PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : دزیره | آن ماری سلینکو



R A H A
12-02-2011, 12:19 AM
مشخصات کتاب :

نام کتاب : دزیره
نویسنده :آن ماری سلینکو
مترجم :همایون پاکروان
تعداد فصول :58
تعداد صفحات: 784

R A H A
12-02-2011, 12:19 AM
پیش گفتار

********
کتاب دزیره رمانی است بسیار جذاب و تاریخی ، برگرفته از وقایع و رویدادهای نیمه دوم قرن هیجدهم و عصر ناپلئون . قهرمان اصلی این رمان بزرگ برناردین اوژنی دزیره است . دزیره کلاری ملقب به دزیدریا ،ملکه سوئد و نروژ دختر آقای فرانسیس کلاری تاجر ابریشم و اهل مارسی بود که در هشتم نوامبر سال 1777 میلادی درمارسی فرانسه چشم به جهان گشود .
دزیره در سال 1794 با ناپلئون بناپارت نامزد شد .اما دوسال بعد ناپلئون نامزدی خود را با او به هم زد و در هشتم مارس 1796 با ژوزفین دوبوهارنه ازدواج کرد . هنگامی که دزیره از این موضوع اطلاع یافت به ناپلئون نوشت که :
-«تو زندگی مرا به سوی بدبختی سوق دادی و من هنوز ناتوان از فراموش کردن توام . »
اما دزیره چندی بعد با ژنرال ژان باتیست برنادوت ازدواج کرد . ژنرال برنادوت فردی بود مدیر ، با تجربه و کار آزموده . او جنگ های پیروزمندانه و افتخار آمیزی انجام داد و به خاطر خوشنامی خود از طرف مجلس ملی سوئد به ولایتعهدی آن کشور برگزیده شد و سپس درسال 1810 رسما پادشاه آن کشور گردید .
دزیره در سال 1829 تاج گذاری کرد و ملکه کشور سوئد گردید . او شوهرش را در سال 1844 از دست داد و بیوه شد . و پسرش اوسکار جانشین پدر گردید . دزیره بعد از فوت شوهرش چند باز سعی کرد از مقام خود استعفا دهد تا به نزد خانواده ی خود که سالها بود در ایالت لوئیزیانای آمریکا می زیستند برود . اما ملت سوئد اجازه این کار را به او ندادند .
سرانجام او یک سال پس از مرگ تنها فرزندش اوسکار که بعد از پدرش به عنوان اوسکار اول برتخت نشسته بود در سال 1860 در سن 83 سالگی بعد از بازدید از اپرا در قصر استکهلم زندگی را بدرود گفت و پیکرش را در کنار مزار همسرش در کلیسای لوتران به خاک سپردند .
**
و اما سخنی هم درباره نویسنده این کتاب . نویسنده این رمان تاریخی خانم آن ماری سلینکو است . این بانوی شیفته آزادی، اطریشی الاصل است که پس از اشغال کشورش به دست نازی ها به تبعیت دانمارک در آمد و با شوهر خود در این کشور می زیست که باز هم براثر حمله هیتلر بدانجا این کشور را نیز ترک کرده و به سوئد آزاد پناهنده شد .
آن ماری سلینکو به عنوان مترجم وارد صلیب سرخ گردید و در اینجا بود که با کنت فولک برنادوت یکی از نوادگان ژان باتیست برنادوت آشنا شد و یکی از همکاران خستگی ناپذیر وی به شمار آمد و در این دوران پر آشوب بود که آن ماری سلینکو به فکر نوشتن زندگی نامه دزیره کلاری افتاد و با استفاده از اسناد و مدارک تاریخی معتبر شروع به نوشتن کرد .
داستان آن ماری سلینکو پس از انتشار به سرعت بر سر زبانها افتاد ویکی از پرطرفدارترین رمانهای جهان گردید . چنانکه هنوز چندی ازانتشار این کتاب نگذشته بود که به زودی به اغلب زبانهای دنیا ترجمه شد و در سراسر جهان میلیونها خواننده مشتاق پیدا کرد .

R A H A
12-02-2011, 12:20 AM
جلد اول

********
دفتر اول
بازرگان ابریشم

********
فصل اول
مارسی شروع ژرمینال سال دوم انقلاب :
آخر مارس 1794 طبق تقویم سابق
**************************

معمولا یک زن می تواند آنچه را که می خواهد از یک مرد بگیرد به شرط آنکه دارای صورت زیبا و اندام قشنگی باشد . به همین دلیل تصمیم گرفته ام چهار دستمال درسینه ی خود جای دهم . آن وقت دارای اندام قشنگی خواهم بود . در حقیقت من دختر بالغی هستم ولی کسی از این موضوع مطلع نیست به علاوه اندام و شکل ظاهری من بالغ بودن مرا نشان نمی دهد .
نوامبر گذشته چهارده ساله بودم . پدرم یک دفتر خاطرات روزانه ی زیبایی با مناسبت روز تولدم به من هدیه کرد : درکنار این دفتر قفل کوچکی وجود دارد که می توانم آنرا ببندم . حتی خواهر من ژولی نخواهد فهمید که من
دراین دفترخاطراتم چه نوشته ام .این دفتر خاطرات آخرین هدیه ای بود که پدرم به من داد.پدرم تاجر مصنوعات ابریشمی درمارسی بوده است ونام اوهم فرانسواکلاری بود.درماه قبل دراثر امراض ریوی فوت کرد.
وقتی که این دفترخاطرات را باحیرت دربین هدایای دیگردرروی میز دیدم ازپدرم سوال کردم:
-چه دراین دفتر باید بنویسم
پدرم خندید وپیشانی مرا بوسید آنگاه با حالتی متاثر به من نگاه کردوجواب داد:
-داستان همشهری اوژنی دزیره کلاری
امشب تاریخچه و داستان آینده ی خود را شروع میکنم . زیرا آنقدر تهییج شده ام که نمیتوانم بخوابم .آهسته از تختخواب بیرون خزیدم .فقط امیدوارم ژولی خواهرم که در آنجا خوابیده در اثرلرزش نور شمع از خواب بیدارنشود برای آنکه مرافعه ی وحشتناکی به پا خواهد شد.
علت تهییج من این است که فردا با زن برادرم سوزان به دیدن آقای آلبیت خواهم رفت تا درمورد اسختلاص اتیین با او صحبت کنم .اتیین برادر من وزندگی اودرخطر است .دوروزقبل پلیس ناگهان اوراتوقیف کرد.چنین حوادثی در این روزهازیاد رخ میدهد .فقط پنج سال از انقلاب کبیر گذشته ومردم میگویند که هنوز انقلاب به پایان نرسیده است .به هرجهت هرروز تعداد زیادی درمیدان شهرداری به وسیله ی گیوتین اعدام میشوند .این روزها بستگی داشتن با آیستوکرات ها خطرناک است .خوشبختانه ما باچنین اشخاصی نسبتی نداریم .پدرم راه ورسم وکسب وکار خودراپیش گرفت ومغازه ی کوچک و ناچیزپدربزرگم را به صورت یکی از بزرگترین شرکت های ابریشم مارسی درآورد.پدرم درباره ی انقلاب بسیار خوشحال بود.قبل از انقلاب اوبه سمت بازرگان دربار منصوب شدومقداری پارچه ی ابریشمی آبی ومخمل برای ملکه فرستاد.اتیین میگوید هنوز پول این پارچه هارا دریافت نکرده است .پدرم وقتی که اعلامیه ی حقوق بشر را برای ماقرائت میکرداز شوق و خوشحالی اشک میریخت.
اتیین شغل و کسب پدرم را بعد از مرگ او اداره میکند.وقتی که اتیین توقیف شدماری آشپز ما که سابقا دایه ی من بود آهسته به من گفت:
-اوژنی شنیده ام آقای آلبیت به مارسی می آید.زن برادرتوبایدبه ملاقات اوبرودوهمشهری اتیین را اززندان رها سازد.
ماری همیشه میداند که درشهرچه خبر است .
درموقع شام همه ی ما بسیارمتاثرواندوهناک بودیم .جای دونفردرسرمیز خالی بود:صندلی پدرم که درکنار مادرم قرارگرفته وصندلی اتیین که درکنار سوزان است خالی بود.مادرم اجازه نمیدهد کسی از صندلی پدرم استفاده کند درحالی که به آلبیت فکرمی کردم نان را بین انگشتان خود گلوله می کردم .این حرکت من باعث ناراحتی ژولی شده بود ژولی فقط چهار سال ازمن بزرگتر است اما همیشه می خواهد نسبت به من مادری و بزرگتری نماید.این رفتار اومرا دیوانه میکند .ژولی گفت :
-اژنی این عمل تو پسندیده نیست .
نان را روی میز گذارده و گفتم :
-آلبیت به مارسی آمده است.
کسی متوجه نشد معموالا وقتی که من صحبت میکنم کسی به من توجه نمی کند.مجددا تکرارکردم :
-آلبیت اینجاست به مارسی آمده است .
مادرم گفت :
-اوژنی آلبیت کیست ؟
سوزان توجهی نداشت ودرضمن خوردن سوپ گریه میکرد .من در حالی که از اطلاعات خودمغرورومتکبربودم گفتم:
-آلبیت نماینده ی مارسی است .یک هفته اینجاست وهمه روزه درشهرداری خواهد بود .فردا سوزان بایدبه ملاقات اوبرود وسوال نماید به چه مناسبت اتیین راتوقیف کرده اند .
مادرم با شک و تردید گفت :
-بهتراست سوزان ازوکیل خانوادگی درخواست نماید که به ملاقات آلبیت برود.
بعضی مواقع فامیل وبستگانم مرا ناراحت میکنند .مادرم خانه دار قابلی است ولی بعضی مواقع اهمیت زیادی برای این وکیل خانوادگی دیوانه ی من قایل است .تصورمیکنم تمام بزرگتر ها این طور هستند . درجواب مادرم گفتم :
-ما خودمان باید آلبیت را ملاقات کنیم وسوزان چون همسر اتیین است باید حتما به دیدن اوبرود .سوزان اگر تومیترسی من شخصا خودم خواهم رفت وازآلبیت استخلاص برادرم را درخواست خواهم کرد.
مادرم فورا جواب داد:
-راستی جرات میکنی به شهرداری بروی؟
وسپس مشغول خوردن سوپ خود شد .
-مادرفکر میکنم ...
-میل ندارم در این مورد صحبت کنم .
سوزان هنوز گریه میکرد.
پس از شام به طبقه ی دوم منزلمان رفتم تاببینم که آقای پرسن persson مراجعت کرده است یا خیر.معمولا شبها به پرسن فرانسه درس میدهم .او بامزه ترین مرد صورت اسبی است که میتوانم فکرکنم .خیلی بلند ولاغراندام است.موهای اوکاملابوروطلایی است زیرااهل سوئد میباشد.فقط خدا میداندکه سوئد کجاست .یک جایی نزدیک قطب . فکرمیکنم پرسن یک مرتبه سوئد را روی نقشه به من نشان داد ولی فراموش کرده ام کجاست .پدرپرسن درشهر استکهلم به معاملات مصنوعات ابریشم مشغول است وکار وشغل او به ترتیبی با شرکت ما بستگی دارد به همین دلیل پرسن به مدت یک سال به مارسی آمد تامعاون کارهای پدرم باشد و ورزیده شود.همه میگویند معاملات ابریشم راباید درمارسی آموخت .به این ترتیب روزی پرسن به منزل ماآمد .در اولین روز ما یک کلمه از گفته های اورا نفهمیدیم .خودش اظهار میکرد فرانسه صحبت میکند ولی صحبت اوبه همه چیز شباهت داشت جز فرانسه . مادرم اطاقی درطبقه ی بالا برای او ترتیب داد وگفت بهتر است در این روزهای غیر عادی پرسن با ما زندگی نماید .
وقتی که به طبقه ی دوم رسیدم متوجه شدم که پرسن مراجعت کرده .راستی مرد قابل احترامی است .با هم در اطاق پذیرایی طبقه ی دوم نشستیم .او معمولا قسمتی از روزنامه روزانه را میخواند ومن تلفظ اورا تصحیح میکنم .من یک مرتبه دیگر اعلامیه ی حقوق بشر را که پدرم به منزل آورده بود برداشتم .من واو هریک جداگانه آنرا قرائت کردیم .زیرا میخواستیم این اعلامیه لوح محفوظ ما باشه .صورت کشیده ودراز پرسن وقار ومتانت خاصی به خود گرفت وگفت که نسبت به من علاقه اهمیت زیادی قایل است زیرا من به ملتی تعلق دارم که این افکار بزرگ وبرجسته را به دنیا تقدیم داشته "آزادی -مساوات-حکومت مردم ".سپس درحالی که کنارمن نشسته بود به صحبت خود ادامه داد :
-خونهای زیادی برای استقرار این قوانین ریخته شده .چه بیگناهانی در این را کشته شده اند .مادموازل این خونها بی جهت وبه راه بد ریخته نشده .
البته پرسن یک مرد خارجی است وهمیشه مادرم را "مادام کلاری"ومرا "مادموازل اوژنی "خطاب میکند .درصورتی که این القاب ممنوع شده وما "همشهری کلاری "هستیم .
ناگهان ژولی وارد اطاق شد و گفت :
اوژنی خواهش میکنم یک دقیقه بامن بیا .
دست مرا گرفت وبه اطاق سوزان برد.سوزان روی نیمکت نشسته ودرحالی که به طرف پایین خم شده بود آهسته وجرعه جرعه شراب پورت داین مینوشید.این شراب معمولا برای تقویت است وتا به حال به من از این شرا ب حتی یک گیلاس هم نداده اند . زیرا به قول مادرم دختران جوان احتیاجی به تقویت ندارند.مادرم درکنار سوزان نشسته بود.فهمیدم سعی میکند خود را مقتدرومطمئن نشان دهد ولی هروقت چنین قیافه ای به خود میگیرد بیش از مواقع دیگر سست وناتوان به نظر میرسد .درچنین مواقعی شانه های باریک خود را بالا نگه میدار د وصورت اودرزیر کلاه مخصوص زنان بیوه که دوماه است آنرا به سر میگذارد کوچکتر جلوه میکند .مادر بیچاره ام بیشتر به یک طفل یتیم شباهت دارد تابه یک بیوه .مادرم پس او لحظه ای گفت :
-ما تصمیم گرفته ایم که سوزان فردا به ملاقات آلبیت برود.
سپس گلوی خود را صاف کرد ه وبه صحبت ادامه داد:
-اوژنی شما هم با سوزان خواهی رفت .
سوزان آهسته زمزمه کرد:
-من میترسم که تنها در بین این همه مردم وجمعیت بروم .
بلافاصله متوجه شدم که شراب نه تنها اورا تقویت نکرده است بلکه اورا غمگین وخواب آلود نموده .تعجب کردم که چرا من باید همراه او بروم نه ژولی.مادرم باز به صحبت خود ادامه داد :
-سوزان برای نجات اتیین اینطور تصمیم گرفته .دخترجان وجود توباعث تسکین و راحتی سوزان خواهد بود.
درهمین موقع ژولی صحبت مادرم را قطع کرده و گفت :
-البته توباید ساکت باشی وسوزان باید صحبت کند.
راستی خوشحال بودم که سوزان به ملاقات آلبیت میرود وبه عقیده ی من این بهترین وتنها کاری بود که میتوانستند انجام دهند ولی آنها طبق معمول با من مثل یک کودک رفتار میکردند .من ساکت بودم.مادرم درحالی که ازروی صندلی برمیخاست گفت:
-فردا روزخسته کننده ای خواهد بود بهتر است زودتر بخوابیم.

به طرف مهمانخانه ی طبقه ی دوم دویدم به پرسن گقتم که باید زودتر به اطاقم بروم وبخوابم .پرسن روزنامه را برداشت ودرمقابل من خم شد وگقت :
-امیدوارم به راحتی بخوابید شب خوشی را برای شما آرزو میکنم .شب بخیر مادموازل کلاری.
کنار در خروجی رسیده بودم که ناگاه پرسن چیز دیگری زمزمه کرد .به طرف او برگشتم .
- آقای پرسن چیزی گفتید:
- فقط...
به طرف او رفتم وسعی کردم دراطاق نیمه تاریک صورت اوراببینم وچون موقع خواب بود نخواستم مجددا شمعها را روشن کنم فقط میتوانستم صورت رنگ پریده ی اورا ببینم .
-میخواستم بگویم ...بله مادموازل در آینده نزدیکی من باید به کشورم مراجعت نمایم
-اوه آقای پرسن بسیار متاثرم چرا ؟
-هنوز این موضوع را به مادام کلاری نگفته ام نمیخواستم اورا ناراحت کرده باشم .آیا شما متوجه هستید مادموازل .من درحدود یک سال بلکه بیشتر اینجا بوده ام وپدرم میل دارد که مجددا به استکهلم مراجعت کرده و به کار بپردازم .وقتی که آقای اتیین کلاری مراجعت کند تمام کارها روبه راه خواهد شد منظورم کارهای تجارتی نیز هست .آن وقت من به استکهلم مراجعت میکنم.
این طولانی ترین صحبتی بود که تاکنون ازپرسن شنیده بودم .تا اندازه ای فهم مطلب برای من مشکل بود که چرا قبل از آنکه سایرین را از مراجعت خود مطلع سازد مرا آگاه کرده بود من همیشه تصور میکردم که اهمیتی که برای سایرین قایل است برای من قایل نیست ولی البته اکنون میل داشتم که او بیشتر صحبت کند به همین جهت به طر ف نیمکت چرمی که در گوشه ی اطاق جای داشت رفتم وبا اشاره وژست بسیارخانمانه ای به او فهماندم که میتواند در کنار من بنشیند .وقتی که نشست فامت بلند و کشیده ی او مانند چاقو تا شده بود ارنج خود را روی زانوهایش قرار داد .متوجه شدم که نمی داند چه بگوید .با نهایت ادب از او سوال کردم :
-آیا استکهلم شهر زیبایی است ؟
-برای من زیبا ترین شهر های جهان است قطعات بزرگ و سبز رنگ یخ روی رودخانه ی مالار حرکت میکنند .آسمان آنقدر شفاف و درخشنده است که مانند ملافه ای که تازه شسته شده باشند به نظر میرسد .البته این توصیف زمستان است ولی زمستان استکهلم خیلی طولانی است.

با چنین توصیفی شهر استکهلم به نظرم زیبا جلوه نکرد .بعلاوه متعجب بودم که یخ ها ی سبز رنگ از کجا می آیندو به کجا می روند .پرسن با تکبر خاصی به صحبت خود ادامه داد:
محل کار ما درواستر لانگاتان vastra langgatan است.
من در واقع به صحبت او گوش نمی کردم وبه فردا فکرمیکردم .باید چند دستمال در سینه ی خود جای دهم .در این موقع شنیدم که پرسن میگفت :
-مادموازل کلاری می خواستم ازشما درخواستی بنمایم .
من باید هرچه میتوانم زیبا تر جلوه کنم تا محض خاطر من اتیین را رها سازند ولی درکمال ادب سوال کردم :
- درخواست شما چیست ؟
پرسن با چاپلوسی وچرب زبانی جواب داد:
- بسیارمیل دارم که آن ورقه ی اعلامیه ی حقوق بشر را که آقای کلاری به منزل آورده بودند به من بدهید البته می دانم که این درخواست بی معنی است .
البته درخواست اوبی معنی بود زیرا پدرم این اعلامیه را همیشه روی میز کوچکی که در کنار تختخواب او جا ی داشت میگذارد وپس از مرگ او این اعلامیه را من برای خودم برداشتم .پرسن گفت:
- مادموازل این اعلامیه رامانند گنجی حفظ خواهم کرد وهمیشه به آن مراجعه خواهم نمود.
سپس برای آخرین مرتبه من با او شوخی کردم:
- خوب آقا !جمهوری خواه شده اید ؟!دیگر نخواهید گفت "من سوئدی هستم مادموازل "
وی در جواب گفت :
- سوئد یک مملکت سلطنتی است .
- شما میتوانید اعلامیه حقوق بشر را ببرید وبه رفقای خود درسوئد نشان بدهید.اعلامبه را به شما میدهم .
در همین لحظه دراتاق باز شد وصدای ژولی توام با خشم وغضب طنین انداز شد:
_ اوه ...اوژنی چه وقت میخواهی بخوابی ؟نمیدانستم هنوز دراینجا با آقای پرسن مشغول صحبت هستی .آقا این بچه باید بخوابد .بیا اوژنی .
ژولی تقریبا تامدتی که مشغول بستن فرهای کاغذی به سرم بودم در تختخواب غر میزد.
- اوژنی رفتار تو افتضاح آور است .پرسن مردجوانی است وشایسته نیست که تو درتاریکی با مرد جوانی بنشینی .فراموش کردی که تو دختر فرانسوا کلاری هستی .پدرمان همشهری بسیار شایسته و محترمی بوده است و این پرسن هنوزنمیتواند فرانسه را صحیح صحبت کند .تو باعث سرشکستگی وننگ تمام فامیل خواهی بود.
وقتی که شمع را خاموش کرده و به رختخواب رفتم با خود فکرمیکردم چه آشغال مزخرفی .با خود گفتم :
- ژولی به شوهراحتیاج دارد باید فکری برای اوکرد .اگر ژولی شوهر داشت زندگی من آسان وراحت تر بود.
سعی کردم بخوابم ولی نمی توانستم ازفکر ملاقات فردا درشهرداری منصرف شوم .به افکار خودادامه دادم .همچنین به گیوتین اندیشیدم غالبا آنرا دیده بودم ازخیلی نزدیک .وقتی که سعی نمودم به خواب بروم سرخودرا د ربالش فرومیکردم تاافکار مالیخولیایی ووحشتناک این چاقوی خونین وسرهای قطع شده را ازمغز خود خارج سازم .
دوسال قبل ماری آشپزما مخفیانه مراباخودبه میدان شهرداری برد.ما راه خودرابافشاردربین جمعیتی که دراطراف صفه اعدام موج میزدند باز کردیم .میخواستم همه چیزراببینم .دندانهایم رابه یکدیگر فشارمیدادم زیرا اطرافیانم بالهجه ی زننده مشغول وراجی بودند .ارابه ی قرمزبیست نفر مردوزن را باخود می آورد .تمام آنها لباس زیبا دربرداشتند ولی کاه وقطعات زرد رنگ وکثیف حصیر روی شلوارهای ابریشمی مردها وآستین های سفید زنها دیده میشد دستهایشان با طناب ازپشت بسته شده بود .
در اطراف گیوتین وروی صفه ی خاک اره ریخته شده بود هرروزصبح وعصر پس از اعدام خاک اره تازه روی صفه می ریزند معذالک خاک اره اطراف گیوتین رنگ زرد و قرمز وحشتناک خود را حفظ می کند .تمام میدان شهرداری ازبوی زننده خون خشک شده وخاک اره مملوبود.گیوتین هم مانند ارابه ی حمل محکومین قرمزرنگ است ولی رنگ قرمز آن پوسته پوسته شده زیرا سالهای درازاست که این گیوتین درمیدان شهرداری قرار دارد.
در آن روزبعد از ظهر اولین نفری راکه به پای گیوتین آوردند مردی بود که به مناسبت داشتن روابط مخفیانه با دشمنان مملکت درخارج محکوم به اعدام شده بود .وقتی که اورا به طرف صفه می بردند لبهای او حرکت میکرد فکرمیکنم دعا میخواند .
وقتی که محکوم به زانو در آمد چشمانم را بستم .صدای افتادن تیغه ی گیوتین را شنیدم وقتی که چشمانم را بازکرده وبه بالا نگاه کردم دیدم جلاد سری خونین دردست دارد صورت این سر مانند گچ سفید بود .چشمان اوکاملا باز وبه من نگاه میکرد .قلبم ازحرکت ایستاد.دهان این صورت رنگ پریده کاملا بازوفکرمیکنم که فریاد درگلوی اوخشک شده بود .این فریاد خشک وساکت او پایان نداشت .صداهای مغشوش ودرهمی دراطراف خودمیشنیدم یکی هق هق میکرد.زن دیگری باصدای زننده ووحشتناکی می خندید .چنین به نظر می رسید که این اصوات درهم ومغشوش ازیک منبع دور خیلی دور به گوش میرسد.آن گاه همه چیز جلوی چشمانم تاریک شد .بعد از شدت وحشت ضعف کردم .
پس از مدت کوتاهی حالت طبیعی خودراباز یافتم ولی اطرافیانم مرالعن ونفرین میکردند وناسزامیگفتند که چرا تعادل خودراازدست داده بودم .کفش یک نفر را لگد کردم .چشمانم را بستم تاسر خون آلود را نبینم .ماری ازطرز رفتار من خجلت زده وشرمساربود .مرا در ازدحام جمعیت به خارج برد.وقتی که ازجمعیت می گذشتم فحش و ناسزای آنها را می شنیدم ازآن وقت تاکنون هر وقت به چشمان باز و وحشت زده وفریاد ساکت و وحشت آور آن سر خون آلود فکرمی کنم قدرت خوابیدن ازمن سلب میشود.
وقتی که به خانه برگشتم گریه میکردم .اشک میریختم .پدرم دستش را دور شانه ام حلقه کرده وگفت :
- مردم فرانسه صد ها سال رنج کشیده اند .از رنج و تعب این ملت ستم دیده که تحت فرمان روایی جباران خواری و زبونی کشیده در شعله مختلف زبانه می کشد یکی شعله ی عدالت دیگری شعله ی کینه وغضب .شعله ی غضب و کینه با جوی ها ی خون فرو خواهد نشست ولی شعله ی عدالت دخترم آن شعله ی مقدس هرگز کاملا خاموش نخواهد شد.
- حقوق بشر لغو نخواهد شد پدر؟
- خیر .هرگزحقوق بشرلغونخواهد شد ولی ممکن است موقتا مخفیانه یا علنا پایمال گردد ولی آنان که این حقوق را پایمال میسازند در مقابل تاریخ ونسل های آینده بد ترین وگناهکارترین افراد به شمارخواهند رفت .هرگاه درهرزمان ومکان کسی برادران هموطن خود را از حقوق آزادی ومساوات محروم کند کسی اجازه طلب بخشش برای آن شخص نخواهد داشت .زیرا دخترم پس از اعلام حقوق بشر حکمروایان و فرمانبرداران یکسان از این حقوق برخوردار میشوند.
وقتی پدرم این سخنان را میگفت آهنگ صدای او تغییرکرده بود وراستی همانطوری که من انتظار داشتم آهنگ صداین او گوش نوازبود وهر چند زمانی ازگفتارآن شب پدرم می گذرد بهتر به منظور اوواقف می شوم .
امشب پدرم را خیلی نزدیک به خود حس میکنم برای اتیین وهمچنین ملاقات فردا در شهرداری نگرانم .ولی هنگام شب زودتروساده تراز روز دچار وحشت میشوم .
چه خوب بود اگر میدانستم سرگذشت زندگی من توام با خوشحالی یا غم واندوه خواهد بود ؟می خواهم تجربه ی من در زندگی نیز تجربه ی معمولی وعادی باشد .اما قبل از هرچیز باید شوهری برای ژولی دست وپا کنم وبالا تر ازهمه باید به هرترتیبی است برادرم ازقید زندان خلاص شود .
شب بخیرپدر میبینی؟شروع به نوشتن داستان زندگی ام کرده ام.

R A H A
12-02-2011, 12:20 AM
فصل دوم
بیست و چهار ساعت بعد ، من مایه ی ننگ و رسوایی فامیل هستم .
********************************
پس از ننگ و رسوایی فامیل اتفاقات زیادی رخ داده . نمی دانم چگونه همه را شرح بدهم .قبل از هرچیز اتیین آزاد شده است وهم اکنون درطبقه ی پایین در اتاق غذا خوری با مادرم ژولی وسوزان نشسته وچنان غذا میخورد که گویی ماه هاست رنگ غذا را ندیده است .درصورتی که بیش از سه روز زندانی نبوده .
ثانیا با مرد جوانی که دارای صورت قابل توجه ونام بسیار مشکل وغیر قابل تلفظی است ملاقات کردم .نام یوناپارت یا بوناپارت چیزی از این اسامی است .
ثالثا:آن پایین همه ازمن عصبانی هستند .مرا مایه ی ننگ فامیل خطاب کرده وبا تغیر مرا به اتاق خوابم فرستادند . آنها مراجعت اتیین را جشن گرفته اند وباوجود اینکه مراجعه وملاقات آلبیت را اصولا با پیشنهاد من بوده همه مرا سرزنش وملامت میکنند وهیچکس نیست که بتوانم با او درباره ی همشهری بوناپارت صحبت کنم .اسم بسیار مشکلی است هرگز نمیتوانم به خاطر بیاورم.راستی کسی نیست که من بتوانم درمورد این مرد جوان با اوگفتوگو کنم ولی پدرخوب وعزیز من می دانست چقدربه انسان سخت می گذرد اگرمنظوراورانفهمند وباید تعبیرکنند.به همین علت این دفتر خاطرات را به من داد.
امروزرابااوقات تلخی ودعواومرافعه شروع کرده ام .غرغرواوقات تلخی به دنبال یکدیگر به سراغم آمده اند .اولا ژولی گفت مادرم دستورداده است آن پیراهن بلند خاکستری نکبت را بپوشم والبته باید آن یقه سه گوشه ابریشمی را هم با آن بند درازوتنگش به گردنم ببندم .اما بدتر از همه ژولی گفت :
-تصورمیکنی به تو اجازه می دهیم که با لباس کوتاه مثل یک دختر بندری به یک اداره ی دولتی بروی؟ فکرمیکنی میگذاریم بدون یقه ازاینجا خارج شوی ؟!
به محض اینکه ژولی ازاتاق خارج شد جعبه ی کوچک سرخاب اورا برداشتم.درروزچهاردهمین سال تولدم یک قوطی سرخاب به من داده اند ولی رنگ آن آنقدر روشن وبچگانه است که راستی ازآن متنفرم .سرخاب "آلوبالویی"ژولی بیشتر به صورت من برازنده است .بادقت کمی سرخاب به صورتم مالیدم وفکرکردم برای خانم هایی که درورسای بوده اند چقدر مشکل بوده است که سیزده نوع سرخاب وکرمهای مختلف را یکی روی دیگری به صورت خود بمالند تا اثر حقیقی وواقعی آرایش را به دست آورند .من این موضوع را درروزنامه درمقاله ای که درباره ی "بیوه ی کاپت "ملکه ی ما که با گیوتین اعدام شد نوشته بودند خواندم .ژولی وارد اطاق شد وبا خشم وغضب گفت:
-سرخاب من !چند مرتبه بایدبه توبگویم که ازوسایل من بدون اجازه ی قبلی نباید استفاده کنی ؟
با عجله ی تمام صورتم را پودرزده وموهای ابروومژه ام را با انگشتان مرطوبم صاف کردم .وقتی که ابرو ومژه ام را مرتب میکنم خیلی قشنگتر به نظرمیرسد .ژولی درگوشه ی تختخواب نشست وبانظر تنقید به من نگاه میکرد.شروع به باز کردن فرهای کاغذی سرم کردم اما تقریبا تمام کاغذ ها درموهایم گیرکرده بودند .این سرلعنتی من دارای موهای مجعدی است وبسیار مشکل است که این موها ی سخت را به صورت حلقه ها ی یکنواختی که روی شانه آویزان میشوند درآورد.
صدای مادرم ازخارج شنیده شد :
-هنوز این بچه حاضر نشده ؟اگرسوزان واوژنی باید در ساعت دو درشهرداری حاضر شوند ، حالا باید غذا بخوریم.
سعی کردم زود تر حاضر شوم ولی عجله ی من کاررا خرابتر کرد .نمیتوانستم موهایم را مرتب کنم .
ژولی میتوانی به من کمک کنی؟
ژولی درظرف پنج دقیقه موهای مرا مرتب کرد.آهسته گفتم :
- دریکی از روزنامه ها عکس مارکیز دوفونتانی را دیدم .اوموهای خود را کوتاه کرده ودارای حلقه ها ی کوچکی است واین حلقه ها را با شانه روی پیشانی خود آرایش میکند .موی کوتاه به صورت من خوب می آید .
- برای آنکه به همه بفهماند که درست وبه موقع ازتیغه ی برنده ی گیوتین نجات یافته موهای خود را آنطور آرایش می کند اما ازوقتی که اززندان رها شده موی خود را کوتاه نکرده .وقتی که نماینده تالیین Tallienدرزندان اورا دیده قطعا دارای موهای بلندی بوده.
سپس ژولی مثل خاله ی مسن بدون شوهر گفت :
- اوژنی باید به تو نصیحت کنم که مقالاتی را که درباره ی فونتانتی می نویسند نخوانی .
- ژولی لازم نیست توبرای من بزرگتری کنی .من دیگر بچه نیستم وخوب میدانم که چرا تالیین ، فونتانتی زیبا را اززندان نجات داد وبعد از آن چه شده به علاوه ...
- راستی تو دختر بدی هستی اوژنی ، کی همه ی اینها را به تو گفته ؟ماری درآشپزخانه ؟
مادرم مجددا با تشددفریاد کرد :
- ژولی این بچه کجاست؟
چنین وانمود کردم که مشغول بستن یقه ام می باشم و چها ردستمال در پیش سینه ی لباسم فرو کردم
ژولی گفت :
فورا آن دستمال هارا بیرون بیاور تو نمی توانی با این قیافه ازمنزل خارج شوی .
گفته های اورانشنیده گرفته وبا بی صبری کشوهای میزرایکی یکی برای پیدا کردن روبان انقلابی که درآن روزها بعضی از زنان آنرابه کارمیبردند بیرون کشیدم وطبعا آنرا درآخرین کشو یافته وآنرا به خودم سنجاق کردم .سپس با عجله باژولی به اتاق غذاخوری دویدم .
مادرم وسوزان مشغول خوردن بودند .سوزان هم روبان سه رنگ انقلابی خود را نصب کرده بود .درشروع انقلا ب همه این روبان را مورد استفاده قرار میدادند
ولی این روزها ژاکوبین ها و یا اشخاصی که به ملاقات مقامات رسمی دولتی میروند به خود نصب میکنند .طبعا هنگام اغتشاش مثلا سال گذشته که ژیزوندیست ها را شکنجه می کردند وتوقیف دسته جمعی اجرا مینمودند کسی جرات نداشت بدون علامت سه رنگ آبی وسفید و قرمز جمهوری از منزل خارج شود.
اول من این "روزت "ها را که رنگ های ملی فرانسه را نشان می دهند را دوست داشتم ولی حالا ازآن خوشم نمی آید زیرا نشانه ی معتقدات وفداکاری های سایرین را به لباس یایقه ی کت نصب کردن را یکنوع پستی می دانم .
پس از صرف غذا مادرم تنگ بلوری خوش تراش شراب پورت داین را برداشت .دیروز فقط سوزان یک گیلاس ازاین شراب آشامید ولی امروز مادرم دو گیلاس پرکرد یکی را به سوزان ودیگری را به من داد وگفت :
- کم کم بخور این شراب قوی است .
یک جرعه ی بزرگ نوشیدم .شیرین ودرعین حال گزنده بود .دریک لحظه تمام بدنم را مرتعش کرد وهمچنین خوشی وشادی سراپایم را فرا گرفت و به روی ژولی لبخند زدم ولی اشک درچشمان اودیدم .ژولی معمولا بازوی خود را دور شانه ام حلقه می کند وصورتش را به صورتم می چسباند .ژولی آهسته گفت :
- اوژنی مراقب خودت باش .
این شراب مرا زنده وشاداب کرده بود برای خوشمزگی دماغم را برگونه ی ژولی مالیده و گفتم :
- شاید تو از این متوحشی که مبادا نماینده آلبیت مرا اغوا کند وقر بزند.
ژولی کاملا ناراحت شده و جواب داد:
- تو هرگزنمی توانی مودب ومتین باشی؟رفتن به شهرداری درحالی که اتیین تحت تعقیب است شوخی وبچگانه نیست.
ژولی ناگهان ساکت شد.آخرین جرعه ی شراب را آشامیده وگفتم :
- می دانم ژولی .می دانم منظورتو چیست .معمولا بستگان نزدیک توقیف شده گان نیزدستگیر شده اند . طبعا من وسوزان درخطرهستیم توومادرهم درخطرهستید ولی چون شما به شهرداری نمیروید به همین جهت ممکن است کسی متوجه شما نشود.
ژولی درحالی که لبانش می لرزید وخود را کاملا حفظ کرده بود جواب داد :
- کاش من می توانستم با سوزان بروم ولی فکر میکنم اگرحادثه ای برای شما رخ دهد مادربه من احتیاج خواهد داشت .
- اتفاقی رخ نمی دهد ولی اگر مارا توقیف کردند من اطمینان دارم که تو مراقب مادرهستی وسعی خواهی کرد مرا نجات دهی .ما دونفرباید همیشه مراقب هم بوده وازیکدیگرجدا نشویم این طورنیست ژولی؟
سوزان دربین راه تامرکزشهر صحبتی نکرد . تند و سریع راه می رفتیم وقتی که ازمقابل مغازه های خیاطی و مد درخیابان کانبیزمی گذشتیم سوزان حتی سرخود را به راست یاچپ برنگردانید .وقتی که به میدان شهرداری رسیدیم اوناگهان بازوی مراچسبید .من سعی کردم گیوتین رانبینم ولی هنوزبوی خون خشک شده وخاک اره درفضا منتشربود .همشهری رناردراکه سالیان درازکلاه های مارامی دوخت دیدم ظاهرا اومطلع شده بود که یکی ازافراد فامیل کلاری را توقیف کرده اند.
جمعیت زیادی درمقابل درورودی شهرداری دیده می شد .هنگامی که سعی کردیم با فشارراه خود را به سمت شهرداری باز کنیم یک نفر بازوی سوزان را چسبید .بیچاره سوزان ازترس لرزید ورنگ اوسفید شد.
- همشهری چه میخواهید ؟
من باعجله وبا صدای بلند گفتم :
- میل داریم با نماینده آلبیت ملاقات کنیم .
آن شخص که گمان میکنم دربان بود بازوی سوزان را رها کرده وجواب داد :
- دست راست دردوم.
ازدالان کوتاه نیمه تاریکی گذشته وبه درورودی رسیده ودررابازکردیم وازهمهمه وصداهای درهم و محیط خفه وناراحت کننده ی مقابل خود وحشت کردیم .
دراولین وحله نمی دانستیم چه باید کرد . اشخاص زیادی دراتاق کوچک انتظار که به زحمت میشد درآن حرکت کرد نشسته و یا ایستاده بودند .درانتهای دیگر اتاق دردیگری که درمقابل آن مرد جوانی با لباس کلوپ ژاکوبین ها به حال خبردار ایستاده بود جلب نظر می کرد.کت ابریشمی یقه بلندی باسردست ابریشمی بسیارظریفی دربر و کلاه بزرگ سه گوش باروبان سفید برسرداشت وعصایی زیربازوی خود گذارده بود .تصورکردم این شخص یکی ازمنشی های آلبیت است .بازوی سوزان را گرفته وسعی می کردم اورا به طرف آن مرد بکشانم .دست سوزان می لرزید مانند یخ سرد وبی روح بود ولی من قطرات عرق را روی پیشانی خود حس کرده ودستمالهایی که درسینه ام جای داده بودم ناراحتم می کردند زیرا ازشدت گرما تقریبا ازعرق خیس شده بودند .وقتی که به آن مرد نزدیک شدیم سوزان آهسته زمزمه کرد :
- می خواهیم با آقای آلبیت ملاقات نماییم .
مرد باصدای خشنی گفت :
- چه ؟
سوزان با لکنت گفت :
- می خواهیم آقای آلبیت را ببینیم .
- همه دراین اتاق می خواهند آقای آلبیت را ملاقات کنند آیا نام خودتان را به اطلاع ایشان رسانده اید؟
سوزان سرخود را به علامت منفی حرکت داد . من سؤال کردم :
-چطور باید به اطلاع ایشان برسانیم ؟
- نام خود وعلت ملاقات را روی یادداشت بنویسید اشخاصی که نمی توانند من برای آنها می نویسم البته این کار خرج دارد.
مرد با دقت سراپا ولباس ما را براندازمی کرد .سوزان جواب داد:
- ما خودمان می توانیم بنویسیم .
- همشهری آنجا نزدیک پنجره کاغذ ودوات وقلم خواهید یافت .
شاید این جوان ژاکوبین ملک دربان دروازه های بهشت بوده است . با عجله به سمت پنجره رفتیم .سوزان ورقه ای پرکرد.نام؟همشهری سوزان کلاری وبرناردین اوژنی دزیره کلاری Desirei Clary Bernardin Eugeni منظورملاقات ؟باحیرت ونگرانی گفتم :
- حقیقت را بنویس .
- به هرحال قبل از ملاقات ازما تحقیقاتی خواهند کرد.
با تندی وسرعت گفتم :
- در آینده کارها آنقدرساده و آسان نیست .
سوزان درحالی که ناله می کردگفت :
- ساده ! البته که ساده نیست .
منظورملاقات ؟مربوط به بازداشت همشهری اتیین کلاری .
سپس ازمیان ازدحام جمعیت به آن جوان دربان نزدیک شدیم .وی با بی اعتنایی نگاهی به ورقه انداخت وزیرلب غرزدو گفت :
منتظرباشید .
سپس دررابازکرده ودرپشت آن ازنظر ناپدید گردید.تصورکردم برای ابد وهمیشه ازنظرمخفی شده است ولی پس ازمدتی مراجعت کردوگفت :
- ممکن است دراینجا منتظر باشید؟همشهری آلبیت شماراملاقات خواهد کرد.شما رابه نام صدا خواهند کرد.
کمی پس از آن مجددا دربازشد و شخصی به دربان چیزی گفت.سپس دربان فریاد زد:
- همشهری ژوزف پتی .
پیرمردی رادیدم که بادختر جوانی ازروی نیمکتی که درکناردیواربود برخاست .باعجله سوزان را به طرف نیمکت راندم .
- بهتر است بنشینیم ساعتها طول خواهد کشید تا نوبت ما برسد .
وضعیت ما بهترشده بود .روی نیمکت چوبی نشسته به دیوارتکیه داده و چشمان خود رابستم .برای رفع خستگی مچ پایمان را حرکت می دادیم . پس از لحظه ای به اطراف نگریستم .بلافاصله متوجه کفشهای سیمون پیرشدم .پسر اوسیمون جوان ازخاطرم گذشت که چگونه هجده ماه قبل با پای شل خود لنگان لنگان به همراه مرکب داوطلبان حرکت می کرد.
درآن موقع هجده ماه قبل این صحنه رادیده وتا عمردارم این منظره را فراموش نمی کنم .مملکت ازهمه طرف مورد تهاجم دشمنان واقع شده بود .کشورهای دیگر نمی توانستند اعلام جمهوری مارا تحمل نمایند . گفته می شد که ارتش ما قادرنخواهد بود مدت زیادی درمقابل برتری دشمنان مامقاومت کند .اما یکروزصبح براثرصدای سرودی که زیرپنجره ی اتاقم به گوش میرسید ازخواب بیدارشدم .ازتختخواب بیروم پریده وبه طرف بالکن اتاقم دویدم . داوطلبان جنگ را که درخیابان رژه می رفتند دیدم سه عرابه توپ را ازاستحکامات شهر آورده بودند وبا خود میکشیدند زیرا نمی خواستند دست خالی درمقابل وزیر جنگ درپاریس ظاهر شوند.
بیشتر آنها را می شناختم .نوه های دوا فروش محله وخدا!سیمون لنگ پسرکفاش محله که سعی می کرد هم آهنگ و مانند دیگران قدم بردارد.لئون . لئون شاگرد مغازه ی پدرم با آنها بود .او حتی اجازه هم نگرفته وفقط به داوطلبان پیوسته وبرای حفظ مرزهای وطن عزیزبه جبهه می رفت .پشت سراوجوانان برجسته سیاه چشم وسیاه مو را دیدم .اینها پسران رئیس بانک مارسی بودند . اعلامیه حقوق بشرهمان آزادی وتساوی اجتماعی را که به سایرین داده بود به اینها نیزتقدیم داشته است . آنها بهترین لباسهای خودرا دربرکرده وبرای نجات فرانسه به جنگ می رفتند .باصدای بلند فریاد کردم :
- به امید دیدارلوی Levi .
هرسه جوان باهم سرخود را به طرف من برگردانیده ودست خودرا حرکت دادند .پشت سر آنها پسران قصاب محله درحرکت بودند پس از آنها کارگران اسکله مارسی که لباس آبی راه راه به تن داشتند درحرکت بودند .پشت سرهم حرکت می کردند وهمه باهم می خواندند"برویم فرزندان وطن" این سرود درظرف یک شب درمارسی شهرت ابدی خود را کسب کرد .من نیزباآنها هم آهنگ شدم . ناگهان ژولی را درکنار خود یافتم .باهم گلهای سرخ را ازدرختی که درکنار پنجره ی اتاقمان بود چیده وبه طرف داوطلبان پرتاب می کردیم .
"روزفتح فرارسیده " غرش این آهنگ فضا را مرتعش کرد. اشک روی گونه های ما جاری بود . درزیر پنجره ، فرانشون خیاط شهر ، گل سرخ ها را ازهوا گرفته به طرف ما نگاه کرد و خندید .ژولی دستهای خود را به طرف او حرکت داد و با تهییج فریا د کرد "همشهریان اسلحه بردارید اسلحه بردارید"
آنها هنوز درلباس تاریک وبا شلوار آبی پوطین چرمی وکفشهای چوبی خود همشهریان عادی ومعمولی بودند.
درپاریس فقط به عده ی معدودی لباس اونیفورم داده بودند.زیرا لباس کافی برای همه موجود نبود ولی همین داوطلبان با اونیفورم و یا بدون آن دشمن را درهم شکسته ودر نبردهای والمی و اتینی فاتح شده بودند.اکنون سرودی که سیمون ، لئون ، فرانشون ولوی می خواندند وبه طرف پاریس حرکت می کردند درسرتاسر فرانسه مشهور شده .همه این سرود را می خوانند ."مارسیز" از این جهت مارسیز نامیده شده که به وسیله ی مردان شهرما به تمام نقاط فرانسه انتقال داده شده .
درحالی که به آن مناظر می اندیشیدم سیمون پیر راه خود را از بین ازدحام جمعیت به طرف ما باز کرده وبا ما نزدیک شد .با اشتیاق توام با نگرانی با ما دست داد و به این وسیله می خواست علاقه ی خود را به ما ثابت کند.سپس با عجله درباره ی چرم ونیم تخت که این روزها بدست آوردن ان بسیار مشکل است صحبت کرد وآنگاه درمورد تخفیف مالیات که دراین باره وهمچنین درخصوص پسرش که تاکنون خبری از او نداشت و می خواست با آلبیت بحث نماید گفتگوکرد در این موقع نام او را صدا کردند .او ازمن جداشده وبه طرف اتاق آلبیت رفت.
ساعتها منتظرشدیم چند مرتبه چشمانم را بسته به سوزان تکیه دادم . هردفعه که چشمم را باز میکردم نور آفتاب با زاویه تندتر و رنگ قرمزتر ازخلال پنجره چشمم را می آزرد . حالا دیگر بیش از چند نفر دراتاق انتظار نیستند به نظرم آقای آلبیت با ملاقات کننده گان کمتر صحبت میکند زیرا دربان تندتر نام ملاقات کننده گان را صدا می کند ولی هنوز خیلی ها که قبل ازما آمده بودند اینجا هستند . به سوزان گقتم :
- باید برای ژولی شوهری پیدا کنم . درداستانهایی که اومی خواند معمولا دختران وستارگان این داستانها درسن هیجده سالگی عاشق شده اند ، راستی سوزان کجا اتیین را ملاقات کردی ؟
سوزان درحالی که به در دفتر نگاه می کرد گفت :
- ناراحتم نکن می خواهم افکارم کاملا متوجه صحبتم با آلبیت باشد.
- اگرروزی قرار شود که من اشخاص را برای ملاقات بپذیرم هرگز آنها را منتظر نخواهم گذارد وبلافاصه آنها را خواهم پذیرفت .و وقت معینی برای هریک تعیین می نمایم و یکی را پس از دیگری می پذیرم .
- چقدرمزخرف می گویی اوژنی .مگر ممکن است روزی تو اشخاصی را بپذیری ؟
ساکت شدم .خواب بیشتر برمن غلبه کرده بود. شراب پورت داین معمولا اشخاص را با نشاط و پس از مدتی خواب آلود وبالاخره خسته وکسل می کند .ولی محققا روحیه ی انسان را تقویت نمی کند .سوزان آهسته گفت :
- خمیازه نکش اوژنی این عمل بی ادبی است .
درحالی که چشمانم ازخواب وخستگی بسته میشد جواب دادم :
- اوه ولی ما ، در جمهوری آزاد زندگی می کنیم.

**

سپس با وحشت ازخواب پریدم زیرا دربان نام دیگری را صداکرده بود .سوزان دست سرد و یخ کرده ی خود را روی دست من گذاشت .
- هنوزنوبت ما نرسیده .
بالاخره واقعا خوابیدم . آنچنان به خواب عمیقی فرورفتم که گویی درتختخواب نرم خود خوابیده ام . ناگهان به علت نورزننده ای ناراحت شدم . چشمانم را بازنکردم و تصورمی کنم گفتم :
- ژولی بگذار بخوابم خسته هستم .
صدایی درجوابم گفت :
- همشهری بیدارشو .
ولی من توجه نکرم . بالاخره یک نفر شانه ی مرا تکان داد .
- همشهری بیدارشو . اینجا جای خواب شما نیست .
- بروراحتم بگذار .
ناگاه کاملا بیدارشدم . چشمانم را بازکردم . متوحش بودم . دست آن مرد غریبه را به شدت ازروی شانه ام عقب زدم نمی دانستم کجا هستم . دراتاق تاریکی بودم ومردی با چراغ دستی روی من خم شده بود . خدایا کجا هستم . آن مرد ناشناس با صدای نرم و خوشایند ولی با تلفظ غیر عادی گفت :
- نترسید همشهری .
شاید خواب وحشتناکی می دیدم . سعی کردم که افکارم را متمرکزکنم .فکرمیکردم کجا هستم و این مرد کیست . مرد ناشناس چراغ دستی را ازجلوی صورتم عقب برد حالا می توانستم شکل واقعی اورا به طوروضوح ببینم . این مرد ناشناس واقعا جوان زیبایی بود . موها وچشمان اوسیاه وصورت قشنگی داشت ولبخند شیرینی درلبان او دیده می شد . لباس تیره رنگی دربرداشت وکت سیاهی روی آن پوشیده بود . مرد ناشناس درنهایت ادب گفت :
- متاسفم اگر شمارا ناراحت کردم . باید به منزلم مراجعت نمایم و می خواهم اتاق دفتر آقای آلبیت را ببندم .
- دفتر ؟من چطوربه این اتاق دفتر وارد شدم .
سرم به شدت درد می کرد و زانوهایم مانند سرب سنگین و ناراحت بود با عجله پرسیدم :
- کدام دفتر ؟شما که هستید؟
- دفتر نماینده آلبیت ونام من درصورتی که موردتوجه شما باشد همشهری ژوزف بوناپارت Joseph buonaparte است من منشی کمیته ی امنیت اجتماعی پاریس و معاون و منشی آقای آلبیت دراین مسافرت او به مارسی آمده ام و ساعت کارما مدتی قبل تمام شده ومن باید درها را قفل کنم و حضور اشخاص درهنگام شب درشهرداری علیه قانون و مقررات است و من باید ازهمشهری استدعا کنم که بیدارشده و تشریف ببرند .
شهرداری ... آلبیت ... حالا می فهمم کجا و چرا اینجا هستم . اما سوزان . سوزان کجاست ؟ من گم شده ام ؟ ازآن مرد ناشناس که رفتار دوستانه ای داشت پرسیدم :
- سوزان کجاست ؟
دراین موقع تبسم او به خنده تبدیل شده و جواب داد:
- افتخارشناسایی سوزان را نداشته ام فقط می توانم بگویم که آخرین نفر ملاقات کننده گان دو ساعت قبل از اینجا رفته اند و تنها من در اینجا هستم و حالا می خواهم به منزلم بروم .
با اصرار گفتم :
- ولی من باید منتظر سوزان باشم .ببخشید همشهری بو..بو..بو..
جوان درحالی که مرا با ملایمت به طرف درخروجی می برد گفت :
- بوناپارت
- ولی همشهری بوناپارت باید مرا ببخشید من اینجا هستم و اینجا خواهم بود تا سوزان مراجعت نماید .درغیراین صورت اگرتنها به منزل مراجعت کنم و اعتراف نمایم که سوزان را در شهرداری گم کرده ام دچار سرزنش وملامت ومرافعه ی شدیدی خواهم شد . شما کاملا متوجه این موضوع هستید این طورنیست ؟
جوان درحالی که آه می کشید چراغ دستی را روی زمین گذارد و روی نیمکت کناری من نشست و گفت :
-شما خیلی پافشاری می کنید نام فامیل این سوزان چیست ؟چرا به ملاقات آقای آلبیت آمده بود ؟
نام او سوزان کلاری است .همسر برادرم اتیین است . اتیین توقیف شده بود .من و سوزان برای اختلاص او به دیدن آقای آلبیت آمدیم .
- قدری تامل کنید
جوان برخاست چراغ را برداشت و به طرف دری که دربان آنجا ایستاده بود رفت .به دنبالش رفتم . اوروی میزبزرگی خم شده بود و در بین انبوهی از پرونده ها و مراسلات چیزی را جستجو می کرد .
- اگر آقای آلبیت زن برادر شما را ملاقات کرده باشد باید پرونده ی او اینجا باشد . آقای آلبیت همیشه قبل از ملاقات با منسوبین بازداشت شده گان پرونده ی آنها را می خواهد و مطالعه می کند .
نمی دانستم چه بگویم زیرلب زمزمه کردم :
-آقای آلبیت مرد درستکار و مهربانی است .
سرخود را بلند کرد و با تمسخر به من نگریست .
-بیش ازهرچیز مرد مهربانی است شاید خیلی رئوف و مهربان است و به همین دلیل همشهری روبسپیر رئیس کمیته ی امنیت اجتماعی مرا به عنوان به معاونت او منصوب کرده است .
اوه خدا! در اینجا شخصی وجود دارد که روبسپیر را که برای خدمت به جمهوری نزدیکترین دوستان خود را توقیف می نماید می شناسد . بدون تفکر گفتم :
-راستی ؟ شما آقای روبسپیررا می شناسید ؟
جوان به خوشحالی گفت :
- اوه پیدا کردم .اتیین کلاری تاجر ابریشم درمارسی صحیح است ؟
با اشتیاق سرخود را حرکت داده وگفتم :
- بله ولی به هرحال توقیف او اشتباه بوده است .
همشهری بوناپارت به طرف من برگشت
- چه چیزی اشتباه بوده است ...؟
- هرعلتی که باعث توقیف اتیین شده اشتباه بوده .
جوان قیافه ی رسمی وسردی به خود گرفته گفت :
- چرا او را توقیف کرده اند ؟
- حقیقت این است که علت توقیف او را نمی دانم ولی به شما اطمینان می دهم که توقیف او اشتباه بوده است .
سپس فکری به خاطرم رسید و به صحبت خود ادامه دادم :
- گوش کنید . شما گفتید که همشهری روبسپیررئیس کمیته ی امنیت اجتماعی را می شناسید شاید شما بتوانید به اوبفهمانید که توقیف اتیین فقط اشتباه بوده است .
قلبم ازکارایستاد .زیرا مرد جوان سرخود را با حالت رسمی و اداری حرکت داده و گفت :
-هیچ کاری درمورد این پرونده ازمن ساخته نیست کاردیگری نمی شود کرد .
باوقار و متانت پرونده را برداشت وگفت :
- آقای آلبیت تصمیم خود را درپرونده نوشته است
جوان پرونده را جلوی روی من گرفت و صفحه ی کاغذی را نشانم داد و گفت :
- خودتان بخوانید .
روی پرونده که مقابل من نگاه داشته شده بود خم شدم . جوان چراغ را بالا نگه داشت تا بتوانم آن را بخوانم . چیزی ازآن نوشته های درهم دستگیرم نشد . کاغذ و کلمات درمقابل چشمانم می رقصیدند درحالی که چشمانم پر ازاشک بود گفتم :
- بسیارمضطرب و پریشانم خواهش می کنم شما خودتان برای من بخوانید .
مرد جوان روی کاغذ خم شده و اینطور قرائت کرد
" موضوع دقیقا مورد بررسی قرارگرفت و متهم آزاد شد ."
تمام بدنم مرتعش شده و گفتم :
- یعنی این که اتیین .. یعنی .
- البته برادر شما آزاد شده است شاید چند ساعت قبل به منزل و نزد سوزان خود رفته و اکنون با سایر افراد خانواده مشغول صرف غذا است و تمام فامیل مدام از او سوال می کنند و ازحضور او کاملا خوشحال می باشند و به طور قطع شما را فراموش کرده اند ولی ... همشهری شما را چه می شود ؟
با شدت گریه می کردم اشک می ریختم و نمیتوانستم خودداری نمایم .قطرات اشک روی گونه ام جاری بود گریه می کردم و فقط نمیدانستم چرا گریه می کنم . غمگین نبودم بسیارخوشحال بودم و نمی دانستم که انسان از شدت خوشحالی هم گریه می کند . درحالی که هق هق می کردم گفتم :
- آقا آنقدرخوشحالم ....خوشحالم که حد ندارد .
ظاهرا این منظره جوان را ناراحت کرده بود زیرا پشت میز نشست و خود را سرگرم کرد . با عجله کیف کوچک دستی خود را بازکردم و هرچه گشتم دستمال پیدا نکردم . ظاهرا فراموش کرده بودم دستمال همراهم بیاورم . بلافاصله دستمالی که در پیش سینه ام داشتم به خاطرم آمد دست خود را به سینه ی پیراهن یقه بازم داخل نمودم و درهمین موقع مرد جوان سرخود را بلند کرد چشمانش از تعجب باز شد . نمی توانست باورکند :دو ..سه ..چهار دستمال کو چک از سینه ام بیرون آمد . درست مثل اینکه من شعبده باز هستم . درحالی که ازخجالت سرخ شده بودم به تصور اینکه باید جوابی داده باشم گفتم :
- اینها برای این درسینه ام جای داده ام که همه تصورکنند من دختر بزرگی هستم .نمیدانید همه درمنزل بامن مثل یک بچه رفتارمیکنند .
- خیر شما بچه نیستید خانم جوانی هستید و من حالا شما را به منزلتان خواهم برد زیرا برای یک دخترجوان پسندیده نیست که تنها دراین موقع شب در شهر عبورومرور نماید .
با لکنت و ناراحتی گفتم :
- نهایت لطف و محبت شما است ولی نمیتوانم این مرحمت را بپذیرم زیرا همان طوری که گفتید می خواهید به منزلتان بروید .
کشوی میز را بازکرد و جعبه ای ازآن بیرون آورده جلوی من
گرفت در داخل آن شیرینی لذیذی بود .سپس گفت :
- آقای آلبیت همیشه در کشو میزخود شیرینی می گذارد یکی دیگر بردارید . خوشمزه است . این طورنیست ؟این روزها فقط نماینده گان قادرند که چنین شیرینی ها ی مطبوعی را میل کنند .
آخرین جمله ی او تقریبا با لحن گزنده ای ادا شد . هنگامی که ازاطاق انتظار خارج میشدیم درعین حال که میل نداشتم پیشنهاد همراهی او را رد کنم .زیرا برای زنان جوان مناسب نیست در هنگام شب در شهر رفت و آمد نمایند به علاوه این جوان بسیارزیبا بود و میل نداشتم از لذت همراهی او محروم شوم لذا با قیافه گناهکاری گفتم :
- منزل من درانتهای دیگر شهر است و راه من با شما یکی نیست .
پس از لحظه ای گقتم :
- راستی از گریه کردن خود خجلم .
بازوی مرا فشار داد و با این حرکت میخواست مرا مطمئن سازد .
- متوجه احساسات شما هستم و میدانم چقدر ناراحت بوده اید . من هم چند برادر و خواهردارم . عاشق آنها هستم، دو نفرازخواهرانم هم سن شما هستند .
پس از آنکه خجالت و ناراحتیم برطرف شد ازاوسوال کردم :
- شما درمارسی مقیم هستید این طورنیست ؟
- تمام فامیل من به جز برادرم درمارسی زندگی می کنند .
- لهجه و تلفظ شما با ما فرق دارد .
من اهل کرسی هستم یک پناهنده ازکرسی . تمام ما تقریبا یک سال قبل به فرانسه آمدیم . من مادرم خواهران و برادرانم به فرانسه پناهنده شدیم مجبوربودیم زندگی خود را رها کرده و تقریبا لخت و برهنه زندگی خود را نجات دهیم .
گفتاراوبی شباهت به داستان نبود درحالی که ازشدت اضطراب نفس در سینه ام حبس شده بود پرسیدم :
- چرا ؟
- زیرا ما و طن پرست هستیم .
جهل و نادانی من غیرقابل تصوراست
- آیا جزیره ی کرسی متعلق به ایتالیا نیست ؟
تقریبا با خشم و غضب جواب داد :
- چگونه ممکن است شما چنین سوالی را بنمایید ؟ مدت بیست و پنج سال است که این جزیره به فرانسه تعلق دارد . ما تبعه ی فرانسه هستیم تبعه ی وطن پرست فرانسه و به همین دلیل نتوانستیم با جمعیت سیاسی کرسی که می خواست کرسی را به انگلستان واگذار کند موافقت نماییم آنگاه یک سال قبل کشتی های جنگی انگلستان ناگهان درسواحل ما ظاهرشدند شما باید این موضوع را شنیده باشید ؟
سرخود را به علامت تایید تکان دادم شاید سال گذشته این جریان را شنیده ام ولی اکنون همه چیز را فراموش کرده ام مجددا صدای او به گو شم رسید این مرتبه آهنگ صحبت او تلخ و زننده بود .
- مجبوربودیم همه ی ما با مادرم فرار کنیم .
مانند پهلوان داستانها به نظر میرسید . یک پهلوان حقیقی پهلوان پناهنده ی بی پناهان . سپس سوال کردم :
- آیا دوستانی درمارسی دارید؟
- برادرم به ما کمک میکند او توانست مقرری ناچیزی از حکومت برای مادرم دریافت کند زیرا مادرم و اطفال او به علت تهاجم انگلیسی ها فرار کرده بودند برادرم تحصیلات خود را درفرانسه به پایان رسانیده او فارغ التحصیل دانشکده افسری است برادرم ژنرال است . باتحسین و احترام گفتم :
- اوه راستی؟
انسان وقتی که می فهمد برادر یک ژنرال است باید لااقل چیزی بگوید. دیگر قادرنیستم افکارم را کنترل کنم او موضوع صحبت را تغییرداد .
- شما دختر آن تاجرابریشم مارسی کلاری هستید اینطورنیست ؟
کمی ناراحت شدم .
- شما ازکجا فهمیدید ؟
خنده ای کرد و جواب داد :
- لازم نیست تعجب کنید ممکن است به شما بگویم که چشمان قانون همه جا و همه چیز را می بیند و من چون یکی ازصاحب منصبان جمهوری هستم یکی ازآن همه چشمان قانون می باشم اما حقیقت را به شما می گویم و تایید می کنم که خود شما به من گفتید . شما گفتید که خواهر اتیین کلاری هستید و من درپرونده خواندم که پدر اتیین فرانسوا کلاری است .
با عجله و تند تند صحبت میکرد و چون لهجه ی خارجی داشت به زحمت می توانستم گفته ها ی او را دنبال کنم . ناگاه گفت :
- راستی مادموازل حق با شما بود توقیف برادرشما فقط اشتباه بوده است . دستور توقیف به نام پدرشما فرانسوا کلاری صادر شده بود .
- ولی پدرم زنده نیست .
- صحیح است . فوت پدرشما اشتباه را رفع کرد . ولی همه چیز به نام برادرشما نوشته شده بود . بازرسی بعضی مدارک قبل از انقلاب تایید میکند که برای پدرشما درخواست لقب اشرافی شده بوده است .
متعجب شده و گفتم :
- راستی ؟ ماازاین موضوع بی اطلاع بودیم و حقیقتا نمی فهمم .پدرم که هرگز طرفدار اریستو کراسی نبود چرا باید چنین درخواستی کرده باشد . (بعد از انقلاب کبیر فرانسه تمامی القاب اشرافی نظیر دوک و کنت و بارون و مارکی و... لغو اعلام شد همچنین مردم الفاظ آقا و خانم را از خطاب های روزمره ی خود حذف کردند و به جای آن تنها ازلقب همشهری استفاده می کردند و تخطی از این موضوع در نظر تمامی افراد جامعه محکوم وغیر قابل بخشش بود/تایپیست)
همشهری بوناپارت موضوع را تشریح کرد و گفت :
- باید به علت کسب شغل باشد تصور می کنم می خواسته است به عنوان بازرگان دربارسلطنتی فرانسه منصوب شود .
- بله یک مرتبه هم مخمل ابریشمی آبی برای ملکه به قصر ورسای فرستاد منظورم بیوه ی کاپت است . منسوجات ابریشمی پدرم به علت جنس عالی خود مشهوربوده است .
- درخواست او یک نوع جرم ... این موضوع اصلا با این موقع تناسب ندارد . به هرحال دستور توقیف او صادرشد وقتی که ضابطین ما برای دستگیری او رفتند فقط تاجر ابریشم اتیین کلاری را یافتند و او را بازداشت کردند .
- مطمئن هستم که اتیین از آن درخواست بی اطلاع است .
- تصورمی کنم همسر برادر شما سوزان آقای آلبیت را درمورد بیگناهی شوهرش متقاعد ساخت و به همین علت برادر شما آزاد شد. باید زن برادر شما با عجله به طرف زندان رفته باشد تا شوهرش را زودتر دریابد . به هرحال حوادثی که رخداده مهم نیست چیز دیگری مورد توجه من است .
بوناپارت با نرمی و ملایمت مخصوصی به صحبت ادامه داد:
- فامیل شما مورد توجه من نیست چیزی که مورد توجه من است شما هستید . همشهری کوچولو اسم شما چیست ؟
- نام من برناردین اوژنی دزیره است . معمولا مرا اوژنی خطاب میکنند ولی من نام دزیره را ترجیح می دهم .
- تمامی اسامی شما قشنگ هستند ولی من شمارا چه خطاب کنم مادموازل برناردین اوژنی دزیره کلاری ؟
ازشرم و خجالت سرخ شدم . خدا را شکرکه شب بود و تاریکی . و بوناپارت نمی توانست صورت مرا ببیند . حس کردم که صحبت ما وارد مرحله ای میشود که مادرم به هیچ وجه اجازه نداده است و حتما مرا سرزنش خواهد کرد گفتم :
- همان اوژنی خطابم کنید مانند سایرین ولی شما باید به دیدن ما بیایید . درمقابل مادرم پیشنهاد خواهم کرد که مرا اوژنی خطاب نمایید . آن وقت دیگر دعوا و مرافعه نخواهم داشت . معتقدم اگر مادرم بداند که ....
صحبت خود را قطع کردم . بوناپارت شروع به صحبت کرد :
- هرگز به شما اجازه نداده اند که با مردجوانی قدم بزنید و معاشرت کنید؟
- نمی دانم . تاکنون با مرد جوانی آشنا نبوده ام .
مجددا بازویم را فشارداده و خندید و گفت :
- ولی اکنون با یکی آشنا شده ای اوژنی .
از او سوال کردم :
- کی به منزل ما خواهید آمد ؟
مجددا شروع به خنده نموده و جواب داد :
- آیا باید هرچه زود تر به ملاقات شما بیایم؟.
فورا جواب ندادم . به موضوعی که چند لحظه قبل به خاطرم آمده بود فکر می کردم .ژولی .
ژولی که آنقدر به خواندن داستانهای عاشقانه علاقه مند است این مرد جوان را با لهجه ی خارجیش پرستش خواهد کرد .
- خوب چه جواب می دهید مادموازل اوژنی ؟
- فردا پس از اینکه مغازه ها تعطیل شد به منزل ما بیایید . اگرهوا گرم باشد می توانیم درباغ بنشینیم ما باغ تابستانی کوچکی داریم که بسیارمورد توجه ژولی است .
پیش خودم تصورکردم که دیپلمات خوبی هستم .
- ژولی ؟ تاکنون درمورد اتیین و سوزان صحبت کرده ایم این ژولی کیست ؟
چون نزدیک منزل شده بودیم ناچاربودم تند ترصحبت کنم .
- ژولی خواهرمن است .
با شوق و توجه زیاد سوال کرد :
- کوچکتر یا بزرگترازشما است ؟
- بزرگتر هیجده ساله است .
- خوشگل هم هست ؟
- خوشگل !خیلی خوشگل است .
مشتاقانه او را مطمئن ساختم . ولی متعجب بودم که آیا ژولی خوشگل جلوه می کند یا خیر ؟ بسیارمشکل است که انسان درباره زیبایی خواهر خود قضاوت کند .
- قسم یاد میکنی که خواهرت خوشگل است ؟
چون ژولی چشمان میشی دارد گفتم :
- خواهرم چشمان میشی و دلفریبی دارد .
با لهجه ی غیرعادی سوال کرد :
- مطمئن هستی که مادرت ما را خواهد پذیرفت و خوشش خواهد آمد ؟
بوناپارت مطمئن نبود که مادرم ازدیداراو خوشحال خواهد شد یا خیر و حقیقتا من خودم نیز ازاین موضوع اطمینان نداشتم . با قوت قلب او را مطمئن ساختم چون می خواستم موقعیتی برا ی ژولی به دست آمده باشد . به علاوه من خودم منظوردیگری هم داشتم لذا گفتم :
- محققا مادرم ازدیدن شما خوشحال خواهد شد . فکرمیکنید می توانید برادرتان ژنرال را نیز بیاورید ؟
حالا دیگربوناپارت کاملا تحریک شده بود . مشتاقانه گفت :
- البته ژنرال از این ملاقات خیلی خوشحال خواهد شد . ما دوستان معدودی درمارسی داریم .
- باید اعتراف کنم که تاکنون یک ژنرال حقیقی را ازنزدیک ندیده ام .
- خوب . فردا یکی خواهید دید . درحقیقت برادرم فرماندهی ندارد و روی یک طرح جنگی مشغول مطالعه است ولی حقیقتا ژنرال است .
بازحمت سعی میکردم که تصورنمایم یک ژنرال واقعی به چه چیز شباهت دارد .ولی مطمئن بودم که تاکنون یک ژنرال را ملاقات نکرده ام . در حقیقت حتی از دور هم یک ژنرال ندیده بودم . تابلوهای ژنرال های قدیمی آن پیرمردان فرتوت با کلاه گیس عاریه را فراوان دیده ام .پس از انقلاب مادرم آن تابلوها را ازاطاق پذیرایی برداشت و درزیرشیروانی منزل مخفی کرد .چون آن بوناپارت خیلی جوان بود گفتم :
- باید اختلاف سن زیادی بین شما و برادرتان وجود داشته باشد .
- خیر. اختلاف زیادی نداریم تقریبا یک سال .
- چه گفتید ؟ برادرشما یکسال از شما بزرگتر و ژنرال است ؟
- خیریکسال جوانتر. فقط بیست و چهارسال دارد . ولی مرد مهاجمی است . عقاید حیرت انگیزی دارد و بالاخره فردا خودتان او را میبینید .
خانه ی ما ازدوردیده می شد .پنجره های طبقه ی اول همه روشن بودند . بدون تردید اعضای خانواده مدتی است دراطاق غذا خوری هستند . خانه را نشان داده و گفتم :
- آنجا منزل ماست . من در آنجا زندگی می کنم .
حالت بوناپارت وقتی که خانه ی سفید و جالب توجه مارا دید تغییرکرد . یک نوع حس عدم اعتمادی دراو بوجود آمده با عجله خداحافظی کرده گفت :
- نباید شما را معطل می کردم . مطمئن هستم که بستگان شما نگران هستند اوه ....نه تشکر نکنید . هیچ مزاحمتی برای من فراهم نشده . همراه بودن با شما بسیارخوب و مطبوع بود . در صورتی که واقعا میل دارید . فردا بعد ازظهر افتخار آمدن به منزل شما را برای خود حفظ خواهم کرد . البته درصورتی که مادرشما مخالفت نکند و ما نیز شما را ناراحت نکرده باشیم . درصورتی که میل داشته باشید برادرم را نیز همراه خواهم آورد .
درهمین لحظه درب منزل بازشد و صدای ژولی درسکوت وتاریکی شب صفیرکشید :
- آنجاست کناردرباغ ایستاده .
وسپس با بی صبری فریاد کرد :
- اوژنی تو هستی ؟ اوژنی ؟
- آمدم ژولی یک دقیقه صبر کن آمدم .
درحالی که به طرف منزل می دویدم بوناپارت گفت :
- به امید دیدارمادموزل اوژنی .
پنج دقیقه بعد به اطلاع من رسید که من باعث شرمندگی فامیل هستم .
مادرو سوزان و اتیین دراطاق غذا خوری بودند . غذا تمام شده و مشغول صرف قهوه بودند که ژولی با فتح و ظفرمرا به داخل رانده و گفت :
- آوردمش.
مادرم گفت :
-خدارا شکر کجا بودی بچه جان ؟
با چشمانی پرازسرزنش و ملامت به سوزان نگریسته و جواب دادم :
- سوزان به طورکلی مرا فراموش کرد. من به خواب رفتم و ....
سوزان با دست راست فنجان را گرفته و با دست چپ دست اتیین را محکم چسبیده و فشار می داد . فنجان قهوه را روی میز گذارد و گفت :
- من هرگز اورا فراموش نکردم . چنان به خواب عمیقی دراتاق انتظارشهرداری فرورفت که نتوانستم اورا بیدارکنم . ازطرفی آقای آلبیت مرا خواسته بود و نمی توانستم اورا برای بیدارکردن مادموازل اوژنی درانتظاربگذارم و حالا هم جرات می کنند ....
- گمان می کنم که وقتی از اتاق آقای آلبیت خارج شدید با عجله و مستقیما به زندان رفتید و درنتیجه مرا فراموش کردید و حقیقتا من ازشما عصبانی نیستم .
ولی مادرم با نگرانی سوال کرد:
- ولی تا به حال کجابودی ؟ ماری را به شهرداری فرستادیم اما شهرداری تعطیل بود و دربان اطلاع داد که کسی جز منشی آقای آلبیت درعمارت نیست . ماری نیم ساعت قبل مراجعت کرد . خدایا . تو تمام شهررا دراین وقت شب تنها آمده ای وهروقت فکر می کنم چه حادثه ای ممکن است رخ داده با شد ....
- ولی من تنها نیامدم . منشی آقای آلبیت همراهم بود .
ماری ظرف سوپ را درجلوی من گذاشت . ولی قبل از آنکه قاشق سوپ را به دهانم ببرم سوزان گفت :
- منشی آلبیت همان مرد خشنی که درمقابل درایستاده بود و نام اشخاص را صدا می کرد ؟
- خیر او دربان است . منشی آلبیت جوان بسیارمودبی است که شخصا روبسپیررا می شناسد راستی من او و برادرش را ....
ولی اجازه ندادند که صحبتم را تمام کنم . اتیین که مدت سه روز ریش خود را درزندان نتراشیده بود و تقریبا تغییری درصورت او دیده نمی شد صحبت مرا قطع کرد :
- اسمش چیست ؟
- نام پیچیده و مشکلی دارد به زحمت می توان اسم اورا یاد گرفت . بوناپارت یا چیزی شبیه به آن . اهل جزیره ی کرسی است . راستی من او و برادرش را ...
بازهم موفق نشدم حرفم را خاتمه دهم اتیین که تصورمی کرد جای پدر را گرفته فریاد زد:
-و با آن مرداجنبی دراین وقت شب با هم ازشهر به اینجا آمدید؟
بعضی فامیل ها قادرنیستند مرتب و منطقی فکرکنند .اول به خیال آنکه تنها آمده ام غرغرمیکردند و حالا عصبانی هستند که چرا تنها نیامده و با یک مرد غریبه همراه بوده و تحت حمایت یک مرد بوده ام .
- او کاملاغریبه واجنبی نیست . خودش را به من معرفی کرد . فامیل او درمارسی زندگی میکنند . ازجزیره ی کرسی مهاجرت کرده اند . راستی من او و برادرش را ....
مادرم شروع به صحبت کرد :
- اول سوپت را بخور بعد صحبت کن و گرنه سرد می شود .
اتیین با تحقیر و تمسخر گفت :
- مهاجرین کرسی حتما حادثه جویانی هستند که دراغتشاش سیاسی کرسی شرکت داشته اند و اکنون بخت و اقبال خود را تحت حمایت ژاکوبین ها (نام یک حزب) جستوجو می کنند.حادثه جو
قاشقم را روی میز گذاردم تا ازدوست جدید خود حمایت و طرفداری نمایم .
- تصورمی کنم دارای خانواده ی قابل احترامی است و برادراو ژنرال است . راستی من او و برادرش را .....
- اسم برادرش چیست ؟
- نمی دانم گمان می کنم بوناپارت باشد راستی من او و....
اتیین صحبتم را قطع کرد و شروع به غرغر نمود :
- چنین اسمی نشنیده ام غالب افسران رژیم گذشته را ازخدمت بیرون کرده اند و ژنرالهای جدید فاقد برازندگی دانش و تجربه هستند . صحبت اتیین را قطع کرده و گفتم :
- ما اکنون مشغول جنگ هستیم و این ژنرال ها درجریان این نبرد ها مجرب می شوند . راستی من می خواستم بگویم ....
مادرم صحبتم را برید :
- سوپت سرد شد بخور....
اما دیگر تحمل وصبرم تمام شده بود نگذاشتم مادرم صحبتش را تمام کند
- چند مرتبه سعی کردم بگویم فردا هر دو نفر آنهارا به اینجا دعوت کرده ام .
سپس با عجله شروع به خوردن سوپ نمودم . زیرا می دانستم همه ی آنها با وحشت و تعجب مرا نگاه خواهند کرد . مادرم سوال کرد :
- بچه ام چه کسی را دعوت کرده ای؟
باقوت قلب و رشادت جواب دادم :
- دو آقای برازنده . همشهری ژوزف بوناپارت و برادرش را که نمی دانم اسمش چیست .برادرش ژنرال را نیز دعوت کرده ام .
اتیین درحالی که مشتش را محکم روی میزکوبید گفت :
- توباید ازاین دعوت چشم پوشی کنی . وضعیت زمانه آنقدر بد و ناپایداراست که نمی توان ازدو فراری کرسی و حادثه جوی ناشناس سیاسی مهمان نوازی کرد .
حالا دیگرمادرم شروع کرد :
- بعلاوه برای تو مناسب و پسندیده نیست که یک مرد غریبه را که برحسب تصادف دراداره ی دولتی دیده ای دعوت کنی اوژنی تو دیگربچه نیستی .
اولین مرتبه است که همه متفقا تایید میکنند که من دیگرطفل نیستم . ژولی به آهنگ بسیارمتاثری گفت :
-اوژنی ازداشتن خواهری مثل تو خجلم .
به امید آنکه بتوانم قلب رئوف ومهربان مادرم را به طرف آنها جلب کرده باشم گفتم :
- اما مهاجرین کرسی تقریبا دراین شهرتنها هستند و آشنایی ندارند .
این سرزنش ها مجددا ازطرف برادرم رسید:
- بدون شک و تردید من و مادرم ازاصل ونسب آنها بی اطلاعیم .اوژنی آیا هرگزبه نام نیک و شهرت خواهرخودت فکرمی کنی ؟
- ولی این دعوت ژولی را ناراحت نخواهد کرد وبه شهرت او لطمه نمی زند.
درحالی که این کلمات را زیرلب می گفتم به امید آنکه ژولی به من کمک خواهد نمود به اونگاه کردم ولی او مثل مجسمه ساکت نشسته بود . این تجربه ی تلخ سه روز زندان تقریبا حس خودداری و کنترل اتیین را پایمال نموده و با عصبانیت فریاد کرد :
- تو مایه ی سرشکستگی و ننگ فامیل هستی .
مادرم صحبت او را قطع کرد:
- اتیین اوژنی بچه است و نمی داند چه کرده است .
دراین لحظه صبر و حوصله ام تمام شد و ازشدت خشم وغضب می سوختم به پا ایستاده فریاد کردم :
- برای اولین و آخرین مرتبه می خواهم همه بدانند و بفهمند که من نه طفل هستم و نه مایه ی سرافکندگی فامیل .
مادرم با لحن آرامانه گفت :
-فورا به اتاقت برو .
- ولی من گرسنه هستم تازه غذایم را شروع کرده ام .
زنگ نقره ی مادرم به شدت به صدا درآمد :
- ماری، غذای مادموازل اوژنی را به اتاقش ببر.
و سپس روبه من کرد:
- برو بچه جان امید وارم خوب استراحت کنی و به کاری که کرده ای فکرنمایی تو باعث نگرانی مادرخوب و برادر عزیزت شده ای . شب بخیر.
ماری غذای مرا به اتاقی که من و ژولی مشترکا درآن زندگی می کردیم آورد.غذا را روی میز گذارد و خودش کنارتختخواب ژولی نشست وفورا سوال کرد :
- چه شده؟ چه اتفاقی رخ داده ؟ چرا همه عصبانی هستند ؟
من و ماری وقتی که تنها هستیم به طورخصوصی صحبت می کنیم او قبل از هرچیز رفیق من است نه مستخدمه ی من . ماری سالها قبل وقتی که من کودک بودم و به دایه احتیاج داشتم به منزل ما آمد اعتراف می کنم او مرا بیش او طفل طبیعی خود پی یرpierre که دریکی ازدهات زندگی می کند دوست دارد . شانه های خود را حرکت داده و گفتم :
- برای اینکه فردا دونفرمرد نجیب و برازنده را دعوت کرده ام .
ماری سرخود را با تفکر حرکت داده و گفت :
- اوژنی خیلی باهوش و کیاست هستی . اکنون موقع آن رسیده است که مادموازل ژولی با مرد جوانی ملاقات نماید .
من و ماری همیشه منظور یکدیگررا می فهمیم و درک می کنیم . آهسته درگوشم گفت :
- میل داری که ازذخیره ی شخصی خودمان برایت یک جعبه شکلات تهیه نمایم ؟
من و ماری دارای یک ذخیره ی مشترک و مخفی ازچیزهای خوب هستیم که مادرازآن بی اطلاع است . ماری بدون آنکه ازکسی سوال نماید این وسایل را ازمغازه ی خواروبارفروشی تهیه می کند .
پس از خوردن شکلات درحالی که تنها بودم شروع به نوشتن این حوادث کردم . اکنون نیمه شب است و ژولی به اتاق آمده و مشغول لخت شدن است. مادرتصمیم گرفته که فردا آنها را بپذیرد زیرا نمی توان دعوت را پس خواند . ژولی با بی میلی گفت :
- ولی این اولین و آخرین ملاقات آنها خواهد بود.
ژولی درمقابل آیینه ایستاده و به صورت خود کرم می مالد . نام این کرم لیلی دیو Lili dew است . ژولی درجایی خوانده است که مادام دوباری du barry حتی درزندان هم این کرم را مصرف می کرده . (مادام دوباری یکی ازمعشوقه های لویی پانزدهم پدربزرگ لویی شانزدهم بوده است که درسالها ی پایانی عمر وی با او حشر و نشرداشته است او بانویی زیبا بوده است که با استفاده از همین زیبایی و به همراه هوش و حیله گری فراوان خود را به دربارمعرفی کرده و ازاین راه مزایا ی زیاد و پولهای هنگفت و درجات فراوان از آن خود وخانواده اش کرد او تاپایان عمرلویی پانزدهم همراه وی بود .الکساندردوما درسری کتابهای ژوزف بالسامو اورا یکی ازعوامل مهم انقلاب کبیرفرانسه و همچنین تک همسربودن لویی شانزدهم و عدم تمایل وی به داشتن معشوقه های متعدد دانسته است / تایپیست ).
ولی ژولی نمی خواهد مادام دوباری باشد . اکنون ازمن سوال می کند که آیا او خوشگل وزیبا است ؟ من درحالی که خود را به نفهمی زده بودم گفتم :
- کی؟
- این آقایی که تو را به منزل آورد.
- درزیرنورماه و چراغ دستی بسیارزیبا است . هنوز اورا درروشنایی روز ندیده ام .

R A H A
12-02-2011, 12:21 AM
ناپلئون بناپارت : در دنیا فقط از یک چیز باید ترسید و آن خود ترس است.

********************
فصل سوم
مارسی . شروع ماه مه یا به گفته ی مامان ماه عشق
نام او ناپلئون است Napoleone.

*********************
صبح وقتی ازخواب بیدارشدم درحالی که چشمانم را بسته متفکربودم تا ژولی تصورکند که خوابم سنگینی بارعشقم قلبم را می فشرد . هرگزنمی دانستم چگونه عشق سراپای انسان را فرا می گیرد و مانند شعله ای انسان را می سوزاند . عشق سراپایم را فرا گرفته و قلبم را فشارمی دهد .
بهتراست آنچه را رخ داده بنویسم . از بعد ازظهر روزی که برادران بوناپارت به منزل ما و به دیدن ما آمدند شروع می کنم . همان طوری که با ژوزف بوناپارت قرار گذارده بودم بعد ازظهر روز بعد به ملاقات ما آمدند . اتیین معمولا در این وقت روز درمنزل نیست ولی آن روز زودتر از معمول مغازه را تعطیل کرده و با مادرم در سرسرای عمارت منتظر آنها بودند تا این دو جوان در اولین برخورد متوجه شوند که خانه ی ما بدون سرپرست و مرد نیست .
در تمام روز هیچکس بیش از چند کلمه با من صحبت نکرد و من متوجه بودم که هنوز آنها به علت رفتارنامناسب من رنجیده خاطر هستند ژولی پس از صرف نهار با عجله به طرف آشپزخانه رفت . با وجود عدم موافقت مادرم او تصمیم داشت کیک بپزد . مادرم هنوز تحت تاثیر گفته ی برادرم بود و فکرمی کرد این دو برادر"حادثه جویان کرسی " هستند .
قدم زنان به طرف باغ رفتم پیش آهنگ بهار قشنگ و زیبا در هوا و فضا دیده می شد . اولین جوانه های درخت یاس خودنمایی می کردند . باخود گفتم بهتر است حاضر باشیم . به همین علت از ماری یک گرد گیر گرفته به گرد گیری اتاقهای تابستانی پرداختم . وقتی کارم تمام شد و با گردگیر به آشپزخانه رفتم ژولی را درحالی که قالب کیک را از فر آشپزخانه بیرون می آورد دیدم . صورت او از حرارت می سوخت پیشانی او از عرق خیس شده بود و موهایش ژولیده بود.
آهسته گفتم :
- ژولی اشتباه کرده ای .
- چرا ؟ من دستورالعمل مادر را در پختن کیک به کاربردم خواهی دید که مهمانان از دست پخت من لذت خواهند برد.
- منظورم کیک و دست پخت تو نیست . منظورم صورت و موی و لباس تو است . وقتی که مهمانان آمدند تو بوی آشپزخانه و غذا خواهی داد . پس از لحظه ای تامل ادامه دادم :
- ژولی خواهش می کنم ازکیک صرف نظر کن . برو دستی به صورتت بکش ظاهر تو بیش از پختن کیک اهمیت دارد .
ژولی با خشم و غضب جواب داد :
- ماری تو به حرفهای این بچه گوش می کنی ؟
ماری قالب کیک را ازدست او گرفته و گفت :
- مادموازل ژولی اگر از من سوال می کنید این بچه حق دارد و صحیح می گوید .
درحالی که من کنار پنجره ی اتاقمان ایستاده بودم و افق را تماشا می کردم ژولی با دقت موهایش را آرایش می کرد و کمی سرخاب به گونه هایش مالید . ژولی با تعجب از من سوال کرد:
- لباست را عوض نمی کنی ؟
حقیقتا علتی نمی دیدم که لباسم را عوض کنم . البته ژوزف را دوست داشتم ولی قبلا او را برای ژولی کاندید کرده بودم و اما درمورد برادر او ژنرال . نمی توانستم تصور نمایم که او توجهی به من خواهد کرد و حتی فکرنمی کردم که درباره ی چه چیزی با یک ژنرال صحبت کنم فقط میل داشتم اونیفورم او را ببینم و امیدواربودم که در مورد نبرد والمی Valmy و واتینی watienies صحبت نماید و همچنین امیدواربودم که اتیین نسبت به آنها مودب و مهربان بوده و این پذیرایی پایان خوشی داشته باشد . هرچه بیشتر به افق منظره شهر نگاه می کردم درمورد این پذیرایی بیشتر متوحش می شدم . ناگاه متوجه گردیدم که این دو برادر وارد خانه ی ما شدند . در ضمن راه رفتن به نظر می رسید که درباره ی موضوع مهمی بحث می کنند .
راستی نمی توانید تصور کنید . ژنرال سرباز کوتاه قدی بود حتی کوتاهتر از ژوزف که مرد متوسط القامه ای است . چیزی روی لباس او نمی درخشید . حتی یک ستاره ی ساده . حمایل و نشانی نداشت . فقط وقتی که به در ورودی منزل رسیدند سردوشهای طلایی اورا دیدم . رنگ اونیفورم او سبز سیر و چکمه های گشادش کثیف بود و واکس نداشت . نتوانستم صورت اورا ببینم زیرا در زیر کلاه بزرگی که به سر داشت مخفی بود یک روبان بزرگ جمهوری روی کلاه او دیده می شد . بسیار رنجیده خاطر و ناراحت شدم آهسته زیرلب گفتم :
- خیلی فقیر و بد بخت به نظر میرسد .
ژولی هم نزد من کنار پنجره آمد و در پشت پرده مخفی شد . تصور می کنم نمی خواست این دو نفر بفهمند که او چقدرکنجکاو است . در جواب گفت :
- چرا این را می گویی؟ نمی توان انتظارداشت که یک نویسنده ی شهرداری بدون عیب و نقص باشد بعلاوه او بسیار زیبا و برازنده است .
- اوه منظور تو آقای ژوزف است ؟ بله او بسیار برازنده و شیک است . اما به آن برادر کوچکش نگاه کن ژنرال!!!!
سرم را حرکت داده و آه کشیدم .
- چه آدم وارفته ای . هرگز تصور نمی کردم که چنین افسران کوتاه قدی درارتش وجود داشته باشند.
- تصورکرده ای چطورباید باشد؟
شانه هایم را حرکت داده و گفتم :
- چطور؟ مثل یک ژنرال مثل مردی که انسان بلافاصله متوجه می شود و حس می کند که واقعا قادراست امر کند و فرماندهی نماید.
راستی نمی توانم تصورنمایم که تمام این حوادث دو ماه قبل رخ داده ازاولین روزی که ناپلئون و برادرش را درسرسرای منزلمان دیدم تاکنون سالها به نظرمی رسد. وقتی که من وِ ژولی وارد اتاق شدیم هردو برادرتقریبا از جای خود پریدند و درنهایت ادب نه تنها در مقابل ژولی بلکه درمقابل من هم خم شدند .پس از آن همگی دور میز چوب بلوط راست و مودب نشستیم . مادرم روی دیوان نشسته و ژوزف بوناپارت در کناراو بود. آن طرف دیگرمیز ژنرال ورشکسته روی ناراحت ترین صندلی های منزل قرارگرفته بود . اتیین کنارژنرال و ژولی و من بین اتیین و مادر نشسته بودیم . مادرم گفت :
- همشهری ژوزف بوناپارت من هنوزدرباره ی لطف و محبت شما که دیشب اوژنی را همراه خود به منزل آوردید فکرمی کنم .
درهمین موقع ماری با لیکور و کیکی که ژولی پخته بود وارد شد . اتیین سعی کرد با ژنرال مشغول صحبت شود و گفت :
- فکر می کنم اگر از همشهری ژنرال سوال نمایم که آیا درامر رسمی شهر ما شرکت دارند بی احتیاطی باشد؟
در همین لحظه ژوزف به جای ژنرال جواب داد:
- هرگز .... ارتش جمهوری فرانسه ارتش مردم است و با مالیات همشهریان نگهداری می شود . دراین صورت هر همشهری حق دارد بداند که در ارتش چه می گذرد و چه می کنند اینطورنیست ناپلئون ؟
نام ناپلئون خیلی عجیب به نظرمارسید و همه ی ما نتوانستیم از نگاه کردن به او خودداری کنیم ژنرال جواب داد:
- همشهری کلاری می توانید هرچه بخواهید سوال کنید من هرگزطرح ها و عقایدم را ازکسی مخفی نمی کنم . به عقیده ی من جمهوری فرانسه منابع خود را در راه این جنگ ها ی دفاعی خسته کننده و پایان ناپذیر مرزها تلف می کند .جنگ دفاعی مطلقا گران است و بعلاوه نه فتح و نه وسیله ای برای پرکردن خزانه ی خالی مملکت دربردارد. مادرم قطعه کیکی که در بشقابی بود به ژنرال داد.
- متشکرم مادام کلاری بسیارمتشکرم .
و بلافاصله به طرف اتیین برگشت و به صحبت ادامه داد :
- ما باید به جنگ تعرضی دست بزنیم . تعرض وضع مالی ما را سرو صورت داده و به اروپا ثابت خواهد کرد که ارتش مردم ارتش جمهوری فرانسه شکست نخورده است .
توجه من جلب شده بود ، البته نه به گفته های او بلکه به صورت او دیگر چهره اش زیر کلاه عظیم مخفی نبود. البته صورت زیبایی نداشت ولی چهره اش شگفت انگیز ترین صورتی بود که تاکنون چه در خواب و چه در بیداری دیده ام و اکنون متوجه شده ام که چرا دیروزآن قدرمجذوب چهره ی ژوزف بوناپارت شدم .
این دوبرادرشبیه یکدیگرند ولی صورت ژوزف آن خشونت نفوذ و تاثیر چهره ناپلئون را ندارد . چهره ی آنها آن صورت بانفوذی که من آرزو میکردم نشان می دادند . چهره ی ناپلئون آرزوی مرا برآورده بود . صدای اتیین را شنیدم که با تعجب و وحشت گفت :
- جنگ تعرضی ؟
سکوت مرگباری فضای اتاق را فراگرفته بود . متوجه شدم که ژنرال جوان چیز تعجب آوری گفته است . اتیین با دهانی که ازتعجب باز بود به ژنرال نگاه می کرد . پس از چند لحظه گفت :
- بله ..... ولی همشهری ژنرال .آیا ارتش ما با وسایل ناچیز محدودی که - ما می دانیم - دارد می تواند به چنین تعرضی دست بزند ؟
- محدود ؟! ناچیز؟! لغتی که گفتید صحیح نیست . ارتش ما ارتش گدایان است . سربازان ما درمرز ها لباس کامل ندارند و ژنده پوش هستند و با کفش چوبی به جنگ می روند . توپخانه ارتش آن قدربد و ناچیز است که شاید تصورنمایید «کارنو »وزیرجنگ ما می خواهد ازمرزها با تیروکمان دفاع کند .
به طرف جلو خم شده و با دقت او را نگاه کردم . ژولی بعدا به من گفت که این رفتارمن بسیار ناپسند بوده است . ولی به هرحال من قادر به خودداری نبودم مخصوصا میل داشتم مجددا خنده ی او را ببینم . صورت لا غر و کشیده و جذابی دارد آفتاب رنگ صورت او را تغییرداده و سوزانده است . موها ی خرمایی نزدیک به قرمز او جلب توجه می کند. موهای سرش آنقدر بلند است که تا شانه اش می رسد . موهای سرش بافته نشده و آنها را پودر نزده بود «درقرن 18 مردان کلاه کپی به سرمی گذاردند موهای خود را می بافتند و پودربه موهای خود میزدند . /مترجم »
وقتی که می خندید صورت او حالت بچه گانه ای به خود گرفته و جوانتربه نظرمی رسید. خودم را جمع و جورکردم زیرا یک نفربا من صحبت می کرد.
- به سلامتی شما مادموازل کلاری .
همه گیلاس های خود را دردست داشته و آهسته نوشیدند . ژوزف گیلاسش را به گیلاس من نزدیک کرده نگاهش می درخشید . بلافاصله قراری که دیروزبا هم گذارده بودیم به خاطرم آمد به ژوزف گفتم :
- اوه .... خواهش می کنم شما هم مانند سایرین مرا اوژنی صدا کنید .
مادرم ابروهایش را ازتعجب بالا کشید و اتیین هم که بسیار گرم صحبت بود متوجه نشد . برادرم از ژنرال سوال کرد:
- در کدام یک ازجبهه ها نبرد تعرضی قابل اجراست ؟
- طبعا جبهه ی ایتالیا . ما اطریش را ازایتالیا بیرون خواهیم کرد. این نبرد برای ارتش فرانسه بسیارارزان و مناسب تمام خواهد شد . ایتالیا مملکت متمول و حاصل خیزی است . سربازان ما می توانند به راحتی در آنجا از خود پذیرایی نمایند .
- اما مردم ایتالیا هنوز به اطریش وفادار هستند .
- ما ایتالیا را آزاد خواهیم ساخت . هرشهر و ناحیه را که فتح کنیم حقوق بشر را در آنجا اعلام می نماییم .
موضوع صحبت بسیارجالب توجه ژنرال بود و می فهمیدم که مخالفت های اتیین او را ناراحت می نماید . ژوزف درحالی که از پنجره به باغ نگاه می کرد گفت :
- باغ قشنگی دارید .
ژولی فورا جواب داد :
- هنوز خیلی زود است اما وقتی که غنچه های یاس و گل های سرخ اطراف خانه ی تابستانی بشکفند زیبایی و طراوت فراوانی خواهد داشت . ژولی با نگرانی صحبت خود را قطع کرد زیرا متوجه شده بود که گل سرخ و گل یاس در یک موقع به گل نمی نشینند.
اتیین به ژنرال مجال نمی داد . تصورمی کنم عمل تعرض ارتش بسیار توجه او را جلب کرده بود .
- آیا طرح تعرض به ایتالیا تهیه شده است ؟
- بله عملا طرحهای این تعرض را تهیه و تکمیل کرده ام و اکنون مشغول بازرسی استحکامات جنوب کشورهستم .
- آیا دوایر دولتی درمورد جبهه ی ایتالیا مصمم هستند ؟
- همشهری روبسپیر طرح مرا شخصا قبول کرده و به همین جهت مرا به این بازرسی که به عقیده ی من قبل ازشروع عملیات جبهه ی ایتالیا حتمی و لازم الاجراست فرستاده است .
اتیین که کاملا مجذوب گفته ها ی ژنرال شده بود گفت :
- طرح بزرگی است طرح جسورانه ای است .
ژنرال به اتیین تبسم می کرد و چنین به نظر می رسید که خنده ی او برادر سرسخت و کاسب کار مرا تحت تاثیر قرار داده است . اتیین مانند شاگردان مدرسه مشتاقانه گفت :
- اگر این طرح این طرح بزرگ و جسورانه با موفقیت اجرا شود .
ژنرال درحالی که برمی خاست گفت :
- نترسید همشهری کلاری این طرح با موفقیت روبرو خواهد شد .
من و ژولی هر دو برخاستیم ژولی به ژوزف تبسم می کرد . نفهمیدم چه شد . دو دقیقه بعد ما چهارنفر بدون حضورمادر و برادرم در باغ بودیم و چون خیابان شنی باغ بسیارباریک است ناچاربودیم دوبه دو حرکت کنیم . ژولی و ژوزف جلو رفتند . من و ناپلئون دنبال آنها قدم می زدیم . به مغزخود فشار می آوردم که چیزی بگویم . بسیار میل داشتم که خاطره ی خوبی از خود درمغز او باقی بگذارم چنین به نظرمیرسید که او به چیزی توجه ندارد و در افکارخود غوطه وراست . آنقدرآهسته قدم برمی داشت که ژولی و برادرش رفته رفته ازما دورشدند . بالاخره فکرکردم او مخصوصا آهسته حرکت می کرده تا ژولی و ژوزف از ما دورشوند .ناگهان ناپلئون سکوت را شکسته و گفت :
- تصورمیکنید چه موقع برادرمن و خواهر شما ازدواج خواهند کرد؟
دراولین لحظه فکرکردم که متوجه گفته ی او نشده و منظور او را نفهمیده ام . با تعجب به او نگاه کردم و حس می کردم که حالتی وحشت زده دارم . مجددا تکرارکرد:
- خوب چه موقع ازدواج میکنند ؟ امیدوارم زودتر.
با لکنت گفتم :
- بله ... اما تازه هم اکنون با هم ملاقات کرده اند بعلاوه ما نمی دانیم ...
فورا جواب داد :
- این دو نفربرای هم آفریده شده اند شما متوجه این موضوع هستید.
با چشمانی که از تعجب گرد شده بود به او نگاه کرده و گفتم :
- من ؟
من وقتی که خطایی کرده باشم و نمی خواهم اتیین به گناه من واقف شود با این حالت به او نگاه می کنم . اتیین این نگاه مرا نگاه کودکانه می خواند . این نگاه من تاثیری دراو نکرده و گفت :
- این طوربه من نگاه نکنید .
تصور کردم درزمین فرو خواهم رفت . وحشت زده و غضبناک بودم پس از لحظه ای مجددا گفت :
- خود شما دیشب فکرمی کردید که ازدواج خواهرشما و برادرمن ازدواج مناسبی خواهد بود و بعلاوه دختران جوانی به سن خواهر شما نامزد و کاندید ازواج هستند .
باخود فکرکردم که به طریقی ژولی را وجه المصالحه قرارداده ام . نسبت به ناپلئون عصبانی نبودم . بلکه ازخودرنجیده خاطر و غضبناک بودم .
- ژنرال من چنین فکری نکردم .
ایستاده وبه صورت من نگاه می کرد. فقط نصف سر و گردن ازمن بلند تربود. خیلی خوشحال بود که یک نفر کوتاهتر از خود پیدا کرده و با نگاه به او تسلط دارد . هوا کم کم تاریک می شد و غروب کبود رنگ بهاری پرده ی مبهمی بین ما و ژولی و ژوزف کشیده بود . صورت ژنرال آنقدربه صورت من نزدیک بود که با جود تاریکی قادر بودم چشمان نافذ و درخشنده ی او را ببینم . چشمان او می درخشید و من ازدیدن مژه های بلند او متعجب بودم .
- مادموازل اوژنی شما نباید هرگز چیزی را ازمن مخفی کنید . من قادرم اعماق قلب دختران جوان را ببینم و افکار آنها را بخوانم .بعلاوه ژوزف دیشب به من گفت که شما به او قول داده اید خواهر بزرگ خود را به او معرفی نمایید به او گفته اید که خواهرشما بسیار زیبا است . این گفته ی شما صحیح نیست . مادموازل اوژنی شما باید برای این دروغ خود دلیلی داشته باشید .
من درجواب گفتم :
- بهتر است عجله کنید هم اکنون سایرین به خانه ی تابستانی رسیده اند .
بهترنیست که به خواهر شما اجازه بدهیم که قبل از نامزد شدن بیشتر با برادر من آشنا شود ؟
صدای ژنرال بسیارملایم و تقریبا نوازش دهنده بود . لهجه و تلفظ او کمتر از برادرش سخت و غیر عادی بود . پس از لحظه ای با آهنگ پرنفوذ و مصممی گفت :
- درآتیه نزدیکی برادرم ازخواهر شما خواستگاری خواهد کرد.
هوا آنقدر تاریک بود که به زحمت صورت او را تشخیص می دادم ولی می توانم بگویم که متبسم بود . با تعجب پرسیدم :
- ازکجا فهمیدید؟
- دیشب دراین خصوص صحبت کردیم .
آن قدر با اطمینان جواب داد که گویی این ازدواج صحیح ترین و طبیعی ترین کاری بود که باید انجام گیرد. با خشونت و غضب جواب دادم :
- ولی دیشب هرگز برادر شما خواهر مرا ملاقات نکرد ه بود.
سپس با ملایمت و مهربانی بازوی مرا گرفت . آن وقت نزدیک بودن او را به خودم در سراسر وجودم حس کردم . آهسته جلو رفتم و او آن قدربا ملاطفت و اطمینان با من صحبت می کرد که گویی سالهاست بهترین دوست و رفیق یکدیگریم .
- ژوزف داستان ملاقات شمارا برای من گفت و همچنین یا دآوری کرد که فامیل شما فامیل متمولی است . می دانم پدرشما فوت کرده و گمان می کنم جهیزیه قابل تو جهی برای شما و خواهرتان باقی گذارده است فامیل و بستگان من بسیار فقیر هستند .
به خاطرم آمد که شب گذشته ژوزف راجع به خواهرش که هم سن من است صحبت کرده است آهسته گفتم :
- شما خواهر هم دارید . این طورنیست ؟
- بله سه خواهر و سه برادرکوچک . من و ژوزف باید مخارج مادر و سایرین را تامین کنیم . مادرم مقرری ناچیزی از دولت می گیرد زیرا مادرم را یکی از وطن پرستان ستم دیده مملکت شناخته اند . ولی این مقرری حتی کفاف اجاره ی خانه را نمی دهد . مادموازل اوژنی شما نمی دانید مخارج زندگی این روزها چقدر سنگین و کمرشکن است .
- با این ترتیب برادر شما برای جهیزیه ی خواهرم با او ازدواج می کند . سعی کردم این جمله را با سردی و کیاست ادا نمایم ولی صدایم با لرزش و ترس توام بود.
- مادموازل اوژنی شما چرا این طورفکرمی کنید؟ خواهرشما دخترزیبایی است. بسیارمهربان و محجوب است و چشمهای قشنگی دارد. مطمئن هستم ژوزف اورا خواهد پسندید و زندگی توام با خوشی و محبتی خواهند داشت.
باسرعت شروع به راه رفتن کرد. این مساله برای اوحل شده بود با آهنگ تقریبا تهدید آمیزی گفتم :
- هرچه شما گفتید به اطلاع ژولی خواهم رسانید .
- البته باید بگویید . به همین دلیل این امررا با دقت برای شما تشریح کردم . بله به ژولی بگویید تا مطلع باشد که ژوزف در آینده نزدیکی از او خواستگاری خواهد کرد.
وحشت زده بودم فکرمی کردم این مرد چقدر بی شرم و پررو است . به خاطرم آمد که اتیین این دو برادر را حادثه جو خوانده است . با خونسردی گفتم :
- ممکن است از شما سوال کنم که چرا این قدر به فکر ازدواج برادرتان هستید؟
- هیس یواش . فریاد نکنید مادموازل اوژنی . شما باید متوجه باشید که من باید قبل او قبول فرماندهی عالی جبهه ی ایتالیا وضع فامیلم را سر و صورت دهم . ژوزف در رشته ادبیات و سیاست ذوق فراوان دارد . اگرنخواهد در پست های کوچک و بی اهمیت کارکند می تواند در یکی ازاین دو رشته وارد شود. پس از اولین فتوحاتم درایتالیا بیشتر و بهتر مراقب افراد فامیلم خواهم بود .
پس ازیک لحظه سکوت ادامه داد :
- باورکنید مادموازل خوب ازآنها پرستاری و مراقبت خواهم کرد خیلی خوب.
به خانه تابستانی رسیده بودیم . ژولی ازناپلئون سوال کرد:
- ژنرال با این بچه تا به حال کجا بودید؟
ولی ما به خوبی متوجه شدیم که ژوزف و او به کلی ما را فراموش کرده بودند. با وجود آنکه صندلی و مبل های بزرگ و وسیع تری وجود داشت . هردو روی نیمکت کوچک کنار یکدیگر نشسته بودند و دست یکدیگررا در دست داشتند . تصورمی کنم که آنها گمان می کردند کسی درتاریکی غروب متوجه آنها نخواهد بود .
هر چهارنفر به منزل مراجعت کردیم . هردو برادر گفتند که باید هرچه زودتر مراجعت نمایند ولی اتیین گفت :
-من و مادرم بسیار مفتخرخواهیم شد اگرهمشهری ژنرال و ژوزف بوناپارت شام را با ما صرف نمایند . پس ازمدت مدیدی این اولین فرصتی بود که توانستم درچنین بحث شیرینی شرکت کنم .
ژولی درضمن صحبت با نگاهی توام با احترام و محبت به ژنرال نگاه می کرد و اصولا توجهی به ژوزف نداشت .
من و ژولی با عجله به اطاقمان رفتیم تا موهایمان را مرتب کنیم ژولی گفت :
- خدا را شکر . مادرو اتیین ازاین دو برادر خوششان آمده .
- باید بگویم که ژوزف بزودی ازشما خواستگاری خواهد کرد....
ساکت شدم قلبم به شدت می طپید سپس ادامه دادم :
- البته بیشتر به خاطر جهیزیه ی شما است .
صورت ژولی ازخشم و غضب سرخ شده بود با وحشت گفت :
- چطورجرات می کنی چنین کلمات نفرت انگیزی را برزبان بیاوری ؟
سپس دو گل مخملی مشکی روی موهایش سنجاق کرد در جواب گفتم :
- ژنرال به من گفت که فامیل او چقدر فقیر و بی چیز هستند و ژوزف نمی تواند با دختر بدون جهیزی ازدواج نماید . ژوزف حقوق ناچیزی از دولت می گیرد و باید به مادر و برادران کوچکترخود نیزکمک کند تصورمی کنم این نهایت لطف و مرحمت او باشد والا ....
ژولی صحبتم را برید و گفت :
- اوژنی اجازه نمی دهم دائما سرخاب مرا مصرف کنی .
سوال کردم :
- آیا به تو گفت که می خواهد با تو ازدواج کند ؟
- نمی دانم چطور این فکردرمغز تو راه پیداکرده است . ما فقط راجع به مطالب کلی بحث کردیم او از برادران و خواهرانش صحبت میکرد.
وقتی که ازپله ها به طرف اطاق غذاخوری که همه دراطراف این دو مهمان جوان ما جمع شده بودند، می رفتیم ناگهان ژولی دست خود را درگردنم حلقه کرد و صورتش را به صورتم چسباند : گونه های او ازحرارت می سوخت . آهسته درگوشم گفت :
- نمیدانم چرا این قدرخوشحال هستم .
دست او را دردستم گرفتم برخلاف صورت گرم و سوزانش دستش مانند یخ سرد بود.
تصورمی کنم این به علت عشق و محبت باشد. ولی من نه سرد بودم و نه ازحرارت می سوختم . اما سنگینی عجیبی در قلب خود حس می کردم . ناپلئون چه اسم عجیبی ، خوب است ، انسان عاشق باشد ....ناپلئون
***
تمام این حوادث دو ماه قبل رخ داد و دیروز برای اولین مرتبه بوسه دادم و ژولی و ژوزف نامزد شدند. بوسه دادن من و نامزدی ژولی به طریقی به یکدیگر بستگی دارند . زیرا وقتی که ژولی و ژوزف درخانه تابستانی نشسته بودند من و ناپلئون کنار نرده ای که در انتهای باغ است ایستاده بودیم . نمی خواستیم مزاحم دیگران باشیم . مادرم به من گفته است وقتی که ژولی و ژوزف درباغ هستند من هم همیشه آنجا باشم زیرا ژولی دختری جوان و از فامیل نجیب و سربلندی است .
پس از اولین ملاقات این دو برادر تقریبا هرروز به دیدن ما می آمدند ....
اتیین ، راستی نمی توان باورکرد. حوادث تعجب آور زیاد است . اتیین همیشه آنها را به منزل دعوت کرده است . هرگز ازصحبت با ناپلئون خسته نمی شود ( ناپلئون بیچاره چقدر باید دررنج و عذاب باشد ) . اتیین یکی از آن مردانی است که برای اشخاص به نسبت موفقیتشان ارزش قایل است . در اولین روز وقتی که فهمید این دو برادر پناهنده ی جزیره ی کرسی هستند به هیچوجه نمی خواست آنها را ببیند و می گفت آنها حادثه جویان سیاسی هستند .
ولی از وقتی که ژوزف روزنامه ی ماه گذشته را که در آن از ناپلئون ستایش نموده است به اونشان داد فریفته و عاشق ناپلئون شده است .
ناپلئون انگلیسی ها را از تولون بیرون رانده بود . این قضیه به این ترتیب اتفاق افتاد : انگلیسی ها که همیشه در امورداخلی ما دخالت می کنند وقتی که م اپادشاهمان را به مرگ محکوم کردیم با ما وارد جنگ شدند .
(اگرچه ناپلئون می گوید انگلیسی ها صد و پنجاه سال قبل همین معامله را با پادشاه خود کرده اند.)
بله انگلیسی ها با سلطنت طلبان تولون متفق شده و این شهر را اشغال کردند . پس از آن نیروی نظامی ما شهر را محاصره کرد. ناپلئون به این ماموریتی که ژنرال های ارشدتر نتوانسته بودند موفقیتی درانجام آن به دست آورند اعزام شد . پس از ورود به این نبرد شهر را مورد حمله قرار داد و انگلیسی ها را از آنجا بیرون ریخت . برا ی اولین بار نام ناپلئون بوناپارت دراحکام نظامی دیده شد و سپس به درجه ی سرتیپی ارتقا یافت .اتیین البته مزاحمت ناپلئون را فراهم کرده بود زیرا بوناپارت ناچار بود تمام جریان محاصره و حمله را برای او بازگو کند . ولی ناپلئون گفت که درحمله و فتح شهر تولون هیچ خدعه و نیرنگ نظامی به کارنبرده و فتح شهر مطلقا به علت وجود چند توپ در ارتش فرانسه بوده است .ناپلئون بوناپارت توپچی ماهری است و به خوبی می داند که توپ را در کدام موضع قرار دهد تا حداکثر بهره را داشته باشد.
پس از فتح تولون ناپلئون برای دیدن روبسپیر به پاریس رفت .روبسپیر برجسته ترین مرد انقلابی در کمیته امنیت اجتماعی است . درحقیقت این کمیته به منزله ی حکومت و دولت ما است . ناپلئون برا ی آنکه به ملاقات روبسپیر بزرگ نائل شود ناچار بود روبسپیر کوچک برادر او را ملاقات نماید.روبسپیر بزرگ افکار ناپلئون را برای حمله به ایتالیا پسندید و این طرح را با «کارنو» وزیر جنگ مورد مطالعه قرار داد و از او درخواست کرد که به ناپلئون اجازه داده شود که طرح های خود را تهیه و تسلیم نماید. ناپلئون گفت کارنو از مداخلات روبسپیر بسیار عصبانی می شود زیرا در حقیقت امور وزارت جنگ به او مربوط نیست . ولی هیچ کس جرات مخالفت با روبسپیر را ندارد . فقط کافی است که او اخطاریه امضا نماید وشخص موردنظر با گیوتین اعدام شود .به همین دلیل کارنو با روی بسیار گشاده ناپلئون را پذیرفت و طرح های او را قبول کرد و به ناپلئون گفت :
- همشهری ژنرال اول استحکامات جنوب کشوررا به دقت بازرسی کنید . من طرح های شما را با دقت مطالعه خواهم کرد.
ولی ناپلئون شخصا مطمئن و معتقد است که طرح های او در وزارت جنگ دفن شده ولی روبسپیر به زودی سر و صورتی به این موضوع خواهد داد .ژوزف فکر می کند که باید فرماندهی عالی ایتالیا به ناپلئون واگذارشود.
اتیین و تمام رفقای ما ازروبسپیرمتنفر هستند ولی هرگز چیزی به زبان نمی آورند زیرا بسیارخطرناک است . گفته میشود که روبسپیراعضای محکمه انقلابی را مجبور کرده است که عقاید و نظریات کارمندان رسمی و دولتی را مخفیانه به او گزارش نمایند . و همچنین می گویند زندگی خصوصی فرد فرد مردم را مورد مراقبت و تحت نظر گرفته است . روبسپیر بیانیه ای صادرنموده و گفته است که هر جمهوری خواه معتقد باید براساس و پایه ی معتقدات خود زندگی نموده و تجمل را خوار و ناچیز بشمارد. اخیرا روبسپیر تمام فاحشه خانه های پاریس را بسته است . از اتیین پرسیدم مگر فواحش هم جزو تجملات هستند؟ با خشم و غضب جواب داد که این کارها به تومربوط نیست و نباید دراینگونه موارد صحبت کنی . بعلاوه رقص های دسته جمعی درخیابانها و معابر نیز اکیدا ممنوع شده . راستی مردم درتعطیلات از رقصیدن در خیابانها لذت می برند.
اتیین مطلقا قدغن نموده است که درمقابل بوناپارت از روبسپیر صحبت ننماییم . اتیین در هیچ موضوعی مگرجبهه ی ایتالیا با ناپلئون صحبت نمی کند . ناپلئون به اتیین گفت :
- این وظیفه ی مقدس ما است که افکار «آزادی ،مساوات و برادری »را دربین مردم اروپا تزریق نماییم و درصورت لزوم باید به وسیله ی توپ این عقیده را دراروپا حکم فرما سازیم .
من فقط برای آنکه در کنارناپلئون باشم این گونه صحبت های او را که حقیقتا کسلم می کنند گوش می کنم . بدترین موقع برای من وقتی است که او کتاب «توپخانه ی جدید» را برای اتیین میخواند و اتیین نادان و کودن هم تصور می کند که از توپخانه چیزی می فهمد . ناپلئون بسیار لفظ قلم صحبت می کند . اما وقتی که تنها هستیم هرگز از توپ و تفنگ صحبت نمی کند و غالبا با یکدیگر تنها هستیم .ژولی همیشه پس از شام می گوید:
- مادر بهتر نیست مهمانان خود را به باغ ببریم ؟
مادر نیزجواب می دهد " بروید بروید بچه های من" و ما چهارنفر : ژوزف و ناپلئون ،ژولی و من درسمت خانه تابستانی از نظرها مخفی می شویم ولی پس از آنکه به آنجا رسیدیم ناپلئون معمولا می گوید :
- اوژنی حاضر به مسابقه هستی؟ ببینم کدام زودتر به نرده ی باغ می رسیم .آنوقت دامنم را بالا می گیرم و ژولی فریاد می کند."حاضر-شروع "من و ناپلئون مانند دو دونده به طرف نرده ی باغ می دویم . دراین موقع باد موهایم را پریشان می کند . قلبم به شدت می طپد و در همین هنگام ژولی و ژوزف در خانه ی تابستانی از نظر مخفی می شوند.
بعضی مواقع ناپلئون مسابقه را می برد و بعضی اوقات من . اما اگر من زودتر به نرده ی باغ برسم می دانم که ناپلئون مخصوصا خواسته است که من موفق شوم ، بلندی نرده ی باغ تا سینه ی من است . معمولا من و او به نرده تکیه می دهیم . من آرنج خود را به نرده تکیه داده و به ستارگان می نگرم و ساعت ها با یکدیگر صحبت می کنیم . بعضی مواقع درباره ی خاطرات ورترwerther که داستان بسیار مشهوری است و یکی از نویسندگان گمنام آلمان به نام گوته آن را نوشته بحث می کنیم . من ناچارم این کتاب را مخفیانه بخوانم زیرا مادرم اجازه نداده است که داستان های عاشقانه مطالعه کنم . بهرحال این کتاب را زیاد نپسندیدم . این کتاب داستان بسیارمحزون و غیرقابل تصور جوانی است که برای خاطر زنی خودکشی می نماید.این جوان ، آن زن زیبا و دلفریب را به حد پرستش دوست دارد ولی آن زن با دوست این جوان ازدواج می کند و جوان مایوس و ناامید خودکشی می نماید.
ناپلئون این کتاب را زیاد دوست دارد . یک مرتبه از اوپرسیدم که آیا ممکن است به علت شکست عشق خودکشی نماید؟جواب داد:
- خیرزیرا دختری که من دوست دارم با دیگری ازدواج نمی کند .
وقتی این کلمات را می گفت با صدای بلند می خندید ولی ناگهان قیافه بسیارجدی به خودگرفت و به من نگاه کرد. من صحبت را تغییر دادم .
غالبا فقط به نرده تکیه داده و در سکوت طرب انگیز شامگاهان به زیبایی هایی که درباغ گسترده شده نگاه می کنیم خود را به یکدیگرنزدیک می کنیم . دراین هنگام من تنفس لطیف چمن وگلها را حس می کنم . گاه گاه آوازمبهم و درهم پرنده های وحشی به گوش می رسد . ماه مانند قندیل طلایی و درخشان در فضای لایتناهی آویزان است . درهمین موقع به چمن تیره رنگ باغ نگاه کرده با خود می اندیشم : خدای من، خدای بزرگ می خواهم این شب هرگز به پایان نرسد و من برای همیشه درکنار او باشم .
دیروز ناگهان ناپلئون ازمن سوال کرد :
- اوژنی تو ازسرنوشت خود هراسناک نیستی ؟
اوقاتی که من و ناپلئون در چمن خواب آلود تنها هستیم او مرا "تو" می نامد . من این کلمه تو را خیلی دوست دارم زیرا علامت و نشانه ی محبت است . در این روزها نامزد ها و حتی زنان و شوهران این کلمه قشنگ را به کارنمی برند . سرم را حرکت داده و گفتم :
- هراسناک ؟ ازسرنوشتم ؟ خیر من از سرنوشتم نمی ترسم و هیچ کس ازآینده ی خود آگاه نیست . پس چرا ازچیزی که نمی دانیم متوحش باشیم ؟
صورت او در زیر نور ماهتاب سفید و رنگ پریده بود . با لبانی که فکر می کنم می لرزید گفت :
- بسیار تعجب آوراست که غالب مردم می گویند که ازسرنوشت خود بی خبرند . ولی من آگاه از سرنوشت خود هستم . من از تقدیر خود خبردارم .
با تعجب پرسیدم :
- از تقدیر و سرنوشت خود هراسناکی ؟
چنین به نظرمی رسید که افکاراو در فضا سرگردان است و می خواهد تقدیرخود را بفهمد. آنگاه با تندی و سرعت و کلمات بریده بریده گفت :
- خیر از سرنوشتم نمی ترسم .می دانم که کارهای شگفت آوری خواهم کرد . زاییده شده ام که ممالکی بوجود بیاورم و به آنها حکومت کنم . من یکی ازمردانی هستم که تاریخ را بوجود می آورند .
مات و مبهوت به اومی نگریستم . هرگز به خاطرم نمی رسید که شخصی چنین افکاری داشته و یا چنین حرفهایی بزند. ناگاه باصدای بلند خندیدم . با صدای خنده ی من خود را عقب کشید . صورت او منقبض شده بود . دو مرتبه به طرف من خم شده و درگوشم زمزمه کرد :
- اوژنی می خندی ؟ می خندی اوژنی ؟
- معذرت می خواهم . مرا ببخش چون ازصورت رنگ پریده ی شما ترسیده بودم خندیدم . صورت شما در زیرنورماه بسیارسفید و خشن است . وقتی که از چیزی بترسم سعی می کنم بخندم .
با صدای ملایم و نوازش کننده ای جواب داد :
- نمی خواهم تو را ناراحت نمایم . علت ترس تو را می فهمم ،تو از سرنوشت عظیم من هراسناکی .
مجددا برای چند لحظه ساکت شدیم .ناگاه فکری به خاطرم گذشت و گفتم :
- ناپلئون من هم تاریخ جهان را بوجود خواهم آورد .
با تعجب به من نگاه کرد، ولی من به صحبت خود ادامه دادم :
- از هرچیز بگذریم تاریخ جهان از سرنوشت تمام افراد بشرتشکیل شده این طورنیست؟ نه تنها مردانی که حکم اعدام امضا می نمایند و یا آنهایی که توپ های سنگین برای شکست ملت ها به کار می برند و تاریخ جهان را بنا می کنند بلکه گمان می کنم اشخاص دیگر و آنهایی که سرخود را باخته و یا تیرباران شده اند بنیان تاریخ جهان را ریخته اند . و هر مرد و زنی که زنده است امید دارد ، عشق می ورزد و می میرد تاریخ جهان را بوجود می آورد .
آهسته سرخود را حرکت داده گفت :
- اوژنی عزیزم ! کاملا صحیح است . ولی من در آن میلیونها سرنوشتی که تو از آن صحبت می کنی نفوذ خواهم کرد ، تمام آنها را تحت تسلط قرار خواهم داد . اوژنی آیا به من ایمان داری ؟ هرواقعه ای که رخ دهد به من معتقد خواهی بود ؟
صورت او به من خیلی نزدیک شده بود . بدون اراده چشمانم را بستم آنگاه لبان او را که روی لبانم فشرده شده بود حس کردم . نمی دانم چطور این حادثه رخ داد می دانستم که ژولی هرگز این عمل مرا تایید نخواهد کرد . بر خلاف میل باطنی خود لب هایم را ازلب او دور کردم . آن شب مدتها پس از آن که ژولی شمع ها را خاموش کرده بود هنوز بیدار بودم . نمی توانستم بخوابم . صدای ژولی در تاریکی شنیده شد :
- کوچولو تو هم نمی توانی بخوابی ؟
- نه این اتاق خیلی گرم است .
ژولی آهسته گفت :
- باید چیزی به تو بگویم . سرعظیمی است نباید به کسی بگویی به هیچ کس تا فردا بعد از ظهر قول می دهی ؟
درحالی که تهییج شده بودم جواب دادم :
- قول می دهم .
- فردا بعد از ظهر آقای ژوزف بوناپارت با مادرگفتگو خواهد کرد .
تعجب کردم :
- درچه خصوص با مادرصحبت خواهد کرد ؟
ژولی درحالی که ناراحت و رنجیده خاطر بود گفت :
- راستی تو احمق هستی . آقای ژوزف طبعا درباره ی ما ،من و خودش صحبت خواهد کرد . راستی تو چقدر بچه هستی . خوب او می خواهد از من خواستگاری کند .
روی تخت خواب نشستم و گفتم :
- ژولی تو نامزد شده ای ؟
- هیس اینقدر بلند صحبت نکن . اگر مادر مخالفت نکند فردا بعد ازظهر نامزد خواهیم شد .
ازتخت خوابم بیرون پریده و به طرف تختخواب او دویدم ولی پایم به صندلی خورد. خودم و صندلی ها به کف اتاق غلطیدیم و ناله ام بلند شد .
- هیس اوژنی تمام اهل خانه را بیدارخواهی کرد .
ولی به صحبت او اهمیت نداده برخاستم و به طرف تختخواب او رفته و زیرلحاف او خزیدم و با شوق و مسرت شانه های او را گرفته و تکان دادم .
- نمی دانم چطورخوشحالی و رضایت خود را ابرازنمایم . خوب تو حالا نامزد هستی و بعدا هم عروس خواهی شد . آیا تا به حال تو رابوسیده است ؟
ژولی با لهجه ی خشنی جواب داد :
- هرگزکسی چنین سوالی نمی کند .
و درهمین موقع چنین به خاطرش رسید که باید نمونه ی خوبی برای خواهر کوچکش باشد . آنگاه گفت :
- گوش کن یک دختر جوان فقط پس ازموافقت مادرش با نامزدی ، اجازه ی بوسیدن می دهد .تو خیلی کوچکی و این طور چیزها را نمی فهمی .
**********
تصورمی کنم ناراحت و درعین حال خوشحال و شنگولم . راستی چه خوب و بامزه است . ژولی نامزد ژوزف شده است . مادرم اتیین را به زیرزمین فرستاد تا شامپانی بیاورد . همان شامپانی که سالهای قبل پدرم خریده است تا در جشن نامزدی ژولی مصرف شود . همه درتراس نشسته و بحث می کنند که ژولی و ژوزف کجا باید زندگی نمایند . چند لحظه قبل ناپلئون رفت تا خبر نامزدی ژولی و ژوزف را به مادرش برساند . مادرم ، مادام لتیزیا Letizia بوناپارت و تمام بچه هایش را برای فردا شب دعوت کرده ، ما فردا شب فامیل جدید ژولی را ملاقات خواهیم کرد . امیدوارم مادام لیتزیا مرا بپسندد....نه نباید این را بنویسم . اگر بنویسم آن واقعه ای که درانتظارش هستم رخ نمی دهد ، فقط باید دعا کنم و دردل به آن معتقد و امیدوار باشم .
ما باید همیشه شامپانی بیاشامیم . شامپانی نوک زبان را میسوزاند و مزه ی شیرینی دارد . من همیشه پس از اولین گیلاس می خندم و نمی دانم چرا می خندم . پس از گیلاس سوم مادرم گفت :
- نباید دیگر به این بچه شامپانی بدهید .
فکرکنید ، مادرم نمی دانست که من قبلا بوسه داده ام .
امروز صبح ناچاربودم خیلی زود برخیزم و تاکنون موفق نشده م تنها باشم . به محض آنکه ناپلئون خارج شد با عجله به اطاقم دویدم و اکنون مشغول نوشتن هستم . افکارم مغشوش و درهم است و مانند مورچگان کوچک به یکدیگر برخورد و تصادف میکنند و همچنین افکارم مانند مورچگان بارکوچک و کم وزنی حمل می کنند .افکار من نیز رویاها و احلام آتیه ام را حمل می نمایند . رفته رفته همه چیز را فراموش می کنم زیرا شامپانی نوشیده و قادرنیستم افکارم را متمرکزسازم .
نمی دانم چه شده بود که این چند روز اخیر دوست سوئدی خود آقای پرسن را فراموش کرده بودم . پرسن فردا ازمارسی عزیمت می نماید . از وقتی که بوناپارت ها به دیدن ما آمده اند دیگر وقت نداشتم به او بپردازم . گمان نمی کنم که او ژوزف و ناپلئون را دوست داشته باشد . وقتی از او سوال کردم که درباره ی رفقای جدید ما چه فکر می کند فقط جواب داد که صحبت های آنها را با اشکال می فهمد زیرا با لهجه ی غیرعادی و تندی صحبت می کنند . اگرچه من به لهجه ی آنها عادت کرده ام ولی فکر می کنم که برای پرسن خیلی مشکل و ناراحت کننده است .
دیروز بعد ازظهر پرسن به مسخره گفت که چمدانهایش را بسته و فردا ساعت 9 صبح با عرابه پستی عزیمت خواهد کرد . طبعا تصمیم گرفتم او را بدرقه کنم . زیرا صورت دراز و اسبی او را دوست دارم و بعلاوه میل دارم حرکت گاری پستی را از نزدیک مشاهده نمایم . همیشه در این عرابه های پستی اشخاص مختلفی دیده می شوند و بعضی مواقع زنان زیبا با لباس های خوش دوخت پاریس در این عرابه ها خودنمایی می نمایند . البته پس از آن پرسن و عزیمتش را فراموش کردم زیرا اولین بوسه را داده و در فکر آن بودم .
خوشبختانه امروزصبح به محض آنکه ازخواب بیدارشدم عزیمت پرسن به خاطرم آمد . از تخت خواب بیرون پریده پیراهنم را پوشیدم دو پاچین بزرگی را که تازه دوخته بودم زیر لباسم پوشیدم و با عجله موهایم را آرایش کردم و به اتاق غذاخوری دویدم .آنجا آقای پرسن را که مشغول صرف آخرین صبحانه خود بود دیدم . مادر و اتیین دور او قدم می زدند و اصرار می کردند که هرچه می تواند بیشتر غذا بخورد . این مرد بیچاره مسافرت طویل و وحشتناکی درپیش دارد . اول باید به رن Rhine برود و سپس سرتاسر آلمان را طی کرده و به لوبک برود و سپس ازلوبک با کشتی عازم سوئد شود . نمی دانم چند مرتبه باید عرابه پستی را عوض کند تا به لوبک برسد . ماری یک سبد پیک نیک که دو بطری شراب مقداری جوجه ی سرخ کرده و تخم مرغ پخته در آن است برای او حاضر کرده است . بالاخره من و اتیین درحالی که آقای پرسن در بین ما قرار داشت به طرف ایستگاه عرابه پست حرکت کردیم . اتیین یکی ازچمدانها ی اورا برداشت و پرسن بازحمت یک بسته و سایر چمدانها را حمل می کرد . از او خواهش کردم اجازه بدهد چیزی از وسایل سفر او برایش حمل کنم . بالاخره با بی میلی بسته ای را به من داده و گفت :
- این بسته بسیارذی قیمت است . دراین بسته بهترین و زیباترین پارچه ی ابریشمی است که پدرعزیز و مرحوم شما شخصا به منظور هدیه به ماری آنتوانت ملکه ی فرانسه خریداری کرده است ولی حوادث اخیر اجازه نداد که گفته .....
اتیین درجواب گفت :
بله واقعا پارچه ی بسیار زیبا و درخور سلاطین است . من هرگز این پارچه را به کسی عرضه نکردم . پدرم همیشه می گفت که این پارچه برای لباسهای دربار مناسب است .
اتیین با عدم رضایت زیر لب غرغر کرده و گفت :
- خانم های پاریسی دیگر شیک پوش نیستند بیشتر پارچه ی موسلین نازک که بدن آنها را نشان می دهد می پوشند . نمی دانم شما اینها را شیک پوش فرض می کنید ؟ این روزها پارچه های سنگین ابریشمی در فرانسه مورد پسند نیست .
درهمین موقع پرسن نگاه کرده و گفت :
- به همین دلیل من موفق شدم این پارچه را بخرم توانستم مبلغ زیادی از حقوق خود را که از شرکت کلاری دریافت می کردم ذخیره نمایم و بسیارخوشحالم که موفق شدم این پارچه را به عنوان یاد بود خاطرات شیرین فرانسه با خود به سوئد ببرم .

پس ازلحظه ای سکوت به صحبت ادامه داد :
- خاطره ای ازپدرمرحوم شما و شرکت کلاری .
ازاتیین تعجب کردم . چون توانسته بود این پارچه ی سنگین قیمت را که فعلا در فرانسه خریداری ندارد به این جوان سوئدی بفروشد . شرکت کلاری دراین معامله موفق شده بود . اتیین با عجله جواب داد :
- عرضه کردن این حریر در بازار آن قدرها ساده نبود . ولی در مملکت آقای پرسن دربار سلطنتی وجود دارد و علیاحضرت ملکه ی سوئد به این پارچه احتیاج خواهد داشت امیدوارم این پارچه موردپسند ایشان واقع شده و آقای پرسن به سمت بازرگان دربار منصوب شود .
من که سرتاپا دختر سوداگر مصنوعات ابریشمی بودم گفتم :
- نبایداین پارچه را زیاد نگه دارید زیرا ابریشم پس از مدت طویلی خورد می شود.
اتیین جواب داد :
- این پارچه خراب نخواهد شد زیرا در آن الیاف طلا به کاربرده شده .
بسته بسیارسنگینی بود و ناچار بودم آن را با دو دست گرفته و به سینه ام تکیه دهم . اگرچه صبح زود بود ولی هوا بسیارگرم و موهای مرطوبم روی پیشانیم چسبیده بودند . بالاخره به ایستگاه عرابه رسیدیم تقریبا دیر به ایستگاه رسیده و نتوانستیم مدت زیادی با یکدیگربوده و کاملا وداع نماییم . سایر مسافرین قبلا در صندلی های خود نشسته بودند. اتیین نفسی به راحتی کشیده و چمدان سنگینی را جلوی پای یک خانم مسن درعرابه انداخت .
پرسن تقریبا سبد پیک نیک را وقتی که می خواست با اتیین دست بدهد به عرابه پرت کرد و سپس با راننده که چمدانها و بسته او را روی سقف عرابه گذارده بود درگیر بحث و مجادله ی شدیدی شد . پرسن می گفت که بسته های بزرگ نباید دور ازنظر او باشد و همه ی آنها را روی زانویش نگه می دارد . درآخر حوصله راننده تمام شده و فریاد کرد " سرجای خود بنشینید "و سپس با عجله روی صندلی خود پریده بوق عرابه به صدا درآمد. درعرابه بسته شد ولی پرسن مجددا آن را بازکرد و فریاد زد:
- مادموازل اوژنی من همیشه آن را با افتخارحفظ خواهم کرد .
اتیین با تعجب سوال کرد :
- منظوراین سوئدی دیوانه چه بود؟
در نهایت تعجب درحالی که چشمانم از اشک مرطوب بود جواب دادم :
- منظور او انتشاراولین اعلامیه ی حقوق بشر است .
درضمن جواب فکرکردم که پدر و مادر او چقدر از دیدن صورت دراز و اسبی او خوشحال خواهند شد و همچنین فکرکردم که مرد نجیبی برای ابد ازخاطره ی من محو گردیده است . اتیین به مغازه رفت من هم با او رفتم . اوقاتی که در مغازه هستم هیچگونه ناراحتی ندارم . غالبا با پدرم به مغازه می رفتم . و اوهمیشه به من می گفت که حریرها و پارچه های مختلف از چه نقاطی به فرانسه و مارسی وارد می شوند . به راحتی می توانم نوع و جنس پارچه های ابریشمی را تشخیص بدهم . پدرم همیشه می گفت این شناسایی و تشخیص در خون من وجود دارد. زیرا طفل حقیقیی یک تاجر ابریشم هستم . غالبا وقتی که پدرم و اتیین قطعه پارچه ابریشمی را دردست گرفته سبک سنگین کرده و یا در مشت خود فشار می دادند نگاه می کردم . با این ترتیب تشخیص می دادند که آیا پارچه خوب است ؟ کهنه است ؟ چروک می خورد ؟ آیا زود خراب و کنفت می شود ؟ با وجودی که صبح زود بود مشتری زیای در مغازه جمع شده بود . من و اتیین در نهایت ادب به آنها خوش آمد گفتیم . ولی من بزودی متوجه شدم که اینها مشتری مهمی نیستند و فقط همشهری های فقیری هستند که احتیاج به موسلین یا تافته ی ارزان قیمت دارند .دیگرخانم ها ی متشخص که معمولا درفصل پذیرایی های ورسای سفارش های متعدد و گران قیمتی به شرکت ما می دادند دیده نمی شوند . تعدادی از آنها گرفتار گیوتین شده اند. تعدادی به انگلستان فرار کرده اند . ولی قسمت اعظم آنها "زیرزمین "رفته اند . منظورم این است که با اسامی جعلی در نقاط دورافتاده و ناشناس زندگی می کنند . غالبا اتیین می گوید قدغن کردن رقص ها و پذیرایی های بزرگ دولتی به وسیله ی جمهوری به ضرر تجار است و آن روبسپیر خون آشام و جهنمی مسئول این ضرر است .مدتی خود را در مغازه سرگرم کرده و مشتری ها را راه انداخته و سعی می کردم روبان های تمیزرنگی ابریشمی را که اتیین می خواهد از شرآنها خلاص شود به مشتری ها بفروشم . آنها را به خرید تحریک کرده و رسم و روش بازار گرمی را به کارمی بستم . بالاخره به خانه بازگشتم و مثل همیشه به ناپلئون می اندیشیدم و فکر می کردم لباس رسمی ژنرالی را درجشن نامزدی ژولی در برخواهد کرد؟
وقتی به خانه رسیدیم مادر را درحالت غیرعادی دیدم . ژولی به اوگفته بود که امروز بعد ازظهر ژوزف برای خواستگاری او خواهد آمد . اگرچه تا اندازه ای موافق نبود معذالک با وجود گرمای شدید برای مشاوره ی با اتیین به شهر رفته بود پس ازمراجعت دچار سردرد شدیدی شده و روی کاناپه اتاق دراز کشیده و گفته بود به محض این که همشهری ژوزف بوناپارت آمد او را مطلع سازند .
درهرصورت ژولی مانند دیوانه ها رفتارمی کرد . در اطراف سرسرا قدم می زد . غرغر میکرد. رنگ صورتش تاریک و گرفته بود . می دانستم مریض است . ژولی وقتی که به علتی تحریک و تهییج شود دچار دل درد می شود در این موقع به راستی زجرمی کشد . بالاخره این دخترسرگردان و پریشان را به طرف باغ و خانه تابستانی بردم . زنبورها ی عسل در اطراف گل های سرخ وزوز می کردند . خوابم گرفته و بسیار از زندگی خود راضی و خوشحال بودم . فکرکردم وقتی که انسان مردی را دوست داشته و هر دو به یکدیگرعلاقه مند هستند زندگی چقدر شیرین و آسان است . اگر با ازدواج من و ناپلئون مخالفت می شد با او ازمنزل و مارسی فرار اختیار می کردم .
ساعت پنج بعد ازظهر دسته گل بزرگ و عظیمی که ژوزف در پشت آن مخفی بود وارد منزل گردید . ژوزف و دسته گل به وسیله ی ماری به اتاق پذیرایی هدایت شدند و سپس به مادرم اطلاع دادند و دراتاق پذیرایی پشت سرآنها بسته شد . گوشم را به سوراخ کلید چسبانیدم تا ازصحبت های آهسته ژوزف و مادرم چیزی بفهمم ولی آنها آن قدر آهسته صحبت می کردند که چیزی دستگیرم نشد . به ژولی که به دراتاق پذیرایی تکیه کرده بود گفتم :
- صدوپنجاه هزارفرانک طلا .
ژولی خود را جمع وجورکرده وجواب داد:
- چه می گویی ؟درچه خصوص صحبت می کنی ؟
- پدر صد و پنجاه هزار فرانک طلا برای جهیز تو و صد و پنجاه هزار فرانک طلا برای جهیز من تعیین کرده فراموش کردی وقتی که وکیل خانوادگی وصیت نامه پدر را باز کرد و خواند؟
ژولی با ترش رویی دستمال خود را بیرون آورده و پیشانی مرطوبش را خشک کرده وجواب داد :
- چندان مهم نیست .
یک نفر ازپشت سر گفت :
- خب آیا باید به شما تبریک بگویم ؟
ناپلئون که تازه وارد شده بود با ما به دراتاق پذیرایی تکیه داده و گفت :
- اجازه می دهید مثل برادر شوهر آتیه شما دراین انتظار تحمل ناپذیر شرکت کنم ؟
حوصله ی ژولی سررفته و درحالی که اشک درچشمانش جمع شده بود گفت :
- هرچه می خواهید بکنید ولی مرا آسوده بگذارید .
با این حرف من و ناپلئون با نوک پنجه به طرف ایوان رفته و آهسته نشستیم . من علیه تمام این جریانات جنون آمیز با خود مبارزه می کردم این وصیت به طورکلی احمقانه بود . ناپلئون آهسته به پهلویم زده و درحالی که قیافه عجیب و احمقانه ای به خود گرفته بود گفت :
- ممکن است بگویم قدری مهربان تر باشید ؟
ناگهان دراتاق باز شد و مادرم با صدای لرزانی گفت :
- ژولی خواهش می کنم بیایید .
ژولی مثل یک خل دیوانه به اتاق پرید و در پشت سر او و مادرم بسته شد. بازوهایم را دور گردن ناپلئون حلقه کرده با شدت می خندیدم و می خندیدم . با اعتراض گفتم :
- چه خبراست؟ ماچم نکن .
ناپلئون ازموقعیت استفاده کرده و باحرارت مرا می بوسید . ناگهان به یاد لباس رسمی ژنرالی او افتاده خود را عقب کشیدم و بانگاه ملالت باری به او نگریستم . همان یونیفرم ژولیده نخ نمای سبز رنگ را به تن داشت . سپس با عجله و لحن ملامت باری گفتم :
-جناب ژنرال عالی مقام بهتر بود که امروزلباس رسمی خود را می پوشیدید.
صورت رنگ پریده ی او کاملا سرخ شده و اعتراف کرد :
- اوژنی من لباس رسمی ندارم . هرگز آن قدرپول نداشته ام که بتوانم لباس رسمی تهیه نمایم . لباسی که ارتش می دهد لباس زیر و این لباس صحرایی است که به تن دارم . باید با پول خودمان لباس رسمی تهیه نماییم و می دانید ....
مشتاقانه سرم را حرکت داده و گفتم :
- البته می دانم که به مادر و سایربرادران و خواهرانت کمک می کنی و تهیه ی لباس رسمی کاملا بی مورد خواهد بود اینطورنیست ؟
در همین موقع مادرم درمقابل ما ایستاد و درحالی که می خندید و گریه می کرد گفت :
- بچه ها خبرخوشی برای شما دارم ژولی و ژوزف .....
صدای او قطع شد . سپس خود را جمع و جور کرده ادامه داد :
اوژنی . سوزان را خبر کن . ببین اتیین آمده است . به من قول داد سرساعت پنج و نیم درخانه خواهد بود .
با عجله ازپله ها بالا دویده و به سوزان و اتیین اطلاع دادم سپس همگی شامپانی نوشیدیم .
تقریبا هوای باغ تاریک شده بود . ژولی و ژوزف دیگر به فکر خانه تابستانی نبوده و درباره ی منزلی که درحومه ی شهر تهیه خواهند کردصحبت می کردند. قسمتی از جهیز ژولی صرف خرید یک ویلای قشنگ خواهد شد .
ناپلئون رفت تا خبرمسرت بخش نامزدی ژولی و ژوزف را به مادرش برساند و من به اتاقم آمدم که وقایع را بنویسم .
شنگولی و خرمی من که در اثر شامپانی بود برطرف شده و خسته و کمی اندوهگین هستم زیرا به زودی در این اتاق سفیدمان تنها خواهم شد و دیگر نخواهم توانست سرخاب ژولی را مصرف کرده و مخفیانه داستان ها و رمان های عاشقانه ی او را بخوانم ولی نمی خواهم غمگین باشم میل دارم به چیزهای طرب انگیز فکر کنم . باید بفهمم چه موقع روز تولد ناپلئون است . شاید مقرری روزانه ام را که ذخیره کرده ام برای لباس رسمی ژنرالی کافی باشد. اما ازکجا لباس رسمی برای یک ژنرال می توان خرید ؟
*********************
پایان صفحه 66

R A H A
12-02-2011, 12:23 AM
ناپلئون بناپارت :امیدوارم آن زمان دور نباشد که من بتوانم همه دانشمندان جهان را با یکدیگر متحد کنم تا نظامی یکنواخت ، فقط بر اساس اصول قرآن که اصالت و حقیقت دارد و می تواند مردم را به سعادت برساند ترسیم کنم . قرآن به تنهایی عهده دار سعادت بشر است .

*********************
فصل چهارم
مارسی ، شروع ماه اوت
ناپلئون توقیف شده است .

*********************
دیشب بسیارناراحت خوابیدم دائما خواب های پریشان می دیدم . تمام شهر در خوشی و عشرت وحشیانه ای به سر می برند . مردم درمقابل شهرداری می رقصند و دسته های موزیک یکی پس از دیگری در شهر رژه رفته و دائما مشغول نواختن هستند . فقط من در تنهایی و غم و اندوه غوطه ور هستم . فرماندار شهر تصمیم گرفته پس از دوسال جشن بزرگی را مهیا کند . در روز نهم ماه ترمیدور، روبسپییر و برادرش به وسیله ی سایر نمایندگان ازکلیه ی حقوق مدنی محروم ،توقیف و روز بعد در زیر تیغه ی گیوتین جان دادند . هرکسی که کوچکترین رابطه و یا تماسی با روبسپییر داشته در ترس و وحشت به سر برده و هر لحظه ممکن است توقیف گردد . ژوزف شغل خود را که به مناسبت آشنایی ناپلئون با برادرکوچک روبسپیر به دست آورده بود از دست داده . تاکنون نود ژاکوبین را در پاریس اعدام کرده اند . اتیین گفت که هرگز مرا نخواهد بخشید زیرا من بودم که بوناپارت هارا به منزل آورده ام . مادرم اصرار می کند ژولی و من در مهمانی فرماندارشرکت نماییم . این اولین مهمانی من است ولی من نخواهم رفت . وقتی که نمی دانم ناپلئون را کجا برده و با او چه کرده اند چگونه می توانم بخندم و برقصم .
تا روز نهم .....نه روز دهم ماه من و ژولی راستی خوشحال و خرم بودیم . ژولی مشتاقانه مشغول تهیه و حاضر کردن جهیز خود بود و صدها مرتبه حرف B را روی ملافه های بالش ،تشک ، دستمال سفره ، دستمال دست و سایر چیزها برودردوزی کرده . قرار است شش هفته ی دیگر عروسی ژولی برپا شود . تقریبا ژوزف همه روز با مادر، برادران وخواهرانش به ملاقات و دیدن ما آمده است . وقتی که ناپلئون گرفتار بازرسی استحکامات نبود تقریبا تمام ساعات روز را اینجا و با من به سر می برد . بعضی مواقع آجودان های زیبا و خوش هیکل او ستوان ژانوت Junot و سروان مارمون Marmon نیز همراه او بودند . ولی صحبت های پایان ناپذیر سیاسی مورد توجه من نیست و به همین دلیل است که دو ماه قبل متوجه شدم که روبسپیر روش جدیدی برای انتخابات وضع کرده است . چنین به نظر می رسد که پس از این نمایندگان را می توان برحسب دستور یکی ازاعضای کمیته امنیت عمومی توقیف کرد . می گویند که غالب نمایندگان وجدانا گناه کارند زیرا به وسیله ی اخاذی و رشوه گیری متمول شده اند . شایع است که تالیین Tallien و باراس Barras که هر دوی آنها نماینده هستند میلیونر شده اند . روبسپیر هم بدون انتظارمارکیزدو فونتاینی Fontanay زیبا را که تالییین از زندان آزاد کرده و معشوقه ی خود ساخته بود توقیف کرد و چرا روبسپیر این زن را توقیف کرد؟ کسی نمی داند. شاید برای آزردن تالیین او را توقیف کرده . بسیاری از مردم معتقدند که مدرکی علیه فونتانی وجود داشته . در صورتی که سایرین عقیده دارند که تالیین و باراس می ترسیدند که به علت رشوه های زیادی که دریافت کرده بودند توقیف شوند . آنها به طریقی مخفیانه با شخصی به نام فوشه Fuche علیه روبسپیر توطئه کردند .
در اول به زحمت می توانستیم این شایعات را قبول کنیم ولی وقتی که اولین روزنامه ی پاریس به اینجا رسید در یک لحظه تمام شهر منقلب شد . پرچم ها را در پنجره ها آویختند . مغازه ها را بستند و هرکسی به سراغ دیگری می رفت . فرماندار منتظر دستور پاریس نشد . تمام بازداشت شده گان سیاسی را آزاد کرد . کلیه ی ژاکوبین ها مخفیانه توقیف شدند . همسر فرماندار مشغول تهیه ی صورت افراد برجسته ی شهر است تا آنها را به بال شهرداری دعوت نماید .
ناپلئون و ژوزف برای دیدن اتیین آمدند. هر دو وحشت زده بودند و با برادرم در اتاق پذیرایی مشغول صحبت شده و به کسی اجازه ی ورود ندادند . پس از آن اتیین با عصبانیت بسیار به مادرم گفت که این حادثه جویان جزیره کرسی ما را به زندان خواهند فرستاد . ناپلئون ساعت ها در خانه ی تابستانی نشسته و به من می گفت که باید به فکر شغل دیگری باشد و گفت :
- تو راستی فکر نمی کنی افسری که روبسپیر توجه خاصی به او داشته در ارتش باقی نخواهد ماند ؟ او را اخراج خواهند کرد . برای اولین مرتبه دیدم که او انفیه مصرف می کند. هر روز ژانوت و مارمون مخفیانه ناپلئون را در منزل ما ملاقات می کردند. هیچ یک از آنها نمی توانستند قبول نمایند که ناپلئون از ارتش اخراج می شود . وقتی که به او گفتم ژانوت و مارمون چه گفته اند سعی کرد خونسردی خود را حفظ نماید . شانه هایش را با بی قیدی بالا انداخت و گفت :
-ژانوت احمق است. کاملا صدیق و وفادار ولی احمق است .
- ولی تو همیشه می گفتی او بهترین رفیق تو بوده است .
- البته او بسیار باوفا است ، حتی حاضر است جان خود را فدا کند ولی در سر او مغز نیست ، هیچ فکر ندارد ، یک احمق کامل است .
- مارمون چطور ؟
- مارمون موضوع دیگری است . مارمون نسبت به من وفادار است زیرا معتقد است که ظاهرا طرح های ایتالیایی من باید موفقیت داشته باشد می فهمی ؟
سپس تمام انتظارات ما بهم خورد. آخرین شبی که ناپلئون شام را با ما صرف می کرد ناگهان صدای قدم سربازان را شنیدیم . ناپلئون از جا پرید و به طرف پنجره دوید . زیرا هرگز نمی تواند تحمل نماید که چهار سرباز را که مشغول قدم زدن هستند ببیند و نام هنگ آنها بی اطلاع باشد. می خواهد بداند ازکجا آمده اند و به کجا می روند . نام گروهبان آنها چسیت ؟ صدای منظم قدم در مقابل منزل متوقف شد . سپس صدای راه رفتن سربازان روی سنگ ریزه های باغ و آنگاه ضربه ی محکمی به در منزل نواخته شد . همه مانند مجسمه ی بی روح آنجا نشسته بودیم . ناپلئون از پنجره برگشت یک لحظه ساکت و بی حرکت ایستاد . گویی مجسمه سنگی بی روحی کنار در ایستاده است بازوهایش را روی سینه قرار داده صورت او مانند گچ سفید بود. در باز شد . ماری و سربازان وارد اتاق شدند . ماری گفت :
- مادام کلاری ....
سربازان صحبت او را قطع کرده گفتند :
- ژنرال بوناپارت در منزل شماست ؟
چنین به نظر می رسید که نام ناپلئون را از حفظ است زیرا با سرعت و بدون لکنت نام ژنرال را ادا کرد .ناپلئون در نهایت سکوت و آرامش از کنار پنجره به جلو آمد و به طرف او رفت سرباز پاشنه های خود را محکم بهم کوبید و سلام داد و گفت :
- دستور توقیف همشهری ژنرال بوناپارت را همراه دارم .
درهمین لحظه ورقه ای را به او داد ناپلئون کاغذ را نزدیک چشم خود برد . من از جا پریدم :
- الان برای شما شمع می آورم .
- متشکرم عزیزم ! من احکام را خوب می دانم .
سپس کاغذ را رها کرد . کاغذ در هوا چرخید و روی زمین افتاد . ناپلئون به دقت سرباز را نگریست و مستقیما به طرف او رفت و با انگشت روی دکمه ی او زد :
- حتی در یک شب گرم تابستان دکمه ی اونیفورم یک گروهبان ارتش جمهوری فرانسه بایستی طبق مقررات بسته باشد .
در همان لحظه که سرباز نگران و مغشوش مشغول بستن دکمه لباسش بود ناپلئون با صدای بلند گفت :
- ماری ، شمشیر من در سرسرا است آن را لطفا به گروهبان بده .
در حالی که خم شده بود به مادرم گفت :
- ببخشید مادام کلاری شما را ناراحت کردم .
مهمیز ناپلئون صدا کرد و گروهبان پشت سر او به راه افتاد . کوچکترین حرکتی از ما سر نزد . مجددا در خارج از منزل صدای قدم سربازان شنیده شد . سپس رفته رفته در سکوت و تاریکی محو گردید . بالاخره اتیین سکوت را شکست :
- کاری از ما ساخته نیست بهتر است غذایمان را تمام کنیم .
قاشق ها در ظرف سوپ حرکت کرد. مشغول صرف کباب بودم که اتیین مجددا به صدا در آمد :
- دراولین وحله به شما نگفتم این مرد حادثه جویی است که می خواهد در پناه جمهوری به شغل و مقام برسد ؟
وقتی دسر می خوردیم اتیین باز شروع کرد :
- ژولی ، بسیار متاسفم که با نامزدی و ازدواج تو و ژوزف موافقت کردم .
پس از غذا از درب عقب منزل خارج شدم . اگر چه مادرم بارها فامیل بوناپارت را دعوت کرده ولی مادام لتیزیا هرگز این مهمانی را پس نداده و به زحمت می توانم بفهمم چرا این فامیل در فقیر ترین و پست ترین قسمت شهر در پشت بازار ماهی فروشان زندگی می کنند . مادام لتیزیا محققا خجالت می کشد که ما را به چنین محلی دعوت نماید ولی اکنون من به طرف این منزل می روم . باید به او و ژوزف بگویم چه حادثه ای برای ناپلئون رخ داده و ببینم چه می توان کرد. هرگز این سفر عجیب و کوچه های تنگ و تاریک پشت بازار ماهی فروشان را فراموش نمی کنم . اول می دویدم موهای مرطوبم روی پیشانیم چسبیده و قلبم مانند پتک می کوبید . مردم درمیدان شهرداری می رقصیدند . مرد لاغر اندامی با یقه ی باز بازویم را چسبید وقتی که با شدت او را عقب زدم شروع به خنده کرد . چندین مرتبه چنین موجودات عجیب در سر راهم سبز شدند و انگشتان مرطوب و چسبناک آنها بازویم را فشردند
ناگهان صدای قهقهه و خنده ی دختری به گوشم رسید که گفت :
- خوب ....من ؟ هرگز .....این دختر کوچولو کلاری است .
صدای الیزا خواهر بزرگ ناپلئون بود . الیزا هفده سال بیشتر ندارد ولی آن شب با آن توالت تند و زننده و سرخاب سیر و گوشواره های سنگین بلند و پیراهن عجیبش مسن تر به نظر می رسید . الیزا به بازوی جوانی که یقه ی بلند و جدیدش قسمت اعظم صورت اورا مخفی کرده بود تکیه داشت . الیزا صدایم کرده گفت :
- اوژنی ،اوژنی آیا ممکن است دوست من با گیلاسی شراب از تو پذیرایی نماید ؟
توجهی به او نکرده و به حرکت خود ادامه داده و در جمعیت ناپدید شدم سپس در تاریکی ناپاک و پرحیله که با فریاد های خشم و خنده های وحشتناک توام بود ، غوطه ور گردیدم . کلمات ناپسند فحش و ناسزا از در و دیوار به گوش می رسید یک گربه ماده فحل روی بام ها فریاد و صدا می کرد . وقتی به بازار ماهی فروشان که چند چراغ کم نور در آنجا آویزان بود رسیدم نفسی براحتی کشیدم و از ترس و وحشت بی مورد خود شرمنده شدم . و ازمقایسه ی منزل سفیدمان با این محله ی کثیف خجالت کشیدم . از بازار ماهی فروشان عبور کرده و از مردی سراغ منزل بوناپارت را گرفتم . مرد با انگشت به غار تنگ و تاریکی که در خیابان بود اشاره کرد . در سوم دست چپ ،ژوزف یک مرتبه به من گفته بود که در یک زیر زمین زندگی می کنند . از پله ها ی باریک عبور کرده در را فشار داده و به آشپز خانه مادام بوناپارت وارد شدم . اتاق بزرگ و و سیعی بود ولی نتوانستم این اتاق را به وضوح ببینم زیرا فقط یک شمع کوچک ناچیز روی فنجان شکسته ای سوسو می زد و بوی کثیفی استشمام می شد . ژوزف پیراهن چروک خورده بدون کراواتی در بر و در کنار شمع روزنامه می خواند . لوسیین Lucien در مقابل ژوزف نشسته روی میز خم شده و مشغول نوشتن بود . در وسط میز بشقاب هایی که باقیمانده ی غذا در آن بود ، دیده می شد . در قسمت عقب و تاریک آشپز خانه یک نفر مشغول شستن لباس بود . صدای چلپ چلپ دستهایی که با قدرت خارق العاده روی تخته ی لباس شویی بالا و پایین می رفت می شنیدم صدای ریزش آب با شستوشوی لباس مخلوط شده بود .
-ژوزف !
ژوزف متوجه گردید و نگران شد . مادام بوناپارت به فرانسه شکسته ای گفت :
- کسی آمده ؟
صدای چلپ چلپ رختشویی قطع شد . مادر ناپلئون به طرف شمع نزدیک گردید و دستهایش را با پیشبند درازش خشک کرد . گفتم :
- من هستم ، من اوژنی کلاری .
در این موقع ژوزف و لوسیین با نگاه استفهام به یکدیگر نگریستند .
- محض رضای خدا چه شده ؟ چه حادثه ای رخ داده ؟
- ناپلئون را توقیف کردند .
سکوت مرگباری فضای تاریک و خفه ی زیر زمین را فرا گرفت مادرناپلئون زیر لب دعا می خواند " مریم مقدس ، مریم مقدس !" صدای ژوزف که تقریبا فریاد می کرد همه را تکان داد :
- می دانستم ، پیش بینی کرده بودم ، می دانستم چنین حادثه ی رخ می دهد .
لوسیین با آهنگ خسته و شکسته گفت :
- چه بد !
خواهش کردند که روی صندلی لق و شکسته نشسته و واقعه را برای آنها بگویم . لویی برادر شانزده ساله ی چاق ناپلئون از اتاق مجاور آمده و به سخنانم گوش کرد. هیچگونه تغییری در صورت او ندیدم . صحبتم با فریاد وحشتناکی قطع گردید . در زیرزمین به شدت باز شد . ژرم Gerome برادر ده ساله ی ناپلئون مثل اجل وارد آشپز خانه گردید . پشت سر او کارولین خواهر دوازده ساله ناپلئون آمد و ناسزا گویان گردن ژرم را که می خواست چیزی را در دهان خود بچپاند گرفت . مادام بوناپارت سیلی محکمی به صورت ژرم زد و به زبان ایتالیایی کارولین را سرزنش نموده و چیزی را که ژرم می خواست در دهان او بگذارد از او گرفت . وقتی متوجه شد که قطعه شیرینی است آنرا نصف کرد نیمی را به ژرم و نیمی را به کارولین داد و گفت :
- ساکت باشید مهمان داریم .
وقتی کارولین متوجه شد گفت :
- اوه لابد یکی از کلاری های متمول .
و سپس به میز نزدیک شد و روی زانوی لوسیین نشست . با خود اندیشیدم که فامیل وحشتناکی هستند . ولی از تصورات خود خجالت می کشیدم . چاره ای نداشتند نفرات فامیل بسیار زیاد بعلاوه آن قدر فقیر بودند که نمی توانستند غیر از یک آشپز خانه اتاق های دیگری داشته باشند . در این موقع ژوزف شروع به سوال کرد :
- چه افرادی ناپلئون را توقیف کردند ؟ مطمئن هستی که آنها سرباز بودند نه پلیس ؟
- بله سرباز بودند .
- پس در زندان نیست و فقط توقیف نظامی است .
مادام بوناپارت سوال کرد :
- چه فرقی بین زندان و توقیف نظامی است ؟
- اختلاف زیادی وجود دارد ، مقامات نظامی هرگز یک ژنرال را در دادگاه نظامی محکوم به مرگ نمی کنند .
مادام بوناپارت یک چهار پایه برداشته و کنارم نشست و دست مرطوبش را که در اثر کار کبره بسته بود روی دست من گذارد و گفت :
- دختر خانم نمی دانید این واقعه چقدر برای ما اسفناک است زیرا ناپلئون در بین ما تنها فردی است که حقوق مرتبی دارد او همیشه با صرفه جویی زیاد زندگی می کرد و نصف حقوقش را برای مخارج بچه ها به من می داد راستی توقیف پسرم مایه ی بد بختی و تاثر است .
لویی چاق که تقریبا راضی به نظر می رسید با فتح و پیروزی گفت :
- او دیگر نمی تواند مرا مجبور کند که به ارتش ملحق شوم .
لوسیین با فریاد به پسر چاق گفت :
- خفه شو .
لویی شانزده ساله است ولی حتی در تمام مدت عمر خویش یک روز کار نکرده . ناپلئون می خواست او وارد ارتش شود تا لااقل مادرش یک نان خور کمتر داشته باشد . نمی توانم تصور کنم که این لویی تنبل چگونه راهپیمایی خواهد کرد . ولی شاید ناپلئون می خواست او به سواره نظام ملحق شود .
مادام بوناپارت سوال کرد :
- ولی چرا ناپلئون را توقیف کرده اند .
ژوزف زیر لب زمزمه کرد :
- ناپلئون با روبسپیر آشنا بود و بد بختی او از اینجا شروع شد که طرح جنون آمیزش را به وسیله ی روبسپیر به وزیر جنگ تسلیم نمود . دیوانگی کرد.
لب های ژوزف از خشم و غضب منقبض شد . مادام بوناپارت زیر لب گفت :
- این سیاست ، این سیاست بازی جهنمی و دختر خانم مطمئن باشید که سیاست باعث بدبختی من است . پدر بچه های من که خدا روحش را بیامرزد جان خود و موقعیت مشتریان خود را روی سیاست گذارد و چیزی جز قرض برای ما باقی نگذاشت . ناپلئون همیشه می گفت انسان باید با مقامات موثر آشنا باشد ، انسان باید روبسپیر را بشناسد خیلی خوب است که یارانش را بشناسیم این راه و رسم ترقی است . نتیجه تمام این شناسایی ها و تماس موثر چیست ؟
با خشم و غضب مشتش را روی میز کوبید و گفت :
- توقیف !
سر خود را خم کرده و با ملایمت گفتم :
- مادام ، ناپلئون پسر شما نابغه است .
درحالی که به شعله ی لرزان شمع خیره شده بود با بی میلی جواب داد :
- بله متاسفانه !
در جای خود نشسته و در حالی که به ژوزف نگاه می کردم گفتم :
- باید بفهمیم ناپلئون را کجا برده اند و سپس در کمک او بکوشیم .
مادام بوناپارت با ناله گفت :
- ولی ما فقیر هستیم و کسی را نمی شناسیم که به ما کمک نماید .
چشمم را از صورت ژوزف برنگرفتم ، برادران و خواهران لوسیین او را یک شاعر تازه کار می شناسند که با رویا و خواب های شیرین سر و کاردارد . معذالک او اولین پیشنهاد مفید را نموده و گفته :
- فرمانده ی نظامی مارسی می داند که ناپلئون را در کجا زندانی کرده اند .
سوال کردم :
- اسم فرمانده نظامی مارسی چیست ؟
ژوزف جواب داد :
- سرهنگ لافابر . ولی ناپلئون دوست ندارد و نمی تواند دیدار او را تحمل نماید . همین چند روز قبل ناپلئون هرچه از دهانش درآمد به او گفت زیرا استحکامات محلی مارسی وضعیت اسفباری دارد.
ناگهان صدای خود را شنیدم که بی اراده گفت :
- فردا به دیدن او خواهم رفت . مادام بوناپارت خواهشمندم یک بسته برای او تهیه کنید ، چند ملافه و لباس زیر برای من بفرستید . بسته را نزد این سرهنگ برده و درخواست خواهم کرد به ناپلئون برسانند و درخواست خواهم کرد که ...
- تشکر می کنم دختر خانم ، ممنونم .
مادام بوناپارت به زبان ایتالیایی تشکر می کرد در همین موقع صدای افتادن یک جسم سنگین در آب به گوش رسید و کارولین با شادمانی و مسرت گفت :
- ماما ، ژرم در طشت رختشویی افتاد .
در حالی که مادام بوناپارت بچه ی کوچکش را از چلیک آب بیرون می آورد و او را تنبیه می کرد از جای خود برخاستم ، ژوزف رفت تا کت خود را بپوشد و مرا به منزل برساند .
لوسیین گفت :
- مادموازل اوژنی ، شما بسیار مهربان هستید ما هرگز لطف و محبت ها و کاری را که برای ما انجام می دهید فراموش نخواهیم کرد .
آنگاه متوجه شدم که از ملاقات با سرهنگ لافابر چقدر هراسناکم . وقتی خداحافظی می کردم مادام بوناپارت گفت :
- فردا پولت Paulette را با بسته به نزد شما می فرستم .
سپس فکر او متوجه موضوع دیگری شده و پرسید :
- پولت کجاست ؟ پولت گفت که با الیزا برای دیدن رفیقش می رود و نیم ساعت بعد مراجعت می کند.
- باز هم این دو دختر تا این موقع هنوز مراجعت نکرده اند .
صورت بزک کرده و سرخاب مالیده الیزا در نظرم مجسم شد . فکر می کردم که او هم اکنون با آن رفیق جوانش در یکی از نوشابه فروشی ها خوش است ولی پولت ؟ پولت کاملا هم سن من است . من و ژوزف در سکوت سراسر شهر را طی کردیم شبی را که اولین مرتبه ژوزف مرا به خانه برده بود به خاطر آوردم را ستی چهار ماه پیش بود . آن وقت طفلی بودم ولی اکنون خود را دختر بزرگ و عاقلی می دانم امروز می فهمم که یک دختر بالغ نیست مگر وقتی که مردی را با تمام قلب و روح خود دوست داشته باشد . وقتی به ویلای منزلمان نزدیک می شدیم ، ژوزف که در تمام طول راه ساکت و متفکر بود گفت :
- به همین سادگی نمی توانند او را به زیر گیوتین بفرستند بدترین عملی که درباره او می توانند انجام دهند ..... مقررات است ..... بد ترین عمل آنها تیر باران کردن اوست .
- ژوزف !
صورت او در زیر نور ماه خسته و گرفته به نظر می رسید . ضربه ی شدیدی به روحم وارد گردید و متوجه شدم که ژوزف ، ناپلئون را دوست ندارد نه تنها او را دوست ندارد بلکه از او متنفر است . زیرا با وجودی که ناپلئون از او جوان تر است توانسته است برا ی او شغلی تهیه نماید ، زیرا ناپلئون او را مجبور کرد با ژولی ازدواج کند . ژوزف می گفت :
- ولی به یکدیگر تعلق داریم . ناپلئون و من ، برادران و خواهرانم به یکدیگر متعلقیم باید در ایام خوب و بد زندگی با یکدیگر بوده و متحد باشیم .
گفتم :
- شب بخیر ژورف .
- شب بخیر اوژنی .
بدون آنکه توجه کسی را جلب کرده باشم وارد خانه شدم . خواهرم که در تختخواب من بود سوال کرد :
- رفتی بوناپارت ها را ببینی این طور نیست ؟
با عجله شروع به لخت شدن کرده جواب دادم :
- بله در زیرزمین وحشتناکی زندگی می کنند . مادام لتیزیا در اول شب لباس هایشان را می شوید و ژرم آن پسره ی خطرناک در طشت رخت شویی افتاد و گمان می کنم که آن دو دختر الیزا و پولت شب ها ی خود را در محل هایی با مردان به سر می برند . شب بخیر ژولی . راحت بخواب .
صبح در موقع صرف صبحانه اتیین گفت که ژولی باید عروسیش را به تاخیر بیاندازد زیرا نمی خواهد دامادی داشته باشد که برادرش به مناسبت افکار انقلابی زندانی است . این موضوع همان طوری که باعث سرشکستگی فامیل است باعث شکست اعتبار تجارتی او نیز هست . ژولی با گریه گفت :
- من با تاخیر ازدواجم مخالفم .
سپس به اتاقش رفته در را به روی همه بست هیچ کس در این خصوص به من صحبتی نکرد . جز ژولی هیچ کس تصور نمی کند که کارها و توقیف ناپلئون به من نیز مربوط است . ولی شاید ماری می داند ، معتقدم که ماری همه چیز را می داند . پس از صبحانه ماری به اتاق غذاخوری آمد و به من اشاره کرد . از اتاق خارج شده و به آشپزخانه رفتم در آنجا پولت را با بسته ای که برای ناپلئون آورده بود دیدم . فورا به او گفتم :
- بیا تا کسی متوجه ما نیست زود تر برویم .
می دانستم اگر اتیین متوجه شود که من با یک بسته زیرپوش و به خاطر ناپلئون که تحت تعقیب و بازداشت است به ملاقات یکی از مقامات رسمی دولتی می روم از خشم و غضب دیوانه خواهد شد . من تمام عمرم را در مارسی گذرانیده ام ولی پولت فقط یک سال قبل به اینجا آمده با این وجود این تمام نقاط شهر را بهتر از من می شناسد . دقیقا می داند که فرمانده نظامی شهر را در کجا می توان ملاقات کرد . در طول راه هرگز ساکت نشد و دائما صحبت می کرد . در ضمن راه رفتن دامن ژولیده ی آبی رنگش به جلو و عقب می رفت . پولت بدن خود را ، راست نگه می دارد و سینه اش را به جلو می دهد اگر چه من و او هم سن هستیم ولی سینه ی او از من بزرگتر و درشت تر است و هرچند دقیقه یک بارنوک قرمز و مرطوب زبانش را به لب هایش می مالد تا قرمز و درخشان تر باشد . دماغ پولت مثل دماغ ناپلئون باریک و قلمی است موهای خرمایی تیره اش را که از هزاران حلقه تشکیل شده است با روبان آبی بسته است . زیر و روی ابرویش را آن قدر برداشته است که فقط خط نازکی باقی مانده و آن را هم با زغال سیاه کرده تصور می کنم پولت خیلی زیباست ولی مادرم شکل او را نپسندیده و میل ندارد من هم مثل او آرایش کنم . پولت دائما درباره ی مارکیز دو فونتانی سابق و مادام تالیین فعلی صحبت می کند .
-اهل پاریس دیوانه ی او هستند و او را خانم ترمیدور می نامند . روز نهم ماه ترمیدور با فتح و پیروزی از زندان رها شد و تالیین وکیل مجلس بلا فاصله با او ازدواج کرد راستی تصور می کنی ؟
پولت چشمان خود را با تعجب باز کرد و نفس عمیقی کشید و به سخن ادامه داد :
- راستی تصور کن او در زیر لباسش زیر پوش نمی پوشد با لباس و زیرپوش نازک از منزل خارج می شود انسان می تواند همه چیز و همه جای او را ببیند می فهمید ؟
- ازکجا شنیدی ؟
پولت به سوال من اهمیت نداد و گفت :
- موها و چشمانش مانند زغال سیاه است و در پاریس در منزلی به نام «لاشومیر»زندگی می کند . در و دیوار منزل او با پرده ها ی ابریشمی تزیین شده . هر روز بعد از ظهر سیاست مداران مشهور را به آنجا دعوت می کند و در آنجا ....بله....شنیده م اگر کسی کار مهمی در دستگاه دولتی داشته با شد و بخواهد با موفقیت انجام شود فقط کافی است به مادام تالیین مراجعه نماید . با آقایی که همین دیروز از پاریس آمده صحبت می کردم و این آقا ....
ناگهان ساکت شد . من سوال کردم :
- و این آقا چه ؟
- با این اقا آشنا شدم می دانی چطور با مردم باید آشنا شد . نمی دانی ؟ او در میدان شهرداری ایستاده بود و شهرداری را نگاه می کرد ، من در همین موقع از نزدیک او عبور می کردم ، بله ...بالاخره ناگهان باهم شروع به صحبت کردیم ولی تو باید دراین خصوص ساکت باشی قسم می خوری ؟
سرم را حرکت داده و گفتم :
- خیلی خوب .
پولت ادامه داد :
- به تمام مقدسات سوگند یاد کن .نمی دانی وقتی من با مرد غریبه ای صحبت می کنم ناپلئون چقدر خشمگین می گردد . راستی در این موارد خیلی سخت گیر و کج سلیقه است . راستی فکر می کنی که برادرت یک قواره پارچه برای لباس تاره ام خواهد داد ؟ فکر می کردم که پارچه ی ابریشمی صورتی نازک خوب باشد و ....
صحبت خود را قطع کرد و پس از لحظه ای گفت :
- آنجا دفتر فرمانده نظامی مارسی است میل داری من هم با تو بیایم ؟
سر خود را حرکت داده و گفتم :
- خیر . فکر می کنم اگر تنها او را ملاقات نمایم بهتر است . تو در اینجا منتظر من باش و برای موفقیتم دعا کن .
سر خود را حرکت داد و گفت :
- بسیار خوب دعا می کنم ، دعا به کسی ضرری نمی زند .
بسته را محکم در دست گرفته و با خشونت و قد کشیده وارد ستاد نظامی شدم . صدای خود را شنیدم که تقریبا با خشونت به نگهبان می گفت که مرا نزد سرهنگ لافابر هدایت نمایید . وقتی وارد اتاق گردیدم و میز عظیم و سرهنگ خشن را دیدم قلبم آنچنان طپیدن گرفت که در لحظات اول قادر به صحبت نبودم . سرهنگ صورت چهار گوش قرمز رنگی داشت ، لباس بلند قدیمی نظامی پوشیده بود . بسته را روی میز گذاردم و با نا امیدی حرکتی کرده نمی دانستم چه بگویم .
- در این بسته چیست همشهری و شما که هستید ؟
- در این بسته لباس و زیر پوش است همشهری سرهنگ لافابر و نام من کلاری است .
چشمان آبی نمناک او سراپای مرا به دقت بر انداز کرد :
- شما دختر آن تاجر ابریشم فرانسوا کلاری هستید ؟
سر خود را حرکت دادم ، مجددا به من نگریست :
- من گاهی با پدر شما ورق بازی می کردم . پدر شما مرد شریف و پرافتخاری بود و منظور شما از این بسته چیست ؟و چه کاری از من ساخته است همشهری کلاری ؟
- این بسته برای ژنرال ناپلئون بوناپارت است . او بازداشت شده و ما نمی دانیم کجا است ولی شما جناب سرهنگ باید از محل او مطلع باشید . شاید در این بسته کیک هم باشد . ملافه ی تمیز و کیک ....
سرهنگ آهسته سوال کرد :
- چه ارتباطی بین دختر فرانسوا کلاری و این بوناپارت ژاکوبین وجود دارد ؟
حس کردم بدنم از شدت گرما می سوزد و جواب دادم :
- برادر او ژوزف نامزد خواهر من ژولی است .
از این جواب بسیار راضی و خوشحال و شاید خود را نابغه فرض می کردم .
- چرا برادر او ژوزف و یا خواهر شما ژولی به دیدن ما نیامدند .
چشمان آبی سرهنگ حالت سخت و خشنی به خود گرفته و به دقت مرا نگاه می کرد حس می کردم او حتی از عشق و محبت من نسبت به ناپلئون آگاه است در جوابش به زحمت گفتم :
- ژوزف می ترسد می دانید بستگان اشخاص تحت تعقیب همیشه در ترس و وحشت به سر می برند و ژولی هم به خاطر ژوزف ناراحت و در زحمت است دائما گریه می کند زیرا اتیین برادر بزرگ ما جدا با ازدواج او و ژوزف مخالفت می کند و همه ی فامیل در زحمت و نگرانی هستند . زیرا ....
در این موقع به قدری عصبانی بودم که نمی توانستم اعصابم را کنترل نمایم با خشونت به سخن ادامه دادم :
- زیرا شما همشهری سرهنگ ژنرال بناپارت را توقیف کرده اید .
سرهنگ در جوابم گفت :
- بنشینید .
روی لبه ی صندلی در کنار میز نشستم . سرهنگ انفیه دان خود را برداشت ازپنجره به خارج نگریست تصور کردم که کاملا فراموشم کرده . ناگهان به طرف من برگشت و گفت :
- به من گوش کنید همشهری ، اتیین کاملا حق دارد بوناپارت وصله ی همرنگی برای فامیل کلاری نیست . پدر مرحوم شما مرد بسیار شریفی بوده .
جوابی ندادم . مجددا شروع به صحبت کرد :
- من این ژوزف بوناپارت را نمی شناسم کارمند ارتش نیست ، این طور نیست ؟ولی آنچه به برادر او ناپلئون بوناپارت بستگی دارد ....
سرخود را حرکت دادم و صحبتش را قطع کردم .
- ژنرال ناپلئون بوناپارت .
- ولی درباره ی ژنرال ، من او را توقیف نکرده ام فقط دستوری را که از وزارت جنگ ، از پاریس رسیده اجرا نموده ام . بوناپارت به ژاکوبین ها تمایل دارد و چنین افسرانی ...... منظورم افسرانی که افکار غیر عادی دارند در تمام ارتش توقیف شده اند .
- با او چه خواهید کرد؟
- هنوز در این مورد دستوری به من نرسیده .
سرهنگ حرکتی نموده و با این عمل خود نشان داد که موقع رفتن من است . ایستادم و در حالیکه به بسته اشاره می کردم گفتم :
- شاید شما بتوانید این بسته ملافه و کیک را به او برسانید .
- چه حرف مهملی . بوناپارت اینجا نیست او را به قلعه ی کاره Carre در آنتیبAntibes برده اند .
نمی توانستم تحمل این مشقت را بنمایم ، او را از من دور کرده اند . او را تبعید نموده اند . با تاثر گفتم :
- ولی به ملافه و لباس نیز احتیاج دارد که بتواند لباسش را عوض کند .
صورت سرخ سرهنگ در مقابل چشمانم تیره گردید اشکم را که خشک کرده بودم مجددا سرازیر شد و گفتم :
- همشهری سرهنگ نمی توانید این بسته را برای او بفرستید ؟
- ولی طفل عزیزم تصور می کنی کار بهتر دیگری جز تلف کردن وقت برای زیرپوش این جوان خود سر که خود را ژنرال نامیده است ندارم ؟
با صدای بلند گریه کردم . مجددا قدری انفیه کشید این منظره کاملا او را ناراحت کرده بود . پس از لحظه ای گفت :
-گریه نکن .
در حالی که از شدت گریه هق هق می کردم گفتم :
- خیر.
پشت میزش قرار گرفت و با صدای بلند گفت :
- ساکت شو ! گریه ات را قطع کن .
باز هم به گریه ام ادامه دادم و گفتم :
- نه نمی توانم .
بالاخره اشکم را خشک نمودم و به او نگاه کردم . اکنون کاملا به من نزدیک شده و در کنارم ایستاده بود . چشمان آبی رنگش بسیار نگران و مضطرب بود .
- من قدرت و تحمل گریه را ندارم .
در همین موقع مجددا شروع کردم . با فریاد خشنی گفت :
- بس است . قطع کن . گریه نکن . دست از سرم بردار. یک سرباز با این بسته به قلعه ی کاره می فرستم و از فرمانده قلعه درخواست می کنیم که بسته را به این بوناپارت بدهد راضی شدی ؟
سعی کردم بخندم ولی اشک مجال نمی داد . به در خروجی نزدیک شده بودم که متوجه گردیدم از او تشکر نکرده ام . به طرفش برگشتم . سرهنگ کنار میزش ایستاده بود و با تاثر به بسته نگاه می کرد . آهسته گفتم :
-همشهری سرهنگ یک دنیا متشکرم .
سر خود را بالا گرفت ، سینه ی خود را صاف کرد و گفت :
- همشهری کلاری ، به من گوش کن . دو مطلب محرمانه به شما می گویم ، اول اینکه جان این ژنرال انقلابی در خطر نیست دوم اینکه بوناپارت وصله ی همرنگی برای دختر فرانسوا کلاری نمی باشد . خداحافظ همشهری .
پولت قسمتی از شهر را همراه من آمد . دائما مانند آبشار فش فش می کرد و حرف می زد . پارچه ی ابریشمی صورتی . مادام تالیین جوراب ابریشمی صورتی به پا می کند . ناپلئون از کیک و ملافه خوشحال خواهد شد . در کیک بادام هم مخلوط کرده ایم . بادام دوست دارد؟ آیا صحت دارد که جهیز ژولی برای خرید یک خانه قشنگ کافی است ؟ چه موقع می توانم از اتیین خواهش کنم که پارچه ی صورتی به من بدهد . چه موقع به مغازه برای گرفتن آن مراجعه نمایم ؟......
من حقیقتا به گفته های او گوش نمی کردم " بوناپارت وصله ی همرنگی برای کلاری نیست " این جمله مانند قافیه شعر در مغزم جای گرفته بود .
وقتی به خانه رسیدم متوجه شدم که ژولی موفق شده و عروسی او به تاخیر نخواهد افتاد . با یکدیگر در باغ نشستیم و در کارهای دوختنی و گل دوزی او شرکت نمودم . صد ها حرف B برودردوزی کردیم . حرف B، B و باز هم B.

********************
پایان صفحه 83

R A H A
12-02-2011, 12:24 AM
ناپلئون بناپارت : احمق ها از گذشته حرف مي زنند ، ديوانه ها از آينده و عاقل ها از حال
********************
فصل پنجم
مارسی ، نیمه ی سپتامبر
********************
نمی دانم ژولی شب عروسیش را چگونه گذرانید بهرحال شب قبل از عروسی او شب مهیجی برایم بود . خانواده ی عروس و داماد موافقت کردند که عروسی ژولی بی سروصدا و ساده برگزار شود . فقط فامیل ما و افراد متعدد بوناپارت در این مراسم دعوت شدند . طبعا مادرم و ماری چند روز گرفتار پختن کیک و شیرینی و کمپوت بودند و شب قبل از عروسی مادرم تقریبا از خستگی از پا در آمد . می ترسید که مبادا عروسی به خوبی برگزار نشود ولی تاکنون تمام پذیرایی ها و مهمانی های ما به خوبی برگزار شده . تصمیم گرفته شده بود که هرچه زودتر بخوابیم ولی قبل از خوابیدن ژولی حمام بگیرد . ما بیش از سایر مردم حمام می گیریم . پدرم افکار مترقی و جدیدی داشت و مادرم میل دارد ما طبق عقاید او رشد کنیم . به همین دلیل ما تقریبا هر ماه یک مرتبه به حمام می رویم . حمام ما چلیک بزرگ چوبی است که پدرم مخصوصا در رختشویخانه برای این منظور قرار داده است . چون شب قبل از زفاف ژولی بود مادرم تصمیم گرفت قدری عطر یاسمن در آب حمام بریزد . آن شب ژولی خود را مادام پمپادورPompadour (نام یکی از معشوقه های لویی پانزدهم /تایپیست )تصور می کرد و
به تختخواب رفتیم ولی هیچکدام نتوانستیم بخوابیم . درباره خانه ی جدید ژولی صحبت می کردیم . خانه اش درحومه ی مارسی واقع است ولی با درشکه فقط نیم ساعت راه تا ویلای ما است . ناگهان هردو ساکت شدیم یک نفر در زیر پنجره ی اتاق ما سوت می زد ".....روز فتح فرا رسیده " در تختخواب نشستم . این دومین بند سرود مارسیز و علامت ناپلئون بود . ناپلئون هر وقت که به دیدن ما می آید با این سوت و آهنگ آمدن خود را از دور اعلام می کند . از تختخواب بیرون پریدم پرده های پنجره را عقب زدم ، پنجره را باز کرده به بیرون خیره شدم . شب تاریک و گرم و خفه کننده و مقدمات طوفان در هوا ظاهر بود . لب هایم را جمع کرده سوت زدم . دختران معدودی می توانند خوب سوت بزنند من یکی از آنها هستم متاسفانه مردم این هنر را نداشته و حتی مذمت هم می کنند سوت زدم .
"....روزفتح فرا رسیده .....فرا رسیده " جواب سوتم داده شد . شبحی که در کنار در ورودی ایستاده بود از تاریکی خارج گردید و در خیابان شنی باغ قدم گذارد . فراموش کردم پنجره ی اتاق را ببندم ، فراموش کردم سرپایی هایم را به پا کنم فراموش کردم روبدوشامبرم را بپوشم و حتی فراموشم شد که فقط پیراهن نازک خواب دربر دارم و فراموش کردم که چه عمل نامناسب و چه کار ناشایسته ای است . دیوانه وار از پله ها سرازیر شده درب منزل را باز کردم شن های سرد را زیر پای لخت و لب های گرم او را روی نوک دماغم حس کردم . خیلی تاریک بود و انسان نمی داند در تاریکی بوسه اش کجا فرود خواهد آمد . لب ، دماغ .... کجا ؟ غرش رعد و درخشش برق از خیلی دور دیده می شد . تنگ مرا در آغوش گرفته و گفت :
- عزیزم سردت نیست ؟
- فقط پاهایم یخ کرده کفش ندارم .
بغلم کرد و به آستانه ی درب برد . هر دو آنجا نشستیم . نیم تنه اش را بیرون آورد و دور من پیچید . از او پرسیدم :
- کی مراجعت کردی ؟
گفت که هنوز به منزل نرفته و تازه از راه رسیده و بعدا به دیدن مادرش خواهد رفت . گونه ام را روی شانه اش تکیه دادم پارچه ی خشن پیراهن او گونه ام را ناراحت می کرد ولی با وجود این خوشحال بودم و اززبری نیم تنه اش لذت می بردم . سوال کردم :
- خیلی سخت گذشت ؟
- نه..... از بسته ای که فرستادی یک دنیا تشکر می کنم . بسته با نامه ای از سرهنگ لافابر به من رسید . سرهنگ نوشته بود که بسته را محض خاطر تو برای من فرستاده است .
لبانش را روی موهایم حس کردم ولی ناگهان گفت :
- سعی کردم در مقابل دادگاه نظامی محاکمه شوم حتی این موهبت را نیز از من دریغ داشتند .
سرم را بلند کرده و به او نگاه نمودم ولی آن قدر تاریک بود که فقط شبحی از صورت او را دیدم و گفتم :
- دادگاه نظامی ؟ دادگاه نظامی خطرناک نیست؟
-نه .....چرا ؟ در دادگاه موفق می شدم که طرح های نبرد ایتالیا را به افسران عالی رتبه توضیح دهم . این طرح به وسیله ی روبسپیر به این وزیر جنگ احمق و بی شعور تسلیم شده ، دادگاه نظامی لااقل توجه افسران عالی رتبه را نسبت به من جلب می کرد ولی فعلا ....
خود را کنار کشید صورتش را روی دستش تکیه داد . در سکوت و تاریکی شب خاموش گردید و پس از لحظه ای گفت :
- ولی فعلا طرح های من در یکی از بایگانی ها خاک می خورد و همشهری کارنو هم مغرور و راضی است که ارتش ما می تواند با زحمت زیاد مرزهای فرانسه را حفظ نماید .
سوال کردم :
- حالا چکار می کنی ؟
- چون دلیلی علیه من نداشتند آزادم کردند . ولی آقایان کارمند وزارت جنگ از من ناراضی هستند ، ناراضی می فهمی ؟ و برای آنکه از شرم خلاص شوند مرا به یکی از بد ترین نقاط جبهه خواهند فرستاد .
اولین قطرات درشت باران روی صورتم افتاد . صحبتش را قطع کرده و گفتم :
- باران می بارد .
- مهم نیست .
و توضیح داد چه حوادثی ممکن است برای یک ژنرال ، وقتی که مقامات رسمی بخواهند او را از سر خود باز نمایند رخ می دهد . پاهایم را جمع کردم و نیم تنه ی ژنرال را محکم تر بر خود پیچیدم . صدای رعد از دور به گوش می رسید و اسبی شیهه می کشید . ناپلئون بدون توجه گفت :
- اسبم را به نرده ی باغ بسته ام .
باران به شدت باریدن گرفت . روشنی خیره کننده ای در فضا منعکس شد . برق ترس و وحشتی در من ایجاد کرد . اسب ناپلئون با نا امیدی و ترس شیهه می کشید ناپلئون به اسب نهیبی زد . اتیین از بالا گفت :
-کیست ؟ کسی آنجاست ؟
در همین موقع صدای سوزان را شنیدم که گفت :
- اتیین در را ببند و بیا ، می ترسم .
مجددا اتیین گفت :
- یک نفر در باغ است باید بروم و ببینم کیست ؟
ناپلئون برخاست و زیر پنجره ایستاد و گفت :
- آقای کلاری من هستم .
باز یک لحظه هوا به شدت روشن شد و توانستم صورت باریک و لاغر او را در اونیفورم تنگ و چسبیده اش ببینم . مجددا تاریکی مطلق حکمفرما گردید و صدای رعد زمین را لرزاند . اسب به شدت شیهه کشید و باران مانند شلاق فرو می آمد . اتیین فریاد کرد :
- کیست ؟ شما که هستید ؟
ناپلئون جواب داد :
- ژنرال بوناپارت .
اتیین نعره زه :
- ولی شما هنوز زندانی هستید و به هر صورت در این وقت و در این هوا در باغ ما چه می کنید ژنرال؟
از جا پریدم و کت او را که تا قوزک پایم می رسید به خود پیچیدم و در کنارش ایستادم . ناپلئون آهسته گفت :
- بنشین .کت را به خودت بپیچ می خواهی مریض شوی ؟
مجددا اتیین از بالا گفت :
- با که صحبت می کنید ؟
باران آهسته تر شده و به خوبی تشخیص دادم که صدای اتیین از خشم و غضب می لرزد . من جواب دادم :
- اتیین من اوژنی هستم . ژنرال با من صحبت می کند .
باران ایستاد ترس شدیدی به علت وضع نامناسبی که داشتم سراپایم را فرا گرفت . ماه رنگ پریده از خلال ابرها ظاهر شد . اتیین را درحالی که شب کلاه به سر داشت دیدم ، منگوله ی شب کلاه او به شدت در فضا حرکت می کرد سپس گفت :
- ژنرال علت این عمل خود را باید به من توضیح بدهید .
ناپلئون درحالی که بازویش را دور شانه ام گذارده بود جواب داد :
- افتخار دارم که درخواست ازدواج با خواهر کوچک شما را می کنم .
صدای فریاد اتیین بلند شد . در همین موقع سوزان از پشت سر او ظاهر گردیده ، ده ها فر مو به سرش بسته و قیافه ی عجیبی به خود گرفته بو د .
- اوژنی فورا به اتاقت برو .
ناپلئون صورت مرا بوسید و گفت :
- شب بخیر عزیزم فردا در جشن عروسی یکدیگر را خواهیم دید .
صدای مهمیز او روی شن ها طنین انداخت . با عجله وارد منزل شدم . فراموش کرده بودم پالتوی او را بدهم . اتیین در حالی که شمعدانی در دست داشت کنار در اتاقش ایستاده بود . با ترس و خجالت و با پای برهنه در حالی که پالتوی ناپلئون بر روی شانه ام بود آهسته از کنارش عبور کردم . اتیین با خشم و غضب غرشی کرده و گفت :
- اگر پدرمان زنده بود که این صحنه را ببیند چه می کرد ؟
وقتی وارد اتاقمان شدم ژولی راست در تختخواب خود نشست و گفت :
-همه چیز را شنیدم .
- باید پاهای گلی شده ام را بشویم .
پارچ آب را در لگن خالی کرده پس از شستن پایم به تختخواب رفتم و کت ناپلئون را روی خود کشیدم و به ژولی گفتم :
- این کت اوست امشب خواب های شیرینی خواهم دید زیرا کت او را روی خود کشیده ام .
ژولی با تفکر گفت :
- مادام بوناپارت .
- خوشبخت خواهم بود اگر از ارتش استعفا بدهد .
- استعفایش بی مورد است .
- تصور می کنی من خواهان شوهری هستم که تمام زندگی خود را در جبهه و جنگ و بیابان بگذراند ؟ خیر . خیلی میل دارم او را از ارتش اخراج نمایند تا شاید بتوانم اتیین را وادار کتم که در مغازه شغلی به او بدهد .
ژولی در حالی که شمع را خاموش می کرد گفت :
- من هرگز اتیین را وادار به چنین کاری نمی کنم .
- خودم چنین تصوری نمی کنم ، خجالت دارد راستی ناپلئون نابغه است .
با تفکر گفتم :
- ولی او توجه زیادی به صنعت ابریشم ندارد..... شب بخیر ژولی .
**********

ژولی تقریبا خیلی دیر در دفتر ازدواج حاضر شد . ما نتوانستیم دستکش های ژولی را پیدا کنیم . مادرم می گفت بدون دستکش نمی توان ازدواج کرد . زمانی که مادرم جوان بود همه در کلیسا ازدواج می کردند ولی پس از انقلاب همه باید به دفتر خانه ی ازدواج حضور به هم رسانیده و مراسم ازدواج را به عمل آورند . به همین دلیل بسیاری از زنان و شوهران مراسم کلیسا را به عمل نیاورده اند . به اشکال می توان آن چند کشیشی را که سوگند وفاداری به جمهوری فرانسه یاد کرده اند پیدا کرد . ژولی و ژوزف نمی خواستند که مراسم عقد آنها در حضور کشیش اجرا شود . مادر دائما درباره ی لباس سفید عروسی خودش که می خواست ژولی هم آن را دربر نماید صحبت می کرد و از آهنگ ارگ که در زمان او قسمتی از مراسم ازدواج بود سخن می گفت .
ژولی لباس صورتی کم رنگی که با بهترین تور بروکسل آرایش شده است دربر نموده و گل سرخ قشنگی در دست گرفته است . اتیین یک جفت دستکش صورتی از یکی از همکاران پاریسی اش برای او تهیه کرده . ما نتوانستیم این دستکش ها را پیدا کنیم . مراسم ازدواج برای ساعت ده صبح تعیین شده بود و من درست پنج دقیقه قبل از ساعت ده دستکش های او را در زیر تختخوابش پیدا کردم . بالاخره ژولی حاضر شد . پشت سر او مادرم و دو شاهد ژولی اتیین و دایی سمیس Somis به راه افتادند .
دایی سمیس معمولا در عزاداری و عروسی های فامیل شرکت می کند . در دفتر ازدواج ژوزف و شهود او ناپلئون و لوسیین درانتظار ما بودند .
در حقیقت وقت کافی نداشتم که لباسم را مرتب نموده و آرایش نمایم زیرا مشغول جستجو و شکار دستکش بودم . کنار پنجره ایستاده و فریاد کردم "ژولی تو را خوشبخت خواهانم " ولی ژولی صدایم را نشنید . درشکه ی عروس با گل های سفید که از باغ چیده بودیم تزیین شده و لااقل مثل درشکه های اجاره ای به نظر نمی رسید.
موفق شدم که مقداری ساتن آبی آسمانی برای لباسم از اتیین بگیرم و سپس مادموازل لیزت Lisette خیاط که تمام لباسهای ما را می دوزد خواهش و اصرار نمودم که دامن لباسم را گشاد ندوزد ولی متاسفانه باید بگویم که دامنم به تنگی و چسبانی دامن های مد پاریس نیست . کمربند ابریشم قشنگی بالای کمرم همانطوری که مادام تالیین " ملکه ی جمهوری " در تصویر هایش بسته است بستم . گمان می کنم لباس تازه ی من بسیار عالی است گمان می کنم همانطور که ملکه ی صبا برای اغوای حضرت سلیمان لباس به تن نموده ملبس شده ام . اما راستی از همه چیز گذشته من هم عروس هستم زیرا در شب بارانی و زیر پنجره ی اتاقمان مراسم نامزدی به عمل آمده است اگرچه اتیین ناراضی است ولی من و ناپلئون را به چشم نامزد مینگرد.
قبل از اینکه حاضر باشم مهمانان آمدند . مادام لتیزیا مادر ناپلئون موهای مشکی خود را که حتی یک موی سفید هم در آن دیده نمی شود مثل زنان دهقان به عقب شانه کرده و درپشت گردنش گره زده است . الیزای گردن کلفت و قوی صورتش را آنقدر پودر زده که مثل قند سفید است و آنچه روبان که در عرض چندین هفته با حقه و دوز و کلک از برادرم گرفته به خود آویزان کرده . در کنار او پولت مانند مجسمه ی عاج صورتی رنگ گرانمایه ای به نظر می رسد و پیراهن صورتی دربر دارد(خدا میداند چرا اتیین این پارچه را که قشنگ ترین پارچه های مغازه است به او داده ) . لویی با موی ژولیده که ظاهرا اوقاتش تلخ بود در کنار او دیده می شد . کارولین سفید و تمیز برای اولین مرتبه موهایش را به دقت آرایش کرده . ژرم آن بچه ی وحشی و خطرناک هم نیز حضور یافته و به محض ورود خوردنی خواست. من و همسربرادرم سوزان به تمام بوناپارت های بالاتر از چهارده سال لیکور تقدیم کردیم .
مادام لتیزیا گفت که چیز غیر منتظره ای برای همه دارد . سوزان با عجله گفت :
- چشم روشنی عروسی برای ژولی ؟
تاکنون مادام لتیزیا به عروس خود چیزی هدیه نکرده البته بسیار فقیر است ولی گمان می کنم که لااقل یک قطعه گلدوزی برای او تهیه نموده باشد . بهرحال مادام لتیزیا سرش را حرکت داد و لبخند اسرار آمیزی در گوشه ی لبانش ظاهر شده و گفت :
- اوه ..... نه خیر
ما پیش بینی می کردیم که چشم روشنی به ژولی نخواهد داد ولی تعجب می کردیم چه چیزی همراه خود آورده است . بالاخره این سر کشف شد و این چیز غیر منتظره یکی دیگر از فامیل بوناپارت بود . برادرناتنی مادام لتیزیا ، آقای فش Feseh که فقط سی سال بیشتر ندارد و سابقا کشیش بوده ولی در دوران انقلاب دین و مذهب را کنار گذارده و پیشه وری را اختیار نموده است جدیدا به مارسی آمد و در جشن عروسی نیز حضور خواهد یافت . سوال کردم :
- کار و کاسبی آقای فش خوب است ؟
مادام لتیزیا با تاسف سر خود را حرکت داد و گفت " در صورتی که اتیین اصرار کند ممکن است او شغلی در شرکت کلاری بپذیرد . پس از چند دقیقه آقای فش وارد شد . صورت گرد و خوش منظری داشت لباس او در عین نظافت فرسوده و ژنده بود دست سوزان و مرا بوسید و از لیکور ما بسیار تمجید کرد.
سپس همه آمدند! اول درشکه ی عروس که با گل های سفید زینت شده بود ژولی ، ژوزف و مادرم و ناپلئون از آن خارج شدند . از درشکه ی دوم اتیین ، لوسیین و دایی سمیس پیاده شدند . ژولی و ژوزف بطرف ما دویدند . ژوزف مادرش و سایر بوناپارت ها را در آغوش کشید و سپس با عجله به طرف ژولی آمد .
آقای فش مادرم را که اصولا نمی دانست او کیست در آغوش گرفت . دایی سمیس بوسه ی صدا داری از گونه ی من گرفت و آهسته پشت الیزا زد . تمام فامیل ناپلئون و تمام فامیل کلاری آنچنان نامنظم در هم ریخته و شلوغ کرده بودند که من و ناپلئون موفق شدیم بوسه ی دل انگیزی از یکدیگر بگیریم وقتی لب های ما از یکدیگر جدا شدند که یک نفر در کنار ما با خشم و غضب سرفه کرد . البته صاحب سرفه اتیین بود .
درسر میز غذا عروس و داماد بین دایی سمیس و ناپلئون نشستند . من یک وقت متوجه شدم که در بین آقای فش و لوسیین بوناپارت نشسته ام . ژولی آنقدر تحریک و تهییج شده بود که گونه هایش گل انداخته و چشمهایش می درخشیدند و حقیقتا برای اولین مرتبه درتمام عمرش خوشگل و دوست داشتنی شده بود. بلافاصله پس از صرف سوپ آقای فش با چنگالش به گیلاس شراب زد و چون سابقا کشیش بوده و علاقه ی زیادی به صحبت دارد می خواست نطقی در سر میز غذا کرده باشد . به هر حال آقای فش نطق مفصل و طولانی درباره ی میمنت این عروسی و شام لذیذ آن نمود . ژوزف چشمکی به من زد و ژولی تبسم نمود . ناپلئون هم چشمکی زده و خندید . مادرم که در اثر این نطق و موعظه های فش تقریبا اشک در چشمانش جمع شده بود با نگاه تاثر آوری به من نگریست . اتیین بر عکس با نگاه سرد و غضبناکی به من نگاه می کرد زیرا بدون شک و تردید من باعث ازدواج و پیوند دو فامیل بوناپارت و کلاری بوده ام .
اتیین پس از شام نطقی کرد صحبت او کوتاه و بد بود سپس هممه به سلامتی ژولی و داماد نوشیدیم و بعدا به طرف کیک بزرگی که ماری به مناسبت شب عروسی ژولی پخته بود رفتیم . ماری مهارت زیادی در پختن کیک کاکائو دارد . مشغول صرف کیک و کمپوت بودیم که ناپلئون برای اولین بار بدون نزاکت با صدایی شبیه به رعد غرید و گفت :
- برای یک لحظه همه ساکت باشید .
مثل سربازان جدید و به حال خبردار سر جای خود خشک شدیم و ناپلئون با خشونت اظهار کرد که از شرکت در جشن عروسی و دیدن فامیل خوشحال است و این موفیقت را مرهون خداوند ندانسته بلکه مرهون وزارت جنگ است که بدون هیچگونه توضیحی او را از زندان آزاد کرده است . سپس ساکت شد ، پس از سکوت ناراحت کننده اش به من نگریست متوجه شدم که بعدا چه خواهد گفت و راستی از اتیین ترسیدم و متوحش شدم . ناپلئون به صحبت خود ادامه داد :
- خواستم از این فرصت مناسب که تمام فامیل کلاری و بوناپارت در این جشن مسرت بخش حضور دارند استفاده نموده ....
مجددا ساکت شد و کاملا واضح بود که همه در اثر تحریک احساسات تقریبا می لرزیدند . سپس ادامه داد :
- به اطلاع شما برسانم که شب گذشته از مادموازل اوژنی درخواست ازدواج نموده ام و ایشان قبول کرده اند که همسر من باشند .
طوفان مبارک باد از فامیل بوناپارت در فضای اتاق طنین انداخت یک وقت متوجه شدم که در آغوش مادام لتیزیا هستم . به مادرم نگریستم او را در حالتی یافتم که گویی دچار صاعقه شده است . خیر او به هیچ وجه از این جریان راضی نبود به طرف اتیین برگشت اتیین شانه هایش را با تعجب بالا انداخت ناپلئون درحالی که گیلاسش را در دست داشت به طرف اتیین رفت و لبخند زد . قدرت خارق العاده ای که ناپلئون روی مردم دارد حیرت انگیز و شگفت آور است زیرا لب های اتیین از یکدیگر باز شد و با محبت لبخندی زد و گیلاسش را به گیلاس از نزدیک کرد . پولت مرا بوسید و خواهر صدا کرد . آقای فش به زبان ایتالیایی چیزی به مادام لتیزیا گفت و او با خوشحالی سرش را حرکت داد . تصور می کنم که از او سوال کرد آیا جهیز من هم مانند جهیز ژولی سنگین است یا خیر . همه آنقدر خوشحال و شنگول بودند که هیچکس متوجه ژرم شکم پرست برادر کوچک ناپلئون نبود . این بچه با ولع تا آنجا که شکمش جا داشت غذا انبار کرده بود . ناگاه مادام لتیزیا فریاد وحشتناکی کشید . دیدم که بچه ی شکمو را که صورتش مانند گچ سفید شده بود از اتاق بیرون می برد . من ، مادر و پسر را به طرف باکلون بردم . ژرم در آنجا استفراغ کرد و پس از آن حالش بهتر شد ولی دیگر نمی توانستیم همان طوری که میل داشتیم قهوه را در تراس صرف نماییم .
خیلی زود ژولی و ژوزف در درشکه ی عروسی سوار شدند و به طرف خانه ی جدید خود رفتند . ما همگی عروس و داماد را تا باغ مشایعت کردیم . دستم را روی شانه ی مادرم گذارده و گفتم دلیلی برای گریه ی او وجود ندارد . لیکور و کیک صرف کردیم . اتیین با سیاست و زیرکی به آقای فش فهماند که احتیاج به کارمند جدید ندارد زیرا قبلا به ژوزف قول داده و ممکن است لوسیین را نیز در مغازه به کاری بگمارد . بالاخره تمام بوناپارت ها غیر از ناپلئون رفتند . ما هم به باغ رفتیم . دایی سمیس همان طوری که گفتم فقط در عروسی و عزای فامیل شرکت می کند سوال کرد :چه موقع عروسی خواهم کرد . در جواب سوال او مادرم برای اولین بار در زندگی اش واقعا قوی و مقتدر شد . به طرف ناپلئون برگشت و هر دو دستش را به حالت درخواست و امری روی سینه ی ناپلئون گذارد و گفت :
- ژنرال بوناپارت فقط یک قول به من بدهید و صبر کنید تا اوژنی شانزده ساله شود ، قبول می کنید ؟
ناپلئون لبخندی زده جواب داد :
- مادام کلاری من نباید در این خصوص تصمیم بگیرم بلکه شما، آقای اتیین و مادموازل اوژنی باید تصمیم بگیرید .
ولی مادرم سرش را حرکت داد و گفت :
- ژنرال بوناپارت نمی دانم چه چیزی در شما وجود دارد که با وجودی که بسیار جوان هستید حس می کنم ......
باتردید ساکت شد .به او نگاه کرد و با تاثر گفت :
- حس می کنم که مردم آنچه شما میل دارید اجرا می کنند . یا لااقل با میل شما خواسته های شما را انجام می دهند و از موقعی که شما را شناخته ایم درخواست های شما را انجام می دهیم ...... اوژنی هنوز خیلی جوان است خواهشمندم صبر کنید تا شانزده ساله شود . پس از آن ناپلئون بدون گفتن کلمه ای دست مادرم را بوسید فهمیدم قول داده است .

**********
روز بعد ناپلئون حکمی دریافت کرد که فورا به وانده Vendee عزیمت نموده و فرماندهی یک تیپ پیاده را عهده دار شود . روی چمن نرم در زیر آفتاب گرم سپتامبر دراز کشیده بودم و ناپلئون رنگ پریده و عصبانی را که با قدم های تند بالا و پایین می رفت نگاه می کردم . با دریایی از کلمات و جملات می خواست به من بفهماند که چطور با او بد رفتاری کرده اند .
- به وانده بروم ؟ چند نفر سلطنت طلب را تعقیب کنم ! چند نفر اشرافی گرسنه را با رعایای صدیق و با خرج خود آنها را تحت تعقیب قرار دهم !!!!
باصدای بلند فریاد کرد:
- من متخصص توپخانه هستم افسر شهربانی که نیستم .
با خشم و غضب قدم می زد و دست هایش را به پشت زده بود .
- مرا از موفقیتی که در دادگاه نظامی نصیبم می شد محروم کردند. تقریبا مرا مانند یک سرهنگ فرسوده ای که باید باز نشسته شود در وانده دفن می کنند. مرا از جبهه ی جنگ دور نموده و به فراموش خانه فرستاده اند .
وقتی عصبانی می شود سفیدی چشمش زرد می گردد و مانند شیشه می درخشد . آهسته گفتم :
- از ارتش استعفا بده با پول ناچیزی که از پدرم به من رسیده می توانیم منزل کوچکی تهیه کنیم و چند جریبی زمین خریده و اگر میل داشته باشی مشغول کشت و زرع خواهیم شد ......
با حرکت خشنی ایستاد و به من نگاه کرد به صحبت خود ادامه دادم :
- اگر این پیشنهاد را نمی پسندی ممکن است با اتیین در مغازه مشغول کار شوی .
- اوژنی دیوانه ای ! و یا به راستی عقیده داری که من در یک خانه ی دهقانی مسکن نموده و به مرغداری بپردازم و یا در مغازه کوچک و ناچیز برادرت به فروش موسلین و تافته مشغول شوم ؟
- قصد نداشتم تو را ناراحت کنم فقط تصور کردم که پیشنهادم راه حل مناسبی باشد .
خندید ، خنده او وحشت آور و حرکات او غیر ارادی بود .
_ راه حل ! یک راه حل برای بهترین ژنرال توپچی فرانسه ! آیا باور می کنی که من بهترین ژنرال فرانسه هستم ؟
سپس شروع به قدم زدن کرد ولی این مرتبه ساکت بود ناگهان ایستاد و گفت :
- فورا عزیمت می کنم .
- به وانده ....؟
- خیر به پاریس و با کارمندان عالیرتبه وزارت جنگ صحبت خواهم کرد .
- ولی صحیح نیست منظور من این است که آیا نقض دستور گناه بزرگی در ارتش نیست ؟
- بله ، ولی دستور غیرقابل بخشش است . اگر یکی از سربازانم نقض دستور نماید او را تیرباران می کنم . من هم وقتی به پاریس برسم تیرباران خواهم شد ، ژانوت و مارمون آجودان هایم را نیز با خود می برم .
ژانوت و مارمون آجودان های شخصی او پس از عملیات از تولون تاکنون در مارسی هستند و سرنوشت خود را به سرنوشت ناپلئون پیوسته اند .
- می توانی مقداری پول به من قرض بدهی ؟
سرم را حرکت دادم .
- ژانوت و مارمون پول کافی برای پرداخت کرایه ی اتاق خود ندارند . آنها هم مانند من از روز توقیفم تاکنون حقوق نگرفته اند باید قروص آنها را بپردازم چقدر می توانی به من قرض بدهی ؟
برای تهیه ی لباس رسمی او نود و هشت فرانک ذخیره در زیر پیراهن خوابم در گنجه ی لباس مخفی کرده بودم . پول را در جیب گذاشت و سپس بیرون آورد و به دقت شمرد و گفت :
- من نود و هشت فرانک به شما مقروضم .
شانه هایم را گرفت و به خود نزدیک کرد و گفت :
- خواهید دید که همه را در پاریس قانع خواهم کرد . باید فرماندهی عالی جبهه ی ایتالیا را به من بدهند ، باید به من بدهند .
سوال کردم :
- چه موقع حرکت می کنید ؟
- به محض آنکه آجودان هایم را از گرو هتل بیرون آوردم عزیمت خواهیم نمود فراموش نکنید همیشه برای من نامه بنویسید . نامه های خود ر ا به آدرس وزارت جنگ بفرستید . نامه های مرا به جبهه خواهند فرستاد متاثر نباش .
گفتم :
- کار زیادی باید انجام بدهم . در مدتی که تنها هستم حرف اول نام شما را روی جهیزم برودردوزی می کنم .
با شوق و مسرت سرش را حرکت داد و گفت :
- ب ، ب و باز هم ب خانم ژنرال بوناپارت .
سپس دهنه ی اسبش را که برخلاف میل اتیین به نرده ی باغ بسته بود باز کرد و به طرف شهر حرکت کرد .
به محض آنکه از نظرم ناپدید گردید خیابان ساکت و آرام ویلا در نظرم بسیار کوچک و دور افتاده و غم انگیز جلوه کرد .

R A H A
12-02-2011, 12:24 AM
ناپلئون بناپارت : تصور کن اگر قرار بود هرکس به اندازه دانش خود حرف بزند چه سکوتی بر دنیا حکمفرما می شد .

********************

فصل ششم
پاریس : یک سال بعد ، سپتامبر 1795
چیزی بد تر و ناراحت کننده تر از فرار از خانه و مسکن نیست .

********************
دو روز و دو شب است که تختخواب ندیده ام . پشتم به شدت درد می کند . چهار روز تمام در یک عرابه ی مسافری نشسته بود و تصور می کنم آن قسمتی از بدنم که روی آن می نشینم سیاه و کبود شده باشد . به طور کلی صندلی عرابه های مسافر بری بسیار بد و ناراحت کننده هستند . پولی برای مراجعتم ندارم . احتیاجی به پول ندارم زیرا از خانه فرار کرده و هرگز مراجعت نخواهم کرد .
دوساعت قبل وارد پاریس شدم . تقریبا شب و هوا تاریک بود . در تیرگی شب تمام منازل پاریس شبیه به هم هستند . این خانه های تیره رنگ یکی پس از دیگری قرار گرفته و در جلو آنها باغ و حیاط وجود ندارد . خانه ..... خانه و بازهم ردیف های خانه پشت سر هم قرار گرفته اند نمی توانم تصور کنم پاریس چقدر بزرگ است . من فقط تنها فردی در ارابه ی مسافری بودم که قبلا پاریس را ندیده ام . آقای بلان که روز قبل به مسافرین عرابه ملحق شده و یکی از تجار پاریس است از این که اولین مرتبه است که به پاریس آمده ام تعجب نمود و یک درشکه برایم کرایه کرد . تکه کاغذی را که روی آن آدرس خواهر ماری را نوشته ام به درشکه چی دادم . باقی مانده پولم را نیز به درشکه چی تحویل دادم ولی کاین مرد با بی ادبی با من رفتار نمود . زیرا پولی برایم باقی نمانده بود که به او انعام بدهم . آدرس کاملا صحیح و بستگان و اقوام ماری خوشبختانه در منزل بودند . کلاپن در قسمت عقب خانه ی کوچک باک زندگی می کند . نمی دانم کوچه باک در کدام محله ی پاریس واقع است .ولی از قصر تویلری آن قدر دور نیست . با درشکه از کنار قصر که بلافاصله آن را شناختم عبور کردیم . خودم را نیشگون گرفتم که مطمئن شوم بیدارهستم و خواب نمی بینم و راستی در پاریس هستم و راستی قصر تویلری را دیده ام و حقیقتا از خانه و زندگی خود دست کشیده و فرارکرده ام
مادام کلاپن خواهر ماری نسبت به من بسیار مهربان بود . این زن وقتی مرا دید و فهمید که ماری دایه ی من بوده است بسیار مضطرب شد . وقتی به او گفتم مخفیانه برای ترتیب دادن کاری به پاریس آمده ام و پول ندارم نگرانیش رفع گردید و گفت که می توانم شب را آنجا باشم . سوال کرد که آیا گرسنه هستم ؟ چه مدت می خواهم بمانم ؟ به او گفتم گرسنه ام و بلیط جیره ی نان خود را به او دادم . زیرا از هنگام قحطی گندم تاکنون نان جیره بندی است و قیمت اغذیه هم بسیار گران است . همچنین گفتم که نمی دانم چه مدت در اینجا خواهم بود . شاید یکی دو شب . شروع به غذا خوردن کردم پس از مدتی آقای کلاپن شوهر خواهر ماری به منزل مراجعت کرد . کلاپن نجار است و گفت طبقه ای که در آن زندگی می کنند ساختمان عقب قصر یکی از اشراف است . این قصر به وسیله ی دولت مصادره شده و به علت کمبود خانه قصر را به طبقات و قطعات مختلف تقسیم کرده و در اختیار مردان معیل و آنهایی که بچه ی زیادی دارند گذارده اند .
کلاپن چندین فرزند دارد . سه بچه ی کوچک روی کف اتاق می خزیدند و می لولیدند . دو بچه ی دیگر دوان دوان از کوچه آمده و خوراکی می خواستند . مقدار زیادی حوله و لباس و پیراهن شسته در آشپزخانه و محلی که غذا می خوردیم پهن کرده اند . بلافاصله پس از صرف غذا مادام کلاپن گفت : میل دارد با شوهرش به گردش برود و قدری قدم بزند و کمتر این موقعیت ها نصیب او می شود . زیرا باید کسی از بچه ها مراقبت نماید . ولی حالا که من اینجا هستم مراقب بچه ها بوده آنها را می خوابانم و او نگرانی ندارد و می تواند با شوهرش به گردش برود . هر دو کودک را در یک تختخواب کوچک جا دادم و کوچکتر از همه را نیز در گهواره که در آشپزخانه بود خوابانیدم . مادام کلاپن کلاه کوچکی که با پر شتر مرغ تزیین شده بود به سرگذارد . آقای کلاپن هم تقریبا تمام محتویات یک قوطی کوچک پود را روی سرش ریخت و با هم از منزل خارج شدند .
در این لحظه حس کردم که در این شهر بزرگ و وسیع تنها و غریب هستم تا آن موقعی که در چمدانم در پی وسایل آشنا و متعلق به خودم در جستجو بودم این حس غربت د ر سراسر وجودم موج می زد . در آخرین لحظه ای که چمدانم را می بستم دفتر خاطراتم را در آن گذارده بودم . اولین چیزی که از چمدان برداشتم این دفتر بود . صفحات قبل را خواندم تا ببینم چگونه این حوادث رخ داده و من به پاریس آمده ام . اکنون با یک قلم شکسته و دوات مشغول نوشتن هستم و میل دارم بگویم چرا منزل و آشیانه ام را ترک گفته ام .
**********
یک سال است که در دفتر خاطراتم چیزی ننوشته ام . اگرچه حادثه ی مهمی برای نامزد مجهوری که نامزدش در پاریس و دور از اوست رخ نمی دهد ولی مقداری پارچه ی ابریشمی سفید برای تهیه ی دستمال و همچنین پارچه تور گلدار برای سفره ، از اتیین گرفته و مشغول تهیه ی جهیزم شده ام . البته اتیین قیمت این پارچه و سایر چیزهای دیگری که به من داده است را از مبلغ جهیزی که پدرم برایم تعیین نموده کسر می کند . حروف بزرگ Bرا یکی پس از دیگری روی جهیزم برودردوزی می کردم . انگشتانم به علت دوختن و سوزن زدن درد می کرد. غالبا به دیدن ژولی و ژوزف در ویلای قشنگ و با صفای آنها و به زیرزمین مادام لتیزیا برای ملاقات او می رفتم . ولی مادام لتیزیا درباره ی هیچ چیز جز تورم اسکناس و قیمت سرسام آور زندگی صحبت نمی کرد . از ناپلئون شاکی بود که برای مخارج آنها پول نمی فرستد . در عوض ژولی و ژوزف بدون آن که توجهی به مادام لتیزیا داشته باشند به کار خود مشغول و آن قدر خوش بودند که اشخاص بی اطلاع و غریبه اصولا نمی توانستند تصور نمایند که زندگی داخلی و فامیلی ژوزف در چه وضعیتی است . دائما می خندیدند و از صمیم قلب خوش بودند ولی این خوشی تا اندازه ای نیز احمقانه بود . غالبا به دیدن آنها می رفتم زیرا ژولی می خواست بداند ناپلئون برای من چه نوشته و من هم می خواستم نامه ناپلئون را که برای ژوزف فرستاده است بخوانم .
متاسفانه ما همه معتقدیم که به نامزد من در پاریس بسیار سخت می گذرد . یک سال قبل با دو آجودانش وارد پاریس شد . لویی برادر چاق و قطورش را نیز همراه برد تا مادام لتیزیا یک نان خور کمتر داشته باشد . همان طوری که انتظار می رفت مشاجره ی شدیدی در وزارت جنگ برپا شد زیرا ناپلئون نقض دستور نموده و به وانده نرفته بود . طبعا ناپلئون مجددا درباره ی طرح های جنگی خود درمورد جبهه ی ایتالیا با وزیر جنگ بحث کرد . وزیر جنگ هم برای آن که او را از پاریس دور کرده باشد ، بازرسی جبهه ی ایتالیا را به او واگذار کرد ولی اسمی از فرمانده ی عالی در بین نبود . ناپلئون به جبهه ی ایتالیا عزیمت کرد . وقتی به آنجا رسید او را نپذیرفتند و به او گفتند که دخالتی به امور فرماندهی و افسران زیردست آنها نکند . سپس با مالاریای شدید و صورت زرد و لباس ژنده به پاریس بازگشت . وقتی به دیدن وزیر جنگ رفت ، وزیر با عصبانیت و خشونت تمام او را از اتاقش بیرون راند . پس از این موضوع ناپلئون تا مدتی نصف حقوق ماهیانه اش را دریافت می کرد . ولی پس از آن او را بدون حقوق بازنشسته کردند . موقعیت وحشتناکی داشت ..... نمی دانم چگونه زندگی می کرد اگر ساعت پدرش را به گرو می گذارد فقط می توانست مخارج سه روز زندگی اش را تامین نماید . به هر حال توانست لویی برادرش را به ارتش ملحق نماید زیرا قادر نبود مخارج او را بدهد . بعضی مواقع ناپلئون به کار های اضافی در وزارت جنگ مشغول می شد و نقشه های نظامی می کشید . این کار به چشم های او لطمه می زد . شلوار پاره اش مایه ی ناراحتی و اضطراب او بود مسافرت ایتالیا لباس های ژنده و نخ نمای او را کاملا فرسوده کرد ، خود او شخصا سعی می کرد لباسش را رفو و تعمییر نماید ولی تار و پود آن از هم پاشیده بود . طبعا درخواستی برای لباس به وزارت جنگ فرستاد ولی تحویل لباس به افسر باز نشسته مقدور نبود در کمال ناامیدی و یاس به محلی رفت که هر کس می خواست کارش انجام شود به آنجا رو می آورد . بله به لاشومیر منزل مادام تالیین زیبا رفت .
ما اکنون حکومتی به نام دیرکتورات Directorate داریم . در حقیقت مملکت را پنج نفر دیرکتور اداره می کنند . بهر حال به طوری که ژوزف می گفت فقط یکی از پنج نفر قدرت کامل دارد و این شخص هم باراس Barras است . هر حادثه ای در مملکت ما رخ دهد باراس در راس همه قرار می گیرد . ( تصور می کنم او مانند زباله و خاشاک سواحل است که با طوفان ها ی شدید همیشه در سطح آب قرار گرفته اند . بایستی هم این طور باشد . اما شاید مناسب نباشد که این طور درباره ی یکی از سران مملکت بنویسم . ) باراس وقتی متولد شد کنت بود ولی کنت بودن لطمه ای به او نزد زیرا در موقع مناسب یکی از ژاکوبین های متعصب از آب در آمد . پس از آن با کمک تالیین و نماینده ی دیگری به نام فوشه موجبات سقوط روبسپیر را فراهم کرد و جمهوری فرانسه را از خطر انهدام به وسیله ی خائنین نجات داد . پس از آن در یکی از عمارات دولیت در قصر لوکزامورگ سکنی کرد و اکنون یکی از پنج نفر رهبر و مدیر مملکت است . این رهبران اشخاص مهم و برجسته را می پذیرند و چون باراس مجرد است از مادام تالیین درخواست نموده که بعد از ظهر مهماندار او بوده و ازاشخاص برجسته ی جمهوری فرانسه پذیرایی نماید. یکی از رفقای همکار اتیین به ما گفت که در مهمانی های مادام تالیین شامپانی مثل آب سبیل است و اتاق پذیرایی او از نفع پرستان جنگ و سفته بازان مملو می باشد . این سفته بازان منازل و قصور اعیان و اشراف را که به وسیله ی دولت مصادر شده به قیمت ناچیزی می خرند و به نوکیسه ها و تازه به دوران رسیده ها به بهای گزاف می فروشند .
در این قصر می توان دوستان زیاد و متشخص مادام تالیین را ملا قات کرد دو نفر از زیباترین زنان این قصر یکی خود مادام تالیین و دیگری ژوزفین دو بوهارنه است . مادام دو بوهارنه همیشه روبان باریک سرخی به گردن خود می بندد تا همه بدانند که با یکی از قربانیان گیوتین بستگی دارد . اکنون چنین بستگی و نسبت مایه ی سرشکستگی نیست بلکه برای شکایت و گله از روزهای گذشته می باشد . ( ژوزفین بیوه ی ژنرال بوهارنه است که او را به وسیله ی گیوتین اعدام کردند و در هر صورت سابقا کنتس بوده است . )
روزی مادرم از رفیق اتیین سوال کرد که آیا در پاریس زن نجیب هم وجود دارد ؟ رفیق اتیین خندید و جواب داد :
- بله در پاریس زن نجیب دیده می شود ولی قیمت آن خیلی گران و کمیاب است و مادرم فورا به من گفت که از آشپزخانه یک گیلاس آب برای او بیاورم .
ناپلئون بعد از ظهر یکی از این روزها از مادام تالیین و بوهارنه درخواست ملاقات نموده و خودش را معرفی کرد . این دو زن متفقا تصدیق کردند که وزیر جنگ کار بدی کرده که به ناپلئون یک شلوار و همچنین فرماندهی عالی ایتالیا را واگذار نکرده است . هر دوی آنها قول دادند که لااقل یک شلوار برای او بگیرند ولی به او گفتند که باید نامش را تغییر بدهد . ناپلئون هم فورا نامه ای به ژوزف نوشت و گفت " تصمیم گرفته ام نامم را تغییر بدهم البته بزودی این تغییر نام صورت رسمی و قانونی به خود خواهد گرفت به شما هم پیشنهاد می کنم که نام خود را تغییر بدهید . در پاریس کسی نمی تواند نام بوناپارت Boonapart را تلفظ نماید . از این پس نامم بناپارت است . خواهشمندم نامه ها ی مرا به این اسم بنویسید و تمام فامیل را از تصمیم من مطلع نمایید من تبعه ی فرانسه هستم و می خواهم وقتی نامم در تاریخ ثبت می شود نامم فرانسوی باشد "
معذالک نه بوناپارت بلکه بناپارت هنوز شلوارش پاره و دریده و ساعت موروثی پدرش در گرو است و با وجود این همیشه فکر می کند و معتقد است که سرنوشت تاریخ جهان را عوض خواهد کرد . طبعا ژوزف مقلد هم به زودی نامش را تغییر داد و پس از او لوسیین هم که تازگی شغل رئیس یکی از انبارهای تدارکاتی ارتش به او واگذار شده بود اسمش را عوض کرد .
لوسیین جدیدا شروع به نوشتن مقالات سیاسی هم کرده است . ژوزف گاهی مانند فروشنده ی دوره گرد از طرف اتیین به دهات اطراف می رود و البته کنترات های خوبی می بندد اتیین می گوید ژوزف دلالی خوبی هم می گیرد ولی بهرحال او دوست ندارد دلال و فروشنده ی دوره گرد باشد .
دراین چند ماه اخیر ناپلئون خیلی کم به من نامه نوشته ولی هفته ایی دوبار برای ژوزف کاغذ می نویسد با وجودی که برایم نامه نمی نویسد یک تابلو برایش فرستاده ام زیرا بالا فاصله پس از عزیمتش از پاریس به من نوشت و درخواست تصویرم را نمود . این تابلو تاریک و محو است بعلاوه دماغم در این عکس خیلی برگشته و سربالا است .
چون مجبور بودم اجرت نقاش را قبلا بپردازم ناچار این تصویر را پذیرفتم و برای او فرستادم .
ناپلئون به خاطر این تابلو از من تشکر نکرد و در نامه ی خود نیز چیزی از آن یاد آوری ننمود طبق معمول نامه اش را با کلمه ی " محبوبه ی من " شروع می کند و در آخر مرا به سینه اش می فشارد ولی کلمه ای درباره ی ازدواجمان نمی نویسد از این که در ماه آتیه شانزده ساله خواهم شد چیزی نمی گوید و کلمه ای به زبان نمی آورد که موید تعلق ما به یکدیگر باشد. اما او در نامه ها یی که برا ی ژوزف می نویسد چندین صفحه درباره ی مد زن هایی که در پذیرایی ها و مهمانی های مادام تالیین ملاقات کرده است سیاه می کند . در یکی از نامه هایش به ژوزف نوشته بود :" اکنون دریافته ام که چگونه زنان تاثیر عمیقی در زندگی یک مرد دارند " ناپلئون با شوق و علاقه ی زیاد از " زنان فهمیده و زنانی که دارای افکار برجسته هستند " دم زده است .
من به سادگی نمی توانم تشریح کنم که نامه ها ی ناپلئون به برادرش چگونه مایه ی رنج و عذاب من هستند .
یک هفته قبل ژولی تصمیم گرفت در یکی از مسافرت های طویل تجارتی ژوزف شرکت کند و چون این اولین مرتبه بود که یکی از اطفال مادرم برای مدت طویلی از او دور می شد دائما اشک می ریخت و گریه و بی تابی می کرد . اتیین تصمیم گرفت مادرم را نزد برادرش دایی سمیس بفرستد . مادر هفت چمدان برای این سفر بست من او را تا ایستگاه عرابه مشایعت کردم و را ستی فراموش کردم بنویسم که محل زندگی دایی سمیس از مارسی فقط چهار ساعت راه است و مادرم پس از این مسافرت متوجه شد که سلامتیش به خطر افتاده و اتیین را تا موقعی که او را به یکی از شهر هایی که دارای آب معدنی است نبرد راحت نمی گذارد . به همین جهت ناگهان من و ماری در منزل تنها ماندیم .
یک روز بعد ازظهر که با ماری در خانه ی تابستانی نشسته بودیم تصمیم قطعی خود را گرفتم . گل های سرخ و قشنگ باغ مدتی است تمام شده و ریخته اند ساقه و برگ بوته های گل سرخ تغییر رنگ یافته و لطافت خود ر ا از دست داده اند . آن روز یکی از روزهای غم انگیز پاییزی بود که انسان عمیقا متفکر و اندوهگین است و می داند چیزی در طبیعت رو به مرگ و فنا می رود و شاید به همین دلیل نه تنها منظره اشیا بلکه افکار و تصورات من مخصوصا جنون آمیز بود .
ناگهان حوله ای که روی آن حرف بزرگ B را برودر دوزی می کردم به زمین رها کردم و گفتم :
- من باید به پاریس بروم ..... می دانم این عمل من جنون و دیوانگی است و خانواده ام هرگز اجازه ی چنین مسافرتی را نمی دهند ولی من باید به پاریس بروم .
ماری که مشغول پوست کندن لوبیا بود بدون آنکه سرش را بلند کند جواب داد:
- خوب اگر باید به پاریس بروی برو .
بلا اراده یک سوسک طلایی رنگ سرگردانی که روی لبه ی میز حرکت می کرد خیره شدم و گفتم :
- خیلی ساده است بهرحال ما دونفر در این خانه تنها هستیم و من فردا با عرابه به پاریس می روم .
ماری لوبیای درشتی را بین انگشتانش فشار داد . لوبیا با صدای خفیفی ترکید ولی سوسک بدون توجه به صدای ترکیدن به حرکت خود ادامه داد .
ماری گفت :
- پول به اندازه ی کافی دارید ؟
- بله شاید برای رفتنم به پاریس کافی باشد . تصور می کنم اگر در مسافرخانه های بین راه بیش از دو شب توقف نکنم و دو شب دیگر را در اتاق سرویس ارابه بگذرانم پول برای رفتنم کافی باشد .
ماری سرش را بلند کرد و برای اولین مرتبه به من نگریست و گفت :
- گمان می کردم بیش از این مبلغ زیر لباس خواب خود در گنجه ذخیره کرده باشید ؟
سر خود را حرکت دادم :
- خیر مبلغ زیادی از ذخیره ام را به یک نفر قرض داده ام .
- در پاریس شب را کجا می گذرانید ؟
سوسک به انتهای میز رسیده بود آن را برداشتم و درجهت مخالف گذارده و حرکت او را روی میز نگریسته و گفتم :
- در پاریس ؟ حقیقتا دراین خصوص فکری نکرده ام این موضوع بستگی دارد به ..... این طور نیست ؟
- شما هر دو نفر به مادام کلاری قول داده اید که عروسی را تا وقتی که شما شانزده ساله نشده اید به تعویق بیاندازید . با وجود این می خواهید به پاریس بروید ؟
- ماری اکنون به پاریس نروم خیلی دیر خواهد شد و اصولا ازدواجی در بین نخواهد بود.
بدون تفکر و تعمق آنچه را جرات تصور داشتم به زبان راندم لوبیای ماری یکی پس از دیگری از پوست خارج می شد . ماری سوال کرد :
- اسم آن زن چیست ؟
شانه هایم را با لاقیدی بالا انداخته جواب دادم :
- مطمئن نیستم شاید مادام تالیین است و ممکن است آن دوم معشوقه ی باراس باشد اسمش ژوزفین است سابقا کنتس بوده ولی به طور قطع و صحیح اطلاعی ندارم و .... ماری تو نباید فکر و اندیشه بد بکنی بعلاوه مدتی مرا ندیده وقتی مجددا مرا ببیند .....
- بله کاملا حق با شما است باید به پاریس بروید پی یر شوهر من برای خدمت سربازی احضار شد و به پاریس رفت و دیگر مراجعت نکرد . پس از آنکه پسرم متولد شد نامه ای به شوهرم نوشتم که وضع کودک ما بد است و چون پولی کافی ندارم ناچار به عنوان دایه در منزل مادام کلاری خدمت می کنم . شوهرم حتی به این نامه هم جواب نداد . من باید به هر ترتیبی بود سعی می کردم نزد او بروم .
ماجرای غم انگیز ماری را می دانستم این داستان را غالبا برایم گفته است . من تقریبا با داستان عشق حزن انگیز او بزرگ شده ام و با سرگذشت بی وفایی پی یر مانند یک آهنگ قدیمی سوزناک و تاثرآور مانوس هستم . سوسک طلایی مجددا به انتهای میز رسید و با ناامیدی در کوشش و تلاش بود شاید تصور می کرد که به انتها و آخر دنیا رسیده است پس از کمی تفکر به ماری جواب دادم :
- نمی توانستید نزد شوهرتان بروید او خیلی از شما دور بود ؟
- شما به پاریس خواهید رفت چند شب اول را نزد خواهرم بگذرانید پس از آن تصمیم خواهید گرفت .
از جای خود برخاسته گفتم :
- تا ببینم ، به شهر میروم تا ساعت حرکت ارابه ی فردا را تحقیق کنم .
سوسک طلایی را از روی میز برداشته و روی چمن گذاردم .
شب چمدانم را بستم و چون تمام فامیل به مسافرت رفته بودند فقط یک چمدان کهنه و از هم گسیخته پیدا کردم . بهترین لباسم همان لباس ابریشمی آبی رنگی را که برای عروسی ژولی تهیه کرده بودم، در چمدان گذاردم و با خود گفتم " یکباردیگر این لباس را وقتی برای دیدن او به منزل مادام تالیین می روم خواهم پوشید . "
روز بعد همراه ماری به ایستگاه ارابه رفتم از خیابانهای شهر عبور کردم در این حال در رویای شیرین رویای بسیار دوست داشتنی و رویایی که انسان تصور می کند هر عملی انجام می دهد صحیح و منطقی است غوطه ور بودم . در آخرین لحظه که می خواستم سوار ارابه شوم ماری یک مدال بزرگ طلا به من داد و زیر لب گفت :
- پولی ندارم که به شما بدهم . حقوق ماهیانه ی خود را برای پرستاری و مخارج پسرم می فرستم این مدال را بگیرید طلای خالص است . روزی که شما را از شیر گرفتم مادام کلاری این مدال را به من داد . فروختن آن آسان است اوژنی .....
با نگرانی پرسیدم :
- بفروشم ؟ چرا ؟
- تا برای مراجعت پول داشته باشی .
ماری پس از گفتن این حرف باعجله برگشت می خواست عزیمت ارابه را نبیند برای مدت یک روز ، دو ، سه ، چهار روز در ارابه مسافر بری در جاده پر گرد و خاک پایان ناپذیر بالا و پایین می افتادم . برای مدت سه ساعت ارابه مرا تکان می داد یا روی شانه استخوانی پیرزنی که سمت راستم نشسته بود می افتادم و یا با شکم مرد چاق و قطوری تصادف می کردم . پس از سه ساعت اسبهای ارابه را عوض می کردند و مجددا همین صحنه شروع می شد و من دائما تصور می کردم که در مقابل او ایستاده و می گویم : " ناپلئون من نزد تو آمده ام چون می دانستم پول برای مراجعت به مارسی نداری آمدم نزد تو بمانم ما به یکدیگر تعلق داریم . "
آیا از دیدار من خوشحال خواهد شد ؟ سایه های عجیب و غیر عادی در آشپزخانه خواهر ماری به نظرم می رسید . نمی توانستم این سایه ها را تشخیص دهم زیرا این گونه محل ها را در روشنایی روز ندیده ام . البته ناپلئون از دیدن من خوشحال می شود و مرا در بین بازوان خود گرفته و به دوستان مشهور و بزرگ خود معرفی خواهد کرد سپس آنها را ترک نموده و با هم تنها خواهیم بود . البته در خیابان قدم می زنیم زیرا پولی ندارم که به کافه برویم . شاید رفقایی داشته باشد که من بتوانم نزد آنها بمانم تا نامه ای به مادرم نوشته و رضایت او را برای ازدواج جلب نمایم . آن وقت عروسی کرده و .....
صدای قدم زن و شوهر مهماندار من از خارج به گوش رسید . امیدوارم لااقل نیمکت راحتی داشته باشند که بتوانم روی آن دراز بکشم ..... فردا ...... خدای مهربان ....... فردا چه دوست داشتنی و زیبا است .
********************
پایان صفحه 106

R A H A
12-02-2011, 12:25 AM
ناپلئون بناپارت : رنج ها و ناراحتی ها فکر انسان را قوی می کند .

********************
فصل هفتم
پاریس ، بیست و چهارساعت بعد . نه ، نه ، یا بهتر بگویم ، یک عمر بعد

********************
شب است و من باز در آشپزخانه مادام کلاپن نشسته ام . شاید حقیقتا به اینجا نیامده ام و شاید اصولا بیرون نرفته ام ، شاید امروز را در کابوس وحشتناکی گذرانیده ام . شاید درخواب هستم و بزودی چشم از خواب خواهم گشود . ولی چرا امواج سیاه و عمیق رودخانه ی سن مرا در خود فرو نبردند ؟ آب رودخانه ی سن خیلی به من نزدیک بود نورچراغ های پاریس در امواج رودخانه می رقصیدند و مرا نزد خود می طلبیدند . من روی سنگ های سرد لبه ی پل خم شده بودم شاید راستی مرده بودم و امواج رودخانه مرا همه جا با خود می برد جسدم روی آب های سرد و سیاه می غلطید و غوطه می خورد و چیزی حس نمی کردم راستی باید مرده باشم . ولی در کنار میز شکسته و فرسوده آشپزخانه نشسته و افکارم در فضا جولان می کند . آنچه را که شنیده ام باز در گوشم منعکس است . قطرات درشت باران به شدت به پنجره می خورد و آهنگ ناهنجاری به وجود می آورد . تمام روز باران می بارید . وقتی به منزل مادام تالیین می رفتم زیر باران کاملا خیس شدم . قشنگ ترین لباسم همان پیراهن حریر آبی را پوشیدم ولی هنگامی که از باغ تویلری و کوچه ی انوره می گذشتم دریافتم که لباسم برای پاریس مناسب نیست و کاملا دمده است . خانمها در پاریس لباسی شبیه به لباس مردان در بر می کنند لباس آنها تنگ است به جای کمربند روبان ابریشمی دور کمر خود روی پیراهن می بندند و چون فصل پاییز فرا رسیده و هوا سرد است شال ابریشمی شفاف روی شانه های خود می اندازند . آستین های تنگ من که با تور ابریشمی آرایش شده کاملا مسخره است . دیگر کسی لباس آستین دار نی پوشد راستی نگران و شرمنده بودم زیرا مانند دختران دهاتی هستم . پیدا کردن لاشومیر در کوچه «ویو»چندان اشکالی نداشت زیرا مادام کلاپن آدرس صحیح به من داده بود و با وجود بی صبری و اشتیاق ، مدتها در پشت ویترین مغازه های پاله رویال به تماشا پرداختم و باوجود این پس از نیم ساعت به مقصد رسیدم . وضع خارجی خانه چندان جالب توجه نیست و حتی از ویلای ما در مارسی چندان بزرگتر نمی باشد . به سبک خانه های دهقانی ساخته شده ، ولی پرده های حریر و قیمتی آن از پشت پنجره ها چشم را خیره می کند . اگرچه هنوز زود بود ولی می خواستم در یکی از اتاق های پذیرایی مادام تالیین در انتظار ناپلئون باشم تا وقتی او می آید از دیدار من متعجب و خوشحال شود چون می دانستم او هر روز به منزل مادام تالیین می آید ، آنجا را بهترین محل برای ملاقات و دیدارش تشخیص دادم . او به برادرش نوشته بود که درب خانه ی مادام تالیین به روی همه باز است و هر کسی می تواند به انجا برود .
جمعیت کثیری درمقابل درب ورودی منزل جمع شده و با تنقید و تمسخر به مهمان هایی که وارد منزل می شدند ، نگاه می کردند . بدون آنکه به چپ یا راست خود نگاه کنم مستقیما به طرف درب ورودی رفتم . دستگیره را فشار دادم . در باز شد ، دربان پشت در ایستاده بود ، لباس سرخ دربر و عصای بلند نقره ایی به دست گرفته و به دربانان اشراف قبل از انقلاب شباهت کامل داشت . نمی دانستم که بزرگان جمهوری اجازه داشتن دربان را هم دارند .
راستی خود تالیین سابقا دربان بود است . دربان مغرور و متکبر سراپایم را به دقت نگریست و با لحن بزرگوارانه ای پرسید :
- همشهری چه می خواهید ؟
- می خواهم داخل شوم .
- البته می دانم ولی دعوت نامه دارید؟
سرم را حرکت دادم و گفتم :
- گمان می کردم ، خوب ، گمان می کردم همه کس می تواند وارد این منزل شود .
دربان با دقت و خشونت نگاهم کرد و جواب داد :
- زن هایی مثل شما باید به کوچه انوره و رویال بروند اینجا جای شما نیست .
با خشونت و غضب فریاد زدم :
-چه ؟ چه گفتید ؟ منظور شما چیست ؟
با زحمت صحبت می کردم و آنقدرعصبانی و شرمنده بودم که کلمات با زحمت از دهانم خارج می شدند .
- من با ید داخل شوم . باید شخصی را در اینجا ملاقات نمایم .
دربان فقط در را باز کرد و مرا بیرون رانده و گفت :
- مادام تالیین امر کرده است هیچ خانمی تنها اجازه ی ورود ندارد و باید مردی همراه او باشد .
سپس با تحقیر نگاهم کرد و گفت :
- شاید شما یکی از دوستان نزدیک تالیین هستید؟
و با خشونت مرا بیرون کرد و در را به شدت بست .
من هم به جمعیت کنجکاوی که در خیابان ایستاده بودند پیوستم . در دائما باز و بسته می شد . چند نفر زن در جلوم ایستادند و نتوانستم مهمانان مادام تالیین را ببینم . دختری که سرخاب تند و زننده ای به گونه هایش مالیده بود چشمکی به من زده و گفت :
- مقررات جدیدی وضع کرده اند . یک ماه قبل همه ما بدون زحمت به آنجا می رفتیم ولی یکی از روزنامه های خارجی مقاله ای منتشر کرد و نوشت که منزل مادام تالیین مانند فاحشه خانه هاست .
دختر خنده ای کرد و شکاف بین دندان های او در پشت لب های قرمزش ظاهر شد و سپس با نگاه ترحم و دلسوزی به پیراهن آبی من نگریست و به صحبت خود ادامه داد :
- شما تازه به پاریس آمده اید ؟
دختر دیگری که در کنارم ایستاده بود با صدای لرزانی گفت :
- تا دو سال پیش این باراس شبی بیست و پنج فرانک به لوسیل می داد ولی اکنون می تواند و قدرت دارد از بیوه ی بوهارنه پذیرایی کند.
کف سفید و کوچکی کنار لبش ظاهر شده و ادامه داد :
- پیر سگ ! پریروز بود که روزالی با اووراد رفیق متمولش به این خانه رفت می گفت بیوه ی بوهارنه تازگی ها با آن افسر جوانی که دست زن هارا می فشارد و به چشمان آنها نگاه می کند سر و سودایی دارد .
دختر دیگری که یک خال سیاه روی گونه اش بود جواب داد :
-تعجب می کنم چطور باراس می تواند چنین چیزی را تحمل کند ؟
- باراس ؟ چرا باراس به ژوزفین می گوید که هم خوابه ی افسران شود ؟ این که باراس می خواهد با نظامیان مناسبات حسنه داشته باشد و خدا می داند چه موقع با این افسران احتیاج پیدا کند و از آنها استفاده نماید بعلاوه باراس از ژوزفین سیر شده و مثل مرگ از او متنفر است . ژوزفین که همیشه آن شنل سفید ابریشمی را به دوش دارد فقط پیرزنی است که مادر بچه های بزرگ است .
مرد جوانی صحبت او را قطع کرد و گفت :
- بچه هایش دوازده و چهارده ساله هستند آن قدربزرگ نیستند بعلاوه باراس امروز در مجلس ملی صحبت کرد .
آن دو دختر به طرف جوان متوجه شده و گفتند :
- همشهری چنین چیزی نگویید .
ولی آن جوان به طرف من خم شده و گفت :
- شما از ولایت آمده اید همشهری ؟ ولی حتما آن ترز زیبا را دیده اید . اولین زنی است که در مجلس ملی صحبت کرد امروز درباره اصلاح تبلیغات فرهنگی دختران بحث کرد . همشهری آیا شما به این مسائل علاقه مندید ؟
دهانش به شدت بوی شراب و پنیر می داد از کنار او دور شدم . دختری با لب های قرمز و ماتیک مالیده با نگاه گرمی جوان مست را نگریست و گفت :
-باران می بارد بهتر است به کافه برویم .
آن جوان مست به من گفت :
- همشهری باران می بارد .
بله باران می بارید و لباس آبی من خیس شده بود و از سرما می لرزیدم . آن جوان بازویم را در دست گرفت در آن لحظه متوجه شدم که دیگر قادر به تحمل این همه افتضاح نیستم . یک درشکه کرایه ای دیگر در مقابل منزل ایستاد ، بازویم را به پهلوی مردم فشار دادم و دیوانه وار راهم را به طرف درشکه باز کرده و با افسری که از درشکه پیاده شده بود تصادف نمودم .
این افسر چنان بلند بالا بود که برای نگاه کردن به او سرم را بلند کردم . ولی آن قدر کلاه سه گوشش را روی پیشانی فشار داده بود که فقط توانستم بینی عظیم و درشت و کشیده او را ببینم . وقتی با عجله خود را به روی او انداختم خود را کمی عقب کشید . در این موقع گفتم :
- معذرت می طلبم همشهری ، معذرت می خواهم ، ولی میل دارم به شما تعلق داشته باشم .
آن مرد عظیم الجثه با وحشت پرسید :
- چه می خواهید ؟
-بله ..... فقط برای چند لحظه می خواهم به شما تعلق داشته باشم می بینید که خانم ها بدون اسکورت اجازه ندارند به منزل مادام تالیین بروند .... من باید داخل شوم ..... باید به این خانه بروم و اسکورت هم ندارم .
آن افسر سراپای مرا نگریست متوجه شدم که از من خوشش نیامده ولی ناگهان تصمیم گرفت و بازویش را در اختیار من گذارد و گفت :
- بیایید همشهری .
دربان سرسرا فورا مرا شناخت با خشونت به من نگریست و در مقابل آن مرد عظیم تا کمر خم شد و پالتو او را گرفت . من به طرف آینه بزرگ سرسرا رفته و رشته های خیس و مرطوب موهایم را از صورت و پیشانی کنار زدم و متوجه شدم که دماغم می درخشد . در همان موقعی که پودر خود را از کیفم بیرون آوردم آن مرد عظیم با بی حوصلگی گفت :
- خوب همشهری حاضر هستید ؟
بلافاصله به طرف او برگشتم لباس بسیار زیبای خوش دوختی با سردوشی طلایی به تن داشت . وقتی مجددا او را نگاه کردم دیدم که دهان تنگ او در زیر دماغ بزرگش به شدت فشرده شده و ناراضی به نظر می رسید . ظاهرا از همراهی با من کسل بود ، دریافتم که تصور نموده است من هم یکی از دختران سرگردان و هرزه ی خیابانی هستم ، ازخجالت عرق کرده بودم آهسته گفتم :
- معذرت می خواهم . نمی دانستم چه باید بکنم .
با خشونت بازویش را به من تقدیم کرده و با تندی گفت :
- وقتی وارد سالن پذیرایی شدیم باید رفتار شما مناسب باشد و سرافکنده ام نکنید .
یک دربان دیگر درب سفیدی را گشود و ما خود را در سالن وسیعی که جمعیت زیادی در آن بود یافتیم . مستخدم دیگری به طرف ما آمد و با حالت استفهام به ما نگریست . آن مرد عظیم الجثه به تندی با طرف من برگشت و گفت :
- اسم شما ؟
به سرعت برق فکر کردم که نباید کسی متوجه حضور من دراینجا باشد . آهسته گفتم :
- نامم دزیره است .
اسکورت من به عجله پرسید :
- بقیه ی نام شما .... نام فامیل شما چیست ؟
سر خود را با ناامیدی حرکت داده و گفتم :
- استدعا می کنم ..... نام دیگری ندارم .
در همین موقع به مستخدم دستور داده شد :
- حضور همشهری دزیره و همشهری ژنرال ژان باتیست برنادوت Geueral Jean-Batiste adotte را اعلام نماید .
مستخدم با صدای بلند گفت :
- همشهری دزیره و همشهری ژنرال ژان باتیست برنادوت .
اشخاصی که نزدیک ما ایستاده بودند به طرف ما برگشتند . یک زن سیاه مویی که لباس زرد ابریشمی به تن داشت مدعوین را ترک نموده و به طرف ما خرامید . با هزاران ناز و عشوه درحالی که هر دو دست ژنرال عظیم و بلند قد را در دست گرفته بود گفت:
- به به ، چه عجب ، راستی حضور شما همشهری ژنرال مایه ی نهایت خشنودی است . سپس چشمان درشت و سیاهش به طرف من متوجه شد در یک لحظه با نگاهی مملو از تنقید و تمسخر مرا نگریست و برای مدت کمتر از یک لحظه نگاهش به کفش ها ی کثیف و بد شکل من ثابت گردید . ژنرال روی دستهای او خم شد و آن را بوسید . خیر، دست او را نبوسید بلکه مچ سفید و قشنگ دستش را بوسه زده و گفت :
- مادام تالیین شما بسیار مهربان و دوست داشتنی هستید تازه از جبهه مراجعت کرده ام و طبق معمول هر سرباز ناچیزی که از جبهه به مرخصی بیاید باید به محفل سحر انگیز و مجلل ترز پناه بیاورد.
- طبق معمول سرباز ناچیز مشغول تملق گویی است و همدمی هم در پاریس یافته است .
چشمان سیاهش به مطالعه سراپای من پرداخت . سعی کردم حرکتی شبیه به تعظیم نموده باشم پس از آن نگاهش را از من برگرفت و با ملایمت بین من و ژنرال ایستاد و گفت :
- بیایید ژان باتیست باید با باراس ملاقات کنید . باراس با آن ژرمن دو استانل وحشتناک در اتاق سبز تنها مانده است . می دانید منظورم کیست ؟ دختر «نکر» پیر را می گویم همان که دائما داستان می نویسد . باید رهبر را از چنگ او خلاص کنیم . خیلی بجا خواهد بود اگر شما ....
سپس پشت خود را به من کردند و رفتند. آنگاه پارچه ابریشمی زرد شبیه به چادر را دیدم که از پشت کاملا لخت مادام تالیین آویخته بود .
مهمانان دیگر بین من و آنها قرار گرفتند و من خودم را در سالن بزرگ و خیره کننده مادام تالیین تنها یافتم .
خود را در پناه پنجره ای که به این سالن بزرگ و عظیم باز می شد کاملا مخفی کردم و هر چه به اطراف نگریستم اثری از ناپلئون ندیدم . راستی اونیفورم زیادی در سالن پذیرایی دیدم که هیچ کدام به فرسودگی و ژندگی لباس نامزد من نبود .
هرچه بیشتر آنجا ایستادم بیشتر خود را به کنار پنجره فشردم و مخفی شدم . نه تنها لباسم بسیار بد بلکه کفشهایم زننده و مسخره بودند . خانم های پاریسی واقعا کفش نمی پوشند فقط تخت نازکی با پاشنه ی بسیار کوتاه به پا دارند . این تخت کفش ها ، با بند های نازک طلایی به پاشنه متصل شده و میخ های پاشنه به رنگ طلایی یا نقره ای رنگ شده قوزک پای خانم ها به طور کلی دیده می شود . در یکی از اتاق های مجاور شخصی ویولن می نواخت مستخدمین با لباس قرمز و سینی های بزرگ مشروب و اغذیه های لذیذ در سالن گردش می کردند و از مدعوین پذیرایی می نمودند. جرعه ای شامپانی نوشیدم ولی از آن خوشم نیامد زیرا بسیار تهییج و تحریک شده بودم .
دو نفر مرد به طرف من آمده در کنار پنجره پهلوی من ایستادند و بدون آنکه متوجه من باشند با یکدیگر مشغول صحبت شدند. می گفتند مردم پاریس بیش از این تحمل بالارفتن ارزش قیمت زندگی و اجناس را ندارند و اغتشاش مردم غیر قابل احتراز است . یکی از آنها با سستی و بی حالی در ضمن استعمال انفیه گفت :
- فوشه عزیز اگر من به جای باراس بودم در نهایت سادگی این اغتشاش و انقلاب را به گلوله می بستم .
دیگری جواب داد :
- ولی اول باید شخصی که مایل به کشتن و فرونشاندن انقلاب باشد جستجو نماید.
آن دیگری پس از دو عطسه متوالی گفت که امروز بعد از ظهر ژنرال برنادوت را در بین مدعوین دیده است ولی مردی که نام او فوشه بود سر خود را حرکت داد و گفت :
- آن مرد را می گویید ؟ هرگز در زندگی چنین کاری نخواهد کرد .
پس از لحظه ای سکوت مجددا گفت :
- اما نظر شما درباره ی آن بینوای کوتاه قد که دائما دنبال ژوزفین است چسیت ؟
در همین موقع یک نفر در سالن دست های خود را به یکدیگر کوبید .
صدای تیز و لرزان مادام تالیین در بین زمزمه ی جمعیت به گوش رسید .
- خواهش می کنم همه به سالن پذیرایی سبز تشریف بیاورند یک خبر خوش برای دوستان خود دارم .
من نیز با سایرین با اتاق پذیرایی رفتم ولی جمعیت آن قدر زیاد بود که نتوانستم ببینم در بین آنها چه می گذرد . فقط دیدم که در و دیوار سالن با پرده ها و پارچه ها ی حریر سفید و سبز راه راه تزیین شده است . گیلاس ها ی شامپانی در بین مدعوین تقسیم می شد . من هم یکی برداشتم و سپس همه میهمانان در جای خود ایستادند و برای مهماندار راه باز کردیم . ترز تالیین از کنار من گذشت و به خوبی و وضوح دیدم که در زیر آن پارچه نازک و زرد رنگ چیزی نپوشیده و نوک قرمز سینه های او کاملا دیده می شد .و راستی بسیار زننده بود او بازوی مردی را که لباس بسیار مجلل زردوزی به تن داشت گرفته بود آن مرد عینک به چشم داشت و با غرور و تکبر فراوان حرکت می کرد . یک نفر آهسته گفت :
- باراس پیر عزیز رفته رفته چاق و فربه می شود .
آنگاه متوجه شدم که یکی از رهبران پنجگانه فرانسه از کنارم می گذرد .
ترز با صدای بلند گفت :
- همه دور کاناپه جمع شویم .
همه در کمال اطاعت دور کاناپه حلقه زدیم در آنجا او را دیدم !!!!

R A H A
12-02-2011, 12:25 AM
ناپلئون بناپارت : کسي را که دوستش داري، آزادش بگذار؛ اگر قسمت تو باشد بر مي گردد، وگرنه بدان که از اول مال تو نبوده است.ازدواج هميشه آنگونه كه مي پنداريد، نتيجه عشق نيست.
********************
او در آنجا روی کاناپه با زنی که لباس سفید دربر داشت نشسته بود همان چکمه ها ی کهنه ی فرسوده را بپا داشت ولی شلوار او با دقت و ظرافت اتو شده و به علاوه لباس نو و تمیزی پوشیده بود . درجه و علامت نداشت . صورت لاغر و کوچکش رنگ تیره خود را از دست داده و سفیدی آن حاکی از عدم سلامتی او بود . راست و خشک روی دیوان نشسته و خیره به ترز تالیین نگاه می کرد . گویی انتظار داشت که این زن زندگی او را نجات دهد . خانمی که در کنارش بود به عقب و روی دست هایش تکیه کرده و سر کوچک خود را با موهای مجعد قشنگ با تکبر به عقب نگه داشته بود . چشمان او نیمه باز و پلک های بالای چشمانش با رنگ سفید نقره آرایش شده و درنتیجه چشمانش درشت تر و مخمور تر جلوه می کرد . روبان باریک قرمزی که به گردن بسته بود رنگ سفید صورتش را سفید تر نشان می داد . می دانستم او کیست او بیوه بوهارنه ، ژوزفین بود . لبان بسته او لبخند تمسخر و تحقیر داشت . همه سمت نگاه مخمور او را تعقیب کردیم به باراس لبخند می زد . صدای تالیین در سالن طنین انداخت :
- همه شامپانی دارند ؟
خانم ظریف سفید پوش دستش را دراز کرد . یک نفر به او دو گیلاس داد. یکی از آن گیلاس هارا به ناپلئون داده و گفت :
- ژنرال گیلاس شما است .
اکنون ناپلئون می خندید و خنده او حاکی از محبت و کمی ترحم و دلسوزی بود .
- همشهریان ، خانم ها ، آقایان ، افتخار بزرگی نصیبم شده که موضوعی را به اطلاع دوستان برسانم این موضوع مربوط به ژوزفین عزیز ما است .
وقتی ترز تالیین بلند صحبت می کند صدایش می لرزد . چقدر از این منظره خوشحال و راضی بود ! نمی دانم ؟ ترزتالیین کنار کاناپه ایستاده و گیلاس خود را بالا گرفته بود . ناپلئون بپا ایستاده و مغشوش و مضطرب به نظر می رسید . ژوزفین مجددا سر کوچک و بچه گانه ی خود را به عقب خم کرد آرایش پلک های چشم او کاملا جلب نظر می نمود .
ترز تالیین به صحبت خود ادامه داد :
- ژوزفین عزیز ما تصمیم گرفته است مجددا وارد زندگی مقدس زناشویی شود .
صدای خنده های مخفیانه و شاید تحقیر آمیز به گوش می رسید . ژوزفین بدون توجه با روبان قرمز گردنش بازی می کرد.
ترز مجددا گفت :
- زناشویی مقدس .
ترز برای آنکه قدرت و استحکامی به کلمات خود بدهد ساکت شد و به باراس نگاه کرد . باراس سر خود را حرکت داد . ترز شروع به صحبت کرد .
- ژوزفین نامزد همشهری ژنرال بناپارت شده است .
«نه خیر !!!!!»
همان طوری که سایرین به طور وضوح این فریاد را شنیدند من هم آن را شنیدم . این فریاد وحشتناک هوای سالن را شکافت و در فضا معلق ماند و سکوت مرگباری همه را فرا گرفت . در یک لحظه متوجه شدم که من فریاد کشیده و گفته ام «نه خیر »
در آن لحظه در مقابل دیوان ایستاده بودم . ترز تالیین با وحشت به کناری رفت . از بوی عرق بدنش ناراحت بودم متوجه شدم که آن زن دیگر که لباس سفید به تن داشت خیره خیره مرا نگاه می کند ولی من خودم به ناپلئون خیره شده بودم . چشمانش مانند شیشه می درخشید نگاه او ثابت و زننده بود شریان کوچکی روی شقیقه ی راستش مانند چکش کوچکی می کوبید. برای مدتی که شاید کمتر از یک لحظه ولی در حقیقت مانند ابدیت طولانی و پایان ناپذیر بود در مقابل هم ایستادیم . سپس به آن زن سفید پوش نگاه کردم پلک چشمانش می درخشید و چین های ریز و کوچکی کنار چشمانش دیده می شد و لبانش را به رنگ قرمز تیره آرایش کرده بود . چقدر از او نفرت داشتم ! گیلاس شامپانی خود را جلو پایش پرتاب کردم شامپانی روی لباس او پاشیده شد و او دیوانه وار فریادی کشید .
نمی دانم چگونه از اتاق پذیرایی سبز و سالن سفید از بین مدعوین وحشت زده که خود را به عقب می کشیدند و از میان مستخدمینی که می خواستند مرا گرفته و نگه دارند گذشته و به سرسرا رسیدم . فقط می دانم که ناگهان خود را در سکوت و تاریکی و باران شدید یافتم . در وسط خیابان و در زیر باران شدید می دویدم و باز هم می دویدم . ردیف خانه ها را پشت سر گذارده و می دویدم . سپس به خیابان دیگری پیچیدم قلبم به شدت می تپید راه خود را به آنجایی که مقصدم بود یافته بودم . در روی اسکله رودخانه سن می دویدم یک بار به زمین افتادم و مجددا برخاستم و دویدم و بالاخره به روی پل رودخانه سن رسیدم ، رودخانه ی سن !! با خود اندیشیدم که هم اکنون همه چیز پایان می پذیرد آهسته روی پل راه می رفتم به نرده ی پل تکیه دادم . انعکاس چراغ های پاریس در آب رودخانه می لرزیدند و بالا و پایین می رفتند راستی چه زیبا بودند . روی نرده ی پل خم شدم اکنون انعکاس نور چراغ هارا بهتر و واضح تر می بینم . حس کردم که بیش از تمام مواقع در زندگیم تنها و بی کس هستم . قیافه ی محزون مادرم و ژولی از نظرم گذشت . می دانم وقتی از ماجرا آگاه شوند مرا خواهند بخشید . امشب ناپلئون قطعا مراسم نامزدی خود را به مادر و برادرش خواهد نوشت . این فکر آن قدر مرا رنج می داد که از زندگی سیر شده بودم . دست هایم را روی لبه ی نرده گذاردم و خود را بالا کشیدم .
در همین لحظه یک نفر با انگشتان قوی و آهنین شانه هایم را گرفت و مرا عقب کشید . سعی کردم این دست ناشناس را به عقب بزنم با نا امیدی فریاد کردم :
- دست از سرم بردار ، رهایم کن ، بگذار بروم .
ولی او بازوهای مرا محکم گرفت و از نرده ی پل عقب کشید . برای دفاع خود با لگد محکم به پای او زدم ولی با وجود تمام کوشش و فعالیتم از نرده پل به پایین کشیده شده بودم . آنقدر تاریک بود که نتوانستم ببینم این مرد کیست فقط صدای گریه ی خود را که در یاس و ناامیدی اشک می ریختم شنیدم چنان ضربتی به روح و قلبم وارد شده بود که از جنس مرد متنفر بودم . از صدای این جنس خشن و بی قلب نفرت داشتم صدایی آهسته گفت :
- آرام باشید. دیوانگی نکنید . درشکه ی من اینجاست .
درشکه ای روی پل ایستاده بود . با قدرت تمام کوشش می کردم تا خود را خلاص نمایم ولی آن مرد غریبه از من قوی تر بود و مرا به داخل درشکه انداخت سپس کنارم نشست و به درشکه چی گفت :
-حرکت کنید مهم نیست به کجا می روید فقط حرکت کنید و بروید .
خود را از پهلوی آن غریبه به کناری کشیدم و در انتهای درشکه قرار گرفتم . دندان هایم از شدت یاس و سرما به هم می خورد . و جوی باریکی از آب باران از موهایم به صورتم سرازیر شده بود . یک دست گرم و قوی دست مرا در دست گرفت با گریه گفتم :
- بگذارید بروم بیرون . رهایم کنید .
ولی در همین موقع دست او را محکم در دستهایم گرفتم زیرا واقعا بیچاره بودم . صدایی از گوشه ی تاریک درشکه گفت :
- خود شما از من خواهش کردید که اسکورت شما باشم . فراموش کردید مادموازل دزیره ؟
دست او را پس زده و جواب دادم :
- ولی حالا میل دارم تنها باشم .
- اوه .... خیر ..... شما از من درخواست کردید که در منزل مادام تالیین اسکورت شما باشم و اکنون با هم هستیم و شما را به منزلتان خواهم رسانید .
صدای او ملایم و جذاب بود . ناگهان همه چیز از خاطرم گذشت . فریادی کشیدم و گفتم :
- شما ژنرال .... آن ژنرال برنادوت هستید ؟ مرا تنها بگذارید من تاب تحمل ژنرال ها را ندارم . ژنرال ها فاقد قلب و روح هستند .
به صدای بلند خندید سپس صدای خش خش لباس شنیدم و پس از آن یک پالتو روی دوشم حس کردم .
برنادوت با خنده گفت :
- ولی همه ی ژنرال ها یکسان نیستند ژنرال داریم تا ژنرال .
- پالتوی شما کاملا خیس و خراب خواهد شد زیرا اولا در زیر باران خیس شده ام و ثانیا قادر نیستم از گریه خودداری کنم پالتو شما خراب می شود .
-چندان مهم نیست پالتو را دور خودتان بپیچید .
خاطره ای از مغزم گذشت . پالتو ژنرال دیگری را در یک شب بارانی دیگر به دوش کشیده بودم . آن شب ناپلئون مرا تنگ در آغوش داشت .... درشکه به راه خود ادامه داد .... درشکه چی یک مرتبه متوقف شد . سوالی کرد ولی آن افسر ناشناس و غریبه جواب داد :
-خیر فقط بروید اهمیتی ندارد به کجا می روید فقط بروید .
با این ترتیب رفتیم باز رفتیم و من در میان آن پالتوی ناشناس گریستم و گریستم و پس از مدتی گفتم :
- چه تصادف عجیبی است که شما از روی پل عبور می کردید .
- حضور من برحسب تصادف نبود . من مسئول شما بودم . زیرا من بودم که شما را به منزل مادام تالیین بردم وقتی شما با عجله و یاس اتاق پذیرایی را ترک کردید دنبال شما آمدم ولی آن قدر به سرعت می دویدید که ترجیح دادم شما را با درشکه تعقیب کنم بعلاوه می خواستم تا آنجا که ممکن است تنها باشید .
سوال کردم :
- ولی چرا حالا لطف ندارید و مرا تنها نمی گذارید ؟
- زیرا غیر ممکن است .
آهسته و ملایم صحبت می کرد دست خود را روی شانه ام گذارد . از شدت خستگی مانند جسد بی روحی بودم و به چیزی اهمیت نمی دادم . ناراحت و کسل و افسرده بودم و می خواستم بدون توقف بروم و هرگز متوقف نشوم چیزی نبینم و صدایی نشنوم سرم را روی شانه اش گذاردم او مرا کمی به طرف خود کشید و نزدیک من نشست . در همین لحظه سعی کردم بدانم صورت او چه شکلی است ولی تصاویر و قیافه های زیادی در مغزم متمرکز بود و مانند پرده ی متحرکی از جلو چشمم می گذشت . آهسته گفتم :
- می دانم باعث سر افکندگی شما شده ام معذرت می خواهم .
- مهم نیست من فقط به خاطر شما متاثرم .
- من مخصوصا شامپانی را به لباس او پاشیدم زیرا لکه ی شامپانی هرگز محو نمی شود .
مجددا شروع به گریه کردم و با ناامیدی گفتم :
- او از من زیبا تر بود بعلاوه زن متشخصی است .
مرا به طرف خود کشید کاملا نزدیک شده بود دستش روی شانه ام بود با دست دیگرش صورتم را به شانه اش فشار داده و گفت :
-گریه کنید ..... فقط گریه کنید .
آن چنان گریستم که تاکنون چنان اشک نریخته ام با صدای بلند گریه می کردم . صورتم را به شانه او فشار می دادم و اشکم جاری بود . در حال گریه گفتم :
- سر دوشی های شما خراب می شود .
- مهم نیست سردوشی من قبلا خیس شده است گریه کنید.
گمان می کنم ساعت متمادی در خیابانها حرکت کردیم . دیگر اشکم تمام شده بود . سپس ژنرال گفت :
- حالا شما را به منزلتان می رسانم منزل شما کجاست ؟
در حالی که مجددا به رودخانه سن فکر می کردم گفتم :
- مرا همینجا پیاده کنید می توانم به منزلم بروم .
- پس به گردش خود ادامه می دهیم .
راست نشستم سر دوش های او که در اثر اشکم انقدر خیس شده بود صورتم را ناراحت می کرد پس از لحظه ای سوال کردم :
- شما شخصا ژنرال بناپارت را می شناسید ؟
- خیر . یک مرتبه برحسب تصادف او را در اتاق انتظار وزیر جنگ دیدم و از او خوشم نیامد .
- چرا ؟
- نمی دانم ، کسی نمی تواند علت تمایل و یا عدم تمایل خود را نسبت به اشخاص تشریح نماید ، شما ، شما مرا به خود جلب کرده اید من به شما تمایل دارم و علت آن را هم نمی دانم .
مجددا ساکت شدیم . درشکه در خیابان ها حرکت می کرد سنگ فرش خیابان در زیر نورچراغ میلرزید و انعکاس نور چراغها به روی سنگ ها ی مرطوب به رنگ ها ی مختلف جلوه می کرد . چشمانم می سوخت چشمانم را بستم و سرم را به عقب تکیه دادم . صدای خود را شنیدم که می گفت :
- من به او بیش از سایر موجودات انسانی علاقه مند و معتقد بودم . بیش از مادرم .... بیش از ... خیر اختلاف فاحشی بین او و پدرم وجود دارد. فقط نمی فهمم .
- کوچولو .... خیلی چیزها وجود دارد که نمی فهمید .
- قرار بود در ظرف چند هفته آینده ازدواج کنیم و اکنون او بدون حتی یک کلمه با ....
- دختر کوچولو او هرگز با تو ازدواج نمی کرد . مدت مدیدی است که با دختر متمول یک تاجر ابریشم مارسی نامزد شده .
دست گرم و حمایت کننده او مجددا روی دستم قرار گرفت و به صحبت ادامه داد :
- حتی از این موضوع هم بی اطلاع بودید ؟ امروز بعد از ظهر مادام تالیین موضوع نامزدی او را در مارسی برایم گفت . این ژنرال کوتاه قد و کوچک برای ازدواج با معشوقه ی حقیر باراس جهیز سنگین نامزدش را قربانی کرده برادر بناپارت نیز با خواهر نامزد او در مارسی ازدواج نموده ولی فعلا یک کنتس ورشکسته با مناسبات و روابط حسنه و مفید در پاریس برای بناپارت بیش از جهیز یک دختر متمول موثر می باشد . حالا دخترکوچکم فهمیدی که او هرگز با تو ازدواج نمی کرد .
صدایش ملایم و آرام و نوازش کننده بود . منظورش را درک نکردم و پیشانیم را با دست چپ فشار دادم تا بتوانم واضح تر و روشن تر فکر کنم . دست راستم در دست درشت و بزرگ او قرار داشت حس کردم حرارتی بدنم را فرا می گیرد . سوال کردم :
- در چه خصوص صحبت می کنید ؟
- دخترک عزیزم معذرت می خواهم که مایه ی ناراحتی شما شدم می دانم حقیقت تلخ است می دانم رو به رو شدن با حقایق چقدر مشکل است چون شما نگران و مضطرب هستید به همین علت آنچه را که مادام تالیین گفته بود برای شما تکرار نمودم . بناپارت اول با دختر متمولی سر و کار داشت و نامزد او بود اکنون کنتسی که روابط موثر با یکی از رهبران مملکت دارد و معشوقه و همخوابه ی او است و همچنین سابقا با دو نفر از فرماندهان عالی ارتش سروسری داشته در سر راه او قرار گرفته است . ولی شما دخترک عزیز نه رابطه موثر با کسی دارید و نه جهیز قابل توجه طبیعی است که ناپلئون به شما اهمیت نمی دهد .
- از کجا فهمیدید که من جهیز و همچنین با کسی روابط موثر ندارم ؟
- هرکس شما را ببیند فورا متوجه خواهد شد شما فقط یک دختر کوچک ، یک دخترک کوچک بسیار خوب هستید . شما نمی دانید خانم های متشخص چگونه زندگی می کنند شما نمی دانید زندگی اجتماعی درسالن های مجلل پذیرایی چگونه هدایت می شود . شما ظاهرا پول هم ندارید زیرا اگر پول داشتید اسکناسی در مشت آن دربان می گذاشتید و او شما را به منزل مادام تالیین راه می داد . شما یک موجود کوچک سالم و عفیف هستید و .....
در یک لحظه ساکت شد و سپس با تندی و عجله گفت :
- و .... من میل دارم با شما ازدواج کنم .
- بگذارید بروم . مسخره ام نکنید .
به طرف جلو خم شدم و به شیشه ی پشت راننده کالسکه کوبیدم .
- درشکه چی ، فورا توقف کنید .
درشکه ایستاد ولی ژنرال مجددا فرمان داد :
- فورا حرکت نمایید .
درشکه در سکوت شب به راه افتاد صدای او از گوشه تاریک درشکه به گوش می رسید .
- شاید متوجه منظورم نشده اید باید مرا ببخشید ولی من تاکنون فرصت مناسبی که با دختر جوانی مانند شما ملاقات کنم نداشته ام حقیقت را می گویم بسیار مایلم با شما ازدواج کنم .
- در اتاق پذیرایی مادام تالیین گروهی از زنان متشخص که شایسته و مناسب ژنرال ها هستند موج می زنند من شایستگی همسری ژنرال ها را ندارم .
- گمان می کنید که من با یکی از آن زنان هرزه ازدواج می کنم ؟ اگر چنین تند و زننده صحبت می کنم معذرت می خواهم منظورم همان زنان متشخص و متعین سالنهای پذیرایی ترز تالیین است .
آن قدرخسته بودم که نمی توانستم جواب بدهم و یا حتی فکر کنم . نمی دانستم این برنادوت ، این مرد عظیم و بلند قد از جانم چه می خواهد . به هر حال زندگیم تباه و پایمال شده بود . در زیر پالتو بزرگ و سنگین او سرمای شدیدی در خود حس می کردم و کفش های ابریشمی مرطوبم مثل قطعه سربی پایم را فشار می داد .
- مادموازل اگر انقلاب کبیر فرانسه رخ نمی داد من ژنرال و حتی افسر نبودم . شما خیلی جوان هستید ولی شاید بدانید قبل از انقلاب هیچ فردی از خانواده متوسط به درجه سروانی هم ارتقا نمی یافت . پدرم که در یک خانواده ی صنعتگر و پیشه وری به دنیا آمده بود در دفتر وکیل دعاوی نویسنده بود . دختر خانم ما مردم ساده ای هستیم من به اتکا ی خود با سعی و کوشش خود ترقی کرده ام . وقتی پانزده ساله بودم وارد ارتش شدم و چند سال گروهبان بودم و کم کم .... حالا ژنرال و فرماند ه یک لشکر هستم . مادموازل .... ولی شاید من برای شما خیلی پیر و بزرگ باشم .
به خاطرم رسید که روزی ناپلئون به من گفت :" هر اتفاقی رخ دهد .... باز هم مرا دوست خواهی داشت و به من معتقد خواهی بود ؟." یک زن متشخص با پشت چشم بلند و آرایش شده ... البته ناپلئون عزیز من منظور و مقصود تو را درک می کنم ولی رفتار تو خورد کننده و درهم شکننده است .
ژنرال به صحبت خود ادامه داد :
- مادموازل باید سوال مهمی از شما نمایم .
- ببخشید صدای شما را نشنیدم چه پرسیدید ژنرال برنادوت ؟
- آیا من برای شما پیر و مسن هستم ؟
- نمی دانم شما چند ساله هستید ؟ و سن و سال مهم نیست .
- البته مهم است و خیلی مهم است شاید حقیقتا من در مقابل شما پیرمردی باشم . سی و یک ساله هستم .
- به زودی شانزده ساله خواهم شد . خیلی خسته هستم میل دارم به منزلم برگردم .
- بله البته معذرت می خواهم من راستی بسیار بی ملاحظه و بی پروا هستم منزل شما کجا است ؟
آدرس منزل را به او گفتم و او هم به درشکه چی دستور داد و سپس گفت :
- آیا من طرف توجه شما هستم ؟ ده روز دیگر باید به جبهه مراجعت نمایم . شاید در ظرف این ده روز شما بتوانید جوابی به من بدهید .
آهسته صحبت می کرد ولی با سرعت به صحبت خود ادامه داد :
- نام من ژان باتیست . ژان باتیست برنادوت است . در مدت چند سال قسمتی از حقوقم را ذخیره کرده ام و می توانم خانه ی کوچکی برای شما و کودک بخرم .
بدون توجه و اهمیت پرسیدم :
- کدام کودک ؟
با آهنگ مصمم و پر نفوذی گفت :
- طبعا برای طفل خودمان .
سپس دستش را برای گرفتن دست من پیش آورد ولی من دستم را عقب کشیدم و او به صحبت ادامه داد :
- مادموازل آن قدر میل دارم که زن و فرزندی داشته باشم که حدی بر آن متصور نیست . سالیان دراز در این آرزو بوده ام .
دیگر صبر و حوصله ام تمام شده و گفتم :
- گوش کنید شما اصولا مرا نمی شناسید نمی دانید کی و چکاره هستم.
با کلمات شمرده و مطمئن جواب داد :
- البته شما را می شناسم خیلی خوب می شناسم گمان می کنم شما را خیلی بیشتر و بهتر از فامیلتان می شناسم . من آن قدر وقت و فرصت ندارم که درباره ی همسرم بیاندیشم من تقریبا همیشه در جبهه جنگ هستم و وقت و فرصت ندارم که به ملاقات فامیل شما بیایم با شما قدم بزنم و معاشرت کنم و سپس پیشنهاد ازدواج بنمایم . من باید زود و فورا تصمیم بگیرم و تصمیم خود را گرفته ام .
تصمیم او قطعی بود می خواست مرخصی بگیرد تا ازدواج نماید خانه ای بخرد و فرزندی داشته باشد . آهسته گفتم :
- ژنرال برنادوت در زندگی هر زنی فقط یک عشق بزرگ وجود دارد .
با عجله پرسید :
- از کجا فهمیدید ؟
- چطور ؟ ازکجا فهمیدم ؟ این اصل مهم را در تمام داستانها نوشته اند و باید صحیح باشد .
در همین موقع درشکه ایستاد و ما به منزل کلاپن در کوچه ی باک رسیده بودیم . ژنرال درب کالسکه را باز کرد و مرا در پیاده شدن کمک نمود . چراغی بالای درب ورودی خانه آویزان بود . کشیده و راست همان گونه که در خانه ی مادام تالیین ایستاده بودم ایستادم روی پنجه بلند شدم تا بتوانم صورت او را ببینم . دندان های سفید و زیبا و بینی درشتی داشت . کلید را که مادام کلاپن به من داده به ژنرال برنادوت دادم . او قفل درب را باز کرد و در حالی که به منزل اشاره می نمود گفت :
- شما در خانه ی بسیار زیبایی زندگی می کنید .
- اوه .... ما در قسمت عقبی این منزل زندگی می نماییم . شب بخیر خیلی از شما ممنونم .برای همه چیز از لطف شما تشکر می کنم .
ولی او در جای خود ثابت ایستاده و حرکتی نکرد. گفتم :
- زود تر به درشکه بروید . کاملا خیس خواهید شد .
سپس چیزی به خاطرم گذشت و لبخندی زده و او را مطمئن ساخته و گفتم :
- نگران نباشید بیرون نخواهم رفت .
-حالا که دختر خوبی شدید شب بخیر چه موقع برای جواب نزد شما بیایم ؟
سرخود را حرکت داده و گفتم :
- در زندگی هر زنی فقط یک ....
ولی او دست خود را به علامت مخالفت بلند کرد ولی من در جواب ادامه دادم :
- ژنرال این ازدواج منطقی نیست راستی صحیح نیست نه از این نظرکه من برای شما خیلی جوان هستم به خودتان نگاه کنید ، من برای شما خیلی کوچک و کوتاه هستم .
با این جمله فورا درب را پشت سرم بستم . وقتی وارد آشپزخانه کلاپن شدم خسته نبودم بلکه ضعف و ناتوانی شدیدی در خود حس می کردم . دیگر نمی توانم بخوابم خواب از چشمانم فرار کرده . در پشت میز آشپزخانه نشسته و مشغول نوشتن هستم . دو روز دیگر این ژنرال سراغ من خواهد آمد ولی قطعا مرا نخواهد دید زیرا نمی دانم دو روز دیگر کجا هستم .

*********************
پایان فصل هفتم

R A H A
12-02-2011, 12:26 AM
ناپلئون بناپارت : من در جهان یک دوست داشتم و آن هم خودم بوده ام .
*********************
فصل هشتم :
مارسی : سه هفته بعد
سخت مریض بودم
*********************
سرماخوردگی ، گلو درد ، تب شدید و به قول شعرا قلب شکسته داشتم . در پاریس مدال طلایی که ماری به من داده بود را فروختم . پول آن فقط به اندازه ای بود که بتوانم به مارسی مراجعت نمایم . ماری فورا مرا به تخت خواب برد و دنبال طبیب رفت زیرا تبم تند و شدید بود . پزشک نمی توانست بفهمد چگونه و کجا دچار این سرماخوردگی شده ام زیرا چندین روز بود که در مارسی باران نیامده بود.
ماری فورا یک نفر را نزد مادرم فرستاد او نیز فورا به مارسی مراجعت کرد و به پرستاری من پر داخت ، تاکنون کسی نفهمیده است که من به پاریس رفته بودم .
اکنون روی نیمکت در روی تراس منزل دراز کشیده ام . مرا با چندین پتو پوشانیده اند و می گویند که بسیار رنگ پریده و لاغر هستم . ژولی و ژوزف از مسافرت تجارتی برگشته اند و امشب به دیدن ما خواهند آمد . امیدوارم بتوانم شب را با آنها بگذرانم .
ماری هم اکنون مراجعت نمود و یک اعلامیه را که با خطوط درشت چاپ شده به طرف من پرتاب کرد . بسیار خشمگین و نگران بود.
«ژنرال بناپارت به سمت فرماندهی نظامی پاریس منصوب گردیده و اغتشاشات گرسنگان در پایتخت بوسیله ی سربازان گارد ملی درهم شکسته شد .»

*********************
اولین بار که این اعلامیه را دیدم کلمات آن در مقابل چشمم می رقصیدند . ولی اکنون به آن عادت کرده ام . ناپلئون فرماندار نظامی پاریس است اعلامیه گزارش می دهد که جمعیت و اغتشاش کنندگان به طرف قصر تویلری هجوم برده و می خواستند نمایندگان ملت را قطعه قطعه نمایند . باراس در کمال نا امیدی ژنرال ناپلئون بناپارت افسر سابق ارتش را مورد اعتماد قرار داده و به فرماندی گارد ملی منصوب می نماید. پس از آن ناپلئون درخواست اختیارات نامحدود از مجلس نمایندگان می کند که بلافاصله تصویب می شود. ناپلئون به افسر جوانی از رسته سوارنظام امر فرموده که فورا چند قبضه توپ حاضر و در سمت شمال ، جنوب و مغرب تویلری موضع بگیرد . این توپ ها به سمت کوچه ی سنت روش ، پونت رویال نشانه روی کرده بودند . جمعیت به طرف قصر پیش می آید و نزدیک می شود .
ناگهان فریادی در فضا طنین انداخت « آتش » فقط شلیک یک توپ کافی بود که جمعیت را متفرق سازد. نظم و آرامش در شهر حکم فرما شد . رهبران جمهوری فرانسه از مردی که توانسته بود جمهوری را از خطر اضمحلال نجات دهد سپاسگزاری نمودند و او را به سمت فرماندار نظامی پاریس منصوب کردند.
سعی می نمایم این جریان و مساله فرماندهی غیر منتظره ناپلئون را حل کنم ناگاه مکالماتی را که در کنار پنجره منزل مادام تالیین شنیده بودم به خاطر آوردم " فوشه عزیز اگر من جای باراس بودم جمعیت را با گلوله متفرق میکردم "
-«ولی قبلا کسی را که آرزو و تمایل شلیک داشته باشد جستجو کرد .»
یک شلیک توپ کافی و ناپلئون هم آن را شلیک کرده بود . اعلامیه گزارش می داد که ناپلئون یک گلوله به وسط جمعیت اغتشاش کنندگان شلیک نمود .....جمعیت !!!! اغتشاش کنندگان !!!!!! محققا اینان مردمی بودند که در دخمه ها زندگی کرده و قادر به پرداخت قیمت کمر شکن نان نبوده اند .... آری ، مادر ناپلئون هم در دخمه زندگی می کند . « مادام فرزند شما نابغه است .....»
« متاسفانه بله ....»
*********************
نوشتن دفتر خاطراتم با رسیدن این اعلامیه قطع شد . ولی اکنون در اتاق خود مشغول نوشتن هستم . هنگامی که درباره ی این اعلامیه می اندیشیدم صدای آمدن ژولی و ژوزف را شنیدم . آنها تا شب منتظر نشده و فورا به منزل ما آمده بودند . درب تراس نیمه باز بود و می توانستم گفتگوی آنها را بشنوم .
ژوزف گفت :
- ناپلئون نامه ی بلندی به من نوشته و مبلغ زیادی پول برای مادرم فرستاده یک نفر را به منزل فرستادم تا او فورا به اینجا بیاید چطور است مادام کلاری ؟
مادرم گفت :
- بسیارخوب است و خیلی مشتاق دیدار مادام لتیزیا است .
ژولی و ژوزف به دیدن من نیامدند . ژولی شروع به گریه کرد و گفت :
- ناپلئون به ژوزف نوشته است که با بیوه ی ژنرال بوهارنه نامزد شده و به ما یادآوری کرده تا به دزیره بگوییم که او همیشه دوست دزیره خواهد بود .
مادرم با حسرت و تاثر گفت :
- دخترک بیچاره ، دخترک بیچاره ام !!!
سپس صدای ورود مادام لتیزیا ، الیزا و پولت را که هر سه با هم آمده بودند شنیدم . هرسه بلافاصله شروع به صحبت کردند تا اینکه ژوزف با صدای بلند شروع به خواندن نامه ی ناپلئون نمود . این نامه بدون شک از طرف فرماندار نظامی پاریس نوشته شده بود . ژولی و ژوزف پس از مدتی به تراس آمدند و کنارم نشستند . ژولی با محبت پشت دستم می زد و نوازشم می کرد ، ظاهرا کسل و ناراحت بود گفت : باغ زیبایی خود را از دست داده و منظره ی پاییزی به خود گرفته . با انگشت به نامه ای که ژوزف در بین انگشتان خود فشار می داد اشاره نمودم و گفتم :
- باید به مناسبت شغل جدید برادرتان به شما تبریک بگویم .
- تشکر می کنم ولی بسیار متاسفم که یک خبر ملال انگیز برای شما دارم اوژنی ، من و ژولی بسیار از این خبر کسل و رنجیده خاطریم و .....
صحبت او را قطع کردم :
- اهمیت ندارد ژوزف ، می دانم ....
وقتی قیافه ی مغشوش و درهم او را از مد نظر گذرانیدم گفتم :
- درب سرسرا باز بود و هرچه شما گفتید شنیدم .
در همین موقع مادام لتیزیا وارد شد و چشمانش می درخشید با اضطراب و نگرانی گفت :
- یک بیوه با دو طفل ! شش سال بزرگتر از بچه ام !چطور ناپلئون جرات کرد چنین عروسی برای من بیاورد.....؟
قیافه ی ژوزفین با پشت چشم سفید نقره ای مو های مجعد کودکانه و تبسم تحقیر آمیز در نظرم مجسم شد . بلی مادام لتیزیا با دستهای قرمز و پینه بسته و گردن چروک خورده ی زنی که تمام عمرش را صرف رختشویی و بچه داری نموده است در مقابلم ایستاده بود. دست های خشن او یک بسته بزرگ اسکناس را درخود می فشرد ، فرماندار نظامی پاریس قسمتی از حقوق خود را برای مادرش فرستاده بود .
کمی بعد در روی نیمکت سرسرا نشسته به حوادث مهمی که در اطراف آن بحث می شد گوش کردم .
اتیین بهترین شرابش را از قفسه بیرون آورد و گیلاس همه را پر کرد و گفت از بستگی با ژنرال بناپارت بسیار مغرور و متکبر است . مادرم و سوزان روی برودردوزی خم شده بودند . آهسته گفتم :
- حالم بهتر شده است ملافه هایی را که مشغول برودردوزی بودم بیاورید ، می خواهم علامت جهیز خود را بدوزم و تمام کنم .
هیچکس مخالفت نکرد ولی وقتی مشغول دوختن یک حرف درشت b و یک b و یک b دیگر و باز هم b شدم ، سکوت وحشت انگیزی همه را فرا گرفت دریافتم که قسمتی از زندگی ام تباه شده و به پایان رسیده با صدای بلند گفتم :
- دیگر میل ندارم مرا اوژنی بنامید .... از این پس نامم « برناردین اوژنی دزیره »است و نام دزیره را بیشتر دوست دارم و ترجیح می دهم بعد از این مرا دزیره صدا کنید .
همه به یکدیگر نگریستند . نگاه آنها حاکی از ترس و وحشت و ترحم بود. در جنون و دیوانگی ام شک و تردید داشتند .

R A H A
12-02-2011, 12:26 AM
ناپلئون بناپارت : تسخیر یک کشور بزرگ از تسخیر قلب کوچک زن آسان تر است .


********************
فصل نهم
رم ، 27 دسامبر 1797 ،
مرا با این مرد محتضر تنها گذارده اند .

********************
نام او ژان پی یر دوفو Jean-pierre Duphot و یکی از ژنرال های ستاد ناپلئون است و امروز برای خواستگاری من به رم آمده بود. دو ساعت قبل گلوله ای به شکم او اصابت کرد . او را روی نیمکت اتاق دفتر ژوزف خوابانیدم طبیب گفت کار این مرد محتضر تمام است و کمکی از او بر نمی آید .
دوفو بیهوش است به سختی تنفس می کند جوی باریکی از خون در گوشه ی لبانش جاری است چند حوله اطراف چانه او گذارده ام ، چشمانش نیمه باز است ولی چیزی نمی بیند . صدای آهسته ای از اتاق مجاور به گوش می رسد . ژولی و ژوزف ، دکتر و دو مستخدم سفارت مشغول صحبتند . ژولی و ژوزف اتاق را ترک کرده اند زیرا از دیدن مردی که در حال نزع است می ترسند .
این طبیب یک نفر ایتالیایی است و آشنایی با جناب آقای سفیر جمهوری فرانسه در رم را که برادرش فاتح ایتالیا است به پرستاری از ژنرال ناشناس ستاد عمومی ترجیح می دهد . حس می کنم دوفو به هوش بیاید ولی نمی دانم چرا ؟.... همچنین تصور می کنم که این ژنرال مدتها قبل مرده است . دفتر خاطراتم را برداشته و پس از چند سال مشغول نوشتن آن هستم اکنون دیگر تنهایی را حس نمی کنم صدای قلم به گوش می رسد و صدای تنفس مقطع این مرد محتضر تنها صدایی نیست که در اتاق بزرگ وحشتناک شنیده می شود.
ناپلئون را ندیده ام .... فقط مادرش او را هنوز به این نام می خواند . تمام دنیا فقط درباره ی ناپلئون بناپارت بحث می کنند و نه چیز دیگر . هنوز فامیل ما از آن ملاقات عجیب من و ناپلئون بی اطلاعند . ناپلئون در بهار سال بعد با ژوزفین ازدواج کرد و تالیین و باراس شهود آنها بودند . ناپلئون فورا صورت حساب خیاط بیوه بوهارنه را پرداخت و دو روز پس از ازدواج به ایتالیا عزیمت کرد . از طرف حکومت وقت فرماندهی عالی ایتالیا به او واگذار گردید و در ظرف پانزده روز در شش نبرد فاتح شد .
**********
تنفس مرد محتضر تغییر کرده و آهسته تر شده . چشمان او کاملا باز است . نام او را صدا کردم ولی صدای مرا نمی شنود .

**********
بله در ظرف دو هفته ناپلئون در شش نبرد فاتح شد . سپس ارتش اطریش شمال ایتالیا را تخلیه کرد .
من غالبا به مکالمه ی خودمان در کنار نرده ی باغ می اندیشم ، ناپلئون عملا کشور های جدیدی به وجود آورده ، اولین کشور خود را لمباردی Lombardy و آخرین آن را جمهوری سیس آلپن Cisalpin نام نهاده است . شهر میلان را پایتخت لمباردی تعیین کرد و پانزده نفر از بزرگان ایتالیا را برای اداره و حکومت این کشور به نام فرانسه انتخاب و منصوب کرد. در ظرف یک شب کلمات «آزادی مساوات و برادری» روی تمام دیوارهای شهر نوشته شد . اهالی میلان مجبور شدند مبلغ هنگفتی پول ، سیصد اسب اصیل کالسکه و بهترین تابلو های نقاشی و ذخایر هنری خود را تسلیم نمایند.
ناپلئون همه چیز را به پاریس فرستاد ولی قبلا حقوق سربازان خود را از پول هایی که در ایتالیا بدست آورده بود پرداخت . معمولا حکومت فرانسه به ارتش فرانسه مقروض بود و باراس و همدستان و شرکای او نمی دانستند چه حادثه ای رخ داده که خزانه ی ملی دیگر خالی نیست و تقریبا پر است . بهترین و قشنگترین اسبهای ایتالیا کالسکه ی سران جمهوری را می کشد . بهترین و قیمتی ترین تابلوهای نقاشی سالن های پذیرایی آنان را تزیین نموده است . ناپلئون مخصوصا توجه اهالی پاریس را به تابلویی به نام «ژوکوند» و کار یک نفر نقاش به نام لئوناردو داوینچی است جلب کرد . در این تابلو خانمی که ظاهرا نامش مونا است با لبان بسته تبسم می کند . تبسم او لبخند ژوزفین را به خاطرم می آورد و شاید دندان های مونا هم مانند دندان های ژوزفین بد و خراب بوده اند .
بالاخره حادثه ای که هیچ کس وقوع آن را تصور نمی کرد رخ داد. در شروع انقلاب ، جمهوری فرانسه علیه کلیسا ی رم وارد جنگ شد و کشیش های کاتولیک از روم فرارکرده و به پشت مرزها پناهنده شدند . اکنون پاپ شخصا پیشنهاد صلح به فرانسه داده و به ناپلئون فاتح ایتالیا نزدیک شده است .
این حادثه باعث خوشحالی و شعف فراوان اتیین گردیده و هرکسی به مغازه اش می آید برای او می گوید که چگونه ناپلئون سالها قبل طرح فتح ایتالیا را برای او گفته است . اتیین همیشه می گوید که ناپلئون نه تنها برادر شوهر خواهر اوست بلکه بهترین دوست او نیز می باشد .

**********
مدتها در کنار دوفو نشستم و سر او را بالا نگه داشتم ولی نتیجه ایی ندارد دیگر نمی تواند به راحتی تنفس نماید کف های خون آلود را از کنار دهانش پاک کردم . صورت او مانند مومیایی است . دکتر را صدا کردم . او گفت :
- خونریزی داخلی است .
و بلافاصله مراجعت کرد . مطمئن هستم که با ژولی و ژوزف درباره ی جشن و ضیافت فردا بحث می کنند .

**********
حکومت فرانسه در پاریس قبل از امضای موافقت نامه واتیکان بسیار نگران و مشوش بود . زیرا ناپلئون شخصا و به استقلال کامل کلیه ی موافقت نامه ها را با قسمت های مختلف ایتالیا که به آنها آزادی بخشیده است تهیه و امضا می نماید. البته به نظر موافق یا مخالف حکومت مرکزی فرانسه اهمیتی نمی دهد و رهبران جمهوری دائما غر می زنند که این عمل ناپلئون از حدود اختیارات یک فرمانده عالی نظامی خارج است . این قرارداد ها جزو اختیارات وزارت خارجه و دارای اهمیت به سزایی است ولی ناپلئون مخالفت ها ی حکومت را نادیده انگاشت و حتی به نامه های آنها جواب هم نداد . تصادفا ناپلئون درخواست اعزام واحد ها و افراد بیشتری به ایتالیا نمود و دقیقا تعیین کرد که این واحد ها باید از کدام جبهه به ایتالیا فرستاده شوند و با این عمل خود نشان داد که نه تنها به جبهه ایتالیا بلکه با اوضاع سایر جبهه های فرانسه نیز آشنایی کامل دارد . وقتی در پاریس پیشنهاد شد که مشاور سیاسی برای ناپلئون و یک نفر سفیر برای ایالات ایتالیا فرستاده شود ، ناپلئون نامه ای به حکومت فرانسه نوشت و صورتی ارسال داشت که تاکید کرد که باید این اشخاص انتخاب و به عنوان سفیر به ایتالیا و نزد او اعزام شوند . ژوزف اولین نفر این لیست بلند بالابود.
با این ترتیب ژولی و ژوزف به ایتالیا ، اول به به پارما و سپس به عنوان سفیر فرانسه در ژنوا و در آخر به رم آمدند . البته مستقیما از مارسی به ایتالیا نیامدند بلکه از پاریس به ایتالیا عزیمت کردند . به محض این که ناپلئون به حکومت نظامی پاریس منصوب شد فورا به برادرش نوشت که او فرصت مناسب و موقعیت بهتری در پاریس خواهد داشت . هر حادثه ای رخ دهد ، ناپلئون همیشه پست و محل مناسبی برای ژوزف پیدا می کند . ژوزف شغل دولتی خود را از منشی گری در شهرداری مارسی شروع کرد . در پاریس ناپلئون او را به باراس و سایر سیاستمداران و همچنین به کنتراتچی های ارتش و به نوکیسه هایی که مشغول سفته بازی روی منازل بودند معرفی نمود . ژوزف شروع به بستن بار خود کرد و املاکی را که دولت از اشراف و نجبا مصادره کرده بود به قیمت نازل در موقع مناسب خریداری کرد و بعدا به چندین برابر قیمت فروخت . این موضوع را اتیین برای ما تشریح کرد زیرا به علت کمیابی خانه دلال بازی در این زمینه بسیار نفع دارد . ژوزف در مدت کوتاهی توانست خانه ی کوچکی برای خودش و ژولی در کوچه روشر خریداری کند .

**********
وقتی اخبار فتح ایتالیا در پاریس منتشر شد ژوزف مرد مهم و سرشناسی گردید او برادر ارشد کسی بود که روزنامه های خارجی او را مرد مقتدر فرانسه و روزنامه های خودمان ناجی مردم ایتالیا می نامیدند . بله ژوزف برادر شخصی بود که عکس او در ویترین مغازه ها ، فنجان های قهوه خوری ، گلدان و قوطی انفیه دیده می شد . در یک طرف صورت ناپلئون و در طرف دیگر پرچم فرانسه به چشم می خورد .
موافقت فوری حکومت فرانسه با درخواست فرمانده فاتح ایتالیا و اعزام ژوزف به سمت سفیر ایتالیا در فرانسه باعث تعجب کسی نبود و ژولی و ژوزف به اولین قصر مرمر خود در ایتالیا عزیمت کردند . ژولی بسیار غمگین بود شروع به نوشتن نامه های مایوسانه نموده و درخواست داشت که من هم به ایتالیا بروم و با آنها باشم . مادرم اجازه داد به ایتالیا بیایم . از آن وقت تاکنون با ژولی و ژوزف از یک نقطه به نقطه دیگر در حرکت و سرگردان هستم . در اتاق و سالن های بزرگ و وسیع که دارای سقف بلند سیاه و سفید هستند زندگی می کنم ، در سرسراهایی که فواره های متعدد برنز در آنها خودنمایی می کند می نشینم . قصر فعلی «پلازوکورزینی» نام دارد . اطراف ما را صدای مهمیز چکمه و آهنگ شمشیر احاطه کرده زیرا ستاد ژوزف را اکثرا افسران ارتش تشکیل داده اند .
فردا شب ژوزف بزرگترین مهمانی را که تاکنون از طرف سفارت داده شده برپا خواهد کرد . تصمیم دارد ژولی و خودش را به سیصد و پنجاه نفر از مهمترین افراد و خانواده های ایتالیایی معرفی کند .ژولی نتوانسته است مدت یک هفته چشم برهم بگذارد رنگ او مثل گچ سفید شده و حلقه های سیاهی در زیر چشمش به وجود آمده .ژولی یکی از آن زنانی است که اگر چهار نفر مهمان داشته باشند خود را در اثر غصه و خیال می کشند و تلف می کنند . در این جا لااقل همه روزه پانزده نفر مهمان داریم و ژوزف نیز مهیا است که به هر مناسبت و فرصتی مجلس ضیافت برای لااقل چند صد نفر ترتیب بدهد . همچنین ارتش کوچکی از مستخدمین آشپزها اتاقدار و مهمتر از همه درشکه چی در اطراف ما هستند . ژولی شخصا تصور می کند که مسئول اداره این سیرک عظیم و مسخره است . همیشه به گریه و ناله پناه می برد و می ترسد که مبادا به خوبی برگزار نشود ژولی این اخلاق و خصلت بد را از مادرم به ارث برده و حتی مانند او صحبت می کند .

**********
دوفو مجددا حرکت کرد . امید وار بودم به هوش بیاید . برای یک لحظه به طور وضوح به من نگاه کرد ولی چشمان نیمه بسته ی او حالت زنده و روح دار خود را ازدست داد. به سختی سعی می کرد نفس بکشد ولی خون بیشتری از دهان او خارج شد و بیشتر در بالشی که در زیر سر او قرار داده ام فرو رفت . ژان پی یر دوفو ، بسیارسعی کردم که بتوانم به شما کمک کنم ولی کاری از من ساخته نیست .....!

**********
ناپلئون با وجود جنگ ها و فتوحات و قرارداد های صلح و کشورهای جدید التاسیس فرصت کافی برای رسیدگی به امور فامیل خود را دارد . از همان روز اول قاصد هایی از ایتالیا وارد مارسی شدند و نامه و پول فراوان برا ی مادام لتیزیا آوردند . مادام لتیزیا به منزل بسیار عالی و آبرومندی نقل مکان کرد . و آن ژرم خطرناک به بهترین مدارس فرستاده شد.
کارولین به همان مدرسه ای که هورتنس Hortense بوهارنه دختر ژوزفین ، مشغول تحصیل بود رفت . بناپارت ها حقیقتا در دنیا مشهورشده اند ولی ناپلئون بسیار خشمگین است که چرا مادرش اجازه داد الیزا خواهرش با شخص گمنامی به نام «فیلیکس باکیوچی» ازدواج نماید و برای او نوشت " چرا با این عجله ازدواج کرد ؟ چرا همسر این محصل بی ارزش موسیقی شد . "
الیزا مدتها به دنبال این دانش آموز مدرسه موسیقی بود و امید داشت که روزی همسر او شود وقتی که اولین خبر فتوحات ایتالیا به فرانسه رسید باکیوچی فورا درخواست ازدواج کرد و بلافاصله درخواستش قبول شد . پس از عروسی او ناپلئون متوحش گردید که مبادا پولت هم با کسی ازدواج نماید که مورد قبول او و فامیل نباشد به همین جهت ملاقاتی برای مادام لتیزیا و پولت در ستاد فرماندهی اش در مونتبلو MOntebello ترتیب داد و در همانجا به سرعت برق خواهرش را به ازدواج افسری به نام «ژنرال لوکلرک» که ما هیچ کدام او را نمی شناختیم در آورد .
ناپلئون با وجودی که مشغول به وجود آوردن تاریخ جهانی است که ممکن است نامفهوم و نامطبوع باشد مرا فراموش نکرد . ظاهرا تصمیم داشت که چیزی به عنوان غرامت به من بپردازد و با موافقت ژولی و ژوزف افسران مجرد را یکی پس از دیگری به خواستگاری من می فرستاد . اولین نفر " ژونو " آجودان شخصی او در مارسی بود .
ژونوی قد بلند و موبور دوست داشتنی اش به ژنوا آمد و درخواست کرد که با من در باغ قدم بزند . وقتی وارد باغ شدیم پاشنه هایش را به هم چسباند و گفت که افتخار دارد که درخواست ازدواج از من می نماید . از او تشکر کردم ولی درخواستش را رد کردم اما ژونو که اعلام خطر می کرد گفت :
- این دستور ناپلئون است .
عقیده ی ناپلئون را درباره ی ژونو به خاطر آورد م " ژونو تا پای مرگ صدیق و وفادار ولی احمق است . " سرم را به علامت مخالفت حرکت دادم ، او چند روز بعد به مونتبلو مراجعت کرد . کاندیدای دوم مارمون بود که او را از مارسی می شناختم . مارمون مستقیما درخواست ازدواج نکرد ولی استادانه منظور خود را فهماند . در مورد او هم گفته ی ناپلئون از خاطرم گذشت " بسیار باهوش است ولی به خاطر شغل و درجه اش به من وفادار است . " این اندیشه از خاطرم گذشت که مارمون می خواهد با خواهر زن ژوزف بناپارت ازدواج کند و به وسیله ی ازدواج با من منسوب ناپلئون شود . بله با یک تیر دو نشان خواهد زد هم مورد لطف ناپلئون قرار می گیرد و هم جهیز سنگینی را تصاحب می کند .
نزدیک شدن استادانه ی مارمون را ماهرانه رد کردم . سپس نزد ژوزف رفتم و درخواست کردم اگر ممکن است نامه ای به ناپلئون بنویسد که دیگر افسری به خواستگاری من نفرستد . ژوزف جواب داد :
- متوجه نیستی که ناپلئون ازدواج خواهر زن برادرش را افتخاری برای افسران برجسته ی خود می داند ؟
- نه نشان ، نه پاداش و نه حمایل هستم که به افسر شایسته ای داده شوم و اگر راحتم نگذارید نزد مادرم مراجعت خواهم کرد .
انتظار داشتم که این یادآوری او را متقاعد کرده باشد .
امروز صبح من و ژولی با وجود سردی هوا در باغ نشسته بودیم در وسط حیاط مجسمه ی برنزی زنی که یک ماهی بزرگ در دستان خود دارد دیده می شود دائما از دهان این ماهی آب می ریزد ، من و ژولی اسامی خانواده های اشرافی ایتالیا را که در مهمانی فردا به ما معرفی می شوند مطالعه می کردیم . ژوزف درحالی که نامه ای در دست داشت وارد شد . جناب آقای سفیر از هر دری سخن می گفت ، این روش معمولی او است و هر وقت خبر نامطبوعی دارد این طور رفتار می کند بالاخره گفت :
- ناپلئون یک وابسته نظامی جدید به نام ژنرال ژان پی یر دوفو که افسر جوان زیبایی است به سفارت فرستاده است .
سرم را بلند کردم .
- دوفو ؟ آیا ژنرالی به نام دوفو یک مرتبه در ژنوا نزد شما نیامده ؟
ژوزف که بسیار خوشحال شده بود جواب داد :
- البته .... گمان می کنم توجه شما را جلب کرده است ..... بسیار خوب است ، به به .... ناپلئون نوشته است که امیدوار است اوژنی - باید اورا ببخشید او همیشه شما را در عوض دزیره ، اوژنی می نامد - مخصوصا نسبت به این افسر جوان کم رو و خجالتی مهربان باشد . ناپلئون می گوید که .....
برخاسته و گفتم :
- باز هم طرح جدیدی برای ازدواج ؟ تصور کردم از این گونه دیوانگی ها رهایی یافته ام . فورا به ناپلئون بنویسید که این دوفو یا هرچه نام او است اجازه ندارد به اینجا بیاید .
- ولی اکنون اینجاست و یک ربع قبل وارد شده و حامل این نامه بوده است .
درب را با خشم و غضب به هم کوبیدم و این عمل مسرت خاصی در من ایجاد کرد .صدای شدید به هم خوردن درها در این قصر مرمر مانند صدای انفجار بمب به گوش می رسد . برای اینکه از ملاقات دوفو احتراز کنم غذای ظهر را در اتاقم صرف کردم ولی برای شام به پایین آمدم زیرا صرف غذا در تنهایی چندان لذتی ندارد . طبعا دوفو را کنار من نشاندند . ژوزف دستورات ناپلئون را بنده وار اطاعت می کند . تصادفا به این افسر نگاه کردم جوانی است که به زحمت می توان او را بلند قد گفت ، رنگ صورتش کاملا تیره است ، دندان های سفید او در دهان گشادش جلب نظر می کند و این تنها خاطره ای است که از او در من باقی ماند . دندان های سفید او مخصوصا مرا عصبانی می کرد . زیرا دائما به من می نگریست و لبخند میزد.
غالبا صحبت ما در سر میز غذا قطع می گردید زیرا به صدای جمعیت که دائما در اطراف سفارت فریاد می زد " زنده باد ایتالیا .... زنده باد آزادی " و بعضی مواقع فریاد می کردند " مرگ بر فرانسه .... نابود باد فرانسه " شنیده می شد . غالب مردم ایتالیا مشتاق و خواهان عقاید و افکار جمهوری هستند و بعضی از آنها به علت مخارج کمر شکنی که نیروهای اشغالگر ما برای آنان ایجاد کرده رنج می برند و مخصوصا از اینکه کارمندان و روسای مشاغل رسمی آنها به وسیله ی ناپلئون تعیین می شود در رنج و عذاب هستند . فریاد های امروز در اطراف سفارت با روزهای دیگر اختلاف دارد این فریاد ها بلند تر خشن تر و تهدید آمیزتر است .
ژوزف علت را شرح داد . شب گذشته چند نفر از اهالی رم به عنوان گروگان دستگیر شده اند زیرا یک ستوان فرانسوی در مشاجره ای در یکی از کاباره ها کشته شده . نمایندگان شهری برای مذاکره با ژوزف آمده اند و جمعیت در اطراف سفارت متمرکز شده تا از نتیجه مذاکرات مطلع شوند .
ژولی گفت :
- چرا این آقایان را نمی پذیرید ؟ می توانیم بعدا غذا صرف کنیم .
ژوزف جواب داد که این کار به او مربوط نیست و سایر کارمندان سفارت نیز صحبت او را تایید کردند . او هرگز آنها را نخواهد پذیرفت این امر از اول جزو مسئولیت فرماندار نظامی شهر بوده است . در همین موقع فریاد ها شدید تر شد و جمعیت به طرف درب سفارت نزدیک تر گردید . ژوزف با خشونت گفت :
- حوصله ام تمام شده باید میدان جلو سفارت را از وجود این مردم پاک کرد .
سپس به طرف یکی از منشیان سفارت برگشت .
- فورا به دفتر فرماندار نظامی شهر بروید و به او بگویید که فورا جمعیت اطراف میدان سفارت را متفرق نمایند . این فریاد ها قابل تحمل نیست .
منشی جوان برخاست و حرکت کرد ولی ژنرال دوفو از پشت سر او گفت :
- از در عقب سفارت بروید مطمئن تر است .به صرف غذا ادامه دادیم قبل از اینکه قهوه بنوشیم صدای سم اسب به گوش رسید برای پراکنده کردن جمعیت از میدان سفارت یک گردان سواره نظام اعزام شده بود . ژوزف برخاست ما هم با او به بالکن طبقه اول رفتیم . دریای مواجی از صورت های خشمگین کلمات زننده و فریاد های انتقام جویانه در میدان سفارت دیده و شنیده می شد . نمایندگان شهر را نتوانستیم ببینیم . جمعیت این نماینده گان را فشار داده و به درب ورودی قصر چسبانده بود . دو نگهبان بدون حرکت در جلو در ورودی ایستاده و هر لحظه خطر مرگ برای آنها وجود داشت . ژوزف فورا ما را از بالکن به عقب راند ولی خود هنوز می توانست جمعیت خشمگین را از پشت پنجره ببیند . رنگ شوهر خواهرم مثل مرده سفید شده بود و لب زیرین خود را می گزید و دستش که موی سرش را مرتب می کرد از شدت خشم می لرزید .
سربازان سوار نظام میدان سفارت را احاطه کردند و مانند مجسمه روی اسب ها نشسته و برا ی حمله حاضر و در انتظار فرمان بودند . فرمانده این سربازان ظاهرا قادر نبود فرمان حمله را صادر کند . دوفو گفت :
- من پایین می روم بلکه بتوانم این جمعیت را ساکت سازم .
ژوزف با تضرع و التماس گفت :
- ژنرال شما نباید خود را به خطر بیندازید . این عمل دیوانگی است سواران بزودی ....
دوفو خندید و دندان های سفید خود را نشان داده و گفت :
- جناب آقای سفر من افسرم و بعلاوه به خطر عادت کرده ام ترجیح می دهم که از خونریزی بیهوده جلوگیری نمایم .
صدای مهمیز چکمه اش شنیده شد و به طرف در رفت . آنجا چرخیده و به چشمانم نگریست من فورا به طرف پنجره رفتم . ژنرال رل یک مرد شجاع را برایم بازی می کرد تا بتواند توجه مرا جلب نماید . تنها بدون اسلحه از پله ها سرازیر شد و به جمعیت عصبانی نزدیک گردید راستی جنون و دیوانگی است . با خود فکر کردم ، ژونو، مارمون ، دوفو ، اینها از من چه می خواهند ؟
یک لحظه بعد درب بزرگ سفارت باز شد پنجره را کمی باز کردیم تا صحبت و گفتگوی آنها را بهتر بشنویم شدت فریاد مردم تخفیف یافت ولی هنوز زمزمه ی تهدید به گوش میرسید . صدای بلندی فریاد کرد " مرده باد " باز هم تکرارشد " مرده باد " ما اول نتوانستیم دوفو را ببینیم ولی بعد جمعیت به عقب رفت و برای او راه باز نمود . به محض آنکه دوفو دست خود را با تهدید بلند کرد که مردم ساکت شده و صدای او را بشنوند ، گلوله ای شلیک شد . سپس تیراندازی سواران شروع گردید .

R A H A
12-02-2011, 12:26 AM
ناپلئون بناپارت : مردم مانند فرزندان هستند و ارزش آنها بستگي به موقعيت شان دارد. انگيزه افراد بشر نيز ترس و يا نفع شخصي است؛ براي رهبري مردم بايد از اين دو انگيزه استفاده كرد.

*********************
ک لحظه بعد درب بزرگ سفارت باز شد پنجره را کمی باز کردیم تا صحبت و گفتگوی آنها را بهتر بشنویم شدت فریاد مردم تخفیف یافت ولی هنوز زمزمه ی تهدید به گوش میرسید . صدای بلندی فریاد کرد " مرده باد " باز هم تکرارشد " مرده باد " ما اول نتوانستیم دوفو را ببینیم ولی بعد جمعیت به عقب رفت و برای او راه باز نمود . به محض آنکه دوفو دست خود را با تهدید بلند کرد که مردم ساکت شده و صدای او را بشنوند ، گلوله ای شلیک شد . سپس تیراندازی سواران شروع گردید .
به سرعت از پله ها پایین دویدم و درب بزرگ سفارت را به شدت باز کردم . دو نفر نگهبان زیر بازوی ژنرال را گرفته بودند . پایش قدرت نگهداری بدنش را نداشت و روی زمین کشیده می شد. صورت و گردن او به طرف جلو خم و دهانش باز شده و خنده دائمی او به صورت دهان کجی وحشتناکی درآمده بود . آن دو نگهبان جسد ژنرال را به سرسرا آوردند . پاهای بدون روحش روی آجرهای مرمر کف سرسرا کشیده می شد . مهمیزهای او به کف اتاق می خورد آن دو سرباز با ناامیدی به من نگریستند . بلافاصله گفتم :
- بالا ببرید ، بالا ، باید او را در یکی از اتاق های طبقه بالا بخوابانیم .
اطراف ما را صورتهای سفید رنگ پریده احاطه کرده بودند . ژوزف ، ژولی ، کنسول سفارت ، ندیمه ی ژولی ، همه آنها وقتی دو سرباز حامل جسد را مشاهده کردند خود را کنار کشیدند . در خارج از قصر و در میدان سفارت سکوت مرگباری حکمفرما و فقط دو شلیک سواران برای پراکنده ساختن جمعیت کافی بود .
درب اتاق ژوزف را باز کردم این اتاق نزدیک اتاق من در طبقه دوم است . سربازان جسد ژنرال را روی نیمکت اتاق دفتر خوابانیدند یک بالش زیر سرش گذاردم ، ژوزف کنارم ایستاد و گفت :
- پزشک خبر کردم ، شاید حال او خیلی بد نباشد .
لکه قرمز جلو اونیفورم آبی ژنرال بزرگتر و وسیعتر می شد فورا به ژوزف گفتم :
- ژوزف اونیفورم او را باز کن .
ژوزف با کراهت دکمه های فرنج او را باز کرد . لکه خون روی پیراهن سفید او بسیار سرخ و روشن بود .
ژوزف گفت :
- گلوله به شکم او اصابت کرده .
به صورت ژنرال نگاه کردم رنگ او به شدت زرد شده بود . صدایی از دهان باز او خارج شد . تصور کردم گریه می کند ولی بعدا متوجه شدم که سعی دارد تنفس نماید . بالاخره طبیب لاغر و کوچک ایتالیایی وارد شد .ولی بیش از ژوزف نگران و مغشوش بود . فرصت بسیار مناسب و ذی قیمتی برای او دست داده زیرا او را به سفارت فرانسه احضار کرده اند . او یکی از طرفداران جمهوری فرانسه و ژنرال ناپلئون بناپارت به شمار می رفت . درحالی که مشغول باز کردن پیراهن ژنرال بود از اغتشاش امروز اظهار نگرانی می کرد . و زیرلب چیزی درباره ی " عوامل غیر مسئول " زمزمه می کرد . صحبت او را قطع کردم و پرسیدم که آیا چیزی لازم دارد ؟ با نگرانی به من نگاه کرد و متوجه شد که چه وظیفه ای دارد و جواب داد :
- اوه.......بله آب گرم و پارچه تمیز .
شروع به شستن زخم کرد . ژوزف کنار پنجره رفت و ژولی به دیوار تکیه داد و سعی می کرد خونسردی خود را حفظ نماید و ضعف نکند . ژولی را از اتاق بیرون بردم و به ژوزف گفتم که مراقب او باشد . ژوزف از ترک کردن اتاق خوشحال به نظر می رسید . دکتر به من گفت :
- می توانید یک پتو بیاورید ؟ بدنش خیلی سرد شده ، خونریزی زیاد بود ه ، داخلی ،خونریزی داخلی مادموازل .....
پتو را روی ژنرال انداختیم و نگاه دکتر روی پاگون طلایی ثابت شده و گفت :
- متاسفم که عمل دیگری نمی توان انجام داد ، چه حادثه وحشتناکی ، چه مرد برجسته ای .
سپس با عجله به طرف دری که ژوزف از آن خارج شده بود رفت و ناپدید گردید. به اتاق مجاور رفتم ، ژوزف ، ژولی ، کنسول سفارت و چند منشی دیگر کنار میزی نشسته و آهسته نجوا می کردند . مستخدمی شراب پورت داین در گیلاس آنها می ریخت . ژوزف از جای پرید و یک گیلاس شراب به دکتر داد . به خوبی حس کردم که این طبیب ناچیز در اثر اظهار ادب و لطف بناپارت در عرش پرواز می کند . با لکنت گفت :
- اوه .... عالیجناب ، برادر ناجی بزرگ ما ....
مجددا نزد دوفو مراجعت کردم ، بسیار نگران بودم پارچه تمیزی آورده و خون های زیر چانه اش را پاک کردم ولی بزودی از این عمل منصرف شدم زیرا دائما جریان باریکی از خون از گوشه ی لبانش جاری بود . بالاخره یک پارچه تمیز زیر چانه و گردن او پهن کردم ، بسیار سعی کردم توجه نگاه تاریک و مبهم او را به خود جلب نمایم ، بالاخره دفترچه خاطراتم را برداشته و مشغول نوشتن شدم .
گمان می کنم ساعات متمادی گذشته است و شمع ها تقریبا سوخته و تمام شده اند ولی هنوز صدای آهسته ی صحبت از اتاق مجاور به گوش می رسد . هیچکس به اتاق خواب نرفته است تا ....
دوفو ناگهان به هوش آمد .
صدای حرکت او را شنیدم . در کنارش زانو زدم و سرش را با دست هایم گرفته و بلند کردم . به من نگاه می کرد و باز هم نگاه می کرد. نمی دانست کجا است . گفتم :
- ژنرال شما در رم هستید ، در رم منزل بناپارت سفیر فرانسه .
لبانش را حرکت داد . کف قرمزی از گوشه دهانش خارج شد با دست دیگرم صورتش را پاک کردم تا بتواند آهسته صحبت کند .
- ماری .... می خواهم نزد ماری بروم .
- ماری کجا است ، زود بگویید ماری کجا است ....؟
چشمان او برویم خیره شد و مرا شناخت . هنوز نگاه او حالت استفهام داشت . مجددا تکرار کردم :
- شما در رم هستید در شهر اغتشاش رخ داد شما زخمی شدید گلوله ای به شکم شما اصابت کرده .
سر خود را حرکت داد ، او گفته مرا فهمیده بود افکارم مغشوش و درهم بود و نمیتوانستم کمکی به این ژنرال بنمایم . اما شاید ماری .... با عجله در گوش او گفتم :
- نام فامیل ماری چیست و کجا زندگی می کند ؟
نگاهش نگران و مضطرب بود . لبان او حرکت کرد و خیلی آهسته گفت :
- نگویید ، به بناپارت نگویید ...
- قول می دهم که چیزی نگویم ولی اگر نقاهت شما طولانی شود باید او را مطلع کنیم . باید به ماری بگوییم این طور نیست ...؟ ناپلئون بناپارت هرگز از این ماجرا مطلع نخواهد شد .
با اطمینان به او لبخند زدم :
- خواهر زن برادر - من باید با اوژنی خواهر زن برادر ناپلئون ازدواج نمایم ...
و بازحمت ادامه داد :
- ناپلئون .... پیشنهاد کرده ....
بقیه کلمات او را نفهمیدم پس از لحظه ای با کلمات روشن و واضح شروع به صحبت کرد .
- ماری عزیز .... تو باید متوجه این موضوع باشی ... همیشه .... مراقب تو و ژرژ کوچولو .... خواهم بود عزیزم .... ماری عزیز .....
دست او به پهلویش افتاد سعی کرد بازوی مرا ببوسد . تصور می کرد من ماری هستم ، او دقیقا همه چیز را به ماری گفت و به او فهماند که چرا او و فرزند کوچکش را ترک می کند و می خواهد با خواهر زن برادر ناپلئون ازدواج نماید . این ازدواج یعنی درجه ، ارتقای رتبه ، به حقیقت پیوستن آرزوها و رویای شیرین ....
سر او روی دستم از سرب سنگین تر بود کمی سرش را بلند کردم و درحالی که سعی می کردم به چشمان بی روح او نگاه کنم پرسیدم :
- آدرس ماری چیست ؟ فورا او را مطلع می کنم .
در یک لحظه کوتاه کاملا به هوش آمد و گفت :
- ماری مونیه ، کوچه لپون ..... شماره 6.... پاریس .
سرانجام دماغ او تیر کشید ، چشمانش تیرکشید ، چشمانش گود رفت ، نفسش خفیف تر شد ، عرق سرد مرگ به پیشانی او نشسته بود . آهسته گفتم :
- زندگی ماری و ژرژکوچک به خوبی تامین خواهد شد . قول می دهم .
دیگر چیزی نمی شنید ، چشمان او به نقطه ای نامعلوم ثابت و دهانش منقبض شد .
از جای پریده و به طرف در رفتم . نفس عمیقی که از گلوی او بیرون آمد در فضای سرد و بی روح اتاق طنین انداخت و سپس ساکت شد . مرده بود . صدای خود را شنیدم که فریاد زدم .
- دکتر فورا بیایید .
آن ایتالیایی کوچک روی جسد خم شد و سپس گفت :
- تمام شد .
به طرف پنجره رفتم و پرده هارا کشیدم . نور کم رنگ و مبهم سحرگاهی به داخل اتاق تابید . شمعها را خاموش کردم . آنها در اتاق مجاور هنوز دور میز نشسته اند و مستخدمین شمع تازه آورده اند . اتاق آن قدر روشن و مجلل است که گویی دنیای دیگری است . پس از لحظه ای گفتم :
-ژوزف باید مهمانی را به تعویق بیندازی.
ژوزف پریشان و نگران از جای خود پرید . ظاهرا به خواب رفته و چانه اش روی سینه اش خم شده بود .
- چه گفتید ....؟ اوه فهمیدم ... شما دزیره هستید .
مجددا گفتم :
- ژوزف باید مهمانی را به تعویق بیندازید .
- غیر ممکن است مخصوصا دستور داده ام...
- ولی جسد یک مرده در منزل شماست .
صورت خود را درهم کشید و لحظه ای به من خیره شد و سپس با عجله برخاست و درحالی که به طرف در می رفت آهسته گفت :
- موضوع را مورد مطالعه قرار خواهم داد .
ژولی و سایرین به دنبال او به راه افتادند .ژولی در مقابل اتاق خواب من ایستاد و گفت :
- دزیره ممکن است در اتاق شما استراحت کنم ؟ از تنهایی می ترسم .
- البته تخت خواب من در اختیار شما است . در مدتی که شما استراحت می کنید من مشغول نوشتن دفتر خاطراتم خواهم بود .
با لبخند خسته و محزونی گفت :
- هنوز این دفتر را می نویسید ؟ راستی خوشمزه و در عین حال مسخره نیست ؟
- مسخره ؟ .... چرا ؟
- برای اینکه همه چیز به سرعت در حال تغییر است .
آهی کشید و با لباس روی تختخواب من افتاد ، ژولی تا ظهر خوابید و من او را بیدار نکردم . صبح دائما صدای چکش به گوش می رسید به طبقه اول رفتم . نجارها مشغول ساختن سکویی در سالن بزرگ سفارت بودند . ژوزف در گوشه ای ایستاده با زبان ایتالیایی به کارگران دستور می داد ، لااقل فرصت مناسبی برای او دست داده بود تا بتواند به زبان مادری خود صحبت نماید . وقتی مرا دید با عجله به من نزدیک شد و گفت :
- این سکویی است که برای مهمانی امشب تهیه می کنیم . من و ژولی روی آن ایستاده و رقص مدعوین را تماشا خواهیم کرد .
با تعجب سوال کردم :
- مهمانی ....؟ ضیافت ....؟ ولی آخر شما نمی توانید مهمانی داشته باشید .
- اوه ! راست می گویید با وجود جسد مرده ای در منزل نمی توان مهمانی داد . به همین جهت دستور دادم نعش ژنرال فقید را از اینجا ببرند .
ژوزف با حرارت به صحبت خود ادامه داد :
- دستور دادم جسد او را در کلیسا ی شهر به امانت بگذارند زیرا دوفو ژنرال فرانسه بود ولی این مهمانی مطلقا مهم است و اهمیتش بیش از آن است که ما فکر می کنیم . باید به همه ثابت کنیم که نظم و آرامش در رم حکمفرما است . اگر مهمانی را به تعویق می انداختم مردم فکر می کردند و می گفتند که ما به اوضاع شهر مسلط و حکمفرما نیستیم و بالاتر از همه مرگ ژنرال دوفو حادثه ناچیز تاثر آوری بیش نبود توجه می کنید ؟
سرم را حرکت دادم . ژنرال دوفو زن و طفل خود را به خاطر ازدواج با من ترک نمود .ژنرال بی پروایی برای جلب توجه من خود را مقابل جمعیت غضبناک و عصبانی قرارداد و هدف گلوله واقع شد و مرد . حادثه ی ناچیز و تاثر آور !!!! جواب دادم :
- فورا ، با سرعت هرچه تمام تر میل دارم با برادر شما صحبت کنم .
- کدامیک ؟ لوسیین ؟
- خیر با برادر مشهور شما ژنرال بناپارت .
ژوزف سعی کرد تعجب و اضطراب خود را از من مخفی دارد زیرا تمام فامیل می دانند که من همیشه سعی کرده ام از ملاقات با ناپلئون احتراز نمایم . با خشونت گفتم :
- ملاقات من مربوط به بازماندگان ژنرال دوفو است .
سپس از سالن خارج شدم . کارگران مانند دیوانگان چکش می زدند.
وقتی وارد اتاقم شدم ژولی را در حالیکه اشک می ریخت و گریه می کرد در تخت خوابم دیدم . کنار او نشستم دستش را به گردنم انداخت و مانند طفل کوچکی با صدای بلند گریست .
- دیگر نمی خواهم در قصور مرموز زندگی کنم . می خواهم به مارسی برگردم می خواهم مثل همه مردم باشم . خانه و لانه داشته باشم . در این کشورهای بیگانه که اهالی آن از ما متنفرند و می خواهند ما را بکشند چه می کنیم ؟ چکار داریم ؟ در این قصور بیگانه و سالن های بزرگ کلیسا مانند چکار داریم ؟ ما به اینجا متعلق نیستیم . می خواهم به مارسی و خانه ام مراجعت کنم .
او را تنگ در آغوش گرفتم . مرگ ژنرال دوفو به او فهمانده بود که چه زندگی غم انگیز و یاس آوری دارد.
کمی بعد نامه ای از مارسی از طرف مادرم رسید . من و ژولی با هم روی تخت خوابم نشستیم و نامه خوش خط و تمیز مادرم را خواندیم . اتیین و سوزان تصمیم داشتند به ژنوا نقل مکان نموده و در این شهر شعبه ای از شرکت کلاری را دایر نمایند. تجار فرانسه اکنون در ژنوا فعالیت زیادی دارند و ایتالیا مرکز معاملات ابریشم است و چون مادرم نمی خواهد تنها در مارسی زندگی نماید تصمیم دارد با اتیین و سوزان به ژنوا بیاید و مخصوصا سفارش کرده است که فعلا با ژولی باشم و از خدا می خواهد که شوهر مهربانی نصیبم شود . ...بله ....اتیین هم می خواهد خانه ما را در مارسی بفروشد . دیگر ژولی گریه نمی کرد با وحشت به یکدیگر نگریستیم و با زحمت گفتم :
- ولی به هر حال شما دیگر به ویلای کوچکمان در مارسی نخواهی رفت .
ژولی از پنجره به خارج نگریست .
- نمی فهمم .... البته نمی فهمم .... دائما به فکر آن خانه کوچک زیبای پر محبت هستم . خاطره شیرین با و خانه ی ییلاقی را فراموش نمی کنم . می دانی در این مدت متمادی که از قصری به قصر دیگر سرگردان بوده ایم هرگز خوشحال نبوده ام و در آرزوی خانه ی گرم و پر محبت خودمان به سر برده ام .
درهمین لحظه چند ضربه به در نواخته شد . ژوزف داخل گردید اشک ژولی مجددا جاری شد . ژولی با صدای بلند گریه کرد و گفت :
- می خواهم به خانه ام برگردم .... می خواهم از این قصور جهنمی نفرت آور فرار کنم .
ژوزف کنار تختخواب نشست و او را در آغوش گرفت و با ملایمت گفت :
- بسیار خوب خواهیم رفت . امشب این مهمانی بزرگ را برگزار می کنم و سپس فورا به پاریس مراجعت می نماییم . بس است دیگر کافی است ، از رم سیر شده ام .
ژوزف لب های خود را جمع کرد . چانه اش را خم نمود و غبغب انداخت . گمان می کند که این قیافه و حالت شخصیتی برجسته و متمایز به او می بخشد .
- از دولت درخواست خواهم کرد شغل جدید و شاید مهمتری به من واگزار کند . ژولی از مراجعتمان به خانه ی کوچکمان در روشر خوشحال هستی ؟....ژولی ؟
ژولی درحالی که هنوز گریه می کرد گفت :
- اگر دزیره هم همراه ما باشد ، آری .
در جواب گفتم :
- من هم با شما خواهم آمد . دیگر به کجا می توانم بروم ؟ مارسی ؟
ژولی صورت اشک آلودش را به طرفم بلند کرد و گفت :
- در پاریس به ما خوش خواهد گذشت . هر سه نفر .... شما ، ژوزف و من و نمی دانی دزیره ، پاریس چه زیبا است . شهر عظیمی است ، چه پارک ها و گردشگاه ها ی دلفریبی دارد . شهر نور و روشنایی است . البته شما در پاریس نبوده اید و نمی توانید آنچه را که می گویم تصور کنید .
ژولی و ژوزف اتاق را ترک کردند تا ترتیب مسافرت فردا را بدهند . در تخت خوابم فرو رفتم . چشمانم از شدت بی خوابی می سوخت . سخنانی که به ناپلئون خواهم گفت را از خاطرم گذراندم . سعی کردم صورت او را به خاطر بیاورم ولی وقتی چشمانم را بستم صورتهای باسمه ی غیر حقیقی او که این روزها روی فنجان ها ی قهوه ، ظروف گل و انفیه دان ها لبخند می زند در نظرم مجسم گردید . هنگامی که از نظرم محو شد بلافاصله نور لرزان چراغ های پاریس که در آب رودخانه سن می رقصیدند از خاطرم گذشت . این منظره فراموش شدنی نیست . هرگز آن را از خاطرم نمی برم .

********************
پایان فصل نهم

R A H A
01-27-2012, 08:33 PM
ناپلئون بناپارت : همیشه دم از صلح بزن ولی آماده برای جنگ باش .
*******************
فصل دهم
پاريس ، آوريل 1798
باز او را ديدم .

*******************
ناپلئون ما را به مهماني خداحافظي دعوت کرده او تقريبا با عجله و شتاب به همراه ارتش هاي خود به مصر مي رود . ناپلئون به مادرش گفت که قصد دارد اهرام مصر را پايگاه خود قرار داده و شرق و غرب را به يکديگر متصل سازد و سپس جمهوري فرانسه را به صورت امپراتوي جهاني در آورد . مادام لتيزيا با سکوت و آرامش به سخنان فرزندش گوش داد ولي بعدا از ژوزف پرسيد که آيا ناپلئون در اثر حملات شديد تب مالاريا رنج کشيده است ؟ آيا بيماري فرزندش را از او مخفي مي کنند ؟ طفل بيچاره ي من از نظر فکر سالم به نظر نمي رسد . ژوزف براي مادرش ، ژولي و من طرح هايي را که ناپلئون براي نابودي انگلستان تهيه کرده تشريح نمود و گفت برادرش امپراتوري مستعمراتي انگلستان را در هم خواهد شکست .
ناپلئون و ژوزفين در خانه ي کوچکي در کوچه ي ويکتوار زندگي مي کنند . اين خانه سابقا به تالماي هنرپيشه متعلق بود ولي ژوزفين اين خانه را از بيوه تالما روزهايي که با باراس سروکار داشت و در سالن ترز تاليين مي خراميد ابتياع کرد . اين کوچه در آن زمان شانترين نام داشت ولي پس از فتوحات ناپلئون در ايتاليا کميته ي شهر تصميم گرفت نام کوچه را به افتخار فتوحات ناپلئون تغيير دهد و اکنون ويکتوار ناميده مي شود .
راستي نمي توان باور کرد روز گذشته چه جمعيت انبوهي در اين خانه ي کوچک و تقريبا متوسط حضور داشته اند . اين خانه فقط دو اتاق پذيرايي کوچک و يک نهارخوري بيشتر ندارد . هنوز وقتي به آن قيافه ها و سخنان فکر مي کنم گيج مي شوم .ژولي هنگام صبح با نگراني محبت آميز خود ناراحت و کسلم کرد . دائما سوال ميکرد " آيا تحريک شده اي ؟ آيا چيزي درباره ي او درخودت حس مي کني؟ " من تحريک شده بودم . ولي نمي دانستم آيا چيزي درباره ي او در خودم حس مي کنم يا خير . وقتي او مي خندد هر کاري ميل داشته باشد مي تواند با من انجام دهد . اميدوار بودم که او و ژوزفين از عملي که من آن شب در منزل مادام تاليين انجام داد عصباني و خشمگين باشند . اميدوارم از من بدش بيايد و به من نخندد و تقريبا اميدوار بودم که از من متنفر باشد .
لباس جديدي دوخته ام که طبعا آن را پوشيدم . لباسم زرد طلايي و با دامن صورتي بود . يک زنجير برنز که از عتيقه فروشي ها ي ايتاليا خريده ام به جاي کمربند به کمر بسته ام . دو روز قبل سرم را اصلاح کردم . ژوزفين اولين زن پاريسي بود که موهاي خود را کوتاه کرد . ولي اين روزها آرايش تمام خانم ها ي مد پرست ، موي کوتاه است و از ژوزفين تقليد مي کنند و به طرف بالا شانه مي نمايند . ولي موهاي من آن قدر زياد و خشن است که مدتها وقت لازم دارد تا به طور شايسته و مناسبي مرتب شود . موهايم را شانه زده و با يک روبان آبي بالاي سرم آرايش کردم ولي هرطور لباس بپوشم و هر آرايشي به کار ببرم ، در مقابل ژوزفين بيش از يک دختر دهاتي جلوه نمي کنم . بلکه تصميم گرفته ام کمتر غذا بخورم زيرا خيلي چاق خواهم شد. هنوز نوک دماغم سربالا است و گمان مي کنم تا آخرين روز زندگي گرفتار آن باشم . از اين موضوع واقعا رنج مي برم . زيرا پس از فتح ايتاليا " نيم رخ هاي کلاسيک " مورد توجه مردان است .
ساعت يک بعد از ظهر به طرف کوچه ي ويکتوار عزيمت کرديم . مادام لتيزيا و دخترانش اکنون در پاريس زندگي مي کنند. تمام اعضاي خانواده به طور دائم با يکديگر ملاقات و مراوده دارند . بناپارت ها يکديگر را مي بوسند . مادام لتيزيا مرا در آغوش کشيد و سپس مادام لوکلرک ديوانه وار بغلم کرد . مادام لوکلرک همان پولت کوچولو است که قبل از ازدواجش گفت " لوکلرک تنها افسري است که ما مي شناسيم و من به اندازه ي ذره اي او را دوست ندارم " ولي ناپلئون مي دانست امور عاشقانه ي پولت براي شهرت فاميل بناپارت زننده است درباره ي اين ازدواج پا فشاري کرد . ژنرال لوکلرک پاهاي کوتاهي دارد . اليزا که هنوز صورتش را به شکل سربازان لاغر نقاشي مي کند با شوهرش باکيوچي نيز در مهماني حضور داشتند .
اليزا به علت موقعيت مناسبي که شوهر موسيقي دانش با توصيه ناپلئون در يکي از وزارت خانه ها بدست آورده بود ناز و افاده مي کرد . کارولين و دختر ژوزفين ، هورتنس مو طلايي چاق و چله هم از مدرسه اجازه گرفته بودند تا بتوانند در مراسم خداحافظي برادر و پدرخوانده خود شرکت کرده و فتح و پيروزي او را در سرزمين اهرام آرزو نمايند . اکنون با هم در صندلي کوچکي نشسته و به لباس حرير مادام لتيزيا مي خندند . لباس مادام لتيزيا به نظر آنها مثل پرده هاي اتاق غذاخوري جلوه ميکند .
در بين بناپارت ها افسر جوان باريک اندامي که روبان آجوداني داشت نظرم را جلب نمود ، او با چشمان آبي و موهاي بور با ياس و نا اميدي پولت را نگاه مي کرد . از کارولين پرسيدم او کيست ؟ قبل از آنکه بتواند بگويد که او " پسر ناپلئون " است از خنده غش کرد.
افسرجوان فهميد که من چه سوالي کرده ام ، به طرف من آمد و با خجالت خود را معرفي کرد .
-اوژن دوبوهارنه آجودان شخصي ژنرال بناپارت .
تنها اعضاي خانواده که تاکنون حاضر نشده اند مهمانداران ما ، ناپلئون و ژوزفين بودند .
بالاخره درب باز شد و ژوزفين گفت :
- ببخشيد عزيزان ، تازه به منزل آمديم ، ژوزف يک دقيقه اينجا بياييد . ناپلئون مي خواهد با شما صحبت کند . خواهش مي کنم بفرماييد همه ي شما راحت باشيد . هم اکنون مراجعت مي کنم .
ژوزفين ناپديد شد . ژوزف دنبال او رفت . مادام لتيزيا با بي اعتنايي شانه اش را بالا انداخت . همه مجددا شروع به صحبت کرديم ولي ناگهان ساکت شديم ، ظاهرا يک نفر در اتاق مجاور از شدت خشم ديوانه شد . چيزي محکم به بخاري خورد و چند شيشه شکست ، در همين موقع ژوزفين داخل اتاق شد و گفت :
- راستي چه خوب ، تمام فاميل در اينجا جمعند .
با لبخند به طرف مادام لتيزيا رفت ، لباس سفيد او روي شانه اش آويزان بود . شال مخمل سرخي که با پوست سمور لبه دوزي شده بود دور شانه و گردنش را گرفته بود و هر وقت شال به کنار مي رفت گردن بسيار سفيد قشنگش ظاهر مي گرديد .
صداي ژوزف که چيزي مي گفت از اتاق مجاور به گوش مي رسيد .
ژوزفين از مادام لتيزيا سوال کرد :
- لوسيين ....! خانم آيا پسري به نام لوسيين داريد ؟
مادام لتيزيا نگاهي به عروسش که حتي نمي خواهد زحمت ياد گرفتن اسامي برادر و خواهر شوهر هايش را به خود بدهد کرد و جواب داد :
-سومين پسر من .... چه شده ؟
- نامه اي به ناپلئون نوشته و اطلاع داده است که ازدواج کرده .
چشمان مادام لتيزيا گرد شده و گفت :
- مي دانم عروسي کرده ، آيا دومين پسر من به هر حال از انتخاب برادرش ناراضي است ؟
ژوزفين شانه هاي ظريفش را بالا انداخت و با لبخند گفت :
- گمان مي کنم ..... مي شنويد ؟ گوش کنيد .
گويي ژوزفين از مشاجره و مباحثه اتاق مجاور لذت مي برد . در باز شد و ناپلئون ظاهر گرديد . صورت کوچک او از خشم و غضب سرخ شده بود .
- مادر مي دانستي که لوسيين با دختر يک قهوه چي ازدواج کرده ؟
مادام لتيزيا نگاهي به سراپاي ناپلئون انداخت ، نگاه او از موهاي درهم و ژوليده قرمز و قهوه اي رنگ ناپلئون شروع شد و از صورتش گذشت ، روي شانه هايش ثابت گرديد . سپس به لباس بسيار عالي او که به وسيله بهترين خياطان پاريس دوخته شده بود خيره گرديد ، آنگاه کفشهاي بسيار ظريف و تميز اورا برانداز نمود و گفت :
- ناپلئون چه چيز زن برادرت کريستين بويه را نپسنديدي؟
- شما متوجه نيستيد . دختر يک قهوه چي توي دهکده که هرشب از دهقانان دهکده در قهوه خانه خود پذيرايي مي کنند !!! مادر نمي توانم به شما بفهمانم . نمي توانم شما را متقاعد کنم .
مادام لتيزيا درحالي که نگاه نامفهومي به ژوزفين که با غرور و تکبر در لباس سفيد در گوشه اي ايستاده بود انداخت و جواب داد :
-تا آنجا که من مي دانم کريستين بويه دختر بسيار نجيب و داراي شهرت عالي است ....
ژوزف صحبت او را قطع کرد و گفت :
- متاسفانه همه ي ما نمي توانيم با کنتس ها ازدواج نماييم .
سوراخ دماغ ژوزفين باز شد . لبخندي زد ولي معلوم بود که تبسمش اجباري است . اوژن پسر ژوزفين هم قرمز شد . ناپلئون برگشت و به ژوزف نگاه کرد ، آن شريان کوچک روي شقيقه اش مانند چکش مي کوبيد ، دستش را روي پيشاني گذارد و به ژوزف خيره شد و گفت :
- مادر ، من حق دارم همسران شايسته براي برادرانم بخواهم . ميل دارم فورا به لوسيين بنويسيد که طلاق بگيرد و يا ازدواجش را لغو کند . براي او بنويسيد که اين دستور و امر من است .....ژوزفين .... حالا مي توانيم غذا بخوريم ....؟
در همان لحظه متوجه من شد . مدت يک ثانيه مستقيما به چشمان يکديگر نگاه کرديم . اين همان نگاهي بود که از آن مي ترسيدم ، از آن متنفر بودم ، و در انتظارش مي سوختم . با عجله جلو آمد . هورتنس چاق را که در سر راه ايستاده بود به کنارزد و هر دو دست مرا گرفت و گفت :
-اوژني خيلي خوشحالم که آمدي .
چشم از من برنمي گرفت ، لبخند زد ، صورت لاغر او جوان و شاداب بود و همان حالتي را داشت که به مادرم قول مي داد تا شانزده سالگي من در انتظار باشد و سپس ازدواج نمايد . با تبسم گفت :
-اوژني خيلي زيبا شده اي ، بزرگ شده اي .
دستم را از دست او بيرون کشيدم .
- به هر حال نوزده ساله هستم .
اين سخنم تقريبا بچه گانه و احمقانه بود . مجددا گفتم :
- ژنرال مدتي است يکديگر را نديده ايم .
- بله مدتي است ، مدت طولاني است که يکديگر را نديده ايم ، آخرين مرتبه کجا همد يگر را ديديم ؟
به من نگاه کرد و با صداي بلند خنديد . نور چراغ در چشمان او مي رقصيد .
آخرين ملاقات را به خاطر آورد آن را بسيار مسخره انگاشت و گفت :
-ژوزفين ....ژوزفين بايد با اوژني خواهر ژولي آشنا شويد . خيلي درباره ي اوژني با شما صحبت کرده ام .
- ژولي به من گفته است که مادموازل اوژني ترجيح مي دهد که او را دزيره بنامند .
صورت سفيد و قشنگ و زيبا ي ژوزفين به طرف ناپلئون خم شد . در نگاه اسرار آميز او چيزي که حاکي از شناسايي من باشد ديده نمي شد .
- مادموازل راستي لطف کرديد که نزد ما آمديد .
باعجله گفتم :
- ژنرال بايد با شما صحبت کنم .
- لبخند ژوزفين در لبش منجمد شد . چه منظره اي ؟ بدون شک تصور کرد .... خداي من .... چه احساساتي ، چه منظره بچه گانه اي ...! بلافاصله اضافه کرد :
- بايد درباره ي موضوع مهمي باشما صحبت کنم .
ژوزفين بازوي او را گرفت :
- حالا مي توانيم غذا بخوريم ، بفرماييد به اتاق نهار خوري .
من در سر ميز غذا بين لوکلرک سرد و خشک و اوژن بوهارنه ي کمرو نشسته بودم . ناپلئون لاينقطع صحبت مي کرد و بيشتر ژوزف را مورد خطاب قرار مي داد . سوپ ما تمام شده بود که او تازه شروع به خوردن سوپ کرد . در مارسي خيلي به ندرت چنين صحبت مي کرد . در آنجا ، کوتاه ، با جملات بريده و با ژست غم انگيزي منظور خود را مجسم مي نمود . ولي اکنون خيلي سليس و روان صحبت مي کند . اطمينان کامل به خود دارد . به عقايد و نظريات ديگران کوچکترين اهميتي نمي دهد ، وقتي درباره ي " دشمن سرسخت ما انگلستان " شروع به صحبت کرد ، پولت زير لب غر زده گفت :
- اوه نه ، دوباره در اين خصوص شروع کرد .
به ما گفته بودند که چرا او تصميم دارد به انگلستان حمله کند . ما از شناسايي نظامي بندر دونکرک آگاه بوديم . ناپلئون همچنين ساختن کشتي هاي کوچک و مسلح که بتواند بنادر کوچک ماهي گيري انگلستان را مورد حمله قرار دهد مطالعه کرده بود . زيرا به عقيده ي او بنادر بزرگ که براي کشتي هاي جنگي مناسب هستند عليه حمله از راه دريا مستحکم گرديده اند .
- ما سوپ خود را تمام کرده ايم ، غذايت را بخور بناپارت .
ناپلئون صداي آهسته و ملايم ژوزفين را نشنيده انگاشت و به صحبت ادامه داد . اين زن و شوهر يکديگر را " شما " خطاب مي کنند ، ژوزفين به او بناپارت مي گويد . به کار بردن نام فاميل يکي از عادات خانواده هاي اشرافي است و بدون ترديد در روزگار گذشته ژوزفين کنت دوبوهارنه را " شما " مي ناميده .
ناپلئون به صداي بلند درحالي که به طرف ژنرال لوکلرک خم شده بود گفت :
- از طريق هوا .... راستي ژنرال لوکلرک تصور مي کنيد که گردان هاي ما يکي پس از ديگري از طريق هوا از کانال مانش عبورکرده و نقاط سوق الجيشي انگلستان را اشغال نمايند ! واحد ها و سربازاني که با توپخانه سبک مجهز شده اند ....!
دهان لوکلرک که براي مخالفت با او باز شده بود بسته شد . صداي مادام لتيزيا در اتاق طنين انداخت .
- پسرم اين قدر مشروب نخور ، اين قدر با عجله شراب ننوش .
ناپلئون گيلاس شرابش را فورا روي ميز گذارد و شروع به خوردن غذا کرد . چند ثانيه سکوت حکمفرما گرديد ولي مجددا اين سکوت با خنده ي کارولين دختر مدرسه نيمه بالغ درهم شکست .
-راستي خجالت آور است که سربازان نارنجک انداز شما بال و پر ندارند و قادر به پرواز نيستند .
اين گفته باکيوچي که سکوت اتاق را به هم زد ناپلئون را نارحت کرد . ناپلئون اهميتي به شوهر خواهر خود نداده و رو به ژوزفين کرد و گفت :
- شايد بتوانم حمله اي از طريق هوا اجرا نمايم . چند نفر مخترع طرح هاي فني خود را به من نشان داده اند ، بالون ها ي بزرگي که مي توانند سه يا چهار نفر را حمل کرده و ساعت ها در آسمان بمانند در دست اختراع است. حقيقتا چنين حمله اي بسيار عالي و قابل ملاحظه است .
ناپلئون بالاخره سوپ خود را تمام کرد ، ژوزفين زنگ را به صدا در آورد ، هنگامي که مشغول صرف جوجه با سس گوجه فرنگي بوديم ناپلئون براي کارولين و هورتنس شرح اهرام سه گانه مصر را مي داد . متوجه شديم که ناپلئون از پايگاه مصر نه تنها نيروي مستعمراتي انگلستان را درهم خواهد شکست بلکه مصر را نيز آزاد خواهد ساخت .
- اولين فرمان من به واحد ها .
با عجله از جاي خود برخاست و صندلي او از عقب به زمين افتاد و با سرعت از اتاق خارج شده و فورا با صفحه اي کاغذي که با خطوط ريز و تنگ نوشته شده بود مراجعت کرده و گفت:
- آوردم ... بايد به اين فرمان من گوش کنيد " سربازان ، قرون و اعصار چهل گانه اي با نگاه خيره اي شما را مينگرند .... مي بيند ، اين چهل قرن عمر اهرام مصر است ، اين اهرام چهل قرن به پا ايستاده و به شما نگاه مي کنند ، امروز اين فرمان را در سايه اهرام صادر مي کنم "
ساکت شد و پس از لحظه اي به صحبت ادامه داد " خدا يکي است و محمد فرستاده ي اوست "
اليزا صحبت او را قطع کرد و گفت :
- مسلمانان خدا را الهه مي نامند .
اليزا که شروع به خواندن کتاب ها ي متعددي در پاريس کرده از اين اطلاعات خود بسيار مغرور و متکبر به نظر مي رسيد . ناپلئون دست خود را در فضا حرکت داد گويي مگسي را مي پراند و با صداي بلند به نطق خود ادامه داد .
" من اين مذهب را مطالعه خواهم کرد ، نکته قابل اهميت اين است که با مصر همان طوري که با يهودي ها و ايتاليايي ها رفتار نموديد رفتار کنيد . مفتي ها و امام ها ي اين مردم را مانند کشيش ها و بزرگان مذهبي يهود محترم بشماريد . "
ناپلئون ساکت شد و به هرکدام از ما يکي بعد از ديگري نگاه کرد ، ژوزف بدون توجه گفت :
- مردم مصر بسيار خوشبخت هستند که قوانين جمهوري ما به شما فرمان مي دهد که آنان را به نام حقوق بشر آزاد نماييد .
- مقصود شما چيست ؟
- فرمان شما روي مبناي حقوق بشر پايه گذاري شده و شما آن را اختراع نکرده ايد .
ژوزف با قيافه ساکت و آرامي صحبت مي کرد . براي اولين مرتبه پس از ساليان دراز آنچه را در مارسي متوجه شده بودم به خاطر آوردم ، ژوزف از برادر خود متنفر است .
مادام لتيزيا با صداي بلند گفت :
- خيلي خوب نوشته ايد .
ژوزفين گفت :
- بناپارت خواهش مي کنم غذاي خود را تمام کنيد . پس از شام مهمان خواهيم داشت .
ناپلئون مانند طفل مطيعي شروع به خوردن غذا کرد . بلا اراده به هورتنس نگاه کردم . طفلک .... خير در سن چهارده سالگي طفل نيست ، اين موضوع را تجربه به من آموخته است . به هر حال اين دخترک کوتاه چاق که کوچکترين شباهتي به مادر قشنگ خود ندارد خيره به ناپلئون نگاه مي کرد و به سخنان او گوش مي داد . نگاه چشمان آبي آسماني او مانند کساني که تحت تاثير هيپنوتيزم قرار گرفته باشند ثابت و بي حرکت بود . صورت هورتنس قرمز شده و گل انداخته بود . با خودم فکر کردم : غير ممکن است ... ولي هورتنس به پدر خوانده ي خود عشق مي ورزيد ، راستي مسخره نبود ؟ حقيقتا زننده و تاثر آور است .
صداي اوژن دو بوهارنه افکارم را قطع کرد و گفت :
- مادرم مي خواهد گيلاسش را به سلامتي شما بنوشد .

R A H A
01-27-2012, 08:34 PM
ناپلئون بناپارت : آدمی بهتر است هرگز به دنیا نیاید تا اینکه به دنیا بیایید و اثری از خود بر جای نگذارد .
********************
گيلاسم را برداشتم ، ژوزفين به من لبخندي زد و آهسته گيلاسش را به لب برد و سپس آن را بر روي ميز گذاشت . چشمکي به من زد ، فهميدم ژوزفين مرا شناخته و آن منظره عجيب را به خاطر آورده است . ژوزفين برخاست و گفت :
- قهوه را در اتاق پذيرايي صرف مي کنيم .
قبلا چند نفر در اتاق پذيرايي در انتظار بودند تا با ناپلئون وداع کرده و موفقيت او را آرزو نمايند .
چنين به نظر مي رسيد که تمام اشخاصي که قبلا به منزل مادام تاليين مي آمدند اکنون در خانه ي کوچک ژوزفين در کوچه ويکتوار اجتماع مي نمايند . تعداد زيادي اونيفورم ديدم و سعي کردم از ژونو و مارمون خواستگاران سابقم احتراز نمايم . اين دو افسر مي خنديدند و به خانم ها مي گفتند که در مسافرت موهاي سر خود را کوتاه خواهند کرد . يکي از آنها گفت :
- شبيه فاتحين رم خواهيم بود . و سرمان شپش نخواهد داشت .
افسري که داراي مو هاي سياه و مجعد و چشمان جذاب و دماغ پهني بود به مادام لتيزيا گفت :
- تصادفا اين هم يکي از نظريات پسر شماست .
- تعجب نمي کنم ژنرال مورات ، پسرم داراي عقايد و افکار عجيبي است .
مادام لتيزيا لبخند مي زد ، چنين به نظر مي رسيد که اين افسر جوان را دوست دارد . ژنرال مورات سردوش هاي طلايي و لباس آبي و شلوار زردوزي به تن داشت . مادام لتيزيا در مقابل رنگ تيره و درخشنده مناطق حاره ضعيف و تقريبا بي تاب است .
ظاهرا يک مهمان عالي رتبه وارد شده بود ، زيرا ژوزفين سه نفر مهمان جوان را روي ايوان بلند کرد . چه شخصي آنجا نشست ؟ باراس رهبر جمهوري فرانسه در آنجا جلوس کرد . او لباس زردوزي بسيار زيبايي به تن داشت و عينک خود را با دست جلو چشمش گرفته بود . ناپلئون و ژوزفين فورا در طرفين او نشستند و مرد لاغري که دماغ نوک تيز او را در محلي ديده بودم پشت سر آنها ايستاده و به طرف جلو خم شده بود . اوه ، به خاطرم آمد ، او يکي از همان دو نفري بود که وي را در کنار پنجره ي منزل مادام تاليين ديده بودم . گمان مي کنم نام او فوشه باشد .
اوژن دوبوهارنه آجودان شخصي ناپلئون درحالي که قطرات عرق روي پيشانيش بود ، چون خود را مسئول پذيرايي و نشانيدن مهمانان مي دانست ، من و اليزا ي چاق را به صندلي که روبروي باراس بود هدايت کرد . سپس صندلي ديگري برداشت و نزديک فوشه رفت و از او درخواست نمود تا بنشيند ، درهمين موقع مرد جوان بسيار خوش لباسي درحالي که کمي مي لنگيد وارد اتاق شد ، موي سرش را به سبک زمان گذشته پودر زده بود . فوشه فورا از جاي خود برخاست و گفت :
- تاليران عزيز اينجا تشريف بياوريد .
آقايان در راهرو درباره سفير فرانسه در وين که به پاريس عزيمت کرده بحث مي کردند . ظاهرا حادثه ي غير قابل انتظاري در وين رخ داده بود . از صحبت اطرافيان متوجه شدم که سفير فرانسه در وين در يکي از اعياد ملي اطريش پرچم جمهوري فرانسه را بر افراشته و اهالي به طرف سفارتخانه هجوم آورده و سعي داشتند پرچم را پايين بياورند . من فرصت ندارم که روزنامه بخوانم ، زيرا به محض اينکه روزنامه وارد منزل مي شود فورا به اتاق ژوزف مي رود .
ژوزف گفت :
- آقاي تاليران شما نبايد يک ژنرال را به سفارت فرانسه در اطريش منصوب مي کرديد . بهتر بود شخصي را که شغل و حرفه ي او سياست است به اين محل مي فرستاديد .
تاليران ابروي خود را بالا کشيد . خنديد :
- جمهوري ما تعداد زيادي مرد سياستمدار ندارد . آقاي بناپارت ، ما تا آنجا که قدرت داريم سعي مي کنيم مردان برجسته را به سفارت خانه ها بفرستيم ، خود شما در مورد ايتاليا به ما کمک کرديد ، اين طور نيست ؟
ژوزف بناپارت در نظر تاليران که مسئول وزارت خارجه است فقط جانشين سياستمدار بود نه سياستمدار . صداي تو دماغي باراس شنيده شد که مي گفت :
- بعلاوه اين برنادوت يکي از قابل ترين مرداني است که در اختيار ماست . آيا شما موافق نيستيد ژنرال بناپارت ؟ راستي به خاطرم آمد ، وقتي شما در ايتاليا به واحد هاي تازه نفس احتياج مبرمي داشتيد ، از طرف وزارت جنگ به برنادوت دستور داده شد با بهترين هنگ ها ي ارتش رن Rhine به کمک شما بيايد . اين مرد با يک لشگر کامل در بدترين موقع زمستان ، کوهستان آلپ را ده ساعته طي کرد . شش ساعت بالارفتن و چهارساعت پايين آمدن . اگر درست به خاطر داشته باشم در نامه اي شما درباره ي او نوشتيد ، بسيار از او اظهار رضايت کرديد و با غرور و تکبر از او خوشنود بوديد .
ژوزف صحبت او را قطع کرد .
- بدون شک او ژنرال برجسته اي است ، ولي ديپلمات ؟ سياستمدار؟
تاليران متفکرانه جواب داد :
- معتقديم که عمل او و برافراشتن پرچم جمهوري فرانسه در وين بسيار مناسب بوده است . چرا سفارت فرانسه در هنگامي که ساير سفارتخانه ها پرچم خود را بر افراشته اند پرچم نداشته باشد ؟ پس از اين توهين ، پس از اين عمل که حقوق مملکتي ما را پايمال نمود ، ژنرال برنادوت فورا با اعتراض وين را ترک کرد و تصور مي کنم قبل از ورود ژنرال برنادوت عذرخواهي حکومت اطريش به پاريس برسد .
تاليران به ناخن هاي دست بسيار باريک و ظريفش نگريست و به صحبت ادامه داد :
- به هر حال مرد بهتر و شايسته تري نداريم که به وين بفرستيم .
لبخند نامحسوسي در چهره تيره رنگ و کمي مبهوت باراس ظاهر گرديد و گفت :
- برنادوت مرد عاقبت انديش و از نظر سياسي پيش بين و دورانديش نيز مي باشد .
باراس عينک خود را پايين آورده و به ناپلئون نگريست . لب هاي ناپلئون منقبض گرديد و آن شريان کوچک روي شقيقه راستش به شدت ميزد . باراس به صحبت خود ادامه داد :
- او همچنين يک جمهوريخواه معتقد است که مصمم مي باشد دشمنان جمهوري فرانسه را چه در داخل و چه در خارج کشور نابود سازد .
حس حسادت ژوزف نسبت به سفير فرانسه در اطريش چنان تحريک شده بود که قدرت خودداري را از دست داد و گفت :
- و شغل جديد او ؟
مجددا عينک باراس در زير نور چراغ مي درخشيد و به صحبت ادامه داد :
- جمهوري به مردان قابل اعتماد نيازمند است و مي توانم تصور نمايم چرا مردي که حرفه نظامي را از سربازي ساده شروع نموده ، از اعتماد ارتش نسبت به خود لذت مي برد . اين شخص اعتماد دولت را نيز به خود جلب کرده است و کاملا طبيعي خواهد بود اگر ...
فوشه رئيس پليس با دماغ نوک تيزش گفت :
- وزير جنگ آينده باشد .
باراس عينک خود را جابجا کرد و با حرص و ولع شديدي به پيراهن نازک ابريشمي ترز تاليين خيره شد . خداي من ، ترز تاليين زيبا فقط با يک پيراهن ابريشمي نازک در مهماني ناپلئون حضور يافته بود . باراس درحالي که با سنگيني و طمانينه از جاي برمي خاست گفت :
- ترز قشنگ ما ....
ترز از برخاستن باراس جلوگيري کرد و گفت :
- خواهش ميکنم بنشينيد .... بفرماييد .... به به ! پهلوان ايتاليا هم اينجاست ، ژنرال بناپارت و ژوزفين چه زيبا به نظر مي رسند ، چه مي شنوم ؟ راستي ژنرال اين اوژن کوچک را به نام آجودان خود به سرزمين اهرام مي بريد ؟ ميتوانم اوورار را به شما معرفي کنم ؟ اين همان شخصي است که ارتش شما را در ايتاليا با ده هزار جفت کفش تدارک ديد . اوورار " مرد قوي فرانسه " شخصا اينجاست ، با او آشنا شويد .
مرد کوتاه قدي در مقابل ناپلئون تعظيم کرد و تقريبا روي زمين خم شد . اليزا آهسته به من گفت :
- اوورار آخرين رفيق و معشوق ترز است و کنتراتچي ارتش مي باشد . ترز تا اين اواخر با باراس بود و محض خاطر ژوزفين از او صرف نظر کرد . اکنون باراس پيرمرد دختران پانزده ساله را ترجيح مي دهد . او مرد وقيحي است ، گمان مي کنم موهايش را رنگ مي کند. هيچ کس در اين سن موي به اين سياهي ندارد .
ناگهان متوجه شدم که ديگر قادر نيستم حتي يک دقيقه بيشتر در اتاق بمانم ، عرق کرده بودم ، فورا برخاستم و با عجله به طرف در رفتم و به جستجوي آينه پرداختم تا صورتم را پودر بزنم . سرسرا تقريبا تاريک بود به شمعداني که با شعله لرزان در مقابل آينه قرار داشت نزديک شدم ولي ناگهان با تعجب به عقب رفتم . ديدم دو نفر که يکديگر را در آغوش داشتند با ديدن من با سرعت از هم جدا شدند . با بي ميلي گفتم :
- اوه ، معذرت مي خواهم .
آن صورت سفيد قشنگ آهسته به نور نزديک شد . ژوزفين درحالي که زلف هاي کوتاه بچه گانه اش را مرتب مي کرد گفت :
- چرا ؟ مگر چه شده ؟ ... ممکن است آقاي شارل هيپولت را به شما معرفي نمايم ؟... شارل اين خانم خواهر زن برادر شوهر من ژوزف است . من با خواهر مادموازل دزيره جاري هستم و با اين ترتيب با يکديگر نسبت داريم . اين طور نيست مادموازل دزيره ؟
مردي که بيش از بيست و پنج سال نداشت در مقابل من خم شد . ژوزفين گفت :
اين آقاي شارل هيپولت يکي از جوان ترين و موفق ترين ... راستي شارل چکارمي کني ؟... بله يکي از بهترين کنتراتچي هاي ارتش است .
ژوزفين آهسته خنديد و ظاهرا تمام اين صحنه را مسخره مي دانست سپس به گفته ي خود افزود :
- مادموازل دزيره يکي از حريفان قديمي من است .
- حريف فاتح يا شکست خورده ؟
وقتي براي جواب باقي نبود صداي مهميزي به گوش رسيد و ناپلئون فرياد کرد :
- ژوزفين ... ژوزفين کجا مخفي شده اي ....؟ مهمانان ما در انتظار شما هستند .
- آينه و ميزي را که در مونت بلو به من هديه کرديد به مادموازل دزيره و آقاي شارل نشان مي دادم .
ژوزفين بدون کوچک ترين اضطراب و نگراني بازوي ناپلئون را گرفت و به طرف شارل هدايت کرد .
- مي خواهم يکي از جوان ترين کنتراتچي هاي ارتش را بشناسيد . و حالا آقاي شارل شما ممکن است آرزو هاي قلبي خود را بگوييد ... و مي توانيد با ناجي ايتاليا دست بدهيد .
خنده ي ژوزفين بسيار دلفريب بود و اضطراب و خشم ناپلئون را برطرف کرد . ناپلئون به طرف من برگشت و گفت :
- شما مي خواستيد با من صحبت کنيد ؟
ژوزفين دست خود را روي بازوي شارل گذارده و گفت :
- همراه من بياييد .... بايد از مهمانان خود پذيرايي نمايم .
من و او در مقابل يکديگر در زير نور لرزان شمع ايستاديم در کيف دستي خود به جستجو پرداختم . ناپلئون جلو آينه رفت و خود را نگريست . در زير نور رنگ پريده ي شمع سايه هاي عيمقي روي چشمان او ديده مي شد . و گونه هاي کوچک او فرو رفته بود . با خشونت سوال کرد:
- تو شنيدي باراس چه گفت ؟
چنان در افکار خود غوطه ور بود که بدون توجه مرا " تو " خطاب کرد و "تو" همان کلمه اي را که در دوران دوستي و عاشقي به کار مي رود به زبان آورد .
- بله شنيدم ولي چيزي نفهميدم ، چيزي از سياست نمي فهمم .
نگاه کردن در آينه را ادامه داد :
- دشمنان داخلي جمهوري فرانسه ، چه لغت زيبايي ! منظور او من بودم زيرا کاملا مي فهمد که امروز مي توانم ....
ساکت شد و سايه لرزان را در آينه نگريست ، لب زيرين خود را جويد و گفت :
- ما ژنرال ها جمهوري را نجات داديم و ما ژنرال ها آن را برپا نگه داشتيم و ممکن است ناگهان تصميم بگيريم که حکومت خود را به وجود بياوريم . پادشاه فرانسه را در کمال بي رحمي گردن زدند و پس از مرگ او تاج سلطنتي فرانسه مورد اهانت و بي احترامي قرار گرفته و مانند چيز بي ارزشي به "گنداب رو " افتاده ، بايد يک نفر خم شود و آن را بردارد .
چنان صحبت مي کرد که گويي در خواب است . باز هم تصور کردم که در کنار نرده ي باغ منزلمان هستم . اول ترسيدم ، و سپس براي اينکه بر ترسو وحشت خود چيره شوم خنده بچه گانه اي کردم . با خشونت به طرف من برگشت و گفت :
- من به مصر مي روم . بگذار رهبران جمهوري به منازعه خود با احزاب سياسي ادامه دهند و فرانسه محتضر و خفقان گرفته را در مقابل اسکناس هاي بي ارزش به کنتراتچي ها بفروشند .
- معذرت مي خواهم ژنرال اگر صحبت شما را قطع مي کنم . نام خانمي را براي شما نوشته ام ، خواهشمندم دستور بدهيد از او نگهداري شود .
ورقه کاغذ را ازدست من گرفت و به شمعدان نزديک شد .
- ماري مونيه ....؟ کيست ....؟
- زني که با ژنرال دوفو مي زيسته ، مادر طفل اوست . به ژنرال دوفو قول داده ام که از آنها سرپرستي خواهد شد .
ناپلئون دستش را پايين آورد و با صداي نرم و ملايمي گفت :
- راستي متاثر شدم .... با ژنرال دوفو نامزد بوديد ؟
مي خواستم فرياد بکشم و براي اولين و آخرين مرتبه به او بگويم که از اين کمدي بي مزه متنفرم . با خشم و غضب جواب دادم :
- شما خوب مي دانيد که من ژنرال دوفو را نمي شناختم . نمي دانم چرا شما دست از سرم برنمي داريد.
- چطور دزيره ي کوچولو ....؟
- با اين پيشنهاد ها ي ازدواج .... ! بيش از حد کافي از نامزدي و پيشنهاد ازدواج رنج برده ام و مي خواهم راحت باشم .
- باورکنيد زن معني زندگي واقعي را در ازدواج مي يابد .
باسستي گفتم :
- ميل دارم که با اين شمعدان به سر شما بکوبم .
ناخن هايم را در کف دستم فروکردم تا از برداشتن شمعدان جلوگيري نمايم . نزديک من آمد لبخند مي زد . آن لبخند غيرقابل مقاومتي که براي من مفهوم بهشت، زندگي و جهنم را داشته است به روي لبش بود .
- ما رفيق و دوست هستيم ، اين طور نيست برناردين اوژني دزيره ؟
- به من قول بدهيد که ماري مونيه مقرري بيوه گان و فرزند او مقرري يتيمان را دريافت خواهد کرد .
ژولي و ژوزف با هم داخل اتاق شدند . ژولي گفت :
- اوه ... دزيره اينجا هستي ؟ حاضر باش مي خواهيم برويم .
وقتي من و ناپلئون را ديدند هردو باتعجب ايستادند . من و ناپلئون با خشونت روبروي هم ايستاده بوديم ، ولي ناگهان خنديديم . مجددا تکرار کردم :
- ژنرال قول مي دهيد ؟
دست مرا گرفت و به لبش نزديک کرد و گفت :
- قول مي دهم مادموازل دزيره .
سپس ژوزف بين من و او واقع شد و چندين مرتبه روي شانه ي برادرش زد و از او جدا گرديد .

********************
پایان فصل دهم

R A H A
01-27-2012, 08:37 PM
ناپلئون بناپارت : در دنیا خفتگانی هستند که بیداریشان همچون بیداری اژدها وحشتناک است .


********************
فصل یازدهم
پاریس ، چهار هفته بعد .

********************
خوشترین روز زندگی من در پاریس مانند روزهای دیگر شروع شد . پس از صبحانه آبپاش کوچکی برداشتم و دو درخت نخل را که ژولی از ایتالیا آورده و در گلدان در اتاق غذاخوری گذارده آب دادم . ژولی و ژوزف معمولا در موقع صرف صبحانه دور از هم می نشستند ژوزف مشغول خواندن نامه ای بود و من فقط به قسمتی از آنچه او گفت گوش کردم .
- دیدی ژولی .. او دعوت را پذیرفته است .
- محض رضای خدا .... هنوز برای این مهمانی تهیه ای ندیده ام و غیر از او چه کسی را دعوت خواهید کرد .؟... آیا جوجه تهیه کنم خوب است ....؟ چطور است غذای اول ماهی باشد ؟ راستی این روزها ماهی بسیار گران است و کمیاب شده ، ژوزف قبلا باید به من اطلاع می دادید .
- مطمئن نبودم که دعوت مرا خواهد پذیرفت ، فقط چند روزی است به پاریس آمده و تقریبا تمام وقت او با دعوت و پذیرایی گرفته شده است . هرکسی می خواهد شرح حوادث وین را از زبان خود او بشنود .
برای پر کردن آب پاش از اتاق خارج شدم . این درختان نخل به آب زیادی احتیاج دارند . وقتی مراجعت کردم ژوزف می گفت :
- برای او نوشتم که رفیق برجسته ی من باراس و برادرم ناپلئون بسیار از کارهای برجسته ی شما تعریف و تمجید کرده اند و من بسیار خوشحال و سرافراز خواهم بود که او را در منزل با غذای ناقابلی پذیرایی نمایم .
ژولی با صدای بلند تقریبا تندی گفت :
- توت فرنگی و کرم برای دسر مناسب است ؟
-... او دعوت مرا پذیرفته . راستی می فهمی یعنی چه ؟ با وزیر جنگ آتیه فرانسه تماس و رابطه نزدیک دارم و میل و آرزوی ناپلئون اجرا گردیده . باراس علنا گفت که او را به سمت وزارت جنگ منصوب خواهد کرد . وزیر جنگ سابق شرر تقریبا مانند موم در دست ناپلئون بود و اراده ای از خود نداشت ، ولی چیزی درباره ی وزیر جدید نمی دانیم ....ژولی غذا باید مخصوصا عالی و خوب باشد و ....
- دیگر چه کسی را دعوت خواهیم کرد .
گلدان گل سرخ را از روی میز غذا خوری برداشته و به آشپزخانه رفتم تا آب آن را عوض کنم . وقتی برگشتم ژوزف می گفت :
- یک مهمانی خودمانی که با صمیمیت توام باشد بهتر است . برای اینکه من و لوسیین می توانیم بدون مزاحمت با او صحبت نماییم . بله ... با این ترتیب ژوزفین ، لوسیین ، کریستین ، شما و من خواهیم بود .
نگاهی به من کرد و به صحبت خود ادامه داد :
- چقدر این مهمانی خودمانی رنج و عذابم می دهد .
ژوزف عاشق این ضیافت هاست . غالبا ژنرال ها ، نمایندگان و سفرا را به شام خانوادگی دعوت می کند تا بفهمد که در پشت پرده ی سیاست چه می گذرد . تا به اسرار سیاسی واقف شود و در ضمن نامه های بلند بالا بوسیله پیک مخصوص به ناپلئون که در مصر است می فرستد . تا کنون ژوزف پست سفارت تازه ای را نپذیرفته و یا به او پیشنهاد نکرده اند . ظاهرا میل دارد در پاریس " مرکز منافع سیاسی " زندگی نماید . ژوزف در آخرین انتخابات جزیره ی کرس انتخاب گردید . زیرا فتوحات ناپلئون طبعا باعث شد که مردم این جزیره به فامیل بناپارت افتخار نمایند .
علاوه بر ژوزف لوسیین هم کاندید انتخاب از جزیره ی کرس بود و او هم به سمت نماینده ی مجلس پانصد نفری انتخاب شد . چند روز قبل ، پس از عزیمت ناپلئون ، لوسیین زنش را به پاریس آورد .
مادام لتیزیا منزل کوچکی برای آنها پیدا کرد تا بتوانند با حقوق کم نمایندگی زندگی کنند . لوسیین به جناح چپ فامیل بستگی دارد . وقتی به او اطلاع دادند که ناپلئون دستور داده است زنش را طلاق دهد با خشم و غضب گفت :
- برادر نظامی من دیوانه است . چه چیز کریستین را دوست ندارد ؟
ژوزف سعی کرد منظور ناپلئون را به او بفهماند و گفت :
- از قهوه خانه ی پدر زنت خوشش نمی آید .
- پدرمان و مادرمان نیز در کرس زارعی بیش نبوده اند .
لوسیین ناگهان با ابروهای گره خورده به ژوزف نگریست و گفت :
- ناپلئون عقاید و افکار قابل توجهی نسبت به یک جمهوری خواه دارد .
نطق لوسیین تقریبا همه روزه در تمام روزنامه ها درج می شود ، این جوان لاغر مو خرمایی که چشمان آبی او هنگامی که عصبانی است و یا تحریک گردیده می درخشد . ناطق هنرمندی است . نمی دانم لوسیین از شام صمیمانه فامیلی که همه سعی دارند به وسیله ی آن روابط حسنه برقرار کنند لذت می برد یا خیر ؟ شاید فقط برای اینکه ژوزف و ژولی دلگیر نشوند در مهمانی های آنان شرکت می نماید .
هنگامی که مشغول پوشیدن لباس ابریشمی زرد رنگم بودم ژولی وارد اتاق شد و طبق معمول گفت :
- خدا کند همه چیز به خوبی برگزار شود .
و کنار تخت خوابم نشست و گفت :
- آن روبان حریر را به موهایت ببند ، خیلی خوشگل است و به تو می آید .
درحالی که با دقت شانه و روبان هایم را جستجو می کردم گفتم :
- حیف است خراب می شود ، بعلاوه کسی اینجا نمی آید ، چه شخصی ممکن است توجه مرا جلب نماید .
-ژوزف شنیده است که وزیر جنگ آتیه اظهار نظر کرده و گفته است نبرد مصر دیوانگی محض بوده و دولت نباید به ناپلئون اجازه حرکت می داد .
حوصله نداشتم ، خلقم تنگ بود ، بالاخره تصمیم گرفتم که روبان به سرم نبندم و موهایم را بالای سرم با دو شانه آرایش نمایم . زیر لب غرغر کرده و گفتم :
- این دعوتهای سیاسی به طور غیر قابل تصوری مایه ی زحمت و عذاب من است .
ژولی گفت :
- ژوزفین هم اول نمی خواست به این مهمانی بیاید ولی ژوزف برای او توضیح داد که آشنایی و رابطه نزدیک ناپلئون و وزیر جنگ آتیه اهمیت زیادی دارد . ژوزفین که چندی قبل آن خانه ی ییلاقی مالمزون را خریده تصمیم داشت با چند نفر از رفقایش برای پیک نیک به آنجا برود ناچار صرف نظر کرد .
- حق دارد ، راستی هوای دل انگیز و مطبوعی است .
از پنجره به آسمان تاریک و آبی کم رنگ نگریستم . عطر بهار نارنج دررفضا موج می زد ورروحم را نوازش می داد . راستی رفته رفته از این مهمان عالیقدر ناشناس متنفر می شدم ، صدای درشکه از دور شنیده شد و در مقابل منزل ایستاد . ژولی با جمله عادی " خدا کند خوب برگزار شود " از اتاق خارج گردید .
در خود کوچکترین تمایلی برای پایین رفتن و خوش آمد گویی به مهمانان عالیقدر حس نمی کردم و تا آخرین لحظه که صدای صحبت و گفتگو به حداکثر رسید و مطمئن شدم که تمام میهمانان آمده اند پایین نرفتم . بعدا متوجه شدم که ژولی منتظر من است تا بتواند مهمانان را به سالن غذاخوری هدایت کند .
نزد خود اندیشیدم بهتر است بگویم سردرد دارم و به تخت خواب بروم ولی قبل از اینکه این فکر را اجرا نمایم خود را در اتاق پذیرایی یافتم . در این لحظه حاضر بودم آنچه در دنیا دارم را از دست بدهم و با سردرد شدید درتخت خواب خود افتاده باشم . اگرچه پشت او به درب ورود اتاق پذیرایی بود ولی فورا او را شناختم . آن مرد عظیم الجثه که اونیفورم سرمه ای دربر داشت و سردوش های بزرگ طلایی او در زیر شمع می درخشید در آنجا ایستاده بود . دیگران هم ، ژوزف ، ژولی ، ژوزفین ، لوسیین و همسرش به شکل نیم دایره در مقابل او ایستاده و گیلاس های کوچکی در دست داشتند . اگر در جای خود فلج گردیده و وحشت زده بدان شانه های وسیع خیره شده بودم تقصیری نداشتم .بلکه مدعوین چنان رفتار مرا غیر عادی دیدند که ژوزف از روی شانه ی مهمانانش به من نگریست و سایرین نگاه او را تعقیب نمودند و در نتیجه آن مرد بلند قد عظیم الجثه متوجه شد که یک وضعیت غیر عادی در پشت سر او رخداده .
صحبت خود را قطع کرده و به عقب برگشت .
چشمان او از اضطراب و نگرانی گشاد شد . به زحمت می توانستم تنفس کنم . قلبم به شدت می تپید . ژولی گفت :
- دزیره بیا اینجا منتظر شما هستیم .
نتوانستم او را نگاه کنم . گویی خواب می دیدم . چشمانم به یکی از دکمه های طلاییش خیره شد و فقط متوجه گردیدم که دست مرا بوسید . سپس صدایی از دور و خیلی دور گفت و البته این صدا از ژوزف بود :
- ژنرال عزیز صحبت ما قطع شد می گفتید که ...
- کاملا فراموش کردم چه می گفتم .
این صدا را بین هزاران صدا تشخیص می دهم . این صدایی بود که در زیر باران سیل آسا وروی پل رودخانه ی سن شنیده بودم که از گوشه ی تاریک درشکه در آن شب وحشتناک پاریس مرا خطاب قرار داده بود . صدایی بود که در آستانه ی در خانه کوچک کوچه ی باک از من درخواست جواب پیشنهاد ازدواج کرده بود .
ژولی گفت :
- به اتاق غذا خوری تشریف بیاورید .
ژنرال حرکتی نکرد . ژولی مجددا تکرار کرد :
- خواهش میکنم به اتاق غذاخوری تشریف بیاورید .
در این موقع ژولی به طرف او رفت ، بالاخره ژنرال بازوی خود را در اختیارخواهرم گذارد . ژوزف ، ژوزفین ، لوسیین و زنش و من دنبال آنها حرکت کردیم .
این مهمانی فامیلی که به علل سیاسی برپا شده بود با دیگر پذیرایی ها که ژوزف در انتظار آن بود اختلاف فراوان داشت . ژوزف طوری پیش بینی کرده بود که ژنرال برنادوت بین ژولی و همسر ناپلئون قرار می گرفت ، لوسیین آن طرف دیگر میز و در مقابل ژوزفین واقع می شد و ژوزف مقابل ژنرال برنادوت قرار می گرفت . ژوزف تصور می کرد که با این ترتیب قادر خواهد بود صحبت را مطابق میل خود هدایت نماید .
ولی ژنرال برنادوت تقریبا بدون توجه با ماهی قزل آلای گران قیمت سرگرم بازی بود . ژوزف ناچار دو مرتبه گیلاسش را بلند کرد تا برنادوت متوجه شد . دریافتم که او سرگرم حل مسئله ای است ، تصور می کنم سعی می کرد به خاطر آورد که در مهمانی ترز تالیین در شب نامزدی ناپلئون به او چه گفته اند ! " ناپلئون نامزد متمولی در مارسی دارد و خواهر این دختر همسر برادر بناپارت است ، ناپلئون این دختر و جهیز او را فدای ازدواج با ژوزفین کرده است ."
ژوزف ناچار شد سه مرتبه به ژنرال برنادوت یادآوری نماید که همه ی ما منتظر هستیم که به افتخار او بنوشیم . برنادوت با شدت به طرف ژولی برگشت و گفت :
- آیا خواهر شما مدت زیادی است که در پاریس بوده ؟
سوال او آن قدر غیر منتظره بود که ژولی تقریبا دست و پای خود را گم کرد و سوال او را نفهمید . ژنرال مجددا با تاکید گفت :
- هر دوی شما اهل مارسی هستید این طور نیست ؟ این را می دانم ولی خواهر شما برای مدت مدیدی در پاریس بود ...؟
ژولی مقاومت از دست رفته خود را بازیافت و گفت :
- خیر . دزیره فقط چند ماهی است که در پاریس می باشد . و این اولین سفر او به اینجا است . دزیره پاریس را خیلی دوست دارد ، این طور نیست ؟
مثل یک دختر مدرسه که درس خود را جواب می دهد گفتم :
- پاریس شهر قشنگی است .
چشمان ژنرال گرد و تنگ شد و جواب داد :
- بله مخصوصا وقتی باران هم ببارد .
کریستین دختر قهوه چی سنت ماکزیم مشتاقانه شروع به صحبت کرد .
- پاریس حتی وقتی که باران هم ببارد زیبا است ، راستی گمان می کنم مانند شهر پریان است .
ژوزف صبر و حوصله خود را از دست داده بود . آن نامه ی متملقانه را برای بحث در مورد هوای دل انگیز پاریس و زیبایی شهر پریان به ژنرال ننوشته بود .
ژوزف تقریبا بدون منظور گفت :
- دیروز نامه ای از برادرم ناپلئون داشتم ....
ولی چنین به نظر می رسید که برنادوت اصولا توجهی ندارد . ژوزف به گفته خود ادامه داد :
- برادرم نوشته است که سفر او طبق طرح پیش می رود و تاکنون با ناوگان انگلستان تحت فرماندهی نلسون برخوردی نکرده است .
برنادوت با خوش رویی و درحالی که گیلاسش را بلند کرده بود گفت :
- پس برادر شما اقبال درخشانی دارد ، به سلامتی ژنرال بناپارت بنوشیم ، من حقیقتا به ژنرال بناپارت مقروضم .
به راستی ژوزف نمی دانست رنجیده خاطر یا خوشوقت باشد . به هر صورت شک و تردیدی نبود که برنادوت خود را هم درجه و هم مقام ناپلئون می داند . درست است که فرماندهی عالی جبهه ایتالیا به بناپارت واگذار گردید ولی در همان هنگام نیز برنادوت سفیر فرانسه در اطریش بود و بعلاوه می دانست که در آتیه وزیر جنگ خواهد شد .
در ضمن خوردن جوجه متوجه شدم که ژوزفین ، بله ، ژوزفین همسر ناپلئون با کنجکاوی شدیدی به من و سپس به ژنرال برنادوت نگاه می کند . تصور نمی کنم که هیچ کس مانند ژوزفین از احساسات و کشش و همچنین کوچکترین ارتعاشات قلب زن و مرد آگاه باشد . در تمام مدت ژوزفین ساکت بود ولی وقتی ژولی گفت " این اولین سفر دزیره به پاریس است " ژوزفین ابروهای باریکش را بالا کشید و یک لحظه با دقت به برنادوت نگریست . بسیار ممکن است که حضور برنادوت را در آن دعوت بعد از ظهر ترز تالیین به خاطر آورده باشد . ژوزفین بالاخره موقعیتی به دست آورد که به صحبت های سیاسی ژوزف خاتمه داده و گفتگویی را که بیشتر مورد توجهش بود پیش بکشد .
سر بچه گانه اش را آهسته به طرفی خم کرد و چشمکی به برنادوت زد و گفت :
-باید ماموریت سفارت اطریش واقعا برای شما مشکل بوده باشد ، چون شما مجرد بوده اید . راستی ژنرال از نبودن یک خانم و شاید یک همسر در سفارتخانه در زحمت و نگرانی نبودید ؟
برنادوت با تصمیم چنگالش را روی میز گذارد و جواب داد :
- ژوزفین عزیز ! واقعا چقدر صحیح و به جا فکر کردید و آیا می توانم شما را مانند دوران گذشته ژوزفین خطاب کنم ؟ و راستی نمی توانم به شما بگویم که از تنهایی و تجرد چقدر در زحمت بوده ام .
به طرف سایرین برگشت و به صحبت خود ادامه داد :
- ولی از شما .... خانم ها و آقایان سوال می کنم چه باید بکنم ؟
هیچ کس نمی دانست که آیا او مسخره می کند و یا منظور خاصی دارد همه ناراحت و ساکت بودند .
- ژنرال تصور می کنم هنوز آن خانم مناسب و شایسته را پیدا نکرده اید .
- بله خانم ... من آن زن شایسته را پیدا کردم ولی به سادگی از دستم فرار کرد و ناپدید شد . و حالا....
شانه هایش را به طور مسخره و با ژست مضحک بالا انداخت و به من نگریست . تمام صورتش خنده بود . کریستین از موضوع صحبت بسیار لذت می برد و به طور کلی آن را غیر عادی نمی دانست . زیرا در بالاخانه قهوه خانه سنت ماکزیم فراوان به گفتگوها و داستان های عاشقانه ی جوانان دهقان مست گوش کرده بود . کریستین با فریادی از شعف و شادی گفت :
- و حالا شما باید او را پیدا کنید و از او درخواست ازدواج بنمایید .
برنادوت با لحنی جدی گفت :
-خانم گفته ی شما کاملا صحیح است باید از او درخواست ازدواج بنمایم .
با این گفته تقریبا از جای خود پرید و صندلی خود را عقب زد و با ژوزف شروع به صحبت کرد :
- آقای ژوزف بناپارت افتخار دارم که درخواست ازدواج خواهر زن شما مادموازل دزیره کلاری را بنمایم .
در کمال سکوت و آرامش نشست و به صورت ژوزف نگاه می کرد .
سکوت مرگباری درفضای اتاق حکمفرما بود و فقط صدای تیک تاک ساعت شنیده می شد . اطمینان دارم همه مدعوین صدای ضربان و تپش قلب مرا نیز می شنیدند . با ناامیدی به رومیزی سفید می نگریستم . صدای ژوزف را که سوال کرد شنیدم .
- ژنرال من کاملا نمی فهمم آیا پیشنهاد شما جدی است ؟
- کاملا جدی است .
باز هم سکوت خسته کننده ، ژوزفین گفت :
- گمان می کنم باید به دزیره وقت بدهید تا درباره ی این افتخاری که نصیب او می شود قدری فکرکند .
- خانم بناپارت به او وقت داده ام .
صدای ژولی که از شدت تهییج می لرزید شنیده شد :
- ولی شما اولین مرتبه است که او را دیده اید .
سرم را بلند کردم و گفتم :
- ژنرال بسیار خوشحال و مسرور خواهم شد که با شما ازدواج کنم .
آیا این صدای من بود ؟ یک نفر با تعجب و وحشت از جای خود پرید ، یک صندلی از عقب به زمین افتاد . قیافه های وحشتزده برایم قابل تحمل نبود . نمی دانم چگونه از اتاق غذاخوری خارج شدم . فقط خود را در اتاق و روی تخت خوابم گریان دیدم .
سپس در اتاق باز شد و ژولی وارد گردید ، مرا تنگ در آغوش گرفت و گفت :
- اگر نمی خواهی ازدواج نکن عزیزم .... ساکت باش گریه نکن .... گریه نکن .
درحالی که از شدت گریه به زحمت می توانستم صحبت نمایم گفتم :
- اما نمی توانم گریه نکنم . نمی توانم ... آن قدر خوشحالم که باید گریه کنم .
سپس صورتم را در آب سرد شستم و با عجله صورتم را پودر زدم ، وقتی مجددا وارد سالن پذیرایی شدم ژنرال برنادوت فورا گفت :
- باز هم که گریه کردید مادموازل دزیره !!!!
ژنرال برنادوت در کنار ژوزفین روی یک نیمکت چرمی کوچک نشسته بود به محض ورودم ژوزفین برخاست و گفت :
- دزیره باید کنار ژان باتیست بنشیند .
در کنار برنادوت نشستم و همه برای رفع اضطراب خود با عجله شروع به صحبت کردند . ژوزف شامپانی را که سر میز غذا ننوشیده بودم آورد و ژولی به هرکدام ما یک بشقاب کوچک داد و گفت :
- دسر را فراموش کردیم .
به این ترتیب مشغول صرف توت فرنگی با کرم شدیم ، توت فرنگی در آن لحظات اضطراب و وحشت کمک شایانی به ما کرد . پس از آن برنادوت که کوچکترین اضطراب و نگرانی نداشت و بلکه بسیار خوشحال بود در نهایت ادب از ژولی سوال کرد :
- خانم اگر درخواست نمایم که با مادموازل دزیره کمی گردش کنیم مخالفت خواهید کرد ؟
ژولی سر خود را با موافقت تکان داد و گفت :
- البته خیر ژنرال عزیز ، چه وقت ؟ فردا بعد از ظهر ...؟
- خیر هم اکنون .
-ولی هوا کاملا تاریک شده .
ژولی کاملا وحشت زده بود زیرا برای یک دختر جوان مناسب و شایسته به نظر نمی رسد که با یک مرد غریبه در هنگام شب به گردش برود . با تصمیم راسخ برخاستم و گفتم :
- فقط یک گردش کوتاه ، زود باز می گردیم .
با این حرف با عجله از اتاق خارج شدم به طوری که برنادوت به زحمت توانست از دیگران خداحافظی نماید .
درشکه او در خارج منزل ایستاده ، سقف آن باز بود . ما در میان عطر بهار نارنج و شب نیمه تاریک بهاری حرکت کردیم . ولی هرچه به مرکز شهر نزدیکتر می شدیم نور چراغ ها آن قدر زیاد می شد که ما قادر نبودیم ستارگان زیبای آسمان را ببینیم . تا آن موقع حتی یک کلمه بین ما رد و بدل نشده بود . وقتی به کنار رودخانه سن رسیدیم برنادوت درشکه چی را صدا کرد . درشکه ایستاد . برنادودت گفت :
- این پل رودخانه سن است .
در کنار هم به وسط پل رفتیم در آنجا با هم به نرده پل تکیه کردیم و به نورچراغ های پاریس که در آب رودخانه سن می رقصیدند نگریستم . پس از مدتی سکوت ، برنادوت گفت :
-من چند مرتبه به خانه ی کوچک باک مراجعه کردم و سراغ شما را گرفتم ولی کسی جواب صحیحی به من نداد .
سرم را حرکت داده گفتم :
- چون می دانستند که من مخفیانه به پاریس آمده بودم جواب مناسبی به شما ندادند .
وقتی مجددا سوار درشکه شدیم او بازویش را دور شانه ام حلقه کرد. سرم با سردوشی او در یک سطح قرار داشت . برنادوت گفت :
- شما گفتید که برای من خیلی کوچک و کوتاه هستید این طور نیست ؟
- بله ولی حالا کوتاه تر شده ام زیرا آن وقت کفش پاشنه بلند داشتم . هرچند شاید اهمیتی ندارد .
- چه چیز اهمیتی ندارد ؟
- کوتاه بودن من .
- خیر بالعکس بهتر است .
- چرا ؟
-زیرا شما را همان طور و هر آنچه هستید دوست دارم .
هنگام مراجعت به خانه بازوانش را دور شانه ام حلقه کرده بود . گردنم را روی شانه ی او فشار می دادم و سردوشی های طلایی او صورتم را خراش می داند . آهسته گفتم :
- این چیزهای درخشان که روی شانه شما است بسیار اذیتم می کند .
آهسته خندید و گفت :
- می دانم که شما تاب تحمل ژنرال ها را ندارید .
ناگهان به خاطر آوردم که این پنجمین ژنرال بوده است که از من درخواست ازدواج نموده اند . ناپلئون ، ژنو ، مارمون ، دوفو ، این افکار وحشتناک را از خود دور کردم و به فشار دادن صورتم به روی سردوشی ژنرالی به نام برنادوت ادامه دادم .
وقتی وارد منزل شدیم مهمانان رفته بودند . ژوزف به ما خوش آمد گفت و سپس رو به ژنرال کرده و گفت :
ژنرال امیدوارم شمارا بیش از این ببینیم .
من شروع به صحبت کردم :
- هر روز این طور نیست .
لحظه ای سکوت کرده و برای اولین مرتبه گفتم :
- هر روز اینطور نیست ژان باتیست .
برنادوت به ژوزف گفت :
- ما تصمیم گرفته ایم که اگر شما موافقت کنید هرچه زود تر عروسی کنیم .
اگرچه ما هنوز در مورد عروسیمان بحثی نکرده بودیم ولی میل داشتم که زود و خیلی زودتر با او عروسی کنم .
- فردا صبح به جستجوی یک خانه ی کوچک قشنگ خواهم پرداخت . به محض اینکه منزلی را که مطابق میل دزیره باشد یافتم عروسی خواهیم کرد.
یک ملودی نشاط انگیز از ماورای ابرها مانند نوای آسمانی در خاطرم طنین انداخت و به قلبم راه یافت «قسمتی از حقوقم را سالها پس انداز کرده ام و می توانم خانه ی کوچکی برای شما و کودک بخرم ».
شنیدم که ژولی گفت :
- شب بخیر ژنرال برنادوت ، امشب به مادرم خواهم نوشت .
ژوزف گغت :
- شب بخیر باجناق عزیز ، برادرم ناپلئون از این خبر بسیار مسرور خواهد شد .
به محض اینکه ژولی و ژوزف و من تنها شدیم ژوزف گفت :
- هیچ نمی فهمم ، گیج و مبهوت هستم ، برنادوت مردی نیست که با عجله تصمیم بگیرد .
- برنادوت برای دزیره خیلی پیر نیست ؟ لااقل ....
- سی و پنج ساله است ....
ژوزف به ژولی گفت :
- راستی دزیره بگویید بدانم آیا متوجه هستید که با برجسته ترین مردان جمهوری ازدواج می کنید .
- ولی اثاثه زندگی دزیره چه می شود . اگر دزیره تصمیم دارد زود عروسی کند باید درباره وسایل زندگی او فکر کنیم .
ژوزف با اصرار گفت :
- به این برنادوت نباید فرصت داد که بگوید وسایل زندگی خواهر زن بناپارت خوب نیست . چه قدر طول می کشد که همه چیز حاضر شود ؟
ژولی گفت :
-همه چیز را فورا می توان خرید ولی برودردوزی کردن حرف اول نام داماد وقت زیادی می گیرد .
برای اولین مرتبه در این مباحثه روح پرور شرکت کردم :
- وسایل زندگی و جهیزم تکمیل در مارسی حاضر است فقط باید صندوق هارا به اینجا بیاورند . برودردوزی حرف اول نام داماد سالها قبل تمام شده .
ژولی که چشمانش از تعجب باز مانده بود گفت :
- اوه....دزیره راست می گوید .... دزیره حرف بزرگ b،b و باز هم b را روی وسایل زندگی خود برودردوزی کرده است .
با لبخندی به طرف در رفتم . ژوزف زیر لب با سوظن گفت :
- راستی غیر قابل باور است .
ژولی آهسته گفت :
- چقدر خوشحالم .......
خدای مهربان ، من خوشبخت و خوشحالم .... ای درختان زیبا و قشنگ نارنج که در کنار خیابان جلوه گری می کنید و ای گل های سرخ روح پرور قشنگی که در گلدان به دلبری و عشوه گری مشغولید ، خوشبختی و سعادت مرا درک می کنید ؟

********************
پایان فصل یازدهم

R A H A
01-27-2012, 08:39 PM
ناپلئون بناپارت : ازدواج همیشه به عشق پایان داده است .


********************

دفتر دوم :

خانم مارشال برنادوت


**********
فصل دوازدهم

سو، حومه ی پاریس ، پاییز 1798

*********************
در ساعت هفت شب سیزدهم ماه ترمیدور ، و درششمین سال جمهوری با ژنرال ژان باتیست برنادوت در دفتر ازدواج «سو» درحومه ی پاریس ازدواج کردم .
شهود شوهرم ، دوستان او سروان سوارنظام آنتونی مورین و آقای فرانسوا دسراژ رئیس اداره ی ثبت احوال سو بودند . شهود من دایی سمیس که ازدواجی در فامیل ما بدون حضور او کامل نیست و البته ژوزف و در آخرین لحظه لوسیین بناپارت بودند. با این ترتیب با سه شاهد به دفتر ازواج رفتم .
پس از تشریفات ازدواج همه به منزلی در کوچه ی روشه رفتیم . ژولی ضیافت بزرگی برپا کرده بود و البته ( همه چیز به خوبی برگزار شد و ژولی برای این ضیافت بسیار نگران و سه شب تمام نخوابیده بود ) برای اینکه کسی رنجیده خاطر نباشد ، ژوزف تمام افراد فامیل بناپارت را که در پاریس و در نزدیکی پاریس بودند دعوت کرد . مادام لتیزیا دائما می گفت از این که برادر خوانده اش «فش » مجددا به کلیسا و امور مذهبی مراجعت کرده و نتوانسته است در این ضیافت حاضر شود متاثر است . مادرم اصولا میل داشت و امیدوار بود که از ژنوا به پاریس آمده و در عروسی من حضور داشته باشد ولی چون مریض بود نتوانست در تابستان گرم به این مسافرت اقدام کند .
ژان باتیست از اجتماعات فامیلی متنفر است و چون قوم و خویشی در پاریس نداشت فقط دوست قدیمی خود سروان مورین را دعوت کرده بود .
با این ترتیب ضیافت عروسی من کاملا تحت تسلط بناپارت ها بود . دایی سمیس خوش صحبت و خنده روی من تقریبا به زحمت می توانست با آنها رقابت نماید . در نهایت تعجب من ، ژوزف ژنرال ژونو و همسرش لورا را نیز دعوت کرده بود . ژنرال ژونو چندی قبل طبق دستور ناپلئون با لورا پرمون دختر یکی از اهالی کرس و دوستان مادام لتیزیا ازدواج کرده است . ژونو در ستاد ناپلئون در مصر خدمت می کند و فقط برای این به پاریس آمده بود تا ورود ناپلئون را به اسکندریه و قاهره و نبرد فاتحانه اهرام را به دولت گزارش دهد .
هنگام عروسی بسیار در زحمت بودم . ضیافت شام خیلی دیر شروع شد زیرا این روزها رسم است که باید هنگام شب عروسی کرد و به همین دلیل ژوزف تصمیم گرفت قبل از ساعت هفت شب به دفتر ازدواج نرویم . ژولی می خواست من تمام روز را در تخت خواب باشم و کاملا استراحت نمایم و زیباتر از آنچه هستم جلوه کنم . طبعا وقت خوابیدن نداشتم و مجبوربودم به ماری در نظم و ترتیب اتاق غذاخوری و کارهای دیگر کمک کنم .
دو روز پس از نامزدی من و ژان باتیست در حالی که ژولی هنوز از تعجب و ضربه ی روحی که در اثر نامزدی عجیب ما به او دست داده خلاص نشده بود ژنرال به منزل ما آمد و خبر داد که خانه ی مناسبی پیدا کرده و با عجله گفت :
- دزیره هم اکنون بیایید و این خانه را ببینید .
خانه ی کوچک ما در کوچه ی لون شماره ی 3 در «سو » در حومه ی پاریس واقع است . در طبقه ی اول یک آشپزخانه زیبا و اتاق کوچک دیگری که ژان باتیست میزکارش را آنجا گزارده داریم . ژان باتیست هر روز کتاب و کتابهای زیادی به خانه می آورد . ما این اتاق کوچک طبقه اول را «اتاق دفتر» می گوییم .
در طبقه دوم اتاق خواب قشنگ ما و یک رختکن کوچک قرار دارد . ژان باتیست طبقه سوم را به صورت دو اتاق خواب کوچک در آورده که ماری و فرناند در آن زندگی می کنند . البته من ، ماری و ژان باتسیت ، فرناند را برای خدمتکاری آورده ایم .
مادرم می خواست ماری را با خود به ژنوا ببرد ولی او قبول نکرد و اتاق کوچکی در مارسی اجاره کرد و مخارج زندگی خود را با آشپزی در مواقع مخصوص برای اشخاصی که از دست پخت «آشپز سابق مادام کلاری » مغرور بودند تامین می کرد . البته ماری در نامه هایش چیزی برای من ننوشت ولی می دانستم که او در مارسی منتظر است . روز پس از نامزدی نامه کوتاهی به ماری نوشتم «من با ژنرال ب . پل رودخانه سن » که درباره ی او با تو صحبت کرده ام نامزد شدم . به محض این که او خانه مناسبی پیدا کند عروسی خواهم کرد . تا آنجا که من او را می شناسم این خانه را ظرف بیست و چهار ساعت خواهد یافت . چه وقت می توانی نزد من بیایی ؟
جوابی به این نامه داده نشد ولی یک هفته بعد ماری در پاریس بود .
ژان باتیست از من سوال کرد :
- فکر می کنی که این ماری تو و فرناند من با هم سازگار باشند ؟
در کمال نگرانی پرسیدم :
- این فرناند شما کیست ؟
متوجه شدم که فرناند اهل «پو» در «گاسکنی» و همشهری و همکلاسی ژان باتیست بوده و با هم در یک موقع وارد ارتش شده اند . ژان باتیست مرتبا درجات خود را یکی پس از دیگری گرفته درحالی که فرناند همیشه در موقعیتی بوده که امکان اخراج او از ارتش وجود داشته . فرناند مرد کوتاه قد چاقی است ، هروقت قرار بود به راهپیمایی برود رماتیسم می گرفت و اگر قرار بود حمله ای اجرا گردد به دل درد مبتلا می شد . البته با این ترتیب هیچ ترقی نکرد و بسیار نگران بود . با وجود این میل داشت سرباز و با دوستش ژان باتیست باشد . فرناند عاشق پاک کردن و واکس زدن کفش و چکمه است ، بدترین و کثیف ترین لکه چربی را در یک لحظه مثل یک شعبده باز از لباس محو می کند . فرناند در سال قبل با افتخار و سربلندی از ارتش اخراج و حالا تمام وقت خود را وقف چکمه و لکه های چربی و اوامر ژان باتیست کرده است . وقتی او را به من معرفی کردند گفت :
- من مستخدم و همکلاس سابق ژنرال هستم .
فرناند و ماری بلافاصله مشغول دعوا شدند . ماری شکایت داشت که فرناند از آشپزخانه غذا دزدیده و فرناند ماری را متهم می کرد که یکی از برس های کفش را برداشته ، بعلاوه بدون آنکه از او سوال نماید لباس های ژنرال را برای شستشو برده است .
به محض آن که خانه کوچکمان را دیدم به ژان باتیست گفتم :
- باید به برادرم اتیین بنویسم که فورا جهیز مرا بفرستد .
پرده های دماغ او از هم باز شد و با خشونت گفت :
-گمان می کنی من چکاره هستم ؟ تصور کردی که من خانه ام را با جهیز زنم مبله خواهم کرد ؟
- ولی ژوزف از جهیز ژولی استفاده کرد .
با خشونت گفت :
- خواهشمندم مرا با بناپارت ها مقایسه نکنید .
سپس عاشقانه مرا در آغوش گرفت و گفت :
- دختر کوچولو.... دختر کوچولو ... امروز برنادوت می تواند خانه ی عروسک به تو تقدیم کند .! اگر بسیار مشتاق قصر هستید ، خوب ....
با اضطراب سخن او را قطع کردم :
- اوه ... خواهش می کنم .... قصر لازم ندارم به من قول بدهید که هرگز در قصر زندگی نخواهیم کرد .
با وحشت و اضطراب خاطرات ماه هایی که در قصور ایتالیا گذرانیده بودم از نظرم گذشت . به یاد آوردم که برنادوت نیز یکی از «مردان آینده » است . سردوشی ها ی او به طور وحشتناکی در زیر نور می درخشیدند . با عجز و ناله گفتم :
- به من قول بدهید که هرگز قصر به من ارزانی نخواهید داشت .
به من نگاه کرد و دیگر نمی خندید .
- ما به یکدیگر متعلقیم دزیره ، تا چند روز قبل در یکی از قصور عالی وین زندگی می کردم فرد اممکن است در جبهه ی جنگ و در صحرا باشم و شاید پس فردا ستاد فرماندهی من در یکی از قصور بزرگ برپا گردد و البته از شما درخواست خواهم کرد نزد من بیایید . آیا درخواست مرا رد خواهید کرد ؟
در زیر درخت کهنسال بلوط باغ آینده مان ایستاده بودیم . به زودی ازدواج خواهیم کرد و پس از آن سعی خواهم کرد همسر خانه دار خوبی باشم . خانه ام جالب توجه ، تمیز و آشیانه استراحت همسرم باشد. می خواستم به این خانه کوچک محقر، به این درخت بلوط کهن و به این بوته ها ی گل سرخ فراموش شده متعلق باشم . ولی اکنون تصورات من با خاطرات وحشت انگیز سقف های بلند ، سرسرا ها و صدای زنگدار مهمیز ها و تعظیم و تکریم مستخدمین در راهرو ها پایمال گردید .ژان باتیست تکرارکرد :
- رد خواهی کرد ؟
آهسته گفتم :
-در اینجا خوشبخت تر خواهیم بود .
ژان باتیست مجددا با اصرار پرسید :
- درخواست مرا نخواهی پذیرفت ؟
گونه ام را روی شانه اش گذاردم . اکنون دیگر به سردوشی هایی که صورتم را آزار می دهد عادت کرده ام .
- هرگز درخواست شما را رد نخواهم کرد . ولی خوشحال هم نخواهم بود .
صبح روز عروسی ، من و ماری در مقابل گنجه ی آشپزخانه زانو زده و ظروف چینی سفیدی را که با گل های ریز تزیین شده و من و ژان باتیست انتخاب کرده بودیم مرتب می کردیم . ماری پرسید :
- اوژنی تحریک شده ای؟
چند ساعت بعد مستخدم ژولی با فر مشغول آرایش موهای پرپشت و مجعد من بود و سعی می کرد موهای مرا مثل ژوزفین آرایش نماید . ژولی گفت :
- راستی خیلی مسخره است . نمی دانم چرا تو به اندازه یک سر سوزن ناراحت نیستی و تهییج نشده ای.
سرم را حرکت دادم . تهییج شدن ؟ از آن لحظه وحشت انگیزی که دست های ژان باتیست در سکوت و تاریکی شب دست های مرا گرفت و حرارت زندگی در من دمید دریافتم که به او متعلقم . چند ساعت دیگر صفحه کاغذی در دفتر ازدواج حومه پاریس امضا کرده و به این ترتیب چیزی را که کاملا صحیح بوده است تایید خواهم کرد . خیر ، نگران نبودم و هیچ تحریک نشده بودم .
مراسم عروسی ما با پذیرایی ژولی که بسیار مزاحم بود ادامه داشت .
به سلامتی عروس و داماد نوشیدند . دایی سمیس به مناسبت ازدواج ما نطقی کرد. لوسیین بناپارت نیز نطق پرحرارتی درباره ی دو فرزند انقلاب «ژان باتیست و من» بخورد ما داد . صحبت به طور کلی در اطراف نبرد مصر و ناپلئون دور می زد . ژوزف مصمم بود که ژان باتیست بیچاره را که از بحث در اطراف نبرد مصر در رنج و عذاب بود متقاعد سازد که فتح مصر دلیل نبوغ ناپلئون است و لوسیین نیز که پیش بینی می کرد ناپلئون اعلامیه حقوق بشر را در سراسر جهان اعلام خواهد کرد از ژوزف حمایت می کرد . ژان باتیست در جواب گفت :
- گمان می کنم حفظ و نگهداری مصر برای مدت نامحدود برای فرانسه غیر مقدور است . انگلیسی ها نیز معتقدند که ما قادر به حفظ مصر نخواهیم بود و به همین دلیل خودرا با جنگ های مستعمراتی ما آلوده نمی نمایند .
ژوزف با اصرار گفت :
- ناپلئون هم اکنون اسکندریه و قاهره را در دست دارد و در نبرد اهرام قاتح شده است .
- این موضوع مایه ی اضطراب انگلستان نیست ، بعلاوه مصر در تحت تسلط دولت عثمانی است و انگلیسی ها اشغال نظامی دره ی نیل بوسیله واحد های فرانسه را فقط یک خطر موقتی می دانند .
ژوزف در جواب گفت :
- ضایعات دشمن در نبرد اهرام بیست هزار نفر و ضابعات فرانسه کمتر از پنجاه نفر بود . این عملیات درخشانی است .
ژان باتیست شانه هایش را بالا انداخت و گفت :
- درخشان ؟ ارتش فاتح فرانسه تحت فرماندهی ژنرال بناپارت لایق که با بهترین توپخانه ی سنیگن مجهز است ، بیست هزار نفر آفریقایی نیمه عریان را که حتی کفش به پا ندارند کشته است . من این عمل او را فتح درخشان توپ سنگین علیه تیر و کمان و نیزه می دانم .
لوسیین دهانش را باز کرد که مخالفت نماید ولی تغییر عقیده داد . چشمان آبی بچه گانه اش را غبار غم فراگرفت ، بالاخره گفت :
-آنها در راه اعلامیه ی حقوق بشر جان داده اند .
ژوزف گفت :
- نتیجه عملیات ناپلئون به نفع ما خواهد بود . ناپلئون سرتاسر افریقا را فتح خواهد کرد و انگلیسی ها را از مدیترانه بیرون خواهد راند .
- انگلیسی ها اصولا عقیده ندارند که خود را در جنگ های زمینی با ما درگیر کنند . چرا درگیر شوند ؟ در هر صورت دارای ناوگان قوی هستند و حتی شما انکار نمی کنید که ناوگان انگلستان خیلی بهتر و قوی تر از ناوگان ما است و پس از آن که ناوگان فرانسه را که ارتش ها ی ناپلئون را به مصر حمل کرده معدوم کردند ....
ژان باتیست به اطراف میز نگاه کرد و به صحبت خود ادامه داد :
- راستی شما دست حریف را نمی خوانید ؟ ارتش فرانسه در هر ساعت و هر دقیقه در بزرگترین خطر قطع ارتباط با سرزمین مادری است . وقتی این حادثه رخ دهد ، برادر شما و هنگ ها ی فاتح او مانند موش در تله افتاده اند . این نبرد مصر قماری خطرناک و استخوانی است که شکم را می دراند .
بلافاصله متوجه شدم که ژوزف و ژونو برای ناپلئون خواهند نوشت که همسر من او را قمارباز نامیده است . و چیزی که هنوزمن نمی دانم و هیچ کس در پاریس نمی توانست باور کند این بود که دقیقا شانزده روز قبل ناوگان انگلستان تحت فرماندهی افسری به نام آدمیرال نلسون به ناوگان فرانسه در خلیج ابوخیر حمله کرده و عملا آن را نابود کرده بود و ژنرال بناپارت در حالی که با تشویش و اضطراب در مقابل چادری قدم می زد ، دریافته بود که او و افرادش ممکن است در زیر آفتاب سوزان صحرا و شن های متحرک بمیرند . او در کمال یاس سعی می کرد با فرانسه مربوط شود . قطعا در شب عروسی ما هیچ کس نمی توانست باور کند که برنادوت بطور قطع و یقین آنچه را که قبلا رخ داده است پیش بینی می کرد .
برای دومین مرتبه خمیازه کشیدم و این حرکت عمل پسندیده ای برای عروس نیست . بعلاوه من که قبلا عروسی نکرده ام تا بدانم یک عروس چگونه باید رفتار نماید . به هر حال خمیازه کشیدم و ژان باتیست برخاست و گفت :
- دزیره دیر وقت است و باید به منزل برویم .
کلمه ی «باید به منزل برویم » چقدر صمیمانه بود . در آن طرف میز ، آن کارولین و هورتنس آهسته با بازوهایشان به پهلوی یکدیگر می زدند و می خندیدند ! دایی سمیس با اعتماد چشمکی به من زد و وقتی که از او خداحافظی می کردم آهسته روی گونه ام زد و گفت :
- دخترم نترس برنادوت سر تو را نخواهد کند .
در درشکه روباز در میان شب گرم و ساکت تابستان به طرف سو حرکت کردم ، ستارگان و ماه زرد رنگ آن قدر به هم نزدیک شده بودند که گویی یکدیگر را لمس می کنند . زندگی ما در کوچه لون کاملا طبیعی به نظر می رسید . وقتی به خانه رسیدم دیدم اتاق غذاخوری کاملا روشن است و شمع های بلند در شمعدان های سنگین نقره ای می سوخت .
ژوزفین از طرف خودش و ناپلئون این شمعدان ها را به عنوان هدیه عروسی برای ما فرستاده بود . سفره ابریشمی سفید درخشانی روی میز گسترده ، گیلاس شامپانی ، یک ظرف پر از انگور ، هلو و کیک روی میز دیده می شد . در گوشه اتاق ظرف مخصوص خنک کردن شراب که یک بطری شامپانی در آن بود جلب نظر می کرد . هیچ کس را ندیدیم و خانه در سکوت فرو رفته بود . با خوشحالی گفتم :
- این کار ماری است .
ژان باتیست گفت :
- خیر کار فرناند است .
قطعه ای کیک را در دهان گذاردم و با اصرار گفتم :
- من دست پخت ماری را می شناسم ، این کار ، کار ماری است .
ژان باتیست با نگرانی بطری شامپانی را برداشت و گفت :
- اگر امشب زیاده از حد شامپانی بنوشیم فردا هر دو دچار سردرد خواهیم شد .
سرم را حرکت دادم و پنجره را که به روی باغ باز می شد گشودم . عطر گل های سرخ در فضا موج می زد و روحم را نوازش می داد .
لبه های تیز برگ های درخت بلوط در زیر نور ماه مانند نوار های نقره می درخشید .
در پشت سرمن ژان باتیست شمع ها را خاموش کرد .
اتاق خوابمان در تاریکی عمیقی فرو رفت . آهسته به طرف پنجره رفتم و پرده ها را کشیدم . نور مهتاب از خلال پنجره به درون اتاق تابید . صدای حرکت ژان باتیست را که به اتاق مجاور رفت شنیدم . آنجا با سر و صدا مشغول به کاری بود . محققا می خواست به من وقت کافی بدهد تا لخت شوم و به تخت خواب بروم . دور اندیشی او را نزد خود تمجید کردم و سپس با عجله لخت شدم و به طرف تخت خواب دو نفری بزرگمان رفتم و پیراهن خوابم را که روی روپوش ابریشمی سفید تخت خواب قرار داشت برداشته و پوشیدم و زیر پتو رفتم و با وحشت فریاد کشیدم . ژان باتیست کنار تخت خوابم ایستاده بود . گفت :
- دزیره ، محض رضای خدا چه شده ....؟
- نمی دانم چیزی نیشم زد .
آهسته حرکت کردم :
- اوخ .... اوخ .... باز هم نیش زد .
ژان باتیست شمعی روشن کرد . در تخت خواب نشستم و پتو را کنار زدم . گل سرخ ، گل های سرخ و باز هم گل های سرخ با تیغ های تیز ، درحالی که با وحشت و دهانی باز به تختخواب گل سرخ نگاه می کردم ژان باتیست با تعجب گفت :
- کدام احمقی ....؟
شروع به جمع کردن گل های سرخ کرد . ژان باتیست پتو را روی کف اتاق پهن کرد و هر دو مشغول جمع کردن گلهای سرخ شدیم ، گفتم :
- بدون شک فرناند این کار را کرده و خواسته است باعث تعجب ما بشود .
- خیلی نسبت به او بد گمان هستید ، البته این کار ، کار ماری است . از شما سوال می کنم گل سرخ ... گل سرخ در تخت خواب یک سرباز ....؟
گل سرخ هایی که از تخت خواب سرباز جمع کرده بودم روی میز توده شده و عطر آن فضای اتاق را پر کرده بود .
ناگاه متوجه شدم که ژان باتیست خیره به من نگاه می کند و من فقط یک پیراهن خواب نازک به تن دارم . گفتم :
- سردم شده یک پتو به من بده .
با این حرف یک پتو روی من انداخت که در زیر آن از گرما خفه می شدم . سرم را از زیر پتو بیرون آوردم ، چشمانم را بستم و او را که مشغول خاموش کردن شمع ها بود ندیدم .
صبح روز بعد دریافتم که بالاخره ماری و فرناند درباره چیزه توافق نظر حاصل کرده بودند و این فکر و تصمیم مشترک آنها بود که تخت خواب عروسی ما را با گل های سرخ تزیین نمایند و البته در توافق کامل هر دو نفر آنها تیغ های گل سرخ را از خاطر برده بودند .
ژان باتیست دو ماه مرخصی گرفته بود تا هفته های اول ازدواجمان را بدون مزاحمت با هم باشیم ولی به محض انتشار خبر معدوم شدن ناوگان فرانسه در ابوخیر او مجبور شد هر روز صبح به قصر لوکزامبورگ برای شرکت در مشاوره رهبران جمهوری با وزیر جنگ برود .
همسرم اصطبلی در نزدیکی منزل کوچکمان اجاره کرده و همیشه دو اسب زین کرده حاضر دارد . اکنون هر وقت به ماه عسلمان فکر می کنم خودم را می بینم که در غروب آفتاب کنار در منزل ایستاده و منتظر ژان باتیست هستم . وقتی صدای چهار نعل سم اسب را می شنیدم ضربان قلبم شدیدتر می شد . زیرا می دانستم که هر لحظه شوهر خنده روی من ظاهر می شود مرا در آغوش می گیرد و می بوسد . من برای تمام مدت عمر به این چنین مردی شوهر کرده بودم ، خواب نمی دیدم ده دقیقه دیگر هر دو زیر درخت بلوط خواهیم نشست ، قهوه خواهیم نوشید و او اخبار روز را برای من خواهد گفت ، اخباری که تا یکی دو روز دیگر در روزنامه ها منتشر نخواهد شد . به علاوه چیزهای شیرین و دلپذیر دیگری خواهد گفت که محض رضای خدا نباید در اینجا چیزی از آن یاد کنم .
شکست ابوخیر دشمنان جمهوری فرانسه را بیدارکرد . روسیه شروع به جمع آوری تسلیحات کرد . همان اطریشی ها که چندی قبل از دولت فرانسه به علت توهین به پرچم فرانسه معذرت خواستند مجددا به طرف مرزهای فرانسه حرکت کردند و از طرف سوییس و شمال ایتالیا به مرزهای ما نزدیک می شدند . ایالات ایتالیایی تحت فرمان و اداره فرانسه که ناپلئون با غرور و تکبر آنها را به وجود آورده بود اطریشی ها را با آغوش باز پذیرفتند و ژنرال های ما با ترس و وحشت عقب نشینی کردند .
یک روز بعد ازظهر ژان باتیست خیلی دیر به منزل آمد و درحالی که از اسب به پایین می پرید گفت :
- فرماندهی عالی جبهه ایتالیا به من واگذار شده و دستور دارم واحد هایی را که عقب نشینی می کنند متوقف سازم و لااقل لمباردی را حفظ نمایم .

R A H A
01-27-2012, 08:40 PM
ناپلئون بناپارت : برای اندیشیدن وقت بگذارید اما هنگامی که زمان عمل فرا رسید اندیشیدن را متوقف کرده و حرکت کنید .

********************
وقتی قهوه خود را تمام کردیم هوا تاریک شده بود . ژان باتیست شمع و یک ورقه کاغذ بزرگ به باغ آورده و شروع به نوشتن کرد . ترس شدیدی مانند دست سرد و یخ کرده ی مرده قلبم را فشار می داد . از او پرسیدم :
- آیا فرماندهی عالی ایتالیا را قبول خواهید کرد ؟
سرش را بلند کرد و به من نگریست .
- چه گفتید ؟ فرماندهی عالی ایتالیا را قبول کنم ؟ البته در صورتی که درخواست هایم را قبول کنند . فعلا مشغول شنیدن دستورات آنها هستم .
قلم او مانند سگ شکاری روی کاغذ می دوید . پس از آنکه به داخل عمارت دفتیم او به اتاق دفترش رفت . غذایش را روی میزش گذاشتم ، ولی توجهی نکرد . نوشت و باز هم مرتبا نوشت . چند روز بعد تصادفا متوجه شدم که ژان باتیست طرح عملیات خود را در جبهه ایتالیا به باراس تسلیم داشته است. سوال اول این بوده است که چند واحد برای تثبیت جبهه و داشتن پادگان مرزی که بتوان از آنجا حمله متقابل را اجرا کرد لازم است ؟
ولی باراس نتوانست درخواست های ژان باتیست را اجرا نماید . درست است که سربازان زیادی احضار شده بودند ولی لباس و اسلحه و ساز و برگ کافی برای تجهیز آنها وجود نداشت . ژان باتیست اعلام کرد که در وضع حاضر از قبول مسئولیت جبهه ایتالیا خود داری می نماید . درنتیجه «شرر» وزیر جنگ کابینه به فرماندهی جبهه ایتالیا منصوب گردید .
دو هفته بعد ژان باتیست برخلاف معمول ظهر به منزل آمد . من و ماری مشغول تهیه مربای آلو بودیم . از وسط باغ برای دیدن او به طرفش دویدم. با حرارت مرا در آغوش گرفت . به او گفتم :
- مرا ببوس ... بوی آشپزخانه می دهم . مشغول تهیه مربا هستم و آن قدر مربا تهیه کرده ام که تمام مدت زمستان برای صبحانه ات مربا داشته باشیم .
به طرف منزل حرکت کرد و آهسته گفت :
- ولی من اینجا نخواهم بود تا مربایی را که برایم تهیه کرده ای بخورم ... فرناند ، لباس صحرایی مرا حاضر کن . خورجین و اسب طبق معمول حاضر باشد . فردا ساعت هفت حرکت می کنم . شما ساعت نه با بنه حرکت می کنید .
دیگر صدای او را نشنیدم ، ژان باتیست در پلکان ناپدید گردید و من مانند اشخاص صاعقه زده جلو در ورودی ایستاده بودم . تمام بعد از ظهر را در باغ گذرانیدم . آفتاب دیگر حرارت نداشت و ما را گرم نمی کرد چمن باغ با برگ ها ی پژمرده پاییزی پوشیده شده بود . آری آن شب ، شب اول پاییز بود . مشت های گره کرده ام را روی دامنم گذارده و به گفته های ژان باتیست گوش می کردم . تصادفا رشته سخن او را نتوانستم دریابم . در اول طوری با من صحبت می کرد که گویی با انسان بالغی بحث می کند رفته رفته لحن او ملایم تر گردید و با لطف و گرمی گفت :
- تو همیشه می دانستی که من مجددا به جنگ خواهم رفت نمی دانستی ؟ تو با یک افسر ازدواج کرده ای ، تو دختر جوان بسیار حساسی هستی و باید خودداری کنی ، باید صبر و حوصله داشته باشی ، باید دلیر و با شهامت باشی .
- نمی خواهم دلیر و با شهامت باشم .
- دقت کن ، ژوردان به فرماندهی عالی سه ارتش منصوب گردیده ، ارتش دانوب ، ارتش سوییس ، ارتش اوبسرواسیون Observation ، ژنرال ماسنا فرمانده ارتش سوییس با واحدش دشمن را در جبهه سوییس متوقف خواهد کرد . من با ارتش اوبسرواسیون که درتحت فرمان دارم به طرف راین حرکت کرده و در دو نقطه این رودخانه به منظور اشغال راین و سرزمین ها ی متعلق به آلمان به حمله خواهم پرداخت . برای اجرای این طرح درخواست سی هزار نفر کرده ام ، این درخواست قبول شده ولی می دانم دولت قادر به اجرای قول خود نخواهد بود . دزیره من باید با ارتش مفلوکی از رودخانه راین عبور کنم و باید با این ارتش دشمن را به عقب بزنم .... گوش می کنی دختر کوچولو ؟
آنقدر او را دوست دارم که اشک در چشمانم جمع شد و گفتم :
- ژان باتیست کاری نمی توانی بکنی .
شانه هایش را بالا انداخت :
- ظاهرا دولت هم با تو هم عقیده است و فقط افراد جدیدی که تعلیمات کافی ندارند برای این حمله در اختیار من گذارده .
زیر لب زمزمه کردم :
- ناپلئون یک مرتبه به من گفت که ما ژنرال ها جمهوری را حفظ کردیم و ما ژنرال ها آ ن را دست نخورده نگاه خواهیم داشت .
- البته هیج تردید ی در این امر نیست و به همین دلیل جمهوری به ژنرال های خود حقوق می دهد .
- مردی که امروز صبح از او آلو خریدم نسبت به ارتش و دولت بد بین بود و میگفت :«تا وقتی که ژنرال بناپارت در ایتالیا بود فتوحات درخشان یکی پس از دیگری نصیب ما می شد و اطریش تقاضای صلح داشت . ولی به محض آنکه ایتالیا را ترک کرد و برای فتح مصر رفت کارها رو به خرابی گذارد .» راستی اثری که فتوحات ناپلئون روی مردم عادی گذارده مسخره نیست ؟
- بله . ولی هرگز آن آلو فروش نفهمیده است و نمی تواند بفهمد که شکست ناپلئون در خلیج ابوخیر مقدمه ای برای شروع مجدد حمله دشمنان به ما بوده و آن مرد آلو فروش نمی تواند دریابد که ناپلئون فتوحاتی کرده ولی هرگز در استحکام و حفظ و نگهداری سرزمین های فتح شده عملی انجام نداده و در نتیجه اکنون مجبوریم با نیروی بسیار ضعیف و مسخره ای مرزها را حفظ نماییم . درحالی که رفیق بناپارت با ارتش مجهز خود در سواحل رود نیل حمام آفتاب گرفته . این «مرد قوی »ما است .
گفتم :
- تاج سلطنتی فرانسه در گند آبرو افتاده ، باید یک نفر خم شود و آن را بردارد .
ژان باتیست با فریاد غضبناکی گفت :
-کی این حرف را زده است .
- ناپلئون .
- به شما ؟
- خیر . به خودش . ناپلئون در آینه به خود نگاه می کرد و این حرف را می زد و من او را می نگریستم .
سکوت در بین ما حکمفرما شد . آن قدر تاریک بود که نمی توانستم صورت او را به خوبی تشخیص دهم . ناگاه فریاد خشم و غضب ماری بلند شد .:
- نباید روی میز آشپزخانه من طپانچه بگذارید . برو بیرون و زود اسلحه را بردار . فرناند با استرحام گفت :
- بگذارید لااقل طپانچه را در اینجا تمیز کنم ... در خارج پر خواهم کرد .
باز ماری فریاد کرد :
-گفتم این اسلحه آتشین را از آشپزخانه من بیرون ببر .
از ژان باتیست سوال کردم .
-طپانچه ات را در جنگ به کار می بری ؟
- بسیارکم . زیرا حالا ژنرال هستم .
سپس برخاستیم و به داخل منزل رفتیم .
شب طولانی و درازی بود . ساعات متمادی تنها در تخت خواب بزرگ و پهن دراز کشیدم و ضربات زنگ کلیسا ی کوچک «سو» را شمردم . می دانستم که ژان باتیست در دفتر خود روی نقشه خم شده و مشغول رسم خطوط نازک ، دوایر کوچک و علاماتی است که من اصلا نمی فهمم چیست . بالاخره به خواب رفتم ولی با ترس و وحشت از خواب پریدم ، مطمئن بودم که حادثه ای رخ داده ، ژان باتیست در کنارم خفته بود ، ولی من او را از خواب بیدارکرده بودم ،آهسته گفت :
- چه شده ؟ چرا ناراحت هستید ؟
- خواب وحشتناکی دیدم . دیدم که تو به جنگ رفته ای .
- فردا حقیقتا به جنگ می روم .
ژان باتیست می تواند فورا بخوابد و در یک لحظه کاملا از خواب بیدار شود باید این عادت را در سالیان دراز جنگ در جبهه کسب کرده باشد . ژان باتیست به صحبت خود ادامه داد :
- میل دارم درباره چیزی با شما بحث کنم ... دزیره چند مرتبه در این مورد فکر کرده ام ، روزها چه می کنی دزیره ؟
- چه می کنم ؟ منظورت چیست ؟ دیروز به ماری در تهیه مربا کمک کردم ،پریروز با ژولی به خیاط خانه مادام بریثیه رفتم ،این زن با نجبا و اشراف به انگلستان فرار کرد ولی مجددا برگشته ،هفته گذشته من ....
- دزیره چه چیزی مخصوصا مورد توجه تو است ؟
تقریبا با اضطراب اعتراف کردم :
- حقیقتا چیزی توجه مرا جلب نمی کند .
دستش را زیر سرم گذارد و مرا تنگ در بغل گرفت ، گونه ام روی شانه اش قرار داشت . چه مطبوع بود زیرا سردوشی های او صورتم را آزار نمی داد .
- دزیره نمی خواهم هنگامی که من نزد تو نیستم روزها به نظرت دراز و خسته کننده باشد . فکر کردم که تو باید درس بخوانی .
- درس ؟ از سن سیزده سالگی تاکنون درس نخوانده ام .
- منظورم همین است .
- شش ساله بودم که با ژولی به مدرسه رفتم ، خواهران راهبه به ما درس دادند . ولی ده ساله بودم که تمام صومعه ها را بستند . مادرم می خواست ژولی و مرا خودش تعلیم بدهد ولی هرگز موفق نشد . ژان باتیست تو چقدر به مدرسه رفتی ؟
- از یازده تا سیزده سالگی ، سپس از مدرسه اخراجم کردند .
- چرا ؟
- یکی از آموزگاران ما با فرناند بد رفتاری می کرد .
- و تو هم هرچه به زبانت آمد گفتی ؟
- فقط مشت محکمی به صورتش زدم .
در حالی که کاملا روی شانه او تکیه کرده بودم گفتم :
- فکر می کردم سال ها به مدرسه رفته ای ، خیلی چیز ها می دانی و زیاد کتاب می خوانی .
- اول فقط دروسی را که در مدرسه فرا نگرفته بودم خواندم ، بعدا در دانشکده افسری مطالعه کردم و درس خواندم ولی اکنون می خواهم خیلی چیزهای دیگر بیاموزم . مثلا وقتی یک نفر به حکومت سرزمین اشغالی منصوب می شود ، نباید اطلاعاتی در مورد تجارت ، سیاست ، حقوق و قانون داشته با شد ؟ ولی دختر کوچولو تو نباید برای این اطلاعات به خودت زحمت بدهی . تو باید درس موزیک ، درس اخلاق و آداب معاشرت فرا بگیری .
- درس ؟ رقصیدن ؟ رقص میدانم درمارسی زیاد رقصیده ام مخصوصا در جشن سالیانه «روز باستیل » در میدان شهرداری رقصیده ام .
- منظورم فقط رقص نیست بسیاری از دختران جوان باید بعضی چیزهارا فرا گرفته باشند مثلا طرز احترام گزاردن ، ژست و حرکتی که به وسیله آن خانم متشخصی مهمانانش را از یک اتاق به اتاق دیگر دعوت و هدایت می کند .
- ولی ژان باتیست ما فقط یک اتاق غذاخوری بیشتر نداریم !!! احتیاجی نیست که ژست و حرکت برازنده و دلفریبی برای هدایت مهمانان به اتاق دفتر تو بیاموزم .
- اگر من به سمت فرماندار نظامی یک جایی منصوب شوم شما خانم او آن ناحیه خواهید بود و باید مهمانان برجسته و عالیقدر زیادی را در سالن پذیرایی خود بپذیرید .
باخشم و غضب گفتم :
- سالن ؟ ژان باتیست باز هم درمورد قصر و کاخ صحبت می کنی ؟
سپس خندیدم و شانه او را گاز گرفتم
- آخ گاز نگیر .
خندیدم و فشار دندان هایم را کمتر کردم . او به صحبتش ادامه داد :
- نمی توانی تصور کنی که اشراف و نجبا ی اطریش و دیپلمات ها ی خارجی در دربار آن مملکت چگونه با بی صبری منتظر بودند که از سفیر جمهوری فرانسه اشتباهی سر بزند . به طور قطع و یقین آنها دعا می کردند که من هنگام خوردن ماهی کارد به کار ببرم . ما به جمهوری خود مقروضیم و اگر آداب معاشرت را مراعات نکنیم سایر کشور ها ما را به چشم حقارت خواهند نگریست .
پس از لحظه ای سکوت گفت :
- دزیره چه خوب خواهد بود اگر بتوانی پیانو بنوازی .
- فکر نمی کنم انقدرها خوب باشد .
با امیدواری سوال کرد :
- ولی آیا تو به موزیک علاقه مند هستی ؟
- نمی توانم موسیقی دان بشوم ولی موسیقی را بسیار دوست دارم . ژولی پیانو می زند ولی بسیار بد است . راستی هرکس موسیقی را بد بنوازد به آن خیانت کرده است .
- میل دارم موسیقی بخوانی و آواز هم یاد بگیری .
متوجه شدم که میل ندارد با عقیده و فکر او مخالفت شود . به صحبت خود ادامه داد :
- درباره رفیقم رودلف کروتزر ویولونیست با تو صحبت کرده ام ، وقتی سفیر فرانسه در وین بودم رودلف همراه من به آنجا آمد و یکی از آهنگ سازان وین به نام بهتوون را برای ملاقات با من به سفارتخانه آورد . آقای بهتوون و کروتزر با هم چندین شب در سفارتخانه برایم موسیقی نواختند . بسیار متاسف بودم که چرا در کودکی موسیقی فرا نگرفتم ولی ....
ناگهان با صدای بلند خندید و ادامه داد :
- ولی مادرم وقتی آنقدر پول داشت که برایم لباس نو بخرد بسیار خوشحال بود .
متاسفانه حالت جدی به خود گرفت و به صحبت پرداخت :
- من اصرار دارم که موسیقی فرا بگیری . دیروز از کروتزر درخواست کردم یک معلم موسیقی معرفی کند ، نام او را برایم نوشته و این یادداشت در کشوی میز است . درس موسیقی را شروع کن و مرتبا از پیشرفت خودت مرا مطلع نما .
مجددا دست بی روح ترس و وحشت قلبم را فشار داد . ژان باتیست باز شروع به صحبت کرد .
- برایم مرتبا نامه بنویس .
نامه، فقط نامه و چیزی جز نامه باقی نخواهد ماند . نور کبود و کمرنگ سحرگاهی از خلال پنجره و پرده وارد اتاق می شد . به پرده خیره شدم چشمانم کاملا باز بود . رنگ آبی پرده را تشخیص می دادم ، کم کم دسته های کوچک گل که در زمینه آبی رنگ پرده بودند تشخیص می دادم . ژان باتیست مجددا به خواب رفته بود .
ضربه ای به در نواخته شد و سپس صدای فرناند به گوش رسید :
- ژنرال ساعت شش صبح است .
نیم ساعت بعد کنار میز صبحانه نشسته بودیم و برای اولین مرتبه ژان باتیست را در لباس جنگ دیدم . هیچ علامت و نشان درجه و چیز درخشنده دیگری در لباس او دیده نمی شد . هنوز صبحانه ام را تمام نکرده بودم که وداع غم انگیز من شروع شد . اسب ها شیهه می کشیدند . ضربه ای به در نواخته شد . سپس صدای مهمیز به گوش رسید . صدای فرناند شنیده شد و گفت :
- تیمسار ، افسران حاضرند .
ژان باتیست گفت :
- بگویید داخل شوند .
اتاق ما پر شد. ده ، دوازده ، نمی دانم چند نفر بودند پاشنه ها را به هم چسبانیده و به حالت خبردار ایستادند .
ژان باتیست با دست به آنها خوش آمد گفت و رو به من کرد :
- این آقایان ستاد مرا تشکیل می دهند .
لبخند سرد ساختگی روی لبم نقش بست . ژان باتیست درحالی که از جای خود پرید و با محبت و صمیمیت به آنها می خندید ، گفت :
- همسر من از دیدار شما بسیار خوشحال است .
در جای خود ایستاد و گفت :
- آقایان من حاضرم می توانیم حرکت کنیم
و سپس رو به من کرد :
- خداحافظ یگانه عزیز من ، مرتبا برای من نامه بنویسید ، وزارت جنگ نامه های شما را با پیک مخصوص برایم خواهد فرستاد . خداحافظ ماری از خانم کاملا مراقبت کن .
همسرم نزدیک در خروجی بود . افسران ستادش دنبال او حرکت کردند . صدای مهمیز و به هم خوردن مهمیز شنیده می شد . آرزو داشتم که باز هم او را ببوسم . ناگهان سالن نیمه تاریک در زیر نور کبود رنگ صبح و نور لرزان شمع بسیار عجبیب در نظرم جلوه کرد . نور شمع ها می لرزید و پس از لحظه ای همه چیز در نظرم تاریک شد .
وقتی به خود آمدم روی تخت خواب افتاده و بوی سرکه اتاق را فرا گرفته بود و ماری با وحشت به من می نگریست . ماری گفت :
-اوژنی شما ضعف کردید .
پارچه آغشته به سرکه را از روی پیشانیم به کنارزده و با تاثر گفتم :
- ماری تو میدانی که می خواستم یک مرتبه دیگر او را برای وداع ببوسم ؟

********************
پایان فصل دوازدهم

R A H A
01-27-2012, 08:41 PM
ناپلئون بناپارت : عشق گوهری گرانبهاست اگر با پاکدامنی توام باشد .


********************
فصل سیزدهم
سو، شب اول سال
شروع آخرین سال قرن هجدهم

********************
صدای زنگ های شب اول سال مرا از کابوس وحشتناکی بیدار کردند . صدای زنگ های کلیسا ی سو و آهنگ کلیسای نتردام از پاریس و سایر کلیسا ها مرا از خواب برانگیخت . خواب می دیدم که در خانه کوچک ییلاقی در مارسی نشسته و با مردی که شباهت کاملی به ژان باتیست داشت صحبت می کردم . می دانستم او ژان باتیست نیست بلکه پسر ما است . پسرم با آهنگی نظیر همسرم گفت :
- مادر ، درس آداب معاشرت خود را فراموش کردی به علاوه در کلاس موسیقی آقای مونتل نیز حاضر نشدی .
می خواستم به او بگویم که به علت خستگی از این دو درس صرف نظر کرده ام ولی در همان لحظه حادثه ناگواری رخ داده و پسرم در مقابل چشمانم لرزید و کوچک و کوچکتر شد آن قدر کوچک شد که تا زانوی من بیشتر نبود . این موجود کوتاه به دامنم آویخت و آهسته گفت :
- من توپچی هستم ... مادر ، توپچی . به رن حمله خواهم کرد ، شخصا طپانچه را خیلی کم به کار می برم ولی دیگران تیراندازی می کنند .... دنگ .... دنگ .....
در این لحظه پسرم از شدت خنده مرتعش بود . ترس شدیدی مرا گرفت می خواستم این موجود کوچک را گرفته و محافظت نمایم ولی او همیشه از من فرار می کرد و بالاخره در زیر میز سفید باغ از نظرم مخفی گردید . به طرف میز خم شدم ولی بسیار خسته و متاثر بودم . ناگهان ژوزف را که گیلاسی در دست داشت کنار خود یافتم او با خنده شیطانی می گفت :
- زنده باد سلسله برنادوت .
به او نگاه کردم ولی عوض برنادوت ، ناپلئون را دیدم . سپس زنگها به صدا در آمدند و از خواب بیدار شدم .
اکنون در اتاق دفتر ژان باتیست نشسته ام کتابها و نقشه هایی که روی میز او بود کنار زده و دفتر خاطراتم را باز کرده ام . از خیابان صدای شعف انگیز خنده و آواز مستانه مردم به گوش میرسد . چرا در شب اول سال مردم این قدر خوشحالند ؟ ولی من بی نهایت متاثر و اندوهگینم چرا ....؟
قبل از هر چیز به وسیله نامه با ژان باتیست مشاجره کرده ام ثانیا از این سال نو ترس و وحشت دارم . یک روز پس از عزیمت ژان باتیست در کمال اطاعت به دیدن معلمی که آقای رودلف کروتزر معرفی کرده بود رفتم . او مردی کوچک و مثل دوک لاغر است . دهانش بوی عفونت می دهد و در اتاق کوچک محقری در کارتیه لاتن زندگی می کند . فورا به من گفت که فقط به علت این که انگشتانش مریض و ضعیف هستند به تعلیم موسیقی پرداخته در صورتی که باید مشغول اجرای کنسرت باشد . سوال کرد که آیا می توانم اجرت دوازده درس را قبلا بپردازم ؟ البته پول را پرداختم و سپس در مقابل پیانو نشستم تا نت ها و کلید هر نت را بیاموزم . وقتی به خانه برگشتم گیج بودم و می ترسیدم که مبادا مجددا ضعف کنم . از آن زمان تاکنون هفته ای دو مرتبه به کارتیه لاتن می روم و یک پیانو اجاره کرده ام تا بتوانم در منزل تمرین کنم . ژان باتیست می خواست من یک پیانو بخرم ولی گمان می کنم پول خود را دور می ریزم .
همیشه در روزنامه مونیتور پیشرفت پیروزمندانه ی ژان باتیست در آلمان را می خوانم ولی با وجودی که هر روز برایم نامه می نویسد از پیشرفت و فتوحات خود چیزی نمی گوید و در عوض با اصرار سوال می کند که چند درس فرا گرفته ام . در مکاتبه خیلی بد هستم . نامه ای که برای او می نویسم همیشه کوتاه است و نمی توانم مطالب خود را بپرورانم . می خواهم به او بگویم که از غیبت او متاثرم ، می خواهم به او بفهمانم که از دوریش رنج می کشم . ولی نامه های او شبیه نامه های یک پسر عموی مست و پیر است . در نامه هایش یادآوری می کند که ادامه درس موسیقی و اخلاق و آداب دانی اهمیت بسزا دارد . وقتی فهمید که درس رقص و اخلاق و آداب دانی را شروع نکرده ام نامه ای برایم نوشت که من عینا در دفتر خاطراتم نوشته ام :
«اگرچه مدتی طول خواهد کشید که مجددا تو را ببینم ، علاقه مندم که تعلیم و تربیت تو را تکمیل کنم ، تاکید و سفارش می کنم که برای فرا گرفتن دروس رقص و آداب معاشرت نزد آقای مانتول بروی . زیاد نصیحت کرده ام نامه ام را با بوسیدن لبهایت خاتمه می دهم ، ژان باتیست عاشق تو .»
راستی این نامه ای است که یک عاشق به معشوق خود می نویسد ؟ عصبانی بودم که در جواب نامه اش نه تنها از راهنمایی های او یادی نکردم بلکه حتی ننوشتم که دروس خود را با آقای مانتول شروع کرده ام . فقط خدا می داند چه شخصی این رقاص معطر بالت را به ژان باتیست معرفی کرده است . مانتول به من تعلیم می داد که چگونه با دلربایی به بزرگان ناپیدا احترام بگذارم . در پشت سر من حرکت می کرد و به دقت متوجه بود تا بداند وقتی برای ملاقات یک زن پیر متشخص به جلو میروم حرکاتم چگونه است ، دلربا هست یا خیر . انسان تصور می کند که آقای مانتول مرا برای ملاقات و شرفیابی در دربار تربیت می کند . من که یک جمهوری خواه معتقد بوده و بزرگترین ضیافتم مهمانی های ژولی و یا نشستن در کنار باراس است که می گویند دختران جوان را نیشگون می گیرد آداب معاشرت دربارهای سلطنتی را می آموختم .
چون درباره دروس آداب معاشرت و رقص چیزی برای شوهرم ننوشته بودم قاصدی این نامه را از طرف ژان باتیست برایم آورد .
«درنامه های خود تذکری از پیشرفت دروس رقص و آداب معاشرت و موسیقی و سایر چیزهای دیگر نکرده بودید . البته از شما دور هستم ولی بسیار خوشحالم که دوست من درس مفیدی به شما می دهد . ژ . برنادوت شما »
این نامه یک روز صبح که بسیار ملول و غمگین بودم به من رسید . کوچکترین تمایلی به برخاستن از تخت خواب در خود حس نمی کردم . تنها در تختخواب وسیع دراز کشیده و میل نداشتم حتی از ژولی که به دیدن من آمده بود پذیرایی کنم . در چنین حالتی بودم که نامه ژان باتیست رسید . حتی نامه های خصوصی شوهرم دارای مارک «جمهوری فرانسه »است که زیر آن کلمات «آزادی - مساوات » نوشته شده . از شدت خشم و غضب دندان هایم را به هم فشردم چرا من ، دختر یک تاجر محترم ماسی به روش زنان متشخص تربیت شوم ؟ البته ژان باتیست ژنرال و شاید یکی از «مردان آینده »باشد ولی خود او هم درخانواده ساده ای متولد شده و پرورش یافته و به هرحال در جمهوری تمام همشهریان مساوی هستند و من آرزو ندارم بدانم چگونه بعضی مردم مهمانان خود را با ژست و حرکت دلپسند از اتاقی به اتاق دیگر راهنمایی می کنند .
برخاستم و نامه بلندی برای او نوشتم و درحین نوشتن گریه می کردم و اشک می ریختم و نامه ام پر از لکه های اشک بود گفتم که من به یک مهماندار پیر شوهر نکرده و بلکه همسر مردی شده ام که تصور می کردم اسرار درونیم را می فهمد . آن مرد قد کوتاهی که دهانش بوی تعفن می دهد برای من ورزش انگشت تجویز کرده آن دیگری مانتول معطر دائما ژست و حرکات دلربا به حلقم فرو می کند. کاش هر دو می مردند تا از شر آنها راحت می شدم .
به اندازه کافی و بیش از حد از هر دوی آنها زجر کشیده ام دیگر کافی است .
نامه را بدون آنکه مجددا بخوانم بستم و ماری را صدا کردم تا نامه را به درشکه چی بدهد و به وزارت جنگ برساند تا هرچه زودتر به ستاد ژنرال برنادوت بفرستند .
البته روز بعد بسیار نگران شدم زیرا می ترسیدم ژان باتیست واقعا خشمگین شود . نزد استاد موسیقی رفتم تا درس موسیقی ام را فرا گیرم . سپس دو ساعت در مقابل پیانو نشسته و مینوه موزارت را تمرین کردم . می خواستم وقتی برنادوت مراجعت می کند از پیشرفت موسیقی من متعجب شود . اما درونم غمگین تر و ملول تر از باغ خزان دیده و برگ های بی روح درخت بلوط بود . یک هفته با بی صبری گذشت و بالاخره نامه برنادوت رسید :«دزیره عزیزم هنوز نمی دانم که در نامه ام چه بوده که تو را این قدر ملول و غمگین ساخت . میل ندارم با تو مثل یک دختر کوچک رفتار کنم بلکه میل دارم مانند همسر فهمیده ای که مورد پرستش همسرش می باشد رفتار کرده باشم . باید گفتار و عقاید من تو را به این حقیقت معترف سازد » و سپس شروع به بحث درباره پیشرفت تعلیمات کرده و یاد آوری کرده بود که علم و دانش فقط با کار مداوم و استقامت کسب می شود . و در آخر درخواست کرده بود : «برایم بنویس و بگو که دوستم داری »
تاکنون به این نامه جواب نداده ام و اکنون حادثه دیگری رخ داده که نوشتن نامه را مشکل کرده است . دیروز صبح در اتاق دفتر ژان باتیست تنها نشسته بودم . غالبا این کار را می کنم ، کره جغرافیایی که روی میز شوهرم قرار دارد چرخانیده و به کشور ها و قاره هایی که چیزی از آنها نمی دانم می اندیشیدم . در همین موقع ماری داخل اتاق شد و یک فنجان عصاره گوشت برایم آورد و گفت :
- این را بخورید شما به تقویت احتیاج دارید .
- چرا ؟ حالم بسیار خوب است فقط کمی چاق شده ام . پیراهن ابریشمی زردم کمی تنگ شده .
با دست فنجان را عقب زدم :
- به علاوه این سوپ چرب دلم را به هم می زند .
ماری به طرف در رفت و آنجا ایستاد و گفت :
- شما باید غذا بخورید و خوب می دانید چرا به غذا احتیاچ دارید .
- چرا ؟
ماری لبخندی زد و به من نزدیک شد . دستش را روی شانه ام گذارد و گفت :
- راستی نمی دانید چرا ؟
دست او را کنار زدم و با فریاد گفتم :
- نه نمی دانم .... نمی دانم ... صحیح نیست .... نمی تواند این طور باشد .
با اتاق خوابم رفتم و در را به رویم بستم و در تخت خواب افتادم .
البته می دانستم ولی نمی خواستم قبول کنم . ممکن نیست ، اگر صحت داشته باشد بسیار بد است . البته عقب افتادن یک ، دو ، سه ماه عادت ماهیانه طبیعی است .
به ژولی چیزی نگفته ام زیرا او اصرار خواهد کرد به پزشک مراجعه کنم . نمی خواهم معاینه ام کنند . نمی خواهم این موضوع حقیقت داشته باشد .
خوب ماری هم می داند .... به سقف اتاق نگریسته می خواستم شکل و قیافه طفلم را در نظرم مجسم کنم . به خود گفتم البته امر طبیعی است و تمام زنان میل دارند بچه دار شوند . مادرم ..... سوزان و ژولی قبلا به دو پزشک مراجعه کرده بودند زیرا می خواستند بچه دار شوند . ولی حامله نمی شدند .... ولی تربیت کودک مسئولیت وحشتناکی است .... انسان باید بسیار عاقل و محتاط باشد تا هنگام توضیح مسائل لازم به کودک او را منحرف ننماید . بداند کودک چه باید بکند و چه نباید بکند . ولی من .... من بسیار نادانم ..... لابد بچه من مثل ژان باتیست موهای مجعد سیاه خواهد داشت ....
پسر .... این روزها بچه های شانزده ساله را به خدمت ارتش احضار می نمایند .... بچه کوچکی مثل پسر ژان باتیست .... آنها را زیر پرچم می برند تا آنها را در ایتالیا با آلمان قربانی کنند و یا پسران مادران دیگر را کشند .
دستم را آنجایی که طفلم بود گذاردم ... یک موجود انسانی جدید در داخل من ....؟ باورنکردنی است . ناگهان متوجه شدم که این موجود کوچک قسمتی از خودمن است .... کاملا خوشحال بودم .... ولی موجود انسانی کوچک «من»به هیچکس به هیچکس تعلق ندارد چرا باید این طفل کوچک من منظور مرا بفهمد و مطیع من باشد ؟ من قطعا مادرم را قدیمی و خرافاتی می دانستم . چقدر به مادرم دروغ های شاخ دارگفته ام .... پسر من هم کاملا مثل من رفتار خواهد کرد ..... به من دروغ خواهد گفت و مرا قدیمی و مزاحم خواهد دانست ... با خشم و غضب گفتم «ای موجود کوچک غریبه من هرگز تو را نخواسته بودم .»
ماری در اتاق خواب را زد ولی من آن را باز نکردم ... صدای پای او ر ا که به آشپزخانه برمی گشت شنیدم . پس از چند دقیقه مجددا بازگشت و در زد . بالاخره در را باز کردم . او گفت :
- سوپ را برای شما گرم کردم .
- ماری وقتی در انتظار پی یر کوچکت بودی خوشحال بودی ؟
ماری کنار تخت خواب نشست و شروع به صحبت کرد :
- طبعا خیر زیرا ازدواج نکرده بودم .
- شنیده ام وقتی که .... منظورم این است که اگر یک نفر بچه نخواهد می تواند ... زنانی هستند که می توانند کمک کنند .
ماری با تردید و تعجب به من نگریست و آهسته گفت :
- بله .... من هم شنیده ام . خواهرم به یکی از این زنان مراجعه کرد . می دانید که او قبلا بچه های متعددی داشت و نمی خواست باردارشود . پس از آن مدتی طولانی مریض بود . اکنون دیگر حامله نمی شود و به علاوه هرگز سلامتی خود را باز نخواهد یافت . ولی زنان متجدد مثل مادام تالیین و یا مادام ژوزفین مطمئنا پزشکان خوبی را می شناسند که می توانند مفید باشند . البته این کار قانونی نیست . ماری ساکت شد . روی تخت خواب دراز کشیده و دستم را روی شکمم که کمی برجسته بود گذارده بودم . ماری سوال کرد :
- می خواهید سقط جنین کنید ؟
- خیر .
با فریاد بلندی بدون تفکر و اندیشه گفته بودم خیر . ماری با خوشحالی برخاست و با ملایمت گفت :
- پس بیایید سوپ را بخورید و برای ژنرال هم بنویسید . می دانم که خیلی خوشحال خواهد شد.
سرم را حرکت داده گفتم :
- خیر . نمی توانم برای او بنویسم . آرزو داشتم می توانستم با او صحبت کنم .
سوپ را نوشیدم سپس لباس پوشیده و نزد آقای مانتول برای درس جدید رفتم .
امروز صبح خیلی متعجب شدم زیرا ژوزفین به دیدنم آمد . تاکنون فقط دو بار نزد من آمده و هر دو دفعه نیز با ژولی و ژوزف همراه بوده . ولی کسی نخواهد فهمید که ملاقات امروز او کاملا غیر طبیعی بوده . لباس زیبایی در برداشت . پیراهن پشمی سفید و ژاکت کوتاه و قشنگ پوست خز پوشیده بود کلاه زیبای سیاه رنگی که با پر سفید شتر مرغ تزیین شده بود به سر داشت . ولی صبح کبود رنگ زمستانی با حال او مناسب نیست وقتی لبخند می زد چین های ریزی دور چشم او ظاهر می گردید . باید لب های او خشک باشد زیرا وقتی می خندید ماتیک لبش چروک می خورد .
ژوزفن گفت :
- خانم می خواستم بدانم در نبودن شوهرتان چه می کنید مادونفر در حقیقت بیوه های شوهر دار هستیم ، ما بیوه های شوهر دار باید بیشتر به یکدیگر نزدیک باشیم .
ماری برای بیوه های شوهر دار شکلات گرم آورد . با فروتنی و ادب سوال کردم :
-خانم آیا مرتبا از ژنرال بناپارت به شما خبر می رسد ؟
- مرتبا خیر . بناپارت ناوگان فرانسه خود را در ابوخیر از دست داده و انگلیسی ها خطوط ارتباطی او را با فرانسه قطع کرده اند ، گاه گاه کشتی کوچکی می تواند به فرانسه بیاید .
نمی توانستم چیز دیگری بگویم . ژوزفین پیانو را دید و گفت :
- خانم ، ژولی به من گفت که شما مشغول فراگرفتن موسیقی هستید .
سرم را حرکت داده و سوال کردم :
- شما هم پیانو می نوازید ؟
- البته وقتی شش ساله بودم شروع به نواختن پیانو کردم .
- دروسی هم نزد آقای مانتول فرا می گیرم ، نمی خواهم برنادوت سرشکسته باشد . ژوزفین در حالی که قطعه کیکی به دهان می گذاشت ، گفت :
- شوهر کردن به ژنرال ها آن قدر ساده و آسان نیست . منظورم ژنرال هایی هستند که همیشه به جبهه می روند ، عدم توافق و بعضی شایعات خیلی زود منتشر می گردد .
باخود اندیشیدم و در سکوت خود با گفته او موافقت کردم . و به یاد مکاتبه بی معنی خود با برنادوت افتادم و اعتراف کردم و گفتم :
- انسان همیشه نمی تواند منظور واقعی خود را روی کاغذ بیاورد .
ژوزفین گفته ام را تصدیق کرد و جواب داد :
- صحیح است به علاوه اشخاص دیگر در اموری که اصولا به آنها مربوط نیست دخالت کرده و نامه های سراسر تهمت و افترا می نویسند .
شکلات خود را نوشید و به صحبت ادامه داد :
- مثلا ژوزف خودمان .
سپس یک دستمال ابریشمی از کیف خود بیرون آورده دهانش را پاک کرد و گفت :
- ژوزف قصد دارد به ناپلئون بنویسد که دیروز به دیدن من در مالمزون آمده و «هیپولت شارل » را در آنجا دیده است . شما شارل همان کنتراتچی خوش سیمای ارتش را به خاطر دارید ؟ همچنین می خواهد بنویسید که شارل را با لباس خواب در منزل من دیده . تصور می کنید ؟ در هنگامی که ناپلئون به هزاران مساله رو به رو است ژوزف هم می خواهد به این وسیله او را رنج و عذاب دهد .
من حقیقتا نمی فهمیدم چرا شارل در ملاقات ژوزفین لباس مناسب تری نپوشیده سوال کردم :
- چرا شارل با لباس خواب به مالمزون آمده بود ؟
- ساعت نه صبح بود و هنوز شارل لباسش را نپوشیده بود که ژوزف بی خبر و سر زده وارد شد .
چشمان ژوزفین از اشک پر شد و گفت :
- من به همدم و مصاحب احتیاج دارم نمی توانم تنهایی را تحمل کنم . در تمام مدت عمرم تنها نبوده ام و چون ما «بیوه ها ی شوهر دار» باید علیه ژوزف متفق باشیم فکر کردم شما می توانید به ژولی خواهرتان بگویی که ژوزف را به ترتیبی از نوشتن این نامه منصرف سازد .
خوب که این طور ... اکنون فهمیدم ژوزفین از من چه می خواهد . در کمال صراحت گفتم :
- ژولی نفوذی در کارهای شوهرش ندارد .
چشمان ژوزفین مانند اطفال وحشت زده به نظر می رسید .
- نمی خواهید به من کمک کنید ؟
- امشب برای مهمانی شب عید به منزل ژوزف می روم ، به ژولی خواهم گفت ولی خانم شما نباید انتظار زیادی داشته باشید .
ژوزفین ایستاد ظاهرا تسکین یافته بود پس از لحظه ای گفت :
- می دانستم شما موقعیت مرا خواهید فهمید ، چرا شما هرگز به منزل مادام تالیین نمی آیید ؟ او هفته قبل بچه دار شده باید به دیدن او بروید .
بازهم در کنار در اتاق ایستاد و گفت :
- از تنهایی در پاریس خسته نشدید ؟ باید ما هم به زودی به تئاتر برویم . خواهش می کنم به خواهرتان بگویید که ژوزف طبعا می تواند هرچه می خواهد به ناپلئون بنویسد ولی موضوع لباس خواب را گوشزد نکند .
نیم ساعت قبل از موقعی که تصمیم داشتم به منزل ژولی رفتم . ژولی لباس قرمز تازه ای دوخته که هیچ به او نمی آید زیرا صورت بی رنگش را کاملا سفید و مات کرده است . ژولی با حرارت چند نعل اسب کوچک نقره ای را که با آن میز غذا را آرایش داده و معتقد است که برای همه ما خوشی و خوشبختی در سال نو همراه خواهد داشت مرتب می کرد . سپس روبه من کرده و گفت :
- لویی بناپارت را در سر میز غذا کنار شما جا داده ام . این بچه چاق آن قدر مزاحم است که نمی توانم او را مصاحب اشخاص دیگری سازم .
در جواب گفتم :
- میل دارم از شما خواهشی نمایم . می توانی از ژوزف بخواهی که چیزی درباره لباس خواب به ناپلئون ننویسد ؟ منظورم حضور هیپولیت شارل با لباس خواب در مالمزون است .
در همان لحظه ژوزف گفت :
- نامه ناپلئون قبلا فرستاده شده و بحث بیشتر موردی ندارد .
صدای آمدن ژوزف را به اتاق غذاخوری نشنیدم ولی او کنارگنجه ظروف غذاخوری ایستاده و برای خودش مشروب می ریخت .
- با شما شرط می بندم که ژوزفین امروز به دیدن شما آمده و خواهش کرده است که شما وساطت کنید . این طور نیست دزیره ؟
شانه ام را بالا انداختم ژوزف بدون توجه گفت :
- نمی دانم چرا به جای اینکه به ما کمک کنید ، میل دارید از ژوزفین پشتیبانی نمایید ؟
سوال کردم :
- منظور شما ازکلمه «ما» چیست ؟
- مثلا من و ناپلئون البته .
- این حادثه اصولا به شما مربوط نیست ... ناپلئون در مصر چگونه می تواند بفهمد که چه حادثه ای رخ داده . شما فقط او را غمگین ، ملول و متاثر می سازید . چرا افکار او را مغشوش می کنید ؟ چرا او را زجر می دهید ؟
ژوزف با توجه به من نگریسته و با تمسخر گفت :
- هنوز عاشق او هستید ؟ چقدر تاثر آور است گمان می کردم که مدتها قبل او را فراموش کرده اید .
با نگرانی جواب دادم :
- فراموش کرده باشم ؟ هیچ کس نمی تواند اولین عشق خود را فراموش کند ! ناپلئون...... خیلی کمتر به فکر او هستم . ولی آیا می توانم تپش قلبم ، خوشی بی پایانم و رنج و اندوهم را که به خاطر عشق ناپلئون متحمل شده ام فراموش نمایم ؟
ژوزف که از صحبت ما خوشحال شده بود گیلاس دیگری پر کرد :
- با این ترتیب می خواهید از رنج و عذاب او جلوگیری کنید .
- البته زیرا به مفهوم رنج پی برده ام .
ژوزف زیر لب گفت :
- ولی نامه من اکنون در را ه است .
- پس موضوعی ندارد که دراین مورد بحث بیشتری کنیم .
ژوزف در این موقع دو گیلاس دیگر پر کرد و گفت :
- ژولی ، دزیره بیایید برای یکدیگر یک سال خوش و مسرت بخش آرزو کنیم و خوشحال باشیم . مهمانان ما هر لحظه اینجا خواهند رسید .
فقط از نظر اجرای وظیفه گیلاس ها را گرفتیم ، هنوز یک جرعه ننوشیده بودم که ناگهان حالم به هم خورد . کوچولوی داخل شکمم ناراحتم کرد . با عجله گیلاس را روی میز گذاردم . ژولی با فریاد گفت :
- دزیره حالت خوب نیست ؟ صورتت کبود شده .
قطرات عرق روی پیشانیم جمع شده بود . در صندلی افتاده سرم را حرکت دادم .
- نه چیزی نیست غالبا این حالت به من دست می دهد .
چشمانم را بستم صدای ژوزف را شنیدم که گفت :
- شاید در انتظار طفل است ؟ حامله است ؟
ژولی جواب داد:
- غیر ممکن است اگر این طور بود من اطلاع داشتم .
ژوزف مشتاقانه گفت :
- اگر او مریض است باید فورا به ژنرال برنادوت اطلاع دهم .
فورا چشمانم را باز کرده و گفتم :
- به چه جراتی می خواهید برای او بنویسید ؟ می خواهم برنادوت را خوشحال و متعجب سازم .
ژوزف و ژولی با هم سوال کردند :
- با چه ؟ به چه وسیله ای ؟
با غرور و تکبر گفتم :
- با یک پسر .
ژولی به زانو در آمد و مرا در آغوش گرفت و گفت :
- شاید دختر باشد ؟
- خیر ، پسر خواهد بود برنادوت دختر نمی خواهد .
برخاستم .
- و حالا به منزل مراجعت می کنم ، ناراحت نباشید ، میل دارم به خواب بروم و شب اول سال نو را در خواب باشم .
ژوزف باز هم برای خود شراب ریخت . ژولی و شوهرش به سلامتی من نوشیدند ، چشمان ژولی مرطوب بود .
ژوزف با خنده گفت :
- زنده باد سلسله برنادوت .
از این ژست ژوزف خوشم آمد و گفتم :
- بله به سلامتی سلسله برنادوت .
سپس به منزل برگشتم ولی زنگ های کلیسا اجازه ندادند که شب اول سال را بخوابم اکنون بالاخره زنگ ها ساکت شده اند و سال هفتم جمهوری فرانسه شروع شده . در محلی در سرزمین آلمان ژان باتیست با افسران ستادش مشغول نوشیدن شراب هستند و شاید به سلامتی مادام برنادوت بنوشند . ولی من در تنهایی با سال نو روبرو می شوم . خیر . کاملا تنها نیستم . تو این پسر نازاییده من ، من و تو با هم با سال آینده روبرو خواهیم شد و امید موفقیت برای سلسله برنادوت خواهیم داشت این طور نیست ؟

********************

پایان فصل سیزدهم

R A H A
01-27-2012, 08:41 PM
ناپلئون بناپارت : دستی که گهواره را تکان می دهد ، دنیا را تکان می دهد .



********************
فصل چهاردهم
سو ، حومه پاریس 4 ژوئیه ی 1799
هشت ساعت قبل پسری زاییدم .

********************
موهای او مانند ابریشم سیاه است . ولی ماری می گوید این موها خواهد ریخت .چشمانش آبی است ، اما به عقیده ماری تمام بچه ها با چشم آبی متولد می شوند . آنقدر ضعیف شده ام که همه چیز در مقابل چشمم می رقصد . اگر کسی بفهمد که ماری مخفیانه دفتر خاطراتم را آورده است جنجالی به پا خواهد شد . قابله اطمینان دارد که زنده نخواهم ماند . ولی پزشک امیدوار است نجاتم دهد . خونریزی زیاد بوده و فعلا به طریقی پاهای مرا روی تخت خواب بلند کرده اند تا از خونریزی جلوگیری شود .
صدای ژان باتیست را در اتاق پذیرایی می شنوم . ژان باتیست عزیز .

*****
اکنون قابله هم فکر نمی کند که خواهم مرد . نجات یافته ام . اطرافم را با بالش پوشانده اند . ماری مرتبا غذاهای مورد علاقه ام را تهیه می کند . صبح ها و شب ها وزیر جنگ فرانسه کنار تخت خوابم می نشیند و ساعت ها در مورد تربیت فرزند ما ن بحث و مطالعه می کند .
دو ماه قبل ژان باتیست بدون انتظار مراجعت کرد . در سال نو مجددا با او شروع به مکاتبه کردم ولی نامه های کوتاه و سرد می نوشتم زیرا بسیار از او دلتنگ و در عین حال خشمگین بودم . در روزنامه مونیتور خواندم که شهر فیلپسبورک را با سیصد نفر تصرف کرده . این شهر به وسیله هزار و پانصر نفر دفاع می گردید . و سپس ستاد فرماندهی خود را در محلی به نام «ژرمر سهیم» مستقر کرد . از آنجا به مانهیم رفت و شهر را تصرف کرد و فرماندار ناحیه «هس» شد . با ساکنین آلمان طبق مقررات و قوانین جمهوری ما رفتار و حکومت می کرد . تنبیه بدنی یعنی شلاق زدن را ممنوع کرد و مجزا زیستن یهودیان را لغو کرد . دانشگاه های هایدلبرگ و گیسرن نامه ای از تقدیر و تشکر به او نوشتند . گمان می کنم آلمان ها مردم عجیبی هستند تا وقتی شکست نخورده اند به دلیل بسیار عمیق و غیر قابل قبولی خود را بزرگترین و شجاع ترین مردان می دانند ولی وقتی شکست خوردند در سرتاسر آن سرزمین خواهند گفت که مخفیانه طرفدار دشمن بوده اند .
سپس باراس به او دستور داد به پاریس مراجعت کند . او فرماندهی ارتش را به ژنرال ماسنا واگذار کرد . یک روز بعد از ظهر در مقابل پیانو نشسته و «مینوه » موزارت را تمرین می کردم . در نواختن آهنگ بسیار سعی کردم و فقط قسمتی از آن را خوب اجرا کردم . در اتاق پشت سرم باز شد و بدون آنکه به طرف در برگردم گفتم :
- ماری این آهنگ را آموخته ام تا ژنرال برنادوت از شنیدن آن خوشحال و متعجب گردد .
- بسیار عالی دزیره شنیدن آهنگ های آسمانی مایه بزرگترین خوشحالی و تعجب ژنرال است .
ژنرال برنادوت با این حرف مرا در آغوش گرفت و دو ، سه بوسه گرم وشیرین که گویی هرگز از یکدیگر دور نبوده ایم از من گرفت . در حالی که مشغول مرتب کردن میز قهو ه بودم و سعی می کردم به طریقی به او بفهمانم که در انتظار پسری هستیم . ولی چشمان تیزبین پهلوان من چیزی را نادیده نمی گذارد . ژان باتیست پرسید :
- دختر کوچولو بگو بدانم چرا برایم ننوشتی که منتظر پسری هستیم ؟
( تصور امکان دختر بودن طفل به مغز او خطور نمی کرد . )
ایستادم و غرشی کرده و سعی کردم خود را غضبناک جلوه دهم .
- برای اینکه نمی خواستم تو را ناراحت کرده باشم زیرا تو خودت وسیله ای فراهم کرده ای که باعث تعطیل دروس و تعلیم و تربیت من شده است .
سپس به طرف او رفتم و آهسته گفتم :
- شما ژنرال کبیر ناراحت و نگران نباشید . پسر شما در شکم مادرش دروس دقیق معاشرت را از آقای مانتول فرا می گیرد .
شوهرم دستور داد دروسم را تعطیل کنم و چون نسبت به سلامت من بسیار نگران بود به زحمت راضی شد از منزل خارج شوم .
در همین موقع در تمام نقاط پاریس درباره بحران داخلی مملکت بحث می شد . اغتشاشات دامنه دار خطرناکی وجود داشت . مقداری از این اغتشاشات به وسیله سلطنت طلبان که رفته رفته قدرت می گرفتند سازمان یافته و علنا و بدون پروا با اشرافیان مهاجر مکاتبه می کردند . اغتشاشات دیگری به وسیله ژاکوبین های معتقد و خشن به وجود آمده بود والبته من توجه زیادی به این امور نداشتم . گل های قشنگ و سفید درخت بلوط باغ جلوه مخصوصی داشتند . در زیر شاخه های بزرگ و پر برگ آن نشسته مشغول لبه دوزی بودم . ژولی در کنارم نشسته و مشغول دوختنن بالش برای پسرم بود . ژولی هر روز به دیدن من می آمد و امیدوار بود که به درد من مبتلا شود . بسیار علاقه مند بود که طفلی داشته باشد و خود او می گفت فرقی ندارد اگر فرزندش دختر یا پسر باشد . هر وقت نزد من می آمد در این باره صحبت می کرد ولی متاسفانه تاکنون خبری نشده .
بیشتر بعد از ظهر ها ژوزف و لوسیین بناپارت به منزل ما آمده و هر دو مشتاقانه با برنادوت صحبت می کردند . چنین متوجه شده که باراس پیشنهای به ژان باتیست داده که او آن را با خشونت رد کرده است . ما البته پنج نفر رهبر و یا هیات حاکمه داریم که باراس قدرت حقیقی را در دست دارد . اکثر احزاب جمهوری با اتفاق آرا با سران مملکت که کم و بیش فاسد هستند ، مخالفند . باراس امیدوار است از موقعیت بهره برداری کرده و او از شر سه نفر از این پنج نفر هیات حاکمه خلاص شود . میل دارد امور مملکتی را با همکاری آن ژاکوبین پیر که سییز Sieyes نام دارد اداره کند .
چون باراس متوحش بود که مبادا طرح کودتایی که تهیه کرده به انقلاب تبدیل گردد از ژان باتیست درخواست کرده بود همکار و مشاور نظامی او باشد . ژان باتیست پیشنهاد او را رد کرده و گفته بود :«باراس باید قانون اساسی را اجرا کرده و اگر تغییری در دولت لازم می داند از نمایندگان مجلس درخواست کند . »
ژوزف فکر کرده بود شوهرم دیوانه است و با فریاد گفته بود :
- شما می توانید فردا با واحد ها ی خود دیکتاتور فرانسه شوید .
ژان باتیست در کمال آرامش جواب داده بود :
- کاملا صحیح است . ولی باید از آن احتراز کرد . آقای بناپارت گمان می کنم فراموش کرده اید که من جمهوری خواه معتقدی هستم .
لوسیین گفته بود :
- ولی شاید وجود یک فرد نظامی در راست دولت و یا بهتر بگوییم به عنوان پشتیبان دولت به نفع جمهوری باشد .
ژان باتیست سر خود را حرکت داده و جواب داده بود :
- تغییر قانون اساسی از مسئولیت های ملت است . ما دو مجلس مشاوره پانصد نفری که شما یکی از نمایندگان آن هستید داریم و در صورتی که به سن قانونی برسید جزو مجلس مشاوره سنا خواهید بود . نمایندگان باید در این کارها تصمیم بگیرند نه ارتش و یکی از ژنرال های آن . گمان می کنم با این صحبت ها خانم ها را ناراحت می کنم ، راستی دزیره آن چیز کوچک مسخره که مشغول دوختنش هستید چیست ؟
- ژاکت برای پسر شما ژان باتیست .

********
در حدود سه هفته بعد باراس موفق شد همکار خود را مجبور به استعفا نماید اکنون او و همکارش سییز در راس مملکت قرار دارند . احزاب چپ که برجسته از سایرین بودند درخواست انتصاب وزرای جدید را داشتند . تالییران به سمت وزیر امور خارجه انتخاب شد . آقای «کامباسرز» مشهورترین و شکموترین وکیل دادگستری ، وزیر دادگستری گردید . به هر صورت چون مشغول ادامه جنگ در جبهه های مختلف هستند و چون جمهوری نمی تواند چنین بار سنگینی را تا موقعی که وضعیت ارتش از هر لحاظ ترقی نکرده به دوش بکشد همه چیز بستگی به انتخاب وزیر جنگ داشت .
صبح روز پانزدهم ماه مسیدور قاصدی از قصر لوکزامبورگ به منزل ما آمد .ژان باتیست دستور داشت فورا با دو نفر از رهبران ملاقات کند . ژان باتیست به شهر رفت و من تمام روز را در زیر درخت بلوط نشستم و راستی از خودم بدم می آید . دیشب در یک وعده ، نیم کیلو گیلاس خوردم . و این گیلاس ها اکنون در معده من درحرکتند . دلم مالش می رود . رفته رفته ناراحت شدم . ناگهان دردی در کمرم گرفت گویی چاقویی به من زدند . این درد فقط بیش از چند لحظه طول نکشید ولی پس از آن تقریبا فلج شده بودم . چقدر این درد مرا رنج داده بود .
با بی تابی فریاد کردم :
- ماری .... ماری ..
ماری آمد و نگاهی به من کرده و گفت :
- فورا بروید بالا و در تخت خواب بخوابید . فرناند را نزد قابله می فرستم .
- ولی این دل درد من در اثر گیلاس های دیشب است .
- خیر به اتاق خواب بروید .
ماری دستم را گرفت . بلند شدم . دیگر آن چاقوی برنده در بدنم فرو نمی رفت . تسکین یافته بودم . با عجله از پله ها بالا رفتم . صدای ماری را که فرناند را به دنبال قابله فرستاد شنیدم . ( فرناند از آلمان با ژان باتیست مراجعت کرده است . ) ماری وقتی که مجددا به اتاق خواب آمد گفت :
- لااقل این فرناند به درد چیزی می خورد .
سپس سه ملافه روی تخت خواب پهن کرد . با اصرار گفتم :
- چیزی نیست . گیلاس های دیشب است .
در همین لحظه مجددا آن درد کشنده به من حمله کرد . آن چاقوی تیز برنده از عقب و سمت راست به بدنم فرو رفت . فریادم بلند شد . وقتی درد تمام شد شروع به گریه کردم . ماری که می دانستم وحشت زده و مضطرب است آمرانه گفت :
- خجالت نمی کشید ؟ فورا ساکت شوید .
با ناله گفتم :
- ژولی ...ژولی را می خواهم او را خبر کن . ژولی خیلی دلسوزی میکند . به نوازش او احتیاج دارم . فرناند با قابله آمد و بلافاصله نزد ژولی فرستاده شد .
قابله !! تاکنون چنین مامایی در دنیا وجود نداشته ، در این چند ماه اخیر چندین مرتبه مرا معاینه کرده بود . اکنون آن ماده غولی که در داستان های پریان گفته اند در نظرم مجسم گردیده . آن ماده غول دست های پهن قرمز ، صورت بزرگ سرخ و سبیل داشت . چیزی که بیش از همه در این ماده غول زننده به نظر می رسید ماتیک او بود . در زیر سبیل ها و روی لبش ماتیک سرخی مالیده و کلاه سفید ابریشمی روی موهای خاکستریش گذاشته بود . ماده غول با دقت و حقارت فراوان مرا نگریست . از او پرسیدم :
- آیا لخت شوم و به تختخواب بروم ؟
مثل آنکه پیشگویی شومی کرده باشد گفت :
-هنوز وقت هست ، مدت ها در تخت خواب خواهی بود .
ماری فورا گفت :
- آب جوش در آشپزخانه حاضر است .
ماده غول به طرف او برگشت و جواب داد :
- عجله نکن ، بهتر است قهوه حاضر کنی .
ماری با امید فراوان گفت :
- البته قهوه تند برای آنکه خانم را گرم کند .
ماده غول جواب داد :
- خیر برای آنکه مرا گرم کند .
بعد از ظهر بی پایان به غروب زننده و سپس به شب بسیار بسیار بلندی تبدیل گردید .
بعدا سپیده سحرگاهی جای خود را به روز گرم و مرطوب سپرد و ادامه پیدا کرد . باز مجددا ظهر شد و شب فرا رسید . پس از آن دیگر قادر نبودم شب و روز را از یکدیگر تمیز دهم . آن چاقوی بران و تیز دائما از پهلو و از چپ و راست مرا مورد حمله قرار می داد . از خیلی دور صدای ضعیف گریه و فریاد را می شنیدم . بعضی مواقع همه چیز در جلو چشمم سیاه می گردید . سپس مشروب در گلویم ریخته شد که آن را برگردانیدم و در اغما و بیهوشی غوطه ور شدم ولی مجددا درد تازه چشمانم را باز کرد . اتفاقا ژولی را در کنار خود حس کردم . یک نفر پیشانی و گونه ام را پاک می کرد . عرق مانند جوی از بدنم سرازیر و لباس خوابم به بدنم چسبیده بود . صدای آهسته ماری را شنیدم که می گفت :
- اوژنی ... اوژنی باید ساکت و آرام باشی .
آن ماده غول مانند عزاییل در مقابلم ایستاده و سایه بی شکل و نامنظم او به روی دیوار مقابل می رقصید . شمع های فراوان در اتاق می سوخت . آیا هوا تاریک بود یا ...
با ناله گفتم :
- برو گمشو .... دست از سرم بردار ....
همه به کنار رفتند . ژان باتیست را در کنار تخت خوابم یافتم . روی لبه تختخوابم نشست و مرا در بغل خود نگه داشت . باز آن ساطور قصابی بدنم را مورد حمله قرارد اد . به خود می پیچیدم ولی ژان باتیست مرا محکم نگه داشته بود . از شدت درد هلاک می شدم ولی نیروی خود را حفظ کرده و گفتم :
- چرا در پاریس و قصر لوکزامبورگ نیستید ؟ مگر شما را احضار نکردند ؟
- شب است .
آهسته و با اضطراب فراوان گفتم :
- به جبهه نخواهی رفت ؟
- خیر ... خیر در اینجا خواهم بود اکنون من .... دیگر چیزی نشنیدم زیرا باز آن چاقو به من حمله کرد و در دریایی از شکنجه و عذاب غوطه ور شدم .... درد ساکت شد ولی آن قدر ضعیف بودم که حتی نمی توانستم فکر کنم . گویی در گهواره خفته و با امواج حرکت می کنم . چیزی حس نمی کردم چیزی نمی دیدم . چیزی نمی .... چرا شنیدم ..
صدایی با خشونت گفت :
- دکتر هنوز نیامده اگر زودتر نیاید دیر خواهد شد .
دکتر ؟ چرا ؟ حالم کاملا خوب است . با امواج در حرکتم ، رودخانه سن با انعکاسات درخشنده اش در مقابلم جلوه گری می کند . قهوه گرم و تلخ در گلویم ریخته شد . ماده غول گفت :
- اگر پزشک زودتر نیاید ....
راستی چقدر مسخره است نمی توانستم باور کنم که این صدای بلند و نگران از ماده غول است . چرا دیوانه شده ؟
- به زودی همه چیزتمام خواهد شد .
ولی تمام نشد تازه شروع شده بود .
صدای مردی در اتاق به گوشم رسید .
- آقای وزیر جنگ شما به اتاق پذیرایی بروید ، آرام باشید آقا ، مطمئن باشید آقای وزیر .
صدای ژان باتیست گفت :
- دکتر از شما استدعا می کنم ....
نوک تیز سوزنی به بدنم فرو رفت . بعدا فهمیدم که پزشک قطره کامفر و آمپول کامفر به من داده و به ماده غول دستور داده بود شانه های مرا بالا نگه دارد . کمی تسکین یافته بودم . ماری و ژولی در دو طرف تخت خواب من ایستاده و شمعدان در دست داشتند . دکتر مرد کوتاه قد لاغری بود که لباس سیاهی در برداشت صورتش در سایه بود و چیزی بین انگشتان او برق می زد و می درخشید . فریاد کشیدم :
- چاقو ...چاقو؟
ماری جواب داد :
- این طور فریاد نزن ! چاقو نیست ،«فورسپس »است . آرام باش اوژنی .
ولی شاید چاقو بود زیرا مجددا درد شدید به من روی آورد ولی این مرتبه درد و فاصله آن کوتاه تر بود و بالاخره درد مداومی سراپایم را گرفت . خرد و خمیر و ناتوان شده و از خود بیخود گردیدم و دیگر چیزی نمی دانم .
باز صدای سخت و خشن ماده غول را شنیدم که گفت :
- آقای دکتر مولن ، گمان می کنم نزدیک باشد .
- همشهری اگر از خونریزی جلوگیری شود نجات خواهد یافت .
صدای بلند و شفقت انگیزی فضای اتاق را شکافت . سعی کردم چشمانم را باز کنم ولی پلک های چشمم مثل سرب سنگین بودند . صدای ژولی را شنیدم .
- ژان باتیست پسر است . یک پسر ملوس و قشنگ .
پس از لحظه ای چشمانم را باز کردم . ژان باتیست پسری دارد . ژولی قنداق سفیدی در بغل داشت و ژان باتیست در کنار او ایستاده بود . با تعجب گفت :
- چقدر این بچه کوچک است .
برگشت و به تخت خواب من نزدیک شد در کنار تخت خواب به زانو در آمد ، دستم را گرفت و روی گونه کاملا زبر و نتراشیده و مرطوبش گذارد . ژنرال ها هم گریه می کنند ؟ پس از لحظه ای گفت :
- پسر قشنگی داریم ولی خیلی کوچک است .
لبانم آنقدر خشک بود که به زحمت می توانستم حرکت دهم . گفتم :
- بچه ها هنگام تولد خیلی کوچکند .
ژولی قنداق را نشانم داد ، صورت کوچک قرمزی مثل سیب در آن بسته سفید دیده می شد .
چشمان این صورت قرمز کاملا باز و خشمگین و ناراضی به نظر می رسید و شاید نمی خواست متولد شده باشد . دکتر گفت :
- باید از همه درخواست کنم که از اتاق خارج شوید . همسر وزیر جنگ ما به استراحت احتیاج دارد .
- همسر وزیر جنگ ؟ یعنی من ژان باتیست ؟
- از دو روز قبل به سمت وزیر جنگ منصوب شده ام .
ژولی آن بسته سفید را در گهواره کنار من گذاشت . همه غیر از دکتر و آن ماده غول از اتاق خارج شدند و من به خواب رفتم .
اوسکار ! اسم کاملا جدید ، اسمی که تاکنون نشنیده ام ، اوسکار ، اسم قشنگی است و ظاهرا اسم مردم شمال اروپا است . پسرم نام شمالی داشته و او را اوسکار Oscar خواهند نامید . این فکر ناپلئون بود .
ناپلئون اصرار داشت پدر تعمیدی پسر من باشد . نام اوسکار هم هنگامی که در صحرای سوزان آفریقا کتاب اوسیان را مطالعه می کرد به نظرش رسیده بود . ناپلئون وقتی به وسیله نامه های بلند و طویل ژوزف دریافت که من در انتظار طفلی هستم به برادرش نوشت «اگر فرزندش پسر باشد باید او را اوسکار بنامد و من هم پدر تعمیدی او خواهم بود .»
ولی از نقطه نظر ژان باتیست که به هر صورت باید چیزی در این باره بگوید مخالفتی وجود نداشت . وقتی نامه ناپئون را به او نشان دادند خندید و به من گفت :
- ما نباید باعث رنجش خاطر عاشق قدیمی تو بشویم دختر کوچولو تا آنجا که به من مربوط است ناپلئون می تواند پدر تعمیدی فرزندمان باشد و ژولی هم هنگام غسل تعمید نام اوسکار را به طفل خواهد داد .
تصادفا ماری در این لحظه در اتاق بود و گفت :
- نام عجیبی است .
ژولی که نامه ناپلئون را به ژان باتیست داده بود گفت :
- نام یکی از پهلوانان شمال است .
به صورت لاغر طفل که قنداق او در بین بازوانم بود نگاه کرده گفتم :
- ولی پسر ما نه شمالی است و نه پهلوان شجاع .
صورت کوچک او دیگر قرمز نبود بلکه زرد شده بود . طفل ما یرقان داشت ؟ ولی ماری گفت که اطفال کوچک و چند روزه یرقان می گیرند . موضوع نام گذاری برای ژان باتیست تقریبا خاتمه یافته بود گفت :
- اوسکار برنادوت نام برجسته ای است . در ظرف دو هفته در صورتی که حال شما خوب باشد تغییر منزل خواهیم داد دزیره .
دو هفته دیگر به منزل تازه خواهیم رفت . وزیر جنگ باید در پاریس زندگی نماید از طرفی ژان باتیست ویلای کوچکی در کوچه سیز آلپن در نزدیکی منزل ژولی بین کوچه کورسل و کوچه روشه خریده است . آن قدر ها بزرگتراز منزلمان در «سو» نیست ولی لااقل یک اتاق برای اوسکار پهلوی اتاق خوابمان خواهیم داشت . به علاوه اتاق غذاخوری و اتاق پذیرایی بزرگتری که ژان باتیست می تواند سیاست مداران و اعضای رسمی دولت را در آنجا بپذیرد وجود دارد . فعلا تمام پذیرایی ها در اتاق غذاخوری انجام می شود .
حالم بسیار خوب است . ماری غذاهای دلخوه مرا می پزد . دیگر زیاد ضعیف نیستم ، خودم می توانم بنشینم . متاسفانه هر روز عده ای به دیدنم آمدند . آن زن نویسنده با آن صورت عجیبی که او را خیلی کم می شناسم به ملاقاتم آمد . منظورم مادام دواستایل است . بالاتر از همه ژوزف با غرور و تکبر کتابی برایم آورده است ، ژوزف جدیدا جرم و جنایت دیگری انجام داده و نویسنده شده است و خود را نویسنده می داند . نام کتاب او «مونیا » یا دخترک دهقانی سن دنیس می باشد . این کتاب آن قدر خسته کننده و احساساتی است که هر وقت آن را می خوانم به خواب می روم . ژولی دائما درباره کتاب می گوید
- راستی زیبا هست ؟
به طورکلی خوب می دانم که این مهمانان برای دیدن من و پسر زردم ، اوسکار نمی آیند . بلکه برای دیدار همسر وزیر جنگ ، ژنرال برنادوت می آیند . این زن نویسنده با آن صورت زشت پف کرده اش با سفیر سوئد ازدواج کرده و چون نویسنده است با او زندگی نمی کند . بلکه برای آن که داستان بنویسد و محرکی داشته باشد با شعرای جوان آشفته چشم غمزه نمایی می کند . مادام دواستایل به من گفت بالاخره فرانسه مردی را که قادر به ایجاد نظم و آرامش است به دست آورد . همه ژان باتیست را رئیس حقیقی دولت و مملکت می دانند .
اعلامیه ای را که ژان باتیست روز اول وزارت خود برای سربازان صادر کرده است خواندم . آن قدر عالی و محرک بود که اشک از چشمانم سرازیرشد . او نوشته است :
-«سربازان فرانسه ، من شاهد رنج و مشقات وحشت انگیز شما بوده ام و همان طور که شما می دانید در این مصایب با شما شرکت داشته ام . سوگند یاد می کنم تا برای شما لباس ، غذا و اسلحه تهیه نکنم آسوده ننشینم . شما رفقای من باید یک مرتبه دیگر سوگند یاد کنید که این دسته بندی مقتدری که فرانسه را تهدید می کند شکست بدهیم . با سوگند وفاداری که برای حفظ مملکت یاد کرده ایم ، ملزم هستیم این دسته بندی را شکست دهیم .»
ژان باتیست ساعت هشت از وزارت جنگ به منزل بازگشت . غذای سبکی در کنار تختخوابم صرف کرد و به اتاق دفترش رفت و تا نیمه شب مشغول دیکته کردن اوامر و دستورات همیشگی خود بود . او معمولا ساعت شش صبح از منزل به وزارت جنگ می رود .
فرناند می گوید تخت خواب سفری که در اتاق دفتر او است غالبا دست نخورده است . راستی چقدر وحشتناک و پرزحمت است که شوهر من به تنهایی باید جمهوری را نجات دهد !! به علاوه دولت پول کافی ندارد که نود هزار سربازی را که ژان باتیست تعلیمات کافی به آنها داده و تجهیز کرده است . اسلحه و لباس برای آنها بخرد . به طوری که شنیدم مشاجره بسیار شدیدی بین او و سییز دومین رهبر فرانسه رخ داده است .
کاش ژان باتیست را تنها می گذاشتند تا بتواند هنگام شب و در آرامش کارهای خود را انجام دهد . من دائما صدای اشخاصی را که به ملاقات او می آیند می شنوم . ژان باتیست دیروز به من گفت اعضای احزاب مختلف سعی می کنند او را به طرف خود جلب نمایند.
هم اکنون با خشم و غضب مشغول خوردن غذا است فرناند وارد اتاق شد و گفت آقای چیاپ که حتی نگفته است چکار دارد در اتاق پذیرایی منتظر وزیر جنگ است . ژان باتیست دهانش را پاک کرد و از جای خود پرید و با عجله از پله ها سرازیر شد می خواست هرچه زود تر از شر این مهمان اسرار آمیز خلاص شود . پس از چندی به اتاق بازگشت صوت او از خشم و غضب سرخ بود .
- این چیاپ را دوک دینهن نزد من فرستاده راستی چه وقاحتی . این بوربون دیوانه چه وقیح است .
- ممکن است سوال کنم این دوک دینهن کیست ؟
- لویی بوربون کنده ، قوی ترین افراد خانواده بوربون که فعلا در نقطه ای از آلمان زندگی می کند و انگلیسی ها به نفع او خرج و تبلیغ می نمایند . این دوک لعنتی گفته است اگر من بتوانم قدرت را به دست گرفته و فرانسه را به خانواده بوربون برگردانم مرا بزرگترین مردان فرانسه و خدا می داند . چه مردم وقیحی ؟
- جواب دادی ؟
- او را بیرون کردم و گفتم به اربابانش بگوید که من جمهوری خواه معتقدی هستم .
با احتیاط سوال کردم :
- همه می گویند که شما امروز واقعا فرانسه را اداره می کنید و اگر بخواهید می توانید هیات حاکمه را واژگون و خودتان حاکم باشید . صحیح است ؟
- آهسته جواب داد :
- کاملا صحیح است و در حقیقت ژاکوبین ها این پیشنهاد را کرده اند ... چند نفر از ژنرال ها گفته اند اگر مایل باشم دیکتاتور خواهم شد به علاوه اختیاراتی بیش از اختیارات فعلی هیات حاکمه در اختیار من خواهند گذارد .
- و شما رد کردید ؟
- طبعا بله ... من پشتیبان قانون اساسی هستم .
در این موقع فرناند اطلاع داد که شوهر خواهرم ژوزف تقاضای ملاقات دارد . ژان باتیست زیر لب غر زد و گفت :
- این آخرین نفری است که امروز ملاقات خواهم کرد بگویی بیاید بالا .
ژوزف وارد شد . اول به طرف گهواره رفت و گفت اوسکار زیبا ترین کودکی است که تاکنون دیده است و بعدا می خواست با شوهرم به اتاق دفترش رفته و راجع به موضوع مهمی صحبت نمایند و گفت :
- باید از شما تقاضایی بکنم و صحبت ما ممکن است باعث زحمت دزیره باشد .
ژان باتیست سرش را حرکت داده و گفت :
- کمتر فرصت دارم که در کنار دزیره باشم . میل دارم با او باشم . بنشینید و صحبت خود را خلاصه کنید بناپارت . تمام شب را باید کار کنم .
هر دو کنار تختخوابم نشستند . ژان باتیست دست مرا در دست خود گرفت . آرامش و قدرت در اثر نزدیکی دست او با دست من در بدنم جریان یافت . چشمانم را بستم ، صدای ژوزف را شنیدم که گفت :
- می خواستم درباره ناپلئون با شما صحبت کنم . اگر ناپلئون تصمیم بگیرد به فرانسه مراجعت کند شما چه خواهید گفت ؟
- به عقیده من ناپلئون نمی تواند به فرانسه مراجعت نماید ، مگر وزیر جنگ او را احضار کند .
- باجناق عزیز احتیاجی نیست که از هم راز پوشی کنیم . اکنون فرماندهی عالی شخصی مانند ناپلئون در مصر زاید و بی فایده است . پس از نابودی ناوگان فرانسه ، عملیات جبهه تقریبا متوقف گردیده و جبهه مصر را می توان ....
- شکست نامید ...همان طوری که قبلا پیش بینی می کردم .
- البته من قبول نمی کنم ، فقط جبهه مصر متوقف است چون پیش بینی نمی شود که پیشرفت قطعی در مصر نصیب ما شود . برادر من می تواند حداکثر در جبهه های دیگر مورد استفاده قرار گیرد . ناپلئون تنها استراتژیست نظامی نیست . همان طوری که می دانید در امور اداری نیز نابغه است . ناپلئون در پاریس می تواند خدمت مهمی در تجدید سازمان ارتش انجام دهد به علاوه ...
ژوزف کمی تردید کرد و انتظار داشت شوهرم مخالفتی بنماید . ژان باتیست صحبتی نکرد و دست او هنوز روی دستم قرار داشت . ژوزف به صحبت خود ادامه داد :
- کاملا واقف هستید که چند توطئه علیه دولت وجود دارد .
- وزیر جنگ نمی تواند از این توطئه ها بی خبر باشد . به علاوه این موضوع چه ارتباطی با فرمانده قوای اعزامی ما به مصر دارد ؟
- جمهوری احتیاج به یک ... بله احتیاج به بسیاری از مردان دارد . فرانسه در زمان جنگ نمی تواند متحمل دسیسه بازی و اختلافات سیاسی داخلی بشود .
- با این ترتیب شما پیشنهاد می کنید که برادر شما را برای فرو نشاندن این دسیسه ها احضار کنم . آیا منظور شما را دریافته ام ؟
- بله .... فکر کردم که .....
- پلیس باید این دسیسه ها را فرو نشاند ....بدون هیچ تردید این وظیفه پلیس است .
- البته .... ولی اگر این دسیسه ها علیه دولت باشد چه باید کرد ؟ من محرمانه به شما نصیحت میکنم و می گویم که دوایر با نفوذ و موثر ، اشتراک و هم آهنگی قدرت های سیاسی را لازم می دانند .
- منظور شما چیست ؟
- مثلا اگر شما و ناپلئون دو نفر از مقتدرترین ....
ژوزف دیگر نتوانست صحبت کند .
- بس است این قدر مزخرف نگویید ... منظورتان را بگویید . منظور شما این است که جمهوری را از سیاست های حزبی نجات دهیم . بله بعضی اشخاص دیکتاتور لازم دارند . برادرت میل دارد که از مصر احضار شود و برای اشغال مقام دیکتاتوری رقابت و دسته بندی کند ، این طور نیست ؟ بناپارت با من واضح و روشن صحبت کنید !
ژوزف با خشم و غضب سینه خود را صاف کرد و جواب داد :
- امروز با تالییران صحبت می کردم وزیر امور خارجه معتقد است که رهبر «سی یه یس »ممکن است در تغییر قانون اساسی نه تنها مخالفت نکند بلکه پشتیبانی هم بنماید .
- من به عقاید تالیران واقفم . با نظریات و هدف ژاکوبین ها آشنا هستم . می توانم به شما اطلاع دهم که سلطنت طلبان تمام امید خود را به یک دیکتاتور معطوف داشته اند . ولی درباره خود من ، من سوگند وفاداری به جمهوری یاد کرده ام و در تحت هرگونه شرایطی از قانون اساسی پشتیبانی خواهم کرد . آیا این جواب برای شما کاملا واضح و روشن است ....؟
- آیا توجه می کنید که فقدان فعالیت در مصر ، مرد بزرگی مانند ناپلئون را به ناامیدی سوق می دهد . به علاوه برادرم کار شخصی مهمی در پاریس دارد که باید انجام دهد . قصد دارد ژوزفین را طلاق دهد . بی وفایی و خیانت ژوزفین ضربه مهلکی به او زده است . فرض کنید برادرم در کمال نا امیدی تصمیم به مراجعت بگیرد ... آن وقت چه ؟
دست ژان باتیست مانند گیره آهنی دستم را فشرد ، فقط یک لحظه فشار را حس کردم . دست او آرام گرفت و صدای او را شنیدم که آهسته و شمرده می گفت :
- چون وزیر جنگ هستم مجبور خواهم بود او را تسلیم محاکمات نظامی کنم و تصور می کنم او به علت فرار از جبهه محکوم به اعدام خواهد شد .
- ولی ناپلئون که وطن پرست واقعی است نمی تواند بیش از این در آفریقا بماند .
- محل و مکان یک فرمانده عالی در واحدی است که به آن فرماندهی می کند . ناپلئون این لشکر ها را به آفریقا برده و باید با آنها باقی بماند تا راهی برای مراجعت پیدا شود . آقای بناپارت شما با وجودی که یک فرد غیر نظامی هستید این موضوع را خوب تشخیص می دهید .
سکوت مداوم و زننده در اتاق حکمفرما شد بالاخره گفتم :
- ژوزف داستان شما بسیار مهیج است .
ژوزف با تواضع غیر عادی درحالی که برای رفتم برمی خاست گفت :
- بله همه به من تبریک می گویند .
ژان باتیست او را تا در خروجی همراهی کرد .
سعی کردم بخوابم . در حالت رویا دختر کوچکی که در خیابان شنی باغ منزلش در مارسی با افسر ناشناسی به طرف نرده باغ در حال مسابقه می دوید به خاطرم آمد .
صورت مغشوش و درهم آن افسر در زیر نور مهتاب ترسناک به نظر می رسید . آن افسر گفته بود :« مثلا من ... من سرنوشت خود را می دانم .» آن دختر به گفته آن افسر خندیده بود «اوژنی هر حادثه ای رخ دهد به من معتقد خواهی بود ؟»
او از مصر مراجعت خواهد کرد . او را می شناسم ، مراجعت خواهد کرد و اگر فرصت مناسبی به دست آورد جمهوری را نابود خواهد ساخت . او اهمیتی به جمهوری و یا حقوق هموطنان خود نمی دهد . او هرگز منظور مردی مثل ژان باتیست را در نمی یابد .
«دخترم اگر در هر موقع و هر مکان شخصی برادران هموطن خود را از حقوق آزادی و مساوات محروم کند کسی اجازه طلب بخشش برای آن شخص نخواهد داشت .»
ژان باتیست و پدرم منظور یکدیگر را خوب دریافته اند .
ساعت یازده ضربه نواخت ماری داخل شد ، اوسکار را از گهواره برداشت و به من داد تا او را شیر بدهم . ژان باتیست هم از اتاق دفترش به اتاق من آمد . او می داند چه وقت اوسکار را شیر می دهم .
- ژان باتیست او مراجعت خواهد کرد .
- که ؟
- پدر تعمیدی پسر ما . چگونه با او رفتار خواهی کرد ؟
- اگر قدرت داشته باشم او را تیرباران می کنم .
- اگر نداشته باشی ؟
- ممکن است او قدرت و اختیارات را به دست بگیرد و مرا تیرباران کند . شب بخیر عزیزم .
- شب بخیر ژان باتیست .
- متوحش نباش ، فقط شوخی می کنم دختر کوچولو .
- می فهمم ژان باتیست ، شب بخیر .

*******************
پایان فصل چهاردهم

R A H A
01-27-2012, 08:42 PM
ناپلئون بناپارت : اگر به انسان فرصت پیشرفت ندهید ، لیاقت ، تاثیر چندانی در پیشرفت او نخواهد داشت .

********************
فصل پانزدهم
پاریس نهم نوامبر 1799

********************
ناپلئون بازگشت و در کودتای خود موفق گردیده و فقط چند ساعت قبل رئیس دولت شده است . چندین نفر از نمایندگان و ژنرال ها توقیف شده اند .ژان باتیست می گوید که هر لحظه باید در انتظار پلیس باشیم . اگر فوشه رئیس پلیس و ناپلئون به دفتر خاطراتم دسترسی پیدا کنند بسیار بد و زننده خواهد بود و هر دوی آنها از خنده خواهند مرد ... با وجود این با عجله حوادث را می نویسم و سپس دفترچه را قفل می کنم و به ژولی می دهم تا برایم حفظ نماید . خوشبختانه ژولی زن برادر رهبر جدید ما است و بگذار امیدوار باشیم که ناپلئون به پلیس اجازه نخواهد داد تا کشوی میز زن برادرش را تفتیش کنند .
در سالن خانه جدیدمان درکوچه آسیز لپن نشستم ، صدای قدم ژان باتیست را در اتاق غذاخوری که چسبیده به سالن است می شنوم . دائما قدم می زند ... با صدای بلند گفتم :
- اگر نامه ای داری که ممکن است باعث زحمتت را فراهم کند بده تا با دفتر خاطراتم به ژولی بدهم .
سر خود را حرکت داد :
- چه گفتی ؟ نامه های خطرناک ؟ نه چیزی ندارم . بناپارت قبلا می دانسته است که من درباره خیانت او چگونه فکر می کنم .
فرناند کنار ژان باتیست خود را با چیزی مشغول کرده بود از او پرسیدم :
- آیا هنوز جمعیت در مقابل منزل وجود دارد یا خیر ؟
گفت :
- بله هنوز جمعند .
پرسیدم :
- این جمعیت چه می خواهد .
- می خواهند بدانند ژان باتیست چه خواهد کرد ، چه حادثه ای برای او رخ می دهد شایعه ای انتشار یافته است که ژاکوبین ها از ژنرال برنادوت درخواست کرده اند تا فرماندهی گارد ملی را بپذیرد .
فرناند سر خود را با تفکر حرکت داد و او بالاخره تصمیم گرفت که حقیقت را بگوید .
- بله ...مردم فکر می کنند که ژنرال ما هم توقیف خواهد شد ، ژنرال «مورو» قبلا توقیف شده است .
خود را برای گذرانیدن یک شب طولانی و خسته کننده ی وحشتناک حاضر کردم . ژان باتیست هنوز مشغول قدم زدن است و من هم مشغول نوشتنم . ساعت ها می گذرد و ما هنوز در انتظار هستیم .
بله همان طوری که فکر می کردم و مطمئن بودم ناپلئون به فرانسه مراجعت کرد . چهار هفته قبل ساعت شش صبح یک قاصد خسته و نگران ناگهان جلو منزل ژوزف پیاده شد و اطلاع داد :
- ژنرال بناپارت به همراه منشی خصوصی خود بورین در بندر «فرژورس » پیاده شده . ژنرال با یک کشتی کوچک تجارتی که توانسته است حلقه محاصره انگلیسی ها را بشکند به فرانسه آمده و یک کالسکه کرایه کرده و هر لحظه ممکن است به پاریس وارد شود .
ژوزف با عجله لباس پوشید ، لوسیین را پیدا کرد و هردو برادر در کوچه ویکتوار ایستاده و منتظر بودند .
صدای آنها ژوزفین را از خواب بیدار کرد . وقتی ژوزفین خبر ورود ناپلئون را شنید بهترین لباسش را پوشید و با دست لرزان توالت خود را تکمیل کرده و با اضطراب به طرف درشکه اش دوید . سپس سعی کرد ناپلئون را در جنوب پاریس ملاقات نماید .
به قدری عجله داشت که در بین راه متوجه شد که سرخاب نمالیده است . باید از طلاق جلوگیری کرد . ناپلئون شخصا قبل از آن که تحت تاثیر ژوزف واقع شود باید با او صحبت نماید . به هر حال هنوز درشکه ژوزفین از نظر ناپدید نشده بود که اسب پیش قراول ناپلئون در کوچه ویکتوار ظاهر گردید . دو درشکه بدون توجه از یکدیگر گذشتند . ناپلئون با عجله از درشکه بیرون آمد . برادرانش به طرف او دویده و خوش آمد گفتند و همه با دست به شانه یکدیگر زدند و سپس هرسه به یکی از اتاق های کوچک پذیرایی رفتند .
هنگام ظهر ژوزفین نگران و مشوش مراجعت کرد . درب اتاق پذیرایی را باز کرد . ناپلئون با نگاهی از تنقید سراپای او را نگریست و گفت :
- خانم بحث و مذاکره ای با یکدیگر نداریم . فردا مقدمات طلاق را فراهم خواهم کرد . بسیار خوشحال خواهم شد اگر شما فورا به مالمزون بروید و من هم فورا به جست جوی منزلی برای خود خواهم پرداخت .
ژوزفین با صدای بلند شروع به گریه کرد . ناپلئون پشتش را به او کرد و لوسیین و ژوزفین را به اتاق خوابش برد . سپس برادران بناپارت به کنفرانس خود ادامه دادند ، کمی بعد تالییران وزیر سابق خارجه به آنها پیوست ، در همین موقع خبر ورود او مانند شعله آتش در سرتاسر پاریس منتشر شد «ژنرال بناپارت فاتحانه از مصر بازگشته است .» مردم کنجکاو در اطراف منزل او جمع شدند . سربازان مشتاق و پر حرارت به جمعیت پیوستند . جمعیت فریاد می زد :
- زنده باد ناپلئون
ناپلئون در باکلن منزل ظاهر شد و دستش را به طرف جمعیت حرکت داد .
درضمن تمام این جریانات ژوزفین در طبقه بالا در اتاق خوابش نشسته و اشک می ریخت . دخترش هورتنس سعی می کرد لااقل یک فنجان چای به او بخوراند . ناپلئون و منشی مخصوصش تا هنگام شب با یکدیگر بودند . سپس ناپلئون شروع به دیکته کردن نامه هایی برای وکلای متعدد و ژنرال ها کرد و حضور و سلامت خود را در پاریس به اطلاع آنها رسانید . سپس هورتنس لاغر و رنگ پریده کم رو که مانند دختران جوان لباس پوشیده بود در آستانه در ظاهر شد . دماغ دراز عقابیش او را پیرتر جلوه می داد . پس از لحظه ای با التماس گفت :
- بابا بناپارت ، نمی خواهید با مادر صحبت کنید ؟
ولی ناپلئون او را مانند گس مزاحمی با دست به کنار زد و به کار خود ادامه داد . نیمه شب هنگامی که ناپلئون برای خوابیدن روی یکی از نیمکت ها ی طلایی رنگ اتاق پذیرایی حاضر می شد ژوزفین در اتاق خواب بود و صدای گریه بلند او از خارج به گوش می رسید . ناپلئون به طرف در رفت و آن را قفل کرد . ژوزفین پشت در ایستاده و دو ساعت تمام گریه کرد بالاخره ناپلئون در را باز کرد . صبح روز بعد ناپلئون در اتاق خواب ژوزفین چشم از خواب گشود .
این ماجرا را از ژولی که ژوزف به او گفته بود شنیدم . ژولی اضافه کرد می دانی ناپلئون چه گفت ؟ او گفت :
- ژولی اگر ژوزفین را طلاق دهم تمام پاریس متوجه بی وفایی و خیانت او خواهند شد . مردم پایتخت فرانسه به من خواهند خندید . در صورتی که اگر با او زندگی کنم همه کس قانع خواهد شد که من دلیلی علیه او نداشته و نمی توانم نسبت به او مشکوک باشم و تمام شایعات چیزی جز غیبت و بدگویی نبوده است . من تحت هیچ شرایطی نمی خواهم مورد تمسخر قرارگیرم ....
ژولی به صحبت خود ادامه داد :
- دلیل و نظر خوب و با ارزشی است ، دزیره تو موافق نیستی ؟ ژونو نیز از مصر مراجعت کرده . اوژن دوبوهارنه و سایر افسران ارتش فرانسه همه روزه از مصر وارد فرانسه می شوند . ژونو به ماگفت که ناپلئون معشوقه موبوری در مصر داشت اسم او پولین فورز بود و ناپلئون او را بلیلو صدا می کند .
این بلیلو زن یک افسر جوان است که مخفیانه همراه شوهرش به مصر رفته بوده ، راستی تصور کن با لباس مبدل سربازی به مصر رفته است . وقتی ناپلئون نامه ژوزف را درباره ژوزفین دریافت کرد مانند دیوانه ای در چادر خود قدم می زد .سپس دستور داد بلیلو به چادر او برود و شام را با او صرف کند . سوال کردم :
- حالا آن زن چه میکند ؟
ژولی شانه هایش را بالاانداخت :
- ژونو ، مورات و سایرن می گویند که ناپلئون معشوقه خود را به فرمانده و جانشین خود واگذار کرده است .
- حالا چطور است ؟
- که ، معاون ؟
- نه پرت نگو . ناپلئون چطور است ؟
ژولی کمی متفکر شد :
- بله ناپلئون تغییرکرده . موهایش را در مصر کوتاه کرده ، صورتش کمی چاق تر به نظر می رسد . دیگر وضع ظاهری او نامرتب نیست تنها این تغییرات نیست و مطمئن هستم تغییرات زیادی در او ظاهر شده ، به هر حال خودت او را روز یکشنبه خواهی دید . نهار را در مورت فونتن خواهی بود این طور نیست ؟
اشخاص برجسته پاریس دارای خانه ییلاقی هستند . شعرا و نویسندگان باغ دارند که می توانند در زیر درختان استراحت کنند . به هر حال چون ژوزف خود را یکی از افراد برجسته پاریس و همچنین نویسنده می داند یک ویلای قشنگ روح افزایی که دارای پارک و باغ بزرگی است خریده و با درشکه تا آنجا یک ساعت راه است . یکشنبه آینده به آنجا دعوت داریم و نهار را با ناپلئون و ژوزفین صرف خواهیم کرد .
اگر هنگام مراجعت ناپلئون به پاریس ، ژان باتیست وزیر جنگ بود کودتایی به وقوع نمی پیوست ولی چند روز قبل از مراجعت ناپلئون ژان باتیست مشاجره شدیدی با دیرکتور سییز کرد و آن قد رعصبانی بود که بلافاصله از پست وزارت جنگ استعفا داد . اکنون وقتی حوادث را دقیقا بررسی میکنم متوجه می شوم ، سییز طرفدار ناپلئون بوده و به طور قطع مراجعت ناپلئون را پیش بینی کرده و عمدا با ژان باتیست به مشاجره پرداخته تا اورا مجبور به استعفا نماید . جانشین ژان باتیست جرات ندارد ناپلئون را تسلیم محاکمات نماید . زیرا تعداد زیادی از ژنرال ها ویکی از فراکسیون های نمایندگان که ژوزف و لوسیین را پشتیبانی می نمایند از مراجعت ناپلئون بسیار خوشحالند .
ژان باتیست در آن روزهای پاییزی مراجعین زیادی داشت ، ژنرال مورو تقریبا هر روز به ملاقات او می آمد و می گفت که اگر ناپلئون بخواهد کودتا نماید ارتش باید مداخله و جلوگیری کند . تعداد زیادی از ژاکوبین ها ی نماینده شهر پاریس به ملاقات او آمده و از برنادوت درخواست داشتند در صورت بروز اغتشاش فرماندهی گارد ملی را عهده دار شود . ژان باتیست جواب داد که در کمال میل حاضر است این فرماندهی را قبول کند ولی باید دولت و وزارت جنگ این پست را به او واگذار نمایند . نمایندگان شهر پس از این جواب تقریبا با عدم رضایت منزل را ترک کردند .
قرار بود که روز یکشنبه به مورت فونتن برویم که ناگهان صدای آشنایی را در اتاق پذیرایی شنیدم .
- اوژنی باید پسرم را ببینم .
با عجله به پایین دویدم ، او آنجا ایستاده بود . صورتش زیر آفتاب سوزان صحرا رنگ مس به خود گرفته و موهای او کوتاه بود . گفت :
- می خواستم بدون اطلاع قبلی نزد شما و برنادوت آمده باشم . چون همه به مورت فونتن دعوت داریم ، ژوزفین و من فکر کردیم که به اینجا بیاییم و شما را با خود ببریم . باید پسرشما را ببینم . راستی خانه قشنگی دارید باید تبریک بگویم . از وقتی مراجعت کرده ام رفیق برنادوت را ندیده ام .
ژوزفین با دلفریبی در کنار او در تراس ایستاده بود گفت :
- دزیره عزیز ! حال شما بسیار خوب است .
ژان باتیست وارد شد و من به آشپزخانه رفتم تا به ماری دستور بدهم قهوه تهیه نماید و خودم لیکور حاضر کردم . وقتی برگشتم ژان باتیست اوسکار را پایین آورده بود . ناپلئون روی قنداق کوچک پسرم خم شده و گونه کوچک طفلم را قلقلک داده و می گفت «تی تی تی تی » اوسکار بدون توجه و با خجالت گریه میکرد .
ناپلئون خندید و با ملایمت روی شانه شوهرم زده و گفت :
- یک سرباز جدید برای ارتش فرانسه ، رفیق برنادوت .
پسرمان را از بازوان ژان باتیست که محکم او را در خود و دور از ناپلئون نگه داشته بود به بهانه اینکه بچه خودش را مرطوب کره است نجات دادم .
هنگامی مشغول نوشیدن قهوه تند و شیرین ماری بودیم ژوزفین درباره گل سرخ بامن بحث می کرد . ژوزفین عاشق بی قرار گل سرخ است و به طوری که شنیدم یک باغ با طراوت و زیبایی از گل سرخ در مالمزون به وجود آورده است . ژوزفین متوجه چند بوته گل سرخ که در مقابل تراس کاشته ایم شد و سوال کرد از این بوته ها چگونه نگه داری می کنم و درنتیجه نتوانستم به صحبت هایی که بین ناپلئون و شوهرم مبادله می شد توجه کنم ولی ژوزفین و من ناگهان ساکت شدیم زیرا ناپلئون گفت :
- رفیق برنادوت شنیده ام که شما گفته اید که اگر هنوز وزیر جنگ بودید مرا تسلیم محاکمات کرده و اعدام می کردید . چرا شما مخصوصا مخالف من هستید ؟
- رفیق بناپارت تصور می کنم شما هم مثل من از مقررات ارتش آگاهید .
سپس با خنده به صحبت خود ادامه داد :
- بلکه باید بگویم شما بهتر از من از مقررات مطلعید ، زیرا موقعیت این را داشته اید که به دانشگاه جنگ رفته و با درجه افسری خدمات خود را شروع کنید در صورتی که من چند سال سرباز و گروهبان بوده ام .
نالپئون به طرف ژان باتیست خم شد در آن لحظه تغییراتی که در صورت او به وجود آمده به طور وحشتناکی ظاهر گردید . موهای کوتاه او باعث شده بود که سر او گردتر و گونه های فرورفته اش پرتر جلوه کند . قبلا متوجه نشده بودم که چانه او چقدر تیز و باریک است . چانه او مخصوصا چهار گوش و این خود مطلقا باعث نمایان شدن تغییرات صورت او بود .
حتی لبخند او تغییر یافته ، این لبخند را زمانی دوست داشتم سپس از آن می ترسیدم . ولی اکنون صورت او در اثر این لبخند خشن ، ثابت و تا اندازه ای تهدید آمیز و مخاطب خود را تحت تاثیر و فشار قرار می دهد . به چه دلیل و برای چه شخصی این لبخند در صورت او ظاهر گردید ؟ محققا برای ژان باتیست ، ناپلئون می خواست به او غلبه کند ، او را تحت تاثیر قرار دهد و او را دوست ، متفق و محرم خود سازد . سپس ناپلئون گفت :
- من از مصرمراجعت کردم ، تا خود را مجددا در اختیار کشورمان قرار دهم زیرا ماموریت مصر را تکمیل یافته می دانم . شما می گویید که مرز های ما اکنون حفظ و حراست می گردد و چون وزیر جنگ بودید سعی کردید ارتشی به وجود بیاورید که از صد هزار پیاده و چهل هزار سواره تشکیل می گردد . چند هزار نفری را که من در آفریقا از دست دادم در مقابل ارتش بزرگی که شما به وجود آورده اید ناچیز و بی اهمیت است . در صورتی که مردی مانند من در وضعیت یاس آور فعلی جمهوری می تواند ....
ژان باتیست با آرامش گفت :
- وضعیت آن قدر ها هم ناامید کننده نیست .
ناپلئون لبخندی زد و شروع کرد :
- .... نیست ؟ از وقتی که مراجعت کرده ام از همه طرف به من گفته اند که حکومت به اوضاع مسلط نیست . مجددا سلطنت طلبان در وانده قدرت و فعالیت یافته اند و چند نفر از آنها در پاریس علنا با بوربون ها در انگلستان مکاتبه دارند . رفیق برنادوت باید مطلع باشید که ژاکوبین ها خود را برای انقلاب و برانداختن حکومت حاضر می کنند ، منظورم فعالیت کلوب مانژو است .
ژان باتیست با آرامش جواب داد :
- البته شما بیش از من درباره کلوب مانژو و هدف آن اطلاع دارید . زیرا ژوزف و لوسیین موسس این کلوب هستند و سخنرانی ها و فعالیت آن را هدایت می کنند .
ناپلئون گفت :
- این وظیفه ارتش و رهبران آن است که تمام قدرت ها ی مثبت را هم آهنگ کرده ، انضباط و صلح عمومی را برقرار داشته و حکومتی به وجود آورد که با آرمان انقلاب موافق باشد .
صحبت آنها تقریبا خسته ام کرده بود به طرف ژوزفین برگشتم تا با او گفت و گو نمایم . با تعجب دیدم که دقیقا به ژان باتیست نگاه می کند گویی جواب های او دارای اهمیت حیاتی است . ژان باتیست جواب داد :
- به نظر من مداخله ارتش یا سران آن در سیاست کشور خیانت بزرگی است .
ناپلئون با خنده تکرارکرد :
- بزرگترین خیانت ، خیانت بزرگ .
ژوزفین ابروهای خود را بالا کشید . من فنجان های قهوه را مجددا پر کردم .
- اگر نمایندگان تمام احزاب ، تاکید می کنم تمام احزاب نزد من بیایند و درخواست کنند که تمام قوای مثبت مملکت را متحد کرده و با کمک مردان کامل قانون اساسی جدید و حقوق غیر قابل تغییری برای مردم به وجود بیاورم ، شما رفیق برنادوت از من طرفداری خواهید کرد ؟ آنهایی که می خواهند آرمان های انقلاب را جامه عمل بپوشانند می توانند به شما امیدوار باشند و روی شما حساب کنند ؟ ژان باتیست برنادوت ، فرانسه می تواند به شما مطمئن باشد و روی شما حساب کند ؟
چشمان گرد و درخشان ناپلئون به صورت شوهرم ثابت شد . ژان باتیست فنجان قهوه خود را محکم روی میز کوبید و گفت :
- گوش کن بناپارت ، اگر شما برای خوردن قهوه به اینجا نیامده بلکه برای این آمده اید که مرا وادار به خیانت کنید باید از شما درخواست کنم که هرچه زودتر از اینجا بروید .
علایم و آثار دوستی و محبت که در نگاه ناپلئون وجود داشت برطرف گردید و خنده مکانیکی او به لبخندی تهدید آمیز تبدیل گردید و گفت :
- همچنین علیه رفقای خود که ممکن است برای نجات جمهوری مورد اعتماد ملت قرار بگیرند اسلحه برخواهید داشت ؟
غرش خنده فضای خسته کننده اتاق را درهم شکافت . ژان باتیست از ته دل می خندید .
- رفیق بناپارت . هنگامی که شما در مصر حمام آفتاب می گرفتید نه یک مرتبه بلکه حداقل سه یا چهار مرتبه به من پیشنهاد شد که مرد قوی فرانسه باشم و چون سربازانم حامی و نگهبان و پشتیبانم هستند باعث و موجد آن عملی که برادران شما به شما می گویند بشوم و قوای مثبت و فعال مملکت را متحد سازم . ولی من این پیشنهاد را رد کردم . حکومت ما از دو مجلس با نمایندگان زیادی تشکیل گردیده . اگر این آقایان و انتخاب کنندگان آنها ناراضی هستند می توانند درخواست تغییر قانون اساسی را بنمایند . من شخصا معتقدم که با قانون اساسی فعلی می توان نظم و آرامش داخلی را حفظ و از مرز ها دفاع کرد . اگر نمایندگان بدون آنکه تحت فشار و یا تاثیر باشند بخواهند نوع حکومت را تغییر دهند به من و ارتش ارتباطی ندارد .
- اگر قرار شود که چنین فشار و قدرتی برای تغیییر نوع حکومت به کار رود شما به کدام طرف متمایل خواهید شد ؟
ژان باتیست برخاست به طرف تراس رفت و به نقطه نامعلومی نگریست . گویی در آسمان کبود رنگ پاییزی در جست و جوی کلمات است . نگاه ناپلئون تقریبا پشت لباس تیره رنگ شوهرم را سوراخ می کرد . آن شریان کوچک که من کاملا آن را می شناسم روی شقیقه راستش با شدت می زد . ژان باتیست با خشونت برگشت و به طرف ناپلئون آمد و دست سنگین خود را روی شانه ناپلئون گذارد .
- رفیق بناپارت من در ایتالیا تحت امر شما خدمت کرده ام ، خوب می دانم که چگونه طرح یک عملیات نظامی را تهیه و آن را هدایت و اجرا می کنید . مطمئن باشید که فرانسه فرماندهی مانند شما نخواهد داشت . این عقیده یک گروهبان پیر است ولی آنچه را که سیاستمداران پیشنهاد می کنند برای یک ژنرال ارتش جمهوری مناسب و با ارزش نیست ، بناپارت این کار را نکنید .
بناپارت ظاهرا به گل هایی که روی رومیزی ها دوخته بودم خیره شده بود و صورتش ساکت و آرام بود و هیچ انعکاسی نداشت . ژان باتیست دستش را از روی شانه او برداشت و آهسته به طرف صندلی خود رفت و گفت :
- اگر شما در عقیده خود اصرار و پافشاری کنید ، من علیه شما و تابعین شما با سلاحی که در اختیار دارم خواهم جنگید .
ناپلئون سرش رابلند کرد :
- در اختیار .... چه گفتید ؟
- در اختیار دارم از طرف حکومت قانونی دستور دارم که علیه شما در صورت لزوم اقدام کنم .

R A H A
01-27-2012, 08:43 PM
ناپلئون بناپارت : آنجا که قدرت قدم می گذارد قانون ضعیف خواهد شد .

********************
ناپلئون آهسته زمزمه کرد :
- چه سرسخت هستید .
درهمین موقع ژوزفین پیشنهاد کرد که به مورت فونتن برویم .
منزل ژولی از مدعوین مملو بود . آنجا تالییران و فوشه و طبعا رفقای شخصی ناپلئون و ژونو ، مورات ، لوکلرک و مارمون را ملاقات کردیم . همه از این که ناپلئون و ژان باتیست با هم آمده اند متعجب و خوشحال بودند . پس از صرف غذا فوشه به ژان باتیست گفت :
- نمی دانستم شما و ژنرال بناپارت رفیق هستید یا خیر ؟
- ژان باتیست جواب داد :
- رفیق ؟ به هر حال از طریق ازدواج با یکدیگر نسبت داریم .
فوشه خندید و گفت :
- بعضی اشخاص به طور غیر عادی در انتخاب منسوبین خود عاقل و عاقبت اندیشند .
ژان باتیست با خوش رویی لبخندی زد و جواب داد :
- اگر منظور شما من هستم خدا می داند که من این نسبت را انتخاب نکرده ام .
در روزهای بعد تمام پاریس درباره اینکه آیا ناپلئون جرات کودتا خواهد داشت یا خیر بحث می کردند .
یک بار تصادفا با درشکه از کوچه ویکتوار می گذشتم . جوانان زیادی را دیدم که در مقابل خانه ناپلئون ایستاده و به طرف پنجره های بسته آن با آهنگ موزونی فریاد می کردند «زنده باد بناپارت »
فرناند می گفت که غالب این جوانان برای این پول گرفته اند که این طور تظاهر کنند ولی ژان باتیسیت می گوید : پاریسی ها با شوق و شعف پول ها ی فراوانی را که ناپلئون از کشورهای فتح شده و ایتالیا به فرانسه فرستاده به خاطر می آورند .
دیروز وقتی که صبح زود به اتاق غذاخوری رفتم فهمیدم که امروز همان روز است . ژوزف درحالی که با یکی از دکمه های لباس ژان باتیست بازی می کرد با حالت تب آلود و مهیجی با او مشغول صحبت بود . ژوزف می خواست که ژان باتیست فورا با او به ملاقات ناپلئون برود .ژوزف می گفت :
- ولی شما باید لااقل به صحبت او گوش کنید . ببینید چه می گوید ،آن وقت خودتان خواهید فهمید که فقط برای نجات جمهوری تلاش می کند .
ژان باتیست جواب داد :
- من طرح های او را می دانم نقشه های او هیچ ارتباطی با جمهوری ندارد .
- برای آخرین بار می گویم آیا از کمک به برادرم خود داری می کنید ؟
سپس به طرف من برگشت .
- دزیره بگو لااقل به دلایل من گوش کند .
جواب دادم :
- ژوزف میل دارید برای شما یک فنجان قهوه بیاورم ، خسته هستید .
ژوزف قبول نکرد و عزیمت کرد . ژان باتیست کنار در تراس ایستاده و به پاییز بی روح و کسل کننده خیره شد.
یک ساعت بعد ژنرال مورو ، آقای سازارن منشی سابق ژان باتیست و چند نفر دیگر از وزارت جنگ مانند بهمن به منزل ما ریختند و اصرار داشتند که ژان باتیست فرماندهی گارد ملی را عهده دار شده و از ورود ناپلئون به مجلس سنا و مجلس پانصد نفری جلوگیری نماید . ژان باتیست ساکت و مصمم ایستاد و گفت :
- چنین فرمانی باید از طرف وزیر جنگ به من برسد .
در این بحث و صحبت آنان تعدادی از نمایندگان انجمن شهر وارد شده و از درخواست سایرین طرفداری می کردند . ژان باتیست با صبر و حوصله همه چیز را برای آنها توضیح داد :
- من نمی توانم و ممکن نیست تحت امر انجمن شهر پاریس و یا به دستور رفقای خودم وارد عمل شوم . موروی عزیز ما باید هر عملی را تحت امر و قدرت حکومت انجام دهیم . اگر هیات دولت در محل خود نیست چنین دستوری باید از طرف نمایندگان مجلس به من ابلاغ شود .
آن روز بعد از ظهر برای اولین مرتبه ژان باتیست را در لباس غیر نظامی دیدم . کت زرشکی تنگ که در عین حال برای او بلند بود دربر داشت . یک کلاه شاپوی بلند به سر گذارده و با سلیقه زیاد شال گردن زرد رنگی به گردن بسته بود . چنین تصور کردم که ژنرال من می خواست تغییر قیافه بدهد ، پرسیدم :
- کجا می روید ؟
ژان باتیست جواب داد :
- قدم زدن ... فقط می خواهم قدری راه بروم .
قدم زدن ژان باتیست ساعت ها طول کشید . هنگام شب مورو و سایر دوستانش مراجعت کرده و در انتظار او بودند . هوا کاملا تاریک بود که او بازگشت . همه از او پرسیدند :
- خوب ؟
ژان باتیست جواب داد :
- به لوکزامبورگ و تویلری رفتم ، واحد های زیادی در همه جا متمرکز شده اند ولی همه جا آرامش برقرار است . غالب این سربازان بازنشستگان جبهه ایتالیا هستند چند نفر از آنها را شناختم .
موروگفت :
- ناپلئون قطعا هزاران قول به آنها داده است .
ژان باتیست به تلخی خندید :
- مدتها قبل این قول ها را به وسیله افسران به آنها داده است . بله به وسیله همین افسرانی که ناگهان از مصر به پاریس مراجعت کرده اند . به وسیله ژنو ، ماسنا ، مورت ، مارمون ، لوکلرک و همه اطرافیانش این قول ها داده شده .
مورو سوال کرد :
- آیا معتقدید این سربازان علیه گارد ملی به حمله خواهند پرداخت ؟
- این سربازان ازهمه جا بی خبرند . من مثل یک فرد غیر نظامی کنجکاو با یک گروهبان پیر و سربازان او صحبت کردم . سربازان معتقدند که فرماندهی گارد ملی به ناپلئون واگذار خواهد شد . چنین شایعه ای را افسران آنها منتشر کرده اند .
مورو با خشم و غضب گفت :
- این وقیح ترین دروغی است که تا کنون شنیده ام .
ژان باتیست گفت :
- گمان می کنم فردا ناپلئون از نمایندگان درخواست نماید که فرماندهی گارد ملی به او واگذار شود .
مورو فریاد کرد :
- و ما اصرار می کنیم که شما در این فرماندهی با او شرکت نمایید آیا حاضرید ؟
ژان باتیست سر خود را حرکت داد :
-این درخواست را به وزارت جنگ تسلیم کنید که هرگاه فرماندهی گارد ملی از طرف مجلس به ناپلئون واگذار شود برنادوت نیز از طرف وزارت جنگ در امر فرماندهی با او سهیم باشد .
در تمام شب چشم به هم نگذاشتم . از طبقه پایین دائما صدای صحبت می آمد . صدای نازک و خشمگین مورو و صدای درشت سازارن را تشخیص می دادم ... همین دیروز بود ، دیروز .
در تمام روز زنجیر مداومی از قاصد ها به منزل ما رفت و آمد می کردند افسران از تمام درجات می رفتند و می آمدند . در آخر سربازی وارد شد که عرق از سراپای او سرازیر بود از اسب به زیر پرید و فریاد کرد :
- بناپارت کنسول اول شد ، کنسول اول .
- بنشینید . دزیره یک گیلاس شراب برای او بیاورید .
ولی قبل از آنکه سرباز قادر باشد صحبت کند سروانی با عجله وارد اتاق شد .
- ژنرال برنادوت حکومت کنسولی . ژنرال بناپارت به سمت کنسول اول انتخاب شده است .
هنگام صبح ناپلئون اول به مجلس سنا که اکثر وکلای آن پیرمردان قابل احترام و خواب آلود هستند رفت . وکلا به نطق بسیار مهیج او با نارحتی گوش کردند . ناپلئون درباره توطئه ای که علیه دولت جریان دارد صحبت کرد و چنین درخواست کرد در این موقع که خطری ملت را تهدید می نماید اختیار و قدرت تام به او تفویض شود تا از خطر جلوگیری نماید . رئیس مجلس با نطق نامفهومی برای ناپلئون توضیح داد که او باید به ترتیبی موافقت دولت را جلب نماید .
ناپلئون سپس به همراه ژوزف به مجلس پانصد نفری رفت . در اینجا اوضاع کاملا فرق داشت . فرد فرد هریک از نمایندگان می دانستند که حضور ناپلئون چه مفهومی دارد .
نمایندگان در اول با سرسختی در مورد دستور روز صحبت کردند . به هر حال لوسیین بناپارت ، رئیس مجلس ، برادرش را به پشت میز خطابه هدایت کرده و گفت :
-ژنرال بناپارت گزارش و اظهاراتی که دارای اهمیت قطعی و فراوان درباره جمهوری دارد تقدیم کنید .
طرفداران بناپارت فریاد کردند «... بگویید ... صحبت کنید .... ساکت . » دسته مخالف نیز کنسرتی از سوت و فریاد تشکیل داده بودند . ناپلئون شروع به صحبت کرد . تمام آنها ، آنهایی که نطق او را شنیده اند موافقند که به زحمت صحبت می کرد . چیزی درباره توطئه علیه جمهوری و زندگی خودش گفت ولی این موقع آن قدر سر و صدا وجود داشت که صدای او شنیده نمی شد .
دراین موقع ژنرالی با نگرانی وارد مجلس شد . دسته طرفدار بناپارت به صرف میز خطابه حرکت کردند . دسته مخالف و نمایندگان سایر احزاب برخاسته به طرف در خروجی رفتند . ولی درها به وسیله افراد نظامی محافظت می شد . کسی توضیح نداد که این سربازان به دستور چه مقامی برای حفظ نمایندگان وارد مجلس شده اند . به هر حال ژنرال لوکلرک شوهر پولت در راس این افراد دیده شده بود . سربازان گارد ملی که معمولا مسئول حفظ نمایندگان هستند با سایر سربازان در یک صف قرار داشتند . به زودی صحنه مجلس مثل عصاره دیگ جادوگران می جوشید . لوسیین و ناپلئون نزدیک یکدیگر در پشت میز خطابه ایستاده بودند . صدایی فریاد کرد « زنده باد بناپارت » ده صدای دیگر به این صدا پیوست . سپس بیست و سپس هشتاد ... از لژ مطبوعات که ماسنا و مارمون ناگهان در آنجا ظاهر شده بود غرشی برخاست «زنده باد ناپلئون ». نمایندگان که از همه طرف به وسیله تفنگ سربازان احاطه شده بودند با ناامیدی اظهار شعف و خوشنودی می کردند . سربازان به قسمت انتهایی مجلس و سرسرا عقب رفتند . فوشه با چند نفر غیر نظامی ظاهر گردید و با احتیاط از نمایندگانی که می ترسید «نظم و آرامش » را مختل نمایند درخواست کرد تا همراه او بروند . مجلس که شکاف بزرگی در بین نمایندگانش وجود داشت ساعات متمادی تشکیل جلسه داد و قانون اساسی جدیدی را تنظیم کرد . رئیس مجلس پیشنهادات را خواند . پیشنهاد شده بود که دولت جدیدی شامل سه کنسول تشکیل گردد . ناپلئون با اتفاق آرا به سمت کنسول اول انتخاب شد و بنا به درخواست او قصر تویلری برای مقر دائمی در اختیارش قرار گرفت .
هنگام شب فرناند خبر فوق العاده مخصوص روزنامه را که هنوز مرکب آن تر بود از چاپخانه گرفت و به منزل آورد . نام درشت بناپارت در سر لوحه چاپ شده چشم را می آزرد در آشپزخانه به ماری گفتم :
- آن روزنامه که انتصاب بناپارت را به فرمانداری پاریس درج کرده بود و تو در مارسی آن را برایم آوردی به خاطر داری ؟
ماری مشغول ریختن شیر جوشیده در بطری برای اوسکار بود . کودکم باید با شیر گاو تغذیه شود زیرا مادرش شیرکافی ندارد . به صحبت خود ادامه داده و گفتم :
- و امشب ناپلئون به قصر تویلری می رود . شاید در همان اتاقی که پادشاه فرانسه می خوابید بخوابد .
ماری بطری را به من داد و زیر لب گفت :
- مثل پادشاه خواهد بود ؟
وقتی در اتاق خواب نشسته طفلم را در آغوش گرفته و نگاهش می کردم که چگونه با اشتها و ولع شیر می خورد و لب های او حرکت و صدا می کرد . ژان باتیست هم آمد و در کنارم نشست . فرناند با عجله وارد اتاق شد تکه کاغذی در دست داشت .
- ژنرال اجازه می دهید این یادداشت به وسیله یک زن ناشناس تسلیم گردید . برنادوت نگاهی به کاغذ کرد و سپس آن را به طرف من گرفت تا بخوانم یک دست لرزان این طور نوشته بود :
- ژنرال مورو هم اکنون بازداشت شد ...
ژان باتیست گفت :
- این پیام را خانم ژنرال مورو نوشته و یکی از خدمتکاران او آورده است .
اوسکار خوابیده بود . به طبقه پایین رفتیم و تاکنون در انتظار پلیس هستیم و شروع به نوشتن خاطراتم کردم . شب هایی وجود دارد که هرگز به پایان نمی رسند .
********
ناگهان درشکه ای در مقابل منزل متوقف گردید . اوه ... آمده اند او را به همراه ببرند ! از جای پریدم و به سالن دویدم . ژان باتیست بی حرکت در وسط اتاق ایستاده بود و به دقت گوش می داد به طرف او رفتم ، بازوی خود را روی شانه های او گذاشتم . هرگز در دوران زندگی این قدر به او نزدیک نبوده ام .
یک بار ، دوبار ، سه بار ، در را به شدت کوبیدند . ژان باتیست از کنار من دور شد و به طرف در رفت و گفت «در را باز می کنم »درهمین موقع صداهایی مغشوش و درهم شنیده شد . اول صدای یک مرد و سپس صدای خنده زنی به گوش رسید . زانویم سست گردید و روی نزدیک ترین صندلی افتادم . ناگهان اشکم سرازیر شد ، خدای من ژولی آمده بود ، فقط ژولی ....
ژوزف ، لوسیین و ژولی همه در سالن بودیم . با دست لرزان شمع در شمعدان ها گذاردم و همه را روشن کردم . ناگهان اتاق مانند روز درخشید . ژولی لباس شب سرخ رنگ خود را پوشیده و ظاهرا در خوردن شامپانی زیاده روی کرده بود . گونه او سرخ شده و آن قدر می خندید که به زحمت می توانست صحبت نماید . دریافتم که هر سه مستقیما از تویلری به اینجا آمده اند . سرتاسر شب در قصر تویلری بحث در اطراف قانون اساسی جدید ادامه داشت و لیست وزرای جدید تهیه می شد . بالاخره ژوزفن که مشغول بازکردن چمدان ها و ترتیب دادن لباس های خود در آپارتمان خانواده سلطنتی بوربون بود تصمیم گرفت که آن شب ضیافتی برپا سازد یک کالسکه دولتی به دنبال ژولی و مادام لتیزیا و خواهران ناپلئون فرستاده شد . ژوزفین یکی از سالن های قصر تویلری را شبانه تزیین کرد ، همه دور هم گرد آمدند ، ژولی به صحبت خود ادامه داد :
- خیلی مشروب خوردیم خیلی آخر امروز از هر جهت روز بزرگی است . ناپلئون به فرانسه حکومت خواهد کرد . لوسیین وزیر کشور است . ژوزف قرار است وزیر امور خارجه باشد . لااقل نام او در لیست وزرا است . باید ببخشید شما را از خواب بیدار کردیم . چون از اینجا می گذشتیم گفتم لااقل به دزیره و ژان باتیست صبح به خیر بگوییم .
گفتم :
- شما ما را از خواب بیدار نکردید .
ژوزف جوابداد :
- ... و این سه نفر کنسول با یک هیات مشاور که متخصص امور هستند مشورت نمایند و شما برنادوت ممکن است به عضویت این هیات انتخاب شوید .
ژولی به صحبت خود ادامه داد :
- ژوزفین می خواهد تغییراتی در قصر تویلری بدهد . نمی دانی همه چیز در قصر تویلری در زیر پرده ای از گرد و غبار مدفون است ... اتاق خواب او به رنگ سفید تزیین خواهد شد ... راستی باور می کنی ؟ ناپلئون گفت :
- ژوزفین باید به سبک درباریان برای خود خدمه داشته باشد به علاوه باید یک کتابخوان و سه ندیمه نیز انتخاب کند .
ژولی هنوز نامرتب صحبت می کرد . و می گفت :
- کشورهای خارجی باید بفهمند که همسر رهبر جدید ما به این امور آگاه است .
صدای ژان باتیست را شنیدم که گفت :
- در آزاد کردن ژنرال مورو اصرار و پافشاری می کنم .
لوسیین جواب داد :
- این بازداشت فقط به منظور حفظ جان اوست و علت دیگری ندارد . مطمئن باشید که او را در مقابل حادثه جویان حفظ کرده ایم . هیچ کس نمی داند مردم پاریس در اثر جنون شادی و احساساتی که نسبت به ناپلئون و قانون اساسی جدید نشان می دهند چه خواهند کرد .
زنگ ، ساعت شش صبح را اعلام کرد و ژولی فریاد کرد :
- باید برویم او در درشکه منتظر ما است . فقط آمدیم که به شما صبح بخیر بگوییم .
پرسیدم :
- که در درشکه است ؟
- مادر شوهرم ، مادام لتیزیا آن قدر خسته بود که نتوانست اینجا بیاید باید او را به منزلش برسانیم .
ناگهان میل کردم که مادام لتیزیا را پس از این شب تاریخی ببینم . بیرون رفتم هوای صبحگاهی مه آلود بود . به محض آنکه وارد خیابان شدم قیافه های مشکوکی خود را در پناه تاریکی مخفی کردند . آیا مردم در مقابل منزل ما می ایستند و منتظرند که ... در درشکه را باز کردم و در فضای تاریک درشکه گفتم :
- مادام لتیزیا من دزیره هستم به شما تبریک می گویم .
آن قیافه در تاریکی حرکت کرد . ولی قادرنبودم صورت و انعکاس افکار او را ببینم . جواب داد :
- به من تبریک می گویید ؟ چرا دخترم ؟
- برای اینکه ناپلئون کنسول اول ، لوسیین وزیر داخله و ژوزف هم می گوید که او ...
صدایی در تاریکی گفت :
-این بچه ها نباید با سیاست آلوده شوند
این مادام لتیزیا هرگز فرانسه یاد نخواهد گرفت . از روزی که او را در مارسی دیده ام تاکنون حتی یک کلمه هم یاد نگرفته و تغییری در تلفظ او پیدا نشده ، آن زیرزمین کثیف و فرسوده مارسی را که فامیل بناپارت در آنجا زندگی می کردند به خاطرآوردم . آنها اکنون میل دارند قصر تویلری را مجددا تزیین کنند . با نگرانی گفتم :
- تصور کردم که بسیار خوشحال هستید مادام .
صدای خشن و مصممی از درون درشکه تاریک جواب داد :
- خیر ناپلئون به تویلری تعلق ندارد . این قصر برای او ساخته نشده است .
با گفته اش مخالفت کردم و جواب دادم :
- ولی حکومت ما جمهوری است و هرکس می تواند هرچه می خواهد بشود .
- ژولی بچه ها را ساکت کن خسته هستم . خواهید دید که در تویلری افکار بدی به او تلقین خواهد شد . افکار خیلی بد ... فهمید ی؟
بالاخره آمدند ژولی ژوزف و لوسیین به طرف درشکه در حرکت بودند . ژولی مرا در آغوش گرفت ، صورت گرم خود را به صورتم چسبانید و در گوشم گفت :
- موقعیت ژوزف بسیار عالی است فردا ظهر به منزلم بیا و نهار را بامن بخور باید با تو صحبت کنم . در همین موقع ژان باتیست از منزل بیرون آمد تا مهمانانش را مشایعت کند . در تاریک صورت ها ی مضطربی که تمام شب را با ما بیدار بودند ظاهر گردیدند . یک نفر فریاد کرد «زنده باد برنادوت » صدا ادامه پیدا کرد «زنده باد برنادوت ، زنده باد برنادوت » فقط سه یا چهار نفر بیشتر نبودند که فریاد می کردند و واقعا مسخره بود که ژوزف بترسد .
یک روز تاریک بارانی شروع گردید ، یک افسر گارد هم اکنون این پیام را آورده است « امر کنسول اول ، ژنرال برنادوت در ساعت یازده خود را به ژنرال بناپارت معرفی نماید .»
دفتر خاطراتم را می بندم و قفل می کنم . باید آن را به ژولی بدهم .

********************
پایان فصل پانزدهم

R A H A
01-27-2012, 08:46 PM
نالئون بناپارت : راه گریز را پیش از ستیز باید جست .

فصل شانزدهم
پاریس 22 مارس 1804
ملاقات آن شب من و او تنها در قصر تویلری جنون و دیوانگی محض بیش نبود .

********************
از همان لحظه اول متوجه جنون خود بودم ولی سوار درشکه مادام لتیزیا شده و به طرف تویلری رفتم . سعی می کردم تصمیم بگیرم که چگونه با او روبه رو شوم و صحبت نمایم . از نقطه دور دستی صدای زنگ ساعت به گوش می رسید و یازده ضربه نواخت . از راهرو های خالی و دراز تویلری خواهم گذشته وارد اتاق دفتر او شده در مقابل میزش خواهم ایستاد و به او توضیح خواهم داد که .....
درشکه در کنار رودخانه سن حرکت می کرد. در مدت چند سالی که در پاریس بوده ام با تمام پل های رودخانه سن آشنا شده ام ولی هر وقت به یک پل مخصوص نزدیک می شوم قلبم از حرکت باز می ماند . باید نزدیک پل پیاده شوم و از روی آن پیاده عبور کنم... پل خودم .... آن شب یکی از اولین شب های بهار سال 1804 و هوا ملایم و مطبوع بود . تمام روز باران می بارید و اکنون ابرهای متراکم و غلیظ پراکنده شده و ستارگان از خلال آن می درخشیدند . با خود اندیشیدم که ناپلئون نمی تواند او را اعدام کند . ... ستارگان آسمان و چراغ های پاریس در امواج رودخانه سن می رقصیدند . خیر نمی تواند او را اعدام کند .
نمی تواند ؟ او فعال مایشا و قادر به اجرای هر عملی است .
آهسته در روی پل بالا و پایین رفتم و به سالیانی که بدون رنج و اندوه زیسته ام اندیشیدم و همه خاطراتم چون پرده سینما در برابرم رژه رفتند . در عروسی ها رقصیده ، در مقابل ناپلئون در قصر تویلری به رسم درباری خم شده و احترام کرده ام . در جشن مارنگو در منزل ژولی آن قدر شامپانی نوشیده بودم که صبح روز بعد ماری مجبور شد سرم را زیر آب سرد بگیرد . یک لباس ابریشمی زرد رنگ خریده ام . یک لباس سفید با گل های سرخ تهیه کرده ام . یک لباس شب سفید با گل های مخملی سفارش داده ام ، این ها حوادث کوچک و بی اهمیتی هستند . حوادث بزرگ ، اولین دندان اوسکار ، اولین «ماما» گفتن او و اولین راه رفتن فرزندم بدون کمک من که توانست روی پاهای لرزان و بی قدرت خود فاصله بین پیانو و گنجه لباس را طی کند ، هستند .
درباره سال های گذشته اندیشیدم و سعی می کنم با نا امیدی اولین لحظه ای را که تصمیم گرفتم در مقابل کنسول اول حاضر شوم به یاد بیاورم . ژولی چند روز قبل دفتر خاطراتم را مسترد داشت و گفت :
- مشغول مرتب کردن گنجه چوب گردویی که از مارسی آورده ام و اکنون در اتاق بچه ها است بودم و تصادفا دفتر خاطرات تو را پیدا کردم . دیگر لازم نیست آن را مخفی کنم . لازم است ؟
- نه دیگر لازم نیست آن را مخفی کنی .
ژولی خندید :
- خیلی چیزهای نوشتنی فداری که باید در دفترچه خاطراتت یادداشت کنی . گمان نمی کنم نوشته باشی که من حالا دو دختر دارم .
- نه ... دفتر را شب بعد از کودتا به شما دادم ولی اکنون خواهم نوشت که تو مرتبا نزد طبیب رفتی و ژوزف را با خود بردی و دو سال و نیم قبل اولین دختر تو شارلوت ژولی متولد و سیزده ماه بعد شارلوت ناپلئون قدم به عرصه وجود گذارد . و باید بنویسم که تو هنوز با علاقه وافری به خواندن رمان های مهیج و داستان های حرمسرای سلاطین مشرق زمین مشغولی .
دفتر خاطرات را از او گرفتم . گمان می کنم قبل از هرچیز باید بنویسم که مادرم مرده است . تابستان سال گذشته بود که من و ژولی در باغ منزلمان نشسته بودیم . ناگهان ژوزف با عجله وارد شد و نامه اتیین را به همراه داشت . مادر پس از یک حمله قلبی در ژنوا فوت کرد . ژولی گفت :
- حالا دیگر تنها هستم .
ژوزف با مهربانی و اصرار جواب داد :
- تنها نیستی مرا داری .
ژوزف به حقیقت منظور ما پی نبرد . ژولی به او و من به ژان باتیست تعلق داریم ولی پس از مرگ پدرم فقط مادرم بود که به خاطر داشت و می دانست که طفولیت ما چگونه بوده است .
در شب این روز تاثر آور ژان باتسیت گفت :
- دزیره می دانی که همه ما باید در مقابل قوانین طبیعت مطیع بوده و در مقابل حوادث آن ایستادگی کرده و صبر و تحمل داشته باشیم . این قانون طبیعت است که ما فرزند به وجود می آوریم و مرگ ما کاملا طبیعی است . باید قوانین طبیعت را فیلسوفانه بپذیریم .
ژان باتیست می خواست مرا تسلیت دهد . هر زنی که رنج زایمان را متحمل می شود با سرنوشت مادران شریک و سهیم است و جای او در بهشت است . ولی به هر حال گفتار و منطق شوهرم مرا تسلی نداد .
درشکه مادام لتیزیا مانند هیولای سیاهی در انتهای پل دلخواه من در تاریکی ایستاده و در انتظار من است . روی میز دفتر ناپلئون نیز یک حکم اعدام وجود دارد که در انتظار اجرا است ولی به او خواهم گفت ....
بله ، ولی چه خواهم گفت ؟
دیگر نمی توان مانند سابق با او صحبت کرد . نمی توان بدون اجازه در مقابل او نشست . پس از آن شب بی پایان که در انتظار توقیف ژان باتیست بودم سخنانی بین او و شوهرم رد و بدل شد .
- برنادوت شما به سمت نماینده هیات مشاورین مملکتی انتخاب شده اید و نماینده وزارت جنگ در این هیات خواهید بود .
ژان باتیست سوال کرد :
- گمان می کنید که من در ظرف یک شب تغییر عقیده داده ام ؟
- خیر . ولی در ظرف همین یک شب من مسئول جمهوری فرانسه شده ام و نمی توانم یکی از لایق ترین مردان جمهوری را از دست بدهم . برنادوت آیا این شغل را قبول می کنید ؟
ژان باتیست به من گفت که سکوت طولانی بین آنها حکمفرما شد . سکوتی که ژان باتیست در خلال آن ، سالن عظیم دفتر بناپارت را در قصر تویلری از نظرگذرانید . میز بزرگی که پایه های آن روی سر شیر قرار داشت به دقت نگاه کرد . سکوتی که در خلال آن ژان باتیست از پنجره سالن به آسما ن آبی رنگ پاریس و سربازان گارد ملی با روبان سه رنگ خیره شد . سکوتی که در آن شوهرم با خود اندیشید و گفت که همه ی مدیران استعفا داده و حکومت کنسولی را به رسمیت شناخته و جمهوری خود را در اختیار مردی گذارده اند تا جنگ خانگی را براندازد .
- کنسول بناپارت ، شما حق دارید . جمهوری به تمام افراد خود احتیاج دارد این شغل را قبول می کنم .
صبح روز بعد مورو و تمام نمایندگان بازداشت شده آزاد گردیدند . مهم تر اینکه به مورو شغل فرماندهی واگذار گردید . ناپلئون خود را برای نبرد جدیدی در ایتالیا حاضر می کرد . ژان باتیست به فرماندهی ارتش غرب منصوب شد و سواحل کانال مانش را علیه حملات انگلیس ها مستحکم کرد . او مجبور بود قسمت اعظم وقت خود را در ستادش در رنس بگذراند و هنگامی که اوسکار به سیاه سرفه مبتلا شد او در پاریس نبود . ناپلئون در نبرد مارنگو فاتح گردید و پاریس دیوانه وار در خوشحالی و سرور می رقصید و امروز تمام سربازان و واحدهای فرانسه در سراسر اروپا پراکنده اند زیرا ناپلئون همیشه در قراردادهای صلح درخواست اشغال شهر ها و ایالات بی شماری که اکنون تحت سرپرستی فرانسه هستند را می نماید .
هزاران چراغ در آب رودخانه سن می رقصند . امشب چراغ های رقصان رودخانه سن خیلی بیش از سابق است . سپس فکر کردم چیزی مثل پاریس اغوا کننده و در عین حال دیوانه کننده نیست . ولی ژان باتیست می گوید این روزها صد مرتبه بیش از سابق جنگ و مشاجره در پاریس وجود دارد . ولی من در موقعیتی بودم که به زحمت می توانستم قضاوت نمایم . ناپلئون به اشرافیان تبعید شده اجازه مراجعت داد . در سن ژرمن مجددا توطئه به وجود آمده . باغ ها و قصور مصادره شده مجددا به صاحبان آنها مسترد گردیده . مشعل داران در کنار کالسکه کوچک نوییل ها ، دومونتسکیوها ، و مونت موانسی ها حرکت می کنند . بزرگان و اشراف سابق ورسای با تکبر و دلفریبی در سالن های تویلری به حرکت آمده و در مقابل رهبر جمهوری خم شده و احترام کرده اند و روی دست بیوه بوهارنه که هرگز فرانسه را ترک نکرده و رنج و گرسنگی و فقر نچشیده خم شده و آن را بوسه زده اند . به راستی که ژوزفین معنی فقر را درک نمی کند . زیرا باراس قروض او را می پرداخت و ژوزفین با تالیین همان پیش خدمت سابق در مهمانی هایی که به افتخار «بستگان قربانیان گیوتین » داده می شد می رقصید . بعضی مواقع برای من بسیار مشکل است که نام و عنوان این همه شاهزاده و دوک و بارون را که به من معرفی شده اند به خاطر بیاورم .
صدای کریستین همان دخترک دهقانی سنت ماکزیم همسر لوسیین بناپارت را که در یکی از شب های بهاری در روی همین پل صحبت می کردیم به طور وضوح می شنوم .
- من از او می ترسم او قلب ندارد .
صدها و هزاران نفر به چشم دیدند و شاهد بودند که چگونه لوسیین برادرش را به پشت میز خطابه در مجلس پانصد نفری برد و همه دیدند که لوسیین چگونه با چشمان درخشان اولین فریاد زنده باد ناپلئون را در فضا طنین انداز کرد . یکی دو هفته بعد دیوار های تویلری می لرزیدند . زیرا این دو برادر لوسیین بناپارت وزیر داخله و ناپلئون بناپارت کنسول اول با یکدیگر دعوا و مشاجره می کردند و بر سر هم فریاد می زدند . اول درباره سانسور مطبوعات که جزو پیشنهادات ناپلئون بود مشاجره در گرفت . سپس در مورد تبعید نویسندگان به مشاجره پرداختند . ولی دائما درباره کریستین دختر قهوه چی سنت ماکزیم که ورود او به تویلری قدغن شده بود مشاجره و مخالفت ادامه داشت . نه وزارت لوسیین به طول انجامید و نه کریستین باعث مشاجره فامیلی گردید . کریستین آن دخترک چاق وسرخ و سفید دهاتی که خال هایی در صورت داشت پس از یک زمستان سرد و مرطوب شروع به سرفه کرد . رفته رفته خون در سرفه او پیدا شد . یک روز بعداز ظهر با او نشسته بودم و در مورد بهار و آتیه صحبت کرده و مجله مد را نگاه می کردیم . او که لباسی برودر دوزی طلایی داشته باشد می خواست و من گفتم :
- با این لباس به تویلری خواهی رفت و به کنسول اول معرفی خواهی شد و آن قدر زیبا خواهی بود که ناپلئون به لوسیین حسادت خواهد کرد رنگ او سفید شد و گفت :
- من از او می ترسم . او قلب و احساسات ندارد .
بالاخره با اصرار و پافشاری مادام لتیزیا ، ناپلئون تصمیم گرفت تا کریستین را در قصر تویلری بپذیرد و یک هفته بعد تصادفا و بدون مقدمه به برادرش گفت :
- فراموش نکن فردا شب همسرت را به اوپرا بیاور و به من معرفی کن .
لوسیین با سادگی جواب داد :
- متاسفم همسرم قادر نیست این دعوت پر افتخار را بپذیرد .
لب های نازک ناپلئون فشرده شد و مانند خط مستقیمی در آمد و گفت :
- لوسیین این دعوت است . امر کنسول اول است .
لوسیین سرش را حرکت داد و به صحبت پرداخت :
- همسرم نمی تواند امر و فرمان حتی کنسول اول را بپذیرد . زنم در حال نزع است ...!
زیباترین و گرانب ها ترین گل ها از طرف ناپلئون با جمله «زن برادر محبوبم کریستین - ن . بناپارت » درعزاداری و مراسم تدفین آن دخترک دهاتی فرستاده شد .
بیوه ژوبرتو که موهای قرمز و باسن چاق و خال به صورت دارد خاطره کریستین را در انسان بیدار می کند . این زن با یک حسابدار ناشناس بانک ازدواج کرده بود . ناپلئون از لوسیین درخواست کرد که با دختر یکی از اشرافیان که از مهاجرت برگشته است ازدواج نماید ولی لوسیین با بیوه ژوبرتو در دفتر ازدواج حاضر گردید . بلافاصله پس از این ازدواج ناپلئون فرمان تبعیدی به نام لوسیین بناپارت تبعه فرانسه و عضو سابق مجلس پانصد نفری و وزیر سابق کشور صادر کرد . لوسیین قبل از عزیمت به ایتالیا یک مهمانی ترتیب داد که همه را دعوت کرد و روز بعد از پاریس عزیمت کرد و قبل از عزیمت به شوهرم گفت :
- آن روز می خواستم به جمهوری خدمت کرده باشم . این موضوع را می دانستی برنادوت ؟
- می دانم ولی آن روز تو بزرگترین اشتباه را مرتکب شدی .
در سال قبل بود که هورتنس چاق در اتاق خودش چنان با صدای بلند گریه می کرد که نگهبانان تویلری با وحشت و اضطراب به اتاق او نگاه می کردند . ناپلئون نا دختریش را با برادرش لویی بناپارت نامزد کرده بود . لویی آن جوان چاق پاپهن کوچکترین توجهی به هورتنس سفید رنگ پریده نداشت و هنرپیشه کمدی فرانسز را به او ترجیح می داد . اما ناپلئون از ترس سرافکند گی فامیل هورتنس را نامزد کرد ولی هورتنس به اتاق خود رفت ، در را به روی همه بست و فقط گریه کرد و فریاد زد و به مادرش نیز حتی اجازه ورود به اتاقش را نداد . بالاخره از قصر تویلری به جستوجوی ژولی پرداختند . ژولی با مشت خود آن قدر به در اتاق دخترک کوبید تا بالاخره در بازشد. ژولی از او سوال کرد :
- می توانم برای شما مفید باشم ؟
هورتنس سرش را حرکت داد .
- مرد دیگری را دوست داری این طور نیست ؟
گریه او قطع شد و صورتش حالت جدی به خود گرفت . ژولی تکرار کرد :
- یک نفر دیگر را دوست داری ؟
هورتنس به طور نامحسوسی سر خود را به علامت تایید حرکت داد :
- با پدرت در این خصوص مذاکره خواهم کرد .
هورتنس با نا امیدی شانه های خود را حرکت داد و ژولی گفت :
- آیا مرد دلخواه تو جزو کارمندان و افسران کنسول اول است ؟ آیا از نظر پدرت منطقی و مورد توجه می باشد ؟
هورتنس جواب نداد . اشک از چشمان درشت و وحشت زده از سرازیر شد .
- شاید این مردی که مورد توجه تو است با دیگری ازدواج کرده ؟
لب های هورتنس از یکدیگر باز شد . اول لبخندی زد و سپس ناگهان شروع به خنده نمود . به صدای بلند می خندید و می خندید . خنده وحشت آور او مانند دیوانگان بود .
ژولی شانه های او را چسبید .
- ساکت باش . ساکت شو هورتنس ... اگر خنده ات را قطع نکنی پزشک را احضار خواهم کرد .
هورتنس هنوز می خندید . صبر و حوصله ژولی پایان یافت و سیلی محکمی به صورت او زد .
هورتنس در اثر ضربه سیلی ساکت شد . دهان گشادش را جمع کرد . چند نفس عمیق کشید و وقتی کاملا آرام گرفت آهسته گفت :
- من او را دوست دارم .

R A H A
01-27-2012, 08:49 PM
ناپلئون بناپارت : هیچ چیز دشوارتر از تصمیم گیری نیست .

********************

ژولی که هرگز تصور امکان چنین عشقی را نمی برد سوال کرد :
- آیا می داند که تو او را دوست داری ؟
هورتنس سرش را حرکت داد و با تلخی گفت :
- او تقریبا همه چیز را می داند و آنچه را که نداند از آقای فوشه رئیس پلیس خواهد پرسید .
ژولی برخاست ، دست هورتنس را گرفت و گفت :
- بهتر است با لویی بناپارت ازدواج کنی . لویی برادر سوگلی او است .
جشن ازدواج هورتنس نادختری ناپلئون با لویی بناپارت چند هفته بعد اجرا شد . پولت سرمشقی برای هورتنس بود . پولت خواهر ناپلئون با شدت علیه ازدواج خود اعتراض می کرد و ناپلئون عملا او را مجبور نمود که با ژنرال لوکلرک ازدواج نماید . وقتی برادرش او را مجبور کرد که با شوهرش به سن دومینگو برود با تلخی و تاثر گریه می کرد . بالاخره با اشک و ناله به همراهی لوکلرک به سن دومینگو رفت . ژنرال لوکلرک در سن دومینگو در اثر تب زرد فوت کرد . پولت چنان متاثر و پریشان شد که موهای طلایی خود را چید و روی تابوت ژنرال گذاشت . این عمل او در نظر کنسول اول علاقه فنا ناپذیر پولت به شوهر فقیدش را ثابت می کرد . ولی من با این عمل پولت مخالف بودم و معتقدم که پولت هرگز ژنرال لوکلرک را دوست نداشت . ولی معذالک باید لااقل به طریقی ثابت می کرد که به شوهرش علاقه مند بوده است .
موهای پولت مجددا رشد کرد حلقه های طلایی آن شانه هایش را زینت داد . ولی ناپلئون تصمیم گرفت که پولت حلقه های زلفش را با شانه های مروارید قیمتی آرایش نماید . البته این شانه مروارید قیمتی یکی از افراد فامیل بورگیز بود .
بورگیز یکی از قدیمی ترین فامیل و نجبای ایتالیا است که با تمام دربارهای اروپا نسبت و بستگی دارد .
ناپلئون عملا کنت کامیلو بورگیز آن پیر فرتوت را که دستهایش در اثر ضعف می لرزید به طرف خواهر محبوبش پولت راند .
درحالی که برای آخرین بار به آب ساکت و آرام رودخانه سن خیره شدم با خود اندیشیدم چرا فقط من ؟ چرا آنها تصور می کنند که فقط من تنها شخصی هستم که ممکن است در این کار موفقیت داشته باشم . به طرف درشکه رفتم و گفتم :
- قصر تویلری .
با یاس و نا امیدی طرح ملاقات خود را با ناپلئون مطالعه کردم . این دوک انهین یکی از افراد فامیل بوربون است که ظاهرا جیره خوار انگلیسی ها می باشد و جمهوری فرانسه را تهدید می کند و می خواهد آن را مجددا به خانواده بوربون برگرداند . این دوک در سرزمین فرانسه بازداشت نشده بلکه او را در شهر کوچکی به نام اتنهیم در کشور آلمان توقیف کرده اند . چهار روز قبل ناپلئون ناگهان دستور داد به این شهرک کوچک حمله کنند . سیصد نفر سرباز پیاده نظام از رودخانه رن گذشته دوک را دستگیر کردند و به فرانسه آوردند . دوک اکنون در استحکامات وینسن زندانی و در انتظار سرنوشت تاریک خود می باشد .
امروز یک دادگاه نظامی او را به جرم خیانت به کشور و ایجاد توطئه برای نابودی کنسول محکوم کرد . حکم اعدام او نزد ناپلئون فرستاده شده است او می تواند حکم را تایید کند یا او را عفو نماید .
اشرافیان قدیمی که اکنون دائما به ملاقات ژوزفین می روند از او استدعا کردند تا از ناپلئون درخواست نماید دوک انهین مورد عفو و بخشش قرار گیرد . ژوزفین سعی کرد هنگام غذای ظهر در این مورد با او صحبت کند . ولی ناپلئون با جمله «ژوزفین ناراحتم نکن » دهان او را بست . هنگام شب ژوزف درخواست ملاقات کرد . ناپلئون به وسیله منشی اش از منظور ملاقات جویا شد . ژوزف به منشی توضیح داد و گفت که «درخواستی به نام عدالت » از کنسول اول دارد . ناپلئون به وسیله منشی پیغام فرستاد که نباید مزاحمت کنسول اول را فراهم نمود .
ژان باتیست هنگام شب سر میز غذا به طور غیر عادی ساکت بود . ناگهان مشت خود را روی میز کوبید و گفت :
- می دانی بناپارت چه کرده است ؟ با کمک سیصد نفر سرباز یک دشمن سیاسی را در سرزمین خارجی دستگیر کرده ، به فرانسه آورده و تسلیم محاکمات نموده . این عمل او برای هر فردی که دارای کوچکترین احساسات بشری باشد بزرگترین توهین مانند سیلی است .
با وحشت پرسیدم :
- با این زندانی چه خواهد کرد ؟ ناپلئون نمی تواند او را اعدام کند .
ژان باتیست که بسیار غضبناک و وحشت زده بود ، جواب داد :
- ناپلئون سوگند وفاداری به جمهوری یاد کرده ، سوگند یاد کرده است که حافظ و پشتیبان حقوق بشر باشد .
دیگر در این خصوص باهم صحبتی نکردیم ولی من به حکم اعدام دوک که هم اکنون روی میز ناپلئون و در انتظار نوک قلم او بود می اندیشیدم . برای در هم شکستن این سکوت خفه کننده گفتم :
- ژولی به من گفت که ژرم بناپارت موافقت کرده است همسر آمریکاییش را طلاق دهد .
ژرم همان بچه خطرناک اکنون افسر نیروی دریایی است و در یکی از مسافرت های دریایی تقریبا به وسیله انگیسی ها دستگیر شد .
برای آنکه بتواند از محاصره انگلیسی ها فرار کند در یکی از بنادر آمریکا پیاده شد و با دختر جوانی به نام الیزابت پاترسون که اهل بالتیمور است ازدواج کرد . ژرم در جواب اعتراض ناپلئون نوشت که همسرش متمول است .
- امور خانوادگی ناپلئون مورد توجه من نیست .
در همین موقع صدای درشکه ای که در مقابل منزل متوقف شد به گوش رسید . گفتم :
- ساعت ده شب است ، در این وقت شب کسی به ملاقات شما می آید ؟
فرناند وارد اتاق غذاخوری شد و ورود مادام لتیزیا بناپارت را اعلام کرد .
بسیار نگران شدم زیرا هرگز مادر ناپلئون به منزل ما نیامده بود ولی اکنون پشت سر فرناند ایستاده است .
- شب بخیر ژنرال برنادوت . شب بخیر مادام ژنرال .
در این سال های اخیر مادام لتیزیا نه تنها پیر نشده بلکه جوان تر هم به نظر می رسد . صورت لاغر او که در اثر کار و زحمت فرسوده و شکسته بود اکنون پر شده و چروک های اطراف دهانش محو گردیده ولی گرد نقره ای رنگ روی موهایش دیده می شود . مثل همیشه موهایش را مانند زنان دهاتی به عقب شانه کرده و پشت سرش گره زده بود . چند حلقه کوچک مو به روش پاریسی ها جلو پیشانیش دیده می شد . این گونه آرایش به صورت او نمی آید .
او را به سالن پذیرایی راهنمایی کردیم . نشست و آهسته دستکش های خاکستری کم رنگش را بیرون آورد . نتوانستم از نگاه کردن به دست های او و انگشتر بزرگ الماسی که ناپلئون از ایتالیا برای او خریده بود خودداری کنم .
آن دست های ترکیده و قرمز که چند سال پیش دائما مشغول شستن لباس بود از خاطرم گذشت . مادام لتیزیا فورا پرسید :
- ژنرال برنادوت آیا باور می کنید و تصور می نمایید که پسرم این دوک انهین را اعدام کند ؟
ژان باتیست با احتیاط جواب داد :
- کنسول اول خیر ولی دادگاه او را محکوم کرده است .
- دادگاه میل و دستور پسرم را اجرا می کند . آیا معتقدید که پسرم حکم دادگاه را اجرا می نماید ؟
- نه تنها ممکن ، بلکه محقق است . زیرا من دلیل دیگری برای توقیف و محاکمه او نمی بینم . به علاوه دوک انهین حتی در سرزمین فرانسه توقیف نشده .
مادام لتیزیا به انگشترش خیره شد ه و جواب داد :
- متشکرم ژنرال برنادوت ، آیا می دانید چرا پسرم این عمل را انجام داد ؟
- خیر مادام .
- تصور هم نمی توانید بکنید ؟
- باید بگویم خیر !
مجددا ساکت گردید . روی مبل نشسته به جلو خم شد و مانند زنان دهاتی بسیار خسته که فقط چند لحظه وقت استراحت دارند هر دو پایش از هم باز بود .
ژان باتیست جواب نداد دستش را به طرف سرش برد و موهایش را مرتب کرد . کاملا متوجه بودم که چگونه از این مکالمه رنج می برد . مادام لتیزیا باز سر خود را بلند کرد درحالی که چشمانش از هم باز شده بود گفت :
- این حکم اعدام جنایت است . یک جنایت و آدم کشی پست و مبتذل است .
ژان باتیست با ناراحتی گفت :
- مادام شما نباید این قدر نگران و ناراحت باشید .
مادام لتیزیا هر دو دست خود را بلند کرد و صحبت او را قطع کرد و گفت :
- می گویید نگران نباشم ؟ پسرم در شرف اجرای جنایتی است و من ، مادر او در چنین موقعی قادر به خودداری باشم ؟
نزد او رفته کنارش نشستم و دستش را گرفتم . انگشتانش می لرزید . آهسته گفتم :
- ممکن است ناپلئون دلایلی سیاسی برای این کار داشته باشد .
با صدای بلند گفت :
- اوژنی ساکت شو .
و سپس مستقیما به چشمان برنادوت خیره شد .
- جنایت پسرم قابل بخشش نیست . ژنرال دلایل سیاسی برای ....
شوهرم به آرامی گفت :
- مادام شما چند سال قبل پسرتان را به دانشکده افسری فرستادید . آنجا او را افسر تربیت کردند . خانم ممکن است پسر شما کمتر از شما ارزشی برای جان یک فرد قایل باشد .
مادام لتیزیا با ناامیدی سرش را حرکت داد :
- ژنرال این امر با مرگ و زندگی یک فرد در جبهه جنگ اختلاف فاحشی دارد . دوک را برای اعدام به فرانسه آورده اند . فرانسه با اعدام این فرد احترام خود را بین سایر ملل از دست خواهد داد . نمی خواهم ناپلئون ، پسرم یک جنایتکار باشد . آیا منظور مرا می فهمید ؟
شوهرم پیشنهاد کرد و گفت :
- مادام شما باید با خود او صحبت کنید .
او دهانش را به طور مسخره ای جمع کرد وگفت :
- خیر ... خیر ژنرال فایده ندارد ، نالپئون خواهد گفت ، مادر تو نمی فهمی . برو بخواب . مادر میل داری مقرری ماهیانه ات را اضافه کنم ؟ اوژنی ... اوژنی باید نزد او برود .
قلبم از حرکت ایستاد . سرم را با ناامیدی حرکت دادم .
- آقای ژنرال شما نمی دانید چند سال قبل پسرم توقیف شده بود و ما متوحش بودیم که مبادا او را اعدام کنند این ... دختر کوچولو ، اوژنی با عجله و شتاب نزد مقامات مسئول رفت و به او کمک کرد . حالا او باید نزد پسرم برود و کمک خود را گوشزد کند و درخواست نماید ...
ژان باتیست گفت :
- گمان نمی کنم درخواست او تاثیری در عقیده و فکر کنسول اول داشته باشد .
- اوژنی ، ببخشید ، مادام برنادوت شما قطعا میل ندارید که فرانسه به نام مملکتی شناخته شود که قتل و جنایت در آنجا مجاز است ، میل دارید ؟ اشخاص زیادی این موضوع را به من گوشزد کرده اند . امروز چندین نفر به دیدنم آمدند . ... و داستان هایی از این دوک برایم نقل کردند ... گفتند که یک مادر پیر و یک نامزد جوان دارد . مادام به من رحم کنید ، به من کمک کنید . نمی خواهم ناپلئون من ...
ژان باتیست بدون منظور و هدفی در اتاق قدم می زد . مادام لتیزیا که هنوز از تصمیم و عقیده خود منصرف نشده بود تقریبا با تضرع گفت :
- ژنرال اگر پسر شما ... اوسکار کوچک شما می خواست حکم اعدامی را امضا کند ...
ژان باتیست به آرامی گفت :
- دزیره حاضر شو و به تویلری برو .
برخاستم .
-ژان باتیست تو هم با من خواهی آمد ؟ باید تو هم بامن باشی .
ژان باتیست با تلخی خنید و مرا در آغوش گرفت و به خود فشرد :
- دختر کوچولو خوب می دانی که حضور من دوک را از این شانس و موفقیت ناچیز محروم خواهد کرد . تو باید تنها با او صحبت کنی . می ترسم موفق نشوی ولی باید کوشش کنی.
صدای او آرام و مملو از رحم و شفقت بود . با او مخالفت کردم و بدون آنکه اهمیتی با حضور مادام لتیزیا بدهم گفتم :
- برای من شایسته نیست که تنها در هنگام شب به تویلری بروم . زنان دیگری نیز شب ها به آنجا می روند ، بله به تنهایی نزد کنسول اول می روند .
ژان باتیست گفت :
- کلاه به سرت بگذار و صورتت را بپوشان و برو .
مادام لتیزیا اظهار کرد :
- مادام درشکه مرا سوار شوید و اگر اجازه بدهید من تا بازگشت شما منتظر خواهم بود . ژنرال مزاحم شما نخواهم شد کنار پنجره می نشینم و منتظر می شوم .
بدون اراده سرم را حرکت دادم و با عجله به اتاقم دویدم و با انگشتان لرزانم کلاه تازه ام را که دارای گل های صورتی رنگ است به سرگذارده و روبان آن را زیر گلو بستم .
چهار سال قبل در شب تولد حضرت مسیح انفجاری در پشت درشکه ناپلئون به وقوع پیوست . به زحمت یک ماه می گذرد که فوشه رئیس پلیس توطئه جدیدی علیه کنسول اول کشف نکرده است . اکنون کسی نمی تواند وارد تویلری شود مگر اینکه در هر چند قدم متوقف شود و مورد بازرسی قرار گیرد . با وجود این همه چیز به طور دلخواه و راحتی گذشت . هر کجا امر به توقف داده می شد می گفتم :
- میل دارم با کنسول اول ملاقات و صحبت کنم .
کسی نام و موضوع ملاقات را نپرسید . سربازان فقط با لبخندی نامفهوم با کنجکاوی به من نگاه می کردند و شاید در تصور و خاطر خود مرا لخت و عریان می کردند . به راستی همه چیز ناراحت کننده بود .
بالاخره به دری که از آنجا می توان اتاق انتظار مخصوص کنسول اول را دید رسیدم . من تاکنون این قسمت از قصر تویلری را ندیده بودم و اگر بر حسب تصادف در مهمانی های فامیلی دعوت می شدم به قسمتی از قصر که آپارتمان و اتاق های ژوزفین قرار دارد می رفتم . دو سرباز گارد ملی در مقابل در نگهبانی می دادند . آنها سوالی از من نکردند . در را باز کردم و داخل شدم . مرد جوانی با لباس غیر نظامی پشت میزی نشسته و مشغول نوشتن بود . دو مرتبه سرفه کردم تا صدای مرا شنید . به محض شنیدن صدایم چنان از جای پرید که گویی رطیل او را گزیده .
- مادموازل چه می خواهید .
- می خواستم با کنسول اول صحبت کنم .
- مادموازل اشتباه کرده اید اینجا اتاق های دفتر کنسول اول است .
اصلا نفهمیدم منظور این جوان چه بود و در چه خصوص صحبت می کرد . سوال کردم :
- منظور شما این است که کنسول اول در دفتر خود نیست و خوابیده است ؟
- خیر کنسول اول در دفتر است .
- پس مرا نزد ایشان راهنمایی کنید .
- مادموازل ....
آن جوان که تا آن موقع پای مرا نگاه می کرد برای اولین مرتبه سرش را بلند کرد و به صورت من خیره شد .
- مادموازل ، کنستانت پیشخدمت مخصوص باید به شما گفته باشد که جلو درب مخفی منتظر شما است . این اتاق ها فقط دفتر کنسول است .
- ولی من باید با کنسول اول صحبت کنم نه با پیشخدمت مخصوص او . نزد ایشان بروید و ببینید می توان مزاحم او شد ؟ موضوع مهمی است .
جوان تقریبا با تضرع گفت :
- ولی مادموازل .
- مرا مادموازل خطاب نکنید . من مادام ژان باتیست برنادوت هستم .
جوان طوری با وحشت مرا نگاه کرد که گویی روح مادربزرگ خود را دیده است .
- مادام .... ببخشید اشتباه کردم .
- بله اشتباه کردید . ممکن است ...حالا می خواهید مرا راهنمایی کنید ؟
جوان رفت و بلافاصله مراجعت کرد .
- ممکن است از خانم استدعا کنم همراه من بیایید ؟ کنسول اول کمیسیون دارد و استدعا می کند یک دقیقه منتظر باشید . کنسول اول گفتند فقط یک دقیقه .
جوان مرا به سالن کوچکی راهنمایی کرد . میز مرمر بزرگی در وسط سالن قرار داشت و صندلی های مخمل تیره رنگ در اطراف میز چیده شده بود . ظاهرا این سالن محل انتظار بود . ولی من زیاد منتظر نشدم . دری باز شد . سه یا چهار پشت که به حال احترام در مقابل شخصی که من او را ندیدم خم شده بودند . برای او آرزوی استراحت کامل می نمودند . در پشت سر آنها بسته شد هریک چندین پرونده قطور زیر بغل داشتند . در همین موقع منشی مخصوص ناپلئون در را باز کرد و به دفتر او رفت . هنوز یک قدم به داخل نگذارده بود که با عجله برگشت و گفت :
- مادام ژان باتیست برنادوت کنسول اول شما را می پذیرند .
وارد اتاق شدم . ناپلئون در مقابل در به انتظار من بود . گفت :
- این مطبوع ترین ملاقات غیر منتظره ای است که در این چند سال داشته ام .
هر دو دست مرا گرفته و به لب برد و حقیقتا بوسیید . لب سرد و مرطوب او اول دست راست و سپس دست چپم را بوسه زد . با عجله دستم را عقب کشیدم و نمی دانستم چه بگویم .
- بنشینید اوژنی من . بنشینید . بگویید ببینم چطور هستید ؟ هر سال جوان تر می شوید .
- خیر جوان نمی شوم دنیا زود می گذرد . سال آتیه باید در جستجوی آموزگار برای اوسکار باشم .
مرا به مبلی که در کنار میزش بود برد . نشستم ولی او کنار من ننشست و با بی صبری در اطراف اتاق قدم می زد و بالا و پایین می رفت و من دائما باید سرم را بگردانم تا بتوانم او را ببینم . دفتر او اتاق بسیار بزرگی بود . میزهای کوچک متعددی در گوشه ها و وسط اتاق دیده می شد و روی آنها کتاب و نوشته های زیادی وجود داشت .
ولی در روی میز بزرگ کار ناپلئون همه چیز مرتب بود . هر پرونده در کازیه چوبی ظریفی قرار داشت . در بین کازیه ها در مقابل مبلی که نشسته بودم مدرکی که لاک و مهر قرمز خونین رنگی داشت دیده می شد . در بخاری سالن آتش فراوانی می سوخت و اتاق فوق العاده گرم بود .
چند صفحه کاغذ چاپ شده جلو صورتم گرفت . متوجه شدم که این اوراق به صورت ماده و بند چاپ شده . ناپلئون گفت :
- باید این را ببینید ، اولین چاپ است ، قانون مدنی فرانسه تکمیل شده و حاضر است .
چند ورق کاغذی که روی آنها حروف چاپی ریز دیده می شد جلوی چشم من گذاشت .
- قانون مدنی تمام شده است ! قانون مدنی جمهوری فرانسه ! قوانینی که جمهوری برای به دست آوردن آنها مبارزه کرده ، تدوین و چاپ شده است . من به فرانسه یک قانون مدنی جدید هدیه کرده ام .
ناپلئون بهترین علمای حقوق مارا جمع کرده و به کمک آنها قانون مدنی فرانسه را تنظیم کرده است . این قانون چاپ شده و از این به بعد اجرا خواهد شد .
- اینها عادلانه ترین و انسانی ترین قوانین دنیا هستند . اینجا را بخوانید ، این قسمت مربوط به اطفال است . برادر بزرگتر هیچ حقی بیشتر از خواهران و برادران خود ندارد و پدر و مادر مجبورند احتیاجات اطفال خود را تامین کنند . این را ببینید ....
ناپلئون به طرف یکی از میزهای کوچک رفت ، چند برگ کاغذ برداشت و شروع به جستجو در میان آنها کرد.
- قوانین جدید مربوط به ازدواج ، به زن و شوهر حق داده شده که از یکدیگر جدا شوند و طلاق بگیرند و این یکی مربوط به عناوین اشرافی است . عناوین ارثی ملغی شده است .
من گفتم :
- مردم از حالا قانون مدنی را «قانون ناپلئون » لقب داده اند .
می خواستم که خلق خوش او برجا بماند . ولی این موضوع عین حقیقت بود و من دروغ نمی گفتم . اوراق را روی بخاری مرمر انداخت . از پشت سر به من نزدیک شد و گفت :
- ببخشید خانم اگر سر شما را به درد آوردم . کلاهتان را چرا برنمی دارید ؟
- نه ، نه ، زیاد نمی مانم می خواستم فقط ....
- اما خانم این کلاه به شما نمی آید . واقعا به شما نمی آید . اجازه می دهید من آن را از سرتان بردارم ؟
- نه این کلاه را تازه خریده ام و ژان باتیست می گوید که خیلی خوب به من می آید .
او عقب رفت :
- البته اگر ژنرال برنادوت می گوید ...
و پشت سر من شروع به قدم زدن کرد . من با ناامیدی فکر کردم «او ر ا عصبانی کردم » و با عجله مشغول باز کردن گره روبان کلاهم شدم .
- ممکن است از شما بپرسم ، خانم ، چه چیزی باعث شده که افتخار ملاقاتتان نصیب من شود ؟
به جای جواب گفتم :
- کلاهم را برداشتم .
متوجه شدم که ناگهان ایستاد . بعد به من نزدیک شد . دست خود را به ملایمت روی موهای من کشید و گفت :
- اوژنی ، اوژنی کوچولو...

R A H A
01-27-2012, 08:50 PM
ناپلئون بناپارت : حرفی را بزن که بتوانی آن را بنویسی ، چیزی را بنویس که بتوانی آن را امضا کنی و چیزی را امضا کن که بتوانی تا ابد پای آن بایستی .

********************

من به تندی سرم را خم کردم تا از تماس دست او فرار کنم . این همان صدای آشنای آن شب بارانی بود که ما با هم نامزد شده بودیم . درحالی که صدایم می لرزید گفتم :
- می خواستم خواهشی از شما بکنم .
او در اتاق به راه افتاد و مقابل من به بخاری تکیه کرد . شعله آتش نور سرخ رنگی روی چکمه های براق او می انداخت . جواب داد :
- البته .
با تعجب پرسیدم :
- چطور ، البته ....؟
گفت :
- برای اینکه منتظر این تقاضا بودم . می دانستم که فقط برای دیدن من نیامده اید .
بعد خم شد و هیزم قطوری را در شعله آتش انداخت و گفت :
- وانگهی اغلب کسانی که به دیدن من می آیند تقاضایی دارند . کم کم عادت کرده ام . خوب چه خدمتی می توانم برای شما انجام بدهم مادام ژان باتیست برنادوت ؟
لحن تمسخر آمیز او حوصله مرا سر برد . غیر از موهایش که کوتاه کرده بود و اونیفورمش که خیلی مرتب و خوش دوخت بود تقریبا همان قیافه ای را داشت که در باغمان در مارسی دیده بودم .
بالحن تندی گفتم :
- فکر می کنید اگر موضوع مهمی در بین نبود این موقع شب به دیدن شما می آمدم ؟
مثل اینکه خشم من باعث تفریح او شد .:
- حقیقت را بخواهید . فکر نمی کردم مادام ژان باتیست برنادوت اما شاید ته دلم امیدوار بودم . امیدوار بودن گناه نیست خانم .
من با ناامیدی فکر کردم «من حتی موفق نخواهم شد او را وادار کنم حرف مرا به شوخی نگیرد . »
انگشتهایم بلا اراده گل ابریشمی کلاهم را پرپر می کردند . صدای او را شنیدم :
- کلاه نوتان را از بین می برید خانم !
من سر بلند نکردم ، آب دهان را فرو دادم و حس کردم یک قطره اشک سوزان از میان مژگانم سرازیر شد و به گوشه لبم رسید . زبانم را برای گرفتن آن قطره اشک بیرون آوردم .
- اوژنی چه کمکی از من ساخته است .
باز ... باز همان ناپلئون روزگار گذشته ظاهر گردید .
- شما گفتید که اشخاص زیادی برای درخواست و استدعا نزد شما می آیند . آیا شما معمولا درخواست آنها را اجابت می کنید ؟
- اگر بتوانم علت درخواست را مدلل نمایم آن را خواهم پذیرفت .
- باید علت هر درخواست را ثابت کنید ؟ به که ثابت کنید ؟ شما شخصا مقتدرترین مرد فرانسه هستید . این طور نیست ؟
- باید علت هر درخواست را به خودم ثابت و مدلل کنم . اوژنی بگویید چه می خواهید ؟
- می خواهم او را عفو کنید .
سکوتی فضای اتاق را فرا گرفت . فقط صدای سوختن چوب ها در بخاری به گوش می رسید .
- منظور شما دوک انهین است ؟
سرم را حرکت دادم و برای جواب او منتظر شدم . او مرا در این انتظار باقی گذارد . با بی صبری برگ های اطلسی کلاهم را یکی پس از دیگری می کندم .
- اوژنی چه شخصی شما را برای این درخواست نزد من فرستاده ؟
- این امر چندان مهم نیست . افراد زیادی این استدعا را از شما کرده اند . من هم یکی از آنها هستم .
با خشونت گفت :
- باید بدانم چه شخصی شما را اینجا فرستاده .
مجددا گل کلاهم را فشردم .
- سوال کردم چه شخصی شما را فرستاده . برنادوت ؟
سرم را حرکت دادم .
- مادام من عادت دارم که به سوالاتم جواب داده شود .
سرم را بلند کردم . سر او به جلو خم شد . لبان او فشرده و منقبض و قطره سفید کوچکی از کف در گوشه لبش دیده می شد .
- لازم نیست به سر من داد بزنید . من از شما ترس و وحشتی ندارم .
و را ستی از او نمی ترسیدم . پای خود را باز نموده و ثابت ایستاده بود .
- می دانم که شما دارید رل زنان شجاع را بازی می کنید و هنوز آن صحنه را که در منزل مادام تالیین به وجود آوردید به خاطردارم .
- من آن قدر شجاع نیستم و بلکه ترسو هستم ولی اگر موضوعی مهم و حیاتی باشد قادر با استقامت و پایداری می باشم .
- و آن روز در سالن مادام تالیین موضوعی مهم و حیاتی برای شما وجود داشت ؟
- بله مهم و حیاتی .... همه چیز زندگی و آتیه ام در خطر بود .
ساکت شدم و در انتظار استهزا و تمسخر او بودم ولی چیزی نگفت . سرم را بلند کردم و به چشمان او نگریستم .
- ولی قبل از آن روز شجاعت بیشتری به خرج داده ام . آن شجاعت من وقتی بود که نامزدم ، شما می دانید که خیلی قبل ، پیش از آنکه ژنرال برنادوت را ببینم نامزد بودم . نامزدم پس از سقوط روبسپیر بازداشت و زندانی شد . می ترسیدیم او را اعدام کنند . با وجود آن که برادران او عمل مرا خطرناک می دانستند من نزد فرمانده نظامی ناحیه رفتم و برای نامزدم یک بسته لباس و کیک .....
- بله به همین علت مصمم هستم بدانم چه شخص شما را نزد من فرستاده ...
- شناختن این شخص چه ربطی به موضوع دارد ؟
- اوژنی موضوع را برایت توضیح می دهم . شخص یا اشخاصی که شما را نزد من فرستاده اند مرا خوب می شناسند . آنها راهی را که ممکن است انهین را نجات دهد یافته اند . فقط گفتم ممکن است ، بسیار کنجکاو هستم تا بدانم این شخص کسیت که مرا به حد کافی می شناسد و در عین حال به حد کافی باهوش و زیرک است تا از این شناسایی بهره برداری کند و همچنین ظاهرا مخالف سیاسی من نیز هست .
خندیدم . چطور همه چیز در نظر او پیچیده و مبهم و با سیاست آلوده است .
- مادام سعی کنید اوضاع را از دریچه چشم من ببینید . ژاکوبین ها سرزنشم می کنند که چرا اشرافیان مهاجر را به کشور عودت داده و در اجتماعات برای آنها مزیت قائل شده ام و در همین موقع شایعه ای منتشرکرده اند که من تصمیم دارم جمهوری را به بوربون ها عودت دهم . فرانسه ما - این فرانسه ،«فرانسه ناپلئون »که من موجد آن هستم . این فرانسه را به بوربون ها بدهم ؟ آیا این دیوانگی نیست ؟
با این حرف به طرف میز رفت و آن مدرک لاک و مهر شده را برداشت ، به نوشته آن خیره شد سپس آن را روی میز انداخت و به طرف من برگشت .
- اگر این انهین اعدام شود من به فرانسه و دنیا ثابت و مدلل کرده ام که من بوربون ها را به علت خیانت عظیم آنها محکوم نموده ام . خانم آیا منظور مرا می فهمید ؟ پس با آن حسابم را با سایرین تصویه خواهم کرد.
سپس با عجله از پشت میز بیرون آمد و در مقابل من ایستاد . روی پاشنه و پنجه اش بلند می شد و فاتحانه در مقابل من نوسان می کرد .
- با توطئه چینان ، با شاکیان دایمی ، نویسندگان اعلامیه ها و با تمام این بی شعورهایی که مرا مستبد و ظالم و ستم کار می نامند حسابم را تصویه خواهم کرد .آنها را از اجتماع مردم فرانسه بیرون خواهم راند و فرانسه را در مقابل دشمنان خانگی حفظ خواهم کرد .
«دشمنان خانگی »... کجا این جمله را شنیدم ؟ باراس این جمله را خیلی قبل به کار برد و وقتی صحبت می کرد به ناپلئون می نگریست . ساعت مطلای سر بخاری که صفحه آن بین دو شیر خشمگین قرار گرفته بود ساعت یک نیمه شب را نشان می داد برخاستم و گفتم :
- دیر وقت است .
ولی او مرا با فشار آهسته روی صندلی نشانید .
- اوژنی نروید ... خیلی خوشحالم که به دیدنم آمدید شب دراز است .
- ولی شما خسته هستید .
- خیلی کم و ناراحت می خوابم . من ....
در همین موقع یک در مخفی که در دیوار وجود داشت و تاکنون متوجه آن نبودم آهسته با صدایی خشک باز شد . ناپلئون متوجه نشد . من گفتم :
- آن در مخفی باز می شود .
ناپلئون برگشت :
- کنستانت چه می گویی ؟
مرد کوتاه قدی با لباس پیشخدمت ها در آستانه در ظاهر شد و دوستانه به ناپلئون اشاره کرد . ناپلئون نزد او رفت .
- ... بیش از این منتظر نخواهد شد . نمی توانم او را ساکت کنم .
صدای ناپلئون را شنیدم که گفت :
- بگو لباسش را بپوشد و برود .
در آهسته بسته شد . با خود گفتم قطعا این زن مادموازل ژرژ هنرپیشه تئاتر فرانسه است . تمام پاریس می دانند که ناپلئون به ژوزفین خیانت می کند و با مادموازل گراسینی آوازه خوان تئاتر فرانسه سر و کار دارد . بله این زن ژرژینا هنر پیشه شانزده ساله تئاتر فرانسه بود . برخاستم و گفتم :
- بیش از این نباید مزاحم شما شوم .
- او را بیرون کردم ، حالا دیگر شما نباید مرا تنها بگذارید .
مجددا مرا در مبل نشانید و با صدای ملایم و نوازش کننده ای گفت :
- اوژنی شما برای اولین مرتبه در زندگی از من خواهشی کردید .
چشمان خود را بستم تغییر سریع لحن صحبت او مرا ناتوان و زبون می کرد .
گرمای اتاق غیر قابل تحمل بود . بالاتر از همه این که ناپلئون یک نوع ناراحتی از خود بروز می داد که این عمل او باعث رنجش من بود . راستی عجیب نیست پس از چندین سال هنوزم قادرم هر حرکت و رفتار و اخلاق او را حس کنم . فکر می کرد ، می دانستم با خود می جنگد ، می خواهد تصمیم بگیرد ، جرات نداشتم او را ترک کنم ، شاید تصمیم بگیرد او را عفو کند .
- اوژنی نمی دانید چه درخواستی از من کرده اید . انهین شخصا مهم نیست . من باید برای اولین و آخرین بار احساسات و تمایلات فرانسه را به بوربون ها و دنیا ثابت کنم . ملت فرانسه شخصا باید حکمروای خود را انتخاب نمایند نه دیگران .
سرم را بلند کردم او به صحبت خود ادامه داد :
- مردم آزاد ، جمهوری آزاد فرانسه تا قطب های زمین پیش خواهند رفت .
آیا شعر می خواند ؟ آیا نطق و خطابه ای را تمرین می کرد ؟
پشت میز ایستاده و آن مدرک را در دست داشت . لاک و مهر آن مانند قطره درشت خون به نظر می رسید .
با صدای بلند گفتم :
- شما از من پرسیدید چه کسی مرا نزد شما فرستاده .
سرش را بلند نکرد :
- بله صدای شما را می شنوم
- مادر شما مرا فرستاد .
آهسته دستش را پایین آورد و با قدم ها ی سنگین به طرف بخاری رفت و یک قطعه هیزم برداشت و آهسته گفت :
- نمی دانستم مادرم به سیاست علاقه مند است ! تصور می کنم مردم او را ترسانیده و مجبور به مداخله کرده اند .
- مادر شما این اعدام را یک اعدام سیاسی نمی داند .
- پس چه ؟
- جنایت .
- اوژنی حالا دیگر خیلی تند رفتی ، بی پروا شدی .
- مادر شما با بی تابی و نگرانی اصرار و درخواست کرد تا نزد شما بیایم و صحبت کنم ، در صورتی که حقیقتا برای من لذتی ندارد که ...
سایه لبخندی در صورت او ظاهر شد . در بین مدارک و نوشته جات به جستوجو پرداخت و بالاخره آنچه می خواست پیدا کرد . یک صفحه بزرگ کاغذ نقاشی را باز کرد و جلو من گرفت.
- چطور است ؟ هنوز آن را به کسی نشان نداده ام .
در بالای صفحه کاغذ زنبور بزرگی نقاشی شده و در وسط کاغذ مربع چهار گوشی که در داخل آن زنبور های کوچکی با فواصل مساوی دیده می شدند به چشم می خورد پرسیدم :
- زنبور عسل ؟
با خوشحالی گفت :
- بله زنبور عسل می دانی چیست ؟
سرم را حرکت دادم .
- علامت و نشان خانوادگی .
- علامت خانوادگی ؟ کجا به کار خواهید برد .
بازوهای خود را باز کرد و در هوا حرکت داد و گفت :
- همه جا ، روی دیوارها ، پرده ها ، فرش ها ، لباس ها ، درشکه ها ی دربار ، لباس های تاج گذاری امپراتور .
فریاد کوچکی زدم با تردید به من نگریست . نگاهش مانند مته ای در چشم من نفوذ می کرد !
- اوژنی منظور مرا می فهمی ، به من معتقدی ....؟
قلبم به شدت می تپید . او مشغول باز کردن یک صفحه کاغذ دیگر بود این مرتبه شیر ، شیر در حالات مختلف ، شیر خوابیده ، شیر غران ، شیر کمین کرده دیدم و کلمه ناپلئون در وسط آن نوشته شده بود :
«عقاب با بال های گشوده »
- به داوید نقاش دستور دادم یک آرم تهیه کند .
شیر ها با بی اعتنایی روی کف اتاق افتادند و ناپلئون کاغذ ی را که عقاب با بال های گشوده روی آن دیده می شد جلوم گرفت :
- تصمیم گرفته ام عقاب آرم من باشد . آیا می پسندی ؟
اتاق آن قدر گرم بود که به زحمت می توانستم نفس بکشم . عقاب در نظرم جان گرفت ، بزرگ و بزرگ ترشد و در فضا به پرواز در آمد . پروازش موجودیت همه را تهدید می کرد .
- آرم من ، آرم امپراتور فرانسه .
آیا این کلمات را در خواب می شنیدم ؟ حرکتی کردم و ورقه نقاشی شده کاغذ را در دست خود یافتم . فهمیدم که ناپلئون آن را به من داده است ! ناپلئون باز در پشت سرم ایستاده به آن مدرک سرخ رنگ نگاه می کرد .
بدون حرکت ایستاده و لب هایش چنان به هم فشرده بود که چانه چهارگوش او کاملا نمایان بود . قطرات عرق را روی پیشانیم حس کردم . او به من نگاه نمی کرد . به جلو خم شد و قلم را برداشت فقط یک کلمه روی آن مدرک نوشت . شن روی آن ریخت و با شدت زنگ های طلایی رنگی را که روی میز قرار داشت تکان داد . دسته زنگ شکل عقابی با بال های گشوده بود .
منشی با عجله وارد شد . ناپلئون مدرک را با دقت تا کرد و گفت «مهر و موم »
منشی با عجله مهر و موم و یک شمعدان آورد و مشغول لاک و مهر کردن شد . ناپلئون با دقت او را نگاه می کرد . پس از تمام شدن لاک و مهر گفت :
- فورا به قلعه ونیسن بروید و این پاکت را به فرمانده قلعه بدهید . شما شخصا مسئول هستید که پاکت را به فرمانده پادگان برسانید .
منشی در حالی که با پشت به طرف در خروجی می رفت سه مرتبه در مقابل او خم گردید و از اتاق خارج شد .
صدای لرزان خود را شنیدم که می گفت :
- میل دارم بدانم چه تصمیمی گرفتید .
ناپلئون در مقابل من روی زمین خم شد و گل برگ ها ی اطلسی کلاهم را که پرپر کرده بودم جمع کرد و گفت :
- مادام کلاه خود را خراب کردید .
و سپس مشتی گل و برگ پاره و پرپر را در دستم ریخت . برخاستم . ورقه نقاشی عقاب را روی یکی از میز ها گذاردم و گل برگ ها را در بخاری ریختم .
- ناراحت نباشید . این کلاه به صورت شما نمی آمد .
ناپلئون در راهرو های ساکت و خالی همراهم آمد . به دیوار ها نگاه کردم . زنبور ها در مغزم پرواز می کردند . زنبور ، زنبور ، تمام دیوار ها مبل ها اثاثیه تویلری با زنبور تزیین خواهد شد . هرچند قدم یک نگهبان با سر و صدای زیاد به ما سلام نظامی می داد. . . .
ناپلئون تا نزدیک درشکه مرا مشایعت کرد .
- درشکه مادر شما است . او اکنون منتظر بازگشت من است . به او چه بگویم ؟
- روی دست من خم شد ولی این مرتبه نبوسید .
- برای مادرم از طرف من آرزوی استراحت کامل و خواب شیرین بنمایید .از لطف و مرحمت شما که به دیدنم آمدید تشکر می کنم مادام .
به خانه برگشتم و مادام لتیزیا را روی صندلی کنار پنجره همان جایی که موقع رفتنم به قصر تویلری نشسته بود دیدم . هوا روشن شده بود . گنجشک ها با شعف و شادی در باغ جیک جیک می کردند . ژان باتیست در دفترش مشغول نوشتن بود . شقیقه ام به شدت می کوبید و گوشم صدا می کرد . گفتم :
- معذرت می خواهم اگر زیاد معطل شدم او نمی گذاشت زود مراجعت کنم درباره همه چیز پرگویی کرد .
مادام لتیزیا سوال کرد :
- آیا پیغامی به قلعه وینسن فرستاد ؟
- بله فرستاد ولی نگفت چه تصمیمی گرفته و برای شما آرزوی استراحت کامل و خواب شیرین نموده است .
- متشکرم دختر جان .
مادام لتیزیا برخاست تا در خروجی او را مشایعت کردم . در آستانه در گفت :
- هر حادثه ای رخ دهد ، خواه دوک را اعدام کنند و یا او را رها سازند از شما تشکر می کنم .
ژان باتیست مرا در بین بازوان خود گرفت و به اتاق خواب خود برد . لباس های رو و زیرم را بیرون آورد . سعی کرد لباس خوابم را به تنم بپوشاند ولی آن قدر خسته بودم که قادر نبودم بازویم را بلند کنم . فقط یک پتو دور خودم پیچیدم و آهسته گفتم :
- می دانی که ناپلئون می خواهد به نام امپراتور فرانسه تاج گذاری کند ؟
- این شایعه را شنیده ام ولی معتقدم که دشمنان او این شایعه را منتشر کرده اند . از کجا شنیدید ؟
- ناپلئون شخصا به من گفت .
ژان باتیست خیره به من نگاه کرد . با خشونت مرا رها نمود و به اتاق رختکن رفت . مدت زیادی صدای قدم زدن او را در اتاق می شنیدم . نتوانستم بخوابم . بالاخره او را نزدیک خود حس کردم ، صورتم را در سینه او فرو بردم . تا نزدیک ظهر خوابیدم . ولی هنگام خواب بسیار ناراحت و غمگین بودم . صفحه بزرگ و سفید کاغذ با زنبور های قرمز رنگ خونین را در خواب دیدم .
ماری صبحانه و آخرین چاپ روزنامه مونیتور را برایم آورد . در صفحه اول نوشته بود «ساعت پنج صبح امروز دوک انهین در قلعه وینسن تیرباران شد .»
چند ساعت بعد مادام لتیزیا پاریس را ترک گفت و نزد پسر تبعید شده اش لوسیین به ایتالیا رفت .


********************

پایان فصل شانزدهم

R A H A
01-27-2012, 08:51 PM
ناپلئون بناپارت : بسیاری از مردم سعادت و شوکت روزگار پیری خود را مدیون سختی ها و دشواری های روزگار جوانی هستند .


********************
فصل هفدهم
پاریس ، بیستم ماه مه 1804

********************
فرناند با صدای بلند گفت :
- والاحضرت پرنسس ژولی .
با این گفتار فرناند خواهرم ژولی وارد اتاق شد و گفت :
- مادام مارشال امیدوارم به خوبی خوابیده باشید .
چین هایی دور دهان او دیده می شد . گریه می کرد ؟ می خندید ؟
با بهترین تعظیم و ژستی که مانتول معطر به من آموخته بود جواب دادم :
- بسیار خوب . از الطاف و مراحم والاحضرت صمیمانه تشکر می کنم .
خواهرم ژولی والاحضرت پرنسس فرانسه گفت :
- زود آمده ام بهتر است کمی در باغ بنشینیم .
باغ ما کوچک است و با وجود دستورات مفید ژوزفین و مراقبت های دائمی من بوته های گل سرخ هنوز به گل ننشسته اند . در اینجا درختی که برای من مفهوم درخت بلوطی را که درخانه حومه پاریس داشتیم ندارد ولی وقتی یاس ها و دو درخت سیبی که ژان باتیست به مناسبت اولین سالگرد تولد اوسکار کاشته است گل کنند منظره زیبا تری برای من وجود ندارد .
ژولی قبل از اینکه با لباس ساتن آبی سیر خود روی میز باغ بنشیند آن را با دقت با دستمال خود تمیز و گرد گیری کرد . پر های آبی شترمرغ که با دقت به کلاه خود سنجاق کرده باشکوه و جلال در اثر نسیم موج می زد . ماری برایمان لیموناد آورد و با تنقید به ژولی نگرسیت و گفت :
- ولاحضرت پرنسس ژولی باید کمی بیشتر سرخاب به صورت خود بمالید .
ژولی جواب داد :
- حال مادام مارشال بهتر است و زیبا به نظر می رسد .
ژولی سر خود را حرکت داد و به صحبت ادامه داد :
- همسران مارشال ها زندگی ساده تر و راحتی دارند . درباره این تغییر منزل تازه بسیار نگرانم . ماری ما به قصر لوکزامبورگ نقل مکان خواهیم کرد .
مای با تمسخر به ژولی نگاه کرد و گفت :
- آن ویلای قشنگ کوچه روشه دیگر درخور شان و مقام شاهزاده خانم ژولی نیست . ...
ژولی جواب داد :
- خیر ماری اشتباه می کنی من از قصر ها متنفرم . چون همیشه ولیعهد های تاج و تخت دار فرانسه در این قصر ها زیسته اند . من هم ناچار باید به آنجا نقل مکان کنم .
ژولی همسر ولیعهد فرانسه واقعا بیچاره و بدبخت به نظر می رسید ولی ماری علاقه و محبتی به او نداشت .
ماری در حالی که زیر لب غرغر می کرد و دست هایش را به کمر زده بود گفت :
- مرحوم کلاری هرگز موافقت نمی کرد . پدر مرحوم شما یک جمهوری خواه معتقد بود و هرگز با این اوضاع موافقت نداشت .
ژولی که بسیار ملول و غضبناک بود جواب داد :
- کاری از من ساخته نیست .
من به ماری گفتم که ما را تنها بگذارد . به محض این که دور شد به ژِولی گفتم :
- به این پیر اژدها محل نگذار.
ولی ژولی تقریبا با ناله گفت :
- راستی کاری از من ساخته نیست و این تغییر منزل را دوست ندارم . این جشن ها و پذیرایی ها دیوانه ام کرده است . دیروز در مراسم پذیرایی مارشال های فرانسه مجبور بودم سه ساعت تمام روی پا بایستم . امروز در انوالید ....
- بعد از این نمی ایستیم ، خواهیم نشست لیمونادت را بنوش .
این لیموناد هم مثل سایر لیمونادها شیرین و گزنده بود از تبریکات صمیمانه اشخاص مختلف تقریبا اشباع شده ایم . ژان باتیست من به درجه مارشالی فرانسه ارتقا یافته . این آرزوی هر سربازی است که به درجه مارشالی برسد . خواه سرباز ساده و خواه ژنرال باشد و اکنون آرزوی همسر من برآورده شده ولی نه به طریقی که ما تصور می کردیم .
کمی پس از ملاقات شبانه ام در تویلری «ژرژ کادودال» رهبر سلطنت طلبان توقیف شد . پس از اعدام دوک انهین عموم مردم انتظار توقیف کادودال را داشتند و از سرنوشت او آگاه بودند . وقتی ژنرال مورو ، «ژنرال پیشگرو» و چند افسر دیگر به نام همکاری با کادورال توقیف شدند من درباره ژان باتیست بسیار نگران شدم و هر لحظه در انتظار پلیس بودم . مانند سابق مجددا شوهرم به تویلری برای ملاقات کنسول اول احضار گردید .
- ملت فرانسه مرا انتخاب کرده است . آیا شما با جمهوری مخالفت خواهید کرد ؟
ژان باتیست در کمال آرامش جواب داد :
- هرگز با جمهوری مخالفت نکرده و تصور چنین عملی را هم نمی کنم .
ناپلئون اظهار داشت :
- ما شما را به درجه مارشال فرانسه مفتخر می کنیم .
این حرف برای ژان باتیست بسیار سنگین و غیر عادی بود و سوال کرد :
- ما ؟
- بله ما . ناپلئون اول امپراتور فرانسه .
ژان باتیست از تعجب مات و مبهوت گردید . بهت و حیرت شوهرم باعث مسرت ناپلئون بود و به صدای بلند می خندید و دست هایش را به زانوهایش می کوبید و با خوشحالی در اتاق می رقصید .
ژنرال مورو خائن شناخته شد ولی محکوم به اعدام نگردید و فقط تبعید و از فرانسه خارج شد و با لباس ژنرالی ارتش فرانسه به آمریکا رفت . شمشیر او نیز که طبق عادت و رسوم تمام افسران که نام و تاریخ فتوحاتش روی آن حک شده بود همراه او به آمریکا رفت .
سپس همه چیز با سرعت پشت سر هم اتفاق افتاد و پریروز کنسول اول برای شکار به سن کلود رفت و در آنجا از تصمیم مجلس سنا که او را به امپراتوری فرانسه انتخاب کرده است مطلع و شگفت زده شد . دیروز به هجده نفر از بهترین ژنرال های ارتش عصای مارشالی داد .
یک هفته قبل دستور کاملا محرمانه از امپراتور فرانسه به ژان باتیست رسید که به خیاط خود دستور تهیه لباس مارشالی بدهد . جزئیات و فرم این لباس از قصر تویلری برای ژان باتیست فرستاده شده بود . پس از توزیع عصای مارشالی هر هجده مارشال نطقی کوتاه ایراد کرده و ناپلئون را «اعلیحضرت »نامیدند .
هنگام نطق مورا و ماسنا ، چشمان ناپلئون تقریبا نیمه بسته بود و هرکس می توانست به خوبی تشخیص دهد که این چند روز اخیر برای او بسیار خسته کننده بوده است . به هر حال ژان باتیست شروع به صحبت کرد و از افتخاری که نصیب او شده تشکر کرد . صورت ناپلئون شکفته شد ، نگاه مشتاقانه و خنده ای به لب داشت ، آری همان لبخند التماس کننده و مجبور کننده در لب های او دیده می شد . به طرف ژان باتیست رفت دست او را گرفت و با این عمل شوهرم را تشویق و مجبور کرد که او را نه تنها امپراتور بلکه رفیق خود بنامد . ژان باتیست خبردار ایستاده و کوچکترین حرکتی نمی کرد .
من این مراسم راز پوشی که برای همسران هجده مارشال برپا کرده بودند می نگریستم . اگرچه کاملا واضح و روشن بود که اوسکار مرا دعوت نکرده اند ولی من او را همراه برده بودم و دست او را در دست داشتم . رئیس تشریفات گفت :
- مادام مارشال فرض کنید طفل گریه نماید و نطق اعلیحضرت را قطع کند چه خواهد شد ؟
ولی من فکر کردم که اوسکار باید ببیند که پدرش به درجه مارشالی ارتقا یافته . وقتی تماشاچی به علت این که ناپلئون دست شوهرم را گرفته بود فریاد می کردند «زنده باد امپراتور » اوسکار هم پرچم کوچکی که برایش خریده بودم با شوق و التهاب حرکت می داد .
ژولی در پرده دیگری بود . در مجاورت پرده ما پرده ای برای خانواده سلطنتی وجود داشت . چون یک امپراتور باید دارای فامیل برجسته باشد . ناپلئون ، برادرانش را البته غیر از لوسیین ، شاهزاده و همسران آنها را شاهزاده خانم لقب داد . تا وقتی ناپلئون دارای پسری شود ژورف برادر بزرگ او به ولیعهدی تاج و تخت فرانسه برگزیده شد . ناپلئون نمی توانست مادرش را ملکه مادر بنامد زیرا مادرش هرگز ملکه نبوده و بلکه همسر یک وکیل ناشناس کرس بوده است . با این ترتیب لقب مادام لتیزیا معمایی برای ناپلئون شده بود . ناپلئون و برادر و خواهرانش ، مادرشان را به نام مادام مادر می نامیدند . لذا ناپلئون تصمیم گرفت مادرش را که هنوز در ایتالیا و نزد پسر تبعید شده اش زندگی می کرد به همین نام به ملت فرانسه معرفی نماید . هورتنس همسر والاحضرت لویی «پاپهن» نیز از طرف ناپلئون لقب شاهزادگی گرفت .
اوژن دو بوهارنه پسر ژوزفین هم قرار شد شاهزاده نامیده شود .
با وجودی که خواهران ناپلئون در ظرف بیست و چهارساعت دستور دوختن لباسی که سرتاسر آن با زنبور عسل گلدوزی شده باشد را داده اند ولی روزنامه مونیتور لقب شاهزادگی آنان را گوشزد نکرده است . کارولین که قبل از سقوط حکومت دیرکتورها با ژنرال مورات ازدواج کرده هنگام مراسم اعطای عصای مارشالی در کنار من ایستاده بود . او هم مثل من مادام مارشال است . در روزنامه مونیتور خواندیم که طبق امر امپراتور مردم باید مارشال های فرانسه را «مون سینورMonseineur» خطاب کنند . کارولین با قیافه جدی و رسمی از من سوال کرد آیا شوهرم را در اجتماعات مون سنیور صدا خواهم کرد یا خیر . راستی نتوانستم این سوال احمقانه را به راه و رسمی که مخصوص خودم است بدون جواب بگذارم . گفتم :
- شوهرم در اتاق خواب مون سنیور ولی در اجتماعات همان ژان باتیست است .
پس از مراسم هر هیجده مارشال و همسران آنها با فامیل امپراتوری درقصر تویلری نهار صرف کردند . دیوار ها ، فرش ها ، پرده ها ، با زنبور های گل دوزی شده طلایی موج می زد . باید صد ها زن خیاط شب و روز کار کرده باشند تا این تزیینات به موقع حاضر شده باشند . اول قادر نبودم فکر کنم که این زنبورها چه چیزی را به خاطرم می آورند ولی پس از آنکه به مقدار زیاد شامپانی نوشیدم زنبور ها در نظرم به حرکت در آمده و همه وارونه شدند . و روی سرخود ایستادند . آنگاه متوجه شدم که این زنبور ها همان گل های زنبق و علامت خانوادگی بوربون هستند که وارونه شده اند .
می خواستم از ناپلئون سوال کنم آیا تصور من درباره این زنبور ها صحیح است یا خیر ؟ ولی او دور از من نشسته بود . گاه گاه خنده بلند و صدا دار ناپلئون شنیده می شد و یک مرتبه در سکوت کامل حضار خواهر کوچکش کارولین را مادام مارشال صدا کرد . بدون تفکر درحالی که با ژولی روی نیمکت باغ نشسته بودیم گفتم :
- چه موقع این بساط تمام می شود ؟
ژولی درحالی که دستمالش را جلو دماغش گرفته بود آهسته گفت :
- تازه شروع شده است .
با نگرانی پرسیدم :
- حالت خوب نیست ؟
- دیگر نمی توانم خوب بخوابم . فرض کن ناپلئون صاحب پسری نشود و ژوزف و من جانشین او شویم ....
سراپای او می لرزید ، دست هایش را در گردنم حلقه کرد و به صحبت ادامه داد :
- دزیره تو فقط تنها کسی هستی که مرا خوب می شناسی .... من هنوز همان دختر تاجر ابریشم مارسی هستم . من برای این کار ساخته نشده ام ... قادر نیستم ....
دست های او را از دور گردنم باز کردم و گفتم :
- باید مقاومت و پایداری کنی . ژولی به همه نشان بده که واقعا کی هستی به تمام پاریس به فرانسه نشان بده .
لب های ژولی می لرزید :
- من راستی که هستم ...؟
مشتاقانه جواب دادم :
- دختر تاجر ابریشم ، فرانسوا کلاری . فراموش نکن . سرت را بالا نگه دار . شرمنده نباش.
ژولی برخاست او را به اتاق خوابم راهنمایی کردم . پر شتر مرغ که به کلاهش بود مچاله گردیده و دماغش از شدت گریه سرخ شده بود . ساکت نشست و خود را در اختیار من گذارد . پر کلاه و موهایش را مرتب کردم و به صورتش پودر و سرخاب مالیدم . ناگهان به صدای بلند خندیدم و بالاخره توانستم بگویم .
- ژولی تعجب نکن که چرا خسته هستی . زنان خانواده های اشرافی همیشه لطیف و شکننده هستند و البته شاهزاده خانم ژولی از خانواده بناپارت طبعا لطیف تر و ضعیف تر از همشهری برنادوت است .
- دزیره تو اشتباه بزرگی می کنی که ناپلئون را دست کم و ناچیز می گیری .
- تو فراموش کرده ای که من اولین شخص روی زمین بودم که به حقیقت او واقف شده و شخصیت برجسته او را دریافتم . زودتر عجله کن باید به کلیسا برویم تا مراسم مجلس سنا را ببینیم .
پلیس ها برای درشکه ژولی که به قصر لوکزامبورگ می رفت راه باز می کردند . ناپلئون در اینجا با شکوه و جلال امپراتور فرانسه نامیده شد . در راس گروه تشریفات یک هنگ پیاده نظام حرکت می کرد . انجمن دوازده نفری شهر پشت سر سربازان به حال پیاده و عرق ریزان در حرکت بودند . پیاده روی در خیابان های پاریس برای آقایان شکم گنده که به صورت بندی رژه وار راه می رفتند چندان مطبوع نبود . پس از آن دونفر وزیر که تماشاچیان با غرش خنده به آنها تبریک می گفتند عبور نمودند ، دنبال آن فونتان پیرمرد رئیس مجلس سنا روی اسب در حرکت بود . رئیس مجلس سنا را روی اسب کهری که از بره آرام تر بود بسته بودند.
یک نفر مهتر دهنه اسب را در دست داشت و می کشید ولی با وجود این به نظر می رسید که ممکن است رئیس مجلس سنا هرلحظه از اسب سرنگون شود . در دست چپش لوله ای از کاغذ پوستی داشت و با دست راست با یاس و ترس قاش زین را چسبیده بود . پشت سر او بقیه سناتورها به ترتیب ارشدیت در حرکت بودند ، در تعقیب آنها دسته موزیک که مارش سواره نظام را به صدای بسیار بلند می نواخت پیش می رفت . صدای مارش نمایندگان مجلس سنا را بیش از هرچیز عصبانی می کرد و در آخر همه ارشد ترین افسران پادگان پاریس و چهار افسر سوار حرکت می کردند .
این گروه تشریفات در مقابل قصر لوکزامبورگ متوقف گردید . یک شیپورچی به جلو آمد و در تمام جهات شیپور زد . فونتانی رئیس مجلس سنا خود را راست کرد ، لوله کاغذ پوست آهو را باز نمود و اعلام داشت که مجلس سنا تصمیم گرفته است کنسول اول ژنرال بناپارت را به عنوان امپراتور فرانسه انتخاب نماید . جمعیت در سکوت و آرامش به صدای لرزان پیرمرد گوش کرد و سپس چند نفر فریاد کردند «زنده باد امپراتور» آنگاه موزیک سروز «مارسیز » را نواخت . گروه تشریفات به حرکت خود ادامه داد . فونتان اعلامیه خود را در جلو قصر قانون گذاری در مقابل قصر واندم ، کاروزل و شهرداری مجددا قرائت کرد .
من و ژولی به درشکه چی گفتیم که هرچه زودتر به طرف «انوالید »حرکت کنند اگر به موقع آنجا نمی رسیدیم بسیار بد و ناشایست بود . ما را در سرسرا به محلی که برای امپراتریس و خانم های فامیل امپراتوری و همسران مارشال ها پیش بینی شده بود هدایت نمودند و کاملا به موقع به محل خود رسیدیم . ژولی با عجله در صندلی خود در سمت چپ ژوزفین خزید . من در ردیف دوم جای داشتم و برای آنکه پر شتر مرغ موهای ژولی و زلف های مجعد و بچگانه ژوزفین را که با شانه روی سرش بسته و با مروارید زینت شده بود ببینم ناچار بودم گردن بکشم . در زیر پای ما دریایی از اونیفورم موج می زد . هفتصد افسر بازنشسته با لباس ژولیده و نشان های متعدد رنگ و رو رفته در ردیف جلو قرار داشتند . پشت سر آنها دویست نفر دانشجوی پلی تکنیک مانند مجسمه بی روح ، سخت و محکم ایستاده بودند . در جلو ترین ردیف ، هیجده صندلی مطلا گذاشته بودند . در میان صندلی ها چیزی جز لباس سورمه ای و یراق های طلایی دیده نمی شد . اینها مارشال ها بودند . افسران باز نشسته و محصلین پلی تکنیک آن قدر مودب بودند که به زحمت نفس می کشیدند . ژان باتیست را که با حرارت تمام با مارشال ماسنا صحبت می کرد دیدم . مارشال ژونو به ردیف خانم ها نگاه می کرد . دیدم که دستش را به طرف زنش حرکت می داد . ژوزفین فورا باد بزنش را باز کرد و جلو صورتش گرفت تا به ژونو بفهماند که رفتار او ناشایست است .
مارشال ها ساکت شدند . کاردینال وارد محراب شد و در سکوت دعا کرد در همین موقع صدای شیپور و فریاد «زنده باد امپراتور» از خارج شنیده شد . کاردینال از محراب برخاست و آهسته به طرف در رفت . دنبال او ده نفر از بزرگان کلیسا حرکت کردند . کاردینال در آنجا امپراتور فرانسه را نزد خود پذیرفت .
ژوزف و لویی و سایر وزرا همراه ناپلئون بودند . هر دو شاهزاده عجیب ترین لباس ها را دربر داشتند . کت قرمز ، شلوار سواری و جوراب ابریشمی سفید پوشیده بودند و مانند هنرپیشگان تئاتر فرانسه که می خواهند در رل پیشخدمت ها ظاهر شوند جلوه می نمودند . گروه هیات کشیشان و بزرگان دینی که به محراب رسیده و صف آرایی کرده با لباس هایی به رنگ های مختلف مانند قوس قزح جلوه می کردند . ناپلئون و کاردینال در راس همه قرار گرفته بودند . ناپلئون با لباس سبز تیره خود در جلو آن همه لباس رنگارنگ و درخشنده مانند سایه ای روی زمین روشن کاملا مشخص و نمایان بود . کارولین با خشم و غضب فراوان به پرنسس هورتنس که در کنارش نشسته بود گفت :
- برادرم دیوانه است . لباس سرهنگی بدون نشان و علامت پوشیده .
هورتنس با نوک تیز بازویش به پهلوی کارولین زده و گفت :
- هیس . هیس .
ناپلئون از سه پله تخت طلایی که در سمت چپ محراب قرار داشت بالا رفت . تصور می کنم آن صندلی بزرگ تخت بود زیرا تاکنون من تخت ندیده ام . در آنجا نشست . آنجا صورت کوچک و مغموم سرهنگی که در لباس صحرایی بود دیده می شد . برای آنکه علامت روی پشتی بلند آن صندلی طلایی را ببینم چشمانم را کاملا باز کردم . یک حرف بزرگ N که اطراف آن با برگ زیتون احاطه شده بود دیدم .
تا وقتی صدای خش خش لباس های ابریشمی خانم ها را نشنیدم نفهمیدم که باید به زانو در آیم زیرا کاردینال شروع به خواندن دعا و نماز کرده بود . ناپلئون برخاست و در پله از تخت به زیر آمد . کارولین آهسته به پولت می گفت «دایی فش به او گفته است که اول به گناهان خود اعتراف نماید ولی برادرم قبول نکرده است » هورتنس مجددا گفت:
- هیس ...ساکت ...
ژوزفین صورتش را در بین دست هایش پنهان کرده و چنین وانمود می کرد که حقیقتا دعا می کند .
دایی فش همان کشیش ژولیده که در زمان انقلاب از کلیسا کناره گیری و به شغل دوره گردی پرداخته و از اتیین درخواست شغل می کرد پس از ورود سربازان فرانسه به ایتالیا و تحمیل قرارداد صلح به وسیله ناپلئون به دربار واتیکان مجددا به شغل اولیه خود بازگشت و اکنون کلاه کاردینالی را روی سر خود می بیند .
اکنون دایی فش که دستیار کاردینال است جام طلایی را در دست نگه داشته است . در مقابل ناپلئون مارشال ها به زانو در آمده بودند ، در مقابل او افسران بازنشسته که در موقع احتیاج برزگران ، کارگران ، ماهیگیران ، منشیان بانک ها ، کفاشان و سربازان را برای دفاع از مرزهای جمهوری هدایت نموده اند به زانو بودند . در مقابل او دانشجویان جوان پلی تکنیک زانو زده اند . در مقابل او ژوزفین اولین امپراتریس فرانسه در کنارش تمام فامیل بناپارت به زانو در آمده اند . در مقابل او بزرگان کلیسا به زانو بودند . درحالی که ناپلئون روی پله اول تخت ایستاده و در حال انتظار سر خود را خم کرده بود .
کارولین آهسته گفت :
- درس سخنرانی را از هنرپیشگان فرا گرفته .
پولت خندید و جواب داد :
- نه ! از هنرپیشه فرانسه مادموازل ژرژ آموخته .
هورتنس بازگفت :
- هیس .... ساکت ...
ناپلئون پس از ختم آخرین جمله سخنش از پله اول تخت به زیر آمد . در محراب ایستاده و دست راستش را برای سوگند بلند کرد و اکنون سوگند یاد می کند که با تمام قوایی که در اختیار دارد اصول آزادی و مساوات را که حقوق ما به روی آن متکی است حفظ نماید . او دست راست خود را بلند کرد و گفت :
- سوگند بخورید .
دست همه و دست من بالا رفت . آهنگ آواز خوانان کلیسا قسم نامه را خواند . صدای آواز در زیر گنبد بزرگ کلیسا منعکس و در فضا محو گردید . ناپلئون آهسته به طرف تخت رفت ، نشست و به جمعیت نگریست . ارگ کلیسا باصدای بلند شروع به نواختن کرد .
ناپلئون به همراهی هیجده مارشال که سراپا غرق در یراق طلایی بودند کلیسا را ترک گفت . لباس سبز تیره رنگ او در مقابل این همه شکوه و جلال چشم می زد . در مقابل کلیسا سوار اسب سفید خود شد و در جلو گارد امپراتوری به قصر تویلری رفت . جمعیت به او تهنیت می گفت . زنی با چشمان جنون آمیز طفلش را جلوی او روی دست بلند و گفت او را تبرک کند .
ژان باتیست در درشکه مان منتظرم بود بین راه گفتم :
- شما در ردیف جلو نشسته بودید و توانستید همه چیز را به طور وضوح ببینید . صورت او وقتی که بی حرکت روی تخت نشسته بود چه حالتی داشت ؟
- لبش لبخند می زد ولی چشمش مانند شیشه بی روح بود .
ژان باتیست پس از این حرف ساکت گردید و تا مدتی به نقطه دوردستی در افق خیره شد . سوال کردم :
- ژان باتیست به چه می اندیشی ؟
- به یقه مالشالیم فکر می کنم قدرت تحمل این یقه بلند را ندارم ، به علاوه این لباس بسیار تنگ است و ناراحتم می کند .
شوهرم در لباس مارشالی بسیار شیک و رعنا بود . کت سورمه ای سیر و جلیقه ابریشمی سفید ملیله دوزی شده پوشیده بود کلاه مخمل آبی او با ساتن سفید و ملیله آرایش گردیده و در جلو کلاه او برگ زیتون طلایی دیده می شد .
- نامزد سابق شما می داند چگونه راحت باشد . ما در ملیله و برگ زیتون پیچیده و خودش با لباس صحرایی سرهنگی در این مراسم حاضر شده .
لحن صحبت ژان باتیست تلخ و گزنده بود . وقتی در جلو خانه از درشکه پیاده شدیم گروهی از جوانان ژولیده با لباس مندرس در مقابل ما ظاهر شدند و فریاد زدند «زنده باد برنادوت ....زنده باد برنادوت !» ژان باتیست لحظه ای تردید کرد و سپس جواب داد «زنده باد امپراتور ...زنده باد امپراتور »
وقتی در اتاق نهارخوری تنها شدیم شوهرم گفت :
- راستی قابل توجه است . باید بدانی که امپراتور محرمانه به رئیس پلیس دستور داده است که نه تنها زندگی خصوصی بلکه مکاتبات خصوصی مارشال ها را زیر نظر بگیرد .
پس از لحظه ای سکوت با تفکر گفتم :
- ژولی گفته است که در پاییز تاج گذاری خواهد کرد .
ژان باتیست خندید :
- به وسیله کی ؟ شاید طرحی تهیه کرده است که دایی فش به همراهی موزیک ارگ در کلیسای نتردام مراسم تاج گذاری را اجرا کند (سلاطین کاتولیک که دربار پاپ را به رسمیت می شناسند به وسیله پاپ تاجگذاری میشوند . / نویسنده )
- خیر پاپ تاج سلطنتی را به سر او خواهد گذاشت .
ژان باتیست با شدت چنان روی میز کوبید که شراب از گیلاس بیرون ریخت .
- اما این ....
سر خود را حرکت داد :
- دزیره غیرممکن است . او برای زیارت پاپ به رم نخواهد رفت تا در آنجا تاج گذاری شود .
- البته خیر . ناپلئون پاپ را برای تاجگذاری به پاریس خواهد آورد .
اول نفهمیدم چرا ژان باتیست این عقیده مرا غیر ممکن می داند ولی او برایم شرح داد که پاپ از وایتکان به یک کشور خارجی برای اجرای مراسم تاج گذاری نخواهد رفت و گفت :
- از تاریخ بی اطلاع هستم ولی گمان نمی کنم که تاکنون چنین حادثه ای رخ داده باشد .
درحالی که از خشم و غضب دیوانه بودم به امید اینکه لکه های سفره بهتر پاک شود روی آن نمک ریختم .
- ژان باتیست ،ژوزف می گوید ناپلئون پاپ را مجبور خواهد کرد تا به پاریس بیاید .
- خدا می داند . من فرزند معتقدی به کلیسا ی رم نیستم ولی انتظار چنین عملی از یک گروهبان انقلابی بسیار بعید است . ولی فکر نمی کنم که ناپلئون ، پاپ آن پیرمرد محترم را با مسافرت در این راه های خراب بین واتیکان و پاریس زحمت دهد .
- باید به هر ترتیبی است یک تاج قدیمی جواهر و جامه سلطنتی تهیه نمایند و ما همه باید در این تشریفات شرکت کنیم . ژوزف و لویی می خواهند این مراسم به سبک اسپانیا اجرا شود . من لویی پاپهن را نمی توانم در این لباس ببینم .
ژان باتیست به نقطه نامعلومی خیره شد و سپس گفت :
- از او در خواست یک شغل مستقل اداری خواهم کرد . ترجیح می دهم این شغل دور از پاریس باشد . ترجیح می دهم فرماندهی مستقل یک ایالت به من واگذارشود . البته نه فقط فرماندهی نظامی می فهمید ؟ من یک روش جدید اخذ مالیات به وجود آورده ا م و معتقدم که قدرت دارم حیطه فرماندهی خود را متمول و ثروتمند سازم .
با نا امیدی و مخالفت گفتم :
- آن وقت مجبور خواهی بود از پاریس دور شوی .
- به هر ترتیبی است باید از پاریس دور شوم . بناپارت باعث و موجد قرارداد های جدید صلح خواهد بود . البته نه صلح پایدار و مداوم و ما مارشال ها سرتا سر اروپا را با ارتش های خود خواهیم پیمود تا ....
لحظه ای ساکت شد و سپس گفت :
- .... تا قربانی فتوحاتمان شویم .
ژان باتیست در ضمن صحبت یقه لباسش را باز می کرد . او را نگاه کرده و گفتم :
- لباس مارشالی برای تو بسیار کوچک است .
- راست می گویی دختر کوچولو ی من لباس مارشالی برای من خیلی کوچک است و بنابراین گروهبان برنادوت به زودی پاریس را ترک خواهد گفت . بخور شرابت را تمام کن باید بخوابیم .

********************

پایان فصل هفدهم

پایان صفحه 277

R A H A
01-27-2012, 08:52 PM
ناپلئون بناپارت : مرد حقیقی کسی است که در خواری و خوشبختی خود را تباه نکند .

********************
فصل هیجدهم
پاریس ، 30 نوامبر 1804

********************
پونتیف عملا برای اجرای مراسم تاج گذاری ناپلئون و ژوزفین به پاریس آمد . ژان باتیست هم با من مشاجره شدیدی کرد . زیرا نسبت به او حسادت می ورزید ((نه به پاپ بلکه به ناپلئون ))امروز بعد از ظهر در قصر تویلری مراسم تاجگذاری امپراتریس را تمرین می کردیم . سرم هنوز درد می کند و به علاوه از حسادت ژان باتیست بسیار نگران هستم . نمی توانم بخوابم به همین علت در پشت میز وسیع ژان باتیست بین چندین کتاب و نقشه و طرح نشسته و مشغول نوشتن دفتر خاطراتم هستم . ژان باتیست از منزل خارج شده و نمی دانم کجا رفته است ...
دو روز دیگر تاج گذاری اجرا خواهد شد . ماه ها مردم پاریس درباره ی چیزی جز تاج گذاری بحث و صحبت نکرده اند . نالپئون گفته است که این تاجگذاری باید درخشان ترین حوادث زمانه باشد . پاپ را بر انگیخته و تحریک نموده اند تا به پاریس بیاید . تا دنیا مخصوصا خانواده بوربون متقاعد شوند که مراسم تاجگذاری بر طبق مراسم مذهبی در کلیسای نتردام اجرا گردیده است . بزرگان دربار ورسای که کاتولیک و معتقد هستند بین یکدیگر شرط بندی می کردند که پاپ به پاریس خواهد آمد یا خیر و غالب آنها آمدن او را به پاریس مناسب نمی دانستند . پس چه شخصی در ظرف چند روز با خدمه فراوان که شامل شش کاردینال ، دوازده کشیش و تعدادی بزرگان مذهبی و یک ارتش طبیب شخصی ، منشیان ، سربازان گارد سوییس و پیشخدمت ها وارد پاریس می شود ؟ پاپ پل هفتم .
ژوزفین مهمانی مجللی به افتخار پاپ در قصر تویلری به پا کرد ولی پاپ زود مهمانی را ترک کرد زیرا رنجیده خاطر شده بود . ژوزفین تصور می کرد که بالت پس از شام باعث خوشنودی پاپ خواهد شد و منظوری هم جز این نداشت . ژوزفین این موضوع را برای دایی فش که یک کاردینال تمام عیارشده است توضیح داد ولی دایی فش فقط سرش را با خشم و غضب حرکت داد .
اعضای خانواده امپراتوری چندین هفته در تویلری و یا در فونتن بلو مشغول تمرین بوده اند . امروز بعد از ظهر ما هیجده نفر همسران ژنرال ها نیز طبق دستور به تویلری رفتیم . قرار بود مراسم تاجگذاری امپراتریس تمرین شود . وقتی من به همراهی لورا ژونو و مادام برثیه وارد قصر تویلری شدیم به سالن سفید ژوزفین راهنمایی گردیدیم . غالب اعضای خانواده ناپلئون قبلا حضور یافته و مشغول مشاجره بودند .
جشن ها ی تاج گذاری باید به وسیله ژوزف هدایت گردد . ولی جزئیات جشن باید با تصمیم رئیس تشریفات آقای دسپرو که دو هزار و چهارصد فرانک برای خدماتش خواهد گرفت باشد . به علاوه دسپرو تشریفات تاجگذاری را نیز هدایت خواهد کرد و معاون او همان مانتول معطر و وحشتناک است که من دروس آداب معاشرت و مراسم درباری را نزد او آموختم . ما همسران مارشال ها همه دور هم در گوشه سالن جمع شده و سعی می کردیم علت مشاجره بین اعضای خانواده امپراتوری را بدانیم . دسپرو با ناامیدی فریاد کرد :
- ولی این عمل تمایل و آرزوی قلبی اعلیحضرت است .
الیزا باکیوچی ، خواهر ناپلئون با فریاد بلندی جواب داد :
- حتی اگر مرا هم مثل لوسیین بیچاره از فرانسه هم اخراجم کند این کار را می کنم .
پولت با خشم و غضب گفت :
- خنده دار نیست ؟ دنباله پیراهن او را بگیرم ؟
ژوزف سعی می کرد خواهرش را که معمولا موهای درهم و کم پشت او به عقب شانه شده بود ساکت نماید وگفت :
- ولی ژولی و هورتنس که هر دو والاحضرت هستند دنبال پیراهن امپراتریس را خواهند گرفت .
کارولین آهسته گفت :
- شاهزاده خانم ها ... ممکن است سوال کنم چرا ما که خواهران امپراتور هستیم شاهزاده نیستیم ؟ ما شاید بهتر از دختر تاجر ابریشم و .....
حس کردم که صورتم از خشم و غضب سرخ می شود . کارولین ادامه داد :
- .... و هورتنس دختر این ... نباشیم ؟
کارولین می خواست علیا حضرت امپراتریس فرانسه را ناسزا بگوید . دسپرو با تضرع گفت :
- خانم ها استدعا میکتم .
لورا ژونو همسر مارشال ژونو آهسته به من گفت :
- مشاجره درباره پیراهن امپراتریس و دنباله بلند آن است . امپراتور می خواهد خواهرانش ، ژولی و هورتنس دنباله پیراهن امپراتریس را حمل کنند .
ژوزفین از در پهلویی سالن وارد شد و بسیار عجیب به نظر می رسید و چون هنوز پیراهن تاجگذاری حاضر نشده بود دو ملافه سفید به هم دوخته از روی شانه هایش آویزان و به زمین کشیده می شد . پس از ورود او به رسم درباری احترام نمودیم . ژوزفین گفت :
- حالا ... می توانیم تمرین را شروع کنیم .
دسپرو با صدای بلندی گفت :
- خواهشمندم برای اجرای مراسم تاجگذاری علیاحضرت امپراتریس صف ببندید .
الیزا باکیوچی که از خشم و غضب می لرزید گفت :
- اگر دست هایم را قطع کنید دنباله پیراهن او را نمی گیرم .
رئیس تشریفات به طرف ما آمد و مرموزانه گفت :
- متاسفانه هیجده نفر همسران مارشال ها هفده نفر خواهند بود زیرا مادام مورات به جای خواهر امپراتور دنباله پیراهن امپراتریس را خواهد کشید .
کارولین به طور وضوح از آن طرف سالن فریاد کرد :
- حتی در خواب هم نخواهد دید که من دنباله پیراهنش را بکشم .
رئیس تشریفات که قدرت تفکرش را از دست داده بود گفت :
- حالا نمی فهمم که این هفده نفر خانم چگونه دو به دو حرکت خواهند کرد . مانتول به فکر شما می رسد که چگونه این هفده خانم در نه ردیف دنبال علیا حضرت حرکت خواهند کرد ؟
مانتول با ابروهای گره خورده در وسط سالن قدم می زد گفت :
- هفده خانم ... دو به دو هیچ کس نمی تواند و نباید تنها باشد .
یک نفر پشت سرما گفت :
- ممکن است در حل این مسئله مشکل استراتژیکی به شما کمک کنم ؟
ما مجددا به عقب گرد کامل نموده و به رسم درباری خم شدیم و احترام نمودیم . ناپلئون گفت :
- پیشنهاد میکنم که فقط شانزده نفر همسران مارشال ها پشت سر امپراتریس حرکت نمایند . سپس همان طوری که تعیین گردیده «سروریه»انگشتر علیا حضرت و در آخر یکی از همسران مارشال ها روی یک بالش مخملی یکی از دستمال های ابریشمی علیا حضرت را حمل خواهد نمود و این منظره بسیار شاعرانه جلوه خواهد کرد .
رئیس تشریفات و مانتول هر دو به حال احترام خم و تقریبا دولا شدند . رئیس تشریفات گفت :
- نبوغ اعلیحضرت این معما را حل کرد .
ناپلئون با دقت به همسران ژنرال ها خیره شد . نگاه او از مادام برثیه به طرف لورا ژونو و از لورا ژونو به طرف مادام لوفبور حرکت کرد . من قبلا می دانستم که مرا انتخاب خواهد کرد با وجود این نگاه را از او برگرفتم . می خواستم یکی ازآن شاهزاده ها باشم نمی خواستم تنها و مشخص باشم نمی خواستم .... ناپلئون گفت :
- و این خانمی که دستمال ابریشمی خواهد داشت ....
سپس ساکت شد و مجددا به ما نگاه کرد و شروع به صحبت کرد :
- ما از مادام ژان باتیست برنادوت درخواست خواهیم کرد که این مسئولیت را بپذیرند . مادام برنادوت در لباس آبی آسمانی زیبا هستند . شاید ؟
بلافاصله لباس آبی آسمانی که در منزل مادام تالیین دربر داشتم از خاطرم گذشت و بلافاصله گفتم :
- آبی آسمانی به من نمی آید .
امپراتور مجددا تکرار کرد :
- آبی آسمانی .
بدون شک و تردید آن لباس من و آن منظره تاسف آور را به خاطر داشت . سپس روی خود را برگردانید و به طرف خواهرش رفت . پولت مستقیما به او نگاه کرد . گفت :
- قربان ما میل نداریم که ....
- خانم خودتان را فراموش کرده اید . خودتان را گم کرده اید ؟
صدای ناپلئون مانند ضربه شلاق در سالن طنین انداخت . هیچ کس اجازه ندارد قبل از ناپلئون صحبت کند . پولت دهانش را بست و ساکت شد ، ناپلئون به طرف ژوزف برگشت :
- مانع دیگری وجود دارد ؟
ژوزف درحالی که موهای مرطوب روی پیشانی اش را به عقب می زد گفت :
- دخترها میل ندارند دنباله لباس علیا حضرت امپراتریس را حمل نمایند .
- چرا ؟
- قربان . خانم باکیوچی و خانم مورات و پرنسس بورجز حس می کنند .... که ..
ناپلئون پس از اندکی سکوت گفت :
- پس والا حضرت پرنسس ژولی و هورتنس بناپارت به تنهایی دنباله پیراهن شما را خواهند گرفت .
ژوزفین درحالی که ملافه ها را اطراف خود جمع کرده و به طرف امپراتور می رفت گفت :
- دنباله پیراهن برای دو نفر سنگین است .
الیزا با خشونت گفت :
- اگر ما نتوانیم همان مزیت و افتخار ژولی و هورتنس را داشته باشیم نمی توانستیم وظیفه ای مانند وظایف آنان را بر عهده بگیریم .
ناپلئون با خشم و غضب جواب داد :
- خفه شو.
و سپس به طرف پولت که او را به الیزا ترجیح می داد برگشت :
- چه می خواهید ؟
پولت چانه خود را به طرف ژولی و هورتنس چرخانیده و جواب داد :
- از نظر درجه و مقام ، ما بیش از آن دو نفر حق داریم .
ناپلئون ابروهای خود را بالا کشید :
- اگر کسی اطلاع نداشته باشد گمان خواهد کرد که من تاج امپراتوری را از پدر مشترک با برادران و خواهرانم به ارث برده و در تقسیم ارث پدر خواهرانم را مغبون کرده ام . تصور می کنم خواهرانم فراموش کرده اند که امتیازاتی که دارند فقط مربوط به جوانمردی من است و تا کنون هم بسیار جوانمرد بوده ام . این طور نیست ؟
صدای ژوزفین مانند ملودی مطبوعی سکوت خفه کننده سالن را بر هم زد .
- قربان استدعا می کنم با لطف و مرحمتی که دارید خواهران خود را به درجه شاهزادگی مفتخر کنید .
بلافاصله متوجه شدم که ژوزفین به حامیانی احتیاج دارد . می ترسد شاید این شایعه صحت داشته باشد و ناپلئون می خواهد او را طلاق دهد . ناپلئون شروع به خنده نمود و منظره ظاهرا باعث خوشحالی او بود و ما متوجه بودیم که حقیقتا از این صحنه خوشحال و راضی است . سپس به خواهرانش گفت :
- بسیار خوب ، در صورتی که قول بدهید رفتارتان شایسته باشد این افتخار را به شما اعطا می کنم .
الیزا و پولت با خوشحالی و شادمانی تشکر کردند . ناپلئون به رئیس تشریفات نگاه کرد و گفت :
- میل دارم مراسم تشریفات تاجگذاری علیا حضرت را ببینم . ادامه بدهید !
یک پیانو عادی و مهمولی که نماینده ارگ کلیسا در روز تاجگذاری بود شروع به نواختن یک مارش مجلل کرد . رئیس تشریفات شانزده نفر از همسران مارشال ها را دید و مرتب کرد . مانتول به آنها نشان داد که چگونه باید به نرمی و دلفریبی و بالاتر از همه با خوشحالی و نشاط حرکت کنند . چنین به نظر می رسید که خانم ها قادر به اجرای این کار نیستند زیرا امپراتور مانند مجسمه مرمر در گوشه ای ایستاده و به پای خانم ها خیره شده بود . خانم ها با اضطراب کشنده ای در اطراف سالن حرکت می کردند گویی از شدت اضطراب به زمین خواهند غلطید . پولت برای جلوگیری از خنده دائما دست خود را می گزید . بالاخره از مادام سروریه و مادام مورات نیز درخواست شد که به همسران مارشال ها بپیوندند . هر دو داخل صف شدند و با دست های کشیده یک کوسن مخملی در دست داشتند و با شکوه و جلال در عقب صف می خرامیدند . پشت سر آنها من به تنهایی با دست های کشیده که حامل یک کوسن مخملی بودم قدم بر می داشتم .
بالاخره پشت سر من ژوزفین درحالی که ملافه ها روی شانه اش به وسیله والاحضرت های جدید ، ژولی و هورتنس حمل می شد می خرامید . با این ترتیب و آرایش در اطراف سالن مدتی حرکت کردیم فقط وقتی متوقف شدم که ناپلئون رویش را برگردانید و به طرف در رفت . در همین موقع برای احترام خم شدیم ولی ژوزف مانند دیوانگان دنبال برادرش دوید و گفت :
- قربان .
ناپلئون با بی حوصله گی جواب داد :
- من حقیقتا وقت ندارم .
ژوزف در حالی که رئیس تشریفات گفته او را تایید می کرد با صدایی شبیه به ناله گفت :
- موضوع دختران باکره است .
رئیس تشریفات بلافاصله پس از ژوزف شروع کرد :
- دختران باکره مساله مهمی است ، هیچ دختر باکره ای پیدا نکردیم .
ناپلئون لبخند فاتحانه ای زد و سوال کرد :
- آقایان چرا باید دختر باکره ای داشته باشید ؟
رئیس تشریفات با لکنت جواب داد :
- شاید اعلیحضرت فراموش کرده باشند که در تشریفات تاجگذاری قرون وسطی در ریمس که تاجگذاری ما مدلی از آن است دوازده دختر باکره که هر کدام دو شمع در دست دارند باید پس از پایان شکر گذاری اعلیحضرت وارد محراب گردند . فقط دو نفر یکی دختر خواهر مادام برثیه و یکی دیگر دختر عموی خودم را باکره .... ولی هر دو این خانم ها باکره هستند .... باکره ....
صدای مارشال مورات افسر سوار نظام که احترامات درباری را فراموش کرده بود مانند صاعقه در سالن شنیده شد .
- بدون شک هر دو باکره اند ولی باکره چهل ساله .
- آقایان من مکرر گفته ام که اعضای خانواده های اشرافی قدیمی باید در این مراسم شرکت داده شوند . این مراسم مربوط به تمام ملت فرانسه است . آقایان معتقدم که در اطراف «فوربورک سن ژرمن » دختران شایسته را به طور وفور می توانید پیدا کنید .
مجددا به حالت احترام در آمدیم ، ناپلئون حقیقتا از سالن خارج شده بود .
سپس برای خانم ها آشامیدنی آوردند . ژوزفین یکی از ندیمه های خود را نزد من فرستاد و درخواست کرد که در کنار او روی نیمکت مخملی که با زنبورهای طلایی گلدوزی شده بود بنشینم . می خواست بدانم که آیا از این وظیفه برجسته که برای من تعیین کرده اند راضی هستم یا خیر او بین من و ژولی نشسته و جرعه جرعه شامپانی می نوشید . به نظر می رسید که صورت کشیده و زیبای او در این چند ماه اخیر کوچکتر شده است . چون کرم نفره ای رنگ به پشت چشمش مالیده بود چشمانش به طور غیر طبیعی درشت جلوه می کرد . ورقه نازک سرخابی که روی گونه داشت تقریبا چروک خورده و دو خط باریک از گوشه دماغ تا کنار لبش ادامه داشت و هر وقت لبخند می زد این خطوط عمیق تر جلوه می نمود . ولی چون موهای مجعد کودکانه اش را بالای سر بسته بود مانند همیشه جوان و شاداب به نظر می رسید . گفتم :
- لوروی جواهر ساز قادر نخواهد بود در ظرف دو روز یک دست کامل جواهر آبی آسمانی برایم تهیه کند .
ژوزفین پس از ساعات متمادی که برای اندازه کردن لباس تاجگذاری وقت صرف کرده قطعا بسیار خسته بود و نتوانست درباره گذشته اش محتاط و راز دار باشد . آهسته گفت :
- چندی قبل باراس یک جفت گوشواره زمرد به من داده است اگر بتوانم آن را پیدا کنم در کمال خوشحالی به شما قرض می دهم .
- مادام لطف می فرمایید ولی گمان می کنم ....
بیش از این نتوانستم صحبت کنم زیرا ژوزف در مقابل ما ایستاد . ژوزفین پرسید :
- حالا دیگر چه خبر است ؟
- اعلیحضرت درخواست کرده اند علیا حضرت فورا به اتاق دفتر ایشان بروند .
ژوزفین ابروهایش را بالا انداخت .
- برادر شوهر عزیز باز هم اشکالی در مراسم تاجگذاری وجود دارد ؟
ژوزف نتوانست خودداری کند فورا با خوشحالی قابل توجهی جواب داد :
- هم اکنون پاپ اطلاع داده است که از تاج گذاری علیا حضرت امپراتریس خودداری می کند .
لب های کوچک و قرمز ژوزفین متبسم شد .
- به چه دلیل پدر مقدس از تاج گذاری من خود داری می کند ؟
ژوزف محرمانه به اطراف نگاه کرد ژوزفین گفت :
- بگو کسی جز پرنسس و مادام برنادوت که هر دو جزو اعضای خانواده هستند صدای ما را نخواهد شنید .
ژوزف گردن خود را خم کرد . غبغب انداخت و گفت :
- پاپ فهمیده است که اعلیحضرت در کلیسا ازدواج نکرده و گفته است . ببخشید مادام این ها گفته پدرمقدس است ..... او گفته است که نمیتواند همسر غیرقانونی امپراتور فرانسه را تاجگذاری نماید .
- پدر مقدس ازکجا فهمیده است که ازذواج ما بدون تشریفات مذهبی اجرا گردیده .
- باید بفهمیم چگونه مطلع شده .
ژوزفین با تفکر گیلاس خالی را نگاه کرد و گفت :
- اعلیحضرت چه تصمیم گرفته اند و چه جواب خواهند داد ؟
- امپراتور قطعا با پاپ مخالفت خواهند کرد .
ژوزفین لبخند زده برخاست و گیلاس خالی را به ژوزف داد .
- راه حل ساده ای وجود دارد با «بنا»(مخفف بناپارت) صحبت می کنم با امپراتور در این خصوص گفتگو خواهم کرد .
و درحالی که از سالن خارج می شد گفت :
- و حتی مجددا در کلیسا ازدواج می کنم و کارها مرتب می شود .
ژوزف گیلاس خالی را به یکی از مستخدمین داد و با عجله دنبال ژوزفین حرکت کرد تا در بحث و مذاکرات آنها حضور داشته باشد . ژولی گفت :
- اگر ژوزفین شخصا به پاپ نگفته باشد باعث تعجب من است .
- بله .... اگر خبر نداشت خیلی بیشتر متعجب و متوحش می شد .
ژولی درحالی که به دست هایش نگاه می کرد گفت :
- من حقیقتا برای او متاثرم آن قدر از طلاق می ترسد که حد و حصر ندارد و اگر ناپلئون در چنین موقعی او را به علت اینکه نمی تواند بچه دار شود رها کند وحشتناک است . تو چه می کنی ؟
شانه هایم را بالا انداختم و گفتم :
- تمام این مسخره بازی تاجگذاری به سبک شارلمانی ، توام با تشریفات رسمی را برای این به راه انداخته تا به تمام دنیا بگوید و بفهماند که موسس یک سلسله موروثی می باشد . وقتی ژوزف اگر عمرش بیش از او باشد جانشین او شود یا اگر یکی از بچه های لویی یا هورتنس بخواهند جانشین او شوند دلیلی برای تهیه تشریفات وجود ندارد .
ژولی تقریبا باگریه گفت :
- ولی او نمی تواند ژوزفین را از خود براند . ژوزفین وقتی با او نامزد شد که حتی قادر به تهیه یک شلوار نو نبود . ژوزفین قدم به قدم همراه او بوده و همیشه سعی کرده است او را در کار و شغلش کمک کند . به هر حال تاج او تهیه شده و تمام دنیا او را به نام امپراتریس فرانسه می شناسند . او نمی تواند مثل شارلمانی به وسیله پاپ تاجگذاری کند و در عین حال مانند یک فرد عادی در امر طلاق دخالت داشته باشد . وقتی من این موضوع تازه را درک کنم ژوزفین که صد مرتبه از من باهوش تر است قبلا واقف بوده است . ناپلئون درباره تاجگذاری ژوزفین حساب کرده است . قطعا موانع را با کلیسا مرتفع خواهد کرد .
- پس از اجرای مراسم مذهبی ازدواج اجرای طلاق کار ساده ای نیست ژوزفین روی این موضوع حساب کرده است .
- بله .....البته .
- ناپلئون ژوزفین را به راه و رسم مخصوص خودش دوست دارد و هرگز نمی تواند او را رها کند .
- رها نمی کند ؟ نمی تواند ؟ باورکن نلئون می تواند ....
صدای خش خش لباس در سرتاسر سالن شنیده شد و همه به حال احترام در آمدند . امپراتریس مراجعت کرد و در وسط سالن یک گیلاس شامپانی از سینی که در دست پیشخدمتی بود برداشت و به رئیس تشریفات گفت :
- مجددا می توانیم مراسم تاجگذاری مرا تمرین کنیم .
سپس نزد من و ژولی آمد و در حالی که دو جرعه شامپانی نوشید گفت :
- امشب دایی فش فورا ازدواج من و او را در کلیسای قصر عملی خواهد کرد . راستی ازدواج مجدد پس از نه سال همسری مسخره نیست ؟ مادام مارشال تصمیم گرفتید که گوشواره های زمرد مرا قرض بگیرید ؟
در بین راه که به طرف منزل می رفتم تصمیم گرفتم نگذارم ناپلئون تصمیم خود را عملی نموده و مرا به پوشیدن پیراهن آبی آسمانی مجبور کند . فردا لباس صورتی مرا لوروی تحویل خواهد داد . همسران مارشال ها باید لباس صورتی بپوشند و من با لباس صورتی دستمال ابریشمی ژوزفین را در کلیسا ی نتردام خواهم برد .
ژان در اتاق نهار خوری مانند شیر گرسنه منتظر من بود . به هر حال آن قدر خشمگین بود که مانند شیر گرسنه به نظر می رسید . با خشم سوال کرد :
- چه چیزی باعث تاخیر شما در قصر تویلری شد ؟
- اول به مشاجره بناپارت ها گوش کردم . سپس مراسم تاجگذاری را تمرین نمودیم و وظیفه مخصوصی به من واگذارگردیده . دیگر نباید بین همسران مارشال ها با رقص حرکت کنم . تنها در عقب مورات دستمال ابریشمی ژوزفین را روی کوسن حمل خواهم کرد . آیا راستی این یک افتخار نیست ؟
برنادوت کمی فکر کرد و گفت :
- میل ندارم وظیفه مخصوصی به عهده بگیری . ژوزف و آن رئیس تشریفات نفهم فقط به علت اینکه تو خواهر ژولی هستی این کار را کرده اند .
آهی کشیدم :
- فرقی نمی کند این کار مربوط به ژوزف و رئیس تشریفات نیست . امپراتور میل دارد که من وظیفه خاصی داشته باشم .
هرگز باور نمی کردم که چیزی این قدر او را خشمگین سازد . صدای او تقریبا می لرزید .
- چه گفتی ؟
- میل امپراتور است و کاری از من ساخته نیست .
ژان باتیست چنان فریادی کشید که گیلاس های روی میز صدا کردند و اصولا فکر نمی کردم که این قدر خشمگین است .
- نمی توانم تحمل کنم که زنم خود را به تمام دنیا نمایش دهد .
- چرا اینقدر عصبانی هستی ؟
- تمام مردم تو را به یکدیگر نشان خواهند داد و خواهند گفت این مادام ژان باتیست برنادوت عشق دوران جوانی و نامزد سابق ناپلئون اکنون نیز مانند سابق خود را در این تاج گذاری ظاهر ساخته است و من برنادوت ، وسیله خنده مردم پاریس خواهم بود .
پریشان و وحشت زده با دهانی باز او رانگاه می کردم . هیچ کس مانند من نمی داند که مناسبات او و ناپلئون چقدر تیره است .
چگونه با تصور و احساس دائمی این که ناپلئون به آمال و آرزو های جوانی او خیانت کرده است و زجر می کشد و چگونه با بی صبری منتظر تصویب درخواست خود برای فرماندهی و شغل مستقلی دور از پاریس می باشد و ناپلئون او را در انتظار و انتظار نگه می دارد . ولی من قطعا امید نداشتم که این انتظار او را به صحنه بیچاره کننده حسادت بکشاند . به طرف او رفته و دستم را روی سینه اش گذارده و گفتم :
- ژان باتیست منطقی نیست که هوس ناپلئون تو را پریشان و عصبانی کند .
دستش را به روی پیشانیش گذارد و گفت :
- شما دقیقا می دانید که چه واقعه ای رخ می دهد . خوب می دانید که مردم فکر خواهند کرد ناپلئون الطاف و مراحم مخصوص به نامزد سابق خود عطا کرده ، ولی من شما را مطمئن می سازم که او این نامزدی را مدت ها قبل از یاد برده است . چون مرد هستم می دانم که او گذشته را از خاطر برده . فقط زمان حال توجه او را جلب نموده و عاشق شما است . او می خواهد شما را خرسند سازد تا شما ....
- ژان باتیست ؟!
دستش را از روی پیشانی خود برداشت و آهسته گفت :
- مرا عفو کنید عزیزم . تقصیر شما نیست .
در همین موقع فرناند با ظرف سوپ وارد اتاق شده و آن را روی میز گذارد . آهسته سر جای خود در سر میز غذا نشستیم . دست ژان باتیست که قاشق سوپ را به دهان می برد می لرزید . گفتم :
- در این تاجگذاری شرکت نمی کنم و مریض شده در رختخواب می خوابم .
ژان باتیست جواب نداد و پس از صرف غذا از منزل خارج شد . اکنون پشت میز او نشسته و مشغول نوشتن هستم و می خواهم بدانم که آیا ناپلئون عاشق من است ؟ آیا مجددا خاطره من در مغز او بیدارشده ؟ آن شب بی پایان قبل از اعدام دوک انهین ، باهمان آهنگ و احساسات قبلی خود با من صحبت می کرد . «خانم کلاهتان را بردارید » کمی بعد «اوژنی - اوژنی کوچک من ...» مادموازل ژرژ را تقریبا بیرون کرده بود . ایمان دارم که ناپلئون آن شب نرده باغ مارسی و ستارگان آسمان را که بسیار به ما نزدیک بودند به یاد می آورد . راستی تعجب آور نیست که بناپارت حقیر و کوچک نرده های باغ مارسی دو روز دیگر تاجگذاری نموده و امپراتور فرانسه می شود .
با این ترتیب لحظاتی در زندگی من وجود داشته که به برنادوت متعلق نبوده است .
ساعت اتاق غذاخوری نیمه شب را اعلام داشت . شاید ژان باتیست نزد «مادام روکامیه» رفته است . شوهرم درباره این زن زیاد صحبت می کند . ژولیت روکامیه به یکی از مدیران بانک ها که پیرمرد متمولی است ازدواج نموده و تمام کتاب های منتشر شده و بعضی کتاب های منتشر نشده را می خواند . تمام روز روی دیوان ابریشمی سرخ رنگ دراز کشیده و به اغوا کردن و دزدیدن افکار و احساسات مردان مشهور دلخوش است و لذت می برد . ولی هیچ کدام از آنها را نمی بوسد حتی شوهرش را .
ژان باتیست غالبا با این زن درباره کتاب و موزیک بحث می کند . بعضی مواقع مادام روکامیه کتاب های خسته کننده ای برایم می فرستد و خواهش می کند که شاهکارهای او را بخوانم . من او را بسیار دوست دارم و در عین حال بسیار از او متنفرم .
ساعت یک و نیم نیمه شب است . اکنون ناپلئون و ژوزفین بدون تردید در کلیسا ی تویلری در مقابل دایی فش به زانو در آمده اند و او مراسم ازدواج را اجرا می کند . راستی با چه سادگی می توانم به ژان باتیست بفهمانم که چرا ناپلئون مرا فراموش نمی کند ولی توضیح من باعث رنجش او خواهد شد . من قسمتی از جوانی ناپلئون هستم و هرگز کسی جوانی خود را حتی اگر بسیار کم درباره آن بیاندیشد از خاطر نمی برد . اگر با لباس آبی آسمانی در مراسم تاج گذاری او شرکت کنم و در کلیسا ی نتردام بخرامم چیزی جز خاطرات ناپلئون نیستم . ولی کاملا ممکن است ژان باتیست حق داشته باشد و ناپلئون می خواهد خاطرات جوانی خود را زنده نماید . اظهار عشق ناپلئون مرهمی روی زخم تسکین یافته خواهد بود . فردا با سرماخوردگی شدید به تختخواب پناه خواهم برد و پس فردا هم مریض خواهم بود . خاطرات آبی آسمانی امپراتور دچار عطسه و سرماخودگی شده و معذرت خواهد خواست ...
دیشب ، خیر امروز روی دفتر خاطراتم به خواب رفتم . فقط وقتی از خواب بیدار شدم که یک نفر مرا در بازوانش گرفت و به اتاق خواب برد . سر دوشی های طلایی مانند معمول گونه ام را خراش داد و خواب آلوده گفتم :
- به دیدن دوست ادبی و روحی خود رفته بودی ؟ این ملاقات ها معذبم می کند .
- به اپرا رفته بودم دختر کوچولو ، تنها ، کاملا تنها ، موزیک دلپسندی شنیدم، درشکه را مرخص کردم و قدم زنان به خانه آمدم .
- ژان باتیست تو را می پرستم ، به شدت سرما خورده ام و گلویم درد می کند و نمی توانم در مراسم تاجگذاری امپراتور شرکت نمایم .
- تاثرات مادام برنادوت را به اطلاع امپراتور خواهم رساند .
پس از لحظه ای گفت :
- نباید هرگز فراموش کنی که تو را بی نهایت دوست دارم ، دخترکوچولو می شنوی یا خواب هستی ؟
- خواب می دیدم ، ژان باتیست اگر کسی روی زخمی که سال ها قبل شفا یافته است مرهم بگذارد چه خواهد شد ؟
- به آن شخص خواهند خندید .
- بله به او می خندم ، به او . امپراتور کبیر فرانسه .

********************

پایان فصل هجدهم

R A H A
01-27-2012, 08:54 PM
ناپلئون بناپارت : من همه چیز خود را به گرسنگی و رنجهای جوانی ام مدیونم .

********************
فصل نوزدهم
پاریس ، روز تاجگذاری ناپلئون
دسامبر 1804

********************
تاجگذاری نامزد سابق من به نام امپراتور فرانسه جالب توجه و در عین حال مسخره بود . وقتی ناپلئون روی تخت نشسته و تاج سنگین طلایی را به سر داشت نگاه ما با یکدیگر مصادف شد . من پشت سر امپراتریس درحالی که یک کوسن مخملی که روی آن دستمال ابریشمی بود ایستاده بودم .
حوادث طبق طرح و میل من اجرا نشد . پریروز ژان باتیست به رئیس تشریفات توضیح و اطلاع داد که در کمال یاس و نا امیدی به علت سرماخوردگی شدید و تبی که دارم نخواهم توانست در مراسم تاج گذاری شرکت نمایم این خبر مانند ضربتی به سر رئیس تشریفات فرود آمد . زیرا سایر همسران مارشال ها حتی از تخت خواب مرگ افتان و خیزان در کلیسای نتردام حاضر خواهند شد . چرا من حاضر نشوم ؟ ژان باتیست به رئیس تشریفات که دهان او از تعجب باز بود گفت :
- مادام مارشال موزیک کلیسا را با عطسه هایش قطع و تشریفات را مختل خواهد ساخت .
من عملا تمام روز را در تختخواب به سر بردم . ظهر ژولی از بیماری نابه هنگام من مطلع شد و با نگرانی به دیدنم آمد و شیر گرم و عسل برایم تهیه کرد . راستی خوشمزه بود و من جرات نداشتم به او بگویم که مریض نیستم . ولی دیروز صبح در تخت خواب آن قدر کسل شدم که حد ندارد . لباس پوشیده و به اتاق اوسکار رفتم . من و اوسکار دو نفری یک سرباز گارد ملی را کشتیم . منظورم مجسمه کوچک سرباز گارد ملی است . می خواستیم بدانیم سر سرباز از چه ماده ای ساخته اند . بالاخره متوجه شدیم که سرباز را از خاک اره ساخته اند . خاک اره در کف اتاق پخش شد . من و پسرم با عجله خاک اره ها را جمع کرده و اتاق را تمیز کردیم . اوسکار و من هر دو از ماری که سال به سال نسبت به ما سختگیر تر می شود . می ترسیدیم .
ناگهان در اتاق باز شد و فرناند اعلام کرد که پزشک مخصوص امپراتور برای عیادت آمده است . قبل از آن که بتوانم بگویم که ایشان را در اتاق خوابم خواهم پذیرفت فرناند دیوانه دکتر کورویسار را به اتاق اوسکار هدایت کرد . دکتر کورویسار کیف سیاهش را روی زین است چوبی اوسکارگذارد و در مقابل من خم شد و گفت :
- اعلیحضرت امپراتور به من امر کرده اند که جویای حال مادام مارشال بشوم . بسیار خوشحالم که می توانم سلامتی شما را به اطلاع ایشان برسانم .
در کمال نا امیدی گفتم :
- دکتر هنوز بسیار ضعیفم .
دکتر کورویسار ابروهای سه گوش عجیب خود را که گویی با چسب به پیشانی او چسبانیده اند بالا کشید و گفت :
- با حس تشخیص طبی که در من وجود دارد می دانم که مادام مارشال قدرت کافی برای حمل دستمال ابریشمی علیاحضرت امپراتریس را دارند ....
مجددا خم شد و بدون هیچ علامت لبخند و صمیمیت به صحبت خود ادامه داد :
- اعلیحضرت امپراتور دستورات اکید به من داده اند .
آب دهانم را فرو دادم و دریافتم که ناپلئون با یک حرکت نوک قلم قادر است ژان باتیست را خلع درجه کند . متوجه شدم که ما چقدر زبون و ناتوان هستیم . گفتم :
- اگر شما صلاح بدانید و اجازه بدهید ....
دکتر کورویسار روی دستم خم شد و مشتاقانه جواب داد :
- مادام من مخصوصا تاکید می کنم که در تاج گذاری شرکت نمایید .
سپس کیفش را برداشت و از اتاق خارج شد .
بعد از ظهر لوروی لباس صورتی و پر شتر مرغ که باید موهایم را با آن بیارایم تحویل داد . ساعت شش بعد از ظهر غرش توپ پنجره های اتاق را به لرزه در آورد با عجله به آشپزخانه دویدم و از فرناند علت را پرسیدم :
- توپ ها از حالا تا نیمه شب هر ساعت برای احترام و به مناسبت تاجگذاری شلیک خواهند شد و در هر میدان چراغ بنگال خواهند افروخت . باید اوسکار را به شهر ببریم تا چراغ ها و جشن ها را ببیند .
فرناند با اشتیاق وافر به تمیز کردن شمشیر ژان باتیست پرداخت و جواب دادم :
- برف به شدت می بارد و امروز صبح بچه کسل بود .
به اتاق اوسکار رفتم . بچه ام را روی زانو گرفته و نزدیک پنجره نشستم . هوا تاریک شده بود . با وجود این از روشن کردن شمع خود داری کردم . من و اوسکار قطعات کوچک برف را که در زیر نور چراغ می رقصیدند تماشا می کردیم . به اوسکار گفتم :
- شهری وجود دارد که در آنجا هنگام زمستان ماه ها برف می بارد . ماه ها و نه مانند اینجا روزها . در آنجا آسمان همیشه مانند ملافه که تازه شسته باشند سفید است .
- آن وقت ؟
- همین ؟
- گمان کردم قصه تازه ای برایم می گویید .
- قصه نیست صحت دارد .
- اسم آن شهر چیست ؟
- استکهلم .
- مادر استکهلم کجاست ؟
- خیلی دور گمان می کنم نزدیک قطب شمال باشد .
- آیا استکهلم به امپراتور تعلق دارد ؟
- خیر اوسکار ، استکهلم برای خودش پادشاه دارد .
- اسم او چیست ؟
- نمی دانم عزیزم .
مجددا توپ ها به صدا در آمدند . اوسکار ترسید ، دستش را در گردنم حلقه کرد .
- اوسکار تو نباید بترسی ، این صدای توپ ها است که به امپراتور سلام می کند .
اوسکار به من نگاه کرد .
- مادر من از توپ نمی ترسم . یک روز من هم مثل پاپا ، مارشال فرانسه خواهم بود .
به قطعات برف نگریستم . این قطعات برف خاطره پرسن را در من زنده می کند . گفتم :
- اوسکار شاید مثل پدربزرگت یک تاجر خوب و با شرافت ابریشم بشوی .
- ولی می خواهم یک مارشال و یا یک گروهبان باشم . پدر گفت که گروهبان بوده . فرناند هم همینطور .
چیزی باعث تحریک احساسات او شده و موضوع مهمی به نظرش رسیده بود و مجددا گفت :
- فرناند می گوید که من فردا می توانم با او به جشن تاجگذاری بروم ...
- اوه ....خیر اوسکار . بچه ها اجازه ندارند وارد کلیسا شوند . برای شما دعوت نامه ورود به کلیسا نفرستاده اند .
- اما من و فرناند جلو در کلیسا خواهیم ایستاد و همه چیز را تماشا خواهیم کرد . فرناند می گوید امپراتور و خاله ژولی را خواهیم دید .
- اوسکار هوا خیلی سرد است .و در آن انبوه جمعیت آقا کوچولویی مثل تو «له » خواهد شد .
- مادر خواهش می کنم ... مادر خواهش می کنم اجازه بدهید .
- همه چیز را برایت تعریف خواهم کرد . قول می دهم .
دو دست کوچک او در گردنم حلقه شده و از او بوسه ی شیرین خیلی مرطوبی گرفتم .
- مادر خواهش می کنم . اگر قول بدهم که هر روز تمام شیرم را بخورم اجازه می دهی بروم ؟
- اوسکار راستی نمی توانی بروی . هوا سرد است به علاوه هنوز هم سرفه می کنی عزیزم فکر کن....
- مادر اگر تمام آن بطری شربت تلخ سینه را بخورم می توانم بروم ؟
برای آن که فکر او را منحرف کرده باشم گفتم :
- در شهر استکهلم نزدیک قطب شمال رودخانه بزرگی است که همیشه قطعات بزرگ و سبز رنگ یخ روی آن حرکت می کند .
اوسکار با گریه گفت :
- مادر می خواهم تاج گذاری را ببینم .
صدای خود را شنیدم که می گفت :
- وقتی بزرگ شدی ممکن است در یک تاجگذاری شرکت کنی .
اوسکار با شک و تردید پرسید :
- مگر ممکن است که امپراتور مجددا هم تاجگذاری کند ؟
- نه ... ولی در یک تاج گذاری دیگری شرکت خواهیم کرد . اوسکار ، من و تو هر دو به آن تاج گذاری خواهیم رفت . مادر به تو قول می دهد و آن تاجگذاری از تاجگذاری فردا بهتر و قشنگ تر خواهد بود . باور کن قشنگ تر و عالی تر .
صدای ماری در تاریکی شب و از پشت سر ما شنیده شد .
- مادام مارشال نباید چنین داستان هایی برای کودک بگویید اوسکار بیایید حالا باید شیر و آن دوای خوب سرفه را که عمو دکتر داده است بخورید .
ماری شمع های اتاق اوسکار را روشن کرد و من از پنجره کنار رفتم دیگر نمی توانستم رقص برف ها را ببینم . کمی بعد ژان باتیست به اتاق اوسکار آمد تا به او شب بخیر بگوید . اوسکار بلافاصله به او شکایت کرد .
- مادر اجازه نمی دهد که من جلو کلیسا بایستم تا بتوانم امپراتور و تاجش را تماشا کنم .
- من هم اجازه نمی دهم .
- مادر می گوید وقتی بزرگ شدم مرا به یک تاج گذاری دیگر خواهد برد . پدر شما هم خواهید آمد .
شوهرم سوال کرد :
- ان وقت کی تاجگذاری خواهد کرد ؟!
اوسکار با خشونت از من پرسید :
- مادر کی تاجگذاری خواهد کرد ؟
و چون نمی دانستم چه بگویم قیافه اسرار آمیزی به خود گرفتم و گفتم :
- نمی گویم چه شخصی تاجگذاری می کند می خواهم باعث تعجب تو شود . شب بخیر اوسکار . خوب بخواب .
ژان باتیست با دقت پتو را دور پسرمان پیچید و شمع ها را خاموش کرد .
برای اولین مرتبه پس از چندین سال غذای شب را من تهیه کردم . ماری ، فرناند و خدمه آشپزخانه همه بیرون رفته بودند . تماشاخانه ها نمایش مجانی می دادند . ایوت ندیمه جدید من ظهر امروز رفته بود . ژولی برایم توضیح داده بود که همسر یک مارشال نمیتواند و نباید شخصا موهایش را شانه و مرتب نماید حتی یک دکمه بدوزد . بالاخره ناچار شدم ایوت را استخدام کنم . ایوت سابقا قبل از انقلاب موهای یک دوشس را آرایش می کرده و خود را بالاتر از من می داند .
پس از صرف غذا به آشپزخانه رفتیم ، من ظرف ها را شستم و مارشال من پیشبند ماری را جلو سینه اش بست و ظرف هارا خشک کرد و با لبخند گفت :
- من همیشه به مادرم در کارهای خانه کمک می کردم . راستی گیلاس های کریستال ما را خیلی دوست داشت .
سپس خنده او برطرف گردید و به صحبت ادامه داد :
- ژوزف به من گفت که پزشک مخصوص امپراتور برای دیدن شما آمده بود .
آهی کشیده و گفتم :
- در این شهر همه از کار یکدیگر باخبرند و به کار هم دخالت می کنند .
- نه .... همه چیز .... ولی امپراتور خیلی چیزها درباره بسیاری از مردم می داند .... این سیستم مخصوص اوست .
به محض اینکه به خواب رفتم مجددا صدای غرش توپ بلند شد . راستی بسیار خوشحال بودم ، راستی چه خوب بود اگر یک خانه ییلاقی کوچک در مارسی داشتم . یک خانه کوچک و یک آشپزخانه ظریف و قشنگ ، ولی نه ناپلئون امپرتور و نه برنادوت مارشال توجهی به آشپزخانه ندارند .
از خواب بیدار شدم . زیرا ژان باتیست مرا تکان می داد . با خستگی پرسیدم :
- آیا باید زود از خواب بیدار شویم ؟
سعی کردم به خاطر بیاورم .
- من و اوسکار به یک تاج گذاری رفتیم .
سعی کردم خوابی که دیده ام مجددا به خاطر بیاورم و گفتم :
- خواب دیدم که من و اوسکار به جشن تاجگذاری رفته ایم . باید به کلیسا داخل می شدیم ولی آن قدر جمعیت در مقابل کلیسا بود که قادر به حرکت نبودیم . مردم ما را دائما فشار می دادند . ازدحام جمعیت رفته رفته بیشتر می شد . دست اوسکار را در دست داشتم ناگهان تمام جمعیت ناپدید گردید ، ولی گروه انبوهی مرغ در اطراف ما پراکنده بود و از میان پاهای ما می دویدند و قد قد می کردند .
به ژان باتیست نزدیک تر شدم . با صدایی نرم و تسکین دهنده پرسید :
- تاجگذاری مجللی بود ؟
- بسیار بد .... این مرغ و خروس ها درست مانند اشخاص عصبانی قدقد می کردند و بدتر از همه تاج ها بودند .
- تاج ؟
- بله من و اوسکار هرکدام تاج سنگینی به سر داشتیم . من به زحمت می توانستم سرم را بالا نگه دارم . می دانستم که اگر سرم را حرکت دهم تاجم خواهد افتاد . ولی اوسکار بله تاج اوسکار برای او خیلی سنگین بود و گردن کوچک و ظریف او قدرت تحمل این بار سنگین را نداشت و می ترسیدم طفلک به زمین بیفتد و آن وقت تو مرا از خواب بیدار کردی ، راستی خواب وحشتناکی بود .
ژان باتیست دستش را زیر سرم گذارد و مرا به طرف خود کشید و گفت :
- البته برای تو طبیعی است که خواب تاجگذاری بیینی زیرا دو ساعت دیگر باید لباس بپوشیم و به کلیسای نتردام برویم . ولی مفهوم مرغ ها چه بوده ؟
- جواب ندادم و سعی کردم مجددا به خواب بروم و این رویای وحشتناک را فراموش کنم .
برف قطع شده ولی هوا از شب قبل سردتر بود . ما بعدا شنیدیم که مردم پاریس از ساعت پنج صبح در مقابل کلیسا ی نتردام و در مسیر کالسکه طلایی امپراتور و امپراتریس و خانواده امپراتوری صف کشیده و در انتظار بوده اند . من و ژان باتیست باید به کلیسای نتردام در محلی که برای تشکیل صفوف تشریفات تاجگذاری درنظر گرفته اند برویم .
هنگامی که فرناند ژان باتیست را در پوشیدن لباسش کمک کرده و دکمه های طلایی او را برای آخرین بار با پارچه تمیز می کرد ایوت هم مشغول آرایش موی سرم بود . در مقابل میز توالتم نشسته بودم و ایوت پر سفید شتر مرغ را روی کلاهم نصب می کرد . با وحشت در آینه نگریستم مانند اسب های سیرک شده بودم . هرچند دقیقه ژان باتیست از اتاق دیگر صدا می کرد :
- دزیره هنوز حاضر نیستی ؟
این پر های لعنتی شتر مرغ روی سرم نخواهد ایستاد . بالاخره ماری در را باز کرد .
- این بسته هم اکنون از دربار امپراتوری به وسیله یکی از مستخدمین تحویل گردیده .
ایوت بسته را گرفته و جلوی من روی میز گذارد . ماری طبعا از اتاق خارج نشد و خیره به آن جعبه کوچک چرمی نگاه می کرد . کاغذ دور جعبه را باز کردم . ژان باتیست ، فرناند را به کناری زد و پشت سرم ایستاد . سرم را بلند کردم . نگاهم با چشمان او در آینه توالت مصادف شد . ناپلئون محققا عمل وحشتناکی انجام داده که باعث خشم و غضب شوهرم خواهد شد . دستم می لرزید و نمی توانستم جعبه را باز کنم . ژان باتیست گفت :
- بگذار من باز کنم .
سپس دکمه کوچک درب آن را فشار داد و در جعبه چرمی بالا پرید .
ایوت گفت :
- اوه
ماری ناله کرد :
- هوم
فرناند فریاد کوچکی کشید . در داخل جعبه جواهر نشان طلا که روی آن عقابی با بال های گشوده حک شده بود دیده میشد . چشمانم از حدقه در آمده بود ژان باتیست فرمان داد :
- در جعبه را باز کنید .
با تردید جعبه را برداشتم . نمی دانستم چگونه آن را بار کنم . بالاخره دو طرف بال های گشوده عقاب را بین انگشتانم گرفته فشار دادم . درب جعبه باز شد . داخل جعبه با مخمل سرخ پوشش یافته و روی آن سکه های طلا می درخشید . دور خود چرخیده و به ژان باتیست نگاه کردم و پرسیدم :
- می فهمی منظورش چیست ؟
جوابی نداد . ژان باتیست چنان خشمگین بود که گویی مار گزنده ای دیده است . از خشم و غضب رنگ او سفید شده بود . آهسته گفتم :
- فرانک طلا است .
سپس بدون تفکر اولین سکه را برداشتم و در بین انگشتانم گرفته و بقیه را روی میز توالت بین جعبه پودر ، شانه سر، برس مو و جواهراتم پخش کردم . صدای خشکی به گوشم رسید . یک صفحه کاغذ در بین سکه ها ی طلا دیده می شد آن را برداشتم . نامه خط ناپلئون بود . حروف نامه در مقابل چشمانم می رقصیدند و بالاخره کلمات و جملات را تشکیل دادند . این طور نوشته بود :
- «مادام مارشال . شما در مارسی با لطفی که به من داشتید ذخیره مخفی خود را به من قرض دادید تا بتوانم به پاریس عزیمت نمایم . این مسافرت باعث خوشبختی من بوده است . اگر چه حضور امروز شما اجباری است ولی باعث خرسندی من است . تشکرات مرا بپذیرید . در خاتمه ، مبلغی که به شما مقروضم نود و هشت فرانک است . »
گفتم :
- ژان باتیست این نود و هشت فرانک طلا است .
وقتی لبخند ژان باتیست را دیدم خاطرم تسکین یافت و با عجله گفتم :
- من پول جیبم را ذخیره کرده بودم تا بتوانم برای امپراتور اونیفورم تازه تهیه کنم . زیرا لباس او کهنه و مندرس بود . ولی او برای پرداخت قروض خود و کرایه مخارج هتل ژونو و مارمون احتیاج به پول داشت .
کمی قبل از ساعت نه در محل مقرر درکلیسا نتردام وارد شدیم . ما را به اتاق وسیعی در طبقه بالا هدایت کردند . در آنجا سایر مارشال ها و همسران آنها را ملاقات کردیم . قهوه گرم برایمان آوردند همه در جلو پنجره مشرف به در ورودی کلیسا ی نتردام جمع شدیم درجلو کلیسا ازدحام جمعیت وجود داشت و جمعیت مانند دریا موج میزد . شش گردان پیاده نارنجک انداز با کمک سوار نظام گارد امپراتوری در حفظ نظم کوشش می کردند .
درهای کلیسا برای ورود مهمانان و مدعوین باز بود . داخل کلیسا هنوز عده ای با سرعت تب آلود مشغول تکمیل تزیینات بودند . ردیف های دو نفری سربازان گارد ملی جمعیت کنجکاو را به عقب می زدند . مارشال مورات که فرماندار نظامی پاریس و مسئول نظم و آرامش است به شوهرم گفت که هشتاد هزار نفر برای حفظ نظم مراسم تاجگذاری امپراتور مشغول انجام وظیفه هستند . پلیس تمام درشکه ها را که از جهات مختلف به طرف کلیسا می آمدند متوقف می ساخت تا آقایان و خانم هایی که مخصوصا در این مراسم دعوت دارند پیاده به کلیسا بروند . فقط اشخاصی که مانند مارشال ها و همسران آنها وظایفی در مراسم تاجگذاری به عهده داشتند مجاز بودند با درشکه تا مقابل در کلیسا بروند . سایر مدعوین ناچار بودند بدون پالتو در هوای سرد این مسافت طولانی را با پیراهن ابریشمی نازک طی کنند . فقط دیدن این منظره باعث تشنج می شد . ولی موضوع مسخره و قابل توجهی رخ داد گروهی از مدعوین زیبا و خوشبخت در بین راه با قضات دادگاه عالی برخوردند .
این قضات که لباس های بلند سرخ پوشیده بودند با احترام لباس های ماهوت سرخ رنگ خود را باز نمودند و این خانم های لخت و لرزان در کمال احترام به زیر لباس های آنان پناه بردند . با وجودی که پنجره ها بسته بود صدای خنده جمعیت را که به این گروه می خندیدند می شنیدم . به هر صورت چند کالسکه که حامل شاهزادگان کشورهای خارجی بودند تا جلو در کلیسا آمدند آنها مدعوین افتخاری بودند .
ژان باتیست آهسته گفت :
- ناپلئون تمام مخارج این شاهزادگان را می پردازد . آن اولی شاهزاده مارگراو Margrave از بادن آمده است . آن دیگری شاهزاده هس دار مشتات Hesse-darmstadt است . آن یکی پشت سر او شاهزاده هس هومبورک Hesse-Homburg است .
ژان باتیست این اسامی مشکل آلمانی را آن قدر به راحتی تلفظ می کند که مایه تعجب است ، چطور یاد گرفته ؟
از کنارپنجره به عقب رفته و کنار بخاری ایستادم و توانستم یک فنجان قهوه دیگر به دست بیاورم . در همین موقع مشاجره ای نزدیک در اتاق ادامه داشت . ولی من مخصوصا توجهی به آن نداشتم تا بالاخره مادام لان به طرف من آمده و گفت :
- مادام برنادوت بسیارعزیز ! این مشاجره مربوط به شماست .

R A H A
01-27-2012, 08:55 PM
ناپلئون بناپارت : هیچ کاری خوب انجام نمی گیرد مگر آنکه انسان خودش آن را به انجام برساند .

*********************
مردی که لباس قهوه ای سوخته و کراوات ابریشمی نامرتبی داشت با نگهبان در اتاق مشغول مشاجره بود و می گفت :
- بگذارید داخل شوم . می خواهم خواهر کوچکم مادام برنادوت ، اوژنی را ببینم . در حالی که دست اتیین را گرفته به داخل اتاق می کشیدم به نگهبان گفتم :
- گوش کن ، چرا نمی گذاری برادرم داخل شود ؟
نگهبان زیر لب غرغر کرد :
- دستور داده اند که فقط به آقایان و خانم هایی که در مراسم تاجگذاری شرکت دارند اجازه ورود بدهیم .
ژان باتیست را صدا کردم و اتیین را که عرق می ریخت داخل یک صندلی راحتی نشانیدیم . برادرم شب و روز بدون توقف از ژنوا به پاریس مسافرت کره بود تا در مراسم تاجگذاری شرکت نماید . اتیین گفت :
- اوژنی می دانی که من چقدر به امپراتور نزدیکم . او رفیق جوانی من است مردی است که من سالیان دراز به او امیدوار بوده ام .
اتیین ساکت شد تا نفسش را تازه کند . راستی بیچاره به نظر می رسید .
- پس چه چیزی تو را عذاب می دهد و ناراحتت می کند . دوست دوران جوانیت چند لحظه دیگر تاجگذاری می کند و امپراتور فرانسه است . دیگر چه می خواهی؟
- تاثر و اندوهم از این بود که مبادا نتوانم در مراسم تاجگذاری شرکت نمایم .
ژان باتیست با خنده رویی گفت :
- برادر زن عزیز شما باید زودتر به پاریس می آمدید . قبلا کلیه مدعوین را مورد توجه قرارداده و اشخاص را انتخاب نموده و برای آنها دعوت نامه فرستاده اند .
اتیین که کمی چاق شده بود ابروهای خود را بالا کشید و گفت :
- در این هوای سرد و کثیف درشکه من حتی بیش از حد معمول تاخیر داشت .
آهسته به ژان باتیست گفتم :
- کاری از ما ساخته نیست شاید ژوزف بتواند به او کمکی کند .
اتیین با نا امیدی گفت :
- ژوزف در قصر تویلری و نزد امپراتور است و به من گفته اند که هیچ کس را ملاقات نخواهد کرد .
در حالی که سعی می کردم او را آرام کنم آهسته گفتم :
- گوش کن اتیین تو هرگز ناپلئون را دوست نداشتی و نباید زیاد برای مراسم تاجگذاری او خودت را رنج بدهی .
اتیین راستی با این حرف من از کوره در رفت :
- چطور چنین چیزی را می توانی بگویی فراموش کرده ای که در مارسی من نزدیک ترین دوست مورد اعتماد امپراتور بوده ام ؟
- خوب می دانم وقتی که من و ناپلئون نامزد شدیم تو خشمگین و وحشت زده بودی . در همین موقع ژان باتیست به پشت اتیین زده و گفت :
- راستی ؟ شما با این نامزدی مخالفت کردید ؟ برادر زن عزیز تو مردی هستی که از صمیم قلب دوستت دارم . حتی اگر قرار باشد که در این کلیسای مملو از جمعیت تو را روی زانویم بنشانم خواهم نشاند و برایت در کلیسا محلی تهیه خواهم کرد .
و بلافاصله برگشت و صدا زد :
- ژونو ، برثیه ، بیاید ، ما باید برای آقای اتیین کلاری در طبقه اول کلیسا محلی پیدا کنیم ، موقعیت های مشکل تر از این در میدان جنگ داشته ایم .
با این ترتیب برادرم را از پنجره دیدم که بین اونیفورم سه نفر مارشال مخفی شده و از درب بزرگ کلیسا وارد شد . پس از چند لحظه این سه مارشال مراجعت کردند و گزارش کردند که اتیین در لژ کور دیپلماتیک جای گرفته . ژان باتیست اظهار داشت :
- اتیین در کنار وزیر مختار عثمانی که عمامه سبز داشت نشسته و ....
ژان باتیست ساکت گردید . پاپ و سران مذهبی از دور ظاهر شدند . یک گردان پیاده در جلو ، پاپ و سران مذهبی در وسط و در عقب آنها گارد سوییس با شکوه و جلال در حرکت بودند . بلافاصله پس از گردان پیاده کشیشی روی قاطر نشسته و صلیب بزرگی را مانند پرچم با دو دست گرفته بود . مارشال برثیه گفت :
- مجبور بودند قاطر را کرایه کنند و به طوری که رئیس تشریفات می گوید روزانه شصت و هفت فرانک کرایه آن است .
در پشت سر کشیش حامل صلیب ، عرابه پونتیف ظاهر گردید . ارابه او را هشت اسب کبود می کشیدند . ما بلافاصله درشکه امپراتور را شناختیم . امپراتور درشکه اش را در اختیار پاپ گذارده بود . پاپ به قصر کاهنین همان جایی که ما بودیم آمد . ولی متاسفانه نتوانستیم به او خوش آمد بگوییم . پاپ لباس های خود را در اتاق های طبقه پایین گذارده و قصر را ترک کرد و درحالی که در جلوی عالیقدر ترین مردان مذهبی کلیسا قرار داشت آهسته به طرف آستانه وسیع کلیسا ی نتردام حرکت کرد .
یک نفر پنجره ها را باز کرد . دریای جمعیت سکوت مطلق اختیار کرده بود . چند نفر زن در مقابل او زانو زدند در صورتی که غالب مردان حتی کلاه خود را برنداشته بودند . ناگهان پاپ ایستاد و چیزی به مرد جوانی گفت و درحالی که سرش را بالا گرفته بود علامت صلیب را روی خود کشید . بعد ها فهمیدیم که پاپ پل هفتم متوجه آن جوان و سایر مردان که بی حرکت ایستاده بودند شد و با لبخند گفته بود :
- معتقدم که دعا کردن به پیرمرد مقدس ضرر به کسی نمی رساند .
پاپ دو بار دیگر در هوای سرد و یخبندان علامت صلیب را کشید و سپس صورت سفید او در آستانه کلیسا از نظر مخفی گردید و پشت سر او کاردینال ها برحسب درجه و ارشدیت مانند موج قرمزی داخل کلیسا شدند . سوال کردم :
- اکنون در کلیسا چه خبر است ؟
یک نفر برایم توضیح داد که با ورود پاپ به کلیسا خوانندگان کلیسا ی امپراتوری شروع به خواندن دعا خواهند کرد و پاپ روی تختی در سمت چپ محراب کلیسا جلوس خواهد کرد . همان شخص گفت :
- اکنون موقع ورود امپراتور است .
ولی امپراتور ، بله او ، تمام مردم پاریس و هنگ های پیاده و سواره ، مهمانان عالیقدر و سران کلیسا ی رم را یک ساعت تمام دیگر در انتظار گذاشت .
بالاخره شلیک توپخانه حرکت امپراتور را از قصر تویلری اعلام کرد . نمی دانم چرا ولی ناگهان همه ما ساکت شدیم . بدون گفتن کلمه ای به طبقه اول قصر رهبانان رفته و در مقابل آینه های بزرگ قرار گرفتیم . مارشال ها لباس و نشان و حمایل خود را یک مرتبه دیگر بازدید و مرتب نمودند . مستخدمین شنل های آبی مارشال ها را آوردند . هریک شنل خود را روی شانه انداخت . من صورتم را پودر زدم . آن قدر تهییج شده بودم که دستم می لرزید .
صدای شیپور ها کم کم از دور سپس نزدیک و خیلی نزدیک شنیده می شد و فریاد غوغای «زنده باد امپراتور» فضا را می لرزانید .
اول مارشال مورات فرمانده پاریس که لباس او غرق در طلا بود سوار است ظاهر گردید . پشت سر او سربازان سوار نظام و سپس پشت سر آنها منادیان سوار ظاهر گردیدند . آنها لباس مخمل سفید که با عقاب های طلایی تزیین شده بود دربر داشته و پرچم هایی که با زنبور گلدوزی شده بود در دست داشتند . دیدن این منظره چنان مرا مبهوت کرد که فورا به خاطر آوردم که مقرری روزانه ام را برای خرید یک دست لباس مناسب برای او ذخیره کردم زیرا لباس او بسیار ژنده بود . ارابه های طلایی که هر کدام با شش اسب سفید کشیده می شد یکی پس از دیگری می گذشتند . در درشکه اول دسپرو ، رئیس تشریفات و در درشکه دوم آجودان و سپس وزرا عبور کردند . سپس درشکه ای که با زنبور های طلایی زینت داده شده بود ظاهر گردید . شاهزاده خانم ها ی فامیل امپراتوری در آن سوار بودند . شاهزاده خانم ها همگی لباس سفید در بر و نیمتاج به سر داشتند . ژولی فورا نزد من آمد ، دستم را فشار داد و درست با آهنگ و ژست مادر فقیدم گفت :
- خدا کند همه چیز به خوبی برگذارشود .
- بله ولی نیم تاجت را مرتب کن کج شده .
ارابه امپراتور مانند آفتابی که ناگهان از پس ابرهای تیره زمستانی ظاهر گردد از دور نمایان شد . تمام این ارابه از ورقه طلا پوشیده شده و با مدال های برنزی که هر کدام معرف استان های فرانسه بود تزیین گردیده و این مدال ها با برگ خرمای طلایی به یکدیگر متصل شده بودند . روی سقف ارابه چهار عقاب عظیم با بال ها ی گشوده می درخشید و در بین چنگال های تیز آنها شاخه ای از برگ زیتون دیده می شد و در بین این چهار عقاب یک تاج طلایی قرار داشت . هشت اسب سفید که سر آنها با پرهای سفید تزیین شده بود ارابه را می کشیدند . ارابه در مقابل قصر رهبانان متوقف گردید .
همه به خارج قصر رفته و فورا صف آرایی کردیم .
ناپلئون در سمت راست ارابه نشسته و لباس مخمل سرخ به تن داشت . وقتی از ارابه فرود آمد دیدیم که شلوار سواری و جوراب ابریشمی سفیدی که با جواهر آرایش شده بود پوشیده است . در این لباس بسیار عجیب به نظر می رسید . مانند ستاره اپرا که پای کوتاهی داشته باشد جلوه می کرد . ولی چرا شلوار اسپانیایی به پا داشت ؟ ناپلئون و شلوار سواری ؟
امپراتریس در طرف چپ ارابه نشسته و زیبا تر از همیشه جلوه می نمود . روی موهای مجعد کودکانه اش بزرگترین الماسی که تاکنون دیده ام می درخشید . ژوزفین سرخاب زیادی مالیده بود . فورا متوجه شدم که تبسم او درخشنده و شاداب است . تبسم جوان پر لطف و نشاطی که فقط از قلبی خندان سرچشمه می گیرد بر لب داشت . دیگر موضوعی که باعث کدورت خاطر او باشد وجود نداشت .
وقتی ژوزف و لویی که هر دو در ارابه امپراتوری و در مقابل ناپلئون نشسته بودند از کنار من عبور کردند تصور کردم که چشمانم اشتباه کرده اند . آنها به طرز عجیبی خود را آراسته بودند . سر تا پا سفید بودند . کفش های ساتن سفید که با گل های صورتی آرایش شده بود به پا داشتند . متوجه شدم که شکم ژوزف کمی جلو آمده و وقتی راه می رفت حرکات او بی شباهت به حرکات اسب چوبی اوسکار که به تازگی آن را رنگ کرده بودیم نبود . هنگامی که لویی وارد شد عبوس و گرفته به نظر می رسید .
ناپلئون و ژوزفین در قصر تویلری با عجله لباس تاج گذاری خود را دربر کردند . برای مدت یک لحظه لبان ژوزفین به علت سنگینی لباس صورتی رنگ تاجگذاریش منقبض گردید . ولی فورا ژولی ، هورتنس ، الیزا ، پولت و کارولین دنباله لباس را به دست گرفتند و ژوزفین نفس عمیقی کشید . و تسکین یافت . پس آنکه ناپلئون دستکشی را که با یراق روی آن گلدوزی شده بود با زحمت به دست کرد برای اولین مرتبه به طرف ما متوجه شده و گفت :
- آیا می توانیم شروع کنیم ؟
رئیس تشریفات قبلا وسایل مخصوص هریک را بین ما تقسیم کرده و اکنون در انتظار علامت او بودیم تا وضعیتی را که قبلا تمرین کرده بودیم اتخاذ کنیم . ولی این علامت داده نشد . رئیس تشریفات آهسته چیزی در گوش ژوزف گفت و ژوزف شانه های خود را بالا انداخت . ناپلئون در مقابل آینه خود را برانداز می کرد . صورتش منقبض بود ، چشم های او که با تنقید و مخالفت به شکل و شمایل خود در آینه می نگریست تنگ شده بودند . ناپلئون در آینه مرد کاملا متوسط القامه ای را می دید که یقه پوست خز لباس تاجگذاریش تا زیرگوشش می رسید .... «تاج فرانسه در آب راه افتاده فقط یک نفر باید خم شود و آن را بردارد....»بله ناپلئون خم شده و تاج فرانسه را از منجلاب برداشته بود . تاج امپراتوری .
ایستادن و انتظار بدون هدف و نجوای توام با اضطراب ما مرا به یاد تشیع جنازه می انداخت . به ژان باتیست نگاه کردم او بین سایر مارشال ها ایستاده و یک کوسن مخملی که روی آن زنجیر نشان لوژیون دونور می درخشید ، در دست داشت . او باید این زنجیر و نشان را روی کوسن در این تشریفات حمل می کرد . شوهرم متفکرانه لب زیرین خود را می گزید . با خود اندیشیدم که ما اکنون جمهوری را به طرف گورستان می بریم . پدر جان پسرت اتیین دعوت نامه ای برای این مراسم به دست آورده . دخترت ژولی شاهزاده شده و نیمتاج به سر دارد ...
ناپلئون با بی صبری گفت :
- منتظر چه هستیم دسپرو ....؟
- قربان مقرر داشته بودید که مادام مادر در جلو حرکت کنند و ایشان ....
لویی درحالیکه خنده شیطنت آمیز حاکی از خوشحالی بر لب داشت گفت :
- مادر هنوز به پاریس نرسیده .
ناپلئون قاصد پشت سر قاصد به ایتالیا فرستاده و از مادرش درخواست کرده بود که برای مراسم تاجگذاری او در پاریس حاضر شود . بالاخره مادام لتیزیا نتوانسته بود این اصرار را نادیده بگیرد . پسر تبعید شده اش را ترک کرد و به پاریس عزیمت کرد . ولی هنوز وارد نشده بود . ناپلئون بدون تاثر گفت :
- ما از غبیت مادرمان بسیار متاسفیم دسپرو ما به کلیسا خواهیم رفت .
شیپور ها به صدا در آمدند . منادیان با لباس سفید پر از یراق آهسته باشکوه و جلال به طرف کلیسا رهسپار گردیدند . مستخدمین جوان با لباس سبز رنگ چسبیده به منادیان راه می پیمودند . پشت سر آنها دسپرو رئیس تشریفات در حرکت بود و بلا فاصله همسران مارشال ها جفت جفت مانند عروسک های زیبا راست و محکم پیش می رفتند . پس از آن سروریه که حامل کوسنی که انگشتر امپراتریس روی آن بود عبور کرد . پس از او مورات تاج امپراتریس را حمل می کرد . وقتی من پشت سر مورات به راه افتادم هوا بسیار سرد و یخبندان بود . دست خود را جلو کشیده و کوسنی را که روی دستمال ابریشمی امپراتریس بود حمل می کردم و گویی قربانی ناقابلی به یکی از خدایان تقدیم می کنم . از بین جمعیت که در جلو آنها ردیف مستحکم و غیر قابل نفوذ سربازان ایستاده بودند عبور کردم . گاه گاه فریاد «زنده باد برنادوت » شنیده می شد . دائما به جلو خود ، پشت مورات که با زردوزی پوشیده شده بود نگاه می کردم . هنگامی که دستمال ژوزفین را در زیرگنبد نتردام حمل می کردم صدای موزیک ارگ و عطر ملایمی در فضا موج میزد .
تا مقابل گروه آوازخوانان کلیسا ی امپراتوری پیش رفتیم . در آنجا مورات متوقف شد و در یک طرف ایستاد . محراب و دو تخت طلایی را دیدم که در تخت سمت چپ پیرمردی با لباس سفید راست و بی حرکت مانند مجسمه نشسته بود پاپ پل هفتم در حدود دو ساعت در انتظار ناپلئون بوده است .
از پله بالا رفتم و در پهلوی مورات ایستادم و به اطراف نگریستم . ژوزفین را با چشمانی که در اثر اشک می درخشید و لبخندی بر لب داشت دیدم که آهسته به طرف محراب پیش می آمد . او در جلو اولین پله یک تخت دو نفری و در سمت راست محراب متوقف شد . در مقابل من شاهزادگان فامیل امپراتوری در حالی که دنباله پیراهن تاجگذاری امپراتریس را در دست داشتند ایستادند .
سر خود را برای دیدن ورود ناپلئون برگردانیدم . اول کلرمن تاج بزرگ امپراتور ، بعد از او پرینیون با علامت خانوادگی ناپلئون پشت سر او لوفبور با شمشیر شارلمانی ، پس از او ژان باتیست با زنجیر لوژیون دونور ، بعد از او اوژن دو بوهارنه با انگشتر ناپلئون و در آخر برثیه با لباس امپراتور و تالیران لنگ ، وزیر امور خارجه با یک سبد طلایی که امپراتور لباس خود را در جریان تشریفات تاجگذاری در آن خواهد انداخت حرکت می کردند .
آهنگ مهییج مارسیز در فضای کلیسا با فتح و پیروزی منعکس گردید . ناپلئون آهسته درحالی که ژوزف و لویی دنباله لباس تاجگذاری صورتی رنگ او را در دست داشتند به طرف محراب در حرکت بود . بالاخره ناپلئون کنار ژوزفین قرارگرفت . برادران او و مارشال ها پشت سر او صف کشیدند . پاپ برخاست و دعا خواند .
سپس رئیس تشریفات اشاره نامفهومی به کلرمن کرد . کلرمن پیش رفت و تاج را به طرف پاپ دراز کرد .
تاج بسیار سنگین به نظر می رسید زیرا دست های ضعیف پیرمرد به زحمت آن را نگه داشته بودند . ناپلئون شنل صورتی رنگ را از شانه اش انداخت . برادران او شنل را گرفته و به تالیران دادند . موزیک ساکت شد . پاپ در کمال وضوح و شکوه ناپلئون را دعا کرد .
سپس تاج سنگین را بالا گرفت تا روی سر خم شده ناپلئون قرار دهد ولی سر ناپلئون خم نشده بود دست های او با دستکش زردوزی پیش رفت و با هیجان تاج را گرفت . یک لحظه کوتاه ناپلئون تاج را بالای سر خود گرفت و آهسته آن را روی سر گذارد .
نه تنها من مضطرب شدم بلکه دیگران نیز نگران گردیدند . ناپلئون خودش تاج به سر خود گذارد .
موزیک ارگ شروع به نواختن کرد . لوفبور شمشیر شارلمانی را تقدیم او نمود . ژان باتیست زنجیر لوژیون دونور را به گردن او آویخت . برثیه لباس تاجگذاری را روی شانه اش انداخت . پرینیون علامت طلایی خانوادگی او را به دستش داد و در آخر تالیران شنل صورتی رنگ را روی شانه اش انداخت . ناپلئون آهسته از پلکان تخت خود بالا رفت . ژوزف و لویی دنباله شنل را گرفته و هریک در یک طرف تخت قرار گرفتند . پاپ اعلام داشت :
«زنده باد امپراتور »
پس از آن علامت صلیب در مقابل ژوزفین کشید و گونه های او را بوسید . در این موقع مورات باید تاج امپراتریس را به دست پاپ می داد . ولی ناپلئون فاصله کوتاه بین تخت و محلی را که پاپ ایستاده بود پیموده و دست خود را دراز کرد . مورات تاج را به پاپ نداد بلکه به ناپلئون داد . برای اولین مرتبه در آن روز امپراتور خندید و با دقت و احتیاط تمام که مبادا گیسوان ژوزفین را پریشان کند تاج را روی موهای مجعد کودکانه امپراتریس گذارد . ژوزفین یک قدم به طرف تخت برداشت سپس با تکان شدیدی متوقف و عملا به طرف عقب خم شد . الیزا ، پولت و کارولین خواهران شوهرش مخصوصا دنباله لباس او را رها کردند . می خواستند ژوزفین به زمین بیفتد و در بلند ترین نقطه فتح و پیروزی و در بزرگترین لحظه زندگیش مورد تحقیر قرار گیرد . ولی ژولی و هورتنس با قدرت تمام سنگینی دنباله لباس را تحمل کردند و از سقوط ژوزفین جلوگیری کردند . ناپلئون برای کمک و حفظ او بازویش را گرفت . خیر ، ژوزفین سقوط نکرد بلکه در اولین پله تخت سلطنتی لغزید .
هنگامی که دختران جوان فامیل های قدیمی و اشرافی فرانسه ، دختران باکره ای که برای تشریفات درد سری ایجاد کرده بودند با شمع های لرزان به وسط محراب می آمدند ، پاپ و بزرگان مذهبی خود را به کنار محراب کشیدند . ناپلئون با چهره ای بدون تغییر ، چهره ای که چیزی از آن مفهوم نمی شد روی تخت در کنار ژوزفین نشست . من در بین مورات و تالیران در ردیف اول و در پله پایین محراب ایستاده بودم . مردی که هم اکنون خودش به نام امپراتور فرانسه تاج به سر خود گذارده به چه فکر می کند ؟ نمی توانستم از صورت ساکت و بی حرکت او چشم بردارم . اکنون عضله ای در کنار لبش به حرکت در آمد ، لبان خود را به هم فشرد و بدون آنکه دهان باز کند خمیازه کشید و ناگهان نگاهش متوجه من گردید . چشمان نیم بسته او باز شد و برای دومین بار لبخند زد . لبخند او نه تنها مثل لحظه ای که تاج به سر ژوزفین می گذارد پراز لطف و مهربانی بود بلکه توام با شادمانی و شعف نیز بود . لبخند او همان تبسمی بود که موقع مسابقه به طرف نرده باغ تابستانی در مارسی هنگامی که مخصوصا اجازه می داد برنده باشم بود . چشمان او به من می گفتند «چند سال قبل در کنار نرده باغ به تو نگفتم که تاریخ جهان را به وجود خواهم آورد ؟ تو باور نمی کردی ، امیدوار بودی که از ارتش استعفا بدهم و تاجر ابریشم باشم .....»
ما به یکدیگر می نگریستیم . او آنجا روی تخت نشسته و یقه لباس تاجگذاری تا زیر گوشش آمده و تاج سنگین روی سرش قرار داشت . هنوز شکل و قیافه سابق خود را حفظ کرده بود .
دوک انهین و لوسیین بناپارت از خاطرم گذشتند . اینها اولین نفراتی بودند که ناپلئون آنها را طرد کرده سپس مورو و هزاران فرانسوی مشهور و ناشناس دنبال یکدیگر طرد شده و از خاطره ها محو گردیدند . سعی کردم نگاهم را از تخت امپراتور برگیرم ، دیگر به او نگاه نکردم تا وقتی که صدای رئیس مجلس سنا را شنیدم .
رئیس مجلس سنا که در مقابل ناپلئون ایستاده بود طوماری را باز کرد ، با یک دست کتاب مقدس را گرفته و دست دیگرش را بلند کرده بود . ناپلئون جملات سوگند را پس از رئیس مجلس سنا تکرار می کرد . صدای زنگ دار او با وضوح و خشکی در فضای کلیسا منعکس می گردید . گویی فرمان نظامی صادر می کند .
« من ناپلئون سوگند یاد می کنم که آزادی های فردی ، سیاسی و مذهبی مردم فرانسه را حفظ نمایم ....»
هیات بزرگان مذهبی و وزرا برای مشایعت امپراتور و همسر او حاضر گردیدند . برای یک لحظه کارینال فش کنار ناپلئون ایستاد . ناپلئون در حالی که می خندید با علامت خانوادگی که در دست داشت به پهلوی او زد ولی صورت گرد کاردینال در اثر این عمل ناپسند و بدون تفکر خواهر زاده اش وحشت زده به نظر می رسید . ناپلئون شانه های خود را بالا انداخت و به حرکت خود ادامه داد . یک لحظه بعد ژوزف که باید دنباله شنل برادرش را در دست می گرفت با صدای بلند گفت :
- پدرما اگر اینجا بود چه می گفت ؟
درحالی که پشت مورات حرکت می کردم به جست و جوی عمامه وزیرمختار عثمانی پرداختم و در نتیجه اتیین را دیدم . بسیار خوشحال و دهانش از لبخند باز بود و با نگاهی مملو از ستایش و تمجید ناپلئون را می نگریست . در همین موقع لباس ها ی مجلل بدرقه کننده گان مانع گردید و دیگر نتوانست ناپلئون را ببیند .

********
وقتی اوسکار را در تخت خوابش گذارده و پتو را رویش می کشیدم پرسید :
- آیا امپراتور شب ها با تاجش می خوابد ؟
- خیر گمان نمی کنم .
اوسکار پس از کمی فکر گفت :
- شاید خیلی سنگین است .
(ژولی چندی قبل یک کلاه پوست خرس به پسرم داده که خیلی برای او سنگین است . ) خنده ام گرفت .
- خیلی سنگین ؟ نه عزیزم تاج امپراتوری برای ناپلئون سنگین نیست و به عکس سبک است .
- ماری می گوید بیشتر مردمی که فریاد می کنند «زنده باد امپراتور» از رئیس پلیس پول گرفته اند . ماری راست می گوید مادر؟
اوسکار مجددا تکرار کرد :
- صحیح است مادر ؟
- نمی دانم ولی تو نباید این حرف ها را بگویی .
- چرا ؟
لبم را گزیدم ، می خواستم بگوم «خطرناک است »ولی اوسکار باید بتواند هر آنچه به مغزش خطور می کند بگوید . از طرف دیگر رئیس پلیس اشخاصی را که هرچه به زبانشان می آید می گویند ، از زندگی در پاریس و یا نزدیک پایتخت محروم کرده است .
همین چندی قبل مادام دو استایل بهترین دوست ژولیت روکامیه که نویسنده مشهوری است تبعید شد . پیشانی کوچک و تمیز طفلم را بوسیده و با ملایمت گفتم :
- پدر بزرگ شما ، کلاری ، جمهوری خواه معتقدی بود .
اوسکار جواب داد :
- گمان می کردم تاجر ابریشم بوده است .
دو ساعت بعد برای اولین مرتبه در عمرم والس رقصیدم . شوهر خواهرم پرنس ژوزف مهمانی مجللی برپا کرد و تمام نمایندگان سیاسی شاهزادگان خارجی ، مارشال ها و اتیین را دعوت کرد . هرچه باشد اتیین برادر زن اوست .
ماری آنتوانت یک مرتبه سعی کرد که والس ها ی وین را در قصر ورسای معمول کند ولی فقط بهترین اشخاص در بین آنهایی که اجازه ورود نزد ماری آنتوانت را داشتند این رقص را آموختند . البته هنگام انقلاب هر آنچه که مربوط به اطریش و یا آن که خاطره اتریش را به یاد می آورد ممنوع گردید . ولی اکنون این آهنگ مطبوع و شیرین سه ضربه ای در فرانسه رواج یافته و مورد قبول واقع شده . با وجودی که رقص والس را از مانتول آموختم حقیقتا نمی دانستم چگونه باید برقصم . ژان باتیست که قبل از ازدواج ما سفیر فرانسه در اطریش بوده به من نشان داد که چگونه باید والس برقصم . مرا تنگ در آغوش گرفت و با صدای سربازیش شمرد «یک ، دو ، سه » در اول مثل سربازان وظیفه خشک و بی روح بودم ولی رفته رفته نرمش خود را باز یافتم و با هم به آهنگ آلمانی والس چرخیدیم و رقصیدیم .
سالن بال قصرلوکزامبورگ در دریایی از نور موج می زد . شوهرم موهای مرا بوسید و درحالی که می چرخیدیم آهسته در گوشم گفت :
- امروز به طور وضوح دیدم که امپراتور ، یک ، دو ، سه ، با شما مغازله می کرد و با چشم لاس می زد.
- حس می کنم که قلب و روح او در این کار دخالت نداشت .
- در چه کار ؟ مغازله با شما ؟
- وحشت نکن منظورم طبعا تاجگذاری است .
- دختر کوچولو ضربه های موزیک را حفظ کن .
- تاجگذاری باید تارهای قلب امپراتور و یا هرکسی که تاجگذاری می کند بلرزاند . این کار برای ناپلئون تشریفاتی بیش نبود ، خودش تاج به سر خود گذارد و سوگند وفاداری به جمهوری یاد کرد ..... یک ، دو، سه .
یک نفر فریاد کرد :
- به سلامتی امپراتور
گیلاس ها به هم خوردند . ژان باتیست گفت :
- برادرت بود .
- بگذار برقصیم ....یک ....یک .
ژان باتیست باز موهای مرا بوسید . شمعدان ها ی بلوری به هزاران رنگ مختلف می درخشیدند و موج می زدند ، سالن بال در اطراف ما حرکت می کرد گویی از دور خیلی دور صدای مدعوین به گوش می رسید : یک ، دو، سه .
به گذشته فکر نکن فقط به لب های ژان باتیست و رقص والس فکر کن . در مراجعت به طرف منزل از جلو قصر تویلری گذشتیم . به افتخار تاجگذاری امپراتور در قصر تویلری چراغانی بود . مستخدمین جوان با لباس های رسمی و مشعل های بلند و لرزان در اطراف قصر صف کشیده و نگهبانی می دادند . یک نفر به ما گفت که امپراتور تنها با ژوزفین شام صرف کرد . ژوزفین تاجش را هنوز به سر داشت . زیرا گمان می کرد که با تاج خوشگل تر است . پس از صرف غذا ناپلئون به اتاق دفتر خود رفت و نقشه بزرگ ستاد عمومی امپراتوری را باز کرد . ژان باتیست برایم توضیح داد که ناپلئون مشغول تهیه عملیات جنگی آتیه است . برف شروع به باریدن نمود و بسیاری از مشعل ها را خاموش کرد .

********************
پایان فصل نوزدهم

R A H A
01-27-2012, 08:57 PM
ناپلئون بناپارت : شرط اصلی موفقیت در تمام مراحل زندگی داشتن سه چیز است : اول پول ، دوم پول ، سوم پول .

********************
فصل بیستم
پاریس دو هفته پس از تاجگذاری امپراتور

********************
چند روز قبل امپراتور ، آرم امپراتوری را که همان عقاب با بال های گشوده است بین هنگ ها توزیع نمود . همه ما باید در شان دومارس حضور می یافتیم .
ناپلئون مجددا لباس تاجگذاری خود را در بر و تاجش بزرگش را به سر گذارده بود . هنگ پرچمی با خود داشت که بالای چوب پرچم به وسیله ناپلئون مجسمه طلایی عقاب نصب می گردید . پرچم سه رنگ فرانسه در زیر بال های عقاب موج می زد . ناپلئون گفت که این عقاب ها نباید هرگز به دست دشمن بیفتد و به واحد ها قول فتوحات دیگری داد . ما در جایگاه مخصوص ساعت ها ایستاده و به هنگ های پیاده و سواره که از جلو ما عبور می کردند نگاه می کردیم . اتیین که در کنار من ایستاده بود دائما با شادی و شعف فریاد می کرد و گوش مرا کر کرده بود . برف مجددا باریدن گرفت و رژه سربازان تمام نشدنی به نظر می رسید . پاهای ما خیس بود . وقت کافی داشتم تا در مورد بال و پذیرایی های مارشال ها بیاندیشم .
رئیس تشریفات به مارشال ها فهمانیده بود که به افتخار امپراتور مهمانی ترتیب بدهند . باید این مهمانی مجلل ترین پذیرایی باشد که تاکنون داده شده . برای این منظور اپرا را در نظر گرفته بودند . همسران مارشال ها جلسه ای تشکیل دادند و اسامی مدعوین را بررسی کردند تا مبادا کسی از قلم افتاده و باعث رنجش خاطر فراهم گردد آقای مانتول به ما گفت و نشان داد که چگونه به استقبال امپراتور و امپراتریس رفته و به آنها خوش آمد گفته و آنها را به سالن بال دعوت نماییم . رئیس تشریفات به اطلاع ما رسانید که امپراتور بازویش را به همسر یکی از مارشال ها تقدیم و یکی از مارشال ها باید امپراتریس را به تختش هدایت نماید . ساعت ها بحث و مذاکره کردیم تا بفهمیم کدام مارشال و کدام یک از همسران مارشال ها شایسته این افتخار هستند . بالاخره مورات که همسر یکی از شاهزاده خانم ها ی خانواده سلطنتی بود برای همراهی با امپراتریس انتخاب شد ولی درباره خانم که همراه امپراتور خواهد بود ؟ در انتخاب بین مادام برثیه همسر پیرترین مارشال و من که خواهر والاحضرت پرنسس ژولی بودم اختلاف نظر وجود داشت . ولی بالاخره من فاتح شدم و به همه قبولاندم که برثیه چاق مناسبترین خانمی است که باید به همراه امپراتور باشد . من حقیقتا نسبت به ناپلئون خشمگین بودم . زیرا تا به حال ژان باتیست را در دادن شغل مستقل فرماندهی و اداری دور از پاریس در انتظار گذاشته است .
بعد از ظهر شب پذیرایی ، پولت خواهر ناپلئون بدون انتظار به دیدنم آمد . دو نفر همراهش بودند یکی از آنها یک موسیقی دان ایتالیایی و دیگری یک سروان پیاده نظام بود پولت هر دوی آنها را در اتاق روی نیمکت نشاند و با من به اتاق خواب آمد و درحالی که می خندید پرسید :
- کدام یک از این دو نفر عاشق من هستند ؟
پولت کلاه مخملی کوچکی به سر و موهای خرمایی تیره اش را با پودر طلایی آرایش کرده بود . زمرد هایی از جواهرات خانوادگی بورگز در گوش او می درخشیدند . دامن تنگ و چسبان او کپل گردش را نشان داده و ژاکت مخمل مشکی که در تن داشت به طور وضوح برجستگی سینه اش را نمایان می کرد . ابروهای او همانطوری که در پانزده سالگی سیاه و براق بود جلب نظر می کرد . ولی اکنون به جای زغال آشپزخانه مادرش ، مداد ابروی بسیار عالی و ظریفی مصرف می کند .
در زیر چشمان درخشان او که همیشه مرا به یاد چشمان ناپلئون می اندازند . سایه تاریکی وجود داشت . مجددا سوال کرد :
- خوب ، کدام یک از این دو عاشق من هستند ؟
نمی دانستم چه جواب بدهم . پولت با خوشحالی و فتح فریاد کرد :
- هر دو عاشق منند .
سپس کنار میز توالتم نشست ، هنوز جعبه طلای جواهر نشان روی میزم بود . پولت سوال کرد :
- کدام بد سلیقه ای جعبه جواهر نشان را با عقاب تزیین کرده و برای شما فرستاده ؟
- حالا شما باید حدس بزنید چه شخصی فرستاده .
بازی حدس و گمان ، کنجکاوی او را تحریک نمود به مغز خود فشار آورد و ناگهان فریاد کوچکی کشید و گفت :
- راستی او فرستاده .... او فرستاده ....؟
کوچکترین حرکتی نکرده فقط گفتم :
- بی نهایت از امپراتور برای ارسال این جعبه تشکر می کنم .
پولت سوت ممتدی کشیده و با هیجان زیادی گفت :
- چه خبرداری ! هم اکنون با مادام دو شائل ندیمه ژوزفین که چشم های بنفش و دماغ کشیده دارد سر و سر پیدا کرده .
از خجالت سرخ شده و گفتم :
- ناپلئون در روز تاجگذاری قرضی که از روزهای مارسی به من داشت پرداخته نه چیز دیگر .
پولت دست های خود را دراز کرد . انگشتان او با الماس های خانوادگی بورگز پوشیده بود .
- خدا نکند دخترکوچولو .... البته چیز دیگری نیست .
سپس ساکت شد . وی مجددا با تفکر شروع به صحبت کرد :
- می خواستم درباره مادرم با شما صحبت کنم . مادر دیروز مخفیانه وارد پاریس شد . حتی فوشه رئیس پلیس از ورود او بی خبر است . او هم اکنون در منزل من می باشد و شما باید به آنها کمک کنید .
با تعجب سوال کردم :
- به که کمک کنم ؟
پولت خندید ولی خنده او از قلب برنمی خاست .
- به هر دوی آنها به ناپلئون و مادر . بسیار نگرانم . ناپلئون اصرار دارد که باید مادرم در پذیرایی مارشال ها در تویلری به انتظار او باشد و حضور خود را به اطلاع او برساند . راستی تصور کنید درحالی که همه در اپرا مشغول و سرگرم هستند مادر باید به انتظار او بایستد و در مقابل او احترام نماید .
به زحمت سعی کردم که مادام لتیزیا را که به رسم دربار امپراتوری در مقابل ناپلئون خم می شود در نظرم مجسم نمایم .
پولت لب زیرین خود را گزید و آهسته شروع به صحبت کرد :
- کاملا متوجه هستید که مادرم مخصوصا با ارابه کند رو حرکت کرد تا در موقع تاجگذاری اینجا نباشد و ناپلئون رنجیده خاطر است زیرا مادرم نخواست شاهد موفقیت او باشد . ناپلئون حقیقتا میل دارد او را ببیند و شما اوژنی ، دزیره ، مادام مارشال استدعا می کنم این دو را برحسب تصادف به یکدیگر نزدیک کنید می فهمید ؟ وقتی یکدیگر را دیدند آنها را تنها بگذارید و اهمیتی هم به تشریفات و مراسم درباری ندهید . اینکار را می توانید انجام دهید ؟
مثل باروت منفجرشده و گفتم :
- حقیقتا که شما فامیل وحشتناکی هستید .
پولت سر خود را بلند نکرد .
- شما همیشه این موضوع را می دانستید و می دانید که من بین برادران و خواهرانم تنها شخصی هستم که مورد علاقه و محبت ناپلئون می باشم ....
آن روز بعد از ظهر که پولت با من به ملاقات فرمانده نظامی مارسی آمد از خاطرم گذشت و گفتم :
- آری می دانم .
پولت آهسته در حالی که مشغول تمیز و براق کردن ناخن های خود بود جواب داد :
- سایرین فقط می خواهند جانشین او باشند . اوه راستی اکنون ناپلئون لویی و دو طفل کوچک هورتنس را به فرزندی خود قبول کرده و ژوزف وارث تاج و تخت شناخته شده است . ژوزفین شب و روز به او اصرار می کرده است که ناپلئون نوه خود را یعنی کودک هورتنس دختر ژوزفین را به عنوان ولیعهد فرانسه انتخاب نماید .
چشمان پولت از خشم و غضب گشاد شده و به صحبت ادامه داد :
- می دانی چه خبراست ؟ می دانید آخرین خبر چیست ؟ ژوزفین ناپلئون را به عقیم بودن محکوم کرده و شکایت این ازدواج بدون ثمر را متوجه او نموده است از شما سوال می کنم . ناپلئون ....
فورا گفتم :
- در پذیرایی مارشال ها مادام لتیزیا و ناپلئون را آشتی خواهم داد و به وسیله مستخدمه ام ماری شما را مطلع خواهم کرد . شما فقط باید سعی کنید مادرتان را به لژی که انتخاب می کنم بیاورید .
- اوژنی راستی جواهر هستی . اکنون تسکین یافته ام .
پولت انگشت خود را دور قوطی کرم که روی میز توالت بود مالیده و سپس انگشتش را روی لب بالایی صورتی رنگ خود کشید و سپس لبش را به هم فشار داد تا لب زیرینش نیز قرمز شود . سپس گفت :
- چند روز قبل یکی از روزنامه های انگلستان مقاله موهنی درباره من منتشر کرده بود . این ویولونیست کوچک مو بلند آن را برایم ترجمه کرد . روزنامه انگلیسی مرا «عشق ناپلئون» نامیده اند . راستی مهمل و مزخرف نیست ؟
سپس به طرف من برگشت و گفت :
- تکنیک من و ناپلئون کاملا فرق دارد او در جنگ های تعرضی فاتح می گردد ولی من درجنگ های دفاعی مغلوب می شوم .
سپس لبخند مایوسانه و توام با اندوه در لب های او ظاهر شد و گفت :
- چرا او همیشه مرا به مردانی که مورد توجهم نیستند شوهر می دهد ؟ اول لوکلرک ، بعد بورگز هر دو خواهرم در این مورد از من خوشبخت ترند به علاوه خود خواه و شهرت طلبند و اهمیتی به گفته های مردم نداده فقط در فکر داشتن روابط حسنه با مقامات و اشخاص موثر می باشند . الیزا نمی تواند آن زیرزمین کثیف مارسی را فراموش کند و از این که ممکن است مجددا گرفتار فقر و بدبختی شود متوحش است و هرچه به دستش برسد جمع آوری می کند . کارولین از طرف دیگر آنقدر کوچک بود که نمی تواند زندگی مختصر ما را در مارسی به یاد بیاورد و برای آن نیمتاجی که به دست آورد و سرخود را با آن بیاراید حاضر است به هر عملی تن در دهد . اکنون من ....
- گمان می کنم آن دو نجیب زاده عاشق شما حوصله شان تمام شده باشد .
پولت از جای خود پرید و گفت :
- راست می گویید . باید بروم در انتظار پیغام شما هستم و مادر را به اپرا خواهم فرستاد موافقید ؟
سر خود را حرکت دادم :
- موافقم .
با خود گفتم که اگر وقتی این اوسکار کوچک ناچیز من توقع ادای احترامات درباری از من داشته باشد چه خواهم کرد ؟

********

برویم فرزندان وطن .
روز فتح فرارسیده .
آهنگ موثر و مهیج سرود مارسیز نوای شور انگیز ویولون را که در زیر گنبد روشن نورانی اپرا طنین انداز بود خفه کرد . سرود مارسیز ورود امپراتور را اعلام داشت . درحالیکه روی بازوی ژان تکیه داشتم از پله ها به زیر آمده و در طبقه اول به محلی که در آنجا می باید امپراتور مهمان عالی قدر مارشال ها را تهنیت بگویم حرکت کردم .
هموطنان اسلحه برگیرید .
گردانهای خود را تشکیل دهید
سرود ملی مارسیز آهنگ مارسیز ، آهنگ دوران جوانی من آن روز با لباس خواب در بالکن ویلای سفیدمان در مارسی ایستاده و داوطلبان جنگ ، فرانشون خیاط ، پسر لنگ کفاش محله ، برادران لویی در لباس مهمانی را گل باران می کردم . آری آن روز تمام آنها و تمام هشهریان برای دفاع جمهوری جوان فرانسه در مقابل دنیا پیش می رفتند .
آنها از جمهوری جوانی که پول کافی برای خرید کفش جهت سربازان خود نداشت دفاع می کردند .
گردان های خود را تشکیل دهید .
به پیش .... به پیش ...
صدای خش خش دنباله پیراهن ابریشمی ، صدای به هم خوردن شمشیر های تشریفاتی به گوش رسید . خم شدیم و تعظیم کردیم . ناپلئون ظاهر گردید . وقتی برای اولین بار ناپلئون را دیدم تعجب کردم که چرا ارتش چنین افسر کوتاه قدی را پذیرفته است . ولی اکنون جثه کوچک او با بلند قد ترین آجودان هایی که می توانست در ارتش پیدا کند احاطه شده و ساده ترین لباس ژنرالی را در بردارد . ژوزفین بازوی ناپلئون را رها کرد . در این موقع مادام برثیه پس از عرض تهنیت بازوی خود را برای ناپلئون خم کرد تا ناپلئون بازوی او را بگیرد . ناپلئون به مادام برثیه چاق و چله گفت :
- مادام حال شما چطور است ؟
و بدون آنکه وقت جواب به او بدهد به طرف همسر یک مارشال دیگر متوجه شد و گفت :
- مادام از دیدار شما خرسندم ، شما باید همیشه لباس نیلی بپوشید . این رنگ به شما برازنده نیست . اگرچه نیلی کاملا سبز نسیت و متمایل به زردی است ، این رنگ در خاطره من موج می زند .
روی گونه های خانمی که مخاطب ناپلئون بود لکه های قرمز رنگی ظاهر گردیده و جواب داد :
- اعلیحضرت بسیار لطف دارند .
اگر تمام تاج داران مانند ناپلئون باشند مایه تعجب است .گمان می کنم اگر او این طور با جملات کوتاه صحبت می کند به علت این است که تصور می نماید تمام سلاطین معمولا با اتباع خود اینگونه صحبت می نمایند .
در همین موقع ژوزفین با لبخند هنرمندانه اش به طرف همسران مارشال ها متوجه شده و گفت :
- حال شما چطور است؟ دختر کوچک شما سیاه سرفه داشته ؟ وقتی این خبر را شنیدم بسیار متاسف و نگران شدم .
هر کدام از همسران مارشال ها چنین فکر می کردند که امپراتریس از صمیم قلب در انتظار دیدار او بوده است . پشت سر ژوزفین شاهزادگان امپراتوری نمایان شدند . الیزا و کارولین ، چشمان آنها از خشم و غضب برق می زد . پولت کمی مست بود ، شاید به مهمانی شام و یا چیز دیگری دعوت داشته است . هورتنس کمی گرفته بود ولی به شدت سعی داشت با همه دوستانه رفتار کند . ژولی خواهر من با نا امیدی علیه خجالت و کم رویی خود می جنگید .
سپس ژوزفین و مارشال مورات آهسته در سالن بال پیش رفتند . پشت سر آنها ناپلئون قدرم برمی داشت . مادام برثیه تقریبا در حالی که ناپلئون بازویش را گرفته بود به زحمت تنفس می کرد . بسیار مضطرب به نظر می رسید . ما و سایر مارشال ها نزدیک به آنها حرکت می کردیم . هزاران دامن ابریشمی وقتی که زن ها در مقابل ناپلئون و ژوزفین خم می شدند خش خش می کردند .
ژوزفین برای گفتن چند کلمه دوستانه به هریک از مدعوین مرتبا می ایستاد . ناپلئون بیشتر با مردان طرف صحبت بود . افسران بی شماری از ولایات و استان ها به نمایندگی هنگ های خود در پاریس حضور یافته بودند . ناپلئون درباره سربازخانه آنها سوال می کرد . چنین به نظر می رسید که حتی از تعداد شپش های هر آسایشگاه نظامی فرانسه مطلع است . با نگرانی و سرگردانی فکر کردم که چگونه می توانم او را به لژ شماره 17 بکشانم . اول ناپلئون باید چند گیلاس شامپانی بنوشد . آن وقت جرات خواهم داشت که ......
گیلاس های شامپانی به گردش در آمد . ناپلئون از نوشیدن خود داری کرد و در کنار صندلی مخصوص خود در حالی که ژوزف و تالییران با او صحبت می کردند ایستاد . ژوزفین مرا احضار کرده و گفت :
- آن روز نتوانستم گوشواره های فیروزه را پیدا کنم متاسفم .
- علیا حضرت بسیار لطف و مرحمت دارند ، ولی من نمی توانم آبی بپوشم .
- مادام از لباس ها ی لوروی راضی هستید ؟
به امپراتریس جوابی ندادم . در سالن مملو از جمعیت یک صورت قرمز چهار گوش نظرم را جلب کرد . آن صورت را که روی گردن کوتاه و بالای یقه اونیفورم سرهنگی قرار دارد می شناسم . امپراتریس تقریبا با خشونت تکرار کرد :
- از لباس های لوروی ....؟
- بله البته بسیار راضی هستم ....
در کنار آن صورت چهارگوش قرمز ، سر یک خانم با موهای رنگ شده طلایی و آرایش عجیب دیده می شد . متوجه شدم که از ولایات آمده اند . این سرهنگ از پادگان ها ی خارجی آمده ، همسر او را نمی شناسم ولی خودش را .....
کمی بعد موفق شدم که طول سالن بال را تنها عبور کنم . تصمیم گرفتم در حالی که توجه همه را جلب نموده باشم به مدعوین نزدیک شوم . تمام مهمانان کنار یکدیگر در نهایت احترام ایستاده و آهسته می گفتند :
- مادام مارشال برنادوت .
افسران در مقابلم خم می شدند و خانم ها درحالی که به من نگاه می کردند لبخند می زدند . باز هم تبسم کردم تا بالاخره دهانم درد گرفت . در همین موقع به آن سرهنگ کاملا نزدیک شده بودم . آن زنی که موهای خود را به طرز عجیبی آرایش کرده بود آهسته به آن سرهنگ گفت :
- بله .... آن هم دختر کوچک کلاری است .
فورا فهمیدم این افسر کیست ، اگرچه لباسش را تغییر داده بود ولی گذشت زمان چندان صورت او را تغییر نداده بود . شاید هنوز فرمانده نظامی مارسی باشد ، آن ژنرال حقیر ژاکوبینی که ده سال قبل او را توقیف کرده بود ، او اکنون امپراتور فرانسه است . صدای خود را شنیدم که گفت :
- سرهنگ لوفابر ، آیا مرا به خاطر می آورید ؟
آن زن مو طلایی با طرز عجیبی تعظیم کرد و آهسته گفت :
- مادام مارشال .....
و در همین موقع آن صورت قرمز چهار گوش گفت :
- دختر فرانسوا کلاری .
سپس هر دو با اضطراب منتظر صحبت من شدند .

R A H A
01-27-2012, 08:59 PM
ناپلئون بناپارت : چه بسیارند مردانی که گناهکار و مجرم نیستند مگر به دلیل ضعف آنان برای یک زن !

********************

سپس هر دو با اضطراب منتظر صحبت من شدند .
- مدتی است که مارسی را ندیده ام.
آن زن درحالی که شانه هایش را بالا می کشید جواب داد :
- مادام شما در مارسی بسیار نارحت و کسل خواهید شد ، دخمه تاریکی است .
- آقای سرهنگ اگر شما بخواهید به محل دیگری منتقل شوید .....؟
خانم سرهنگ لوفابر که کاملا تهییج شده بود تقریبا با فریاد گفت :
- شما می توانید با امپراتور در خصوص ما صحبت کنید ؟
- خیر ولی با مارشال برنادوت می توانم درباره شما صحبت کنم .
سرهنگ لوفابر آهسته گفت :
- پدر شما را خوب می شناختم .
در همان لحظه خود را جمع و جور کردم . آهنگ رقص لهستانی شنیده شد . دامن خود را جمع کرده و با عجله از بین جمعیت که در مقابلم خم می شدند عبور کردم . یک مرتبه دیگر آداب و رسوم را از یاد برده بودم .
ژنرال مورات با ژولی رقص لهستانی را شروع کرد . امپراتور درحالی که مادام برثیه همراه او بود از وسط سالن عبور می کرد . من باید با پرنس ژوزف می رقصیدم . رقص شروع شد و ژوزف در کنار صندلی امپراتور منتظر من بود و با خشم و غضب آهسته گفت :
- دزیره نتوانستم شما را پیدا کنم .
درحالی که با عجله به سایرین در وسط سالن می پیوستم گفتم :
- معذرت می خواهم .
شوهر خواهرم دائما غر می زد و می گفت :
- من عادت به انتظار ندارم .
با خشونت گفتم :
- بخندید ، لبخند بزنید . این همه چشم به برادر بزرگ امپراتور و همسر مارشال برنادوت نگاه می کنند .
پس از دو دور رقص ، مهمانان به طرف بوفه رفتند . ناپلئون به پشت محوطه ای که مخصوص خانواده سلطنتی ترتیب داده شده بود رفته و با «دوروک »صحبت می کرد . به یکی از پیشخدمت ها که سینی شامپانی در دست داشت اشاره کرده و به ناپلئون نزدیک شدم . ناپلئون فورا صحبت خود را قطع کرد و متوجه من شد .
- مادام باید چیزی به شما بگویم .
درحالی که با یکی از بهترین ژست هایی که مانتول به من آموخته بود به طرف شامپانی اشاره می کردم گفتم :
- مشروب میل نمی فرمایید ؟
ناپلئون و دوروک هریک گیلاسی برداشتند . امپراتور درحالی که جرعه خیلی کوچکی از شامپانی نوشید گفت :
- به سلامتی شما مادام .
ناپلئون قدمی به جلو گذارد و سراپای مرا به دقت نگرسیت و گفت :
- مادام مارشال آیا هرگز به شما گفته ام که چقدر زیبا هستید ؟
مارشال دوروک لبخند بزرگی زد و پاشنه هایش را به یکدیگر چسبانید و گفت :
- اگر اعلیحضرت اجازه بفرمایند بنده باید ....
- بروید ، دوروک ، بروید و خود را در اختیار خانم ها بگذارید .
ناپلئون در سکوت و آرامش مرا ستایش می کرد و لبخندی در کنار لب های او دیده می شد .
- اعلیحضرت می خواستند چیزی به من بگویند ؟ ممکن است از اعلیحضرت درخواست کنم ، از اعلیحضرت سپاسگذار خواهم بود اگر می توانستم در لژ شماره هفده یکدیگر را ملاقات کنیم .
کاملا معلوم بود که ناپلئون نتوانسته است منظور مرا درک کند . تصور کرد اشتباه کرده . به طرف جلو خم شد ، ابروهای خود را بالا کشید و تکرار کرد :
- لژ هفده ؟
مشتاقانه سر خود را حرکت دادم . ناپلئون به سایر مدعوین که در سالن بودند نگاه کرد . ژوزفین با عده ای از خانم ها مشغول صحبت بود ، ژوزف با تالیران و لویی گرم مباحثه بودند . لباس مارشال ها در بین بانوانی که می رقصیدند می درخشید .
- اوژنی کوچک آیا این عمل مناسب است ؟
- اعلیحضرت استدعا می کنم اشتباه نفرمایید .
- لژ هفده معنی آن کاملا روشن است این طور نیست ؟ مارشال مورات همراه ما خواهد بود بهتر است .
مارشال مورات مانند سایر اطرافیان امپراتور هر لحظه ما را از زیر چشم نگاه می کرد . ناپلئون اشاره کرد ، مارشال مورات به ما نزدیک شد . ناپلئون گفت :
- مادام برنادوت و من میل داریم به لژ برویم راه را نشان بدهید .
هر سه نفر از بین صفوفی که هر وقت ناپلئون نزدیک می گردید خود به خود برای احترام تشکیل می شد عبور کردیم . نزدیک لژ ها چند جفت با عجله از یکدیگر جدا شدند . افسران جوان از آغوش زنان به حال خبردار می ایستادند . راستی این منظره زیبا بود . ولی ناپلئون یاد آوری کرد :
- نسل جوان اصول معنویت را فراموش کرده است . باید با رئیس تشریفات در این مورد بحث کنم . باید آنهایی که غیر قابل سرزنش هستند در اطراف من باشند .
یک دقیقه بعد در کنار درب ها ی قفل شده لژ ها بودیم .
- متشکرم مورات .
مهمیز ها ی مارشال مورات صدا کرد و از نظر ناپدید گردید . ناپلئون به شماره لژها نگاه می کرد . گفتم :
- اعلیحضرت می خواستند چیزی به من بگویند . آیا خبر خوشی است ؟
- بله ما درخواست مارشال برنادوت را برای شغل فرماندهی مستقل و مسئولیت وسیع اداری تصویب کردیم . فردا شوهر شما به سمت فرماندار هانور Hanover منصوب خواهد شد . مادام به شما تبریک می گویم . این شغل بسیار مهم و پر مسئولیتی است .
چون نمی دانستم هانور کجا است آهسته گفتم :
- هانور ....؟
- وقتی شوهر خود را در هانور ملاقات کنید ، در یک قصر سلطنتی زندگی خواهید کرد و اولین خانم آن سرزمین خواهید بود . لژ شماره هفده اینجا است ؟
چند قدم بیشتر تا لژ شماره هفده فاصله نداشتیم . ناپلئون گفت :
- اول شما داخل شوید و ببینید که حتما پرده ها ی لژ افتاده باشند .
درب لژ را باز کرده و فورا داخل شدم . خوب می دانستم که پرده ها ی لژ کشیده شده است . مادام لتیزیا با دیدن من گفت :
- خوب دختر جان من اینجا هستم .
- خانم او بیرون لژ ایستاده ونمی داند که شما اینجا هستید .
مادام لتیزیا با قدرت تمام گفت :
- ناراحت نباشید ، سر شما را برای این عمل نخواهد برید .
- البته خیر ولی ممکن است موقعیت و شغل ژان باتیست به خطر بیفتد .
در کمال نرمی گفتم :
- خانم اکنون او را صدا خواهم کرد .
از لژ خارج شدم و گفتم :
- پرده های لژ افتاده اند .
امیدوار بودم ناپلئون قبل از من وارد لژ شود و من فورا از نظر او ناپدید شوم ولی ناپلئون مرا به داخل لژ راند . راست به دیوار لژ تکیه داده و راه عبور برای او باز کردم . در همین موقع مادام لتیزیا برخاست و در مقابل ناپلئون ایستاد گویی در کنار لژ خشک شده است . آهنگ شیرین و مطبوع والس وین از خلال پرده های ضخیم لژ به داخل نفوذ می کرد . مادام لتیزیا قدمی به طرف او برداشت . با خود فکر کردم اگر او لااقل کمی سر خود را خم کرده و احترام کند تمام اشکالات مرتفع می گردد . مادام لتیزیا با نرمی گفت:
- پسرم به مادرت شب بخیر نخواهی گفت ؟
ناپلئون بدون آن که حرکت کند جواب داد :
- مادر چه غافلگیری مطبوعی .
آخرین قدم ، اکنون مادام لتیزیا در مقابل او ایستاده ، سرش را خم کرد و بدون آنکه احترامات درباری را رعایت کند گونه های پسرش را بوسید . برای آنکه از لژ خارج شوم از پشت ناپلئون خزیده و تقریبا به او تنه زدم و با فشار نامحسوسی طبعا او را به آغوش مادرش انداختم .
وقتی وارد سالن بال شدم ، مورات مانند سگ شکاری که رد پای شکار را بو می کشد به طرف من آمد و گفت :
- مادام به همین زودی مراجعت کردید ؟
با تعجب به او نگریستم . مارشال مورات به صحبت خود ادامه داد :
- من به امپراتریس گفتم که مارشال برنادوت بسیار مسرور خواهد بود اگر علیا حضرت چند دقیقه با او صحبت نماید و به مارشال برنادوت هم گفتم که امپراتریس مایلند ایشان را ببینند در نتیجه هیچ کدام آنها متوجه نخواهند شد که در لژ چه می گذرد .
- در لژ چه می گذرد ؟ منظور شما چیست مارشال ؟
مارشال چنان مشتاقانه مشغول صحبت بود که به فریاد های شادی و کف زدن هایی که در سراسر سالن طنین انداخته بود توجه نداشت . آهسته گفت :
- منظورم همان لژ شماره هفده ، همان لژی که شما اعلیحضرت را آنجا بردید .
- اوه لژ شماره هفده ، ولی به چه دلیل مارشال برنادوت و امپراتریس نباید بدانند که در لژ چه می گذرد ؟ هم اکنون تمام مدعوین می دانند که در لژ هفده چه می گذرد .
از صمیم قلب خندیدم . راستی دیدن قیافه مبهوت و گوسفند مابانه مارشال بسیار خوشمزه و باید بگویم پر ارزش بود . مارشال سرش را بلند کرد و نگاه سایر مدعوین را تعقیب نمود و دید . بله دید که ناپلئون پرده های لژ شماره هفده را بازکرده و مادام لتیزیا در کنار او ایستاده بود . رئیس تشریفات به ارکستر اشاره کرد . ارکستر ساکت شد و صدای کف زدن جمعیت در فضا طنین انداخت . مورات که ظاهرا مغشوش به نظر می رسید با نگرانی به من نگاه کرد و گفت :
- کارولین نمی دانست که مادرش مراجعت کرده و در پاریس است .
با تفکر جواب دادم :
- مادام مادر نزد فرزندی خواهد بود که بیش از همه به محبت مادر احتیاج دارد . اول لوسیین تبعید شده و اکنون ناپلئون تاجدار به محبت او محتاجند .
تا سپیده دم رقصیدیم . وقتی ژان باتیست مرا می چرخانید پرسیدم :
- هانور کجاست ؟
- در آلمان است ، خانواده سلطنتی انگستان اهل این ناحیه هستند . مردم این سرزمین در دوران جنگ محرومیت زیادی دیده اند .
- می دانید که فرمانروای فرانسوی هانور کیست ؟
- نمی دانم ...و این ....
ژان باتیست در ضربه سوم رقص پاشنه های خود را به هم چسبانید و ایستاد . سر خود را خم کرد و مستقیما به چشمان من نگریست و فقط پرسید :
- راست می گویی ؟ صحیح است ؟
سر خود را حرکت دادم . مجددا شروع به رقص کرد و آهسته گفت :
- حالا به آنها نشان خواهم داد .
- به چه اشخاصی ؟ چه به آنها نشان خواهی داد ؟
- نشان خواهم داد که چگونه باید یک مملکت را اداره کرد . به امپراتور و تمام مارشال هایش ثابت خواهم کرد و مخصوصا به مارشال ها می فهمانم که اداره یک مملکت چیست . هانور از طرز اداره و مملکت داری من راضی خواهد بود .
ژان باتیست با سرعت و تندی صحبت می کرد . می دانستم خوشحال است . پس از چندین سال واقعا خوشحال بود . راستی عجیب است . شوهرم در این لحظه اصولا به فکر فرانسه نبود . فقط به هانور می اندیشید . هانور نقطه ای در سرزمین آلمان . گفتم :
- شما در قصر پادشاهی هانور زندگی خواهید کرد .
در کمال آرامش و بدون آنکه گفته من تاثیری در او داشته باشد جواب داد :
- طبیعی است . قصر هانور بهترین محل است .
ناگهان متوجه شدم که بهترین منازل و قرارگاه ها برا ی ژان باتیست فقط «نسبا خوب » است . قصر پادشاهی انگلستان در هانور برای گروهبان سابق برنادوت فقط «نسبتا خوب » است . ولی همه چیز در نظر من هیولایی وحشت انگیز و ترسناک است .
- ژان باتیست سرم گیج می رود ، ژان باتیست گیج شدم .
ولی ژان باتیست به رقصیدن خود ادامه داد . تا وقتی که موزیسین ها اسباب ها ی موسیقی خود را جمع آوری کردند . و پذیرایی مارشال ها پایان یافت می رقصیدیم .

********
قبل از آنکه ژان باتیست پاریس را به قصد هانور ترک نماید درخواست مرا اجرا کرد و سرهنگ لوفابر به پاریس منتقل شد . داستان زیرپوش و ملافه های ناپلئون این فکر را در او به وجود آورد که سرهنگ لوفابر را به ریاست سر رشته داری انتخاب نماید . سرهنگ لوفابر در شغل جدیدش مسئول پوشاک افراد واحدهای فرانسه شد . سرهنگ و همسرش برای تشکر نزد من آمدند و البته سرهنگ مرتبا یاد آوری می کرد :
- پدر شما را خوب می شناختم . مرد بسیار شریفی بود .
چشمانم از اشک پر شد و لبخند زدم .
- آقا شما صحیح فکر می کنید . مگر بناپارت وصله همرنگی برای فرانسوا کلاری نیست ؟
- پدر فقید شما قطعا برنادوت را ترجیح می داد .
ناپلئون درباره ترقیات افسران ارشد اطلاعات کافی دارد وقتی نام سرهنگ لوفابر را در لیست ترقیات دید لحظه ای فکر کرد . سپس با صدای بلند خندید و گفت :
- سرهنگ لوفابر ، خداوند و ارباب زیرپوش ، برنادوت برای مسرت خاطر مادام برنادوت او را مسئول سر رشته داری و ملبوس ارتش کرده است . مورات این سرهنگ خداوند زیر پوش است .
مارشال مورات این شوخی محرمانه ناپلئون را به همه گفت و تا امروز تمام ارتش فرانسه سرهنگ بیچاره را خداوند زیرپوش می نامند .

********************
پایان فصل بیستم

R A H A
01-27-2012, 09:00 PM
ناپلئون بناپارت : اگر به کسی اعتماد نداری از او دوری کن .

********************

فصل بیست و یکم :
سپتامبر 1805 ، در یک ارابه مسافر بری
بین هانور در آلمان و پاریس

********************

امپراتور تقویم جمهوری را ممنوع نموده ، اگر مادر مرحومم زنده بود بسیار خوشحال می شد . زیرا هرگز به آن تقویم عادت نکرد .
ژان باتیست ، اوسکار و من در هانور بسیار خوشحال بودیم . فقط کف درخشان و قیمتی سالن ها ی قصر سلطنتی هانور استخوان لای زخم و وسیله بحث و مشاجرات ما بود .
«این اوسکار فکر می کند که کف صاف و لغزنده سالن های قصر هانور فقط برای این ساخته شده اند که پسر فرماندار نظامی هانور روی آنها سر بخورد . البته من تعجب نمی کنم ، زیرا اوسکار شش ساله است ولی اگر شما بدانید که من هم با پسرم در این کار شریکم تعجب خواهید کرد . »
شوهرم با خشم سر خود را حرکت می دهد . ولی چشمان او می خندند و من هر مرتبه قول می دهم که دیگر روی کف سالن رقص پادشاه سابق هانور که فعلا در اشغال جناب ژان باتیست مارشال فرانسه ، فرماندار امپراتوری هانور است ندوم و سر نخورم ...ولی .... مجددا قول دادم ولی روز بعد ... نتوانستم خودداری کنم . من و اوسکار می دویدیم و سر می خوردیم ، این عمل من واقعا افتضاح آور بود . زیرا هرچه باشد من خانم اول امپراتوری هانور هستم و برای خود دربار کوچکی دارم . این دربار شامل ندیمه ها ، کتابخوان و همسران افسران ستاد شوهرم است . متاسفانه بعضی مواقع همه چیز را فراموش می کنم و با اوسکار شریک می شوم .
بله ما در هانور و هانور با ما خوشحال بود . عجیب به نظر می رسد زیرا هانور یک سرزمین اشغال شده و ژان باتیست فرمانده ارتش اشغالی بود . با وجود این شوهرم از ساعت شش صبح تا شش بعد از ظهر و پس از شام تا نیمه شب پرونده ها و مدارک را روی میزش می ریخت و مطالعه می کرد .
ژان باتیست کار فرمانروایی و اداره مملکتی خود را در این سرزمین آلمان با معرفی و اجرای حقوق بشر شروع کرد . در فرانسه برای استقرار مساوات در بین مردم سیلاب های خون جاری گردید . در هانور سرزمین دشمن یک حرکت نوک قلم برای اجرای حقوق بشر کافی بود . امضای برنادوت تنبیهات بدنی را ممنوع کرد . مجزا زیستن یهودیان قدغن گردید . به یهودیان اجازه داده شد هر شغلی که میل دارند انتخاب نمایند .
برادران لویی در مارسی بی جهت با لباس مهمانی به جنگ نرفته بودند . یک گروهبان قدیمی می داند که چگونه باید سربازان را تغذیه کند و چه به آنها بخوراند . در نتیجه درخواست احتیاجات زندگی واحدهای نظامی فرانسه در هانور سربار مردم این سرزمین نبود .
ژان باتیست مقررات جدیدی برای مالیات وضع کرد و تمام افسران باید مقررات را اطاعت نمایند . به علاوه در آمد مردم رو به فزونی گذارد . ژان باتیست محدودیت های گمرکی را لغو کرد . هانور مانند جزیره ای در وسط آلمان مخروبه در اثر جنگ واقع شده و با همه طرف معاملات تجارتی دارد . وقتی مردم هانور حقیقتا متمول شدند شوهرم کمی مبلغ مالیات را بالا برد . ژان باتیست با این در آمد اضافی غله خریده و به آلمان شمالی که دچار قحطی غذا بود فرستاد . مردم هانور متعجب بودند ، افسران فرانسوی پیشانی خود را فشار می دادند ولی هیچکس نمی تواند تا ابد نسبت به شخصی که با او به طور شایسته و مانند موجود انسانی رفتار نموده متغیر و خشمگین باشد و
بالاخره ژان باتیست با تجار هانور مشاوره و به آن پیشنهاد کرد که با شهر های هنستیک قرارداد های دوستانه تجاریی منعقد و از این راه پول بیشتری به دست بیاورند . نمایندگان تجار در مقابل این پیشنهاد سکوت اختیارکردند . زیرا همه به این سر آگاهند که شهرستان های هنستیک نسبت به طرح های امپراتور فرانسه برای سیستم اداره منطقه ای خوشبین نیستند و کشتی های آنها مرتبا به انگلستان رفت و آمد می نمایند .
ولی وقتی یک مارشال فرانسوی چنین پیشنهادی به دشمن فقیر خود بنماید همه به جنب و جوش در می آیند و در نتیجه خزانه مملکتی هانور پر شد . ژان باتیست توانست مبالغ قابل توجهی به دانشگاه مشهور گونیتگن محلی که دانشجویان برجسته آن اکنون در اروپا پروفسور هستند بفرستد . ژان باتیست طبعا از دانشگاه خود بسیار مغرور و سربلند و با خوشحالی مشغول مطالعه مدارک خود بود .
گاه گاه می دیدم که مشغول خواندن کتاب های قطور و بزرگ است. در ضمن مطالعه بدون آن که سر خود را بلند کند دستش را حرکت می داد و می گفت :
- یک گروهبان بی سواد باید خیلی چیزها بیاموزد .
نزد او می رفتم . دستش را روی گونه ام می گذارد و به او می گفتم :
- خوب فرمانروایی می کنی .
ولی ژان باتیست فقط سرش را حرکت داده و می گفت :
- دختر کوچولو سعی می کنم فرمانروایی را بیاموزم و می خواهم تا آنجا که قدرت دارم خدمت کنم . البته اگر وضعیت ساکت و آرام باشد . این عمل چندان مشکل نیست .
هر دو می دانستیم که ژان باتیست چه منظوری دارد .
در هانور چاق شدم . در آنجا مجبور نبودیم که هر شب برقصیم و ساعت ها برای سان و رژه بایستیم . ژان باتیست سان و رژه را محدود کرده و افسران ستاد او پس از شام با همسران خود معمولا به سالن من می آمدند . در آنجا می نشستیم و درباره اخبار پاریس بحث می کردیم ، ظاهرا امپراتور هنوز مشغول تهیه حمله به انگلستان بود .
واحد های فرانسه در بولونی متمرکز شده بودند . و البته به طور محرمانه می شنیدیم که قروض ژوزفین روزبه روز بالاتر می رود . ژان باتیست همچنین پروفسور ها و استادان دانشگاه گوتینگن را دعوت می کرد . این استادان عقاید خود را با فرانسه دست و پا شکسته برای ما توضیح می دادند . یکی از آنها داستانی به زبان آلمانی از مولف «خاطرات روتر»برای ما خواند . مولف این داستان گوته است . من به ژان باتیست اشاره کردم که ما را از این رنج و عذاب نجات دهد . زیرا ما خیلی کم آلمانی می فهمیدیم . یکی دیگر از استادان درباره طبیب مشهوری که بسیاری اشخاص کر و فاقد حس شنوایی را معالجه کرده است سخن راند . این موضوع مخصوصا مورد توجه ژان باتیست قرارگرفت . زیرا بسیاری از سربازان ما به علت صدای توپ های خودمان کر شده اند . ژان باتیست ناگهان گفت :
- من دوستی دارم که باید حتما این پروفسور را ببیند . این دوست من در وین است . برای او خواهم نوشت به گوتینگن برود . به علاوه می تواند ما را نیز ملاقات کند . دزیره شما باید این دوست مرا ببینید او موسیقیدان است . وقتی سفیر فرانسه در وین بودم با او آشنا شدم . یکی از آشنایان کروتزر استاد موسیقی شما است .
ژان باتیست مرا در محظور جدیدی قرارداد . باید او را آگاه می ساختم که به علت داشتن گرفتاری های فراوان در قصر سلطنتی هانور وقت دیگری برای درس موسیقی و آداب معاشرت برایم باقی نمانده است . البته دلم برای پیانو تنگ نشده ولی درباره آداب معاشرت درباری فقط مهمانان خود را با حرکات پر از لطف و محبت که از آقای مانتول فرا گرفته بودم از سالن غذاخوری به سالن پذیرایی هدایت می کردم و این عمل برای دختر تاجر ابریشم که در قصر سلطنتی هانور سبز شده است بسیار خوب بود . ولی اکنون شوهرم تقریبا مرا متوحش کرده بود . زیرا باید برای این موسیقیدان اطریشی پیانو بنوازم .
ولی این حادثه رخ نداد . من هرگز آن شبی را که موسیقی دانان وین با من گذرانیدند فراموش نمی کنم . آن شب با طرز بسیار شایسته ای شروع گردید .
اوسکار که با شنیدن موسیقی چشمانش از شعف و خوشحالی می درخشید آن قدر اصرار کرد تا بالاخره به او اجازه دادم جزو مدعوین باشد . البته اطلاعات اوسکار در مورد کنسرت و موسیقی وسیع تر از من است . گمان می کنم نام آن موسیقی دان را به خاطر بیاورم . به یاد داشتن این اسامی مشکل آلمانی خیلی برایم مشکل و زحمت دارد . بله نام او بهتوون است . ژان باتیست دستور داد که تمام اعضای سابق کنسرت سلطنتی هانور در اختیار بهتوون قرار گرفته و هفته ای سه روز تمام مدت قبل از ظهر را در سالن بزرگ قصر مشغول تمرین باشند و با ان ترتیب توانستم از نواختن پیانو معاف شده و بزرگواری خود را حفظ کرده باشم .
اوسکار راستی خوشحال بود و سوال کرد :
- ماما تا چه موقع می توانم با شما باشم ؟ تا نیمه شب ؟ چطور یک مرد کر موسیقی می نویسد ؟ فکر می کنید او نمی تواند صدای موسیقی خودش را بشنود ؟ آیا آقای بهتوون سمعک دارد ؟ آیا در سمعک فوت می کند ؟
هر روز صبح معمولا با اوسکار به سورای می رویم . در زیر سایه خیابان با طراوتی که اطراف آن را درختان بلند و سبز لیمو زینت داده اند ، از قصر هانور به طرف دهکده «هرنهوزن» حرکت می کنم . در بین راه سعی کردم به تمام سوالات اوسکار جواب دهم . هنوز آقای بهتوون را ندیده ام . چیزی در مورد سمعک او نمی دانم . به او فهمانیدم که سمعک را به گوش می گذارند . سمعک اسباب موسیقی نیست که در آن بدمند .
- ماما پدرم می گوید که آقای بهتوون بزرگترین مردی است که می شناسد و به چه بزرگی ؟ آیا از سربازان محافظ شخصی امپراتور بزرگتر و بلند تر است ؟
- منظور پدر این نیست که آقای بهتوون جسما مرد بزرگی است .
اوسکار کمی فکر کرده و بالاخره گفت :
- از پدر هم بزرگتر است ؟
آن روز بعد از ظهر در کنار درشکه چی قصر نشسته و به طرف «هرنهوزن» می رفتیم . درشکه چی با شنیدن سوال اوسکار آهسته به طرف من برگشت و با کنجکاوی به من نگرسیت . آهسته گفتم :
- خیر اوسکار هیچ کس بزرگتر از امپراتور نیست .
اوسکار که تقریبا افکار خود را ازدست داده بود پرسید :
- شاید آقای بهتوون نمی تواند موسیقی خود را بشنود .
بدون تفکر جواب دادم :
- شاید .
ناگهان غم و اندوهی قلبم را فشرد ، می خواستم پسرم را به طریق دیگری تربیت کنم ، فکر می کردم که او را مطابق میل و آرزوی پدرش ، آزاده مرد تربیت نمایم . ولی معلم جدید او که امپراتور شخصا انتخاب کرده و یک ماه قبل به هانور فرستاده سعی می کند طفلم را به روش جدید تعلیم و تربیت که اکنون در تمام مدارس فرانسه اجباری است تعلیم دهد . «ما به امپراتورمان ناپلئون اول ، سایه خدا در روی زمین ، احترام ، اطاعت ، صداقت و خدمت سربازی را مدیون هستیم . »
در این چند روز قبل یک مربته برحسب تصادف به اتاقی که اوسکار در آنجا درس می خواند رفتم . اول تصورکردم اشتباه می کنم و گوشم عوضی می شنود ولی معلم جوان ضعیف و لاغر که سابقا در دانشکده افسری برین مشغول تحصیل بوده و هر وقت من و ژان باتیست را می بیند مانند چاقوی جیبی تا می شود (ولی وقتی که مطمئن باشد کسی متوجه او نیست با سگ کوچکی که فرناند آورده هزاران بازی در می آورد .) بله آقای معلم مشغول ادای این کلمات بود . بله هیچ شکی ندارم این معلم انتخابی امپراتور این کلمات را می گفت :
- «امپراتور ما ناپلئون اول سایه خدا در روی زمین . »
- نمی خواهم این گفته ها را به بچه یاد بدهید . این کلمات را برای روش جدید آموزش ببرید نه برای بچه من .
- این گفتار در تمام مدراس امپراتوری تعلیم داده می شود .... این قانون است .
سپس آموزگار جوان با خوشحالی به صحبت خود ادامه داد .
- اعلیحضرت به تربیت پسرخوانده خود بسیار علاقمند است و من دستور دارم که مرتبا پیشرفت او را به امپراتور گزارش نمایم . اوسکار فرزند یک مارشال فرانسه است .
به اوسکار نگاه کردم ، گردن نازک و باریک او روی یک کتاب به چپ و راست می رفت و روی صفحه کاغذی خط می کشید . به خاطر آوردم که اول راهبه ها با من تعلیم و آموزش می دادند . پس از آن که این زنان مقدس زندانی و طرد شدند به ما اطفال گفته بودند که خدا وجود ندارد فقط دلایل پاک و منطقی وجود دارند و ما باید این دلایل را بپرستیم و روبسپیر محرابی برای این دلایل بنا کرد . پس از آن زمانی رسید که هیچ کس به افکار ما اهمیتی نمی داد و هرکس اجازه داشت هرچه آرزو دارد فکر کند . وقتی ناپلئون کنسول اول شد کشیشان را که سوگند اتحاد نه به جمهوری بلکه با کلیسای مقدس رم یاد کرده بودند مجددا سر کار آورد . ناپلئون بالاخره پاپ را مجبور کرد که از رم به پاریس آمده تاج به سر او بگذارد و کاتولیک را مذهب رسمی فرانسه بشناسد . اکنون ناپلئون اصلاح تعلیم و تربیت را شروع کرده و همه باید این روش را تعلیم بگیرند ....
پسران دهقانان را از مزارع برای خدمت در ارتش های ناپلئون احضار کرده اند . برای آنکه یک جوان از خدمت سربازی معاف شود باید هشت هزار فرانک بپرازد و این پول برای یک دهقان مبلغ هنگفتی است و به همین دلیل پسران خود را مخفی می کنند و پلیس ، زنان ، خواهران و نامزد های آنان رابه عنوان گروگان توقیف می کند .
در صورتی که سربازان فراری فرانسه مساله مشکلی را تشکیل نمی دهد . زیرا کشورهای مغلوب شده باید هنگ های سرباز برای اثبات و فاداری خود به امپراتور تشکیل و تعلیم دهند ، هزاران و ده ها هزار جوان از تختخواب خود بیرون کشیده شده و برای ناپلئون رژه خواهند رفت . ژان باتیست غالبا شکایت دارد که سربازانش زبان ما را نمی دانند و افسران او باید فرامین و دستورات خود را به وسیله مترجمین صادر نمایند . چرا ناپلئون این مردان جوان را به جنگ های تازه و فتوحات تازه می کشاند ؟ مرزهای فرانسه احتیاج به دفاع ندارند . فرانسه اصولا دیگر مرز ندارد . آیا ناپلئون دیگر به فرانسه اهمیتی نمی دهد ؟ فقط خود و آرزوهایش مهم هستند ؟
نمی دانم چه مدت من و آن معلم جوان روبه روی یکدیگر ایستاده بودیم . ناگهان تصور می کردم که مانند اشخاصی که در خواب راه می روند سال های گذشته را پیموده ام . دور خود چرخیده و به طرف در رفتم و مجددا گفتم :
- این روش جدید تعلیم برای اوسکار مناسب نیست . او خیلی کوچک است و معنی گفته های شما را نمی فهمد .
با گفتن این جملات در را پشت سر خود بستم .
راهرو خلوت و خالی بود . در نا امیدی و ضعف به دیوار تکیه دادم و بدون اختیار گریستم . اشک ریختم تا بدانم منظور این کلمات چیست . تو ای ناپلئون ، ناپلئون مخرب ایمان و عقاید ، چرا این افکار را به مغز کودکان معصوم ما فرو می کنی و افکار معصوم آنها را منحرف می سازی .... ملتی برای اعلام حقوق بشر رنج کشیده و خون ریخته وقتی با موفقیت این حقوق را به دنیا اعلام کرد تو خود را به این ملت تحمیل کرده و فرماندهی را به عهده گرفته ای .
نمی دانم چگونه به اتاق خوابم رفتم و فقط می دانم که ناگاه روی تختخوابم افتادم و صورت خود را در بالش فرو برده گریه کردم . این اعلامیه ها ! به آنها عادت کرده ایم . هرروز در روزنامه مونیتور چاپ می شود . همان سخنان گزنده و سخت و انتقادی ، نظیر سخنانی که قبل از نبرد مصر در سر میز غذا ایراد نمود . همان جملات خوش لباس که اعلامیه حقوق بشر را به دستور روزانه نظامی کشانید . همه روزه تکرار و در روزنامه مونیتور چاپ می شود . ژوزف که حقیقتا از او متنفر است به مسخره به او گفته بود :
- ناپلئون ؛ اعلامیه حقوق بشر اختراع و نبوغ فکری شما نبوده است ...
در عوض ناپلئون این اعلامیه را بدون توجه به آزای دیگران به نفع خود به کار برد . ملتی را بنده ی خود کرد و بدون توجه به خون هایی که به نام حقوق بشر ریخت .
بازوهای یک نفر دور گردنم حلقه شد و سردوشی های طلایی صورتم را خارش داد .
- دزیره ....؟
- از اصلاح تعلیم و تربیت و آنچه که اوسکار باید بیاموزد مطلعی ....؟
ژان باتیست مرا تنگ در بغل گرفته بود . درحالی که گریه می کردم آهسته گفتم :
- من آن را قدغن کردم ، آیا تور راضی هستی؟
درحالی که هنوز مرا در بغل داشت گفت :
- متشکرم در غیر این صورت خودم قدغن می کردم . ژان باتیست راستی فکر کن ، می خواستم با او ازدواج کنم .
خنده او مرا از زندان افکارم آزاد کرد .
- دختر کوچولو چیزهایی وجود دارد که نمی خواهم به آنها بیاندیشم .
چند روزبعد ژان باتیست اوسکار و من برای کنسرت موسیقیدان های وین حاضر بودیم.آقای بهتوون مرد متوسط القامه و تنومندی است . موهای او ژولیده ترین مویی است که تاکنون در سالن غذاخوری ما دیده شده است . صورت او گرد و رنگش در اثر تابش آفتاب تیره شده و دماغ او پهن و جای آبله در صورتش دیده می شود . چون می دانم این مرد بیچاره کر است باید نامه به او بنویسم و بگویم که چقدر از حضور او در قصر خوشحال و خرسند هستم . ژان باتیست بدون رعایت ادب در کمال دوستی دستی به پشت او زد و درباره آخرین اخبار وین سوال کرد . چشمان او باز و با صورتی جدی جواب داد :
- وین برای جنگ حاضر می شود . انتظار می رود ارتش های امپراتور به اطریش حمله کنند .
ژان باتیست ابروهای خود را بالا کشید و چون نمی خواست در این خصوص صحبت شود فورا گفت :
- موزسین های ارکسترمن چطورند ؟
بهتوون شانه های خود را بالا انداحت . ژان باتیست با بلند ترین صدا سوال خود را تکرار کرد ، موسیقیدان ابروهای پرپشت خود را بلند کرد ، چشمان خواب آلوده او به صورت شوهرم خیره شد و گفت :
- آقای سفیر ، ببخشید ، مارشال منظور شما را فهمیدم ، اعضای ارکستر شما بسیار بد می نوازند مارشال برنادوت .
ژان باتیست مجددا با فریاد گفت :
- ولی شما با وجود این سمفونی را هدایت خواهید کرد این طور نیست ؟
آقای بهتوون با خوشحالی نگاه کرد :
- بله برای آن که بدانم نظر شما درباره این سمفونی چیست آقای سفیر .
آجودان شوهرم در گوش موسیقی دان فریاد کرد :
- مون سینیور .
مهمان جواب داد :
- مرا هرفون بهتوون صدا کنید ، من سینیور نیستم .
آجودان با نا امیدی مجددا در گوش او فریاد کرد :
- مارشال ها مون سینیور هستند .
دستمالم را جلو دهانم گرفتم زیرا خنده ام گرفته بود . مهمان با چشمان عمیق خود را به صورت ژان باتیست دوخت و گفت :
- یاد گرفتن تمام این القاب بسیار مشکل است . مخصوصا برای کسی که لقبی نداشته و کر هم باشد . مون سینیور از شما متشکرم که مرا به این استاد دانشگاه گوتینگن معرفی کردید .
یک نفر که نزدیک او بود فریاد کرد :
- شما موزیک خودتان را می شنوید ؟

R A H A
01-27-2012, 09:01 PM
ناپلئون بناپارت : در بین هنر ها موسیقی بیش از همه در عواطف انسان ها تاثیر دارد . یک سمفونی در هر مایه از دست یک استاد ، بدون شک بیشتر از یک کتاب اخلاق در دل اثر می گذارد .

********************

بهتوون با نگاه تجسس به اطراف خود نگریست . صدای تیز و زننده کودکانه ای شنیده بود و یک نفر کت او را تکان می داد . این یک نفر کسی جز اوسکار نبود . خواستم فورا چیزی به او بگویم تا شاید سوال کودکانه اوسکار را فراموش کند ولی سر بزرگ و ژولیده او به طرف اوسکار خم شده بود .
- پسر کوچولو از من سوال کردید ؟
اوسکار با بلند ترین صدایش گفت :
- آیا شما صدای موسیقی خود را می شنوید ؟
آقای بهتوون با حالتی جدی سر خود را حرکت داد :
- بله خیلی خوب می شنوم .... اینجا با این .
با دست روی سینه خود زد .
- و اینجا .
پیشانی وسیع و بلند خود را نشان داد و با لبخند بزرگی گفت :
- ولی نمی توانم صدای موسیقی موزسین هایی را که آهنگ های مرا بد می نوازند خوب بشنوم و بعضی مواقع این یک خوشبختی است . مثلا وقتی که یک موزسین مثل پدر شما بد باشد و نتواند آهنگی را خوب بنوازد .
پس از شام همه در صندلی های خود در سالن رقص جای گرفتیم . اعضای ارکستر با ناراحتی اسباب های خود را کوک و با خجالت به ما نگاه می کردند . ژان باتیست گفت :
- به نواختن سمفونی های بهتوون عادت نکرده اند ، نواختن موسیقی بالت ساده تر است .
سه صندلی پشتی بلند ابریشمی سرخ که با تاج های طلایی فامیل امپراتوری هانور تزیین شده بود در جلو اولین ردیف صندلی های سالن قرارداده بودند . در آنجا من و ژان باتیست درحالی که اوسکار بین ما قرار داشت نشستیم . اوسکار چنان در صندلی بزرگ فرو رفته بود که تقریبا از نظر ناپدید بود . آقای بهتوون در حالی که اخرین دستورات خود را صادر می نمود در بین نوازندگان حرکت می کرد و با حرکت سریع دست و سر روی کلمات صحبت خود تاکید می کرد . از ژان باتیست پرسیدم :
- چه خواهند نواخت ؟
- یک سمفونی که سال گذشته آن را نوشته است .
در همین موقع بهتوون از محل ارکستر به طرف ما آمد ، با تفکر گفت :
- قصد داشتم این سمفونی را به ژنرال برنادوت اهدا کنم ولی اکنون معتقدم که اهدای ان به امپراتور فرانسه صحیح تر است .
ساکت شد و به نقطه نامعلومی در فضا خیره گردید و ظاهرا حضور ما و سایر شنوندگان را از خاطر برده بود . ناگهان به خاطر آورد که کجاست و یک دسته از موهایش را که روی پیشانیش ریخته بود با دست عقب زد و گفت :
- در این مورد فکر خواهیم کرد . می توانیم شروع کنیم ژنرال ؟
آجودان ژان باتیست که در پشت سر ما نشسته بود گفت :
- مون سینیور .
ژان باتیست لبخندی زد :
- خواهش می کنم شروع کنید بهتوون عزیزم .
آن هیکل ژولیده از پله های صحنه نوازندگان بالا رفت . ما فقط پشت پهن و وسیع او را می دیدیم . دست درشت او که دارای انگشتان بلند و کشیده و ظریفی بود چوب نازکی را گرفت در محل خود ایستاد بازوهای خود را بلند کرد و موزیک شروع گردید .
من نمی توانم قضاوت کنم که آیا موزسین ها خوب یا بد نواختند ولی فقط می دانستم آن مرد با قیافه و هیکل عجیب با دست ها و بازوان گشوده اش آنچنان احساسات و صنعتی در موزیسین ها الهام می کرد که توانستند آهنگی بنوازند که من تا آن موقع نشنیده بودم .
این آهنگ مانند صدای ارگ موج می زد و در عین حال مانند نوای ویولون شیرین و روح پرور بود و تمام احساسات ممکنه بشری را تحریک می کرد . گویی این آهنگ به صدای بلند گریه می کند و در عین حال قهقهه روح انگیز خنده و شعف از آن منعکس است . مانند زیبای فتنه گری اغوا می کرد نا امید می نمود ، سپس قول وفاداری می داد . این موسیقی با سرود مارسیز نسبتی نداشت . باید این آهنگ در موقعی که فرانسه دارای مرز بوده و ملت آن برای حقوق بشر می جنگید به وجود آمده باشد . این آهنگ مانند ناله محرومین غم انگیز و مانند گریه موفقیت روح پرور بود ....
به جلو خم شدم تا ژان باتیست را ببینم . صورت او مانند سنگ بیروح و فاقد حرکت بود . لب ها ی او به هم فشرده دماغ او تیر کشیده چشمانش می درخشیدند . دست های او دسته صندلی را چنان محکم در خود فشرده بودند که رگ های آن بیرون آمده بود .
هیچ یک از ما قاصدی را که درمقابل در ورودی ظاهر شده بود ندیدیم نه سرهنگ ویلات که فوران برخاست و پیام را فورا از قاصد گرفت و نه آجودان که با سرعت نگاهی به پیام مهر و موم شده انداخت و فورا نزد ژان باتیست رفت . هیچ کدام متوجه ورود قاصد نبودیم . وقتی سرهنگ ویلات آهسته روی شانه شوهرم زد او مانند وحشت زده گان ازجای پرید و برای یک لحظه با اضطراب به چشمان آجودان مخصوصش نگریست. ژان باتیست پیام را گرفت و اشاره به سرهنگ ویلات نمود . سرهنگ بی حرکت در کنار او ایستاد . آهنگ موزیک مجددا در فضا طنین انداخت . دیوارهای قطور سالن بزرگ قصر از نظرم ناپدید شد . گویی در فضا پرواز می کنم و همان طوری که یک مرتبه دست پدرم را در دست داشتم ، معتقد و مومن بودم .
در سکوت کوتاه بین موومنت Movement سمفونی ، صدای پاره شدن کاغذ به گوش رسید . ژان باتیست مهر و موم پاکت را خورد کرد و نامه را بیرون آورد . بهتوون به طرف او برگشت و با نگاه استفهام به او نگریست «ادامه بدهید » دست های او مجددا بالا رفت از هم باز شد و صدای خوش آیند ویولون طنین انداخت .
ژان باتیست نامه را خواند . یک مرتبه سر خود را بلند کرد گویی به این موسیقی بهشتی گوش می دهد . سپس قلم آجودانش را که به او تقدیم شده بود گرفت و چند کلمه ای روی دفتر یادداشتی که همیشه همراه آجودانش بود نوشت . آجودانش با پیام از سالن خارج گردید . آهسته یک نفر دیگر جای او را کنار ژان باتیست گرفت . او نیز با پیامی روی یک صفحه کاغذ از نظر ناپدید گردید و یک نفر دیگر به حال خبردار کنار صندلی قرمز ایستاد . این آجودان سوم چنان پاشنه های مهمیزدار خود را محکم به هم کوبید که این آهنگ آسمانی را مغشوش کرد . لب های ژان باتیست از خشم و غضب به هم فشرده شد ولی به نوشتن ادامه داد و تا موقعی که این سومین نفر از سالن خارج گردید به آهنگ توجهی نداشت . ژان باتیست دیگر راست و مستقیم نشسته بود و چشمانش نمی درخشید . چشمان او نیمه باز و لب زیرین خود را می گزید . فقط در انتهای موسیقی آهنگ آزادی ، مساوات و برادری منعکس گردید ژان باتیست سر خود را بلند نمود و گوش کرد خوب می دانستم که به موزیک گوش نمی کند بلکه به صدای درونی خود متوجه است . نمی دانم این صدای درونی به او چه می گفت که با موسیقی بهتوون تطبیق نموده و لبخند تلخی روی لب های او ظاهر ساخت .
صدای طوفان کف زدن بلند شد . دستکش های خود را از دستم خارج کردم تا بتوانم بلند تردست بزنم . آقای بهتوون با بی اعتنایی تعظیمی کرد . ظاهرا کمی ناراحت شده بود . به نوازندگانی که آنها را ملامت و سرزنش می کرد اشاره کرد . برخاستند و تعظیم کردند . ما هنوز دست می زدیم سه نفر آجودان مخصوص کنار ژان باتیست ایستاده بودند . صورت آنها به طور وحشتناکی گرفته بود ، ولی ژان باتیست به طرف بهتوون پیش رفت و دست خود را دراز کرد و بازوی آقای بهتوون را گرفت و مانند جوان مودبی که مردی عالیقدر و بلند مرتبه را کمک می کند او را در پایین آمدن از جایگاه ارکستر کمک کرد و گفت :
- آقای بهتوون از صمیم قلب از شما تشکر می کنم .
آن صورت پر آبله و گرفته نرم تر و ملایم تر گردید و چشمان عمیق موسیقیدان به خوشحالی درخشید .
- ژنرال آیا هنوز به خاطر دارید که چگونه در سفارت فرانسه در وین آهنگ مارسییز را برایم نواختید ؟
ژان باتیست خندید و جواب داد :
- با پیانو و با یک انگشت فقط همین را می دانم نه چیز دیگر.
- اولین مرتبه بود که سرود ملی یک ملت آزاد را می شنیدم .
چشمان بهتوون از صورت شوهرم برگرفته نمی شد . ژان باتیست از موسیقی دان بلندتر و بهتوون ناچار بود سر خود را بلند نگه دارد تا به صورت او نگاه کند .
- وقتی این آهنگ را می نوشتم غالبا به آن شبی که شما آهنگ مارسییز را برایم می نواختید می اندیشیدم و به همین دلیل می خواستم آن را به شما یک ژنرال جوان ملت فرانسه اهدا کنم .
- بهتوون من دیگر ژنرال جوانی نیستم .
وقتی بهتوون جوابی نداد ژان باتیست مجددا با صدای بلند تری گفت :
- من دیگر ژنرال جوان نیستم .
باز هم موسیقیدان ساکت بود . متوجه شدم که سه نفر آجودان مخصوص شوهرم با بی صبری روی پای خود حرکات غیر عادی می نمایند . بهتوون آهسته گفت :
- سپس مرد جوان تری پیدا شد که پیام آزادی ملت شما را به ماوای مرزهای فرانسه برد . به همین خاطر اندیشیدم که این سمفونی را به او اهدا نمایم ، چه فکر می کنید ژنرال برنادوت ؟
هرسه
آجودان با هم فریاد کردند «مون سینیور»ژان باتیست با خشونت آنها را دور کرد ، بهتوون مجددا شروع به صحبت کرد لبخند او با صمیمیت توام و تقریبا کودکانه بود .
- آن شب در وین شما درباره حقوق بشر با من صحبت کردید . قبل از آن اطلاع جزیی و ناچیزی درباره این حقوق داشتم ، من ارتباطی با سیاست ندارم ، بله ، ولی آن حقوق نیز بستگی به سیاست ندارند ، برنادوت ، شما با یک انگشت سرود ملی فرانسه را با پیانو برایم نواختید ،
- و شما با الهامی که از مارسییز گرفتید این سمفونی را خلق کردید .
ژان باتیست بسیار متاثر به نظر می رسید . لحظه ای ساکت شد ، در همین موقع یکی از آجودان ها آهسته گفت :
- مون سینیور ؟
ژان باتیست نفس عمیقی کشید و دست خود را به طرف صورتش برد . گویی می خواهد خاطره ای را از مغز خود دور کند .
- آقای بهتوون من صمیمانه از شما برای این کنسرت تشکر می کنم و آرزوی مسافرت مطبوعی برای شما به دانشگاه گوتینگتن دارم و صمیمانه امیدوارم که این استاد طب شما را رنجیده خاطر نسازد.
سپس به طرف مهمانان برگشت ، افسران پادگان هانور و همراهانشان و رهبران اجتماعی هانور در سالن حضور داشتند .
- باید با شما وداع کنم ، فردا صبح زود با واحد خود به جبهه خواهم رفت .
ژان باتیست خم شد و لبخندی زد :
- این فرمان امپراتور است ، شب بخیر خانم ها و آقایان .
سپس بازویش را به من داد .

**********

بله ما در هانور خوشحال بودیم . نور زرد رنگ شمع ها با نور کبود رنگ سحرگاهی در نبرد و مجادله بودند که ژان باتیست مرا ترک کرد و گفت :
- شما و اوسکار باید امروز به پاریس مراجعت کنید .
فرناند پیش از وقت وسایل سفر و چمدان های صحرایی او را حاضر کرده بود . لباس زردوزی مارشالی او با دقت با روپوش مخصوص در چمدان قرار داشت . یک میز دوازده نفری نقره جزو وسایل سفر اوست . ژان باتیست لباس صحرایی و پاگون ژنرالی را برداشت . دست او را گرفته و به صورتم بردم ، آهسته گفت :
- دختر کوچولو ، فراموش نکن مرتبا برایم نامه بنویس ، وزارت جنگ ....
- می دانم نامه های شما را با قاصد مخصوص خواهند فرستاد ....
پس از سکوت کوتاهی گفتم :
- ژان باتیست آیا این کار پایان ندارد ؟ همیشه ادامه خواهد داشت ، همیشه و همیشه ؟
- دزیره اوسکار را از طرف من ببوس .
- ژان باتیست از شما سوال کردم آیا این کار برای ابد ادامه خواهد داشت ؟
- امپراتور فرمان داده است که «باواریا» را فتح و اشغال کنم . شما با یک مارشال فرانسه ازدواج کرده اید نباید برای شما مایه تعجب باشد .
صدای او آرام و بدون اضطراب بود .
- باواریا ؟ پس از فتح باواریا به پاریس مراجعت خواهید کرد یا اینکه هر دو مجددا به هانور خواهیم آمد ؟
شانه های خود را بالا انداخت :
- از باواریا به طرف اطریش پیش خواهیم رفت .
- پس از آن ؟ دیگر مرزی برای دفاع وجود ندارد فرانسه مرز ندارد ، فرانسه ....
ژان باتیست جواب داد :
- فرانسه اروپا است . طفل من افسران فرانسه باید سرتاسر اروپا را بپیمایند . امپراتور فرمان داده است که افسران فرانسه در سرتاسر اروپا به پیش بروند .
- وقتی به خاطر می آورم که چندین بار از شما درخواست شد که قدرت را به دست بگیرید . اگر شما فقط ....
- دزیره !
با این کلمه گفته مرا قطع کرد و ادامه آن را اجازه نداد . سپس با ملایمت گفت :
- عزیزم من خدمت خود را با سربازی ساده شروع کرده ام و هرگز دانشگاه جنگ ندیده ام . ولی هرگز نمی توانم تصور کنم به خود اجازه دهم که تاج سلطنتی فرانسه را از منجلاب بردارم . من در منجلاب به شکار تاج نمی روم فراموش نکن ، هرگز این موضوع را فراموش نکن .

**********

چند لحظه قبل از اینکه سوار کالسکه شده و به پاریس عزیمت کنم ورود آقای بهتوون اعلام گردید . من کلاهم را به سر گذارده و اوسکار با تکبر چمدان کوچکش را در دست داشت که بهتوون آهسته به طرف من آمد . به زحمت راه می رفت و با ناراحتی در مقابل من خم شد :
- بسیار خوشحال خواهم شد اگر شما ....
ساکت شد و سپس قدرت از دست رفته خود را بازیافت و به صحبت ادامه داد :
- به ژنرال برنادوت اطلاع دهید که من به هیچ وجه نمی توانم سمفونی خود را به امپراتور فرانسه اهدا کنم .
باز هم سکوت کرد .
- من این سمفونی را به یاد امید و آرزویی که هرگز جامه حقیقت به تن نپوشید «ارونیکا Eronico» خواهم نامید . ژنرال برنادوت منظور مرا خواهد فهمید .
دست خود را به طرف او دراز کرده و گفتم :
- به او خواهم گفت و مطمئن هستم که منظور شما را درک خواهد کرد .
وقتی کالسکه ما در روی جاده بی پایان دهات و شهر ها به حرکت در آمد اوسکار گفت :
- ماما می دانی می خواهم یک موسیقی دان باشم ؟
بدون توجه به او جواب دادم :
- گمان می کرم یک گروهبان و یا مانند پدرت مارشال و یا مثل پدربزرگت تاجر ابریشم خواهی شد .
دفتر خاطرات خود را روی زانو گذارده مشغول نوشتن بودم که اوسکار جواب داد :
- تصمیم خود را گرفته ام ، می خواهم مانند آقای بهتوون موسیقی دان ، کمپوزیتور یا سلطان باشم .
- چرا سلطان ؟
- زیرا پادشاه می تواند خدمات گرانبهایی برای ملتش انجام دهد . یکی از مستخدمین قصر به من گفت که قبل از آن که امپراتور پدرم را به اینجا بفرستد مردم هانور پادشاه داشتند ، شما می دانستید ؟
اکنون حتی طفل شش ساله ام دریافته است که چقدر بی سواد و بی اطلاعم .
اوسکار با اصرار و پافشاری گفت :
- یک کمپوزیتور یا یک سلطان .
به او گفتم :
- پادشاه بودن بهتر است . زیرا یک پادشاه می تواند خدمات گرانبهایی برای ملتش انجام دهد و کشور خود را خوشبخت و غنی سازد .

********************
پایان فصل بیست و یکم

R A H A
01-27-2012, 09:02 PM
ناپلئون بناپارت : هیچ کس آنقدر ابله نیست که برای هیچ گونه کاری لیاقت نداشته باشد .

********************
فصل بیست و دوم
پاریس ، چهارم ژوئن 1806

********************
بهار است و هنوز ژان باتیست مراجعت نکرده ، نامه هایش کوتاه است و مطلب مهمی ندارد . او فرماندار آنسباخ است و سعی دارد اصلاحاتی را که در هانور انجام داده در آنجا هم اجرا کند . قرار بود به محض آن که اوسکار سلامتی خود را باز یافت با هم به آنسباخ برویم . ولی به محض آنکه سیاه سرفه او معالجه شد گرفتار سرخک گردید و هنوز هم معالجه نشده . ژوزفین یک مرتبه به دیدنم آمد و گفت که بوته های گل سرخم را کاملا رسیدگی نمی کنم و تقریبا به آن بی اعنتا هستم . روز بعد باغبانش را از مالمزون به منزل من فرستاد . باغبان درخواست حقوق گزافی کرد . آن چنان به بوته گل سرخ بدبخت حمله برده بود که تقریبا چیزی از آن باقی نمانده است . در بین دو ناخوشی اوسکار در مدتی که سلامت بود هورتنس از او دعوت کرد تا با پسرهایش بازی کند ، هورتنس و لویی بناپارت روی پسر بزرگشان که وارث تاج و تخت امپراتوری ناپلئون خواهد بود حساب می کنند و ژوزف هم متساویا اطمینان دارد که وارث تخت فرانسه است . (چرا باید ژوزف امیدوار باشد که بیش از برادر کوچکش عمر خواهد کرد و چرا ناپلئون پسرخود ش را به نام وارث خود انتخاب نمی کند . راستی هرگز نخواهم فهمید. همین دسامبر گذشته ندیمه ژوزفین ، الئونور رول کاملا مخفیانه ولی با سروصدای زیاد لئون کوچک را زایید . شاید امپراتریس موقعیتی داشته و فرزند ی به وجود آورد البته از ازدواج اولش اولاد دارد . خوشبختانه این امور به من مربوط نیست .)
هر روز مانند روز دیگر می گذشت تا بالاخره ژولی بی خبر سر وقت من آمد . از وقتی اوسکار گرفتار سرخک شد ژولی حتی نزدیک تر از اتاق نهار خوری نیامده ولی در عوض مستخدمه خود را هر روز برای احوالپرسی می فرستاد . یکی از بعدازظهر های روز بهاری سر زده با خوشحالی به منزل من آمد . در آستانه یکی از درهای سالن که به باغ باز می شود ظاهر شدم ولی ژولی با التماس گفت :
- از این جلوتر نیا ، مرا آلوده می کنی و بچه هایم گرفتار سرخک خواهند شد . می دانی چقدر ظریف هستند . فقط می خواستم تو اولین نفری باشی که این خبر مهم را می شنوی ، راستی باور کردنی نیست .
کلاه او نامرتب بود و قطرات عرق روی پیشانی او دیده می شد و بسیار رنگ پریده بود با وحشت پرسیدم :
- چه شده ؟...چه حادثه ای رخ داده ؟
- من ملکه ناپل شده ام .
طوری به من نگاه می کرد که گویی یکی از ارواح را دیده است . اول تصور کردم مریض است ، تب دارد ، شاید گرفتار سرخک شده ، ولی محققا نه در منزل من بلکه جایی دیگر ، با صدای بلند گفتم :
- ماری ، ماری زود بیا ژولی حالش خوب نیست .
- برو ، راحتم بگذار چیزیم نیست . فقط باید به این فکر و حقیقت عادت کنم . ملکه ، من ملکه هستم . ملکه ناپل ، تا آنجا که مطلعم ناپل در ایتالیا است ، شوهرم اعلیحضرت پادشاه ژوزف و من علیا حضرت ملکه ژولی هستم .... اوه دزیره وحشتناک است . باید مجددا به ایتالیا برویم و در آن کاخ های غول آسای مرمر زندگی کنیم ....
ماری شروع به غر زدن کرده و گفت :
- مادموازل ژولی ، مرحوم پدر خدا بیامرز شما هرگز اجازه نمی داد که ....
- ماری خفه شو .
ژولی چنان با خشم و غضب فریاد زد که هرگز به خاطرندارم این طور با ماری صحبت کرده باشد . ماری فورا ساکت شد و از اتاق خارج گردید و در را محکم پشت سر خود به هم کوبید . لحظه ای بعد مجددا در باز شد این مرتبه مونس همیشگی من مادام لافلوت وارد شد . بهترین لباس های خود را در بر کرده و در مقابل ژولی به رسم درباری خم شد و احترام کرد .
- ممکن است تبریکات صمیمانه ام را به حضور علیاحضرت تقدیم دارم .؟
وقتی ماری خارج شد ، ژولی از شدت خشم و غضب تقریبا بی حال شده بود . ولی اکنون راست و محکم نشسته دستش را روی پیشانی گذارده و لبان او منقبض شده بودند . تمام قدرت خود را به کار برد و قیافه هنرپیشه ای را که بخواهد رل یک ملکه را بازی کند به خود گرفت و با آهنگ و صدای عجیبی که جدیدا به خود گرفته است گفت :
- متشکرم شما از کجا مطلع شدید ؟
ندیمه ام که هنوز روی زمین پهن بود جواب داد :
- علیا حضرتا در شهر به چیزی جز این انتصاب فکر نمی کنند .
ژولی با همان صدای جدید و عجیبش گفت :
- مرا با خواهرم تنها بگذارید .
ندیمه من که پشت به در بود به عقب رفت و از سالن خارج شد و من با توجه این مانور را می نگریستم . وقتی بالاخره ندیمه ام از در خارج شد گفتم :
- تصور می کنید که اینجا دربار است ؟
ژولی فورا جواب داد :
- از امروز به بعد مردم باید در حضور من رعایت ادب و احترامات درباری را مجری دارند . امروز بعد از ظهر ژوزف ملازمین خود را انتخاب می کند .
ژولی چنان شانه های خود را جمع کرده بود که تصور کردم از شدت سرما یخ زده .
- دزیره خیلی متوحشم .
سعی کردم او را تشویق کرده باشم . گفتم :
- چه قدر بی معنی و مهمل می گویی ، تو هرگز تغییر نمی کنی .
ژولی سرش را حرکت داد و صورتش را در دست هایش پنهان کرد .
- خیر ...خیر فایده ندارد . دیگر نمی توانی در این خصوص با من صحبت کنی . من دیگر عملا یک ملکه هستم .
با سختی و تلخی شروع به گریه کرد . برای تسلی او به طرفش رفتم . فریاد کشید :
- به من دست نزن ، نزدیک نشو ، دور شو ، سرخک .
به طرف باغ رفتم و فریاد کردم :
- ایوت ، ایوت .
مستخدمه من ظاهر شد و به محض دیدن ژولی او هم به رسم درباری خم شد ولی خوشبختانه ژولی چنان سرگرم گریه بود که متوجه نگردید .
- ایوت یک بطری شامپانی بیاورید .
ژولی آهسته گفت :
- من هنوز به این وضعیت جدید عادت نکرده ام . پذیرایی های متعدد ، رقص های فراوان و مهمانی های زیاد ، باید پاریس را ترک کنیم و به ایتالیا برویم .
ایوت با یک بطری شامپانی و دو گیلاس مراجعت کرد . اشاره کردم از اتاق خارج شود . سپس یک گیلاس برای ژولی و یکی برای خودم ریختم . ژولی گیلاسش را برداشت و با عجله شروع به نوشیدن کرد . مانند اشخاص تشنه جرعه های بزرگ می نوشید .
گفتم :
- به سلامتی تو عزیزم ، امیدوارم تشکرات و تبریکات مرا قبول کنی .
- تمام تقصیر ها از تو است . تو ژوزف را در مارسی به منزلمان آوردی .
و سپس به من لبخند زد و من در پس پرده اشک خندیدم ، ولی فورا شایعه جدیدی را که درباره بی وفایی ژوزف نسبت به ژولی انتشار یافته بود به خاطر آوردم . چیزیی نیست گاه گاهی شیطنت می کند . جواب دادم :
- امیدوارم با ژوزف خوشحال و راضی باشی .
- خیلی کم او را تنها می بینم . گمان می کنم با بچه های کوچک زندایید و شارلوت ناپلئون خوشحال هستم .
- اکنون دختران شما شاهزاده خانم هستند و بهترین چیزها برای آنها است .
لبخندی زدم و سعی کردم همه چیز را کاملا در نظرم مجسم کنم . ژولی ملکه است ، دختران او شاهزاده هستند . ژوزف منشی حقیر شهرداری که با ژولی فقط برای جهیزش ازدواج کرد اکنون اعلیحضرت ژوزف اول پادشاه ناپل است .
ژولی جواب داد :
- امپراتور تصمیم گرفته است که ممالک اشغالی را به کشورهای مستقل تبدیل نماید تا به وسیله شاهزاده گان و شاهزاده خانم های فامیل امپراتوری اداره شوند . البته این کشور های مستقل با فرانسه بستگی داشته و معاهدات دوستانه امضا خواهند کرد . ما ، ژوزف و من حکمفرمای ناپل و سیسیل خواهیم بود . الیزا دوشس کشور لوچا شده ، لویی پادشاه هلند است . راستی تصور کن مورات همه به فرمانروایی یکی از کشورهای مستقل منصوب گردیده .
وحشت زده سوال کردم :
- آیا مارشال ها هم سهمی در این امور دارند ؟
- خیر ... ولی چون مورات با کارولین خواهر ناپلئون ازدواج کرده به این دلیل او را به حکمروایی منصوب کرده اند . البته اگر کارولین از این کشور ها سهمی نداشته باشد رنجیده خاطر خواهد بود .
با تسکین خاطر آهی کشیدم . ژولی ادامه داد :
- باید بالاخره یک نفر به ممالک فقح شده حکمروایی کند .
مخصوصا و تعمدا سوال کردم :
- چه شخصی این کشور ها را فتح کرده ؟
ژولی جواب نداد . گیلاس دیگری پر کرد و لاجرعه نوشید و گفت :
- می خواستم اولین نفری باشم که این خبر را به تو می دهم . اکنون باید بروم لوروی مشغول تهیه لباس رسمی من است . چقدر باید لباس صورتی پوشید .
با تصمیم راسخ گفتم :
- خیر .... نمی توانی لباس صورتی بپوشی . این رنگ به تو نمی آید . دستور بده برای تاجگذاریت لباس سبز تهیه کنند نه صورتی .
- به علاوه باید مشغول جمع آوری وسایلم باشم . می خواهم در ناپل در نظر ژوزف بسیار زیبا و جذاب باشم . با ما خواهی آمد ؟
- خیر باید بچه ام را معالجه کنم و به علاوه در انتظار شوهرم هستم . بالاخره روزی مراجعت خواهد کرد . این طور نیست ؟
چند روزی از ژولی بی خبر بودم ولی بعدا در بخش اجتماعی روزنامه مونیتور تمام مهمانی ها و پذیرایی هایی که به افتخار مسافرت اعلیحضرت پادشاه و ملکه ناپل به ایتالیا داده می شد چاپ گردید . امروز صبح برای اولین مرتبه طبیب اجازه داد که اوسکار از تختخواب برخیزد و کنار پنجره اتاقش بنشیند . آن روز یکی از روزهای فرح بخش ماه مه بود و باغ منزلم زیبایی و طراوت دل انگیزی داشت . بوته های گل سرخ که مورد تهاجم باغبان ژوزفین قرار گرفته بودند غنچه کرد و یاس های سفید باغ مجاورمان شکفته اند و تنهایی دل تنگی من برای ژان باتیست چنان شدید بود که همه چیز در نظرم بی روح جلوه می کرد .
درشکه ای در مقابل در باغ توقف کرد . قلبم از حرکت ایستاده . هر وقت درشکه ای در جلو منزلم متوقف می گردد به تصور این که ژان باتیست مراجعت نموده روح و قلبم را از دست می دهم . ولی فقط ژولی از درشکه پیاده شد .
درب سالن باز شد و ژولی گفت :
- مادام مارشال منزل هستند ؟
ملازم و ندیمه من ایوت ، هر دو به حال احترام در آمدند . ماری که مشغول گرد گیری سالن بود به دیدن ژولی با نگاهی خصمانه به طرف دری که به باغ باز می شد رفت . ماری دیگر میل ندارد ژولی را ببیند .
ژولی با حرکت مناسب و دلربای دست و سر که قطعا از مانتول فرا گرفته سرتاسر سالن را پیمود . در همین موقع اوسکار برخاست و به طرف او دوید و گفت :
- خاله ژولی حالم خوب شده .
ژولی بدون یک کلمه اوسکار را بغل گرفت و او را بوسید و از بالای موهای مجعد اوسکار به من نگاه کرد و گفت :
- قبل از اینکه در روزنامه مونیتور فردا صبح بخوانید می خواستم بگویم که ژان باتیست از طرف امپراتور به نام شاهزاده «پونت کوروو Ponte corvo » انتخاب گردیده . تبریک می گویم شاهزاده خانم .
لبخندی زد :
- تبریک می گویم والاحضرت پونت کوروو
مجددا اوسکار را بوسید . اولین چیزی که به خاطرم رسید این بود که ژان باتیست برادر ناپلئون نبود لذا گفتم :
- نمی فهمم ژان باتیست که برادر امپراتور نیست .
ژولی با خوشحالی جواب داد .
- ولی مارشال برنادوت آن قدر با مهارت آنسباخ و هانور را اداره کرده است که امپراتور می خواهد او را به شاهزادگی مفتخر کند .
ژولی اوسکار را رها کرد ، طفل به طرف صندلی خود که در کنار پنجره بود رفت .
- شاهزاده خانم خوشحال نیستید ؟
- گمان می کنم ...
صحبت خود را قطع کرده و فریاد زدم :
- ایوت ، شامپانی .
ایوت تقریبا رقصان وارد اتاق شد به ژولی گفتم :
- اگر من صبح ها شامپانی بنوشم کمی مست می شوم ، از وقتی که ماری را رنجانده اید دیگر وقتی شما به اینجا می آیید شکلات گرم به ما نمی دهد خوب حالا بگو بدانم پونت کوروو کجا است ؟
ژولی مبهوت به من نگاه کرد :
- عجب احمقی هستم . باید از ژوزف می پرسیدم نمی دانم کجاست . عزیزم ولی چه اهمیتی دارد ؟
- شاید ما باید به آنجا برویم و این سرزمین را اداره کنیم . ژولی راستی مشکل و پرزحمت است .
ژولی با امید واری جواب داد :
- پونت کوروو مانند اسامی ایتالیایی به نظر می رسد . با این ترتیب باید نزدیک ناپل باشد . و لا اقل شما نزدیک به من زندگی می کنید ولی ....
ژولی سرش را خم کرد .
- حقیقت این است که ژان باتیست تو مارشال فرانسه است و امپراتور به وجود او در جبهه جنگ احتیاج دارد و محققا شما اجازه خواهید داشت در پاریس بمانید ولی من باید تنها با ژوزف به ناپل بروم .
در جواب خواهرم گفتم :
- این جنگ ها ی وحشتناک باید روزی خاتمه بپذیرند . ما خود را با فتوحات خود می کشیم و قربانی فتوحات خود می شویم .
که این حرف را به من گفت ؟ ژان باتیست ؟ دیگر فرانسه مرزی برای دفاع ندارد . فرانسه عملا تمام اروپا است و به وسیله امپراتور ، ژوزف ، لویی ، کارولین ، الیزا اداره می شود و حالا نوبت مارشال ها رسیده است . ژولی گیلاس خود را بلند کرد .
- به سلامتی شما شاهزاده خانم .
لبخندی زدم :
- به سلامتی شما علیاحضرت ملکه ناپل .
فردا این خبر در روزنامه مونیتور منتشر می شود . شامپانی مزه گزنده و مطبوعی داشت . پونت کوروو کجا است .؟ و چه وقتی ژان باتیست من مراجعت خواهد کرد ؟

********************
پایان فصل بیست و دوم

R A H A
01-27-2012, 09:02 PM
ناپلئون بناپارت : عشق روح را تواناتر می سازد و انسان را زنده دل می سازد .


********************

فصل بیست و سوم
تابستان سال 1807 در یک کالسکه مسافرتی
در نقطه ای از اروپا

********************
مقصد من مارینبورگ است . ولی متاسفانه نمی دانم و اطمینان ندارم که مارینبورگ کجا است . به هر حال یک سرهنگ که از طرف امپراتور مامور بدرقه من است در کنارم نشسته و نقشه ای روی زانوی خود دارد . گاه گاه سمت حرکت را به کالسکه چی می گوید . با این ترتیب تصور می کنم قطعا به مارینبورگ خواهیم رسید . ماری که در صندلی مقابل ما نشسته دائما درباره راه های خراب و پر گل و لای که غالبا کالسکه ما در آن فرو می رود غر می زند . گمان می کنم ما مستقیما به طرف لهستان می رویم . وقتی که کالسکه برای تعویض است متوقف شد لهجه ای به گوشم خورد که مانند زبان آلمانی نبود . سرهنگ به من گفت :
- می توانستیم از طریق شمال آلمان حرکت کنیم ، ولی راه دور میشد و علیاحضرت عجله دارند .
- بله عجله دارم بسیار هم عجله دارم .
سرهنگ اطلاع داد که :
- مارینبورگ چندان از دانزیگ دور نسیت .
این گفته او چیزی به معلومات من اضافه نکرد زیرا نمی دانستم دانزیک کجاست . سرهنگ گفت :
- چند هفته قبل در همین جاده نبردی واقع شده و جنگ شدیدی اتفاق افتاده البته اکنون در حال صلح هستیم .
بله ناپلئون قراداد صلح تازه ای امضا کرده . این مرتبه این قرارداد صلح در تیلسیت منعقد گردید . آلمان ها طغیان کرده و می خواستند واحدهای ما را از سرزمین خود بیرون برانند و روس ها آنها را کمک می کردند . روزنامه مونیتور فتوحات درخشان ما را در ینا Iena به تفصیل نوشته بود و ژوزف محرمانه به من گفت که ژان باتیست به علت «دلایل استراتژیکی » از اجرای اوامر امپراتور سرپیچی کرد و به امپراتور گفت که حاضر نیست تسلیم محاکمات گردد . ولی قبل از آن که محاکمات صحرایی شروع شود ژان باتیست در لوبک هر کجا هست با ارتش خود ژنرال بلوخر را محاصره و شهر را به تصرف در آورده بود .
پس از این نبرد زمستان بی پایان شروع گردید و من کوچکترین خبری از او نداشتم . برلین سقوط کرد واحدهای دشمن به وسیله نیروی فرانسه به طرف لهستان تعقیب می شدند . ژان باتیست که جناح چپ ارتش ما را عهده دار بود در مورونگن فتح بزرگی نصیب او شد و به علت داشتن برتری قوا نه تنها آخرین ضربات را به دشمن وارد ساخت بلکه ناپلئون را نیز از خطر شکست نجات داد . موفقیت شخصی او به قدری فرماندهی عالی دشمن را تحت تاثیر قرار داد که چمدان های سفر ، لباس مارشالی و لباس های صحرایی او را که به غنیمت برده بودند عودت دادند . تمام این حوادث چند ماه قبل رخ داد . باز و باز هنگ های ژان باتیست حملات جناحی دشمن را که علیه ارتش فرانسه اجرا می شد عقب زدند و امپراتور در جنگ ها ی ینا و ایلو در فرید لند فاتح شد و نمایندگان کشورهای اروپایی را در تیلسیت جمع کرد و قراداد صلح را به آنها دیکته و تحمیل کرد و سپس ناگهان و غیر منتظره به پاریس بازگشت و راستی مایه تعجب بود که پیشخدمت ها ی او با لباس سبز (مادام لتیزیا برایم توضیح داد که رنگ سبز علامت کرس است . ) از خانه ای به خانه دیگر رفته و مردم را برای شرکت در جشن عظیم فتح به قصر تویلری دعوت می کردند . من لباس تازه ام را از لوروی گرفتم . پیراهنم ساتن صورتی است که گل های سرخ تیره دارد . ایوت موهای مرا که به زحمت تعلیم می گیرند مرتب نمود . گردنبند مروارید و عقیقی که ژان باتیست با قاصد مخصوصی به مناسبت روز عروسی ما برایم فرستاده برای اولین مرتبه زینت خود کردم . مدت مدیدی است که ما یکدیگر را ندیده ایم . راستی چه دوران طولانی و وحشتناکی است .
ندیمه من در حالی که به جعبه طلای جواهر نشان که روی آن عقاب امپراتوری با بال های گشوده دیده می شود و روز تاجگذاری امپراتور برایم فرستاده شده و من آن را جعبه جواهرات خود کرده ام نگاه می کرد مشتاقانه گفت :
- به علیاحضرت بسیار خوش خواهد گذشت .
سر خود را حرکت دادم :
- در قصر تویلری بدون حضور ملکه ژولی تنها و منزوی خواهم بود .
غیر ممکن است ژولی اکنون در ناپل و حقیقتا تنها و منزوی است . جشن و مراسم پذیرایی آن چنان که فکر می کردم نبود . در سالن بزرگ قصر جمع شده و منتظر بودیم تا بالاخره درهای قصر باز شد و آهنگ مارسییز طنین انداخت . با سرود مارسیز همه خم شده احترام کردیم . امپراتور و امپراتریس وارد شدند . ناپلئون و ژوزفین از جلو مهمانان عبور کرده و با بعضی مشغول صحبت شدند و با این عمل خود دیگران را دچار سر شکستگی نمودند .
ا ول نتوانستم ناپلئون را خوب ببینم . آجودان های بلند قد زره پوش او را احاطه کرده بودند . ولی تا آنجا که به خاطر دارم در نزدیک من برای صحبت با یکی از اشخاص عالیقدر هلند متوقف گردید و شروع به صحبت کرد .
- شنیده ام که بد گویان می گویند افسران من واحد های خود را به خطوط جلو جبهه فرستاده و خودشان در عقب جبهه توقف می کنند .
سپس صدای او مانند رعد طنین افکند .
- خوب شما این حرف هارا در هلند نمی زنید ؟
شنیده بودم که هلندی ها عموما از حکومت فرانسه ناراضی می باشند و مخصوصا نسبت به لویی تنبل و هورتنس مالیخولیایی بسیار بد بین هستند . من تقریبا انتظار داشتم که ناپلئون نماینده هلند را مورد سرزنش قرار دهد و به همین علت به صحبت او توجه نداشته بلکه صورت او را مطالعه می کردم . ناپلئون بسیار تغییر کرده صورت لاغر او در زیر موهای کوتاهش کاملا پر و تقریبا گرد شده . دیگر روی لب های رنگ پریده او لبخند تمسخر و استهزا و درخواست و التماس دیده نمی شد . بلکه لبخند تکبر و غرور بی پایان در لب های او خود نمایی می کرد . چاق شده و لباس ژنرالی که دربر داشت تقریبا برای او تنگ بود . نشان و حمایلی نداشت فقط علامت لژیون دونور را که خود موسس و مخترع آن بود به سینه داشت . به طور وضوح و آشکارا چاق شده بود . این سایه فربه و چاق خدا در روی زمین در ضمن صحبت دست های خود را دائما حرکت می داد مگر وقتی که دست هایش را به پشت زده بود .
لبخند پرتکبر و غرور او قابل تحمل نبود .
- آقایان ؛ من تصور می کنم که ارتش بزرگ ما شاهد برجسته ترین شجاعت ها بوده و فداکاری عظیمی از خود بروز داده است . یکی از افسران عالی رتبه ما زندگی خود را در تیلسیت به خطر انداخت . مطلع شدم که یکی از مارشال های فرانسه زخمی شده است .
آیا کسی صدای ضربان قلب من را در آن سکوت عمیق می شنید ؟ ناپلئون پس از سکوت ممتد و موثری گفت :
- این مارشال شاهزاده پونت کوروو است .
- آیا حقیقت دارد ؟
صدای من پرده ضخیم آداب و رسوم درباری را که ناپلئون را احاطه کرده بود از هم درید و در فضای سالن منعکس گردید .
دماغش از شدت غضب تیر کشید . چهره او از خشم تغییر یافت .... کسی در حضور امپراتور فریاد نمی زند . کسی .....خوب .... بسیار خوب همسر کوچک مارشال برنادوت اینجاست ..... آثار غضب از چهره او زایل شد و بلافاصله فهمیدم که ناپلئون قبلا مرا دیده بود و او مخصوصا می خواست که من با این ترتیب در مقابل هزاران نفر از زخمی شدن شوهرم آگاه شوم . می خواست مرا تنبیه کند . برای چه ؟
- شاهزاده خانم عزیز.
بلافاصله به حال احترام خم شدم ، دستم را گرفت و بلندم کرد و به صحبت خود ادامه داد :
- از ابلاغ چنین خبر تاسف آوری به شما متاثرم .
درحالی که از بالای سرم به اشخاصی که پشت سر من ایستاده بودند نگاه می کرد گفت :
- شاهزاده پونت کوروو که در آن نبرد عملیات درخشانی انجام داده و فتح لوبک به وسیله او مورد توجه مخصوص ما قرار دارد در سپاندو زخم کوچکی در ناحیه گلو برداشته است . مطلع شده ام که معالجات شاهزاده به سرعت پیشرفت می کند . پرنسس عزیز ، از شما استدعا می کنم نگران نباشید .
در حال ضعف و ناتوانی جواب دادم :
- استدعا می کنم اجازه بدهید نزد همسرم بروم .
فقط در این موقع بود که ناپلئون عملا به من نگاه کرد . همسران مارشال ها در دنبال شوهران خود به ستاد عملیات آنها نمی روند . با سردی شروع به صحبت کرد و در تمام مدت صحبتش با دقت به من نگاه می کرد .:
- شاهزاده برای معالجات بهتر به مارینبورگ انتقال داده شده . شاهزاده خانم به شما توصیه می کنم که از این مسافرت صرف نظر کنید . راه های شمال آلمان و مخصوصا ناحیه دانزیگ بسیار بد است و چندی قبل نبرد شدیدی در این ایالات واقع شده و منظره مناسبی برای زنان زیبا نیست .....
با خود فکر کردم که این انتقام اوست . او از من انتقام می کشد ، زیرا شب قبل از اعدام دوک انهین نزد او رفتم . زیرا آن شب در مقابل او تسلیم نشده و از او گریختم ، زیرا ژان باتیست ، ژنرالی را که او برای همسری من انتخاب نکرده دوست دارم .
- از صمیم قلب از امپراتور استدعا می کنم اجازه دهند نزد شوهرم بروم . دو سال است او را ندیده ام .
چشمان ناپلئون به صورت من دوخته شده بود .
- دو سال ....؟ می بینید آقایان مارشال های فرانسه فداکاری می کنند و خود را قربانی مملکت می نمایند . شاهزاده خانم عزیز اگر شما جرات این مسافرت را دارید اجازه سفر صادر خواهد شد . برای چند نفر ؟
- برای دو نفر . ماری را نیز با خود خواهم برد .
- ببخشید کی ؟
- ماری ، ماری وفادار ما ، در مارسی ، اعلیحضرت شاید هنوز او را به خاطر داشته باشند .
بالاخره آن ماسک بی روح از صورت او زایل و لبخندی روی لبش ظاهر گردید و گفت :
- البته ماری وفادار ، ماری که آن کیک های خوشمزه را می پزد .
سپس به طرف یکی از آجودان هایش برگشت :
- برگ عبور برای پرنسس پونت کوروو و یک نفر همراه ایشان صادر کنید .
سپس با نگاه تجسس به اطراف نگریست . نگاهش به روی یک سرهنگ قد بلند پیاده ثابت شده و گفت :
- سرهنگ مولن شما همراه شاهزاده خانم خواهید رفت و برای حفظ سلامتی ایشان در مقابل من مسئول هستید .
بعدا به طرف من برگشت :
- چه موقع خیال حرکت دارید .
- فردا صبح قربان .
- خواهشمندم عواطف گرم و صمیمانه مرا به اطلاع پرنس برسانید و بگویید که از طرف من حامل هدیه ای به منظور قدردانی از فتوحات درخشانش هستید .
چشمان ناپلئون می درخشید ، لبخند حقارت و توهین در لبان او ظاهر گردید ، با خود گفتم :«شروع کرد »
- منزل ژنرال سابق مورو که در کوچه آنژو است به ایشان هدیه می کنم . این خانه را اخیرا از همسر مورو خریده ام . به من اطلاع داده اند که ژنرال آمریکا را برای تبعید خود انتخاب کرده است . متاسفم ، حقیقتا تاسف آور است ، ژنرال مورو یک سرباز لایق و قادر ولی بدبختانه خیانت کار به میهن است . راستی تاسف آور است .
در مقابل او خم شدم فقط پشت او را که به طرف من بود می دیدم . دست های خود را به پشت زده و انگشتانش با تشنج یکدیگر را گرفته بودند . خانه ژنرال مورو ، همان مورویی که مانند ژان باتیست نمی خواست به جمهوری فرانسه خیانت نماید . مورو پنج سال پس از روزی که ناپلئون کنسول اول فرانسه گردید توقیف و به علت همکاری در توطئه ی سلطنت طلبان به دوسال زندان محکوم گردید . توقیف این ژنرال معتقد به جمهوری به نام یک سلطنت طلب راستی مسخره بود . کنسول اول حکم زندان او را به تبعید ابدی تغییر داد و اکنون امپراتور خانه او را خریده و آن را به ژان باتیست بهترین رفیق مورو ، به ژان باتیست که از او به شدت متنفر ولی بدون او هم کاری از وی ساخته نیست هدیه می کند .
به این دلیل اکنون در جاده هایی که از بین میدان های نبرد عبور می کنند در حرکتم . در سر راه ها لاشه اسبان جنگجویان درحالی که شکم آنها ورم کرده و دست و پای آنان کشیده شده پراکنده اند ، از کنار برآمدگی های کوچک خاک که در کنار یکدیگر قرار گرفته و با عجله صلیب چوبی روی آنها نصب شده عبور می کنیم . باران به شدت می بارد و ادامه دارد . بدون آنکه حرکتی نمایم گفتم :
- و تمام آنها مادر دارند ، مادرانی که در انتظار آنها هستند .
سرهنگ که در کنار من به خواب رفته بود چشمانش را باز کرده و با وحشت گفت :
- کی ؟ مادر ؟
بر آمدگی های خاک که باران با بی رحمی آنها را شسته و صلیب آنها را خم کرده بود اشاره کرده و گفتم :
- این کشتگان ما ، این سربازان ما ، همه جوان و پسر هستند و مادر دارند .
ماری پرده پنجره کالسکه را کشید سرهنگ با اضطراب و نگرانی به من و ماری که هر دو ساکت بودیم نگریست و شانه های خود را بالا انداخت و مجددا چشمانش را بست . به ماری گفتم :
- دلم برای او تنگ شده .
این اولین مرتبه است که از اوسکار دور شده ام . صبح روز قبل از آن که حرکت کنم با اوسکار نزد مادام لتیزیا به ورسای رفتم . مادر امپراتور که در قصر تریانون زندگی می کند و تازه از کلیسا مراجعت کرده بود و به من قول داد و گفت :
- کاملا مراقب اوسکار خواهم بود . فراموش نکنید من پنج پسر بزرگ کرده ام . با خود اندیشیدم پنج پسر بزرگ کرده ولی بسیار بد بزرگ کرده . البته هرگز کسی چیزی به مادر امپراتور نمی گوید . مادام لتیزیا با دست خشن خود که با وجود مراقبت ها و کرم های متعدد هرگز آثار کارهای سخت خانه داری از آنها زایل نمی گردد . پیشانی طفلم را نوازش کرد .
- بدون تشویش نزد برنادوت برو ، مطمئن باش کاملا مراقب اوسکار خواهم بود .
اوسکار ، بدون وجود او زندگی سرد و بی روح است . هر وقت مریض است در تخت خواب من می خوابد .
سرهنگ پرسید :
- آیا می توانیم در یکی از قهوه خانه های بین راه توقف کنیم ؟
سرم را حرکت دادم . اکنون شب است . ماری یک بطری که با آب گرم در یکی از ایستگاه های کالسکه پر کرده بود زیر پایم گذارد . باران مانند شلاق روی سقف کالسکه می کوبید . قبور سربازان با صلیب های چوبی و حقیر آنها در زیر قطرات باران به تپه های کوچک گل و لای تبدیل شده بود .

**********

وقتی از کالسکه که بالاخره در مقابل قرارگاه ژان باتیست توقف کرد بیرون می آمدم گفتم :
- اکنون همه چیز را دیدم .
من رفته رفته به دیدن قصور و کاخ ها عادت کرده ام . ولی مارینبورگ قصر نبود بلکه قلعه بزرگی بود . این کاخ غول آسا و عظیم خاکستری رنگ قرون وسطی مخروبه ی غیر مانوس در جلوم قرار داشت . وقتی سرهنگ برگ عبور ما را نشان داد سربازان با خوشحالی در جلو در بزرگ قصر جمع شده و با احترام پاشنه های خود را به هم می چسباندند . همسر مارشال شخصا به قصر مارینبورگ آمده . به محض آن که پیاده شدم گفتم :
- میل دارم شاهزاده از حضور غیر مترقبه من تعجب کند . خواهشمندم ورود مرا به اطلاع ایشان نرسانید .
دو افسر مرا از جلو دروازه بزرگ قصر هدایت نمودند . سپس به حیاط وسیعی که به طرز بسیار بدی سنگ فرش شده بود وارد شدیم . با وحشت به دیوارهای قطور شکست خورده قلعه نگریسته و هر لحظه انتظار دیدن شوالیه ها و همسران آنها را داشتم . ولی چیزی جز سربازان هنگ های مختلف ندیدم . یکی از دو افسر راهنمای من آن که جوان تر بود با خنده گفت :
- والاحضرت تقریبا شفا یافته است . و معمولا تا این موقع مشغول مطالعه می باشد و میل ندارد کسی مزاحم او شود . راستی از دیدار شاهزاده خانم متعجب و بسیار خوشحال خواهند شد .
بدون توجه و با عدم اطلاع پرسیدم :
- قرارگاهی بهتر از این نمی توانستید پیدا کنید ؟
- برای شاهزاده در جبهه جنگ اهمیتی ندارد که در کجا و چه محلی زندگی نماید ولی در اینجا لااقل برای دفاترمان اتاقی وجود دارد . از این طرف بفرمایید شاهزاده خانم .
آن افسر جوان درب کهنه و فرسوده ای را در مقابل من باز کرد و از راهرو سرد و تاریکی عبور کرده و بالاخره به اتاق انتظار وارد شدیم . به محض ورود به این اتاق فرناند با عجله وشتاب به طرف من دوید و گفت :
- مادام !
تقریبا فرناند را نشناختم . زیرا سر و ریخت او به طرز برجسته ای عوض شده بود . لباس قرمز مستخدمین را در بر کرده و دکمه های بزرگ طلایی رنگش می درخشیدند و علامت خانوادگی عجیبی به سینه داشت . با خنده گفتم :
- فرناند عجب شیک و رعنا شده ای .
فرناند با تکبر شروع به توضیح دادن کرد :
- ما حالا شاهزاده پونت کوروو هستیم . مادام خواهش می کنم این دکمه ها را ملاحظه بفرمایید .
شکمش را جلو داد تا تمام دکمه ها ی طلایی را به من نشان دهد و با تکبر و غرور به صحبت ادامه داد :
- این علامت خانوادگی پونت کوروو ، علامت خانوادگی شما است .
درحالی که طرح عجیب این علامت خانوادگی را به دقت نگاه می کردم جواب دادم :
- لااقل می توانم این علامت خانوادگی را ببینم . فرناند حال شوهرم چطور است ؟
- البته حال ایشان خوب شده ولی هنوز پوست تازه زخم کمی درد می کند .
انگشتم را روی لبم گذاردم و گفتم :
- هیس!
فرناند منظورم را متوجه شد و آهسته درب را باز کرد .
ژان باتیست صدای پای مرا نشنید . پشت میز نشسته و چانه اش را روی دستش گذارده و مشغول مطالعه کتاب قطوری بود . شمعی که کنار میز قرارداشت فقط پیشانی او را روشن می کرد . پیشانی او کاملا باز و آرامش خاطر از آن منعکس بود . به اطراف اتاق نگریستم .
وسایل آشنا ولی درهم و برهمی اطراف او را احاطه کرده بود . در جلوی بخاری که آتش فراوان با سر و صدای در آن می سوخت میزی قرارگرفته و روی آن کتاب های قطور جلد چرمی انباشته شده بود . در کنار بخاری نقشه بزرگی آویخته و شعله های آتش نور قرمز رنگ متحرکی روی آن منعکس می کرد . در عقب اتاق اونیفورم صحرایی او قرار داشت .
باز هم روی میز دیگری پارچ و دست شویی نقره ژان باتیست دیده می شد . روی همان میز وسایل زخم بندی را نیز گذارده بودند. اتاق تقریبا خالی بود . کمی نزدیک تر رفتم . چوب هایی که در بخاری می سوختند صدا کرده و در نتیجه ژان باتیست صدای پای مرا نشنید . یقه اونیفورم سورمه ای او باز و پارچه سفیدی دور گردن او بسته شده بود . این پارچه سفید زیر چانه او کمی باز شده و در زیر آن باند زخم دیده می شد . کتاب را ورق زد و در حاشیه آن یادداشت کرد .
کلاهم را برداشتم کنار بخاری گرم ایستاده و برای اولین مرتبه در آن روز گرمی و امنیت را حس کردم . ولی بسیار خسته بودم این خستگی اهمیت نداشت لااقل به مقصد خود رسیده بودم . گفتم :
- ولاحضرت شاهزاده پونت کورووی عزیز ....

R A H A
01-27-2012, 09:03 PM
ناپلئون بناپارت : مردی را در نظر بگیرید که در غربت و به دور از خویشاوندان و خانواده خود زندگی می کند . چنین مردی به طور حتم نیاز به نوعی هم بستگی دارد تا جای علاقه پدر و برادرش را بگیرد . اینجاست که عشق می آید و این گونه مزایا را به او تقدیم می کند .

********************


با صدای من از جای خود پرید و گفت :
- خدای من دزیره !
و سپس با دو قدم کنارم ایستاد . در بین بوسه هایی که از او می گرفتم گفتم :
- زخمت هنوز درد می کند ؟
- بله مخصوصا که با این شدت فشار می دهی .
با این گفته تقریبا به من اعلام خطر کرده بود . دستم را از دور گردنش انداختم و گفتم :
- بدون آن که دستم دور گردنت حلقه شده باشد تو را خواهم بوسید . قول می دهم .
- راستی ، بسیار عالی است .
روی زانویش نشسته و به کتاب روی میز اشاره کردم .
- چه می خوانی ؟
- حقوق ! یک گروهبان بی سواد اگر بخواهد تمام آلمان شمالی و شهر های هنسیتیک را اداره نماید باید خیلی چیزها بیاموزد . فراموش نکنید که هنوز فرماندار هانور و انسباخ نیز هستم .
کتاب را به هم زدم و با ناامیدی در آغوش او جای گرفتم و گفتم :
- اوسکار مریض بود ، تو ما را تنها گذاردی ، دور از ما زخمی شدی .
لب های او روی لب و گونه هایم با حرارت و گرمی بازی می کرد و درحالی که مرا می بوسید زمزمه می کرد :
- اوه .... دختر کوچولو ، دختر کوچولو .
تا وقتی که در اتاق به شدت باز شد در آغوش او جای داشتم . باز شدن در حقیقتا نگران و مضطربم کرد و طبعا از زانوی او به کناری پریدم ، موهایم را مرتب کردم . در آستانه در ماری و فرناند ایستاده بودند . فرناند با عجله و شتاب در حالی که با نگاهی گلایه آمیز مرا می نگریست گفت :
- ماری سوال می کند که شاهزاده خانم کجا خواهند خوابید . می خواهد چمدان ها را باز کند .
ماری با فریاد و خشونت جواب داد :
- اوژنی من نمی تواند شب را در این قلعه متعفن پرساس و حشره زندگی کند .
فرناند با فریاد شدیدی به او جواب داد :
- ساس ؟ حتی یک ساس هم اینجا پیدا نمی شود . این دیوارهای قطور مرطوب قلعه تمام موجودات و حیوانات زنده را می کشد . در سر رشته داری ، تخت خواب و تشک و پتوی بسیارخوب که مناسب شاهزاده گان است موجود می باشد .
ماری با لحن گزنده ای جواب داد :
- شهر ساس ؟
ژان باتیست با صدای بلند خندید و گفت :
- دعوا و مشاجره این دو خاطره خانه کوچه سیز آلپن را به یادم می آورد .
ناگهان به یاد هدیه امپراتور افتادم . پس از شام به او خواهم گفت که باید به خانه ژنرال مورو نقل مکان کنیم . اول شام می خوریم سپس شراب می نوشیم و بعد ....
ژان باتیست با لحن آمرانه فرمان داد :
- فرناند شما مسئولید در ظرف نیم ساعت یک اتاق خواب و یک سالن برای پرنسس حاضر کنید ولی از وسایل مرطوب انبار سر رشته داری استفاده نکنید . آجودان نگهبان وسایل اتاق پرنسس را از املاک مجاور تهیه خواهد کرد وسایل خواب تمیز .
ماری فورا گفت :
- و بدون ساس .
- پرنسس و من میل داریم در ظرف یک ساعت تنها و در اتاق من شام صرف نماییم .
هنوز تا مدتی صدای مشاجره آنها را می شنیدیم . شب عروسی و تختخواب عروسیمان را که با گل سرخ و پرتیغ و خار تزیین کرده بودند به خاطر آوردیم و مدتی خندیدیم . مجددا روی زانوی او نشستم و اخبار فراوان و درهم و بی معنی برایش نقل کردم . بیماری ملکه ژولی ، سیاه سرفه اوسکار و پیغام بهتوون را برایش گفتم :
- باید به شما بگویم که بهتوون نمی تواند آهنگ جدیدش را به امپراتور فرانسه تقدیم کند و این سمفونی را به یاد امید و آرزویی که داشته است اروئیکا نامیده است .
ژان باتیست سر خود را حرکت داد :
- امید و آرزویی که همه ما وقتی داشتیم .«اروئیکا» چرا بهتوون آهنگش را اروئیکا ننامد ؟
فرناند میز کوچکی در اتاق ژان باتیست چید . آشپز ژان باتیست در شهر ساس ها جوجه لذیذ و مطبوعی به ما داد . فرناند شراب قوی و سنگین بورگندی در گیلاس ها پر کرد . علامت جدیدی که روی وسایل سفره حک شده بود نظرم را جلب کرد و گفتم :
- نقره های تازه ای با علامت خانوادگی شاهزاده پونت کوروو خریده اید . در پاریس هنوز وسایلی که علامت B دارد به کار می برم .
- دزیره دیگر لازم نیست صرفه جویی کنی ، علامت B را عوض کن و دستور بده علامت خانوادگی پونت کوروو را روی تمام وسایل زندگی حک نمایند . حالا دیگر خیلی متمول هستیم .
بالاخره فرناند ما را تنها گذارد ، نفسی به راحتی کشیدم . شروع به صحبت کردم :
- خیلی متمول تر از آن هستیم که فکر می کنی . امپراتور خانه ای به ما بخشیده است .
ژان باتیست سرش را بلند کرد :
- خوب دختر کوچولو خبرهای فراوانی برایم داری . بهتوون یک آرزوی مدفون شده را اروئیکا نامیده . دشمن قدیمی و سرسخت من ، امپراتور ، خانه ای به من داده کدام خانه ؟
- خانه ژنرال مورو در کوچه آنژو ، امپراتور خانه را از مادام مورو خریده است .
- می انم چند ماه قبل این خانه را به مبلغ چهارصد هزار فرانک خرید . و این موضوع مدتی مورد بحث افسران بود .
ژان باتیست آهسته پرتقالی پوست کند . این پرتقال سرتاسر اروپا را پیموده و شاید محصول امپراطوری خواهرم است . برای اینکه این پرتقال قسمتی از جیره ارتش بزرگی که قاره اروپا را اشغال نموده تشکیل می دهد . کیلومترها راه پیموده است . گیلاس دیگری شراب نوشیدم . ژان باتیست ناگهان خود را کوچک و حقیر حس کرد و آهسته گفت :
- خانه مورو ! دوست من مورو تبعید شده و در عوض امپراتور هدایای نفیسی به من می دهد . امروز نامه ای داشتم ، امپراتور استان های لهستان و وستفالی را به من هدیه می کند . این هدیه او در آمد سالیانه ای معادل سیصد هزار فرانک برای من تضمین می نماید . در این نامه از ملاقات شما و خانه مورو نامی نبرده . محروم کردن زن و شوهر از خوبی های زندگی آسان نیست ولی امپراتور فرانسه این کار را کرده است .
- امپراتورگفت که حمله شما به لوبک مورد توجه مخصوص او است .
جوابی نداد ابروهایش را درهم کشیده بود . با نا امیدی گفتم :
- این خانه جدید را مرتب و تزیین می کنم باید مراجعت کنی . اوسکار دائما سراغ تو را می گیرد .
به شعله های قرمز رنگ آتش خیره شده و لبخندی زد و جواب داد :
خانه مورو آشیانه من نیست فقط قرار گاهی برای من خواهد بود ، گاه گاهی از تو و اوسکار در آنجا دیدن خواهم کرد . باید این موضوع را به مورو بنویسم .
- نمی توانی با او مکاتبه کنی . ما دارای سیستم اداری و پستی متمرکز و قاره ای هستیم .
- امپراتور اداره شهرستان های هنسیتیک را به من واگذار کرده ، از لوبک می توان نامه را به سوئد فرستاد و چون سوئد می خواهد بی طرف بماند نامه ها از سوئد به انگلستان و از آنجا به آمریکا خواهد رفت ، من در سوئد رفقایی دارم .
خاطره فراموش شده من بیدار شد . استکهلم نزدیک قطب شمال ، آسمان سفید و شفاف .... از ژان باتیست سوال کردم :
- چه اطلاعاتی درباره سوئد داری ؟
شوهرم گویی از خواب عمیقی بیدار شده است با شادی و هیجان شروع به صحبت کرد :
- وقتی لوبک را تصرف کردم یک گردان پیاده سوئدی در شهر بود .
- آیا با سوئد هم درحال جنگ هستیم ؟
- با کدام مملکت در جنگ نیستیم ؟ البته پس از قرارداد تیلسیت صلح برقرار شده است . ولی در آن زمان سربازان سوئدی با دشمنان ما متحد بودند . پادشاه دیوانه آنها گمان می کرد که خداوند او را برای محو و نابود کردن ناپلئون آفریده است . این تقریبا یک جنون مذهبی و عقیدتی است .
- نام این پادشاه چیست ؟
- گوستاو چهارم ، گمان می کنم تمام پادشاهان سوئد گوستاو و یا شارل نام دارند . پدر او گوستاو سوم آن قدر دشمن داشت که به وسیله نجبای سلطنتی در ضیافت بال ماسکه کشته شد .
- اوه چه وحشی گری ، در بال ماسکه .
ژان باتیست با تمسخر جواب داد :
- گیوتین ما نیز چنین عملیاتی انجام داد . آیا آن نیز وحشیگری نبود ؟ قضاوت مشکل ولی محکوم کردن مشکل تر است .
مجددا به آتش خیره شد و شادی و خرمی خود را باز یافت .
- پسر این گوستاو مقتول ، گوستاو دیگر ، گوستاو چهارم نیز سربازان خود را به جنگ علیه فرانسه فرستاد و به همین جهت یک گردان سوئدی در لوبک محاصره و دستگیر گردید . سوئد به علت خاصی مورد توجه من است . از این موقعیت استفاده کرده و اطلاعات زیادی درباره این کشور کسب کردم . افسران دستگیر شده سوئدی را به شام دعوت کردم و به این وسیله با مورنر Morner آشنا شدم و ....
ساکت شد .
صبر کن اسامی آنهارا یادداشت کرده ام .
سپس به طرف میز کارش رفت . من گفتم :
- اسامی این افسران مهم نیست . حادثه را برایم تشریح کن .
ژان باتیست کشو میز را با عجله جست و جو کرد و صفحه کاغذی بیرون آورد و به طرف من آمد .
- افسرانی که به شام دعوت داشتند مسرز Messrs ، گوستاو مورنر ، فلاش Flash ، دولا گرانژ Delagrange ، بارون لوونژهلم Baron Kowernjhelm ، بارنر و فریزندورف Friesendorff بودند .
- هیچ کس نمی تواند این اسامی مشکل را تلفظ کند .
- این افسران وضعیت سوئد را برایم کاملا توضیح دادند . گوستاو چهارم برخلاف تمایلات ملت خود با ما وارد جنگ شد ، وی محققا امیدوار بود که تزار روسیه او را در این نبرد پشتیبانی کند . سوئدی ها همیشه از روس ها متوحشند ، زیرا ممکن است روسیه فنلاند را از سوئد جدا کند و به خود ملحق سازد .
باز دچار اشتباه گردیدم و پرسیدم :
- فنلاند ؟ فنلاند کجاست ؟
- بیایید همه چیز را روی نقشه به شما نشان خواهم داد .
به طرف او رفتم و نقشه را نگاه می کردم . ژان باتیست درحالی که شمعدان را بالا نگه داشته بود که نقشه روشن و قابل دیدن شود شروع به توضیح نمود.
- آنجا دانمارک است که به وسیله ژوتلند به قاره اروپا متصل شده و از نقطه نظر جغرافیایی قادر به دفاع در مقابل حملاتی که از سرزمین اصلی قاره اروپا آغاز شود نیست و به همین دلیل دانمارکی ها با امپراتور معاهده مودت برقرار کرده اند ، آیا متوجه هستید ؟
سرم را حرکت دادم .
- به این شبهه جزیره دقت کنید . سوئد نمی خواهد جزو متحدین امپراتور باشد ، تاکنون سوئد می توانست به کمک تزار با امپراتور متحد شده و امپراتور دست تزار را در دریای بالتیک آزاد گذارده ، تا الان چه اطلاعاتی از گوستاو داری ؟
طبعا چیزی نمی دانستم .
- این مرد مجنون علیه روسیه به خاطر فنلاند وارد جنگ شد . اینجا را ببینید ، این فنلاند و متعلق به سوئد است .
درحالی که مشغول مطالعه نقشه بودم گفتم :
- اگر تزار بخواهد فنلاند را اشغال کند سوئدی ها قادر به حفظ آن خواهند بود ؟
- می بینی ، دختر کوچولوی بی اطلاعی مانند تو نیز این سوال را می کند . طبیعی است سوئدی ها قادر به حفظ فنلاند نخواهند بود . فنلاندی ها و در معیت آنها سوئدی ها در چنین کشمکشی تا مرحله نابودی جنگ و ستیز خواهند داشت و البته فنلاند به روسیه تعلق خواهد گرفت .
ژان باتیست دست خود را روی نقشه کوبید و ادامه داد :
- و با این ترتیب سوئدی ها باید سعی کنند با نروژ متحد شوند و این اتحاد به راحتی عملی خواهد بود .
- حکمروای نروژ کیست ؟
- پادشاه دانمارک ، ولی نروژی ها او را دوست ندارند . این نروژی ها مردم عجیبی هستند نجیب زاده و دربار ندارند و اکنون مردم بیش از هر زمانی ناراضی هستند و چون پادشاه دانمارک سلطان نروژ نیز هست نروژ نیز ظاهرا متحد امپراتور است و اگر از من درخواست شود که سوئدی ها را راهنمایی کنم پیشنهاد خواهم کرد که فنلاند را به روسیه واگذار کنند و درصدد اتحاد با نروژ بر آیند زیرا چنین اتحادی لااقل منطق و مفهوم جغرافیایی خواهد داشت .
- آیا این حقیقت را برای افسران سوئدی در لوبک تشریح کردی ؟
- البته به طور وضوح برای آنها توضیح دادم . در اول حتی نمی خواستند درباره واگذاری فنلاند چیزی بشنوند . هیچ یک از دلایل آنان به نظر من منطقی نرسید . بالاخره به آنها گفتم :«آقایان من با دلیل و منطق سروکار دارم . یک فرانسوی که نقشه را مطالعه می کند و ژنرالی که اطلاعاتی از استراتژی دارد به شما می گوید که روسیه برای حفظ سرحدات کشور خود به فنلاند نیازمند است . اگر شما واقعا به مردم فنلاند علاقمند هستید باید در استقلال این کشور بکوشید . ولی من عملا این طور دریافته ام که شما توجهی به مردم فنلاند ندارید بلکه بیشتر در فکر سوئدی ها یی هستید که در فنلاند زیست می کنند . در غیر این صورت باید کاملا متوجه باشید که تزار مرزهای کشورش را حفظ خواهد کرد و اگر شما در مساله فنلاند تسلیم نشوید مملکت شما گرفتار مصایب شدیدی خواهد شد ولی در مورد دومین دشمن شما امپراتور فرانسه به شما اطمینان می دهم که به زودی واحدهای ما به دانمارک عزیمت خواهند کرد . دفاع سوئد علیه این واحد ها بستگی به شخص شما افسران سوئد دارد . از طرف دیگر نروژ فقط از طریق سوئد به وسیله ناپلئون قابل اشغال است ، مملکت خودتان را با بی طرفی نجات دهید و اگر طرح ممالک متحده در سر دارید با نروژ متحد شوید .
- ژان باتیست موضوع را کاملا توضیح دادی ، افسران سوئدی چه جواب دادند ؟
- طوری به من نگاه می کردند که گویی باروت اختراع کرده ام . به آنها گفتم به من نگاه نکنید به نقشه نگاه کنید و نقشه نظر مرا تایید می کند .
ژان باتیست سکوت کرد .
- صبح روز بعد آنها را به سوئد روانه کردم و اکنون دوستانی در سوئد دارم .
- چرا در سوئد به دوستانی احتیاج داری ؟
- دوست در هرکجا و در هرزمان پر ارزش و مفید است . و اگر سوئد جنگ علیه روسیه و فرانسه را متوقف نسازد من ناچارخواهم بود مملکت آنان را اشغال نمایم . ما منتظریم انگلستان دانمارک را متصرف و از آنجا به ما حمله کند و چون من مسئول اداره امور شهرستان های هنسیتیک هستم امپراتور فرماندهی واحد های ما را در دانمارک به من واگذار خواهد کرد . و اگر این گوستاو سوئدی به عقیده خود مبنی بر اینکه او فرستاده خدا برای نابودی امپراطور است پافشاری کند امپراتور فقط در ظرف یک روز آن قدمی را که همیشه مهیای آن است برخواهد داشت و دستور اشغال و تصرف سوئد را صادر خواهد کرد . من فقط از طریق دانمارک از کانال باریک «اورسند» عبور نموده و در «شونن» در جنوب سوئد پیاده می شود . بیا و نقشه را دوباره به دقت نگاه کن .
یک مرتبه دیگر باید نقشه را بررسی کنم ولی من به نقشه نگاه نمی کردم شب و روز در حرکت بودم تا بتوانم از شوهرم مراقبت کنم ولی در عوض باید به درس جغرافیا گوش کنم . ژان باتیست دستش را روی نقشه زد و گفت :
- سوئدی ها نمی توانند از «شونن» دفاع نمایند از نظر استراتژیکی این منطقه قابل حفظ و نگهداری نیست . تصور می کنم در اینجا تن به جنگ بدهند و امیدوار باشند که جلو ارتش امپراتور را سد کنند .
- بگو ببینم آیا به افسران گفتی که احتمالا ممکن است مملکت آنان را اشغال کنی ؟ و چون قادر به دفاع از شونن نیستند موضع دفاعی در شمال اتخاذ کنند ؟
- البته و نمی توانی تصور کنی که با شنیدن این حرف چقدر متعجب شده بود و گفت :«عالیجناب شما طرح های محرمانه خود را فاش می کنید ، چگونه می توانید طرح های خود را به ما بگویید ؟» می دانی چه گفتم ؟
درحالی که به تختخواب سفری نزدیک می شدم گفتم :
- خیر .
آن قدر خسته بودم که به زحمت می توانستم چشمانم را باز نگه دارم .
- چه گفتی ژان ؟
- آقایان من نمی توانم قبول کنم که اگر سوئد به وسیله یکی از مارشال های فرانسه مورد حمله قرار گیرد قادر به دفاع باشد . دختر کوچولو آنچه گفتم این بود . خوابت نمی آید ؟
برای آنکه اندکی استراحت کنم روی تختخواب سفری دراز کشیدم .
- تقریبا .
ژان آهسته گفت :
- بیا یک اتاق خواب برایت تهیه کرده ام . گمان می کنم همه خوابیده اند . تو را به اتاقت خواهم برد و کسی ما را نخواهد دید .
- آن قدر خسته ام که قدرت برخاستن ندارم .
ژان باتیست روی من خم شد و گفت :
- اگر می خواهید اینجا بخوابید من پشت میزم خواهم نشست کار زیادی باید انجام دهم .
با صدایی که از شدت خواب و خستگی قابل فهم نبود گفتم :
- خیر .... تو زخمی شده ای و باید استراحت کنی و بخوابی .
ژان باتیست با تردید روی لبه تختخوابم نشست .
- ژان باتیست خیلی خسته هستم ، باید کفش و لباسم را بیرون بیاوری .
- گمان می کنم که این افسران سوئدی با وزرای خود صحبت و بحث نموده و تا وقتی که پادشاه سوئد استفا ندهد او را راحت نگذارند . عموی شاه جانشین او خواهد بود .
- یک گوستاو دیگر ؟
- خیر ، شارل سیزدهم ، این عمو متاسفانه اولادی ندارد . می گویند عقیم است ، عزیزم تو چرا سه دامن روی هم پوشیده ای ؟
- برای اینکه دائما باران می بارید و هوا سرد بود . دلم برای این مورنر بیچاره می سوزد بیچاره عقیم است .
- مورنر خیر ، شارل سیزدهم .
- اگر کاملا باریک شوم و راست آن طرف تخت خوابم بخوابم جا برای هر دو نفر ما خواهد بود چطور است ؟
- بد نیست عزیزم ، امتحان می کنم .
هنگام شب چند مرتبه از خواب برخاستم ، روی بازوی ژان باتیست خوابیده بودم .
- ناراحتی عزیزم ؟
- خیر کاملا راحتم ، ژان باتیست چرا نمی خوابی ؟
- آن قدر خسته نیستم ، افکار زیادی در مغزم در جریان است ولی تو باید بخوابی عزیزم .
آهسته گفتم :
- رودخانه مالار از بین استکهلم عبور می کند و یخ های بزرگ روی آن غوطه ورند .
- ازکجا فهمیدی ؟
- می دانم ، مردی به نام پرسن در استکهلم می شناسم ، ژان باتیست مرا به خودت فشار بده تا مطمئن شوم که با تو هستم . در غیر این صورت تصور خواهم کرد که خواب می بینم .

**********

تا پاییز به پاریس مراجعت نکردم . ژان باتیست و افسران او به هامبورگ رفتند و اداره شهرستان های هنسیتیک شروع گردید . او برای بازدید دانمارک و بازرسی استحکامات این سرزمین در سواحل سوئد مهیا شد .
در مراجعت به پاریس هوا بسیار ملایم و مطبوع بود و احتیاجی به بطری آب گرم نداشتم . آفتاب کم رنگ پاییزی به کالسکه ما و جاده وسیع و مزارعی که امسال محصولی نداشتند می تابید . دیگر اسب مرده ندیدیم فقط چند قبر دیده می شدند . باران خاک قبر سربازان را شسته و باد صلیب آنها را واژگون کرده بود . ممکن است راه ها و جاده هایی را که از میدان های نبرد می گذرد فراموش کرد . ممکن است از خاطر برد که هزاران سرباز در اینجا مدفون شده اند ، ولی من آنها را فراموش نکرده بودم .
سرهنگ مولن یک نسخه از روزنامه مونیتور به دست آورد . فهمیدم که برادر جوان ناپلئون ، ژرم ، همان ژرم شکمو که در شب عروسی ژولی آن قدر خورد که استفراغ کرد پادشاه شده ، امپراتور تعدادی از نواحی متصرفی آلمان را متحد نموده و امپراتوری وستفالی را به وجود آورده و اعلیحضرت ژرم اول پادشاه وستفالی شده است .
به علاوه ناپلئون «کاترین ورتنبرگ» دختر یکی از سلسله های قدیمی آلمان را به ازدواج ژرم بیست و سه ساله در آورده . کاترین ورتنبرگ اکنون جاری ژولی است . آیا ژرم میس پاترسون آمریکایی را که طبق دستور و امر ناپلئون با خوشحالی طلاق داد به خاطر می آورد؟
- ماری جوان ترین برادر ناپلئون پادشاه شده است .
- حالا اگر کسی مراقب او نباشد هرروز بیشتر غذا خواهد خورد .
سرهنگ مولن با وحشت او را نگریست . این اولین فرزند خانواده ناپلئون نبود که در حضور مولن مورد ناسزا و توهین قرار گرفته بود .
نسخه قدیمی روزنامه مونیتور را از پنجره کالسکه بیرون انداختم تا بر فراز میدان نبرد پرواز کند .

********************

پایان فصل بیست و سوم
پایان صفحه 371

R A H A
01-27-2012, 09:04 PM
ناپلئون بناپارت : برای فدا کاری وسایل و اسباب لزومی ندارد . هیچ جمعیت از خود گذشته ای را نمی توان مضمحل نمود .

*******************

فصل بیست و چهارم :
درمنزل جدید مان در کوچه آنژو ، پاریس ،
ژوئیه 1809

********************
صدای زنگ های کلیسا مرا از خواب بیدارکرد . ذرات کوچک گرد و غبار در اشعه آفتاب که از خلال پنجره به داخل اتاق می تابید می رقصیدند . با وجود این که صبح زود بود هوا بسیار گرم و ناراحت کننده بود . پتو را از رویم کنار زده دست هایم را به پشت سرم برده و به فکر فرو رفتم زنگ های پاریس ....
شاید روز تولد یکی از چندین پادشاه خانواده بناپارت است . ناپلئون البته تمام بستگان و منسوبین خود را به اداره حکومت نقاط مختلف برگزیده است . راستی ژوزف شوهر خواهرم دیگر پادشاه ناپل نیست بلکه سلطان اسپانیا است . ژولی ماه ها در راه مادرید بوده است .
اسپانیایی ها که از حضور ژوزف در مملکتشان راضی نبودند واحد های او را غافلگیر و محاصره کرده و همه را قلع و قمع کردند و به جای ژوزف مخالفین او وارد مادرید شدند .
ناپلئون واحدهای تازه نفسی برای نجات ژوزف و واحد های او از محاصره این میهن پرستان فرستاد . مورات درصلح و آرامش با کارولین در ناپل حکومت می کند . کارولین درحقیقت ناپل را اداره می نماید . زیرا مورات یکی از مارشال های فرانسه و دائما در یکی از جبهه هاست .
کارولین چندان اهمیتی به منطقه حکمفرمایی و پسر خود نداده و ملاقات الیزا چندان اهمیتی به منطقه حکمفرمایی و پسر خود نداده و ملاقات الیزا خواهر بزرگ ناپلئون را که فرمانروای توسکانی است ترجیح می دهد و هم با یکی از موزیسین های دربار به نام پاگانینی سر و سری دارد . ژولی که قبل از حرکت به اسپانیا چندی اینجا و برای تهیه لباس جدید نزد من بود تمام این داستان ها را برایم تعریف کرد . ژولی علاقه شدیدی به رنگ صورتی که مورد توجه ژوزف است پیدا کرده .
روز تولد کدام یک از بناپارت هاست ؟ اعلیحضرت ژرم ، اوژن دو بوهارنه نایب السلطنه ایتالیا ؟ هیچ کدام . اوژن دوبوهارنه این جوان عقب مانده از وقتی که ازدواج کرده تغییرات زیادی کرده . ناپلئون دختر پادشاه باواریا را به ازدواج او در آورد و اکنون اوژن کم رو و خجالتی در اجتماعات دهان خود را باز و صحبت می کند . گمان می کنم اوژن خوشحال باشد .
باز هم صدای زنگ صدای عمیق و پر معنی نتردام ، چه روزی است ؟ روز تولد اعلیحضرت لویی است ؟ شاید عمر جاودانی داشته باشد فقط تصور می کند مریض است و جز پاهای پهن او بقیه بدن سلام و سرحال است . ناپلئون از همان روز اول خوب از برادرش نگهداری و مراقبت کرد . اول او را به ارتش وارد کرد تا دارای شغلی باشد . سپس او را به سمت آجودانی خود منسوب کرد بعدا نادختری خود را به ازدواج او در آورد و بالاخره برادر عزیزش را روی تخت سلطنت هلند نشانید . وطن پرستانی را که علیه لویی و واحد های او مخالفت و اغتشاش و خرابکاری می کنند چه می نامند ؟
اوه! بله ، یادم آمد ، نام آنها «سابوتور» است . زیرا مانند ماهیگیران مارسی کفش های چوبی به نام سابوت به پا می کنند . مخصوصا از لویی منتفرند زیرا ناپلئون او را به سلطنت هلند انتخاب نموده است . شاید نمی توانند درک کنند که لویی قدرت مخالفت با ناپلئون را ندارد . وقتی کشتی های تجارتی از بنادر هلند مخفیانه به انگلستان عزیمت می کنند لویی هر دو چشمانش را می بندد و آنها را ندیده می گیرد . عملا وقتی لویی باعث رنجش خاطر ناپلئون می گردد رئیس و سر دسته خرابکاران است . باید ناپلئون لااقل به او اجازه می داد که راه و رسم زندگی خود را خودش انتخاب کند و هر کاری که میل دارد انجام دهد . یک نفر در خصوص لویی با من صحبت می کرد ؟ بله پولت بود . پولت تنها بناپارتی که به اندازه ذره یی به سیاست اهمیتی نمی دهد و تنها چیزی که مورد توجه او است خوشی و عشاق بسیار است . روز تولد پولت زنگ ها به صدا در نمی آیند . روز تولد لوسیین هم زنگ ها ی کلیسا ساکتند . لوسیین هنوز در تبعید به سر می برد . ناپلئون تاج اسپانیا را به لوسیین پیشنهاد کرد . طبعا به شرط آن که مادام ژوپرتو همسر سرخ مویش را طلاق دهد ، ولی لوسیین با احساسات فراوان تاج اسپانیا را پس زد و سعی کرد فامیلش به آمریکا برود . در راه آمریکا کشتی او به وسیله انگلیسی ها محاصره شد و اکنون لوسیین مانند «دشمن بیگانه » در انگلستان زندگی می کند . با وجودی که همیشه تحت نظر و مراقبت است آزاد می باشد . این موضوع را اخیرا به وسیله نامه ای که به طور قاچاق از انگلستان برای مادرش فرستاد یاد آوری کرده است . این همان لوسیینی است که زمانی به ناپلئون کمک نمود تا کنسول اول فرانسه شود و جمهوری را نجات دهد . لوسیین چشم آبی احساساتی و ایدآلیست . خیر زنگ ها برای او به صدا در نمی آیند .
در باز شد و ماری گفت :
- تصور کردم زنگ های نتردام شما را از خواب بیدار کرده اند ، صبحانه شما را بیاورم ؟
- ماری چرا زنگ ها به صدا در آمده اند ؟ چرا همیشه زنگ می زنند ؟
- فتح بزرگ دیگری نصیب امپراتور شده .
- کجا ؟ چه موقع ؟ آیا چیزی در روزنامه نوشته اند ؟
- صبحانه و خواننده شما را بالا می فرستم . خیر اول صبحانه را می فرستم بعد آن زن جوان زیبا را که برای شما کتاب می خواند خواهم فرستاد .
ماری همیشه شنگول است ، زیرا من هم مانند سایر خانم های درباری باید دختر جوانی از فامیل های ورشکسته اریستوکراسی استخدام نمایم تا برایم روزنامه مونیتور و یا داستان بخواند . من تقریبا خودم همه چیز را تنها در تخت خواب می خوانم . امپراتور اصرار دارد که ما زن های مارشال ها باید مانند زنان هشتاد ساله رفتار کنیم در صورتی که من بیست و نه ساله هستم .
ایوت شکلات صبحانه مرا آورد و پنجره را باز کرد . نور آفتاب و عطر گل سرخ فضای اتاق را پر کرد . راستی فقط بیش از سه بوته گل سرخ در باغ ما نیست . باغ این منزل کوچک و کاملا در وسط شهر پاریس قرار گرفته . قسمت اعظم وسایل خانه و زندگی ژنرال مورو را که در اینجا بود از منزل خارج و اثاثیه جدیدی خریده ام .
تمام آنها سفید و دارای حاشیه مطلا و بسیار شیک و لوکس و گران قیمت هستند . در سالن این منزل یک مجسمه نیم تنه صاحب قدیمی آن وجود داشت . اول نمی دانستم با این مجسمه چه کنم زیرا ژنرال مورو این روزها متاسفانه مورد غضب امپراتور است ولی من نمی خواستم این مجسمه را دور بیندازم بالاخره مجسمه را در سرسرا گذاردم .
در سالن مقابل باید تابلو امپراتور را نصب نمایم . توانستم یک نسخه از تصویر ناپلئون در لباس کنسول اول به دست بیاورم . در این تابلو صورت سایه خدا در روی زمین مانند روزهای گذشته مارسی لاغر و فشرده است . موهای بلند او مانند سابق نقاشی شده و چشمانش نه مانند شیشه خشن و زنند ه و نه به طور غیرطبیعی درخشنده است . چشمان این تابلو حالت تفکر و اندیشه را از دست داده و هوش و فطانت از دور در آن منعکس است . لب هایش حالت لبان جوانی ناپلئون را دارد که روزگاری به لبه نرده باغ تکیه داده و می گفت : مردانی هستند که برای ایجاد تاریخ جهان آفریده شده اند .
زنگ ها .... اگر چه ما به آهنگ یکنواخت زنگ های فتح و پیروزی عادت کرده ایم ولی با وجود این مایه ی سردرد است . درحالی که شکلات خود را جرعه جرعه می نوشیدم گفتم :
- ایوت کجاست ؟ چه موقع و چه چیزی را فتح کرده ایم ؟
- در «واگرام» روز چهارم و پنجم ژوئیه فاتح شده ایم شاهزاده خانم .
- مادموازل و اوسکار را به اتاقم بفرستید .
طفل و خواننده ام هر دو در یک موقع وارد اتاق شدند . بالش را مرتب کردم . اوسکار در کنارم نشست گفتم :
- مادموازل روزنامه مونیتور را برای ما خواهد خواند . فتح دیگری نصیب ما شده است .
و به این ترتیب من و اوسکار متوجه شدیم نبرد شدیدی در واگرام نزدیک وین واقع شده و ارتش هفتاد هزار نفری اطریش کاملا نابود گردیده درحالی که فقط هزار و پانصد فرانسوی کشته و سه هزار نفر زخمی شده اند . جزئیات نبرد توضیح داده شده بود . اسامی غالب مارشال ها ذکر گردیده ولی نامی از ژان باتیست برده نشده بود . در صورتی که می دانستم او و واحد هایش در اطریش هستند . ناپلئون فرماندهی تمام هنگ های ساکسون را در ارتش خود به شوهرم واگذار کرده بود . آهسته گفتم :
- اگر حادثه شومی رخ نداده باشد .
مادموازل با اطمینان خاطر به من گفت :
- ولی شاهزاده خانم به طوری که خواندم این فتح و پیروزی بزرگی بوده است .
اوسکار پرسید :
- چیزی در مورد پدر ننوشته اند ؟
مادموازل مجددا گزارش و روزنامه را مطالعه کرد و بالاخره جواب داد :
- به طور کل هیچ .
در همین موقع ضربات شدید و تندی به در نواخته شد و مادام لافلوت با صورت رنگ آمیزی شده وارد اتاق گردید و گفت :
- شاهزاده خانم جناب آقای فوشه رئیس پلیس استدعای شرفیابی دارد .
فوشه هرگز قبلا به دیدن من نیامده بود . زنگ های کلیسا ساکت شدند . شاید من منظور مادام لافلوت را کاملا متوجه نشده ام .
- گفتید کی می خواند مرا ببیند ؟
- جناب آقای فوشه رئیس پلیس .
مادام لافلوت سعی می کرد خود را عادی و طبیعی جلوه دهد ولی چشمان درشت او از اضطراب بیرون آمده بود .
- اوسکار زود برو بیرون باید لباس بپوشم . ایوت ، ایوت .
ایوت قبلا با پیراهن زنبقی رنگ روز در کنارم ایستاده بود . ایوت حق دارد . این رنگ به صورت من می آید .
- مادام لافلوت ، جناب رئیس را به سالن کوچک هدایت کنید .
- قبلا ایشان را به سالن کوچک راهنمایی کرده ام .
- مادموازل بروید پایین و از آقای رئیس استدعا کنید چند دقیقه منتظر باشند . مشغول پوشیدن لباس هستم ولی فورا حاضر خواهم شد . به ایشان بگویید ، خیر چیزی نگویید روزنامه مونیتور را به ایشان بدهید تا بخوانند .
خنده در صورت قشنگ مادام لافلوت ظاهر شد .
- شاهزاده خانم رئیس پلیس روزنامه را قبل از آنکه برای چاپ برود می خواند . این قسمتی از شغل اوست .
- ایوت وقت ندارم که سرم را مرتب کنی آن روسری ابریشمی صورتی را مانند عمامه به سرم ببند .
مادام لافلوت و خواننده خارج شدند .
- مادام لافلوت .
مادام لافلوت مجددا وارد اتاق شد .
-آیا این عمامه مرا شبیه مادام دواستایل همان مولفی که رئیس پلیس او را از پاریس تبعید کرد نمی نماید ؟
- مادام دواستایل صورت پرآبله دارد ولی صورت شما این طور نیست .
- متشکرم مادام لافلوت ، ایوت ، سرخابم را نمی توانم پیدا کنم .
- در کشو گنجه لباس ها است . شاهزاده خانم کمتر سرخاب مصرف می کنند .
- بله برای آن که گونه هایم خیلی سرخ و برای شاهزاده خانم ها مناسب نیست .
شاهزاده خانم ها همیشه رنگ پریده هسند این سفیدی و رنگ پریدگی یک نوع رعنایی است ولی الان خیلی رنگ پریده هستم . هوا خیلی گرم است . نمی دانم این هوا این طور است یا من گرم شده ام .
با بی میلی از پله ها به زیر رفتم ، فوشه یک نفر او را مرد بد قلب ملت می خواند . مردم از او می ترسند زیرا خیلی چیزها می داند . در دوران انقلاب نام «فوشه خونخوار» به او دادند . زیرا هیچ نماینده ای به اندازه او حکم اعدام امضا نکرد و بالاخره به خون روبسپیر هم تشنه شد .
فوشه افکار و عقاید مخصوص خود را درباره مسئولیت های رئیس پلیس به کار می برد . دفاتر و وزارت خانه ها ، کارمندان و وزرا ، افسران و غیر نظامیان ، همه و همه تحت نظارت او قرار می گیرند . البته اگر یک نفر جوانمرد و دست و دل باز باشد این کار چندان مشکل نیست . رئیس پلیس بودجه مخفیانه ای در اختیار دارد که به جاسوسان خود می پردازد .
چه اشخاصی از او پول می گیرند ؟ یا تقریبا باید گفت چه اشخاصی از او پول نمی گیرند . در آخرین لحظه که در کنار در سالن ایستادم از خود پرسیدم «ازمن چه می خواهد ؟»
اتیین برادرم ، فوشه رئیس پلیس را مسئول قتل عام لیون می داند . هنگام انقلاب با اتیین در این مورد بحث می کردیم و راستی اندیشیدن به وقایع گذشته نوعی جنون نیست ؟
فوشه هیچ شباهتی به جانیان ندارد . غالبا او را در مهمانی های تویلری دیده ام ، خیلی رنگ پریده است شاید به علت ضعف و کم خونی باشد . همیشه با ادب و نرمی درحالی که چشمانش نیمه بسته است صحبت می کند . روزنامه چیزی درباره ژان باتیست ننوشته بود . من کاملا می دانم چه حادثه ای رخ داده ولی به قلبم بد نمی آورم . آقای فوشه فقط نگرانم . بسیار نگرانم .
وقتی که وارد شدیم از جای خود پرید و گفت :
- شاهزاده خانم آمدم به شما تبریک بگویم و فتح بزرگی نصیب ما شده ، خواندم که شاهزاده پونت کوروو و هنگ های ساکسون او اولین واحدهایی بودند که در واگرام حمله کردند و همچنین خواندم که شاهزاده با هفت و نزدیک به هشت هزار نفر ، چهل هزار نفر سرباز را به عقب رانده و شکست داده است .
- بله ولی در روزنامه به چیزی اشاره نشده بود .
کلمه به کلمه و به طور وضوح صحبت نموده و از او مجددا درخواست کردم که بنشیند . فوشه جواب داد :
- شاهزاده خانم عزیز ، فقط گفتم که خوانده ام ، ولی نگفتم کجا ، بله خوانده ام ولی نه در روزنامه ، بله در حکم روزانه شوهر شما ، بله شوهر شما در دستور روزانه خود خطاب به سربازان ، آنها را به مناسبت ارزششان ستایش نموده است .
فوشه با دقت از جعبه شیرینی چینی که در «درسدن» ساخته شده یک قطعه شیرینی انتخاب کرد و با تفکر به جعبه نگریست .
- اتفاقا چیزهای دیگری نیز خوانده ام ، رونوشت نامه ای که اعلیحضرت به شاهزاده پونت کوروو نوشته اند دیده ام . در این نامه امپراتور مخالفت قطعی خود را با دستور روزانه شاهزاده بیان نموده اند . اعلیحضرت توضیح داده اند که این دستور روزانه شامل چیزهای زیادی است که برخلاف حقیقت است . مثلا مارشال اودینو واگرام را متصرف شده و با این ترتیب برای شاهزاده پونت کوروو امکان نداشته است که اولین نفری باشد که به واگرام حمله نموده باشد . مضافا هنگ های ساکسون تحت فرماندهی شوهر شما شاید به زحمت عملیات درخشانی نموده باشند زیرا حتی یک گلوله شلیک نکرده اند . در خاتمه اعلیحضرت اعلام داشته اند که به اطلاع شاهزاده پونت کوروو برسد که نامبرده به هیچ وجه عملیات درخشانی انجام نداده است .
با خاطری بسیار رنجیده سوال کردم :
- این ... امپراتور چنین چیزی به ژان باتیست نوشته اند ؟
فوشه با دقت ظرف شیرینی را روی میز گذارد :
- بدون شک این نامه به انضمام یادداشتی به من رسیده ، به علاوه دستور دیگری نیز به من داده شده .
باز همان سکوت کامل و مطلق حکمفرما شد . فوشه مستقیما در چشمان من نگریست . گمان می کنم که تصور می کرد نگاه او دوستانه است .
- دستور دارم حرکات شاهزاده را مراقبت نموده و مکاتبات او را سانسور کنم .
- جناب آقای رئیس این کار بسیار مشکل است زیرا شوهر من هنوز در اطریش با واحدهای خود می باشد .
- اشتباه می کنید پرنسس عزیز ، در پاریس هر لحظه در انتظار شاهزاده پونت کوروو هستند . همسر شما پس از دریافت نامه امپراتور از فرماندهی واحدها استعفا داده و به علت عدم سلامتی درخواست مرخصی کرده است . اعلیحضرت مرخصی نامحدود به ایشان عطا کرده اند . شاهزاده خانم تبریک می گویم شما همسر خود را مدتی است که ندیده اید . پس از مدت کوتاهی اینجا خواهد بود .
چرا دست از مسخره بازی برنمی دارید ؟
آهسته گفتم :
- ممکن است کمی فکر کنم .
- در چه مورد شاهزاده خانم ؟
دستم را روی پیشانی گذارده جواب دادم :
- درباره همه چیز ، من چندان باهوش نیستم ، جناب آقای رئیس خواهشمندم با من مخالفت نکنید . شما گفتید که شوهرم نوشته است که واحدهای ساکسون شجاعت به خرج داده اند آیا صحیح نیست ؟
- با جسارت با دشمن روبه رو شدند . لااقل این چیزی است که شاهزاده در حکم روزانه نوشته است .
- و چرا این امر باعث رنجش امپراتور است ؟
- امپراتور طی بخشنامه محرمانه ای به مارشال ها توضیح داده اند که ایشان شخصا واحدهای ارتش را فرماندهی می کنند و فقط ایشان حق و قدرت دارند که واحدها را ستایش و تشویق کنند . به علاوه واحدهای فرانسوی ما مسئول فتوحات ما هستند نه واحدهای خارجی ، خلاف این امر موافق سیاست و افتخارات ما نیست . به هر حال این دستوری بوده است که به وسیله امپراتور به مارشال ها صادر شده است .
- شخصی به من گفت که شوهرم به امپراتور شکایت نموده که به فرماندهی واحدهای غیر فرانسوی منسوب گردیده . ژان باتیست همیشه می خواسته است فرماندهی واحدهای فرانسوی را داشته باشد نه این ساکسون های بد بخت .
- چرا بدبخت .
- پادشاه ساکسون آنها را به جنگ می فرستد و این سربازان به هیچ چیز اهمیت نمی دهند . راستی چرا ساکسون ها در واگرام جنگیدند ؟
- شاهزاده خانم آنها با فرانسه متحد هستند . شما خودتان متوجه نیستید که امپراتور چقدر عاقل و عاقبت اندیش بوده که شاهزاده پونت کوروو را به فرماندهی آنها منصوب کرده .
جواب ندادم . فوشه به صحبت ادامه داد :
- ساکسون ها مانند فولاد ایستادگی و مقاومت کردند ، منظورم این است که تحت فرماندهی شوهر شما ایستادگی کردند ، شاهزاده خانم یا لااقل بگوییم تحت فرماندهی عالی شاهزاده پونت کوروو این وظیفه را انجام دادند .
- ولی امپراتور می گوید که واحدهای ساکسون عملی انجام نداده اند .
- خیر ، امپراتور مطلقا می گوید که ستایش و تمجید واحد ها جزو حقوق مطلقه ایشان است و ستایش واحدهای غیر فرانسوی موافق سیاست و افتخارات ما نبوده و غیر عاقلانه است . شاهزاده خانم شما کاملا توجه نکردید .
فکر کردم که شوهرم باز می گردد و باید اتاق او را حاضر کنم . برخاستم .
- معذرت می خواهم جناب آقای رئیس ، می خواهم برای مراجعت و پذیرایی شوهرم همه چیز مهیا باشد و بسیار متشکرم که به دیدنم آمدید . من کاملا نمی دانم .....
کاملا به من نزدیک شده بود . فوشه مردی کوتاه قد است و شانه های باریک دارد . دماغ کشیده او حالتی دارد که گویی هر لحظه مهیای عطسه است .
- چه چیزی را نمی دانید شاهزاده خانم عزیز ؟
- نمی دانم چرا اصولا به دیدن من آمدید . می خواستید بگویید که شوهرم را تحت نظر دارید ؟ البته من قادر به جلوگیری شما از این کار نیستم . به هرحال مهم نیست ولی چرا همه چیز را به من گفتید ؟
- حقیقتا نمی توانید تصور کنید شاهزاده خانم عزیز؟
فکر کردم ، گمان می کنم رنگم از شدت خشم و غضب سرخ شد . ولی صدایم بلند و واضح بود .
- عالیجناب اگر تصور کرده اید که ممکن است من با جاسوسی شوهرم به شما کمک کنم اشتباه می کنید .
می خواستم با تمسخر و تکبر و غرور دستم را بلند کنم و فریاد بزنم «برو گمشو » ولی این کار را نکردم . در کمال آرامش جواب داد :
- اگر این طور فکر کردم حقیقتا اشتباه نموده ام . شاید این طور فکر کردم ، شاید هم این طور ندیدمش . در این لحظه هنوز مطمئن نیستم که اشتباه کرده ام یا خیر .
متعجب بودم منظور او چیست ، چرا اینجا آمده ؟ اگر امپراتور بخواهد ما را تبعید کند تبعید می کند ، اگر بخواهد ژان باتیست را تسلیم محاکمات نماید تسلیم می کند . اگر اطلاعی بخواهد کسب نماید رئیس پلیس این اطلاعات را در اختیار او می گذارد . فوشه به آرامی گفت :
- غالب زنان به خیاط های خود مقروضند .
دیگر حوصله خود را از دست دادم .
- آقا جسارت را به حداکثر رسانیده اید .
- مثلا علیا حضرت امپراتریس معظم ما همیشه مبلغ زیادی به لوروی مقروضند . البته من همشه در هر موقع در اختیار علیاحضرت هستم .
چه ، می خواهد بفهماند که حتی به امپراتریس هم پول رشوه می دهد ؟ در مقابل چه خدمتی با او پول می دهد ؟ فکر کردم که غیر قابل قبول و باور نکردنی است و البته می دانستم که این موضوع صحت دارد .
- بعضی مواقع نامه های یک مرد بی اجر و مزد نیست . نامه های بسیاری است که باعث تعجب می شوند . البته این امور مورد توجه من نیست ولی شاید مورد توجه یک زن و همسر باشد ....
با رنجش خاطر و خشم گفتم :
- آن قدر به خودتان زحمت ندهید ، وقتی که نامه های ژان باتیست را سانسور نمودید خواهید فهمید که سال ها است که با مادام روکامیه مکاتبه دارد و نامه محبت آمیز او را دریافت می کند . مادام روکامیه زن باهوش دانشمندی است و برای مردی مانند ژان باتیست مکاتبه با او به منزله استراحت و آرامش خاطر است .
بلافاصله متوجه شدم که شاید برای خواندن نامه هایی که شوهرم به این زن می نوسید میل دارم خیلی چیزها بدانم .
- و اکنون باید مرا ببخشید ، زیرا باید اتاق ژان باتیست را مرتب نمایم .
- یک لحظه تامل بفرمایید پرنسس عزیز ، امیدوارم لطف و مرحمت کافی داشته باشید که پیغام مرا به شاهزاده برسانید .
- البته در چه موردی ؟
- امپراتور در «شونتبرون» در وین اشت . کاملا غیر ممکن است که او را مطلع نمود که واحدهای انگلیسی برای پیاده شدن در «دونکرگ» و «آنتورپ» متمرکز گردیده اند و طرح عملیات آنها این است که مستقیما از کانال مانش به طرف پاریس حرکت نمایند . من با مسئولیت خودم تصمیم گرفته ام گارد ملی را احضار نمایم . به محض آنکه مارشال برنادوت به پاریس بازگشتند فرماندهی این قوا را به عهده گرفته و از فرانسه دفاع نمایند . پیام من همین بود . دیگر عرضی ندارم .
قلبم از حرکت باز ایستاد . سعی کردم تصور نمایم این حادثه به چه چیزی شباهت خواهد داشت . پیاده شدن انگلیسی ها ، پیشروی به طرف پاریس ، تمام مارشال ها هر کدام در جهات مختلف هستند و برای عملیات واقعی و حقیقی واحدی در فرانسه وجود ندارد و انگلیسی ها در چنین موقعی حملات خود را آغاز کرده اند . فوشه مجددا با ظرف شیرینی مشغول بازی شد و من گفتم :
- ژان باتیست مورد عدم اعتماد امپراتور است و شما ..... شما فرماندهی گارد ملی را به او واگذار می کنید تا از مرز دفاع کند ؟
فوشه شانه هایش را بالا انداخت :
- شاهزاده خانم به کدام افسر این فرماندهی را واگذار کنم ؟ من سابقا معلم حساب و ریاضیات بوده ام . ولی گروهبان نبوده ام . خداوند از آسمان مارشالی را به پاریس فرستاده و باید خدا را شکر کرد . آیا پیغام مرا به شاهزاده می رسانید ؟
فقط سرم را حرکت دادم . فوشه به طرف در رفت ، فورا فکری به خاطرم رسید ، این مرد بسیار زیرک و باهوش است ، شاید تمام این ها تله باشد . گفتم :
- ولی نمی دانم که شوهرم این فرماندهی را بدون تصویب امپراتور قبول خواهد کرد یا خیر .
- برنادوت آن را قبول می کند .
و سپس در کمال آهستگی ادامه داد :
- تا وقتی که او مارشال فرانسه است این مسئولیت را می پذیرد .
سپس دستم را بوسید و عزیمت کرد .
در همان شب کالسکه ژان باتیست در مقابل خانه ایستاد فقط فرناند همراه او بود . حتی آجودان های شخصی خود را همراه نیاورده بود . دو روز بعد مجددا عزیمت کرد . این مرتبه به طرف کانال مانش پیشروی می کرد .

********************

پابان فصل بیست و چهارم

R A H A
01-27-2012, 09:05 PM
ناپلئون بناپارت : مرد بزرگ آن کسی است که هر موقع اراده کند بین احساسات و افکار خود بتواند حایلی ایجاد کند .


********************
فصل بیست و پنجم
ویلای لاگرانژ نزدیک پاریس پاییز 1809

********************
فرصتی برای نوشتن دفتر خاطراتم ندارم . تمام روز را در کوشش و تلاش بودم تاژان باتیست را سر شوق بیاورم که خوشحال باشد .
فوشه درباره خطری که در ماه ژوئیه گذشته فرانسه را تهدید می کرد اغراق نمی نمود . انگلیسی ها حقیقتا در سواحل کانال مانش پیاده شدند و شهر کوچک ویسینگن را تصرف کردند . ژان باتیست در مدت چند روز معجزه از خود به ظهور رسانیده به طوری «دونکرگ» و «آنتورپت» را مستحکم نمود که نه تنها حملات انگلیسی ها به عقب زده شد بلکه تعداد بی شماری سرباز به اسارت در آمد و مقادیر زیادی غنایم جنگی به دست او افتاد . انگلیسی ها با کوشش فراوان تجدید قوا کرده واحدهایی به «دونکرگ» اعزام داشته و کشتی های خود را نجات داند .
این خبر در«شونبرون» به اطلاع امپراتور رسید و باعث خشم و غضب بسیار او گردید . در غیبت او یک رئیس پلیس جرات داشته است که گارد ملی را احضار و مارشالی را که تحت نظر پلیس است به فرماندهی گارد ملی بگمارد . ولی در ضمن ناپلئون ناچار بود که به وضوح و روشن تایید نماید که فوشه با کمک ژان باتیست از فرانسه دفاع کرده اند . ناپلئون به اطلاع عموم رسانید که مارشال برنادوت با دوراندیشی موفق به تجهیز ارتشی از جوانان دهقانی تعلیم نیافته گردیده و موفق شده است که موجودیت فرانسه را از خطر نیستی نجات دهد .
فوشه به درجه آریستوکراسی ارتقا یافت و اکنون «دوک اورانتو» است . دوک نشین اورانتو مانند پونت کوروو زیبا و شاعرانه است و فوشه همان طوری که ما به سرزمین ایتالیایی خود آشنا هستیم به دوک نشین خود آشنا و وارد است . البته ناپلئون با شادی و مسرت علامت خانوادگی دوک اورانتو را طرح کرد . طرحی که ناپلئون برای علامت خانوادگی فوشه تهیه کرد ستونی طلایی بودکه ماری به دور آن پیچیده است .
این ستون طلایی خوشمزه و باعث مسرت است . نماینده سابق کلوپ ژاکوبین ها که به محض اطلاع از ثروت و مایملک اشرافیان فورا آن را به نفع جمهوری مصادره می کرد اکنون یکی از ثروتمندترین مردان فرانسه می باشد . یکی از بهترین دوستان او ، اوورارد کنتراتچی اسلحه ارتش و معشوق سابق ترز تالیین است . اوورارد علاوه بر کنتراتچی بودند بانکدار نیز می باشد و حامی فوشه است . در وضعیت فعلی از مار پیچیده دور ستون طلایی سخن نمی رود . ناپلئون به رئیس پلیس خود مقروض است و از این موقعیت استفاده کرده و به او گفت که درباره اش چگونه فکر و قضاوت می کند .
طبعا هرکس انتظار داشت ببیند آیا ژان باتیست مورد تشویق و تمجید امپراتور قرار می گیرد ؟ شاید فرماندهی عالی به او واگذار شود .ولی امپراتور حتی یک کلمه تشکر هم به او ننوشت .
ژان باتیست گفت :
- چرا از من تشکر کند ؟ من فرانسه را نه برای او بلکه برای فرانسه نجات دادم .
ما اکنون در « لاگرانژ »، ویلای بزرگ و دلپذیری نزدیک پاریس زندگی می کنیم . ژان باتیست از خانه کوچه آنژو متنفر است . با وجودی که اتاق های این منزل را جدیدا مبله و تزیین کردم می گوید :
- سایه هایی در زوایای این خانه مخفی هستند .
وقتی ژان باتیست برای اولین مرتبه این خانه را دید از او سوال کردم :
- با مجسمه نیم تنه مورو که در سرسرا گذارده ام موافقی ؟
ژان باتیست نگاهی به من کرد و جواب داد :
- جایی بهتر از این برای مجسمه پیدا نمی شد .می خواهم به محض این که مهمانانم وارد این خانه می شوند متوجه شوند که ما هرگز فراموش نمی کنیم که در خانه سابق ژنرال مورو زندگی می نماییم . دختر کوچولو تعجب می کنم که تو همیشه تمام آرزوهای مرا پیش بینی می کنی .
- تعجب ندارد . علتش این است که تو را دوست دارم .
من هر روزی که ژان باتیست مورد توجه نیست لذت می برم . زیرا می توانیم در سکوت و آرامش در ییلاق در کنار هم باشیم . البته به وسیله او از جریان و حوادث دنیای بزرگ خارج مطلع می شوم .
ژولی و ژوزف مراجعت کرده اند . امپراتور مارشال ژونو و ارتش او ره به اسپانیا فرستاد تا ژوزف به کمک او وارد مادرید شود . ارتش ژونو عملا به وسیله میهن پرستان اسپانیایی که انگستان آنها را پشتیبانی می کند تار و مار و نابود گردید . مارشال ژونو علت این مصیبت بزرگ را متوجه ژوزف می نماید زیرا چون او سلطان اسپانیا است و فرماندهی کل قوا را شخصا عهده دار بوده به پیشنهادات ژونو توجهی نمی کرده است . اگر ژوزف بتواند به ارتش فرماندهی کند عمل خوبی است و فقط برای آن که به برادر کوچک ژنرالش ثابت کند که مانند او نیز قادر به فرماندهی است دست به این کار زده است .
تعجب می کنم که ژولی هنوز نتوانسته است ژوزف را کاملا بشناسد . فکر می کنم اگر اوضاع وخیم شود ، آیا برادران ناپلئون او را همان طوری که در مارسی ترک کردند رها خواهند کرد ؟ خیر، نه همه ی آنها ، ژوزفین نسبت به او وفادار خواهد بود ولی ناپلئون به زودی او را ترک خواهد گفت . شایعه ای رواج دارد که ناپلئون می خواهد او را طلاق دهد زیرا امیدوار از با کمک آرشیدوشس اطریشی دختر امپراتور فرانسوا موسس سلسله ناپلئون گردد . بیچاره ژوزفین نسبت به او خیانت و بی وفایی می کرد ولی هرگز ناپلئون را ترک و فراموش نخواهد کرد .
دیروز کنت تالیران بدون انتظار به ملاقات ما آمد . تالیران « شاهزاده بنوان » این ملاقات را ملاقات همسایگان نامید و خندید . تالیران و ما در یک موقع به فرمانروایی نواحی اشغال شده منسوب شدیم . پس از فوشه تالیران مقتدر ترین مرد کشور است . سال گذشته تالیران از وزارت خارجه استعفا کرد . ظاهرا تالیران پس از مشاجره شدیدی به ناپلئون درباره جنگ جدید دیگری اعلام خطر کرد و دست به استعفا زد .
به هر حال چنین به نظر می رسد که ناپلئون قادر نیست از خدمات تالیران در وزارت خارجه چشم پوشی نماید . ناپلئون عالی ترین لقب امپراتوری را به او داد و قبل از اخذ هر تصمیم مهم به وسیله وزارت امور خارجه تالیران مورد مشورت و صلاح اندیشی قرار می گیرد .
من حقیقتا به این عالیجناب لنگ مفتخرم . بسیار فهمیده ، حاضر جواب و دلرباست . هرگز نزد خانم ها از جنگ و سیاست صحبت نمی کند . به زحمت می توانم قبول کنم که این مرد وقتی کشیش بوده است . اولین کشیشی بوده که سوگند وفاداری به رژیم جمهوری یاد کرده ، ولی چون از یک فامیل اشرافی است اگر به موقع به آمریکا فرار نمی کرد قسم او باعث جلوگیری از توقیف او به وسیله روبسپیر نمی شد . چند سال قبل ناپلئون از تالیران می خواست تا متاهل شود و با داشتن و تعویض مداوم معشوقگان تالیران موافق نبود )ناپلئون جدیدا نسبت به رفتار و اعمال اطرافیان و مخصوصا درباریان خود بسیار سخت گیر شده است .) ولی تالیران همیشه با گفتن اینکه واقعا قادر به ازدواج نیست و مایل است مجرد باشد معذرت خواسته است . اما تمام معذرت او بی نتیجه ماند و بالاخره با آخرین معشوقه خود ازدواج کرد . به محض آن که ازدواج عملی شد دیگر این دو نفر باهم دیده نشدند . البته چنین چیزی از یک کشیش سابق انتظار ندارم . به هر حال این مرد موثر و مقتدر مهمان غیر منتظره ی ما بود . از شوهرم سوال کرد :
- شاهزاده عزیز ، چرا مدتی است شما را در پاریس نمی بینم ؟
شوهرم در نهایت ادب جواب داد :
- عالیجناب نباید تعجب نمایید شاید شنیده باشید که به علت عدم سلامتی در مرخصی هستم .
تالیران با قیافه جدی سر خود را حرکت داد و با تمسخر سوال کرد که آیا شوهرم بهتر شده است ؟ و چون ژان باتیست هر روز چند ساعت در اطراف ویلا سواری می نماید رنگش کاملا برافروخته و سوخته شده و ناچار قبول کرد که حالش با سرعت رو به بهبودی می رود . تالیران بعدا سوال کرد :
- آیا اخیرا اخبار قابل توجهی از خارج کشور به شما رسیده است ؟
اولا این سوال احمقانه بود ! زیرا تالیران بهتر از همه از اخبار خارجه مطلع است و ثانیا .... ژان باتیست با آرامش جواب داد :
- از فوشه سوال کنید او نامه های مرا قبل از من می خواند به هر حال خبر قابل توجهی ندارم .
- حتی نامه تشکر هم از رفقای سوئدی خود دریافت نکردید ؟
نکته مخصوصی در این سوال ندیدم . زیرا همه کس می داند که ژان باتیست با کمال جوانمردی افسران سوئدی را در لوبک به جای زندانی نمودن آزاد کرد و به وطنشان فرستاد و طبعا گاه گاهی از آنها که دارای اسامی غیر قابل تلفظ هستند نامه دریافت می کند . ولی معذالک این سوال معنی و مفهومی داشت . ژان باتیست سرش را بلند کرد و جواب داد :
- چرا نامه تشکر از آنها داشتم ، فوشه نامه را به شما نشان نداد ؟
- آموزگار سابق حساب مرد با وجدانی است . نامه را به من نشان داد ولی این نامه تشکر را معمولی و عادی فرض نمی کنم . از طرف دیگر تصور نمی کنم که این نامه قول نامه باشد .
ژان باتیست جواب داد :
- ملت سوئد در ماه مارس گذشته پادشاه خود گوستاو را بر کنار و عموی او شارل سیزدهم را به سلطنت انتخاب کرد .
این خبر مورد توجه من قرار گرفت و سوال کردم :
- راستی ؟ پادشاهی که از طرف خداوند مامور نابودی امپراتور بود از سلطنت بر کنار شد ؟
جوابی نشنیدم . ژان باتیست و تالیران مستقیما به چشم یکد یگر نگاه می کردند . این سکوت خسته کننده بود و برای آن که سکوت را برهم زده باشم گفتم :
- عالیجناب تصور نمی کند که این مرد واقعا دیوانه بوده است ؟
تالیرن لبخندی به من زد و جواب داد :
- مشکل است که اینجا قضاوت نمود و مطمئن شد . ولی به من گفته اند این شارل سیزدهم برای آتیه سوئد اهمیت فراوانی دارد . او پیرمردی مریض و عقیم است . اشتباه نکرم شاهزاده ؟
- ولی یکی از منسوبین خود به نام «کریستیان اوگوست فون هولشتین سوندنبرک اوگوستنبرگ» را به جانشینی خود انتخاب کرده است .
تالیران با خوشحالی جواب داد :
- چطور به راحتی این اسامی مشکل و دور و دراز را تلفظ می کنید ؟
- مدتی در شمال بدم و به این اسامی عادت کرده ام .
- دوست عزیزم ، آیا به زبان سوئدی علاقمند هستید ؟
- خیر عالیجناب موقعیتی برای فراگرفتن این زبان به دست نیاورده ام .
- تعجب می کنم ! .... یک سال قبل وقتی شما در دانمارک بودید امپراتور دست شما را در حمله و اشغال سوئد باز گذارد و وقتی دستور امپراتور به شما نوشته می شد به خاطر دارم .ولی شما به توقف در دانمارک و مراقبت سوئد راضی شدید . چرا این کار را کردید ؟ مدت ها بود که می خواستم این سوال را از شما بنمایم .
- شما خودتان گفتید که امپراتور مرا در حمله به این سرزمین آزاد و مختار گذارد . در آن موقع امپراتور می خواست تزار را در تصرف فنلاند کمک نماید . کمک ما مورد احتیاج نبود و همان طوری که شما یاد آوری کردید کافی بود که دانمارک را مراقب و ناظر سوئد باشم .
- در این نگاه و مراقبت چه دیدید دوست عزیز ؟ چه چیزی نظر شما را جلب کرد ؟
ژان باتیست شانه هایش را بالا انداخت .
- در شب های صاف و روشن چراغ های سواحل سوئد را می توان دید و غالب شب ها مه آلود بود و من به ندرت سواحل سوئد را می دیدم .
تالیران به جلو خم شد و با تفکر و اندیشه سر طلایی عصایش را که همیشه در دست دارد به چانه اش می زد . چرا این صحبت و مکالمه مورد توجه و خوش آیند اوست ؟راستی نمی توانم بفهمم .
- دوست عزیز ، آیا روشنایی زیادی در سواحل سوئد دیده می شد ؟
ژان باتیست سرش را به یک طرف خم کرد و لبخند زد . او هم از این صحبت لذت می برد .
- خیر نه چندان زیاد ، سوئد این مقتدر ترین کشور پریروز فعلا مملکت فقیری است .
- شاید کشور مقتدر فردا باشد .
ژان باتیست سرش را حرکت داد :
- از نقطه نظر سیاسی خیر ولی از لحاظ دیگر بله . هر ملتی که قادر باشد گذشته درخشان خود را فراموش نموده و از بالیدن به گذشته چشم پوشی کند مقتدر و تهدید آمیز خواهد شد .
تالییران لبخندی زد و جواب داد :
- هر شخصی نیز مقتدر و تهدید آمیز است . اگر بتواند گذشته غیر موثر خود را از یاد ببرد . شاهزاده عزیز نمونه هایی از این اشخاص داریم .
- عالیجناب زندگی برای شما آسان بوده ، شما در یک خانواده اشرافی متولد شدید و در هنگام جوانی مجاز بودید که موضوع های مختلف را مطالعه کنید و بیاموزید . زندگی برای شما نسبت به اشخاصی که از آنها یاد می کنید آسان و آسان تر بوده .
این حرف تاثیر شدیدی در تالیران گذاشت و لبخند او برطرف شد و با آرامی گفت :
- شاهزاده عزیز من شایسته این سرزنش ملایم شما هستم . کشیش سابق معذرت های خود را به گروهبان گذشته تقدیم می کند .
آیا منتظر لبخند ژان باتیست بود ؟ شاید ولی ژان باتیست روی صندلی خود به جلو خم شد چانه اش را روی دست گذارد و حتی به تالیران نگاه نکرد و گفت :
- عالیجناب از سوالات شما ، از مراقبت پلیس ، از سوظن ، خسته شده ام . شاهزاده بنوان خسته شده ام . بسیار خسته .....
تالیران فورا برخاست و گفت :
- پس باید فورا از شما درخواستی بنمایم و بروم .
ژان باتیست نیز برخاست
- درخواست ؟ نمی دانم از مارشالی که مورد غضب و بی مهری است چه کاری برای مرد مقتدری مانند شما ساخته است ؟
- توجه کنید پونت کوروو ی عزیز ، درخواست من در مورد سوئد است . راستی چه تطابق عجیبی ما هم اکنون درباره سوئد صحبت می کردیم .... دیروز فهمیدم که مجلس شورای سوئد نمایندگانی برای بحث در استقرار روابط سیاسی بین سوئد و فرانسه به پاریس اعزام داشته به علاوه این نمایندگان بر کناری پادشاه سابق و انتخاب شارل سیزدهم به سلطنت سوئد را نیز اعلام داشته اند . این آقایان نمی دانم اسامی آنها برای شما مفهومی دارد یا خیر ، آقای فون اسن ، و کنت پیرون به محض ورود به پاریس سراغ شما را گرفته اند .
ژان باتیست ابروهایش را درهم کشید .
- این اسامی برایم مفهومی ندارند و نمی دانم چرا این آقایان در جستجوی من بر آمده اند .
- افسران جوان سوئدی که شما پس از تصرف لوبک با آنها شام خوردید و آزادشان کردید غالبا از شما صحبت می کنند و شما را دوستدار مملکت خود می دانند و این آقایانی که به پاریس آمده و نماینده سوئد هستند . قطعا امیدوارند که شما به نفع مملکت آنها با امپراتور صحبت کنید .
ژان باتیست زیر لب زمزمه کرد :
- همانطوری که می بینید مردم سوئد اطلاع صحیحی از موقعیت و وضعیت خود ندارند .
تالیران جواب داد :
- میل دارم که شما این آقایان را بپذیرید .
ابروهای شوهرم بیشتر به هم نزدیک شده و چین ها یی روی پیشانی و ظاهر گردید .
- چرا ؟ آیا قادرم که در روابط این آقایان و امپراتور مفید باشم ؟ خیر . یا آن که شما می خواهید امپراتور را اغوا کنید تا از من بخواهد که به امور خارجه که به من ربطی ندارد مداخله کنم ؟ عالیجناب بسیار متشکر خواهم بود اگر درخواست خود را به طور وضوح بیان کنید .
تالیران با آرامش گفت :
بسیار ساده است میل دارم شما این آقایان سوئدی را بپذیرید و چند کلمه دوستانه با آنها صحبت نمایید . موضوع صحبت را نیز به خود شما واگذار می کنم آیا این درخواست من زیاد مشکل است ؟
ژان باتیست با ملایمتی که تاکنون نظیر آن را ندیده بودم گفت :
- گمان می کنم که شما متوجه باشید که چه درخواست مشکلی از من می کنید .
- میل دارم که این آقایان سوئدی متوجه نشوند که در حال حاضر امپراتور بهتر است بگوییم ، امپراتور احتیاجی به خدمات یکی از مشهور ترین مارشال های خود ندارد . درغیر این صورت این فکر در خارج کشور ایجاد خواهد شد که نزدیک ترین همکاران امپراتور با امور موافق نیستند . می بینید دلیل درخواست من بسیار ساده است .
- بسیار ساده بله ، برای دیپلماتی نظیر شما بسیار ساده و برای گروهبانی مانند من بسیار مشکل است .
ژان باتیست درحالی که مشوش و مضطرب به نظر می رسید به صحبت ادامه داد :
- من حقیقتا منظور شما را درک نمی کنم عالیجناب .
سپس دست خود را روی شانه تالییران گذارد .
- منظور شما این است که به من بفهمانید که کشیش گذشته بیش از آموزگار سابق حساب مشتاق و آرزومند انجام وظایف خود می باشد ؟
تالیران با حرکت مطبوع و دلچسبی با عصا به پای ناقصش اشاره کرد و گفت :
- پونت کوروو ی عزیز این دو پای سالم و ناقص مرا مقایسه کنید . موضوع بحث و سوال این است که انسان بفهمد به که و به چه دلیل ملزم به انجام وظیفه و خدمت است .
ژان باتیست با صدای بلند و از صمیم قلب شروع به خنده کرد . چنان خنده ای که مناسب شاهزاده نیست . به اسم دوران جوانی نظامی اش می خندید .
- نگویید که شما موظف به انجام خدمتی برای من هستید . نمی توانم باور کنم .
- البته خیر . اجازه بدهید و بگذارید که در محیط افق وسیع تری فکر کنم .... شما می دانید که ما کشیشان سابق در هنگام انقلاب روزگار راحتی نداشتیم . من برای نجات از این مشکلات تهدید آمیز به آمریکا فرار کردم . این مسافرت به من آموخت که نه تنها متوجه استان ها و کشورهای مجزا از نظر اداری باشم بلکه به قاره بیاندیشم . من خود را ملزم به انجام خدمت و وظیفه به قاره می دانم و به طور کلی خود را درمقابل امپراتور و مخصوصا فرانسه ملزم و موظف می دانم . پونت کوروو ی عزیز ، دست شما شاهزاده خانم مهربان را می بوسم خداحافظ دوست عزیزم . بحث و مکالمه تسکین دهنده ای داشتیم .
ژان باتیست تمام بعد از ظهر را مشغول سواری بود . شب اوسکار را در حل مسائل حساب کمک کرد . طفلک آن قدر ضرب کرد ، جمع زد و تفریق کرد تا چشمش درد گرفت . خواستم او را کمک کرده و به اتاق خوابش ببرم ولی آن قدر سنگین شده که نمی توانم او را بغل کنم .... دیگر در مورد ملاقات تالیران صحبتی نکردیم . قبل از خواب درباره فرناند مشاجره کردیم . ژان باتیست گفت :
- فرناند شکایت دارد که در موقع انعام بسیار دست و دل باز هستید . می گوید که هر دقیقه به او پول می دهید .
- شما خودتان به من گفتید که اکنون بسیار متمولیم و دیگر احتیاجی به صرفه جویی نیست و اگر من بخواهم فرناند دوست دوران تحصیل شما و مطمئن ترین فرد مورد اطمینان شما را خوشحال سازم باید پشت سر من به شما شکایت کند . واقعا آدم مهملی هستم .
- دیگر به فرناند انعام ندهید . او حقوق ماهیانه ای از فوشه دریافت می کند و با این ترتیب بیش از حد معمول انعام دارد .
مات و مبهوت شده بودم .
- چه گفتی ؟ آیا فرناند تو را چیزخور و دیوانه کرده اند ؟
- دختر کوچولو ، فوشه از فرناند درخواست کرده است که مراقب من باشد . فرناند هم قبول کرده زیرا تصور می نمود دیوانگی است که از پول صرفنظر کند .بعدا مستقیما نزد من آمد و گفت که چقدر فوشه به او می دهد و پیشنهاد کرد آن مبلغی که فوشه به او می پردازد از حقوقش کم کنم . فرناند شایسته ترین و مطمئن ترین افراد روی زمین است .
- و درباره تو چه چیزی به رئیس گزارش می کند ؟
- هر روز موضوعی برای گزارش وجود دارد . مثلا امروز اوسکار را در حساب و ضرب و جمع کمک کردم . این موضوع برای استاد ریاضیات قابل توجه است . دیروز ....
- دیروز نامه ای به مادام روکامیه نوشتید که من دوست ندارم .
- مکاتبات ما دوستانه است نه چیز دیگر.
دیگر صحبتی درباره تالیران نشد .

********************
پایان فصل بیست و پنجم

R A H A
01-27-2012, 09:05 PM
ناپلئون بناپارت : شجاعت حقیقی پیروز شدن بر سختی های زندگی است .

********************

فصل بیست و ششم :
پاریس ، شانزدهم دسامبر 1809
چه وحشتناک !
********************
تمام آنهایی که در آنجا بودند متاثر شدند و رنج کشیدند . امپراتور امر کرد که تمام افراد فامیل او ، دولت ، دربار و تمام مارشال ها حاضر باشند و دیروز در حضور آنها ژوزفین را طلاق داد .
پس از چندی برای اولین مرتبه از من و ژان باتیست دعوت شده بود تا در تویلری حاضر شویم . باید در ساعت یازده صبح در سالن تخت حضور می یافتیم . تا ساعت ده و نیم هنوز در تخت خواب بودم . تصمیم داشتم هر اتفاقی رخ دهد از بالش جدا نشوم . روزی سرد و هوا ابری بود . چشمان خود را بستم و خود را به خواب زدم . هرچه می خواهد بشود......
صدای ژان باتیست شنیده شد .
- هنوز خوابیده ای ؟ چه معنی دارد ؟
چشمانم را باز کردم . لباس رسمی او را دیدم ، یراق ها و زردوزی یقه بلند او می درخشیدند و ستاره ها و نشان هایش برق می زدند .
- سرما خورده ام از طرف من از رئیس تشریفات عذرخواهی کن .
- امپراتور مانند روز قبل از تاج گذاری پزشک مخصوصش را به اینجا خواهد فرستاد . فورا بلند شو و لباس بپوش ، دیر شده .
نگران نبودم ، با خیال راحت جواب دادم :
- تصور نمی کنم این مرتبه امپراتور طبیب خود را به عیادتم بفرستد . ممکن است ژوزفین در حالی که مشغول خواندن موافقت نامه طلاق است سر خود را بلند کند و مرا ببیند . گمان می کنم لااقل امپراتور راضی خواهد بود که ژوزفین با دیدن من بیشتر رنج نکشد .
با التماس و تمنا به ژان باتیست نگریسته و ادامه دادم :
- راستی نمی فهمی ؟ من نمی توانم این موفقیت نفرت آور ارزان بی قیمت را تحمل کنم .
ژان باتیست سر خود را حرکت داد :
- دختر کوچولو سرمای سختی خورده ای از تختخواب بیرون نیا .
سر خود را بلند کردم ، شنل آبی مخملی که از شانه هایش آویزان بود از در خارج و از نظر ناپدید گردید .
باز چشمانم را بستم . وقتی ساعت یازده اعلام گردید لحاف را تا زیر چانه ام بالا کشیدم .... فکر کردم که من هم پیر خواهم شد . چین های ریز اطراف چشم و لبانم ظاهر خواهد گردید . دیگر قادر به زاییدن نخواهم ..... با وجود بالش پر قو که زیر سرم بود حس می کردم سردم شده است . ماری را صدا کردم و شیر گرم خواستم . حس می کردم ممکن است حقیقتا سرما خورده باشم . ماری برایم شیر آورد ، کنار تختخوابم نشست و دست مرا در دستش گرفت . ژان باتیست قبل از ساعت دوازده مراجعت کرد ، ژولی نیز با او بود .
ژان باتیست با دقت یقه زردوزیش را باز کرد و گفت :
- دردناک ترین منظره ای که تاکنون دیده ام . امپراتور انتظارات زیادی از مارشال های خود دارد .
شوهرم با این حرف از اتاق خارج شد و ماری نیز پشت سر او حرکت کرد . زیرا ژولی به اتاقم آمده بود . ماری هرگز ژولی را نمی بخشد . با وجودی که خواهرم اکنون ملکه بدون تاج مملکت اسپانیا است با ماری به خشونت رفتار می کند . اسپانیایی ها ژوزف را از مملکتشان بیرون کردند ولی در پاریس کسی جرات نمی کند چنین چیزی بگوید .
ژولی برایم گفت که در تویلری چه گذشت .
- همه ما باید برطبق درجه و مقام در سالن تخت می ایستادیم . ما ، منظورم فامیل امپراتوری نزدیک تخت ایستاده بودیم که امپراتور و امپراتریس با هم وارد شدند . پشت سر آنها نخست وزیر و کنت رینو آمدند . کنت کنار امپراتریس ایستاده بود . امپراتریس مانند معمول لباس سفید دربر داشت و با پودر سفید که کاملا مناسب قربانی است آرایش کرده بود .......
-ژولی این قدر بی مهر و خشن نباش . این عمل نسبت به او بسیار وحشتناک بوده است .
- البته ، ولی من هرگز او را دوست نداشته ام و هرگز درباره عملی که نسبت به تو انجام داد نمی بخشم .
- او هرگز مرا نمی شناخت به علاوه تقصیری متوجه او نیست بعدا چه شد ؟
- سکوت مرگباری حکمفرما بود . امپراتور در این سکوت شروع به خواندن مدرک طلاق کرد . چیزی درباره این که فقط خدا می داند برداشتن این قدم و ترک ژوزفین برای او چقدر مشکل بوده به زبان آورد و یاد آوری نمود که این فداکاری از طرف او به خاطر فرانسه و میهن چندان بزرگ و مهم نیست .... و ژوزفین سیزده سال زندگی او را خرم و با نشاط کرده و خود او با دست خود تاج به سرش گذارده و گفت که ژوزفین همیشه نام امپراتریس فرانسه را حفظ خواهد کرد .
- وقتی طلاق نامه را می خواند چه حالتی داشت ؟
- خودت می دانی در کارهای رسمی چه شکل و حالتی دارد . مجسمه سنگی ، تالیران این حالت را «ماسک سزار» می گوید . بله ماسک سزار به صورت داشت و آن قدر با عجله قرائت می کرد که به زحمت می توانستیم گفته های او را تعقیب کنیم .
- بعدا چه شد ؟
- صحنه دردناک از اینجا شروع گردید ، یک نفر ورقه ای به دست امپراتریس داد و او با صدای بلند شروع به خواندن کرد . در اول صدای او آن قدر آهسته بود که به زحمت می توانستیم بشنویم . ناگهان شروع به گریستن کرد و ورقه را به کنت رینو داد . کنت باید موافقت نامه را برای او بخواند . لحظه دردناکی بود .
- در موافقت نامه چه نوشته شده بود ؟
- نوشته بود که با اجازه شوهر محبوبش به این وسیله اعلام می کند که قادر به آوردن اولاد نیست و به خاطر فرانسه بزرگترین فداکاری که ممکن است از زنی درخواست گردد از او خواسته شده . این مدرک می گفت که ژوزفین از امپراتور برای نیکی های او متشکر و معقد است که این طلاق لازم و واجب است تا فرانسه بتواند روز به وسیله اولاد مستقیم امپراتور صاحب فرمانروایی شود . ولی این جدایی زناشویی هرگز محبت های قلبی او را نسبت به امپراتوری تغییری نمی دهد ......
کنت رینو چنان با اشتیاق این مدرک را می خواند که گویی دستورالعمل پزشکی را قرائت می کند . در تمام این مدت ژوزفین مانند ابر اشک می ریخت .
- و بعد ؟
- بعدا همه ما اعضای امپراتوری به دفتر بزرگ ناپلئون رفتیم . ناپلئون و ژوزفین طلاق نامه را امضا کردند و همه ما به عنوان شاهد آن را امضا کردیم . هورتنس و اوژن مادر گریان خود را از اتاق خارج کردند و ژرم گفت که گرسنه است . امپراتور طوری به او نگاه کرد که گویی اگر در حضورما با مشت به مغز برادرش بکوبد لذت خواهد برد ولی فقط برگشت و گفت «گمان می کنم در سالن بزرگ قصر غذا برای فامیل من حاضر است . خواهش می کنم مرا معذور دارید . » با این حرف از اتاق خارج شد و سایرین به طرف بوفه حمله بردند . در این موقع دیدم که ژان باتیست از قصر خارج می شود . از او سراغ شما را گرفتم ، گفت مریض هستید من هم با او آمدم .
ژولی ساکت شد . آهسته گفتم :
- ژولی تاجت کج شده .
ژولی همیشه در مراسم رسمی نیم تاج به سر می گذارد و این مرتبه هم مانند همیشه نیم تاج او کج شده بود . کنار میز توالتم نشست موهایش را مرتب کرد و پودر به صورت خود زد و به پرحرفی ادامه داد :
- ژوزفین فردا قصر تویلری را ترک و به مالمزون می رود . امپراتور قصر مالمزون را به او داده ، تمام قروض او را پرداخته و به علاوه مقرری سالیانه ای معادل سه میلیون فرانک دریافت خواهد کرد که دو میلیون آن را دولت و یک میلیون آن را ناپلئون خواهد پرداخت . ناپلئون همچنین دویست هزار فرانک برای ساختمان جدیدی که ژوزفین در مالمزون شروع کرده پرداخته و چهارصد هزار فرانک هم برای گردنبند عقیقی که ژوزفین دستور ساختن آن را داده است پرداخت کرده است .
- هورتنس هم با او به مالمزون خواهد رفت ؟
- شاید فردا با مادرش به قصر مالمزون برود ولی آپارتمان خود را در قصر تویلری حفظ کرده است .
- پسر ژوزفین چه خواهد کرد ؟
- اوژن همچنان نایب السلطنه ایتالیا خواهد بود . تصور می رود که استعفا داده باشد ولی امپراتور استعفای او را نپذیرفته . به علاوه چندی قبل ناپلئون او را به نام پسر خود پذیرفته است . هورتنس هنوز باور می کند که پسر بزرگ او روزی جانشین امپراتور خواهد بود . راستی هورتنس بسیار غضبناک است . شاهزاده خانم خانواده هابسبورگ که امپرتور با او ازدواج خواهد کرد هیجده ساله است و انبوهی از شاهزادگان را به همراه خواهد داشت . هابسبورگ ها بسیار پر زاد و ولد هستند .
ژولی برخاست .
- باید برم عزیزم .
- کجا ؟
- به تویلری اگر با بناپارت ها نجوشم و در کلیه مراسم شرکت نکنم رنجیده خاطر خواهند شد .
نیم تاجش را مرتب کرد .
- به امید دیدار دزیره . زود تر خوب شو.
در حالی که چشمانم را بسته بودم مدتی در تختخواب دراز کشیدم. بناپارت وصله همرنگی برای یکی از دختران فرانسوا کلاری نیست . ژولی به بناپارت ها و تاج های آنها عادت کرده است . او بسیار تغییر نموده اوه ! چه تغییرات زیادی در خواهرم به ظهور رسیده ، آیا من مقصرم ؟ من بناپارت ها را به منزلمان ، به خانه همشهری کلاری ساده و شرافتمند راه دادم . آری من آنها را به خانه پدرم آوردم . هرگز نمی دانستم هرگز به خواب هم نمی دیدم که چنین خواهد شد .
میز کوچکی در کنار تختخوابم گذاردند . ژان باتیست میل داشت با همسر مریض و رنجور خود غذا صرف کند . باید تمام روز را در تخت خواب باشم و زودتر بخوابم . به همین دلیل وقتی ماری و مادام لافلوت ناگهان به بالینم آمدند وحشت کردم .
- علیاحضرت ملکه هورتنس استدعای ملاقات دارد .
با نگرانی پرسیدم :
- حالا؟ چه ساعتی است ؟
- دو صبح .
- چه می خواهد ؟ آیا به ایشان نگفتید که بستری هستم مادام لافلوت ؟
صدای مادام لافلوت می لرزید و بسیار مضطرب بود .
- البته گفتم ولی ملکه هورتنس مراجعت نکرد و درخواست کرده به هر ترتیبی است او را بپذیرید .
چشمانم را مالیدم .
- هیس ، ساکت ، تمام اهل خانه را بیدار خواهی کرد .
- ملکه هلند بسیار مشوش و مضطرب است و گریه می کند .
مادام لافلوت به من اطلاع داد که هورتنس لباس بسیار قیمتی و زیبایی پوشیده و سر دست لباسش با پوست گرانبها آرایش شده . ناگهان فکری به مغزم رسید . شاید فوشه پول خیاط او را می پردازد .
- ماری فورا برای ملکه هلند شکلات گرم ببر ، در تسکین و آرامش او موثراست . مادام لافلوت به علیا حضرت ملکه اطلاع دهید که حالم برای ملاقات ایشان مناسب نیست .
ماری کت خاکستری رنگی را که روی شانه اش و به روی پیراهن خوابی که مانند زنان دهقانی تا زیرگلویش می رسید انداخته بود . به طرفی پرت کرد و گفت :
- ایوت قبلا شکلات گرم برای ملکه هلند برده است . حالا دیگر از تختخواب بیرون بیایید . به ایشان گفته ام که بلافاصله به ملاقاتشان خواهید رفت . زود تر بجنبید کمک می کنم که لباستان را بپوشید او را منتظر نگذارید گریه می کند .
به لافوت گفتم :
- به اطلاع ملکه برسانید که هم اکنون خواهم آمد . .... ماری یک لباس ساده آبی برایم بیاورید .
- بهتر است کاملا لباس بپوشید مخصوصا لباس مناسبی در بر کنید . ملکه از شما درخواست خواهد کرد که همراه او بروید .
- کجا ؟
- معطل نکن لباست را بپوش قطعا در تویلری به شما احتیاج دارند .
وقتی یکدیگر را دیدیم هنوز گریه می کرد . اشک از دو طرف دماغ باریک و کشیده او سرازیر بود . دماغش در اثر گریه قرمز شده و حلقه های موی خرمایی رنگش روی پیشانی ریخته و آشفته بود .
- شاهزاده خانم ، مادرم مرا نزد شما فرستاد تا به او ترحم نموده و فورا نزد ایشان بروید.
در حالی که کنارش نشستم گفتم :
- کمکی از طرف من نسبت به مادر شما مقدور نیست .
- من هم به او همین را گفتم ولی او اصرار کرد که از شما خواهش کنم نزد ایشان بروید .
واقعا مضطرب بودم :
- من ؟
هورتنس در حالی که با گریه فنجان شکلات را به دهانش نزدیک می کرد جواب داد :
- امپراتریس قادر به خواب نیست و جز شما هیچ کس را نمی خواهد ببیند .
آهی کشیدم :
- بسیار خوب مادام همراه شما به آنجا خواهم آمد .
ماری قبلا جلو ایستاده و کت و کلاه مرا در دست حاضر داشت .
قرارگاه امپراتریس تقریبا خاموش بود . نور کم رنگی در راهروها می تابید . سایه های مشکوک وحشت آوری در راهروها می رقصیدند . در ضمن حرکت با میز و صندلی ها تصادف کردم . ولی وقتی هورتنس درب اتاق خواب امپراتریس را باز کرد . نور بسیار شدیدی که از اتاق خواب او به خارج تابید ، تقریبا کورم کرد .
روی هریک از میز ها روی بخاری و حتی روی کف اتاق شمعدان دیده می شد . چمدان ها و صندوق های باز خالی و نیمه پر خیره به ما نگاه می کردند . در گوشه و کنار این اتاق وسیع پیراهن ، زیر پیراهن ، پالتو ، لباس شب ، پیراهن روز ریخته و پاشیده بود . یک نفر با عجله جعبه جواهرات ملکه را جست و جو نموده بود . یک نیم تاج الماس زیر صندلی افتاده و می درخشید . امپراتریس تنها بود . دست هایش از هم باز و روی تختخواب پهن و وسیع به رو خوابیده بود . شانه های لاغر و ضعیف او در اثر گریه خشک حرکت می کرد . صدای درهم و برهم زن ها از اتاق مجاور به گوش می رسید . شاید در اتاق رختکن مشغول بسته بندی بودند . ژوزفین به هر حال تنها بود .
هورتنس گفت :
- ماما شاهزاده خانم پونت کوروو را آوردم .
ژوزفین حرکتی نکرد فقط ناخن هایش را در ملافه ابریشمی تختخواب بیشتر فرو کرد و فشار داد .
- ماما شاهزاده خانم پونت کوروو اینجاست .
با قدم های سریع و مطمئن به طرف تختخواب رفته و شانه هایی را که در اثر گریه می لرزیدند گرفته و ژوزفین را به پشت برگردانیدم . او اکنون به پشت خوابیده و با چشمان متورم به من نگاه می کرد . با یک نگاه دریافتم که آن ژوزفین قشنگ و فتان دلربا پیرزنی شده ، بله در همین تنها یک شب پیر شده بود . لبانش حرکت کرد و اشک تازه بی اختیار از چشمانش به روی گونه های سرخاب نمالیده اش سرازیر شد .
- دزیره !

R A H A
01-27-2012, 09:06 PM
ناپلئون بناپارت : هر مردی را می توان از طریق رفتار او با همسر و زیر دستانش شناخت .

********************

کنار تختخواب نشستم و سعی کردم دست او را در دست بگیرم . انگشتانش را فورا داخل انگشتان من قلاب کرد . دهان رنگ پریده اش نیمه باز بود فاصله بین دندانهایش را دیدم . گونه هایش مانند دستمال کاغذی پرچین و چروک بود . در اثر گریه آرایش رنگ و روغنی صورتش محو و سوراخ های ریز و کوچک روی پوست صورتش نمایان بود .
موهای مجعد کودکانه اش درهم و برهم و مرطوب روی پیشانیش ریخته بود . چانه گرد و قشنگ دخترانه اش که بسیار زیبا بود قدری به جلو آمده و علایم شروع پیدایش ضعف ظاهر گردیده بود . شمعدان ها با بی رحمی نور شدید خود را به این صورت ضعیف و بیچاره و تغییر یافته ژوزفین می تابانید . آیا ناپلئون او را بدون توالت و بزک دیده است ؟ ژوزفین در حال گریه گفت :
- سعی کردم وسایلم را جمع آوری کنم .
- علیاحضرت بیشتر از هر چیز به خواب احتیاج دارند .
سپس رو به هورتنس گفتم :
- خانم شما این شمع ها را خاموش کنید .
هورتنس اطاعت کرد و مانند سایه از شمعی به شمعی می لغزید و بالاخره فقط چند شمع کوچک خواب باقی ماند . اشک ژوزفین خشک شد . حالا دیگر سکسکه می کند . این گریه خشک به مراتب از اشک ریختن بدتر است . در حالی که سعی می کردم برخیزم گفتم :
- علیاحضرت باید بخوابند .
ولی او مرا محکم گرفت و درحالی که لب هایش می لرزیدند گفت :
- امشب باید پیش من باشید . دزیره شما بهتر از همه می دانید که او چقدر مرا دوست دارد ، هیچ کس را بیش از من دوست ندارد . دوست دارد ؟ فقط مرا .... مرا دوست دارد .
حالا فهمیدم چرا می خواست مرا ببیند . می خواست مرا ببیند برای اینکه من بهتر از همه می دانم که ناپلئون چقدر او را دوست دارد . اگر بتوانم کمکی به او بنمایم ....
- بله .... مادام فقط و فقط شما را دوست دارد . وقتی شما را دید همه را فراموش کرد مثلا من ، راستی به خاطر دارید ؟
لبخند رضایتی در گوشه لبش دیده شد .
- شما گیلاسی شامپانی را به طرف من پرت کردید . لکه های شامپانی هرگز پاک نشد . پیراهن ابریشمی درخشنده ای بود . من باعث رنجش خاطر و غم و اندوه شما شدم ، عمدا اینکار را نکردم .
دستش را نوازش کردم و اجازه دادم خاطرات شیرین گذشته مایه تسلی او شوند . در آن زمان ژوزفین چند ساله بود ؟
سن او از سن فعلی من چندان بیشتر نبوده است . هورتنس گفت :
- ماما ، مالمزون را خواهید پسندید ، همیشه می گفتید مالمزون خانه حقیقی شما است .
ژوزفین حرکت شدید غیر ارادی نمود که گویی از خواب پریده است . چه کسی باعث قطع خاطرات شیرین او گردید ؟ اوه ....بله دخترش ، ژوزفین در حالی که سعی می کرد به چشمان من نگاه کند لبخند رضایت از لبانش محو گردید و گفت :
- هورتنس در تویلری خواهد ماند .
راستی ، ژوزفین پیر و خسته به نظر می رسید . به صحبت ادامه داد :
- هورتنس هنوز امیدوار است که ناپلئون یکی از پسران او را به جانشینی انتخاب کند . من نباید هرگز با ازدواج هورتنس با برادر ناپلئون موافقت می کردم . طفلک لذتی از زندگی نبرد . از شوهرش متنفر از و به پدرخوانده اش ....
ژوزفین باید می گفت «..... و به پدرخوانده اش عاشق ......» ولی بیش از این بی پرده صحبت نکرد . هورتنس با فریاد خشم و غضب خود را روی تختخواب انداخت . فورا او را بلند کردم . آیا می خواست مادرش را مضروب کند ؟ هورتنس با ناامیدید شروع به گریه کرد . بلافاصله متوجه شدم که این صحنه نباید ادامه داشته باشد . هورتنس مشغول گریه است . ژوزفین هم مجددا شروع خواهد کرد .
- هورتنس فورا ساکت شو ، آرام باش.
من به هیچ وجه حق نداشتم به ملکه هلند امر کنم . ولی هورتنس فورا اطاعت کرد .
- مادر شما باید استراحت کند . علیاحضرت چه موقع به مالمزون خواهید رفت . ژوزفین آهسته زمزمه کرد :
- بناپارت می خواهد که من فردا صبح زود عزمیت نمایم . قبلا به کارگران دستور داده که اتاق های مرا ....
بقیه جمله به علت گریه ناتمام ماند . به طرف هورتنس برگشتم :
- آیا دکتر کورویسار شربت خواب برای علیاحضرت فرستاده است ؟
- البته ولی ماما شربت را نخواهد خورد . ماما می ترسد کسی او را مسموم نماید .
به ژوزفین نگاه کردم مجددا به پشت خوابیده و اشک روی صورت متورمش جاری بود . با ناله گفت :
- او همیشه می دانست که من دیگر نمی توانم صاحب فرزندی شوم به او گفته بودم . زیرا یک مرتبه حامله شدم ، باراس .....
ساکت شد . سپس با فریادی از خشم و غضب گفت :
- آن باراس دیوانه پزشکی را فرستاد تا سقط جنین کنم . آن پزشک را فرستاد تا مرا خراب .... خراب و ناقص نماید .
- هورتنس ، بگویید یک نفر فورا چای گرم بیاورد . خود شما هم بروید استراحت کنید . من اینجا خواهم بود تا علیاحضرت بخوابند . شربت خواب کجا است ؟
هورتنس بین قوطی ها و شیشه ها و جعبه های روی میز توالت جست و جو کرده و شیشه کوچکی به دستم داد و گفت :
- دکتر کوریسار گفت پنج قطره .
- متشکرم خانم . شب بخیر.
لباس سفید چروک خورده و مچاله شده ژوزفین را از تنش بیرون آوردم ، کفش طلایی را از پاهای لاغرش خارج نمودم . روی او را پوشانیدم . مستخدمه چای آورد فنجان را برداشته و فورا او را مرخص کردم سپس با دقت شربت خواب را در چای ریختم به جای پنج قطره شش قطره ریخته شد . بهتر. ژوزفین روی تختخوابش نشست . شربت را با ولع و تشنگی و با جرعه ای بزرگ سر کشید و گفت :
- این شربت هم مانند همه چیز زندگی من بسیار شیرین ولی آخر آن مزه تلخ و گزنده ای داشت .
لبخندی زد و با این لبخند ژوزفین سابق به خاطرم گذشت . بعدا به بالش تکیه داده و آهسته شروع به صحبت کرد .
- امروز صبح در مراسم رسمی دربار حاضر نشدید ؟
- خیر فکر کردم که شما ترجیح می دهید در آنجا حضور نداشته باشم .
ساکت شد . تنفس او منظم گردید .
- بله ترجیح می دادم ، شما و لوسیین تنها بناپارتی بودید که حضور نداشتید .
- من بناپارت نیستم ، فقط خواهرم با ژوزف ازدواج کرده ، نسبت من با بناپارت ها از این بالاتر نمی رود .
- او را ترک نکن دزیره .
- منظور علیاحضرت کیست ؟
- بناپارت .
شربت مخدر خواب آور تقریبا حواس او را مختل کرده ولی باعث تسکین او شده بود . بدون تفکر دست او را نوازش دادم .
بله دستی که رگ های آن متورم و بیرون آمده بود نوازش کردم . بله دست یک زن زیبای مسن و پیر . باز شروع نمود :
- وقتی قدرت خود را از دست می دهد چرا ندهد ؟ تمام مردان مقتدری را که تاکنون می شناسم قدرت خود را از دست داده اند . حتی بعضی از آنها نه تنها قدرت بلکه سر خود را نیز باخته اند . مانند همسر فقیدم دوبوهارنه وقتی سر و قدرت خود را از دست داد .....
چشمانش بسته شد . دستش را رها کردم .
- کنار من باشید می ترسم ....
- در اتاق مجاور می نشینم . منتظر می شوم تا علیاحضرت بیدار شوند . سپس همراه ایشان به مالمزون خواهم رفت .
-بله .... مایلم ....
خوابیده بود ، شمع را خاموش کرده به اتاق مجاور رفتم . تاریکی عمیقی حکمفرما بود . تمام شمع ها سوخته و خاموش شده بودند . با احتیاط به طرف پنجره رفته و پرده های سنگین را به کناری زدم . سپیده یک روز مغموم زمستانی طلوع کرده بود . در زیر نور رنگ پریده سحر گاهی یک صندلی بزرگ راحتی پیدا کردم . از شدت خستگی در حال مرگ بودم . سرم به قدری درد می کرد که شاید می خواست بترکد . کفش هایم را بیرون آورده و دو زانو روی صندلی نرم نشستم و به عقب تکیه دادم . سعی کردم بخوابم . مستخدمین بالاخره بسته بندی صندوق ها و چمدان ها را خاتمه داده بودند . سکوت در همه جا حکمفرما بود .
ناگهان در جای خود نشستم . یک نفر به این اتاق می آمد . نور شمع به روی دیوار منعکس گردید و صدای مهمیز شنیده شد .
سعی کردم از عقب پشتی بلند صندلی ببینم چه شخصی بدون اجازه به خوابگاه امپراتریس وارد می شود .
او ، طبعا او .
در مقابل بخاری ایستاد ، شمعدان را روی سر بخاری گذارد و به دقت به اطراف اتاق نگاه کرد . بدون اراده حرکتی کردم . فورا به طرف صندلی من متوجه شد و با خشم و غضب گفت :
- کسی آنجاست ؟
- فقط من قربان .
- این من کیست ؟
با لکنت جواب دادم :
- پرنسس پونت کوروو .
سعی کردم پایم را از زیر بدنم بیرون بیاورم تا بتوانم بنشینم و کفش هایم را پیدا کنم . ولی پایم به خواب رفته بود و به زحمت می توانستم آن را حرکت دهم . بدون آن که گفته مرا باور کند نزدیک تر آمد .
- پرنسس پونت کوروو ؟
با لکنت زبان گفتم :
- از اعلیحضرت امپراتور معذرت می طلبم پایم خواب رفته و کفشم را نمی توانم پیدا کنم . استدعا می کنم فقط یک دقیقه ....
بالاخره کفشم را پیدا کردم فورا ایستادم و به احترام خم شدم . ناپلئون سوال کرد :
- پرنسس بگویید ببینم در اینجا و در این ساعت چه می کنید ؟
درحالی که چشمانم را می مالیدم آهسته گفتم :
- قربان حتی خودم نیز متعجبم ، علیا حضرت امپراتریس امر کردند که امشب نزد ایشان باشم ، بالاخره خوابیدند .
ساکت بود تصور کردم مزاحم او شده ام لذا به صحبتم ادامه دادم :
- بهتر است بروم و مزاحم اعلیحضرت نشوم . اگر راه خروج این اتاق را پیدا کنم خواهم رفت . نباید امپراتریس را از خواب بیدا کنم .
- اوژنی مزاحم من نیستید ، بنشینید .
هوا روشن تر شده بود . نور کبود کم رنگ سحر گاهی روی تزیینات سالن تابلو های نقاشی زردوزی های حاشیه سفید که به دیوار آویخته بودند می تابید . نشستم و برای آن که کاملا بیدار شوم چشمم را مالیدم . ناپلئون بدون مقدمه گفت :
- البته نتوانستم بخوابم . خواستم از این خوابگاه وداع کنم . فردا کارگران و نقاشان به این قسمت قصر خواهند آمد .
سرم را حرکت دادم ، راستی حضور من در این وداع بسیار ناراحت کننده بود .
- ببین اوژنی .... او اینجا است . خوشگل نیست ؟
ناپلئون انفیه دان کوچکی که روی آن را با مینیاتور نقاشی کرده بودند از جیب خود بیرون آورد به آن نگاه کرد و فورا به طرف بخاری رفت و شمعدانی برداشت و عکس را زیر نور زرد لرزان شمع نگه داشت . تصویر دختر جوانی با صورت گرد و گونه های قرمز و چشم های آبی روی جعبه انفیه دیده می شد . صورت او بیش از هر چیز مانند گل سرخ قرمز بود . گفتم :
- مشکل است تصویر این انفیه دانها را قضاوت نمود تمام آنها به نظر من شبیه و یکسانند .
- به من گفته اند که ماری لوئیز بسیار زیبا است .
درب جعبه را باز کرد کمی انفیه به دماغ خود مالید و سپس نفس عمیقی کشید و با بهترین و برازنده ترین حرکاتی که مصرف کنندگان انفیه دارند دستمالش را جلو صورت و دماغش گرفت . دستمال و انفیه دان را در جیب شلوارش گذارد و به دقت به من نگاه کرد :
- پرنسس من هنوز نمی فهمم که چطور شما اینجا آمدید ؟
چون ایستاده بود سعی کردم مجددا از جایم برخیزم و بایستم ولی مرا به داخل صندلی فشار داد و نشانید .
- اوژنی متوجه اضطراب شما هستم ولی اینجا چه می کنید ؟
- علیاحضرت امپراتریس می خواستند مرا ببینند . من خاطره خوشی در علیاحضرت ....
و چون قادر به توضیح کامل نبودم با کلمات بریده و مقطع به صحبت خود ادامه دادم .
- من خاطرات آن روز خوشی را که امپراتریس با ژنرال بناپارت نامزد می شد به یاد ایشان می آوردم . آن روز بهترین دوران خوشی و شادمانی امپراتریس بوده است . سرش را حرکت داد و بدون تشریفات روی دسته صندلی من نشست .
- بله ، آن روز یک روز خوش و خرم در زندگی امپراتریس بوده ؛ برای شما چطور پرنسس ؟
- برای من روز بسیار مغموم و تاثر آوری بود . ولی مدت ها از ان روز می گذرد و تقریبا فراموش شده و رنج و شکنجه ام التیام یافته است .
بسیار سردم شده بود و آن قدر خسته بودم که فراموش کردم چه شخصی روی دسته صندلی من نشسته است .
سرم به طرفی خم شد و روی بازوی او افتاد متوحش شده و گفتم :
- اوه ، اعلیحضرت معذرت می طلبم .
- بگذارید سرتان روی بازوی من باشد . لااقل زیاد تنها نخواهم بود . تنهایی را حس نخواهم کرد .
سعی کرد بازویش را دور شانه ام گذارده و مرا به طرف خود بکشد ولی راست نشستم و سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم .
- اوژنی آیا می دانستید که هابسبورگ قدیمی ترین خانواده سلطنتی دنیا است ؟ ارشیدوشس اطریش لیاقت همسری امپراتور فرانسه را دارد .
راست نشستم زیرا می خواستم صورت او را ببینم و بدانم آیا جدی صحبت می کند ؟ آیا شاهزاده خانم اطریشی لایق همسری پسر وکیل دعاوی کرس می باشد ؟
مجددا در فضا خیره شد و سوال کرد :
- می توانید والس برقصید ؟
سرم را حرکت دادم .
- می توانید هم اکنون به من نشان بدهید ؟ در وین شنیدم که همه والس می رقصند ولی در شونبرون وقت تمرین نداشتم . نشان بدهید ببینم چطور می رقصیدند .
- اینجا و حالا نمی شود خیر.
عضلات صورتش در هم کشیده شده و گفت :
- هم اکنون و هم اینجا .... شروع کنید .
با ترس و وحشت به خوابگاه امپراتریس اشاره کردم .
- قربان علیاحضرت را بیدار خواهید کرد .
دست بردار نبود فقط صدایش را کمی آهسته تر کرد و گفت :
- شروع کنید ! فورا ! پرنسس به شما امر می کنم !
برخاستم و گفتم :
- بدون موزیک مشکل است .
آهسته شروع به رقص و چرخیدن کردم «یک ، دو، سه ، یک ، دو، سه ، یک ، دو ، سه»
سرش را بلند کرد ، صورت او زیر نور پریده رنگ صبح کبود و پف کرده به نظر می رسید .
- اوژنی با او بسیار خوش بودم .
- اعلیحضرتا این ازدواج ضروری است ؟
- نمی توانم در سه جبهه بجنگم ، اغتشاشات جنوب را باید خاموش کنم . در جبهه کانال مانش باید دفاع نمایم و در جبهه اطریش ....
لب زیرش را جوید و ادامه داد :
- اگر دختر امپراتور با من ازدواج کند خیالم از اطریش راحت خواهد بود . امپراتور اطریش با من صلح خواهد کرد . دوست من تزار روس مشغول مسلح شدن است . شاهزاده خانم عزیز وقتی می توانم با دوستم تزار روس دست و پنجه نرم کنم که بالاخره با اطریش در صلح باشم . او گروگان من است گروگان شیرین و زیبا و دلفریب هیجده ساله .
ناپلئون مجددا انفیه دانش را بیرون آورد و به دقت به صورت سرخ مینیاتوری که روی انفیه دان بود نگاه کرد . ناگهان برخاست و سالن را به دقت نگاه کرد و گفت :
- بله ، همیشه همین طور بوده است .
آهسته با خود زمزمه می کرد . گویی می خواست تمام مناظر این سالن زردوزی های روی دیوار پرده ها و شکل و طرح مبل ها و کاناپه هایی را که در سالن انتظار خوابگاه ژوزفین بود . برای ابد در مغز و خاطره خود بسپارد وقتی می خواست از سالن خارج شود و برود به احترام خم شدم . آهسته دستش را روی سرم گذارد و بدون توجه موها ی مرا نوازش کرد و گفت :
- آیا می توانم خدمتی برای شما انجام دهم شاهزاده خانم عزیز ؟
- بله اگر اعلیحضرت لطف دارند برایم صبحانه بفرستند ، قهوه تند و سیاه بهتر است .
به صدای بلند خندید . خنده او جوان بود و خاطرات فراموش شده را بیدارمی کرد . سپس با قدم های سریع درحالی که مهمیزهایش صدا می کردند از سالن خارج شد .
در ساعت نه صبح به همراه ملکه از درب مخفی قصر تویلری خارج شدیم . کالسکه او منتظر ما بود . ژوزفین یکی از آن سه پوست سمور قیمتی و بسیار عالی راکه ناپلئون از ارفورت همراه آورده و جزو هدایای تزار روس بود روی شانه اش داشت .
یکی دیگر از این پوست ها ی سمور را ناپلئون در شانه خواهرش پولت انداخته و هیچ کس از سومین پوست سمور اطلاعی نداشت . ژوزفین با دقت زیاد آرایش کرده و زیر چشمش را پودر زیادی زده بود . صورت او بسیار ملایم و ساکت و فقط کمی بی روح به نظر می رسید . با عجله از پله ها پایین رفتم . هورتنس قبلا در کالسکه منتظر ما بود .
ژوزفین درحالی که کمی به جلو خم شده بود تا پنجره های تویلری را نگاه کند گفت :
- انتظار داشتم بناپارت از من وداع کند .
کالسکه حرکت کرد در پشت هر پنجره صورت های کنجکاو کالسکه را نگاه می کردند . هورتنس گفت :
- امپراتور صبح زود به ورسای رفت و چند روزی با مادرش خواهد بود .
تا قصر مالمزون حتی یک کلمه هم صحبت نکردیم و در سکوت مطلق به سر بردیم .

********************
پایان فصل بیست و ششم

R A H A
01-27-2012, 09:07 PM
ناپلئون بناپارت : راه گریز را پیش از ستیز باید جست .


********************

فصل بیست و هفتم :
پاریس ، آخر ژوئن 1810
بدبختانه این زن بی شباهت به سوسیس نیست .

********************
منظورم امپراتریس جدید ما است . جشن ها و پذیرایی ها و مراسم رسمی ازدواج ناپلئون با ماری لوئیز خاتمه پذیرفت و امپراتور بدون آنکه خم به ابرو بیاورد پنج میلیون فرانک برای تزیین آپارتمان های ماری لوئیز در قصر تویلری خرج کرد . مارشال برثیه در ماه مارس برای خواستگاری به وین رفت . سپس نماینده ناپلئون در عروسی شرکت جست . ناپلئون عموی ماری لوئیز ، ارشیدوک شارل را به عنوان نماینده خود تعیین کرد . امپراتور یک دفعه این ارشیدوک شارل را در آسپرن شکست داده بود ولی اکنون همین عموی شکست خورده عروس به جای داماد نشسته بود . در آخر کارولین به مرز اطریش فرستاده شد تا عروس امپراتور را استقبال کرده و خیر مقدم بگوید . در نزدیکی کورسل کالسکه عروس و خواهر شوهرش به وسیله دو سوار ناشناس متوقف گردید . باران به شدت می بارید . این دو سوار ناشناس با خشونت در کالسکه را باز کردند و داخل شدند . طبعا ماری لوئیز از وحشت فریادی کشید . ولی کارولین او را تسلی داده و گفت :
- زن برادر عزیز نترسید . فقط شوهر شما امپراتور و شوهر من مارشال مورات هستند .
شب را در قصر کامپین گذرانیدند . صبح روز بعد ناپلئون در کنار تختخواب ماری لوئیز صبحانه صرف کرد . وقتی که عمویش در پاریس این جفت شاهانه را عقد کرد مدت ها از شب زفاف آنها گذشته بود .
امپراتریس در ماه اول عروسی اجازه نداشت در جشن ها و مهمانی های بزرگ شرکت نماید . ناپلئون به دلایلی معتقد است که اگر زنان در ماه اول ازدواج فعالیت جسمانی کمتری داشته باشند بیشتر مهیای حاملگی هستند . به هر حال این فرضی است که امروز مورد قبول است . بالاخره نمی شد مراسم پذیرایی و جشن ها را به تعویق انداخت و دیروز در بین مارشال ها ، ژنرال ها ، سفرا ، بزرگان ، نجبا و شاهزاده گان ماهم به قصر تویلری دعوت شدیم تا به امپراتریس جدید معرفی شویم .
این پذیرایی نیز از هر حیث شبیه گذشته بود . سالن بزرگ رقص ، هزاران شمع ، انبوهی از اونیفورم ، لباس های درباری یا دنباله بلند ، سرود مارسیز ، باز شدن درب بزرگ سالن و حضور امپراتور و امپراتریس و دیگر هیچ .
ظاهرا در اطریش رسم است که عروس های جوان پیراهن صورتی بپوشند . ماری لوئیز پیراهن صورتی رنگ ساتن در برداشت بدن او در پیراهن تنگش فشرده شده و هزاران الماس به پیراهن خود آویخته بود . صورت او حتی صورتی رنگ و گرد و پر بود و تقریبا آرایش نداشت . در مقابل خانم های دربار که صورت خود را رنگ و روغن می زنند طبیعی جلوه می کرد و اگر کمی پودر روی دماغ قرمز و گونه های سرخش بزند بد نیست . موهای زیبا و دوست داشتنی دارد ، رنگ موهای پرپشتش خرمایی طلایی است و راستی هنرمندانه آرایش شده ، آیا کسی موهای مجعد کودکانه و قشنگ ژوزفین را به خاطر دارد ؟
لبخند از لب های ماری لوئیز دور نمی شود و بدون زحمت لبخند می زند ، چون دختر یک امپراتور حقیقی است . قطعا او را طوری تربیت کرده اند که به دو هزار نفر جمعیت در یک لحظه لبخند بزند . او شاهد حرکت ارتش های پدرش به جنگ ناپلئون بوده و هنگام اشغال اطریش به وسیله ارتش ناپلئون در وین می زیسته است . باید از طفولیت از ناپلئون متنفر بوده باشد . ولی پدرش او را مجبور کرد تا با امپراتور ازدواج نماید .
ناپلئون در قصر کامپیین نسبت به احساسات دختر جوانی که تحت مراقبت دایه ها و للله های مسن درباری پرورش یافته عجیب و بی روح به نظر می رسید .
امپراتور و امپراتریس در مقابل ما ایستادند . در مقابل آنها خم شدم و احترام گزاردم ، ناپلئون با لحن نا مطبوعی ما را معرفی کرد :
- و ایشان شاهزاده خانم پونت کوروو و خواهر زن برادرم ژوزف و پرنس پونت کوروو مارشال فرانسه است .
دست کش او را که بوی یاسمن می داد بوسیدم . می توانم قسم بخورم که او عطر یاسمن را به عطرهای دیگر ترجیح می دهد . چشمان آبی چینی مانندش با نگاه من مصادف شد . چشمان او برخلاف لبش لبخند نمی زدند .
وقتی امپراتور و امپراتریس روی تخت خود جای گرفتند ارکستر یکی از والس های وین را نواخت . ژولی نزد من آمد و درحالی که لباس مرا با دیده تنقید نگاه می کرد گفت :
- خیلی خوشگل است .
لباس مخمل قرمز رنگی در بر و تاج جواهر اسپانیا را به سر داشت . طبعا تاج او کج شده بود . با صدایی شبیه به ناله گفت :
- پایم درد گرفته بیا برویم در اتاق مجاور بنشینیم .
در جلو در با هورتنس مصادف شدم . او اکنون مانند مادرش لباس سفید می پوشد . هورتنس همراه میر آخورش کنت فالهولت بود و با نگاهی عمیق به چشمان کنت خیره شده بود . ژولی روی یک کاناپه نشست و نیم تاج کجش را مرتب کرد . با حرص و ولع گیلاس های شامپانی را که یک نفر برای ما آورد سر کشیدیم .
بلافاصله چیزی از خاطرم گذشت و گفتم :
- آیا راستی او متوجه است که روزی خاله اش در اینجا در تویلری زندگی می کرده ؟
- ژولی با اضطراب به من نگریست :
- در تمام دربار امپراتور ، کسی که خاله اش در قصر تویلری زیسته باشد وجود ندارد .
- بله امپراتریس جدید دختر خواهر بزرگ ملکه ماری آنتوانت است .
چشمان ژولی از تعجب باز شد .
- ملکه ماری آنتوانت !
- بله ژولی کلاری ، ماری آنتوانت هم ملکه همین قصر بود . به سلامتی تو عزیزم ، زیاد فکر نکن .
گیلاسم را به سلامتی ژولی نوشیدم با خود فکر کردم که ماری لوئیز دلایل زیادی برای تنفر از ما دارد . ژولی قبلا چندین بار درباره جای تازه اش صحبت کرده بود از او پرسیدم :
- بگویید ببینم آیا امپراتریس همیشه لبخند می زند ؟
ژولی سرش را حرکت داده و گفت :
- بله همیشه .... و من باید به دخترانم بیاموزم که همیشه لبخند به لب داشته باشند . یک شاهزاده خانم حقیقی هرگز از لبخند خودداری نمی کند .
پولت بازوی خود را روی شانه ام گذارد . عطر تند و تحریک کننده ای زده بود . پولت درحالی که از خنده می لرزید گفت :
- امپراتور تصمیم گرفته است که ماری لوئیز حامله شود .
ژولی درحالی که از هیجان تحریک شده بود پرسید :
- از چه موقع ؟
- از دیروز .
دیگر آن بوی تند عطری که پولت به خود زده بود استشمام نشد . ژولی برخاست و با ناز و افاده زیاد گفت :
- باید به سالن تخت بروم ، امپراتور مایل است که تمام اعضای خانواده سلطنتی نزد او باشند .
ژان باتیست را دیدم که به یکی از پنجره های سالن تکیه داده و با بی اعتنایی جمعیت را می نگرد . به طرف او رفتم و گفتم :
- می توانیم زود تر به منزل برویم .
سر خود را حرکت داد و بازوی مرا گرفت ، ناگهان تالیران راه عبور ما را بست و گفت :
- شاهزاده عزیز در جست و جوی شما بودم . این آقایان خواهش کرده اند که ایشان را به شما معرفی کنم .
پشت سر تالیران چند نفر افسر بسیار بلند قد با اونیفورم خارجی سرمه ای و حمایل طلایی ایستاده بودند . تالیران شروع به معرفی نمود .
- کنت براهه Brahe عضو سفارت سوئد ، سرهنگ ورد Wrde که حامل تبریکات پادشاه سوئد به مناسبت ازدواج امپراتور هستند و جدیدا وارد فرانسه شده اند . و «ستوان بارون کارل اتومورنر» که امروز صبح از استکهلم وارد شده و خبر تاثر انگیزی آورده اند . راستی شاهزاده عزیز ایشان پسر همان مورنر است که روزی در لوبک زندانی شما بود آیا هنوز او را به خاطر دارید ؟
ژان باتیست درحالی که با سکوت و آرامش افسران سوئدی را می نگریست جواب داد :
- هنوز با او مکاتبه دارم . سرهنگ ورد شما یکی از رهبران حزب اتحاد سوئد هستید این طور نیست ؟
آن افسر بلند قد عظیمی کرد . تالیران رو به من کرد و گفت :
- شاهزاده خانم عزیز ملاحظه می فرمایید اطلاعات همسر شما درباره اوضاع شمال چقدر وسیع است . حزب اتحاد سوئد برای اتحاد سوئد و نروژ فعالیت زیادی می کند .
لبخند مودبانه ای روی لب ژان باتیست نقش بست . هنوز بازوی مرا در دست داشت و با دقت مورنر را می نگریست . افسر کوتاه قد مو خرمایی که موهایش را از روی پیشانی و شقیقه ها به عقب شانه زده بود متوجه نگاه شوهرم شد و با فرانسه سلیس ولی تلفظ خشن گفت :
- شاهزاده به علت ماموریت تاثر آوری به اینجا آمده ام . «والاحضرت ولیعهد کریستیان آگوست آگوستنبرگ » در حادثه ای کشته شده است .
فقط برای یک لحظه ناخن های ژان باتیست چنان به بازویم فرو رفت که می خواستم از شدت درد فریاد بکشم و سپس با آرامش به صحبت ادامه داد :
- چه وحشتناک ! آقایان تسلیت صمیمانه ام را به شما تقدیم می کنم .
تالیران در نهایت ادب و توجه مخصوص پرسید :
- آیا پادشاه جدید سوئد وارثی دارد ؟
تصادفا در این موقع من به مورنر نگاه می کردم . عجب ! با نگاه مخصوصی به ژان باتیست خیره شده بود . گویی می خواست با این نگاه افکار خود را با شوهرم مبادله کند ! این افسران احتمالا از شوهرم چه می خواهند ؟ او قطعا قادر به زنده کردن ولیعهد آنها نیست . این حادثه ارتباطی با شوهرم ندارد ! به اندازه کافی زحمت و ناراحتی داریم و مورد غضب امپراتور هستیم . به آن سرهنگ قد بلند که حمایل زرد و آبی داشت نگاه کردم او نیز به شوهرم خیره شده بود .
بالاخره آن افسر کوتاه قد گفت :
- روز بیست و یکم ماه اوت پارلمان سوئد برای تعیین جانشین پادشاه تشکیل جلسه خواهد داد .
مجددا سکوت طاقت فرسایی برقرار گردید .
گفتم :
- ژان باتیست متاسفم که باید این آقایان سوئدی را ترک کنیم و برویم .
افسران با احترام خم شدند . ژان باتیست گفت :
- مجددا از شما خواهش می کنم تسلیت مرا به پادشاه سوئد تقدیم کنید و بگویید که چگونه قلبا در این عزاداری با او و ملت او شریک هستم .
مورنر بلافاصله گفت :
- فقط همین پیام را دارید ؟
ژان باتیست که قبلا به راه افتاده بود ایستاد . اول به مورنر و سپس به دیگران نگاه کرد و بالاخره ، کنت براهه را که بیش از نوزده سال نداشت به دقت نگریست و گفت :
- کنت براهه ، معتقدم که شما به یکی از برجسته ترین خانواده های سوئد متعلقید و به همین دلیل از شما درخواست می کنم که به دوستان و افسران خود یاد آوری کنید که من همیشه شاهزاده پونت کوروو و همچنین مارشال فرانسه نبوده ام. من در بین دوایر اشرافی سوئد یک ژنرال سابق ژاکوبین خواهم بود . خدمات و مشاغل خود را از درجه گروهبانی شروع کرده ام و در دنیایی از حوادث پیش رفته ام . از شما خواهش می کنم این موضوع را به خاطر داشته باشید تا .....
نفس عمیقی کشید و مجددا ناخن های او در بازویم فرو رفت و به صحبت خود ادامه داد :
- تا شما بعدا مرا سرزنش و ملامت نکنید .
آن شب مجددا تالیران را با وضع بسیار برجسته ای ملاقات کردیم . برحسب تصادف کالسکه او در کنار کالسکه ما در جلو قصر تویلری متوقف بود در همان لحظه که می خواستیم سوار کالسکه شویم تالیران را دیدم که آهسته به طرف ژان باتیست آمد و گفت :
- شاهزاده عزیز نطق و بیان برای انسان هدیه ای است تا به وسیله آن بتواند افکار خود را مخفی کند و سرپوشی به روی آن بگذارد . ولی شما دوست عزیزم از هدیه ای که به شما داده شده استفاده نمی کنید . هیچکس حقیقتا نمی تواند قبول کند که شما افکاری را که در مورد کشور سوئد دارید مخفی می نمایید .
- در این صورت باید به کشیش سابق یاد آوری نمایم که در کتاب مقدس نوشته شده است «همیشه حقیقت را بگویید و از دروغ که زبان شیطان است دوری کنید . »
تالیران لب خود را گزید و آهسته گفت :
- شاهزاده نمی دانستم که شما نابغه هستید ، راستی تعجب می کنم .
ژان باتیست به صدای بلند خندید و جواب داد :
- نبوغ گروهبانی را که در کنار آتش میدان نبرد با رفقای خود نشسته است بیش از حد معمول ستایش نکنید .
سپس ناگهان با قیافه جدی سوال کرد :
- آیا افسران سوئدی به شما گفته اند که کدام یک از اعضای خانواده سلطنتی سوئد برای جانشینی پادشاه پیشنهاد گردیده ؟
- شوهر خواهر ولیعهد مرحوم ، پادشاه دانمارک یکی از کاندیداها است .
ژان باتیست سرش را حرکت داد
- دیگر که ؟
- «دوک اوگوستنبرگ » برادر جوان پادشاه سابق سوئد که کشته شد به علاوه پادشاه سابق که اکنون به سوییس تبعید شده و آنجا زندگی می کند . پسری دارد ولی چون پدر او دیوانه شناخته شده کسی انتظار زیادی از این فرزند ندارد .
- پارلمان سوئد تشکیل جلسه خواهد داد ، ملت می تواند برای سرنوشت خود تصمیم اتخاذ کند . شب بخیر دوست عزیز .
- شب بخیر جناب آقای وزیر .
به خانه برگشتیم . ژان باتیست با عجله به اتاق رختکن رفت و یقه بلند زردوزی شده خود را باز کرد .
- ژان باتیست سال ها است به شما می گویم که یقه خود را گشاد تر کنید این لباس مارشالی برای شما خیلی کوچک است .
آهسته زمزمه کرد :
- خیلی کوچک ، دخترک بی گناه کوچک من ، نمی داند و متوجه نیست چه می گوید بله خیلی کوچک است .
بدون آن که اعتنایی به من بکند به طرف اتاق خواب خود رفت .
اکنون مشغول نوشتن هستم زیرا نمی توانم بخوابم . بسیار نگرانم در مورد چیزی که در شرف وقوع است و من قادر به جلوگیری و احتراز از آن نیستم . نگرانم .ژان باتیست صدای مرا می شنوی ؟ نگرانم ، مشوشم .

********************
پایان فصل بیست و هفتم

R A H A
01-27-2012, 09:08 PM
ناپلئون بناپارت : من گمان نمی کنم مرگ دارای اهمیتی باشد . آنچه که سرنوشت ما را تعیین می کند ، به دنیا آمدن است . همه چیز بستگی دارد به اینکه به هنگام به دنیا بیاییم .

********************

جلد دوم

**********
دفتر سوم
فرشته صلح ما

**********
فصل بیست و هشتم
پاریس ، سپتامر 1810
یک نفر شمعدان را بالای صورتم گرفت .

********************

- دزیره زود برخیز فورا لباس بپوش .
ژان باتیست با شمعدان در کنار تختخواب من ایستاده بود . شمعدان را روی میز گذارد و مشغول بستن دکمه های لباس نظامی خود شد .
- ژان باتیست دیوانه شده ای ؟ هنوز شب است .
- عجله کن اوسکار را هم بیدار کردم . می خواهم او هم حضور داشته باشد .
صدای صحبت و رفت و آمد در طبقه او شنیده می شد . ایوت وارد شد با عجله و شتاب لباس ندیمگی خود را روی لباس خواب پوشیده بود . من این لباس را به او داده ام و دنباله آن روی زمین کشیده می شود .
ژان باتیست با عجله گفت :
- ایوت عجله کنید . زود تر پرنسس را حاضر نمایید . به ایشان کمک کنید .
سوال کردم :
- اتفاقی رخ داده ؟
- بله و خیر ، خودت حالا خواهی شنید فقط زود باش ، عجله کن .
کاملا قدرت تفکر را از دست داده بودم . پرسیدم :
- چه بپوشم ؟
- زیبا ترین ، قشنگ ترین و گرانبها ترین لباس هایت را بپوش فهمیدی ؟
کاملا عصبانی و خشمگین بودم :
- نه هیچ چیز نمی فهمم . ایوت پیراهن زردی که آن روز در دربار پوشیدم بیاورید ، ژان باتیست بالاخره نخواهید گفت چه خبر است ؟
ولی ژان باتیست در حالی که دستهایش را حرکت می داد از اتاق خارج شد . موهایم را آرایش کردم . ایوت پرسید ؟
- نیم تاج شاهزاده خانم ؟
با خشم جواب دادم :
- بله نیم تاج ، جعبه جواهراتم را بیاور .
هرچه جواهر دارم به خودم خواهم آویخت . اگر به من نگویند چه خبراست چه می دانم چه لباسی بپوشم ، به چه علت اوسکار را در این وقت شب بیدارکرده اند ؟
- دزیره حاضر شدید ؟
- ژان باتیست اگر نگویید .....
ایوت آهسته گفت :
- کمی رژ به لب خود بمالید .
در آینه میز توالت صورت خواب آلودم به من دهن کجی می کرد .
- ایوت ، پودر ، سرخاب ، روژ
- دزیره عجله کنید بیش از این نمی توانیم آنها را منتظر بگذاریم .
- چه اشخاصی را نمی توانیم منتظر بگذاریم ؟ تنها چیزی که می دانم این است که نیمه شب است و میل دارم هرچه زود تر بخوابم .
ژان باتیست بازویم را گرفت .
- ممکن است لطف و محبت داشته باشی و بگویی چه حادثه ای رخ داده ؟
- دزیره بزرگ ترین و مهمترین لحظه زندگانی من فرارسیده .
فقط می خواستم بایستم و به او نگاه کنم . ولی دست او مانند گیره ی آهنی بازوی مرا گرفت و به طرف پله ها کشید . در جلو در بزرگ سرسرا فرناند و ماری اوسکار را به طرف ما راندند . چشمان اوسکار از شدت هیجان می درخشید :
- بابا جنگ است ؟ امپراتور به دیدن ما می آید ؟ ماما چه لباس قشنگی پوشیده است !!
فرناند و ماری بهترین لباس کودک را در برش کرده و موهای مجعد و خشن او را با آب شانه زده بودند . ژان باتیست دست اوسکار را گرفت .
سالن مانند روز روشن بود هرچه شمعدان داشتیم همه را روشن کرده بودند و چند نفر در انتظار ما بودند . ژان باتیست بازوی مرا در دست گرفت و بین من و اوسکار به طرف گروهی که منتظر ما بودند پیش رفت .
اونیفورم خارجی ، حمایل های آبی و زرد ، ستاره های درخشان روی سردوشی و نشان ها دیده می شد . افسر جوانی با لباس و چکمه هایی که از پاشنه تا ساق مملو از گل بود بین منتظرین ایستاده و موهای طلایی و آشفته او روی پیشانی اش ریخته بود . پاکت بزرگ لاک و مهر شده ای در دست داشت . با ورود ما منتظرین خم شده و تعظیم کردند . سکوتی مانند سکوت مرگ و قبر در سالن حکمفرما بود . افسر جوان حامل پاکت قدم پیش گذارد . باید چندین شب و روز بدون توقف در حرکت بوده باشد . حلقه های کبود رنگی که حاکی از خستگی شدید بود زیر چشمانش دیده می شد و پاکتی که در دست داشت می لرزید . ژان باتیست با تفکر گفت :
- «گوستاو فردریک مورنر» ، افسر پیاده نظام «اپلاند» زندانی سابق من در لوبک از دیدار مجدد شما خوشحالم ، راستی مشعوفم .
این همان افسری است که ژان باتیست یک شب تمام درباره آتیه شمال اروپا با او بحث کرده بود و او با دست لرزان پاکت را به ژان باتیست داد و گفت :
- والاحضرت ولایتعهد .
قلبم از حرکت ایستاد . ژان باتیست آهسته دستم را رها کرد و مدرک را گرفت .
- والاحضرت ، من رئیس تشریفات اعلیحضرت شارل سیزدهم افتخار دارم که گزارش نمایم مجلس شورای سوئد به اتفاق آرا پرنس پونت کوروو را به عنوان وارث تخت سلطنتی سوئد انتخاب کرده ، اعلیحضرت شارل سیزدهم آرزومند است شاهزاده را به فرزندی خود قبول و فرزند عزیز خود را در سوئد بپذیرد .
گوستاو فردریک مورنر پس از این سخنرانی تعادل خود را از دست داده و آهسته زمزمه کرد :
- معذرت می خواهم چندین روز بدون توقف در حرکت بوده ام .
مسن ترین مهمان ما که سینه او با نشان ها و مدال ها زینت داده شده بود سعی کرد از سقوط مورنر جلوگیری نماید . ولی مورنر مجددا قدرت خود را حفظ کرد و گفت :
- ممکن است این آقایان را به شاهزاده پونت کوروو معرفی نمایم ؟
ژان باتیست درحالی که گویی انتظار این معرفی را داشت سرش را حرکت داد و گفت :
- با سرهنگ ورد و کنت براهه قبلا آشنا شده ام .
- سفیر فوق العاده ما در پاریس ، «فیلد مارشال کنت هانس هنریک فون اسن » .
ژان باتیست سر خود را حرکت داد :
- مارشال شما قبلا فرمانروای پومرانی بودید و پومرانی را علیه حملات من بسیار خوب دفاع کردید .
- «بارون فریزندورف» آجودان فیلد مارشال فون اسن .
فریزندورف لبخندی زد و گفت :
- یکی از زندانیان والاحضرت در لوبک .
مورنر ، فریزندورف و کنت براهه جوان با چشمان درخشان به ژان باتیست نگاه می کردند . ورد که قیافه و نگاه خشنی داشت در حال انتظار ایستاده بود . در قیافه مارشال کوچکترین تغییری دیده نمی شد و فقط لب های به هم فشرده او تلخی و خشونت او را ظاهر می ساخت . آنچنان سکوتی حکمفرما بود که صدای سوختن شمع ها به گوش می رسید . ژان باتیست نفس عمیقی کشید و شروع به صحبت کرد :
- تصمیم مجلس شورای سوئد را می پذیرم .
سپس نگاهش را به صورت فون اسن کاندیدای پیر تخت سلطنت سوئد و خدمتگذار پادشاه فرتوت بدون اولاد ثابت شد و در حالی که بسیار متاثر بود به صحبت خود ادامه داد :
- از اعلیحضرت شارل سیزدهم پادشاه سوئد و مردم سوئد به مناسبت اعتمادی که به من داشته اند تشکر می نمایم . و سوگند یاد می کنم که آنچه در قدرت دارم برای حفظ و اثبات این اعتماد به کار ببرم .
فون اسن سر خود را خم کرد . کمی بیشتر خم گردید و بالاخره کاملا خم شد و احترام کرد . با این عمل او سایرین نیز خم شده و در مقابل شوهرم احترام کردند . در همین موقع حادثه بسیار عجیبی رخ داد . اوسکار که تا آن موقع ساکت بود به جلو رفت و در صف سوئدی ها قرار گرفت . چرخید و دست کوچک او در دست کنت براهه جوان را که نمی تواند بیش از ده سال از اوسکار من بزرگتر باشد گرفت . اوسکار آنجا بین سوئدی ها ایستاده و سر خود را در کمال احترام مانند آنها خم کرده و به پدر و مادرش تعظیم کرد .
ژان باتیست بازوی مرا گرفت و گفت :
- شاهزاده خانم و من به مناسبت رسانیدن این پیام از شما تشکر می کنیم .
سپس حوادث زیادی با سرعت به وقوع پیوست .ژان باتیست گفت :
- فرناند بطری هایی را که موقع تولد اوسکار در زیرزمین گذاشتم بیاورید .
من سعی کردم ماری را پیدا کنم . خدمه منزل ما در کنار در ایستاده بودند . مادام لافلوت که با لباس بسیار زیبایی آنجا ایستاده بود (شاید فوشه رئیس پلیس پول لباس او را داده است . )تعظیم کرد . در کنار او خواننده من نیز خم شد . ایوت گریه می کرد . فقط ماری حالت طبیعی خود را حفظ کرده و پیراهن پشمی خود را روی لباس قدیمی و دهقانیش پوشیده بود . چون مشغول پوشانیدن لباس اوسکار بود وقت نداشت که به خود بپردازد . به همین دلیل در گوشه ای ایستاده و سعی می کرد پیراهن پشمی خود را طوری در دست بگیرد که لباس خوابش معلوم نشود . آهسته در گوشش گفتم :
- ماری می شنوی ؟ ملت سوئد تاج سلطنت به ما اهدا کرده این تاج مانند تاج ژولی و ژوزف نیست . ماری فرق زیادی بین دو تاج وجود دارد . ماری می ترسم .... ماری.... وحشت دارم و نگرانم .
ماری درحالی که فراموش کرد لباس پشمی اش را با دست نگه دارد با خشونت و غضب گفت :
- اوژنی .....
در همین موقع قطره اشکی روی گونه او غلطید . ماری ....ماری عزیز من در مقابلم خم شد و احترام کرد .
ژان باتیست کنار بخاری تکیه داده و مدرکی را که مورنر همراه آورده بود مطالعه می کرد . کنت فون اسن خشن به طرف او رفت و گفت :
- این شرایطی است که در تحت آن والاحضرت انتخاب شده اند .
ژان باتیست سر خود را بلند کرد .
- شما خودتان یک ساعت قبل از انتخاب من مطلع شدید . شما در تمام این مدت در پاریس بودید . مارشال متاسفم .
فون اسن با تعجب و اضطراب ابروی خود را بالا کشید و جواب داد :
- والاحضرت از چه متعجبید ؟
- از اینکه متعجبم که شما وقت نداشتید کاملا در جریان اوضاع قرار بگیرید . قلبا از این موضوع متاسفم آقای کنت شما با صداقت کامل از روش و سیاست های خانواده سلطنتی وازا Vaza دفاع کردید و این عمل چندان ساده و آسان نبود .
- البته بسیار مشکل بود در نبردی که علیه شما شرکت کردم شکست خوردم والاحضرت .
ژان باتیست جواب داد :
- با کمک یکدیگر ارتش های سوئد را زنده و احیا می کنیم و ارتش نیرومندی به وجود می آوریم .
فیلد مارشال درحالی که لحن تهدید آمیزی داشت گفت :
- قبل از آنکه جواب شاهزاده پونت کوروو را به استکهلم بفرستم . توجه ایشان را به یکی از مواد شرایط مندرجه در این مدرک جلب می کنم . این ماده مربوط به ملیت است . پذیرش شاهزاده پونت کوروو به نام پسر خوانده اعلیحضرت شارل سیزدهم تابعیت سوئد را ایجاب می کند .
ژان باتیست لبخندی زد .
- فکر کردید که من با تابعیت فرانسه وارث تاج و تخت سوئد خواهم شد ؟
لبخندی که حاکی از رضایت باطنی بود صورت خسته کنت پیر را روشن کرد ولی من تصور می کنم که گفته ژان باتیست را به خوبی نفهمیدم .
- فورا به حضور امپراتور فرانسه شرفیاب می شوم و از اعلیحضرت درخواست می کنم اجازه دهد من و فامیل من تابعیت فرانسه را ترک کنیم .... اوه شراب .... فرناند تمام بطری ها را باز کنید .
فرناند با خوشحالی بطری های پر گرد و خاک را روی میز کوچکی چید ، من مانند چوپان و دایه مهربانی این بطری ها را با مراقبت از «سو» به کوچه روشه و از آنجا به کوچه آنژو تغییرمکان داده بودم . ژان باتیست گفت :
- وقتی این شراب ها را خریدم وزیر جنگ بودم . در آن هنگام اوسکار قدم به این دنیا گذاشت به همسرم گفتم روزی این بطری هارا باز می کنم که فرزند ما به ارتش فرانسه ملحق شود .
فرناند اولین بطری را باز کرد . صدای کودکانه اوسکار که هنوز دست کنت را در دست داشت شنیده شد .
- اگر چه ماما امیدوار است مثل پدر بزرگم تاجر ابریشم باشم ولی من میل دارم موزیسین شوم .
با این صحبت او حتی مورنر خسته هم خندید . تغییری در خطوط صورت کنت فون اسن دیده نشد . فرناند گیلاس ها را با شراب قرمز رنگ پر کرد ، کنت براهه جوان گفت :
- والاحضرت شما اکنون اولین لغت سوئدی را می آموزید و این لغت «اسکال» است یعنی به سلامتی ، میل دارم پیشنهاد کنم به سلامتی وا......
نتوانست جمله خود را تمام کند . ژان باتیست فورا گیلاس خود را بلند کرد و گفت :
-آقایان خواهش می کنم گیلاس خود را به سلامتی اعلیحضرت شارل سیزدهم پدر خوانده مهربان من بنوشید .
آهسته گیلاس های خود را نوشیدند درحالی که فکر می کردم خواب می بینم آن شراب عالی را نوشیدم . نمی توانم باور کنم به گمانم در تخت خواب افتاده ام و خواب می بینم . ناگهان یک نفر با صدای بلند گفت :
- به سلامتی الاحضرت ولیعهد شاهزاده کارل یوهان .
سپس همه با هم گفتند :
- پاینده باد هان اسکال لوا .
یعنی چه ؟ این جمله سوئدی چه معنی دارد ؟ روی دیوان کوچک کنار بخاری نشستم . نیمه شب مرا از خواب بیدار کردند تا بگویند پادشاه سوئد می خواهد شوهر مرا به فرزندی قبول کند و با این پذیرش شوهر من ولیعهد کشور سوئد خواهد بود !
همیشه فکر می کردم ممکن است اطفال کوچک را به فرزندی قبول کرد . سوئد نزدیک قطب شمال ! استکهلم ! شهری که آسمان آن مانند ملافه تازه شسته شده سفید و درخشان است ! فردا پرسن تمام این حوادث را در روزنامه خواهد خواند ولی نخواهد دانست که همسر شاهزاده پونت کوروو ولیعهد جدید همان دختر کوچک همشهری کلاری دوران گذشته است . گفتم :
- ماری طفل ممکن است تحمل این شراب قوی را نداشته باشد کمی آب با آن مخلوط کن.
ولی ماری ناپدید شده بود . مادام لافلوت در حالی که تا روی کفش اوسکار خم شده بود گیلاس او را گرفت . بارون فریزندورف گفت :
- اوسکار ؟ دوک سودرمانلند Sdermanland.
و سپس توضیح داد :
- در سوئد معمولا برادر ولیعهد دارای چنین لقبی است ولی در این وضعیت به خصوص ....
ساکت شد و صورت او سرخ گردید . ژان باتیست آهسته گفت :
- چون ولیعهد برادر خود را به سوئد نخواهد آورد این لقب به فرزند ولیعهد داده خواهد شد . برادرم در پان زندگی می کند و میل ندارم به نقطه دیگری عزیمت نماید .
کنت براهه در جواب اظهار داشت :
- تصور کردم والاحضرت برادری ندارند .
- مخصوصا به برادرم تاکید کردم که حقوق بخواند تا مانند پدرم منشی ساده دادگستری نباشد . آقایان برادر من وکیل دادگستری است .
در همین لحظه اوسکار سوال کرد :
- ماما از سوئد راضی خواهی بود ؟ آنجا را خواهی پسندید ؟
سکوت حکمفرما گردید . همه می خواستند جواب مرا بدانند . در انتظار من هستند ، خیر نمی توانند چنین انتظاری از من داشته باشند اینجا خانه من است وطن من است ، من هنوز یک زن فرانسوی هستم ، من ....
آنگاه متوجه شدم که ژان باتیست آرزو دارد ترک تابعیت فرانسه را بنماید . من همسر ولیعهد مملکتی هستم که کوچکترین اطلاعی درباره آن مملکت ندارم . همسر ولیهعد کشوری هستم که در آنجا نجبای واقعی نه مانند نجبای خود رو و جدید فرانسه زندگی می کنند . وقتی اوسکار گفت که پدرم تاجر ابریشم بوده متوجه لبخند آنها شده بودم . فقط کنت فون اسن بی اعتنا به من نگاه می کرد . شاید از اینکه همسر ولیعهد مملکتش دختر تاجر ناشناسی است خجلت زده و برای دربار سوئد متاسف بود . اوسکار مجددا با اصرار پرسید :
- ماما بگویید که سوئد را خواهید پسندید ؟

R A H A
01-27-2012, 09:08 PM
ناپلئون بناپارت : تنها انقلاب خطرناک ، انقلاب گرسنگان است . من از شورش هایی که دلیل آن بی نانی باشد بیش از نبرد با یک ارتش دویست هزار نفری بیم دارم .

********************

- اوسکار هنوز سوئد را نمی شناسم ولی بسیار مایل به دیدن آن هستم .
کنت فون اسن با لحنی تقریبا خشن گفت :
- ملت سوئد بیش از این از شما انتظار ندارد .
لهجه سخت و غلیظ او مرا به یاد پرسن انداخت و بسیار میل داشتم با آنها دوستانه صحبت کنم .
- شخصی را که در زمان گذشته می شناختم اکنون در سوئد زندگی می کند نام او پرسن تاجر ابریشم است . فیلد مارشال آیا او را می شناسید ؟
فیلد مارشال جواب کوتاه و خشکی داد :
- بسیار متاسفم والاحضرت .
- شاید آقای بارون فریزندورف شما او را بشناسید ؟
- متاسفانه خیر والاحضرت .
- شاید کنت براهه تاجر ابریشمی به نام پرسن را در استکهلم ....
بالاخره کنت براهه لبخندی زد .
- حقیقتا خیر چنین شخصی را نمی شناسم .
با خود تصور کردم که شاید اولین دوست سوئدی ژان باتیست کمکی به من خواهد کرد .
- شما چطور مورنر ؟
- والاحضرت پرسن های زیادی در سوئد هستند . این اسم یکی از نام های معمولی و وافر آنجاست .
یک نفر شمع ها را خاموش کرد و پرده ها را عقب زد . ولی مدتی بود که آفتاب بر آمده بود لباس مارشالی ژان باتیست در روشنایی روز می درخشید .
- سرهنگ ورد گمان نمی کنم که من قطعنامه هیچ یک از احزاب حتی حزب اتحاد را امضا نمایم .
مورنر با حالتی خسته و لباسی کثیف کنار ورد ایستاده بود گفت :
- ولی والاحضرت در لوبک گفتید .....
- بله گفتم که سوئد و نروژ یک واحد جغرافیایی هستند ما باید در اجرای چنین اتحادی فداکاری کنیم . این یگانگی مورد علاقه تمام افراد دولت سوئد است نه تمایل یک حزب به علاوه ولیعهد بالاتر از تمام احزاب است . شب بخیر و یا روز بخیر آقایان .
نمی دانم چگونه با اطاق خوابم رفتم شاید ژان باتیست مرا به اتاق خواب برد و شاید ماری با کمک فرناند مرا به تختخوابم رسانیدند . در حالی که چشمانم بسته بود . وجود شوهرم را در کنار تختخوابم حس می کردم .
- دزیره سعی کن کارل یوهان را تلفظ کنی .
- چرا ؟
- این نام جدید من است . کارل به مناسبت نام پدر خوانده من پادشاه سوئد و یوهان همان ژان است و یا به زبان خودمان شارل ژان .
ژان باتیست با خوشحالی این اسامی را تکرار می کرد :
- کارل یوهان .... کارل چهاردهم یوهان . روی سکه تمثال کارلوس یوهانس و والاحضرت دزیدریا Desideria دیده خواهد شد .
روی تختخواب از جای پریده و نشستم .
- بله دیگر خیلی زیادی رفتید . به هیچ وجه میل ندارم مرا دزیدریا صدا کنید می فهمید ؟
- این آرزو و خواسته ملکه سوئد و مادر شوهر شما است . نام دزیره برای مادر شوهر شما خیلی فرانسوی است . به علاوه باید قبول کنید که دزیدریا قشنگتر و جالب تر است .
روی پایش افتاده و با ناله گفتم :
- آیا تصور می کنی که انسان می تواند ناگهان فراموش نماید که چه بوده و که بوده و کاملا شخصیت واقعی خود را از یاد ببرد ؟ به سوئد برود و همسر ولیعهد باشد ؟ ژان باتیست گمان می کنم که بسیار مغموم و شاید متاثر باشم .
ولی او به گفته های من گوش نمی کرد و فقط مشغول بازی با اسامی بود .
- والاحضرت دزیدریا . در زبان لاتین دزیدریا معنی «کسی که مورد تمایل است . کسی که او را دوست دارند . محبوبه » آیا اسمی قشنگتر از این برای همسر ولیعهدی که مردم با تمایل او را انتخاب کرده اند وجود دارد ؟
- خیر ژان باتیست ملت سوئد مرا انتخاب نکرده است . آنها به یک مرد قوی احتیاج دارند و به یک زن ضعیفی که دختر تاجر ناشناسی است و فقط شخصی به نام پرسن را در آنجا می شناسد . خیر مطمئن هستم که آنها نمی توانند خواهان من باشند .
ژان باتیست برخاست .
- حالا یک حمام آب سرد می گیرم و سپس درخواستم را به امپراتور انشا می کنم .
من حرکتی نکردم .
- به من نگاه کن دزیره ، از امپراتور درخواست خواهم کرد به زن و فرزند من نیز اجازه داده شود تابعیت فرانسه را ترک نمایند و تبعه سوئد شوند . موافق هستی ، این طور نیست ؟
نه تنها جواب ندادم بلکه حتی به او نگاه نکردم .
- دزیره اگر مخالف هستی از این کار صرف نظر خواهم کرد می شنوی ؟
باز هم جواب ندادم
- دزیره آیا اهمیت این موضوع را دریافته ای ؟
با این حرف سرم را بلند کردم و به او نگریستم . گویی اولین مرتبه است که او را می بینم .
پیشانی باز و وسیع او که بالای آن موهای مجعد تیره رنگش توده شده بودند در مقابل چشمان من قرار داشت . دماغ بلند بزرگ او و چشمان عمیق و درخشانش که هنوز خواهان اعتماد عموم است دیده می شد . نگاهم به لبان او ثابت گردید و بلافاصله کتاب های قطور و جلد چرمی قوانین را که گروهبان سابق ارتش فرانسه آنها را مطالعه می کرده است به یاد آوردم . این قوانینی که او در هانور مطالعه کرده است مفهوم زندگی جدیدی را برای او دارند
آهسته گفتم :
- او تاج خود را از گنداب رو شکار کرد . ولی تاج تو را ملتی که فعلا به وسیله پادشاهی حکمفرمایی می شود تقدیم کرده . بله ، بله ژان باتیست می دانم و می فهمم چه موضوع مهمی در کار است .
- و با من و اوسکار به سوئد خواهی آمد ؟
- اگر واقعا مورد تمایل باشم و.....
بالاخره دست او را یافتم و روی گونه ام گذاشتم و فشار دادم . چقدر او را دوست دارم ، چقدر ....!
- و اگر سوگند یاد کنی که مرا دزیدریا صدا نکنی خواهم آمد .
- قسم می خورم عزیزم .
- پس خواهش می کنم به همسر ولیعهد سرزمین یخ اجازه بدهید که خواب نیمه کامل شب گذشته اش را تمام کند و شما هم کارل یوهان به سراغ حمام سرد خود بروید .
- اول شارل ژان صدایم کن می خواهم کم کم به این اسم عادت کنم .
- تو را می شناسم اگر تو هستی که خیلی زود به این اسم عادت می کنی . میل دارم بدانم یک ولیعهد چگونه می بوسد .
لبهایمان به هم نزدیک شد .....
- ولیعهد چگونه می بوسد ؟
- بسیار عالی ، درست مثل ژان باتیست برنادوت سابق من .

***********

خوابیدم ولی بسیار ناراحت بودم . وقتی از خواب بیدارم شدم حس می کردم که حادثه وحشتناکی رخ داده است . ساعت روی میز اتاق خوابم دو ضربه نواخت . ساعت دو شب یا دو بعد از ظهر ؟ صدای اوسکار از باغ شنیده می شد . پس از آن صدای مرد ناشناسی به گوشم رسید . از خلال پرده های اتاق نور خورشید به داخل می تابید . چرا تمام این مدت را خوابیده بودم ؟ قلبم فشرده می شد . حادثه ای رخ داده ولی چه حادثه ای ؟ زنگ را فشار دادم . مادام لافلوت و خواننده من هر دو با عجله وارد شدند و به رسم دربار احترام کردند و گفتند :
- والاحضرت امری دارند ؟
همه چیز را به یاد آوردم و در کمال نا امیدی اندیشیدم «بخواب و همه چیز را فراموش کن ، خواب و فراموشی نعمت بزرگی هستند »
مادام لافلوت گفت :
- به فرستادگان ملکه های اسپانیا و هلند چه جواب بدهم ؟
- سرم درد میکند و گرسنه هستم . و کسی جز خواهرم را نخواهم دید . به ملکه هلند بگویید . ... خودتان فکر کنید و چیزی به ایشان بگویید و حالا مرا تنها بگذارید .
مادام لافلوت خم شد . این خم کردن زانوها به رسم درباری دیوانه ام می کند . این احترامات را ممنوع خواهم ساخت . پس از صبحانه یا نهار نمی دانم غذای این وقت روز را چه می گویند . برخاستم ایوت در حالی که خم می شد وارد اتاق گردید .
فورا گفتم :
- زود برو بیرون .
سپس ساده ترین لباسم را پوشیدم و کنار میز توالت نشستم .
دزیدریا یا همسر ولیعهد سوئد، اصلا دختر تاجر ابریشم در مارسی همسر ژنرال سابق ارتش فرانسه ، ناگهان همه چیز عزیز و آشنا و مانوس به گذشته تعلق یافتند . دو ماه دیگر سی ساله خواهم بود . آیا سی ساله به نظر می رسم ؟
صورتم نرم و گرد است ، شاید خیلی گرد شده باشد ، دیگر کره و شکلات نخواهم خورد . در اطراف چشمانم چین های بسیار ریز و کوچکی دیده می شود . امیدوارم اینها خطوط خنده باشند . دهانم را به حالی خنده باز کردم ، خطوط اطراف چشمانم گود تر شدند . دزیدریا ، خندیدم به صدای بلند قهقهه زدم . دزیدریا ، چه اسم ثقیلی ، تاکنون مادر شوهرم را ندیده و نمی شناسم . می گویند مادر شوهر مسئله غامض و حل نشدنی است . مادر شوهری مثل مادر شوهر من مهربان و رئوف است ؟ حتی نام مادر شوهرم را نمی دانم . چرا سوئدی ها ژان باتیست را به ولیعهدی کشور خود انتخاب کرده اند ؟ پنجره را باز کرده و به داخل باغ نگاه کردم .
اوسکار فریاد کرد :
- کنت شما درست به گل سرخ های ماما نشانه روی کرده اید .
کنت براهه با صدای بلند جواب داد :
- خیر والاحضرت باید توپ را بگیرید . بگیرید آمد !
کنت توپ را با شدت پرتاب کرد . اوسکار با زحمت توپ را گرفت و به پهلو خم شد . ولی توپ را نگه داشت . اوسکار مجددا از وسط چمن ها فریاد کرد .
- گمان می کنید من هم مثل پاپا در جنگ فاتح شوم ؟
- توپ را پرت کنید ، راست نشانه روی کنید .
اوسکار توپ را به طرف سینه ی کنت پرتاب کرد ولی کنت توپ را گرفت .
- والاحضرت خوب نشانه روی می کنید .
و مجددا توپ را پرت کرد . این مرتبه توپ روی بوته های گل سرخ افتاده ، گل های زرد و سرخ درشت پاییزی با برگ های سبز پر رنگ و ضعیف خود مورد تهاجم توپ آنها قرار گرفتند . راستی گل سرخ هایم را دوست دارم . اوسکار گفت :
- ماما خیلی عصبانی خواهد شد .
و سپس به پنجره من نگاه کرد .
- ماما تا به حال خواب بودید ؟
کنت براهه خم شد .
- کنت براهه می خواستم با شما صحبت کنم وقت دارید ؟
- والاحضرت ما یکی از شیشه های غذاخوری را شکسته ایم .
با خنده گفتم :
- امیدوارم دولت سوئد مسئولیت تعمیر آن را قبول کند .
کنت براهه پاشنه ها را به هم چسبانید و جواب داد :
- متاسفم که باید عرض کنم مملکت سوئد عملا ورشکسته است .
- من هم همینطور فکر می کردم .
این جمله بدون تفکراز دهانم بیرون آمد و سپس گفتم :
- صبر کنید من خودم به باغ خواهم آمد .
بین کنت جوان و اوسکار روی نیمکت سفید باغ مقابل درخت ها نشستم و بلافاصله حس کردم که حالم خوب است و شاد و خرم هستم . اوسکار سوال کرد :
- ماما نمی توانید بعدا با کنت صحبت کنید ؟ بازی خوبی داریم .
- خیر می خواهم که به دقت گوش کنید .
صدای مرد ها از داخل منزل شنیده می شد . و در بین آنها صدای مصمم و بلند ژان باتیست به گوش می رسید . کنت براهه گفت :
- فیلد مارشال فون اسن عضو سفارت سوئد به استکهلم عزیمت کرد تا جواب والاحضرت ولیعهد را برساند . مورنر اینجا خواهد بود ، والاحضرت او را به عنوان آجودان مخصوص خود انتخاب کرده اند . طبعا ما قاصد مخصوصی به استکهلم فرستادیم .
درحالی که با نا امیدی در جستجوی طریقی برای آغاز صحبت بودم سرم را حرکت دادم ، ولی راهی پیدا نکردم و با این ترتیب شروع به صحبت کردم :
- کنت عزیز خواهش می کنم حقیقت را بگویید چرا ملت سوئد به شوهرم تاج شاهی عطا کرده است ؟
- اعلیحضرت شارل سیزدهم فرزندی ندارد و ما سال ها است که ناظر قدرت فوق العاده اداری والاحضرت ولیعهد بوده و آن را تحسین کرده ایم و .....
صحبت او را قطع کردم :
- شنیده ام ملت سوئد یکی از سلاطین خود را خلع کرده و معتقدند که او دیوانه است آیا حقیقت دارد ؟
کنت براهه به یک برگ خشک درخت خیره شده و جواب داد :
- ما این طور فرض می کنیم .
- چرا؟
- زیرا پدر او ، گوستاو سوم بعضی عقاید بسیار عجیب داشت . او می خواست سوئد را به یکی از بزرگترین قدرت ها و کشورهای اروپایی تبدیل کند و با این عقیده به روسیه حمله کرد . نجبا و کلیه افسران با عقیده حمله او به روسیه مخالف بودند و او برای آنکه به نجبا ثابت کند که فقط شاه به تنهایی می تواند در مورد جنگ یا صلح تصمیم بگیرد به طرف طبقه پایین مردم متمایل شد و .....
- به کی متمایل شد ؟
- به سوداگران ، نجاران ، دهقانان ، عملا به مردم عادی متمایل شد .
- به مردم عادی پیوست بعد چه شد ؟
- و مجلس شورا که نماینده افراد طبقه سوم و چهارم کشور بود قدرت کامل و اختیار تام به او داد و شاه به روسیه حمله کرد ، در آن زمان دولت روسیه قروض سنگینی داشت و قادر به پرداخت هزینه تسلیحات نبود در نتیجه طبقه اریستوکراسی تصمیم به مداخله گرفت و ....
کنت براهه که کاملا تحریک شده بود و به صحبت ادامه داد :
- و حادثه بسیار عجیبی رخ داد و شاه در بالماسکه به وسیله مردی که ماسک سیاه داشت هدف گلوله قرار گرفت . درحالی که شدیدا زخمی شده بود روی زمین افتاد و فیلد مارشال فون اسن .....
براهه به طرف زمزمه صحبتی که از داخل منزل به گوش می رسید اشاره کرد .
- بله فیلد مارشال صدیق و وفادار شاه را در آغوش گرفت . پس از مرگ او برادرش شاه فعلی موقتا حکمروایی را در دست گرفت . وقتی گوستاو چهارم به سن قانونی رسید و تخت سلطنت را اشغال کرد متاسفانه خیلی زود معلوم گردید که گوستاو دیوانه است .....
- آیا این گوستاو همان پادشاهی است که می گفت خداوند او را مامور نابود کردن ناپلئون کرده ؟
کنت براهه سر خود را حرکت داد و این مرتبه با خشونت بیشتری به آن برگ خشک نگاه کرد و اوسکار پرسید :
- چرا از قاتل پدرش انتقام نگرفت ؟
- حتی یک فرد دیوانه باید متوجه باشد ، در زمانی که کشورش در وضع غیر عادی به سر می برد نباید به فکر انتقام از یک فرد هم طبقه خود باشد . اریستوکرات ها باید متحد باشند .
- کنت براهه به صحبت خود ادامه بدهید .
طوری به من نگاه می کرد که گویی با او شوخی می کنم .
- داستان وحشت را بگویم ؟
ولی من حتی لبخندی هم به لب نداشتم هنوز تردید داشت .
- خواهش می کنم بقیه جریان را برای ما بگویید .
- گوستاو چهارم آیات کتاب مقدس را طوری تفسیر کرد که معنی آن این بود که باید فرانسه انقلابی را پایمال نماید و به همین دلیل با دشمنان فرانسه هم دست شد . فقط بعد از صلح امپراتور روسیه ، گوستاو چهارم به روسیه حمله کرد . ما علیه قوی ترین مملکت قاره اروپا شروع به پیشروی کردیم و تقریبا به طور کلی نابود شدیم . فیلد مارشال فون اسن ، پومرانی را به همسر شما بخشید . به والاحضرت کارل یوهان تسلیم کرد و روس ها نیز فنلاند را از ما مجزا کردند ، فنلاند عزیز .
کمی سکوت و سپس شروع کرد :
- و اگر شاهزاده پونت کوروو هنگامی که با نیروهایش در دانمارک بود از «ترعه اورساند» عبور کرده بود امروز سوئد وجود خارجی نداشت . والاحضرت ، ما یک مملکت قدیمی هستیم که به علت جنگ های زیاد و مداوم فرسوده شده ایم . ولی میل داریم زنده بمانیم .
کنت براهه جوان زیبایی از خانواده قدیمی و اشرافی سوئد با قیافه عادی و معمولی مخصوص این طبقه لب خود را می گزید .
- در این موقع افسران ارتش ما تصمیم گرفتند به این قمار های وحشیانه سیاسی خاتمه دهند . سال گذشته در سیزدهم مارس به گوستاو چهارم در قصر سلطنتی زندانی و پارلمان سوئد تشکیل و او را از سلطنت خلع و عموی پیر او را که قبلا نیز نایب السلطنه بود به سلطنت انتخاب کرد . این شخص اعلیحضرت شارل سیزدهم پدرخوانده والاحضر ت ولیعهد است .
- اکنون این گوستاو دیوانه کجا است ؟
- گمان می کنم در سویس باشد .
- پسری دارد این طور نیست ؟
- بله گوستاو دیگر ، ولی پارلمان او را از کلیه حقوق سلطنتی محروم کرده است .
- چند ساله است ؟
- هم سن اوسکار است .
کنت براهه ایستاد و آن برگ خشکی را که به آن خیره شده بود برداشت و بین انگشتان خود مچاله و خرد کرد .
- بنشینید و بگویید چه دلایلی علیه این گوستاو جوان در دست داشتند .
کنت شانه های خود را بالا انداخت .
- دلیلی علیه او وجود نداشت البته علاقه ای هم به او نداشتند . مردم از خون کهنه و قدیمی که در رگ های افراد خانواده وازا جریان دارد می ترسند . این سلسله بسیار قدیمی است والاحضرت . افراد این خانواده فقط بین یکدیگر ازدواج کرده اند . خانواده وازا برای سوئد بسیار پیر و قدیمی است . آنها می خواهند قدرت از دست رفته سوئد را باز یابند . حتی اگر به قیمت اضمحلال ملت سوئد تمام شود . ناچار به طبقه عادی مردم پیوستند. درحالی که اریستوکراسی سوئد در زیر ماسک سیاه د ر بالماسکه حاضر شده و .....
- آیا این پادشاه فعلی هرگز فرزندی داشته است ؟
براهه مجددا سرور و نشاط خود را بازیافت و گفت :
- شارل سیزدهم و ملکه هدویگ الیزابت شارلوت یک پسر داشتند . ولی چندین سال قبل فوت کرد . شارل سیزدهم وقتی به تخت سلطنت رسید برای جانشینی خود باید یک نفر را به فرزندی خود قبول می کرد و شاهزاده اوگستنبورک برادر زن پادشاه هلند را انتخاب کرد . شاهزاده سمت فرمانروایی نروژ را داشت و مردم نروژ حقیقتا از او راضی بودند . کلیه افراد امیدوار بودند که اتحاد و یگانگی سوئد و نروژ عملی گردد . وقتی در ماه مه گذشته شاهزاده اوگستنبورک در حادثه ای مقتول گردید مجلس شورای سوئد تشکیل جلسه داد و بقیه حوادث را والاحضرت به خوبی می دانند .
- البته نتیجه رای را می دانم ولی خواهشمندم بگویید به چه علت مجلس شورای سوئد شوهرم را انتخاب کرد .
- والاحضرت مطلعید که شاهزاده در لوبک چند افسر سوئدی را به عنوان زندانی جنگی اسیر کرد ؟
- البته ، دونفر از آنها اکنون با ژان باتیست هستند یکی از آنها مورنر است . راستی مورنر حمام گرفت ؟ دیگری بارون فریز....
براهه سرخود را حرکت داد :
- بله مورنر و بارون فریزندورف . در لوبک والاحضرت ولیعهد این زندانیان را به شام دعوت کرد و با در دست داشتن نقشه آتیه شمال اروپا را از نقطه نظر یک استراتژیست تشریح کرد . افسران ما به سوئد مراجعت کردند و از آن موقع تاکنون ارتش قویا معتقد شده است که اگر بخواهیم سوئد را نجات دهیم به مردی مانند والاحضرت احتیاج داریم . والاحضرت این کلیه حقایقی بود که می توانستم بگویم .
- گفتید که پس از مرگ شاهزاده اوگستنبورک مجلس تشکیل جلسه داد نظر طبقه اشرافی به این جلسه چه بود ؟
- عقیده طبقه اریستوکراسی سوئد که هرگز به حقوق طبقه پایین مردم معتقد نبوده چه بود؟
کنت براهه مستقیما به چشم من نگاه کرد .
- غالب نجبای جوان این مملکت افسر هستند . با زحمت و مشقت سعی کردیم از فنلاند دفاع کرده و پومرانی را حفظ کنیم . ما به عقاید شاهزاده پونت کوروو احترام می گذاردیم . کوشیدیم تا اقوام خود را متقاعد کرده و با خود هم عقیده سازیم . پس از قتل پادشاه به همه کس واضح و روشن بود که سوئد از بین خواهد رفت مگر آنکه یک مرد قوی برای جانشینی سلطنت انتخاب گردد .
- آیا پس از قتل پادشاه قتل دیگری رخ داد ؟
- والاحضرت محققا نشنیدند که در مراسم تشییع جنازه شاهزاده اوگستنبورک ، مارشال کنت آکسل فون فرسن هم در جاده نزدیک قصر سلطنتی کشته شد ؟
- فرسن ؟ این فرسن کیست ؟
- براهه لبخندی زد :
- عاشق ملکه ماری آنتوانت ، همان مردی که سعی کرد بدبخت لویی شانزدهم را از فرانسه فراری دهد . پس از قتل او تمام طرفدارانش دستگیر شدند . راستی کنت فرسن تا زمان مرگ هنوز انگشتر ملکه ماری آنتوانت را در دست داشت

R A H A
01-27-2012, 09:09 PM
ناپلئون بناپارت : استحکام و پایداری و ثبات و جرات بر همه چیز فایق می شود .

********************

- داستان تاثر آوری است . آنچه گفتید همه تاثر آور است . هرچه بیشتر بگویید بیشتر متاثر کننده خواهد بود .
با خود فکر کردم راستی چه تعجب آور است . ملکه ماری آنتوانت عاشق سوئدی داشت ، دنیا چه کوچک و حقیر است .
- ولی چرا این کنت فون فرسن مقتول شد ؟
- زیرا او یکی از دشمنان سر سخت فرانسه جدید بود . زیرا اوگستنبورگ می خواست قبل از آنکه سوئد کاملا از پا در آید به هر قیمتی که باشد با فرانسه صلح کند . شایعه ای منتشر شده بود که کنت فرسن ولیعهد مملکت را مسموم کرده است . البته این شایعه بی معنی بود زیرا شاهزاده اوگستنبورک در یکی از رژه ها از اسب به زمین افتاد و مرد . به هر حال چون مردم کنت فرسن را یکی از مخالفین صلح می دانستند در خیابان به او حمله کردند و آن قدر سنگ به او زدند تا جان داد . البته این حادثه در مراسم تشییع جنازه اوگستنبورک رخ داد .
- آیا محافظین و مراقبین در آن نزدیکی نبودند ؟
کنت براهه بدون کوچکترین تحریک احساسات جواب داد :
- چرا سربازان در دو طرف خیابان صف کشیده بودند . می گویند که دولت قبلا از این حمله مطلع بود و عملی برای جلوگیری از آن انجام نداد زیرا فرسن عملا دشمن سیاست جدید بی طرفی ما بود . پس از قتل فرماندار استکهلم اعلام داشت که قادر به حفظ نظم در پایتخت نبوده و آن را تضمین نمی کند . به همین جهت پارلمان به جای استکهلم در «اوربرو» تشکیل جلسه داد .
اوسکار با پاشنه کفشش مشغول حفر سوراخ روی ماسه های خیابان بود . ظاهرا از این بحث و صحبت طولانی ما خسته شده بود و گوش نمی کرد . خوشحالم که پسرم متوجه نشد که در مقابل چشم سربازان سوئدی کنت فرسن را کشته اند .
- پس از قتل فرسن متوجه شدند که افسران جوانی که مایل به انتخاب شاهزاده پونت کوروو هستند حق دارند .
- ولی نظر طبقه سوم و چهارم مملکت چه بود ؟
- جنگ های توام با شکست ما خزانه مملکت را خالی کرده و نجات از ورشکستگی کامل بستگی به تجارت ما با انگستان دارد و فقط مردی که دارای مناسبات حسنه با ناپلئون باشد می تواند از ورود اجباری سوئد به سیستم اداری ممالک متحده ناپلئون جلوگیری نماید . البته طبقه سوم و چهارم مملکت از این امر به خوبی آگاهند به علاوه دربار فقیر و ورشکسته مورد احترام کارگران نیست . خانه وازا به زودی آن قدر فقیر خواهد شد که قادر به پرداخت حقوق باغبانان کاخ ها نخواهد بود . وقتی به اطلاع مجلس رسانیدند که شاهزاده پونت کوروو بسیار متمول است به نفع او رای دادند .
اوسکار سوال کرد :
- ماما حقیقتا پاپا اینقدر متمول است که می تواند حقوق تمام باغبانان سوئد را بپردازد ؟
- مردم غالبا فرض می کنند که اشخاصی که با اتکا به خود پیشرفته اند متمولند . مردم سوئد و طبقه اشرافی آن نیز این طور فکر می کنند .
ژان باتیست در آن اولین شب بارانی و مشهور که با هم سراسر پاریس را با درشکه پیمودیم به من گفت «قسمتی از حقوق خود را ذخیره کرده ام . می توانم خانه ای برای تو و کودک بخرم .»
ژان باتیست خانه کوچکی برای من و فرزندت ، ولی نه قصر سلطنتی در سوئد . قصری که نجبای آن در زیر ماسک سیاه پادشاه را می کشند . نه ! این قصری که در مقابل آن یکی از کنت ها را سنگ باران می کند در حالی که دولت و سربازانش ناظر قتل هستند .....نه ....نه ژان باتیست . صورتم را در دست هایم پنهان کرده و با تلخی گریستم . اوسکار دست هایش را دور گردنم حلقه کرد و گفت :
- ماما ....مامای عزیز .
اشک هایم را خشک کردم و به صورت جدی و گرفته کنت براهه نگاه کردم . آیا این مرد جوان متوجه است چرا گریه می کنم ؟
- شاید من نباید این حوادث را برای والاحضرت می گفتم ، ولی تصور می کنم دانستن آن بهتر باشد .
- اشراف ، افسران و طبقه سوم و چهارم ، شوهر مرا به عنوان ولیعهد اعلیحضرت شاه سوئد انتخاب کردند ؟
- والاحضرت ، اعلیحضرت شاه از خانواده وازا است او مردی است شصت ساله و مریض که فکر او تاریک است ، تا آخرین لحظه با عقاید مجلس و افسران مخالف بود و مقاومت به خرج داده و برادرزاده هایش را که در آلمان شرقی هستند یکی پس از دیگری برای جانشینی خود پیشنهاد می کرد .... بالاخره ناچار به تسلیم شد .
بالاخره ناچار شد تسلیم گردد و ژان باتیست مرا به فرزندی بپذیرد.
- ملکه جوان تر از اعلیحضرت پادشاه است این طور نیست ؟
- ملکه کمی از پنجاه سال بیشتر دارد . او زنی بسیار مقتدر و باهوش است .
آهسته گفتم :
- چقدر باید از من متنفر باشد .
کنت براهه در کمال آرامی جواب داد :
- علیاحضرت ملکه درباره دوک شودرمانلند بسیار خوشحال و مسرور است .
در همان لحظه مورنر از منزل بیرون آمد . کاملا تمیز و با نشاط بود . صورت گرد پسرانه اش می درخشید . لباس نظامی نیمه رسمی د ربر داشت . اوسکار به طرف او دوید یکی از دکمه های اونیفورم او را در دست گرفت وگفت :
- می خواهم علامت روی دکمه شما را ببینم ، ماما ببینید ، سه تاج کوچک و یک شیر که تاج به سر دارد ، چه علامت قشنگی .
چشمان متفکر مورنر به من و کنت براهه نگاه می کرد . من گریان و کنت جوان مشوش بود . براهه با تردید گفت :
- والاحضرت میل داشت از وقایع اخیر خانواده سلطنتی ما آگاه شود.
مورنر ابروهایش را با غضب بالاکشید :
- آیا ما هم جزو خانواده وازا هستیم ؟
اوسکار که تحریک شده بود سوال کرد :
- اگر پادشاه پیر پاپا را به فرزندی قبول کرده است بنابراین همه ما جزو خانواده وازا خواهیم بود این طور نیست ؟
از جای خود پریدم و گفتم :
- اوسکار مهمل نگو . تو همان که هستی خواهی بود . تو برنادوت هستی ....
دست هایم را به هم زده و ایستاده و گفتم :
- بارون مورنر با من کاری داشتید ؟
- والاحضرت ولیعهد از شما استدعا دارند که به اتاق دفتر ایشان بروید .
دفتر ژان باتیست منظره عجیبی داشت . در کنار میز بزرگ او که همیشه کتاب مدارک سیاسی و نقشه ها روی هم انباشته شده اند آینه بزرگی که از اتاق توالت من آورده بودند دیده می شد . ژان باتیست مشغول آزمایش اونیفورم جدید خود بود . در مقابل او سه خیاط به زانو شده و دهان آنها با سنجاق پر بود . سوئدی ها با دقت اندازه و تناسب لباس را می نگرسیتند . کت آبی جدید را به دقت نگاه کردم یقه بلند کت فقط یک لبه باریک طلایی داشت . ملیله دوزی سنگین و زیاد اونیفورم مارشالی وجود نداشت . ژان باتیست با علاقه و دقت در آینه به خود نگاه می کرد . آهسته گفت :
- زیر بفل راست تنگ است .
هر سه خیاط با هم از جای خود جستند و بخیه آستین را شکافتند و مجددا با سنجاق وصل کردند . ژان باتیست گفت :
- کنت فون اسن آیا نقصی در اونیفورم می بینید ؟
سوئدی ها با نظر مطالعه و دقت در اطراف او جمع شدند . اسن سر خود را حرکت داد ولی فریزندورف دست خود را روی شانه و زیر بغل شوهرم کشید
- معذرت می خواهم والاحضرت زیر یقه کمی کشیده شده .
هر سه خیاط پشت ژان باتیست را با دقت نگاه کرده و عیبی نیافتند . البته فرناند آخرین نفری بود که گفت :
- قربان مارشال، اونیفورم کاملا اندازه و مناسب است .
- کنت فون اسن عزیز حمایل خود را بدهید .
ژان باتیست با دست خود حمایل را از روی شانه کنت اخم آلود باز کرد و به شانه انداخت و گفت :
- شما باید بدون حمایل به سوئد مراجعت کنید . برای ملاقات فردا به این حمایل احتیاج دارم ، در پاریس چنین حمایلی پیدا نمی شود . به محض آن که به استکلهم رسیدید سه حمایل مارشالی برایم بفرستید .
درست در همین موقع متوجه من شد و گفت :
- این اونیفورم سوئد است آیا به من می آید ؟
سرم را حرکت دادم .
- فردا صبح ساعت یازده امپراتور را خواهیم دید . درخواست ملاقات کرده ام ، میل دارم شما هم همراه من باشید .
سپس به طرف کنت برگشت .
- حمایل باید زیر کمر یا روی کمر بسته شود ؟
- روی کمر والاحضرت .
- بسیار خوب . دیگر لازم نیست کمربند شما را قرض کنم یکی از کمربندهای مارشالی را زیر آن خواهم بست . منظورم کمربند مارشالی فرانسه است . کسی متوجه این موضوع نخواهد بود . دزیره راستی گمان می کنی این لباس به من می آید ؟
در همین لحظه مادام لافلوت ورود ژولی را اطلاع داد . وقتی به طبقه پایین می رفتم صدای ژان باتیست را شنیدم که گفت :
- به یک شمشیر رسمی اونیفورم سوئد احتیاج دارم .
ژولی کوچکتر به نظر می رسید ، کت قرمز شرابی رنگ مخملی خود را به تن نداشت . در کنار پنجره ایستاده و با تفکر به داخل باغ خیره شده بود .
- ژولی معذرت می خواهم تو را منتظر گذاردم .
ورود من اثر عجیبی روی ژولی داشت . گردن نازکش چرخید ، چشمانش باز و گشاد شد و گویی اولین مرتبه است که مرا دیده . پای راست خود را جلو و پای چپش را عقب گذارد با دو دستش دامنش را گرفت و تقریبا روی زمین نشست و به من احترام گذارد . با خشم و غضب گفتم :
-ژولی مسخره ام نکن به اندازه کافی درد و غصه و ناراحتی دارم . من تغییری نکرده ام .
ژولی با احترام جواب داد :
- والاحضرت مسخره نمی کنم .
- فورا برخیز و معذبم نکن ، از چه موقع یک ملکه به همسر ولیعهد احترام می گذارد ؟
ژولی برخاست .
- اگر ملکه ای بدون کشور باشد و اتباع او از اولین لحظه با او و پادشاه مخالفت نمایند به همسر ولیعهد ی که پارلمان کشورش به اتفاق آرا او را به جانشینی تحت سلطنت انتخاب کرده اند احترام بگذارد کاملا صحیح و بجا و مناسب است . عزیزم تبریک می گویم از صمیم قلب تبریک می گویم .
در کنار او روی یک مبل نشسته و گفتم :
- چه موقع این خبر را شنیدی ؟ دیشب ما اولین نفری بودیم که مطلع شدیم .
- تمام پاریس با خبر است و به چیزی جز این انتخاب فکر نمی کنند . بقیه ما فقط به وسیله امپراتور به تخت سلطنت کشور های اشغال شده نشستیم ما مثل نمایندگان امپراتور و به جای زبان او در این کشور ها بودیم در صورتی که سوئد ، مجلس شورای سوئد، برنادوت را انتخاب کرده ، راستی باورکردنی نیست .
ژولی شروع به خنده کرد .
- راستی من امروز موضوعی را در تویلری تکذیب کردم ، امپراتور امروز مدتی درباره این انتخاب صحبت کرد و مرا مسخره کرد .
- سرزنش و مسخره کرد ؟
- بله سعی کرد کاملا سر به سر من بگذارد و می خواست مرا متقاعد سازد که ژان باتیست می خواهد از ارتش فرانسه استعفا دهد و سوئدی بشود . ما مدت ها خندیدیم .
با تعجب و حیرت او را نگاه کردم :
- خندیدید ؟ چیزی قابل خندیدن وجود ندارد . هر وقت به خنده شما فکر می کنم رنج می کشم .
- دزیره حقیقت دارد ؟
جوابی ندادم . ژولی با لکنت گفت :
- ولی هیچ یک از ما چنین فکری نکردیم . ژوزف پادشاه اسپانیا و هنوز فرانسوی است . لویی پادشاه هلند است ولی اگر کسی به او نسبت هلندی بدهد او را نخواهد بخشید . ژرم و الیزا و....
- ولی این امر با سلطنت شما فرق دارد . هم اکنون خودت گفتی که اختلاف فراوانی بین ما و شما و سایرین وجود دارد .
- بگو ببینم راستی در نظر داری در سوئد مستقر و مقیم شوی ؟
- ژان باتیست قطعا ولی اقامت من در سوئد با وضع اجتماعیم بستگی دارد .
- به چه وضعیتی بستگی دارد ؟
به طرف جلو خم شدم .
- طبعا به سوئد خواهم رفت . راستی تصور کن می گویند من باید خود را دزیدریا بنامم . این لغت در زبان لاتین یعنی محبوب اگر راستی محبوب باشم آنجا خواهم ماند .
- چه مهمل می گویی البته تو را دوست خواهند داشت .
- مطمئن نیستم . طبقه اشراف سوئد و مادر شوهرم ....
ژولی درحالی که به فکر مادام لتیزیا بود با لحنی مخالف برای دلداری دادن من جواب داد :
- مادر شوهر وقتی از عروس متنفر است که عروس فرزند او را از چنگالش برباید . ژان باتیست پسر واقعی ملکه سوئد نیست بعلاوه پرسن در استکهلم و فراموش نکرده است که پدرمان و اتیین چقدر نسبت به او مهربان بوده اند . تنها کاری که باید انجام بدهی این است که پرسن را به محیط اشرافی سوئد وارد کنی . با این ترتیب دوستی در دربار خواهی داشت .
درحالی که تصور می کردم لااقل ژولی متوجه حقیقت خواهد بود آهی کشیده و گفتم :
- تا به حال هرچه گفتی برای خوش آیند من بود .
ولی افکار او خیلی زود متوجه تویلری شده وگفت :
- حادثه غیرقابل تصوری رخ داده . امپراتریس حامله است . چه فکر می کنی ؟ امپراتور از خوشحالی سر از پا نمی شناسد . ناپلئون معتقد است که فرزند او پسر خواهد بود و پادشاه رم نامیده خواهد شد .
- از چه موقع امپراتریس حامله است ؟ دیروز ؟
- خیر از سه ماه قبل و ....
ضربه ای به در نواخته شد و مادام لافلوت داخل گردید و گفت :
- آقایان سوئدی که امشب به استکهلم مراجعت می نمایند اجازه مرخصی می طلبند .
- به اینجا هدایتشان کنید .
گمان می کنم صورت و شکل ظاهری من ترس درونی مرا از آتیه ظاهر نساخت و رسوایم نکرد . دستم را به طرف فیلد مارشال کنت فون اسن دوست صدیق و فداکار خانواده وازا دراز کردم . جمله «به امید دیدار شما در استکهلم والاحضرت »خداحافظی او بود .
وقتی ژولی را تا در ورودی سرسرا مشایعت کردم با تعجب به کنت براهه جوان برخورد کردم
- مگر شما به همراهی کنت فون اسن به استکهلم برای ورود شوهرم نمی روید ؟
- از والاحضرت ولیعهد درخواست کردم که فعلا آجودان شما باشم . این درخواستم پذیرفته شده و اکنون در اختیار والاحضرت هستم .
جوان بلند قد نوزده ساله چشم سیاه که نگاهش از شوق و مسرت می درخشد و موهایش مانند موهای اوسکار من مجعد و خرمایی رنگ است آجودان من است . کنت مانگوس براهه فرزند یکی از قدیمی ترین و متکبر ترین خانواده های سوئدی آجودان شخصی مادموازل کلاری گذشته و دختر تاجر ابریشم است .
کنت براهه آهسته گفت :
- ممکن است افتخار همراهی والاحضرت را به استکهلم داشته باشم ؟
کنت براهه به طور وضوح با خود فکر کرده بود بگذار در استکهلم با طرفداری کنت براهه از همسر ولیعهد جدید متوجه ارزش و اهمیت واقعی او بشوند . من لبخندی زدم .
- متشکرم کنت براهه . ولی متوجه هستید که من تاکنون آجودان نداشته ام و نمی انم چگونه یک افسر جوان برجسته را مشغول نگه دارم ؟
در حالی که مرا مطمئن می کرد جواب داد :
- والاحضرت به زودی فکری در این باره خواهید کرد . تا آن موقع می توانم با اوسکار ، ببخشید دوک شودرمانلند بازی کنم .
خندیده و گفتم :
- به شرط آنکه شیشه ها را نشکنید .
برای اولین مرتبه نگرانی و اضطراب کشنده من کمی برطرف شد . شاید راستی آن قدها هم وحشتناک نباشد

R A H A
01-27-2012, 09:10 PM
ناپلئون بناپارت : انسان با استقامت ، قدرت و نفوذ عقل و استدلال می تواند حتی بر وبا و طاعون غلبه کند .

********************

اطلاع یافتم که امپراتور در ساعت یازده ما را خواهد پذیرفت .
پنج دقیقه به ساعت یازده در اتاق انتظار آنجا که ناپلئون دیپلمات ها ، ژنرال ها ، شاهزادگان ، وزرا ، سفرای کشور های خارجی را ساعات متمادی در انتظار نگه می دارد وارد شدیم . با ورود ما جنبش ناگهانی به ظهور رسید همه به اونیفورم سوئدی ژان باتیست نگاه کرده و برای او راه باز می کردند . ژان باتیست به یکی از آجودان های امپراتور گفت :
- حضور شاهزاده پونت کوروو و همسر و پسر ایشان را به اطلاع امپراتور برسانید .
گویی وارد جزیره دور افتاده و ناشناسی شده ایم . هیچکس نمی خواست ما را بشناسد . کسی به ما تبریک نگفت ؛ اوسکار به من چسبیده و با انگشتان کوچکش دامنم را گرفته بود . همه حاضرین می دانستند چه حادثه ای رخ داده . یک ملت خارجی با تمایل و خواسته آزاد خود تاجی به ژان باتیست اهدا کرده و با این هدیه درخواست ژان باتیست برای استعفا از ارتش و ترک تابعیت روی میز ناپلئون قرارگرفته است . ژان باتیست برنادوت میل ندارد دیگر تبعه فرانسه باشد . با خشم و غضب به ما نگاه می کردند . باعث زحمت آنها بودیم .
تمام درباریان می دانستند که یکی از آن وحشتناک ترین خشم و غضب های ناپلئون که دیوار های قصر را می لرزاند در انتظار ماست . با خود فکر کردم که ناپلئون چه بی رحمانه مردم را ساعات متمادی منتظر نگه می دارد و از گوشه چشم به ژان باتیست نگاه کردم .
شوهرم به یکی از نگهبانانی که در کنار در دفتر ناپلئون ایستاده بودند نگاه می کرد . چنان به کلاه پوست خرس این نگهبان می نگریست که گویی اولین مرتبه آن را دیده و یا شاید با ابد دیگر چنین چیزی نخواهد دید . ساعت سالن انتظار یازده ضربه نواخت . منشی مخصوص امپراتور آقای منوال ظاهر گردید .
- اعلیحضرت امپراتور ، شاهزاده پونت کوروو و فامیل او را می پذیرند .
دفتر امپراتور درست پشت سالن انتظار قرارگرفته . در انتهای اتاق میز عظیم امپراتور قرار دارد و از درب ورود تا جلو میز یک مسافت طویل بی پایان به نظر می رسد و به همین دلیل امپراتور دوستان خود را در وسط اتاق ملاقات می کند . ولی ما به هر حال باید تمام این مسافت را می پیمودیم . ناپلئون مانند مجسمه بی حرکت پشت میز خود نشسته و کمی به جلو خم شده و در انتظار ما بود . صدای مهمیز ژان باتیست که پشت سر من و اوسکار حرکت می کرد شنیده می شد . به محض آنکه توانستم صورت او را ببینم دریافتم که ماسک معروف سزار را به صورت دارد . چشمانش می درخشیدند . پشت سر او شاهزاده بنوان ، کنت تالیران و دوک کادور وزیر جدید امور خارجه ایستاده بودند .
منوال آهسته با نوک پنجه پشت سر ما می آمد .
هر سه نفر ما در مقابل میز بزرگ و عظیم ناپلئون در یک صف قرار گرفتیم . اوسکار در وسط و ما در طرفین او ایستاده بودیم . به حال تعظیم در آمده و مجددا ایستادم . امپراتور کوچکترین حرکتی نکرده و خیره به ژان باتیست می نگریست . در نگاه او شعله های شیطانی ظاهر بود . سپس از جای خود پرید ، صندلی خود را به عقب زد و از پشت میز بیرون آمد و فریاد کشید :
- مارشال ، با چه جراتی توانستید در این لباس به حضور امپراتور و فرمانده عالی خود برسید ؟
ژان باتیست با صدای واضح ولی به موقع جواب داد :
- با لباسی معادل مارشال سوئد .
- و شما یک مارشال فرانسه جرات کردید که با اونیفورم سوئد در حضور من ظاهر شوید .
ناپلئون مانند شیر درنده و یا یک موجود دیوانه غضبناک چنان فریاد می کرد که گویی قطعاتی از تزیینات سقف فرو ریختند .
ژان باتیست با آرامش جواب داد :
- تصور کردم اعلیحضرت اهمیتی به لباس مارشال های خود نمی دهند . زیرا مارشال مورات ، پادشاه ناپل را با اونیفورم عجیبی در دربار دیده ام .
جواب بسیار به موقع و مناسبی بود . مارشال مورات با صورت بچه گانه اش روی کلاه سه گوشی که با مروارید تزیین شده پر شترمرغ نصب می کند و روی رکاب زین اسبش ملیله دوزی کرده است . شوهر خواهرناپلئون سلیقه عجیبی در پوشیدن لباس دارد و ناپلئون با خوشرویی به این سلیقه او می خندد .
- اعلیحضرت، شوهر خواهر من اونیفورم مناسبی طرح کرده است و تا آنجا که اطلاع دارم این اونیفورم اختراع خود اوست .
سایه لبخندی در لبان او ظاهر ولی فورا محو گردید .
- ولی شما جرات کرده اید که با اونیفورم سوئد در حضور امپراتور حاضر شوید .
ناپلئون برای نفس تازه کردن ساکت شده و سپس پایش را با خشم و غضب روی کف سالن کوبید و فریاد کرد :
- جواب بدهید مارشال .
اوسکار سعی کرد پشت دامن من مخفی شود .
- تصور کردم حضور و ملاقات با امپراتور در این لباس شایسته است . منظورم آزردن خاطر امپراتور نبوده و به علاوه این لباس نیز اختراع خود من است . آیا امپراتور میل دارند ملاحظه کنند ؟
ژان باتیست حمایل خود را بلند کرد و کمربند مارشالی فرانسه را نشان داد .
- قربان هنوز کمربند مارشالی فرانسه را به کمر بسته ام .
- شاهزاده این ماسک مسخره را از صورتت بردار .
لحن امپراتور کمی نرم تر شد و با سرعت صحبت می کرد . پیش در آمد او برای ترسانیدن و متوحش ساختن ما تمام شده بود . با خود گفتم راستی آکترو هنرپیشه عجیبی است . بالاخره اجازه نشستن به ما نخواهد داد . چنین خیالی نداشت . پشت میز ایستاده و خیره به درخواست ژان باتیست نگاه می کرد .
- مارشال درخواست قابل ملاحظه ای کرده اید . از برگزیده شدن به فرزندی پادشاه سوئد اظهار خوشوقتی کرده و خواسته اید که ملیت و تبعیت فرانسه را ترک نمایید . این درخواست مدرک عجیبی است . اگر انسان گذشته را به خاطر بیاورد این درخواست شما را غیر قابل تصور می داند . شاید شما مارشال فرانسه گذشته را فرامو ش کرده اید ؟
لب های ژان باتیست محکم به هم فشرده بودند .
- راستی فراموش کردید ؟ زمانی را که مانند یک سرباز ساده از مرزهای فرانسه دفاع می کردید از خاطر برده اید ؟ میدان های نبرد را که این سرباز مانند گروهبان ، ستوان ، سرهنگ و بالاخره ژنرال جنگ دیده است فراموش کرده اید ؟ یا روزی را که امپراتور شما را به درجه مارشالی فرانسه ارتقا داد از یاد برده اید ؟
ژان باتیست ساکت بود .
- خیلی دورتر نرویم همین چندی قبل بدون اطلاع من از مرزهای سرزمین مادری خود دفاع کردید .
لبخندی در لبانش ظاهر شد . همان لبخند قدیمی و مشهورش بود .
- حتی شما بدون اطلاع من فرانسه را نجات داده اید . قبلا به شما گفته ام خیلی پیش ، شاید فراموش کرده اید ، به شما گفتم که من نمی توانم از خدمات چنین مردی چشم پوشی نمایم . در روزهای نوامبر 1799 بود که چنین چیزی را به شما گفتم شاید هنوز به خاطر داشته باشید . اگر دولت دستور می داد شما و مورو مرا تیرباران می کردید ولی دولت چنین دستوری نداد ، برنادوت تکرار می کنم ، نمی توانم از شما چشم بپوشم و بگذارم بروید .
نشست و درخواست را به کناری زد و بالارا نگاه کرد و با لحن ملایم تری گفت :
- ولی چون ملت سوئد شما را انتخاب کرده ....
شانه هایش را بالا انداخت و آهسته خندید .
- تا وارث تاج آن کشور باشید من چون امپراتور و فرمانده عالی شما هستم اجازه می دهم که این پیشنهاد را بپذیرید . این جواب من است .
- و من نیز باید اعلیحضرت پادشاه سوئد را مطلع سازم که قادر به قبول چنین هدیه ای نیستم . زیرا ملت سوئد یک ولیعهد سوئدی می خواهد قربان !
ناپلئون از جای خود پرید
- برنادوت مهمل نگو ، برادران مرا ببین ، ژوزف ، لویی ، ژرم آیا کدام یک ترک تابعیت فرانسه را کرده اند حتی ناپسری من اوژن چنین درخواستی نکرده .
ژان باتیست جواب نداد ناپلئون مجددا از پشت میز بیرون آمد و در طول اتاق شروع به قدم زدن کرد . تالیران را دیدم کشیش سابق روی عصای خود تکیه داده و از ایستاده خسته شده بود . چشمانش نیمه بسته بود . به چه فکر می کرد ، آیا فکر می کرد ژان باتیست در این مبارزه فاتح می شود ؟ محققا این طور به نظر نمی رسید .
ناپلئون ایستاد و به من نگاه کرد و باز گفت :
- شاهزاده خانم گمان نمی کنم مطلع باشید که خانواده سلطنتی سوئد جنون دارند پادشاه فعلی سوئد قادر نیست حتی یک جمله با معنی به زبان بیاورد و پسر برادرش به علت جنون از سلطنت خلع شد .
دستش را به پیشانی کشید و به صحبت ادامه داد :
- شاهزاده خانم بگویید ببینم شوهر شما دیوانه است ؟منظورم این است که آن قدر دیوانه است که برای جانشینی پادشاه سوئد از ملیت خود صرف نظر کند .
ژان باتیست با خشونت گفت :
- باید از شما درخواست کنم که در حضور من به اعلیحضرت شارل سیزدهم توهین نکنید .
ناپلئون رو به تالیران کرده و گفت :
- تالیران ، آیا خانواده سلطنتی وازا دیوانه است یا نیست ؟
- این خانواده یک سلسله بسیار قدیمی است و سلسله های قدیمی در خطر عدم سلامتی هستند.
- شاهزاده خانم شما چه جواب می دهید ؟ برنادوت نیز درخواست نموده که به شما و اوسکار هم اجازه ترک تابعیت داده شود .
صدای خود را شنیدم که فورا گفت :
- قربان فقط از نظر حفظ صورت ظاهری و فرمالیته است . بدون این ترک تابعیت نمی توانیم وارث تخت سلطنت باشیم .
آیا جواب صحیحی داده بودم ؟ به ژان باتیست نگاه کردم او هم به من نگاه می کرد .
متوجه تالیران شدم آن مرد بزرگ به طور نامفهومی سر خود را خم کرد .
- نکته دوم ، استعفای شما از ارتش است . این کار عملی نیست واقعا غیر ممکن است .
امپراتور مجددا پشت میز رفت و مشغول خواندن درخواستی که قبلا باید مطالعه کرده باشد ، شد .
- نمی توانم بدون وجود یکی از مارشال هایم عملی انجام دهم وقتی جنگ های جدید ....
کمی تردید کرد سپس با سرعت گفت :
- اگر انگستان در مقابل ما تسلیم نشود جنگ های جدید و بدون احترازی وجود خواهد داشت و من به شما احتیاچ دارم . و شما مثل همیشه به یکی از ارتش های من فرماندهی خواهید داشت . خواه ولیعهد سوئد باشید یا نباشید . هنگ های سوئدی شما قسمتی از ارتش بزرگ ما را تشکیل خواهد داد و یا اینکه فکر می کنید .....
ناگهان لبخندی در لب های او ظاهر گردید و ده سال جوان تر به نظر می رسید .
- فکر می کنید ممکن است فرماندهی نیروی ساکسون را به شخص دیگری بدهم ؟
با در نظر گرفتن فرمان روزانه اعلیحضرت پس از نبرد واگرام که مشعر بر این بود که نیروهای ساکسون حتی یک گلوله تیراندازی نکرده اند چنین فرماندهی به هرکس واگذارد شود مهم نخواهد بود .
- قربان این نیرو را به مارشال نی Ney واگذار کنید او افسری جاه طب و مدتی زیر امر من کار کرده است .
- نیروی ساکسون با شهامت فاتح واگرام بوده است . به هیچ وجه نمی توانم این فرماندهی را به مارشال نی بدهم . به شرطی اجازه می دهم تبعیت سوئد را بپذیرید که مارشال فرانسه نیز باشید . من به خوبی به احساسات جاه طلبانه مارشال های خود واقفم به علاوه شما قادر به اداره یک مملکت هستید . من هانور و شهر های هنسیتیک را به خاطر دارم شما یک فرمانروای برجسته هستید .
- از اعلیحضرت درخواست می کنم اجازه دهند که از ارتش فرانسه استعفا نمایم .
با این حرف ناپلئون مشتش را روی میز کوبید و صدای آن مانند رعد در سالن طنین انداخت .
من گفتم :
- قربان اجازه می فرمایید بنشینم ؟ پایم درد گرفته .
امپراتور به من نگاه کرد . روشنایی و درخشش چشمان او رفته رفته تاریک شد . نگاه او طوری بود که گویی از طرف دیگر دوربین نگاه می کند به چیزی که نگاه می کرد کوچک و کوچکتر شد . از دور منظره تاریکی می دید ، می دید که دختری در نور خاکستری رنگ غروب به طرف نرده باغ مسابقه گذارده و برای رضایت و خوش آیند او اجازه داده است مسابقه را ببرد و فاتح شود .
- اگر همسر شما ولیعهد سوئد بشود باید ساعات متمادی برای پذیرش اتباع خود بایستید اوژنی .
و سپس آهسته گفت :
- خواهش می کنم بنشینید ، آقایان بهتر است همه بنشینیم .
همه به راحتی دور میز جمع شدیم . ناپلئون گفت :
- کجا بودیم ؟ شاهزاده پونت کوروو شما میل دارید از ارتش فرانسه استعفا دهید تا با دشمنان ما نه مانند یک مارشال فرانسه بلکه مانند یکی از متفقین ما بجنگید . آیا منظور شما را خوب دریافته ام ؟
فقط در همین موقع بود که صورت وزیر امور خارجه توجه او را به این گفتگو ظاهر ساخت . این چیزی بود که ناپلئون خواستار آن است . همیشه می خواست که سوئد متفق او باشد .
- اگر درخواست شما را بپذیرم و خواسته شما را اطاعت نمایم طبعا برای آن است که نمی خواهم مانعی در سر راه یکی از مارشال های خود که میل دارد به فرزندی یکی از خانواده های بسیار قدیمی و نه چندان سالم پذیرفته شود قرار دهم . این عمل ملت سوئد برای اثبات مودت خود با فرانسه بسیار مناسب و عاقلانه بوده است . اگر قبلا در این انتخاب با من مشورت می شد یکی از برادرانم را برای اثبات علاقه ای که به خانواده وازا دارم توصیه می کردم . ولی چون قبلا با من مشورت نشده و ناگهانی با این تصمیم و انتخاب رو به رو شده ام به شما شاهزاده عزیز تبریک می گویم .
- ماما دیگر مرا نمی ترساند .
با این گفته اوسکار تالیران برای جلوگیری از خنده لبش را گزید . دوک کادور نیز لبانش را به هم فشرد . ناپلئون به دقت پسرم را نگاه کرد وگفت :
- تعجب می کنم که چگونه در زیر آفتاب سوزان صحرا و شن های گرم آن نام شمالی را برای این پسر خوانده مخصوصم انتخاب کردم .
ناپلئون از شدت خنده تکان می خورد و با دست به شانه ژان باتیست زد و گفت :
- آیا زندگی و دنیا نیرنگ باز نیست برنادوت ؟
و سپس رو به من کرد و گفت :
- شاهزاده خانم قطعا مطلعید که علیاحضرت در انتظار پسری است .
سرم را حرکت دادم .
- در خوشحالی و شادی شما شریکم .
ناپلئون مجددا به اوسکار نگاه کرد .
- برنادوت من متوجهم که شما باید قانونا سوئدی باشید . مخصوصا برای آتیه اوسکار لازم است . اطلاع پیدا کردم که پادشاه مخلوع دارای پسری است . شما نباید از این پسر تبعید شده غافل باشید . منظور مرا می فهمید برنادوت ؟
حالا دیگر مشغول مداخله به طرح های آتیه ما بود . می دانستم که کارها مطابق میل انجام خواهد گرفت . ناپلئون در مقابل این وضعیت تسلیم شده بود .
- منوال نقشه کشورهای شمالی را بیاورید .
هنگام اخذ تصمیم کره جغرافیایی بازیچه ای بیش نیست . منوال نقشه های بزرگ را آورد .
- برنادوت نزدیک تر بیایید .
ژان باتیست روی دسته صندلی ناپلئون نشست . ناپلئون نقشه را روی زانوی خود باز کرد . با خود فکر کردم چندین مرتبه این دو نفر در میدان رزم این طور نشسته اند .
- برنادوت ! این سوئد است ! سوئد سیستم اداری و اقتصادی ممالک متحده را تعقیب نمی کند . اینجا گوبتورک است . در اینجا امتعه انگلیسی تخلیه شده و از اینجا به بومرانی سوئد رفته و از آنجا مخفیانه به آلمان حمل می شود .
تالیران آهسته و شمرده گفت :
- و روسیه .....
- متفق من تزار روسیه متاسفانه اهمیت کافی به این مساله نمی دهد . امتعه انگلستان به روسیه کشور متفق ما وارد می شود . به هر حال برنادوت کشور سوئد نیز سهمی در این مساله دارد . شما این موضوع را در سوئد حل خواهید کرد و در صورت لزوم به انگلستان اعلان جنگ خواهید داد .
منوال شروع به برداشتن یادداشت از گفته های ناپلئون کرده و تالیران ژان باتیست را با دقت و توجه نگاه می کرد . دوک کادور گفت :
- همکاری سوئد سیستم اداری قاره ای و ایالات متحده را تکمیل خواهد کرد . معتقدم که می توانیم به شاهزاده پونت کوروو اعتماد کامل داشته باشیم .
ژان باتیست ساکت بود امپراتور با خشونت پرسید :
- آیا حرفی دارید ؟
ژان باتیست چشمش را از نقشه برگرفت و گفت :
- البته من با تمام وسایلی که در اختیار خواهم داشت منافع سوئد را با در نظر گرفتن منافع فرانسه حفظ خواهم کرد .
ژان باتیست ایستاد . نقشه کشورهای شمالی اروپا را به دقت پیچید و به دست منوال داد و گفت :
- تا آنجا که من مطلعم حکومت اعلیحضرت امپراتور قرار داد عدم تعرض با سوئد امضا کرده اند . این قرار داد را می توان به عهد نامه مودت تبدیل کرد . معتقدم که با این ترتیب نه تنها به سوئد خدمت می نمایم بلکه قادر خواهم بود که به نفع مملکت سابق خود نیز خدمت کنم .
کلمه کشور سابق او را به شدت زجر داد . ژان باتیست خسته و شکسته به نظر می رسید . شیارهای کوچکی از کنار دماغ تا گوشه لبش ظاهر گردید امپراتور با سردی جواب داد :
- شما شاهزاده سرزمین کوچکی که تحت تصرف فرانسه است می باشید مجبور هستم که شما را از این افتخارات و عایدات قابل ملاحظه در این سرزمین محروم سازم .
ژان باتیست سر خود را حرکت داد
- قربان در درخواستم استدعا کرده ام که این عمل مخصوصا اجرا گردد.
- قصد دارید تحت عنوان ساده آقای ژان باتیست برنادوت مارشال سابق فرانسه وارد سوئد شوید ؟ در صورتی که میل دارید به مناسبت خدماتی که سابقا انجام داده اید عنوان شاهزادگی را برای خود حفظ نمایید .
ژان باتیست سرش را حرکت داد :
- ترجیح می دهم که این عنوان را نیز مسترد دارم ولی در صورتی که اعلیحضرت مایل باشند پاداشی به خدمات سابق من به جمهوری فرانسه بدهند میل دارم درخواست نمایم که برادرم را که در پان زندگی می کند به لقب بارون مفتخر نمایند .
ناپلئون متعجب شد :
- برادرتان را با خودتان به سوئد نمی برید ؟ آنجا می توانید او را به درجه کنت یا حتی دوک مفتخر کنید .
- قصد ندارم برادر و یا اعضای دیگری از فامیلم را به سوئد ببرم . پادشاه سوئد میل دارد مرا به فرزندی بپذیرد نه تمام بستگان و خویشاوندان مرا ، قربان باور نمایید می دانم چه می کنم.
بی اراده به امپراتور نگاه کردیم . باران تاج و القاب افتخاری مخصوصا به سر برادران و اقوامش باریده است . ناپلئون برخاست و آهسته گفت :
- برنادوت گمان می کنم حق داشته باشی .
ما نیز با امپراتور برخاستیم . ناپلئون پشت میزش رفت و برای آخرین مرتبه درخواست را مطالعه کرد و بدون توجه پرسید :
- در مورد اموال و املاک خود در فرانسه ، لیتوانی ، وستفالی چه تصمیم گرفته اید ؟
قربان آنها را می فروشم .
- برای پرداخت قروض سلسله وازا؟
- بله برای استقرار و نگهداری دربار سلسله برنادوت آنها را خواهم فروخت .
ناپلئون قلمش را برداشت . یک مرتبه دیگر به من و ژان باتیست نگاه کرد .
- برنادوت وقتی این ورقه امضا شد شما ، همسر و فرزندتان تبعیت فرانسه را از دست خواهید داد امضا کنم ؟
ژان باتیست درحالی که چشمانش بسته و لب هایش به هم فشرده شده بود و محققا زجر می کشید سرش را حرکت داد .
- مفهوم این امضا این است که من استعفای شما را از ارتش فرانسه نیز پذیرفته ام . امضا کنم ؟
ژان باتیست مجددا سرش را حرکت داد . دست او را چسبیدم . ساعت دوازده ضربه نواخت . شیپور قراول پیش در داخل محوطه قصر طنین انداخت و صدای قلم ناپلئون را که مشغول امضا بود در خود محو کرد .
این بار از کنار میز امپراتور تا در خروجی تنها نبودیم . ناپلئون همراه ما و دستش روی شانه اوسکار بود . منوال درب اتاق انتظار را باز کرد . ژنرال ها ، فرمانروایان ، وزرا ، سفرای خارجی و دیپلمات ها سر خود را خم کردند . ناپلئون گفت :
- میل دارم شما با من به والاحضرت ولیعهد سوئد و شاهزاده خانم همسر ایشان و پسر خوانده من ....
اوسکار فورا گفت :
- من دوک شودرمانلند هستم .
- و پسرخوانده من دوک شودرمانلند تبریک بگویید .
موقع بازگشت به منزل ،ژان باتیست در گوشه کالسکه خزیده و ساکت بود . حرفی نزدیم و منظور یکدیگر را به خوبی درک می کردیم . در کوچه آنژو جمعیتی از مردم کنجکاو مانند شب کودتای ناپلئون که امیدوار بودند برنادوت جمهوری فرانسه را علیه کودتا نجات دهد جمع شده بودند . یکی از آنها فریاد زد زنده باد برنادوت ، فریاد جمعیت در فضا طنین انداخت .
در مقابل منزل ، کنت براهه ، گوستاو مورنر و چند نفر سوئدی دیگر منتظر ما بودند . چند نفر دیگری جدیدا با اخبار مهم از استکهلم به پاریس وارد شده بودند . وقتی با آنها وارد سالن کوچک منزل شدیم . ژان باتیست آهسته گفت :
- والاحضرت و من میل داریم تنها باشیم آقایان .
ولی تنها نبودیم از روی یکی از صندلی های راحتی مرد کوچک و ضعیفی برخاست . فوشه ، دوک اورانتو نیز اخیرا مورد غضب امپراتور واقع شده زیرا مخفیانه با انگلیسی ها بند و بست داشت و ناپلئون آن را کشف کرده بود اکنون فوشه در مقابل ما ایستاده و دسته گل سرخ تیره رنگی که باید بگویم گل سرخ سیاه به من تقدیم می کرد آهسته گفت :
- تبریک می گویم فرانسه به فرزند بزرگ و لایق خود مغرور.....
ژان باتیست با بیچارگی جواب داد :
- فوشه کافی است . من تبعیت فرانسه را ترک کردم .
- می دانم ؛ والاحضرت می دانم .
من درحالی که دسته گل را از او می گرفتم گفتم :
- با این ترتیب باید ما را معذور دارید زیرا نمی توانیم با کسی ملاقات کنیم .
وقتی بالاخره تنها شدیم کنار یکدیگر روی نیمکتی نشستیم . آن چنان خسته بودیم که گویی مسافت طویلی را پیاده طی کرده ایم . پس از مدتی ژان باتیست برخاست . به طرف پیانو رفت و بدون توجه با یک انگشت روی کلید های پیانو زد «مارسیز»
- امروز برای آخرین بار در دوران زندگی ام ناپلئون را دیدم .
انگشت او روی کلیدها می خورد و آن آهنگ یکنواخت فراموش نشدنی و ابدی در فضا طنین می انداخت .

********************
پایان فصل بیست و هشتم

R A H A
01-27-2012, 09:10 PM
ناپلئون بناپارت : خونسردی بزرگترین صفت یک فرمانده است .


********************

فصل بیست و نهم .
پاریس ، سی ام سپتامبر 1810
امروز ژان باتیست به سوئد عزیمت کرد .

********************
این چند روز آخر به قدری گرفتار و مشغول بود که ما حتی فرصت وداع و خداحافظی شایسته و مناسبی نداشتیم . وزیر امور خارجه فرانسه لیستی از سوئدی هایی که در پاریس مشهورند تهیه کرده و به ژان باتیست داده بود . مورنر و کنت براهه اطلاعات کافی درباره این اشخاص در اختیار او گذاردند . یک روز بعد از ظهر بارون آلکیه اجازه حضور طلبید . بارون با لباس ملیله دوزی سفارت و لبخندی مشهور درباری وارد شد و گفت :
- اعلیحضرت امپراتور مرا به سمت سفیر فرانسه در استکلهم منصوب کرده اند . خواستم قبل از عزیمت احترامات قلبی خود را تقدیم نموده باشم .
ژان باتیست چشمانش را تنگ و گرد شده بود به آرامی جواب داد :
- لزومی نداشت که خود را معرفی نمایید . سال ها است یکدیگر را می شناسیم وقتی حکومت ناپل سرنگون و کابینه ای طبق دلخواه و دستور اعلیحضرت امپراتور سرکار آمد شما در ناپل بودید !
بارون آلکیه با لبخند سر خود را حرکت داد و گفت :
- چه مناظر زیبایی در اطراف ناپل وجود دارد .
ژان باتیست ادامه داد :
- وقتی کابینه اسپانیا مجبور به استعفا شد و کابینه جدید طبق تمایل اعلیحضرت امپراتور مشغول کار گردید شما در مادرید بودید !!
باز بارون آلکیه جواب داد :
- مادرید شهر زیبایی است ولی خیلی گرم است .
- و اکنون به استکهلم می آیید !!
- شهر قشنگی است ولی شنیده ام خیلی سرد است .
ژان باتیست دست خود را حرکت داد و گفت :
- شاید ، بستگی به آن دارد که چگونه یک نفر را بپذیرند . در آنجا ملاقات و پذیرش های گرم و سرد وجود دارد .
آلکیه با لبخند ادامه داد و گفت :
- اعلیحضرت امپراتور به من قول داده اند که والاحضرت ولیعهد سوئد چون هموطن ایشان بوده اند مرا با گرمی بسیار خواهند پذیرفت.
- جناب آقای سفیر چه موقع به استکهلم عزیمت می کنند ؟
- روز سیزدهم سپتامر والاحضرت .
- در یک موقع وارد استکهلم می شویم .
- چه تصادف خوب و مطبوعی .
- جناب آقای سفیر ژنرال ها امور خود را برحسب تصادف انجام نمی دهند . امپراتور قبل از هر چیز یک ژنرال است .
ژان باتیست برخاست . بارون آلکیه ناچار بود عزیمت نماید .
قاصد های پی درپی با گزارشات مربوط به تهیه پذیرایی درخشان از ژان باتیست در پایتخت سوئد از استکلهم به پاریس می رسید . دیپلمات های دانمارک نیز در منزل ما حضور یافته و اطلاع دادند که کپنهاک نیز آماده پذیرایی از والاحضرت ولیعهد سوئد می باشد . هرروز صبح از کلیسای پروتستان برای دادن تعلیمات مذهبی به ژان می آیند .
مقرر شده بود که شوهرم قبل از ورود به استکهلم از کلیسای کاتولیک مجزا شود و پروتستان گردد . این مراسم در بندر هلسینگور در دانمارک و در حضور رئیس رهبانان سوئد اجرا می گردد . ژان باتیست پروتستان خواهد شد . پروتستان مذهب رسمی کشور سوئد است .
از او پرسیدم :
- ژان باتیست آیا تا به حال در کلیسای پروتستان ها بوده ای ؟
- بله دو بار ، در آلمان به کلیسای پروتستان ها رفتم نظیر کلیسای کاتولیک ها است با این فرق که تصاویر مقدس در آنجا وجود ندارد .
- ژان باتیست آیا من هم باید پروتستان بشوم ؟
ژان باتیست فکری کرد و جواب داد :
- گمان نمی کنم لزومی داشته باشد . هرطور میل داری رفتار کن ولی من وقت کافی برای دروس مذهبی روزانه این کشیش مهربان و جوان ندارم . بهتر است اوسکار را به جای من تعلیم دهد . اوسکار باید اعتراف اوگسبورگ را حفظ کند . در صورت امکان اگر به زبان سوئدی باشد بهتر است . کنت براهه می تواند به او کمک کند .
اوسکار مشغول فرا گرفتن اعتراف اوگسبورگ به زبان فرانسه و سوئدی است . روی میز خواب ژان باتیست لیست اسم اشخاص برجسته سوئد است . نام رئیس تشریفات دربار «وترشه » البته گوستاو وترشه است . لوونجهلم Lowenjhelms نیز جزو اسامی عادی این سرزمین بوده و یکی از آنها به نام کارل آکسل لوونجهلم می باشد که زیر این اسم در لیست ژان باتیست خط کشیده شده است . این شخص شوهرم را در هلسینگور ملاقات کرده و به نام رئیس تشریفات با او به استکهلم خواهد رفت . شوهرم در کنار نام او نوشته است «آداب و رسوم معاشرت سوئد از او سوال شود » ژان باتیست گفت :
- من این لیست را اینجا می گذارم خواهش می کنم با کمک کنت براهه این اسامی را حفظ کن و یاد بگیر.....
- ولی من نمی توانم این اسامی را تلفظ کتنم مثلا لوونج.....؟
خود ژان باتیست هم نتوانست آن را تلفظ کند ولی گفت :
- یاد خواهم گرفت انسان اگر بخواهد می تواند همه چیز را فرا گیرد . دزیره باید خود را برای مسافرت به سوئد حاضر کنی ، نمی خواهم تو و اوسکار بیش از حد لزوم حتی یک دقیقه اینجا بمانید . به محض آن که آپارتمان های شما را در قصر سلطنتی سوئد حاضر و مهیا کردم باید فورا حرکت کنید . قول بده خواهی آمد .
آهنگ صحبت او مصرانه بود . آهسته سرم را حرکت دادم . شوهرم متفکرانه گفت :
- راستی تصمیم گرفته ام این منزل را بفروشم .
با التماس و تضرع گفتم :
- خیر .... خیر ژان باتیست نباید این کار را بکنی . نباید این خانه را بفروشی .
با تعجب به من نگاه کرد .
- اگر شما بخواهید به پاریس بیایید می توانید همیشه نزد ژولی باشید . حفظ و نگهداری این منزل در پاریس اسراف غیر لازمی است .
- این خانه من است و خانه مرا نمی توانید به همین آسانی از دست بدهید . اگر ویلای پدرم در مارسی هنوز باقی بود ....ولی آن را فروخته اند . ژان باتیست بگذار این منزل را نگهداریم .
با تضرع به صحبتم ادامه دادم :
- ژان باتیست روزی قطعا به پاریس خواهی آمد . آن وقت از داشتن این منزل خوشحال خواهی بود . آیا ترجیح می دهی که در سفارت سوئد زندگی کنی ؟
شب و دیر وقت بود . روی تخت خواب ژان باتیست نشسته بودیم ، اتاق از چمدان ها مملو بود . ژان باتیست به نور شمع خیره شد و گفت :
- اگر روزی به پاریس بیایم بسیار مشکل و رنج آور خواهد بود ، حق داری دزیره . بهتر است آشیانه ای در اینجا داشته باشیم . این خانه را نگه می داریم دختر کوچولو .
امروز صبح کالسکه بزرگی در جلو منزل ایستاد . فرناند چمدان ها را در کالسکه جای داد و خودش در مقابل درب کالسکه ایستاد . طبق معمول اونیفورم قرمز شرابی رنگش را دربر کرده ولی دکمه هایی که علامت دربار سوئد داشت به لباسش دوخته بود .
گوستاو مورنر در سرسرا در انتظار ژان باتیست بود .
من و اوسکار به طبقه اول آمدیم . بازوی او دور شانه ام بود . وداع ما با وداع های گذشته که شوهرم به جبهه جنگ یا فرمانروایی سرزمین های اشغال شده می رفت فرق چندانی نداشت .
ژان باتیست ناگهان در مقابل مجسمه نیم تنه ژنرال مورو ایستاد و به صورت این مجسمه مرمر خیره شد . راستی چگونه این دو نفر عاشق جمهوری بودند !؟ یکی از آنها در آمریکا و در تبعید به سر می برد و دیگری ولیعهد سوئد شد . ژان باتیست گفت :
- این مجسمه را برایم به سوئد بفرستید .
من و اوسکار را بوسید و با خشونت گفت :
- کنت براهه شما مسئول هستید که همسر من و اوسکار زودتر به استکهلم بیایند . ممکن است عزیمت فامیل من از پاریس نهایت ضرورت و فوریت را ایجاب نماید . منظور مرا می فهمید ؟
کنت براهه مستقیما به چشمان ژان باتیست نگاه کرد :
- بله والاحضرت .
پس از آن ژان باتیست به داخل کالسکه رفت . مورنر کنار او نشست . فرناند در کالسکه را بست و در کنار کالسکه چی جای گرفت . چند نفر از عابرین متوقف شدند و تماشا کردند . سرباز مجروحی که سینه او با نشان های متعددی که در جنگ ها و جبهه ها گرفته بود برق می زد ایستاد و فریاد زد «زنده باد برنادوت »
ژان باتیست فورا پرده های کالسکه را کشید .

********************
\پایان فصل بیست و نهم

R A H A
01-27-2012, 09:11 PM
ناپلئون بناپارت : مردم از ترس شکست می بازند .

.
********************

فصل سی ام
هالسینگبور . دانمارک ، شب 21 و 22 دسامبر 1810
هرگز نمی دانستم که شب ها این قدر بلند و سرد هستند .

********************
فردا من و اوسکار به کشتی جنگی که پرچم های زیادی بر دکل های آن آویخته است سوار خواهیم شد . این کشتی ما را به سوئد خواهد برد . در هالسینگبور آن جایی که سوئدی ها والاحضرت دزیدریا و پسر او را خوش آمد خواهند گفت پیاده خواهیم شد .
ماری چهار بطری آب گرم در تخت خواب من گذارده شاید اگر به نوشتن بپردازم شب زودتر بگذرد . خیلی نوشتنی دارم ولی با وجود بطری های آب گرم از سرما می لرزم . میل دارم برخیزم و اشارپ پوست سمور را که ناپلئون برایم فرستاده به دوش انداخته و با نوک پا به اتاق اوسکار بروم و کنار تختخواب او بنشینم . دست او را در دست گیرم و حرارت بدن او را حس کنم و با حرارت او روح و گرمی بیابم . پسرم تو جگر گوشه من هستی . هر وقت تنها و نگران و غمگین بودم کنار تخت خواب تو می نشستم . آن شب هایی که پدرت در جبهه های جنگ درگیر نبرد بود من در کنار تخت تو نشسته بودم . من همسر ژنرال ....همسر مارشال .... اوسکار تصور نمی کردم که روزی فرا برسد که من نتوانم آزادانه در کنار تختخوابت بنشینم ولی تو هم دیگر در اتاقت تنها نخواهی خفت . سرهنگ ویلات که سالیان دراز آجودان وفادار پدرت بوده همراه ماست . پدرت دستور داده است که تا موقعی که به قصر سلطنتی استکهلم وارد شویم سرهنگ ویلات در اتاق تو بخوابد و تو را محافظت کند . عزیزم از چه تو را محافظت کند . از جنایتکاران و قاتلین تو را حفظ نماید پسرم . از قاتلین خجلت زده و شرمسار ، زیرا سوئد بزرگ و متکبر ورشکسته اقتصادی است . زیرا جنگ های گذشته و پادشاه دیوانه اش این مملکت را دگرگون ساخته ؛ این مملکت آقای ژان باتیست برنادوت را به ولیعهد خود و پسر او نوه یک تاجر ابریشم را برای جانشینی تخت سلطنت انتخاب کرده است . به این دلیل پدرت می خواهد سرهنگ ویلات در اتاق خوابت باشد و کنت براهه در اتاق مجاور اتاق خوابت استراحت کند.
عزیزم ! ما از قاتلین متوحشیم .
ماری در اتاق رخت کن من خوابیده و چه خورخور می کند . من و ماری راه طویل و شاید بسیار دوری را با هم در سفر بوده ایم . دو روز است مه و ابر حرکت ما را به تعویق انداخته ، مه غلیظ خاکستری رنگی در راه آینده من قرار گرفته . هرگز تصور نمی کردم مکانی به سردی دانمارک وجود داشته باشد ولی مردم می گویند :
«والاحضرت صبر کنید تا به سوئد برسید و مفهوم سرما را دریابید .»
در آخر ماه اکتبر خانه خود را در کوچه آنژو ترک کردیم . صندلی ها و آینه ها و وسایلی را که در این منزل بود با روکش در برابر گرد و خاک پوشانیدم . من و اوسکار به منزل ژولی در مورت فونتن رفتیم تا چند روز آخر را با او باشیم . ولی کنت براهه و آقایان سوئدی ها بسیار عجله داشتند که ما زود تر پاریس را ترک کنیم . من فقط دیروز دلیل عجله آنها را دریافتم . معذالک تا وقتی لوروی لباس جدید درباری مرا تحویل نداد قادر به حرکت نبودم . با ژولی در باغ نشستم ، دختر های کوچک او با اوسکار مشغول بازی بودند بچه های او مثل خودش ضعیف و رنگ پریده هستند و کوچکترین شباهتی به بناپارت ها ندارند و به ژولی گفتم :
- باید هرچه زودتر به استکهلم به دیدن من بیایی .
شانه های باریکش را بالا انداخت و جواب داد :
- به محض آن که انگلیسی ها از اسپانیا بیرون رانده شدند باید به مادرید بروم . متاسفانه هنوز ملکه هستم .
ژولی با من برای آزمایش لباس نزد لوروی آمد . اکنون لااقل می توانم لباس سفید دربار بپوشم . در پاریس چنین عملی ممکن نبود . زیرا ژوزفین همیشه لباس سفید می پوشید ولی در سوئد کسی درباره امپراتریس سابق و لباس او اطلاعی ندارد یک نفر به من گفت که علیاحضرت ملکه هدویک الیزابت و ندیمه های او هنوز موهای خود را پودر می زنند .
راستی غیر قابل تصور است ! حتی در سوئد کسی نمی تواند این قدر از روش تازه آرایش بی اطلاع باشد ولی به طوری که گفتم براهه اصرار می کرد که زودتر حرکت نماییم . لباس های من روز اول نوامبر تحویل گردید و روز سوم نوامبر کالسکه های ما حاضر به حرکت بودند .
من با سرهنگ ویلات دو دکتر (ژان باتیست پزشک مخصوصی برای مسافرت استخدام کرده .) و مادام لافلوت در کالسکه اول بودیم . در کالسکه دوم اوسکار ، کنت براهه ، ماری و ایوت پشت سرما حرکت کردند . کالسکه سوم حامل چمدان های ما بود .
می خواستم خواننده ام را نیز بیاورم ولی چنان به تلخی گریه می کرد و رضایت به دوری از پاریس نمی داد که به ژولی سفارش کردم او را استخدام نماید . از کنت براهه پرسیدم که ممکن است خواننده دیگری در استکلهم استخدام نمایم ؟ ولی کنت براهه گفت که ملکه سوئد قبلا خدمه آپارتمان مرا استخدام کرده است . خواننده ، ندیمه ها و رئیس تشریفات خواهم داشت . مادام لافلوت بسیار مایل بود همراه ما به استکهلم بیاید . البته عاشق کنت براهه است .
به او گفتم :
- البته می دانم که می توانی گزارشاتی درباره من و ولیعهد به رئیس پلیس در فرانسه بنویسی ولی آیا می توانی کتاب برایم بخوانی ؟
صورت او مانند خون سرخ شد .
- اگر می توانی بخوانی من کتاب خوان دیگری استخدام نکنم .
سر خود را هم کرد و جواب داد :
- در انتظار دیدن استکهلم و یا ونیز شمال هستم .
- ولی من ونیز جنوب را ترجیح می دهم زیرا جنوبی هستم .
اگر چه ظاهرا مدت طولانی از این حوادث می گذرد ولی بیش از شش هفته از آن نگذشته و در این مدت از صبح زود تا پاسی از شب گذشته در کالسکه به سر برده ایم و هرشب به افتخار ما پذیرایی و مهمانی برپا شده است . در آمستردام و هامبورگ در قصوری که نام های عجیبی دارند ، ایتزهو و آپنراد به سر بردیم . اولین توقف طولانی ما در نیبورگ در دانمارک بوده است . از آنجا باید از طریف دریا به جزیره فوتن و سپس به سیلاند که کپنهاک در آنجا واقع است می آمدیم . به هر حال در اینجا بود که قاصدی از طرف ناپلئون رسید .
قاصد افسر جوان سوار نظام و حامل بسته بزرگی بود . در همان موقعی که می خواستیم سوار کشتی شویم از را ه رسید و ما را متوقف ساخت . اسبش را به یکی از پایه های چوبی اسکله بسته و با عجله با بسته بزرگی که همراه داشت به طرف ما دوید و گفت :
- والاحضرت ممکن است بسته را با بهترین احترامات امپراتور به حضورتان تقدیم کنم ؟
کنت براهه بسته را گرفت . سرهنگ ویلات پرسید :
- آیا نامه ای برای والاحضرت دارید ؟
افسر جوان سرش را حرکت داد :
- خیر . فقط تبریک شفاهی است که عرض کردم . وقتی اعلیحضرت شنید که والاحضرت همسر ولیعهد سوئد پاریس را ترک کرده اند آهسته زیر لب گفت :«سخت ترین فصل سال برای رفتن به سوئد است .» نگاه او بلافاصله متوجه من شد و به همین دلیل دستور داده شد که دنبال والاحضرت حرکت کنم . امپراتور گفت «عجله کن والاحضرت به این هدیه بسیار احتیاج دارد » و این هدیه امپراتور است که تقدیم والاحضرت می کنم .
افسر پاشنه های پا را به هم چسبانید . باد سرد اشک از چشمانم جاری شده بود . دستم را به طرف او دراز کردم .
- از اعلیحضرت امپراتور تشکر می کنم . ارادت مرا به ایشان تقدیم کنید .
هنگام ورود به کشتی فرا رسیده بود . وارد کشتی شده و در کابین کشتی بسته هدیه امپراتور را باز کردیم . قلبم از حرکت ایستاد هدیه امپراتور عالی ترین پوست سموری بود که تاکنون دیده ام . مادام لافلوت با تعجب و آهسته گفت :
- این یکی از آن سه اشارپی است که تزار به ناپلئون هدیه کرده است .
همه از هدیه گرانبهای تزار روسیه به ناپلئون اطلاع داشتیم . یکی از آنها به ژوزفین داده شد ،دیگری به پولت عزیزترین خواهر ناپلئون رسید و سومین هدیه تزار اکنون روی زانوی من است . زیرا خیلی به آن احتیاج داشتم ولی با وجود این از سرما می لرزم . در روزهای گذشته پالتو ژنرال ها بیشتر گرمم می کردند ، پالتو ناپلئون در آن شب بارانی در مارسی ، پالتو ژان باتیست در شب نامزدی ناپلئون و ژوزفین ، با وجود ملیله دوزی و یراق های طلایی و با وجود ژندگی چندان سنگین نبودند . اینها پالتوهای افسران عزیز و با احترام جمهوری بودند .
از نیبورگ تا کورسور سه ساعت در راه بودیم . مادام لافلوت دچار دریازدگی شده و نمی گذارد کنت براهه سرش را نگه دارد . این یک دلیل قطعی است که چقدر این کنت جوان را دوست دارد .
فردا وارد سرزمین سوئد خواهیم شد . هوا هنوز طوفانی ولی دریا آرام تر است . برای آخرین مرتبه لیست آقایان و خانم هایی را که در هالسینگبور ملاقات خواهم کرد از نظر گذرانیدم . ندیمه جدید من زنی به نام کنتس کارولینا لونهوپت Karolina Lewnhnpt و رئیس تشریفاتم کنت اریک پی یر و شانزده نفر دیگر جزو ملتزمین هستند و در آخر طبیب مخصوص جدیدی به نام پونتین می باشد .
شمع های اتاقم همه سوخته و تمام شده اند . ساعت چهار صبح است و باید سعی کنم بخوابم . ژان باتیست به ملاقاتم نیامده است . تا وقتی وارد سوئد شدم نمی دانستم که ناپلئون در روز دوازدهم نوامبر اولتیماتومی به سوئد داده ، سوئد یا باید ظرف پنج روز به انگلستان اعلان جنگ بدهد و یا با فرانسه و دانمارک و روسیه وارد جنگ شود . مجلس شورای سوئد در استکهلم تشکیل جلسه داد . تمام انظار متوجه ولیعهد جدید بود . ژان باتیست به نمایندگان گفته بود :
- .... آقایان از شما درخواست می کنم فراموش نمایید که من در فرانسه متولد شده ام و همچنین فراموش کنید که ناپلئون آنچه را که در تمام دنیا برای من عزیز است در اختیار خود دارد . آقایان من در جلسه شورا شرکت نخواهم کرد . زیرا میل ندارم به هیچ وجه در تصمیم شما نفوذ و دخالت نمایم .
حالا می فهمم که چرا کنت براهه و کارمندان سفارت سوئد آن قدر در حرکت من و اوسکار از پاریس عجله داشتند . مجلس شورای سوئد تصمیم گرفت به انگلستان اعلان جنگ بدهد . در روز هفدهم نوامبر اعلان جنگ سوئد به انگلستان فرستاده شد ولی کنت براهه که با چند نفر سوئدی صحبت کرده است به من گفت که :
- والاحضرت ولیعهد یک قاصد سری به انگلستان فرستاد و درخواست کرد که این اعلان جنگ را فقط فرمالیته سیاسی انگاشته شود . سوئد مایل است به معاملات تجاری خود با انگلستان ادامه دهد و پیشنهاد می شود که کشتی های انگلیسی که به بندر گوتبورک وارد می شوند پرچم آمریکا داشته باشند .
بسیار سعی کردم که این معما را حل کنم . ناپلئون می توانست من و اوسکار را به عنوان گروگان نگه دارد ولی اجازه داد که ما از فرانسه خارج شویم و حتی آن هدیه گران بها را برایم فرستاد . زیرا می دانست که هوا بسیار سرد است .
از طرف دیگر ژان باتیست به مجلس شورا تاکید کرد که به فامیل او در فرانسه اهمیتی نداده و تصمیم قطعی خود را با آزادی کاملا اعلام کند زیرا اهمیت سوئد برای او بیشتر است . سوئد مهمترین و گران بها ترین سرمایه او روی زمین است .
از همه طرف می شنوم که سوئدی ها چقدر مشتاقانه در انتظار من و کودکم هستند . اگر طفلم تنها خوابیده بود می توانستم نزد او بروم . در سرما و مه پیش می روم تا از فرزندم صرف نظر کنم . حتی نمی دانم که اوسکار خوشحال خواهد بود ؟ آیا وارثین تاج و تخت خوشحال و خوشبختند ؟

********************
پایان فصل سی ام

R A H A
01-27-2012, 09:11 PM
ناپلئون بناپارت : انسان ها در کل چیزی جز کودکان بزرگ نیستند .

********************

فصل سی و یکم
هالسینگبورگ ، بیست و دوم دسامبر 1810
امروز وارد سوئد شدم .

********************
هنگامی که در هالسینگبورگ وارد کشتی جنگی شدیم توپ های قلعه کرونبورگ به احترام ما به غرش در آمدند . خدمه ، سربازان و افسران کشتی به حال خبردار ایستادند . دست کوچک اوسکار به طرف لبه کلاه سه گوشش رفت . مانند همیشه سعی کردم لبخند بزنم ، هوا مثل سابق مه آلود بود . باد سرد اشک از چشمم جاری ساخت . من به طرف کابین کشتی رفتم و اوسکار برای بازدید و آزمایش توپ ها روی عرشه کشتی باقی ماند . چندین مرتبه از کنت براهه سوال کردم :
- هنوز شوهرم نیامده است ؟
تمام بعد از ظهر قایق های کوچکی که حامل قاصد و پیام از هالسینگبورگ بودند در اسکله هالسینگبورگ پهلو می گرفتند تا جزئیات ورود و حاضر بودند مستقبلین را به اطلاع برسانند . کنت براهه در جوابم گفت :
- یک حادثه مهم سیاسی باعث شده است که والاحضرت ولیعهد در استکهلم باقی بمانند . درخواست جدیدی از طرف ناپلئون به دولت سوئد تسلیم گردیده .
دنیایی بین این مه سرد و یخبندان و بهار ملایم و مطبوع پاریس قرار گرفته . اکنون نور چراغ های پاریس در آب رودخانه سن منعکس شده و می رقصند .
مسافت و دنیایی بین ژان باتیست و ناپلئون و درخواست های او قرار دارد ....
کلاه کوچک سبز با گل ابریشمی سرخ رنگ من به صورتم می آید . کت سبزرنگ خوش دوخت و چسبانم مرا کمی بلندتر از آنچه هستم نشان می دهد . در پاکت موف مخمل سبز که دست هایم را داخل آن فرو برده ام لیست درباریانی که در انتظارم هستند در دستم گرفته ام . ندیمه ها ، لونهوپت و کاسکول رئیس تشریفات و پیشخدمت ها ، پی یر و .... هرگز این اسامی را یاد نخواهم گرفت .
کنت براهه آهسته گفت :
- والاحضرت نگران نیستید ؟
من سوال کردم :
- کسی مراقب اوسکار هست ؟ می ترسم در آب بیفتد .
- سرهنگ ویلات مراقب اوست .
- آیا حقیقت دارد که والاحضرت زیرپوش پشمی پوشیده اند ؟
- بله . ماری یک دست زیرپوش پشمی از شهر خریده است . گمان می کنم در این هوای سرد یخبندان زیرپوش گرم پشمی مورد احتیاج است . محققا باید چند ساعت در این هوای سرد در بندرگاه ایستاده و به سخنرانی ها و خوش آمد مستقبلین گوش بدهم . به علاوه کسی زیرا دامن ما را نگاه نخواهد کرد .
بلافاصله از این یادآوری متاثر گردیدم . همسر ولیعهد چنین حرفی نمی زند . اگر ندیمه من کنتس لونهوپت حاضر بود با شنیدن جواب من وحشت می کرد .
مادام لافلوت بسیار ناراحت بود مجددا دچار دریازدگی شده .
صورت من زیر پودر صورتی رنگ انعکاسی سبز رنگ داشت .
کنت براهه درحالی که انتظار داشت با عجله به طرف عرشه کشتی بروم گفت :
- اکنون سواحل سوئد را به طور وضوح می توان دید . میل دارید روی عرشه کشتی بروید ؟
درحالی که هدیه ناپلئون را به خود می پیچیدم گفتم :
- خیلی خسته هستم و به علاوه سرد است .
سوئدی جوان آهسته گفت :
- البته ... معذرت می خواهم .
اگر چه باید تاکنون به غرش توپ ها عادت کرده باشم ولی شلیک مجدد توپ نگرانم کرد . اولین شلیک از کشتی برخاست سپس جواب احترام از ساحل داده شد . ایوت آینه ای جلوی صورتم نگاه داشت . با عجله پودر به صورتم زدم . ایوت آهسته گفت :
- کمی سرخاب و ماتیک هم بمالید .
حلقه های سیاهی به علت بی خوابی شب گذشته زیر چشمانم ظاهر گردیده است .
کنت براهه برای اطمینان خاطرم گفت :
- والاحضرت بسیار زیبا جلوه می کند .
بسیار ترس و وحشت داشتم . مردم تصور می کنند که همسر ولیعهد باید موجودی شبیه موجودات زیبای داستان های پریان باشد . در صورتی که من هنوز همشهری اوژنی دزیره کلاری هستم . درحالی که هنوز توپ ها می غریدند به عرشه کشتی رفته کنار اوسکار ایستادم . بچه با خوشحالی فریاد کرد :
- ببین ماما آن مملکت ما است .
- خیر اوسکار این مملکت ملت سوئد است . هرگز این را فراموش نکن . هرگز .
دست او را گرفتم ، آهنگ موزیک نظامی به گوش رسید . در خلال پرده ضخیم مه لباس های رسمی با سر دوشی های طلایی می درخشیدند . توده ای از گل های سرخ و میخک دیده می شد . این گل ها در اینجا و در این فصل باید ارزش گنج را داشته باشد . کنت براهه با عجله شروع به دادن دستورات خود کرده و گفت :
- به محض آن که کشتی پهلو گرفت و پل کشتی انداخته شد من از پل عبورکرده و دستم را برای کمک به والاحضرت دراز خواهم کرد و والاحضرت وارد اسکله خواهند شد . وقتی که پیاده شدیم دوک شودرمانلند در سمت چپ والاحضرت قرار خواهند گرفت و من پشت سر والاحضرت خواهم ایستاد .
بله آجودان و شوالیه جوان من که از نجیب ترین و متکبرترین فامیل های اشرافی سوئد است پشت سر من برای حفظ و مراقبتم حرکت خواهد کرد تا اجازه ندهد اشرافیان سوئد به دختر ساده یک تاجر ابریشم بخندند .
- اوسکار فهمیدی ؟
- ماما ...ماما راستی نگاه کن چه لباس های قشنگی ! یک هنگ کامل به استقبال آمده است . فقط نگاه کن!
مادام لافلوت پرسید :
- کنت براهه عزیز من کجا باید بایستم ؟
- من به طرف او برگشته و گفتم :
- عقب همراه سرهنگ ویلات ، شما که مرکز توجه این پذیرایی و ملاقات نیستید .
اوسکار گفت :
- ماما می دانی کنت براهه را در اینجا چه می نامند ؟ آدمیرال براهه
باز توپ ها شلیک شد .
- چرا اوسکار؟ کنت افسر سوار نظام است .
اوسکار در بین غرش توپ ها که به احترام ما شلیک می شد فریاد کشید :
- ولی او را آدمیرال یا فرمانده ناوگان می نامند می فهمی ماما ؟
ناپار خندیدم . وقتی کشتی در بندرگاه سوئد پهلو گرفت صورتم از خنده شکفته بود . از خلال پرده مه فریاد زنده باد همسر ولیعهد شنیده می شد . هزاران صدای هم آهنگ فریاد میکردند «زنده باد ولیعهد»«زنده باد همسر ولیعهد » ولی مه غلیظ صورت مردمی را که در پشت ردیف سربازان ایستاده بودند محو کرده بود . فقط توانستم صورت درباریان را که با خشکی و بدون لبخند به ما نگاه می کردند ببینم . نگاه سرد آنها لبخند من و طفلم را منجمد ساخت .
پل کشتی آهسته پایین آمد ، سرود ملی سوئد که قبلا آن را شنیده بودم نواخته شد این سرود ملی مانند مارسیز یک سرود رزمی نیست و بلکه مانند یک آهنگ مذهبی ، خشن ، متین ، رسمی و نماینده زهد و تقوی است . کنت براهه با عجله از کنار من عبور کرد و از پل به روی زمین پرید . دستش به طرف من دراز شد . با سرعت و بدون تصمیم به طرف او رفتم بازوی او را زیر بازوی خود و زمین سخت را زیر پایم حس کردم . پیرمرد لاغر و فرسوده ای که لباس مارشالی سوئد در برداشت به جلو آمد . غنچه های درخشان گل سرخ به طرف من دراز شد و پیرمرد دسته گل را تقدیم کرد . کنت براهه آهسته گفت :
- مارشال یوهان کریستوفر تول فرماندار کل .
چشمان خسته و تاریک پیرمرد مرا نگریست . ولی علائم و آثار خوش آمد و محبت در آن ظاهر نبود . دسته گل را گرفتم و پیرمرد روی دست راستم که به طرف او دراز شده بود خم گردید و سپس تعظیم بلندی در مقابل اوسکار نمود . سپس خانم های مستقبلین را در لباس های ابریشمی و روپوش هایی که با پوست خز لبه دوزی شده بودند درحال احترام در مقابل خود و پشت سر آنها ردیف اونیفورم را در حال تعظیم دیدم . برف شروع به باریدن کرده بود . با عجله دست خود را یکی پس از دیگری به طرف آنها دراز کردم . مارشال تول با زبان فرانسه سخت و خشن خود نطق کوتاهی مشعر به تبریک ورود من ایراد کرد . قطعات برف اطراف ما می چرخیدند . سرم را چرخانیدم که اوسکار را ببینم . مجددا سرود ملی نواخته شد . در حالی که بی حرکت روی اسکله هالسینگبورگ ایستاده بودم قطعات برف روی صورتم می ریختند . به محض آنکه صدای سرود ملی قطع شد صدای اوسکار سکوت را در هم شکست .
- ماما در اینجا خیلی خوشحال خواهیم بود . ببین برف می بارد ، برف !
چرا پسرم مانند پدرش حرف مناسب و به جا را به موقع می گوید و یک عمل شایسته را در زمان مناسب انجام می دهد ؟ همان پیرمرد بازوی خود را به من تقدیم کرد تا به طرف کالسکه سلطنتی بروم . کنت براهه پشت سر من ایستاده بود . به این پیرمرد و صورت های غیر مانوس پشت سر او نگریستم و با نگاه های درخشنده و چشم های سرد که تنقید در آنها موج می زد مواجه گردیدم و ناگهان گفتم :
- از شما استدعا می کنم نسبت به پسرم مهربان باشید .
این کلمات جزو برنامه من نبود و بدون اراده برخلاف آداب و رسوم از زبانم جاری شد . انعکاس حیرت و شگفت عجیبی در تمام نگاه ها و صورتهایی که اطرافم را احاطه کرده بودند ظاهرگردید . قطعات برف را روی مژگان و لبم حس کردم و هیچ کس گریه ام را ندید .
در همان شب که مشغول لخت شدن بودم ماری گفت :
- کاری خوبی نکردم اوژنی ؟ منظورم زیرپوش پشمی است ؟ اگر این زیرپوش نبود در هنگام ورود و پذیرایی در بندر از سرما تلف می شدی .

*********************
پایان فصل سی و یکم

R A H A
01-27-2012, 09:14 PM
ناپلئون بناپارت : عشق باید شادی آور باشد نه رنج آور .


*********************

فصل سی و دوم :
قصر سلطنتی استکهلم
زمستان پایان ناپذیر سال 1811

*********************
بالاخره آسمان سفید و شفاف استکهلم که مانند ملافه تازه شسته شده است ظاهر گردید و یخ های سبز رنگ به روی رودخانه مالار به حرکت در آمدند . آب رودخانه که حالا در حال بالا آمدن بود در زیر یخ ها غرش می کرد . برف ها آب می شدند . یخ ها ی رودخانه با صدایی نظیر رعد می شکستند . عجیب است بهار در این سرزمین با نرمی شروع نمی شود بلکه با غرش و نبرد و بالاخره بسیار سریع شروع می گردد .
در یکی از بعد از ظهر های این روزهای بهاری کنتس لونهوپت به حضور من آمد و گفت :
- علیاحضرت ملکه مادر از والاحضرت دعوت کرده اند که برای صرف چای به سالن تشریف ببرید .
این دعوت باعث تعجب من شد زیرا هر شب من و ژان باتیست و اوسکار تنها شام می خوریم و سپس لااقل یک ساعت با ملکه هستیم . راستی حال اعلیحضرت شارل سیزدهم قدری بهتر شده چندی قبل دچار حمله قلبی شد و در همان شبی که اعلیحضرت پادشاه مریض گردید ملکه انگشتر بزرگی که مهر سلطنتی است از انگشت او بیرون آورد و به انگشت ژان باتیست کرد . مفهوم این عمل این بود که شاه به او اعتماد کامل دارد . ولی هنوز فرمانروای مملکت شخص شاه است نه ژان باتیست .
پادشاه روی صندلی معمولی خود می نشیند و لبخند مغمومی به لب دارد . سمت چپ بدن او کمی بی حس شده و کاملا قادر به حرکت نیست . هرگز ملکه مرا تنها دعوت نکرده است . چرا مرا دعوت کند ؟ چیزی نداریم که به یکدیگر بگوییم . با عجله با لونهوپت گفتم :
- به علیاحضرت اطلاع دهید که نزد ایشان خواهم رفت .
به طرف اتاق توالتم دویدم . موهایم را شانه زده و شال پشمی را که با پوست لبه دوزی شده و ژان باتیست اخیرا به من داده است روی شانه انداخته و از پله های مرمری یخ زده سالن ملکه بالارفتم .
هر سه نفر آنها دور میز کوچکی نشسته بودند . ملکه هدویگ الیزابت شارلوت مادر شوهر من که باید از من بسیار راضی و خشنود باشد ، ملکه صوفیا ماگدالنا که به هزاران دلیل از من نفرت دارد زیرا شوهرش مقتول و پسرش تبعید شده و نوه اش که هم سن اوسکار است از تمام حقوق و مزایای سلطنتی محروم گردید و شاهزاده خانم صوفیا آلبرتینا که باید سن حضرت خضر را داشته باشد صورت او لاغر و سینه صاف و موهای مجعد کودکانه دارد . این شاهزاده خانم باکره گردن بند کهربای زرد رنگی به گردن داشت . بله هر سه نفر آنها آنجا در سالن نشسته و روی کارگاه های گل دوزی خم شده بودند . ملکه گفت :
- بنشینید مادام .
هر سه آنها به کار ادامه دادند . جوانه ها و غنچه های گل سرخ روی زمینه ی بنفش در کارگاه گل دوزی آنها جلب نظر می کرد . مستخدمی چای در فتجان ها ریخته و دور گردانید هر سه دست از کار کشیده و متوجه چای شدند . من چند جرعه نوشیده و دهانم را سوزانیدم . ملکه اشاره کرد و مستخدم از اتاق خارج گردید . آن سه پیرزن و من تنها ماندیم . ملکه گفت :
- دختر عزیزم می خواستم با شما صحبت کنم .
شاهزاده خانم آلبرتینا با خنده شیطنت آمیز خود دندان های درشت و زردش را نشان داد ، ملکه مادر با بی اعتنایی به فنجان چای خود نگاه می کرد .
- دختر عزیزم می خواستم از شما سوال کنم که آیا خود شما حس می نمایید که وظایفی را که از نظر همسر ولیعهد سوئد بر عهده دارید به خوبی انجام می دهید ؟
حس کردم صورتم سرخ گردید . چشمان نزدیک بین آنها با بی رحمی به من خیره شده بودند بالاخره جواب دادم :
- نمی دانم مادام .
ابروهای تاریک و پرپشت ملکه بالا رفت . سپس پرسید :
- نمی دانید مادام ؟
- خیر . نمی توانم قضاوت کنم زیرا اولین مرتبه و مدت کوتاهی است که شاهزاده و همسر ولیعهد سوئد می باشم .
شاهزاده خانم آلبرتینا صدایی شبیه بع بع گوسفند کرد . ملکه نیز حرکتی از روی تعجب کرد ولی اینک صدای او مانند حریر نرم بود .
- موجب نهایت تاسف ملت سوئد و آن کسی که ملت سوئد او را برای جانشینی تخت سلطنت انتخاب کرده می باشد که همسر ولیعهد نمی داند چگونه باید رفتار نماید .
ملکه جرعه ای از چای خود را نوشید و به صحبت ادامه داد :
- دختر عزیزم با این ترتیب به شما خواهم گفت که همسر ولیعهد چگونه باید رفتار نماید .
فورا متوجه شدم که تمام زحماتم بیهوده بوده ، دروس آداب معاشرتی که از آقای مانتول فرا گرفته ام ، دروس موسیقی ، همه چیز بیهوده بوده . همچنین عدم مداخله در امور عادی دربار برای آن که مزاحمتی جهت شوهرم ایجاد نشده باشد بیهوده بوده است . همه و همه چیز بیهوده است . ملکه گفت :
- هرگز همسرولیعهد بدون حضور یکی از ندیمه ها با آجودان شوهرش به سواری نمی رود .
منظور او چیست ؟ ویلات !
- سرهنگ ویلات را چندین سال می شناسم . او وقتی خانه محقری در پاریس داشتیم به ملاقات ما می آمده است . دوست دارم از روزگار گذشته و خاطرات آن صحبت کنیم .
- همسر ولیعهد در معاشرت های داخلی دربار باید با مهربانی و لطف با همه صحبت و آمیزش کند ولی رفتار شما طوری است که گویی کر و لال هستید .
بلافاصله این جملات از زبانم جاری شد .
- نطق و بیان برای انسان هدیه ای است تا به وسیله آن بتواند افکار خود را مخفی کند .
آن گوسفند باکره با صدای بلند مجددا بع بع کرد ، چشمان بی رنگ ملکه از اضطراب باز شد . ولی من فورا اضافه کردم :
- البته این روش من نیست . این روش یکی از دیپلمات های فرانسه کنت تالیران است . شاید علیاحضرت او را بشناسند .
ملکه با خشونت گفت :
- تالیران را خوب می شناسم .
- مادام اگر یک نفر چندان زیرک و باهوش و آشنا با آداب و رسوم نباشد و با این وجود بخواهد نواقص خود را بپوشاند هنگام صحبت کردن اسرار او فاش خواهد شد . به این دلیل مجبورم ساکت باشم !
صدای افتادن فنجان روی میز شنیده شد . ملکه مادر فنجانش را روی میز گذارد دستش به شدت می لرزید . سپس به صحبت ادامه داد :
- شما باید سعی کنید و خود را مجبور به صحبت با سایرین بنمایید . به علاوه نمی دانیم چه افکاری در شما وجود دارد که می خواهید از دوستان سوئدی و اتباع آتیه خود پنهان کنید .
دست هایم دامنم را فشرند ، بگذار ادامه دهد ، این ضیافت چای هم مثل چیزهای دیگر تمام خواهد شد .
- یکی از پیشخدمت ها می گفت که مستخدم شما در جستجوی مغازه یک نفری به نام پرسن برآمده است . می خواهم به طور وضوح به شما بگویم که به هیچ وجه از این مغازه چیزی نخرید .
سرم را بلند کردم .
- چرا ؟
- این مرد فروشنده دربار نیست و هرگز به این سمت هم انتخاب نخواهد شد . وقتی شنیدم مستخدم در جستجوی او است من هم مشغول تحقیق شدم . به طوری که اطلاع یافتم این مرد دارای افکار شدید انقلابی است .
چشمانم از حدقه خارج شد :
- پرسن ؟
- این شخص در زمان انقلاب فرانسه ظاهرا به منظور فرا گرفتن امور صنایع ابریشم در پاریس بوده است . او پس از مراجعتش با دانشجویان ، نویسندگان و سایر موجودات ماجراجو معاشرت داشته و درباره افکار و عقایدی بحث می کند که روزی باعث خرابی و سقوط ملت فرانسه شده است .
منظور او چه بود ؟
- مادام من کاملا متوجه منظور شما نیستم . پرسن وقتی در مارسی با ما زندگی می کرد شاگرد مغازه پدرم بود . شب ها من به او درس فرانسه می دادم و با هم اعلامیه حقوق بشر را حفظ می کردیم .
این گفته من مانند کشیده ای به صورت او نواخته شد .
- مادام من باید اکیدا یادآوری کنم که این موضوع را فراموش کنید . نمی توان باور کرد که این مرد معلوم الحال نزد شما درس فرانسه می خوانده است و یا آن که با پدر شما همکاری می کرده است .
به زحمت تنفس می کرد :
- مادام پدر من تاجر محترمی در امور مصنوعات ابریشم بوده است و اکنون شرکت کلاری یکی از شرکت های مهم فرانسه می باشد .
- از شما درخواست می کنم همه چیز را فراموش نمایید . اکنون شما همسر ولیعهد سوئد هستید .
سکوت ممتدی برقرارگردید سرم را پایین آوردم و به دست هایم نگریستم . سعی کردم افکارم را متمرکز نمایم . مغزم قدرت تفکر نداشت . ولی احساساتم کاملا روشن و تحریک شده بود . آهسته گفتم :
- شروع به فرا گرفتن زبان سوئدی کرده ام . می خواهم نهایت سعی و کوشش را به کار برم ولی ظاهرا کافی نیست .
جوابی نشنیدم ، سرم را بلند کردم :
- مادام .... اگر من همسر فرمانروای سوئد نباشم شما اعلیحضرت پادشاه را متقاعد خواهید ساخت که ژان باتیست را به فرمانروایی برگزیند ؟
- ممکن است .
آن گوسفند باکره با صدایی نظیر بع بع گفت :
- مادام باز هم چای میل دارید ؟
سرم را حرکت دادم . ملکه به سردی یخ گفت :
- دختر عزیزم میل دارم هرچه گفتم در نظر داشته باشید و طبق آن رفتار کنید .
- قبلا در نظر داشتم مادام .
ملکه صحبت خود را با این جمله ختم کرد :
- شما حتی یک لحظه نباید موقعیت فرزند عزیز ما والاحضرت ولیعهد را فراموش کنید .
با این حرف حوصله ام تمام شد و فورا جواب دادم :
- علیاحضرت هم اکنون مرا سرزنش کردید که چرا نمی توانم فراموش کنم پدر مرحومم که و چه بوده است . اکنون می گویند که موقعیت شوهرم را فراموش نکنم . می خواهم برای اولین و آخرین بار بفهمید که من هیچ چیز و هیچ کس را فراموش نمی کنم .
بدون اجازه ملکه برخاستم و ایستادم . به جهنم که اخلاق و آداب و رسوم مراعات نشده است . آن سه نفر زن راست نشستند . سپس با خشونت گفتم :
- خانم اکنون در مارسی گل های میموزا غنچه کرده اند ، پس از آن که هوا کمی گرم شد به فرانسه مراجعت خواهم کرد .
این حرفم اثر عجیبی داشت هر سه از جای خود پریدند . ملکه متحیر شد . آن گوسفند پیر وارفت . حتی ملکه مادر متعجب گردید . ملکه با لحنی که می خواست مرا از تصمیم باز دارد گفت :
- مراجعت خواهید کرد ؟ چه موقع تصمیم گرفتید دخترم ؟
- همین لحظه علیاحضرت .
با سرعت و عجله گفت :
- از نظر سیاسی به هیچ وجه مناسب نیست . شما باید در این مورد با پسر عزیزم ولیعهد مذاکره کنید .
- بدون رضایت همسرم عملی انجام نخواهم داد .
گوسفند پیر با خوشحالی پرسید :
- در پاریس کجا زندگی خواهید کرد ؟ در آنجا قصری ندارید .
- من هرگز قصر نداشته ام ولی خانه کوچه آنژو را حفظ کرده ام خانه معمولی است قصر نیست ، ولی برای من بسیار مطبوع و دلپذیر است .
پس از لحظه ای سکوت با سرعت گفتم :
- به قصر احتیاج ندارم . به زندگی در کاخ ها عادت نکرده ام و از قصر متنفرم .
ملکه آرامش خود را به دست آورد و جواب داد :
- ویلای ییلاقی شما نزدیک پاریس شاید محل مناسبی برای همسر ولیعهد سوئد باشد .
- منظور شما لاگرانژاست ؟ لاگرانژ و هرچه داشتیم فروختیم تا قروض سوئد را به کشورهای خارجی بپردازیم . مادام این قروض بسیار سنگین و کمر شکن بود .
ملکه لبش را گزید و سپس فورا جواب داد :
- خیر آن منزل برای شان و مقام والاحضرت دزیدریای سوئد مناسب نیست و به علاوه ....
- در این مورد با شوهرم صحبت خواهم کرد . تصمیم ندارم تحت عنوان و با نام دزیدریای سوئد مسافرت نمایم .
حس کردم چشمانم از اشک پرشده است . نباید گریه کنم و با اشک خود این سه نفر را راضی و خشنود نمایم .
سرم را به عقب بردم و گفتم :
- دزیدریا ! محبوب و مورد تمایل ! شاید علیاحضرت مرا به کلی فراموش نمایند . ممکن است بروم ؟
در را پشت سرم چنان با شدت به هم کوبیدم که انعکاس ان راهروهای مرمر را به لرزه در آورد . یک مرتبه دیگر هم در رم اولین قصری که در آن می زیستم درها را به هم کوفتم .
از سالن ملکه مستقیما به دفتر ژان باتیست رفتم . در اتاق انتظار یکی از آجودان ها جلوم را گرفت و با اصرار گفت :
- ممکن است حضور شمارا به والاحضرت اطلاع دهم ؟
- کی شما را مجبور به این کار کرده ؟ والاحضرت ولیعهد ؟
- خیر والاحضرت . آداب و رسوم چندین قرن مجبور می کند که ....
او را به کناری زدم چنان به عقب رفت که گویی نوک شمشیر به او فرو رفته است . خندیدم و گفتم :
- نگران نباشید آقای بارون ، آداب و رسوم دربار را بیش از این به هم نخواهم زد .
و سپس وارد دفتر ژان باتیست شدم . ژان باتیست پشت میزش نشسته بود و توده ای از مدارک و مراسلات جلو او انباشته بود و به نخست وزیر «وترشند » و دو نفر دیگر گوش می کرد . نقاب سبز رنگی که به پیشانی داشت سایه ای روی قسمت فوقانی صورتش انداخته بود . فرناند قبلا به من گفته بود که چشمان شوهرم درد می کند زیرا اینجا روزها بسیار کوتاه است و ژان باتیست ناچار است غالبا در زیر نور شمع کار کند و هرروز ساعت نه و نیم صبح تا ساعت سه شب مشغول کار است و چشمان او متورم شده است . فقط اشخاصی که دائما با او کارمی کنند مطلعند که نقاب سبز به پیشانی می گذارد . حتی این امر را از من مخفی داشته تا باعث نگرانیم نشود . وقتی وارد اتاق شدم با عجله نقاب را از پیشانی برداشت .
- دزیره اتفاق غیر عادی رخ داده ؟
- خیر فقط می خواستم با شما صحبت کنم .
- فوری است ؟
سرم را حرکت دادم .
- خیر ، در کمال سکوت اینجا می نشینم تا شما کارتان را با آقایان تمام کنید

R A H A
01-27-2012, 09:14 PM
ناپلئون بناپارت : با به زبان آوردن صلح دنیا آرام نمی شود .

*******************
صندلی خود را کنار بخاری بزرگ اتاق دفتر گذارده و خود را گرم کردم و بلافاصله صدای ژان باتیست را شنیدم .
- باید به خاطر داشته باشید که پول رایج سوئد نازل ترین پول اروپا است . هرگز نمی توانیم چند لیره ای را که از تجارت مخفی با انگلستان به دست آورده ایم تلف کنیم . مگر برای تدارکات اصلی و ضروری . من باید در این مورد دقیقا فکر و بررسی کنم . تمام ثروت شخصی خود را برای ثبات پول رایج سوئد به خطر انداخته ام باید سوئد را تجهیز کنم . ولی با این وجود نمی توانم کارگران صنایع آهن و چوب را به خدمت سربازی احضار کنم و باید توپخانه قوی داشته باشم یا آن که گمان می کنید جنگ های جدید را می توان با سپر و شمشیر فتح کرد ؟
شروع به مطالعه رفتار خود با ملکه کردم و خود را متقاعد ساختم که حق با من است و درنتیجه کمی تسکین یافتم ولی با وجود این بسیار متاثر بودم . ژان باتیست حضور مرا از یاد برده بود مجددا نقاب سبزرنگ را به پیشانی گذارد و نامه ای را نزدیک چشم خود برد .
- می دانم که وزیر امور خارجه معنی و مفهوم حقیقی این نامه را دریافته است . ما چند نفر ملاح انگلیسی را در یکی از میخانه های اسکله گوتبورک توقیف کردیم و انگلیسی ها نیز سه نفر سوئدی را توقیف کرده اند تا به فرانسه بفهمانند که حقیقتا سوئد و انگلستان در حال جنگ هستند . اکنون حکومت انگلستان نماینده ای به نام آقای ثورنتون یکی از قادر ترین دیپلمات ها ی خود را برای بحث درباره مبادله این توقیف شده گان خواهد فرستاد . می خواهم وزیرامور خارجه آقای انگستورم شخصا با نماینده انگلستان مواجه و رو به رو شود .
سپس به آنها نگاه کرد :
- می خواهم سوچتلن هم مطلع باشد . شاید بتواند در این کنفرانس شرکت نماید . البته باید غیر رسمی باشد .
سوتچلن سفیر روسیه در استکهلم است اگرچه تزار هنوز رسما متفق ناپلئون است ولی مشغول تجهیز شده و ناپلئون نیز قوا به پومرانی و لهستان می فرستد . آیا منظور ژان باتیست موافقت و قرار داد محرمانه بین روسیه و انگلستان است ؟ یکی از اشخاصی که در حضور شوهرم بودند گفت :
- شاید بتوانیم در همین موقع مجددا موضوع فنلاند را به سوچتلن یادآوری کنیم .
ژان باتیست که به طور وضوح آزرده خاطر شده بود آه کشید و گفت :
- شما همیشه به حرف و عقیده اول خودتان برمی گردید با این ترتیب تزار را آزرده خاطر می کنید . معذرت می خواهم ، آقایان می دانم فنلاند چقدر برای شما عزیز است البته می توانیم در این مورد با سوچتلن صحبت کنیم . البته من خودم نیز در نامه آتیه خود به تزار در این مورد یادآوری خواهم کرد . صبح زود یکدیگر را خواهیم دید . شب بخیر آقایان .
آن دو نفر به من و ژان باتیست تعظیم کردند و از اتاق خارج شدند . آتشی که در بخاری می سوخت صدا می کرد . ژان باتیست نقاب را از پیشانی برداشت و چشمانش را بست .
لب های او اوسکار را هنگامی که خوابیده است در نظرم مجسم کرد . البته خستگی از لب های او آشکار است . ولی حالت رضایتی نیز از آن هویدا است . با خود فکر کردم چه مدیر قادر و قابلی است . چه با حزم و اندیشه به امور مملکت رسیدگی می کند .
- خوب چه خبر است دختر کوچولو ؟
با نرمی و آهستگی گفتم :
- عزیزم وقتی تابستان فرا رسید و هوا گرم و راه ها بهتر شدند به خانه ام مراجعت خواهم کرد .
با این حرف من چشمان خود را باز کرد .
- دیوانه شده ای ؟ مگر اینجا خانه تو نیست ؟ تو در خانه ات در قصر سلطنتی استکهلم هستی . تابستان به قصر ویلایی دروتینگهلم خواهیم رفت . قصر کوچک مصفایی است که پارک بسیار بزرگی دارد آنجا را دوست خواهی داشت .
با اصرار گفتم :
- ولی ژان باتیست چاره ای نیست باید برگردم .
ملاقات خود را با ملکه کلمه به کلمه برای او تکرار کردم ، بدون ایراد گوش داد . ابروهای ضخیمش بیشتر در هم فرو رفت و ناگاه مانند طوفان شروع به غرش کرد . اولین مرتبه بود که خشم و غضب او را می دیدم .
- و من به این مهملات گوش کردم . علیاحضرت ملکه و شاهزاده خانم همسر ولیعهد می توانند با هم بسازند . باید بگویم ملکه حق دارد . شما آن طوری که دربار سوئد انتظار دارد رفتار نمی کنید . البته رفته رفته طرز رفتار شایسته و مناسب دربار سوئد را خواهید آموخت ولی خدا می داند که حالا نباید مرا با این گونه امور ناراحت کنید . آیا می دانی در دنیا چه خبر است ؟ و شاید چند سال دیگر چه حوادثی رخ خواهد داد ؟
برخاست و به طرف من آمد . صدایش از شدت تحریک می لرزید .
- تمام مفاصل موجودیت ما ، موجودیت اروپا و سیستم ناپلئون در هم شکسته می شوند . مدتی است که در جنوب صلح برقرار نشده . دشمنان ناپلئون در آلمان مخفیانه متحد می شوند ، تقریبا همه روزه سربازان فرانسوی را غافلگیر کرده و می کشند و در شمال ....
ساکت شد و لب پایین خود را گزید .
- ناپلئون دیگر بیش از این نمی تواند به تزار اعتماد داشته باشد و به روسیه حمله خواهد کرد . مفهوم این حمله را درک می کنی ؟
شانه ام را بالا انداخته و جواب دادم:
- ما هر دو او را می شناسیم.
ژان باتیست سرش را حرکت داد :
- بله ما هر دو او را می شناسیم و بهتر از همه ولیعهد سوئد او را می شناسد و در آن لحظه که سرنوشت جنگ تعیین می گردد تزار روسیه دستورات و نصایح ولیعهد سوئد را انجام خواهد داد .
ژان باتیست نفس عمیقی کشید و گفت :
- و بالاخره هنگامی که دسته بندی و اتحاد جدید تحت رهبری انگلستان و روسیه اجرا شود سوئد باید به نفع یا علیه ناپلئون تصمیم بگیرد .
- علیه او ؟ یعنی اینکه علیه فرانسه وارد جنگ خواهی شد ؟
- خیر ناپلئون و فرانسه یکی نیستند . ناپلئون و فرانسه مدتی است از یکدیگر جدا شده اند از روزی که ناپلئون کنسول اول شد از فرانسه مجزا گردید . هرگز او و من این امر را فراموش نمی کنیم و به همین دلیل او مشغول تمرکز قوا در مرزهای پومرانی سوئد است و اگر او در جنگ علیه روسیه فاتح شود به سادگی سوئد را اشغال و یکی از برادرانش را به تخت سلطنت خواهد نشاند . ولی هنگام جنگ با روسیه ترجیح می دهم با او و در کنار او باشم . فعلا سعی می کند مرا بخرد دائما فنلاند را به من هدیه می کند و می گوید با تزار در این خصوص مذاکره خواهد کرد . تزار به هر حال متفق او است .
- ولی گفتید که تزار هرگز چشم از فنلاند نمی پوشد .
- البته خیر ولی سوئدی ها مثل همیشه امیدوارند .
ناگهان لبخندی زد :
- وقتی ناپلئون شکست خورد وقتی خانه تکانی بزرگ اروپا شروع گردید آن وقت به حساب وفادارترین متفق ناپلئون رسیدگی خواهد شد . البته دانمارک آن موقع بنا به پیشنهاد تزار از نفوذ خود در نروژ محروم خواهد گردید و نروژ به سوئد خواهد پیوست و البته دختر کوچولوی من اینها را در ستارگان ننوشته اند بلکه نقشه اروپا این به هم بستگی را ایجاب می کند .
- ولی ناپلئون هنوز شکست نخورده و چطور درباره سرنوشت سوئد صحبت می کنی و متوجه نیستی که من باید فورا به پاریس مراجعت کنم ؟
ژان باتیست آه کشید :
- اگر می دانستی چقدر خسته هستم این قدر در این خصوص اصرار نمی کردی . نمی توانم بگذارم به فرانسه برگردی تو همسر ولیعهد سوئد هستی کافی است . منظور مرا می فهمی ؟
- اینجا فقط مزاحم تو خواهم بود درصورتی که در پاریس قادرم خدمات بزرگتری انجام دهم درباره همه چیز فکر کرده ام .
- بچه گانه صحبت نکن . شاید تصور می کنی که برای من جاسوسی ناپلئون را خواهی کرد ؟ من جاسوسان خود را در پاریس دارم نترس ممکن است به شما بگویم که دوست قدیمی ما تالییران نه تنها مخفیانه با بوربون ها مکاتبه دارد بلکه با من هم مکاتبه می کند و فوشه که اکنون مورد کم مرحمتی است ....
بلافاصه صحبت او را قطع کردم :
- ژان باتیست من جاسوسی نخواهم کرد . متوجه نیستی چه گفتی ؟ وقتی خانه تکانی اروپا شروع شد چه حوادثی به وقوع خواهد پیوست ؟ هر کشوری که ناپلئون حق آزادی و استقلال آنها را سلب کرده پادشاهان خود - بناپارت ها - را بیرون خواهد کرد ولی فرانسه قبل از آنکه ناپلئون تاج به سر خود بگذارد کشور جمهوری بوده و چه خون هایی با میل و رغبت برای بدست آوردن این جمهوری ریخته شده . می گویید تالیران مخفیانه با بوربون ها مکاتبه دارد آیا کسی قادر است فرانسه را مجبور کند که مجددا بوربون ها را بپذیرد ؟
ژان باتیست شانه اش را بالا انداخت .
- دزیره به آنچه گفتم اطمینان داشته باش سلسله های قدیمی با هم متحد شده و تلاش می کنند .
- ولی این امر چه ربطی به من و تو دارد ؟
- همین سلسله های قدیمی ممکن است درباره جانشینی ژنرال سابق ژان باتیست برنادوت نیز مشاجره نمایند و اختلاف نظر داشته باشند . آن وقت چه اشخاصی به تو وفادار خواهند بود ؟ بیش از آن که با تمام قوای خود به سوئد خدمت کنم کار دیگری از من ساخته نیست هر یک فرانکی که در زندگی خود صرفه جویی کرده ام برای اصلاح وضع سوئد خرج می شود . حتی یک ثانیه به فکر گذشته ام نبوده و فقط به سیاستی که استقلال سوئد را حفظ می کند می اندیشم دزیره اگر موفق شوم آن وقت به جای سوئد، سوئد - نروژ به وجود آورده ام .
صندلی خود را کنار بخاری گذارد و چشمان معلولش را با دست پوشانید .
- هیچ کس بیش از این از یک نفر انتظار ندارد و تا وقتی که اروپا برای جنگ با ناپلئون به من احتیاج دارد همان اروپا نیز مرا حفظ کرده و پشتیبان من خواهد بود . پس از آن چه اشخاصی به من وفادار خواهند بود دزیره ؟
- ملت سوئد ژان باتیست ، ملت سوئد . نسبت به این ملتی که تو را خواسته است وفادار باشد .
- تو چطور عزیزم ؟
- من فقط همسر مردی هستم که قطعا نابغه است ولی آن دزیدریای سوئد که اشراف این مملکت خواستار او بودند نیستم . من به پرستیژ شما لطمه می زنم . اشراف اینجا مرا مسخره خواهند کرد و طبقه متوسط مهیای قبول و باور کردن آنچه اشرافیان درباره خارجی ها می گویند خواهند بود . ژان باتیست بگذار بروم غیبت من وضعیت شما را ثابت تر و محکم تر خواهد کرد .
سپس با اندوه به گفته ام افزودم :
- دفعه دیگر که شاه دچارسکته شود فرمانروا خواهی شد . اگر حکومت و فرمانروایی داشته باشی ساده تر می توانی امور مملکت را اداره کنی و بدون من بهتر وظایفت را انجام خواهی داد عزیزم .
- گفته تو منطقی است دخترکوچولوی من .... خیر خیر ! اولا نمی توانم همسر ولیعهد سوئد را به پاریس بفرستم تا گروگان ناپلئون بشود ....اگر تو در خطر باشی ممکن است تصمیم شخصی من در امور مداخله نماید و ......
- ولی قبل از آن که من و اوسکار به اینجا بیاییم شما به مجلس شورای سوئد تاکید کردید که به سرنوشت کسان و عزیزان شما اهمیتی ندهند . در آن وقت ما ، من و اوسکار در پاریس بودیم و اکنون اگر ملت سوئد باید به تو وفادار باشد تو هم باید در کنار او باشی . نه ژان باتیست به سرنوشت من اهمیتی نده .
دست او را گرفتم و روی دسته صندلیم نشستم و به او تکیه دادم .
- به علاوه راستی گمان می کنی ناپلئون اجازه بدهد که خواهر زن برادرش ژوزف را توقیف نمایند؟ راستی تاسف آور نیست ؟ و چون تو را می شناسد می داند که از توقیف من چیزی عاید او نخواهد شد . ببین او برای من یک اشارپ پوست سمور در موقعی فرستاد که نامه غیر دوستانه ای از حکومت سوئد دریافت داشته بود . عزیزم هیچ کس برای من اهمیت زیادی قائل نیست . بگذار بروم .
سرش را با خشم و غضب حرکت داد :
- شب و روز کار می کنم ، هنگام فراغت نمایندگان دانشگاه های سوئد را می پذیرم و سنگ بنای ساختمان های مهم پایتخت را می گذارم ، هنگام ظهر به میدان سرباز خانه می روم تا به سوئدی ها نشان دهم که چگونه ناپلئون سربازان خود را تعلیم می دهد . اگر تو کنارم نباشی قادر نیستم وظایفم را انجام دهم به تو احتیاج دارم .
- ژان باتیست دیگران بیشتر به من احتیاج دارند . روزی فرا خواهد رسید که خانه من در پاریس تنها محلی برای پناه خواهرم و اطفال او خواهد بود ژان باتیست اجازه بده بروم استدعا می کنم .
- دزیره هرگز اجازه نمی دهم از موقعیت من در سوئد به نفع بستگان خود استفاده کنی .
- اگر بتوانم به افرادی که در زحمتند کمک کنم لطمه ای به سوئد نخواهد زد ژان باتیست سوئد کشور کوچکی است که چند میلیون جمعیت دارد ، این طور نیست ؟ سوئد فقط به وسیله نوع پروری و انسان دوستی بزرگی و عظمت خواهد یافت .
با تکبر و غرور فراوانی گفت :
- این فکر به مغز انسان خطور می کند که او اوقات خود را فقط به مطالعه گذارنیده ای .
- عزیزم از فرصت استفاده خواهم کرد در پاریس کاری جز مطالعه نخواهم داشت . سعی می کنم آن چنان پیشرفت نمایم که تو به خاطر من سر افکنده نباشی تو و اوسکار !
- دزیره اوسکار به تو احتیاج دارد ، راستی طاقت دوری از اوسکار را داری ؟
بله طفل من اوسکار ، با حرارت سعی می کردم فکر کودک را از مغزم خارج کنم فکر دوری از اوسکار مانند نمکی بود که روی زخم عمیقی ریخته شود .
- ژان باتیست عزیز اوسکار که هنوز به سن قانونی نرسیده طبق آداب و رسوم به وسیله آموزگاران و آجودان ها احاطه و محاصره شده از هنگام ورود ما به استکهلم اوسکار وقت ملاقات مرا نداشته ، برنامه روزانه او را می دانم برای هر دقیقه او برنامه ای تهیه شده . روزهای اول دوری ازمن رنج خواهد کشید ولی به زودی متوجه خواهد شد که وارث آتیه تاج و تخت نباید ارزشی به احساسات خود بگذارد و فقط وظایف خود را باید انجام دهد ، با این ترتیب طفل ما مانند شاهزاده مادرزاد تربیت خواهد شد و کسی او را پادشاه خودرو نخواهد نامید .
سرم را روی شانه ژان باتیست گذارده و اشک ریختم .
- عزیزم شانه مرا مانند اولین مرتبه که تو را دیدم از اشک خیس کرده ای .
مرا به طرف خود کشید ، در حالی که هنوز گریه می کردم جواب دادم :
- جنس این اونیفورم نرم تر از اونیفورم مارشالی است و گونه ام را زحمت نمی دهد .
قدرت از دست رفته خود را باز یافته، برخاستم و گفتم :
- گمان می کنم وقت شام خوردن است .
ژان باتیست بی حرکت روی دسته صندلی نشسته بود به محض آن که از بخاری دور شدم امواج سرد زمستانی از هر گوشه اتاق به من حمله کردند .
-ژان باتیست می دانی که گل های میموزا در مارسی به غنچه نشسته اند ؟
- نخست وزیر به من قول داد که بهار تا چهار هفته دیگر فرا می رسد وترشند مرد قابل اعتمادی است .
آهسته به طرف در رفتم . با تمام اعضا و جوارح وجودم فقط منتظر یک کلمه از طرف او بودم ، گفته او را مانند تصمیم قضات نهایی خواهم پذیرفت . در کنار در خروجی بی حرکت ایستادم هر نوع تصمیم او نتیجه پایان کارم خواهد بو د .
- عزیمت شما را به فرانسه با اعلیحضرتین و دربار تحت چه عنوانی واکرد کنم ؟
در کمال خونسردی صحبت می کرد ، تصمیم اتخاذ شده بود .
- بگویید وضع مزاجی و سلامتی دزیره ایجاب می کرد که برای معالجه به آب های معدنی پلومبیر برود و پاییز و زمستان را نیز در پاریس بگذراند زیرا طاقت و تحمل سرما را ندارد .
سپس با عجله از اتاق خارج شدم .

********************
پایان فصل سی و دوم

R A H A
01-27-2012, 09:15 PM
ناپلئون بناپارت : رنج بردن بیشتر از مردن جرات و جسارت می خواهد .


********************

فصل سی و سوم
قصر دروتینگهلم ، در سوئد
اوایل ژوئن 1811

********************
آسمان شبانگاهی مانند پرده خاکستری کم رنگ روی پارک بزرگ و بی انتهای قصر کشیده شده ، ساعت ها از نیمه شب می گذرد ولی هنوز هوا تاریک نگردیده شب های تابستان در سوئد روشن است و تاریکی مطلق وجود ندارد . پرده ها و گل دوزی های ضخیمی را که روی پنجره ها آویخته شده کشیدم تا بتوانم بخوابم ولی به زحمت توانستم چشم برهم بگذارم . نمی دانم علت آن ، این شفق خاکستری رنگ و یا عزیمت فردای من به فرانسه است ؟....
سه روز قبل دربار به قرار گاه تابستانی به قصر دورتینگهلم نقل مکان کرد و تا آنجا که چشم قدرت دیدن دارد چیزی جز پارک سبز قصر دیده نمی شود . درخت های زیزفون که با نظم و ترتیب در کنار هم کاشته و شاخه های آنها درهم فرو رفته طراوت دل انگیزی به قصر و اطراف آن بخشیده ، خیابان بندی پارک که با حسن سلیقه انجام شده منظره ای شاعرانه به وجود آورده وقتی انسان بالاخره به انتهای پارک می رسد چیزی جز چمن سبز و گل های خود رو و درخت های سرو و کاج دیده نمی شود . شفق طولانی و مداوم این سرزمین شیرین و مطبوع است و همه چیز در زیر نور کبود رنگ آن حالت غیر طبیعی و غیر واقعی رویا را دارد .
انسان به راحتی نمی تواند بخوابد و در این محیط نیمه روشن که نه شب و نه روز است سرگردان می شود .
روزهای آخری که در این سرزمین متوقفم مانند آخرین لحظات شفق و آخرین کلمات نطق و صحبت منظره غیر حقیقی دارد . مراسم وداع و خداحافظی من مانند شامپانی مزه گزنده و در عین حال مطبوعی داشته است .
اوراق دفتر خاطراتم را ورق زده به عقب برمی گردم و به پدر می اندیشم ....
«قسمتی از حقوق خود را ذخیره کرده و می توانم خانه کوچکی برای تو و کودک بخرم »این ها صحبت ژان باتیست بوده است که من در دفتر خاطراتم نوشته ام . ژان باتیست تو به عهد خود وفا کردی و آن خانه کوچک حومه پاریس را برایم خریدی آن خانه کوچک ولی راحت بود ، آنجا در آن خانه کوچک و حقیر بسیار خوش و شاد بودیم .
به هرحال در روز اول ژوئن به قصر ییلاقی دروتینگهلم نقل مکان کردیم . ژان باتیست تو به من وعده خانه کوچکی داده بودی ، چرا قصور ، کاخ ها ، پلکان مرمر ، سرسراهای بزرگ و سالن های عظیم رقص به من تقدیم می کنی ؟ در نور شفق این شب آخر اقامتم در کاخ با خود می گویم که ممکن است آنچه را که می بینم خوابی بیش نباشد ، هنوز شاهزاده خانم همسر ولیعهد سوئد هستم .
فردا صبح به طور ناشناس و با نام مستعار کنتس گوتلند به سفر خواهم رفت . شاید واقعا خواب می بینم و فردا صبح موقعی که در خانه سو در حومه پاریس از خواب برخیزم ماری اوسکار کوچکم را به آغوشم خواهد داد و من پستانهای پر شیرم را در دهان کوچک و گرسنه او خواهم گذارد ....
ولی ردیف چمدان هایم که در مقابل چشمم قرار دارند اشیای حقیقی و واقعی هستند . اوسکار ، فرزندم ، مادرت به عنوان معالجه به فرانسه نمی رود برای استراحت به آن سرزمین عزیمت نمی کند . از دیدار تو تا مدت مدیدی محروم خواهد بود و مجددا وقتی تو را ببیند دیگر طفل نیستی و لااقل طفل من نیستی ولی یک شاهزاده حقیقی و ولیعهدی که برای سلطنت تربیت شده است خواهی بود . ژان باتیست پدرت برای اداره و فرمانروایی به وجود آمده و خواهیم دید که تو چکاره خواهی شد ولی به هر حال مادرت برای ملکه بودن زاییده و تربیت نشده و به همین دلیل چند ساعت دیگر تو را به سینه اش فشار داده و عزیمت خواهد کرد .
هفته ها بود که دربار نمی توانست باور کند که من حقیقتا از سوئد عزیمت خواهم کرد . درباریان با یکدیگر نجوا کرده و زیر چشمی به من نگاه می کردند . منتظر سرزنش آنها بودم ولی در نهایت تعجب علت و سرزنش عزیمت مرا متوجه ملکه کرده اند . شایع است که مادر شوهر مهربانی برایم نبوده و مرا از خود رانده است و از آخرین مشاجره بین علیاحضرت ملکه و شاهزاده خانم همسر ولیعهد لذت خواهند برد . فردا درباریان وقتی کالسکه من ، کنتس گوتلند ناشناس از سرزمین را ترک نماید متاثر و غمگین خواهند شد .
با آنها به قصر دروتینگهلم فقط برای آن آمدم که قصر مشهور خانواده وازا و محلی که اوسکار تابستان ها را در آنجا به سر خواهد برد ببینم . در شب ورودمان نمایشنامه ای در تماشاخانه کوچک قصر اجرا شد . گوستاو سوم دیوانه این تماشاخانه را ساخته و با دقت و ظرافت خاصی آن را تزیین کرده است . مادموازل فون کاسکول چند آهنگ خواند . پادشاه با شوق و شعف کف می زد . ولی ژان باتیست بی اعتنا نشسته بود . عجیب است از وقتی تصمیم گرفتم این سرزمین را ترک نمایم مادموازل فون کاسکول بلند قد با دندان های سفید و محکم خود و مجسمه والگیری رب النوع جنگ با زره طلایی خود در نظر ژان باتیست لطف و جاذبه خود را از دست داده اند .
شوهر عزیزم اگرچه باید از تو دور و در پاریس باشم ولی از دوری تو رنج خواهم کشید .
اعلیحضرتین به مناسبت و افتخار عزیمتم ضیافتی برپا کردند . شاه و ملکه در صندلی بزرگ طلایی خود نشسته و با لطف و محبت لبخند می زدند . پادشاه گمان می کرد که با لطف لبخند می زند ولی فقط با نگاه تیره غم انگیز و لب هایی که گوشه های آن به پایین خم شده متاثر و مغموم به نظر می رسید . من با بارون مورنر که اولین پیام انتخاب ژان باتیست را به پاریس آورد و با وترشند نخست وزیر با انگستروم وزیر امور خارجه که دائما در موضوع فنلاند صحبت می کردند و همچنین با منشی مخصوص جوان ژان باتیست ، کنت براهه رقصیدم . در حالی که با کنت براهه می رقصیدم با وجود شب های روشن و تقریبا سرد شمال گفتم :
- - اینجا خیلی گرم است میل دارم کمی قدم بزنم .
سپس هر دو به باغ رفتیم .
- آقای کنت براهه باید از شما تشکر کنم . از وقتی که به سوئد آمدم شما همیشه با من بودید و سعی کردید که زندگی من در اینجا آسان تر بگذرد . به هرحال همه چیز تمام شده و از این که شما را ناراحت و متاثر کردم معذرت می خواهم .
سر خود را خم کرده بود و سبیل کوچکش را می جوید .
- اگر شاهزاده خانم میل دارند .....
سرم را با حالتی جدی و خشن حرکت داده و گفتم :
- خیر ... خیر کنت عزیز باور کنید که شوهر من اخلاق و شخصیت اشخاص را به خوبی قضاوت می کند . اگر برخلاف سن کم شما ، شما را برای ستاد خود انتخاب کرده برای این است که در سوئد به شما احتیاج دارد .
برای این احترامی که به او گذاردم از من تشکر نکرد و به جویدن سبیل خود ادامه داد . ناگاه با نا امیدی به من نگاه کرد و گفت :
- شاهزاده خانم از شما استدعا و خواهش می کنم سوئد را ترک نکنید .
- کنت عزیز ، من چندین هفته قبل تصمیم گرفته ام و این تصمیم بجا و منطقی است .
- خیر شاهزاده خانم ، استدعا می کنم نروید حرکت خود را به تاخیر بیندازید صحیح نیست که ....
مجددا ساکت شد دستش را به طرف موهای خرمایی و مجعد خود برد و با خشونت گفت :
- در این موقع عزیمت شما از سوئد مناسب نیست .
- مناسب نیست ؟ چرا ؟ منظور شما را نمی فهمم .
به طرف من برگشت و به صحبت ادامه داد :
- شاهزاده خانم نامه ای از تزار روسیه رسیده ، جرات ندارم بیش از این چیزی بگویم .
- نگویید بهتر است . شما منشی ولیعهد هستید و نباید مکاتبات او را با سلاطین و حتی با من که همسر او هستم در میان بگذارید و بحث کنید . خوشحالم که نامه ای از تزار رسیده ، والاحضرت ولیعهد به مناسبات دوستانه خود با امپراتور روسیه اهمیت و اعتماد زیاد دارد . امیدوارم نامه ای دوستانه بوده باشد .
- بسیار دوستانه .
راستی از وضع کنت براهه جوان متعجب بودم عزیمت من و نامه تزار چه ارتباطی به یکدیگر دارند ؟ کنت براهه با ذوق و علاقه کامل بدون آن که به من نگاه کند گفت :
- تزار برای اثبات محبت و دوستی خود به ولیعهد شاهدی تقدیم داشته و نامه خود را با جمله «پسر عموی عزیز»شروع کرده است . شاهزاده خانم کاملا توجه دارند که این جمله دلیل و شاهد خوبی برای اثبات دوستی و محبت است .
البته خطاب پسرعموی عزیز به گروهبان سابق برنادوت شاهد دوستی و محبت است .
با لبخند جواب دادم :
- این نامه و این جمله اهمیت فراوانی برای سوئد دارد .
- این نامه درباره اتحاد روسیه و سوئد نوشته شده ، روسیه اتحاد خود را با فرانسه لغو خواهد کرد و لغو این اتحاد به سیستم حکومت ناپلئون خاتمه خواهد داد . اکنون باید تصمیم بگیریم که بین فرانسه و روسیه یکی را انتخاب کنیم و هر دو پیشنهاد اتحاد و یگانگی را به سوئد داده اند .
- بله می دانستم که ژان باتیست بیش از این قادر به ادامه بی طرفی مسلح نیست .
- به همین دلیل تزار به والاحضرت ولیعهد ، پسرعموی عزیز نوشته و برای استحکام موقعیت خود در سوئد نیز پیشنهادی کرده ....
- واگذاری فنلاند را پیشنهاد کرده ؟
- خیر ولی تزار پیشنهاد کرده است که ولیعهد را به عضویت خانواده سلطنتی روسیه بپذیرد تا موقعیت او در سوئد محکم تر شود .
کنت براهه با غم و اندوه سر خود را حرکت داد ، گویی که سنگینی دنیا روی شانه های لاغر و جوان او قرار گرفته . راستی چیزی نمی فهمیدم .
- یعنی چه ؟ آیا تزار هم می خواهد ما را به فرزندی بپذیرد ؟
کنت براهه صورت مغشوش خود را به طرف من برگردانید و گفت :
- منظور تزار شخص ولیعهد است . طرق دیگری برای استقرار مناسبات فامیلی وجود دارد شاهزاده خانم .
بالاخره فهمیدم .... طرق دیگری وجود دارد .... ناپلئون ناپسری خود را به ازدواج شاهزاده خانم باواریا در آورد . ناپلئون خودش داماد امپراتور اطریش و با این طریق با خانواده هابسبورگ بستگی دارد . البته بستگی نزدیکی ... فقط کافی است که مردی با شاهزاده خانمی ازدواج کند کار بسیار ساده است . قانونی می گذرد و مدرکی تهیه می شود .... مانند مدرکی که ژوزفین در مقابل مارشال ها و خانواده بناپارت قرائت کرد .... ژوزفین با حالتی مصروع و گریان . با حالتی که او را در تخت خواب مرطوب از اشکش دیده ام ... صدای خود را شنیدم که گفت :
- البته این عمل موقعیت ولیعهد را مستحکم می کند .
- ولی این عمل با ما و در سوئد امکان ندارد .... شاید در سایر نقاط اروپا ممکن باشد ولی نه با ما و نه در سوئد ، تزار فنلاند را مجزا کرده و به این زودی این شکست و تجزیه را از یاد نمی برم .
ژوزفین در تخت خواب خود ناله می کرد و این عمل هم به آسانی درباره من قابل اجرا است . ولی ژوزفین پسر نداشت ...
- .... با این ازدواج موقعیت و پرستیژ والاحضرت ولیعهد در اروپا بالا خواهد رفت .
ولی ژوزفین فرزندی نداشت و من پسری دارم ...
- به همین دلیل میل دارم تکرار کنم که عزیمت شاهزاده خانم مناسب نیست .
- بله .... روزی منظور مرا از این مسافرت در خواهید یافت .
دستم را به طرف او دراز کردم و گفتم :
- از صمیم قلب از شما خواهش می کنم که نسبت به شوهرم وفادار باشید . من و شوهرم بعضی مواقع حس می کنیم که دوستان فرانسوی و خدمه ما در اینجا مورد کم لطفی هستند و به همین دلیل سرهنگ ویلات پیرترین و وفادارترین آجودان شوهرم که در تمام جنگ ها با او شرکت داشته با من به فرانسه مراجعت می کند . امیدوارم شما جانشین او شوید . شوهرم بسیار تنها و منزوی خواهد بود . کنت براهه فردا صبح شما را خواهم دید .
بلافاصله به سالن رقص مراجعت نکردم ولی با نگرانی در پارک قصر سرگردان و مشغول قدم زدن شدم . از کنار پرچین پارک که شمشاد های آن با ظرافت قیچی و صاف شده بود عبور کردم . در این قصر همه چیز تحت تاثیر گذشته قرار گرفته است . بیست سال قبل گوستاو سوم دیوانه ، گاردن پارتی های مشهور خود را در اینجا برپا می کرده . همه باغبانان می دانند که این پارک در نظر او چقدر عزیز بوده است و هنوز دستورات او را به کار می برند . آنجا روی سکوی سنگی اشعار غم انگیز خود را سروده است . راستی چقدر دوستان خود را در این پارک به بال ماسکه دعوت کرده است ؟
امشب این پارک و درخت هایش تمام نشدنی به نظر می رسد . پسر پادشاه مقتول را دیوانه و ناقص العقل وانمود کرده و او را مجبور به استعفا کرده با مراقبت به اینجا آوردند و در اینجا زندانیش کردند . در اینجا ... در این قصر زیبای تابستانی شاه مملکت را زندانی کردند .... بارها این داستان را برایم گفته اند . شاه مستعفی در خیابان های باغ در حالی که مراقبینش در پشت سر او حرکت می کردند قدم زده و بالا و پایین رفته است . در حال نا امیدی و جنون با خود و یا درختان زیزفون راز و نیاز کرده است . آنجا نزدیک سکوی چینی مادرش در انتظار او می نشسته ، مادر یک مرد و بیوه یک مقتول ، صوفیا ماگدالینا .
نسیم تابستانی در خلال برگ درختان زمزمه می کرد . ناگهان سایه ای دیدم که به طرف من می آمد . فریادی کشیدم و سعی کردم فرار کنم ولی قادر به حرکت نبودم .
ملکه مادر که لباس سیاهی دربر داشت در زیر نور ماه و روی ریگ های خیابان پارک در کنارم ایستاد و گفت :
- متاسفم که شما را ترساندم.
قلبم چنان به شدت می تپید که به زحمت قادر به صحبت بودم. با خجالت و شرمندگی پرسیدم .:
- مادام شما .... شما در اینجا منتظر من بودید ؟
- خیر مادام . نمی توانستم تصور کنم که شما قدم زدن را به رقص ترجیح می دهید من خودم در شب های قشنگ تابستان قدم می زنم . نمی توانم بخوابم . این پارک شاهد خاطرات زیادی بوده . البته برای من مادام .
جوابی برای گفته او نداشتم . پسر و نوه اش تبعید شده و ژان باتیست و اوسکار به جای آنها در این پارک ظاهر گردیده اند .
در کمال ادب گفتم :
- از پارک و خیابان های با صفای آن که واقعا آن را به خوبی نمی شناسم وداع می کنم . فردا صبح به فرانسه عزیمت خواهم کرد مادام .
- انتظار نداشتم شما را تنها ببینم . از این موقعیت بسیار خوشحالم .
در کنار یکدیگر به قدم زدن پرداختیم درخت های زیزفون عطر مطبوعی در فضا منتشر کرده بودند . دیگر از او نمی ترسیدم . پیرزنی با لباس سیاه در کنارم حرکت می کرد .
- غالبا به مراجعت شما می اندیشم و معتقدم که تنها علت واقعی آن بوده ام .
- بهتر است در این مورد صحبت نکنیم .
با قدم های بلند و سریع شروع به راه رفتن کردم . دستم را گرفت ، چنان مضطرب شدم که به عقب پریدم.
- دختر جان از من می ترسی ؟
صدایش روح دار ولی عمیقا متاثر بود . بی حرکت ایستادیم .
- البته خیر . منظورم ، بله از شما می ترسم مادام .
- از یک زن مریض مهجور می ترسید ؟
سرم را با سرعت حرکت داده و گفتم :
- زیرا شما هم مانند سایر خانم های خانواده خود ، مانند علیاحضرت ملکه و شاهزاده خانم صوفیا آلبرتینا از من متنفرید . من مزاحم شما هستم . من به اینجا تعلق ندارم .من ....
لحظه ای ساکت شدم و مجددا شروع کردم :
- دلیلی برای بحث درباره این موضوع وجود ندارد و وضعیت را نیز تغییر نخواهد داد . خانم از مکنون قلب شما با خبرم . هدف ما دو نفر یکی است .
- منظورتان چیست ؟
اشک از چشمم جاری شد . این شب آخر واقعا وحشت انگیز بوده است . قطره اشکی روی گونه ام غلطید ولی فورا قدرت خود را باز یافته و گفتم :
- خانم شما اینجا بمانید تا خاطره فرزند و نوه تبعید شده خود را در این سرزمین زنده نگه دارید . تا وقتی شما اینجا هستید کسی خاطره آخرین افراد فامیل وازا را فراموش نخواهد کرد . شما می توانید در سوییس نزد فرزندتان باشد . به طوری که مطلع شده ام وضع مالی او خوب نیست . شما می توانید منزل او را مرتب کره و به جای برودردوزی در سالن علیاحضرت ملکه جوراب های او را رفو نمایید .
سپس صدایم را ملایم تر کردم تا اسرار مشترکمان را به او بگویم .
- ولی خانم شما اینجا بمانید زیرا شما مادر یک شاه تبعید شده هستید و حضور شما منافع او را حفظ می کند . آیا گفته ام صحیح نیست ؟
حرکتی نکرد سایه راست و کشیده او روی چمن ها منعکس گردیده بود .
- بله صحیح است ولی شما چرا از اینجا می روید خانم ؟
- زیرا بهتر می توانم منافع پادشاه آتیه را با عزیمت خود حفظ کنم .
مدتی ساکت بود و بالاخره جواب داد :
- من هم همین طور فکر می کردم.
امواج و ارتعاشات نوای گیتار از خلال درختان به گوش می رسید . زنی مشغول خواندن آواز و قسمتی از آهنگی که می خواند قابل شنیدن بود بله مادموازل کاسکول آواز می خواند .
پیرزن سوال کرد :
- آیا مطمئن هستید که عزیمت شما به نفع خود شما نیز هست ؟
- کاملا مطمئنم ، من به آینده دور و اعلیحضرت اوسکار می اندیشم .
در مقابل او خم شدم و سپس تنها به قصر مراجعت کردم .
ساعت دو صبح است ، پرندگان در پارک قصر آواز می خوانند . در نقطه ای در این قصر پیرزنی وجود دارد که او نیز نمی تواند بخوابد و شاید هنوز در خیابان های پارک سرگردان است . او در اینجا اقامت دارد ولی من این قصر را ترک می کنم . آخرین شب خود را در سوئد تشریح کردم . دیگر چیزی ندارم که بنویسم . هنوز قادر نیستم که افکار مالیخولیایی را از خود دور کنم . آیا تزار دختر دارد ؟ اوه مجددا ارواح در مقابلم ظاهر شده و می رقصند . در اتاقم آهسته باز می شود . می خواهم فریاد بکشم .... شاید اشتباه کرده ام . ولی خیر در اتاقم آهسته باز شد ....به نوشتن پرداختم .... سرم را بلند کردم ژان باتیست در مقابلم ایستاده .
ژان باتیست عزیز من .

********************
پایان فصل سی و سوم

R A H A
01-27-2012, 09:16 PM
ناپلئون بناپارت : اگر مصائب و ناملایمات که محک مقاومت هر شخصی است روی آور شود به عیار و میزان برد باری و قدرت وی می توان پی برد .


********************

فصل سی و چهارم
کالسکه مسافرتی ، در راه سوئد به فرانسه
آخر ژوئن 1811

********************

گذرنامه من به نام «کنتس گوتلند» صادر شده است . گوتلند اسم جزیره بزرگی در جنوب سوئد است . من این جزیره را ندیده ام و نمی شناسم . ملکه شخصا این عنوان را برای من پیدا کرده است . به هیچ وجه حاضر نبود اجازه بدهد که دختر عزیزش به عنوان پرنسس ولایتعهد سوئد با وضع محقری در اروپا سفر کند . اما لازم بود که از آبرو ریزی جلوگیری شود . دزیدریای به اصطلاح مطلوب و دلخواه برای چند ماه وطن جدیدش را تر ک می کرد .
ملکه تا کنار کالسکه برای خداحافظی آمد .
زارزار گریه اوسکار جگرم را پاره می کرد . ملکه دست خود را روی شانه او گذاشت که دلداریش بدهد اما بچه دستش را عقب زد .
من گفتم :
- خانم به من قول می دهید که شب ها بچه را ساعت نه بخوابانند ؟
ژان باتیست گفت :
- من اخیرا یک نامه از مادام دواستال داشتم . این زن باهوش پیشنهاد های خیلی خوب و تازه ای برای تعلیم و تربیت ولیعهد آینده می کند .
زیر لب گفتم :
- آهان ! مادام دواستال ...
این زن روزنامه نویس که به وسیله فوشه تبعید شده است . این الهه ی آزادی با پستانهای آویزان که چون مورد کینه ی ناپلئون است خودش را خیلی مهم فرض می کند . این دوست مادام روکامیه که رمان هایش خسته کننده است ولی نامه های گرمی که به ژان باتیست می نویسد خیلی خسته کننده نیست .....
گفتم :
- به هر حال باید ساعت نه بخوابد .
و برای آخرین بار ژان باتیست را نگاه کردم . به خود گفتم «دیگر او را نخواهی دید ، نه فردا ، نه پس فردا ، نه هفته آینده ، نه هفته بعد و هفته های بعد . روکامیه ها ، دواستال ها ، ملکه سوئد و کاسکول یعنی زن های باهوش و با معلومات جای تو را خواهند گرفت . یک دوشس روس در انتظار اوست .....»
ژان باتیست دست های مرا به لب های خود برد و گفت :
- کنت روزن همیشه در هر حال همراه توست .
کنت روزن آجودان جدید منست . این مرد جوان بهترین دوست کنت براهه است . یک دستمال گردن آجودانی به گردن بسته است . موهای بور براقی دارد . روزن پاشنه پاها را به هم کوبید . کنت براهه هم در میان مشایعین ظاهر شد . اما باهم حرف نزدیم .
ملکه مثل اینکه ناگهان پیر و شکسته شده بود رو به من کرد و گفت :
- امیدوارم سفر به شما خوش بگذرد .
مثل اینکه خوب نخوابیده بود . زیر چشم هایش گود افتاده بود . پس دیشب که خوب خوابیده است ؟ فقط کنتس لونهوپ جون در موقع خداحافظی صورت درخشانی داشت . حالا دیگر ندیمه دختر حریر فروش نیست . کاسکول هم خیلی تر و تازه و شاداب به نظر می آمد . خود را خیلی قشنگ درست کرده بود . قیافه فاتحانه ای داشت . در برابر خود امکانات زیادی می دید . امکانات زیاد و مطمئن .
در آخرین لحظه همه با چنان حرارت و هیجانی دور من جمع شدند که اوسکار عقب ماند ولی با فشار آرنج راهی باز کرد و خود را به من رساند . اوسکار تقریبا هم قد من شده است . البته من خیلی بلند نیستم ولی اوسکار نسبت به سنش خیلی قد کشیده است . او را به سینه فشردم .
- خدا نگه دار تو باشد عزیزم !
عطر تازه موهایش را حس کردم . یقینا صبح به اسب سواری رفته بود . بوی آفتاب و گل زیزفون می داد .
- مامان نمی توانی اینجابمانی ؟ ببین اینجا چقدر قشنگ است !
چقدر خوشبختم که اینجا به نظرش قشنگ می آید . چه خوشبختی بزرگی ....
سوار گاری پستی شدم . ژان باتیست یک بالش پشت کمرم گذاشت . مادام لافلوت پهلویم نشست . بعد ویلات و کنت روزن سوار شدند . ماری و ایوت در کالسکه دیگری سوار شدند . وقتی اسب ها به حرکت در آمدند من سر را برای تماشای پنجره های قصر به جلو خم کردم . می دانستم که پشت یکی از پنجره های طبقه دوم یک شبح سیاه بی حرکت به تماشا ایستاده است . اشتباه نمی کردم سایه سیاه پشت یکی از پنجره ها بود . او می ماند و من رفتم .
مادام لافلوت گفت :
- وقتی به پلومبیر برسیم حتی یک پیراهن تابستانی مد امسال نداریم . باید اول برای خرید به پاریس برویم .
کنار جاده بچه های مو بور به طرف ما دست تکان می دهند . من به آنها جواب می دهم . غم و غصه دوری اوسکار از حالا شروع شده است .

********************

پایان فصل سی و چهارم

R A H A
01-27-2012, 09:16 PM
ناپلئون بناپارت : قانون گذار باید بداند چگونه حتی از ضعف افرادی که بر آنها حکومت می کند استفاده کند .


********************

فصل سی و پنجم
پاریس ، یکم ژانویه 1812

********************
در یک لحظه تمام زنگ های کلیسای پاریس به مناسبت سال جدید به صدا در آمدند . ما با یکدیگر تنها بودیم . من و ناپلئون . ژولی با دعوت خود به جشن شب اول سال مرا غافلگیر کرده بود .
- دزیره امپراتریس ماری لوئیز مخصوصا اصرار دارد که در این جشن شرکت کنی . امپراتریس و امپراتور بعد از نیمه شب در مهمانی حضور خواهند یافت .
آن روز من و ژولی در سرسرای خانه کوچه آنژو با یکدیگر نشسته بودیم . ژولی ظاهرا از زندگی اش راضی به نظر می رسید ، پیراهن های صورتی که لوروی تهیه کرده می پوشد و دائما مشغول تهیه و دوختن عروسک برای دخترانش می باشد . دائما در مهمانی های دربار حاضر می شود و امپراتریس را شخصیتی برجسته و پادشاه رم پسر ناپلئون را دوست داشتنی می داند .
ژولی اول نتوانست بفهمد که چرا بازگشت خود را به اطلاع دربار نرسانیدم ولی به هر حال در سکوت کامل زندگی می کنم و فقط ژولی و دوستان بسیار نزدیکم را ملاقات می نمایم . به همین دلیل دعوت ناپلئون باعث تعجب من شد . یقین دارم که دلیل مهم و مخصوصی برای دعوت من به قصر تویلری وجود دارد . ولی چه علتی ؟
- این سومین مرتبه است که با ترس و وحشت به قصر تویلری نزدیک شدم . اولین بار شبی بود که از ناپلئون درخواست عفو دوک انهین را کردم ، آن شب کلاه تازه ام را به سر داشتم ولی درخواست من قبول نشد . دومین مرتبه وقتی بود که با ژان باتیست به تویلری رفتیم ، در آن روز شوهرم از ارتش استعفا داده و درخواست ترک تابعیت فرانسه را کرده بود .
امشب پیراهن سفیدی که لبه دوزی طلایی دارد پوشیدم . گوشواره های الماسی را که ملکه مادر «صوفیا ماگدالنا» به من داده است به گوش کردم . با وجودی که هوا چندان سرد نبود اشارپ پوست سمورم را روی شانه انداختم . اکنون در استکهلم هوا بسیار سرد و بیست و پنج درجه زیر صفر است ....
انعکاس هزاران چراغ در رودخانه سن می رقصیدند ....به محض آن که وارد قصر تویلری شدم نفس عمیقی کشیدم . گویی در خانه خود هستم . لباس های خاکستری رنگ مستخدمین قصر ، قالی های کوبلن ، گل دوزی هایی که با زنبور عسل تزیین شده اند ، زنبور عسل ، در و دیوار پوشیده از زنبور عسل است . همه جا روشن و درخشان و زیر نور هزاران شمع موج می زند . سایه های مظنون و ارواح مقتولین در اطرافم وجود ندارند .
تمام افراد فامیل قبلا در سالن امپراتور اجتماع کرده بودند به محض ورودم همه می خواستند با هم به من خوش آمد بگویند . من شاهزاده و همسر ولیعهد حقیقی بودم . حتی ماری لوئیز برخاست و به طرفم آمد . مثل همیشه لباس صورتی در برداشت . چشم های آبی آسمانی رنگش بی اعتنا بود ولی بلافاصله لبخندی زد و فورا احوال دختر عموی عزیزش ملکه سوئد را پرسید . طبعا خانواده سلطنتی وازا در نظر یک هابسبورگ بیش از تمام ناپلئون های خود رو ارزش دارد . ناچار بودم در کنار او روی یک دیوان ظریف بنشینم . مادام لتیزیا از گوشواره هایم تعریف بسیار کرد و می خواست بداند چقدر می ارزد . از دیدار آن پیرزن با ناخن هایی که به دقت مانیکور شده و دستبند های طلایی که به دست داشت خوشحال شدم . مادام لتیزیا به امپراتریس می گفت که نمی داند چرا ناپلئون صندلی هایی که جدیدا برای کلیسای مخصوص خود در ورسای خریده است نپسندیده . مادام لتیزیا در حالی که با نظر تنقید به سالن پر شکوه و جلال ملکه نگاه می کرد گفت :
- راستی در تویلری پول ارزشی ندارد .
- اوه .... مادر . مادر خواهش می کنم .
پولت ، پرنسس بورگز ، زیباتر از همیشه به نظر می رسید ولی هنوز ضعیف و رنگ پریده است و زیر چشمان درشت میشی رنگش حلقه سیاهی دیده می شد . مرتبا گیلاس شامپانی خود را تجدید می کرد . ژولی به من گفته بود که پولت مریض است . «مریضی که هیچ کس نام آن مرض را نمی برد و کمتر زن ها به آن دچار می شوند »ژولی وقتی این حرف را زد از خشم و غضب سرخ شده بود . به ژولی نگاه کردم و سعی کردم بفهمم این مرض عجیب او چیست . ژوزف سوال کرد:
- آن شب اول سال را که در انتظار اوسکار بودید به خاطر دارید ؟
سرم را حرکت دادم .
- ما آن شب به سلامتی سلسله برنادوت نوشیدیم .
ژوزف با این حرف خندید ولی خنده او چندان مطبوع نبود . پولت گفت :
- اعلیحضرت ژوزف اول پادشاه اسپانیا از ذوق و خوشحالی رنگ خود را باخته اند و سپس گیلاس خود را سر کشید . ساعت یازده شب بود و ناپلئون هنوز نیامده بود . گیلاس ها را مجددا پر کردند . ماری لوئیز گفت :
- اعلیحضرت امپراتور مشغول کار است .
ژولی سوال کرد :
- چه وقتی می توانیم پسر کوچولو را ببینیم .
- نیمه شب و اعلیحضرت با ولیعهد به شما تبریک عید خواهد گفت .
مادام لتیزیا فورا جواب داد :
- بیدار کردن طفل و نشان دادن او به مهمانان برای سلامتی او مناسب نیست .
منوال منشی امپراتور وارد سالن شد و گفت :
- اعلیحضرت امپراتور میل دارند با شاهزاده خانم همسر ولیعهد صحبت کنند .
بدون توجه پرسیدم :
- منظور شما من هستم ؟
سوال را بدون آن که تغییری در قیافه او ظاهر شود تکرار کرد :
- شاهزاده خانم همسر ولیعهد سوئد .
ماری لوئیز که با ژولی مشغول صحبت بود تعجبی از احضار من نکرد . بلافاصله متوجه شدم که او با دستور صریح ناپلئون مرا دعوت کرده ولی وقتی به طرف در خروجی رفتم سایرین رسما ساکت شدند . پس از آن که از چندین اتاق عبور کردیم منوال گفت :
- اعلیحضرت در اتاق دفتر کوچکشان در انتظار شاهزاده خانم هستند .
ملاقات های قبلی من و او در اتاق بزرگ ناپلئون صورت گرفته بود . به محض ورود ما ناپلئون سرش را بلند کرد و از خلال پرونده های روی میزش به ما نگاه کرد .
- مادام بفرمایید بنشینید .
دیگر چیزی نگفت و به کار خود ادامه داد . رفتار او خشن بود ، منوال از اتاق خارج شد ، نشستم و منتظر شدم .
در مقابل او پرونده ای پر از نامه هایی که با خط ریز و چسبیده به هم نوشته شده بودند دیده می شد . این خط به نظرم آشنا بود . قطعا گزارشات آلکیه سفیر فرانسه در استکهلم در جلو ناپلئون قرار داشت . عقربه های ساعتی که روی بخاری دیده می شد آهسته به طرف نیمه شب و شروع سال جدید پیش می رفت . صفحه ساعت در بین پرهای گشوده عقاب طلایی واقع شده بود . متعجبم که چه صحنه ای در انتظار من است . امپراتور برای گفتن موضوع مهمی مرا احضار کرده است ؟ بالاخره گفتم :
- احتیاجی ندارید که با منتظر گذاشتن من مرا متوحش سازید . من طبعا ملایم و مخصوصا از شما متوحشم .
بدون آنکه سرش را از روی نامه ها بلند کند جواب داد :
- اوژنی ! اوژنی نباید قبل از امپراتورصحبت کنید . آقای مانتول لااقل این مراسم و آداب را به شما نیاموخته ؟
به مطالعه پرونده ادامه داد و من توانستم او را به دقت مورد مطالعه قراردهم . ماسک سزار به صورت داشت ولی این ماسک کمی چاق و گوشت آلود شده بود . موهای او ریخته ، صورتش ، صورت او را وقتی دوست داشتم . عشق فراموش شده ام را نسبت به او به یاد آوردم ولی فقط صورت او را فراموش کرده بودم . با بی صبری گفتم :
- قربان مرا احضار کرده اید که درس آداب معاشرت به من بدهید ؟
- در ضمن سایر چیزها میل دارم بدانم چه علتی باعث مراجعت شما به فرانسه شده ؟
- سرما قربان .
به عقب صندلی تکیه کرد دست هاش را روی شیشه گذارد و دهان خود را به حال تمسخر به هم فشرد .
- عجب ! سرما ! با وجود اشارپ پوست سموری که برای شما فرستادم هنوز هم احساس سرما می کردید مادام ؟
- بله با وجود اشارپ پوست سمور باز سردم بود .
- چرا تا به حال حضور خود را به دربار اطلاع ندادید ؟ همسران مارشال های من برای احترام به علیاحضرت ملکه در دربار حاضر می شوند .
- قربان من دیگر همسر یکی از مارشال های شما نیستم .
- البته فراموش کرده بودم ، اکنون ما با والاحضرت ، شاهزاده خانم دزیدریا ، همسر ولیعهد سوئد سر و کار داریم . ولی باید متوجه می بودید که اعضای خانواده سلطنتی کشور خارجی که برای بازدید پایتخت کشور من می آیند باید درخواست شرفیابی بنمایند . مادام این آداب و رسوم دربار است .
- من برای دیدن پایتخت نیامده ام . به خانه و وطن خود آمده ام .
- فهمیدم ! .... اینجا خانه و وطن شما است .
آهسته بلند شد و از پشت میز بیرون آمد به من نزدیک شد و در مقابلم ایستاد و فریاد کرد :
- منظورشما چیست ؟ اینجا خانه شما است و هرروز خواهر شما و سایر خانم ها به شما اطلاع می دهند که من چه گفته ام و چه می کنم و شما هم تمام این اطلاعات را برای شوهر عزیزتان می نویسید ؟ آیا مردم سوئد خود را خیلی باهوش تصور کرده اند که شما را برای جاسوسی به اینجا فرستاده اند ؟
- خیر موضوع کاملا برعکس است . چون احمق و نادان بودم به اینجا بازگشتم .
انتظار چنین جوابی را از من نداشت . با وجودی که کاملا مهیای فریاد کشیدن بود با صدای ملایم و عادی سوال کرد :
- منظور شما چیست ؟
- زن نادانی هستم قربان ، اوژنی روزگار گذشته را به خاطر دارید ؟ بی تربیت و بی سواد هستم . متاسفانه نتوانستم توجه دربار سوئد را جلب نمایم و چون علاقه و توجه مردم سوئد نسبت به ما ، ژان باتیست ، اوسکار و من بسیار مهم است لذا به خانه ام مراجعت کردم . بسیار ساده است قربان .
- آن قدر ساده است که نمی توانم باور کنم .
شروع به قدم زدن کرد صدای چکمه او روی کف اتاق مانند ضربه شلاق صدا می کرد .
- شاید اشتباه می کنم و شما با دستور برنادوت به اینجا نیامده اید . مادام به هر جهت وضعیت سیاسی آن قدر مهم و باریک است که باید از شما درخواست کنم فرانسه را ترک نمایید .
با تلخی و وحشت به او نگاه کردم . آیا مرا بیرون می کرد ؟ آیا مرا از فرانسه اخراج می کرد ؟ با نرمی و ملایمت گفتم :
- میل دارم اینجا باشم . اگر نتوانستم در پاریس بمانم به مارسی خواهم رفت . تصور می کردم شاید بتوانم خانه قدیمی خود را در مارسی مجددا خریداری کنم . ظاهرا صاحب فعلی خانه تصمیم به فروش آن ندارد و من هم منزل دیگری جز خانه کوچه آنژو ندارم .
ناپلئون با خشونت سوال کرد :
- خانم بگویید ببینم آیا برنادوت دیوانه شده است ؟
سپس در بین کاغذ های روی میزش به جستجو پرداخت و نامه ای برداشت. خط برنادوت را شناختم .
- به او پیشنهاد اتحاد کرده ام و او جواب داده است که او جزو شاهزادگان متفق امپراتور نیست .
- قربان سر و کاری با سیاست ندارم و به علاوه جواب برنادوت چه ارتباطی به زیستن من در پاریس دارد ؟
- برنادوت شما آن قدر جرات دارد که دست اتحاد فرانسه را به عقب بزند ؟ می دانید چرا پیشنهاد چنین اتحادی کردم ؟ جواب بدهید .
جوابی ندادم .
- مادام شما این قدر هم نادان نیستید . باید شایعاتی که در اجتماعات وجود دارد شنیده باشید . تزار روسیه مخالف اصول ممالک متحده اروپاست و امپراتوری روسیه به زودی از صفحه اروپا محو خواهد شد . بزرگترین ارتش تاریخ به زودی روسیه را اشغال خواهد کرد .
کلمه بزرگترین ارتش تاریخ او را تهییج و تحریک کرده بود .
- اگر سوئد متفق ما باشد فتح بزرگی نصیب او خواهد شد . سوئد می تواند یکی از بزرگترین ممالک اروپا بشود . به برنادوت قول داده ام که در صورت متحد شدن با ما فنلاند را به سوئد واگذار نمایم . به علاوه شهرهای هنسیتیک را در اختیار فرمانروایی او می گذارم . توجه می فرمایید مادام ؟ فنلاند !
سعی کردم بفهمم فنلاند کجاست .
- فنلاند را روی نقشه دیده ام . نقاط بزرگ آبی رنگ که چیزی جز دریاچه نسیت .
- و برنادوت پیشنهاد مرا نپذیرفته . یک مارشال فرانسوی از قبول شرکت در این نبرد خود داری کرده !
به ساعت نگاه کردم . پس از یک ربع دیگر سال جدید آغاز خواهد شد .
- قربان نیمه شب نزدیک است .
صدای مرا نشنید . جلو آینه سر بخاری ایستاد و به صورت خود نگاه می کرد . آهسته شروع به زمزمه کرد :
- دویست هزار فرانسوی ، صد و پنجاه هزار آلمانی ، هشتاد هزار ایتالیایی ، شصت هزار لهستانی ، صد و ده هزار نفر داوطلب کشور های دیگر را منظور نمی کنم . ارتش کبیر ناپلئون اول ، بزرگترین ارتش تاریخ ... به پیشروی خواهد پرداخت .
ده دقیقه به نیمه شب مانده ....
- قربان .....
صورتش را که از خشم و غضب منقبض شده بود به طرف من برگردانید و گفت :
- و برنادوت این ارتش را بی اهمیت تلقی می کند .
سرم را حرکت داده و گفتم :
- قربان ژان باتیست برنادوت مسئول ترقی و پیشرفت سوئد است . هر عملی که انجام می دهد فقط به منظور خدمت و حفظ منافع سوئد است .
- هر که با من نیست دشمن من است . خانم چون شما میل ندارید فرانسه را ترک نمایید شما را به عنوان گروگان توقیف می کنم .
حرکتی نکردم . ناگهان به طرف میز رفته و زنگی را به صدا در آورد و گفت :
- دیرشده .
منوال پشت در ایستاده بود فورا وارد شد .
- این دستور را فورا به وسیله قاصد مخصوص بفرستید.
و سپس به طرف من برگشت .
- مادام می دانید این دستور چه بود ؟ فرمانی بود که با مارشال داووت صادر کرده ام ، مارشال داووت با واحدهایش از مرز عبور کرده و پومرانی سوئد را اشغال خواهند کرد . مادام شما این عمل را چه می نامید ؟
- قربان شما سعی می کنید که جناح چپ ارتش کبیر خود را بپوشانید .
با صدای بلند خندید .
- چه شخصی این جمله پوشش جناح چپ را به شما آموخته ؟ این چند روز اخیر با افسران من صحبت کرده اید ؟
- ژان باتیست مدتی قبل این جمله را به من گفت .
- چشمان ناپلئون تنگ شد .
- برنادوت طرح دفاع پومرانی سوئد را تهیه کرده ؟ از نبرد و مبارزه مارشال داووت و برنادوت لذت خواهم برد .
در حالی که مناظر میدان نبرد ، قبور کشتگان جنگ که صلیب چوبی آنها در اثر باد واژگون گردیده درنظرم مجسم می شد . ردیف های چسبیده به هم گور هزاران جوان در خاطرم ظاهر گردید . از مناظر لذت می برد .
- لذت می برید ؟
- مادام آیا متوجهید که من می توانم شما را مانند گروگان توقیف کرده و سوئد را به اتحاد با فرانسه مجبور نمایم ؟
- سرنوشت من به هیچ وجه در تصمیم دولتی سوئد تاثیری ندارد ولی توقیف من بر ملت سوئد ثابت خواهد کرد که من حاضرم با میل و آرزو برای مملکت جدید خود دچار شکنجه و عذاب شوم قربان آیا راستی ممکن است این فداکاری را درباره من بنمایید ؟
ناپلئون بسیار رنجیده خاطر شد . حتی یک مرغ کور می تواند برحسب تصادف دانه ذرت از زمین برگیرد . به همین دلیل ناپلئون آرزو نداشت مادام برنادوت یکی از پهلوانان سوئد بشود .....شانه اش را بالا انداخت و گفت :
- ما دوستی خود را به احدی تحمیل نمی کنیم . ملل زیادی آرزوی اتحاد و دوستی ما را دارند .
سه دقیقه قبل از نیمه شب ناپلئون در حالی که دستگیره در را در دست داشت و نوری شیطانی در چشمانش می درخشید گفت :
- انتظار دارم شوهرتان را به اتحاد با ما مجبور کنید . این عمل به نفع خود شما است .
در همین لحظه زنگ ها به صدا در آمدند و آغاز سال جدید را اعلام کردند . در امواج صدای زنگ ها غرق شده بودیم . ناپلئون بدون اراده دستگیره را رها کرد و با نگاهی مبهوت در فضا خیره شد . زنگ های پاریس آغاز سال جدید را اعلام می کردند . فکر کردم که چقدر به آهنگ زنگ ها علاقمندم . ناپلئون آهسته گفت :
- سال بزرگی در تاریخ فرانسه شروع گردیده .
دستگیره را چرخانیدم آجودان ها و مستخدمین در دفتر بزرگ ناپلئون در انتظار بودند. ناپلئون گفت :
- باید عجله کنیم علیاحضرت در انتظار ما است .
سپس شروع به دویدن کرد . آجودان ها دنبال او به حرکت در آمدند . صدای مهمیز منعکس بود . من و منوال آهسته از اتاق های خالی عبور کردیم . از او سوال کردم :
- فرمان را فرستادید ؟
سرش را حرکت داد . گفتم :
- اولین عمل امپراتور در سال جدید نقض بی طرفی مملکت بوده است .
منوال بلافاصله حرف مرا تصحیح کرد .
- آخرین عمل سال گذشته بوده است .
در سالن امپراتور، برای اولین مرتبه پادشاه رم را دیدم . امپراتور او را در آغوش گرفته بود و این موجود کوچک بیچاره فریاد می کشید . طفل پیراهن ابریشمی دربر و حمایل پهن و یکی از نشان های امپراتوری را روی شانه داشت . مادام لتیزیا وقتی طفل را دید گفت :
- خوب باید بگویم به جای لباس راحت حمایل و نشان به بچه آویخته اند .
امپراتور برای ساکت کردن طفل پر سر و صدایش با ملایمت او را قلقلک می داد . ولی دیپلمات ها با لباس درباری و خانم ها با خنده های پرسر و صدا و افراد فامیل بناپارت و تمام آنهایی که سعی می کردند کودک را ساکت نمایند بیشتر باعث وحشت او شده بودند . ماری لوئیز که در کنار امپراتور ایستاده بود با دقت به طفل نگاه می کرد . نگاه او بی اعتنا نبود فقط مضطرب بود . قادر نبود این مصیبت را قبول نماید که فرزندی برای ناپلئون زاییده است .
وقتی ناپلئون مرا دید درحالی که طفل گریان را در بغل داشت به طرف من آمد . صورت گوشت آلود او می درخشید . نگاهی به طفل کرده و گفت :
- آقا نباید گریه کنید ، شاهان گریه نمی کنند .
بدون تفکر دستم را دراز کردم و طفل را از دست او گرفتم . مادام دومونتسکیو دایه اشرافی طفل به طرف من آمد ولی من بچه را محکم در آغوش گرفتم زیر قنداق ابریشمی طفل مرطوب بود . موهای بورش را که دور گردنش ریخته بود نوازش کردم . گریه را قطع کرد و با ملایمت به اطرافش نگریست . او را تنگ تر به خود فشردم . اوسکار به خاطرم آمد .
اوسکار هم اکنون در سالن ملکه سوئد شامپانی می نوشد . در کمال ادب و احترام گیلاس خود را به گیلاس اعلیحضرتین ....پرنسس صوفیا آلبرتینا و در آخر به گیلاس علیاحضرت ملکه مادر می زند و با گفتن «اسکال» گیلاس خود را می نوشد .... در ظرف چند روز ژان باتیست مطلع می گردد که پومرانی مورد هجوم مارشال داووت قرار گرفته .
موهای بور ابریشمی طفل را بوسیدم . یک نفر گفت :
- به سلامتی اعلیحضرت پادشاه رم .
گیلاسمان را نوشیدیم . طفل را به دایه اش داده و آهسته گفتم :
- خود را تر کرده است .
دایه طفل را بیرون برد . امپراتور و امپراتریس شاد و خوشحال بوده و با هم صحبت می کردند .
متوجه هورتنس شدم باوجودی که چند سال است با شوهرش زندگی نمی کند دو ماه قبل طفلی زاییده . گونه اش سرخ بود و چشمانش می درخشیدند و به میرآخور خود کنت فلاهولت تکیه داده بود . زندگی او معنی واقعی را از دست داده . پسر او دیگر جانشین ناپلئون نخواهد بود . طبق معمول ناپلئون به نا دختریش اعتنایی نمی کرد ولی به جای او کنت فلاهوت ....چرا نباشد ؟
- والاحضرت خواهید دید که ولیعهد با روسیه متحد خواهد شد و حق با ولیعهد است .
این کلمات را یک نفر آهسته گفت و یا لااقل مانند رویایی نامفهوم از نظرم گذشت . تالیران که آهسته به طرف من می آمد . بازوی امپراتریس را در دست داشت . هیچ زنی که گونه هایش مانند او قرمز است نباید سرخاب استعمال کند . امپراتور با خوشرویی و لطف گفت :
- ایشان گروگان زیبای من هستند .
اطرافیان خندیدند . ناپلئون گفت :
- ولی خانم ها و آقایان منظور مرا نفهمیدید .
وقتی شنوندگان نکات خنده و شوخی های ناپلئون را نفهمند باعث کدورت خاطر او می شوند . به صحبت خود ادامه داد :
- متاسفم که والاحضرت حوصله خنده ندارند زیرا مارشال داووت مجبور شده است قسمتی از مملکت والاحضرت را اشغال نماید .
سکوت مطلقی سالن را احاطه کرد . آهسته گفت :
- مادام گمان می کنم تزار بیش از آنچه من به شوهرتان تقدیم می کنم تقدیم کرده است . شنیده ام حتی تزار حاضر است یک گراند دوشس به ازدواج برنادوت در آورد . گمان می کنید که این پیشنهاد مارشال سابق ما را اغوا کند ؟
- ازدواج با یکی از افراد خانواده های سلطنتی و قدیمی همیشه باعث اغوای مردان طبقه متوسط بوده است .
اطرافیان از این گفته من خجل شدند . امپراتور لبخندی زد و گفت :
- البته ولی چنین اغوایی موقعیت شما را در سوئد به خطر خواهد انداخت . مادام چون دوست قدیمی شما هستم توصیه می کنم که برای حفظ موقعیت و آتیه خودتان ولیعهد سوئد را به اتحاد با فرانسه مجبور کنید .
آهسته تعظیم کردم .
- قربان موقعیت و آتیه من حفظ و تامین است . لااقل ملکه مادر خواهم بود . ناپلئون با تشویش به من نگریست و گفت :
- مادام میل ندارم تا وقتی اتحاد سوئد و فرانسه عملی نشده شما را در دربار ببینم .
سپس با ماری لوئیز دور شد .
ماری در طبقه بالا در انتظارم بود . ایوت و سایر خدمه را برای شب اول سال مرخص کرده بودم . ماری گوشواره های الماسم را بیرون آورد و نوارهای طلایی سر شانه را باز کرد .
- ماری سال نو را تبریک می گویم . امپراتور بزرگترین ارتش ها را به وجود آورده و باید نامه ای درباره اتحاد فرانسه و سوئد به ژان باتیست بنویسم . می توانی بگویی چطور شد که من با تاریخ جهان مربوط شده و مداخله کرده ام ؟
- اگر در شهرداری مارسی به خواب نرفته بودی و ژوزف تو را از خواب بیدار نمی کرد و اگر تصمیم نگرفته بودی که برای ژولی نامزد پیدا کنی /......
- بله ... و اگر من آن قدر کنجکاو نبودم که برادر ژوزف آن ژنرال ژنده پوش را ببینم .....
آرنجم را روی میز توالت تکیه داده چشمانم را بستم . کنجکاوی ، فقط باید این کنجکاوی را مذمت کرد ولی البته همان راهی که مرا به طرف ناپلئون برده به طرف ژان باتیست نیز هدایت کرده و من با ژان باتیست خوشبخت بوده ام . ماری با احتیاط گفت :
- اوژنی چه وقت به استکهلم مراجعت می کنی ؟
با خود فکر کردم که اگر عجله کنم ممکن است در مراسم نامزدی ژان باتیست و گراند دوشس روسی شرکت نمایم .
ماری با دقت نگاهی به صورتم کرد و گفت :
- سال نو مبارک باشد و به خوشی بگذرد .
بالاخره سال نو شروع شد . ولی گمان می کنم سال وحشتناکی باشد .

********************
پایان فصل سی و پنجم

R A H A
01-27-2012, 09:17 PM
ناپلئون بناپارت : سه چهارم پیروزی در صحنه نبرد را روحیه تشکیل می دهد .


********************

فصل سی و ششم

پاریس ، آوریل 1812
پی یر پسر ماری اینجا است .

********************
ورود او به پاریس غیر منتظره بود . این جوان داوطلب شرکت در ارتش کبیر ناپلئون شده و به یکی از هنگ هایی که از پاریس به جبهه عزیمت خواهد کرد ملحق شده است . من مرتبا سالیانه هشت هزار فرانک برای خریداری پی یر و معافیت او از خدمت سربازی پرداخته ام چه کنم ؟ چاره ای نداشتم زیرا وجدانم مرا سرزنش می کند . پس از تولد پی یر مادرش او را از خود جدا کرده و نزد اقوامش فرستاد تا بتواند دایه من باشد و زندگی خود را تامین کند با این ترتیب من شیر مادر پی یر را خورده ام ماری هر وقت دلش برای پی یر تنگ می شد مرا نوازش می کرد به هرحال پی یر یا به علت شیر مادر و یا به علل دیگر جوان بلند قد سبزه رویی است . رنگ صورتش به علت آفتاب جنوب فرانسه سوخته است . چشمان او شبیه چشمان ماری و نگاه متحیر او شاید موروثی پدرش باشد .
اونیفورم نو و کلاه پوست خرس تقریبا نو به سر داشت و حتی روبان سه رنگ آبی و سفید و قرمزی که به کلاهش بود می درخشید .
ماری مثل همیشه با دیدن او طاقتش را از دست داد و با خجالت با دست استخوانیش روی بازوی پی یر زده و گفت :
- تو در شغل مباشرت املاک که والاحضرت برایت تهیه کرده بود خوشحال بودی چرا به ارتش ملحق شدی ؟
پی یر خنده ای کرد و دندان های بزرگ و سفیدش را نشان داد و گفت :
- مادر ما باید به ارتش کبیر فرانسه ملحق شویم تا روسیه را متصرف و مسکو را اشغال نماییم . امپراتور همه را برای مسلح شدن و ایجاد ممالک متحد اروپا احضار کرده مادر به تمام امکاناتی فکر کن که انسان ممکن است ....
ماری با ترش رویی پرسید :
- انسان چه می تواند بکند ؟
- مادر یک نفر ممکن است ژنرال ، مارشال ، ولیعهد ، شاه ، چه می دانم هزاران چیز دیگر بشود .
به قدری با سرعت و اشتیاق صحبت می کرد که کلمات صحبت او با یکدیگر مخلوط می شدند . خیر وقتی ناپلئون مشغول تشکیل بزرگترین ارتش های زمانه است یک نفر نمی تواند در بوستان های اطراف مارسی به عملگی بپردازد . شب و روز از پنجره اتاقم هنگ های سربازان را که پشت سر هم در ستون های طویل با موزیک جبهه می روند تماشا می کنم . قدم های این سربازان عمارت را می لرزاند . به صدای طبل و موزیک مردم به طرف پنجره ها ی منازل دویده ولی برای آنها دست نمی زنند و خوش آمد نمی گویند .
- مادر باید تفنگ مرا زینت کنی .
آری تفنگ های سربازان ارتش کبیر فرانسه باید با گل سرخ تزیین شوند .... گل های سرخ باغ تازه به غنچه نشسته اند .
ماری با نگاه استفهام مرا نگریست :
- ماری برو گل ها را بچین و به پسرت بده ، آن غنچه سرخ آتشین را می بینی ؟آن را روی لوله تفنگش بگذار.
ماری به باغ رفت و گل های سرخ نورس را چید ، پی یر همان پسری که من او را از شیر مادر محرومش کرده بودم گفت :
- همیشه به یاد خواهم داشت که تفنگم را همسر یک مارشال فرانسه با گل زینت کرده .
- همسر یک مارشال سابق فرانسه .
- راستی فراموش کرده بودم که مارشال ....
- مطمئن باشید از خدمت در سپاه مارشال نی مثل خدمت در سپاه شوهرم راضی خواهید بود .
ماری از باغ مراجعت کرد . به تمام جا دکمه های پی یر گل سرخ نصب کردیم . دو گل زرد روی قبضه شمشیرش جای دادیم و آن غنچه سرخ آتشین را با ساقه بلندش در داخل لوله تفنگش فرو کردیم . در تمام این مدت پی یر به حال خبردار ایستاده و سلام می داد . ماری تا درب باغ او را بدرقه کرد و گفت :
- پی یر زودتر و به سلامتی برگرد .
ماری وقتی برگشت چین های عمیقی به ابرو و پیشانی داشت . تکه ای پارچه برداشت و با شدت مشغول نظافت شمعدان های نقره شد .
در خیابان یک هنگ پیاده دیگر به صدای طبل و شیپور حرکت می کرد . ویلات وارد اتاق شد ، آجودان وفادار شوهرم از وقتی که تجهیز عمومی برای تشکیل ارتش کبیر شروع گردیده صبر و قرار ندارد و ناراحتی عجبیی در خود حس می کند . از او سوال کردم :
- چرا همیشه سربازان با موزیک و صدای طبل قدم برمی دارند ؟
- زیرا موزیک نظامی مهیج است نه تنها قدم سربازان را موزون می کند بلکه از فکر کردند آنها نیز جلوگیری می نماید .
- چرا باید سربازان با قدم موزون و هم آهنگ حرکت نمایند ؟
- والاحضرت سعی نمایید منظره یک حمله و هجوم را در نظر مجسم کنید . اگر عده ای با قدم کوتاه به حال نیزه فنگ به دشمن حمله نمایند چه می شود ؟
کمی فکر کردم .
- هنوز نمی توانم بهفمم اگر عده ای با قدم بلند و عده ای با قدم کوتاه به دشمن حمله کنند چه خواهد شد .
- نه تنها نتیجه ندارد بلکه عده ای عقب هستند ممکن است دچار وحشت شده و اصولا حمله نکنند . توجه کردید والاحضرت ؟
بالاخره فهمیدم . ویلات به صحبت ادامه داد :
- به همین دلیل موزیک هنگی اهمیت دارد .
ناگهان صدای موزیک محو گردید . شیپور طبل باز هم طبل و شیپور از اولین روزی که سرود مارسیز را شنیدم تاکنون مدت ها می گذرد . آن روز کارگران بنادر ، منشیان بانک ها ، نجاران با آهنگ مغشوش و در هم مارسیز به طرف جبهه می رفتند ولی امروز هر کجا که ناپلئون قدم بگذارد هزاران شیپور این ملودی مهیج را می نوازد .
کنت روزن وارد اتاق شد . نامه ای در دست داشت . چیزی گفت ولی صدای شیپور و طبل که سربازان با آن حرکت می کردند آن قدر بلند بود که نتوانستم صدای کنت روزن را بشنوم . از پنجره دور شدیم .
کنت روزن گفت :
- خبر بسیار مهمی از والاحضرت دارم . روز پانزدهم آوریل سوئد و روسیه یک قرارداد امضا کرده اند .
- سرهنگ ویلات ....
صدا در گلویم خفه شد . سرهنگ ویلات بهترین رفیق ژان باتیست از سال 1794 که موجودیت جمهوری فرانسه در خطر بود با او همکاری کرده . در تمام نبرد ها این دو رفیق با هم بودند . این رفیق صمیمی تا سوئد همراه ما آمد و چون ملت سوئد رفقای ما سرهنگ ویلات را نپذیرفتند به فرانسه بازگشت .
- والاحضرت فرمایشی داشتند ؟
- ما هم اکنون مطلع شدیم که روسیه و سوئد با یکدیگر متحد شده اند .
صدای موزیک قطع گردید فقط صدای قدم سربازان شنیده می شد . نمی توانستم به ویلات نگاه کنم . باید چیزی به او می گفتم :
- سرهنگ ویلات شما افسر فرانسه هستید .گمان می کنم اتحاد سوئد با دشمنان فرانسه باعث ناراحتی شما در منزل من شود . یک مرتبه شما برای آنکه به ما کمک کنید درخواست مرخصی کردید و در هنگ خود حاضر نشدید اکنون از شما خواهش می کنم برای انجام وظایف خود ما را ترک نمایید .
برای گفتن این حقیقت بسیار رنج کشیدم . ویلات جواب داد :
- والاحضرت در چنین موقعیتی نمی توانم شما را تنها بگذارم .
به کنت روزن نگاه کرده و جواب دادم :
- تنها نیستم .
آیا کنت روزن که بی حرکت در گوشه سالن ایستاده بود متوجه شد که من باید از بهترین دوست خود چشم بپوشم ؟
- کنت روزنRosen به سمت آجودان شخصی من انتخاب شده ، کنت روزن در صورت لزوم از والاحضرت همسر ولیعهد دفاع خواهد کرد .
به قطرات اشکی که روی گونه ام جاری بودند اهمیت نداده و به صحبتم ادامه دادم .
- خداحافظ سرهنگ ویلات .
- آیا مارشال ببخشید والاحضرت ولیعهد نامه ای برای من نفرستاده اند ؟
کنت در جواب گفت :
- قاصدی از استکهلم نیامده ، این خبر را از سفارت سوئد کسب کردم .
سرهنگ ویلات کاملا مغشوش و مضطرب بود و گفت :
- حقیقتا نمی دانم چه کنم !
درحالی که دستم را به طرف پنجره و ستون طویل سربازانی که با قدم های لرزان پیش می رفتند دراز کردم گفتم :
- به احساسات شما واقفم ، شما یا باید مانند ژان باتیست از ارتش فرانسه استعفا بدهید و یا به طرف جبهه راهپیمایی کنید .
- هنگ های سوار با اسب به جبهه می روند .
از خلال اشک تلخم لبخندی زده و جواب دادم :
- سرهنگ ویلات خدا به همراه شما .... به جبهه بروید و به سلامت بازگردید .

*********************
پایان فصل سی و ششم

R A H A
01-27-2012, 09:17 PM
ناپلئون بناپارت : اشکال کارتان این است که تازه روز قبل از نبرد درحالی که هنوز از تحرکات دشمنتان بی خبرید نقشه می کشید .


*********************

فصل سی و هفتم

پاریس ، نیمه سپتامبر 1812

*********************

گمان می کنم اگر همه چیز را در دفتر خاطراتم ننویسم دیوانه خواهم شد .
کسی نیست که با افکار و تنهایی من شریک باشد . در این شهر عظیم پاریس تنها هستم . پاریس را قلبا دوست دارم . پاریس شهر من است . پاریس از این نظر به قلبم بستگی دارد که در اینجا زمانی بی نهایت خوشحال و خوشبخت و زمانی بسیار غمگین و اندوهگین بوده ام . ژولی از من خواهش کرد که روزهای گرم تابستان را با او در ویلای مورت فونتن بگذرانم ولی برای اولین مرتبه در زندگی نتوانستم حتی برای او افکار درونیم را فاش سازم . زمانی من و او در مارسی در یک اتاق مشترکا زندگی کرده ایم ولی او اکنون در کنار ژوزف بناپارت می خوابد و استراحت می کند . ولی ماری ؟ ماری مادر سربازی است که با ناپلئون در سرزمن روسیه مشغول راهپیمایی است . راستی مسخره نیست . تنها همدم و همراز من آجودان سوئدی من است . کنت روزن موبور چشم آبی که از نژاد خالص اشرافیان شمالی است هرگز نگرانی و آشفتگی به خود راه نمی دهد آجودان من از صمیم قلب و با تمام سلول های بدنش سوئدی است و سوئد را می پرستد . قرون متمادی سوئد در جنگ علیه روسیه خون ها داده و اکنون ولیعهد جدید با مظهر شیطنت و دو رویی قرارداد دوستی بسته است و آجودان من مانند اشخاص گیج نمی تواند به علل این کار پی ببرد و نمی تواند دریابد چرا نگران و وحشت زده هستم . راستی وحشت انگیز است .....
همین چند ساعت قبل کنت تالیران مستشار وزارت امور خارجه و فوشه وزیر سابق امنیت برای ملاقاتم به اینجا آمده بودند . برحسب تصادف در سالن پذیرایی من با یکدیگر ملاقات کردند . تالیران زودتر آمد ؛ این روزها کسی به ملاقات من نمی آید . دوستان من که فقط برای فتح روسیه زندگی می کنند و به چیز دیگری نمی اندیشند این روزها از ملاقات من احتراز دارند .
با عجله لباسم را عوض کردم و به مادام لافلوت گفتم :
- کنت روزن را بخواهید و بگویید مرا در سالن پذیرایی ملاقات کند .
نمی توانستم تصور نمایم که کنت تالیران از من چه می خواهد . هنوز بعد ازظهر بود . آیا کنت تالیران فقط برای نوشیدن گیلاسی شامپانی در زیر سایه آبی رنگ درختان باغ به ملاقات من آمده ....؟ تالیران در حالی که با چشمان نیمه باز تابلو کنسول اول را در سالن پذیرایی مطالعه می کرد در انتظارم بود . قبل از آن که بتوانم کنت روزن را به تالیران معرفی کنم ورود دوک اورانتو وزیر سابق امنیت را اطلاع دادند . با تعجب گفتم :
- نمی فهمم!!
تالیران ابروهایش را بالا کشید و جواب داد :
- والاحضرت چه چیزی را نمی فهمند ؟
با تعجب و نگرانی گفتم :
- پس از مدتی طولانی یک نفر به دیدار من آمده . دوک اورانتوهم اینجا است !
فوشه محققا از حضور تالیران به طور نامطلوبی تعجبت گردید . سوراخ های دماغ او از هم باز شد و با تملق گفت :
-خوشحالم که والاحضرت تنها نیستند . تصور می کردم شاهزاده خانم در انزوا به سر می برند .
در حالی که روی نیمکت در زیر تصویر کنسول اول می نشستم جواب دادم :
- البته تا این لحظه تنها و منزوی بودم .
هر دو نفر روبه رویم نشستند . ایوت چای آورد به کنت روزن که مشغول ریختن چای برای آن دو نفر بود گفتم :
- این آقا رئیس مشهور فرانسه هستند که به علت کسالت مزاج در املاک خود به سر می برند و مدتی است از خدمت دور هستند .
تالیران بلافاصله جواب داد :
- به نظرم اخبار و اطلاعات زودتر و دقیق تر به املاک دوک اورانتو می رسد تا به وزارت امور خارجه .
فوشه در حالی که آهسته چای می نوشید گفت :
- بعضی اخبار خیلی زودتر منتشر می شوند .
با متانت و ادب پرسیدم :
- چه فکر می کنید ؟ فتوحات فرانسه را نمی توان مخفی کرد . چند لحظه پیش نیست که زنگ های پاریس که به مناسبت فتح اسمولنگ به صدا در آمده بودند خاموش شده اند .
بالاخره تالیران چشمانش را باز کرد و تصویر جوانی ناپلئون را به دقت مطالعه کرده و جواب داد :
- بله ؛ اسمولنگ ، اگر چه نیم ساعت دیگر مجددا زنگ ها به صدا در خواهند آمد والاحضرت ....
فوشه با لحنی خشن گفت :
- شاهزاده این طور نفرمایید .
تالیران لبخندی زد .
- آیا تعجب می کنید که امپراتور ارتش کبیر فرانسه را علیه تزار رهبری و فرماندهی می کند . طبعا چند ساعت و یا چند دقیقه دیگر زنگ ها مجددا به صدا درخواهند آمد . آیا طنین زنگ ها والاحضرت را کسل می کنند ؟
- خیر البته خیر بالاتر از هر چیز من یک .....
صحبتم را قطع کردم می خواستم بگویم یک زن فرانسوی هستم ولی خیر فرانسوی نیستم . شوهرم با روسیه دشمن فرانسه قرار داد دوستی منعقد کرده است . تالیران پرسید :
- والاحضرت آیا شما به فتح قطعی امپراتور معتقدید ؟
- امپراتور هنوز در جنگی شکست نخورده است .
سکوت غیر عادی و عجیبی در سالن حکمفرما گردید . فوشه با کنجکاوی به من نگاه می کرد . تالیران با تفکر و اندیشه چای می نوشید . بالاخره تالیران فنجان خود را روی میز گذارد و گفت :
- تزار را خیلی خوب راهنمایی کرده اند .
به ایوت اشاره کردم تا مجددا فنجان ها را پر کند و با اعتماد گفتم :
- تزار درخواست صلح خواهد کرد .
تالیران لبخندی زد .
- امپراتور هم پس از فتح اسمولنگ همین طور فکر می کرد و معتقد بود که تزار درخواست صلح خواهد کرد ولی قاصدی که یک ساعت قبل خبر فتح بورودنیو را به پاریس آورد اطلاعی از مذاکرات صلح ندارد . با وجودی که فتح بورودینو راه نیروی فرانسه را به مسکو باز کرده اطلاعی از شروع مذاکرات صلح در دست نیست .
آیا تالیران فقط برای گفتن همین خبر به این جا آمده ؟ فتح ، وفتح و دیگر هیچ ؟باید به ماری بگویم که پسرش به طرف مسکو پیش می رود .
- با این ترتیب نبرد روسیه به زودی خاتمه می یابد . یک قطعه دیگر کیک میل کنید عالیجناب .
فوشه سوال کرد :
- شاهزاده خانم نامه ای از والاحضرت ولیعهد دارید ؟
خندیدم .
- اوه ! فراموش کرده بودم ، شما دیگر نامه های مرا نمی خوانید . جانشین شما می تواند بگوید که دو هفته است از ژان باتیست بی اطلاعم ولی از اوسکار نامه داشتم حالش خوب است و.....
ساکت شدم زیرا گفتگو درباره اوسکار موجب کسالت آنها خواهد بود . فوشه که دائما به من نگاه می کرد گفت :
- ولیعهد از کشور سوئد خارج شده .
با وحشت به آنها نگریستم . حتی دهان کنت روزن از اضطراب باز مانده بود .
- از کشور سوئد خارج شده ؟
فوشه به صحبت خود ادامه داد :
- ولیعهد در « آبو » بوده است
- آبو کجا است ؟
روزن به سرعت جواب داد :
- در فنلاند والاحضرت .
- باز هم بحث فنلاند پیش کشیده شد .
- فنلاند به وسیله روسیه اشغال شده این طور نیست ؟
تالیرن دومین فنجان چای خود را نوشید . فوشه با پیروزی نگاهی به تالیران کرده وگفت :
- تزار از ولیعهد درخواست کرده بود که او را در آبو ملاقات نماید .
آهسته گفتم :
- تزار از ژان باتیست چه می خواهد ؟
تالیران جواب داد :
- راهنمایی و مشورت ....! تزار از چه شخصی درخواست راهنمایی کند ؟ یک مارشال سابق فرانسه که به تمام رموز تاکتیکی ناپلئون آشنا است . بهترین مشاور و راهنما است .
فوشه به صحبت ادامه داد :
- و به علت راهنمایی ولیعهد سوئد است که تزار از فرستادن نماینده و پیشنهاد صلح خودداری کرده و سربازان فرانسه را به داخل روسیه کشانیده .
تالیران نگاهی به ساعت کرد و گفت :
- چند دقیقه دیگر زنگ های پاریس فتح بورودینو را اعلام خواهند کرد و امپراتور پس از چند روز وارد مسکو خواهد شد .
کنت روزن با بی قراری گفت :
- آ یا قول واگذاری فنلاند را به او داده است ؟
فوشه با تعجب پرسید :
- چه شخصی قول واگذاری فنلاند را داده ؟ فنلاند ؟ کنت در چه خصوص صحبت می کنید ؟
سعی کردم موقعیت را برای آنها توضیح دهم .
- سوئد همیشه آرزومند بازگشت فنلاند بوده ....فنلاند به روح و قلب افراد این مملکت بستگی دارد .
- آیا به روح و قلب شوهر محترم شما هم بستگی دارد والاحضرت ؟
- ژان باتیست معتقد است که تزار از فنلاند صرف نظر نخواهد کرد . به همین جهت او بسیار شایق اتحاد سوئد و نروژ است .
تالیران سر خود را آهسته حرکت داد .
- منابع موثق اطلاعاتی به من گزارش داده اند که تزار به ولیعهد سوئد قول داده است که پس از خاتمه جنگ او را در اتحاد سوئد و نروژ پشتیبانی نماید .
با تعجب سوال کردم :
- آیا پس از ورود ناپلئون به مسکو جنگ خاتمه نخواهد یافت ؟
تالیران شانه اش را بالا انداخت :
- نمی دانم شوهر شما چگونه تزار را راهنمایی کرده است . سرنوشت این جنگ با راهنمایی های ولیعهد سوئد بستگی دارد .
سکوت سنگینی فضارا احاطه کرد . فوشه قطعه کیکی خورد و زبانش را دور لبش کشید . کنت روزن شروع به صحبت کرد :
- راهنمایی والاحضرت ولیعهد سوئد به تزار .....
فوشه صحبت او را قطع کرد و دندان های زردش را که معلوم نبود به علت خنده یا درد و رنج است نشان داده و گفت :
- .... ارتش فرانسه به طرف دهکده هایی که ساکنینش آنها را سوزانیده اند پیش می رود . ارتش فرانسه با انبارهای آذوقه که تماما سوخته اند رو به رو می شود . ارتش فرانسه با گرسنگی از فتحی به فتح دیگر پیش می رود .ناپلئون مجبور شده است برای واحدهای جلو از عقب تدارکات و آذوقه برساند . ناپلئون هرگز پیش بینی این موضوع را نکرده بود . حتی حملات جناحی قزاق ها را که قرار بود وارد جنگ نشوند پیش بینی نمی کرد . ولی امپراتور امیدوار است نیروهای خود را در مسکو سیر کند و زمستان را در آنجا بگذراند . مسکو شهر پر نعمتی است و می تواند ارتش فرانسه را تغذیه کند . اکنون توجه دارید که همه چیز بستگی به ورود ناپلئون به مسکو دارد .
کنت روزن با تعجب پرسید :
- آیا در ورود ناپلئون به مسکو مشکوکید ؟
فوشه مجددا دندان هایش را نشان داد و در جواب گفت :
- عالیجناب کنت بنوان چند لحظه قبل گفتند که زنگ های کلیسای پاریس فتح بورودینو را اعلام خواهند کرد . پس از این فتح راه مسکو به روی ارتش فرانسه باز است . کنت عزیز دو روز دیگر امپراتور قطعا در کرملین خواهد بود .
وحشت عجیبی سراپایم را فرا گرفت . با یاس و نا امیدی به آن مرد نگریسته و گفتم :
- آقایان خواهشمندم حقیقت را بگویید . چرا به اینجا آمده اید ؟
فوشه فورا جواب داد :
- مدتی بود که می خواستم به حضور والاحضرت شرفیاب شوم . ولی وقتی متوجه شدم که همسر شما در این مشاجرات رل بزرگی دارد تصمیم گرفتم هر چه زودتر علاقه و احترام قلبی خود را به وسیله شما به والاحضرت ولیعهد تقدیم کنم . علاقه و احترامی که سالیان دراز نسبت به ایشان داشته ام .
بله سالیان دراز رئیس پلیس ناپلئون کوچکترین حرکت ما را تحت نظر داشته است .
فورا گفتم :
- منظور شما را نمی فهمم.
و سپس به طرف تالیران برگشتم . تالیران گفت :
- آیا فهمیدن منظور آموزگار سابق ریاضیات مشکل است والاحضرت ؟ شاهزاده خانم ، جنگ مانند معادلات ریاضیات عالی دارای مجهولاتی است . در این جنگ نیز با مجهولاتی روبه رو هستیم ....ولی پس از ملاقات ولیعهد سوئد و تزار مجهولی در این معامله وجود ندارد .....مادام ولیعهد سوئد در این جنگ مداخله کرده است .
کنت روزن با خشونت سوال کرد :
- این مداخله جز بی طرفی مسلح و امضای قرارداد دوستی با روسیه چه نفعی برای سوئد دربر دارد ؟
- متاسفانه بی طرفی مسلح دیگر برای امپراتور مفهومی ندارد . اعلیحضرت امپراتور پومرانی سوئد را اشغال کرده گمان نمی کنم با روش ولیعهد سوئد در مداخلات او موافق نباشید جناب کنت روزن .
تالیران با عطوفت و مهربانی صحبت می کرد . ولی آجودان مو خرمایی من به هیچ وجه حاضر نبود از افکار و عقاید خود صرفنظر نماید به همین جهت گفت :
- روسیه صد و چهل هزار نفر نیروی مسلح دارد در صورتی که ناپلئون .......
تالیران صحبت او را قطع کرد و در حالی که سرش را حرکت می داد شروع به صحبت کرد :
- تقریبا نیم میلیون نیروی مسلح دارد ولی سرمای روسیه ، عدم تدارکات و مسکن و سربازخانه مناسب می تواند بهترین ارتش ها را معدوم نماید . فهمیدید کنت ؟
بالاخره فهمیدم ، عدم مسکن و سربازخانه مناسب .... فهمیدم کاملا دریافتم . در همان لحظه زنگ های پاریس به صدا در آمدند . مادام لافلوت با عجله درب سالن را باز کرد و با صدای بلند گفت :
- فتح و پیروزی دیگر ، ارتش کبیر فرانسه در بورودینو فاتح شده است .
ساکت و بی حرکت نشسته بودیم ، امواج زنگ ها ما را احاطه کرده بودند . ناپلئون می خواهد زمستان را در مسکو بگذراند . ژان چگونه تزار را راهنمایی کرده و به او چه گفته است ؟
فوشه و تالیران در هر سربازخانه و واحد نظامی برای خود جاسوسانی دارند و به همین جهت همیشه در صف فاتحین قرار می گیرند . و چون هر دو به دیدن من آمده اند معتقد هستند که ناپلئون در این نبرد شکست خواهد خورد . با وجود غرش زنگ ها و اعلام فتح بورودینو ، ژان باتیست در محلی و به طریقی در این نبرد مداخله کرده و آزادی یک کشور کوچک شمال اروپا را تامین و تضمین کرده است . ولی پی یر پسر ماری از سرما خواهد مرد و ویلات آجودان وفادار شوهرم جان خواهد سپرد . تالیران زودتر رفت ولی برعکس فوشه میل نداشت مرا ترک نماید . روی مبل نشسته و آهسته و مرتب کیک می خورد و در حالی که فاصله بین دندان هایش را با زبانش پاک می کرد خیره به تصویر ناپلئون می نگریست . نگاه او بسیار مسرور و خوشحال به نظر می رسید . از چه خوشحال بود ؟ از فتوحات جدید ارتش ؟ آیا از وضع فعلی خود که مورد بی مهری امپراتور است خوشحال بود ؟ تا وقتی که زنگ های پاریس ساکت شدند از منزل خارج نشد .وقتی می خواست مرا ترک نماید گفت :
- سعادت فرانسه در خطر است . مردم به صلح احتیاج دارند .
صحبت خود را قطع و سپس با اهمیتی که من نتوانستم مفهوم دیگری از این لغات کسب کنم گفت :
- ولیعهد سوئد و من دارای هدف مشترکی هستیم «صلح »
فوشه روی دست من خم شد و آن را بوسید . لب او چسبناک بود . دستم را عقب کشیدم . به باغ رفته و روی نیمکت نشستم . بوته های گل سرخ غرق در گل بودند . چمن سبز نیمه پژمرده شده بود و من ناگهان از خانه و آشیانه خود و خاطراتم وحشت کردم . منظور فوشه را دریافته بودم ولی نمی توانستم باور کنم . در ناامیدی و نگرانی دستور دادم کالسکه ام را حاضر کنند . وقتی داخل کالسکه شدم کنت روزن در کنار کالسکه ایستاده بود . غالبا فراموش می کنم که آجودان مخصوص دارم . می خواستم حقیقتا تنها باشم . در کنار رودخانه سن با کالسکه حرکت کردیم . به خاطر دارم که روزن درباره چیزی صحبت می کرد . آجودانم افکارم را از هم گسیخت و گفت :
- نام این دوک اورنتو....
- بله نام او فوشه است و امپراتور لقب دوکی به او داده است . منظور چیست ؟
- این دوک اورنتو اطلاعات وسیعی درباره کنفرانس آبو داشت . دوک در راهرو به من گفت که صدر اعظم وترشند و ژنرال آلدرکروتز لوونجهلم در معیت والاحضرت ولیعهد به ملاقات تزار رفته اند .
سرم را حرکت دادم . این اسامی دور و دراز مفهومی برایم نداشت .
- در اولین ملاقات والاحضرت ولیعهد و تزار تنها ملاقات کردند . پس از مدتی یک نفر نماینده از طرف انگستان در مذاکرات شرکت کرده چنین تصور می شود که والاحضرت ولیعهد اتحاد روسیه و انگستان را به وجود بیاورد . البته این اتحاد قطعا علیه ناپلئون است . گفته شده است که اطریش هم مخفیانه مشغول ....
- ولی امپراتور اطریش پدر زن ناپلئون است .
- این نسبت و بستگی مفهومی ندارد والاحضرت . ناپلئون امپراتور اطریش را به این ازدواج مجبور کرد . یک هابسبورک با میل تن به ازدواج با این تازه به دوران رسیده نمی دهد .
کالسکه آهسته پیش می رفت . مغازه های کلیسای نتردام در تاریکی آبی رنگ شب به طور نامفهومی خودنمایی می کردند .
- کنت روزن وقتی این تازه به دوران رسیده که شما او را امپراتور فرانسه می خوانید تاج را از دست پاپ گرفته و به سر گذارد من حضور داشتم . من پشت سر ژوزفین زیبا ایستاده و دستمال ابریشمی او را روی کوسن مخملی حمل می کردم . این حوادث در کلیسا رخ داد .
تکه ای از روزنامه مونیتور در خیابان افتاد بود فتح و پیروزی جدید ارتش فرانسه را نشان می داد . فردا وقتی خیابان ها را تمیز می کنند این روزنامه را با جاورب به گنداب رو خواهند انداخت . کالسکه به حرکت خود ادامه می داد . مردم پاریس در سکوت و آرامش در کنار آستانه و پنجره منازل خود نشسته بودند . آنها به این فتوحات عادت کرده و فقط در انتظار مراجعت پسران و جوانان خود هستند . منظره پاریس تغییری نکرده فقط قلب من با غم و اندوه فشرده شده است . کنت جوان مو خرمایی گفت :
- شاید وقتی این حوادث پایان یافت آنها مراجعت کنند . البته منظورم خانواده بوربون است .
از زیر چشم او را نگریستم . بشره عادی ، پوست سفید ، موی بور و کاملا روشن و شانه های کوچک و کودکانه او را مورد دقت قرار دادم . از روی پل رویال عبور کردیم و پنجره های کاخ ماری لوئیز روشن و در تاریکی شب می درخشیدند . پس از لحظه ای گفتم :
- کنت شما را به علیاحضرت امپراتریس ژوزفین معرفی خواهم کرد .
ژوزفین پس از طلاق دو روز و دو شب دائما اشک ریخت و پس از آن به ماساژ صورت خود پرداخت و دو پیراهن تازه سفارش داد . چشمان قشنگ او و لبخند زیبایش باعث شد که ناپلئون ایتالیا را غارت کرده و تصویر مونالیزا را از ایتالیا به فرانسه بیاورد . زیباترین زن پاریس را به کنت روزن نشان خواهم داد و از ژوزفین خواهم پریسد که چگونه صورتم را آرایش کنم . اگر ملت سوئد ناچار است که همسر ولیعهدش مانند همه تازه به دوران رسیده ها باشد چه بهتر که لااقل زیبا باشد.
پس از مراجعت به منزل بلافاصله به اتاقم رفته و شروع به نوشتن کردم تا چه مدت تنها خواهم بود ؟
هم اکنون ماری به اتاقم آمده و پرسید :
- آیا نامه ای از سرهنگ ویلات رسیده است ؟ آیا از پی یر اطلاعی دارد ؟
سرم را حرکت دادم . ماری با خوشحالی گفت :
- پس از فتح بورودینو تزار درخواست صلح می کند و پسرم مراجعت خواهد کرد و زمستان را در پاریس خواهد گذراند .
سپس خم شد و کفش های مرا از پایم بیرون آورد . موی سفید فراوان در سر او دیده می شود . دست های او خشن و زبر هستند . ماری من تمام مدت عمرش را با کار و زحمت گذرانیده و حقوق و پس انداز خود را برای پی یر فرزند عزیزش فرستاده ولی اکنون پسرش به طرف مسکو پیش می رود. ژان باتیست چه حادثه ای در مسکو در انتظار پی یر است ؟
ژان باتیست ....
- اوژنی شب بخیر . امیدوارم خواب های خوش ببینی .
- متشکرم ماری . شب بخیر.
چه شخصی طفل من اوسکار را می خواباند ؟ یک ، دو ، سه آجودان مخصوص یا پیشخدمت ؟ و تو ژان باتیست صدای مرا می شنوی ؟ بگذار پی یر به سلامت به وطنش مراجعت کند .
ولی تو قطعا صدای مرا نمی شنوی .

********************
پایان فصل سی و هفتم

R A H A
01-27-2012, 09:18 PM
ناپلئون بناپارت : بزرگترین عمل غیر اخلاقی این است که انسان انجام شغلی را که از عهده آن بر نمی آید به عهده بگیرد .


********************

فصل سی و هشتم :
پاریس ، دوهفته بعد

********************
باز یک مرتبه دیگر مایه ننگ و سرشکستگی فامیل شده ام . ژولی و ژوزف از کاخ ییلاق مورت فونتن به شهر مراجعت کردند تا ورود ناپلئون را به مسکو جشن بگیرند . من هم به این جشن دعوت داشتم ولی نمی توانستم شرکت نمایم . نامه ای به ژولی نوشتم که دچار سرماخوردگی هستم و نمی توانم در جشن حاضر شوم . همان روز ژولی به دیدنم آمد و گفت :
- بسیار میل دارم تو در این جشن شرکت کنی زیرا شایعات زننده ای درباره تو و ژان باتیست منتشر شده است . شوهر تو در نبرد روسیه با ناپلئون متحد گردیده است و مردم نمی توانند بگویند که ژان باتیست با تزار علیه ناپلئون متحد شده است . میل دارم تو این شایعات زننده را تکذیب کنی .
-ژولی ، ژان باتیست متفق تزار است .
ژولی به من نگاه کرد ، گفته مرا نمی توانست باور کند .
- می خواهی بگویی آنچه مردم می گویند صحت دارد ؟
- نمی دانم مردم چه می گویند ولی ژان باتیست با تزار ملاقات کرده و او را راهنمایی کرده است .
ژولی در حالی که با نا امیدی سرش را حرکت می داد گفت :
- دزیره تو حقیقتا مایه سرشکستگی فامیل هستی .
- آری چند سال قبل هم به چنین سرزنشی دچار شدم . زیرا ژوزف و ناپلئون بناپارت را به منزلمان دعوت کردم و باعث سرشکستگی فامیلمان شدم . راستی منظورت کدام فامیل است ؟
- البته خانواده بناپارت .
- ژولی من از بناپارت ها نیستم .
- شما خواهر زن برادر بزرگ امپراتور هستید .
- بله عزیزم ، بله در جزو سایر چیزها خواهر زن برادر بزرگ امپراتور هستم . ولی بالاتر از همه من برنادوت هستم . در حقیقت اولین زن فامیل برنادوت و موسس سلسله برنادوت می باشم .
- اگر شما در این جشن حاضر نشوید همه این شایعات احمقانه را که ژان باتیست مخفیانه با تزار متحد شده باور خواهند کرد .
- ملاقات ژان باتیست و تزار محرمانه نیست . فقط روزنامه های فرانسه نمی توانند چیزی بنویسند .
- ولی ژوزف اصرار دارد که شما در جشن حاضر شوید . مرا دچار زحمت نکنید .
من و ژولی سراسر تابستان یکدیگر را ندیده بودیم . صورت او لاغرتر شده و خطوط اطراف دهانش کاملا فرو رفته و هویدا است . پوست بی رنگ او طراوت خود را از دست داده و راستی برای وضع زندگی و روحی او متاثر شدم . ژولی ، ژولی خواهر من رنج می کشد . زن بیچاره ای است . شاید از زندگی عاشقانه و مراوده شوهرش با سایر زنان آگاه گردیده است . شاید ژوزف با خواهرم بد رفتاری می کند . ژوزف روز به روز بد اخلاق تر می شود . شاید ژولی می داند که ژوزف هرگز او را دوست نداشته و فقط به خاطر جهیز او با او ازدواج کرده است . شاید ژولی متوجه شده است که امروز جهیز او با او برای ژوزف در معاملات دولتی مصادر شده بسیار متمول گردیده و کوچکترین ارزش ندارد . پس چرا به زندگی با او ادامه می دهد و خود را با جشن ها و پذیرایی ها دچار شکنجه وعذاب می سازد ؟ چرا ؟ به خاطر عشق ؟ برای انجام وظیفه ؟ و یا به علت روح سر سختی و ستیزه جویی به زندگی با او ادامه می دهد ؟
گفتم :
- اگر حضور من کمکی به تو خواهد کرد خواهم آمد .
ژولی دستش را روی پیشانی اش فشار داد و گفت :
- باز دچار آن سر درد های کشنده شده ام . غالبا سرم درد می کند . خواهش می کنم بیایی ، ژوزف می خواهد تا تمام پاریس بدانند که سوئد بی طرف مانده است . ملکه و دیپلمات ها در این جشن شرکت دارند .
ژولی برخاست .
- کنت روزن آجودان سوئدیم را نیز خواهم آورد .
- چه ....؟ آجودانت را هم بیاور در این جشن مردها کم هستند و همه به جبهه رفته اند .
وقتی ژولی خارج می شد یک لحظه ای در مقابل تصویر ناپلئون کنسول اول ایستاد و گفت :
- بله آن روزها به این تابلو شباهت داشت . موی بلند ، صورت لاغر ، گونه های برجسته ....
- ولی اکنون چاق و فربه شده .
- راستی تصور کن ورود به مسکو . ناپلئون اکنون در کریملین است . راستی مایه سرگیجه تو نیست ؟
- ژولی زیاد فکر نکن بهتر است استراحت نمایی بسیار خسته هستی .
- برای این جشن نگرانم اگر همه چیز به خوبی برگزار شود ....
مایه سرشکستگی فامیل !!! مادرم از خاطرم گذشت... اگر همه چیز به خوبی برگزار شود ... انسان حقیقتا تا وقتی اقوام خود را از دست نداده نابالغ است در چنین موقعی انسان نابالغ به شدت متاثر و تنها است .
شمعدان های برنزی بلند در قصر الیزه می درخشیدند . می دانستم که مردم پشت سر من نجوا می کنند . ولی پشت من به وسیله کنت روزن قد بلند مراقبت و محافظت می شد . موزیک آهنگ مارسیز را نواخت . ملکه وارد سالن شد . من کمتر از سایر خانم ها خم شدم . زیرا من عضو یکی از خانواده های سلطنتی هستم . ماری لوئیز با لباس صورتی رنگ در مقابل من ایستاد و گفت :
- مادام شنیده ام سفیر جدیدی از اطریش وارد استکهلم شده . آیا «کنت نیپرگ» را به شما معرفی کرده اند ؟
- باید سفیر جدید پس از عزیمت من به استکهلم وارد شده باشد . علیاحضرت .
در حالی که جواب می دادم سعی داشتم منظور و مفهوم این یاد آوری را در صورت عروسک مانندش دریابم . ماری لوئیز پس از تولد پادشاه رم چاق شده و کرست تنگ می پوشد . قطرات عرق روی دماغ کوچکش دیده می شد . ناگهان لبخند او عمیق تر و روح دارتر شده و گفت :
- وقتی دختر جوانی بودم در اولین مهمانی دربار با «کنت فن نیپرگ» رقصیدم . راستی این اولین و آخرین بال و مهمانی من در دربار اطریش بود و کمی پس از آن ازدواج کردم .
نمی دانستم چه بگویم ، ملکه در انتظار جواب بود . تاثر و اندوه سراپایم را فراگرفت . باید ماری لوئیز در هنگام طفولیت متوجه شده باشد که ناپلئون یک مرد تازه به دوران رسیده و خشن و دشمن سرسخت کشور و وطن او است . ولی ناگهان مجبور شده با همین تازه به دوران رسیده ازدواج کند و تحت فرمانروایی او قرارگیرد . ماری لوئیز مجددا شروع به صحبت کرد :
- راستی تصور کنید کنت فن نیپرگ فقط یک چشم دیگرش را با پارچه سیاهی می پوشاند با وجود این خاطره شیرینی از او دارم . با یکدیگر والس رقصیدیم .
ماری لوئیز پس از این حرف از من دور شد . من خاطره آن شبی را که به ناپلئون رقص آموختم به خاطرم آوردم ، یک ، دو ، سه .
نیمه شب سرود مارسیز را مجددا نواختند . ژوزف به طرف امپراتریس رفت و گیلاس شامپانی خود را بلند کرد و گفت :
- در روز پانزدهم سپتامر اعلیحضرت امپراتور فرماندهی ارتش کبیر و فاتح فرانسه وارد مسکو گردید و به «کرملین» قصر تزار نزول اجلال کرد . ارتش فاتح ما زمستان را در پایتخت دشمن شکست خورده توقف خواهد کرد . زنده باد امپراتور .
جرعه جرعه گیلاسم را می نوشیدم . تالیران در کنارم ظاهر شد و در حالی که به ژوزف نگاه می کرد از من پرسید :
- آیا شاهزاده خانم را مجبور کردند که به اینجا بیایید ؟
- حضور و عدم حضور من در اینجا مفهومی ندارد زیرا از سیاست چیزی نمی فهمم عالیجناب .
- شاهزاده خانم راستی عجیب است که شما را سرنوشت برای امر مهمی انتخاب کرده است .
- منظور شما چیست ؟
- شاهزاده خانم شاید روزی با تقاضا و استدعای مهمی به حضور شما برسم و شاید در خواست مرا بپذیرید . آن روز درخواست و استدعای من به نام فرانسه خواهد بود .
- خواهش می کنم بفرمایید در چه موردی صحبت می کنید ؟
- شاهزاده خانم من عاشقم ، معذرت می خواهم ناراحت نشوید . من به فرانسه عشق می ورزم ، عاشق فرانسه میهن عزیزمان هستم ....
تالیران گیلاسش را به لب نزدیک کرد و پس از جرعه ای مجددا شروع به صحبت کرد .
- چندی قبل به شما گفتم که ناپلئون علیه مرد ناشناسی وارد جنگ نشده و با مردی که او را می شناسیم می جنگد . والاحضرت به خاطر دارید که به شما گفتم امور تاکتیکی و رزمی مانند معادلات ریاضی دارای مجهولاتی هستند ؟ امشب ورود ناپلئون را به مسکو جشن گرفته ایم و ارتش فرانسه موفق به یافتن قرارگاه زمستانی در پایتخت روسیه شده است . شاهزاده خانم آیا گمان می کنید که این حادثه مردی را که ما به خوبی می شناسیم دچار تعجب کرده است ؟
دستم پایه بلوری گیلاس شامپانی را فشرد . ژوزف از پشت سرم گفت :
- باید برادرم در قصر کرملین بسیار خوش و راحت باشد . قصر تزار به سبک مشرق زمین تزیین شده . ورود سریع برادرم به مسکو نبوغ ذاتی او را تایید می کند . سربازان فرانسه زمستان را در صلح و صفا در مسکو خواهند گذرانید .
ولی تالیران آهسته سرش را حرکت داده و گفت :
- بدبختانه نمی توانم با گفتار اعلیحضرت پادشاه اسپانیا موافقت نمایم . نیم ساعت قبل قاصدی از مسکو وارد پاریس گردیده است . مسکو مدت دو هفته در شعله آتش می سوخت . حتی قصر کرملین نیز در آتش می سوزد .
از خیلی دور آهنگ والس به گوش می رسید . نور شمع ها انعکاس و لرزش عمیقی داشت . صورت ژوزف از تعجب و وحشت بی شباهت به ماسک نبود . رنگ او کبود ، چشمانش از وحشت و دهانش از تعجب باز مانده بود ولی تالیران چشمانش نیمه بسته ، ساکت و بی حرکت و متفکر بود . گویی از دو هفته قبل در انتظار خبری که نیم ساعت قبل ما از آن مطلع شدیم بوده است .
مسکو در آتش .
مسکو دو هفته در آتش سوخته است . ژوزف با وحشت سوال کرد :
- آتش چگونه شروع شد ؟
- بدون شک به وسیله حریق آتش سوزی مسکو شروع گردید. به علاوه حریق های متعدد در یک لحظه در نقاط مختلف شهر شروع شد . سربازان بیهوده مشغول اطفای حریق بوده اند . هر لحظه که تصور می کردند که آتش سوزی را تحت کنترل گرفته اند حریق جدیدی در نقطه ای دیگر شروع شده است . اهالی شهر به طرز وحشتناکی رنج می کشند .
- وضعیت سربازان فرانسه چگونه است عالیجناب ؟
- مجبور به عقب نشینی هستند .
- ولی امپراتور چندین مرتبه به من گفته است که به هیچ وجه در زمستان از استپ های روسیه نخواهد گذشت . امپراتور در انتظار و به امید گذرانیدن زمستان در مسکو بوده است .
- فقط آنچه قاصد گفته است تکرار می کنم . امپراتور نمی تواند زمستان را در مسکو بگذراند . زیرا مسکو به کلی سوخته و معدوم گردیده .
تالیران گیلاس خود را بلند کرد :
- اعلیحضرت اجازه ندهید صورت و حالت شما راز شما را فاش کند و به شما خیانت نماید . امپراتور میل ندارد اخبار غیر صحیحی به اطلاع مردم برسد «زنده باد امپراتور»
ژوزف به حالت غیر ارادی گفت :
- زنده باد امپراتور .
تالیران گیلاسش را به طرف من بلند کرد و گفت :
- به سلامتی والاحضرت .
من مانند مجسمه سنگی از تعجب و وحشت در جای خود ایستاده بودم . ملکه ماری لوئیز با مرد فرتوتی والس می رقصید . یک ، دو ، سه . ژوزف قطرات عرق را با دستمال ابریشمی از پیشانیش پاک کرد . آهسته گفتم :
- شب بخیر ژوزف . ژولی را از طرف من ببوس . شب بخیر عالیجناب .
قبل از عزیمت ملکه از سالن کسی نمی تواند سالن را ترک نماید و من که اهمیتی به آداب و رسوم نمی دهم خسته هستم و در اشتباه به سر می برم . خیر ...خیر اشتباه نمی کنم همه چیز را به وضوح می بینم و می فهمم ....
مشعل داران مانند همیشه وقتی که برای ملاقات رسمی می روم در کنار کالسکه ام حرکت می کردند . کنت جوان که در سمت چپ من نشسته بود گفت :
- جشن بسیار مجلل و فراموش نشدنی بود .
- کنت روزن آیا مسکو را دیده اید ؟
- خیر والاحضرت ، چرا مگر چه شده ؟
- کنت مسکو در آتش می سوزد . مسکو دو هفته در شعله های آتش بوده است .
- این نتیجه راهنمایی والاحضرت ولیعهد سوئد به تزار در آبو است .
- خواهش می کنم بیش از این صحبت نکنید . خسته هستم ...خسته .
درخواست مهم تالیران ؟ چه خواهشی از من خواهد داشت ؟

*********************
پایان فصل سی و هشتم
پایان صفحه 533

R A H A
01-27-2012, 09:18 PM
ناپلئون بناپارت : اگر می خواهید به اندازه تمدن و پیشرفت یک ملت پی ببرید ، به زنان آن ملت بنگرید .


*********************

فصل سی و نهم :

شانزدهم دسامبر 1812

*********************
خانم ها در سالن سفید و طلایی ژوزفین در مالمزون مشغول تهیه باند برای زخمیان نبرد روسیه بودند . ژوزفین شخصا در اتاق توالتش با موچین روی صورت من خم شده و زیر و روی ابروهای کلفت و پرپشت مرا برمی داشت . زیاد درد می گرفت ولی خط باریک و منحنی ابروهایم چشمان مرا درشت تر جلوه می داد . سپس در جعبه کرم و ماتییک خود به جستجو پرداخت و کرم نقره ای رنگ خود را برداشت و کمی از آن کرم را به پشت چشمم مالید و سپس در آینه به صورت و توالت جدید من با دقت نگاه کرد . در همان لحظه روزنامه مونیتور که در زیر روبان ها و شانه ها و سایر وسایل آرایش روی میز توالت افتاده بود نظر مرا جلب کرد . لکه های قرمز رنگی روی روزنامه دیده می شد . شروع به خواندن روزنامه کردم . گزارش شماره 29 ناپلئون را چاپ کرده اند . ناپلئون در این گزارش اعتراف کرده است که ارتش کبیر فرانسه با گرسنگی و قحطی و سرما در استپ های پر برف روسیه مدفون شده است . ارتش کبیر وجود خارجی نداشت. لکه های قرمز روی روزنامه که مانند قطرات خون جلوه می کردند چیزی جز ماتیک لب نبود . ژوزفین گفت :
- دزیره باید با این آرایش در اجتماعات ظاهر شوید . ابروی نازک کمانی و پشت چشم کمی کبود شما را زیباتر جلوه می دهد . وقتی در بالکون و یا جلو پنجره در مقابل مردم ظاهر می شوید باید روی چهار پایه بایستید . کسی متوجه نخواهد شد و شما بلند تر جلوه خواهید کرد .....باور کنید ....
با دست لرزان روزنامه مونیتور را برداشته و به ژوزفین نشان دادم .
- مادام این روزنامه را خوانده اید ؟
ژوزفین از زیر چشم به روزنامه نگاه کرد و گفت :
- البته . گزارش ماهیانه بناپارت است از جبهه روسیه است . بناپارت چیزی را که ما مدت ها از آن وحشت داشتیم تایید کرده است . بناپارت در جنگ روسیه شکست خورده و گمان می کنم همین روزها به پاریس بازگردد . آیا تا به حال به این فکر بوده اید که موهای خود را با حنا بشویید ؟ موی خرمایی شما انعکاس سرخ رنگی در زیر نور شمع خواهد داشت و شما را زیباتر جلوه خواهد داد دزیره .
شروع به خواندن روزنامه کردم .
«ارتش فرانسه که در روز ششم ماه بزرگترین ارتش تاریخ بود ، در روز چهاردهم ماه به کلی از هم متلاشی شد و روحیه و استعداد خود را از دست داد . این ارتش فاقد سوار نظام ، توپخانه و حمل و نقل بوده است . دشمن که از بدبختی ها و مصایبی که ارتش ما به آن دچار شده آگاه بوده از موقعیت استفاده کرده و از ضعف ما حداکثر استفاده را برده است . قراق ها ستون های ما را غافلگیر کردند و .....
ناپلئون با این جملات خود دنیا را آگاه ساخته بود که ارتش کبیر فرانسه هنگام عقب نشینی در استپ های وسیع و پر برف روسیه به کلی سرنگون و معدوم گردیده . ناپلئون با تلخی به نابودی ارتش فرانسه اعتراف کرده بود . مثلا از صد هزار سوار نظام فقط ششصد نفر توانسه بودند به سلامت عقب نشینی نمایند . کلمات خستگی و گرسنگی در سرتاسر روزنامه مونیتور دیده می شد . تمام گزارش را از شروع تا انتها خواندم گزارش با این جمله ختم شده بود «صحت و سلامت امپراتور هرگز به این خوبی نبوده است . »
وقتی سرم را بلند کردم صورت عجیبی در آینه به من می نگریست . چشمان درشت مالیخولیایی در زیر سایه کبود و نقره ای رنگ کرمی که به پشت چشم داشت خیره و وحشت زده به من نگاه می کردند و دماغ کوتاه سر بالا که با پودر صورتی آرایش شده بود مسخره ام می کرد .
لب های درشت سرخ رنگ حالت دیگری به صورتم داده بود . پس من هم می توانم خوشگل ، زیبا ؛ دلفریب و اغوا کننده باشم . صورت تازه ام را از اینه برگرفته و به روزنامه نگاه کردم و گفتم :
- مادام چه حوادثی در پیش است .
ژوزفین شانه اشت را بالا انداخت و گفت :
- دزیره دو فرض در زندگی وجود دارد ....
ژوزفین در حالی که به پاک کردن ناخن های خود مشغول بود به صحبت ادامه داد :
- یا بناپارت صلح خواهد کرد و فکر تشکیل و اداره مماکل متحده اروپا را رها خواهد ساخت و یا به جنگ ادامه خواهد داد . در صورتی که به جنگ ادامه دهد باز دو فرض وجود دارد یا او می تواند .....
از جای پریده و گفتم :
- ولی سرنوشت فرانسه چه خواهد شد مادام ؟
ولی ناگهان متوجه روزنامه و شایعاتی که در افواه وجود داشت گردیدم . این شایعات وحشتناک صحت داشتند .صد هزار مرد جنگی در برف و سرما سرگردان بوده و مانند اطفال از رنج و درد و گرسنگی می گریستند . زیرا اسلحه و پای آنها یخ زده و روی برف می غلتیده اند و سپس قدرت برخاستن از آنها سلب می شده است . گرگان گرسنه آنها را احاطه کرده . سربازان می خواستند گرگان را هدف گلوله قرار دهند ولی قدرت نگه داشتن اسلحه را نداشته اند . این مردان و سربازان از ترس و وحشت فریاد می کشیده اند و گرگان فقط کمی به عقب رفته و در انتظار تاریکی می نشستند ...هوا کم کم تاریک می شود شب های زمستان بلند است و گرگان در انتظارند ....
سربازان مهندس با عجله و ناامیدی پلی بر روی رودخانه «برزینا» زدند که عقب نشینی فقط از این پل مقدور بود . قزاقان از نزدیک سربازان فرانسه را تعقیب می کردند . هر لحظه خطر انهدام پل و قطع راه عقب نشینی وجود داشت . به محض تمام شدن ساختمان پل سربازان خسته و فرسوده به طرف پل هجوم آوردند . در اثر عجله و شتاب تعداد زیادی از سربازان از پل به رودخانه یخ زده واژگون شدند و یا به وسیله رفقای خود که می خواستند زودتر از دیگران از پل بگذرند به رودخانه پرتاب گردیدند .
پل از شدت سنگینی و عجله سربازان نوسان می کرد و می لرزید ... فقط عبور از پل زنده بودن سربازان گرسنه و فرسوده را تامین می کرد . هر کسی که نمی توانست راه خود را به طرف پل باز کند به علت فشار سربازان به رودخانه سرنگون گردیده و در میان قطعات یخ ناامیدانه فریاد می کشید و سعی می کرد قطعه یخ را با دست محکم بگیرد . ولی جریان آب او را با خود می برد . فریاد های وحشتناک و یاس آور مغروقین فضای سرد و یخ زده را می شکافت ...فریادها ... فریاد ها و غوطه ور شدن سربازان ...ولی صحت و سلامت امپراتور هرگز به این خوبی نبوده است .
با بهت و وحشت پرسیدم :
- ولی سرنوشت فرانسه چه می شود ؟
- منظور شما چیست ؟ مگر بناپارت و فرانسه یکی نیستند ؟
ژوزفین در حالی که به ناخن های براقش نگاه می کرد گفت :
- با تاییدات خداوند متعال ناپلئون اول امپراتور فرانسه سلامت است .
ژوزفین چشمکی به من زد و به صحبت ادامه داد :
- ما هر دو می دانیم که ناپلئون چگونه به وجود آمده است . باراس در جستجوی شخصی بود که انقلاب گرسنگان را فرو نشاند و ناپلئون آرزو و میل داشت که با گلوله توپ به روی مردم پاریس شلیک کند . بناپارت فرماندار نظامی پاریس شد . فرماندهی عالی جنوب به او واگذار گردید . ایتالیا را فتح کرد . سپس به مصر رفت . بناپارت حکومت را واژگون کرد و کنسول اول شد ....
ژوزفین کمی تردید کرد ولی آهسته گفت :
- شاید ملکه با مخالفت و دشمنی ناپلئون را ترک نماید .
با مخالفت گفتم :
- ولی او هنوز مادر فرزند بناپارت است .
ژوزفین موهای مجعد کودکانه اش را با دست مرتب کرد و جواب داد :
- مادر طفل بودن برای او معنی و مفهومی ندارد من بیش از هر چیز زن و همسر بوده ام نه مادر و این ماری لوئیز که دختری از فامیل قدیمی است محققا قبل از آنچه مادر و همسر باشد دختر است . بناپارت من با دست خود تاج به سرم گذارد ولی این ماری لوئیز با تاییدات خداوند به دست پدرش به ازدواج ناپلئون در آمد تا تخت و تاج اطریش در امان باشد .... دزیره هر حادثه ای رخ دهد آنچه را که به تو گفته ام فراموش نکن . قول می دهی ؟
با تعجب و وحشت او را نگریستم . به صحبتش ادامه داد :
- دزیره آنچه می گویم بین خودمان باشد . سلسله های برجسته و درخشانی غیر از فامیل برنادوت وجود دارد ولی ملت سوئد با آزادی و میل خود ژان باتیست را انتخاب کرده است و شوهرت باعث عدم رضایت آنها نخواهد شد . بناپارت من همیشه معتقد بوده است که ژان باتیست فطرتا حاکم و فرمانروا و مدیر زاییده شده است . ولی شما دختر عزیزم هرگز حکمروایی و اداره امور مملکت را نخواهی آموخت . برای ملت سوئد لااقل یک مزیت را داشته باش و آن هم زیبایی است . با روش و آرایشی که به شما آموختم زیبا باشید .
- ولی دماغ کوتاه و سر بالایم را چه کنم ؟
- دماغت را نمی توانم تغییر بدهم ولی همین دماغ سر بالا به صورتت مناسب و قشنگ است . با این دماغ همیشه جوان تر از آن چه هستی جلوه می کنی . بیا به سالن طبقه اول برویم . ترز تالیین فال گیر خوبی است و با ورق طالع ما را خواهد گرفت . طالع بناپارت را از او سوال خواهیم کرد . می خواستم به آجودان سوئدی تو ، باغ و گل های سرخم را نشان بدهم ولی این باران شدید نمی گذارد قدم به باغ بگذاریم .
در پلکان طبقه اول ژوزفین ناگهان ایستاد و گفت :
- دزیره چرا در استکهلم نیستی ؟
- یک ملکه و یک ملکه مادر در استکهلم وجود دارد آیا کافی نیست ؟
- از کسی که جانشین او هستی وحشت داری ؟
چشمانم پر اشک شد . ژوزفین آهسته گفت :
- دزیره دیوانه نباش ، تو برای ملکه و ملکه مادر خطرناک هستی . آنها برای تو خطری ندارند . همیشه جانشین و هوو خطرناکند می فهمی ؟ من همیشه از حضور تو در پاریس نگران بوده ام . زیرا تو محض خاطر او اینجا آمده ای و هنوز او را دوست داری .
ژوزفین نفسی به راحتی کشید .
هنوز خانم ها در سالن سفید و طلایی ژوزفین مشغول تهیه باند و گاز برای زخمی ها بودند . پولت روی فرش ضخیم کف سالن قوز کرده و مشغول لوله کردن نوار بلند گاز و باند بود . ملکه هورتنس روی مبلی دراز کشیده و نامه های خود را می خواند .
یک خانم چاق و چله که خود را در شال مشرق زمین پیچیده بود مانند یک توپ رنگی جلوه می کرد . آجودان جوان من در کنار پنجره ایستاده و با تاثر و ناراحتی باران شدید را می نگریست . وقتی وارد سالن شدیم خانم ها برخاستند و احترام کردند . پولت زیبا فقط سنگینی بدنش را از روی پای راست به روی پای چپ تغییر داد . آن توپ رنگی در مقابل من به حال احترام خم شد . ژوزفین از من سوال کرد :
- شاید والاحضرت ، «شاهزاده خانم شیمای» را به خاطر دارند ؟
ژوزفین فقط وقتی تنها هستیم مرا دزیره می خواند . شاهزاده خانم شیمای ؟ شیمای نام یکی از برجسته ترین و قدیمی ترین خانواده های فرانسه است . مطمئن بودم که تاکنون افرادی از این فامیل سر شناس را ملاقات نکرده ام . ژوزفین شروع به خنده کرده و گفت :
- شاهزاده خانم شیمای دوست قدیمی من ترز تالیین .
بله این توپ رنگی ترز تالیین رفیقه ژوزفین بود . ترز با مارکیز دوفونتانی سابق برای نجات از اعدام به وسیله گیوتین در دوران انقلاب فرانسه با تالیین که سابقا پیشخدمت بود ازدواج کرد . تالیین یکی از نمایندگان ملت شد و ترز زیبا خانم اول پاریس گردید .
در آن روزها می گفتند که ترز برای میهمانان خود لخت و عریان می رقصد . همین ترز تالیین بود که برای ژنرال بناپارت یک شلوار نو از سر رشته داری وزارت جنگ گرفت . زیرا شلوار ژنرال چنان ژنده بود که قادر به پوشیدن آن نبود . این همان ترز زیبا بود که من به زحمت برای دیدن نامزد خود به منزل او رفته و ژان باتیست را در آنجا یافتم .
شهرت ترز حتی از شهرت ژوزفین که معشوقه باراس گردید بدتر و زننده تر بود. ناپلئون از دیدن ترز در دربار خودداری می کرد . ناپلئون از وقتی امپراتور فرانسه شده اهمیت شایانی به گذشته اشخاص می دهد . ترز از این موضوع بسیار دلتنگ و نگران بود زیرا هرچه باشد رفیق هم سینه ژوزفین بود . بالاخره ترز تصمیم گرفت ناپلئون را رنجیده خاطر سازد و درسی به او بدهد . لذا با شاهزاده شیمای ازدواج کرد و صاحب هفت فرزند گردید . و اکنون به قدری چاق شده که مثل توپ جلوه می کند ولی چشمان سیاه او هنوز می درخشیده و مقاومت مردان را سلب می کند . ناپلئون میل داشت که این شاهزاده برجسته و نجیب زاده با اصل و نسب را در دربار خود ملاقات نماید ولی شاهزاده از رفتن به دربار ناپلئون به علت اینکه ترز را دعوت نکرده اند خودداری می کرد . بله ترز زمانی برای مهمانانش لخت و برهنه می رقصیده و ناپلئون نمی تواند این گناه او را ببخشد ، شاید خود او ناظر این صحنه بوده است . ... پس از کمی تامل گفتم :
- از دیدار مجدد شاهزاده خانم مسرورم .
چشمان ترز از تعجب کاملا باز شد .
- دیدار مجدد من ؟
صدایی از کنار بخاری سالن به گوش رسید .
- دزیره ، امپراتریس پشت چشم شما را با کرم نقره آرایش کرده ؟
پولت که از شدت لاغری بی شباهت به اسکلت نبود خود را با مروارید های صورتی رنگ خانواده بورگز آرایش کرده و به من نگاه می کرد ، گفت :
- این آرایش به صورت شما می آید ولی شاهزاده خانم همسر ولیعهد سوئد بگویید ببینم آجودان شما کر و لال است ؟
کنت روزن فورا با لحن خشنی جواب داد :
- فقط لال ، شاهزاده خانم .
فورا متوجه شدم که آوردن کنت روزن به این محل مناسب نبود . ژوزفین آهسته دستش را روی بازوی کنت گذاشت . کنت خود را کنار کشید . ژوزفین گفت :
- وقتی باران قطع شد باغ قصر مالمزون را به شما نشان خواهم داد با وجودی که هوا کاملا سرد شده ولی هنوز گل سرخ های من دارای گل و غنچه هستند . شما گل سرخ را دوست دارید . حتی هم نام گل سرخ هستید . روزن .
ژوزفین سر خود را بلند کرد و با شیطنت به او نگریست و بدون آنکه دندان هایش دیده شود لبخند زد و به چشمان کنت جوان خیره شد . خدا می داند چه فکر می کرد . سپس به طرف سایرین برگشت و گفت :
- هورتنس ، کنت فلاهولت چه نوشته ؟
هورتنس با تکبر و غرور جواب داد :
- کنت در استپ های پر از برف با امپراتور راهپیمایی می کند .
- بناپارت در برف و سرما راهپیمایی می کند ؟ نامه کنت فلاهولت بسیار بی معنی به نظر می رسد . بناپارت محققا با سورتمه حرکت می کند .
- کنت فلاهولت نوشته است که از «اسمولسنگ» در کنار امپراتور به راهپیمایی پرداخته است . امپراتور مجبور به راهپیمایی بود زیرا تقریبا کلیه اسب ها از سرما یخ زده و مرده اند . تمام اسب ها یخ زده و یا به وسیله سربازان گرسنه کشته و خورده شده اند . ناپلئون پالتو پوستی را که تزار به او هدیه داده بود می پوشد و کلاه پوست بره ایرانی به سر می گذارد ، عصا به دست گرفته و به آن تکیه می دهد ، همراه او ژنرال هایی هستند که لشکر های خود را از دست داده اند امپراتور بین مارشال مورات و فلاهولت راهپیمایی می کرده است .
ژوزفین گفت :
- راستی مسخره است . منوال وفادار هم در همه جا همراه او بوده است .
هورتنس نگاهی به صفحات بلند نامه انداخته و گفت :
- منوال از خستگی و فرسودگی از پای در آمده و او را در ارابه مجروحین به جلو فرستاده اند .
سکوت مرگباری فضا را احاطه کرده بود . هیزم بزرگی با صدای خشک در بخاری می سوخت . ولی همه ما سرما و یخبندان را حس می کردیم . ژوزفین پس از لحظه ای سکوت گفت :
- فردا برای کمک به مجروحین تشکیل جلسه خواهم داد .
سپس از ترز درخواست کرد طالع ناپلئون را بگوید . ترز با صورتی بسیار جدی و ورق های خود را بر زد و آنها را به دو دسته تقسیم کرد و به ژوزفین گفت :
- ناپلئون مانند همیشه شاه دل است .
سپس ژوزفین شروع به برداشتن کارت از هر دسته کرد . ترز با جلال و غرور چین به ابرو انداخته و کارت هایی را که ژوزفین بر می داشت به شکل ستاره روی میز می چید . ژوزفین ایستاد دماغ بزرگ و کشیده اش که حالت تاثر به صورت او می داد تا لب بالایش امتداد داشت . پولت کنار من نشسته و به کنت روزن خیره شده بود . کنت گاهی با تعجب ما را نگاه می کرد و شاید در دیوانگی و جنون ما مشکوک بود .
ترز در فالگویی بسیار هنرمند است . پس از آن که کارت ها را به شکل ستاره روی میز چید با سکوت در فضا خیره شد . بالاخره ژوزفین که تاب و تحمل خود را از دست داده بود آ هسته گفت :
- خوب ؟
ترز آهسته جواب داد :
- این فال مبارک و میمون نیست .
و سپس مجددا با سکوت در فضا خیره شد و بالاخره گفت :
- در این فال یک مسافرت می بینم .
پولت با خشونت و تندی گفت :
- این مسافرت طبیعی است امپراتور از روسیه به فرانسه مراجعت می نماید . اگر چه ممکن است پیاده روی نماید ولی به هرحال برای خود مسافرتی است .
ترز سرخود را حرکت داد :
- من در این برگ ها مسافرت دریا و کشتی می بینم .
سکوت ممتدی کرد و سپس گفت :
- متاسفانه منظره این مسافرت خوب و مناسب نیست .
ژوزفین سوال کرد :
- سرنوشت من چیست ؟
- بی بی پیک همراه امپراتور نخواهد رفت وضعیت شما بدون تغییر می ماند ، اشکالات مالی برای شما پیش خواهد آمد ولی این امر تازگی ندارد .
ژوزفین با ناراحتی اعتراف کرد که هنوز به لوروی مقروض است و ترز با تاثر دست خود را بلند کرد و گفت :
- جدایی از طرف بی بی خشت در این طالع دیده می شود .
پولت آهسته گفت :
- بی بی خشت ماری لوئیز است .
ترز با صدایی که خیلی سعی داشت اسرار آمیز جلوه دهد گفت :
- این فال خوب نیست . هیچ آثار و علایم خوبی در این طالع دیده نمی شود ولی سرباز دل که بین امپراتور و سرباز گشنیز قرار گرفته چه معنی دارد ؟ سرباز گشنیز تالیران است .
هورتنس به ترز یاد آوری کرد و گفت :
- چند روز قبل سرباز گشنیز فوشه بود .
ژوزفین گفت :
- شاید سرباز دل پادشاه رم باشد . بناپارت نزد فرزندش می آید .
ترز ورق ها را جمع کرد و دیوانه وار به بر زدن پرداخت و مجددا آنها را به دو دسته تقسیم کرد و ستاره تازه ای روی میز چید و گفت :
- تغییری در فال وجود ندارد . همان سفر دریا دیده می شود . اشکال مالی وجود دارد و خیانت از ....
ترز ساکت شد . ژوزفین پرسید :
- خیانت از طرف سرباز گشنیز ؟
ترز سرش را حرکت داد . ژوزفین سوال کرد :
- سرنوشت من ؟
ترز سرخود را حرکت داد و گفت :
- نمی فهمم بین بی بی پیک و امپراتور چیزی حایل نیست ولی معذالک امپراتور به طرف بی بی پیک نمی آید . راستی ژوزفین عزیز نمی فهمم چرا . ببینید باز هم سرباز دل در اینجا وجود دارد در کنار امپراتور قرار گرفته و همیشه در کنار او است . هفت گشنیز و آس گشنیز نمی توانند به امپراتور نزدیک شوند زیرا یک سرباز دل کنار اوست . سرباز دل نمی تواند پادشاه رم باشد . سرباز دل شخص بالغی است ولی کیست ؟
ترز با نگرانی اطراف را نگریست ما نمی دانستیم چه جواب بگوییم مجددا روی کارت ها خم شده و آنها را نگاه کرد و گفت :
- ممکن است سرباز دل زن جوان و یا دختری باشد . مثلا کسی که ناپلئون با او مانند یک زن بالغ رفتار نمی کند . کسی که ناپلئون او را تمام مدت زندگی می شناخته و لحظه ای از او جدا نبوده . شاید ....
پولت فریاد کرد :
- دزیره .... سرباز دل دزیره است .
ترز خیره به من نگاه کرد ولی ژوزفین سر خود را حرکت داد و گفت :
- ممکن است ...رفیقه کوچک ناپلئون . دختر جوانی که روزی ناپلئون را می شناخته ... والاحضرت معتقدم که ....
در حالی که در مقابل کنت روزن نگران شده بودم صحبت ژوزفین را قطع کرده و گفتم :
- خواهش می کنم مرا از این بازی معاف کنید .
ژوزفین متوجه منظورم شده و گفت :
- برای امروز کافی است .
و سپس به طرف کنت رفت
- باران قطع شده و اکنون می توانیم به باغ و گلخانه برای دیدن گل های سرخ برویم .
شب با کنت روزن از قصر مالمزون به پاریس بازگشتیم . هنوز باران می بارید . به کنت گفتم :
- کنت گمان می کنم در قصر مالمزون کسل شدید . می خواستم زیباترین زن فرانسه را ببینید .
کنت جوان در نهایت ادب جواب داد :
- امپراتریس ژوزفین یک وقتی بسیار زیبا و دل انگیز بوده است .
ژوزفین یک شبه پیر و فرتوت شد . من همه چه آرایش نقره داشته باشم و چه نداشته باشم روزی پیر خواهم شد . ولی امیدوارم یک شبه پیر نشوم ....به هر حال یک شبه پیر شدن من در دست ژان باتیست است ....
کنت روزن ناگهان گفت :
- خانم های قصر مالمزون با خانم های استکهلم اختلاف زیادی دارند درباره همه چیز از نماز و دعا تا عاشق و امور جنسی بحث می کنند .
- در استکهلم نیز مردم هم دعا می کنند و هم عشق می ورزند .
- البته ولی درباره آن بحث و صحبت نمی کنند .

********************
پایان فصل سی و نهم

R A H A
01-27-2012, 09:20 PM
ناپلئون بناپارت : برای یک مرد هیچ شکنجه ای بالاتر از آن نیست که به او ترحم کنی .


********************

فصل چهلم :
پاریس ، نوزدهم دسامبر 1812

********************

از روز ملاقات من در مالمزون تاکنون مرتبا باران باریده است . با وجود هوای سرد و بارانی دو روز گذشته مردم در کنار خیابان ایستاده و گزارش شماره 29 ناپلئون را با صدای بلند می خوانند و سعی می کنند تصور نمایند که چگونه پسران و جگر گوشگان آنها در برف و یخبندان روسیه جان سپرده اند و در انتظار خبر تازه ای که مایه تسلی آنها باشد هستند . ولی این انتظار بیهوده است . فامیلی را نمی شناسم که بستگان نزدیکی در روسیه نداشته باشد . در تمام کلیساها مراسم عزاداری برپا گردیده .
دیشب نتوانستم بخوابم . با بی تابی از اتاقی به اتاق دیگر سرگردان بودم . خانه سابق ژنرال مورو بسیار سرد و برای من که تنها زندگی می کنم بسیار بزرگ است . بالاخره شنل پوست سموری که ناپلئون برایم فرستاده بود روی شانه انداختم و کنار میز سالن کوچک نشسته و سعی کردم نامه ای برای اوسکار بنویسم . ماری در گوشه سالن نشسته و مشغول بافتن شال پشمی بود . از وقتی که از هوای سرد و یخبندان استپ های روسیه مطلع گردیده این شال را برای فرزندش پی یر می بافد . میله هایی که ماری با آن شال پشمی را می بافد به هم خورده و صدای مرتب و منظمی را ایجاد می کند و لب های او با حرکت میله ها آهسته حرکت می نماید . گاه گاه صدای ورق زدن روزنامه شنیده می شود . کنت روزن مشغول خواندن روزنامه های دانمارک است . زیرا چندین روز است که روزنامه های سوئد برای او نرسیده . مادام لافلوت و سایر خدمه مدتی است به خواب رفته اند .
افکار خود را باخاطرات اوسکار مشغول کردم . می خواستم برای او بنویسم که در هنگام سرسره بازی روی یخ احتیاط کند تا پای او مجروح نشود .اگر اوسکار من اینجا بود - اگر او اینجا بود پس از چند سال برای خدمت سربازی احضار می شد ؟ چگونه مادران دوری فرزند خود و احضار آنها به خدمت سربازی را متحمل می شوند ؟ ماری مرتبا مشغول بافتن بود و دانه های درشت برف لاینقطع در استپ های روسیه فرو می ریخت .
دانه های سفید و براق دائما می بارید و اجساد جوانان را در خود فرو می برد و دفن می کرد .... در همین لحظه صدای توقف کالسکه ای در مقابل منزل به گوش رسید و سپس صدای شدید کوبیدن در ورودی شنیده شد . گفتم :
- مستخدمین خوابیده اند .
ماری بافتنی را روی زمین انداخت . من به او گفتم :
- دربان سوئدی در را باز خواهد کرد . لحظه ای با نگرانی ساکت شدیم . صدایی در راهرو به گوش رسید . فورا از جای برخاسته و در حالی که از سالن خارج می شدم گفتم :
- با هیچ کس ملاقات نخواهم کرد زیرا خوابیده ام .
پس از چند لحظه صدای کنت روزن را که با لهجه خشنی فرانسه صحبت می کرد شنیدم . در ورودی باز شد و کنت روزن در حالی که یک نفر را مشایعت می کرد وارد سالن مجاور گردید . آیا کنت دیوانه شده بود ؟ به او گفته بودم که کسی را نمی پذیرم .
- ماری فورا برو و بگو که من به اتاق خواب رفته و خوابیده ام .
ماری فورا برخاست و از دری که سالن کوچک را به سالن بزرگ وصل می کرد خارج گردید . اولین کلمه صحبت او را شنیدم ولی بلافاصله ساکت گردید . سکوت کامل در اتاق مجاور حکمفرما بود . ملاقات اشخاص در این موقع شب بسیار نامناسب و برخلاف میل و آرزوی من بود .... صدای مچاله شدن کاغذ و سپس افتادن هیزم در بخاری شنیده شد . کالسکه چی مشغول روشن کردن آتش در بخاری بزرگ سالن بود . این تنها صدایی بود که به گوش رسید و مجددا سکوتی مرگبار فضا را احاطه کرد .
بالاخره در باز شد و کنت روزن وارد سالن کوچک گردید . حرکات او بسیار خشک و رسمی بود . پس از لحظه ای تامل گفت :
- اعلیحضرت امپراتور .
چه ؟ اشتباه کرده بود؟ گوشم اشتباه می کرد ؟
- اعلیحضرت امپراتور به همراه یک نفر میل دارد با والاحضرت همسر ولیعهد سوئد ملاقات و صحبت کند .
در حالی که هنوز در اشتباه به سر می بردم گفتم :
- امپراتور در جبهه است .
آجودان جوانم که از شدت اضطراب و تحریک رنگ صورتش را باخته بود جواب داد :
- اعلیحضرت امپراتور هم اکنون بازگشته است .
به اضطرابی که به من دست داده بود غلبه یافتم . ملاقات من در این وقت شب با امپراتور کاملا بی معنی است . هرگز اجازه نخواهم داد که تحت تاثیر احساساتم قرار بگیرم و خود را با موقعیت غیر عادی او آلوده نمایم . میل ندارم او را ملاقات کنم لااقل نمی خواهم او را اکنون و تنها ببینم .
- به اعلیحضرت اطلاع دهید که به اتاق خوابم رفته ام .
- قبلا به اطلاع امپراتور رسانیدم ولی اصرار دارند که فورا با والاحضرت ملاقات و صحبت کنند .
از جای خود حرکت نکردم . به امپراتوری که ارتش خود را در حال نابودی در روسیه رها کرده است چه می توان گفت و چه باید گفت ؟ رهاکردن و سرگردان گذاشتن ارتش ؟ ارتشی وجود ندارد . او ارتش خود را از دست داده . ... و بلافاصله نزد من آمده ... آهسته برخاستم موهایم را از روی پیشانی به عقب زدم . بلا فاصله متوجه شدم که لباس مخملی کهنه و قدیمی خود را پوشیده و روی آن شنل پوست سمور انداخته ام و قطعا با این آرایش بسیار مسخره و عجیب جلوه می کردم .... برخلاف میل و آرزویم به طرف درب سالن رفتم .... اکنون او باید دانسته باشد که ژان باتیست با تزار متحد گردیده و طرح دفاع روسیه را به تزار داده و او را راهنمایی کرده است .
آهسته گفتم :
- کنت روزن بسیار نگرانم .
آجودانم مرا مطمئن ساخت و گفت :
- گمان می کنم جای نگرانی نباشد والاحضرت .
سالن بزرگ و وسیع پذیرایی کاملا روشن بود . ماری آخرین شاخه شمعدان بزرگ برنزی را روشن می کرد . شعله های آتشی که در بخاری می سوخت انعکاس لرزانی روی دیوار داشت . «ژنرال گولینکور » میر آخور ناپلئون که زمانی هشتمین آجودان کنسول اول بود اکنون روی نیمکت و در زیر تابلو کنسول اول نشسته ، لباس پوست بره دربر و کلاه پشمی که تا روی گوشش کشیده بود به سر داشت . چشمان او بسته و ظاهرا خواب بود . امپراتور نزدیک بخاری ایستاده هر دو بازوی خود را به سر بخاری تکیه داده و شانه های او خم شده بودند . آن قدر خسته بود که برای ایستادن ناچار بود به چیزی تکیه دهد . یک کلاه پوست بره خاکستری به سر داشت و در این لباس بسیار عجیب به نظر می رسید . هیچ یک از آن دو متوجه حضور من نشدند . آهسته به طرف امپراتور رفته و گفتم :
- قربان .
ژنرال کولینکور بیدار شد و کلاه پشمی خود را از سر برداشت و به حال خبردار ایستاد . امپراتور آهسته سر خود را بلند کرد . من فراموش کردم تعظیم نمایم . با ترس و وحشت به صورت او نگریستم . برای اولین مرتبه در دوران زندگی ناپلئون را با ریش دیدم . صورتش را نتراشید ه بود .
ریش او قرمز و گونه های برجسته بیرون آمده اش خاکستری بود . لب او فقط خط باریکی بیش نبود .و چانه او مانند نقطه نوک تیزی بیرون آمده بود . چشمان او مرا نگاه می کردند ولی درست نمی توانستند مرا تشخیص دهند . با صدای تیزی گفتم :
- کنت روزن ، گمان می کنم فراموش کرده اند کلاه و پالتو اعلیحضرت را بگیرند .
ناپلئون آهسته گفت :
- بسیار سردم است می خواهم با پالتو باشم .
و سپس با خستگی کلاهش را برداشت کنت روزن کت ژنرال کولینکور و کلاه امپراتور را بیرون برد .
کنت روزن خواهش می کنم فورا بازگردید . ماری برندی و گیلاس بیاورید .
ماری ناچار بود در این موقع شب رل پیشخدمت مخصوص را بازی کند . زیرا در این موقع نمی توانم آقایان را حتی اگر امپراتور هم باشد تنها ملاقات کنم . مخصوصا او را نباید تنها ملاقات نمایم و کنت روزن باید شاهد گفت و گوی ما باشد .
- قربان خواهش می کنم بنشینید .
خودم روی مبلی نشستم . امپراتور حرکتی نکرد . ژنرال کولینکور به حال خبر دار در وسط اتاق ایستاده بود . کنت روزن مراجعت کرد . ماری برندی و گیلاس آورد .
- قربان یک گیلاس برندی میل کنید .
امپراتور صدای مرا نشنید . با نظر استفهام به ژنرال کولینکور نگریستم . ژنرال آهسته گفت :
- سیزده شبانه روز در حرکت بوده ایم . هیچ کس در تویلری از مراجعت امپراتور مطلع نیست . اعلیحضرت می خواستند قبل از همه شما را ملاقات نمایند .
راستی بسیار عجیب بود . امپراتور سیزده شبانه روز بدون توقف حرکت کرده تا به خانه من بیاید و مانند مرد مغروقی به سر بخاری سالن پذیرایی من آویزان شود و هیچکس از ورود او به پاریس مطلع نیست .... یک گیلاس مشروب ریختم و به طرف او رفتم و با صدای بلند گفتم :
- قربان این گیلاس را بنوشید . گرم خواهید شد .
بالاخره سرش را بلند کرد و به من نگریست و لباس سبز رنگ و شنل پوست سمور را که خود او به من داده بود به دقت نگاه کرد . گیلاس برندی را لاجرعه نوشید و گفت :
- آیا در سوئد خانم ها روی لباس شب پالتو پوست می پوشند ؟
- البته خیر ولی من سردم بود. بسیار متاثرم و هر وقت متاثر باشم از سرما می لرزم به علاوه کنت روزن قبلا به اطلاع اعلیحضرت رسانید که به اتاق خوابم رفته بودم .
- کی ؟
- آجودان من ، کنت بیایید . می خواهم شما را به اعلیحضرت امپراتور معرفی کنم .
کنت روزن پاشنه هایش را در مقابل امپراتور به هم چسبانید . امپراتور گیلاسش را به طرف من دراز کرد .
- یک گیلاس دیگر به من بدهید . مطمئن هستم که ژنرال کولینکور هم به یک گیلاس دیگر احتیاج دارد . مسافت درازی را پشت سر گذارده ایم .
گیلاسی را که برای او پر کرده بودم لاجرعه سر کشید و گفت :
- والاحضرت از دیدن من متعجبید ؟
- البته قربان .
- البته ؟ ولی ما دوست قدیمی و وفادار هستیم والاحضرت اگر درست به خاطر داشته باشم دوست بسیار قدیمی هستیم . چرا از ملاقات من متعجبید ؟
-زیرا اولا دیر وقت و ثانیا با ریش نتراشیده به ملاقات من آمده اید .
امپراتور چانه زبرش را با انگشت خاراند . سایه ای از لبخند دوران جوانی و روزگار مارسی روی صورت خشن او منعکس گردید .
- معذرت می خواهم ، این چند روز حتی فراموش کردم ریشم را بتراشم . می خواستم هرچه زودتر به پاریس برسم .
آثار لبخند از صورت او محو گردیده و به صحبت ادامه داد :
- گزارش شماره 29 من چه تاثیری در مردم داشت ؟
- قربان بفرمایید بنشینید .
- خیر میل دارم کنار آتش بایستم . مادام خواهشمندم ناراحت نشوید . آقایان بفرمایید بنشینید .
مجددا روی صندلی نشستم و به صندلی دیگر اشاره کردم و گفتم :
- ژنرال کولینکور بنشینید . کنت روزن شما هم اینجا بنشینید ، ماری شما هم بنشینید .
ناپلئون گفت :
- ژنرال کولینکور مدتی است که به لقب دوک وینسنزا مفتخر شده است . کولینکور دست خود را بلند کرد تا از عذرخواهی و معذرت من به این وسیله جلوگیری نماید و سپس روی صندلی افتاد و چشمان او بسته شد . شروع به صحبت کردم .
- قربان ممکن است سوال کنم ....؟
- خیر ممکن نیست مادام . به هیچ وجه ممکن نیست سوال کنید مادام ژان باتیست برنادوت .
مانند شیری غرید و از من دور شد . کنت روزن در جای خود راست نشست. آهسته گفتم :
- می خواستم بدانم افتخار ملاقات دیر وقت و غیر منتظره امپراتور را به چه چیزی مدیونم ؟
- ملاقات من افتخاری برای شما نیست . بلکه ملالتی است . اگر در تمام زندگی خود آن چنان کودک و موجود بی مغزی نبودید منظور مرا از این ملاقات می فهمیدید مادام ژان باتیست برنادوت .
آجودان سوئدی من از جای برخاست و دستش روی قبضه شمشیرش قرار گرفت . چون می دانستم که این آخرین ملاقات من و اوست گفتم :
- کنت روزن بنشینید . ظاهرا اعلیحضرت امپراتور آن قدر خسته هستند که نمی توانند مودب باشند .
ناپلئون اعتنایی به کنت روزن نکرد . جلوتر آمد و به تابلو کنسول اول که بالای سرم آویخته بود نگاه کرد . امپراتور تابلو ناپلئون جوان با صورت و چشمان درخشان نگاه می کرد . سپس با آهنگ یکنواختی بیش از آن که با من صحبت کند با تابلو به صحبت پرداخت .
- مدادم می دانید از کجا آمده ام ؟ از استپ های یخبندان که سربازانم در آنجا در برف و یخ دفن شده اند آمده ام . از سرزمینی آمده ام که گردان های شمشیر کش ژنرال مورات در برف فرورفته و قزاقان اسب های آنها را کشته و معدوم کرده اند . از محلی آمده ام که مردانم ، سربازان دلیرم در اثر برف کور شده اند و از شدت درد و رنج می نالیده اند . مادام آیا می فهمید کوری در اثر برف و سرما یعنی چه ؟ من از روی پلی که در زیر پای نارنجک اندازان ژنرال داووت منهدم شد و تمام آنها در رودخانه مملو از یخ سرنگون گردیده اند عبور کرده و به اینجا آمده ام . جمجمه سربازانم در اثر فشار قطعات یخ رودخانه از هم شکافته و آب یخ آلود رودخانه مبدل به خون یخ آلود گردید . از نقطه ای آمده ام که دلیرانم هنگام شب برای گرم شدن در زیر جسد رفقای خود خفته اند .....
سخنان ناپلئون در اثرگریه ماری قطع گردید .
- چگونه می توانم این شال را برای اوبفرستم .
ماری گریان در مقابل ناپلئون به زانو در آمد و به پای او افتاد و دست های او را در دست گرفت و ادامه داد :
- من یک شال پشمی گرم برای پسرم بافته ام ، پسرم می تواند این شال را دور سر و گردن خود بپیچد . شال حاضر است ولی نمی دانم چگونه آن را بفرستم . اعلیحضرت قاصدهای زیادی دارند تا شال را به وسیله یکی از آنها برای پسرم بفرستند . استدعا می کنم به یک مادر ترحم کنید .
ناپلئون دست خود را از دست ماری بیرون کشید .صورتش از خشم و غضب متشنج گردید . ماری آهسته در حالی که اشک می ریخت گفت :
- نام هنگ او را نوشته ام ، پیدا کردن او آسان است . این شال او را گرم می کند .
کف کوچکی در گوشه لب ناپلئون ظاهر شد و گفت :
- زن دیوانه شده ای ؟ به من می گوید یک شال به روسیه بفرستم یک شال .....
سپس دیوانه وار شروع به خنده کرد ، بدن او از شدت خنده می لرزید . صدای خنده او حالت غرش وحشتناکی داشت . خندید و خندید .
- یک شال خاکستری گرم برای صدهزار کشته و نارنجک اندازان یخ زده من ؛ یک شال خاکستری برای ارتش بزرگ من .
در اثر شدت خنده قطرات اشک در گوشه چشم ناپلئون ظاهر گردید . ماری را به طرف در برده و گفتم :
- برو عزیزم ، برو بخواب .
ناپلئون ساکت و نا امید در وسط اتاق ایستاده بود . سپس با قدم های خشک و محکم به نزدیک ترین صندلی رفت و روی آن افتاد .
- معذرت می خواهم مادام بسیار خسته هستم .
دقایق پشت سر هم می گذشتند و هیچ یک از ما حرکتی نکرد و صحبتی نکرد . گمان کردم که این آخرین صحنه است . افکارم در تمام قاره اروپا سرگردان بود . سپس به ژان باتیست در قصر سلطنتی استکهلم فکر کردم . صدای واضحی افکارم را از هم گسیخت :
- مادام اینجا آمده ام تا نامه ای به وسیله شما به ژان باتیست برنادوت دیکته کنم .
- استدعا می کنم یکی از منشیان خود را با نامه به اینجا بفرستید .
-میل دارم که شما این نامه را بنوسید مادام ، این نامه کاملا شخصی و خصوصی است و به طور کلی نامه طویلی نیست . به ولیعهد سوئد اطلاع بدهید که ما به پاریس آمده ایم تا وسیله آخرین شکست دشمنان فرانسه را تهیه نماییم .
امپراتور برخاست و در طول سالن به قدم زدن پرداخت . چشمان او روی کف سالن ثابت و خیره شد گویی نقشه اروپا را روی کف اتاق پهن کرده اند . این نقشه خیالی فرضی را با چکمه های کثیف می پیمود .
- ما میل داریم به ولیعهد سوئد که همان ژنرال برنادوت جوان است یادآوری کنیم که او توانست در بهار 1799 با واحدهای خود به کمک ژنرال بناپارت بشتابد . عبور او از کوه های آلپ عامل قطعی فتح ایتالیا بوده است . آیا این موضوع را به خاطر دارید مادام ؟ آهسته سرم را حرکت دادم . ناپلئون به طرف کولینکور برگشت و گفت :
- عبور برنادوت از کوهستان آلپ به عنوان یک شاهکار نظامی در تمام دانشگاه های جنگ دنیا تدریس می شود .... برنادوت هنگ های پیاده ارتش رن را که تحت فرمان ژنرال مورو بودند برای تقویت نیروهای من رسانید .

R A H A
01-27-2012, 09:20 PM
ناپلئون بناپارت : فن جنگ نیرومند بودن در یک نقطه مشخص است .

*******************
- عبور برنادوت از کوهستان آلپ به عنوان یک شاهکار نظامی در تمام دانشگاه های جنگ دنیا تدریس می شود .... برنادوت هنگ های پیاده ارتش رن را که تحت فرمان ژنرال مورو بودند برای تقویت نیروهای من رسانید .
ساکت شد . جرقه با صدای بلند در بخاری ظاهر گردید و سپس خاموش شد . اکنون ژنرال مورو در تبعید به سر می برد و ژنرال برنادوت ولیعهد سوئد است .
- از طرف من عبور ژنرال برنادوت را از کوهستان آلپ و نیرویی که برای کمک و پشتیبانی من آورد به ایشان یاد آوری کنید سپس نیرویی را که به وسیله آن از جمهوری جوان فرانسه دفاع کرده متذکر شوید و آن گاه این آهنگ را برای او بنویسید «هنگ های سامبر و موز برفراز قلل آزادی به طرف فتح پیش می روند »...برای او بنویسید که چهارده روز قبل این آهنگ را در میان برف و بوران روسیه شنیده ام . بنویسید که دو نفر سرباز نارنجک انداز من که قدرت پیش روی آنها سلب شده و در برف فرو رفته و در انتظار گرگان گرسنه بودند . این آهنگ را می خواندند ... این سربازان قطعا رفقای سابق شوهر شما در ارتش رن بوده اند . فراموش نکنید این واقعه را مخصوصا یادآوری کنید .
ناخن هایم به کف دستم فرو رفتند .
- مارشال برنادوت تزار را راهنمایی کرده است که برای تامین صلح در اروپا مرا در حال عقب نشینی دستگیر و زندانی کند . مادام شما می توانید به شوهرتان اطلاع دهید طرح نقشه او تقریبا با موفقیت رو به رو شده بود ولی فقط تقریبا ، زیرا اکنون من سلامت در سالن پذیرایی شما در پاریس هستم . مادام من خودم شخصا صلح اروپا را تامین می کنم و برای شکست نهایی دشمنان فرانسه و یک صلح دائمی در تمام اروپا ، اتحاد سوئد و فرانسه را پیشنهاد می نمایم . آیا منظور مرا می فهمید مادام ؟
- بله قربان شما اتحاد فرانسه و سوئد را پیشنهاد می نمایید .
- ساده تر بگویم می خواهم برنادوت در کنار من و با من پیشروی و همکاری کند مادام خواهشمندم این موضوع را عینا برای شوهرتان بنویسید .
سرم را حرکت دادم .
- برای آنکه سوئد بتواند تجهیزات و تسلیحات خود را خریداری و تکمیل نماید ماهیانه یک میلیون فرانک دریافت خواهد کرد . به علاوه معادل شش میلیون فرانک مال التجاره به سوئد فرستاده خواهد شد .
چشمان ناپلئون به صورت کنت روزن جوان خیره شده و گفت :
- پس از تامین صلح ، فنلاند و پومرانی به سوئد واگذار خواهد گردید .
سپس در حالی که دست خود را حرکت می داد گفت :
- به برنادوت بنویسید که فنلاند ، پومرانی و شمال آلمان از دانزیک تا مکلنبورگ به او واگذار می شود .
- کنت روزن یک صفحه کاغذ بردارید و نام این استان ها و ممالک را بنویسید . چنین به نظر می رسد که پس از تامین صلح سوئد صاحب ممالکی خواهد بود که شاید هیچ کدام از ما دو نفر نتوانیم بدون داشتن یک لیست نام آنها را به خاطر بیاوریم .
کولینکور جواب داد :
- لازم نیست ، یادداشتی که امروز صبح اعلیحضرت امپراتور به من دیکته کرده اند به شما می دهم .
سپس دست خود را به جیب برد و دسته ای کاغذ که با خطی ریز و تنگ نوشته شده بود به کنت روزن داد . مرد جوان با عجله کاغذها را بررسی کرد و با شک و تردید گفت :
- فنلاند ؟
ناپلئون مانند روزگار گذشته لبخندی اطمینان بخش به کنت روزن تحویل داد و گفت :
- ما سوئد را یکی از کشور های بزرگ خواهیم ساخت . ولی این موضوع بیشتر توجه شما را که یک جوان سوئدی هستید جلب می کند . در بایگانی کریملین مدرکی درباره جنگ های سوئد و روسیه که به وسیله پادشاه شجاع سوئد ، شارل دوازدهم رهبری گردید به دست آورده ام . شنیده ام که ملت سوئد به شارل دوازدهم و عملیات او احترام فراوان می گذارد . می خواهم از موفقیت های این پادشاه بزرگ در روسیه مطلع شوم و درسی بگیرم .
صورت کنت روزن از خوشحالی می درخشید . ناپلئون به صحبت ادامه داد :
- ولی متاسفانه مطلع گردیدم که ملت سوئد به زحمت توانست از ورشکستگی و فقر که نتیجه جنگ های متمادی و مالیات سنگین و کمر شکن است نجات یابد .
ناپلئون با تلخی لبخندی زد و به صحبت ادامه داد :
- پسر جان حس می کنم که انسان می تواند از بایگانی استکهلم نیز اطلاعاتی درباره حوادث شارل سیزدهم و روسیه کسب نماید و یک نفر اطلاعات مکفی از این بایگانی و نبرد کسب کرده است .... شما او را چه می نامید ؟ این شخص کارل یوهان دوست قدیمی من برنادوت است .
- مادام خواهش می کنم فردا به برنادوت بنویسید . باید وضعیت خود را بدانم .
بالاخره علت ملاقات او را فهمیدم . .
- قربان نفرمودید که اگر سوئد دست اتحاد فرانسه را رد کند چه خواهد شد ؟
جوابی نداد فقط مجددا به تابلو خود خیره شده و گفت :
- تابلو خوبی است . راستی من شبیه این تابلو بوده ام این قدر لاغر ؟
سرم را حرکت دادم .
- در آن وقتی که این تابلو را تهیه کرده اند چاق بوده اید . قبل از آن وقتی که مثلا در مارسی بودید ، از این لاغرتر بودید .
- قبلا در مارسی ؟
- بله شما همیشه لاغر بودید قربان ولی بعدا ......
دستش را روی پیشانی اش کشید و گفت :
- اوه .... برای یک لحظه همه چیر را فراموش کردم . بله ، بله ، ما یکدیگر را از قدیم می شناخته ایم .
برخاستم . آهسته زمزمه کرد :
- خسته هستم ، بسیار خسته و فرسوده هستم ، ناچار بودم که با همسر ولیعهد سوئد ملاقات کنم . ولی شما هنوز همان اوژنی هستید .
- قربان به قصر تویلری بروید و بخوابید و استراحت کنید .
- نمی توانم عزیزم ، نمی توانم ، قزاق های روسیه در حال پیشروی به طرف مرز ها هستند و برنادوت اتحاد روسیه -سوئد و انگلستان را به وجود آورده .سفیر اطریش در دربار سوئد غالبا با برنادوت شام صرف می کند . می دانید مفهوم آن چیست ؟
مرا اوژنی خطاب می کرد و گویا فراموش کرده بود که من همسر همین برنادوت هستم .
- پس نامه امپراتور به ولیعهد سوئد چه نتیجه ای دارد ؟
- زیرا اگر برنادوت با من نباشد سوئد را از نقشه اروپا محو خواهم کرد .
مجددا شروع به غرش کرده و با قدم های خسته قصد عزیمت کرد و گفت :
- مادام شما شخصا جواب شوهرتان را برایم بیاورید . اگر جواب منفی بدهد من و شما برای ابد از هم جدا خواهیم بود وغیر ممکن است که بتوانم شما را در دربار بپذیرم .
- قربان اشتیاقی به آمدن به دربار ندارم .
کنت روزن ، امپراتور و ژنرال کولینکور را تا در باغ مشایعت کرد . یادداشت کولینکور با خطی ظریف روی مبل افتاده بود . در جلو فنلاند علامت تعجب دیده می شد !
پومرانی ، شمال آلمان از دانزیک تا مکلنلبورک . ناپلئون روزی مارشال های خود را به حکومت منصوب می کرد . ولی امروز سعی می کند آنها را با رشوه خریداری کند .
آهسته از شمعدانی به شمعدان دیگر رفته و شمع ها را خاموش می کردم . کنت روزن بازگشت .
- والاحضرت به ولیعهد سوئد نامه خواهند نوشت ؟
- بله شما در نوشتن این نامه به من کمک خواهید کرد .
- آیا گمان می کنید که ولیعهد جواب امپراتور را بدهد ؟
- مطمئن هستم که جواب خواهد داد ولی این آخرین نامه شوهرم به امپراتور خواهد بود.
آتش بخاری خاموش شده و خاکستر فراوانی به جای گذارده بود . روزن با شک و تردید گفت :
- من نباید در چنین موقعی والاحضرت را تنها بگذارم .
- از لطف شما متشکرم ولی من تنها هستم . در تنهایی و انزوای وحشتناکی به سر می برم و شما هنوز خیلی جوان هستید که منظور مرا بفهمید . به هر حال نزد ماری میروم تا او را تسلی دهم .
تا پایان شب در کنار تختخواب ماری بودم به او قول و اطمینان دادم که به مارشال مورات ، مارشال نی و سرهنگ ویلات خواهم نوشت . به او قول دادم که با فرا رسیدن بهار با او به استپ های روسیه به جستجوی پی یر بروم . قول دادم و قول دادم . در نا امیدی و یاس مانند طفلی باور می کرد که کاری از من ساخته است .
فوق العاده روزنامه امروز اعلام داشت که امپراتور ناگهان به پاریس وارد شده و صحت و سلامت امپراتور هرگز به این خوبی نبوده است .

**********
پاریس ، آخر ژانویه 1813
بالاخره قاصدی از استکهلم رسید و نامه ای با خود آورد .
**********
اوسکار نوشته است «مادر عزیزم » خط او کاملا طبیعی و پخته است . او شش ماه دیگر چهارده ساله خواهد بود . بعضی اوقات از شدت تنهایی می خواهم فریاد کنم . گردن نازک و کودکانه ، و خال های سیاهی که روی بازوی گوشت آلود کوچک اوسکارم وجود داشت در نظرم مجسم گردید ....ولی این شکل و قیافه متعلق به چند سال گذشته است . امروز اوسکار من جوان لاغر اندامی در لباس دانشجویان دانشکده افسری استکهلم جلوه می کند و شاید گهگاهی نیز ریش خود را می تراشد . راستی باورکردنی نیست ....«مادر عزیزم در روز ششم ژانویه نمایش جالب توجهی در تئاتر گوستاو سوم برگزار گردید .
یکی از هنرپیشگان معروف فرانسه ، مادموازل ژرژ که سابقا هنرپیشه تئاتر فرانسه بوده است در این نمایش ظاهر گردید که رل ماری تودور را بازی می کرد . من با ملکه و شاهزاده خانم صوفیا آلبرتینا و پدر در یک لژ بودیم . ملکه و سایر خانم ها گریه کردند . زیرا این نمایش نامه یک اثر تراژدی بود ولی من هرگز در تئاتر گریه نمی کنم . پدرم نیز در تئاتر گریه نمی کند . پس از نمایش ، پاپا مادموازل ژرژ را به شام دعوت کرد . ملکه از این دعوت راضی نبود زیرا پاپا و هنرپیشه دائما از پاریس و روزگار قدیم صحبت می کردند و به همین دلیل ملکه صحبت آنها را با گفتن "فرزند عزیز کارل یوهان "قطع می کرد و این جمله باعث خنده مادموازل ژرژ می شد . بالاخره مادموازل ژرژ نشان لژیون دونور پاپا را که همیشه آن را به خود می آویزد نشان داد و گفت "اگر یک روز به من می گفتند که ممکن ست من ژنرال برنادوت را در استکهلم و با مقام ولیعهدی سوئد ببینم باور نمی کردم " این حرف آن قدر ملکه را عصبانی کرد که فورا مرا به اتاق خوابم فرستاد و با تمام خانم ها مهمانی را ترک کرد . هنرپیشه با پدرم و کنت براهه مقداری قهوه و مشروب نوشیدند . پیشخدمت مخصوص ، مادموازل فون کاسکول به قدری خشمگین بود که یک هفته تمام به علت سرماخوردگی در تختخواب خوابید . پاپا روزی شانزده ساعت کار می کند . خیلی خسته و مریض است . این نمایش پس از چندین هفته کار دائمی اولین تفریح پاپا بود . »
با خواندن این نامه خندیدم وگریه کردم . بسیار مایلم که من هم مانند ماریان فون کاسکول یک هفته تمام به نام سرماخوردگی در تختخوابم بخوابم .
مادموازل ژرژ در استکهلم . ده سال پیش ژوزفین چون می دید که کنسول اول با معشوقه شانزده ساله خود گرم گرفته است از فرط غضب نزدیک بود دیوانه شود . اما ناپلئون وقتی امپراتور شد مادموازل ژرژ را ترک کرد چون این دختر خیلی می خندید .«پسر عزیز ما کارل یوهان.....» امیدوارم مادموازل ژرژ در حضور ملکه سوئد هم خوب خندیده باشد .
اوسکار این نامه را پنهانی از مربیانش نوشته است . کاغذ چند تا خورده و خیلی کوچک شده بود . امضای آن فقط «اوسکار تو» بود . در برگ دیگری پسرم با لحن رسمی تری نوشته بود
«یک زن نویسنده معروف فرانسوی که به علت نوشته های تندش بر ضد استبداد امپراتور تبعید شده است اینجا آمده و پاپا اغلب او را به حضور می پذیرد . اسمش مادام دواستایل است و از پاپا به عنوان نجات دهنده اروپا اسم می برد . این خانم خیلی چاق است ( این سه کلمه اخیر را خط زده و به جای آنها نوشته بود :اندامی درشت دارد ) و لاینقطع حرف می زند . پاپا هر دفعه بعد از ملاقات او سر درد می گیرد . برای اینکه پاپا شانزده ساعت در روز کار می کند و به ارتش سوئد تشکیلات کاملا جدیدی داده است ..»
مادموازل ژرژ ، مادام دواستال ....یک دوشس روسی منتظر است ...
نامه اوسکار طبق معمول با این کلمات تمام می شد «پسرت که همیشه تو را دوست دارد ، اوسکار ، دوک دو سو درمانلند . »
من انتظار جواب ژان باتیست را می کشیدم . یقینا مدت ها است نامه مرا که در آن موضوع ملاقات ناپلئون و پیشنهاد او را نوشته بودم دریافت کرده است . ولی جز چند کلمه که با عجله نوشته شده بود چیزی نیافتم .:
«دختر جانم ، کارم خیلی زیاد است . به زودی نامه ای مفصل برایت می نویسم . جواب امپراتور را هم می فرستم . نامه من فقط جواب او نیست . بلکه خطاب به ملت فرانسه و نسل های آینده است . من نمی دانم چرا مایل است که تو شخصا جواب را برایش ببری . در هر حال آن را برای تو می فرستم و متاسفم که به این وسیله مجبور می شوی صحنه دردناکی را تحمل کنی . از دور می بوسمت . ژان باتیست تو .»
عاقبت از پاکت بزرگ یک صفحه نت موسیقی بیرون افتاد . در حاشیه آن ژان باتیست نوشته بود :«اولین تصنیف اوسکار . یک رقص ملی سوئدی . سعی کن این ملودی را با پیانوبزنی . » یک ملودی ساده بود که به والس شباهت داشت . فورا پشت پیانو نشستم و چند بار آن را زدم .
یادم آمد در گاری پستی که ما را از هانور به پاریس برمی گرداند اوسکار به من گفته بود :
- من می خواهم یا آهنگساز بشوم یا پادشاه ....!
- چرا پادشاه ؟
- برای آنکه وقتی آدم پادشاه بشود می تواند خیلی به مردم خدمت کند .
بله اوسکار ، آدم می تواند خیلی خدمت کند . اما این هم ممکن است که در مقابل موقعیت هایی قرار بگیرد که کوچکترین غفلت در آن کمر ملتی را بشکنند .
پسرم تکرار می کرد : آهنگساز یا پادشاه .
و من به او جواب داده بودم :
- پس پادشاه بشود . چون آهنگساز شدن سخت تر است !
یک بار دیگر نامه ژان باتیست را خواندم .
«نامه من فقط جواب او نیست بلکه خطاب به ملت فرانسه و نسل های آینده است »
ناگهان به یاد آقای بهتوون و زلف پریشانش افتادم «به یاد یک امید بر باد رفته ......»
زنگ زدم و دستور دادم کنت روزن را صدا کنند . چاپار برای او هم چند نامه آورده بود . وقتی وارد شد یک دسته کاغذ به دست داشت .
- خبرهای خوش دارید کنت عزیز ؟
- کاغذ ها را با احتیاط زیاد نوشته اند چون مطمئن نیستند که پلیس مخفی فرانسوی آنها را باز نکند .
- ولی باز جسته گریخته مطالبی نوشته اند . این طور نیست ؟
- می توانم از آنچه نوشته اند حدس بزنم که متحدین یعنی روسیه و انگستان و سوئد در نظر دارند که کار طرح نقشه های جنگ آینده را به عهده والاحضرت ولیعهد بگذارند و اطریش به وسیله سفیرش «کنت نیپرگ » دائما در جریان امور گذارده می شود و نسبت به نقشه های متحدین نظر مساعد دارد .
به این ترتیب حتی پدر زنش ، امپراتور اطریش بر ضد ناپلئون دست به جنگ خواهد زد .
کنت روزن گفت :
- سرزمین های اشغال شده در آلمان در صدد طغیان هستند . پروسی ها هم همیشه می خواهند پیش بروند .
زیر لب گفتم :
- حتی پدر زنش ....
کنت روزن آهسته گفت :
- این روزها همه مشغول آماده کردن خود برای جنگ هستند . این جنگ بزرگترین جنگ تاریخ خواهد بود .
و با صدایی گرفته از فرط هیجان ادامه داد :
- مملکت ما دوباره یکی از ممالک معظم خواهد شد و پسر والاحضرت ، دوک دوسودرمانلند کوچک ......
اوسکار اولین تصیف موسیقی خود را برایم فرستاده است . آن را چند بار تمرین می کنم و امشب برای شما خواهم زد . یک رقص ملی سوئدی است . چرا با این حالت عجیب مرا نگاه می کنید . پسر من کار ناشایسته ای کرده است ؟
- نه ، البته نه . والاحضرت . به عکس من فقط تعجب کردم . هیچ نمی دانستم که ...
- نمی دانستید که ولیعهد آینده به موسیقی علاقه دارد . در صورتی که می گفتید سوئد یکی از ممالک معظم خواهد شد .
- من به مملکتی که والاحضرت ولیعهد یک روز برای پسرش خواهد گذاشت فکر می کردم .
بعد با کلمات سریعی اضافه کرد :
- سوئد به عنوان جانشین تاج و تخت خود یکی از بزرگترین فرماندهان تاریخ را انتخاب کرده است . سلسله برنادوت ها دوباره جای قدیم سوئد را میان دول معظم باز خواهد کرد .
من با بی حوصلگی گفتم :
- کنت شما خیلی ادیبانه و به سبک کتاب هایی که برای دانش آموزان نوشته شده اند صحبت می کنید . سلسله برنادوت !؟ ولیعهد شما ، برای مردم و حقوق بشر که ما آن را آزادی ، مساوات و برادری می نامیم خواهد جنگید . برنادوت از پانزده سالگی برای این منظور و مقصود جنگیده است و به همین دلیل دربارهای قدیمی اروپا او را ژاکوبین خوانده اند . وقتی این بساط برچیده شد و ژان باتیست در این نبرد وحشتناک فاتح گردید و مجددا او را ....
ساکت شدم ، زیرا کنت روزن منظور مرا نمی فهمید . پس از لحظه ای به صحبت ادامه دادم :
- یک موسیقیدان که چیزی از سیاست نمی داند روزی درباره «امیدها و آرزوهای انجام نشده » صحبت کرده .... شاید این امید و آرزو لااقل در سوئد جامه عمل به خود بپوشد و این کشور کوچک دارای عظمت و سر افرازی باشد . آقای کنت این عظمت و بزرگی با عظمت و بزرگی که منظور شما است تفاوت بسیار دارد . بزرگی و عظمتی که شاهان آن سرزمین به خاطر آن نخواهند جنگید .... به جای جنگ با شعر و ادب و موسیقی و خوشبختی مردم عظمت و بزرگی کشور را تامین خواهند کرد .... از این که اوسکار موسیقیدان است خوشحال نیستید ؟
کنت با تعجب گفت :
- والاحضرت شما عجیب ترین زنی هستید که تاکنون دیده ام .
- شما این طور تصور می کنید ، ولی من اولین زن طبقه متوسط هستم که شما خوب شناخته اید .
خستگی شدیدی در خود حس کردم.
- شما همیشه در دربار و قصور سلطنتی بوده اید و این اولین مرتبه است که آجودان دختر یک حریر فروش هستید . سعی کنید به شغل جدید خود عادت نمایید . سعی می کنید ؟

********************
پایان فصل چهلم

R A H A
01-27-2012, 09:21 PM
ناپلئون بناپارت : حق نشناسی بزرگترین ضعفی است که ممکن است هرکسی داشته باشد .


********************

فصل چهل و یکم
پاریس ، فوریه 1813

********************
ساعت هفت شب نامه ای به دستم رسید . فورا کالسکه خواستم و به کالسکه چی دستور دادم به مریض خانه برود . از کنت روزن خواهش کردم همراه من باشد . کالسکه چی سوئدی من هنوز پاریس را به خوبی نمی شناسد . لذا با تعجب و نگرانی به من نگاه می کرد .
- به نتردام بروید . مریضخانه در مقابل کلیسای نتردام است .
سنگفرش مرطوب خیابان در اثر انعکاس نور رنگهای مختلفی به خود گرفته بود .
- نامه ای از سرهنگ ویلات داشتم . او موفق شده است پی یر فرزند ماری را با یکی از عرابه های مجروحین به مریضخانه پاریس بفرستد . می خواهم پی یر را به منزل ببرم .
روزن پرسید :
- حال سرهنگ ویلات چطور است ؟
- سرهنگ ویلات نتوانسته به پاریس بیاید زیرا ماموریت دارد باقیمانده هنگ خود را در سرزمین رن جمع آوری نماید .
کنت روزن در نهایت ادب گفت :
- از سلامتی سرهنگ ویلات بسیار خوشحالم .
- کاملا سلامت نیست . زخمی در شانه دارد ولی امیدوار است مجددا ما را ملاقات نماید .
- چه موقع ؟
- وقتی این بساط برچیده شد .
- راستی این مریضخانه نام عجیبی دارد «خانه خدا »
- خانه خدا نام زیبا و برازنده ای برای یک مریضخانه است . قبلا زخمیان را در مریضخانه های نظامی که در خارج شهر است معالجه می کردند . ولی این مرتبه زخمیانی که به پاریس رسیده اند بسیار معدودند و استقرار بیمارستان های نظامی مورد احتیاج نیست . اکنون زخمیان را در مریضخانه های کشوری معالجه می کنند و مریضخانه های نظامی را تعطیل کرده اند .
- باید هزاران هزار نفر زخمی شده باشند . پس بقیه کجا هستند ؟
- آقای کنت چرا مرا رنج و عذاب می دهید ؟ بیش از صد مرتبه شنیدید که کشته گان و زخمیان طعمه گرگان گرسنه شده و استخوان های آنها در زیر برف های روسیه مدفون گردیدند . صحبتم را قطع کردم .
- معذرت می خواهم والاحضرت .
خجالت کشیدم . نباید به آجودان ها تغیر و تشدد کرد . آجودان ها نمی توانند جواب بدهند . به صحبت ادامه دادم :
- در وحله اول زخمیان و مجروحینی را که از مرگ و سرما نجات یافته بودند به بیمارستان های صحرایی اسمولسنگ و ویلنا فرستادند . سپس هجوم قزاق ها شروع شد و من نمی دانم زخمیان چه شدند . ارابه کافی برای حمل آنها وجود نداشت . چند هزار نفر در آلمان بستری هستند . فقط یک کاروان زخمی به پاریس رسیده . سرهنگ ویلات موفق شده است پی یر را با این کاروان بفرستد .
- جراحت پی یر چیست ؟
- نمی دانم سرهنگ ویلات چیزی ننوشته و من هم به ماری چیزی نگفتم . خوب اینجا کلیسا است و مریضخانه در سمت چپ قرار گرفته .
درب بزرگ مریضخانه قفل بود . کنت روزن طناب زنگ را چند مرتبه کشید . ناگهان درب با صدای خشکی باز شد . دربان یک دست بیشتر نداشت . مدال هایی را که به مناسبت زخمی شدن در جبهه ایتالیا به سینه داشت دیدم . نگاهی به من کرده و گفت :
- ملاقات با زخمیان ممنوع است .
در مجددا بسته شد .
- کنت خواهشمندم در بزنید .
روزن با شدت در را کوبید و جوابی داده نشد . مجدد او مجددا تکرار کرد . بالاخره در با صدای خشکی روی پاشنه چرخید . کنت روزن را به کناری زده و گفتم :
- من اجازه دارم که بیمارستان را بازدید کنم .
با شک و تردید به من نگریسد وگفت :
- برگه مخصوص عبور دارید ؟
- بله .
بالاخره توانستیم داخل شویم . راهرو تاریک مریضخانه به وسیله شمعی که در دست سرباز معلول بود روشن می شد .
- مادام برگه عبور خود را بدهید .
- برگه همراهم نیست . من خواهر زن اعلیحضرت پادشاه ژوزف هستم .
سرباز معلول شمعدان را بالا نگه داشته و به صورتم نگریست . به صحبت خود ادامه دادم :
- شما متوجه هستید که من هر لحظه بخواهم می توانم برگه عبور بگیرم . ولی چون عجله داشتم نتوانستم وقت خود را برای این کار تلف کنم . برای دیدن یک سرباز مجروح آمده ام . مرد جوابی نداده و به من نگاه می کرد برای اطمینان او گفتم :
- من حقیقتا خواهر زن اعلیحضرت ژوزف هستم .
- مادام شما را شناختم . شما را غالبا در سان و رژه دیده ام . شما همسر مارشال برنادوت هستید .
با تسکین خاطر گفتم :
- شاید تحت فرمان شوهرم خدمت کرده باشید .
جوابی نداد صورت اوگرفته و مغشوش بود .
- خواهش می کنم یک نفر را صدا کنید که ما را به سالن خوابگاه زخمیان هدایت کند .
باز هم حرکتی نکرد رفتار او باعث رنجش و ناراحتی من شد . با نا امیدی گفتم :
- پس شمع را بدهید خودمان خواهیم رفت .
شمع را داد و به عقب رفت و در تاریکی ناپدید گردید . ولی هنوز صدای او را می شنیدم که با خشم و غضب گفت «زن مارشال برنادوت » سپس روی زمین تف کرد. کنت روزن که از شدت خشم و غضب می لرزید . شمعدان را از دست من گرفت . به او گفتم :
- اعتنایی به او نکنید باید پی یر را پیدا کنیم .
از پله ها بالا رفتیم . کنت روزن شمعدان را بالا نگه داشته بود سپس وارد راهرو طویلی که دارای چندین در بود شدیم . در ها همه نیمه باز بودند . صدای ناله و فریادهای مجروحین به گوش می رسید . اولین در را باز کردم موجی از بوی خون و عرق مرا احاطه کرد . برای آن که به محیط جدید عادت کنم نفس عمیقی کشیدم . اکنون صدای ناله از نزدیک شنیده می شود . شمعدان را از کنت روزن گرفته روی کف اتاق خم شدم . دو طرف اتاق را تختخواب گذارده و بقیه مجروحین را روی برانکارد روی کف اتاق خوابانیده بودند . در انتهای دیگر اتاق شمعی می سوخت و شعله های آتش در بخاری می لرزید در کنار میزی که شمعی روی آن بود پرستاری نشسته بود .
- خواهر .
ولی صدای من در بین ناله ها و فریادهای مجروحین محو شد . یک نفر آهسته در کنار پایم ناله می کرد و گفت :
- آب .....آب .....
شمع را پایین گرفتم مجروحی که روی برانکارد خوابیده بود با دهان و چشمان باز به من می نگریست . شکم و سر او را با باند بسته بودند . می خواست چیزی بگوید ولی قادر نبود . دامنم را جمع کردم که به صورت او مالیده نشود و سپس از بین برانکارد ها به طرف پرستار رفتم . «خواهر» بالاخره صدای مرا شنید و شمعدان خود را برداشت و به طرف ما امد . یک صورت لاغر در زیر کلاه سفید کتانی در مقابل ما ایستاد
- خواهر من در جستجوی یک سرباز زخمی به نام پی یر دوبوا هستم . از سوال من متعجب نشد و در جواب گفت :
- تمام روز زنان در مقابل مریضخانه ایستاده و میل دارند مجروحین را به امید یافتن بستگان خود و یا کسب خبری از آنها ملاقات نمایند . ما به هیچ کس اجازه ورود نمی دهیم . دیدن چنین منظره ای برای همسران ، نامزد ها و مادران مناسب نیست .
با اصرار گفتم:
- من اجازه مخصوصی دارم که به جستجوی پی یر دوبوا بپردازم .
پرستار با بی اعتنایی و آهستگی گفت :
- ولی کمکی از ما ساخته نیست زیرا مجروحین فراوانی هستند که ما نام آنها را نمی دانیم .
در حالی که گلویم از شدت تاثر فشرده شده بود گفتم :
- پس چگونه می توانم او را بیابم .
پرستار مودبانه جواب داد :
- نمی دانم اگر اجازه جستجوی او را دارید بهتر است از تختخوابی به تختخواب دیگر بروید ، تمام مجروحین را ببینید شاید او را پیدا کنید .
- خواهر آیا ممکن است به آن زخمی که آب می خواهد آب بدهید ؟
پرستار بی حرکت ایستاد . نگاهی به من کرد و جواب داد :
- او زخمی در ناحیه شکم دارد . به چنین زخمیانی نباید آب داد به علاوه هوش و حواس صحیحی نیز ندارد زیرا جمجمه او نیز مجروح است .
پرستار از مقابل ما دور شد . بوی خون و عرق از تختخواب ها و برانکارد ها و پتوها استشمام می شد . چشمانم را یک لحظه بستم و به خود حرکت و قدرت دادم و به آجودانم گفتم :
- باید تمام تختخواب ها را ببینم .
از تختخوابی به تختخواب دیگر از برانکاردی به برانکارد دیگر رفته و نور شمع را به روی صورت سربازان مجروح منعکس کردیم . از دیدن سرها ، صورت ها ، شکم ها و لب های زخمی خون آلود طاقتم طاق شده بود . خیر .... خیر .... پی یر نیست .... این هم نیست ..... آن یکی هم نیست ..... مردی را دیدم که مانند ژنرال دوفو در هنگام تنفس خون از گوشه لبش بیرون می ریخت . بله ژنرال دوفو با همین حالت چند سال قبل در قصر سلطنتی ایتالیا در دامن من جان سپرد لبخندی به روی صورت زرد رنگ مرد دیده می شد . بیچاره می خندید زیرا تازه مرده و از رنج و تعب راحت شده بود . از او هم گذشتم .... مجروحی که در مجاور او قرار داشت چشمان خود را در اثر تابش نور شمع باز کرد . دهن او نیز باشد ، سعی کرد که چیزی بگوید ولی من از نزد او گذشته بودم . و التماس او را نشنیدم . ماری من باید با این جستجو به تو کمک کنم .... آخرین تختخواب ....
پی یر در این قسمت نبود .
به قسمت دیگر بیمارستان رفتیم . دامنم را بالا گرفتم شمع را پایین آورده و به اولین برانکارد نگریستم و سپس برانکارد دوم و سوم ، با تردید به صورت هایی که باند پیچی شده نگاه کردم و بعضی از آنها را بالا می زدم تا بتوانم صورت مجروحان را خوب ببینم . شاید این ....ولی خیر محققا پی یر نبود .
به جست و جو ادامه دادم .....و ادامه دادم . تقریبا به انتهای اتاق نزدیک شده بودیم که پرستار متوجه ما شد . این پرستار جوان و رحم و شفقت از چشمان قشنگش منعکس بود .
- مادام در جستجوی شوهرتان هستید ؟
سرم را حرکت دادم نور شمع به روی بازویی که زخم کوچکی داشت تابید . قشر ضخیمی روی زخم را گرفته بود . پرستار با ملایمت گفت :
- در صورتی که به مریض غذای کافی برسد این گونه زخم ها خود به خود معالجه می شوند . بسیاری از این زخمیان هنگام عقب نشینی دچار قحطی و گرسنگی بوده اند ولی شاید شما موفق شوید که شوهر خود را پیدا کنید .
پی یر در این قسمت هم نبود .
کنت روزن در راهرو به دیوار تکیه داد . شمعدان را بالا گرفتم قطرات عرق روی پیشانی او دیده می شد . صورت خود را برگردانید و چند قدم به جلو رفت . منقلب شده بود . می خواستم او را تسکین دهم ولی این عمل باعث نگرانی او می شد . تنها کاری که می توانستم انجام دهم انتظار بود . در حالی که منتظر بودم حالت انقلاب او مرتفع گردد نور قرمز لرزانی توجهم را جلب کرد . آهسته به طرف شمع رفتم . در زیر مجسمه کوچک حضرت مریم شمعی با نور قرمز و لرزان می سوخت . لباسی سفید و آبی این مجسمه را زینت کرده گونه های سرخ و نگاهی مغموم داشت . طفل کوچکی که در آغوش او بود لبخندی بر لب داشت . شمعدان را روی زمین گذارده و در مقابل مجسمه حضرت مریم به زانو در آمدم . دست هایم را به هم پیوستم و به عبادت پرداختم .... سالیان درازی بود که عبادت نکرده بودم ...... نور قرمز رنگ می لرزید و صدای ناله غم انگیز زخمیان از اتاق ها شنیده می شد .
دست هایم را به هم فشردم . صدای پایی از پشت سر به گوشم رسید و یک نفر شمع را از زمین برداشت . آجودان سوئدی من در نهایت ادب و تاثر گفت :
- از والاحضرت معذرت می طلبم .
نگاه دیگری به مجسمه حضرت مریم کردم ، صورت گرد مغموم او در تاریکی محو گردید . با خود فکر کردم که ما ، مادران .... مادران تا چه حد جگر گوشگان خود را دوست داریم .
در جلو اتاق دیگر بیمارستان ایستاده و گفتم :
- کنت بهتر است شما در اینجا منتظر من باشید . تنها به جستجو خواهم پرداخت . کمی تردید کرد و جواب داد :
- موظفم که تا یافتن پی یر در حضور والاحضرت باشم .
صورت او از خجالت قرمز شد و من با تاکید گفتم :
- کنت شما اینجا بایستید .
به اتاق داخل شدم . نور شمع روی تختخواب های سمت راست منعکس گردید . در انتهای اتاق پرستار پیری نشسته و کتاب سیاه کوچکی را مطالعه می کرد او نیز بدون تعجب به من نگریست . به طرف او رفتم و با نا امیدی گفتم :
- در جستجوی سربازی به نام پی یر دوبوا هستم .
- دوبوا ؟ .. گمان می کنم دونفر دوبوا در این اتاق داریم .
دست مرا گرفت و به طرف برانکاردی که در وسط اتاق قرار داشت هدایت کرد . خم شدم نور شمع به موهای ژولیده سفید تابید صورت لاغر و ضعیفی با شکم فرو رفته که استخوان های سفید او را کاملا نشان می داد روی برانکارد افتاده بود . پای او از هم باز و بوی زننده ای از برانکارد استشمام می شد . دست قوی پرستار بازوی مرا گرفته و از کنار بارنکارد بلند کرد :
- اسهال ..... غالب این ها اسهالی هستند . با آب برف و گوشت خام اسب زندگی می کرده اند . این همان مردی است که در جستجوی او هستید ؟
سرم را حرکت دادم ، پرستار مرا به ردیف سمت چپ هدایت کرد به آخرین تختخواب نزدیک شدیم . شمع را بالای تخت خواب نگهداشتم . چشمان درشت سیاهی که کاملا باز بودند به من نگاه می کردند . قطرات خون در اطراف لب او خشک شده بود شمع را پایین آورده و گفتم :
- پی یر !
بدون آنکه جواب دهد به جلو نگاه می کرد .
- پی یر مرا نمی شناسی ؟
با بی اعتنایی جواب داد :
- البته می شناسم .... مادام مارشال .
روی او خم شده و گفتم :
- آمده ام شما را همراه ببرم . هم اکنون با هم نزد مادرت خواهیم رفت .
تغییری در صورت او دیده نشد . مجددا پرسیدم :
- پی یر از مراجعت به میهنت خوشحال نیستی ؟
باز هم جوابی نداد . با اضطراب و نگرانی به طرف پرستار برگشته و گفتم :
- این پی یر من است . این همان کسی است که در جستجوی او هستم . می خواهم او را به همراه خود به منزل ببرم و معالجه نمایم . مادرش در انتظار او است .... کالسکه من در جلو مریضخانه منتظر است . شاید کسی به من کمک نماید .....
- دربان ها و مستخدمین همه رفته اند . باید تا فردا صبح منتظر باشید مادام .
ولی دیگر نمی خواستم حتی یک دقیقه پی یر در آنجا باشد .
- آیا زخم او شدید است ؟ .... آقایی در راهرو در انتظار من است ....اگر پی یر بتواند از پله ها پایین بیاید .... ما دو نفر او را تاکالسکه خواهیم برد .
پرستار دست مرا که شمعدان را گرفته بود کشید . نور شمع روی پتو آنجایی که پای پی یر بایستی باشد تابید ولی پتو کاملا صاف و بدون برجستگی بود . آهسته گفتم :
- کالسکه چی من می تواند کمک نماید ... خواهر جان هم اکنون مراجعت خواهم کرد . سایه ای در کنار دیوار حرکت کرد .
- کنت فورا کالسکه چی را خبر کنید ..... شمعدان را بگیرید و تمام لباس هایی را که در کالسکه داریم به همراه بیاورید .
در راهرو منتظر شدم . پی یر دیگر راه نخواهد رفت . پای خود را از دست داده است .
یکی در بیمارستان ستایش خداوند را می آموزد و دیگری همه چیز خود را از دست می دهد .... تمام دنیا نظیر این بیمارستان است و این ما هستیم که چنین دنیایی به وجود آورده ایم .... ما مادران شما پسران ... و شما پسران ما مادران .
صدای پای آنها که از پله ها بالا می آمدند شنیده می شد . کالسکه چی و کنت روزن را به داخل اتاق بردم و به پرستار گفتم :
- خواهر جان خواهش می کنم کمک کنید . ما او را در این لباس ها می پیچیم و یوهانسن .....
به درشکه چی اشاره کردم .
- ....و یوهانسن او را از پله ها به پایین خواهد برد .
یوهانسن به جلو آمد . پرستار شانه های او را بلند کرد جوان معلول از شدت خشم و غضب می سوخت .
- مادام ..... مادام .... دست از سرم بردارید .
پرستار ملافه را به اطراف او پیچید . چشمانم را بستم ....وقتی چشمانم را گشودم ، پی یر دوبوا فرزند دلبند ماری .... پی یر دوبوا که من در زندگی به او خیانت کرده و شیر مادرش را از او دزدیده و دریغ داشته ام مانند بسته طناب پیچ شده ای در مقابل من روی برانکارد قرار داشت .
به این ترتیب فرزند ماری را به او رسانیدم .

*******************
پایان فصل چهل و یکم

R A H A
01-27-2012, 09:21 PM
ناپلئون بناپارت : درمقابل عزم آهنین قوه ای را یارای مقاومت نمی بینم .


********************

فصل چهل و دوم
پاریس ، اوایل آوریل 1813

********************
با خود فکر کردم که نیم ساعت دیگر برای آخرین بار در زندگی با او روبرو خواهم شد و صحبت خواهم کرد و سپس از آشنایی که با عشق و محبت شروع گردیده برای همیشه پایان خواهد یافت . به همین دلیل پشت چشم خود را با کرم نقره آرایش کردم و لب هایم را ماتیک کاملا سرخی مالیدم ... کلاه تازه ای که روبان قرمز رنگ آن زیر گلویم بسته می شد به سر گذاردم . مطمئن نبودم که با این آرایش زیبا هستم .... مدتی خود را در آینه نگاه کردم . آرایشی که او همیشه به یاد خواهد داشت این بود . شاهزاده خانم با پشت چشم نقره ، لباس مخمل بنفش ، با دسته گل بنفشه روی یقه کاملا باز و کلاهی با روبان قرمز .
صدای کنت روزن را شنیدم که از مادام لافلوت سوال کرد که آیا من حاضر هستم یا خیر . دسته گل بنفشه را روی سینه ام مرتب کردم و نیم ساعت دیگر دوستی و آشنایی شخصی و خصوصی من با اولین عشقم پایان خواهد یافت .....
دیشب قاصدی از استکهلم جواب نامه ژان باتیست به ناپلئون را برایم آورد . نامه لاک و مهر شده بود ولی کنت براهه یک نسخه از آن را برایم فرستاده بود به علاوه کنت براهه به من اطلاع داد که یک نسخه از مضمون نامه ژان باتیست در اختیار تمام روزنامه ها گذارده شده است .
برخاستم و برای آخرین مرتبه رونوشت نامه ژان باتیست را خواندم .
«صلح قطعی برای اروپای رنج دیده حتمی و لازم الاجرا است و اعلیحضرت قادر نیستند این درخواست و تقاضا را بدون ده برابر کردن جنایاتی که تا کنون مرتکب شده اند رد نمایند . در مقابل قربانیانی که کشور فرانسه تقدیم کرده چه نفعی عاید او گردیده که احتمالا بتواند جبران از خود گذشتگی های او را بنماید ؟ چیزی جز فتوحات نظامی و شهرت ظاهر نصیب این کشور نشده در صورتی که بدبختی در همه جا در داخل مرزهای این کشور وجود دارد .....»
من باید نامه را به او بدهم . چنین حوادثی همیشه برای من رخ می دهد . در حالی که قلبم با شدت می تپید به خواندن نامه ادامه دادم .
« من در سرزمین زیبای فرانسه که اکنون تحت فرمانروایی شما است متولد شده ام افتخارات و سعادت این مملکت هرگز برای من موضوع کوچک و بی اهمیتی نیست . من در ضمن آن که سعادت و خوشبختی فرانسه را از درگاه خداوند مسئلت می کنم با تمام قوا و آنچه در قدرت دارم از ملتی که مرا به ولیعهدی انتخاب و از فرمانروایی که مرا به فرزندی خود پذیرفته است دفاع خواهم کرد . در این مشاجره بین دو دنیای ظلم و ستم و آزادی ، من در صف آزادی خواهان ملت سوئد قرار می گیرم . من با شما می جنگم و تمام ملل صلح دوست فداکاری ما را تقدیر خواهند کرد ولی در مورد حس جاه طلبی من ، من به شما اعلام و تایید می کنم که مرد جاه طلبی هستم ، بسیار جاه طلب ولی این جاه طلبی برای خدمت به نوع بشر و اجرا و حفظ استقلال شبهه جزیره اسکاندیناوی به کار خواهد رفت .»
این نامه که خطاب به ناپلئون و ملت فرانسه بود با یک یادداشت شخصی ختم می شد .
«بدون در نظر گرفتن نتیجه این نامه ، چه شما تصمیم به جنگ و چه تصمیم به صلح بگیرید ، من همیشه اعلیحضرت را مانند رفیق دوران سربازی محترم می شمارم .»
رونوشت نامه را روی میز اتاق توالتم گذاشتم . کنت روزن در انتظارم بود به اطلاعم رسانیده بودند که باید ساعت پنج بعد از ظهر در قصر تویلری حضور به هم رسانم . چند روز دیگر امپراتور و ارتش جدید او به جبهه عزیمت خواهند کرد روسیه مشغول پیش روی به طرف فرانسه است . پروس با روسیه متفق شده است . ناپلئون مدت ها قبل تصمیم خود را اتخاذ کرده بود . پاکت لاک و مهر شده را برداشته و کلاهم را مرتب کردم .
کنت لباس رسمی پیاده نظام ارتش سوئد را در بر و نشان و حمایل آجودانی خود را انداخته بود . به محض آن که کالسکه حرکت کرد به روزن گفتم :
- کنت شما با ماموریت مشکلی همراه من هستید .
پس از واقعه آن شب مریضخانه حس رفاقت عجیبی بین ما دو نفر به وجود آمده است . شاید علت آن این باشد که وقتی کنت روزن منقلب گردید من آنجا حضور داشتم . به هر حال چنین اتفاقاتی مردم و اشخاص را به یکدیگر نزدیک می نماید .
من و آجودانم در کالسکه رو باز حرکت کردیم .نسیم ملایم و مطبوع بهاری گونه هایم را نوازش می داد و فضا با عطر گل ها آمیخته بود . در چنین زمانی شخص باید قرار ملاقات عاشقانه داشته باشد . برای ملاقات مخفیانه لباس مخمل بنفش و کلاه تازه تهیه می نماید ولی در عوض من باید نامه ای از طرف ولیعهد سوئد خطاب به ملت فرانسه به امپراتور تقدیم نمایم و خشم و غضب ناپلئون را متحمل شوم و این بعد از ظهر دلفریب را تلف نمایم .
ما حتی یک دقیقه معطل و منتظر نشدیم . امپراتور در اتاق دفتر وسیع خود ما را پذیرفت . کولینکور و منوال حضور داشتند . کنت تالیران در کنار پنجره ایستاده بود . وقتی که من به وسط سالن رسیدم روی خود را به طرف من برگردانید . ناپلئون نمی خواست من و آجودانم که مهمیز های او صدا می کردند از پیمودن طول اتاق دفتر نجات داده باشد .
ناپلئون لباس سبز رنگ پیاده نظام فرانسه را دربر داشت . دست های خود را روی سینه تا کرده و جلو میز ایستاده و پشتش را به آن تکیه داده بود و با لبخند تمسخر مرا نگاه می کرد . تعظیم کردم و بدون یک کلمه حرف پاکت را به او دادم .
لاک و مهر شکسته شد و ناپلئون به بی اعتنایی نامه را قرائت کرد و سپس آن را به منوال داد .
- یک رونوشت به وزارت امور خارجه و نسخه اصلی در پرونده شخصی من ضبط شود .
سپس رو به من کرد :
- والاحضرت کاملا ملبس شده اند ، لباس بنفش به شما زیبا و برازنده است ولی چه کلاه عجیبی دارید . چرا این قدر کلاه شما بلند است ؟ آیا این روزها چنین کلاهی مد شده است ؟
این سخن او از فریادهای خشم و غضبی که من انتظار آن را داشتم زننده تر و گزنده تربود . مرا مسخره می کرد . نه تنها من بلکه همسر ولیعهد سوئد را تمسخر می کرد . لب هایم را به یکدیگر فشردم . ناپلئون رو به تالیران کرد .
- عالیجناب شما که متخصص و خبره زنان زیبا هستید آیا کلاه همسر ولیعهد سوئد را می پسندید ؟
تالیران چشمان نیمه بازش را کاملا بست ، به شدت رنجیده خاطر به نظر می رسید . ناپلئون مجددا رو به من کرد :
- والاحضرت شما خود را برای من آراسته اید ؟
- بله قربان .
با دست به نامه ژان باتیست اشاره کرد :
- خود را آراسته اید ، لباس بنفش پوشیده اید ، گل بنفشه به سینه زده و خود را خوشبو و معطر ساخته اید که این ورق پاره را برای من بیاورید ؟ اینجا آمده اید که این نامه خیانت را که هم اکنون در روزنامه های انگستان و روسیه منتشر شده است به من بدهید ؟
تعظیم کرده و گفتم :
- ممکن است مرخص شوم ؟
شروع به غرش کرد :
- نه تنها ممکن است بلکه باید و قطعا بروید . تصور کردید به شما اجازه می دهم آزادانه در دربار من رفت و آمد کنید ؟ در صورتی که برنادوت با من در حال جنگ است و فرمان آتش به روی هنگ هایی که خود او در نبرد های متعدد فرمانده آنها بوده صادر می کند ؟ و شما مادام به خود جرات می دهید که با لباس بنفش در اینجا و در حضور من حاضر شوید .
- قربان شبی که از روسیه مراجعت کردید تاکید کردید که نامه ای به شوهرم نوشته و جواب آن را شخصا برای شما بیاورم . قربان من رونشت این نامه را خوانده ام و مطمئن هستم که شما برای آخرین مرتبه است که مرا می بینید . لباس بنفش پوشیدم زیرا این رنگ به صورتم زیبا است و شاید شما خاطره مطبوعی از من داشته باشید ، اکنون - ممکن است - برای همیشه مرخص شوم ؟
سکوتی در سالن حکمفرما گردید ، سکوتی رنج آور و کشنده ، کنت روزن مانند مجسمه بی حرکت در پشت سر من ایستاده بود . منوال و کولینکور با اضطراب به ناپلئون نگاه می کردند . ناپلئون بسیار مشوش بود و دائما به اطراف نگاه می کرد . بالاخره گفت :
- آقایان در اینجا منتظر خواهند بود . میل دارم تنها با والاحضرت صحبت کنم .
سپس به در مخفی که در سالن وجود داشت اشاره کرده و گفت :
- والاحضرت خواهشمندم همراه من به اتاق دفتر کوچک بیایید . منوال برای آقایان برندی بیاورید .
منوال در را باز کرد ، سپس به همان اتاقی که سال ها قبل در آن بیهوده برای نجات دوک انهین تلاش و التماس کرده بودم وارد شدم . تغییری در اتاق حاصل نشده بود همان میزها با همان صندلی ها، توده انبوه مدارک و نوشته ها دیده می شد و شاید نوع پرونده ها عوض شده بود . در روی فرش اتاق در جلو بخاری تعداد زیادی قطعات چهار گوش چوبی با رنگ های مختلف به طور نامنظم ریخته شده بود . روی قطعات رنگی چوبی میخ های براق جلب نظر می کرد . بدون تفکر خم شدم و قطعه چوب قرمز رنگی را برداشته و گفتم :
- این چیست ؟ اسباب بازی پادشاه رم است ؟
- بله و خیر . وقتی مشغول طرح عملیات نظامی هستم این قطعات چوب را به کار می برم . هر کدام از آنها نماینده یکی از ارتش های من است و میخ هایی که روی آنها است معرف تعداد لشکر های هر ارتش است . آن قطعه قرمز رنگ که در دست شما است نماینده سپاه سوم است . فرمانده آن مارشال نی می باشد . دارای پنج میخ است یعنی این سپاه دارای پنج لشکر است . این قطعه آبی دارای سه میخ یعنی سه لشکراست . این سپاه ششم و فرمانده آن مارشال مارمون است . وقتی این قطعات را روی زمین می چینم به راحتی می توانم وضع نبرد را در نظر مجسم سازم . نقشه اروپا را از حفظ هستم . حقیقتا بسیار سهل و آسان است ......
در حالی که با تعجب متوجه قطعه ای چوب که گوشه آن را جویده بودند شدم پرسیدم :
- در موقع طرح های عملیاتی نظامی این چوب ها را می جوید ؟
- خیر . پادشاه رم این کار را می کند . به محض آن که او را اینجا می آورند فورا این قطعات چوبی براق را پیدا می کند . او می داند که من اینها را کجا می گذارم سپس من همراه عقاب کوچکم با این چوب ها عماراتی را می سازیم و آنها را ویران می کنیم . گاهی پادشاه رم یکی از آنها را می جود . خدا می داند چرا اغلب سپاه مارشال نی را می جود .
قطعه چوب قرمز را روی کف اتاق گذاشتم .
- قربان می خواستید چیزی به من بگویید ؟ میل ندارم با اعلیحضرت درباره ولیعهد سوئد بحث کنم .
با خشم و غضب گفت :
- که می خواهد درباره برنادوت صحبت کند ؟ اوژنی منظورم این نبود ... فقط می خواستم ...
کاملا به من نزدیک شد و خیره به صورت من نگریست . گویی می خواهد هر یک از اجزای صورت و بدن مرا در خاطره و مغز خود نقش کند .
- وقتی گفتید که می خواهید من خاطره خوشی از شما داشته باشم و برای همیشه از من وداع کنید فکر کردم ....
با خشونت از من دور شد و به طرف پنجره رفت .
- اشخاص نمی توانند با این ترتیب از هم جدا شوند مخصوصا اگر سالیان دراز یکدیگر را شناخته باشند . می توانند ؟
در جلو بخاری ایستاده و با نوک کفشم با قعطات چوبی بازی می کردم . سپاه مارشال نی ، سپاه مارشال مارمون ، سپاه مارشال برنادوت کجا است ؟ خیر دیگر چنین سپاهی در ارتش فرانسه وجود ندارد در عوض مارشال برنادوت به ارتش دیگری فرماندهی می کند . به ارتشی که از سربازان سوئد، روس و آلمان تشکیل گردید ه . ارتش برنادوت در صف مخالف می جنگد . صدایی از پنجره به گوش رسید و افکار مرا از هم گسیخت .
- گفتم انسان نمی تواند این گونه و بدون توضیح بیشتر از هم جدا شود .
- چرا قربان ؟
- چرا ؟ .... اوژنی مگر روزهای مارسی را فراموش کرده ای ؟ آیا نرده های دیوار باغ تابستانی مارسی را از خاطر برده ای ؟ خاطرات و بحثی که درباره کتاب گوته کردیم به یاد ندارید ؟ به طور کلی نفهمیدی چرا اولین شبی که از مسکو مراجعت کردم نزد شما آمدم؟....... آن شب از زندگی سرد و بی روح خود می لرزیدم ... آن شب از خستگی و تنهایی نزد شماآمدم ، راستی کاملا تنها ....
-ولی وقتی نامه خود را برای ژان باتیست دیکته می کردید کاملا فراموش کرده بودید که من اوژنی هستم . قربان شما برای ملاقات شاهزاده خانم همسر ولیعهد س سوئد آمده بودید نه اوژنی کلاری .
بسیار متاثر و رنجیده بودم . زیرا حتی در موقع وداع نیز به من دروغ می گفت . سر خود را با تایید حرکت داده و شروع به صحبت کرد .
- همان روز از صبح درباره برنادوت می اندیشیدم . ولی وقتی به پاریس رسیدم آرزوی دیدار شما را کردم سپس نمی دانم چه شد . به قدری خسته بودم که با یادآوری برنادوت خاطرات مارسی را فراموش کردم . متوجه هستید ؟
هوا تاریک شده بود ، کسی برای روشن کردن شمع ها نیامد . دیگر نمی توانستم صورت او را ببینم . از من چه می خواهد ؟
- در ا ین چند هفته اخیر یک ارتش دویست هزار نفری به وجود آورده ام .... راستی انگلستان برای تجهیز ارتش سوئد وعده یک میلیون لیره داده است . از این خبر مطلع بودید مادام ؟
البته از این خبر مطلع بودم ولی چرا این موضوع را یاد آوری می کند ؟
- به نظرم برنادوت همدم شایسته ای برای خود نیافته ...
خندیدم و جواب دادم :
- اتفاقا همدم مناسبی دارد . مادموازل ژرژ نمایش بسیار جالبی که با موفقیت رو به رو گردیده در استکلهم داده است . این نمایش باعث خوشنودی ولیعهد بوده . قربان از این خبر آگاه بودید ؟
- خدای من .....ژرژینا ... ژرژینای شیرین و کوچک !!
- ولیعهد سوئد به زودی رفیق عزیز خود ژنرال مورو را ملاقات خواهد کرد . ژنرال مورو از آمریکا مراجعت خواهد کرد تا تحت فرمان برنادوت بجنگد . از این خبر مطلع بودید قربان ؟
خوشبختانه تاریکی مانند دیوار قطوری بین ما قرار داشت . ناپلئون آهسته گفت :
- می گویند که تزار تاج و تخت فرانسه را به برنادوت وعده داده است .
این قول و وعده تا اندازه ای دیوانگی به نظر می رسید . ولی امکان چنین عملی وجود دارد . اگر ناپلئون شکست بخورد آن وقت - بله آن وقت ؟
- خوب مادام . اگر برنادوت حتی چنین فکری داشته باشد سیاه ترین خیانتی است که به وسیله یک افسر فرانسوی اجرا گردیده .
-؟ طبعا به وظایف خود خیانت کرده است . ممکن است مرخص شوم قربان
- مادام اگر شما در پاریس خطری برای خود حس کردید منظورم این است که اگر از طرف مردم خطری متوجه شما شد شما و خواهرتان ژولی باید فورا از پاریس خارج شوید . قول می دهید ؟
- البته ولی به طریقی دیگر .
- به طریقی دیگر ؟ منظور شما چیست ؟
- خانه من همیشه به روی ژولی باز است به همین دلیل در پاریس زندگی می کنم .
کاملا به من نزدیک شد .
- اوژنی ....اوژنی تو هم به شکست من معتقدی ؟ این گل های بنفشه چه بوی مطبوعی دارند . من باید شما را از فرانسه اخراج کنم . شاید شما به همه بگویید که امپراتور شکست خواهد خورد .... به علاوه من دوست ندارم که این جوان بلند قد سوئدی همراه شما باشد .
- ولی او آجودان من است و من باید همه جا او را همراه داشته باشم .
دست مرا گرفت و روی گونه اش گذارد .
- مادر و برادر شما با این عمل مخالفند .
- قربان امروز لااقل ریش خود را تراشیده اید .
دست خود را از دست او بیرون کشیدم . آهسته گفت :
- حیف که همسر برنادوت شدی .
فورا به طرف در رفتم .
- اوژنی ! اوژنی !
فورا در را باز کرم و به سالن روشن دفتر وارد گردیدم . آقایان دور میز نشسته و برندی می نوشیدند . تالیران ظاهرا موضوع حساسی را یاد آوری کرده بود زیرا کولینکور ؛ منوال و آجودان سوئدی من به شدت می خندیدند . امپراتور گفت :
- ما را هم در شوخی های خود شریک کنید .
منوال که تقریبا از خنده بی حال شده بود گفت :
- می گفتیم که مجلس سنا با احضار دویست و پنجاه هزار نفر سرباز برای ارتش جدید موافقت کرده است .
کولینکور گفت :
- اگر دو سال دیگر به همین ترتیب بگذرد باید جوان تر و جوان ترین افراد را احضار کرد و سربازان و ارتش سال 1814 و 1815 را فقط کودکان تشکیل خواهند داد . کنت تالیران پیشنهاد کرد که لااقل سالیانه یک روز خاتمه جنگ اعلام گردد تا ارتش جدید امپراتور قابل تشکیل باشد .
ناپلئون هم خندید . سربازان ارتش جدید ناپلئون هم سن اوسکار هستند . در حالی که تعظیم می کردم گفتم :
- فرمایشات شما جنبه شوخی و خوشمزگی ندارد .بلکه تاثر آور است .
این مرتبه امپراتور تا جلوی در من را مشایعت کرد . حتی یک کلمه هم با هم صحبت نکردیم . در مراحعت به منزل از کنت روزن پرسیدم که آیا حقیقتا تزار تاج و تخت فرانسه را به ژان باتیست وعده داده است ؟ او در جواب گفت :
- در استکهلم مدت مدیدی است که این سر فاش گردیده . آیا امپراتور از این امر اطلاع داشت ؟
سرم را حرکت دادم . کنت روزن با خجالت سوال کرد :
- دیگر در چه موردی صحبت می کرد ؟
دسته گل بنفشه را از سینه ام باز نموده و به خارج پرتاب کردم .
- کنت .... امپراتور فقط در مورد گل بنفشه صحبت کرد .
در همان شب بسته کوچکی از طرف دربار به منزل من رسید . پیشخدمت گفته بود که این بسته متعلق به والاحضرت است . بسته را باز کردم یک مکعب چوبی سبز رنگ که گوشه آن را جویده بودند دیده شد . روی این قطعه چوب پنج میخ معرف پنج لشکر دیده میشد . وقتی ژان باتیست را دیدم این هدیه را به او خواهم داد .

********************
پایان فصل چهل و دوم

R A H A
01-27-2012, 09:23 PM
ناپلئون بناپارت : تا زنده ام لحظه ای آرام نخواهم گرفت . استراحت و مردن نزد من یکی است .


********************

فصل چهل و سوم

پاریس ، تابستان 1813

********************
کالسکه چی پی یر را به باغ حمل کرد . در کنار پنجره نشسته ام و به ماری که برای فرزندش یک گیلاس لیوناد می برد نگاه می کنم . زنبور های عسل در اطرف بوته های گل در پروازند و همچنین صدای قدم منظم هنگ های پیاده که از خیابان عبور می کنند به گوش می رسد . همیشه این صدای یک نواخت و منظم شنیده می شود ، همشه .
می گویند ناپلئون در سرداب های قصر تویلری شمش های طلا به ارزش صد و چهل میلیون فرانک داشته است . این شمش های طلا را برای خرید تجهیزات ارتش جدید ذوب کردند و سکه زدند .... چه سخیف و بی معنی .... من روزی پس انداز پول جیبم را به او قرض داده ام .... صد و چهل میلیون فرانک ..... می خواستم یک دست لباس مناسب ژنرالی برای او بخرم !!
البته این موضوع مربوط به چندین سال قبل است . در این مدت پسران و جوانان فرانسه در روسیه رنج کشیده و قربانی شدند و اکنون نوجوانان این مملکت به جنگ می روند . تعداد زیادی از این نوجوانان به هنگ های جدید گارد منصوب شده اند . امپراتور فرض می کند که تمام پسران آرزوی خدمت در هنگ های گارد را دارند . ولی چون با نوجوانانی که حتی در مانور ها شرکت نکرده اند نمی توان جنگید امپراتور تفنگداران نیروی دریایی را به هنگ های پیاده مامور کرده است . در استان »الب »آخرین اسب هایی که در مزارع دهقانان یافت می شد به وسیله ارتش خریداری و به توپ ها و ارابه های مهمات و تدارکات بسته اند . ولی امپراتور برای سوار نظام خود از کجا اسب تهیه می کند ؟
به شهر های فرانسه دستور صادرگردیده تا هریک ، یک گروهان داوطلب تجهیز نمایند ، پاریس یک هنگ کامل تجهیز کرده است . ده هزار نفر سرباز گارد اسلحه و تجهیزات خود را شخصا خریداری و تهیه کرده اند و به علت کمبود افراد ورزیده و با تجربه ، ژاندارمری سه هزار نفر از افراد خود را به نام افسر و گروهبان به ارتش واگذار کرده است . وضع و حال مردم ؛ اولین روزهای جمهوری جوان فرانسه را که دفاع از مرزهای کشور جنبه حیاتی داشت به یاد می آورد . به هر حال آن روز توانستیم دفاع کنیم امروز نیز همه حس می کنند که حقیقتا خطر متوجه مرزهای فرانسه است . ولی امروز نوجوانان را برای دفاع احضار کرده اند . نوجوانان در حالی که سرود مارسیز را می خوانند پیش می روند ، در حالی که در کنار خیابان ها سربازان معلول دیده می شوند و مریضخانه های ارتش هنوز مملو از زخمی و مجروح است . زنان با سبد های خرید ، مغموم و خسته به نظر می رسند . بی خوابی های مداوم شبانه ، نگرانی های غیر قابل تحمل ، انتظار ، وداع های دل گداز ؛ بهترین سال های زندگی زنان و مادران را تلف کرده است .
در باغ ....بله پی یر که از داشتن هر دو پا محروم است مانند قطعه گوشتی روی نیمکت نشسته و لیموناد خود را نوشیده است . مادرش گیلاس را روی چمن گذارده و کنار او نشسته و دستش را پشت او گذارده تا فرزند را نگه دارد . پای چپ او را در اثر یخ زدگی از انتهای ران قطع کرده اند ، پای راستش را نیز به همین علت از بالای زانو بریده اند . امیدواریم بتوانیم برای او پای چوبی تهیه کنیم . ولی مگر زخم های او شفا می یابند ؟ وقتی ماری باند های زخم های او را عوض می کند پی یر مانند حیوان بیچاره ای نعره های دردناک می کشد . اتاق اوسکار را به او داده ام ، مادرش شب ها نزد او می خوابد ولی باید به فکر اتاقی در طبقه پایین برای او باشم . حمل و نقل او از پلکان های طبقه بالا بسیار مشکل است .

********
امشب تالیران در اوایل شب به ملاقاتم آمد . ظاهرا برای احوال پرسی ما آمده بود . می خواست بداند که آیا از تنهایی در عذابم یا خیر . به او گفتم :
- به هر طریق باید این تابستان را تنها می گذراندیم . متاسفانه عادت کرده ام که شوهرم همیشه در جبهه باشد .
تالیران سر خود را حرکت داد و گفت :
- بله ، در جبهه ولی در صف مخالف . والاحضرت تنها هستید ولی منزوی و اندوهگین نیستید .
شانه هایم را بالا انداختم ، در باغ نشستیم و مادام لافلوت شامپانی سرد برای ما آورد . تالیران گفت که فوشه پست جدیدی گرفته و فرماندار ایلیارا شده است . ایلیارا استان جدیدی در ایتالیا است که امپراتور محض خاطر فوشه به وجود آورده است . تالیران به وضوح گفت :
- امپراتور نمی تواند متحمل دسیسه بازی در پاریس شود و فوشه همیشه مشغول دسیسه است .
- شما چطور ؟ امپراتور از شما متوحش و نگران نیست ؟
- فوشه برای به دست آوردن قدرت و حفظ آن دسیسه بازی می کند ولی من چیزی جز عظمت فرانسه نمی خواهم .
اولین ستاره هایی را که در آسمان آبی چشمک می زدند دیدم ولی با وجود این هوا آن قدر گرم بود که به زحمت قادر به تنفس بودم . تالیران در حالی که شامپانی خود را می نوشید گفت :
- با چه سرعتی متفقین ما از ما رو گردان شدند . اول پروسی ها که فعلا تحت فرماندهی عالی شوهر شما هستند . شوهر شما ستاد خود را در استرالسند Stralsund مستقر و ارتش های شمالی متفقین را فرماندهی می کند .
سرم را حرکت دادم . کنت این اطلاعات را به من داده بود . پس از لحظه ای گفتم :
- در روزنامه مونیتور خواندم که امپراتور اطریش سعی دارد میانجی صلح بین روسیه و فرانسه شود .
تالیران گیلاسش را به طرف مادام لافلوت دراز کرد و به او داد و گفت :
- اطریش با این ترتیب می خواهد برای تجدید سلاح خود فرصت کافی به دست بیاورد .
مادام لافلوت با عجله گفت :
- ولی امپراتور اطریش پدر زن ناپلئون است .
تالیران بدون آن که اعتنایی به مادام لافلوت نماید به صحبت خود ادامه داد :
- اگر فرانسه با شکست مواجه شود تمام متفقین سعی خواهند کرد به خرج ما متمول شوند و طبعا اطریش میل ندارد از معرکه عقب بماند و به همین دلیل می خواهد به متفقین بپیوندد .
دهانم خشک بود ، قبل از صحبت ناچار شدم آب دهانم را فرو دهم .
- امپراتور اطریش نمی تواند علیه دختر و نوه اش بجنگد .
- نمی تواند ؟ والاحضرت عزیز ! امپراتوری اطریش هم اکنون با آنها در حال جنگ است .
تالیران لبخندی زد و ادامه داد :
- البته هنوز این خبر در روزنامه مونیتور چاپ نشده .
کوچکترین حرکتی نکردم . از تعجب به جای خود میخکوب شده بودم . صدای مطبوع تالیران به صحبت ادامه داد :
- متفقین هشتصد هزار نفر سرباز دارند و امپراتور نصف آنها .
مادام لافلوت با لبانی که از شدت تهییج و اضطراب می لرزید گفت :
- ولی اعلیحضرت امپراتور نابغه است .
او طوری این جمله را گفت که به نظرم از حفظ کرده بود . تالیران مجددا گیلاس خالیش را به او داد و گفت :
- کاملا صحیح است اعلیحضرت امپراتور نابغه هستند .
مادام لافلوت گیلاس را پر کرد . تالیران با خوشرویی گفت :
- به هرحال امپراتور ، متفق ما دانمارک را مجبور کرده است که به سوئد اعلان جنگ بدهد . با این ترتیب شوهر شما دشمنی در پشت سر دارد والاحضرت .
با بی صبری جواب دادم :
- ژان باتیست مراقب دانمارک هم خواهد بود .
سپس فکر کردم که باید برای پی یر مشغولیتی تهیه کنم این موضوع بسیار مهم است .
- عالیجناب چیزی گفتید ؟
تالیران برخاست و گفت :
- ممکن است روزی فرا برسد که من از شما درخواست کمک بنمایم .
- عالیجناب اگر خواهرم ژولی را دیدید از طرف من به او سلام برسانید . اعلیحضرت ژوزف آمدن او را به خانه من قدغن کرده است .
تالیران ابروهای نازکش را بالا کشید و گفت :
- من هم از دیدار دو آجودان وفادار شما محروم شدم والاحضرت .
- سرهنگ ویلات مدتی است در روسیه انجام وظیفه می کند و کنت روزن ....
- همان سوئدی بلند قد مو بور ؟ او را به خاطر دارم .
- .... چند روز قبل به من گفت از نظر این که یک نجیب زاده سوئدی است خود را موظف می داند در کنار ولیعهد بجنگد .
مادام لافلوت جواب داد :
- کنت روزن فقط نسبت به کنت براهه آجودان شخصی والاحضرت ولیعهد حسادت می ورزد .
- خیر .... این طور نیست .... حقیقتا آنچه می گفت صحیح بود . سوئدی ها مردم بسیار جدی و سر سختی هستند .... همان طور که به سرهنگ ویلات گفته بودم به او نیز گفتم «به امید خدا برو و سلامت مراجعت کن .... » عالیجناب فکر شما کاملا به جا و مناسب بوده . بسیار منزوی و اندوهگینم .
تالیران را که لنگ لنگان حرکت می کرد نگاه می کردم . تالیران با رعنایی و دلربایی می لنگد ....
در همین موقع تصمیم گرفتم که مباشرت امور منزل را به پی یر واگذار کنم . گمان می کنم فکر مناسبی کرده ام .

R A H A
01-27-2012, 09:25 PM
ناپلئون بناپارت : یک سرباز برای یک تکه روبان رنگی به مدت طولانی و سخت می جنگد .


**********
پاریس ، نوامبر 1813

**********
هنگام شب گلویم از ترس و وحشت فشرده می شود . ترس گلویم را می فشارد . زیرا من و ترس با هم تنها هستیم .
هر وقت می خوابم باز همان خواب همیشگی را می بینم . خواب می بینم که ژان باتیست تنها در میدان نبرد همان میدانی که دو هفته قبل نبرد در آنجا اجرا شده ، تنها و با اسب سفیدش می تازد . همان میدان نبردی که در مسافرت به مارینبورگ آن را دیده ام . در خواب می بینم که ژان باتیست با اسب سفیدش در این میدان می تازد و روی زین به جلو هم شده است و من قادر به دیدن صورت او نیستم . ژان باتیست ناگهان از اسب به روی یکی از قبور سرنگون می شود و دیگر برنمی خیزد . ..... با ترس از خواب بیدار می شوم .
در این هفته شایعه ای در پاریس انتشار دارد که نبرد قطعی در «لیپزیک» اجرا شده ولی کسی از جزئیات این نبرد اطلاعی ندارد . ماری می گوید که نانوا های شهر معتقدند که تمام سرنوشت اروپا در این جنگ معلوم گردیده است . راستی چطور این زنان و بازاریان از حوادث مطلع می گردند ؟ شاید آنها نیز شب ها دچار بی خوابی هستند و یا گرفتار کابوس می شوند .
در وحله اول تصور می کردم صدای اسبانی که شنیده ام قسمتی از رویایم بوده .. چشمم را گشودم شمعی که معمولا بالای سرم روشن می گذارم سوخته و تمام شده است . تنها چیزی که به طور مبهم دیده می شود ساعت اتاق خواب است . ساعت چهار و نیم صبح است . صدای شیهه اسبی شنیده شد . روی تختخواب نشستم و گوش دادم . آهسته ضرباتی به در ورودی نواخته شد . مطمئن بودم کسی صدای در را نشنید .
برخاستم لباس خوابم را پوشیدم از پله ها به زیر آمدم ، در سرسرا جلوی در ورودی شمع خاموش شد . مجددا ضربات آهسته که موجب وحشت کسی نگردد به در نواخته شد .
- کیست ؟
- ویلات .
و در همان موقع صدای دیگری گفت :
- روزن .
چفت در را عقب کشیدم . در زیر نور فانوس بزرگی که به سر در عمارت آویخته بود دو صورت نظرم را جلب کرد .
- از کجا آمده اید ؟
ویلات جواب داد :
- از لیپزیک .
روزن اضافه کرد :
- و پیامی از والاحضرت ولیعهد همراه داریم .
مجددا به سرسرا بازگشتم و چون می لرزیدم روبدوشامبر را به خودم محکم پیچیدم . روزن آهسته و با احتیاط به طرف شمعدان رفت و آن را روشن کرد . ویلات ناپدید شد . ظاهرا اسبها را به اصطبل برده بود . روزن کلاه و لباس پوستی سربازان نارنجک انداز فرانسه را در بر داشت پس از لحظه ای تامل گفتم :
- این لباس عجیبی برای یک افسر پیاده نظام سوئد است .
- هنوز سربازان ما وارد فرانسه نشده اند . والاحضرت ولیعهد امر کردند که این لباس عجیب و مسخره را بپوشم تا بتوانم از خطوط سربازان فرانسه بدون زحمت عبورنمایم .
از این سخن او آزرده شده و گفتم :
- راستی تصور می کنید که کلاه پوستی یک سرباز نارنجک انداز مسخره و عجیب است ؟
در همین لحظه سرهنگ ویلات مراجعت کرد و گفت :
- شب و روز در حرکت بودیم .
صورت او کثیف و لاغر و ریش نتراشیده اش آبی سیاه بود . با خستگی صحبت می کرد .
- به علاوه ، نبرد قطعی باخته شد .
- والاحضرت فاتح گردید . ولیعهد سوئد شخصا به لییزیک حمله کرد .
کنت روزن با هیجان به سخن ادامه داد :
- در همان لحظه که ولیعهد از دروازه گریما وارد شهر می شد ناپلئون از دروازه دیگر عقب نشینی و فرار می کرد . والاحضرت در جلو واحد های خود از شروع تا ختم نبرد شجاعانه می جنگید .
- سرهنگ ویلات پس چرا شما با ارتش فرانسه نیستید ؟
- شاهزاده خانم من زندانی جنگی هستم .
- زندانی روزن هستید ؟
سایه لبخندی روی صورت سرهنگ ویلات ظاهر شده و گفت :
- خوب ، بله ... والاحضرت ولیعهد مرا به اردوگاه زندانیان نفرستاد . فقط امر کرد با کنت روزن فورا به پاریس حرکت کرده با شما باشم تا .....
ساکت شد
- تا ؟
- تا واحد های دشمن وارد پاریس شوند .
به طریق ، یک سوار تنها در تاریکی شب شلاق کش در میدان نبرد حرکت می کند .
- آقایان همراه من بیایید به آشپزخانه برویم . برای شما قهوه تهیه خواهم کرد.
- والاحضرت اجازه بدهید آشپز را بیدار کنم .
- چرا کنت روزن ؟ من خوب قهوه درست می کنم ، شاید آن قدر مهربان هستید که اجاق را روشن کنید ؟
کنت روزن با شرمندگی چند قطعه چوب بزرگ در اجاق انداخت . این اشرافیان ..... این اشرافیان ......
- کنت اول باید چوب های کوچک و خشک را بگذارید . این کنده ها نخواهند سوخت . سرهنگ ویلات شما به ایشان کمک کنید . گمان می کنم کنت در مدت زندگی خود با اجاق سر و کار نداشته است .
سرهنگ ویلات آتش را روشن کرد . کتری را پر از آب کردم و روی اجاق گذاردم و هر سه کنار میز آشپز خانه نشستیم و منتظر شدیم . چکمه ها ، دست ها و صورت هر دوی آنها گل آلود بود . ویلات آهسته گفت :
- نبرد لیپزیک روز هفدهم اکتبرشروع و تا روز هجدهم ادامه داشت . صبح روز نوزدهم برنادوت به لیپزیک حمله کرد .
- ژان باتیست سلامت است ؟ آیا او را شخصا دیده اید ؟ سرهنگ ویلات ژان باتیست سلامت است ؟
- کاملا سلامت است . من او را با دو چشم خود در بحرانی ترین لحظات نبرد در دروازه لیپزیک دیدم . واقعا نبرد وحشتناکی بود و برنادوت در طول مدت جنگ با سلامتی کامل می جنگید .
- ویلات آیا خودت با او صحبت کردی ؟
- بله ....بعدا .... بعد از شکست با او رو به رو شدم و صحبت کردم .
صدای خشن کنت روزن گفت :
- پس از فتح .... سرهنگ ویلات پس از فتح .... من اجازه نمی دهم که نامی از فتوحات ما برده نشود .
- بعدا که او را دیدید حالش چطور بود ؟
ویلات شانه های خود را بالا انداخت و به نور شمع که روی میز آشپزخانه می سوخت خیره شد . برخاستم و برای آنها قهوه تهیه کردم و سپس با فنجان و نعلبکی های سنگین مستخدمین به میز نزدیک شدم و نشستم و برای آنها قهوه ریختم.
- ویلات ژان باتیست تغییر زیادی کرده ؟
- مادام موهای او خاکستری شده .
قهوه تلخ و زننده بود . فراموش کردم شکر بیاورم با عجله برخاستم و به اطراف آشپزخانه نگاه کردم . متاسفانه مدتی است که از اوضاع آشپزخانه ام بی خبرم . بالاخره قندان را پیدا کردم و روی میز گذاشتم . کنت روزن با تعجب گفت :
- والاحضرت قهوه را بسیار عالی تهیه می کنید !
- شوهرم نیز همین عقیده را دارد . همیشه وقتی شب ها کار می کرد برای او قهوه دم می کردم . کنت روزن هرچه می دانی بگو .
- اتفاقات زیادی رخ داده است . فقط باید بدانم از کجا شروع کنم . در قصر «تراشنبورگ» به حضور والاحضرت رسیدم . وقتی والاحضرت طرح عملیات را برای تزار ، امپراتور اطریش و افسران متفقین توضیح می داد . حضور داشتم . دو امپراتور و ژنرال های آنها نقشه را مطالعه می کردند .
والاحضرت حتی یادداشت هم نداشت . وقتی توضیح می داد به دیوار مقابل نگاه می کرد و حتی قادر بود روستاهای کوچک و تپه های گمنام و مهم را یادآوری کند . طرح عملیات بدون کوچکترین بحثی به اتفاق آرا قبول شد . والاحضرت پیشنهاد کرد که نیروهای متفقین به سه ارتش تقسیم گردد و با این سه ارتش به طور نیم دایره به ناپلئون حمله شود به محض آنکه ناپلئون به یکی از این ارتش ها حمله کرد دو ارتش دیگر از جناح های دیگر به او حمله کرده و راه عقب نشینی او را قطع کنند . یک نفر گفت این طرح یک نابغه است ولی والاحضرت در جواب گفت «این طرح خودم نیست بلکه پایه و مبنای آن تاکتیک ناپلئون است . »
فنجان ها را پر کردم ساعت دیواری آشپزخانه ساعت پنج و نیم صبح را اعلام کرد . به کنت روزن گفتم :
- ادامه بدهید .
- والاحضرت فرماندهی ارتش شمال را عهده دار شد . ستاد ارتش او اول در «استرالسند» بود . سپس برلین ستاد ارتش شمالی گردید . والاحضرت در قصر «شارلوتنبورگ» زندگی می کرد .
- وقتی شما ناگهان وارد ستاد شدید والاحضرت چه گفت ؟
کنت روزن نگران شد و سپس آهسته جواب داد :
- حقیقت این است که والاحضرت بسیار خشمگین گردید و با فریاد شدیدی گفت خودم به تنهایی و بدون شما قادر به فتح هستم . شما باید در پاریس و نزد والاحضرت می ماندید .
ویلات گفت :
- البته شما باید در پاریس می ماندید .
- ولی شما چطور ؟ شما هم که والاحضرت را ترک کردید و به جبهه رفتید .
- من باید به جبهه می رفتم تا از فرانسه دفاع نمایم . به علاوه والاحضرت همسر ولیعهد مملکت من نیست ولی همسر ولیعهد مملکت شما است . به هر حال اکنون اختلاف زیادی وجود ندارد .
- والاحضرت ولیعهد از برلین به «گروسبیرن» رفت و در آنجا اولین عملیات مهم خود را انجام داد ....ما ، اول زیر آتش توپخانه «ژنرال اودینو» قرار گرفتیم بعدا واحدهای سوار نظام «ژنرال کلرمن» سعی کردند به خطوط ما رخنه کنند . پشت سر آنها لشکر های پیاده حرکت می کردند .
ویلات گفت :
- این لشکر ، لشکر پیاده ژنرال «دوپاس» بود که هنگ های آن سال ها تحت فرمان برنادوت خدمت کرده اند .
- چطور ژان باتیست توانست به سربازان .... همان سربازانی که تحت فرمان او بوده اند حمله کند ؟
- سپس والاحضرت به قزاق ها فرمان حمله داد .... قزاق ها به جناح واحد های فرانسه حمله کردند و آن را در هم شکستند . دشمن می دانست که والاحضرت روی کدام تپه نبرد را هدایت می کند گلوله توپخانه مانند باران در اطراف ما فرو می ریخت ولی مادام ، والاحضرت ساعت ها بدون حرکت روی اسب خود نشسته بود و میدان نبرد را تحت نظر داشت . در دره زیر پای ما سر نیزه و شمشیر می درخشید و در بالای تپه عقاب های پرچم های فرانسه نور خیره کننده ای به اطراف می تاباند . بالاخره همه در زیر پرده ای از دود مخفی و ناپدید گردیدند . احدی قادر به دیدن اطراف خود نبود ولی والاحضرت می دانست چه حوادثی رخ می دهد و اوامر و فرامین خود را صادر می کرد و اجازه تیراندازی به توپخانه سنگین نداد تا آنکه حمله قزاق هابه شهر خاتمه یافت .
کنت روزن ساکت شد . به او گفتم :
- ادامه بدهید .
دستش را روی پیشانی کشید و به صحبت ادامه داد :
- باران شروع به باریدن کرد . شنلی روی شانه والاحضرت انداختم ولی والاحضرت شنل را از شانه اش برداشت . هوا سرد شده بود ولی قطرات عرق روی پیشانی والاحضرت دیده می شد . بالاخره هنگام شب نیروی فرانسه شروع به عقب نشینی کرد .... بعد از آن ....بله بعد از آن والاحضرت از هنگی به هنگ دیگر رفت و از سربازان و افسران تشکر کرد . من و کنت براهه با او بودیم . نزدیک چادر «ژنرال فون بولو» چند هزار اسیر فرانسوی دیدم . پروسی ها همیشه زندانیان جنگی را به حال خبردار نگه می دارند . وقتی والاحضرت زندانیان را دید تصمیم گرفت بازگردد . ولی لب های خود را به هم فشرد و به آنها نزدیک گردید .
آهسته در مقابل صف زندانیان حرکت کرد و با دقت به صورت آنها نگریست سپس نزد یکی از سربازان ایستاد و سوال کرد که آیا با زندانیان به طور مناسب و شایسته رفتار می شود یا خیر. زندانی جوابی نداد . والاحضرت به حرکت خود ادامه داد ولی ناگهان از شدت خستگی ، فرسوده به نظر می رسید . پس از آن مهمیز به اسب خود زد و تا عقاب های پرچم فرانسه دیده نشد توقف نکرد .
سرهنگ ویلات پرسید :
- پس از دین عقاب های پرچم فرانسه چه شد ؟
- ژنرال فون بولو دستور داده بود پرچم ها و عقاب هایی را که از دشمن به غنیمت گرفته شده بود در مقابل چادر فرماندهی روی زمین بریزند . البته این عمل ابتکار فون بولو پروسی بود . والاحضرت ولیعهد دستوری درباره پرچم ها و علایم نظامی که به غنیمت گرفته شده بود صادر نکرده بودند . پرچم های واحد های فرانسوی و عقاب های آنها در جلو چادر فرماندهی روی زمین ریخته شده و عقاب های مطلا زیر نور آتشی که سربازان افروخته بودند می درخشیدند . وقتی والاحضرت عقاب ها را دید توقف کرد . از اسب به زیر آمد به طرف عقاب های سر پرچم ها رفت ، درمقابل آنها به حال خبردار ایستاد و احترام نظامی به جا آورد . دو سه دقیقه به حالت احترام باقی بود و سپس با خشونت از جلو آنها دور شد و به طرف قرارگاه خود رفت .
- بعد ؟
- نمی دانم . والاحضرت به چادر خود رفت و دستور داد کسی مزاحم او نشود . حتی به کنت براهه نیز اجازه ورود نداد . گمان می کنم فرناند یک فنجان قهوه برای او برد .
باز هم فنجان ها را با قهوه پر کردم .
روزن شروع به صحبت کرد .
- البته والاحضرت به خوبی می دانست که نبرد قطعی در لیپزیک واقع خواهد شد زیرا قبلا مقرر شده بود که ارتش های متفقین در لیپزیک به هم بپیوندند . در روز دوشنبه هجدم اکتبر والاحضرت توپخانه ارتش خود را به موضع برد و شهر «شونفلد» مورد حمله قرار گرفت . این شهر به وسیله سربازان فرانسوی ساکسون که تحت فرمان مارشال نی بودند دفاع می گردید .
سعی کردم به چشمان سرهنگ ویلات نگاه کنم ویلات .... ویلات که خسته و کوفته بود لبخند می زد .
- به طوری که ملاحظه می کنید امپراتور بهترین و زبده ترین واحد های خود را به مقابه با برنادوت فرستاده بود البته سربازان ساکسون در بین این واحد ها بودند .
امپراتور سخن برنادوت را که گفته بود سربازان ساکسون مانند مردان آهنین دفاع می نمایند فراموش نکرده بود . پس از لحظه ای سکوت گفتم :
- کنت روزن ، ساکسون ها چگونه دفاع کردند ؟
- والاحضرت اگر من با دو چشم خود شاهد این منظره نبودم هرگز آن را باور نمی کردم . قبل از شروع نبرد ، برنادوت به چادر خود رفت و پس از چند دقیقه با لباس سان و رژه مراجعت کرد .
- لباس صحرایی و رزمی در برنداشت ؟
- خیر برای اولین مرتبه در تمام مدت نبرد لباس سان و رژه پوشید. کت مخمل بنفش با یراق و زردوزی در بر و کلاه سه گوش با پر شتر مرغ بر سرداشت به این لباس راضی نشد و اسب سفیدی خواست و سپس فرمان حمله صادر کرد و به اسب سفیدش مهمیز زده و چهار نعل به طرف خطوط دشمن آنجایی که هنگ های ساکسون دفاع می کردند رفت و این هنگ ها ....
ویلات شروع به خنده کرد و گفت :
- .... مانند آهن بی حرکت ایستادند و حتی گلوله ای تیراندازی نکردند .
- بله حتی یک گلوله تیراندازی نشد . من و کنت براهه چهار نعل پشت سر والاحضرت حرکت کردیم . برنادوت در مقابل سربازان ساکسون دهنه اسب را کشید و توقف کرد . ساکسون ها اسلحه را به زمین ریختند . یکی از آنها گفت «زنده باد برنادوت » فریاد زنده باد برنادوت از همه برخاست . والاحضرت عصای مارشالی خود را بلند کرد . سر اسبش را برگردانید و به طرف خطوط ما حرکت کرد .... می دانید ؟ ساکسون ها در پشت برنادوت با صورت بندی سان و رژه با موزیک حرکت می کردند . دوازده هزار سرباز و چهل عراده توپ به ما پیوست .
- ژان باتیست چه گفت :
- والاحضرت دستور کوتاه و مختصری صادر کرد و مواضع توپخانه را به افراد خود گفت . هنگام نبرد مجددا ساعت ها روی اسب بود . «ژنرال آلدرگروتز» گاه گاه دوربین چشمی خود را به او می داد ولی والاحضرت از گرفتن آن خودداری می کرد و می گفت .... می دانم .... می دانم چه می گذرد و چه عملیاتی رخ می دهد . اکنون سپاه رنیه عقب نشینی می کند شهر شونفلد را فورا اشغال نمایید . پس از مدتی گفت سپاه مارشال نی مهمات کافی برای توپخانه ندارد و اکنون هر پنج دقیقه شلیک می کند . واحد های گارد سعی می کنند خطوط خود را حفظ نمایند ولی موفق نخواهند شد و سعی می کنند شهر لییزیک و دفاع آن را پوشش دهند . ....همان شب در اوایل شب والاحضرت گفت ناپلئون در سپاه چهارم است آلدوگروتز آن آتش ها را می بینی ؟ ناپلئون در آنجا دستور مواضع شبانه واحد ها را صادر می کند . تا وقتی آخرین توپ های میدان نبرد از تیر اندازی ساکت نشدند ، والاحضرت از اسب پیاده نگردید . سپس به طرف آتشی که سربازان افروخته بودند رفت و دست های خود را گرم کرد . ناگهان لباس صحرایی خاکستری و کلاه سه گوش خود را خواست . کلاه او پر نداشت تمام علایم و نشان ها را از لباس خود برداشت و یک اسب تازه نفس خواست و مخصوصا سفارش کرد که اسب کهر برای او بیاورند . سوار اسب شد . در همین موقع کنت براهه درخواست کرد همراه او باشد ولی والاحضرت طوری به او نگاه کرد که گویی تاکنون او را ندیده است و جواب داد «فرناند با من خواهد آمد » کنت براهه بسیار متاثر گردید زیرا فرناند مستخدمی بیش نیست و ....
فورا گفتم:
- کنت نسنجیده صحبت می کنید فرناند همکلاس ژان باتیست بوده و ژان باتیست محض خاطر او از مدرسه اخراج گردیده است ولی آن شب چه حوادثی رخ داد ؟
- والاحضرت و فرناند نمی دانم کجا رفتند . ولی در سپیده دم بازگشتند . نگهبانان مراجعت او را دیدند یک دفعه والاحضرت از اسب به زیر آمد و پیاده حرکت کرد . فرناند اسب ها را نگه داشته بود . والاحضرت در کنار سربازی که روی زمین افتاده و سرش روی سینه خم شده بود نشست . نگهبان متوجه گردید که والاحضرت با آن مرد صحبت می کند .... آن سرباز مرده بود .... و شاید والاحضرت متوجه این موضوع نبود . صبح روز بعد نگهبان به طرف آن مرده رفت .... او یک سرباز فرانسوی بود .
- روز بعد چه شد ؟
- ما می دانستیم که والاحضرت به امپراتور اطریش ، تزار روسیه و پادشاه پروس گفته بود که او شخصا با واحدهایش به لیپزیک حمله خواهد کرد و این سه نفر روی سه تپه مرتفع مجزا ایستاده و حمله لیپزیک را با دوربین نگاه می کردند و ... ما با لطف خدا به لیپزیک حمله کردیم .
سرهنگ ویلات که به نقطه نامعلومی خیره شده بود رشته سخن را در دست گرفت :
- برنادوت در جلوی واحدهای خود از دروازه گریما به شهر حمله کرد . مواضع واحدهای پیاده ما در این نقطه بسیار محکم بود ولی برنادوت حملات خود را با آتش سنگین توپخانه شروع و با پوشش آتش توپخانه شروع به پیشروی کرد . یک مرتبه دیگر برنادوت با لباس سان و رژه با سوار نظام سوئد به هجوم پرداخت سربازان پیاده ما به حمله متقابل دست زدند و با سر نیزه اسب ها را از پای در آورند. سربازان سوئد پیاده به جنگ تن به تن پرداختند و ..... مادام نبردی رخ داد که تا کنون نظیر آن را ندیده ام . برنادوت با اسب سفید و کلاه سه گوش با پر شتر مرغ و شمشیرش در وسط سربازان ایستاده بود .
- با شمشیر ؟
- البته شمشیر در غلاف بود . برنادوت عصای مارشالی در دست داشت .
- راستی شمشیر در غلاف بود و برنادوت عصای مارشالی در دست داشت ؟
- راستی فکر می کنی ویلات .....؟
روزن گفت :
- بالاخره فرانسوی ها شروع به عقب نشینی کردند .
سرهنگ ویلات صحبت او را قطع کرد و با خشونت گفت :
- در این موقع دستور عقب نشینی به ما داده شده بود . در مدت پنج روز دویست و بیست هزار گلوله تیراندازی کرده بودیم و در این موقع بیش از شانزده هزارگلوله نداشتیم و به همین دلیل امپراتور دستور عقب نشینی صادر کرد .
کنت روزن فاتحانه گفت :
- وقتی شهر به تصرف ما در آمد توپخانه در شهر دیده نشد و فقط سربازان پیاده می جنگیدند که ما آنها را عقب زدیم .
سرهنگ ویلات آهسته گفت :
- واحدهای پیاده ای که در دروازه گریما می جنگیدند فقط برای پوشش عقب نشینی بود . امپراتور ....
کنت روزن با صدای بلند تایید کرد :
- وقتی والاحضرت وارد شهر لیپزیک شد امپراتور شما از دروازه غربی شهر فرار کرد ....
- آخرین شانزه هزارگلوله روی سربازان برنادوت شلیک گردید . برنادوت با هشتاد و شش گردان پیاده و سی و نه هنگ سواره به لیپزیک حمله کرد .
روزن با تعجب سوال کرد :
- سرهنگ ویلات این اطلاعات را از کجا به دست آوردید ؟
سرهنگ ویلات شانه اش را بالا انداخته و گفت :
- ممکن است یک فنجان دیگر قهوه بنوشم ؟
- قوری روی اجاق است . کنت پس از آن چه حوادثی رخ داد ؟
- ولیعهد به طرف میدان شهر حرکت کرد و در آنجا منتظر سه فرمانروای دیگر شد . وقتی ولیعهد در شهر «ترشنبورگ » از فرمانروایان سه گانه جدا می شد گفت که در میدان شهر لیپزیک مجددا آنها را ملاقات خواهد کرد . به همین جهت برنادوت در میدان شهر روی اسب سفید خود نشست و منتظر گردید .... برحست تصادف زندانیان فرانسوی که به عقب جبهه برده می شدند از میدان شهر عبور کردند . چشمان ولیعهد نیمه بسته بود و من تصور کردم توجهی به زندانیان ندارد ولی ناگهان عصای مارشالی خود را بلند کرد و به سرهنگ ویلات اشاره نموده و گفت «ویلات ...ویلات اینجا بیایید . »
ویلات شروع به صحبت کرد .
- مادام من از صف زندانیان خارج شدم و با این ترتیب نزد شما امدم . برنادوت از من پرسید «ویلات اینجا چه می کنی ؟» درجواب او را مخصوصا مارشال خطاب کرده و گفتم «از فرانسه دفاع می کنم » برنادوت گفت «پس باید بگویم که خیلی بد از فرانسه دفاع می کنید به هر حال امیدوار بودم که نزد همسرم در پاریس باشید . » در جواب گفتم «همسر مارشال مرا به جبهه فرستاد» برنادوت جوابی نداد . در کنار اسب او ایستاده و عبور سایر زندانیان را نگریستم . بالاخره گمان کردم که مرا از خاطر برده است و باید او را تنها بگذارم ولی به محض آنکه حرکت کردم برنادوت روی زین خم شد و شانه مرا محکم گرفت و گفت «سرهنگ ویلات شما زندانی جنگی هستید . به شما امر می کنم فورا و بدون تاخیر به پاریس بروید و در منزل من نزد همسرم سکونت نمایید . همان گونه که یک افسر فرانسوی قول می دهد به من قول بدهید که همسرم را ترک نخواهید کرد و نزد او خواهید بود تا .....»
- تا ؟
- «تا من خودم به پاریس بیایم » من به او قول دادم .
چشمانم را بستم . صدای روزن شنیده شد .
- سپس والاحضرت به طرف من برگشت و گفت «کنت روزن دومین آجودان وفادار همسر من است . کنت روزن همراه سرهنگ ویلات به پاریس بروید . » در جواب گفتم «با اونیفورم سوئد ؟ هنوز نیروهای متفقین رسما وارد سرزمین فرانسه نشده اند » والاحضرت نگاهی به سرهنگ ویلات کرد و گفت «شما در مقابل من مسئول هستید که کنت به سلامت وارد پاریس شود . کارهای مربوط به مقامات غیر نظامی را خودتان مرتب کنید و شما کنت روزن در مقابل من مسئول حفظ و نگهداری زندانی جنگی ما هستید ؟»
این جریان بسیار مبهم و پیچیده به نظرم رسید و سوال کردم :
- کی زندانی کیست ؟
هیچ کدام متوجه سوالم نشدند ، ویلات شروع به صحبت کرد :
- پس از آن مجبور بودم یک دست اونیفورم فرانسوی برای کنت روزن تهیه نمایم در غیر این صورت عبور از خطوط فرانسه مقدور نبود . برنادوت گفت «کلاه پوست به سر او بگذارید . کنت روزن این کلاه پوست را با افتخار به سرتان بگذارید » و قبل از آن که بتوانیم حرف دیگری بزنیم مارشال برنادوت فرمان داد «پیش ....رو.....به امید دیدار کنت . به امید دیدار ویلات . »
- من برای سرهنگ ویلات اسبی تهیه کردم و او هم یک دست اونیفورم فرانسه برای من به دست آورد . با عجله غذایی خوردیم و حرکت کردیم و از ان موقع تا کنون در راه بودیم و اکنون نزد شماییم .
ساعت آشپزخانه شش و نیم صبح را اعلام کرد.
- نیروها ی ما سعی کردند از رودخانه الستر عبور و عقب نشینی نمایند و مارشال پونتیاتوفسکی در رودخانه غرق شد .
- امپراتور کجا است ؟
ویلات شانه هایش را بالا انداخت و گفت :
- امیدوار است از مرز های فرانسه در روی رودخانه رن دفاع کند . در صورتی که نتواند لااقل از پاریس دفاع خواهد کرد .
آرنجم را روی میز آشپزخانه تکیه دادم و صورتم را بین دست هایم گرفتم . مرزهای فرانسه روی رودخانه رن است ....
سال ها قبل نیز مرزهای ما رودخانه رن بود .... مردان فرانسه به تقاضای جمهوری جواب داده مسلح شدند و از مرزهای فرانسه در رودخانه رن دفاع کردند . با چه شهامت و مردانگی این وظیفه را انجام دادند . ... ژان باتیست در آن موقع ژنرال بود .
یک نفر با شتاب و فریاد وارد آشپزخانه شد و گفت :
- در آشپزخانه جمع شده اید ؟ آتش روشن کرده اید ؟ بدون اجازه من کسی حق ندارد به آشپزخانه ...اوه ...معذرت می خواهم والاحضرت .
آشپز چاق و فربه را که روی زمین خم شده بود بلند کردم . در مقابلم ایستاد با ترس و وحشت پنجره ها را باز کرد . نور کم رنگ صبحگاهی به داخل آشپزخانه تابید . از سرما لرزشی سراپایم را فرا گرفت .
- والاحضرت شکلات میل دارند ؟
سرم را حرکت دارم یک نفر بازویم را گرفت و از روی نیمکت آشپزخانه بلندم کرد . ویلات زندانی جنگی من . من به آجوان های شجاع خود گفتم :
- آقایان به اتاق های خودتان بروید . تغییری در اتاق شما حاصل نشده و همه چیز مانند اولین روز به جای خود باقی است .
سپس از آشپز یک گردگیر خواستم ، آشپز با وحشت به من نگاه کرد .
- نمی دانید گردگیر چیست ؟ گردگیر می خواهم .
آشپز وحشت زده یک دستمال سفره که مانند برف سفید بود به دستم داد . آشپزهم تصور می کرد که گردگیر مناسب یک شاهزاده خانم دستمال سفره است . دستمال را برداشتم و به اتاق ژان باتیست رفتم . آخرین دفعه چه موقع اتاق او را گردگیری کردم ؟ دستمال را روی میز کشیدم و از خود بی خود شدم ... این اتاق به قدری متروک به نظر می رسد که قابل تحمل نیست . ژان باتیست مدت ها قبل کتاب ها ، تابلوها ، نقشه ها و هرچیزی که کوچکترین معنی و مفهومی برای او داشت به استکهلم فرستاد و چیزی که مورد توجه او باشد در این اتاق وجود ندارد .
پنجره ها را باز کردم تا هوا وارد اتاق شود . باغ مانند دیروز جلوه می کرد .
با خود اندیشیدم که روزی مانند روزهای دیگر ... به زودی اطریشی ها ، پروسی ها و سوئدی ها ازرودخانه رن عبور خواهند کرد . روس ها ، اطریشی ها ، پروسی ها و سوئدی ها ، صدای ماری مرا به خود آورد .
- با این لباس نازک در جلو پنجره نایستید سرما خواهید خورد . در این اتاق چه می کنید ؟
- اتاق ژان باتیست را مرتب می کنم ....فرانسه شکست خورده .... متفقین به طرف پاریس در حرکتند . ماری ، ژان باتیست به خانه اش برمی گردد.
صدایی از بین دندان های به هم فشرده ماری بیرون آمد و به زحمت شنیدم که گفت :
- ژان باتیست باید خجل و شرمنده باشد .
شوالیه بیچاره من . شوالیه بیچاره و مجهور من .

********************
پایان فصل چهل و سوم

R A H A
01-27-2012, 09:26 PM
ناپلئون بناپارت : ظاهرا جهان تنها به کسانی ماوا می بخشد که قول و فعلشان حاکی از این است که می دانند چه می خواهند و به کجا می روند .


********************

فصل چهل و چهارم

پاریس ، آخرین هفته ی مارس 1814

********************
ماری با آشفتگی گفت :
- در نانوایی شنیدم که قزاق ها به تمام زنان تجاوز می کنند و حتی از پیرزن ها هم نمی گذرند .
ماری با وحشت و اضطراب این سخنان را ادا می کرد . به او گفتم :
- قزاق ها پیرزن ها را ترجیح می دهند .
- اوژنی !! مسخره نکن .
- شوخی نمی کنم قزاق ها متعقدند که پیرزنان مایه خوشبختی هستند .
ماری کاملا عصبانی و خشمگین بود .
- که این حرف را به شما گفت ؟
- سرهنگ ویلات .
ماری با آشفتگی شبیه به ناله گفت :
- نمی توانید از این کنت سوئدی بپرسید که آیا این مطلب صحت دارد یا خیر ؟ کنت جزو متفقین روسیه است و باید از این موضوع آگاه باشد .
- هرگز نمی توانم چنین سوالی از او بنمایم . همسر ولیعهد نباید بپرسد که .....
در همین موقع برای اولین مرتبه از دور صدای غرشی شنیدیم . ماری با تعجب گفت :
- رعد و برق در ماه مارس ؟
به یکدیگر نگریستیم . مجددا صدای غرش شنیده شد .
آهسته گفتم :
- رعد و برق نیست ، غرش توپ های دروازه شهر است .
از دو روز قبل تاکنون توپ های پاریس یک لحظه ساکت نشده اند . غالبا می شنیدیم که نیروهای اطریش هر لحظه به دروازه های پاریس خواهند رسید . قزاق ها به پاریس حمله خواهند کرد و همه جا را طعمه حریق خواهند ساخت . شنیده بودیم که نیروی اطریش با هیاهوی بسیار به طرف پاریس ، از رودخانه رن عبور کرده اند .
ناپلئون سعی می کرد پیشروی متفقین را متوقف سازد . ما در پاریس اطلاعی از جریان نبرد نداریم . روزنامه مونیتور فقط فتوحات دائمی را منتشر می سازد . مدتی است روزنامه مونیتور را نمی خوانیم زیرا اخبار صحیحی ندارد . اکنون توپ های دروازه پاریس شلیک می نمایند . این توپ ها ی ما است یا توپ های اطریشی ، پروسی و یا توپ های روسی است ؟
تمام روزهای من با پیش بینی می گذرند . نمی دانم ژان باتیست کجا است ؟ فقط می دانم خواهد آمد امشب ، فردا شب ؟ اتاق او را مرتب و حاضر کرده ام ... مدتی است از ژان باتیست و اوسکار بی خبرم و نامه ای ندارم . .... آلمان و فرانسه بین ما واقع شده و این سرزمین وسیع میدان نبرد بوده است . گاه گاه یادداشتی به زحمت از خطوط جبهه گذشته و به وسیله همین یادداشت ها فهمیدیم که ژان باتیست پس از نبرد لیپزیک از تعقیب نیروهای فرانسه و عبور از رودخانه رن خودداری کرده است و با نیروهای سوئدی که سی هزار نفر بیشتر نبوده اند به طرف شمال مشغول پیشروی است . به وسیله همین یادداشت ها متوجه شدم که ژان باتیست به طرف هانور پیشروی کرده ، شاید خواسته است خاطرات گذشته اش را زنده سازد .
ژان باتیست آیا من هم یکی از خاطرات تو در هانور هستم ؟ آیا آقای بهتوون با امید و آرزوهای برباد رفته اش جزو این خاطرات است ؟ نخست وزیر سوئد و افسران ستاد ارتش سوئد به همراه او حرکت کرده و سعی داشتند او را متقاعد سازند که متفقین در انتظار تصمیم او هستند و مایلند که او هم در معیت آنان از رودخانه رن عبور نماید .
ولی ژان باتیست نامه ای به تزار نوشت و از او درخواست کرد که مرزهای فرانسه محترم شمرده شود . فرانسه ناپلئون نبوده است .... ناپلئون شکست خورده و حساب ناپئون از فرانسه جدا است .... اکنون نیروهای اطریش ، پروس و روسیه از رن عبور کرده اند . در صورتی که ژان باتیست جداگانه به طرف هدف خود پیش می رود .
صدای توپ ها نزدیک تر می شود . آیا ژنرال مارمون از پاریس دفاع خواهد کرد ؟ سپاه مارمون مامور دفاع از پاریس گردیده است . ژنرال مارمون می خواست با من ازدواج کند . ناپلئون در مارسی در مورد او چه گفت ؟.... بله مارمون باهوش و زیرک است و امیدوار است در کنار من ترقیات شایانی نماید .... خیر مارمون از پاریس دفاع نخواهد کرد ، لااقل محض خاطر ناپلئون از پاریس دفاع نخواهد کرد .
ژان باتیست با نیروهای سوئدی خود به طرف دانمارک پیشروی می نماید . در سپتامر گذشته ناپلئون دانمارک را مجبور ساخت که با سوئد وارد جنگ شود . ملت دانمارک با عدم رضایت کامل به این عمل تن در داد ولی پادشاه دانمارک با سر سختی به اتحاد با ناپلئون ادامه می دهد . چرا ؟ سعی کردم پادشاه دانمارک فردریک چهارم را که فقط یک مرتبه در دوران زندگیم او را دیده ام به خاطر بیاورم . فردریک چهارم ؛ پادشاه دانمارک فرزند کریستیان دیوانه و ملکه زیبای او کارولین ماتیلدا است .
کارولین در انگستان متولد گردیده و عاشق استرونسی نخست وزیر گردیدو استرونسی به علت این حادثه به قتل رسید . فردریک چهارم هرگز نامی از مادر خود نمی برد و با ناپلئون متحد گردید تا از انگلستان سرزمین مادر خود انتقام بگیرد .... این فرزند باید مادر خود را بسیار دوست داشته باشد و به خوشحالی ناچیز او حسادت بورزد .... عجیب است پسران همیشه با بی رحمی و خشونت درباره مادران خود قضاوت می کنند ..... ما مادران ......
پنجره های منزلم در اثر غرش توپ ها می لرزند . صدای شلیک نزدیک و نزدیک تر شده است . باید به نوشتن دفتر خاطراتم ادامه بدهم و از فکر ژان باتیست منصرف شوم .
ژان باتیست به جنگ اختصاصی خود ادامه داده و به شهر «شلزویک» وارد گردیده است . ورود او به این شهر بی شباهت به سان و رژه نبود ....
ژان باتیست از شهر «کیل» اولتیماتومی به پادشاه دانمارک فرستاد و اعلام داشت که نروژ باید به سوئد ملحق شود و سوئد یک میلیون کرون خسارت خواهد پرداخت .
از شهر کیل یادداشتی به کنت روزن رسید و به این وسیله فهمیدیم که دانمارک در مقابل ژان باتیست تسلیم گردیده و از نروژ صرف نظر کرده ، ولی از واگذاری جزیره گرینلند خودداری کرده است . پادشاه دانمارک با جوانمردی یک میلیون کرون سوئد را نپذیرفته و گفته است نروژی ها را حراج نکرده است .... کنت روزن در حالی که با تفکر به من می نگریست گفت :
- همسر ولیعهد سوئد و نروژ .
به اتاق ژان باتیست رفته و نقشه اروپا را آوردم و از کنت روزن پرسیدم :
- گرینلند کجا است ؟
کنت منطقه وسیعی را در شمال نقشه نشان داده و گفت :
- والاحضرت این سرزمین همیشه پوشیده از برف و یخ است .
خوشحالم که دانمارکی ها این جزیره را برای خود حفظ کردند . زیرا ژان باتیست من آن قدر قدرت دارد که مرا مجبور کند در این سرزمین زندگی کنم !
برای تخفیف اضطراب و نگرانیم به نوشتن ادامه می دهم . ژان باتیست دیگر در شهر کیل نیست . نمی دانم کجا است ..... سه هفته قبل ناپدید گردیده . بالاخره با درخواست متفقین موافقت کرده و به طرف فرانسه حرکت کرده است . ولی به طرف رودخانه رن پیشروی نکرده .... آخرین مرتبه او را در شهر «لییژ» در بلژیک دیده اند . در لیپزیک کالسکه مسافر بری گرفته و در حالی که کنت براهه نیز با او همراه بوده ناپدید گردیده .... کسی نمی داند کجا رفته است . عده ای معتقدند که ناپلئون در کمال نا امیدی کامل از ژان باتیست درخواست کمک و همراهی کرده است .
و همچنین شایعه ای رواج دارد که ژان باتیست و تزار مشاجره کرده اند زیرا تزار نمی خواهد مرزهای 1797 فرانسه را به رسمیت بشناسد . در همین موقع روزنامه های پاریس مقالاتی منتشر کرده و ژان باتیست را دیوانه قلمداد کرده اند . ماری و ایوت همیشه این مقالات را از من مخفی می کنند . ولی مادام لافلوت همیشه روزنامه ها را در سالن به جا می گذارد . در سر مقاله روزنامه نوشته اند که پدر ژان باتیست هنگام مرگ دیوانه بوده و برادر او نیز دیوانه شده است ..... نمی توانم این مقاله را خاتمه دهم .... هیچ کس نمی داند ژان باتیست کجا است . شاید هم اکنون در فرانسه باشد شاید در بین مزارع و سرزمین هایی که میدان نبرد بوده و به وسیله سربازان روسی و پروسی فتح گردیده در حرکت است و قبور کشتگان جنگ و خرابه ها و زمین هایی را که در اثرگلوله شخم زده شده اند بازدید می کند . ... از لییژ یادداشتی داشتم . نخست وزیر لوونجهلم از من پرسیده است که ولیعهد کجا ممکن است باشد .....؟
آقای نخست وزیر نمی دانم کجاست ....ولی می توانم حدس بزنم .... ژان باتیست از بین خرابه های جنگ به سرزمین مادری و خانه اش می آید . قرار است با لباس رسمی وارد پاریس شود و در سان و رژه پیروزی شرکت نماید .... آقای نخست وزیر نمی توانم به سوال شما جواب بدهم . صبر کنید ، حوصله داشته باشید ، والاحضرت ولیعهد نیز موجود انسانی است ، در این روزها و شب های تاریک او را تنها و آزاد بگذارید .

**********

امروز ساعت هفت صبح ماری به اتاقم آمد و گفت :
- باید فورا به قصر تویلری بروید .
با تعجب در حالی که هنوز چشمم خواب آلود بود گفتم :
- تویلری ؟
- اعلیحضرت ژوزف کالسکه ای برای شما فرستاده باید فورا نزد ژولی بروید . برخاستم و فورا لباس پوشیدم . ژوزف فرمانده پاریس امیدوار است شهر را حفظ نماید . ژولی کاملا از او اطاعت می کند و ماه ها است که یکدیگر را ندیده ایم ... اکنون با عجله مرا خواسته اند .
- آیا باید آجودان های شما را بیدار کنم ؟ کدام یک ؟ زندانی جنگی یا آجودان متفق ؟
سرهنگ ویلات آجودان زندانی جنگی و کنت روزن آجودان متفق من هستند .
- برای ملاقات ژولی احتیاجی به آجودان ندارم .
ماری زیر لب غر غر کرد :
- من هنوز نفهمیده ام چرا همیشه یک افسر باید همراه شما باشد .
هوا سرد و خیابان ها خلوت بود . مامورین نظافت شهرداری اعلامیه هایی را که روی زمین پخش بود جارو می کردند . کالسکه را متوقف کردم . پیشخدمت من از پشت کالسکه روی زمین پرید و یک نسخه از اعلامیه را از آبرو خیابان برداشت .

********
«پاریسان تسلیم شوید ! «بردو» نیز تسلیم شده . شما نیز مانند بردو رفتار کنید . لویی هیجدهم را به تخت سلطنت بخوانید . صلح فرانسه را تامین نمایید »
اعلامیه را شاهزاده «فون شوارتزنبرگ» سرفرمانده نیروهای اطریش امضا کرده است . مامور نظافت چندان علاقه و اهمیتی به لویی هیجدهم نشان نداده و با حرارت اعلامیه هایی را که شبانه و مخفیانه منتشرکرده بودند جارو می کرد .
در مقابل درب بزرگ قصر تویلری یک هنگ سوار نظام مانند مجسمه بی حرکت روی اسب های خود در نور پریده رنگ سحرگاهی نشسته بودند . به محض ورود به حیاط قصر تعدادی کالسکه که گویی برای مهمانی رقص حاضر شده اند دیدم . نزدیک دروازه قصر ده کالسکه سبز رنگ دولتی با علامت خانواده سلطنتی ایستاده بودند . کالسکه مسافری و ارابه باربری از هر نوع در حیاط قصر پر بود . یک خط زنجیر مستخدمین دست به دست مشغول بارگیری صندوق های سنگین آهنی در ارابه های باربری بودند . با خود گفتم این ها جواهرات تاج سلطنتی و ذخایر گنجینه فامیل سلطنتی فرانسه است . تعداد زیادی صندوق پول در ارابه ها بارگیری شده بود.
چون عبور با کالسکه از بین این همه ارابه و جمعیت مشکل بود . پیاده شدم و از بین کالسکه هایی که در انتظارمسافرین خود بودند به طرف درب ورودی رفتم و به افسری که در جلو در ایستاده بود گفتم که به ملاقات اعلیحضرت ژوزف آمده ام و سپس اضافه کردم :
- به اعلیحضرت ژوزف بگویید که خواهر زن ایشان هستم .
افسر نگهبان کاملا مضطرب و نگران گردیده و گفت :
- اطاعت می کنم والاحضرت .
حتی هنوز در قصر تویلری مرا فراموش نکرده اند و همه می دانند که همسر ولیعهد سوئد هستم . در کمال تعجب مرا به آپارتمان خصوصی امپراتریس ماری لوئیز هدایت کردند . به محض ورود به سالن بزرگ آپارتمان قلبم به شدت تپید . ناپلئون ، خیر ناپلئون نبود . ژوزف نا امیدانه سعی می کرد شبیه برادرش باشد . ژوزف در مقابل بخاری ایستاده دست هایش را به پشت زده سر خود را به عقب خم کرده و با سرعت صحبت می کرد . امپراتریس که اکنون قائم مقام سلطنت است در کنار مادام لتیزیا نشسته بود . امپراتور هنگام عزیمت به جبهه همسر خود را قائم مقام خود معرفی کرده و اختیار کامل اداره مملکت را به او سپرد . اکنون قائم مقام سلطنت روی مبلی کنار مادر شوهرش نشسته ، لباس سفر در برکرده و کلاه به سر داشت . مادام لتیزیا شالی به سبک قدیمی و دهقانی خود دور شانه انداخته بود . ماری لوئیز مانند شخص مسافری رفتار می کرد . منوال که اکنون منشی قائم مقام سلطنت است با چند سناتور دیگر نظرم را جلب کرد . در پشت سر مادام لتیزیا اعلیحضرت ژرم بلند قد ، پادشاه وستفالی با لباس شیک و بدون عیب و نقص ایستاده بود . این همان ژرم وحشتناک چند سال قبل بود . نیروهای متفقین امپراتوری ژرم را اشغال کردند و او ناچار شد به پاریس برگردد . سالن در زیر نور شمع ها می درخشید . انعکاس نور شمع ها با نور پریده رنگ صبح مخلوط گردیده و منظره غیر طبیعی به سالن داده بود . ژوزف درحالی که دستش را به جیب بغل می برد گفت :
- ببینید امپراتور همه چیز را نوشته است .
ژوزف نامه ای از جیبش بیرون آورده شروع به خواندن کرد .
«ریمس شانزده مارس 1814»دستورات شفاهی من همان بود که به شما یاد آوری کردم .
ژوزف پس از کمی تامل گفت :
- قسمتی که منظور من می باشد این است . اعلیحضرت امپراتور نوشته اند «پسرم را تنها نگذارید . به خاطر داشته باشد که ترجیح می دهم پسرم را در امواج رودخانه سن ببینم تا در دست دشمنان فرانسه . سرنوشت آستیباناکس زندانی یونانی همیشه در نظرم بزرگترین فاجعه دلخراش تاریخ بوده است .... برادر مهربان شما ناپلئون.»
ژرم جواب داد :
- دیروز شما این نامه را در جلسات سنا خواندید . ما قبلا می دانستیم که ناپلئون همیشه به سرنوشت آستیباناکس فکر می کند . اگر این طفل یا در رودخانه سن غرق شود و یا به دست دشمن بیافتد چه تفاوتی به حال او خواهد داشت ؟
ژرم پس از مراجعت از آمریکا آهسته و تو دماغی صحبت می کند . ژوزف نامه دیگری از جیب خود بیرون آورد و گفت :
- در مقابل دروازه های پاریس ایستادگی کنید . در مقابل هر دروازه دو توپ قرار دهید ، گارد ملی را آماده سازید ، در هر دروازه شهر پنجاه نفر تفنگدار و صد نفر نیزه دار بگمارید ، در دروازه اصلی شهر دویست و پنجاه نفر بگمارید . هر روز سیصد نفر تفنگدار تعلیم دهید ، و به گارد ملی دانشگاه جنگ و یا هر نقطه که لازم باشد اعزام کنید .... برادر شما ناپلئون/
مادام لتیزیا گفت :
- دستورات ناپلئون کاملا واضح و روشن است . ژوزف دستور او را اجرا کردید ؟
- نمی توان دستورات او را اجرا کرد . تفنگ نداریم . لباس برای سربازان جدید وجود ندارد . افراد از جنگیدن با سر نیزه های کهنه و قدیمی موزه ها در مقابل ارتش جدید و مدرن متفقین خودداری می کنند .
ژرم با خشم و غضب گفت :
- خود داری می کنند ؟
- آیا شما می توانید شهر را با نیزه در برابر توپ حفظ کنید ؟
- من نمی دانم چگونه باید نیزه به دست گرفت . حتی ناپلئون هم نمی داند .
منوال با صدای خشکی گفت :
- اعلیحضرت امپراتور برای دفاع از فرانسه قادر به انجام هر عملی هستند .
سکوت کوتاهی برقرارگردید . ماری لوئیز با آرامش و بی اعتنایی پرسید :
- خوب ؟ ما چه باید بکنیم ؟ آیا باید با پادشاه رم عزیمت نماییم و یا اینجا بمانیم ؟
ژرم از پشت مبلی که ایستاده بود با آهنگ خشنی گفت :
- مادام .... مادام شما شاهد سوگند وفاداری افسران گارد بودید . تا وقتی علیاحضرت قائم مقام سلطنت و پادشاه رم در پاریس هستند پاریس سقوط نخواهد کرد . افراد گارد با قدرت مافوق بشری علیاحضرت و پسر امپراتور را حفظ خواهند کرد .... موقعیت را کاملا در نظر بگیرید . یک زن ، یک زن زیبا و یک کودک بی یاور که در اولین پله های تخت سلطنت قرار دارد هرمردی که قادر به حمل اسلحه باشد تا آخرین قطرات خون خود را برای حفظ این دو موجود عزیز خواهد داد .
ژوزف صحبت او را قطع کرده و گفت :
- ژرم به خاطر داشته باش که برای مسلح کردن مردانی که قدرت حمل اسلحه دارند فقط نیزه موجود است . -
- ژوزف گارد سلطنتی هنوز کاملا مسلح است .
- چند صد نفری بیشتر نیستند .... من به تنهایی قادر به قبول این مسئولیت نیستم . می دانم که حضور ملکه گارد سلطنتی و سایر افراد پاریس را به مقاومت تحریک کرده و تا آخرین سنگر خواهند جنگید . عزیمت قائم مقام سلطنت ...
ژرم با صدای بلندی جواب داد :
- فرار خواهد بود .
- بسیار خوب فرار قائم مقام و پادشاه رم روحیه مردم را تضعیف خواهد کرد . می ترسم اگر از پاریس عزیمت نمایند ....
ژوزف گفته خود را تمام نکرد . امپراتریس سوال کرد :
- خوب ؟
ژوزف با یاس گفت :
- اتخاذ تصمیم را به ملکه واگذار می کنیم .
ژوزف دیگر جلوه ناپلئون را در نظرم نداشت . پیرمرد چاقی بود که با نا امیدی موهای کم پشت خود را با دست لرزان مرتب می کرد و در مقابلم ایستاده بود . ماری لوئیز با حالتی که می خواست خود را بی اعتنا جلوه دهد گفت :
- فقط می خواهم وظیفه ام را انجام داده تا بعدا مورد سرزنش قرار نگیرم .
مادام لتیزیا در جای خود جستنی کرد . بله این زنی بود که ناپلئون با او ازدواج کرده بود .
ژرم آهسته گفت :
- مادام اگر شما اکنون قصر تویلری را ترک کنید شما و پسرتان حق گله و شکایت از شاهزاده گان سلطنتی نخواهید داشت . مادام به گارد و افراد پاریس اعتماد داشته باشید .
ماری لوئیز با لطف و مهربانی گفت :
- پس خواهم ماند .
و شروع به باز کردند گره روبان کلاهش کرد . ژوزف با ناله گفت :
- مادام نامه ناپلئون را به خاطر بیاورید . ناپلئون می گوید میل دارد فرزندش را در امواج رودخانه سن ببیند و .....
با خشونت گفتم :
- این قدر این جمله زننده را تکرار نکنید .
همه به طرف من برگشتند راستی وحشتناک بود . هنوز در کنارسالن ایستاده بودم . به طرف ملکه رفتم .
با عجله تعظیمی کرده و گفتم :
- معذرت می خواهم مزاحم شما نخواهم شد . فقط ....
ژرم فریادی کشیده مانند دیوانگان به طرف من نگریست و گفت :
- همسر ولیعهد سوئد به سالن قائم مقام امپراتور فرانسه آمده است !! این عمل توهین غیر قابل تحملی است .
ژوزف با خشونت و ناامیدی درحالی که به ژولی نگریسته و از او کمک می خواست گفت :
- ژرم من خودم از والاحضرت استدعا کردم به اینجا بیایند زیرا ژولی .....ژولی !
من نیز در جهت نگاه ژوزف نگاه کردم و برای اولین مرتبه پس از چند ماه خواهرم را دیدم . ژولی با دخترهایش در انتهای نیمه تاریک سالن در روی نیمکتی نشسته بودند . ماری لوئیز با لطف و دلربایی گفت :
- بفرمایید بنشینید مادام .
فورا به انتهای دیگر سالن رفته در کنار ژولی نشستم . ژولی بازویش را دور شانه «زاندائید »حلقه کرده و دخترش را نوازش می کرد .
آهسته گفتم :
- این قدر مضطرب نباش.
اولین اشعه خورشید به سالن وسیع قصر تویلری تابید . مادام لتیزیا با قدرت گفت :
- ژرم شمع ها را خاموش کنید باید پس از این صرفه جویی نماییم .
ژرم حرکتی نکرد . دختر کوچک ژولی از جای خود پرید و بسیار خوشحال بود که عملی انجام می دهد . بازویم را دور گردن ژولی حلقه کردم و گفتم :
- ژولی تو و بچه هایت با من به خانه من خواهیم رفت .
آنها هنوز مشغول بحث و مشاجره در کنار بخاری بودند . سپس ژوزف به طرف ما آمد و گفت :
- اگر ملکه و پادشاه رم به رامبویه بروند من هم ناچار باید با آنها باشم .
ژولی آهسته گفت :
- گمان می کردم فرماندهی عالی پاریس با شما است .
- ولی امپراتور به من نوشته است که نباید فرزندش را تنها بگذارم . برای آخرین مرتبه به شما می گویم که تمام افراد فامیل باید همراه من باشند .
ژولی سر خود را حرکت داد و اشک از گونه هایش سرازیر شد .
- خیر . من همراه شما نخواهم آمد . می ترسم ما را خانه به خانه تعقیب نمایند و بالاخره به دست قزاق ها بیفتم . ژوزف بگذار من با دزیره باشم . منزل او مطمئن تر از همه جا است .... دزیره خانه تو امن است این طور نیست ؟
من و ژوزف به یکدیگر نگریستیم این نگاه طولانی بود . در این نگاه همه چیزهای نگفتنی را که از اولین شب ملاقاتم با او در شهرداری مارسی تا کنون باید به او می گفتم . گفتم :
- ژوزف تو هم می توانی به منزل من پناهنده شوی .
در همین لحظه مستخدمی داخل شد و اظهار داشت :
- شاهزاده بنوان استدعای ملاقات دارد .
ما به ماری لوئیز نگاه کردیم .
او با لبخند جواب داد :
- بگویید بیاید .
تالیران با عجله به طرف ماری لوئیز آمد . صورت و نگاه او خسته و مضطرب به نظر می رسید .ولی با وجود این که موهایش را با ظرافت پودر زده بود لباس افسران ارشد گارد امپراتوری را در برداشت . نگاهی به ملکه کرده و گفت :
- علیاحضرت . من با وزیر جنگ ملاقات و صحبت کردم . اخبار جدیدی از مارشال مارمون رسیده است . او نمی داند تا چه موقع می تواند امنیت جاده رامبویه - پاریس را تامین نماید . مارشال از علیاحضرت استدعا دارد فورا با پادشاه رم پاریس را ترک نمایند . بسیار متاسفم که حامل چنین خبری هستم .
سکوت مطلقی همه جا را احاطه کرد . فقط صدای روبان کلاه ماری لوئیز ک مشغول بستن آن بود شنیده می شد . ماری لوئیز پس از بستن روبان کلاهش گفت :
- آیا باید اعلیحضرت امپراتور را در رامبویه ملاقات نمایم ؟
ژوزف گفت :
- اعلیحضرت امپراتور به فونتن بلو خواهند رفت .
- منظورم اعلیحضرت امپراتور اطریش است ، پدرم ؟
حتی رنگ لب های ژوزف مانند گچ سفید شد . ژرم از شدت خشم و غضب دندان هایش را به هم فشار می داد . فقط تالیران لبخندی از سر دلسوزی بر لب داشت و متعجب نبود . مادام لتیزیا عروس خود را در بغل گرفت و گفت :
- مادام .... مادام با من بیایید .
ماری لوئیز که در آستانه در ایستاده بود به طرف ما برگشت و به دقت سالن و تزیینات آن را نگریست . نگاه او که به پرده های سفید ابرشمی که زنبورهای طلایی رنگ روی آنها گل دوزی شده بود خیره گردید و سپس با نگاه تالیران مصادف شد و گفت :
- اگر کسی بعدا سرزنشم نکند .
آن گاه از در خارج گردید .
از خارج صدای طفل را که به شدت گریه می کرد شنیدم . به طرف پنجره رفتم .
«مادام دومونتسکیو» و «مادام بوبر » سرپرست های ناپلئون کوچک سعی داشتند او را از پله های قصر پایین ببرند . لباس افسران سوار نظام را به او پوشانیده بودند . کودک با موهای مجعد و خرمایی که ازماری لوئیز و چانه برجسته که از پدرش به ارث برده نرده پلکان را در دست گرفته و فریاد می کرد «نخواهم رفت .... نخواهم رفت » و با لگد به پای پرستار های خود می کوبید . مادام دومونتسکیو با ناامیدی گفت :
- بیا عزیزم . بیا مادر در آن کالسکه بزرگ منتظر شما است .
طفل بی حرکت ایستاده بود .
ناگهان هورتنس دختر ژوزفین ظاهرگردید و با لبخندی گفت :
- می دانم چطور باید با پسر ها رفتار کرد .
روی کودک خم شد و با دست پر تجربه اش کشیده محکمی به طفل زده و گفت :
- حالا مثل یک بچه خوب برو .
کودک مضطرب شد . برای اولین مرتبه یک نفر مسئولیت او را قبول کرده بود .
- خاله هورتنس به دیدن پدر می رویم ؟
کودک در همین موقع لگدی به هورتنس زد . گمان می کنم خوب و محکم زد . هورتنس او را مطمئن ساخته و گفت :
- آری عزیزم .
ناپلئون کوچک با اطاعت به همراه پرستارهای خود به راه افتاد . به هورتنس نگاه کردم به زحمت نفس می کشید . قبل از تولد پادشاه رم ، ناپلئون پسر بزرگ هورتنس را جانشین خود اعلام نکرده بود ؟ قبل از ... در همین موقع تالیران در کنارم ایستاده بود آهسته گفت :
- ناپلئون دوم بیرون می رود .
- از بی سوادی خود متاسفم . منظور از رودخانه سن و آستیباناکس چیست ؟
- آستیباناکس شخصیتی در ادبیات کلاسیک قدیم است . طفل بد بختی به نام آستیباناکس به وسیله یونانیان زندانی و از دیوار های مرتفع شهر به زیر پرتاب گردید . مردم از انتقام او متوحشند و می ترسند که سرزمین آنها را ویران سازد . ولی والاحضرت در این موقع نمی توانم داستان جنگ های تروژان که آستیباناکس آنها را به وجود آورده شرح دهم .
تالیران به ساعتش نگاه کرده و گفت :
- متاسفانه باید بروم ، کالسکه ام در بیرون قصر منتظر است .
تالیران نیز با تفکر به سالن نگاه کرد و نگاه او به پرده های ابریشمی سفید خیره شد و گفت :
- طرح بسیار زیبایی بود . خجالت آور است . پرده ها را به زودی پایین خواهند آورد .
- اگر این پرده ها را وارونه بیاویزند و این زنبور ها وارونه روی سر خود قرار بگیرند شبیه گل زنبق علامت خانواده بوربون خواهند بود .
تالیران عینک خود را به چشم گذارد و گفت :
- راستی بسیار عجیب است .... ولی باید بروم والاحضرت .
- کسی مزاحم شما نیست . آیا حقیقتا با ملکه خواهید بود ؟
- البته ولی متاسفانه ممکن است در دروازه پاریس به اسارت روس ها در آیم ... نباید تاخیر کنم ...نگهبانان روسی در انتظار و جستجوی من هستند . به امید دیدار شاهزاده خانم عزیز .
فورا جواب دادم .:
- ولی مارشال مارمون شما را نجات خواهند داد زیرا لیاقت آن را دارید .
- راستی این طور تصور می کنید ؟ متاسفانه مایه رنجش شما خواهند بود اگر بگویم که مارشال مارمون اکنون مشغول مذاکره تسلیم پاریس است ولی والاحضرت این خبر را فقط شما خودتان شنیده اید . می خواهیم از خون ریزی بیشتر جلوگیری نماییم .
با لطف و رعنایی بسیار تعظیم کرد و با اطمینان لنگید و خارج شد . تالیران محققا پرده های سالن های قصر های سلطنتی را وارونه خواهد آویخت .
بالاخره من و ژولی و دختر هایش با کالسکه ام به طرف کوچه آنژو حرکت کردیم .
برای اولین مرتبه پس از روزی که ژولی ملکه اسپانیا شد ماری مجددا با او صحبت کرد و بازوی مادرانه اش را دور شانه ژولی انداخته و او را به طبقه بالا برد . به ماری گفتم :
- ماری ، ملکه ژولی در اتاق اوسکار خواهد خوابید . بچه ها اتاق لافلوت را اشغال می نمایند . مادام لافلوت به اتاق مهمانان برود .
ماری پرسید :
-ژنرال کلاری پسر آقای اتیین کجا بخوابد ؟
- چه گفتی ؟
- ژنرال یک ساعت قبل وارد شده و می خواهد مدت کوتاهی اینجا باشد .
برادرم اتیین پسرش ماریوس را به عوض تعقیب شغل پدری به دانشکده افسری فرستاد . و ماریوس با کمک خداوند و ناپلئون به درجه ژنرالی ارتقا یافت . بالاخره اینطور تصمیم گرفتم و گفتم :
- زندانی جنگی و آجودان متفق باید با هم در یک اتاق بخوابند . ژنرال کلاری از تختخواب سرهنگ ویلات استفاده خواهد کرد .
به نظرم جیب ماری از سوال و درخواست پر بود . بلافاصله پرسید :
- کنتس تاشر را کجا جا بدهیم ؟
تا وقتی وارد سالن نشدم از سوال او چیزی نفهمیدم . به محض آنکه وارد سالن شدم . مارسلین دختر برادرم که با کنت تاشر ازدواج کرده است گریان در آغوشم افتاد .
- عمه جان از ترس و وحشت نتوانستم در خانه ام بمانم قزاق ها ممکن است هر لحظه وارد شوند .
- شوهر شما کجا است ؟
- نمی دانم در نقطه ای در جبهه جنگ . دیشب ماریوس نزد من بود و تصمیم گرفتیم فعلا اینجا بمانیم .


********************
پایان فصل چهل و چهارم
پایان صفحه 611

R A H A
01-27-2012, 09:35 PM
ناپلئون بناپارت : مردم تنها نیاز های خود را مورد توجه قرار می دهند ، لیکن به توانایی های خویش اعتنایی ندارند .



********************

فصل چهل و پنجم

پاریس ، آوریل 1814

********************
در روز سی و یکم مارس 1814 نیروی متفقین وارد پاریس شدند . قزاق ها در خیابان شانزه لیزه چهار نعل حرکت کرده و فریاد های نامفهومی می کشیدند . پروسی ها با صفوف متراکم و پشت سر هم حرکت کرده و عقاب ها ،پرچم ها و علائم نظامی واحدهای فرانسه را که به غنیمت گرفته بودند در خیابان ها گردانیدند و سرودی را که شعرای آزادیخواه پروسی سروده بودند می خواندند .
اطریشی ها برعکس با آهنگ طبل حرکت می کردند و دست خود را به طرف دخترانی که جلو پنجره ایستاده بودند حرکت می داند . توپ های زیادی در جلو ستاد نیروی متفقین در پاریس موضع گرفته بود تا آنها را از خشم و غضب و عکس و العمل مردم پاریس حفظ نماید .ولی مردم پاریس برای انتقام از شاهزاده شوارتزنبرگ یا ژنرال بلوخر فرصت و حوصله نداشتند . پاریسی ها در جلو نانوایی ها یا عطاری ها برای خریدن نان و سایر مایحتاج زندگی صف کشیده بودند .
سیلو ها و انبارهای علوفه که در حومه شهر واقع شده بود به وسیله نیروهای متفقین ضبط و طعمه حریق شد. جاده ها و خطوط مواصلاتی به جنوب فرانسه و نقاط غله خیز قطع گردیده است .
پاریس در گرسنگی به سر می برد .
در روز اول آوریل حکومت موقتی برای مذاکره با سران متفقین پاریس به وجود آمد . تالیران رئیس این حکومت است . تزار روسیه در قصر تالیران زندگی می کند. تالیران مهمانی مجللی به افتخار او برپا ساخت که تعداد زیادی از نجبای تبعید شده که به وسیله ناپلئون مجددا به فرانسه مراجعت کرده بودند در این مهمانی شرکت داشتند . شامپانی مانند آب مصرف می شد و تزار نیز گویی به وسیله سحر و جادو گوشت و خاویار به مهمانی روانه می کرد .
ناپلئون با پنج هزار نفر سرباز گارد سلطنتی در فونتن بلو است . کالسکه مارشال کولینکور دائما بین فونتن بلو و پاریس در رفت و آمد است . کولینکور از طرف ناپلئون با متفقین مشغول مذاکره است . متفقین کنت تالیران را رئیس دولت قرار داده اند . ولی او باید در این مورد تصمیم بگیرد .
در روز چهارم آوریل ناپلئون استعفانامه خود را به شرح زیر امضا کرد :
«نیروهای خارجی اعلام داشته اند که ناپلئون امپراتور فرانسه مانعی در مقابل استقرار مجدد صلح و تکامل فرانسه می باشد . نظر به صداقتی که امپراتور به اصول خود و عهد و پیمانی که برای ادامه خوشبختی و فتوحات ملت فرانسه دارد بدین وسیله اعلام می نماید که حاضر به کناره گیری از سلطنت به نفع فرزند خود می باشد . و این ماده را به عنوان پیام به مجلس سنا می فرستد . به محض آن که نیروهای خارجی و مجلس سنا سلطنت ناپلئون دوم به قیومیت امپراتریس را به رسمیت بشناسد امپراتور فورا به محلی که مورد موافقت قرار گیرد عزیمت خواهد کرد .........قصر فونتن بلو . چهارم آوریل 1814 ...ناپلئون »
دو روز بعد مجلس سنا اعلام داشت که جانشینی ناپلئون دوم مورد بحث قرار نخواهد گرفت . نمی دانم چگونه مردم ناگهان پرچم و علائم خانواده بوربون را به دست آورده و جلو پنجره های خود آویختند . این علائم خاکستری کم رنگ در زیر باران آوریل می لرزید .
کسی این علائم را از پنجره ها پایین نمی آورد و کسی احترامی به آنها نمی گذارد . روزنامه مونیتور مقاله ای انتشار داده و نوشته است که فقط مراجعت خانواده بوربون صلح فرانسه را تامین خواهد کرد . افراد پلیس که مامور باز کردن راه ها برای ورود نیروهای متفقین می باشند روبان سه رنگ آبی - سفید - قرمز به کلاه خود ندارند . بلکه فقط روبان سفید به کلاه خود نصب کرده اند . روبان سفید علامت آن همه خون ریزی در دوران انقلاب بوده است .
غالب بناپارت ها به همراه امپراتریس از رامبویه فرار اختیار کردند . امپراتریس با احدی ملاقات نخواهد کرد . ماری لوئیز در آغوش امپراتور ، پدرش قرار گرفته و اشک ریزان حمایت فرزندش را خواستار است . فرزند او ، اکنون ناپلئون کوچک فقط فرزند او است . امپراتور اطریش نوه کوچکش را فرانسوا صدا می کند و نام ناپلئون را دوست ندارد .
ژوزف چند نامه از بلوا برای ژولی نوشته است و نامه های او را دهقانانی که مشتاق دیدن پاریس هستند مخفیانه به ما رسانیده اند . ژولی و بچه های او تا وقتی حکومت جدید سرنوشت خانواده بناپارت و مبلغی که بابت خسارت اموال به آنها پرداخت می شود تعیین نماید نزد من خواهند بود . روز اول آوریل ژولی برای پرداخت حقوق پریستار بچه هایش از من پول خواست و گفت :
- حتی یک شاهی پول ندارم . ژوزف تمام پول ها و اندوخته و جواهراتم را با خود برده است .
پی یر پسر ماری که اکنون ناظر خرج و حسابدار من است حقوق پرستار را پرداخت. ماریوس هم می خواست از من پول قرض کند . او را نیز نزد پی یر فرستادم .
مارسلین از عبور دستجات کوچک مردم در اطراف منزلم متوحش است . تصمیم گرفت از منزل خارج شود . به همین جهت کالسکه مرا با علامت سلطنتی سوئد مورد استفاده قرارداد .
در وقت مراجعت دو کلاه تازه همراه داشت و صورت حساب آن را برای من فرستاده بود . صبح روز یازدهم آوریل ماری یک فنجان قهوه مصنوعی و قطعه ای نان خشک خاکستری رنگ به عنوان صبحانه برایم آورد . راستی چه قهوه بد مزه ای بود . ماری در حالی که سینی صبحانه را روی میز کنار تختخوابم می گذاشت گفت :
- پی یر باید با شما صحبت کند . دیگر پولی برای خرج خانه نداریم .
اکنون پی یر و ماری باهم در اتاق دربان در طبقه یکم زندگی می کنند . پی یر را پشت میزش یافتم ، پای چوبی او در گوشه اتاق دیده می شد . پی یر از پای مصنوعیش به ندرت استفاده می کند زیرا هنوز زخم پای راستش بهبود نیافته است . صندوق پول ما که در آن باز و کاملا خالی بود روی میز قرار داشت . کنار میز نشستم . پی یر صورت حسابی که با ردیف های اعداد سیاه شده بود به دستم داد و گفت :
- این صورت پرداخت ها و خریدها از روز اول آوریل تا امروز است . مبلغ آنها بسیار زیاد است . زیرا قیمت اغذیه به طور سرسام آوری بالارفته است . ماه گذشته سهام دولتی والاحضرت را فروخته و با پول آن مخارج منزل را پرداخته ام . آشپز برای غذای مهمانان شما ، یک ران گوساله خواسته است . والاحضرت اگر صد فرانک فرانسه یا پول سوییس داشتیم .... متاسفانه یک شاهی نداریم .
صندوق خالی پول را نشانم داد ....بله . بله دیدم .... خالی است .
- والاحضرت مطمئن هستید که به زودی از سوئد پول خواهد رسید ؟
شانه هایم را بالا انداختم :
- شاید والاحضرت ولیعهد ....
- ولی نمی دانم ولیعهد کجا است .
- البته می توانم هر مبلغی که والاحضرت آن را امضا کنند قرض کنم . هر مبلغی که بخواهید در اختیار همسر ولیعهد سوئد گذارده می شود . آیا قبض امضا خواهید کرد ؟
با نا امیدی سرم را بین دست هایم گرفتم :
- نمی توانم پول قرض کنم چون همسر ولیعهد هستم . این کار تاثیر بسیار بدی خواهد داشت و برای همسرم خوش آیند نیست . خیر ، حقیقتا نمی توانم .
ماری وارد اتاق شد و گفت :
- ممکن است ظرف نقره را بفروشیم و یا گرو بگذاریم ؟
سپس رو به پی یر کرد :
- باید این پای چوبی را به کار ببری والا هرگز به آن عادت نخواهی کرد .... خوب اوژنی ؟
- فروش یا گرو گذاردن ظروف نقره یک راه حل است .... خیر ماری . این عمل هم ممکن نیست زیرا تمام آنها علامت دارند . یا حروف «ژ،ب» یا علامت پونت کوروو و یا تاج سلطنتی سوئد روی آنها حک شده و تمام پاریس متوجه خواهد شد که ما بی پول شده ایم . این عمل برای دربار سوئد زننده است .
پی یر پیشنهاد کرد :
- می توانم قسمتی از جواهرات والاحضرت را به گرو بگذارم و احدی نخواهد فهمید این جواهرات متعلق به کیست ؟
- اگر روزی قرار شود که به عنوان همسر ولیعهد سوئد از پسر عموی عالی قدرم تزار روسیه یا امپراتور اطریش پذیرایی نمایم باید با سینه و گردن لخت در حضور آنها حاضر شوم ؟ به علاوه جواهرات قیمتی من بسیار ناچیز و کم است .
- ژولی همیشه در الماس و زمرد غرق بوده او ....
- ماری ، ژوزف جواهرات ژولی را با خود برده .
بالاخره ماری پرسید ؟
- این جمعیتی را که در خانه جمع کرده ای چگونه تغذیه خواهید کرد ؟
به صندوق خالی پول نگاه کردم .
- بگذار فکر کنم . خواهش می کنم بگذار فکر کنم .
همه ساکت شدیم . پس از چند دقیقه صدای سوتی در اتاق طنین انداخت و فورا گفتم :
- ماری در زمان پدرم شرکت کلاری شعبه ای در پاریس داشت . اشتباه نکرده ام ؟
- البته اشتباه نکرده اید . هنوز این شعبه در پاریس وجود دارد . هر وقت آقای اتیین از ژنوا به پاریس می آید به سر کشی این شعبه می رود . آقای اتیین این موضوع را به شما نگفته بود . ؟
- خیر دلیلی ندارد که مرا مطلع سازد .
ماری ابروهایش را بالا انداخت :
- دلیلی ندارد ؟ نیمی از شرکت کلاری که به مادرت تعلق داشت چه کسی به ارث برد ؟
- نمی دانم اتیین هرگز ...
پی یرگفت :
- طبق قانون ، شما ، ملکه ژولی و برادرتان آقای اتیین هر کدام یک سوم سهم خواهید داشت .
با مخالفت گفتم :
- ولی وقتی که من و ژولی ازدواج کردیم جهیز به ما داده شد .
- بله شما جهیز را از پدرتان به ارث بردید . اتیین و مادرتان ه رکدام نصف شرکت کلاری را به ارث بردند ولی پس از مرگ مادرتان ....
پی یر صحبت مادرش را قطع کرده و گفت :
- یک ششم شرکت کلاری متعلق به والاحضرت است .
تصمیم گرفتم در این باره با ژولی صحبت کنم . ولی ژولی تمام روز را در تختخواب افتاده بود و ایوت کمپرس آب سرد روی پیشانی او می گذارد . شب در نتیجه نتوانستم به اتاق او بروم و ناگهان بگویم پول نداریم . فورا به ماری گفتم :
- ماری به آشپز بگو یک ران گوساله از قصاب بگیرد . پول آن را شب خواهم پرداخت . یک کالسکه برایم خبر کن .
سالن بزرگ منزل بی شباهت به تیمارستان نبود . ماریوس و سرهنگ ویلات روی نقشه اروپا خم شده و درباره تمام نبرد هایی که ناپلئون در ماه اخیر در آنها شکست خورده بحث می کردند و دختر های ژولی و پسر های هورتنس بر سر محتویات یک شیرینی خوری چینی مشاجره داشتند . مادام لافلوت با دریایی از اشک مقاله یکی از روزنامه ها را که ناپلئون را خونخوار نامیده بود برای کنت روزن ترجمه می کرد . به طرف ماریوس رفته گفتم :
- شعبه شرکت کلاری در پاریس کجاست ؟
ماریوس از خجالت سرخ شد و گفت :
- عمه جان می دانید من سر و کاری با تجارت ابریشم ندارم . در تمام زندگی افسر ارتش بوده ام .
اگر چه مذاکرات با حضور سرهنگ ویلات باعث نگرانی بود ولی دست بردار نبوده و گفتم :
- ولی پدرت حریر فروش است . باید بدانی شعبه پاریس او کجا است . هر وقت به اینجا می آید به سر کشی آن شعبه می رود .
- ولی من هرگز همراه او نرفته ام ....من ....
با خشونت به چشمان او نگریستم . مردد و نگران شد با عجله گفت :
- اگر درست به خاطر داشته باشم در طبقه زیر زمین پاله رویال است .
در همین لحظه مارسلین دختر برادرم که لباس بسیار گران قیمتی در برداشت نزد من آمد و گفت :
- گمان می کنید که ایوت می تواند موهایم را مرتب کند . می خواهم به گردش بروم .
پس از کمی تامل گفت :
- البته اگر عمه جان احتیاجی به کالسکه نداشته باشد من به گردش خواهم رفت .
- احتیاجی به کالسکه ندارم ولی به شما تاکید می کنم که از گردش با کالسکه ای که علامت سوئد دارد خودداری کنید .
- اوه عمه جان همه جا خلوت است و مردم خیلی زود به تغییر حکومت عادت کردند .
مارسلین خندید و گفت :
- عمه جان ممکن است ؟
سرم را حرکت دادم . ماری آهسته در گوشم گفت :
- درشکه کرایه ای حاضر است .
هیچ کس متوجه خروج من از منزل نشد .
درشکه کرایه ای در جلو مغازه مجلل و بزرگی که در طبقه اول پاله رویال بود ایستاد . روی تابلو کوچکی با خطوط طلایی برجسته و ظریفی نوشته شده بود «فرانسوا کلاری . فروش جزئی و کلی پارچه های ابریشمی » از پله ها پایین رفتم و درب مغازه را باز کردم . زنگی در داخل مغازه به صدا در آمد به دفتر مغازه که با ظرافت تزیین شده بود وارد شدم و در وسط مغازه ایستادم . یک میز ظریف و چند صندلی کوچک در کنار آن قرار داشت . در کنار دیوار های مغازه قفسه های نیمه خالی با توپ های پارچه ابریشمی دیده می شد . بلافاصله متوجه شدم که بازار ابریشم گرم است . پیرمرد چاق و خوش لباسی که روبان سفید به ماده گی یقه اش داشت و پشت میز نشسته بود گفت :
- مادام فرمایش داشتید ؟
- شما مدیر شعبه شرکت کلاری در پاریس هستید ؟
مرد در مقابلم تعظیم کرد .
- در اجرای فرمایشات مادام حاضرم . پارچه ابریشم سفید برای رجعت سلطنت خانواده بوربون مورد تقاضای کلیه مشتریان است . متاسفانه ساتن سفید نداریم همه را خریده اند . ولی هنوز مقداری موسلین سفید داریم که مادام می توانند روی پرده های سالن خود آویزان کنند .همه مردم پارچه سفید به کار می برند . در سن ژرمن ....
با خشونت و تندی گفتم :
- به موسلین احتیاج ندارم .
مدیر مغازه به قفسه ها نگاه کرد و گفت :
- شاید خانم به لباس احتیاج دارند . تا دیروز مقداری حریر سفید با گل زنبق طلایی داشتیم ولی همه را بردند . شاید مخمل ....
- کار و کاسبی بسیار رواج دارد و بازار خیلی گرم است . این طور نیست آقای ....
مرد خود را معرفی کرد
- لوگراند مادام ، لوگراند .
- این حریر های سفید و موسلین و سایر پارچه های سفید که برای مراجعت بوربون ها مناسب است چه موقع وارد گردید ؟ مگر راه های جنوبی هنوز بسته نیست ؟
چنان به شدت خندید که غبغب او روی یقه پیراهنش بالا و پایین می رفت . پس از لحظه ای گفت :
- آقای کلاری چند ماه قبل این پارچه ها را از ژنوا فرستاده اند و اولین بخش آن درست پس از نبرد لیپزیک وارد پاریس شد . آقای کلاری رئیس شرکت کاملا به جریان سیاست وارد و مطلعند . آیا می دانید آقای کلاری کیست ؟
پیرمرد سینه اش را صاف کرد و گفت :
- آقای کلاری برادر زن فاتح لیپزیک ... برادر زن ولیعهد سوئد است . با این ترتیب مادام توجه دارند ....
صحبت او را قطع کردم و گفتم :
- و شما هفته ها است که مشغول فروش حریر سفید به خانواده های اشرافی و خانم های آنها هستید .
با غرور و تکبر سر خود را حرکت داد . به روبان سفیدی که روی یقه داشت نگاه کردم و گفتم :
- نمی فهمم این همه روبان سفید در مدت یک شب از کجا آمده است .
سپس آهسته زمزمه کردم :
- خانم های خانواده های اشرافی که در دربار ناپلئون رفت و آمد داشتند مخفیانه مشغول تهیه روبان سفید بوده اند .
در حالی که سعی داشت مرا آرام سازد گفت :
- مادام استدعا می کنم .
ولی من بی نهایت خشمگین و عصبانی بودم . تقریبا تمام قفسه ها خالی بود . با خشم و غضب گفتم :
- وقتی که نیروی فرانسه برای متوقف کردن متفقین می جنگید شما توپ توپ سیک سفید می فروختید و پول روی هم انبار می کردید . این طور نیست ؟
پیرمرد در حالی که حالت دفاعی گرفته و بسیار رنجیده خاطر بود جواب داد :
- مادام من فقط کارمند شرکت کلاری هستم . به علاوه بیشتر حساب های مالی را نپرداخته اند و چیزی به جز صورت حساب و صورت حساب نیسه نداریم . خانم هایی که حریر سفید با گل های زنبق خریده اند منتظر مراجعت بوربون ها هستند تا شوهران آنها پست های حساس را اشغال و بعدا حساب خود را بپردازند .ولی لباس هایی که برای شرفیابی در تویلری در حضور بوربون ها سفارش داده اند باید زودتر حاضر باشند .
لحظه ای ساکت شد و با نگاه مشکوکی به من نگریست و گفت :
- چه خدمتی می توانم برای شما انجام دهم .
- پول احتیاج دارم . چقدر پول نقد دارید ؟
- مادام ..... من نمیفهمم منظور ....
- یک ششم اموال شرکت کلاری متعلق به من است . من دختر موسس مرحوم این شرکتم . احتیاج مبرمی به پول دارم . آقای لوگراند چقدر پول نقد در صندوق دارید ؟
- مادام من چیزی از گفته شما نمی فهمم آقای اتیین فقط دو خواهر دارد . یکی مادام ژوزف بناپارت و دیگر والاحضرت همسر ولیعهد سوئد .
-کاملا صحیح است . من همسر ولیعهد سوئد هستم . آقا چقدر پول نقد دارید ؟
لوگراند با دست لرزان عینکش را از جیب بغل بیرون آورد و به چشم گذارد و به من نگاه کرد و بعدا تا آنجا که شکم بزرگ او اجازه می داد خم شد .وقتی دستم را به طرف او دراز کردم با تاثر شروع به گریه کرد و گفت :
- وقتی والاحضرت طفل کوچکی بودید من در مارسی نزد پدر شما شاگرد بودم . شما طفل عزیزی بودید والاحضرت . ولی بسیار شیطان و بی ملاحظه هم بودید . بسیار شیطان .
من نیز شروع به گریه کردم و گفتم :
- ولی شما مرا نشناختید .حتی پس از این که عینک خود را به چشم زدید مرا نشناختید . من بی ملاحظه نیستم . سعی می کنم در این روزهای تاریک هر خدمتی از دستم برمی آید انجام دهم .
لوگراند به طرف در رفت و آن را قفل کرده و گفت :
-در این موقع به مشتری احتیاج نداریم والاحضرت .
در کیف دستیم به جستجوی دستمال پرداختم . لوگراند یکی از دستمال های سفیدش را که از بهترین پارچه های ابریشم بود به من داد . در نا امیدی دستمال شاگرد سابق شرکت کلاری را در دستم و مچاله کرده و گفتم :
- مدت ها به مغزم فشار آوردم تا بدون آنکه دست به قرض بزنم پولی به دست بیاورم . افراد فامیل کلاری مقروض نمی شوند . منتظر شوهرم هستم .
با اطمینان خاطر گفت :
- تمام پاریس در انتظار ورود فاتح لیپزیک هستند و تزار و پادشاه پروس قبلا وارد شده اند . ورود والاحضرت به طول ....
اشک هایم را پاک کرده و گفتم :
- در مدت این چند سال سهم خود را از شرکت دریافت نکرده ام و اکنون باید آنچه پول نقد در دست دارید در اختیار من بگذارید .
- والاحضرت فقط مبلغ ناچیزی موجودی دارم . اعلیحضرت ژوزف یک روز قبل از عزیمت مبلغ سنگینی از شرکت برداشت کرد .
چشمانم از تعجب باز ماند ولی او متوجه نشد و به صحبت ادامه داد :
- اعلیحضرت ژوزف سالی دو مرتبه سهم منافع همسر خود را از شرکت دریافت می کند . قبل از عزیمت از پاریس هرچه پول نقد از اول ماه مارس تا آن روز از فروش مخفیانه قماش سفید به دست آورده بودیم برداشت کرد و با خود برد و چیزی جز صورت حساب نسیه پرداخت نشده باقی نمانده است والاحضرت .
با این ترتیب ژوزف هم دانسته و یا ندانسته از روبان سفید منافعی برده است . ولی به هرحال اکنون این امر چندان مهم نیست .لوگراند در حالی که یک بسته اسکناس به طرفم دراز کرده بود گفت :
- بفرمایید این تمام پولی است که فعلا موجود داریم.
پول ها را با عجله در کیف دستیم فرو کرده و گفتم :
- این هم لااقل چیزی است و آقای لوگراند باید فورا صورت حساب های سنگین و بزرگ را وصول کرد . همه می گویند که ارزش فرانک تنزل خواهد کرد . درشکه من در خیابان است سوار شوید و نزد کلیه مشتریان بروید و حساب های آنها را وصول کنید و هر کسی از دادن پول خود داری کرد پارچه و جنسی را که خریده از او پس بگیرید . این کار را خواهید کرد ؟
- ولی نمی توانم مغازه را ترک کنم . فقط یک شاگرد بیشتر نداریم و بقیه شاگرد ها را به خدمت سربازی احضار کرده اند شاگرد مغازه را نزد یکی از مشتریانی که لباس جدید احتیاج دارد فرستادم . این مشتری ما همسر مارشال مارمون است . والاحضرت به علاوه در انتظار مشتریان خیاطی لوروی هستم .... شب و روز خیاط خانه لوروی کار می کند و خانم های دربار جدید ....
- آقای لوگراند هنگامی که شما مشغول وصول حساب ها هستید من مشتریان را راه می اندازم .
لوگراند با تعجب گفت :
- ولی مادام ....
- تعجبی ندارد وقتی که دختر کوچکی در مارسی بودم غالبا در مغازه به پدرم کمک می کردم . می دانم چطور پارچه ابریشمی را باید به مشتری عرضه کرد . نگران نباشید ، عجله کنید آقا .
فورا کلاه و پالتوم را برداشتم . لوگراند با شک و تردید به طرف در رفت ، بلافاصله گفتم :
- آقا آن روبان سفید را برای حفظ شهرت شرکت کلاری از یقه بردارید .
-ولی والاحضرت غالب مردم ....
- بله ، ولی نه شاگرد مرحوم فرانسوا کلاری ...به امید دیدار زود مراجعت کنید .
وقتی در مغازه تنها شدم پشت میز نشستم . سرم را روی دستم گذاردم ، بسیار خسته بودم ، بی خوابی ممتد شبانه و اشک های جنون آمیزی که ریخته بودم قدرتم را سلب کرده بود و چشمم می سوخت . باید از خاطرات مارسی گله مند باشم . طفل شیطان و بی ملاحظه ای بودم ، راستی بی فکر و بی ملاحظه بودم ... پدرم دست مرا گرفته و حقوق بشر را برایم تشریح کرده بود . این خاطرات زمان های گذشته بود و دیگر تجدید نخواهد شد .
زنگ بالای در مغازه به صدا در آمد . از جای خود پریدم . یک فراک آبی کم رنگ با زر دوزی فراوان و روبان سفید در آستانه در ظاهر گردید .او یکی از خریداران مغازه لوروی بود . من همیشه با مدیره خیاطی لوروی سر و کار داشتم ولی کارمندان او را نمی شناختم . به طرف او رفته و گفتم :

R A H A
01-27-2012, 09:36 PM
ناپلئون بناپارت : بهترین کار برای جذب قلوب مردم خیر خواهی و نیکو کاری نسبت به آنها است .

********************
زنگ بالای در مغازه به صدا در آمد . از جای خود پریدم . یک فراک آبی کم رنگ با زر دوزی فراوان و روبان سفید در آستانه در ظاهر گردید .او یکی از خریداران مغازه لوروی بود . من همیشه با مدیره خیاطی لوروی سر و کار داشتم ولی کارمندان او را نمی شناختم . به طرف او رفته و گفتم :
- شما از خیاط خانه مادام لوروی آمده اید ؟ من به جای آقای لوگراند کار می کنم . چه فرمایشی داشتید ؟
- می خواستم با آقای لوگراند شخصا صحبت کنم ....
به او گفتم متاسفم که آقای لوگراند نیستند و در همین موقع یک طاقه سنگین مخمل را که یادداشتی به این مضمون روی آن بود «مادام مر ، عودت داده اند »از قفسه برداشته و روی میز جلو او گذاردم و از طرف راست شروع به بازکردن کردم . مخمل سبز پر رنگ ، رنگ مورد علاقه مردم جزیره کرس ، با زنبور های طلایی روی میز پهن شده بود گفتم :
- ملاحظه کنید مخمل سبز با گل زنبق علامت خانواده بوربون .
سعی کردم تا توپ پارچه را وارونه نمایم تا زنبور ها وارونه شده و به شکل گل زنبق جلوه نمایند . خریدار عینک خود را به چشم زده و با مخالفت گفت :
- این گل های زنبق شبیه زنبور هستند .
- تقصیری متوجه من نیست .
- این گل زنبق ها خاطره ناپلئون را زنده می کند .
شانه هایم را بالا انداختم خریدار مجددا به صحبت خود ادامه داد :
- رنگ سبز چندان مورد توجه نیست . به علاوه مخمل در فصل بهار مصرفی ندارد . آیا موسلین دارید ؟
به قفسه ها نگاه کردم . موسلین صورتی ، موسلین زرد و چندین توپ موسلین در قفسه بالا دیده میشد .نردبان کجا است ؟ به اطراف مغازه نگاه کردم . نردبان را یافتم و آن را به قفسه تکیه داده بالا رفتم . در حالی که نردبان زیر پایم می لغزید یک توپ موسلین پایین آوردم .
خریدار گفت :
- امپراتریس ژوزفین ، دستور لباس سفید داده اند . لباس سفید یاسی رنگ برای صبح مناسب است . امپراتریس برای پذیرایی تزار به این لباس احتیاج دارد .
تقریبا از پلکان پایین افتادم .
-ژوزفین با تزار ملاقات خواهد کرد ؟
- البته و بسیار مشتاق این ملاقات است تا بتواند درباره وضعیت مالی خود با او بحث کند . وضعیت مالی بناپارت مورد بحث قرار گرفت و حل شد . ظاهرا دولت جدید بسیار سخاوتمند است و به این تازه به دوران رسیده ها حقوق تقاعد خواهد پرداخت . آیا موسلین سفید با گل زنبق دارید یا خیر ؟
از نردبان پایین آمدم و پارچه ابریشمی شفافی در جلو او گذاردم . گفت :
- پر رنگ است .
- همرنگ غنچه گل زنبق برای ژوزفین بسیار مناسب است .
مرد با تعجب مرا نگریست و گفت :
- از کجا می دانید ؟
- این پارچه به صورت ژوزفین می آید بعلاوه کمی جلف و برای او مناسب است . ما فعلا در مقابل پول نقد جنس می فروشیم . نسیه نمی دهیم .
- پول نقد موضوعی ندارد . مشتریان ما سر عده پول نمی دهند به محض این که وضعیت روشن شد مادموازل ....
توپ موسلین را از روی میز برداشتم و به طرف قفسه رفتم و گفتم :
- وضعیت کاملا روشن است و فرانک ارزش خود را از دست می دهد .
مشتری شروع به غرغر کرد و گفت :
- لوگراند کجاست ؟
- به شما گفتم اینجا نیست .
چشمان او با حرص و ولع روی قفسه های نیمه خالی حرکت کرد و گفت :
- دیگر جنسی ندارید .
- بله تقریبا همه را در مقابل پول نقد فروخته ایم .
به چند توپ ساتن خیره شده و آهسته زیر لب گفت :
- زن مارشال نی .....
- ساتن آبی کم رنگ برای او بگیرید . صورت او سرخ و رنگ آبی به صورتش مناسب است .
با کنجکاوی به من نگاه کرد .
- اطلاعات وسیعی دارید . به علاوه اطلاعات کاملی از حریر دارید . دختر کوچولو اسم شما چیست ؟
با دلبری جواب دادم :
- دزیره . خوب چه لباسی برای مادام مارشال نی برای حضور در دربار بوربون در نظر بگیریم .؟
- مادموازل دزیره شما خیلی نیش دار صحبت می کنید . جزو طرفداران بناپارت ها نیستید ؟
- ساتن آبی برای مادام نی بخرید . چندان گرانقیمت نیست به قیمت قبل از جنگ می فروشیم .
قیمتی برای ساتن تعیین نشده بود از روی خط درهم و برهم اتیین قیمت را تعیین کردم . مرد گفت :
- در مقابل آن رسید خواهم داد .
- پول آن را نقدا خواهید پرداخت زیرا مشتری دیگری برای آن دارم .
پول را شمرد و روی میز گذارد . در حالی که هشت متر ساتن متر می کردم گفتم :
- موسلین چطور ؟ لازم ندارید ؟
سپس قیچی را از کنار قفسه برداشتم . برش کوچکی روی لبه پارچه داده با دو دست گوشه آن را گرفته و با یک ضربه پارچه را پاره کردم . دیده بودم چگونه پدرم و اتیین با دست پارچه را پاره می کنند .
خریدار زیرلب غرغر کرده و گفت :
- امپراتریس هرگز نقدا پول نمی دهد .
بدون آنکه توجهی کرده باشم گفتم :
- هفت متر موسلین .
مرد آهی کشید به او پیشنهاد کردم :
- نه متر بگیرید . امپراتریس ژوزفین به شالی که روی شانه اش بیندازد احتیاج خواهد داشت .
نه متر موسلین متر کردم . در همین موقع خریدار پول پارچه لباس جلف ژوزفین را روی میز شمرد و گفت :
- به لوگراند بگویید مخمل سبز با طرح زنبق طلایی را تا امشب برای ما نگه دارد . پول ها را جلوم پرتاب کرد و رفت . با خوشحالی به او قول دادم که پارچه را برایش نگه دارم .
سه مشتری دیگر را در حالی که دائما از نردبان بالا و پایین می شدم راه انداختم . بالاخره لوگراند مراجعت کرد در این موقع مغازه خالی بود .
- آیا تمام صورت حساب ها را وصول کردید آقا ؟
- همه را وصول نکردم . نتوانستم حساب چند نفری را دریافت کنم . بفرمایید سپس کیف چرمی که از اسکناس مملو بود به طرف من دراز کرد .
گفتم :
- آنچه پول به من داده اید بنویسید . امضا خواهم کرد .
لوگراند شروع به نوشتن کرد . چه مدت می توانیم با این پول زندگی کنیم ؟ یک هفته ؟ دوهفته ؟ لوگراند صفحه کاغذی برای امضا جلوم گذارد . لحظه ای فکر کردم و نوشتم «دزیره همسر ولیعهد سوئد و نام فامیل کلاری» صفحه کاغذ را از من گرفت و شن روی آن ریخت . گفتم :
- از این به بعد حسابم را مرتبا با اتیین تصفیه می کنم . هرچه ممکن است موسلین سفید با گل زنبق تهیه و انبار کنید . بازار آن رواج خواهد یافت و مخمل سبز را که مادام مر پس فرستاد برای لوروی خیاط نگه دارید . شوخی نمی کنم لوروی آن را می خواهد خداحافظ آقای لوگراند .
- به امید دیدار والاحضرت .
زنگ بالای مغازه مجددا به صدا در آمد . درشکه در انتظارم بود . به محض آنکه سوار شدم درشکه چی بدون گفتن کلمه ای یک روزنامه به دستم داد . به اوگفتم :
- به طرف کوچه آنژو برو .
در درشکه به خواندن روزنامه پرداختم این طور نوشته بود «نیروهای متفق اعلام می دارند که امپراتور ناپلئون تنها مانع استقرار صلح در اروپا می باشد . امپراتور ناپلئون که همیشه به عهد و سوگند خود وفادار است اعلام می دارد که از تخت سلطنت فرانسه و ایتالیا برای خود و جانشینانش چشم پوشی می نماید و حتی از قربانی جان خود به نفع فرانسه کوتاهی ندارد . »
و فقط در یک جمله ... امشب کباب گوساله خواهیم داشت .... باید بسیار مراقب کیف دستی خود باشم . تمام اسکناس هایی که از آقای لوگراند گرفته ام در آن چپانده ام . بوی مطبوع و دلچسب بهاری فضا را پر کرده بود . ولی مردم ساکت و مغموم بودند .
مردم هنوز نمی توانستند بفهمند که چرا باید پس از پایان جنگ هم گرسنه باشند . زنان مانند همیشه در خط طویلی پشت گردن هم جلو نانویی ها ایستاده و روبان سفید به سینه نصب کرده بودند . نسخه های متعدد استعفانامه امپراتور با بی اعتنایی در آبروها افتاده بود .
کالسکه با حرکت سریعی توقف کرد . خط زنجیر ژاندارم ها جلو کوچه آنژو ایستاده و عبور و مرور را قطع کرده بودند . یکی از ژاندارم ها با صدای بلند چیزی به کالسکه چی گفت ، کالسکه چی پایین آمد . درب کالسکه را باز کرد و گفت :
- از این جلوتر نمی توانیم برویم . کوچه آنژو را قرق کرده و در انتظار تزار هستند .
- ولی من باید به کوچه آنژو بروم در این کوچه زندگی می کنم . خانه ام اینجا است . کالسکه چی به ژاندارم چیزی گفت و او جواب داد :
- اشخاصی که بتوانند ثابت کنند که در این کوچه سکنی دارند می توانند پیاده داخل کوچه شوند .
پول درشکه را پرداختم . ژاندارم ها در دو طرف کوچه صف کشیده بودند احدی در کوچه نبود . صدای پاشنه کفشم در فضا طنین می انداخت . تقریبا در جلو خانه ام متوقفم کردند . سروان پلیسی که سوار اسب بود جویده گفت :
- از اینجا جلوتر نمی توانید بروید .
به او نگاه کردم صورتش آشنا بود . بلافاصله او را شناختم . این همان مردی بود که طبق دستور پلیس سال ها خانه مرا تحت نظر داشت و مراقبت می کرد . هرگز نتوانستم بفهمم که این مرد به عنوان گارد احترام و یا جاسوس انجام وظیفه می کرده است . ناپلئون منزل مارشال هایش را شب و روز تحت نظر پلیس قرار داده بود .
سروان پلیس لباس ژنده ای در برداشت و روی کلاه کهنه سه گوشش لکه سیاهی دیده می شد . تا دیروز روبان سه رنگ به کلاه خود داشت مخصوصا این لکه سیاه نمایان گذارده و در کنار آن روبان سفیدش را نصب کرده بود . با چانه ام به طرف درب ورودی منزلم که ژاندارم ها در جلو آن ایستاده بودند اشاره کرده و گفتم :
- بگذار بروم می دانی که من در آنجا زندگی می کنم .
بدون آنکه نگاهی به من کند با غرغر گفت :
- نیم ساعت دیگر اعلیحضرت تزار روسیه به ملاقات والاحضرت همسر ولیعهد سوئد خواهد آمد . دستور دارم اجازه ندهم احدی به منزل نزدیک شود .
تزار به دیدن من می آید !! تزار ....با فریاد شدیدی گفتم :
- پس بگذار فورا بروم باید لباسم را عوض کنم .
ولی هنوز آن سروان ژنده و سر سخت نمی خواست به من نگاه کند . پایم را محکم به زمین کوبیدم و گفتم :
- به من نگاه کن .... سال هاست مرا می شناسی . خوب می دانی که من در آنجا زندگی می کنم.
بالاخره به من نگاه کرد . در نگاه او شیطنت و خباثت شعله می کشید .
- والاحضرت معذرت می خواهم .... شما را با همسر مارشال برنادوت اشتباه کرده بودم . ... اشتباه شد ... والاحضرت باید برای پذیرایی تزار حاضر شوند .
سپس با صدای بلندی فریاد کرد :
- برای والاحضرت همسر ولیعهد سوئد راه باز کنید .
از بین دو صف ژاندارم ها شروع به دویدن کردم زانوهایم مانند سرب سنگین بود ولی با وجود آن می دویدم ... به خانه نزدیک شدم . همه با نگرانی در انتظار من بودند . با نزدیک شدن من در باز شد . ماری بازویم را گرفت و گفت :
- زود باش عجله کن ... نیم ساعت دیگر تزار اینجا خواهند بود . پی یر در کنار اتاق دربان مشغول تنظیم کردن عصای زیر بازویش بود . کیف دستیم را به طرف او پرتاب کرده و گفتم :
- بگیر لااقل فعلا نگرانی نداریم .
به خاطر ندارم که چگونه به اتاق توالتم رسیدم . ماری با سرعت لباس هایم را از تنم بیرون آورد و ربدوشامبری روی شانه ام انداخت . ایوت به شانه کردن سرم پرداخت . با نگرانی چشمانم را بستم . ماری یک گیلاس برندی به دستم داد و گفت :
- بگیر و لاجرعه بنوش .
- ماری نمی توانم تا کنون برندی نخورده ام .
- بنوش .
گیلاس را گرفتم . دستم می لرزید از برندی متنفرم . ولی نوشیدم . میسر برندی شروع به سوزش کرد . ماری سوال کرد :
- چه لباسی می پوشید ؟
- نمی دانم لباس تازه ای ندارم . شاید مخمل بنفش که در آخرین ملاقات با امپراتور پوشیدم مناسب باشد .
بهار و مخمل ؟ رنگ بنفش به صورتم برازنده است . صورتم را با گلاب ماساژ دادم و تمام گرد و خاک مغازه را پاک کردم . کرم نقره به پشت چشمم مالیدم . ایوت جعبه توالتم را در دست داشت . کمی سرخاب به گونه ام مالیدم . گل پودر را برداشتم ... ماری در حالی که جلوی پایم روی زمین نشسته و کفش و جورابم را بیرون می آورد گفت :
- هنوز یک ربع وقت دارید اوژنی .
- از تزار در سالن کوچک پذیرایی خواهم کرد . تمام فامیل و بستگان در سالن بزرگ نشسته اند .
سر درد شدیدی ناراحتم کرده بود . ماری در حالی که صندل های نقره رنگ را به پایم می کرد جواب داد :
- نگران نباشید . همه چیز را در سالن کوچک حاضر کرده ام . شامپانی ، گوشت ، همه چیز حاضر است .
در همان لحظه ژولی را در آینه دیدم که یکی از پیراهن های پشت گلی خود را در تن داشت و یکی از نیم تاج های کوچکش را به دست گرفته بود .
- دزیره باید نیمتاج به سرم بگذارم یا خیر ؟
به طرف او برگشتم و بدون آنکه منظور او را بفهمم به او نگاه کردم . آن قدر لاغر شده بود که پیراهن ابریشمیش به تنش آویزان بود .
- به چه مناسبت باید نیم تاج داشته باشی ؟
- فکر کردم .... منظورم این است....وقتی که مرا به تزار معرفی می کنی با عنوان سابقم معرفی خواهی کرد ....
به طرف آینه برگشته و با آن صحبت کردم :
- ژولی راستی میل داری به تزار معرفی شوی ؟
سر خود را با تاکید حرکت داد :
- البته ... از تزار خواهش خواهی کرد منافع من و بچه هایم را حفظ کند . تزار روسیه ...
آهسته گفتم :
- ژولی کلاری تو باید خجل و شرمگین باشی ... ناپلئون چند ساعت قبل استعفا داد . فامیل او در موفقیت های او شریک بوده اند . تو دو نیم تاج سلطنت از او داری ... باید صبر کنی و ببینی چه تصمیمی درباره تو اتخاذ خواهد شد . منافع تو.....
دهانم خشک شده بود . به زحمت می توانستم آب دهانم را فرو دهم .
- ژولی تو دیگر ملکه نیستی . تو ژولی کلاری هستی .... نه بیشتر و نه کمتر .
صدای افتادن چیزی را شنیدم . نگاه کردم نیمتاج او روی کف اتاق افتاده بود . ژولی در را محکم به هم کوبید و خارج شد . چشمانم را بستم . از شدت سردرد قادر به ایستادن نبودم . ایوت گوشواره های ملکه سوئد را به گوشم کرد و ماری در حالی که زیر بغلم را گرفته بود گفت :
- دائما می پرسیدند که شما کجا رفته اید .
- چه جواب دادی ؟
- هیچ . ولی غیبت شما طول کشید .
- مدیر شعبه را برای وصول طلب ها فرستادم و ناچار شدم در مغازه بمانم و مشتریان را راه بیندازم .
رب دوشامبر را از روی شانه ام برداشتم . پیراهن مخمل بنفش را پوشیدم . نشستم و با سرعت آرایشم را تکمیل کردم ماری گفت :
- پنج دقیقه دیگر .
ایوت روبان قرمزرنگی را به موهایم بست . ماری سوال کرد :
- معاملات ابریشم چه طور است ؟
- بازار گرمی دارد . ساتن و موسلین برای لباس دربار جدید و همسران مارشال های قدیمی زیاد مصرف دارد . یک گیلاس دیگر برندی به من بده .
ماری بدون گفتن کلمه ای گیلاسم را پر کرد . با سکوت گیلاس را لاجرعه سر کشیدم .
دهان و گلویم سوخت . ولی این مرتبه سوزش آن مطبوع بود . در آینه نگاه کردم . چشمانم در زیر سایه کرم نقره بسیار درشت و کشیده جلوه می کرد . بهتر است روی آن را کمی پودر بزنم . آخرین مرتبه که با این آرایش ظاهر گردیدم یک دسته گل بنفشه نیز به سینه داشتم . چه بد ، امروز گل بنفشه به سنیه ندارم .
- راستی اوژنی شخصی برایت یک دسته گل بنفشه فرستاده است . گل ها را روی بخاری سالن کوچک گذارده ام . ... اکنون آمدن تزار نزدیک است .
نمی دانم به علت نوشیدن برندی یا به علت خستگی بود که مانند اشخاص خواب آلود از پله ها به زیر آمدم . همه در راهرو جمع بودند . مارسلین یکی از لباس های رسمی ژولی را پوشیده بود . برادر زاده ام ژنرال کلاری با اونیفورم بسیار شیک و ملیله دوزی در کنار او ایستاده بود . مادام لا فلوت بهترین لباس هایش را در بر داشت . دختر های ژولی روبان صورتی به موهای خود بسته بودند ، پسر های کوچک هورتنس نیز بهترین لباس های خود را در برداشتند . کنت روزن اونیفورم رسمی سوئد را در بر داشت و واکسیل طلایی آجودانی از روی شانه اش آویخته و جلو سینه اش را آرایش کرده بود . سرهنگ ویلات وفادار هم با اونیفورم نخ نما و فرسوده در عقب همه دیده می شد . سرهنگ ویلات جلو آمده و گفت :
- ممکن است والاحضرت مرا از ملاقات تزار معذور بفرمایید ؟ چشم پوشی های والاحضرت فراموش نشدنی است .
با اضطراب سرم را حرکت دادم و یکی یکی همه را نگریستم و گفتم :
- خواهش می کنم به سالن بزرگ بروید . تزار را در سالن کوچک پذیرایی خواهم کرد .
چرا همه با تعجب به من نگاه می کردند ؟
- کنت روزن شما لباس آجودانی پوشیده اید ؟
- والاحضرت ولیعهد لباس را به وسیله یکی از افسران روسی برایم فرستاده اند .
ژان باتیست به فکر همه چیز هست .
- کنت شما همراه من به سالن خواهید آمد .
- ما چطور ؟
در حالی که در مقابل در سالن ایستاده بودم گفتم :
- من به هیچ زن یا مرد فرانسوی اجازه نمی دهم قبل از امضای معاهده صلح به سران نیروهای متفقین معرفی شود . تا آنجا که من اطلاع دارم امپراتور امروز رسما از سلطنت استعفا داده و هنوز معاهده صلح امضا نشده است .
ماریوس سرخ شد . مارسلین مات و مبهوت گردید . مادام لافلوت لبش را گزید و بچه ها به صدای بلند گفتند :
- ممکن است ما لااقل از سوراخ کلید به سالن نگاه کنیم و تزار را ببینیم ؟
نظافت سالن کوچک بدون عیب و نقص بود و از زیبایی می درخشید . در جلو آینه و روی میز کوچک گیلاس های شامپانی و گوشت قرار داشت . در روی بخاری یک سبد نقره پر از گل بنفشه دیده می شد که یک پاکت لاک و مهر شده در کنار آن بود . سپس صدای شیپور و متعاقب آن صدای سم اسبان به گوش رسید . البته کالسکه تزار با اسکورت به منزل ما نزدیک می شد . درشکه ای در مقابل منزلم متوقف گردید . من راست و بی حرکت در وسط سالن ایستادم . در سالن باز بود اونیفورم مجلل سفید با سر دوشی های طلایی ، هیکلی بلند و کشیده ، صورت گرد پسرانه با موهای بور که لبخند به لب داشت ظاهر گردید و پشت سر او کاملا پشت سر او تالیران حرکت می کرد . پشت سر آنها اونیفورم های خارجی متعددی دیده می شد . خم شدم سپس دستم را به طرف آن مرد عظیم الجثه برای بوسیدن دراز کردم

R A H A
01-27-2012, 09:41 PM
ناپلئون بناپارت : سیاست فاقد قلب است و تنها مغز دارد .

**********************
نظافت سالن کوچک بدون عیب و نقص بود و از زیبایی می درخشید . در جلو آینه و روی میز کوچک گیلاس های شامپانی و گوشت قرار داشت . در روی بخاری یک سبد نقره پر از گل بنفشه دیده می شد که یک پاکت لاک و مهر شده در کنار آن بود . سپس صدای شیپور و متعاقب آن صدای سم اسبان به گوش رسید . البته کالسکه تزار با اسکورت به منزل ما نزدیک می شد . درشکه ای در مقابل منزلم متوقف گردید . من راست و بی حرکت در وسط سالن ایستادم . در سالن باز بود اونیفورم مجلل سفید با سر دوشی های طلایی ، هیکلی بلند و کشیده ، صورت گرد پسرانه با موهای بور که لبخند به لب داشت ظاهر گردید و پشت سر او کاملا پشت سر او تالیران حرکت می کرد . پشت سر آنها اونیفورم های خارجی متعددی دیده می شد . خم شدم سپس دستم را به طرف آن مرد عظیم الجثه برای بوسیدن دراز کردم


. تزارگفت :
- والاحضرت یکی از آرزوهای قلبی من این بوده است که احترامات خود را به همسر مردی که در آزادی اروپا تشریک مساعی فراوانی داشته است تقدیم کنم .
دو مستخدم من آهسته و بدون صدا به میز نزدیک شدند و شامپانی ریختند . تزار در کنار من روی مبل نشست و در صندلی رو به روی ما تالیران با فراک ملیله دوزی قرار گرفت . تزار با لطف و محبت لبخندی زد و گفت :
- شاهزاده بنوان نسبت به من بسیار لطف داشتند . و خانه خود را در اختیار من گذاردند .
آیا تزار همیشه لباس سفید مجلل می پوشد ؟ در نبرد ها نیز همین لباس را دربر دارد ؟ تزار ژنرال نیست بلکه مرد بسیار شیک پوش و رعنایی است که با اونیفورم سفید سوار اسب سفید می شود و در ستاد خود به انتظار گزارشات فتح و پیروزی می ایستد . فقط ژان باتیست هم شاهزاده و هم ژنرال است .... شامپانی خود را نوشیدم و لبخندی زدم .
- بسیار متاسفم که والاحضرت همسر شما با من وارد پاریس نشد .
چشمان آبی او تنگ شد و به صحبت ادامه داد :
- به او اطمینان داشتم ...وقتی که واحدهای ما از رودخانه رن عبور می کردند نامه های بسیاری بین ما مبادله شد ما اختلاف عقیده بسیار کوچکی در مرزهای آتیه فرانسه داشتیم .
با لبخند مجددا شامپانی نوشیدم . تزار به صحبت خود ادامه داد :
- می خواستیم والاحضرت همسر شما در شورایی که روش جدید حکومت فرانسه در آن مطرح می گردد شرکت داشته باشد . والاحضرت بیش از من و پسر عموهای عزیزم ، امپراتور اطریش و پادشاه پروس به خواسته های ملت فرانسه آگاه است .
تزار گیلاسش را لاجرعه سرکشید و بلا اراده دست خود را دراز کرد . آجودان او گیلاسش را پر کرد . هیچ یک از پیشخدمت های من اجازه نزدیک شدن به تزار را نداشتند .... به لبخند خود ادامه دادم .
- با بی صبری منتظر ورود همسر شما هستم . شاید والاحضرت بدانند چه موقع ولیعهد سوئد خواهد آمد .
سرم را حرکت دادم و شامپانی ام را نوشیدم .
- حکومت موقتی فرانسه تحت رهبری رفیق ما شاهزاده بنوان ....
تزار گیلاس خود را به طرف تالیران بلند کرد و تالیران تعظیم کرد .
- ... به شما اطلاع داده است که فرانسه خواهان مراجعت بوربون ها است و مراجعت آنها می تواند صلح این مملکت را تامین نماید . عقیده والاحضرت چیست ؟
- قربان از سیاست بی اطلاع هستم .
- در مذاکرات متعددی که با همسر شما داشتم ایشان خاطرنشان کردند که ملت فرانسه به طور کلی خواهان و طرفدار خانواده بوربون نیست . به این جهت به والاحضرت پیشنهاد کردم ....
تزار مجددا گیلاس خود را به طرف آجودانش دراز کرد و خیره به صورت من نگریست .
- مادام به شوهر شما پیشنهاد کردم که ملت فرانسه را تشویق نماید تا مارشال بزرگ خود ژان باتیست برنادوت را به سلطنت انتخاب کند .
- قربان شوهرم چه جواب داد ؟
- با تعجب فراوان من ، جوابی به این پیشنهاد نداد ، پسر عموی عزیز ما ولیعهد سوئد حتی نامه مرا بی جواب گذاشت به هر جهت برای این موقعیت باریک هنوز به پاریس وارد نشده اند . قاصد های من قادر به پیدا کردن او نیستند والاحضرت ....ناپدید شده است .
گیلاس خود را روی میز گذارد و با نگاهی آمیخته به سرزنش و اضطراب گفت :
- امپراتور اطریش و پادشاه پروس طرفدار مراجعت بوربون ها هستند . انگلیس ها یک مرد جنگی در اختیار لویی هیجدهم گذارده اند . چون ولیعهد سوئد تاکنون به پاریس نیامده و جواب مرا نیز نداده ناچار باید از خواسته های دولت فرانسه و.....
به تالیران نگاه کرد و ادامه داد :
- متحدینم پیروی نمایم .
با تفکر با پایه گیلاس شامپانی خود بازی کرد و گفت :
- چندان خوب نیست .
پس از لحظه ای تامل تقربیا با خشونت گفت :
- مادام چه اتاق زیبایی است .
هر دو برخاستیم تزار به طرف پنجره رفت و به باغ نگریست کنار او ایستادم به زحمت سرم تا شانه او می رسید . تزار آهسته در حالی که متفکر و نگران بود گفت :
- باغ پر طراوتی دارید .
باغ کوچک من به علت عدم مراقبت بسیار شوریده و درهم بود .
- اینجا خانه مورو است .
تزار فورا چشمان خود را بست . خاطره دردناکی او را رنج می داد .
- گلوله توپ هر دو پای او را قطع کرد ، ژنرال در ستاد عمومی من انجام وظیفه می کرد . در اوایل ماه سپتامبر فوت کرد . شما از مرگ او بی اطلاع بودید مادام ؟
سرم را به شیشه سرد پنجره تکیه دادم و گفتم :
- در روزهایی که شوهرم هنوز امیدوار بود که جمهوری را برای فرانسه حفظ نماید ، مورو بهترین دوست ما به شمار می رفت .
در کنار پنجره ایستاده بودیم . حتی تالیران نمی توانست صحبت های ما را بشنود .
- و به دلیل همین جمهوری است که شوهر شما به من جواب نداد ، مادام ؟
جوابی ندادم تزار لبخندی زد و گفت :
- سکوت نیز جوابی است .
ناگهان چیزی از خاطرم گذشت . بسیار خشمگین گردیدم و گفتم :
- قربان .....
تزار به طرف من خم شد .
- بله دختر عموی عزیز و پر افتخار من .
- قربان شما نه تنها به شوهرم تاج فرانسه بلکه یک گراند دوشس روسی نیز تقدیم کردید .
تزار شروع به خنده کرد .
- می گویند دیوار ها گوش دارند ظاهرا این گفته درباره دیوارهای ضخیم آبو نیز صادق است . والاحضرت می دانید شوهر شما به من چه جواب داد ؟
چیزی نگفتم دیگر عصبانی نبودم بلکه فقط خسته بودم .
- ولیعهد گفت «من متاهل هستم » و دیگر در این مورد بحثی نشد . والاحضرت حالا راحت شدید ؟
- من هرگز در این مورد نگرانی نداشتم . میل دارید گیلاسی دیگر بنوشید پسر عموی عزیز ؟.
تالیران ظاهر گردید و گیلاس ها را گرفت و حتی یک دقیقه دیگر از ما دور نشد . تزار مشتاقانه گفت :
- اگر بتوانم هر موقع عملی برای دختر عمویم انجام دهم بسیار خوشحال خواهم بود .
- از لطف و مرحمت اعلیحضرت بسیار متشکرم به چیزی احتیاج ندارم .
- شاید به یک گارد از افسران روسی احتیاج داشته باشید .
- اوه متشکرم ، لازم نیست .
تالیران با تمسخر لبخندی زد . تزار با لهجه کاملا رسمی گفت :
- متوجهم ، کاملا می فهمم دختر عموی عزیزم .
سپس روی دست من خم شد و قبل از بوسیدن دستم گفت :
- اگر قبلا افتخار دیدار والاحضرت را داشتم هرگز در آبو آن پیشنهاد را نمی کردم .
- متشکرم قربان .
- متاسفانه خانم های فامیل من زیبا نیستند . در صورتی که شما دختر عموی عزیزم بسیار زیبا هستید . اکنون باید بروم .
مدتی بود که درب سالن در پشت سر مهمان سلطنتی من و آجودان های او بسته شده بود ولی من هنوز سرگردان و مبهوت در وسط سالن ایستاده بودم....به اطراف سالن نگاه کردم . تزار رفته بود ولی من به مورو می اندیشیدم . مورو از آمریکا آمده بود تا برای آزادی فرانسه بجنگد ولی زنده نماند تا پرچم ها و روبان های سفید را ببیند .... پیشخدمت ها شروع به بردن گیلاس ها ی خالی کردند .
نگاهم به سبد گل های پژمرده بنفشه افتاد .
- کنت روزن ، این گل ها را از کجا آورده اند ؟
- مارشال کولینکور آنها را آورده است . از فونتن بلو آمده بود و نزد تالیران می رفت که استعفانامه امضا شده ناپلئون را بدهد .
به طرف بخاری رفتم . فونتن بلو در گل بنفشه غرق است . آدرسی روی پاکت دیده نمی شد . پاکت را پاره کردم یک صفحه سفید کاغذ که روی آن با اضطراب حرف «ن» نوشته شده بود . در این پاکت جای داشت . دسته گل پژمرده را از سبد برداشته و به صورتم چسبانیدم . با وجودی که نیمه مرده بودند بسیار خوشبو و روح دار بودند . کنت روزن آهسته از پشت سرم گفت :
- والاحضرت از زحمتی که به شما می دهم بسیار متاثرم و امید عفو دارم . تاکنون والاحضرت ولیعهد سوئد حقوق مرا به هر ترتیبی بود فرستاده اند ولی چند هفته است که بی پول هستم . به چیزهای بسیار ضروری احتیاج دارم .
- پی یر ناظر خرج منزلم فورا حقوق شما را خواهد پرداخت .
- در صورتی که مزاحمتی برای والاحضرت نباشد ...مدتی است که برای والاحضرت هم از سوئد پول نرسیده .
- البته پول نرسیده و به همین دلیل خسته هستم . تمام روز برای بدست آوردن پولی برای خرج منزلم مشغول کار بودم.
کنت روزن وحشت زده گفت :
- والاحضرت ؟!!
کنت مضطرب نباشید فقط سیک و ساتن فروختم ، کار بدی نکردم . یک نفر چند متر ساتن متر می نماید . چند متر موسلین یا مخمل پاره می کند ، بسته بندی می نماید و پول می گیرد . می دانید که من دختر بازرگان ابریشم هستم .
- ولی همه با کمال میل هر مبلغی که والاحضرت بخواهند به قرض به ایشان می دهند .
- البته آقای کنت همه به من قرض می دهند ولی شوهرم بالاخره موفق شد با پس انداز خود قروض خانواده وازا را بپردازد . نمی خواهم برای خانواده برنادوت قرض بتراشم . و اکنون شب بخیر کنت عزیز . از مهمانانم از طرف من معذرت بخواهید . از ملکه ژولی استدعا کنید به جای من سر میز غذا بنشینید . امیدوارم کباب گوساله مطبوع و لذیذ باشد .
ماری در جلو پله ها منتظر من بود . بازویم را گرفت . با کمک او بالا رفتم . در اتاق توالت پایم به چیز درخشانی خورد به آن نگاه کرده و نمی خواستم آن را بردارم . ماری گفت :
- بگذار باشد فقط یکی از تاج های ژولی است .
ماری لباسم را بیرون آورد . گویی طفل کوچکی هستم . سپس مرا به تختخوابم برد و خوابانید و پتو را آن طوری که دوست دارم دورم پیچید و با اخم گفت :
- راستی کباب گوشت گوساله سوخته بود . آشپز به امید دیدن تزار آشپزخانه و گوشت گوساله را فراموش کرد و آن را سوزانید .
چشمانم را بستم . نیمه شب از خواب بیدار شدم و در تختخواب نشستم . همه جا تاریک و ساکت بود . قلبم به شدت می تپید . سرم را بین دست هایم گرفته و سعی کردم به خاطر بیاورم .... چه چیزی مرا از خواب بیدا کرده بود ؟
فکر ؟ رویا ؟ ناگهان و غیر عادی می دانستم که حادثه ای در شرف وقوع است .... همین شب و شاید همین ساعت این حادثه رخ دهد . تمام شب را در یک نگرانی نامفهومی به سر بردم . و نمی توانستم تصور کنم علت آن چیست .... بلافاصله گم شده ام را یافتم .... استعفا و گل بنفشه .... گل های پژمرده بنفشه ....
شمعی روشن کرده و به اتاق توالتم رفتنم . روزنامه روی میز توالت افتاده بود . آهسته کلمه به کلمه آن را خواندم ....«امپراتور ناپلئون که به سوگند خود وفادار است ... اعلام می دارد .... که از تخت سلطنت ....فرانسه و ایتالیا ....برای خود و جانشینانش چشم پوشی می نماید .... از قربانی جان خود برای فرانسه کوتاهی ندارد ......»
بله از هیچ فداکاری حتی جان خود .... این کلمات مرا از خواب بیدار کرده بود ...اگر مردی حس کند که زندگی او به پایان رسیده است بدون شک به گذشته خود خواهند اندیشید ...به جوانی خود و به سال هایی که در امید و انتظار به سر برده فکر خواهند کرد .....قطعا ناپلئون نیز دختری را که برحسب تصادف ملاقات نموده و با او به دیواره باغ تکیه داده و راز و نیاز کرده است به خاطر آورده .... چندی قبل مجددا همین دختر را که گل بنفشه به سینه داشت دیده است ....اکنون در باغ های فونتن بلو بنفشه ها به گل نشسته اند . ... سربازان گارد در حیاط قصر ایستاده و بیکارند ...ناپلئون به یکی دستور خواهد داد گل بنفشه بچیند و خودش نیز استعفا نامه اش را امضا خواهد کرد ... کولینکور می تواند این بنفشه ها را به پاریس برساند . این دسته گل هدیه مردی است که با خاطرات جوانی خود در تنهایی به سر می برد .
تصمیم به فداکردن جان خود گرفته و تصمیم او قطعی است . این گل های بنفشه دلیل و گواه آن است . باید فورا سرهنگ ویلات را به فونتن بلو بفرستم تا مستقیما به اتاق خواب او برود ....ویلات .... ممکن است دیر باشد ولی با این وجود باید او را بیدار کنم . باید سعی کنم ....باید او را نجات دهم .
آیا باید مانع او شوم ؟ او هم اکنون به بن بست رسیده . نجات او از بن بست عادی و معمولی است ؟
از صندلی بیرون خزیدم و روی کف اتاق دراز کشیدم . لب هایم را گزیده و به هم فشردم تا از فریاد و شیون غیر ارادی خود جلوگیری نمایم . نمی خواستم اهل منزل را بیدار کنم .... شب بسیار دراز بود .
تا سپیده دم هنوز روی کف اتاق بودم . تمام بدنم درد می کرد . پس از صبحانه که از شیر و کاکائو ، نان سفید ، مارمالاد تشکیل می شد (مجددا پول دارد شده ام ) سرهنگ ویلات را احضار کردم .
- خواهش می کنم به دفتر تالیران بروید و از طرف من از سلامتی امپراوتر کسب خبر کنید .
سپس با یک کالسکه کرایه ای با کنت روزن به شعبه شرکت کلاری رفتم زیرا شنیده بودم که پروسی ها در پاریس به خرید پرداخته و پول نمی دهند و سربازان روسی در جستجوی عطر هستند و شیشه های کوچک عطر و اسانس را سر کشیده و می گویند خوشمزه تر از برندی است .
به محض ورود به مغازه دیدم که لوگراند باجدیت سعی دارد از سربازان پروسی که می خواستند آخرین توپ های ساتن وسیلک را ببرند جلوگیری کند . کنت روزن با اونیفورم سوئدییش به جلو راندم . کنت آهسته گفت :
- پاریس به شرطی تسلیم شده که اموال مردم غارت نشود .
فشاری به او داده و گفتم :
- فریاد بزن .
کنت نفس عمیقی کشید و گفت :
- این عمل شما را مستقیما به ژنرال بلوخر اطلاع خواهم داد .
پروسی ها پارچه ها را روی میز گذارده و با دست به دقت آزمایش کرده و پول آن را پرداختند . وقتی وارد کوچه آنژو شدیم ژاندارم ها مجبور بودند برای ما راه باز کنند زیرا مردم در جلو منزل جمع شده بودند . در جلو در منزل دو نفر سرباز روس با غرور و تکبر بالا و پایین می رفتند . به محض آنکه از پله ها بالا رفتم پیش فنگ کردند صورت آنها که ریش سیاه داشت رقت آور بود . روزن آهسته گفت :
- گارد احترام .
- این مردم منتظر چه هستند ؟ چرا به پنجره ها نگاه می کنند ؟
- شاید شایعه ای را که ولیعهد سوئد امروز وارد خواهد شد شنیده باشند . به علاوه فردا حکمروایان متفق و ژنرال ها رسما وارد پاریس می شوند . حقیقتا باور نکردنی است که والاحضرت ولیعهد برای فرماندهی واحدهای سوئد در رژه پیروزی حضور نداشته باشد .
باور نکردنی ....بله باور نکردنی است ....
موقع صرف نهار سرهنگ ویلات مرا به کناری کشید و گفت :
- اول کسی نمی خواست چیزی بگوید ولی وقتی گفتم از طرف والاحضرت آمده ام تالیران محرمانه به من گفت .
ویلات بسیار آهسته گفت :
- باورنکردنی است .
وقتی صحبت ویلات تمام شد به طرف اتاق غذا خوری رفتیم . تا موقع صرف دسر متوجه نشدم که همه حتی بچه ها در سکوت و اخم به سر می برند . سوال کردم :
- حادثه ای رخ داده ؟
اول کسی جواب نداد ولی متوجه شدم که ژولی سعی می کند جلو اشکش را را بگیرد با رنج و مشقت تمام گفت :
- دزیره رفتار تو بسیار عوض شده ....دیگر نمی توان به تو نزدیک شد ! تو این طور نبودی ! آهسته گفتم :
- نگران هستم ..... شب ها نمی خوابم ... این روزها بسیار تاثر آورند .
ژولی در حالی که بغض گلویش را می فشرد گفت :
- هیچکس را به تزار معرفی نکردید . بچه ها بسیار میل دارند فردا رژه پیروزی را ببینند ولی کسی جرات نمی کند از تو سوال کند که آیا اجازه می دهی از کالسکه ات که دارای علامت سلطنتی سوئد است استفاده کنند یا خیر . این کودکان متاثر و اندوهگین بناپارت در کالسکه تو امنیت بیشتری دارند .
به بچه ها نگریستم . بچه های لویی بناپارت و هورتنس بسیار ظریف و کم رو هستند و به هیچ وجه شباهتی به عموی خود ناپلئون ندارند . ولی برعکس زاندائید دختر ژولی پیشانی بلند بناپارت را به ارث برده است . شارلوت با موی سیاه خود شبیه اوسکار است .
- البته هرکسی بخواهد می تواند از کالسکه من برای دیدن رژه پیروزی استفاده کند .
ژولی بازویم را فشار داد .
- دزیره چقدر مهربان هستی .
- چرا ؟ من فردا احتیاجی به کالسکه ندارم و تمام روز را در خانه خواهم بود .

********************

پایان فصل چهل و پنجم

R A H A
01-27-2012, 09:41 PM
ناپلئون بناپارت : مردان بزرگ همچون شهاب ها هستند که می سوزند و جهانی را روشن را روشن می سازند .


********************
فصل چهل و ششم :
پاریس ، نیمه آوریل 1814

********************
آن شب - از دوازدهم تا سیزدهم آوریل شمع روی میز اتاق خوابم را خاموش نکردم . تقریبا ساعت یازده شب سر و صدا و هیاهویی که در اطراف منزلم بود خاموش گردید و جمعیت کنجکاو متفرق شدند . صدای قدم های منظم آن دو سرباز روسی که گارد احترام منزل من بودند در فضا منعکس می گردید . نیمه شب است و هنوز صدای قدم های آنان شنیده می شود . ساعت دیواری یک ضربه نواخت ، سپیده پیروزی رفته رفته خواهد دمید . عضلات بدنم کوفته و کشیده شده بودند . گوش کردم ، باز هم گوش کردم ، گمان کردم رفته رفته دیوانه خواهم شد . ساعت دو ضربه نواخت .
صدای گردش چرخ های کالسکه سکوت شب را درهم شکست و در جلو خانه متوقف شد . «کلیک کلاک » قراولان پیش فنگ کردند . ضربه شدیدی به در نواخته شد . صدای های مغشوش و درهمی به گوش رسید . سه چهار صدای مختلف شنیده شد . ولی صدایی که من در انتظارش بودم به گوش نرسید . یک نفر با سرعت از پله ها بالا آمد و درب اتاق خوابم را به شدت باز کرد . یک نفر لبم ، صورتم ، گونه ام و پیشانی ام را بوسید .
ژان باتیست ، ژان باتیست عزیز من آمده بود .
چشمانم را باز کردم و با اضطراب گفتم :
- باید غذای گرمی بخوری ، از مسافرت طویلی آمده ای .
ژان باتیست کنار تختخوابم نشست ، دستم را به صورتش گذارد و با آهنگ سردی گفت :
- مسافرت ، بله مسافرت طویل و وحشتناک .
با دست دیگرم موهای او را نوازش کردم . موهایش در زیر انعکاس نور شمع می درخشید . موهای او خاکستری است . راستی تمام موهای او خاکستری رنگ بود . نشستم .
- بیا ژان باتیست به اتاقت برو و استراحت کن . من به آشپزخانه می روم و برایت املت تهیه می کنم . میل داری ؟
ولی حرکتی نکرد . پیشانیش را بر کنار تختخوابم فشرد و کوچکترین حرکتی نکرد .
- ژان باتیست بالاخره به خانه ات آمدی .
آهسته سرش را بلند کرد . خطوط تیز و فرو رفته اطراف دهانش منظره تاثر آوری داشت و نگاهش اندوهگین بود .
- ژان باتیست بلند شو ، اتاقت حاضر است .
دستش را به پیشانی اش کشید ، گویی می خواست خاطره ای را از مغز خود دور کند .
- آیا می توانی همه را در بالا منزل بدهی ؟
- همه ؟
- من تنها نیامده ام . کنت براهه آجودانم ؛ کنت لوونجلهم نخست وزیر ؛ دریادار استدینگ و.....
- غیر ممکن است ....منزل قبلا اشغال شده ، فقط اتاق تو و رختکن خالی است حتی یک اتاق خالی هم نداریم .
- اشغال شده ....؟
- ژولی و بچه های او ، پسرهای هورتنس و ....
از جای خود پرید .
- می خواهی بگویی که تمام بناپارت ها به اینجا پناه آورده اند و تو به خرج دربار سوئد از آنها حمایت می کنی ؟
- خیر فقط ژولی و بقیه بچه ها اینجا هستند . بچه ها ، ژان باتیست ، درب خانه من همیشه به روی اطفال و کلاری ها باز است . تو خودت دو آجودان برایم فرستاده ای . خرج منزل و حقوق آجودان ها و خدمه سوئدی را من خودم می پردازم .
- منظورت از خودم چیست ؟
- در مغازه کلاری در پاریس به فروختن سیلک و ساتن مشغولم .
با عجله به طرف اتاق توالتم رفته و پیراهن بنفشم را پوشیده و بازگشته و گفتم :
- منظورم شرکت کلاری است ..... حالا برای تو و همراهانت املت تهیه خواهم کرد .
سپس معجزه ای رخ داد . روی تختخوابم نشست و شروع به خنده کرد . تمام بدنش از شدت خنده می لرزید .
- دختر کوچولوی من ، دختر گران بهای من ، والاحضرت همسر ولیعهد سوئد و نروژ ، سیلک می فروشد بیا ....بیا در آغوشم.
به طرف او رفته و با اعتراض گفتم :
- موضوع خنده داری نیست . پولم تمام شده و سطح زندگی به طور سرسام آوری بالا رفته . به زودی خواهی فهمید که ....
- چهارده روز قبل قاصدی با پول فرستادم .
- متاسفانه هنوز نرسیده ، گوش کن ، پس از این که همراهانت غذا صرف کردند باید برای آنها هتلی در نظر بگیریم .
مجددا با نگاه جدی به من نگریست و گفت :
- ستاد و قرارگاه نیروی سوئد در کوچه سنت اونوره مستقر خواهد شد . مدتی قبل درخواست کردم آن قصر را در اختیار ما بگذارند . ستاد من می توانند مستقیما به آنجا بروند .
سپس دری که بین اتاق خواب من و او بود باز کرده شمعی برداشته به طرف او رفتم .
- تختخواب حاضر است . ملافه ها را عوض کرده ام . همه چیز حاضر است .
به اتاق خوابش با دقت همیشگی خود خیره شد . گویی چنین اتاقی را تا کنون ندیده است . سپس آهسته گفت :
- من هم در قرارگاه نیروی سوئد منزل خواهم کرد باید اشخاص زیادی را بپذیرم و این خانه برای این کار مناسب نیست و نمی توانم آنها را در اینجا بپذیرم . دزیره می فهمی ؟
بسیار متاثر و اندوهگین شدم .
- اینجا نخواهی ماند ؟
دستش را روی شانه ام گذارد و گفت :
- فقط از این جهت به پاریس آمدم که نیروی سوئد بتواند در رژه پیروزی شرکت کند . باید با تزار ملاقات نمایم . دزیره یک چیز به تو می گویم من هرگز به این اتاق مراجعت نخواهم کرد .
با تعجب و خشم گفتم :
- پنج دقیقه قبل می خواستی با تمام ستادت در اینجا بمانی .
- قبل از دیدن این اتاق چنین تصمیمی گرفته بودم ، معذرت می خواهم به اینجا برنخواهم گشت .
سپس مرا تنگ تر در آغوش گرفت :
- برویم ....همراهانم امیدوارند که به آنها خیر مقدم بگویی . البته فرناند غذایی برای آنها تهیه کرده است .
فرناند .... خاطره او و گل سرخ هایی که در تخت خواب زفاف من ریخته بودند مرا به خود آورد ، صورتم را پودر زده و ماتیک مالیدم .
من و ژان باتیست بازو در بازوی هم وارد اتاق غذا خوری شدیم . میل داشتم با خوشحالی شوالیه عزیز و گرانبهایم کنت براهه جوان را ببوسم . ولی لوونجهلم که سعی داشت آداب و رسوم دربار سوئد را به من بیاموزد در کنار او ایستاده بود و به همین دلیل جرات نکردم . دریادار استدینگ که سینه اش پر از نشان و مدال بود به طرف من آمد . فرناند با لباس رسمی پیشخدمت های دربار سوئد با دکمه های درخشان طلایی در گوشه ای ایستاده بود . سوال کردم :
- اوسکار چطور است ؟
طفل من سال ها در استکهلم در بین غریبه ها می زیسته است . ژان باتیست چند صفحه کاغذ از جیب بغل بیرون آورد و با غرور و تکبر گفت :
- دوک شو در مانلند یک موزیک نظامی تصنیف کرده است .
برای یک لحظه قلبم از خوشحالی تپید . شمع ها با روشنایی و درخشش می سوختند . اوسکار مشغول تصنیف موسیقی است .
قهوه ای که فرناند تهیه کرده بود مانند به خانه آمدن ژان باتیست گزنده و درعین حال شیرین بود . در جلو بخاری بزرگ نشستیم .... انتهای دیگر سالن در تاریکی فرو رفته بود . ولی ژان باتیست در تاریکی به تابلو کنسول اول خیره گردید . مکالمه ما قطع شد و سکوت دردناکی حکمفرما گردید . ژان باتیست به طرف من برگشت و با خشونت پرسید :
- و او .....؟
- امپراتور در فونتن بلو در انتظار سرنوشت خود می باشد و شب گذشته می خواست انتحار نماید .
همه آنها کنت براهه ؛ لوونجهلم ، استدینگ و روزن با هم فریاد کرده گفتند ؟
- چه ؟
فقط ژان باتیست ساکت بود و چیزی نگفت . در حالی که به شعله های لرزان آتش نگاه می کردم گفتم :
- امپراتور پس از نبرد روسیه همیشه زهر همراه خود دارد . تقریبا دیشب سم را بلعید . مستخدم او متوجه شد و فورا اقدام کرد .
لوونجهلم با تعجب پرسید :
- چه اقدامی کرد ؟
- اگر میل دارید بدانید جریان از این قرار است که کنستان پیشخدمت مخصوص انگشت در حلق او فرو برد و امپراتور سم را استفراغ کرد . سپس کنستان ، مارشال کولینکور را خبر کرد و مارشال امپراتور را مجبور کرد که شیر بنوشد . او مدتی دچار تشنج بود ولی امروز صبح طبق معمول از خواب برخاست و به دیکته کردن نامه هایش پرداخت .
دریادار استدینگ در حالی که سر خود را حرکت می داد گفت :
- بسیار عجیب و در عین حال تاثر آور و مسخره است . انگشت به حلق او کرده اند . چرا به گلوله خودکشی نکرد ؟
جواب ندادم . ژان باتیست لب زیرینش را گزید و به آتش خیره شد . به نقطه دوری می اندیشید . مجددا سکوت سنگینی حکمفرما گردید . کنت براهه گلویش را صاف کرد و گفت :
- والاحضرت در مورد رژه پیروزی که امروز برگذار می شود....
ژان باتیست دستش را به پیشانی کشید ، افکار خود را متوجه ما کرد و با وضوح و تصمیم شروع به صحبت کرد .
- قبل از هر چیز باید سوتفاهمات احتمالی من و تزار برطرف شود . همان طوری که آقایان اطلاع دارید تزار مایل بود که من با نیروهای پروس و روس از رودخانه رن عبور نمایم . ولی من نیروهای خود را به طرف شمال هدایت کردم و در هیچ یک از نبرد ها در سرزمین فرانسه شرکت نکردم . متفقین مرا باید استثنا کرد .
ساکت شد ، من به کنت براهه نگریستم ، با تردید سوال خاموش و ساکت مرا جواب داد و گفت :
- والاحضرت ما هفته ها بدون مقصود در بلژیک و در فرانسه در حرکت بوده ایم . والاحضرت میل داشتند میدان هایی که نبرد در آنجا واقع گردیده بازدید نمایند .
کنت براهه با نا امیدی به من نگاه کرد و افزود :
- والاحضرت با تاثر و عدم تمایل به این مسافرت رضایت دادند .
ژان باتیست در حالی که دندان هایش را به هم می فشرد گفت :
- در دهکده هایی که جنگ در آنجا به وقوع پیوسته سنگ روی سنگ بند نیست . این روش جنگیدن نیست . همه جا مخروبه و متروکه است .
سپس لوونجهلم کیف دستیش را که دائما همراه داشت باز کرد و یک دسته نامه از آن بیرون آورد و گفت :
- والاحضرت تمام نامه های که تزار شخصا با خط خود برای شما نوشته اند همراه آورده ام .
سپس با صدای بلندی گفت :
- این نامه درباره .....
ژان باتیست ناگهان فریاد کشید :
- نگویید . تکرار نکنید .
تاکنون شوهرم را این طور خشمگین و غیر عادی ندیده بودم. سوئدی ها به من که آخرین روزنه امید آنها بودم نگاه کردند . شروع به صحبت کردم .
- ژان باتیست .....
مانند مجسمه بی روحی نشسته بود . به طرف او رفتم و کنارش نشستم و سرم را به بازویش تکیه دادم و گفتم :
- ژان باتیست باید اجازه بدهی آقایان صحبت کنند . تزار پیشنهاد کرده بود که شما پادشاه فرانسه باشید . پیشنهاد نکرد ؟
ابروهای او کاملا درهم رفت از شدت خشم و غضب او وحشت کردم ولی به صحبتم ادامه دادم :
- شما به تزار جواب ندادید . به همین جهت فردا کنت ارتواز برادر لویی هیجدهم برای تهیه مقدمات ورود بوربون ها وارد پاریس می شود و تزار ناچار با پیشنهادات متفقین و تالیران موافقت کرده است .
- تزار نخواهد فهمید چرا از رودخانه رن عبور نکرده ام و در خاک فرانسه نجنگیده ام و بالاتر از همه نخواهد فهمید که چرا پیشنهادات متعدد او را بدون جواب گذارده ام . ولی کشور سوئد نمی تواند نقض معاهداتش را با روسیه تحمل کرده و شکافی به وجود بیاورد او نمی تواند این موضوع را بفهمد .
- ژان باتیست تزار به دوستی شما افتخار می کند و کاملا متوجه است که چرا نمی توانید تخت سلطنت فرانسه را بپذیرید . من همه چیز را برای او تشریح کردم .
ژان باتیست بازوی مرا گرفت و خیره به صورتم نگریست .
- شما همه چیز را برای او تشریح کردید ؟
- بله تزار برای ادای احترام و ملاقات همسر فاتح لیپزیک آمده بود .
سوئدی ها و ژان باتیست کاملا تسکین یافتند .
برخاستم .
- آقایان شب بخیر یا تقریبا روز بخیر . قبل از رژه پیروزی به استراحت احتیاج دارید . امیدوارم اکنون همه چیز در کوچه سنت اونوره برای پذیرایی شما حاضر شده باشد .
با عجله از سالن خارج شدم . هر چیزی حدی دارد . تحمل دیدار عزیمت ژان باتیست را از خانه اش نداشتم . نمی توانستم تحمل نمایم که او شب را در قصری در نزدیکی منزلم به سر ببرد . در پله های طبقه دوم به من رسید . بازویش را دور شانه ام حلقه کرد و به من تکیه کرد . تقریبا تا اتاق خواب او را حمل کردم . وارد اتاق شدیم روی تختخواب افتاد . در کنارش به زانو شدم و سعی کردم چکمه هایش را بیرون بیاورم . چکمه اش را گرفتم و کشیدم و کشیدم .
- ژان باتیست باید خودت کمک کنی والا هرگز نخواهم توانست آنها را بیرون بیاورم .
- اگر بدانی چقدر خسته ام .
مانند کودکی لباس هایش را کندم و بالاخره پتو را روی خودمان کشیدم . شمع را خاموش کردم ولی سپیده دمیده بود و نور کم رنگ صبحگاهی از خلال پرده ها به داخل اتاق می تابید .
آهسته گفت :
- این رژه پیروزی لعنتی ، من نمی توانم در شانزه لیزه بروم و در جلو ارتش شمال یک ، دو، سه ، چهار بشمارم . نمی توانم .
- البته که می توانی . سوئدی ها با شجاعت برای آزادی اروپا جنگیده اند و میل دارند که در رژه پاریس با فرماندهی ولیعهد شان شرکت داشته باشند . چقدر طول می کشد . حداکثر یکی دو ساعت ، ژان باتیست این رژه راحت تر از فتح لیپزیک است .
- در گروسبیرن قدیمی ترین هنگ هایم را به جنگ من فرستاد .
- فراموش کن ژان باتیست . فراموش کن .
درحالی که از خود متنفر بودم به صحبت ادامه دادم :
- فقط به خاطر داشته باش که چرا جنگیدی .
- چرا جنگیدم ؟ شاید برای مراجعت بوربون ها دزیره . دقیقا به تزار چه گفتی ؟
- به تزارگفتم که تو در فرانسه یک جمهوریخواه و در سوئد یک ولیعهد هستی . البته به زبان و طریق دیگری منظورم را گفتم . ژان باتیست . تزار مطلب مرا دریافت .
تنفس او منظم شده بود .
- دختر کوچولو چیز دیگری هم گفتی ؟
- بله گفتم که تو تاج فرانسه را نمی پذیری ولی از صمیم قلب خواهان گراند دوشس روسی هستی به همین دلیل تصور نکرد که تو تمام پیشنهادات او را رد کرده ای .
- هوم
- ژان باتیست خوابیده ای ؟
- هوم .
- تزار معتقد است که تو با من باشی و می گوید که گراند دوشس ها ی روسی از من خوشگل تر نیستند .
- هوم .
بالاخره به خواب رفت ولی مانند مسافری که در تختخواب ناآشنای مسافرخانه باشد ناراحت بود .

R A H A
01-27-2012, 09:42 PM
ناپلئون بناپارت : شخصی که به حکومت بر اعصاب خویش قادر نیست شایسته نیست که حتی بر کوچکترین پله نردبان سیاست جای گیرد .

**********************
بالاخره به خواب رفت ولی مانند مسافری که در تختخواب ناآشنای مسافرخانه باشد ناراحت بود .
ماری و فرناند در اتاق رختکن بر سر اطو مشاجره داشتند . ژان باتیست سرش را از روی شانه من برداشت و فریاد زد :
- براهه در جلوی چادر من چه خبر است ؟
- بخواب ژان باتیست .
- براهه به لوونجهلم بگویید .....
- ژان باتیست اولا تو در چادر نیستی و بلکه در اتاق خواب همسرت هستی . ثانیا صدایی که می شنوی مشاجره عادی فرناند و ماری است بخواب .
ژان باتیست نشست و با تفکر به اتاق من نگریست . نگاه او نگاه وداع بود نه نگاه بازگشت به منزل .
صدای فرناند با خشونت بلند شد .
- خیر ...اطوی بزرگ را برای لباس تشریفات می خواهم .
ژان باتیست از تختخواب به زیر آمد و به اتاق رخت کن رفت . زنگ زدم ماری صبحانه برای ما آورد و با غرغر گفت :
- بهتر بود مارشال فرناند را در استکهلم می گذاشت .
درب اتاق خواب که به اتاق رخت کن باز می شود نیمه باز بود و این مکالمات را شنیدم .
فرناند : «والاحضرت براهه و لوونجهلم سر خدمت خود حاضر شده اند . اتاق های کوچه سنت اونوره مهیا است . دیروز تزار به قصر الیزه که مادام ژولی در آنجا زندگی می کرد تغییر مکان داده و ستاد خود را در آنجا مستقر ساخته است و رژه ساعت دو بعد از ظهر شروع می گردد . در جلو ستاد والاحضرت از نظر تامین و حفظ ستاد توپ مستقر کرده اند . عبور و مرور در کوچه سنت اونوره به علت ازدحام جمعیت قطع گردیده .»
ژان باتیست چیزی گفت که من نتوانستم بفهمم .
فرناند :«بسیار خوب والاحضرت اوباشان خیر ، مردم کنجکاو . به هر حال پلیس معتقد است که عابرین قصد دارند .... »
به علت ریزش آب بقیه گفتار فرناند را نشنیدم . فرناند معمولا هر روز صبح آب سرد برای شست و شوی ژان باتیست می برد و او صورتش را می شوید .
- براهه و لوونجهلم را بالا بفرستید .
صدای کنت براهه :«وترشند و وابستگان و مشاورین وارد گردیدند ، وترشند قبلا با «مترنیخ» و انگلیسی ها در تماس بوده است . ستاد کاملا محاصره شده .»
ژان باتیست :
- به وسیله رهگذران ؟
براهه : «خیر ، عبور و مرور مدتی قبل قطع گردید . ژاندارم ها و قزاقان اطراف ستاد نگهبانی داده و تزار یک هنگ کامل در اختیار ما گذارده است ..»
ژان باتیست با سرعت شروع به صحبت کرد و فقط چند کلمه از آن را فهمیدم :
- قطعا پیاده نظام سوئدی ....به هیچ عنوان نباید از نگهبانان روسی استفاده کرد .»
نخست وزیر لوونجهلم : «قرارگاه ما به وسیله بازدید کنندگان تقریبا محاصره است . تالیران می خواهند به نام حکومت فرانسه به والاحضرت خیر مقدم بگوید . مارشال نی و مارشال مارمون کارت خود را فرستاده اند . آجودان شخصی پادشاه پروس به آنجا آمد . سفیر انگلیس نماینده از طرف اهالی پاریس .... »
براهه : «سرهنگ ویلات استدعای ملاقات دارد . »
ژان باتیست :
- فورا او را نزد من بفرستید وقت ندارم .
آهسته وارد اتاق رخت کن شدم . شوهرم در مقابل آینه قدی بزرگی ایستاده و دکمه های اونیفورم مارشال سوئدی را که در تن داشت می انداخت . فرناند لباس او را با ماهوت پاک کن تمیز می کرد و اودکلن به او می زد . سپس صلیب نشان لژیون دونو را به دستش داد . ژان باتیست طبق عادت قدیمی خود به صلیب نگاه کرد و زنجیر صلیب را به گردنش انداخت ولی ناگهان دچار تردید شد . لوونجهلم یادآوری کرد و گفت :
- والاحضرت باید هم اکنون برای رژه حاضر باشند . زیرا پس از صرف نهار که از طرف تزار به افتخار والاحضرت داده می شود وقتی برای تعویض لباس باقی نخواهد ماند .
ژان باتیست با بی میلی زنجیر را به گردن انداخته و به نشان خیره شد و در حالی که در آینه به خود می نگریست گفت :
- رژه مارشال برنادوت .
در همین موقع سرهنگ ویلات وارد شد . ژان باتیست فورا به طرف او برگشت و به او نزدیک گردید . دستش را روی شانه او گذارد .
- ویلات از دیدار شما بسیار خوشحالم .
ویلات خبردار ایستاده بود . ژان باتیست شانه او را تکان داد .
- خوب رفیق عزیز .
ولی ویلات بی حرکت و چهره او درهم بود . دست ژان باتیست از روی شانه دوستش آهسته پایین آمد .
- سرهنگ می توانم کاری برای شما انجام دهم ؟
- دیروز شنیدم که متفقین زندانیان جنگی را مرخص کرده اند . من هم درخواست مرخصی دادم .
خندیدم ولی خنده ام ناتمام ماند . ویلات شوخی نمی کرد چهره او کاملا گرفته و جدی بود . ژان باتیست فورا گفت :
- البته سرهنگ شما آزادید و کسی مزاحم شما نخواهد شد ولی اگر شما مدتی مهمان ما باشید بسیار خوشحال خواهم بود .
- از پیشنهاد دوستانه والاحضرت متشکرم ولی متاسفانه باید آن را رد کنم و معذرت بخواهم .
ویلات فورا به طرف من آمد و کمی خم شد . از بالای شانه او قیافه مغشوش و متاثر شوهرم را دیدم .
آهسته گفتم :
- ویلات شما همیشه با ما بوده اید . ما را ترک نکنید .
- امپراتور ارتش و افراد آن را از سوگندی که یاد کرده اند آزاد ساخته .
ژان باتیست با خشونت گفت :
- شنیدم که تعدادی از مارشال ها به ملاقات من آمده بودند علت آن ....
- بله والاحضرت علت ملاقات آنان همین بوده است . فقط چند هنگ گارد در فونتن بلو باقی مانده اند . مارشال ها حتی درخواست مرخصی از امپراتور و سرفرماندهی خود را بی ارزش دانسته اند . والاحضرت من سرهنگی بیش نیستم ولی همیشه اصول را در نظر می گیرم . از فونتن بلو فورا به هنگم خواهم رفت و فرماندهی آن را عهده دار خواهم شد .
وقتی سرم را بلند کردم سرهنگ ویلات رفته بود و ژان باتیست مشغول آویختن حمایل سوئد بود گفتم :
- قبل از رفتن می خواستم چند دقیقه با شما تنها باشم و صحبت کنم .
سپس به اتاق توالتم رفتم . ژان باتیست دنبالم آمد . آهسته او را به طرف صندلی جلو میز توالتم فشار دادم و نشانیدم . قوطی روژ را برداشته و آهسته در کمال احتیاط و به طور نامحسوس گونه های خاکستری رنگ او را قرمز کردم . دست مرا پس زد و گفت :
- دیوانه ای دزیره ، نمی خواهم ....
در کمال دقت روژ را روی گونه اش مالیدم . صورت او کمی حالت طبیعی به خود گرفت با رضایت خاطر گفتم :
- ژان باتیست تو نباید با این قیافه گرفته و سرد در سر ستون های فاتح در شانزه لیزه رژه بروی . تو فاتحی و باید مثل فاتح جلوه کنی ....
سرش را حرکت داد و با صدایی شبیه به گریه گفت :
- نمی توانم ... نمی توانم در این رژه شرکت کنم . رنج می کشم .
دستم را روی شانه اش گذاردم و گفتم :
- ژان باتیست باید پس از رژه در جشن پیروزی در تئاتر فرانسه شرکت کنی . تو این افتخار را به سوئد مقروضی ، عزیزم حالا دیگر باید بروی .
به عقب تکیه داد . سر او روی سینه ام قرار گرفت . لب های سفید و ترکیده اش می لرزید .
- در این رژه و جشن پیروزی یک نفر دیگر مانند من تنها و متاثر است ، ناپلئون .
- مهمل نگو تو تنها نیستی . من با تو هستم نه با او ، برو همه منتظرند .
در کمال اطاعت برخاست . دست هایم را به لبش فشرد و گفت :
- قول بده به تماشای رژه نخواهی آمد . نمی خواهم مرا ببینی ، نمی خواهم .
- البته ژان باتیست من در اینجا در باغ و به یاد تو خواهم بود .

*********
وقتی زنگ های پاریس به مناسبت فتح و پیروزی به صدا در آمدند من به باغ رفتم . زنگ ها در تمام مدتی که نیروی فاتح متفقین در پاریس رژه می رفتند ساکت نشدند . بچه ها همراه مادام لا فلوت و پرستارهای خود با کالسکه من به تماشای رژه رفته بودند . در آخرین دقیقه که کالسکه می خواست حرکت کند برادر زاده های من ماریوس و مارسلین نیز سوار شدند . فقط خدا می داند که چطور این همه جمعیت در کالسکه جای گرفتند . ژولی در تختخواب خود بود و ماری کمپرس آب سرد روی پیشانی او می گذاشت . خواهرم ژولی بسیار متاثر بود زیرا ژان باتیست فراموش کرده بود با او صحبت کند . تمام خدمه را مرخص کرده و کاملا تنها بودم به همین جهت کسی ورود مهمان غیر منتظره ام را به من اطلاع نداد .
این مهمان سر زده که درب منزل را باز دیده بود وارد منزل شده و در سالن ها سرگردان بود و بالاخره به باغ آمده بود . متوجه او نشدم زیرا چشمانم را بسته و به ژان باتیست می اندیشیدم . ژان باتیست امروز شانزه لیزه برای تو جهنمی پایان ناپذیر است ! صدایی بلند تر از زنگ ها گفت :
- والاحضرت .
با وحشت چشمانم را باز کردم . مردی که به حال تعظیم در مقابلم ایستاده بود راست شد . دماغ نوک تیز و چشمان تنگ و کوچک ، عجب او هنوز در پاریس است . وقتی ناپلئون فهمید که رئیس پلیس او مخفیانه با انگلیس ها مراوده دارد او را طرد کرد . ولی قبل از نبرد لیپزیک برای دور کردن فوشه از پاریس او را به سمت فرمانداری یکی از استان های ایتالیا منصوب کرد . فوشه رئیس پلیس ناپلئون ، ژاکوبین سابق لباس مجللی دربر کرده و روبان سفید بزرگی روی یقه داشت .
در کمال نا امیدی به نیمکت باغ اشاره کردم . فورا کنار من نشست و شروع به صحبت کرد ولی صدای زنگ ها نمی گذاشتند گفته او مفهومدار باشد . با تاسف شانه خود را بالا انداخت و لبخندی زد . سرم را به طرف دیگر برگردانیدم . ژان باتیست این رژه خیلی طول کشید ....
بالاخره زنگ ها خاموش شدند .
- والاحضرت اگر مزاحم شدم معذرت می خواهم .
او را از خاطر برده بودم . با بی میلی به او نگاه کردم . دست خود را به جیب بغل برد . کاغذی از جیبش بیرون آورده و گفت :
- از طرف تالیران پیامی برای مادام ژولی آورده ام تالیران این روزها بسیار گرفتار است در صورتی که من ....
با تلخی لبخندی زد و ادامه داد :
- متاسفانه بی کارم و چون میل داشتم به وسیله ای خدمت والاحضرت برسم به تالیران پیشنهاد کردم که من حامل پیغام باشم . این مدرک سرنوشت و آتیه اعضای خانواده بناپارت را تعیین می کند .
فوشه یک سند رسمی به دستم داد و من گفتم :
- این سند را به خواهرم خواهم داد .
فوشه با انگشت روی سند زده و گفت :
- به این لیست نگاه کنید .
نگاه کردم . این طور نوشته بود :
«مادر امپراتور سیصد هزار فرانک ، اعلیحضرت ژوزف پانصد هزار فرانک ، اعلیحضرت لویی ناپلئون دویست هزار فرانک ، ملکه هورتنس و اطفال او چهارصد هزار فرانک ، اعلیحضرت ژرم و ملکه پانصد هزار فرانک ، شاهزاده خانم الیزا سیصد هزار فرانک ، شاهزاده خانم پولت سیصد هزار فرانک »
فوشه توضیح داده و گفت :
- این مبلغ سالیانه پرداخت می شود . والاحضرت فامیل امپراتور این مبلغ را از خزانه کشور سالیانه دریافت خواهند کرد . حکومت ما واقعا سخاوتمند است والاحضرت .
- فامیل امپراتور کجا زندگی خواهند کرد ؟
- در خارج از کشور و هرگز اجازه مراجعت نخواهند داشت .
ژولی که همیشه دور از وطن زجر می کشد . باید در تبعید به سر ببرد چرا ؟ برای اینکه من ژوزف بناپارت را به منزلمان آوردم . برای کمک به ژولی هرچه از دستم برآید انجام می دهم . با خود گفتم :
«تو از ولیعهد درخواست می کنی که هرچه از دستش بر می آید درباره ژولی بناپارت کوتاهی نکند . شاید تو خودت به حضور لویی هیجدهم خواهی رفت و از او استدعا خواهی کرد ... »
دائما این جملات را تکرار می کردم تا کاملا حفظم شود . فوشه گفت :
- اعلیحضرت لویی هیجدهم همین یکی دو روز وارد قصر تویلری خواهد شد .
برای آنکه بتوانم آتیه برادران بناپارت را پیش بینی کرده باشم پرسیدم :
- لویی هیجدهم در سال های تبعید چه می کرده ؟ چگونه خود را سرگرم می کرده است ؟
- اعلیحضرت غالبا در انگستان بوده و وقت خود را صرف مطالعه می کرده ، اعلیحضرت تاریخ انحطاط و سقوط امپراتور رم را از انگلیسی به فرانسه ترجمه کرده است .
با خود گفتم : «ترجمه تاریخ به جای ایجاد و ساختن تاریخ »
- آیا این اعلیحضرت لویی دربارش را با خود خواهد آورد ؟
- ظاهرا اکنون طرفداران صدیق خانواده بوربون با او به فرانسه مراجعت می نمایند . آیا ممکن است از والاحضرت استدعایی بنمایم ؟......
با تعجب به او نگاه کردم ، ولی او متوجه من نبود .
- ..که اگر کسی نام مرا در حضور اعلیحضرت برد از من تعریف نمایید . شاید اعلیحضرت تمام مشاغل حساس را به اشخاصی که با او در تبعید بوده اند واگذار نکند .
- البته هرگز کسی موسیو فوشه را فراموش نخواهد کرد . من که در زمان انقلاب طفل کوچکی بیش نبودم ، آن همه حکم اعدام را که شما امضا و صادر کرده اید فراموش نکرده ام .
در حالی که روبان سفیدش را مرتب می کرد گفت :
- والاحضرت همه آن حوادث را فراموش کرده اند . به علاوه باید به خاطر داشت که در این چند سال اخیر من سعی داشتم مخفیانه با انگلیس ها سازش کنم . ژنرال بناپارت مرا خائن نامید . والاحضرت من زندگیم را به خطر انداختم .
مجددا به سند نگاه کرده و گفتم :
- ولی سرنوشت ژنرال بناپارت چه می شود ؟
- سرنوشت او بسیار خوب است . ژنرال بناپارت شخصا محلی را برای سکنی خود در خارج فرانسه انتخاب خواهد کرد . مثلا جزیره ...جزیره آلب ...می تواند به هر نقطه دیگری که میل دارد برود . نیرویی با قدرت چهارصد نفر می تواند انتخاب کرده بود همراه داشته باشد . لقب امپراتور فرانسه را حفظ خواهد کرد . حکومت فرانسه واقعا سخاوتمند است . والاحضرت این طور نیست ؟
- امپراتور چه تصمیم گرفته ؟
- مشغول بحث در مورد جزیره آلب هستند . محل زیبایی است و کاملا شبیه زادگاه امپراتور می باشد . همان اشجار و نباتات جزیره کرس در آنجا می روید .
- سرنوشت امپراتریس چسیت ؟
- اگر از حقوق جانشینی پسرش چشم پوشی کند لقب دوشس پارما به او داده می شود . ولی این جزئیات و سرنوشت اروپا در کنگره وین بحث خواهد شد . سلاطینی که به وسیله ناپلئون از حقوق خود محروم شده اند به تخت سلطنت باز می گردند ... این طور فهمیدم که والاحضرت ولیعهد سوئد نیز برای شناسانیدن تاج و تخت سوئد و خانواده برنادوت به وین خواهد رفت . والاحضرت شناسایی رسمی خانواده برنادوت به وسیله سایر سلاطین اروپا لازم است .
فوشه سینه اش را صاف کرده و به صحبت ادامه داد :
- والاحضرت ، متاسفانه شنیده ام که بعضی مقامات روسی و اطریشی اظهار داشته اند که ادعای ولیعهد سوئد قانونی نیست . البته من برای دفاع حقوق ایشان در کنگره وین همیشه حاضر به خدمت هستم و ....
برخاستم و گفتم :
- از منظور شما چیزی نمی فهمم این سند را به خواهرم خواهم داد .
اگر فوشه چند دقیقه صحبت نمی کرد دچار جنون می شدم . اولین غنچه های گل سرخ توجهم را جلب کردند . بهار فرارسیده و من هنوز متوجه آن نبودم . راستی بهار پاریس چه زیبا است . نمی گذارم ژولی را از پاریس بیرون کنند .
فریاد شعف اطفال ، سکوت خاموش منزل را درهم شکست . آنها از رژه مراجعت کرده و به طرف من می دویدند . دو دختر باریک و بلند ژولی پیراهن صورتی و پسر بور و چشم آبی هورتنس لباس دانشجواین دانشکده افسری را در بر داشتند . شارلوت از شدت خوشحالی نمی توانست صحبت کند .
- خاله جان نمی دانید شوهر خاله چقدر عالی و مجلل بود . کت مخمل آبی پوشیده و سوار اسب سفید قشنگی شده بود . چقدر شیک و مجلل بود .
- شارل لویی ناپلئون صحبت دختر عمویش را قطع کرد .
- آنکه دیدی کت نبود . شنل بود . به کلاهش پر سفید شتر مرغ نصب کرده و عصای نقره در دست داشت .
ناپلئون لویی ، پسر عموی او گفت :
- آن عصا که دیدید عصای مارشالی است .
زندائید دختر ژولی آهسته گفت :
- دایی ماریوس گفت که آن عصا ، عصای مارشالی فرانسه است .
شارلوت گفت :
- ولی صورت او !.... عمه مارسلین گفت که صورت مارشال بی شباهت به مجسمه های مرمر نیست .
با نگرانی پرسیدم :
- خیلی سفید و رنگ پریده بود ؟
- نه چندان ولی مانند مجسمه سخت و بی حرکت بود . کوچکترین حرکتی در عضلات صورت او دیده نمی شد . ...تزار دائما می خندید . امپراتور اطریش دست خود را به طرف جمعیت حرکت می داد ولی پادشاه پروس ...
بچه ها همه با هم خندیدند .
- دایی ماریوس گفت : پادشاه پروس این قیافه خشمگین و اخمو را برای این به خود گرفته که ما در آینده بیشتر از او بترسیم .
- مردم و سایر تماشاچیان چه می گفتند ؟
- همه چیز دیدنی و بسیار زیاد بود . اونیفورم خارجی ، اسب قشنگ تزار ، راستی می دانستید که قزاق ها علاوه بر تفنگ شلاق هم با خود دارند ؟ همه مردم به پروسی ها می خندیدند و آنها را مسخره می کردند . در موقع رژه پای خود را بالا آورده و محکم به زمین می کوبیدند و....
- وقتی که شوهر خاله عبور می کرد مردم چه می گفتند ؟
بچه ها به هم نگریستند . شارل ناپلئون در کمال احتیاط گفت :
- خاله جان وقتی شوهر خاله با نیروهای سوئد عبور می کرد سکوت مرگ همه مردم را فرا گرفته بود .
شارلوت آهسته گفت :
- نیروی سوئدی مقدار زیادی عقاب که به غنیمت گرفته بودند با خود حمل می کردند .
شارل بویی ناپلئون با خشونت و غضب گفت :
- عقاب های ما خاله جان ، عقاب های ما !!!
با عجله گفتم :
- خوب بچه ها بروید و به ماری بگویید خوردنی به شما بدهد .
سپس نزد ژولی رفتم . اول سعی کردیم مفهوم سندی که سرنوشت او را با روش سوداگری تعیین کرده پی ببریم . ژولی کمپرس آب سرد را از روی پیشانی اش به وسط اتاق پرت کرد . صورت خود را در بالش مخفی کرده و با تلخی گریه می کرد .
- دزیره من نخواهم رفت !!! آنها نمی توانند مورت فونتن را مصادره کنند . باید سعی کنی که من با بچه هایم در مورت فونتن بمانیم .
موهای ژولیده اش را نوازش کردم .
- فعلا نزد من خواهی بود . بعدا سعی می کنم مورت فونتن را پس بگیریم . ولی ژوزف ؟ اگر ژوزف نتواند اجازه اقامت بگیرد چه ؟
- ژوزف از بلوا برایم نامه نوشته است . او می خواهد به سوئیس برود . من و بچه هایم نیز باید به او ملحق شویم . ولی دزیره من نخواهم رفت .....
ناگهان برخاست و روی تختخواب نشست .
- دزیره تو مرا ترک نخواهی کرد تا همه چیز مرتب شود . با من خواهی بود این طور نیست ؟
سرم را حرکت دادم .
- به سوئد نخواهی رفت و اینجا خواهی بود و به من کمک خواهی کرد ؟
من خطا کارم من باعث درگیری او با خانواده بناپارت شده ام و او به خاطر اشتباه من دچار این سرنوشت گردیده و خانه و وطن خود را از دست داده است باید .....
- قول می دهی دزیره ؟
- ژولی با تو خواهم بود .

********************
پایان فصل چهل و ششم

R A H A
01-27-2012, 09:44 PM
ناپلئون بناپارت : چه بسا اشخاصی که فقط با صدای کلنگ گورکن از خواب بیدار می شوند .


********************

فصل چهل و هفتم :

پاریس ، اوایل مه 1814

********************
شبی که لویی هیجدهم پادشاه فرانسه اولی ضیافت درباری را بر پا کرد من سرما خوردگی داشتم . البته نه سرما خوردگی واقعی مانند روز تاج گذاری ناپلئون به تخت خواب پناهنده شدم . ماری برایم شیر گرم و مخلوط با عسل تهیه کرد . راستی از این نسخه خوشم می آید . شیر گرم و عسل . شروع به خواندن روزنامه کردم .
روزنامه مونیتور عزیمت ناپلئون را به جزیره آلب شرح داده بود .
«در روز بیستم آوریل کالسکه های مسافری به حیاط قصر «اسب سفید » در فونتن بلو رفتند . حتی یک مارشال فرانسه در آنجا حضور نداشت . ژنرال پتی یک هنگ گارد سلطنتی در آنجا حاضر کرده بود . امپراتور از قصر خارج شد . ژنرال پتی عقاب طلایی را بالا نگه داشت . ناپلئون پرچم فرانسه را که در زیر سر پرچم عقاب قرار داشت بوسید و سپس به کالسکه اش که ژنرال برتراند در آن منتظر بود سوارشد .... »
روزنامه مونیتور فقط همین چند سطر را برای اطلاع خوانندگان درج کرده بود . ولی در روزنامه دیگر پاریس به نام ژورنال «ددیا» مقاله جالب توجهی درباره ولیعهد سوئد دیدم و خواندم که «ولیعهد سوئد قصد دارد همسرش دزیره کلاری خواهر مادام ژولی بناپارت را طلاق دهد و پس از طلاق ، همسر ولیعهد سوئد به نام کنتس گوتلند در فرانسه و در منزل شخصی خود در کوچه آنژو زندگی خواهد کرد . ولی ولیعهد سوئد ..... »
یک جرعه شیر و عسل را نوشیدم و ادامه دادم :
«از طرف دیگر ولیعهد سوئد یکی از دو شاهزاده خانم روسی یا پروسی را به همسری انتخاب خواهد کرد . امکان ازدواج ژان باتیست با یک شاهزاده خانم از خانواده بوربون ، به عقیده این روزنامه بعید به نظر می رسد . بستگی و نسبت بین ژنرال سابق برنادوت با یکی از خانواده های سلطنتی اروپا آتیه او را در سوئد تامین خواهد کرد .
شیر و عسل را تمام کردم ، ولی دیگر خوشمزه نبود و من هم میل نداشتم روزنامه بخوانم . مجددا خاطره اولین ضیافت لویی هیجدهم از نظرم گذشت . راستی بسیار عجیب است که من و ژان باتیست به این ضیافت دعوت شده ایم . از طرف دیگر گمان می کنم این دعوت چندان غیر عادی نباشد . به هر حال ژان باتیست فرماندهی یکی از ارتش های آزاد کننده اروپا را داشته است . به علاوه او پسر خوانده پادشاه سوئد است . متعجبم که آیا ژان باتیست این دعوت را پذیرفته است یا خیر .
پس از اولین شب ورود او تاکنون ما همیشه با هم تنها نبوده ایم . من غالبا برای ملاقات او به ستادش در کوچه سنت اونوره رفته ام . در جلو قرارگاه او توپ ها موضع گرفته اند . پیاده نظام کاملا مسلح سوئدی همیشه در حال آماده باش در اطراف مستقر گردیده اند .
هر دفعه که به ملاقات شوهرم رفتم فوشه را در اتاق انتظار دیدم و سه مرتبه نیز تالیران و مارشال نی را که با بی صبری منتظر بودند در آنجا دیدم . از طرف دیگر هر وقت به ملاقات ژان باتیست رفتم نخست وزیر وترشند ، دریادار استدینگ و سایر ژنرال های سوئدی را در کمیسیون و کنفرانس های پایان ناپذیر دیدم و شوهرم نیز روی پرونده ها خم شده و مشغول دیکته نامه ها و صدور اوامر بوده است .
امروز بعد از ظهر در قصر کوچه سنت اونوره ضیافتی به افتخار تزار دادیم . تزار ، کنت آرتواز برادر لویی هیجدهم را همراه خود آورده بود که بی نهایت باعث تعجب من گردید کنت صورت گرد و روشنی دارد و به رسم قدیم کلاه گیس به سر می گذارد . بوربون ها سعی دارند چنین وانمود کنند که انقلاب چیزی را در فرانسه تغییر نداده است .
با وجود این لویی هیجدهم قول داده است که سوگند وفاداری به حقوق فعلی فرانسه یاد کند . به طور خلاصه حقوق فعلی فرانسه همان قانون ناپلئون است . کنت آرتواز با عجله به طرف ژان باتیست رفت و گفت :
- والاحضرت فرانسه برای ابد مقروض شما خواهد بود پسر عموی عزیز .
رنگ ژان باتیست مانند گچ سفید شد .
کنت سپس نزد من آمد و گفت :
- والاحضرت قطعا در ضیافت دربار در قصر تویلری شرکت خواهند کرد .
دستمالم را جلو دماغم گرفتم :
- متاسفانه گرفتار تب و سرماخوردگی بهاری هستم .
تزار بیش از همه اصرار داشت و امیدوار بود که زودتر سلامتی خود را باز یابم . با این ترتیب من در تختخواب خوابیدم . درصورتی که آن همه مهمانان و قیافه ها و صورت های آشنا در سالن بزرگ بال در تویلری جمع شده اند و پرده های جدید قصر را تماشا و تحسین می نمایند . پرده های آبی آسمانی با گل های زنبق ... ارکستر دربار مشغول نواختن موسیقی است . ناپلئون درباره موسیقی طرب انگیز و رقص اصرار زیادی داشت . درب بزرگ سالن باز می شود . لباس خانم ها خش خش کرده همه به رسم درباری احترام می گذارند . «سرود مارسیز »؟ البته قدغن شده است ....لویی هیجدهم با بدن سنگین خود که روی عصا تکیه زده وارد سالن می شود . مچ پای او در زیر شلوار تنگ سفید باند پیچی شده است . لویی دچار ورم مفاصل است و به زحمت قادر به راه رفتن می باشد . در اینجا پاریسی ها برادر او را کتک زدند و او را از سالن بال بیرون کردند .... اکنون رئیس قدیمی تشریفات نام مدعوین را می خواند . لویی پیر برای آنکه بهتر بشنود سرش را به طرف صدا کج می کند . اولین فرمانروایان متفق وارد می شوند و ما از آنها تشکر می کنیم زیرا با کمک آنها توانستیم مجددا در این سالن ظاهر شویم و ما شخصی به نام ژان باتیست برنادوت جمهوری خواه سابق و ولیعهد فعلی سوئد را در آغوش می گیریم و می گوییم .
- پسر عموی عزیز ما هم اکنون رقص شروع خواهد شد .
افکارم از هم گسیخت ، یک نفر از پله بالا می آید . تعجب می کنم همه خوابیده اند ، با وجود این یک نفر دو پله یکی بالا می آید ....
- دختر کوچولو امیدوارم از خواب بیدارت نکرده باشم .
نه لباس رسمی و نه شنل مخمل آبی ولی لباس صحرایی به تن داشت .
- دزیره راستی مریض نیستی ؟
- البته خیر ولی تو چطور؟ سلطان جدید تو را به تویلری دعوت کرده است .
- تعجب می کنم یک گروهبان سابق بیش از یک بوربون فهم و شعور دارد . تو چه فکر می کنی ؟
سکوتی حکمفرما شد و سپس گفت :
- متاسفم که خوابیده ای دختر کوچولو . آمدم خداحافظی کنم . فردا صبح از پاریس عزیمت می کنم .
قلبم تپید ، فردا صبح ، چه زود ....
- وظایف خود را انجام داده ام . فاتحانه وارد شدم و دیگر منتظر چه هستم ؟ به علاوه موافقت نامه من در دانمارک به وسیله کمیسمیون های متفقین امضا شده و قدرت های بزرگ اروپا الحاق نروژ به سوئد را به رسمیت شناختند . ولی دزیره تصور می کنم نروژ خواهان این الحاق نیست .
با این ترتیب وداع ما نزدیک می شد . در تختخواب نشستم . نور شمع روی میز خوابم می لرزید .
سوال کردم :
- چرا نروژ خواهان این اتحاد نیست ؟
- زیرا ترجیح می دهند که از خود حکومتی داشته باشند . با وجودی که آزاد ترین مشروطه دنیا را به آنها تقدیم کرده و قول داده ام که حتی یک نفر سرپرست و راهنمای سوئدی به آنجا نخواهم فرستاد با وجود این مجلس شورای خود را حفظ کرده اند و می خواهند مستقل بمانند و شاید کشور جمهوری داشته باشند .
- ژان باتیست بگذار جمهوری داشته باشند .
نتوانستم صورت او را ببینم ، سرش خم شده بود و صورتش در تاریکی قرار داشت .
- ژان باتیست راستی این آخرین دیدار ما است ؟
- بگذار داشته باشند ؟ راستی دزیره تو چطور همه چیز را سهل و ساده تصور می کنی ، اولا سوئد و نروژ یک واحد جغرافیایی است ، ثانیا این الحاق را به سوئد قول داده ام ، ثالثا الحاق نروژ از دست رفتن فنلاند را تسکین خواهد داد . من نمی توانم متحمل رنجش سوئد شوم و در آخر نمی گذارم داشته باشند می فهمی ؟
- نمی توانی متحمل شوی ؟ پارلمان سوئد تو را برای همیشه به نام ولیعهد و وارث تخت سلطنتی شناخته است ژان باتیست .
- پارلمان سوئد نیز می تواند یک مرتبه و برای همیشه مرا اخراج و شاهزاده وازا به پشتیبانی بوربون ها عودت دهد . ژنرال ژاکوبین را بیرون کرده و خانواده سلطنتی را فرا خواند و بیست سال گذشته را فراموش نمایند ، می فهمی دختر کوچولو ؟
نگاه او به روزنامه خیره شد و شروع به خواندن آن کرد . بدون توجه روزنامه ژورنال ددبا را برداشت و شروع به خواندن کرد . قلبم مانند تخته سنگ وزینی در سینه ام سنگینی می کرد .
گفتم :
- ژان باتیست تو می توانی با یکی از سلسله های قدیمی ازدواج کنی .
و چون به خواندن روزنامه ادامه داد گفتم :
- قبلا مقاله این روزنامه را نخوانده ای ؟
روزنامه را به طرف میز خوابم پرتاب کرد و گفت :
- من واقعا وقت خواندن این داستان مفتضح و بدگویی های مسخره درباری را ندارم . چه بد ! کالسکه ام منتظر است ، می خواستم پیشنهاد کنم که تو....خیر شاید خیلی خسته باشی .
در حالی که صدایم را کنترل می کردم گفتم:
- آمده ای خداحافظی و پیشنهاد کنی که .... بگو چه می خواهی بگویی ، ولی زود اگر معطل کنی دیوانه خواهم شد .
با اضطراب به من نگریست و گفت :
- پیشنهاد مهمی نبود ، میل داشتم با تو برای آخرین بار در خیابان های پاریس گردش کنم .
آهسته گفتم :
- برای آخرین بار .
در اول منظور او را درست نفهمیده بودم . سپس شروع به گریه کردم .
- دزیره تو را چه می شود ؟ مریض هستی ؟
در حالی که گلویم از بغض فشرده شده بود پتو را به کناری زده گفتم :
- گمان کردم پیشنهاد طلاق خواهی کرد . هم اکنون لباس می پوشم و با هم در خیابان های پاریس گردش خواهیم کرد .
کالسکه در ساحل رودخانه سن پیش می رفت . کالسکه رو باز بود . دستم را روی شانه ژان باتیست گذاردم و بازوی او را دور کمر خود حس کردم . اشعه چراغ های پاریس در امواج تاریک سن می رقصیدند . ژان باتیست کالسکه را متوقف ساخت پیاده شدیم و بازو به بازوی هم به روی پل خودمان همان پلی که روزی می خواستم از روی ان خود را به رودخانه پرتاب کنم رفتیم . به نرده پل تکیه دادم و در کمال تاثر گفتم :
- همیشه همین طور بود یک روز در خانه مادام تالین و روز دیگر در قصر ملکه سوئد عمل ناشایستی انجام دادم . ژان باتیست مرا ببخش .
- من به خاطر خودم خیر ، بلکه برای تو نگرانم .
همان کلمات ، همان کلمات روز اول دیدارمان تکرار می شد . سایر کلمات آن روز از خاطرم گذشت و پرسیدم :
- آیا شخصا ژنرال بناپارت را نمی شناسید ؟
با همان آهنگ سابق ادامه داد :
- چرا به نظر من جالب توجه نیست .
به طرف رودخانه سن خم شده گفتم :
- مادموازل من به اتکای خود پیشرفت کرده ام ، وقتی پانزده ساله بودم وارد ارتش شدم و مدتی گروهبان بودم و اکنون مادموازل فرمانده لشکر و ژنرالم . نامم ژان باتیست برنادوت است ، چندین سال حقوق خود را ذخیره کرده و می توانم خانه ای برای شما و کودک بخرم ... به خاطر داری که وقتی این حرف ها را به من می زدی ژان باتیست .....؟
- البته ، ولی دزیره من تقریبا می دانم که چه طرحی برای آتیه ات داری .
اول به زحمت ولی سپس به آسانی گفتم :
- اگر تو معتقدی که موقعیت تو و اوسکار با طلاق دادن من و ازدواج با یکی از شاهزاده خانم های سلسله های قدیمی مستحکم خواهد شد مرا طلاق بده ، ولی به یک شرط .
- به چه شرط ؟
- من مترس (معشوقه )تو باشم ژان باتیست .
- این شرط قبول نیست ، من نمی توانم در دربار سوئد برای خود مترس داشته باشم . به علاوه دختر کوچولو نمی توانم متحمل مخارج مترس شوم . دزیره هرحادثه ای رخ دهد تو باید زن من باشی .
رودخانه سن مانند ملودی شیرین ، مانند موسیقی والس زیر پای ما موج می زد .
- عزیزم اگر تو پادشاه شدی چطور ؟
- بله عزیزم اگر پادشاه هم بشوم تو همسر من هستی .
به طرف کالسکه مراجعت کردیم . ژان باتیست گفت :
- دزیره تو شاید بتوانی خدمتی به من بکنی و از فروش سیلک و ساتن چشم پوشی کنی .
کلیسای نتردام در مقابل ما ظاهر شد . ژان باتیست در حالی که به گنبد عظیم کلیسا خیره شده و دهانش باز بود گفت :
- توقف کنید .
مدتی با دهان باز کلیسا را نگاه کرد . سپس چشمانش را بست . گویی می خواست همه چیز را در مغز خود به خاطر بسپارد .
- حرکت کنید .
- از این پس پی یر را مامور دریافت سهم خود از شرکت کلاری خواهم کرد . پی یر نزد من خواهد ماند و مباشرم خواهد بود . ماریوس کلاری میر آخور و مارسلین تاشر پیشخدمت مخصوص خواهند بود . می خواهم مادام لافلوت را اخراج کنم .
- از کنت روزن راضی هستی ؟
- شخصا بله ، ولی از نظر شغل و کار خیر .
- منظورت چیست ؟
- کنت حتی قادر نیست یک گره بزند ، او را با خود به شعبه مغازه کلاری بردم تا رفع مزاحمت سربازان پروسی را بنماید . پروسی ها عملا مشغول غارت بودند و چون شاگرد مغازه نداشتم کنت را آنجا بردم ...
- دزیره تو نمی توانی ستوان پیاده نظام و کنت روزن را به شاگرد مغازه تبدیل کنی .
- شاید بتوانی آجودانی که کنت به دنیا نیامده باشد برایم بفرستی . در دربار سوئد تازه به دوران رسیده وجود ندارد ؟
ژان باتیست خندید و گفت :
- چرا فقط برنادوت و نخست وزیر وترشند . من خودم به اواحتیاج دارم .
ژان باتیست به جلو خم شد و آدرسی به کالسکه چی داد . برای دیدن اولین خانه خودمان به سو در حومه پاریس رفتیم . ستارگان کاملا به ما نزدیک شده بودند . در کنار دیوارهای منازل گل های یاس غنچه کرده بودند . ژان باتیست گفت :
- من روزی دو مرتبه از این مسیر به وزارت جنگ می رفتم .
سپس سکوت کرد و بعدا گفت :
- والاحضرت عزیزم ، چه موقع می توانم در استکهلم منتظر شما باشم ؟
سرم را به شانه اش تکیه دادم . سر دوشی های او گونه ام را ناراحت می کرد .
- هنوز زود است چند سال آتیه نیز برای تو مشکل خواهد بود . نمی توانم با حضور خود به مشکلات تو اضافه کنم ، خوب می دانی که چقدر برای دربار سوئد نا مناسبم .
عمیقا به من نگاه کرد .
- دزیره می خواهی بگویی که نمی خواهی آداب و رسوم تشریفاتی دربار سوئد را بپذیری و خود را با آ ن هماهنگ کنی ؟
- وقتی به آنجا آمدم تمام مسائل آداب و رسوم را حل خواهم کرد .
کالسکه در جلو خانه شماره 3 کوچه ما متوقف شد . فکر کردم که اشخاص دیگری در این منزل سکنی گزیده اند و اوسکار در طبقه دوم همین خانه به دنیا آمده است . در همین موقع ژان باتیست گفت :
- می توانی تصور کنی که اوسکار هفته ای دو مرتبه ریش خود را می تراشد ؟
به درخت شاه بلوط که غنچه داشت نگاه کردم . در موقع مراجعت به خانه صحبتی نکردیم . وقتی کالسکه وارد کوچه آنژو شد .ژان باتیست برای اولین مرتبه شروع به صحبت کرد .
- آیا دلیل دیگری برای توقف در پاریس نداری ؟ واقعا نداری ؟
- چرا ژان باتیست در پاریس به من احتیاج داند ، باید به ژولی کمک کنم .
- من ناپلئون را در لیپزیک شکست دادم ولی با وجود این نمی توانم از دست بناپارت ها خلاصی یابم .
با تاثر گفتم :
- من به فکر کلاری ها هستم . خواهش می کنم همیشه به یاد داشته باشی .
کالسکه برای آخرین بار ایستاد . همه چیز به سرعت گذشت . ژان باتیست و من از کالسکه پیاده شدیم و به خانه نگریستیم . دو نگهبانی که در جلو در بودند در سکوت و دقت پیش فنگ کردند . دستم را به طرف ژان باتیست دراز کردم . نگهبانان به ما می نگریستند .
ژان باتیست لبش را به دستم نزدیک کرد و گفت :
- شایعات روزنامه ها را باور نکن می فهمی ؟
- چه بد . می خواستم مترس تو باشم . اوخ ....
ژان باتیست انگشت مرا گاز گرفته بود .
متاسفانه نگهبانان به ما نگاه می کردند .

**********

پاریس ، سی ام مه 1814 ، اواخر شب

**********
برای من چیزی نامطبوع تر وغم انگیز تر از حضور در مراسم عزاداری و تسلیت نیست .
دیشب یکی از خانم هایی که سابقا پیشخدمت مخصوص بوده است گریان و اشکریزان از قصر مالمزون به منزل من آمد و تقاضای ملاقات کرد . مطلع شدم که ژوزفین روز دوشنبه در ساعت دوازده به سرای دیگر شتافته . سابقا ژوزفین هنگامی که در بازوان تزار در باغ مالمزون به گردش شبانه پرداخته بود دچار سرما خوردگی شدیدی شد «با وجودی که شب بسیار سردی بود علیاحضرت ملکه از پوشیدن لباس ضخیم خودداری کرد . علیاحضرت لباس نازک و کاملا دکلته پوشید و فقط یک شال نازک ابریشمی روی شانه انداخته بود . »
ژوزفین ! من آن پیراهن نازک موسیلن را به خاطر دارم ، برای شب های سرد بهاری بسیار نازک بود . رنگ پیراهن بنفش نبود ؟ بسیار شیک و برازنده بود این طور نیست ؟
هورتنس و اوژن دوبوهارنه با مادر خود در قصر مالمزون زندگی می کردند . آن زن گریان که حامل پیغام مرگ ژوزفین بود یادداشتی به دستم داد .
«بچه ها را نیز همراه بیاورید شاید حضور کودکان مایه تسلیت باشد . »
به همین دلیل امروز صبح من و ژولی و دو پسر ملکه سابق مانند هلند به طرف مالمزون حرکت کردیم . سعی کردیم تا به این کودکان بفهمانیم که مادربزرگ آنها مرده است . شارل لویی ناپلئون گفت :
- شاید حقیقتا مادربزرگ نمرده و منظور او این باشد که متفقین تصور کنند که او مرده و سپس مخفیانه به جزیره الب رفته و به ناپلئون ملحق گردد .
نسیم ملایمی در «بوادوبولنی »می وزید و رسیدن تابستان را اعلام می داشت . راستی نمی توان باور کرد که ژوزفین مرده است .
در قصر مالمزون هورتنس را در لباس سیاه عزاداری ملاقات کردیم . صورت او سفید و چشمان او کبود و دماغش به علت گریه زیاد قرمز شده بود . هورتنس با جلال و شکوه خود را به آغوش من و سپس ژولی انداخت . اوژن دوبوهارنه در کنار میز ظریفی نشسته و بین یک دسته نامه و کاغذ مشغول جستجو بود . این همان جوانک کم رویی بود که ناپلئون او را به نیابت سلطنت ایتالیا انتخاب کرد و دختر پادشاه باواریا را به ازواج او در آورد .
هورتنس با غرور و تکبر روی دست ما خم شد و سپس به توده کاغذهایی که روی میز انباشته شده بود اشاره کرد و گفت :
- باورکردنی نیست . توده های قبوض پرداخت نشده برای لباس های گوناگون ، کلاه و دسته های گل .
لب های نازک و رنگ پریده هورتنس جمع شد و سپس گفت :
- مادر هرگز نتوانست با مقرری خود زندگی کند .
اوژن با نا امیدی موهای خود را مرتب کرد و جواب داد :
- با وجود دو میلیون فرانک که هر ساله از طرف دولت پرداخت می شد ناپلئون نیز یک میلیون فرانک از جیب خود به مادر پرداخت . ولی معذالک هورتنس این قروض سر به میلیون ها فرانک می زند . میل دارم بدانم چه شخصی این قروض را خواهد پرداخت .
هورتنس در حالی که به ما تعارف می کرد که بنشینیم گفت :
- خانم ها به این امور مداخله نمی کنند .
با سکوت و تانی روی کاناپه سالن سفید ژوزفین نشستیم . درهای باغ باز و عطر گل سرخ های دل انگیز ژوزفین فضای سالن را پر کرده بود . هورتنس دستمال خود را به طرف چشمانش که اشک آن خشک شده بود برد و گفت :
- تزار روسیه برای تقدیم احترامات خود نزد مادر آمد و مادر او را به شام دعوت کرد ، گمان می کنم مادرم می خواست حمایت اطفال بیچاره و بی دفاع مرا از او درخواست کند . می دانید من اکنون طلاق گرفته ام .
با ادب سر خود را حرکت دادیم . معشوق هورتنس کنت فلاهولت وارد سالن شد . پسر غیر قانونی آنها به وسیله شخصی به نام کنت مورنی تربیت می شد . اوژن دوبوهارنه در حالی که توده صورت حساب های پرداخت نشده مرحومه ژوزفین را در دست های خود می فشرد گفت :
- مادر صورت حساب لوروی خیاط را ماه ها نپرداخته و معذالک سفارش بیست و شش دست لباس جدید داده ، نمی توانم بفهمم مادرم که با حقوق تقاعد زندگی می کرد بیست و شش پیراهن را برای چه می خواست .
اوژن به صورت حساب ها خیره شد . خواهرش با بی اعتنایی شانه های خود را بالا انداخت و دستمالش را جلو دهانش گرفت . بله تنها مردی که مورد عشق و علاقه هورتنس بود با مادرش ژوزفین ازدواج کرد . هورتنس با اخم و خشونت سوال کرد :
- ؟می خواهید او را ببینید .
ژولی سر خود را حرکت داد و من بدون تفکر گفتم :
- بله .
- کنت فلاهولت علیاحضرت همسر ولیعهد سوئد را به طبقه بالا راهنمایی کنید .
با عجله از پله ها بالا رفتیم . کنت آهسته گفت :
- مرحومه عزیز هنوز در اتاق خواب خود می باشد . استدعا می کنم بفرمایید علیاحضرت .
شمع های بلند بدون کوچکترین لرزش و حرکتی می سوختند . پنجره ها بسته و تمام پرده ها را کشیده بودند . اتاق با عطر گل سرخ و عطر های تند ژوزفین مملو بود . رفته رفته چشمانم به فضای نیمه تاریک اتاق عادت کرد . راهبه ها مانند کلاغ های سیاه بزرگی در کنار تختخواب بزرگ و کوتاه ژوزفین نشسته و برای او دعا می خواندند .
در لحظه اول از دیدن جسد مرده وحشت کردم . ولی قدرت خود را به دست آوردم و نزدیک تر رفتم . پیراهن تاج گذاری را که با چین های مرتبی روی تختخواب قرار داشت شناختم . این لباس مانند روپوش راحت و گرمی روی جسد قرار داشت . شنلی که با پوست لبه دوزی شده بود دور شانه و سینه او قرار داشت و در زیر نور شمع به رنگ زرد شبیه رنگ صورت ژوزفین مرحومه جلوه می کرد . خیر ، ژوزفین مرا نترسانید و تمایل به گریه و اشک را در من به وجود نیاورد ....
سر کوچک او کمی متمایل به طرف راست - کاملا نظیر حالتی ک غالبا برای نگاه کردن به سراپای اشخاص نگه می داشت - قرار داشت . چشمان او کاملا بسته نبود و در زیر سایه مژگانش می درخشید . فقط دماغ کوچک او تیر کشیده بود . لبخند بسیار شیرینی روی لب های بسته او که حتی پس از مرگ نمی خواستند راز دندان های زرد رنگ او را فاش کنند دیده می شد . خیر ، حتی جسد ژوزفین هیچ یک از اسرار او را فاش نکردند . برای آخرین بار مستخدمه مخصوص او موهای کم پشت این زن پنجاه ساله را مانند زلف کودکان مرتب کرده بود . یک مرتبه دیگر پلک های چشم او که برای ابد بسته خواهد بود با کرم نقره آرایش یافته و گونه های زرد رنگ او را که نور شمع به آن می تابید سرخاب مالیده بودند . ژوزفین با چه شیرینی در خواب ابدی خود لبخند میزد .
آری با شیرینی و لوندی لبخند می زد .
صدایی در کنارم گفت :
- چقدر زیبا بود .
پیرمردی با گونه های آماس کرده و موهای زیبای نقره گون در کنارم ایستاد و چنین به نظر می رسید که از گوشه نیمه تاریک اتاق به طرف من آمده بود . عینکش را به طرف چشم برد و گفت :
- نام من باراس است . آیا افتخار ملاقات مادام را داشته ام ؟
در جواب گفتم :
- بله خیلی پیش در سالن ترز تالین شما را دیده ام . شما آن روز رهبر جمهوری بودید آقای باراس .
عینکش را پایین آورد و به صحبت ادامه داد :
- آن لباس تاجگذاری را می بینید ؟ ژوزفین باید برای این لباس از من متشکر باشد . خانم به طوری که می دانید به ژوزفین گفتم : «با آن ناپلئون کوتاه قد ازدواج کن من او را به حکومت نظامی پاریس منصوب می کنم و همه چیز برای شما مرتب و رو به راه خواهد شد .» ژوزفین عزیز همه چیز برای تو مرتب و رو به راه خواهد شد .
با نرمی خندید و گفت :
- مادام آیا ژوزفین به شما خیلی نزدیک بود ؟
خیر . ژوزفین فقط قلب مرا شکسته بود . شروع به گریه کردم . پیرمرد که لباس صورتی رنگ خود را مرتب می کرد آهسته گفت :
- ناپلئون دیوانه ای بیش نیست . او تنها زن روی زمین را که می توانست با خوشی و بدون ناراحتی در جزیره دور افتاده ای با او زندگی کند طلاق داد .
در روی شنل پوست سمور ملکه فرانسه گل های سرخ قرار داشت . این گل ها در اثر گرمای اتاق و حرارت شمع ها پژمرده شده و عطر تند آنها فضا را پر کرده و مرا معذب می ساخت .
زانوهایم قدرت خود را از دست داد . ناگهان به زانو در آمدم و صورت خود را در پیراهن مخملی تاج گذاری ژوزفین مخفی کردم .
- خانم گریه نکنید . ژوزفین با همان ترتیبی که زندگی می کرد دنیا را وداع کرد . ژوزفین در روی بازوی مرد بسیار پرقدرتی که در یک شب بهاری و در میان بوته های گل سرخ به او قول داد که قروضش را بپردازد به سرای جاودانی شتافت ...ژوزفین عزیز صدای مرا می شنوی ؟
وقتی برخاستم آن پیرمرد مجددا در گوشه تاریک اتاق از نظرم ناپدید شده بود . و فقط صدای راهبه ها را که در پایین تختخواب به خواندن دعا مشغول بودند شنیده می شد .
یک مرتبه دیگر در مقابل ژوزفین سر فرود آوردم . گویی پلک های بلند او می لرزیدند و با لطف و دلبری و با لبان بسته لبخند می زد .
وقتی به طبقه پایین آمدم اوژن با شدت و علاقه از ژولی سوال می کرد :
- راستی یک لباس شب تور بلژیکی و یک شنل بیست هزار فرانک ارزش دارد ؟
با عجله از اتاق خارج شدم و به باغ رفتم . آفتاب به شدت می تابید . بوته های گل سرخ به گل نشسته بودند و رنگ های سرخ و خیره کننده آنها زیبایی مخصوصی داشتند .
سپس به طرف استخر کوچک باغ رفتم . روی صندلی سنگی دختر کوچکی نشسته و بچه مرغابی ها که با اشتیاق و زحمت در دنبال مادر چاق و فربه خود شنا می کردند را تماشا می کرد . در کنار دخترک نشستم موهای بلند مجعد و خرمایی او روی شانه اش ریخته و لباس سفیدی را که دارای لبه دوزی سیاه بود در برداشت .
وقتی دخترک سر خود را بلند کرد و از زیر چشم مرا نگریست قلبم فرو ریخت .
مژگان بلند او که روی چشمان بادامیش سایه انداخته بود و صورت بیضی شکلش نظرم را جلب کرد .
دخترک با لبان بسته لبخند زد ، از او پرسیدم :
- اسم شما چیست ؟
- ژوزفین ، مادام .
چشمان او آبی رنگ بود و دندان های سفید مروارید گونی داشت. پوست بدن او بسیار شفاف ، موهای پرپشت او انعکاس طلایی رنگی داشت . بله ژوزفین ، ولی او ژوزفین نبود . دخترک با کمال ادب سوال کرد :
- خانم آیا شما یکی از ندیمه ها هستید ؟
- خیر ؟ چرا این طور فکر کردید ؟
- زیرا عمه هورتنس گفت که همسر ولیعهد سوئد به اینجا خواهد آمد و همیشه شاهزاده خانم ها ندیمه دارند .
- البته در صورتی که این شاهزاده خانم ها طفل کوچکی نباشند .
- آنها پرستار دارند .
دخترک مجددا جوجه مرغابی ها را نگاه کرد و گفت :
- این جوجه مرغابی ها چقدر کوچک هستند . گمان می کنم دیروز از شکم مادرشان بیرون آمده اند .
- اشتباه می کنید . جوجه مرغابی از تخم بیرون می آید .
دخترک لبخندی حاکی از فهم و دانش زده و گفت :
- خانم شما داستان پریان برای من نگویید .
با اصرار و سماجت جواب دادم :
- همیشه جوجه مرغ و مرغابی از تخم بیرون می آید .
دخترک شانه اش را بالا انداخت و گفت :
- هر طور میل شما است مادام .
- شما دختر شاهزاده اوژن هستید ؟
- بله ولی پدرم دیگر شاهزاده نیست . اگر ما خوش شانس باشیم متفقین یک دوک نشین در اروپا به پدرم خواهند داد . پدر بزرگ یعنی پدر مادرم پادشاه باواریا است .
- به هر حال شما شاهزاده خانم هستید . پرستار شما کجا است ؟
دخترک در حالی که انگشتانش را در آب فرو می برد گفت :
- از دست پرستارم فرار کرده ام .
ولی ناگهان چیزی به مغز طفل خطور کرد و گفت :
- پس اگر شما ندیمه نیستید شاید پرستار هستید ؟
- چرا ؟
- بالاخره باید چیزی باشید .
- شاید من هم مثل شما شاهزاده باشم .
دخترک مژگان بلندش را بست و لبخندی زده و گفت :
- غیر ممکن است ، شما به شاهزاده گان شباهت ندارید . من حقیقتا می خواهم بدانم شما چکاره اید ؟
- راستی ؟
- بله . من با وجودی که شما می خواستید داستان بچه مرغابی را به من بقبولانید شما را دوست دارم . آیا شما بچه هم دارید ؟
- یک پسر دارم ولی اینجا نیست .
-چه بد ، من بیش از دختر ها با پسرها بازی می کنم . پسر شما کجا است ؟
- در سوئد است ولی من مطمئن هستم که شما نمی دانید سوئد کجا است .
- دقیقا می دانم سوئد کجا واقع شده است ، من مشغول خواندن جغرافیا هستم . پدرم می گوید ....
صدایی برخاست .
- ژوزفین ، ژو-ز-فین »
دخترک آهی کشید و چشمکی به من زد و سپس مانند اطفال شرور خیابانگرد اخمی کرد و گفت :
- این صدای پرستار من است . راستی از او بدم می آید ولی خانم به کسی نگویید که چنین حرفی زده ام .
با تفکر و اندوه به طرف قصر حرکت کردم . من و ژولی به تنهایی با اوژن و هورتنس نهار خوردیم . وقتی می خواستیم قصر مالمزون را ترک نماییم اوژن از ژولی پرسید :
- آیا می دانید چه موقع می توانیم قاصدی به جزیره آلب بفرستیم ؟ می خواهم هر چه زودتر امپراتور را از مرگ مادر بیچاره ام مطلع کنم و تمام صورت حساب های پرداخت نشده را برای امپراتور خواهم فرستاد . جز این کار دیگری نمی توانم بکنم .
در میان تاریکی و سکوت به طرف پاریس حرکت کردیم . کمی قبل از ورود به پاریس فکر مهمی از خاطرم گذشت . این فکر را خواهم نوشت و گاه گاه آن را مرور خواهم کرد تا هرگز فراموش ننمایم . با خود اندیشیدم که اگر کسی باید موسس سلسله ای باشد چرا سلسله جالب توجهی تاسیس نکند .
ژولی با فریاد گفت :
- نگاه کن شهاب ثاقب ، زود نیت کن .
بلافاصله نیتی کردم و با صدای بلندی گفتم :
- سوئدی ها او را ژوزفینا خواهند نامید .
ژولی پرسید :
- درباره چه چیزی فکر می کنی ؟
- به شهاب ثاقبی که از بهشت و آسمان ها فرود آمده می اندیشم . فقط به شهاب ثاقب فکر می کنم .

********************
پایان فصل چهل و هفتم

R A H A
01-27-2012, 09:49 PM
ناپلئون بناپارت : جنگ از روی جنگ تغذیه می کند .


********************

فصل چهل و هشتم

پاریس ، اواخر پاییز1814

********************

اوسکار از نروژ نامه ای برایم فرستاده ، پسرم این نامه را دور از چشمان پرستار و معلم خود نوشته است . نامه او را در دفتر خاطراتم چسبانیده ام تا مفقود نشود .
کریستیانیا ، دهم نوامبر 1814
مادر عزیزم !
«شنیدم که کنت براهه قاصدی از اینجا به پاریس روانه خواهد کرد . لذا با عجله این نامه را می نویسم . مخصوصا که معلم و پرستار من «کنت سدرستروم» به سختی سرما خورده و خوابیده است . کنت همیشه سعی دارد نامه یی را که برای شما می نویسم بخواند و بداند که آیا به اسلوب نامه نگاری آشنا شده ام یا خیر . چه پیرمرد احمقی ! مادر عزیزم ، تبریکات صمیمانه ام را پبذیرید شما همسر ولیعهد سوئد و نروژهستید ! اکنون سوئد و نروژ یکی شده و پادشاه سوئد پادشاه نروژ نیز هست . درحقیقت ما در مبارزه ای که شروع کرده ایم پیروز شده ایم و فاتح نروژ نیز هستیم . دیشب من و پدرم به اینجا که پایتخت نروژ است وارد شده ایم .
ولی بهتر است که وقایع را با نظم و ترتیب برای شما بنویسم . ورود به استکهلم پس از آزادی فرانسه بسیار عالی و مجلل بود . مردم در خیابان هایی که پدرم با کالسکه روباز از آنها عبور می کرد آن قدر تظاهر می کردند و خوشحال بودند که حدی بر آن متصور نیست . جمعیت مشایعین آنقدر عظیم بود که معلوم نشد چگونه خود را به خیابان ها رسانیده اند . اعلیحضرت پادشاه سوئد مانند کودکی خود را به گردن پدر آویخت و از خوشحالی گریه می کرد . علیاحضرت ملکه هم گریه می کرد .
ملت سوئد مجددا خود را مانند زمان حکومت شارل دوازدهم ملت فاتحی می داند . ولی پدرم بسیار خسته و متاثر بود ، می دانید چرا مادرجان ؟
اگرچه دانمارکی ها نروژ را به ما واگذار کردند ولی پارلمان نروژ روز 17 ماه مه اعلام دشت که نروژ مایل است مستقل باشد . راستی می توانی تصور کنی مادر جان ، پدرم به من گفت که از سالیان پیش حزبی به نام «اتحاد اسکاندیناو» در کریستیانیا وجود داشته که برای جمهوری اسکاندیناو فعالیت می کرده ولی نروژی ها جرات اعلام جمهوری را نداشتند و به جای این کار با عجله یکی از شاهزادگان دانمارک را به حکمروایی فقط برای آزردن ما انتخاب کردند و بعدا اعلام کردند که از آزادی خود دفاع خواهند کرد .
راستی مادرجان نمی توانم شادی و شعف افسران سوئدی را درباره نبردی که اخیرا کرده اند برای شما تشریح کنم . اعلیحضرت پادشاه که وضع سلامت او روز به روز بد تر شده و به زحمت می تواند حرکت نماید ، می خواست شخصا به جبهه برود یا بهتر بگویم برای رفتن به جبهه جنگ دریانوردی کند . پادشاه به پدرم می گفت که از روز تولد فرمانده یک ناوگان بوده و میل دارد در نبرد نروژ شرکت نماید . پدرم به من گفت که سوئد قادر است که مدت سه ماه با نروژ در جنگ باشد . پدرم برای این مرد جنگی ، منظورم پادشاه پیر و علیل است ، از جیب خود خرج می کند . این پیرمرد محترم حتی کوچکترین اطلاعی از این موضوع ندارد . البته من اعلام داشتم که اگر پادشاه به جنگ برود من نیز خواهم رفت . پدرم با پیشنهاد من مخالفت نکرد ولی فقط گفت :«اوسکار ! این نروژی ها مردم بسیار شجاعی هستند و با واحدهایی نصف ارتش سوئد و بدون تجهیزات ، خطر جنگ را قبول می کنند .» پدرم سپس با تاثر زیاد مدرکی به من داد و گفت :«اوسکار این مدرک را به دقت مطالعه کن ، من آزادترین مشروطه را به نروژ تقدیم کرده ام . » معذالک نروژی ها روی استقلال خود پافشاری کردند . پدرم با ستاد عمومی خود به «استرومستاد»رفت . ما یعنی من و اعلیحضرتین به دنبال او حرکت کردیم . اعلیحضرت در بندر در تختخواب افتاده بود . علیاحضرت ملکه خود را «گوستاو کبیر» می نامید و ما همگی وارد کشتی شدیم . چند روز بعد سربازان به اولین جزیره نروژ حمله کردند . اعلیحضرت صحنه نبرد را از روی کشتی با دوربین نگاه می کرد . گاه به گاه پدرم یکی از آجودان های خود را به کشتی می فرستاد تا به اعلیحضرت گزارش دهد که نیروهای ما طبق طرح پیش بینی شده پیشروی می کنند . وقتی استحکامات «کونگستن» سقوط کرد ، پدرم در کنار من روی عرشه کشتی ایستاده بود . «مارشال فون اسن والدرکروتز» با نیروی خود مشغول پیشروی بودند . بالاخره من نتوانستم در مقابل غرش توپ ها تحمل کنم ، بازوی پدرم را گرفته و گفتم :«پدرجان ترا به خدا یک افسر نزد نروژی ها بفرست و استقلال آنها را اعلام کن ، نگذار آنها را به توپ ببندند . »
پدرم لبخندی زد و گفت :«البته آنها را گلوله باران نمی کنیم . با گلوله های مشقی تیراندازی می کنیم . آتش توپخانه که این قدر شما را مضطرب کرده فقط گلوله مشقی است . »
سپس با عجله انگشتش را به لب گذارده و به پادشاه و ملکه که هریک با عجله با دوربین میدان جنگ را نگاه می کردند اشاره کرد . من آهسته گفتم :
-«پس پدرجان این نبرد ، جنگ حقیقی نیست ؟»
-«خیر اوسکار فقط یک مسافرت عادی و معمولی است . »
-«پس چرا نروژی ها عقب نشینی می کنند ؟»
-«زیرا افسران نروژی برد توپ های مرا حساب کرده و تصور می کنند که با همین شلیک موفق خواهم شد . به علاوه نروژی ها عقیده به حفظ این استحکامات ندارند . خط دفاعی آنها از مغرب گلومن شروع می شود ولی گمان می کنم .... »
در همین لحظه توپ ها خاموش شد و سکوت مرگباری حکمفرما گردید . نروژی ها مشغول تخلیه استحکامات کونگستن بودند . فقط در همین موقع بود که پدرم دوربین خواست . من سوال کردم :
-«اگر نروژی ها به کوهستان عقب نشینی کنند چه خواهد شد ؟ پدرجان می توانی آنها را در مناطق یخبندان تعقیب کنی ؟»
-«البته که می توانم به دانشجویان تمام دانشگاه های جنگ دنیا تدریس می شود که چگونه ژنرال برنادوت یک ارتش را با راهپیمایی سریع از کوهستان آلپ عبور داد . »
در این موقع ناگهان پدرم بسیارمتاثر و اندوهگین شد و بعدا به صحبت ادامه داد :
-«اوسکار در آن موقع من از جمهوری جوانی دفاع می کردم ولی امروز به استقلال یک ملت کوچک آزادی طلب دستبرد می زنم . اوسکار وقتی انسان پیر می شود برای زندگی دیگران ارزشی قائل نیست . »
تمام این نبرد فقط چهارده روز طول کشید . سپس نروژی ها درخواست ترک مخاصمه کردند . پارلمان نروژ باید روز دهم نوامبر «امروز» تشکیل جلسه می داد و سپس از پدرم درخواست می کرد که شخصا به کریستیانیا رفته و یگانگی سوئد و نروژ را تایید کند . ما همگی به استکهلم مراجعت کردیم و پدرم به پادشاه اصرار کرد که در کالسکه روباز از خیابان های شهر عبور کند . جمعیت هنگام عبور اعلیحضرت ابراز شادی و شعف می کردند و اشک روی گونه های پادشاه پیر جاری بود . در خارج از نروژ فقط افراد و افسران توپخانه سوئد می دانند که ما با گلوله های مشقی تیراندازی می کرده ایم
چهار روز بعد من و پدر به طرف نروژ عزیمت کردیم . کنت براهه ، مارشال فون اسن ، آدلر کروتز همراه پدرم بودند . من مجبور بودم درکنار پرستار خشن خود حرکت کنم . ما شب ها ناچار بودیم در چادر زندگی کنیم . زیرا پدرم نمی خواست مزاحمت دهقانان را فراهم سازد . معمولا شب ها آنقدر سرد بود که نمی توانستیم بخوابیم و بالاخره به شهر کوچک «فردریک شالد» رسیدیم و نزد فرماندار سکونت گزیدیم . بالاخره پدرم به ما اجازه داد که از تختخواب استفاده کنیم . هرروز ساعات متمادی در اطراف شهر به سواری می رفتیم . پدر می خواست با این مملکت آشنا باشد . دهقانان خیره به ما نگاه می کرده و خوش آمد نمی گفتند .
مادر جان یک آهنگ کوتاه در این سفر تصنیف کرده ام که با نامه ام برای شما می فرستم . نام آن «آهنگ باران »است . امیدوارم تصور نکنی که این آهنگ زیاد حزن انگیز است .
ما همچنین در بین دیوار های خاکستری رنگ استحکامات «فردیریکستن» به گردش رفتیم . روزگاری نروژی ها در این استحکامات علیه هجوم شارل دوازدهم پادشاه سوئد به دفاع پرداخته اند . شارل دوازدهم می خواست کشور سوئد مملکت مقتدری باشد و روسیه را فتح نماید ولی غالب نیروهای رزمی او در روسیه از سرما تلف شدند . پس از آن شارل دوازدهم به سوی ترکیه رفت تا از آنجا به روسیه حمله نماید .
بالاخره سوئد نتوانست مخارج سنگین این جنگ ها را تحمل کند . شارل دوازدهم تصمیم گرفت که نروژ را فتح کند . یک گلوله تفنگ او را در محاصره شهر «فردریک شالد » از پای در آورد و مقتول شد .
در ضمن سواری در اطراف استحکامات یک صلیب بزرگ چوبی نظر ما را جلب کرد . در روی صلیب نوشته شده بود «در این نقطه شارل دوازدهم از پای در آمد . » همه پیاده شدیم . پدرم گفت : «اوسکار در این نقطه یک کارشناس بزرگ نظامی از پای در آمده ، اوسکار به من قول بده که تو شخصا در هیچ نبردی نیروهای سوئدی را فرماندهی نخواهی کرد . »
در جواب گفتم :
-«ولی پدر شما به نیروهای سوئدی فرماندهی کردید . شما سر فرماندهی عالی نیروهای سوئدی را به عهده دارید . »
-«من فرماندهی را از گروهبانی شروع کرده ام ولی شما فرماندهی را از ولیعهدی شروع کرده اید . »
در همین موقع «فون اسن» و «مارشال آدلرکورتز» دعا می خواندند .
پدرم با آنها در خواندن دعا شرکت نکرد (پدر هرگز نماز و دعا نمی خواند . )وقتی فون مارشال دعا را تمام کرد و آمین گفت فورا سوار شد و به گردش ادامه دادیم . پدرم گفت :
-«من عقیده دارم گلوله ای که پادشاه شجاع شما را به قتل رسانده از نیروهای خود او بوده است . من کلیه مدارک مربوط به این موضوع را بررسی کرده ام . مردی که این عمل را انجام داده مایه ننگ و شرمندگی سوئد است . خواهشمندم آنچه گفتم فراموش نمایید . »
آدلرکورتز که رنجیده خاطر به نظر می رسید گفت :
-«قربان عقاید مختلفی در این موضوع وجود دارد . »
مادر جان باید همیشه با احتیاط کامل درباره شارل دوازدهم صحبت کرد . بالاخره شب گذشته با یک کالسکه تشریفاتی که از استکهلم آورده بودند وارد کریستیانیا پایتخت نروژ شدیم . گمان می کنم پدرم در انتظار چراغانی و خوش آمد جمعیت و مردم پایتخت بود ولی تمام خیابان ها خلوت و تاریک بود . ناگهان در سکوت و تاریکی در نقطه ای صدای توپ شنیده شد . پدر ناگهان متوحش گردید ولی من گمان می کنم که شلیک توپ برای ادادی احترام بوده است .
کالسکه در مقابل قصر فرماندار سابق دانمارک متوقف شد ، یک گارد احترام برای پدرم پیش فنگ کرد ، پدرم از لباس های کثیف گارد احترام و طرز رفتار آنها متوحش بود . پدر قصر را به دقت بازرسی کرد . این قصر کاملا شبیه منازل عادی بود و فقط طبقه داشت . پدر با قدم های بلند وارد اتاق بزرگی شد . من همراه او بودم . مارشال ها و آجودان ها برای آنکه به ما برسند با سرعت حرکت می کردند و این رفتار آنها خیلی مسخره به نظر می رسید .
رئیس مجلس نروژ و اعضای دولت در انتظار ما بودند . قطعه چوب بزرگی که در بخاری می سوخت انعکاس قرمز رنگ لرزانی روی این جمعیت اخم آلود می افکند . پدرم لباس بنفش رنگی در بر و کلاهی که با پر شتر مرغ تزیین شده بود بر سر داشت .
رئیس مجلس به فرانسه سلیسی به پدرم خیر مقدم گفت . پدر که جذاب ترین لبخند ها را به لب داشت دست یک یک آنها را فشرده و تشکرات و رضامندی اعلیحضرت پادشاه سوئد و نروژ را به آنها ابلاغ کرد . در ضمن صحبت پدرم این جمعیت متاثر به سختی سعی می کردند که از خنده خودداری نمایند .
معتقدم که اهالی نروژ مردم خوش خلق و زنده دلی هستند . مردم سوئد کاری با این اشخاص ندارند . فقط پدرم عامل تمام این کارها است . او سپس شروع به سخنرانی کرد و گفت : «آقایان مشروطه جدید نروژ از حقوق بشر که من از سن پانزده سالگی برای آن جنگیده ام دفاع می کند . این یگانگی فعلی سوئد و نروژ یک اتحاد جغرافیایی است و این پیوستگی یکی از آرزوهای قلبی من است . »
ولی نطق پدرم توجه آنها را جلب نکرد . آنها هرگز گلوله های مشقی توپ و نیرنگ ما را نخواهند بخشید .
من با پدرم به اتاق خواب رفتیم . پدر تمام علائم و نشان های خود را از سینه باز کرد و به خشم و اندوه روی میز انداخت و گفت :
-«دیروز تولد مادرت بوده است . امیدوارم نامه ما به موقع به او رسیده باشد . »
سپس پرده های تخت خوابش را کشید .
مادرجان بسیار برای پدرم متاثرم ولی یک نفر نمی تواند در عین حال هم جمهوری خواه و هم ولیعهد باشد . خواهش می کنم یک نامه خوب و پر مهر و محبت برای او بنویسید . ما مجددا در آخر این ماه در استکهلم خواهیم بود . اکنون چشمانم از خواب باز نمی شوند و قاصد نیز منتظر است . روی شما را می بوسم . مادرجان ممکن است سمفونی هفتم بهتوون را در پاریس تهیه کنید و برایم بفرستید ؟ ....اوسکار شما »
قاصد نامه ای نیز از کنت براهه برای کنت روزن همراه داشت . روزن گفت :
- از این پس در مراسم رسمی پرچم نروژ در کنار پرچم سوئد بر فراز خانه علیاحضرت برافراشته خواهد شد . باید علامت خانواده سلطنتی نروژ را نیز به روی کالسکه علیاحضرت نصب کنم .
روزن با حرارت و شوق زیاد به صحبت خود ادامه داد :
- والاحضرت ولیعهد سوئد از شارل دوازدهم نیز بزرگتر و عالیقدرتر است .
دستور دادم نقشه ای برایم بیاورد تا دومین مملکتی را که من همسر ولیعهد آن هستم بشناسم .

********************
پایان فصل چهل و نهم

R A H A
01-27-2012, 09:50 PM
ناپلئون بناپارت : آن قدر شکست خوردم تا راه شکست دادن را آموختم .


********************

فصل چهل و نهم
پاریس ، پنجم مارس 1815

********************
بعد از ظهر امروز مانند بعد از ظهر روزهای دیگر شروع شد . من با کمک برادر زاده ام ماریوس مشغول تنظیم درخواستی به لویی هیجدهم بودم تا اجازه اقامت خواهرم ژولی را در فرانسه به نام مهمانم تمدید نمایم . ژولی در سالن کوچک مشغول نوشتن نامه ای به شوهرش ژوزف بناپارت که در سوییس می باشد بود .
کنت روزن وارد اتاق شد و ورود آقای فوشه ، دوک اروانتو را اعلام کرد .
حضور این مرد برایم غیر قابل تحمل است . وقتی در روزهای انقلاب اعضای مجمع ملی به سرنوشت همشهری لویی کاپت رای دادند فوشه که نماینده ملت بود با صدای بلند و واضح درباره مرگ داد سخن داد و اکنون همین مرد آسمان را به زمین می دوزد تا مورد توجه برادر شاه اعدام شده فرانسه قرار گرفته و پست حساسی بگیرد . در کمال عدم تمایل گفتم :
- بگذارید بیاید .
فوشه خوشحال و شنگول و صورت دراز اسبی او قرمز رنگ بود . دستور چای دادم . فوشه در حالی که با لطف و محبت مشغول به هم زدن چای خود بود گفت :
- امیدوارم مزاحم امور مهم علیاحضرت نشده باشم .
ژولی جواب داد:
- خواهرم مشغول پیش نویس درخواستی به اعلیحضرت بود .
فوشه سوال کرد :
- کدام اعلیحضرت ؟
این سوال احمقانه ترین سوال دنیا بود . خواهرم بلافاصله جواب داد :
- به اعلیحضرت لویی هیجدهم ، تا آنجا که من اطلاع دارم پادشاه دیگری به فرانسه حکومت نمی کند .
فوشه جرعه ای از چای نوشید و با خنده رویی به ژولی نگریست و گفت :
- امروز صبح ممکن بود که موقعیت پشتیبانی درخواست شما را داشته باشم . اعلیحضرت امروز صبح پست مهمی به من واگذار کرد در حقیقت پست بسیار مهم و پر نفوذ رئیس پلیس .
با فریاد جواب دادم :
- غیرممکن است .
ژولی که چشمانش از تعجب باز شده بود سوال کرد :
-و....؟
فوشه چند جرعه دیگر نوشید و گفت :
- من از قبول آن خود داری کردم .
ماریوس گفت :
- پادشاه پست ریاست پلیس را به شما پیشنهاد کرده ؟ قطعا متوحش است و تامین ندارد . به خدا دلیل دیگری برای این کار ندارد .
فوشه با تعجب گفت :
- چرا ؟
- لویی هیجدهم با لیست سیاه ، لیستی که نه تنها نام جمهوری خواهان بلکه طرفداران ناپلئون در آن ثبت شده دارای قدرت کاملی است . آقای دوک مردم می گویند که نام شما اولین نام آن لیست سیاه است .
فوشه فنجان چای را روی میز کوچک گذاشت و جواب داد :
- لویی هیجدهم از توقیف و جمع آوری افراد این لیست صرف نظر کرده ، اگر من هم به جای او بودم نگران می شدم . به هر حال او مشغول پیشروی است .
سوال کردم :
- بگویی درباره چه شخصی صبحت می کنید ؟
- البته از امپراتور صحبت می کنم .
تمام اتاق دور سرم می چرخید و سایه های مشکوکی در مقابل چشمم می رقصیدند . حس کردم که بی هوش خواهم شد . حالتی به من دست داد که پس از تولد اوسکار تا کنون چنین حالتی به خود ندیده ام . صدای فوشه از دور و خیلی دور به گوش رسید .
- یازده روز قبل امپراتور با نیروهای خود از جزیره آلب به کشتی سوار گردید و روز اول مارس در خلیج ژوان پیاده شد .
و ماریوس بلافاصله جواب داد :
- راستی تعجب آور است . امپراتور فقط چهارصد نفر بیشتر همراه خود ندارد .
فوشه گفت :
- مردم در اطراف او جمع شده ، دامن او را بوسیده و با فتح و ظفر همراه او به طرف پاریس حرکت کرده اند .
طبعا روزن گفت :
- کشور های دیگر علیه او......
صدای ژولی شنیده شد .
- دزیره رنگ صورتت بسیار سفید شده ، حالت خوش نیست ؟
فوشه گفت :
- فورا برای علیاحضرت یک گیلاس آب بیاورید .
با کمک سایرین که گیلاس را به لبم گرفته بودند جرعه ای نوشیدم . دیگر اتاق دور سرم نمی چرخید .
اشباح متحرک و نامفهوم صورت حقیقی خود را به من نشان دادند . چهره برادر زاده ام ماریوس از شدت خوشحالی درخشید و گفت :
- تمام ارتش پشتیبان او خواهند بود . کسی نمی تواند حقوق افسرانی که باعث عظمت و سرافرازی فرانسه شده اند تقلیل دهد . یک بار دیگر پیشروی خواهیم کرد و فاتح خواهیم شد .
مارسلین خواهر ماریوس که شوهرش در رزم های حومه پاریس به آغوش دختری افتاد و تاکنون او را مخفی کرده است جواب داد :
- علیه تمام اروپا پیشروی خواهد کرد ؟
ناگهان متوجه یکی از پیشخدمت هایی که سعی می کرد در این هیاهو چیزی بگوید شدم ، یک نفر دیگر برای ملاقات من آمده است . همسر مارشال نی می خواست مرا ببیند .
مادام نی زنی بسیار چاق و فربه است و طوری صحبت می کند که گویی گفته های او آیات آسمانی است . مانند صاعقه وارد سالن شد و مرا در سینه چاق و فربه خود فشرد و مشت خود را گره کرد و روی میز کوبید و گفت :
- راستی عقیده شما چیست مادام ؟ ولی او به حسابش خواهد رسید .
آهسته گفتم :
- خانم بفرمایید بنشینید و بگویید چه کسی به حساب چه شخصی خواهد رسید .
مادام نی مانند جسم وزینی در صندلی افتاده و غرید .
- شوهر من حساب امپراتور را تصویه خواهد کرد . شوهرم دستور دارد که در «بزانسون» امپراتو را مانند گاو وحشی دستگیر و در قفسی مبحوس و او را در سراسر مملکت نمایش دهد .
فوشه صحبت او را قطع کرد و گفت :
- ببخشید مادام . من به خوبی متوجه نیستم که چرا مارشال نسبت به فرمانده و امپراطورخود این قدر خشمگین و عصبانی است .
همسر مارشال نی که تا آن لحظه متوجه فوشه نبود پس از دیدن او به شدت مضطرب شده و گفت :
- پس شما هم اینجا هستید ؟ ممکن است از شما سوال کنم چرا هنوز مورد بی مهری دربار می باشید ؟ آیا هنوز به حال تقاعد در املاک خود زندگی می کنید ؟
فوشه شانه هایش را بالا انداخت ، همسر مارشال نی کاملا نگران شد و با صدایی که به شدت می لرزید ، گفت :
- گمان نمی کنم کاملا به موفقیت امپراتور معتقد باشید .
ماریوس با تاکید جواب داد:
- البته . البته . امپراتور موفقیت خواهد داشت .
ژولی برخاست و به طرف سالن کوچک رفت و گفت :
- تمام جریان را برای شوهرم می نویسم ، توجه او را بسیار جلب خواهد کرد .
فوشه شانه اش را بالا انداخت و جواب داد :
- به خودتان زحمت ندهید . پلیس مخفی لویی هیجدهم بلافاصله نامه شما را توقیف خواهد کرد ، خانم . اطمینان دارم که امپراتور از مدتی قبل با شوهر شما ارتباط داشته و به طور قطع و یقین از جزیره آلب طرح های آتیه خود را به اطلاع برادرش رسانیده است .
همسر مارشال گفت :
- شما به عملی بودن طرح های او معتقد نیستید ؟ اگر طرح های ناپلئون قابل اجرا بود شوهرم مطلع می شد .
- عدم رضایت سربازان و افسران به علت کاهش حقوق ماهیانه و کم شدن حقوق تقاعد و مقرری سربازان معلول از نظر شوهر شما مخفی نمانده است .
ماریوس با خشونت جملات بالا را ادا کرد ولی فوشه بلافاصله گفت :
- ولی حقوق امپراتور در جزیره الب تقلیل نیافته .
مادام نی با خشونت به طرف من برگشت ، صندلی در زیر بدن سنگین او صدایی کرد .
مادام نی گفت :
- مادام شما که همسر یک مارشال هستید متوجه خواهید بود که گفته من صحیح است .
- اشتباه می کنید خانم ، من همسر یک مارشال نیستم و همسر ولیعهد سوئد و نروژ هستم . معذرت می خواهم سرم به شدت درد می کند .
سرم چنان درد می کرد که تاکنون نظیر نداشت . ناچار بی حرکت در تخت خوابم دراز کشیدم ، همه چیز دور سرم می چرخید . نباید با احدی صحبت می کردم حتی با خودم ، مخصوصا با خودم ....
انسان ممکن است از نظر فامیل مخفی شود . یک نفر ممکن است از چنگ مستخدمین فرار کند ولی احدی قادر نیست که از نظر هورتنس مخفی گردد ...در ساعت هشت ماری به اتاقم آمد و حضور ملکه سابق هلند و دوشس دولو فعلی را اعلام کرد .
لحاف را به سرم کشیدم ، پنج دقیقه بعد مارسلین در کنار تخت خوابم با عجز و لابه می گفت :
- عمه جان باید بیایید ، هورتنس در سالن کوچک نشسته و می گوید تا صبح هم منتظر همسر ولیعهد خواهم شد . پسرش نیز همراه او است .
از جای خود حرکتی نکردم . ده دقیقه بعد ، ژولی در کنارم نشست و با التماس گفت :
- دزیره این قدر سخت و خشن نباش ، هورتنس بیچاره استدعا می کند که او را بپذیری .
بالاخره در مقابل تقدیر تسلیم شده و گفتم :
- بگذار بیاید ولی فقط یک دقیقه .
هورتنس اول پسرش را به طرف اتاق من راند و در حالی که بغض گلویش را می فشرد ، گفت :
- از حمایت اطفال بدبخت من تا پایان این حوادث خود داری نکنید .
هورتنس روز به روز ضعیف تر می شود . لباس سیاه عزاداری صورت رنگ پریده او را سفید تر کرده ، موهای کم رنگ او ژولیده و درهم است .
در جواب گفتم :
- خطری متوجه اطفال شما نیست .
در کمال نا امیدی ، آهسته زمزمه کرد :
- چرا اطفال من در خطر هستند . پادشاه می تواند هر لحظه آنها را به نام گروگان علیه امپراتور توقیف کند . خانم اطفال من هنوز وارث سلسله ناپلئون هستند .
در کمال سکوت و آرامش گفتم :
- وارث تاج و تخت فرانسه ناپلئون است و هم اکنون در وین زندگی می کند .
آهسته گفت :
- اگر برای او حادثه ای رخ دهد ؟
- خانم آن وقت چه می شود ؟
هورتنس با عشق و علاقه مفرط به کودکان رنجور خود خیره شد و سایه لبخند جنون آمیزی بر لبان نازک او نقش بست و سپس دسته نامنظم موهای خود را به عقب زد .
- البته اطفال شما می توانند اینجا بمانند .
هورتنس رو به اطفال خود کرد و گفت :
- ناپلئون لویی ، شارل لویی ناپلئون دست خاله مهربان خود را ببوسید .
با عجله لحاف را به سرم کشیدم ، ولی امشب نبایستی استراحت می کردم . به زحمت به خواب رفته بودم که نور لرزان شمع و صدای جستجوی چیزی مرا مجددا از خواب بیدا کرد .
- ژولی در جستجوی چیزی هستی ؟
- آری دزیره . در جستجوی نیم تاجم هستم . نمی دانی کجا است ؟ آن نیم تاجی که در اتاق توالت تو انداختم می خواهم .
- بله چند روزی گوشه اتاق زیر دست و پا بود . آن را در کشو پایین کمد زیر زیر پوش های پشمی که از سوئد برایم فرستاده اند گذارده ام . ولی در این وقت شب نیم تاج برای چه می خواهی ؟
آهسته گفت :
- می خواهم امتحانش کنم و شاید تمیزش نمایم که مجددا جلا و درخشش داشته باشد .

**********
پاریس ، بیستم مارس 1815

**********

شب گذشته لویی هیجدم با عجله از درب مخفی قصر تویلری خارج شد و اکنون بوربون ها در تبعیدگاه سالیان گذشته خود به سر می برند ... شایعه ای انتشار دارد که آنها را در ژنت دستگیر کرده اند . باید پیرمرد بیچاره بسیار خسته بوده باشد .... امروز صبح ژنرال اگزالمان دستور اشغال قصر متروکه تویلری را صادر کرد و پرچم سه رنگ بر فراز آن افراشته شد . در خیابان صفحات بزرگی که اعلامیه ناپلئون را درج کرده بین مردم پخش و توزیع می شود و تاکنون احدی روبان سفید به سینه خود نصب نکرده و یقه تمام لباس ها با روبان سه رنگ تزیین شده .
مستخدمین و زنان کارگر قصر تویلری که همیشه بدون تغییر هستند با شدت مشغول فعالیت می باشند . پرده های جدید و فرش های تازه قصر را جمع کرده اند و پرده های سبز رنگ قدیمی که با زنبور های طلایی تزیین شده اند از انبارها خارج و مجددا به پنجره سالن های قصر آویخته می شوند . هورتنس مامور تزیین قصر تویلری بود و عقاب های طلایی را که در انبارها بود شخصا خارج و گردگیری و تمیز کرده است .
متاسفانه در خانه من هم همه چیز هفت گانه و هشت گانه است . قاصدی از طرف امپراتور به اطلاع ژولی رسانید که امپراتور امشب ساعت نه به قصر نزول اجلال خواهد کرد . ژولی مجددا با لباس صورتی رنگ با نیم تاج شاهزاده خانم ها (شاید کج و معوج ) در آنجا حضور خواهد یافت . چنان تحریک شده و مغز او از کار افتاده که حتی قادر نیست موهای سر دختر کوچکش را مرتب کند .
- دزیره بقیه افراد فامیل در راه هستند . فقط من و هورتنس باید از او پذیرایی کنیم . من آن قدر از او وحشت دارم که حدی بر آن متصور نیست .
- چه مهمل می گویی او همان بناپارت و برادر شوهر تو است . ترس و وحشتی ندارد .
- حقیقتا همان بناپارت است ؟ پیشروی موفقیت آمیز او از جزیره آلب به خلیج ژوان و سپس ازخلیج ژوان به طرف گرنوبل و پاریس در حالی که هنگ های سربازان در مقابل او به زانو در آمده اند در حالت او تغییری نداده ؟ مارشال نی ....
- مارشال نی سرسخت و آشوب طلب درحالی که پرچم های افراشته را همراه داشت به طرف ناپلئون رفت . تمام ارتش ناپلئون معتقد است که همه چیز به حالت سابق و زمان گذشته عودت خواهد کرد . فوق العاده های زمان جنگ ، پیشرفت های سریع ، اعطای عصای مارشالی ، پست ها فرمانداری ممالک ، تقسیم ممالک و سرزمین ها ....ژولی ارتش ناپلئون خوشحال است و شادی می کند ولی قاطبه ملت ساکت است ....!
ژولی در کمال عدم توجه و نفهمی به من نگریست و سپس گوشواره های ملکه سوئد را از من قرض گرفت و عزیمت کرد . امیدوارم شوهرش جواهرات او را که با خود به سوئیس برده بود مجددا همراه بیاورد ....
در همین موقع ماری وان حمام را در اتاق رخت کن پر آب کرده و اطفال بناپارت ها را شستو شو می داد . اینها بعدا با ژولی به قصر تویلری خواهند رفت . من باید برحسب درخواست هورتنس موهای صاف این بچه ها را فر بزنم . لویی ناپلئون ناگهان از من پرسید :
- خاله جان راستی باور می کنی که او مراجعت می کند ؟
- البته امپراتور نزدیک پاریس است و امشب وارد می شود .
لویی ناپلئون در حالی که با تردید سعی می کرد نگاه او با چشمان من مصادف نشود گفت :
- منظورم پسر او پادشاه رم است .
در سکوت و آرامش آخرین دسته موهای لویی ناپلئون را فر زدم و سپس دفترچه خاطراتم را برداشتم و شروع به نوشتن کردم «اکنون آخرین شب است »
در ساعت هشت یک کالسکه دولتی از اصطبل های قصر تویلری برای بردن ژولی و بچه ها آمد . کالسکه هنوز علامت خانوادگی بوربون ها را داشت . با رفتن انها خانه من در سکوت و آرامش فرو رفت . در کمال بی صبری در اطراف اتاق ها به قدم زدن پرداختم . کنت روزن از یکی از پنجره هایی که باز بود خم شده و گفت :
- خیلی میل دارم که آنجا باشم .
- کجا ؟
- در جلو قصر تویلری ، میل دارم ورود او را ببینم .
فورا گفتم :
- زود یک دست لباس سویل بپوشید و یک روبان سه رنگ به یقه خود نصب کنید و منتظر من باشید .
آجودانم مانند صاعقه زده گان به من نگاه کرد . با سرعت گفتم :
- عجله کنید .
و بلافاصله یک کت پوشیدم و کلاهی بر سر نهادم .
برای رسیدن به تویلری دچار زحمت شدیم . اول یک درشکه کرایه کردیم ولی بعدا از آن صرف نظر کردیم زیرا فقط پیاده می توانستیم برویم .
ازدحام شدید و غیر قابل نفوذ جمعیت به طرف قصر تویلری رانده و رانده می شد . من به بازوی آجودان جوانم آویزان بودم تا او را گم نکنم و در جمعیت سرگردان نشوم .
سالن های تویلری همه روشن و در پرتو نور شمع ها مانند ضیافت های دوران گذشته می درخشیدند . ولی می دانستم سالن بزرگ بال عملا خالی است . فقط ژولی ، هورتنس ، دو دختر کوچک ، ژنرال داووت و چند ژنرال دیگر در آنجا بودند .
ناگهان سوار نظام که کاملا به طرف جلو خم شده بودند به طرف جمعیت به حرکت در آمدند . فریاد «دور شوید ، راه را باز کنید » شنیده می شد . چنین به نظر می رسید که از یک فاصله دور طوفان سهمگینی برخاسته است . طوفان نزدیک و نزدیک تر شد . غرش زنده باد امپراتور در فضا برخاست ، جمعیت غرش می کرد و فریاد می زد . چنین به نظر می رسید که صورت اطرافیانم چیزی جز دهان و دهان باز و غرنده نبود ...کالسکه ناپلئون ظاهر گردید . اسب های کالسکه وحشیانه به طرف تویلری چهار نعل می رفتند . افسران متعدد از درجات مختلف و از هنگ های گوناگون در اطراف کالسکه چهار نعل می تاختند و اطراف ما و بالای سر ما فقط یک فریاد واحد به گوش می رسید .
پیشخدمت ها در روی پله های قصر با مشعل ایستاده بودند . درب کالسکه به سرعت باز شد و فقط برای یک لحظه صورت امپراتور را دیدم . مارشال نی از کالسکه خارج گردید . جمعیت به جلو هجوم آورد و از خط مراقبین و محافظین گذشت و امپراتور را روی شانه بلند کرد و به طرف پلکان و از آنجا او را به قصر برد . نور مشعل ها روی صورت او می لرزید .
امپراتور لبخندی به لب داشت . چشمان حریص و زیبا طلب خود را مانند شخص تشنه ای که بالاخره چیزی برای نوشیدن یافته است بسته بود .
ما مجددا به عقب رانده شدیم ، کالسکه دیگری هویدا گردید . گردن ها به طرف کالسکه چرخید ، این مرتبه زمزمه عدم رضایت در بین جمعیت شنیده شد . فقط فوشه از کالسکه خارج گردید ، آری فقط فوشه در خدمت او ....
آنچه باید ببینم دیدم . روزن با زحمت از بین جمعیت به عقب مراجعت می کرد . ولی وقتی به آن طرف رودخانه سن رسیدیم در خیابان های خلوت و ساکت به قدم زدن پرداختیم .
کنت روزن گفت :
- نباید تظاهرات جمعیت دو سه هزار نفری مشتاق را بزرگتر از آنچه هست نشان داد .
صدای انعکاس قدم های ما به گوش می رسید . منزل من از دور دیده می شد و در سکوت و تاریکی بدون پرچم در ردیف خانه همسایگان قرار داشت . ولی بر سر تمام منازل پرچم افراشته بودند .

********************
پایان فصل چهل و نهم

R A H A
01-27-2012, 09:53 PM
ناپلئون بناپارت : دلم می خواست در دهات زندگی می کردم و امور مربوط به کشت و زرع را تماشا می نمودم . زندگی روستایی شیرین است . یک گوساله ی مریض برای تمام عمر موضوع شیرینی برای گفتگو خواهد بود .


********************

فصل پنجاهم
پاریس ، هیجدهم ژوئن 1815

********************
ماری تازه صبحانه مرا روی تخت خوابم گذارده بود که غرش شلیک توپ در فضا طنین انداخت و صدای زنگ های کلیسا شنیده شد . اگرچه درانتظار فتحی نبودیم ولی با وجود این توپ هایی که درمقابل گنبد انوالید قرار داشتند و همچنین زنگ های کلیسای نتردام کاملا مانند سالیان گذشته فتوحات نیروی فرانسه را اعلام می کردند .
خواهرم ژولی مجددا با شوهرش در قصر الیزه زندگی می کنند . مادام لتیزیا و تمام برادران بناپارت به فرانسه مراجعت کرده اند . هورتنس در قصر تویلری مهماندار است و همیشه با او غذا صرف می کند و برای آنکه شب های ناپلئون به زودی سپری شوند ضیافت های برپا می نماید . زیرا ناپلئون شب ها بدون هدف و منظور در اتاق های امپراتریس و خوابگاه پادشاه رم سرگردان است . ناپلئون چندین نامه به ماری لوئیز نوشته و برای پادشاه رم یک اسب چوبی متحرک خریده است . اتاق توالت ماری لوئیز را مجددا تزیین کرده و برای پایان تزیینات جدید آن ، کارگران را با شدت به کار واداشته و گفته است «ممکن است علیاحضرت ملکه هر لحظه از وین وارد پاریس شوند »ولی ماری لوئیز و فرزند او تاکنون نیامده اند .
ناپلئون بلافاصله پس از ورودش دستور اجرای انتخابات را صادر کرد و منظور او این بود که به کشور های خارجی نشان دهد که ملت فرانسه تا چه حد از خانواده بوربون متنفر است . از زمان جمهوری تاکنون این اولین انتخابات آزاد بود و با این ترتیب مجمع جدید نمایندگان فرانسه تشکیل گردید . کارنو و لافایت جزو نمایندگان هستند .
وقتی نتیجه انتخابات را در روزنامه مونیتور خواندم نتوانستم تصور کنم که این مرد همان لافایت است . ولی ماری گفت که او همان ژنرال لافایت و همان مردی است که برای اولین بار اعلامیه حقوق بشر را اعلام داشت . چطور ممکن است که در این چند سال احدی به فکر لافایت نبوده باشد ؟
مرحوم پدرم غالبا با ما بچه ها درباره این مرد صحبت کرده است . پدرم درباره مارکی دولافایت که در نوزده سالگی با سپاه تحت فرمان خود داوطلبانه برای استقلال آمریکا به آن سرزمین مسافرت کرده بود گفت و گو ها کرد . کنگره آمریکا به منظور قدردانی از او ، وی را به درجه سرلشکری مفتخر کرده ...خیر پدرجان من انچه را که گفته ای فراموش نکرده ام . سپاه ژنرال لافایت در سرزمین بیگانه برای آزادی جنگید و روزی این سردار جوان به فرانسه مراجعت کرد و در مجمع ملی نمایندگان با لباس فرسوده ی ژنرالی ارتش آمریکا پشت میز خطابه رفت و حقوق بشر را قرائت کرد . پدرجان همان روز تو اعلامیه حقوق بشر را به خانه آوردی و کلمه به کلمه برای دختر کوچکت خواندی . به همین دلیل خاطرات تو و اعلامیه حقوق بشر را فراموش نمی کنم ....سپس همین ژنرال لافایت نیروی گارد ملی را برای حفظ و دفاع جمهوری فرانسه تاسیس کرد . ولی پس از آن چه بر سر او آمد ؟
از برادر زاده ام ماریوس درباره ژنرال لافایت سوال کردم . او نه تنها چیزی درباره این ژنرال نمی دانست بلکه اهمیتی هم برای این موضوع قائل نبود . ژان باتیست می تواند اطلاعاتی به من بدهد ، ولی او هم در استکهلم است . سفیر سوئد و کلیه سیاستمداران و دیپلمات های خارجی پاریس را ترک گفته و رفته اند . کشورهای خارجی دیگر با ناپلئون مناسبات سیاسی ندارند و حتی به نامه های او جواب نمی دهند فقط با اسلحه به او جواب می گویند .
شب و روز ژاندارم ها به قرا و قصبات رفته و جوانان دهقانان را برای خدمت سربازی گسیل می دارند و اسب های دهقانان را برای تشکیل لشکر های سوار نظام با خود می آورند . ولی دهقانان مخفی می شوند و اسبی هم وجود ندارد . افسرانی که در رکاب ناپلئون از فتحی به فتح دیگر پیشروی می کردند اکنون گواهی پزشک و عدم توانایی خدمت سربازی خود را تقدیم می کنند . ناپلئون عدم رضایت آنها را فراهم ساخته است . خزانه کشور خالی است و تاکنون حقوق نظامیان اضافه نشده ولی ژنرال ها ؟ ژنرال ها دارای املاک و مستقلات و مزارعی هستند که درحال بازنشستگی به امور آنها رسیدگی می کنند . فقط ژنرال داووت و مارشال نی نسبت به ناپلئون وفادار مانده اند . ناپلئون ژنرال گروشی را به درجه مارشالی مفتخر و برای جلوگیری از پیشرفت متفقین او را با عجله به مرزها اعزام داشته است .
سه روز قبل فرمان روزانه ناپلئون در تمام نقاط منتشر گردید . ما این فرمان را از حفظ می دانیم . ناپلئون نوشته است :«برای هر مرد میهن پرست فرانسوی روزی فرارسیده است که فرانسه یا باید فاتح شود و یا بمیرد .»پس از این اعلامیه وحشتناک قیمت اجناس و سهام در بورس و بازار به سرعت ترقی کرد . رستوران ها تاریک و خاموش است و پاریس در بهت و سکوت در انتظار آخرین ضربت و یا آخرین شانس خود می باشد . ولی ناگهان معجزه ای به وقوع پیوست و زنگ های فتح و پیروزی به صدا در آمدند .
لباسم را پوشیده و به باغ رفتم . یک زنبور عسل در هوا می پرید و وزوز می کرد . بدون تصمیم و هدف در باغ سرگردان بودم . سپس ایستادم و گوش فرا دادم . سکوت مرگ بر همه جا مستولی بود . بله زنگ ها ساکت شده بودند . صدای شلیک توپ به گوش نمی رسید .
وقتی یک شخص ناشناس را در باغ دیدم خوشحال شدم . اکنون دیگر در این سکوت خفقان آور تنها نبودم . این مرد ناشناس لباس غیر نظامی که شانه های تنگی داشت در برکرده و من نمی توانم سن او را پیش بینی کنم . به طرف او پیش رفتم . صورت ضعیف او را چین های متعددی فرا گرفته است . سپس چشمان نزدیک بین و لوچ او را دیدم ، بله او لوسیین بناپارت بود .
راستی مایه تعجب است . لوسین که پس از امپراتوری ناپلئون تبعید شده و در تمام دوران سلطنت او در انگلستان بوده اکنون به فرانسه مراجعت کرده است .
- دزیره هنوز مرا به خاطر داری ؟ من در مراسم نامزدی شما شرکت داشتم .
هر دو روی نیمکت نشستیم .
- لوسیین چرا مراجعت کردی ؟
- چرا ؟ زیرا پس از مراجعت امپراتور من تنها بناپارتی بودم که هرچه او می خواست می توانستم انجام دهم . می خواستم در انگلستان بمانم ولی از مراجعت او مطلع گردیدم .
لوسیین به عقب تکیه داد و در حالتی شبیه به رویا به باغ خیره شد .
- راستی چه باغ ساکت و زیبایی است .
- بله هم اکنون آهنگ زنگ های فتح و پیروزی ساکت شده اند .
به پروانه ای که در فضا می پرید خیره شده و جواب داد :
- دزیره . اشتباها زنگ ها را به صدا در آوردند . ژنرال داووت عزیز که ناپلئون او را برای تقویت روحیه مردم در جبهه داخلی پاریس گذارده ، زنگ ها را خیلی زود به صدا در آورد . ناپلئون در نبرد کوچکی که مقدمه جنگی سنگین و بسیار بزرگی است فاتح گردیده است ولی نتیجه قطعی و نهایی در لینی و واترلو تعیین خواهد شد .... آن پروانه آبی رنگ را می بینی ؟
- لوسیین چرا به دیدن من آمدی ؟
- برای آنکه چند دقیقه در سکوت و صلح و صفا به سر ببرم . دولت از وضعیت ناپلئون کاملا مطلع و مجمع ملی نمایندگان به طور مداوم و مانند روزهای انقلاب تشکیل جلسه می دهد .
لوسیین برخاست و گفت :
- اکنون باید بروم و در انتظار قاصدی که از جبهه می آید باشم .
بلا فاصله گفتم :
- این لافایت نماینده فعلی پارلمان همان لافایتی است که اعلامیه حقوق بشر را در مجمع نمایندگان قرائت کرد ؟
- البته .
- من گمان می کردم که لافایت سال ها پیش مرده است . چرا تاکنون صحبتی از او نبود ؟
- زیرا در مزرعه کوچک زیبایی به سبزی کاری مشغول بود . وقتی مردم عوام پاریس سرهای خون آلود اشرافیان را به نیزه زدند و به تویلری حمله کردند لافایت به این عملا اعتراض کرد . حکم توقیف لافایت صادر شد و او ناچار فرار کرد و در لیبژ دستگیر و چند سال در پروس و اطریش زندانی بود ولی روزهای کنسولی ناپلئون آزاد شد و به فرانسه بازگشت .
- بعدا چه شد لوسیین ؟
- سپس لافایت از سیاست کناره گرفت و در مزرعه خود ، به کشت گوجه فرنگی و هویج و شاید مارچوبه هم پرداخت . مردی که تمام دوران زندگی خود را برای حقوق بشر جنگیده می توانست با کنسول اول و یا امپراتور فرانسه همکاری کند ؟
لوسیین بازوی مرا دوستانه در دست گرفت . او را تا در باغ مشایعت کردم .

********************
پایان فصل پنجاهم

R A H A
01-27-2012, 09:53 PM
ناپلئون بناپارت : از پیروزی تا سقوط فقط یک گام فاصله است .


********************
فصل پنجاه و یکم

پاریس ، بیست و سوم ژوئن 1815

********************
لافایت در آن جلسه پر شور و بحرانی مجمع ملی نمایندگان شروع به صحبت کرده و گفته بود :«اگر برای اولین مرتبه پس از چندین سال صدای خود را بلند کرده ام برای آن است که ..... »
روزنامه مونیتور متن کاملا نطق لافایت را درج کرده بود و من فقط این جمله را خوانده بودم که درب اتاق توالتم باز شد . ژولی که به صدای بلند گریه می کرد به داخل اتاق پرید و در جلو پایم افتاد و صورت اشک آلود خود را در دامن من مخفی کرد .
اولین کلمات بامفهومی که توانست بگوید این بود :«او استعفا کرد »سپس به گریه پرداخت و شانه های او می لرزید . پس از چند لحظه مجددا گفت :
- هر لحظه ممکن است پروسی ها به پاریس وارد شوند .
ماری وارد اتاق شد . با کمک او ژولی را روی نیمکت خوابانیدیم و درکنارش نشستیم . مانند اشخاص مست با کلمات بریده شروع به صحبت کرد :
- او نیمه شب مراجعت کرد . با یک درشکه کهنه یک اسبه به پاریس آمد . کالسکه شخصی و تمام وسایل او به تصرف ژنرال بلوخر آلمانی در آمد . او مستقیما از جبهه به قصر الیزه نزد ما آمد ... می خواست تمام برادران و وزرایش را ببیند ...آنها پنج دقیقه بیشتر نزد او نماندند ...و می خواستند با عجله به جلسه نمایندگان بازگشت نمایند . امپراتور به آنها گفت که باید فورا صدهزار نفر سرباز احضار نماید تا ارتش جدیدی تشکیل دهد ... بله لوسیین بیچاره را مجبور کرد که به نام او نزد نمایندگان برود ...او ملت فرانسه را که از کمک به او دریغ کرده و او را در موقعیت سختی تنها گذارده اند مذمت کرد .
- آیا لوسیین هم رفت ؟
ژولی سر خود را حرکت داد .
- بله رفت ولی بعد از بیست دقیقه مراجعت کرد . وقتی لوسیین پشت میز خطابه قرار گرفت حملات شدید و گفتار سخت و خشن نمایندگان نسبت به او شروع گردید . لوسیین در مقابل حملات آنها بدون آنکه حتی یکی از عضلات صورتش حرکت کند و در زیر باران فریادهای «مرده باد ناپلئون ، مرگ بر ناپلئون» ایستاد . فقط وقتی نمایندگان دوات های مرکب را به طرف او پرتاب می کردند عینکش را برداشت . بالاخره رئیس مجلس دستور سکوت داد و غرش نمایندگان فرو نشست . لوسیین با صدایی عادی گفت که ملت فرانسه برادر او را تنها و بی یاور گذارده است . ولی در همان لحظه لافایت از جای خود پرید و گفت :«آیا فراموش کرده اید که استخوان های پسران و برادران شما در کجا مدفون است ؟ در آفریقا ، در تاگوس ، در یخ های روسیه . دو میلیون نفر برای آرزو و تمایل یک نفر که می خواهد با تمام اروپا بجنگد از پای در آمده اند . دو میلیون نفر کافی است !» لوسیین بدون گفتن کلمه ای از میز خطابه فرود آمد .
ژولی در حالی که بغض گلویش را می فشرد به صحبت ادامه داد :
- من تمام این جریان را از فوشه شنیدم . لوسیین شخصا چیزی به ما نگفت . ژوزف و لوسیین تمام شب را با ناپلئون مشغول صحبت بودند . تا سپیده دم مشغول بردن چای و لیکور برای آنها بودم . امپراتور دائما در اتاق قدم می زد و فریاد می کشید و دست های خود را روی میز می کوبید ....
ژولی صورتش را در دست های لاغر خود پنهان کرد ، پرسیدم :
- آیا ژوزف و لوسیین توانستند درباره استعفای او صحبت کنند ؟
ژولی سر خود را حرکت داده و شروع به صحبت کرد .
- امروز صبح لافایت در مجمع نمایندگان گفت :«اگر ژنرال بناپارت تا یک ساعت دیگر استعفا ندهد درخواست خلع او را از سلطنت خواهم داد . » فوشه خبر این تهدید را برای ما آورد . فقط یک ساعت به او وقت داده بودند .
گفتم :
- بالاخره امپراتور استعفای خود را امضا کرد ؟
- فوشه در کنارش ایستاده بود . او به نفع پادشاه رم از سلطنت استعفا داد ولی این امر مورد توجه وزرا قرار نگرفت .
ماری مانند روزگار گذشته مچ پای ژولی را مالش می داد . ژولی ناگهان آهسته گفت :
- من به قصر الیزه مراجعت نخواهم کرد . بچه ها نیز باید به اینجا بیایند . می خواهم اینجا بمانم .
نگاه وحشیانه ای در چشمان او دیده می شد .
- آنها نمی توانند مرا در اینجا بازداشت کنند . می توانند ؟
- نیروهای متفقین هنوز به پاریس نرسیده اند و شاید هرگز به پاریس نیایند .
لب های ژولی می لرزیدند .
- متفقین ؟ خیر دزیره دولت فرانسه می خواهد ما را توقیف نماید . ژنرال بکر Becker از طرف حکومت موقت ماموریت از امپراتور را دارد .
- حکومت موقتی ؟ دیرکتورات ؟
- نام حکوت جدید دیرکتورات است و با متفقین مشغول مذاکره هستند . فوشه و کارنو دو نفر از پنج نفر رهبر حکومت فرانسه هستند . من از آنها بسیار متوحشم .
ژوی ناامیدانه شروع به گریه کرد و در حالی که اشک می ریخت گفت :
- ...و مردم در خیابان ها فریاد می زنند «مرده باد بناپارت ها »
درب اتاق به شدت باز شد ، ژوزف در آستانه در ایستاد .
- ژولی باید فورا وسایل خود را جمع کنی . امپراتور می خواهد فورا پاریس را ترک کرده و به قصر مالمزون برود . باید تمام افراد فامیل همراه او باشند . عجله کن عزیزم .
ژولی با فریاد وحشتناکی ناخن های خود را در بازوی من فرو کرد . ژولی هرگز ازمن دور نخواهد شد و چشمان ژوزف مشتعل بود ، حلقه کبودی زیر چشمان او دیده می شد . رنگ صورتش خاکستری و به خوبی دیده می شد که دو روز و دو شب نخوابیده است . ژوزف تکرار کرد :
- ژولی تمام افراد فامیل به مالمزون خواهند رفت .
ژولی سرش را روی شانه من گذارد . دستم را روی سرش گذاردم و گفتم :
- ژولی تو باید با شوهرت بروی .
سرش را حرکت داد ، دندان های او به هم می خوردند . به صدای بلند گفت :
- هنوز در خیابان ها فریاد «مرده باد بناپارت ها »شنیده می شود .
زیر بازوی او را گرفته و بلندش کردم و گفتم :
- با وجود این باید بروی .
ژوزف در حالی که سعی می کرد نگاه او با نگاه من مصادف نشود زیر لب زمزمه کرد :
- می خواستم خواهش بکنم ، آیا ممکن است من و ژولی و بچه ها با کالسکه شما به قصر مالمزون برویم ؟ منظورم این است که کالسکه خود را به مادام لتیزیا قرض بدهید ، شاید جا برای ما هم باشد . علامت سلطنتی سوئد به طور وضوح روی بدنه کالسکه دیده می شود .
ژولی شروع به گریه کرد :
- ولی دزیره تو به من کمک خواهی کرد . این طور نیست ؟
ژوزف آهسته به طرف او رفت . دست خود را روی شانه او گذارد و با هم به طرف در رفتند . یک سال از مرگ ژوزفین می گذرد و در قصر مالمزون درختان گل سرخ غنچه کرده اند .

**********
پاریس ، شب 29-30 ژوئن 1815

**********

شمشیر او روی میز اتاق خوابم قرار دارد . سرنوشت او دوره کامل خود را طی کرده و من وسیله پایان سرنوشت او بوده ام . می گویند که من ماموریت مهم میهن پرستانه ای انجام داده ام . تنها مظهر اجرای این ماموریت که شکنجه ام می دهد خشم و غضب فراوان من است .... شاید اگر شروع به نوشتن دفتر خاطراتم بنمایم امشب زودتر به پایان برسد . امروز صبح خیلی زود ناگهان ملت فرانسه درخواست مذاکره با من را کرد . شاید دیوانگی تصور شود ولی حقیقت محض است .
دو ساعت تمام در تختخواب خود و در این تابستان گرم می غلطیدم . امروز آفتاب در کمال بی رحمی و خشونت به روی زنانی که مجددا در مقابل قصابی ها و نانوایی ها صف کشیده اند می تابد . آخرین توپ ها برای استقرار در مقابل دروازه های شهر به روی چرخ های خود حرکت می کنند . صدای ناهنجار آنها گوش را می خراشد . کسی توجه مخصوصی به این امر ندارد . ممکن است پاریس مورد هجوم پروسی ها ، انگلیسی ها ، روس ها ، ساکسون ها و اطریشی ها قرار گیرد . ولی این حملات به مردم که برای لقمه ای نان در انتظارند مربوط نیست ....صبح خیلی زود ایوت با عجله به اتاقم آمد و گفت که کنت روزن می خواهد فورا با من صحبت کند . قبل از آنکه صحبت ایوت تمام شود کنت روزن در کنار تختخوابم حاضر شد و گفت :
- با احترام بسیار باید به اطلاع والاحضرت برسانم که نمایندگان ملت استدعا دارند ...
کنت روزن در تمام مدت صحبتش دکمه های نیم تنه لباس رسمی خود را می بست . شروع به خنده کرده و گفتم :
- من مقام صلاحیت داری که اصول آداب معاشرت را به شما تذکر دهد نیستم ولی اگر شما مجبور بودید که صبح زود به اتاق خواب من بیایید باید با لباس کامل حضور پیدا می کردید .
کنت روزن با لکنت جواب داد :
- از علیاحضرت معذرت می خواهم ولی ملت ...
خنده در لبانم خشک شد و گفتم :
- کدام ملت ؟
کنت روزن بالاخره بستن دکمه های لباس رسمی خود را تمام کرد . خبردار ایستاد و جواب داد :
- ملت فرانسه .
به طرف ایوت برگشتم و گفتم :
- ایوت قهوه ، قهوه پر رنگ برایم بیاورید .
و سپس با نگرانی به کنت نگاه کردم و به صحبت ادامه دادم :
- تا موقعی که قهوه ام را ننوشیده ام باید آهسته و با وضوح کامل با من صحبت کنید و همه چیز را برایم توضیح دهید . درغیر این صورت چیزی متوجه نخواهم شد . شما گفتید که ملت فرانسه آرزو دارد، خوب چه آرزویی دارد ؟
- ملت فرانسه و یا بهتر بگویم نمایندگان ملت فرانسه آرزو و استدعای ملاقات و مذاکره دارد . قاصدی که این خبر را آورد به من اطلاع داد که این ملاقات بسیار مهم است و به همین دلیل من لباس رسمی خود را پوشیدم .
- بسیار خوب فهمیدم .
ایوت قهوه را آورد . زبانم سوخت . کنت روزن گفت :
- قاصد در انتظار جواب است .
- در ظرف نیم ساعت برای پذیرایی نمایندگان ملت حاضرم . نمایندگان ملت ، کنت ، نه تمام ملت .
برای آنکه ترس و وحشتم زائل شود کارهای جنون آوری می کردم . این نمایندگان از من چه می خواهند . عرق از صورتم می ریخت ولی دستم مانند قطعه یخی سرد و بی روح بود .
لباس سفید ابریشمی در بر و کفش صندل سفید به پا کردم . ایوت می خواست موهایم را آرایش کند ولی من قادر نبودم که بی حرکت روی صندلی بنشینم . موقعی که مشغول پودر زدن بودم شخصی از پشت در اتاقم اطلاع داد که آقایان حاضرند . - آقایان !کدام آقایان ؟!
چون هوا گرم است تمام کرکره های پنجره ها را بسته اند . نور کمرنگ صبح گاهی صورت اشخاصی را که روی نیم کت و در زیر تابلو کنسول اول نشسته اند به طور مبهمی نشان می دهد .
با ورود من از جای خود برخاستند . اینها نمایندگان ملت بودند . ملت ، عالیجنابان فوشه و تالیران را به نمایندگی انتخاب کرده بود . نفر سومی که بین این دو نفر نشسته بود نشناختم . این شخص کوتاه و خیلی لاغر بود . یک کلاه گیس مصنوعی سفید به سبک قدیم به سر ، ولباس رنگ و رو رفته ارتش خارجی در برداشت . وقتی نزدیک شدم دریافتم که گونه ها و ابروان او چین خورده ولی چشمانش در صورت پیر و فرتوت او درخشندگی و کنجکاوی عجیبی داشت .تالیران گفت :
- علیاحضرت اجازه می دهند که ژنرال لافایت را معرفی نمایم ؟
ضربان قلبم شدید تر شد ....نماینده ملت ، نماینده حقیقی ملت نزد من آمده بود . مانند دختر مدرسه ای در مقابل او خم شدم و احترام کردم . آهنگ صدای یکنواخت فوشه سکوت اتاق را به هم زد و گفت :
- علیاحضرت به نام دولت فرانسه .....
آهسته گفتم :
- ژنرال لافایت برای دیدن من آمده اید ؟
لبخند توام با صمیمیت و صداقت او قوای از دست رفته مرا باز آورد و به صبحت خود ادامه دادم :
- پدرم هرگز اولین چاپ نشریه حقوق بشر را از خود جدا نکرد . این اعلامیه تا روز مرگش به دیوار اتاق او آویخته بود . هرگز تصور نمی کردم که روز افتخار ملاقات شخص ژنرال لافایت را در منزل خود داشته باشم .
با نگرانی صحبت را قطع کردم . فوشه شروع به صحبت کرد :
- شاهزاده خانم دولت فرانسه که آقای تالیران وزیر خارجه و من نماینده آن هستم و به نام ملت فرانسه که ژنرال لافایت نماینده آن است در این ساعت و موقعیت مهم و وخیم به شما رو آورده ایم .
سپس به یکایک آنها نگریستم . فوشه یکی از پنج رهبر حکومت فعلی فرانسه و تالیران که همین دیروز از کنگره وین که به نمایندگی از طرف فرانسه و بوربون ها رفته بود مراجعت کرده است و هر دو وزرای سابق ناپلئون و سینه آنها با نشان های زیادی تزیین شده بود ، هر دو لباس زیبا با یراق های طلایی رنگ در بر داشتند . و در بین آنها لافایت با لباس فرسوده و بدون هیچ گونه علائم و نشانی دیده می شد . پس از لحظه ای گفتم :
- آیا کاری از من برای آقایان ساخته است ؟
تالیران به سرعت و به نرمی شروع به صحبت کرد .
- از مدت ها پیش چنین حادثه ای را پیش بینی کرده و در انتظار آن بودم . شاید شاهزاده خانم به خاطر داشته باشند که روزی گفتم ممکن است روزی ملت فرانسه درخواست بزرگ و مهمی از شما بنماید . والاحضرت آن روز را به یاد دارند ؟
سر خود را حرکت دادم .
- اکنون چنین وضعیتی پیش آمده و ملت فرانسه درخواستی از همسر ولیعهد دارد .
از شدت ترس و وحشت دست هایم از عرق خیس شده بودند . فوشه شروع به صحبت کرد :
- میل دارم موقعیت فعلی را برای والاحضرت توضیح دهم . نیروهای متفقین نزدیک دروازه های پاریس رسیده اند . شاهزاده بنوان وزیر امور خارجه نامه ای به سر فرماندهان نیروهای متفقین ژنرال ولینگتن و ژنرال بلوخر نوشته ، ورود آنها به پاریس و جلوگیری از غارتگری را خواستار شده اند . ما طبعا بلا شرط تسلیم شده ایم .
تالیران آهسته گفت :
- سرفرماندهی نیروهای متفقین به ما اطلاع داده است که فقط با یک شرط پیشنهادات ما را مورد مطالعه قرار خواهد داد و آن شرط این است که .....
صدای فوشه در سالن طنین انداخت .
- ژنرال بناپارت بایستی بدون تاخیر از فرانسه خارج شود .
سکوت کوتاهی حکمفرما گردید . آنها انتظار دارند که من چه عملی انجام دهم ؟ به طرف تالیران برگشتم ولی فوشه به صحبت خود ادامه داد :
- اگرچه ما به ژنرال بناپارت اطلاع دادیم که عزیمت او از فرانسه مورد تمایل و آرزوی حکومت و ملت فرانسه است .ولی ژنرال چنان جواب غیرقابل تصوری داده است که انسان فکر می نماید قصر مالمزون یک مرد دیوانه را در خود پناه داده است . دیروز ژنرال بناپارت آجودان خود کنت فلاهولت را با پیشنهاد متقابلی به پاریس اعزام داشته که ژنرال باقیمانده ، ارتش را فرماندهی کرده و نیروهای متفقین را از دروازه های پاریس عقب خواهد راند . این پیشنهاد یعنی جاری شدن سیل خون در پاریس .
دهانم کاملا خشک شده بود ، چند مرتبه آب دهانم را فرو دادم ولی تاثیری نکرد . فوشه به صحبت خود ادامه داد :
- ما پیشنهاد ژنرال بناپارت را مطلقا رد کردیم و از او درخواست کردیم که برای خروج از فرانسه به طرف بندر روشفور حرکت نماید . امشب باز ژنرال بناپارت ، ژنرال بکر را که حکومت وی را ناظر تهیه وسایل سفر ناپلئون مامور داشته است نزد ما فرستاده و درخواست غیرقابل قبول و تصوری داده است . شاهزاده خانم ، بناپارت که فقط ژنرالی بیش نیست درخواست کرده که سرفرماندهی هنگ های باقیمانده ارتش را عهده دار شود و از پاریس دفاع نماید . و تا موقعی که دفاع پاریس پایان نیافته «بناپارت معتقد است که دفاع پاریس با موفقیت انجام شده و متفقین شرایط صلح مناسبتری پیشنهاد خواهند کرد »از فرانسه خارج نشود و پس از اجرای این عملیات ژنرال از فرانسه خارج خواهد شد .
فوشه سینه خود را صاف و پیشانی خود را با دستمال پاک کرده و به صحبت ادامه داد :
- شاهزاده خانم این پیشنهاد غیرقابل قبول است . غیرقابل تصور است .
هنوز ساکت بودم . تالیران نگاه تضرع آمیزی به من کرد و شروع به صحبت کرد .
- ما نه می توانیم پاریس را تسلیم نماییم و نه می توانیم پایتخت را علیه خرابی و غارت تجهیز نماییم . مگر آنکه ژنرال بناپارت از فرانسه خارج شود . نیروهای متفقین به ورسای رسیده اند . شاهزاده خانم وقت خود را نمی توانم تلف کنم . شاهزاده خانم ، ژنرال بناپارت باید امشب پاریس را ترک کند و به طرف روشفور عزیمت نماید .
سوال کردم :
- چرا بندر روشفور را انتخاب کرده اید ؟
تالیران در حالی که سعی می کرد خمیازه اش را مخفی کند جواب داد :
- البته متفقین درباره تسلیم کردن ناپلئون به آنها اصرار خواهند کرد ولی وقتی ژنرال بناپارت استعفا داد پافشاری می کرد که دو رزم ناو سریع نیروی دریایی فرانسه در اختیار او گذارده شود تا بتواند به خارج ا ز کشور عزیمت نماید . این دو رزم ناو بدون جهت مدت دو روز در بندر روشفور منتظر او بوده اند .
فوشه چشمان خود را تنگ کرده و به صحبت خود ادامه داد :
- به علاوه نیروی دریایی انگلیس تمام بنادر ما را محاصره کرده اند . شنیده ام که ناو رزمی انگلیسی بلروفون در کنار رزم ناو های فرانسوی در بندر روشفور لنگر انداخته اند .
فوشه به ساعت خود نگاه کرد . با خود اندیشیدم آنچه که در انتظار آن نبوده ام فرا رسیده . آب دهان خود را فرو داده گفتم :
- من چه بایستی بکنم ؟
تالیران لبخندی زد و شادی و شعفی در تبسم او هویدا بود .
- شما شاهزاده خانم عزیز چون یکی از اعضای خانواده سلطنتی سوئد هستید و به علت موقعیتی که دارید می توانید به نام متفقین با ژنرال بناپارت صحبت کنید .
در ضمن این که تالیران مشغول صحبت بود فوشه یک پاکت لاک و مهر شده از جیب بغل خود بیرون آورد و گفت :
- و در ضمن از طرف دولت فرانسه جواب پیشنهاد غیرقابل قبول او را بدهید .
من در جواب گفتم:
- متاسفانه باید بگویم که دولت فرانسه برای رسانیدن این نامه به ژنرال بناپارت باید از قاصد خود استفاده نماید .
فوشه که از شدت خشم و غضب می لرزید گفت :
- و از بناپارت بخواهد که فرانسه را ترک نماید و یا شخصا خود را به متفقین تسلیم کند تا فرانسه بتواند در صلح وصفا زندگی کند .
آهسته سرم را حرکت دادم و گفتم :
- آقایان شما اشتباه کرده اید . من در اینجا یک فرد عادی هستم و سمت رسمی ندارم .
صدای لافایت بلند شد . از جای خود پریدم . با صدای عمیق ونازک و پرعطوفتی گفت :
- دختر جان کلیه حقایق را به شما نگفته اند . این ژنرال بناپارت چند گردان سرباز در قصر مالمزون گرد آورده است . این سربازان جوان و مهیای هر کاری هستند ....ما از آن هراسناکیم که ژنرال تصمیمی اتخاذ کند که به نتیجه قطعی نرسد و بلکه جان چند صد نفر نیز به خطر افتد ....زندگی چند نفر ارزش زیادی دارد دختر جان .
به نوک پای خود نگریستم . لافایت با ملایمت و وضوع به صحبت خود ادامه داد :
- جنگ های ژنرال بناپارت برای اروپا به قیمت جان میلیون ها نفر تمام شده است .
سر خود را بلند کردم و از روی شانه آنها به تصویر جوان ناپلئون نگریستم از خیلی دور صدای خود را شنیدم که گفت :
- بسیار خوب آقایان سعی خواهم کرد آنچه بتوانم انجام دهم .

R A H A
01-27-2012, 09:54 PM
ناپلئون بناپارت : هرگاه بتوانم پس از هر شکست لبخند بزنم شجاع خواهم بود .


********************

- بسیار خوب آقایان سعی خواهم کرد آنچه بتوانم انجام دهم .
پس از آن همه چیز به سرعت اتفاق افتاد . فوشه پاکت لاک و مهر شده را در دست من گذارد و گفت :
- ژنرال بکر همراه شما خواهد آمد .
و من گفتم :
- خیر فقط آجودان سوئدیم را همراه می برم .
تالیران بدون تشویش گفت :
- یک گردان محافظ در اختیار شما است .
- گمان نمی کنم خطری متوجه من باشد . کنت روزن کالسکه مرا حاضر کنید . فورا به قصر مالمزون خواهیم رفت .
قلبم به شدت می تپید . ایوت دستکش هایم را به دستم داد و پرسید :
- شاهزاده خانم کدام کلاهتان را به سرمی گذارید ؟
کلاه ....کدام کلاه را به سر می گذارم ؟ تالیران مشغول گفتن چیزی بود .
- .....به او قبولاندم که آرزوی او برآورده شده و شاید مادام ژولی بناپارت را استثنا کنند .
چرا تالیران رنج و عذابم می داد ؟ پشت خود را به وزیر امور خارجه گرداندم و متوجه ژنرال لافایت شدم . این مرد عزیز کنار پنجره ایستاده و از بین پرده به باغ منزلم خیره شده بود . به طرف او رفتم . آهسته گفت:
- دختر جان با اجازه شما در انتظار مراجعت شما در باغ خواهم نشست .
- تمام روز را منتظرم خواهید بود ؟
- تمام روز را انتظار می کشم و به فکر شما خواهم بود .
کنت روزن که حمایل زرد و آبی رنگ خود را روی لباس رسمی آویخته بود ، گفت :
- علیاحضرت کالسکه حاضر است .
رفتن به قصر مالمزون کوتاه تر از حد معمول به نظر می رسید . کروک کالسکه را برداشته بودم ، زیرا به زحمت می توانستم تنفس کنم . برداشتن کروک کالسکه هم تاثیری نداشت . یک نفر کنار کالسکه ما چهار نعل در حرکت بود . ژنرال بکر که از طرف حکومت فرانسه ماموریت مراقبت از امپراتور سابق فرانسه را داشت همراه ما بود . گاه گاه کنت روزن از گوشه چشم مرا نگاه می کرد . در تمام این مدت حتی یک کلمه صحبت نکردیم .
نزدیک قصر مالمزون جاده را سد کرده و سربازان گار ملی مراقب عابرین بودند . وقتی ژنرال بکر را شناختند فورا سد را از روی جاده به کنار زدند . مدخل قصر نیز به وسیله سربازن مسلح مراقبت می شد . ژنرال بکر از روی اسب خود به زمین پرید و به کالسکه من اجازه دخول داده شد . مجددا قلبم به تپش افتاد در ناامیدی کامل سعی داشتم چنین واکرد کنم که همه چیز قصر مالمزون مانند گذشته است . من به قصر مالمزون که تمام گوشه و کنار و صندلی های پارک و حتی تمام بوته های گل سرخ آن را می شناسم آمده بودم . مجددا آن استخر کوچک را خواهم دید و .....
کالسکه ایستاد .
کنت روزن از کالسکه به زیر آمده و دست مرا گرفت تا از کالسکه پیاده شوم . منوال منشی مخصوص ناپلئون روی پلکان ایستاده و دوک ویسنزا هم پشت سر او بود . سپس صورت ها و قیافه های آشنا احاطه ام کردند . هورتنس به طرف من دوید . ژولی هم با عجله به طرف من آمد . لب های لرزانم را به زحمت به حالت لبخند در آوردم . ژولی گفت :
- دزیره عزیزم چقدر از آمدنت خوشحالم .
ژوزف گفت :
- راستی چه عجب !
لوسیین نزدیک بین در کنار ژوزف ایستاده و به زحمت در جستوجوی صورت من بود . با نا امیدی لبخندی زدم . مادام لتیزیا مادر ناپلئون از کنار پنجره سالن سفید و طلایی قصر دست خود را به طرف من حرکت داد . آب دهانم را فرو داده و گفتم :
- ژوزف ، خواهش می کنم . باید ، باید فورا با برادر شما صحبت کنم .
- دزیره از لطف شما ممنونم ، ولی باید صبرکنید . امپراتور در انتظار خبر مهمی از طرف دولت است و تا وصول این خبر نباید مزاحم او شد .
دهانم مجددا خشک شد .
- ژوزف من این پیام را برای برادر شما آورده ام .
تمام آنها ، ژوزف ، لوسیین ، هورتنس ، ژولی ، منوال ، ونسنزا ، ژنرال برتراند و ژرم بناپارت با هم گفتند :
- و......؟
- باید اول پیام را به ژنرال بناپارت تسلیم کنم .
وقتی گفتم «ژنرال بناپارت »سایه ای ازرنج و اندوه در صورت ژوزف نقش بست و گفت :
- اعلیحضرت در روی نیمکت در لابیرنت هستند . دزیره لابیرنت و صندلی های آن را به خاطر دارید ؟
- من پارک قصر را خوب می شناسم .
به طرف آن جایی که ناپلئون نشسته بود حرکت کردم . صدای مهمیز پشت سرم شنیده شد ، به عقب برگشته و گفتم :
- کنت شما اینجا منتظر من باشید . این خیابان را تنها خواهم رفت .
به پیچ وخم های این معبر زیبایی که از ابداعات ژوزفین بوده است آشنایی کامل دارم و می دانم که چگونه باید از خیابان دلفریب پر درخت عبور کنم تا با نرده های پارک مصادف نشوم . وقتی این خیابان تمام می شود ناگهان نیمکت زیبایی که فقط دو نفر و خیلی نزدیک به هم قادرند روی آن بنشینند ظاهر می گردد .
ناپلئون روی این نیمکت کوچک نشسته بود .
لباس سبز رنگ شاهسورهای فرانسوی را در برداشت . موهای کم پشت و کوتاه او با دقت به عقب شانه شده بود و صورت پریده رنگش را بین دست هایش گرفته بود .
وقتی او را دیدم ناگهان آرامش خاطری در خود حس کردم . شیرینی خاطرات گذشته و جوانیم نیز با ترس و وحشتی که داشتم زائل گردید و حتی با خونسردی با خود اندیشیدم که چگونه ممکن است به بهترین طریق توجه او را جلب کنم . سپس متوجه شدم که جلب توجه او مفهومی ندارد زیرا من و او هر دو در اینجا تنها هستیم ...ولی قبل از اینکه چیزی بگویم سرش را حرکت داد و لباس سفید مرا دید و آهسته گفت :
- ژوزفین ، ژوزفین .
وقتی جوابی نشنید سرش را بلند کرد و حقیقت را دریافت . لباس سفید را دید ولی مرا شناخت . بسیار متعجب و در عین حال خوشحال و مسرور شد و گفت :
- اوژنی ، راستی اینجا آمده ای ؟
کسی صدایش را که اوژنی خطابم می کرد نشنید و کسی حرکت او را که برای نشستن من روی آن نیمکت باریک جا باز می کرد ، ندید . وقتی در کنار او روی نیمکت نشستم به طرف من برگشت و لبخندی زد و گفت :
- ازهنگامی که من و تو به نرده های پر گل باغ نگریسته ایم سالیان دراز و متمادی می گذرد .
و چون جوابی ندادم به صحبت خود ادامه داد :
- اوژنی راستی آن زمان را به یاد داری ؟
با گفتن این جمله در حالی که هنوز لبخند می زد دست خود را به پیشانی برد . ، گویی می خواست دسته ای از موهای آشفته اش را که اکنون اثری از ان نیست به عقب بزند و سپس شروع به صحبت کرد .
- انسان وقتی منتظر است فرصت کافی دارد تا خاطراتش را به یاد بیاورد . من در انتظار پیامی از طرف دولت هستم . این پیام بسیار مهم است .
ابروهای خود را درهم کشید ، دو شیار عمیق در کنار بینی او ظاهر گردید چانه او به طرف بالا کشیده شد و گفت :
- و من عادت انتظار کشیدن ندارم .
با عجله پاکت را از کیف دستی خود بیرون آورده و گفتم :
- ژنرال بناپارت لازم نیست که بیش از این در انتظار باشید . من جواب دولت را برای شما آورده ام .
صدای لاک و مهر پاکت را که با عجله آن را می کند شنیدم . در مدتی که ناپلئون مشغول خواندن پیام بود به او نگاه نکردم . صدای او راشنیدم که گفت :
- مادام . چه شد که شما این نامه را برای من آوردید ؟ آیا دولت وقت این جواب را آن قدر بی اهمیت تلقی کرد که نخواست آن را به وسیله یک وزیر و یا یک افسر برای ما بفرستد ؟ و یک مهمان اتفاقی ، یک خانمی که برای دیدار دوستانه می آمده را به عنوان قاصد انتخاب کرده اند ؟
در حالی که نفس عمیقی کشیدم گفتم :
- من نه مهمان اتفاقی و نه خانمی که برای ملاقات دوستانه آمده است هستم . من همسر ولیعهد سوئد هستم ژنرال بناپارت .
ناپلئون سوال کرد :
- عنوان و وجود شما چه ارتباطی با این پیام دارد .
- دولت فرانسه از من درخواست کرده است که به اطلاع شما برسانم که متفقین تسلیم و نجات پاریس را از خطر خرابی و غارت فقط وقتی مورد مطالعه قرار خواهند داد که شما از فرانسه خارج شده باشید . برای نجات پاریس عزیمت فوری شما در ظرف امروز لازم و بسیار مهم است .
مانند شیری به غرش در آمد .
- من پیشنهاد کرده ام که نیروی دشمن را از دروازه های پاریس به عقب بزنم و آنها پیشنهاد مرا رد کرده اند .
در کمال آرامش گفتم :
- واحدهای مقدم متفقین به ورسای رسیده اند . آیا میل دارید که در مالمزون دستگیر و زندانی شوید .
- خانم متوحش نباشید . می دانم چگونه از خودم دفاع کنم .
- منظور ما نیز همین است . ژنرال باید از خونریزی غیرضروری احتراز کرد .
چشمان او تنگ شده و گفت :
- که اینطور ، باید ؟ وحتی اگر این خونریزی برای شرافت ملتی لازم و مهم باشد ؟
با خود فکر کردم که می توانم میلیون ها جوان را که برای شرافت و ملتی از پای در آمده اند خاطر نشان کنم ولی خود او بهتر از من این ارقام و اعداد را می دانست . دندان های خود را به هم فشردم ، هرگز تسلیم نخواهم شد و به کوشش خود ادامه خواهم داد . باید روی این نیمکت بنشینم و تسلیم نشوم . ولی او برخاست محققا می خواست قدم بزند ولی در وسط لابیرنت محل کافی برای قدم زدن نبود . اینجا بی شباهت به قفس نیست . ولی این اندیشه را از خود دور کردم . آنقدر به من نزدیک بود که برای دیدن او ناچار بودم سر خود را به عقب بکشم . پس از لحظه ای گفت :
- شما می گویید حکومت فرانسه میل دارد که من از مملکت خارج شوم ولی متفقین چه میل دارند ؟
صورت او منقبض شد و کف کوچکی در گوشه لباش ظاهر گردید .
- ژنرال متفقین اصرار دارند که شما را اسیر کنند .
برای مدت یک دقیقه بدون چشم به هم زدن به من نگریست و سپس پشت خود را به من کرد و به نرده تکیه داد و گفت :
- خانم در این کاغذ پاره که مثلا حکومت فرانسه برای من فرستاده و شما به من تسلیم کرده اید به دو رزم ناو که در بندر روشفور هستند اشاره کرده . خانم من باید به هر مقصدی که انتخاب می کنم عزیمت نمایم ...چرا دولت فرانسه مرا به متفقین تسلیم نمی کند ؟
- گمان کنم .... تسلیم شما به متفقین مایه نگرانی حکومت باشد .
روی پاشنه های خود چرخید و مجددا به من نگاه کرد و گفت :
- من باید قطعا به یکی از کشتی ها سوار شده و مقصد خود را بگویم و ....
- بندر روشفور مانند تمام بنادر دیگر فرانسه به وسیله نیروی دریایی انگلستان محاصره شده است . و شما ژنرال نخواهید توانست خیلی دور بروید .
فریاد نکرد و نعره نکشید . در کمال سکوت و آرامش در کنارم نشست . آن قدر به هم نزدیک بودیم که من می توانستم صدای نفس او را بشنوم . در اول به سختی نفس می کشید .
- خانم چند لحظه قبل که شما را دیدم و شناختم تصور کردم که جوانیم بازگشته است . علیاحضرت من در اندیشه خود اشتباه کردم .
- چرا ؟ من شب هایی را که با هم در مارسی مسابقه می دادیم خوب به خاطر دارم . شما آن وقت ژنرال بودید ، ژنرالی جوان و زیبا .
طوری صحبت می کردم که گویی در حال رویا هستم . هوا گرم بود و کوچکترین نسیمی نمی وزید . بوی دل انگیز گل های سرخ همه جا موج می زد . به صحبت خود ادامه دادم :
- و حتی شما مخصوصا اجازه می دادید که در بعضی از این مسابقات برنده شوم ولی شما فقط این خاطره را سال ها قبل از یاد برده اید .
- خیر اوژنی .
- و یک مرتبه هنگام غروب آفتاب که چمن های اطراف باغ در تاریکی فرو رفته بود به من گفتید که از سرنوشت خود آگاهید . آن شب صورت شما در زیر نور ماه آنقدر سفید بود ک بار اولین مرتبه از شما وحشت کردم .
- و همچنین اولین مرتبه ای بود که شما را بوسیدم .
لبخندی زدم .
- ژنرال شما آن روز به فکر جهیز من بودید .
- خیر ، خیر اوژنی نه کاملا به فکر جهیز شما نبودم .
سپس مجددا در سکوت کنار یکدیگر نشستیم . حس کردم که از گوشه چشم به من نگاه می کند . شاید چیزی به خاطر او گذشته و می خواهد درباره من اجرا کند . دست های خود را به یکدیگر فشردم ....گفته ژنرال لافایت به خاطرم گذشت ...دختر جان زندگی چند صد جوان ارزش اهمیتی به سزا دارد ....اگر باید به درگاه خدا دعا کنم باید هم اکنون باشد . ناپلئون مجددا به صحبت پرداخت .
- اگر اسیر نشوم و بلکه داوطلبانه مانند زنداینان جنگی خود را به متفقین تسلیم نمایم چه خواهد شد ؟
در کمال تاثر گفتم :
- نمی دانم .
- یک جزیره دیگر شاید آن تخته سنگی که در وسط اقیانوست واقع و نام آن سنت هلن است در انتظارم باشد ؟ در کنگره وین این جزیره را برای تبعید گاه من پیشنهاد کرده اند .
ترس و وحشت در چشمان و در تمام صورت او دیده می شد .
- آیا مرا به جزیره سنت هلن خواهند فرستاد ؟
- حقیقتا نمی دانم سنت هلن کجا است ؟
- سنت هلن آن طرف دماغه امید و خیلی دورتر از آنجا واقع است اوژنی .
ناپلئون به جلو خم شد و دست هایش را روی چشمانش که انعکاس ترس و وحشت از آن هویدا بود ، گذارد . برخاستم ولی او حرکتی نکرد . در حال انتظار ایستادم و گفتم :
- اکنون مراجعت می کنم .
سر خود را بلند کرد
- کجا می روید ؟
- به پاریس می روم ، شما به همسر ولیعهد سوئد و به دولت جواب ندادید ولی تا امشب وقت دارید .
با این حرف به صدای بلند خندید . تمام بدن او حرکت می کرد . خنده غیر منتظره او نگرانم کرد .
- آیا باید نگذارم آنها مرا زندانی کنند ؟ در اینجا یا در روشفور؟ آیا باید از زندانی شدن احتراز نمایم ؟
دست خود را به شمشیر برد .
- آیا باید در این مسابقه ، بلوخر و ویلنگتن را فریب بدهم ؟
قبضه شمشیر را در دست گفت و از غلاف بیرون کشید و گفت :
- اوژنی بگیر ، شمشیر واترلو را بگیر .
تیغه فولادی شمشیر در زیر نور آفتاب می درخشید . با تردید دست خود را به جلو بردم .
- مراقب باش تیغه شمشیر را نگیر .
به زحمت قبضه شمشیر را در دست گرفتم و با ترس و وحشت به شمشیری که در دست داشتم نگاه کردم . ناپلئون ایستاده بود و گفت :
- در این لحظه خود را به متفقین تسلیم می کنم . من خود را زندانی جنگی می دانم . رسم و عادت نظامی این است که وقتی افسری زندانی می شود شمشیر خود را تسلیم می کند . برنادوت روزی این رسم و روش را برای شما توضیح خواهد داد . من شمشیر خود را به همسر ولیعهد سوئد تسلیم می کنم زیرا ....
کلمات او از شدت هیجان می لرزید .
- زیرا ما به انتهای سرنوشت خود ، به انتهای نرده باغ رسیده ایم . اوژنی تو در این مسابقه فاتح شدی .
من در جواب گفتم :
- من به زحمت می توانم درباره نرده باغ به دولت فرانسه توضیح دهم ، ژنرال بناپارت نمایندگان دولت و ملت فرانسه در خانه من در انتظار جواب شما هستند .
با تمسخر و استهزا گفت :
- اوه ....راستی منتظرند ؟ آقای تالیران و فوشه در منزل شما منتظرند تا مجددا فرانسه را به بوربون ها تحویل دهند ؟
- خیر . لافایت منتظر است .
ناپلئون اخمی کرده و گفت :
- اوژنی شمشیر را مانند چتر به دست نگیر .
- جواب شما به دولت چیست ؟
- شمشیر را نشان بدهید و بگویید که من مانند زندانی جنگی خود را به نیروی متفقین تسلیم می کنم و در ظرف یک ساعت ، خیر دو ساعت به بندر روشفور عزیمت می کنم و از آنجا نامه ای به قدیمی ترین دشمن خودم نایب السلطنه انگستان خواهم نوشت و پس از ان سرنوشتم در دست متفقین است .
ناپلئون لحظه ای سکوت کرد و گفت :
- رزم ناو های فرانسوی به هر جهت باید در روشفور منتظر باشند .
در جواب گفتم :
- رزم ناوهای فرانسوی در کنار رزم ناو «بلرفون» لنگر انداخته اند .
سپس منتظر شدم تا کلمه ای به نام وداع بگوید ولی ساکت ماند . من به عقب رفتم تا برگردم

R A H A
01-27-2012, 09:58 PM
ناپلئون بناپارت : کسی به جز خودم مسئول سقوطم نیست ؛ بزرگترین دشمنی که باعث به وجود آمدن سرنوشتی غم انگیز و اندوه بار برایم شده تنها خودم هستم .

******************

- خانم .
فورا برگشتم .
- می گویند که آب و هوای جزیره سنت هلن بسیار بد و ناسلامت است . آیا ممکن است امیدوار باشم که متفقین مقصد مرا تغییر دهند ؟
- شما گفتید که جزیره سنت هلن آن سوی دماغه امید قرار گرفته .
ناپلئون در فضا خیره شد و پس از لحظه ای گفت :
- پس از اولین استعفایم سعی کردم در فونتن بلو انتخار نمایم ...ولی جان مرا از مرگ نجات دادند . هنوز سرنوشتم به پایان نرسیده بود . در جزیره سنت هلن وصیت نامه سیاسی خود را تنظیم خواهم کرد . خانم شاید شما هنوز بین زندگی و مرگ قرار نگرفته اید .
- شبی که شما با ویکونتس دوبوهارنه نامزد شدید ، سعی کردم خود را در رودخانه سن غرق کنم .
با تعجب به من نگاه کرد :
- اوژنی می خواستید .....ولی چگونه نجات یافتید ؟
- برنادوت مرا از نرده پل رودخانه سن به عقب کشید .
سر خود را حرکت داد و گفت :
- راستی تعجب آور است . برنادوت شما را از مرگ نجات داد ؟ شما ملکه سوئد خواهید شد .... من شمشیر واترلو را به شما تسلیم کردم .... آیا به قضا و قدر معتقدید ؟
- خیر اینها فقط تصادفات حیرت آوری هستند .
- آیا می توانید تنها از خیابان های لابیرنت خارج شوید ؟
سر خود را حرکت دادم .
- به برادرانم بگویید همه چیز را برای عزیمت من مهیا کنند . قبل از هرچیز لباس غیر نظامی مرا حاضر نمایند . میل دارم مدتی در اینجا تنها بمانم و نامزدی من و شما در سال های گذشته فقط به منظور جهیز شما نبود . اوژنی حالا بروید ، خیلی زود و قبل از آن که تغییر عقیده بدهم بروید .
با عجله به راه افتادم . گویی خیابان های لابیرنت پایان نداشت . آفتاب به شدت می تابید . حتی یک شاخه و یا یک برگ کوچکترین حرکتی نداشت . پرندگان نیز ساکت بودند . شمشیر را در دست داشتم . با خود گفتم با در دست داشتن این شمشیر همه چیز به پایان رسیده .... لباس سفیدم به بدنم چسبیده بود و عرق ازصورتم می ریخت . گل سرخ ها با رنگ های مختلف در هرگوشه پارک قصر جلوه گری داشتند . غالب آنها سفید رنگ بودند . ژوزفین به رنگ سفید علاقه شدیدی داشت . با سرعت شروع به دویدن کردم . پنجره ای باز شد و صدای ژولی به گوشم رسید .
- خیلی طول کشید .
بله به اندازه یک عمر به طول انجامید . به دویدن ادامه دادم . همه روی پلکان قصر در انتظار من بودند . هیچ یک از آنها کوچکترین حرکتی نکرده و مانند مجسمه ای مرا می نگریستند . آنها اصولا به من توجه نداشتند بلکه به شمشیر خیره شده بودند . ایستادم و نفس عمیقی کشیدم . کنت روزن دست خود را برای گرفتن شمشیر دراز کرد . سر خود را حرکت دادم . سایرین بدون حرکت ایستاده بودند . گفتم :
- ژنرال بکر ؟
- بله علیاحضرت ؟
- ژنرال بناپارت تصمیم دارد خود را به متفقین تسلیم کند . ژنرال شمشیر خود رابه همسر ولیعهد سوئد تسلیم کرده است و در ظرف دو ساعت به بندر روشفور عزیمت می نماید .
صدای پا در پله شنیده می شد . زنان فامیل بناپارت به مردان ملحق شدند . مادام لتیزیا شروع به گریه کرده و آهسته گفت :
- ناپلئون ، در ظرف دو ساعت ؟
انگشتان ژوزف محکم دور بازوی ژولی حلقه زد و گفت :
- ژنرال بکر ، من برادرم را تا بندر روشفور مشایعت خواهم کرد .
ژوزف در کمال آرامش صحبت می کرد . با خود گفتم : ژوزف از برادرش متنفر است و یا ان که همراه او نخواهد رفت . ژنرال بکر آهسته به ژوزف چیزی نگفت . ژوزف جواب داد :
- دو هنگ در اختیار اعلیحضرت است .
به صدای بلند و خشن گفتم :
- ژنرال بناپارت می خواهد فرانسه را از جنگ عمومی و داخلی نجات دهد او را از این موقعیت محروم نکنید .
سپس لرزشی سراپایم را فراگرفت . چشمانم قادر به دیدن نبودند . ژولی گریه می کرد . مادام لتیزیا گفت :
- آیا ناپلئون چیزی خورده است ؟ به راه دوری خواهد رفت .
دیگر چیزی نفهمیدم ، گوشم به شدت صدا می کرد . سرم مانند کوهی سنگین روی گردنم فشار می آورد . به زحمت گفتم :
- ژنرال بناپارت می خواهد لباس غیر نظامی او را مهیا نمایند و میل دارد مدتی در آنجا تنها بماند .
به هر حال باید به ترتیبی وارد کالسکه شده باشم . چرخ های کالسکه شروع به گردش کردند . وقتی مجددا چشمانم را گشودم جاده چمن ، درختان و بوته ای اطراف جاده نظرم را جلب کرد . کوچکترین تغییری در آنها دیده نمی شد . با خود اندیشیدم چه حوادث عجیبی رخ داده است . نسیم ملایمی شروع به وزیدن کرد . این نسیم مانند هوای قصر مالمزون معطر و با بوی گل سرخ آغشته بود . کنت روزن شمشیر را از بین انگشتان فشرده من گرفت و به گوشه کالسکه در کنار من تکیه داد . سپس حادثه ای رخ داد . نمی دانم چرا در همان لحظه سرم را به عقب خم کردم . فریادی از رنج و تعب برکشیدم . سنگ نوک تیزی به ساق پایم خورد . سنگ بسیار نوک تیز بود . اگر سرم را به عقب نکشیده بودم شاید اکنون اثری از من نبود .
روزن به زبان سوئدی فریادی کشید . یوهانسن کالسکه چی سوئدی من اسب ها را متوقف کرد . سنگ بزرگ دیگری پرتاب شد . ولی فقط به چرخ عقب اصابت کرد . صورت کنت روزن مانند مرده سفید شده بود .
- علیاحضرت سوگند یاد می کنم شخصی که به شما سوء قصد داشته فورا دستگیر خواهد شد .
- چرا ؟ طوری نشد .
- بله علیاحضرت ؟ اگر کسی به طرف همسر ولیعهد سوئد سنگ پرتاب کند مهم نیست ؟
- کنت روزن سنگ را به سوی همسر ولیعهد سوئد پرتاب نکردند . بلکه به طرف همسر مارشال برنادوت که دیگر وجود خارجی ندارد پرتاب شده است .
هوا رو به تاریکی می رفت . نسیم خنک تر و دل انگیز تر شده بود . به راحتی نمی توانستم نفس بکشم .
یک نفر سوار با سرعت پشت سر ما می آمد . شاید قاصدی از طرف ژنرال به طرف پاریس می رفت تا دولت را مطلع سازد که همه چیز به پایان رسیده ، به عقب برگشته و به آسمان شبانگاهی نگرسیتم . اولین ستاره چشمک می زد . بله همه چیز پایان یافته بود . نمی توانستم تصور نمایم که باز مردم را ببینم . فکر کنم و فعالیتی داشته باشم .
- کنت روزن اگرچه مناسب و شایسته نیست ولی بازوی مرا بگیرید . کنت بسیار خسته و تنها هستم .
کنت روزن در کمال خجالت و حیا دست خود را روی بازویم گذارد و دست مرا در دست گرفت .
وقتی به حومه پاریس رسیدیم تاریکی مطلق حکمفرما بود و مردم در مقابل خانه ها جمع شده و آهسته نجوا می کردند . اکنون ناپلئون لباس غیر نظامی خود را پوشیده و به طرف ساحل در حرکت است . مادرش به زحمت غذایی به او خورانیده بود . هم اکنون مسافرت طولانی خود را شروع کرده است و پاریس از تهاجم نیروی متفقین نجات یافته .
در نزدیکی کوچه آنژو با جمعیت زیادی مصادف شدیم . ناچارتوقف کردیم . از کوچه آنژو صدای فریاد مردم شنیده می شد . فورا یک نفر با صدای بلند گفت :
- همسر ولیعهد سوئد .
سایرین نیز شروع به فریاد کردند . فریاد جمعیت مانند طوفان شدیدی غرش می کرد . بلافاصله ژاندارم ها فرا رسیدند و مردم را به عقب زدند . اسب های کالسکه به راه افتادند . در مقابل خانه ام مشعل های زیادی می سوخت . درب بزرگ کاملا باز بود . وارد باغ شدیم . در بلافاصله بسته شد . طوفان فریاد مردم رفته رفته کمتر گردید و مانند صدای امواج دریا که از مسافت دوری شنیده می شود به گوش می رسید .
وقتی از کالسکه پیاده شدم دردی شدید و کشنده در پای خود حس می کردم . دندان های خود را به یکدیگر فشردم و دست خود را به طرف شمشیر واترلو دراز کردم . و سپس لنگان لنگان به طرف عمارت رفتم . راهروها روشن و تمام درهای سالن باز بود . به طرف سالن رفتم . روشنایی شدید شمع ها چشم مرا خیره می کرد . نگران شدم . زیرا جمعیت ناشناس زیادی در سالن خانه ام اجتماع کرده بودند ....
- همشهری به نام فرانسه از شما تشکر می کنم .
لافایت به طرفم آمد . چشمان او در زیر هزاران چین هایی که نماینده رنج و تعب او بودند می خندید . دست او برای کمک و حمایت به طرفم دراز شد. بازویم را گرفت و به سالن هدایت کرد .
در حالی که گیج و متحیر بودم آهسته سوال کردم :
- این مردم چه کاره اند ؟
لافایت در کمال محبت و عطوفت گفت :
- اینها نمایندگان ملت هستند .
تالیران به ما ملحق شد و گفت :
- و علیاحضرت این ملت بزرگ نمایندگان زیادی دارد .
فوشه پشت سر تالیران در حالی که روبان سفیدی به یقه اش نصب کرده بود حرکت می کرد .
نمایندگان ملت در مقابلم خم شدند . سکوت مرگباری در همه جا حکمفرما گردید . فقط صدای غرش مردم از خیابان ها به گوش می رسید .
- و این مردمی که در کوچه و خیابان اجتماع کرده اند منتظر چه هستند ؟
فوشه با تندی گفت :
- شایعه ای در پاریس انتشار یافته که شاهزاده خانم مشغول مذاکرات صلح بودند . مردم پاریس ساعت ها در انتظار مراجعت علیاحضرت هستند .
- به مردم بگویید که امپرا....که ژنرال بناپارت خود را به متفقین تسلیم نمود و به بندر روشفور عزیمت کرد . مردم پس از شنیدن این خبر متفرق خواهند گردید .
لافایت گفت :
- همشهری مردم می خواهند شما را ببینند .
- مرا ببینند ؟
لافایت سر خود را حرکت داد و گفت :
- همشهری شما برای ما صلح به وجود آوردید ، شما از جنگ عمومی و خانگی جلوگیری کردید و ماموریت خود را به خوبی انجام دادید .
با ترس و وحشت سر خود را حرکت داده گفتم :
- خیر . در مقابل مردم ظاهر نخواهم شد .
لافایت بازوی مرا محکم گرفت و نمی گذاشت حرکت کنم .
- خودتان را به مردم نشان بدهید . شما زندگی افراد زیادی را نجات داده اید ، ممکن است همراه شما نزدیک پنجره بیایم ؟
در کمال نا امیدی خود را در اختیار او گذاردم . لافایت مرا به طرف اتاق نهار خوری برد . در انجا پنجره به طرف کوچه آنژو باز بود . فریاد جمعیت برخاست . لافایت جلو پنجره قرار گرفت و هر دو دست خود را به طرف جمعیت باز کرد . فریاد جمعیت خاموش شد . صدای پیرمرد مانند شیپور در فضا طنین انداخت .
- همشهریان ، صلح برقرار گردید . ژنرال بناپارت تسلیم شد و مانند اسیر جنگی خود را در اختیار متفقین و یک زن گذاشت .
آهسته گفتم :
- یک چهارپایه .
کنت روزن جواب داد :
- چه ؟
- یک چهارپایه بیاورید ؛ کنت همسر ولیعهد سوئد کوتاه قد است .
وقتی این دستور را می دادم به یاد ژوزفین و گفته او بودم «همسر ولیعهد باید لااقل زیبا باشد . »
لافایت به سخنان خود ادامه داد :
- بناپارت شمشیر خود را به یک زن ، به یک همشهری که مردم آزادی طلب شمال او را به نام همسر ولیعهد سوئد انتخاب کرده اند تسلیم کرده است .
مجددا فریاد مردم در تاریکی برخاست . لافایت با سرعت به کنار رفت و فورا یک چهارپایه در جلو پنجره گذاشته شد .
با هر دو دست خود شمشیر واترلو را در دست گرفتم و روی چهار پایه رفتم . اشعه مشعل ها به صورتم تابید . دو دست خود را دراز کرده و شمشیر را جلو بردم . مردم به طور متفرق فریاد می کردند «خانم صلح ما » و سپس صدای آنها هم آهنگ شد و مجددا همه با هم فریاد می کردند «خانم صلح ما »
بی حرکت ایستاده بودم ، اشک روی گونه هایم جریان داشت . لافایت عقب رفت و کنت روزن را به جلو راند . سپس پیرمرد شمعدانی را در دست گرفت ، نور شمع ها روی اونیفورم و حمایل زرد و آبی سوئد منعکس بود که فریاد جمعیت مجددا برخاست : «زنده باد سوئد » پرچم سوئد بالای درب بزرگ باغ برافراشته بود و زیر نیسم ملایم شبانه حرکت می کرد و بزرگتر و عظیم تر جلوه می کرد . مدت ها پس از آن که از چهار پایه پایین آمده بودم صدای «خانم صلح ما »شنیده می شد .
و من تنها در سالن منزلم ، خودم را گم کرده بودم و نمایندگان این ملت بزرگ به دسته های کوچک تقسیم شده بودند و گمان می کنم مشاجره داشتند .
یک نفر گفت :
- تالیران قبلا مذاکرات صلح را با متفقین شروع کرده است .
دیگری گفت :
- فوشه قاصدی نزد لویی شکم گنده خواهد فرستاد .
متاسفانه نمایندگان ملت خیال نداشتند منزل مرا ترک کنند . من شمشیر واترلو را در زیر تصویر کنسول اول گذاردم . ماری شمع شمعدان ها را عوض کرد . او لباس ابریشمی آبی رنگ تازه اش را پوشیده بود .
- ماری باید چیزی برای این آقایان بیاوریم . مربای گیلاس و شراب چه طور است ؟
- اگر قبلا می دانستم چند کیک تهیه می کردم . متاسفانه چیزی جز آرد در منزل نداریم .
بله کیسه های آرد در زیرزمین منزلم انباشته بودند . گوش کردم هنوز مردم در کوچه فریاد می کشیدند .
به طرف ماری برگشته گفتم :
- ماری این مردم چند روز است گرسنه هستند و چیزی نخورده اند . دستور بدهید کیسه های آرد را از زیرزمین بالا بیاورند . آشپز می تواند آنها را بین مردم تقسم کند . ژاندارم ها به او کمک خواهند کرد . به هر نفر به اندازه ای که می تواند در دستمال یا روسری با خود ببرد تقسیم کنید .
ماری با ملایمت گفت :
- دزیره تو دیوانه ای ؟
ده دقیقه بعد نمایندگان ملت به طرف شراب ها هجوم بردند . گویی از تشنگی نزدیک به مرگ بودند . مربای گیلاس بین نمایندگان در گردش بود . پایم به شدت درد می کرد . به زحمت می توانستم فکر کنم . لنگان به طرف پنجره رفتم .
تالیران جلوم را گرفت و گفت :
- شاهزاده خانم پای شما درد می کند ؟
- خیر عالیجناب فقط خسته هستم .
تالیران عینکش را به چشم برد و گفت :
- رفیق جمهوری خواه ما آقای مارکی دو لافایت مانند بت عزیزی در نظر شاهزاده خانم جلوه کرده اند .
لهجه و آهنگ صحبت او خشم و غضب مرا بر افروخت و با خشونت گفتم :
- او در این اتاق تنها کسی است که دست های او پاک است و به جنایتی آلوده نشده .
- البته شاهزاده خانم . آقای مارکی در تمام مدت این چندین سال وقت خود را وقف مزدعه سبزی کاری خود کرده و همیشه دست های خود را با بی گناهی شسته و اکنون دست های او پاک هستند .
در جواب گفتم :
- او ساکت ترین مرد این مملکت بود .
- ساکت ترین مردم همیشه بهترین هدف دیکتاتور ها هستند .
هر دو گوش کردیم . از خلال پنجره ها ی بسته سالن صدای قدم های مردم و فرمان و دستور ژاندارم ها شنیده می شد .
آهسته گفتم :
- آقای تالیران چیزی نیست متوحش نباشید . آرد بین مردم گرسنه تقسیم می کنند .
لافایت نزد ما آمد . چشمان آبی او با لطف و مجبت به من نگاه می کردند . آهسته گفت :
- شما چقدر خوب و مهربان هستید . برای ما آرامش خاطر و برای مردم گرسنه آذوقه آورده اید .
تالیران در حالی که گیلاس شرابی از سینی برمی داشت گفت :
- شما بسیار مهربان و در عین حال عاقل و فهمیده هستید . یک کشور که آتیه درخشانی دارد اول صلح و صفا ایجاد می کند و بعدا آذوقه به مردم می رساند .
گیلاس شراب رابه طرف من دراز کرد و گفت :
- به سلامتی کشور سوئد ، شاهزاده خانم .
بلافاصله متوجه شدم که تمام مدت روز چیزی نخورده ام . جرات نکردم با شکم گرسنه شراب بنوشم و همچنین متوجه شدم که فوشه به طرف شمشیر واترلو رفته و می خواهد آن را بردارد .
با اعتراض گفتم :
- به شمشیر دست نزنید .
برای اولین مرتبه درخششی در چشمان او دیدم ، چشمان او با حرص و ولع می درخشیدند .
- ولی من از طرف دولت فرانسه . .....
- شمشیر واترلو به نیروی متفقین تسلیم شده نه به دولت فرانسه . من شمشیر را تا موقعی که ژنرال ولینگتن و بلوخر درباره آن تصمیم بگیرند حفظ خواهم کرد .
مجددا شمشیر واترلو را مانند چتر در دست گرفتم و به آن تکیه دادم . شاید کمپرس آب سرد برای پایم مفید باشد . سپس به تصویر ناپلئون نگریستم . کنسول اول با چشمانی ملامت بار در فضا خیره شده بود .
مردان ساکت مملکت با خائنین به جمهوری مشغول مباحثه و مشاجره بودند . صدای آنها را تا موقعی که وارد اتاق خوابم شدم می شنیدم . زانویم کبود شده و متورم بود . ماری درحالی که سر خود را حرکت می داد ، لباس های چروک خورده مرا از تنم بیرون آورد . سکوت و آرامش درکوچه و خیابان حکمفرما بود . شروع به نوشتن دفتر خاطراتم کردم ....
و اکنون بالاخره سپیده دمیده است . پدر جان لافایت پیر شده و آن اولین ورقه اعلامیه حقوق بشر که شما به من داده اید شاید اکنون در سوئد باشد .
از مراجعت ناپلئون از جزیره آلب تا کنون نود و پنج ، خیر صد روز می گذرد . صد روز و صد ابدیت از مراجعت او می گذرد . من فقط سی و پنج ساله هستم . ژان باتیست هنگامی که در لیپزیک دوست دوران جوانی خود را شکست داد روح جوانی خود را از دست داد و در حقیقت مرد . دزیره جوان هم در لابیرنت قصر مالمرون پس از تسلیم شدن ناپلئون مرده است و وجود خارجی ندارد . چگونه ممکن است این دو مرده غریبه مجدد ا با یکدیگر زندگی کنند .
پدرجان ، گمان نمی کنم که دیگر مجددا دفتر خاطراتم را بنویسم .

*******************
پایان فصل پنجاه و یکم

R A H A
01-27-2012, 09:58 PM
ناپلئون بناپارت : پیروزی نصیب کسانی می شود که بیش از همه استقامت دارند .


*******************

دفتر چهارم :
ملکه سوئد
********
فصل پنجاه و دوم :
پاریس ، فوریه 1818
*******************

اکنون عملااز آنچه وحشت داشتم با آن رو به رو شده ام . اگرچه سال ها قبل می دانستم که این حادثه برای من روی خواهد داد .ولی نمی توانستم تصور آن را بنمایم . ولی اکنون با آن مواجه شده ام و هیچ چیزی نمی تواند آن را تغییر دهد .
در کنار پیانو نشسته و سعی داشتم ملودی جدیدی را که اوسکار برایم فرستاده است بنوازم . راستی مایه شرمندگی است ، ژان باتسیت آن همه پول برای تدریس پیانو و آداب معاشرت من خرج کرده است و من چیزی نیاموخته ام . مجددا به فکر افتادم و دست خود را روی کلیدهای پیانو گذاشتم . در همین لحظه ورود سفیر سوئد را به اطلاعم رساندند .
البته حضور او غیر عادی نبود زیرا سفیر سوئد غالبا به ملاقاتم می آید . امروز بعد از ظهر هوا ابری بود و باران می بارید و موقعیت مناسبی برای صحبت کردن و نوشیدن چای بود .
ولی همان لحظه ای که سفیر وارد اتاقم شد همه چیز را دریافتم . او فقط ساکت در گوشه ای ایستاد و در پشت سر او بسته شد . هر دو تنها بودم . با وجود این ساکت و بی حرکت در کنار در ایستاده بود . تمام طول اتاق بین من و او قرار گرفته بود و می خواستم با عجله به طرف او بروم . در مقابلم تعظیم کرد ، تعظیم او بسیار مجلل بود . نوار سیاه عزا را روی بازوی او دیدم و حس کردم که خون در عروقم منجمد گردیده است .
- علیاحضرت .
سپس راست ایستاد و به صحبت ادامه داد :
- علیاحضرت خبر تاثر آوری همراه دارم . اعلیحضرت شارل در روز پنجم فوریه دار فانی را وداع کردند .
گویی به مجسمه سنگی تبدیل شده ام ، مردی که او را دوست داشتم مرده است . پادشاه ضعیف لرزانی که به زحمت او را می شناختم ... ولی مرگ او برای من مفهوم دیگری دارد .
- اعلیحضرت پادشاه مرا مامور کرده اند که به حضور شما شرفیاب شوم و کلیه حوادث را به عرض برسانم و این نامه را تقدیم کنم .
از جای خود حرکت نکردم . سفیر به طرف من آمد و نامه لاک و مهر شده ای را به طرف من دراز کرد و با احترام گفت :
- علیاحضرت استدعا می کنم .
دست لرزانم را به جلو بردم . نامه را گرفتم و روی نزدیک ترین صندلی افتتادم و گفتم :
- بارون بنشینید .
وقتی لاک و مهر پاکت را می کندم دستم می لرزید . در داخل پاکت فقط یک صفحه بزرگ کاغذ وجود داشت که ژان باتیست با عجله روی آن نوشته بود .
«عزیزم اکنون تو ملکه سوئد هستی . خواهشمندم طبق آداب و رسوم رفتار کن . ....ژان باتیست تو . »
و در انتهای صفحه نوشته شده بود :
«فراموش نکن فورا این نامه را معدوم نما . »
طبق آداب و رسوم رفتار کن . نامه از دستم به زمین افتاد و لبخند زدم ، می دانستم که سفیر با بازو بند سیاه عزاداری ، مرا نگاه می کند . با عجله سعی کردم که حالت مغموم مجللی به خود بگیرم .
آهسته و مشتاقانه گفتم :
- شوهرم برایم نوشته است که من اکنون ملکه سوئد هستم .
در همین موقع سفیر نیز لبخندی زده و گفت :
- اعلیحضرت در روز ششم فوریه به وسیله دربار سلطنتی به نام شارل چهاردهم پادشاه سوئد و نروژ و همسر اعلیحضرت به نام ملکه دزیدریا اعلام و معرفی گردیدند .
آهسته زمزمه کردم :
- ژان باتسیت نباید هرگز اجازه چنین عملی را می داد . منظورم نام دزیدریا است .
سفیر در مقابل این گفته من جوابی نداشت .
بالاخره سوال کردم :
- این واقعه چگونه رخ داد .
- اعلیحضرت شارل سیزدهم در صلح و صفا در گذشت . در روز اول فوریه دچار حمله قلبی شدند و دو روز بعد ، می دانستیم که آخرین روزهای زندگی پیرمرد عزیز نزدیک است . والاحضرت ولیعهد و اعلیحضرت در اتاق مریض بودند .
سعی کردم منظره اتاق پادشاه مریض را در نظر مجسم کنم . قصر استکهلم ، اتاق شلوغ ، پادشاه مریض ، ژان باتیست والاحضرت ولیعهد سوئد ، اوسکار عزیز من .....
سفیر شروع به صحبت کرد و گفت :
- رفیق من سولومون برلین جریان واقعه را دقیقا برای من نوشته است . اعضای دربار و دولت در اتاق انتظار مریض اجتماع کرده بودند . درب بین این دو اتاق باز بود . درحدود ساعت هفت روز پنجم فوریه تنفس پادشاه ضعیف تر شد . ما متوجه شدیم که اعلیحضرت به حال اغما افتاده ، ملکه در کنار تختخواب او به زانو در آمد . شاهزاده خانم صوفیا شروع به خواندن دعا کرد . ناگهان پیرمرد عزیز ، چشمان خود را گشود و مستقیما به طرف ولیعهد نگاه کرد . منظورم اعلیحضرت است و اعلیحضرت نیز به چشمان ایشان نگاه می کردند . پیرمرد حرکتی کرد و از ولیعهد خواست که یک کت برای او بیاورند . دوست من می نویسد با وجودی که اتاق ها به شدت گرم و طاقت فرسا بود ، اعلیحضرت بسیار رنگ پریده و شاید سردشان بود.....هرچه مرد محتضر بیشتر به ولیعهد نگاه می کرد . تنفس او ملایم تر می شد و بالاخره یک ربع به ساعت یازده دیده از جهان فرو بست .
من نیز سر خود را خم کردم . حس کردم بدنم سرد شده است .
سپس سوال کردم :
- بعدا چه شد ؟
- ملکه و شاهزاده خانم صوفیا آلبرتینا از اتاق خارج شدند دیگران نیز رفتند . ولی اعلیحضرت در اتاق باقی ماند و اصرار داشت که مدتی در اتاق پادشاه مرحوم تنها باشد .
لرزش خفیفی سراپای سفیر را فراگرفت ولی فورا به صحبت خود ادامه داد :
- اعلیحضرت در نیمه شب اعضای دولت ، نمایندگان ارتش و روسای خدمات امور اجتماعی را نزد خود پذیرفتند . کله این افراد سوگند وفاداری نسبت به ایشان یاد کردند . این مراسم به وسیله قوانین مملکتی وضع گردیده و لازم الاجرا است . صبح روز بعد اعلیحضرت از طرف دربار سوئد به نام سلطان سوئد و نروژ ، اعلام گردیدند .
پس از آن اعلیحضرت در مراسم عزاداری شرکت کردند و سپس سوار اسب شدند و در مراسم سوگند وفاداری ارتش که در سربازخانه استکهلم اجرا گردید حضور یافتند . در همین موقع مردم استکهلم در مقابل قصر سلطنتی برای احترام به حکمروای مملکت اجتماع کرده بودند .
روز بعد اعلیحضرت برای اولین مرتبه روی صندلی مخصوص خود در پارلمان جلوس کردند و سوگند وفاداری نسبت به قوانین مملکتی یاد کردند . به محض این که اعلیحضرت دست خود را روی کتاب آسمانی گذاردند ، والاحضرت ولیعهد اوسکار در مقابل پدرشان به زانو در آمدند .... علیاحضرت نمی توانند شادی و شعف مردم را در استکهلم تصور نمایند . مراسم تاجگذاری طبق اوامر اعلیحضرت تا روز یازدهم ماه مه اجرا نخواهد شد .
- راستی یازدهم ماه مه ؟
-آیا اعیحضرت دلیل مخصوصی برای انتخاب این روز دارند ؟
- در روز یازدهم ماه مه دقیقا بیست و پنج سال از روزی که سرباز ژان باتیست برنادوت ، در ارتش جمهوری فرانسه به درجه گروهبانی مفتخر شد می گذرد . آن روز ، روز مهمی در زندگی شوهرم بوده است عالیجناب .
- البته ، البته علیاحضرت .
زنگ زدم چای آوردند ، مارسلین برادر زاده ام در ریختن چای به من کمک کرد . اولین فنجان چای را در سکوت نوشیدیم .
- باز هم چای میل دارید عالیجناب ؟
- متشکرم علیاحضرت ملکه .
مارسلین با شنیدن این جمله چنان به هیجان آمد که فنجان از دست او افتاد و شکست . قبل از آنکه سفیر سوئد از منزلم خارج شود مرا مطمئن ساخت و گفت :
- بدون شک پادشاه فرانسه برای گفتن تسلیت به حضور علیاحضرت خواهد آمد .
مارسلین به من نگاه کرد و آهسته گفت :
- شکستن ظرف چینی نشانه خوشبختی است .
- شاید ، ولی چرا این طور به من نگاه می کنید ؟
با هیجان گفت :
- علیاحضرت ملکه سوئد و نروژ!!
- فردا باید مجلس عزاداری به پا کنیم .
آهسته به طرف پیانو رفتم و به نت موسیقی نگاه کردم . اوسکار ولیعهد سوئد و نروژ این آهنگ را نوشته بود . انگشت خود را روی کلیدها کشیده و درب پیانو را بستم وگفتم :
- مارسلین دیگر پیانو نخواهم زد .
- چرا عمه جان ؟
- برای آن که بسیار بد پیانو می نوازم . ملکه نباید بد پیانو بزند .
- حالا ما می توانیم به دیدن عمه ژولی برویم . شما قطعا به استکهلم خواهید رفت ، عمه ژولی بسیار متاثر خواهد شد . خیلی مشتاق دیدار شما بود .
- هنوز می تواند در انتظار ملاقات من باشد .
به طرف اتاق خوابم رفتم و خود را روی تختخواب انداختم و به تاریکی خیره شدم . ژولی بناپارت مانند سایر افرادی که نام بناپارت دارند از فرانسه تبعید شده است . فقط به او اجازه داده اند که یک هفته پس از عزیمت ناپلئون در منزل من باشد و پس از آن ناچار بودم چمدان هایش را مهیا کرده و او و بچه هایش را تا مرز بلژیک برسانم .
از آن وقت تاکنون هر ماه یک درخواست به لویی هیجدهم نوشته و استدعا کرده ام تا به خواهرم اجازه مراجعت به فرانسه داده شود و هر ماه نیز جواب منفی محترمانه ای از دربار به من رسیده است و پس از هر جواب منفی به بروکسل رفته ام تا خواهرم را دلداری بدهم و هر مرتبه که به دیدن او رفته ام از مرض جدیدی نالیده است . مشغول خوردن دواهای مختلفی است . از دیدن او و دواهایش رنج می برم . شوهر خواهرم ژوزف مدت زیادی در بروکسل نماند و با لقب «کنت سورویلیه »به آمریکا عزیمت کرد و در آنجا نزدیک نیویورک مزرعه ای خرید . از نامه هایش این طور مفهوم می شود که از زندگی جدید خود که خاطرات جوانی او را در مزرعه پدریش در جزیره کرس به یاد می آورد ، راضی و خشنود است . ژولی که روز به روز لاغرتر می شود از تخت خواب به نیمکت سالن و از نیمکت به تخت خوابش پناه می برد . چگونه تصور می کند که بتواند به دنبال شوهر خود به آمریکا برود ؟ دست او را در دستم می گیرم و کمپرس آب سرد روی پشانی او می گذارم و می گویم « ژولی من و تو سالیان دراز هرروز با هم زندگی کرده ایم . بگو ببینم از چه موقع ژوزف را دوست نداشتی و با او قطع رابطه کردی ؟
اولین هفته پس از صد روز ناپلئون ....هورتنس برای بردن کودکان خود آمد . کنت فلاهولت همراه او بود . آنها به طرف سوئیس عزیمت می کردند . هورتنس ساکت و تقریبا خوشحال بود ، زیرا در ماورای دماغه امید زنی وجود نداشت تا مانند ژوزفین رقیب دخترش هورتنس باشد . بله هورتنس از رنج حسادت ابدی رهایی یافته بود .فقط در آخرین لحظه که سوار کالسکه شده بود و من کوچکترین طفل او را در سوار شدن کمک می کردم چشمان او مجددا درخشید و آهسته گفت :
- یکی دیگر به فرانسه مراجعت خواهد کرد و سومی خواهد بود .
سوال کردم :
- کی ؟ و چه سومی ؟
با نیرنگ و خدعه لبخندی زد و گفت :
- یکی دیگر از پسران من ، خانم . ناپلئون سوم .
هورتنس موفق شد که به سوئیس برسد وی سایرین مانند او خوشبخت نبودند .
مخصوصا مارشال نی ، زیرا پس از صد روز ناپلئون ، لویی دیگر باور نمی کرد که برحسب تصادف به تخت سلطنت رسیده بلکه معتقد بود که تخت سلطنت حقوق حقه او است .
لویی هیجدهم در حالی که به زحمت از پلکان قصر تویلری بالا می رفت با تلخی فرار خود را از درب مخفی قصر به یاد آورد . صحن حیاط تویلری خلوت و متروک و پرچم جمهوری بر فراز بام های آن بر افراشته بود . لویی پشت میز خود قرار گرفت و لیست های سیاه را خواست ولی لیست ها در مدت صد روزناپلئون از بین رفته بودند . سپس فوشه احضار گردید .
فوشه نه تنها لیست ها را همراه آورد بلکه اسامی زیادی نیز به آن افزود . فوشه با این لیست ها فرانسه را نیز به لویی تسلیم کرد . یک دولت جمهوری هرگز فوشه را وزیر نمی کرد و به همین دلیل فوشه با بوربون ها به معامله پرداخت و به نام حکومت محلی به بوربون ها خیر مقدم گفت . بلا فاصله او را به سمت رئیس پلیس منصوب کردند . لویی هیجدهم پیش از هر چیز به فکر لسیت سیاه بود .
در همین موقع مارشال نی ، باقیمانده ارتش را در واترلو جمع اوری کرده و به طرف فرانسه هدایت می کرد . نام او نیز جزو لیست سیاه بود . مگر او قول نداده بود که ناپلئون را دستگیر و در قفس مبحوس کرده و در سراسر فرانسه نمایش دهد ؟
مارشال نی سعی می کرد به سوئیس فرار کند ولی در ضمن فرار دستگیر شد .
لویی هیجدهم اول مارشال نی را تسلیم دادگاه نظامی کرد ولی دادگاه نظامی او را تبرئه کرد .
لویی هیجدهم اعضای مجلس سنا را که وکلای آن از اشرافیان قدیم و اشخاصی که از تبعید مراجعت کرده اند تشکیل یافته ، احضار کرد و بالاخره مارشال نی پسر یک مسگر به علت خیانت عظیم محکوم به مرگ شد . و به همین دلیل من اولین نامه و درخواست عفو را به لویی هیجدهم نوشتم . وقتی با دست لرزان مشغول نوشتن درخواست عفو بودم مادام نی در کنار من به زانو در آمده و برای عفو و آزادی شوهرش دعا می کرد . ولی هنگامی که من مشغول نوشتن نامه بودم تمام محله باغ لوکزامبورگ به وسیله ژاندارم های فوشه محاصره شده بود . در پارک لوکزامبورگ صدای شلیک تفنگ برخاست . ما تا وقتی که روزن مراجعت نکرده از این امر مطلع نشدیم . روزن وارد اتاق شد وقتی که نامه را دید گفت خیلی دیر است و مورد ندارد .
مادام نی شروع به گریه کرد . آن قدر گریست که دیگر قادر به گریه نبود . من غالبا مادام نی را می بینم ، او زنی ساکت و بدبین است و فریاد گریه او هنوز در اتاق های خانه ام طنین انداز است .....
صورت های زیادی از خلال تاریکی به من خیره شده اند . تیرباران ، حبس ، تبعید ، لویی هیجدهم اسامی لیست سیاه را یکی پس از دیگری پاک و محو کرد و بالاخره فقط یک است از لیست سیاه باقی ماند . لویی هیجدهم همین یک نام را نیز از لیست محو کرد و فوشه ، دوک اورانتو ، رئیس پلیس را هم تبعید کرد .
ژولی در بروکسل است ، ژوزف به آمریکا رفته ، بقیه بناپارت ها در ایتالیا هستند . ولی من هنوز در فرانسه هستم و لویی هیجدهم به ملاقات من خواهد آمد . ناگهان به سختی وحشت زده شدم زیرا نمی دانستم نامه ژان باتیست را چه کرده ام . شاید نامه را در سالن انداخته ام . در این نامه شوهرم به من دستور داده بود که طبق آداب و رسوم رفتار کنم .
طبق آداب و رسوم .
وقتی نامه شوهرم را زیر سرم حس کردم آرامش و تسکین یافتم . ماری با شمعدان وارد اتاق شد . فکر کردم که ماری مجددا برای آن که با کفش روی رو تختی ابریشمی سفید دراز کشیده ام غرغر خواهد کرد ولی ماری غرغر نکرد و شمعدان را جلوی صورتم گرفت و مثل مارسلین با احترام به صورتم نگاه کرد . با ترس و وحشت روی تخت خواب نشستم و گفتم :
- عصبانی نشو . کفشم را بیرون می آورم .
ماری زیر لب غرغر کرد و گفت :
- برادر زاده ات همه چیز را به من گفت . ممکن بود خودت به من بگویی .
- می دانم به چه فکر می کنی ، پدرم هرگز با این کار موافقت نمی کرد من خودم می دانم .
- اوژنی دست هایت را بالا کن و بگذار لباست را بیرون بیاورم .
دست هایم را بلند کردم .
ماری لباسم را بیرون آورد و گفت :
- حالا راست بنشین و سرت را بلند کن . مهم نیست که انسان چه کاره است ولی طرز رفتار او مهم است . اگر ملکه هستید سعی کنید ملکه خوبی باشد . چه موقع به استکهلم می رویم ؟
نامه ژان باتسیت را که با عجله نوشته شده بود برداشتم .
نامه را زیر شمعدان گرفتم .
- خوب اوژنی چه موقع حرکت می کنیم ؟
- سه روز دیگر . پس وقت پذیرایی از لویی هیجدهم را نخواهیم داشت . راستی باید به بروکسل برویم ماری ، ژولی به من احتیاج دارد . در استکهلم به وجود من احتیاجی نیست .
ماری با اعتراض گفت :
- ولی بدون شما تاج گذاری انجام نخواهد شد .
- ظاهرا تاج گذاری بدون حضور من امکان دارد زیرا در غیر این صورت ما را نیز دعوت می کردند .
آخرین گوشه نامه شوهرم در شعله شمع سوخت و خاکستر شد . دفتر خاطراتم را برداشتم و پس از چند سال شروع به نوشتن آن کردم . اکنون این واقعه رخ داده و من ملکه سوئد هستم .

********************

پایان فصل پنجاه و دوم

R A H A
01-27-2012, 09:59 PM
ناپلئون بناپارت : ناامیدی اولین قدمی است که شخص به سوی گور بر می دارد .


********************

فصل پنجاه و سوم :

پاریس ، ژوئن 1821

********************
این نامه در بین سایر نامه های دیگر روی میز صبحانه ام افتاده است . مهر سبز رنگ نامه معرف یک علامت خانوادگی است که در سراسر دنیا استعمال آن ممنوع گردیده .
اول تصور کردم که در خواب هستم ولی مهر را از همه طرف مورد معاینه قرار دادم .
این نامه با علامت سلطنتی امپراتور و به عنوان علیاحضرت ملکه دزیدریا بود . بالاخره این نامه غیر منتظره را باز کردم .
«مادام مطلع گردیدم که پسرم امپراتور فرانسه در روز پنجم ماه مه امسال در جزیره سنت هلن از دنیا رفته.»
سرم را بلند کردم کشوهای کمد ، میز اتاق خواب ، آینه و قاب طلایی آن به حال اولیه خود بوده و تغییری در آن دیده نمی شد . تصویر کودکی اوسکار و تابلو ژان باتیست نیز تغییری نکرده بود و همه چیز معمولی و عادی به نظر می رسید . نمی توانستم بفهمم ، قادر به فکر کردن نبودم ، پس از مدتی نامه را تا انتها خواندم .
«در جزیره سنت هلن از دنیا رفته . به خاک سپردن او در اختیار فرماندار جزیره بود و با احترامات نظامی شایسته یک ژنرال مدفون خواهد شد . حکومت انگلستان اجازه نداد که روی سنگ قبرش کلمه ای نوشته شود . و فقط اجازه داده است که جمله «ژنرال . ن. بناپارت »روی سنگ قبر حک شود . به همین دلیل تصمیم گرفتم که قبر پسرم دارای علامتی نباشد . این نامه را به پسرم لوسیین که غالبا نزد من در رم است دیکته می کنم . دید چشمم روز به روز کمتر می شود و متاسفانه اکنون قادر به دیدن نیستم . لوسیین خاطرات پسرم را که به کنت مونتولون در جزیره سنت هلن دیکته شده است به صدای بلند برایم قرائت می کند . این خاطرات دارای این جمله است «دزیره کلاری اولین عشق ناپلئون بوده است . » این جمله ثابت می کند که پسرم اولین عشق خود را فراموش نکرده بوده . چون می گویند که یادداشت های پسرم به زودی چاپ خواهند شد . در صورتی که باید این جمله را حذف نمایند . مرا مطلع نمایید . ما از موقعیت مهم شما مطلع بوده و دستور شما درباره این جمله را اجرا می نماییم . احترامات پسرم را به شما تقدیم داشته و مانند همیشه یکی از دوستداران شما خواهم بود . »
پیر زن بی چاره کور نامه را شخصا و به زبان ایتالیایی امضا کرده و امضای او به زحمت خوانده می شد : «لیتزیا مادر ناپلئون » تمام مدت روز از برادر زاده ام ماریوس سوال کردم که چگونه این نامه با مهر سلطنتی سبز رنگ به خانه ام آمده است . چون ماریوس را به سمت رئیس تشریفات دربار انتخاب کرده ام او باید از این امور آگاه باشد . گفت :
- یکی از وابسته های سفارت سوئد نامه را آورد . نامه به شارژ دافر(کاردار سفارت سوئد / ) سوئد در رم تسلیم شده بود .
- علامت خانوادگی ناپلئون را روی مهر پاکت دیدی ؟
- خیر ، نامه مهمی بود ؟
- آخرین نامه ای بود که با مهر امپراتور دریافت کرده ام . میل دارم مبلغی پول برای سفیر انگلیس بفرستید و از طرف من درخواست کنید که تاج گلی روی قبر سنت هلن بگذارند . بهتر است اضافه کنید روی قبر بی نام جزیره سنت هلن گذارده شود .
- عمه جان درخواست شما قابل اجرا است . در جزیره سنت هلن گل یافت نمی شود ، آب و هوای وحشتناک جزیره تمام گیاهان را خشک می کند .
ماریوس پس از لحظه ای مجددا گفت :
- فکر می کنید که کنت فون نیپرگ پس از مرگ ناپلئون با ماری لوئیز ازدواج نماید ؟ می گویند ماری لوئیز از کنت سه اولاد دارد .
- پسر جان . سال ها قبل ماری لوئیز همسر او شد ، زن خوبی بود .
- چه تصمیمی درباره اولین ثمره ازدواج ماری لوئیز گرفته خواهد شد ؟ پادشاه رم در تمام مدارک رسمی دولت فرانسه در جریان دومین استعفای بناپارت به نام ناپلئون دوم ذکر شده .
- پادشاه رم که به نام بچه عقاب هم نامیده می شد اکنون فرانسوا ژوزف شارل دوک رایشتات پسر ماری لوئیز «دوشس پارما »نامیده می شود . تالیران نسخه دوم نامه ای که پسر ناپلئون را به لقب دوک مفتخر کرده اند به من نشان داد .
- به طور کلی نامی از پدر او برده نشده ؟
- خیر تا آنجا که این نامه تعیین کرده پدر او ناشناس است .
مارسلین پس از لحظه ای تامل گفت :
- اگر ناپلئون می دانست ....
گفتم :
- می دانست . خوب هم می دانست .
پشت میز خود نشستم جزیره ای که گل در آنجا نیست . جزیره ای که چیزی در آنجا قادر به زندگی نمی باشد ... باغ تابستانی پدرم در مارسی ....چمن ، بله چمن سبز ، شروع به نوشتن نامه ام به مادر ناپلئون کردم .
مارسلین آهسته گفت :
- یک مرتبه عمه ژولی می گفت که ، بله یک مرتبه می گفت ، منظورم این است ....
- در این باره می توانید به یادداشت ها و خاطرات ناپلئون مراجعه کنید . چیزی از خاطرات او حذف نخواهد شد .
سپس نامه ام را بستم و لاک و مهر کردم .

**********

در یک هتل در اکس لاشاپل ، ژوئن 1822

**********
امروز موقعی که در مقابل آینه مشغول آرایش بودم با خود اندیشیدم که باز هم یک بار دیگر لذت و اشتیاق و مسرت و بی صبری اولین قرار ملاقات را خواهم چشید . هنگامی که رژ به لبم می مالیدم انگشتانم می لرزید .. با خود گفتم لبم را زیاد قرمز نکنم . من چهل و دو ساله هستم و او نباید تصور کند خیلی جوانم ، ولی به هر حال به نظر او زیبا و دلفریب جلوه کنم و تقریبا برای چندین مرتبه سوال کردم :
- چه وقت او را خواهم دید ؟
مارسلین با صبر و حوصله جواب داد :
- بعد از نیم ساعت عمه جان ، نیم ساعت دیگر به سالن پذیرایی شما خواهد آمد .
- ولی صبح زود به این جا آمده ، این طور نیست مارسلین ؟
- هیچ کس از ساعت دقیق ورود او مطلع نمی باشد . به همین جهت ساعت ملاقات را نیم ساعت بعداز ظهر تعیین کردند .
- با من نهار صرف خواهد کرد ؟
- البته .رئیس تشریفات او کارل گوستاو لوونجهلم نیز همراه او است .
- عموی لوونجهلم من است ؟
لوونجهلم من هم گوستاو نام دارد . چندی است که او به جای کنت روزن آجودان من می باشد و کنت هم به استکهلم بازگشته . آجودان جدیدم آن قدر متکبر و مغرور است که به زحمت می توانم با او صحبت کنم .
با خود اندیشیدم که به زودی وارد خواهد شد و احتیاج به مراقبت دارد . پس از این مسافرت طولانی باید استراحت کند و به علاوه او تاکنون به اکس لاشاپل نیامده و هتلی که مقر من است در نزدیکی کلیسای معروف این شهر قرار دارد . او هم مانند سایر سیاحان میل دارد که این کلیسا را ببیند . به آجودانم گفتم :
- باید مطمئن شوید که عموی شما کنت لوونجهلم منظور مرا بفهمد و به محض آن که مرا دید او را با من تنها بگذارد . قول می دهید این کار را ترتیب دهید ؟
لوونجهلم وحشت زده به نظر می رسید و آهسته گفت :
- مقررات و عهد نامه های تشریفاتی غافلگیری را شدیدا ممنوع کرده است .
ولی من به هیچوجه تسلیم نشدم . آجودانم آهی کشید و گفت :
- هر طور که علیاحضرت ملکه امر بفرمایید اطاعت می شود .
با این ترتیب کلاهم را به سر گذاردم و تور کلاه را روی صورتم کشیدم . تور تا روی گونه هایم قرار گرفت . روبان زیر کلاهم را محکم زیر گلویم بستم و با خود اندیشیدم که کلیسا محل مناسبی برای اولین ملاقات ما است . به علاوه داخل کلیسا نیز کمی تاریک است . تنها از هتل خارج شدم . این آخرین خدعه و نیرنگ قطعی زندگی من است .
در حالی که به کلیسا می رفتم با خود فکر کردم که اولین قرار ملاقات با یک مرد جوان ممکن است بسیار پر معنی و یا بی معنی باشد ، به هر حال خواهم دانست .
این لوونجهلم همان مرد معتمدی است که سال ها قبل در سوئد در انتظار پدر او بود تا مراسم احترامات درباری سوئد را برای او انجام دهد . ولی من به این مراسم و احترامات اهمیتی نمی دهم ....
در کنار نیمکت مخصوص به زانو در آمدم و دست های خود را به یکدیگر پیوستم .... یازده سال مدت زیادی است . بدون آن که متوجه این گذشت زمان باشم . پیرزنی شده ام ولی او به هر حال رشد کره و مرد کاملی گردیده است . اکنون مرد جوانی است که برای یافتن عروس و همسر زیبا در دربارهای اروپا به بازدید مشغول می باشد . و برای آن که سرگردان و گمراه نباشد لوونجهلم را که مردی مورد اطمینان است همراه او فرستاده اند .
امروز صبح سیاحان متعدد برای دیدن کلیسا آمده و به طرف قبر شارلمانی رفتند . هریک از آنها را با چشم بدرقه کردم . او است ؟ یا آن مردی که با پاهای پهن و درشت آن طرف ایستاده است ؟
من از احساسات مادری که رشد فرزند خود را می بیند و فرزند او با ریش کوتاه و ضخیم و پرپشت خود گونه او را می بوسد و شب بخیر می گوید بی خبرم . من از حالات مادری که متوجه اولین عشق فرزند خود می شود آگاه نیستم . زیرا در چنین مواقع پسر ناگهان متوجه لباس و سر و وضع ظاهری خود می شود . من راستی از لذایذ مادری محروم بوده ام . من در انتظار مردی هستم که در تمام مدت عمرم فقط به یاد او دل خوش بوده ام و هرگز او را ندیده ام . من شرم و حیای غیر قابل مقاومت ، رعنایی و برازندگی و همه چیز از این پسر ناشناسم انتظار دارم .
بلافاصله او را شناختم البته نه به علت حضور لوونجهلم که از وقتی او را در استکهلم دیده ام تا کنون تغییری نکرده بلکه او را از طرف حرکات ، راه رفتن ، گردش نامحسوس سر او که آهسته چیزی به رئیس تشریفات می گفت شناختم . لباس غیر نظامی تیره رنگی پوشیده و هم قد پدرش می باشد . فقط اختلافی که با پدرش دارد لاغری او است . بله لاغرتر و رعنا تر . برخاستم و به طرف او به راه افتادم . گویی در خواب حرکت می کنم . نمی دانستم چگونه با او صحبت کنم . او در مقابل قبر شارلمانی ایستاد و برای خواندن نوشته سنگ قبر به جلو خم شد . آهسته بازوی رئیس تشریفات او را گرفتم . لوونجهلم به من نگاه کرد و بلافاصله دورشد .
صدای خود را شنیدم که به زبان فرانسه سوال کرد :
- آیا این قبرشارلمانی است ؟
این سوالم احمقانه ترین سوالات روی زمین بود زیرا سنگ قبر می گفت که این گور شارلمانی است . بدون آن که سر خود را بلند کند جواب داد :
- به طوری که ملاحظه می کنید قبر او است مادام .
آهسته گفتم :
- البته می دانم که طرز رفتار من شایسته و مناسب نیست ولی بسیار مشتاق و آرزو من دیدار شما هستم والاحضرت .
به طرف من برگشت و گفت :
- می دانید من کی هستم خانم ؟
چشمان سیاه بدون ترس او به من نگریستند . موهای پرپشت دوران کودکی اش تغییری نکرده فقط سبیل نازکی که کمی گوشه های آن بالا است و شکل مسخره ای به او داده پشت لبش دیده می شد .
- والاحضرت ولیعهد سوئد هستید و من هم تا اندازه ای هم میهن شما می باشم . زیرا شوهرم در استکهلم ....
کمی تردید کردم . نگاه او به صورتم ثابت شد . آهسته به صحبتم ادامه دادم :
- می خواستم از والاحضرت سوالی بکنم و این سوالم کمی وقتی می گیرد .
به اطراف خود نگریست و آهسته گفت :
- بله ؟ تعجب می کنم . نمی دانم چرا مردی که همراه من بود ، ما را تنها گذاشت ولی یک ساعت تمام وقت دارم . در صورتی که خانم اجازه بدهند با کمال خوشحالی در خدمت ایشان خواهم بود .
به چشمانم خندیده و گفت :
- اجازه می فرمایید خانم ؟
سرم را حرکت دادم ، ضربان قلبم شدیدتر شده بود . وقتی به طرف درب خروجی کلیسا می رفتم رئیس تشریفات او را که در پشت یکی از ستون ها مخفی شده بوددیدم . ولی اوسکار متوجه او نگردید . بدون این که صحبتی بکنیم در بازار ماهی فروشان که در مقابل کلیسا قرار داشت به قدم زدن پرداختیم . از خیابان وسیعی گذشته و بالاخره وارد کوچه تنگی شدیم .
آهسته تور ضخیم کلاهم را پایین کشیدم . زیرا متوجه شدم که اوسکار از گوشه چشم خود مرا نگاه می کند . در مقابل یک کافه ی درجه سوم که بیش از چند میز شکسته و مفلوک نداشت و دو درخت نخل پر گرد و خاک در گلدان های آن بود ایستاد و گفت :
- ممکن است یک گیلاس شراب به هموطن زیبایم تقدیم کنم .
با وحشت به درختان نخل بد قیافه نگاه کردم . با خود فکر کردم که حضور ما در این کافه مناسب نخواهد بود و صورتم قرمز شد . آیا اوسکار نمی فهمد که من زن مسنی هستم ؟
شاید به اوسکار یاد داده اند که نسبت به هر زنی توجه داشته باشد . خود را تسلی دادم و گفتم که این عمل او فقط به این علت است که یک ساعت از رئیس تشریفات خشک و خشن خود دور شده است . دعوت او را قبول کردم ، با مهربانی گفت :
- البته اینجا کافه خوب و عالی نیست ولی لااقل می توانیم به راحتی صبحت کنیم و کسی مزاحم ما نباشد .
و سپس وحشت کردم زیرا از مستخدم سوال کرد :
- آیا شامپانی دارید ؟
من مخالفت کردم و گفتم :
- صبح زود هنگام نوشیدن شامپانی نیست .
- چرا ...؟ هر وقت علتی برای شادی باشد می توان شامپانی نوشید .
- ولی علتی برای جشن وجود ندارد .
- چرا مادام شناسایی شما مایه خوشحالی و شادمانی است . این تور ضخیم زشت را از صورت خود بالا بزنید . تا بتوانم صورت شما راببینم نه فقط نوک دماغ شما را .
در جواب گفتم :
- دماغ من مایه بدبختی است وقتی دختر جوانی بودم از دماغم رنج می بردم . راستی عجیب است دماغ هیچ کس مورد پسند او نیست .
- پدرم دماغ عجیبی دارد . کاملا شبیه منقار عقاب می باشد . تمام صورت او دماغ و چشم است .
پیشخدمت شامپانی آورد و گیلاس ها را پر کرد .
- به سلامتی هموطن ناشناس . شما فرانسوی و سوئدی هستید این طورنیست ؟
- مثل شما والاحضرت .
شامپانی بسیار شیرین بود .
- خیر خانم اکنون من فقط سوئدی .....
و سپس با عجله گفت :
- ...و نروژی هستم . این شامپانی چه بد مزه است .
- بی اندازه شیرین است والاحضرت .
- راستی بسیار خوشحالم ، سلیقه ما یکسان است . غالب زنان به شراب های شیرین علاقمند هستند . مثلا کاسکول ما به شراب شیرین علاقمند است .
فورا نفسم را قطع کردم :
- منظور شما از کاسکول ما چیست ؟
- ماریان فون کاسکول ندیمه دربار ما است . این ندیمه در اول مورد توجه و علاقه پادشاه مرحوم سوئد بود . اکنون مورد توجه پدرم است و اگر من هم روش پدرم را تعقیب کنم معشوقه من خواهد بود .
با خشونت گفتم :
- شما این قضایا را برای یک نفر غریبه می گویید ؟
- خانم شما غریبه نیستید یک هموطن من هستید . ملکه هدویک الیزابت مرحوم برای احتیاجات اولیه شوهرش مناسب نبود و مادموازل فون کاسکول به صدای بلند برای پادشاه کتاب می خواند و اگر پادشاه می توانست در ضمن گوش دادن بازوی او را در دست بگیرد بسیار خوشحال و مسرور بود . پدرم آداب و رسوم دربار سوئد را بدون تغییر پذیرفت و چون نمی خواست تغییری در وضع دربار داده باشد مادموازل فون کاسکول را با همان سمت سابق برای خود انتخاب کرد .
با تعجب به او نگاه کرده و گفتم :
- حقیقت را می گویید ؟
- مادام پدرم تنها و منزوی ترین مردی است که من می شناسم . مادرم سالیان دراز است که به دیدن من نیامده . پدرم روزانه شانزده ساعت کار می کند و ساعات آخر شب را با رفقای محدود خود که در دوران ولایت عهدی به دست آورده می گذراند . مثلا یکی از رفقای او کنت براهه است ، نمی دانم آیا این اسم برای شما مفهومی دارد یا خیر . غالب اوقات مادموازل فون کاسکول به جمع آنها می پیوندد و با گیتار خود برای آنها آواز های مست کننده سوئدی می خواند . البته آواز های سوئدی بسیار زیباست ولی پدرم به زحمت آنها را می فهمد .
- آیا در ضیافت و مهمانی های درباری شرکت نمی کند ؟ دربار بدون ضیافت نمی توان داشت .
- پدرم می تواند دربار بدون ضیافت داشته باشد ، فراموش نکنید که ما در دربار خود ملکه نداریم .
آهسته گیلاس شامپانی خود را سر کشیدم . اوسکار فورا گیلاسم را پر کرد . در جواب گفتم :
- وقتی والاحضرت ازدواج کردند همه چیز تغییر خواهد کرد .
- خانم شما تصور می کنید یک شاهزاده خانم در قصر عظیم که مانند یخ سرد و بی روح است و پادشاه کسی جز مشاورین مملکتی و دوستان قدیمیش را نمی پذیرد خوشحال و مسرور خواهد بود ؟ رفتار پدرم بسیار تغییر کرده و مرد عجیبی شده است . زبان مملکت خود را نمی داند و از ترس و وحشت عجیب این که مبادا روزی از این کشور رانده شود رنج می کشد . می دانید تاکنون چه کرده است ؟ پدرم انتشار مقالاتی را که باعث آزردگی او باشد مطلقا ممنوع ساخته . خانم با وجود آن که قوانین مشروطه سوئد آزادی جرائد را تضمین کرده ولی پدرم این قوانین را نقض می کند . می دانید مفهوم نقض این قوانین یعنی چه ؟
صورت اوسکار مانند گچ سفید بود و رنج می کشید . بدون آن که تغییری در لهجه صدای خود داده باشم گفتم :
- والاحضرت امیدوارم شما علیه پدرتان برانگیخته نشده باشید .
- خیر در این صورت مضطرب و نگران نبودم ... خانم سیاست خارجی پدرم موفقیتی برای سوئد در اروپا به وجود آورده که برای کسی قابل تصور نیست .سیاست اقتصادی او این مملکت ورشکسته را به یکی از ممالک متمول تبدیل کرده . سوئد برای استقلال خود باید از پدرم متشکر باشد ولی تاکنون با هرگونه تمایلات آزادی طلبی در پارلمان سوئد مخالفت می کند . چرا ؟ زیرا اعلیحضرت گمان می کند که آزادی و لیبرالیسم ممکن است به انقلاب تبدیل شود و انقلاب نیز به قیمت تاج و تخت او تمام خواهد شد . انقلاب اسکاندیناو به طور کلی مسئله یی نیست و بلکه یک پیشرفت شایسته و مناسب است . ولی یک ژاکوبین سابق نمی تواند این مسئله را درک نماید . آیا شما را ناراحت نکرده ام خانم ؟
سرم را حرکت دادم . اوسکار شروع به صحبت کرد :
- خانم این وضعیت به آنجا کشیده که بعضی از افراد و اشخاص ؛ البته نه احزاب ، درباره مجبور کردن پدرم به استعفا به نفع من صحبت می کنند .
در بین لب های لرزانم زمزمه کرده و گفتم :
- والاحضرت شما نباید حتی در این باره فکر کنید چه برسد به اینکه گفت و گو نمایید .
شانه های باریک او به جلو خم شده و گفت :
- خانم خسته شده ام . می خواستم یک مصنف موسیقی باشم . ولی چه شده ام ؟ فقط توانسته ام چند آواز و چند مارش نظامی بسازم . به تصنیف یک اوپرا پرداختم ولی نتوانستم آن را به پایان برسانم زیرا نه تنها باید وظایف یک ولیعهد و یک ژنرال توپخانه را انجام دهم بلکه وظایف دیگری را نیز اجرا نمایم . خانم باید به پدرم بفهمانم که انقلاب فرانسه باعث تغییراتی در سوئد هم شده است . پدرم باید در مراسم درباری به جای نجبای قدیمی ، طبقه متوسط مردم را نیز بپذیرد . پدرم باید از یادآوری عملیات خود از نظر نظامی و قربانی مبالغ زیادی از ثروت شخصی خود برای سوئد قبل از هرجلسه پارلمان خودداری نماید . پدرم باید ....
بیش از این قادر به شنیدم گفته های او نبودم و ناچار شدم صحبتش را قطع کنم .
- ..... باید از ملاقات مادموازل فون کاسکول هم خود داری کند .
- گمان نمی کنم مادموازل کار دیگری جز خواندن آواز برای پدرم کرده باشد . البته باید گفت پدرم در جوانی دچار تنهایی شده است . اینطور نبوده ؟ به علاوه پدرم مانند قدما عقیده مند است که معشوقه گانی که هوش و فطانت آنها برای یکی دو نسل ثابت شده باید درس عشق به ولیعهد ها بیاموزند . خانم پدرم اخیرا مادموازل کاسکول را نیمه شب در حالی که گیتارش را در بغل داشت به اتاق من فرستاد .
- والاحضرت پدر شما منظور بدی نداشته است .
- پدرم خود را در دفتر کارش محبوس کرده و با حقیقت تماسی ندارد او احتیاج دارد ....
صحبت خود را قطع کرد و مجددا گیلاس ها را پر کرد . چین عمیق پیشانی او خاطره ژان باتیست را در من زنده می کرد . شامپانی به دهانم مزه ای نداشت مجددا شروع به صحبت کرد .
- خانم وقتی من طفل کوچکی بودم پیش از هر چیز میل داشتم تاج گذاری ناپلئون را ببینم . ولی به من اجازه ندادند . علت آن را نمی دانم ولی خوب به خاطر دارم مادرم با من در اتاق بود و می گفت : «اوسکار ما به تاجگذاری دیگری خواهیم رفت . من و تو »مادرم قول داد و گفت : «این تاجگذاری به مراتب زیباتر از تاجگذاری فردا خواهد بود . حرف مرا باور کن بسیار زیباتر .... »بله خانم . من در آن تاج گذری شرکت کردم ولی مادرم نیامد . خانم چرا گریه می کنید ، چرا ؟
- نام مادر شما دزیدریا یعنی محبوب است ولی شاید حضور او در مراسم تاجگذاری محبوب و دل انگیز نبود .
- حضور او مورد توجه نبود ؟ پدرم او را به نام ملکه دو کشور زیبا معرفی کرد و او هرگز به هیچ یک از این کشور ها نیامد . خانم تصور می کنید مردی مانند پدرم از او چنین خواهشی خواهد کرد ؟
- والاحضرت شاید مادر شما برای ملکه بودن شایستگی ندارد .
- مردم پاریس در مقابل پنجره منزل مادرم اجتماع کرده فریاد می زدند «خانم صلح ما »زیرا مادرم از جنگ عمومی جلو گیری کرد . مادرم شمشیر ناپلئون را از او گرفت....
- خیر ناپلئون شمشیر واترلو را به او داد .
- خانم مادرم زن بسیار نازنینی است . ولی لااقل به اندازه پدرم سرسخت است . من به شما قول و اطمینان می دهم که نه تنها حضور ملکه در سوئد شایسته است بلکه الزام آور است .
آهسته گفتم:
- اگر چنین باشد البته ملکه به کشور سوئد خواهد آمد .
- مادرجان ، مادر جان خدا را شکر که حاضر به آمدن شدی ! حالا آن تور را از صورتت بردار تا تو را ببینم . راستی ببینم ، بله مادرجان زیاد تغییر نکرده ای حتی زیبا تر هم شده ای ، چشمانت درشت تر به نظر می رسد . صورتت پر و گرد شده .... مادر چرا گریه می کنی ؟
- اوسکار چه وقتی مرا شناختی ؟
- شناختم ؟ من در کنار قبر شارلمانی به انتظار شما جای گرفتم . به علاوه می خواستم بدانم چگونه با یک غریبه صحبت می کنی .
- مطمئن بودم که لوونجهلم شما دهانش بسته خواهد بود .
- لوونجهلم چیزی به من نگفته بود . از همان اول تصمیم داشتم بدون حضور دیگری شما را ببینم . کنت می دانست که من چگونه این ملاقات را ترتیب می دهم ولی او طوری رفتار کرد که شما پیش قدم شدید .
- اوسکار آنچه درباره پدرت گفتی صحت دارد ؟
- البته . فقط قدری اغراق کردم تا بازگشت شما را به خانه تسریع کرده باشم . چه وقت خواهید آمد ؟
دست مرا گرفت و به گونه خود گذارد . مراجعت به خانه ، مراجعت به سرزمین خارجی و غریبه . یک مرتبه در آنجا بوده ام و با من به سردی رفتار کرده اند . اوسکار گونه اش را به دست من مالید .
- ریش تو مثل ریش یک مرد واقعی سخت و زبر و خشن است ....نمی دانی چگونه در استکهلم رنج و عذابم دادند .
- مادر ، مادر کی شما را رنج و عذاب داد . بیوه مریض وازای مقتول ؟ او سال ها پیش مرده است ، بیوه پادشاه پیر سابق ؟ او چند ماه پس از مرگ پادشاه بدرود حیات گفت . شاهزاده خانم صوفیا آلبرتینا ؟ مادرجان مسخره نکن چه کسی قادر است تو را رنج و عذاب دهد . فراموش نکن اکنون ملکه هستی .
- خیر ، خیر فراموش نمی کنم . هر دقیقه به فکر آن هستم و این فکر دائما مرا رنج می دهد . از ملکه بودن می ترسم .
- مادر آنجا در کلیسا شما آهسته درباره استدعایی از والاحضرت صحبت می کردید آیا منظور شما شروع مکالمه بود ؟
- خیر . می خواهم درباره چیزی از تو سوال کنم . سوال من درباره عروسم می باشد .
- چنین شخصی وجود خارجی ندارد . پدرم لیست طویلی از شاهزاده خانم هایی که باید با آنها ملاقات کنم تهیه کرده است . شاهزاده خانم اورانینبرگ و بالاتر از همه باید شاهزاده خانم های پروسی را ببینم . یکی از دیگری زشت تر است . پدرم تابلو ها و تصاویری آنها را نیز جمع آوری کرده .
- اوسکار بسیار میل دارم که به خاطر عشق ازدواج کنی .
- باور کن مادر من هم همین عقیده را دارم . وقتی به خانه بازگشتی مخفیانه دختر کوچکم را به شما نشان خواهم داد . مادر جان اسم او «اوسکارا» است .
پس من مادر برزگ هستم .....! و مادربزرگ ها خانم های مسنی می باشند و من بدون توجه برای رفتن به میعادگاهم عجله کرده ام .
- مادرجان ، اوسکارا فرو رفتگی روی چانه اش را از شما به ارث برده .
اوسکارا ....نوه من اوسکارا !
- اوسکار بگو ببینم این فرو رفتگی چانه مادر هم دارد ؟
- مادر بسیار خوشگلی دارد . «ژاکت ژیلد نستولپ» مادر او است .
- آیا پدرت مطلع است ؟
- مادر چه می گویی ؟ به من قول بده که هرگز این موضوع را یاد آوری نکنی .
- ولی تو نباید ...
- می خواهید بگویید با او ازدواج کنم ؟ فراموش کردید من کی هستم ؟
اوسکار با سرعت به صحبت خود ادامه داد :
- پدرم اول تصمیم به ازدواج با خانواده هانور گرفت ولی از نظر انگلیسی ها سلسله برنادوت آن قدر ها مناسب و شایسته نیست . گمان می کنم من باید با یکی از شاهزاده خانم های پروسی ازدواج کنم .
- اوسکار گوش کن . مسافرت شما طوری ترتیب داده شده که باید از اینجا با من برای مراسم عروسی به بروکسل برویم .
- راستی فراموش کرده ام ، کی با کی عروسی می کند ؟
- زاندائید دختر خاله ات ژولی با پسر لویسین بناپارت ازدواج می کند . ژوزف بناپارت به همین مناسبت از بلژیک آمده و شاید با ژولی در اروپا بماند .
- امیدوارم ما از شر او و مریض بودنش خلاص شویم .
- خاله ژولی بسیار لاغر و ضعیف شده .
- ببخشید مادرجان ، هیچ یک از بناپارت ها مورد توجه من نیستند .
مانند پدرش و تقریبا همان کلمات را ادا می کند .
- به خاطر داشته باش که خاله ژولی کلاری است نه بناپارت .
- بسیار خوب مادر ، به عروسی خواهیم رفت بعد از آن چه خواهد شد ؟
- از بروکسل به سوئیس خواهیم رفت تا هورتنس «دوشس دوسنت لو» را در قصر آرنبرگ ملاقات کنم . هورتنس از فامیل بوهارنه و دختر ژوزفین زیبا است . میل دارم تو همراه من باشی .
- مادرجان راستی میل دیدار بناپارت ها را ندارم .
- می خواهم دختر برادر هورتنس «ستاره ثاقب » کوچولو را ببینی .
- چه ؟ کی کوچولو ؟
- پدر او اوژن بوهارنه نایب السلطنه سابق ایتالیا و دوک لوشتنبرگ فعلی است . اوژن با یکی از دختران پادشاه باواریا ازدواج کرده و دخترک او ژوزفین زیباترین دختری است که تاکنون دیده ای .
- هرچه زیبا باشد مهم نیست . با وجود زیبایی او من نمی توانم با او ازدواج کنم .
- چرا ؟
- شما دائما فراموش می کنید که من چه شخصی هستم . دختر لوشتنبرگ ناشناس وصله همرنگی برای ولیعهد سوئد و برنادوت نیست مادر .
- وصله همرنگ و مناسبی نیست ؟ بسیار خوب بگذر چیزی به تو بگویم . ولی اول گیلاسم را پر کن . تازه از نوشیدن آن خوشم آمده . خیلی خوب درست به من گوش کن . فامیل پدری او ویکنت بوهارنه یکی از ژنرال های ارتش فرانسه بوده است . مادر او هم کنتس دوبوهارنه زیباترین زن عصر خود و شهر آشوب پاریس به شمار می رفته و پس از دومین ازدواج خود امپراتریس فرانسه گردید . پدر بزرگ تو منشی وکیل شرافتمند دادگستری در شهرستان پان بوده است و درباره مادر پدرت هیچ اطلاعی ندارم .
- ولی مادر ....
- بگذار صحبتم را تمام کنم . پدر بزرگ مادر این دختر پادشاه باواریا بوده . سلسله باواریا قدیمی ترین سلسله سلطنتی اروپا است . از طرف دیگر پدر مادرت یک حریر فروش به نام فرانسوا کلاری بوده که در مارسی می زیسته است .
ابروهای خود را در هم کشید . و گفت :
- ولی پدر مادربزرگ این دختر چه کاره بوده ؟
- بله ، ولی مهمتر از همه این که ژوزفین کوچک را در طفولیت دیده ام . همان لبخند و همان زیبایی و همان فتنه انگیزی مادربزرگ خود را به ارث برده .
اوسکار آهی کشید و گفت :
- مادر در امور مربوط به سلسله های سلطنتی ....
- منظور واقعی من نیز همین است . می خواهم جده یک سلسله زیبای سلطنتی باشم .
- پدرم هرگز با این ازدواج موافقت نخواهد کرد .
- من با پدرت صحبت خواهم کرد . کاری که تو باید انجام دهی فقط دیدن ستاره ثاقب است .
- گارسون . صورت حساب .
بازو در بازوی هم به طرف هتل حرکت کردیم . قلبم از شدت شادی و سرور زیادی شامپانی می تپید .
- مادرجان ژوزفین چند ساله است ؟
- تازه قدم به شانزده سالگی گذارده .ولی من قبل از آنکه به این سن برسم اولین بوسه را داده بودم .
- مادرجان پس شما دختر محتاطی نبوده اید . چرا او را ستاره ثاقب صدا می کنید ؟
می خواستم علت آن را براش شرح دهم ولی هتل نزدیک بود . ناگهان اوسکار حالت جدی و رسمی به خود گرفته و دست خود را دور کمرم حلقه کرد و گفت :
- مادرجان به من قول بده که همراه همسرم به استکهلم خواهی آمد .
- بله قول می دهم .
- و قول بده که در آنجا خواهی ماند و مراجعت نخواهی کرد .
کمی تردید کرده و جواب دادم :
- بستگی به وضعیت و پیش آمد دارد .
- چه وضعیتی مادر ؟
- بستگی به خود من دارد . اینکه می گویم حقیقت محض و کاملا جدی است . وقتی می توانم در استکهلم بمانم که بتوانم ملکه خوبی باشم .
- مادرجان به تنها چیزی که احتیاج داری کمی تمرین است ... آنجا را نگاه کن . لوونجهلم شما و لوونجهلم من با غرور و تکبر و اشتیاق به طرف ما می آیند .
آهسته در گوش او گفتم :
- من در دربار سوئد تغییراتی چند خواهم داد .
به چشمانم خندید و گفت :
- بیا بگذاریم آفتاب لب بام قبل از فرود ستاره ثاقب از آسمان ها فرو نشیند .
سرم را حرکت داده و پیشنهاد کردم :
- بله بگذاریم مادموازل فون کاسکول با وضع مناسبی بازنشسته شود و استراحت نماید .
اوسکار با ناراحتی گفت :
- مادرجان ما هر دو کمی مست هستیم .
سپس هر دو خندیدیم و قادر نبودیم که از خندیدن خود جلو گیری کنیم . آیا این خنده و این طرز رفتار برای یک مادربزرگ غیرقانونی مناسب و شایسته است ؟

********************
پایان فصل پنجاه و سوم

R A H A
01-27-2012, 10:01 PM
ناپلئون بناپارت : شجاعت مانند عشق از امید تغذیه می کند .


********************

فصل پنجاه و چهارم

در قصر سلطنتی استکهلم ، بهار سال 1823

********************
والاحضرت ژوزفینا ، عروس زیبایم که عمیقا تهییج شده بود گفت :
- مملکت ما چه زیبا و دل انگیز است .
ما با هم کنار نرده یک کشتی جنگی که برای بردن ما به استکهلم انتظار می کشید ایستاده بودیم . ماری پس از هر چند دقیقه سوال می کرد :
- آیا نزدیک نشده ایم ؟ آیا پی یر پای چوبیش را متصل کند ؟
اوسکار و ستاره ثاقب در شهر مونیخ ازدواج کردند . ولی اوسکار در آنجا نبود . ستاره ثاقب که کاتولیک است طبعا می خواست در کلیسای کاتولیک مراسم

ازدواج به عمل آید و البته اوسکار پروتستان است و در نتیجه مراسم ازدواج به وسیله وکیل اوسکار در مونیخ اجرا شد . مراسم جشن رسمی ازدواج پس از ورود ما به

استکهلم شروع خواهد گردید . نمی دانم چه کسی این کشتی جنگی را برای ما فرستاد تا از زحمت سفر طولانی دانمارک و جنوب سوئد راحت شویم . به هر حال

فکر و عقیده بسیار خوبی بود . به علاوه نمی دانم چرا ژان باتیست می خواست که من با یک کشتی جنگی که با چهل و هشت توپ مجهز است سفر کنم .
کشتی جنگی امواج دریا را می شکافت و هزاران جزیره کوچک اطراف استکهلم را پشت سر می گذاشت . آسمان آبی کم رنگ بود و جزیره های کوچک در زیر امواج

دریا مانند پرتگاه جلوه می کردند . روی پرتگاه ها و کنار ساحل هزاران درخت زیزفون با برگ های رنگارنگ خود جلوه گری داشتند . نوه ژوزفین در حالی که

چشمانش از دیدن این مناظر زیبا لذت می برد و می درخشید آهسته می گفت :
- کشور زیبای ما ....
پی یر در کنار مادرش روی عرشه کشتی نشسته بود و می خواست موقعی که وارد استکهلم می شویم پشت سر ما بایستد . ماری باز پرسید :
- پی یر پای چوبیش را بگذارد ؟
کنت گوستاو لوونجهلم پیشکار من در حالی که دوربین خود را تقدیم می کرد گفت:
- علیاحضرت اکنون به واکسهلم نزدیک می شویم . واکسهلم یکی از مستحکم ترین دژهای جنگی است .
ولی با خود می اندیشیدم که تاکنون در زندگیم این همه درخت زیز فون ندیده بودم . «مملکت ما » ستاره ثاقب باز تکرار کرد و گفت :
- سرزمین زیبای ما ....
مارسلین و ماریوس همراهم بودند . برادرم اتیین نامه ای از تشکر و سپاسگذاری برایم نوشت زیرا دختر او مارسلین را به عنوان رئیس تشریفات دربار خودم منصوب

کرده بودم و به علاوه ماریوس پسر برادرم به جای انکه یکی از اعضای شرکت کلاری باشد به امور مالی من رسیدگی خواهد کرد و یکی از اعضای رسمی دربار سوئد

خواهد شد . من یک قسمت کوچکی از فرانسه را با خود به سوئد آورده بودم . منظورم این است که مارسلین ، ماریوس ، پی یر و ماری همراهم بودند . البته ایوت

هم آمد . زیرا او تنها کسی است که می تواند موهای درهم مرا آرایش نماید . متاسفانه ژولی خواهرم به استکهلم نیامد .
ژولی ... راستی ضعفا چه مقاوم هستند ؟! راستی چگونه انگشتان ظریف و سفید و کم خون او بازوانم را محکم می گرفت و سالیان متمادی التماس می کرد و

می گفت :
«دزیره تو ترکم نکن . مرا تنها نگذار . یک بار دیگر نامه ای به پادشاه فرانسه بنویس و استدعا کن اجازه دهد من در پاریس بمانم ، تو هم نزد من باش . دزیره

کمکم کن ، کمکم کن . »
درخواست و عرض حالم کوچکترین تاثیری نکرد ولی ناچار بودم نزد او بمانم تا بالاخره در عروسی دخترش زاندائید به من گفت :
- زاندائید و شوهرش به فلورانس خواهند رفت . ایتالیا خاطرات مارسی را در من زنده می کند . با داماد و دخترم به فلورانس خواهم رفت .
ژوزف که سخنرانی سلیسی در مورد گله های گاو و سهام راه آهنش در نیوجرسی ایراد کرده بود گفت :
- وقتی پا به جهان گذاشتم جزیره کرس هنوز به ایتالیا تعلق داشت . وقتی پیر شدم در فلورانس به تو ملحق خواهم شد .
ژولی بازویش را زیر بازوی ژوزف جای داد و با بی اعتنایی ولی توام با رضایت گفت :
- همه چیز به خیر و خوشی خواهد گذشت .
ژولی در آن موقع مرا به کلی از یاد برده بود . ستاره ثاقب در روی عرشه کشتی زیر گوشم آهسته گفت :
- مادرجان نمی دانی چه خوشحال و سعادتمندم . اولین روزی که اوسکار را دیدم حس کردم که برای یکدیگر آفریده شده ایم ولی اطمینان نداشتم که شما و

اعلیحضرت پادشاه سوئد با ازدواج ما موافقت خواهید کرد .
- چرا دخترم ؟
- مادرجان ، برای آنکه فقط دختر دوک لوشتنبرگ هستم و اوسکار می توانست همسر برگزیده تری داشته باشد . شما در جستوجوی یک شاهزاده از خانواده های

سلطنتی بودید این طور نیست مادرجان ؟
درختان زیزفون با برگ های زرد و سبز بهاری در اثر نسیم موج می زنند و مانند آسمان آبی جلوه می نمایند . دخترک چیزی از من پرسید و سرش را مانند ژوزفین

مرحوم به طرفی خم کرد .
- چه گفتی ؟ جستوجو و انتظار یک شاهزاده خانم ؟ وقتی خوشبختی و سعادت پسر انسان مورد نظر باشد ، انتظار و جستوجو مفهومی ندارد و فقط باید امیدوار بود

.
صدای شلیک توپ که به احترام ما تیر اندازی می شد به گوش رسید . با ترس و نگرانی به عقب رفتم . استحکامات واکسهلم به ما خوش آمد می گفت و بلافاصله

دریافتم که دیگر وقتی باقی نیست و نباید روی چیزی حساب کرد و بلکه باید از صمیم قلب امیدوار بود ....
- ژوزفینا ، به خاطر داشته باش وقتی فرزندانت عاشق می شوند .... چرا قرمز شدی ؟ برای آنکه راجع به فرزندانت صحبت می کنم ؟ عزیزم وقتی دختر

کوچکی بیش نبودی گفتم که مرغابی ها تخم می گذارند ولی تو باور نکردی ، نمی دانم که آیا در سال های آتیه می توانیم در تنهایی با یکدیگر صحبت کنیم یا خیر ؟

به همین دلیل عجله دارم هم اکنون به تو بگویم که بگذار فرزندانت به خاطر عشق ازدواج کنند . قول می دهی ؟
- ولی مادرجان باید موضوع وراثت تاج و تخت را در نظر گرفت این طور نیست ؟
- دختر تو باید چند فرزند داشته باشی ، یکی از پسرانت باید عاشق یک شاهزاده خانم بشود و به دنبال سرنوشت خود برود . ولی به تمام برنادوت ها بیاموز که

انسان همشه به خاطر عشق ازدواج می نماید .
ژوزفینا با دلتنگی مژه های بلندش را بر هم گذاشت و جواب داد ،:
- مادر جان اگر دختری که مورد توجه پسرم قرار می گیرد از طبقه متوسط مردم باشد چه ....؟
- چه گفتی دختر جان ؟ ما برنادوت ها از طبقه متوسط مردم هستیم .
توپ ها مجددا به غرش در آمدند و یک قایق کوچک به طرف ما آمد . دوربین را به چشم گذاشتم و گفتم :
- ژوزفینا ، دماغت را زودتر پودر بزن . اوسکار به کشتی می آید .
به زحمت صدای توپ ها را می شنیدم . ساحل از جمعیت مشایعین موج می زد و باد صدای آنها را به سوی ما می آورد و غرش توپ ها را محو و نابود می کرد .

قایق های کوچک متعددی به طرف کشتی ما می آمدند و دسته های گل با خود حمل می کردند و مسافرین در اطراف کشتی می رقصیدند . اوسکار و ژوزفینا در

کنار هم ایستاده بودند و دست خود را به طرف مردم حرکت می دادند . ژوزفینا یک لباس آبی روشن در بر داشت و یک اشارپ پوست سمور که در اثر گذشت زمان کمی

زرد رنگ شده بود روی شانه داشت . این اشارپ روزی به ژوزفین تعلق داشت و هدیه ناپلئون بود . هورتنس آن را سال ها قبل به یاد بود مادرش به ژوزفینا داده

بود . در آن موقع کنت لوونجهلم گفت :
- علیاحضرت به بندر «چور گاردن » نزدیک شده ایم . به زودی پیاده خواهیم شد . در این موقع به عقب برگشتم دست هایم را فشردم . کف دستم از عرق

خیس بود . به ماری گفتم :
- ماری اکنون باید پی یر پای مصنوعیش را بگذارد .
مارسلین با خوشحالی فریاد کرد :
- عمه جان ببین یک تاق نصرت از شاخه های درخت زیزفون ساخته اند .
در همین موقع مجددا توپ ها به غرش در آمدند . ایوت به طرف من دوید و یک آینه کوچک جلو صورتم نگه داشت . صورتم را پودر زدم و کمی سرخاب مالیدم . پشت

چشمم را نیز با کرم نقره ای رنگ کردم . ماری اشارپ پوست سمور را روی شانه ام انداخت . لباس مخمل خاکستری و اشارپ پوست سمور برای یک مادربزرگ مناسب

و برازنده است .
دست های چروک خورده ماری انگشتانم را در خود گرفت . صورت او پیر و چین خورده است .
سپس گفت :
- اوژنی ما به هدف و سرنوشت خود رسیدیم .
- خیر ماری تازه شروع کرده ایم .
توپ ها ساکت شدند و نوای موزیک نظامی طنین انداخت . اوسکار به طرف ستاره ثاقب برگشت و گفت :
- این آهنگ را من تصنیف کرده ام .
کنت لوونجهلم مجددا دوربین را به دستم داد . در داخل دوربین یک شنل مخمل بنفش و یک کلاه دیدم که به روی آن پر سفید نصب کرده بودند .
ناگهان همه حتی اوسکار و ستاره ثاقب به عقب رفتند . من تنها در روی پل کشتی ایستاده بودم . صدای سرود ملی سوئد طنین انداخت . هزاران نفر بی حرکت

ایستادند و فقط ساقه های لطیف درختان زیزفون می لرزیدند و حرکت داشتند .
سپس دو نفر که در کنار آن شنل مخمل بنفش ایستاده بودند به طرف کشتی آمدند تا مرا در ساحل پیاده کنند . کنت براهه لبخند می زد و کنت روزن از خوشحالی رنگ

به صورت نداشت . در همین موقع یک دست که دستکش سفید داشت آنها را به عقب زد و آن شنل بنفش به جلو آمد . پل کشتی لرزید و یک دست بزرگ و سنگین و

آشنا را روی بازویم حس کردم .
جمعیت فریاد کشیدند . توپ ها غریدند و موزیک به صدا در آمد . اوسکار همسرش را مشایعت کرد . در زیر طاق نصرت دختر کوچکی با یک دسته گل به جلو آمد .

دخترک کوچک در پشت دسته عظیم گل زنبق آبی و زرد می خواست یک شعر بخواند . پس از لحظه ای گل ها را در جلوم گذاشت . هیچ کس انتظار نداشت که از او

تشکر کنم ولی وقتی دهانم را گشودم از ترس و وحشت می لرزیدم اما صدایم بلند و آرام بود . گفتم :
- بسیار متشکرم دختر کوچک عزیزم .
نفس مردم در سینه حبس شده بود . ملکه به زبان سوئدی صحبت می کند . من این سخنرانی کوچک را تهیه کرده و کنت لوونجهلم آن را ترجمه کرده بود . سپس آن

را آن قدر تکرار کردم که حفظ شدم . در این موقع اشک در چشمانم جمع شد و گفتم :
- زنده باد سوئد .
ما در یک کالسکه روباز سلطنتی درخیابان ها حرکت کردیم . ستاره ثاقب که در کنارم نشسته بود با لطف و رعنایی به راست و چپ خم می شد . ژان باتیست و

اوسکار در مقابل ما نشسته بودند . من راست نشسته بودم و به جمعیت لبخند می زدم . آن قدر لبخند زدم که لب هایم درد گرفت و حتی پس از آن هم می خندیدم .

در این موقع اوسکار گفت :
- مادرجان باور کردنی نیست به زبان سوئدی سخنرانی کردی . راستی به وجود تو افتخار می کنیم .
نگاه گرم ژان باتیست را روی صورتم حس کردم ولی هنوز جرات نداشتم به چشمانش نگاه کنم . زیرا در یک کالسکه روباز بودیم و توجه مردم را به خود جلب کرده بودم

! آخر هنوز عاشق او هستم . شاید مجددا عاشق او شوم نمی دانم . راستی شوهرم پدر بزرگ است (ولی هرگز تصور آن را نمی تواند بکند )

********************
پایان فصل پنجاه و چهارم

R A H A
01-27-2012, 10:02 PM
ناپلئون بناپارت : از کسانی که با شما مخالف هستند نهراسید ، از کسانی در هراس باشید که با شما موافق هستند اما آن قدر جرات ندارند که عدم موافقت خود را آشکارا به شما بگویند .


********************

فصل پنجاه و پنجم

قصر دروتینگهلم در سوئد ، شانزدهم اوت 1823

********************

امروز هنگام نیمه شب برای اولین مرتبه به صورت یک روح در آمدم زیرا با لباس سفید مانند بانوی سفید پوش در قصر گردش کردم . باید شب های تابستان و روشن سوئد را ملامت کرد زیرا آسمان هرگز کاملا تاریک نمی شود . دوازده سال قبل وقتی برای اولین بار به این قصر آمدم در شب های تابستان گریه کردم و اشک ریختم ولی اکنون پس از دوازده سال باید در شب های تابستان در همین قصر برقصم . اوسکار و ستاره ثاقب از مهمانی به مهمانی دیگر می روند و من هم ژان باتیست را مجبور به شرکت در آن مهمانی ها می نمایم و او طبعا هزاران عذر و بهانه می تراشد . بهانه اش کار و کار است . ژان باتیست شصت ساله است ولی هرگز صحت و سلامتش به این خوبی نبوده . من شوهرم را از آپارتمان های دور افتاده اش در قصر سلطنتی استکهلم بیرون کشیده ام و این قصر سرد و ساکت را به صورت یک دربار حقیقی در آورده ام .
یک هنگ مستخدمه و پیشکار و مستخدم و پیشخدمت مخصوص تعیین و به کار واداشته ام . پیشخدمت ها لباس های نو و مجلل پوشیده اند . جیب و دست های نجاران و خیاطان و آرایش گران از پول مملو است و همه خوشحال و راضی هستند . بالاخره آن حریر فروش عزیز من نیز راضی است ....
اوسکار پیشنهاد کرد که یک مانور نظامی در جنوب سوئد ترتیب دهد و با تمام درباریان به «اسکان » برود . ژان باتیست پاشنه هایش را محکم به زمین کوفت و پرسید :
- چرا ؟
طبعا مخالفت او سودمند نبود . زیرا من و اوسکار روش مخصوص خود را تعقیب می کنیم . جنوب سوئد از خانواده سلطنتی پذیرایی مجللی کرد و به ما خوش آمد گفت . شب ها در قصور اشرافیان می رقصیدیم و صبح ها ساعت ها به تماشای رژه می پرداختیم و عصر ها نمایندگان مختلف مردم را یکی پس از دیگری می پذیریم . ماری عزیز که بسیار خسته و فرسوده بود پای خسته مرا ماساژ می داد . مستخدمه مخصوص سوئدی من کمک شایانی در پیشرفت زبانم می کرد . البته مسافرتمان بسیار مشکل و خسته کننده بود ولی آن را تحمل کردم .
ما اکنون در قصر دروتینگهلم هستیم و ظاهرا استراحت می نماییم . دیروز خیلی زود به تخت خواب رفتم . ولی نتوانستم بخوابم ، ساعت نیمه شب را اعلام کرد . شانزده هم اوت ، بله روز شانزدهم اوت می دمید . لباسم را پوشیدم و به گردش پرداختم . می خواستم نزد ژان بروم . سکوت و آرامش مطلق در همه جا حکمفرما بود . ولی فقط کف چوبی اتاق ها زیر پایم صدا می کرد . راستی چقدر از قصور متنفرم ....در اتاق مطالعه ژان باتیست تقریبا با مجسمه نیم تنه ژنرال مورو تصادف کردم . شوهرم علاقه شدیدی به این مجسمه مرمر دارد و همیشه آن را در اتاق دفترش حفظ می کند .
بالاخره به اتاق رخت کن و از آنجا به اتاق ژان باتیست رفتم و تقریبا هدف گلوله واقع شدم .
یک طپانچه به سرعت برق به طرف من نشانه روی شد و یک نفر به زبان فرانسه فریاد کرد :
- کیست ؟
من خندیدم و جواب دادم :
- یک روح فرناند ، یک روح .
فرناند با نگرانی از روی تختخواب سفریش برخاست و تعظیم کرد و گفت :
- علیاحضرت مرا متوحش ساختند .
فرناند لباس خواب سفید بلندی به تن و یک طپانچه در دست داشت و تخت خواب سفری او جلو در ورودی اتاق خواب شوهرم قرار داشت . از فرناند پرسیدم :
- آیا تو همیشه روبه روی اتاق اعلیحضرت می خوابی ؟
فرناند با اطمینان خاطر جواب داد :
- همیشه ، زیرا ژنرال می ترسد .
در همین موقع در با سرعت بازشد . ژان باتیست هنوز لباسش را در برداشت . سایبان سبز رنگی که در خفا و هنگام مطالعه روی پیشانیش می گذارد تا چشمش کمتر صدمه ببیند کج و معوج و خم بود . شوهرم بدون توجه فریاد کشید :
- این مزاحمت چه معنی دارد ؟
به رسم دربار خم شدم و تقریبا جلوی پایش نشستم و گفتم :
- اعلیحضرتا ، یک روح سرگردان استدعای شرفیابی دارد .
ژان باتیست با سرعت سایبان را برداشت و در حالی که تا اندازه ای مضطرب بود گفت :
- فرناند تختخواب را به کنار بکش تا علیاحضرت بتواند وارد اتاق شود .
فرناند در حالی که پیراهن تنگ را به دور بدنش پیچیده بود تختخواب را به کنار زد . آن وقت برای اولین بار پس از ورودم به قصر دروتینگهلم به اتاق خواب شوهرم وارد شدم . کتاب های متعدد جلد چرمی به طور متفرق روی زمین ریخته بود . شوهرم مانند اوقاتی که در هانور و مارینبورگ بود مطالعه می کرد .... ژان با خستگی خمیازه کشید و با صدای ملایم پرسید :
- روح سرگردان چه می خواهد ؟
در کمال آرامش روی یک مبل نشستم و جواب دادم :
- روح سرگردان فقط می خواهد گزارش کند و اطلاع دهد . این روح سرگردان دختر جوانی است که روزی با یک ژنرال جوان ازدواج کرد و در تختخواب عروسی که با گل سرخ تیغ دار مملو بود خوابید .
ژان روی دسته صندلی نشست و بازویش را دور شانه ام حلقه کرد .
- چرا روح سرگردان در شب ها به حرکت در می آید ؟
- برای آن که بیست و پنج سال قبل با آن ژنرال ازدواج کرد .
شوهرم به صدای بلند گفت :
- خدای من ، امشب بیست و پنجمین سالگرد ازدواج ما است .
بیشتر خود را به او نزدیک کردم و جواب دادم :
- بله و در سرتاسر کشور سلطنتی سوئد هیچ کس جز ما دو نفر از این موضوع آگاه نیست . راستی ژان چه خوب است ، توپ ها به این مناسبت به غرش در نیامدند و شاگردان دبستان ها شعر نخواندند و حتی موزیک نظامی مارش هایی که اوسکار تصنیف کرده است نواخته نشد . ژان باتیست راستی چه خوب و دوست داشتنی است .
شوهرم مرا تنگ در آغوش گرفت و آهسته زمزمه کرد :
- راستی هر دو راه طولانی و خسته کننده ای طی کردیم و باز در آخر تو نزد من آمدی .
زیر لب گفتم :
- ژان تو به هدف خود رسیدی ، ولی معذالک از ارواح متوحشی .
جواب نداد ، بسیار خسته به نظر می رسید .
- تو فرناند را مجبور کرده ای که با اسلحه روبه روی اتاقت بخوابد . نام آن ارواحی که تو از آنها متوحشی چیست ؟
با تلخی جواب داد :
- از وازا متوحشم ، آخرین پادشاه مخلوع وازا ادعای خود و پسرش را در مورد سلطنت سوئد به کنگره وین فرستاده است .
- این حادثه مربوط به هشت سال قبل است و به علاوه ملت سوئد او را به علت جنون از سلطنت خلع کرده است ، راستی او دیوانه است ؟
- نمی دانم ولی روش مملکت داری او جنون آمیز بود . سوئد در لبه پرتگاه و سقوط به سر می برد . طبعا متفقین ادعای او را نپذیرفتند . به علاوه آنها به علت آن مبازه وحشتناک به من مقروضند .
لرزش سراپای او را فرا گرفت به طوری که من با تمام سلول های بدنم آن را حس کردم و با سرعت جواب دادم :
- در آن مورد اصولا صحبت نکن . با یادآوری آن خاطرات هولناک خودت را زجر نده ....سوئدی ها به خوبی می دانند تو چه خدماتی برای آنها کرده ای ، دلایلی وجود دارد و ثابت می کند که سوئد به وسیله تو یک کشور پایدار گردیده است . اینطورنیست ؟
آهسته زمزمه کرد :
- بله ، بله تمام دلایل و ارقام را در اختیار دارم ، ولی مخالفین من در پارلمان ....
- آیا آنها از خانواده وازا سخنی به میان آورده اند ؟
- خیر ، هرگز ، ولی وجود این مخالفین که خود را لیبرال ها می نامند کافی است . روزنامه های آنها دائما می نویسند که من در سوئد متولد نشده ام .
از روی صندلی برخاستم و گفتم :
- ژان اگر کسی ملامت و گله کند که تو در سوئد متولد نشده ای و به زبان آنها صحبت نمی کنی توهین و مخالفت نیست ، بلکه یک حقیقت ساده است .
او با سرسختی جواب داد :
- از مخالفت تا انقلاب فقط فاصله کوتاهی است .
- مهمل نگو ! سوئدی ها می دانند چه می خواهند . تو به نام سلطان و پادشاه سوئد به دنیا اعلام شده ای و تاج گذاری کرده ای .
در همین موقع بود که تصمیم گرفتم برای همیشه روح وازا را از بین ببرم . با تاثر و اندوه متوجه شدم که او را آزرده ام ولی پس از این به راحتی خواهد خفت . با قدرت تمام گفتم :
- ژان سلسله برنادوت در سوئد حکمفرمایی می کند و تو تنها کسی هستی که متوجه این امر مهم نیستی .
فقط شانه هایش را بالا انداخت و من به سخنم ادامه دادم :
- اما متاسفانه مردمی هستند که حس می کنند تو از ترس مخالفت به مشروطیت اهمیتی نمی دهی .
بدون آن که به صورتش نگاه کنم ادامه دادم :
- عزیزم ، سوئدی ها اهمیت فراوانی به آزادی مطبوعات خود می دهند و هر بار که تو روزنامه ای را توقیف می کنی بعضی ها پیشنهاد می کنند که تو باید استعفا دهی .
چنان خود را جمع کرد که گویی ضربه شدیدی به روح او وارد شده و جواب داد :
- این طور است ؟ گوش کن من از سایه و ارواح وحشت ندارم . وجود شاهزاده وازا مانند سایه وحشت آوری در مقابلم خودنمایی می کند .
- ژان ، هیچ کس از شاهزاده وازا سخن نمی گوید .
- پس چه کسی است ؟ لیبرال ها چه کسی را برای جانشینی من پیشنهاد می کنند ؟
- اوسکار ، ولیعهد سوئد را پیشنهاد می نمایند .
آه عمیقی کشید و تسکین یافت و مستقیما به چشمانم نگاه کرد و گفت :
- راستی ؟ درست به چشمانم نگاه کن . آیا حقیقت را می گویی ؟
- هیچ کس از سلسه برنادوت ناراضی نیست . ژان باتیست حکومت سلسله برنادوت در سوئد مستقر شده است . باید به فرناند بگویی که پس از این در اتاق خودش بخوابد و احتیاجی به نگهبان مسلح نیست . من چرا وقتی می خواهم آخر شب به ملاقاتت بیایم باید با فرناند مسلح که لباس خواب در بر دارد مصادف شوم ؟
سر دوشی های طلایی گونه ام را خارش داد و .....
- عزیزم تو نباید آخر شب به ملاقات بروی . ملکه ها با لباس خواب در اطراف قصور خود رفت و آمد نمی کنند . تو باید با خودداری و امساک نفس دل انگیز زنانه در آپارتمان خود منتظر باشی تا من نزد تو بیایم .
بعد ، خیلی بعد ، پرده های اتاق را کنار زدیم . آفتاب می درخشید و پارک زیبا و با طراوت قصر در امواج خورشید فرو رفته بود . در کنار شوهرم ایستادم و گفتم :
- اما در مورد اوسکار ....
سخنم را قطع کرد و با ملایمت و لطف موهای سرم را بوسید و گفت :
- آنچه خودم فاقد آن بودم به اوسکار دادم ، تعلیم و تربیت . اوسکار را برای آن که فرمانروا و پادشاه باشد تربیت کرده ام . بعضی مواقع متاثر می شوم ، زیرا سلطنت و حکومت او را نخواهم دید .
با تایید گفتم :
- همیشه چنین بوده ، تو آن قدر زنده نخواهی ماند که سلطنت اوسکار را ببینی .
به صدای بلند خندید .
- من از اوسکارمان ترس و وحشت ندارم .
بازویش را گرفتم .
- بیا عزیزم . امروز مانند بیست و پنج سال قبل در کنار هم صبحانه می خوریم .
وقتی از اتاق خواب ژان بیرون آمدیم فرناند رفته بود. در اتاق مطالعه ناگهان هر دو در سکوت موقف شدیم . ژان با تفکر و اندیشه زمزمه کرد :
- رفیق مورو .
آهسته انگشتم را به روی گونه مرمری مجسمه کشیدم و متوجه شدم که در قصور سلطنتی سوئد خوب گردگیری نمی کنند . سپس هر دو در کنار هم حرکت کردیم . ناگهان ژان گفت :
- راستی خوشحالم که در مقابل اصرار و ابرام تو تسلیم شدم و اوسکار با ژوزفینا ازدواج کرد .
- اگر بر طبق میل و آرزوی تو رفتار می کردم ، او اکنون با یک شاهزاده خانم زشت وحشت آور ازدواج کرده بود و برای تسکین خاطرش ناچار بود سر وقت مادموازل «فون کاسکول » برود . راستی تو پدر عجیبی هستی !
ژان با سرزنش و ملامت نگاهم کرد و جواب داد :
- معذالک ، نوه ژوزفین ما به تخت سلطنتی سوئد نشست .
- آیا ژوزفین ما زیبا و جذاب نبود ؟
- چرا بسیار جذاب و فریبنده بود . امیدوارم مردم اسکاندیناویا از جزئیات زندگی او بی اطلاع باشند .
وقتی به اتاق پذیرایی رسیدیم با موضوع تعجب آوری رو به رو شدیم . در روی میز صبحانه که برای دو نفر بود یک دسته عظیم گل رز به رنگ های مختلف سرخ ، سفید ، زرد و صورتی در گلدان روی میز قرار داشت و یک کارت در کنار گلدان دیده می شد .
«با بهترین آرزوهای قلبی به حضور اعلیحضرتین ، مارشال باتیست ما و همسر او تقدیم می شود . » «ماری و فرناند »
ژان با صدای بلند خندید و من گریه کردم . ما چقدر با یکدیگر اختلاف داریم ولی با وجود این .....
بله ، با وجود این .....

********************
پایان فصل پنجاه و پنجم

R A H A
01-27-2012, 10:03 PM
ناپلئون بناپارت : زندگی بدون کار ، مردن پیش از وقت است .


********************

فصل پنجاه و ششم

قصر سلطنتی استکهلم ، فوریه 1829

********************
حقیقتا برای شاهزاده خانم صوفیا آلبرتینای پیر متاسف و اندوهگینم . او از بهترین خانواده ها و آخرین بازمانده وازا است . او اکنون در حال احتضار است و دختر یک حریر فروش دست او را در دست گرفته است .
این دفتر خاطراتم را ورق زده و متوجه شدم این زن را بز پیر خوانده ام و او یکی از آن هایی بود که مرا تمسخر و تحقیر می کرد . راستی عجیب است چگونه روی سخن گفتن او من را رنج می داد ....؟
شاهزاده خانم پس از مرگ برادرش در یکی از قصر ها در میدان «گوستاو آدولفوس » زندگی می کرد . ژان باتیست همیشه مراقبت می کرد این بازمانده پیر خانواده وازا گاه گاهی در دربار و با ما غذا صرف کند . ولی اوسکار تنها کسی بود که واقعا مراقب او بود . پسرم او را عمه صدا می کرد و می گوید وقتی طفل بوده شاهزاده خانم برایش شیرینی و آب نبات می آورده ، دیروز اوسکار متوجه شد که شاهزاده خانم بسیار رنج می کشد و بسیار ضعیف شده ، امروز صبح به طور غیر منتظره ای یکی از ندیمه های قدیمی شاهزاده خانم پیر نزد من آمد و گفت :
- والاحضرت صوفیا آلبرتینا میل دارد با من و تنها با من صحبت کند !
وقتی نزد او می رفتم با خود اندیشیدم که آخرین بازمانده خانواده وازا نیز دیوانه و مجنون شده .....
شاهزاده خانم پیر به خاطر من و به احترام من سراپا ملبس و روی یکی از کاناپه ها خفته بود . با ورود من سعی کرد برخیزد ولی با تعجب گفتم :
- خواهش می کنم شاهزاده خانم ، حرکت نکنید .
راستی از دیدنش تعجب کردم . در آن هنگام بیش از هر موقع دیگر به یک بز شباهت داشت . پوست صورتش به روی گونه های فرو رفته او کشیده شده بود و با هزاران چین و چروک منظره دستمال کاغذی داشت . چشمان بی روحش در حدقه فرو رفته بود ، ولی موهای سفید و کم پشت او مانند دختران جوان با روبان صورتی رنگ آرایش شده بود . در سالن پذیرایی او هزاران گل دوزی به رنگ های مختلف سرخ و بنفش دیده می شد . روکش کوسن ها، صندلی ها و حتی روپوش دستگیره زنگ ها نیز با گل دوزی و برودردوزی آرایش شده بود . این موجود بدبخت در سراسر زندگی چیزی جز گل سرخ گل دوزی نکرده بود و تمام آنها یک شکل بودند ! صورت پیر او سعی می کرد لبخند بزند . در کنارش نشستم و او ندیمه را مرخص کرد و گفت :
- از آمدن علیاحضرت بسیار سپاسگذارم . اطلاع دارم که علیاحضرت گرفتارند .
- بله والاحضرت کار و مشغله ما زیاد است . ژان باتیست با امور مملکتی و اوسکار با وظایف جدیدش مشغول هستند . والاحضرت اوسکار اکنون فرمانده ناوگان سوئد است .
سرش را حرکت داد :
- اطلاع دارم . اوسکار غالبا به دیدنم می آید .
- آیا او راجع به طرح اصلاحاتش چیزی به شما گفت ؟ او اکنون مشغول تهیه کتابی درباره زندان ها است . می خواهد وضع زندان ها را تغییر دهد و روش جدیدی برای تنبیهات جزایی به وجود بیاورد .
با تعجب به من نگاه کرد . اوسکار چیزی در این خصوص به او نگفته بود . شاهزاده خانم با خشونت گفت :
- این مشغله عجیبی برای یک آدمیرال است .
به گفته او افزودم و گفتم :
- و برای یک مصنف موسیقی نیز عجیب به نظر می رسد .
شاهزاده خانم سرش را حرکت داد و ناراحت بود . از نقطه ای صدای زنگ ساعت شنیده شد ، اما ناگهان پرسید :
- آیا علیاحضرت به بازدید بیمارستان ها می روند ؟
- بله این قسمتی از وظایف من است و می خواهم وضع بیمارستان ها پیشرفت نماید . در فرانسه تعداد زیادی پرستار و خواهران مقدس وجود دارند که از بیماران پرستاری می نمایند . آیا والاحضرت اطلاع دارند که در بیمارستان های سوئد چه اشخاصی از بیماران پرستاری می کنند ؟
- گمان می کنم بعضی از پارسایان شایسته و نیکو سیرت چنین عملی را انجام می دهند .
- خیر والاحضرت این طور نیست . زنانی که سابقا هرجایی و هرزه بوده اند به پرستاری بیماران در بیمارستان ها مشغولند .
شاهزاده خانم پیر در جای خود حرکتی کرد . او در زندگی هرگز چنین حرفی نشنیده و با این صراحت روبه رو نشده بود . قدرت صحبت و مکالمه را از دست داد .
- برای دیدن پرستاران رفتم و با عده ای گدای پیر که امید و آرزویشان گرفتن یک کاسه سوپ است رو به رو شدم . آموزش و اطلاعی از پرستاری ندارند و مفهوم نظافت را نمی دانند . والاحضرت این وضع را تغییر خواهم داد .
با صدای تیک تاک ساعت به گوش رسید . سوال دیگرش این بود :
- خانم شنیده ام که شما سوئدی هم صحبت می کنید .
- بله والاحضرت سعی می کنم سوئدی صحبت نمایم . ژان باتیست فرصت درس خواندن ندارد و مردم عادی به او خرده نمی گیرند و معتقدند که یک مرد فقط زبان مادریش را می داند اما ....
- طبقه اشراف ما فرانسه را خوب صحبت می نمایند .
- ولی طبقه متوسط مردم نیز زبان خارجی می آموزند و من حس می کنم که آنها چنین انتظاری از ما نیز دارند و به همین دلیل وقتی نمایندگان مردم را می پذیرم تا آنجا که قدرت دارم به زبان سوئدی تکلم می نمایم .
چنین به نظر می رسید که به خواب رفته و صورتش مانند موهای نقره ایش سفید شده بود . باز صدای تیک تاک ساعت شنیده شد ، از آن می ترسیدم که مبادا ناگهان ساعت از حرکت باز ماند . به شدت برای شاهزاده خانم محتضر ، متاثر و اندوهگین شدم .هیچ یک از افراد خانواده او در کنارش نبودند . برادر محبوبش را در بالماسکه کشتند . برادر زاده اش را دیوانه اعلام نمودند و اخراج کردند . اکنون این موجود بد بخت ناچار بود شخصی مانند مرا بر روی تخت سلطنت پدرانش ببیند . ناگهان و غیر منتظره گفت :
- شما یک ملکه خوب هستید .
- ژان باتیست ، اوسکار و من هرچه در قدرت داریم انجام می دهیم .
سایه ای از لبخند تمسخر آمیز او بر روی لب های پرچینش نقش بست که مرا از پای در آورد . سپس گفت :
- شما زن باهوشی هستید . وقتی شاهزاده خانم هدویک الیزابت شما را به علت آن که دختر یک حریر فروش هستید سرزنش کرد از اتاق خارج شدید و کمی بعد سوئد را ترک گفتید و هنگامی بازگشتید که ملکه سوئد بودید. مردم هرگز شاهزاده خانم الیزابت را نبخشیدند .
بدون خجالت خندید و به صحبت ادامه داد :
- ولیعهد دربار سوئد مجرد بود و همسر نداشت و ملکه مرحومه ناچار بود رل یک زن پدر را بازی کند . ها ها .... ها ها
خاطرات گذشته اش به او روح می داد و گفت :
- اوسکار فرندانش را به این جا آورد تا مرا ببیند . بله شارل و طفل جدیدش را به اینجا آورد .
- نام فرزند جدید او نیز اوسکار است .
- خانم، شارل شباهت کاملی به شما دارد .
با خود اندیشیدم که بچه ها وقتی مجبور نباشیم ساعت شش صبح برخیزیم و از آنها پرستای کنیم مایه لذت و خوشحالی هستند . سپس متوجه شدم که این شاهزاده خانم نیز تا پاسی از شب بیدار است . نوه های من یک دسته پرستار دارند در صوتی که گهواره اوسکار تا وقتی یک ساله شد در اتاق خوابم بود . شاهزاده خانم محتضر نالید و گفت :
- من هم می خواستم بچه داشته باشم ، ولی شوهر مناسبی برایم پیدا نشد . اوسکار می گوید که اگر فرزندان او با دختران طبقه متوسط مردم ازدواج کنند شما با آن اهمیتی نمی دهید . خانم شما چطور چنین پیشنهادی می کنید ؟
- در این مورد زیاد فکر نکرده ام ، ولی شاهزاده ها می توانند از القاب خود چشم بپوشند . این طور نیست ؟
- البته فقط باید نام جدیدی برای آنها انتخاب کرد مانند کنت «اپسالا» و یا بارون «دروتینگهلم » و ....
- چرا خانم ؟ ما یک نام بورژوازی خوب داریم ، برنادوت .
صورت شاهزاده خانم پیر از شنیدن جمله بورژوازی خوب منقبض گردید . و من بلافاصله برای تسکین او گفتم :
- امیدوارم برنادوت های آینده خانواده مصنف ، هنرمند و نویسنده باشند . اوسکار ذوق موسیقی دارد . عمه ی ژوزفینا نقاش قابلی است و در عین حال شعر هم می گوید . در خانواده من نیز ....
ساکت شدم . پیرزن چرت می زد و دیگر گوش نمی داد ، ولی در نهایت تعجبم شروع به صحبت کرد .
- خانم می خواستم درباره تاج با شما صحبت کنم .
با خود اندیشیدم : درحال اغما است و هرچه رو به مرگ می رود خاطراتش بیشتر دگرگون می گردد . از لحاظ ادب پرسیدم :
- کدام تاج ؟
- تاج ملکه سوئد .
ناگهان حرارت بدنم در سرمای زمستان استکهلم بالا رفت . در این سرما که من نیمه یخ زده هستم عرق کردم . چشمانش کاملا باز بود و با ملایمت و وضوح صحبت می کرد .
- خانم شما با اعلیحضرت تاج گذاری نکردید . شاید هنوز نمی دانید که ما برای ملکه سوئد نیز تاج داریم . این تاج بسیار قدیمی است ، چندان بزرگ نیست ، ولی سنگین می باشد . من این تاج را چندین بار در دست هایم گرفته ام . خانم شما مادر سلسله برنادوت هستید ، چرا تاج گذاری نکردید ؟
آهسته جواب دادم :
- تا کنون کسی به فکر آن نبوده است .
- ولی من به فکر آن بوده ام . من آخرین فرد خانواده وازا هستم و از اولین فرد خانواده برنادوت خواهش می کنم که این تاج قدیمی را بپذیرد . خانم قول تاج گذاری می دهید ؟
آهسته زمزمه کردم :
- من به این تشریفات اهمیتی نمی دهم . من برای این تشریفات مجلل ساخته نشده ام .
انگشت بی روح او برای گرفتن دست من به جلو آمد وگفت :
- دیگر وقت و فرصت ندارم که به شما التماس کنم .
دستم را روی دستش گذاشتم .
- زمانی در یک تاج گذاری ناچار بودم یک دستمال ابریشمی به روی یک کوسن حمل کنم . آن روز زنگ های کلیسای نتردام نیز درخواست و التماس می کردند .
آیا این زن محتضر می تواند افکار مرا درک کند ؟
با تنقید مرا نگاه کرد و گفت :
- خاطرات ناپلئون بناپارت را به صدای بلند برایم خوانده اند . راستی عجیب است که دو مرد بزرگ و درخشان عصر ما عاشق شما بوده اند . شما حقیقتا زیبا نیستید .
سپس آه کشید . تنفس او ملایم تر و ملایم تر شد و بالاخره گفت :
- حیف که من از خانواده وازا هستم . ترجیح می دادم که من هم برنادوت باشم و با یک فرد عادی ازدواج کنم و کمتر ناراحتی بکشم .
وقتی آنجا را ترک کردم دست شاهزاده خانم را که به عقب کشید بوسیدم و تعظیم کردم . شاهزاده خانم محتضر ، اول با تعجب و سپس با استهزا لبخند زد . زیرا من حقیقتا زیبا نیستم .

********************
پایان فصل پنجاه و ششم

R A H A
01-27-2012, 10:04 PM
ناپلئون بناپارت : اگر زن نبود نوابغ جهان را چه کسی پرورش می داد؟


********************

فصل پنجاه و هفتم

قصر سلطنتی استکهلم ، مه 1829

********************
پیشکار اوسکار اظهار داشت و گفت :
- والاحضرت ولایتعهد بسیار متاسفند زیرا برای ایشان امکان ندارد که بعد از ظهر روزهای این هفته یک ساعت آزاد به دست بیاورند . تمام دقایق والاحضرت گرفته شده است .
- به والاحضرت اطلاع دهید که باید خواسته مادرش را انجام دهد .
پیشکار والاحضرت کمی تردید کرد و می خواست چیزی بگوید . با نگاه تندی به او خیره شدم و او ناچار بیرون رفت . مارسیلن دختر برادرم که بعضی مواقع به اموری که مربوط به او نیست دخالت می کند گفت :
- عمه جان ، شما خوب می دانید که اوسکار تعهدات بی شماری دارد . مسئولیت های او را نیز باید در نظر گرفت . چون دو نفر از وزرای اعلیحضرت فرانسه صحبت نمی کنند ناچار اوسکار باید در شورای مملکتی نیز شرکت نماید .
در همین موقع پیشکار اوسکار مراجعت کرد و گفت :
- والاحضرت ولایتعهد بسیار متاسف هستند و ملاقات ایشان در این هفته امکان پذیر نیست .
- پس به والاحضرت اطلاع بدهید که امروز ساعت چهار بعد از ظهر در انتظار ایشان هستم . ولیعهد برای ماموریتی مرا همراهی خواهند کرد .
- علیاحضرت ، والاحضرت ولایتعهد بسیار متاسفند ....
- آقای کنت عزیز می دانم پسرم متاسف است که نمی تواند خواسته مرا انجام دهد . بنابراین به اطلاع ولیعهد برسانید که پیغام من خواسته مادرش نیست و بلکه فرمان و امر ملکه سوئد است .
وقتی ساعت چهار بعد از ظهر را اعلام کرد حضور اوسکار را اطلاع دادند . پسرم با پیشکار و دو نفر آجودانش به ملاقاتم آمده بود . دور آستین اونیفورم آبی رنگ دریاداری یک نوار سیاه بسته بود . تمام اعضای دربار به مناسبت فوت شاهزاده خانم صوفیا آلبرتینا که روز هفدهم مارس دار فانی را وداع گفت لباس عزا پوشیده اند . جسد او را در مقبره وازا در کلیسای «رایدر هلم » دفن کردند . تشییع جنازه رسمی جنازه مردم پایتخت را به هیجان آورد . زیرا همه تصور می کردند او مدتی قبل مرده است و به کلی فراموشش کرده بودند . اوسکار با روش کاملا جدی و رسمی سلام کرد و پاشنه هایش را به هم چسبانید و گفت :
- در اختیار علیاحضرت هستم .
سپس سعی کرد از بالای سرم در فضا خیره شود تا به این وسیله خشم و غضبش را نشان دهد . کلاهم را که با تور سیاه عزاداری زینت شده بود روی سرم مرتب کردم و گفتم :
- خواهش می کنم آقایان را مرخص کنید . اوسکار بیا .
بدون یک کلمه گفتگو از آپارتمان خارج شدیم و از پله ها به زیر آمدیم . او همیشه یک قدم پشت سر من حرکت می کرد . وقتی به دری که همیشه بدون جلب نظر سایرین از قصر خارج می شویم رسیدیم اوسکار گفت :
- پس کالسکه شما کجاست ؟
- هوای دل انگیزی است و پیاده خواهیم رفت .
آسمان آبی کم رنگ بود . رودخانه سبز رنگ مالار می غرید و برف های کوهستان آب می شدند و سطح رودخانه بالا می آمد . پس از لحظه ای سکوت گفتم :
- به «واسترالانگاتان » می رویم .
او جلو افتاد و من دنبال او در خیابان های باریک پشت قصر می رفتیم . اگر چه از شدت خشم و غضب خونش می جوشید ولی دائما لبخند می زد ، زیرا عابرین او را می شناختند و در مقابلش خم می شدند و احترام می کردند . من تور سیاه عزاداری را به روی صورتم کشیدم و البته این عمل لزومی نداشت زیرا لباسم به قدری ساده بود که هیچکس نمی توانست تصور کند که من علیاحضرت ملکه سوئد هستم . اوسکار ایستاد و گفت :
- علیاحضرت اینجا واسترلانگاتان می باشد . ممکن است سوال کنم از این جا به کجا خواهیم رفت ؟
- به یک مغازه حریر فروشی خواهیم رفت . این مغازه به شخصی به نام پرسن تعلق دارد . تا به حال انجا نرفته ام ولی پیدا کردن ان مشکل نیست .
اوسکار با شنیدن این حرف صبر و حوصله اش را از دست داد وگفت :
- مادر! برای اجرای دستور شما دو ملاقات و یک پذیرایی را بر هم زدم . اکنون مرا به کجا می برید ؟ یک مغازه حریر فروشی ؟ چرا دستور ندادید فروشنده دربار به خدمت شما بیاید ؟
- پرسن فروشنده دربار نیست و به علاوه من می خواهم مغازه اش را ببینم .
- ممکن است از شما بپرسم چرا مرا برای این کار احضار کردید ؟
- اوسکار می خواستم با کمک تو لباس تاج گذاریم را انتخاب کنم .... به علاوه می خواستم تو را به این مرد معرفی نمایم .
اوسکار قدرت صحبت کردن را از دست داد و پس از سکوت ممتدی گفت :
- مادر ! می خواهی مرا به یک حریر فروش معرفی کنی ؟
نیرویم را از دست دادم . شاید همراه آوردن اوسکار خوب نبود . بعضی مواقع فراموش می کنم که اوسکار ولیعهد است . راستی چگونه همه مردم به او خیره می شوند .
- پرسن شاگرد شرکت مرحوم کلاری پدر بزرگت در مارسی بود و حتی او در ویلای ما زندگی می کرد .
با نا امیدی آب دهانم را فرو بردم و به سخن ادامه دادم .
- اوسکار ، پرسن تنها شخصی است که پدرم را می شناخت و به خانه ما رفت و آمد داشت .
در این موقع پسرم نرم شد و خم گردید و دست مرا گفت و سپس هر دو به اطراف میدان نگاه کردیم و بالاخره اوسکار پیرمردی را متوقف ساخت و از او سراغ مغازه پرسن را گرفت .
متاسفانه آن پیرمرد چنان با احترام به طرف زمین خم شد که اوسکار ناچار گردید دو برابر او خم شود تا گفته او را بشنود و بالاخره هر دو راست شدند .
اوسکار با خوشحالی گفت :
- آنجا است .
مغازه ای که ما در جست و جویش بودیم نسبتا کوچک بود ولی در ویترین های آن بهترین نوع محصولات ابریشم و مخمل دیده می شد . اوسکار در مغازه را فشار داد و باز کرد . در جلو پیشخان مغازه یک گروه مشتری صف کشیده بودند . البته آنها زن های شیک پوش دربار نبودند و بلکه مردم طبقه متوسط بودند که لباس خوب در بر داشتند . صورت بدون آرایش آنها را موهای مجعد زینت داده بود . آرایش موی انها کاملا تازه و جدید بود و من به زودی دریافتم که مشتریان پرسن مردم مطلعی هستند . خانم ها با چنان تمرکز فکری به پارچه های ابریشمی اشاره می کردند که حتی متوجه اونیفورم اوسکار نشدند و چندین بار تنه خوردیم تا نوبت به ما رسید . سه مرد جوان در پشت پیشخوان مغازه ایستاده بودند . یکی از آنها صورت اسبی و موهای بور داشت وخاطره پرسن را در من بیدار می کرد . بالاخره پرسید :
- چه لازم داشتید خانم ؟
به زبان شکسته و بسته سوئدی گفتم که می خواهم پارچه های ابریشمی را ببینم ولی او متوجه گفته ام نشد . به زبان فرانسه تکرار کردم او فورا جواب داد :
- بهتر است پدرم را صدا کنم او فرانسه خوب صحبت می کند .
و سپس خارج شد .
ناگهان در نهایت تعجب متوجه شدم که تمام خریداران در کنار دیوار جمع شده و با چشمان گشاده از تعجب به ما نگاه می کردند من تور سیاه کلاهم را بالا زدم تا بهتر بتوانم پارچه های ابریشمی را ببینم . در همین موقع دری باز شد و پرسن ، همان پرسن که در مارسی بود ظاهر گردید . چندان تغییری زیادی در چهره و بشره اش ظاهر نشده فقط موهای بور او خاکستری کم رنگ شده بود . چشمان آبی رنگ او دیگر حالت کم رویی نداشتند و بلکه آرام و اطمینان بخش بودند . لبخند تحریک و تشویق کننده ، همان لبخندی که فروشنده به روی مشتری می زند بر لب داشت و به همین جهت دندان های بلند زردش ظاهر گردید و بلافاصله به زبان فرانسه پرسید :
- آیا خانم میل دارند پارچه ابریشمی ملاحظه کنند ؟
فورا جواب دادم :
- راستی زبان فرانسه شما بسیار بد است و من چه زحمتی متحمل شدم که لهجه سخت و خشن شما را تغییر بدهم .
سراپایش لرزید و دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید ولی لب پایینش شروع به لرزیدن کرد . سکوت مرگبار در مغازه حکمفرما بود .
- آقای پرسن ، مرا فراموش کرده اند ؟
پیرمرد سرش را حرکت داد ، گویی خواب می بیند . سعی کردم او را کمک نمایم و به همین جهت به پیشخوان تکیه دادم و با وضوح گفتم :
- آقای پرسن می خواهم پارچه های ابریشمی شما را ببینم .
با دستپاچگی دستش را روی ابروهایش کشید و با همان لهجه سخت و خشن به زبان فرانسه جواب داد :
- مادموازل کلاری راستی اکنون نزد من آمده اید ؟!
اوسکار دیگر قدرت تحمل نداشت . مشتریان مغازه استراق سمع می کردند . پرسن فرانسه بلغور می کرد . اوسکار به زبان سوئدی گفت :
- بهتر است علیاحضرت ملکه و مرا به دفترتان راهنمایی کنید و در آنجا پارچه های ابریشمی را نشان بدهید .
پرسن جوان تخته متحرک پیشخوان را بالا زد و از فاصله بین پیشخوان و قفسه ها ما را به دفتر کوچکی راهنمایی کرد . میز بزرگ دفتر که با دفاتر حساب مملو بود و همچنین توپ های متعدد پارچه های ابریشمی که در هر گوشه و کنار دیده می شد خاطره مغازه پدرم را در من بیدار می کرد . در بالای میز یک اعلامیه قاب شده آویخته و رنگش کاملا زرد بود، بلافاصله آن را شناختم . در کمال آرامش کنار میز دفترش نشستم و آهسته گفتم :
- خوب آقای پرسن نزد شما آمده ام پسرم را معرفی کنم . اوسکار آقای پرسن در مارسی شاگرد پدر بزرگت بوده است .
اوسکار بلافاصله با مهربانی گفت :
- راستی آقای پرسن تعجب می کنم که چرا شما مدت ها قبل به سمت فروشنده دربار انتخاب نشده اید .
پرسن آهسته جواب داد :
- هرگز در این مورد درخواست نکردم و به علاوه در بعضی مجامع بد نام هستم .
سپس انگشتش را به طرف اعلامیه دراز کرد و گفت :
- از وقتی که از فرانسه مراجعت کردم و این اعلامیه را با خود آوردم در بعضی مجامع بد نام شدم .
اوسکار پرسید :
- آن اعلامیه قاب شده چیست ؟
پرسن قاب را از دیوار برداشت و به اوسکار داد و من گفتم :
- اوسکار این اولین چاپ اعلامیه حقوق بشر است که پدربزرگت آن را به خانه آورد و آقای پرسن و من اعلامه حقوق بشر را آن قدر خواندیم و تکرار کردیم تا حفظ شدیم . آقای پرسن قبل از عزیمت به سوئد از من خواهش کرد تا این اعلامیه را به یادگار به او بدهم .
اوسکار جواب نداد ، فقط به طرف پنجره رفت و با سر دست آستین لباس مارشالی اش شیشه قاب اعلامیه را پاک کرد و شروع به خواندن آن کرد . پرسن و من به یکدیگر نگاه کردیم . او دیگر نمی لرزید فقط چشمانش مرطوب بود . آهسته گفتم :
- راستی رنگ آب رودخانه مالار به همان سبزی است که شما می گفتید . آن روز نمی توانستم قبول کنم . اکنون همان رودخانه از جلو پنجره ام می گذرد .
- راستی مادموا....معذرت می خواهم علیاحضرت همه چیز را به خاطر دارید ؟
- البته و به همین علت از دیدار شما احتراز داشتم و می ترسیدم که مبادا از من رنجیده خاطر شوید .
پرسن با آشفتگی پرسید :
- رنجیده خاطر شوم ؟ به چه علت باید از شما برنجم ؟
- برای آنکه اکنون من یک ملکه هستم در صورتی که من و شما همیشه جمهوریخواه بوده ایم .
پرسن با ترس و وحشت به اوسکار نگاه کرد ولی او به سخنان ما گوش نمی کرد و توجهش کاملا به اعلامیه حقوق بشر معطوف بود . در این موقع پرسن دیگر خجالت نمی کشید و آهسته گفت :
- مادموازل کلاری ، ما در فرانسه جمهوریخواه معتقدی بودیم ولی در اینجا سلطنت طلب هستیم .
باز به اوسکار نگاه کرد و ادامه داد :
- البته این در صورتی است که ....
سرم را حرکت دادم و گفتم :
- البته همه چیز به تربیت اطفال بستگی دارد .
- البته ، والاحضرت ولیعهد بیش از هر چیز نوه مرحوم فرانسوا کلاری است .
هر دو ساکت شدیم و به مارسی و مغازه حریر فروشی پدرم اندیشیدیم . پرسن ناگهان گفت :
- در مارسی شمشیر ژنرال بناپارت تقریبا هر شب در راهرو منزل شما دیده می شد و این موضوع باعث رنجش خاطرم بود .
صورت رنگ پریده پرسن قرمز شده بود . از گوشه چشم به او نگاه کردم و گفتم :
- آقای پرسن شما به راستی نسبت به او حسادت می کردید ؟
صورتش را برگردانید و جواب داد :
- اگر می توانستم تصور کنم که یکی از دختران فرانسوا کلاری در استکهلم خوشبخت خواهد بود ، آن وقت ....
ساکت گردید . قدرت تکلم را از دست دادم و با خود اندیشیدم «آن وقت یک خانه و یک مغازه که نزدیک قصر سلطنتی است به من تقدیم می کرد . »آ هسته گفتم :
- آقای پرسن به لباس تازه احتیاج دارم .
باز به طرف من برگشت . صورتش پریده رنگ و در عین حال بسیار متکبر به نظر می رسید .
علیا حضرت به لباس شب احتیاج دارند و یا آن که مایلند لباس روز داشته باشند ؟
- یک لباس شب که بتوان در روز هم پوشید . شاید در روزنامه ها خوانده باشید در بیست و یکم اوت تاج گذاری خواهم کرد . آیا پارچه ای دارید که برای لباس تاج گذاری مناسب باشد ؟
پرسن سرش را حرکت داد :
- البته پارچه زری سفید دارم .
در را باز کرد وگفت :
- فرانسوا آن زری سفید بافت مارسی را بیاور ، می دانی منظورم چیست ؟
سپس به طرف من برگشت .
- برای آن که خاطره پدر عزیز مرحوم شما را همیشه حفظ کرده باشم نام پسرم را فرانسوا گذاشتم .
توپ سنگین پارچه زری سفید را روی زانویم گذاشتم . اوسکار اعلامیه حقوق بشر را به کناری گذاشت و پارچه را آزمایش کرد .
- بسیار عالیست مادر .
حریر ضخیم را لمس کردم و الیاف طلای خالص را زیر دستم حس کردم اوسکار مجددا گفت :
- مادر وزن پارچه زیاد نیست ؟
- بسیار سنگین است اوسکار . من شخصا این توپ سنگین را تا کالسکه مسافری حمل کردم ، زیرا آقای پرسن آن قدر چمدان داشت که من باید به او کمک می کردم .
پرسن به سخنم افزود :
- و پدر علیاحضرت به من گفتند که این پارچه زری فقط برای لباس رسمی یک ملکه مناسب است .
- چرا تاکنون این پارچه را به شخص دیگر نشان ندادید ؟ ملکه فقید از داشتن این پارچه بسیار خوشحال و راضی می شد .
- علیاحضرت این زری ابریشمی را به یاد بود پدر شما و شرکت کلاری حفظ کردم و به علاوه .....
صورت اسبی پرسن حالت جدی به خود گرفت و ادامه داد :
- من فروشنده و طرف معامله با دربار نیستم و این برای فروش نیست .
اوسکار پرسید :
- حتی امروز ؟
- بله حتی امروز .
من راست و بی حرکت نشستم . پرسن به پسرش دستور داد و گفت :
- فرانسوا زری ابریشمی شرکت کلاری را بسته بندی کنید و در حالی که در مقابلم خم می شد به سخن ادامه داد :
- ممکن است افتخار داشته باشم که این زری را به علیاحضرت هدیه کنم ؟
سرم خم شد و قدرت صحبت کردن نداشتم .
- علیاحضرت پارچه را فورا به قصر می فرستم .
برخاستم ، روی کاغذ دیواری و بالای میز بلند دفتر نقطه کمرنگی وجود داشت که اعلامیه حقوق بشر را از آنجا آویخته بودند .
- علیاحضرت استدعا می کنم چند لحظه تامل بفرمایند .
پرسن در زنبیل کاغذ های باطله به جستوجو پرداخت و یک روزنامه کهنه برداشت و قاب محتوی اعلامیه حقوق بشر را در آن پیچید و به طرفم دراز کرد .
- ممکن است از علیاحضرت استدعا کنم که این را نیز بپذیرند .
در حالی که لبخند تمسخر به لب داشت و دندان های زردش دیده می شد به سخن ادامه داد :
- آن را در روز نامه پیچیدم تا علیاحضرت از همراه بردن آن مضطرب نشوند . من شخصا تجربیات تلخی از این اعلامیه دارم .
من و اوسکار مانند دوعاشق بازو در بازوی هم به طرف قصر به راه افتادیم . قصر سلطنتی از دور دیده می شد . و من هنوز چیزی به او نگفته بودم . با نا امیدی به جستوجوی لغات پرداختم و گفتم :
- اوسکار شاید تصور کنی که بعد از ظهر امروز را به خاطر من تلف کرده ای ولی ....
اولین نگهبان قصر پیش فنگ کرد .
- اوسکار همراه من بیا می خواهم با تو صحبت کنم .
بی تابی و بی حوصله گی او را به خوبی حس می کردم ولی بایستی روی پل رودخانه توقف می کردم . رودخانه مالار در زیر پای ما می غرید و پیش می رفت . قلبم فشرده شد . در این ساعت انعکاس چراغ های پاریس بر روی امواج ساکن و آرام رودخانه سن می رقصیدند .
- من همیشه مخفیانه امیدوار بودم که پرسن این اعلامیه را به من پس بدهد و به همین دلیل تو را با خود بردم .
- هم اکنون می خواهی درباره حقوق بشر با من بحث کنی ؟
- فقط در همین موضوع می خواهم با تو صحبت نمایم .
ولی پسرم وقت نداشت و بسیار رنجیده بود .
- مادر جان دیگر اعلامیه حقوق بشر برای من مفهوم انقلاب ندارد . در اینجا تمام مردم با سواد از آن آگاهند .
- بنابراین باید مطمئن شویم که مردم بی سواد هم آن را حفظ کنند و با وجود این می خواهم بگویم .....
- که من باید به خاطر آن بجنگم ؟ آیا باید رسما سوگند هم یاد کنم ؟
- بجنگی ؟ حقوق بشر مدت ها قبل اعلام گردیده است . تو فقط باید مدافع آن باشی .
به امواج رودخانه خیره شدم ، خاطرات کودکیم بیدار گردید . سرهای خونین را که بر روی خاک اره می غلطیدند به خاطر آوردم .
- قبل و بعد از اعلام حقوق بشر خون های فراوان جاری شده . ناپلئون ارزش آن را با ذکر قسمت هایی از آن در فرامین روزانه اش کاست و دیگران نیز به آن بارها بی احترامی کردند ، ولی پسر من باید مدافع آن باشد و فرزندانش را نیز به دفاع از حقوق بشر تعلیم دهد .
اوسکار ساکت بود . سکوتش مدتی طول کشید و سپس بسته را از من گرفت و کاغذ های آن را باز کرد و به رودخانه مالار انداخت .
به محض این که به در خلوت قصر رسیدم اوسکار ناگهان خندید و گفت :
- راستی مادرجان ، اگر پدرم از اظهار عشق و محبت عاشق قدیمی تو «پرسن » آگاه می شد چه لذتی می برد .

********************

پایان فصل پنجاه و هفتم

R A H A
01-27-2012, 10:05 PM
ناپلئون بناپارت : برزگترین حوادث دنیا را که تجزیه و تحلیل می کنیم به این نتیجه می رسیم که آن چه باعث بروز آن شده هیچ ارزشی نداشته است .


********************
فصل پنجاه و هشتم

روز تاج گذاری من ، 21 اوت 1829

********************
- دزیره استدعا می کنم برای روز تاج گذاری خودت لااقل تاخیر نکن !
این جملات تا آخرین روز زندگیم مرا تعقیب می کند . در حالی که با نا امیدی در کشوهای میز توالتم مشغول جستوجو بودم صدای ژان در اتاق منعکس گردید و با فریاد جملات بالا را گفت . ماری ، مارسلین و ایوت به من کمک می کردند . در ضمن جست و جو از زیر چشم به ژان باتیست نگاه می کردم و از دیدن لباس تاج گذاریش که امروزهم پوشیده بود لذت می بردم . زنجیر طلایی دور گردن داشت و پوتین های مسخره ای را که لبه پوست سمور داشت و من تا آن روز در تابلو های نقاشی دیده بودم پوشیده بود . شنل سنگین تاج گذاری را وقتی که تاج به سر گذاشت خواهد پوشید .
- دزیره بالاخره حاضر خواهی شد ؟
- ژان نمی توانم آنها را پیدا کنم .
- حالا دنبال چه هستی ؟
- دنبال گناهانم می گردم ، همه را نوشته بودم و آن لیست جهنمی گم شده است .
- خدای من نمی توانی گناهانت را به یاد بیاوری ؟
- خیر ، گناهانم زیاد ولی آن قدر بی اهمیت هستند که نمی توانم به یاد بیاورم و به همین دلیل آن ها را یادداشت کردم . ایوت لباس هایی که باید برای شست و شو برود نگاه کن شاید در بین آنها باشد .
قبل از اجرای مراسم تاج گذاری ، من و ستاره ثاقب بایستی برای اعتراف گناهان خود می رفتیم . ما تنها عضو کاتولیک در خانواده سلطنتی برنادوت پروتستان در کشور سوئد که پیرو لوتر هستند می باشیم . به همین علت کشیش پروتستان سوئد در کشیش کاتولیک که امور مذهبی مرا به عهده دارد تصمیم گرفتند که من در کلیسای قصر حاضر شوم و به گناهانم اعتراف کنم . اوسکار این کلیسای کوچک را در آخرین طبقه قصر به خاطر نوه پارسا و دیندار ژوزفین که تا اندازه ای پایبند پرهیزکاری نبود ساخته است . بلافاصله پس از اعتراف گناهانم باید لباس تاج گذاری را می پوشیدم و برای اجرای مراسم رسمی حاضر می شدم . همه چیز مرتب بود . لباس تاج گذاریم از پارچه زری سفیدی که روزی پدرم آن را در دست گرفته بود تهیه شده و روی تخت خواب افتاده بود . در کنار آن شنل صورتی رنگ ملکه سوئد که آن را برایم کوتاه کرده اند دیده می شود . تاج کوچک ملکه که آن را تمیز کرده اند و جلا داده اند روی شنل قرار دارد و من هنوز آن را آزمایش نکرده ام . ژوزفینا به اتاقم آمد و گفت :
- مادر وقت رفتن است .
با ناله جواب دادم :
- آخر نمی توانم گناهانم را پیدا کنم ، ممکن است تو لیست گناهانت را به من قرض بدهی .
ژوزفینا حالت پرنخوت و غرور به خود گرفت و جواب داد :
- مادر من لیست ندارم ، انسان باید بتواند گناهانش را به خاطر بیاورد .
ایوت آمد وگفت :
- لیست را پیدا نکردم علیاحضرت .
به طرف سالن کوچک حرکت کردیم . اوسکار با لباس تشریفاتی در آنجا منتظر ما بود . ژان باتیست و اوسکار در پشت پرده مخفی شده بودند که از پنجره هایی که به روی خیابان باز می گردد دیده نشوند . ژان به اوسکار می گفت :
- هرگز تصور نمی کردم که تاج گذاری مادرت چنین شور و اشتیاقی در مردم پدید بیاورد . حتی در دهات نیز به خاطر تاج گذاری جشن گرفته اند . اوسکار نگاه کن میدان جلو قصر از مردم موج می زند .
اوسکار جواب داد :
- مادر بسیار مورد توجه و علاقه مردم است . نمی دانید مردم چقدر مادرم را .....
ژان باتیست به من لبخند زد و به اوسکار گفت :
- راستی ؟
ولی خشمگین به نظر می رسید .
- دزیره تو و ژوزفینا باید عجله کنید ، بالاخره گناهانت را پیدا کردی ؟
با خستگی به روی کاناپه افتادم و جواب دادم :
- پیدا نکردم و ژوزفینا هم گناهانش را به من قرض نمی دهد . راستی تو چه گناهی کرده ای ؟
ستاره ثاقب با لب های بسته لبخند زد و سرش را یک پهلو گرفت و جواب داد :
- من گناهانم را فقط به پدر روحانی می گویم .
- ژان باتیست تو چه گناهی مرتکب شده ای ؟
- من عضو کلیسای پروتستان هستم و به گناهانم اعتراف نمی کنم .... شاید ژوزفینا در بین راه گناهانی چند به تو بیاموزد ، اکنون باید بروید عجله کنید .
ایوت روسری سیاه و دستکش هایم را به دستم داد . با تلخی گفتم :
- هرگز نباید از اعضای خانواده انتظار کمک داشت .
اوسکار گفت :
- مادر من گناهت را می دانم . تو چندین سال با یک مرد در گناه دائمی به سر برده ای .
شوهرم با تعجب جواب داد :
- اوسکار خیلی تند رفتی .
- ژان بگذار پسرم صحبتش را تمام کند . منظورت چیست عزیزم ؟
- کلیسای کاتولیک ازدواج در دفتر شهرداری را به رسمیت نمی شناسد . آیا با پدرم در کلیسا ازدواج کردی ؟
- در دفتر شهرداری ازدواج کردیم .
- این خود بزرگترین گناه است . اکنون باید عجله کنی مادر جان .
در موقع معین برای اعتراف به گناه وارد کلیسا شدیم و با عجله باز گشتیم به طوری که دیگر نفس نداشتیم . با سرعت به اطراف نگاه کردم و از جلو مستخدمین که ادای احترام درباری می کردند عبور کردم . مارسلین در اتاق رختکن گفت :
- عمه جان آن قدر وقت ندارید .
ماری پیر با تصمیم راسخ خم شد و با سرعت لباسم را بیرون آورد و ایوت یک کلاه مخصوص به سرم گذشت تا آرایش موهام خراب نشود . از همه خواهش کردم و گفتم :
- خواهش می کنم یک لحظه مرا تنها بگذارید .
مارسلین در حالی که خارج می شد اظهار کرد :
- عمه جان اسقف در جلو کلیسا منتظر است .
زنی که خودخواه است و هر روز صورت خود را در مقابل آینه مورد مطالعه قرار می دهد اگر چهره اش را پیر و فرسوده ببیند چندان مضطرب نخواهند شد زیرا این تغییرات تدریجی است . من چهل و نه ساله هستم و در دوران زندگیم خنده ها کرده ام و اشک ها ریخته ام و در نتیجه چین های ریزی در اطراف چشمانم و دو خط بزرگ در کنار لبم وجود دارد و این چین ها وقتی به وجود آمد که ژان باتیست در شهر لیپزیک علیه ناپلئون می جنگید ....مقداری کرم گل سرخ به روی پیشانی و گونه هایم مالیدم . ابروهایم را مرتب کردم . کرم نقره ای رنگ به پشت چشمانم مالیدم . همان آرایشی را به کار بردم که ژوزفین کبیر به من آموخته بود .
آن قدر نامه و نماینده از نقاط مختلف سوئد به استکهلم رسیده است که حدی بر آن متصور نیست و گویی سوئد سال ها در انتظار تاج گذاری من بوده است . ژان باتیست علت آن را نمی تواند درک کند . راستی او فقط باور دارد که ازدواج با او و ملکه بودن کافی است ؟ آیا او متوجه نیست که مفهوم این تاج گذاری پذیرش قطعی من از طرف سوئد می باشد ؟
ژان باتسیت تاج گذاری من قبول یک تعهد واقعی همسر در مقابل شوهر است .
این بار حتی به کلیسا خواهم رفت و در آنجا زانو خواهم زد و سوگند یاد خواهم کرد که خوب یا بد نسبت به تو صدیق و فداکار باشم .... و چون باید یک همسر و نو عروس زیبا باشد من هم در استفاده از سرخاب امساک نخواهم کرد . مردم از ساعت پنج صبح امروز در خیابان ها اجتماع کرده اند تا مرا ببینند و من هم نباید باعث رنجش خاطر آنها باشم . اکثر زنان چهل و نه ساله نباید زیبا جلوه کنند زیرا اطفان آنها بزرگ شده اند و شوهران آنها مراجعت کرده و به طور کلی به خود تعلق دارند ولی من چنین نیستم و تازه شروع کرده ام . اگر من موسس یک سلسله جدید هستم گناه و تقصیری ندارم .....
مقداری پودر قهوه ای رنگ به دماغم زدم تا سرخی زننده آن تخفیف پیدا کند وقتی موزیک ارگ شروع به نواختن نماید من هم خواهم گریست . این موسیقی همیشه اشک مرا جاری می سازد و دماغم سرخ می شود . اگر فقط یک بار در تمام زندگی مانند یک ملکه جلوه کنم راضی خواهم بود . می ترسم ، ژان باتیست پشت سرم ایستاد و موی سرم را بوسید و گفت :
- دزیره راستی چه جوان و زیبا هستی ، حتی یک موی سفید در سرت نیست .
به صدای بلند خندیدم و جواب دادم :
- موهای سفید فراوان در سرم وجود دارد ولی برای اولین بار آن را رنگ کردم . آیا دوست داری ؟
جوابی نشنیدم و به اطراف نگریستم . ژان باتیست شنل تاج گذاری را روی شانه اش انداخت و تاج سوئد را روی پشانیش قرار داد . ناگهان شوهرم عجیب به نظر رسید ، او دیگر ژان نبود و بلکه اعلیحضرت شارل چهاردهم بود .
پادشاه اعلامیه زرد رنگ حقوق بشر که از مدت ها قبل در اتاق پذیرایی من آویخته بود نگاه کرد و گفت :
- کوچولو این چیست ؟
- ژان باتیست این اولین چاپ اعلامیه حقوق بشر است .
چین های عمیقی بین ابروان او ظاهر شد و من به سخن ادامه دادم .
- پدرم سال ها قبل این اعلامیه را خرید . وقتی آن را به خانه آورد هنوز مرطوب بود و من باید آن را از حفظ می کردم . اکنون این کاغذ زرد رنگ به من نیرو و قدرت می دهد . تو خوب می دانی که من به این نیرو و قدرت احتیاج دارم .
اشک از چشمانم جاری شد و به روی آرایش صورتم ریخت و گفتم :
- من برای آن که ملکه باشم متولد نشده ام .
و چون ناچار بودم اثر اشک را با پودر از بین ببرم از ایوت کمک طلبیدم . ژان باتیست پرسید :
- ممکن است اینجا بمانم ؟
کنار میز توالتم نشست . ایوت فر آهنی را آورد تا موهای کنار صورتم را فر بزند . ژان باتیست گفت :
- مراقب باش ، موهای وسط سر علیاحضرت باید صاف باشد والا تاج روی سرش نخواهد ایستاد .
شوهرم کاغذی از جیبش بیرون آورد و به مطالعه پرداخت .
- ژان گناهانت را یادداشت کرده ای ؟ چه مفصل است .
- خیر . این یادداشت های تشریفات تاج گذاری است . بگذار یک بار دیگر بخوانم .
سرم را حرکت دادم .
- به دقت گوش کنید . تشریفات تاج گذاری با عبور پیشخدمت ها و منادیان با لباس هایی که به منظور تاج گذاری خود من تهیه شده است شروع خواهد گردید . لباس آن ها بسیار زیبا است و توجه شما را جلب خواهد کرد .... منادیان شیپور خواهند نواخت . پس از آن ها اعضای دولت و سپس نمایندگان عبور خواهند کرد و در آخر نمایندگان نروژ خواهند بود . البته شما به نام ملکه سوئد و نروژ تاج گذاری خواهید کرد . فکر کردم شاید لازم باشد شما یک بار دیگر در نروژ تاج گذاری کنید . شور و اشتیاق شدید مردم در تاج گذاری شما این فکر را در من بیدار کرد که تاج گذاری در شهر کریستیانیا را نیز مورد مطالعه قرار دهم .
- خیر ، خیر؛ به هیچ وجه در آن شهر تاج گذاری نخواهم کرد .
- چرا ؟
- من در سوئد دزیدریا و محبوب هستم و نه در نروژ ، به خاطر داشته باش که تو نروژ را مجبور به الحاق کرده ای .
- دزیره این الحاق لازم بود .
- عمر این اتحاد زیاد طولانی نیست و شاید با عمر اوسکار پایان یابد و بنابراین موضوعی ندارد که ....
- متوجهی که ده دقیقه قبل از تاج گذاریت از خیانت سخن می گویی ؟
- پس از صد سال روی ابر های آسمان ها خواهیم نشست و درباره این موضوع بحث خواهیم کرد . در آن موقع نروژی ها مجددا استقلال خود را اعلام خواهند داشت و برای رنجانیدن سوئد یک شاهزاده دانمارکی را به سلطنت انتخاب خواهند کرد . من و تو در آسمان ها خواهیم خندید زیرا دیگر رگ های این شاهزاده دانمارکی قطره ای از خون برنادوت وجود خواهد داشت . می دانی بین اطفال همسایگان رایج است .... ایوت ماری را صدا کن تا در پوشیدن لباس تاج گذاری کمکم کند .
ماری و مارسلین با هم وارد اتاق شدند . روپوشم را از دوشم برداشتم ماری با لباس تاج گذاری در مقابلم ایستاده بود . الیاف طلایی این پارچه ابریشمی در اثر گذشت زمان انعکاس نقره ای داشت . وقتی لباس را پوشیدم نفس عمیقی کشیدم زیرا زیباترین و عالیترین چیزی بود که در زندگی ام می دیدم .
- ژان پس از آن چه خواه دشد ؟ پشت سر نروژی ها اشخاصی عبور خواهند کرد ؟
- کنت های دوگانه شما کنت براهه و کنت روزن علامت خانواده سلطنتی را روی دو کوسن مخمل آبی حمل خواهند کرد .
- آیا به خاطر داری که چگونه در زیر گنبد کلیسای نتردام دستمال ابریشمی ژوزفین را حمل کردم و برای پیدا کردن دوازده دختر باکره چه جنجالی به پا شد ؟
- علامت خانواده سلطنتی بایستی به وسیله عالی ترین مقامات حمل می شد ولی شما اصرار داشتید ....
- بله اصرار داشتم که کنت براهه و کنت روزن آن را حمل نمایند . وقتی هنوز سوئدی ها به دختر یک حریر فروش عادت نکرده بودند این دو نفر جزو شوالیه های سوئد بودند .
- پشت سر آنها خانمی که شما انتخاب می کنید حرکت خواهد کرد و تاج را روی کوسن سرخ رنگ حمل خواهد کرد .
- آیا با انتخاب من موافق نیستی ؟ آیا در قوانین سوئد مقرر نشده است که این زن باید حتما باکره باشد ؟ چون فقط خانمی از خانواده های برجسته اشرافی باید این وظیفه را عهده دار شود من هم تصمیم گرفتم این افتخار نصیب مادموازل ماریان فون کاسکول شود .
سپس چشمکی به ژان باتیست زدم و ادامه دادم :
- تا از خدماتی که برای خانواده سلطنتی وازا و برنادوت انجام داده است قدر دانی کرده باشم .
ولی ژان باتسیت ناگهان متوجه جواهرات تاج گردید . انگشتر های بزرگ و قیمتی را به انگشتانم کردم و بالاخره گردن بند بزرگ را برداشتم . گردن بند با سردی بر روی گردنم لغزید و عجیب به نظر می رسید .
- مارسلین اکنون می توانی در سالن به آنها بگویی که حاضر هستم .
ماری می خواست شنل صورتی رنگ تاج گذاری را مرتب کند ولی ژان باتیست آن را از ماری گرفت و با ملایمت بسیار آن را به روی شانه ام انداخت . هر دو کنار یکدیگر در مقابل آینه ایستادیم . آهسته گفتم :
- راستی مانند داستان پریان است . وقتی در دوران گذشته پادشاه بلند قدی بود که ملکه کوتاه قدی داشت .....
سپس به طرف ژان باتیست برگشتم و گفتم :
- ژان باتیست اعلامیه حقوق بشر را بردار !
ژان باتیست با آرامش قاب را از دیوار برداشت و در لباس تاج گذاریش جلوی من ایستاد و قاب را به طرف من دراز کرد . سرم را خم کردم و شیشه روی کاغذ زرد رنگ را که اعلامیه حقوق بشر بر روی آن چاپ شده بود ، بوسه زدم . وقتی سرم را بلند کردم صورت شوهرم در اثر تاثر و اندوه سفید شده بود .
در سالن به سرعت باز شد . ژوزفینا کودکانش را همراه آورده بود . شارل سه ساله به طرفم دوید و با ترس و وحشت در مقابلم ایستاد و با خجالت و کم رویی گفت :
- این مادر بزرگ من نیست . یک ملکه است .
ژوزفینا اوسکار کوچولو را که لباس مخمل صورتی درخشان داشت به طرف من بلند کرد . کودک را در بازوانم گرفتم . بدنش بسیار گرم بود و چشمان کاملا آبی و موی کم پشت بور داشت اوسکار عزیز به خاطر تو اوسکار دوم تاج گذاری می کنم .......
غرش مردم از پنجره های بسته قصر خاطرات شبی که هزاران مشعل در مقابل خانه ام در کوچه آنژو می سوخت را در من بیدار کرد . صدای ژان باتیست را شنیدم که گفت :
- چرا پنجره ها را باز نمی کنید ؟ مردم چه می گویند ؟ اتباع سوئدی من می خواستند آنچه فریاد می زنند برای من مفهوم باشد .
این مردم نجیب آنچه را که درباره آن شب تاریخی خوانده بودند به خاطر داشتند و فریاد می زدند خانم صلح ما .فورا کودک را به ژوزفینا دادم ، زیرا سراپایم می لرزید .
حوادثی که بعدا رخ داد به رویا شباهت داشت . قطعا مستخدمین و منادیان از قصر خارج شده بودند و پشت سر آنها وزرا و نمایندگان نروژ حرکت می کردند . وقتی از پله های مرمر قصر پایین رفتیم نگاهم متوجه کنت روزن و کنت براهه گردید که علامت سلطنتی را حمل می کردند . کنت روزن سعی داشت به چشمان من نگاه کند ، آهسته و نامفهوم سرم را حرکت دادم و به یاد مسافرت بین پاریس و مالمزون و همچنین به یاد سرهنگ ویلات افتادم . آنها با غرور و وقار از قصر خارج شدند وفقط یک لحظه مادموازل فون کاسکلول را در لباس آبی رنگ دیدم که تاج درخشان را روی کوسن قرمز حمل می کرد . مادموازل فون کاسکول بسیار خوشحال و مفقتخر به نظر می رسید زیرا فراموشش نکرده بودند . ولی نمی دانست که چقدر رنگ پریده است . پس از آن اوسکار و ژوزفینا سوار کالسکه شدند و بالاخره کالسکه طلایی اعلیحضرتین جلوی پله های مرمر ایستاد . آهسته گفتم :
- مگر من باید مانند عروس و آخر از همه وارد کلیسا شوم ؟
در همین موقع فریاد زنده باد مردم اطراف شنیده شد . ژان باتیست لبخند می زد و دستش را حرکت می داد . من هم می خواستم لبخند بزنم و دستم را حرکت دهم ، ولی فلج شده بودم . زیرا تمام فریاد ها متوجه من بود
«زنده باد ملکه ، زنده باد ملکه »
ناگهان متوجه شدم که ممکن است گریه کنم .
در کلیسا ژان باتیست شخصا چین های شنل تاج گذاریم را مرتب کرد و مرا به طرف مکان مقدس هدایت نمود . در آنجا اسقف و سایر مردان مذهبی سوئد ما را پذیرفتند و اسقف گفت :
- خداوند تو را حفظ کند .
سپس آهنگ موزیک ارگ در فضای کلیسا طنین انداخت . قدرت تفکر را از دست دادم ، وقتی به خود آمدم که اسقف تاج را روی سرم گذاشت .
شب از نیمه گذشته و همه تصور می کنند که من خوابیده ام تا برای جشن های تاج گذاری که به افتخار علیاحضرت ملکه «دزیدریا » ملکه سوئد و نروژ بر پا می گردد مهیا باشم . ولی می خواستم یک بار دیگر دفتر خاطراتم را بنویسم . راستی عجیب است که به آخرین صفحه دفتر رسیده ام .روزی این دفتر سفید بود و روی میز جشن تولدم قرار داشت . آن روز چهارده ساله بودم و می پرسیدم در این دفتر چه بنویسم ؟ پدرم جواب داد :
- خاطرات همشهری برناردین اوژنی دزیره کلاری را بنویس .
پدر جان تمام خاطراتم را نوشتم و دیگر چیزی ندارم که به آن بیفزایم زیرا تاریخچه و خاطرات این همشهری پایان یافته و خاطرات یک ملکه شروع گردیده است . ولی به طور کلی نمی فهمم چه شد که ملکه شدم . پدر جان به تو قول می دهم که مایه خجلت و سرشکستگی تو نباشم . قول می دهم هرگز فراموشت نکنم که تو در تمام دوران زندگی ات یک حریر فروش خیلی محترم و مورد اعتماد بودی .


« پایان »

R A H A
01-27-2012, 10:05 PM
و در پایان متن اعلامیه ی حقوق بشر و سرود مارسیز که تو این کتاب خیلی ازش صحبت شده بود که هر دوشون از کتاب غرش طوفان الکساندر دوما هستند براتون می ذارم .

اعلامیه حقوق بشر ::
ماده اول :
افراد بشر مساوی متولد می شوند و از لحاظ حقوق ، آزاد و مساوی زندگی می کنند . افراد بشر نمی توانند از مزایای اجتماعی برخودار گردند مگر به نسبت فایده ای که از آنها عاید عموم می شود .
ماده دوم :
هدف هرگونه سازمان سیاسی باید حفظ حقوق طبیعی و سلب نشدنی انسان باشد ، این حقوق عبارت است از حق مالکیت ، حق امنیت ، حق مقاومت در مقابل تضییقات .
ماده سوم :
اساس هرگونه حاکمیت ، از ملت سرچشمه می گیرد . هیچ فرد یا هیچ دسته از افراد ، نمی توانند از حاکمیت استفاده کنند مگر اینکه از ملت سرچشمه گرفته باشند .
ماده چهارم :
آزادی عبارت از این است که هرکس بتواند هرچه می خواهد بکند ، مشروط بر اینکه اذیت و ضرری برای دیگری نداشته باشد و بنابراین هیچ چیز نمی تواند استفاده از حقوق طبیعی هرفرد را محدود کند ، مگر چیزهایی که به سایر افراد جامعه اجازه دهد که از همین حقوق برخوردار شوند و این حدود فقط باید به وسیله قانون تعیین گردد .
ماده پنجم :
قانون فقط از اعمالی می تواند جلوگیری کند که مضر به حال جامعه باشد و هکذا قانون فقط می تواند امر به اجرای اعمالی بدهد که خودداری از اجرای آنها برای جامعه مضر باشد . هرچه را که قانون منع نکرده نمی توان جلوگیری کرد و هیچ کس نمی تواند کسی را مجبور به اعمالی کند که قانون تصویب نکرده است .
ماده ششم :
قانون عبارت از بیان اراده عمومی است . تمام فرانسوی ها حق دارند بشخصه یا به وسیله نماینده خودشان در به وجود آوردن قانون شریک باشند . قانون اعم از اینکه حمایت کند یا تنبیه و منع نماید برای همه باید یکسان باشد . تمام هم وطنان که از نظر قانون مساوی هستند می توانند که به هر مزیت و مقام وشغل برسند و ماخذ وصول آنها به آن مزایا و مقامات و مشاغل هیچ نوع امتیازی جز صفات نیک و هنر آنها نیست .
ماده هفتم :
هیچ کس را نمی توان متهم یا توقیف یا مبحوس کرد مگر در مواردی که قانون تعیین کرده و به ترتیبی که قانون تجویز نموده است . آنهایی که بر طبق اراده ی شخصی ، درخواست اتهام و توقیف و حبس می نمایند یااوامر دیگری را در این موارد به موقع اجرا می گذارند باید مجازات شوند . هریک از افراد جامعه که بر طبق قانون احضار و یا توقیف شد باید فورا اطاعت کند وگرنه به جرم مقاومت مقصر شناخته می شوند .
ماده هشتم :
مجازاتی که قانون تعیین می کند باید مشخص و روشن باشد و هیچ کس را نمی توان مجازات کرد مگر بر طبق قانونی که قبل از وقوع جرم تدوین و برای اجرا منتشر شده باشد .
ماده نهم :
هرکس تا وقتی که مقصر اعلام نشده بی گناه شمرده خواهد شد و هرگاه توقیف او لازم باشد هرگونه سختگیری که برای نگاهداری وی لازم نیست ممنوع و جدا از طرف قانون جلوگیری خواهد شد .
ماده دهم :
نمی توان به مناسبت عقاید افراد ولو عقیده ی مذهبی باشد مزاحم کسی شد مگر اینکه ابراز آن عقیده نظمی را که به وسیله قانون بر قرار شده مختل نماید .
ماده یازدهم :
آزادی انتشار و مبادله ی افکار و عقاید یکی از گرانبها ترین حقوق آنان است و هر هموطن می تواند افکار و عقاید خود را به آزادی بگوید و بنویسد و طبع کند مگر در مواردی که استفاده نامطلوب از این آزادی از طرف قانون تعیین شود .
ماده دوازدهم :
برای بقای حقوق بشر و هموطن ، باید یک قوه ی عمومی وجود داشته باشد . بنابراین این قوه ، برای آینکه به حال همه و کسانی که قوه مزبور به آنها سپرده شده مفید باشد . باید به وجود بیاید .
ماده سیزدهم :
برای حفظ قوه ی عمومی و هزینه ی اداره ی کشور مالیات عمومی لازم است و این مالیات باید به تساوی و به نسبت توانایی هموطنان از آنها دریافت شود .
ماده چهاردهم :
تمام هموطنان حق دارند که به شخصه یا به وسیله نمایندگان خود در امر مالیات به لزوم آن پی ببرند و نیز حق دارند که به آزادی نظارت کنند که مالیات به چه مصرف می رسد . تعیین میزان مالیات از حقوق هموطنان است .
ماده پانزدهم :
جامعه حق دارد که از هر عامل ، حساب ابواب جمع او را بخواهد .
ماده شانزدهم :
هر جامعه ای که در آن بقای حقوق افراد تضمین نشده و اصل تفکیک قوا در آن تعیین نگردیده فاقد قانون اساسی است .
ماده هفدهم :
مالکیت یک حق مقدس و غیر قابل تخطی است و هیچ کس را نمی توان از مالکیت محروم کرد مگر برای احتیاجات عمومی ، که بر طبق قانون ضرورت آن ها محرز باشد و در این موارد باید قبلا و به طوری عادله به مالک غرامت پرداخته شود .




*******************


سرود ملی مارسیز

************
بند اول :
برویم فرزندان وطن ، روز افتخار فرا رسید ، استبداد و ستمگری علیه شما ، بیرق خون آلود را بر افراشت ، مگر صدای این سربازان بی رحم را در جلگه های ما نمی شنوید ؟ مگر نمی دانید که آنها می آیند تا فرزندان و رفقای ما را حتی در آغوششان سر از تن جدا کنند ؟ هموطنان مسلح شوید ، افواج خود را تشکیل بدهید ، به راه بیفتیم ، به راه بیفتیم ، تا با خون نا پاک آنها مزارع خود را آبیاری کنیم .

بند دوم :
این گروه در هم ریخته ی بردگان و این گروه خیانتکاران و سلاطینی که هم عهد شده اند چه می خواهند ؟ این قیدها و کنده ها و این زنجیر ها را که مدتی است تهیه کرده اند به چه مصرق می خواهند برسانند ؟ آیا می دانید که آنها را برای ما تهیه کرده اند و وای بر ما که جرات به خود داده اند و قصد دارند که ما را به عهد بردگی قدیم برگردانند . هموطنان مسلح شوید ، افواج خود را تشکیل بدهید ... به راه بیفتیم ، به راه بیفتیم ، تا با خون ناپاک آنها مزارع خود را آبیاری کنیم .

بند سوم :
این چه حرفی است که می شنویم ، آیا این گروه وحشی بیگانه می خواهند قوانین خود را در کانونهای خانوادگی ما اجرا کنند ؟ این چه حرفی است که می شنویم ، آیا این سربازان مزدور بدنام می خواهند جنگجویان سرافراز ما را برخاک بیندازند؟ ای خدای بزرگ ، رحم کن ، چون دستهای ما مقید به زنجیر خواهد شد و سرهای ما زیر یوغ آنها خم خواهد گردید و مستبدین فرومایه ، حاکم بر مقدرات ما خواهند شد . هموطنان مسلح شوید ، افواج خود را تشکیل بدهید ، به راه بیفتیم ، به راه بیفتیم تا با خون ناپاک آنها مزارع خود را آبیاری کنیم .

بند چهارم :
بلرزید ای ستمکاران ، بلرزید ای کسانی که از تمام احزاب و دسته ها رانده شده اید زیرا نقشه های تبه کاری شما آشکار شد ، آشکار شد و عکس العمل آن را دریافت خواهید کرد ، هریک از افراد این کشور سربازی است که با شما خواهد جنگید و هرگاه دلیران جوان ما از پا در آمدند این کشور باز فرزندانی تازه به وجود خواهد آورد که همه حاضرند با شما پیکار کنند .

بند پنجم :
وقتی که وارد خدمت سربازی می شویم سربازان مهتر قشوق در صفوف ما نیستند ولی ما گرد و غبار آنها و آثار صفات عالیه آنان را درمی یابیم و بسی رشک می بریم که چرا زنده هستیم و شریک تابوت آنها نشده ایم و در حال غبطه بسیار مباهات خواهیم داشت که انتقام آنها را بگیریم یا در تعقیب آنها به طرف مرگ روانه شویم . هموطنان مسلح شوید ، افواج خود را تشکیل بدهید ؛ به راه بیفتیم ، به راه بیفتیم تا با خون ناپاک آنها مزارع خود را آبیاری کنیم .

بند ششم :
ای فرانسوی ها شما که جنگجویانی سخاوتمند و بلند نظر هستید هنگامی که شمشیر می زنید ضربات خود را متوقف کنید و بر این بیچارگان تیره روز که علیرغم تمایل خود علیه ما مسلح شده اند ببخشایید ... لیکن بر این ستمگران خون آشام ، بر این همدستان تبه کار بویه (کسی که در فرار بی سرانجام لویی شانزدهم در فرانسه دست داشت ) بر این ببرها که بدون ترحم سینه مادر خود را پاره و قطع می کنند نباید ترحم کرد . هموطنان مسلح شوید ، افواج خود را تشکیل بدهید ، به راه بیفتیم به راه بیفتیم تا با خون ناپاک آنها مزارع خود را آبیاری کنیم .

بند هفتم :
عشق مقدس وطن ، تکیه گاه و راهنمای دستهای منتقم ماست ، ای آزادی ، ای آزادی عزیز ، با کسانی که از تو دفاع می کنند همکاری کن و هنگامی که بیرقهای ما با پیروزی تو ای آزادی برافراشته می شود ، دشمنان در پای آن بیرقها در حال نزع ، موفقیت تو و افتخار ما را خواهند دید و جان خواهند سپرد ، هموطنان مسلح شوید ، افواج خود را تشکیل بدهید ، به راه بیفتیم ، به راه بیفتیم تا با خون ناپاک آنها مزارع خود را آبیاری کنیم .