توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : باران ...
درود:^::^::^:
چه زیباست قطرات لطیف باران آن هنگام که آرام آرام بر سرت می بارد و صدای چک چک قطره هایش در گوشت به آهستگی ترانه ی زندگی را زمرمه میکند
چه شیرین است آن لحظه ای که روحت با بارش باران غسل میکند و لطافت و پاکی را با تمام وجود حس میکنی
چه ناب است آن زمان که در زیر نم نم باران در هوای گرفته ی آسمان در کوچه خاطرات قدم می زنی وخیالت ، خیس از خاطره ها میشود
چه دلنشین است آن لحظه ای که از پشت پنجره تنهایی به بارش باران می نگری .قطرات بی دریغ و یکریز بر سنگفرش خیابان می بارند وسکوت سهمگین تنهاییت را می شکنند
باران می بارد و عطر اقاقی ها به مشام می رسد و باز من جوانی را به یاد می آورم....
بارانی باش همچنان که چشمهایت بارانی اند.
دلت به حال کویر نمی سوزد در حالی که او تشنه است کویر صورت تو سیراب از باران چشمهایت است؟
نم نم پاییز٬ صدای خش خش برگ ها٬صدای گریه تو و اواز تنهایی من.
عجب فضای شاعرانه ای!
راستی چرا دلت به حال من نمی سوزد؟ چرا اشکهایت را به من هدیه نمی دهی؟ چرا سکوت کرده ای؟ منتظری؟ تو هم مثل همه منتظر خشم اسمانی تو هم از صدای جیغ خوشت می اید.
من باز هم تنهایم.
باران شیشه های عینکم را تار کرده نمی توانم تو را ببینم .با دستهایت شیشه های عینکم را پاک کن!
این کار را نمی کنی؟!
تو که قرار بود بارانی شوی !تو هم مثل خیلی ها بی احساسی .
تو هم مرا نمی فهمی!تو هم مرا دوست نداری!
و باز هم من و نم نم باران باید سرود تنهایی را زیر نگاه خشمگین اسمان بخوانیم.
باران است که می بارد،
آرام آرام،
ترانه های دلتنگی من،
ياد تو،
و عصر يک روز کمی بهاری،
در انتهای فصلی که زمستان می بارد از روزهايش!!
اشک من !
ـ چشمانم! ـ
وآسمانی که هيچگاه از ياد تو، ـ آبی ـ نمی شود!!.
ـ دلم ـ
ــ واين بار کسی نمی داند،
نمی بيند،
چرا در زير باران آهسته آهسته می کشم برراه،
ـ پای را !! ـ
با دستی بر گريبان و نگاهی بر آسمان!
ـ و باران است که می بارد ـ
با بغضی در گلو و يادگاری بر صورت!
ـ اشک ! ـ
و ماتمی در دل!!
کسی نمی داند؟!
اين باران است يا...؟!!!
نگاه ساکت باران
بروی صورتم دزدانه می لغزد
ولی یاران نمی دانند
که من دریایی از دردم
به ظاهر گرچه می خندم
ولی اندر سکوتی تلخ می گریم ...
اگر باران نبارد، آسمان دلگیر خواهد ماند
زمین چون کودکی در انتظار شیر خواهد ماند
اگر باران نبارد دشت، بی سجّاده خواهد شد
اگر باران نبارد رود، بی تفسیر خواهد ماند
اگر باران نبارد، از عطش جنگل چه خواهد کرد؟
یقین همچون کویری تفته از تبخیر خواهد ماند
اگر باران نبارد، سعی خورشید و صفای آب
به گِرد کعبة این خاک، بیتأثیر خواهد ماند
اگر باران نبارد ریشه ها ـ این بیشه های سبز!
به زندان سیاهِ خاک، در زنجیر خواهد ماند
اگر باران نبارد ـ گرچه میدانم که میبارد ـ
مدار فصلها در امتداد تیر خواهد ماند
اگر باران نبارد، بر شب ـ آن باران نورانی ـ
پی تثبیت خود این شام، بی شبگیر خواهد ماند
ببار ای جاری همواره! ای باران نورانی!
به دیدار تو تا کی این زمین پیر، خواهد ماند؟
باران
رویاست
میان بال های شب می خزد
به پنجره های بسته دست میکشد
و در میان رازها راه می رود
باران
رویاست
آرزوها را صدا می کند
در کوچه های گذشته ، قدم می زند
هیچ نمی پرسد
همه چیز را می داند ...
باران
رویاست
و رویاها
به بارانی شسته خواهد شد
تو نیز بارانی
میان رویاهای من ، تا صبحدم قدم میزنی
رازها را نوازش می کنی
هیچ نمی پرسی
همه چیز را می دانی ...
جبران خلیل جبران
شعري براي باران سروده ام
شعري براي دردهاي بي کران قطره ها
که در ني ني اشک چشمانم متولد ميشوند
و در راستاي خطي، آرام
بر روي گونه هايم جاري مي شوند!
باران را ميبويم
بويي نميدهدولي دستانش بسيار مهربانند
زيرا مرا به ياد تو سوق ميدهند
ميلي براي رسيدن به تو
خداي خوب من!
در نگاه چشمانم
صدايي فرياد ميزند که
که آمده ام تا بمانم براي تو
و اشکها به ياري من مي آيندو
ياري دستانم است که بي هيچ چشمداشتي
به سويتو دراز شده اند
آري من تو را ميخواهم
تو را
خداي مهربانم را!
مرا ببخش
چه آهنگ لطیفی داشت
مرا با خود کجا می برد
صدای ریز باران که
به روی برگ ها می خورد
دلم می خواست آن لحظه
فقط من باشم و گوشم
ببندم چشم هایم را
شود دنیا فراموشم
اگر چیزی نفهمیدم
از آهنگ سحرآمیز
ولی چون ابرها کم کم
از آرامش شدم لبریز
و من امروز باریدم
چکیدم روی برگی زرد
صدای چک چک من را
کسی آهسته هجی کرد ..
"مصطفی رحماندوست
هنوز دست هایم
در دست های تو بود
که باران بارید
تو رفتی چتر بیاوری
و من هنوز که هنوز است
روی این نیمکت
منتظرم
که یا باران بند بیاید
یا تو با چتر
یا تو بی چتر
فقط برگردی ...
شب را
تا صبح
مهمان کوچه های بارانی خواهم بود
و برگ برگ دفتر غمگينم را
در باران خواهد شست
آنگاه شعر تازه ام را
که شعر شعر هايم خواهد بود
با دست های شاعرانه تو
بر دفتری که خا ليست
خواهم نوشت...
ای نام تو تغزل ديرينم در باران!!
يک شب هوای گريه
يک شب هوای فرياد
امشب دلم هوای تو کرده است.....
يک مسافر تنها درحوالي جاده
مثل پنجره : دلباز ، مثل سايه ها : ساده
بي خيال از دنيا ، با تبسمي شيرين
آمده پر از احساس ، دل به زندگي داده
واي از اين باران! قصه گوي سال هاي بي حضور
که با وسواسي شگرف حلقه هاي دلبستگي را خيس مي کنند
آنقدر خيس تا لبريز شوند ناگهاني تر از امدنت ، مي روي ...
بي بهانه من مي مانم و باران هاي بي اجازه
قلب عاشقي که سپاس گذارت مي ماند تا ابد
متشکرم که به من فهماندي که:
چقدر مي توانم دوست بدارم و عاشق باشم ... بي توقع باور کن ، بي توقع !
دارم به تو فکر مي کنم ، فقط فکر مي کنم
اما تمام لحظه ها پر مي شود از سطرهاي عاشقي
همراه خوب و ساکت من ، سلام
موسيقي زنده ، ساده و بي کلام من
دوست دارم
-بدون توقع-
به نام عشق
باران گرفته مثل هميشه و ....
دیگر چتری برایم باقی نمانده
آنقدر باران خورده ام که پوسیده ام
آنقدر باران خورده ام که زیر پایم علف سبز شده
و تو هنوز نیامده ای
پوسیده ام و تا مرز شکستن راهی نمانده
تنها چند قدم کافیست تا مرز شکستن مرا رد کنی
آنقدر باران خورده ام
که با خورشید غریبه شده ام
آنقدر که می توانم با قطره ای آفتاب
پلی رنگین بزنم از این سو به آن سو
با وجود این
هنوز سیراب نشده ام
من تشنه یک قطره آفتابم
یک ابر گریه کردم من پا به پای باران
هم با سکوت دریا هم با صدای باران
وقتی که گفت خورشید:«من دوستت ندارم»
قلبم مچاله می شد در دستهای باران
با ماهیان زیبا خوابم گرفت آنجا
با هم به خواب رفتیم با لای لای باران
انگار می درخشید چیزی شبیه خورشید
شاید ترانه می خواند از لا به لای باران
تا آفتاب دیدم رنگین کمان کشیدم
از ابتدای ساحل تا انتهای باران
در امتداد یک سد شب شد نسیم آمد
گفتم دوباره در خواب شعری برای باران
ديشب گذشت از كوچه ها يك مرد در باران
خسته، شكسته، خسته …، يك شبگرد در باران
بر صورت تب كرده اش خط مي كشيد آرام
شلاق خون آلود سوزي سرد در باران
او مي گذشت و روي خواب كوچه ها رقصيد
روح غريبش ، مثل برگي زرد در باران
گويا به دنبال قرار خيس سالي دور،
يا جستجوي شانه اي همدرد در باران،
- رنگين كمان شعله بر لب هاش و – پي در پي
- نام عتيقي را صدا مي كرد در باران
عريانِ عريان بود روح اش، زخميِ زخمي
با خود ولي چتري نمي آورد در باران
آهسته مي پرسند از هم كوچه ها، آن مرد
امشب اگر آمد چه خواهد كرد در باران ؟!
او رفت و مشق كودكان شهر بعد از اين
پُر مي شود از قصهي :
آن
مَرد
در
باران...
باران که می بارد تو می آیی .... باران گل باران نیلوفر
باران مهر و ماه آئینه ............. باران شعر و شبنم و شبدر
باران که می بارد تو در راهی ......... از دشت شب تا باغ بیداری
از عطر عشق و آشتی لبریز.......... با ابر و آب و آسمان جاری
غم می گریزد غصه می سوزد ..... شب می گدازد سایه می میرد
تا عطر آهنگ تو می رقصد .......... تا شعر باران تو می گیرد
از لحظه های تشنه دیدار ............... تا روزهای با تو بارانی
غم می کُشد ما را تو می بینی ....... دل می کِشد ما را و می دانی
اهورا ایمان
http://www.nemesiis.com/blog/img/rain.jpg
باران می بارد ارام
گاه برابها گاه برسنگهای کبود
مردم ، جانداران ، خاک، اب مینوشند
سیراب همه میخندند
تشنگی . . . تشنگی . . .
وهیچیک به باران نمی اندیشند
تشنگی دراندیشه هاست...
http://pegah63.persiangig.com/other/sd.jpg
اين جا هوا خوب است باران به لحن تو مي بارد و از آستين دلم ياد تو مي چکد ابرهاي پيوسته تو را به من مي رساند و هر برگ، نامه اي مي شود که از دست نوازش هاي دور تو مي ريزد حالا پلکم را مي بندم مي خواهم خيس از خاطرات تو شوم باران حالا تندتر مي بارد وگونه هايم از نديدن هاي تو خيس...
مي زند باران به شيشه شيشه اما سرد و سنگين
بي تفاوت.سرد و خاموش شايد از يک غصه غمگين
شيشه در اوج سپیدي خسته از دلواپسي ها
من نشسته گنگ و مبهم مي رسم تا عمق رويا
آسمان همچو دل من خيس خيس از بي وفايي
بر لبم نام تو دارم اي بهار من کجايي؟
تا به کي چون شيشه ماندن در نگاه قاب تقدير
من همه ميل رسيدن دل ولي بسته به زنجير
آمدم تا چشمهايت در دلم عشقي بکارد
تو ولي گفتي که برگرد شيشه احساسي ندارد
مي زند باران هنوز ..آه اين چنين غم در دل کيست؟؟
دست من بر شيشه لغزيد شيشه هم با بغض بگريست...
چه زيباست صداي باران در دل سياهي شب http://www.pic4ever.com/images/snoozer_11.gif
صداي نم نم باران بوي گلهاي رازقي را مي آورد به ياد
بوي خوش باران در فضاي خالي دل پر ميشود
و شمشادها با نم نم باران به رقص ستاره ها ميروند
صداي خوش باران در فضاي خالي دل طنين انداز ميشود
و سکوت خاموشي را با نواي دل انگيز خود مي شکند
باران با قطرات پاک خود معصوميت کودکانه را به ارمغان مي آورد
و آهنگ خوش عشق را در گوشها زمزمه مي کند
باران با بارش تند خود نويد اميد دوباره را ميدهد
و آدمي را از هر چه لغزش و خطاست پاک و مبرا مي کند
باران با خود ترانه زيباي زندگي را زمزمه مي کند
و همگان را به داشتن يه قلب ياک دعوت مي کند
چه زيباست باران با آن ابرهاي سياه در آسمان
چه شورانگيز است قدم زدن زير باران تک و تنها
بران جلوه خوش نور و پاکيس
جلوه اي از برکت خوب خدايس
باران ياد آور خوب خاطرهاس
برگي از روزهاي خوش عاشقاس
باران طلوعي دوباره در دفتر زندگيس
برگي ار گل محمديست
http://mojtabi-a.persiangig.ir/image/Others/baran-baroon-%28www.Mojtabi-a.blogfa.com%29.jpg
واي، باران؛ باران؛
شيشه پنجره را باران شست.
از دل من اما،
چه کسي نقش تو را خواهد شست؟
من شکو فائي گلهاي اميدم را در روءياهامي بينم،
و ندائي که به من مي گويد:
"گر چه شب تاريک است
دل قوي دار،
سحر نزديک است
از گريبان تو صبح صادق، مي گشايد پر و بال.
تو گل سرخ (نازنين)مني، تو گل ياسمني
تو مثل چشمه نوشين کوهساراني
تو مثل قطره باران نو بهاراني،تو روح باراني
تو چنان شبنم پاک سحري؟
- نه، از آن پاکتري.
تو بهاري؟ نه،-بهاران از توست.
از تو مي گيردوام، هر بهار اينهمه زيبايي را.
گل به گل،سنگ به سنگ اين دشت
يادگاران تواند.
رفته اي اينک و هر سبزه و سنگ
در تمام در و دشت سوکواران تواند.
در دلم آرزوي آمدنت مي ميرد
رفته اي اينک،اما آيا باز بر مي گردي؟
چه تمناي محالي دارم خنده ام مي گيرد!
در ميان من و تو فاصله ها ست.
گاه مي انديشم،
-مي تواني تو به لبخندي اين فاصله را برداري!
تو توانائي بخشش داري.
دستهاي تو توانائي آن را دارد؛
-که مرا، زندگاني بخشد.
وتو چون مصرع شعري زيبا،
سطر برجسته اي از زندگي من هستي.
من در آئينه رخ خود ديدم، و به تو حق دادم.
آه مي بينم،مي بينم
تو به اندازه تنهائي من خوشبختي
من به اندازه زيبائي تو غمگينم
آرزومي کردم،
که تو خواننده شعرم باشي.
-راستي شعر مرا مي خواني؟-
نه،دريغا،هرگز،
باورم نيست که خواننده شعرم باشي.
- کاشکي شعر مرا مي خواندي!-
وقتي تو نيستي، خورشيد تابناک،
شايد دگر درخشش خود را،
و کهکشان پير گردش خود را
از ياد مي برد. و هر گياه،
از رويش نباتي خود، بيگانه مي شود.
افسوس!
آيا چه کسي تو را،
از مهربان شدن با من، مايوس مي کند؟
اي مهربان من،
من دوست دارمت؛
چون سبزه هاي دشت
چون برگ سبز رنگ درختان نارون.
اي قامت بلند مقدس،تنديس جاودان،
اي مرمرسپيد،
اي قامت بلند اي از درخت افرا
گردنفرازتر
از سرو سربلند بسي پاکبازتر
اي آفتاب تابان
از نور آفتاب بسي دلنوازتر
اي پاک تراز برفهاي قله الوند،
تو ،با نوشخند مهر،با واژه محبت،
فرسوده جان محتضرم را ز بند درد
آزاد مي کني.
وبا نوازشت،اين خشکزار خاطره ام را،
آباد مي کني.
اي مرمر بلند سپيد،اي پاکي مجرد پنهان
مهر سکوت را ،زين سنگواره لب سرد ساکتت
-بردار
اي آفريده من،با واژه هاي ناب
در معبد خيالي خود ساختم تو را.
اما،اي آفريده من!
-نه، اي خود تو آفريده مرا،
-اينک،
با من چه مي کني؟؟؟؟؟؟!!!!!!
اي بلند اندام،سياه جامه به تن،دلبر دلير، آن شير
بيا که ديده من
به جستجوي تو گر از دري شده نوميد
گمان مدار که هرگز
-دري دگر زده است
در انتظار اميدم،در انتطار اميد
طلوع پاک فلق را،چه وقت آيا من
به چشم- غو طه ورم در سرشک-
خواهم ديد؟؟؟!!!
تو اي گريخته از من! حصار خلوت تنهايي مرا بشکن
به من بتاب،که سنگ سرد دره ام
که کوچکم،که ذره ام
مرا ز شرم مهر خويش آب کن
مرا به خويش جذب کن،مرا هم آفتاب کن.
دوباره با تو نشستن
- دوباره آزادي؟
مگر به خواب ببينم،
- شبي بدين شادي
اگر تو باز نگردي،به طفل ساده خواهر
که نام خوب تو را
زنام مادر خود بيشتر صدا زده است
چگونه با چه زباني به او توانم گفت:"که بر نمي گردي"
ونام خوب تو در ذهن کودک معصوم
تصوري ست هميشه،
هميشه بي تصوير،هميشه بي تعبير
دوباره با من باش! پناه خاطره ام
اي دو چشم،روشن باش!(فانوس روشن باش)
من ندانم که کي ام ،من فقط مي دانم
که تويي،شاه بيت غزل زندگي ام...
باران که می بارد تو می آیی
بارانِ گل ، بارانِ نیلوفر
باران ِمهر و ماه و آیینه
بارانِ شعر و شبنم و شبدر
باران که می بارد تو در راهی
از دشتِ شب تا باغِ ِبیداری
از عطر عشق و آشتی لبریز
با ابر و آب و آسمان جاری
غم می گریزد ، غصه می سوزد
شب می گدازد ،سایه می میرد
تا عطرِ آهنگِ تو می رقصد
تا شعر باران تو می گیرد
از لحضه های تشنه ی بیدار
تا روزهای بی تو بارانی
غم می کُشد ما را و می بینی
دل می کِشد ما را تو می دانی
دل می کِشد ما را تو می دانی...
http://yahda.persiangig.ir/other/42-15315124.jpg
بارونو دوست دارم هنوز ... چون تو رو یادم میاره
حس میکنم پیش منی ... وقتی که بارون می باره
بارونو دوست دارم هنوز ... بدون چتر و سرپناه
وقتی که حرفای دلم ... جا میگیرن توی یه آه
شونه به شونه می رفتیم ... من و تو تو جشن بارون
حالا تو نیستی و خیسه ... چشمای من و خیابون
***
بارونو دوست داشتی یه روز ... تو خلوت پیاده رو
پرسه ی پاییزی ما ... مرداد داغ دست تو
بارونو دوست داشتی یه روز ... عزیز هم پرسه ي من
بیا دوباره پا به پام ... تو کوچه ها قدم بزن
بارونام با رقصشون هلهله برپا مي كنن
مي شينن رو پشت بوم چترشونو وا مي كنن
حالا توي كوچه ها صداي ساز بارونه
باد آواره داره تو كوچه آواز مي خونه
بازم اون ابر سياه روی هوا پر مي زنه
نمي ترسم از هوا كه عشق تو چتر منه
عشق تو يه كفتره تو چشم من پر مي زنه
در خونه دلم با خستـــــگي پر مي زنه
بس كه بارون اومده مي لرزه و خيسه تنش
خونه هاي دلمو يـكي يــكي سر مي زنه
اي دو چشمون سياه تو آتيش گردونِ من
اين دوتا شعله ی وحشي چي مي خوان از جون من؟
چی می خوان از جون من؟...
حسن باران اين است كه زميني ست، ولي آسماني شده است
و به امداد زمين مي آيد حسن باران اين است كه مرا ميبرد از خويش به عشق
و مرا بر ميگرداند از عشق به خويش شعر ميخواند در گوش
من آرام آرام هيچ ميداني اين قطره كه بر گونه ي زيباي
تو ريخت از كجا آمده بود؟ از كدام اقيانوس؟ از كجاي عالم؟
و چه راهي پيموده ست در هوا ابر؟ هيچ ميداني
اين قطره كه بر گوشه ي لبخند تو ريخت آه و اندوه كدامين ماهي ست
كه به تور صیاد افتادست؟ اشك لبخند كدامين ماهیست این قطره...
باران میآید باران مثل چشمهای من خیس خاطره است
راستی اسمان از چه دلگیر است
از یک خاطره بغض آلود
یا ارزویی محال؟!
مي زند باران به شيشه
مثل انگشت فرشته
قطره قطــره
رشته رشتـه
خاطراتم همچو باران
در گذار از کوهساران
حاصل اين بذر کشته
رشته هر بند سرشته
اي دريغ از عمر رفته
سوز و سوداي گذشته
مي زند باران به شيشه
...... مثل انگشت فرشته
........... قطره قطره...... رشته رشته......
باز باران با تمام بی کسی های شبانه
می خورد بر مرد تنها
می چکد بر فرش خانه
باز می آید صدای چک چک غم
باز ماتم
من به پشت شیشه تنهایی افتاده
نمی دانم ، نمی فهمم
کجای قطره های بی کسی زیباست
نمی فهمم چرا مردم نمی فهمند
که آن کودک که زیر ضربه شلاق باران سخت می لرزد
کجای ذلتش زیباست
نمی فهمم
کجای اشک یک بابا
که سقفی از گِل و آهن به زور چکمه باران
به روی همسرو پروانه های مرده اش آرام باریده
کجایش بوی عشق و عاشقی دارد
نمی دانم
نمی دانم چرا مردم نمی دانند
که باران عشق تنها نیست
صدای ممتدش در امتداد رنج این دلهاست
کجای مرگ ما زیباست
نمی فهمم
یاد آرم روز باران را
یاد آرم مادرم در کنج باران مرد
کودکی ده ساله بودم
می دویدم زیر باران ، از برای نان
مادرم افتاد
مادرم در کوچه های پست شهر آرام جان می داد
فقط من بودم و باران و گِل های خیابان بود
نمی دانم
کجــــای این لجـــــن زیباست...
دیشب باران قرار با پنجره داشت
رو بوسی ابدار با پنجره داشت
یکریز به گوش پنجره پچ پچ کرد
چک چک چک چک ... چکار با پنجره داشت
قیصر امین پور
باز باران با ترانه
با گوهرهاي فراوان
مي خورد بر بام خانه
يادم آرد روز باران
گردش يك روز دیرین
خوب و شیرین
توي جنگل هاي گيلان
كودكي ده ساله بودم
شاد و خرم
نرمو نازك
چست و چابك
با دو پاي كودكانه
مي دويدم همچو آهو
مي پريدم ازلب جوي
دور ميگشتم ز خانه
مي شنيدم از پرنده
داستان هاي نهاني
از لب باد وزنده
رازهاي زندگاني
بس گوارا بود باران
وه چه زيبا بود باران
مي شنيدم اندر اين گوهر فشاني
رازهاي جاوداني, پندهاي آسماني
بشنو از من كودك من
پيش چشم مرد فردا
زندگاني خواه تيره خواه روشن
هست زيبا, هست زيبا, هست زيبا
قيصرامين پور- روحش شاد
زير بارون راه نرفتي
تابفهمي من چي ميگم
تو نديدي اون نگاه رو
تا بفهمي از كي ميگم
چشماي اون زير بارون
سر پناه امن من بود
سايه بون دنج پلكاش
جاي خوب گم شدن بود
تنها شب مونده و بارون
همه ي سهم من اين بود
تو پرنده بودي من سرو
ريشه هام توي زمين بود
اگه اون رو ديده بودي
با من اين شعر رو مي خوندي
رو به شب دادمي كشيدي
نازنين ! چرا نموندي ؟
حالا زير چتر بارون
بي اون خيس خيس خيسم
زير رگبار گلايه
دارم از اون مي نويسم
تنها شب مونده و بارون
همه ي سهم من اين بود
تو پرنده بودي من سرو
ريشه هام توي زمين بود
كاش بارانی ببارد قلبها را تر كند
بگذرد از هفت بند ما صدا را تر كند
قطره قطره رقص گیرد روی چتر لحظه ها
رشته رشته مویرگهای هوا را تر كند
بشكند در هم طلسم كهنه ی این باغ را
شاخه های خشك بی بار دعا را تر كند
مثل طوفان بزرگ نوح در صبحی شگفت
سرزمین سینه ها تا نا كجا را تر كند
چترها تان را ببندید ای به ساحل مانده ها
شاید این باران كه می بارد شما را تر كند
باز ای باران ببار
بر تمام لحظه های بی بهار
بر تمام لحظه های خشک خشک
بر تمام لحظه های بی قرار
باز ای باران ببار
بر تمام پیکرم موی سرم
بر تمام شعر های دفترم
بر تمام واژه های انتظار
باز ای باران ببار
بر تمام صفحه های زندگیم
بر طلوع اولین دلدادگیم
بر تمام خاطرات تلخ و تار
باز ای باران ببار
غصه های صبح فردا را بشوی
تشنگی ها خستگی ها را بشوی
باز ای باران ببار
...
فریبا شش بلوکی
باران كه ميبارد
غروبها
شاعرانهترين لحظههاي يك شاعر
در دورها
اعدام ميشود
جايي كنار زاغههاي اطراف شهر
اعدام، در ملاء عام
بيجان شاعر، جا ميماند كه
از كجا آمده اينجا اينهمه جان جوان
جوانه زده در پاييزي
كه هر غروباش نالهاي دارد
حكايتي: « جا مانده پيكر بيجان رفيقي
زير باران غروب پاييزي
كه ديگر هيچوقت
هيچوقت زيبا نيست.»
باران كه ميبارد ببين:
بهياد بياور زمان چهزود ميگذرد
و جلادان چهزود پير ميشوند و ميپوسند!
در اين غروب كه ديگر شاعرانه نيست اما
جان جوان ما همانطور جوان ميماند، مانده
جوانه زده و پيكر چاك چاكاش ريشهدوانده
اين پاييز ميگذرد و باز بهار
جوانههايي تازه بهبار ميآورد، آورده
غروبهاي دلمردهي پاييز، ديگر گريه نميكنيم...
بر مزار شاعر
اميدوار
ايستاده
و مسرور
باران كه ميبارد، اينبار
چترهامان را ميبنديم
با ياد شاعرانهترين لحظههاي يك شاعر
كه هر غروب باراني پاييزي
جا ميماند از شعرهاي او
در غروبي كه شاعر نيست اما
شاعرانه ماندهاست هنوز
در شعرهاي او
« از بزرگي نام و حضور آدمي و خواست آزادي»
چترها را ميبنديم
تا جلاد بترسد از شعر بارانهاي غروب پاييزي
ـ باكي نيست ـ
يار تنهايي بانوي شاعر، يادگار رنج پيروزي
همراه هر قطره، هزار بوسه بر خاك كنيم
فرياد كنيم سرود جاودانمان را:
هر شب ستارهاي به زمين ميكشند
و باز، اين آسمان شبزده غرق ستارههاست.
قطره های باران
روی هر پنجره و کوه و درخت
می بارند به شوق
تو به گستر دگی بارانی
و همیشه بر دلم
می باری
می باری
باران بارید امروز
فکر کردم باید به تو بگویم
که چه بارانی بارید،سنگین ِ سنگین
که من هم خیس شدم مثل تمام برگهای ِ درختهای ِ حیاطمان
که آب گرفت تمام خیابانها را
زیرگذرها را
مغازهها را
که مردم کلی فحش نثار شهردار کردند
میدانی امروز بعد از مدتها یادم آمد که نفس هم میکشم
که ریهها را از ابدیت پر و خالی بکنم...
و پر شوم از احساسات مخملی
یادم آمد هوا که بارانی باشد دعاها میتوانند بپرند بالاتر و برسند دست خود خدا
و اینکه فردا جمعه است
و کارمان گیر است
و ...
فکر کردم باید به تو بگویم همهی اینها را
هـــــــــــــــــــــــی
نبودی که....
آسمان خيس ابرهايی است
که هنوز نباريدهاند
آن شب باران میآمد
باران میآمد
و من خواب بودم
و من خوابهای طلايیام را در خيال تو
نفس میکشيدم
و آفتاب پشتم را گرم میکرد
و تو شعر میخواندی
و جاده ...
پشت پنجره فرصتی نبود
فرصتی نبود
تا از تو بپرسم
چرا شبی که باران باريد
پشت شيشههای رنگی عرقکرده
خود را به چای مهمان کردی؟
و دست در دست خودت
تمام جملههای عاشقانه را رو به پنجرهی بسته گفتی؟
و آيا آنروز پشت شيشههای عرقکرده
چشمت به رهگذری افتاد
که با آکاردئونش تمام دنيا را به رقص وا میداشت؟
و نپرسيدم چرا هر وقت باران میبارد
پنجره را میبندی؟
دلتنگم
- دلتنگم و تنها -
به اندازهی تنهايی پرندهای در برف
به اندازهی بالهای کلاغهای واژگون
به اندازهی درختهايی که ردّ هيچ يادگاری بر خويش ندارند
و هيچوقت کسی به آنها تکيه نزده است
و هيچوقت کسی زير سايهی آنها آواز نخوانده است
نمیخواهم بپرسم
چرا آنشب که باران میباريد ...
باران که می بارد دو حالت دارد :
اگر چترت را باز کنی خیس نمیشوی !
اگر چترت را ببندی خیس می شوی .....خیس خیس !
اگر حس میکنی خیس نمیشوی از باران رحمت الهی
دلیل اش خشکی باران نیست .....
چترت را ببند !
شبی از پشت یک تنهایی نمناک و بارانی
تو را با لهجه گل های نیلوفر صدا کردم
تمام شب برای با طراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم
پس از یک جستجوی نقره ای در کوچه های آبی احساس
تو را از بین گل هایی که در تنهاییم روییدند با حسرت جدا کردم.
و تو در پاسخ آبی ترین موج تمنای دلم گقتی :
دلم حیران و سرگردان چشمانیست رویایی و من تنها برای دیدن زیبایی
آن چشم تو را در دشتی از تنهایی و حسرت رها کردم.
ای بود آخرین حرفت و رفتی....!
و من بعد از عبور تلخ و غمگینت،
چشمهایم را به روی اشکی از جنس غروب ساکت و نارنجی خورشید و کردم
نمی دانم چرا رفتی...؟؟
نمی دانم چرا...؟
شاید خطا کردم و تو بی آنکه فکر غربت چشمان من باشی .
نمی دانم کجا...؟؟
تا کی...؟
برای چه...؟
ولی رفتی و بعد از رفتنت باران چه معصومانه می بارید و بعد از رفتنت یک قلب دریایی ترک برداشت،
و بعد از رفتنت رسم نوازش در غمی خاکستری گم شد،
و گنجشکی که هر روز از کنار پنجره با مهربانی دانه بر میداشت
تما بال هایش غرق در اندوه غربت شد.
و بعد از رفتنت ،آسمان چشمهایم خیس باران بود،
و بعد از رفتنت انگار کسی حس کرد
من بی تو تمام هستیم از دست خواهد رفت
کسی حس کرد من بی تو هزاران بار در لحظه خواهم مرد
بعد از رفتنت دریاچه بغضی کرد
کسی فهمید تو نام مرا از یاد خواهی برد
و من با آنکه می دانم تو هرگز یاد مرا با عبور خود نخواهی برد
هنوز آشفته چشمان زیبای توام برگرد....
برگرد و ببین که سرنوشت انتظار من چه خواهد شد.....
و بعداز این همه طوفان و وهم و پرسش و تردید کسی از پشت پنجره آرام وزیبا گفت:
تو هم درپاسخ این بی وفایی ها بگو که در راه عشق و انتخاب آن خطا کردم.
و من در حالتی مابین اشک و حسرت و تردید،
کنار انتظاری که بدون پاسخ و سرد است
در امواج پاییزی ترین ویرانی یک دل
میان غصه ای از جنس بغض کوچک یک ابر
نمی دانم چرا
شاید به رسم و عادت پروانگی مان باز برای شادی و خوشبختی باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم.......
میروم و تو
تنها نخواهی ماند ...
و تو فراموش خواهی کرد
این رویای فراموش شده را ...
و چشمانت
برای رفتنم
به لرزش نخواهند افتاد ...
و دستانت
در تکرار آن روز بارانی
هرگز نخواهد گریست ...
نگاهم کن ...
من تو را ار افق های آبی هدیه گرفتم
من با بالهای شکسته میان دست های تو پرواز کردم ...
من تو را
پشت دیوارهای شکسته بی کسیم یافتم ...
من تو را
برای بودن یافتم نه برای
رفتن ...
بگذار بگویم بی تو
گلهایم بی آب خواهند ماند ...
بگذار بگویم بی تو
لحظه هایم خواهند پژمرد ...
بگذار بگویم بی تو
اشکهایم بی کس خواهند ماند ...
می دانم ، می شنوی
هق هق بی صدا و غریبانه شبانه ام را ...
می دانم ، میبینی
شب های تاریک و بی ستاره ام را
و میدانم که
چشمان تو
تنها فانوس این راه نرفته بود ....
و اکنون دیگر ...
راهی نیست که انتهایش به انتظار من ایستاده باشی ...
دیگر چشمان رویاییت
میان ازدحام عطر آگین خاطره
به دنبال اندام بارانی شعرهای من
نخواهند گشت ....
دیگر زبانت از به زبان آوردن نام من
به سختی حرکت نخواهد کرد ...
دیگر نیندیش
به روزهای تلخی که بر من و تو گذشت ....
دیگر نیندیش
به دروغهایت که تنها ترانه های لحظه های دروغین خوشبختی من بودند ...
دیگر نیندیش
به دلخوشی های بلند من برای دیدارهای کوتاه تو ....
دیگر نیندیش
به غربت گوشهایی که به حرمت صدای تو صدایی دیگر نشنید ...
می خواهم صدایت را قاب کنم
زیرا تنها صداست که میماند ...
و این دختر بارونی در آستانه این فصل سرد
ایمان می آورد به آغاز بی تو
آغاز بی من ....
و ماندن تو ...
ماندن دور از من ....
تو بمان
کنار قلبی که از من به امانت گرفتی و پس ندادی ....
تو بمان
کنار انتظارهای بی رنگ من ...
تو بمان
دور از دستهای کوچک و خالی من هنگام برگشت از بیراهه های مسکوت عشق تو ...
تو بمان
آن سوی پنجره تردید ...
و من ...
برای خاطراتت دست تکان میدهم ...
و میدانم که تو
از حرفهایم ، نگفته هایم
خواهی رنجید ....
و میدانم اشکهای پنهانم را
نخواهی دید ...
و میدانم این قصه هم به سر خواهد رسید..
شبی بارانی است
کنار پنجره نشسته ام
به پنجره اتاقت نگاه می کنم
قطره های باران
بغضهای گم شده چشمان من اند
که به پنجره سرد اتاقت سیلی می زنند
آسمان آذرخش می زنند
صدایش فریاد گم شده در سینه گرم من است
ببین به چه اندازه سرد شدی!
حتی نور آذرخش هم دیگر اتاق تاریکت را روشن نمی کند
امشب ابرها هم غمهای روشن من شده اند
امشب به تمام شبهای بارانی
با آرزوی با هم بودن، بودم
زمین خیس با دیوارهای نمناک
بوی احساس من را می دهند
امشب جویهای جاری
حکایتی از شبهای تیره من می کنند
نفرین به این احساس
نفرین به شبهای تیره من
نفرین به امشب
و نفرین به تمام آرزوهای با تو بودن
باز باران گونه ام را تازه كرد
اشك وخون درسينه ام شيرازه كرد
ديده ام تر شد نگاهم سرد شد
عاطفه از دستهايم طرد شد
غم به اعماق وجودم راه يافت
بر وجودم تار و پود آه بافت
اي نگاهت گرم چون آواي رود
چشم هايت نغمه نغز سرود
آنچنان يادت درونم موج زد
كز دلم اندوه سر تا اوج زد
آه اي خورشيد رنگين غروب
ازنگاهم روح باران را بروب
كاش خورشيدي بجوشد در نفس
تا نبينم اشك وآه هيچكس!
آرامش در سرسبزی هاست
و عشق پلی برای رسیدن به آن
و اینها همه زندگیست
یادمان باشد باران را کتمان نکنیم
پسرکم تو نیز باران را باور کن
حتی اگر دل سپرده یک کویری
با سکوت شبانه
و آسمان پر ستاره اش
باران را باور کن
که کسی که باران را باور دارد
می تواند ...
تنها می تواند ...
به قول عزیزی "همین و همین"
البته بدون آه ...
تو ای تمام احساس من!
گرم تر از خورشید زیبا
زیبا تر از شبنم لطیف
لطیف تر از باران بهاری
بهاری تر از هر گل خوش بو
خوش بو تر از یاس های سفید
سفید تر از ابرهای آسمان آبی بلند
بلندتر از کوه های استوار
استوار تر از قامت سروهای عاشق
عاشق تر از هر عشق پر شور
پر شورتر از شهاب درخشان
درخشان تر از رنگین کمان پس از باران
و بارانی تر از هر سحاب رحمتی
پس عشق زیبای من!
چون تکه ابری بهاری یا بسان سحاب رحمت
بر کویر تشنه ام ببار
که غنچه وار آسمان تو را می نگرم
در انتظار باران
ببار و سیراب کن مرا
زیر باران
زیر باران بیا قدم بزنیم
حرف نشنیده ای بهم بزنیم
نو بگوییم و نو بیندیشیم
عادت كهنه را به هم بزنیم
وزباران كمی بیاموزیم
كه بباریم وحرف كم بزنیم
كم بباریم اگر ولی همه جا
عالمی را به چهره نم بزنیم
چتر را تا كنیم وخیس شویم
لحظه ای پشت پا به غم بزنیم
سخن از عشق خود به خود زیباست
سخن عاشقانه ای بهم بزنیم
قلم زندگی را به دست دل است
زندگی را بیا رقم بزنیم
قطره ها در انتظار تواند
زیر باران بیا قدم بزنیم
پشت یه دریا خاطره
پشت دو کوه
پشت یه دست مه گرفته
روی برگ نازک گل
زیر درخت ساکت باغ
کنار رنگ پنجره
تو دل یک دست کویر
در اوج هجوم نازک نور
سر دو بار بارون خیس
دست نحیف برگا
می شد یه دست رخت زمین
یه آدم بود ....که دیگه نیست !!!!
سرد است....
من
به دستان تو ميانديشم
و از پنجره هاي بسته
دلم ميگيرد.
قنديل ها
از پنجره ها آويزان اند!
تا دورها
شكفته ميشوي
به قامت خيال
در صداي باران
و شب
مرا و باران را
ميبرد تا دورها.
شكفته ميشوي
به قامت خيال
و پرده كه كنار ميرود
ناودان ها
هنوز ميخوانند!
به او گفتم
باران که ببارد
عادت خواهي کرد به گريستن در باران
و اشک هاي تو
باراني خواهد شد
هم چون تمام باران ها ،
خنديد؛ او عادت را نمي فهميد...
قطره های باران
به شیشه می کوبند
چشم های من
بر کاغذ
هرچه برایت می نویسم
باران لعنتی چشم هایم پاک می کند...
چه آهنگ لطیفی داشت
مرا با خود کجا می برد
صدای ریز باران که
به روی برگها می خورد
دلم می خواست آن لحظه
فقط من باشم و گوشم
ببندم چشم هایم را
شود دنیا فراموشم
اگر چیزی نفهمیدم
از آن آهنگ سحرآمیز
ولی چون ابرها کم کم
از آرامش شدم لبریز
..... و من امروز باریدم
چکیدم روی برگی زرد
صدای چک چک من را
کسی آهسته هجی کرد ...
آسمان چشم های خسته ام
غمگين مباش ،
می رسد روز بزرگت
روز بارانی شدن ....
باران نمی شوم تا بگویی با چه منتی خود را به شیشه می کوبد
ابر میشم تا از خوشحالی یک روز بارانی هر روز از پنجره به نگاهم کنی ...
من در یک روز بارانی گم شدم
روز رفتنت .....
که باران نگذاشت اشکهایم را ببینی
خیسی صورتم را از باران دیدی
که باران بود اما ...
از ابر دلتنگیم
که آسمان با من هم نوا شده بود
من در یک روز بارانی گم شدم
که بخار نفسم
در سردی رگبار آسمان
رفتنت را کدر کرده بود ...
قصه می گوید ابر آرزو
بسته ام چتر شاید
خیسم
از اشک باران
خیس تر...
طبل آسمان
زیر چتر خدا
گه گاهی به صدا در می آید
و ما باید از گوشه کنار خاطره هایمان
سطلی پُر از باران داشته باشیم...
می خندی...
اوج باران
در قلبم
ترانه ی دلبستگی
می خواند.
آهوی باران می گذرد
این تفاوت پنج انگشت از هم
نه چشمی ز ایام گریخته
نه دلی به دام فسرده...
رسیدم به باران
دل ، هوای تو را داشت
شب گم بود
میان فیروزه چشمانت
دستانم به انتها می رفت
خوابت دور می شد
ب ا ر ا ن
دلم برای باران تنگ شده
برای باریدن باران دعا میکنم
برای آنکه غم هایم را بشوید
و در بی نهایت زمان گم کند
به یاد می آورم آن روز را
که قول دادم به قطرات باران
به اشکهای فرشتگان
به خاطرات گم شده ام
در فراسوی زمان
که راهم را خواهم یافت در این جهان
و دیشب با یافتن ستاره ام در آسمان
آرزو کردم برای باریدن باران
برای پاک شدن دل ها
برای شسته شدن غم ها
برای شکفتن گل ها .....
باز هم باران
باز هم آن روز و شب هایی که همرنگ اند
روز هیچ از روز پیدا نی
و شب از شب نگسلد گویی
آه ... گویا بازهم باید
هفته ای را رفته پندارم
هفته ای زرین
از شبانروزان فروردین
غرق خواهد گشت در بیبهودگی شاید
بس که بارن شبانروزی
آید و آید
و دریچه *ی روشنی زین سقف روشن فام نگشاید .
باز هم آن روز و شب هایی که تاریکند
روز همچون شبچراغ رنگ ها خاموش
همچنان رنگ چراغان ، مات
باز گویی تا پسینِ واپسین ایام
همچنان در گریه خواهد بود
این سیاه ، این سقف ماتم، بام بی اندام .
***
باز باران ، باز هم باران
چون پریر و دوش و دی، امروز
باز بارنی که ساعت هاست می بارد
زین سیاه ساکت دلگیر
قطره ها پیوسته همچون حلقه ی زنجیر
باز آن ساعات پی در پی نشستن ، وز پس شیشه
اشک ریزان خدا را دیدین و دیدن
گوش دادن ، غرق اندیشه
از مدام ناودان ها ضجه ی شب را
و گشودن گاه با ترجیع تصنیفی
بسته لب را
و نیاوردن به خاطر هیچ مطلب را
محرم غمگینم ، ای سلطان شعر ، ای نازنین همراه
باز در این تیرگی ها از تو خوشنودم
با شگفتی های هستی - این بازیچه ی بیهودگی – امشب
از تو خوشنودم که بازم پاره ای بر آفرینش زهر خنداندی
از تو نیز ای باده خرسندم
سرد نوشاندی مرا و گرم پوشاندی
و سپاست می گزارم، ای فراخای خیال امشب
کاندرین باران بی پایان
همچنان بی انقطاع آیان
با سکوت سرد من دمساز
همعنانم تا دیار نا کجا راندی
و رسیلم بودی و ترجیع زیبای خموشی را
در حزین ساز من
سوی چشم انداز روحم ، باغ تنهایی
راندی و آنگه مرا خواندی
به تماشای تماشایی
ورنه امشب ، باز هم باران
زندگی را زهر من می کرد
ورنه کس جز بی کسی آیا
با سکوت من سخن می کرد ؟
احساسات باران
بايد اي دل اندكي بهتر شويم
يا نه! اصلاً آدمي ديگر شويم
از همين امروز هنگام نماز
با خدا قدري صميمتر شويم
سوء ظن در خوبي گلها بد است
يادمان باشد كه خوش باور شويم
مثل رؤياي درخت و روح گل
زير احساسات باران تر شويم
با همه افسردگي امّيدوار
آتش در زير خاكستر شويم
زير دست و پاي داغ آفتاب
مثل خواب لالهاي پرپر شويم
ثابت محمودي (سهيل
هوای حوصله ابری است
زیبا
زیبا هوای حوصله ابری است
چشمی از عشق ببخشایم
تا رود آفتاب بشوید
دلتنگی مرا
زیبا
هنوز عشق
در حول و حوش چشم تو می چرخد
از من مگیر چشم
دست مرا بگیر و کوچه های محبت را
با من بگرد
یادم بده چگونه بخوانم
تا عشق در تمامی دل ها معنا شود
یادم بده چگونه نگاهت کنم که تردی بالایت
در تندباد عشق نلرزد
زیبا آنگونه عاشقم که حرمت مجنون را
احساس می کنم
آنگونه عاشقم که نیستان را
یکجا هوای زمزمه دارم
آنگونه عاشقم که هر نفسم شعر است
زیبا
چشم تو شعر
چشم تو شاعر است
من دزد شعرهای چشم تو هستم
زیبا
کنار حوصله ام بنشین
بنشین مرا به شط غزل بنشان
بنشان مرا به منظره ی عشق
بنشان مرا به منظره ی باران
بنشان مرا به منظره ی رویش
من سبز می شوم
زیبا ستاره های کلامت را
در لحظه های ساکت عاشق
بر من ببار
بر من ببار تا که برویم بهاروار
چشم از تو بود و عشق
بچرخانم
بر حول این مدار
زیبا
زیبا تمام حرف دلم این است
من عشق را به نام تو آغاز کرده ام
در هر کجای عشق که هستی
آغاز کن مرا
مهربانی را بیاموزیم
فرصت آیینه ها در پشت در مانده است
روشنی را می شود در خانه مهمان کرد
می شود در عصر آهن
آشناتر شد
سایبان از بید مجنون٬
روشنی از عشق
می شود جشنی فراهم کرد
می شود در معنی یک گل شناور شد
مهربانی را بیاموزیم
موسم نیلوفران در پشت در مانده است
موسم نیلوفران٬یعنی که باران هست
یعنی یک نفر آبی است
موسم نیلوفران یعنی
یک نفر می آید از آن سوی دلتنگی
می شود برخاست در باران
دست در دست نجیب مهربانی
می شود در کوچه های شهر جاری شد
می شود با فرصت آیینه ها آمیخت
با نگاهی
با نفس های نگاهی
می شود سرشار از رازی بهاری شد
جای من خالی است
جای من در عشق
جای من در لحظه های بی دریغ اولین دیدار
جای من در شوق تابستانی آن چشم
جای من در طعم لبخندی که از دریا سخن می گفت
جای من در گرمی دستی که با خورشید نسبت داشت
جای من خالی است
من کجا گم کرده ام آهنگ باران را!؟
من کجا از مهربانی چشم پوشیدم!؟
می شود برگشت
تا دبستان راه کوتاهی است
می شود از رد باران رفت
می شود با سادگی آمیخت
می شود کوچکتر از اینجا و اکنون شد
می شود کیفی فراهم کرد
دفتری را می شود پر کرد از آیینه و خورشید
در کتابی می شود روییدن خود را تماشا کرد
من بهار دیگری را دوست می دارم
جای من خالی است
جای من در میز سوم٬در کنار پنجره خالی است
جای من در درس نقاشی
جای من در جمع کوکب ها
جای من در چشم های دختر خورشید
جای من در لحظه های ناب
جای من در نمره های بیست
جای من در زندگی خالی است
می شود برگشت
اشتیاق چشم هایم را تماشا کن
می شود در سردی سرشاخه های باغ
جشن رویش را بیفروزیم
دوستی را می شود پرسید
چشم ها را می شود آموخت
مهربانی کودکی تنهاست
مهربانی را بیاموزیم
امروز باران تند باريد
درس كلاس اولم بود
دلگيرم از روزي كه مادر
مشق شبم را اينچنين گفت :
بنويس كه - مهمان مي آيد
يك شب كه باران تند باريد
آن مرد در باران مي آيد
اين قصه هر روز و شب
در گوش قلبم پرطنين شد
آنقدر كه از او نوشتم
اين مشق با قلبم عجين شد !!
هر شب كه ابر آسمان دلگير مي شد
درس كلاس اولم يادم مي آمد
با اضطرابي پشت شيشه مي نشستم
او دير كرد ؟
آمد ؟
نيامد ؟
بر خانه بن بست كوچه
بوي خوش مهمان نيامد
پوسيدم اينجا زير باران
آن مردِ در باران نيامد
گوش کن!
این صدای ترانه باران است که به گوش می رسد ...
و من
در قطره قطره ی این ترانه
نام تو را آواز کرده ام
و حس غریب بودنت را
با شبنم احساس
بر صورت گلگون شقایق ها
حک کرده ام ...
تا پروانه ها از شوق حضورت
سر مست گردند ...
این ترانه
تنها بهانه ایست برای لبخند تو !!!
شاید که شادمانیت
دل بی قرارم را
حس تازه ای بخشد ...
باران می زند...
قطار اما
به راه می افتد
بی اعتنا،
به دانه های باران
به اشکهای من...
***
تو را می خوانم
چونان کویر تشنه
باران را....
باران می بارد و من بی اختیار یاد درس لطیف هفت سالگی افتادم:
آن مرد آمد . آن مرد در باران آمد . اما او نیامد!
دیوانگی است؟؟
ببخش تو نیامدی!
اصلا قرار نبود که بیایی و چه زیبا می شود کسی وقتی بیاید که قرار نیست...
باران میبارد که میبارد
روی چتر من حساب نکن.
بیا و برنگرد
برگشتنت
همه چیزهایی که ساختهام
خراب میکند.
چانه میزنی چرا؟!
ارزان شده
گرانیت برایم دیگر.
فکر نکن دوستت دارم
تو فعلا دست آویز تنها نبودنی.
نغمه دانش آشتیانی
بزن باران بهاران فصلِ خون است
خیابان سرخ و صحرا لاله گون است
بزن باران که بی چشمان ِ خورشید
جهان در تیه ِ ظلمت واژگون است
بزن باران نسیم از رفتن افتاد
بزن باران دل از دل بستن افتاد
بزن باران به رویشخانهء خاک
گـُل از رنگ و گیاه از رُستن افتاد
بزن باران که دیوان در کمین اند
پلیدان در لباس ِ زُهد و دین اند
به دشتستان ِ خون و رنج ِ خوبان
عَلمداران ِ وحشت خوشه چین اند
بزن باران ستمکاران به کارند
نهان در ظلمت ، اما بی شمارند
بزن باران ، خدارا صبر بشکن
که دیوان حاکم ِ مُلک و دیارند
سکوت ِ ابر را گاه ِ شکست است
بزن باران که شیخ ِ شهر مست است
ز خون ِ عاشقان پیمانهء سرخ
به دست ِ زاهدان ِ شب پرست است
بزن باران وگریان کن هوا را
سکون بر آسمان بشکن ، خدارا
هزاران نغمه در چنگ ِ زمان ریز
ببار آن نغمه های آشنا را
بزن باران جهان را مویه سرکن
به صحرا بار و دریا را خبر کن
http://paulanorman.com/drafts/book_2007_0A/images_NZ_Kaipara/400x300/helensville_road_rain.jpg
بزن باران و گــَرد از باغ برگیر
بزن باران و دوران دگر کن
بزن باران به نام ِ هرچه خوبی ست
بیفشان دست ، وقتِ پایکوبی ست
مزارع تشنه ، جوباران پُر از سنگ
بزن باران که گاه ِ لایروبی ست
بزن باران و شادی بخش جان را
بباران شوق و شیرین کن زمان را
به بام ِ غرقه در خون ِ دیارم
بپا کن پرچم ِ رنگین کمان را
بزن باران که بی صبرند یاران
نمان خاموش ، گریان شو ، بباران
بزن باران بشوی آلودگی را
ز دامان ِ بلند ِ روزگاران
بزن باران بهاران فصل خون است
خیابان سرخ و صحرا لاله گون است
بزن باران که بی چشمان ِ خورشید
جهان در تیه ِ ظلمت واژگون است
بزن باران نسیم از رفتن افتاد
بزن باران دل از دل بستن افتاد
بزن باران به رویشخانهء خاک
گـُل از رنگ و گیاه از رُستن افتاد
بزن باران که دیوان در کمین اند
پلیدان در لباس ِ زُهد و دین اند
به دشتستان ِ خون و رنج ِ خوبان
عَلمداران ِ وحشت خوشه چین اند
بزن باران ستمکاران به کارند
نهان در ظلمت ، اما بی شمارند
بزن باران ، خدارا صبر بشکن
که دیوان حاکم ِ مُلک و دیارند
بزن باران فریب آئینه دار است
زمان یکسر به کام ِ نابکار است
سکوت ِ ابر را گاه ِ شکست است
بزن باران که شیخ ِ شهر مست است
ز خون ِ عاشقان پیمانهء سرخ
به دست ِ زاهدان ِ شب پرست است
بزن باران وگریان کن هوا را
سکون بر آسمان بشکن ، خدارا
هزاران نغمه در چنگ ِ زمان ریز
ببار آن نغمه های آشنا را
بزن باران جهان را مویه سرکن
به صحرا بار و دریا را خبر کن
بزن باران و گــَرد از باغ برگیر
بزن باران و دوران دگر کن
بزن باران به نام ِ هرچه خوبی ست
بیفشان دست ، وقتِ پایکوبی ست
مزارع تشنه ، جوباران پُر از سنگ
بزن باران که گاه ِ لایروبی ست
بزن باران و شادی بخش جان را
بباران شوق و شیرین کن زمان را
به بام ِ غرقه در خون ِ دیارم
بپا کن پرچم ِ رنگین کمان را
بزن باران که بی صبرند یاران
نمان خاموش ، گریان شو ، بباران
بزن باران بشوی آلودگی را
ز دامان ِ بلند ِ روزگاران ....
باز هم باران
باز هم آن روز ها و شب هايي كه همرنگند
روز هيچ از روز پيدا ني
وشب از شب نگسلد گويي
آه.... گويا باز هم بايد
هفتهاي را رفته
پندارم
هفته اي زرين
از شبانروزان فروردين
غرق خواهد گشت در بيهودگي
شايد
بس كه باران شبانروزي
آيد و آيد
و دريچه ي روزني زين سقف ماتمفام
نگشايد
***
باز هم آن روز و شب هايي كه تاريكند
روز همچون شبچراغ رنگها خاموش
همچنان رنگ چراغان، مات
باز گويي تا پسين واپسين ايام
همچنان در گريه خواهد بود
اين سياه، اين سقف ماتم، بام بياندام
***
باز باران، باز هم باران
چون پرير و دوش و دي، امروز
باز باراني كه ساعتهاست مي بارد
زين سياه ساكت دلگير
قطره ها پيوسته همچون حلقه
زنجير
باز آن ساعات پي در پي نشستن، وز پس شيشه
اشكريزان خدا را ديدن و ديدن
گوش دادن، غرق انديشه
از مدام ناودانها ضجه شب را
و گشودن گاه
با ترجيع تصنيفي
بسته لب را
و نياوردن به خاطر هيچ مطلب را
***
مهدی اخوان ثالث
اگر باران نبارد باغبان دلگیر خواهد شد
و فرصتهای فروردین نصیب تیر خواهد شد
اگر باران نبارد برکه ی احساس می خشکد
و هم نیلوفرمرداب غافلگیر خواهد شد
اگر باران نبارد کفتر سهراب میمیرد
وکفتر بازآیا راغب شبگیر خواهد شد؟!
اگر باران نبارد "باز باران با ترانه _
با گهر های فراوان "از چه رو تحریر خواهد شد؟!
اگر باران نبارد شاخه ی نرگس نمی داند
که گلدان وامدار پنجره تعبیر خواهد شد!!
اگر باران نبارد واژه ی باران چه خواهد شد؟
و آیا رنگ شعری باز سبز سیر خواهد شد؟
اگر باران نبارد تکنواز رود می داند
که در این باره * با سیلابها در گیر خواهد شد
اگر باران نبارد کوزه ی خالی سر چشمه
وبال گردن تفتیده گان تفسیر خواهد شد
اگر باران نبارد در شب شعر شقایقها
قصیده با غرور چشمها در گیر خواهد شد
امشب صداي سكوتِ خانه شكست
آي اشك هاي بي صدا بغض هاي فرو خورده در گلو
امشب شما را چه مي شود ؟!
نكند باز بارش باران ،
ياد آن روز ها به دل آمد
ياد آن روز روز شيدايي ...
خيابان بود و من با او
سرش بر سينه ام در زير باران بود و عطر بوي باران از شميم مو
نمي دانم كه گيسويش ز باران خيس يا از اشك چشمانم
كنار پنجره خاموش و مغموم
نگاه التماسم جستجوگر شد
نمي دانم تو مي داني هنوزت منتظر تنهاي تنهايم
در آن سو آسمان بر شيشه مي گريد
درين سو اسم زيبايت
به انگشتان لرزانم
چه زیبا آبی آسمان اما زمین گریان سرابست دانی؟
پرسید خاک زمین را نسیم بهر چه گریانی؟
گفـــت خشــــکیدیم من و گلبرگ نو غنچه ها
پس کی آری نسیم, ابــــر و رویای بارانی؟
تشنه و بی تـــــابم ز آب, آفــــتاب تو هم بتاب
هــنوز به امید بارانم نه من کـه هر بیابانی
می زند باران به شیشه
مثل انگشت فرشته
قطره قطره رشته رشته
خاطراتم همچو باران
در گذار از کوهساران
حاصل این بذر کشته
عشق حق بر دل سرشته
ای دریغ از عمر رفته
سوز و سودای گذشته
ای دریغ از عمر رفته
سوز و سودای گذشته
می زند باران به شیشه
مثل انگشت فرشته
قطره قطره رشته رشته
قطره قطره .... رشته رشته ....
زیر باران بودم همره غم تنها
چشم زیبایت گشت در آن شب پیدا
با دو چشمت گفتم بی خبر از مایی
از غروب و باران حال ما جویایی؟
هیچ میگویی او زیر باران تنهاست
یاد داری گفتی با تو باران زیباست
تو که گفتی هر شب در خیالم هستی
سرخی چشمانت داده بر من مستی
حال زیر باران با که هم آغوشی
زیر باران با او باده هم مینوشی؟
چشمت آرام چکاند فقط قطره شبنم
لحظه ای بارید او مثل باران نم نم
قطره قطره اشک بر رخم بوسه نهاد
تا گوشودم چشم قلبم از غصه گداخت
گفتم ای سنگین دل تو مبار بر حالم
شیشه را میشکند سنگ اشکت بازم
چشمت از غصه به من خیره ماند و حیران
گفت زیر باران بی توام سرگردان
هیچ معشوقی به نزدم بهتر از باران نباشد
هیچ لذت بهتر از بوئیدن باران نباشد
گر تمامی جهان را بنگری از مهرو لطف
همدمی جانانه و زیباتر از باران نباشد
قوس ابروهای او رنگین کمان دیگریست
ابروان حوریان چون ابروی باران نباشد
چشمهای نافذش دل میبرد از دلبرش
هیچ چشمی چون شرار مستی باران نباشد
من به عمرم دیده ام فرها د ها،شیرین ها
هیچ شیرینی،به دلداگی باران نباشد
این سخن از دلبرش بشنو که روزی جار زد
گشته ام مجنون و لیلی ام به جز باران نباشد
خادمی،در وصف باران شعر نابی گفته ای
شعر عاصی وصف روی دلبرم باران نباشد http://www.centralclubs.com/images/smilies/rose.gif
میزنم با شتاب، در باران
میخورم پیچ و تاب، در باران
مثل «سهراب»، کاشکی دستم
برسد «.. پای آب»، در باران
تو، دعا کن مرا، که میدانم
میشود مستجاب، در باران
آسمانِ نگاه تو دارد
جلوه ماهتاب، در باران
از نگاه تو، میتراود نور
مثل رقصِ شهاب، در باران
قاصدِ عشق، میکُنَد شب و روز
به دلِ من، خطاب، در باران...
آه! ای چشمهای تو، خورشید
بَر دلِ من بتاب، در باران http://www.centralclubs.com/images/smilies/rose.gif
از درخت شاخه در آفاق ابر
برگ های ترد باران ریخته!
بوی لطف بیشه زاران بهشت
با هوای صبحدم آمیخته!
سیم هر ساز از ثریا تا زمین
خیزد از هر پرده آوازی حزین
هر که با آواز این ساز آشنا
می کند در جویبار جان شنا!
دلربای آب شاد و شرمناک
عشق بازی می کند با جان خاک!
خاک خشک تشنه دریا پرست
زیر بازی های باران مست مست!
می شکافد دانه می بالد درخت
می درخشد غنچه همچون روی بخت!
باغ ها سرشار از لبخندشان
دشت ها سرسبز از پیوندشان
چشمه و باغ و چمن فرزندشان
با تب تنهایی جانکاه خویش
زیر باران می سپارم راه خویش
شرمسار از مهربانی های او
می روم همراه باران کو به کو
چیست این باران که دلخواه من است؟
زیر چتر او روانم روشن است
چشم دل وا می کنم
قصه ی یک قطره ی باران را تماشا می کنم:
قطره ها چشم انتظاران هم اند
چون به هم پیوست جان ها بی غمند
چون رسد هر قطره گوید:" دوست! دوست ..."
می کنند از عشق هم قالب تهی
ای خوشا با مهرورزان همرهی!
با تب تنهایی جانکاه خویش
زیر باران می سپارم راه خویش
سیل غم در سینه غوغا می کند
قطره ی دل میل دریا می کند
قطره ی تنها کجا , دریا کجا
دور ماندم از رفیقان تا کجا
همدلی کو ؟ تا شوم همراه او
سر نهم هر جا که خاطرخواه او!
شاید از این تیرگی ها بگذریم
ره بسوی روشنایی ها بریم
می روم شاید کسی پیدا شود
بی تو کی این قطره ی دل , دریا شود؟
فریدون مشیری
وقب بارون,چشم گریون,دل من بیتو میگیره
میزنم به بیخیالی,ولی دل بیتو میمیره
آسمون دلش گرفته بغضشو میتّرکونه
دوتایی با چشم گریون,میخونیم غم زمونه
آره دنیا یه سرابه,سرخوشیهام یه نقابه
تکیه دادم به خوشیهام,ندونستم که حبابه
بودنم وقتی که نیستی,واسه لحظه هام عذابه
قصهء گریهء بارون واسه عاشقا کتابه..
باز باران
با ترانه
با گوهر های فراوان
می خورد بر بام خانه
من به پشت شيشه تنها
ايستاده :
در گذرها
رودها راه اوفتاده.
شاد و خرم
يک دوسه گنجشک پرگو
باز هر دم
می پرند اين سو و آن سو
می خورد بر شيشه و در
مشت و سيلی
آسمان امروز ديگر
نيست نيلی
يادم آرد روز باران
گردش يک روز ديرين
خوب و شيرين
توی جنگل های گيلان:
کودکی دهساله بودم
شاد و خرم
نرم و نازک
چست و چابک
http://www.iranblood.org/farsi_literature/poems/golchin_gilani/baran/Abr.gif (http://www.hamyar.net/shereNo.htm)
از پرنده
از چرنده
از خزنده
بود جنگل گرم و زنده
آسمان آبی چو دريا
يک دو ابر اينجا و آنجا
چون دل من
روز روشن
بوی جنگل تازه و تر
همچو می مستی دهنده
بر درختان می زدی پر
هر کجا زيبا پرنده
برکه ها آرام و آبی
برگ و گل هر جا نمايان
چتر نيلوفر درخشان
آفتابی
سنگ ها از آب جسته
از خزه پوشيده تن را
بس وزغ آنجا نشسته
دمبدم در شور و غوغا
رودخانه
با دوصد زيبا ترانه
زير پاهای درختان
چرخ می زد ... چرخ می زد همچو مستان
چشمه ها چون شيشه های آفتابی
نرم و خوش در جوش و لرزه
توی آنها سنگ ريزه
سرخ و سبز و زرد و آبی
با دوپای کودکانه
می پريدم همچو آهو
می دويدم از سر جو
دور می گشتم زخانه
می پراندم سنگ ريزه
تا دهد بر آب لرزه
بهر چاه و بهر چاله
می شکستم کرده خاله
می کشانيدم به پايين
شاخه های بيدمشکی
دست من می گشت رنگين
از تمشک سرخ و وحشی
می شنيدم از پرنده
داستانهای نهانی
از لب باد وزنده
راز های زندگانی
هرچه می ديدم در آنجا
بود دلکش ، بود زيبا
شاد بودم
می سرودم :
" روز ! ای روز دلارا !
داده ات خورشيد رخشان
اين چنين رخسار زيبا
ورنه بودی زشت و بی جان !
" اين درختان
با همه سبزی و خوبی
گو چه می بودند جز پاهای چوبی
گر نبودی مهر رخشان !
" روز ! ای روز دلارا !
گر دلارايی ست ، از خورشيد باشد
ای درخت سبز و زيبا
هرچه زيبايی ست از خورشيد باشد ... "
اندک اندک ، رفته رفته ، ابرها گشتند چيره
آسمان گرديده تيره
بسته شد رخساره خورشيد رخشان
ريخت باران ، ريخت باران
جنگل از باد گريزان
چرخ ها می زد چو دريا
دانه های گرد باران
پهن می گشتند هر جا
برق چون شمشير بران
پاره می کرد ابرها را
تندر ديوانه غران
مشت می زد ابرها را
روی برکه مرغ آبی
از ميانه ، از کناره
با شتابی
چرخ می زد بی شماره
گيسوی سيمين مه را
شانه می زد دست باران
باد ها با فوت خوانا
می نمودندش پريشان
سبزه در زير درختان
رفته رفته گشت دريا
توی اين دريای جوشان
جنگل وارونه پيدا
بس دلارا بود جنگل
به ! چه زيبا بود جنگل
بس ترانه ، بس فسانه
بس فسانه ، بس ترانه
بس گوارا بود باران
وه! چه زيبا بود باران
می شنيدم اندر اين گوهرفشانی
رازهای جاودانی ،پند های آسمانی
" بشنو از من کودک من
پيش چشم مرد فردا
زندگانی - خواه تيره ، خواه روشن -
هست زيبا ، هست زيبا ، هست زيبا ! "
باران میبارد که میبارد
روی چتر من حساب نکن.
بیا و برنگرد
برگشتنت
همه چیزهایی که ساختهام
خراب میکند.
چانه میزنی چرا؟!
ارزان شده
گرانیت برایم دیگر.
فکر نکن دوستت دارم
تو فعلا دست آویز تنها نبودنی.
دوباره سر به سرم مي گذارد اين باران
به دست شعر ترم می سپارد اين باران
خدای من چه سر آغاز روشنی دارد
هميشه می شود آيا ببارد اين باران؟
زیر باران بیا قدم بزنیم
حرف نشنیده ای به هم بزنیم
نو بگوییم و نو بیندیشیم
عادت کهنه را به هم بزنیم
و ز باران کمی بیاموزیم
که بباریم و حرف کم بزنیم
کم بباریم اگر ، ولی همه جا
عالمی را به چهره نم بزنیم
چتر را تا کنیم و خیس شویم
لحظه ای پشت پا به غم بزنیم
سخن از عشق خود به خود زیباست
سخن عاشقانه ای به هم بزنیم
قلم زندگی به دست دل است
زندگی را بیا رقم بزنیم
قطره ها در انتظار توأند
زیر باران بیا قدم بزنیم
گل از تراوت باران صبحدم، لبريز
هواي باغ و بهار از نسيم و نم لبريز
صفاي روي تو اي ابر مهربان بهار
كه هست دامنت از رشحه ي كرم لبريز
هزار چلچله در برج صبح مي خوانند
هنوز گوش شب از بانگ زير و بم لبريز
به پاي گل چه نشينم درين ديار كه هست
روان خلق زغوغاي بيش و كم لبريز
مرا به دشت شقايق مخوان كه لبريز است
فضاي دهر ز خونابه ي رستم، لبريز
ببين در آينه ي روزگار نقش بلا
كه شد ز خون سياووش، جام جم لبريز
چگونه درد شكيبايي اش نيازارد
دلي كه هست به هر جا ز درد و غم لبريز
میزنم با شتاب، در باران
میخورم پیچ و تاب، در باران
مثل «سهراب»، کاشکی دستم
برسد «.. پای آب»، در باران
تو، دعا کن مرا، که میدانم
میشود مستجاب، در باران
آسمانِ نگاه تو دارد
جلوه ماهتاب، در باران
از نگاه تو، میتراود نور
مثل رقصِ شهاب، در باران
قاصدِ عشق، میکُنَد شب و روز
به دلِ من، خطاب، در باران...
آتش نشسته بر در و دیوار خانهها
باران ! ببار بر تب تند جوانهها
نَم نَم ببار و از دل پُرغصهات بخوان
بگذار غمگنانه سرت را به شانهها
کو آن صدای جرجر تو، تا که بشکفد
بر پشتبام خانهی هاجر، ترانهها؟
حالا سکوت مانده و جاری نميشود
آوازهای پُرتپش رودخانهها
یک جرعه از زلال تو کافیست تا شود
لبریز از طراوت گُل ، آشیانهها
یک روز میرسی تو و از شوق دیدنت
گُل میکند به دفتر من عاشقانهها
باران كه ببارد
با تمام وجود
زمزمه ات خواهم كرد
و با تمام وجود خواهم شكست
و نبودنت را
با باران خواهم باريد
آنقدر خواهم باريد
كه بيايي
با تو زير بارانكوچه ها را
آواز سرخواهيم داد
با تو زير باران
اگر كه بيايي!!
vBulletin v4.2.5, Copyright ©2000-2025, Jelsoft Enterprises Ltd.