mehraboOon
12-28-2011, 01:49 AM
ویژه مطالبی برای زادروز استاد بهرام بیضایی
برترین دیالوگ های آثار مطرح بهرام بیضایی تقدیم به دوست دارانش
http://upload.iranvij.ir/images_aban/70445801440933388817.jpg
سینمانگار: حسن نیازی: بی شک یکی از بزرگترین و تاثیرگذارترین فیلمسازان کشور و بزرگان تاریخ نمایش کشورمان «بهرام بیضایی» است. به بهانه ی سالروز تولد ایشان در پنجم دی ماه فرصتی پیش آمد تا هر چند کوتاه و گذرا با انتخاب برخی از دیالوگ های آثارش بیادش آوریم و از توانمندی هایش در عرصه ی هنر سینما و ادبیات بهرمند شویم، بدین منظور این نوشتار کم بضاعت تقدیم می شود به ایشان و همه ی علاقه مندان وی و سینمای ایران.
ما هرگز مهمان نکشته ایم! «مرگ یزدگرد»
******
فیلم: «رگبار» ساخت: 1350
http://upload.iranvij.ir/images_aban/46503533623789737600.jpg
حکمتی: (به شاگردان) خُب حالا هم شما منو می شناسین و هم من شما رو می شناسم. پس بهتره احتیاط کنید! سوالی نیست؟
شاگرد اول: آقا اول مار بودی یا تخم مرغ؟
شاگرد دوم: آقا چارزاری بیشتره با پنج زاری؟
******
حکمتی: (به همکار) کلافه ام! برای چی کلافه ام؟ امروز هم مثل دیروز همه متلک می گفتند! بله یه طعنه ای در کار بود!
همکار: ها، آدم از طعنه دستپاچه نمیشه، مگه واقعا یه چیزی باشه!
******
مدیر: نمره ی مصیب بهتر شده!
حکمت: این کنایه است! من الان در حضور شما دو نمره ازش کم می کنم... به اون طفلک داره ظلم میشه! من برای اینکه نشون بدم همه ی حرف های شما بی مورده بیشتر از دیگران بهش سخت می گیرم!
مدیر: چرا تظاهر می کنید بهش سخت می گیرید! چی رو میخواید ثابت کنید؟
حکمتی: میخوام ثابت کنم که هیچی در بین نیست!
مدیر: اگه چیزی در بین نباشه، چه احتیاجی به ثابت کردن داره!!!
******
حکمتی: (به همکار) تو که میدونی اولش هیچی نبود، وقتی بهش گفتم دوستش دارم محض کنجکاوی بود! فقط خواستم اونو امتحان کنم...
همکار: خیلی درد اومد؟
حکمتی: درد... گفتی درد! نمیدونم، ولی چرا بزار یه چیز عجیبی رو برات اعتراف کنم. اون کتک تا حدودی هم برام لذت بخش بود! که در همون حال در خودم یه چیزی داشتم کشف می کردم، موضوع دیگه خیلی جدیه، تو می فهمی من چی میگم...حس میکردم نمی تونم بدون اون زندگی کنم.
******
حکمتی: (به مادر عاطفه) در من هیچ عنصر قهرمانی نیست، من هیچ مورچه ای رو نکشتم، با وجود این دخترتون رو دوست دارم!
******
زن: (بازیگر نمایش) پول مایه ی فساد و تباهی است، عشق های ظاهری مایه های تباهی است، ای اهورمزدا میل شهوت را از ما دور کن!
******
حکمت: اخیرا در یک جایی مقاله ای خوندم، در عشق خودداری خیلی مهمه... وقتی تو غرورتو حفظ کنی،اون به طرف تو میاد!
_______________________________________________
فیلم: «غریبه و مه» ساخت:
1352
http://upload.iranvij.ir/images_aban/76928307043275147270.jpg
پیرزن: رعنا،لحظه ی آخری که شوهرت به دریا می رفت یادته؟
رعنا: اون روز اینقدر سرد نبود!
پیرزن: حق داری، منم لرزم گرفته!
******
آیت: شنیدم تو به کسی لبخند نمی زنی!این داس رو از کجا آوردی؟ آره آره می دونم از تو قایق من، تو با من چه دشمنی داری زن؟ ده تا لنگه ی این تو بازار اینجا هست!
رعنا: لنگه ی این؟
آیت: صد تا اونجا ریخته برو تماشا کن!
رعنا: با همین علامت؟
آیت: علامت!؟ علامت دیگه چیه؟
رعنا: این فرق داره، روی این داس یه علامت هست، درست نگاه کن، من که قبلا همچین علامتی ندیدم، این علامت روی هیچ چیز دیگه ای نیست، مثل اینکه اسم صاحبش کنده شده، یا مثلا همچین چیزی، گفتم شاید ببینی بشناسی!
******
مرد روستایی: احترام اون زن رو نگه دار، اون زن بهترین ماهیگیر اینجا بود!
آیت: عاشقش هستی؟
مرد روستایی: حرف دهنتو بفهم!!!
آیت: آره درسته، اون زن برادرت بوده، با وجود این...
مرد روستایی: می فهمی داری چی میگی!
آیت: اینجا به هر کسی برمی خورم عاشق اونه، حتی زن ها!!!
******
یکی: تو خیالاتی شدی آیت!
آیت: چیزی که منو پریشون کرده موضوع قایقه، درست قبل از اومدن اون مرد غریبه، قایق ناپدید شده، به نظر تو عجیب نیست!؟
رعنا: قایق رو من دزدیدم، قایق رو من دزدیدم! مرد منو دریا بُرد، من همیشه میگفتم توهم یه روزی با این قایق میزاری میری... نابودش کردم!
یکی: دیدی گفتم خیالاتی شدی!
******
رعنا: همه چیز تموم شد!
آیت: نه! این نمیشه، هر روز ممکنه بیان (غریبه ها) من باید بفهمم اون طرف (دریا) چه خبره!!!
__________________________________________________ ___
فیلم: «کلاغ» ساخت: 1355
http://upload.iranvij.ir/images_aban/44092446457539461109.jpg
اصالت: سلام، خوبی؟ ببین اگه من از اینجا راه بیافتم خیلی طول میکشه برسم، تو خودت نزدیکتری، میخوای اونجا همدیگه رو ببینیم؟
آسیه: تاکسی گیر نمیاد!
اصالت: تلفنی بگیر، باشه؟ مادر چطوره؟
آسیه: پای برنامه ات نشسته بود، میگفت که چرا تو فکری؟!
اصالت: تو بهش چی گفتی؟
آسیه: گفتم حتما پای یک زن در میونه!!!
******
مادر: کی دعوا رو شروع کرد؟
آسیه: اون خیال میکنه من به شان اجتماعی اش لطمه میزنم!
مادر: اون که میخره، چرا لباسای بهتر نمی پوشی؟
آسیه: لباسای بهتر اندازه ی من نیست!
مادر: تو با یه آدم کرولال زندگی نمی کنی!
آسیه: من همینی ام که هستم!
******
مادر: اونوقتا می رفتیم باغ ملی به نفع خیریه، درشکه ها چپ و راست می اومدن! اُرکستر ارتش میزد، خانم ها چترهای آفتابی داشتن، بعد از کشف حجاب بود، هر یکشنبه فیلم ها عوض می شد! من و کلنل می رفتیم سینما. خانم ها و آقایان جُدا می نشستند، به گاردن پارتی هم رفتیم، اُرکستر یک مرتبه به افتخار ما موزیک خیلی قشنگی زد، قبل از جنگ بود، جنگ شوهرم رو گرفت و در عوض هم یک پسر داد...
******
آسیه: یعنی دنبال اون دختره میگردن، یعنی فایده ای داره؟
اصالت: تو دیشب به این موضوع علاقه ای نداشتی!
آسیه: حالا دارم!
اصالت: گُمشده ها اکثرا پیدا میشن!
آسیه: من که تا حالا نشنیدم خودشون پیدا بشن، لابد باید دنبالشون گشت.
اصالت: این کار من نیست!
آسیه: حیف! چون از دفتر روزنامه تلفن زدن!
اصالت: چی شده؟
آسیه: جسد دختر ناشناسی پیدا شده ... دوستت میخواست بدونه میری دنبالش یا نه؟ این نشونیشه!
اصالت: آره میرم!
******
آسیه: دنیا خیلی بزرگ شده، من تازگیا مجبور شدم چند تا کوچه و خیابون جدید پیدا کنم، شهر خیلی بزرگ شده، شما نمیخواین شهر رو ببینین؟
مادر: من مال این شهر نیستم، من مال تهران قدیمم!
آسیه: ولی فکر کنم گردش براتون خوب باشه، یکی از همین روزا که درس ندارم ماشین رو از عمه ام میگیرم! میای؟
مادر: باشه میام دختر جون، منو به گردش ببر، بیا باهم دنبال تهران قدیم بگردیم!
******
دوست آثای اصالت: دوتا از گُمشده ها خودشونو معرفی کردن! یکی تو دسته ی قاچاق مواد گیر اُفتاده، یکی از دخترهای گُمشده هم با رُباینده ی خودش ازدواج کرده!
__________________________________________________ ___
فیلم: «چریکه تارا» ساخت: 1357
http://upload.iranvij.ir/images_aban/35976420925898482995.jpg
مرد تاریخی: نترسید، از من نترسید، من فقط پی شمشیر آمده ام! برای آن شمشیر!
تارا: مال تو بود؟!
مرد تاریخی: مال من، نه فقط مال من، مال تمام تبار من!
تارا: تو زخمی هستی!
مرد تاریخی: من مردی ام از یک تبار تاریخی، همه ی زندگی من در پی جنگ گذشت، کدام جنگ؟ در هیچ جایی نامی از ما بُرده نشده، همه چیز اندک اندک از بین رفت، همه ی نشانه ها گم شد، از ما روی زمین هیچ نشانی نمانده است، به جز یک شمشیر!
******
مرد تاریخی: همان است، این همان شمشیر است، از ملامتیان باشم اگر تو را نشناسم! ولی نمی توانم برگردم، هنوز نه!
تارا: چرا؟
مرد تاریخی: من به تو عاشقم!
******
مرد تاریخی: تو زنده ای، تو آزادی، تو هزار هزار در اطراف داری، من در میان کنیزانم بسیار داشتم، اما به هیچ یک عاشق نشدم، تو مرا شکنجه میکنی!
تارا: تعریف کن!
مرد تاریخی: تمام تبار در این لحظه به من می نگرند و من نمی توانم برگردم، شرم بر من!
تارا: چرا دیشب در حیاط منزل من را می رفتی؟
مرد تاریخی: زخم ها آزارم می دادند!
تارا: باید می بستی!
مرد تاریخی: این زخم ها بسته شدنی نیست! می شنوی؟ کهنه است ولی مرهم ناشدنی نیست، هر روز خون تازه از آن بیرون می آید!
تارا: از کی؟
مرد تاریخی: از دمی که تورا دیده ام!
******
مردتاریخی: این جایی است که پرچم فتح ما شکست، این جای پای لشگر قتالی است که کشته های ما را لگدکوب سُم ستوران کرد، از خون ما چه جوی ها که جاری شد، زیر پای وسوسه و تشویش، ما فریب روزگار خورده ایم! کتاب خدا را با ما به شهادت نهاده بودند و سوگند خود را به چند سکه فروختند. فریاد از دل شبیه خون برخاست! چگونه از محاصره ی آتش و دود آنان می توان گریخت، در جنگی ناامید، در جنگی قدم به قدم...
******
مرد تاریخی: من می روم تارا و نگاه تو تنها چیزی است که با خود می برم!
******
مرد تاریخی: افسوس چرا نمی شود که دوباره مُرد؟ به من یک میدان بده سواره منم! اما این جنگ این عادلانه نیست، تو قوی تری و این شمشیر من است که اُفتاده به نشانه ی تسلیم، افسوس که دیگر از زخم های من بوی افتخار نمی آید! زندگی تو بی دغدغه می گذشت، من برای تو چه آورده ام! من فقط زخم هایم را آورده ام که از آنها خون می چکید! من فقط حسرت آورده ام!
__________________________________________________ ___
فیلم: «مرگ یزدگرد» ساخت: 1360
http://upload.iranvij.ir/images_aban/49918635622961014034.jpg
سرکرده: نان کشکینش بده و سپس به تازیانه ببند تا سخن بگوید. بپرسش شماره ی تازیان چند است؛ کدام سویند؛ چه در سر دارند؛ سواره اند یا پیاده؛ دور می شوند یا نزدیک؛ در کار گذاشتن اند یا ماندن؟ او چرا مانده است؟ پیک است یا خبرچین یا پیشاهنگ؟ بپرسش ویرانه چرا می سازند؟ آتش چرا می زنند؛ سیاه چرا می پوشند؛ و این خدای که می گویند چرا چنین خشمگین است؟
******
آسیابان: من منم ای نادان؛ نمی شناسی؟
دختر: چرا نیک می شناسمت، می دانم چگونه مردی! بی گمان اگر مرا می خریدند می فروختی به یک لبخند این زن!
زن: چکنم جان دل؛ فروشندگان تو خریداران من اند.
******
زن: من دایه ام و نه ماما؛ من آسیابانم! من به ملت نان می دهم! همین؛ و این تنها چیزی ست که دارم!
******
آسیابان: برای پادشاهی که در سرزمین خویش می گریزد بزرگان چه گفته اند؟
زن: سخن بزرگی نگفته اند!
آسیابان: من گریزان در سرزمین خویش خانه به خانه می رم و همه جا بیگانه ام. سفره ای نیست که مرا مهمان کند . و رختخوابی نه که در آن دمی بیاسایم. میزبانان خود در حال گریزند. اسبان رهوار به جای آن که مرا به سوی پیکار برانند از آن به در بُردند. شرم بر من.
******
زن: ما هرگز مهمان نکشته ایم!
******
سرکرده: ما همه شکار مرگ بودیم و خود نمی دانستیم. داوری پایان نیافته است. بنگرید که داوران اصلی از راه می رسند. آنها یک دریا سپاهند. نه درود می گویند و نه بدرود؛ نه می پرسند و نه گوششان به پاسخ است. آنها به زبان شمشیر سخن می گویند.
__________________________________________________ _
فیلم: «باشو غریبه ی کوچک» ساخت: 1365
http://upload.iranvij.ir/images_aban/78842403941851936573.jpg
نایی: (خطاب به باشو) سیاه که هیسی، لالم که هیسی، اسمم که ناری... هر آدمی زایی یه اسمی داره، اونی که ناره غول صحرایه!
******
زن روستایی: (خطاب به نایی) مهمونی که گفتی همینه؟ پس چرا سلام نکنه؟
پیرمرد: از زبان نفهمیه!
******
نایی: (باشو، در حال نوشتن نامه) برای نوشتن این نامه نزد همسایه نرفتم، این نامه را پسر من می نویسد که نام او باشوست، ایشان در همه ی کارها ما را کمک می کند، و نانی که می خورد از کاری که می کند کمتر است، و آن نان را من از لقمه ی خودم می دهم! او مثل همه ی بچه ها فرزند آفتاب و زمین است. و کم کم از شیش تا حرفی که می زند سه تا حرف آن مرا حالی می شود.
******
باشو:ما از یک آب و خاک هستیم، ما فرزندان ایران هستیم!
__________________________________________________ _____
فیلم: «سگ کُشی» ساخت: 1379
http://upload.iranvij.ir/images_aban/69945126890702860655.jpg
تابان پور ( متصدی هتل) قهرمان شما همیشه خطر می کنه. واقعا چرا؟ می خواین بگین خطر کردن شجاعته یا اون هیچوقت نمی ترسه؟
گلرخ کمالی: بر عکس، اون می ترسه خیلی هم زیاد ولی بی اون که بخواد جاییه که هر قدمی برداشتن اصلا بدون خطر ممکن نیست.
تابان پور : ( با خود می گوید ) آه...بله.... تاسف در همینه خانم کمالی.
******
گلرخ کمالی : شخصیت های داستان جدیدم دوره ام کردن. باید هر چه زودتر خودم رو از بینشون بکشم بیرون.
******
نایری : اون ارزشش رو نداره، خیلی بهش وفاداری.
کمالی : من به ارزش خودم فکر می کنم.
******
سنگستانی : ......التماس کنین، یه دل خوشی بهم بدین.
گلرخ : بهتون دلخوشی میدم، پدر بدبخت من که سی سال برای فرهنگ این کشور کار می کنه برای همه چیزش لنگه، از کاغذ و مرکب تا تایپ و پخش و اجازه تک تک کلما ت. اما امثال شما هیچ منعی ندارین حتی کسی مانعتون نمیشه از دخترش بخواین بخاطر یکی دیگه بهتون التماس کنه. کسی که متاسفانه بهتر یا بدتر، از جنس شماست نه من. این خیلی خیلی گرونه و شما نباید از تلخیش چیزی بفهمین. ولی باشه.. بهتون التماس می کنم بخاطر یکی دیگه نه خودم....
سنگستانی : مثل اینکه بیشتر از این چیزی بلد نیستی.
گلرخ : مثلا اشک بریزم؟
سنگستانی : خیلی وقته یه گریه درست و حسابی ندیدم.
گلرخ : حالا هم نمی بینین، من گریه هام رو قبلا کردم حالا فقط فریاد برام مونده....
******
عیوض ( باغبان) : با زخم باید ساخت، طول میکشه ولی خوب میشه.
( صدای شلیک)
گلرخ : پس آخرش این بود. آخرِ سگ کشی.
عیوض : گریه می کنی گلرخ خانم؟ اعتناش نکن.
گلرخ : آره عیوض طول میکشه ولی خوب میشه.
__________________________________________________ ____
فیلم: «وقتی همه خوابیم» ساخت: 1387
http://upload.iranvij.ir/images_aban/27277971916239645847.jpg
زندان بان ( حسن پور شیرازی ) : نجات شکندی مرخص. اسباب ها جمع چیزی جا گذاشتی مسئولیت خودت. شنیدی نجات شکندی؟ تکرار کن.
نجات شکندی: مسئولیت خودم.
زندان بان : که چی؟
نجات شکندی : چیزی جا نذارم.
زندان بان : چیزی جا نمیذاری.
نجات شکندی : چیزی جا نمیذارم.
زندان بان : از خریت، من جای تو بودم چیزی از اینجا با خودم نمی بردم.
نجات شکندی، یه عکس زده بودی سینه تیفا ل!
نجات شکندی : زنم.
زندان بان : بذار باشه.
******
وکیل : از کدوم آشغالدونی پیداش کردی؟
چکامه چمانی : از اونکه همه توشیم.
******
نیرم نیستانی ،رو به شایان شبرخ : موفقیت تو در اینه که باورت کنن به عنوان نجات شکوندی نه خوشپوشی که موفقیت رو به ضرب حساب بانکی دیگران می خره.
براتی ( تهیه کننده) رو به کارگردان: تو هی می خوای عوضش کنی در حالی که تماشاگر ستاره رو همونجوری که هست می خواد.
نیرم نیستانی، به شبرخ : پس شاید بد نقشی رو برای قاپیدن انتخاب کردی. ستاره؟! نجات شکوندی قربانیه، قربانی کننده سخت می تونه نقش قربانی رو بازی کنه.
******
شایان شبرخ : خوشحال نیستین که همبازیتون هستم.
پرند پایا : مجبورم خوشحال باشم؟
شایان شبرخ : روزی افتخار می کنین.
پرند پایا : افتخار نمی کنم که واسسادم و دیدم و ساکت موندم.
******
بچه : مامان هنوزم سینما رو دوس داری؟
پرند پایا : سینما رو آره عزیزم، حاشیه هاش رو نه.
برترین دیالوگ های آثار مطرح بهرام بیضایی تقدیم به دوست دارانش
http://upload.iranvij.ir/images_aban/70445801440933388817.jpg
سینمانگار: حسن نیازی: بی شک یکی از بزرگترین و تاثیرگذارترین فیلمسازان کشور و بزرگان تاریخ نمایش کشورمان «بهرام بیضایی» است. به بهانه ی سالروز تولد ایشان در پنجم دی ماه فرصتی پیش آمد تا هر چند کوتاه و گذرا با انتخاب برخی از دیالوگ های آثارش بیادش آوریم و از توانمندی هایش در عرصه ی هنر سینما و ادبیات بهرمند شویم، بدین منظور این نوشتار کم بضاعت تقدیم می شود به ایشان و همه ی علاقه مندان وی و سینمای ایران.
ما هرگز مهمان نکشته ایم! «مرگ یزدگرد»
******
فیلم: «رگبار» ساخت: 1350
http://upload.iranvij.ir/images_aban/46503533623789737600.jpg
حکمتی: (به شاگردان) خُب حالا هم شما منو می شناسین و هم من شما رو می شناسم. پس بهتره احتیاط کنید! سوالی نیست؟
شاگرد اول: آقا اول مار بودی یا تخم مرغ؟
شاگرد دوم: آقا چارزاری بیشتره با پنج زاری؟
******
حکمتی: (به همکار) کلافه ام! برای چی کلافه ام؟ امروز هم مثل دیروز همه متلک می گفتند! بله یه طعنه ای در کار بود!
همکار: ها، آدم از طعنه دستپاچه نمیشه، مگه واقعا یه چیزی باشه!
******
مدیر: نمره ی مصیب بهتر شده!
حکمت: این کنایه است! من الان در حضور شما دو نمره ازش کم می کنم... به اون طفلک داره ظلم میشه! من برای اینکه نشون بدم همه ی حرف های شما بی مورده بیشتر از دیگران بهش سخت می گیرم!
مدیر: چرا تظاهر می کنید بهش سخت می گیرید! چی رو میخواید ثابت کنید؟
حکمتی: میخوام ثابت کنم که هیچی در بین نیست!
مدیر: اگه چیزی در بین نباشه، چه احتیاجی به ثابت کردن داره!!!
******
حکمتی: (به همکار) تو که میدونی اولش هیچی نبود، وقتی بهش گفتم دوستش دارم محض کنجکاوی بود! فقط خواستم اونو امتحان کنم...
همکار: خیلی درد اومد؟
حکمتی: درد... گفتی درد! نمیدونم، ولی چرا بزار یه چیز عجیبی رو برات اعتراف کنم. اون کتک تا حدودی هم برام لذت بخش بود! که در همون حال در خودم یه چیزی داشتم کشف می کردم، موضوع دیگه خیلی جدیه، تو می فهمی من چی میگم...حس میکردم نمی تونم بدون اون زندگی کنم.
******
حکمتی: (به مادر عاطفه) در من هیچ عنصر قهرمانی نیست، من هیچ مورچه ای رو نکشتم، با وجود این دخترتون رو دوست دارم!
******
زن: (بازیگر نمایش) پول مایه ی فساد و تباهی است، عشق های ظاهری مایه های تباهی است، ای اهورمزدا میل شهوت را از ما دور کن!
******
حکمت: اخیرا در یک جایی مقاله ای خوندم، در عشق خودداری خیلی مهمه... وقتی تو غرورتو حفظ کنی،اون به طرف تو میاد!
_______________________________________________
فیلم: «غریبه و مه» ساخت:
1352
http://upload.iranvij.ir/images_aban/76928307043275147270.jpg
پیرزن: رعنا،لحظه ی آخری که شوهرت به دریا می رفت یادته؟
رعنا: اون روز اینقدر سرد نبود!
پیرزن: حق داری، منم لرزم گرفته!
******
آیت: شنیدم تو به کسی لبخند نمی زنی!این داس رو از کجا آوردی؟ آره آره می دونم از تو قایق من، تو با من چه دشمنی داری زن؟ ده تا لنگه ی این تو بازار اینجا هست!
رعنا: لنگه ی این؟
آیت: صد تا اونجا ریخته برو تماشا کن!
رعنا: با همین علامت؟
آیت: علامت!؟ علامت دیگه چیه؟
رعنا: این فرق داره، روی این داس یه علامت هست، درست نگاه کن، من که قبلا همچین علامتی ندیدم، این علامت روی هیچ چیز دیگه ای نیست، مثل اینکه اسم صاحبش کنده شده، یا مثلا همچین چیزی، گفتم شاید ببینی بشناسی!
******
مرد روستایی: احترام اون زن رو نگه دار، اون زن بهترین ماهیگیر اینجا بود!
آیت: عاشقش هستی؟
مرد روستایی: حرف دهنتو بفهم!!!
آیت: آره درسته، اون زن برادرت بوده، با وجود این...
مرد روستایی: می فهمی داری چی میگی!
آیت: اینجا به هر کسی برمی خورم عاشق اونه، حتی زن ها!!!
******
یکی: تو خیالاتی شدی آیت!
آیت: چیزی که منو پریشون کرده موضوع قایقه، درست قبل از اومدن اون مرد غریبه، قایق ناپدید شده، به نظر تو عجیب نیست!؟
رعنا: قایق رو من دزدیدم، قایق رو من دزدیدم! مرد منو دریا بُرد، من همیشه میگفتم توهم یه روزی با این قایق میزاری میری... نابودش کردم!
یکی: دیدی گفتم خیالاتی شدی!
******
رعنا: همه چیز تموم شد!
آیت: نه! این نمیشه، هر روز ممکنه بیان (غریبه ها) من باید بفهمم اون طرف (دریا) چه خبره!!!
__________________________________________________ ___
فیلم: «کلاغ» ساخت: 1355
http://upload.iranvij.ir/images_aban/44092446457539461109.jpg
اصالت: سلام، خوبی؟ ببین اگه من از اینجا راه بیافتم خیلی طول میکشه برسم، تو خودت نزدیکتری، میخوای اونجا همدیگه رو ببینیم؟
آسیه: تاکسی گیر نمیاد!
اصالت: تلفنی بگیر، باشه؟ مادر چطوره؟
آسیه: پای برنامه ات نشسته بود، میگفت که چرا تو فکری؟!
اصالت: تو بهش چی گفتی؟
آسیه: گفتم حتما پای یک زن در میونه!!!
******
مادر: کی دعوا رو شروع کرد؟
آسیه: اون خیال میکنه من به شان اجتماعی اش لطمه میزنم!
مادر: اون که میخره، چرا لباسای بهتر نمی پوشی؟
آسیه: لباسای بهتر اندازه ی من نیست!
مادر: تو با یه آدم کرولال زندگی نمی کنی!
آسیه: من همینی ام که هستم!
******
مادر: اونوقتا می رفتیم باغ ملی به نفع خیریه، درشکه ها چپ و راست می اومدن! اُرکستر ارتش میزد، خانم ها چترهای آفتابی داشتن، بعد از کشف حجاب بود، هر یکشنبه فیلم ها عوض می شد! من و کلنل می رفتیم سینما. خانم ها و آقایان جُدا می نشستند، به گاردن پارتی هم رفتیم، اُرکستر یک مرتبه به افتخار ما موزیک خیلی قشنگی زد، قبل از جنگ بود، جنگ شوهرم رو گرفت و در عوض هم یک پسر داد...
******
آسیه: یعنی دنبال اون دختره میگردن، یعنی فایده ای داره؟
اصالت: تو دیشب به این موضوع علاقه ای نداشتی!
آسیه: حالا دارم!
اصالت: گُمشده ها اکثرا پیدا میشن!
آسیه: من که تا حالا نشنیدم خودشون پیدا بشن، لابد باید دنبالشون گشت.
اصالت: این کار من نیست!
آسیه: حیف! چون از دفتر روزنامه تلفن زدن!
اصالت: چی شده؟
آسیه: جسد دختر ناشناسی پیدا شده ... دوستت میخواست بدونه میری دنبالش یا نه؟ این نشونیشه!
اصالت: آره میرم!
******
آسیه: دنیا خیلی بزرگ شده، من تازگیا مجبور شدم چند تا کوچه و خیابون جدید پیدا کنم، شهر خیلی بزرگ شده، شما نمیخواین شهر رو ببینین؟
مادر: من مال این شهر نیستم، من مال تهران قدیمم!
آسیه: ولی فکر کنم گردش براتون خوب باشه، یکی از همین روزا که درس ندارم ماشین رو از عمه ام میگیرم! میای؟
مادر: باشه میام دختر جون، منو به گردش ببر، بیا باهم دنبال تهران قدیم بگردیم!
******
دوست آثای اصالت: دوتا از گُمشده ها خودشونو معرفی کردن! یکی تو دسته ی قاچاق مواد گیر اُفتاده، یکی از دخترهای گُمشده هم با رُباینده ی خودش ازدواج کرده!
__________________________________________________ ___
فیلم: «چریکه تارا» ساخت: 1357
http://upload.iranvij.ir/images_aban/35976420925898482995.jpg
مرد تاریخی: نترسید، از من نترسید، من فقط پی شمشیر آمده ام! برای آن شمشیر!
تارا: مال تو بود؟!
مرد تاریخی: مال من، نه فقط مال من، مال تمام تبار من!
تارا: تو زخمی هستی!
مرد تاریخی: من مردی ام از یک تبار تاریخی، همه ی زندگی من در پی جنگ گذشت، کدام جنگ؟ در هیچ جایی نامی از ما بُرده نشده، همه چیز اندک اندک از بین رفت، همه ی نشانه ها گم شد، از ما روی زمین هیچ نشانی نمانده است، به جز یک شمشیر!
******
مرد تاریخی: همان است، این همان شمشیر است، از ملامتیان باشم اگر تو را نشناسم! ولی نمی توانم برگردم، هنوز نه!
تارا: چرا؟
مرد تاریخی: من به تو عاشقم!
******
مرد تاریخی: تو زنده ای، تو آزادی، تو هزار هزار در اطراف داری، من در میان کنیزانم بسیار داشتم، اما به هیچ یک عاشق نشدم، تو مرا شکنجه میکنی!
تارا: تعریف کن!
مرد تاریخی: تمام تبار در این لحظه به من می نگرند و من نمی توانم برگردم، شرم بر من!
تارا: چرا دیشب در حیاط منزل من را می رفتی؟
مرد تاریخی: زخم ها آزارم می دادند!
تارا: باید می بستی!
مرد تاریخی: این زخم ها بسته شدنی نیست! می شنوی؟ کهنه است ولی مرهم ناشدنی نیست، هر روز خون تازه از آن بیرون می آید!
تارا: از کی؟
مرد تاریخی: از دمی که تورا دیده ام!
******
مردتاریخی: این جایی است که پرچم فتح ما شکست، این جای پای لشگر قتالی است که کشته های ما را لگدکوب سُم ستوران کرد، از خون ما چه جوی ها که جاری شد، زیر پای وسوسه و تشویش، ما فریب روزگار خورده ایم! کتاب خدا را با ما به شهادت نهاده بودند و سوگند خود را به چند سکه فروختند. فریاد از دل شبیه خون برخاست! چگونه از محاصره ی آتش و دود آنان می توان گریخت، در جنگی ناامید، در جنگی قدم به قدم...
******
مرد تاریخی: من می روم تارا و نگاه تو تنها چیزی است که با خود می برم!
******
مرد تاریخی: افسوس چرا نمی شود که دوباره مُرد؟ به من یک میدان بده سواره منم! اما این جنگ این عادلانه نیست، تو قوی تری و این شمشیر من است که اُفتاده به نشانه ی تسلیم، افسوس که دیگر از زخم های من بوی افتخار نمی آید! زندگی تو بی دغدغه می گذشت، من برای تو چه آورده ام! من فقط زخم هایم را آورده ام که از آنها خون می چکید! من فقط حسرت آورده ام!
__________________________________________________ ___
فیلم: «مرگ یزدگرد» ساخت: 1360
http://upload.iranvij.ir/images_aban/49918635622961014034.jpg
سرکرده: نان کشکینش بده و سپس به تازیانه ببند تا سخن بگوید. بپرسش شماره ی تازیان چند است؛ کدام سویند؛ چه در سر دارند؛ سواره اند یا پیاده؛ دور می شوند یا نزدیک؛ در کار گذاشتن اند یا ماندن؟ او چرا مانده است؟ پیک است یا خبرچین یا پیشاهنگ؟ بپرسش ویرانه چرا می سازند؟ آتش چرا می زنند؛ سیاه چرا می پوشند؛ و این خدای که می گویند چرا چنین خشمگین است؟
******
آسیابان: من منم ای نادان؛ نمی شناسی؟
دختر: چرا نیک می شناسمت، می دانم چگونه مردی! بی گمان اگر مرا می خریدند می فروختی به یک لبخند این زن!
زن: چکنم جان دل؛ فروشندگان تو خریداران من اند.
******
زن: من دایه ام و نه ماما؛ من آسیابانم! من به ملت نان می دهم! همین؛ و این تنها چیزی ست که دارم!
******
آسیابان: برای پادشاهی که در سرزمین خویش می گریزد بزرگان چه گفته اند؟
زن: سخن بزرگی نگفته اند!
آسیابان: من گریزان در سرزمین خویش خانه به خانه می رم و همه جا بیگانه ام. سفره ای نیست که مرا مهمان کند . و رختخوابی نه که در آن دمی بیاسایم. میزبانان خود در حال گریزند. اسبان رهوار به جای آن که مرا به سوی پیکار برانند از آن به در بُردند. شرم بر من.
******
زن: ما هرگز مهمان نکشته ایم!
******
سرکرده: ما همه شکار مرگ بودیم و خود نمی دانستیم. داوری پایان نیافته است. بنگرید که داوران اصلی از راه می رسند. آنها یک دریا سپاهند. نه درود می گویند و نه بدرود؛ نه می پرسند و نه گوششان به پاسخ است. آنها به زبان شمشیر سخن می گویند.
__________________________________________________ _
فیلم: «باشو غریبه ی کوچک» ساخت: 1365
http://upload.iranvij.ir/images_aban/78842403941851936573.jpg
نایی: (خطاب به باشو) سیاه که هیسی، لالم که هیسی، اسمم که ناری... هر آدمی زایی یه اسمی داره، اونی که ناره غول صحرایه!
******
زن روستایی: (خطاب به نایی) مهمونی که گفتی همینه؟ پس چرا سلام نکنه؟
پیرمرد: از زبان نفهمیه!
******
نایی: (باشو، در حال نوشتن نامه) برای نوشتن این نامه نزد همسایه نرفتم، این نامه را پسر من می نویسد که نام او باشوست، ایشان در همه ی کارها ما را کمک می کند، و نانی که می خورد از کاری که می کند کمتر است، و آن نان را من از لقمه ی خودم می دهم! او مثل همه ی بچه ها فرزند آفتاب و زمین است. و کم کم از شیش تا حرفی که می زند سه تا حرف آن مرا حالی می شود.
******
باشو:ما از یک آب و خاک هستیم، ما فرزندان ایران هستیم!
__________________________________________________ _____
فیلم: «سگ کُشی» ساخت: 1379
http://upload.iranvij.ir/images_aban/69945126890702860655.jpg
تابان پور ( متصدی هتل) قهرمان شما همیشه خطر می کنه. واقعا چرا؟ می خواین بگین خطر کردن شجاعته یا اون هیچوقت نمی ترسه؟
گلرخ کمالی: بر عکس، اون می ترسه خیلی هم زیاد ولی بی اون که بخواد جاییه که هر قدمی برداشتن اصلا بدون خطر ممکن نیست.
تابان پور : ( با خود می گوید ) آه...بله.... تاسف در همینه خانم کمالی.
******
گلرخ کمالی : شخصیت های داستان جدیدم دوره ام کردن. باید هر چه زودتر خودم رو از بینشون بکشم بیرون.
******
نایری : اون ارزشش رو نداره، خیلی بهش وفاداری.
کمالی : من به ارزش خودم فکر می کنم.
******
سنگستانی : ......التماس کنین، یه دل خوشی بهم بدین.
گلرخ : بهتون دلخوشی میدم، پدر بدبخت من که سی سال برای فرهنگ این کشور کار می کنه برای همه چیزش لنگه، از کاغذ و مرکب تا تایپ و پخش و اجازه تک تک کلما ت. اما امثال شما هیچ منعی ندارین حتی کسی مانعتون نمیشه از دخترش بخواین بخاطر یکی دیگه بهتون التماس کنه. کسی که متاسفانه بهتر یا بدتر، از جنس شماست نه من. این خیلی خیلی گرونه و شما نباید از تلخیش چیزی بفهمین. ولی باشه.. بهتون التماس می کنم بخاطر یکی دیگه نه خودم....
سنگستانی : مثل اینکه بیشتر از این چیزی بلد نیستی.
گلرخ : مثلا اشک بریزم؟
سنگستانی : خیلی وقته یه گریه درست و حسابی ندیدم.
گلرخ : حالا هم نمی بینین، من گریه هام رو قبلا کردم حالا فقط فریاد برام مونده....
******
عیوض ( باغبان) : با زخم باید ساخت، طول میکشه ولی خوب میشه.
( صدای شلیک)
گلرخ : پس آخرش این بود. آخرِ سگ کشی.
عیوض : گریه می کنی گلرخ خانم؟ اعتناش نکن.
گلرخ : آره عیوض طول میکشه ولی خوب میشه.
__________________________________________________ ____
فیلم: «وقتی همه خوابیم» ساخت: 1387
http://upload.iranvij.ir/images_aban/27277971916239645847.jpg
زندان بان ( حسن پور شیرازی ) : نجات شکندی مرخص. اسباب ها جمع چیزی جا گذاشتی مسئولیت خودت. شنیدی نجات شکندی؟ تکرار کن.
نجات شکندی: مسئولیت خودم.
زندان بان : که چی؟
نجات شکندی : چیزی جا نذارم.
زندان بان : چیزی جا نمیذاری.
نجات شکندی : چیزی جا نمیذارم.
زندان بان : از خریت، من جای تو بودم چیزی از اینجا با خودم نمی بردم.
نجات شکندی، یه عکس زده بودی سینه تیفا ل!
نجات شکندی : زنم.
زندان بان : بذار باشه.
******
وکیل : از کدوم آشغالدونی پیداش کردی؟
چکامه چمانی : از اونکه همه توشیم.
******
نیرم نیستانی ،رو به شایان شبرخ : موفقیت تو در اینه که باورت کنن به عنوان نجات شکوندی نه خوشپوشی که موفقیت رو به ضرب حساب بانکی دیگران می خره.
براتی ( تهیه کننده) رو به کارگردان: تو هی می خوای عوضش کنی در حالی که تماشاگر ستاره رو همونجوری که هست می خواد.
نیرم نیستانی، به شبرخ : پس شاید بد نقشی رو برای قاپیدن انتخاب کردی. ستاره؟! نجات شکوندی قربانیه، قربانی کننده سخت می تونه نقش قربانی رو بازی کنه.
******
شایان شبرخ : خوشحال نیستین که همبازیتون هستم.
پرند پایا : مجبورم خوشحال باشم؟
شایان شبرخ : روزی افتخار می کنین.
پرند پایا : افتخار نمی کنم که واسسادم و دیدم و ساکت موندم.
******
بچه : مامان هنوزم سینما رو دوس داری؟
پرند پایا : سینما رو آره عزیزم، حاشیه هاش رو نه.