توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : تاريخ عاشورا
M.A.H.S.A
12-04-2011, 09:50 PM
روایات مشهور در تاریخ ولادت حضرت امام حسین (ع)
مشهور آنست كه ولادت آن حضرت در مدينه در سيم ماه شعبان بوده، و شيخ طوسی ره روايت كرده كه بيرون آمد توقيع شريف به سوی قاسم بن علاء همدانی وكيل امام حسن عسگری عليه السلام كه مولای ما حضرت حسين عليه السلام در روز پنجشنبه سيم ماه شعبان متولد شده پس آنروز را روزهدار و اين دعا را بخوان: اَلّلهُمَّ اِنّي اَسْئَلُكَ بِحَقِ الْمَوْلُودِ في هذَا الَْيَوْم الخ. و ابن شهر آشوب (ره) ذكر كرده كه ولادت آن حضرت بعد از ده ماه و بيست روز از ولادت برادرش امام حسن عليه السلام بوده و آن روز سه شنبه يا پنجشنبه پنجم ماه شعبان سال چهارم از هجرت بوده، و فرموده روايت شده كه مابين آن حضرت و برادرش فاصله نبوده، مگر به قدر مدت حمل و مدت حمل و شش ماه بوده است.
و سيد بن طاوس و شيخ ابن نما و شيخ مفيد در ارشاد نيز ولادت آن حضرت را در پنجم شعبان ذكر فرمودهاند ، و شيخ مفيد در مقنعه و شيخ در تهذيب و شهيد در دروس آخر ماه ربيع الاول ذكر فرمودهاند ، و به اين قول درست میشود روايت كافی از حضرت صادق عليه السلام كه مابين حسن و حسين عليهماالسلام طهری فاصله شده و مابين ميلاد آن دو بزرگوار شش ماه و ده روز واقع شده و الله العالم.
اختلاف مورخین شیعه و سنی در تاریخ ولادت امام حسین (ع)
مورخين شيعه و سنّی در ولادت امام(ع) اختلافاتی دارند كه ولادت حضرت در چه روزی، چه ماهی و چه سالی بوده است؟ عدّه ای گفته اند امام حسين(ع) سوم يا پنجم شعبان يا پنجم جمادی الاول و يا آخر ربيع الاول سال سوم هجری متولد شده اند. و بالجمله اختلاف بسيار در باب روز ولادت آن حضرتست.
البته همگی بالاتفاق گفته اند امام در طول شش ماه و ده روز تولد يافته اند. چون شيرخوارگی دو سال (بيست و چهار ماه) طول می كشد حضرت صفيه (عمه پيامبر(ص) و على(ع)) می گويد: وقتی حسين(ع) تولد يافت، پيامبر(ع) فرمودند: عمه جان، فرزندم را بياور. عرض كرد: هنوز پاكيزه اش نكرده ام. پيامبر فرمود: آيا تو ميخواهی او را پاكيزه كنی؟ خداوند او را پاكيزه و مطهر به دنيا آورده است. سپس پيامبر(ص) گريه نمودند و فرمودند: خداوند لعنت كند مردمي را كه كشندگان تو هستند. صفيه عرض كرد: كشندگان او چه كسانی هستند؟ فرمود: دنباله گروهی از نسل بني اميه. سپس در گوش راست حضرت اذان و در گوش چپ حضرت اقامه قرائت نمودند.
كيفيت ولادت امام حسین (ع)
شيخ طوسی (ره) و ديگران به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السلام نقل كردهاند كه چون حضرت امام حسين عليه السلام متولد شد، حضرت رسول صلی الله عليه و آله اسماء بنت عميس را فرمود كه بياور فرزند مرا ای اسماء، اسما گفت آن حضرت را در جامه سفيدی پيچيده به خدمت حضرت رسالت صلي الله عليه و آله بردم، حضرت او را گرفت و در دامن گذاشت و گوش راست و اذان در گوش چپش اقامه گفت،پس جبرئيل نازل شد و گفت: حق تعالی ترا سلام ميرساند و میفرمايد كه چون علی عليه السلام نسبت به منزله هارون است نسبت به موسی (ع) پس او را به اسم پسر كوچك هارون نام كن كه شبير است و چون لغت تو عربی است او را حسين نام كن. پس حضرت رسول صلي الله عليه و آله او را بوسيد و گريست و فرمود كه ترا مصيبتی عظيم در پيش است، خداوندا لعنت كن كشنده او را. پس فرمود كه ای اسماء اين خبر را به فاطمه مگو. چون روز هفتم شد حضرت رسول صلي الله عليه و آله فرمود كه بياور فرزند مرا چون او را به نزد آن حضرت بردم گوسفند سياه و سفيدی از برای او عقيقه كرد كه يك رانش را به قابله داد و سرش را تراشيد و به وزن موی سرش نقره تصدق كرد و خلوق بر سرش ماليد، پس او را بر دامن خود گذاشت و فرمود ای ابا عبدالله چه بسيار گران است بر من كشته شدن تو، پس بسيار گريست. اسماء گفت: پدر و مادرم فدای تو باد اين چه خبر است كه در روز اول ولادت گفتي و امروز نيز ميفرمائی و گريه می كنی، حضرت فرمود كه: میگريم بر اين فرزند دلبند خود كه گروهی كافر ستمكار از بنی اميه او را خواهند كشت، خدا نرساند به ايشان شفاعت مرا، خواهد كشت او را مردی كه رخنه در دين من خواهد كرد و به خداوند عظيم كافر خواهد شد، پس گفت خداوندا سؤال میكنم از تو در حق اين دو فرزندم آنچه را كه سوال كردم ابراهيم در حق ذريت خود خداوندا تو دوست دار ايشان و دوست دار هر كه دوست میدارد ايشان را و لعنت كن هر كه ايشان را دشمن دارد لعنتی چندان كه آسمان و زمين پر شود.
ملکی بنام فطرس
شيخ صدوق و ابن قولويه و ديگران از حضرت صادق عليه السلام روايت كردهاند كه چون حضرت امام حسين عليه السلام متولد شد حق تعالی جبرئيل را امر فرمود كه نازل شود با هزار ملك براي آن تهنيت گويد حضرت رسول صلی الله عليه و آله را از جانب خداوند و از جانب خود، چون جبرئيل نازل میشد گذشت در جزيره از جزيرههای دريا به ملكی كه او را فطرس ميگفتند و از حاملان عرش الهی بود. وقتی حق تعالی او را امری فرموده بود و او كندی كرده بود پس حق تعالی بالش را در هم شكسته و او را در آن جزيره انداخته بود پس فطرس هفتصد سال در آنجا عبادت حق تعالی كرد تا روزی كه حضرت امام حسين عليه السلام متولد شد. و به روايتی حق تعالی او را مخير گردانيد ميان عذاب دنيا و آخرت او عذاب دنيا را اختيار كرد پس حق تعالی او را معلق گردانيد به مژگانهای هر دو چشم در آن جزيره و هيچ حيوانی از آنجا عبور نمی كرد و پيوسته از زير او دود بدبوئی بلند ميشد چون ديد كه جبرئيل با ملائكه فرود میآيند از جبرئيل پرسيد كه اراده كجا داريد؟ گفت چون حق تعالی نعمتی به محمد صلی الله عليه و آله كرامت فرموده است، مرا فرستاده است كه او را مبارك باد بگويم، ملك گفت ای جبرئيل مرا نيز با خود ببر شايد كه آن حضرت برای من دعا كند تا حق تعالی از من بگذرد. پس جبرئيل او را با خود برداشت و چون به خدمت حضرت رسالت صلی الله عليه و آله رسيد تهنيت و تحيت گفت و شرح حال فطرس را به عرض رسانيد. حضرت فرمود كه به او بگو كه خود را به اين مولود مبارك بمالد و به مكان خود برگردد. فطرس خويشتن را به امام حسين ماليد، بال برآورد و اين كلمات را گفت و بالا رفت عرض كرد يا رسول الله همانا زود باشد كه اين مولود را امت تو شهيد كنند و او را بر من به جهت اين نعمتی كه از او به من رسيد مكافاتی است كه هر كه او را زيارت كند او را به حضرت حسين عليه السلام برسانم، و هر كه بر او سلام كند من سلام او را برسانم، و هر كه بر او صلوت بفرستد من صلوات او را به او میرسانم. و موافق روايت ديگر چون فطرس به آسمان بالا رفت میگفت كيست مثل من و حال آنكه من آزاد كرده ی حسين بن علی و فاطمه و محمدم (عليهم السلام).
مکیدن انگشت ابهام حضرت محمد (ص)
ابن شهر آشوب روايت كرده كه هنگام ولادت امام حسين عليه السلام فاطمه عليها السلام مريضه شد و شير در پستان مباركش خشك گرديد رسول خدا صلی الله عليه و آله مرضعی طلب كرد يافت نشد پس خود آن حصرت تشريف آورد به حجره فاطمه عليهاالسلام و انگشت ابهام خويش را در دهان حسين میگذاشت و او ميیمكيد. بعضی گفتهاند كه زبان مبارك را در دهان حسين عليه السلام میگذاشت و او را زقه میداد چنانكه مرغ جوجه خود را زقه میدهد تا چهل شبانه روز رزق حسين عليه السلام را حق تعالی از زبان پيغمبر صلی الله عليه و آله گردانيده بود، پس روئيد گوشت حسين عليه السلام از گوشت پيغمبر صلی الله عليه و آله، و روايات به اين مضمون بسيار است.
و در علل الشرايع روايت شده كه حال امام حسين عليه السلام در شير خوردن بدين منوال بود تا آنكه روئيد گوشت او از گوشت پيغمبر صلي الله عليه و آله و شير نياشاميد از فاطمه عليهاالسلام و نه از غير فاطمه. و شيخ كلينی در كافی از حضرت صادق عليه السلام روايت كرده كه حسين عليه السلام از فاطمه عليهاالسلام و از زنی ديگر شير نياشاميد او را به خدمت پيغمبر صلی الله عليه و آله میبردند حضرت ابهام مبارك را در دهان او میگذاشت و او میمكيد و اين مكيدن او را دو سه روز كافی بود. پس گوشت و خون حسين عليه السلام از گوشت و خون حضرت رسول صلی الله عليه و آله پيدا شد فرزندی جز عيسی بن مريم عليه السلام و حسين بن علی عليهاالسلام شش ماهه از مادر متولد نشد كه بماند، و در بعضی از روايات به جای عيسی يحيی نام برده شده. عَرَبيّه: (قاتل سيّد بحر العلوم است)
لِلّهِ مُرْتَضِعٌ لَمْ يَرْتَضِعْ اَبَداً مِنْ ثَدْي اُنْثي وَ مِنْ طه مَراضِعُهُ
M.A.H.S.A
12-04-2011, 09:51 PM
ولادت حضرت ابالفضل العبّاس (ع)
ولادت حضرت ابالفضل العبّاس (ع)
" عباس بن علی بن ابی طالب علیه السلام" در سال 26 هجری متولد شد. مادرش ام البنین بود.
امام علی علیه السلام به برادرش، عقیل، که به انساب و اجداد اعراب آگاه بود، فرمود:« برای من زنی را انتخاب کن که فرزندانی شجاع بیاورد.»
عقیل فاطمه، دختر حزام بن خال ، را معرفی کرد و گفت:« در میان اعراب، شجاع تر از پدران او کسی را نمی شناسم.»
علی علیه السلام با او ازدواج کرد و اوّلین فرزندی که از ام البنین به دنیا آمد عباس علیه السلام بود که او را به سبب زیبایی چهره اش، قمر بنی هاشم لقب داده بودند. کنیه او ابوالفضل بود و ام البنین پس از او سه فرزند به نام های عبدالله بن علی و عثمان بن علی و جعفر بن علی به دنیا آورد.
عباس بن علی چهارده سال با پدرش امیرالمؤمنین و بقیه عمر خویش را در کنار دو برادرش زندگی کرد و هنگام شهادت سی و چهار سال از عمر شریفش گذشته بود. او در شجاعت بی نظیر بود و چنان بلندبالا بود که هنگامی که بر اسب سوار می شد، پای مبارکش به زمین می رسید.
M.A.H.S.A
12-04-2011, 09:51 PM
بیعت نکردن با یزید
بیعت نکردن با یزید
وقتي امام حسن (ع) مجتبي به شهادت رسيدند شيعيان عراق جنبش كردند و به امام حسين (ع) نامه نوشتند.
براي بيعت با ايشان و خلع معاويه، ولي حضرت نپذیرفتند و جواب نوشتند كه در گرو عهد و پيمان با معاويه است و نمي تواند آنرا نقض كند تا مدت سرآيد و جان معاويه در آيد ولي بعد از اينكه معاويه در نيمه رجب سال 60 هجري به درك رسيد، يزيد به حاكم مدينه وليد بن عبيد بن ابوسفيان (نوه ابوسفيان) نامه اي مي نويسد و مرگ پدرش معاويه را اطلاع مي دهد و طي نامه اي خصوصي فرمان را از اين سه نفر (امام حسين (ع) – عبدالله بن عمر – عبدلله بن زبير) بيعت بگيرد و اگر بيعت نكردند، سرشان را براي من بفرست. وليد امام را احضار نمود، امام آنموقع در مسجد پيغمبر بودند.
خبر مرگ معاويه براي وليد ناگوار و هراسناك بود، ناچاراً مروان بن حكم را خواست. علت اينكه گفته مي شود (ناچاراً ) چون قبل از وليد ، حاكم مدينه مروان بود و بخاطر همين تغيير حكومت مدينه آنها با هم قهر بودند ولي خبر مرگ معاويه او را مجبور كرد با مروان حكم راجع به نامه يزيد مشورت كند. مروان گفت: هم اكنون تا خبر مرگ معاويه اعلام نشده آنها را احضار كن و اگر بيعت نكردند گردنشان را بزن چون رگ گردنشان را نزني هر كدام از آنها به ناحيه اي مي روند و مخالفت خود را اعلام مي كنند و مدعي خلافت مي شوند. وليد شخصي به نام عبدالله كه نوه عثمان (خليفه) بود را نزد حسين فرستاد عبدالله آنها را در مسجد يافت، عبدالله از آنها دعوت كرد نزد حاكم بروند، حضرت امام فرمود: عبدالله تو برو ما بعداً مي آئيم. عبدالله بن زبير به امام گفت: شما چه حدس مي زنيد؟ امام فرمودند:(اظن ان طاغيتهم قد هلک ) گمان مي كنم فرعون اينها تلف شده و ما را براي بيعت مي خواهند. امام فرمود: من ميروم، تو، عبدالله بن زبیر چه مي كني؟ عبدالله بن زبير گفت: حالا ببينم چه مي شود! (نكته: اگر عبدالله بن زبیر مطیع ولايت امر بود همان عمل امام را انجام مي داد و مانند پدرش زبیر به امام علي (ع) خيانت نمي كرد.) عبدالله بن زبیر شبانه از بيراهه به مكه گريخت و در آنجا متحصن شد. امام رفت و عده اي از بني هاشم را هم با خود برد و فرمود شما بيرون بايستيد اگر فرياد من بلند شد به داخل بريزيد و تا صداي من بلند نشده داخل نشويد.
مروان حكم(ل) كنار وليد نشسته بود. امام به وليد فرمود: چه مي خواهيد؟ حاكم گفت: مردم با يزيد بيعت كرده اند و نظر معاويه هم چنين بوده و مصلحت اسلام است و از شما خواهش مي كنم كه شما هم بيعت نمائيد. وليد دوست نداشت دستش بخون امام آغشته شود، با اينكه او از بني اميه محسوب مي شود تا اندازه اي با ديگران فرق داشت.
امام فرمود: بيعت من با شما در اين اتاق بسته كه سه نفر بيشتر نيستيم چه سودي دارد، شما بيعت را براي مردم مي خواهيد كه آنها هم به خاطر من بيعت كنند.حاكم گفت: راست مي فرمائيد، باشد براي بعداً. سپس وليد گفت: تشريف ببريد. مروان حكم گفت: چه مي گويي؟ اگر حسين بن علي از اينجا برود معنايش اين است كه بيعت نمي كنم سپس گفت: وليد، فرمان يزيد را اجرا كن (يعني حضرت را به شهادت برسان) امام گريبان مروان را گرفت و او را بالا برد و محكم به زمين كوباند و فرمود: تو كوچكتر از آني. سپس امام بيرون رفتند و سه شب ديگر در مدينه ماندند، شبها سر قبر پيامبر (ص) مي رفتند و در آنجا دعا ميخواندند و از باري تعالي راهي را طلب مي نمودند كه رضاي خداوند در آن باشد.
M.A.H.S.A
12-04-2011, 09:52 PM
حرکت حضرت امام حسین (ع) به سمت مکه
حرکت حضرت امام حسین (ع) به سمت مکه
بدانكه چون حضرت امام حسن عليه السلام به رياض قدس ارتحال نمود شيعيان در عراق به حركت درآمده عريضه به حضرت امام حسين عليه السلام نوشتند كه ما معاويه را از خلافت خلع كرده با شما بيعت ميكنيم حضرت در آن وقت صلاح در آن امر ندانسته امتناع از آن فرموده و ايشان را به صبر امر فرمود تا انقضاء مدت خلافت معاويه پس چون معاويه عليه اللعنه در شب نيمه ماه رجب سال شصتم هجري مرد فرزندش يزيد عليه اللعنه به جاي او نشست و به اعداد امر خلافت خود پرداخت نامهاي نوشت به وليد بن عتبه بن ابي سفيان كه از جانب معاويه حاكم مدينه بدين مضمون كه اي وليد بايد بيعت بگيري از براي من از ابوعبدالله الحسين و عبدالله بن عمر و عبدالله بن زبير و عبدالرحمن بن ابي بكر، و بايد كار بر ايشان تنگ گيري و عذر از ايشان قبول ننمائي و هر كدام از بيعت امتناع نمايد سر از تن او برگير و به زودي براي من روانه داري.
چون اين نامه به وليد رسيد مروان را طلبيد و با او در اين امر مشورت كرد مروان گفت: كه تا ايشان از مردن معاويه خبردار نشدهاند به زودي ايشان را به طلب و بيعت از براي يزيد از ايشان بگير و هر كدام كه قبول بيعت نكند او را به قتل رسان. پس در آن شب وليد ايشان را طلب نمود و ايشان در آن وقت در روضة منورة حضرت رسول صلي الله عليه و آله مجتمع بودند، چون پيغام وليد به ايشان رسيد امام حسين عليه السلام فرمود كه چون به سراي خود باز شدم من دعوت وليد را اجابت خواهم كرد.
پيك وليد كه عمر بن عثمان بود برگشت عبدالله زبير گفت كه يا ابا عبدالله دعوتي كه وليد در اين وقت بيهنگام مينمايد، مرا پريشان خاطر ساخت در خاطر شما چه ميگذرد؟ حضرت فرمود گمان ميكنم كه معاويه طاغيه مرده است و وليد ما را از براي بيعت يزيد دعوت نموده چون آن جماعت بر مكنون خاطر وليد مطلع گرديدند عبدالله عمر و عبدالرحمن بن ابي بكر گفتند كه ما به خانههاي خود ميرويم و در به روي خود ميبنديم. و ابن زبير گفت كه من هرگز با يزيد بيعت نخواهم كرد حضرت امام حسين عليه السلام فرمود كه مرا چارهاي نيست جز رفتن به نزد وليد پس حضرت به سراي خويش تشريف برد و سي نفر از اهل بيت و موالي خود را طلبيد و امر فرمود كه سلاح بر خود بستند و آنها را با خود برد و فرمود كه شما بر در خانه بنشينيد و اگر صداي من بلند شود و به خانه درآئيد. پس حضرت داخل خانه شد چون وارد مجلس گرديد ديد كه مروان نيز در نزد وليد است پس حضرت نشست. وليد خبر مرگ معاويه را به حضرت داد آن جناب كلمه استرجاع گفت پس وليد نامه يزيد را كه در باب گرفتن بيعت نوشته بود براي آن حضرت خواند، آن جناب فرمود من گمان نميكنم كه تو راضي شوي به آنكه من پنهان با يزيد بيعت كنم بلكه خواهي خواست از من كه آشكارا در حضور مردم بيعت كنم كه مردم بدانند، وليد گفت بلي چنين است.
حضرت فرمود پس امشب تاخير كن تا صبح تا ببيني راي خود را در اين امر وليد گفت برو خداوند با تو همراه تا آنكه در مجمع مردم ترا ملاقات نمائيم. مروان به وليد گفت كه دست از او بر مدار اگر الحال از او بيعت نگيري ديگر دست بر او نمييابي مگر آنكه خون بسيار از جانبين ريخته شود اكنون دست بر او يافتهاي او را رها مكن تا بيعت كند و اگر نه او را گردن بزن حضرت از سخن آن پليد در غضب شد و فرمود كه يابن الزّرقاء تو مرا خواهي كشت يا او، به خدا سوگند كه دروغ گفتي و تو و او هيچيك قادر بر قتل من نيستند. پس رو كرد به وليد و فرموده اي امير مائيم اهل بيت نبوت و معدن رسالت و ملائكه در خانه ما آمد و شد ميكنند و خداوند ما را در آفرينش مقدم داشت ختام خاتميت بر ما گذاشت و يزيد مردي است فاسق و شرابخوار و كشندة مردم بناحق و علانيه به انواع فسوق و معاصي اقدام مينمايد و مثل من كسي با مثل او هرگز بيعت نميكند و ديگر تا ترا ببينم گوئيم و شنويم. اينرا فرمود و بيرون آمد و با ياران خود به خانه مراجعت نمود و اين واقعه در شب شنبه سه روز به آخر ماه رجب مانده بود چون حضرت بيرون رفت مروان با وليد گفت كه سخن مرا نشنيدي به خدا سوگند ديگر دست بر او نخواهي يافت. وليد گفت واي بر تو رأيي كه براي من پسنديده بودي موجب هلاكت دين و دنياي من بود به خدا سوگند كه راضي نيستم جميع دنيا از من باشد و من در خون حسين عليه السلام داخل شوم سبحان الله تو راضي ميشوي كه من حسين را بكشم براي آنكه گويد با يزيد بيعت نكنم. به خدا قسم هر كه در خون او شريك شود او را در قيامت هيچ حسنه نباشد و نخواهد بود، مروان در ظاهر گفت كه اگر از براي اين ملاحظه بود خوب كردي ولكن در دل رأي وليد را نپسنديد. وليد در همان شب در بيعت اين زبير مبالغه نمود و او امتناع ميكرد تا آنكه در همان شب از مدينه فرار نموده متوجه مكه شد چون وليد بر فرار او مطلع شد مردي از بني اميه را با هشتاد سوار از پي او فرستاد چون از راه غيرمتعارف رفته بود چندانكه او را طلب كردند نيافتند و برگشتند.
چون صبح شد حضرت امام حسين عليه السلام از خانه بيرون آمده و در بعضي از كوچههاي مدينه مروان آن حضرت را ملاقات كرد و گفت يا اباعبدالله من ترا نصيحت ميكنم مرا اطاعت كن و نصيحت مرا قبول فرما حضرت فرمود نصحيت تو چيست؟ گفت من امر ميكنم ترا به بيعت يزيد كه بيعت او بهتر است از براي دين و دنياي تو حضرت فرمود: اِنّالله وَ انّا اِالّيْهِ راجِعُونَ وَ عَلَي الْاِسْلامِ السَّلامُ ...
كلمات حيرت انگيز مروان باعث اين شد كه حضرت كلمه استرجاع بر زبان راند و فرمود بر اسلام سلام باد هنگامي كه امت مبتلا شدند به خليفهاي مانند يزيد و به تحقيق كه من شنيدم از جدم رسول خدا صلي الله عليه و آله كه ميفرمود خلافت حرام است بر آل ابي سفيان و سخنان بسيار در ميان حضرت و مروان جاري شد پس مروان گذشت از آن حضرت به حالت غضبان چون آخر روز شنبه شد باز وليد كسي به خدمت حضرت امام حسين عليه السلام فرستاد و در امر بيعت تاكيد كرد حضرت فرمود صبر كنيد تا امشب انديشه كنم و در همان شب كه شب يكشنبه دو روز به آخر رجب مانده بود متوجه مكه شد و چون عازم خروج از مدينه شد سر قبر جدش پيغمبر و مادرش فاطمه و برادرش حسن عليهم السلام رفت و با آنها وداع كرد و با خود برداشت فرزندان خود و فرزندان برادر و برادران خود و تمام اهل بيت خود را مگر محمد بن الحنفيه رحمه الله كه چون دانست كه آن حضرت عازم خروج است به خدمت آن حضرت آمد و گفت اي برادر گرامي تو عزيزترين خلقي نزد من و از همه كس به سوي من محبوبتري و من آنكس نيستم كه نصيحت خود را از احدي دريغ دارم و تو سزاوارتري در باب آنچه صلاح شما دانم عرض كنم زيرا كه تو ممزوجي با اصل من و نفس من و جسم من و جان من و توئي امروز سند و سيد اهل بيت و تو آنكسي كه طاعتت بر من واجب است چه آنكه خداوند ترا برگزيده است و در شمار سادات بهشت مقرر داشته است. اي برادر من صلاح شما را چنين ميدانم كه از بيعت يزيد كناره جوئي و از بلاد و شهرهائي كه در تحت فرمان او است دوري گزيني و به باديه ملحق شوي و رسولان به سوي مردم بفرستي و ايشان را به بيعت خويش دعوت نمائي پس اگر بيعت ترا اختيار نمايند خدا را حمد كني و اگر با غير تو بيعت كردند به اين دين و عقل تو نكاهد و به مروت و فضل تو كاهش نرسد. همانا من ميترسم بر تو كه داخل يكي از بلاد شوي و اهل آن مختلف الكلمه شوند گروهي با تو و طايفهاي مخالف تو باشد و كار به جدال و قتال منتهي شود آن وقت اول كس توئي كه هدف تير و نشان شمشير شوي و خون تو كه بهترين مرديم از جهت نفس و از قبل پدر و مادر ضايع شود و اهل بيت شريف ذليل و خوار شوند.
حضرت فرمود كه اي برادر پس به كجا سفر كنم گفت برو به مكه و در همانجا قرار گير و اگر اهل مكه با تو شيوه بيوفائي مسلوك دارند متوجه بلاد يمن شو كه اهل آن بلاد شيعيان پدر و جد تواند و دلهاي رحيم و عزمهاي صميم دارند و بلاد ايشا گشاده است و اگر در آنجا نيز كار تو استقامت نيابد متوجه كوهستانها و ريگستانها و درهها شو و پيوسته از جائي به جائي منتقل شو تا به بيني كه عاقبت كار مردم به كجا منتهي شود.
حضرت فرمود كه اي برادر هر آينه نصيحت و مهرباني كردي و اميد دارم كه رأيت محكم و متين باشد و موافق بعضي روايات پس محمد بن حنيفه سخن را قطع كرد و بسيار گريست و آن امام مظلوم نيز گريست پس فرمود كه اي برادر خدا ترا جزاي خير دهد نصيحت كردي و خيرخواهي نمودي اكنون عازم مكه معظمه گرديدهام و مهياي اين سفر شدهام و برادران و فرزندان برادران و شيعيان خود را با خود ميبرم و اگر تو خواهي در مدينه باش و ديدهبان و عين من باش و آنچه سانح شود به من بنويس. پس آن حضرت دوات و قلم طلبيده وصيت نامه نوشت و آنرا در هم پيچيد و مهر كرد و به دست او داد و در آن ميان شب روانه شد. و موافق روايت شيخ مفيد در وقت بيرون رفتن از مدينه اين آيه را آن حضرت تلاوت نمود كه در بيان قصة بيرون رفتن حضرت موسي است از ترس فرعون به سوي مدين.
فَخَرَجَ مِنْها خائِفاً يَتَرَقّبُ قالَ رَبّ نَجّنيَ مّن الْقَوْم الظّالِمينَ.
يعني پس بيرون رفت از شهر در حالتي كه مترقب رسيدن دشمنان بود گفت پروردگارا نجات بخش مرا از گروه ستمكاران و از راه متعارف آن حضرت روانه شد پس اهل بيت آن حضرت گفتند كه مناسب آن است كه از بيراهه تشريف ببريد چنانكه ابن زبير رفت تا آنكه اگر كسي به طلب شما بيايد شما را در نيابد، حضرت فرمود كه من از راه راست بدر نميروم تا حق تعالي آنچه خواهد ميان من و ايشان حكم كند.
و از جناب سكينه عليهماالسلام مرويست كه فرمود وقتي كه ما از مدينه بيرون شديم هيچ اهل بيت رسول خدا صلي الله عليه و آله ترسان و هراسانتر نبود.
از حضرت امام محمد باقر عليه السلام روايت است كه چون حضرت امام حسين عليه السلام اراده نمود كه از مدينه طيبه بيرون رود مخدرات و زنهاي بني عبدالمطلب از عزيمت آن حضرت آگهي يافتند پس به خدمت آن حضرت شتافتند و صدا را به نوحه و زاري بلند كردند تا آنكه آن حضرت در ميان ايشان عبور فرمود و ايشان را قسم داد كه صداهاي خود را از گريه و نوحه ساكت كنند و صبر پيش آورند. آن محنت زدگان جگر سوخته گفتند پس ما نوحه و زاري را براي چه روز بگذاريم به خدا سوگند كه اين زمان نزد ما مانند روزيست كه حضرت رسول صلي الله عليه و آله از دنيا رفت و مثل روزي است كه اميرالمؤمنين علي عليه السلام و فاطمه و رقيه وزينب و ام كلثوم دختران پيغمبر از دنيا رفتند خدا جان ما را فداي تو گرداند اي محبوب قلوب مؤمنان و اي يادگار بزرگواران پس يكي از عمههاي آن حضرت آمد و شيون كرد و گفت گواهي ميدهم اي نور ديده من كه در اين وقت شنيدم كه جنيان بر تو نوحه ميكردند و ميگفتند:
اِذِلُّ رِقاباً مِنْ قُريْشٍ فًذَلَّتِ وَ اِنَّ قَتيلَ الطَّفّ مِنْ الِ هاشِمٍ
و موافق روايت قطب راوندي و ديگران ام سلمه زوجة طاهرة حضرت رسالت صلي الله عليه و آله در وقت خروج آن حضرت به نزد آن جناب آمد عرض كرد اي فرزند، مرا اندوهناك مگردان به بيرون رفتن به سوي عراق زيرا كه من شنيدم از جد بزرگوار تو كه ميفرمود دلبند من حسين در زمين عراق كشته خواهد شد در زميني كه آنرا كربلا گويند. حضرت فرمود كه اي مادر به خدا سوگند كه من نيز اين مطلب را ميدانم و من لامحاله بايد كشته شوم و مرا از زمين چارهاي نيست و به فرمودة خدا عمل مينمايم، به خدا قسم كه ميدانم در چه روزي كشته خواهم شد و ميشناسم كشندة خود را و ميدانم آن بقعه را كه در آن مدفون خواهم شد و ميشناسم آنانرا كه با من كشته ميشوند از اهل بيت و خويشان و شيعيان خودم و اگر خواهي اي مادر به تو بنمايم جائي را كه در آن كشته و مدفون خواهم گرديد.
پس آن حضرت به جانب كربلا اشاره فرمود به اعجاز آن حضرت زمينها پست شد و زمين كربلا نمودار گشت و ام سلمه محل شهادت آن حضرت را دمضجع و مدفن او را و لشكرگاه او را بديد و هاي هاي بگريست. پس حضرت فرمود كه اي مادر خداوند مقدر فرموده و خواسته مرا ببيند كه من به جور و ستم شهيد گردم و اهل بيت و زنان جماعت مرا متفرق و پراكنده ديدار كند و اطفال مرا مذبوح و اسير در غل و زنجير نظاره فرمايد در حالتي كه ايشان استغاثه كنند و هيچ ناصري و معيني نيابند.
پس فرمود اي مادر قسم به خدا من چنين كشته خواهم شد اگر چه به سوي عراق نروم نيز مرا خواهند كشت. آنگاه ام سلمه گفت كه در نزد من تربتي است كه رسول خدا صلي الله عليه و آله مرا داده است و اينك در شيشه آنرا ضبط كردهام. پس حضرت امام حسين عليه السلام دست فراز كرد و كفي از خاك كربلا برگرفت و به ام سلمه داد و فرمود اي مادر اين خاك را نيز با تربتي كه جدم به تو داده ضبط كن و در هر هنگامي كه اين هر دو خاك خون شود بدانكه مرا در كربلا شهيد كردهاند.
شيح ممجّد آقاي حاجي ميرزا محمد قمي صاحب اربعين الحسينيه در اين مقام فرموده:
دادخواهي دارم اندر رستخيز گفت من با اين گروه بد ستيز
هست هفتاد و دو تن همراه من كربلا گرديده قربانگاه من
مر گروه شيعيان را معقل است بقعة من كعبة اهل دل است
پس كه مدفون گردد اندر قبر من گر بمانم من به جاي خويشتن
شافع جرم گنهكاران شود تا پناه خيل زوّاران شود
كي شود گر من گريزم از عدو امتحان مردم برگشته خو
روز عاشورا كه روز ابتلا است موعد من با شما در كربلا است
برگرفته از کتاب منتهی الامال، تألیف حاج شیخ عباس قمی
M.A.H.S.A
12-04-2011, 09:52 PM
ورود امام حسین (ع) به مكه و نامههای اهل كوفه
ورود آن حضرت به مكه و آمدن نامههای اهل كوفه
در سابق گذشت كه خروج سيدالشهداء عليه السلام از مدينه در شب يكشنبه دو روز به آخر رجب مانده بود. پس بدان كه آن حضرت در شب جمعه كه سيم ماه شعبان بود وارد مكه معظمه شد و چون داخل مكه شد به اين آيه مباركه تمثيل جست.
وَ لَمّا تَوَجَّهَ تِلْقآءَ مَدْيَنَ قالَ عَسي رَبّي اَنْ يَهْدَِني سَواءَ السَّبيل.
يعني چون حضرت موسي عليه السلام متوجه شهر مدين شد گفت اميد است كه پروردگار من هدايت كند مرا به راه راست كه مرا به مقصود برساند. و از آن سوي چون وليد بن عتبه والي مدينه بدانست كه امام حسين عليه السلام نيز به جانب مكه شتافت كسي به طلب عبدالله بن عمر فرستاد كه حاضر شود براي يزيد بيعت كند، عبدالله در پاسخ گفت چون ديگران تقديم بيعت كردند من نيز متابعت خواهم كرد، چون وليد در بيعت ابن عمر نگران سود و زياني نبود مصلحت بتواني ديد و او را به حال خود گذاشت، عبدالله بن عمر نيز طريق مكه پيش داشت.
و بالجمله چون اهل مكه و جمعي از اطراف به عمره آمده بودند خبر قدوم مسرت لزوم حضرت حسين عليه السلام را شنيدند، به خدمت آن جناب مبادرت نمودند و هر صبح و شام به ملازمت آن حضرت ميشتافتند و عبدالله بن زبير در آن وقت رحل اقامت به مكه افكنده بود و ملازمت كعبه نموده بود و پيوسته براي فريب دادن مردم در جانب كعبه ايستاده و مشغول به نماز بود و اكثر روزها بلكه در هر دو روز يك دفعه به خدمت آن حضرت ميرسيد ولكن بودن آن حضرت در مكه بر او گران مينمود زيرا ميدانست كه تا آن حضرت در مكه است كسي از اهل حجاز با او بيعت نخواهد كرد.
و چون خبر وفات معاويه به كوفه رسيد و كوفيان از فوت او مطلع شدند و خبر امتناع امام حسين عليه السلام و ابن زبير از بيعت يزيد و رفتن ايشان به مكه به آنها رسيد شيعيان كوفه در منزل سليمان بن صرد خزاعي جمع شدند و حمد و ثناي الهي ادا كردند و در باب فوت معاويه و بيعت يزيد سخن گفتند، سليمان گفت كه اي جماعت شيعه همانا بدانيد كه معاويه ستمكاره رخت بر بست و يزيد شرابخوار به جاي او نشست و حضرت امام حسين عليه السلام سر از بيعت او برتافت و به جانب مكه معظمه شتافت و شما شيعيان او، و از پيش شيعة پدر بزرگوار او بودهايد پس اگر ميدانيد كه او را ياري خواهيد كرد و با دشمنان او جهاد خواهيد نمود نامه به سوي او نويسيد و او را طلب نمائيد، و اگر ضعف و جبن بر شما غالب است و در ياري او سستي خواهيد ورزيد و آنچه شرط نيكخواهي و متابعت است به عمل نخواهيد آورد او را فريب ندهيد و در مهلكهاش نيفكنيد. ايشان گفتند كه اگر حضرت او به سوي ما بيايد همگي دست ارادت با او بيعت خواهيم كرد، و در ياري او با دشمنانش جان فشانيها به ظهور خواهيم رسانيد. پس كاغذي به اسم سليمان بن صرد و مسيب بن نجبه (بنون و جيم و باء مفتوحات قاله ابن الاثير) و رفاعه بن شداد بجلي (بجيله كحنيفه قبيله و النسبه بجلي كحنقي) و حبيب بن مظاهر ره و ساير شيعيان به سوي او نوشتند و در آن نامه بعد از حمد و ثنا بيان هلاكت معاويه درج كردند كه يابن رسول الله ما در اين وقت امام و پيشوايي نداريم به سوي ما توجه نما و به شهر ما قدم رنجه فرما تا آنكه شايد از بركت جناب شما حق تعالي حق را بر ما ظاهر گرداند و نعمان بن بشير حاكم كوفه در قصر الاماره در نهايت ذلت نشسته و خود را امير جماعت دانسته لكن ما او را امير نميدانيم و به امارت نميخوانيم و به نماز جمعه او حاضر نميشويم و در عيد با او به جهت نماز بيرون نميرويم، و اگر خبر به ما رسد كه حضرت تو متوجه اين صوب گرديده او را از كوفه بيرون ميكنيم تا به اهل شام ملحق گردد والسلام.
پس آن نامه را با عبدالله بن مسمع همداني و عبدالله بن وال به خدمت آن زبدة اهل بيت عصمت و جلال فرستادند و مبالغه كردند كه ايشان آن نامه را با نهايت سرعت به خدمت آن حضرت برسانند، پس ايشان به قدم عجل و شتاب راه در نور ديدند تا دهم ماه رمضان به مكه معظمه رسيدند و نامه كوفيان را به خدمت آن امام معظم رسانيدند.
مردم كوفه بعد از دو روز از فرستادن آن قاصدان قيس بن مسهر صيداوي و عبدالله بن شداد و عماره بن عبدالله سلولي را به سوي آن حضرت فرستادند با نامههاي بسيار كه قريب به صد و پنجاه نامه باشد كه هر نامهاي از آن را عظماي اهل كوفه از يك كس و دو كس و سه و چهار كس نوشته بودند، و ديگرباره صنا ديد كوفه بعد از دو روز هاني بن هاني سبيعي و سعيد بن عبدالله حنفي را به خدمت آن حضرت روان داشتند با نامهاي كه در آن اين مضمون را نوشتند:
بسم الله الرحمن الرحيم اين عريضهايست به خدمت حسين بن علي عليه السلام از شيعيان و فدويان آن حضرت. اما بعد، به زودي خود را به دوستان و هواخواهان خود برسان كه همه مردم اين ولايت منتظر قدوم مسرت لزوم تواند و بغير تو نظر ندارند البته شتاب فرموده به تعجيل تمام خود را به اين مشتاقان مستهام برسان والسلام.
پس شبش بن ربعي و حَجَاربْنِ اَبْجَرْ و يزيد بن حارث بن رويم و عروه بن قيس و عمر و بن حجاج زبيدي و محمد بن عمر و تيمي نامهاي نوشتند به اين مضمون:
اما بعد، صحراها سبز شد و ميوهها رسيده پس اگر مشيت حضرت تو تعلق گيرد به سوي ما بيا كه لشكر بسياري از براي ياري تو حاضرند و شب و روز به انتظار مقدم شريف تو بسر ميبرند والسلام.
و پيوسته اين نامهها به آن حضرت ميرسيد تا آنكه در يك روز ششصد نامه از آن بيوفايان به آن حضرت رسيد و آن جناب تأمل مينمود و جواب ايشان را نمينوشت تا آنكه جمع شد نزد آن حضرت دوازده هزار نامه.
برگرفته از کتاب منتهی الامال، تألیف حاج شیخ عباس قم
M.A.H.S.A
12-04-2011, 09:53 PM
نامه های حضرت امام حسین (ع)
نامه های حضرت امام حسین (ع)
چون رسل و رسائل كوفيان بيوفا از حد گذشت تا آنكه دوازده هزار نامه نزد حضرت سيدالشهداء عليه السلام جمع شد لاجرم آن جناب نامهاي به اين مضمون در جواب آنها نگاشت:
بسم الله الرحمن الرحيم
اين نامه ايست از حسين بن علي به سوي گروه مسلمانان و يا مؤمنان كوفيان.
اما بعد به درستي كه هاني و سعيد آخر كس بودند از فرستادگان شما برسيدند و مكاتيب شما را برسانيدند بعد از آنكه رسولان بسيار و نامههاي بيشمار از شماها به من رسيده بود و بر مضامين همه آنها اطلاع يافتم و حاصل جميع آنها اين بود: كه ما امامي نداريم به زودي به نزد ما بيا شايد كه حق تعالي ما را به بركت تو بر حق و هدايت مجتمع گرداند. اينك به سوي شما فرستادم برادر و پسر عم وثقة اهل بيت خويش مسلم بن عقيل را پس اگر بنويسد به سوي من كه مجتمع شده است رأي عقلاء و دانايان و اشراف شما بر آنچه در نامهها درج كرذه بوديد، همانا من به زودي به سوي شما خواهم آمد. انشاء الله، پس قسم به جان خود كه امام نيست مگر آنكسي كه حكم كند در ميان مردم به كتاب خدا و قيام نمايد در ميان مردم به عدالت و قدم از جاده شريعت مقدسه بيرون نگذارد و مردم را بر دين حق مستقيم دارد، والسلام.
پس مسلم بن عقيل پسر عم خويش را كه به وفور عقل و علم و تدبير وصلاح سداد و شجاعت ممتاز بود طلبيد و براي بيعت گرفتن از اهل كوفه با قيس بن مسهر صيداوي و عماره بن عبدالله سلولي و عبدالرحمن بن عبدالله ارحبي متوجه آن صوب گردانيد و امر كرد او را به تقوي و پرهيزكاري و كتمان امر خويش از مخالفان و حسن تدبير و لطف و مدارا و فرمود كه اهل كوفه بر بيعت من اتفاق نمايند، حقيقت حال را براي من بنويس، پس مسلم آن حضرت را وداع كرده از مكه بيرون شد.
سيد بن طاووس و شيخ بن نما و ديگران نوشتهاند كه حضرت امام حسين عليه السلام نامه نوشت به مشايخ بصره كه از جمله احنف بن قيس و منذربن جارود و يزيد بن مسعود نهشلي و قيس بن هيثم (به تقديم ياء مثنّاه بر ثاء مثلّثه) بودند. بدين مضمون:
" بسم الله الرحمن الرحيم اين نامه ايست كه از حسين بن علي بن ابيطالب.
اما بعد همانا خداوند تبارك و تعالي محمد مصطفي صلي الله عليه و آله را به نبوت و رسالت برگزيد تا مردمان را بذل نصيحت فرمود و ابلاغ رسالت پروردگار خود نمود آنگاه حقتعالي او را تكرماً به سوي خود مقبوض داشت و بعد از آن اهل بيت آن حضرت به مقام او احق و اولي بودند ولكن جماعتي بر ما غلبه كردند و حق ما را به دست گرفتند و ما به جهت آنكه فتنه انگيخته نشود و خونها ريخته نگردد خاموش نشستيم اكنون اين نامه را به سوي شما نوشتم و شما را به سوي خدا و رسول خدا ميخوانم پس به درستي كه شريعت نابود گشت و سنت رسول خدا صلي الله عليه و آله برطرف شد، اگر اجابت كنيد دعوت مرا و اطاعت كنيد فرمان مرا شما را از طريق ضلالت بگردانم و به راه راست هدايت نمايم والسلام."
پس آن نامه را به مردي از مواليان خود سليمان نام كه مكني به ابورزين بود سپرد كه به تعجيل تمام بصناديد بصره رساند، سليمان چون نامه آن حضرت را به اشراف بصره رسانيد از مضمون آن آگهي يافتند و شادمان شدند.
پس يزيد بن مسعود نهشلي مردم بني تميم و جماعت بني حنظله و گروه بني سعد را طلب فرمود چون همگي حاضر شدند گفت اي بني تميم چگونه است مكانت و منزلت من در ميان شما ؟ گفتند به به از براي مرتبت تو به خدا سوگند كه تو پشت و پشتوان مائي و هامه فخر و شرف و مركز عز و علائي و در شرف مكانت بر همه پيشي گرفتهاي، يزيد بن مسعود گفت: همانا من شما را انجمن ساختم تا با شما مشورتي كم و از شما استعانتي جويم، گفتند ما هيچ دقيقه از نصيحت تو فرو نگذاريم و آنچه صلاح است در ميان آريم اكنون هر چه خواهي بگوي تا بشنويم. گفت دانسته باشيد كه معاويه هلاك گشته و رشته جور بگسيخت و قواعد ظلم و ستم فرو ريخت و معاويه پيش از آنكه بميرد براي پسرش بيعت گرفت و چنان دانست كه اين كار بر يزيد راست آيد و بنيان خلاقت او محكم گردد و هيهات از اين انديشه محال كه صورت بندد جز به خواب و خيال و با اين همه يزيد شرابخوار فاجر در ميان است دعوي دار خلافت و آرزومند امارات است و حال آنكه از حليه حلم بري و از زينت علم عري است، سوگند به خدا كه قتال با او از جهاد با مشركين افضل است.
هان اي جماعت حسين بن علي پسر رسول خدا است (صلي الله عليه و آله) با شرافت اصل و حصافت عقل او را فضلي است از هندسه صفت بيرون و علمي است از اندازه جهت افزون او را به خلافت سلام كنيد يعني محكم دست بيعت با او فرا دهيد كه با رسول خدا صلي الله عليه و آله قرابت دارد و عالم به سنن و احكام است صغير را عطوفت كند و كبير را ملاطفت فرمايد، و چه بسيار گرامي است رعيت را رعايت او و امت را امامت او لاجرم خداوند او را بر خلق حجت فرستاد و موعظت او را ابلاغ داد.
هان اي مردم ملاحظه كنيد تا كوركورانه از نور حق به يكسوي خيمه نزنيد و خويشتن را در وادي ضلالت و باطل نيفكنيد، همانا صخر بن قيس يعني احنف در يوم جمل از ركاب امير المومنين عليه السلام تقاعد ورزيد و شما را آلايش خذلان داد، اكنون آن آلودگي را به نصرت پسر رسول خدا صلي الله عليه و آله بشوئيد.
سوگند با خداي كه هر كه از نصرت آن حضرت مسامحت آغازد خداوند او را در چاه مذلت اندازد و ذلت او را در عترت و عشيرت او به وراثت سرايت كند و اينك من زره مبارزت در بر كردهام و جوشن مشاجرت بر خود پوشيدهام، و بدانيد آنكس كه كشته نشود هم سرانجام جان دهد و آنكس كه از مرگ بگريزد عاقبت به چنگ او گرفتار آيد، خداوند شما را رحمت كند مرا پاسخ دهيد و جواب نيكو در ميان آريد.
نخستين بنو حنظله بانگ برداشتند و گفتند يا اباخالد ما خدنگهاي كنايه توئيم و رزم آزمودگان عشيرت توئيم، اگر ما را از كمان گشاددهي بر نشان زنيم و اگر بر قتال فرمائي نصرت كنيم چون به درياي آتش زني واپس نمانيم، و چند كه سيلات بلا بر تو روي كند روي نگردانيم با شمشيرهاي خود به نصرت تو بپردازيم و جان و تن را در پيش تو سپر سازيم. آنگاه بنو سعد بن يزيد ندا در دادند كه يا اباخالد ما هيچ چيز را مبغوضتر از مخالفت تو ندانيم و بيرون تو گام نزنيم، همانا صخر بن قيس ما را به ترك قتال مأمور ساخت و هنر ما در ما مستور ماند، اكنون ما را لحظهاي مهلت ده تا با يكديگر مشاورت كنيم پس از آن صورت حال را به عرض رسانيم. از پس ايشان بنوعامر بن تميم آغاز سخن كردند و گفتند يا اباخالد ما فرزندان پدران توئيم و خويشان و هم سوگندان توئيم، ما خوشنود نگرديم از آنچه كه ترا به غضب آرد و ما رحل اقامت نيفكنيم آنجا كه ميل تو روي به كوچ و سفر آورد دعوت ترا حاضر اجابتيم و فرمان ترا ساختة اطاعتيم.
ابوخالد گفت: اي بنو سعد اگر گفتار شما با كردار شما راست آيد خداوند همواره شما را محفوظ دارد و به نصرت خود محفوظ فرمايد. ابوخالد چون بر مكنون خاطر آن جماعت اطلاع يافت نامهاي براي جناب امام حسين عليه السلام بدين منوال نوشت:
بسم الله الرحمن الرحيم اما بعد، پس به تحقيق كه نامه شما به من رسيد و بر مضمون آن آگهي يافتم و دانستم كه مرا به سوي اطاعت خود خواندي و بياري خويش طلب فرمودي، همانا خداوند تعالي خالي نگذارد جهان را از عالمي كه كار به نيكوئي كند و دليلي كه به راه رشاد هدايت فرمايد و شما حجت خدائيد بر خلق، و امان و امانت او در روي زمين، و شما شاخهاي زيتونة احمديهايد و آن درخت را اصل رسول خدا صلي الله عليه و آله و فرع شمائيد اكنون به فال نيك به سوي ما سفر كن كه من گردن بني تميم را در خدمت تو خاضع داشتم و چنان در طاعت و متابعت تو شايق گماشتم كه شتر تشنه مرآبگاه را، و قلادة طاعت ترا در گردن بني سعد انداختم و گردن ايشان را براي خدمت تو نرم و ذليل ساختم و به زلال نصحيت ساحت ايشان را كه آلايش تقاعد و تواني در خدمت داشتم بشستم و پاك و صافي ساختم.
چون اين نامه به حضرت حسين عليه السلام رسيد فرمود خداوند در روز دهشت ايمن دارد و در روز تشنه كامي سيراب فرمايد.
اما احنف بن قيس او نيز حضرت را باين نمط نامه كرد:
اَمّا بعد، فَاصْبِرْ فَاِنَّ وِعْدَاللهِ وَلايَسْتَخِنَّكَ الذَّينَ لايُوقنُونَ.
از ايراد اين آية مباركه به كنايت اشارتي از بيوفائي اهل كوفه به عرض رسانيد.
اما چون نامه امام حسين عليه السلام به منذر بن جارود رسيد بترسيد كه مبادا اين مكاتبت از مكيدتهای عبيدالله بن زياد باشد و همی خواند انديشههاي مردم را باز داند و هر كس را به كيفر عمل خود رساند و دختر منذر كه بحريه نام داشت نيز در حبالة نكاح عبيدالله بود، لاجرم منذر آن مكتوب را با رسول آن حضرت به نزد ابن زياد آورد و چون ابن زياد آن مكتوب را قرائت كرد امر كرد كه رسول آن حضرت را گردن زدند و بعضي گفتهاند كه به دار كشيد. و اين رسول همان ابورزين سليمان مولاي آن حضرت بوده كه جلالت شأنش بسيار بلكه شيخ ما در كتاب لؤلؤ و مرجان به مراتب عديده رتبه او را از هاني بن عروه مقدم گرفته و چون ابن زياد از قتل او بپرداخت بالاي منبر رفت و مردم بصره را به تهديد و تهويل تنبيهي بليغ نمود و برادرش عثمان بن زياد را جاي خود گذاشت و خود به جانب كوفه شتافت. و بالجمله مردم بصره وقتي تجهيز لشكر كردند كه در كربلا به نصرت امام حسين عليه السلام حاضر شوند ايشان را آگهي رسيد كه آن حضرت را شهيد كردند. لاجرم بار بگشودند و به مصيبت و سوگواري بنشستند.
برگرفته از کتاب منتهی الامال، تألیف حاج شیخ عباس قمی
M.A.H.S.A
12-04-2011, 09:54 PM
رسیدن جناب مسلم به كوفه و كيفيت بيعت مردم
رسیدن جناب مسلم به كوفه و كيفيت بيعت مردم
حضرت امام حسين عليه السلام جواب نامههاي كوفيان را نوشت و مسلم بن عقيل را فرمان داد تا به سمت كوفه سفر نمايد و آن نامه را به كوفيان برساند. اكنون، بدانكه جناب مسلم حسب الامر آن حضرت مهياي كوفه شد، پس آن حضرت را وداع كرده از مكه بيرون شد (موافق بعضي كلمات مسلم نيمه شهر رمضان از مكه بيرون شد و پنجم شوال در كوفه وارد شد) و طي منازل كرده تا به مدينه رفت و در مسجد مدينه نماز كرد و حضرت رسالت صلي الله عليه و آله را زيارت كرده به خانه خود رفت و اهل عشيرت خود را ديدار كرده و وداع آنها نموده و با دو دليل از قبيله قيس متوجه كوفه شد. ايشان راه را گم كرده و آبي كه با خود برداشته بودند به آخر رسيد و تشنگي برايشان غلبه كرده تا آنكه آن دو دليل هلاك شدند و جناب مسلم به مشقت بسيار خود را در قرية مضيق به آب رسانيد و از آنجا نامهاي در بيان حال خود و استعفاء از سفر كوفه براي جناب امام حسين عليه السلام نوشت و به همراهي قيس بن مُسْهِر براي آن حضرت فرستاد حضرت استعفاي او را قبول نفرموده و او را امر به رفتن كوفه نمود. چون نامة حضرت به مسلم رسيد به تعجيل به سمت كوفه روانه شد تا آنكه به كوفه رسيد و در خانه مختار بن ابي عبيدة ثقفي كه معروف بود به خانه سالم بن مسيب نزول اجلال فرمود به روايت طبري بر مسلم بن عوسجه نازل شد و مردم كوفه از استماع قدوم مسلم اظهار مسرت و خوشحالي نمودند و فوج فوج به خدمت آن حضرت ميآمدند و آن جناب نامه امام حسين عليه السلام را براي هر جماعتي از ايشان ميخواند و ايشان از استماع كلمات نامه گريه ميكردند و بيعت مينمودند.
در تاريخ طبري است كه ميان آن جماعت عابس بن ابي شبيب شاكري ره بود برخاست و حمد و ثناي الهي به جاي آورد و گفت: اما بعدا پس من خبر ميدهم شما را از مردم و نميدانم چه در دل ايشان است و مغرور نميسازم شما را با ايشان به خدا سوگند كه من خبر ميدهم شما را از آنچه توطين نفس كردهام بر آن، به خدا قسم كه جواب دهم شما را هرگاه مرا بخوانيد و كارزار خواهم كرد البته با دشمنان شما و پيوسته در ياري شما شمشير بزنم تا خدا را ملاقات كنم و مزد خود نخواهم مگر از خدا.
پس حبيب بن مظاهر برخاست و گفت خدا ترا رحمت كند اي عابس همانا آنچه در دل داشتي به مختصر قولي ادا كردي، پس حبيب گفت قسم به خداوندي كه نيست جز او خداوند به حق من نيز مثل عابس و بر همان عزمم.
پس حنفي برخاست (ظاهراُ مراد سعيد بن عبدالله حنفي است) و مثل اين بگفت.
شيخ مفيد (ره) و ديگران گفتهاند كه بر دست مسلم هيجده هزار نفر از اهل كوفه به شرف بيعت آن حضرت سرافراز گرديدند و در اين وقت مسلم نوشت به سوي آن حضرت كه تاكنون هيجده هزار نفر به بيعت شما درآمدهاند اگر متوجه اين صوب گرديد مناسب است.
چون خبر مسلم و بيعت كوفيان در كوفه منتشر شد نعمان بن بشير كه از جانب معاويه و يزيد در كوفه والي بود مردم را تهديد و توعيد نمود كه از مسلم دست كشيده و به خدمتش رفت و آمد ننمايند مردم كلام او را وقعي ننهادند و به سمع اطاعت نشيندند.
عبدالله بن مسلم بن ربيعه كه هواخواه بني اميه بود چون ضعف نعمان را مشاهده نمود نامه به يزيد نوشت مشتمل بر اخبار آمدن مسلم به كوفه و بيعت كوفيان و سعايت در امر نعمان و خواستن والي مقتدري غير از آن و ابن سعد و ديگران نيز چنين نامه نوشتند و يزيد را بر وقايع كوفه اخبار دادند.
چون اين مطالب گوشزد يزيد پليد گرديد به صواب ديد سرجون كه در شمار عبيد معاويه بود لكن به مرتبة بلند نزد معاويه و يزيد رسيده بود چنان صلاح ديد كه علاوه بر امارت بصره حكومت كوفه را نيز به عهده عبيدالله بن زياد واگذارد و اصلاح اينگونه وقايع را از وي بخواهد. پس نامه نوشت به سوي عبيدالله بن زياد كه در آن وقت والي بصره بود، بدين مضمون: كه يابن زياد شيعيان من از مردم كوفه مرا نامه نوشتند و آگهي دادند كه پسر عقيل وارد كوفه گشته و لشكر براي حسين جمع ميكند چون نامه من به تو رسيد بيتابي به جانب كوفه كوچ كن و ابن عقيل را بهر حيله كه مقدور باشد به دست آورده و در بندش كن يا اينكه او را به قتل رسان و يا از كوفه بيرونش كن.
چون نامه يزيد به ابن زياد پليد رسيد همانوقت تهيه سفر كوفه ديد، عثمان برادر خود را در بصره نايب الحكومة خويش نمود. و روز ديگر با مسلم بن عمرو باهلي و شريك بن اعور حارثي و حشم و اهل بيت خود به سمت كوفه روانه شد چون نزديك كوفه رسيد صبر كرد تا هوا تاريك شود آنگاه داخل شهر شد در حالتي كه عمامة سياه بر سر نهاده و دهان خود را بسته بود، و مردم كوفه چون منتظر قدوم امام مظلوم بودند در شبي كه ابن زياد داخل كوفه ميشد گمان كردند كه آن حضرت است كه به كوفه تشريف آورده اظهار فرح و شادي ميكردند و پيوسته بر او سلام ميكردند و مرحبا ميگفتند و آن ملعون را به واسطة تاريكي و تغيير هيئت نميشناختند تا آنكه از كثرت جمعيت مسلم بن عمرو به غضب در آمد و بانگ زد بر ايشان و گفت دور شويد اي مردم كه اين عبيدالله بن زياد است پس مردم متفرق شدند و آن ملعون خود را به قصر الاماره رسانيد و داخل قصر شد و آن شب را بيتوته نمود. چون روز ديگر شد مردم را آگهي داد كه جمع شوند آنگاه بر منبر رفت و خطبه خواند و كوفيان را تهويل و تهديد نمود و از معصيت سلطان ايشان را سخت بترسانيد و در اطاعت يزيد ايشان را وعدة جايزه و احسان داد آنگاه از منبر فرود آمد و رؤساء قبائل و محلات را طلبيد و مبالغه و تاكيد نمود كه هر كه را گمان بريد كه در مقام خلاف و نفاق است با يزيد، نام او را نوشته و بر من عرضه داريد، و اگر در اين امر تواني و سستي كنيد خون و مال شما بر من حلال خواهد گرديد.
و به روايت طبري و ابوالفرج چون مسلم داخل باب خانه هاني شد پيغام فرستاد براي او كه بيرون بيا مرا با تو كاريست چون هاني بيرون آمد مسلم فرمود كه من به نزد تو آمدهام كه مرا پناه دهي و ميهمان خود گرداني هاني پاسخش داد كه مرا به امر سختي تكليف كردي و اگر نبود ملاحظه آنكه داخل خانه من شدي و اعتماد بر من نمودي دوست ميداشتم كه از من منصرف شوي لكن الحال غيرت من نگذارد كه ترا از دست دهم و ترا از خانه خويش بيرون كنم داخل شود پس مسلم داخل خانه هاني شد.
و به روايت سابقه چون مسلم داخل هاني شد شيعيان در پنهاني به خدمت آن جناب ميرفتند و با او بيعت مي كردند و از هر كه بيعت ميگرفت او را سوگند ميداد كه افشاي راز ننمايد، و پيوسته كار بدين منوال بود تا آنكه به روايت ابن شهر آشوب بيست و پنج هزار تن با او بيعت كردند و ابن زياد نميدانست كه مسلم در كجا است و بدين جهت جاسوس قرار داده بود كه بر احوال مسلم اطلاع يابند تا آنكه به تدبير و حيل به واسطه غلام خود معقل مطلع شد كه آن جناب در خانة هاني است. و معقل هر روز به خدمت مسلم ميرفت و بر خفاياي احوال شيعيان آگهي مييافت و بابن زياد خبر ميداد و چون هاني از عبيدالله بن زياد متوهم بود تعارض نمود و به بهانه بيماري به مجلس ابن زياد حاضر نميشد.
روزي ابن زياد محمد بن اشعث و اسماء خارجه و عمرو بن الحجاج پدر زن هاني را طلبيد و گفت چه باعث شده كه هاني نزد من نميآيد گفتند سبب را ندانيم جز آنكه ميگويند او بيمار است، گفت شنيدهام كه او خوب شده و از خانه بيرون ميآيد و در در خانه خود مينشيند و اگر بدانم كه او مريض است به عيادت او خواهم رفت اينكن شما بشتابيد به نزد هاني و او را تكليف كنيد كه به مجلس من بيايد و حقوق واجبة مرا تضييع ننمايد، همانا من دوست ندارم كه ميان من و هاني كه از اشراف عربست غبار كدورتي مرتفع گردد.
پس ايشان نزد هاني رفتند و او را بهر نحوي كه بود به سمت منزل ابن زياد حركت دادند، هاني در بين راه به اسماء گفت اي پسر برادر من از ابن زياد خائف و بيمناكم، اسماء گفت مترس زيرا كه او بدي با تو در خاطر ندارد و او را تسلي ميداد تا آنكه هاني را به مجلس آن ملعون درآوردند به مكر و خدعه و تزوير وحيله بياوردند آن شيخ قبيله را چون نظر عبيدالله بهاني افتاد گفت: اَتتكَ بخائنٍ رجلاهُ، مراد آنكه به پاي خود به سوي مرگ آمدي پس با او شروع كرد به عتاب و خطاب كه اي هاني اين چه فتنهايست كه در خانه خود بر پا كردهاي و با يزيد در مقام خيانت برآمدهاي و مسلم بن عقيل را در خانه خود جاي دادهاي و لشكر و سلاح براي او جمع ميكني و گمان ميكني كه اين مطالب بر ما پنهان و مخفي خواهد ماند.
هاني انكار كرد پس ابن زياد معقل را كه بر خفاياي حال هاني و مسلم بن عقيل مطلع بود طلبيد چون نظر هاني بر معقل افتاد دانست كه آن ملعون جاسوس ابن زياد بوده و آن لعين را بر اسرار ايشان آگاه كرده و ديگر نتوانست انكار كند.
لاجرم گفت به خدا سوگند كه من مسلم را نطلبيدهام و به خانه نياوردهام بلكه به جبر به خانه من آمده و پناه طلبيد و من حيا كردم كه او را از خانه خود بيرون كنم اكنون مرا مرخص كن تا بروم و او را از خانه خود بيرون كنم تا هر كجا كه خواهد برود و از پس آن به نزد تو برگردم و اگر خواسته باشي رهني به تو بسپارم كه نزد تو باشد تا مطمئن باشي به برگشتن من به نزد تو ابن زياد گفت به خدا قسم كه دست از تو بر ندارم تا او را به نزد من حاضر گرداني، هاني گفت به خدا سوگند هرگز نخواهد شد، من دخيل و ميهمان خود را به دست تو دهم كه او را به قتل آوري؟ و ابن زياد مبالغه مي كرد در آوردن، و او مضايقه ميكرد. پس چون سخن ميان ايشان به طول انجاميد مسلم بن عمرو باهلي برخاست و گفت ايها الامير بگذار تا من در خلوت با او سخن گويم و دست او را گرفته به كنار قصر برد و در مكاني نشستند كه ابن زياد ايشان را ميديد و كلام ايشان را ميشنيد، پس مسلم بن عمرو گفت اي هاني ترا به خدا سوگند ميدهم كه خود را به كشتن مده و عشيره و قبيله خود را در بلا ميفكن، ميان مسلم و ابن زياد و يزيد رابطه قرابت و خويشي است او را نخواهند كشت، هاني گفت به خدا سوگند كه اين ننگ را بر خود نميپسندم كه ميهمان خود را كه رسول فرزند رسول خداست بدست دشمن دهم و حال آنكه من تندرست و توانا باشم و اعوان و ياوران من فراوان باشند به خدا سوگند اگر هيچ ياور نداشته باشم مسلم را باو وا نخواهم گذاشت تا آنكه كشته شوم.
ابن زياد چون اين سخنان را بشنيد هاني را به نزد خود طلبيد چون او را به نزديك او بردند هاني را تهديد كرد و گفت به خدا سوگند كه اگر در اين وقت مسلم را حاضر نكني فرمان دهم كه سر از تنت بردارند، هاني گفت ترا چنين قوت و قدرت نيست كه مرا گردن زني چه اگر پيرامون اين انديشه گردي در زمان سراي تو را با شمشيرهاي برهنه حصار دهند و ترا به دست طايفه مذحج كيفر فرمايند، و چنان گمان ميكرد كه قوم و قبيلة او با او همراهي دارند و در حمايت او سستي نمينمايند، ابن زياد گفت والهفاه عَلَيْكَ اَبِاالْبارِقَهِ تُخَوِفُني گفت مرا به شمشيرهاي كشيده ميترساني پس امر كرد كه هاني را نزديك او آوردند. پس به آن چوب كه در دست داشت بر رو و بيني او بسيار زد تا بيني هاني شكست و خون بر جامههاي او جاري شد و گوشت صورت او فرو ريخت تا چندانكه آن چوب شكست و هاني دليري كرده دست زد به قائمة شمشير يكي از اعواني كه در خدمت ابن زياد بود و خواست آن شمشير را به ابن زياد بكشد آن مرد طرف ديگر آن تيغ را گرفت و مانع شد ه هاني تيغ براند، ابن زياد كه چنين ديد بانگ بر غلامان زد كه هاني را بگيريد و بر زمين بكشيد و ببريد، غلامان او را بگرفتند و كشيدند و در اطاقي از بيوت خانهاش افكندند و در بر او بستند، چون اسماء بن خارجه و به روايت شيخ مفيد حسان بن اسماء اين حالت را مشاهده كرد روي به ابن زياد آورد و گفت تو ما را امر كردي و رفتيم و اين مرد را به حيله آورديم اكنون با او غدر نموده اين نحو رفتار مينمائي ابن زياد از كلام او در غضب شد و امر كرد كه او را مشت بر سينه زدند و به ضرب مشت و سيلي او را نشانيدند، و در اين وقت محمد بن الاشعث برخاست و گفت امير مؤدَب ما است آنچه خواهد بكند ما به كردة او راضي ميباشيم. پس خبر به عمرو بن حجاج رسيد كه هاني كشته گشته، عمرو قبيلة مذحج را جمع كرد و قصرالامارة آن لعين را احاطه كرد و فرياد زد كه منم عمروبن حجاج اينك شجاعان قبيله مذحج جمع شدند و طلب خون هاني مينمايند ابن زياد متوهم شد، شريح قاضي را فرمان كرد كه به نزد هاني رو و او را ديدار كن آنگاه مردم را خبر ده كه او زنده است و كشته نگشته است. شريح چون به نزد هاني رفت ديد كه خون از روي او جاريست و ميگويد كجايند قبيله و خويشان من اگر ده نفر از ايشان را به قصر درآيند مرا از چنگ ابن زياد برهانند. پس شريح از نزد هاني بيرون شد و مردم را آگهي داد كه هاني زنده است و خبر قتل او دروغ بوده، و چون خبر هاني به جانب مسلم رسيد امر كرد كه در ميان اصحاب خود ندا كنند كه بيرون آئيد از براي قتال بيوفايان كوفه چون صداي منادي را شنيدند بر در خانة هاني جمع شدند مسلم بيرون آمد براي هر قبيله علمي ترتيب داد در اندكي وقتي مسجد و بازار پر شد از اصحاب او و كار بر ابن زياد تنگ شد و زياده از پنجاه نفر در دارالاماره با او نبودند و بعضي از ياوران او كه بيرون بودند راهي نمييافتند كه به نزد او روند پس اصحاب مسلم قصرالاماره را در ميان گرفتند و سنگ افكندند و بر ابن زياد و مادرش دشنام ميراند ابن زياد چون شورش كوفيان را ديد كثير بن شهاب را به نزد خود طلبيد و گفت ترا در قبيله مذحج، دوستان بسيار است از دارالاماره بيرون شو با هر كه ترا اطاعت نمايد از مدحج مردم را از عقوبت يزيد و سوء عاقبت حرب شديد بترسانيد و در معاونت مسلم ايشان را سست گردانيد، و محمد بن اشعث را فرستاد كه دوستان خود را از قبيله كنده در نزد خود جمع كند و رايت امان بگشايد و ندا كند كه هر كه در تحت اين رايت در آيد به جان و مال و عرض در امان باشد.
و همچنين قعقاع ذهلي و شبث بن ربعي و حجاربن الجبر و شمرذي الجوشن را براي فريب دادن آن بيوفايان غدار بيرون فرستاد. پس محمد بن اشعث علمي بلند كرد و جمعي بر گرد آن جمع شدند و آن گروه ديگر به وساوس شيطاني مردم را از موافقت مسلم پشيمان ميكردند و جمعيت ايشان را به تفرق مبدل ميگردانيدند تا آنكه گروه بسيار از آن غداران را گرد آوردند و از راه عقب قصر بدرالاماره درآمدند. و چون ابن زياد كثرتي در اتباع خود مشاهده كرد علمي براي شبث بن ربعي ترتيب داد و او را با گروهي از منافقان بيرون فرستاد و اشراف كوفه و بزرگان قبايل را امر كرد كه بر بام قصر برآمده و اتباع مسلم رانداكردند كه اي گروه بر خود رحم كنيد و پراكنده شويد كه اينك لشكرهاي شام ميرسند و شما را تاب ايشان نيست و اگر اطاعت كنيد امير متعهد شده است كه عذر شما را از يزيد بخواهد و عطاهاي شما را مضاعف گرداند، و سوگند ياد كرده است كه اگر متفرق نشويد چون لشكرهاي شام برسند مردان شما را به قتل آورند و بيگناه را به جاي گناهكار بكشند و زنان و فرزندان شما بر اهل شما قسمت شود. و كثير بن شهاب و اشراف كه با ابن زياد بودند و نيز از اين نحو كلمات مردم را تخويف و انذار ميدادند تا آنكه نزديك شد غروب آفتاب، مردم كوفه را اين سخنان وحشت آميز دهشت انگيز شد بناي نفاق و تفرق نهادند.
M.A.H.S.A
12-04-2011, 09:54 PM
حرکت ابن زياد (ل) به سمت کوفه
حرکت ابن زياد (ل) به سمت کوفه
ابن زياد به سوی كوفه حركت كرد و برادرش را موقتاً حاكم بصره گماشت. ابن زياد با 500 نفر وارد كوفه شد، در حال ورود به كوفه خود را طوری نشان داد كه مردم او را با حسين (ع) اشتباه گرفتند و مردم استقبال با شكوهی از او نمودند (با ذكر الله اكبر ، لا اله الاالله و … ) چون ابن زياد شبانه وارد شهر شد و اين يكی از شاهكارهای مهم سياسی ابن زياد است كه خود را به جای حسين به مردم كوفه جا زد تا اينكه وارد دارالاماره شد، به پشت قصر دارالاماره كه رسيد نعمان بن بشير درب را به سوی او و يارانش بسته بود يكي از همراهان ابن زياد گفت درب را بگشا.
نعمان هم فكر كرد حسين (ع) است، گفت: تو را به خدا دور شو من جنگی با تو ندارم. ولي وقتی فهميد درب را به سوي ابن زياد باز كرد. نماز صبح ابن زياد بالاي منبر رفت و بعد از حمد و ثناي خداوند گفت: يزيد مرا والي شهر شما كرده و مرز و دارايي شما را به من سپرده و امر كرده به فرمانبران نيكي كنم و به عاصيان سختگيري كنم، من فرمان او را اجرا مي كنم. سپس گفت: به مسلم بن معقل بگوئيد تا از خشم من بر حذر باشد. سپس از منبر پائين آمد. مسلم بن عقيل گفته هاي او را شنيد و از منزل مختار به سوي خانه هاني بن عروه مرادي رفت و شيعيان از آن به بعد با كمال احتياط به منزل هاني مي رفتند و مردم با او بيعت مي كردند تا اينكه شماره آنها به بيست و پنج هزار نفر رسيد.
ابن زياد يكي از غلامان خود را به نام معقل خواست و گفت اين سه هزار درهم بگير و مسلم ابن عقيل و يارانش را جستجو كن و اين مال را به آنها بده و خود را از آنها وانمود كن. آن مرد به مسجد رفت و ديد كه مسلم ابن عوسجه براي حسين(ع) بيعت مي گيرد، نزد او رفت و گفت: من مردي شامي هستم و سه هزار درهم دارم، اين وجه را بگير و مرا نزد مسلم ببر تا با او بيعت كنم . معقل بعد از چند روز اصرار و رفت وآمد بالاخره توانست مسلم بن عوسجه را قانع كند و مسلم بن عوسجه هم او را به نزد مسلم بن عقيل برد. ابن زياد، محمد بن اشعث بن قيس (اشعث دشمن قسم خورده اهل بيت (ع)و محمد(ص) و جعده فرزندان او بودند) را خواند و به او گفت: برو منزل هاني و حالش را بپرس.
محمدبن اشعث به هاني گفت: ابن زياد حال تو را پرسيد، بيا به كاخ برويم تا او به تو خشم نكند. هاني قبول كرد و به كاخ رفت و اوضاع را خيلي بد ديد (معقل كه جاسوس ابن زياد بود معقل همان شخصي بود كه با سه هزار درهم منزل اخفاء مسلم بن عقيل را شناخت- مسلم بن عوسجه سه هزار درهم را به ابوثمامه صائدي داد، ابوثمامه صائدي هم جاسوس بود و شيعيان از وجود دو جاسوس بي خبر بودند اين دو جاسوس خطرناك در منزل هاني اسرار را به ابن زياد رساندند و اين دو نفر موجب شدند كه انقلابي كه زحمت ها برايش كشيده شده بود و از كوفه تا مكه گسترش داشت از هم گسيخته شود و دو ستون آن كه مسلم بن عقيل و هاني بودند منهدم گردد و بدين گونه زمينه براي كشته شدن امام حسين (ع) مساعد شد.
ابن زياد وقتی چشمش به هانی افتاد، گفت: خائن به پای خودش آمد. ابن زياد به هانی گفت: اين چه فتنه ای است كه در خانه خود جای دادی چرا مسلم را به خانه خود بردی ؟ آيا فكر كردی بر من پوشيده می ماند. هانی انكار كرد، ابن زياد غلامش معقل را آورد و گفت: هانی او را می شناسی؟ گفت: آری. و فهميد كه او جاسوس بوده است، هانی به ابن زياد گفت: باور كن من او را دعوت نكردم بلكه خودش آمد لذا من هم او را راه دادم و حمايت او بر من لازم است، اگر می خواهی او را تحويل مي دهم در قبالش وثيقه بده. ابن زياد گفت: بخدا اگر او را نياوری، تو را مي كشم. ابن زياد كمی او را كتك زد و دماغش شكست. خبر به ياران و قبيله هانی رسيد كه هاني را كشته اند لذا كاخ را محاصره كردند، ابن زياد به شريح قاضی گفت: برو هانی را ببين و به آنها اعلام كن كه هانی زنده است. هانی به شريح گفت: به قبيله ام برسان اگر ده تن از آنها وارد شوند مرا نجات می دهند و اگر برگردند مرا خواهند كشت. شريح با ديده بانی كه ابن زياد او را همراه شريح كرده بود بيرون رفتند و شريح گفت با چشم خود هانی را زنده ديدم. بعدا شريح گفت: اگر ديده بان همراهم نبود پيغام هانی را به قبيله اش می رساندم (برای اينكه گناه خود را توجيه كند.) تا اينكه جريان به مسلم بن عقيل رسيد، مسلم ياران هانی را خبر كرد و جمعاً 4 هزار نفر كاخ را محاصره كردند (اگر اتحاد داشتند كار كوفه و ابن زياد يكسره می شد، ولی واقعاً كوفيان وفا ندارند) ابن زياد در قصر از روی ترس متحصن شد. در كاخ فقط 30 نفر محافظ و 20 نفر از اشراف بودند لذا ابن زياد نيرنگی زد و به محمدبن اشعث بن قيس و شمر بن ذی الجوشن و چند نفر ديگر گفت داخل مردم برويد و آنها را از مسلم دور كنيد خلاصه وعده و وعيدهای دروغ موجب شد آن سپاه 4 هزار نفری در مقابل 50 نفر شكست بخورند، كار بجايی رسيد كه زنان می آمدند و پسر و برادران و شوهران خود را می بردند و به آنها می گفتند تو برگرد مردم ديگر هستند. هنگام نماز مغرب كه شد مسلم فقط با 30 نفر در مسجد ماند و نماز مغرب را با همان 30 نفر خواند و بعد از نماز همه او را تنها گذاشتند.
M.A.H.S.A
12-04-2011, 09:55 PM
حرکت امام حسین (ع) از مکه به سمت کوفه
حرکت امام حسین (ع) از مکه به سمت کوفه
چون حضرت سيدالشهداء عليه السلام در سوّم ماه شعبان سال شصتم از هجرت از بيم آسيب مخالفان مكه معظمه را به نور قدوم خود منور گردانيده در بقيه آن ماه و رمضان و شوال و ذي القعده در آن بلدة محترمه به عبادت حق تعالي قيام داشت و در آن مدت جمعي از شيعيان از اهل حجاز و بصره نزد آن حضرت جمع شدند، و چون ماه ذي الحجه درآمد حضرت احرام به حج بستند، و چون روز ترويه يعني هشتم ذي الحجه شد عمروبن سعيد بن العاص با جماعت بسياري به بهانه حج به مكه آمدند، و از جانب يزيد مأمور بودند كه آن حضرت را گرفته به نزد او برند يا آن جناب را به قتل رسانند. حضرت چون بر مكنون ضمير ايشان مطلع بود احرام حج به عمره عدول نموده و طواف خانه و سعي مابين صفا و مروه به جا آورد و محل شد و در همان روز متوجه عراق گرديد و از ابن عباس منقولست كه گفت حضرت امام حسين عليه السلام را پيش از آنكه متوجه عراق گردد و بر در كعبه ايستاده بود و دست جبرئيل در دست او بود، و جبرئيل مردم را به بيعت آن حضرت دعوت ميكرد و ندا ميداد كه:
هُلُمّوا اِلي بَيعَهِ الله. بشتابيد اي مردم به سوي بيعت خدا.
و سيد بن طاوس روايت كرده است كه چون آن حضرت عزم توجه به عراق نمود از براي خطبه خواندن به پاي خاست پس از ثناي خدا و درود بر حضرت مصطفي صلي الله عليه و آله فرمود كه مرگ بر فرزندان آدم ملازمت قلاده دارد مانند گلوبند زنان جوان و سخت مشتاقم ديدار گذشتگان خود را چون اشتياق يعقوب ديدار يوسف را، و اختيار شده است از براي من مصرع و مقتلي كه ناچار بايدم ديدار كرد، و گويا ميبينم مفاصل و پيوندهاي خودم را كه گرگان بيابان: يعني لشكر كوفه پاره پاره نمايند در زميني كه مابين نواويس و كربلا است، پس انباشته ميكنند از من شكمهاي آمال و انبانهاي خالي خود را چاره و گريزي نيست از روزي كه قلم قضا بر كسي رقم رانده و ما اهل بيت رضا به قضاي خدا دادهايم و بر بلاي او شكيبا بودهايم و خدا به ما عطا خواهد فرمود مزدهاي صبر كنندگان را، و دور نميافتد از رسول خدا صلي الله عليه و آله پاره گوشت او و با او مجتمع خواهد شد در حظيرة قدس يعين در بهشت برين، روشن ميشود چشم رسول خدا صلي الله عليه و آله بدووراست ميآيد وعدة او. اكنون كسي كه در راه ما از بذل جان نينديشد، و در طلب لقاي حق از فداي نفس نپرهيزد بايد با من كوچ دهد چه من بامدادان كوچ خواهم نمود انشاءالله تعالي.
ايضا به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام روايت كرده است: در شبي از حضرت سيدالشهداء عليه السلام عازم بود كه صباح آن از مكه بيرون رود محمد بن حنفيه به خدمت آن حضرت آمد و عرض كرد اي برادر همانا اهل كوفه كساني هستند كه دانسته چگونه با پدر و برادر تو غدر كردند و مكر نمودند من ميترسم كه با شما نيز چنين كنند، پس اگر رأي شريفت قرار گيرد كه در مكه بماني كه حرم خدا است عزيز و مكرم خواهي بود و كسي معترض جناب تو نخواهد شد، حضرت فرمود اي برادر من ميترسم كه يزيد مرا در مكه ناگهان شهيد گرداند و به اين سبب حرمت اين خانه محترم ضايع گردد. محمد گفت اگر چنين است پس به جانب يمن برو يا متوجه باديه شو كه كسي بر تو دست نيابد، حضرت فرمود كه در اين باب فكري كنم. چون هنگام سحر شد حضرت از مكه حركت فرمود، چون خبر به محمد رسيد بيتابانه آمد و مهار ناقة آن حضرت را گرفت عرض كرد اي برادر به من وعده نكردي در آن عرضي كه ديشب كردم تأمل كني فرمود بلي، عرض كرد پس چه باعث شد شما را كه به اين شتاب از مكه بيرون روي فرمود كه چون از نزدم رفتي پيغمبر صلي الله عليه و آله نزد من آمد و فرمود كه اي حسين بيرون رو همانا خدا خواسته كه ترا كشته راه خود ببيند، محمد گفت:
اِنّآ للهِ وَ اِنّا اِلّيهِ راجِعُونَ به عزم شهادت ميروي پس چرا اين زنها را با خود ميبري فرمود كه خدا خواسته آنها را اسير ببيند پس محمد با دل بريان و ديدة گريان آن حضرت را وداع كرده برگشت.
و موافق روايات معتبره هر يك از عبادله آمدند و آن حضرت را از حركت كردن به سمت عراق منع ميكردند و مبالغه در ترك آن سفر مينمودند حضرت هر كدام را جوابي داده و وداع كردند و برگشتند.
و ابوالفرج اصهباني و غير او روايت كرده كه چون عبدالله بن عباس تصميم عزم امام را بر سفر عراق ديد مبالغه بسيار نمود در اقامت به مكه و ترك سفر عراق و برخي مذمت از اهل كوفه كرد و گفت كه اهل كوفه كساني هستند كه پدر ترا شهيد كردند و برادرت را زخم زدند و چنان پندارم كه با تومكر كنند و دست از ياري تو بردارند و جناب ترا تنها گذارند، فرمود اين نامههاي ايشان است در نزد من و اين نيز نامه مسلم است نوشته كه اهل كوفه در بيعت من اجتماع كردهاند. ابن عباس گفت: الحال كه رأي شريفت بر اين سفر قرار گرفته پس اولاد و زنهاي خود را بگذار و آنها را با خود حركت مده و يادآور آن روز را كه عثمان را كشتند و زنها و عيالاتش او را بدان حال ديدند چه بر آنها گذشت پس مبادا كه شما را نيز در مقابل اهل و عيال شهيد كنند و آنها ترا به آن حالت مشاهده كنند حضرت نصيحت او را قبول نكرد و اهل بيت خود را با خود به كربلا برد. و نقل كرده بعضي از كساني كه در كربلا حاضر بود در روز شهادت آن حضرت كه آن جناب نظري به زنها و خواهران خود افكند ديد كه به حالت جزع و اضطراب از خيمهها بيرون ميآيند و بر كشتگان نظر ميكنند و جزع مينمايند و آن حضرت را به آن حالت مظلوميت ميبينند و گريه ميكنند، آن حضرت كلام ابن عباس را ياد آورد و فرمود: للهِ دَرَّ ابْنُ عَبّاسٍ اَشارَ عَلَيَّ بِهِ.
و بالجمله چون ابن عباس ديد كه آن حضرت به عزم سفر عراق مصمم است و به هيچ وجه منصرف نميشود چشمان خويش به زير افكند و بگريست و با آن حضرت وداع كرد و برگشت، و چون آن حضرت از مكه بيرون شد ابن عباس عبدالله بن زبير را ملاقات كرد و گفت يابن زبير حسين بيرون رفت و ملك حجاز از براي تو خالي و بيمانع شد و به مراد خود رسيد، و خواند از براي او:
خَلاّلّكِ الْجَوُّ فَبيضي وَاصْفِري
هذاالْحُسَيْنُ خارِجٌ فاستبشري
يا لَكِ مِنْ قُنْبَرَه بِمعْمَرٍ
وَ نَقِري ما شِئتِ اَنَ ِتِنَقّري
و بالجمله چون حضرت امام حسين عليه السلام از مكه بيرون رفت عمرو بن سعيد بن العاص برادر خود يحيي را با جماعتي فرستاد كه آن حضرت را از رفتن مانع شود، چون به آن حضرت رسيدند عرض كردند كجا ميرويد برگرديد به جانب مكه حضرت قبول برگشتن نكرد و ايشان ممانعت ميكردند از رفتن آن حضرت، و پيش از آنكه كار به مقاتله منتهي شود دست برداشتند و برگشتند و حضرت روانه شد، و چون به منزل تنعيم رسيد شترهاي چند ديد كه بار آنها هديه چند بود كه عامل يمن براي يزيد فرستاده بود، حضرت بارهاي ايشان را گرفت زيرا كه حكم امور مسلمين با امام زمان است و آن حضرت به آنها احق است آنها را تصرف نموده و با شتربانان فرمود كه هر كه با ما به جانب عراق ميآيد كراية او را تمام ميدهيم و با او احسان ميكنيم و هر كه نميخواهد بيايد او را مجبور به آمدن نميكنيم كرايه تا اين مقدار راه را به او ميدهيم پس بعضي قبول كرده با آن حضرت رفتند و بعضي مفارقت اختيار كردند.
شيخ مفيد روايت كرده كه بعد از حركت جناب سيدالشهداء عليه السلام از مكه عبدالله بن جعفر پسرعم آن حضرت نامهاي براي آن جناب نوشت بدين مضمون:
اما بعد، همانا من قسم ميدهم شما را به خداي متعال كه از اين سفر منصرف شويد به درستي كه من بر شما ترسانم از توجه به سمت اين سفر مبادا آنكه شهيد شوي و اهل بيت تو مستاصل شوند، اگر شما هلاك شويد نور اهل زمين خاموش خواهد شد، چه جانب تو امروز پشت و پناه مؤمنان و پيشوا و مقتداي هدايت يافتگاني، پس در اين سفر تعجيل مفرمائيد و خود هم از عقب نامه ملحق خواهم شد.
پس آن نامه را با دو پسر خويش عون و محمد به خدمت آن حضرت فرستاد و خود رفت به نزد عمروبن سعيد و از او خواست كه نامه امان براي حضرت سيدالشهداء عليه السلام بنويسيد و از او بخواهد كه مراجعت از آن سفر كند.
عمرو خط امان براي آن حضرت نوشته و وعدة صله و احسان داد كه آن حضرت برگردد و نامه را با برادر خود يحيي بن سعيد روانه كرد و عبدالله بن جعفر با يحيي همراه شد بعد از آنكه فرزندان خويش را باز پيش روانه كرده بود چون به آن حضرت رسيدند نامه را به آن جناب دادند و مبالغه در مراجعت از آن سفر نمودند، حضرت فرمود كه من پيغمبر صلي الله عليه و آله را در خواب ديدهام مرا امري فرموده كه در پي امتثال آن امر روانهام، گفتند آن خواب چيست؟ فرمود تا به حال براي احدي نگفتهام و بعد از اين هم نخواهم گفت تا خداي خود را ملاقات كنم.
پس چون عبدالله مأيوس شده بود فرمود فرزند خود عون و محمد را كه ملازم آن حضرت باشند و در سير و جهاد در ركاب آن جناب باشند و خود با يحيي بن سعيد در كمال حسرت برگشت و آن حضرت به سمت عراق حركت فرمود و به سرعت شتاب سير ميكرد تا در ذات عرق منزل فرمود.
و موافق روايت سيد در آنجا بشر بن غالب را ملاقات فرمود كه از عراق آمده بود آن حضرت از او پرسيد كه چگونه يافتي اهل عراق را عرض كرد آنها با شما است و شمشيرهاي ايشان با بني اميه است و فرمود راست گفتي همانا حق تعالي بجا ميآورد آنچه ميخواهد و حكم ميكند در هر چه اراده ميفرمايد.
و شيخ مفيد روايت كرده كه چون خبر توجه امام حسين عليه السلام بابن زياد رسيد حصين ابننمير را با لشكر انبوه بر سر راه آن حضرت به قادسيه فرستاد و از قادسيه تا خفان و تا قطقطانيه از لشكر ضلالت اثر خود پر كرد و مردم را اعلام كرد كه حسين (ع) متوجه عراق شده است تا مطلع باشند پس حضرت از ذات عرق حركت كرد به حاجر (براء مهمله كه موضعي است از بطن الرمه) رسيد، پس قيس بن مسهر صيداوي و به روايتي عبدالله بن يقطر برادر رضاعي خود را به رسالت به جانب كوفه فرستاد و هنوز خبر شهادت جناب مسلم ره به آن حضرت نرسيده بود و نامهاي به اهل كوفه قلمي فرمود بدين مضمون.
بسم الله الرحمن الرحيم اين نامه ايست از حسين بن علي به سوي برادران خويش از مؤمنان و مسلمان و بعد از حمد و سلام مرقوم داشت: به درستي كه نامه مسلم به عقيل به من رسيده و در آن نامه مندرج بود كه اتفاق كردهايد بر نصرت ما و طلب حق از دشمنان ما، از خدا سوال ميكنم كه احسان خود را بر ما تمام گرداند و شما را بر حسن نيت وخوبي كردار عطا فرمايد بهترين جزاي ابرار، آگاه باشيد كه من به سوي شما از مكه بيرون آمدم در روز سه شنبه هشتم ذيحجه چون پيك من به شما برسد كمر متابعت بر ميان بنديد و مهياي نصرت من باشيد كه من در همين روزها به شما خواهم رسيد و اَالسَّلامُ عَلَيْكُمْ وَ رَحْمَهُ الله وَ بَرَكاتُةُ.
و سبب نوشتن اين نامه آن بود كه مسلم (ع) بيست و هفت روز پيش از شهادت خود نامهاي به آن حضرت نوشته بود و اظهار اطاعت و انقياد اهل كوفه نموده بود، و جمعي از اهل كوفه نيز نامهها به آن حضرت نوشته بودند كه در اينجا صدهزار شمشير براي نصرت تو مهيا گرديده است خود را به شيعيان خود برسان.
چون پيك حضرت روانه شد به قادسيه رسيد حصين بن تميم او را گرفت، و به روايت سيد خواست او را تفتيش كند قيس نامه را بيرون آورد و پاره كرد، حصين او را به نزد ابن زياد فرستاد، چون به نزد عبيدالله رسيد آن لعين از او پرسيد كه تو كيستي؟ گفت مردي از شيعيان علي و اولاد او ميباشم، ابن زياد گفت چرا نامه را پاره كردي گفت براي آنكه تو بر مضمون آن مطلع نشوي، عبيدالله گفت آن نامه از كي و براي كي بود گفت از جناب امام حسين عليه السلام به سوي جماعتي از اهل كوفه كه من نامهاي ايشان را نميدانم، ابن زياد در غضب شد و گفت دست از تو بر نميدارم تا آنكه نامهاي ايشان را بگوئي يا آنكه بر منبر بالا روي و بر حسين و پدرش و برادرش ناسزا گوئي و گرنه ترا پاره پاره خواهم نمود. پس بر منبر بالا رفت و حمد و ثناي حق تعالي را ادا كرد و صلوات بر حضرت رسالت و درود بسيار بر حضرت اميرالمؤمنين و امام حسن و امام حسين عليهم السلام فرستاد و ابن زياد و پدرش و طاغيان بني اميه را لعنت كرد پس گفت اي اهل كوفه من پيك جناب امام حسينم به سوي شما و او را در فلان موضع گذاشتهام و آمدهام هر كه خواهد ياري او نمايد به سوي او بشتابد چون خبر بابن زياد رسيد امر كرد كه او را از بالاي قصر به زير انداختند و به درجه شهادت فايز گرديد.
و به روايت ديگر چون از قصر به زير افتاد استخوانهايش درهم شكست و رمقي در او بود كه عبدالملك بن عمير لحمي او را شهيد كرد.
مؤلف گويد: كه قيس بن مسهر صيداوي اسدي مردي شريف و شجاع و در محبت اهل بيت عليهم السلام قدمي راسخ داشت. و بعد از اين بيايد كه چون خبر شهادتش به حضرت امام حسن عليه السلام رسيد بياختيار اشگ از چشم مباركش فرو ريخت فرمود: فَمِنْهُمْ مَنْ قَضي نَحْبَهُ وَ مِنْهُمْ مَنْ يَنْتَظِرُ الخ.
و كميت بن زيد اسدي اشاره به او كرده و تعبير از او به شيخ بني الصيدا نموده در شعر خويش: وَ شَيْخِ بَني الصَّيْداء قَدْ فاظَ بَيْنَهُمْ. (فاظ اي مات).
و شيخ مفيد ره فرموده كه حضرت امام حسين عليه السلام از حاجر به جانب عراق كوچ نمودند به آبي از آبهاي عرب رسيدند، عبدالله بن مطيع عدوي نزديك آن آب منزل نموده بود چون نظر عبدالله بر آن حضرت افتاد و به استقبال او شتافت و آن حضرت را در بر گرفته و از مركب خود پياده نمود و عرض كرد پدر و مادرم فداي تو باد براي چه به اين ديار آمدهاي حضرت فرمود چون معاويه وفات كرد چنانكه خبرش به تو رسيده و دانستهاي اهل عراق به من نوشتند و مرا طلبيدند. ابن مطيع گفت ترا به خدا سوگند ميدهم كه خود را در معرض تلف در نياوردي و حرمت اسلام و قريش و عرب را برطرف نفرمائي زيرا كه حرمت تمام به حرمت تو بسته است به خدا سوگند كه اگر اراده نمائي كه سلطنت بني اميه را از ايشان بگيري ترا به قتل ميرسانند و بعد از كشتن تو از قتل هيچ مسلماني پروا نخواهد كرد و از هيچكس نخواهند ترسيد، پس زنهار كه به كوفه مرو و متعرض بني اميه مشو. حضرت معترض سخنان او نگرديد و از آنچه از جانب حق تعالي مأمور بود تقاعد نورزيد اين آيه را قرائت فرمود:
لَنْ يُصيبَنا اِلاّ ما كَتَبَ اللهُ لَنا و از او گذشت.
و ابن زياد از واقصه كه راه كوفه است تا راه شام و تا راه بصره را مسدود كرده بود و خبري بيرون نميرفت و كسي داخل نميتوانست شد و كسي بيرون نميتوانست رفت، و حضرت امام حسين عليه السلام بدين جهت از اخبار كوفه به ظاهر مطلع نبود و پيوسته در حركت و سير بود تا آنكه در بين راه جماعتي رسيد و از ايشان خبر رسيد گفتند به خدا قسم ما خبري نداريم جز آنكه راهها مسدود است و ما رفت و آمد نميتوانيم كرد.
و روايت كردهاند جماعتي از قبيلة فزاره و بجليه كه ما با زهيربن قين بجلي رفيق بوديم در هنگام مراجعت از مكه معظمه و در منازل حضرت امام حسين عليه السلام ميرسيديم و از او دوري ميكرديم، زيرا كه كراهت و دشمن ميداشتيم سير با آن حضرت را، لاجرم هرگاه امام حسين عليه السلام حركت ميكرد زهير ميماند، و هرگاه حضرت منزل ميكرد زهير حركت مينمود، تا آنكه در يكي از منازل كه آن حضرت در جانبي منزل كرد ما نيز از باب لابدي در جانب ديگر منزل كرديم و نشسته بوديم و چاشت ميخورديم كه ناگاه رسولي از جانب امام حسين عليه السلام آمده و سلام كرد و با زهير خطاب كرد كه اباعبدالله الحسين عليه السلام ترا ميطلبد، ما از نهايت دهشت قلمهها را كه در دست داشتيم افكنديم و متحير مانديم به طريقي كه گويا در جاي خود خشك شديم و حركت نتوانيم كرد.
زوجة زهير كه دلهم نام داشت با زهير گفت كه سبحان الله فرزند پيغمبر خدا ترا ميطلبد و تو در رفتن تأمل مينمائي ؟ برخيز برو ببين چه ميفرمايد.
زهير به خدمت آن حضرت رفت و زماني نگذشت كه شاد و خرم با صورت برافروخته برگشت و فرمود كه خيمه او را كندند و نزديك سراپردههاي آن حضرت نصب كردند و زوجه خود را گفت كه تو از قيد زوجيت من يله و رهائي ملحق شو به اهل خود كه نميخواهم به سبب من ضرري به تو رسد.
و موافق روايت سيد به زوجه خود گفت كه من عازم شدهام با امام حسين عليه السلام مصاحبت كنم و جان خود را فداي او نمايم پس مهر او را داده و سپرد او را به يكي از پسران عم خود كه او را به اهلش برساند.
گفت جفتش الفاق اي خوش خصال گفت ني ني الوصال است الوصال
گفت آنرويت كجا بينيم ما گفت اندر خلوت خاص خدا
زوجهاش با ديده گريان و دل بريان برخاست و با او وداع كرد و گفت خدا خير ترا ميسر گرداند از تو التماس دارم كه مرا در روز قيامت نزد جد حضرت حسين عليه السلام ياد كني. پس زهير با رفيقان خود خطاب كرد هر كه خواهد با من بيايد و هر كه نخواهد اين آخرين ملاقات من است با او، پس به آنها وداع كرده و به آن حضرت پيوست. و بعضي ارباب سير گفتهاند كه پسر عمش سلمان بن مضارب ابن قيس نيز با او موافقت كرده و در كربلا بعدازظهر عاشورا شهيد گرديد.
شيخ مفيد روايت كرده است از عبدالله بن سليمان اسدي و منذربن مشمعل اسدي كه گفتند چون ما از اعمال حج فارغ شديم به سرعت مراجعت كرديم و غرض ما از سرعت و شتاب آن بود كه به حضرت حسين عليه السلام در راه ملحق شويم تا آنكه ببينيم عاقبت امر آن جناب چه خواهد شد. پس پيوسته به قدم عجل و شتاب طي طريق مينموديم تا به زرود كه نام موضعي است نزديك ثعلبيه به آن حضرت رسيديم چون خواستيم نزديك آن جناب برويم ناگاه ديديم كه مردي از جانب كوفه پيدا شد و چون سپاه آن حضرت را ديد راه خود را گردانيد و از جاده به يكسوي شد و حضرت مقداري مكث فرمود تا او را ملاقات كند چون از او مأيوس شد از آنجا گذشت. ما با هم گفتيم كه خوبست برويم اين مرد را ببينيم و از او خبر بپرسيم چه او اخبار كوفه را ميداند، پس ما خود را به او رسانديم و بر او سلام كرديم و از او پرسيديم از چه قبيله ميباشي؟ گفت از بني اسد. گفتيم ما نيز از همان قبيلهايم پس اسم او را پرسيده و خود را به او شناسانيديم. پس از اخبار تازة كوفه پرسيديم، گفت خبر تازه آنكه از كوفه بيرون نيامدم تا مسلم بن عقيل و هاني بن عروه را كشته ديدم كه پاهاي ايشان را گرفته بودند در بازارها ميگردانيدند پس از آن مرد گذشتيم و به لشكر امام حسين عليه السلام ملحق شديم و رفتيم تا شب درآمد به ثعلبيه رسيديم حضرت در آنجا منزل كرد، چون آن زبدة اهل بيت عصمت و جلال در آن جا نزول اجلال فرمود، ما بر ان بزرگوار وارد شديم و سلام كرديم و جواب شنيديم پس عرض كرديم كه نزد ما خبري است اگر خواسته باشيد آشكارا گوئيم و اگر نه در پنهاني عرض كنيم، آن حضرت نظري به جانب ما و به سوي اصحاب خود كرد فرمود كه من از اين اصحاب خودم چيزي پنهان نميكنم آشكارا بگوئيد، پس ما آن خبر وحشت اثر را كه از آن مرد اسدي شنيده بوديم در باب شهادت مسلم و هاني بر آن حضرت عرض كرديم آن جناب از استماع اين خبر اندوهناك گرديد و مكرر فرمود:
اّنّا للهِ وَ اِنّا اِلَيهِ راجِعُونَ، رَحْمَهُ اللهِ عَلَيْهِما
خدا رحمت كند مسلم و هاني را پس ما گفتيم يابن رسول الله اهل كوفه اگر بر شما نباشند از براي شما نخواهند بود و التماس ميكنيم كه شما ترك اين سفر نموده و برگرديد، پس حضرت متوجه اولاد عقيل شد و فرمود شما چه مصلحت ميبينيد در برگشتن، مسلم شهيد شده، گفتند به خدا قسم كه بر نميگرديم تا طلب خون خود نمائيم يا از آن شربت شهادت كه آن غريق بحر سعادت چشيده ما نيز بچشيم، پس حضرت رو بما كرد و فرمود بعد از اينها ديگر خير و خوبي نيست در عيش دنيا.
ما دانستيم كه آن حضرت عازم برفتن است گفتيم خدا آنچه خير است شما را نصيب كند، و آن حضرت در حق ما دعا كرد پس اصحاب گفتند كه كار شما از مسلم بن عقيل نيك است اگر كوفه برويد مردم به سوي جناب تو بيشتر سرعت خواهند كرد، حضرت سكوت فرمود و جوابي نداد، چه خاتمت امر در خاطر او حاضر بود.
به روايت چون حضرت خبر شهادت مسلم را شنيد گريست و فرمود خدا رحمت كند مسلم را هر آينه به سوي روح و ريحان و جنت و رضوان رفت و به عمل آورد آنچه بر او بود و آنچه بر ما است باقيمانده است، پس اشعاري ادا كرد در بيان بيوفائي دنيا و زهد در آن و ترغيب در امر آخرت و فضيلت شهادت و تعريض بر آنكه تن به شهادت در دادهاند و شربت ناگوار مرگ را براي رضاي الهي بر خود گوارا گردانيدهاند.
از بعض تواريخ نقل شده كه مسلم بن عقیل عليه السلام را دختري بود سيزده ساله كه با دختران امام حسين عليه السلام ميزيست و شبانه روز با ايشان مصاحبت داشت چون امام حسين عليه السلام خبر شهادت مسلم بشنيد به سراپردة خويش درآمد و دختر مسلم را پيش خواست و نوازشي به زيادت و مراعاتي بيرون عادت با وي فرمود، دختر مسلم را از آن حال صورتي در خيال مصور گشت عرض كرد يابن رسول الله با من ملاطفت بيپدران و عطوفت يتيمان مرعي ميداري مگر پدرم مسلم را شهيد كرده باشند، حضرت را نيروي شكيب رفت و بگريست و فرمود اي دختر اندوهگين مباش اگر مسلم نباشد من پدر تو باشم و خواهرم مادر تو و دخترانم خواهران تو باشند و پسرانم برادران تو باشند دختر مسلم فرياد برآورد و زار زار بگريست، و پسرهاي مسلم سرها از عمامه عريان ساختند و به هاي هاي بانگ گريه در انداختند و اهل بيت عليهم السلام در اين مصيبت با ايشان موافقت كردند و به سوگواري پرداختند و امام حسين عليه السلام از شهادت مسلم سخت كوفته خاطر گشت.
و شيخ كليني قدره روايت كرده است كه چون آن حضرت به ثعلبيه رسيد. مردي به خدمت آن حضرت آمد و سلام كرد آن جناب فرمود كه از اهل كدام بلدي؟ گفت از اهل كوفهام. فرمود كه اگر در مدينه به نزد من آمدي هر آينه اثر پاي جبرئيل را در خانه خود به شما مينمودم كه از چه راه داخل ميشده و چگونه وحي را به جد من ميرسانيده، آيا چشمه آب حيوان علم و عرفان در خانه ما بود و از نزد ما باشد پس مردم بدانند علوم الهي را و ما ندانيم؟ اين هرگز نخواهد بود!
و سيد بن طاوس نيز نقل كرده كه آن حضرت در وقت نصف النهار به ثعلبيه رسيد در آن حال قيلوله فرمود، پس از خواب برخاست و فرمود در خواب ديدم كه هاتفي ندا ميكرد كه شما سرعت ميكنيد و حال آنكه مرگهاي شما شما را به سوي بهشت سرعت ميدهد، حضرت علي بن الحسين عليه السلام گفت اي پدر آيا ما بر حق نيستيم فرمود بلي ما بر حقيم به حق آن خداوندي كه بازگشت بندگان به سوي او است.
پس علي (ع) عرض كرد اي پدرالحال كه ما بر حقّيم پس از مرگ چه باك داريم حضرت فرمود كه خدا ترا جزاي خير دهد اي فرزند جان من پس آن حضرت آن شب را در آن منزل بيتوته فرمود چون صبح شد مردي از اهل كوفه او را اباهرة ازدي ميگفتند به خدمت آن حضرت رسيد و سلام كرد گفت يابن رسول الله چه باعث شد شما را كه از حرم خدا و از حرم جد بزرگوارت رسول خدا صلي الله عليه و آله بيرون آمدي حضرت فرمود اي اباهره بني اميه مالم را گرفتند صبر كردم و هتك حرمتم كردند صبر نمودم و چون خواستند خونم بريزند از آنها گريختم، و به خدا سوگند كه اين گروه ياغي طاغي مرا شهيد خواهند كرد و خداوند قهار لباس ذلت و خواري وعار برايشان خواهد پوشانيد و شمشير انتقام برايشان خواهد كشيد و برايشان مسلط خواهد گردانيد كسي را كه ايشان را ذليلتر گرداند از قوم سبا كه زني فرمانفرماي ايشان بود و حكم ميكند به گرفتن اموال و ريختن خون ايشان.
و به روايت شيخ مفيد و غيره چون وقت سحر شد جوانان انصار خود را فرمود كه آب بسيار برداشتند و بار كردند و روانه شد تا به منزل زباله رسيدند و در آنجا خبر شهادت عبدالله بن يقطر به آنجناب رسيد چون اين خبر موحش را شنيد اصحاب خود را جمع نمود كاغذي بيرون آورد و براي ايشان قرائت فرمود بدين مضمون:
بسم الله الرحمن الرحيم اما بعد به درستي كه به ما خبر شهادت مسلم بن عقيل و هاني بن عروه و عبدالله بن يقطر رسيده و به تحقيق كه شيعيان ما دست از ياري ما برداشتهاند پس هر كه خواهد از ما جدا شود بر او حرجي نيست پس جمعي كه براي طمع مال و غنيمت و راحت و عزت دنيا با آن جناب همراه شده بودند از استماع اين خبر متفرق گرديدند و اهل بيت و خويشان آن حضرت و جمعي كه از روي يقين و ايمان اختيار ملازمت آن سرور اهل ايقان نموده بودند ماندند. پس چون سحر شد اصحاب خود را امر فرمود كه آب بردارند آب بسيار برداشتند و روانه شدند تا در بطن عقبه نزول نمودند، و در آنجا مرد پيري از بني عكرمه را ملاقات فرمودند آن پيرمرد از آن حضرت پرسيد كه كجا اراده داريد؟ فرمودند كوفه ميروم آن مرد عرض كرد يابن رسول الله تو را سوگند مي دهم به خدا كه برگردي، به خدا سوگند كه نميروي مگر رو به نوك نيزهها و تيزي شمشيرها. و از اين مقوله با آن حضرت تكلم كرد آن جناب پاسخش داد كه اي مرد آن چه تو خبر ميدهي بر من پوشيده نيست وليكن اطاعت امر الهي واجب است و تقديرات رباني واقع شدني است. پس فرمود به خدا سوگند كه دست از من بر نخواهند داشت تا آنكه دل پرخونم از اندرونم بيرون آورند و چون مرا شهيد كنند حق تعالي برايشان مسلط گرداند كسي را كه ايشان را ذليلترين امتها گرداند. و از آنجا كوچ فرموده و روانه شد.
M.A.H.S.A
12-04-2011, 09:56 PM
شهادت حضرت مسلم
شهادت حضرت مسلم
علامه مجلسي ره در جلاء فرموده كه چون مسلم صداي پاي اسبان را شنيد دانست كه به طلب او آمدهاند گفت: اِنّالله وَ انّااِلَيْه راجِعُونَ و شمشير خود را برداشت از خانه بيرون آمد چون نظرش بر ايشان افتاد شمشير خود را كشيد و بر ايشان حمله آورد و جمعي از ايشان را بر خاك هلاك افكند و به هر طرف كه رو ميآورد از پيش او ميگريختند تا آنكه در چند حمله چهل و پنج نفر ايشان را بعذاب الهي واصل گردانيد، و شجاعت و قوت آن شير بيشة هيجاء به مرتبهاي بود كه مردي را بيكدست ميگرفت و بر بام ميافكند تا آنكه بكر بن حمران ضربتي بر روي مكرم او زد و لب بالا و دندان او را افكند و باز آن شير خدا بهر سو كه رو ميآورد كسي در برابر او نميايستاد چون از محاربة او عاجز شدند بر بامها برآمدند و سنگ و چوب بر او ميزدند و آتش برني ميزدند و بر سر آنسرور ميانداختند، چون آن سيد مظلوم آن حالت را مشاهده نمود و از حيات خود نااميد گرديد شمشير كشيد و بر آن كافران حمله كرد و جمعي را از پا درآورد. چون ابن اشعث ديد كه به آساني دست بر او نميتوان يافت گفت اي مسلم چرا خود را به كشتن ميدهد ما ترا امان ميدهم و به نزد ابن زياد ميبريم و او اراده قتل تو ندارد، مسلم گفت قول شما كوفيان را اعتماد نشايد و از منافقان بيدين وفا نميآيد چون آن شير بيشة هيجاء از كثرت مقاتلة اعداء و جراحتهاي آن مكاران بيوفا مانده شد و ضعف و ناتواني ر او غالب گرديد ساعتي پشت به ديوار داد.
چون ابن اشعث بار ديگر امان بر او عرض كرد به ناچار تن به امان در داد با آنكه مي دانست كه كلام آن بيدينان را فروغي از صدق نيست با ابن اشعث گفت كه آيا من در امانم گفت بلي پس با رفيقان او خطاب كرد كه آيا مرا امان دادهايد گفتند بلي، دست از محاربه برداشت و دل بر كشته شدن گذاشت.
و به روايت سيدبن طاوس هر چند امان بر او عرض كردند قبول نكرده در مقاتلة اعدا اهتمام مينمود تا آنكه جراحت بسيار رفت و نامردي از عقب او درآمد و نيزه بر پشت او زد و او را به روي انداخت آن كافران هجوم آوردند و او را دستگير كردند انتهي پس استري آوردند و آن حضرت را بر او سوار كردند و بر دور او اجتماع نمودند و شمشير او را گرفتند. مسلم در آن حال از حيات خود مأيوس شد و اشك از چشمان نازنينش جاري شد و فرمود اين اول مكر و غدر است كه با من نموديد، محمد بن اشعث گفت اميدوارم كه باكي بر تو نباشد، مسلم فرمود پس امان شما چه شد پس آه حسرت از دل پر درد بركشيد و سيلاب اشك از ديده باريد و گفت اِنّالله وَ انّا اَلًيْهِ راجِعُونَ.
عبدالله بن عباس سلمي گفت اي مسلم چرا گريه ميكني آن مقصد بزرگي كه تو در نظر داري اين آزارها در تحصيل آن بسيار نيست گفت گريه من براي خود نيست بلكه گريهام براي آن سيد مظلوم جناب امام حسين عليه السلام و اهل بيت او است كه به فريت اين منافقان غدار از يار و ديار خود جدا شدهاند و روي به اين جانب آوردهاند نميدانم بر سر ايشان چه خواهد آمد.
پس متوجه ابن اشعث گرديد و فرمود مي دانم كه بر امان شما اعتمادي نيست و من كشته خواهم شد، التماس دارم كه از جانب من كسي بفرستي به سوي حضرت امام حسين عليه السلام كه آن جناب به مكر كوفيان و وعدههاي دروغ ايشان ترك ديار خود ننمايد و بر احوال پسر عم غريب و مظلوم خود مطلع گردد زيرا مي دانم كه آن حضرت امروز يا فردا متوجه اين جانب ميگردد، و به او بگويد كه پسر عمت مسلم ميگويد كه از اين سفر برگرد پدر و مادرم فداي تو باد كه من در دست كوفيان اسير شدم و مترصد قتلم و اهل كوفه همان گروهند كه پدر تو آرزوي مرگ ميكرد كه از نفاق ايشان رهائي يابد اين اشعث تعهد كرد. پس مسلم را به در قصر ابن زياد برد و خود داخل قصر شد احوال مسلم را به عرض آن ولدالزنا رسانيد. ابن زياد گفت تو را با امان چه كار بود من ترا نفرستادم كه او را امان بدهي ابن اشعث ساكت ماند. چون آن غريق بحر منت و بلا را در قصر بازداشتند تشنگي بر او غلبه كرده بود و اكثر اعيان كوفه بر در دارالاماره نشسته و منتظر اذن بار بودند در اين وقت مسلم نگاهش افتاد بر كوزة از آب سرد كه بر در قصر نهاده بودند رو به آن منافقان كرده و فرمود جرعة آبي به من دهيد مسلم بن عمرو گفت اي مسلم ميبيني آب اين كوزه را چه سرد است به خدا قسم كه قطرهاي از آن نخواهي چشيد تا حميم جهنم را بياشامي، جناب مسلم فرمود واي بر تو كيستي تو؟ گفت من آنكسم كه حق را شناختم و اطاعت امام خود يزيد نمودم هنگامي كه تو عصيان او نمودي، منم مسلم بن عمرو باهلي. عليه اللعنه.
حضرت مسلم فرمود: مادرت به عزايت بنشيند چقدر بدزبان و سنگين دل و جفاكار ميباشي هر آينه تو سزاوارتري از من بشرب حميم و خلود در جحيم.
پس جناب مسلم از غايت ضعف و تشنگي تكيه بر ديوار كرد و نشست، عمرو بن حريث بر حال مسلم رقتي كرد غلام خود را فرمان داد كه آب براي مسلم بياورد و آن غلام كوزه پرآب با قدحي نزد مسلم آورد و آب در قدح ريخت و به مسلم داد چون خواست بياشامد قدح از خون دهانش سرشار شد آن آبرا ريخت و آب ديگر طلبيد اين دفعه نيز خوناب شد. در مرتبه سيم خواست كه بياشامد دندانهاي ثناياي او در قدح ريخت. مسلم گفت اَلْحَمْدُلله لَوْ كانَ مِنَ الرّزْقِ الْمَسُومِ لَشَرِبتُهُ.
گفت : گويا مقدر نشده است كه من از آب بياشامم.
در اين حال رسول ابن زياد آمد مسلم را طلبيد آن حضرت چون داخل مجلس ابن زياد شد سلام نكرد يكي از ملازمان ابن زياد بانگ بر مسلم زد كه بر امير سلام كن فرمود واي بر تو ساكت شود سوگند با خداي كه او بر من امير نيست، و به روايت ديگر فرمود اگر مرا خواهد كشت سلام كردن من بر او چه اقتضا دارد و اگر مرا نخواهد كشت بعد از اين سلامن من براو بسيار خواهد شد، ابن زياد گفت خواه سلام بكني و خواه نكني من ترا خواهم كشت. پس مسلم فرمود چون مرا خواهي كشت بگذار كه يكي از حاضرين را وصي خود كنم كه به وصيتهاي من عمل نمايد، گفت مهلت ترا تا وصيت كني، پس مسلم در ميان اهل مجلس رو به عمر بن سعد كرده گفت ميان من و تو قرابت و خويشي است من به تو حاجتي دارم ميخواهم وصيت مرا قبول كني، آن ملعون براي خوش آمد ابن زياد گوش به سخن مسلم نداد.
اولاً من در اين شهر هفتصد درهم قرض دارم شمشير و زره مرا بفروش و قرض مرا ادا كن، آنكه چون مرا مقتول ساختند بدن مرا از ابن زياد رخصت بطلبي و دفن نمائي، سيم آنكه به حضرت امام حسين عليه السلام بنويسي كه به اين جانب نيايد چونكه من نوشتهام كه مردم كوفه با آن حضرتاند و گمان ميكنم كه به اين سبب آن حضرت به طرف كوفه ميآيد پس عمر سعد تمام وصيتهاي مسلم را براي ابن زياد نقل كرد، عبيدالله كلامي گفت كه حاصلش آن است كه اي عمر تو خيانت كردي كه راز او را نزد من افشا كردي اما جواب وصيتهاي او آنست كه ما را با مال او كاري نيست هر چه گفته است چنان كن، و اما چون او را كشتيم در دفن بدن او مضايقه نخواهيم كرد. و به روايت ابوالفرج ابن زياد گفت اما در باب جثة مسلم شفاعت ترا قبول نخواهم كرد چونكه او را سزاوار دفن كردن نميدانم به جهت آنكه با من طاغي در هلاك من ساعي بود.
اما حسين اگر او ارادة ما ننمايد ما اراده او نخواهيم كرد پس ابن زياد رو به مسلم كرد و به بعضي كلمات جسارت آميز با آن حضرت خطاب كرد مسلم هم با كمال قوت قلب جواب او را ميداد و سخنان بسيار در ميان گذاشت تا آخر الامر ابن زياد عليه اللعنه ولدالزنا ناسزا به او و حضرت امير المومنين عليه السلام و امام حسين عليه السلام و عقيل گفت پس بكر بن حمران را طلبيد و ابن ملعون را مسلم ضربتي بر سرش زده بود پس او را امر كرد كه مسلم را ببر به بام قصر و او را گردن بزن، مسلم گفت به خدا سوگند اگر در ميان من و تو خويشي و قرابتي بود حكم به قتل من نميكردي.
و مراد آن جناب از اين سخن آن بود كه بياگاهاند كه عبيدالله و پدرش زياد بن ابيه زنا زادگانند و هيچ نسبي و نژادي از قريش ندارند.
پس بكر بن عمران لعين دست آن سلالة اخيار را گرفت و بر بام قصر برد و در اثناي راه زبان آن مقرب درگاه به حمد تو ثناء و تكبير و تهليل و تسبيح و استغفار و صلوات بر رسول خدا (ص) جاري بود و با حق تعالي مناجات ميكرد و عرضه ميداشت كه بارالها تو حكم كن ميان ما و ميان اين گروهي كه ما را فريب دادند و دروغ گفتند و دست از ياري ما برداشتند پس بكر بن حمران لعنه الله عليه آن مظلوم را در موضعي از بام قصر كه مشرف بر كفشگران بود برد و سر مباركش را از تن جدا كرد و آن سر نازنين به زمين افتاد پس بدن شريفش را دنبال سر از بام به زير افكند و خود ترسان و لرزان به نزد عبيدالله شتافت، آن ملعون پرسيد كه سبب تغيير حال تو چيست؟ گفت: در وقت قتل مسلم مرد سياه مهيبي را ديدم در برابر من ايستاده بود و انگشت خويش را به دندان ميگزيد و من چندان از او هول و ترس برداشتم كه تا بحال چنين نترسيده بودم آن شقي گفت چون ميخواستي به خلافت عادت كار كني دهشت بر تو مستولي گرديده و خيال در نظر تو صورت بسته:
چه شد خاموش شمع بزم ايمان بياوردند هاني را ز زندان
گرفتندش سر از پيكر به زودي بجرم آنكه مهماندار بودي
پس ابن زياد هاني را براي كشتن طلبيد و هر چند محمد بن اشعث و ديگران براي او شفاعت كردند سودي نبخشيد پس فرمان داد هاني را ببازار برند و در مكاني كه گوسفندان را به بيع و شرا در ميآوردند گردن زنند پس هاني را كتف بسته از دارالاماره بيرون آوردند و او فرياد بر ميداشت كه وامذ حجاه ولامذحَجَ لي اليَوم با مذحجاه و اَين مذحج.
از حبيب السير نقل است كه هاني بن عروه از اشراف كوفه و اعيان شبعه به شمار ميرفت و روايت شده كه به صحبت پيغمبر صلي الله عليه و آله تشرف جسته و در روزي كه شهيد شد هشتاد و نه سال داشت و در مروج الذهب مسعودي است كه تشخص و اعيانيت هاني چندان بود كه چهارهزار مرد زرهپوش با او سوار ميشد و هشت هزار پياده فرمان پذير داشت و چون احلاف يعني هم عهدان و همسوگندان خود را از قبيله كنده و ديگر قبائل دعوت ميكرد سي هزار مرد زره پوش او را اجابت مينمودند اين هنگام كه او را به جانب بازار براي كشتن ميبردند چندانكه صيحه ميزد و مشايخ قبايل را به نام ياد ميكرد و وامذحجاه ميگفت هيچكس او را پاسخ نداد لاجرم قوت كرد و دست خود را از بند رهائي داد و گفت آيا عمودي يا كاردي يا سنگي يا استخواني نيست كه من با آن جدال و مدافعه كنم، اعوان ابن زياد كه چنين ديدند به سوي او دويدند و او را فرو گرفتند و اين دفعه او را سخت ببستند و گفتند گردن بكش گفت من به عطاي جان سخي نيستم و بر قتل خود اعانت شما نخواهم كرد، پس يك تن غلام ابن زياد كه رشيد تركي نام داشت ضربتي بر او زد و در او اثر نكرد هاني گفت:
اِلَي اللهِ الْمعاد اَلّلهُمَّ اِلي رَحْمَتِكَ وَ رِضْوانِكَ.
يعني بازگشت همه به سوي خداست، خداوندا مرا ببر به سوي رحمت و خوشنودي خود، پس ضربتي ديگر زد و او را به رحمت الهي واصل گردانيد.
و چون مسلم و هاني كشته گشتند به فرمان ابن زياد عبدالاعلي كلبي را كه از شجعان كوفه بود و در روز خروج مسلم به ياري مسلم خروج كرده بود و كثير بن شهاب او را گرفته بود، و عماره بن صلخت ازدي را كه او نيز ارادة ياري مسلم داشت و دستگير شده بود هر دو را آوردند و شهيد كردند، و موافق روايت بعضي از مقاتل معتبره ابن زياد امر كرد كه تن مسلم و هاني را بگرد كوچه و بازار بگردانيدند و در محلة گوسفند فروشان بدار زدند. و سبط بن الجوزي گفته كه بدن مسلم را در كناسه بدار كشيدند. و به روايت سابقه چون قبيلة مذحج چنين ديدند جنبشي كردند و تن ايشان را از دار به زير آوردند و برايشان نماز گزاردند و به خاك سپردند.
پس ابن زياد سر مسلم را به نزد يزيد فرستاد و نامه به يزيد نوشت و احوال مسلم و هاني را در آن درج كرد چون نامه و سرها به يزيد رسيد شاد شد و امر كرد تا سر مسلم و هاني را بر دروازة دمشق آويختند و جواب نامة عبيدالله را نوشت و افعال او را ستايش كرد و او را نوازش بسيار نمود و نوشت كه شنيدهام حسين (ع) متوجه عراق گرديده است بايد كه راهها را ضبط نمائي و در ظفر يافتن با وسعي بليغ به عمل آوري و به تهمت و گمان مردم را به قتل رساني و آنچه هر روز سانح ميشود براي من بنويسي والسلام.
و خروج مسلم در روز سه شنبه ماه ذي الحجه بود و شهادت او در روز چهارشنبه نهم كه روز عرفه باشد واقع شد. و ابوالفرج گفته مادر مسلم ام ولد بود و عليه نام داشت و عقيل او را در شام ابتياع نموده بود.
مؤلف گويد كه: عدد اولاد مسلم را در جائي نيافتم، لكن آنچه بر آن ظفر يافتم پنج تن شمار آوردم نخستين عبدالله بن مسلم كه اول شهيد از اولاد ابوطالب است در واقعه طف بعد از علي اكبر و مادر او رقيه دختر اميرالمومنين عليه السلام است. دوم محمد و مادر ام ولد است و بعد از عبدالله در كربلا شهيد گشت. و دو تن ديگر از فرزندان مسلم به روايت قديم محمد و ابراهيم است كه مادر ايشان از اولاد جعفر طيار ميباشد، و كيفيت حبس و شهادت ايشان بعد از اين به شرح خواهد رفت. فرزند پنجم دختركي سيزده ساله به روايت اعثم كوفي و او با دختران امام حسين عليه السلام در سفر كربلا مصاحبت داشت و بدانكه مسلم بن عقيل را فضيلت و جلالت افزون است از آنكه در اين مختصر ذكر شود كافي است در اين مقام ملاحظه حديثي كه در آخر فصل پنجم از باب اول به شرح رفت و مطالعه كاغذي كه حضرت امام حسين عليه السلام به كوفيان در جواب نامههاي ايشان نوشت و قبر شريفش در جنب مسجد كوفه واقع و زيارتگاه حاضر و بادي و قاضي و داني است. و سيد بن طاوس از براي او دو زيارت نقل فرموده واحقر هر دو زيارت را در كتاب هديه الزائرين نقل نمودم و قبر هاني رحمه الله مقابل قبر مسلم واقع است. و عبدالله بن زبير اسدي هاني و مسلم را مرثيه گفته در اشعاري كه صدر آن اين است:
فَاِنْ كُنْتَ لاتَدْرينَ مَا الْمَوْتُ فَانْطُري
اِلي هانِي فِي السُّوْقِ وِ ابْنِ عَقيلٍ
( وَ انّيِ لاَ سْتَحْسِنُ قَوْلَ بَعْضِ السّادَهِ الجَليلِ في رِثاًءِ مُسْمِمِ بْنِ عقيلٍ )
سقتك دَماً يَابْنَ عَمّ الْحُسَيْن مَدامِعُ شيعَتِكَ السّافِحَه
وَ لابَرَحَتْ هاطِلاتُ الدُّمُوعِ تُحَيّكَ غادِيَهً رائِحَهً
لاِنّكَ لَمْ تَرومَن شَرْبَهَ ثناياكَ فيها غَدَتْ طائَحَه
رمُوكَ مِنَ الْقَصْرِ اذْ اَوْ ثَقُوكَ فَهَل سَلِمَتْ فيكَ مِنْ جارِحَه
تَجُرّ بِاَسْواقِهِمْ فشي الْحِبالِ اَلَسْتَ اَمرُهُمُ الْبارحًه
اَتَقضي وَلَمْ تَيْكِكَ الْباكيات اَمالَكَ قِي الْمِصْر مِن نائحه
لَئن تقض نحْباً فَكَمْ في رزوُد عَلَيْكَ العَشيّه مِنْ صائحه
M.A.H.S.A
12-04-2011, 09:57 PM
برخورد امام حسين(ع) با لشکر حرّ بن يزيد رياحي
برخورد امام حسين(ع) با لشکر حرّ بن يزيد رياحي
آنچه در بين ايشان واقع شده تا رسیدن امام حسین (ع) به كربلا
چون حضرت سيدالشهداء عليه السلام از بطن عقبه كوچ نمود به منزل شراف (به شيخ نشين) نزول فرمود و چون هنگام سحر شد، امر كرد جوانان را كه آب بسيار برداشتند از آنجا روانه گشتند و تا نصف روز راه رفتند. در آن حال مردي از اصحاب آن حضرت گفت الله اكبر حضرت نيز تكبير گفت و پرسيد، مگر چه ديدي كه تكبير گفتي؟ گفت درختان خرمائي از دور ديدم، جمعي از اصحاب گفتند به خدا قسم كه ما هرگز در اين مكان درخت خرمائي نديدهايم حضرت فرمود پس خوب نگاه كنيد تا چه ميبينيد گفتند به خدا سوگند گردنهاي اسبان ميبينيم، آن جناب فرمود كه والله من نيز چنين ميبينم. و چون معلوم فرمود كه علامت لشكر است كه پيدا شدند به سمت چپ خود به جانب كوهي كه در آن حوالي بود و آن را ذوحُسَم مي گفتند ميل فرمود كه اگر اجابت به قتال افتد آن كوه را ملجاء خود نموده و پشت به آن مقاتله نمايند، پس به آن موضع رفتند و خيمه بر پا كرده و نزول نمودند.
و زماني نگذشت كه حر بن يزيد رياحي با هزار سوار نزديك ايشان رسيدند در شدت گرما در برابر لشكر آن فرزند خيرالبشر صف كشيدند، آن جناب نيز با ياران خود شمشيرهاي خود را حمايل كرده و در مقابل ايشان صف بستند، و چون آن منبع كرم و سخاوت در آن خيل ضلالت آثار تشنگي ملاحظه فرمود، به اصحاب و جوانان خود امر نمود كه ايشان و اسبهاي ايشان را آب دهيد. پس آنها ايشان را آب داده و ظروف و طشها را پر از آب مينمودند و به نزديك چهارپايان ايشان ميبردند و صبر ميكردند تا سه و چهار و پنج دفعه كه آن چهارپايان به حسب عادت سر از آب برداشته و مينهادند و چون به نهايت سيراب ميشدند ديگري را سيراب ميكردند تا تمام آنها سيراب شدند:
سوار و اسب او گرديد سيراب
در آن وادي كه بودي آب ناياب
علي بن طعان محاربي گفته كه من آخر كسي بودم از لشكر حر كه آنجا رسيدم و تشنگي بر من و اسبم بسيار غلبه كرده بود، چون حضرت سيدالشهداء عليه السلام حال عطش من و اسب مرا ملاحظه نمود فرمود به من كه اَنخ الرّاوِيَه من مراد آن جناب را نفهميدم پس گفت يَابنَ الاَخ اَنِخِ الْجَمَل يعني بخوابان آن شتري كه آب بار اوست. پس من شتر را خوابانيدم فرمود به من كه آب بياشام چون خواستم آب بياشامم آب از دهان مشگ ميريخت فرمود كه لب مشك را برگردانيد و مرا سيراب فرمود.
پس پيوسته حُرّ با آن جناب در مقام موافقت و عدم مخالفت بود تا وقت نماز ظهر داخل شد حضرت حجاج بن مسروق را فرمود كه اذان نماز گفت چون وقت اقامت شد جناب سيدالشهداء عليه السلام با ازار و نعلين و رداء بيرون آمد در ميان دو لشكر ايستاد و حمد و ثناي حق تعالي به جاي آورد، پس فرمود ايها الناس من نيامدم به سوي شما مگر بعد از آنكه نامههاي متواتر و پيكهاي شما پياپي به من رسيده و نوشته بوديد كه البته بيا به سوي ما كه امامي و پيشوائي نداريم شايد كه خدا ما را به واسطه تو بر حق و هدايت مجتمع گردانند، لاجرم بار بستم و به سوي شما شتافتم اكنون اگر بر سر عهد و گفتار خود هستيد پيمان خود را تازه كنيد و خاطر مرا مطمئن گردانيد و اگر از گفتار خود برگشتهايد و پيمانها را شكستهايد و آمدن مرا كارهيد من به جاي خود بر ميگردم، پس آن بيوفايان سكوت نموده و جوابي نگفتند.
پس حضرت مؤذن را فرمود كه اقامت نماز گفت، حر را فرمود كه ميخواهي تو هم با لشكر خود نماز كن حر گفت من در عقب شما نماز ميكنم، پس حضرت پيش ايستاد و هر دو لشكر با آن حضرت نماز كردند، بعد از نماز هر لشكري به جاي خود برگشتند و هوا به مثابهاي گرم بود كه لشكريان عنان اسب خود را گرفته در سايه آن نشسته بودند، پس چون وقت عصر شد حضرت فرمود مهياي كوچ شوند منادي نداي نماز عصر كند، پس حضرت پيش ايستاد و همچنان نماز عصر را ادا كرد و بعد از سلام نماز روي مبارك به جانب آن لشكر كرد و خطبهاي ادا نمود و فرمود:
ايهاالناس اگر از خدا بپرهيزيد و حق اهل حق را بشناسيد خدا از شما بيشتر خوشنود شود، و ما اهل بيت پيغمبر و رسالتيم و سزاوارتريم از اين گروه كه بناحق دعوي رياست ميكنند و در ميان شما به جور و عدوان سلوك مينمايند، و اگر در ضلالت و جهالت راسخيد و رأي شما از آنچه در نامهها به من نوشتهايد برگشته است باكي نيست بر ميگردم. حر در جواب گفت به خدا سوگند كه من از اين نامهها و رسولان كه ميفرمايي به هيچ وجه خبر ندارم.
حضرت عقبه من سمعان را فرمود كه بياور آن خرجين را كه نامهها در آنست پس خرجيني مملو از نامه كوفيان آورد و آنها را بيرون ريخت، حر گفت: من نيستم از آنهائي كه براي شما نامه نوشتهايد و ما مأمور شدهايم كه چون ترا ملاقات كنيم، از تو جدا نشويم تا در كوفه ترا به نزد ابن زياد ببريم. حضرت در خشم شد و فرمود كه مرگ براي تو نزديكتر است از اين انديشه، پس اصحاب خود را حكم فرمود كه سوار شويد پس زنها را سوار نمود و امر نمود اصحاب خود را كه حركت كنيد و برگرديد، چون خواستند كه برگردند حر با لشكر خود سر راه گرفته و طريق مراجعت را حاجز و مانع شدند حضرت با حر خطاب كرد كه ثَكَلَتَكَ اُمُّكَ ما تُريدُ مادرت به عزايت بنشيند از ما چه ميخواهي؟ حر گفت اگر ديگري غير از نام تو نام مادر مرا ميبرد البته معترض مادر او ميشدم و جواب او را به همين نحو ميدادم هر كه خواهد باشد اما در حق مادر تو به غير از تعظيم و تكريم سخني بر زبان نميتوانم آورد، حضرت فرمود كه مطلب تو چيست گفت ميخواهم ترا به نزد امير عبيدالله ببرم. آن جناب فرمود كه من متابعت ترا نميكنم. حر گفت: من نيز دست از تو بر نميدارم و از اينگونه سخنان در ميان ايشان به طول انجاميد تا آنكه حر گفت من مأمور نشدهام كه با تو جنگ كنم بلكه مأمورم كه از تو مفارقت ننمايم تا ترا به كوفه ببرم الحال كه از آمدن به كوفه امتناع مينمائي پس راهي را اختيار كن كه نه به كوفه منتهي شود و نه ترا به مدينه برگرداند تا من نامه در اين باب به پسر زياد بنويسم تا شايد صورتي رو دهد كه من به محاربه چون تو بزرگواري مبتلا نشوم آن جناب از طريق قادسيه و عُذَيب راه بگردانيد و ميل به دست چپ كرد و روانه شد، و حر نيز با لشكرش همراه شدند و از ناحيه آن حضرت ميرفتند تا آنكه عُذَيب هجانات رسيدند ناگاه در آنجا چهار نفر را ديدند كه از جانب كوفه ميآيند سوار بر اشترانند و كتل كردهاند اسب نافع بن هلال را كه نامش كامل است و دليل ايشان طرماح بن عدي است (بودن اين طرماح فرزند عدي بن حاتم معلوم نيست بلكه پدرش عدي ديگر است علي الظاهر) و اين جماعت به ركاب امام عليه السلام پيوستند.
حر گفت اينها از اهل كوفهاند من ايشان را حبس كرده يا به كوفه بر ميگردانم، حضرت فرمود اينها انصار من ميباشند و به منزلة مردمي هستند كه با من آمدهاند و ايشان را چنان حمايت ميكنم كه خويشتن را پس هرگاه با همان قرارداد باقي هستي فبها والا با تو جنگ خواهم كرد. پس حر از تعريض آن جماعت باز ايستاد. حضرت از ايشان احوال مردم كوفه را پرسيد. مجمع ابن عبدالله كه يك تن از آن جماعت نور رسيده بود گفت اما اشراف مردم پس رشوههاي بزرگ گرفتند و جوالهاي خود را پر كردند، پس ايشان مجتمعند به ظلم و عداوت بر تو و اما باقي مردم را دلها بر هواي تست و شمشيرها بر جفاي تو، حضرت فرمود از فرستادة من قيس بن مسهر چه خبر داريد گفتند حصين بن تمير او را گرفت و به نزد ابن زياد فرستاد ابن زياد او را امر كرد كه لعن كند بر جناب تو و پدرت، او درود فرستاد بر تو و پدرت و لعنت كرد ابن زياد و پدرش را و مردم را و مردم را خواند به نصرت تو و خبر داد ايشان را به آمدن تو، پس ابن زياد امر كرد او را از بالاي قصر افكندند و هلاك كردند، امام عليه السلام از شنيدن اين خبر اشگ در چشمش گرديد و بياختيار فرو ريخت و فرمود:
فَمِنْهُم مَنْ قَضي نَحْبَهُ وَ مِنْهُمْ مَنْ يَنْتَظِزُ وَ ما بَدَّلُوا تًبْديلاً اَلّلهُمَّ اجْعَلْ لَنا وَ لَهُمُ الْجَنَّته نُزُلاُ وَ اَجْمَعُ بَيْنَنا وَ بَيْنَهُمْ في مُسْتَقَرّ رَحْمَتِكَ وَ غائبِ مَذْخُورِ ثَوابِكَ.
پس طرماح نزديك حضرت آمد و عرض كرد من در ركاب تو كثرتي نميبينم اگر همين سواران حر آهنگ جنگ ترا نمايند ترا كافي خواهند بود من يك روز پيش از بيرون آمدنم از كوفه به پشت شهر گذشتم اردوئي در آنجا ديدم كه اين دو چشم من كثرتي مثل آن هرگز در يك زمين نديده بود، پس سبب آن اجتماع را پرسيدم گفتند ميخواهند سان به ببيند پس از آن ايشان را به جنگ حسين بفرستد، اينك يابن رسول الله ترا به خدا قسم ميدهم اگر ميتواني به كوفه نزديك مشو به قدر يك وجب و چنانچه معقل و پناهگاهي خواسته باشي كه خدا ترا در آنجا از هجوم دشمن نگاه دارد تا صلاح وقت به دست آيد، اينك قدم رنجه دار كه ترا در اين كوه اجا كه منزل برخي از بطون قبيله طي است فرود آورم و از اجا و كوه سلمي بيست هزار مرد شمشيرزن از قبيله طي در ركاب تو حاضر سازم كه در مقابل تو شمشير بزنند، به خدا سوگند كه هر وقت از ملوك غسان و سلاطين حمير و نعمان بن منذر و لشكر عرب و عجم حمله بر ما وارد آمده است ما قبيله طي به همين كوه اجا پناهيدهايم و از احدي آسيب نديدهايم، حضرت فرمود جَزاكَ اللهُ وَ قَومَكَ خَيْراً اي طرماح ميانه ما و اين قوم مقاله گذشته است كه ما را از اين راه قدرت انصراف نيست و نميدانيم كه احوال آينده ما را به چه كار ميداد. و طرماح بن عدي در آن وقت براي اهل خود آذوقه و خواربار ميبرد پس حضرت را بدرود نمود و وعده كرد كه بار خويش به خانه برساند و براي نصرت امام عليه السلام باز گردد و چنين كرد ولي وقتي كه به همين عذيب هجانات رسيد سماعه بن بدر را ملاقات كرد او خبر شهادت امام را به طرماح داد طرماح برگشت.
و بالجمله حضرت از عذيب هجانات سير كرد تا به قصر بنی مقاتل رسيد و در آنجا نزول اجلال فرمود پس ناگه حضرت نظرش به خيمهاي افتاد پرسيد اين خيمه كيست گفتند از عبيدالله بن حر جعفي است فرمود او را به سوي من بطلبيد، چون پيك آن حضرت به سوي او رفت و او را به نزد حضرت طلبيد عبيدالله گفت اَنّآللهِ وَ اِنّا اِلَيْهِ راجِعُونَ به خدا قسم كه من از كوفه بيرون نيامدم مگر به سبب آنكه مبادا حسين داخل كوفه شود و من در آنجا باشم به خدا سوگند كه ميخواهم او را مرا نبيند و من او را نبينم، رسول آن حضرت برگشت و سخنان آن محروم از سعادت را نقل كرد حضرت خود برخاست و به نزد عبيدالله رفت و بر او سلام كرد و نزد او نشست و او را به نصرت خود دعوت كرد، عبيدالله همان كلمات سابق را گفت و استقاله كرد از دعوت آن حضرت، حضرت فرمود پس اگر ياري ما نخواهي كرد پس بپرهيز از خدا و در صدد قتال من بر ميا به خدا قسم است كه هر كه استغاثه و مظلوميت ما را بشنود و ياري ما ننمايد البته خدا او را هلاك خواهد كرد، آن مرد گفت انشاءالله تعالي چنين نخواهد شد، پس حضرت برخاست و به منزل خود برگشت، و چون آخر شب شد جوانان خويش را امر كرد و آب بردارند و از آنجا كوچ كنند.
پس از قصر بني مقاتل روانه شدند، عقبه بن سمعان گفت كه ما يك ساعتي راه رفتيم كه آن حضرت را بر روي اسب خواب ربود پس بيدار شد و ميگفت اِنّآ للهِ وَ اِنّا اِلَيْهِ راجِعُونَ وَ الْحَمدُاللهِ رَبّ الْعالَمينَ و اين كلمات را دو دفعه يا سه دفعه مكرر فرمودند، پس فرزند آن حضرت علي بن الحسين عليهماالسلام رو كرد به آن حضرت و سبب گفتن اين كلمات را پرسيد حضرت فرمود كه اي پسر جان من، مرا خواب برد و در آن حال ديدم مردي را كه سوار است و ميگويد كه اين قوم همي روند و مرگ به سوي ايشان همي رود، دانستم كه خبر مرگ ما را ميدهد، حضرت علي بن الحسين عليهماالسلام گفت اي پدر بزرگوار خدا روز بد نصيب شما نفرمايد، آيا مگر ما بر حق نيستم فرمود بلي ما بر حقيم، عرض كرد، پس ما چه باك داريم از مردن در حالي كه بر حق باشيم؟ حضرت او را دعاي خير كرد، پس چون صبح شد پياده شدند و نماز صبح را ادا كردند و به تعجيل سوار شدند، پس حضرت اصحاب خود را به دست چپ ميل ميداد و ميخواست آنها را از لشكر متفرق سازد و آنها ميآمدند و ممانعت مينمودند و ميخواستند لشكر آن حضرت را به طرف كوفه كوچ دهند و آنها امتناع مينمودند و پيوسته با اين حال بودند تا در حدود نينوا به زمين كربلا رسيدند، در اين حال ديدند كه سواري از جانب كوفه نمودار شد كه كماني بر دوش افكنده و به تعجيل ميآيد آن دو لشكر ايستادند به انتظار آن سوار چون نزديك شد بر حضرت سلام نكرد و نزد حر رفت و بر او و اصحاب او سلام كرد و نامهاي به او داد كه ابن زياد (ملعون) براي او نوشته بود، چون حر نامه را گشود ديد نوشته است:
اما بعد پس كار را بر حسين تنگ گردان در هنگامي كه پيك من به سوي تو رسد او را مياور مگر در بياباني كه آباداني و آب در او ناياب باشد، و من امر كردهام پيك خود ر كه از تو مفارقت نكند تا آنجا انجام اين امر داده و خبرش را به من برساند. پس حر نامه را براي حضرت و اصحابش قرائت كرد و در همان موضع كه زمين بيآب و آباداني بود راه را بر آن حضرت سخت گرفت و امر به نزول نمود. حضرت فرمود، بگذار ما را كه در اين قريههاي نزديك كه نينوا يا غاضريه يا قريه ديگر كه محل آب و آباداني است فرود آئيم، حر گفت به خدا قسم كه مخالفت حكم ابن زياد نميتوانم نمود با بودن اين رسول كه بر من گماشته و ديدهبان قرار داده است.
زهير بن القين گفت يابن رسول الله دستوري دهيد كه ما با ايشان مقاتله كنيم كه جنگ با اين قوم در اين وقت آسانتر است از جنگ با لشكرهاي بيحد و احصا كه بعد از اين خواهند آمد، حضرت فرمود كه من كراهت دارم از آنكه ابتدا به قتال ايشان كنم پس در آنجا فرود آمدند و سرادق عصمت و جلالت را براي اهل بيت رسالت برپا كردند، و اين در روز پنجشنبه دوم محرم الحرام بود. و سيد بن طاوس نقل كرده كه نامه و رسول ابن زياد در عذيب هجانات به حر رسيد و چون حر به موجب نامه امر را بر جناب امام حسين عليه السلام تضييق كرد حضرت اصحاب خود را جمع نمود و در ميان ايشان بپا خاست و خطبهاي در نهايت فصاحت و بلاغت مشتمل بر حمد و ثناي الهي ادا نموده پس فرمود همانا كار ما به اينجا رسيده كه ميبينيد و دنيا از ما رو گردانيده و جرعه زندگاني به آخر رسيده و مردم دست از حق برداشتهاند و بر باطل جمع شدهاند هر كه ايمان به خدا و روز جزا دارد بايد كه از دنيا روي برتابد و مشتاق لقاي پروردگار خود گردد زيرا كه شهادت در راه حق مورث سعادت ابدي است، و زندگي با ستمكاران و استيلاي ايشان بر مؤمنان بجز محنت و عنا ثمري ندارد.
پس زهير بن القين برخاست و گفت شنيديم فرمايش شما را يابن رسول الله ما در مقام شما چنانيم اگر براي ما باقي و دائم باشد هر آينه خواهيم نمود بر او كشته شدن با ترا. و نافع بن هلال برخاست و گفت به خدا قسم كه ما از كشته شدن در راه خدا كراهت نداريم و در طريق خود ثابت و با بصيرتيم و دوستي ميكنيم و با دوستان تو و دشمني ميكنيم با دشمنان تو. پس بريربن خضير برخاست و گفت به خدا قسم يابن رسول الله كه اين منتي است از حق تعالي بر ما كه در پيش روي تو جهاد كنيم و اعضاي ما در راه تو پاره پاره شود پس جد تو شفاعت كند مارا در روز جزا.
برگرفته از کتاب منتهی الامال، تألیف حاج شیخ عباس قمی
M.A.H.S.A
12-04-2011, 09:57 PM
ورود امام حسین(ع) به سرزمين كربلا
ورود امام حسین(ع) به سرزمين كربلا
بدانكه در روز ورود آن حضرت به كربلا خلاف است واصح اقوال آنست كه ورود آن جناب به كربلا در روز دوم محرم الحرام سال شصت و يكم هجرت بوده و چون به آن زمين رسيد پرسيد كه اين زمين چه نام دارد؟ عرض كردند كربلا مينامندش، چون حضرت نام كربلا شنيد گفت:
اّلّلهُمَّ اِنّ اَعُوذُبِكَ مِنَ الْكَرْبِ وَالْبَلآءِ
پس فرمود كه اين موضوع كرب و بلا و محل محنت و عنا است فرود آئيد كه اينجا منزل و محل خيام ما است، و اين زمين جاي ريختن خون ما است. و در اين مكان واقع خواهد شد قبرهاي ما، جدم رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم به اينها پس در آنجا فرود آمدند. و جز نيز با اصحابش در طرف ديگر نزول كردند و چون روز ديگر شد عمر بن سعد (ملعون) با چهار هزار مرد سوار به كربلا رسيد و در برابر لشكر آن امام مظلوم فرود آمدند.
ابوالفرج نقل كرده پيش از آنكه ابن زياد عمر سعد را به كربلا روانه كند او را ايالت ري داده و والي ري نموده بود چون خبر به ابن زياد رسيد كه امام حسين عليه السلام به عراق تشريف آورده پيكي به جانب عمر بن سعد فرستاد كه اولا برو به جنگ حسين و او را بكش و از پس آن به جانب ري سفر كن. عمر سعد به نزد ابن زياد آمده گفت اي امير از اين مطلب عفو نما گفت ترا معفو ميدارم و ايالت ري از تو باز ميگيرم عمر سعد مردد شد مابين جنگ با امام حسين عليه السلام و دست برداشتن از ملك ري لاجرم گفت مرا يك شب مهلت ده تا در كار خويش تاملي كنم پس شب را مهلت گرفته و در امر خود فكر نمود، آخرالامر شقاوت بر او غالب گشته جنگ سيدالشهداء عليه السلام را به تمناي ملك ري اختيار كرد، روز ديگر به نزد ابن زياد رفت و قتل امام عليه السلام را بر عهده گرفت پس ابن زياد با لشكر عظيم او را به جنگ حضرت امام حسين عليه السلام روانه كرد.
سبط ابن الجوزي نيز فريب به همين مضمون را نقل كرده، پس از آن محمد بن سيرين نقل كرده كه ميگفت معجزهاي از اميرالمومنين عليه السلام در اين باب ظاهر شد، چه آن حضرت گاهي كه عمر سعد را در ايام جوانيش ملاقات مي كرد به او فرموده بود واي بر تو يابن سعد چگونه خواهي بود در روزي كه مردد شوي مابين جنت و نار و تو اختيار جهنم كني.
و بالجمله چون عمر سعد وارد كربلا شد عروه بن قيس احمسي را طلبيد و خواست كه او را به رسالت به خدمت حضرت بفرستد و از آن جناب بپرسد كه براي چه به اينجا آمدهاي و چه اراده داري، چون عروه از كساني بود كه نامه براي آن حضرت نوشته بود حيا ميكرد به سوي آن حضرت برود و چون سخن گويد، گفت مرا معفو دار و اين رسالت را به ديگري واگذار، پس ابن سعد بهر يك از رؤساي لشكر كه مي گفت باين علت ابا ميكردند زيرا كه اكثر آنها از كساني بودند كه نامه براي آن جناب نوشته بودند و حضرت را به عراق طلبيده بودند پس كثير بن عبدالله كه ملعوني شجاع و بيباك و بيحيائي فتاك بود برخاست و گفت كه من براي اين رسالت حاضرم و اگر خواهي ناگهاني او را به قتل در آورم عمر سعد گفت اين را نميخواهم وليكن برو به نزد او و بپرس كه براي چه باين ديار آمده. پس آن لعين متوجه لشكرگاه آن حضرت شد. ابوثمامة صائدي را چون نظر بر آن پليد افتاد به حضرت عرض كرد كه اين مرد كه به سوي شما ميآيد بدترين اهل زمين و خونريزترين مردم است اين بگفت و به سوي كثير شتافت و گفت اگر به نزد حسين عليه السلام خواهي شد شمشير خود را بگذار و طريق خدمت حضرت را پيش دار گفت لاوالله هرگز شمشير خويش را فرو نگذارم همانا من رسولم اگر گوش فرا داريد ابلاغ رسالت كنم وار نه طريق مراجعت گيرم. ابوثمامه گفت پس قبضه شمشير ترا نگه مي دارم تا آنكه رسالت خود را بيان كني و برگردي گفت به خدا قسم نخواهم گذاشت كه دست بر شمشيرم گذاري گفت به من بگو آنچه داري تا به حضرت عرض كنم و من نميگذارم كه چون تو مرد فاجر و فتاكي با اين حال به خدمت آن سرور روي، پس لختي با هم بد گفتند و آن خبيث به سوي عمر سعد برگشت و حكايت حال را نقل كرد، عمر قره بن قيس حنظلي را براي رسالت روانه كرد. چون قره نزديك شد حضرت با اصحاب خود فرمود كه اين مرد را ميشناسيد؟ حبيب من مظاهر عرض كرد بله مرديست از قبيله حنظله و با ما خويش است و مردي است موسوم به حسن راي و من گمان نميكردم كه او داخل لشكر عمر سعد شود. پس آن مرد آمد به خدمت آن حضرت و سلام كرد و تبليغ رسالت خود نمود، حضرت در جواب فرمود كه آمدن من بدينجا براي آنست كه اهل ديار شما نامههاي بسيار به من نوشتند و به مبالغه بسيار مرا طلبيدند، پس اگر از آمدن من كراهت داريد برميگردم و ميروم پس حبيب رو كرد به قره و گفت واي بر تو اي قره از اين امام به حق روي ميگرداني و به سوي ظالمان ميروي بيا ياري كن اين امام را كه به بركت پدران او هدايت يافتهاي، آن بيسعادت گفت پيام ابن سعد را ببرم و بعد از آن با خود فكر ميكنم تا ببينم چه صلاح است. پس برگشت به سوي پسر سعد و جواب امام را نقل كرد، عمر گفت اميدوارم كه خدا مرا از محاربه و مقاتله با او نجات دهد. پس نامهاي بابن زياد نوشت و حقيقت حال را در آن درج كرده براي ابن زياد فرستاد. حسان بن فائد عبسي گفت كه من در نزد پسر زياد حاضر بودم كه اين نامه بدو رسيد چون نامه را باز كرد و خواند گفت:
يِرجُوُ النَّجاتَ وَلاتَ حينَ مَناصٍ
الانَ اِذْ عُلّقَتْ مُخالِبُنابِه
يعني الحال كه چنگالهاي ما بر حسين بند شده در صدد نجات خود برآمده و حال آنكه ملجاء و مناصي از براي رهائي او نيست. پس در جواب عمر نوشت كه نامه تو رسيد به مضمون آن رسيدم، پس الحال بر حسين عرض كن كه او و جميع اصحابش براي يزيد بيعت كنند تا من هم ببينم راي خود را در باب او بر چه قرار خواهد گرفت والسلام. پس چون جواب نامه به عمر رسيد آنچه عبيدالله نوشته بود به حضرت عرض نكرد. زيرا كه ميدانست آن حضرت به بيعت يزيد راضي نخواهد شد. ابن زياد پس از اين نامه نامة ديگري نوشت براي عمر سعد كه يابن سعد حايل شو ميا حسين و اصحاب او و ميان آب فرات و كار را برايشان تنگ كن و مگذار كه يك قطره آب بچشند چنانكه حائل شدند ميان عثمان بنعفان تقي زكي و آب در روزي كه او را محصور كردند. پس چون اين نامه به پسر سعد رسيد همان وقت عمر بن حجاج را با پانصد سوار بر شريعه موكل گردانيد و آن حضرت را از آب منع كردند، و اين واقعه سه روز قبل از شهادت آن حضرت واقع شد و از آن روزي كه عمر سعد به كربلا رسيد پيوسته ابن زياد لشكر براي او روانه ميكرد، تا آنكه به روايت سيد تا ششم محرم بيست هزار سوار نزد آن ملعون جمع شد. و موافق بعضي از روايات پيوسته لشكر آمد تا به تدريج سي هزار سوار نزد عمر جمع شد، و ابن زياد براي پسر سعد نوشت كه عذري از براي تو نگذاشتم در باب لشكر بايد مردانه باشي و آنچه واقع ميشود در هر صبح و شام مرا خبر دهي.
پس چون حضرت آمدن لشكر را براي مقاتله با او ديد به سوي ابن سعد پيامي فرستاد كه من با تو مطلبي دارم و ميخواهم ترا ببينم، پس شبانگاه يكديگر را ملاقات نموده و گفتگوي بسيار با هم نمودند پس عمر به سوي لشكر خويش برگشت و نامه به عبيدالله بن زياد نوشت كه اي امير خداوند آتش برافروخته نزاع ما را با حسين خاموش كرد و امر امت را اصلاح فرمود، اينك حسين (عليه السلام) با من عهد كرده كه برگردد به سوي مكاني كه آمده يا برود در يكي از سرحدات منزل كند و حكم او مثل يكي از ساير مسلمانان باشد در خير و شر يا آنكه برود در نزد امير يزيد دست خود را در دست او نهد تا او هر چه خواهد بكند. و البته در اين مطلب رضايت تو و صلاحيت امت است.
مؤلف گويد: اهل سير و تواريخ از عقبه بن سمعان غلام رباب زوجه امام حسين عليه السلام نقل كردهاند كه گفت من با امام حسين عليه السلام بودم از مدينه تا مكه و از مكه تا عراق واز او مفارقت نكردم تا وقتي كه به درجه شهادت رسيد، و هر فرمايشي كه در هر جا فرمود اگرچه يك كلمه باشد خواه در مدينه يا در مكه يا در عراق يا روز شهادتش تمام را حاضر بودم و شنيدم اين كلمه را كه مردم ميگويند آن حضرت فرمود دست خود را در دست يزيد بن معاويه گذارد، نفرمود.
فقير گويد: پس ظاهر آنست كه اين كلمه را عمر سعد از پيش خود در نامه درج كرده تا شايد اصلاح شود و كار به مقاتله نرسد چه آنكه عمر سعد از ابتداء جنگ با آن حضرت را كراهت داشت و مايل نبود.
و بالجمله چون نامه به عبيدالله رسيد و خواند گفت اين نامه شخص ناصح مهرباني است با قوم خود و بايد قبول كرد. شمر ملعون برخاست و گفت اي امير آيا اين مطلب را از حسين قبول ميكني؟ به خدا سوگند كه اگر او خود را به دست تو ندهد و در پي كار خود رود، امر او قوت خواهد گرفت و ترا ضعف فرو خواهد گرفت اگر خلاف كند دفع او را ديگر نتواني كرد، لكن الحال به جنگ تو گرفتار است و آنچه رايت در باب او قرار گيرد از پيش ميرود. پس امر كن كه در مقام اطاعت و حكم تو برآيد پس آنچه خواهي از عقوبت يا عفو در اين باب به عمر بن سعد با تو آن را روانه مي كنم و بايد ابن سعد آن را بر حسين و اصحابش عرض نمايد اگر قبول اطاعت من نمودند، ايشان را سالماً به نزد من بفرستد و اگر نه با ايشان كارزار كند و اگر پسر سعد از كارزار با حسين اباء نمايد تو امير لشكر ميباش و گردن عمر را بزن و سرش را براي من روانه كن.
پس نامه نوشته به اين مضمون:
اي پسر سعد من ترا نفرستادم كه با حسين رفق و مدارا كني و در جنگ با او مسامحه و مماطله نمائي و نگفتم سلامت و بقاي او را متمني و مترجي باشي و نخواستم گناه او را عذرخواه گردي و ازبراي او به نزد من شفاعت كني، نگران باش اگر حسين و اصحاب او در مقام اطاعت و انقياد حكم من ميباشند پس ايشان را به سلامت براي من روانه نما؛ و اگر اباء وامتناع نمايند با لشكر خود ايشان را احاطه كن و با ايشان مقاتلت نما تا كشته شوند و آنها را مثله كن همانا ايشان مستحق اين امر ميباشند و چون حسين كشته شد سينه و پشت او را پايمال ستوران كن چه او سركش و ستمكار است و من دانستهام كه سم ستوران مردگان را زيان نكند چون بر زبان رفته است كه اگر او را كشم اسب بر كشته او برانم اين حكم بايد انفاذ شود. پس اگر به تمام آنچه امرت كنم اقدام نمودي جزاي شنونده و پذيرنده به تو ميدهم و اگر نه از عطا محرومي و از امارات لشكر معزول و شمر بر آنها امير است و منصوب والسلام. آن نامه را به شمر داد و به كربلا روانه نمود.
M.A.H.S.A
12-04-2011, 09:58 PM
وقايع تا روز تاسوعا و ورود شمر ملعون
وقايع تا روز تاسوعا و ورود شمر ملعون
چون روز پنجشنبه نهم محرم الحرام رسيد شمر ملعون با نامه ابن زياد لعين در امر قتل امام عليه السلام به كربلا وارد شد و آن نامه را به ابن سعد نمود، چون آن پليد از مضمون نامه آگه گرديد خطاب كرد به شمر و گفت مالك وَيْلَكَ خداوند ترا از آبادانيها دور افكند و زشت كند چيزي را كه تو آوردهاي، سوگند با خداي چنان گمان ميكنم كه تو بازداشتي ابن زياد را از آنچه من بدو نوشتم و فاسد كردي امري را كه اصلاح آن را اميد ميداشتم والله حسين آنكس نيست كه تسليم شود و دست بيعت به يزيد دهد چه جان پدرش علي مرتضي در پهلوهاي او جا دارد، شمر گفت اكنون با امر امير چه خواهي كرد؟ يا فرمان او بپذير و با دشمن او طريق مبارزت گير و اگرنه دست از عمل بازدار و امر لشكر را با من گذار، عمر سعد گفت لا وَلا كَرامَهَ لَكَ من اينكار را انجام خواهم داد تو همچنان سرهنگ پيادگان باش و من امير لشكرم، اين بگفت و در تهيه قتال با جناب سيدالشهداء عليه السلام شد.
شمر چون ديد كه ابن سعد مهياي قتال است به نزديك لشكر امام عليه السلام آمد و بانگ زد كه كجايند فرزندان خواهر من عبدالله و جعفر و عثمان و عباس چه آنكه مادر اين چهار برادر ام البنين از قبيله بني كلاب بود كه شمر ملعون نيز از اين قبيله بوده جناب امام حسين عليه السلام بانگ او را شنيد برادران خود را امر فرمود كه جواب او را دهيد اگرچه فاسق است لكن با شما قرابت و خويشي دارد، پس آن سعادتمندان با آن شقي گفتد چه بود كارت؟ گفت اي فرزندان خواهر من شماها در امانيد با برادر خود حسين رزم ندهيد از دور برادر خود كناره گيريد و سر در طاعت اميرالمؤمنين يزيد (ملعون) درآوريد.
جناب عباس بن علي عليه السلام بانگ بر او زد كه بريده باد دستهاي تو و لعنت باد بر اماني كه تو از براي ما آوردي، اي دشمن خدا امر ميكني ما را كه دست از برادر و مولاي خود حسين بن فاطمه عليه السلام برداريم و سر در طاعت ملعونان و فرزندان ملاعينان درآوريم آيا ما را امان ميدهي و از براي پسر رسول خدا صلي الله عليه و آله امان نيست؟ شمر از شنيدن اين كلمات خشمناك شد و به لشكرگاه خويش بازگشت.
پس ابن سعد لشكر خويش را بانگ زد كه يا خليل الله اركبي و بالجّنه ابشري اي لشكرهاي خدا سوار شويد و مستبشر بهشت باشيد، پس جنود نامسعود او سوار گشته و رو به اصحاب حضرت سيدالشهداء عليه السلام آوردند در حالي كه حضرت سيدالشهداء عليه السلام در پيش خيمه شمشير خود را برگرفته بود و سر به زانوي اندوه گذاشته و به خواب رفته بود و اين واقعه در عصر روز نهم محرم الحرام بود.
شيخ كليني از حضرت صادق عليه السلام روايت فرموده كه آن جناب فرمود روز تاسوعا روزي بود كه امام حسين عليه السلام و اصحابش را در كربلا محاصره كردند و سپاه اهل شام بر قتال آن حضرت اجتماع كردند، و ابن مرجانه و عمر سعد خوشحال شدند به سبب كثرت سپاه و بسياري لشكر كه براي آنها جمع شده بودند و حضرت امام حسين عليه السلام و اصحاب او را ضعيف شمردند و يقين كردند كه ياوري از براي آن حضرت نخواهد آمد و اهل عراق او را مدد نخواهند كرد، پس فرمود پدرم فداي آن ضعيف و غريب.
و بالجمله چون جناب زينب سلام الله عليها صداي ضجه و خروش لشكر را شنيد نزد برادر دويد و عرض كرد برادر مگر صداهاي لشكر را نميشنويد كه نزديك شدهاند، پس حضرت سر از زانو برداشت و خواهر را فرمود كه اي خواهر اكنون رسول خدا (ص) را در خواب ديدم كه به من فرمود تو به سوي ما خواهي آمد، چون حضرت زينب سلام الله عليها اين خبر وحشت اثر را شنيد طپانچه بر صورت زد و صدا را به واويلا بلند كرد، حضرت فرمود كه اي خواهر ويل و عذاب از براي تو نيست ساكت باش خدا ترا رحمت كند. پس جناب عباس عليه السلام به خدمت آن حضرت آمد و عرض كرد برادر لشكر روي به شما آورده حضرت برخاست و فرمود اي برادر عباس سوار شو جانم فداي تو باد و برو ايشان را ملاقات كن و بپرس چه شده كه ايشان رو به من آوردهاند. جناب عباس عليه السلام با بيست سوار كه از جمله زهير و حبيب بودند به سوي ايشان شتافت و از ايشان پرسيد كه غرض شما از اين حركت و غوغا چيست؟ گفتند از امير حكم آمده كه بر شما عرض كنيم كه در تحت فرمان او در آئيد و اطاعت او را لازم دانيد و اگرنه با شما قتال و مبارزت كنيم، جناب عباس عليه السلام فرمود پس تعجيل مكنيد تا من برگردم و كلام شما را با برادرم عرضه دارم. ايشان توقف نمودند جناب عباس (ع) به سرعت تمام به سوي آن امام انام شتافت و خبر آن لشكر را بر آن جناب عرضه داشت. حضرت فرمود به سوي ايشان برگرد و از ايشان مهلتي بخواه كه امشب را صبر كنند و كارزار به فردا اندازند كه امشب قدري نماز و دعا و استغفار كنم چه خدا ميداند كه من دوست ميدارم نماز و تلاوت قرآن و كثرت دعا و استغفار را، و از آن سوي اصحاب عباس در مقابل آن لشكر توقف نموده بودند و ايشان را موعظه مينمودند تا جناب عباس (ع) برگشت و از ايشان آن شب را مهلت طلبيد.
سيد فرموده كه ابن سعد خواست مضايقه كند عمرو بن الحجاج الزبيدي گفت به خدا قسم اگر ايشان از اهل ترك و ديلم بودند و از ما چنين امري را خواهش مينمودند ما اجابت ميكرديم ايشان را، تا چه رسد به اهل بيت (صلي الله عليه و آله).
و در روايت طبري است كه قيس بن اشعث گفت اجابت كن خواهش ايشان را و مهلتشان ده لكن به جان خودم قسم است كه اين جماعت فردا صبح با تو مقاتله خواهند كرد و بيعت نخواهند نمود. عمر سعد گفت به خدا قسم اگر اين بدانم امر ايشان را به فردا نخواهم افكند پس آن منافقان آن شب را مهلت دادند، و عمر سعد رسولي در خدمت جناب عباس (ع) روان كرد و پيام داد براي آن حضرت كه يك امشب را به شما مهلت داديم بامدادان اگر سر به فرمان درآوريد شما را به نزد پسر زياد كوچ خواهيم داد و اگر نه دست از شما برنخواهيم داشت و فيصل امر را بر ذمت شمشير خواهيم گذاشت، اين هنگام دو لشكر به آرامگاه خود باز شدند
M.A.H.S.A
12-04-2011, 09:59 PM
ذکر وقایع شب عاشورا
ذکر وقایع شب عاشورا
پس همين كه شب عاشورا نزديك شد حضرت امام حسين عليه السلام اصحاب خود را جمع كرد، حضرت امام زين العابدين عليه السلام فرموده كه من در آن وقت مريض بودم با آن حال نزديك شدم و گوش فرا داشتم تا پدرم چه ميفرمايد، شنيدم كه با اصحاب خود گفت:
اَثْني عَلَي اللهِ اَحْسَنَ الثَّناءِ تا آخر خطبه كه حاصلش به فارسي اينست: ثنا ميكنم خداوند خود را به نيكوتر ثناها و حمد ميكنم او را بر شدت و رخاء، اي پروردگار من سپاس ميگذارم ترا بر اينكه ما را به تشريف نبوت تكريم فرمودي، و قرآن را تعليم ما نمودي، و به معضلات دين ما را دانا كردي، و ما را گوش شنوا و ديده بينا و دل دانا عطا كردي، پس بگردان ما را از شكرگزاران خود.
پس فرمود: اما بعد، همانا من اصحابي با وفاتر و بهتر از اصحاب خود نميدانم و اهل بيتي از اهل بيت خود نيكوتر ندانم، خداوند شما را جزاي خير دهد و الحال آگاه باشيد كه من گمان ديگر در حق اين جماعت داشتم و ايشان را در طريق اطاعت و متابعت خود پنداشتم اكنون آن خيال ديگر گونه صورت بست لاجرم بيعت خود را از شما برداشتم و شما را به اختيار خود گذاشتم تا بهر جانب كه خواهيد كوچ دهيد و اكنون پرده شب شما را فرو گرفته شب را مطيه رهوار خود قرار دهيد و بهر سو كه خواهيد برويد چه اين جماعت مرا مي جويند چون به من دست يابند بغير من نپردازند.
چون آن جناب سخن بدينجا رسانيد برادران و فرزندان و برادرزادگان و فرزندان عبدالله جعفر عرض كردند: براي چه اين كار كنيم آيابراي آنكه بعد از تو زندگي كنيم؟ خداوند هرگز نگذارد كه ما اينكار ناشايسته را ديدار كنيم.
و اول كسي كه به اين كلام ابتدا كرد عباس بن علي عليه السلام بود پس از آن سايرين متابعت او كردند و بدين منوال سخن گفتند.
پس آن حضرت رو كرد به فرزندان عقيل و فرمود كه شهادت مسلم بن عقيل شما را كافي است زياده بر اين مصيبت مجوئيد من شما را رخصت دادم هر كجا خواهيد برويد. عرض كردند سبحان الله مردم با ما چه گويند و ما به جواب چه بگوئيم؟ بگوئيم دست از بزرگ و سيد و پسرعم خود برداشتيم و او را در ميان دشمن گذاشتيم بيآنكه تير و نيزه و شمشيري در نصرت او بكار بريم، نه بخدا سوگند ما چنين كار ناشايسته نخواهيم كرد بلكه جان و مال و اهل و عيال خود را در راه تو فدا كنيم و با دشمن تو قتال كنيم تا بر ما همان آيد كه بر شما آيد، خداوند قبيح كند زندگاني را كه بعد از تو خواهيم.
اين وقت مسلم بن عوسجه برخاست و عرض كرد يابن رسول الله آيا ما آن كس باشيم كه دست از تو بازداريم پس به كدام حجت در نزد حق تعالي اداي حق ترا عذر بخواهيم، لاوالله من از خدمت شما جدا نشوم تا نيزة خود را در سينههاي دشمنان تو فرو برم و تا دستة شمشير در دست من باشد اندام اعدا را مضروب سازم و اگر مرا سلاح جنگ نباشد به سنگ با ايشان محاربه خواهم كرد، سوگند با خداي كه ما دست از ياري تو برنميداريم تا خداوند بداند كه ما حرمت پيغمبر را در حق تو رعايت نموديم به خدا سوگند كه من در مقام ياري تو به مرتبهاي ميباشم كه اگر بدانم كشته ميشوم آنگاه مرا زنده كنند و بكشند و بسوزانند و خاكستر مرا بر باد دهند و اين كردار را هفتاد مرتبه با من بجاي آورند هرگز از تو جدا نخواهم شد تا گاهي كه مرگ را در خدمت تو ملاقات كنم، و چگونه اين خدمت را به انجام نرسانم و حال آنكه يك شهادت بيش نيست و پس از مرگ آن كرامت جاودانه و سعادت ابديه است.
پس زهير بن قين برخاست و عرضه داشت به خدا سوگند كه من دوست دارم كه كشته شوم آنگاه زنده گردم پس كشته شوم تا هزار مرتبه مرا بكشند و زنده شوم و در ازاي آن خداي متعال دور گرداند شهادت را از جان تو و جان اين جوانان اهل بيت تو و هر يك از اصحاب آن جناب بدين منوال شبيه به يكديگر با آن حضرت سخن مي گفتند و زبان حال هر يك از ايشان اين بود:
مملوك اين جنابم و محتاج اين درم
اين مهر بر كه افكنم آندل كجا برم
شاها من اربعرش رسانم سريرفضل
گر بر كنم دل از تو و بردارم از تو مهر
پس حضرت همگي را دعاي خير فرمود.
و علامه مجلسي ره نقل كرده كه در آن وقت جاهاي ايشان را در بهشت به ايشان نمود و حور و قصور و نعيم خود را مشاهده كردند و بر يقين ايشان بيفزود و از اين جهت احساس الم نيزه و شمشير و تيز نميكردند و در تقديم شهادت تعجيل مينمودند.
و سيد بن طاوس روايت كرده كه در اين وقت محمد بن بشيرالحضرمي را خبر دادند كه پسرت را در سرحد مملكت ري اسير گرفتند، گفت عوض جان او و جان خود را از آفريننده جانها ميگيرم و من دوست ندارم كه او را اسير كنند و من پس از او زنده و باقي بمانم. چون حضرت كلام او را شنيد فرمود خدا ترا رحمت كند من بيعت خويش را از تو برداشتم برو و فرزند خود را از اسيري برهان، محمد گفت مرا جانوران درنده زنده بردرند و طعمه خود كنند اگر از خدمت تو دور شوم پس حضرت فرمود: اي جامههاي برد را بده به فرزندت تا اعانت جويد به آنها در رهانيدن برادرش، يعني فدية برادر خود كند، پس پنج جامه برد او را عطا كرد كه هزار دينار بها داشت.
شيخ مفيد ره فرموده كه آن حضرت پس از مكالمه با اصحاب به خيمه خود انتقال فرمود و جناب علي بن الحسين عليهماالسلام حديث كرده: در آن شبي كه پدرم در صباح آن شهيد شد من به حالت مرض نشسته بودم و عمهام زينب پرستاري من ميكرد كه ناگاه ديدم پدرم كناره گرفت و به خيمه خود رفت و با آن جناب ود جون آزاد كردة ابوذر و شمشير آن حضرت را اصلاح مينمود و پدرم اين اشعار را قرائت ميفرمود:
كَمْ لَكِ بِالاشْراق وَالاَصلِ
وَالدَّهْرُ لايَقْنَعُ بالْبَديلِ
وَ كُلُّ حَيٍّ سالِكٌ سَبيلٍ
يا دَهْرُاُفّ لَكِ مِنْ خَليلٍ
مِنْ صاحِبٍ و طالِبٌ قَتيلٍ
و اِنَّما الْاَمْرُ اِلَي الْجَليلِ
چون من اين اشعار محنت آثار را از آن حضرت شنيدم دانستم كه بليه نازل شده است و آن سرور تن به شهادت داده است به اين سبب گريه در گلوي من گرفت و بر آن صبر نمودم و اظهار جزع نكردم و لكن عمهام زينب چون اين كلمات شنيد خويشتن داري نتوانست، چه زنها را حالت رقت و جزع بيشتر است، پس برخاست و بيخودانه جانب آن حضرت شتافت و گفت واثكلاه كاش مرگ مرا نابود ساختي و اين زندگاني از من بپرداختي، اين وقت زماني را ماند كه مادرم فاطمه و پدرم علي و برادرم حسن از دنيا رفتند، چه اي برادر تو جانشين گذشتگاني و فريادرس بقيه آنهائي حضرت به جانب او نظر كرد و فرمود اي خواهر نگران باش كه شيطان حلم ترا نربايد و اشك در چشمهاي مباركش بگشت و به اين مثل عرب تمثل جست لَوْ تُرِكَ الْقَطانامَ.
يعني اگر صياد مرغ قطا را به حال خود گذاشتي آن حيوان در آشيانه خخود شاد بخفتي، زينت خاتون سلام الله عليها گفت:
يا ويلتاه كه اين بيشتر دل ما را مجروح ميگرداند كه راه چاره از تو منقطع گرديده و به ضرورت شربت ناگوار مرگ مينوشي و ما را غريب و بيكس و تنها در ميان اهل نفاق و شقاق ميگذاري، پس لطمه بر صورت خود زد و دست بر گريبان خود را چاك نمود و بر روي افتاد و غش كرد. پس حضرت به سوي او برخاست و آب به صورت او بپاشيد تا بهوش آمد پس او را به اين كلمات تسليم داد فرمود اي خواهر بپرهيز از خدا و شكيبائي كن به صبر، و بدانكه اهل زمين ميميرند و اهل آسمان باقي نميمانند و هر چيزي در معرض هلاكت است جز ذات خداوندي كه خلق فرموده به قدرت خلايق را و بر مي انگيزاند و زنده ميگرداند ايشان را و اوست فرد يگانه. جد و پدر و مادر و برادر من بهتر از من بودند و هر يك از دنيا را وداع نمودند، و از براي من و براي هر مسلمي است كه اقتدا و تأسي كند بر رسول خدا «ص» و به امثال اين حكايات زينب را تسلي داد پس از آن فرمود اي خواهر من ترا قسم ميدهم و بايد به قسم من عمل كني، وقتي كه من كشته شوم گريبان در مرگ من چاك مزني و چهره خويش را بناخن مخراشي و از براي شهادت من بويل و ثبور فرياد نكني، پس حضرت سجاد عليه السلام فرمود پدرم عمهام را آورد در نزد من نشانيد انتهي.
و روايت شده كه حضرت امام حسين عليه السلام در آن شب فرمود كه خيمههاي حرم را متصل به يكديگر برپا كردند و بر دور آنها خندقي حفر كردند و از هيزم پر نمودند كه جنگ از يك طرف باشد و حضرت علي اكبر عليه السلام را با سي سوار و بيست پياده فرستاد كه چند مشك آب با نهايت خوف و بيم آوردند پس اهل بيت و اصحاب خود را فرمود كه از اين آب بياشاميد كه آخر توشه شما است و وضو بسازيد و غسل كنيد و جامههاي خود را بشوئيد كه كفنهاي شما خواهد بود، و تمام آن شب را به عبادت و دعا و تلاوت و تضرع و مناجات بسر آوردند و صداي تلاوت و عبادت از عسكر سعادت اثر آن نور ديدة خير البشر بلند بود.
فَباتُوا وَ لَهُمْ دَوِيُّ كَدَوِيّ النًّحْلِ مابَيْنَ راكِعٍ وَ ساجِدٍ وَ قائِمٍ وَ قاعدٍ.
شعر:
وَداعٍ وَ مِنْهُمْ رُكّعٌ وَ سُجُودٌ
وَ باتُو فَمِنْهُمْ ذاكِرٌ وَ مُسَبحٌ
و روايت شده كه در آن شب سي و دو نفر از لشكر عمر بداختر به عسكر آن حضرت ملحق شدند و سعادت ملازمت آن حضرت را اختيار كردند و در هنگام سحر آن امام مطهر براي تهيه سفر آخرت فرمود كه نوره براي آن حضرت ساختند در ظرفي كه مشگ در آن بسيار بود و در خيمه مخصوصي درآمده مشغول نوره كشيدن شدند و در آن وقت بريربن خضير همداني و عبدالرحمن بن عبدربه انصاري بر در خيمه محترمه ايستاده بودند و منتظر بودند كه چون آن سرور فارغ شود ايشان نوره بكشند، برير در آن وقت با عبدالرحمن مضاحكه و مطايبه مينمود عبدالرحمن گفت اي برير اين هنگام مطايبه نيست، برير گفت قوم من ميدانند كه من هرگز در جواني و پيري مايل به لهو و لعب نبودهام و در اين حالت شادي ميكنم به سبب آنكه ميدانم كه شهيد خواهم شد و بعد از شهادت حوريان بهشت را در بر خواهم كشيد و به نعيم آخرت متنعم خواهم گرديد.
M.A.H.S.A
12-04-2011, 10:00 PM
پیوستن حضرت حر به لشکر امام حسین (ع)
پیوستن حضرت حر به لشکر امام حسین (ع)
حر بن يزيد چون تصميم لشگر را بر امر قتال ديد و شنيد صيحه امام حسين عليه السلام را كه ميفرمود:
اَما مِنْ مُغيثٍ لِوَجْهِ اللهِ، اَما مِنْ ذابّ عَنْ حَرَمِ رَسُولِ اللهِ صَلّي الله عَلَيْهِ وَ الِهِ.
اين استغاثه كريمه او را از خواب غفلت بيدار كرد لاجرم به خويش آمد و رو به سوي پسر سعد آورد و گفت اي عمر آيا با اين مرد مقاتلت خواهي كرد؟ گفت بلي والله قتالي كنم كه آسانتر او آن باشد كه سرها از تن پرد و دستها قلم گردد، گفت آيا نميتواني كه اين كار را از در مسالمت به خاتمت برساني؟ عمر گفت اگر كار به دست من بود چنين ميكردم لكن امير تو عبيدالله بن زياد از صلح ابا كرد و رضا نداد.
حر آزرده خاطر از وي بازگشت و در موقفي ايستاد، قره بن قيس كه يك تن از قوم حر بود با او بود، پس حر با او گفت كه اي قره اسب خود را امروز آب دادي؟ گفت آب ندادهام، گفت نميخواهي او را سقايت كني؟ قره گفت كه چون حر اين سخن را به من گفت به خدا قسم من گمان كردم كه ميخواهد از ميان حربگاه كناري گيرد و قتال ندهد و كراهت دارد از آنكه من بر انديشه او مطلع شوم و به خدا سوگند كه اگر مرا از عزيمت خود خبر داده بود من هم به ملازمت او حاضر خدمت حسين عليه السلام ميشدم. بالجمله حر از مكان خود كناره گرفت و اندك اندك به لشكرگاه حسين عليه السلام راه نزديك ميكرد، مهاجربن اوس با وي گفت اي حر چه اراده داري مگر ميخواهي كه حمله افكني؟ حر او را پاسخ نگفت و رعده و لرزش او را بگرفت، مهاجر به آن سعيد نيك اختر گفت همانا امر تو ما را به شك و ريب انداخت زيرا كه سوگند به خداي در هيچ حربي اين حال را از تو نديده بودم، و اگر از من پرسيدند كه شجاعترين اهل كوفه كيست از تو تجاوز نميكردم و غير ترا نام نميبردم اين لرزه و رعدي كه در تو ميبينم چيست؟ حر گفت بخدا قسم كه من نفس خويش را در ميان بهشت و دوزخ مخير ميبينم و سوگند با خداي كه اختيار نخواهم كرد بر بهشت چيزي را اگرچه پاره شوم و به آتش سوخته گردم، پس اسب خود را دوانيد و به امام حسين عليه السلام ملحق گرديد در حالتي كه دست بر سر نهاده بود و ميگفت بارالها به حضرت تو انابت و رجوع كردم پس بر من ببخشاي چه آنكه در بيم افكندم دلهاي اولياي ترا و اولاد پيغمبر ترا.
ابوجعفر طبري نقل كرده كه چون حر به جانب امام حسين عليه السلام و اصحابش روان شد گمان كردند كه اراده كارزاردارد، چون نزديك شد سپر خود را واژگونه كرد دانستند به طلب امان آمده است و قصد جنگ ندارد، پس نزديك شد و سلام كرد. مؤلف گويد: كه شايسته ديدم در اين مقام از زبان حر اين چند شعر را نقل كنم خطاب به حضرت امام حسين عليه السلام:
وي رخ تو شاهد و مشهود ما
بندگيت به ز هر آزادئي
چاره كن اي چارة بيچارگان
چارة ما كن كه پناهندهايم
گر تو براني به كه رو آوريم
اي در تو مقصد و مقصود ما
نقد غمت ماية هر شادئي
يار شو اي مونس غمخوارگان
در گذر از جرم كه خواهندهايم
چارة ما ساز كه بيياوريم
***
گرچه درباني ميخانه فراوان كردم
كه من اين خانه به سوداي تو ويران كردم
دارم از لطف ازل منظر فردوس طمع
سايهاي بر دل ريشم فكن اي گنج مراد
پس حر با حضرت امام حسين «ع» عرض كرد فداي تو شوم يابن رسول الله (ص) منم آن كسي كه تو را به راه خويش نگذاشتم و طريق بازگشت بر تو مسدود داشتم و ترا از راه و بيراه بگردانيدم تا بدين زمين بلاانگيز رسانيدم و هرگز گمان نميكردم كه اين قوم با تو چنين كنند و سخن ترا بر تو رد كنند، قسم به خدا اگر اين بدانستم هرگز نميكردم آنچه كردم. از آنچه كردهام پشيمانم و به سوي خدا توبه كردهام آيا توبه و انابت مرا در حضرت حق به مرتبه قبول ميبيني؟ آن درياي رحمت الهي در جواب حر رياحي فرمود بلي خداوند از تو ميپذيرد و تو را عفو ميدارد.
هين بگير از عفو ما خط جواز
روي نوميدي در اين درگه نديد
غم مخور روبر كريم آوردهاي
گفت باز آ كه در توبه است باز
اي در آكه كس ز احرار و عبيد
گر دو صد جرم عظيم آوردهاي
اكنون فرود آي و بياساي، عرض كرد اگر من در راه تو سواره جنگ كنم بهتر است از آنكه پياده باشم و آخر امر من به پياده شدن خواهد كشيد. حضرت فرمود خدا ترا رحمت كند بكن آنچه داني، اين وقت حر از پيش روي امام عليه السلام بيرون شد و سپاه كوفه را خطاب كرد و گفت : اي مردم كوفه مادر به عزاي شما بنشيند و بر شما بگريد اين مرد صالح را دعوت كرديد و به سوي خويش او را طلبيديد چون ملتمس شما را به اجابت مقرون داشت دست از ياري او برداشتيد و با دشمنانش گذاشتيد و حال آنكه بر آن بوديد كه در راه او جهاد كنيد و بذل جان نمائيد، پس از در عذر و مكر بيرون آمديد و به جهت كشتن او گرد آمديد و او را گريبان گير شديد و از هر جانب او را احاطه نموديد تا مانع شويد او را از توجه به سوي بلاد و شهرهاي وسيع الهي لاجرم مانند اسير در دست شما گرفتار آمد كه جلب نفع و دفع ضرر را نتواند، منع كرديد او را و زنان و اطفال و اهل بيتش را از آب جاري فرات كه ميآشامد از آن يهود و نصاري و ميغلطد در آن كلاب و خنازير و اينك آل پيغمبر از آسيب عطش از پاي درافتادند.
بر مردمان و ياغي حلال شد
از پا فتاده قامت هر نونهال شد
لب تشنگان فاطمه ممنوع از فرات
از باد ناگهان اجل گلشن نبي (ص)
چون حر كلام بدينجا رسانيد گروهي تير به جان او افكندند و او برگشت و در پيش روي امام عليه السلام ايستاد. اين هنگام عمر سعد (ملعون) بانگ در آورد كه اي دريد رايت خويش را پيش دار، چون علم را نزديك آورد عمر تيري در چله كمان نهاد و به سوي سپاه سيدالشهداء عليه السلام گشاد و گفت اي مردم گواه باشيد اول كسي كه تير به لشكر حسين افكند من بودم.
سيد بن طاوس روايت كرده: پس از آنكه ابن سعد به جانب آن حضرت تير افكند لشكر او نيز عسكر امام حسين عليه السلام را تيرباران كردند و تير مثل باران بر لشكر آن امام مؤمنان باريد، پس حضرت رو به اصحاب خويش كرده فرمود برخيزيد و مهيا شويد از براي مرگ كه چارهاي از آن نيست خدا شما را رحمت كند، همانا اين تيرها رسولان قومند به سوي شماها. پس آن سعادتمندان مشغول قتال شدند و به مقدار يك ساعت با آن لشكر نبرد كردند و حمله بعد از حمله افكندند تا آنكه جماعتي از لشكر آن حضرت به روايت محمد بن ابيطالب موسوي پنجاه نفر از پا در آمدند و شهد شهادت نوشيدند. مولف گويد كه چون اصحاب سيدالشهداء عليه السلام حقوق بسيار بر ما دارند، فانهم عليهم السلام.
وَ الْحائزوُنَ غَداً حِياضَ الْكَوْثَر
لَمْ يَسْمَعَ الا ذانُ صَوْتَ مُكَبَّرٍ
الَسّابِقُونَ اِلَي الْمكارِمِ وَ الْعُلي
لَوْلاا صَوارِمُهُمْ وَ وَقْعُ نِبالِهِمْ
و كعب بن جابر كه از دشمنان ايشان است در حق ايشان گفته:
وَلا قَبْلَهُمْ فيِ النّاسِ اِذْ اَنَا يافِعٌ
اَلا كُلُّ مَنْ يَحْمِي الدِمّارُ مُقارِعٌ
وَ قَدْ نازَلوا لوْ اَنَّ ذلِكَ نافِعٌ
فَلَمْ تَرَعَيْني مِثْلَهُمْ في زَمانِهِمْ
اَشَدَّ قِراعاً بالسُّيوفِ لَديَ الْوَغا
وَ قَدْ صَبَروُ الِلّطَعنِ وَالضَّرْبِ حُسَّرا
M.A.H.S.A
12-04-2011, 10:01 PM
تاريخ عاشورا, وقایع عاشورا ,مقاتل ,مقتل شهدای حمله اول
مقتل شهدایی که در حمله اول به شهادت رسیدند
پس شايسته باشد كه آن اشخاصي را كه در حمله اولي شهيد شدند و من بر اسم شريفشان مطلع شدم ذكر كنم و ايشان به ترتيبي كه در مناقب ابن شهر آشوب است اين بزرگوارانند:
نعيم بن عجلان و او برادر نعمان بن عجلان است كه از اصحاب اميرالمومنين عليه السلام و عامل آن حضرت بر بحرين و عمان بوده و گويند اين دو تن با نضر كه برادر سيم است از شجعان و از شعراء بودهاند و در صفين ملازمت آن حضرت داشتهاند.
عمران بن كعب بن حارث الاشجعي كه در رجال شيخ ذكر شده.
حنظله بن عمر والشيباني ـ قاسط بن زهير و برادرش مقسط و در رجال شيخ اسم والدشان را عبدالله گفته.
كنانهبنعتيقتغلبي كه از ابطال و قراء و عباد كوفه به شمار رفته.
عمرو بن ضبيعه بن قيس التميمي و او فارسي شجاع بود، گويند اول با عمر سعد بوده پس داخل شده در انصار حسين عليه السلام.
ضرغامه بن مالك تغلبي، و بعضي گفتهاند كه او بعد از نماز ظهر به مبارزت بيرون شد و شهيد گرديد.
عامر بن مسلم العبدي، و مولاي او سالم از شيعيان بصره بودند و با سيف بن مالك و ادهم بن اميه به همراهي يزيدبن ثبيط و پسرانش به ياري امام حسين عليه السلام آمدند و در حمله اولي شهيد گشتند، و در حق عامر و زهير بن سليم و عثمان بن امير المؤمنين عليه السلام و حر و زهير بن قين و عمرو صيداوي و بشر حضر ميفرموده فضل بن عباس بن ربيعه بن الحرث بن عبدالمطلب رضوان الله عليهم در خطاب بني اميه و طعن بر افعال ايشان:
ثُمَ عُثْمانَ فَارْجِعُوا غارِ مينا
قُتِلوا حينَ جاوَزُوا اصِفّيناً
مِنْهُمْ بِالْعَراءِ مايُدْ فَنُونا
اَرْجِعُوا عامِراً وَرَدّوُاَزهًيْرًا
وَارْجِعُوا الحُرَّ وَ ابْنَ قَيْن وَ قَوْماً
اَيْنَ عَمْروٌ وَ اَيْنَ بَشْرٌ وَ قَتْلي
سيف بن عبدالله بن مالك العبدي، بعضي گفتهاند كه او بعد از نماز ظهر به مبارزت بيرون و شهيد شده ره.
عبدالرحمن بن عبدالله الارحبي الهمداني و اين همان كسي است كه اهل كوفه او را با قيس به مسهر به سوي امام حسين عليه السلام به مكه فرستادند با كاغذهاي بسيار روز دوازدهم ماه رمضان بود كه خدمت آن حضرت رسيدند.
حباب بن عامر التيمي از شيعيان كوفه است با مسلم بيعت كرده و چون كوفيان با مسلم جفا كردند حباب به قصد خدمت امام حسين عليه السلام حركت كرده و در بين راه به آن حضرت ملحق شد.
عمروالجندعي ابن شهر آشوب او را از مقتولين در حمله اولي شمرده ولكن بعض اهل سير گفتهاند كه او مجروح روي زمين افتاده بوده و ضربتي سخت بر سر او رسيده بود قوم او را از معركه بيرون بردند، مدت يك سال مريض و صاحب فراش بود در سر سال وفات كرد و تاييد ميكند اين مطلب را آنچه در زيارت شهداء است:
اَلسَّلامُ عَلَي الْمُرَتّثِ مَعَهُ عَمْروُبْنِ عَبْدُاللهِ الْجُنْدُعي.
حلاس (بحاء مهمله كغراب) بن عمر والاذي الراسبي، و برادرش. نعمان بن عمرو از اهل كوفه و از اصحاب اميرالمومنين عليه اسلام بوده، بلكه حارس از سرهنگان لشكر آن حضرت در كوفه بوده.
سوار بن ابي عميرالنهمي در حمله اولي مجروح در ميان كشتگان افتاد او را اسير كردند به نزد عمر سعد بردند. عمر خواست او را بكشد قوم او شفاعتش كردند او را نكشت لكن به حال اسيري و مجروح بود تا ششماه پس از آن وفات كرد مانند موقع بن ثمامه كه او نيز مجروح افتاده بود قوم او را به كوفه بردند و مخفي كردند ابن زياد مطلع شد فرستاد تا او را بكشند قوم او از بني اسد شفاعتش كردند او را نكشت لكن او را در قيدآهن كرده فرستاده او را بزاره (موضعي بعمان) موقع از زحمت جراحتها مريض بود تا يك سال پس از آن در همان زاره وفات فرموده، و اشاره به او كرده كميت اسدي در اين مصرع: وِ اِنَّ اَيُوموسي اَسيرٌ مُكَبَّلٌ. (ابوموسي كنيه موقع است). و بالجمله در زيارت شهداء است السَّلامُ عَلَي الْجَريحِ الْمَاْسٌورِ سُوّارِبْنِ اَبي عَميرِ النَّهْمي.
عماربن ابي سلامه الدالاني الهمداني از اصحاب اميرالمومنين عليه السلام و از مجاهدين در خدمتش به شمار رفته بلكه بعضي گفتهاند كه او حضرت رسول صلي الله عليه و آله را نيز درك كرده.
زاهر مولي عمروبن الحمق جد محمد بن سنان زاهري در سنه شصتم به حج مشرف شده و به شرف مصاحبت حضرت سيدالشهداء عليه السلام نائل شده و در خدمتش بود تا در روز عاشوراء در حمله اولي شهيد گشت.
از قاضي نعمان بصري مرويست كه چون عمروبن الحمق از ترس معاويه گريخت به جانب جزيره و مردي از اصحاب اميرالمومنين عليه السلام كه نامش زاهر بود با او همراه بود، چون مار عمرو را گزيد بدنش ورم كرد، زاهر را فرمود كه حببيم رسول خدا صلي الله عليه و آله مرا خبر داده كه شركت ميكند در خون من جن و انس و ناچار من كشته خواهم گشت در اين وقت اسب سواراني كه در جستجوي او بودند ظاهر شدند عمرو به زاهر فرمود كه تو خود را پنهان كن اين جماعت به جستجوي من ميآيند مرا مييابند و ميكشند و سرم را با خود ميبرند و چون رفتند تو خود را ظاهر كن و بدن مرا از زمين بردار و دفن كن زاهر گفت تا من تير در تركش دارم با ايشان جنگ ميكنم تا آنگاه با تو كشته شوم، عمرو فرمود آنچه من ميگويم بكن كه در امر من نفع ميدهد خدا ترا زاهر چنان كرد كه عمرو فرموده بود و زنده بماند تا در كربلا شهيد شده ره.
جبله بن علي الشيباني از شجاعان اهل كوفه بوده.
مسعود بن الحجاج التيمي و پسرش عبدالرحمن از شجاعان معروفين بودهاند با ابن سعد آمده بود در ايامي كه جنگ نشد بود آمدند خدمت امام حسين عليه السلام سلام كنند بر آن حضرت پس سعادت شامل حالشان شده خدمت آن حضرت ماندند تا در حمله اولي شهيد گشتند.
زهير بن بشر الخثعمي.
عمار بن حسان بن شريح الطائي از شيعيان مخلصين بوده و با حضرت امام حسين عليه السلام از مكه مصاحبت كرده تا در كربلا.
و پدرش حسان از اصحاب اميرالمومنين عليه السلام بوده و در صفين در ركاب حضرت شهيد شده. و در رجال اسم عمار را عامر گفتهاند، و از احفاد اوست عبدالله بن احمد بن عامر بن سليمان بن صالح بن وهب بن عامر مقتول به كربلا ابن حسّان و عبدالله مكني است به ابوالقاسم و صاحب كتبي است كه از جمله آنها است كتب قضايا اميرالمؤمنين عليه السلام روايت ميكند آنرا از پدرش ابوالجعد احمد بن عامر و شيخ نجايش روايت كرده از عبدالله بن احمد مذكور كه گفت پدرم متولد شد سنه صد و پنجاه و هفت و ملاقات كرد شيخ ما حضرت رضا عليه السلام را در سنه صد و نود و چهار وفات كرد حضرت رضا عليه السلام در طوس سنه دويست و در روز سه شنبه هيجدهم جمادي الاولي و من ملاقات كردم حضرت ابوالحسن ابومحمد عليهماالسلام را و پدرم مؤذن آن دو بزرگوار بود الخ پس معلوم شد كه ايشان بيت جليلي بودهاند از شيعه قدس الله ارواحهم.
مسلم بن كثير ازدي كوفي تابعي گويند از اصحاب اميرالمؤمنين عليه السلام بوده و در ركاب آن حضرت در بعضي حروب زخمي و به پايش رسيده بود و خدمت سيدالشهداء عليه السلام از كوفه به كربلاء مشرف شده در روز عاشورا در حمله اولي شهيد شد و نافع مولاي او بعد از نماز ظهر شهيد گرديد.
زهير بن سليم ازدي و اين بزرگوار از همان سعادتمندانست كه در شب عاشورا به اردوي همايوني حضرت سيدالشهداء عليه السلام ملحق شدند.
عبدالله و عبيدالله پسران زيدبن ثبيط عبدي بصري.
ابوجعفر طبري روايت كرده كه جماعتي از مردم شيعه بصره جمع شدند در منزل زني از عبدالقيس كه نامش ماريه بنت منقذ و از شيعيان بود و منزلش مجمع شيعه بود و اين در اوقاتي بود كه عبيدالله بن زياد به كوفه رفته بود و خبر به او رسيده بود از اقبال و توجه امام حسين عليه السلام به سمت عراق، ابن زياد نيز راهها را گرفته و به عامل خود در بصره نوشته بود كه براي ديدبانها جائي درست كنند و ديده بان در آن قرار دهند و راهها را پاسبانان گذارند كه مبادا كسي ملحق به آن حضرت شود پس يزيد بنت ثبيط كه از قبيله عبدالقيس و از آن جماعت شيعه بود كه در خانه آن زن مؤمنه جمع شده بودند، عزم كرد كه به آن حضرت ملحق شود، او را، ده پسر بود، پس با پسران خود فرمود كه كدام از شماها با من خواهيد آمد؟ دو نفر از آن ده پسر مهياي مصاحبت او شدند، پس به آن جماعتي كه در خانه آن زن جمع بودند فرمود كه من قصد كردهام ملحق شوم به امام حسين عليه السلام و اينك بيرون خواهم شد. شيعيان گفتند كه ميترسيم بر تو از اصحاب پسر زياد، فرمود به خدا سوگند هرگاه برسد شتران يا پاهاي ما به جاده، و راه ديگر سهل است بر من وحشتي نيست بر من از اصحاب ابن زياد كه به طلب من بيايند، پس از بصره بيرون شد و از غير راه از بيابان قفر و خالي سير كرد تا در ابطح به امام حسين عليه السلام رسيد، فرود آمد و منزل و مأواي خود را درست كرد پس رفت به سوي رحل و منزل آن حضرت و چون خبر او به حضرت امام حسين عليه السلام رسيد به ديدن او بيرون شد به منزل او كه تشريف برد، گفتند به قصد شما به منزل شما رفت، حضرت در منزل او نشست به انتظار او از آن طرف آن مرد چون حضرت را در جايگاه خود نديد احوال پرسيد، گفتند به منزل تو تشريف بردند، يزيد برگشت به منزل خود، آن جناب را ديد نشسته. پس اين ايه مباركه را خواند: بِفَضْلِ اللهِ وَ بِرَحْمَتِهِ وَ بِذالِكَ فَلْيَفْرَحوُا.
پس سلام كرد به آن حضرت و نشست در خدمتش و خبر داد آن حضرت را كه براي چه از بصره به خدمتش آمده، حضرت دعاي خير فرمود براي او پس با آن حضرت بود تا در كربلا شهيد شد با دو پسرش عبدالله و عبيدالله.
بعضي از اهل سير ذكر كردهاند كه وقتي يزيد از بصره حركت كرد عامر و مولاي او سالم و سيف بن مالك و ادهم بن اميه نيز با او همراه بودند و ايشان نيز در كربلا شهيد شدند و در مرثية يزيد و دو پسرانش پسرش عامر بن يزيد گفته:
خَيْرَالْبَريَّهِ فِي الْقُبُورِ
مِنْ فَيْضٍ دَمْعٍ ذي دُروُرٍ
وَالتَّأوٌُّهِ وَالزَّفيرِ
فِي الحَرامِ مِنَ الشّهُوُرِ
وَابْنَيْهِ عَلي حَرّ الْهَجيرِ
تَجْري عَلي لَبَبِ النُّحُورِ
مَعَهُمْ بِجَنّاتٍ وَ حُورٍ
يا فَرْ وَ قُومي فَانْدًبي
وَاَبْكي الشَّهيدَ بِعَبْرَهٍ
وَ ارْثِ الْحُسَيْنَ مَعَ التَّفَجُّع
قَتَلوُا الْحَرامَ مِنَ الاَئمهَ
وَ ابْكي يَزيدَ مُجَدَّلاً
مُتَر مّلينَ دِمائُهُمْ
يا لَهْفَ نَفْسي لَمْ تَفُزْ
و نيز از اشخاصي كه در اول قتال شهيد شدند:
جَنْدَبِ بْنِ حُجْرِ كِنْدِيّ خَوْلانيّ است كه از اصحاب اميرالمؤمنين عليه السلام به شمار رفته.
جَنادَهِ بن كعب انصاري است كه از مكه با اهل وعيال خود در خدمت امام حسين عليه السلام بوده و پسرش: عمرو بن جناده بعد از قتل پدر به امر مادرش به جهاد رفت و شهيد شد.
وسالم بن عمرو.
قاسم بن الحبيب الازدي.
بكر بن حي التيمي.
جوين بن مالك التيمي.
ايمه بن سعد الطائي.
عبدالله بن بشر كه از مشاهير شجاعان بوده.
بشر بن عمرو.
حجابن بدر بصري حامل كتاب مسعود بن عمرو از بصره به خدمت امام حسين عليه السلام رسيد، و رفيقش.
فَعْنَب بن عمرو نمري بصري.
عائذبن مجمع بن عبدالله عائدي، رضوان الله عليهم اجمعين و ده نفر از غلامان امام حسين عليه السلام، و دو نفر از غلامان اميرالمؤمنين عليه السلام.
مؤلف گويد كه اسامي بعضي از غلامان كه شهيد شدهاند از اين قرار است:
اسلم بن عمرو و او پدرش تركي بود و خودش كاتب امام حسين عليه السلام، و ديگر. قارب بن عبدالله دئلي كه مادرش كنيز حضرت امام حسين عليه السلام بوده و ديگر منحج بن سهم غلام امام حسين (ع). با فرزندان امام حسين عليه السلام به كربلا آمد و شهيد شد و سعد بن الحرث غلام اميرالمؤمنين عليه السلام و نصر بن ابي نيزر غلام آن حضرت نيز و اين نصر پدرش همان است كه در نخلستان اميرالمؤمنين عليه السلام كار ميكرد و حرث بن نبهان غلام حمزه، الي غير ذلك.
و بالجمله چون در اين حمله جماعت بسياري از اصحاب سيدالشهداء عليه السلام شهيد شدند شهادتشان در حضرت سيد الشهداء عليه السلام تاثير كرد پس در آن وقت جناب امام حسين عليه السلام از روي تأسف دست فرا برد و بر محاسن شريف خود نهاد و فرمود شدت كرد غضب خدا بر يهود گاهي كه از براي خدا فرزند قرار دادند، و شدت كرد خشم خدا بر نصاري هنگامي كه سه خدا قائل شدند، و شدت كرد غضب خدا بر عجوس وقتي كه به پرستش آفتاب و ماه پرداختند، و شديد است غضب خدا بر قومي كه متفق الكلمه شدند بر ريختن خون فرزندان پيغمبر خودشان، به خدا سوگند به هيچگونه اين جماعت را اجابت نكنم از آنچه در دل دارند تا گاهي كه خدا را ملاقات كنم و به خون خويش مخضب باشم.
مخفي و مستور نماند كه جماعتي از وجوه لشكر كوفه از دل رضا نميدادند كه با جناب امام حسين عليه السلام رزم آغازند و خود را مطرود دارين سازند، از اين جهت كار مقاتلت به مماطلت ميرفت و امر مبارزت به مسامحت ميگذشت و در خلال اين حال ارسال رسل و تحرير مكاتيب تقرير يافت و روز عاشورا نيز تا قريب به چاشتگاه كار بدين گونه ميرفت، اين هنگام بر مردم ظاهر گشت كه فرزند پيغمبر لباس ذلت در بر نخواهد كرد و عبيدالله بن زياد بغضاي آن حضرت را دست بر نخواهد داشت، لاجرم از هر دو سوي رزم را تصميم عزم دادند.
اول كس از سپاه ابن سعد كه به ميدان مبارزت آمد يسار غلام زياد بن ابيه و سلام غلام ابن زياد بود كه با هم به ميدان آمدند، از ميان اصحاب امام حسين عليه السلام عبدالله بن عمير كلبي به مبارزت ايشان بيرون شد، گفتند تو كيستي كه به ميدان ما آمدهاي؟ گفت: منم عبدالله بن عمير، گفتند ترا نشناسيم برگرد و زهير بن قين يا حبيب بن مظاهر يا برير را به سوي ما بفرست، و يسار مقدم بر سالم بود، عبدالله با او گفت كه اي پسر زانيه مگر اختيار ترا است كه هر كه بخواهي برگزيني؟ اين بگفت و بر او حمله كرد و تيغ بر او راند و او را در افكند، سالم غلام ابن زياد چون اين بديد تاخت تا يسار را ياري كند، اصحاب امام حسين عليه السلام عبدالله را بانگ زدند كه خويشتن را واپاي كه دشمن رسيد، عبدالله چون مشغول مقتول خويش بود اصغاي اين مطلب نفرمود، لاجرم سالم رسيد و تيغ بر عبدالله فرود آورد عبدالله دست چپ را به جاي سپر وقايه سر ساخت لاجرم انگشتانش از كف جدا شد و عبيدالله بدين زخم ننگريست و چون شير زخم خورده عنان بر تافت و سالم را به زخم شمشير از قفاي يسار بدارالبوار فرستاد پس باين اشعار رجز خواند:
حَسْبي بِبَيْتي في عُلَيْم حَسْبي
وَلَسْتُ بِالْخَوّارِ عِندْالَنّكْبِ
اَنْ تُنْكِروُني فَاناَ اْبُن كَلْب
اِنّي امُرَء ذوًمرَّهٍ وَ عَصْبٍ
پس عمرو بن الحجاج با جماعت خود از سپاه كوفه بر ميمنه لشكر امام حسين عليه السلام حمله كرد، اصحاب امام چون چنين ديدند زانو بر زمين نهادند و نيزههاي خود را به سوي ايشان دراز كردند، خيل دشمن چون رسيدند از سنان ايشان بترسيدند و پشت دادند، پس اصحاب حسين عليه السلام ايشان را تيرباران نمودند بعضي در افتادند و جان دادند و گروهي بخستند و بجستند.
اين وقت مردي از قبيله بني تميم كه او را عبدالله بن حوزه ميگفتند رو به لشكر امام حسين عليه السلام آورد و مقابل آن حضرت ايستاد و گفت: يا حسين يا حسين آن حضرت فرمود چه ميخواهي؟
قالَ اَبْشِرْ بِالنّارِ فَقالَ كَلاّ اِنّي اَقْدَمُ عَلي رَبٍ رَحيمٍ وَ شَفيع مطاعِ.
حضرت فرمود اين كيست؟ گفتند ابن حوزه تميمي است، آن حضرت خداوند خويش را خواند و گفت: بارالها و او را به سوي آتش دوزخ بكش. در زمان اسب ابن حوزه آغاز چموشي نهاد و او را از پشت خود انداخت چنانكه پاي چپش در ركاب بند بود و پاي راستش واژگونه بر فراز بود، مسلم بن عوسجه جلدي كرد و پيش تاخت و پاي راستش را به شمشير از تن نحسش انداخت پس اسب او دويدن گرفت و سر او بهر سنگ و كلوخي و درختي ميكوبيد تا هلاك شد و حق تعالي روحش را به آتش دوزخ فرستاد، پس امر كارزار شدت كرد و از جميع جماعتي كشته گشت.
برير ين خضير رحمه الله :
برير ين خضير رحمه الله به ميدان آمد و او مردي زاهد و عابد بود و او سيد قراء ميناميدند و از اشراف اهل كوفه از همدانيين بود و اوست خالوي ابواسحق عمرو بن عبدالله سبيعي كوفي تابعي كه در حق او گفتهاند چهل سال نماز صبح را به وضوي نماز عشا گذارد و در هر شب يك ختم قرآن مينمود، و در زمان او اعبدي از او نبود، و اوثق در حديث از او نزد خاصه و عامه نبود، و او از ثقات علي به الحسين (ع) بود و بالجمله جناب برير چون به ميدان تاخت از آنسوي يزيد بن معقل به نزد او شتافت و با هم اتفاق كردند كه مباهله كنند و از خدا بخواهند كه هر كه به باطل است بر دست آن ديگر كشته شود، اين بگفتند و بر هم تاختند. يزيد ضربتي بر برير زد او را آسيبي نرساند لكن برير او را ضربتي زد كه خود او را دو نيمه كرد و سر او را شكافت تا به دماغ رسيد يزيد پليد بر زمين افتاد مثل آنكه از جاي بلندي بر زمين افتد.
رضي بن منقذ عبدي كه چنين ديد بر برير حمله آورد و با هم دست به گردن شدند و يك ساعت با هم نبرد كردند آخرالامر برير او را بر زمين افكند و بر سينهاش نشست رضي استغاثه به لشكر كرد كه او را خلاص كنند. كعب بن جابر حمله كرد و نيزة خود را گذاشت بر پشت برير، برير كه احساس نيزه كرد همچنان بر سينه رضي نشسته بود خود را بر روي رضي افكند و صورت او را دندان گرفت و طرف دماغ او را قطع كرد از آن طرف كعبن بن جابر چون مانعي نداشت چندان به نيزه زور آورد تا در پشت برير فرو رفت و برير را از روي رضي افكند و پيوسته شمشير بر آن بزرگوار زد تا شهيد شد.
راوي گفت رضي از خاك برخاست در حالتي كه خاك از قباي خود ميتكانيد و با كعب گفت اي برادر بر من نعمتي عطا كردي كه تا زندهام فراموش نخواهم نمود چون كعب بن جابر برگشت زوجهاش يا خواهرش نوار بنت جابر با وي گفت كشتي سيد قراء را هر آينه امر عظيمي به جاي آوردي به خدا سوگند ديگر با تو تكلم نخواهم كرد.
شهادت وهب عليه الرحمه:
وهب بن عبدالله بن حباب كلبي كه با مادر و زن در لشكر امام حسين عليه السلام حاضر بود به تحريص مادر ساخته جهاد شد، اسب به ميدان راند و رجز خواند:
سَوْفَ تَرَوْني وَ تَرَوْنَ ضَرْبي
اُدْرِكُ ثاري بَعْدَ ثارِ صَحْبي
لَيْسَ جِهادي فِي الْوَغي بِاللَّعْبِ
اِنْ تَنْكُروُني فَانَا ابْنُ الْكَلْبِ
وَ حَمْلَتي وَصَوْلَتي في الْحَرْبِ
وَ اَدْفَعُ الْكَرْبَ اَمامَ الْكَرْبِ
و جلادت و مبارزت نيكي به عمل آورد و جمعي را به قتل درآورد پس از ميدان بازشتافت و به نزديك مادر و زوجهاش آمد و به مادر گفت آيا از من راضي شدي؟ گفت راضي نشوم تا آنكه در پيش روي امام حسين عليه السلام كشته شوي، زوجه او گفت ترا به خدا قسم ميدهم كه مرا بيوه مگذار و به درد مصيبت خود مبتلا مساز، مادر گفت اي فرزند سخن زن را دور انداز به ميدان رو در نصرت امام حسين عليه السلام خود را شهيد ساز تا شفاعت جدش در قيامت شامل حالت شود، پس وهب به ميدان رجوع كرد در حاليكه ميخواند:
اِنّي زَعيمٌ لَكِ اُمَّ وَهَبٍ
ضَرْبَ غُلامٍ مُؤمِنٍ بِالرَّبّ
بِالطَعْنِ فيهِمْ تارَهً وَ الضَّربِ
پس نوزده سوار و دوازده پياده را به قتل رسانيد و لختي كارزار كرد تا دو دستش را قطع كردند، اين وقت مادر او عمود خيمه بگرفت و به حربگاه درآمد و گفت اي وهب پدر و مادرم فداي تو باد چندانكه تواني رزم كن و حرم رسول خدا صلي الله عليه و آله از دشمن دفع نما، وهب خواست كه تا او را برگرداند مادرش جانب جامة او را گرفت و گفت من روي بازپس نميكنم تا به اتفاق تو در خون خويش غوطه زنم جناب امام حسين (ع) چون چنين ديد فرمود از اهل بيت من جزاي خير بهره شما باد به سراپرده زنان مراجعت كن خدا ترا رحمت كند پس آن زن به سوي خيام محترمه زنها برگشت و آن جوان كلبي پيوسته مقاتلت كرد تا شهيد شد. راوي گفت كه زوجه وهب بعد از شهادت شوهرش بيتابانه به جانب او دويد و صورت بر صورت او نهاد شمر (ملعون) غلام خود را گرفت تا عمودي بر سر او زد و به شوهرش ملحق ساخت، و اين اول زني بود كه در لشكر حضرت سيدالشهداء عليه السلام به قتل رسيد.
پس از آن عمر و بن خالد ازدي اسدي صيداوي عازم ميدان شد خدمت امام حسين عليه السلام آمد و عرض كرد فدايت شوم يا ابا عبدالله من قصد كردهام كه ملحق شوم به شهداء از اصحاب تو و كراهت دارم از آنكه زنده بمانم و ترا وحيد و قتيل بينم اكنون مرخصم فرما حضرت او را اجازت داد و فرمود ما هم ساعت بعد به تو ملحق خواهيم شد، آن سعادتمند به ميدان آمد و اين رجز خواند:
فَاَبْشِري بِالرَّوْحِ وَ الرَّيْحانِ
اِلَيْكَ يا نَفْسُ مِنَ الرَّحْمنِ
اَلْيَوْمَ تجْزَيْنَ عَلَي الاَحسانِ.
پس كارزار كرد تا شهيد شد، رحمه الله عليه. پس فرزندش خالد بن عمرو بيرون شد و ميگفت:
كَيْ ما تَكُونُوا في رِضَي الرَّحْمنِ
في قَصْرِ دُرّ حَسَنِ الْبُنْيانِ
صَبْرًا عَلَي الْمَوْتِ بَني قَحْطان
يا اَبَتا قَدْ صِرْتَ فِي الْجِنانِ
پس جهاد كرد تا شهيد شد. سعد بن حنظله تميمي به ميدان رفت و او از اعيان لشكر امام حسين (ع) بود رجز خواند و فرمود:
صَبْرًا عَلَيْها لِدُخُولِ الْجَنَّهِ
يا نَقْسُ لِلرّاحَهِ فَاجْهَدِنَّهُ
صَبْرًا عَلَي الاسْيافِ وَالاسِنَّه
وَ حُورِ عَيْن ناعِماتٍ هُنَّهٍ
وَ في طِلابِ الخَيْرِ فَارْغِبَتَّهُ
پس حمله كرد و كارزار سختي نمود تا شهيد شد، رحمه الله عليه. پس عمير بن عبدالله مذحجي به ميدان رفت و اين رجز خواند:
اِنّي لَدَي الْهَيْجاء لَيْتُ مُحْرِج
وَ اَترُكُ الْقَرْنَ لَدَي التَّعَرُّجِ
قَدْ عَلِمَتْ سَعْدٌ وَحيُّ مَذْحِج
اَعْلُو بِسَيْفي هامَهَ الْمُدَجّح
فريسَتَه الضَّبْغِالاَزَلِالاَعْرَ جِ
پس كارزار كرد و بسياري را كشت تا به دست مسلم ضبابي و عبدالله بجلي كشته شد.
مبارزات نافع بن هلال و شهادت مسلم بن عوسجه:
از اصحاب سيدالشهداء عليه السلام نافع بن هلال جملي به مبارزت بيرون شد و بدين كلمات رجز خواند: اَنّا اْبنُ هلال الْجَمَليّ اَنّا عَلي دينِ عَليّ (ع).
مزاحم بن حريث به مقابل او آمد و گفت انا علي دين عثمان من بر دين عثمانم، نافع گفت تو بر دين شيطاني و بر او حمله كرد و جهان را از لوث وجودش پاك نمود.
عمروبن الحجاج چون اين دلاوري ديد بانگ بر لشكر زد و گفت اي مردم احمق آيا مي دانيد با چه مردم جنگ ميكنيد همانا اين جماعت فرسان اهل مصرند و از پستان شجاعت شير مكيدهاند و طالب مرگند احدي يك تنه به مبارزت ايشان نرود كه عرصة هلاك ميشود، و همانا اين جماعت عددشان كم است و به زودي هلاك خواهند شد و الله اگر همگي جنبش كنيد و كاري نكنيد جز آنكه ايشانرا سنگ باران نمائيد تمام را مقتول ميسازيد.
عمر بن سعد گفت رأي محكم همان است كه تو ديدهاي، پس رسولي به جانب لشكر فرستاد تا ندا كند كه هيچكس از لشكر را اجازت نيست كه يك تنه به مبارزت بيرون شود، پس عمرو بن الحجاج از كنار فرات با جماعت خود بر ميمنه اصحاب امام حسين عليه السلام حمله كرد، بعد از آنكه آن منافقان را به اين كلمات تحريص بر كشتن اصحاب امام حسين عليه السلام نمود:
يا اَهْلَ الْكُوفَهِ الزمُوا طاعَتَكُمْ وَ جَماعَتَكُم وَلا تَرْتابُوا في قَتْالِ مَنْ مَرَقَ مَنَ الدّينَ وَ خالَفً الاِمامَ، خداوند دهان، عمر و بن الحجاج (لعين) را پر از آتش كند در ازاي اين كلمات كه بر جناب امام حسين عليه السلام بسي سخت آمد و به حضرتش اثر كرد، پس ساعتي دو لشكر با هم نبرد كردند و در اين گيرودار جنگ مسلم بن عوسجه اسدي عليه الرحمه از پاي درآمد و از كثرت زخم و جراحت به خاك افتاد لشكر عمر سعد از حمله دست كشيدند و به سوي لشكرگاه خود برگشتند، چون غبار معركه فرو نشست مسلم را بر روي زمين افتاده ديدند حضرت امام حسين عليه السلام به نزد او شتافت و در مسلم رمقي يافت پس او خطاب كرد و فرمود خدا رحمت كند ترا اي مسلم و اين آيه كريمه را تلاوت نمود: فَمِنْهُمْ مَنْ قَضي نَحْبَهُ وَ مِنْهُمْ مَنْ يَنْتَظِرُ وَ ما بَدَّلُوا تَبْديلاً.
حبيب من مظاهر كه به ملازمت خدمت آن حضرت نيز حاضر بود نزديك مسلم آمد و گفت اي مسلم گرانست بر من اين رنج و شكنج تو اكنون بشارت باد ترا به بهشت، مسلم به صداي بسيار ضعيفي گفت خدا بخير ترا بشارت دهد، حبيب گفت اگر ميدانستم كه بعد از تو در دنيا زنده ميبودم دوست داشتم كه به من وصيت كني به آنچه قصد داشتي تا در آنجا آن اهتمام كنم لكن ميدانم كه در همين ساعت من نيز كشته خواهم شد و به تو خواهم پيوست. مسلم گفت ترا وصيت ميكنم به اين مرد و اشاره كرد به سوي امام حسين عليه السلام و گفت تا جان در بدن داري او را ياري كن و از نصرت او دست مكش تا وقتي كه كشته شوي، حبيب گفت به پروردگار كعبه جز اين نكنم و چشم ترا به اين وصيت روشن نمايم، پس مسلم جهان را وداع كرد در حالي كه بدن او روي دستها بود او را برداشته بودند كه در نزد كشتگان گذارند، پس صداي كنيزك او به ندبه بلند شد كه يابن عوسجتاه يا سيداه. و معلوم ميشود كه مسلم بن عوسجه از شجاعان نامي روزگار بود چنانكه شبث شجاعت او را در آذربايجان مشاهده كرده بود و آنرا تذكره نمود، و در زماني كه مسلم بن عقيل به كوفه آمده بود مسلم بن عوسجه وكيل او بود در قبض اموال و بيع اسلحه و اخذ بيعت. و با اين حال از عباد روزگار بود و پيوسته در مسجد كوفه در پاي ستوني از آن مشغول به عبادت و نماز بود چنانكه از اخبار الطول دينوري معلوم ميشود، و او را اهل سير اول اصحاب حسين عليه السلام گفتهاند و كلمات را در شب عاشورا شنيدي و در كربلا مقاتله سختي نمود و به اين رجز مترنم بود:
مِنْ فَرْغِ قَوْمٍ مِنْ ذُري بني اَسَدٍ
وَ كافِرٌ بِدينِ جَبّارٍ صَمَدٍ
اِنْ تَسْاَلوُا عنّي فَاِنّي ذُولُبَدٍ
فَمَنْ بَغانا حائِدٌ عَن الرَّشَدِ
و كينة آن بزرگوار ابوجحل است چنان كه كميت اسدي در شعر خود به آن اشاره كرده: واِنَّ اَيا جُحْلٍ قَليلٌ مُحَجَّلٌ.
جحل به تقديم جيم بر حاء مهمله يعني مهتر زنبوران عسل و مُحَجَّلْ كُمعَظَّمْ يعني صريح و بر زمين افكنده شده، و قاتل او مسلم ضبابي و عبدالرحمن بجلي است.
بالجمله دوباره لشكر بهم پيوسته و شمر بن ذي الجوشن عليه اللعنه از ميسره بر ميسرة لشكر امام عليه السلام حمله كرد و آن سعادتمندان با آن اشقيا به قدم ثبات نبرد كردند و طعن نيزه دو لشكر و شمشير بهم فرود آوردند و سپاه ابن سعد لعين حضرت امام حسين عليه السلام و اصحابش را از هر طرف احاطه كردند و اصحاب آن حضرت با آن لشكر قتال سختي نمودند و تمام جلادت ظاهر نمودند و مجموع سواران لشكر آن حضرت سي و دو تن بودند كه مانند شعله جواله حمله ميافكندند و سپاه ابن سعد لعين را از چپ و راست پراكنده مينمودند.
عروه بن قيس كه يكي از سركردگان لشكر پسر سعد بود و چون اين شجاعت و مردانگي از سپاه امام عليه السلام مشاهده كرد، به نزد ابن سعد فرستاد كه يابن سعد آيا نميبيني كه لشكر من امروز از اين جماعت قليل چه كشيدند؟ تيراندازان را امر كن كه ايشان را هدف تير بلا سازند، ابن سعد كمان داران را به تير انداختن امر نمود.
راوي گفت اصحاب امام حسين عليه السلام قتال شديدي نمودند تا نصف النهار روز رسيد، حصين بن تميم كه سركرده تيراندازان بود چون صبر اصحاب امام حسين عليه السلام را مشاهده نمود لشكر خود را كه پانصد كماندار به شمار ميرفتند امر كرد كه اصحاب آن حضرت را تيرباران نمايند، آن منافقان حسب الامر امير خويش لشكر امام عليه السلام را هدف تير و سهام نمودند و اسبهاي ايشان را عقر (يعني پي) و بدنهاي آنها را مجروح نمودند، راوي گفت كه مقاتله كردند اصحاب امام حسين عليه السلام با لشكر عمر سعد قتال بسيار سختي تا نصف النهار و لشكر پسر سعد را توانائي نبود كه بر ايشان بتازند جز از يك طرف زيرا كه خيمهها را بهم متصل كرده بودند و آنها را عقب سر و يمين و يسا قرار داده بودند، عمر سعد كه چنين ديد جمعي را فرستاد كه خيمهها را بيفكنند تا بر آنها احاطه نمايند سه چهارنفر از اصحاب امام حسين عليه السلام در ميان خيمهها رفتند و گاهي كه آن ظالمان ميخواستند خيمهها را خراب كنند بر آنها حمله ميكردند و هر كه را مييافتند ميكشتند يا تير به جانب او ميافكندند و او را مجروح مينمودند، عمر سعد كه چنين ديد فرياد كشيد كه خيمهها را آتش زنيد و داخل خيمهها نشويد پس آتش آوردند خيمهها را سوزانيدند، سيدالشهداء عليه السلام فرمود بگذاريد آتش زنند زيرا كه هرگاه خيمهها را بسوزانند نتوانند از آن بگذرند و به سوي شما آيند و چنين شد كه آن حضرت فرموده بود.
راوي گفت حمله كرد شمر بن ذي الجوشن عليه اللعنه به خيمه حضرت امام حسين عليه السلام و نيزهاي كه در دست داشت بر آن خيمه ميكوبيد و ندا در داد كه آتش بياوريد تا من اين خيمه را با اهلش آتش بزنم. راوي گفت زنها صيحه كشيدند و از خيمه بيرون دويدند، جناب امام حسين عليه السلام بر شمر صيحه زد كه اي پسر ذي الجوشن تو آتش ميطلبي كه خيمه را بر اهل من آتش زني؟ خداوند بسوزاند ترا به آتش جهنم.
حميدبن مسلم گفت كه من به شمر گفتم سبحان الله اين صلاح نيست براي تو كه جمع كني در خود و خصلت را يكي آنكه عذاب كني به عذاب خدا كه سوزانيدن باشد و ديگر آنكه بكشي كودكان و زنان را، بس است براي راضي كردن امير كشتن تو مردان را، شمر به من گفت تو كيستي؟ گفتم نميگويم با تو كيستم و ترسيدم كه اگر مرا بشناسد نزد سلطان براي من سعايت كند، پس آمد به نزد شبث بن ربعي و گفت من نشنيدم مقالي بدتر از مقال تو و نديدم موقفي زشتتر از موقف تو، آيا كارت به جائي رسيده كه زنها را بترساني، پس شهادت ميدهم كه شمر حيا كرد و خواست برگردد كه زهير بن قين ره با ده نفر از اصحاب خود بر شمر و اصحابش حمله كردند و ايشان را از دور خيام متفرق ساختند، و اباعزّه (بزاء معجمه) ضبايي را كه از اصحاب شمر بود به قتل رسانيد، لشكر عمر سعد كه چنين ديدند برايشان هجوم آوردند و چون لشكر امام حسين عليه السلام عددي قليل بودند اگر يك تن از ايشان كشته گشتي ظاهر و مبين گشتي و اگر از لشكر ابن سعد صد كس مقتول گشتي از كثرت عدد نمودار نگشتي. و بالجمله جنگ سختي شد و قتلي و جزيح بسياري گشت تا آنكه وقت زوال رسيد.
M.A.H.S.A
12-04-2011, 10:07 PM
مقتل حرّ بن یزید ریاحی (رضی الله تعالی عنه)
مقتل حرّ بن یزید ریاحی (رضی الله تعالی عنه)
مبارزات و شهادت حر بن يزيد رياحي رضي الله تعالي عنه:
حرّ بن یزید ریاحی از شهدای حملهء اوّل محسوب می شود.
اين وقت حربن يزيد بر اصحاب عمر سعد چون شير غضبناك حمله كرد و به شعر عنتره تمثل جست:
وِ لَبانِهِ حَتّي تَسَرْبَلَ بالدَّمِ
ما زِلتُ اَرْ ميهْم بِثُغْرَهِ نَحْرِهِ
و هم رجز ميخواند و ميگفت:
اَضْرِبُ في اَعْناقِكُمْ بِالسَّيْفِ
اَضْرِبُكُمْ وَلا اَري مِنْ حَيْفٍ
اِنّي اَنَا الْحُرُّ وَ مَاْوَي الضَّيْفِ
عَنْ خَيْر مَنْ حَلَّ بِاَرْض الْخَيْفِ
رواي گفت: ديدم اسب او را كه تا ضربت بر گوشها و حاجب او وارد شده بو د و خون از او جاري بود حصين بن تميم رو كرد به يزيد بن سفيان و گفت: اي يزيد اين همان حر است كه تو آرزوي كشتن او را داشتي اينك به مبارزت او بشتاب گفت بلي و به سوي حر شتافت و گفت: اي حر ميل مبارزت داري؟ گفت: بلي پس با هم نبرد كردند. حصين بن تميم گفت: به خدا قسم مثل آنكه جان يزيد در دست حر بود او را فرصت نداد تا به قتل رسانيد، پس پيوسته جنگ كرد تا آنكه عمر سعد امر كرد حصين بن تميم را با پانصد كمان دار اصحاب حسين را تيرباران كنند، پس لشكر عمر سعد ايشان را تيرباران كردند زماني نكشيد كه اسبهاي ايشان هلاك شدند و سواران پياده گشتند.
ابومخنف از ايوب بن مشرح حيواني نقل كرده كه گفت والله من پي كردم اسب حر را و تيري بر شكم اسب او زدم كه به لرزه و اضطراب درآمد آنگاه بسر در آمد.
مؤلف گويد: كه گويا حسان بن ثابت در اين مقام گفته:
فَهَدَمْتُ رُكْنَ الْمَجْدِ اِنْ لَمْ تُعْقَرِ
وَ يَقُولُ لِلطَّرْفِاِصْطَبِرْلِش �بَا الْقَنا
و چه قدر شايسته است در اين مقالم نقل اين حديث حضرت صادق عليه السلام:
قالَ الْحُرُّ عَلي جَميع اَحْوالِهِ اِنْ نابَتْهُ نائِبَهٌ صَبَرَلَها وَ اِنْ تَداكَتْ عَلَيْهَا الْمَصائبُ لَمْ تَكْسِرْهُ وَ اِنْ اُسِرَ وَ قُهِرَ وَ اسْتَبْدلَ بِالْيُسْرِ عُشراً.
راوي گفت پس حر از روي اسب مانند شير جستن كرد و شمشير براني در دستش بود و ميگفت:
اَشجَعُ مِن ذي لِبَدٍ هِزَبْر
ان تعقرو ابي فَاَنا ابنُ الحُرّ
پس نديدم احدي را هرگز مانند او سر از تن جدا كند و لشكر هلاك كند، اهل سير و تاريخ گفتهاند كه حر و زهير با هم قرار داده بودند كه بر لشكر حمله كنند و مقاتله شديد و كارزار سختي نمايند و هر كدام گرفتار شدند ديگري حمله كند و او را خلاصي نمايد و بدينگونه يك ساعتي نبرد كردند و حر رجز ميخواند و ميگفت:
وَلَنْ اَصابَ الْيَوْمَ اِلاّ مُقْبِلاَ
لاناكِلاً مِنْهُمْ وَلا مُهَلّلاً
اَليْتُ لا اُقْتَلُ حَتّي اَقْتُلا
اَضْربُهُمْ بِالسَّيْفِ ضَرْباً مِقْصَلاً
و در دست حر شمشيري بود كه نوگ از دم او لايح بود و گويا ابن معتز در حق او گفته بود:
فَما يُنتَضي اِلاّ لِسَفْكِ دِماء
بَقِيَّهَ غَيْم رَقَّ دوُنَ سَماءٍ
وَلي صارِمٌ فيهِ الْمَنايا كَوامِنٌ
تَري فَوْقَ مَنْبَتِهِ الْفِرِندَ كاَنَّهُ
بعضي گفتهاند كه امام حسين عليه السلام به نزد او آمد و هنوز خون از او جستن داشت، پس فرمود: به به اي حر تو حري همچنان كه نام گذاشته شدي به آن، حري در دنيا و آخرت پس خواند آن حضرت:
وَ نِعْمَ الْحُرُّ عِنْدَ مُخْتَلَفِ الرّماحِ
فَجادَ بِنَفْسِهِ عِنْدالصَّباح
لَنِعْمَ الْحُرُّ حُرّ بَني رَياح
وَ نِعْمَ الْحُرُّ اِذْ نادي حُسَيْناً
M.A.H.S.A
12-04-2011, 10:07 PM
نماز ظهر و شهادت حبيب بن مظاهر
http://www.emamhossein.com/images/stories/pic_omoomi/habib2-h80.jpgيادآوری ابوثمامه صائدی برای نماز و شهادت حبيب بن مظاهر
ابوثمامه صيداوي كه نام شريفش عمروبن عبدالله است چون ديد وقت زوال است به خدمت امام عليه السلام شتافت و عرض كرد يا ابا عبدالله جان من فداي تو باد همانا ميبينم كه اين لشكر به مقاتلت تو نزديك گشتهاند ولكن سوگند با خداي كه تو كشته نشوي تا من در خدمت تو كشته شوم و به خون خويش غلطان باشم و دوست دارم كه اين نماز ظهر را با تو بگذارم آنگاه خداي خويش را ملاقات كنم، حضرت سر به سوي آسمان برداشت پس فرمود ياد كردي نماز را خدا ترا از نمازگزاران و ذاكرين قرار دهد، بلي اينك اول وقت آنست، پس فرمود از اين قوم بخواهيد تا دست از جنگ بردارند تا ما نماز گذاريم. حصين بن تميم چون اين بشنيد فرياد برداشت كه نماز شما مقبول درگاه الله نيست، حبيب بن مظاهر فرمود اي حمار غدار نماز پسر رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم قبول نميشود و از تو قبول خواهد شد؟!!
حصين بر حبيب حمله كرد حبيب نيز مانند شير بر او تاخت و شمشير بر او فرود آورد و بر صورت اسب او واقع شد حصين از روي اسب بر زمين افتاد پس اصحاب آن ملعون جلدي كردند و او را از چنگ حبيب ربودند پس حبيب رجز خواند و فرمود:
اَوشَطْرَ كُمْ وَلّيْتُمُ الاَكْتادا
اُقْسِم لَوْكُنّا لَكُمْ اَعْداداً
يا شَرَّ قَوْمٍ حَسَباً وَ اَدّاً
و نيز ميفرمود:
فارِسُ هَيْجاء وَ حَرْبٍ تَسْعَرُ
وَ نَحْنُ اَوْ في مِنْكُمُ وَ اَصْبَرُ
حَقّاً وَ اَتْقي مِنْكُمُ وَ اَعْذَرُ
چه خواهد كرد در راه خداوند
مبارز خواست از آن قوم گمراه
كه بر نام آوران تنگ آمدي كار
همي مرد از سر مركب جدا كرد
فكند از آن جماعت جمع بسيار
اَنَا حَبيبٌ وَ اَبي مُظَهَّرٌ
اًنٌتُمْ اَعَدُّ عُدَّهً وَ اَكْثَرُ
وَ نَحْنُ اَوْلي حُجَّهً وَ اَظْهَرُ
ببين اخلاص اين پير هنرمند
رجز خواند و نسب فرمود آنگاه
چنان رزمي نمود آن پير هشيار
سر شمشير آن پير جوان مرد
به تيغ تيز در آن رزم و پيكار
بالجمله قتال سختي نمود تا آنكه به روايتي شصت و دو تن را به خاك هلاك انداخت، پس مردي از بني تميم كه او را بديل بن صريم مي گفتند بر آن جناب حمله كرد و شمشير بر سر مباركش زد و شخصي ديگر از بني تميم نيز بر آن بزرگوار زد كه او را بر زمين افكند حبيب خواست تا برخيزد كه حصين بن تميم شمشير بر سر او زد كه او را از كار انداخت پس آن مرد تميمي فرودآمد و سر مباركش را از تن جدا كرد، حصين گفت كه من شريك توام در قتل او سر را به من بده تا به گردن اسب خود آويزم و جولان دهم تا مردم بدانند كه من در قتل او شركت كردهام آنگاه بگير آنرا و ببر به نزد عبيدالله بن زياد براي اخذ جايزه، پس سر حبيب را گرفت و به گردن اسب خويش آويخت و در لشكر جولاني داد و به او رد كرد.
M.A.H.S.A
12-04-2011, 10:23 PM
مقتل جمعی دیگر از یاران امام حسین (ع)
مقتل جمعی دیگر از یاران امام حسین (ع)
شهادت سعيد بن عبدالله حنفي رحمه الله
روايت شده كه حضرت سيدالشهداء عليه السلام زهيربن قين و سعيد بن عبدالله را فرمود كه پيش روي من بايستيد تا من نماز ظهر را به جاي آورم ايشان بر حسب فرمان در پيش رو ايستادند و خود را هدف تير و سنان گردانيدند، پس حضرت با يك نيمه اصحاب نماز خوف گذاشت و نيمي ديگر ساخته دفع دشمن بودند، و روايت شده كه سعيد بن عبدالله حنفي در پيش روي آن حضرت ايستاد و خود را هدف تير نموده بود تا روي زمين افتاد و در اين حال مي گفت خدايا لعن كن اين جماعت را لعن عاد و ثمود، اي پروردگار من سلام مرا به پيغمبر خود برسان و ابلاغ كن او را آنچه به من رسيد از زحمت جراحت و زخم چه من در اين كار قصد كردم نصرت ذرية پيغمبر ترا اين بگفت و جان بداد، و در بدن او بغير از زخم شمشير و نيزه سيزده چوبه تير يافتند.
و شيخ ابن نما فرموده كه گفته شده آن حضرت و اصحابش نماز را فرادي به ايماء و اشارت گذاشتند.
مولف گويد: كه سعيد بن عبدالله از وجوه شيعه كوفه و مردي شجاع و صاحب عبادت بود، و در سابق دانستي كه او و هاني بن هاني سبيعي را اهل كوفه با بعضي نامهها به خدمت امام حسين عليه السلام فرستادند كه آن حضرت راحركت دهند از مكه و به كوفه بياورند، و اين دو نفر آخر كس بودند كه كوفيان ايشان را روانه كرده بودند و كلمات او در شب عاشورا در وقتي كه حضرت سيدالشهداء عليه السلام اجازه انصراف داد در مقاتل معتبره مضبوط است و در زيارت مشتمله بر اسامي شهداء مذكور است، و در حق او و مواسه حر با زهير بن قين عبيدالله بن عمر و بدي كندي گفته:
وَلاالْحُرَّ اِذْ آسي زُهَيْرًا عَلي قَسْر
لَمارَتْعَلي سَهلٍ وَ دَكَّتْ عَلي وَعْرٍ
وَ مِنْ مُقْدِم يَلْثَي الاَسِنَهَ بِالصَّدْرِ
سَعيدَبْنَ عَبَدِاللهِ لا تَنْسِيَنَّهُ
فَلَوْ وَقَفَتْ صَمُّ الْجِبالِ مَكانَهُمْ
فَمِنْ قائم يَسْتَعْرِضُ النَّبْلَ وَجْهُهُ
حَشَرَنا الله مَعَهُم في المُستَشهدينَ وَ رَزَقْنا مُرافَقَهُم في اَعلا عِليّينَ.
شهادت زهيربن القين رضي الله عنه
راوي گفت زهير بن القين ره كارزار سختي نمود و رجز خواند:
اَذوُدُكُمْ بِالسّّيْفِ عَنْ حُسَيْنٍ
اَضْرِبُكُمْ وَلا اَري مِنْ شَيْنٍ
اَنَا زُهَيْرٌ وَ اَنَا ابْنُ الْقَيْنِ
اِنَّ حُسَيْناً اَحَدُ السّبْطَيْنِ
پس چون صاعقه آتشبار خويش را بر آن اشرار زد و بسيار كس از ابطال رجال را به خاك هلاك افكند، و به روايت محمد بن ابيطالب يكصد و بيست تن از آن منافقان را به جهنم فرستاد، آنگاه كثير بن عبدالله شعبي به اتفاق مهاجرين اوس تميمي بر او حمله كردند او را از پاي درآوردند و در آن وقت كه زهير بر خاك افتاد حضرت حسين عليه السلام فرمود: خدا ترا از حضرت خويش دور نگرداند و لعنت كند كشندگان ترا همچنان كه لعن فرمود جماعتي از گمراهان را و ايشان را به صورت ميمون و خوك مسخ نمود.
مؤلف گويد: زهير بن قين جلالت شانش زياده از آنست كه ذكر شود و كافي است در اين مقام آنكه امام حسين عليه السلام يوم عاشورا ميمنه را به او سپرد و در وقت نماز خواندن او را با سعيد بن عبدالله فرمود كه در پيش روي آن جناب بايستند و خود را وقايه آن حضرت كنند و احتجاج او با قوم به شرح رفت و مردانگي و جلادت او با حر ذكر شد الي غير ذلك مما يتعلق به.
مقتل نافع بن هلال بن نافع بن جمل رحمه الله
نافع بن هلال يكي از شجاعان لشكر امام حسين عليه السلام بود، تيرهاي مسموم داشت و اسم خود را بر فاق تيرها نوشته بود شروع كرد به افكندن آن تيرها بر دشمن و ميگفت:
مَسْمُومَهً تَجْري بِها اَخفْاقُها
وَ النَّفْسُ لايَنْفَعُها اَشْفاقُها
اَرْمي بِها مُعْلَمَهً اَفْواقُها
لَيْملانَّ اَرْضَها رَشاقُها
و پيوسته با آن تيرها جنگ كرد تا تمام شد، آنگاه دست زد به شمشير آبدار و شروع كرد به جهاد و ميگفت:
ديني عَلي دينِ حُسَيْنِ بْنِ عَليِ
فَذاكَ رَأيي و اُلاقي عَمَليً
اَنّا الْغُلامُ الْيَمَنِيُّ الْجَمَلِيّ
اِنْ اُقْتَلِ الْيَوْمَ فَهذا اَمَلي
پس دوازده نفر و به روايتي هفتاد نفر از لشكر پسر سعد به قتل رساند به غير آنانكه مجروح كرده بود پس لشكر بر او حمله كردند و بازوهاي او را شكستند و او را اسير نمودند. راوي گفت شمر بن ذي الجوشن (ملعون) او را گرفته بود و با او بود اصحاب او و نافع را ميبردند به نزد عمر سعد (لعنه) و خون بر محاسن شريفش جاري بود عمر سعد (لعنه) چون او را ديد به او گفت و يحك اي نافع چه واداشت ترا بر نفس خود رحم نكردي و خود را به اين حال رسانيدي؟ گفت خداي ميداند كه من چه اراده كردم و ملامت نميكنم خود را بر تقصير در جنگ با شماها و اگر بازو و ساعد مرا بود اسيرم نميكردند. شمر (لعنه) بابن سعد گفت بكش او را اصلحك الله گفت تو او را آوردهاي اگر ميخواهي تو بكش، پس شمر (لعين) شمشير خود را كشيد براي كشتن او، نافع گفت به خدا سوگند اگر تو از مسلمانان بودي عظيم بود بر تو كه ملاقات كني خدا را به خونهاي ما. فَالْحْمدُللهِ الَّذي جَعَلَ مَنا يا ناعَلي يَدَيْ شِرارِ خَلْقِهِ. پس شمر (ملعون) او را شهيد كرد.
مكشوف باد كه در بعض كتب به جاي اين بزرگوار هلال ابن نافع ذكر شده، و مظنونم آنست كه نافع از اول اسم سقط شده، و سببش تكرار نافع بوده، و اين بزرگوار خيلي شجاع و با بصيرت و شريف و بزرگ مرتبه بوده، در سابق دانستي به دلالت طرماح از بيراهه به ياري حضرت سيدالشهداء عليه السلام از كوفه بيرون آمد و در بين راه به آن حضرت ملحق شد با مجمع بن عبدالله و بعضي ديگر، و اسب نافع را كه كامل نام داشت كتل كرده بودند و همراه ميآوردند.
و طبري نقل كرده كه در كربلا وقتي كه آب را بر روي سيدالشهداء (ع) و اصحابش بستند تشنگي برايشان خيلي شدت كرد حضرت سيدالشهداء (ع) جناب عباس (ع) را با سي سوار و بيست نفر پياده با بيست مشك فرستاد تا آب بياورند. نافع بن هلال علم بدست گرفت و جلو افتاد، عمر به حجاج كه موكل شريعه بود صدا زد كيستي؟ فرمود: منم نافع بن هلال عمرو گفت: مرحبا به تو اي برادر براي چه آمدي؟ گفت: آمدم براي آشاميدن از اين آب كه از ما منع كرديد، گفت بياشام گوارا باد ترا، گفت والله نميآشامم قطرهاي با آنكه مولايم حسين (ع) و اين جماعت از اصحابش تشنهاند، در اين حال اصحاب پيدا شدند، عمرو بن حجاج گفت ممكن نيست كه اين جماعت آب بياشامند زيرا كه ما را براي منع از آب در اينجا گذاشتند، نافع پيادگان را گفت كه اعتنا به ايشان نكنيد و مشكها را پر كنيد. عمرو بن حجاج و اصحابش برايشان حمله آوردند، جناب ابوالفضل العباس و نافع بن هلال ايشان را متفرق كردند و آمدند نزد پيادگان و فرمودند برويد و پيوسته حمايت كرد از ايشان تا آبها را به خدمت امام حسين (ع) رسانيدند. و اين نافع بن هلال همان است كه در جمله كلمات خود به سيد الشهداء (ع) عرض كرد: وَ اِنّا علي نيّاتِنا وَ بَصائِرنا نُوالي مَنْ والاك وَ نُعادي مَنْ عاداكَ.
مقتل عبدالله و عبدالرحمن غفاريان رحمهماالله
اصحاب امام حسين عليه السلام چون ديدند كه بسياري از ايشان كشته شدند و توانائي ندارند كه جلوگيري دشمن كنند عبدالله و عبدالرحمن پسران عروه غفاري كه از شجعان كوفه و اشراف آن بلده بودند خدمت امام حسين عليه السلام آمدند و گفتند:
يا اَبا عَبْدِاللهِ عَلَيْكَ السَّلامُ حازَنَا الْعَدُوُّ اِلَيْكَ.
مستولي شدند دشمنان بر ما و ما كم شديم به حدي كه جلو دشمن را نميتوانيم بگيريم لاجرم از ما تجاوز كردند و به شما رسيدند پس ما دوست داريم كه دشمن را از تو دفع نمائيم و در مقابل تو كشته شويم، حضرت فرمود مرحبا پيش بيائيد ايشان نزديك شدند و در نزديكي آن حضرت مقاتله كردند. و عبدالرحمن ميگفت:
وَ خِنْدِفٍ بَعْدَ بَني نِزارٍ
بِكُلّ عَضْبٍ صارِم بَتار
بالْمُشْرِفِيّ وَالْقِنَا الْخَطّار
قَدْ عَلِمَتْ حَقّاً بَنُوغِفارٍ
لَنَضْرِبَنَّ مَعْشَرَ الْفُجّارِ
يا قَوْم زُودُواعَنْ بَنِي الاَحْرارِ
پس مقاتله كرد تا شهيد شد. راوي گفت آمدند جوانان را جابريان سيف بن الحارث بن سريع و مالك بن عبدبن سريع، و اين دو نفر دو پسر عم و دو برادر مادري بودند آمدند برادر من براي چه ميگرئيد؟ به خدا سوگند كه من اميدوارم بعد از ساعت ديگر ديده شما روشن شود، عرض كردند خدا ما را فداي تو گرداند به خدا سوگند ما بر جان خويش گريه نميكنيم بلكه بر حال شما ميگرييم كه دشمنان دور تو را احاطه كردهاند و چاره ايشان نميتوانيم نمود، حضرت فرمود كه خدا جزا دهد شما را به اندوهي كه بر حال من داريد و به مواساه شما با بهترين جزاي پرهيزكاران، پس آن حضرت را وداع كردند و به سوي ميدان شتافتند و مقاتله كردند تا شهيد گشتند.
شهادت حنظله بن اسعد
شهادت حنظله بن اسعد، قدّ مردي علم كرد و پيش آمد و در برابر امام عليه السلام بايستاد و در حفظ و حراست آن جناب خويشتن را سپر تيز و نيزه و شمشير ساخت و هر زخم سيف و سناني كه به قصد امام عليه السلام ميرسيد به صورت و جان خود ميخريد و همي ندا در ميداد كه اي قوم! من ميترسم بر شما كه مستوجب عذاب لشكر احزاب شويد، و ميترسم بر شما برسد مثل آن عذابهائي كه بر امتهاي گذشته وارد شده مانند عذاب قوم نوح و عاد و ثمود و آنانكه بعد از ايشان طريق كفر و جحود گرفتند و خدا نميخواهد ستمي براي بندگان، اي قوم! من بر شما ميترسم از روز قيامت، روزي كه روز از محشر بگردانيد به سوي جهنم و شما را از عذاب خدا نگاه دارندهاي نباشد، اي قوم مكشيد حسين (ع) را پس مستاصل و هلاك گرداند خدا شما را به سبب عذاب، و به تحقيق كه بيبهره و نااميد است كسي كه به خدا افتراء بندد و از اين كلمات اشاره كرد به نصيحتهاي مؤمن آل فرعون با آل فرعون.
و موافق بعضي از مقاتل حضرت فرمود اي حنظله بن اسعد خدا ترا رحمت كند دانسته باش كه اين جماعت مستوجب عذاب شدند هنگامي كه سر بر تافتند از آنچه كه ايشان را به سوي حق دعوت كردي و بر تو بيرون شدند و ترا و اصحاب ترا ناسزا و بد گفتند و چگونه خواهد بود حال ايشان الان و حال آنكه برادران پارساي ترا كشتند، پس حنظله عرض كرد راست فرمودي فدايت شوم، آيا من به سوي پروردگار خود نروم و با برادران خود ملحق نشوم؟ فرمود بلي شتاب كن و برو به سوي آنچه كه از براي تو مهيا شده است و بهتر است از دنيا و آنچه در دنيا است و به سوي سلطنتي كه هرگز كهنه نشود و زوال نپذيرد، پس آن سعيد نيك اختر حضرت را وداع كرد و گفت: السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ صَلَّي اللهُ عَلَيْكَ وَ عَلي اَهْلِ بَيْتِكَ وَ عَرَّفَ بَيْنَنا وَ بَيْنَكَ في جَنَّتِهِ.
فرمود: آمين آمين، پس آنجناب در جنگ با منافقان پيشي گرفت و نبرد دليرانه كرد و شكيبائي در تحمل شدائد نمود تا آنكه بر او حمله كردند و او را به برادران شايستهاش ملحق نمودند . مؤلف گويد كه حنظله بن اسعد از وجوه شيعه و از شجاعان و فصحاء تعداد شده و او را شبامي گويند به جهت آنكه نسبتش به شبام (بر وزن كتاب موضعي است به شام) ميرسد، و بنو شبام بطني ميباشند از هَمْدان.
شهادت شوذب و عابس رضي الله عنهما
عابس بن ابي شبيب شاكري همداني چون از براي ادراك سعادت شهادت عزيمت درست كرد روي كرد با مصاحب خود شوذب مولي شاكر كه از متقدمين شيعه و حافظ حديث و حامل آن و صاحب مقامي رفيع بلكه نقل شده كه او را مجلسي بود كه شيعيان به خدمتش ميرسيدند و از جنابش اخذ مينمودند و كانَ رَحِمَهُ اللهُ وَجْهاً فيهِمْ.
بالجمله عابس با وي گفت اي شوذب امروز چه در خاطر داري؟ شوذب گفت ميخواهي چه در خاطر داشته باشم؟ قصد كردهام كه با تو در ركاب پسر پيغمبر (ص) مبارزت كنم تا كشته شوم. عابس گفت گمان من هم به تو همين بوده، الحال به خدمت آن حضرت بشتاب تا ترا چون ديگر كسان در شمار شهداء به حساب گيرد ودانسته باش كه از پس امروز چنين روز به دست هيچكس نشود چه امروز روزيست كه مرد بتواند از تحت الثري قدم بر فرق ثريا زند و همين يك روز روز عمل و زحمت است و بعد از آن روز مزد و حساب و جنت است. پس شوذب به خدمت حضرت شتافت و سلام وداع گفت پس به ميدان رفت و مقاتله كرد تا شهيد گشت، رحمه الله و رضوانه عليه.
راوي گفت پس از آن عابس به نزد جناب امام حسين عليه السلام شتافت و سلام كرد و عرض كرد يا اباعبدالله هيچ آفريدهاي چه نزديك چه دور، چه خويش و چه بيگانه در روي زمين روز به پاي نبرد كه در نزد من عزيز و محبوبتر از تو باشد و اگر قدرت داشتم كه دفع اين ظلم و قتل از تو بنمايم به چيزي كه از خون من و جان من عزيزتر بودي تواني و سستي در آن نميكردم و اين كار را به پايان ميرسانيدم آنگاه آن حضرت را سلام داد و گفت گواه باش كه من بر دين تو و دين پدر تو ميگذرم، پس با شمشير كشيده چون شير شميده به ميدان تاخت در حالي كه ضربتي بر جبين او رسيده بود، ربيع بن تميم كه مردي از لشكر عمر بن سعد بود گفت كه چون عابس را ديدم كه رو به ميدان آورده او را شناختم، و من از پيش او را مي شناختم و شجاعت و مردانگي او را در جنگها مشاهده كرده بودم و شجاعتر از او كسي نديده بودم، اين وقت لشكر را ندا در دادم كه هان اي مردم، هذا اَسَدُ الاُسُودِ هذا ابْن اَبي شبيبٍ.
بسوي فوج اعدا گردن افراشت
كه عمان است از بحر كفش موج
ربيع ابن تميم آواز برداشت
كه ميآيد هزبري جانب فوج
فرياد كشيد اي قوم اين شير شيران است، اين عابس بن ابي شبيب است هيچكس به ميدان او نرود و اگر نه از چنگ او سلامت نرهد.
پس عابس چون شعله جواله در ميدان جولان كرد و پيوسته ندا در داد الارجُل الارَجلُ هيچكس جرأت مبارزت او ننمود اين كار بر ابن سعد ناگوار آمد ندا در داد كه عابس را سنگباران نمايند لشكريان از هر سو به جانب او سنگ افكندند، عابس كه چنين ديد زره از تن دور كرد و خود از سر بيفكند.
جسم بگذارم سراسر جان شوم
اندرين ره روي در بيگانگي است
چون رهم زين زندگي پايندگيست
نهي لاتُلقوا بگيرد او به دست
سارعوا آمد مر او را در خطاب
البلا اي مرگ بنيان دارعوا
وقت آن آمد كه من عريان شوم
آنچه غير از شورش و ديوانگي است
آزمودم مرگ من در زندگيست
آنكه مردن پيش چشمش تهلكه است
و آنكه مردن شد مر او را فتح باب
الصّلا اي حشر بنيان سارِعُوا
و حمله بر لشكر نمود و گويا حسان بن ثابت در اين مقام گفته:
وَ يُقيمُ هامَتَهُ مَقامَ الْمِغْفَرِ
دِرْعاً سِوي سِرْ طيبِ الْعَنْصُر
فَهَدَمْتُ رُكْنَ الْمجْدِ اِنْ لَمْ تَعْقَرِ
يَلْقَي الرِمّاحَ الشّاجِراتِ بِنَحْرِهِ
ما اَنْ يُريدُ اِذِا الرّماحُ شَجَرْنَهُ
وَ يَقْوُلُ لِلّطَرْفِاصْطَبْرِ لِشَبَا الْقَنا
و شاعر عجم در اين مقام گفته:
جوشن ز بر فكند كه ما هَم نه ماهيم مغفر ز سر فكند كه بازم نيم خروس
بيخود و بيزره بدر آمد كه مرگ را در بر برهنه ميكشم اينك چو نوعروس
ربيع گفت قسم به خدا ميديدم كه عابس بهر طرف كه حمله كردي زياده از دويست تن از پيش او ميگريختند و بر روي يكديگر ميريختند، بدينگونه رزم كرد تا آنكه لشكر از هر جانب او را فرا گرفتند و از كثرت جراحت سنگ و زخم سيف و سنان او را از پاي درآوردند و سر او را ببريدند و من سر او را در دست جماعتي از شجاعان ديدم كه هر يك دعوي ميكرد كه من او را كشتم عمر سعد (ملعون) گفت اين مخاصمت به دور افكنيد هيچكس يك تنه او را نكشت بلكه همگي در كشتن او همدست شديد و او را شهيد كرديد. مؤلف گويد نقل شده كه عابس از رجال شيعه و رئيس و شجاع و خطيب و عابد و متهجد بوده و كلام او با مسلم بن عقيل در وقت ورود او به كوفه در سابق ذكر شد. و طبري نقل كرده كه مسلم نامه به حضرت امام حسين عليه السلام نوشت بعد از آنكه كوفيان با او بيعت كردند و از حضرت خواست كه بيايد، و كاغذ را عابس براي امام حسين عليه السلام ببرد.
بالای صفحه
شهادت ابي اشعثاء البهدلي الكندي عليه الرحمه
راوي گفت يزيد بن زياد بهدلي كه او را ابوالشعثاء ميگفتند شجاعي تيرانداز بود، مقابل حضرت سيدالشهداء عليه السلام به زانو در آمد و صد تير بر دشمن افكند كه ساقط نشد از آنها مگر پنج تير، در هر تيري كه ميافكند ميگفت:
اَنَا ابْنُ بَهْدَلَه، فُرسانُ الْعَرْجله و سيّدالشّهداء عليه السلام ميگفت خداوندا تير او را بنشان آشنا كن و پاداش او را بهشت عطا كن. و رجز او در آن روز اين بود.
اَشْجَعُ مِنْ لَيْثٍ بِغِيْلٍ خادِرٌ
وَلاِبْنِ سَعْدٍ تارِكٌ وَ هاجِرٌ
اَنَا يَزيدٌ وَ اَبي مُهاصِرٌ
يا رَبّ اِنّي لِلحُسَيْنِ ناصِرٌ
مؤلف گفت: كه در مناقب ابن شهر آشوب مصرع ثاني چنين است: لَيْتٌ هَصُورٌ فِي الَْرينِ خادِرٌ. اين لطفش زيادتر است به ملاحظه هصور با مهاصر و هصور يعني شير بيشه و فيروزآبادي گفته: كه يزيدبن مهاصر از محدثين است.
مقتل جمعي از اصحاب حضرت امام حسين عليه السلام:
روايت شده كه عمرو بن خالد صيداوي و جابرن حارث سليماني و سعد مولي عمروبن خالد و مجمع بن عبدالله عائذي مقاتله كردند در اول قتال و با شمشيرهاي كشيده به لشكر پسر سعد حمله نمودند، چون در ميان لشكر واقع شدند لشكر بر دور آنها احاطه كردند و ايشان را از لشكر سيدالشهداء عليه السلام جدا كردند و جناب عباس ابن اميرالمؤمنين عليه السلام حمله كرد بر لشكر و ايشان را خلاص نمود و بيرون آورد در حالي كه مجروح شده بودند و ديگر باره كه لشكر رو به آنها آوردند بر لشكر حمله نمودند و مقاتله كردند تا در يك مكان همگي شهيد گرديدند. رحمه الله عليهم.
و روايت شده از مهران كابلي كه گفت در كربلا مشاهده كردم مردي را كه كارزار سختي ميكند، حمله نميكند بر جماعتي مگر آنكه ايشان را پراكنده و متفرق ميسازد و هرگاه از حمله خويش فارغ ميشود ميآيد نزد امام حسين عليه السلام و ميگويد:
في جَنَّهِ الْفِرْدَوْسِ تَعْلوُ صَعَدا
اَبْشِر هَدَيْتَ الرُّشْدَ يَابْنَ اَحْمَدا
پرسيدم كيست اين شخص؟ گفتند: ابوعمره حنظلي، پسر عامربن نهشل تيمي او را شهيد كرد و سرش را بريد، مولف گويد: گفتهاند كه اين ابوعمره نامش زياد بن غريب است و پدرش از صحابه است و خودش درك حضرت رسول (ص) نموده و مردي شجاع و متعبد و متهجد، معروف به عبادت و كثرت نماز بوده رضوان الله عليه.
شهادت جون رضي الله عنه
ماه بني غفاري و خورشيد آسمان هم روح دوستاني و هم سرو بوستان
جَون مولي ابوذر غفاري رضي الله عنه در ميان لشكر سيدالشهداء عليه السلام بود و آن سعادتمند نيز عبدي سياه بود آرزوي شهادت نموده از حضرت امام عليه السلام طلب رخصت كرد آنجناب فرمود تو متابعت ما كردي در طلب عافيت پس خويشتن را به طريق ما مبتلا مكن از جانب من مأذوني كه طريق سلامت خويش جوئي. عرض كرد: يابن رسول الله من در ايام راحت و وسعت كاسه ليس خوان شما بودهام و امروز كه در روز سختي و شدت شما است دست از شما بردارم، به خدا قسم كه بوي من متعفن و حسب من پست و رنگم سياه است پس دريغ ميفرمائي از من بهشت را تا بوي من نيكو شود و جسم من شريف و رويم سفيدگردد. لا والله هرگز از شما جدا نخواهم شد تا خون سياه خود را با خونهاي طيب شما مخلوط سازم.
اين بگفت و اجازت حاصل كرد و به ميدان شتافت و اين رجز خواند.
بِالسَّيْفِ ضَرْباً عَنْ بَني مُحَمّد
اَرْجُوا بِه الْجَنَّهَ يَوْمَ الْمَوْرِد
كَيْفَ يَرَي الْكُفّارُ ضَرْبَ الاَسْوَدِ
اَُذُّب عَنْهُمْ بِالِلّسانِ وَالْيَدِ
و بيست و پنج نفر را به خاك هلاك افكند تا شهيد شد. و در بعض مقاتل است كه حضرت امام حسين عليه السلام بيامد و بر سر كشته او ايستاد و دعا كرد:
بارالها روي جون را سفيد گردان بوي او را نيكو كن و او را با ابرار محشور گردان و در ميان او و محمد و آل محمد عليهم السلام شناسائي ده و دوستي بيفكن.
و روايت شده: گاهي كه مردمان براي دفع شهداء حاضر شدند جسد جون را بعد از ده روز يافتند كه بوي مشك از او ساطع بود رضوان الله عليه. حجاج بن مسروق مؤدن حضرت امام حسين عليه السلام به ميدان آمد و رجز خواند:
فَالْيَوْمَ تَلْقي جَدَّكَ انَّبِيّا
ذاكَ الّذَي نَعْرِفُهُ وَصِيًّا
اَقْدِمْ حُسَيْناً هادِيًا مَهْدِياُ
ثُمَّ اَباكَ ذَا النَّدي عَليّا
و بيست و پنج نفر به خاك هلاك افكند پس شهيد شد. رحمه الله عليه.
شهادت جواني پدر كشته قدس سره
جواني در لشكر حضرت بود كه پدرش را در معركه كوفيان كشته بودند مادرش با او بود و او را خطاب كرد كه اي پسرك من از نزد من بيرون شو و در پيش روي پسر پيغمبر صلي الله عليه و آله قتال كن. لاجرم آن جوان تحريك مادر آهنگ ميدان كرد، جناب سيدالشهداء عليه السلام كه او را ديد فرمود كه اين پسر پدرش كشته گشته و شايد كه شهادت او بر مادرش مكروه باشد، آن جوان عرض كرد پدر و مادرم فداي تو باد مادرم مرا به قتال امر كرده، پس به ميدان رفت و اين رجز را قرائت كرد:
سُروُر فُؤادِ الْبَشيرِ النَّذيرِ
فَهَلْ تَعْلَمُونَ لَهُ مِنْ نَظيرٍ
لَهُ غُرَّهٌ مِثْلُ بَدْرٍ مُنيرٍ
اَميري حُسَيْنٌ وَ نِعْمَ الاَمير
عَليٌ وَ فاطِمَهٌ والِداهُ
لَهُ طَلْعَهٌ مِثْلُ شَمْسِ الضُّحي
تا كارزار كرد و اين جهان را وداع نمود، كوفيان سر او را از تن جدا كردند و به لشكرگاه امام حسين عليه السلام افكندند، مادر سر پسر را گرفت و بر سينه چسبانيد و گفت: احسنت اي پسرك من، اي شادماني دل من و اي روشني چشم من، و آن سر را با تمام غضب به سوي مردي از سپاه دشمن افكند و او را بكشت، آنگاه عمود خيمه را گرفت و بر ايشان حمله كرد و ميگفت:
خاوِيَهٌ بالِيَهٌ نَحيفهٌ
دُونَ بَني فاطِمَهَ الشَّريفَهَ
اَنَا عَجُوزُ سَيّديضَعيَهٌ
اَضْرِبُكُمْ بِضَرْبَهٍ عَنيفَهٍ
پس دو تن از لشكر دشمن را بكشت، جناب امام حسين عليه السلام فرمان كرد كه از ميدان برگردد و دعا در حق او كرد.
شهادت غلام تركي
گفته شد كه حضرت سيدالشهداء عليه السلام را غلام تركي بود در نهايت صلاح و سداد و قاري قرآن بود، در روز عاشورا آن غلام باوفا خود را بر صف سپاه مخالفان زد و رجز خواند:
وَ الْجَوُّ مِنْ سَهْمي وَ نَبْلي يَمْتَلي
يَنْشَقُّ قَلْبُ الْحاسِدِ الْمُبَجَّل
اَلْبَحْرُ مِنْ طَعْني وَ ضَرْبي يَصْطَلي
اِذا حُسامي في يَميني يَنْجَلي
پس حمله كرد و بسياري از مخالفان را بدرك فرستاد، و بعضي گفتهاند هفتاد نفر از آن سپاه رويان را به خاك هلاك افكند و آخر به تيغ ظلم و عدوان بر زمين افتاد، حضرت امام حسين عليه السلام بالاي سرش آمد و بر او بگريست و روي مبارك خود را بر روي آن سعادتمند گذاشت آن غلام چشم بگشود و نگاهش به آن حضرت افتاد و تبسمي كرد و مرغ روحش به بهشت پرواز نمود.
شهادت عمروبن قرظه بن كعب انصاري خزرجي
عمروبن قرظه از براي جهاد قدم مردي در پيش نهاد و از حضرت سيدالشهداء عليه السلام رخصت طلبيد و به ميدان رفت و رجز خواند:
اِنّي سَاَحْمي حَوْزَهَ الذّمار
دوُنَ حُسَيْنِ مُهْجَتي وَداري
قَدْ عَلِمَتْ كَتيبَهُ الاَنْصار
ضَرْبَ غُلام غَيْرَ نُكْسٍ شارٍ
و به تمام شوق و رغبت كارزار نمود تا جمعي از لشكر ابن زياد را به جهنم فرستاد و هر تير و شمشيري كه به جانب امام حسين عليه السلام ميرسيد او به جان خود ميخريد، و تا زنده بود نگذاشت كه شر و بدي به آن حضرت برسد. تا آنكه از شدت جراحت سنگين شد، پس به جانب آن حضرت نگران شد وعرض كرد: يابن رسول الله آيا به عهد خويش وفا كردم؟ فرمود: بلي، تو پيش از من به بهشت ميروي رسول خدا (ص) را از من سلام برسان و او را خبر ده كه من هم بر اثر ميرسم. پس عاشقانه با دشمن مقاتله كرد تا شربت شهادت نوشيد و رخت به سراي ديگر كشيد.
مؤلف گويد كه قرظه (به ظاء معجمه و فتحات ثلث) والد عمرو از صحابه كبار و از اصحاب علي اميرالمومنين عليه السلام است، و مردي كافي و شجاع بوده و در سنه بيست و چهار، ري را با ابوموسي فتح كرده و در صفين اميرالمؤمنين عليه السلام رايت انصار را به او مرحمت كرده بود. و در سنة پنجاه و يك وفات كرده و غير از عمر و پسري ديگر داشت كه نامش علي بود و در جيش عمر در كربلا بود و چون برادرش عمرو شهيد شد امام حسين عليه السلام را ندا كرد و گفت: يا حسين يا كذّاب ابنْ الكذّاب اَضْلاَلت اَخي غَرَّرْته حتي قَتَلَه، حضرت در جواب فرمود:
اِنَّ اللهِ لَمْ يُضِلَّ اَخاكَ وَ لكِنَّهُ هَدي اَخاكَ وَ اَضَلَّكَ
علي ملعون گفت خدا بكشد مرا اگر ترا نكشم مگر آنكه پيش از آن كه بتو برسم هلاك شوم، پس به قصد آن حضرت حمله كرد، نافع بن هلال او را نيزه زد كه بر زمين افتاد و اصحاب عمر سعد حمله كردند و او را نجات دادند، پس از آن خود را معالجه كرد تا بهبودي يافت و عمرو بن قرظه همان كس است كه جناب امام حسين عليه السلام او را فرستاد به نزد عمر سعد و از عمر خواست كه شب همديگر را ملاقات كنند، و گويند چون ملاقات حاصل شد حضرت او را به نصرت خويش طلبيد. عمر عذر آورد و از جمله گفت كه خانهام خراب ميشود، حضرت فرمود: من بنا ميكنم براي تو، عمر گفت ملكم را ميگيرند، حضرت فرمود: من بهتر از آن از مال خودم در حجاز به تو خواهم داد عمر قبول نكرد.
عمروبن قرظه در يوم عاشورا در رجز فرمود: تعريض بر عمر سعد در اين مصرع دوُن حُسَيْنٍ مُهْجَتي وَداري. حاصل آنكه عمر سعد به جهت آنكه خانهاش خراب نشود از حضرت حسين عليه السلام اعراض كرد و گفت اِنهَدَم داري لكن من ميگويم فداي حسين باد جان و خانهام.
شهادت سويد بن عمرو بن ابي المطاع الحثعمي ره
سويد بن عمرو آهنگ قتال نمود و او مردي شريف النسب و زاهد و كثيرالصلوه بود، چون شير شرزه حمله كرد و بر زخم سيف و سنان شكيبائي بسيار كرد چندان جراحت يافت كه اندامش سست شد و در ميان كشتگان بيفتاد و بر همين بود تا وقتي كه شنيد حسين عليه السلام شهيد گرديد. ديگر تاب نياورده، در موزه او كاردي بود او را بيرون آورده و به زحمت و مشقت شديد لختي جهاد كرد تا شهيد گرديد. قاتل او عُرْوَه بْنِ بَكّارِ نابكار تغلبي و زيد بن ورقاء است و اين بزرگوار آخر شهيد از اصحاب است. رحمه الله و رضوانه عليهم اجمعين و اشركنا معهم اله الحق آمين.
ارباب مقاتل گفتهاند كه در ميان اصحاب جناب امام حسين عليه السلام اين خصلت معمول بود: اَلسَلامُ عَلَيْكَ يَابْنَ رَسوُلِ اللهِ صَلَّي الله عَلَيْهِ وَ آلِهِ.
حضرت پاسخ ايشان ميداد و ميفرمود ما در عقب ملحق به شما خواهيم شد، و اين آيه مباركه را تلاوت ميكرد:
فَمِنْخُمْ مَنْ قَضي نَحْبَهُ وَ مِنْهُمْ مَنْ يَنْتَظِرُ وَ ما بَدَّلُوا تَبْديلاً.
M.A.H.S.A
12-04-2011, 10:24 PM
شهادت قاسم بن الحسن بن علی بن ابيطالب عليه السلام
http://www.emamhossein.com/images/stories/pic_omoomi/ghasem-80.jpgشهادت جناب قاسم بن الحسن بن علی بن ابيطالب عليه السلام
سهيل سر زده گفتي مگر ز سمت يمن
رخ چو ماه تمام و قدي چو سرو چمن
نمود در بر خود پيرهن به شكل كفن
ز برج خيمه برآمد چو قاسم بن حسن
ز خيمگاه به ميدان كين روان گرديد
گرفت تيغ عدو سوز را به كف چون هلال
قاسم بن الحسين عليه السلام به عزم جهاد قدم به سوي معركه نهاد، چون حضرت سيدالشهداء عليه السلام نظرش بر فرزند برادر افتاد كه جان گرامي بر كف دست نهاده آهنگ ميدان كرده، بيتواني پيش شد و دست به گردن قاسم درآورد و او را در بر كشيد و هر دو تن چندان بگريستند كه در روايت وارد شده حَتّي غٌشِي عَلَيْهِما، پس قاسم گريست و دست و پاي عم خود را چندان بوسيد تا اذن حاصل نمود، پس جناب قاسم عليه السلام به ميدان آمد در حالي كه اشكش به صورت جاري بود و ميفرمود:
سِبْطِ النَّبِيّ الْمُصْطَفي الْمُؤْتَمِن
بَيْنَ اُناسٍ لاسُقُوا صَوْبَ المَزنِ
اِنْ تَنْكرُوٌني فَانَا اْبنُ الْحَسَنِ
هذا حُسَيْنٌ كَالْاَسيرالْمُرْتَهَن
پس كارزار سختي نمود و به آن صغر سن و خردسالي سي و پنج تن را به درك فرستاد. حميد بن مسلم گفته كه من در ميان لشكر عمر سعد بودم پسري ديدم كه به ميدان آمده گويا صورتش پاره ماه است و پيراهن و ازاري در برداشت و نعليني در پا داشت كه بند يكي از آنها گيسخته شده بود و من فراموش نميكنم كه بند نعلين چپش بود، عمرو بن سعد ازدي گفت: به خدا سوگند كه من بر اين پسر حمله ميكنم و او را به قتل ميرسانم، گفتم سبحان الله اين چه اراده است كه نمودهاي؟ اين جماعت كه دور او را احاطه كردهاند از براي كفايت امر او بس است ديگر ترا چه لازم است كه خود را در خون او شريك كني؟ گفت به خدا قسم كه از اين انديشه برنگردم، پس اسب برانگيخت و رو برنگردانيد تا آنگاه كه شمشيري بر فرق آن مظلوم زد و سر او شكافت پس قاسم به صورت بر روي زمين افتاد و فرياد برداشت كه يا عماه چون صداي قاسم به گوش حضرت امام حسين عليه السلام رسيد تعجيل كرد مانند عقابي كه از بلندي به زير آمد صفها را شكافت و مانند شير غضبناك حمله بر لشكر كرد تا به عمرو (لعين) قاتل جناب قاسم رسيد، پس تيغي حواله آن ملعون نمود، عمرو دست خود را پيش داد حضرت دست او را از مرفق جدا كرد پس آن ملعون صيحه عظيمي زد. لشكر كوفه جنبش كردند و حمله آوردند تا مگر عمرو را از چنگ امام عليه السلام بربايند همينكه هجوم آوردند بدن او پامال سم ستوران گشت و كشته شد. پس چون گرد و غبار معركه فرو نشست ديدند امام عليه السلام بالاي سر قاسم است و آن جوان در حال جان كندنست و پاي به زمين ميسايد و عزم پرواز به اعلي عليين دارد و حضرت ميفرمايد سوگند با خداي كه دشوار است بر عم تو كه او را بخواني و اجابت نتواند و اگر اجابت كند اعانت نتواند و اگر اعانت كند ترا سودي نبخشد، دور باشند از رحمت خدا جماعتي كه ترا كشتند. هذا يَوْم وَاللهِ كَثُرَواتِرُهُ وَ قَلَّ ناصِرُهُ.
آنگاه قاسم را از خاك برداشت و در بر كشيد و سينه او را به سينه خود چسبانيد و به سوي سراپرده روان گشت در حالي كه پاهاي قاسم در زمين كشيده ميشد. پس او را برد در نزد پسرش علي بن الحسين عليه السلام در ميان كشتگان اهلبيت خود جاي داد، آنگاه گفت بارالها تو آگاهي كه اين جماعت مار ا دعوت كردند كه ياري ما كنند اكنون دست از نصرت ما برداشته و با دشمن ما يار شدند، اي داور دادخواه اين جماعت را نابود ساز و ايشان را هلاك كن و پراكنده گردان و يكتن از ايشان را باقي مگذار، و مغفرت و آمرزش خود را هرگز شامل حال ايشان مگردان.
آنگاه فرمود اي عموزادگان من صبر نمائيد اي اهلبيت من شكيبائي كنيد و بدانيد بعد از اين روزخواري و خذلان هرگز نخواهيد ديد.
مخفي نماند كه قصه دامادي جناب قاسم عليه السلام در كربلا و تزويج او فاطه بنت الحسين (ع) را صحت ندارد چه آنكه در كتب معتبره به نظر نرسيده و به علاوه آنكه حضرت امام حسين عليه السلام را دو دختر بوده چنانكه در كتب معتبره ذكر شده، يكي سكينه كه شيخ طبرسي فرمود: سيدالشهداء عليه السلام او را تزويج عبدالله كرده بود و پيش از آنكه زفاف حاصل شود عبدالله شهيد گرديد. و ديگر فاطمه كه زوجه حسن مثني بوده كه در كربلا حاضر بود چنانكه در احوال امام حسين عليه السلام به آن اشاره شده، و اگر استناداً به اخبار غير معتبره گفته شود كه جناب امام حسين عليه السلام را فاطمه ديگر بوده گوئيم كه او فاطمه صغري است و در مدينه بوده و او را نتوان با قاسم بن حسن عليهماالسلام بست و الله تعالي العالم.
شيخ اجل محدث متتبع ماهر ثقه الاسلام آقاي حاج ميرزا حسين نوري نور الله مرقده در كتاب لؤلؤ و مرجان فرموده و به مقتضاي تمام كتب معتمده سالفه مولفه در فن حديث و انساب و سير نتوان براي حضرت سيدالشهداء عليه السلام دختر قابل تزويج بيشوهري پيدا كرد كه اين قضيه قطع نظر از صحت و قسم آن به حسب نقل و قوعش ممكن باشد. اما قصه زبيده و شهربانو و قاسم ثاني در خاك ري و اطراف آن كه در السنه عوام دائر شده، پس از آن خيالات واهيه است كه بايد در پشت كتاب رموز حمزه و ساير كتابهاي معجوله نوشت، و شواهد كذب بودن آن بسيار است، و تمام علماي انساب متفقند كه قاسم بن الحسن (ع) عقب ندارد انتهي كلامع رفع مقامه.
بعضي از ارباب مقاتل گفتهاند كه بعد از شهادت جناب قاسم عليه السلام بيرون شد به سوي ميدان عبدالله بن الحسن عليه السلام و رجز خواند:
ضْرغامُ اجامٍ وَ لَيْثٌ قَسْوَرَه
اَكيلُكُمْ بِالسًّيْفِ كَيْلَ السَّنْدَرَهِ
اِنْ تُنْكِرُوني فَانَا ابْنُ حَيْدَرَه
عَلَي الاَعادي مِثْلَ ريحٍ صَرْصَرَهٍ
و حمله كرد و چهارده تن را به خاك هلاك افكند، پس هاني بن ثبيت خضرمي بر وي تاخت و او را مقتول ساخت پس صورتش سياه گشت. و ابوالفرج گفته كه حضرت ابوجعفر باقر عليه السلام فرموده كه حرمله بن كاهل اسدي او را به قتل رسانيد.
مؤلف گويد: كه مقتل عبدالله را در ضمن مقتل جناب امام حسين عليه السلام ايراد خواهيم كرد انشاءالله تعالي.
و ابوبكر بن الحسن (ع) كه مادرش ام ولد بوده و با جناب قاسم عليه السلام برادر پدر مادري بود، عبدالله بن عقبه غنوي او را به قتل رسانيد. و از حضرت باقر عليه السلام مرويست كه عقيه غنوي او را شهيد كرد، و سليمان بن قته اشاره به او نمود در اين شعر:
وَ في اَسَدٍ اُخْري تُعَدُّو تُذْكَرُ
وَ عِنْدَ غَنِيّ قَطْرَه مِنْ دِمائِنا
M.A.H.S.A
12-04-2011, 10:25 PM
شهادت حضرت اباالفضل العباس(ع)
شهادت حضرت اباالفضل العباس(ع)
حضرت عباس عليه السلام كه اكبر اولاد ام البنين و پسر چهارم اميرالمؤمنين عليه السلام بود و كنيتش ابوالفضل و ملقب به سقا و صاحب لواي امام حسين عليه السلام بود، چنان جمال دل آرا و طلعتي زيبا داشت كه او را ماه بني هاشم ميگفتند و چندان جسيم و بلند بالا بود كه بر پشت اسب قوي و فربه بر نشستي پاي مباركش بر زمين ميكشيدي. او را از مادر و پدر سه برادر بود كه هيچكدام را فرزند نبود. ابوالفضل عليه السلام اول ايشان را به جنگ فرستاد تا كشته ايشان را به بيند و ادراك اجر مصائب ايشان فرمايد. پس از شهادت ايشان به نحوي كه ذكر شد بعضي از ارباب مقاتل گفتهاند كه چون آن جناب تنهائي برادر خود را ديد به خدمت برادر آمده عرض كرد اي برادر آيا رخصت ميفرمائي كه جان خود را فداي تو گردانم؟ حضرت از استماع سخن جانسوز او به گريه آمد و گريه سختي نمود، پس فرمود اي برادر تو صاحب لواي مني چون تو نماني كس با من نماند. ابوالفضل عليه السلام عرض كرد سينهام تنگ شده و از زندگاني دنيا سير گشته ام و اراده كرده ام كه از اين جماعت منافقين خونخواهي خود كنم.حضرت فرمود پس الحال كه عازم سفر آخر گريده اي، پس طلب كن از براي اين كودكان كمي از آب، پس حضرت عباس عَلَيْه السًَلام حركت فرمود و در برابر صفوف لشكر ايستاد و لواي نصيحت و موعظت افراشته و هر چه توانست پند و نصيحت كرد و كلمات آن بزر گوار اصلاً در قلب آن سنگدلان اثر نكرد.
لاجرم حضرت عباس عَلَيْه السًَلام به خدمت برادر شتافت و آنچه از لشكر ديد به عرض برادر رسانيد.كودكان اين بدانستند بناليدند و نداي العطش العطش در آوردند، جناب عباس عَلَيْه السًَلام بي تابانه سوار بر اسب شده و نيزه بر دست گرفت و مشگي برداشت و آهنگ فرات نمود شايد كه آبي به دست آورد.پس چهار هزار تن كه مو كل بر شريعة فرات بودند دور آن جناب را احاطه كردند و تيرها به چلة كمان نهاده و به جناب او انداختند، جناب عباس عَلَيْه السًَلام كه از پستان شجاعت شير مكيده چون شير شميده بر ايشان حمله كرد و زجز خواند
حَتّي اُوراي فِي الْمَصاليتِلِقا
اِنّي اَنَا الْعّباسُ اَغْدُوا بِالسَّقا
لا اَرْهَبُ الْمُوْتَ اِذشا الْمَوتُ زَقَا
نَفْسي لِنَفْس الًمُصطَفَي الطُّهرْوَقا
وَ لا اَخافُ الشَّرَ يَوْمَ الْمُلْتَقي
و از هر طرف كه حمله مي كرد لشكر را متفرق مي ساخت تا آنكه به روايتي هشتاد تن را به خاك هلاك افكند، پس وارد شريعه شد و خود را به آب فرات رسانيد چون از زحمت گير و دار و شدت عطش جگرش تفته بود خواست آبي به لب خشك تشنة خود رساند دست فرا برد و كفي از آب برداشت تشنگي سيدالشهداء عَلَيْه السلام و اهلبيت او را ياد آورد آب را از كف بريخت:
پر كرد مشگ و پس كفي از آب برگرفت ميخواست تا كه نوشد از آن آب خوشگوار
شد با روان تشنه از آب روان روان چون اشك خويش ريخت ز كف آب و شد سوار
آمد به يادش از جگر تشنة حسين (ع) دل پر ز جوش و مشگ بدوش آن بزرگوار
كردند حمله جمله بر آن شبل مرتضي يك شير در ميانه گرگان بيشمار
يك تن كسي نديده و چندين هزار تير يك گل كسي نديده و چندين هزار خار
مشگ را پر آب نمود و بر كتف راست افكند و از شريعه بيرون شتافت تا مگر خويش را به لشكرگاه برادر برساند و كودكان را از زحمت تشنگي برهاند. لشكر كه چنين ديدند راه او را گرفتند و از هر جانب او را احاطه كردند، و آن حضرت مانند شير غضبان بر آن منافقان حمله ميكرد و راه ميپيمود. ناگاه نوفل الارزق و به روايتي زيدبن ورقاء كمين كرده از پشت نخلي بيرون آمد و حكيم بن طفيل او را معين گشت و تشجيع نمود پس تيغي حواله آن جناب نمود آن شمشير بر دست راست آن حضرت رسيد و از تن جدا گرديد، حضرت ابوالفضل عليه السلام جلدي كرد و مشك را بدوش چپ افكند و تيغ را به دست چپ داد و بر دشمنان حمله كرد و اين رجز خواند:
اِنيّ اُحامي اَبَداً عَنْديني
نَجْلِ النَّبّي الطّاهِرِ الاَمينِ
وَ اللهِ اِنْ قَطَعْتُمُ يَميني
وَ عَنْ اِمامٍ صادِقِ الْيَقين
پس مقاتله كرد تا ضعف عارض آن جناب شد، ديگر باره نوفل (لعين) و به روايتي حكيم بن طفيل لعين از كمين نخله بيرون تاخت و دست چپش را از بند بينداخت، جناب عباس عليه السلام اين رجز خواند:
وَ اَبْشِري بِرحْمَهِ الْجَبّارِ
قَدْ قَطَعُوا بِبَغْيِهِمْ يَساري
يا نَفْسُ لاتَخْشي منَ الْكُفّارِ
مَعَ النَّبِيّ السَّيّدِ الْمُختارِ
فَاَصْلِهِمْ يا رَبّ حّر َّ النّار
و مشگ را به دندان گرفت و همت گماشت تا شايد آب را به آن لبان تشنگان برساند وناگاه تيري بر مشگ آب آمد و آب آن بريخت و تير ديگر بر سينهاش رسيد و از اسب در افتاد.
وَالْبَيْضِ الْفَواصِلِ مِنْ فَرْق اِلي قَدَم
مِنْ كُلّ مَجْدٍ يمينٌ غَيْرَ مُنْجَذِمٍ
عَمُّوهُ بِالنَّبْلِ وَالسَّمْرِ الْعَواسِل
فَخَرّض لِلاَرْضِ مَقْطُوعَ الْيَديْنِ لَهُ
پس فرياد برداشت كه اي برادر مرا درياب، به روايت مناقب ملعوني عمودي از آهن بر فرق مباركش زد كه به بال سعادت به رياض جنت پرواز كرد. چون جناب امام حسين عليه السلام صداي برادر شنيد، خود را به او رسانيد ديد برادر خود را در كنار فرات با تن پاره پاره و مجروح با دستهاي مقطوع بگريست و فرمود:
اَلانَ اِنْكَسَرَ ظَهْري وَ قَلَّتْ حيلَتي. اكنون پشت من شكست و تدبير و چاره من گسسته و به روايتي اين اشعار انشاء فرمود:
وَ خالَفْقُمُوا دينَ النًّبِيّ مُحَمدٍ
اَما نَحْنُ مِنْ نَسْلِ النَّبِيّ الْمُسَدَّدِ
اَما كانِ مِنْ خَيْرِ الْبَريَّهِ اَحْمَدِ
فَسَوْفَ تُلاقُوا حرَّ نارٍ تُوَقَّدُ
تَعَدَّيْتُمُ ياشَرَّ قَوْمٍ بِبَغْيكُمْ
اَما كانِ خَيْرُ الرُّسْلِ وَصّاكُمُ بنا
اَما كانَتِ الزَّهْرآءُ اُمّيَ دُونَكُمْ
لَعِنْتُم وَاُخْزيتُمْ بِماقَدْ جَنَيْتُمُ
در حديثي از حضرت سيد سجاد عليه السلام مرويست كه فرمودند خدا رحمت كند عمويم عباس را كه برادر را بر خود ايثار كرد و جان شريفش را فداي او نمود تا آنكه در ياري او دو دستش را قطع كردند و حق تعالي در عوض دو دست او دو با ل به او عنايت فرمود كه با آن دو بال با فرشتگان در بهشت پرواز ميكند و از براي عباس عليه السلام در نزد خدا منزلتي است در روز قيامت كه مغبوظ جميع شهداء است و جميع شهداء را آرزوي مقام اوست.
نقل شده كه حضرت عباس عليه السلام در وقت شهادت سي و چهار ساله بود و آنكه ام البنين مادر جناب عباس عليه السلام در ماتم او و برادران اعياني او بيرون مدينه در بقيع ميشد و در ماتم ايشان چنان ندبه و گريه ميكرد كه هر كه از آنجا ميگذشت گريان ميگشت، گريستن دوستان عجيبي نيست مروان بن الحكم كه بزرگتر دشمني بود خاندان نبوت را چون ام البنين عبور ميكرد از اثر گريه او گريه ميكرد.
اين اشعار از ام البنين در مرثيه حضرت ابوالفضل عليه السلام و ديگر پسرانش نقل شده:
يا مَنْ رَاَي العَبّاسَ كَرَّعَلي جَماهيرِ النَّقَدِ
وَ وَراهُ مِنْاَبْنآءِ حَيْدَرَ كُلُّ لَيْثٍ ذي لَبَدٍ
انُبتُ اَنّص ابْني اُصيبَ بِرَاْسِهِ مَقْطُوعَ يَدٍ
وَيْلي عَلي شِبْلي اَمالَ بِرَاْسِهِ ضَرْبُ الْعَمَدِ
لَوْ كانَ سَيْفُكَ في يَدَيْكَ لَمادضني مِنْهُ اَحَدٌ
وَلَها ايْضاً:
تًذَكّريني بِلُيوُثِ الْعَرينِ
وَالْيَوْمَ اَصْبَحْتُ وَلا مِنْ بَنينِ
قَدْ و اصَلوُا الْمَوْتَ بِقَطْعِ الوتينِ
فَكُكُّهُمْ اَمْس صريعاً طَعينِ
بِاَنَّ عَبّاساً قَطيعُ اليَمينِ
لاتَدْعُونّي وَيْكِ اُمّ الْبنَينَ
كانَتْ بَنُونَ لي اُدعي بِهمْ
اَرْبَعَه مِثْلُ نسُورُ الرُّبي
تَنازَعَ الْخِرصانُ اَشْلائهُمْ
يا لَيْتَ شِعْري اَكْما اَخُبرَوُا
شعری دیگر در مرثية حضرت ابوالفضل سلام الله عليه، و شايسته است که در اينجا اين چند شعر ذكر شود:
اِلي اَنْ هَوي فَوْقَ الصَّعيدِ مُجَدَّلاً
لَهُ قِرْبَه الْمآءِ الَّذي كان قَدْملاً
اَيّا بْنَ اَخي قَدْخابَ ما كُنْتُ امِلاً
عَلَي الزَّعْمِ مِنّي يا اَخي نَزَلَ الْبَلا
يُعالِجُ الْمَوْت وَ الدَّمْعُ اَهْمَلا
وَ نادي بَقَلْبٍ بالْهُمُوم قَدِ امْتَلا
اَبَالْفَضْلش يا مَنْكانَ لِلنَّفْس باذلاً
طريحاً وَ مِنْكَ الوجُه اَضْحي مُرَمَّلاً
وَ مازالَ في حَرْب، الطُّغاهِ مُجاهِداً
وَ قَدْ رَشَقوُهَ بالنّبالِ وَ خَزَّقوُا
فنادي حُسَيْناً وَالدّمُوُعُ هَوايلٌ
عَلَيْكَ سَلامُ اللهش يَابْنَ مُحَمَّدٍ
فَلَمّا رَاهُ السّبْطُ مُلْقيً عَلَي الثَّري
فَجآءَ اِلَيْهِ وَالْفُؤادُ مُقَرَّحٌ
اَخي كَنْتَ عَوْني في الاُمُورِ جَميعِها
يَعِزُّ عَلَيْنا اَنْ نَراكَ عَلَي الثَّري
محل دفن حضرت عباس (ع)
قبرحضرت عباس(ع) نزديك محل شهادتش كنار شريعه فرات است ، حضرت ابوالفضل(ع) لحظه شهادت سي و چهار سال سن داشت.
حسين عمادزاده نويسنده متبحّري است كه رحلت نمودند، ايشان كتابي مخصوص حضرت عباس(ع) مي نويسد و زمانيكه جناب عمادزاده به عتبات عاليات تشريف مي برد خدّام مرقد حضرت ابوالفضل(ع) از ديدنشان (بخاطر كتابي كه راجع به حضرت عباس(ع) نوشته است) خوشحال مي شوند لذا خدّام به او احترام زيادي مي گذارند حتي به ايشان اجازه مي دهند تا قبر حضرت را براي او باز كند و ايشان به زير جايگاه تصريح حضرت بروند. خدّام مي گفتند: جايگاه را فقط براي بزرگان باز مي كنيم و اين جايزه توست كه براي حضرت عباس(ع) زحمت كشيدي.
وقتي عمادزاده به كنار قبر مي رود چاله اي را كنار مرقد حضرت مي بيند كه داخل چاله را آب گرفته است، عمادزاده از خدام مي پرسد: چرا اينجا چاله اي است كه درونش را آب گرفته است؟ خدام گفتند: مرقدحضرت كنار فرات است و سطح زمين با آب زياد فاصله ندارد لذا ما چاله اي كنديم تا داخل قبر را آب نگيرد. ببينيد چقدر دردناك است چون حضرت زمان شهادت آب نخورند و آب هم تا كنار حضرت مي آيد ولي داخل قبر نمي تواند برود. سپس عمادزاده مي گويد: حالا كه لطفي شامل حال من شده است، دو ركعت نماز هم كنار قبر حضرت بخوانم كه ركعت دوم در قنوت چشمم به مرقد حضرت افتاد، ديدم حضرت با وجود قد رشيدي كه داشته چقدر مرقد كوچكي دارد (مانند قبر طفلي مي ماند) لا حول و لا قوه بالله العلي العظيم.
نمي دانم اين چه رابطه اي است كه بعد از قرنها ذكر كربلا، حضرت ابا عبدالله(ع) و اباالفضل العباس(ع) و ... اشك از رخسارمان سرازير مي گردد؛ وقتي دست ميوه دل علي(ع) (وجود مقدس ابالفضل(ع)) را قطع مي كنند، دشمنان جرأت مي يابند و به سوي ايشان حمله مي كنند، تيري به چشم مباركش مي زنند و آقا ديگر نمي بيند، از طرفي هم دست ندارد كه تير را بيرون بياورد؛ زانوها و پاهايش را جمع مي كند و تير را از چشم خود خارج مي كند، خون چشم آقا را فراگرفته است، جايي را نمي بيند، دشمنان به او شمشير مي زنند حضرت كه هيچوقت مولايش را برادر صدا نمي كرد فرياد مي زند: يا اخا ادرك اخا لا يوم كيومك يا ابا عبدالله(ع) ...
M.A.H.S.A
12-04-2011, 10:26 PM
شهادت حضرت علی اصغر (ع)
در بيان شهادت حضرت علی اصغر (ع)
http://www.emamhossein.com/images/stories/pic_omoomi/aliasghar2-k.jpg
پس حضرت بر در خيمه آمد و به جناب زينب سلام الله عليه فرمود كودك صغيرم را به من سپاريد تا او را وداع كنم، پس آن كودك معصوم را گرفت و صورت به نزد او برد تا او را ببوسد كه حرمله بن كامل اسدی لعين تيری انداخت و بر گلوی آن طفل رسيد و او را شهيد كرد. و باين مصيبت اشاره كرده شاعر در اين شعر:
وَ مُنْعَطِفِ اَهْوي لِتَقْبيلِ طِفْلِهِ فَقَبَّلَ مِنْهُ قَبْلهُ السَّهْمُ مَنْحَراً
پس آن كودك را به خواهر داد، زينب سلام الله عليه او را گرفت و حضرت امام حسين عليه السلام كفهاي خود را زير خون گرفت همينكه پر شد به جانب آسمان افكند و فرمود سهل است بر من هر مصيبتي كه بر من نازل شود زيرا كه خدا نگران است.
سبط ابن جوزي در تذكره از هشام بن محمد كلبي نقل كرده كه چون حضرت امام حسين عليه السلام ديد كه لشكر در كشتن او اصرار دارند قرآن مجيد را برداشت و آنرا از هم گشود و بر سر گذاشت و در ميان لشكر ندا كرد:
بَيْني وَ بَيْنَكُمْ كِتابُ الله وَجَدّدي مُحَمّّدٌ رَسُولُ اللهِ صَلّي الله عَلَيْه و الِهِ.
اي قوم براي چه خون مرا حلال ميدانيد آيا من پسر دختر پيغمبر شما نيستم؟ آيا به شما نرسيد قول جدم در حق من و برادرم حسن عليه السلام.
هذانِ سَيّدِا شَبابِ اَهْلِ الْجَنَّهِ.
در اين هنگام كه با آن قوم احتجاج مينمود ناگاه نظرش افتاد به طفلي از اولاد خود كه از شدت تشنگي ميگريست حضرت آن كودك را بر دست گرفت و فرمود:
يا قَوْمُ اِنْ لَمْ تَرْحَمُوني فَارْحَمُوا هذا الطّفْلَ.
اي لشكر اگر بر من رحم نميكنيد پس بر اين طفل رحم كنيد، پس مردي از ايشان تيري به جانب آن طفل افكند و او را مذبوح نمود. امام حسين عليه السلام شروع كرد به گريستن و گفت اي خدا حكم كن بين ما و بين قومي كه خواندند ما را كه ياري كنند بر ما پس كشتند ما را، پس ندائي از هوا آمد كه بگذار او را يا حسين كه از براي او مرضع يعني دايهايست در بهشت.
در كتاب احتجاج مسطور است كه حضرت از اسب فرود آمد و با نيام شمشير گودي در زمين كند و آن كودك را به خون خويش آلوده كرد پس او را دفن نمود.
طبري از حضرت ابوجعفر باقر عليه السلام روايت كرده كه تيري آمد رسيد بر گلوي پسري از آن حضرت كه در كنار او بود پس آن حضرت مسح ميكرد خون را بر او و ميگفت: اَلَلّهَمَّ احْكُمْ بَيْنَنا وَ بَيْنَ قَوْم دَعَوْنا لِيَنْصُرُونا فَقَتَلُونا.
M.A.H.S.A
12-04-2011, 10:26 PM
شهادت حضرت علی اکبر(ع)
http://www.emamhossein.com/images/stories/pic_omoomi/ali-akbar-k.jpgدر بيان شهادت حضرت علی اکبر(ع)
شهادت جناب ابوالحسن علي بن الحسين الاكبر سلام الله عليه
مادر آنجناب ليلي بنت ابي مره بن عروه بن مسعود ثقفي است، و عروه بن مسعود يكي از سادات اربعه در اسلام و از عظماي معروفين است و او را مثل صاحب يس و شبيهترين مردم به عيسي بن مريم گفتهاند. و علي اكبر عليه السلام جواني خوش صورت و زيبا در طلاقت لسان و صباحت رخسار و سيرت و خلقت اشبه مردم بود به حضرت رسالت صلي الله عليه و آله شجاعت از علي مرتضي عليه السلام داشت، و به جميع محامد و محاسن معروف بود چنانكه ابوالفرج از مغيره روايت كرده كه يك روز معاويه در ايام خلافت خويش گفت سزاوارتر مردم به امر خلافت كيست؟ گفتند جز تو كسي را سزاوارتر ندانيم، معاويه گفت نه چنين است بلكه سزاوارتر براي خلافت علي بن الحسين عليه السلام است و جدش رسول خدا صلي الله عليه و آله است، و جامع است شجاعت بني هاشم و سخاوت بني اميه و حسن منظر و فخر و فخامت ثقيف را.
بالجمله آن نازنين جوان عازم ميدان گرديد، و از پدر بزرگوار خود رخصت جهاد طلبيد، حضرت او را اذن كارزار داد. علي عليه السلام چون به جانب ميدان روان گشت آن پدر مهربان نگاه مأيوسانه به آن جوان كرد و بگريست و محاسن شريفش را به جانب آسمان بلند كرد و گفت:
اي پروردگار من گواه باش بر اين قوم هنگامي كه به مبارزت ايشان ميرود جواني كه شبيهترين مردم است در خلقت و خلق و گفتار با پيغمبر تو، و ما هر وقت مشتاق ميشديم به ديدار پيغمبر تو نظر به صورت اين جوان ميكرديم، خداوندا بازدار از ايشان بركات زمين را و ايشان را متفرق و پراكنده ساز و در طرق متفرقه بيفكن ايشان را و واليان را از ايشان هرگز راضي مگردان چه اين جماعت ما را خواندند كه نصرت ما كنند چون اجابت كرديم آغاز عداوت نمودند و شمشير مقاتلت بر روي ما كشيدند.
آنگاه بر ابن سعد (ملعون) صيحه زد كه چه ميخواهي از ما، خداوند قطع كند رحم ترا و مبارك نفرمايد بر تو امر ترا و مسلط كند بر تو بعد از من كسي را كه ترا در فراش بكشد براي آنكه قطع كردي رحم مرا و قرابت مرا با رسول خدا صلي الله عليه و آله مراعات نكردي، پس به صوت بلند اين آيه مباركه را تلاوت فرمود:
اِنَّ اللهَ اصْطفي آدمَ وَ نُوحاً وَ الَ اِبراهيمَ وَ الَ عِمرانَ عَلي العالمينَ ذُرِيّهً بَعضُها مِن بَعضٍ وَ اللهُ سَميعٌ علَيمٌ.
و از آن سوي جناب علي اكبر عليه السلام چون خورشيد تابان از افق ميدان طالع گرديد و عرصه نبرد را به شعشه طلعتش كه از جمال پيغمبر (ص) خبر ميداد منور كرد.
لَمّا بَدا بَيْنَ الصُّفُوفِ وَ كبًّرَوُا
يُوْمي اِلَيْه بِها وَ عَيْنَ تَنْظُروُا
ذَكَروُا بِطَلْعَتِهِ النَّبِيَّ فَهَلَّلوُا
فَافْتَنَّ فيهِ النّاظِروُنَ فَاِصْبَعٌ
پس حمله كرد، و قوت بازويش كه تذكره شجاعت حيدر صفدر ميكرد در آن لشكر اثر كرد و رجز خواند:
نَحْنُ وَ بَيْتِ اللهِ اَوْلي بِالنَّبِي
ضَرْبَ غُلامٍ هاشِميِ عَلوِيّ
تَاللهِ لايَحْكُمُ فينَا ابْنُ الدَّعي
اَنَا عَلِيُّ بْنُ الْحُسَيْنِ بْنِ عَلِيًّ
اَضْرِبُكُمْ بِالسَّيْفِ حَتّ يَنْثَي
وَلا يَزالُ الْيَوْمَ اَحْمي عْنَ اَبي
همي حمله كرد و آن لئيمان شقاوت انجام را طعمه شمشير آتشبار خود گردانيد. بهَر جانب كه روي ميكرد گروهي را به خاك هلاك ميافكند، آنقدر از ايشان كشت تا آنكه صداي ضجه و شيون از ايشان بلند شد، و بعضي روايت كردهاند كه صد و بيست تن را به خاك هلاك افكند. اين وقت حرارت آفتاب و شدت عطش و كثرت جراحت و سنگيني اسلحه او را به تعب درآورد، علي اكبر عليه السلام از ميدان به سوي پدر شتافت. عرض كرد كه اي پدر تشنگي مرا كشت و سنگيني اسلحه مرا به تعب عظيم افكند آيا ممكن است كه بشربت آبي مرا سقايت فرمايي تا در مقاتله با دشمنان قوتي پيدا كنم؟ حضرت سيلاب اشك از ديده باريد و فرمود واغوثاه اي فرزند مقاتله كن زمان قليلي پس زود است كه ملاقات كني جدت محمد صلي الله عليه و آله را پس سيراب كند ترا به شربتي كه تشنه نشوي هرگز و در روايت ديگر است كه فرمود اي پسرك من بياور زبانت را پس زبان علي را در دهان مبارك گذاشت و مكيد و انگشتر خويش را بدو داد و فرمود كه در دهان خود بگذار و برگرد به جهاد دشمنان.
فَاِنّي اَرْجُو انّضك لاتُمْسي حَتّي يَسْقيكَ جَدُّكَ بِكَاْسِهِ الاَوْفي شَرْبَهً لاتَظْمَا بَعْدَها اَبَداً
پس جناب علي اكبر عليه السلام دست از جان شسته و دل بر خدا بسته به ميدان برگشت و اين رجز خواند:
وَ ظَهَرَتْ مِنْ بَعْدِها مَصادِق
جُمُوعَكُمْ اَوْ تُعْمَدَ الْبَوارِقُ
الْحَرْبُ قَدْ باَنَتْ لَهاض الْحَقايِقُ
وَاللهِ رَبّ الْعَرْشِ لانُفارِقُ
پس خويشتن را در ميان كفار افكند و از چپ و راست همي زد و همي كشت تا هشتاد تن را به درك فرستاد، اين وقت مره بن منقذعبدي لعين فرصتي به دست كرده شمشيري بر فرق همايونش زد كه فرقش شكافته گشت و از كارزار افتاد. و موافق روايتي مره بن منفذ چون علي اكبر عليه السلام را ديد كه حمله ميكند و رجز ميخواند، گفت گناهان عرب بر من باشد اگر عبور اين جوان از نزد من افتاد پدرش را به عزايش نشانم، پس همينطور كه جناب علي اكبر عليه السلام حمله ميكرد به مره به منقذ برخورد مره لعين نيزه بر آن جناب زد و او را از پا در آورد. و به روايت سابقه پس سواران ديگر نيز علي (ع) را به شمشيرهاي خويش مجروح كردند تا يك باره توانائي از او برفت دست در گردن اسب در آورد و عنان رها كرد اسب او را در لشكر اعداء از اين سوي بدان سوي ميبرد و بهر بيرحمي كه عبور ميكرد زخمي بر علي (ع) ميزد تا اينكه بدنش را با تيغ پاره پاره كردند. وَ قالَ اَبٌوالْفَرَجُ وَ جَعَلَ يَكرُّ كَرَّه بَعْدَ كَرَّهٍ حَتّي رُمِيَ بِسَهْمٍ فَوَقَعَ في حَلْقِهِ فَخَرَقَهُ وَ اَقْبَلَ يَنْقَلِبُ في دَمِهِ.
و به روايت ابوالفرج همينطور كه شهزاده حمله ميكرد بر لشكر تيري به گلوي مباركش رسيد و گلوي نازنينش را پاره كرد. آن جناب از كار افتاد و در ميان خون خويش ميغلطيد و در اين اوقات تحمل ميكرد، تا آنگاه كه روح به گودي گلوي مباركش رسيد و نزديك شد كه به بهشت عنبر سرشت شتابد صدا بلند كرد: يا اَبَتاه عَلَيْكَ مِنّيِ السًّلامُ هذا جَدّي رَسُولُ اللله يَقْرَؤُكَ السَّلام وَ يَقُولُ عَجّلِ الْقُدُومَ اِلَيْنا.
و به روايت ديگر ندا كرد: يا اَبَتاه هذا جَديّ رَسُولُ اللهِ صَلّي اللهُ عَلَيْهِ وَ الِهِ قَدْسَقاني بِكَاْسِهِ الاَوْفي شَرْبَه لااَضْمَأ بَعْدَها اَبَداً وَ هُوَ يَقُولُ العَجَلَ العَجَلَ فَاِنَّ لَكَ كَاساً مَذْخوُرَه حَتّي تَشْرِيَهَا السّاعَه. يعني اينك جد من رسول خدا صلي الله عليه و آله حاضر است و مرا از جام خويش شربتي سقايت فرمود كه هرگز پس از آن تشنه نخواهم شد و ميفرمايد: اي حسين تعجيل كن در آمدن كه جام ديگر از براي تو ذخيره كردهام تا در اين ساعت بنوشي پس حضرت سيدالشهداء عليه السلام بالاي سر آن كشته تيغ ستم و جفا آمد، به روايت سيد بن طاوس صورت بر صورت او نهاد: شاعر گفته:
شد جهان تار از قرآن ماه و مهر
گفت كاي باليده سر و سرفراز
كايمن از صياد تيرانداز نيست
من در اين وادي گرفتار الم
چهر عالمتاب بنهادش به چهر
سر نهادش بر سر زنواي ناز
اين بيابان جاي خواب ناز نيست
تو سفر كردي و آسودي ز غم
و فرمود خدا بكشد جماعتي را كه ترا كشند، چه چيز ايشان را جري كرده كه از خدا و رسول نترسيدند و پرده حرمت رسول را چاك زدند، پس اشگ از چشمهاي نازنينش جاري شد و گفت: اي فرزند عَلَي الدُنيا بَعَدَكَ العفَا بعد از تو خاك بر سر دنيا و زندگاني دنيا.
شيخ مفيد ره فرموده اين وقت حضرت زينب سلام الله عليها از سراپرده بيرون آمد و با حال اضطراب و سرعت به سوي نعش جناب علي اكبر ميشتافت و ندبه بر فرزند برادر ميكرد، تا خود را به آن جوان رسانيد و خويش را بر روي او افكند، حضرت سر خواهر را از روي جسد فرزند خويش بلند كرد و به خيمهاش بازگردانيد و رو كرد به جوانان هاشمي و فرمود كه برداريد برادر خود را پس جسد نازنينش را از خاك برداشتند و در خيمهاي كه در پيش روي آن جنگ ميكردند گذاشتند.
مؤلف گويد: كه در باب حضرت علي اكبر عليه السلام دو اختلافست.
يكي آنكه در چه وقت شهيد گشته، شيخ مفيد و سيد بن طاوس و طبري و ابن اثير و ابوالفرج و غيره ذكر كردهاند كه اول شهيد از اهل بيت عليهم السلام علي اكبر بوده و تاييد ميكند كلام ايشان را زيارت شهداء معروفه السَّلامُ عَليكَ يا اَوّل قَتيل مِن نَسْلِ خَير سَليلولكن بعضي از ارباب مقاتل اول شهيد از اهل بيت را عبدالله بن مسلم گفتهاند و شهادت علي اكبر را در اواخر شهداء ذكر كردهاند.
دوم اختلاف در سن شريف آن جنابست كه آيا در وقت شهادت هيجده ساله يا نوزده ساله بوده، و از حضرت سيد سجاد عليه السلام كوچكتر بوده يا بزرگتر و به سن بيست و پنچ سالگي بوده؟ و مابين فحول علماء در اين باب اختلاف است، و ما در جاي ديگر اشاره باين اختلاف و مختار خود را ذكر كرديم و بهر تقدير اين مدتي كه در دنيا بود عمر شريف خود را صرف عبادت و زهادت و اطعام مساكين و اكرام وافدين وسعه در اخلاق و توسعه در ارزاق فرموده به حدي كه در مدحش گفته شده:
لَمْ تَرَعَيْنُ نَظَرَتْ مِثْلَهُ مِنْمُحْتَفٍ يَمْشي وَلاناعِلٍ
(الابيات)
و در زيارتش خوانده ميشود:
اَلسَّلامَ عَلَيْكَ اَيُّهَا الصّدّيقُ وَ الشَّهيدُ الْمُكَرَّمُ وَ السَّيّدُ المُقَدَّمُ الّذَي عاشَ سَعيداً وَ ماتَ شَهيداً وَذَهَبَ فَقيداً فَلَمْ تَتَمَتَّعْ مِنَ الدُّنْيا اِلاّ بِالْعَمَلش الصّالِحِ وَ لَمْ تَتَشاغَلْ اِلاّ بِالْمَتْجَرش الرّابِحِ.
و چگونه چنين نباشد آن جواني كه اشبه مردم باشد به حضرت رسالت پناه صلي الله عليه و آله و اخذ آداب كرده باشد از دو سيد جوانان اهل جنت، چنانچه خبر ميدهد از اين مطلب عبارت زيارت مرويه معتبره آن حضرت اّلسَّلامُ عَلَيْكَ يَابْنَ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ و آيا والده آن جناب در كربلا بوده يا نبوده؟ ظاهر آنست كه نبوده و در كتب معتبره نيافتم در اين باب چيزي. و اما آنچه مشهور است كه بعد از رفتن علي اكبر عليه السلام به ميدان، حضرت حسين عليه السلام نزد مادرش ليلي رفت و فرمود برخيز و برو در خلوت دعا كن براي فرزندت كه من از جدم شنيدم كه ميفرمود دعاي مادر در حق فرزند مستجاب ميشود الخ به فرمايش شيخ ما تمام دروغست.
M.A.H.S.A
12-04-2011, 10:27 PM
شهادت حضرت ابي عبدالله الحسين (ع)
مبارزهء حضرت ابي عبدالله الحسين (ع) و شهادت آن مظلومhttp://www.emamhossein.com/images/stories/pic_omoomi/imam-hossein-2-k.jpg
از بعض ارباب مقاتل نقل است كه چون حضرت سيدالشهداء عليه السلام نظر كرد هفتاد و دو تن از ياران و اهلبيت خود را شهيد و كشته بر روي زمين ديد عازم جهاد گرديد، پس به جهت وداع زنها رو به خيمه كرد و پردگيان سرادق عصمت را طلبيد و ندا كرد كه اي سكينه، اي فاطمه، اي زينب، اي ام كلثوم. عَلَيْكُنَّ مِنّي السَّلامُ:
وَاَسْكَنَّ مِنهُ الذَّيلَ مُنتجِباتِ
وَ يا كَهْفَ اَهْلِ الْبَيْتِ في الاْزَماتِ
وَ يا لَيْتَنا لَمْ نَمْتَحِنْ بِحَيات
وَ مَنْ لَلْعُذاري عِنْدَ فَقْدِ وُلاه
زد حلقه گرد او همه چون هاله گرد ماه
وين موكنان بگريه كه شد روز ما تباه
فَقٌمن وَاَرْسَلنَ الدُّموُعَ تَلَهُفّا
اِلي اَيْنَ يَابْنَ الْمُصْطَفي كوْكَبَ الدُّجي
فَيا لَيْتَنا مِتْنا وَلَمْ نَرَمانَري
فَمَنْ لِلْيَتامي اِذْ تَهَدَّمَ رُكْنُهُمْ
سرگشته بانوان سراپرده عفاف
آن سر زنان به ناله كه شد حال ما زبون
پس سكينه عرض كرد يا اَبَه اَسَتَسْلَمْت لِلْمَوتِ اي پدر آيا تن به مرگ دادهاي؟ فرمود چگونه تن به مرگ ندهد كسي كه ياور و معيني ندارد عرض كرد پس ما را به حرم جدمان بازگردان، حضرت در جواب بدين مثل تمثل جست:
هَيْهاتَ لَوتُرِكَ الْقَطالَنام.
اگر صياد از مرغ قطا دست بر ميداشت آن حيوان در آشيانة خود آسوده ميخفت. كنايت از آنكه اين لشكر دست از من برنميدارند، و نميگذارند كه شما را به جائي برم، زنها صدا به گريه بلند كردند، حضرت ايشان را ساكت فرمود. و گويند كه آن حضرت رو به ام كلثوم نمود و فرمود.
اوُصيكِ يا اُخَيَّه بِنَفْسِكِ خَيْراً وَ اِنّي بارِرٌ اِلي هؤلاءِ الْقَوْم.
در اثبات الوصيه است كه امام حسين عليه السلام حاضر كرد علي بن الحسين عليه السلام را و آن حضرت بیمار بود پس وصيت فرمود به او به اسم اعظم و مواريث انبياء عليهم السلام و آگاه نمود او را كه علوم و صحف و مصاحف و سلاح را كه از مواريث نبوتست نزد ام سلمه رضي الله عنها گذاشته و امر كرده كه چون امام زين العابدين عليه السلام برگردد به او سپارد.
در دعوات راوندي از حضرت امام زين العابدين عليه السلام روايت كرده كه فرمود پدرم مرا در بر گرفت و به سينه خود چسباند در آن روز كه كشته شد وَالدّمآءُ تَغْلي و خونها در بدن مباركش جوش ميخورد، و فرمود اي پسر من حفظ كن از من دعائي را كه تعليم فرمود آنرا به من فاطمه صلوات الله عليه و تعليم فرمود به او رسول خدا صلي الله عليه و آله و تعليم نمود به آن حضرت جبرئيل از براي حاجت و مهم و اندوه و بلاهاي سخت كه نازل ميشود و امر عظيم و دشوار و فرمود بگو:
بِحَقّ يس وَالْقُرانِ الْحَكيمِ وَ بِحَقّ طه وَالْقُرانِ الْعَظيم يا مَنْ يَقْدِرُ عَلي حَوائِج السّائِلينَ يا مَنْ يَعْلَمُ ما في الضَّميرِِ يا مُنَفّسَ عَنِ الْمَكروُبينَ يا مُفَرّجَ عَنِ الْمَغْمُومينَ يا ارحِمَ الشَّيْخ الْكبيرِ يا رازِقَ الّطِفْلِ الصَّغيرِ يا مَنْ لايَحْتاجُ اِلَي التَّفْسيرِ صَلّ عَلي مُحًّمَدٍ وَ الِ مُحَّمَدٍ وَ افعَلْ بي كَذا وَ كَذا.
در كافي روايت شده كه حضرت امام زين العابدين عليه السلام وقت وفات خويش حضرت امام محمد باقر عليه السلام را به سينه چسبانيد و فرمود اي پسر جان من وصيت ميكنم ترا به آنچه كه وصيت كرد به من پدرم هنگامي كه وفاتش حاضر شد و فرمود اين وصيت را پدرم به من نموده فرمود,
يا بُنّيَّ اِيّاكَ وَ ظُلْمَ مَنْ لايَجِدُ عَلَيْكَ ناصِراً اِلاّض اللهُ.
اي پسر جان من بپرهيز از ظلم بر كسي كه ياوري و دادرسي ندارد مگر خدا.
راوي گفت پس حضرت سيدالشهداء عليه السلام به نفس نفيس عازم قتال شد. امام زين العابدين عليه السلام چون پدر بزرگوار خود را تنها و بيكس ديد با آنكه از ضعف و ناتواني قدرت برداشتن شمشير نداشت راه ميدان پيش گرفت، ام كلثوم از قفاي او ندا در داد كه اي نور ديده برگرد، حضرت سجاد عليه السلام فرمود كه اي عمه دست از من بردار و بگذار تا پيش روي پسر پيغمبر صلي الله عليه و آله جهاد كنم، حضرت سيدالشهداء عليه السلام به ام كلثوم فرمود كه باز دار او را تا كشته نگردد و زمين از نسل آل محمد عليهم السلام خالي نماند. بالجمله امام حسين عليه السلام در چنين حال از محبت امت دست بازنداشت و همي خواست بلكه تني چند به راه هدايت درآيد و از آن گمراهان روي برتابد. لاجرم ندا در داد كه آيا كسي هست كه ضرر دشمن را از حرم رسول خدا صلي الله عليه و آله بگرداند؟ آيا خداپرستي هست كه در باب ما از خدا بترسد؟ آيا فريادرسي هست كه اميد ثواب از خدا داشته باشد و به فرياد ما برسد؟ آيا معيني و ياوري هست كه به جهت خدا ياري ما كند؟ زنها كه صداي نازنينش را شنيدند به جهت مظلومي او صدا را به گريه و عويل بلند كردند.
در كتاب احتجاج مسطور است كه حضرت از اسب فرود آمد و با نيام شمشير گودي در زمين كند و آن كودك را به خون خويش آلوده كرد پس او را دفن نمود.
طبري از حضرت ابوجعفر باقر عليه السلام روايت كرده كه تيري آمد رسيد بر گلوي پسري از آن حضرت كه در كنار او بود پس آن حضرت مسح ميكرد خون را بر او و ميگفت: اَلَلّهَمَّ احْكُمْ بَيْنَنا وَ بَيْنَ قَوْم دَعَوْنا لِيَنْصُرُونا فَقَتَلُونا.
پس امر فرمود آوردند حبرهاي و آن جامهاي است يماني آن را چاك كرد و پوشيد پس با شمشير به سوي كارزار بيرون شد، انتهي. بالجمله چون از كار طفل خويش فارغ شد سوار بر اسب شد و روي به آن منافقان آورد و فرمود:
عَنْ ثَوابِ الله رَبّ الثّقَلَيْنِ
حَسَنَ الْخَيرِ كَريمَ الاَبَوَيْنِ
اُحْشُرُوا النَّاس اِلي حَرْبِ الْحُسَيْنَ
كَفَرَ الْقَوْمُ وَ قِدْماً رَغِبُوا
قَتَلَ الْقَوْمُ عَلِيّاً وَابْنَهُ
حَنَقاً مِنْهُمْ وَ قالُوا اَجْمِعُوا
پس مقابل آن قوم ايستاد و در حالتي كه شمشير خود را برهنه در دست داشت و دست از زندگاني دنيا شسته و يك باره دل به شهادت و لقاي خدا بسته و اين اشعار را قرائت ميفرمود:
كَفاني بِهذا مُفْخَرًا حينَ اَفْخَرُ
وَ نَحْنُ سِراجُ اللهِ فيِ الْخَلْقِ يَزْهَرُ
وَ عَمّي يُدْعي ذاالْجَناحَيْن جَعْفَرٌ
وَ فينَا الْهًدي وَالْوَحْيُ بِالْخَيْر يُذْكَرُ
نَسُرُّ بِهاذا في الاَنامِ وَ نَجْهَرُ
بِكَاْس رَسُولِ اللهِ ما لَيْسَ يُنْكَرُ
وَ مُبْغِضُنا يَوْمَ الْقِيامَهِ يَخْسُرُ
اَنَا ابْنُ عِليّ الّطُهْرِ مِنْالِ هاشِمٍ
وَجَدّي رَسُولَ اللهِ اَكْرَمُ مَنْ مَشي
وَ فاطِمَهُ اَمّي مِنْ سُلالَهِ اَحْمَدَ
وَ فينا كِتابُ اللهِ اُنْزِلَ صادِقاً
وَ نَحْنُ اَمانُ اللهِ لِلناسِ كُلّهمْ
وَ نَحْنُ وَلاهُ الْحُوْضِ نَسْقي وُلاتِنا
وَ شيعَتُنا فيِ النّاسِ اَكْرَمُ شيعَهٍ
پس مبارز طلبيد و هر كه در برابر آن فرزند اسد الله الغالب ميآمد او را به خاك هلاك ميافكند تا آنكه كشتار عظيمي نمود و جماعت بسيار از شجاعان و ابطال رجال را به جهنم فرستاد، ديگر كسي جرئت ميدان آن حضرت نكرد.
پس آن جناب حمله بر ميمنه نمود و فرمود:
وَالْعارُ اَوْلي مِنْ دُخُولِ النّارِ
اَلْمَوْتُ خَيْرٌ مِنْ رُكُوبِ الْعارِ
پس حمله بر مسيره كرد و فرمود:
الَيْتُ اَنْ لا اَنْثَني
اَمْضي عَلي دين النّبي
انا الْحُسَيْنُ بْنُ عَلِيِ
اَحْمي عَيالاتِ اَبيً
بعض از رواه گفته به خدا قسم هرگز نديدم مردي را كه لشكرهاي بسيار او را احاطه كرده باشند و ياران و فرزندان او را به جمله كشته باشند و اهلبيت او را محصور و مستأصل ساخته باشند شجاعت و قوي القلبتر از امام حسين عليه السلام چه تمام اين مصائب در او جمع بود به علاوه تشنگي و كثرت حرارت و بسياري جراحت و با وجود اينها گرد اضطراب و اضطرار بر دامن وقارش ننشست و به هيچگونه آلايش تزلزل در ساحت وجودش راه نداشت و با اينحال ميزد و ميكشت، و گاهي كه ابطال رجال بر او حمله ميكردند و چنان بر ايشان ميتاخت كه ايشان چون گله گرگ ديده ميرميدند و از پيش روي آن فرزند شير خدا ميگريختند، ديگر باره لشكر گرد هم در ميآمدند و آن سي هزار نفر پشت با هم ميدادند و حاضر به جنگ او ميشدند، پس آن حضرت بر آن لشكر انبوه حمله ميافكند كه مانند جراد منتشر از پيش او متفرق و پراكنده ميشدند و لختي اطراف او از دشمن تهي ميگشت. پس از قلب لشكر روي به مركز خويش مينمود و كلمه مباركه لاحَوْلَ وَلاقُوّهَ اِلاّ بِاللهِ را تلاوت ميفرمود.
شايسته است در اين مقام كلام (جميز كار كردن) هندوي هندي را در شجاعت امام حسين عليه السلام نقل كنيم:
شيخ مرحوم در لؤلؤ مرجان از اين شخص نقل كرده كه كتابي در تاريخ چين نوشته به زبان اردو كه زبان متعارف حاليه هند است و آنرا چاپ كردند، در جلد دوم در صفحه 111 چون به مناسبتي ذكري از شجاعت شده بود اين كلام كه عين ترجمه عبارت اوست در آنجا مذكور است:
«چون بهادري و شجاعت رستم مشهور زمانه است لكن مرداني چند گذشته كه در مقابلشان نام رستم قابل بيان نيست چنانچه حسين بن علي عليهماالسلام كه شجاعتش بر همه شجاعان رتبه تقدم يافته چرا كه شخصي كه در ميان كربلا به ريگ تفته با حالات تشنگي و گرسنگي مردانگي به كار برده باشد به مقابل او نام رستم كسي آرد كه از تاريخ واقف نخواهد بود. قلم كه را يارا است كه حال حسين عليه السلام برنگارد، و زبان كه را طاقت كه مدح ثابت قدمي هفتاد و دو نفر در مقابله سي هزار فوج شامي خونخوار و شهادت هر يك را چنانچه بايد ادا نمايد، نازك خيالي كجا اينقدر رسا است كه حال و دلهاي آنها را تصوير كند كه بر سرشان چه پيش آمد از آن زماني كه عمر سعد (ملعون) با ده هزار فوج دور آنها را گرفته تا زماني كه شمر (ملعون) سر اقدس را از تن جدا كرد. مثل مشهور است كه دواي يك، دو باشد يعني از آدم تنها كار برنميآيد تا دومي برايش مددكار نباشد. مبالغه بالاتر از آن نيست كه در حق كسي گفته شود كه فلان كس را دشمن تنگ كرده بودند با وجود آن ثابت قدمي را از دست ندادند. چنانچه از چهار طرف ده هزار فوج يزيد بود كه بارش نيزه و تيرشان مثل بادهاي تيره طوفان ظلمت برانگيخته بودند. دشمن پنجم حرارت آفتاب عرب بود كه نظيرش در زير فلك صورت امكان نپذيرفته، گفته ميتوان شد كه تمازت و گرمي عرب غير از عرب يافت نميتواند شد. دشمن ششم ريگ تفيدة ميدان كربلا بود كه در تمازت آفتاب شعله زن و مانند خاكستر تنور گرم سوزنده و آتش افكن بوده بلكه درياي قهاري ميتوان گفت كه حبابهايش آبلههاي پاي بني فاطمه بودند، واقعي دو دشمن ديگر كه از همه ظالمتر يكي تشنگي و دوم گرسنگي مثل همراهي دغاباز ساعتي جدا نبودند، خواهش و آرزوي اين دو دشمن همان وقت كم ميشد كه زبانها از تشنگي چاك چاك ميگرديدند. پس كساني كه در چنين معركه هزارها كفار را مقابله كرده باشند بهادري و شجاعت برايشان ختم است».
به خال هندويش بخشم سمرقند و بخارا را.
رَجَعَ الْكَلامُ اِلي سِياقِهِ الاَوَّل:
اين وقت ابن سعد لعين بدانست كه در پهن دشت آفرينش هيچكس را آن قدرت و توانائي نيست كه با امام حسين عليه السلام كوشش كند و اگر كار بدينگونه رود آن حضرت تمام لشكر را طمعه شمشير خود گرداند. لاجرم سپاهيان را بانگ بر زد و گفت:
واي بر شما آيا ميدانيد كه با كه جنگ ميكنيد و با چه شجاعتي رزم ميدهيد اين فرزند انزع البطين غالب كل غالب علي بن ابيطالب عليه السلام است، اين پسر آن پدر است كه شجاعان عرب و دليران روزگار را به خاك هلاك افكنده. همگي همدست شويد و از هر جانب بر او حمله آريد:
فَصَوَّبُوا الرَّايَ لَمّا صَعَّدُوا الْفِكَرا
السَّيْفَ وَ السَّهْمَ وَ الْخِطّيَّ وَالحَجَرا
اَعْياهُمْ اَنْ يَنالوُهُ مَبارَزَه
اَنْ وَجَّهُوا نَحْوَهُ فِي الْحَرْبِ اَرْبَعَهً
پس آن لشكر فراوان از هر جانب بر آن بزرگوار حمله آوردند و تيراندازان تيرها بر كمان نهادند و بسوي آن حضرت رها كردند.
پس دور آن غريب مظلوم را احاطه كردند و مابين او و خيام اهلبيت حاجز و حائل شدند، و جماعتي جانب سرادق عصمت گرفته. حضرت چون اين بدانست بانگ بر آن قوم زد و فرمود كه اي شيعيان آل ابوسفيان اگر دست از دين برداشتيد و از روز قيامت و معاد نميترسيد پس در دنيا آزاد مرد و با غيرت باشيد رجوع به حسب و نسب خود كنيد زيرا كه شما عرب ميباشيد. يعني عرب غيرت و حميت دارد شمر (ملعون) بيحيا رو به آن حضرت كرد و گفت چه ميگوئي اي پسر فاطمه؟ فرمود ميگويم من با شما جنگ دارم و مقاتلت ميكنم و شما با من نبرد ميكنيد، زنان را چه تقصير و گناه است؟ پس منع كنيد سركشان خود را كه متعرض حرم من نشوند تا من زندهام. شمر صيحه در داد كه اي لشكر از سراپردة اين مرد دور شويد كه كفوي كريم است و قتل او را مهيا شويد كه مقصود ما همين است. پس سپاهيان بر آن حضرت حمله كردند و آن جناب مانند شير غضبناك در روي ايشان درآمد و شمشير در ايشان نهاد و آن گروه انبوه را چنان به خاك ميافكند كه باد خزان برگ درختان را. و بهر سو كه رو ميكرد لشكريان پشت ميدادند. پس از كثرت تشنگي راه فرات در پيش گرفت، كوفيان دانسته بودند كه اگر آن جناب شربتي آب بنوشد ده چندان از اين بكوشد و بكشد. لاجرم در طريق شريعه صف بستند و راه آب را مسدود نمودند و هرگاه آن حضرت قصد فرات مينمود و بر او حمله ميكردند و او را بر ميگردانيدند.
اعور سلمي و عمر و بن حجاج كه با مردانی كماندار نگهبان شريعه بودند بانگ بر سپاه زدند كه حسين را راه بر شريعه مگذاريد، آن حضرت مانند شير غضبان برايشان حمله ميافكند و صفوف لشكر را بشكافت و راه شريعه را از دشمن بپرداخت و اسب را به فرات راند و سخت تشنه بود و اسب آن جناب نيز تشنگي را از حد افزون داشت سر به آب گذاشت. حضرت فرمود كه تو تشنه و من نيز تشنهام به خدا قسم كه آب نياشامم تا تو بياشامي، كانه اسب فهم كلام آن حضرت كرد، سر از آب برداشت يعني در شرب آب من بر تو پيشي نميگيرم، پس حضرت فرمود آب بخور من ميآشامم و دست فرا برد و كفي آب بر گرفت تا آن حيوان بياشامد كه ناگاه سواري فرياد برداشت كه اي حسين تو آب مينوشي و لشكر به سراپردهات ميروند و هتك حرمت تو ميكنند.
چون آن معدن حميت وغيرت اين كلام را از آن ملعون شنيد آب از كف بريخت و به سرعت از شريعه بيرون تاخت و بر لشكر حمله كرد تا به سراپردة خويش رسيد معلوم شد كه كسي متعرض خيام نگشته و گوينده اين خبر مكري كرده بوده. پس دگرباره اهلبيت را وداع گفت، اهلبيت همگان با حال آشفته و جگرهاي سوخته و خاطرهاي خسته و دلهاي شكسته در نزد آن حضرت جمع آمدند و در خاطر هيچ آفريده صورت نبندد كه ايشان به چه حالت بودند و هيچكس نتواند كه صورت حال ايشان را تقرير يا تحرير نمايد.
كه تصويرش زده آتش بجانم
شنيدن كي بود مانند ديدن
من از تحرير اين غم ناتوانم
ترا طاقت نباشد از شنيدن
بالجمله ايشان را وداع كرد و به صبرو شكيبائي ايشان را وصيت نمود و فرمان داد تا چادر اسيري بر سر كنند و آماده لشكر مصيبت و بلا گردند، و فرمو د بدانيد كه خداوند شما را حفظ و حمايت كند و از شر دشمنان نجات دهد و عاقبت امر شما را به خير كند و دشمنان شما را به انواع عذاب و بلا مبتلا سازد و شما را به انواع نعم و كرم مزد و عوض كرامت فرمايد، پس زبان به شكوه ميگشائيد و سخني ميگوئيد كه از مرتبت و منزلت شما بكاهد، اين سخنان بفرمود و رو به ميدان نمود. شاعر در اين مقام گفته:
بر كودكان نمود به حسرت همي نگاه
آنرا گذاشت بر دل و از دل كشيد آه
وز خيمهگاه گشت روان سوي حربگاه
فرياد واخاه شد و بانگ وا اباه
آمد به خيمگاه وداع حرم نمود
اين را نشاند در بر و بر رخ فشاند اشگ
در اهلبيت شور قيامت بپا نمود
او سوي رزمگاه شد و در فقاي او
پس عنان مركب به سوي ميدان بگردانيد و بر صف لشكر مخالفان تاخت ميزد و ميانداخت و با لب تشنه و بدن خسته از كشته پشته ميساخت و مانند برگ خزان سرهاي آن منافقان را بر زمين ميريخت و به ضرب شمشير آبدار خون اشرار و فجار را با خاك معركه ميريخت و ميآميخت، لشكر از هر طرف او را تيرباران نمودند، آن حضرت در راه حق آن تيرها را بر رو و گلو و سينه مبارك خود ميخريد و از كثرت خدنگ كه بر چشمههاي زره آن حضرت نشست سينه مباركش چون خارپشت گشت. در اين وقت حضرت از بسياري جراحت و كثرت تشنگي و بسياري ضعف و خستگي توقف فرمود تا ساعتي استراحت كرده باشد كه ناگاه ظالمي سنگي انداخت به جانب آن حضرت آن سنگ بر جبين مباركش رسيد و خون از جاي او بر چشم و چهره خود را از خون پاك كند تا ناگاه تيري كه پيكانش زهرآلوده و سه شعبه بود بر سينه مباركش و به قولي بر دل پاكش رسيد و از آن سوي سر بدر كرد و حضرت در آنحال گفت:
بِسْمِ اللهِ وَ باللهِ وَ علي مِلَّهِ رَسُولِ اللهِ صَلّي الله عَلَيْهِ وَ الِهِ.
آنگاه رو به سوي آسمان كرد و گفت اي خداوند من ، تو ميداني كه اين جماعت ميكشند مردي را كه در روي زمين پسر پيغمبر جز او نيست. پس دست برد و آن تير را از قفا بيرون كشيد و از جاي آن تير مسموم مانند ناودان خون جاري گرديد، حضرت دست به زير آن جراحت ميداشت چون از خون پر شد به جانب آسمان ميافشاند و از آن خون شريف قطرهاي برنميگشت ديگرباره كف دست را از خون پر كرد و بر سر و روي و محاسن خود ماليد و فرمود كه با سر و روي خون آلود و به خون خويش خضاب كرده جدم رسول خدا (ص) را ديدار خواهم كرد و نام كشندگان خود را به او عرض خواهم داشت. مؤلف گويد: كه صاحب معراج المحبه اين مصيبت را نيكو به نظم آورده است، شايسته است كه من آن را در اينجا ذكر كنم، فرموده:
كه آسايد دمي از زخم پيكار
به پيشاني وجه الله احسن
شكست آيينة ايزد نما را
چه در روز احد روي محمد
نمايان شد ز زير چرخ جوشن
گرفت اندر دل شه جاي تا پر
عيان گرديد زهرآلوده پيكان
ز زهر آلوده پيكان گشت پرخون
كه جنب الله بدريد از سنانش
سمند عشق بار عشق بگذاشت
برو افتاد و ميگفت اندر آندم
وَاَيْتَمْتُ الْعيالَ لِكَيْ اَراكا
لَما حَنَّ الْفُؤادُ اِلي سِواكا
به مركز باز شد سلطان ابرار
فلك سنگي فكند از دست دشمن
چه زد از كينه آن سنگ جفا را
كه گلگون گشت روي عشق سرمد
دلي روشنتر از خورشيد روشن
يكي الماس وش تيري ز لشگر
كه از پشت و پناه اهل ايمان
مقام خالق يكتاي بيچون
سنان زد نيزه بر پهلو چنانش
بديدارش دل آرا رايت افراخت
بشكر وصل فخر نسل آدم
تَرَكْتُ الْخَلْقَ طُرّافي هَواكا
وَلَوْ قَطّعْتَني فِي الْحُبّ اِرْباً
اين وقت ضعف و ناتواني بر آن حضرت غلبه كرد و از كارزار بازايستاد و هر كه به قصد او نزديك ميآمد يا از بيم يا از شرم كناره ميكرد و برميگشت. تا آنكه مردي از قبيله كنده كه نام نحسش مالك (لعين) بن يسر بود به جانب آن حضرت روان شد و ناسزا و دشنام به آن جناب گفت و با شمشير ضربتي بر سر مباركش زد كلاهي كه بر سر مقدس آن حضرت بود شكافته شد و شمشير بسر مقدسش رسيد و خون جاري شد به حدي كه آن كلاه از خون پر شد. حضرت در حق او نفرين كرد و فرمود: با اين دست نخوري و نياشامي و خداوند ترا با ظالمان محشور كند. پس آن كلاه ديگر بر سر گذاشت و عمامه بر روي آن بست. مالك بن يسر آن كلاه پرخون را كه از خز بود برگرفت و بعد از واقعه عاشورا به خانه خويش برد و خواست او را از آلايش خون بشويد زوجهاش ام عبدالله بنت الحر البدي كه آگه شد بانگ بر او زد كه در خانه من لباس مأخوذي فرزند پيغمبر را ميآوري؟ بيرون شو از خانه من خداوند قبرت را از آتش پر كند و پيوسته آن ملعون فقير و بدحال بود و از دعاي امام حسين عليه السلام هر دو دست او از كار افتاد بود و در تابستان مانند دو چوب خشك ميگرديد و در زمستانت خون از آنها ميچكيد و بر اين حال خسران بود تا به جهنم واصل شد.
و به روايت سيد ره و مفيد (ره) لشكر لحظه از جنگ آن حضرت درنگ كردند پس از آن رو به او آوردند و او را دائره وار احاطه كردند. اين هنگام عبدالله بن حسن كه در ميان خيام بود و كودكي غيرمراهق بود چون عم بزرگوار خود را بدين حال ديد تاب و توان از وي برفت و به آهنگ خدمت آن حضرت از خميه بيرون دويد تا مگر خود را به عموي بزرگوار رساند. جناب زينب سلام الله عليها از عقب او بشتاب بيرون شد و او را بگرفت و از آن سوي امام عليه السلام نيز ندا در داد كه اي خواهر عبدالله را نگاه دار مگذار كه در اين ميدان بلاانگيز آيد و خود را هدف تير و سنان بيرحمان نمايد. جناب زينب هر چه در منع او اهتمام كرد فايده نبخشيد و عبدالله از برگشتن به سوي خيمه امتناع سختي نمود و گفت به خدا قسم كه از عموي خويش مفارقت نكنم و خود را از چنگ عمهاش رهانيد و به تعجيل تمام خود را به عموي خود رسانيد و در اين وقت ابحر (لعين) ابن كعب شمشير خود را بلند كرده بود كه به حضرت امام حسين عليه السلام فرود آورد كه آن شاهزاده رسيد و به آن ظالم فرمود واي بر تو اي پسر زانيه ميخواهي عموي مرا بكشي آن ملعون چون تيغ فرود آورد عبدالله دست خود را سپر ساخت و در پيش شمشير داد، شمشير دست آن مظلوم را قطع كرد چنانكه صداي قطع كردنش بلند شد و به نحوي بريده شد كه با پوست زيرين بياويخت. آن طفل فرياد برداشت كه يا ابتاه يا عماه حضرت او را بگرفت و بر سينه خو د چسبانيد و فرمود اي فرزند برادر صبر كن بر آنچه بر تو فرود آيد و آنرا از در خير و خوبي به شمار گير، هم اكنون خداوند ترا با پدران بزرگوارت ملحق خواهد نمود پس حرمله (لعين) تيري به جانب آن كودك انداخت و او را در بغل عم خويش شهيد كرد.
حميد بن مسلم گفته كه شنيدم حسين عليه السلام در آن وقت ميگفت:
اَلَلّهُمَّ اَمْسِكْ عَنْهُمْ قِطْرِ السَماءِ وَ امْنَعْهُمْ بَرَكاتِ الاَرْضِ الخ.
شيخ مفيد ره فرمود كه رجاله حمله كردند از يمن و شمال بر كساني كه باقيمانده بودند با امام حسين عليه السلام پس ايشان را به قتل رسانيدند و باقي نماند با آن حضرت جز سه نفر يا چهار نفر.
سيد بن طاوس (ره) و ديگران فرمودهاند كه حضرت سيدالشهداء عليه السلام فرمود بياوريد براي من جامهاي كه كسي در آن رغبت نكند كه آنرا در زير جامههايم بپوشم تا چون كشت شوم و جامههايم را بيرون كنند آن جامه را كسي از تن من بيرون نكند. پس جامهاي برايش حاضر كردند، چون كوچك بود و بر بدن مباركش تنگ ميافتاد آنرا نپوشيد، فرمود اين جامه اهل ذمت است جامه از اين گشادتر بياوريد پس جامه وسيعتر آوردند آنگاه در پوشيد. و به روايت سيد ره جامه كهنه آوردند حضرت چند موضع آنرا پاره كرد تا از قيمت بيفتد و آنرا در زير جامههاي خود پوشيد فَلَمّا قُتِلَ جَرّدَوُهُ مِنْهُ چون شهيد شد آن كهنه جامه را نيز از تن شريفش بيرون آوردند.
كه تا برون نكند خصم بدمنش ز تنش
تني نماند كه پوشند جامه يا كفنش
لباس كهنه بپوشيد زير پيرهنش
لباس كهنه چه حاجت كه زير سم ستور
شيخ مفيد (ره) فرموده كه چون باقي نماند با آن حضرت احدي مگر سه نفر از اهلش يعني از غلامانش، رو كرد بر آن قوم و مشغول مدافعه گرديد، و آن سه نفر حمايت او ميكردند تا آن سه نفر شهيد شدند و آن حضرت تنها ماند و از كثرت جراحت كه بر سر و بدنش رسيده بود سنگين شده بود و با اين حال شمشير بر آن قوم كشيده و ايشان را به يمين و شمال متفرق مينمود شمر (ملعون) كه خمير ماية هر شر و بدي بود چون اين بديد سواران را طلبيد و امر كرد كه در پشت پادگان صف كشند و كمانداران را امر كرد كه آن حضرت را تيرباران كنند، پس كمانداران آن مظلوم بيكس را هدف تير نمودند و چندان تبر بر بدنش رسيد كه آن تيرها مانند خار خارپشت بر بدن مباركش نمايان گرديد. اين هنگام آن حضرت از جنگ باز ايستاد و لشكر نيز در مقابلش توقف نمودند. خواهرش زينب سلام الله عليها كه چنين ديد بر در خيمه آمد و عمر سعد را ندا كرد و فرمود: وَيْحَكَ يا عُمرَ اَيُقْتَلُ ابَوعَبْداللهِ وَ اَنْتَ تَنْظُرُ اِلَيْهِ عمر سعد جوابش نداد. و به روايت طبري اشگش به صورت و ريش نحسش جاري گرديد و صورت خود را از آن مخدره برگردانيد، پس جناب زينب عليهاالسلام رو به لشكر كرد و فرمود واي بر شما آيا در ميان شما مسلماني نيست؟ احدي او را جواب نداد.
سيد بن طاوس (ره) روايت كرده كه چون از كثرت زخم و جراحت اندامش سست شد و قوت كارزار از او برفت و مثل خارپشت بدنش پر از تير شده بود اين وقت صالح (لعين) بن وهب المزني وقت را غنيمت شمرده از كنار حضرت درآمد و با قوت تمام نيزه بر پهلوي مباركش زد چنانكه از اسب درافتاد و روي مباركش از طرف راست بر زمين آمد و در اين حال فرمود:
بِسْمِ الله وَ باللهِ عَلي مِلَّهِ رَسُولِ اللهِ.
پس برخاست و ايستاد.
فَلَمّا خَلي سَرْجُ الْفَرسِ مِنْ هَيْكَلِ الوَحْي وَ التَّنْزيل وَ هَوي عَلَي الارْضِ عَرْشُ الْمَلِكِ الْجَليلِ جَعَلَ يُقاتِلُ وَ هُوَ راجِلٌ قِتالاً اَفْعَدَ الْفَوارِسَ وَ اَرْعَدَ الْفَرائِصَ وَ اَذْهَلَ عُقوُلَ فُرسانِ الْعَرَبِ وَ اَطارِعَنِ الُّرؤُسِ الاَلْبابَ وَ الّلًبَبِ.
حضرت زينب سلام الله عليها كه تمام توجهش به سمت برادر بود چون اين بديد از در خيمه بيرون دويد و فرياد برداشت كه وا اخاه وا سيداه وا اهلبيتاه اي كاش آسمان خراب ميشد و بر زمين ميافتاد و كاش كوهها از هم ميپاشيد و بر روي بيابانها پراكنده ميشد.
راوي گفت كه شمر بن ذي الجوشن (ملعون) لشكر خود را ندا در داد براي چه ايستادهايد و انتظار چه ميبريد؟ چرا كار حسين را تمام نميكنيد؟ پس همگي بر آن حضرت از هر سو حمله كردن حصين (لعين) بن تميم تيري بر دهان مباركش زد ابوايوب (ملعون) غنوي تيري بر حلقوم شريفش زد و زرعه (لعين) بن شريك بر كف چپش زد و قطعش كرد و ظالمي ديگر بر دوش مباركش زخمي زد كه آن حضرت بر وي درافتاد و چنان ضعف بر آن حضرت غالب شده بود كه گاهي به مشقت زياد برميخاست، طاقت نميآورد و بر روي ميافتاد تا اينكه سنان ملعون نيز بر گلوي مباركش فرو برد پس بيرون آورده و فرو برد در استخوانهاي سينهاش و بر اين هم اكتفا نكرد آنگاه كمان بگرفت و تيري بر نحر شريف آن حضرت افكند كه آن مظلوم درافتاد. در روايت ابن شهر آشوب است كه آن تير بر سينه مباركش رسيد پس آن حضرت بر زمين واقع شد و خون مقدسش را با كفهاي خود ميگرفت و ميريخت بر سر خود چند مرتبه پس عمر سعد (ملعون) گفت به مردي كه در طرف راست او بود از اسب پياده شو و به سوي حسين رو و او را راحت كن. خولي (لعين) بن يزيد چون اين بشنيد به سوي قتل آن حضرت سبقت كرد دويد چون پياده شد و خواست كه سر مبارك آن حضرت را جدا كند رعده و لرزشي او را گرفت و نتوانست شمر (ملعون) با وي گفت خدا بازويت را پاره پاره گرداند چرا ميلرزي؟ پس خود آن ملعون كافر سر مقدس آن مظلوم را جدا كرد.
سيد بن طاوس (ره) فرمود كه سنان بن انس لعنه الله پياده شد و نزد آن حضرت آمد و شمشير را بر حلقوم شريفش زد وميگفت والله كه من سر ترا جدا ميكنم و ميدانم كه تو پسر پيغمبري و از همه مردم از جهت پدر و مادر بهتري پس سر مقدسش را بريد.
در روايت طبري است كه هنگام شهادت جناب امام حسين عليه السلام هر كه نزديك او ميآمد سنان بر او حمله ميكرد و او را دور مينمود براي آنكه مبادا كس ديگر سر آن جناب را ببرد تا آنكه خود او سر را از تن جدا كرد و به خولي سپرد.
مُجْمَلَهً ذِكْرُها لِمُدَّكَّرٍ
مابَيْنَ لَحْظِ الْجُفُونِ وَالزُّبُرِ
فَاجِعَهٌ اِنْ ارَدْتُ اكْتُبُها
جَرَتْ دُمُوعي وَ حال حائِلُها
پس در اين هنگام غبار سختي كه سياه و تاريك بود در هوا پيدا شد و بادي سرخ وزيدن گرفت و چنان هوا تيره و تار شد كه هيچكس عين و اثري از ديگر نميديد، مردمان منتظر عذاب و مترصد عقاب بودند تا اينكه پس از ساعتي هوا روشن شد و ظلمت مرتفع گرديد.
ابن قولويه قمي (ره) روايت كرده است كه حضرت صادق عليه السلام فرمود در آن هنگامي كه حضرت امام حسين عليه السلام شهيد گشت لشكريان شخصي را نگريستند كه صيحه و نعره ميزند گفتند بس كن اي مرد اين همه ناله و فرياد براي چيست؟ گفت چگونه صحيه نزنم و فرياد نكنم و حال آنكه رسول خدا صلي الله عليه و آله را ميبينم ايستاده گاهي نظر به سوي آسمان ميكند و زماني حربگاه شما را نظاره ميفرمايد از آن ميترسم كه خدا را بخواند و نفرين كند و تمام اهل زمين را هلاك نمايد و من هم در ميان ايشان هلاك شوم. بعضي از لشكر با هم گفتند كه اين مردي است ديوانه و سخن سفيهانه ميگويد، و گروهي ديگر كه توابون آنها را گويند از اين كلام متنبه شدند و گفتند به خدا قسم كه ستمي بزرگ بر خويشتن كرديم و به جهت خوشنودي پسر سميه سيد جوانان اهل بهشت را كشتيم و همانجا توبه كردند و بر ابن زياد خروج كردند و واقع شد از امر ايشان آنچه واقع شد. راوي گفت فدايت شوم آن صيحه زننده چه كس بود فرمود ما او را جز جبرئيل ندانيم.
شيخ مفيد (ره) در ارشاد فرموده كه حضرت سيدالشهداء عليه السلام از دنيا رفت در روز شنبه دهم محرم سال شصت و يكم هجري بعد از نماز ظهر آن روز در حالي كه شهيد گشت و مظلوم و عطشان و صابر بر بلايا بود به نحوي كه به شرح رفت و سن شريف آن جناب در آن وقت پنجاه و هشت سال بود كه هفت سال از آنرا با جد بزر گوارش رسول خدا صلي الله عليه و آله بود و سي و هفت سال با پدرش اميرالمؤمنين عليه السلام و با برادرش امام حسين عليه السلام چهل و هفت سال و مدت امامتش بعد از امام حسين عليه السلام يازده سال بود، و خضاب ميفرمود با حنا و رنگ در وقتي كه كشته شد خضاب از عارضش بيرون شده بود.
برگرفته از کتاب منتهی الامال
مؤلف حاج شیخ عبّاس قمی
M.A.H.S.A
12-04-2011, 10:28 PM
بعد از شهادت حضرت امام حسین (ع)
بعد از شهادت حضرت امام حسین (ع)http://www.emamhossein.com/images/stories/pic_omoomi/esarat1-k.jpg
چون حضرت سيدالشهداء عليه السلام به درجه رفيعه شهادت رسيد اسب آن حضرت در خون آن حضرت غلطيد و سرو كاكل خود را به آن خون شريف آلايش داد و به اعلي صوت بانگ واويلي برآورد و روانه به سوي سراپرده شد چون نزد خيمه آن حضرت رسيد چندان صيحه كرد و سر خود را بر زمين زد تا جان داد دختران امام عليه السلام چون صداي آن حيوان را شنيدند از خيمه بيرون دويدند ديدند اسب آن حضرتست كه بيصاحب غرقه به خون ميآيد پس دانستند كه آن جناب شهيد شده آن وقت غوغاي رستخيز از پردگيان سرادق عصمت بالا گرفت و فرياد واحسيناه و واماماه بلند شد. شاعر عرب در اين مقام گفته:
يَنوُحُ وَ يَنعْي الظّامِي الْمُتَرَمِلا
فَعايَنَّ مُهْر السّبْطِ وَ السَّرجُ قَدْخلا
وَ اَسكَبْنَ دَمْعاً حَرُّ لَيْسَ يُصْطَلي
وَ راحَ جَوادُ السّبْطِ نَحْوَ نِسآئِهِ
خَرَجْنَ بُنَيّاتُ الرَّسُولِ حَوا سِراً
فاَدْمَيْنَ باللَّطْمِ الْخُدود لِفَقْدِهِ
و شاعر عجم گفته:
كه با زين نگون شد سوي خرگاه
تن عاشق كشش آماج پيكان
كه چون شد شهسوار روز محشر
چه با او كرد خصم بدسگالش
كه جويا گردد از حال برادر
نداند كس بجز داناي احوال
بناگه زفرق معراج آنشاه
پر و بالش پر از خون ديده گريان
برويش صيحه زد دخت پيمبر
كجا افكنديش چونست حالش
سوي ميدان شد آن خاتون محشر
ندانم چون بدي حالش در آنحال
راوي گفت پس ام كلثوم دست بر سر گذاشت و بانگ ندبه واویلی برداشت و ميگفت:
وا مُّحَمَّداه وا جَدّاه وا نبيّاه وا اَبَا الْقاسِماه وا عَلِيّاه وا جَعْفَراه وا حَمْزَتاه وا حَسَناه هذا حُسَيْنٌ بِالْعَرآءِ صَريحٌ بِكَرْبَلا مَحُزوزُ الرَّاسِ مِنَ الْقَفا مَسْلوُبُ الْعِمامَهِ وَ الرّداء.
و آنقدر ندبه و گريه كرد تا غش كرد. و حال ديگر اهلبيت نيز چنين بوده و خدا داند حال اهلبيت آن حضرت را كه در آن هنگام چه بر آنها گذشت كه احدي ياراي تصور و بيان تقرير و تحرير آن نيست. وَ فيِ الزّيارَهِ الْمَرْويَّهِ عَنِ النّاحِيَهِ الْمُقَدَّسَه.
وَ اسْرَع فرسُك شارداً الي خيامك قاصداً مُهمْهِما باكياً فلمّا رَاَيْن النساءُ جوادك مخزْياً و نظرْن سرجك عليهِ ملوِيّا برزْن من الخدور ناشرات الشُعور علي الخدود لاطِمات و عن الوُجوه سافِرات و باْلعَويل داعيات و بعدَ العِزّ مُذِلَّلاتٍ و الي مَصْرعك مبادرات و الشِمرُ جالسٌ علي صدرك مُوْلعٌ سيفه علي نَحرك قابضٌ علي شَيْبتكِ بيده ذابحٌ لك بمُهَّنده قد سكنت حواسُّك و خفيت انفاسك و رفع علي الْقناه رَاسُك.
راوي گفت چون لشكر ، آن حضرت را شهيد كردند به جهت طمع ربودن لباس او بر جسد مقدس آن شهيد مظلوم روي آوردند، پيراهن شريفش را اسحق (لعين) ابن حيوه حضرمي برداشت و بر تن پوشيد و مبروض شد و موي سر و رويش ريخت، و در آن پيراهن زياده از صد وت ده سوراخ تير و نيزه و شمشير بود.
عمامه آن حضرت را اخنس (لعين) ابن مرثد و به روايت ديگر جابرن يزيد ازدي براشت و سر بست ديوانه يا مجذوم شد. و نعلين مباركش را اسود (لعين) بن خالد ربود. و انگشتر آن حضرت را بحدل (لعين) بن سليم با انگشت مباركش قطع كرد و ربود. مختار به سزاي اين كار دستها و پاهاي او را قطع نمود و گذاشت او در خون خود بلغطيد تا به جهنم واصل گرديد. و قطيفهء خز آن حضرت را قيس (لعين) بن اشعث برد و از اين جهت او را قيس القطيفه ناميدند.
روايت شده كه آن ملعون مجذوم شد و اهلبيت او از او كناره كردند و او را در مزابل افكندند و هنوز زنده بود كه سگها گوشتش را ميدريدند.
زره آن حضرت را عمر سعد (ملعون) برگرفت و وقتي كه مختار او را بكشت آن زره را به قاتل او ابوعمره بخشيد، و چنين مينمايد كه آن حضرت را دو زره بوده زيرا گفتهاند كه زره ديگرش را مالك بن يسر ربود و ديوانه شد. و شمشير آن حضرت را جميع بن الخلق اودي، و به قولي اسود بن حنظله تميمي، و به روايتي فلافس نهلشي برداشت، و اين شمشير غير از ذوالفقار يا امثال خود از ذخاير نبوت و امامت مصون و محفوظ است.
مؤلف گويد كه در كتب مقاتل ذكري از ربودن جامه و اسلحه ساير شهداء رضوان الله عليهم نشده لكن آنچه به نظر ميرسد آن است كه اجلاف كوفه ابقاء بر احدي نكردند و آنچه بر بدن آنها بود ربودند. ابن نما گفته كه حكيم (لعين) بن طفيل جامه و اسلحه حضرت عباس عليه السلام را ربود.
در زيارت مرويه صادقيه شهداءاست وَ سَلَبُوكُم لاْبْن سُميَّ وَابْن اكِلَه الاَكْباد.
در بيان شهادت عبدالله بن مسلم دانستي كه قاتل او از تيري كه به پيشاني آن مظلوم رسيده بود نتوانست بگذرد و به آن زحمت آن تير را بيرون آورد چگونه تصور ميشود كسي كه از يك تير نگذرد از لباس و سلاح مقتول خود بگذرد. در حديث معتبر مروي از زائده از علي بن الحسين عليه السلام تصريح به آن شده در آنجا كه فرموده:
وَ كَيْفَ لا اَجْزَعْ وَ اَهْلَعُ وَ قَدْاَرَي سَيّدي وَ اخْوَتي وَ عُمُومَتي و وَلَدِ عَمّي وَ اَهْلي مُصْرَعينَ بِِدِمائِهِمْ مُرَمَّلين بِالّْعراءِ مُسْلَبينَ لايُكْنَفُونَ وَلا يُواروُنَ.
M.A.H.S.A
12-04-2011, 10:28 PM
فرستادن سرهای شهداء به سوی كوفه
در بيان فرستادن سرهای شهداء به سوی كوفهhttp://www.emamhossein.com/images/stories/pic_omoomi/hazratezeinab1-k.jpg
عمر بن سعد چون از كار شهادت امام حسين عليه السلام پرداخت نخستين سر مبارك آن حضرت را به خولي (به فتح خاء و سكون واو و آخره ياء) بن يزيد و حميد بن مسلم سپرد و در همان روز عاشورا ايشان را به نزد عبيدالله بن زياد روانه كرد خولي آن سر مطهر را برداشت و به تعجيل تمام شب خود را به كوفه رسانيد، و چون شب بود و ملاقات ابن زياد ممكن نميگشت لاجرم به خانه رفت.
طبري و شيخ ابن نما روايت كردهاند از نوار زوجه خولي كه گفت آن ملعون سر آن حضرت را در خانه آورد و در زير اجّانه جاي بداد و روي به رختخواب نهاد. من از او پرسيدم چه خبر داري بگو، گفت مداخل يك دهر پيدا كردم سر حسين را آوردم، گفتم واي بر تو مردمان طلا و نقره ميآورند تو سر حسين فرزند پيغمبر را، به خدا قسم كه سر من و تو در يك بالين جمع نخواهد شد. اين بگفتم و از رختخواب بيرون جستم و رفتم در نزد آن اجّانه كه سر مطهر در زير آن بود نشستم، پس سوگند با خدا كه پيوسته ميديدم نوري مثل عمود از آنجا تا به آسمان سر كشيده، و مرغان سفيد همي ديدم كه در اطراف آن سر طيران ميكردند تا آنكه صبح شد و آن سر مطهر را خولي به نزد ابن زياد برد. مؤلف گويد: كه ارباب مقاتل معتبره از حال اهلبيت امام حسين عليه السلام در شام عاشورا نقل چيزي نكردهاند و بيان نشده كه چه حالي داشتند كه چه بر آنها گذشته تا ما در اين كتاب نقل كنيم، بلي بعض شعراء در اين مقام اشعاري گفتهاند كه ذكر بعضش مناسب است. صاحب معراج المحبه گفته:
نگون چون رايت عباس گرديد
چه خود را ديد بيسالار و صاحب
بنات العش را جمعآوري كرد
غم قتل پدر بودش پرستار
درون خيمه سوزيده ز اخگر
قيامت بر شفيعان دست امت
كه زهرا بود در جنت مكدر
كه از تصوير آن عقل است حيران
زبان صد چو من ببريده و لال
بود دور از ادب گفت و شنودش
(گوينده نير تبريزي است)
چه از ميدان گردون چتر خورشيد
بتول دومين ام المصائب
بر ايتام برادر مادري كرد
شفابخش مريضان شاه بيمار
شدندي داغداران پيمبر
بپا شد از جفا و جور امت
شبي بگذشت بر آل پيمبر
شبي بگذشت بر ختم رسولان
ز جمال و حكايتهاي جمال
ز انگشت و ز انگشتر كه بودش
ديگري گفته از زبان جناب زينب سلام الله عليها :
اگر صبح قيامت را شبي هست آنشب ست امشب
طبيب از من ملول و جان ز حسرت بر لبست امشب
برادرجان يك سر بر كن از خواب و تماشا كن
كه زينب بي تو چون در ذكر يا ربست امشب
جهان پر انقلاب و من غريب اين دشت پر وحشت
تو در خواب خوش و بيمار در تاب و تبست امشب
سرت مهمان خولي و تنت با ساربان همدم
مرا با هر دو اندر دل هزاران مطلب است امشب
صبا از من به زهرا گو بيا شام غريبان بين
كه گريان ديدة دشمن به حال زينب است امشب
و محتشم عليه الرحمه گفته:
ما را به صد هزار بلا مبتلا ببين
مردانشان شهيد و زنان در عزا ببين
كاي بانوي بهشت بيا حال ما بين
بنگر به حال زار جوانان هاشمي
بالجمله چون عمر سعد (ملعون) سر امام عليه السلام را با خولي( لعين) سپرد امر كرد تا ديگر سرها را كه هفتاد و دو تن به شمار ميرفت از خاك و خون تنظيف كردند و به همراهي شمر (ملعون) بن ذي الجوشن و قيس (لعين) بن اشعث و عمرو (ملعون) بن الحجاج براي ابن زياد (ملعون) فرستاد و به قولي سرها را در ميان قبايل كنده و هوازن و بني تميم و بني اسد و مردم مذحج و ساير قبايل پخش كرد تا به نزد ابن زياد برند و به سوي او تقرب جويند. و خود آن ملعون بقيه آن روز را ببود و شب را نيز بغنود و روز يازدهم را تا وقت زوال در كربلا اقامت كرد و بر كشتگان سپاه خويش نماز گذاشت و همگي را به خاك سپرد و چون روز از نيمه بگذشت عمر بن سعد (ملعون) امر كرد كه دختران پيغمبر صلي الله عليه و آله را مشكفات الوجوه بر شتران بيوطا سوار كردند و سيد سجاد عليه السلام را غل جامعه بر گردن نهادند. ايشان را چون اسيران ترك و روم روان داشتند چون ايشان را به قتلگاه عبور دادند زنها را كه نظر بر جسد مبارك امام حسين عليه السلام و كشتگان افتاد لطمه بر صورت زدند و صدا را به صيحه و ندبه برداشتند. صاحب معراج المحبه گفته:
بهم پيوست نيسان و حزيران
يكي شد موكنان بر سوگ دلبند
يكي داغ علي را تازه ميكرد
بپا گرديد غوغاي قيامت
بنور ديدة ساقي كوثر
به جان خلد نار دوزخي زد
سيه شد روزگار آل عصمت
شنيدن كي بود مانند ديدن
چه بر مقتل رسيدن آن اسيران
يكي مويه كنان گشتي به فرزند
يكي از خون به صورت غازه ميكرد
به سوگ گلرخان سروقامت
نظر افكند چون دخت پيمبر
بناگه ناله هذا اخي زد
ز نيرنگ سپهر نيل صورت
ترا طاقت نباشد از شنيدن
ديگري گفته:
خود برافكندند از پشت شتر
شور محشر در جهان انداختند
از جگر هجران كشيده بلبلي
خاست محشر از قرآن مهر و ماه
آن همايون بانوي خورشيد مهد
زخم خواره در ميانه ناپديد
بود جاي تير و شمشير و سنان
مه جبينان چون گسسته عقد در
حلقها از بهر ماتم ساختند
گشت نالان بر سر هر نوگلي
زينب آمد بر سر بالين شاه
تا نظر برد اندر آن پيكر بجهد
ديد پيدا زخمهاي بيعديد
هر چه جستي موبمو از وي نشان
شيخ ابن قولويه قمي به سند معتبر از حضرت سجاد عليه السلام روايت كرده كه به رائده فرمود همانا چون روز عاشورا رسيد، رسيد به ما آنچه رسيد از دواهي و مصيبات عظيمه و كشته گرديد پدرم و كساني كه با او بودند از اولاد و برادران و ساير اهلبيت او، پس حرم محترم و زنان مكرمه آن حضرت را بر جهاز شتران سوار كردند براي رفتن به جانب كوفه پس نظر كردم به سوي پدر و ساير اهلبيت او كه در خاك و خون آغشته گشته و بدنهاي آنها طاهر بر روي زمين است و كسي متوجه دفن ايشان نشد و سخت بر من گران آمد و سينه من تنگي گرفت و حالتي مرا عارض شد كه همي خواست جان از بدن من پرواز كند. عمهام زينب كبري سلام الله عليها چون مرا بدين حال ديد پرسيد كه اين چه حالتست كه در تو ميبينم اي يادگار پدر و مادر و برادران من، مينگرم ترا كه ميخواهي جان تسليم كني، گفتم اي عمه چگونه جزع و اضطر اب نكنم و حال آنكه ميبينم سيد وآقاي خود و برادران و عموها و عموزادگان و اهل و عيشرت خود را كه آغشته به خون در اين بيابان افتاده و تن ايشان بيكفن است و هيچكس بر دفن ايشان نميپردازد و بشري متوجه ايشان نمي گردد و گويا ايشان را از مسلمانان نميدانند.
عمهام گفت: « از آنچه ميبيني دلگران مباش و جزع مكن به خدا قسم كه اين عهدي بود از رسول خدا صلي الله عليه و آله به سوي جد و پدر و عم تو و رسول خدا صلي الله عليه و آله مصائب هر يك را به ايشان خبر داده به تحقيق كه حق تعالي در اين امت پيمان گرفته از جماعتي كه فراعنه ارض ايشان را نميشناسند لكن در نزد اهل آسمانها معروفند كه ايشان اين اعضاي متفرقه و اجساد در خون طپيده را دفن كنند.
وَ ينصِبُونَ لِهذا اللطَّف عَلَما لقبرِ اَبيكَ سَيّدِ الشّهداء (ع) لايُدْرَسُ اَثَرُهُ ولا يَعْفُو رَسْمُهُ عَلي كرُوُرِ الليالي والايّام.
و در ارض بر قبر پدرت سيدالشهداء عليه السلام علامتي نصب كردند كه اثر آن هرگز برطرف نشود و به مرور ايام و ليالي محو و مطموس نگردد يعني مردم از اطراف و اكناف به زيارت قبر مطهرش بيايند و او را زيارت نمايند، و هر چند كه سلاطين كفره و اعوان ظلمه در محو آثار آن سعي و كوشش نمايند ظهورش زياده گردد و رفعت و علوش بالاتر خواهد گرفت.»
بقيه اين حديث شريف از جاي ديگر گرفته شود، بنابر اختصار است.
و بعضي عبارات سيد ابن طاوس را در باب آتش زدن خيمهها و آمدن اهلبيت عليهم السلام به قتلگاه كه در روز عاشورا نقل كرده، در روز يازدهم نقل كردهاند مناسبست ذكر آن، نيز چون ابن سعد (ملعون) خواست زنها را حركت دهد به جانب كوفه امر كرد آنها را از خيمه بيرون كنند و خيام محترمه را آتش زنند پس آتش در خيمههاي اهل بيت زدند شعله آتش بالا گرفت فرزند پيغمبر (ص) دهشت زده با سر و پاي برهنه از خيمهها بيرون دويدند و لشكر را قسم دادند كه ما را به مصرع حسين عليه السلام گذر دهيد پس به جانب قتلگاه روان گشتند، چون نگاه ايشان به اجساد طاهره شهداء افتاد صيحه و شيون كشيدند و سر و روي را با مشت و سيلي بخستند.
و چه نيكو سروده محتشم عليه الرحمه در اين مقام:
شور نشو واهمه را درگما فتاد
بر زخمهاي كاري تير و كمان فتاد
بر پيكر شريف امام زمان فتاد
سرزد چنانكه آتش او در جهان فتاد
رو در مدينه كرد كه يا ايها الرسول
وين صيد دست و پا زده در خون حسين تست
زخم از ستاره بر تنش افزون حسين تست
كز خون او زمين شده جيحون حسين تست
خرگاه زين جهان زده بيرون حسين تست
مرغ هوا و ماهي دريا كباب كرد
ما را غريب و بيكس و بيآشنا ببين
در ورطه عقوبت اهل جفا ببين
سرهاي سروان همه در نيزهها ببين
غلطان به خاك معركه كربلا ببين
بر حربگاه چون ره آنكاروان فتاد
هر چند بر تن شهدا چشم كار كرد
ناگاه چشم دختر زهرا در آن ميان
بياختيار نعره هذا حسين از او
پس بازبان پرگله آن بضعه رسول
اين كشته فتاده به هامون حسين تست
اين ماهي فتاده به درياي خون كه هست
اين خشك لب فتاده و ممنوع از فرات
اين شاه كم سپاه كه با خيل اشگ و آه
پس روي در بقيع و به زهرا خطاب كرد
كاي مونس شكسته دلان حال ما ببين
اولاد خويش را كه شفيعان محشرند
تنهاي كشتگان همه در خاك و خون نگر
آن تن كه بود پرورشش در كنار تو
و ديگري گفته:
از دل كشيد ناله به صد درد سوزناك
احوال ما ببين و سپس خواب ناز كن
بر كشتگان بيكفن خود نماز كن
دستي به دستگيري ايشان دراز كن
ما را سوار بر شتر بيجهاز كن
بار دگر روانه به سوي حجاز كن
زينب چو ديد پيكر آنشه به روي خاك
كاي خفته خوش ببستر خون ديده باز كن
اي وارث سرير امامت به پاي خيز
طفلان خود به ورطة بحر بلانگر
برخيز صبح شام شد اي مير كاروان
يا دست ما بگير و از اين دشت پرهراس
راوي گفت به خدا سوگند فراموش نمي كنيم زينب دختر علي عليهماالسلام را كه بر برادر خويش ندبه ميكرد و با صوتي حزين و قلبي كئيب ندا برداشت كه:
يا مُحمَداه اين حسين تست كه قتيل اولاد زنا گشته و جسدش بر روي خاك افتاده و باد صبا بر او خاك و غبار ميپاشد، واَحزنا و اَكرباه امروز روزي را كه ماند كه جدم رسول خدا صلي الله عليه و آله وفات كرد. اي اصحاب مُحَمَّد صلي الله عليه و آله اينك ذريه پيغمبر شما را ميبرند مانند اسيران. و موافق روايت ديگر ميفرمايد:
يا مُحَمَّداه اين حسين تست كه سرش را از قفا بريدهاند، و عمامه و رداء او را ربودهاند. پدرم فداي آن كسي كه سراپردهاش را از هم بگسيختند، پدرم فداي آن كسي كه لشكرش را در روز دوشنبه منهوب كردند، پدرم فداي آن كسي كه با غصه و غم از دنيا برفت، پدرم فداي آن كسي كه با لب تشنه شهيد شد، پدرم فداي آن كسي كه ريشش خون آلوده است و خون از او ميچكد، پدرم فداي آن كسي كه جدش محمد مصطفي (ص) است، پدرم فداي آن مسافري كه به سفري نرفت كه اميد برگشتش باشد، و مجروحي نيست كه جراحتش دوا پذيرد.
و بالجمله جناب زينب سلام الله عليها از اين نحو كلمات از براي برادر ندبه كرد تا آنكه دوست و دشمن از ناله او بناليدند، و سكينه جسد پاره پاره پدر را در بر كشيد و بعويل و ناله كه دل سنگ خاره را پاره ميكرد ميناليد و ميگريست.
ترا سر رفت و ما را افسر از سر
اسير و دستگير كوفيان بين
همي گفت اي شه با شوكت و فر
دمي برخيز و حال كودكان بين
و روايت شده كه آن مخدره جسد پدر را رها نميكرد تا آنكه جماعتي از اعراب جمع شدند و او را از جسد پدر باز گرفتند.
و در مصباح كفعمي است كه سكينه گفت چون پدرم كشته شد آن بدن نازنين را در آغوش گرفتم حال اغما و بيهوشي براي من روي داد در آنحال شنيدم پدرم ميفرمود:
اِذْ سَمِعْتُمْ بِغَريبٍ اَوْ شَهيدٍ فَانْذُبوني
شيعَتي ما اِنْ شَرِبْتُمْ ماء عَذْبِ فَاذْكُروني
پس اهلبيت را از قتلگاه دور كردند پس آنها را بر شتران برهنه به تفصيلي كه گذشت سوار كردند و به جانب كوفه روان داشتند.
M.A.H.S.A
12-04-2011, 10:30 PM
دفن اجساد طاهره شهداء
دفن اجساد طاهره شهداء
چون عمر سعد از كربلا به سوي كوفه روان گشت جماعتي از بني اسد كه در اراضي غاضريه مسكن داشتند، چون دانستند كه لشكر ابن سعد از كربلا بيرون شدند به مقتل آن حضرت و اصحاب او آمدند و بر اجساد شهداء نماز گذاشتند و ايشان را دفن كردند به اين طريق كه امام حسين عليه السلام را در همين موضعي كه اكنون معروفست دفن نمودند و علي بن الحسين (ع) را در پايين پدر به خاك سپردند، و از براي ساير شهداء و اصحابي كه در اطراف آن حضرت شهيد شده بودند حفرهاي در پايين پا كندند و ايشان را در آن حفره دفن نمودند، و حضرت عباس عليه السلام را در راه غاضريه در همين موضع كه مرقد مطهر او است دفن كردند. و ابن شهر آشوب گفته كه از براي بيشتر شهداء قبور ساخته و پرداخته بود و مرغان سفيدي در آنجا طواف مي دادند.
و نيز شيخ مفيد در موضعي از كتاب ارشاد اسامي شهداء اهلبيت را شمار كرده پس از آن فرموده كه تمام اينها در مشهد امام حسين (ع) پايين پاي او مدفونند مگر جناب عباس بن علي عليهماالسلام كه در منساه راه غاضريه در مقتل خود مدفونست و قبرش ظاهر است، ولكن قبور اين شهداء كه نام برديم اثرش معلوم نيست بلكه زائر اشاره ميكند به سوي زميني كه پايين پاي حضرت حسين (ع) است و سلام بر آنها مي كند و علي بن الحسين (ع) نيز با ايشانست. و گفته شده كه آن حضرت از ساير شهداء به پدر خود نزديكتر است.
و اما اصحاب حسين عليه السلام كه با آن حضرت شهيد شدند در حول آن حضرت دفن شدند، و ما نتوانيم قبرهاي ايشان را به طور تحقيق و تفصيل تعيين كنيم كه هر يك در كجا دفنند، الا اين مطلب را شك نداريم كه حاير بر دور ايشانست و بر همه احاطه كرده است. رَضِيَ اللهُ عَنْهُمْ وَ اَرْضاهْمْ وَ اَسْكَنَهُمْ جَنّاتِ النَّعيمِ.
مؤلف گويد: ميتوان گفت كه فرمايش شيخ مفيد (ره) در باب مدفن شهداء نظر به اغلب باشد پس منافات ندارد كه حبيب بن مظاهر و حربن يزيد قبري عليحده و مدفني جداگانه داشته باشند.
صاحب كتاب كامل بهائي نقل كرده كه عمر بن سعد روز شهادت را در كربلا بود تا روز ديگر به وقت زوال و جمعي پيران و معتمدان را بر امام زين العابدين و دختر اميرالمومنين عليهم السلام و ديگر زنان موكل كرد و جمله بيست زن بودند. و امام زين العابدين عليه السلام آنروز بيست و دو ساله بود و امام محمد باقر عليه السلام چهار ساله و هر دو در كربلا حضور داشتند و حق تعالي ايشان را حراست فرمود.
چون عمر سعد از كربلا رحلت كرد قومي از بني اسد كوچ كرده ميرفتند چون به كربلا رسيدند و آن حالت را ديدند امام حسين عليه السلام را تنها دفن كردند و علي بن الحسين عليه السلام را پايين پاي او نهادند و حضرت عباس عليه السلام را بر كنار فرات جائي كه شهيد شده بود دفن كردند و باقي را قبر بزرگ كندند و دفن كردند و حربن يزيد را اقرباء او در جائي كه به شهادت رسيده بود دفن نمودند. و قبرهاي شهداء معين نيست كه از آن هر يك كدام است الا اينك لاشك حائر محيط است بر جمله انتهي.
و شيخ شهيد در كتاب دروس بعد از ذكر فضائل زيارت حضرت ابوعبدالله عليه السلام فرموده و هرگاه زيارت كرد آن جناب را پس زيارت كند فرزند علي بن الحسين عليهماالسلام را و زيارت كند شهداء (ع) را و برادرش حضرت عباس عليه السلام را و زيارت كند حربن يزيد عليه السلام را الخ. اين كلام ظاهر بلكه صريح است كه در عصر شيخ شهيد قبر حر بن يزيد در آنجا معروف و نزد آن شيخ جليل به صفت اعتبار موصوف بوده و همينقدر در اين مقام ما را كافي است.
وصلٌ: مستور نماند كه موافق احاديث صحيحه كه علماي اماميه به دست دارند بلكه موافق اصول مذهب امام را جز امام نتواند متصدي غسل و دفن و كفن شود، پس اگرچه به حسب ظاهر طايفه بني اسد حضرت سيدالشهداء عليه السلام را دفن كرد چنانكه حضرت امام رضا عليه السلام در احتجاج با واقفيه تصريح نموده بلكه از حديث شريف بصائر الدرجات مروي از حضرت جواد عليه السلام مستفاد ميشود كه پيغمبر اكرم صلي الله عليه و آله در هنگام دفن آن حضرت حاضر بوده و همچنين اميرالمؤمنين و امام حسن و حضرت سيدالعابدين با جبرئيل و روح و فرشتگان كه در شب قدر بر زمين فرود ميآيند.
در مناقب از ابن عباس نقل شده كه رسول خدا صلي الله عليه و آله را در عالم رؤيا ديد بعد از كشته شدن سيدالشهداء عليه السلام در حالي كه گردآلود و پابرهنه و گريان بود. وَ قَدْ ضَمَّ حِجْزَ قَميصِه اِلي نَفْسِهِ يعني دامن پيراهن را بالا كرده و بدل مبارك چسبانيده مثل كسي كه چيزي در دامن گرفته باشد و اين آيه تلاوت ميفرمود:
وَلا تَحْسَبَنَّ اللهَ غافِلاً عَمّا يَعْمَلُ الظّالِمُونَ.
و فرمود رفتم به سوي كربلا و جمع كردن خون حسينم را از زمين و اينك آن خونها را در دامن من است و من ميروم براي آنكه مخاصمه كنم با كشندگان او نزد پروردگار. روايت شده از سلمه: گفت داخل شدم براي سلمه رضي الله عنها در حالي كه ميگريست، پس پرسيدم از او كه براي چه گريه ميكني؟ گفت براي آنكه ديدم رسول خدا صلي الله عليه و آله را در خواب و بر سر و محاسن شريفش اثر خاك بود گفتم يا رسول الله براي چيست شما غبارآلود هستيد؟ فرمود در نزد حسين بودم هنگام كشتن او و از نزد او ميآيم.
در روايت ديگر است كه صبحگاهي بود كه ام سلمه ميگريست، سبب گريه او را پرسيدند خبر شهادت حسين عليه السلام را داد و گفت نديده بودم پيغمبر (ص) را در خواب مگر ديشب كه او را با صورت متغير و با حالت اندوه ملاقات كردم سبب آن حال را از او پرسيدم فرمود امشب حفر قبور ميكردم براي حسين و اصحابش.
از جمع ترمذي و فضايل سمعاني نقل شده كه ام سلمه پيغمبر خدا صلي الله عليه و آله را در خواب ديد كه خاك بر سر مبارك خود ريخته، عرضه داشت كه اين چه حالتست فرمود از كربلا ميآيم. و در جاي ديگر است كه آن حضرت گردآلود بود و فرمود از دفن حسين فارغ شدم. و معروفست كه اجساد طاهره سه روز غيرمدفون در زمين باقي ماندند. و از بعضي كتب نقل شده كه يك روز بعد از عاشورا دفن شدند، و اين بعيد است زيرا كه عمرو بن سعد روز يازدهم در كربلا بود براي دفن اجساد خبيثة لشكر خود. و اهل غاضريه شب عاشورا از نواحي فرا كوچ كردند از خوف عمر سعد و به حسب اعتبار به اين زودي جرئت معاودت ننمايند.
از مقتل محمد بن ابيطالب از حضرت باقر از پدرش امام زين العابدين عليهماالسلام روايت شده: مردمي كه حاضر معركه شدند و شهداء را دفن كردند بدن جون را بعد از ده روز يافتند كه بوي خوشي مانند مشك از او ساطع بود. و مؤيد اين خبر است آنچه در تذكره سبط است كه زهير با حسين (ع) كشته شد، زوجهاش با غلام زهير گفت برو و آقايت را كفن كن، آن غلام رفت به كربلا پس ديد حسين عليه السلام را برهنه،با خود گفت كفن كنم آقاي خود را و برهنه بگذارم حسين (ع) را! نه به خدا قسم، پس آن كفن را براي حضرت قرار داد و مولاي خود زهير را در كفن ديگر كفن كرد.
از امالي شيخ طوسی (ره) معلوم ميشود در خبر ديزج كه بامر متوكل براي تخريب قبر امام حسين عليه السلام آمده بود، كه بني اسد بوريائي پاره آورده بودند و زمين قبر را با آن بوريا فرش كرده و جسد طاهر را بر روي آن بوريا گذارده و دفن نمودند.
برگرفته از کتاب منتهی الامال
M.A.H.S.A
12-04-2011, 10:31 PM
ورود اهلبيت اطهار عليه السلام به كوفه
ورود اهلبيت اطهار عليه السلام به كوفه و ذكر خبر مسلم حصاص
چون ابن زياد (ملعون) را خبر رسيد كه اهلبيت (ع) به كوفه نزديك شدهاند، امر كرد سرهاي شهدا را كه ابن سعد (لعين) از پيش فرستاده بود باز برند و پيش روي اهلبيت سر نيزهها نصب كنند و از جلو حمل دهند و به اتفاق اهلبيت به شهر درآورند و در كوچه و بازار بگردانند تا قهر و غلبه و سلطنت يزيد (پليد) بر مردم معلوم گردد و بر هول و هيبت مردم افزوده شود، و مردم كوفه چون از ورود اهل بيت عليهم السلام آگهي يافتنتد از كوفه بيرون شتافتند.
در شهر كوفه ناله كنان نوحهگر شدند
در پيش روي اهل حرم جلوهگر شدند
جمع از پي نظاره به هر رهگذر شدند
بر عترت پيمبر پيمبر خود پرده در شدند
هر دم نمك فشان به جفاي دگر شدند
چون بيكسان آل نبي دربدر شدند
سرهاي سروان همه بر نيزه و سنان
از نالههاي پردگيان ساكنان عرش
بيشرم امتي كه نترسيد از خدا
دست از جفا نداشته بر زخم اهلبيت
از مسلم گچكاز روايت كردهاند كه گفت عبيدالله بن زياد مرا به تعمير دارالاماره گماشته بود هنگامي كه دست در كار بودم ناگاه صيحه و هياهوئي عظيم از طرف محلات كوفه شنيدم، پس به آن خادمي كه نزد من بود گفتم كه اين فتنه و آشوب در كوفه چيست؟ گفت همين ساعت سر مردي خارجي كه بر يزيد خروج كرده بود ميآورند و اين انقلاب و آشوب به جهت نظاره آنست. پرسيدم كه اين خارجي كه بوده، گفت حسين بن علي (ع) چون اين شنيدم صبر كردم تا آن خادم از نزد من بيرون رفت آن وقت لطمه سختي بر صورت خود زدم كه بيم آن داشتم دو چشمم نابينا شود، آن وقت دست و صورت را كه آلوده بگچ بود شستم و از پشت قصرالاماره بيرون شدم تا به كناسه رسيدم پس در آن هنگام كه ايستاده بودم و مردم نيز ايستاده منتظر آمدن اسيران و سرهاي بريده بودند كه ناگاه ديدم قريب به چهل محمل و هودج پيدا شد كه بر چهل شتر حمل داده بودند و در ميان آنها زنان وحرم حضرت سيدالشهداء عليه السلام و اولاد فاطمه بودند، و ناگاه ديدم كه علي بن الحسين عليه السلام را بر شتر برهنه سوار است و از زحمت زنجير خون از رگهاي گردنش جاري است و از روي اندوه و حزن شعري چند قرائت ميكند كه حاصل مضمون اشعار چنين است:
اي امت بدكار خدا خير ندهد شما را كه رعايت جد ما در حق ما نكرديد و در روز قيامت كه ما و شما نزد او حاضر شويم چه جواب خواهيد گفت؟ ما را بر شتران برهنه سوار كردهايد و مانند اسير ميبريد گويا كه ما هرگز به كار دين شما نيامدهايم و ما ناسزا ميگوئيد و دست بر هم ميزنيد و به كشتن ما شادي ميكنيد، واي بر شما مگر نميدانيد كه رسول خدا و سيد انبياء صلي الله عليه و آله جد من است.
اين واقعه كربلا اندوهي بر دل ما گذاشتي كه هرگز تسكين نمييابد.
مسلم گفت كه مردم كوفه را ديدم كه بر اطفال اهلبيت رقت و ترحم ميكردند و نان و خرما و گردو براي ايشان ميآوردند آن اطفال گرسنه ميگرفتند ام كلثوم آن نان پارهها و گردو خرما را از دست و دهان كودكان مير بود و ميافكند، پس بانگ بر اهل كوفه زد و فرمود: يا اَهْلَ الْكُوفَهِ اِنَّ الصَّدَقَهَ عَلَيْنا حَرامٌ.
دست از بذل اين اشياء بازگيريد كه صدقه بر ما اهلبيت روا نيست.
زنان كوفيان از مشاهده اين احوال زار زار ميگريستند ام كلثوم سر از محمل بيرون كرد، فرمود اي اهل كوفه مردان شما ما را ميكشند و زنان شما بر ما ميگريند. خدا در روز قيامت مابين ما و شما حكم فرمايد.
هنوز اين سخن در دهان داشت كه صداي ضجه و غوغا برخاست و سرهاي شهداء را بر نيزه كرده بودند آوردند، و از پيش روي سرها سر حسين عليه السلام را حمل ميدادند و آن سري بود تابنده و درخشنده، شبيهترين مردم به رسول خدا صلي الله عليه و آله و محاسن شريفش مانند شبه مشگي بود و بن موها سفيد بود زيرا كه خضاب از عارض آن حضرت جدا شده بود و طلعتش چون ماه ميدرخشيد و باد محاسن شريفش را از راست به چپ جنبش ميداد، زينب را چون نگاه بسر مبارك افتاد جبين خود را بر چوب مقدم محمل زد چنانچه خون از زير مقنعهاش فرو ريخت و از روي سوز دل با سر خطاب كرد و اشعاري فرمود كه صدر آن اين بيت است:
غالَهُ خَسْفُهُ فَاَبْدي غروباً (الخ)
يا هِلالاً لَمَّا اِسْتَتَمَّ كَمالاً
مؤلف گويد: كه ذكر محامل و هودج در غير خبر مسلم حصاص نيست،و اين خبر را گرچه علامه مجلسي نقل فرموده لكن مأخذ نقل آن منتخب طريحي و كتاب نورالعين است كه حال هر دو كتاب بر اهل فن حديث مخفي نيست، و نسبت شكستن سر به جناب زينب سلام الله عليها و اشعار معروفه نيز بعيد است از آن مخده كه عقيله هاشميين و عالمه غيرمعلمه و رضيعة ثدي نبوت و صاحب مقام رضا و تسليم است.
و آنچه از مقاتل معتبره معلوم مي شود حمل ايشان بر شتران بود كه جهاز ايشان پلاس و روپوش نداشته بلكه در ورود ايشان به كوفه موافق روايت حذام بن ستير كه شيخان نقل كردهاند به حالتي بود كه محصور ميان لشكريان بودهاند چون خوف فتنه و شورش مردم كوفه بوده چه در كوفه شيعه بسيار بوده و زنهائي كه خارج شهر آمده بودند گريبان چاك زده و موها پريشان كرده بودند و گريه و زاري مي نمودند و روايت حذام بعد از اين بيايد.
و بالجمله فرزندان احمد مختار و جگرگوشه حيدر را چون اسراي كفار با سرهاي شهداء وارد كوفه كردند، زنهاي كوفيان بر بالاي بامها رفته بودند كه ايشان را نظاره كنند. همين كه ايشان را عبور ميدادند زني از بالاي بام آواز برداشت:
مِنْ اَيّ الاساري اَنْتُنّ شما اسيران از اسيران كدام مملكت و كدام قبيلهايد؟ گفتند ما اسيران آل مُحَمَّديم، آن زن چون اين بشنيد از بام به زير آمد و هر چه چادر و مقنعه داشت جمع كرد و بر ايشان بخش نمود، ايشان گرفتند و خود را به آنها پوشانيدند.
مؤلف گويد: كه شيخ عالم جليل القدر مرحوم حاج ملا احمد نراقي عطرالله مرقده در كتاب سيف الاُمّه از كتاب ارمياي پيغمبر نقل كرده كه در اخبار از سيدالشهداء عليه السلام در فصل چهارم آن فرمود آنچه خلاصهاش اينست كه چه شد و چه حادثهاي روي داد كه رنگ بهترين طلاها تار شد، و سنگهاي بناي عرش الهي پراكنده شدند و فرزندان بيت المعمور كه به اولين طلا زينت داده شده بودند و از جميع مخلوقات نجيبتر بودند چون سفال كوزهگران پنداشته شدند در وقتي كه حيوانات پستانهاي خود را برهنه كرده بچههاي خود را شير ميدادند. عزيزان من در ميان امت بيرحم دل سخت چوب خشك شده در بيانان گرفتار ماندهاند، و از تشنگي زبان طفل شيرخواره به كامش چسبيده، در چاشتگاهي كه همه كودكان نان ميطلبيدند چون بزرگان آن كودكان را كشته بودند كسي نبود كه نان به ايشان دهد.
آناني كه در سفره عزت تنعم ميكردند در سر راهها هلاك شدند. پس واي بر غريبي ايشان، برطرف شدند عزيزان من به نحوي كه برطرف شدن ايشان از برطرف شدن قوم سدوم عظيمتر شد، زيرا كه آنها هر چند برطرف شدن اما كسي دست به ايشان نگذاشت، اما اينها با وجود آنكه از راه پاكي و عصمت مقدس بودند و از برف سفيدتر و از شير بيغشتر و از ياقوت درخشانتر. رويهاي ايشان از شدت مصيبتهاي دوران متغير گشته بود كه در كوچهها شناخته نشدند زيرا كه پوست ايشان به استخوانها چسبيده بود.
فقير گويد: كه از اين فقره از كتاب آسماني كه ظاهراً اشاره به همين واقعه در كوفه باشد معلوم شد سر سوال آن زن مِن اَيّ الاُساري اَنْتُنّ والله العالم.
شيخ مفيد و شيخ طوسي از حذلم بن ستير روايت كردهاند كه گفت من در ماه محرم سال شصت و يكم وارد كوفه گشتم و آن هنگامي بود كه حضرت علي بن الحسين عليهماالسلام را با زنان اهلبيت به كوفه وارد ميكردند و لشكر ابن زياد برايشان احاطه كرده بودند و مردم كوفه از منازل خود به جهت تماشا بيرون آمده بودند چون اهلبيت را بر آن شتران بيروپوش و برهنه وارد كردند، زنان كوفه به حال ايشان رقت كرده گريه و ندبه آغاز نمودند. در آن حال علي بن الحسين عليه السلام را ديدم كه از كثرت علت و مرض رنجور و ضعيف گشته و غل جامعه بر گردنش نهادهاند و دستهايش را به گردن مغلول كردهاند و آن حضرت به صداي ضعيفي ميفرمود كه اين زنها بر ما گريه ميكنند پس ما را كه كشته است. و در آن وقت حضرت زينب سلام الله عليها آغاز خطبه كرد و به خدا قسم كه من زني با حيا و شرم افصح و انطق از جناب زينب دختر علي عليه السلام نديدم كه گويا از زبان پدر سخن ميگويد و كلمات اميرالمومنين عليه السلام از زبان او فرو ميريزد، در ميان آن ازدحام و اجتماع كه از هر سو صدائي بلند بود به جانب مردم اشارتي كرد كه خاموش باشيد، در زمان نفسها به سينه برگشت و صداي جرسها ساكت شد آنگاه شروع در خطبه كرد و بعد از سپاس يزدان پاك و درود بر خواجه لولاك فرمود:
اي اهل كوفه اي اهل خديعه و خذلان آيا بر ما ميگرئيد و ناله سر ميدهيد هرگز بازنايستد اشگ چشم شما، و ساكن نگردد ناله شما، جز اين نيست كه مثل شما مثل آن زني است كه رشته خود را محكم ميتابد و باز ميگشود چه شما نيز رشته ايمان را ببستيد و بازگسستيد و به كفر برگشتيد، نيست در ميان شما خصلتي و شيمتي جز لاف زدن و خودپسندي كردن و دشمن داري و دروغ گفتن و به سبك كنيزان تملق كردن و مانند اعدا غمازي كردن، مثل شما مثل گياه و علفي است كه در مزبله روئيده باشد يا گچي است كه آلايش قبري به آن كرده باشد پس بد توشهاي بود كه نفسهاي شما از براي شما در آخرت ذخيره نهاد و خشم خدا را بر شما لازم كرد و شما را جاودانه در دوزخ جاي داد از پس آنكه ما را كشتيد بر ما ميگرييد. سوگند به خدا كه شما بگريستن سزاواريد، پس بسيار بگرئيد و كم بخنديد چه آنكه ساحت خود را به عيب و عار ابدي آلايش داديد كه لوث آن به هيچ آبي هرگز شسته نگردد و چگونه توانيد شست و با چه تلافي خواهيد كدر كشتن جگرگوشه خاتم پيغمبران و سيد جوانان اهل بهشت و پناه نيكوان شما و مفرغ بليات شما و علامت مناهج شما و روشن كننده محجه شما و زعيم و متكلم حجج شما كه در هر حادثه به او پناه ميبرديد و دين و شريعت را از او ميآموختيد. آگاه باشيد كه بزرگ وزري براي حشر خود ذخيره نهاديد، پس هلاكت از براي شما باد و در عذاب به روي درافتيد و از سعي و كوشش خود نوميد شويد و دستهاي شما بريده باد و پيمان شما مورث خسران و زيان باد، همانا به غضب خدا بازگشت نموديد و ذلت و مسكنت بر شما احاطه كرد، واي بر شما آيا ميدانيد كه چه جگري از رسول خدا (ص) شكافتيد و چه خوني از او ريختند و چه پردگيان عصمت او را از پرده بيرون افكنديد، امري وقيع و داهيه عجيب بجا آورديد كه نزديكست آسمانها از آن بشكافد و زمين پاره شود و كوهها پاره گردد و اينكار قبيح و ناستوده شما زمين را گرفت، آيا تعجب كرديد كه از آثار اين كارها از آسمان خون باريد؟ آنچه در آخرت بر شما ظاهر خواهد گرديد از آثار آن عظيمتر و رسواتر خواهد بود پس بدين مهلت كه يافتيد خوشدل و مغرور نباشيد چه خداوند به مكافات عجلت نكند، و بيم ندارد كه هنگام انتقام بگذرد و خداوند در كمينگاه گناهكاران است.
راوي گفت پس آن مخدره ساكت گرديد و من نگريستم كه مردم كوفه از استماع اين كلمات در حيرت شده بودند و گريستند و دستها به دندان ميگزيدند.
و پيرمردي را همي ديدم كه اشگ چشمش بر روي و مو ميدويد و ميگفت:
اِذا عُدَّ نَسْلٌ لايَخيبُ وَلايَخْزي
كُهُولُهُم خَيْرُالْكُهُولِ وَ نَسْلُهُمْ
و به روايت صاحب احتجاج در اين وقت حضرت علي بن الحسين عليه السلام فرمود اي عمه خاموشي اختيار فرما و باقي را از ماضي اعتبار گير و حمد خداي را كه تو عالمي ميباشي كه معلم نديدي، و دانائي باشي كه رنج دبستان نكشيدي، و ميداني كه بعد از مصيبت جزع كردن سودي نميكند، و به گريه و ناله آنكه از دنيا رفته باز نخواهد گشت. و از براي فاطمه دختر امام حسين عليه السلام و ام كلثوم نيز دو خطبه نقل شده لكن مقام را گنجايش نقل نيست.
سيد بن طاوس بعد از نقل آن خطبه فرموده كه مردم صداها به صيحه و نوحه بلند كردند و زنان گيسوها پريشان نمودند و خاك بر سر ريختند و چهرهها بخراشيدند و طپانچهها بر صورت زدند و ندبه بويل و ثبور آغاز كردند و مردان ريشهاي خود را همي كندند و چندان بگريستند كه هيچگاه ديده نشد كه زنان و مردان چنين گريه كرده باشند.
پس حضرت سيد سجاد عليه السلام اشارت فرمود مردم را كه خاموش شويد و شروع فرمود به خطبه خواندن پس ستايش كرد خداوند يكتا را و درود فرستاد محمد مصطفي صلي الله عليه و آله را پس از آن فرمود كه:
ايهاالناس هر كه مرا شناسد شناسد و هركس نشناسد بداند كه منم علي بن الحسين بن علي بن ابيطالب (عليه السلام)، منم پسر آنكس كه او را در كنار فرات ذبح كردند بي آنكه از او خوني طلب داشته باشند، منم پسر آنكه هتك حرمت او نمودند و مالش را به غارت بردند و عيالش را اسير كردند، منم فرزند آنكه او را به قتل صبر كشتند و همين فخر مرا كافي است. اي مردم سوگند ميدهم شما را به خدا آيا فراموش كرديد شما كه نامهها به پدر من نوشتيد چون مسئلت شما را اجابت كرد از در خديعت بيرون شديد، آيا ياد نميآوريد كه با پدرم عهد و پيمان بستيد و دست بيعت فرا داديد آنگاه او را كشتيد و مخذول داشتيد پس هلاكت باد شما را براي آنچه براي خود به آخرت فرستاديد، چه زشت است رأيي كه براي خود پسنديديد، با كدام چشم به سوي رسول خدا (ص) نظر خواهيد كرد گاهي كه بفرمايد شماها را كه كشتيد عترت مرا و هتك كرديد حرمت مرا و نيستيد شما از امت من.
چون سيد سجاد عليه السلام سخن بدينجا آورد صداي گريه از هر ناحيه و جانبي بلند شد، بعضي را ميگفتند هلاك شديد و ندانستيد، ديگر باره حضرت آغاز سخن كرد و فرمود:
خدا رحمت كند مردي را كه قبول كند نصيحت مرا و حفظ كند وصيت مرا در راه خدا و رسول خدا و اهلبيت او چه ما را با رسول خدا (ص) متابعتي شايسته و اقتدائي نيكو است.
مردمان همگي عرض كردند كه يابن رسول الله ما همگي پذيراي فرمان توئيم و نگاهبان عهد و پيمان و مطيع امر توئيم و هرگز از تو روي نتابيم و بهرچه امر فرمائي تقديم خدمت نمائيم و حرب كنيم با هر كه ساخته حرب تست و از در صلح بيرون شويم با هر كه با تو در طريق صلح و سازش است تا گاهي كه يزيد را مأخوذ داريم و خونخواهي كنيم از آنانكه با تو ظلم كردند و بر ما ستم نمودند. حضرت فرمود:
هيهات هيهات اي غداران حيلت اندوز كه جز خدعه و مكر خصلتي بدست نكرديد ديگر من فريب شماها را نميخورم مگر باز اراده كردهايد كه با من روا داريد آنچه با پدران من بجا آوريد، حاشا و كلا بخدا قسم هنوز جراحاتي كه از شهادت پدرم در جگر و دل ما ظاهر گشته بهبودي پيدا نكرده چه آنكه ديروز بود كه پدرم با اهلبيت شهيد گشت، و هنوز مصائب رسول خدا (ص) و پدرم و برادرانم مرا فراموش نگشته و حزن و اندوه بر ايشان در حلق من كاوش ميكند و تلخي آن در دهانم و سينهام فرسايش مينمايد، و غصه آن در راه سينه من جريان ميكند، من از شما همي خواهم كه نه با ما باشيد و نه بر ما، و فرمود:
قَدْ كانَ خَيْراً مِنْ حُسَيْنِ وَ اَكْرَما
اَصيبَ حُسَيْنٌ كانَ ذلشكَ اَعْظَما
جَزاءُ الَّذي اَرْادهُ نارُجَهَنَّما
لا غَرْر اَنْ قُتِلَ الحُسَيْنُ فَشَيْخُهُ
فَلا تَفْرحُوا يا اَهْلَ كُوفان بالّذي
قَتيلٌ بِشَط النَّهْرِ رُوحي فَداؤهُ
ثُمَّ قالَ رَضينا مِنْكُمْ رَأساً بِرَأسٍ فَلايّوْمٌ لَنا وَلايَوْمٌ عَلَيْا
M.A.H.S.A
12-04-2011, 10:32 PM
ورود اهل بيت (ع) به درالاماره
ورود اهل بيت (ع) به درالاماره
عبيدالله زياد چون از ورود اهلبيت به كوفه آگه شد، مردم كوفه را از خاص و عام اذن عام داد لاجرم مجلس او را حاضر و بادي انجمن و آكنده شده، آنگاه امر كرد تا سر حضرت سيدالشهداء عليه السلام را حاضر مجلس كنند، پس آن سر مقدس را به نزد او گذاشتند، از ديدن آن سر مقدس سخت شاد شد و تبسم نمود، و او را قضيبي در دست بود كه بعضي آنرا چوبي گفتهاند و جمعي تيغي رقيق دانستهاند، سر آن قضيب را به دندان ثناياي جناب امام حسين عليه السلام ميزد و ميگفت حسين را دندانهاي نيكو بوده. زيد بن ارقم كه از اصحاب رسول خدا صلي الله عليه و آله بوده در اين وقت پيرمردي گشته در مجلس آن ميشوم حاضر بود، چون اين بديد گفت اي پسر زياد قضيب خود را از اين لبهاي مبارك بردار سوگند به خداوندي كه جز او خداوندي نيست كه من مكرر ديدم رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم را بر اين لبها كه موضوع قضيب خود كردهاي بوسه ميزد، اين بگفت و سخت بگريست. ابن زياد (ملعون) گفت خدا چشمهاي ترا بگرياند اي دشمن خدا آيا گريه ميكني كه خدا به ما فتح و نصرت داده است؟ اگر نه اين بود كه پير فرتوت (سالخورده و خرف شده) گشتهاي و عقل تو زايل شده ميفرمودم تا سر ترا از تن دور كنند. زيد كه چنين ديد از جا برخاست و به سوي منزل خويش بشتافت. آنگاه عيالات جناب امام حسين عليله السلام را چون اسيران روم در مجلس آن ميشوم وارد كردند.
راوي گفت كه داخل آن مجلس شد جناب زينب (ع) خواهر امام حسين (ع) متنكره و پوشيده بود پستترين جامههاي خود را و به كناري از قصرالاماره رفت و آنجا بنشست و كنيزكان در اطرفش درآمدند و او را احاطه كردند.
ابن زياد (لعين) گفت اين زن كه بود كه خود را كناري كشيد، كسي جوابش نداد، ديگرباره پرسيد پاسخ نشنيد، تا مرتبه سيم يكي از كنيزان گفت اين زينب دختر فاطمه دختر رسول خدا (ص) است ابن زياد لعين چون بنشيند رو به سوي او كرد و گفت حمد خدا را كه رسوا كرد شما را و كشت شما را و ظاهر گردانيد دروغ شما را جناب زينب سلام الله عليها فرمود حمد خدا را كه ما را گرامي داشت به محمد صلي الله عليه و آله پيغمبر خود و پاك و پاكيزه داشت ما را از هر رجسي و آلايشي همانا رسوا ميشود فاسق و دروغ ميگويد فاجر و ما به حمدالله از آنان نيستيم و آنها ديگرانند.
ابن زياد (ملعون) گفت چگونه ديدي كار خدا را با برادر و اهلبيت تو جناب زينب عليها السلام فرمود نديدم از خدا جز نيكي و جميل را چه آل رسول جماعتي بودند كه خداوند از براي قربت محل و رفعت مقام حكم شهادت بر ايشان نگاشته بود لاجرم به آنچه خدا از براي ايشان اختيار كرده بود اقدام كردند و به جانب مضجع خويش شتاب كردند ولكن زود باشد كه خداوند ترا و ايشان را در مقام پرسش بازدارد و ايشان با تو احتجاج و مخاصمت كنند، آنوقت ببين غلبه از براي كيست و رستگاري كراست، مادر تو بر تو بگريد اي پسر مرجانه.
ابن زياد (لعين) از شنيدن اين كلمات در خشم شد و گويا قصد اذيت يا قتل آن مكرمه كرد. عمرو بن حريث كه حاضر مجلس بود انديشة او را به قتل زينب سلام الله عليها دريافت از در اعتذار بيرون شد كه اي امير او زني است و بر گفته زنان مؤاخذه نبايد كرد، پس ابن زياد (خبيث) گفت كه خدا شفا داد دل مرا از قتل برادر طاغي تو و متمردان اهل بيت تو. جناب زينب (ع) رقت كرد و بگريست و گفت بزرگ ما را كشتي و اصل و فرع ما را قطع كردي و از ريشه بركندي اگر شفاي تو در اين بود پس شفا يافتي، ابن زياد (لعين) گفت اين زن سجاعه است يعني سخن به سجع و قافيه ميگويد: و قسم به جان خودم كه پدرش نيز سجاع و شاعر بود. جناب زينب سلام الله عليها جواب فرمود كه مرا حالت و فرصت سجع نيست.
و به روايت ابن نما فرمود كه من عجب دارم از كسي كه شفاي او بكشتن ائمه خود حاصل ميشود و حال آنكه مي داند كه در آن جهان از وي انتقام خواهند كشيد.
اين وقت آن ملعون به جانب سيد سجاد عليه السلام نگريست و پرسيد اين جوان كيست؟ گفتند: علي فرزند حسين است، ابن زياد (لعين) گفت مگر علي بن الحسين نبود كه خداوند او را كشت، حضرت فرمود كه مرا برادري بود كه او نيز علي بن الحسين نام داشت لشكريان او را كشتند، ابن زياد (لعين) گفت بلكه خدا او را كشت، حضرت فرمود اَللهُ يَتَوفيّ الاَنْفُسَ حينَ مَوْتِها خدا ميميراند نفوس را گاهي كه مرگ ايشان فرا رسيده، ابن زياد (ملعون) در غضب شد و گفت ترا آن جرأتست كه جواب به من دهي و حرف مرا رد كني بيائيد او را ببريد و گردن زنيد.
جناب زينب سلام الله عليها كه فرمان قتل آن حضرت را شنيد سراسيمه و آشفته به آن جناب چسبيد و فرمود اي پسر زياد كافي است ترا اين همه خون از ما ريختي دست به گردن حضرت سجاد عليه السلام در آورد و فرمود به خدا قسم كه از وي جدا نشوم اگر ميخواهي او را بكشي مرا نيز با او بكش.
ابن زياد (ملعون) ساعتي به حضرت زينب و امام زين العابدين عليهماالسلام نظر كرد و گفت: عجبست از علاقة رحم و پيوندي خويشاوندي به خدا سوگند كه من چنان يافتم كه زينب از روي واقع ميگويد و دوست دارد كه با او كشته شود، دست از علي بازداريد كه او را همان مرضش كافي است.
و به روايت سيد بن طاوس حضرت سجاد عليه السلام فرمود كه اي عمه خاموش باش تا من را جواب گويم. و به ابن زياد فرمود كه مرا بكشتن ميترساني مگر نميداني كشته شدن عادت ما است و شهادت كرامت و بزرگواري ما است.
نقش شده كه رباب دختر امرء القيس كه زوجه امام حسين عليه السلام بود در مجلس ابن زياد سر مطهر را بگرفت و در برگرفت و بر آن سر بوسه داد و آغاز ندبه كرد و گفت:
اًقصَدتْهُ اَسِنَّهُ الاَدْعِياءِ
لاسَقَي الله جانِبَيْ كَرْبَلاء
و احُسَيْنا فَلا نَسيتُ حُسَيْناً
غادَرُوهُ بِكَرْبَلاءِ صَريعا
حاصل مضمون آنكه واحسيناه من فراموش نخواهم كرد حسين را و فراموشي نحواهم نمود كه دشمنان نيزهها بر بدن او زدند كه خطا نكرد، و فراموش نخواهم نمود كه جنازه او را در كربلا روي زمين گذاشتند و دفن نكردند، و در كلمه لاشقي الله جانبي كربلاء اشاره به عطش آن حضرت را فراموش نكرد چنانچه در فصل آخر معلوم خواهد شد.
راوي گفت پس ابن زياد (ملعون) امر كرد كه حضرت علي بن الحسين (ع) را با اهلبيت بيرون بردند و در خانهاي كه در پهلوي مسجد جامع بود جاي دادند. جناب زينب (س) فرمود كه به ديدن ما نيايد زني مگر كنيزان و مماليك چه ايشان اسيرانند و ما نيز اسيرانيم. قُلْتُ وَ يُنناسِبُ في هذَا الْمَقامِ اَنْ اَذْكُرَ شِعْرَاَبي قَيْسِ بْنِ الاسْلَتِ الاَوْسي:
وَ تَعْتَلُّ عَنْ اِتْيا نِهِنَّ فَتُعْذَرُ
وَلِكنَّها مِنْهُنَّ تَحْيي وَ تَخفْرُ
وَ يُكرِمُها جاراتُها فَيَزُرْتَها
وَ لَيْس لَها اَنْ تَسْتَهينَ بِجبارَهٍ
پس امر كرد ابن زياد (ملعون) كه سر مطهر را در كوچههاي كوفه بگردانند.
برگرفته از کتاب منتهی الامال
M.A.H.S.A
12-04-2011, 10:33 PM
مقتل عبدالله بن عفيف ازدی
ذكر مقتل عبدالله بن عفيف ازدی رحمه الله تعالی
شيخ مفيد (ره) فرموده پس ابن زياد (لعين) از مجلس خود برخاست و به مسجد رفت و بر منبر برآمد و گفت حمد و سپاس خداوندي را كه ظاهر ساخت حق و اهل حق را و نصرت داد اميرالمؤمنين يزيد بن معاويه (عليهما العنه) و گروه او را و كشت دروغگوي (نعوذ بالله) پس دروغگو را و اتباع او را. اين وقت عبدالله بن عفيف ازدي كه از بزرگان شيعيان اميرالمؤمنين عليه السلام و از زهاد و عباد بود و چشم چپش در جنگ جمل و چشم ديگرش در صفين نابينا شده بود و پيوسته ملازمت مسجد اعظم مينمود و اوقات را به صوم و صلوه بسر ميبرد، چون اين كلمات كفرآميز ابن زياد (لعين) را شنيد بانگ بر او زد كه اي دشمن خدا دروغگو توئي و پدر تو زياد بن ابيه است و ديگر يزيد (پليد) است كه ترا امارت داده و پدر اوست اي پسر مرجانه. اولاد پيغمبر را ميكشي و بر فراز منبر مقام صديقين مينشيني و از اين سخنان ميگوئي؟
ابن زياد در غضب شد بانگ زد كه اين مرد را بگيريد و نزد من آريد، ملازمان ابن زياد برجستند و او را گرفتند، عبدالله طايفه ازد را ندا در داد كه مرا دريابيد هفتصد نفر از طايفه ازد جمع شدند و ابن عفيف را از دست ملازمان ابن زياد بگرفتند. ابن زياد را چون نيروي مبارزت ايشان نبود صبر كرد تا شب درآمد آنگاه فرمان داد تا عبدالله را از خانه بيرون كشيدند و گردن زدند، و امر كرد جسدش را در سبحه بدار زدند. و چون عبيدالله اين شب را به پايان برد روز ديگر شد امر كرد كه سر مبارك امام عليه السلام را در تمامي كوچههاي كوفه بگردانند و در ميان قبايل طواف دهند.
از زيد بن ارقم روايت شده كه گاهي كه آن سر مقدس را عبور ميدادند من در غرفه خويش جاي داشتم و آن سر را بر نيزه كرده بودند چون برابر من رسيد شنيدم كه اين آيه را تلاوت ميفرمود: اَمْ حَسِبْتَ اَنَّ اَصْحابَ الْكَهْفِ وَالرَّقيمِ كانُوا مِنْ اياتِنا عَبَجاً.
سوگند با خداي كه موي بر اندام من برخاست و ندا در دادم كه يابن رسول الله امر سر مقدس تو والله از قصه كهف و رقيم اعجب و عجيبتر است.
روايت شده كه به شكرانه قتل حسين عليه السلام چهار مسجد در كوفه بنيان كردند. نخستين را مسجد اشعث خوانند، دوم مسجد جرير، سيم مسجد سماك، چهارم مسجد شبث بن ربعي لعنهم الله، و بدين بنيانها شادمان بودند.
بر
M.A.H.S.A
12-04-2011, 10:35 PM
نامه ابن زياد به يزيد
نامه ابن زياد به يزيد و رسیدن خبر شهادت امام (ع) به مدینه
عبيدالله زياد چون از قتل و اسر و نهب بپرداخت و اهلبيت را محبوس داشت نامه به يزيد نوشت و صورت حال را در آن درج نمود و رخصت خواست كه با سرهاي بريده و اسراي مصيبت ديده چه عمل آورد، و مكتوبي ديگر به امير مدينه عمروبن سعيد بن العاص رقم كرد و شرح اين واقعه جانسوز را در قلم رقم كرد و شرح اين واقعه جانسور را در قلم آورد، و شيخ مفيد متعرض مكتوب يزيد نشده بلكه فرموده:
بعد از آنكه سر مقدس حضرت را در كوچههاي كوفه بگردانيدند ابن زياد (ملعون) او را با سرهاي سايرين به همراهي زحر بن قيس براي يزيد (لعين) فرستاد.
بالجمله پس از آن عبدالملك سلمي را به جانب مدينه فرستاد و گفت به سرعت طي مسافت كن و عمروبنسعيد را به قتل حسين بشارت ده. عبدالملك گفت كه من به راحله خود سوار شدم و به جانب مدينه شتاب كردم و در نواحي مدينه مردي از قبيله قريش مرا ديدار كرد و گفت چنين شتاب زده از كجا ميرسي و چه خبر ميرساني، گفتم خبر در نزد امير است خواهي شنيد آنرا، آن مرد گفت: اناالله و انا اليه راجعون به خدا قسم كه حسين عليه السلام كشته گشته. پس من داخل مدينه شدم و به نزد عمروبنسعيد رفتم، عمرو گفت خبر چيست؟ گفتم خبر خوشحالي است اي امير، حسين كشته شد. گفت بيرون رو در مدينه ندا كن و مردم را به قتل حسين خبر ده. گفت بيرون آمدم و ندا به قتل حسين در دادم. زنان بنيهاشم چون اين ندا را شنيدند چنان صيحه و ضجه از ايشان برخاست كه تاكنون چنين شورش و شيون و ماتم نشنيده بودم كه زنان بني هاشم در خانههاي خود براي شهادت حضرت امام حسين عليه السلام ميكردند. آنگاه به نزد عمرو بن سعيد رفتم، عمرو چون مرا ديد بر روي من تبسمي كرد و شعر عمرو بن معديكرب را خواند:
كَعَجيجِ نِسْوَتِنا غَد اهَ الاَرْيَب
عَجَّتْ نِساءُ بَني زِيادٍ عَجَّهً
آنگاه عمرو گفت هذه واعيه بواعيه عثمان يعني اين شيونها و نالهها كه از خانههاي بني هاشم بلند شد به عوض شيونها است كه بر قتل عثمان از خانههاي بني اميه بلند شد. آنگاه به مسجد رفت و بر منبر آمد و مردم را از قتل حسين عليه السلام آگهي داد. { البته که بنی هاشم جز دفاع از خلیفه مقتول کاری انجام نداند .}
و موافق بعضي روايات عمرو بن سعيد ( ل ) كلماتي چند گفت كه تلويح و تذكره خون عثمان مي نمود، و اراده مي كرد اين مطلب را كه بني هاشم سبب قتل عثمان شدند و او را كشتند حسين نيز به قصاص خون عثمان كشته شد. آنگاه براي مصلحت گفت به خدا قسم دوست مي داشتم كه حسين زنده باشد و احياناً ما را به فحش و دشنام ياد كند و ما او را به مدح و ثنا نام بريم، و او از ما قطع كند و ما پيوند كنيم چنانچه عادت او و عادت ما چنين بود، اما چه كنم با كسي كه شمشير بر روي ما كشد و اراده قتل ما كند جز آنكه او را از خود دفع كنيم و او را بكشيم { ای دروغ گو ! }.
پس عبدالله بن سايب كه حاضر مجلس بود برخاست و گفت اگر فاطمه زنده بود سر فرزند خويش ميديد چشمش گريان و جگرش بريان ميشد، عمرو گفت ما با فاطمه نزديكتريم از تو اگر زنده بود چنين كه ميگوئي، لكن كشنده او را كه دافع نفس بود ملامت نميفرمود. آنگاه يكي از موالي عبدالله بن جعفر خبر شهادت پسران او را به او رسانيد عبدالله گفت اٍنّالِلّهِ وَ اِنّا اِلَيْهِ راجِعُونَ. پس بعضي از مواليان او و مردم بر او داخل شدند و او را تعزيت گفتند، اين وقت غلام او ابواللسلاس گفت: هذا ما لقينا من الحسين بن علي. يعني اين مصيبت كه به ما رسيد سببش حسين بن علي بود. عبدالله چون اين كلمات را شنيد در خشم شد و او را با نعلين بكوفت و گفت: يَابْنَ اللَّخْناءِ اَلْلِحُسَيْن تَقُولُ هذا. اي پسر كنيزكي گنديده بو آيا در حق حسين چنين ميگوئي، به خدا قسم من دوست ميداشتم كه با او بودم و از وي مفارقت نميجستم تا در ركاب او كشته ميگشتم، به خدا سوگند كه آنچه بر من سهل ميكند مصيبت فرزندانم را آنست كه ايشان مواسات كردند با برادر و پسر عمم حسين عليه السلام و در راه او شهيد شدند. اين بگفت و رو به اهل مجلس كرد و گفت سخت گران و دشوار است بر من شهادت حسين عليه السلام لكن الحمدلله اگر خودم حاضر نبودم كه با او مواسات كنم فرزندانم به جاي من در ركاب او سعادت شهادت يافتند.
رواي گفت چون لقمان دختر عقيل قصه كربلا و شهادت امام حسين عليه السلام را شنيد با خواهران خود ام هاني و اسماء و رمله و زينب بيهوشانه با سر برهنه دويد و بر كشتگان خود ميگريست و اين اشعار را ميخواند:
ماذا فَعَلْتُم وَاَنتُمْ اخِرُ الاُمَمِ
مِنْهُمْ اُساري وَ قَتْلي ضُرّجُوابِدَمٍ
اَنْ تَخْلُفُوني بِسُوء في ذَوي رَحِم
ماذا تقُولونَ اِذْ قالَ النَّبِيُّ لَكُمْ
بِعِتْرَتي وَ باَهْلي بَعْدَ مُفْتَقَدي
ما كانِ هذا جَزائي اِذْ نَصَحْتُ لَكُم
خلاصه مضمون آنكه اي كافران بيحيا چه خواهيد گفت در جواب سيد انبياء هنگامي كه از شما بپرسد كه چه كرديد با عترت و اهلبيت من بعد از وفات من ايشان را دو قسمت كرديد قسمتي را اسير كرديد و قسمتي ديگر را شهيد و آغشته به خون نموديد، نبود اين مزد رسالت و نصيحت من شماها را كه بعد از من با خويشان و ارحام من چنين كنيد.
شيخ طوسي (ره) روايت كرده كه چون خبر شهادت امام حسين عليه السلام به مدينه رسيد اسماء بنت عقيل با جماعتي از زنهاي اهلبيت خود بيرون آمد تا به قبر پيغمبر صلي الله عليه و آله رسيد پس خود را به قبر آن حضرت چسبانيد و شهقه زد و رو كرد به مهاجر و انصار و گفت:
يُوْمَ الْحِسابِ وَ صِدْقُ الْقَولِ مَسْمُوعٌ
وَالْحَقُّ عِنْدَ وَلِيّ الاَمْرِ مَجْمُوعٌ
مِنْكُمْ لَهُ الْيَوْمَ عِنْدَاللهِ مَشْفُوعٌ
ماذا تَقُولُونَ اِذْ قالَ النبَّيُّ لَكُمْ
خَذَلْتُمُ عِتْرتي اَوْكُنْتُمُ غَيَباً
اَسْلَمْتَمُوهُمْ بِاَيْديِي الظّالِمينَ فَما
راوي گفت نديدم روزي را كه زنها و مردها اينقدر گريسته باشند مثل آنروز پس چون به پايان رسيد اهل مدينه در نيمةشب نداي هاتفي شنيد و شخصش را نميديدند كه اين اشعار را ميگفت:
اَبْشِرُو بِالْعَذابِ وَالتَّنْكيلِ
مِنْ نَبِي وَ مُرسَلٍ وَ قَبيلٍ
وَ مُوسي وَ صاحِبِ الانْجيلِ
اَيُّهَا الْقاتِلوُنَ جَهْلاً حُسَيْنًا
كُلً اَهْلِ السَّماءِ يَدْعُوا عَلَيْكُمْ
قَدْ لُعِنْتُمْ عَلي لِسانِ ابْن داوُدَ
برگرفته از کتاب منتهی الامال
M.A.H.S.A
12-04-2011, 10:37 PM
فرستادن جواب نامه ابن زياد از طرف يزيد
فرستادن جواب نامه ابن زياد از طرف يزيد
چون نامه ابن زياد به يزيد رسيد و از مضمون آن مطلع گرديد در جواب نوشت كه سرها را با اموال ايشان به شام بفرست.
ابوجعفر طبري در تاريخ خود روايت كرده كه چون جناب سيدالشهداء عليه السلام شهيد شد و اهلبيتش را اسير كردند و به كوفه نزد ابن زياد (لعين) آوردند ايشان را در حبس نمود در اوقاتي كه در محبس بود، روزي ديدند كه سنگي در زندان افتاد كه با او بسته بود كاغذي و در آن نوشته بود كه قاصدي در امر شما به شام رفته نزد يزيد بن معاويه (عليهمااللعنه و الهاويه) در فلان روز، و او فلان روز به آنجا ميرسد و فلان روز مراجعت خواهد كرد. پس هرگاه صداي تكبير شنيدند بدانيد كه امر قتل شما آمده و به يقين شما كشته خواهيد شد، و اگر صداي تكبير نشنيدند پس امان براي شما آمده انشاءالله. پس دو يا سه روز پيش از آمدن قاصد باز سنگي در زندان افتاد كه با او بسته بود كتابي و تيغي و در آن كتاب نوشته كه وصيت كنيد و اگر عهدي و سفارشي و حاجتي به كسي داريد به عمل آوريد تا فرصت داريد كه قاصد در باب شما فلان روز خواهد آمد. پس قاصد آمد و تكبير شنيده نشد و كاغذ از يزيد آمد كه اسيران را به نزد من بفرست، چون اين نامه بابن زياد رسيد آن ملعون مخفربن ثعلبه عائذي را طلبيد كه حامل سرهاي مقدس او بوده باشد با شمر بن ذي الجوشن (عليه اللعنه) و به روايت شيخ مفيد سر حضرت را با ساير سرها به حربن قيس داد و ابوبردةازدي و طارق بن ابي ظبيان را با جماعتي از لشكر كوفه همراه زحر نمود.
بالجمله بعد از فرستادن سرها تهيه سفر اهلبيت را نمود و امر كرد تا سيد سجاد عليه السلام را در غل و زنجير نمودند و مخدرات سرادق عصمت را به روش اسيران بر شترها سوار كردند و مخفر بن ثعلبه را با شمر (عليهمااللعنه) برايشان گماشت و گفت عجلت كنيد و خويشتن را به زحربن قيس رسانيد، پس ايشان در طي راه سرعت كردند و به زحر بن قيس پيوسته شدند.
مقريزدي در خطوط و آثار گفته كه زنان و صبيان را روانه كرد و گردن و دستهاي علي بن الحسين عليه السلام را در غل كرد و سوار كردند ايشان را بر اقتاب.
در كامل بهائي است كه امام و اهل البيت به چهارپايان خود به شام رفتند زيرا كه مالها را غارت كرده بودند اما چهارپايان با ايشان گذارده بودند، و هم فرموده كه شمر بن ذي الجوشن (ملعون) و مخفر بن ثعلبه (لعين) را بر سر ايشان مسلط كرد و غل گران بر گردن امام زين العابدين عليه السلام نهاد چنانكه دستهاي مباركش بر گردن بسته بود. امام در راه به حمد و ثناي خدا و تلاوت قرآن و استغفار مشغول بود و هرگز با هيچكس سخن نگفت الا با عورات اهل البيت عليهم السلام انتهي.
بالجمله آن منافقان سرهاي شهدا را بر نيزه كرده و در پيش روي اهلبيت رسول خدا (ص) ميكشيدند و ايشان را شهر به شهر و منزل به منزل با تمام شماتت و ذلت كوچ ميدادند و بهر قريه و قبيله ميبردند تا شيعيان علي (ع) پند گيرند و از خلافت آل علي (ع) مايوس گردند و دل بر طاعت يزيد (ملعون) بندند، و اگر هر يك از زنان و كودكان بر كشتگان ميگريستند نيزهداراني كه برايشان احاطه كرده بودند كعب نيزه بر سر ايشان ميزدند و آن بيكسان ستمديده را ميآزردند تا ايشان را بدمشق رسانيدند.
چنانچه سيد بن طاوس ره در كتاب اقبال نقلاً عن كتاب مصابيح النور از حضرت صادق عليه السلام روايت كرده كه پدرم حضرت باقر عليه السلام فرمود كه پرسيدم از پدرم حضرت علي بن الحسين عليه السلام از بردن او را به نزد يزيد، فرمود سوار كردند مرا بر شتري كه لنگ بود بدون روپوشي و جهازي و سر حضرت سيدالشهداء عليه السلام بر نيزة بلندي بود و زنان ما پشت سر من بودند بر استران پالاندار وَالْفارِطَهُ خَلْفَنا وَ حَوْلَنا.
فارطه يعني آن جماعتي كه از قوم پيش پيش ميروند كه اسباب آب خود را درست كنند، يا آنكه مراد آن جماعتي است كه از حد درگذشتند در ظلم و ستم و بهر معني باشد يعني اين نحو مردم پشت سر ما و گرد ما بودند با نيزهها، هرگاه يكي از ما چشمش ميگريست سر او را به نيزه ميكوبيدند تا آنگاه كه وارد دمشق شديم، و چون داخل آن بلده شديم فرياد كرد فرياد كنندهاي كه يا اهل الشّام هُولاء سَبايا اَهْلِ الْبَيْتِ الْمَلعُون (نَعُوذُ بِاللهِ).
و از تِبْرِ مذاب و غيره نقل شده: عادت كفاري كه همراه سرها و اسيران بودند اين بود كه در همه منازل سر مقدس را از صندوق بيرون ميآوردند و بر نيزها ميزدند و حمل ميكردند و در اكثر منازل مشغول شرب خمر ميبودند و در جمله از آنها بود: مخفر بن ثعلبه و زحر بن قيس و شمر و خولي و ديگران لَعَنَهُمُ اللهُ جَميعاً.
مؤلف گويد كه: ارباب مقاتل معروفه معتمده ترتيب منازل و مسافرت اهلبيت عليهم السلام را از كوفه به شام مرتب نقل نكردهاند الا وقايع بعضي منازل را ولكن مفردات وقايع در كتب معتبره مضبوطست.
و در كتاب منسوب بابي مخنف اسامي منازل را نامبرده و گفته كه سرها و اهلبيت عليهم السلام را از شرقي حَصّاصه بردند و عبور دادند ايشان را به تكريت پس از طريق بريه عبور دادند ايشان را بر اعمي پس از آن بر دير اَعور پس از آن بر صليتا و بعد به وادي نخله و در اين منزل صداهاي زنهاي جنيه را شنيدند كه نوحه ميخواندند و مرثيه ميگفتند براي حسين عليه السلام، پس از وادي نخله از طريق ارمينا رفتند و سير كردند تا رسيدند به لبا و اهل آنجا از شهر بيرون شدند و گريه و زاري كردند و بر امام حسين و پدرش و جدش صلوات الله عليهم صلوات فرستادند و از قتلة آن حضرت برائت جستند و لشكر را از آنجا بيرون كردند، پس عبور كردند به كَحيلْ و از آنجا بجُهَنْيَه و از جُهَنيهَ به عامل موصل نوشتند كه ما را استقبال كن همانا سر حسين با ما است. عامل موصل امر كرد كه شهر را زينت بستند و خود با مردم بسيار تا شش ميل به استقبال ايشان رفت، بعضي گفتند مگر چه خبر است؟ گفتند سر خارجي ميآورند به نزد يزيد (ملعون) برند، مردي گفت اي قوم سر خارجي نيست بلكه سر حسين بن علي (عليهما السلام) است همين كه مردم چنين فهميدند چهارهزار نفر از قبيلة اوس و خزرج مهيا شدند كه با لشكر جنگ كنند و سر مبارك را بگيرند و دفن كنند، لشكر يزيد كه چنين دانستند داخل موصل نشدند و از تل اعفر عبور كردند پس به جبل سنجار رفتند و از آنجا به نصيبين وارد شدند و از آنجا به عين الورده و از آنجا به دعوات رفتند و پيش از ورود كاغذي به عامل دعوات نوشتند كه ايشان را استقبال كند، عامل آنجا ايشان را استقبال كرد و به عزت تمام داخل شهر شدند و سر مبارك را از ظهر تا به عصر در رجبه نصب كرده بودند، و اهل آنجا دو طايفه شدند يكي طايفه خوشحالي ميكردند و طايفه ديگر گريه ميكردند و زاري مينمودند. پس آن شب را لشكر يزيد (عليهم اللعنه) به شرب خمر پرداختند روز ديگر حركت كردند و به جانب قنسرين رفتند،اهل آنجا به ايشان راه ندادند و از ايشان تبري جستند و آنها را هدف لعن و سنگ ساختند. لاجرم از آنجا حركت كردند و به مَعره النعمان رفتند و اهل آنجا ايشان را راه دادند و طعام و شراب براي ايشان حاضر كردند، يك روز در آنجا بماندند و به شيزر رفتند و اهل آنجا ايشان را راه ندادند، پس از آنجا به كفر طاب رفتند واهل آنجا نيز به ايشان راه نداد و عطش بر لشكر يزيد غلبه كرده بود و هر چه خولي (لعين) التماس كرد كه ما را آب دهيد گفتند يك قطره آب به شما نميچشانيم هم چنانكه حسين و اصحابش را (عليهم السلام) لب تشنه شهيد كردند. پس از آنجا رفتند به سيبور جمعي از اهل آنجا به حمايت اهل بيت عليهم السلام با آن كافران مقاتله كردند جناب ام كلثوم در حق آن بلده دعا فرمود كه آب ايشان گوارا و رخ اجناسشان ارزان باشد و دست ظالمين از ايشان كوتاه باشد پس از آنجا به حماه رفتند اهل آنجا دروازهها را ببستند و ايشان را راه ندادند. پس از آنجا به حمص رفتند و از آنجا به بعلبك اهل بعلبك خوشحالي كردند و دف و ساز زدند جناب ام كلثوم بر ايشان نفرين نمود به عكس سبور، پس از آنجا به صومعه عبور كردند و از آنجا به شام رفتند.
اين مختصر چيزيست كه در كتاب منسوب بابي مخفف ره ضبط شده، و در اين كتاب و كامل بهائي و روضه الاحباب و روضه الشهداء و غير قضايا يا وقايع متعدده و كرامات بسيار از اهلبيت عليهم السلام و از آن سر مطهر در غالب اين منازل نقل شده، و چون نقل آنها به تفصيل منافي با اين مختصر است ما در اينجا چند قضيه قناعت كنيم اگرچه ابن شهر آشوب در مناقب فرموده:
وَ منْ مَناقِبِهِ ما ظَهَرَ مِنَ الْمَشاهِدِ الَّذي يُقالُ لَهُ مَشْهَدُ الرَّاْسِ مِنْ كَرْبَلاءِ اِلي عَسْقَلانِ وَ ما بَيْنَهُما وَ الْمُوصِلَ وَ نَصيبيْن وَ حَمْاَهِ وَ حِمْص وَ دَمِشْق وَ غَيْرِ ذالِكَ. و از اين عبارت معلوم ميشود كه در هر يك از وقايع و كرامات آن چيزي است كه در روضه الشهداء فاضل كاشفي مسطور است كه چون لشكر يزيد (عليهم اللعنه) نزديك موصل رسيدند و به آنجا اطلاع دادند اهل موصل راضي نشدند كه سرها و اهلبيت وارد شهر شوند در يك فرسخي براي آنها آذوقه و علوفه فرستادند و در آنجا منزل كردند و سر مقدس را بر روي سنگي نهادند قطرةخوني از حلقوم مقدس به آن سنگ رسيد و بعد از آن همه ساله در روز عاشورا خون تازه از آن سنگ ميآمد و مردم اطراف آنجا مجتمع ميشدند و اقامة تعزيه ميكردند و همچنين بود تا زمان عبدالملك مروان كه امر كرد آن سنگ را از جا كندند و پنهان نمودند و مردم در محل آن سنگ گنبدي بنا كردند و آنرا مشهد نقطه نام نهادند، و ديگر وقعه حران است كه در جمله از كتب و هم در كتاب سابق مسطور است كه چون سرهاي شهداء را با اسراء به شهر حران وارد كردند و مردم براي تماشا بيرون آمدند از شهر، يحيي نامي از يهودان مشاهده كرد كه سر مقدس لب او حركت ميكند نزديك آمد، شنيد كه اين آيت مبارك تلاوت ميفرمايد: وَسَيَعْلَمُ الَّذينَ ظَلَمُوا اَيَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبُون.
از اين مطلب تعجب كرد، داستان پرسيد براي وي نقل كردند. ترحمش گرفت عمامه خود را به خواتين علويات قسمت كرد و جامه خزي داشت با هزار درهم خدمت سيد سجاد عليه السلام داد، موكلين اسراء او را منع كردند او شمشير كشيد و پنج تن از ايشان بكشت تا او را كشتند بعد از آنكه اسلام آورد و تصديق حقيقت مذهب اسلام نمود و قبر او در دروازه حران است و معروف به قبر يحيي شهيد است و دعا نزد قبر او مستجابست. و نظير وقعه يحيي است وقعه زرير در عسقلان كه شهر را مزين ديد و چون شرح حال پرسيد و مطلع شد جامههائي براي حضرت علي بن الحسين و خواتين اهلبيت عليهم السلام آورد و موكلين او را مجروح كردند.
بالای صفحه
و هم از بعض كتب نقل شده كه چون به حماه آمدند اهل آنجا از اهلبيت عليهم السلام حمايت كردند، جناب ام كلثوم (ع) چون بر حمايت اهل حماه مطلع شد فرمود:
ما يُقالً لِهذِهِ الْمَدينَهِ قالُوا حَمْاهَ قالَتْ حَماها اللهُ مِنْ كُلّ ظالِم.
يعني آن مخدره پرسيد كه نام اين شهر چيست گفتند حماه، فرمود نگهدار خداوند او را از شر هر ستمكاري، و ديگر واقعه سقط جنين است كه در كنار حلب واقع شده.
حموي در معجم البلدان گفته است جوشن كوهي است در طرف غربي حلب كه از آنجا برداشته ميشود مس سرخ و آنجا معدن او است لكن آن معدن از كار افتاده از زماني كه عبور دادند از آنجا اسراي اهلبيت حسين بن علي عليهم السلام را زيرا كه در ميان آنها حسين را زوجهاي بود حامله، بچه خود را در آنجا سقط كرد. پس طلب كرد از عمله جات در آن كوه خبزي يا آبي؟ ايشان او را ناسزا گفتند و از آب و نان منع نمودند پس آن زن نفرين كرد بر ايشان پس تا به حال هر كه در آن معدن كار كند فائده و سودي ندهد و در قبله آن كوه مشهد آن سقط است و معروفست به مشهدالسّقط و مشهدالدّكه و آن سقط اسمش محسن بن حسين (ع) است.
مؤلف گويد كه : من به زيارت آن مشهد مشرف شدهام و به حلب نزديك است و در آنجا تعبير ميكنند از او به شيخ محسن به فتح حاء و تشديد سين مكسوره و عمارتي رفيع و مشهدي مبني بر سنگهاي بزرگ داشته لكن فعلاً خراب شده به جهت محاربهاي كه در حلب واقع شده. و صاحب نسمه السحر از ابن طي نقل كرده كه در تاريخ حلب گفته كه سيف الدوله تعمير كرد مشهدي را كه خارج حلب بود، به سبب آنكه شبي ديد نوري را در آن مكان هنگامي كه در يكي از مناظر خود در حلب بود، پس چون صبح شد سوار شد به آنجا رفت و امر كرد آنجا را حفر كردند پس يافت سنگي را كه بر آن نوشته بود كه اين محسن بن حسين بن علي بن ابيطالب است پس جمع كرد علويين و سادات را و از ايشان سوال كرد. بعضي از ايشان گفتند كه چون اهلبيت را اسير كردند ايام يزيد از حلب عبور ميدادند يكي از زنهاي امام حسين عليه السلام سقط كرد بچه خود را پس تعمير كرد سيف الدوله آنرا.
فقير گويد كه: در آن محل شريف قبرهاي شيعه واقع است، و مقبره ابن شهر آشوب و ابن منبر و سيد عالم فاضل ثقه جليل ابوالمكارم بن زهره در آنجا واقعست بلكه بني زهره كه بيتي شريف بودهاند در حلب تربت مشهوري در آنجا دارند.
ديگر واقعه ايست كه در دير راهب اتفاق افتاده و اكثر مورخين و محدثين شيعه و سني در كتب خويش به اندك اتفاقي نقل كردهاند و حاصل جميع آنها آنست كه چون لشكر ابن زياد ملعون در كنار دير راهب منزل كردند سر حضرت حسين عليه السلام را در صندوق گذاشتند و موافق روايت قطب راوندي آن سر را بر نيزه كرده بودند و بر دور او نشسته حراست ميكردند، پاسي از شب را به شرب خمر مشغول گشتند و شادي ميكردند آنگاه خوان طعام بنهادند و به خورش و خوردني بپرداختند ناگاه ديدند دستي از ديوار دير بيرون شد و با قلمي از آهن اين شعر را بر ديوار دير با خون نوشت:
شَفاَْهَ جَدّهِ يَوْمَ الْحِسابِ
اَتَرْجُوا اُمَّهٌ قَتَلَتْ حُسَيْناً
يعني آيا اميد دارند امتي كه كشتند حسين (ع) را شفاعت جد او را در روز قيامت. آن جماعت سخت بترسيدند و بعضي برخاستند كه آن دست و قلم را بگيرند ناپديد شد، چون بازآمدند و بكار خود مشغول شدند ديگر باره آن دست با قلم ظاهر شد و اين شعر را نوشت:
وَ هُمْ يَوْمَ الْقيمَهِ فيِ الْعَذابِ
فَلاوَاللهِ لَيْسَ لَهُمْ شَفيعٌ
يعني به خدا قسم كه شفاعت كننده نخواهد بود قاتلان حسين عليه السلام را بلكه ايشان در قيامت در عذاب باشند، بازخواستند كه آن دست را بگيرند همچنان ناپديد شد چون باز به كار خود شدند ديگر باره بيرون شد و اين شعر را بنوشت:
وَ خالَفَ حُكْمُهُمْ حُكْمَ الْكِتابِ
وَ قَدْ قَتَلُوا الْحُسَيْنَ بِحُكْمِ جَوْرٍ
يعني چگونه ايشان را شفاعت كند پيغمبر (ص) و حال آنكه شهيد كردند فرزند عزيز او حسين (ع) را به حكم جور و مخالفت كرد حكم ايشان با حكم كتاب خداوند. آن طعام بر پاسبانان آن سر مطهر آن شب ناگوار افتاد و با تمام ترس و بيم بخفتند. نيم شب راهب را بانگي به گوش رسيد چون گوش فرا داشت همه ذكر تسبيح و تقديس الهي شنيد، برخاست و سر از دريچة دير بيرون كرد ديد از صندوقي كه در كنار ديوار دير نهادهاند نوري عظيم به جانب آسمان ساطع ميشود و از آسمان فرشتگان فوجي از پس فوج فرود آمدند و همي گفتند:
اَلسَّلامُ عَلًيْكَ يَابْنَ رَسُولِ اللهِ اَلَّسلام عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ صَلَواتُ وَ سَلامُهُ عَلَيْكَ.
راهب را از مشاهدة اين احوال تعجب آمد و جزعي شديد و فزعي هولناك او را گرفت ببود تا تاريكي شب برطرف شد و سفيده صبح دميد، پس از صومعه بيرون شد و به ميان لشكر آمد و پرسيد كه بزرگ لشكر كيست؟ گفتند خولي اصبحي (عليه اللعنه) است. به نزد خولي (لعين) آمد و پرسش نمود كه در اين صندوق چيست؟ گفت سر مرد خارجي (نعوذبالله) است و او را در اراضي عراق بيرون شد و عبيدالله بن زياد او را به قتل رسانيد گفت نامش چيست؟ گفت حسين بن علي بن ابيطالب (عليهماالسلام). گفت نام مادرش كيست؟ گفت فاطمه زهراء دختر محمد المصطفي (صلي الله عليه و آله) راهب گفت هلاك باشد شما را بر آنچه كرديد، همانا احبار و علماي ما راست گفتند كه ميگفتند هر وقت اين مرد كشته شود آسمان خون خواهد باريد و اين نيست جز در قتل پيغمبر و وصي پيغمبر. اكنون از شما خواهش ميكنم كه ساعتي اين سر را با من گذاريد آنگاه رد كنم، گفتند ما اين سر را بيرون نميآوريم مگر در نزد يزيد بن معاويه (عليه اللعنه) تا از وي جايزه بگيريم، راهب گفت جايزه تو چيست گفت بدرهاي كه ده هزار درهم داشته است، گفت اين مبلغ را نيز عطا كنم گفت حاضر كن. راهب همياني آورد كه حامل ده هزار درهم بود، پس خولي (ملعون) آن مبلغ را گرفت و صرافي كرده و در دو هميان كرد و سر هر دو را مهر نهاد و به خزانه دار خود سپرد و آن سر مطهر را تا يك ساعت به راهب سپرد. پس راهب آن سر مبارك را به صومعه خويش برد و با گلاب شست و با مشك و كافور خوشبو گردانيد و بر سجاده خويش گذاشت و بناليد و بگريست و به آن سر منور عرض كرد يا ابا عبدالله به خدا قسم كه بر من گران است كه در كربلا نبودم و جان خود را فداي تو نكردم، يا ابا عبدالله گاهي كه جدت را ملاقات كني شهادت بده كه من كلمه شهادت گفتم و در خدمت تو اسلام آوردم. پس گفت: اَشْهَدُ اَنْ لا اِله اِلاَّ اِلاَّ اللهُ وَحْدَهُ لا شَريكَ لَهُ وَ اَشْهَدُ اَنَّ مُحَمّداً رَسُولُ اللهِ وَ اَشْهَدُ اَنَّ عَلِياً وَليُّ اللهِ. پس راهب سر مقدس را رد كرد و بعد از اين واقعه از صومعه بيرون شد و در كوهستان ميزيست و به عبادت و زهادت روزگاري به پاي برد تا از دنيا بيرون رفت.
پس لشكريان كوچ دادند و در نزديكي دمشق كه رسيدند از ترس آنكه مبادا يزيد (لعين) آن پولها را از ايشان بگيرد جمع شدند تا آن مبلغ را پخش كنند خولي (لعين) گفت تا آن دو هميان را آوردند چون خاتم برگرفت آن درهمها را سفال يافت و بر يك جانب هر يك نوشته بود: لا تَحْسَبَنَّ اللهَ غافِلاً عَمّا يَعْمَلُ الظّالِِمُونَ. و بر جانب ديگر مكتوب بود. وَ سَيَعْلَمُ الذينَ ظَلَمُو اَيَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبُونَ. خولي (لعين) گفت اين راز را پوشيده داريد و خود گفت: اِنّا لِلّهِ راجِعُونَ خَسِرَ الدُّنْيا وَالاخِرَهِ. يعني زيانكار دنيا و آخرت شدم و گفت آن سفالها را در نهر بردي كه نهري بود در دمشق ريختند.
برگرفته از کتاب منتهی الآمال
M.A.H.S.A
12-04-2011, 10:38 PM
ورود اسراء و رؤس شهداء به شام
ورود اسراء و رؤس شهداء به شام
شيخ كفعمي و شيخ بهائي و ديگران نقل كردهاند كه در روز اول ماه صفر سر مقدس حضرت امام حسين عليه السلام را وارد دمشق كردند، و آن روز بر بنياميه عيد بود، و روزي بود كه تجديد شد در آن روز احزان اهل ايمان، قُلتُ وَ يَحقُ اَن يُقال:
اَمَوِيَّهٌ بِالشّام مِنْ اَعْيادِها
كانَتْ مَاتِمُ بِالْعِراقِ تَعُدُّها
سيد ابن طاوس (ره) روايت كرده كه چون اهلبيت رسول خدا صلي الله عليه و آله را با سر مطهر حضرت سيدالشهداء عليه السلام از كوفه تا دمشق سير دادند چون نزديك دمشق رسيدند جناب ام كلثوم (ع) نزديك شمر (ملعون) رفت و به او فرمود مرا با تو حاجتي است، گفت حاجت تو چيست؟ فرمود اينك شهر شام است، چون خواستي ما را داخل كن كه سرهاي شهدا را از بين محامل بيرون ببرند و پيش دارند تا مردم به تماشاي آنها مشغول شوند و به ما كمتر نگاه كنند چه ما رسوا شديم از كثرت نظر كردن مردم به ما. شمر (ملعون) كه مايه هر شر و شقاوت بود چون تمناي او را دانست برخلاف مراد او ميان بست، فرمان داد تا سرهاي شهدا را بر نيزهها كرده و در ميان محامل و شتران حرم بازدارند و ايشان را از همان دروازه ساعات كه انجمن رعيت و رعايت بود در آوردند تا مردم نظاره بيشتر باشند و ايشان را بسيار نظر كنند.
علامه مجلسي (ره) در جلاء العيون فرموده كه در بعض از كتب معتبره روايت كردهاند كه سهل بن سعد گفت من در سفري وارد دمشق شدم. شهري ديدم در نهايت معموري و اشجار و انهار بسيار و قصور رفيعه و منازل بيشمار و ديدم كه بازارها را آئين بستهاند و پردهها آويختهاند و مردم زينت بسيار كردهاند و دف و نقاره و انواع سازها مينوازند. با خود گفتم مگر امروز عيد ايشان است، تا آنكه از جمعي پرسيدم كه مگر در شام عيدي هست كه نزد ما معروف نيست؟ گفتند اي شيخ مگر تو در اين شهر غريبي؟ گفتم من سهل بن سعدم و به خدمت حضرت رسالت صلي الله عليه و آله رسيدهام. گفتند اي سهل ما تعجب داريم كه چرا خون از آسمان نميبارد و چرا زمين سرنگون نميگردد. گفتم چرا؟ گفتند اين فرح و شادي براي آن است كه سر مبارك حسين بن علي عليهماالسلام را از عراق براي يزيد (پليد) به هديه آوردهاند. گفتم سبحان الله سر امام حسين عليه السلام را ميآورند و مردم شادي ميكنند! پرسيدم كه از كدام دروازه داخل ميكنند؟ گفتند از دروازه ساعات. من به سوي آن دروازه شتافتم چون به نزديك دروازه رسيدم ديدم كه رايت كفر و ضلالت از پي يكديگر ميآورند، ناگاه ديدم كه سواري ميآيد و نيزه در دست دارد و سري بر آن نيزه نصب كرده است كه شبيهترين مردم است به حضرت رسالت صلي الله عليه و آله پس زنان و كودكان بسيار ديدم بر شتران برهنه سوار كرده ميآورند، پس من رفتم به نزديك يكي از ايشان و پرسيدم كه تو كيستي؟ گفت من سكينه دختر امام حسين عليه السلامم. گفتم من از صحابه جد شمايم، اگر خدمتي داري به من بفرما. جناب سكينه (ع) فرمود كه بگو به اين بدبختي كه سر پدر بزرگوارم را دارد از ميان ما بيرون رود و سر را پيشتر برد كه مردم مشغول شوند به نظاره آن سر منور و ديده از ما بردارند و به حرمت رسول خدا (صلي الله عليه و آله) اينقدر بيحرمتي روا ندارند. سهل گفت من رفتم به نزد آن ملعون كه سر آن سرور را داشت، گفتم آيا ممكن است كه حاجت مرا برآوري و چهارصد دينار طلا از من بگيري؟ گفت حاجت تو چيست؟ گفتم حاجت من آن است كه اين سر را از ميان زنان بيرون بري و پيش روي ايشان بروي آن زر را از من گرفت و حاجت مرا روا كرد. و به روايت ابن شهر آشوب چون خواست كه زر را صرف كند هر يك سنگسياه شده بود و بر يك جانبش نوشته بود: وَلا تَحْسَبَنَّ اللهَ غافِلاً عَمّا يَعْمَلُ الظّالِمونَ.
و بر جانب ديگر: وَ سَيَعْلَمُ الَّذينَ ظَلَمُوا اَيَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبُونَ.
قطب راوندي از منهال بن عمرو روايت كرده است كه گفت به خدا سوگند كه در دمشق ديدم سر مبارك جناب امام حسين عليه السلام را بر سر نيزه كرده بودند و در پيش روي آن جناب كسي سوره كهف ميخواند چون به اين آيه رسيد:
اَمْ حَسِبْتَ اَنَّ اَصْحابَ الْكَهْفِ وَالرَّقيمِ كانُوا مِنْ اياتِنا عَجَباً.
به قدرت خدا سر مقدس سيدالشهداء عليه السلام به سخن درآمد و به زبان فصيح گويا گفت امر من از قصه اصحاب كهف عجيبتر است و اين اشاره است به رجعت آن جناب براي طلب خون خود.
پس آن كافران حرم و اولاد سيد پيغمبران را در مسجد جامع دمشق كه جاي اسيران بود بازداشتند، و مرد پيري از اهل شام به نزد ايشان آمد و گفت الحمدلله كه خدا شما را كشت و شهر ما را از مردان شما راحت داد و يزيد (ملعون) را بر شما مسلط گردانيد. چون سخن خود را تمام كرد جناب امام زين العابدين عليه السلام فرمود كه اي شيخ آيا قرآن خواندهاي گفت بلي فرمود كه اين آيه را خواندهاي:
قُلْ لا اَسْئَلُكُم عَلَيهِ اَجْراً اِلاَّ المَوَدَّهَ فِي الْقُرْبي.
گفت بلي، آن جناب فرمود آنها مائيم كه حق تعالي مودت ما را مزد رسالت گردانيده است، باز فرمود كه اين آيه را خواندهاي؟ وَاتِ ذَالْقُربي حَقَّهُ.
گفت بلي، فرمود كه مائيم آنها كه حق تعالي پيغمبر خود را امر كرده است كه حق ما را به ما عطا كند، آيا اين آيه را خواندهاي؟ وَ اعْلَمْوا اَنَّما غَنْمِتُمْ مِنْ شَيء فًاِن لِلّهِ خًمُسَهُ وَ للرَّسُولِ وَ لِذِي الْقُرْبي. گفت بلي، حضرت فرمود كه مائيم ذوي القربي كه اقرب قرباي آن حضرتيم. آيا خواندهاي اين آيه را. اِنَّما يُريدُ اللهُ لِيْذْهِبَ عَنْكُمٌ الرّجْس اَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهّرِكُمْ تَطْهيراً. گفت بلي، حضرت فرمود كه مائيم اهلبيت رسالت كه حق تعالي شهادت به طهارت ما داده است. آن مرد پير گريان شد و از گفتههاي خود پشيمان گرديد و عمامه خود را از سر انداخت و رو به آسمان گردانيد و گفت خداوندا بيزاري ميجويم به سوي تو از دشمنان آل محمد از جن و انس، پس به خدمت حضرت عرض كرد كه اگر توبه كنم آيا توبه من قبول ميشود فرمود بلي، آن مرد توبه كرد چون خبر او به يزيد (پليد) رسيد او را به قتل رسانيد.
از حضرت امام محمد باقر (ع) مرويست كه چون فرزندان و خواهران و خويشان حضرت سيدالشهداء عليه السلام را به نزد يزيد پليد بردند بر شتران سوار كرده بودن بيعماري و محمل، يكي از اشقياي اهل شام گفت ما اسيران نيكوتر از ايشان هرگز نديده بوديم، سكينه خاتون عليهاالسلام فرمود اي اشقياء مائيم سبايا و اسيران آل محمد (ص).
شيخ جليل و عالم خبير حسن بن علي طبري كه معاصر علامه و محقق است در كتاب امام حسين عليه السلام به شام گفته كه اهلبيت را از كوفه به شام ده بده سير ميدادند تا به چهار فرسخي از دمشق رسيدند بهر ده از آنجا تا به شهر نثار بر ايشان ميكردند، و بر در شهر سه روز ايشان را باز گرفتند تا شهر بيارايند و هر حلي و زيوري و زينتي كه در آن بود به آئينها بستند به صفتي كه كسي چنان نديده بود. قريب پانصد هزار مرد و زن با دفها و اميران ايشان با طبلها و كوسها و بوقها و دهلها بيرون آمدند و چند هزار مردان و جوانان و زنان رقص كنان با دف و چنگ و رباب زنان استقبال كردند، جمله اهل ولايت دست و پاي خضاب كرده و سرمه در چشم كشيده روز چهارشنبه شانزدهم ربيع الاول به شهر رفتند از كثرت خلق گوئي كه رستخيز بود چون آفتاب برآمد ملاعين سرها را به شهر درآوردند از كثرت خلق به وقت زوال به در خانه يزيد لعين رسيدند. يزيد (ملعون) تخت مرصع نهاده بود خانه و ايوان آراسته بود و كرسيهاي زرين و سيمين راست و چپ نهاده حجاب بيرون آمدند و اكابر ملاعين را كه با سرها بودند به پيش يزيد (ولدالزنا) بردند و احوال بپرسيد، ملاعين گفتند به دولت امير دمار از خاندان ابوتراب درآورديم و حالها باز گفتند و سرهاي اولاد رسول را (عليهم السلام) آنجا بداشتند و در اين شصت و شش روز كه ايشان در دست كافران بودند هيچ بشري بر ايشان سلام كردن نتوانست.
و هم نقل كرده از سهل بن سعد الساعه كه من حج كرده بودم به عزم زيارت بيت المقدس متوجه شام شدم چون به دمشق رسيدم شهري ديدم كه پرفرح و شادي و جمعي را ديدم كه در مسجد پنهان و نوحه ميكردند و تعزيت ميداشتند، و پرسيدم شما چه كسانيد؟ گفتند ما از مواليان اهلبيتم و امروز سر امام حسين عليه السلام و اهلبيت او را به شهر آوردند. سهل گويد كه به صحرا رفتم از كثرت خلق و شيهه اسبان و بوق و طبل و كوسات و دفوف رستخيزي ديدم تا سواد اعظم برسيد، ديدم كه سرها ميآورند بر نيزهها كرده. اول سر جناب عباس عليه السلام را آوردند و در عقب سرها عورات حسين عليه السلام ميآمدند. و سر حضرت امام حسين عليه السلام را ديدم با شكوهي تمام و نوري عظيم از او ميتافت با ريش مدور كه موي سفيد با سياه آميخته بود و به وسمه خضاب كرده و سياهي چشمان شريفش نيك سياه بود و ابروهايش پيوسته بود و كشيده بيني بود، و تبسم كنان به جانب آسمان، چشم گشوده بود به جانب افق و باد محاسن او را ميجنبانيد به جانب چپ و راست، پنداشتي كه اميرالمؤمنين علي عليه السلام است.
عمرو بن منذر همداني گويد: جناب ام كلثوم عليهاالسلام را ديدم چنانكه پنداري فاطمه زهرا عليهاالسلام است چادر كهنه بر سر گرفته و روي بند بر روي بسته، من نزديك رفتم و امام زين العابدين عليه السلام و عورات خاندان را سلام كردم مرا فرمودند: اي مؤمن اگر بتواني چيزي بدين شخص ده كه سر حضرت حسين (ع) را دارد كه به پيش برد ه از نظارهگيان ما را زحمت است، من صد درهم بدادم بدان لعين كه سر داشت كه سر حضرت حسين عليه السلام را پيشتر داد و از عورات دور شود بدين منوال ميرفتند تا نزد يزيد پليد بنهادند. انتهي.
vBulletin v4.2.5, Copyright ©2000-2024, Jelsoft Enterprises Ltd.