزاده خانم، امر خود پادشاه است كه تمام سوراخ سنبه ها را بگرديم. من مأمورم و تقصيري ندارم. آنوقت همه جاي اتاق را گشتند. چيزي پيدا نشد مگر شمشير و نيزه ي پسر وزير كه كچل با خودش آورده بود و زير تخت قايمش كرده بودند. پسر وزير گفت: شاهزاده خانم، اينها مال من است. كچل ازم ربوده. اگر خودش اينجا نيست، پس اينها اينجا چكار مي كند؟ من به پادشاه گزارش خواهم داد.
در اين موقع كچل پهلوي دختر پادشاه ايستاده بود و بيخ گوشي بش مي گفت: تو نترس، دختر، چيزي به روي خودت نيار. همين زوديها دنبالت مي آيم.
بعد، از وسط قراولها گذشت و دم در رسيد. سه چهار نفر در آستانه ي در ايستاده بودند و گذشتن ممكن نبود. خواست شلوغي راه بيندازد و در برود كه يكهو پايش به چيزي خورد و كلاهش افتاد.
كچل هر قدر زبان ريزي كرد كه كلاهم را به خودم بده، بد است سر برهنه پيش پادشاه بروم، پسر وزير گوش نكرد.
پادشاه غضبناك بر تخت نشسته بود و انتظار مي كشيد. وقتي كچل پيش تختش رسيد داد زد: حرامزاده، هر غلطي كردي به جاي خود- خانه ي مردم را چاپيدي، قشون مرا محو كردي، اما ديگر با چه جرئتي وارد اتاق دختر من شدي؟ همين الان امر مي كنم وزيرم بيايد و سرب داغ به گلويت بريزد.
كچل گفت: پادشاه هر چه امر بكني راضي ام. اما اول بگو دستهام را باز بكنند و كلاهم را به خودم بدهند كه بي ادبي مي شود پيش پادشاه دست به سينه نباشم و سربرهنه بايستم.
پادشاه امر كرد كه دستهاش را باز كنند و كلاهش را به خودش بدهند.
پسر وزير خواست كلاه را ندهد، اما جرئت نكرد حرف روي حرف پادشاه بگويد و كلاه را داد و دستهاش را باز كرد. كچل كلاه را سرش گذاشت و ناپديد شد. پادشاه از جا جست و داد زد: پسر كجا رفتي؟ چرا قايم باشك بازي مي كني؟
پسر وزير ترسان ترسان گفت: قربان، هيچ جا نرفته، زير كلاه قايم شده، امر كن درها را ببندند، الان در مي رود.
كچل تا خواست به خودش بجنبد و جيم شود كه ديد حسابي تو تله افتاده است. قراولها اتاق پادشاه را دوره كردند به طوري كه حتي موش هم نمي توانست سوراخي پيدا كند و دربرود.
پادشاه وقتي ديد كچل گير نمي آيد جلاد خواست. جلاد آمد. پادشاه امر كرد: جلاد، بزن گردن پسر حرامزاده ي وزير را!..
پسر وزير به دست و پا افتاد و التماس كرد. پادشاه گفت:‌حرامزاده، تو كه مي دانستي كلاه نمدي كچل چه جور كلاهي است چرا به من نگفتي؟.. جلاد، رحم نكن بزن گردنش را!..
و بدين ترتيب پسر وزير نصف شب گذشته كشته شد.
حالا به تو بگويم از دختر پادشاه. وقتي ديد كچل تو هچل افتاد و پسر وزير كشته شد، به كنيزش گفت: هيچ مي داني كه اگر وزير بيايد پاي ما را هم به ميان خواهد كشيد؟ پس ما دست روي دست بگذاريم و بنشينيم كه چي؟ پاشو برويم پيش ننه ي كچل. بلكه كاري شد و كرديم. طفلك كچل جانم دارد از دست مي رود.
قراولها سرشان چنان شلوغ بود كه ملتفت رفتن اينها نشدند. پيرزن در خانه تنها نشسته بود و پشم مي رشت. بز و كفترها خوابيده بودند. دختر پادشاه به پيرزن گفت كه كچل چه جوري تو هچل افتاد و حالا بايد يك كاري كرد.
پيرزن فكري كرد و رفت بز را بيدار كرد، كبوترها را بيدار كرد و گفت: آهاي بز ريشوي زرنگم، آهاي كفترهاي خوشگل كچلكم، پسرم در خانه ي پادشاه تو هچل افتاده. يك كاري بكنيد، دل كچلكم را شاد كنيد و مرا راضي ام كنيد. اين هم دختر پادشاه است و مي خواهد عروسم بشود، از غم آزادش كنيد!..
بز خوردني خواست، پيرزن و دخترها برايش خار و برگ درخت توت آوردند. كفترها رفتند دوستان خود را آوردند. بز بنا كرد به خوردن و گلوله پس انداختن. پيرزن تنور را آتش كرد، ساج رويش گذاشت كه براي كفترها گندم برشته كند.
كفترها گندم مي خوردند و گلوله ها را برمي داشتند و به هوا بلند مي شدند و آنها را مي انداختند بر سر و روي قشون و قراول. در تاريكي شب كسي كاري از دستش برنمي آمد.
حالا وزير هم خبردار شده بود آمده بود. به پادشاه گفت: پادشاه، اگر يكي دو ساعت اينجوري بگذرد كفترها در و ديوار را بر سرمان خراب مي كنند، بهتر است كچل را ولش كنيم بعد بنشينيم يك فكر درست و حسابي بكنيم.
پادشاه سخن وزير را پسنديد. امر كرد درها را باز كردند و خودش بلند بلند گفت: آهاي كچل، بيا برو گورت را از اينجا گم كن!.. روزي بالاخره به حسابت مي رسم.
چند دقيقه در سكوت گذشت. كچل از حياط داد زد: قربان، از فرصت استفاده كرده به خدمتتان عرض مي كنم كه هيچ جا با خواستگار اينجوري رفتار نمي كنند...
پادشاه گفت: احمق، تو كجا و خواستگاري دختر پادشاه كجا؟
كچل گفت: پادشاه، دخترت را بده من، بگويم كفترها آرام بگيرند. من و دخترت عاشق و معشوقيم.
پادشاه گفت: من ديگر همچو دختر بيحيايي را لازم ندارم. همين حالا بيرونش مي كنم...
پادشاه چند تا از نوكرها را دنبال دخترش فرستاد كه دستش را بگيرند و از خانه بيرونش كنند. نوكرها رفتند و برگشتند گفتند: پادشاه، دخترت خودش در رفته.
كچل ديگر چيزي نگفت و اشاره اي به كفترها كرد و رفت به خانه اش. ننه اش، دختر پادشاه و كنيزش شير داغ كرده مي خوردند.
***
كچل با مختصر زر و زيوري كه دختر پادشاه آورده بود و با پولي كه خودش و ننه اش و دختر پادشاه به دست مي آوردند، خانه و زندگي خوبي ترتيب داد. اما هنوز خاركني مي كرد و كفتر مي پراند و بزش را زير درخت توت مي بست و ننه اش و زنش در خانه پشم مي رشتند و زندگيشان را درمي آوردند.
كنيز را هم آزاد كرده بودند رفته بود شوهر كرده بود. او هم براي خودش صاحب خانه و زندگي شده بود.
حاجي علي كارخانه دار و ديگران هنوز هم پيش پادشاه مي آمدند و از دست كچل دادخواهي مي كردند، بخصوص كه كچل باز گاهگاهي به ثروتشان دستبرد مي زد. البته هيچوقت چيزي براي خودش برنمي داشت.
پادشاه و وزير هم هر روز مي نشستند براي كچل و كفترهاش نقشه مي كشيدند و كلك جور مي كردند. پادشاه پسر كوچك وزير را رييس قراولها كرده بود و دهن وزير را بسته بود كه چيزي درباره ي كشته شدن پسر بزرگش نگويد...
***
همه ي قصه گوها مي گويند كه « قصه ي ما به سر رسيد». اما من يقين دارم كه قصه ي ما هنوز به سر نرسيده. روزي البته دنبال اين قصه را خواهيم گرفت...
1345

sorna
12-30-2011, 12:00 AM
ماهي سياه کوچولو قسمت اول
شب چله بود. ته دريا ماهي پير دوازده هزار تا از بچه ها و نوه هايش را دور خودش جمع کرده بود و براي آنها قصه مي گفت:
«يکي بود يکي نبود. يک ماهي سياه کوچولو بود كه با مادرش در جويباري زندگي مي کرد.اين جويبار از ديواره هاي سنگي کوه بيرون مي زد و در ته دره روان مي شد.
خانه ي ماهي کوچولو و مادرش پشت سنگ سياهي بود؛ زير سقفي از خزه. شب ها ، دوتايي زير خزه ها مي خوابيدند. ماهي کوچولو حسرت به دلش مانده بود که يک دفعه هم که شده، مهتاب را توي خانه شان ببيند!
مادر و بچه ، صبح تا شام دنبال همديگر مي افتادند و گاهي هم قاطي ماهي هاي ديگر مي شدند و تند تند ، توي يک تکه جا ، مي رفتند وبر مي گشتند. اين بچه يکي يک دانه بود - چون از ده هزار تخمي که مادر گذاشته بود - تنها همين يک بچه سالم در آمده بود.
چند روزي بود که ماهي کوچولو تو فکر بود و خيلي کم حرف مي زد. با تنبلي و بي ميلي از اين طرف به آن طرف مي رفت و بر مي گشت و بيشتر وقت ها هم از مادرش عقب مي افتاد. مادر خيال ميکرد بچه اش کسالتي دارد که به زودي برطرف خواهد شد ، اما نگو که درد ماهي سياه از چيز ديگري است!
يک روز صبح زود، آفتاب نزده ، ماهي کوچولو مادرش را بيدار کرد و گفت:
«مادر، مي خواهم با تو چند کلمه يي حرف بزنم».
مادر خواب آلود گفت:« بچه جون ، حالا هم وقت گير آوردي! حرفت را بگذار براي بعد ، بهتر نيست برويم گردش؟ »
ماهي کوچولو گفت:« نه مادر ، من ديگر نمي توانم گردش کنم. بايد از اينجا بروم.»
مادرش گفت :« حتما بايد بروي؟»
ماهي کوچولو گفت: « آره مادر بايد بروم.»
مادرش گفت:« آخر، صبح به اين زودي کجا مي خواهي بروي؟»
ماهي سياه کوچولو گفت:« مي خواهم بروم ببينم آخر جويبار کجاست. مي داني مادر ، من ماه هاست تو اين فکرم که آخر جويبار کجاست و هنوز که هنوز است ، نتوانسته ام چيزي سر در بياورم. از ديشب تا حالا چشم به هم نگذاشته ام و همه اش فکر کرده ام. آخرش هم تصميم گرفتم خودم بروم آخر جويبار را پيدا کنم. دلم مي خواهد بدانم جاهاي ديگر چه خبرهايي هست.»
مادر خنديد و گفت:« من هم وقتي بچه بودم ، خيلي از اين فکرها مي کردم. آخر جانم! جويبار که اول و آخر ندارد ؛همين است که هست! جويبار هميشه روان است و به هيچ جايي هم نمي رسد.»
ماهي سياه کوچولو گفت:« آخر مادر جان ، مگر نه اينست که هر چيزي به آخر مي رسد؟ شب به آخر مي رسد ، روز به آخر مي رسد؛ هفته ، ماه ، سال...... »
مادرش ميان حرفش دويد و گفت:« اين حرفهاي گنده گنده را بگذار کنار، پاشو برويم گردش. حالا موقع گردش است نه اين حرف ها!»
ماهي سياه کوچولو گفت:« نه مادر ، من ديگر از اين گردش ها خسته شده ام ، مي خواهم راه بيفتم و بروم ببينم جاهاي ديگر چه خبرهايي هست. ممکن است فکر کني که يك کسي اين حرفها را به ماهي کوچولو ياد داده ، اما بدان که من خودم خيلي وقت است در اين فکرم. البته خيلي چيزها هم از اين و آن ياد گرفته ام ؛ مثلا اين را فهميده ام که بيشتر ماهي ها، موقع پيري شکايت مي کنند که زندگيشان را بيخودي تلف کرده اند. دايم ناله و نفرين مي کنند و از همه چيز شکايت دارند. من مي خواهم بدانم که ، راستي راستي زندگي يعني اينکه توي يک تکه جا ، هي بروي و برگردي تا پير بشوي و ديگر هيچ ، يا اينکه طور ديگري هم توي دنيا مي شود زندگي کرد؟.....»
وقتي حرف ماهي کوچولو تمام شد ، مادرش گفت:« بچه جان! مگر به سرت زده ؟ دنيا!..... دنيا!.....دنيا ديگر يعني چه ؟ دنيا همين جاست که ما هستيم ، زندگي هم همين است که ما داريم...»
در اين وقت ، ماهي بزرگي به خانه ي آنها نزديک شد و گفت:« همسايه، سر چي با بچه ات بگو مگو مي کني ، انگار امروز خيال گردش کردن نداريد؟»
مادر ماهي ، به صداي همسايه ، از خانه بيرون آمد و گفت :« چه سال و زمانه يي شده! حالا ديگر بچه ها مي خواهند به مادرهاشان چيز ياد بدهند.»
همسايه گفت :« چطور مگر؟»
مادر ماهي گفت:« ببين اين نيم وجبي کجاها مي خواهد برود! دايم ميگويد مي خواهم بروم ببينم دنيا چه خبرست! چه حرف ها ي گنده گنده يي!»
همسايه گفت :« کوچولو ، ببينم تو از کي تا حالا عالم و فيلسوف شده اي و ما را خبر نکرده اي؟»
ماهي کوچولو گفت :« خانم! من نمي دانم شما «عالم و فيلسوف» به چه مي گوييد. من فقط از اين گردش ها خسته شده ام و نمي خواهم به اين گردش هاي خسته کننده ادامه بدهم و الکي خوش باشم و يک دفعه چشم باز کنم ببينم مثل شماها پير شده ام و هنوز هم همان ماهي چشم و گوش بسته ام که بودم.»
همسايه گفت:« وا ! ... چه حرف ها!»
مادرش گفت :« من هيچ فکر نمي کردم بچه ي يکي يک دانه ام اينطوري از آب در بيايد. نمي دانم کدام بدجنسي زير پاي بچه ي نازنينم نشسته!»
ماهي کوچولو گفت:« هيچ کس زير پاي من ننشسته. من خودم عقل و هوش دارم و مي فهمم، چشم دارم و مي بينم.»
همسايه به مادر ماهي کوچولو گفت:« خواهر ، آن حلزون پيچ پيچيه يادت مي آيد؟»
مادر گفت:« آره خوب گفتي ، زياد پاپي بچه ام مي شد. بگويم خدا چکارش کند!»
ماهي کوچولو گفت:« بس کن مادر! او رفيق من بود.»
مادرش گفت:« رفاقت ماهي و حلزون ، ديگر نشنيده بوديم!»
ماهي کوچولو گفت:« من هم دشمني ماهي و حلزون نشنيده بودم، اما شماها سر آن بيچاره را زير آب کرديد.»
همسايه گفت:« اين حرف ها مال گذشته است.»
ماهي کوچولو گفت:« شما خودتان حرف گذشته را پيش کشيديد.»
مادرش گفت:« حقش بود بکشيمش ، مگر يادت رفته اينجا و آنجا که مي نشست چه حرف هايي مي زد؟»
ماهي کوچولو گفت:« پس مرا هم بکشيد ، چون من هم همان حرف ها را مي زنم.»
چه دردسرتان بدهم! صداي بگو مگو ، ماهي هاي ديگر را هم به آنجا کشاند. حرف هاي ماهي کوچولو همه را عصباني کرده بود. يکي از ماهي پيره ها گفت:« خيال کرده اي به تو رحم هم مي کنيم؟»
ديگري گفت:« فقط يک گوشمالي کوچولو مي خواهد!»
مادر ماهي سياه گفت:« برويد کنار ! دست به بچه ام نزنيد!»
يکي ديگر از آنها گفت:« خانم! وقتي بچه ات را، آنطور که لازم است تربيت نمي کني ، بايد سزايش را هم ببيني.»
همسايه گفت:« من که خجالت مي کشم در همسايگي شما زندگي کنم.»
ديگري گفت:« تا کارش به جاهاي باريک نکشيده ، بفرستيمش پيش حلزون پيره.»
ماهي ها تا آمدند ماهي سياه کوچولو را بگيرند ، دوستانش او را دوره کردند و از معرکه بيرونش بردند. مادر ماهي سياه توي سر و سينه اش مي زد و گريه مي کرد و مي گفت:« واي ، بچه ام دارد از دستم مي رود. چکار کنم؟ چه خاکي به سرم بريزم؟»
ماهي کوچولو گفت:« مادر! براي من گريه نکن ، به حال اين پير ماهي هاي درمانده گريه کن.»
يکي از ماهي ها از دور داد کشيد :« توهين نکن ، نيم وجبي!»
دومي گفت:« اگر بروي و بعدش پشيمان بشوي ، ديگر راهت نمي دهيم!»
سومي گفت:« اين ها هوس هاي دوره ي جواني است، نرو!»
چهارمي گفت:« مگر اينجا چه عيبي دارد؟»
پنجمي گفت:« دنياي ديگري در کار نيست ، دنيا همين جاست، برگرد!»
ششمي گفت:« اگر سر عقل بيايي و برگردي ، آنوقت باورمان مي شود که راستي راستي ماهي فهميده يي هستي.»
هفتمي گفت:« آخر ما به ديدن تو عادت کرده ايم.....»
مادرش گفت:« به من رحم کن، نرو!.....نرو!»
ماهي کوچولو ديگر با آن ها حرفي نداشت. چند تا از دوستان هم سن و سالش او را تا آبشار همراهي کردند و از آنجا برگشتند. ماهي کوچولو وقتي از آنها جدا مي شد گفت:« دوستان ، به اميد ديدار! فراموشم نکنيد.»
دوستانتش گفتند:« چطور ميشود فراموشت کنيم ؟ تو ما را از خواب خرگوشي بيدار کردي ، به ما چيزهايي ياد دادي که پيش از اين حتي فکرش را هم نکرده بوديم. به اميد ديدار ، دوست دانا و بي باک!»
ماهي کوچولو از آبشار پايين آمد و افتاد توي يک برکه ي پر آب. اولش دست و پايش را گم کرد ، اما بعد شروع کرد به شنا کردن و دور برکه گشت زدن. تا آنوقت نديده بود که آنهمه آب ، يکجا جمع بشود. هزارها کفچه ماهي توي آب وول مي خوردند.ماهي سياه کوچولو را که ديدند ، مسخره اش کردند و گفتند:« ريختش را باش! تو ديگر چه موجودي هستي؟»
ماهي ، خوب وراندازشان کرد و گفت :« خواهش ميکنم توهين نکنيد. اسم من ماهي سياه کوچولو است. شما هم اسمتان را بگوييد تا با هم آشنا بشويم.»
يکي از کفچه ماهي ها گفت:« ما همديگر را کفچه ماهي صدا مي کنيم.»
ديگري گفت:« داراي اصل و نسب.»
ديگري گفت:« از ما خوشگل تر، تو دنيا پيدا نمي شود.»
ديگري گفت:« مثل تو بي ريخت و بد قيافه نيستيم.»
ماهي گفت:« من هيچ خيال نمي کردم شما اينقدر خودپسند باشيد. باشد، من شما را مي بخشم ، چون اين حرفها را از روي ناداني مي زنيد.»

sorna
12-30-2011, 12:01 AM
ماهي سياه کوچولو قسمت دوم
کفچه ماهي ها يکصدا گفتند:« يعني ما نادانيم؟»
ماهي گفت: « اگر نادان نبوديد ، مي دانستيد در دنيا خيلي هاي ديگر هم هستند که ريختشان براي خودشان خيلي هم خوشايند است! شما حتي اسمتان هم مال خودتان نيست.»
کفچه ماهي ها خيلي عصباني شدند ، اما چون ديدند ماهي کوچولو راست مي گويد ، از در ديگري در آمدند و گفتند:
« اصلا تو بيخود به در و ديوار مي زني .ما هر روز ، از صبح تا شام دنيا را مي گرديم ، اما غير از خودمان و پدر و مادرمان ، هيچکس را نمي بينيم ، مگر کرم هاي ريزه که آنها هم به حساب نمي آيند!»
ماهي گفت:« شما که نمي توانيد از برکه بيرون برويد ، چطور ازدنيا گردي دم مي زنيد؟»
کفچه ماهي ها گفتند:« مگر غير از برکه ، دنياي ديگري هم داريم؟»
ماهي گفت:« دست کم بايد فکر کنيد که اين آب از کجا به اينجا مي ريزد و خارج از آب چه چيزهايي هست.»
کفچه ماهي ها گفتند:« خارج از آّب ديگر کجاست؟ ما که هرگز خارج از آب را نديده ايم! هاها...هاها.... به سرت زده بابا!»
ماهي سياه کوچولو هم خنده اش گرفت. فکر کرد که بهتر است کفچه ماهي ها را به حال خودشان بگذارد و برود. بعد فکر کرد بهترست با مادرشان هم دو کلمه يي حرف بزند ، پرسيد:« حالا مادرتان کجاست؟»
ناگهان صداي زير قورباغه اي او را از جا پراند.
قورباغه لب برکه ، روي سنگي نشسته بود. جست زد توي آب و آمد پيش ماهي و گفت:« من اينجام ، فرمايش؟»
ماهي گفت:« سلام خانم بزرگ!»
قورباغه گفت:« حالا چه وقت خودنمائي است ، موجود بي اصل و نسب! بچه گير آورده يي و داري حرف هاي گنده گنده مي زني ، من ديگر آنقدرها عمر کرده ام که بفهمم دنيا همين برکه است. بهتر است بروي دنبال کارت و بچه هاي مرا از راه به در نبري.»
ماهي کوچولو گفت:« صد تا از اين عمرها هم كه بکني ، باز هم يک قورباغه ي نادان و درمانده بيشتر نيستي.»
قورباغه عصباني شد و جست زد طرف ماهي سياه کوچولو. ماهي تکان تندي خورد و مثل برق در رفت و لاي و لجن و کرم هاي ته برکه را به هم زد.
دره پر از پيچ و خم بود. جويبار هم آبش چند برابر شده بود ، اما اگر مي خواستي از بالاي کوه ها ته دره را نگاه کني ، جويبار را مثل نخ سفيدي مي ديدي. يک جا تخته سنگ بزرگي از کوه جداشده بود و افتاده بود ته دره و آب را دو قسمت کرده بود. مارمولک درشتي ، به اندازه ي کف دست ، شکمش را به سنگ چسبانده بود. از گرمي آفتاب لذت مي برد و نگاه مي کرد به خرچنگ گرد و درشتي که نشسته بود روي شن هاي ته آب ، آنجا که عمق آب کمتر بود و داشت قورباغه يي را که شکار کرده بود ، مي خورد. ماهي کوچولو ناگهان چشمش افتاد به خرچنگ و ترسيد. از دور سلامي کرد. خرچنگ چپ چپ به او نگاهي کرد و گفت:
« چه ماهي با ادبي! بيا جلو کوچولو ، بيا!»
ماهي کوچولو گفت:« من مي روم دنيا را بگردم و هيچ هم نمي خواهم شکار جنابعالي بشوم.»
خرچنگ گفت:« تو چرا اينقدر بدبين و ترسويي ، ماهي کوچولو؟»
ماهي گفت: “من نه بدبينم و نه ترسو . من هر چه را که چشمم مي بيند و عقلم مي گويد ، به زبان مي آورم.»
خرچنگ گفت:« خوب ، بفرماييد ببينم چشم شما چه ديد و عقلتان چه گفت که خيال کرديد ما مي خواهيم شما را شکار کنيم؟»
ماهي گفت:« ديگر خودت را به آن راه نزن!»
خرچنگ گفت:« منظورت قورباغه است؟ تو هم که پاک بچه شدي بابا! من با قورباغه ها لجم و براي همين شکارشان مي کنم. مي داني ، اين ها خيال مي کنند تنها موجود دنيا هستند و خوشبخت هم هستند ، و من مي خواهم بهشان بفهمانم که دنيا واقعا‏ً دست کيست! پس تو ديگر نترس جانم ، بيا جلو ، بيا !»
خرچنگ اين حرف ها را گفت و پس پسکي راه افتاد طرف ماهي کوچولو. آنقدر خنده دار راه مي رفت که ماهي ، بي اختيار خنده اش گرفت و گفت:« بيچاره! تو که هنوز راه رفتن بلد نيستي ، از کجا مي داني دنيا دست کيست؟»
ماهي سياه از خرچنگ فاصله گرفت. سايه يي بر آب افتاد و ناگهان، ضربه ي محکمي خرچنگ را توي شن ها فرو کرد. مارمولک از قيافه ي خرچنگ چنان خنده اش گرفت که ليز خورد و نزديك بود خودش هم بيفتد توي آب. خرچنگ ، ديگر نتوانست بيرون بيايد. ماهي کوچولو ديد پسر بچه ي چوپاني لب آب ايستاده و به او و خرچنگ نگاه مي کند. يک گله بز و گوسفند به آب نزديک شدند و پوزه هايشان را در آب فرو کردند. صداي مع مع و بع بع دره راپر کرده بود.
ماهي سياه کوچولو آنقدر صبر کرد تا بزها و گوسفندها آبشان را خوردند و رفتند. آنوقت ، مارمولک را صدا زد و گفت:
«مارمولک جان! من ماهي سياه کوچولويي هستم که مي روم آخر جويبار را پيدا کنم . فکر مي کنم تو جانور عاقل و دانايي باشي ، اينست که مي خواهم چيزي از تو بپرسم.»
مارمولک گفت:« هر چه مي خواهي بپرس.»
ماهي گفت:« در راه ، مرا خيلي از مرغ سقا و اره ماهي و پرنده ي ماهيخوار مي ترساندند ، اگر تو چيزي درباره ي اين ها مي داني ، به من بگو.»
مارمولک گفت:« اره ماهي و پرنده ي ماهيخوار، اين طرف ها پيداشان نمي شود ، مخصوصاً اره ماهي که توي دريا زندگي مي کند. اما سقائک همين پايين ها هم ممکن است باشد. مبادا فريبش را بخوري و توي کيسه اش بروي.»
ماهي گفت :« چه کيسه اي؟»
مارمولک گفت:« مرغ سقا زير گردنش کيسه اي دارد که خيلي آب مي گيرد. او در آب شنا مي کند و گاهي ماهي ها ، ندانسته ، وارد کيسه ي او مي شوند و يکراست مي روند توي شکمش. البته اگر مرغ سقا گرسنه اش نباشد ، ماهي ها را در همان کيسه ذخيره مي کند که بعد بخورد.»
ماهي گفت:« حالا اگر ماهي وارد کيسه شد ، ديگر راه بيرون آمدن ندارد؟»
مارمولک گفت:« هيچ راهي نيست ، مگر اينکه کيسه را پاره کند. من خنجري به تو مي دهم که اگر گرفتار مرغ سقا شدي ، اين کار را بکني.»
آنوقت، مارمولک توي شكاف سنگ خزيد و با خنجر بسيار ريزي برگشت.
ماهي كوچولو خنجر را گرفت و گفت:« مارمولك جان! تو خيلي مهرباني. من نمي دانم چطوري از تو تشكر كنم.»
مارمولک گفت:« تشکر لازم نيست جانم! من از اين خنجرها خيلي دارم. وقتي بيکار مي شوم ، مي نشينم از تيغ گياه ها خنجر مي سازم و به ماهي هاي دانايي مثل تو مي دهم.»
ماهي گفت:« مگر قبل از من هم ماهي يي از اينجا گذشته؟»
مارمولک گفت:« خيلي ها گذشته اند! آن ها حالا ديگر براي خودشان دسته اي شده اند و مرد ماهيگير را به تنگ آورده اند.»
ماهي سياه گفت:« مي بخشي که حرف ، حرف مي آورد. اگر به حساب فضولي ام نگذاري ، بگو ببينم ماهيگير را چطور به تنگ آورده اند؟»
مارمولک گفت:« آخر نه که با همند ، همينکه ماهي گير تور انداخت ، وارد تور مي شوند و تور را با خودشان مي کشند و مي برند ته دريا.»
مارمولک گوشش را گذاشت روي شکاف سنگ و گوش داد و گفت: « من ديگر مرخص مي شوم ، بچه هايم بيدار شده اند.»
مارمولک رفت توي شکاف سنگ. ماهي سياه ناچار راه افتاد. اما همينطور سئوال پشت سر سئوال بود که دايم از خودش مي کرد:« ببينم ، راستي جويبار به دريا مي ريزد؟ نکند که سقائک زورش به من برسد؟ راستي ، اره ماهي دلش مي آيد هم جنس هاي خودش را بكشد و بخورد؟ پرنده ي ماهيخوار، ديگر چه دشمني با ما دارد؟
ماهي کوچولو، شنا کنان ، مي رفت و فکر مي کرد. در هر وجب راه چيز تازه اي مي ديد و ياد مي گرفت. حالا ديگر خوشش مي آمد که معلق زنان از آبشارها پايين بيفتد و باز شنا کند. گرمي آفتاب را بر پشت خود حس مي کرد و قوت مي گرفت.
يک جا آهويي با عجله آب مي خورد. ماهي کوچولو سلام کرد و گفت:
«آهو خوشگله ، چه عجله اي داري؟»
آهو گفت:« شکارچي دنبالم کرده ، يک گلوله هم بهم زده ، ايناهاش.»
ماهي کوچولو جاي گلوله را نديد اما از لنگ لنگان دويدن آهو فهميد که راست مي گويد. يک جا لاک پشت ها در گرماي آفتاب چرت مي زدند و جاي ديگر قهقهه ي کبک ها توي دره مي پيچيد. عطرعلف هاي کوهي در هوا موج مي زد و قاطي آب مي شد.
بعد از ظهر به جايي رسيد که دره پهن مي شد و آب از وسط بيشه يي مي گذشت. آب آنقدر زيآد شده بود که ماهي سيآه ، راستي راستي ، کيف مي کرد. بعد هم به ماهي هاي زيادي برخورد. از وقتي که از مادرش جدا شده بود ، ماهي نديده بود. چند تا ماهي ريزه دورش را گرفتند و گفتند:« مثل اينکه غريبه اي ، ها؟»
ماهي سياه گفت:« آره غريبه ام. از راه دوري مي آيم.»
ماهي ريزه ها گفتند:« کجا مي خواهي بروي؟»
ماهي سياه گفت:« مي روم آخر جويبار را پيدا کنم.»
ماهي ريزه ها گفتند:« کدام جويبار؟»
ماهي سياه گفت:« همين جويباري که توي آن شنا مي کنيم.»
ماهي ريزه ها گفتند:« ما به اين مي گوييم رودخانه.»
ماهي سياه چيزي نگفت. يکي از ماهي هاي ريزه گفت:« هيچ مي داني مرغ سقا نشسته سر راه ؟»
ماهي سياه گفت:« آره ، مي دانم.»
يکي ديگر گفت:« اين را هم مي داني که مرغ سقا چه کيسه ي گل و گشادي دارد؟»
ماهي سياه گفت:« اين را هم مي دانم.»
ماهي ريزه گفت:« با اينهمه باز مي خواهي بروي؟»
ماهي سياه گفت:« آره ، هر طوري شده بايد بروم!»

sorna
12-30-2011, 12:05 AM
ماهي سياه کوچولو قسمت سوم (پایانی)
به زودي ميان ماهي ها چو افتاد که: ماهي سياه کوچولويي از راه هاي دور آمده و مي خواهد برود آخر رودخانه را پيدا کند و هيچ ترسي هم از مرغ سقا ندارد! چند تا از ماهي ريزه ها وسوسه شدند که با ماهي سياه بروند، اما از ترس بزرگترها صداشان در نيامد. چند تا هم گفتند:« اگر مرغ سقا نبود ، با تو مي آمديم ، ما از کيسه ي مرغ سقا مي ترسيم.»
لب رودخانه دهي بود. زنان و دختران ده توي رودخانه ظرف و لباس مي شستند. ماهي کوچولو مدتي به هياهوي آن ها گوش داد و مدتي هم آب تني بچه ها را تماشا کرد و راه افتاد. رفت و رفت و رفت، و باز هم رفت تا شب شد. زير سنگي گرفت خوابيد.نصف شب بيدار شد و ديد ماه ، توي آب افتاده و همه جا را روشن کرده است.
ماهي سياه کوچولو ماه را خيلي دوست داشت. شب هايي که ماه توي آب مي افتاد ، ماهي دلش مي خواست که از زير خزه ها بيرون بخزد و چند کلمه يي با او حرف بزند ، اما هر دفعه مادرش بيدار مي شد و او را زير خزه ها مي کشيد و دوباره مي خواباند.
ماهي کوچولو پيش ماه رفت و گفت:« سلام ، ماه خوشگلم!»
ماه گفت:« سلام ، ماهي سياه کوچولو! تو کجا اينجا کجا ؟»
ماهي گفت:« جهانگردي مي کنم.»
ماه گفت:« جهان خيلي بزرگ ست ، تو نمي تواني همه جا را بگردي.»
ماهي گفت:« باشد ، هر جا كه توانستم ، مي روم.»
ماه گفت:« دلم مي خواست تا صبح پيشت بمانم. اما ابر سياه بزرگي دارد مي آيد طرف من که جلو نورم را بگيرد.»
ماهي گفت:« ماه قشنگ! من نور تو را خيلي دوست دارم ، دلم مي خواست هميشه روي من بتابد.»
ماه گفت:« ماهي جان! راستش من خودم نور ندارم. خورشيد به من نور مي دهد و من هم آن را به زمين مي تابانم . راستي تو هيچ شنيده يي که آدم ها مي خواهند تا چند سال ديگر پرواز کنند بيايند روي من بنشينند؟»
ماهي گفت:« اين غير ممکن است.»
ماه گفت:« کار سختي است ، ولي آدم ها هر کار دلشان بخواهد ...»
ماه نتوانست حرفش را تمام کند. ابر سياه رسيد و رويش را پوشاند و شب دوباره تاريک شد و ماهي سياه ، تک و تنها ماند. چند دقيقه ، مات و متحير ، تاريکي را نگاه کرد. بعد زير سنگي خزيد و خوابيد.
صبح زود بيدار شد. بالاي سرش چند تا ماهي ريزه ديد که با هم پچ پچ مي کردند. تا ديدند ماهي سياه بيدار شد ، يکصدا گفتند:« صبح به خير!»
ماهي سياه زود آن ها را شناخت و گفت:« صبح به خير! بالاخره دنبال من راه افتاديد!»
يکي از ماهي هاي ريزه گفت:« آره ، اما هنوز ترسمان نريخته.»
يکي ديگر گفت:« فکر مرغ سقا راحتمان نمي گذارد.»
ماهي سياه گفت:« شما زيادي فکر مي کنيد. همه اش که نبايد فکر کرد. راه که بيفتيم ، ترسمان به کلّي مي ريزد.»
اما تا خواستند راه بيفتند ، ديدند که آب دور و برشان بالا آمد و سرپوشي روي سرشان گذاشته شد و همه جا تاريک شد و راه گريزي هم نماند. ماهي سياه فوري فهميد که در کيسه ي مرغ سقا گير افتاده اند.
ماهي سياه کوچولو گفت:« دوستان! ما در کيسه ي مرغ سقا گير افتاده ايم ، اما راه فرار هم به کلّي بسته نيست.»
ماهي ريزه ها شروع کردند به گريه و زاري ، يکيشان گفت:« ما ديگر راه فرار نداريم. تقصير توست که زير پاي ما نشستي و ما را از راه در بردي!»
يکي ديگر گفت:« حالا همه ي ما را قورت مي دهد و ديگر کارمان تمام است!»
ناگهان صداي قهقهه ي ترسناکي در آب پيچيد. اين مرغ سقا بود که مي خنديد. مي خنديد و مي گفت:« چه ماهي ريزه هايي گيرم آمده! هاهاهاهاها ... راستي که دلم برايتان مي سوزد! هيچ دلم نمي آيد قورتتان بدهم! هاهاهاهاها ...»
ماهي ريزه ها به التماس افتادند و گفتند:« حضرت آقاي مرغ سقا! ما تعريف شما را خيلي وقت پيش شنيده ايم و اگر لطف کنيد ، منقار مبارک را يک کمي باز کنيد که ما بيرون برويم ، هميشه دعاگوي وجود مبارک خواهيم بود!»
مرغ سقا گفت:« من نمي خواهم همين حالا شما را قورت بدهم. ماهي ذخيره دارم ، آن پايين را نگاه کنيد ....»
چند تا ماهي گنده و ريزه ته کيسه ريخته بود . ماهي هاي ريزه گفتند:« حضرت آقاي مرغ سقا! ما که کاري نکرده ايم ، ما بي گناهيم. اين ماهي سياه کوچولو ما را از راه در برده ...»
ماهي کوچولو گفت:« ترسوها ! خيال کرده ايد اين مرغ حيله گر ، معدن بخشايش است که اين طوري التماس مي کنيد؟»
ماهي هاي ريزه گفتند:« تو هيچ نمي فهمي چه داري مي گوئي. حالا مي بيني حضرت آقاي مرغ سقا چطور ما را مي بخشند و تو را قورت مي دهند!»
مرغ سقا گفت:« آره ، مي بخشمتان ، اما به يک شرط.»
ماهي هاي ريزه گفتند:« شرطتان را بفرماييد ، قربان!»
مرغ سقا گفت:« اين ماهي فضول را خفه کنيد تا آزادي تان را به دست بياوريد.»
ماهي سياه کوچولو خودش را کنار کشيد به ماهي ريزه ها گفت:« قبول نکنيد! اين مرغ حيله گر مي خواهد ما را به جان همديگر بيندازد. من نقشه اي دارم ...»
اما ماهي ريزه ها آنقدر در فکر رهائي خودشان بودند که فکر هيچ چيز ديگر را نکردند و ريختند سر ماهي سياه کوچولو. ماهي کوچولو به طرف کيسه عقب مي نشست و آهسته مي گفت:« ترسوها ،به هر حال گير افتاده ايد و راه فراري نداريد ، زورتان هم به من نمي رسد.»
ماهي هاي ريزه گفتند:« بايد خفه ات کنيم ، ما آزادي مي خواهيم!»
ماهي سياه گفت:« عقل از سرتان پريده! اگر مرا خفه هم بکنيد باز هم راه فراري پيدا نمي کنيد ، گولش را نخوريد!»
ماهي ريزه ها گفتند:« تو اين حرف را براي اين مي زني که جان خودت را نجات بدهي ، و گرنه ، اصلا فکر ما را نمي کني!»
ماهي سياه گفت:« پس گوش کنيد راهي نشانتان بدهم. من ميان ماهي هاي بيجان ، خود را به مردن مي زنم؛ آنوقت ببينيم مرغ سقا شما را رها خواهد کرد يا نه ، و اگر حرف مرا قبول نکنيد ، با اين خنجر همه تان را مي کشم يا کيسه را پاره پاره مي کنم و در مي روم و شما ...»

يکي از ماهي ها وسط حرفش دويد و داد زد:« بس کن ديگر! من تحمل اين حرف ها را ندارم ... اوهو ... اوهو ... اوهو ...»
ماهي سياه گريه ي او را که ديد ، گفت:« اين بچه ننه ي ناز نازي را چرا ديگر همراه خودتان آورديد؟»
بعد خنجرش را در آورد و جلو چشم ماهي هاي ريزه گرفت. آن ها ناچار پيشنهاد ماهي کوچولو را قبول کردند. دروغکي با هم زد و خوردي کردند ، ماهي سياه خود را به مردن زد و آن ها بالا آمدند و گفتند:« حضرت آقاي مرغ سقا ، ماهي سياه فضول را خفه کرديم ...»
مرغ سقا خنديد و گفت:« کار خوبي کرديد. حالا به پاداش همين کار، همه تان را زنده زنده قورت مي دهم که توي دلم يک گردش حسابي بکنيد!»
ماهي ريزه ها ديگر مجال پيدا نکردند. به سرعت برق از گلوي مرغ سقا رد شدند و کارشان ساخته شد.
اما ماهي سياه ، همان وقت ، خنجرش را کشيد و به يک ضربت ، ديواره ي کيسه را شکافت و در رفت. مرغ سقا از درد فريادي کشيد و سرش را به آب کوبيد ، اما نتوانست ماهي کوچولو را دنبال کند.
ماهي سياه رفت و رفت ، و باز هم رفت ، تا ظهر شد. حالا ديگر کوه و دره تمام شده بود و رودخانه از دشت همواري مي گذشت.از راست و چپ چند رودخانه ي کوچک ديگر هم به آن پيوسته بود و آبش را چند برابر کرده بود. ماهي سياه از فراواني آب لذت مي برد. ناگهان به خود آمد و ديد آب ته ندارد. اينور رفت ، آنور رفت ، به جايي برنخورد. آنقدر آب بود که ماهي کوچولو تويش گم شده بود! هر طور که دلش خواست شنا کرد و باز سرش به جائي نخورد. ناگهان ديد يک حيوان دراز و بزرگ مثل برق به طرفش حمله مي کند. يک اره ي دو دم جلو دهنش بود . ماهي کوچولو فکر کرد همين حالاست که اره ماهي تکه تکه اش بکند، زود به خود جنبيد و جا خالي کرد و آمد روي آب ، بعد از مدتي ، دوباره رفت زير آب که ته دريا را ببيند. وسط راه به يک گله ماهي برخورد – هزارها هزار ماهي ! از يکيشان پرسيد:« رفيق ، من غريبه ام ، از راه هاي دور مي آيم ، اينجا کجاست؟»
ماهي ، دوستانش را صدا زد و گفت:« نگاه کنيد! يکي ديگر ...»
بعد به ماهي سياه گفت:« رفيق ، به دريا خوش آمدي!»
يکي ديگر از ماهي ها گفت:« همه ي رودخانه ها و جويبارها به اينجا مي ريزند ، البته بعضي از آن ها هم به باتلاق فرو مي روند.»
يکي ديگر گفت:« هر وقت دلت خواست ، مي تواني داخل دسته ي ما بشوي.»
ماهي سياه کوچولو شاد بود که به دريا رسيده است. گفت:« بهتر است اول گشتي بزنم ، بعد بيايم داخل دسته ي شما بشوم. دلم مي خواهد اين دفعه که تور مرد ماهيگير را در مي بريد ، من هم همراه شما باشم.»
يکي از ماهي ها گفت:« همين زودي ها به آرزويت مي رسي، حالا برو گشتت را بزن ، اما اگر روي آب رفتي مواظب ماهيخوار باش که اين روزها ديگر از هيچ کس پروايي ندارد ، هر روز تا چهار پنج ماهي شکار نکند ، دست از سر ما بر نمي دارد.»
آنوقت ماهي سياه از دسته ي ماهي هاي دريا جدا شد و خودش به شنا کردن پرداخت. کمي بعد آمد به سطح دريا ، آفتاب گرم مي تابيد. ماهي سياه کوچولو گرمي سوزان آفتاب را در پشت خود حس مي کرد و لذت مي برد. آرام و خوش در سطح دريا شنا مي کرد و به خودش مي گفت:
« مرگ خيلي آسان مي تواند الان به سراغ من بيايد ، اما من تا مي توانم زندگي کنم نبايد به پيشواز مرگ بروم. البته اگر يک وقتي ناچار با مرگ روبرو شدم – که مي شوم – مهم نيست ، مهم اين است که زندگي يا مرگ من چه اثري در زندگي ديگران داشته باشد ...»
ماهي سياه کوچولو نتوانست فکر و خيالش را بيشتر از اين دنبال کند. ماهيخوار آمد و او را برداشت و برد. ماهي کوچولو لاي منقار دراز ماهيخوار دست و پا مي زد ، اما نمي توانست خودش را نجات بدهد. ماهيخوار کمرگاه او را چنان سفت و سخت گرفته بود که داشت جانش در مي رفت! آخر ، يک ماهي کوچولو چقدر مي تواند بيرون از آب زنده بماند؟
ماهي فکر کرد که کاش ماهيخوار همين حالا قورتش بدهد تا دستکم آب و رطوبت داخل شکم او، چند دقيقه اي جلو مرگش را بگيرد. با اين فکر به ماهيخوار گفت:« چرا مرا زنده زنده قورت نمي دهي؟ من از آن ماهي هايي هستم که بعد از مردن ، بدنشان پر از زهر مي شود.»
ماهيخوار چيزي نگفت ، فکر کرد:« آي حقه باز! چه کلکي تو کارت است؟ نکند مي خواهي مرا به حرف بياوري که در بروي؟»
خشکي از دور نمايان شده بود و نزديکتر و نزديکتر مي شد. ماهي سياه فکر کرد:« اگر به خشکي برسيم ديگر کار تمام است.»
اين بود که گفت:
«مي دانم که مي خواهي مرا براي بچه ات ببري، اما تا به خشکي برسيم، من مرده ام و بدنم کيسه ي پر زهري شده. چرا به بچه هات رحم نمي کني؟»
ماهيخوار فکر کرد:« احتياط هم خوب كاري ست! تو را خودم ميخورم و براي بچه هايم ماهي ديگري شکار مي کنم ... اما ببينم ... کلکي تو کار نباشد؟ نه ، هيچ کاري نمي تواني بکني!»
ماهيخوار در همين فکرها بود که ديد بدن ماهي سياه ، شل و بيحرکت ماند. با خودش فکر کرد:
«يعني مُرده؟ حالا ديگر خودم هم نمي توانم او را بخورم. ماهي به اين نرم و نازکي را بيخود حرام کردم!»
اين بود که ماهي سياه را صدا زد که بگويد:« آهاي کوچولو! هنوز نيمه جاني داري که بتوانم بخورمت؟»
اما نتوانست حرفش را تمام کند. چون همينکه منقارش را باز کرد ، ماهي سياه جستي زد و پايين افتاد. ماهيخوار ديد بد جوري کلاه سرش رفته، افتاد دنبال ماهي سياه کوچولو. ماهي مثل برق در هوا شيرجه مي رفت، از اشتياق آب دريا ، بيخود شده بود و دهن خشکش را به باد مرطوب دريا سپرده بود. اما تا رفت توي آب و نفسي تازه کرد ، ماهيخوار مثل برق سر رسيد و اين بار چنان به سرعت ماهي را شکار کرد و قورت داد که ماهي تا مدتي نفهميد چه بلايي بر سرش آمده، فقط حس مي کرد که همه جا مرطوب و تاريک است و راهي نيست و صداي گريه مي آيد. وقتي چشم هايش به تاريکي عادت کرد ، ماهي بسيار ريزه يي را ديد که گوشه اي کز کرده بود و گريه مي کرد و ننه اش را مي خواست. ماهي سياه نزديک شد و گفت:
«کوچولو! پاشو درفکر چاره يي باش ، گريه مي کني و ننه ات را مي خواهي که چه؟»
ماهي ريزه گفت:« تو ديگر ... کي هستي؟ ... مگر نمي بيني دارم ... دارم از بين ... مي روم ؟ ... اوهو .. اوهو ... اوهو ... ننه ... من ... من ديگر نمي توانم با تو بيام تور ماهيگير را ته دريا ببرم ... اوهو ... اوهو!»
ماهي کوچولو گفت:« بس کن بابا ، تو که آبروي هر چه ماهي است ، پاک بردي!»
وقتي ماهي ريزه جلو گريه اش را گرفت ، ماهي کوچولو گفت:
« من مي خواهم ماهيخوار را بکشم و ماهي ها را آسوده کنم ، اما قبلا بايد تو را بيرون بفرستم که رسوايي بار نياوري.»
ماهي ريزه گفت:« تو که داري خودت مي ميري ، چطوري مي خواهي ماهيخوار را بکشي؟»
ماهي کوچولو خنجرش را نشان داد و گفت:
« از همين تو ، شکمش را پاره مي کنم، حالا گوش کن ببين چه مي گويم: من شروع مي کنم به وول خوردن و اينور و آنور رفتن ، که ماهيخوار قلقلکش بشود و همينکه دهانش باز شد و شروع کرد به قاه قاه خنديدن ، توبيرون بپر.»
ماهي ريزه گفت:« پس خودت چي؟»
ماهي کوچولو گفت:« فکر مرا نکن. من تا اين بدجنس را نکشم ، بيرون نمي آيم.»
ماهي سياه اين را گفت و شروع کرد به وول خوردن و اينور و آنور رفتن و شکم ماهيخوار را قلقلک دادن. ماهي ريزه دم در معده ي ماهيخوار حاضر ايستاده بود. تا ماهيخوار دهانش را باز کرد و شروع کرد به قاه قاه خنديدن ، ماهي ريزه از دهان ماهيخوار بيرون پريد و در رفت و کمي بعد در آب افتاد ، اما هر چه منتظر ماند از ماهي سياه خبري نشد. ناگهان ديد ماهيخوار همينطور پيچ و تاب مي خورد و فرياد مي کشد ، تا اينکه شروع کرد به دست و پا زدن و پايين آمدن و بعد شلپي افتاد توي آب و باز دست و پا زد تا از جنب و جوش افتاد ، اما از ماهي سياه کوچولو هيچ خبري نشد و تا به حال هم هيچ خبري نشده...
ماهي پير قصه اش را تمام کرد و به دوازده هزار بچه و نوه اش گفت:« ديگر وقت خواب ست بچه ها ، برويد بخوابيد.»
بچه ها و نوه ها گفتند:« مادربزرگ! نگفتي آن ماهي ريزه چطور شد.»
ماهي پير گفت:« آن هم بماند براي فردا شب. حالا وقت خواب ست ، شب به خير!»
يازده هزار و نهصد و نود و نه ماهي کوچولو«شب به خير» گفتند و رفتند خوابيدند. مادربزرگ هم خوابش برد ، اما ماهي سرخ کوچولوئي هر چقدر کرد ، خوابش نبرد، شب تا صبح همه اش در فکر دريا بود .......

sorna
12-30-2011, 12:06 AM
بغل ده فقیر و بی آبی باغ بسیار بزرگی بود، آباد آباد. پر از انواع درختان میوه و آب فراوان. باغ چنان بزرگ و پردرخت بود که اگر از این سرش حتی با دوربین نگاه می‌کردی آن سرش را نمی‌توانستی ببینی.
چند سال پیش ارباب ده زمین‌ها را تکه تکه کرده بود و فروخته بود به روستاییان اما باغ را برای خودش نگاه داشته بود. البته زمین‌های روستاییان هموار و پردرخت نبود. آب هم نداشت. اصلا ده یک همواری بزرگ در وسط دره داشت که همان باغ اربابی بود، و مقداری زمین‌های ناهموار در بالای تپه‌ها و سرازیری دره‌ها که روستاییان از ارباب خریده بودند و گندم و جو دیمی می‌کاشتند.
خلاصه. از این حرف‌ها بگذریم که شاید مربوط به قصه ی ما نباشد.
دو تا درخت هلو هم توی باغ روییده بودند، یکی از دیگری کوچکتر و جوانتر. برگ‌ها و گل‌های این دو درخت کاملا مثل هم بودند به طوری که هر کسی در نظر اول می‌فهمید که هر دو درخت یک جنسند.
درخت بزرگتر پیوندی بود و هر سال هلوهای درشت و گلگون و زیبایی می‌آورد چنان که به سختی توی مشت جا می‌گرفتند و آدم دلش نمی‌آمد آنها را گاز بزند و بخورد.
باغبان می‌گفت درخت بزرگتر را یک مهندس خارجی پیوند کرده که پیوند را هم از مملکت خودشان آورده بود. معلوم است که هلوهای درختی که اینقدر پول بالایش خرج شده باشد چقدر قیمت دارد.
دور گردن هر دو درخت روی تخته پاره یی دعای « وان یکاد» نوشته آویزان کرده بودند که چشم زخم نخورند.
درخت هلوی کوچکتر هر سال تقریباً هزار گل باز می‌کرد اما یک هلو نمی‌رساند. یا گل‌هایش را می‌ریخت و یا هلوهایش را نرسیده زرد می‌کرد و می‌ریخت. باغبان هر چه از دستش برمی آمد برای درخت کوچکتر می‌کرد اما درخت هلوی کوچکتر اصلا عوض نمی‌شد. سال به سال شاخ و برگ زیادتری می‌رویاند اما یک هلو برای درمان هم که شده بود، بزرگ نمی‌کرد.
باغبان به فکرش رسید که درخت کوچکتر را هم پیوندی کند اما درخت باز عوض نشد. انگار بنای کار را به لج و لجبازی گذاشته بود. عاقبت باغبان به تنگ آمد، خواست حقه بزند و درخت هلوی کوچکتر را بترساند. رفت اره یی آورد و زنش را هم صدا کرد و جلو درخت هلوی کوچکتر شروع کرد به تیز کردن دندانه‌های اره. بعد که اره حسابی تیز شد. عقب عقب رفت و یکدفعه خیز برداشت به طرف درخت هلوی کوچکتر که مثلا همین حالا تو را از بیخ و بن اره می‌کنم و دور می‌اندازم تا تو باشی دیگر هلوهایت را نریزی.
باغبان هنوز در نیمه راه بود که زنش از پشت سر دستش را گرفت و گفت: مرگ من دست نگهدار. من به تو قول می‌دهم که از سال آینده هلوهایش را نگاه دارد و بزرگ کند. اگر باز هم تنبلی کرد آنوقت دوتایی سرش را می‌بریم و می‌اندازیم توی تنور که بسوزد و خاکستر شود.
این دوز و کلک و ترساندن هم رفتار درخت را عوض نکرد.
لابد همه تان می‌خواهید بدانید درخت هلوی کوچکتر حرفش چه بود و چرا هلوهایش را رسیده نمی‌کرد. بسیار خوب. از اینجا به بعد قصه ی ما خودش شرح همین قضیه خواهد بود.
***
گوش کنید!..
خوب گوش هایتان را باز کنید که درخت هلوی کوچکتر می‌خواهد حرف بزند. دیگر صدا نکنید ببینیم درخت هلوی کوچکتر چه می‌گوید. مثل این که سرگذشتش را نقل می‌کند:
« ما صد تا صد و پنجاه تا هلو بودیم و توی سبدی نشسته بودیم. باغبان سر و ته سبد و کناره‌های سبد را برگ درخت مو پوشانده بود که آ‏فتاب پوست لطیفمان را خشک نکند و گرد و غبار روی گونه‌های قرمزمان ننشیند. فقط کمی نور سبز از میان برگ‌های نازک مو داخل می‌شد و در آنجا که با سرخی گونه هایمان قاتی می‌شد، منظره ی دل انگیزی درست می‌کرد.
باغبان ما را صبح زود آفتاب نزده چیده بود، از این رو تن همه مان خنک و مرطوب بود. سرمای شبهای پاییز هنوز توی تنمان بود و گرمای کمی از برگ‌های سبز می‌گذشت و تو می‌آمد، به دل همه مان می‌چسبید.
البته ما همه فرزندان یک درخت بودیم. هر سال همان موقع باغبان هلوهای مادرم را می‌چید، توی سبد پر می‌کرد و می‌برد به شهر. آنجا می‌رفت در خانه ی ارباب را می‌زد. سبد را تحویل می‌داد و به ده برمی گشت. مثل حالا.
داشتم می‌گفتم که ما صد تا صد و پنجاه تا هلوی رسیده و آبدار بودیم. از خودم بگویم که از آب شیرین و لذیذی پر بودم. پوست نرم و نازکم انگار می‌خواست بترکد. قرمزی طوری به گونه‌هایم دویده بود که اگر من را می‌دیدی خیال می‌کردی حتماً از برهنگی خودم خجالت می‌کشم. مخصوصاً که سر و برم هنوز از شبنم پاییزی تر بود، انگار آب تنی کرده باشم.
هسته ی درشت و سفتم در فکر زندگی تازه یی بود. بهتر است بگویم خود من به زندگی تازه یی فکر می‌کردم. هسته ی من جدا از من نبود.
باغبان من را بالای سبد گذاشته بود که در نظر اول دیده شوم. شاید به این علت که درشت تر و آبدارتر از همه بودم. البته تعریف خودم را نمی‌کنم. هر هلویی که مجال داشته باشد رشد کند و بزرگ شود و برسد، درشت و آبدار خواهد شد مگر هلوهایی که تنبلی می‌کنند و فریب کرم‌ها را می‌خورند و به آن‌ها اجازه می‌دهند که داخل پوست و گوشتشان بشوند و حتی هسته شان را بخورند.
اگر همانطوری که توی سبد نشسته بودیم پیش ارباب می‌رفتیم، ناچار من قسمت دختر عزیز دردانه ی ارباب می‌شدم. دختر ارباب هم یک گاز از گونه‌ام می‌گرفت و من را دور می‌انداخت. آخر خانه ی ارباب مثل خانه ی صاحبعلی و پولاد نبود که یک دانه زردآلو و خیار و هلو از درش وارد نشده بود. در صورتی که باغبان نقل می‌کند که ارباب برای دخترش از کشورهای خارجه میوه وارد می‌کند. سفارش می‌کند که با طیاره برای دخترش پرتقال و موز و انگور حتی گل بیاورند. البته برای این کارها مثل ریگ پول خرج می‌کند. حالا خودت حساب کن ببین پول لباس و مدرسه و خوراک و دکتر و پرستار و نوکر و اسباب بازی‌ها و مسافرت‌ها و گردش‌های دختر ارباب چقدر می‌شود. تو بگو هر ماه ده هزار تومان. باز کم گفته یی – از مطلب دور افتادم.
باغبان سبد در دست از خیابان وسطی باغ می‌گذشت که یک دفعه زیر پایش لانه ی موشی خراب شد به طوری که کم مانده بود باغبان به زمین بخورد اما خودش را سر پا نگه داشت فقط سبد تکان سختی خورد و در نتیجه من لیز خوردم و افتادم روی خاک. باغبان من را ندید و گذاشت رفت.
حالا دیگر آفتاب توی باغ پهن شده بود. خاک کمی گرم بود اما آفتاب خیلی گرم بود. شاید هم چون تن من خنک بود، خیال می‌کردم آفتاب خیلی گرم بود.
گرما یواش یواش از پوستم گذشت و به گوشتم رسید. شیره ی تنم هم گرم شد. آنوقت گرما رسید به هسته‌ام. کمی بعد حس کردم دارم تشنه می‌شوم.
پیش مادرم که بودم، هر وقت تشنه‌ام می‌شد ازش آب می‌نوشیدم و خورشید را نگاه می‌کردم که بیشتر بر من بتابد و بیشتر گرمم کند. خورشید بر من می‌تابید. گونه‌هایم داغ می‌شدند. من از مادرم آب می‌مکیدم، غذا می‌خوردم، و شیره ی تنم به جوش می‌آمد، و هر روز درشت تر و درشت تر و زیباتر و گلگون تر و آبدارتر می‌شدم، و قرمزی بیشتری توی رگ‌های صورتم می‌دوید و سنگینی می‌کردم و بازوی مادرم را خم می‌کردم و تاب می‌خوردم.
مادرم می‌گفت: دختر خوشگلم، خودت را از آفتاب ندزد. خورشید دوست ماست. زمین به ما غذا می‌دهد و خورشید آن را می‌پزد. بعلاوه خوشگلی تو از خورشید است. ببین، آنهایی که خودشان را از آفتاب می‌دزدند چقدر زردنبو و استخوانی اند. دختر خوشگلم، بدان که اگر روزی خورشید از زمین قهر کند و بر آن نتابد، دیگر موجود زنده یی بر روی زمین نخواهد ماند. نه گیاه نه حیوان.
از این رو تا می‌توانستم تنم را به آفتاب می‌سپردم و گرمای خورشید را می‌مکیدم و در خودم جمع می‌کردم و می‌دیدم که روز به روز قوتم بیشتر می‌شود. همیشه از خودم می‌پرسیدم:
« اگر روزی کسی خورشید را برنجاند و خورشید از ما قهر کند، ما چه خاکی به سر می‌کنیم؟» عاقبت جوابی پیدا نکردم و از مادرم پرسیدم: مادر، اگر روزی کسی خورشید خانم را برنجاند و خورشید خانم از ما قهر کند، ما چکار می‌کنیم؟
مادرم با برگ‌هایش غبار روی گونه‌هایم را پاک کرد و گفت: چه فکرهایی می‌کنی! معلوم می‌شود که تو دختر باهوشی هستی. می‌دانی دخترم، خورشید خانم به خاطر چند نفر مردم آزار و خودپسند از ما قهر نمی‌کند فقط ممکن است روزی یواش یواش نور و گرمایش کم بشود بمیرد آنوقت ما باید به فکر خورشید دیگری باشیم والا در تاریکی می‌مانیم و از سرما یخ می‌زنیم و می‌خشکیم.
راستی کجای قصه بودم؟
آری، داشتم می‌گفتم که گرما به هسته‌ام رسید و تشنه شدم. کمی بعد شیره ی تنم به جوش آمد و پوستم شروع کرد به خشک شدن و ترک برداشتن. مورچه سواری دوان دوان از راه رسید و شروع کرد به دور و بر من گردیدن.
وقتی که از سبد به زمین افتاده بودم، پوستم از جایی ترکیده بود و کمی از شیره‌ام به بیرون ریخته بود و جلو آفتاب سفت شده بود. مورچه سوار نیش‌هایش را توی شیره فرو کرد و کشید. بعد ول کرد. مدتی به جای نیش‌هایش خیره شد بعد دوباره نیش‌هایش را فرو کرد و شاخک‌هایش را راست نگاه داشت و پاهایش را به زمین فشرد و چنان محکم شروع کرد به کشیدن که من به خودم گفتم الان نیش‌هایش از جا کنده می‌شود. مورچه سوار کمی دیگر زور داد. عاقبت تکه یی از شیره ی سفت شده را کند و خوشحال و دوان دوان از من دور شد.
همین موقع‌ها بود که صدایی شنیدم. دو نفر از بالای دیوار توی باغ پریدند و دوان دوان به طرف من آمدند. صاحبعلی و پولاد بودند و آمده بودند شکمی از میوه سیر بکنند. مثل آن یکی روستاییان هیچ ترسی از تفنگ باغبان نداشتند. آن یکی روستائیان هیچوقت قدم بباغ نمیگذاشتند، اما پولاد و صاحبعلی همیشه پابرهنه با یک شلوار پاره و وصله دار توی باغ ولو بودند. باغبان حتی چند دفعه پشت سرشان گلوله در کرده بود اما پولاد و صاحبعلی در رفته بودند. آن موقع‌ها هر دو هفت هشت ساله بودند.
خلاصه، آن روز دوان دوان آمدند از روی من پریدند و رفتند به سراغ مادرم. کمی بعد دیدم دارند برمی گردند اما اوقاتشان بدجوری تلخ است. از حرف زدن هایشان فهمیدم که از دست باغبان عصبانی اند.
پولاد می‌گفت: دیدی؟ این هم آخرین میوه ی باغ که حتی یک دانه اش قسمت ما نشد.
صاحبعلی گفت: آخر چکار می‌توانستیم بکنیم؟ یک ماه آزگار است که نره خر تفنگ به دست گرفته نشسته در پای درخت، تکان نمی‌خورد.
پولاد گفت: پدرسگ لعنتی! حتی یک دانه برای ما نگذاشته. آخ که چقدر دلم می‌خواست یک دانه از آن آبدارهایش را زورکی توی دهانم می‌تپاندم!.. یادت می‌آید سال گذشته چقدر هلو خوردیم؟
صاحبعلی گفت: انگاری ما آدم نیستیم. همه چیز را دانه دانه می‌چیند می‌برد تحویل می‌دهد به آن مردکه ی پدرسگ که حرامش بکند. همه اش تقصیر ماست که دست روی دست گذاشته‌ایم و نشسته‌ایم و می‌گذاریم که ده را بچاپد.
پولاد گفت: می‌دانی صاحبعلی، یا باید این باغ مال ده باشد یا من همه ی درخت‌ها را آتش می‌زنم.
صاحبعلی گفت: دو تایی می‌زنیم.
پولاد گفت: بی غیرتیم اگر نزنیم.
صاحبعلی گفت: بچه ی پدرمان نیستیم اگر نزنیم.
بچه‌ها چنان عصبانی بودند و پاهایشان را به زمین می‌زدند که یک دفعه ترسیدم نکند لگدم کنند. اما نه، نکردند. درست جلو رویشان بودم که خاری به پای پولاد فرو رفت. پولاد خم شد خار را دربیاورد که چشمش به من افتاد و خار پایش را فراموش کرد. من را از زمین برداشت و به صاحبعلی گفت: نگاه کن صاحبعلی!
بچه‌ها من را دست به دست می‌دادند و خوشحالی می‌کردند. دلشان نیامد که من را همینجوری بخورند. من خیلی گرم بودم. دلم می‌خواست من را خنک بکنند بخورند که زیر دندانشان بیشتر مزه کنم. دست‌های پر چروک و پینه بسته شان پوستم را می‌خراشید اما من خوشحال بودم چون می‌دانستم که من را تا آخرین ذره با لذت خواهند خورد و پس از خوردن، لب‌ها و انگشت هایشان را خواهند مکید و من روزها و هفته‌ها زیر دندانشان مزه خواهم کرد.
صاحبعلی گفت: پولاد، شرط می‌کنم تا حالا همچنین هلوی درشتی ندیده بودیم.
پولاد گفت: نه که ندیده بودیم.
صاحبعلی گفت: برویم کنار استخر. خنکش کنیم بخوریم خوشمزه تر است.
من را چنان با احتیاط می‌بردند که انگار تنم را از شیشه ی نازکی ساخته بودند و با یک تکان می‌افتادم می‌شکستم.
کنار استخر سایه و خنک بود. بیدها و نارون‌های پیوندی چنان سایه ی خنکی انداخته بودند که من در نفس اول خنکی را حتی در هسته‌ام حس کردم. من را با احتیاط توی آب گذاشتند و چهار دست کوچک و پینه بسته شان را جلو آب گرفتند که من را نبرد توی استخر بیندازد. آب حسابی یخ بود. کمی که نشستند پولاد گفت: صاحبعلی!
صاحبعلی گفت:‌ها، بگو.
پولاد گفت: می‌گویم این هلو خیلی قیمت داردها!
صاحبعلی گفت: آری.
پولاد گفت: آری که حرف نشد. اگر می‌دانی بگو چند.
صاحبعلی فکری کرد و گفت: من هم می‌گویم خیلی قیمت دارد.
پولاد گفت: مثلا چقدر؟
صاحبعلی باز فکری کرد و گفت: اگر حسابی سردش بکنیم – حسابی ها! – هزار تومان.
پولاد گفت: پول ندیدی خیال می‌کنی هزار هم شد پول.
صاحبعلی گفت: خوب، تو که ماشاالله سر خزانه نشسته یی بگو چقدر.
پولاد گفت: صد تومان.
صاحبعلی گفت: هزار که از صد بیشتر است.
پولاد گفت: تو بمیری! من که از خودم حرف در نمی‌آورم. از پدرم شنیده‌ام.
صاحبعلی گفت: اگر این جوری است شاید هم هر دو یکی باشد. من هم از خودم حرف در نمی‌آورم. از پدرم شنیده‌ام.
پولاد من را یواشکی لمس کرد و گفت: دست‌هایم یخ کرد. به نظرم وقتش است بخوریم.
صاحبعلی هم من را با احتیاط لمس کرد و گفت: آری، سرد سرد است.
آنوقت من را از آب درآورد. از آب که درآمدم بیرون را گرم حس کردم. حالا دلم می‌خواست من را زودتر بخورند تا نشان بدهم که لذیذتر از آن هستم که خیال می‌کنند. دلم می‌خواست تمام قوت و گرمایی را که از خورشید و از مادرم گرفته بودم به تن این دو بچه ی روستایی برسانم.
در حالی که پولاد و صاحبعلی برای خوردن من تصمیم می‌گرفتند، من توی این فکرها بودم که در عمرم چند دفعه حال به حال شده‌ام و چند دفعه ی دیگر هم خواهم شد. به خودم می‌گفتم: « روزی ذره‌های بدنم خاک و آب بودند، بعضی هایشان هم نور خورشید. مادرم آن‌ها را کم کم از زمین می‌مکید و تا نوک شاخه‌هایش بالا می‌آورد. بعد مادرم غنچه کرد، بعد گل کرد و یواش یواش من درست شدم. من ذره‌های تنم را کم کم، از تن مادرم مکیدم و با ذره‌های نور خورشید قاتی کردم تا هسته و پوست و گوشتم درست شد و شدم هلویی رسیده و آبدار. اما اکنون پولاد و صاحبعلی من را می‌خورند و مدتی بعد ذره‌های تن من جزو گوشت و مو و استخوان بدن آنها می‌شود. البته آنها هم روزی خواهند مرد، آنوقت ذره‌های تن من چه خواهند شد؟»
بچه‌ها تصمیم گرفتند من را بخورند. صاحبعلی من را داد به پولاد و گفت: یک گاز بزن.
پولاد یک گاز زد و من را داد به صاحبعلی و خودش شروع کرد لب‌هایش را مکیدن. صاحبعلی هم یک گاز زد و من را داد به پولاد.
همانطوری که به خودم گفته بودم زیر دندانشان خیلی مزه کردم.
اکنون گوشت تن من از بین می‌رفت اما هسته‌ام در فکر زندگی تازه یی بود. یک دقیقه بعد از هلویی به نام من اثری نمی‌ماند در حالی که هسته‌ام نقشه می‌کشید که کی و چه جوری شروع به روییدن کند. من در یک زمان معین هم می‌مردم و هم زنده می‌شدم.
آخرین دفعه پولاد من را توی دهانش گذاشت و آخرین ذره گوشتم را مکید و فرو برد و وقتی من را دوباره بیرون آورد، دیگر هلو نبودم، هسته یی زنده بودم که پوسته ی سختی داشتم و تویش تخم زندگی تازه را پنهان کرده بودم. فقط احتیاج به کمی استراحت و خاک نمناک داشتم که پوسته‌ام را بشکافم و برویم.
وقتی بچه‌ها انگشت‌ها و لب هایشان را چند دفعه مکیدند، پولاد گفت: حالا چکار کنیم؟
صاحبعلی گفت: برویم توی آب.
پولاد گفت: هسته اش را نمی‌خوریم؟
صاحبعلی گفت: برایش نقشه یی دارم. بگذار باشد.
پولاد من را گذاشت در پای درخت بیدی و عقب عقب رفت و خیز برداشت خودش را به پشت انداخت توی آب در حالی که زانوانش را توی شکمش جمع کرده بود و دست‌هایش را دور آن‌ها حلقه بسته بود. یک لحظه رفت زیر آب، دست و پایی زد و سرپا ایستاد و لای و لجن ته آب از اطرافش بلند شد. آب تا زیر چانه اش می‌رسید. خزه‌های روی آب از سر و گوش و صورتش آویزان بود.
صاحبعلی گفت: پولاد، رویت را بکن آن بر.
پولاد گفت: شلوارت را در می‌آوری؟
صاحبعلی گفت: آری. می‌خواهم پدرم نفهمد باز آمدیم شنا کردیم. کتکم می‌زند.
پولاد گفت: هنوز که تا ظهر بشود برگردیم به خانه، خیلی وقت داریم.
صاحبعلی گفت: مگر خورشید را بالای سرت نمی‌بینی؟
پولاد دیگر چیزی نگفت و رویش را آن بر کرد. وقتی صدای افتادن صاحبعلی در آب شنیده شد، پولاد رویش را برگرداند و آنوقت شروع کردند به شنا کردن و زیرآبی زدن و به سر و صورت یکدیگر آب پاشیدن. بعد هر دو گفتند: بیوقت است. بیرون آمدند. پولاد پاچه‌های شلوارش را چند دفعه چلاند. آنوقت من را هم از پای بید برداشتند و راه افتادند. از دیوار ته باغ بالا رفتند و پریدند به آن بر. خانه‌های ده دورتر از باغ اربابی بود.
پولاد گفت: خوب، گفتی که برایش نقشه یی داری.
صاحبعلی گفت: سایه که پهن شد می‌آیم صدایت می‌کنم می‌رویم بالای تپه می‌نشینیم برایت می‌گویم چه نقشه یی دارم.
کوچه‌های ده خلوت اما از مگس و بوی پهن پر بود. سگ گنده یی از بالای دیواری پرید جلوی پای ما. پولاد دستی به سر و صورت سگ کشید و خم شد و رفت به خانه شان. سگ هم به دنبال او توی خانه تپید.
کوچه سربالا بود چنان که کمی آن برتر کف کوچه با پشت بام خانه ی پولاد یکی می‌شد. صاحبعلی از همان پشت بام‌ها راهش را کشید و رفت. چند خانه آن برتر خانه ی خودشان بود. من را توی مشتش فشرد و جست زد توی حیاط خانه شان و پایش تا زانو رفت توی سرگین خیس و نرمی که مادرش یک ساعت پیش آنجا ریخته بود و صاحبعلی خبر نداشت. مادرش به صدای افتادن، سرش را از سوراخ خانه بیرون کرد و گفت: صاحبعلی، زود باش بیا برای پدرت یک لقمه نان و آب ببر.
صاحبعلی من را برد به طویله و در گوشه یی، توی پهن سوراخی کند و من را چال کرد. دیگر جز سیاهی و بوی پهن چیزی نفهمیدم. نمی‌دانم چند ساعتی در آنجا ماندم. بوی تند پهن کم مانده بود که خفه‌ام کند. عاقبت حس کردم که پهن از رویم برداشته می‌شود. صاحبعلی بود. من را درآورد و یکی دو دفعه وسط دست‌هایش مالید و به شلوارش کشید تا تمیز شدم. از همان راهی که آمده بودیم رفتیم تا رسیدیم پشت بام خانه ی پولاد. مادر و خواهر پولاد پشت بام تاپاله درست می‌کردند و با زن همسایه حرف می‌زدند که تاپاله‌های خشک را از دیوار می‌کند و تلنبار می‌کرد.
صاحبعلی از مادر پولاد پرسید که پولاد کجاست؟ مادر پولاد گفت که پولاد بزه را برده به صحرا، در خانه نیست.
پولاد را سر تپه پیدا کردیم. بز سیاهشان را ول کرده بود پشت تپه چرا می‌کرد و خودش با سگش چشم به راه ما نشسته بود. من ناگهان ملتفت شدم که رنگ پوست پولاد و صاحبعلی درست مثل پوسته ی من است. هر دو از بس برهنه جلو آفتاب راه رفته بودند که سیاه سوخته شده بودند.
پولاد با بیصبری گفت: خوب، نقشه ات را بگو.
صاحبعلی گفت: می‌خواهی صاحب یک درخت هلو بشوی؟
پولاد گفت: مگر دیوانه‌ام که نخواهم!
صاحبعلی گفت: پس برویم.
پولاد گفت: بزه را چکار کنیم؟
صاحبعلی گفت: ولش می‌کنیم توی خانه.
پولاد گفت: مادرم گفته تا خورشید ننشسته برش نگردانم.
صاحبعلی گفت: پس سگه را می‌گذاریم پیش بزه.
پولاد دستی به سر و گوش سگ کشید و گفت: بزه را می‌پایی تا من برگردم. خوب؟
ما سه تایی دوان دوان رفتیم تا رسیدیم پای دیوار باغ. صاحبعلی گفت: بپر بالا.
پولاد گفت: دیگر نمی‌خواهد نقشه ات را پنهان کنی. خودم فهمیدم. می‌خواهیم هسته ی هلومان را بکاریم.
صاحبعلی گفت: درست است. هسته مان را پشت تل خاکی که ته باغ ریخته می‌کاریم. آنوقت چند سالی که گذشت ما خودمان صاحب درخت هلویی هستیم. خودت که می‌فهمی چرا جای دیگر نمی‌خواهیم بکاریم.
پولاد گفت: سر تپه، توی سنگها که درخت هلو نمی‌روید. درخت آب می‌خواهد، خاک نرم می‌خواهد.
صاحبعلی گفت: حالا دیگر مثل آخوند مرثیه نخوان، من رفتم بالا ببینم باغبان برنگشته باشد.
باغبان هنوز از شهر برنگشته بود. پولاد و صاحبعلی در یک گوشه ی خلوت باغ، پشت تل خاکی، زمین را کندند و من را زیر خاک کردند و دستی روی من زدند و گذاشتند رفتند.
خاک تاریک و مرطوب من را بغل کرد و فشرد و به تنم چسبید. البته من هنوز نمی‌توانستم برویم. مدتی وقت لازم بود تا قدرت رویش پیدا کنم.
از سرمایی که به زیر خاک راه پیدا می‌کرد، فهمیدم زمستان رسیده و برف روی خاک را پوشانده‌است. خاک تا نیم وجبی من یخ بست اما زیر خاک آنقدر گرم بود که من سردم نشود و یخ نکنم.
بدین ترتیب من موقتاً از جنب و جوش افتادم و در زیر خاک به خواب خوش و شیرینی فرو رفتم. خوابیدم که در بهار آماده و با نیروی بیشتری بیدار شوم، برویم، از خاک درآیم و برای پولاد و صاحبعلی درخت پر میوه یی شوم. درختی با هلوهای درشت و آبدار و با گونه‌های گلگون مثل دخترهای خوشگل خجالتی.
از خواب‌هایی که در زمستان دیدم چیز زیادی به یاد ندارم فقط می‌دانم که یک دفعه خواب دیدم درخت بزرگی شده‌ام، پولاد و صاحبعلی از من بالا رفته‌اند شاخه‌هایم را تکان می‌دهند و تمام بچه‌های لخت ده جمع شده‌اند هلوهای من را توی هوا قاپ می‌زنند با لذت می‌خورند و آب از دهانشان سرازیر می‌شود سینه و شکم و ناف برهنه شان را خیس می‌کند. بچه ی کچلی هی پولاد را صدا می‌زد و می‌گفت: پولاد. نگفتی اینها که می‌خوریم اسمش چیست؟ آخر من می‌خواهم به خانه که برگشتم به مادر بزرگم بگویم چی خوردم، و زیاد هم خوردم اما از بس لذیذ بود هنوز سیر نشده‌ام، و حاضرم باز هم بخورم، و حاضرم شرط کنم که باز هم سیر نشوم.
دو تا بچه ی کوچک هم بودند که اصلا چیزی به تنشان نبود و مگس زیادی دور و بر بل و بینی و دهانشان نشسته بود. بچه‌ها هر کدام هلوی درشتی در دست گرفته بودند و با لذت گاز می‌زدند و به به می‌گفتند.
این، یکی از خواب‌هایم بود.
آخرین دفعه گل بادام را در خواب دیدم.
مریض و بیهوش افتاده بودم یک دفعه صدای نرمی بلند شد و من حس کردم همراه صدا بوهای آشنای زیادی به زیر خاک داخل شدند. صدا گفت: گل بادام، بیا جلو عطرت را توی صورت هلو خوشگله بزن. اگر باز هم بیدار نشد، دست‌هایت را بکش روی صورت و تنش بگذار بوی گل را خوب بشنود. خلاصه هر چه زودتر بیدارش کن که وقت رویش و جوانه زدن است. همه ی هسته‌ها دارند بیدار می‌شوند.

عطر گل بادام و دست هایش که بروی تن و صورت من حرکت می کردند، چنان خوشایند بودند که دلم می خواست همیشه بیهوش بمانم. اما نشد. من به هوش آمدم. خواستم دوباره خودم را به بیهوشی بزنم که گل بادام خندید و گفت: دیگر ناز نکن جانم. تو تخم زندگی را توی شکمت داری و تصمیم گرفته یی برویی و درخت بزرگی شوی و میوه بیاوری. مگر نه؟
گل بادام مثل عروس خوشگلی بود که از برف سفید و تمیزی لباس پوشیده و لپ هایش را گل انداخته باشد. البته من هنوز برف ندیده بودم. تعریف برف را وقتی هلو بودم از مادرم شنیده بودم.
دلم می خواست بدانم گل بادام قبلا با کی حرف می زد و کی او را بالای سر من آورده. گل بادام دست هایش را دور گردن من انداخت، من را بوسید و خندان گفت: چه هیکل گنده یی داری. وسط دست هایم جا نمی گیری.
بعد گفت: بهار هم اینجا بود. گفت که وقت رویش و جوانه زدن است.
من به شنیدن نام بهار انگار خواب بودم بیدار شدم. خیال کردم بهار آمده و رفته و من هنوز پوسته ام را نشکافته ام. با این خیال پریشان سراسیمه از خواب پریدم دیدم خاک تاریک و خیس من را بغل کرده ناز می کند. پوسته ام از بیرون خیس بود و از داخل عرق کرده بود. ذره های آب از بالا روی من می ریخت و از اطراف بدنم سرازیر می شد و می رفت زیر تنم و زیر خاک. چند دانه ی خاکشیر که دور و بر من بودند، داشتند ریشه هایشان را پهن می کردند. یکیشان اصلا قد کشیده بود و گویا از خاک بیرون زده بود. ریشه های نازکش سرهایشان را این بر و آن بر می کردند و ذره های غذا و آب را می مکیدند و یکجا جمع می کردند و می فرستادند به بالا. دانه ی ناشناس دیگری هم بود که ریشه ی کوچکی رویانده بود و سرش را خم کرده بود و خاک را با حوصله و آرام آرام سوراخ می کرد و بالا می رفت. تصمیم داشت دو روز دیگر تیغ زدن آفتاب را تماشا کند.
ریشه ی تازه یی از زیر تنم رد می شد و هر دم که به جلو می خزید و درازتر می شد، قلقلکم می داد. می گفت که مال درخت بادام لب جوست. ریشه ی بادام هم با قوت تمام رطوبت خاک و ذره های غذا را می مکید و تو می برد.
آبی که روی من می ریخت مال برف روی خاک بود و چند روز بعد قطع شد.
روزی صدای خش و خشی شنیدم و کمی بعد دسته یی مورچه ی سیاه و زبر و زرنگ رسیدند پیش من و شروع کردند من را نیش زدن و گاز گرفتن. مورچه ها گرمای خورشید و بوی هوای بهاری را به داخل خاک آورده بودند. از نیش زدن هایشان فهمیدم که دارند نقب می زنند. مدتی من را نیش زدند وقتی دیدند نمی توانند سوراخم بکنند، راهشان را کج کردند و نقب را در جهت دیگری زدند. من دیگر آن ها را ندیدم تا وقتی که خودم روی خاک آمدم و درخت شدم.
آنقدر آب مکیده بودم که باد کرده بودم و عاقبت پوسته ام پاره شد. آنوقت ریشه چه ام را به صورت میله ی سفیدی از شکاف پوسته ام بیرون فرستادم و توی خاک فرو بردم که رشد کند و ریشه ام بشود تا بتوانم روی آن بایستم و قد بکشم. بعد ساقه چه ام را بیرون فرستادم و یادش دادم که سرش را خم بکند و رو به بالا خاک را سوراخ بکند و قد بکشد برود خورشید را پیدا کند. نوک سر ساقه چه ام جوانه ی کوچکی داشتم که وقتی از خاک درمی آمدم، از آن ساقه ی برگدار درست می کردم. تا ریشه ام ریشه بشود و بتواند غذا جمع کند، از غذای ذخیره یی که خودم داشتم می خوردم و به ریشه چه و ساقه چه ام می خوراندم.
توی خاک هوا هم داشتم که خفه نشوم. گرمای بیرون هم باز به داخل خاک می رسید.
در این موقع ها من دیگر خسته نبودم. من قبلا توی خودم رشد کرده بودم و خودم را از بین برده بودم و شده بودم یک چیز دیگری. البته وقتی هسته بودم، هسته ی کاملی بودم و دیگر نمی توانستم رشد و حرکت کنم اما حالا که می خواستم درخت بشوم، درخت بسیار ناقصی بودم و هنوز جای رشد و حرکت بسیاری داشتم. فکر می کردم شاید فرق یک هسته ی کامل با یک درخت ناقص این باشد که هسته ی کامل به بن بست رسیده و اگر تغییر نکند خواهد پوسید؛ اما درخت ناقص، آینده ی بسیار خوبی در پیش دارد. اصلا همه چیز ثانیه به ثانیه تغییر می کند و وقتی این تغییرها روی هم انباشته شد و به اندازه معینی رسید، حس می کنیم که دیگر این، آن چیز قبلی نیست بلکه یک چیز دیگری است. مثلا من خودم که حالا دیگر هسته نبودم بلکه شکل درخت بودم. ریشه و ساقه چه داشتم و جوانه و برگچه های زردم را، لای دو لپه ام، روی سرم جمع کرده بودم و مرتب بالا کشیده می شدم. می خواستم وقتی از خاک درآمدم برگچه هایم را جلو آفتاب پهن کنم که خورشید رنگ سبز بهشان بزند. خیال شاخه های پر شکوفه و هلوهای آبدار و گل انداخته را در سر می پروراندم. درختچه ی ناچیزی بودم با وجود این چه آینده ی درخشانی جلو روی من بود!..
سنگریزه یی به اندازه ی گردو جلوم را گرفته بود و نمی گذاشت بالا بروم. دیدم که نمی توانم سوراخش کنم ناچار دور زدم و رد شدم رفتم بالا.
هر چه بالاتر می رفتم گرمای آفتاب را بیشتر حس می کردم بیشتر به طرف خورشید کشیده می شدم. حالا دیگر از میان ریشه های علف های روی خاک حرکت می کردم. عاقبت به جایی رسیدم که روشنایی آفتاب کم و بیش خاک را روشن کرده بود. فهمیدم که بالای سرم پوسته ی نازکی بیشتر نمانده. چند ساعت بعد بود که با یک تکان سر، خاک را شکافتم و نور و گرما را دیدم که به پیشواز آمده بودند.
من اکنون روی خاک بودم خاکی که مادر مادرم بود و مادر من نیز هست و مادر تمام موجودات زنده هم هست.
درخت بادام، سراپا سفید، از آن بر تل خاک، زیر آفتاب برق می زد و چنان حال خوشی داشت که من را هم از ته دل خوشحال کرد. من سلام کردم. درخت بادام گفت: سلام به روی ماهت، جانم. روی خاک خوش آمدی. زیرزمین چه خبر؟
بوته های خاکشیر قد کشیده بودند و سایه می انداختند اما من هنوز دو تا برگچه ی کمرنگ بیشتر نداشتم و سرم را یواش یواش راست می کردم.
روزی که پولاد و صاحبعلی به سراغم آمدند، ده دوازه برگ سبز داشتم و قدم از بعضی گیاهان بلندتر بود اما بوته های خاکشیر از حالای من خیلی بلندتر بودند. آنها چنان با عجله و تند تند قد می کشیدند که من تعجب می کردم. اول خیال می کردم چند روز دیگر سرشان از درخت بادام هم بالاتر خواهد رفت اما وقتی ملتفت شدم که رگ و ریشه ی محکمی توی خاک ندارند، به خودم گفتم که بوته های خاکشیر بزودی پژمرده خواهند شد و از بین خواهند رفت.
پولاد و صاحبعلی از دیدن من خوشحال شدند. هر دو گفتند: این درخت دیگر ما ل ماست. چند مشت آب از جوی آوردند ریختند در پای من و گذاشتند رفتند. گویا باغبان همان نزدیک ها کرت ها را آب می داد. صدای بیلش شنیده می شد.
آخرهای بهار بود که دیدم بوته های خاکشیر مثل این است که دیگر نمی توانند بزرگ بشوند. آن ها گل کرده بودند و دانه هایشان را می پراکندند و یواش یواش زرد می شدند. تابستان که رسید، من هم قد آن ها بودم اما هنوز شاخه یی نداشتم. می خواستم کمی قد بکشم بعد شاخه بدهم.
پولاد و صاحبعلی زیاد پیش من می آمدند و گاهی مدتی می نشستند و از آینده ی من و نقشه های خودشان حرف می زدند. روزی هم مار بزرگی، سرخ و براق، آورده بودند که معلوم بود سرش را با چماق داغون کرده بودند. آنوقت زمین را در نیم متری من کندند و مار را همانجا زیر خاک کردند.
پولاد دست هایش را به هم زد و گفت: عجب کیفی خواهد کرد!
البته منظورش من بودم.
صاحبعلی گفت: یک مار با چند بار کود و پهن برابر است.
پولاد گفت: خیال می کنم سال دیگر نوبرش را بخوریم.
صاحبعلی گفت: چه می دانم. ما که تا حالا درخت نداشتیم.
پولاد گفت: باشد. من شنیده ام درخت هلو و شفتالو زودتر بار می دهند.
من خودم هم این را می دانستم. مادرم در دو سالگی دو هلو نوبر آورده بود.
فکر می کردم که وقتی هلوهایم بزرگ و رسیده بشوند چه شکلی خواهم شد. دلم می خواست زودتر میوه بیاورم تا ببینم هلوها چه جوری شیره ی تنم را خواهند مکید. دلم می خواست هلوهایم سنگینی بکنند و شاخه هایم را خم بکنند بطوریکه نوکشان به زمین برسد.
تابستان گذشت و پاییز آمد.
توی تنم لوله های نازکی درست کرده بودم که ریشه هایم هر چه از زمین می گرفتند از آن لوله ها بالا می فرستادند. وسط های پاییز لوله ها را از چند جا بستم و ریشه هایم دیگر شیره به بالا نفرستادند. آنوقت برگ هایم که غذا برایشان نمی رسید، شروع کردند به زرد شدن. من هم دم همه شان را بریدم تا باد زد و به زمین انداخت و لخت شدم.
بیخ دم هر برگی گره کوچکی بسته بودم. در نظر داشتم بهار دیگر از هر کدام از این ها جوانه یی بزنم و شاخه یی درست کنم. فکر نوبرم را هم کرده بودم. می خواستم مثل مادرم در دو سالگی میوه بدهم. درست یادم نیست، چهار یا پنج گره در بالاهای تنم داشتم که در نظرم بود از آنها غنچه و گل بدهم. دوست داشتم مرتب به گل هایم فکر کنم.
هر چه هوا سردتر می شد بیشتر من را خواب می گرفت چنان که وقتی برف بر زمین نشست و زمین یخ بست، من کاملا خواب بودم.
پولاد و صاحبعلی دور من کلش و تکه پاره ی گونی پیچیده بودند. آخر من هنوز پوست نرم و نازکی داشتم و در یخ بندان زمستان برای خرگوش ها غذای لذیذی به حساب می آمدم بعلاوه ممکن بود سرما بزندم آنوقت در بهار مجبور بودم دوباره از ته برویم بالا بیایم.
بهار که رسید اول از همه ریشه هایم به خود آمدند بعد ساقه ام با رسیدن شیره ی تازه بیدار شد و جوانه هایم تکان خوردند و کمی باد کردند. آبی که از خاک به من می رسید، همه ی اندام هایم را از خواب می پراند و به حرکت وا می داشت. توی جوانه هایم برگ های ریزریزی درست می کردم که وقتی جوانه هایم سر باز کردند، بزرگ و پهنشان کنم. اکنون غنچه هایم مثل دانه ی جو، کمی بزرگتر، شده بودند. سه غنچه بیشتر برایم نمانده بود. آن یکی ها را گنجشک شکمویی نک زده بود و خورده بود.
سه گل باز کردم اما وسط های کار دیدم نمی توانم هر سه را هلو بکنم. یکی از گل هایم اول ها پژمرد و افتاد. دومی را چغاله کرده بودم بعد نتوانستم غذا برایش برسانم پژمرد و باد زد انداخت به زمین. آنوقت تمام قوتم را جمع کردم تا هلوی بی مثل و مانندی برسانم که هر کس ببیند چشم هایش چهار تا بشود و هر کس بخورد تا عمر دارد لب به میوه ی دیگری نزند.
گلبرگ هایم را چند روز بعد از گل کردن ریختم و شروع کردم میوه ام را در درون کاسه ی گل غذا دادن و بزرگ کردن تا جایی که کاسه ی گل پاره شد و چغاله ام بیرون آمد.
هلوی من کمی به نوک سرم مانده قرار داشت بنابراین از همان روزی که به اندازه ی چغاله ی بادام بود، من را کم و بیش خم می کرد و من نگران می شدم که اگر بخواهم هلویی به دلخواه خودم برسانم باید کمرم خم بشود و شاید هم بشکند اما من اصلا نمی خواستم به خاطر زحمتی که ناچار پیش می آمد، هلویم را پژمرده کنم و دور بیندازم. راستش را بخواهید من تصمیم گرفته بودم در سال های آینده هلوهایم را تا هزار برسانم از این رو لازم بود که در قدم اول و در هلوی اول خودم را از امتحان بگذرانم. ماری که بچه ها در نزدیکی من زیر خاک کرده بودند حالا دیگر متلاشی شده بود و خاک اطرافم را پر قوت کرده بود. از برکت همین مار، صاحب شاخ و برگ حسابی شده بودم.
پولاد و صاحبعلی این روزها کمتر به سراغ من می آمدند. فکر می کنم پیش پدرهایشان به مزرعه یا برای درو و خرمن کوبی می رفتند. اما روزی به دیدن من آمدند و چوب دستیشان را در کنار من به زمین فرو کردند و من را به آن بستند. به نظرم همان روز بود که پولاد یکدفعه گفت: صاحبعلی!
صاحبعلی گفت: ها، بگو.
پولاد گفت: می گویم نکند این باغبان پدر سگ درخت ما را پیدایش کند!..
صاحبعلی گفت: پیدایش کند که چی؟
پولاد چیزی نگفت. صاحبعلی گفت: هیچ غلطی نمی تواند بکند. درخت را خودمان کاشتیم و بار آوردیم، میوه اش هم مال خود ماست.
پولاد توی فکر بود. بعد گفت: زمین که مال ما نیست.
صاحبعلی گفت: باز هم هیچ غلطی نمی تواند بکند. زمین مال کسی است که آن را می کارد. این یک تکه زمین که ما درخت کاشته ایم مال ماست. پولاد دل و جرئتی پیدا کرد و گفت: آری که مال ماست. اگر غلطی بکند همه ی باغ را آتش می زنیم.
صاحبعلی با مشت زد به سینه ی لخت و آفتاب سوخته اش و گفت: این تن بمیرد اگر بگذارم آب خوش از گلویش پایین برود. آتش می زنیم و فرار می کنیم.
خیال می کنم اگر آن روز پولاد و صاحبعلی جوبدستشان را به من نمی دادند، شب حتماً می شکستم. چون باد سختی برخاسته بود و شاخ و برگ همه را به هم می زد و صبح دیدم که چند تا از شاخه های درخت بادام شکسته است.
روزها پشت سر هم می گذشتند و من با همه ی قوتم هلویم را درشت تر و درشت تر می کردم و می گذاشتم که آفتاب گونه هایش را گل بیندازد و گرما داخل گوشتش بشود. دخترم چنان محکم تنم را چسبیده می مکید که گاهی تنم به درد می آمد اما هیچوقت از دستش عصبانی نمی شدم. آخر من حالا دیگر مادر بودم و برای خودم دختر خوشگلی داشتم.
صاحبعلی و پولاد چنان سرگرم من شده بودند که درختان دیگر باغ را تقریباً فراموش کرده بودند و مثل سالهای گذشته در کمین هلوهای مادرم ننشسته بودند. من خودم را مال آن ها می دانستم و به آن ها حق می دادم که وقتی هلویم کاملا رسیده باشد آن را بچینند و با لذت بخورند همانطوری که روزی خود من را خورده بودند.
اول های پاییز بود که روزی پولاد تنها و غمگین پیش من آمد. دفعه ی اول بود که یکی از آن ها را تنها می دیدم. پولاد اول من را آب داد بعد نشست روی علف ها و آهسته آهسته به من و هلویم گفت: درخت هلویم، هلوی قشنگم، می دانید چه شده؟ هیچ می دانید چرا امروز تنهام؟ آری می بینم که نمی دانید. صاحبعلی مرد. او را مار گزید... « ننه منجوق پیرزن» یک شب تمام بالای سرش بود. به خیالم او هم کاری ازش نمی آمد. همه ی دواهایی را که گفته بود من و پدر صاحبعلی رفته بودیم از کوه و صحرا آورده بودیم اما باز صاحبعلی خوب نشد. طفلک صاحبعلی!.. آخر چرا رفتی من را تنها گذاشتی؟..
پولاد شروع کرد به گریه کردن. بعد دوباره به حرف آمد و گفت: چند روز پیش، ظهر که از صحرا برمی گشتم سر تپه به هم برخوردیم، قرار گذاشتیم برویم ماری بگیریم بیاوریم مثل سال گذشته همینجا چال کنیم که خاکت را پر قوت کند. رفتیم به دره ی ماران. توی دره ی ماران تا بگویی مار هست. یک طرف دره کوهی است که همه اش از سنگ درست شده. نه خیال کنی که کوه سنگ یک پارچه است. نه. خیال کن سنگ های بزرگ و کوچک بسیاری از آسمان ریخته روی هم تلنبار شده. مارها وسط سنگ ها لانه دارند و گرما که به تنشان بخورد بیرون می آیند.
زمین خود ما و همسایه مان و زمین پسر خاله ی صاحبعلی و چند تای دیگر هم توی دره ی ماران است. توی زمین ها همیشه صدای سوت مار شنیده می شود.
من و صاحبعلی در پای کوه پس سنگ ها را نگاه می کردیم و چوبدستی هامان را توی سوراخ ها می کردیم که مار پر چربیی برایت پیدا کنیم. همینجوری لخت هم بودیم. یک تا شلوار تنمان بود. پشتمان اینقدر داغ شده بود که اگر تخم مرغ را رویش می گذاشتی می پخت. همچنین داشتیم از این سنگ به آن سنگ می پریدیم که یک دفعه پای صاحبعلی لیز خورد و به پشت افتاد و یک دفعه طوری جیغ زد که دره پر از صدا شد. صاحبعلی به پشت افتاده بود روی سنگی که ماری رویش چنبر زده بود. صاحبعلی جیغ دیگری هم کشید و افتاد ته دره روی خاک ها. من دیگر فرصت به مار ندادم. یک چوب زدم به سرش و بعد به شکمش بعد باز به سرش. دو موش و یک گنجشک توی شکمش بودند.
صاحبعلی بیهوش افتاده بود و صدایی ازش نمی آمد. چوبدستی اش پرت شده بود نمی دانم به کجا. جای نیش مار قرمز شده بود. اگر مار پایش یا دستش را زده بود می دانستم چکار باید بکنم اما با وسط پشتش چکار می توانستم بکنم؟ ناچار صاحبعلی را کول کردم و آوردم به ده. « ننه منجوق پیرزن» صبح، سر قبر، به ننه ی من گفته بود که اگر صاحبعلی را زودتر پیش او می بردم نمی مرد. آخر من چه جوری می توانستم صاحبعلی را زودتر ببرم. درخت هلو، تو خودت می دانی که صاحبعلی از من سنگین تر بود. اگر الاغی داشتم و باز دیر می کردم آنوقت ننه منجوق حق داشت بگوید که دیر کرده ام. آخر من چکار می توانستم بکنم؟..
پولاد باز شروع کرد به گریه کردن. من حالا حس می کردم که صاحبعلی و پولاد را خیلی خیلی دوست داشتم. وقتی فکر کردم که دیگر صاحبعلی را نخواهم دید، کم مانده بود از شدت غصه تمام برگ هایم را بریزم و برای همیشه بخشکم و جوانه نزنم.
پولاد گریه اش را تمام کرد و گفت: من دیگر نمی توانم توی ده بمانم. هر جا که می روم شکل صاحبعلی را جلو چشمم می بینم و غصه می کنم. به کوه که میروم، بز را که به صحرا میبرم، دست که بر سر سگ ها می کشم، روی سرگین ها که راه می روم، با بچه های دیگر که توی مزرعه ملخ و سوسمار می گیرم، علف که خرد می کنم، پشت بام ها که می روم، همیشه شکل صاحبعلی جلو چشمم است. انگار همیشه من را صدا می کند. پولاد!.. پولاد!.. آری درخت هلو، من طاقت ندارم این صدا را بشنوم. می خواهم بروم به شهر پیش دایی ام شاگرد بقال بشوم. من نمی دانم چکار باید می کردم تا صاحبعلی زنده می ماند. حالا نمی دانم چکار باید بکنم که من هم مثل او یکدفعه نیفتم بمیرم. من کوچکم. عقلم به هیچ چیز قد نمی دهد. همینقدر می دانم که نمی توانم توی ده بمانم. من رفتم، درخت هلو. هلویت را هم گذاشتم بماند برای خودت.
وقتی دیدم پولاد می خواهد پا شود برود، گذاشتم هلویم بیفتد جلو پایش. پولاد هلو را برداشت بویید بعد خاک هایش را پاک کرد و من را از ته تا نوک سر دو دستی ناز کرد و گذاشت رفت.
سال دیگر من خوب قد کشیده بودم و شاخ و برگ فراوانی از همه جای تنم روییده بود. بیست سی تا گل داده بودم و دیگر می توانستم سرم را از تل خاک بالاتر بگیرم و سرک بکشم و آن برهای باغ را تماشا کنم.
روزی باغبان ملتفت سرک کشیدن های من شد و آمد من را دید. از شادی نمی دانست چکار بکند. از شکل و رنگ برگ و گلم فهمید که بچه ی کی هستم. درخت هلوی خوبی توی باغش روییده بود بدون آنکه برایش زحمتی کشیده باشد. من خیلی ناراحت بودم که عاقبت به دست باغبانی افتاده ام که خودش نوکر آدم پولدار دیگری است و به خاطر پول، مردم ده را دشمن خودش کرده است.
ده پانزده هلو رسانده بودم اما وقتی فکر می کردم که هلوهایم قسمت چه کسانی خواهد شد، از خودم بدم می آمد. من را پولاد و صاحبعلی کاشته بودند، بزرگ کرده بودند و حق هم این بود که هلوهایم را همان ها می خوردند.
روزی فکری به خاطرم رسید و از همان روز شروع کردم هلوهایم را ریختن. باغبان وقتی ملتفت شد که دیگر هلویی بر من نمانده بود. خیال کرد جایم بد است. بلند بلند گفت: سال دیگر جایت را عوض می کنم که بتوانی خوب آب بخوری و هلوهای درشت و خوشگل بیاوری.
بهار سال دیگر که ریشه هایم را بیدار کردم دیدم نظم همه شان به هم خورده و بعضی ها اصلا خشکیده اند و بعضی ها کنده شده اند. البته ریشه های سالم هم زیاد داشتم. اول شروع کردم ریشه های سالم را توی خاک های مرطوب فرو کردن بعد ریشه های تازه یی درآوردم و به اطراف فرستادم. آنوقت به فکر جوانه زدن و برگ و شکوفه افتادم و مادرم را شناختم.
از آنوقت تا حالا که نمی دانم چند سال از عمرم می گذرد، باغبان نتوانسته هلوی من را نوبر کند و از این پس هم نوبر نخواهد کرد. من از او اطاعت نمی کنم حالا می خواهد من را بترساند یا اره کند یا قربان صدقه ام برود.

sorna
12-30-2011, 12:06 AM
عادت
( داستان کوتاهی از صمد بهرنگی- زمستان 38)
اين معلم ما مثل اكثر آدمها كه مي خواهند نان بخور و نميري داشته باشند، نبود. مي خواست ترقي كند، بيش از توقع ديگران. زندگي داشته باشد، بهتر از آنچه ديگران مي توانستند برايش پيش بيني كنند. وقتي از امتحان ورودي دانشسرا گذشت، شايد زياد هم خوشحال نبود. اصلا يادش نمي آمد كه با كشش كدام نيرو به اين محيط قدم مي گذاشت، درباره ي خودش چطور فكر مي كرد و عقيده ي صحيحش چه بود. از دوران دو ساله ي دانشسرا خاطرات شيرين و بيشماري در پرده هاي لطيف مغزش موج ميزد كه بعدها يادآوري اين خاطرات در لحظات تنهايي و بي كاري براي او نوعي سرگرمي و دلخوشكنك محسوب مي شد.مثل كودكي كه با هر كدام از اسباب بازيهايش مدتي ور مي رود و از هر كدام لذت خاصي در درونش حس مي كند، از هر يك از خاطراتش لحظه اي متأثر مي شد و نوعي خوشي دروني توي دلش مي جوشيد. اين خاطرات وقتي شاداب تر و زنده تر بودند كه بچه هاي مدرسه را مي ديد بازي مي كنند و از سر و كول هم بالا مي روند يا دور هم جمع شده اند و مي خواهند كاري بكنند. لحظه اي لبخندي خوش روي لبانش بازي مي كرد و بعد مثل شبنمي كه از تابش آفتاب محو شود، از روي لبانش ليز مي خورد و مي رفت. آن وقت‌ آقا معلم دستهايش را بهم مي ماليد و با صدايي كه آهنگ لذت و حسرت در آن موج مي زد زير لب زمزمه مي كرد: خوش روزگاري بود كه گذشت.زماني او و دو نفر از دوستانش در دانشسرا روزنامه ي ديواري مي نوشتند و اول هر ماه به ديوار مي زدند. آن وقت دانش آموزان جلو آن جمع مي شدند و براي مطالعه ي مطالب آن بهمديگر پيشي مي گرفتند و اينها از دور ناظر اين صحنه ي خوشي آور بودند و با خود مي گفتند كه اين لحظات از بهترين اوقات زندگي آنهاست. مخصوصاً وقتي بياد مي آورد به خاطر مطالب تندي كه درباره ي وضع دانشسرا نوشته بود مي خواستند چند روزي اخراجش كنند اما دبير تاريخ و جغرافي از او دفاع كرده بود و گفته بود:- « اگر نوشتن اين مطلب بد باشد پس چه چيز خوب خواهد شد؟ ديگر قلم اينها را نبايد مقيد ساخت.» وقتي اين را بياد مي آورد غرور لذت بخشي از نگاهش خوانده مي شد. دوره ي دانشسرا كه تمام شد به يك از ده هاي اطراف شهر مأموريت يافت. اين ده چند كيلومتر دورتر از راه شوسه ي اصلي بود و با ديوارهاي كاه گلي و كج و معوج خود در دامن تپه هاي پر درخت و پر دود و دم خود افتاده بود، كوچه هاي پر فراز و نشيب و پيچ و خم دار آن آدم را به ياد رودخانه اي مي انداخت كه در دامن كوهي با چند دست و پا مي لغزد. باغهاي وسيع و سرسبز اطراف مثل نگيني جلوه گر بود و از بالاي تپه ها مانند توده هيزم هاي پراكنده اي كه آتش درونشان افتاده و دودشان به هوا بلند شده باشد به نظر مي آمد. دود تنورها اين منظره را به خانه هاي دهكده مي داد. جمعيت تقريباً هفت هزار نفره اي توي كوچه هاي آن مي لوليدند، بعضي ها از وضع خراب دهشان زير لب مي دنديدند اما بهر حال خس و نس با زندگي مي ساختند. بعضي ها هم در پي جور كردن دم و دستگاه خود بودند.از عمده خصوصيت هاي اخلاقي آنها خستشان بود و بددليشان. حتي براي او هم كه آموزگار آنجا بود داستانها ساخته بودند. از جمله مي گفتند روزي در ميان جمعي گفته بود: لامپ بيست و پنجي! خوب روشني نداره! من تمام چراغهايم سي تمامند. آنوقت يكي از همين جماعت نكته سنج سي چهل هزار تومن پول گذاشته بود كه چاه عميق بزند و آب بكشد بيرون اما از بخت بد و شايد از آنجا كه قناعت به او نمي ساخت چاه به شن رسيده بود و پولهايش به زيان رفته بود. در تاريخ چهل سال قبل هم مدرسه اي ساخته بودند كه بدون كم و اضافه همينطور باقي بود. دهكده هاي اطراف دو سه تا مدرسه داشتند ولي اين، به همان يكي قناعت كرده بود.بايد گفته شود كه اگر به حمامهايش مي رفتي ناپاك بيرون مي آمدي. خزينه اي داشتند كه سال به سال شستشو به خود نمي ديد. حالا با اين اوضاع احمقي مي خواست «دهش» را به «شهر» تبديل كند. يك شهردار مافنگي و ترياكي هم برايش فرستاده بودند كه عوايد آنجا پول ترياكش را هم نمي ديد.آقا معلم مي بايستي در چنين دهكده اي استخوان خرد كند و جوانان شجاع و ميهن پرستي در دامن اجتماعش بار بياورد. روح افسرده ي اطفال را كه تحت تأثير افكار پوچ و سفسطه آميز اوليائشان زنگ و سياهي گرفته بود، پاك گرداند. در هر حال به كارش مشغول شد بدون ذره اي بي علاقگي. طبق معمول حقوقش را چهار پنج ماه بعد پرداخت مي كردند و تا آن وقت لازم بود از جيب فتوت خرج كند.براي رفتن به شهر هم چند كيلومتر پياده راه مي رفت و در راه شوسه اصلي منتظر اتوبوسها و باركش ها مي شد. پس از يكي دو ساعت (نيم ساعت حداقلش) انتظار سوار مي شد و عازم شهر مي شد. زمستان ها كولاك و برف و سرما و ترس از حمله گرگهاي گرسنه در پياده روها پدرش را در مي آورد.يك روز توي كلاس اول سرگرم بود. سرگرم اينكه براي بچه هاي كوچولو نان و بادامي ياد بدهد و گوشه اي از حقوق فعلي كم دوامش را چنگ بزند. يك مرتبه در زردرنگ كلاس صدا كرد و از لاي آن سر آقاي بازرس مثل علم يزيد نمايان شد و با قدمهاي سنگين پا به كلاس گذاشت. هيچكس همراهش نبود. حتي مدير مدرسه. او هم ازش كم و زياد خوشش نمي آمد. بازرس مرد سن و سال داري بود از آن شش كلاسه هاي قديمي. از اوان تأسيس اداره ي فرهنگ توش جلد عوض مي كرد. با اين يا آن رئيس فرهنگ خودش را جور مي كرد و سر همان كار اوليش باقي مي ماند. براي بازرسي مي آمد مدرسه كه كلاسها را ببيند و به درس شاگردان و پيشرفت آنها رسيدگي كند. عصر هم يك جلسه ي آموزگاران تشكيل مي داد. از اداره كردن جلسه و رسيدگي صحيح وچيزهاي ديگرش كه بگذريم حرف زدن متوسط هم برايش چه ناشي گريهايي كه بار نمي آورد. براي آنها كه هزار تا مثل او را تشنه تشنه لب جو مي بردند و باز مي آوردند، از پيشرفت هاي جديد درسي و آموزش و پرورش نوين! سخن هاي نامربوط و متناقض و سر در زمين و پا در هوا مي گفت. خودش هم اصلا از اين چيزها خبري نداشت. حرفهايش همين جوري تو فضاي يخ بسته ي اتاق معلق مي ماند و به گوش هيچ كس فرو نمي رفت، اصلا گوششان از حرفهاي او اشباع شده بود. او مي گفت: «آقايان بايد با متد جديد تدريس كنند. امروز ديگر عصر تازه اي است.» و متد را به ضم ميم و كسر تا مي گفت و معلوم نبود كه اين عصر تازه چه رنگي داشت. چه تحفه اي مي توانست براي اين بچه هاي دهاتي از همه جا بي خبر داشته باشد. اصولا اگر هم چيزكي خوب داشت او نمي توانست گفته ي خودش را تشريح كند، تا چه رسد به اين حرف هاي گنده گنده. از بازرس شش ابتدايي سواد دار هم بيش از اين نبايد انتظار داشت. تقصير اداره بود كه تا آخر هيچ دستشان نيامد كه اين مرد فكستني را كي براي بازرسي معين كرده. و علتش چه بود؟ شايد همان سبزي پاك كردن ها.وقتي بازرس وارد كلاس شد آقا معلم از سرگرميش دست كشيد و منتظر شيرين كاري ها و به گير انداختن هاي بازرس زبردست فرهنگ شد، كه فقط بازرسي كلاس ها را در «سؤال»هاي مشكل كردن و قادر نبودن شاگردان به جواب دادن، مي دانست كه بعد از آن با لحن طنز و مسخره به آموزگار كلاس بگويد:«خب، آقا مثل اين كه زياد پيشرفت نداريد! بايد زياد كار كرد، اين بچه ها اميد آينده ايرانند...» گويا عرق خور عجيبي هم بود كه در اوقات بي پولي الكل صنعتي نوش جان مي كرد.آن روز هم يكي از آن سؤال هاي مسخره ي خودش را كرد. گفت: بچه ها! بگوئيد ببينم شيشه ي پنجره چه رنگ است؟يكي گفت: سفيد. يكي گفت: نمي دونم! و همين جوري تا آخر. همه شان غلط گفتند. آقا معلم هم انتظار نداشت كه درست بشنود. بازرس فرهنگ گل از گلش شكفت و با شادي گفت: اين را كه ندانستيد!بعد چند سؤال ديگر كرد و از كلاس بيرون رفت. عصر هم توي جلسه ي كذايي گفت: «از پنجاه شاگرد يك كلاس يكي ندانست كه شيشه اصلا رنگ نداره... بايد زحمت كشيد... آقايان!...»و از اين حرفهاي هزار تا هيچ. يك ساعت تمام سر همه را درد آورد. آخرش هم نتيجه گرفت كه چون وظيفه ي مقدس او ايجاب مي كند تمام آنچه را كه ديده است عيناً به رئيس خود گزارش خواهد داد و از او خواهد خواست كه طبق مقررات...با وجود تمام اينها آقا معلم عادت كرد. به اين كارها، به درس دادن، به ديدن پاهاي برهنه ي اطفال كوچولو، به چشمان معصوم آنها كه گاهي هنگام آمدن به مدرسه تر بود، به زرت و پرت اداره، به زنگهاي ورزشي كه دو تا توپ زوار در رفته را مي انداخت جلو پنجاه شاگرد كه ورزش كنند، به محيط، به مردم و به همه چيز عادت كرد، حتي به بچه هايي كه هنوز نمي دانستند شيشه چه رنگ است

sorna
12-30-2011, 12:08 AM
عادت
( داستان کوتاهی از صمد بهرنگی- زمستان 38)
اين معلم ما مثل اكثر آدمها كه مي خواهند نان بخور و نميري داشته باشند، نبود. مي خواست ترقي كند، بيش از توقع ديگران. زندگي داشته باشد، بهتر از آنچه ديگران مي توانستند برايش پيش بيني كنند. وقتي از امتحان ورودي دانشسرا گذشت، شايد زياد هم خوشحال نبود. اصلا يادش نمي آمد كه با كشش كدام نيرو به اين محيط قدم مي گذاشت، درباره ي خودش چطور فكر مي كرد و عقيده ي صحيحش چه بود. از دوران دو ساله ي دانشسرا خاطرات شيرين و بيشماري در پرده هاي لطيف مغزش موج ميزد كه بعدها يادآوري اين خاطرات در لحظات تنهايي و بي كاري براي او نوعي سرگرمي و دلخوشكنك محسوب مي شد.مثل كودكي كه با هر كدام از اسباب بازيهايش مدتي ور مي رود و از هر كدام لذت خاصي در درونش حس مي كند، از هر يك از خاطراتش لحظه اي متأثر مي شد و نوعي خوشي دروني توي دلش مي جوشيد. اين خاطرات وقتي شاداب تر و زنده تر بودند كه بچه هاي مدرسه را مي ديد بازي مي كنند و از سر و كول هم بالا مي روند يا دور هم جمع شده اند و مي خواهند كاري بكنند. لحظه اي لبخندي خوش روي لبانش بازي مي كرد و بعد مثل شبنمي كه از تابش آفتاب محو شود، از روي لبانش ليز مي خورد و مي رفت. آن وقت‌ آقا معلم دستهايش را بهم مي ماليد و با صدايي كه آهنگ لذت و حسرت در آن موج مي زد زير لب زمزمه مي كرد: خوش روزگاري بود كه گذشت.زماني او و دو نفر از دوستانش در دانشسرا روزنامه ي ديواري مي نوشتند و اول هر ماه به ديوار مي زدند. آن وقت دانش آموزان جلو آن جمع مي شدند و براي مطالعه ي مطالب آن بهمديگر پيشي مي گرفتند و اينها از دور ناظر اين صحنه ي خوشي آور بودند و با خود مي گفتند كه اين لحظات از بهترين اوقات زندگي آنهاست. مخصوصاً وقتي بياد مي آورد به خاطر مطالب تندي كه درباره ي وضع دانشسرا نوشته بود مي خواستند چند روزي اخراجش كنند اما دبير تاريخ و جغرافي از او دفاع كرده بود و گفته بود:- « اگر نوشتن اين مطلب بد باشد پس چه چيز خوب خواهد شد؟ ديگر قلم اينها را نبايد مقيد ساخت.» وقتي اين را بياد مي آورد غرور لذت بخشي از نگاهش خوانده مي شد. دوره ي دانشسرا كه تمام شد به يك از ده هاي اطراف شهر مأموريت يافت. اين ده چند كيلومتر دورتر از راه شوسه ي اصلي بود و با ديوارهاي كاه گلي و كج و معوج خود در دامن تپه هاي پر درخت و پر دود و دم خود افتاده بود، كوچه هاي پر فراز و نشيب و پيچ و خم دار آن آدم را به ياد رودخانه اي مي انداخت كه در دامن كوهي با چند دست و پا مي لغزد. باغهاي وسيع و سرسبز اطراف مثل نگيني جلوه گر بود و از بالاي تپه ها مانند توده هيزم هاي پراكنده اي كه آتش درونشان افتاده و دودشان به هوا بلند شده باشد به نظر مي آمد. دود تنورها اين منظره را به خانه هاي دهكده مي داد. جمعيت تقريباً هفت هزار نفره اي توي كوچه هاي آن مي لوليدند، بعضي ها از وضع خراب دهشان زير لب مي دنديدند اما بهر حال خس و نس با زندگي مي ساختند. بعضي ها هم در پي جور كردن دم و دستگاه خود بودند.از عمده خصوصيت هاي اخلاقي آنها خستشان بود و بددليشان. حتي براي او هم كه آموزگار آنجا بود داستانها ساخته بودند. از جمله مي گفتند روزي در ميان جمعي گفته بود: لامپ بيست و پنجي! خوب روشني نداره! من تمام چراغهايم سي تمامند. آنوقت يكي از همين جماعت نكته سنج سي چهل هزار تومن پول گذاشته بود كه چاه عميق بزند و آب بكشد بيرون اما از بخت بد و شايد از آنجا كه قناعت به او نمي ساخت چاه به شن رسيده بود و پولهايش به زيان رفته بود. در تاريخ چهل سال قبل هم مدرسه اي ساخته بودند كه بدون كم و اضافه همينطور باقي بود. دهكده هاي اطراف دو سه تا مدرسه داشتند ولي اين، به همان يكي قناعت كرده بود.بايد گفته شود كه اگر به حمامهايش مي رفتي ناپاك بيرون مي آمدي. خزينه اي داشتند كه سال به سال شستشو به خود نمي ديد. حالا با اين اوضاع احمقي مي خواست «دهش» را به «شهر» تبديل كند. يك شهردار مافنگي و ترياكي هم برايش فرستاده بودند كه عوايد آنجا پول ترياكش را هم نمي ديد.آقا معلم مي بايستي در چنين دهكده اي استخوان خرد كند و جوانان شجاع و ميهن پرستي در دامن اجتماعش بار بياورد. روح افسرده ي اطفال را كه تحت تأثير افكار پوچ و سفسطه آميز اوليائشان زنگ و سياهي گرفته بود، پاك گرداند. در هر حال به كارش مشغول شد بدون ذره اي بي علاقگي. طبق معمول حقوقش را چهار پنج ماه بعد پرداخت مي كردند و تا آن وقت لازم بود از جيب فتوت خرج كند.براي رفتن به شهر هم چند كيلومتر پياده راه مي رفت و در راه شوسه اصلي منتظر اتوبوسها و باركش ها مي شد. پس از يكي دو ساعت (نيم ساعت حداقلش) انتظار سوار مي شد و عازم شهر مي شد. زمستان ها كولاك و برف و سرما و ترس از حمله گرگهاي گرسنه در پياده روها پدرش را در مي آورد.يك روز توي كلاس اول سرگرم بود. سرگرم اينكه براي بچه هاي كوچولو نان و بادامي ياد بدهد و گوشه اي از حقوق فعلي كم دوامش را چنگ بزند. يك مرتبه در زردرنگ كلاس صدا كرد و از لاي آن سر آقاي بازرس مثل علم يزيد نمايان شد و با قدمهاي سنگين پا به كلاس گذاشت. هيچكس همراهش نبود. حتي مدير مدرسه. او هم ازش كم و زياد خوشش نمي آمد. بازرس مرد سن و سال داري بود از آن شش كلاسه هاي قديمي. از اوان تأسيس اداره ي فرهنگ توش جلد عوض مي كرد. با اين يا آن رئيس فرهنگ خودش را جور مي كرد و سر همان كار اوليش باقي مي ماند. براي بازرسي مي آمد مدرسه كه كلاسها را ببيند و به درس شاگردان و پيشرفت آنها رسيدگي كند. عصر هم يك جلسه ي آموزگاران تشكيل مي داد. از اداره كردن جلسه و رسيدگي صحيح وچيزهاي ديگرش كه بگذريم حرف زدن متوسط هم برايش چه ناشي گريهايي كه بار نمي آورد. براي آنها كه هزار تا مثل او را تشنه تشنه لب جو مي بردند و باز مي آوردند، از پيشرفت هاي جديد درسي و آموزش و پرورش نوين! سخن هاي نامربوط و متناقض و سر در زمين و پا در هوا مي گفت. خودش هم اصلا از اين چيزها خبري نداشت. حرفهايش همين جوري تو فضاي يخ بسته ي اتاق معلق مي ماند و به گوش هيچ كس فرو نمي رفت، اصلا گوششان از حرفهاي او اشباع شده بود. او مي گفت: «آقايان بايد با متد جديد تدريس كنند. امروز ديگر عصر تازه اي است.» و متد را به ضم ميم و كسر تا مي گفت و معلوم نبود كه اين عصر تازه چه رنگي داشت. چه تحفه اي مي توانست براي اين بچه هاي دهاتي از همه جا بي خبر داشته باشد. اصولا اگر هم چيزكي خوب داشت او نمي توانست گفته ي خودش را تشريح كند، تا چه رسد به اين حرف هاي گنده گنده. از بازرس شش ابتدايي سواد دار هم بيش از اين نبايد انتظار داشت. تقصير اداره بود كه تا آخر هيچ دستشان نيامد كه اين مرد فكستني را كي براي بازرسي معين كرده. و علتش چه بود؟ شايد همان سبزي پاك كردن ها.وقتي بازرس وارد كلاس شد آقا معلم از سرگرميش دست كشيد و منتظر شيرين كاري ها و به گير انداختن هاي بازرس زبردست فرهنگ شد، كه فقط بازرسي كلاس ها را در «سؤال»هاي مشكل كردن و قادر نبودن شاگردان به جواب دادن، مي دانست كه بعد از آن با لحن طنز و مسخره به آموزگار كلاس بگويد:«خب، آقا مثل اين كه زياد پيشرفت نداريد! بايد زياد كار كرد، اين بچه ها اميد آينده ايرانند...» گويا عرق خور عجيبي هم بود كه در اوقات بي پولي الكل صنعتي نوش جان مي كرد.آن روز هم يكي از آن سؤال هاي مسخره ي خودش را كرد. گفت: بچه ها! بگوئيد ببينم شيشه ي پنجره چه رنگ است؟يكي گفت: سفيد. يكي گفت: نمي دونم! و همين جوري تا آخر. همه شان غلط گفتند. آقا معلم هم انتظار نداشت كه درست بشنود. بازرس فرهنگ گل از گلش شكفت و با شادي گفت: اين را كه ندانستيد!بعد چند سؤال ديگر كرد و از كلاس بيرون رفت. عصر هم توي جلسه ي كذايي گفت: «از پنجاه شاگرد يك كلاس يكي ندانست كه شيشه اصلا رنگ نداره... بايد زحمت كشيد... آقايان!...»و از اين حرفهاي هزار تا هيچ. يك ساعت تمام سر همه را درد آورد. آخرش هم نتيجه گرفت كه چون وظيفه ي مقدس او ايجاب مي كند تمام آنچه را كه ديده است عيناً به رئيس خود گزارش خواهد داد و از او خواهد خواست كه طبق مقررات...با وجود تمام اينها آقا معلم عادت كرد. به اين كارها، به درس دادن، به ديدن پاهاي برهنه ي اطفال كوچولو، به چشمان معصوم آنها كه گاهي هنگام آمدن به مدرسه تر بود، به زرت و پرت اداره، به زنگهاي ورزشي كه دو تا توپ زوار در رفته را مي انداخت جلو پنجاه شاگرد كه ورزش كنند، به محيط، به مردم و به همه چيز عادت كرد، حتي به بچه هايي كه هنوز نمي دانستند شيشه چه رنگ است

sorna
12-30-2011, 12:09 AM
به دنبال فلك

روزی بود روزگاری. مردی هم بود از آن بدبختها و فلك زده های روزگار. به هر دری زده بود فایده ای نكرده بود. روزی با خودش گفت: اینجوری كه نمی‌شود دست روی دست بگذارم و بنشینم. باید بروم فلك را پیدا كنم و از او بپرسم سرنوشت من چیست، برای خودم چاره ای بیندیشم.
پا شد و راه افتاد. رفت و رفت تا رسید به یك گرگ. گرگ جلوش را گرفت و گفت: آدمیزاد، كجا می‌روی؟
مرد گفت: می‌روم فلك را پیدا كنم.
گرگ گفت: ترا خدا، اگر پیدایش كردی به او بگو «گرگ سلام رساند و گفت همیشه سرم درد می‌كند. دوایش چیست؟»
مرد گفت: باشد. و راه افتاد.
باز رفت و رفت تا رسید به شهری كه پادشاه آنجا در جنگ شكست خورده بود و داشت فرار می‌كرد. پادشاه تا چشمش افتاد به مرد گفت: آهای مرد، كجا می‌روی؟
مرد گفت: قربان، می‌روم فلك را پیدا كنم و سرنوشتم را عوض كنم.
پادشاه گفت: حالا كه تو این راه را می‌روی از قول من هم بگو برای چه من در تمام جنگها شكست می‌خورم، تا حال یك دفعه هم دشمنم را شكست نداده ام؟
مرد راه افتاد و رفت. كمی‌كه رفت رسید به كنار دریا. دید كه نه كشتی ای هست و نه راهی. حیران و سرگردان مانده بود كه چكار بكند و چكار نكند كه ناگهان ماهی گنده ای سرش را از آب درآورد و گفت: كجا می‌روی، آدمیزاد؟
مرد گفت: كارم زار شده، می‌روم فلك را پیدا كنم. اما مثل این كه دیگر نمی‌توانم جلوتر بروم، قایق ندارم.
ماهی گنده گفت: من ترا می‌برم به آن طرف به شرط آنكه وقتی فلك را پیدا كردی از او بپرسی كه چرا همیشه دماغ من می‌خارد؟
مرد قبول كرد. ماهی گنده او را كول كرد و برد به آن طرف دریا. مرد به راه افتاد. آخر سر رسید به جایی، دید مردی پاچه های شلوارش را بالا زده و بیلی روی كولش گذاشته و دارد باغش را آب می‌دهد. توی باغ هزارها كرت بود،‌ بزرگ و كوچك. خاك خیلی از كرتها از بی آبی ترك برداشته بود. اما یك چند تایی هم بود كه آب توی آنها لب پر می‌زد و باغبان باز آب را توی آنها ول می‌كرد.
باغبان تا چشمش به مرد افتاد پرسید: كجا می‌روی؟
مرد گفت: می‌روم فلك را پیدا كنم.
باغبان گفت: چه می‌خواهی به او بگویی؟
مرد گفت: اگر پیدایش كردم می‌دانم به او چه بگویم. هزار تا فحش می‌دهم.
باغبان گفت: حرفت را بزن. فلك منم.
مرد گفت: اول بگو ببینم این كرتها چیست؟
باغبان گفت: اینها مال آدمهای روی زمین است.
مرد پرسید: مال من كو؟
باغبان كرت كوچك و تشنه ای را نشان داد كه از شدت عطش ترك برداشته بود. مرد با خشم زیاد بیل را از دوش فلك قاپید و سر آب را برگرداند به كرت خودش. حسابی كه سیراب شد گفت: خوب، اینش درست شد. حالا بگو ببینم چرا دماغ آن ماهی گنده همیشه می‌خارد؟
فلك گفت: توی دماغ او یك تكه لعل گیر كرده مانده. اگر با مشت روی سرش بزنید، لعل می‌افتد و حال ماهی جا می‌آید.
مرد گفت: پادشاه فلان شهر چرا همیشه شكست می‌خورد و تا حال اصلاً دشمن را شكست نداده؟
فلك جواب داد: آن پادشاه زن است، خود را به شكل مردها درآورده. اگر نمی‌خواهد شكست بخورد باید شوهر كند.
مرد گفت: خیلی خوب. آن گرگی كه همیشه سرش درد می‌كند دوایش چیست؟
فلك جواب داد: اگر مغز سر آدم احمقی را بخورد، سرش دیگر درد نمی‌گیرد.
مرد شاد و خندان از فلك جدا شد و برگشت كنار دریا. ماهی گنده منتظرش بود. تا مرد را دید پرسید: پیدایش كردی؟
مرد گفت: آره. اول مرا ببر آن طرف دریا بعد من بگویم.
ماهی گنده مرد را برد آن طرف دریا. مرد گفت: توی دماغت یك لعل گیر كرده و مانده. باید یكی با مشت توی سرت بزند تا لعل بیفتد و خلاص بشوی.
ماهی گنده گفت: بیا تو خودت بزن، لعل را هم بردار.
مرد گفت: من دیگر به این چیزها احتیاج ندارم. كرت خودم را پر آب كرده ام.
هر چه ماهی گنده ی بیچاره التماس كرد به خرج مرد نرفت. پادشاه چشم به راهش بود. مرد كه پیشش رسید و قضیه را تعریف كرد، به او گفت: حالا كه تو راز مرا دانستی، بیا و بدون این كه كسی بفهمد مرا بگیر و بنشین به جای من پادشاهی كن.
مرد قبول نكرد. گفت: نه. من پادشاهی را می‌خواهم چكار؟ كرت خودم را پر آب كرده ام.
هر قدر دختر خواهش و التماس كرد مرد قبول نكرد. آمد و آمد تا رسید پیش گرگ. گرگ گفت: آدمیزاد انگار سرحالی! پیدایش كردی؟
مرد گفت: آره. دوای سردرد تو مغز سر یك آدم احمق است.
گرگ گفت: خوب. سر راه چه اتفاقی برایت افتاد؟
مرد از سیر تا پیاز سرگذشتش را برای گرگ تعریف كرد كه چطور لعل ماهی گنده و پادشاهی را قبول نكرده است، چون كرت خودش را پر آب كرده و دیگر احتیاجی به آن چیزها ندارد.
گرگ ناگهان پرید و گردن مرد را به دندان گرفت و مغز سرش را در آورد و گفت: از تو احمقتر كجا می‌توانم گیر بیاورم؟