توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : شرق بهشت | جان اشتاین بک
R A H A
11-29-2011, 09:56 PM
http://www.pic.p30ask.com/images/36336996362214856356.jpg
R A H A
11-29-2011, 10:00 PM
http://www.pic.p30ask.com/images/04995094673992408176.jpg
R A H A
11-30-2011, 08:10 PM
نام کتاب : شرق بهشت
نویسنده : جان اشتاین بک
انتشارات : روزگار
تعداد صفحات : 808 صفحه
تعداد فصول : 54 فصل
پشت جلد:
تنفر به تنهایی نمی تواند ادامه یابد، انگیزه و محرک آن باید عشق باشد. جو ناچار به خود عشق می ورزید. به خود دلداری می داد. به خود تملق می گفت و به تدریج نیز مصون ماند. اگر برای جو اتفاقی می افتاد برای این بود که دنیا بر علیه او نقشه های خصمانه می کشید و اگر جو به دنیا حمله می کرد از روی انتقامگیری بود. لیاقت دنیا هم بیشتر از آن نبود. جو تا می توانست به خود عشق می ورزید. و برای خود قوانینی وضع می کرد تا در برابر دنیا وجود خود را حفظ کند. این قوانین عبارت بود از:
1.به هیچ کس اعتماد نکن. حرامزاده ها در پی تو هستند!
2.دهانت را ببند و فضولی نکن.
R A H A
11-30-2011, 08:10 PM
فصل اول
(1)
دره دراز و باریک سالیناس در شمال کالیفرنیا واقع شده، و در میان دو رشته کوه قرار گرفته است. رودخانه سالیناس در مرکز آن جریان دارد که به خلیج مانتری منتهی می شود.
نام هایی را که در دوران کودکی برای گیاهان و گل های پر رمز و راز انتخاب می کردم، هنوز به خاطر دارم. یادم می آید که قورباغه ها در کجا زندگی می کردند و پرندگان چه وقت در فصل بهار بیدار می شدند و نیز به خاطر می آورم که از درختان در فصول گوناگون چه رایحه ای به مشام می رسید، مردم چه قیافه هایی داشتند و چگونه راه می رفتند، و حتی چه رایحه ای از آن ها بر می خاست. خاطراتم همه سرشار از چنین رایحه های دلپذیری است.
کوه های گابیلان را در بخش شرقی دره به یاد می آورم که سبکبار و پر از نور خورشید و شادی بودند، انگار انسان را با آغوش باز پذیرا می شدند تا جایی که هرکس آرزو می کرد به دامنه گرم آن پناه ببرد و احساسی همچون استراحت در دامن دایه ای مهربان داشته باشند. گیاهان قهوه ای رنگ همین دامنه ها به انسان خوش آمد می گفتند. کوه های سانتالوسیاس در بخش غربی، سر به فلک می ساییدند و دره و دریا را از هم جدا میکردند. این کوه ها تیره و متفکر، ناآشنا و خطرناک به نظر می رسیدند.
همواره نسبت به غرب، احساس وحشت و نسبت به شرق، احساس عشق و علاقه داشتم. نمی دانم چنین احساسی از کجا به ذهن من رسیده بود، ولی شاید دلیل آن تنها طلوع خورشید از قله های سرفراز گابیلان و غروب آرام آن در خط الرأس کوهستان سانتالوسیاس باشد. شاید همین امر، احساس تولد و مرگ روز را به ذهنم متبادر می کرد و این رشته کوه ها را نماد شرق و غرب می دانستم.
نهرهای بزرگ و کوچک از دوسوی دره، از بالای شیارهای گود و باریک دامنه ها سرازیر می شدند و به رودخانه سالیناس می پیوستند. در فصل زمستان در سال هایی که بارندگی زیاد بود، به دلیل افزایش آب همین نهرها، بستر رودخانه عریض می شد، آب در آن می جوشید و می خروشید و چنان کناره ها را فرا می گرفت که احتمال جاری شدن سیل و ویرانی می رفت. هربار، آب رودخانه، کشتزارهای ساحلی رابه تدریج ویران می کرد و زمین های زیادی را از بین می برد. اصطبل ها و منازل را تخریب و آن ها را روی آب شناور می کرد. گاوها، خوک ها و گوسفندان به محاصره سیل در می آمدند و در آب گل آلود و قهوه ای رنگ، غرق می شدند. رود، اجساد آن ها را به دریا می برد و نابود می کرد. با فرا رسیدن فصل بهار، از عرض رودخانه کاسته و سواحل شنی پدیدارمی شد. در فصل تابستان، هیچ اثری از جریان آب در رودخانه به چشم نمی خورد. در عوض حوضچه هایی در ساحل تشکیل می شدند. نیزارها و علفزارها دوباره سر از آب بیرون می آوردند و درختان بید باز سر از زمین برمی داشتند، در حالی که بقایای سیلاب، همچنان روی شاخه هایشان دیده می شد. انگار رودخانه سالیناس فعالیت نیمه وقت داشت. نور و گرمای خورشید در تابستان، آن را به زیر زمین هدایت میکرد. هرچند، رودخانه خوبی نبود، ولی به هرحال، تنها رودخانه موجود در منطقه ی ما به حساب می آمد و در نتیجه همواره در مورد آن گزافه گویی می کردیم و می گفتیم این رودخانه در زمستان سرد و نمناک، چقدر خطرناک و در گرمای تابستان چقدر خشک است. طبیعی است که اگر انسان تنها یک ویژگی در دنیا داشته باشد، مجبور است در مورد آن مبالغه کند و احتمالاً هرچه کمبود بیشتر باشد، میزان مبالغه، بیشتر خواهد بود.
کف دره سالیناس در همه مناطق کوهستانی و در دامنه کوهها، هموار است، زیرا این دره زمانی در قعر خلیج کوچکی به طول یکصد مایل قرار داشت. قرن ها پیش، دهانه رودخانه در ماس لندینگ، مدخل دریا واقع بود. پدرم چاهی را در پنجاه مایلی پایین دره حفر کرد. مته حفاری ابتدا به خاک، سپس به زمین شنی، و عاقبت به ماسه های سفید رنگ دریا که پر از گوش ماهی و تکه هایی از استخوان نهنگ بود، برخورد کرد. مته از بیست پا ماسه و خاک تیره گذشت و به ریشه درختانی برخورد کرد که تنها در کالیفرنیا می رویند؛ درختانی مقاوم، که هرگز پوسیده نمی شوند. احتمالاً پیش از این که دریا پس بزند، این دره، جنگلی سرسبز بوده است. همه این مواهب، درست زیر پاهای ما قرار داشت. شبها می توانستم به خوبی وضعیت دریا و جنگل پیشین را در ذهنم به تصویر بکشم. خاک زمین وسیع و مسطحی که دره را می پوشاند، بسیار حاصلخیز بود. تنها یک زمستان پر باران، می توانست سراسر زمین را با گل و گیاه بپوشاند. سالی که میزان بارش زیاد می شد، گلهای بهاری، به میزانی باور نکردنی می روییدند و سرتاسر دره و دامنه کوهها، پر از گلهای باقلا و خشخاش می شد.
روزی خانمی به من گفت که اگر گلهای سفید و رنگی رابا یکدیگر بیامیزیم، منظره زیباتری را خواهیم دید. هر گلبری از گل باقلا آبی رنگ، دارای حاشیه ای سفید است و در نتیجه، همواره مزرعه باقلا، بیشتر از آن چه تصور می شود، آبی به نظر می آید. دورنمای خشخاش های کالیفرنیایی نیز جالب بود. آن خشخاش ها رنگ قهوه ای سوخته داشتند، نه پرتقالی بودند و نه طلایی، بلکه همچون طلای خالص ذوب شده و رنگ خامه به نظر می رسیدند. هنگامی که این فصل به پایان می رسید، خردل زرد رنگ با ارتفاع زیاد از زمین می رویید. زمانی که پدرم به این دره مهاجرت کرد خردل ها به اندازه ای بلند بودند که مردی سوار بر اسب، در میان آن ها گم می شد . تنها سر او از فراز گل های آلاله، پیچک های وحشی، و بنفشه های زرد و دارای خال های سیاه بود. اندکی پیش از پایان فصل، نوبت به رویش گل های زرد و قرمز بومی می رسید. این گل ها در فضای باز آفتابگیر رشد می کردند.
پرسیاوشان، زیر درختان بلوط سایه بان دار و تاریک، می رویید و رایحه خوشی از آن ها به مشام می رسید. در کنار سواحل پر از خزه موجود در جویبارها، انبوه سرخس هایی که به شکل کف دست آویزان بودند، به چشم می خورد و سنبل های کوهی، همچون فانوس های کوچک سفید رنگ، به گونه ای وسوسه آمیز چشمک می زند و حضورشان چنان پر رمز و راز و مفید بود که اگر کودکی یکی از آنها را می یافت، همه مدت روز، سرحال و با نشاط به نظر می رسید.
هنگامی که ماه ژوئن فرا می رسید، سبزه ها به تدریج قهوه ای رنگ می شدند و تپه ها آنچنان رنگ عوض می کردند که رنگ آنها طلایی، زعفرانی و قرمز که رنگی توصیف ناپذیر است، می گرایید. سپس تا بارش بعدی، زمین خشک می شد، نهرها از حرکت باز می ایستادند، سطح زمین شکاف می خورد، رودخانه سالیناس زیر شن ها فرو می رفت، و باد در سراسر دره شروع به وزیدن می کرد و خار و خاشاک را با خود می برد. وزش باد در بخش جنوبی، شدید تر بود. شامگاهان، از شدت وزش باد، کاسته می شد. ولی رزوها شدید و پر سر و صدا می وزید و ذرات گرد و غبار موجود در آن، پوست بدن را می خراشید و چشم را می سوزاند. افرادی که در مزرعه کار می کردند، عینک هایی با شیشه های ضخیم بر چشم می زدند و صورت را با دستمال می بستند تا گرد و خاک وارد بینی و دهانشان نشود.
دره، زمینی پوشیده از سبزه داشت، ولی عمق خاک به اندازه ای بود که تنها سبزه ها در آن می روییدند. در شیبهای بالاتر، عمق خاک کاهش می یافت و سنگ های چخماق بیشتری به چشم می خورد و در نزدیکی بیشه، زمین پر از سنگ های ریز و درشت بود. همین سنگ ها نور تند و سوزان خورشید را چنان منعکس می کردند که چشم ها را می آزرد.
درباره سال هایی که بارش فراون بود، شرح مفصل دادم، ولی باید در مورد خشکسالی هم توضیح بدهم که هرگاه پدید می آمد، سراسر دره را وحشت فرا می گرفت. در هر مقطع سی ساله، پنج یا شش سال، خوب و پر باران بود که در حدود نوزده تا بیست اینچ می بارید و پس از آن، زمین کاملاً سرسبز می شد. آنگاه شش یا هفت سال، میزان بارندگی تنها به شانزده اینچ می رسید و پس از آن، خشک سالی آغاز می شد و در این دوران، میزان بارندگی از هفت یا هشت اینچ تجاوز نمی کرد. زمین خشک می شد و علفزارها وضعیت نامطلوبی می یافتند و ارتفاع گیاهان تنها به چند اینچ می رسید. زمین های عریان و خشک در وسط دره پدیدار می شدند. درختان بلوط، پوست می انداختند و رنگ مریم گلی، خاکستری می شد. زمین ترک برمی داشت و چشمه ها خشک می شدند. دام ها به اجبار و با اکراه، شاخه های خشک را می جویدند. کشاورزان و گله داران از دره سالیناس دوری می گزیدند. گاوها لاغر می شدند و گاهی نیز از شدت گرسنگی می مردند. مردم ناچار می شدند آب آشامیدنی را با بشکه به مزارع و خانه ها حمل کنند. تعدادی از خانواده ها، زندگی خود را ارزان می فروختند و منطقه را ترک می کردند. همیشه در هنگام خشکسالی، مردم سالهای پر برکت را به فراموشی می سپردند و همین طور، در هنگام وفور نعمت، خشکسالی را از یاد می بردند. همیشه این گونه بوده است!
(2)
اوضاع دره سالیناس چنین بود. تاریخچه این دره، همانند گذشته سایر دره ها در ایالتهای مختلف بوده است. نخست، سرخپوستان که نژادی پست و فاقد نیروی ابتکار و فرهنگ غنی بودند، در آن جا زندگی می کردند که خوراک آن ها کرم، ملخ و صدف بود. افراد این قوم، به اندازه ای تنبل بودند که نه به شکار می رفتند و نه ماهیگیری می کردند. آنچه به دستشان می رسید، می خوردند ولی نمی کاشتند. از میوه تلخ درخت بلوط، آرد درست می کردند. حتی در هنگام جنگیدن نیز، تنها حرکات آن را انجام می دادند و حالات مسخره ای به خود می گرفتند.
پس از آن اسپانیایی های خشن به منطقه وارد شدند و آزمندانه هم جا را جستجو کردند. آن ها مردمی دنیا پیشه بودند که برای یافتن و نگهداری طلا و سنگ های گرانبها، حرص می زدند و در عین حال، روح و روان سایر انسان ها را هم شکر می کردند. در کوه ها، دره ها، رودخانه ها و سایر مناطق گرد می آمدند و همچون افراد نسل های جدید که برای خانه سازی و تهیه مسکن ولع دارند، آن آدم های خشن نیز به گونه ای خستگی ناپذیر، ساحل رودخانه را هدف قرار می دادند. تعدادی از آ ن ها در زمین هایی که شاهان اسپانیا به آن ها می دادند، ساکن می شدند، ولی هرگز ارزشی برای هدایای دریافتی قائل نبودند. این مالکان اولیه، در زمین های فئودالی خود زندگی می کردند و گله هایشان آزادانه می چریدند و نسل های تازه ای را به وجود می آوردند. آن ها گاهی احشام را به خاطر استفاده از پوست و چربی، ذبح می کردند و گوشت آن ها را برای لاشخورها و گراز ها باقی میگذاشتند.
هنگامی که اسپانیایی ها به این منطقه وارد شدند، برای هر جسمی نامی انتخاب کردند. نخستین وظیفه یا در واقع امتیاز هر مکتشف، همین است. باید برای هرجسمی نامی انتخاب کرد تا در نقشه ای که طراحی می شود از آن استفاده شود. البته در میان آن ها افرادی که سواد خواندن و نوشتن نداشتند نیز به چشم می خوردند که جای یادداشت کردن و نوشتن، طرح هایی را ترسیم می کردند. کشیش های مؤمن و خستگی ناپذیر، همراه با سربازان، به این منطقه وارد شدند و به همین دلیل، نامهایی که برای اماکن گوناگون برگزیده می شد، مشابه اسامی قدیسان یا مراسم ویژه مذهبی بود. البته تعداد قدیسان بسیار زیاد بود، ولی با این حال، اغلب با کمبود نام مواجه می شدند و در نتیجه گاهی اسامی مشابه برای اماکن متفاوت انتخاب می شد، مثل سان میگن، سنت مایکل، سان فرانسیس کیتو، سان آردو، سان برناردو، سان بنیتو، سان لورنزو، و سان کارلوس. نامهای مربوط به مراسم مذهبی نیز همچون روز تولد حضرت مسیح ، روز بومی، و یا روز تنهایی مرسوم بود. در عین حال، اماکنی هم برحسب احساسات افرادی که وارد آن می شدند،نامگذاری شده بود، همچون بونااسپرانزا، چون امیدواری می داد؛ بوناویستا، چون منظره ی زیبایی داشت؛ و چالار، چون جذاب بود؛ پاسو دلوس روبلس، چون درخت بلوط فراوان بود؛ لوس لاورلس، چون درخت غار داشت؛ تولارسی توس، چون نیزارهایی در باتلاق های آن به چشم می خورد؛ و سالیناس، چون قلیایی به سفیدی نمک داشت. این مهاجران اولیه، همچنین نام پرندگان و جانورانی را که می دیدند، روی هر مکان می گذاشتند: گابیلانس، به دلیل حضور بازهایی که در کوههای آن پرواز می کردند؛ توپو، به دلیل فراوانی موش کور؛ لوس گاتوس، به دلیل وجود گربه سانان وحشی. گاهی هم وضعیت محلی، موجب نامگذاری آن می شد: تاساخارا، به معنای فنجان و نعلبکی؛ لاگوناسه کا، به معنای دریاچه خشک؛ کرال دتی یرا، به معنای پرچین؛ و پارائیسو، به معنای بهشت.
پس از آن، امریکایی ها به آن منطقه وارد شدند، افرادی حریصتر از همه، زیرا تعدادشان زیاد بود. آن ها زمین ها را تصاحب و قوانین را عوض کردند تا برایشان خوشایند باشد. زمین خواران، نخست دره ها و سپس دامنه کوه ها را بلعیدند. خانه های کوچک چوبی که سقف آن ها از پوست درختان بود، ساختند. و حتی محل آب خوردن اسب ها را هم اشغال کردند. هر جا قطره آبی از زمین بیرون می آمد، خانه ای بنا می شد و خانواده ای در آن جا شروع به زاد و ولد می کرد. شمعدانی های قرمز و بو ته های گل سرخ در اطراف خانه کاشته می شد. جاده های ویژه عبور کالسکه جای راه های باریک مال رو را می گرفتند. و مزارع ذرت و جو و گندم، موجب قطع همه درختان خردل می شد. در هر ده مایل، یک مغازه آهنگری به چشم می خورد که همان مغازه ها، هسته اصلی شهرهای کوچکی چون برادمی، گینک سیتی و گرین فیلد شدند.
آمریکایی ها در مقایسه با اسپانیایی ها تمایل بیشتری برای انتخاب نام های مکان ها، مشابه اسامی مردم داشتند. آن ها پس از این که در دره ها مستقر شدند، نام مناطق را براساس رویدادهایی که شکل می گرفت، انتخاب کردند و این اسامی، به نظر من، از سایر نام ها، جالب تر می آمدند، زیرا هر نامی، نشانی از داستانی کهن و فراموش شده داشت. بوسانووا به معنای کیف نو؛ موروکویو به معنای مراکشی چلاق( اینکه او چه کسی بوده و چگونه به آن جا راه یافته است، نمی دانم). و نام های دیگری همچون وایلدهورس کانیون و ماستنگ گرید و شیرت تیل کانیون. نام مکان ها به ویژگی های مردمی هم اشاره دارد که آن اسم را برگزیدند، خواه افراد محترمی باشند، یا شرور. به هرحال، این اسامی، حالاتی توصیفی، شاعرانه، یا بی اعتبار داشتند. می توان از نام هایی چون سان لورنزو رای هر مکانی استفاده کرد، ولی انتخاب نام هایی همچون شیرت تیل کانیون، یا آن مراکشی چلاق امری متفاوت است.
هر روز بعد از ظهر، صدای زوزه شدید باد در مناطق مسکونی افراد به گوش می رسید و کشاورزان با استفاده از برگ اکالیپتوس، باد شکن می ساختند تا خاک زمین شخم زده را باد نبرد. هنگامی که پدربزرگم، همراه با همسر خود به این منطقه وارد و در دامنه های کینگ سیتی مستقر شد، دره سالیناس چنین وضعیتی داشت.
پایان فصل اول
R A H A
11-30-2011, 08:11 PM
فصل دوم
(1)
به منظور معرفی کامل اعضای خانواده همیلتن لازم است از شایعات، عکس های قدیمی، روایات و خاطراتی استفاده کنم که اغلب مبهم و با افسانه آمیخته شده اند. آن ها افرادی برجسته نبودند و در نتیجه اسنادی جز شناسنامه، سند ازدواج، مالکیت زمین و مرگ باقی نگذاشتند.
ساموئل همیلتن جوان و همسرش از شمال ایرلند به این منطقه آمده بودند. او فرزند کشاورز خرده پایی بود که نه فقیر به حساب می آمد و نه ثروتمند. کشاورزی که خود و نیاکانش صدها سال در زمین و خانه ای سنگی زندگی کرده بودند. افراد خانواده همیلتن، تحصیلکرده و اهل کتاب بودند و همچنان که در کشور سرسبز مرسوم بود، با افراد سرشناس و گمنام معاشرت داشتند. چنین ارتباط گسترده ای موجب شده بود که در میان اعضای خانواده، مثلاً عموزاده ای را در مقام بارونت و عموزاده ای را در منصب گدایی یافت. با این حال، همه آن ها، همچون سایر مردم ایرلند، از نوادگان شاهان قدیم بودند.
دلیل این که چرا ساموئل آن خانه سنگی و زمین سرسبز نیاکان خود را رها کرده و به آن جا آمده بود، بر من پوشیده است. او هیچ گاه اهل سیاست نبود، بنابراین نمی توان گفت به اتهام عضویت در گروه های شورشی، از آن جا رانده شده است. او فردی بسیار درستکار بود، بنابراین لزومی نداشت که به خاطر فشار پلیس از کشور مهاجرت کند. در خانواده ما، اعتقادی نه براساس شایعات، بلکه بر مبنای احساسی ناگفتنی، وجود داشت که عشق عامل اصلی جلای وطن او می دانستند، آن هم نه عشق به زنی که با او ازدواج کرده بود. ولی کسی نمی داند این عشق، قرین موفقیت بوده یا سرانجامی جز ناکامی نداشته است. همیشه ترجیح می دادیم مورد نخست را درست بدانیم. ساموئل، مردی خوش قیافه، با نشاط و جذاب بود و نمی توان تصور کرد که یک دختر ایرلندی به او پاسخ منفی بدهد. هنگامی که به دره سالیناس آمد، سرشار از شور، نیرو، هیجان و ابتکار بود. چشمانی آبی رنگ داشت و هرگاه خسته می شد، یک چشمش اندکی انحراف پیدا می کرد. مردی رشید و در عین حال ظریف به شمار می آمد. در کار پرورش گله، بی نظیر و بسیار ماهر بود. در نجاری، آهنگری و منبت کاری نیز مهارت داشت و با استفاده از چوب و فلز، هر چه می خواست، درست می کرد. همواره برای انجام دادن هر کاری، روشی تازه کشف می کرد و آن را بهتر و سریعتر انجام می داد. ولی در سراسر زندگی، هرگز علاقه و استعدادی در زمینه جمع کردن سرمایه، از خود نشان نداد. مردان دیگری که دارای چنین استعدای بودند، از همان روش های ساموئل استفاده می کردند و به ثروت زیادی دست می یافتند.
دلیل ورود ساموئل را به دره سالیناس، نمی دانم. در واقع این منطقه برای کسانی که از کشورهای سرسبز می آمدند، جای مناسبی نبود. ولی او در حدود سی سال پیش از آغاز قرن بیستم، همراه با همسر ظریف خود به این دره مهاجرت کرده بود. همسرش، زنی ریز نقش، بدخلق و مسیحی بود که به شدت به اصول اخلاقی پایبندی داشت، با لذت بردن از زندگی مخالفت می کرد و هیچ گاه نمی خندید. آشکار نبود که ساموئل در کجا با او ملاقات کرده، چگونه به خواستگاری رفته، و چه موقع با او ازدواج کرده است. تصور می رود عشق به زن دیگری، غیر از همسرش، همواره ذهن او را مشغول می کرده است. با این حال، در همه طول زندگی خود، یعنی از زمان جوانی تا مرگ در دره سالیناس، هرگز به سراغ زن دیگری نرفت.
هنگامی که ساموئل و لیزا به دره سالیناس آمدند، همه زمین ها، از کف سرسبز دره تا شیارهای حاصلخیز تپه ها و جنگل ها، به تصرف در آمده بود. البته زمین های دیگری در آن اطراف برای سکونت وجود داشت و ساموئل همیلتن، در اراضی خشک و بی آب و علف تپه های شرقی، که بعداً تبدیل به کینگ سیتی شد، اقامت گزید. او نیز مطابق قانونی نانوشته و معمول رفتار کرد، یعنی بخشی از زمین را برای خود و بخشی دیگر را برای همسر خود که باردار بود، انتخاب کرد. قسمتی را هم برای فرزندانش کنار گذاشت. در طول اقامت در سالیناس، دارای نه فرزند، چهار پسر و پنج دختر شد و پس از به دنیا آمدن هر فرزند، مقدار دیگری به زمین هایش اضافه کرد. در آن اواخر، زمینی دارای یازده بخش و به مساحت هزارو هفتصد و شصت جریب شد.
اگر زمین های همیلتن از شرایط مناسب برخوردار بودند، خانواده او ثروتی عظیم دست می یافت، ولی آن زمین ها، خشک و غیر قابل زراعت بودند. در آن جا چشمه ای وجود نداشت و خاک آن چنان کم عمق بود که سنگ های چخماق همچون استخوان از زیر آن بیرون می زدند. حتی گل نیز در آن جا به ندرت می رویید و درختان بلوط به دلیل فقدان رطوبت کافی و وضعیت نامناسب، کوتاه تر از اندازه معمول بودند. در سال های تقریباً پر باران نیز میزان علوفه به اندازه ای کم بود که گله های لاغر، همواره به دنبال گیاهی برای خوردن می گشتند. افراد خانواده همیلتن، از تپه های خشک به سمت غرب می نگریستند و زمین های آن منطقه را که پر از گل و گیاه در دو سوی رودخانه سالیناس بود، می دیدند.
ساموئل خانه مسکونی را با دست های خود بنا کرد و در کنار آن، اصطبل و یک مغازه آهنگری ساخت. با این حال، خیلی زود دریافت که اگر ده هزار جریب زمین هم داشته باشد، نمی تواند بدون استفاده از آب، در آن ها گیاه بکارد و امرار معاش کند. بنابراین، با دست های ماهر، دکلی برای حفر چاه ساخت و چاه هایی نیز در زمین های همسایگان که احتمال بیشتر برای دستیابی به آب در آن ها وجود داشت، حفر کرد. پس از آن، دستگاه خرمنکوبی ساخت که در هنگام برداشت محصول، از آن در کشتزارهای انتهای دره استفاده می کرد و خرمن هایی را می کوبید که زمین خودش هرگز قادر نبود چنین محصولی بدهد. در مغازه خود، خیش های شخم زنی را تیز و کلوخ شکن ها را تعمیر می کرد، محور چرخ های شکسته را جوش می داد، و برای اسب ها نعل می کوبید. مردم سراسر منطقه، ابزار کشاورزی را برای تعمیر نزد او می آوردند و در هنگام کار، از گوش دادن سخنان ساموئل در مورد شعر، فلسفه و سایر موضوعات دلپذیر که پیش از آن، نشنیده بودند، لذت می بردند. او چه در هنگام سخن گفتن و چه در هنگام آواز خواندن، صدایی بم و بلند داشت و در عین حال، لهجه ایرلندی نداشت. سخنانش موزون و آهنگین بود و برای کشاورزان کم حرف و خاموشی که از انتهای دره به بالا می آمدند، بسیار گوش نواز به حساب می آمد. روزی که دست کم سه یا چهار مشتری گرد کوره آهنگری نمی ایستادند و به صدای چکش و سخنان ساموئل گوش نمی دادند، از نظر او روز خوبی نبود. آن ها به ساموئل لقب نابغه شوخ طبع داده بودند و نمی دانسند چگونه قادر است به ماجراها، آن اندازه شاخ و برگ بدهد، زیرا در منطقه آنان، همان ماجراها، به گونه ای متفاوت نقل می شد.
ساموئل می توانست با استفاده از دستگاه خرمنکوبی، دکل چاه، و مغازه خود ثروت زیادی به دست بیاورد، ولی همان طور که شرح داده شد، او در زمینه تجارت، استعدادی نداشت. مشتریانش که اغلب بی پول بودند، همواره به او وعده پرداخت پس از برداشت خرمن می دادند و این کار تا سال آینده به تعویق می انداختند و عاقبت هم فراموش می کردند پولی بپردازند. ساموئل هم خجالت می کشید به آن ها گوشزد کند. و در نتیجه، خانواده همیلتن فقیر ماند.
از سوی دیگر هر سال بر تعداد فرزندان ساموئل افزوده می شد. در آن منطقه، چند پزشک نیز زندگی می کردند که به دلیل ازدیاد بیماری، فرصتی برای مراجعه به خانه بیماران را نداشتند و با این حساب، زنان باردار چاره ای جز روزها انتظار کشیدن نداشتند و همین امر موجب می شد که لذت زایمان، تبدیل به کابوسی وحشتناک شود. ساموئل همیلتن مجبور بود نوزادان را با دست های خود بگیرد، بند نافشان را با دقت گره بزند، به کفل آن ها ضربه های محکمی با کف دست بکوبد و خون و کثافت را جمع کند. آخرین فرزند ساموئل در هنگام تولد، دچار اختلال تنفسی شد و رنگ پوستش به سیاهی گرایید. پدر، دهانش را روی دهان نوزاد گذاشت و با تنفس مصنوعی، هوا را وارد ریه های طفل کرد تا عاقبت به خیر گذشت و نوزاد شروع به نفس کشیدن کرد. دست های ساموئل چنان خوب و آرام کار می کرد که همسایگان نیز گاهی از مسافتی بالغ بر بیست مایل، برای کمک به زایمان، به سراغ او می آمدند. ساموئل در به دنیا آوردن مادیان، ماده گاو، و زن مهارتی مشابه داشت!
کتاب سیاه رنگی بالای طاقچه اتاق ساموئل به چشم می خورد که روی جلد آن، با حروف طلایی نوشته شده بود:«دکتر گان، پزشک خانواده.» تعدادی از صفحات آن به دلیل استفاده زیاد، پاره شده بود، ولی تعدادی از صفحات، هرگز مورد استفاده قرار نگرفته بود. با ورق زدن کتاب دکتر گان، می توان سابقه پزشکی افراد خانواده همیلتن را مشخص کرد.
در آن کتاب، معمولاً به بخش هایی چون شکستگی استخوان، بریدگی، کبودی حاصل از ضرب دیدگی، اوریون، سرخک،کمر درد، مخملک، دیفتری، روماتیسم، بیماری زنان، باد فتق و همه موارد مربوط به زایمان بیشتر مراجعه می شد. افراد خانواده همیلتن، احتمالاً یا خوش اقبال بودند یا پیرو اصول اخلاقی، زیرا بخش های مربوط به بیماری های مقاربتی، هرگز باز نشده بود.
ساموئل در درمان بیماری های عصبی و تسکین کودکان وحشتزده، درمانی نداشت. راز موفقیت او در این زمینه، تنها ابراز سخنان دلنشین و لطافت روح بود. اندیشه هایش نیز، همچون بدنش، پاک بود. افرادی که به مغازه آهنگری ساموئل می آمدند تا با او حرف بزنند یا به سخنش گوش بدهند، مجبور می شدند مدتی هرچند کوتاه، از عادت ناسزاگویی دوری گزینند. چنین حالتی ناخودآگاه به آنان دست می داد، به وجود می آمد زیرا احساس می کردند مغازه او، مکانی مناسب سخنان زشت نیست.
ساموئل همواره برای حرمت خود و دیگران ارزش قائل بود و اجازه نمی داد چنین ارزشی خدشه دار شود. این کار نه با خشونت، که با استفاده از آهنگ صدایش انجام می گرفت. در عین حال، اغلب مشتریان، به او اعتماد می کردند و مطالبی را در میان می گذاشتند که درباره آن ها حتی با خویشاوندان و دوستان نزدیک حرفی نمی زدند. ساموئل نیز هرگز این مطالب را در جای دیگری بازگو نمی کرد و در نتیجه، رازدار مردم به حساب می آمد.
طبیعت لیزا همیلتن، به گونه ای دیگر بود. سری کوچک و گرد و ذهنی رشد نکرده داشت. بینی قلمی، چانه کوچک، و آرواره های چسبیده به هم او که هیچ نیرویی نمی توانست آن ها را از هم جدا کند، جلب توجه می کرد. لیزا زنی کدبانو و آشپزی ماهر بود. همیشه خانه را پاکیزه و مرتب نگه می داشت و زایمان ها، هرگز تأثیر منفی بر کارهای خانه نمی گذاشت، زیرا معمولاً حداکثر دو هفته پس از هر زایمان، استراحت می کرد. لگن خاصره او استخوان هایی همچون اسکلت نهنگ داشت،زیرا فرزندانی که به دنیا می آورد، همگی سالم و درشت بودند. می کوشید مراقب رفتار و اعمال خود باشد، و تنبلی را نوعی گناه به حساب می آورد. حتی بازی با ورق نیز از نظر او، تنبلی و در نتیجه گناه بود. در واقع هر لذتی از نظر او می توانست گناه آلود باشد و بر این باور بود افراد خوش گذران، بیشتر از سایر مردم عادی در معرض فریب شیطان قرار دارند. این امر را در مورد ساموئل که مردی خوشرو و بشاش بود نیز صادق می دانست و هرگاه فرصتی می یافت، می کوشید او را از شر شیطان در امان نگه دارد.
موهایش را همیشه شبیه گوجه فرنگی درپشت سرش جمع می کرد و گره می زد. طرز لباس پوشیدن او را درست به یاد نمی آورم، ولی گمان می کنم به گونه ای لباس می پوشید که از نظر خودش، ساده و برازنده بود. هرگز با کسی شوخی نمی کرد، ولی از شوخ طبعی بی بهره نبود. هیچ نقطه ضعفی نداشت و در نتیجه همه فرزندان و نوه هایش را تحت سلطه داشت. این زن بدون هیچ شکوه و شکایتی، شجاعانه مشکلات زندگی را تحمل می کرد و بر این باور بود که هرچه خدا بخواهد، بر سر انسان خواهد آورد و هر فردی در دنیای دیگر، پاداش رفتار خود را خواهد گرفت.
(2)
نخستین گروه از افرادی که به قاره آمریکا مهاجرت کردند، متوجه شدند که تنها با امضای یک سند و تأسیس یک نهاد، می توان زمین های زیادی صاحب شد. به همین دلیل، زمین خواری برای آن ها به صورت عادت درآمد، زیرا در محل سابق سکونت آن ها، یعنی اروپا، همیشه بر تصاحب زمین، درگیری وجود داشت. به هر حال، همه مهاجران، در سرزمین تازه، زمین های بیش تری می خواستند و هرچند در صورت امکان، زمین خوب را ترجیح می دادند، ولی وسعت آن، برایشان اهمیت بیش تری داشت. شاید در ذهن خود، تصویری از نظام زمینداری در اروپا داشتند که در آن، خانواده های بزرگ، همیشه بزرگ باقی می ماندند، زیرا مالک زمین بودند. به همین دلیل، مهاجران، حتی زمین هایی را که لازم نداشتند و نمی توانستند از آن استفاده کنند، تصرف می کردند و این کار را تنها به منظور دارا بودن مالکیت انجام می دادند، و نه به دلیل مرغوبیت زمین. به این تربیت، همه معیارها تغییر کرد. اگر کسی در اروپا می توانست با دارا بودن ده جریب زمین، فرد ثروتمندی به حساب آید، در کالیفرنیا با داشتن دوهزار جریب، هنوز انسان فقیری به شمار می رفت.
پس از مدتی نه چندان طولانی، حتی زمین های واقع در روی تپه های خشکیده نزدیک کینگ سیتی و سان آردو نیز اشغال شد و خانواده های فقیر، در تپه های اطراف سکنی گزیدند تا شاید از همان زمین های پر سنگ و خاک نامرغوب، ارتزاق کنند. آن ها همراه با گرازها، زندگی ابتدایی و تأسف باری را می گذراندند. بدون پول، تجهیزات، ابزار، اعتبار و به ویژه دارا بودن اطلاعات کافی در مورد سرزمین جدید بدون استفاده از روشی مناسب، زمین ها را اشغال و در آن ها زندگی می کردند.
نمی دانم احساس ذاتی آن ها را در این مسیر سوق می داد، یا ایمان قوی. تنها می دانم که در دنیای جدید دیگر هیچ کس به استقبال چنین مخاطراتی نمی رود. مهاجران از ابزارها یا سلاح هایی استفاده می کردند که تاریخ مصرف آن ها گذشته بود، ولی به دلیل اعتقاد به عدالت خدا و پیروی از اصول اخلاقی، می توانستند با آسودگی به کار و زندگی ادامه دهند و کمتر با مشکلات اجتماعی، مواجه شوند. البته باور عمومی، چنین بود، در حالی که من تصور می کنم آن ها به دلیل دارا بودن اعتماد به نفس کافی، و با اتکا بر اصول اخلاقی هستند، از همه جرأت و توان خود، در راه پروردگار استفاده می کردند و نتایج آن را می دیدند. ولی در دنیای جدید، دیگر این اصول رعایت نمی شود و انسان ها فاقد اعتماد به نفس هستند. مردم حتی به منظور دستیابی به اهداف ساده نیز، به افراد قویتر و دارای اعتماد به نفس مراجعه می کنند و حتی اگر کار آن افراد، اشتباه هم باشد، به آن ها متکی می شوند.
از یک سو، افراد متعددی، بدون دارا بودن سرمایه به دره سالیناس مهاجرت می کردند و از سوی دیگر، افرادی با تبدیل کردن همه زندگی خود به پول نقد، با سرمایه ای کلان به آن دره آمدند تا زندگی تازه ای را آغاز کنند. افراد گروه اخیر معمولاً زمین های مرغوب می خریدند، خانه خود را با چوب های مرغوب می ساختند، و فرش های رنگین و زیبا را مورد استفاده قرار می دادند. تعداد زیادی از این خانواده ها، پس از تصرف زمین مرغوب در دره، درختان خردل زرد را می بریدند و به جای آن ها، گندم می کاشتند.
یکی از این افراد، آدام تراسک بود.
پایان فصل دوم
R A H A
11-30-2011, 08:11 PM
فصل سوم
(1)
آدام تراسک در مزرعه ای نه چندان بزرگ، در حومه شهری کوچک که زیاد دور از یکی از شهرهای بزرگ ایالت کانکتیکات نبود، به دنیا آمد. او تنها فرزند خانواده به حساب می آمد و در سال 1862، شش ماه پس از احضار پدرش به پادگان ایالت کانکتیکات، گام بر پهنه هستی نهاد. مادر آدام، مزرعه را اداره می کرد و پس از تولد فرزندش، همچنان به این کار و خواندن دعا ادامه داد. احساس می کرد که شوهرش حتماً به دست یاغیان وحشی کشته خواهد شد، بنابراین خود را آماده کرده بود تا در آن دنیا به او ملحق شود. ولی شش هفته پس از تولد آدام مرد، به خانه بازگشت. البته پای راستش تا زانو قطع شده و او با استفاده از یک پای چوبی که برای خود ساخته بود، لنگ لنگان راه می رفت. آن پای چوبی هم شکسته و ترک خورده بود. مرد، گلوله ای سربی را همیشه همراه داشت که معمولاً در جیب و گاهی نیز در اتاق نشیمن می گذاشت. گلوله را به این دلیل به او داده بودند که در هنگام بریدن پایش، از شدت درد گاز بگیرد.
پدر آدام که سایروس نام داشت، اصولاً فرد شروری بود و نمی ترسید. گاری را خیلی تند می راند می کوشید ظاهر پای چوبی خود را مطلوب نشان دهد. از دوران خدمت سربازی، به اندازه کافی رضایت داشت و به دلیل روحیه لذت طلبی، اغلب روزهای آن دوران کوتاه را صرف قماربازی و ارتباط با روسپیان کرده بود. او همراه با تعداد دیگری از سربازان عازم جنوب شد تا در ضمن سیاحت، هم مرغ بدزدد و هم به دنبال دختران جوان و بی بند و بار، تا داخل انبار یونجه بدود. شرکت در رزمایش های کسالت بار، او را خسته نمی کرد. نخستین باری که با دشمن مواجه شد، در ساعت هشت صبح یک روز بهاری بود و در ساعت هشت و نیم، گلوله چنان پای راستش را شکافت که ترمیم شکستگی استخوان آن، غیر ممکن بود. با این حال، بخت با او یار بود، زیرا دشمن عقب نشینی کرد و پزشکان جراح جبهه، خیلی زود به درمان او مشغول شدند. در آن حال که جراحان لباس های ژنده او را از هم می دریدند، استخوان پا را قطع می کردند و گوشت آن را می سوزاندند، در حدود بیست و پنج دقیقه، هراس بر دل سایروس تراسک نشسته بود. جای دندان هایش روی گلوله سربی، نشان از وحشت بی اندازه او داشت. تا زمانی که زخم در شرایط ناگوار بیمارستان های آن زمان عفونت داشت، درد زیادی کشید. ولی قدرت زیاد و اعتماد به نفس، موجب شدکه این مشکلات را تحمل کند و در همان حال مشغول تراشیدن پای چوبی برای خود بود، لنگ لنگان با چوب زیر بغل راه می رفت. در همان زمان، دختر سیاهپوستی که در کنار توده ای از الوار پنهان شده بود، برایش سوت زد و پس گرفتن تنها ده سنت، او را به بیماری سوزاک مبتلا کرد. درست هنگامی که شروع به راه رفتن با پای چوبی کرد، متوجه شد چه بیماری مهلکی دارد. با همان وضع به جستجوی دختر برآمد. به همکارانش گفته بود که اگر آن دختر را بیابد، چه بلایی سرش می آورد. تصمیم گرفته بود گوش ها و بینی او را با چاقو ببرد و پولی را که داده بود، پس بگیرد. طریقه بریدن گوش و بینی آن دختر را با چاقو، به دوستانش نشان می داد و می گفت:
وقتی که کار به پایان برسد، قیافه دختر خیلی خنده دار خواهد شد. کاری میکنم که حتی یک سرخپوست مست هم به دنبال او راه نیفتد!
انگار دختر سیاهپوست متوجه ماجرا شده بود، زیرا سایروس دیگر هرگز او را پیدا نکرد. روزی که از بیمارستان ارتش مرخص شد، بیماری سوزاک او هم التیام یافت، با این حال، پس از بازگشت به کانکتیکات، همسرش را از آن بیماری، بی نصیب نگذاشت.
خانم تراسک زنی رنگ پریده و گوشه گیر بود. حرارت خورشید موجب سرخ شدن گونه هایش نشد و خنده ای بلند، لبانش را از هم نگشود. باور داشت که درمان همه زشتی های دنیا، دین است و می توان هر موضوعی را از طریق مذهب، توجیه کرد. تنها مورد استثنایی که امیدوار نبود از راه مذهب به دست بیاورد، بازگرداندن شوهرش بود که گمان می کرد کشته شده است. این امر، او را بسیار ناراحت می کرد تا این که سایروس از جنگ بازگشت. با مبتلا شدن به بیماری مقاربتی از طریق شوهرش، آن را هم از طریق مذهب توجیه و فلسفه تازه ای وضع کرد. در نتیجه خداوندی که همواره با او ارتباط داشت، تبدیل به مرجع انتقام شد. همین خدا بهترین پدیده ای بود که می توانست او را راضی کند. برایش بسیار ساده بود که شرایط خود را با رؤیاهایی مربوط سازد که در غیاب شوهرش دیده بود، ولی در عین حال، آن بیماری نمی توانست مجازات کافی برای هرزگی هایش باشد که در آن رؤیاها تجربه کرده بود. خدای جدید زن، در تنبیه کردن افراد، مهارت داشت و از او قربانی طلب می کرد. درواقع زن هموراه در ذهن، به دنبال راهی می گشت تا بتواند خود را آزار دهد و تقریباً به این نتیجه رسیده بود که باید قربانی شود. دو هفته طول کشید تا نامه هایی را با اصلاح و تجدید نظر نوشت. در آن نامه ها به گناهانی اعتراف کرد که هرگز مرتکب نشده بود و اشتباهاتی را از سوی خود برشمرد که انجام دادن آن ها در توان او نبود. سپس کفنی را که پنهانی برای خود دوخته بود، پوشید و در یک شب مهتابی رفت و خود را در حوضچه ای چنان کم عمق انداخت که به منظور خفه شدن، چاره ای نداشت جز این که در میان گل و لای آن بنشیند و سر را زیر آب نگه دارد. البته برای انجام دادن این کار، اراده ای قوی لازم داشت که او به اندازه کافی دارا بود. همچنان که زیر آب، از حال می رفت،با نگرانی می اندیشید که صبح روز بعد، هنگامی که جسدش را از حوضچه بیرون می کشند، کفن سفیدش چگونه کثیف و گل آلود خواهد بود. این گونه نیز شد.
سایروس تراسک با یک بشکه ویسکی و سه دوست قدیمی در ارتش که در مسیر ایالت مین نزد او آمده بودند، برای مرگ همسرش عزاداری کرد. آدام، فرزند او می گریست، زیرا سوگواران به دلیل آشنا نبودن به رموز بچه داری به او غذا نداده بودند. سایروس مسأله را این گونه حل کرد. تکه پارچه ای را در ویسکی فرو برد و به طفل داد تا بمکد و بعد از سه یا چهار بار فرو بردن آن تکه پارچه در ویسکی، آدام به خواب فت. چندین بار در هنگام سوگواری، بچه بیدار شد و گریست و مجبور شدند از همان تکه پارچه استفاده کنند تا بخوابد. طفل بیچاره، مدت دو شبانه روز مست بود. از سوی دیگر، در مغز در حال تکامل بچه تأثیر خوبی داشت و انگار برای سوخت و ساز بدن او مفید واقع شد، زیرا پس پایان حالت مستی، سلامت خود را به دست آورد. در پایان روز سوم، پدر بیرون رفت و بزی خرید. آدام حریصانه شیر حیوان را نوشید. نخست دچار حالت تهوع شد، ولی پس از اینکه مدت بیش تری نوشید، سرحال آمد. البته پدر از واکنش فرزند، هراسی به دل راه نداد، زیرا خود او نیز چنین واکنش هایی داشت.
هنوز یک ماه نگذشته بود که سایروس تراسک، دختر هفده ساله همسایه کشاورز خود را برای همسری در نظر گرفت. مراسم خواستگاری بسیار سریع و در عین حال، واقعگرایانه برگزار شد. هیچ کس در مورد نیت پاک و عاقلانه سایروس، دچار تردید نبود. پدر دختر که دو دختر جوانتر دیگر هم داشت، موافق ازدواج آلیس بود، هرچند برای نخستین بار، به خانه آن ها خواستگار می آمد.
سایروس در جستجوی همسری بود که بتواند آدام را نگهداری کند. زنی می خواست که کدبانو باشد و خوب غذا بپزد. علیرغم دارا بودن پای چوبی، مردی نیرومند بود و در نتیجه به جسم زن احتیاج داشت. برآوردن چنین نیازی، بدون ازدواج، مخارج زیادی به دنبال داشت. به هر حال، در مدتی کمتر از دو هفته، سایروس به خواستگاری رفت، ازدواج کرد و دختر، باردار شد. هیچ یک از همسایگان، رفتار او را عجولانه تلقی نکرد. در آن دوران برای یک مرد کاملاً طبیعی بود که در طول زندگی سه یا چهار همسر به تناوب داشته باشد.
آلیس تراسک ویژگی های مناسبی داشت. خانه را خوب تمیز می کرد و جارو می کشید و چون زیاد خوش قیافه نبود، نیازی به مراقبت نداشت. چشمان بی فروغ، چهره رنگپریده، و دندان های کج، از مشخصات ظاهری او بود. کسی نمی دانست که این زن به بچه علاقه دارد یا نه. در این مورد از او نپرسیده بودند، و او هم عادت داشت تا زمانی که پرسشی مطرح نشده است، اظهار نظر نکند. سایروس، از این ویژگی او بسیار راضی بود. آلیس هرگز ابراز عقیده نمی کرد و اگر مردی با او حرف می زد، حین انجام دادن کارهای خانه، به سخنانش گوش می داد. جوانی، تجربه اندک و سکوت آلیس، برای سایروس مغتنم بود.
سایروس همچنان که مانند دیگران در مزرعه کار می کرد، شغل جدید و مناسب دیگری هم یافت و به عنوان سربازی باتجربه، در ستاد ارتش به خدمت مشغول شد. همین کار موجب شد که به تدریج دست از عیاشی و هرزگی بردارد و به فردی اندیشمند تبدیل شود. درواقع هیچ کس خارج از وزارت جنگ، از ارزش و میزان خدمات او در جبهه با خبر نبود، هرچند همان پای چوبی، می توانست نشانه ای از خدمات برجسته باشد. همین امر نیز نشان می داد که دیگر مجبور نیست به خدمت اجباری برود.
او ماجرای مبارزات خود را برای آلیس تعریف کرد و توضیح داد که چگونه با استفاده از ترفندهای نظامی، به موفقیت های زیادی در جنگ دست یافته است. ابتدا خود هم می دانست که در نقل ماجرا، زیاد دروغ می گوید، ولی طولی نکشید که امر واقعی بودن نبردها، به خودش نیز مشتبه شد. پیش از این که وارد خدمت در ستاد ارتش شود، علاقه چندانی به امور جنگی نشان نمی داد، ولی پس از آن، هر کتابی را در مورد جنگ می خرید و هر گزارشی را می خواند. همه روزنامه های نیویورک را آبونه شده بود و همه طرح های نظامی را مطالعه می کرد. معلومات جغرافیایی او، پیش از استخدام، متزلزل و اطلاعاتش در مورد جنگ در حد صفر بود، ولی پس از آن، به فردی آگاه و متخصص در این زمینه تبدیل شد. او نه تنها در مورد جنگ ها بلکه درباره اغلب جنبش ها، اطلاعات کافی داشت و به خوبی می دانست چه واحدهایی وارد عملیات شده اند و فرماندهان هنگ ها چه کسانی بوده اند. در مورد آنان چنان حرف می زد که انگار خود نیز در صحنه ها حضور داشته است.
این ماجراها به تدریج ادامه یافت تا آدام به دوران نوجوانی گام نهاد. برادر ناتنی او نیز، رشد می کرد و بزرگ می شد. هنگامی که سایروس نظر خود را در باره سه تیپ ارتشی بیان می کرد، نقشه های طرح شده را مورد بررسی قرار می داد، و اشتباهات آن ها را برمی شمرد، آدام و چارلز، ساکت و آرام می نشستند و به سخنان پدر گوش می دادند. سایروس می گفت که بارها به سرتیپ گرانت(که مدتی بعد به ریاست جمهوری ایالات متحده رسید) و سرتیپ مک کلی سن، فرماندهانی که او ادعا می کرد در آن زمان آن ها را خوب می شناخته و با آن ها روابط نزدیک داشته است، اشتباهات را گوشزد کرده و از آن ها خواسته بود به نظر او احترام بگذارند، ولی آن ها این توصیه های مفید را نخست قاطعانه رد کردند، ولی پس از مدتی به حقیقت ماجرا و ارزش سخنان سایروس پی بردند.
سایروس در ابراز خاطراتش، هرگز ادعا نمی کرد که در ارتش، افسری والامقام بوده و همیشه تأکید داشت که به عنوان یک سرباز خدمت کرده است. ولی در عین حال، خود را آگاه ترین و شجاع ترین سرباز جنگ و مسؤول بسیاری از پیروزی ها به حساب می آورد. گاهی مجبور می شد برای شرح یک نبرد، همزمان در چهار منطقه متفاوت حضور داشته باشد. در این حال، ماجرا را به گونه ای تعریف می کرد که از نظر زمانی تداخلی با هم نداشته باشند. تصویری که آلیس و دو فرزند سایروس از مرد خانه در ذهن داشتند، سربازی شجاع بود که اجازه داشت در همه رویدادهای مهم و تأپیرگذار جنگ حضور و در نشست های ستاد ارتش شرکت داشته باشد و نظرات موافق یا مخالف خود را به افسران ارشد، منتقل کند تا تصمیمات لازم، اتخاذ شود.
مرگ لینکلن ضربه بزرگی به سایروس زد. همیشه به خاطر می آورد که پس از شنیدن این خبر، چه احساسی داشته است. هرگاه این واقعه را بازگو می کرد یا می شنید، اشک از چشمانش سرازیر می شد. هرچند هرگز به نوع روابط خود با لینکلن اشاره نکرده بود، ولی رفتار او به شنونده چنین القا می کرد که سایروس تراسک، سرباز ساده، از دوستان صمیمی، نزدیک، و وفادار رئیس جمهور آمریکا بوده و در مواقعی که لینکلن قصد کسب اطلاعات در مورد ارتش داشته، البته ارتش واقعی، و نه تعدادی سرباز و افسر جفتک انداز که تنها خود را همچون عروس مزین می کردند، سرباز تراسک را نزد خود فرا می خوانده است. این که سایروس چگونه بدون اشاره مستقیم به رواط خود و لینکلن، چنین احساسی را در شنونده ایجاد می کرد، به نظر می رسد جز با ایما و اشاره امکانپذیر نباشد. هیچ کس تصور هم نمی کرد که سایروس دروغ می گوید، به این دلیل که دروغ همواره در ذهن خلاق مرد، ساخته و پرداخته می شد و سپس آن چه بر زبان می راند، چنان هوشمندانه و متقاعد کننده بود که کسی نشانی همان دروغ ساخته شده در آن نمی یافت.
پس از مدتی، تصمیم گرفت مقالاتی در مورد رهبری جنگ بنویسد و به تدریج، نظرات جالبی را ارائه داد. انتقادات او از جنگی که شکل گرفته بود و از ساختار ارتش، بسیار مؤثر واقع شد. مقالاتی که در مجله های گوناگون به چاپ رسید، توجه همگان را جلب کرد و نامه هایی که برای وزارت جنگ می نوشت، در روزنامه ها چاپ می شد و تأثیر زیادی در شیوه اتخاذ تصمیمات سران ارتش می گذاشت. سرانجام، سایروس تراسک به عنوان مسؤول امور نظامی برگزیده شد و همواره، در همه امور مربوط به تشکیلات ارتش، روابط میان افسران، بخش های کارگزینی، و تهیه تجهیزات، با او مشورت می کردند. مهارت او برای همه کسانی که به سخنانش گوش می دادند، آشکار بود و در امور نظامی، نبوغ زیادی داشت. علاوه بر این، او را به عنوان مغز متفکر و هسته اصلی سازماندهی ارتش برگزیدند. در این مقام، هیچ حقوقی دریافت نمیکرد. مدتی بعد نیز، به وزارت رسید و تا آخر عمر در آن مقام باقی ماند. از کشوری به کشور دیگر می رفت و در کنفرانس ها، انجمن ها، نشست ها و اردوگاه های ویژه شرکت می کرد. به این ترتیب، زندگی اجتماعی او این گونه سپری می شد.
زندگی خصوصی سایروس، تحت تأثیر مسؤولیت های اجتماعی مهم، قرار داشت و خانه و مزرعه خود را طبق اصول نظامی اداره می کرد. مثلاً هر بار گزارش هایی در مورد اموال خصوصی، از همسرش می خواست. احتمالاً چنین شیوه ا ی مورد پسند آلیس هم بود، زیرا او فردی حراف نبود و ترجیح می داد گزارش ها را کوتاه و به صورت نوشته، ارائه دهد. زن، در خانه، خود را با بزرگ کردن بچه ها، تمیز نگه داشتن محل سکونت، و شستن لباس سرگرم می کرد. گاهی دچار ضعف جسمانی می شد. هر چند در گزارش هایش، هرگز به این موضوع اشاره نمی کرد، ولی به منظور بازیابی نیروی جسمانی، مدتی می نشست و استراحت می کرد. شب ها عرق از سر و رویش جاری می شد. تردیدی نداشت که به بیماری سل مبتلا شده است و مطمئن نبود تا چند سال دیگر زنده خواهد ماند. تعداد زیادی از ساکنان آن منطقه، مبتلا به این بیماری بودند. هیچ روش خاصی برای مبارزه با سل در آن زمان وجود نداشت و آلیس نیز هرگز به خود اجازه نداد تا در این مورد به همسرش حرفی بزند، زیرا سایروس، معمولاً بیماران را چنان درمان می کرد که انگار می خواهد آن ها را تنبیه کند. از جمله برای دل درد، مسهلی چنان قوی می داد که کمتر کسی پس از خوردن، جان سالم به در می برد. زن می ترسید در مورد بیماری حرفی به سایروس بزند، زیرا ممکن بود روش مداوای شوهرش، موجب شود پیش از کشته شدن به دلیل ابتلا به بیماری سل، بمیرد. از طرفی، هر چه سایروس بیشتر به مقررات نظامی پایبندی نشان می داد، آلیس نیز راه و رسم زندگی با او را بهتر یاد می گرفت. به مرور زمان متوجه شده بود که کمتر باید خود را نشان دهد. بنابراین هیچ وقت حرفی نمی زد مگر این که از او خواسته باشند. تنها آن چه را از او می خواستند، انجام می داد و از آن فراتر نمی رفت. همواره در پشت صحنه بود و به اندازه ای به این کار ادامه داد تا عاقبت نادیده انگاشته شد.
بچه ها نیز به تدریج واقعیت زندگی را درک کردند، سایروس به این نتیجه رسید که حتی اگر ارتش کامل نباشد، می تواند تنها شغل آبرومند برای یک مرد به حساب بیاید. گاهی نیز تأسف می خورد که به دلیل دارا بودن پای چوبی، نمی تواند در استخدام دائمی ارتش، به عنوان یک سرباز باشد. برای فرزندانش هیچ شغلی را غیر از پیوستن به ارتش، در نظر نداشت و بر این باور بود که یک مرد، باید سربازی را از صفر شروع کند، همان طور که خودش این کار را کرده است، زیرا تنها در چنین حالتی می توان از طریق تجربه، و نه از راه مطالعه، مطالب زیادی آموخت.
زمانی که بچه ها هنوز شیوه درست راه رفتن را یاد نگرفته بودند، به آن ها تعلیمات نظامی می داد. پس از ورود بچه ها به دبستان، تعلیمات نظامی برایشان، همچون نفس کشیدن، واجب بود، هرچند هر دو از این کار به شدت متنفر بودند. سایروس در حالی که با چوب روی پای چوبی خود ضربه می زد، به بچه ها تعلیم می داد، آن ها را مجبور می کرد پیاده راه بروند، و کوله پشتی پر از سنگی را به شانه آن ها می آویخت تا عضلاتشان قوی شود. آنگاه تکه چوبی را که در محوطه بود، به عنوان هدف در نظر می گرفت و به آن ها تیراندازی یاد می داد.
R A H A
11-30-2011, 08:11 PM
(2)
زمانی که طفلی به تدریج موقعیت و شرایط افراد بزرگ تر را درک می کند و با همان هوش اندک متوجه می شود که همه مردم، از عقل و درایت کافی برخوردار نیستند و قضاوت ها و اندیشه های آنان همواره منصفانه و عاقلانه نیست، دنیا را ویرانه ای بزرگ می یابد. در آن لحظه، همه بت هایی که برای خود ساخته است، ناگهان می شکنند و از بین می روند و این در هم شکستن، نه تنها با سقوط، که با خرد و کثیف شدن در میان خاک های آلوده همراه است. بازسازی این بت ها، با دشواری فراوان همراه خواهد بود، زیرا دیگر هرگز به حالت نخست باز نخواهد گشت و نخواهند درخشید.
آدام، خیلی زود پدرش را این گونه یافت. نه به این دلیل که پدرش تغییر کرده بود، بلکه میزان و کیفیت درک آدام، به تدریج افزایش می یافت. او از نظم و انضباط گریزان بود، یعنی درست همان احساسی که موجودات زنده دارند، ولی در عین حال، می دانست که نظم، پدیده ای لازم و ضروری است و در صورت فقدان آن، دنیا دگرگون خواهد شد. با این حساب، تنها می توان از آن نفرت داشت و بس. آنگاه ناگهان در ذهن او، درخشید و خیلی زود دریافت آن چه سایروس همواره درباره دنیا تعریف می کند، محور و مقصدی جز خودش ندارد و هیچ رویدادی در این جهان، بدون حضور پدرش، شکل نمی گیرد. روش مورد استفاده پدر، هیچ اشاره ای به فرزندان نداشت و تنها خود را مطرح می ساخت و می خواست نشان دهد که سایروس، چه مرد بزرگ و مهمی است. همان جرقه ذهنی به آدام اطلاع داد که پدرش، مرد بزرگی نیست، بلکه آرزوها و رؤیاهای بزرگی داشته و مردی کوچک است که می خواهد لباس بزرگان را بر تن کند. هیچ کس نمی داند چنین جرقه هایی چگونه در ذهن کودکان ایجاد می شوند؛ با یک نگاه، با درک زندگی، یا با مواجهه با تردید، ولی پس از ایجاد آن، بت ها بر زمین سقوط خواهند کرد.
آدام جوان، همواره فرزندی مطیع بود. هرگز در خانه خشونت نشان نمی داد و می کوشید خود را با شرایط زمان و مکان وفق دهد. به همین دلیل ترجیح می داد در انزوا به سر ببرد و حصاری از ابهام دراطراف خود بکشد، ولی درون او، سرشار از آگاهی و دانایی و هوش بود و زندگی غنی و پرباری را در پشت این حصار تجربه می کرد. البته چنین روشی، نمی توانست او را از مشکلات بیرونی رهایی بخشد، ولی دست کم او را در برابر رویدادها، مصون می کرد.
چارلز برادر ناتنی او، که تنها یک سال و چند ماه از او کوچک تر بود، با همان جسارت و گستاخی پدر، رشد می کرد. او طبیعتاً قهرمان بود و برای دستیابی به اهداف خود، همراهی و همکاری با سایر افراد را سرلوحه کار قرار می داد. همین امر، او را با موفقیت، قرین می ساخت.
چارلز جوان در همه زمینه هایی که قدرت، مهارت، و سرعت انتقال را در بر می گرفت، از برادر بزرگ تر برتر بود. به همین دلیل، خیلی زود اشتیاق به رقابت با او را از دست داد و برای نشان دادن توانایی های خود، به سراغ سایر همسالان، رفت. در نتیجه احساس رأفتی میان آن ها پدید آمد که شبیه احساسات میان خواهر و برادر بود، و نه رابطه دو برادر.
چارلز با هر پسری که قصد آزردن و ناراحت کردن آدام را داشت، درگیر می شد و می جنگید و اغلب هم بر او فائق می آمد. حتی در برابر خشونت پدرش در برابر آدام، می ایستاد، از برادرش حمایت می کرد، و گاهی به منظور تبرئه آدام، به توهین و دروغ نیز متوسل می شد. درواقع احساس چارلز به آدام، مشابه احساس فردی مقتدر به فردی ضعیف، یا کودکی در برابر اسباب بازی بود.
آدام، همه رویدادهای این دنیا را از پشت همان ذهن حفاظت شده و نقب طویل ایجاد شده میان نگاهش، تحلیل می کرد. پدرش که در ابتدا تنها موجودی دارای یک پا به نظر می رسید، همواره فرزندانش را وادار می ساخت کوچک تر و احمق تر از آن چه واقعاً هستند، نشان دهند و همیشه به حماقت خود اعتراف کنند. ولی پس از این که بت سرنگون شد، پدر را همچون پاسبانی در نظر می آورد که انگار تنها برای این کار متولد شده است. پاسبانی که فریفتن او بسیار ساده، ولی به مبارزه طلبیدن او، بسیار دشوار می نمود. او همچنین چارلز برادر ناتنی خود را، موجودی باهوش و از نژاد دیگر به حساب می آورد. موجودی که از گوشت و استخوان ساخته شده و سرعت و چالاکی در ذات او بود. برادرش انسانی متفاوت بود که همه او را همچون ببری سیاه، خطرناک و تنبل ستایش می کردند. ولی هرگز نمی توانست خود را با او مقایسه کند. هرگز از ذهن آدام نگذشت که به برادرش اعتماد کند و بگوید در پشت حصاری که برای خود ساخته است، چه آرزو ها و رؤیاهای مبهم، نقشه ها، و لذات پنهانی وجود دارد. او ترجیح می داد اندیشه های خود را با درختی زیبا، یا قرقاولی در حال پرواز در میان بگذارد. در عین حال، عشق او به چارلز همچون لذتی بود که زنی از الماس می برد. چنان به برادرش متکی بود که زنی به درخشش الماس؛ و امنیتی در کنار او احساس می کرد که زنی به قیمت الماس دارد. ولی عشق، عاطفه، و همدردی صمیمانه، جایی در این میانه نداشت.
آدام احساس واقعی خود را به آلیس تراسک نشان نمی داد. انگار خجالت می کشید. البته به خوبی می دانست که او مادرش نیست، زیرا بارها ماجرا را از زبان دیگران، ولی نه به طور واضح و علنی، شنیده بود. خبر داشت که مادرش گناهی چون خودکشی و شاید هم گناهان دیگری مرتکب شده است. به همین دلیل هم دیگر روی او حساب نمی کرد. آدام گاهی می اندیشید که ای کاش می دانست علت خودکشی مادرش چه بوده است و ای کاش او نیز قادر بود همین گناه را مرتکب شود و دیگر در این دنیا حضور نداشته باشد.
آلیس با هر دو پسر رفتار مشابهی داشت. آن ها را حمام میکرد و غذا میداد. سایر کارها از جمله شیوه تعلیم و تربیت، به خواست خود پدر، بر عهده سایروس بود، زیرا اعتقاد داشت که این موارد، تنها از او برمی آید و حتی تشویق و تنبیه هم باید زیر نظر پدر انجام گیرد. آلیس اهل شکایت، درگیری، خندیدن و گریستن نبود. عادت کرده بود موضوعی را پنهان یا آشکار نکند.
روزی که هنوز آدام خیلی کوچک بود، آهسته به سمت در آشپزخانه رفت. آلیس او را نمی دید، زیرا مشغول وصله کردن جوراب بود و در همان حال، لبخند می زد. آدام به آرامی از طریق در آشپزخانه، از منزل بیرون رفت و راهی مزرعه و پناهگاهی در پشت کنده درختی شد که تنها خود می دانست در کجاست. طبق معمول هر روز، خود را در میان ریشه ها پنهان کرد. لحظاتی بعد، آلیس را دید که به آن ناحیه آمد و لباس هایش را درآورد. پسرک به شدت دچار شگفتی شده بود، زیرا نمی دانست چرا آن زن که نامادری او به حساب می آید، در آن جا چنین کاری را انجام می دهد. نخست گمان کرد آن چه می بیند، واقعیت ندارد و اگر هم واقعی باشد آن زن آلیس نیست. ولی لبخند نامادری، نشان می داد که صحنه را درست می بیند.
آدام هر روز صبح به آن پناهگاه می آمد تا ناظر حرکات موش خرمای پیر و محتاطی باشد که بچه هایش را به منظور استفاده از نورخورشید ، از لانه بیرون می آورد. از آن روز به بعد، تصمیم گرفت آلیس را زیر نظر داشته باشد. خیلی زود متوجه شد که آن زن هم همچون موش خرما و بچه ها، از نور خورشید بهره می برد. در عین حال، چنان دچار احساسات شد که تصمیم گرفت، هدایایی از گنجی که در مکان های گوناگون دفن کرده بود، پنهانی به نامادری بدهد.
آلیس خیلی زود هدایا را در گوشه و کنار، در جیب دامن وصله خورده، در زنبیل مستعمل، و حتی زیر بالش خود یافت. گل های زیبا، دم پردار یک پرنده، موم، و دستمال. تا چند روز، آلیس از نحوه دریافت آن ها هراسان بود، ولی به تدریج به این امر عادت کرد و دیگر برایش مهم نبود که آن چه می یابد، از کجا می رسد. آن ها را برمی داشت و لبخند می زد.
سرفه های آلیس شدید و زیاد شده بود. سایروس چاره ای نداشت جز این که او را به اتاق دیگری انتقال دهد، وگرنه شب ها نمی توانست بخوابد. پس از این انتقال، شب ها مرتب و در حالی که دستش را به دیوار می گرفت، به آرامی به همسرش سر می زد و هرچند می کوشید سرو صدا به راه نیندازد، ولی نحوه حرکت او، حتی بچه ها را هم بیدار میکرد.
آدام بزرگ تر شد. همواره از یک موضوع، به شدت می ترسید. این که برای رفتن به خدمت نظام، احضار و مجبور به نام نویسی شود. پدرش همواره به او گوشزد می کرد که چنین روزی سرانجام فرا خواهد رسید. اغلب در این مورد با پسرانش حرف می زد. خدمت نظام را برای آدام مفید می دانست و معتقد بود با اعزام به خدمت، می تواند در آینده فردی مؤثر و متکی به نفس باشد. البته چارلز تبدیل به مرد بزرگی شده بود. مردی قوی و خطرناک. آن هم در حالی که پانزده سال بیش تر نداشت و برادرش آدام، شانزده ساله بود.
(3)
با گذشت سال ها، علاقه میان دو پسر زیاد شده بود، هرچند احساس چارلز نسبت به برادرش تا حدی ترحم آمیز می نمود، ولی این احساس با دلسوزی همراه بود. یکی از شب ها، بچه ها در مقابل در خانه مشغول بازی تازه ای بودند. چوب کوچک و نوک تیزی را روی زمین قرار می دادند و با چوب دیگری، به گوشه آن ضربه می زدند تا به هوا پرتاب شود. پس از آن دوباره آن را در هوا می زدند.
هرچند آدام مهارت های زیادی در آن بازی نداشت، ولی با استفاده از بخت و اقبال و همچنین مساعدت چارلز، گاهی نیز می برد. او چهار بار بیشتر از برادرش، چوب را به هوا پرتاب کرد. چنین تجربه ای برای او تازه به حساب می آمد، بنابراین دچار هیجان زیادی شد و توجه نکرد که چارلز همچون همیشه نیست. پنجمین ضربه ای که به چوب نواخت، آن را همچون زنبور به پرواز درآورد و در مسافتی دور، در انتهای مزرعه فرود آورد. با خوشحالی به سوی چارلز دوید، ولی ناگهان متوقف شد. نفرتی که از چهره برادرش می بارید، او رابر جای خود میخکوب کرد. در نتیجه گفت:
-گمان می کنم به طور تصادفی این کار را کردم. شرط می بندم هرگز نتوانم دوباره چنین ضربه ای بزنم.
نوبت چارلز بود. چوب را بر زمین گذاشت و ضربه محکمی بر آن نواخت. ولی چوب، حرکت نکرد. به آرامی به سوی برادرش رفت. نگاهی سرد و غیر دوستانه داشت. آدام با وحشت اندکی عقب رفت، ولی جرأت نداشت برگردد و بگریزد، زیرا سرعت چارلز از او بسیار بیشتر بود. به آرامی عقب می رفت. هراس از نگاهش نمایان و گلویش خشک شده بود. چارلز نزدیک شد و با چوبی که در دست داشت، ضربه ای محکم به چهره ی او نواخت. آدام بینی خون آلودش را با دست هایش گرفت. چارلز ضربه محکم دیگری بر دنده های برادرش زد. آنگاه چوب را بر سر آدام کوبید و او را بر زمین انداخت. چارلز در همان حال که آدام بیهوش بر زمین افتاده بود، ضربات مهلک دیگری بر شکم او وارد کرد و سپس از آنجا دور شد.
دقایقی بعد، آدام به هوش آمد. به دلیل دردی که در قفسه سینه احساس می کرد، به سختی نفس می کشید. کوشید برخیزد و بنشیند. در همان حال، مشاهده کرد که آلیس از پشت پنجره، به او می نگرد. حالتی در نگاه زن احساس می شد که آدام تا آن موقع، مشابه آن را ندیده بود. این حالت، احساس دلسوزی و ترحم نبود، بلکه شبیه نفرت به نظر می رسید.
آلیس پس از این که آدام را متوجه خود دید، به آرامی پرده پشت پنجره را انداخت و از گستره دید خارج شد. آدام عاقبت به سختی از جای برخاست، افتان و خیزان به جلو رفت، و به آشپزخانه رسید. ظرفی پر از آب گرم برایش آماده گذاشته بودند و در کنار آن، حوله تمیزی نیز به چشم می خورد. صدای سرفه های نامادری خود را از اتاق مجاور می شنید.
یکی از ویژگی های چارلز، این بود که هرگز از کاری که انجام می داد، اظهار ندامت و تأسف نمی کرد و هرگز پوزش نمی خواست. بنابراین، هرگز اشاره ای به کتک زدن برادرش نکرد و به نظر می رسید که حتی به این امر، نمی اندیشد. آدام نیز به این نتیجه رسیده بود که دیگر هرگز برنده نخواهد شد؛ نه در آن بازی، و نه در سایر موارد. در گذشته همواره از برادرش احساس خطر می کرد، ولی این بار دریافت که تا قدرت کشتن چارلز را نداشته باشد، نباید پیروز شود. بنابراین، به سادگی خود را با این تفکر، قانع کرد.
چارلز درباره آن درگیری، حرفی به پدرش نزد. آدام نیز چنین کرد. آلیس هم همین طور. با این حال، به نظر می رسید که سایروس همه ماجرا را می داند. در طول آن ماه، سایروس رفتاری آرام و متین با آدام داشت و دیگر او را تنبیه نکرد. البته شب ها فرزندش را نصیحت می کرد، ولی در سخنانش نشانه ای از خشونت احساس نمی شد. شگفت آن که آدام، از این رفتار ملایم، بیش تر از واکنش های خشونت آمیز پدرش می ترسید. احساس می کرد که می خواهند پیش از قربانی شدن، به او آب بدهند، درست به همان ترتیب که پیش از کشتن قربانیان در پیشگاه خدایان، آن ها را در آغوش می گرفتند و نوازش می کردند تا شادمان به قتلگاه بروند و با اهدای خون خود، از خشم خدایان بکاهند.
سایروس ویژگی های خدمت نظام را با ملایمت برای آدام شرح می داد. هرچند اطلاعات او بیش تر از این که جنبه تجربی داشته باشد، حاصل تحقیق بود، ولی تردیدی نداشت که سخنانش کاملاً درست است. اغلب درباره لزوم وجود سرباز و این که با توجه به ضعف ها و نگرانی های انسان، حضور سرباز در جامعه امری ضروری است، حرف می زد. سایروس همه این صفات، را احتمالاً در خود سراغ داشت. به اعتقاد او، خدمت نظام، تنها به اهتزاز درآوردن پرچم و فریاد جنگ سر دادن، نبود. سایروس معتقد بود که یک سرباز، باید متواضع باشد تا در لحظه موعود، از تواضع نهایی که همان تسلیم شدن به مرگ است، ناراحت نشود. البته سایروس تنها با آدام حرف می زد و به چارلز اجازه نمی داد به سخنانش گوش دهد.
سایروس روزی آدام را با خودش به گردش برد. در آن روز، توصیه ها و افکار او، تأثیری شگرف بر فرزندش گذاشت. او به پسرش گفت:
-باید بدانی که سرباز، مقدسترین انسان است، چون بسیار بیش از سایر مردم مورد آزمایش قرار میگیرد. می خواهم بدانی که انسان در طول تاریخ، متوجه شده که کشتن همنوع، چه کار زشتی است و این امر هرگز نباید صورت بگیرد. هر فردی که انسان دیگری را به قتل می رساند، باید نابود شود، چون قتل، از گناهان کبیره به حساب می آید. شاید بزرگترین گناهی باشد که می شناسیم. ولی در عین حال، ما ابزار کشتن را به دست سرباز می دهیم و به او می گوییم که از این ابزار، خوب و عاقلانه استفاده کند. دیگر او را منع نمی کنیم. به او می گوییم که برادرانش را از سایر نژادها به قتل برساند و پاداش بگیرد، زیرا همان آموزش نخست را نادیده گرفته.
آدام، لبان خشک خود را با زبان مرطوب می کرد تا پرسشی را مطرح کند، ولی هر بار زبانش بند می آمد. عاقبت پرسید:
- چرا آن ها این کار را انجام می دهند؟ چرا؟
سایروس متأثر شد. به گونه ای حرف می زد که سابقه نداشت. او گفت:
-نمی دانم. این مطلب را خیلی بررسی کرده ام، ولی علت آن را متوجه نشدم. نباید که انتظار داشت همه مردم، همه کارهای همنوعانشان را درک کنند. رویدادهای زیادی به طور غریزی شکل می گیرد، مثل درست کردن عسل توسط زنبور، یا فریب خوردن سگ ها توسط روباه، هنگامی که روباه چنگالهایش را در آب فرو می برد. روباه دلیل انجام دادن این کار را نمی داند و زنبور نیز زمستان را به یاد ندارد و منتظر آمدن دوباره آن هم نیست. از زمانی که فهمیدم باید از این جا بروی، بهتر دیدم که راه آینده را برایت باز بگذارم تا خودت مسیر را انتخاب کنی و بعد از آن بتوانم با اندک معلوماتی که دارم، از تو حمایت کنم. تو به زودی بزرگ می شوی و به خدمت نظام می روی...
آدام بی درنگ گفت:
نمی خواهم!...-
پدر بدون این که به سخنان فرزند گوش بدهد، ادامه داد:
-به زودی می روی و من باید همه مطالب رابرایت توضیح بدهم تا دچار هراس و شگفتی نشوی. با گوش دادن به حرف هایم، متوجه مطالب خواهی شد که هیچ کس دیگری نمی داند. با مخاطراتی آشنا خواهی شد که شاید کسی در عمل یا حتی اندیشه، با آن ها مواجه نشود و البته راههای مقابله با آن ها خواهی یافت.
آدام اظهارداشت:
اگر ندانم، چه می شود؟-
سایروس گفت:
-خوب، آن ها اتفاق خواهند افتاد. گاهی ممکن است فردی نخواهد یا نتواند آن چه لازم است، انجام بدهد. آن وقت می دانی چه می شود؟ همه دنیا بی رحمانه برای از بین بردن مقاومت او، هجوم می آورد. روح و روان او را می خراشد و به جسم و جان او لطمه می زند. این کار را تا جایی ادامه می دهد که این حالت بی تفاوتی محو شود. اگر این حالت از بین نرود، فرد رها می شود، در حالی که سراپایش با استفراغ دنیا آلوده شده و هیچ کاری را نمی تواند به درستی به انجام برساند. بنابراین بهتر است این مطلب رابه آسانی به فراموشی نسپرد. هر چند رویدادهای دوران سربازی به نظر خالی از عقل و منطق و زیبایی می رسد، ولی اگر انسان با چشمان باز، آن ها را بررسی کند، به تدریج عقل و درایت و منطق و زیبایی را خواهد یافت. فردی که بتواند به چنین امری پی ببرد، در صورتی که درست با رویدادها مواجه شود، انسان کاملی به حساب می آید. خوب به توصیه هایم گوش بده، چون خیلی در این باره فکر کرده ام. بسیاری از مردان، هنگامی که به خدمت نظام می روند، چنان در ماجراهای آن مستغرق می شوند که هیچ کار مثبتی از آنان ساخته نیست و همواره ناشناخته و گمنام باقی می مانند. این افراد در واقع جرأت مواجهه با حوادث را ندارند. شاید تو هم این گونه باشی. ولی در مقابل، افراد دیگری هستند که با آشنایی به روش های مبارزه با رویدادها، خود را بسیار برتر از آن چه هستند، مطرح می کنند...چون...چون آن ها نخوت و غرور بی جا را از دست می دهند و در عوض جسارت و شجاعت را به دست می آورند. آن ها یاد می گیرند چگونه با افراد گروهشان همکاری کنند. می دانی که انسان هرچه پایین تر برود، بیشتر می تواند برای اوجگیری آماده شود و در اوج، لذت و خوشبختی را بیابد. همکاری با هر گروه، لذتی مشابه همراهی با فرشتگان دارد. ولی با استفاده از روش های غیر از آنچه گفتم، کسی به چنین لذتی دسترسی نخواهد داشت.
در همان حال که پدر و پسر به سوی خانه باز می گشتند و حرف می زدند، سایروس مسیر خود را تغییر داد و به سوی قلمستانی رفت که تاریک بود. ناگهان آدام گفت:
-آن کنده درخت را در آن جا می بینی، پدر؟ من معمولاً در میان ریشه هایش پنهان می شوم. معمولاً این کار را پس از آن انجام می دهم که مرا تنبیه می کنی. گاهی هم به دلیل احساس بدی که دارم، به آن جا می روم.
سایروس گفت:
بیا با هم به آن جا برویم!-
آدام، پدرش را به آن جا هدایت کرد. سایروس به سوراخی که در وسط ریشه ها قرار داشت و شبیه لانه بود، نگریست و گفت:
-خیلی وقت است این جا را دیده ام، روزی که غیبت تو از خانه ، بیش تر از حد معمول طول کشید فکر کردم باید چنین جایی را سراغ داشته باشی. در واقع من هم این جا را به این دلیل پیدا کردم که می دانستم تو به چنین مکانی نیاز داری. به زمین لگدمال شده و علف های شکسته نگاه کن! زمانی که در این جا می نشینی، بی اختیار پوست کنده درخت را جدا و ریز ریز می کنی. به اینجا رسیدم، فهمیدم به تو تعلق دارد.
آدام با شگفتی به پدرش نگریست و گفت:
-شما هیچ وقت جلو نیامدید تا مرا پیدا کنید؟
سایروس پاسخ داد:
-نه، هیچ وقت چین کاری نکردم. کار صحیحی نبود. برای هرکس باید یک راه فرار باقی گذاشت. یادت باشد که من می دانستم تو را تا چه اندازه تحت فشار می گذارم. بنابراین دیگر لزومی نداشت تو را به پرتگاه بیندازم.
آن ها از میان درختان عبور می کردند. سایرس گفت:
-مطالب زیادی را که می خواهم به تو بگویم، اغلب فراموش میکنم. ولی حالا می گویم که یک سرباز، بسیار از دست می دهد تا اندکی به دست بیاورد. هر رویدادی از ابتدا و از لحظه شکل گیری برایش آموزنده است و باید یاد بگیرد چگونه از خود محافظت کند. معمولاً با استفاده از نیروی ادراک شروع و همه اصول را به عنوان قانون تأیید می کند، ولی پس از این که به یک سرباز واقعی تبدیل شود، یاد می گیرد که باید از همه این قوانین سرپیچی کند. یاد می گیرد بدون این که عقل را نادیده انگارد، چگونه زندگی خود را به مخاطره بیندازد. هرکس بتواند چنین کاری انجام بدهد، که البته عده ای نمی توانند، بزرگترین سعادت را نصیب خواهد برد...
آنگاه با جدیت ادامه داد:
-توجه کن، پسرم! تقریباً همه مردم دچار هراس می شوند، ولی اغلب نمی دانند چه موضوعی موجب هراس و وحشت آن ها می شود. نمی دانند این عامل وحشت، تاریکی ها، معماهای زندگی، و مخاطرات بی نام و نشان هستند، یا مرگ. ولی اگر بتوان به جای هراس از تاریکی، از مرگ واقعی هراس داشت، مرگی که توسط گلوله، شمشیر، تیر، یا نیزه حاصل شود، دیگر لزومی ندارد از اندیشیدن به مرگ ترسید. در آن هنگام، انسان تبدیل به مردی واقعی خواهد شد. احتمالاً این آخرین بخت تو برای تزکیه روح و جدا شدن از پلیدی هاست. آه، هوا تقریباً تاریک شده. فردا شب، پس از این که هر دو درباره آن چه گفته شد فکر کنیم، باز هم با تو حرف خواهم زد.
آدام گفت:
-ولی چرا با برادرم حرف نمی زنید؟ بهتر است چارلز برود. او برای این کار، از من مناسب تر است.
سایروس گفت:
-چارلز نمی رود...لزومی هم ندارد که برود.
-ولی او سربازی بهتر خواهد شد.
سایروس گفت:
-ظاهراً اینطور است، ولی باطناً نه. چارلز از رویدادی هراس ندارد و بنابراین، نمی تواند در آن جا درس شجاعت یاد بگیرد. او آن چه را که در خارج از خودش باشد، نمی شناسد. بنابراین، هرگز آن چه را به تو گفتم، به دست نمی آورد. اگر او را به خدمت نظام بفرستم، نیروهایی که درونش جمع و مهار شده اند، آزاد می شوند. در واقع جرأت ندارم به او اجازه رفتن بدهم.
آدام گفت:
-شما هیچ وقت او را تنبیه نکرده اید و به او اجازه داده اید هر طور دلش می خواهد، زندگی کند. همیشه از او تعریف کرده اید، هرگز به او کار بیشتر از حد معمول نداده اید، و حالا هم اجازه نمی دهید به خدمت سربازی برود.
ناگهان آدام به جلو خم شد. از آن چه گفته بود و از خشم و تحقیر و خشونتی که پیامد سخنانش به شمار می آمد، هراس داشت.
پدر پاسخی نداد. از میان درختان عبور کرد و خارج شد. سرش آن قدر پایین بود که چانه اش به سینه اش می خورد. هربار که می خواست پای چوبی خود را حرکت دهد، نیم چرخی می زد و سپس به جلو می رفت.
هوا کاملاً تاریک شده بود و نور زرد چراغ ها از پنجره آشپزخانه به بیرون می تابید. آلیس جلو در ظاهر شد و نگاه کرد. نگاهش به دنبال پدر و پسر بود و هنگامی که صدای گام های نامرتب همسرش را شنید، دوباره به آشپزخانه رفت.
سایروس به پله آشپزخانه نزدیک شده بود که سر را بلند کرد و پرسید:
-پسرم، کجایی؟
-اینجا! درست پشت سرتان! این جا...
-تو پرسشی مطرح کردی که فکر می کنم باید به آن پاسخ بدهم. شاید پاسخ دادن به این پرسش، کاری خوب یا بد باشد. در واقع باید بگویم که تو آدام، پسر باهوشی نیستی. نمی دانی چه می خواهی. به اندازه کافی شعور نداری. اجازه می دهی دیگران برای پیشرفت، از شانه هایت بالا بروند. گاهی تصور می کنم آن قدر ضعیف هستی که ارزشی به اندازه مدفوع یک سگ هم نداری. پاسخ پرسش را گرفتی؟ من همیشه تو را از دیگران بیشتر دوست داشتم و دارم. شاید گفتن این امر کار درستی نباشد، ولی حقیقت دارد. تو را بیشتر دوست دارم، وگرنه چرا به خودم زحمت می دادم تا تو را اذیت کنم؟ حالا هم دیگر حرف نزن و برو شام بخور. فردا شب دوباره با تو حرف می زنم. پایم درد می کند.
R A H A
11-30-2011, 08:12 PM
(4)
در هنگام صرف شام هیچ گفتگویی صورت نگرفت. تنها صدای که سکوت را می شکست، چرخش سوپ و غذا در دهان حاضران بود. پدر در حال خوردن، دستش را در هوا تکان می داد تا حشرات را از لوله چراغ نفتی دور کند. آدام احساس می کرد برادرش زیر چشمی به او می نگرد. ولی پس از این که سر بلند کرد، نگاهش با نگاه آلیس برخورد کرد.
پس از صرف شام، آدام صندلی خود را عقب کشید و گفت:
-می خواهم بروم کمی قدم بزنم.
چارلز هم از جا برخاست و گفت:
-من هم می آیم.
در همان حال که آن دو از در بیرون می رفتند، آلیس و سایروس به آن ها چشم دوخته بودند. آلیس در یکی از دفعات معدود، پرسشی مطرح کرد:
-چه کرده ای؟
سایروس گفت:
-کاری نکرده ام.
-می خواهی اجازه بدهی آدام برود؟
-بله.
-خودش می داند؟
سایروس از داخل در باز نگاهی سرد به بیرون انداخت و گفت:
-بله، می داند.
-او این کار را دوست ندارد، برایش هم مناسب نیست.
سایروس گفت:
-دوست داشتن یا نداشتن او، مهم نیست...
سپس با صدای بلند تکرار کرد:
-...مهم نیست!
از لحن صدایش چنین استنباط می شد که به زن می گوید: «حرف نزن! به تو مربوط نیست!»
لحظه ای سکوت کردند و سپس سایروس با لحنی پوزش خواهانه و محکم گفت:
-فرزند تو که نیست!
آلیس پاسخی نداد.
برادران جوان از جاده پر سنگلاخ می گذشتند. کور سوی چراغ های دهکده ای در دور دست، به چشم می خورد. چارلز گفت:
-دوست داری به قهوه خانه برویم و ببینیم چه خبر است؟
آدام گفت:
-به این موضوع فکر نکرده بودم.
-پس چه شده که شبگردی می کنی؟
آدام گفت:
-مجبور نیستی همراه من بیایی.
چارلز نزدیک به او راه می رفت. گفت:
-امروز عصر به تو چه می گفت؟ دیدم دونفری قدم می زدید. پدر چه می گفت؟
-مثل همیشه در مورد ارتش حرف می زد.
چارلز با سوءظن نگاهی به او انداخت و گفت:
-ولی به نظر این طور نمی رسید. خودم دیدم که خیلی به تو نزدیک شده بود. طوری حرف می زد که انگار با آدم بزرگ ها صحبت می کند. در واقع حرفی به تو نمی زد، بلکه با تو مشورت می کرد.
هراس تازه ای به سراغ آدام آمد. در حالی که می کوشید بر خود مسلط شود، با آرامش گفت:
-به من می گفت...
سپس نفس عمیقی کشید و بیرون نداد تا هراسش از بین برود.
چارلز دوباره پرسید:
-به تو چه می گفت؟
-در مورد ارتش و این که سرباز شدن چطور است.
چارلز گفت:
-باور نمی کنم. تو دروغگوی ترسو و پستی هستی. چه موضوعی را از من پنهان می کنی؟
آدام گفت:
-مطلبی را از تو پنهان نمی کنم.
چارلز با عصبانیت گفت:
-مادر دیوانه ات خودش راغرق کرد. شاید تو هم مثل او بشوی.
آدام به آرامی نفس خود را بیرون داد و در حالی که هراسش را مخفی کرده بود، ساکت ماند. چارلز فریاد زد:
-می خواهی او را با خودت ببری؟ نمی دانم چگونه این کار را انجام می دهی. چه کار می کنی؟
آدام گفت:
-کاری نمی کنم.
چارلز سینه به سینه در برابر آدام ایستاد و او را مجبور کرد بایستد. آدام مثل کسی که از برابر مار عقب نشینی می کند، روی برگرداند. چارلز فریاد زد:
-تقریباً یک دلار خرج کردم تا برای روز تولدش، چاقویی ساخت آلمان بخرم یک چاقوی سه تیغه به همراه در باز کن که دسته آن از جنس مروارید است. چاقو کجاست؟ هرگز ندیدم از آن چاقو استفاده کند. آن را به تو نداده؟ هرگز ندیدم چاقو را تیز کند. فکرمی کم چاقو در جیب تو باشد! بگو با چاقو چکار کرد؟ فقط هنگامی که آن را گرفت، سپاسگزاری کرد و دیگر از آن چاقوی دسته مروارید آلمانی که حدود یک دلار ارزش دارد، خبری ندارم.
خشم در صدای چارلز و هراس در دل آدام، احساس می شد. فرصت زیادی برای پاسخ دادن نداشت. بارها مشاهده کرده بود که برادرش همچون دستگاهی مخرب، هرچه را بر سر راه ببیند، از بین می برد و نابود می کند. در آن حال، نخست به خشم می آمد،سپس سردی وحشتناکی او را در بر می گرفت. چشمانش بی حالت می شد، لبخند سرد می زد و آهسته مطالبی را زمزمه می کرد. هرگاه چنین صحنه ای پیش می آمد، ممکن بود هر جنایتی مرتکب شود. جنایتی که ماهرانه، با خونسردی و دقت و ظرافت زیاد، انجام می گرفت.
آدام آب دهانش را فرو داد تا خشکی گلویش را از بین ببرد. مطلبی را به ذهن نمی آورد که بگوید، زیرا هنگامی که برادرش خشمگین می شد، به سخنان کسی گوش نمی داد. چارلز جلوتر آمد. کفی که بر لب آورده بود، زیر نور ستاره ها می درخشید و صدایش همچنان خشمگین بود.
-تو روز تولد او چه کردی؟ توله سگی از نژاد پست برایش از جنگل پیدا کردی و آوردی. بعد هم مثل آدم های احمق خندیدی و گفتی وقتی بزرگ بشود، به یک سگ شکاری خوب تبدیل خواهد شد. آن سگ در اتاق خواب پدر می خوابد و در موقع کتاب خواندن، با او بازی می کند. حالا آن سگ، تربیت شده به حساب می آید و تو هم خوشحالی. ولی در مورد چاقوی من چه گفت: فقط سپاسگزاری کرد.
شانه های چارلز پایین افتاده بود و همچنان پیش می آمد. آدام از روی ناچاری به عقب رفت و دست هایش را بالا برد تا در برابر صورت بگیرد. چارلز با دقت حرکت می کرد و هر گام را با اطمینان برمی داشت. به آرامی مشت خود را بالا برد و عملی وحشیانه انجام داد. ضربه محکمی در شکم آدام، به اندازه کافی کارساز بود تا دست های او را پایین بیاورد. سپس چهار مشت دیگر به سر و صورت برادرش کوبید. آدام احساس کرد استخوان و غضروف دماغش خرد شده است. چارلز باز هم دست ها رابالا برد و مشت دیگری به قلب او زد. در همه آن مدت، آدام چنان به برادرش نگاه می کرد که یک فرد محکوم، نا امیدانه و شگفت زده به جلادش می نگرد. ناگهان با دست هایش حرکتی وحشیانه و در عین حال بی فایده انجام داد. چارلز که انتظار واکنش از سوی آدام نداشت، به جلو خم شد. آدام بی درنگ دست ها را دور گردن برادرش حلقه کرد و در حالی که به شدت می گریست. گردن او را فشار داد. مشت های محکم چارلز را که همچنان به شکمش می خورد، احساس می کرد، ولی او را رها نمی ساخت. متوجه گذشت زمان نبود، ولی احساس می کرد چارلز به زحمت روی پاهایش ایستاده است. با این حال، ناگهان زانوی او را دید که بالا آمد و ضربه محکمی به بیضه هایش زد. درد شدیدی همه بدن آدام را فرا گرفت. دست هایش به تدریج شل شد و در همان حال که همچنان ضربه می خورد، به جلو خم شد و احساس حالت تهوع کرد. مشت ها به شقیقه ها، صورت و چشمان آدام اصابت می کردند. احساس کرد لبش شکافته و روی دندانش آویزان شده است. پوست بدنش کلفت و کرخت شده بود. انگار او را در لاستیک کلفتی پیچیده بودند. در حالت کرختی، نمیدانست چرا بیهوش نمی شود. مشت ها یکی پس از دیگری فرود می آمدند. انگار پایان ناپذیر بودند. صدای نفس های تند برادرش را همچون دم آهنگری بود، اشک و خون از چشمانش سرازیر شده بود، ولی می توانست زیر نور کمرنگ ستارگان، چهره برادرش را ببیند. چارلز بالای سرش ایستاده بود و همانند سگی که مسافت زیادی را دویده باشد، هوا را با عجله فرو می برد. عاقبت آدام بیهوش شد.
لحظاتی بعد چارلز شتابان دور شد و در حالی که به سوی خانه می رفت، بند انگشتانش را که صدمه دیده بود، مالش می داد. آدام خیلی زود به هوش آمد. هنوز کاملاً به هوش نیامده بود که احساس کرد بدنش سنگین و از شدت جراحت، کرخت شده است. خیلی زود جراحات را به فراموشی سپرد. صدای پای فردی را شنید که به سرعت در جاده حرکت می کرد. بار دیگر هراس بر سراپایش مستولی شد. همچون موش، خود را روی زمین کشید و در نهری که کنار جاده بود، فرو رفت. نهر در حدود سی سانتیمتر آب داشت و اطراف آن را علف های بلند احاطه کرده بود. آدام آهسته به درون آب خزید و به گونه ای قرار گرفت که صدایی به گوش نرسد.
صدای پا نزدیک و اندکی کند شد. کمی در آن طرف حرکت کرد و سپس برگشت. آدام از مخفیگاه خود، در تاریکی تنها شبح سیاهی را می دید. لحظاتی بعد، کبریتی زده شد و شعله آبی رنگ آن، چارلز را به شکلی وحشت آور، از پایین روشن کرد. چارلز کبریت را بالا گرفت و به اطراف نگریست. آدام می توانست تبری را در دست راست او ببیند.
پس از این که کبریت خاموش شد، شب تاریک تر از پیش به نظر می رسید. چارلز به آرامی به جلو رفت و چند کبریت دیگر، یکی پس از دیگری روشن کرد. در جاده به دنبال نشانه هایی می گشت. سرانجام تغییر عقیده داد. تبر را به گوشه ای انداخت و با سرعت به طرف چراغ های کم سوی دهکده رفت.
آدام مدت زمان طولانی در آب سرد دراز کشید. نمی دانست چارلز چه احساسی دارد. نمی دانست با فروکش کردن خشم، احساس وحشت، اندوه یا عذاب وجدان می کند، یا اصلاً هیچ احساسی ندارد. با این حال، نسبت به برادرش احساس دلسوزی و مسؤولیت داشت.
آدام از آب بیرون آمد و ایستاد. جای زخم هایش درد می کرد و خون روی صورتش لخته شده بود. تصمیم گرفت به اندازه ای در تاریکی شب بماند تا پدرش و آلیس به بستر بروند. احساس می کرد توانایی پاسخ دادن به هیچ پرسشی ندارد. درواقع هیچ پرسشی به نظرش نمی رسید.سرش گیج می رفت و چشمانش، پر از جرقه های آبی بود. می دانست که به زودی بی حال خواهد شد.
در حالی که به دشواری راه می رفت، به طرف خانه حرکت کرد. اندکی در ایوان خانه ایستاد و نگاهی به داخل انداخت. چراغی که با زنجیر به سقف آویزان بود، دایره زرد رنگی ساطع می کرد و نور آن به آلیس و سبد خیاطی او می خورد. در طرف دیگر، پدر سر یک قلم چوبی را می جوید و آن را در شیشه جوهر فرو می برد و در کتابچه سیاهش مطالبی را یادداشت می کرد.
آلیس سر را بلند کرد و صورت خونین آدام را دید. دستش به طرف دهانش رفت و انگشتانش روی دندان های پایینش بی حرکت ماند. آدام به زحمت یک پایش را جلو کشید، سپس پای دیگرش را به حرکت درآورد و به در تکیه داد.
سایروس سر را بلند کرد و با کنجکاوی همراه با خونسردی به فرزند خود نگریست. متوجه تغییر قیافه آدام شد. گیج و مبهوت قلم چوبی را در شیشه جوهر فرو کرد و در حالی که انگشتانش را روی شلوارش پاک می کرد، به آرامی پرسید:
-چرا این کار را کرد؟
آدام کوشید پاسخ بدهد. دهانش خشک شده بود. لب هایش را با زبان خیس کرد و در حالی که آن ها خون تازه جاری می شد، گفت:
-نمی دانم.
سایروس با پای چوبی لنگ لنگان به سمت آدام آمد و دست او را چنان محکم گرفت که پسر جوان خود را عقب کشید. پرسید:
-به من دروغ نگو! چرا این کار را کرد؟ با هم دعوا کردید؟
-نه.
سایروس خشمگین فریاد زد:
-به من بگو! می خواهم بدانم! بگو! باید به من بگویی! تو را وادار می کنم همه مطالب را بگویی! تو همیشه از او حمایت می کنی! فکر می کنی نمی دانم؟ فکر می کنی می توای مرا گول بزنی؟ حالا حقیقت را به من بگو، وگرنه مجبورت می کنم تمام شب در آن جا سرپا بایستی!
آدام کوشید پاسخی بدهد. به زحمت گفت:
-چارلز فکر می کند شما او را دوست ندارید.
سایروس دست پسرش را رها کرد و محکم روی صندلی افتاد. قلم را در شیشه جوهر گذاشت و به دفتر یادداشت هایش نگاه کرد. در واقع حواس او به دفتر نبود. گفت:
-آلیس! به آدام کمک کن به بستر برود. به نظرم باید پیراهنش را پاره کنی. به او کمک کن.
آنگاه برخاست. به گوشه ای از اتاق رفت که لباس ها را در آن جا آویزان بودند. از میان لباس ها، تفنگش رابرداشت، آن را باز کرد تا مطمئن شود فشنگ دارد، و از در خارج شد.
آلیس دستش را بلند کرد، انگار می خواست مانع رفتن او شود. ولی موفق نشد. به آدام گفت:
-به اتاقت برو تا یک تشت آب بیاورم.
آدام روی تخت دراز کشید. آلیس ملافه را تا کمرش بالا زد و زخمهایش را با یک دستمال کتانی که در آب گرم فرو برده بود، تمیز کرد. زن مدتی طولانی ساکت بود، ولی ناگهان جمله ای را که آدام گفته بود، تکرار کرد:
-فکر می کند پدرش او را دوست ندارد. ولی تو که چارلز را دوست داری! تو همیشه او را دوست داشته ای...
آدام پاسخی نداد.
آلیس به آرامی افزود:
-...پسر عجیبی است. باید او را بشناسی. ظاهرش خشن و خشمگین است، ولی باید باطنش را شناخت.
سخنانش را قطع کرد تا سرفه کند. خم شد و سرفه کرد. پس از این که سرفه هایش تمام شد، صورتش گل انداخت و اندکی بی حال شد. مدام این عبارت را تکرار می کرد:
-باید او را بشناسی!...مدتی است هدایای کوچکی به من می دهد. آدم گمان نمی کند زیاد مهم باشند، ولی آن ها را مستقیم به من نمی دهد، بلکه در جایی پنهان می کند که مطمئن باشد پیدا می کنم. هرگز این امر را بروز نمی دهد... باید او را بشناسی!...
آلیس لبخند زد و آدام چشمانش را بست.
پایان فصل سوم
R A H A
11-30-2011, 08:12 PM
فصل چهارم
(1)
چارلز پشت بار، در میخانه دهکده ایستاده بود و از ته دل به داستان های خنده آوری که کارگران در محفل شبانه می گفتند، می خندید. کیسه توتون را همراه با پول خرد از جیب درآورد و برای مردان داخل میخانه مشروب خرید تا آن ها بیشتر حرف بزنند. ایستاده بود، می خندید و بندهای زخمی انگشتانش را مالش می داد. هنگامی که کارگران گیلاس هایشان را که چارلز برایشان خریده بود بلند می کردند و می گفتند به سلامتی شما، چارلز خوشحال می شد. او نوشیدنی دیگری برای دوستان جدید سفارش داد و همراه آن ها برای ادامه عیاشی به جای دیگری رفت.
پس از این که سایروس از خانه بیرون آمد، خشم و نفرت نسبت به چارلز سراپایش را فراگرفته بود. در جاده به جستجوی پسرش رفت و به میخانه هم سر زد. چارلز آن جا نبود. اگر آن شب پسرش را پیدا می کرد، حتماً او را می کشت یا دست کم می کوشید او را بکشد. هر موضوعی هرچند کوچک، می تواند مسیر تاریخ را تغییر دهد، ولی احتمالاً هر اقدامی در جایی خنثی می شود، مثلاً سگی بر سر راه قرار گیرد، دختر زیبایی ناگهان سر می رسد، یا ناخنی در خاک باغچه پیدا می شود.
طولی نکشید که چارلز متوجه شد پدرش با تفنگ به دنبال او می گردد. به همین دلیل دو هفته خود را پنهان کرد و هنگامی که به خانه برگشت، جنایت در ذهن پدرش به خشم ساده ای تبدیل شده بود. مرد با بر زبان آوردن چند ناسزا و دادن مقداری اضافه کار، جرم او را بخشید.
آدام چهار روز در بستر استراحت کرد. درد استخوان هایش به اندازه ای شدید بود که هر حرکتی در بستر می کرد، همراه با ناله بود. روز سوم پدر به او اطلاع داد که در ارتش دوستانی دارد. البته این حرف را به این دلیل گفت که غرورش شکسته نشود و ضمناً آدام را تشویق کرده باشد. همان روز، یک سروان سواره نظام و دو گروهبان با لباس های متحدالشکل آبی وارد اتاق خواب آدام شدند. دو سرباز در مقابل در مراقب اسب ها بودند. آن ها نام آدام را که همچنان در بستر دراز کشیده بود، به عنوان سرباز سواره نظام ثبت کردند و در حالی که پدر و آلیس به او می نگریستند، ورقه قوانین نوشته شده جنگ را امضا و سوگند یاد کرد. اشک در چشمان سایروس می درخشید.
پس از رفتن سربازان، سایروس مدتی کنار آدام نشست و سپس گفت:
-بی دلیل نبود که اجازه دادم نامت را در سواره نظام بنویسند. سربازخانه جای خوبی برای زیاد ماندن نیست، ولی سواره نظام کارهای زیادی برای انجام دادن دارد. این موضوع را یقیناً می دانم. البته اگر به منطقه سرخپوست ها بروی بیشتر خوشحال می شوی، چون در آن جا سرت را حسابی گرم می کنند. نمی توانم بگویم این موضوع را از کجا می دانم، ولی تردیدی ندارم که جنگ هنوز در آن جا ادامه دارد.
آدام گفت:
-بله آقا.
همیشه به نظرم عجیب می آمد که چرا مردانی همچون آدام باید سرباز شوند. او اصلاً جنگ را دوست نداشت، و نه تنها نمی توانست مثل دیگران به این کار عشق بورزد، بلکه تنفر شدیدی را نسبت به خشونت احساس می کرد. چند بار افسران از این که آدام خود را به بیماری می زد، ناراحت شدند، ولی هرگز او را بازداشت نکردند. در طول پنج سال خدمت، بیشتر از هرکسی در سواره نظام کار کرد، ولی اگر دشمنی را می کشت، این گونه برایش تفسیر می کردند که گلوله کمانه کرده است. از آن جا که در تیراندازی مهارت داشت، برایش عجیب بود که می گفتند تیر به خطا رفته است. جنگ با سرخپوستان به مراحل خطرناکی رسیده بود و اغلب قبایل طغیان کرده، پراکنده شده، و افراد آن به قتل رسیده بودند. کسانی که زنده ماندند نیز، اندوهگین و ناراحت در زمین های بایر مستقر شدند. هر چند کشتن آن ها کار خوبی نبود، ولی برای پیشرفت کشور، چاره دیگری جز این وجود نداشت.
آدام که از او به عنوان وسیله استفاده می شد، می توانست تصور کند که چه بلایی بر سر مزارع خواهد آمد. آن چه می دید، اجساد انسان ها بود که حالش را به هم می زد و می دانست که چنین کشتاری، فایده ای هم ندارد. روزی گلوله را چنان شلیک کرد که به هدف نخورد، به همین دلیل، او را به عنوان فردی خائن به ارتش معرفی کردند. البته این امر، اهمیتی برایش نداشت. احساس نفرت و انزجار نسبت به خشونت چنان در او رشد کرده بود که همواره یک طرفه قضاوت می کرد. این از ویژگی های داوری است. به نظر او آسیب رساندن به هر جا و به هر دلیلی، زیان آور بود. این احساس سراسر وجودش را فرا گرفته بود و عاقبت به خاطر دلاوری هایی که بروز داد، حلقه گل به گردنش انداختند.
در همان حال که انزجار از خشونت روز به روز در افزونی می یافت، جهت مخالفی هم پیدا می کرد. چند بار برای آوردن زخمی ها، جان خود را به خطر انداخت. حتی هنگامی که از انجام وظایف روزانه خسته می شد، باز هم به عنوان داوطلب در بیمارستان های مناطق جنگی کار می کرد. همین موضوع موجب شد دوستانش با دلسوزی همراه با تحقیر به او نگاه کنند و هراسی ناگفتنی از انگیزه های ناشناخته او در دل داشته باشند.
چارلز پیوسته برای برادرش نامه می نوشت و شرح مفصلی در مورد مزارع، دهکده، گاوهای مریض، مادیانی که می زایید، چمنزارهایی که به زمین های آن ها اضافه شده بود، انباری که به دلیل وقوع صاعقه آتش گرفته بود، مرگ آلیس به دلیل بیماری سل، و شغل پدر در ارتش جمهوری در واشینگتن می داد. چارلز جزئیات را به دقت می نوشت و در مورد تنهایی، گرفتاری ها و سایر اموری که به ذهنش می رسید، توضیح می داد. در مدتی که آدام از او دور بود، فرصتی پیدا کرد تا برادرش را بهتر بشناسد. در خلال نامه نگاری ها چنان صمیمیتی میان آن ها ایجاد شد که تصور آن نمی رفت.
آدام یکی از نامه های برادرش را به خاطر نکته پیچیده ای که در آن بود نگه داشت. نامه این گونه نوشته شده بود:
«برادر عزیزم ، آدام! قلم در دست گرفته ام تا برایت نامه بنویسم. امیدوارم سلامت باشی...»
چارلز برای این که آرامش لازم برای نوشتن نامه را در خود ایجاد کند، همواره نامه ها را همین طور آغاز می کرد.
«...پاسخ آخرین نامه مرا نفرستادی. حدس می زنم که خیلی گرفتار بودی. ها!ها! باران بی موقعی بارید و شکوفه های سیب را از بین برد. زمستان آینده سیب زیادی نخواهیم داشت، ولی تا آن جا که بتوانم، چند تا از آن ها را برایت نگه می دارم. امشب خانه را تمیز کزدم و هنوز همه جا صابونی و خیس است. با این حال گمان نمی کنم به خوبی تمیز شده باشد. راستی زمانی که مادر هنوز زنده بود، چگونه از خانه نگهداری می کرد؟ خانه ما دیگر مثل سابق نیست. وقتی که گرد و خاک بر جایی می نشیند، دیگر پاک نمی شود، بنابراین، من گردو خاک را به طور یکنواخت در همه جا پخش می کنم.ها!ها!
راستی پدر مطلبی را در مورد مسافرتش برایت نوشت؟ او برای شرکت در اردوگاه ارتش بزرگ سانفرانسیسکو در ایالت کالیفرنیا رفته است. وزیر جنگ هم به آن جا خواهد آمد. پدر برای معرفی کردن او انتخاب شده است. البته برای پدر، افتخار نیست چون سه یا چهار بار با رئیس جمهور ملاقات کرده و یک شب هم برای صرف شام به کاخ سفید دعوت شده است. خیلی دلم می خواهد کاخ سفید را ببینم. پدر می تواند ترتیبی بدهد که چند روزی این جا بیایی، او هم آرزو دارد تو را ببیند.
فکر می کنم باید همسری برای خودم انتخاب کنم. اینجا مزرعه خوبی داریم و چون در این مزرعه کار مهمی انجام نمی دهم، می توانم دخترانی را پیدا کنم که به جای من آن را خراب کنند. نظرت چیست؟ برایم ننوشتی پس از پایان خدمت در ارتش، دوست داری به خانه برگردی و با ما زندگی کنی یا نه. امیدوارم به خانه برگردی. جایت خیلی خالی است...»
نامه در همین سطر به پایان می رسید. بخشی از کاغذ پاره شده و لکه جوهر روی نوشته ها افتاده بود. بقیه نامه با مداد نوشته شده بود که دستخط متفاوتی داشت.
با مداد نوشته شده بود:
«...آه، قلم خراب شد و نوکش شکست. باید قلم دیگری از دهکده بخرم. انگار این یکی زنگ زده بود. در موقع نوشتن با مداد، انگار واژه ها روی کاغذ می لغزند. گمان می کنم باید هرچه زودتر قلم جدید را بخرم تا مجبور نشوم با مداد بنویسم. در آشپزخانه و زیر نور چراغ روشن نشسته بودم. انگار بعد از ساعت دوازده شب بود که این افکار به سراغم آمد. البته به ساعت نگاه نکردم. جو، سیاهپوست پیر، در لانه مرغها فریاد می زند. صدای صندلی راحتی مادر بلند شد. انگار مادر روی آن نشسته باشد. می دانی که این خیالات تأثیری روی من ندارد، ولی موجب می شود به گذشته فکر کنم. همان طور که گاهی فکر می کردی. به نظرم بهتر است این نامه را پاره کنم، چون این نوشته ها هیچ فایده ای برایمان ندارد. به نظرم واژه ها به راحتی روی کاغذ نمی آیند. حتی اگر قرار باشد نامه را دور بیندازم، بهتر است آن را تمام کنم. انگار همه خانه به جان من افتاده و مردم پشت در منتظرند تا به محض این که سرم را برگردانم، وارد شوند. اکنون که در حال نوشتن این چند سطر هستم، موهایم از وحشت سیخ می شود. هرگز نفمیدم چرا پدر این کار را کرد. چرا آن چاقو را که روز تولد برایش خریدم، دوست نداشت. چرا؟ چاقوی خوبی بود و او هم به یک چاقوی خوب نیاز داشت. اگر حتی یک بار هم از آن استفاده یا آن را تیز می کرد، یا از جیب درمی آورد و نگاهی به آن می انداخت، برایم کافی بود. اگر آن چاقو را دوست داشت، دیگر تو را اذیت نمی کردم. آه، به نظرم صندلی راحتی مادر تکان می خورد. البته این تنها نوسان نور است و من گول نمی خورم. انگار جسمی را جا گذاشته ام. درست مثل اینکه آدم کاری را ناتمام کرده باشد و نتواند بفهمد آن کار چه بوده است. جسمی را جا گذاشته ام. من نباید این جا باشم. به جای تلف کردن وقت در مزرعه و پیدا کردن همسر، باید به مسافرت دور دنیا بروم. یک جای کار عیب دارد، انگار کار تمام نشده، یا خیلی زود شروع شده و بخشی از آن ناقص است. در واقع جای من و تو باید با هم عوض شود. تاکنون چنین طرز فکری نداشته ام. شاید دیر باشد، خیلی دیر. از پنجره به بیرون نگریستم و متوجه شدم صبح شده است. فکر نمی کنم خوابم برده باشد. چرا شب انقد زود به پایان رسید؟ حالا نمی توانم به رختخواب بروم. دیگر خوابم نمی برد...»
نامه امضا نداشت. شاید چارلز فراموش کرده بود قرار است نامه را پاره کند و همانطور آن را در صندوق پست انداخته. آدام مدتی نامه را نگه داشت و هرگاه آن را می خواند، بدنش سرد می شد. البته دلیل آن را نمی دانست.
پایان فصل چهارم
R A H A
11-30-2011, 08:37 PM
فصل پنجم
(1)
بچه های خانواده همیلتن، به تدریج بزرگ می شدند و هر سال یک فرزند به خانواده آن ها افزوده می شد. جورج، پسری بلند قامت، زیبا، موقر، و دوست داشتنی بود. از همان دوران کودکی، آراستگی، نزاکت و ادب داشت و هرگز موجب زحمت و ناراحتی دیگران نمی شد. آراستگی و خوشپوشی را از پدر به ارث برده بود و اگر لباس نامناسبی هم بر تن داشت، باز هم برازنده نشان می داد. جورج، پسری معصوم بود و این ویژگی را تا دوران بلوغ، داشت. در واقع کسی نمی توانست گناهی را به او نسبت دهد. در میانسالی معلوم شد به بیماری کم خونی مبتلا است و البته در همان دوران چنین بیماری هایی را تشخیص می دادند. به این ترتیب، روح بزرگ او، در جسمی ضعیف زندگی می کرد.
ویل که پسر فربه و بی احساسی بود، پس از جورج به دنیا آمد. نیروی تخیل بسیار اندک، و توان کاری بسیار زیادی داشت. اگر کسی به او می گفت کاری را انجام دهد، خستگی ناپذیر آن را به انجام می رساند. نه تنها در سیاست، بلکه درهر کاری محافظه کار بود. از عقایدی که به نظرش انقلابی می آمد، با احساس نفرت و سوءظن، دوری می گزید. چنن زندگی میکرد که کسی نتواند از او نقطه ضعفی بگیرد و برای این کار، مجبور بود تا آن جا که می تواند مشابه دیگران زندگی کند. شاید پدرش در ایجاد انزجار او نسبت به امور انقلابی و ایجا د تغییر و تحول، نقش داشت. هنگامی که ویل در حال رشد بود، مدت زیادی از اقامت پدرش در دره سالیناس نمی گذشت و به همین دلیل جزو ساکنین قدیمی آن جا به حساب نمی آمد. در واقع او یک ایرلندی خارجی بود. در آن زمان، ایرلندی ها در آمریکا بسیار منفور بودند و مردم با تحقیر از آن ها یاد می کردند. در شرق آمریکا، در مقایسه با غرب، میزان این تحقیر بیشتر بود. ساموئل نه تنها انعطاف پذیر، بلکه دارای عقاید و ابداعاتی ویژه بود. در اجتماعات کوچک و دور افتاده، همیشه چنین فردی مورد سوءظن است، مگر زمانی که به اثبات برسد خطری برای دیگران ندارد. شخص جالبی مثل ساموئل می توانست مشکلاتی را ایجاد کند. مثلاً به نظر زنانی که از همسران خود چندان راضی نبودند، بسیار جذاب می آمد. ولی تحصیلات و مطالعات او نیز مورد توجه بود. کتاب هایی که می خرید یا به امانت می گرفت؛ معلومات او؛ میزان علاقه او به شعر؛ و احترام به نوشته های خوب، هرگز موجب زحمت نمی شد. اگر ساموئل همچون خانواده های ثورن یا دلمار، دارای خانه های بزرگ و زمین های وسیع و مثل آن ها ثروتمند بود، می توانست کتابخانه بزرگی برای خود داشته باشد.
خانواده دلمار، کتابخانه ای از چوب بلوط داشتند که مملو از کتاب بود. ساموئل با عاریت گرفتن این کتاب ها، بیشتر از همه آن ها مطالعه می کرد. در آن دوران، یک مرد تحصیلکرده و ثروتمند، در همه جا محترم بود و بدون مشکل، می توانست پسرانش را به دانشگاه بفرستد؛ روزهای وسط هفته پیراهن سفید و جلیقه بپوشد؛ کراوات بزند؛ از دستکش استفاده کند؛ و ناخن هایش را تمیز نگه دارد. از آن جا که زندگی و کارهای ثروتمندان، پر از رمز و راز بود، کسی خبر نداشت که آن ها از چه استفاده می کنند و از چه استفاده نمی کنند. در عوض همه می دانستند که یک آدم فقیر، به شعر، نقاشی، یا موسیقی نیازی ندارد. این موضوعات نه در تولید محصول به او کمک می کرد و نه برای فرزندانش سرگرمی و لباس می شد. اگر به رغم چنین روندی باز هم از هنر سطح بالا طرفداری می کرد، دلایل ویژه ای داشت و در نتیجه کسی در این مورد کنجکاوی نمی کرد.
ساموئل پیش از این که جنسی را با استفاده از آهن یا چوب بسازد، نقشه کار را می کشید. این ویژگی خوب و مناسب، مورد غبطه دیگران بود. او غیر از نقشه کار، طرح هایی همچون درخت، چهره انسان، تصویر جانوران وحشی ، یا سوسک ها را می کشید و گاهی نیز نقاشی هایی می کشید که واقعاً کسی از آن ها سر در نمی آورد.این تصاویر موجب می شد دیگران ناراحت شوند و او را مسخره کنند. کسی قادر نبود حدس بزند که ساموئل در هنگام کشیدن آن تصاویر، به چه می اندیشد، چه می خواهد بگوید، یا چه کاری می خواهد انجام بدهد. از او انتظار هر کاری می رفت.
در نخستین سال هایی که ساموئل به دره سالیناس آمد، مردم تا حدی به او بی اعتماد بودند. شاید ویل، چنین حرف هایی را در این مورد در فروشگاه سان لوکاس شنیده بود. پسرهای کوچک دوست ندارند پدرانشان با سایر مردان متفاوت باشد. شاید ویل در همان فروشگاه طرز صحبت کردن را یاد گرفت. پس از این که فرزندان دیگر ساموئل به دنیا آمدند و رشد کردند، دیگر از ساکنان محبوب دره به حساب می آمد و همان طور که صاحب یک طاووس به داشتن آن افتخار می کند، ساموئل هم افتخار می کرد که متعلق به آن دره است. ساکنان دره دیگر از او واهمه نداشتند، زیرا او هرگز زنی را فریب نداد و با نیرنگ، از زندگی یکنواخت متنفر نساخت. اهالی دره سالیناس به ساموئل علاقه داشتند.
در چنان دورانی، شخصیت ویل شکل گرفت.
عده ای از افراد که به نظر می رسد شایستگی کافی ندارند، مورد توجه خدایان قرار می گیرند و بدون این که کاری انجام دهند یا نقشه ویژه ای را طرح کنند، سعادتمند می شوند. یکی از این افراد، ویل همیلتن بود که از هر موقعیتی استفاده می کرد تا موفق شود. در هنگام رشد، فرصت های زیادی در اختیار داشت. برخلاف پدرش که درآمدی نداشت، درآمد او بسیار زیاد بود. پس از این که ویل همیلتن جوجه کشی کرد و مرغ هایش تخم گذاشتند، قیمت تخم مرغ افزایش یافت. در دوران جوانی، دو دوست او که فروشگاه کوچکی داشتند، ناگهان دچار ورشکستگی شدند و از ویل خواستند مقداری پول به آن ها قرض بدهد تا بتوانند بدهی هایشان را بپردازند و در عوض، پول را در مدت زمان کوتاه، با بهره مناسب، به ویل پس دهند. چون ویل فرد خسیسی نبود، مقداری پول که دوستانش از او خواستند، به آن ها داد. پس از یک سال، اوضاع فروشگاه دوستان به اندازه کافی روبراه شد، به گونه ای که نخست دو شعبه و سپس به تدریج، تعداد زیادی شعبه در سراسر منطقه تأسیس کردند.
ویل یک تعمیرگاه اتومبیل باز کرد و در کنار آن، لوازم دوچرخه هم می فروخت. افراد ثروتمند که اتومبیل داشتند، برای تعمیر به او مراجعه می کردند. فرد دیگری به عنوان تعمیرکار نزد ویل کار می کرد که هنری فورد نام داشت. هنری فورد، طرح هایی نیز برای ساخت اتومبیل های متفاوت ارائه داد که هرچند غیر قانونی نبود، ولی بسیار مضحک به نظر می رسید. ویل با اکراه پذیرفت که به توصیه هنری فورد، بخش جنوبی دهکده را نیز پوشش دهد. طی پانزده سال، دره پر از اتومبیل های ساخته شده با استفاده از طرح های هنری فورد شد و ویل به اندازه ای ثروت دست یافت که اتومبیل های نفیسی را سوار می شد.
تام، سومین فرزند خانواده، شباهت بسیاری به پدرش داشت. پر از شور و نشاط و عصیانگر بود. او دنیا و مردم ساکن آن را کشف نمی کرد، بلکه آن ها را خلق می کرد. با چنان دقتی کتاب های پدر را مطالعه می کرد که از او هم پیشی گرفت. دنیایی که در آن زندگی می کرد، همچون بهشت، تازه و دست نخورده بود. ذهنش همانند کره اسبی در چمنزار زندگی، شادمانه جست و خیز می کرد و هنگامی که دنیا مانعی بر سر راه قرار می داد، آن را به راحتی برطرف می کرد و همه موانع را پیروز مندانه از میان بر می داشت. گاهی بسیار خوشحال و زمانی بسیار اندوهگین بود. هنگامی که سگش مرد، انگار دنیا برایش تمام شد.
تام نیز همچون پدرش مبتکر، ولی به مراتب گستاخ تر بود. او کارهایی را به انجام می رساند که پدرش جرأت انجام دادن آن ها را نداشت و برخلاف ساموئل، زود مأیوس و دلسرد نمی شد. شاید عدم نیاز جنسی یا شدت نیاز به این امر، موجب شده بود که مدت زمان زیادی مجرد بماند. البته او در خانواده ای اخلاقی متولد شده بود، ولی آرزوها و رؤیاها و شیوه هایی که برای ارضای غرایز جنسی برمی گزید، باعث می شد تصور کند که فردی بی ارزش است. به همین دلیل، گاهی به تپه ها پناه می برد و در تنهایی می نالید. تام ترکیبی از خشونت و آرامش بود، به سختی کار می کرد تا بتواند انگیزه های مخرب درون خود را خنثی کند.
ایرلندی ها اصولاً افرادی سرزنده و خوشگذران، ولی دارای روحی افسرده و اندیشمند هستند. همین ویزگی گاهی موجب ایجاد دردسر در آن ها می شود. گاهی در اوج خوشی، احساس پشیمانی می کنند. گاهی پیش از محکوم شدن، خود را سرزنش می کنند. در نتیجه، نمی توان گفت که آدم های متعادلی هستند.
در همان هنگام تام نه سال بیشتر نداشت، بسیار اندوهگین به نظر می رسید. او می دید که خواهر کوچک و زیبایش مالی، مشکل گفتاری دارد. روزی از خواهرش خواست دهانش را باز کند. دخترک این کار را کرد و تام متوجه شد پوسته ای زیر زبان خواهرش قرار دارد و همان پوسته موجب ایجاد چنین مشکلی می شود.
تام گفت:
-اگر اجازه بدهی، می توانم مشکل تو را برطرف کنم.
آنگاه خواهرش را به مکانی دور از خانه برد، چاقوی جیبی را روی سنگی تیز کرد و پوسته ای را که مانع تکلم می شد برید، سپس چون فهمید کار بدتر شده است، گریخت و مدتی بعد هم بیمار شد.
در همان حال که فرزندان خانواده همیلتن رشد می کردند، خانه آن ها نیز به تدریج بزرگ تر می شد. نقشه خانه را طوری طراحی کرده بودند که هر لحظه بتوان به آن اضافه کرد. هرگاه نیاز به این کار بود، داربست هایی برپا می شد تا اینکه اتاق و آشپزخانه کم کم در وسط داربست ها ناپدید شدند. با این حال، ساموئل ثروتمند تر نمی شد. او می خواست آن چه را درست می کند به سرعت به ثبت برساند. مثلاً بخشی از دستگاه خرمن کوبی را با بهایی ارزانتر ولی بهتر از آنچه در بازار بود، ساخت، ولی وکیلی که این اختراع را به ثبت می رساند همان مختصر سودی که متعلق به ساموئل بود، به نفع خود ضبط کرد. ساموئل نمونه کار را برای یکی از کارخانه ها ارسال کرد، ولی صاحب کارخانه نمونه را بی درنگ برایش پس فرستاد، ولی از طرح او استفاده کرد. تا چند سال سودی عاید ساموئل نشد، زیرا مدام به دادگاه می رفت تا شکایت خود را مطرح سازد، ولی هرگز از این کار نتیجه ای نگرفت. پس از عدم موفقیت در پیگیری موضوع، گرفتاری دیگری به سراغش آمد. آب زمین خشک شد. البته برای نخستین بار دریافت که بدون دارا بودن پول کافی، نمی توان در هیچ دادگای پیروز شد. با این حال، جنون اختراع، از ذهنش بیرون نمی رفت و پول هایی که از خرمن کوبی و آهنگری به دست می آورد، برای به ثبت رساندن سایر اختراعات، هزینه می کرد. فرزندان همیلن پابرهنه بودند، لباس هایشان وصله دار بود، و غذای کمی برای خوردن داشتند، با این حال همه دارایی خانواده صرف ثبت اختراعات می شد.
عده ای افراد جاه طلب و عده ی دیگر فاقد این احساس هستند. ساموئل و فرزندانش تام و جو، جاه طلب بودند، ولی جورج و ویل نه. جوزف، چهارمین فرزند خانواده بود. پسری تنبل که همه افراد خانواده او را مورد حمایت قرار می داند. جوزف در همان دوران کودکی، به فراست دریافت که تنبلی کردن، موجب می شود سایر افراد، کاری با او نداشته باشند. برادرانش همگی مصمم و کاری بودند و ترجیح می دادند کارها را خود انجام دهند و از جوزف نخواهند. پدر و مادر تصور می کردند که جو شاعر خواهد شد، زیرا در هیچ کار دیگری مهارتی از خود نشان نمی داد. آنقدر به جو گفتند شاعر است که او برای اثبات این موضوع، شعر هم می سرود. جو از نظر جسمی و روحی واقعاً تنبل بود. همه زندگی خود را در رؤیا می گذراند. با این حال، مادرش او را بیشتر از سایر فرزندان دوست داشت، زیرا گمان می کرد جوانی درمانده است. ولی واقعیت این نبود. جوزف بدون این که کاری انجام بدهد، هر چه می خواست، به دست می آورد. جو نور چشم خانواده بود.
در دوران زمینداری، اگر مردی با شمشیر زنی و مبارزه بیگانه بود به کلیسا می پیوست. در خانواده همیلتن نیز جو که توانایی کار در مزرعه و مغازه آهنگری نداشت، ناچار ادامه تحصیل را برگزید و به کلیسا ملحق شد. او جوانی بیمار یا ضعیف نبود ولی مهارتی در اراوه کارهای بدنی نداشت. مثلاً از اسب سواری متنفر بود. هنگامی که افراد خانواده جو را دیدند که کشاورزی یاد می گیرد، به شدت خندیدند و او را مسخره کردند. نخستین باری که زمین را به زحمت شخم زد، در واقع نهری را کند. باز هم همان نقطه را شخم زد، ولی به هیچ نتیجه ای نرسید. به همین دلیل به تدریج از انجام دادن کارهای مربوط به کشاورزی کناره گرفت. مادرش معتقد بود که جو در آسمان ها سیر می کند و در عین حال، به این ویژگی او افتخار می کرد، انگار پسرش فردی نابغه بود.
پس از اینکه جو در انجام دادن سایر کارهای ساده و مشکل هم با شکست مواجه شد، پدرش او را به حفاظت از شصت رأس گوسفند وادار ساخت. این کار مشکل نبود و به هیچ مهارتی هم نیاز نداشت. تنها وظیفه جو این بود که در کنار گوسفندان باشد. با این حال، مدتی بعد، جو آن ها را گم کرد. شصت رأس گوسفند که در دره ای باریک در حال چریدن و استراحت کردن بودند، ناگهان گم شدند.
افراد خانواده ساموئل می گفتند روزی پدرشان همه آن ها را گرد آورد و وادار ساخت به او قول بدهند پس از مرگش، مراقب جو باشند. پدر معتقد بود که اگر این کار را نکنند، او از گرسنگی خواهد مرد.
خانواده همیلتن، علاوه بر پسرها، پنج دختر نیز داشتند. اونا بزرگترین آن ها، دختری سبزه، اندیشمند و پرکار بود. شاید هم لیزی بزرگترین دختر بود، زیرا نام مادر را بر خود داشت. در واقع اطلاعات دقیقی در این باره در دست نیست. رفتار لیزی معمولاً موجب شرمندگی سایر افراد خانواده می شد. در نوجوانی ازدواج کرد و از خانواده جدا شد. او تنها در مجالس سوگواری حضور می یافت. با این حال در میان خانوده همیلتن، دختری استثنایی بود. اخلاق تندی داشت و خیلی زود از کسی متنفر می شد. پس از این که پسرش بزرگ شد و با دختری ازدواج کرد که لیزی او را دوست نداشت، چنان از فرزندش متنفر شد که چند سال با او حرف نزد.
پس از لیزی، دسی خنده رو به دنیا آمد. هرکس با او معاشرت می کرد، از این رفتار او، لذت می برد، زیرا در کنار دسی بودن چنان موجب شادی و خوشحالی می شد که با هیچ کس دیگری این تجربه امکان نداشت.
نام دختر دیگر خانواده، آلیو، یا همان مادر من بود. و آخرین دختر خانواده، مالی بود که موهایی طلایی و چشمانی جذاب داشت و بسیار زیبا بود.
اعضای خانوده همیلتن را همین چند نفر تشکیل می دادند. اینکه لیزا علی رغم لاغری و ضعف جسمانی چگونه همچون مرغ، هر سال بچه ای به دنیا می آورد، به آن ها غذا می داد، نان می پخت، لباس هایشان را تمیز می کرد و ادب و نزاکت و اخلاق را می آموخت، کاری شبیه معجزه بود.
درک این که لیزا چگونه فرزندانش را تربیت می کرد، مشکل است، زیرا او زنی فاقد تجربه به حساب می آمد؛ در طول زندگی کتابی نخوانده و جز یک مسافرت طولانی به ایرلند، به هیچ جای دیگر سفر نکرده بود. جز با شوهرش، پیش و پس از ازدواج، با هیچ مردی رابطه نداشت و گاهی حتی همین ارتباط با همسر نیز برایش بسیار خسته کننده و عذاب آور بود. بخش اصلی زندگی او، صرف به دنیا آوردن و تربیت فرزندان شد. تنها کتاب مورد علاقه لیزا، انجیل بود و در هنگام خواندن کتاب مقدس، حتی به گفتگوهای میان همسر و فرزندانش توجه نمی کرد. در همان یک کتاب رویدادهای تاریخ، شعر، ادبیات، اطلاعات مربوط به مردم و کارهای دنیا، و شیوه های اخلاقی و رستگاری را می یافت و مشاهده می کرد. در واقع هرگز انجیل را مطالعه نمی کرد، بلکه می خواند. بخش هایی از کتاب مقدس که گفته های ضد و نقیض داشت موجب گیجی او نمی شد. آن کتاب را به اندازه ای خوب می شناخت که در هر شرایطی می توانست در دست بگیرد و بخواند.
لیزا از اینکه مورد احترام قرار می گرفت لذت می برد. او زن خوبی بود و فرزندانش را به خوبی تربیت می کرد. همسر، فرزندان و نوه هایش به او احترام می گذاشتند و همین امر موجب سربلندی این زن محبوب می شد. لیزا چهره ی مصمم و سازش ناپذیر داشت و از این نظر نیز مورد ستایش و احترام قرار می گرفت. به شدت از الکل متنفر بود و نوشیدن آن را خیانت به خداوند و حتی جنایت تلقی می کرد. نه تنها خود به الکل لب نمی زد، بلکه از لذتی هم که دیگران از نوشیدن آن می بردند، نفرت داشت. طبیعتاً نتیجه سختگیری های او، این شد که همسر و فرزندانش، همگی عاشق نوشیدن الکل باشند.
روزی هنگامی که ساموئل بیمار بود، از همسرش پرسید:
-لیزا، برای این که حالم بهتر شود، اجازه می دهی یک لیوان ویسکی بنوشم؟
لیزا دندان هایش را خشمگین بر هم فشرد و گفت:
مگر می خواهی با بوی الکلی که از دهانت می آید، نزد خداوند بروی؟-
ساموئل مجبور شد چند روز بدون نوشیدن، در بستر غلت بزند و صبر کند تا حالش بهتر شود.
هنگامی که لیزا به هفتادسالگی رسید، دچار یبوست شد. پزشک معالج به او توصیه کرد باید یک قاشق شراب قرمز بخورد. پس از این که محتویات قاشق را به زحمت فرو داد، اخم هایش را در هم کشید. ولی این کار مفید واقع شد، زیرا از آن پس هیچگاه نتوانست از شر نوشیدن در امان بماند. البته همیشه شراب را در قاشق می ریخت و می نوشید. در واقع این نوشیدنی، برایش به دارو تبدیل شده بود و اگر هر روز، یک بطری نمی نوشید، سرحال و خوشحال نمی شد.
پیش از آغاز قرن بیستم، فرزندان ساموئل و لیزا همیلتن بزرگ شدند. آن ها در مزرعه ای واقع در شرق کینگ سیتی پرورش می یافتند و کاملاً امریکایی شده بودند.
ساموئل هرگز به زادگاهش در ایرلند بازنگشت و آن کشور را به تدریج به فراموشی سپرد. درواقع به اندازه ای مشغله داشت که فرصت نمی کرد برای آن جا دلتنگی کند. سالیناس برایش دنیای دیگری بود. هر سال که به شصت مایلی شمال سالیناس می رفت، بزرگترین حادثه برایش به حساب می آمد، زیرا کار پیوسته در مزرعه، مراقبت و تأمین آب و غذا و لباس فرزندان آن خانواده بزرگ، همه اوقات او را به خود اختصاص می داد. با این حال، توانایی زیادی داشت.
اونا دختری متفکر و جدی بود و ساموئل ذهن سرکش و جستجوگر او را دوست داشت.
آلیو پس از پشت سر گذاشتن تعطیلاتی کوتاه، خود را برای امتحانات نهایی دبیرستان در ایالت آماده می کرد. می خواست شغل معلمی را انتخاب کند، زیرا برای یک خانواده ایرلندی، وجود یک معلم همچون وجود یک کشیش، مایه مباهات و افتخار است.
از آن جا که جو در انجام دادن هیچ کاری موفق نبود، به دانشگاه فرستاده شد.
ویل مشغول اندوختن پول و ثروت بود.
تام پیوسته زیر تازیانه روزگار اذیت می شد و همچون حیوانی، زخم های خود را می لیسید.
دسی، خیاطی می آموخت.
مالی زیبا هم می خواست روزی مردی ثروتمند رابیابد و با او ازدواج کند.
این افراد، در مورد ارثیه هیچ مشکلی نداشتند. هرچند زمین آن ها روی تپه واقع شده و بسیار وسیع بود، ولی زمین خوبی به حساب نمی آمد. ساموئل بارها چاه حفر کرد، ولی هیچ آبی پیدا نشد. مشکل اصلی، فقدان آب بود و جریان آب، می توانست آن ها را ثروتمند کند. تنها منبع قابل دسترسی برای آن ها، لوله ای بود که آب را از ته چاهی نزدیک خانه بالا می آورد. البته گاهی نیز که سطح آب پایین می رفت و سالی دو بار خشک می شد، گله های گوسفند مجبور می شدند برای نوشیدن آب از اطراف مزرعه به آن جا بیایند و سپس برای چریدن به جای نخست، بازگردند.
خانواده همیلتن، به طور کلی، در دره سالیناس، اصیل و متوسط به حساب می آمدند. خانواده ای متعادل که در میان اعضای آن، افرادی با ویژگی های متفاوت، از محافظه کار؛ رادیکال، رویایی و واقعگرا، یافت می شد. ساموئل از این که چنین خانواده ای داشت، راضی به نظر می رسید و همواره خوشحال بود.
پایان فصل پنجم
R A H A
11-30-2011, 08:41 PM
فصل ششم
(1)
چارلز پس از این که آدام به ارتش پیوست و سایروس به واشینگتن رفت به تنهایی در مزرعه زندگی می کرد. همیشه در مورد ازدواج حرف می زد ولی هیچ گاه برای آشنایی با دختران حرکتی انجام نمی داد، با آن ها معاشرت نمی کرد . محسنات و معایب آن ها را مورد آزمایش قرار نمی داد تا بتواند کسی را برای ازدواج انتخاب کند. حقیقت این بود که چارلز از معاشرت و حتی از حرف زدن با دخترها خجالت می کشید و همانند سایر مردان دارای این احساس، نیازهای جنسی خود را با مراجعه به روسپیان برطرف می ساخت. مردان خجالتی، با روسپیان آسانتر ارتباط برقرار می کنند، زیرا هنگامی که پول می دهند، آن ها را همچون کالا در نظر می گیرند و می توانند علاوه بر خوشگذرانی، حتی آن ها را بزنند. در عین حال، امکان ندارد که ازآن ها پاسخ منفی بشنوند، زیرا چنین پاسخی برای مردان خردکننده است.
برای مردان ایجاد رابطه با روسپیان، هر چند ساده، ولی محرمانه بود. آقای هالام صاحب میخانه در طبقه بالا سه اتاق برای مهمانان در اختیار داشت و روسپیان آن سه اتاق را تا حداکثر دو هفته اجاره می کردند. در پایان هفته دوم، روسپیان تازه ای به آن جا می آمدند. آقای هالام، در این داد و ستد نقشی بر عهده نداشت و حتی می توانست سوگند یاد کند در مورد چنین روابطی، هیچ اطلاعی ندارد. تنها کاری که می کرد، اجاره دادن سه اتاق به پنج برابر بهای معمول بود. شخصی به نام ادوارد که در بوستون زندگی می کرد، روسپیان را برمی گزید، به آن جا می آورد، آموزش می داد و در پایان، جیبشان را خالی می کرد. روسپیان در شهرهای کوچک، دست به دست می گشتند و هرگز بیشتر از دو هفته در جایی نمی ماندند. این روش البته منطقی بود، زیرا اگر دختری را زیاد در شهر نگه می داشتند اعتراض مردم و مأموران پلیس را به دنبال داشت. در هنگام حضور در شهر نیز آن ها معمولاً در اتاق ها می ماندند و از ظاهر شدن در مکان های عمومی اجتناب می کردند. اگر مشروب می نوشیدند، سر و صدا به راه می انداختند یا عاشق می شدند، تازیانه می خوردند. غذا را در اتاق هایشان صرف و مشتریان را به دقت انتخاب می کردند. هیچ مرد مستی حق نداشت به سراغ آن ها برود. هر دختری شش ماه یک بار مرخصی می گرفت تا از آن جا برود و هر قدر میل دارد، مشروب بنوشد و دنیا را سرش بگذارد. اگر دختری در هنگام انجام وظیفه، از دستورات سرپیچی می کرد، ادوارد شخصاً لباس های او را درمی آورد، دهانش را می بست و تا سر حد مرگ، شلاق می زد. اگر این کار تکرار می شد، دختر به جرم ولگردی دستگیر و روانه زندان می شد.
اقامت دو هفته ای دختران، فایده دیگری هم داشت. از آن جا که بیشتر آن ها به بیماری های مقاربتی مبتلا بودند، پیش از این که آثار بیماری در یکی از مشتریان ظاهر شود، شهر را ترک می کردند و در نتیجه دیگر کسی به آن ها دسترسی نداشت تا توضیح بخواهد.
انگار آقای هالام نیز در این مورد اطلاعاتی نداشت. آقای ادوارد هم هرگز در شهر دیده نمی شد و همواره این گونه وانمود می کرد که کار زیادی دارد و وقت آزاد ندارد.
معمولاً دختران شبیه یکدیگر، سرحال، تنبل، احمق، و درشت اندام بودند. هنگامی که دسته ای می رفت و گروه تازه ای می آمد، مشتریان متوجه این تغییر و تحول نمی شدند.
چارلز تراسک عادت داشت دست کم هر دو هفته یک بار به میخانه سر بزند، دور از چشم دیگران به طبقه بالا برود، و خیلی زود بازگردد. خانه خانواده تراسک که همواره اندوهبار به نظر می رسید، پس از رفتن همه فرزندان و تنها ماندن چارلز اندوهبارتر شد. فساد و تباهی از دیوارها هویدا بود. پرده های توری به رنگ خاکستری درآمده بودند. کف اتاق علی رغم اینکه مرتباً جارو و تمیز می شد، ولی مرطوب و چسبناک به نظر می رسید. دیوارها، پنجره ها، و سقف آشپزخانه را لایه ای از چربی پوشانده بود. جارو کردن مدام و سالی دو بار شستشوی کامل، گرد و خاک را از بین برده بود. چارلز تنها جارو می کرد و کار دیگری انجام نمی داد. دیگر از ملحفه استفاده نمی کرد، بلکه روی تشک و پتوی بدون ملحفه می خوابید. چون کسی در خانه نبود، تمیز نگه داشتن آن چه سودی داشت؟ تنها شب هایی که می خواست به میخانه برود، حمام می کرد و لباس تمیز می پوشید. چنان بی قرار بود که صبح خیلی زود خانه را ترک می کرد. بیشتر از پیش به مزرعه می رفت و تلاش می کرد. پس از بازگشت از مزرعه و پیش از این که غذا به درستی از گلویش پایین برود، به بستر پناه می برد و از شدت خستگی، خیلی زود به خواب می رفت.
صورت آفتاب سوخته، جدی، و بی حالت چارلز، گواه تنهایی او بود. بیشتر از پدر و مادر، دلش برای آدام تنگ شده بود. از روزهایی که با برادرش در آن خانه سپری کرده بود، خاطرات بسیار خوبی داشت و آرزو می کرد خاطرات آن روزها تجدید شود. در خلال چند سال تنهایی، هرگز بیمار نشد، مگر ابتلا به سوءهاضمه مزمن که در مردان شایع است، زیرا خودشان غذا درست می کردند و در تنهایی می خورند. چارلز به منظور برطرف ساختن این ناراحتی، مسهلی بسیار قوی به نام «اکسیر زندگی پدر جورج» می خورد.
در سومین سال تنهایی، رویدادی برایش شکل گرفت. روزی مشغول کندن تخته سنگ ها بود و آن ها را با چرخ دستی به پای دیوار سنگی می برد. یکی از سنگ ها خیلی سنگین بود. چارلز با یک میله دراز آهنی، اهرمی درست کرد تا آن را بلند کند، ولی تخته سنگ هر بار پایین می افتاد و او مجبور می شد کار را تکرار کند. ناگهان خشمگین شد. همچون دوران گذشته، لبخند کمرنگی زد و همچون کسانی که با انسانی در حال دعوا هستند، به تخته سنگ حمله برد. میله را در پشت سنگ محکم کرد و آن را با همه توان کشید. میله لغزید و قسمت فوقانی آن محکم به پیشانی چارلز اصابت کرد. چند دقیقه بیهوش روی زمین افتاد، ولی پس از این که به هوش آمد، لنگ لنگان و در حالی که تقریباً جایی را نمی دید به سمت خانه حرکت کرد. روی پیشانی او، شکاف عمیقی از رستنگاه مو تا میان دو ابرو به چشم می خورد. زخم او چند هفته عفونت کرد و سرش باندپیچی شد، ولی از این موضوع ناراحت نبود. عفونت در آن دوران، پدیده ای خطرناک به حساب نمی آمد و مردم تصور می کردند نشانه بهبودی زخم است. پس از این که زخم التیام یافت، اثر عمیق آن روی پیشانی چارلز بر جای ماند. در موارد عادی، یاخته های تازه، کمرنگ تر از پوست اطراف هستند، ولی زخم چارلز به رنگ قهوه ای تیره درآمد. شاید مقداری زنگ آهن چسبیده به میله آهنی زیر پوستش رفته بود. انگار زخمی را روی پوستش خالکوبی کرده بودند.
زخم، چارلز را نگران نمی کرد، ولی آثار آن موجب دردسر می شد. انگار با انگشت روی پیشانی او خط درازی ترسیم کرده بودند. اغلب جای زخم را در آینه کوچکی که در کنار اجاق بود، وارسی می کرد. موها را روی پیشانی پایین می آورد تا اثر زخم را پنهان کند. از داشتن چنین رد زخم خجالت می کشید و حتی از آن متنفر بود. هرگاه کسی به جای زخم او می نگریست، یا پرسشی در این مورد مطرح می کرد، به شدت ناراحت می شد. در نامه ای که به برادرش نوشت، احساس خود را چنین توصیف کرد:
«...جای زخم چنان به نظر می رسد که انگار مرا همچون گاوی، داغ کرده اند. زخم روز به روز تیره تر می شود. تا زمان بازگشت تو، کاملاً سیاه خواهد شد. تنها یک خط افقی کم دارد تا به شکل صلیب درآید. در این صورت، من نیز همچون سایر کاتولیک ها در مراسم چهارشنبه خاکستر به نظر خواهم رسید. نمی دانم چرا از این موضوع ناراحت هستم. آثار زخم های دیگری هم در بدنم وجود دارد، ولی این زخم طوری است که انگار مرا داغ کرده اند. هرگاه به شهر می روم همه مردم به زخم می نگرند و هر وقت فرصت کنند، درباره آن حرف می زنند. گمان می کنند حرف هایشان را نمی شنوم. نمی دانم چرا تا این اندازه درمورد زخم من کنجکاو هستند. از این موضوع به شدت رنج می برم و دیگر هرگز دلم نمی خواهد به شهر بروم...»
R A H A
11-30-2011, 08:44 PM
(2)
آدام در سال 1885 از ارتش مرخص شد، ولی به خانه بازنگشت. ظاهر او اندکی تغییر کرده بود. البته رفتارش شبیه افراد نظامی نبود، زیرا در سواره نظام هیچ کس را چنان تربیت نمی کردند که پس از ترخیص، رفتار نظامی داشته باشد. در واقع، افراد واحدهای سواره نظام از این که ژست نظامی نداشتند، خوشحال بودند و به این موضع افتخار می کردند.
آدام احساس می کرد در خواب راه می رود. البته تغییر روش زندگی که برای کسی به یک عادت تبدیل می شود،مشکل است، حتی اگر شخص از آن بیزار باشد.
صبح روز بعد خیلی زود بیدار شد و منتظر شیپور بیدار باش ماند. پاهایش به دوندگی عادت کرده و گردنش بدون پوشیدن با یقه تنگ سربازی، ناراخت بود. وارد شیکاگو شد و بدون هیچ دلیلی، اتاق مبله ای را برای یک هفته اجاره کرد. دو روز در آن جا ماند، سپس به بوفالو رفت. در بوفالو هم طاقت نیاورد رهسپار نیاگارا نزدیک آبشار شد. دلش نمی خواست به خانه برگردد و تا حدی که می توانست، بازگشت به خانه را به تعویق می انداخت. در ذهنش، خانه جای مطلوبی نبود. خاطراتی را که از آن داشت به فراموشی سپرده بود و دیگر نمی خواست زنده کند. مدت زیادی محو تماشای آبشار بزرگ شد. غرش آب، او را مبهوت و هیجان زده می کرد. غروب یک روز، دلش برای دوستانش که در سربازخانه و در یک چادر بودند، به شدت تنگ شد. ناگهان احساس کرد برای رفع این دلتنگی دوست دارد به جمعیت پناه ببرد. نخستین مکان عمومی پر ازدحامی که یافت، میخانه کوچکی مملو از افراد و دود سیگار بود. آهی از دلخوشی کشید و همانند گربه ای که زیر انبوهی توده هیزم پناه ببرد، او نیز در انبوه جمعیت خود را جای داد. سفارش ویسکی داد و پس از این که نوشید، سرحال آمد. دیگر نه می دید و نه می شنید، احساس می کرد تنها نیست.
دیر وقت بود و مشتری ها به تدریج میخانه را ترک می کردند که به یاد آورد باید به خانه بازگردد. از این فکر به وحشت افتاد. پس از مدتی تنها او و مردی که پشت بار کار می کرد، در آن جا ماندند. مرد در حین تمیز کردن چوب پیشخوان، با رفتار و حرکات چشمانش، غیر مستقیم به آدام فهماند که باید آن جا را ترک کند.
آدام گقت:
-یک لیوان دیگر.
مرد در یک بطری را باز کرد. آدام برای نخستین بار به او نگریست. روی پیشانی او جای زخمی به رنگ توت فرنگی دیده می شد. آدام گفت:
-من در این جا غریب هستم.
مرد پاسخ داد:
-در فصل پاییز، معمولاً غریبه ها به این جا می آیند.
آدام گفت:
-من در ارتش خدمت می کردم...سواره نظام.
مرد گفت:
-خوب است.
ناگهان آدام احساس کرد باید به طریقی در دل او نفوذ کند، ادامه داد:
-با سرخپوستان جنگیدم، کار آسانی نبود...
مرد پاسخی نداد و آدام افزود:
روی پیشانی برادرم هم جای یک زخم هست.-
مرد با انگشت به پیشانی خود اشاره کرد و گفت:
-این زخم مادرزادی است، هر سال بزرگتر می شود. برادر شما هم چنین زخمی دارد؟
-زخم برادرم مادرزادی نیست، بلکه جای زخم است. این را در نامه برایم نوشت.
-می بینید؟ پیشانی من مثل گربه ها شده.
-بله.
-به همین دلیل مردم به من لقب گربه داده اند. از کودکی همین طور بودم. می گویند زمانی که مادرم مرا باردار بوده، از گربه می ترسیده.
-می خواهم به شهر برگردم. مدتی از آن جا دور بودم. دوست دارید یک نوشیدنی با هم بخوریم؟
-سپاسگزارم. شب کجا می روید؟
-پانسیون خانم می.
-او را می شناسم. می گویند به مشتریانش به اندازه ای سوپ می دهد که دیگر نتوانند گوشت بخورد.
آدام گفت:
-به نظر من در هر کاری حقه بازی هم وجود دارد.
-ولی کلکی هم وجود دارد که من راه استفاده از آن را بلد نیستم. کاش بلد بودم.
-چه کلکی؟
-این که چطور شما را از این جا بیرون کنم و میخانه را ببندم.
آدام به او خیره شد و حرفی نزد. مرد با لحنی جدی گفت:
-شوخی کردم.
آدام گفت:
-تصمیم دارم فردا صبح به خانه بروم. منظورم خانه واقعی خودم است.
مرد گفت:
-موفق باشید.
آدام از میخانه بیرون رفت و در تاریکی مشغول قدم زدن در شهر شد. گام هایی سریع برمی داشت، انگار کسی دنبالش کرده بود. پله های فرورفته مقابل پانسیون، زیر پایش سر و صدا می کردند. فتیله چراغ نفتی را آن قد پایین کشیده بودند که در حال خاموش شدن بود. نور زرد رنگ چراغ، حالت غمزده ای به پانسیون می داد.
مدیر پانسیون، در مقابل در ایستاده و سایه بینی او روی چانه اش افتاده بود. چشمان بی حالتی همچون چشمان زنی در تابلو نقاشی بود که انگار بیننده را هر جا می رود تعقیب می کند و بینی او نیز انگار رایحه مشروبی را که از دهان آدام متساعد می شد، استشمام می کرد.
آدام گفت:
-شب بخیر.
زن پاسخی نداد.
هنگامی که آدام به طبقه اول رسید، سربرگرداند. زن سرش رابلند کرده و چشمانش بی فروغ بود.
اتاق بوی نم می داد. کبریتی از جعبه درآورد وآاتش زد. شمعی را که داخل یک شمعدان براق بود، روشن کرد و زیر نور آن، به تختخوابی که همچون گهواره نرم بود، نگریست. روی بستر، لحاف چهل تیکه کثیفی پهن شده و پنبه از گوشه هایش بیرون زده بود.
دوباره سر و صدای پله های ایوان بلند شد. آدام فهمید که زن احتمالاً جلو در ایستاده است تا با حضورش، تازه وارد دیگری را از ورود به پانسیون پشیمان سازد.
آدام روی صندلی نشست، آرنجش را روی زانوانش تکیه داد و چانه را میان دستانش گرفت. یکی از مسافران در انتهای راهرو در سکوت شب، سرفه مداومی را آغاز کرد.
آدام به خوبی می دانست به خانه نخواهد رفت. کاری که می خواست انجام دهد، بارها از سربازان قدیمی نقل شده بود:«دیگر نمی توانستم او را تحمل کنم. جای دیگری سراغ نداشتم بروم. هیچ کس را نمی شناختم. سرگردان شده بودم. مدتی بعد مثل بچه ها ترس بر من غلبه کرد و نخست کاری که انجام دادم، این بود که از گروهبان بخواهم اجازه دهد به ارتش بازگردم. خیلی التماس کردم. انگار پذیرفت که به من لطف کند.»
پس از این که آدام به شیکاگو برگشت، با ثبت نام دوباره در ارتش، تقاضا کرد به همان هنگ سابق منتقل شود. قطاری که به غرب آمریکا می رفت، افراد هنگی را حمل می کرد که به نظر آدام، بسیار دوست داشتنی و مهربان می آمدند.
در کانزاس سیتی منتظر ورود قطار بعدی بود که نام او را صدا زدند و پیامی به دستش دادند حاکی از این که باید به دفتر وزیر جنگ آمریکا در واشینگتن برود آدام در خلال پنج سال سربازی، به این نتیجه رسیده بود که هرگز نباید از دریافت حکم، متعجب شود. به نظر کسی که در خدمت سربازی، به سر می برد، خدایان غیر قابل دسترسی واشینگتن، دیوانگانی بیش نبودند و اگر سربازی می خواست سلامت روحی خود را حفظ کند، لازم بود هرگز به امرای ارتش نیندیشد.
آدام نام خود را به یکی از کارمندان گفت و در اتاق انتظار نشست. در همان جا پدرش او را دید. آدام بی درنگ سایروس را شناخت، ولی انگار باور نمی کرد او در آن جا باشد. سایروس، شخص معروفی شده بود و مثل آن ها لباس می پوشید. کت و شلوار ماهوت به رنگ سیاه بر تن، کلاه مشکی بزرگ بر سر، و پالتو یقه مخملی روی لباس هایش داشت. عصایی از چوب آبنوس همچون شمشیر در دست گرفته بود و همانند شخصیت های بزرگ رفتار می کرد. لحن صدایش آرام، ملایم، سنجیده و خونسردانه بود. وقتی که لبخند می زد، دندان های مصنوعی جدیدش، او را فردی روباه صفت جلوه می داد، انگار نمی خندید، بلکه زهرخند می زد.
لحظاتی پس از این که آدام متوجه شد آن شخص واقعاً پدرش است، باز هم شگفتزده بود. ناگهان چشمش به پای سایروس افتاد. خبری از پای چوبی نبود. پایش صاف بود، از مفصل زانو خم می شد و کفش ویژه نمایندگان مجلس را به پا داشت. هنگامی که حرکت می کرد، اندکی، ولی نه مثل سابق، می لنگید.
سایروس متوجه شد که پسرش به پاهای او می نگرد. گفت:
-این پا با پای چوبی سابق تفاوت دارد. این یکی دارای لولا و فنری است که اگر حواسم را جمع کنم، درست مثل یک پای طبیعی کار می کند. بگذار آن را در بیاورم تا طرز کارش را ببینی.
آدام گفت:
-پدر، به من دستور داده اند هر چه زودتر خودم را به سرهنگ ولز معرفی کنم.
-می دانستم. خودم به سرهنگ ولز گفتم این حکم را صادر کند. بیا برویم.
آدام با نگرانی گفت:
-اجازه بدهید به تنهایی خودم را به سرهنگ ولز معرفی کنم.
پدرش با تغییر لحن و در حالی که به خود می بالید، گفت:
-می خواهم تو را امتحان کنم و در ضمن مطمئن شوم که آیا در ارتش هنوز نظم و انضباط وجود دارد، یا نه. پسرم، می دانستم که رفتن به خدمت به نفع تو خواهد بود. حالا به یک مرد و یک سرباز واقعی تبدیل شده ای. باید نخست نزد وزیر جنگ برویم.
به نظر آدام، سایروس فردی بیگانه بود، و نه پدری واقعی. نسبت به او احساس تنفر کرد.
از دفتر وزیر، افسری بیرون آمد که چاپلوسانه حرف می زد. او به سایروس گفت:
-قربان، جناب وزیر وقت دارند شما را بپذیرند.
رفتار او ، تأثیری در احساس آدام نسبت به پدرش نداشت.
سایروس پس از ورود به دفتر، گفت:
-جناب وزیر، این پسرم است، یک سرباز صفر. درست همان طور که من در ارتش آمریکا یک سرباز صفر بودم.
آدام گفت:
-ولی قربان، من سرجوخه ام.
دیگر تعارفاتی را که رد و بدل می شد، نمی شنید، بلکه فکر می کرد: «اگر این مرد واقعاً وزیر جنگ باشد، باید پدرم را بشناشد. گمان می کنم برای من نقش بازی می کنند. چرا این طور شده؟ عجیب است که وزیر جنگ هم نمی فهمد...»
پس از پایان ملاقات، پدر و پسر به سوی هتل کوچکی که سایروس در آن زندگی می کرد، رفتند. در راه، سایروس به تابلوها، ساختمان ها و بناهای تاریخی اشاره می کرد و درباره آن ها توضیح می داد. او گفت:
-من در هتل زندگی می کنم. فکر می کردم بهتر است خانه ای برای خودم بخرم، ولی چون خیلی به مسافرت می روم، متوجه شدم که خرید خانه به نفعم نیست. بیشتر اوقات در شهرهای دیگر هستم.
مأمور هتل در برابر سایروس خم شد، او را جناب سناتور خطاب کرد و گفت که اگر لازم باشد یکی از مشتریان را بیرون می کند و برای آدام اتاقی اختصاص می دهد. سایروس گفت:
-لطفاً یک بطری ویسکی هم به اتاق بفرستید.
-اگر دوست داشته باشید کمی هم یخ می فرستم.
سایروس گفت:
-یخ؟ پسرم سرباز است...
آنگاه با عصا به پایش ضربه ای زد و ادامه داد:
-...خودم هم سرباز بودم...سرباز صفر...یخ لازم نداریم.
آدام از احترامی که برای سایروس قائل بودند، شگفتزده شده بود. نه تنها اتاق خواب، بلکه اتاق نشیمن هم در کنار آن برایش در نظر گرفته بودند. دستشویی درست نزدیک اتاق خواب قرار داشت.
سایروس روی صندلی راحتی لم داد و آهی کشید. شلوارش را بالا زد و آدام پای مصنوعی او را که از چوب و آهن و چرم ساخته شده بود، دید. سایروس پوشش چرمی اتصال دهنده پای مصنوعی به بدنش را باز کرد، پا را کنار صندلی تکیه داد و گفت:
-گاهی باید آن را باز کنم، چون خیلی فشار می آورد.
سایروس بدون پای مصنوعی، همچون گذشته شده بود، درست به همان وضعیتی که آدام به خاطر می آورد. ابتدا احساس تحقیر کرد، ولی بعد، هراس کودکی که منتظر بود پدرش هر آن با او بدرفتاری کند.
سایروس ویسکی را آماده کرد و کمی نوشید. یقه اش را شل کرد. به آدام نگریست و گفت:
-بسیار خوب.
آدام گفت:
-بله، پدر.
-چرا دوباره برای رفتن به خدمت سربازی ثبت نام کردی؟
-نمی دانم پدر، دلم می خواست.
-آدام! تو که ارتش را دوست نداشتی!
-نه، قربان.
-پس چرا برگشتی؟
-نمی خواستم به خانه برگردم.
سایروس آهی کشید و در حالی که نوک انگشتانش را به دسته صندلی می مالید، گفت:
-دوست داری همیشه در ارتش بمانی؟
-نمی دانم، پدر.
-می توانم نام تو را در دانشکده افسری وست پوینت بنویسم تا به آن جا بروی.
-دوست ندارم به آن جا بروم.
سایروس به آرامی پرسید:
-می خواهی با من مخالفت کنی؟
مدتی طول کشید تا آدام پاسخ بدهد. دادن پاسخ مناسب به پدر، برای او همیشه کار سختی بود. عاقبت گفت:
-بله، قربان.
سایروس گفت:
-پسرم، کمی ویسکی برایم بریز.
پس از این که ریخته شد، گفت:
-نمی دانم اطلاع داری که چقدر در آن جا نفوذ دارم. ارتش بزرگ در مشت من است. حتی رئیس جمهور هم خیلی مایل است نظر مرا در مورد امور سیاسی بداند. می توانم سناتور را شکست بدهم و هر وقت اراده کنم، هر پست و مقامی را بگیرم. می توانم همه را آدم کنم. حتی اگر دلم بخواهد می توانم همه را زمین بزنم. درک می کنی؟
آدام درک می کرد. می دانست که سایروس با به توسل تهدید از خود دفاع می کند. گفت:
-بله آقا، می فهمم.
-می توانم در واشینگتن مقامی برایت بگیرم تا نزد خودم کار کنی. همه مطالب را به تو یاد می دهم.
آدام گفت:
-پدر، دوست دارم به هنگ خودم برگردم.
وقتی این حرف را زد، متوجه شد که چهره پدرش در هم رفت.
سایروس آهی کشید و گفت:
-اشتباه کردم تو را به خدمت فرستادم. درست مثل سربازها در مقابل آدم می ایستی. بهتر است بروی و در همان سربازخانه بپوسی.
آدام پس از چند لحظه سکوت گفت:
-سپاسگزارم، پدر. ولی چرا چارلز را نیاوردید؟
-چارلز جایش خوب است، بهتر است همان جا باشد.
آدام قیافه و طنین صدای سابق پدر را به یاد می آورد. خیلی فرصت داشت تا همه این موارد را به خاطر بیاورد، چون در سربازخانه نپوسیده بود. به خاطر آورد که سایروس تنهاست.
(3)
چارلز پس از گذشت پنج سال، همچنان منتظر بازگشت آدام بود. خانه و انبار را رنگ آمیزی و هنگامی که زمان بازگشت برادرش نزدیک شد، زنی برای تمیز کردن خانه استخدام کرد.
خدمتکار، پیرزنی بداخلاق، ولی در عین حال تمیز بود. پس از این که وارد خانه شد، نگاهی به پرده ها انداخت که به شدت چرک و کثیف و در حال پوسیدن بودند. آن ها را دور انداخت و پرده های جدید دوخت. چربی دور اجاق را که از زمان مرگ مادر چارلز بر جای مانده بود پاک کرد. دیوارها را که بر اثر پختن غذا و دوده چراغ، قهوه ای شده بود، شست. کف اتاق ها را با آب و صابون و پتو ها را محلول کربنات سدیم تمیز کرد. در ضمن انجام دادن این کارها، مدام غر می زد:
مردها! حیوانات کثیف! خوک از شما تمیز تر است. به همین دلیل است هیچ زنی با شما ازدواج نمی کند! مثل خوک بوی گند می دهید! به اجاق نگاه کن! انگار از عصر حجر تا حالا تمیز نشده!
چارلز خود را در اتاق کوچکی پنهان کرده بود تا از بوی آمونیاک و سایر داروهای پاک کننده، در امان بماند. در عین حال متوجه شده بود که خدمتکار از راه و رسم خانه داری ناراضی است. بنابراین تا زمانی که پیرزن همچنان در حال غر زدن، خانه تمیز شده را ترک کرد، در اتاقک مخفی ماند. نمی خواست هنگامی که آدام بازمی گردد خانه را کثیف ببیند. مخفیگاه او محل نگهداری وسایل و ابزار کشاورزی و تعمیرات بود. چارلز در چند روز گذشته، دریافته بود که بهتر است به جای اجاق آشپزخانه، روی کوره، بپزد. دم کوره موجب می شد پوکه زغال سنگ زودتر آتش بگیرد و دیگر لازم نبود منتظر بماند تا اجاق گرم شود. نمی دانست چرا پیشتر به این موضوع فکر نکرده بود.
چارلز مدت زیادی منتظر آدام ماند، ولی او نیامد. شاید آدام خجالت می کشید نامه بنویسد. عاقبت سایروس با نوشتن نامه ای تند، موضوع اعزام دوباره آدام را به خدمت سربازی و این که این خواسته برخلاف میل او است، به اطلاع چارلز رساند. ولی پس از آن، و در نامه های دیگر، هیچ اشاره ای به این موضوع نکرد.
چارلز به زندگی پیشین بازگشت. یک سال بعد آدام نامه ای برای چارلز نوشت و در آن اشاره کرد:
«...نمی دانم چرا دوباره به خدمت سربازی رفتم. شاید در لحظه اتخاذ تصمیم، خودم نبودم. پاسخ نامه مرا هرچه زودتر بده و از اوضاع زندگی خودت هم بنویس...»
چارلز پس از دریافت چهار نامه حاکی از نگرانی برادرش، عاقبت با اکراه، چنین پاسخ داد:
«...من هم اصلاً منتظر بازگشت تو نبودم...»
بقیه مطالب نامه به امور مزرعه و حیوانات اختصاص داده شده بود.
سرانجام گذشت زمان همه اسرار را آشکار ساخت. نامه ای که چارلز در سال نو نوشت، در سال نو بعدی رسید. در واقع دو برادر به اندازه ای از یکدیگر دور شده بودند که دیگر هیچ ارتباطی میان آن ها وجود نداشت.
چارلز زنان خدمتکاری را که تنبلی می کردند، یکی پس از دیگری اخراج می کرد. هرگاه نسبت به آن ها خشم می گرفت، همچون خوک هایی که به حراج می گذاشتند، از خانه می راند. خدمتکاران را دوست نداشت و برایش مهم نبود که آیا آن ها او را دوست دارند یا نه. با مردم رفت و آمد زیادی نداشت، و تنها به میخانه و اداره پست می رفت. مردم شیوه زندگی او را نمی پسندیدند، ولی مجبور بودند با او کنار بیایند، زیرا چارلز، مزرعه را بسیار خوب اداره می کرد. با هموار کردن زمین ، دیوار می ساخت، فاضلاب درست می کرد و در حدود صد جریب هم به مساحت زمین خود افزوده بود. در مزرعه توتون کاشت و یک انبار بزرگ نیز پشت خانه ساخت. با توجه به چنین مواردی، همسایگان به او احترام می گذاشتند. در آن دوران، دهقانان و کشاورزان، زیاد به یکدیگر حسادت نمی کردند. چارلز همه پول و نیرویش را صرف رسیدگی به مزرعه می کرد.
پایان فصل ششم
R A H A
11-30-2011, 08:44 PM
فصل هفتم
(1)
آدام مدت پنج سال کارهایی را انجام می داد که در ارتش از ضروریات به حساب می آمد، مثل واکس زدن کفش، جلا دادن سلاح ها، رژه رفتن، ورزش کردن و سایر مراسمی که هنوز هم معمول است. در سال 1886، اعتصاب یک کارخانه بزرگ تولید کننده محصولات غذایی در شیکاگو، آغاز شد. هنگ آدام را مأمور شکستن اعتصاب کرد. در سال 1888، سرخپوستان سمینول که پیمان صلح با دولت امضا نکرده بودند، آشوب به راه انداختند و سواره نظام مجبور به مداخله شد. شورشیان به مناطق متروک در مرداب ها گریختند و نبرد خاتمه یافت. به همین دلیل سواره نظام، همان کارهای معمول گذشته را از سر گرفت.
زمان، به گونه ای عجیب و متناقض می گذرد. درست است که اتلاف وقت، می تواند مدتی طولانی ادامه داشته باشد، ولی گاهی چنین نیست. زمانی که انسان خوشحال، یا به کار مورد علاقه خود مشغول است، زیاد طولانی به نظر نمی رسد. ولی اوقات بیکاری، همیشه به بیهودگی می گذرد و طولانی است.
پنج سال دوم زندگی نظامی آدام در سربازخانه، خیلی زود به پایان رسید. در اواخر سال 1890 با درجه گروهبانی در پرسی دیو در ایالت سانفرانسیسکو از ارتش ترخیص شد. نامه هایی زیادی بین آدام و چارلز رد و بدل نشده بود. ولی آدام پیش از ترخیص از ارتش، برای برادرش چنین نوشت:
«...زمان برگشت به خانه فرا رسیده ...»
این آخرین خبری بود که چارلز پس از حدود سه سال، از برادرش دریافت می کرد.
آدام پس از پشت سر گذاشتن زمستان، به تدریج به ساکرامنتو نزدیک شد، از دره سان جوکن گذشت و هنگامی که فصل بهار فرا رسید، دیگر پولی در جیب نداشت. پتویی برداشت و به طرف شرق آمریکا راه افتاد. گاهی پیاده می رفت و زمانی همراه با مردان دیگر روی میله هایی که زیر واگن های باری کندرو تعبیه شده بود، می نشست و مسافرت می کرد. شب ها را با سایر آوارگان در قرارگاه ها یا حاشیه شهرها به روز می رساند. برای گرفتن غذا و رفع گرسنگی، و نه برای پول، گدایی می کرد. به خوبی متوجه شده بود که تبدیل به فردی خانه به دوش شده است.
یافتن چنین افرادی در حال حاضر، امری بسیار بعید است، ولی در دهه 1890 تعداد زیادی از آن ها وجود داشتند. مردانی آواره و تنها که آرزو می کردند با همان روش به زندگی ادامه دهند. بعضی از آن ها از پذیرش هر مسئولیتی اجتناب می کردند و برخی دیگر به دلیل بی عدالتی های اجتماعی، سرخورده می شدند. آن ها مدت کمی کار داشتند. غذا و گاهی لباس هایی را که بر بند آویخته بودند، می دزدیدند. همه نوع آدم در میان آن ها یافت می شد؛ از باسواد و بیسواد، تا تمیز و کثیف؛ ولی همگی در یک احساس، مشترک بودند: ناراحتی و بیقراری. به منظور گریز از گرما یا سرمای بیش از اندازه، در فصل بهار، به شرق می رفتند و نخستین یخبندان، آن ها را به سوی غرب و جنوب می راند. با گرازهای وحشی علیرغم اهلی نبودن، همدم می شدند؛ نزدیک آدم ها و لانه ماکیان ها می زیستند؛ و زندگی مسالمت آمیزی داشتند. آن ها معمولاً در حومه شهرها اقامت داشتند و به داخل نمی آمدند. یک روز یا یک هفته با سایر مردم محشور و سپس از آن ها جدا می شدند. در اطراف آتشی که غذایشان را روی آن درست می کردند، گرد می آمدند و درباره هر موضوعی، غیر از امور خصوصی، حرف می زدند. آدام به گفتگوهای مربوط به پیشرفت کارگران صنعتی دنیا با دقت بیشتری گوش می داد. مباحث فلسفی، پدیده های ماوراءالطبیعه، مکتب زیبا شناسی، و تجربیات غیر شخصی، از گفتگوهای مورد علاقه آدام به حساب می آمد. رفقای شبانه او را طیف گسترده ای از قاتلان، کشیشان خلع لباس شده، استاد بیکار شده دانشگاه، افراد تنهایی که می خواستند خود را فراموش کنند، و آدم های بدسرشت تشکیل می دادند. آن ها همچون مخلوط هویج، سیب زمینی، پیاز، و گوشت داخل دیگ غذا بودند که به نوبت حرفی می زدند تا مجلس گرم بماند.
آدام خیلی زود یاد گرفت چگونه با شیشه شکسته، صورتش را اصلاح کند و پیش از این که خانه ای را برای طلب غذا دق الباب کند، جویا شود که صاحبخانه، خسیس است یا سخاوتمند. خیلی زود یاد گرفت با مأموران بدجنس پلیس چگونه رفتار کند و میزان محبت و صداقت یک زن را چگونه مورد ارزیابی قرار دهد. خلاصه این که از شیوه زندگی جدید خود لذت می برد.
درفصل پاییز که برگ درختان زرد شد، تا اوماها پیش رفت و بدون دلیل، تصمیم یا تفکر ویژه ای رهسپار غرب و جنوب شد. از کوه ها گذشت و عاقبت هنگامی که به کالیفرنیای جنوبی رسید، احساس راحتی کرد. در کنار دریا از مرز شمالی تان سن لویس آبیسپو را پیمود و به شکار حلزون، مارماهی، صدف، و ماهی خاردار در حوضچه هایی اقدام کرد که بر اثر جزر و مد در کار دریا ایجاد می شد. شن های ساحل را حفر می کرد تا جانوری دریایی برای خوردن پیدا کند، یا با استفاده از تله ای که با نخ ماهیگیری درست می کرد، در تپه های شنی، خرگوش می گرفت. معمولاً پس از صرف غذا روی شن های داغ دراز می کشید و امواج را می شمرد.
بهار او را به سوی شرق کشاند، ولی بسیار کند پیش می رفت. تابستان به قله خنک کوه ها رفت. مردم کوهستان را همچون سایر مردمی که در تنهایی می زیستند، بسیار مهربان یافت. آدام نزد بیوه زنی که در نزدیکی دنور وسایل خانگی می فروخت، کاری یافت و غذا و لباس رایگان گرفت. مدتی به این ترتیب زندگی کرد تا اینکه سرمای زمستان دوباره او را به سمت جنوب کشاند. از ریوگرانده به آلبوکرک و ال پاسو و از آن جا به بیگ بند و لاره دو و برانزویل رفت.
واژه های اسپانیایی را که به غذاها و انواع سرگرمی ها اطلاق می شد، آموخت و کشف کرد مردم حتی هنگامی که در فقر به سر می برند، انگیزه زیادی برای ایثارگری دارند. به تدریج نسبت به مردم فقیر، احساس بهتری پیدا کرد. اگر خودش فقر را تجربه نکرده بود، شاید هرگز نمی توانست چنین احساسی داشته باشد. در ولگردی مهارت زیادی یافت و هرگاه اراده می کرد که بر احساس حقارت چیره شود، می توانست گدایی کند. لاغر و سیاه شده بود و شخصیتی چنان ضعیف داشت که نسبت به انسان ها، هیچ احساس خاصی نداشت. نه حسادت می کرد و نه خشم بر او چیره می شد. صدایش ملایم شده و لهجه مردم شهرهای مختلف در گفتارش تأثیر گذاشته بود، به گونه ای که به هر شهری گام می گذاشت، می توانست به لهجه مردم آن حرف بزند. چنین مهارتی برای افراد خانه به دوش و آواره، نوعی پشتیبان به حساب می آید. زیاد سوار بر قطار نمی شد، زیرا به دلیل خشونت روزافزون کارگران صنعتی دنیا و مجازات هایی که برایشان قائل شده بودند، مردم نظر مساعدی به افراد آواره نداشتند.
روزی آدام به دلیل ولگردی بازداشت شد. بی رحمی مأموران پلیس و سپس زندانیان، او را چنان دچار وحشت کرد که موجب شد از آن پس، از جامعه ولگردان دوری کند. ناچار به تنهایی به سفر ادامه داد و همواره می کوشید اصلاحکرده، تمیز، و مرتب باشد.
بهار سال بعد، دوباره به سوی شمال رفت. احساس می کرد زمان راحتی و آسایش به پایان رسیده است. در همان حال، چارلز و خاطرات فراموش شده دوران کودکی را به ذهن می آورد. اشتیاق زیادی داشت که به خانه بازگردد، ولی خیلی زود تغییر عقیده داد و از شرق تکزاس به سمت ایالت جنوبی لویزیانا و از آن جا به بخش های جنوبی میسی سیپی و آلاباما و حومه فلوریدا رفت. احساس می کرد باید شتابان از همه بگریزد.
در آن دوران، سیاهپوستان مردمانی فقیر بودند و همانند همه مردمان فقیر با او مهربان بودند و به هیچ سفید پوستی اعتماد نداشتند، حتی اگر خیلی فقیر بود. سفید پوستان فقیر هم از سیاه پوستان می ترسیدند.
آدام علیرغم ظاهر نسبتاً آراسته ای که داشت، در نزدیکی تالاهاسی، بار دیگر توسط افراد کلانتر، به جرم ولگردی بازداشت و به کار در جاده مشغول شد. در آن دوران، جاده ها را همین ولگردان می ساختند. او را محکوم کردند شش ماه این کار را انجام بدهد. مدتی پس از آزادی، باز هم دستگیر و شش ماه دیگر به انجام این کار محکوم شد. تازه متوجه شد که اصولاً عده ای از انسان ها، همنوعان خود را همچون حیوانات در نظر می گیرند و ظاهر آنان برایشان تفاوتی ندارد. بنابراین تنها راه کنار آمدن با آن ها را درآمدن به صورت حیوانات دانست. فهمید که دارا بودن ظاهر آراسته و گشاده رویی، بیشتر موجب جلب توجه و در نتیجه دستگیری و مجازات می شود. می اندیشید چگونه انسانی که کاری وحشیانه یا زشت انجام نداده و موجب اذیت و آزار دیگران نشده است، مجبور می شود تغییر ماهیت بدهد و همنوعانش را اذیت کند.
در هنگام کار در جاده، معمولاً افراد مسلح در محل حضور داشتند و از زندانیان مراقبت می کردند. شب هنگام نیز پس از پایان کار، پای محکومان را با زنجیر می بستند و این کار را نوعی احتیاط تلقی می کردند. ولی آدام خیلی خوب می دانست که نگهبانان به شدت از زندانیان هراس دارند. او در ارتش آموخته بود که اگر کسی بترسد، به جانور خطرناکی تبدیل می شود. خود نیز از تازیانه خوردن به شدت می ترسید و می دانست در چنان حالتی، قید زندگی را خواهد زد. بنابراین همچون کرم ابریشم، به درون پیله پناه برده بود. در چهره اش هیچ احساسی وجود نداشت. چشمانش بی فروغ بود. و به ندرت حرف می زد. سال ها بعد، به شدت شگفتزده بود که چگونه آن همه رویداد تلخ را تحمل و درد وحشتناک آن ها را با همه وجود احساس کرده، ولی ابراز ناراحتی نکرده بود. اراده ای بسیار قوی لازم است تا انسان بتواند با چشمان خود ببیند که فرد دیگری را چنان تازیانه می زنند که عضلات پشتش، سفید می شود و استخوان بیرون زده از بریدگی های پوستش، برق می زند، ولی در چنین حالتی، نه متأسف شود و نه خشمگین، و حتی رغبتی هم برای تماشای این منظره از خود نشان ندهد. آدام چنین اراده ای داشت.
پس از این که آدام برای بار دوم به کار در جاده فلوریدا محکوم شد شخصیت خود را کاملاً تغییر داد. نه اعتراض می کرد و نه مخالفت. کمتر در میان سایر افراد ظاهر می شد و می کوشید از همه فرامین، اطاعت کند. در نتیجه نگهبانان با عدم مشاهده او نیز، نگران نمی شدند. آدام مسؤول تمیز کردن اردوگاه، تحویل لباس زندانیان به آن ها، و پر کردن کردن سطل های آب شده بود.
سه روز پیش از این که زمان آزادی او برای بار دوم فرا برسد، پس از خوردن ناهار، سطل های آب را برداشت و برای پر کردن آن ها، به سمت رودخانه رفت. سطل ها را پر از سنگ کرد، زیر آب قرار داد و کوشید با اندکی شنا کردن در آب، اعصاب خود را آرام کند. ولی به اندازه ای به شنا کردن ادامه داد که هوا تقریباً تاریک شد. در محلی متروک در رودخانه که بوته های زیادی روییده بود، زیر بوته ها ماند و دیگر از آب بیرون نیامد.
اواخر شب صدای شدید پارس سگ های شکاری را شنید که از دو سوی ساحل رودخانه می گذشتند. برگ های سبز بوته ها را روی سر کشیده و برتن مالیده بود تا سگ ها او را نبینند و رایحه بدنش را احساس نکنند. تا چانه در آب نشسته بود. صبح روز بعدکه سگ ها ناامیدانه بازگشتند، دیگر رمقی برای جستجوی بیشتر نداشتند و صاحبان آن ها نیز چنان خسته بودند که به بوته های دو طرف رودخانه توجهی نشان ندادند.
آدام پس از دور شدن نگهبانان، یک تکه ماهی سرخ کرده که به همراه داشت، خورد. یاد گرفته بود که هرگز شتاب نکند. می دانست افراد زیادی در هنگام فرار دستگیر شده اند. بنابراین پنج روز طول کشید تا آدام فاصله کوتاه ساحل رودخانه تا جورجیا را طی کند. خود را به خطر نمی انداخت و با اراده آهنین، بر ناشکیبایی خود فائق می آمد. از آن همه اراده و نیرو که در وجودش می یافت، شگفتزده بود.
در خارج از والدوستا در ایالت جورجیا تا نیمه شب خود را پنهان کرد. آنگاه همچون سایه ای وارد شهر شد، به پشت فروشگاه کوچکی خزید، پنجره آن را آهسته فشار داد تا پیچ های قفلش که بر اثر تابش نور خورشید، پوسیده شده بودند، جدا شوند. زیر نور ماه از میان پنجره کثیف گذشت. شلواری ارزان قیمت، پیراهی سفید، یک جفت کفش، کلاهی سیاه و یک بارانی دزدید. البته پیش از رفتن ، همه آن ها را پوشید تا ببیند به اندازه است یا نه. پس از این که مطمئن شد همه کارها درست است، ا ز پنجره بیرون پرید. به سایر کالاها و به داخل فروشگاه دست نزد. پنجره را آهسته پایین کشید و در تاریکی شب، محو شد.
روزها پنهان می ماند و شب ها به جستجوی غذا می رفت. شلغم، خوشه گندم، سیب هایی که از درخت می افتاد، خوراک او را تشکیل می داد. مقداری ماسه و خاک روی کفش هایش مالید تا نو به نظر نرسد. بارانی را به اندازه ای فشار داد که کهنه و مندرس شود. سه روز بعد، بارش های تند آغاز شد و او توانست به راحتی از دید دیگران پنهان بماند.
آدام پس از شروع باران در حالی که در بارانی فرو رفته بود، منتظر فرا رسیدن شب ماند. آن گاه به داخل شهر والدوستا رفت. کلاه سیاه را تا روی چشمانش پایین کشیده و یقه بارانی زرد رنگ را تا گوش هایش بالا برده بود. به ایستگاه راه آهن رسید. از پنجره ای که بر اثر ریزش باران، مات شده بود نگاهی به داخل انداخت. زنی که در باجه کار می کرد، پشت چشمانش را سایه سبز زده، لباس کار پشمی سیاه رنگی پوشیده، و به پنجره تکیه داده بود تا بتواند به راحتی با یکی از دوستانش حرف بزند. بیست دقیقه طول کشید تا دوست آن زن، رفت. آدام با چشمانش او را تعقیب کرد تا از سکوی راه آهن دور و از گستره دید محو شد. نفس عمیقی کشید تا اندکی آرام شود. سپس در را گشود و وارد شد.
R A H A
11-30-2011, 08:45 PM
(2)
چارلز نامه های کمی دریافت می کرد. هفته ها می گذشت و او به اداره پست نمی رفت. در فوریه 1894، بسته ای قطور حاوی نامه از سوی کانون وکلای واشینگتن برایش رسید. رئیس اداره پست اندیشید که آن بسته باید مهم باشد. بنابراین شخصاً آن را به مزرعه تراسک برد.
چارلز مشغول بریدن چوب بود که بسته را دریافت کرد. رئیس ادراه پست با توجه به مسافت زیادی که پیموده بود، منتظر ماند تا ببیند در آن بسته چیست و در نامه چه نوشته اند.
چارلز بدون اعتراض و در حال که لبانش را به آرامی حرکت می داد، هر پنج صفحه نامه را خواند. آنگاه نامه را تا کرد و به سمت خانه راه افتاد. رئیس اداره پست پیش از ورود او به خانه گفت:
آقای تراسک، چه اتفاقی افتاده؟
چارلز گفت:
پدرم مرده.
سپس به خانه رفت و در را بست.
رئیس پست پس از این که به شهر رسید، به مردم کنجکاو گفت:
خبر دردناکی برای چارلز بود، ولی واکنش نامعقولی نشان نداد.
چارلز در حالی که هوا هنوز تاریک نشده بود، چراغی را روشن کرد؛ نامه را روی میز گذاشت؛ و پیش از این که آن را دوباره بخواند، دست هایش را شست.
وکلا نشانی چارلز را از میان کاغذهای متوفی پیدا کرده، از مرگ پدرش متأسف شده، و به او تسلیت گفته بودند. مرگ سایروس، وکلا را ناراحت کرده بود. آن ها هنگامی که وصیتنامه تراسک را می خواندند، هرگز تصور نمی کردند حتی چند صد دلار برای پسرانش به ارث گذاشته باشد، ولی پس از این که دفاتر پس انداز سایروس را مورد بررسی قرر دادند، متوجه شدند بیشتر از نود و سه هزار دلار موجودی دارد و ده هزار دلار هم اوراق قرضه خریداری کرده است. پس از آن، نظرشان در مورد آقای تراسک، تغییر کرد. هرکس که آن اندازه پول داشته باشد، بدون تردید، ثروتمند به حساب می آید. دیگر جای نگرانی نبود، زیرا فرزندان او با دریافت آن پول می توانستند زندگی خوبی داشته باشند. وکلا به چارلز و برادرش تبریک گفتند و زیر وصیتنامه نوشتند که آن ثروت باید به طور مساوی میان دو فرزند، تقسیم شود.
غیر از پول نقد، از سایر اموال شخصی متوفی صورتبرداری شد. این اموال عبارت بودند از: پنج شمشیر تشریفاتی که در همآیش ها ی گوناگون ارتش بزرگ چمهوری، به سایروس اهدا شده بود؛ یک چکش از جنس چوب زیتون با روکش طلا که معمولاً رؤسای همآیش ها و دادگاه ها برای جلب توجه حضار یا برقراری نظم جلسه، روی میز می کوبیدند؛ یک ساعت گوهرنشان ویژه که تکه ای الماس میان دو عقربه آن به کار رفته بود؛ یک دست کامل دندان طلا؛ یک ساعت مچی نقره ای؛ یک عصای دارای دسته طلا و ...
چارلز دوبار دیگر نامه را خواند و سپس سر را بین دست هایش گذاشت. دلش می خواست در آن لحظات، آدام در کنار او باشد، ولی نمی دانست کجا می تواند او را پیدا کند. احساس سرگیجه و کسالت می کرد. آتش اجاق را روشن کرد و ماهیتابه را روی آن گذاشت. ورقه هایی از گوشت نمکسود خوک ر ا برید و در آن چید. آنگاه دوباره نگاهی به نامه انداخت. ناگهان آن را برداشت و در گشو میز آشپزخانه قرار داد. تصمیم گرفت تا مدتی به این موضوع فکر نکند. ولی افکار مبهم، همچنان پیوسته و دایره وار در ذهنش می چرخیدند.
هنگامی که دو رویداد دارای وجه مشترکی در مورد زمان، مکان، یا چگونگی وقوع باشند، بی درنگ نتیجه می گیریم که مشابه یکدیگرد. این تصور موجب می شود در ذهن به سراغ سحر و جادو برویم و رویدادها را برای دیگران نیز بازگو کنیم.
در حالی که هرگز نامه ای برای چارلز به مزرعه نمی رسید، ناگهان چند هفته بعد، پسر جوابی با تلگرامی که در دست داشت، به سوی مزرعه او دوید. چارلز تلگرام را بی ارتباط با نامه نمی دانست. پس از این که آن را پسرک گرفت و خواند، متوجه شد که درست حدس زده است.
تلگرام را در دست گرفت و به ایستگاه قطار دهکده دوید. در آن جا به متصدی تلگرافخانه گفت:
-به متن این تلگرام گوش بده.
متصدی تگرافخانه گفت:
-پیشتر آن را خوانده ام.
-خوانده ای؟
-بله، پیام از طریق مورس ارسال شد و من آن را نوشتم.
-بله، مطمئناً.
-متن آن چنین است: «فوری صد دلار تلگرافی ارسال. من به خانه بر می گردم. آدام.»
آن گاه متصدی افزود:
-پول تلگراف را هم نپرداخته، باید شصت سنت به من بدهید.
-این را از وادوستا، جورجیا فرستاده. حتی اسم آن ها را هم نشنیده ام.
-من هم نشنیده ام، ولی وجود دارند.
-ببخشید اقای...
متصدی گفت:
-نام من کارلتون است.
-آه، آقای کارلتون، چطور می توانم پول تلگرافی ارسال کنم؟
-کاری ندارد. یکصد و دو دلار و شصت سنت برایم می آورید، من به متصدی تلگراف می زنم که صد دلار به آدام بدهد. یادتان نرود که باید شصت سنت هم به من بدهید.
-می دهم، ولی چگونه مطمئن باشم این پول به دست آدام می رسد؟ شاید به شخص دیگری برسد!
متصدی تلگرافخانه لبخند حکیمانه ای زد و گفت:
-معمولاً پرسشی را به عنوان رمز برای گیرنده مطرح می کنیم که فرد دیگری نتواند به آن پاسخ بدهد. من، هم پرسش و هم پاسخ را تلگراف می زنم. در آن جا همان پرسش را برای مراجعه کننده، مطرح می کنند. اگر نتواند پاسخ بدهد، پول را به او نمی دهند.
-آه، چه جالب! بهتر است پرسش مناسبی مطرح کنم.
بهتر است تا تعطیل نشده ایم، پول ها را بیاورید.-
چارلز با اشتیاق به خانه رفت و مدتی بعد، با پولی که در دست داشت، برگشت و گفت:
-پرسش راهم آماده کرده ام.
-بهتر است اسم میانی مادرتان نباشد، چون بسیاری از افراد آن را فراموش می کنند.
-نه، پرسش من این است: پیش از این که به خدمت نظام بروی، روز تولد پدر چه هدیه ای به او دادی؟
-پرسشی خوب، ولی طولانی است. نمی توانی پرسشی مطرح کنی که کمتر از ده کلمه باشد؟
-مگر پول تلگراف را چه کسی پرداخت می کند؟ ضمناً پاسخ این پرسش هم توله سگ است.
کارلتون گفت:
-بله، مهم نیست. شما باید پول آن را پرداخت کنید نه من. هیچ کس هم نمی تواند پاسخ آن را حدس بزند.
چارلز گفت:
-اگر فراموش کرده باشد، خیلی جالب می شود، چون دیگر نمی تواند به خانه برگردد!
(3)
آدام قدم زنان وارد دهکده شد. از آن جا که یک هفته با لباس خوابیده بود، پیراهن و سایر لباس هایش کثیف شده و چروک خورده بودند. در کنار انبار کمی ایستاد و گوش فرا داد تا متوجه شود برادرش کجاست. پس از لحظه ای از انبار بزرگ و جدید توتون، صدای چکش زدن به گوشش رسید. فریاد زد:
-چارلز!
صدای چکش قطع شد و سکوت همه جا را فراگرفت. انگار چارلز از میان شکاف دیوار چوبی انبار به او می نگریست. لحظاتی بعد، چارلز به آرامی از انبار بیرون آمد و سپس شتابان به سوی آدام دوید. دست هایش او را محکم فشرد و گفت:
-حالت چطور است؟
آدام پاسخ داد:
-خوبم.
-خدای من، چه لاغر شده ای!
-بله، لاغر شده ام.
چارلز سراپای آدام را به دقت نگریست و گفت:
-سر و وضع مناسبی هم نداری.
-درست است.
-چمدانت کجاست؟
-چمدان ندام.
-خدای من، مگر کجا بوده ای؟
-آواره بوددم.
-مثل گداها؟
-درست مثل گداها.
در طول آن سال ها، پوست صورت چارلز چین خورده و چشمان سیاهش، به رنگ قرمز درآمده بود. آدام توجه شد که چارلز همواره به دو موضوع می اندیشیده است: نخست، پرسشی که برایش مطرح کرد، و بعد، به برادرش.
چارلز گفت:
-چرا به خانه برنگشتی؟
آدام گفت:
-سرگردان بودم، نمی توانستم درست تصمیم بگیرم...
آنگاه نگاهی به چهره برادرش انداخت و افزود:
-چه زخم بدی روی پیشانی داری!
-همان زخمی است که برایت نوشتم. هر روز بدتر می شود. چرا نامه نمی نوشتی؟ گرسنه نیستی؟
چارلز مدام دست هایش را در جیب فرو می برد و بیرون می آورد. دستی به چانه کشید و سرش را خاراند. آدام گفت:
-احتمال دارد که این زخم بهبود یابد. روزی مردی را که در میخانه ای کار می کرد، دیدم. او هم زخمی بر پیشانی داشت شبیه گربه بود. البته آن زخم، مادرزادی بود. به همین دلیل به او لقب گربه داده بودند.
چارلز گفت:
-گرسنه نیستی؟
-چرا، انگار خیلی گرسنه هستم.
-تصمیم داری در خانه بمانی؟
-فکر می کنم بهتر است در خانه بمانم. دلت می خواهد همین حالا در این مورد حرف بزنیم؟
-فکر می کنم هیمن حالا بهتر است. پدرمان فوت کرده، می دانستی؟
-می دانستم.
-از کجا فهمیدی؟
-پلیس ایستگاه راه آهن به من خبر داد. چند وقت است که مرده؟
-تقریباً یک ماه پیش.
-چرا فوت کرد؟
-ابتلا به ذات الریه.
-در این جا دفن شد؟
-نه، در واشینگتن دفن شد. روزنامه مربوط به آن را دریافت کردم. جسد او را در تابوتی که یک پرچم روی آن بود، حمل کردند. آقای معاون رئیس جمهور هم حضور داشت. رئیس جمهور برایش تاج گل فرستاد. در روزنامه، شرح مفصلی در مورد این رویداد، نوشته شده بود. عکس هایی هم انداخته بودند که بعداً به تو نشان می دهم.
آدام به اندازه ای به چهره برادرش نگریست که چارلز مجبور شد سرش را برگرداند. آدام پرسید:
-ناراحتی؟
چارلز پاسخ داد:
-چرا ناراحت باشم؟
-به نظرم...
-دلیل ندارد ناراحت باشم. بیا غذا بخور.
-بسیار خوب. پیش از مردن، خیلی زجر کشید؟
-نه، بیماری ذات الریه او را به تدریج از پای درآورد.
انگار چارلز می کوشید موضوعی را پنهان نگه دارد. دلش می خواست آن را به اطلاع آدام برساند، ولی نمی دانست چگونه این کار را انجام دهد. انگار خود را زیر پوشش واژه ها مخفی می کرد. آدام ساکت مانده بود. به نظرش می رسید که لازم است همچنان ساکت بماند و اجازه بدهد چارلز به اندازه کافی حاشیه برود و عاقبت حرف بزند.
چارلز گفت:
-به پیام هایی که از خارج می آیند، اطمینان زیادی ندارم. چطور می توان باور کرد؟ بعضی از افراد مثل سارا ویتبرن پیر خیال می کنند واقعاً پیام آورده اند. او هم سوگند یاد می کرد، ولی حقیقت را نمی گفت. چرا زبانت را گاز می گیری؟
آدام گفت:
-مشغول فکر کردن بودم.
آدام می اندیشید: «آیا دیگر از برادرم نمی ترسم؟ پیشتر خیلی از او می ترسیدم، ولی انگار دیگر هراسی ندارم. دلیل این امر را نمی دانم. شاید ارتش بر من تأثیر گذاشته باشد. شاید هم تأثیر زنجیرها یا مرگ پدر، یا نمی دانم..»
راستی بدون هراس هر چه می خواست، می گفت. در گذشته همیشه احتیاط می کرد. احساس خوبی داشت. انگار دوباره متولد شده بود.
آن ها به آشپزخانه رفتند. صحنه های زیادی به ذهن آدام می آمد و محو می شد. آشپزخانه، کوچکتر و کثیفتر به نظر می رسید.
آدم با لحن شاد گفت:
-چارلز، تا حالا گوش می دادم. احساس می کنم می خواهی حرفی به من بزنی، ولی حاشیه می روی. چرا حقیقت را نمی گویی؟...
چشمان چارلز از شدت خشم برق زد. سر را بلند کرد. با پریشانی فکر کرد:
«انگار دیگر نمی توانم او را کتک بزنم! نه، نمی توانم!»
آدام خندید و افزود:
-...شاید صحیح نباشد وقتی پدر فوت کرده، خوشحال باشیم، ولی چارلز، نمی دانم چرا در همه مدت زندگی، هرگز تا این اندازه خوشحال نبوده ام. البته تو هم نباید اجازه بدهی فکر کردن به پدر، ذهنت را ناراحت کند.
چارلز پرسید:
-تو پدر را دوست داشتی؟
-تا حقیقت را نگویی، نمی توانم پاسخ بدهم.
-بگو.
آدام گستاخانه گفت:
-به تو مربوط نیست!
-به من بگو.
-بسیار خوب، می گویم. من پدر را دوست نداشتم. از او می ترسیدم. گاهی او را دوست داشتم، ولی بیشتر اوقات از او متنفر بودم. خوب، چرا می خواستی این را بدانی؟
چارلز در حالی که به دست هایش می نگریست، گفت:
-نمی دانم. نمی توانم درک کنم که چرا پدر همیشه تو را بیشتر از من دوست داشت.
-باور نمی کنم که مرا بیشتر دوست داشته.
-نباید هم باور کنی. آنچه برایش می آوردی، دوست داشت. مرا دوست نداشت. هر چه به او می دادم، راضی نمی شد. هدیه ای را که به او دادم، به خاطر داری؟ آن چاقوی جیبی؟ خیلی چوب بریدم و فروختم تا توانستم چاقو را بخرم. ولی پدر آن را حتی هم خود به واشینگتن هم نبرد. چاقو در کشو میز کارش است. تو آن توله سگ را به او هدیه دادی که یک سنت هم برایش خرج نکرده بودی. عکس توله سگ را نشان می دهم که در مراسم خاکسپاری او حضور داشت. یک سرهنگ، آن حیوان را در آغوش گرفته بود. توله سگ، کور شده بود و حتی نمی توانست راه برود. پس از مراسم خاکسپاری حیوان را با شلیک یک گلوله کشتند.
آدام از خشونت کلام برادرش، شگفتزده شد. گفت:
-نمی دانم چه می خواهی بگویی.
چارلز گفت:
-من عاشق پدرم بودم.
برای نخستین بار، آدام متوجه شد برادرش می گرید. چارلز سر را در میان دست هایش گرفته بود و گریه می کرد.
آدام می خواست او را در آغوش بگیرد، ولی احساس ترس قدیمی، به سراغش آمد. اندیشید که اگر به برادرش دست بزند، چارلز او را خواهد کشت. ناچار به سمت در رفت و به بیرون نگریست. صدای نفس برادر را از پشت سر می شنید.
R A H A
11-30-2011, 08:46 PM
مزرعه نزدیک خانه، اصلاً زیبا نبود.البته در گذشته هم زیبا نبود. گرداگرد آن بسیار کثیف بود و آشغال در همه جا به چشم می خورد. انگار کسی به آن رسیدگی نمی کرد. هیچ گلی در آن جا دیده نمی شد و تکه های کاغذ و چوب همه جا روی زمین پخش شده بود. فضای خانه هم زشت بود. کلبه ای که تنها برای خوردن و خوابیدن مناسب به نظر می رسید. خانه و مزرعه به اندازه ای زشت بودند که کسی آن جا را دوست نداشت. در واقع خانه ای نبود که انسان آرزوی مالکیت یا بازگشت به آن را داشته باشد.
ناگهان آدام به نامادری خود فکر کرد که همچون مزرعه، بی کفایت و فاقد جذابیت بود. همان طور که مزرعه جای مناسبی برای زندگی کردن نبود، آن زن هم برای پدرش، همسر مناسبی نبود.
گریه چارلز متوقف شده بود. آدام برگشت. چارلز به جلو نگاه می کرد ولی حواسش جای دیگری بود. آدام گفت:
ـ کمی از مادرت برایم حرف بزن.
چارلز گفت:
ـ برایت نوشتم فوت کرد.
ـ بله، ولی باز هم بگو.
ـ مادر مدت ها پیش فوت کرد. او که مادر تو نبود.
در ذهن آدام، لبخندی زنده شد که زمانی در چهره مادرش دیده بود و چهره اش نیز به تدریج در برابر دیدگان او جان گرفت. ناگهان صدای چارلز آن تصویر را شکست. او خشمگین فریاد زد:
ـ دلم می خواهد موضوعی را به من بگویی. البته عجله ای در کار نیست. باید فکر کنی و پاسخ بدهی. هیچ پاسخی جز حقیقت نمی خواهم.
ـ چیست؟
ـ فکر می کنی پدرمان به ما خیانت کرده باشد؟
لبان چارلز حالتی داشت که نشان می داد مطرح کردن آن پرسش، برایش مشکل بوده است. آدام گفت:
ـ منظورت چیست؟
ـ آشکار گفتم. مگر خیانت چند معنی دارد؟
آدام گفت:
ـ نمی دانم، نمی دانم. هیچ وقت کسی حرفی در این مورد نزده. بین مقام او چقدر بالا بود که شب ها در کاخ سفید می خوابید. گفتی که معاون رئیس جمهور به مراسم خاکسپاری او آمد. آیا فرد خیانتکار لیاقت این همه تشریفات را دارد؟ خوب، حالا تو حقیقت را بگو. از لحظه ای که گام به این جا گذاشتم، می خواستی حرف بزنی. موضوع چیست؟
چارلز لبانش را تر کرد. انگار خون بدنش تمام شده و همراه با آن، وحشیگری و درنده خویی او از بین رفته بود. با لحنی یکنواخت گفت:
ـ پدر وصیتنامه ای نوشته و در آن ذکر کرده که همه دارایی او، به طور مساوی، بین من و تو، تقسیم شود.
آدام خندید و گفت:
ـ پس ما می توانیم تا ابد در این مزرعه زندگی کنیم و از گرسنگی نمیریم.
چارلز با همان لحن یکنواخت ادامه داد:
ـ بیشتر از صد هزار دلار برای ما به ارث گذاشته.
ـ دیوانه شده ای؟ چطور ممکن است این همه پول داشته باشد؟
ـ حق با تو است. حقوقی که از ارتش بزرگ جمهوری می گرفت، ماهانه یکصد و سی و پنج دلار بیشتر نبود. پول غذا و اتاقش را هم خودش می پرداخت. زمانی هم مأموریت می رفت، مخارج هتل و پنج سنت به ازای هر مایل می گرفت.
ـ شاید از پیش، چنین ثروتی داشته و ما اطلاعی نداشتین!
ـ نه، او از پیش چنین ثروتی نداشته.
آدام گفت:
ـ بسیار خوب، چرا نامه ای به ارتش بزرگ جمهوری نمی نویسی و این موضوع را از آن ها نمی پرسی؟ شاید کسی بتواند پاسخی به این پرسش بدهد.
چارلز گفت:
ـ جرأت چنین کاری ندارم.
ـ ببین! خوب فکر کن. افراد زیادی با سفته بازی به ثروت کلان دست یافته اند. پدر هم با آدم های معروف و سرشناس آشنا بود. می دانی که افراد زیادی برای پیدا کردن طلا به کالیفرنیا رفتند و ثروتمند شدند. شاید او هم از این راه پول به دست آورده.
چالز قیافه دلتنگی به خود گرفت. صدایش به اندازه ای ضعیف بود که آدام مجبور شد نزدیک شود تا بتواند صدای او را بشنود. چارلز مثل این که مشغول گزارش دادن باشد، گفت:
ـ پدرش در ژوئن 1862 وارد ارتش شد. در این ایالت، سه ماه آموزش نظامی دید. این کار تا سپتامبر ادامه یافت. بعد به سمت جنوب حرکت کرد و در دوازدهم اکتبر، گلوله ای به پایش خورد که به بیمارستان فرستاده شد. در ژانویه هم به خانه بازگشت.
آدام پرسید:
ـ چه می خواهی بگویی؟ منظورت چیست؟
چارلز با افسردگی گفت:
ـ پدرمان در چنسلرزویل نبود، در گتیزبرگ، وایلدرنس، ریچموند، یا آپوماتوکس هم نبود.
ـ از کجا می دانی؟
وقتی ترخیص شد این نامه ها همراه پرونده او بودند.
آدام آه عمیقی کشید. احساس خوشحالی می کرد. سر را ناباورانه تکان داد.
چارلز گفت:
ـ چگونه از دست آن ها خلاص شد؟ چطور این کار را کرد؟ هیچ کس او را مورد مؤاخذه قرار نداد. نه تو، و نه حتی من. مادر هم او را بازخواست نکرد. حتی در واشینگتن هم کسی از او نپرسید.
آدام گفت:
ـ غذایی در خانه برای خوردن داریم؟ می خواهم غذا درست کنم و بخورم.
چارلز گفت:
ـ دیشب یک مرغ کشتم. اگر کمی صبر کنی آن را برایت سرخ می کنم.
ـ غذایی که سریع آماده شود، نداری؟
ـ کمی گوشت نمکسود خوک و مقداری زیاد تخم مرغ داریم.
ـ همان را می خوریم.
پاسخی برای پرسش آن ها پیدا نشد. باز هم در این مورد حرف زدند، ولی نتوانستند پاسخی بیابند. پس از مدتی ظاهراً از ادامه بحث منصرف شدند، ولی این پرسش همچنان در ذهنشان وجود داشت. می خواستند در این باره حرف بزنند، ولی نمی توانستند.
چارلز گوشت نمکسود را سرخ کرد و یک ماهیتابه تخم مرغ و لوبیا هم به آن افزود، سپس گفت:
ـ زمین را شخم زده ام و در آن جو کاشته ام.
آدام پرسید:
ـ خوب محصول داده؟
چارلز در حالی که به پیشانی خود اشاره می کرد، گفت:
ـ پس از این که سنگ ها را از زمین درآوردم، مزرعه بسیار حاصلخیز شد، ولی پیشانی من به این وضعیت درآمد.
آدام گفت:
ـ در این مورد برایم نوشتی. نمی دانم به تو گفتم که نامه هایت برایم خیلی مهم بودند، یا نه.
چارلز گفت:
ـ هیچ وقت در مورد این که چه می کنی، برایم ننوشتی.
ـ نمی خواستم درباره آن فکر کنم، چون بیشتر آن دوران، خیلی بد گذشت.
ـ در مورد عملیات جنگی، مطالبی در روزنامه ها خواندم. تو هم در آن عملیات شرکت داشتی؟
ـ بله، ولی نمی خواستم درباره آن فکر کنم. هنوز هم نمی خواهم فکر کنم.
ـ سرخپوست ها را کشتی؟
ـ بله، کشتیم.
ـ به نظرم آدم های پستی هستند.
ـ به نظر من هم هینطور.
ـ اگر دوست نداری، مجبور نیستی درباره آن ها حرف بزنی.
ـ دلم نمی خواهد در این مورد حرف بزنم.
آن ها زیر نور چراغ نفتی، شام خود را صرف می کردند. چارلز گفت:
ـ اگر فرصت داشته باشم، شیشه چراغ را تمیز می کنم تا نور بیشتری بدهد.
آدام گفت:
ـ من این کار را انجام می دهم.
ـ خیلی خوب شد که برگشتی. دوست داری بعد از شام، سری به میخانه بزنیم؟
ـ دوست دارم. لازم است کمی در آن جا بنشینیم.
ـ در نامه هایم در این مورد مطلبی ننوشتم، ولی در میخانه، دختران زیادی وجود دارند. من نمی دانستم، ولی اگر برویم، مطمئن باش خوش می گذرد. دختران را هر دوهفته یک بار عوض می کنند. این موضوع را هم نمی دانستم. برویم آن ها را ببینیم.
آدام با تعجب پرسید:
ـ دختر؟!...
چارلز گفت:
ـ بله، آن ها در طبقه بالای میخانه زندگی می کنند. خیلی راحت می توانی پیش آن ها بروی. فکر کردم چون به خانه برگشته ای...
ـ امشب نه، شاید بعد. چقدر پول می گیرند؟
ـ یک دلار. اغلب آن ها خوشگل هستند.
آدام گفت:
ـ شاید در آینده. ولی نمی دانم چرا اجازه می دهند دختر ها وارد میخانه شوند؟
چارلز گفت:
ـ من هم نمی دانستم، ولی فهمیدم آن ها تشکیلاتی دارند.
ـ تو خیلی به آن جا می روی؟
ـ دو یا سه هفته یک بار می روم. می دانی، در این جا خیلی احساس تنهایی می کنم.
ـ در یکی از نامه هایت نوشته بودی که می خواهی ازدواج کنی؟
ـ بله، ولی دختر مناسبی پیدا نکردم.
دو برادر درمورد موضوع اصلی حرف می زدند، ولی به آن اهمیت زیادی نمی دادند. گاهی به موضوع نزدیک می شدند، ولی بی درنگ بحث را عوض و درباره محصولات مزرعه، شایعات محلی، سیاست، یا بهداشت صحبت می کردند. می دانستند دیر یا زود به موضوع اصلی هم باز خواهند گشت. چارلز بسیار بیشتر از آدام برای حرف زدن در این مورد اشتیاق داشت، ولی آدام ترجیح می داد بحث در این مورد را تا روز بعد به تعویق بیندازد. با این حال، یک بار صریحاً گفت:
ـ بیا در مورد آن موضوع حرف بزنیم.
چارلز گفت:
ـ اگر دوست داشته باشی، موافقم.
دیگر درباره وقایع محلی و آشنایان حرف نمی زدند. موضوع صحبت آن ها با گذشت زمان، تغییر کرد. آدام پرسید:
ـ تو دوست داری درباره آن صحبت کنیم؟
چارلز گفت:
ـ بله.
ـ بسیار خوب.
چارلز گفت:
ـ خیلی دوست داشتم مراسم خاکسپاری را ببینم.
آدام گفت:
ـ احتمالاً مراسم جالبی بوده.
ـ دوست داری قسمت هایی را که از روزنامه بریده ام ببینی؟ همه آن ها را در اتاقم نگهداری می کنم.
ـ نه، امشب نه.
چارلز صندلی را برگرداند، آرنج هایش را روی میز تکیه داد و با لحنی خشمگین گفت:
ـ باید مشکل را حل کنیم. البته می توانیم تا هر وقت دلمان بخواهد، آن را به تعویق بیندازیم، ولی باید بدانیم چه می خواهیم بکنیم.
آدام گفت:
ـ می دانم، ولی به نظرم لازم است نخست درباره آن حرف بزنیم.
ـ مگر فایده ای هم دارد؟ من فرصت داشتم. خیلی هم فرصت داشتم و همواره به این موضوع می اندیشیده ام. هرگاه هم نمی خواستم در این باره فکر کنم، بی اختیار به ذهنم می آمد. به نظر تو گذشت زمان می تواند آن را حل کند؟
ـ فکر نمی کنم. دوست داری ابتدا در چه موردی حرف بزنیم؟ بهتر است شروع کنیم، چون موضوع دیگری به ذهنمان نمی رسد.
چارلز گفت:
ـ پولی که برای ما به ارث گذاشته، بیشتر از یکصد هزار دلار است. این ثروت بزرگی به حساب می آید.
ـ خوب، منظورت چیست؟
ـ می خواهم بدانم این پول را از کجا به دست آورده؟
ـ من چه می دانم؟
ـ شاید در سفته بازی به این ثروت رسیده. شاید هم برای کسی در واشینگتن کاری انجام داده.
آدام گفت:
ـ اصلاً نمی توانم باور کنم.
چارلز گفت:
ـ پول خیلی زیادی است. ثروت هنگفتی برایمان گذاشته. می توانیم با این پول، بقیه عمر راحت زندگی کنیم. می توانیم زمین های زیادی بخریم. شاید به این موضوع فکر نکرده باشی، ولی ما ثروتمند شده ایم. ما از همه ساکنان این منطقه، ثروتمندتریم.
آدام خندید و گفت:
ـ طوری حرف می زنی که انگار حکم زندان برایمان صادر شده.
چارلز باز هم پرسید:
ـ این پول را از کجا به دست آورده؟
آدام گفت:
ـ به ما چه ربطی دارد؟ شاید بهتر باشد فقط از آن لذت ببریم.
ـ پدرمان در گیتزبرگ نبود. در عمرش حتی در یک جنگ هم شرکت نکرد. تنها در یک زد و خورد ساده، گلوله ای به پایش اصابت کرد. همه حرف هایی هم که می زد، دروغ بود.
ـ منظورت چیست؟
چارلز با نگرانی پاسخ داد:
ـ فکر می کم این پول را دزدیده باشد. چون از من پرسیدی، به تو می گویم منظورم چیست.
آدام پرسید:
ـ می دانی پول را از کجا دزدیده؟
ـ نه.
ـ پس چرا فکر می کنی آن را دزدیده؟
ـ چون هرچه در مورد جنگ می گفت، دروغ بود.
ـ یعنی چه؟
ـ منظورم این است اگر می توانست در مورد جنگ دروغ بگوید، می توانست دزدی هم بکند.
ـ چطور؟
ـ او در ارتش بزرگ جمهوری، مقام های مهمی داست. شاید توانسته به خزانه داری کل دستبرد بزند.
آدام آهی کشید و گفت:
ـ بسیار خوب، اگر این طور فکر می کنی، چرا برایشان نامه نمی نویسی و به آن ها نمی گویی که اسناد و مدارک را بررسی کنند؟ اگر این موضوع درست باشد، می توانیم پول را به آن ها برگردانیم.
چهره چارلز در هم رفت . زخم پیشانیش تیره تر به نظر می رسید. گفت:
ـ معاون رئیس جمهور در مراسم خاکسپاری پدر شرکت کرد. شخص رئیس جمهور هم برایش تاج گل فرستاد. کالسکه ها در مسیری به درازای نیم مایل، پشت سر هم ایستادند. صدها نفر با پای پیاده در مراسم شرکت کردند. می دانی جنازه پدر بر دوش چه کسانی بود؟
آدام پرسید:
ـ منظورت چیست؟
ـ فرض کنیم ثابت شود که دزد بوده. آنگاه باید ثابت کنیم که هرگز به گیتزبرگ یا جای دیگری نرفته. بعد هم متوجه می شوند که دروغ گفته و همه زندگی را با دروغ گذرانده. در این صورت، اگر هم حقیقت را در جایی گفته باشد، کسی حرفش را باور نمی کند.
آدام خونسرد نشسته بود. آرامش در چشمانش موج می زد. با این حال کنجکاو به نظر می رسید. به آرامی گفت:
ـ گمان می کردم او را دوست نداری.
چارلز گفت:
ـ چرا، دوستش داشتم. هنوز هم دوستش دارم. به همین دلیل است که از مرگ او ناراحت هستم. می ترسم مقبره اش را بشکافند و جنازه اش را بیرون بیندازند...
آنگاه دچار احساسات شد و فریاد زد:
ـ...ولی تو اصلاً او را دوست نداشتی!
آدام گفت:
ـ تا حالا نمی دانستم. در احساساتم تردید داشتم. نه، او را دوست نداشتم.
چارلز گفت:
ـ آه، خدای بزرگ! پس برایت اهمیتی ندارد که زندگی او تباه شده باشد و جسدش را از قبر بیرون بیاورند؟
مغز آدام سوت می کشید، ولی نمی توانست احساساتش را بیان کند. عاقبت گفت:
ـ هیچ اهمیتی ندارد.
چارلز به تلخی گفت:
ـ باید برایت هم اهمیتی نداشته باشد، چون او را دوست نداشتی. اگر می توانستی به صورتش تف می انداختی!
آدام می دانست که برادرش دیگر مثل گذشته خطرناک نیست. دیگر حسادتی در او وجود ندارد. ولی به هر حال، سایروس پدرش بود و کسی نمی توانست این قضیه را انکار کند.
چارلز پرسید:
ـ پس ازاین که مردم متوجه ماجرا شوند، چطور می توانی در شهر راه بروی؟ چطور با دیگران روبه رو می شوی؟
آدام گفت:
ـ گفتم که برایم اهمیتی ندارد. مهم نیست، چون این قضیه را باور نمی کنم.
ـ کدام قضیه را باور نمی کنی؟
ـ نمی توانم بپذیرم که پول ها را دزدیده باشد. آن چه را هم که در مورد جنگ گفته، باور نمی کنم.
ـ درباره ارثیه چه نظری داری؟ در این مورد چه می گویی؟
ـ هیچ مدرکی وجود ندارد که پول ها را دزدیده باشد. تو این حرف ها را از خودت ساخته ای، چون نمی دانی این پول از کجا آمده.
ـ اسناد ارتش...
آدام گفت:
ـ شاید جعلی باشند. فکر می کنم جعلی باشند. من به پدرم ایمان دارم.
چارلز گفت:
ـ نمی دانم چطور به او ایمان داری.
آدام گفت:
ـ اجازه بده بگویم. دلایل عدم اثبات وجود خدا، مستحکم به نظر می رسند، ولی بسیاری ا ز مردم احساس می کنند که خدا وجود دارد.
ـ ولی گفتی که پدر را دوست نداشتی. اگر و را دوست نداشتی، چطور به او ایمان داری؟
آدام در حالی که فکر می کرد، با لحنی آرام گفت:
ـ شاید دلیل آن، همین باشد. شاید اگر او را دوست داشتم، به او حسادت می کردم یا ظنین می شدم. تو نیز همین طور هستی. شاید عشق، تو را مظنون و مشکوک می کند. درست است هرگاه آدم عاشق زنی می شود، به وفاداری او مطمئن نیست. در واقع آدم به خودش اطمینان ندارد، پس به عشق هم مطمئن نیست. این امر را کاملاً احساس می کنم. او مرا امتحان کرد، آزار داد، تنبیه کرد، و در پایان، قربانی ساخت. شاید قصد داشت جبران کند. شاید هم تو را دوست نداشت، ولی به تو ایمان داشت. شاید هم برعکس...
چارلز در حالی که به برادرش خیره شده بود، گفت:
ـ نمی فهمم چه می خواهی بگویی.
آدام گفت:
ـ می کوشم این موضوع رابرایت توضیح بدهم. موضوع جدیدی است. احساس راحتی زیادی می کنم. هرگز این گونه نبوده ام. احساس می کنم از شر مشکل بزرگی خلاص شده ام. شاید روزی به آن چه که تو می گویی، برسم، ولی تا کنون نرسیده ام.
چارلز گفت:
ـ باز هم نمی فهمم چه می گویی.
آدام گفت:
ـ می دانی، من فکر نمی کنم پدرمان دزدی کرده باشد. باور نمی کنم که آدم دروغگویی بوده.
ـ ولی اسناد...
ـ من به اسناد اعتقادی ندارم. ایمان من به پدر، خیلی بیشتر از اسناد است.
چارلز در حالی که نفس نفس می زد، گفت:
ـ پس پول را برمی داریم؟
ـ البته.
ـ حتی اگر او پول ها را دزدیده باشد؟
ـ او پول ها را ندزدیده! غیر ممکن است!
چارلز گفت:
ـ نمی فهمم...
آدام گفت:
ـ نمی فهمی؟ بسیار خوب، شاید رمز موضوع، همین باشد. ببین، هرگز نمی خواستم به تو بگویم، ولی حالا می گویم. به خاطر داری پیش از اینکه از این جا بروم مرا کتک زدی؟
ـ بله.
ـ یادت می آید با یک تبر برگشتی تا مرا بکشی؟
ـ خوب به یاد نمی آورم. احتمالاً دیوانه شده بودم.
ـ در آن موقع نمی دانستم، ولی حالا می دانم که تو برای عشقت دعوا کردی.
ـ عشق؟
آدام گفت:
ـ بله.
ـ نمی دانم.
ـ بسیار خوب، ما از آن پول ها به خوبی استفاده می کنیم. شاید همین جا بمانیم. شاید به کالیفرنیا برویم. باید ببینیم چه می توانیم بکنیم. البته باید بنای یاد بودی برای پدرمان بسازیم. یک بنای بزرگ...
چارلز گفت:
ـ من هرگز نمی توانم این جا را ترک کنم.
ـ بسیار خوب. اجازه بده ببینم چه پیش می آید. عجله ای در کار نیست. عاقبت این مشکل را حل می کنیم.
پایان فصل هفتم
R A H A
11-30-2011, 08:46 PM
فصل هشتم
(1)
به نظر من، گاهی پدران و مادران، هیولاهایی به دنیا می آورند که سر بزرگ، یا بدن کوچک، یا قیافه وحشتناک دارند. عده ای بدون دست و پا متولد می شوند. عده ای سه دست دارند و عده ای نیز دهانشان در جای دیگری قرار دارد. عقیده همگان بر این است که این همه، رویدادهای روزگار است و تقصیر کسی نیست. زمانی چنین پدیده هایی، تنبیهی آشکار برای گناهان پنهانی تلقی می شد.
شاید همان طور که هیولاهای قابل رؤیت وجود دارند، هیولاهای دیگر نیز یافت شوند که از نظر روحی و روانی این گونه باشند. شاید نقصی در چهره یا بدن آن ها به چشم نیاید، ولی اگر اختلال ژنی می تواند هیولاهایی به وجود بیاورد که قابل رؤیت باشند، شاید همان روند هم بتواند موجب تولد روحی ناقص الخلقه شود؟ هیولایی اندکی متفاوت با آن چه به نظر معمولی و پذیرفتنی می آید. همان طور که ممکن است کودکی بدون دست متولد شود، شاید فردی هم فاقد احساس مهربانی یا حتی وجدان به دنیا بیاید. کسی که دست هایش در سانحه ای از بین می رود، باید خیلی بکوشد تا با چنین نقصی سازگار شود. ولی کسی که مادرزادی فاقد دست است، تنها از این امر رنج می برد که عده ای او را فردی عجیب و ناقص الخلقه بدانند. او چون هرگز دست نداشته است، نمی تواند فقدان آن را احساس کند. گاهی در دوران کودکی، این تصور از ذهن می گذرد که اگر بال داشتیم، چه وضعیتی پیدا می کردیم، ولی دلیلی ندارد که گمان کنیم پرندگان نیز چنین احساسی دارند. نه، از نظر یک هیولا، آنچه طبیعی است، حالتی هیولایی دارد، زیرا هرکس به نظر خود، فردی طبیعی است. از نظری که ذاتاً هیولاست، موضوع اندکی پیچیده تر می شود، زیرا فاقد پدیده های قابل رؤیتی است که بخواهد آن ها را با دیگران مقایسه کند. برای انسانی که وجدان ندارد، آدم با وجدان، فردی مسخره است. از نظر یک تبهکار، درستکاری صفتی احمقانه است. نباید فراموش کنیم هیولا بودن، یعنی منحرف شدن از آن چه طبیعی است و برای یک هیولا، آن چه طبیعی است، حالتی هیولایی دارد.
گرایش ها یا فقدان آن ها، سراسر زندگی کتی ایمز را فرا گرفته بود. انگار در وجود او، یک چرخ تعادل یا یک دنده، جابه جا شده بود، زیرا حتی در هنگام تولدن نیز مشابه دیگران نبود. همچنان که شخص معلولی ممکن است به مرور زمان یاد بگیرد که چگونه با معلولیت خود کنار بیاید تا بتواند در انجام بعضی کارها از آدم های سالم هم مؤثرتر باشد، کتی هم علیرغم داشتن چنین تفاوتی با دیگران، با مشکلات فراوان به زندگی ادامه می داد. زمانی می گفتند شیطان در روح افرادی چون کتی نفوذ کرده است. از راه جنگیری، روح پلید را از تنش خارج می کردند، و اگر این روش تأثیری نداشت، برای در نظر گرفتن مصلحت جامعه، او را به اتهام جادوگری می سوزاندند. تنها موضوعی که موجب عدم بخشش جادوگر می شد، توانایی او برای آزار رساندن بود، زیرا می توانست با برانگیختن حسادت مردم، آن ها را به جان هم بیندازد.
کتی از همان کودکی چهره ای معصوم داشت، انگار طبیعت تله ای را با این ترفند، از انظار پنهان می کرد. موهای طلایی خوشرنگ؛ چشمان درشت و میشی؛ پلک هایی بلند که هر گاه روی هم قرار میگرفت، به نظر می رسید به گونه ای پر رمز و راز به خواب رفته است؛ بینی ظریف و باریک؛ استخوان گونه بلند و پهن؛ چانه کوچکی که صورتش زا شبیه قلب جلوه می داد؛ دهان خوش ترکیب، ولی به طور استثنایی کوچک که در آن دوران به آن نوع دهان غنچه ای می گفتند؛ گوش های کوچک و بدون نرمه به گونه ای چسبیده به سر که هرگاه موهایش را جمع می کرد نیز، برجستگی آن ها معلوم نمی شد، از ویژگی های آن دختر زیبا بود. کتی حتی پس از این که بزرگ شد، اندامی کوچک مانند کودکان، بازوان ظریف و باریک و دست های کوچک داشت. سینه هایش هرگز زیاد بزرگ نشد، زیرا پیش از بلوغ نوک آن ها به داخل برگشت. در ده سالگی، هنگامی که سینه هایش درد گرفت، مادرش ناچار شد با دست، نوک آن ها را بیرون بیاورد. در واقع بدنش شبیه بدن پسرها بود. پاهای خوش ترکیب، ولی قوزک باریک و صاف و کمی زمخت، کف پاها کوچک و گرد و پهن و روی پاهای فربه، همچون سم کوچک، از دیگر مشخصات او به حساب می آمد. او در کودکی و بزرگسالی، زیبا بود. صدای گرفته و ملایم و به اندازه ای دلنشین داشت که همه شنوندگان را بی تاب می کرد. انگار تارهای صوتی او فولادین بود، زیرا هرگاه اراده می کرد، صدایش همچون سوهان، تیز برنده می شد.
در کودکی نیز به اندازه ای جلب توجه می کرد که مردم بی اختیار سر برمی گرداندند و به او می نگریستند، انگار پدیده ای شگفت آور می دیدند. در چشمانش برق مخصوصی وجود داشت که این برق، در بار دوم نگاه کردن، دیگر به چشم نمی خورد. به آرامی گام بر می داشت و کم حرف می زد، با این حال، امکان نداشت به جایی وارد شود و توجه همگان را جلب نکند. هرچند ظاهرش مردم را می آزرد، ولی نه تا آن اندازه که بخواهند از او بگریزند. همه دوست داشتند به دقت به کتی بنگرند، به دخترک نزدیک شوند، و دریابند چه عاملی در او وجود دارد که موجب ناراحتی آن ها می شود. کتی نیز به این امر عادت کرده بود و تعجب نمی کرد. از جنبه های بسیار، با سایر کودکان تفاوت داشت، ولی یک ویژگی او را از دیگران متمایز می کرد. اغلب کودکان از تفاوتی که با سایرین دارند، احساس انزجار می کنند. آن ها دوست دارند دقیقاً شبیه دیگران باشند، مثل آن ها حرف بزنند، لباس بپوشند و رفتار کنند، حتی اگر طرز لباس پوشیدن دیگران مسخره آمیز باشد. چنین تقلید کورکورانه ای در هر بازی و کاری، چه اجتماعی و خصوصی، به چشم می خورد. انگار کودکان از این وسیله دفاعی، برای ایجاد امنیت روانی استفاده می کنند. کتی فاقد این ویژگی ها بود. در لباس پوشیدن یا رفتار، هرگز از دیگران تقلید نمی کرد. هر چه دوست داشت می پوشید. نتیجه کار، این بود که سایر کودکان از او تقلید می کردند. پس از این که کمی بزرگ تر شد، همه کودکان نیز همانند بزرگسالان احساس می کردند موضوعی غیر عادی در کتی وجود دارد. هر کودکی پس از مدت کوتاهی معاشرت با کتی، از او کناره می گرفت، انگار خطری ناشناخته در دخترک وجود داشت.
کتی دختری دروغگو بود، ولی نه همچون اغلب کودکان. دروغ های او، از نوع خیالپردازی نبود، بلکه جنبه انتفاعی داشت. عموماً این دروغ ها را کودکان طوری بازگو می کنند که انگار واقعیت دارد. این نوع خیالپردازی، تنها نوعی انحراف عادی از واقعیات دنیای بیرونی است. به نظر من، تفاوت میان دروغ و داستان، این است که در داستان از ظواهر حقیقی برای جلب توجه شنونده استفاده می شود و صحبتی از سود و زیان به میان نمی آید. ولی دروغ، وسیله ای برای کسب سود، یا گریز از واقعیات به حساب می آید. شاید اگر به این تعریف متوسل شویم، نویسنده هر داستانی، به ویژه اگر از این راه ثروتمند شده باشد، فردی دروغگو خواهد بود.دروغ های کتی ریاکارانه محسوب می شد و منظور از ابراز آن ها، شانه خالی کردن از تنبیه، کار یا مسؤولیت بود، بنابراین، هدفی انتفاعی داشت. دروغگوها معمولاً خود را رسوا می کنند، زیرا آن چه را پیش تر گفته اند، یا به خاطر نمی آورند، یا ناگهان با واقعیتی محض مواجه می شوندکه دیگر کتمان امکان پذیر نیست. البته کتی هرگز دروغ هایی که گفته بود، فراموش نمی کرد. مؤثرترین روش را برگزیده و دروغهای او به اندازه ای به واقعیت نزدیک بود که هیچ کس دقیقاً نمی دانست راست می گوید یا نه. در عین حال، دو روش دیگر را هم مورد استفاده قرار می داد: یا دروغ را با واقعیت می آمیخت، یا واقعیت را به گونه ای بازگو می کرد که انگار دروغی بیش نیست! در چنین وضعیتی، اگر فردی به دروغگویی متهم و سپس معلوم شود که دروغ او واقعت داشته است، می توان از آن برای مدت طولانی استفاده و به واسطه آن، دروغ های بشماری را که گفته است یا می گوید، پنهان کند.
کتی تنها فرزند خانواده بود، و مادرش فرصتی نداشت او را با فرزندان دیگر خود مقایسه کند. در نتیجه تصور می کرد همه کودکان شبیه او هستند. همه پدران و مادران برای فرزندان خود احساس نگرانی می کنند، بنابراین او هم متقاعد شده بود که همه والدین چنین مشکلاتی دارند. پدر کتی دباغخانه ای کوچک در یکی از شهرهای ماساچوست داشت و اگر خیلی زحمت می کشید می توانست زندگی تقریباً راحت و مرفه ی داشته باشد. آقای ایمز با مواجهه با سایر کودکان در خارج از منزل، متوجه شد که کتی با آن ها تفاوت دارد. او این تفاوت ها را احساس می کرد و نگران دخترش بود، ولی نمی توانست دلیلی برای آن بیاورد.
هر فردی در جهان امیال، انگیزه ها، عواطف، خودخواهی ها و شهواتی پنهانی و ویژه دارد. اغلب مردم می کوشند چنین امیالی را مهار، سرکوب، یا پنهانی ارضا کنند. کتی نه تنها این انگیزه ها را در دیگران کشف کرده بود، بلکه می دانست چگونه از آن ها استفاده کند تا به اهداف خود دست یابد. در عین حال در مواردی نیز علیرغم هوشیاری ذاتی، کاملاً ناشیانه عمل می کرد.
در همان دوران کودکی، دریافته بود که تمایلات جنسی علیرغم لذت ها، دردها، حسادت ها و موانعی که دارد، از انگیزه های مزاحم درونی انسان به حساب می آید. در آن روزگار، این انگیزه با مقایسه با دوران جدید، موجب دردسر بیشتری می شد، زیرا کسی حق حرف زدن درباره این موضوع نداشت. همه این دوزخ کوچک را درون خود پنهان می کردند و در ظاهر نشان می دادند که چنین موانعی وجود ندارد، ولی پس از این که که در دام آن گرفتار می شدند، دیگر راهی برای گریز نمی یافتند. کتی دریافته که با استفاده از این انگیزه در اشخاص، می تواند تقریباً هر فردی را مورد تمسخر قرار دهد و تحت نفوذ خود بگیرد. از این روش به عنوان نوعی سلاح و نوعی تهدید استفاده می کرد. نمی توانست در مقابل این تمایل مقاومت کند و چون خود هرگز دچار آن حالت زبونی و بیچارگی نمی شد، می توانست کسانی را که به آن حالت گرفتار می آمدند، تحقیر کند. شاید هم از جنبه ای، حق با او بود.
اگر انسان ها پیوسته در دام غرایز جنسی گرفتار نمی آمدند، برده این غریزه نمی شدند، خود را با این غریزه شکنجه نمی کردند و فریب این پدیده را نمی خوردند، زندگی راحتی داشتند. تنها عامل منفی این آزادی این است که انسان در غیاب چنین تمایلی، دیگر نمی تواند مدعی انسانیت باشد، بلکه به هیولایی تبدیل می شود.
کتی در ده سالگی از نیروی غریزه جنسی مطلع شده و با خونسردی آن را تجربه کرده بود. همواره نقشه می کشید، موضوعاتی را پیش بینی می کرد، و برای مقابله با آن ها آماده می شد.
بازی های جنسی در میان کودکان همیشه مرسوم بوده است. هرکس غیر طبیعی نباشد، با دختران کوچک خلوت کرده، یا دست کم چنین خلوتی را در خواب دیده است.تقریباً هه پدران و مادران، دیر یا زود با چنین مشکلی مواجه می شوند و اگر یکی از آن ها دوران کودکی خود را به یاد بیاورند، فرزندش با بخت خوش مواجه می شود. در دوران کودکی کتی، این مشکل بیشتر به چشم می خورد. پدران و مادران منکر وجود این غرایز در خود، از کشف آن در فرزندانشان وحشت داشتند.
(2)
در یک صبح بهاری، هنگامی که علف های تازه با آخرین قطرات شبنم، زیر نور خورشید برق می زدند و هنگامی که گرما به داخل زمین می خزید و گل های زرد را حیات می بخشید، مادر کتی لباس های شسته را روی طناب آویزان کرد. خانواده ایمز در حوالی شهر زندگی می کردند و پشت خانه آن ها یک انبار، اصطبل، باغچه سبزیجات و چراگاهی قرار داشت که دورش پرچین بود و دو رأس اسب می توانستند در آن جا چرا کنند.
خانم ایمز ایستاد و گوش داد. صدای مرموز و آهسته ای شنید و به آرامی به سمت اصطبل رفت. درهای اصطبل بسته بود و صدای پچ پچ از داخل آن به گوش می رسید. توانست صدای کتی را بشناسد. فوراً یک گام برداشت و درها را باز کرد و در نتیجه، نور تند خورشید اصطبل را روشن کرد. ناگهان سر جایش میخکوب شد و دهانش از آنچه دیده بود باز ماند. کتی روی زمین دراز کشیده، دامنش بالا رفته، تا کمر برهنه بود و دو پسر چهارده ساله کنارش زانو زده بودند. نور خورشید همه جا را روشن می کرد. چشمان کتی از شدت وحشت گرد شده بود. خانم ایمز آن دو پسر و پدر و مادرشان را می شناخت.
ناگهان یکی از پسرها با مشاهده خانم ایمز، شتابان از جای برخاست و به سرعت گریخت. پسر دیگر هم می خواست همین کار را بکند که خانم ایمز کوشید او را بگیرد. ولی انگشتانش لغزید و پسر موفق به فرار شد. خانم ایمز می توانست صدای پای او را که در حال گریختن بود، بشنود. خانم ایمز با صدایی که به سختی از گلویش خارج می شد، گفت:
ـ بلند شو!
کتی مات و مبهوت به او خیره شده بود و حرکتی نمی کرد. خانم ایمز متوجه شد که دست های کتی را با طناب کلفتی بسته اند. کتی فریاد زد و کوشید گره طناب را باز کند. خانم ایمز او را در آغوش گرفت، به خانه برد و در بستر خواباند. پزشک خانوادگی پس از معاینه کتی اظهار داشت هیچ عملی با او انجام نشده است و به خانم ایمز گفت:
ـ خدا را شکر که به موقع رسیدید.
کتی تا مدت زیادی حرف نزد. پزشک می گقت که دخترک دچار شوک شده است، ولی پس از اینکه از آن حالت خارج شد نیز از حرف زدن امتناع می کرد. هرگاه از او در این مورد می پرسیدند، چشمانش به اندزه ای گرد می شد که سفیدی دور مردمک آن ها کاملاً معلوم بود؛ به سختی نفس می کشید؛ عضلاتش کشیده می شد؛ و شاید به همین دلایل، گونه هایش به سرخی می زد.
در جلسه ای که با حضور پدر و مادر دو پسر برگزار شد، دکتر ویلیامز نیز شرکت داشت. آقای ایمز در طول برگزاری جلسه کاملاً ساکت بود و همان طنابی را در دست داشت که با آن دست های کتی را بسته بودند. شگفتی از چهره اش هویدا بود. دلش می خواست اطلاع بیشتری در این مورد به دست بیاورد، ولی این امر را هرگز مطرح نکرد. خانم ایمز دچار جنون شده بود. تنها شاهد ماجرا به حساب می آمد و می توانست منبع موثق رویداد باشد. حالت جنون او، همراه با وسوسه های شیطانی بود. برای خونریزی بی تابی می کرد و پیشنهادهای مربوط به تنبیه پسرها را خیلی زود می پذیرفت. معتقد بود امنیت شهر و کشور باید حفظ شود و می کوشید گفتگوها تنها در این زمینه باشد. خدا را شکر می کرد که به موقع رسیده است، ولی اظهار می کرد که شاید دفعه بعد،چنین بختی نداشته باشد. همچنین می گفت که باید به احساسات سایر مادران نیز توجه نشان داد.
در آن دوران، تنبیه و مجازات، وحشیانه تر از امروز بود. هر کس واقعاً اعتقاد داشت که تازیانه، بهترین ابزار برای حفظ تقوی است. به همین دلیل، نخست پسرها را زیر ضربات تازیانه قرار دادند و سپس به اندازه ای آن ها را کتک زدند که خون از بدنشان بیرون زد. جنایتی که آن ها مرتکب شده بودند، به اندازه کافی زشت بود، ولی دروغ هایشان نشان می داد که حتی تازیانه هم نمی تواند از شرارت آن ها بکاهد. بهانه ای که از همان ابتدا مطرح کردند، بسیار مضحک بود.آن ها ادعا می کردند که کتی، مقصر اصلی است و از هرکدام آن ها پنج سنت گرفته است. در مورد طناب هم می گفتند هرگز از آن برای بستن دست های کتی استفاده نکرده اند، بلکه به یاد می آورند که کتی با طنابی کهدر دست داشت، بازی می کرد.
خانم ایمز موضوعی را مطرح کرد که مدتی بعد همه مردم شهر آن را تکرار می کردند:
ـ منظورتان این است که کتی خودش دست هایش را با طناب گره زده؟ از یک بچه ده ساله، این کار بعید است!
اگر آن دو پسر به گناه خو د اعتراف می کردند، شاید در مجازات آن ها تخفیف داده می شد. ولی عدم اعتراف، نه تنها خشم شدید پدرانشان را برانگیخت و آن ها را وادار ساخت شخصاً فرزندانشان را شلاق بزنند، بلکه موجب خشم همه مردم شد. هر دو پسر، پس از تنبیه شدن، با موافقت پدران و مادرانشان، به دارالتأدیب فرستاده شدند.
خانم ایمز به همسایه ها گفت:
ـ دخترم نمی تواند آن ماجرا را فراموش کند. شاید اگر می توانست در این مورد حرف بزند، حالش بهتر می شد. ولی هرگاه از او می پرسم، دچار حالتی می شود که انگار همین چند لحظه پیش، چنین رویدادی را تجربه کرده، و بی درنگ دچار شوک می شود.
خانم و آقای ایمز هیچگاه در این مورد با دخترشان حرف نزدند. آقای ایمز خیلی زود مجازات هایی را که برای پسران در نظر گرفته بود، فراموش کرد، چون اگر آن دو پسر را اشتباهی به دارالتأدیب نگه می داشتند، بسیار ناراحت می شد.
پس از این که کتی کاملاً از حالت شوک بیرون آمد، پسران و دختران شهر، از او فاصله می گرفتند و تنها نگاهش می کردند، ولی مدتی بعد، با اشتیاق و شیفتگی فراوان، به او نزدیک شدند. کتی بر خلاف سایر دختران دوازده و سیزده ساله، عاشق هیچ پسری نبود. پسرها نیز از خانه تا مدرسه او را همراهی نمی کردند، زیرا از این می ترسیدند که دوستانشان آن ها را مورد سرزنش قرار دهند. ولی کتی همچنان پسرها و دخترها را تحت تأثیر قرار می داد. با این حال، اگر پسری میتوانست به تنهایی همراه او قدم بزند، چنان تحت تأثیر قرار می گرفت که توانایی درک دلیل این حالت یا غلبه بر آن را نداشت.
کتی دختری زیبا و جذاب بود و صدای بمی داشت. معمولاً به تنهایی قدم می زد و کمتر اتفاق می افتاد که در هنگام قدم زدن، پسری بر حسب اتفاق بر سر راه او قرار نگیرد. اطرافیان همیشه با هم در گوشی صحبت می کردند، ولی کتی واکنشی نشان نمی داد. شایعات مبهمی نیز در این باره بر سر زبان ها بود. در دورانی که مردم کارهای مخفیانه زیادی انجام می دادند و همه آن ها خیلی زود برملا می شدند، پراکنده شدن چند شایعه مبهم ، زیاد عجیب به نظر نمی رسید.
کتی گاهی به پسری لبخند می زد و گوشه چشمی به او نشان می داد و به این ترتیب، او را در اسرار خود شریک می کرد. کتی در پیدا کردن پول، طلسم، طلا، کیف کوچک ابریشمی، صلیب کوچک نقره ای یاقوت نشان، و ... بسیار خوش اقبال بود. روزی پدرش در مجله هفتگی کوریز، پیدا شدن صلیبی را توسط دخترش آگهی کرد، ولی هیچ کس برای گرفتن آن مراجعه نکرد.
آقای ویلیام ایمز، پدر کتی، مرد درونگرایی بود و افکار ذهنی خود را به ندرت بیان می کرد. جرأت نداشت زیاد خود را به همسایگان نشان دهد. هرگز سوءظن خود را نسبت به دیگران ابراز نمی کرد. برایش بهتر بود بی اطلاع بماند، زیرا با توجه به عدم توجه به کارهای دیگران راحت تر و ایمن تر بود و عاقلتر از سایر مردم به حساب می آمد. ولی مادر کتی چنان در پیله دروغ و تظاهر و فریبی که کتی ایجاد می کرد، اسیر شده بود که حتی اگر با واقعیتی مواجه می شد، آن را باور نمی کرد.
R A H A
11-30-2011, 08:46 PM
(3)
کتی روز به روز زیباتر می شد. پوست ظریف و پر طراوت، موهای طلایی، چشمان درشت فریبنده، و دهان کوچک و شیرین او توجه همگان را جلب می کرد. در مدرسه تا سال هشتم، نمرات بسیار عالی می گرفت، تا حدی که پدر و مادرش به او اجازه دادند به تحصیل ادامه دهد، هر چند در آن دوران، ادامه تحصیل برای دختران، امری غیر معقول بود. کتی قصد داشت در آینده آموزگار شود. پدر و مادر از این تصمیم خشنود بودند، زیرا برای یک دختر از خانواده متوسط، آموزگاری، حرفه ای آبرومند به حساب می آمد و همه پدران و مادران به دخترانی که قصد داشتند حرفه آموزگاری را پیشه کنند، افتخار می کردند.
کتی در چهارده سالگی وارد دبیرستان شد. همیشه محبوب پدر و مادر بود، ولی پس از این که با اصول جبر و زبان لاتین آشنا شد، دیگر آن ها قادر نبودند همچون گذشته او را درک کنند. کتی دیگر آن دختر سابق نبود و پدر و مادر، احساس می کردند دخترشان در ماورای ابرها سیر میکند.
معلم لاتین، مردی جدی و رنگپریده بود که در مدرسه علوم دینی جزو مردودین به حساب می آمد، ولی به اندازه کافی معلومات داشت که دستور زبان، سزار و سیسرو را تدریس کند. جوان آرامی بود و هیچگاه به شکست اعتراف نمی کرد. با این حال در اعماق وجودش احساس می کرد که خداوند او را به دلایل طرد کرده است.
مدتی بود که دیگران، شور و هیجان زیادی در جیمز گرو مشاهده می کردند. البته کسی به احتمال وجود رابطه بین کتی و معلم او مظنون نبود، حتی آن ها را با یکدیگر ندیده بود.
جیمز گرو، تبدیل به مردی جا افتاده شده بود. راه می رفت و آواز می خواند. چنان نامه های مؤثری می نوشت که رؤسای مدرسه علوم دینی با نظر مثبت در مورد پذیرش مجدد او فکر می کردند. سپس ناگهان آن شور و عشق از میان رفت. شانه هایش که همواره بالا بود، به دلیل شکستگی، پایین افتاد. چشمانش حالتی تبدار پیدا کرده بود و دستانش می لرزید. او را شب ها در کلیسا می دیدند که زانو می زند و دعا می خواند. سر کلاس حاضر نمی شد و ادعا می کرد بیمار است، در حالی که او را در حال قدم زدن در تپه های اطراف شهر می دیدند.
یک شب، دیر وقت در خانه ایمز را به صدا در آورد. آقای ایمز در حالی که غر می زد، از بستر بیرون آمد، شمعی روشن کرد، پالتو روی روبدوشامبرش پوشید و به سوی در رفت. جیمز گرو، در مقابل او با حالتی پریشان، همچون دیوانگان ایستاده بود. چشمانش برق می زد و بدنش به شدت می لرزید.
با صدای ناهنجاری به آقای ایمز گفت:
ـ کار واجبی با شما دارم.
آقای ایمز با قیافه ای عبوس گفت:
ـ آقا، نیمه شب است!
ـ باید با شما صحبت کنم. لطفاً لباس هایتان را بپوشید و بیرون بیایید تا حرف هایم رابزنم.
ـ آقا شما یا مست هستید یا دیوانه. به خانه بروید و اندکی استراحت کنید. نیمه شب هم گذشته.
ـ دیگر نمی توانم صبر کنم. باید با شما حرف بزنم.
آقای ایمز گفت:
ـ فردا صبح به دباغخانه بیایید.
پس از بر زبان آوردن این عبارت، در را محکم به روی مهمان ناخوانده که تلو تلو می خورد، بست ولی از پشت در کنار نرفت. صدایش را شنید که ناله کنان گفت:
ـ نمی توانم صبر کنم! نمی توانم صبر کنم!
صدای گام هایش که به آهستگی روی پله ها ی جلو در کشیده می شد به گوش رسید. آقای ایمز با کف دست، جلو چشمانش ر ا گرفت تا نور شمع، آن ها را اذیت نکند و سپس به سوی بستر رفت. تصور کرد در اتاق کتی به آهستگی باز شد و پرده اتاقش تکان خورد. ولی احتمال داشت که لرزش نور شمع موجب خطای باصره شده باشد. پس از این که به بستر برگشت، همسرش پرسید:
ـ چه کسی بود؟
آقای ایمز گفت:
ـ مرد مستی که اشتباه آمده بود.
البته نمی دانست چرا چنین پاسخی می دهد، شاید نمی خواست در این باره بحث کند. خانم ایمز گفت:
ـ نمی دانم این دنیا چگونه به آخر می رسد.
شمع خاموش شد و مرد در تاریکی دراز کشید. هنوز دایره های سبز رنگی را که نور شمع در چشمانش به وجود آورده بود می دید و در شعله های رقصان، چشمان دیوانه وار و نگاه سرشار از التماس جیمز گرو در برابرش مجسم می شد. مدتی طولانی به خواب نرفت.
صبح روز بعد، شایعه ای در شهر پیچید، دهان به دهان گشت، شاخ و برگ پیدا کرد و سرانجام، تا بعد از زمان پایان کار آن روز، موضوع روشن شد. خادم کلیسا، جسد جیمز گرو را در مقابل محراب پیدا کرده بود. سرش متلاشی شده بود. در کنارش، تفنگی قرار اشت و در کنار آن تکه چوبی بود که ماشه اش را با آن فشار داده بود. یکی از شمع های شمعدان همچنان می سوخت، ولی دو شمع دیگر روشن نشده بودند. دو کتاب روی زمین به چشم می خورد: یکی کتاب دعا و دیگری کتاب سرودهای مذهبی. خادم کلیسا می گفت جیمز گرو تفنگ را به گونه ای روی کتاب ها قرار داده بود که موازی شقیقه اش باشد. لگد قنداق، پس از شلیک شده تیر، تفنگ را از روی کتاب ها به مکانی دورتر پرتاب کرده بود.
عده ای نیز پیش از طلوع خورشید، صدای انفجاری شنیده بودند. از جیمز گرو هیچ نامه ای بر جای نماند و در نتیجه کسی نمی توانست دلیل کار او را بفهمد.
ابتدا آقای ایمز فکر کرد بهتر است جریان آن شب را به پزشک قانونی اطلاع دهد. سپس اندیشید: «چه فایده ای دارد؟ اگر مطلبی می دانستم، ممکن بود فایده داشته باشد، ولی در این باره اطلاعی ندارم.»
احساس گناه و بدبختی می کرد.
در هنگام صرف شام، همسرش درباره این خودکشی صحبت می کرد و آقای ایمز نمی توانست غذایش را بخورد. کتی ساکت نشسته بود، ولی این ساکت شدن او مثل همیشه نبود. لقمه های کوچک بر می داشت .و مدام دهانش را با دستمال سفره پاک می کرد.
خانم ایمز در مورد جسد و تفنگ به طور مشروح و جامع سخن گفت:
ـ موضوع مهمی است که می خواهم درباره آن صحبت کنم. مرد مستی که دیشب در خانه ما را زد، جیمز گرو نبود؟
شوهرش بی درنگ پاسخ داد:
ـ نه.
ـ مطمئنی؟ در تاریکی شب او را دیدی؟
مرد با تندی پاسخ داد:
ـ من شمع داشتم. قیافه اش شبیه کسی نبود، انگار ریش بلندی هم داشت.
خانم ایمز پرسید:
ـ چرا بر سرم فریاد می زنی؟ من فقط پرسیدم.
کتی دهانش را پاک کرد و وقتی دستمال سفره را روی دامن می گذاشت، لبخند زد. خانم ایمز به دخترش گفت:
ـ کتی، تو هر روز او را در مدرسه می دیدی. این اواخر غمگین نبود؟ متوجه موضوعی نشدی که منجر به...
کتی به بشقابش نگاهی انداخت، و بعد سرش را بلند کرد و گفت:
ـ فکر می کردم بیمار است. بله، روحیه خرابی داشت. امروز در مدرسه، همه درباره او حرف می زدند. یک نفر که اسمش رابه خاطر ندارم، می گفت آقای گرو در شهر بوستون مشکلاتی داشته. ولی نفهمیدم چه مشکلاتی...
سپس در حالی که لبانش را با ظرافت تمیز میکرد، ادامه داد:
ـ...همه ما آقای گرو را دوست داشتیم.
روش کتی همین بود. پیش از پایان روز، همه متوجه شدند که جیمز گرو در شهر بوستون مشکلاتی داشته است، ولی هیچ کس نمی توانست تصور کند که این داستان، ساخته و پرداخته ذهن کتی بوده است. حتی خانم ایمز هم فراموش کرده بود این ماجرا را از کجا شنیده است.
(4)
دقیقاً پس از شانزدهمین سالگرد تولد کتی، تغییراتی در او پیدا شد. یک روز صبح که از بستر بیرون نیامده و به مدرسه نرفته بود، مادرش به اتاق او رفت و متوجه شد که به سقف خیره شده است. مادرش گفت:
ـ نزدیک نه صبح است. زود باش.
کتی با لحن تحکم آمیز گفت:
ـ نمی روم!
ـ بیماری؟
ـ نه.
ـ پس بلند شو.
ـ نمی روم!
ـ فکر می کنم حالت خوب نیست. تو تا حالا یک روز هم غیبت نداشته ای.
کتی به آرامی پاسخ داد:
ـ من به مدرسه نمی روم، هیچ وقت به مدرسه نخواهم رفت.
مادرش با شگفتی پرسید:
ـ منظورت چیست؟
ـ دیگر هرگز به مدرسه نمی روم.
کتی دوباره به سقف خیره شد. مادرش گفت:
ـ بسیار خوب، باید ببینم نظر پدرت در این مورد چیست. با توجه به هزینه ها و زحمت هایی که متحمل شده ایم، درست دو سال پیش از اخذ مدرک دیپلم، می خواهی مدرسه را رها کین؟
آنگاه به او نزدیک شد . با ملایمت افزورد:
ـ مگر نمی خواهی ازدواج کنی؟
کتی گفت:
ـ نه.
ـ آن کتابی که پنهان کرده ای، چیست؟
ـ بیا، بگیر، آن را پنهان نکرده ام.
ـ اوه! آلیس در سرزمین عجایب. تو که دیگر کوچک نیستی.
کتی گفت:
ـ می توام آن قدر کوچک شوم که دیگر نتوانید مرا ببینید.
مادرش گفت:
ـ چه می گویی؟
ـ آن وقت هیچ کس نمی تواند مرا پیدا کند.
مادرش با خشم گفت:
ـ شوخی نکن. نمی دانم به چه فکر می کنی. خانم خیالپرداز به من می گوید می خواهد چه کند؟
کتی گفت:
ـ نمی دانم، شاید فرار کنم.
ـ بسیار خوب، خانم خیالپرداز! همین جا دراز کش بمان، پدرت که برگردد، باید با تو حرف بزند.
کتی به آرامی سر به سوی مادر گرداند و به او نگریست. نگاهش سرد و بی حالت بود. ناگهان خانم ایمز از نگاه دخترک ترسید، آهسته از اتاق بیرون رفت و در را پشت سرش بست. پس از ورود به آشپزخانه، روی صندلی نشست، دست هایش را در دامن قلاب کرد و از پنجره به بیرون و اصطبل کهنه نگریست. دخترک به نظرش بیگانه می آمد. همچون همه مادران احساس کرد دیگر توانایی برای تسلط بر فرزندش ندارد و رشته کار در دستش نیست. در واقع تا آن لحظه نمی دانست هرگز تسلطی بر کتی نداشته و دخترک همواره او را تحت سلطه داشته است. لحظاتی بعد، خانم ایمز کلاهش را برداشت و به سمت دباغخانه رفت. می خواست در خارج از خانه با شوهرش حرف بزند.
بعد از ظهر آن روز، کتی بی حال و خسته از بستر بیرون آمد و مدتی را در برابر آینه گذراند.
عصر همان روز، آقای ایمز علیرغم نفرتی که از نصیحت کردن داشت، دقایقی برای دخترش سخنرانی کرد و در مورد وظایف، تعهدات و عشق به پدر و مادر حرف زد. در اواخر سخنانش متوجه شد که دخترک هیچ توجهی به او ندارد. به شدت خشمگین شد و شروع به تهدید کرد. از قدرتی که خداوند برای مهار فرزندان به پدران و مادران داده و دولت نیز از چنین قدرتی حمایت کرده است، سخن گفت. به نظر می رسید توجه دخترک جلب شده باشد، زیرا نگاهش را به چشمان او دوخته بود و لبخند می زد. پدر نگاه از او برگرفت و فرمان داد چنین نافرمانی نکند، وگرنه شلاق خواهد خورد. در نهایت با لحنی ملایم افزود:
ـ دلم می خواهد قول بدهی که از فردا به مدرسه می روی و دیگر چنین کارهای ابلهانه ای نمی کنی.
در چهره کتی، هیچ احساسی وجود نداشت. دهان کوچکش را گشود وگفت:
_ بسیار خوب.
آن شب، آقای ایمز با لحنی حاکی از عدم اطمینان به همسرش گفت:
ـ می بینی؟ تنها کمی قدرتنمایی لازم است. شاید ما کوتاهی کرده باشیم، ولی کتی دختر خوبی است و گمان می کنم فراموش کرده در این خانه رئیس کیست. اندکی سختگیری، لازم است.
آقی ایمز آرزو می کرد آنچه گفته است، واقعیت داشته باشد.
صبح روز بعد، کتی از خانه رفت. پیش از عزیمت، بسترش را مرتب کرده و لباس های مورد استفاده را در چمدان مسافرتی گذاشته و همراه برده بود. به نظر می رسید هرگز در زمان کودکی در آن اتاق زندگی نکرده باشد. هیچ عکس، یادگاری، و نشانه ای از حضور دختری نوجوان در آن جا به چشم نمی خورد. دیگر اثری از او در اتاق یافت نمی شد.
آقای ایمز فردی باهوش بود. با مشاهده صحنه، کلاهش را برداشت و به سرعت به سمت ایستگاه راه آهن رفت. مأمور ایستگاه گفت که کتی صبح زود بلیتی به مقصد بوستون خرید، سوار قطار شد و رفت. آقای ایمز را این گونه راهنمایی کرد که تلگرافی برای پلیس بوستون ارسال کند. آقای ایمز یک بلیت دو سره خرید، سوار قطار نه و پنجاه دقیقه صبح شد و به سمت بوستون حرکت کرد. در مواقع بحرانی می توانست به خوبی بر خود مسط باشد.
آن شب خانم ایمز در آشپزخانه نشست. رنگش پریده و میز را با دو دست محکم گرفته بود تا از شدت لرزیدن بدنش بکاهد. از پشت در بسته، صدای مشت و فریاد و ناله به گوش می رسید. آقای ایمز در کتک زدن مهارت نداشت، زیرا هیچگاه چنین کاری نکرده بود. با شلاق مخصوص اسب ها کتی را می زد. ضربات زیادی بر پاهای دخترک وارد آورد. دقایقی بعد، کتی به آرامی از جای برخاست و با خونسردی به پدرش نگریست. آقای ایمز ناگهان به شدت خشمگین شد و بر شدت ضربات افزود. هنگامی که متوجه شد کتی نمی گرید، بالا تنه او را هدف قرار داد. شلاق بدن کتی را زخمی کرد. آقای ایمز به دلیل خشم زیاد نمی توانست شلاق را به درستی وارد کند و به اندازه ای به کتی نزدیک می شد که شلاق دور بدن دخترک می پیچید.
کتی خیلی زود متوجه شد اگر بگرید، خشم پدر کاهش می یابد، با این حساب، جیغ کشیدن و گریستن و التماس کردن را آغاز کرد. این رفتار مؤثر بود، زیرا ضربات شلاق به تدریج ملایم شد. آقای ایمز ناگهان از سر و صدای کتی و ایجاد ناراحتی برای او، وحشت کرد و دست از شلاق زدن برداشت. کتی گریان روی بستر افتاد. البته اگر آقای ایمز به چهره دخترش می نگریست، هیچ اشکی در چشمان کتی نمی یافت و تنها عضلات گردن دخترک کشیده و زیر شقیقه ها و عضلات آرواره او را ورم کرده می دید. آقای ایمز گفت:
ـ اگر جرأت داری این کار را تکرار کن!
کتی گفت:
ـ اوه، نه! ببخشید.
سپس روی بستر غلتید تا پدر متوجه بی تفاوتی چهره اش نشود. آقای ایمز گفت:
ـ خوب چشمانت را باز کن و ببین چه کسی هستی! همچنین فراموش نکن من چه کسی هستم!
کتی در حالی که وانمود به گریستن می کرد، گفت:
ـ فراموش نمی کنم.
خانم ایمز در آشپزخانه به دشواری می کوشید از لرزش دست هایش جلوگیری کند که ناگهان احساس کرد دست شوهرش روی شانه اش قرار دارد. آقای ایمز گفت:
ـ از این کار نفرت دارم، ولی چه کنم، مجبور شدم. گمان می کنم لازم بود، چون خیلی تغییر کرده. شاید به اندازه کافی او را تنبیه نکرده بودیم. اشتباه ما همین بوده.
می دانست همسرش علیرغم این که او را وادار کرده دخترک را کتک بزند، ولی به خاطر انجام دادن این کار، از او متنفر است. به همین دلیل، دچا ر حالت نا امیدی شد.
R A H A
11-30-2011, 08:46 PM
(5)
تردیدی نبود که کتی به هدف رسیده است. آقای ایمز گفت:
ـ این برایش تنها هشداری بود.
کتی پیشتر دختری مطیع و اخیراً متفکر هم بود. چند هفته پس از آن رویداد، در آشپزخانه به مادر کمک می کرد و حتی حاضر بود بیشتر از پیش کارهای خانه را انجام دهد. بنابراین مسؤولیت بافتن پتویی را برای مادرش بر عهده گرفت و ماه ها به این کار ادامه داد. خانم ایمز در این مورد به همسایگان گفت:
ـ دخترم رنگ ها را خیلی خوب می شناسد. تا حالا سه تکه از پتو را بافته.
هرگاه کتی، پدرش را می دید، لبخند می زد، کلاه او را می گرفت و به جالباسی می آویخت، و صندلی را به گونه ای زیر نور چراغ قرار می داد که او به راحتی بتواند مطالعه کند. حتی در مدرسه هم تغییر کرده بود. پیشتر هم شاگرد خوبی بود، ولی برنامه ریزی برای آینده را فراموش نمی کرد. از یک سال پیش برای گذراندن امتحانات و اخذ مجوز تدریس، با مدیر مدرسه صحبت کرده و مدیر نگاهی به پرونده اش انداخته و گفته بود که احتمال موفقیت او زیاد است. سپس مدیر شخصاً برای ملاقات با آقای ایمز به دباغخانه رفته و در این مورد با او مذاکراتی به شرح زیر، انجام داده بود.
آقای ایمز با افتخار گفت:
ـ ولی کتی در این مورد با ما حرفی نزده.
مدیر گفت:
ـ شاید من هم لازم م نبود با شما حرفی بزنم و بهتر بود کتی خودش به شما بگوید.
خانم و آقای ایمز تصور می کردند ناخودآگاه چنان کار مهمی انجام داده اند که همه مشکلات برطرف شده است. آن ها راز موفقیت خود را در همان هوش ذاتی می دانستند که ویژه همه پدران و مادران است. آقای ایمز گفت:
ـ در طول زندگی، هرگز شاهد چنین تغییر مثبتی در کسی نبوده ام.
همسرش گفت:
ـ ولی او همیشه بچه خوبی بوده. می بینی روز به روز زیباتر می شود. فرزندم بسیار زیبا و لپ هایش سرخ است.
آقای ایمز گفت:
ـ فکر نمی کنم با این قیافه و رفتار بتواند مدت زیادی در مدرسه تدریس کند.
این یک واقعیت بود. کتی روز به روز زیباتر می شد. همیشه لبخند می زد. پیوسته کار میکرد. تمیز کردن زیر زمین را فراموش نمی کرد و برای جلوگیری از ورود هوا، درزهای آن را با روزنامه می گرفت. روزی که متوجه شد درِ آشپزخانه صدا می دهد، قفل و لولاهایش را روغن کاری کرد تا به راحتی باز و بسته شود. آنگاه با جعبه روغن در دست، به سراغ لولاهای درِ خانه رفت. پر کردن مخزن چراغ های نفتی را از جمله وظایف خود می دانست. دودکش آشپزخانه را تمیز می کرد. دودکش ها را برمی داشت و در یک بشکه پر از نفت که در زیر زمین قرار داشت، می نهاد و می شست. پدرش گفت:
ـ این تغییرت را باید دید تا باور کرد.
کتی تنها در خانه کار نمی کرد. رایحه مشمئز کننده دباغخانه را تحمل می کرد و برای دیدن پدرش به آن جا می رفت. در حالی که کمتر از شانزده سال داشت، پدرش گمان می کرد او هنوز بچه است. آقای ایمز از پرسش هایی که دخترش در مورد حرفه او مطرح می کرد، دچار شگفتی می شد. روزی به کارفرمای خود گفت:
ـ دخترم از سایر دخترهایی که می شناسم باهوشتر است. روزی فرا می رسد که مدیر یک کارخانه شود.
کتی نه تنها به شیوه عمل آوردن چرم علاقه نشان می داد، بلکه می خواست اطلاعاتی در مورد امور مالی یاد بگیرد. پدر در مورد بدهی ها، پرداخت ها، نوشتن صورت حساب ها و پرداخت حقوق کارمندان به او توضیحاتی داد و به او آموخت چگونه صندوق پول را بگشاید. از این که دخترش تنها پس از یک بار آزمایش، رمز گشودن صندوق را یاد گرفته است، بسیار خوشحال بود. به همسرش گفت:
ـ این طور که من متوجه شدم، شیطان در جلدمان نفوذ کرده بود. من بچه ای را که قوه ابتکار نداشته باشد، دوست ندارم. بچه باید زیرک باشد و اگر کسی بتواند استعداد فرزندش را مهار کند، می تواند آن را در مسیر درستی قرار دهد.
کتی لباس هایش را خود می دوخت و همه وسایل را مرتب سر جایش قرار می داد. یک روز در ماه مه، پس از بازگشت از مدرسه به خانه، به سراغ بافتنی رفت. مادرش لباس پوشیده بود تا از خانه خارج شود. گفت:
ـ باید به انجمن خیریه بروم. هفته آینده، نان خیرات می دهند و من مسئول توزیع آن هستم. پدرت گفته به بانک بروم، حقوق کارمندان را بگیرم و به دباغخانه ببرم، ولی من کار دارم و نمی توانم بروم.
کتی گفت:
ـ من می روم.
خانم ایمز گفت:
ـ پول ها در بانک، داخل یک کیف است.
سپس شتابان از خانه خارج شد. کتی بدون این که عجله کند، پیشبند کهنه ای به کمر بست وبه زیر زمین رفت. یک بطری در دار یافت و با خود به اصطبل، جایی که ابزار کار قرار داشت، برد. از لانه مرغ ها، یک جوجه بیرون آورد. روی سنگ سرش را برید و در حالی که جوجه هنوز در حال جان دادن بود، گردنش را روی بطری قرار داد تا نصف بطری از خون پر شود. جوجه هنوز زنده بود که آن را برد و در خاک پر از کود دفن کرد. به آشپزخانه بازگشت، پیشبند را باز کرد و در اجاق انداخت. دست ها را شست و کفش ها و جوراب هایش را وارسی کرد. لکه تیره ای را که روی پنجه کفش پای راستش دید، زدود. در آینه نگاهی به چهره خود انداخت. گونه هایش گل انداخته بود. چشمانش برق می زد و می خندید. پیش از خروج از خانه، بطری را زیر پله های آشپزخانه پنهان کرد. همه این کارها در مدتی کمتر از ده دقیقه پس از عزیمت مادرش پایان رسید.
کتی به آرامی گام برمی داشت، انگار رقصان در خیابان پیش می رفت. برگ های درختان به تدریج می روییدند و گل های زرد رنگی روی چمن ها به چشم می خورد. کتی شادمانه به طرف بانک که در مرکز شهر قرار داشت، رفت. به اندازه ای شاداب و زیبا بود که هرکس از کنارش می گذشت، برمی گشت و او را نگاه می کرد.
(6)
در حدود ساعت سه بامداد، آتش سوزی آغاز شد. شعله های آتش به هوا بلند شده بود. شعله بزرگی می غرید و همه جا را در هم می کوبید. پیش از این که کسی از ماجرا مطلع شود، همه جا ویران شد. داوطلبانی که همراه با تجهیزات آتش نشانی به محل هجوم آوردند، نتوانستند کار زیادی انجام دهند، بلکه تنها سقف حانه های مجاور را خیس کردند تا آتش به آن ها سرایت نکند.
منزل آقای ایمز همچون موشک به هوا بلند شده بود. داوطلبان و ناظرانی که در محل حضور داشتند، در میان چهره هایی که بر اثر شعله آتش روشن شده بود، به دنبال خانم و آقای ایمز و دخترشان بودند. خیلی زود متوجه شدند که آن ها در آن جا نیستند. توده های خاکستر را از نظر می گذراندند و قلب هایشان به شدت می تپید. آب را چنان روی آتش می ریختند که انگار می خواستند در آن دقایق آخر، بدن نیم سوخته افراد خانواده را از زیر آتش بیرون بکشند. مردم شهر در حالی که وحشتزده بودند، باور داشتند که همه اعضای خانواده ایمز سوخته اند.
پس از طلوع خورشید، همه مردم در اطراف توده های سیاه زغال شده ای که از آن ها دود بلند می شد، جمع شدند. افرادی که در جلو بودند، مجبور شدند صورت خود را بپوشانند تا گرمای زیاد، پوستشان را اذیت نکند. داوطلبان همچنان روی توده زغال ها آب می ریختند.
هنگام ظهر، پزشک قانونی توانست الوارهای مرطوب رابرگرداند و در میان توده های خاکستر زغال خیس، با یک دیلم دنبال اجساد بگردد. به اندازه کافی از اجساد آقا و خانم ایمز اعضایی برجای مانده بود که بتوان تشخیص داد آن دو نفر در آتش سوخته اند. همسایگان نزدیک، محل تقریبی اتاق کتی را نشان دادند و هرچند پزشک قانونی و سایر داوطلبان با استفاده از تجهیزات خود در خاکستر به دنبال جسد کتی بودند، حتی یک استخوان یا دندان هم پیدا نکردند.
سرپرست داوطلبان، دستگیره ها و قفل های در آشپزخانه را پیدا کرد. با تعجب به فلز سیاه شده نگریست. کسی نمی دانست چه موضوعی موجب تعجب او شده است. شن کش را از پزشک قانونی گرفت و دیوانه وار در میان خاکسترها به جستجو مشغول شد. به آن جا که در ورودی قرار داشت رفت و خاکسترها را آن قدر به هم ریخت تا قفلی را که کج و تقریباً ذوب شده بود، یافت. در آن هنگام، تعدادی از افراد که اطراف او گرد آمده بودند، پرسیدند:
ـ جورج، به دنبال چه می گردی؟
سرپرست داوطلبان با لحنی نگران پاسخ داد:
ـ هیچ کلیدی در قفل ها نیست.
ـ شاید کلیدها افتاده باشند.
ـ چطور؟
ـشاید ذوب شده باشند.
ـ پس چرا قفل ها ذوب نشده اند؟
ـ شاید بیل ایمز آن ها را درآورده باشد.
ـ از داخل آن ها را درآورده؟
سپس آن چه را یافته بود، بالا گرفت. هر دو چفت بیرون زده بود. از آن جا که ملک، ظاهراً همراه با خانه سوخته بود، کارگران دباغخانه برای ادای احترام به او، بر سر کار نرفتند. همه آن ها در اطراف خانه سوخته حضور داشتند و هر کاری که از دستشان بر می آمد انجام می دادند. البته وجود آنان در اطراف خانه، موجب ایجاد مزاحمت هم می شد.
بعد از ظهر آن روز جوئل رابینسون، کارفرمای آقای ایمز به دباغخانه رفت. وقتی آن جا رسید متوجه شد صندوق پول ها باز و اسناد روی زمین پخش شده است. شیشه شکسته نشان می داد که دزد از آن جا وارد شده است. بنابراین موضوع ابعاد تازه تری گرفت. دیگر کسی نمی توانست بگوید تصادف بوده است. ترس، جای تأسف و هیجان را گرفت و خشم که نتیجه ترس است، بر همه جا مستولی شد. به تدریج همه بر سراغ کار خود رفتند. کسی زیاد دنبال وسایل نگشت. در اصطبل، آثار جرمی وجود داشت که شامل یک جعبه شکسته، چراغ کالسکه خورد شده، جای پایی در خاک، و مقداری کاه روی زمین بود. کسانی که آن منظره را دیدند، اگر خونی را که کف زمین پخش شده بود، مشاهده نمی کردند، شاید متوجه نمی شدند در آن محل نزاعی رخ داده باشد.
پلیس، اوضاع را تحت نظر گرفت، زیرا این کار را در حیطه اختیارات خود می دانست. مأموران، همه را از اصطبل بیرون کردند و فریاد زدند:
ـ می خواهید این آثار جرم را از بین ببرید؟ هرچه سریع تر بروید!
اتاق را جستجو کردند. وسایلی را از جایی برداشتند و در گوشه ای، وسایل دیگری پیدا کردند. به سمت در آمدند. آن چه را یافته بودند در دست رئیس گذاشتند. یک روبان آبی رنگ که خون آلود بود، و یک صلیب یاقوت نشان.
مأمور از همه پرسید:
ـ کسی این وسایل را پیشتر دیده؟
در شهر کوچکی که همه یکدیگر را می شناختند، غیر ممکن بود انسان باور کند یکی از آشنایان، کسی را کشته باشد. به همین دلیل، اگر شواهد کافی وجود نداشت، سوءظن همه به بیگانه ای معطوف می شد. از جمله کولی یا ولگردی که از جای دیگر آمده باشد. بنابراین به چادر کولیان و ولگردان هجوم بردند، آن ها را جمع کردند و هرکس را که در مسافرخانه ای اقامت داشت، مورد بازجویی قرار دادند. هر ناشناسی، مورد سوءظن قرار می گرفت.
اوایل بهار بود و کولی ها و ولگردان تازه به آن جا رسیده بودند، زیرا هوا به تدریج گرم می شد و آن ها می توانستند پتوهایشان را کنار آب پهن کنند. کولی ها اغلب به صورت جمعی حرکت می کردند. چه بلاهایی که بر سر آن کولی ها نیامد. اطراف شهر تا چندین کیلومتر جستجو شد تا آشکار شود کجا خاکبرداری شده است. حتی آب استخرها را برای یافتن جنازه کتی، خالی کردند. همه می گفتند آن دخترک زیبا را دزدیده اند. در نهایت، فردی ابله و بی سر و پا را تحت بازجویی قرار دادند. به راحتی می توانستند او را به دار بیاویزند، زیرا نه عذر موجهی داشت و نه به خاطر می آورد در گذشته چه رویدادی شکل گرفته است. ذهن ناتوانش تا جایی می فهمید که از او می پرسند. به دلیل این که انسانی مهربانی بود، تا جایی که عقلش کار می کرد، می کوشید به پرسش های آن ها پاسخ بدهد. وقتی پرسش هایی مطرح شد تا ذهنش منحرف شود، به راحتی به دام افتاد و خوشحال بود پلیس راضی شده است. از صمیم قلب می کوشید مأموران را راضی کند. آدم ساده ای به حساب می آمد تنها اشکال موجود در اعترافاتش، حرف زدن بیش از حد و برعهده گرفتن گناهانی انجام نداده بود. همچنین مجبور بودند همواره به او یادآوری کنند که چه باید بگوید. پس از این که اعضای هیأت منصفه ناراحت و هراس، محکومیت او را تأیید کردند، بسیار خوشحال شد. احساس می کرد در نهایت کار مثبتی در زندگی خود انجام داده است.
عشق تعدادی از افراد که شغل قضاوت را برمی گزینند، به قانون و گستردن عدالت، همچون علاقه آن ها به یک زن است. پیش از برگزاری جلسات دادگاه، چنین فردی را به عنوان رئیس جلسه و بازجو برگزیدند؛ انسانی پاک و نجیب که در سراسر زندگی کار بدی انجام نداده بود. بدون کمک به متهم، اجازه نمی داد اعتراف کند. قاضی پرسش هایی برای متهم مطرح کرد و خیلی زود دریافت هرچند او همه مقررات را رعایت می کند، ولی به یاد نمی آورد چه جرمی مرتکب شده، چه کسی را کشته و چگونه و چرا او را کشته است. قاضی از روی خستگی آهی کشید و به او اشاره کرد از دادگاه خارج شود، سپس با انگشت به مأمور پلیس اشاره کرد و گفت:
ـ مایک! هیچ وقت نباید چنین کاری بکنی. اگر آن بیچاره کمی باهوش بود، احتمالاً موجب می شدی به دار آویخته شود!
احساسات مأمور پلیس که فردی جدی بود، جریحه دار شد. ناچار گفت:
ـ خودش اعتراف کرد که این کار را انجام داده.
قاضی گفت:
ـ شاید اعتراف می کرد که از پله های طلا بالا رفته و سنت پیتر را گردن زده. مایک، باید خیلی مواظب باشی. قانون برای این وضع شده که آدم ها را نجات بدهد، نه این که آن ها را بکشد.
در همه تراژدی های محلی مشابه، زمان نقش قلم موی خیس و آبرنگ را ایفا می کند. رنگ ها با هم مخلوط می شوند، در هم فرو می روند، و از میان همه خطوط، رنگ واحدی ظاهر می شود. در مدت کمتر از یک ماه، به همه ثابت شد کسی نباید اعدام شود و در مدت دو ماه، همه متوجه شدند هیچ فردی، متهم به قتل کتی نیست. اگر قتل کتی مطرح نبود، آتشسوزی و دزدی می توانست امری تصادفی باشد. آنگاه مردم به این نتیجه رسیدند که بدون پیدا شدن جسد کتی، نمی توان موضوعی را ثابت کرد، هرچند تصور همگان بر مردن او باشد.
کتی رفت و تنها خاطره ای از او بر جای ماند.
پایان فصل هشتم
R A H A
11-30-2011, 08:47 PM
فصل نهم
(1)
آقای ادواردز به شغل دلالی محبت ادامه داد. همسر و دو فرزند با تربیت او در خانه ای خوب در یکی از محله های آبرومند بوستون زندگی می کردند. فرزندانش که هر دو پسر بودند، از دوران کودکی، خواندن و نوشتن را در گروتن یادگرفتند. خانم ادواردز علاوه بر کار تمیز کردن خانه، به وضعیت خدمتکاران نیز رسیدگی می کرد. آقای ادواردز اغلب اوقات برای انجام دادن کارها مجبور بود دور از خانه باشد، با این حال، به زندگی خانوادگی علاقه بسیاری داشت و شب ها به هر ترفندی بود، خود را به منزل می رساند. در حرفه ای که داشت بسیار دقیق بود. با توجه به این که حدود پنجاه سال داشت، اندکی فربه به نظر می رسید. با این حال، در آن زمان که چاقی، از نشانه های خوشبختی به حساب می آمد، اندام آقای ادواردز را متناسب تلقی می کردند. شغل اصلی او، ورود به شهرهای کوچک، آموزش دادن به دختران و دریافت پول بود. به منظور تسهیل در کارها، هرگز دختران را روانه شهرهای بزرگ نمی کرد. به مأموران گرسنه در روستاها رشوه می داد، و برای مأموران باتجربه و حریص شهرهای بزرگ، احترام زیادی قائل می شد. معمولاً در هتل های شهرهای کوچک که وسایل تفریحی زیادی نداشت، اقامت می کرد و اوقات فراغت را با زنان متأهل و دختران سرگردان، می گذراند. پیش از مرگ در شصت و هفت سالگی به دلیل فرو دادن استخوان جوجه، در هر یک از سی و سه شهر کوچک ایالت نیو انگلند، گروه های چهارنفری دختران را تأسیس کرده بود و اداره می کرد. مردی ثروتمند و مرفه به حساب می آمد و نحوه فوت او، نشان از ثروت و موفقیت داشت.
در دوران معاصر، نهادی به نام روسپی خانه در حال نابودی است. کارشناسان دلایل متعددی را برای نابودی ارائه می دهند. تعددی از آن ها بر این باورند که فساد اخلاقی در میان دختران غیر حرفه ای موجب این امر شده است. ولی آرمانگرایان معتقدند که نظارت گسترده مأموران پلیس موجب کسادی و رکود چنین اماکنی می شود. در اواخر سده نوزدهم و اوایل سده بیستم، هرچند آشکارا در مورد روسپی خانه حرفی زده نمی شد، ولی به هر حال، به عنوان نهادی ضروری، مورد پذیرش اغلب جوامع بود. عده زیادی این گونه توجیح می کردند که وجود این نهاد، زنان نجیب را از فساد در امان نگه می دارد. هر مجردی می توانست به یکی از این خانه ها برود و ناراحتی ناشی از فشار جنسی را برطرف سازد. با این کار، در حضور سایر زنان، رفتاری توأم با نجابت داشت. این نهاد ها به صورت کاخ هایی پر از وسایل ساخته شده از طلا و پارچه هایی مخملی و همچنین کثیف ترین مکان هایی که بوی تعفن آن، خوک ها را نیز فراری می داد و جود داشتند. هرچند ماه یک بار ماجرای ربوده شدن دختران جوان و به بردگی بردن آن ها بر سر زبان ها جاری می شد که هرچند بسیاری از این ماجراها واقعی بودند، ولی کارکنان اغلب این نهادها، زنانی تنبل و احمق بودند که راهی جز روی آوردن به این شغل نداشتند. آن ها در آن نهادها مسؤولیتی بر عهده نمی گرفتند و با خوردن غذا و دریافت لباس رایگان، تا دوران سالخوردگی مورد حمایت صاحبخانه بودند و پس از آن اخراج می شدند. البته این عامل نمی توانست بازدارنده به حساب بیاید، زیرا هیچکس قبول نداشت که سالخوره است.
اگر گاهی دختر باهوشی به این شغل روی می آورد، به دلیل استعدادی که داشت، خیلی زود خانه ای برای خود می خرید، یا با مردی پولدار ازدواج می کرد. در آن دوران به این دختران باهوش، روسپی می گفتند.
آقای ادواردز در استخدام یا نگهداری دختران هیچ مشکلی نداشت. اگر دختری را بیش از حد باهوش می یافت، بی درنگ اخراج می کرد. هرگز دختران خیلی زیبا را نیز راه نمی داد، زیرا اگر یکی از جوانان شهر، عاشق آن ها می شد، دردسر ایجاد می کرد. دختران در صورت باردار شدن، یا مجبور بودند شغل خود را رها کنند یا با چنان روش وحشیانه ای بچه را سقط می کردند که اغلب خود نیز از بین می رفتند. با این حال، دختران سقط را برمی گزیدند.
کارها همیشه بر وفق مراد پیش نمی رفت. آقای ادواردز مشکلاتی نیز داشت. در آن دوران هم مشکلاتی برایش پیش آمد. در یک تصادف قطار، دو دختر از چهار دختری که داخل واگن ها بودند، کشته شدند. چند دختر دیگر را به طرق مختلف از دست داد. از جمله این که در یکی از شهرهای کوچک، کششی ضمن موعظه، با اعلام زمان پایان رسیدن دنیا، مردم را چنان به هیجان آورد که همگی به بیابان ها رفتند و برای مرگ آماده شدند. آقای ادواردز به شهر رفت، شلاق بلندی را از داخل چمدان درآورد و با شدت شروع به زدن دختران کرد. لحظاتی بعد، به جای شنیدن فریاد ندامت، شاهد التماس دختران شد که از او می خواستند آن ها را بیشتر و محکم تر شلاق بزند تا گناهانشان کاملاًً پاک شود و بتوانند به راحتی از این دنیا بروند. آقای ادواردز با خشم و نفرت، شلاق زدن را متوقف کرد، لباس های دختران را برداشت و به بوستون رفت.
هنگامی که دختران برهنه برای اعتراف و شهادت نزد کشیش رفتند، امتیازات زیادی به آنان تعلق گرفت. پس از آن، آقای ادواردز به جای این که به شهرها و به جستجوی دختران برود، آن ها از طریق انجام مصاحبه استخدام می کرد.
نمی دانم کتی ایمز چگونه از حضور آقای ادواردز مطلع شد. شاید یک کالسکه ران این خبر را به او داد. شاید هم درست است که اگر دختری به دنبال چنین کارهایی باشد، خبرها را خیلی زود می شنود.
صبح روز بعد از ورود آقای ادواردز به شهر، کتی به دفتر او رفت. مرد در آن روز، احساس بیماری می کرد و بر این باور بود که دل دردش، نتیجه خوراندن ماهی توسط همسرش در شب گذشته است. در سراسر شب، یک لحظه هم چشم برهم نگذاشته بود. به همین دلیل، هنگامی که اطلاع یافت دختری به نام کاترین ایمز وقت ملاقات می خواهد، نخست او را به حضور نپذیرفت، ولی مدتی بعد، به دلیل اصرار شدید دخترک، قبول کرد با او ملاقات کند. در آن هنگام، دختری زیبا با اندامی ظریف، پوستی لطیف، و صدایی بم در برابر خود دید. اگر آقای ادواردز احساس بیماری نداشت، بی درنگ به کتی پاسخ رد می داد، ولی پس از این که چند پرسش در مورد پدر و مادر و خویشاوندان دختر کرد، علیرغم این که مردی شهوتران نبود، ناگهان احساس علاقه و کشش به دخترک پیدا کرد. چنین تمایلی، حتی خود او را دچار شگفتی کرد. هر چه بیشتر به پلک چشمان کتی می نگریست که تکان هایی پر رمز و راز داشت و هرچه بیشتر باسن او را می دید که به رغم کوچکی، مقاومت ناپذیر بود، برانگیختگی او شدیدتر می شد. کتی لبخند می زد و آقای ادواردز در حالی که به سختی نفس می کشید، روی میز خم شد و تصمیم گرفت این دختر را برای خود نگه دارد.
اقای ادواردز هم مانند همه کسانی که عاشق می شوند و تصور می کنند معشوقشان از همه عفیف تر و نجیب تر است، باور نمی کرد آن دختر، در زمره روسپیان باشد، پرسید:
ـ نمی فهمم چرا دختری چون تو...
کاترین با شرمساری جواب داد:
ـ پدرم فوت کرده، پیش از این که بمیرد، همه دارایی خود را از دست داد. ما اطلاع نداشتیم برای مزرعه پول قرض گرفته، نمی توانستم اجازه بدهم که بانک، مزرعه را از مادرم بگیرد، چون مادرم اگر می فهمید، سکته می کرد.. فکر کردم بهتر است کار کنم و پول دربیاورم تا بتوانم بدهی بانک را بپردازم.
هنگامی که این حرف ها را می زد، چشمانش پر از اشک شده بود. بهترین فرصت برای آقای ادواردز، همان لحظه بود تا احساس خطر کند، زیرا در حدود هشتاد درصد دخترانی که برای کار کردن نزد او می آمدند، بدهکار بودند و آقای ادواردز هرگز حرفشان را باور نمی کرد. معمولاً در چنین مواردی اگر از آن ها می پرسید صبحانه چه خورده اند، می دانست بازهم دروغ می گویند. ولی در این مورد خاص، انگار همه گذشته را فراموش کرده بود. دلال محبت فربه، درحالی که خون به چهره اش دویده و کاملاً برانگیخته شده بود، شکمش رابه لبه میز تکیه داد و به دخترک خیره شد. بی اختیار گفت:
ـ بسیار خوب، عزیزم. بهتر است در این مورد بیشتر صحبت کنیم. شاید بتوانیم راهی بیابیم تا بدهی هایت را بپردازی.
خود نیز از این که حاضر شده بود به دختری که تنها از او تقاضای کار کرده است، تا این همه کمک کند، دچار شگفتی شده بود.
خانم ادواردز زنی مذهبی و متعهد به انجام امور دینی به حساب می آمد. بیشتر اوقات روز را در کلیسا می گذراند.به همیم دلیل هم از واقعیت شغلی شوهرش اطلاعی نداشت و گمان می کرد آقای ادواردز در زمینه تجارت کالا کار می کند. در واقع اگر هم می دانست کار اصلی او چیست، باز باور نمی کرد. از طرفی شوهرش را مردی متفکر و اهل کار می دانست و انتظار محبت بیش از حد و هچنین آزار بیش از اندازه از او نداشت، جز این که خودش بر سر تربیت بچه ها، نوع غذا، خواندن دعا، بسیار سختگیری می کرد. خلاصه این که خانم ادواردز از نوع زندگی خود راضی بود و همواره سپاس خداوند را به جای می آورد. پس از این که متوجه شد شوهرش حالتی دگرگون پیدا کرده و عصبی شده، به جایی خیره می شود و سپس خشمگین از خانه بیرون می رود، نخست این رفتار را به درد معده و بعد به مشکلات کاری نسبت می داد. روزی به طور اتفاقی او را دید که در دستشویی نشسته است و می گرید. در آن لحظه متوجه شد که شوهرش بیمار است. آقای ادواردز کوشید با عجله چشمان اشک آلود خود را پاک کند، ولی موفق نشد. هنگامی که بخورهای گیاهی و حتی ورزش، در درمان مرد مفید واقع نشد، خانم ادواردز احساس کرد که دیگر کاری از او ساخته نیست. اگر کسی به آقای ادواردز، می گفت ممکن است فردی به حالتی شبیه حالت فعلی او دچار شود، احتمالاً می خندید و مسخره می کرد، ولی پس از این که خود گرفتار آمد، دیگر جایی برای خندیدن وجود نداشت. آقای ادواردز که دلال محبتی بسیار خونسرد و آرام بود، ناگهان احساس کرد به شدت عاشق کاترین ایمز بری شده است. خانه ای اجاره کرد و به عنوان هدیه در اختیار دختر زیبا قرار داد. آنگاه تمام وسایل تجملاتی را برایش خرید. خانه را با شکوه بسیار تزیین و گرم کرد. فرش ها و تابلوهای گرانبها کف اتاق ها و دیوارها را پوشاندند. آقای ادواردز هیچگاه در زندگی، این همه احساس بدبختی نمی کرد. حرفه او ایجاب می کرد زن ها را به اندازه ای خوب بشناسد که به هیچ یک از آن ها حتی لحظه ای اعتماد نکند و از آن جا که عاشق کاترین بود و عاشق همیشه به معشوق اطمینان زیادی دارد، کشمکش های عاطفی به سراغش آمدند. هم مجبور بود به دخترک اعتماد کند و هم نمی توانست این کار را انجام دهد. می کوشید با دادن پول یا هدیه، عشق او را بخرد. زمانی که از کاترین دور می شد، همیشه نگران بود که مبادا مردان دیگری به سراغ دخترک بروند. به همین دلیل دوست نداشت از بوستون خارج شود و به دختران دیگری که در استخدام داشت، سر بزند و کاترین را تنها بگذارد. این امر موجب غفلت در کارها می شد. نخستین بار بود که عشق دنبال آقای ادواردز می آمد و او را به مرز جنون هدایت می کرد.
موضوعی را که آقای ادواردز نمی دانست. این که آیا کاترین به او وفادار است یا اجازه می دهد سایر مردان هم به سراغش بیایند. از نظر کاترین، آقای ادوادز همان اندازه بی اهمیت بود که سایر دختران برای آقای ادواردز بودند. همان طور که آقای ادواردز برای دختران شگردهایی به کار می برد، کاترین هم شگردهای خاص خود را داشت. هرگاه آقای ادواردز به وصال می رسید، کاترین خور را ناراضی نشان می داد. انگار بی قرار بود و هر لحظه احتمال داشت بگریزد. هرگاه می فهمید آقای ادواردز می خواهد به سراغش بیاید، بیرون می رفت و هنگام بازگشت، انگار خوشگذرانی کرده بود. از این شکایت می کرد که مردان دیگر در خیابان نگاه های هرزه ای به او می افکنند و حتی او را نیشگون می گیرند. می گفت بارها مردانی او را دنبال کرده اند و مجبور شده است وحشت زده به سوی خانه بدود. هر غروب که به منزل می آمد و متوجه می شد که آقای ادواردز منتظر نشسته است، می گفت:
ـ برای خرید رفته بودم. حق دارم به خرید برم.
این جمله را به گونه ای با تأکید می گفت که انگار دروغ می گوید. هرگاه با آقای ادواردز همبستر می شد، ادعا می کرد کاملاً ارضا نشده است و او را متقاعد می کرد اگر با او رفتار بهتری شود، واکنشی باورنکردنی در پی خواهد داشت. به طور کلی همواره مرد بیچاره را تشنه نگه می داشت و چون متوجه می شد اعصابش ناراحت است، دست هایش می لرزد، وزنش کم می شود و در نگاهش نشانه های جنون به چشم می خورد، خوشحال می شد. درست در لحظاتی که احساس می کرد جنون مرد نزدیک است سر ریز کند و از شدت خشم به خود می پیچد، او را نوازش می کرد و اجازه می داد لحظه ای باور کند که بی گناه و شیفته آن مرد است. آقای ادواردز کاملاً در اختیار او بود.
کاترین همواره نیاز به پول داشت و هرگاه اراده می کرد از آقای ادواردز پول می گرفت. هنگامی که آقای ادواردز کاملاً تسلیم شد و موقع مناسب فرا رسید، کاترین دزدی از او را آغاز کرد. جیب هایش را می گشت و هر اسکناس درشتی پیدا می کرد، برمی داشت. مرد هرگز جرأت نداشت کاترین را متهم کند، زیرا می ترسید ار آن جا برود. گوهر های گرانبهایی را که به کاترین هدیه داده بود، ناگهان ناپدید شد. هرچند کاترین ادعا می کرد آن ها را گم کرده است، ولی مرد تردیدی نداشت که آن ها را فروخته است. مخارج خانه را چند برابر گزارش می داد و قیمت لباس ها رابیش از حد معمول حساب می کرد. از آقای ادوردز کاری برنمی آمد. کاترین از خانه هم نگذشت. درست است که آن را نفروخت، ولی به مبلغ زیادی گرو گذاشت.
شبی آقای ادواردز هر قدر کوشید در را باز کند، کلیدش در قفل نچرخید. پس از مدتی با مشت به در کوبید، کاترین در را باز کرد. دخترک ادعا می کرد کلید را گم کرده و مجبور شده است قفل ها را عوض کند، زیرا از تنهایی هراس دارد و می ترسد کسی وارد خانه شود. البته قول داد هر چه زودتر کلید دیگری برای مرد تهیه کند، ولی هرگز این کار را نکرد. از آن پس، آقای ادواردز مجبور بود زنگ بزند و گاهی نیز مدت زیادی طول می کشید تا کاترین در را باز کند. گاهی نیز هر چه مرد زنگ می زد، پاسخی نمی شنید. آقای ادواردز هیچ راهی برای اطلاع از حضور یا فقدان کاترین در خانه نداشت. بارها افرادی را مأمور کرد کاترین را زیر نظر داشته باشند، اما فایده ای نداشت. هرچند آقای ادواردز اصولاً مرد ساده ای بود، ولی هر مرد ساده ای هم پیچیدگی هایی دارد که کشف آن ها کار آسانی نیست. کاترین، دختری زیرک بود، ولی حتی یک زن زیرک هم نمی تواند همه زوایای وجودی یک مرد را متوجه شود.
کاترین تنها یک اشتباه کوچک مرتکب شد و از آن پس کوشید دیگر آن اشتباه را تکرار نکند. بر طبق رسوم آن زمان، آقای ادواردز در خانه یک بطری شامپاین داشت. کاترین هرگز به آن دست نمی زد. روزی مرد از او خواست مقداری بنوشد. کاترین نپذیرفت و گفت:
ـ پیشتر امتحان کرده ام، ولی دوست ندارم. مرا بیمار می کند.
اقای ادواردز گفت:
ـ چرند نگو، یک لیوان بنوش. تو را نخواهد کشت.
ـ نه سپاسگزارم، نمی توانم.
آقای ادواردز فکر می کرد چون کاترین نجیب و بی گناه است، علاقه ی به نوشیدن نشان نمی دهد. از آن پس،دیگر هرگز به او اصرار نکرد. ولی شبی فکر کرد شاید مشروب بتواند زبان دخترک را برای افشای اسرارش باز کند. هرچه بیشتر در این مورد می اندیشید، بیشتر به این نتیجه رسید که باید از همین روش استفاده کند. بنابراین پس از ورود به خانه، گفت:
ـ اگر یک گیلاس با من ننوشی، دوست من نیستی.
کاترین گفت:
ـ گفتم که با من سازگاری ندارد.
ـ چرند می گویی.
ـ گفتم که نمی نوشم.
آقای ادواردز گفت:
ـ چه حرف احمقانه ای. می خواهی با تو دعوا کنم؟
ـ نه.
ـ پس یک گیلاس بنوش.
ـ نمی خواهم.
آقای ادواردز گیلاس را به سمت او برد، ولی کاترین خود را عقب کشید.
آقای ادواردز گفت:
ـ بنوش.
ـ مگر نمی دانی برایم خوب نیست؟
ـ بنوش.
کاترین گیلاس را برداشت، تا ته سر کشید و سپس بی حرکت ماند. لرزشی به اندامش داد و وانمود کرد که به سخنان آقای ادواردز گوش می دهد. خون به گونه هایش دویده بود. سپس گیلاس های بعدی را پشت سرهم سر کشید. این بار چشمانش سرد و بی حالت شد، به طوری که آقای ادواردز وحشت کرد. رویدادی در حال شکل گرفتن بود که هیچ یک از آن دو توانایی کنترل آن را نداشت. کارین به آرامی گفت:
ـ یادت باشد که من نمی خواستم این کار را بکنم.
آقای ادواردز گفت:
ـ بهتر است بیشتر از این نخوری.
کاترین خندید. یک گیلاس دیگر برای خود ریخت و گفت:
ـ چه فرقی می کند؟ دیگر اهمیتی ندارد.
آقای ادواردز با نگرانی گفت:
ـ یکی دو گیلاس کافی است.
کاترین به آرامی شروع به حرف زدن کرد:
ـ حیوان غول آسا، در مورد من چه می دانی؟ تصور می کنی نمی توانم افکار پلید درون مغزت را بخوانم؟ می خواهی به تو بگویم؟ نمی دانی که دختر زیبایی مثل من، همه ترفندها را یاد می گیرد؟ حالا به تو می گویم. این ها را در آغل یاد گرفته ام، می شنوی؟ در آغل. چهار سال در جایی کار کردم که در عمرت هم نشنیده ای. ملوان هایی که از پورت سعید آمده بودند، ترفندهای زیادی به من یاد دادند. هر فکر پلیدی که به مغزت خطور کند، از پیش آن را می دانم و می توانم تو را بازی دهم.
ادواردز با لحنی معترضانه ای گفت:
ـ کاترین، می دانی چه می گویی؟
ـ می دانستم عاقبت این طور می شود. مرا مست کردی تا هرچه در دل دارم، به تو بگویم. بسیار خوب، حالا هم همین کار را می کنم.
سپس آهسته به سمت او رفت. آقای ادواردز از جایش تکان نخورد. از کاترین می ترسید، ولی آرام نشسته بود. کاترین یک گیلاس شامپاین را در مقابل چشمان مرد تا انتها سرکشید، سپس به لبه ی گیلاسی که روی میز بود ضربه ای زد، به طوری که گیلاس با لبه تیزش محکم به صورت ادواردز خورد. آقای ادواردز در حالی که از خانه می گریخت، صدای قهقهه کاترین را می شنید.
عشق برای مردی مثل آقای ادواردز، ساقط کننده هستی بود. نیروی تصمیم گیری و اراده او از بین رفته، آگاهی خود را از دست داده و از نظر جسمی، ضعیف شده بود. پیوسته به خود می گفت که کاترین عصبی شده است. می کوشید این امر را به خود تلقین کند. کاترین هم کمک می کرد که او چنین تفکری داشته باشد. مدتی بعد، کاترین نیز از رفتار خود ترسید و تلاش زیادی کرد تا دوباره خود را به ادواردز نزدیک کند.
کسی که به چنان عشق خانمان براندازی مبتلا شده باشد، خود را خیلی اذیت می کند.آقای ادواردز با همه وجود می کوشید باور کند که کاترین زن خوبی است، ولی کسی او را به این کار مجبور می کند. گمان می کرد شیطان، روح آن زن را تسخیر کرده است. واقعیت های زیادی را کاملاً دریافته بود، ولی هنوز هم نمی خواست آن ها را باور کند. از جمله این که می دانست کاترین پول هایش را در بانک پس انداز نمی کند. یکی از مستخدمان او، با استفاده از چند آینه، محلی را در زیر زمین خانه کشف کرد که کاترین پول ها را در آن جا مخفی می کرد.
روزی تکه کاغذ بریده شده ای در دفتر کار به دستش رسید. این کاغذ هفته نامه ای بود که گزارشی درباره وقوع آتش سوزی در آن درج شده بود. آقای ادواردز آن را خواند و احساس کرد سینه و معده اش داغ شده است. چشمانش سرخ شده بود. عشق او به کاترین، با وحشت توأم شد. هنگامی که عشق با ترس همراه شود، نتیجه آن بی رحمی است. در حالی که تلو تلو می خورد، به سمت مبل رفت و دراز کشید تا پیشانیش بر اثر تماس با چرم سیاه و سرد مبل خنک شود. مدتی در همان حال باقی ماند. به سختی نفس می کشید. به تدریج حالش بهتر شد، ولی مزه شوری را در دهان احساس می کرد و درد شدیدی در شانه هایش داشت. پس از این که آرام شد، بی درنگ تصمیم نهایی را گرفت. تصمیم او به اندازه ای قاطع بود که انگار می خواست با نورافکنی قوی، اتاق تاریک کوچکی را روشن کند. چمدان سفر بست. وانمود کرد که می خواهد به سایر دفاترش در شهرهای دیگر سر بزند. پیراهن، لباس زیر تمیز، روبدوشامبر و دمپایی برداشت. شلاق سنگین خود را به گونه ای در چمدان جای داد که تسمه آن از داخل دور چمدان پیچید. به آرامی از باغ مقابل خانه آجری گذشت و زنگ را فشار داد.
کاترین بی درنگ در را گشود. پالتو پوشیده و کلاهش رابر سر گذاشته بود. کاترین گفت:
ـ آه! ببخشید. باید بیرون بروم.
آقای ادواردز چمدان را زمین گذاشت و گفت:
ـ نباید بیرون بروی.
کاترین نگاهی به او انداخت. انگار این بار تغییری ایجاد شده بود. آقای ادواردز از کنار او گذشت و به سمت زیرزمین رفت. کاترین فریاد زد:
ـ کجا می روی؟
آقای ادواردز پاسخی نداد. طولی نکشید که برگشت و همراه خود یک جعبه بلوطی کوچک آورد. چمدان را گشود و جعبه را درون آن گذاشت. کاترین با ملایمت گفت:
ـ این جعبه مال من است.
آقای ادواردز گفت:
ـ می دانم.
ـ می خواهی چه کنی؟
ـ فکر کردم به یک مسافرت کوتاه مدت برویم.
ـ کجا برویم؟ من نمی توانم بیایم.
ـ به شهر کوچکی در ایالت کانکتیکات. آن جا کار دارم. مگر نگفتی دوست داری کار کنی؟ بیا برویم، برایت کار پیدا کرده ام.
ـ حالا نمی خواهم کار کنم. تو نمی توانی مرا مجبور کنی. به پلیس خبر می دهم.
لبخند ادواردز به اندازه ای وحشتناک بود که کاترین یک گام به عقب رفت.خون به شقیقه های ادواردز دویده بود. گفت:
ـ شاید بهتر باشد به شهر خودت بازگردی، چون چند سال پیش، آتش سوزی بزرگی در آن جا اتفاق افتاد. به خاطر داری؟
کاترین ملتمسانه به ادواردز می نگریست، ولی نگاه ادواردز سرد و بی روح بود. کاترین به آرامی پرسید:
ـ می خواهی چه کنم؟
ـ با هم به مسافرت کوتاهی می رویم. مگر نگفته بودی دوست داری کار کنی؟
کاترین در ذهنش نقشه ای کشید. بهتر دید همراه او برود و منتظر فرصت بماند، زیرا می دانست مرد نمی تواند همیشه مراقبش باشد. اگر نمی رفت، اوضاع خطرناک می شد. بنابراین بهتر بود صبر کند تا ببیند چه اتفاقی می افتد. کاری عاقلانه به حساب می آمد، زیر از حرف های ادواردز واقعاً ترسیده بود.
پس از این که هوا تقریباً روشن شد، آن ها در شهری کوچک از قطار پیاده شدند، از تنها خیابان تاریک آن گذشتند، و به دهکده ای رسیدند. کاترین، خسته و در عین حال مراقب اوضاع بود.نمی دانست ادواردز چه نقشه ای در سر دارد. دخترک چاقویی تیز در کیف داشت. آقای ادواردز هم این موضوع را می دانست. تصمیم گرفته بود دخترک را شلاق بزند و به شهر دیگر ی ببرد. می خواست آن قدر به این کار ادامه بدهد که دیگر به درد هیچ کاری نخورد. آن گاه می توانست او را بیرون بیندازد.
نخستین کاری که آقای ادواردز کرد، این بود که در جای خلوتی، بین یک دیوار سنگی و چند درخت، ناگهان محکم روی کیف زن زد. کیف از بالای دیوار به پایین پرتاب شد. دیگر چاقو تأثیری نداشت. از آن جا که تا آن هنگام عاشق زنی نشده بود، نمی دانست چگونه باید تصمیم خود را به اجرا بگذارد. نخست فکر کرده بود فقط او را تنبیه کند، ولی پس از دو بار شلاق زدن، چون راضی نشده بود، شلاق را زمین انداخت و دخترک را زیر ضربات مشت و لگد گرفت. آن قدر به او مشت زد تا خسته شد و از نفس افتاد.
کاترین می کوشید به جای ترسیدن، خود را عقب بکشد تا آماج ضربات مشت مرد قرار نگیرد، ولی سرانجام چنان دچار هراس شد که جز دویدن چاره ای نیافت. ادواردز نیز دوید. در مسافتی نزدیک، خود را روی دخترک انداخت و او را بر زمین زد. دیگر ضربات مشت را کافی نمی دانست. دیوانه وار سنگی از زمین برداشت و محکم بر ب صورت کاترین کوبید. آن گاه نگاهی به چهره متلاشی شده زن انداخت. چون حرکتی ندید، به صدای قلب کاترین گوش داد، ولی جز صدای قلب خودش، نشنید. دو فکر متفاوت به ذهنش آمد. نخست اندیشید: «بهتر است همین جا گوری حفر کنم و جسدش را در آن بگذارم.»
ولی فکر دیگری در مغزش فریاد زد: «نمی توانم! نمی توانم حتی به او دست بزنم!»
سپس همان حالت ندامتی که پس از خشم ظاهر می شود، سراپایش را فراگرفت. چمدان، شلاق و جعبه بلوطی پول را جا گذاشت و از آن جا فرار کرد. بدون این که مقصدی داشته باشد در هوای تاریک غروب می دوید و فکر می کرد چگونه می تواند حتی برای مدتی کوتاه ناراحتی خود را از دیگران پنهان کند.
هیچ گاه کسی در این مورد از او نپرسید. پس از مدتی تحمل بیماری که همسرش با مهربانی از او پرستاری کرد، بر سر کار بازگشت و دیگر هرگز به خود اجازه نداد جنون عشق را بپذیرد. با خود می گفت مردی که نتواند از تجربه ها عبرت بگیرد، احمق است. پس از آن، همیشه برای خود احترام قائل بود. تا آن هنگام نمی دانست انگیزه قتل نیز در او وجود دارد.
اگر کاترین کشته نشد، امری تصادفی بود. هر ضربه ای که به او وارد می آمد، برای مردن کافی بود. کاترین مدتی بیهوش و مدتی نیمه هوشیار روی زمین ماند. می دانست دستش شکسته است و اگر بخواهد به زندگی ادامه دهد، باید کسی به او کمک کند. تمایل ادامه زندگی، او را مجبور کرد به دشواری تا کنار جاده بخزد و کمک بخواهد. چون کسی را نیافت باز هم خزید و پیش رفت و این بار درست در مقابل پله های خانه ای از هوش رفت.
خروس ها در لانه نغمه سرایی می کردند و حاشیه خاکستری سپیده دم در شرق گسترده شده بود.
پایان فصل نهم
R A H A
11-30-2011, 08:51 PM
فصل دهم
(1)
وقتی دو نفر باهم زندگی می کنند، به منظور جلوگیری از برخوردهای نخستین ناچار می شوند ظاهراً با یکدیگر کنار بیایند. دو انسان تنها پیوسته با هم نزاع می کنند و خود از این واقعیت آگاه هستند. این دو برادر نیز پس از مدتی نه چندان طولانی، به دلیل حضور در جوار یکدیگر و عدم معاشرت با سایرین، کشمکش را آغاز کردند. آن ها ماه های متوالی سرگرم رسیدگی به میزان پول ها و بهره های سایروس بودند. برهم بر سر مزار پدر در واشینگتن حضور یافتند و سنگ قبر زیبایی برایش سفارش دادند. روی سنگ قبر، یک ستاره آهنی مهر و موم شده قرار داشت و سوراخی در بالای آن تعبیه شده بود تا در روزهای یادبود، چوبی در آن فرو و پرچم کوچکی به آن آویزان کنند. دو برادر پس از حضور بلند مدت بر سر مزار پدر، از آن جا رفتند و دیگر هیچ حرفی از سایروس به میان نیاوردند.
حتی اگر سایروس فردی متقلب به حساب می آمد، کارهایش را با ترفندهای مناسب انجام داده بود، زیرا کسی در مورد پول ها پرسشی نکرد. با این حال، موضوع پول ها همچنان در ذهن چارلز بود.
پس از بازگشت به مزرعه، آدام از چارلز پرسید:
ـ چرا لباس تازه نمی خری؟ حالا که پول داری، انگار می ترسی پول خرج کنی!
چارلز گفت:
ـ بله، می ترسم.
ـ چرا؟
ـ شاید مجبور باشیم آن ها را پس بدهیم.
ـ هنوز هم به این موضوع فکر می کنی؟ نمی دانی اگر مطلبی وجود داشت، تا حالا شنیده بودیم؟
ـ نمی دانم. ترجیح می دهم در این باره صحبت نکنم.
ولی چارلز آن شب دوباره موضوع را پیش کشید و گفت:
ـ موضوعی مرا ناراحت می کند.
آدام پرسید:
ـ یعنی پول؟
ـ بله، پول. اگر کسی بخواهد این همه پول جمع کند، خیلی دردسر دارد.
ـ منظورت چیست؟
ـ منظورم حفظ کردن اسناد، دفاتر، اسناد فروش و محاسبات است. ما همه اسنادی را که از پدر به جای مانده، بررسی کردیم، ولی سند مهمی نیافتیم.
ـ شاید آن ها را آتش زده باشد.
چارلز گفت:
ـ بله، شاید.
دوبرادر طبق روشی که چارلز تعیین کرده بود و هیچگاه تغییر نمی داد، زندگی می کردند. چارلز به محض این که ساعت دیواری چهار و سی دقیقه را اعلام کرد بیدار شد. انگار پاندول برنجی، بر سرش ضربه می زد. در واقع لحظاتی پیش از ساعت چهار و سی دقیقه بیدار بود، ولی چشمانش را باز و بسته می کرد. لحظاتی آرام دراز کشید، در تاریکی به سقف نگریست، و شکم خود را خاراند. سپس دست به سمت میز کنار بستر دراز کرد و قوطی کبریت را برداشت. با انگشتانش چوب کبریتی را بیرون کشید و روشن کرد. پیش از این که چوب کبریت آتش بگیرد، گوگرد آن به رنگ آبی سوخت. چارلز شمعی را که در کنار تختخواب بود، روشن کرد. پتو را کنار زد و برخاست. پیژامه بلند و خاکستری رنگی را که در محل زانو باد کرده و دور مچ پایش هم گشاد بود، پوشید. در حالی که خمیازه می کشید به سمت در رفت، آن را گشود و فریاد زد:
ـ آدام، ساعت چهار و نیم شد. بلند شو، زود باش.
آدام در حالی که صدایش از زیر لحاف بیرون می آمد، گفت:
ـ هیچ وقت یادت نمی رود؟
چارلز درحالی که شلوارش را می پوشید، گفت:
ـ وقت برخاستن است.
سپس افزود:
ـ البته مجبور نیستی بلندشوی، چون پول زیادی داری و می توانی همه مدت روز را در رختخواب بمانی.
آدام گفت:
ـ تو هم می توانی این کار را بکنی. با این حال، پیش از این که هوا روشن شود، ما از خواب بیدار می شویم.
چارلز تکرار کرد:
ـ مجبور نیستی بلندشوی، ولی اگر می خواهی به مزرعه بیایی باید کار کنی.
آدام با لحنی غمگین پاسخ داد:
ـ پس باید زمین بیشتری بخریم تا بیشتر کار کنیم.
چارلز گفت:
ـ از این کار بگذر. اگر دوست داری می توانی به رختخواب بروی.
آدام گفت:
ـ شرط می بندم اگر تو هم در رختخواب بمانی، خوابت نمی برد. می دانی چرا شرط می بندم؟ چون تو تنها برای این که پول دربیاوری، بیدار می شوی.
چارلز به آشپزخانه رفت. چراغ را روشن کرد و گفت:
ـ نمی توان در رختخواب ماند و مزرعه را اداره کرد.
خاکستر را از داخل شبکه بخاری بیرون ریخت، کاغذی را پاره کرد، روی زغال سنگ انداخت و فوت کرد تا روشن شود.
آدام از میان دو لنگه در به او نگریست و گفت:
ـ چرا با کبریت روشن نمی کنی؟
چارلز با لحنی خشمگین گفت:
ـ فضولی نکن! به تو مربوط نیست.
آدام گفت:
بسیار خوب، شاید جای من این جا نیست.
ـ این موضوع هم به خودت ربط دارد. هر وقت دوست داشته باشی می توانی بروی.
بهانه احمقانه ای برای دعوا بود، ولی آدام نمی توانست مانع او شود. بی اراده صدایش را بلند کرد و با خشم گفت:
ـ حق با توست، هر وقت دوست داشته باشم، می روم. این جا همان قدر که مال توست، مال من هم هست.
چارلز گفت:
ـ پس چرا کار نمی کنی؟
آدام گفت:
ـ خدای من! ببین ما بر سر چه موضوعی دعوا می کنیم. بهتر است دعوا نکنیم.
چارلز گفت:
ـ من هم دوست ندارم دردسر درست کنم.
سپس مقداری آرد ذرت را که با آب ولرم مخلوط شده بود داخل دو کاسه ریخت و با حرص روی میز گذاشت. دو برادر پشت میز نشستند. چارلز کمی کره روی تکه نانی مالید و با چاقو مقدار زیادی مربا روی آن ریخت. سپس مقداری کره برای تکه نان دیگری برداشت و مقدار زیادی مربا روی آن گذاشت. آدام گفت:
ـ لعنتی! نمی توانستی چاقویت را تمیز کنی؟ ببین چقدر کره روی چاقو مانده!
چارلز، چاقو و نان را روی میز گذاشت، دست هایش را به دو طرف میز تکیه داد و گفت:
ـ بهتر است زودتر گورت را گم کنی!
آدام برخاست و گفت:
ـ بله، ترجیح می دهم بروم و در یک خوکدانی زندگی کنم.
از خانه بیرون رفت.
هشت ماه طول کشید تا چارلز دوباره برادرش را دید. چارلز از سرکار به خانه بازگشته بود که متوجه شد آدام با سطل آشپزخانه روی سر و صورتش آب می ریزد. گفت:
ـ سلام، حالت چطور است؟
آدام گفت:
ـ خوبم.
ـ کجا رفته بودی؟
ـ بوستون.
ـ جای دیگری نرفتی؟
نه، فقط رفتم شهر را تماشا کنم.
دو برادر همچون گذشته به زندگی خود ادامه دادند، ولی هر یک از آن ها مواظب دیگری بود. به عبارت دیگر، هر یک از دیگری محافظت می کرد و ضمناً مراقب خودش هم بود. چارلز که همیشه زود از خواب برمی خاست، پیش از این که آدام را از خواب بیدار کند، صبحانه را آماده می کرد. آدام نیز خانه را تمیز می کرد و حساب دخل و خرج مزرعه را داشت. به این ترتیب، دو برادر دو سال با هم زندگی کردند تا اختلاف شدیدی میان آن ها افتاد.
در یک شب زمستانی، آدام مشغول رسیدگی به دفاتر حساب بود که ناگهان سر رابلند کرد و گفت:
ـ هوای کالیفرنیا در زمستان خیلی خوب است. می توان هر گیاهی کاشت.
چارلز گفت:
ـ صد در صد، ولی چه باید کاشت؟
ـ گندم در کالیفرنیا محصول خوبی می دهد.
چارلز گفت:
ـولی آفت می زند.
ـ از کجا این قدر مطمئنی؟ ببین چارلز، در کالیفرنیا همه گیاهان آن قدر زود رشد می کنند که می گویند وقتی بذری کاشته شد، دهقان باید یک گام به عقب بردارد تا شاخ و برگ محصول در چشمانش نرود.
چارلز گفت:
ـ پس چرا به آن جا نمی روی؟ در آن جا هرچه بکاری، من می خرم.
آدام آرام بود، ولی صبح که می خواست موهایش را درمقابل آینه کوچکی شانه بزند، دوباره شروع به حرف زدن در این مورد کرد:
ـ کالیفرنیا فصل زمستان ندارد. همیشه بهار است.
چارلز گفت:
ـ من فصل زمستان را دوست دارم.
آدام به بخاری نزدیک شد و گفت:
ـ خشمگین نشو.
ـ سر به سرم نگذار. چند تخم مرغ می خوری؟
آدام گفت:
ـ چهار تا.
چارلز هفت تخم مرغ روی اجاق گذاشت و با دقت، آتش را با تکه های کوچک چوب روشن کرد. سپس منتظر ماند تا آتش کاملاً بگیرد. سپس ماهیتابه را نزدیک شعله گذاشت و در همان حال که گوشت خوک را سرخ می کرد، به تدریج آرام شد و گفت:
ـ آدام، نمی دانم می فهمی چه می گویی یا نه. همیشه در مورد کالیفرنیا حرف می زنی. واقعاً دوست داری به آن جا بروی؟
آدام خندید و گفت:
ـ درباره این موضوع فکر می کنم، ولی هنوز هیچ تصمیم نگرفته ام. مثل صبح زود برخاستن است. دوست ندارم بلند شوم، ضمناً نمی خواهم در رختخواب بمانم.
چارلز گفت:
ـ خیلی به خودت تلقین می کنی.
آدام گفت:
ـ هنگام خدمت در ارتش، آن شیپور لعنتی هر روز صبح به صدا در می آمد. سوگند یاد کردم اگر روزی از ارتش مرخص شوم، هر روز تا ظهر بخوابم. ولی این جا مجبورم نیم ساعت زودتر از شیپور بیدارباش، از خواب برخیزم. چارلز، به من می گویی ما چرا این قدر کار می کنیم؟
چارلز گفت:
ـ نمی توان در رختخواب ماند و مزرعه را اداره کرد.
ضمن گفتن این حرف ها ،گوشت خوک را در ماهیتابه در حال سرخ شدن بود با چنگال به هم می زد. آدام با جدیت گفت:
ـ خوب گوش کن چه می گویم، ما زن و فرزند نداریم. اگر به این ترتیب ادامه بدهیم، فکر نمی کنم هرگز بتوانیم ازدواج کنیم. حتی فرصت نداریم برای خودمان همسری برگزینیم. همیشه در این فکر هستیم که زمین کلارک را اگر قیمت مناسبی داشته باشد، به زمین خودمان اضافه کنیم. چرا؟
چارلز گفت:
ـ زمین او واقعاً خوب است، اگر به زمین ما اضافه شود، صاحب بهترین مزرعه این ناحیه خواهیم شد. پس تو دلت می خواهد ازدواج کنی؟
ـ نه، منظورم این نبود. ظرف چند سال آینده، صاحب بهترین مزرعه در این ناحیه خواهیم شد، ولی چه فایده ای دارد؟ دو پیرمرد تنهای بی خاصیت، در این جا به سختی کار می کنند. بعد یکی از ما می میرد و این زمین خوب به پیرمرد تنها و بی خاصیت دیگری می رسد. سرانجام او هم می میرد و...
چارلز پرسید:
ـ منظورت از گفتن این مزخرفات چیست؟ بیش از حد به تو خوش گذشته؟ خیلی سر به سرم می گذاری. راستش را بگو چه فکری داری؟
آدام گفت:
ـ در این جا هیچ دلخوشی ندارم. هیچ تفریحی ندارم. برای آن چه به دست می آورم، بیش از حد زحمت می کشم، در حالی که مجبور نیستم کار کنم.
چارلز بر سر برادرش فریاد زد:
ـ چرا خفه نمی شوی؟ چرا گورت را گم نمی کنی؟ مگر دست هایت را بسته اند؟ به هر جهنمی می خواهی، برو.
آدام به آرامی گفت:
ـ عصبانی نشو. این هم مثل برخاستن از خواب است. نه دوست دارم بیدار شوم و نه دوست دارم در رختخواب بمانم. نه دلم می خواهد در این جا بمانم و نه دوست دارم از این جا بروم.
چارلز گفت:
ـ خیلی مرا اذیت می کنی.
ـ چارلز، کمی فکر کن. تو این جا را دوست داری؟
ـ بله.
ـ سوگند به خدا که دلم می خواست تصمیم گرفتن برای من هم چنین راحت بود. فکر می کنی چه بلایی بر سرم آمده؟
ـ فکر می کنم باید ازدواج کنی. امشب سری به میخانه می وریم تا موقتاً دردت را درمان کنم.
آدام گفت:
ـ شاید حق با تو باشد، ولی من هرگز روسپیان را دوست نداشته ام.
چارلز گفت:
ـ همه زن ها مثل هم هستند. اگر چشمانت را ببندی، هیچ فرقی باهم ندارند.
ـ تعدادی از بچه های هنگ، زن سرخپوست می گرفتند. من هم زمانی یکی داشتم.
چارلز با علاقه به او نگریست و گفت:
ـ اگر پدر می دانست تو زن سرخپوست داشته ای، بدنش در گور می لرزید. خوب، ماجرا چه بود؟
ـ دختر خوبی بود. لباس هایم را می شست و وصله می کرد. آشپزی هم بلد بود.
ـ از جنبه های دیگر چگونه زنی بود؟
ـ خوب بود. بله، خوب بود. نرم و ملایم و مهربان.
ـ در چشمانت می خوانم که آن زن را خیلی دوست داشتی.
آدام گفت:
ـ شاید.
ـ چه بلایی بر سرش آمد؟
ـ آبله گرفت.
ـ مبتلایان را چه می کردید؟ دختر دیگری انتخاب نکردی؟
چشمان آدام پر از اشک شد و گفت:
ـ آن ها را مثل هیزم روی یکدیگر می گذاشتیم، بیش از دویست نفر می شدند. دست و پاهای آن ها بیرون می زد. سپس خار و خاشاک نفت رو آن ها می ریختیم.
ـ شنیده ام که آبله درمان ندارد.
آدام گفت:
ـ آن ها خیلی زود می میرند...انگار گوشت در حال سوختن است!
چارلز بی درنگ به سمت اجاق دوید و گفت:
ـ بله، سوخته. من گوشت سوخته را بیشتر دوست دارم.
سپس گوشت را در بشقابی ریخت و تخم مرغ ها را در روغن داغ شکست تا به سر و صدا افتادند و به رنگ قهوه ای درآمدند. گفت:
ـ یکی از معلمان مدرسه، خیلی زیبا بود. پاهای کوچکی داشت و همه لباس هایش را از نیویورک می خرید. موهای طلایی رنگی داشت. هیچ زنی را ندیده ام که پاهایش تا این اندازه کوچک باشد. در کلیسا آواز می خواند. همه به خاطر صدا و قیافه او، به کلیسا می رفتند. آستانه در کلیسا، همیشه بسیار شلوغ می شد. البته این جریان مربوط به مدتی پیش است.
ـ همان موقع که نوشته بودی تصمیم داری ازدواج کنی؟
چارلز پوزخندی زد و گفت:
ـ به نظرم همین طور است. فکر می کنم هیچ جوانی در این منطقه نبود که به جنون ازدواج مبتلا نشده باشد.
ـ چه اتفاقی برایش افتاد؟
ـ می دانی که چه می شود. زن های این جا به او حسادت می کردند و خیلی زود او را از این جا بیرون کردند. می گفتند لباس های زیر زن، ابریشمی و جلف بوده. در اواسط سال او را از مدرسه اخراج کردند. می گفتند قوزک پایش معلوم است، ولی او به این امر اهمیت نمی دهد و به گونه ای لباس می پوشد که قوزک پایش معلوم شود.
ـ با او ارتباطی هم داشتی؟
ـ نه، فقط به کلیسا می رفتم. آن جا هم خیلی شلوغ بود. جای دختری به آن زیبایی، در شهر های کوچک نیست. مردم ناراحت می شوند و او را موجب دردسر می دادند.
آدام گفت:
ـ دختر ساموئل را می شناسی؟واقعاً زیبا بود. چه بلایی سرش آمد؟
ـ او نیز همین طور. دردسر درست کرد و از شهر رفت. شنیده ام در فیلادلفیا زندگی می کند و به حرفه خیاطی مشغول است. شنیده ام برای دوختن هر لباس، ده دلار دستمزد می گیرد.
آدام گفت:
ـ شاید ماهم باید از این جا برویم.
چارلز گفت:
ـ هنوز به کالیفرنیا فکر می کنی؟
ـ فکر می کنم همین طور است.
چارلز ناگهان خشمگین شد و فریاد زد:
ـ گورت را گم کن! برو گم شو! هر چه بخواهی می دهم! فقط گورت را گم کن حرامزاده!...
سپس کمی مکث کرد و افزود:
ـ از گفتن این حرف آخر، منظوری نداشتم. تو اعصابم را به هم ریختی.
آدام گفت:
ـ ولی من ازاین جا می روم.
سه ماه بعد، یک کارت پستال رنگی که خلیج ریو را ه تصویر می کشید، به دست چارلز رسید. انگار آدام با عجله در پشت آن نوشته بود: « وقتی آن جا زمستان می شود، در ریو تابستان است. چرا به این جا نمی آیی؟»
شش ماه بعد کارت دیگری از بوینوس آیرس به دستش رسید: « چارلز عزیز، نمی دانی چه شهر بزرگی است. مردم این جا به زبان های فرانسوی و اسپانیایی حرف می زنند. کتابی برایت فرستادم.»
ولی کتابی به دست چارلز نرسید. در تمام زمستان و بهار منتظر ماند، ولی به جای کتاب، خودش آمد. رنگ پوستش قهوه ای شده و لباس هایش دوخت خارج بود. چارلز گفت:
ـ حالت چطور است؟
آدام گفت:
ـ خوبم. کتاب به دستت رسید؟
ـ نه.
ـ نمی دانم چطور شد. عکس هم داشت.
ـ می خواهی در این جا بمانی؟
ـ شاید. می خواهم مطالبی درباره آن کشور برایت بگویم.
چارلز گفت:
ـ دوست ندارم بشنوم.
آدام گفت:
ـ خیلی بدجنس شده ای.
ـ می توانم حدس بزنم در نهایت چه اتفاقی می افتد. یک سال یا بیشتر دراین جا می مانی و بعد آزار و اذیت مرا شروع می کنی. بعد دعوا و دوباره آشتی می کنیم. این خیلی بدتر است. بعد باز از این جا می روی، برمی گردی و همه این وقایع تکرار می شوند.
آدام پرسید:
ـ دوست نداری در این جا بمانم؟
چارلز گفت:
ـ معلوم است که دوست دارم. وقتی این جا نیستی دلم تنگ می شود. ولی می دانم که دوباره همان اتفاقات رخ می دهد.
همین طور هم شد. آن ها مدتی خاطرات گذشته را مرور کردند ودرمورد روزهایی که از یکدیگر دور بودند حرف زدند وسرانجام در سکوتی مرگبار فرو رفتند. بدون این که حرفی بزنند، ساعت ها کار می کردند. زمان حد و مرزی نداشت و می خواست تا بی نهایت ادامه یابد. شبی آدام گفت:
ـ می دانی،من وارد سی و هفت سالگی می شوم. دیگر نصف عمرم را گذرانده ام.
چارلز گفت:
ـ باز هم شروع کردی؟ عمر خودت را هدر دادی؟ ببین آدام، باید کاری کنیم که این بار به دعوا نکشد.
ـ چه کنیم؟
ـ بسیار خوب، اگر همین طور ادامه داشته باشد، سه چهار هفته دعوا می کنیم، تا این که تو از این جا بروی. بهتر است پیش از این که دعوا کنیم از اینجا بروی.
آدام خندید و موضوع منتفی شد. گفت:
ـ چه برادر باهوشی دارم. معلوم است قبل از این که دعوا کنیم از این جا می روم. بله، این طور بهتر است. چارلز، پولدار شده ای، درست است؟
ـ بله، وضع مالی من بد نیست، ولی ثروتمند نیستم.
ـ می خواهی بگویی چهار باب ساختمان و میخانه را خریده ای؟
ـ نه نمی گویم.
ـ ولی چارلز، تو آن ها را خریده ای. مزرعه تو بهترین در این منطقه است. چرا نمی گذاری با هم خانه جدیدی بسازیم که دارای وان، آب لوله کشی و دستشویی باشد؟ ما دیگر گدا نیستیم. همه می گویند تو تقریباً ثروتمندترین مرد این ناحیه هستی.
چارلز با خشونت گفت:
ـ نیازی به خانه جدید نداریم.
ـ خیلی خوب است که آدم برای توالت رفت، به داخل حیاط نرود.
ـ بهتر است عقیده ات را برای خودت نگه داری.
آدام گفت:
ـ شاید من خانه کوچک و زیبایی در نزدیکی جنگل بسازم. نظرت چیست؟ در این صورت، دیگر اعصاب همدیگر را خرد نمی کنیم.
ـ دوست ندارم در آن جا خانه ای ساخته شود.
ـ ولی نصف آن متعلق به من است.
ـ آن نصفه را می خرم.
ـ مجبور نیستم آن را بفروشم.
چشمان چارلز برق زد. گفت:
ـ ولی من خانه لعنتی تو را آتش می زنم.
آدام با ملایمت گفت:
ـ باور می کنم واقعاً این کار را انجام می دهی. چرا این طور به من نگاه می کنی؟
چارلز به آرامی جواب داد:
ـ خیلی در این مورد فکر کردم. منتظر بودم خودت آن را مطرح کنی.
ـ منظورت چیست؟
ـ به خاطر داری یک بار به من تلگراف زدی و گفتی یکصد دلار پول برایت بفرستم؟
ـ بله، به خاطر دارم. تو زندگی مرا نجات دادی. حالا می خواهی چه بگویی؟
ـ هیچ گاه آن پول را به من پس ندادی.
ـ فکر می کنم پس داده باشم.
ـ ولی پس ندادی.
آدام به میز کهنه ای که سایروس پشت آن می نشست و با عصا به پای چوبی خود می زد، نگریست. چراغ نفتی قدیمی از بالای سقف، درست در وسط میز آویزان بود و نور زرد رنگ و لرزانش را از فتیله دایره ای شکل به اطراف پراکنده می کرد. آدام آهسته گفت:
ـ فردا صبح آن را پس می دهم.
ـ به تو خیلی فرصت دادم پول را پس بدهی.
ـ بله، خیلی فرصت دادی. لازم بود به خاطر داشته باشم.
آدام اندکی مکث کرد تا فکر کند، سپس گفت:
ـ می دانی پول را برای چه کاری لازم داشتم؟
چارلز گفت:
ـ من که نپرسیدم.
ـ هرگز به تو نگفتم. شاید خجالت می کشیدم. چارلز،من زندانی شده بودم و از زندان فرار کردم.
دهان چارلز از تعجب باز ماند:
ـ چه می گویی؟
آدام گفت:
ـ اجازه بده بگویم. من ولگردی می کردم، به همین دلیل، مرا دستگیر و محکوم کردند تا با سایر ولگردها جاده بسازم. شب ها پاهایم را زنجیر می کردند. بعد از شش ماه آزاد شدم، ولی دوباره مرا دستگیر کردند. جاده را به این ترتیب می سازند. سه روز مانده بود شش ماه دوم تمام شود که فرار کردم و به جورجیا رفتم. از آن جا که لباس نداشتم، از یک فروشگاه، لباس دزدیدم و بعد هم برایت تلگراف زدم.
چارلز گفت:
ـ باور نمی کنم. ولی باور می کنم. چون تو دروغگو نیستی. البته که باور می کنم. چرا به من نگفتی؟
آدام گفت:
ـ شاید خجالت کشیدم. ولی از این که پولت را پس نداده ام، بیشتر خجالت می کشم.
چارلز گفت:
ـ فراموش کن، اصلاً نمی دانم چرا این موضوع را مطرح کردم.
ـ خدای من، نه، فردا صبح پولت را پس می دهم.
چارلز گفت:
ـ چه خوشحالم!برادرم زندانی بوده.
آدم گفت:
ـ لازم نیست خوشحال باشی.
چارلز گفت:
ـ نمی دانم چرا، ولی افتخار می کنم که برادرم زندانی بوده! آدام، به من بگو چرا درست سه روز پیش از آزادی، فرار کردی؟
آدام تبسمی کرد و گفت:
ـ دو یا سه دلیل داشت. می ترسیدم که اگر تا آخر بمانم، باز هم مرا زندانی کنند. پیش خودم محاسبه کردم که اگر تا آخرین روز هم در زندان بمانم، آن ها انتظار ندارند فرار کنم.
چارلز گفت:
ـ فهمیدم، ولی تو گفتی دلایل دیگری هم داشت.
آدام گفت:
ـ به نظرم به این دلیل، از همه دلایل مهمتر بود. گفتن آن کار ساده ای نیست. محاسبه کردم که شش ماه به دولت بدهکارم، چون محکومیت من شش ماهه بود. دوست نداشتم حقه بازی کنم. فقط سه روز آن را کلک زدم.
چارلز از شدت خنده نمی دانست چه کند. با مهربانی گفت:
ـ تو یک حرامزاده دیوانه هستی! ولی چطور شد از فروشگاه دزدی کردی؟
آدام گفت:
ـ پول هرچه را دزدیده بودم، با ده درصد بهره برایشان فرستادم.
چارلز به جلو خم شد و گفت:
ـ در مورد جاده سازی برایم حرف بزن.
آدام گفت:
ـ حتماً می گویم، چارلز. حتماً.
پایان فصل دهم
R A H A
11-30-2011, 08:52 PM
فصل یازدهم
(1)
پس از این که چارلز داستان زندان رفتن آدام را شنید، احترام بیشتری برای او قائل شد. آنچنان احساسی نسبت به برادرش پیدا کرده بود که شخص، تنها برای کسانی که کامل و در نتیجه، آماج تنفر نیستند، چنین احترامی قائل است. آدام هم با استفاده از این موضوع، او را وسوسه می کرد. آدام گفت:
ـ چارلز، تا به حال فکر کرده ای ما آن قدر پول داریم که می توانیم هرکاری دوست داریم، بکنیم؟
چارلز گفت:
ـ بسیار خوب، مگر دوست داریم چه کاری بکنیم؟
ـ می توانیم به اروپا برویم. می توانیم در خیابان های پاریس قدم بزنیم.
ـ که چه شود؟
ـ چه شود؟!
ـ انگار از داخل راهرو صدای پایی به گوش رسید.
ـ شاید گربه باشد.
ـ احتمالاً، باید به زودی آن ها را بکشیم.
ـ چارلز، می توانیم به مصر برویم و در کنار مجسمه ابوالهول قدم بزنیم.
ـ همین جا هم می توانیم بمانیم و از پولمان استفاده کنیم. می توانیم کار کنیم و از وقت خود بهره ببریم. آه، این گربه های لعنتی!
چارلز به سمت در پرید، آن را باز کرد و فریاد زد:
ـ بروید!
سپس سکوت کرد، آدام متوجه شد که چارلز به پله ها خیره شده است. او هم نزد برادرش رفت. بدنی گل آلود، کثیف و ژنده پوش همچون کرم از پله ها بالا می آمد. دست لاغری به آهستگی نرده ها را گرفت. دست دیگر به دشواری به دنبالش آمد. صورت کثیفی با لب های ترک خورده و چشمان ورم کرده با پلک های سیاه دیده شد. پیشانیش شکاف برداشته بود و خون روی موهای ژولیده اش می ریخت.
آدام از پله ها پایین رفت، در کنار آن بدن زانو زد و گفت:
ـ دستت را به من بده. بیا به داخل خانه برویم. مواظب آن یکی دستت باش. فکر می کنم شکسته باشد.
پس از این که او را به داخل خانه بردند، بیهوش شد. آدام گفت:
ـ او را در بستر من بگذار. بهتر است دکتر را خبر کنی.
چارلز گفت:
ـ فکر نمی کنی باید زودتر او را نزد دکتر ببریم؟
ـ او را تکان بدهیم؟ مگر دیوانه شده ای؟
ـ نه، به اندازه تو دیوانه نشده ام. یک لحظه فکر کن.
ـ به چه فکر کنم؟
ـ دو مرد مجرد با یکدیگر زندگی می کنند و این زن در خانه آن هاست.
آدام گفت:
ـ قبول ندارم نیست.
ـ خیلی خوب هم قبول داری. فکر می کنم اگر او را در خانه نگه داریم، در مدتی کمتر از دو ساعت، همه مردم با خبر می شوند. از کجا می دانی چکاره است؟ چطور به این جا رسیده؟ چه بلایی سرش آمده؟ آدام، با این کار، واقعاً ما را به خطر می اندازی.
آدام با خونسردی پاسخ داد:
ـ اگر حالا نروی، خودم می روم و تو را در این جا تنها می گذارم.
چارلز گفت:
ـ هرچند به نظر من اشتباه می کنی، ولی می روم و می گویم عواقب این کار را خواهیم دید.
آدام گفت:
همه مسؤولیت ها را بر عهده می گیرم. تو برو.
پس از این که چارلز خارج شد، آدام به آشپزخانه رفت، مقداری آب جوش از کتری به داخل تشتی ریخت و دستمالی را در آن خیس کرد. ذهن آدام به گذشته برگشت. این همان اتاق و همان تختخواب بود. نامادری اش در حالی که پارچه ای خیس در دست داشت بالای سرش ایستاده بود و همچنان که آب وارد زخمش می شد و درد را احساس می کرد، می شنید که زن، مطلبی را تکرار می کند. می دانست نامادری چه می گوید، ولی نمی توانست آن را به خاطر بیاورد. آدام به دخترک گفت:
ـ حالت خوب می شود. دنبال دکتر فرستاده ام. لحظاتی بعد می رسد.
لبان دختر کمی تکان خورد. آدام گفت:
ـ لازم نیست حرف بزنی. نباید حرف بزنی.
همچنان که با تکه پارچه، صورت دختر را به آرامی پاک می کرد، گرمای وحشتناکی سراپایش را فرا گرفت و گفت:
ـ می توانی دراین جا بمانی. تا هر وقت دوست داشته باشی، می توانی دراین جا بمانی. من از تو مواظبت می کنم.
سپس آب پارچه را گرفت، موهای ژولیده دختر را پاک کرد و تارهای مو را از میان بریدگی های صورتش بیرون آورد. در همان حال که دختر را تمیز می کرد، صدای سخنان خود را می شنید. انگار با خود بیگانه شده بود و به حرف های مرد دیگری گوش می داد:
ـ اذیت شده ای عزیزم؟ چشمانت چه شده؟ می روم دارو می آورم و روی چشمانت می گذارم. حالت خوب می شود. پیشانیت شکاف عجیبی برداشته. میترسم جای زخم روی آن باقی بماند. می توانی اسمت را به من بگویی؟ نه، لازم نیست. خیلی فرصت داریم. می شنوی؟ کالسکه دکتر آمد! چه زود رسید!
سپس به سمت در آشپزخانه رفت و گفت:
ـ دکتر، بیمار این جاست.
(2)
دختر، به شدت صدمه دیده بود. اگر در آن دوران اشعه ایکس کشف شده بود، شاید دکتر می توانست شکستگی های بیشتری را پیدا کند، ولی بدون عکسبرداری هم به اندازه کافی، شکستگی یافت. بازوی چپ و سه دنده او شکسته؛ آرواره و جمجمه شکاف برداشته؛ دندان های واقع در بخش چپ صورتش افتاده؛ پوست سرش پاره شده؛ و زخم روی پیشانی به اندازه ای عمیق بود که استخوان جمجمه دیده می شد. دکتر تا همین اندازه تشخیص داد. بازو و دنده هایش را جا انداخت و پوست سرش را بخیه زد. یک لوله آزمایشگاهی روی شعله چراغ الکلی گرفت تا خم شود، سپس آن را از سوراخی که دندان های افتاده ایجاد کرده بود، وارد مری کرد تا دخترک بتواند بدون حرکت دادن آرواره شکسته، غذاهای مایع و آشامیدنی ها را فرو دهد. مقداری زیادی مرفین به او تزریق کرد و یک شیشه پر از قرص تریاک برایش گذاشت. آنگاه دست هایش را شست و پالتو بر تن کرد. پیش از این که اتاق را ترک کند، بیمار به خواب رفته بود.
دکتر پشت میز آشپزخانه نشست و قهوه داغی را که چارلز برایش ریخته بود، نوشید. پرسید:
ـ خوب، چه اتفاقی برایش افتاده؟
چارلز با خشونت پاسخ داد:
ـ از کجا بدانیم؟ او را جلو ایوان خانه پیدا کردیم. اگر می خواهید علتش را متوجه شوید، به کنار جاده بروید و از روی ردپایش بفهمید که چگونه تا این جا آمده.
ـ می دانید کیست؟
ـ به خدا سوگند، نه.
ـ به طبقه بالای میخانه بروید، شاید از آن جا آمده.
ـ این اواخر در آن جا نبودم. ضمناً با وضعیتی که نزد ما آمده، هرگز نمی توانیم او را بشناسیم.
دکتر سر را به سمت آدام برگرداند و گفت:
ـ تا به حال او را دیده اید؟
آدام سر را به نشانه پاسخ منفی تکان داد. چارلز باز هم با خشونت گفت:
ـ ببینم، شما در این اطراف چه می کنید؟
ـ چون علاقه مند هستید می گویم. این دختر زیر ماشین کلوخ شکن نیفتاده، گرچه ظاهراً شاید چنین به نظر برسد. حتماً کسی این بلا را بر سرش آورده.کسی که اصلاً او را دوست نداشته. در واقع گمان می کنم کسی قصد داشته او را به قتل برساند.
چارلز گفت:
ـ چرا از خودش نمی پرسید؟
ـ مدتی طول میکشد تا بتواند حرف بزند. ضمناً استخوان جمجمه اش هم شکسته و خدا می داند عاقبت او چه می شود. منظورم این است که اگر کلانتر را در جریان بگذاریم، بد نیست.
آدام فریاد زد:
ـ نه!
فریاد چنان بلند بود که چارلز و دکتر هراسان به او نگریستند. آدام افزود:
ـ او را راحت بگذارید تا استراحت کند.
ـ چه کسی از او مواظبت می کند؟
آدام گفت:
ـ من این کار را می کنم.
چارلز گفت:
ـ باید خوب چشمانت را باز کنی...
آدام گفت:
ـ دخالت نکن.
چارلز گفت:
ـ این جا همان قدر که متعلق به توست، به من هم تعلق دارد.
آدام پرسید:
ـ دوست داری از این جا بروم؟
چارلز گفت:
ـ منظورم این نبود.
آدام گفت:
بسیار خوب، اگر قرار باشد این زن برود، من هم می روم.
دکتر گفت:
ـ آرام باشید. چرا این قدر موضوع را بزرگ می کنید؟
آدام گفت:
ـ من حتی یک سگ زخمی را نیز از خانه بیرون نمی کنم.
دکتر گفت:
ـ حضور سگ زخمی در خانه برایتان اهمیتی ندارد. گمان می کنم می کوشید مطلبی را پنهان کنید. آقای آدام، دیشب از خانه بیرون رفتید؟ شما این کار را نکردید؟
چارلز گفت:
ـ نه،آدام سرتاسر شب این جا بود. صدای خروپف او مثل صدای قطار است.
آدام گفت:
ـ چرا اجازه نمی دهید این دختر این جا بماند؟ بگذارید حالش بهتر شود، بعد برود.
دکتر برخاست و در حالی که دست هایش را پاک می کرد، گفت:
ـ آقای آدام، پدرتان یکی از دوستان قدیمی من بود. شما و افراد خانواده را به خوبی می شناسم. شما که دیگر بچه نیستید. نمی دانم چرا نمی خواهید بفهمید. شاید دوست ندارید بفهمید. طوری رفتار می کنید که انگار من با یک بچه حرف می زنم. به این دختر حمله کرده اند. به نظر من هرکس این کار را انجام داده، تصمیم داشته او را بکشد. اگر به کلانتر گزارش ندهم، قانون را نقض کرده ام. قبول دارم که گاهی قانون شکنی هم می کنم، ولی از این موضوع نمی توانم چشمپوشی کنم.
آدام گفت:
ـ بسیار خوب، به کلانتر بگویید، ولی تا حال او بهتر نشده، اجازه ندهید مزاحمش شوند.
دکتر گفت:
ـ هرگز بیمارانم را اذیت نمی کنم. هنوز هم تصمیم دارید او را این جا نگه دارید؟
ـ بله.
ـ فردا به این جا می آیم. او به خواب می رود. اگر لازم بود، از طریق آن لوله، سوپ و آب گرم به او بدهید.
دکتر این را گفت و خارج شد. چارلز رو به برادرش کرد و گفت:
ـ تو را به خدا علت این دردسرها چیست؟
ـ می خواهم تنها باشم.
ـ می خواهی تنها باشی؟
ـ شنیدی! بگذار تنها باشم.
چارلز گفت:
ـ عجب بدبختی بزرگی!
سپس آب دهان روی زمین انداخت و ناراحت بر سر کار رفت. آدام با خوشحالی از این که برادرش از خانه خارج شد . در آشپزخانه به این طرف و آن طرف رفت، ظرف های صبحانه را شست، و کف آشپزخانه را جارو زد. پس از مرتب کردن آشپزخانه، به اتاقی رفت که دختر در آن خوابیده بود. یک صندلی نزدیک تختخواب گذاشت و روی آن نشست. به دختر مرفین تزریق کرده بودند، بنابراین خروپف می کرد. ورم صورتش به تدریج برطرف می شد، ولی چشمانش هنوز کبود و متورم بود. آدام به او نگریست. بازوی چپ دختر که به تخته ای بسته شده بود تا حرکت نکند، روی شکمش قرار داشت، ولی بازوی راستش روی پتو و دستش را مشت کرده بود. دستش همچون دست بچه ها، کوچک بود. آدام با انگشت، مچ دست او را لمس کرد. انگشتان دختر اندکی تکان خورد. آدام به آهستگی، به گونه ای که انگار می ترسید کسی او را غافلگیر کند، دست دختر را گشود و با نوک انگشت او بازی کرد. انگشتانش نرم و صورتی بودند ولی پوست پشت دستش، همچون مروارید بود. آدام از خوشحالی می خندید. ناگهان نفس دختر بند آمد. آدام دچار حالتی همچون برق گرفتگی شد. لحظاتی بعد، صدایی از گلوی دختر خارج شد و به خروپف ادامه داد. آدام به آرامی دست و بازوی دختر را زیر پتو نوازش کرد و سپس به آهستگی از اتاق خارج شد.
کتی، چند روز را در حالت خلسه حاصل از مرفین گذراند. پوست بدنش مثل سرب شده بود و به علت درد شدیدی نمی توانست از جایش تکان بخورد، ولی اگر کسی در اتاق راه می رفت، متوجه می شد. به تدریج مغزش هم به کار افتاد و هنگامی که چشمانش را گشود، متوجه شد دو مرد جوان در کنارش حضور دارند. یکی از آن ها گاهی و دیگری همیشه به او سر می زد. می دانست مرد دیگری هم به خانه می آید که پزشک است. ولی حضور مردی بلند قامت و لاغر اندام، بیشتر از آن دو نفر، توجه دختر را شاید به دلیل هراس، جلب می کرد.
به تدریج موفق شد رویدادهای روزهای آخر را در ذهنش یه تصویر بکشد و آن ها را به ترتیب منطقی قرار دهد. قیافه آقای ادواردز را تجسم کرد که چگونه تغییر چهره داده و به یک جنایتکار تبدیل شده بود. هرگز در طول زندگی، تا آن اندازه نترسیده بود. ذهنش همچون موش، راه فرار را بو می کشید. آقای ادواردز ماجرای آتش سوزی را فهمیده بود. ولی آیا فرد دیگری نیز از این موضوع خبر داشت؟ ولی او از کجا این موضوع را کشف کرده بود؟ هرگاه به صحنه های روز آخر فکر می کرد، دچار هراسی همراه با تهوع می شد.
عاقبت متوجه شد که مرد بلند قامت، کلانتر است و می خواهد او را مورد بازجویی قرار دهد، و آن مرد جوان که نامش آدام است، اجازه نمی دهد از او بازجویی شود. کلانتر از ماجرای آتش سوزی خبر داشت. از میان سر و صداهای بلند، متوجه مطالبی شد. کلانتر گفت:
ـ باید اسم داشته باشد. یک نفر باید او را بشناسد.
سپس صدای آرامی به گوش رسید که می گفت:
ـ چگونه می تواند حرف بزند؟ آرواره اش شکسته.
ـ اگر با دست راست می نویسد، می تواند پاسخ ها را روی کاغذی بنویسد. ـ ببین آدام، اگر کسی تصمیم داشته باشد او را بکشد، وظیفه دارم او را دستگیر کنم. یک مداد برایم بیاور و اجازه بده با او حرف بزنم.
آدام گفت:
ـ مگر نشنیدید دکتر چه گفت؟ جمجمه اش شکاف برداشته. از کجا می دانید که می تواند به یاد بیاورد چه بلایی بر سرش آمده؟
کلانتر گفت:
ـ تو در این کارها دخالت نکن. یک مداد و کاغذ به من بده.
ـ نباید مزاحمش شوید.
ـ ای لعنت بر شیطان! مهم نیست تو چه می گویی. به تو گفتم یک مداد و کاغذ لازم دارم.
سپس صدای مرد جوان دیگر به گوش رسید:
ـ چه شده؟ نکند خودت این بلا را سرش آورده ای؟ خوب به او مداد و کاغذ بده.
هنگامی که سه مرد به آرامی وارد اتاق شدند، دختر چشمانش را بست. آدم آهسته گفت:
ـ او خوابیده.
دختر چشمانش را گشود و به آن ها نگاه کرد. مرد بلند قامت کنار تختخواب آمد و گفت:
ـ دختر خانم، نمی خواهم تو را اذیت کنم. من کلانتر هستم. می دانم نمی توانی حرف بزنی، ولی ممکن است خواهش کنم مطالبی را روی این کاغذ بنویسی؟
دختر تلاش کرد سر را تکان بدهد، ولی از شدت درد خود را عقب کشید. سپس با به هم زدن پلک های چشمش به آن ها فهماند حاضر است. کلانتر گفت:
ـ آفرین، دیدید می خواهد جواب بدهد.
سپس ورقه کاغذی را کنار او روی تختخواب گذاشت، انگشت دختر را دور مداد حلقه کرد و گفت:
ـ حالا خوب شد. بگو ببینم اسمت چیست؟
سه مرد به صورت دختر نگاه می کردند. دهان دختر تغییر شکل داد و چشمانش چپ شد. چشمانش را بست و مداد را روی کاغذ حرکت داد و با حروف بسیار بزرگ نوشت:«نمی دانم.»
کلانتر گفت:
ـ خوب کاغذ جدیدی گذاشتم. چه موضوعی را به خاطر می آوری؟
نزدیک بود که مداد از روی ورقه کاغذ بلغزد، ولی دختر به دشواری نوشت: «مغزم کار نمی کند.»
انگار دخترک خیلی به مغزش فشار می آورد. در نهایت از ادامه کار منصرف شد، به صورتش حالت غمزده ای داد و نوشت: «نه، حافظه ام درست کار نمی کند. به من کمک کنید.»
کلانتر گفت:
ـ بیچاره. ممنونم که تلاش خود را کردید. به هر حال، هر وقت که حالتان بهتر شد به دیدن شما می آیم. دیگر لازم نیست بنویسید.
زن نوشت: «ممنونم.»
مداد از دستش افتاد.
بله، کتی موفق شد بر سر کلانتر کلاه بگذارد. کلانتر نیز با آدام هم عقیده شده بود و تنها چارلز باور دیگری داشت.
دو برادر در اتاق ماندند و هر دو به او کمک می کردند. دختر به صورت عبوس چارلز نگریست و در آن حالتی آشنا دید که ناراحت شد. متوجه شد که مرتباً به زخم روی پیشانیش دست می زند، و آن را می مالد و با انگشتانش لمس می کند. یک بار، چارلز متوجه شد که دختر مشغول نگاه کردن به اوست، با شرمندگی به انگشتان خود نگریست و از روی بدجنسی گفت:
ـ نگران نباش، تو هم مثل من جای یک زخم روی پیشانیت باقی می ماند. البته خیلی عمیقتر.
دختر لبخند زد و چارلز نگاهش را برگرداند. آدام با یک بشقاب سوپ گرم وارد اتاق شد و چارلز گفت:
ـ می خواهم به شهر بروم و آبجو بخرم.
(3)
آدام هرگز باور نداشت که چنین خوشحال باشد. دانستن نام دختر برایش مهم نبود. دختر گفته بود که او را کتی صدا کنند و همین برایش کافی بود. آدام پس از ورق زدن کتاب آشپزی که از مادر و نامادریش به جای مانده بود، برای کتی غذا پخت.
کتی سرشار از نیروی جوانی بود، به همین دلیل هم خیلی زود بهبود یافت. ورم گونه اش خوابید و زیبایی دوباره به چهره اش بازگشت در مدت کوتاهی، با کمک دیگران توانست در رختخواب بنشیند. دهانش را با دقت بسیار باز و بسته می کرد و خوردن غذاهایی را آغاز کرد که نیاز به جویدن نداشت. پیشانیش هنوز باند پیچی شده و بقیه صورتش، جز قسمت هایی که به خاطر افتادن دندان گود شده بود، عیبی نداشت.
کتی ناراحت بود، ولی دوست داشت ناراحتی خود را به هر طریقی فراموش کند. در نتیجه حتی هنگامی که برایش مشکل نبود، کمتر حرف می زد.
یک روز بعد از ظهر، صدای پای کسی را شنید که در آشپزخانه راه می رفت. با صدای بلند گفت:
ـ آدام، تو هستی؟
چارلز گفت:
ـ نه، من هستم.
کتی گفت:
ـ می توانم خواهش کنم چند لحظه این جا بیایی؟
چارلز در راهرو ایستاد. قیافه اش عبوس بود. کتی گفت:
ـ زیاد به این جا نمی آیی!
چارلز گفت:
ـ درست است.
ـ از من خوشت نمی آید؟
ـ انگار همین طور است.
ـ ممکن است بگویی چرا؟
چارلز کوشید پاسخی بیابد. عاقبت گفت:
ـ به تو اطمینان دارم.
کتی گفت:
ـ چرا اطمینان نداری؟
نمی دانم و به همین دلیل به تو اطمینان ندارم. موضوعی وجود دارد که نمی توانم بفهمم.
ـ تو که پیشتر مرا در جایی ندیده ای.
ـ شاید این طور باشد. ولی موضوعی مرا آزار می دهد. باید آن را بدانم. از کجا میدانی که تو را ندیده ام؟
کتی ساکت بود. چارلز می خواست برود. کتی گفت:
ـ نرو، چه تصمیمی داری؟
ـ در چه مورد؟
ـ درمورد من.
چارلز با دقت به او نگاه کرد و گفت:
ـ دوست داری حقیقت را بگویم؟
کتی گفت:
ـ بله، در غیر این صورت از تو نمی پرسیدم.
ـ نمی دانم. ولی به تو می گویم. می خواهم هر چه زودتر شر تو را از این جا کم کنم. برادرم دچار اختلال حواس شده و اگر لازم باشد او را به زور آدم می کنم.
ـ می توانی این کار را بکنی؟ اوآدم بزرگ است.
ـ می توانم این کار را انجام بدهم.
کتی به او نگاه کرد و گفت:
ـآدام کجاست؟
چارلز گفت:
ـ به شهر رفته تا داروهای لعنتی تو را پیدا کند.
ـ تو چقدر بدجنس هستی.
ـ می دانی در چه فکری هستم؟ فکر نمی کنم به اندازه نصف تو بدجنس باشم. به نظرم تو خود شیطان هستی که به صورت فرشته ای زیبا ظاهر شده ای.
کتی آهسته خندید و گفت:
ـ هر دو ما این گونه هستیم. چارلز، من چقدر وقت دارم؟
چارلز گفت:
ـ برای چه چقدر وقت داری؟
ـ چقدر وقت دارم تا مرا از اینجا بیرون کنی؟ راستش را بگو.
ـ بسیار خوب، به تو می گویم،. حدود یک هفته تا ده روز فرصت داری. همین که توانستی راه بروی، باید این جا را ترک کنی.
چارلز با حیله گری به او می نگریست و از این که می توانست با او دعوا کند، لذت می برد. سپس گفت:
ـ بسیار خوب، به تو می گویم. وقتی که تحت تأثیر مواد مخدر بودی، حرف های زیادی زدی، مثل این که خواب بودی.
کتی گفت:
ـ باور نمی کنم.
چارلز خندید، چون متوجه شد کتی ناگهان لبهایش را جمع کرده است. گفت:
ـ بسیار خوب، باور نمی کنم حرف بدی زده باشم. چه حرفی می توانستم بزنم؟
چارلز بیرون رفت. پشت لانه مرغ ها دلش را گرفت و خندید. محکم پاهایش را به زمین می زد و با خود می گفت: « فکر می کردم زرنگ تر از این حرف ها باشد.»
چنان احساس آرامشی به او دست داد که روزهای پیش چنین حالتی نداشت.
R A H A
11-30-2011, 08:52 PM
(4)
چارلز، خیلی کتی را ترسانده بود. همان طور که چارلز دختر را شناخته بود، او هم چارلز را خوب می شناخت. او تنها مرد زرنگی بود که کتی در طول عمر ش می شناخت. کتی کوشید با چارلز تفاهم داشته باشد، ولی نتوانست. می دانست قادر نیست او را فریب دهد و در ضمن، نیازمند استراحت و مراقبت بود. دیگر پولی نداشت و برای مدتی طولانی هم به سرپناهی نیاز داشت. خسته و بیمار بود، ولی در ذهن خود دنبال چاره ای می گشت.
آدام با شیشه داروی مسکن از شهر برگشت. یک قاشق سوپ خوری از دارو برای کتی ریخت و گفت:
ـ خیلی بدمزه است، ولی برای تو بد نیست.
کتی بدون اعتراض، دارو را خورد و حتی قیافه اش درهم نشد. سپس گفت:
ـ تو خیلی مهربان هستی. دلیل آن را نمی دانم. من که برایت دردسر درست کردم.
آدام گفت:
ـ اصلاً این طور نیست. با آمدن تو، خانه رونق پیدا کرده. هر چند حال خوشی نداری، ولی هرگز گله و شکایتی نمی کنی.
ـ تو خیلی خوب و مهربان هستی.
ـ دلم می خواهد این طور باشد.
ـ مجبوری بیرون بروی؟ نمی توانی این جا بمانی و با من حرف بزنی؟
ـ البته که می توانم. کار مهم دیگری نیست که انجام دهم.
ـ آدام، یک صندلی بیاور و این جا بنشین.
وقتی آدام نشست، کتی دست راستش را به طرفش دراز کرد. آدام دست او را در دستانش گرفت. کتی گفت:
ـ چقدر خوب و مهربان هستی!
سپس ادامه داد:
ـ آدام، تو به قولت عمل می کنی، مگر نه؟
آدام گفت:
ـ سعی می کنم. منظورت چیست؟
کتی گریان گفت:
ـ من تنها هستم و می ترسم. می ترسم! حرف هایی دارم که نمی توانم بگویم.
ـ می توانم به تو کمکم کنم.
ـ فکر نمی کنم کسی بتواند به من کمک کند.
ـ برایم بگو و اجازه بده تلاش خودم را بکنم.
ـ مشکل این جاست که حتی نمی توانم به تو بگویم. این راز فقط متعلق به من نیست، می فهمی؟
ـ نه، نمی فهمم.
کتی با انگشتانش دست آدام را محکم فشار داد و گفت:
ـ آدام، من هرگز حافظه ام را از دست نداده ام.
آدام گفت:
ـ پس چرا گفتی...
ـ این همان موضوعی است که می خواهم بگویم. آدام، تو پدرت را دوست داسشتی؟
ـ به نظرم بیشتر به او احترام می گذاشتم، نه این که او را دوست داشته باشم.
ـ بسیار خوب، اگر برای کسی احترام قائل باشی و دچار مشکل شود، کاری نمی کنی که او را از نابودی نجات دهی؟
ـ معلوم است که این کار را می کنم.
ـ خوب، من هم نزدیک است از بین بروم.
ـ ولی چطور شد این بلا را سرت آوردند؟
ـ این یک راز است. به همین دلیل نمی توانم بگویم.
ـ پدرت این کار را کرد؟
ـ اوه، نه. ولی همه رویدادها در هم گره خورده اند.
ـ منظورت این است که اگر به من بگویی چه کسی این بلا را سرت آورده، برای پدرت دردسر ایجاد می شود؟
کتی آهی کشید. آدام می توانست بقیه ماجرا را در ذهن مجسم کند. کتی گفت:
ـ آدام، به من اطمینان داری؟
آدام گفت:
ـ البته که اطمینان دارم.
ـ تقاضای بزرگی است؟
ـ نه، اگر از پدرت حمایت کنی، تقاضای بزرگی نیست.
ـ می فهمی چه می گویم؟ این راز من نیست. اگر راز من بود، بی درنگ به تو می گفتم.
ـ البته که می فهمم. اگر من هم جای تو بودم، همین کار را می کردم.
کتی در حالی که چشمانش پر از اشک شده بود، گفت:
ـ اوه، تو چقدر آدم را درک می کنی!
آدام به طرف او خم شد. کتی صورتش رابوسید. آدام گفت:
ـ غصه نخور. من از تو مواظبت می کنم.
کتی همان طور که روی بالش لم داده بود، گفت:
ـ فکر نمی کنم بتوانی این کار را انجام بدهی.
ـ منظورت چیست؟
ـ می دانی که برادرت مرا دوست ندارد و می خواهد از این جا بروم.
ـ مگر حرفی به تو زده؟
ـ اوه، نه. می توانم این را احساس کنم، چون او نمی تواند مثل تو مرا درک کند.
ـ قلب پاکی دارد.
ـ می دانم، ولی مثل تو مهربان نیست. وقتی که بروم، کلانتر از من بازجویی می کند و بعد تنها می شوم.
آدام به نقطه ای نامعلوم خیره شد و گفت:
ـ برادرم نمی تواند تو را مجبور کند از این جا بروی. نصف این مزرعه متعلق به من است و به اندازه خودم مال و ثروت دارم.
ـ اگر بخواهد بروم، مجبورم این جا را ترک کنم. نمی توانم زندگی شما را به هم بزنم.
آدام برخاست و از اتاق بیرون رفت. به سمت در عقب رفت و از پشت شیشه به غروب خورشید نگریست. برادرش را می دید که در فاصله ای دور، سنگ ها را از روی چرخ دستی بلند می کند و کنار دیواری می چیند. آدام به آسمان نگاه کرد. توده ابری از ناحیه شرق در حرکت بود. آه عمیقی کشید و صدای نفس خود را در سینه شنید. احساس کرد گوش هایش باز می شوند. صدای قد قد مرغ ها و وزش باد شرق، صدای سم اسب ها را که روی جاده راه می رفتند و صدای ضربات چکش را از دور می شنید. احتمالاً یکی از همسایگان مشغول تعمیر سقف خانه بود. همه این صداها به گونه ای با هم ترکیب شده بودند که انگار صدای موسیقی بود. چشمانش هم به خوبی می دید. پرچین ها، دیوارها و آلونک ها با ثبات در آن غروب زردرنگ بر جای ایستاده بودند و میان آن ها نوعی همبستگی به چشم می خورد. تغییرات زیادی به چشم می خورد. تعدادی پرستو بر زمین نشستند و به جستجوی غذا برآمدند. سپس همچون شال گردن خاکستری که در مقابل نور پیچ و تاب می خورد، به پرواز درآمدند. آدام برگشت و به برادرش نگریست. زمان را فراموش کرده بود و نمی دانست تا چه مدت در مقابل در ایستاده است.
زمان سپری نشده بود. چارلز همچنان سنگ می چید و آدام هنوز نفس بلند و عمیق فرو داده در هنگام توقف زمان را بیرون نداده بود. ناگهان احساس کرد که ناراحتی و خوشحالی با هم ترکیب شده اند. ترس و شهامت هم یکی شده بود. دریافت آهنگی را زیر لب زمزمه می کند. برگشت و به سمت آشپزخانه رفت. در راهرو ایستاد و به کتی نگریست. کتی لبخند زد. آدام با خود گفت: «چه کودکی! چه کودک مظلومی!»
در آن لحظه، احساس عشق، سراپایش را فرا گرفت. گفت:
ـ با من ازدواج می کنی؟
عضلات صورت کتی کشیده و دستش با تشنج بسته شد. آدام گفت:
ـ مجبور نیستی بی درنگ پاسخ دهی. دوست دارم در این باره خوب بیندیشی. ولی اگر با من ازدواج کنی، می توانم از تو حمایت کنم. دیگر هیچ کس نمی تواند موجب ناراحتی تو شود.
کتی به خود آمد گفت:
ـ آدام بیا این جا بنشین و دستت را به من بده. حالا خوب شد.
دست آدام را بلند کرد، پشت دست او را روی گونه خود گذاشت و باصدایی گرفته گفت:
ـ عزیزم، آه، عزیزم...ببین آدام، تو به من اطمینان کردی. حالا قولی به من می دهی؟ به من قول بده به برادرت نگویی که از من تقاضای ازدواج کرده ای.
آدام گفت:
ـ به او نگویم که ا ز تو تقاضای ازدواج کرده ام؟ چرا نگویم؟
ـ می خواهم امشب فکر کنم. شاید هم زمان بیشتری لازم داشته باشم. می توانی این وقت را به من بدهی؟
کتی دست او را به طرف سر خود برد و ادامه داد:
ـ می دانی، مطمئن نیستم قادر باشم درست فکر کنم، می خواهم به من فرصت کافی بدهی.
آدام گفت:
ـ فکر می کنی بتوانی با من ازدواج کنی؟
ـ خواهش می کنم آدام. اجازه بده فکر کنم. عزیزم خواهش می کنم.
آدام لبخندی زد و با حالتی عصبی گفت:
ـ زیادی طول نده. من همچون گربه ای هستم که بالای درخت است و نمی تواند پایین بیاید.
ـ آدام فقط اجازه بده فکر کنم. تو آدم مهربانی هستی.
آدام از اتاق خارج شد و به سمت جایی رفت که برادرش مشغول جابجا کردن سنگ ها بود.
وقتی آدام رفت، کتی از بستر برخاست و به زحمت به سمت آینه رفت. به جلو خم شد و به صورتش نگریست. پیشانیش هنوز باندپیچی بود. لبه باند را به اندازه کافی بلند کرد و به زخم قرمز زیر آن نگاهی انداخت. نه تنها تصمیم گرفته بود با آدام ازدواج کند، بلکه پیش از تقاضای آدام به این نتیجه رسیده بود که به حمایت و سرمایه نیاز دارد و آدام می تواند آن ها را برایش تأمین کند. کنی می توانست او را کنترل کند، این را به خوبی می دانست. تنها یک موضوع او را ناراحت می کرد. آدام به او علاقه ای داشت که آن را درک نمی کرد، زیرا خود چنین احساسی به آدام نداشت. هرگز نسبت به هیچ کس چنین احساسی نداشت. آقای ادواردز واقعاً او را ترسانده بود، نخستین بار در همه زندگی بود که نمی توانست بر اوضاع مسلط باشد. تصمیم گرفت هرگز اجازه ندهد چنین اتفاقی تکرار شود. وقتی به این امر فکر کرد که اگر چارلز بشنود، چه خواهد گفت، لبخند زد. نسبت به چارلز احساس نزدیکی می کرد و از سوءظن او نسبت به خود ناراحت نبود.
(5)
وقتی آدام نزدیک شد، چارلز کمرش را راست کرد. کف دست هایش را بر پشتش گذاشت، عضلات خسته اش را مالش داد و گفت:
ـ خدای من، چقدر سنگ این جاست!
آدام گفت:
ـ فردی در پادگان به من گفت که در کالیفرنیا دره های زیادی وجود دارد... فرسنگ ها و فرسنگ ها...ولی حتی یک سنگ هم در آن جا یافت نمی شود.
چارلز گفت:
ـموضوع دیگری هم هست، فکر نمی کنم مزرعه ای پیدا شود که بدون ایراد باشد. در ایالت های میانی آمریکا، ملخ وجود دارد و در سایر ایالت ها، توفان و گردباد. چندتا سنگ که مهم نیست.
ـ به نظرم راست می گویی. آمده ام به تو کمک کنم.
ـ سپاسگزارم. فکرکردم بقیه عمرت را می خواهی دست در دست دختری که آن جاست بگذرانی. تا چه وقت می خواهد این جا بماند؟
آدام می خواست به برادرش بگوید که به کتی پیشنهاد ازدواج داده است، ولی لحن صدای چارلز او را مجبور کرد تصمیم خود را تغییر دهد. چارلز گفت:
ـ تا یادم نرفته، آلکس پلات چند لحظه پیش این جا بود. نمی دانی چه اتفاقی برایش افتاده! ناگهان ثروتمند شده.
آدام پرسید:
ـ چگونه؟
ـ خوب، آن قسمت از ملک او را که دارای درخت های سدر است به خاطر داری؟ می دانی کجا را می گویم؟ درست کنار جاده.
ـ می دانم، مگر چه شده؟
ـ آلکس از وسط درختان به سمت دیوار می رفت و می خواست خرگوش شکار کند. ناگهان چمدانی پیدا کرد که در آن لباس های مردانه تمیز چیده شده بود. البته همه آن ها در آب باران خیس شده بودند. به نظر می رسید این چمدان مدت زیادی آن جا بوده. در کنارش یک جعبه چوبی هم قرار داشت که در آن قفل بود. وقتی قفل آن را شکست، در حدود چهار هزار دلار پول در آن بود. یک کیف زنانه هم پیدا کرد، ولی خالی بود.
ـ اسمی، یا نشانه ای...روی آن نبود؟
ـ موضوع عجیب این است که هیچ اسمی روی آن نبود، حتی لباس ها هم هیچ برچسبی نداشتند. به نظر می رسد صاحب آن ها دوست نداشته شناخته شود.
ـ آلکس می خواهد آن ها را نگه دارد؟
ـ آلکس آن ها را نزد کلانتر برد. کلانتر هم می خواهد آن ها را آگهی کند و اگر صاحبش پیدا نشود، آلکس می تواند آن ها را برای خود نگه دارد.
ـ حتماً کسی پیدا می شود.
ـ شاید این طور باشد. البته من به آلکس حرفی نزدم، چون او خیلی خوشحال است، عجیب است که هیچ برچسب و نشانه ای پیدا نشده.
آدام گفت:
ـ این پول زیادی است. حتماً صاحبش پیدا می شود.
چارلز گفت:
ـ آلکس مدتی این جا بود. می دانی که همسرش خیلی اهل تفریح و گردش است.
سپس کمی ساکت شد و عاقبت گفت:
ـ آدام ما باید با هم صحبت کنیم. مردم محل حرف هایی می زنند.
آدام گفت:
ـ درباره چه حرف می زنند؟ منظورت چیست؟
ـ درباره همان دختر حرف می زنند. دو مرد نمی توانند با یک دختر در یک خانه زندگی کنند. آلکس می گوید زن ها از این موضوع خیلی ناراحت هستند. آدام، ما نمی توانیم این دختر را این جا نگه داریم. می خواهیم این جا زندگی کنیم. با این کار آبرویمان به خطر می افتد.
ـ می خواهی پیش از این که حالش خوب شود، او را بیرون کنیم؟
ـ می خواهم تو از شر او خلاص شوی،او را بیرون کن. من او را دوست ندارم.
ـ تو هیچ وقت او را دوست نداشتی.
ـ می دانم. به او اطمینان ندارم. موضوعی وجود دارد که نمی دانم چیست، ولی من دوست ندارم، چه وقت او را بیرون می کنی؟
آدام به آرامی گفت:
ـ اچازه بده موضوعی را بگویم. یک هفته به او مهلت بده، بعد از آن فکری می کنیم.
چارلز گفت:
ـ قول می دهی؟
ـ صد در صد.
ـ بسیار خوب، من برای زن آلکس پیغام می فرستم. او خیلی راحت می تواند اخبار را پخش کند. خدای من، چقدر خوب می شود که دوباره خانه مال خودمان باشد. فکر می کنی حافظه اش برگردد؟
آدام گفت:
ـ نه.
(6)
پنج روز بعد، پس از این که چارلز رفت تا کمی علوفه برای گوساله ها بخرد، آدام کالسکه را تا نزدیک در آشپزخانه آورد. به کتی کمک کرد تا سوار شود، پتویی را روی زانوهای دختر گذاشت و پتویی دیگری را روی شانه هایش انداخت. از آن جا به محضر رفت و با کتی ازدواج کرد.
پس از بازگشت، چارلز را در آشپزخانه دیدند. چارلز با خشم به آن ها نگریست و گفت:
ـ فکر کردم او را با خودت برده ای تا سوار قطار کنی.
آدام از روی سادگی گفت:
ـ نه، رفتیم ازدواج کردیم.
کتی لبخندی به چارلز زد. چارلز گفت:
ـ چرا؟ چرا این کار را کردید؟
آدام گفت:
ـ چرا این کار را نکنیم؟ مگر یک مرد نباید ازدواج کند؟
کتی به اتاق خواب رفت و در را بست. چارلز با لحنی خشمگین گفت:
ـ او لیاقت تو را ندارد. گفته بودم که فاحشه است!
آدام گفت:
ـ چارلز!
ـ بسیار خوب، به تو می گویم. او یک فاحشه کثیف است. حاضر نیستم برای ارتباط با این کثافت، حتی بیست و پنج سنت هم بدهم.
ـ چارلز بس کن! می گویم بس کن! دهان کثیفت را ببند و در مورد همسرم حرفی نزن!
ـ او برای تو همسر مناسبی نیست.
آدام به آهستگی گفت:
ـ چارلز، فکر می کنم حسادت می کنی. گمان کنم تو میخواستی با او ازدواج کنی.
ـ احمق بیچاره، حسودی کنم؟ من با او در یک خانه زندگی نمی کنم.
آدام گفت:
ـ مجبور هم نیستی. من از این جا می روم. اگر دوست داری میتوانی زمین مرا بخری. می توانی همه مزرعه را برای خودت برداری. همیشه دوست داشتی این طور باشد. می توانی به اندازه ای در این جا بمانی که بپوسی.
چارلز صدایش را پایین آورد و گفت:
ـ چرا نمی خواهی از شر او خلاص شوی؟ آدام، خواهش می کنم او را بیرون کن. تو را از بین می برد و نابود می کند. آدام، سوگند به خدا تو را بیچاره می کند!
آدام گفت:
ـ از کجا این همه اطلاعات در مورد به او داری؟
چشمان چارلز خسته به نظر می رسید. گفت:
ـ من نمی دانم.
سپس ساکت شد.
آدام حتی از کتی نپرسید دوست دارد شام را بیرون از اتاق صرف کند یا نه. دو بشقاب به اتاق خواب کتی برد، کنارش نشست و گفت:
ـ می خواهیم از این جا برویم.
کتی گفت:
ـ اجازه بده من بروم. خواهش می کنم اجازه بده من بروم. نمی خواهم موجب شوم تو از برادرت متنفر شوی. نمی دانم چرا مرا دوست ندارد!
ـ فکر می کنم حسادت می کند.
کتی چشمانش را تنگ کرد و گفت:
ـ حسادت؟!
ـ فکر می کنم این طور باشد. نباید غصه بخوری. می خواهیم از این جا به کالیفرنیا برویم.
کتی به آرامی گفت:
ـ من دوست ندارم به کالیفرنیا بروم.
آدام گفت:
ـ مزخرف نگو. هوای آن جا خیلی خوب و همیشه آفتابی و زیباست.
ـ ولی من دوست ندارم به کالیفرنیا بروم.
آدام با ملایمت گفت:
ـ تو همسر من هستی، باید با من بیایی.
کتی ساکت شد و دیگر در این مورد حرفی نزد.
آن ها صدای بسته شدن در را توسط چارلز شنیدند، آدام گفت:
ـ این برایش بهتر است. کمی مشروب می نوشد و حالش جا می آید.
کتی با شرمندگی به انگشتانش نگریست و گفت:
ـ آدام، من تا حالم خوب نشود، نمی توانم همسر تو باشم.
آدام گفت:
ـمی دانم، می فهمم، صبر می کنم.
ـ ولی دوست دارم تو پیش من باشی. از چارلز میترسم. او از من متنفر است.
ـ من تختخواب سفری خودم را به این جا می آورم. هر وقت ترسیدی، می توانی مرا صدا کنی. می توانی دستت را جلو بیاوری و مرا لمس کنی.
کتی گفت:
ـ تو چقدر خوبی! می توانیم با هم چای بخوریم؟
ـ بله، چرا نه؟ من هم دوست دارم.
آدام فنجان هایی را که از آن ها بخار برمی خاست، آورد و دوباره رفت تا ظرف شکر را بیاورد. روی صندلی کنار تختخواب نشست و گفت:
ـ این چای پر رنگ است. برای تو زیاد پر رنگ نیست؟
ـ من چای پر رنگ دوست دارم.
آدام چای خود را نوشید و گفت:
ـ به نظر تو مزه اش عجیب نیست؟ مزه عجیبی می دهد.
کتی دست به طرف دهانش برد و گفت:
ـ اجازه بده امتحان کنم.
چای را تا انتها نوشید و بعد فریاد زد:
ـ آدام، تو فنجان را اشتباهی برداشتی. آن فنجان چای که خوردی مال من بود. در آن دارو ریخته بودم.
آدام لبانش را لیسید و گفت:
ـ فکر نمی کنم برایم ضرر داشته باشد.
کتی آرام خندید و گفت:
ـ نه، ضرر ندارد. امیدوارم احتیاجی نباشد شب تو را صدا کنم.
ـ منظورت چیست؟
ـ برای این که تو داروی خواب آور مرا خوردی. شاید نتوانی زود بیدار شوی.
آدام هرچه می کوشید بیدار بماند، ولی به خواب عمیقی فرو رفت. همان طور که خوابش می برد، پرسید:
ـ دکتر گفته این مقدار دارو بخوری؟
کتی گفت:
ـ تو به آن عادت نداری.
چارلز در ساعت یازده بازگشت. کتی متوجه شد تلو تلو می خورد و وارد می شود. چارلز به اتاق رفت، لباسهایش را به گوشه ای انداخت و به بستر وارد شد. خروپف می کرد و از این پهلو به آن پهلو می غلتید تا راحت خوابش ببرد. سپس چشمانش را گشود. کتی کنار تختخواب او ایستاده بود. چارلز گفت:
ـ چکار داری؟
کتی گفت:
ـ چه فکر می کنی؟ کمی آن طرف برو.
ـ آدام کجاست؟
ـ اشتباهی داروی خواب مرا خورد. کمی آن طرف برو.
چارلز که دهانش بوی مشروب می داد گفت:
ـ من همین چند لحظه پیش با یک فاحشه بودم.
کتی گفت:
ـ تو خیلی قوی هستی. کمی آن طرف برو.
ـ مگر دستت نشکسته؟
ـ خودم مواظبم، غصه نخور.
ناگهان چارلز خنده اش گرفت و گفت:
ـ بیچاره آدام!
سپس پتو را کنار زد تا کتی وارد بستر شود.
پایان فصل یازدهم
R A H A
11-30-2011, 08:52 PM
فصل دوازدهم
(1)
می بینید این کتاب چگونه به مرز سده معاصر یعنی 1900 رسیده است. یکصد سال دیگر هم گذشت و چرخ زمان با کارهای انسان ها کنار آمد، به طوری که هر قدر به گذشته های دور می نگریم افسوس می خوریم که آن روزها چقدر بهتر بودند. در کتاب های خاطرات، دوران گذشته، خوش، ساده شیرین، و جوان بودند. مردان سالخورده ای که نمی دانستند آیا تا آغاز سده ی بعد زنده خواهند ماند یا نه، نگاهی نفرت آمیز به آن داشتند. احساس می کردند دنیا در حال تغییر و تحول است، شیرینی آن از میان می رود و تقوی و پاکی به فراموشی سپرده می شود. اضطراب و نگرانی بر دنیای جدید در حال نابودی حکمفرما شده و آن چه به فراموشی سپرده می شد، اخلاق، ادب و نزاکت بود. زن ها دیگر خانم نبودند و قول یک مرد دیگر قابل اطمینان نبود.
زمانی مردم دکمه شلوارشان را محکم می بستند. حتی هنگام کودکی نیز آزادی به این معنا وجود نداشت. تنها غصه مردم این بود که چگونه سنگی پیدا کنند که کاملاً گرد نباشد تا بتوانند از آن برای سنگ قلاب استفاده کنند. آن سنگ های خوب و آن سادگی ها کجا رفتند؟ آدم ها کمی فراموشکار شده بودند، چون نمی توان همیشه همه خاطرات خوب و بد را به ذهن آورد. انسان تنها می تواند به خاطر بیاورد که روزی این امور را تجربه کرده است.
یک مرد کهنسال می تواند بازی های کودکانه با دختران را به یاد بیاورد، ولی همان مرد، آگاهانه یا ناخودآگاه منظره دراز کشیدن پسر جوانی در وسط مزرعه را که محکم مشت بر زمین می کوبید و گریه کنان، خدا خدا می کرد، فراموش می کند. چنین شخصی تنها ممکن بود بگوید: «چرا این پسر داخل علف ها دراز کشیده؟ ممکن است سرما بخورد!»
توت فرنگی ها دیگر مزه گذشته را ندارند و زن ها شور و حرارت پیشین را از دست داده اند. تعدادی از افراد همانند مرغی که می خواهد سرش را ببرند، سرنوشت را قبول کرده اند.
تاریخ از غدد میلیون ها مورخ تراوش کرده است. عده ای معتقد بودند که باید از شر این سده پر از فریب و جنایت و یاغیگری و مرگ های مرموز و زمین خواری رهایی یابیم.
به گذشته برمی گردیم و به خاطر می آوریم که ملت کوچک ما از این سوی اقیانوس تا آن سوی اقیانوسی دیگر، چگونه دچار کشمکش های فراوان بوده است. تازه می خواستیم روی پای خود بایستیم که انگلیسی ها به ما هجوم آوردند. آن ها را شکست دادیم، ولی فایده این کار چه بود؟ آن چه برایمان باقی ماند یک کاخ سفید سوخته و ده هزار زن بیوه بود که از دولت مستمری می گرفتند. سپس سربازان ما به مکزیک رفتند که آن هم تجربه دردناکی بود. هیچ کس نمیداند چرا شخص را به گردش می برند و در آن جا او را اذیت می کنند، در حالی که درخانه ماندن، خیلی راحت تر و بهتر است. البته جنگ با مکزیک، دو فایده داشت: زمین های زیادی به مملکت ما افزوده شد و وسعت خاک ما به دو برابر رسید. ضمناً افسران، همه فنون جنگی را آموختند. در نهایت به جان هم افتادیم. رهبران ما روش آزار دادن را به خوبی یاد گرفته بودند و پس از آن، این بحث جدل ها ایجاد شد:
ـ آیا می توان برده نگه داشت؟
ـ خوب، اگر پول داده ای و او را خریده ای، چرا نتوانی نگه داری؟
بعد گفتند کسی حق ندارد اسبی برای خود نگه دارد.
ـ چه کسی می خواهد دارایی مرا از من بگیرد؟
همانند کسانی شده بودیم که به صورت خود چنگ می زنند تا خون از صورتشان جاری شود.
خوب، کار تمام شد. ما به تدریج از زمین خونین برخاستیم و به سمت غروب رفتیم. سپس دوران شکوفایی، و بعد از آن، ورشکستگی و رکود اقتصادی فرا رسید. دزدان معروف جامعه، سربرآوردند و دارایی همه مردم را از آن خود کردند.
مرگ بر آن قرن پوسیده!
بیایید همه این رویدادها را فراموش کنیم! بیایید آن را مثل کتابی ببندیم و خواندن کتاب جدید را آغاز کنیم، فصل جدید، زندگی جدید. اگر بتوانیم روی آن قرن متعفن، سرپوش بگذاریم، دست هایمان پاک خواهد شد. این سده هنوز از آلودگی ها انباشته نشده است. سده جدید، عاری از هر نوع آلودگی خواهد بود و هرکس بخواهد فضای آن را آلوده کند، او را به صورت وارونه مصلوب خواهیم کرد.
ولی توت فرنگی ها دیگر مزه گذشته را ندارند و زن ها شور و حرارت پیشین را از دست داده اند.
پایان فصل دوازدهم
R A H A
11-30-2011, 09:09 PM
فصل سیزدهم
(1)
گاهی، پرتویی می تواند ذهن انسان را روشن کند. این رویداد تقریباً برای همه شکل گرفته است. او می تواند پیشرفت آن را همانند فتیله ای که تا محل قرار گرفتن دینامیت می سوزد، تا مغز خود احساس کند. این احساس در دل، اعصاب یا دستان انسان به وجود می آید. پوست، هوای تازه تنفس می کند و هر نفسی که فرو می رود، شیرین است. آغاز آن، لذت یک خمیازه بزرگ را دارد؛ انگار فضایی خاکستری سپری شده و زمین و درختان به نظر، تاریک و دلتنگ کننده باشد. رویدادها، یعنی حوادث بزرگ، ممکن است از کنارش گذشته ولی در سرنوشتش کمترین تأثیری نداشته باشند. هنگامی که آن پرتو بدرخشد، همه جا زیبا می شود، صدای ضجه زدن به گوشش، خوش آهنگ و رایحه خاک، به مشامش مطبوع می رسد. نور خورشید، چشمانش را زیر سایه درختی نوازش می دهد. آنگاه انسان همانند چشمه ای بیرون فوران می کند، ولی از آن کم نمی شود. به نظر من می توان اهمیت یک انسان را در دنیا با توجه به تعداد و چگونگی ظهور چنین پرتوهایی تعیین کرد. این تجربه در تنهایی صورت می گیرد، ولی ما را به دنیا ربط می دهد. این موضوع، مادر همه خلاقیت ها است و می تواند هر انسانی را از انسان های دیگر جدا کند.
نمی دانم در سال های آینده، اوضاع چگونه خواهد بود. تغییرات وحشتناکی در دنیا صورت می گیرد و عواملی که از ماهیت آن ها اطلاعی نداریم، آینده را شکل می دهند. تعدادی از این عوامل به نظر ما اهریمنی می آیند، البته شاید نه به آن دلیل که خود اهریمنی هستند، بلکه به خاطر گرایش آن ها برای ریشه کن کردن آن چه به نظر ما خوب می آیند، آن ها را می پذیریم. دو نفر، بهتر از یک نفر می توانند سنگ بزرگی را بلند کنند؛ یک گروه می توانند بهتر و زودتر از یک نفر، اتومبیل بسازد؛ و نانی که در یک کارخانه بزرگ تولید می شود، ارزانتر و بهتر از نان درست شده توسط یک نفر است.
در زمان ما، تولید انبوه به اقتصاد، سیاست و حتی مذهب وارد شده است، تا جایی که تصور برخی افراد از خداوند، همان تولید انبوه است. در زمان ما، این امر بسیار خطرناک است. کشمکش بزرگی در جهان وجود دارد که سرانجام آن، نابودی است و انسان ها ناراحت و پریشان هستند. به نظرم، در چنین موقعیتی، طبیعی است که این پرسش ها را برای خود مطرح کنم:
به چه موضوعی اعتقاد دارم؟ برای چه موضوعی، یا علیه چه موضوعی باید بجنگم؟
نژاد ما تنها نژاد خلاق است و فقط یک ابزار خلاقیت دارد که همان ذهن و روح آدمی است. هرگز یک پدیده را در دو انسان خلق نکردند. هرگز ندیدم در موسیقی، هنر، شعر، ریاضی و فلسفه، چند نفر همکاری کنند و اگر همکاری کرده اند، نتیجه رضایت بخشی حاصل نشده است. هنگامی که معجزه آفرینش شکل می گیرد، یک گروه می تواند آن را بسازد و گسترش دهد، ولی هرگز نمی تواند اختراع کند، زیرا ارزش خلاقیت در ذهن یک انسان تنها نهفته است.
عواملی که پیرامون مفهوم گروه گرایی سیر می کنند، آشکارا به منظور نابودی فردیت ذهن انسان، اعلان جنگ می دهند. ذهن آزاد و سبکبار با بی ارزش شدن، گرسنگی، فراموشی و مشروط کردن و ناچار جهت دادن، مورد تعقیب قرار می گیرد، تحقیر می شود، تحمیق می شود و از کار می افتد. شیوه ای مرگبار که نسل ما برگزیده است.
ولی عقیده من این است: ذهن آزاد و جستجوگر انسان، گرانبها ترین پدیده ای است که در این دنیا یافت می شود و به همین دلیل، خواهم جنگید. با هر عقیده، دین یا حکومتی که فرد را محدود یا نابود می کند، خواهم جنگید. به همین دلیل زنده ام و به خاطر آن تلاش می کنم. می فهمم چرا نظامی که بر الگوی خاصی بنا نهاده شده است باید ذهن آزاد را نابود کند، زیرا همان ذهن آزاد، می تواند آن نظام را واژگون کند. یقیناً این موضوع را درک می کنم، از آن متنفرم و علیه آن می جنگم تا تنها پدیده ای که ما را از جانوران درنده فاقد نیروی خلاقیت جدا می کند، حفظ کنم. اگر آن پرتوها در وجود ما نابود شود، همگی نابود می شویم.
(2)
آدام تراسک همواره زندگی متزلزلی داشت و یکنواختی و احساس بیهودگی همچون تارهای عنکبوت، سراسر وجودش را فراگرفته بود، ولی کتی موجب شد که چنین پرتوهایی در زندگی او شروع به درخشش کنند.
مهم نیست که کتی یک هیولا بود یا یک شیاد؛ کسی می توانست او را درک کند یا نه؛ ولی نباید موضوعی را در مورد فضایل و گناهان بزرگ نادیده انگاشت: چه کسی را می توان یافت که افکار سیاه هرگز در ذهنش رخنه نکرده باشد؟
شاید در درون ما برکه ای اسرارآمیز وجود دارد که گیاهان زشت و بدنهاد در آن جوانه می زنند و رشد می کنند. ولی در اطراف آن پرچینی وجود دارد که همیشه از رشد کامل این جوانه ها جلوگیری می کند. آیا این امکان وجود ندارد که در برکه های تاریک درون بعضی انسان ها، زشتی به اندازه ای رشد کند که از آن پرچین بگذرد و آزادانه به همه جا برود؟ آیا چنین کسی هیولا نیست؟ آیا ما به نحوی با او ارتباط نداریم؟ بیهوده است که بگوییم ما فرشته و شیطان را درک نمی کنیم، زیرا خودمان آن ها را خلق کرده ایم.
کتی، هرکس با هر رفتاری، توانسته بود آن پرتو را درون آدام ایجاد کند. با حضور او، روح آدام به پرواز درآمد و او را از ترس ها، تلخی ها و خاطرات بد رها کرد. این پرتو، همانند نورافکنی که مواضع دشمن را روشن می کند، می تواند جهان را پر از نور و وضعیت آن را عوض کند. عشق، آدام را چنان مسحور کرده بود که هرگز نتوانست شخصیت واقعی کتی را ببیند. در ذهن آدام، تصویری از لطافت و زیبایی، تصویر دختری پاک که ارزشی مافوق تصور دارد، و دختری زیبا و دوست داشتنی نقش بسته بود. کتی برای همسرش، مظهر همه خوبی ها بود و هر کاری انجام می داد و هر چه می گفت، از نظر آدام درست بود.
هرچند که کتی گفت دوست ندارد به کالیفرنیا برود، ولی آدام از این امر ناراحت نشد، زیرا مدتی بعد کتی دست او را گرفت و با خود به آنجا برد. جلوه این پرتو در درون آدام به اندازه ای زیاد بود که به ناراحتی های برادرش توجهی نکرد و برق چشمانش را ندید. سهم مزرعه اش را کمتر از نصف قیمت به چارلز فروخت و با پول آن و نصف دارایی پدرش، از آنجا رفت. دیگر ثروتمند و آزاد شده بود.
دو برادر از هم جدا شدند. در ایستگاه راه آهن، دست یکدیگر را فشردند و چارلز پس از حرکت قطار، به زخم پیشانی خود دستی کشید، به میخانه رفت، چهار لیوان ویسکی نوشید، از پله ها بالا رفت و سری به طبقه بالا زد. پول دخترک را پیش پرداخت، ولی نتوانست کاری بکند. در عوض به اندازه ای در آغوش او گریست که دختر او را از اتاق بیرون کرد. از آن پس، در مزرعه به سختی کار کرد، به وسعت زمین هایش افزود و خانه را مرتب و نوسازی کرد تا میزان املاکش زیاد شد. هیچ تفریح و استراحتی نداشت. او هم سرانجام ثروتمند شد، ولی از ثروتش لذتی نمی برد؛ مورد احترام قرار می گرفت، ولی هیچ دوستی نداشت.
آدام در نیویورک توقف کرد تا بتواند پیش از سوار شدن به قطاری که آن ها را به غرب آمریکا می برد، برای خود و کتی لباس بخرد. درک این که آن ها چگونه از دره سالیناس سر درآوردند، بسیار ساده است.
در آن زمان، مسؤولان راه آهن از هر وسیله ای چون رقابت و توسعه خطوط، برای جلب مسافران استفاده می کردند. شرکت های آنان نه تنها در روزنامه ها آگهی می دادند، بلکه کتابچه ها و پوسترهایی منتشر می کردند که نشان دهنده رونق و زیبایی غرب بود. ادعاهای آن ها معقول نبود، زیرا غرب، ثروتی نامحدود داشت. شرکت راه آهن جنوب اقیانوس کبیر که ریاست آن شخص پرکاری به نام لیلاند استنفورد بر عهده داشت، نه تنها در امور حمل و نقل، بلکه در امور سواحل اقیانوس کبیر، همه کاره بود. راه آهن تا انتهای دره ها امتداد یافت. شهرهای جدیدی به وجود آمد و نواحی زیادی به مناطق مسکونی تبدیل شد تا شرکت به اندازه کافی مشتری داشته باشد.
دره طویل سالیناس نیز مورد بهره برداری قرار گرفت. آدام پوستری رنگی دید که در آن، دره سالیناس همچون بهشتی به تصویر کشیده شده بود. پس از مطالعه مطالبی در مورد این منطقه، هرکس که دوست نداشت در دره سالیناس اقامت داشته باشد، شخص دیوانه به حساب می آمد.
آدام در خرید زمین شتاب نکرد. نخست کالسکه ای خرید، با آن به همه مناطق سر زد و با کسانی که پیشتر به دره سالیناس آمده بودند در مورد آب و زمین و محصولات، اوضاع جوی، قیمت ها و امکانات مذاکره کرد. آدام در مورد اقامت در آن جا، هیچ تردیدی نداشت. می خواست در همان منطقه مستقر شود، خانه ای بنا نهد و تشکیل خانواده دهد. بارها از مزرعه ای به مزرعه دیگر می رفت، خاک آن جا را برمی داشت و با انگشتان آن را لمس می کرد، درباره آن حرف می زد، نقشه می کشید و رؤیاهایی در سر می پروراند. اهالی دره او را دوست داشتند و از اینکه آمده بود در آنجا زندگی کند، خوشحال بودند، زیرا آن ها افراد اصیل را می شناختند.
تنها ناراحتی آدام، همان کتی بود که حال چندان خوبی نداشت. آدام هرجا با کالسکه می رفت، زن را نیز همراه می برد، ولی کتی حالتی بی تفاوت داشت. یک روز صبح گفت که حالش خوب نیست. در اتاقش در هتل کینگ سیتی ماند و آدام به تنهایی به دهکده رفت. آدام در ساعت پنج بعد از ظهر به هتل برگشت و متوجه شد به اندازه ای از کتی خون رفته که نزدیک است بمیرد. خوشبختانه دکتر نیلسون را در حال صرف شام یافت و به بالین کتی آورد. دکتر بلافاصله کتی را معاینه و آمپولی به او تزریق کرد. سپس به آدام گفت:
ـ در طبقه پایین منتظر بمان.
آدام پرسید:
ـ حالش خوب است؟
ـ بله، من در هنگام لزوم، تو را صدا می زنم.
آدام دستی به شانه کتی کشید و زن نیز به او لبخند زد.
دکتر نیلسون پس از رفتن آدام، در را بست و در حالی که صورتش از خشم سرخ شده بود، به کتی گفت:
ـ چرا این کار را کردی؟
کتی ساکت بود و حرفی نمی زد. دکتر پرسید:
ـ همسرت می داند باردار هستی؟
کتی سر را به نشانه پاسخ منفی تکان داد. دکتر باز هم پرسید:
ـ با چه این کار را کردی؟
کتی خیره به دکتر می نگریست. دکتر نگاهی به اطراف اتاق انداخت، به طرف کمد رفت و یک میل کاموا پیدا کرد. آن را برداشت، جلو صورت کتی تکان داد و گفت:
ـ ای جنایتکار! ای بی رحم! تو احمق هستی. تو تقریباً خودت را کشتی، ولی بچه ات سقط نشد. به نظرم دارویی هم خورده ای و خودت را مسموم کردی. به خودت کافور تزریق کردی، نفت یا فلفل قرمز خوردی. خدای من! شما زن ها چه کارهایی می کنید!
چشمان کتی مانند همیشه سرد بود. دکتر یک صندلی کنار تختخوابش گذاشت و با ملایمت پرسید:
ـ چرا دوست نداری بچه دار شوی؟ همسرت مرد خیلی خوبی است. مگر او را دوست نداری؟ دوست نداری با من حرف بزنی؟ به من بگو. اینقدر لجبازی نکن.
لب ها و چشمان کتی هیچ حرکتی نکرد. دکتر گفت:
ـ عزیزم، چرا نمی خواهی بفهمی؟ نباید زندگی را از بین برد. این تنها موضوعی است که مرا دیوانه می کند. خدا می داند که به همین دلیل، بعضی از بیمارانم را از دست داده ام. ولی تلاش خودم را می کنم، همیشه می کوشم. ولی بعد متوجه می شوم کسی بی هیچ دلیل، خود را می کشد.
دکتر تند تند، حرف می زد، انگار از سکوت بیمار گونه ای که بین جملاتش ایجاد می شد، وحشت داشت. این زن مایه شگفتی او شده بود. مثل اینکه جنبه ای غیر انسانی داشت. دکتر ادامه داد:
ـ تا به حال خانم لورل را دیده ای؟ حاضر است برای یک بچه، جانش را هم بدهد. حاضر است دار و ندارش را بدهد تا صاحب فرزندی شود، ولی تو می خواستی بچه خودت را با میل بافتنی بکشی.
سپس فریاد زد:
ـ بسیار خوب، نمی خواهی حرف بزنی؟ اشکال ندارد، حرف نزن، ولی من به تو می گویم. بچه ات سالم است. نیت پاکی نداشتی. این موضوع را تکرار می کنم که بچه ات سالم به دنیا می آید. می دانی مجازات سقط جنین در این ایالت چیست؟ لازم نیست پاسخ بدهی، ولی به حرف هایم گوش کن. اگر این اتفاق تکرار شود و بچه ات را از دست بدهی و متوجه شوم که عمداً این کار را انجام داده ای، تو را متهم می کنم و علیه تو شهادت می دهم و کاری می کنم که مجازات شوی. امیدوارم آن قدر عقل داشته باشی که سخنانم را باور کنی، چون جدی حرف می زنم.
کتی با نوک زبان، لب هایش را خیس کرد. آن حالت سردی از چشمانش دور شد و حالت غمناکی جای آن را گرفت. سپس گفت:
ـ متأسفم. ولی شما نمی توانید درک کیند.
خشم دکتر فروکش کرد و گفت:
ـ چرا به من نمی گویی؟ بگو عزیزم.
کتی گفت:
ـ مشکل است. آدام، مرد خوب و مهربانی است ولی من به بیماری صرع مبتلا هستم.
ـ نه، این واقعیت ندارد!
ـشاید، ولی پدربزرگم، پدرم، و برادرم همین طور بودند.
کتی دستش را جلو چشمانش گرفت و گفت:
ـ نمی توانم این بچه را تحویل همسرم بدهم.
دکتر گفت:
ـ طفلکی. طفلک من. آدم نمی تواند مطمئن باشد. احتمال زیادی دارد که بچه ات خوب و سالم باشد. می توانی به من قول بدهی که دیگر کلک نزنی؟
ـ بله.
ـ بسیار خوب، من هم به همسرت نمی گویم چه کرده ای. حالا دراز بکش و اجازه بده ببینم خون بند آمده یا نه.
در مدت چند دقیقه، دکتر کیفش را بست، میل کاموابافی را در جیب گذاشت و گفت:
ـ فردا صبح دوباره به دیدنت می آیم.
در همان حال که دکتر از پله های باریک به سمت طبقه همکف هتل می رفت، آدام به طرفش دوید. دکتر نیلسون اجازه نداد از او بپرسد که حال زن چطور است و علت چه بود. طبق معمول به شوخی گفت:
ـ چه خبر شده؟ همسرت بیمار است.
آدام گفت:
ـ دکتر...
ـ ولی بیماری او خوب شدنی است.
ـ دکتر...
ـ همسرت به زودی بچه دار می شود.
همان طور که آدام به او خیره شده بود، از کنارش گذشت. سه مرد که کنار بخاری نشسته بودند به او پوزخند زدند. یکی از آن ها به شوخی گفت:
ـ اگر جای او بودم، چند نفر از دوستان را دعوت می کردم تا با هم کمی مشروب بخوریم.
شوخی او کاری از پیش نبرد، زیرا آدام با گام هایی سنگین از پله ها بالا رفت.
مزرعه بردونی که در چند مایلی جنوب کینگ سیتی، تقریباً در میان سان لوکاچ و کینگ سیتی واقع شده بود، توجه آدام را جلب کرد. برای خانواده بردونی، نهصد جریب از ده هزار جریبی که پادشاه اسپانیا به پدربزرگ خانم بردونی عطا کرد، باقی مانده بود. خانواده بردونی، اهل سویس بودند، اما خانم بردونی، دختر و وارث یک خانواده اسپانیایی به حساب می آمد که از سال ها پیش در دره سالیناس مستقر شده بودند.
همچنان که در اکثر خانواده های بزرگ مرسوم است، زمین به تدریج فروخته شد. مقداری از آن در قمار از بین رفت، مقداری به جای مالیات به دولت واگذار شد و بخشی از آن برای خرید لوازم زینتی مانند الماس، اسب یا زنان زیبا برباد رفت. نهصد جریب باقیمانده، هدیه شخصی به نام سانچز بود و انصافاً بهترین قسمت زمین محسوب می شد. به خاطر وضعیت خاص دره، آن ها دو طرف رودخانه و تپه های اطرافش را تصرف کردند. خانه ای که سانچز از مدت ها پیش برای آن ها بر جای گذاشت هنوز قابل استفاده بود. این خانه در دامنه تپه ها قرار داشت و از خشت ساخته شده بود. محل استقرار خانه، دره بسیار کوچکی بود که چشمه های آب شیرین در آن جریان داشتند. سانچز نیز به همین دلیل خانه را در آنجا بنا کرده بود. درختان بزرگ بلوط در سراسر دره به چشم می خوردند و زمین چنان سرسبز و خرم بود که نظیر آن در منطقه یافت نمی شد. دیوارهای خانه، چهارپا ضخامت داشتند و چوب های سقف آن با طناب های چرمی به هم متصل شده بودند. چون طناب های چرمی را در هنگام بستن خیس کرده بودند، پس از مدتی جمع شد و الوارها را محکم به هم چسباندند. در نتیجه طناب های چرمی مثل آهن، سخت و مقاوم شدند. البته این روش ساختمان سازی تنها یک ایراد دارد و آن این است که موش ها چرم ها را می جوند.
خانه قدیمی به اندازه ای زیبا به نظر می رسید که انگار از زمین روییده بود. بردونی از آن به جای طویله گاوها استفاده می کرد و چون از اهالی سویس بود، همچون همه سویسیها، در تمیزی وسواس داشت. دیوارهای ضخیم گلی را دوست نداشت، بنابراین، برای خود خانه ای چوبی در فاصله دورتری بنا کرد و در عوض گاوها سر از پنجره های خانه قدیمی سانچز بیرون می آوردند.
خانم و آقای بردونی فرزندی نداشتند و هنگامی که خانم بردونی درگذشت، همسرش تصمیم گرفت به کوه های آلپ بازگردد. او تصمیم داشت زمین را بفروشد و به وطن برود. آدام تراسک در خرید زمین او شتابی نداشت. بردونی می خواست آن را به بهایی گزاف بفروشد. روش او این بود که وانمود کند فروش یا عدم فروش زمین چندان اهمیتی ندارد. البته مدتی پیش از این که آدام تصمیم بگیرد، بردونی می دانست او قصد دارد زمین را بخرد.
آدام محلی برای اقامت دائمی خود برگزید و تصمیم گرفت در آینده با فرزندانش در همان منطقه ساکن شوند. از این می ترسید که محلی را خریداری کند ولی پس از مدتی، مکان بهتری را بیابد. با این حال، در همه آن مدت، زمین سانچز توجه او را جلب کرده بود. با حضور کتی، زندگی خوشی پیش روی او قرار داشت، ولی در هر کاری جانب احتیاط را می گرفت. با کالسکه و با اسب، همه زمین ها را مورد بررسی قرار می داد. زمین را با مته سوراخ می کرد تا خاک طبقات زیرین را امتحان کند. در مورد گیاهان وحشی که در مزرعه و کنار رودخانه و تپه می روییدند تحقیق می کرد. در جاهای مرطوب و گلی زانو می زد و جای پای حیوانات وحشی همچون شیر، آهو، گراز، گربه وحشی، انواع راسو، راکون و خرگوش را که بلدرچین ها روی رد پای آن ها راه رفته بودند، آزمایش می کرد. از بیشه ها می گذشت و به تنه درختان بلوط، مادرون، غار، تویون دست می کشید.
بردونی زیر چشمی به او می نگریست و لیوان های شراب قرمز را که از تاکستان خود گرفته بود، سرمی کشید. دوست داشت هر روز بعد از ظهر کمی مست کند. آدام که هرگز شراب نخورده بود، آن مشروب را دوست داشت. در مورد محلی که قصد خرید داشت، پیوسته با کتی مشورت می کرد و می خواست بداند آیا کتی آن جا را دوست دارد و آیا به او خوش می گذرد یا نه، ولی پاسخ های همراه با احساس بی تفاوتی می گرفت. تصور می کرد کتی هم مثل خودش به این امور علاقه مند است. در طبقه پایین هتل کینگ سیتی با مردانی که دور بخاری جمع می شدند و روزنامه سانفرانسیسکو را می خواندند، مشورت می کرد. یک شب گفت:
ـ همیشه به فکر آب هستم. نمی دانم چقدر باید زمین را حفر کرد تا به آب رسید.
یکی از مردان که در آن جا حضور داشت، گفت:
ـ با سام همیلتن حرف بزن. او بیشتر از همه ما در این مورد آگاهی دارد. نه تنها چاه حفر می کند، بلکه می داند کدام منطقه آب دارد. او می تواند همه اطلاعات را به تو بدهد. نیمی از چاه های این منطقه را او حفر کرده.
دوستش خندید و گفت:
ـ سام دلیل خوبی دارد که به آب علاقه مند باشد، چون جایی که خودش زندگی می کند، حتی یک قطره آب هم نداشت.
آدام پرسید:
ـ چگونه می توان او را پیدا کرد؟
ـ می خواهم به او بگویم چند آهن نبشی برایم درست کند. اگر دوست داشته باشی تو را با خودم به آن جا می برم. آقای همیلتن را دوست خواهی داشت. آدم خوبی است.
دوستش گفت:
ـ نابغه ای شوخ طبع است.
R A H A
11-30-2011, 09:10 PM
(3)
لویی و آدام تراسک با کالسکه لویی لیپو به سمت مزرعه همیلتن رفتند. میله های آهنی در جعبه سر و صدای زیادی به راه انداخته بودند و یک ران آهو که در کیسه مرطوبی پیچیده شده بود تا خنک بماند، روی میله های آهنی تکان می خورد. آن روزها مرسوم بود وقتی کسی به دیدن شخص دیگری می رود، مقداری مواد غذایی به عنوان هدیه با خود ببرد، زیرا رسم بر این بود که هرکس جایی می رود شام را در همان جا صرف کند، در غیر این صورت به صاحبخانه توهین می شد. در ضمن، برنامه غذایی هفتگی صاحبخانه نیز به هم می خورد. یک ران خوک و گاو کافی بود. لویی گوشت آهو را برید و آدام یک بطری ویسکی با خود آورد. لویی گفت:
ـ باید بگویم آقای همیلتن ویسکی دوست دارد، ولی همسرش با ویسکی مخالف است. اگر جای تو بودم، آن را زیر صندلی می گذاشتم. هنگامی که به فروشگاه برسیم، می توانی آن را بیرون بیاوری. ما همیشه همین کار را می کنیم.
آدام گفت:
ـ همسرش اجازه نمی دهد مشروب بخورد؟
لویی گفت:
ـ اجازه می دهد به اندازه آب خوردن یک پرنده، مشروب بخورد. همسرش، زن خیلی مذهبی است. بهتر است بطری را زیر صندلی بگذاری.
از دره گذشتند و با کالسکه به جاده کوهستانی پر از دست انداز وارد شدند. در گل و لای زمستانی، کالسکه های دیگر نیز از آن جا عبور کرده بودند ولی جای چرخ آن ها خشک شده بود و موجب تکان خوردن کالسکه می شد. اسب ها زیر یوغ تقلا می کردند و کالسکه مدام تکان می خورد. آن سال خشکسالی زودرس بیداد می کرد. در ماه ژوئن تپه های خشک شده و سنگ ها از لای علفهای سوخته سر درآورده بودند. جوهای صحرایی فقط تا ارتفاع پانزده سانتیمتری زمین بالا می آمدند. انگار می دانستند اگر زودتر محصول ندهند، دیگر هرگز چنین فرصتی نصیبشان نمی شود. آدام گفت:
ـ این منظره چندان خوشآیند نیست.
لویی گفت:
ـ خوشآیند؟ آقای تراسک، اینجا کمر آدم را می شکند و خرد می کند. آقای همیلتن مالک زمین تقریباً بزرگی در اینجاست، ولی با آن همه بچه کم مانده بود گرسنگی تلف شود. او نمی تواند با این مزرعه شکم خود را سیر کند. هر کاری که به دستش برسد انجام می دهد. بچه هایش نیز به او کمک می کنند. خانواده خوبی هستند.
آدام در حالی که به یک ردیف از درختان بومی کوتاه نگاه می کرد گفت:
ـ چرا اینجا را برای سکونت انتخاب کرده؟
لویی لیپو هم مثل همه آدم ها دوست داشت هر مطلبی را برای یک بیگانه توضیح دهد، به ویژه اگر فردی محلی هم حضور نداشته باشد تا با او بحث کند. گفت:
ـ اجازه دهید بگویم. از خودم شروع کنم. پدرم ایتالیایی بود. پس از این که ایتالیا شلوغ شد، به این جا مهاجرت کرد. مقداری پول با خودش آورد. زمین من خیلی بزرگ نیست ولی در جایی خوب واقع شده. پدرم این جا را انتخاب کرد و خرید، ولی نمی دانم تو چرا بدون اینکه از کسی بپرسی این تصمیم را گرفتی. می گویند می خواهی خانه سانچز را بخری، ولی بردونی تا حالا راضی به این کار نشده. حتماً در تصمیم خود جدی هستی، در غیر این صورت این قدر برای خرید آن جا اصرار نمی کردی.
آدام با فروتنی گفت:
ـ این طور راحت هستم.
لویی گفت:
ـ انگار زیاد حرف می زنم. هنگانی که آقا و خانم همیلتن به این دره مهاجرت کردند، سرمایه ای نداشتند. مجبور شدند آن چه را باقی مانده بود، بردارند، یعنی همان زمین های دولتی که هیچکس طالب نبود. بیست و پنج جریب از این زمین حتی در سالهای پر باران نیز نمی تواند یک گاو را زنده نگه دارد. می گویند در سال های خشکسالی پر از گراز است. بعضی از افراد نمی دانند خانواده همیلتن چگونه آن جا زندگی می کردند. البته آقای همیلتن بلافاصله بر سر کار رفت و آن ها از این راه امرار معاش می کردند. ابتدا به عنوان شاگرد کار می کرد تا این که ماشین خرمنکوبی درست کرد.
ـ احتمالاً پول زیادی به دست آورده. همه جا در این مورد صحبت می کنند.
ـ بله، خوب پول به دست آورد. نُه فرزند داشت. ولی شرط می بندم هنوز هم نتوانسته حتی نیم دلار پس انداز کند. چطور می توانست پس انداز کند؟
یک طرف کالسکه بلند شد، از روی یک سنگ بزرگ گرد گذشت و دوباره پایین آمد. اسب ها به اندازه ای عرق کرده بودند که پوستشان تیره شده و دهانشان زیر یوغ، کف کرده بود. آدام گفت:
ـ خوشحال می شوم با او صحبت کنم.
لویی گفت:
ـ بله، او می توانست محصول خوبی به دست بیاورد. فرزندان خوبی داشت و آنها را به خوبی تربیت کرد. همه آن ها به استثنای جو، شغل خوبی دارند. جو از همه آن ها کوچکتر است. تصمیم دارند او را به دانشگاه بفرستند، ولی وضع بقیه بچه ها خوب است. آقای همیلتن می تواند به آن ها افتخار کند. خانه آن ها درست آن طرف تپه بعدی واقع شده. نباید آن بطری ویسکی را دربیاورید. خانم همیلتن خیلی ناراحت خواهد شد.
زمین خشک، زیر نور خورشید صدا می کرد و زنجره ها می خواندند. لویی گفت:
ـ این جا واقعاً پرت است.
آدام گفت:
ـ از خودم بدم می آید.
ـ چرا؟
ـ چون نمی توانم در چنین جایی زندگی کنم.
ـ من هم نمی توانم، ولی از خودم بدم نمی آید. برعکس، حالم خیلی خوب است.
پس از این که کالسکه از تپه بالا آمد، آدام توانست ردیف ساختمان هایی را که متعلق به خانواده همیلتن بود، ببیند. خانه ای با پناهگاه های زیاد، یک طویله گاو، یک فروشگاه و یک اصطبل. همه جا خشک و سوزان بود. هیچ درخت بزرگی به چشم نمی خورد، تنها باغچه کوچکی وجود داشت که آن را با دست آب می دادند.
لویی به آدام نگریست و در حالی که لحن خصومت آمیزی داشت، گفت:
ـ آقای تراسک، چند موضوع وجود دارد که باید برایت توضیح بدهم. بعضی افراد وقتی ساموئل همیلتن را برای نخستین بار می بینند، تصور می کنند از همه مطالب آگاهی دارد؛ مثل آدم های دیگر صحبت نمی کند، زیرا مردی ایرلندی است؛ و در سر، نقشه های زیادی دارد، زیرا روزی صد نقشه می کشد؛ و همیشه امیدوار است. ولی فراموش نکنید که او به خوبی کار می کند، آهنگر خوبی است و بعضی از نقشه هایش هم، درست از آب درمی آیند. شنیدم رویدادهایی را پیش بینی کرده که درست بوده اند.
آدام از شنیدن این حرفا به خود آمد و گفت:
ـ من کسی نیستم که دیگران را کوچک کنم.
ولی ناگهان احساس کرد لویی او را فردی بیگانه و دشمن می داند. لویی گفت:
ـ می خواستم فقط موضوعی را برایت روشن کنم. بعضی افراد که از شرق آمریکا می آیند، فکر می کنند هر کسی که پول ندارد، به هیچ دردی نمی خورد.
ـ من که چنین طرز فکری ندارم...
ـ ممکن است آقای همیلتن نتوانسته باشد حتی نیم دلار پس انداز کند، ولی جزو خودمان است و ما او را قبول داریم، یکی از خانواده های خوبی را که تا حالا ندیده ای، تشکیل داده. فقط می خواهم به خاطر داشته باشی.
آدام در وضعیتی قرار گرفته بود که انگار می خواست از خود دفاع کند، ولی از روی ناچاری گفت:
ـ یادم می ماند. ممنونم که اینها را به من یادآوری کردی.
لویی سر را چرخاند و گفت:
ـ او آن جاست! ببین! در مقابل فروشگاه ایستاده. حتماً همه حرف هایمان را شنیده.
آدام در حالی که با دقت نگاه می کرد، پرسید:
ـ ریش دارد؟
لویی گفت:
ـ بله، ریش زیبایی دارد، ولی در حال سفید شدن است.
از کنار خانه چوبی گذشتند و متوجه شدند که خانم همیلتن از پنجره به آن ها نگاه می کند. در مقابل فروشگاه که ساموئل منتظر بود، توقف کردند. آدام در برابر خود مرد درشت اندامی را با ریش بلند دید. موهای سفید و سیاه او با وزش باد تکان می خورد. آن قسمت از گونه هایش که مو نداشت، بر اثر تابش نور خورشید سوخته و قرمز شده بود. پیراهن آبی تمیزی زیر لباس کار بر تن داشت و پیشبندی چرمی دور کمرش بسته بود. آستین هایش بالا زده و بازوهای عضلانی او هم تمیز بودند. تنها دست هایش به دلیل کار در کوره آهنگری، سیاه شده بود. آن چه نخست توجه آدام را جلب کرد، چشمان آبی و پر از شور جوانی مرد بود. به دلیل خندیدن زیاد، دور چشمانش حالتی چین خورده داشت.
ساموئل گفت:
ـ لویی از دیدنت خوشحالم. با این که این جا مثل بهشت است، ولی باز هم دلمان برای دوستانمان تنگ می شود.
سپس به آدام نگریست و لبخند زد. لویی گفت:
ـ آقای آدام تراسک را آورده ام تا شما را ببیند. ایشان در این جا غریب است. از شرق آمریکا آمده و تصمیم دارد این جا زندگی کند.
ساموئل گفت:
ـ خوشوقتم، ببخشید که دستم کثیف است و نمیتوانم با شما دست بدهم.
لویی گفت:
ـ آقای همیلتن، چند میله آهنی آورده ام. ممکن است آن ها را برایم خم کنید؟ ماشین درو من کاملاً خراب شده.
ـ لویی، حتماً این کار را برایت انجام می دهم. فعلاً پیاده شو تا اسب ها در سایه استراحت کنند.
ـ مقداری گوشت آهو پشت کالسکه است، ضمناً آقای تراسک هم هدیه کوچکی برایتان آورده.
ساموئل نگاهی به خانه کرد و گفت:
ـ پس از این که کالسکه را پشت انبار ببندیم، آن هدیه کوچک رابیرون می آوریم.
آدام در لحن کلام او آهنگی می شنید، ولی نمی توانست لهجه خاصی را تشخیص دهد، جز چند حرف که به شیوه خاصی تلفظ می شدند. ساموئل گفت:
ـ لویی اسب ها را باز کن، من گوشت آهو را برمی دارم. لیزا خوشحال می شود، چون خورش گوشت آهو دوست دارد.
لویی گفت:
ـ بچه ها در خانه نیستند؟
ـ نه، نیستند. جورج و ویل برای گذراندن آخر هفته برگشته اند، ولی از دیشب همگی برای رقص به مدرسه پیچ تری، در آن سوی وایله هورس کانیون رفتند. هوا که کمی تاریک شود، برمی گردند. به همین دلیل، امشب یک مبل کم داریم. لیزا پدرشان را درمی آورد. تام این کار را کرد. بعداً به تو می گویم.
ساموئل خندید و در حالی که گوشت ران آهو را حمل می کرد، به سمت خانه به راه افتاد و گفت:
ـ اگر دوست داری می توانی آن هدیه کوچک را داخل فروشگاه بگذاری تا زیر نور خورشید نباشد.
ساموئل نزدیک در خانه رسید و صدا زد:
ـ لیزا، نمی توانی تصور کنی. لویی لیپو، یک شقه گوشت آهو، بزرگ تر از قد تو، برایمان آورده.
لویی کالسکه را به پشت انبار راند. آدام به او کمک کرد تا اسب ها را خارج کند. یراق هایشان را گره زد و افسار آن ها را در سایه بست. لویی گفت:
ـ راست می گوید. نور خورشید نباید به بطری بخورد.
آدام گفت:
ـ حتماً همسرش خیلی مذهبی است.
ـ با آن قد کوتاهش خیلی سر سخت است.
ـ اسب ها را باز کن. فکر می کنم پیشتر این ها را شنیده ام یا درباره آن ها مطالبی خوانده ام.
ساموئل در فروشگاه به آن ها پیوست و گفت:
ـ لیزا خوشحال می شود شام را با ما میل کنید.
آدام گفت:
ـ ایشان که منتظر ما نبودند.
ساموئل گفت:
ـ در این باره حرفی نزنید. اصلاً کاری ندارد. فقط کافی است چند تکه گوشت به خورش اضافه کند. خوشحالیم که شما این جا هستید. لویی، حالا میله های آهنی را بده تا ببینم چطوری می خواهی آن ها را خم کنم.
سپس با استفاده از خرده های چوب، آتشی در کوره روشن کرد، بر آن دمید و سپس با انگشتانش، پوکه زغال سنگ روی آن گذاشت تا روشن شود. بعد گفت:
ـ لویی، حالا آن را باد بزن، آهسته و آهسته و مرتب باد بزن.
چند میله آهنی را درون آتش گذاشت و گفت:
ـ نه آقای تراسک، لیزا عادت دارد برای نُه بچه گرسنه غذا آماده کند. موضوعی او را متعجب نمی کند.
ساموئل با انبر، آهن را داخل آتش جابه جا کرد تا خوب سرخ شود.سپس خندید و گفت:
ـ حرف آخر را پس می گیرم. همسرم مدام غر می زند و من به هر دو هشدار می دهم که حرفی از مبل نزنید. چون اگر بشنود، عصبانی و ناراحت می شود. آقای تراسک اگر پسرم، تام را می شناختید، موضوع را بهتر درک می کردید. لویی او را خوب می شناسد.
لویی گفت:
ـ البته که خوب می شناسم.
ساموئل ادامه داد:
ـ پسرم خیلی افراطی است. همیشه بیشتر از آنچه می تواند، غذا می خورد و بیش از حد شادی می کند. بعضی ازافراد این طور هستند. لیزا فکر می کند من هم چنین آدمی هستم. نمی دانم در نهایت چه بلایی بر سر تام خواهد آمد. شایدآدم بزرگی شود و شاید هم خوار و ضعیف شود. بعضی از اعضای خانواده همیلتن پیشتر اعدام شده اند. بعداً برایتان تعریف می کنم که چطور شد.
آدام مؤدبانه پرسید:
ـ مبل چطور شد؟
ـ حق با شماست. مثل اینکه خیلی حرف می زنم. لیزا نیز همین عقیده را دارد. قضیه از این قرار بود که جورج، تام، ویل و جو تصمیم گرفتند به مراسم رقص بروند. البته از دخترها هم دعوت شده بوده. جورج، ویل و جو که بچه های ساده و سربراهی دختر خانم هایی را دعوت کردند، ولی تام که مثل همیشه افراطی بود، از جنی و بل، دو خواهر ویلیامز دعوت کرد... راستی لویی، چند سوراخ روی آهن بزنم؟
لویی گفت:
ـ پنج سوراخ.
ساموئل ادامه داد:
ـبسیار خوب... آقای تراسک، ضمناً باید بگویم که تام، همه خودخواهی های افراد زشت را نیز دارد. معمولاً به خودش نمی رسد، ولی وقتی که جشنی برپا می شود، خود را مثل یک دسته گل می آراید. برای این کار هم وقت زیادی صرف می کند. متوجه نشدید که اصطبل خالی است؟ جورج، ویل و جو خیلی زودتر رفتند، ولی خودشان را مثل تام مرتب نکردند. جورج کالسکه خود را برد و ویل با کالسکه من و جو هم با ارابه رفت.
ساموئل در حالی که چشمانش برق می زد گفت:
ـ پس از آن، تام همچون امپراتور روم بیرون آمد. آن چه در اصطبل دید، ماشین حمل شن بود که اگر تام بر آن سوار می شد، دیگر برای خواهران ویلیامز، حتی یکی از آن ها هم جا نبود. خوشبختانه یا بدبختانه، لیزا خواب بود. تام روی پله ها نشست و به فکر فرو رفت. به طویله رفت و دو رأس اسب آورد. سپس مبل چرمی را که لیزا عاشق آن است، برداشت. پیش از این که جورج به دنیا بیاید، آن مبل را برای لیزا خریده بودم تا روی آن استراحت کند. تام، پایه های مبل را به ماشین شن کش زنجیر کرد. سپس در حالی که روی مبل لم داده بود، از تپه ها بالا رفت تا به خانه دخترهای ویلیامز برسد. خدا می داند وقتی مبل را به خانه برگرداند، چه وضعیتی خواهد داشت.
ساموئل انبر را پایین گذاشت، دست ها را به کمر زد، خندید و گفت:
ـ لیزا هفت پادشاه را خواب می بیند. بیچاره تام.
آدام در حالی که لبخند می زد، گفت:
ـ دوست دارید کمی از آن بخورید؟
ساموئل گفت:
ـ بله.
بطری را گرفت، کمی از آن سر کشید و سپس آن را پس داد.
ـ این ویسکی ایرلندی و مثل آب حیات است.
میله های داغ را روی سندان گذاشت، چند جای آن را سوراخ کرد و با چکش روی آن ها کوبید تا خم شوند. جرقه های آتش به هوا بلند شدند. میله را در بشکه ای که آب سیاهی داشت، فرو کرد و گفت:
ـ بفرمایید.
سپس میله ها را روی زمین انداخت. لویی گفت:
ـ ممنونم. اجرتش چقدر می شود؟
ـ خواهش می کنم قابلی ندارد.
لویی از روی ناچاری گفت:
ـ چقدر تعارف می کنید!
ـ نه، چون وقتی برایتان چاه حفر کردم، اجرت مرا پرداخت کردید.
ـ تازه به خاطرم آمد. راستی آقای تراسک تصمیم دارد زمین بردونی را بخرد، همان زمینی که سانچز به آن ها داد، به خاطر دارید؟
ساموئل گفت:
ـ کاملاً به خاطر دارم. زمین در محل خوبی واقع شده.
ـ آقای تراسک درمورد آب پرسید و من گفتم که شما در این کار خیلی اطلاعات دارید.
آدام دوباره بطری را به او داد. ساموئل جرعه کوچکی نوشید و دهان را با آن قسمت از ساعدش که تمیز بود پاک کرد. آدام گفت:
ـ هنوز تصمیم نگرفته ام. فقط می خواهم بدانم.
ـ خدای من، می گویند نباید از ایرلندی مطلبی را پرسید، چون همه اطلاعات را می دهد. امیدوارم متوجه باشی که پرسیدن از من، چه عواقبی دارد. البته عقاید مختلفی وجود دارند. عده ای معتقدند که انسان، ساکت و عاقل است و عده ای دیگر می گویند کسی که حرف نمی زند، فکر هم ندارد. طبعاً من با نظر دوم موافقم. لیزا خیلی حرف می زند. حالا بفرمایید چه می خواهید بدانید.
ـ بسیار خوب، مثلاً در مورد زمین بردونی. چقدر باید زمین را حفر کرد تا به آب رسید؟
ـ باید آن جا را ببینم. در بعضی جاها سی پا، در بعضی جاها یکصد و پنجاه پا و در جاهای دیگر درست باید به قعر زمین رفت.
ـ می توان امکانات آب را افزایش داد؟
ـ در هرجایی می توان این کار را کرد، البته به استثنای زمین من.
ـ شنیدم که شما اینجا با کمبود آب مواجه هستید.
ـ شنیدی؟ آن قدر فریاد زدم که خدا هم در آسمان شنید.
ـ چهارصد جریب زمین کنار رودخانه است. احتمال دارد زیر آن آب باشد؟
ـ باید آنجا را ببینم. به نظرم دره عجیبی است. اگر کمی صبر کنید، شاید بتوانم اطلاعاتی درباره آن به شما بدهم، چون آنجا را خوب می شناسم. آدم گرسنه، غذا را با مغزش می بلعد. واقعاً همین طور است.
لویی لیپو گفت:
ـ آقای تراسک از ایالت نیوانگلند به این جا آمده. تصمیم دارد در این جا زندگی کند. پیشتر هم در غرب آمریکا و در ارتش خدمت کرده و با سرخپوست ها جنگیده.
ـ این موضوع واقعیت دارد؟ اگر این طور است شما باید حرف بزنید و من گوش کنم.
ـ دوست ندارم درباره این موضوع حرف بزنم.
ـ چرا دوست ندارید؟ اگر من با سرخپوست ها جنگیده بودم، خداوند همیشه یاور خانواده و همسایگانم بود.
ـ قربان، من دوست نداشتم با آن ها بجنگم.
واژه «قربان» بی اختیار بر زبان آدام جاری شد.
ـ بله، درک می کنم. خیلی مشکل است آدم، کسی را که نمی شناسد و از او متنفر هم نیست به قتل برساند.
لویی گفت:
ـ شاید به این دلیل کار ساده ای است.
ـ راست می گویی لویی. ولی بعضی افراد در دل خودشان با تمام دنیا دوست هستند، ولی بعضی دیگر از خودشان هم متنفرند و تنفر خودشان را مثل کره روی نان داغ پخش می کنند.
آدام با ناراحتی گفت:
ـ دوست دارم بیشتر در مورد این زمین با یکدیگر صحبت کنیم.
در این، لحظه اجساد مردگان را که روی هم انباشته شده بود در ذهنش به تصویر کشید.
ـ ساعت چند است؟
لویی از مغازه بیرون رفت، به خورشید نگریست و گفت:
ـ هنوز ده نشده.
ـ اگر شروع به حرف زدن کنم، دیگر نمی توانم جلو خودم را بگیرم. ویل می گوید وقتی من کسی را پیدا نمی کنم، با درختان حرف می زنم!
ساموئل آهی کشید، روی بشکه ای نشست و گفت:
ـ گفتم که اینجا دره عجیبی است. شاید هم به این دلیل باشد که من در جای سرسبزی بزرگ شده ام. لویی، به نظر تو هم این جا عجیب است؟
ـ نه، من هرگز از این جا بیرون نرفته ام.
ساموئل گفت:
ـ آن جا را خیلی حفر کرده ام. زیر آن آب جریان داشت، شاید هنوز هم جریان داشته باشد. پیشتر زیر آن یک اقیانوس بوده و زیر آن اقیانوس، دنیای دیگری وجود داشته. اما این امر نباید موجب ناراحتی یک کشاورز شود. خاک سطحی آن جا خوب است، ولی خاک بالای دره، شنی و نرم است. ضمناً در فصل زمستان، به دلیل بارندگی، خاک خوب بالای تپه ها، شسته می شود و به پاییم می آید. هر قدر به سمت شمال بروید، دره پهن تر و خاک نیز سیاه تر، سنگین تر و بهتر می شود. به نظر من، زمانی آن جا یک باتلاق وجود داشته که پوسیده شدن تدریجی ریشه گل و گیاه باتلاق، موجب خوب و حاصلخیز شدن خاک شده اند. اگر خاک را کنار بزنید، متوجه می شوید که کمی چسبناک و چرب است. این نوع خاک، در زمین گونزالس، در قسمت بالایی دهان رودخانه یافت می شود. در اطراف شهرهای سالیناس، بلانکو، کاستروویل و ماس لندینگ هنوز هم باتلاق وجود دارد. روزی که باتلاق ها خشک شوند، زمین آن جا بهترین زمین دنیا خواهد شد.
لویی وارد بحث شد و گفت:
ـ ساموئل همیشه وضع زمین ها را پیش بینی می کند.
ـ خوب، مغزم آدم مثل بدنش نیست که همیشه در یک وضعیت باقی بماند.
آدام گفت:
ـ اگر تصمیم بگیرم این جا بمانم، دوست دارم بدانم وضعیت زمین چطور می شود، چون در آینده، بچه هایم می خواهد در این زمین ها زندگی کنند.
ساموئل از بالای سر دوستانش از بالای کوره آهنگری، نگاهی به خورشید انداخت و گفت:
ـ باید بدانی که در بعضی جاهای ای ندره، چه در قسمت های عمیق و چه در جاهای دیگر، خاک رس وجود دارد. این نوع خاک خیلی فشرده و اگر به آن دست بزنید، متوجه می شوید که کمی چرب است. در بعضی جاها ضخامت آن فقط به یک پا می رسد و البته در قسمت های دیگر، ضخامت آن بیشتر می شود. از جنس خاک رس، سفت، و در مقابل آب مقاوم است. اگر این خاک وجود نداشت، باران های زمستانی به قسمت های زیرین نفوذ وآن ها را مرطوب می کردند. در فصل تابستان، ریشه درختان در آب قرار دارد، ولی وقتی خاک بالای این لایه خاک رس، کاملاً خیس می شود، بقیه آب مثل سیلاب راه می افتد و یا همان جا می ماند و می گندد. این یکی مشکلات بزرگ مردم این دره است.
ـ خوب، این جا برای زندگی کردن، بد نیست.
ـ بله، جای خوبی است، ولی وقتی آدم می داند زمین روز به روز بهتر می شود، دیگر نمی تواند دست روی دست بگذارد. فکر می کردم اگر می توانستم هزار جای زمین را سوراخ کنم تا به آب برسم، مشکل حل می شد. بعد سعی کردم این مشکل را با دینامیت حل کنم. روی لایه خاک رس، یک سوراخ حفر و آن جا را منفجر کردم. وقتی لایه شکست، آب به قسمتهای پایینی نفوذ کرد. ولی نمی توانید تصور کنید که برای این کار چقدر دینامیت مورد نیاز است. در جایی خواندم که یک سوئدی، همان شخصی که دینامیت را اختراع کرد، ماده منفجره جدیدی اختراع کرده که از دینامیت قوی تر و بی خطرتر است. شاید این راه حل مسأله ما باشد.
لویی با حالتی تمسخر آمیز و در عین خال، تحسین آمیز گفت:
ـ انسان همیشه به این فکر می کند که چگونه پدیده ای را تغییر دهد. هیچ وقت راضی نمی شود پدیده ای به همان صورت باقی بماند.
ساموئل لبخندی زد و گفت:
ـ می گفتند زمانی آدم ها درون درختان زندگی می کردند تا این که عاقبت یکی از آن ها از آن جا بیرون آمد، وگرنه ما هنوز هم در آسمان ها زندگی می کردیم.
سپس خنده ای کرد و ادامه داد:
ـ می توانم خودم را مجسم کنم که روی زمین نشسته ام و مثل خدا، در ذهنم دنیایی را خلق می کنم. ولی خداوند دنیای خود را دید. من هم باید دنیای خودم را این طور ببینم. روزی فرا می رسد که این دره خیلی پربار شود. همه مردم دنیا می توانند از آن تغذیه کنند، شاید هم این طور شود و هزاران هزار آدم خوشبخت این جا زندگی کنند.
ناگهان مثل این که ابری جلو چشمانش را گرفته باشد، صورتش افسرده شد و سکوت کرد. آدام گفت:
ـ طوری حرف می زنید که آدم به این نتیجه برسد این جا برای زندگی کردن جای خیلی خوبی است. کجا می توانم بچه هایم را بزرگ کنم که از این جا بهتر باشد؟
ساموئل گفت:
ـ موضوعی را نمی توانم درک کنم. سراسر این دره را سیاهی فرا گرفته. نمی دانم این سیاهی چیست، ولی می توانم آن را احساس کنم. گاهی که هوا آفتابی است، انگار خورشید را چنان فشار می دهد که نور آن مانند اسفنج بیرون می ریزد.
ساموئل آهنگر صدا را بلندتر کرد و گفت:
ـ خشونت، سایه سیاه خود را بر این دره گسترانده. نمی دانم، نمی دانم. انگار روح خبیثی از اقیانوس مرده ای در زیر زمین است، به این جا آمده و این جا را نفرین کرده. این موضوع، همچون یک راز پنهان است. نمی دانم چیست، اما آن را در مردم این جا می بینم و احساس می کنم.
آدام لرزید گفت:
ـ یادم افتاد که قول داده ام زود برگردم. همسرم، کتی باردار است.
ـ ولی لیزا آماده شده.
ـ اگر درمورد بچه با او حرف بزنید، درک می کند. حال همسرم خوب نیست. از شما هم ممنونم که درمورد آب به من گفتید.
ـ با حرف هایم شما را ناامید کردم؟
ـ نه، اصلاً. این نخستین بچه کتی است و حالش واقعاً خوب نیست.
آدام تمام شب با افکارش در کشمکش بود. روز بعد رفت و با بردونی دست داد و خانه سانچز را خرید.
پایان فصل سیزدهم
R A H A
11-30-2011, 09:10 PM
فصل چهاردهم
(1)
مطالب در مورد غرب آمریکا در آن دوران به اندازه ای زیاد است که کسی نمی داند از کجا باید آغاز کرد. هر موضوعی مطرح شود، صدها موضوع دیگر باقی می ماند. مشکل اصلی، مطرح کردن نخستین مطلب است. اگر به خاطر داشته باشید، ساموئل همیلتن گفت که فرزندانش برای شرکت در مراسم رقص به مدرسه پیج تری رفته بودند. در آن دوران چنین مراسمی در مدارس برگزار می شد، زیرا مراکز فرهنگی بودند. کلیساهای پروتستان در شهرها برای اثبات موجودیت خود در کشوری مبارزه می کردند که به تازگی در آن ساکن شده بودند. کلیسای کاتولیک، همان سنتهای پیشین را حفظ می کرد و در آن حال، ساختمان های هیأت های تبلیغاتی به تدریج متروکه می شد، سقف هایشان فرو می ریخت و کبوتران درمحراب های خالی بیتوته می کردند. کتابخانه هیأت تبلیغاتی مذهبی سن آنتونیو که حاوی کتاب های لاتین و اسپانیایی بود، به انبار غله تبدیل شده و موش ها جلد کتاب ها را که از پوست گوسفند بود، می جویدند. با این حساب، مدرسه در همه جا، مکانی برای یادگیری علم و هنر بود و معلم مدرسه، مشعل دانش و زیبا شناسی را به دست می گرفت و از آن محافظت می کرد. مدرسه، مکانی برای آموزش موسیقی و مباحثات علمی بود. حتی صندوق های رأی را در مدرسه می گذاشتند. زندگی اجتماعی، از تاجگذاری ملکه در ماه مه تا ایراد سخنرانی ستایش یک رئیس جمهور فقید یا رقصیدن تا صبح، غیر از مدرسه، در هیچ جای دیگری برگزار نمی شد. معلم، تنها نمونه یک فرد روشنفکر و رهبر اجتماع به حساب می آمد و هر کسی در دهکده آرزو داشت با او ازدواج کند. اگر پسری با معلم مدرسه ازدواج می کرد، همه اهل خانواده سربلند می شدند. اعتقاد بر این بود که فرزندان یک معلم از لحاظ وراثت و محیط، برتری های عقلی خواهند داشت. اگر دخترن ساموئل با کشاورزان ازدواج می کردند، بر اثر کار زیاد در مزرعه، خیلی زود پیر و شکسته می شدند، در حالی که آن ها دختران زیبایی بودند و درک این موضوع آسان بود که از نواده های شاهان ایرلند هستند. غرور آن ها برفقرشان برتری داشت و هیچ کس نمی فهمید وضع مالی خوبی ندارند. ساموئل آن ها را به خوبی تربیت کرده بود، چون اکثر همسالان خود، با سوادتر و مؤدب تر بودند. ساموئل، عشق به مطالعه را در آن ها پرورش می داد و اجازه نمی داد همچون مردم آن دوران در نادانی و غفلت به سر ببرند و به آن افتخار کنند. آلیو همیلتن، شغل معلمی را برگزید. در پانزده سالگی به سالیناس رفت تا به مدرسه برود. در هفده سالگی، امتحانات نهایی را که شامل علوم و هنر بود در ایالت گذراند و در هجده سالگی در مدرسه پیچ تری به تدریس مشغول شد.
در آن مدرسه، تعدادی از شاگردان از او بزرگ تر بودند. برای حرفه معلمی، مدرک لازم بود وب دون شلاق و تپانچه، تأدیب پسرهای بزرگ و بی انضباط، کار مشکلی بود، به ویژه این که در یکی از مدارس کوهستانی، شاگردان به معلم خود تجاوز کرده بودند.
آلیو همیلتن نه تنها وظیفه داشت همه مواد درسی را تدریس کند، بلکه به بچه ها در سنین متفاوت درس می داد. به ندرت اتفاق می افتاد جوانی از کلاس هشتم بالاتر برود، زیرا به دلیل مشغله بیش از حد در مزرعه، اتمام دوره دبیرستان برای بعضی از آن ها چهارده تا پانزده سال طول می کشید. از آن جا که مدام حوادثی برایشان اتفاق می افتاد، آلیو مجبور بود در زمینه پزشکی هم اطلاعاتی داشته باشد. مثلاً هرگاه در حیاط مدرسه دعوا می شد، جای ضربات چاقو را بخیه می زد. هرگاه مار پای برهنه پسری را می گزید، وظیفه داشت انگشت پای او را آن قدر بمکد تا زهر از آن خارج شود. به بچه های کلاس اول خواندن یاد می داد و در کلاس هشتم، جبر تدریس می کرد. مجبور بود معلم سرود و منتقد ادبیات هم باشد. برای هفته نامه سالیناس مقالات اجتماعی می نوشت. علاوه بر این، زندگی اجتماعی آن منطقه، از مراسم فارغ التحصیلی گرفته تا جشنواره های روز اول ماه مه، عید کریسمس و سایر مراسم میهنی مانند روز استقلال آمریکا و روز یادبود، توسط او مدیریت می شد. عضو کمیته انتخابات و رئیس انجمن خیریه بود. کارش ساده نبود و وظایفی مافوق تصور داشت. معلم، حق نداشت زندگی خصوصی داشته باشد. زیرا هزاران چشم حسود پیوسته او را زیر نظر داشتند تا نقطه ضعفی در شخصیت او بیابند. در طول یک سال تحصیلی نمی توانست بیشتر از یک بار مهمان یک خانواده باشد، زیرا موجب حسادت خانواده های دیگر می شد. اگر خانواده ای به معلمی غذا می داد، نزد دیگران سربلند بود. اگر در آن خانواده میزبان، پسری به سن ازدواج رسیده حضور داشت، از معلم خواستگاری می شد؛ اگر بیشتر از یک خواستگار وجود داشت، دعواهای خونین به راه می افتاد.
آگیتا سه پسر داشت که به خاطر آلیو، مدام یکدیگر را می زدند. به ندرت اتفاق می افتاد معلمی در این مدارس دوام بیاورد. کار آن قدر سخت و خواستگاری ها چنان پیاپی بود که آن ها مجبور می شدند در مدت کوتاهی ازدواج کنند.
آلیو همیلتن تصمیم نداشت چنین شیوه ای را در پیش بگیرد. بر خلاف پدرش، به امور روشنفکری علاقه ای نداشت. در مدتی که در سالیناس بود، تصمیم داشت با افراد بومی آن جا ازدواج نکند. دوست داشت در شهر زندگی کند، البته نه شهری به بزرگی سالیناس و نه شهری آن قدر کوچک که تنها یک چهارراه داشته باشد. آلیو در سالیناس زندگی بهتری را دیده بود. مثلاً در مراسم مذهبی، گروه سرود و کشیش ها را با لباس مخصوص دیده و بارها در کلیسا شام خورده بود. در نمایشنامه ها حتی اپراها شرکت کرده و خلاصه، چشمانش به جهانی تازه گشوده شده بود. به مهمانی ها می رفت، در بازی ها شرکت می کرد، در جلسات مشاعره حضور می یافت و به گروه موسیقی و همسرایان می پیوست. سالیناس برایش وسوسه انگیز بود. هرگاه در آن شهر به مهمانی می رفت، می توانست لباس مناسب بپوشد و به جای این که لباس هایش را در خورجینی بگذارد و ده مایل سوار بر اسب به خانه برسد و دوباره لباس های چروک خورده داخل خورجین را بر تن کند، با همان لباس ها به خانه بازمی گشت.
آلیو هرچند تدریس می کرد، ولی آروزی زندگی در شهرهای بزرگ را در سر می پروراند. به همین دلیل، زمانی که یک مرد جوان و مالک یک آسیاب گندم در کینگ سیتی از او خواستگاری کرد، بلافاصله پذیرفت، ولی به شرط این که مدت زیادی پنهانی باهم نامزد باشند. اگر این نامزدی برملا می شد، پسران همسایه برایش مزاحمت ایجاد می کردند.
آلیو هوش پدرش را نداشت، ولی دختری شوخ طبع به حساب می آمد و اراده محکم و استوار را از مادرش به ارث برده بود. حتی اگر لازم بود، اخلاقیات را به زور در مغز شاگردان بی علاقه فرو می کرد. در برابر آموزش، حصاری ایجادشده بود. همه دوست داشتند فرزندانشان تنها خواندن و ریاضی یاد بگیرند. یادگیری بیش از آن،ممکن بود آن ها را ناراضی وسر به هوا کند. نمونه های زیادی وجود داشت که ثابت می کرد آموختن، موجب گریز بچه ها از روستاها به شهر می شود و آن ها خود را برتر از پدرانشان می دانند و در مورد ریاضیات هم همان قدر کافی بود که بتوانند مساحت زمینی را محاسبه کنند، الوارها رابشمارند و حساب دخل و خرج را داشته باشند. نوشتن هم تا حدی لازم بود که بتوانند کالا سفارش دهند و برای خویشاوندان نامه بنویسند و مجله و سالنامه و روزنامه های محلی را بخوانند. موسیقی هم تا آن جا لازم بود که در مراسم مذهبی و میهنی شرکت کنند. در غیر این صورت، بچه ها سر به هوا می شدند. تنها پزشکان، وکلا و معلمان، جدا از جامعه، حق یادگیری داشتند. البته اشخاصی مثل ساموئل همیلتن استثنا به حساب می آمدند، ولی اگر او نمی توانست چاه حفر کند، به اسب نعل بزند، یا ماشین خرمنکوبی را به کار بیندازد، خدا میداند مردم چه فکری درباره خانواده اش می کردند.
آلیو با همان مرد ازدواج کرد. نخست به پاسورویل، بعد به کینگ سیتی و سرانجام به سالیناس رفتند. دخترک همچون گربه همه جا را بو می کشید و بیشتر از این که پیرو عقل باشد، پایبند احساسات بود. مثل مادرش،چانه محکم و بینی کوچکی داشت و از پدرش چشمان زیبا را به ارث برده بود. او و مادرش، ازافراد صریح اللهجه خانواده همیلتن بودند. معلومات مذهبی او ترکیبی از داستان های پریان ایرلندی و اعتقاد به خدای تورات بود. از نظر دخترک بهشت، سرزمین آشنایی بود که خویشاوندان مرده او در آن زندگی می کردند. هرگز دوست نداشت به واقعیات خارجی فکر کند، زیرا آن ها را بی فایده می دانست و هرگاه کسی در این مورد با او بحث می کرد، ناراخت می شد. هنگامی که نتوانست شب شنبه در دو مجلس رقص حضور یابد، سخت گریست. یکی از آن مجالس در گرینفیلد و دیگری در سان لوکاچ برگزار شد که فاصله این دو محل از هم، بیست مایل بود. رفتن به هر دو مجلس و بازگشت به خانه مستلزم پیمون شصت مایل با اسب بود.
همچنان که سنش بیشتر می شد، روش های خشونت آمیزی در برخورد با امور ناگوار در پیش می گرفت. زمانی که من، تنها پسرش، شانزده ساله بودم به بیماری ذات الریه دچار شدم که در آن روزگار، بیماری مهلکی بود. آن قدر حالم بد شد که نوک بال های فرشتگان، چشمام را نوازش کردند. آلیو همان روش مخصوص خودر برای درمان ذات الریه در پیش گرفته بود که البته این روش، مؤثر واقع شد. از یک کشیش خواستند برایم دعا بخواند؛ زنهای تارک دنیای دیر نیز نزدیک خانه ما روزی دو بار مرا رو به آسمان نگه می داشتند تا حالم خوب شود. یکی از خویشاوندان دور که فردی مذهبی بود برایم نذر کرد. هر نوع طلسم و جادو و داروهای گیاهی را که می شناختند به کار بستند. در ضمن دو پرستار خوب و بهترین پزشکان شهر هم به بالینم آمدند. روش مادرم مؤثر بود، زیرا حالم خوب شد. رفتار او با افراد خانواده بسیار جدی و مهربانانه بود. غیر از من، سه دختر دیگر هم داشت که آن ها را به کارهای خانه از قبیل شستن ظرف ها و لباس ها میگماشت. هرگاه خشمگین می شد، چنان نگاه می کرد که رنگ چهره طرف مقابل، از ترس سفید می شد.
پس از این که بیماری ذات الریه من مداوا شد، وقت آن فرا رسید که دوباره راه رفتن را یاد بگیرم. نُه هفته در بستر بودم، درنتیجه عضلاتم شل شده و دوران نقاهت، مرا تنبل کرده بود. هنگامی که می خواستند مرا بلند کنند، صدای فریادم برخاست. پهلویم به شدت درد می کرد، زیرا آن جا برای خارج کردن چرک ریه هام سوراخ کرده بودند. دوباره بر بستر افتادم و فریاد زدم:
ـ نمی توانم، نمی توانم بلند شوم!
آلیو نگاه وحشتناکی به من انداخت و گفت:
ـ بلند شو! پدرت تمام روز کار کرده و تمام شب را هم بیدار بوده. برای مداوای تو پول قرض کرده. بلند شو.
از جایم بلند شدم.
قرض از نظر آلیو، مفهوم زشتی داشت و حرف بدی بود. اگر هر صورتحسابی دیرتر از پانزدهم ماه پرداخت می شد؛ قرض به حساب می آمد. عبارت قرض به مفهوم تنبلی، بی شرمی و بدجنسی بود. آلیو که حقیقتاً گمان می کرد خانواده اش، دردنیا بهترین است، از روی غرور، اجازه نمی داد آن ها به قرض آلوده شوند. وحشت از قرض را چنان در فرزندانش ایجاد کرده بود که حتی اکنون نیز علیرغم دگرگونی ساختار اقتصادی جامعه که در آن بدهکاری از زندگی روزانه جدا نیست، وقتی پرداخت یک صورتحساب، دو روز به تأخیر می افتد، به شدت ناراحت و بی قرار می شوم. هنگامی که معاملات قسطی مرسوم شد، آلیو نتوانست آن را بپذیرد. به نظرش اگر کالایی به صورت قسطی خریداری می شد، دیگر متعلق به خود شخص نبود و در نتیجه، مقروض می شد.
عادت داشت برای خرید لوازم خانه، پس انداز کند، ولی استفاده از این روش موجب می شد همسایگانمان دست کم دو سال پیش از ما وسایل جدیدی برای خانه خود خریداری کنند.
(2)
آلیو زن با شهامتی بود. شاید بچه داشتن، مستلزم شهامت باشد. باید کارهایی را که در جنگ جهانی اول انجام می داد، برایتان بازگو کنم. فکرش آن چنان محدود بود که به جای اندیشیدن درباره امور بین المللی، ابتدا در مورد خانواده، سپس درباره شهر، سالیناس و سرانجام درباره ایالتش نگرانی داشت. به همین دلیل، اصلاً به جنگ اعتقادی نداشت. حتی هنگامی که افراد سواره نظام، اسب هایشان را سوار قطارکردند تا به جبهه های جنگ بروند، باز هم باورش نشد.
مارتین هاپس، همسایه ما، پسری چاق، کوتاه قامت، و دارای موهای قرمز بود. دهانی گشاد و چشمانی قرمز اشت و خجالتی ترین پسر در شهر سالیناس به حساب می آمد. اگر به او صبح بخیر می گفتند، از خجالت سرخ می شد. چون قورخانه زمین بسکتبال داشت، در سواره نظام ثبت نام کرد.
اگر آلمانی ها آلیو را می شناختند و عقل و شعور او را داشتنتد، هرگز او را خشمگین نمی کردند. ولی یا این موضوع را نمی دانستند یا این که احمق بودند. چون وقتی مارتین هاپس را کشتند، در جنگ هم شکست خوردند و با این کار، مادرم را خشمگین و از خودشان متنفر کردند. مادرم، مارتین هاپس را دوست داشت، چون او هرگز موجب ناراحتی کسی نشده بود. وقتی که آن ها مارتین هاپس را کشتند، آلیو به امپراتوری آلمان اعلان جنگ داد. آلیو به دنبال سلاح بود. بافتن کلاهخود و جوراب کافی نبود. مدتی یونیفورم صلیب سرخ را پوشید و با بسیاری از خانم هایی که آن ها نیز همان لباس ها را پوشیده بودند، در قورخانه ملاقات کرد. قورخانه، محلی بود که در آن باند می پیچیدند و ضمناً پشت سر دیگران هم حرف می زدند. تا این جا کارها طبق معمول پیش می رفت، ولی تیر انتقام آلیو هنوز به قلب امپراتور آلمان اصابت نکرده بود. آلیو تصمیم داشت انتقام خون هاپس را بگیرد. تصمیم گرفت اوراق قرضه بفروشد. جز فروش نان در مراسم مذهبی که در کلیسا برگزار می شد، کالای دیگری در عمرش نفروخته بود، ولی مجبور شد به فروش اسناد قرضه روی بیاورد. او با جان و دل تلاش می کرد و فکر می کنم اگر مردم، اوراق قرضه را از او خریداری نمی کردند، آن ها را به نحوی می ترساند. هنگامی که از آلیو اوراق قرضه خریداری می کردند، این احساس در آن ها ایجاد می شد که واقعاً با آلمانی ها در حال جنگ هستند و سر نیزه آن ها در دل ملت آلمان فرو می رود. در کار فروش اوراق قرضه چنان شهرت یافت که وزارت دارایی از وجود این شیر زن آگاهی یافت. ابتدا رونوشت تقدیر نامه ها برایش ارسال شد، سپس اصل نامه ها که به جای مهر، امضای وزیر در پایین آن بود، به دستش رسید. ما خوشحال شدیم، ولی هنگامی که جایزه ها به دستش رسید واقعاً افتخار کردیم. این جایزه عبارت بود از کلاهخود آلمانی( که برای همه خیلی کوچک بود)، سر نیزه و تکه نارنجکی دندانه دار که روی پایه آبنوسی استوار بود. از آن جا که ما جز راه رفتن با تفنگهای چوبی خودمان، شایستگی دیگری برای جنگیدن نداشتیم، جنگ مادرمان ما را توجیه می کرد. سپس از هرکس دیگری پیشی گرفت. یعنی پرونده اش آن قدر پر از تقدیرنامه شد که بزرگترین جایزه را به او عطا کردند یعنی اجازه دادند یک بار سوار هواپیمای ارتشی شود. ما بچه ها افتخار کردیم. این حالت را حتی در خواب هم ندیده بودیم. ولی مادر بیچاره من به وجود بعضی پدیده ها اعتقاد نداشت، حتی اگر آن ها را با چشم خود می دید. یکی از آن ها این بود که هرگز باور نمی کرد فرزندش، ناخلق باشد و موضوع دیگر، وجود هواپیما بود. علی رغم مشاهده این دو مورد، آن ها را اصلاً باور نداشت. پس از دیدن کارهایش کوشیدم تصور کنم چه احساسی دارد. ترس سراپایش را گرفته بود، زیرا چگونه ممکن است سوار وسیله ای شد که وجود ندارد؟ سوار شدن بر هواپیما می توانست برای او یک تنبیه ظالمانه باشد، ولی این امر برای او جایزه، هدیه و افتخاری بزرگ بود. حتماً متوجه حالت شگفتی در نگاه ما شده و فهمیده بود چاره ای ندارد، زیرا سوار شدن بر هواپیما موجب روسیاهی خانواده می شد. در دام افتاده بود و راه گریز نداشت. هنگامی که تصمیم گرفت بر آن پدیده باور نکردنی سوار شود، انگار باور نداشت جان سالم به در خواهد برد.
آلیو وصیت کرد و به اندازه کافی وقت گذاشت تا مطمئن شود وصیت او قانونی است. سپس نامه هایی که همسرش از زمان نامزدی برایش نوشته بود، از جعبه چوبی بیرون آورد. آتشی در بخاری روشن کرد و همه نامه ها را سوزاند. نامه ها متعلق به او بود و دوست نداشت کسی آن ها را ببیند. انواع لباس های زیر جدید را انتخاب کرد، زیرا می ترسید مبادا پس از مرگ، لباس هایش پاره یا رفو کرده باشند. با ما رفتار خوبی داشت، به طوری که متوجه نشد یکی از بشقاب ها را خوب نشسته ایم و در هنگام خشک کردن، حوله چرب شده است.
این افتخار در زمین های رودئو و میدان مسابقات اسبدوانی سالیناس نصیب او شد. ما را با یک اتومبیل ارتشی به میدان مسابقات اسبدوانی بردند. به گونه ای در اتومبیل نشسته بودیم که انگار در مجلس ختم حضور داریم. پدرمان در کارخانه قند اسپرکلز در پنج مایلی شهر کار می کرد، بنابراین نمی توانست به آن جا بیاید. شاید هم دوست نداشت بیاید، زیرا تحمل دیدن آن منظره را نداشت. ولی آلیو پیش تر با خلبان هواپیما قرار گذاشته بود به هر طریقی که می تواند، پیش از برخاستن، خود را به کارخانه قند برساند.
امروز می دانم آن چند صد نفری که در آن جا گرد آمده بودند، تنها می خواستند هواپیما را ببینند، ولی در آن هنگام تصور می کردیم به افتخار مادرم در آن جا جمع شده اند. آلیو قامت بلندی نداشت و در سنی بود که معمولاً همه زن ها فربه می شوند. هنگامی که می خواست از اتومبیل پیاده شود لازم بود به او کمک کنیم. احتمالاً خیلی ترسیده، ولی مصمم بود.
هواپیما در زمینی که محل مخصوص دویدن اسب ها بود قرار داشت. این هواپیما، عجیب و کوچک بود. اتاقکی رو باز و دو بال داشت که بستهای چوبی آن را با سیم پیانو به هم گره زده بودند. روی بال ها با کرباس پوشانده شده بود. آلیو گیج به نظر می رسید. همچون گاوی که از چاقوی قصابی ترسیده باشد، به گوشه ای گریخت. دو گروهبان، روی لباس هایی که دیگر مطمئن شده بود با آن ها به گور خواهد رفت، یک کت و روی آن، یک کت لایه دار دیگر، و روی آن هم یک کت پرواز پوشاندند، به طوری که تقریباً گرد شده بود. کلاهی چرمی روی سرش گذاشتند و به منظور جلوگیری از ورود گرد و خاک، یک عینک دودی بزرگ به چشمانش زدند که دماغش همچون نقطه ای از وسط آن پیدا بود و گونه های سرخ، قیافه جالبی به او می داد، انگار عینکی روی یک توپ قرار گرفته باشد. همان دو گروهبان، او را از زمین بلند کردند و با دشواری در هواپیما جای دادند. پس از این که نشست، دیگر حتی جا برای یک سوزن هم نبود. همانطور که او را طناب پیچ می کردند، ناگهان مطلبی را به خاطر آورد. دیوانه وار دست هایش را تکان داد و کمک طلبید. یکی از سربازان از هواپیما بالا رفت تا بداند چه می گوید. سپس نزد خواهرم، مری آمد و او را تا کنار هواپیما راهنمای کرد. آلیو دستکش کلفتی که برای پرواز به او داده بودند، ازدست چپ خارج کرد. عاقبت توانست دستش را آزاد کند و حلقه نامزدی را که الماس کوچکی روی آن بود بیرون بیاورد و به مری بدهد. پس از این که مطمئن شد حلقه طلا ی ازدواج خود را هنوز در انگشت دارد، دوباره دستکش را مورد استفاده قرار داد، راست نشست و به جلو نگریست. خلبان روی صندلی نشست و یکی از گروهبان ها ملخ چوبی هواپیما را با همه وزن خود چرخاند. هواپیما کمی روی زمین حرکت کرد و دور زد، سپس غرش کنان به آسمان برخاست. آلیو همان طور به جلو می نگریست. شاید هم چشمانش بسته بود.
با نگاه هایمان به اندازه ای هواپیما را تعقیب کردیم تا از نظر ناپدید شد، سپس همه جا را سکوت فرا گرفت. مأموران امنیتی، خویشاوندان، دوستان و تماشاگران، میدان اسبدوانی را ترک نکردند. هواپیما در آسمان همچون نقطه ای کوچک به نظر می رسید که به سوی اسپرکلز می رود. عاقبت از گستره دید، محو شد.
پانزده دقیقه طول کشید تا دوباره آن را دیدیم. به آرامی در ارتفاع زیاد در پرواز بود. سپس در مقابل چشمان وحشتزده ما چرخید، انگار در حال سقوط کردن بود. همان طور به پایین می آمد تا لحظه ای که خلبان آن را کنترل کرد. سپس انگار دوباره خلبان کنترل هواپیما را از دست داد، کاملاً چرخید. مثل این که خلبان دیوانه شده بود، زیرا هواپیما به شکل های مختلف دور زد، وارونه شد و بعد به همان حالت معلق، بالای میدان اسبدوانی به پرواز درآمد. کلاهی که روی سر مادرمان بود، همچون گلوله ای سیاه در فضا معلق شد.
یکی از گروهبانان آهسته گفت:
ـ به نظرم خلبان دیوانه شده. او که زن جوانی نیست.
هواپیما هنگامی که به زمین نشست که تقریباً تعادلش را حفظ کرده بود. در مقابل جمعیت ایستاد و موتور آن خاموش شد.خلبان که سر را با تعجب تکان می داد، از اتاقک خود بیرون آمد و گفت:
ـ زن لعنتی!
سپس نزد آلیو رفت، دست بی حس او را فشرد و شتابان دور شد. چهار نفر به دشواری توانستند آلیو را از هواپیما بیرون بکشند. بدنش به اندازه ای خشک بود که نمی توانستند آن را خم کنند. سرانجام او را به زحمت منزل بردیم و در رختخواب گذاشتیم. تا دو روز بعد، نتوانست از جایش تکان بخورد.
در مورد این رویداد، خلبان مطلبی می گفت و آلیو مطلبی دیگر، به طوری که مجبور شدیم مطالب را روی هم بگذاریم تا متوجه شویم ماجرا از چه قرار است. داستان این بود که طبق تقاضای آلیو، بر فراز کارخانه اسپرکلرز سه بار دور زدند تا پدرمان متوجه آن ها شد. سپس خلبان برای اینکه شوخی کرده باشد و البته منظور بدی نداشت، با صدای بلند حرفی زد و چهره اش در هم شد. صدای موتور هواپیما بسیار بلند بود و آلیو نتوانست آنچه را که مرد گفت، بشنود. ناچار خلبان صدای موتور را کم کرد و گفت:
ـ دوست دارید کمی حرکات نمایشی انجام بدهم؟
البته خلبان شوخی می کرد. صدای باد اجازه نمی داد آلیو متوجه شود او چه می گوید. تصورکرد موتور هواپیما از کار افتاده است. آلیو با خود گفت: «همان طور شد که فکر می کردم. باید دعای مرگ را بخوانم.»
ناگهان این فکر از ذهنش گذشت که شاید موضوعی را فراموش کرده باشد. وصیتنامه نوشته، نامه ها را سوزانده، لباس زیر نو پوشیده، و به اندازه کافی شام برای همسر و فرزندانش آماده کرده بود. سپس فکر کرد شاید چراغ خانه را روشن گذاشته باشد. همه این مطالب، در کمتر از یک ثانیه به ذهنش رسید. سپس اندیشید شاید امکان زنده ماندن هنوز وجود داشته باشد. سرباز جوان واقعاً ترسیده بود. می دانست که هراس، بدترین عامل در کنترل هواپیماست. بنابراین، تصمیم گرفت به خلبان جرأت بدهد. لبخندی زد و برای تشویق او، سر تکان داد، ولی درست در همین موقع، خلبان کنترل هواپیما را از دست داد. پس از این که هواپیما به حالت عادی برگشت، زن نگاهی به خلبان انداخت. مرد فریاد زد:
ـ باز هم؟
آلیو نمی شنید، ولی تصمیم گرفته بود کاری انجام ندهد که خلبان پیش از سقوط، روحیه خود را از دست بدهد. دوباره لبخندی زد و سری تکان داد. هر بار که خلبان حرکات نمایشی انجام می داد، به آلیو نگاه می کرد ، ولی آلیو تنها به منظور تشویق، سر تکان می داد. خلبان چند بار دیگر این حرکات را تکرار کرد و با خود گفت: «زن لعنتی! هر قدر تکرار می کنم، باز هم دلش می خواهد. خدا من، اگر خودش خلبان بود، چه می کرد!»
پایان فصل چهاردهم
R A H A
11-30-2011, 09:10 PM
فصل پانزدهم
(1)
زمین وسیعی بود که از آن سوی رودخانه تا جلگه های زرخیز و از سوی غرب تا دامنه تپه ها ادامه داشت. حتی در فصل تابستان نیز که نور تند خورشید به زمین می تابید، هوای خوبی داشت. ردیفی از درختان بید و چنار در وسط قرار گرفته و تپه های سمت غرب از علوفه قهوه ای مایل به زرد پوشیده شده بود. به دلایل زیادی، ژرفای خاک کوه های غرب دره سالیناس، از خاک دامنه تپه های شرق بیش تر است، به نحوی که فشردگی علف ها را در این قسمت بیشتر می کند. شاید قله ها آب را جمع و سپس به یک اندازه پخش می کنند. شاید هم چون تعداد درختان در آن قسمت بیشتر است، باران بیشتری می بارد.
بخش بسیار کوچکی از زمین سانچز، که دیگر تراسک مالک آن بود، قابل زراعت به نظر می رسید، ولی آدام می توانست خوشه های بلند گندم و باغات سبز یونجه را در کنار رودخانه مجسم کند. از پشت سر، صدای چکش نجارهایی را می شنید که از شهر سالیناس آمده بودند تا خانه قدیمی سانچز را تعمیر کنند. آدام می خواست در آن خانه قدیمی زندگی کند. آن جا مکانی بود که می توانست خانواده خود را تشکیل دهد.
کودها را زدودند، کف اتاق ها را برداشتند، و پنجره ها را تعویض کردند. از چوب خوشبوی تازه، از جنس کاج و صنوبر استفاده کردند. سقف جدیدی نیز برای خانه ساختند. دیوارهای قدیمی و ضخیم خانه را چند لایه رنگ زدند و پس از این که رنگشان خشک شد، حالت شفافیت پیشین را گرفتند.
یک باغبان، گل های رز را مرتب کرده، گل های شمعدانی کاشته، باغچه سبزیجات را آماده ساخته، و آب چشمه را از طریق کانال های کوچک از وسط باغچه گذرانده بود. آدام همه وسایل راحتی خود و فزرندانش را از پیش آماده کرده بود. مبل های سنگینی که با صندوق از سانفرانسیسکو رسیده و آن را با ارابه از کینگ سیتی آورده بودند در انبار قرار داشتند. سقف انبار هم به تازگی عایق بندی شده بود.
آدام می خواست زندگی خوبی تشکیل دهد. لی آشپز چینی، که موی بافته خود را پشت سر می آویخت، به پایارو رفته بود تا دیگ، قوری، ماهیتابه، چلیک، کوزه و ظروف مسی و شیشه ای برای آشپزخانه بخرد. یک خوکدانی جدید هم دور از خانه ایجاد شد که لانه مرغ ها و اردک ها درکنار آن قرار داشت. جایی نیز برایی سگ ها درست کرده بود تا گرازهای وحشی را از مزرعه دور کنند. انجام شتابزده این کارها، ممکن نبود. به همین دلیل، کارگران آهسته کار می کردند و آشکار بود که مدتی طولانی باید تلاش کنند. آدام هم زیاد سختگیری نمی کرد، زیرا دوست داشت همه کارها به خوبی انجام شود. لوله ها را وارسی و نمونه های رنگ را روی تخته های نازک آزمایش می کرد. در گوشه اتاقش کاتالوگهایی در باره ماشین های کشاورزی، مبلمان، تخم گیاه و درختان میوه روی هم انباشته شده بود. از این که پدرش ثروتی برای او گذاشته است، خوشحال بود. وقتی خانه پدری خود را به خاطر می آورد، مزرعه، شهر، و چهره برادر، همگی در پشت پرده فراموشی محو می شدند. گذشته را به فراموشی کامل سپرده بود.
کتی را موقتاً به خانه سفید رنگ و تمیز بردونی منتقل کرد. قصد داشت همسرش تا زمان حاضر شدن خانه و تولد بچه، در آن جا بماند. تردیدی نبود که بچه پیش از آماده شدن خانه متولد می شود. آدام پیوسته می گفت:
ـ دلم می خواهد خانه، محکم ساخته شود. دوست دارم از میخ های مسی و چوب های مستحکم استفاده کنم تا زنگ نزند و از بین نرود.
تنها به آینده می اندیشید. همه اهالی دره و مردم غرب نیز همین طور بودند. زمانی فرا رسیده بود که گذشته ها دیگر ارزشی نداشتند. انسان لازم بود راه درازی را بپیماید تا با فردی کهنسال مواجه شود و از او سخنانی در مورد گذشته های طلایی بشنود. زمان حال، هر چند سخت و بی حاصل می نمود، ولی ابزاری برای رسیدن به آینده درخشان به حساب می آمد. به ندرت اتفاق می افتاد دو یا سه مرد، در میخانه یا جای دیگری یکدیگر را ببینند یا با هم غذا بخورند و حرفی درباره آینده و شکوه و عظمت آن به میان نیاورند. البته این سخنان را نه از روی ظن و بدگمانی، که از روی اعتماد و اطمینان می گفتند. آن ها اظهار می داشتند:
ـ کسی چه می داند؟ شاید روزی به چشم خودمان ببینیم.
مردم با توجه به کمبودها، لذت های آینده را پیش بینی می کردند. بنابراین بعید نبود مردی ناگهان مزرعه خود را در تپه رها کند، همراه با اعضای خانواده سوا بر کالسکه شود، از سنگلاخ ها بگذرد، و به دره برسد. در این حال، همسر او، فرزندان را در کالسکه به هم می بست تا در دست اندازهای تند جاده، آسیب نینند. پدر نیز چنین می اندیشید: «زمانی که در این جاده خوبی احداث شود، آن روز از راه می رسد. در این صورت، در کالسکه راحت تر می نشینیم و سه ساعت بعد، به کینگ سیتی می رسیم. مگر بیشتر از این، از دنیا چه می خواهیم؟»
اگر مردی به باغ درختان بلوط می نگریست، متوجه می شد که بهترین زغال و چوب دنیا را در اختیار دارد. اگر روزنامه ای می یافت، در آن می خواند:
«هر صد و بیست و هشت فوت مکعب چوب بلوط، در لوس آنجلس ده دلار قیمت دارد!»
سپس آن مرد می اندیشید: «اگر راه آهن به این جا برسد، می توانم در کنار خط آهن، درختان را ببُرم، چوب هایشان را خشک کنم و هر الواری را یک دلار و نیم به فروش برسانم. سه دلار و نیم هم برای حمل آن هزینه می گیریم، و خلاصه برای هر بسته چوب، پنج دلار سود می برم و این باغ، سه هزار درخت بلوط دارد که قیمت کل آن ها، هزار دلار می شود.
کسانی هم بودند که احتمالاً علم غیب داشتند، چون پیش بینی می کردند روزی تمام خندق ها آب را همه جا دره برسانند، چه کسی می داند؟ شاید این موضوع را در زندگی خود به چشم ببیند، یا طرحی از موتورهای بخاری می ریختند که آب را از چاه های عمیق بالا می کشند.
ـ می توانید تصور کنید؟ تنها فکر کنید با این همه آب، چه محصولاتی در این زمین به عمل می آید! این جا به بهشت برین تبدیل خواهد شد.
شخص دیگری که فکر می کنم دیوانه بود می گفت:
ـ روزی فرا می رسد که از طریق منجمد کردن یا به روشی دیگر، هلویی را که در دست دارم، تا فیلادلفیا حمل کنم.
در همه شهرها از فاضلاب و ایجاد توالت در داخل منازل حرف می زدند. البته در بعضی از یالات، چنین پدیده هایی واقعاً وجود داشت.همچنین از نصب چراغ های فلور سنت و تلفن صحبت می شد که البته این نوع چراغ ها در سالیناس به کار می رفت. برای آینده هیچ حد و مرزی قائل نبودند و باور داشتند روزی فرا خواهد رسید که هیچ انسانی، برای نگه داری خوشبختی و سعادت، جای کافی ندارد. خوشبختی و رضایت، همچون رودخانه سالیناس که در اوایل بهار آب زیادی دارد، سراسر دره را فرا خواهد گرفت.
از بالای دره مسطح، خشک و خاکی به شهرهای زشتی که همچون قارچ از زمین روییده بودند می نگریستند و لذت می بردند. همه می گفتند از کجا بدانیم؟ شاید نمیریم و ببینیم. همین امر دلیلی بر این بود که دیگر ساموئل همیلتن را مورد تمسخر قرار ندهند. ساموئل بیشتر از دیگران خیالپردازی می کرد، ولی اگر همه می دانستند در سن خوزه چه کارهایی انجام داده است، دیگر نمی خندیدند. همان مکانی که ساموئل، دیوانه وار در انتظار ظهور خوشبختی برای مردم بود.
ـ خوشبختی؟ او دیوانه است. بگذار کارمان را شروع کنیم، بعد به شما می گویم معنای خوشبختی چیست!
ساموئل، یکی از پسرعمه های مادرش را به یاد آورد که در ایرلند، شوالیه ای ثروتمند و خوش قیافه بود. آن شوالیه ظاهراً خوشبخت، در همان حال که روی مبلی ابریشمی در جوار معشوقه زیبایش نشسته بود، خودکشی کرد.
ساموئل گفت:
ـ عده ای از مردم، حرص زیادی دارند. اگر در بهشت هم زندگی کنند باز هم ناراضی هستند.
آدام تراسک، در آینده به دنبال خوشبختی می گشت، ولی از اوضاع احوال موجود نیز راضی بود. هرگاه کتی را می دید که زیر نور خورشید با شکم بالا آمده می نشیند، قلبش از خوشحالی به شدت می تپید. شفافیت پوست کتی، او را به یاد تصویر فرشتگان روی کارت پستال می انداخت. هنگامی که نسیم، موهای روشن او را به حرکت در می آورد، یا به بالا می نگریست، خوشحالی آدام وصف ناپذیر بود. گاهی آدام همچون گربه براقی روی زمین دراز می کشید، و کتی هم همین کار را می کرد. کتی مثل گربه ها همیشه منتظر طعمه بود هر گز برای طعمه ای دست نیافتنی می نمود، خود را به مخاطره نمی انداخت. این دو ویژگی، فواید زیادی برایش داشت. باردار شدن او، تصادفی نبود. پس از این که در سقط جنین ناکام ماند و دکتر او را تهدید کرد، دیگر آن روش را به کار نبرد.
کسی نمی توانست بگوید که بارداری را پذیرفته، ولی رفتارش شباهت به کسی داشت که با بیماری خود کنار آمده است. ازدواج او با آدام نیز این گونه بود. غافلگیر شد و ناچار، تنها راه ممکن را برای فرار انتخاب کرد. دلش نمی خواست به کالیفرنیا برود، ولی همه نقشه هایش با شکست مواجه شده بودند. از دوران خردسالی یاد گرفته بود چگونه باید از هر فرصتی برای پیروزی بر همبازیانش استفاده کند. اگر نمی توانست در مقابل اراده مردی مقاومت کند، از نیروی اراده او به نفع خود استفاده می کرد. کمتر کسی می توانست حدس بزند کتی، دوست ندارد در جایی باشد که حضور داشت. در آرامش انتظار می کشید تا فرصتی بیابد. ویژگی کتی از آن نوع بود که هر جنایتکار بزرگ و موفقی، آن را دارد: به هیچ کس اعتماد نمی کرد و رازهایش رابه کسی نمی گفت. وجودش همانند جزیره بود. به دلیل این که دوست نداشت پس از زایمان، در آن جا زندگی کند، به زندگی جدید و خانه آدام توجهی نشان نمی داد و نقشه های بزرگ او را نمی پسندید. در عوض می خواست هر چه زودتر از آن زندان بگریزد. همواره به پرسش های آدام، پاسخ های منطقی و حساب شده می داد، زیرا به خوبی می دانست اگر آن کار را نکند، همه نقشه هایش بر باد می رود و می دانست یک گربه خوب، هرگز چنین کارهایی را نمی کند.
ـ می بینی عزیزم خانه در محلی واقع شده؟ همه پنجره ها، مشرف به دره هستند.
ـ بله، خیلی زیباست.
ـ می دانی، شاید تصور کنی دیوانه شده ام، ولی من درست همانطور فکرمی کنم که پدر سانچز، یکصد سال پیش فکر می کرد. در آن دوران، دره چه وضعیتی داشت؟ همه نقشه های او روی حساب بود. می دانستی در آن روزگار، تنها او آب لوله کشی داشته؟ وسط چوب درختان بومی را خالی می کرد تا مجرایی برای آوردن آب چشمه به داخل خانه باشد. روزی که زمین را حفر می کردیم، به تکه هایی از این لوله برخوردیم.
کتی گفت:
ـ فوق العاده است! خیلی زرنگ بوده. دوست دارم مطالب بیشتری درباره او بدانم. با توجه به محل قرار گرفتن و شکل و تناسب منزل و درختان، می توان گفت سانچز شخص هنرمندی بوده.
ـ سانچز اهل اسپانیا بود، آن ها اشخاص هنرمندی هستند.
ـ نمی دانم چطور می توانم بفهمم که پدر سانچز، چطور آدمی بوده.
ـ خوب، عاقبت کسی پیدا می شود که بداند. می دانی از همه نقشه ها و کارهایش چه موضوعی را به خاطر دارم؟ گاو در خانه نگه می داشت.
ـ آدام چه موضوع دیگری به خاطر داری؟
ـ نمی دانم، شاید او هم دختری به اسم کتی داشته.
کتی لبخند زد، سر را پایین انداخت و گفت:
ـ چه حرف هایی می زنی!
ـ بله، او هم یک کتی داشت، صددرصد. اگر تو نبودی، من نه قدرت داشتم و نه دلم می خواست زنده بمانم.
ـ آدام، مرا خجالت می دهی. مواظب باش. به زخم روی پیشانیم دست نزن، درد می گیرد.
ـ متأسفم، نمی دانم چرا این قدر بی دست و پا هستم.
ـ نه، بی دست و پا نیستی، فقط حواس خودت را جمع نمی کنی. نمی دانم باید بافتنی ببافم یا خیاطی کنم، ولی دوست دارم بنشینم و کاری انجام ندهم.
ـ ما هر چه لازم داشته باشیم، می خریم. تو بنشین و استراحت کن. به نظر من بیشتر از همه در این جا کار می کنی. همین امر خیلی ارزش دارد.
ـ آدام، می ترسم جای زخم روی پیشانیم خوب نشود.
ـ دکتر گفته به موقع خوب می شود.
ـ بله، گاهی به نظر می رسد که در حال از بین رفتن باشد، و گاهی هم مثل این که اصلاً تغییر نکرده. فکر نمی کنی امروز جای آن بیشتر از همیشه معلوم است؟
ـ نه، به نظرم این طور نیست.
ولی همین طور بود. انگار روی پوست چروکیده زخم، علامت بزرگی را با انگشت گذاشته باشند. آدام انگشت خود را جلو آورد، اما کتی سرش را عقب کشید و گفت:
ـ دست نزن، جایش خیلی درد می کند. اگر به آن دست بزنی، سرخ می شود.
آدام گفت:
ـ خوب می شود. تنها مستلزم گذشت زمان است، همین و بس.
کتی پس از این که آدام رفت لبخند زد، ولی چشمانش حالتی افسرده و بی روح داشت. بدنش را بی قرارانه تکان داد. بچه در شکمش لگد می زد. کتی به گوشه ای لم داد و انتظار کشید.
لی به صندلی کتی که زیر بزرگترین درخت بلوط قرار داشت نزدیک شد و گفت:
ـخانم، چای میل دارید؟
ـ بله، می خورم.
نگاه دقیقی به آشپز چینی انداخت ولی موفق نشد در چشمان قهوه ای تیره اش نفوذ کند. از حضور او ناراحت بود. کتی همیشه می توانست در فکر هر مردی نفوذ کند و امیال و انگیزه های او را تشخیص دهد، ولی مغز لی با مغز دیگران تفاوت داشت. صورت مرد، باریک و دلپذیر و پیشانی او پهن بود. لبانش حالتی داشت که انگار همیشه در حال لبخند زدن است. موی سیاه بلند و براق بافته شده او که در پایین با یک روبان ابریشمی سیاه و باریک بسته می شد، روی شانه هایش آویزان بود و با هر حرکتی، روی سینه اش می افتاد و تکان می خورد. هرگاه میخواست کارهای سخت را انجام دهد، موهایش را بالای سرش جمع می کرد. شلوار نخی تنگ می پوشید و دمپایی های مشکی به پا می کرد. همیشه یک روپوش چینی هم به تن داشت. هر گاه کاری نداشت، دست هایش را در آستین هایش پنهان می کرد، انگار همانند اغلب چینی های آن زمان می خواست دست هایش را محفوظ نگه دارد.
آشپز گفت:
ـ یک میز کوچک می آورم.
سپس تعظیم کرد و بی درنگ دور شد. کتی به او نگریست و ابروها را در هم کشید. از لی نمی ترسید، ولی در حضور او، احساس راحتی هم نمی کرد. لی مستخدمی خوب و مؤدب، و به عبارتی بهترین مستخدم بود. به راستی چه خطری می توانست برا ی کتی داشته باشد؟
R A H A
11-30-2011, 09:11 PM
(2)
گاوها و گوسفندها در تمام مدت روز زیر درختان بید دراز می کشیدند و تنها شب ها برای چریدن به راه می افتادند. علف ها به رنگ قهوه ای تیره درآمده بودند و بادهای بعدازظهر که در دره می وزیدند، گرد و خاکی شبیه مه به آسمان بلند می کردند که تا قله کوه می رسید. ریشه های جو وحشی بر اثر وزش باد، از خاک در آمده و سیاه شده بودند و خرده های کاه و شاخه های کوچک، روی زمین آن قدر پیش می رفتند تا به ریشه ای برخورد کنند و متوقف شوند. حتی سنگ های کوچک روی زمین نیز بر اثر وزش تند باد، می رقصیدند.
همه می دانستند چرا پدر سانچز خانه اش را کنار آب ساخته است، زیرا در آن جا باد و گرد و خاک در خانه نفوذ نمی کرد و تا پایان فصل بهار، آب خنک در نهر جاری بود. ولی هرگاه آدام وقتی به زمین خشک و بایر نگاه می کرد، دچار همان وحشتی می شد که هر تازه واردی در کالیفرنیا به آن خو می گرفت. اگر در فصل تابستان در کانکتیکات، دو هفته باران نمی بارید، مردم نگران می شدند و اگر چهار هفته نمی بارید، می گفتند که خشکسالی شده است. در آن جا هر محلی که سر سبز نباشند می گویند قحطی زده است. ولی در کالیفرنیا عموماً از پایان ماه مه تا آغاز ماه نوامبر اصلاً باران نمی بارد. مردی که از شرق آمده است، اگر صدبار هم به او این حرف ها را بزنند، باز تصور می کند در ماه های بدون بارندگی، زمین وضعیت نامناسبی دارد.
آدام، یادداشتی به لی داد تا به مزرعه همیلتن برود و از ساموئل تقاضا کند به دیدن او بیاید تا در مورد حفر چاه هایی در محل جدید با هم مذاکره کنند.
ساموئل در سایه نشسته بود و به پسرش، تام که در حال درست کردن تله جدیدی برای گرفتن راکون بود، می نگریست. در همان حال، لی که سوار ارابه تراسک بود، نزدیک شد. دست هایش را در آستین ها پنهان کرد و منتظر ماند.
ساموئل یادداشت را خواند و سپس رو به پسرش کرد و گفت:
ـ تام، تو به کارها رسیدگی کن، من می خواهم بروم و با شخصی در مورد چاه آب صحبت کنم.
ـ چرا من با شما نیایم؟ شاید کمک نیاز داشته باشید.
ـ کمک کنی که صحبت کنم؟ لازم نیست. حفر چاه به زمان زیادی نیاز دارد. به نظرم باید خیلی مذاکره کنیم تا به توافق برسیم که چاهها را حفر کنیم. برای هر بیل که می زنند باید پانصد تا ششصد کلمه حرف زده شود.
ـ دوست دارم بیایم. مگر نزد آقای تراسک نمی روید؟ وقتی به این جا آمد، او را ندیدم.
ـ بعداز این که حفر چاه شروع شد، تو هم می توانی بیایی. من از تو مسنتر هستم. باید حرف هایم را بزنم. تام، یک راکون کوچک می تواند دست های کوچک و زیبایش را به داخل ببرد و بعد هم فرار کند. می دانی آن ها چقدر زرنگ هستند؟
ـ به این میله نگاه کنید، بلند می شود و پایین می افتد. شما هم نمی توانید از داخل آن فرار کنید.
ـ من مثل یک راکون، زرنگ نیستم. ولی فکر می کنم که آن را خوب درست کرده ای. پسرم می توانی داکسولوژی را زین کنی تا من بروم و به مادرت بگویم که کجا می روم؟
ـ لی گفت:
ـمن کالسکه دارم.
ساموئل گفت:
ـ خوب، بعد من چطور برگردم؟
ـ من شما را بر می گردانم.
ـ چرا مزخرف می گویی؟ اسبم را می آورم تا بعداً با آن برگردم.
ساموئل در کالسکه، کنار لی نشست و اسب زین شده، به دنبال کالسکه حرکت کرد.
ساموئل با خوشرویی پرسید:
ـ اسم شما چیست؟
ـ لی. البته اسم من از این طولانی تر است. نام کامل من، لی پاپا است. ولی می توانید مرا لی صدا کنید.
ـ در چین به دنیا آمده ای؟
ـ نه، من همین جا متولد شده ام.
کالسکه در دست اندازها، تکان های شدیدی می خورد. ساموئل برای مدتی تقریباً طولانی ساکت ماند و عاقبت گفت:
ـ لی، ببخشید این موضوع را می گویم، ولی تا حالا متوجه نشده ام چرا شما مردم چین هنوز زبان انگلیسی را مثل افراد چینی صحبت می کنید، در حالی یک آدم بیسواد که از باتلاق های ایرلند سر درآورده و زبانش مثل سیب زمینی است در مدت ده سال لهجه اصلی خود را فراموش می کند و دست کم طوری حرف می زند که آدم زبانش را می فهمد.
لی پوزخندی زد و گفت:
ـ من چینی حرف زد؟
ـ خوب، به نظرم، شما هم برای خودتان دلایلی دارید. این به من ربطی ندارد. اگر باور نمی کنم، لطفاً مرا ببخشید.
در چشمانش گرمی و انسانیت و شعور قابل رؤیت بود. خنده ای کرد و گفت:
ـ برای راحتی نیست. به خاطر این هم نیست که خودمان را حفظ کنیم. لهجه ما همین طور است تا دیگران حرف ما را متوجه شوند.
ساموئل متوجه لهجه صحیح او شد. اندیشمندانه گفت:
ـ متوجه نشدم.
لی گفت:
ـ می دانم باور کردن این امر، ساده نیست، ولی به اندازه ای برای من و دوستانم اتفاق افتاده که ناچار آن را قبول کرده ایم. اگر همین طور با خانم یا آقایی صحبت کنم، منظور مرا متوجه نمی شود.
ـ چرا متوجه نمی شود؟
ـ انتظار دارد مثل چینی ها حرف بزنم، در غیر این صورت به حرف هایم گوش نمی دهد. اگر درست انگلیسی صحبت کنم نه به حرف هایم گوش می دهد و نه منظورم را می فهمد.
ـچطور امکان دارد؟
ـ به همین دلیل است که با شما این طور صحبت می کنم. شما یکی از افراد نادری هستید که می توانید پیشداوری را از مشاهدات جدا کنید. شما حقیقت را مشاهده می کنید، ولی اغلب آدم ها آن چه را دوست دارند، می بینند.
ـ تا به حال به این موضوع فکر نکرده و هرگز با این امر مواجه نشده بودم. ولی آن چه می گویند، دور از حقیقت نیست. از این که با شما صحبت می کنم خیلی خوشحالم. پرسش های بسیاری در ذهنم وجود دارند که دوست دارم برایتان مطرح کنم.
ـ خواهش می کنم، بفرمایید.
ـ پرسش های زیادی دارم. مثلاً شما موی بلند دارید. در جایی خواندم این نشان بردگی است و از وقتی که مان خس، جنوب چین را فتح کرد، این به شما تحمیل شد.
ـ درست است.
ـ پس تو را به خدا، چرا در این مملکت هم این گیس را می گذارید؟ این جا مان خس نیست تا شما را اذیت کند؟
ـ من چینی حرف زد. گیس چینی گذاشت. شما چرا شد ناراحت؟
ساموئل خنده بلندی کرد و گفت:
ـ وقتی با این لهجه حرف می زنید، می دانم برایتان راحت تر است. کاش من هم می توانست مثل شما سوراخی برای مخفی شدن پیدا کنم.
لی گفت:
ـ نمی دانم توانستم موضوع را برایتان توضیح بدهم یا نه. ولی هنگامی که شباهت های عینی وجود نداشته باشد، خیلی مشکل است. به نظرم شما در آمریکا متولد نشده اید.
ـ نه، من در ایرلند متولد شده ام.
ـ درمدت چند سال، اصلاً مشخص نیست که شما ایرلندی بوده اید؛ ولی من که در گراسولی متولد شده ام، همین جا به مدسه رفتم و چند سال هم در دانشگاه کالیفرنیا تحصیل کردم، باز هم نمی توانم یک آمریکایی باشم.
ـ اگر مویتان را کوتاه کنید، مانند دیگران لباس بپوشید و حرف بزنید، می توانید یک آمریکایی باشید.
ـ یک بار این کار را کردم، ولی فردی غیر قابل اعتماد به حساب آمدم. نتیجه چه شد؟ دوستان چینی خود را از دست دادم. به همین دلیل هم آن را رها کردم.
لی زیر یک درخت توقف کرد، پیاده شد و افسار اسب ها را باز کرد و گفت:
ـ وقت ناهار است، کمی باخودم غذا آورده ام. شما هم میل دارید؟
ساموئل گفت:
ـ معلوم است که می خورم. اجازه بده زیر سایه بنشینم. گاهی اوقات فراموش می کنم غذا بخورم و این موضوع خیلی عجیب است چون همیشه گرسنه ام. از حرف های شما خیلی خوشم آمد .آدم درک می کند که شما برای خودتان ارزش قائل هستید. حالا فکر می کنم بهتر است به چین برگردید.
لی لبخند استهزاآمیز زد و گفت:
ـ فکر نمی کنم بتوانم همه مطالب را در چند دقیقه برایتان خلاصه کنم. من واقعاً به چین برگشتم. پدرم در آن جا وضع خوبی داشت. ولی برای من هیچ فایده ای نداشت. آن ها می گفتند که من چینی نیستم و مثل خارجی ها حرف می زنم. در رفتار خودم با آنها مرتکب اشتباه شدم و همه نکات ریز و مهم مربوط به آداب و سنت را که از کودکی با آن ها بزرگ شده بودم، فراموش کردم. آن ها مرا قبول نکردند. شاید باور نکنید، ولی من در آمریکا کمتر خارجی هستم تا در چین.
ـ مجبورم باور کنم، چون حرف منطقی می زنید. حرف هایی زدی که دست کم بتوانم تا بیست و هفتم فوریه در مورد آن ها فکر کنم. اگر باز هم از شما مطالبی بپرسم، ناراحت نمی شوید؟
ـ نه، ناراحت نمی شوم. مشکلی که با انگلیسی دست و پا شکسته خودم دارم، آن است که همان طور هم دست و پا شکسته فکر می کنم. خیلی می نویسم تا انگلیسی من خراب نشود. شنیدن و خواندن، هیچ شباهتی با صحبت کردن و نوشتن ندارد.
ـ هیچ وقت اشتباه نمی کنید؟ منظورم این است فراموش نمی کنید که نباید انگلیسی را درست حرف بزنید؟
ـ نه، فراموش نمی کنم. چون می دانم همه از من انتظار دارند دست و پا شکسته حرف بزنم. هنگامی که به چشمان کسی نگاه می کنم، متوجه می شوم که او نیز انتظار دارد من دست و پا شکسته حرف بزنم، به ناچار، همان طور حرف می زنم.
ساموئل گفت:
ـ به نظرم درست می گویید. من آدم شوخ طبعی هستم، چون می دانم مردم از همه جا نزد من می آیند تا بخندند. حتی وقتی هم ناراحت هستم، سعی می کنم برای دیگران خوشمزگی کنم.
ـ ولی می گویند ایرلندلی ها خیلی خوش برخورد هستند. دائماً شوخی می کنند.
ـ شما گیس گذاشته اید و دست و پا شکسته حرف می زنید، ولی ایرلندی ها این گونه نیستند. آن ها می توانند بیشتر از حد توانایی، رنج ببرند. می گویند که آن ها نمی توانند بدون ویسکی، دنیا را آرام کنند. با هم شوخی می کنند، چون مردم از آن ها همین را می خواهند.
لی بطری کوچکی از داخل یک کاغذ بیرون آورد و گفت:
ـ کمی از این می خورید؟ یک مشروب چینی به نام نگ کاپی است.
ـ چه ماده ای است.
ـنوعی کنیاک چینی. خیلی قوی است. کنیاکی که شیره مواد مخدر در آن ریخته اند. دنیا را آرام می کند.
ساموئل جرعه ای از بطری نوشید و گفت:
ـ مزه سیب گندیده می دهد.
ـ بله، ولی مزه سیب گندیده خوب می دهد. مزه اش در دل آدم می نشیند.
ساموئل کمی بیشتر نوشید. سرش را تکان داد و گفت:
ـ منظورتان را فهمیدم. واقعاً عالی است.
ـ بفرماید ساندویچ میل کنید. ترشی، پنیر و دوغ هم آورده ام.
ـ کار خوبی کردید.
ـ بله، می دانم.
ساموئل لقمه ای از ساندویچ خورد و گفت:
ـ پرسش های زیادی در ذهن دارم، ولی نمی دانم کدام را مطرح کنم. اگر بپرسم، ناراحت نمی شوید؟
ـ اصلاً ناراحت نمی شوم. فقط وقتی دیگران گوش می دهند، خواهش می کنم این طور حرف نزنید. چون گیج می شوند و ضمناً باور هم نمی کنند.
ساموئل گفت:
ـ سعی می کنم. فقط به خاطر داشته باشید که من در شوخی خیلی استعداد دارم. آدم نمی تواند کسی را ناراحت کند و سپس بخواهد دوستی خود را با او ادامه دهد.
ـ فکر می کنم می توانم حدس بزنم که پرسش بعدی شما در چه موردی است.
ـ در چه موردی است؟
ـ چرا با این که مستخدم هستم، همچنان از همه امور رضایت دارم؟
ـ از کجا می دانستید که می خواستم این را بپرسم؟
ـ آشکار بود که پرسش بعدی شما چیست.
ـ از این پرسش ناراحت می شوید؟
ـ شما بپرسید ناراحت نمی شوم. هیچ پرسشی زشت نیست، مگر این که بی دلیل برای انسان مطرح شود. مستخدم بودن، پناهگاه فیلسوفان است. برای آدم های تنبل خیلی خوب است و اگر کسی به اسرار این کار واقف باشد می تواند با مستخدم بودن، حتی محبت دیگران را جلب کند. نمی دانم چرا آدم های باهوش، این شغل را انتخاب نمی کنند، چون اگر به راه و رسم آن وارد باشند، خیلی به نفع آن هاست. مستخدم خوب، در امنیت کامل به سر می برد، نه به این دلیل که اربابش با او مهربان می شود، بلکه چون به این شغل عادت می کند. تغییر جنسیت دادن برای هر مردی بسیار مشکل است و هیچ مردی نمی تواند کارهایش را خودش انجام بدهد، بنابراین ناچار است حتی مستخدم بد را هم اخراج نکند. ولی یک مستخدم خوب که البته من هم جزو همین دسته هستم، می تواند اربابش را کاملاً مهار کند. می تواند به او بگوید چگونه بیندیشد، با چه کسی ازدواج کند، چه رفتاری داشته باشد، چه کسی را طلاق بدهد، چه کسی را بترساند یا خوشحال کند و در نهایت ارباب نیز در وصیتنامه خود، ارثی برایش به جا می گذارد. اگر می خواستم، میتوانستم هر کسی را که برایش کار می کردم، کتک بزنم، او را لخت کنم یا از او پول بدزدم، تازه از من سپاسگزاری هم بکند. در موقعیت خودم، وضعیت بدی ندارم. ارابابم از من دفاع می کند. ولی شما هم باید کار کنید و هم غصه بخورید و من کمتر کار می کنم و کمتر غصه می خورم. مستخدم خوبی هستم. یک مستخدم بد، نه تنها کار نمی کند، بلکه غصه هم نمی خورد، با این حال شکم او را سیر می کنند و به او غذا و لباس و مسکن می دهند. هیچ شغل دیگری را نمی شناسم که این همه بی لیاقت بتوانند در آن شرکت داشته باشند و کارشان را نیز درست انجام ندهند.
ساموئل به طرف او خم شده بود و به دقت گوش می داد. لی ادامه داد:
ـ حالا دیگر برایم خیلی راحت است که دوباره با شما انگلیسی دست و پا شکسته حرف بزنم.
ساموئل گفت:
ـ تا خانه سانچز فاصله زیادی نداریم. چرا این جا توقف کردیم؟
ـ ماند تا درد دل کرد. من یک چینی در درجه اول. شما می خواهید رفت؟
ـ منظورتان چیست؟ بله. ولی مستخدم بودن آدم را تنها می کند.
لی گفت:
ـ تنها ایراد آن، همین است. می خواهم به سانفرانسیسکو بروم و برای خودم کاری پیدا کنم.
ـ خشکشویی یا رستوران؟
ـ نه، همه جا پر از خشکشویی و رستوران های چینی است. فکر کردم شاید یک کتابفروشی باز کنم. این شغل را دوست دارم و می دانم که رقیبی ندارم. شاید هم این کار را نکردم. یک مستخدم، معمولاً نیروی ابتکار خود را از دست می دهد.
R A H A
11-30-2011, 09:11 PM
(3)
بعداز ظهرآن روز، ساموئل و آدام به زمین سرکشی کردند. مثل همیشه باد شروع به وزیدن کرد و گردو خاک زردرنگی در هوا پراکنده شد. ساموئل گفت:
ـ چه زمین خوبی! این نوع زمین کمتر پیدا می شود.
آدام گفت:
ـبه نظرم باد به تدریج، همه خاک های آن را می برد.
ـ نه، زیاد مهم نیست. کمی از خاک آن به مزرعه جیمز می رود، ولی در عوض، کمی از خاک زمین سانچز به زمین شما می آید.
ـ ولی باد را دوست ندارم. مرا خشمگین می کند.
ـ هیچ کس باد را زیاد دوست ندارد. باد حتی حیوانات را خشمگین و ناراحت می کند. نمی دانم متوجه شده اید یا نه، ولی کمی بالاتر، درخت اکالیپتوس می کارند تا جلو وزش باد را بگیرند. این درختان را ازاسترالیا می آورند. می گویند هر سال دو پا رشد می کنند. چرا شما چند ردیف از درختان نمی کارید تا تأثیر آن ها را مشاهده کنید؟ این درختان می توانند تا حدی جلو وزش باد را بگیرند، ضمناً برای سوخت هم خوب هستند.
آدام گفت:
ـ نظر خوبی است. آن چه واقعاً دوست دارم، آب است. می توان از باد برای کشیدن آب استفاده کرد. فکر می کنم اگر چند چاه حفر و زمین را آبیاری کنم، دیگر باد نمی تواند خاک ها را پخش کند. شاید بتوانم لوبیا هم بکارم.
ساموئل چشمانش را در مقابل وزش باد تنگ کرد و گفت:
ـ اگر دوست داشته باشید می توانم برایتان آب تهیه کنم. پمپ کوچکی درست کرده ام که آب را سریع بالا می کشد. اختراع خودم است. آسیاب بادی خیلی هزینه دارد. شاید بتوانم برایتان کاری کنم که زیاد هزینه در بر نداشته باشد.
آدام گفت:
ـ فکر خوبی است. اگر بتوانم از وزش باد در این جا استفاده کنم، خیلی خوب می شود. اگر بتوانم از آب استفاده کنم، شاید یونجه هم بکارم.
ـ هیچ کس نتوانسته از یونجه به سود زیادی برسد.
ـ من به این موضوع فکر نمی کردم، چون هفته پیش به گرینفیلد و گونزالس رفتم. چند نفر سویسی در آن جا بودند. گاوهای شیرده داشتند و مزرعه یونجه آن ها چهار بار در سال محصول می داد.
ـ بله، شنیده ام. آن ها گاوهای سویسی آورده اند.
آدام که مرتباً در مغزش نقشه می کشید، گفت:
ـ تصمیم دارم همین کار را بکنم. کره و پنیر بفروشم و به خوک ها شیر بدهم.
ساموئل گفت:
ـ روزی فرذا می رسد که شما موجب سرافرازی مردم این دره شوید. آینده درخشانی در انتظارتان است.
ـ به این شرط که بتوانم آب به دست بیاورم.
ـ این کار را برایتان انجام می دهم، برایتان آب پیدا می کنم. عصای جادویی را همراه آورده ام.
با دستش به یک چوب دو شاخه که به زین اسب بسته بود، اشاره کرد. آدام در سمت چپ، محل مسطحی را که پوشیده از مریم گلی بود، نشان داد و گفت:
ـ ببینید، سی و شش جریب زمین را ببینید. این جا را با مته سوراخ کردم. خاک روی آن به طور متوسط، سه و نیم پا عمق دارد. خاک رویی شنی و خاک زیری رس است. فکر می کنید آن جا آب داشته باشد؟
ساموئل گفت:
ـ نمی دانم، باید ببینم.
ساموئل از اسب پیاده شد. افسار را به دست آدام داد و چوبدستی دو شاخه را برداشت. دو شاخه را در دست گرفت و آهسته جلو رفت. دست ها را طوری گرفت که نوک چوبدستی به سمت بالا باشد. ناگهان ابرو در هم کشید، چند گام عقب رفت، سپس سر تکان داد و به سمت جلو حرکت کرد. آدام نیز سوار بر اسب دیگر را با خود می برد، پشت سر او می آمد.
چشمان آدام به چوبدستی دوخته شده بود. متوجه شد که چوبدستی ناگهان لرزید و کمی تکان خورد. انگار یک ماهی نامرئی، نخ قلاب ماهیگیری را کشیده باشد. عضلات صورت ساموئل کشیده شد، زیرا می خواست کار را به دقت انجام بدهد. آن قدر به این کار ادامه داد تا نوک چوبدستی، علیرغم این که آن را محکم در دست گرفته بود، به سرعت به درون زمین کشیده شد. یا چوبدستی، دایره ای روی زمین کشید. یک مریم گلی کند و روی زمین انداخت. سپس پایش را از دایره بیرون گذاشت وچوبدستی را بالا گرفت. دوباره به وسط دایره رفت و وقتی نزدیک شد، چوبدستی بازهم به داخل زمین کشیده شد. ساموئل نفس عمیقی کشید و آن را روی زمین انداخت و گفت:
ـ می توانم در این جا آب پیدا کنم. لازم نیست زمین را زیاد حفر کنید. زمین، چوبدستی را محکم به سمت خود کشید. پس این جا آب دارد.
آدام گفت:
ـ بسیار خوب، می خواهم چند جای دیگر را نیز به شما نشان بدهم.
ساموئل تکه چوب محکمی تراشید و آن را در خاک فرو کرد. آن قسمت از چوب را که بیرون از خاک بود، شکاف داد و چوب دیگری لای آن گذاشت و به این ترتیب، زمین را علامتگذاری کرد. سپس بوته های کوچک را با پا در آن قسمت جمع کرد تا پیدا کردن نشانه ساده باشد.
حدود سیصد یارد دورتر، کشش زمین به اندازه ای زیاد بود که چوبدستی تقریباً از دستش ربوده می شد. ساموئل گفت:
ـ این جا آب زیادی دارد.
برای بار سوم، محل دیگری از زمین را امتحان کرد، نتیجه چندان مثبت نبود. پس از نیم ساعت، دیگر نشانه ای از وجود آب نیافت. هر دو آهسته به سوی خانه تراسک بازگشتند. گرد و غبار زرد رنگی در فضا پخش شده بود. مثل همیشه، پس از این که وزش باد متوقف شد، گرد و غبار هم فرو نشست. البته گاهی تقریباً یک شب طول می کشید تا کاملاً فروکش کند. ساموئل گفت:
ـ مطمئن بودم جای خوبی است. هر کسی میتواند این امر را درک کند. ولی نمی دانستم تا این حد خوب باشد. در زیر زمین باید آب روانی جاری باشد که از کوه ها سرچشمه می گیرد. آقای تراسک، می دانید زمین خوب را چگونه باید پیدا کنید.
آدام لبخندی زد و گفت:
ـ در کانکتیکات، مزرعه داشتیم. شش نسل از اجدادمان، سنگ های زمین را می کندند. به خاطر دارم که سنگ ها را تا پای دیوار حمل می کردیم. همیشه فکر می کردم که همه در مزرعه خود این کارها را انجام می دهند. حالا از این که این کار را نمی کنم، احساس گناه به من دست می دهد. اگر کسی بخواهد در این جا یک سنگ پیدا کند، با ید خیلی دنبال آن بگردد.
ساموئل گفت:
ـ گناه، موضوع عجیبی است. فکر می کنم اگر کسی بخواهد همه مطالب را بازگو کند، باز هم می تواند بعضی از گناهانش را به طریقی پنهان نگه دارد.
ـ شاید لازم باشد اصالت خود را فراموش نکنیم. ترس از خدا در درون همه ما وجود دارد.
ساموئل گفت:
ـ موافقم. فکر می کنم تواضع و فروتنی، بسیار خوب است، چون اندکی از آن در وجود همه ما یافت می شود. ولی وقتی آدم، تواضع و فروتنی را بررسی کند، قادر به درک ارزش آن نیست، مگر این که بپذیرد امری گرانبها و در عین حال، دردی پر از لذت است.
آدام گفت:
ـ می توانم از شما بپرسم که این چوبدستی چه خاصیتی دارد و طرز کار آن چگونه است؟
ساموئل به چوبدستی که به زین اسب بسته شده بود ضربه ای زد و گفت:
ـ این چوبدستی به درد می خورد، ولی شاید هم خودم می فهمم کجا آب دارد و این موضوع غریزی است. بعضی افراد در انجام دادن بعضی کارها استعداد دارند.شاید هم فروتنی باعث می شود آن چه را خودم می توانم کشف کنم، بگویم کار چوبدستی است. متوجه منظورم می شوید؟
آدام گفت:
ـ باید درباره این موضوع فکر کنم.
اسب ها راه را بلد بودند.سرهایشان پایین و افسارشان شل بود. آدام پرسید:
ـ خواهش می کنم امشب نزد ما بمانید.
ـ بهتر است نمانم. آخر به لیزا نگفته ام که شب به خانه نمی روم. دوست ندارم حرص بخورد.
ـ ولی لیزا می داند که نزد ما هستید.
ـ حتماً می داند ولی امشب باید بروم. اگر هم دیر شده، مهم نیست. اگر بخواهید به من شام بدهید خوشحال می شوم. چه وقت می خواهید حفر چاه ها را شروع کنید؟
ـ همین حالا، هر چه زودتر، بهتر.
ـ می دانید که حفر چاه خیلی هزینه دارد. حفر هر فوت از آن، حدود نیم دلار یا بیشتر می شود. البته این کار هم به این امر بستگی دارد که به آب برسیم یا نه. شاید به جای آب، گنج پیدا کنیم.
ـ من پول دارم. حفر چاه برای من خیلی اهمیت دارد. آقای همیلتن، ببینید...
ـ خواهش می کنم به من بگویید ساموئل.
ـ ببین ساموئل، دوست دارم زمین خودم ر ا به یک باغ تبدیل کنم. به خاطر داشته باش که اسم من آدام است. ولی من آدمی هستم که تا حالا پایش را داخل بهشت نگذاشته، چه برسد به این که بخواهند او را از آن جا بیرون کنند.
ساموئل با تعجب گفت:
ـ بهترین دلیل را برای درست کردن باغ داری.
سپس خنده ای کرد و افزود:
ـ کدام قسمت آن را باغ میوه تبدیل میکنی؟
آدام گفت:
ـ نمی خواهم سیب بکارم. چون کشت سیب دردسر دارد.
ـ نظر حوا چیست؟ او هم باید نظری داشته باشد. می دانی، حوا سیب دوست دارد.
چشمان آدام برقی زد و گفت:
ـ ولی حوای من این طور نیست. او را نمی شناسی. هر تصمیمی که بگیرم خوشحال می شود. حوای من از آن حوا خیلی بهتر است.
ـ عجیب است، عجب بخت و اقبالی داری. فکر نمی کنم کسی به خوش اقبالی تو وجود داشته باشد.
به دره ای که به خانه سانچز منتهی می شد، نزدیک شدند. می توانستند نوک سبز درختان بلوط را ببینند. آدام با ملایمت گفت:
ـ بخت و اقبال! تو نمی دانی. هیچ کس نمی تواند آن را درک کند. آقای همیلتن، ببخشید، ساموئل، من مشکلات زیادی را تحمل کرده ام. نمی خواهم بگویم نسبت به زندگی دیگران بدتر بوده، ولی واقعاً نمی شد از عبارت زندگی برای آن استفاده کرد. نمی دانم چرا این ها را برایت تعریف می کنم.
ـ شاید به این دلیل که دوست دارم بشنوم.
ـ به خاطر ندارم مادرم چه موقعی درگذشت. نامادری من، زن خیلی خوبی به حساب می آمد، ولی همیشه بیمار و ناراحت بود. پدرم نیز آدمی جدی، خوب و بزرگ بود.
ـ او را دوست داشتی؟
ـ می دانی، من همان احساسی را داشتم که فرد در کلیسا دارد. البته نمی توانم بگویم از او می ترسیدم.
ساموئل سر تکان داد و گفت:
ـ می دانم، بعضی افراد، این طور دوست دارند.
سپس لبخند تأسف باری زد و افزود:
ـ همیشه بیشتر می خواستم. لیزا متعقد است که نقطه ضعف من همین است.
آدام گفت:
ـ پدرم مرا وادار کرد در ارتش خدمت کنم. در غرب، با سرخپوست ها جنگیدم.
ـ این را به من گفتی. ولی اصلاً مانند افراد نظامی فکر نمی کنی.
ـ نظامی خوبی نبودم. مثل این که قرار است همه مطالب را برایت بگویم.
ـ حتماً دوست داری بگویی. همیشه دلیل وجود دارد.
ـ یک سرباز مجبور است بعضی کارها را انجام دهد، یا دست کم خود را راضی کند که مشغول انجام دادن آن کارهاست. نمی توانستم خود را قانع کنم که مردم دیگر را بکشم و هنگامی که دلایل این کار را برایم توضیح می دادند، اصلاً نمی توانستم درک کنم.
مدتی در سکوت حرکت کردند، سپس آدام ادامه داد:
ـ من همانند شخصی که خودش را از باتلاق نجات دهد و سراپایش گل آلود شده باشد، از ارتش بیرون آمدم. پیش از رفتن به منزل خودمان، که البته چندان هم مایل نبودم، مدتی پرسه زدم.
ـ منظورت پدرت است؟
ـ او فوت کرده و خانه تنها برای این بود که آدم داخل آن بنشیند. یا کار کند، یا منتظر مرگ باشد، درست همان طور که هر کسی منتظر رفتن سفر وحشتناکی باشد.
ـ تنها بودی؟
ـ نه، برادری هم دارم.
ـ کجاست؟ منتظر همان سفر؟
ـ بله، درست گفتی. سپس کتی وارد زندگی من شد. اگر دوست داری، شاید روزی همه ماجرا را برایت تعریف کردم.
ساموئل گفت:
ـ دوست دارم بشنوم.
آدام گفت:
ـ نوری از او ساطع می شد، همه جا رنگ می باخت و دنیا پیش چشمانم باز می شد. هرگاه از خواب بیدار می شدم، خوشحال بودم. هیچ حد و مرزی برای من وجود نداشت. به نظرم مردم دنیا همگی خوب بودند و دیگر نمی ترسیدم.
ساموئل گفت:
ـ درک می کنم. مثل این که مشغول صحبت کردن با یک دوست قدیمی هستم. ممکن است آدام بعضی مطالب را فراموش کند، ولی هیچ گاه خاطراتش را از یاد نمی برد. من با این حالات آشنایی دارم.
ـ دلیل همه این ها یک دختر کوچک صدمه دیده بود.
ـ پس نقش خودت چه بود؟
ـ کتی همه پدیده ها را با خود آورد، چون همه پدیده ها در وجودش بود. حالا می فهمی که چرا می خواهم چاه حفر کنم؟ دوست دارم پاسخ این خوبی ها را به هر طریقی که شده بدهم. دوست دارم باغی درست کنم که آن قدر خوب و زیبا باشد تا بتواند در آن زندگی و نورش را ساطع کند.
ساموئل، چندین بار آب دهانش را قورت داد، سپس با صدای خفه ای که از ته گلو بیرون آمد،گفت:
ـ می دانم چه وظیفه ای دارم. اگر من یک مرد هستم و اگر دوست تو هستم، به وظیفه ام به خوبی عمل می کنم.
ـ منظورت چیست؟
ساموئل با طعنه گفت:
ـ وظیفه ام این است آن چه را می گویی بردارم و لگدی به صورتش بزنم، سپس آن قدر لجن به چهره اش بمالم تا دیگر آن نور خطرناک را ساطع نکند.
سپس با خشمی شدیدی افزود:
ـ بعد صورت پر از کثافت او را جلو رویت بگیرم و به تو نشان دهم که چقدر کثیف و خطرناک است. باید با دقت بیشتری نگاه کنی تا ببینی واقعاً چقدر کثیف است. باید به فکر بی ثباتی آدم ها باشی. در این مورد نمونه ای را ذکر می کنم: دستمال اتللو! اوه، می دانم که باید این کار را بکنم. باید این افکار مزخرف را از ذهنت بیرون بیاورم و به تو نشان دهم که خیلی اشتباه می کنی. اگر بتوانم وظیفه ام را به خوبی انجام دهم، دوباره آن زندگی بد گذشته را برایت می آورم تا حالت جا بیاید. بعد می توانم بگویم به جرگه ما خوش آمدی.
آدام گفت:
ـ شوخی می کنی؟ کاش حرفی به تو نمی زدم.
ـ این وظیفه یک دوست است. من دوستی داشتم که یک بار این کار را برایم انجام داد. ولی من یک دوست واقعی نیستم و بنابراین، انتظار پاداش ندارم. تو ویژگی خوبی داری، آن را حفظ و به آن افتخار کن. اگر هم قرار بر این باشد که کالسکه ام را تا مرکز سیاه زمین ببرم، باز هم چاه هایت را حفر میکنم و من آب را مثل آب پرتقال برایت می گیرم. آب ها از زیر درختان بزرگ بلوط به سمت خانه حرکت می کردند.
آدام گفت:
ـ او آن جاست. آن جا نشسته.
سپس فریاد زد:
ـ کتی! ایشان می گویند این جا آب پیدا می شود! خیلی زیاد!
سپس رو به ساموئل کرد و با هیجان گفت:
ـ می دانستی باردار است؟
ساموئل گفت:
ـ حتی از این فاصله نیز زیبا به نظر می رسد.
R A H A
11-30-2011, 09:11 PM
(4)
چون روز گرمی بود، لی میز را در هوای آزاد زیر یک درخت بلوط چید و همچنان که خورشید به کوه های غرب نزدیک می شد، مدام به آشپزخانه می رفت و از آن جا کالباس، ترشی، سالاد سیب زمینی، کیک نارگیلی و پای هلو برای شام می آورد. در وسط میز، کوزه بزرگی پر از شیر گذاشت.
آدام و ساموئل از حمام بیرون آمدند، مو و صورتشان هنوز خیس بود. ساموئل به ریش هایش به اندازه ای صابون زد که مثل پنبه شد. هر دو کنار میز ایستادند و منتظر ماندند تا کتی هم بیاید.
کتی آهسته می آمد، انگار می ترسید مبادا بیفتد. دامن بلند و پیشبند، شکم برآمده او را تا حدی پنهان می کرد. سیمایی آرام و کودکانه داشت. دست هایش را در جلو قلاب کرده بود. وقتی نزدیک میز رسید، سر را بالا گرفت و به ساموئل و آدام نگریست. آدام صندلی را نگه داشت تا کتی بنشیند. سپس گفت:
ـ عزیزم، آقای همیلتن را معرفی می کنم.
کتی دست دراز کرد و گفت:
ـ از ملاقات با شما خوشوقتم.
ساموئل که کتی را زیر چشمی می نگریست، گفت:
ـ جای زیبایی است. من هم از ملاقات با شما خوشوقتم. حالتان خوب است؟
ـ بله، خوب هستم.
دو مرد نشستند. آدام گفت:
ـ زن ها هر وقت دوست داشته باشند، مجلس را رسمی می کنند. حالا هم مهمانی ما رسمی است.
کتی گفت:
ـ منظورتان چیست؟ این حرف درست نیست.
آدام گفت:
ـ ساموئل، تو فکر نمی کنی به مهمانی دعوت شده ای؟
ـ چرا. البته می توانم بگویم تا به حال، مهمانی مثل من نداشته اید. پسرم، تام هم می خواست امروز بیاید. آرزو دارد حتی یک روز هم شده، در مزرعه نباشد.
ساموئل ناگهان متوجه شد که تنها برای شکستن سکوت حرف می زند . مکثی کرد و سکوت برقرار شد. کتی در حالی که گوشت نرم بره کباب شده را می خورد، به بشقاب خیره شده بود. سپس در حالی که گوشت را بین دندان های کوچک و تیزش می گذاشت، به بالا نگاه کرد. چشمان درشت و بی حالتش موجب شد ساموئل بر خود بلرزد. آدام گفت:
ـ هوا که سرد نیست.
ـ نه،زیاد سرد نیست، ولی مو بر تنم راست شده.
ـ بله، من با چنین احساسی کاملاً آشنایی دارم.
دوباره سکوت برقرار شد. ساموئل منتظر بود حرفی زده شود، ولی کسی حرفی نزد. بنابراین پرسید:
ـ آقای تراسک، این دره را دوست دارید؟
ـ منظورت چیست؟ معلوم است که دوست دارم.
ـ اگر نامربوط نباشد، می خواستم بپرسم فرزندتان چه موقعی به دنیا می آید؟
آدام گفت:
ـ در حدود شش هفته دیگر به دنیا می آید. همسرم نمونه است. زنی که زیاد حرف نمی زند.
ساموئل گفت:
ـ گاهی سکوت، خیلی حرف ها می زند.
وقتی ساموئل این حرف را زد، متوجه نگاه کتی شد. به نظرش رسید که زخم پیشانی زن، تیره تر شده است. کتی از شنیدن این حرف ناگهان به خود آمد. ساموئل نمی دانست چه عاملی موجب چنین واکنشی در او شده است.
احساس کرد اعصابش کشیده می شود. این احساس تا حدی شبیه همان حالتی بود که پیش از کشیده شدن چوبدستی به او دست داد، انگار موضوعی عجیب و پیچیده را کشف می کرد. نگاهی به آدام انداخت و متوجه شد او نیز محو تماشای کتی است. آن چه برای ساموئل عجیب بود، به نظر آدام اصلاً عجیب نمی رسید. در چهره آدام، خوشحالی موج می زد.
کتی مشغول جویدن تکه ای گوشت بود. ساموئل هرگز کسی را ندیده بود که گوشت را آن گونه بخورد. کتی بعد از این که گوشت را بلعید، با زبان، لبانش را لیسید. ساموئل با خود گفت: «موضوعی را نمی دانم. این چه جور آدمی است؟»
سکوت همچنان حکمفرما بود.
صدای پایی از پشت سر به گوش رسید. لی یک قوری چای روی میز گذاشت و رفت. ساموئل شروع به حرف زدن کرد تا سکوت را بشکند. مشغول تعریف کردن چگونگی مهاجرت خود از ایرلند به این منطقه بود که ناگهان متوجه شد کتی و آدام اصلاً به حرف های او توجهی ندارند. برای اثبات حدسی که می زد، ترفندی به کار برد که همیشه در مورد فرزندانش استفاده می کرد. هرگاه آن ها از او می خواستند برایشان کتابی بخواند، همان روش را برای اطمینان از توجه بچه ها به کتاب خواندن او، به کار می برد. دو جمله بی ربط گفت، ولی هیچ پاسخی از کتی یا آدام نشنید. سرانجام ناامید شد. شام خود را با عجله خورد، چای را نوشید، دستمال سفره را تا کرد و گفت:
ـ خانم، اگر اجازه بدهید مرخص می شوم. از مهمان نوازی شما ممنونم.
کتی گفت:
ـ خداحافظ.
آدام برخاست. انگار تازه از خواب بیدار شده بود. گفت:
ـ خواهش می کنم بمانید. تقاضا می کنم امشب این جا بمانید.
ـ نه، سپاسگزارم. برایم ممکن نیست. ضمناً خانه من از این جا خیلی دور نیست و فکر می کنم که... خوب نور مهتاب هم هست.
ـ حفر چاه ها را چه وقت شروع می کنید؟
ـ باید کالسکه ام را کمی تعمیر کنم. چند کار دیگر هم دارم. مثلاً باید کمی به اوضاع خانه رسیدگی کنم. ضمناً کارهای آهنگری نیز ناتمام مانده. به تام می گویم تا چند روز آینده، تجهیزات حفر چاه را به این جا بیاورد.
آدام دوباره حالت جدی به خود گرفت و گفت:
ـ لطفاً زودتر این کار را انجام بده، دوست دارم هر چه زودتر چاه ها حفر شوند. کتی، می خواهیم این جا را به زیباترین مکان دنیا تبدیل کنیم، طوری که نظیرش پیدا نشود.
ساموئل نگاهش را به صورت کتی دوخت، ولی تغییری در آن مشاهده نکرد. چشمانش سرد و بی روح و دهان بسته اش همچون دهان یک مجسمه بود. گفت:
ـ خیلی عالی است.
ساموئل می خواست حرفی بزند تا کتی را از آن حالت بی تفاوتی دربیاورد، ولی دوباره به خود لرزید. آدام پرسید:
ـ دوباره سردت شده؟
ـ بله، دوباره سردم شده.
هوا تقریباً تاریک شده بود و درختان در زمینه آسمان، سیاه به نظر می رسیدند. ساموئل گفت:
ـ خداحافظ.
آدام گفت:
ـ تا جلو در، همراهت می آیم.
ـ نه، نزد خانم بمانید. هنوز شامتان را نخورده اید.
ـ ولی من...
ـ بنشین. می توانم اسبم را پیدا کنم. اگر نتوانستم، یکی از اسب های تو را می دزدم.
ساموئل به ملایمت، آدام را روی صندلی نشاند و گفت:
ـ شب بخیر، خانم. خداحافظ. شب خوش.
سپس به سرعت به سمت انبار رفت.
داکسولوژی مشغول خوردن یونجه خشک از آغل بود. دهانش مثل دهان ماهی بود. زنجیر افسارس که به چوب می خورد، موجب ایجار سر و صدا می شد. ساموئل، زین را از میخ بزرگی که در کنار رکاب آویزان بود برداشت و آن را پشت اسب انداخت. مشغول بستن بند رکاب بود که صدای پایی شنید. برگشت و سایه لی را دید. مرد چینی با ملایمت پرسید:
ـ شما چه وقت برگشت؟
ـ نمی دانم، شاید چند روز یا شاید چند هفته دیگر برگردم. لی، چه شده؟
ـ چه شده؟
ـ خدای من، ترسیدم! مگر این جا اتفاقی افتاده؟
ـ منظورتان چیست؟
ـ خیلی خوب می دانید منظورم چیست.
ـ چینی فقط کار کرده، نه گوش داده و نه حرف زده.
ـ بله، به نظرم حق با شماست. مطمئناً حق با شماست. متأسفم که فضولی کردم و از شما پرسیدم.
سپس برگشت، به اسبش دهنه زد، ریسمان را در آغل انداخت و گفت:
ـ خداحافظ، لی.
لی گفت:
ـ آقای همیلتن...
ـ بله.
ـ شما آشپز لازم ندارید؟
ـ من پول ندارم که آشپز استخدام کنم.
ـ من دستمزد زیادی نمی خواهم.
ـ لیزا شما را می کشد، چرا می خواهید از این جا بروید؟
لی گفت:
ـ فقط پرسیدم، خداحافظ.
(5)
آدام و کتی زیر درخت نشسته بودند. هوا کم کم تاریک می شد. آدام گفت:
ـ مرد خوبی است. کاش می توانستم او را راضی کنم که این جا را اجاره کند و مدیر این جا باشد.
کتی گفت:
ـ او زندگی و زن و بچه دارد.
ـ بله، می دانم. ولی زمین او، بدترین زمین است. اگر از من حقوق دریافت کند، به نفع اوست. از او می پرسم. مدتی طول می کشد تا آدم به زمین جدید عادت کند. مثل این است که آدم دوباره متولد شود و بخواهد همه مطالب را دوباره یاد بگیرد. من پیشتر می دانستم باران از کدام سمت می بارد، ولی در این جا فرق می کند. زمانی می دانستم باد چه موقعی می وزد و هوا چه هنگام سرد می شود، ولی حالا باید یاد بگیرم. این امر مستلزم صرف وقت است. کتی، تو راحتی؟
ـ بله.
ـ در آینده ای بسیار نزدیک، می بینی سراسر دره از یونجه سبز، پوشیده شده. پس از تکمیل خانه، می توانی آن را از پنجره های زیبا و بزرگ ببینی. تصمیم دارم چندین ردیف درخت اکالیپتوس بکارم و سفارش دهم از هر جایی که امکان دارد، تخم گل و گیاه برایم بیاورند. تصمیم دارم یک مزرعه نمونه درست کنم. ممکن است تخم میوه را از چین سفارش بدهم. نمی دانم در این منطقه رشد خواهند کرد، یا نه، ولی هر طور شده سعی خودم را می کنم. شاید لی بتواند به من بگوید هنگامی که بچه متولد شود، می توانیم با هم سوار اسب شویم و همه جا را بگردیم یا نه. تو جایی را ندیده ای. آقای همیلتن تصمیم دارد چند آسیاب در این جا بسازد. می توانیم آن ها را از درون خانه ببینیم.
سپس پاهایش را زیر میز دراز کرد و افزود:
ـ لی باید شمع بیاورد. نمی دانم چرا دیر کرده.
کتی به آرامی گفت:
ـ آدام، من دوست نداشتم به این جا بیایم. دوست ندارم در این جا بمانم. به محض این که بتوام از این جا می روم.
آدام خندید و گفت:
ـ یاوه نگو. تو مثل بچه ای هستی که برای نخستین بار از خانه فرار کرده. وقتی به این جا عادت کنی و بچه متولد شود، دوست خواهی داشت. می انی، نخستین بار که وارد ارتش شدم، فکر کردم در غربت می میرم. ولی خیلی زود به آن جا عادت کردم. همگی خیلی زود عادت می کنیم. پس دیگر از این مزخرفات نگو.
ـ من مزخرف نمی گویم.
ـ عزیزم، دیگر در این مورد حرفی نزن. پس از تولد بچه، همه زندگی تغییر می کند. خواهی دید. خواهی دید.
سپس دو دست را پشت سر گذاشت و از لابه لای شاخه های درخت به ستارگانی که سوسو می زدند، نگریست.
پایان فصل پانزدهم
R A H A
11-30-2011, 09:12 PM
فصل شانزدهم
(1)
ساموئل همیلتن در شبی آن چنان مهتابی که تپه ها به رنگ ماه درآمده بودند، سوار بر اسب به سمت خانه می رفت. درختان و زمین مهتابی، آرام و مرده بودند. سایه ها کاملاً سیاه و زمین کاملاً سفید بود. ساموئل گاهی صدای خفیف پای جانوران شبگرد را می شنید که دنبال طعمه می گشتند. آهوان در سراسر شب، زیر نور مهتاب می چرخیدند و روزها در بیشه ها استراحت می کردند. خرگوش ها، موش های صحرایی و سایر جانوران مشابه که در تاریکی احساس امنیت می کنند، در هنگام احساس خطر می خزیدند و می جستند و سینه خیز می رفتند و گاهی نیز بر جایشان خشک می شدند تا شبیه سنگ ها یا شاخه های کوچک به نظر برسند. حیوانات دیگری هم مشغول شکار بودند: راسوها شبیه امواجی از نور قهوه ای رنگ می شدند؛ گربه های وحشی روی زمین کمین می کردند و تنها هنگامی دیده می شدند که چشمان زردشان، نور را منعکس می کرد؛ روباه ها در حالی که نوک دماغشان را بالا می گرفتند، برای یافتن جانوری خونگرم بو می کشیدند؛ راکون ها کنار آب های ساکن راه می رفتند؛ قورباغه ها صدا می کردند؛ گرازهای وحشی در سرازیری ها، پوزه بر زمین می مالیدند، سر را بلند می کردند و نعره می کشیدند؛ صدای مرغ حق در همه جا شنیده می شد و سایه ای از ترس می گستراند. اثری از باد بعد از ظهر نبود و فقط نسیم سبکی در حال وزیدن بود.
تا مدتی پس گذشتن داکسولوژی، صدای بلند و نامنظم سم هایش، جانوران شبگرد را ساکت نگه می داشت. ریش ساموئل از سفیدی برق می زد و موهای خاکستری رنگش روی سرش سیخ شده بود. کلاه سیاهش را به زین آویخت. سوزشی در معده اش احساس می کرد و ترس، همانند فکری بیمارگونه او را می آزرد. نوعی درد دنیوی داشت. دنیایی از غم که مثل بخار، روح را تسخیر می کرد و ناامیدی را چنان می گستراند که انگار کسی به دنبال رویدادی ناگوار باشد، ولی نتواند آن را بیابد.
ساموئل به مزرعه خوب و احتمال وجود آب در آن می اندیشید. در آن لحظات، از درد دنیوی رنج نمی برد، مگر این که بگوییم پنهانی حسادت می کرد. سپس رؤیای آدام را در مورد باغ بهشتی خود و این که کتی را می پرستید، به خاطر آورد. در ذهنش، تنها خاطره کسی را که سال ها پیش از دست داده بود، می یافت. چون مدت زیادی از وقوع این حادثه می گذشت، دردش را نیز فراموش کرده بود. البته خاطره آن هنوز وجود داشت، هر چند عشق آتشین او نسبت به آن دختر، تبدیل به خاکستر شده بود.
همچنان که در سایه روشن، سوار بر اسب می راند، می اندیشید آن درد دنیوی، چه زمانی در درونش به وجود آمد؟ دلیل را پیدا کرد: کتی کوچک، زیبا و ظریف. ولی چه خصوصیتی در کتی وجود داشت که چنین حالتی را در ساموئل موجب می شد؟ کتی ساکت بود، ولی خیلی از زن ها ساکت هستند. پس علت چه بود؟ این حالت از کجا سرچشمه می گرفت؟ احساس کرد همان حالتی به او دست داده است که هنگام استفاده از چوبدستی دچار آن می شد. به خاطر آورد که موهایش چگونه راست شده بود. زمان، مکان و شخص را یافت. این حالت، در هنگام صرف شام ایجاد شده و دلیل اصلی آن، کتی بود. چهره، چشمان درشت، بینی ظریف، دهان بسیار کوچک و شیرین، چانه محکم و چشمان کتی را به ذهن آورد. آیا چشمانش بی احساس بودند؟ آیا در آن ها احساسی وجود داشت؟ انگار عقلش به جایی نمی رسید. در چشمان کتی هیچ پیامی نبود. نمی توانست از آن ها مطلبی را بفهمد. از این بابت، متوجه موضوعی نشد. انگار آن چشم ها متعلق به انسان نبودند، ولی او را به یاد موضوعی می انداختند. آن موضوع چه بود؟ یک خاطره یا یک تصویر؟ کوشید آن را پیدا کند و سرانجام موفق شد.
خاطره مربوط به سال هایی سرشار از اندوه و شاد و سایر احساسات بود.مربوط به دوران کودکی ساموئل. به خاطر آورد به اندازه ای کوچک بود که برای گرفتن دست پدرش، چاره ای جز دراز کردن دستش نداشت. روی سنگفرش های شهر لندن دری راه می رفت و ازدحام و شادمانی تنها شهر بزرگی را که در عمرش دیده بود، احساس می کرد. به نمایشگاه عروسک های خیمه شب بازی و غرفه فروش اجناس متنوع رسیدند. اسب ها و گوسفندان را در وسط خیابان می فروختند یا مبادله و حرا ج می کردند. غرفه های دیگری نیز برای فروش کالاهای بی ارزش، لوکس، و تجملی وجود داشت که توجه پدرش را جلب می کرد.
مردم همچون رودخانه بزرگی در حرکت بودند و از خیابان باریکی، همچون خرده های چوب روی سیلاب، می گذشتند، در هم می لولیدند و پیش می رفتند. خیابان باریک به میدانی منتهی می شد. در مقابل دیوار خاکستری رنگ یک ساختمان، چوبه داری برپا شده و حلقه طنابی از آن آویزان بود.
ازدحام جمعیت، ساموئل و پدرش را به پیش می راند. به خاطر آورد که پدرش گفت:
ـ برای بچه مناسب نیست. برای هیچ کس خوب نیست.
پدر می کوشید راه را کج کند و برود. به مردم می گفت:
ـ اجازه بدهید رد شوم. خواهش می کنم. اجازه بدهید از این جا دور شوم. بچه همراه من است.
انبوه جمعیت همان طور آن ها را به پیش می راند. ساموئل سر را بلند کرد تا به چوبه دار بنگرد. چند مرد با لباس و کلاه تیره بالای سکوی بلند رفته بودند. درمیان آن ها مردی با موهای طلایی ایستاده بود که شلوار تیره به پا و پیراهن آبی روشن یقه گشادی برتن داشت. او و پدر به اندازه ای نزدیک شده بودند که ساموئل می توانست سر را بلند کند و صحنه را ببیند.
به نظر می رسید که مرد مو طلایی، دست ندارد. از بالا به جمعیت نگاهی انداخت و در میان آن همه آدم، نگاهش به ساموئل دوخته شد. خاطره اش در ذهن ساموئل، کاملاً روشن و واضح بود. در چشمان مرد، نشانی از انسانیت دیده نمی شد. ناگهان روی سکو، حرکت تندی صورت گرفت. پدر ساموئل، گوش های او را گرفت و در پشت سرش قلاب شد. دست هایش، با فشار سر ساموئل را با فشار پایین برد و صورتش را محکم به پالتوی سیاهش فشار داد. ساموئل تقلا می کرد، ولی نمی توانست سرش را تکان بدهد. تنها می توانست نواری از نور را از گوشه چشمانش ببیند و فریاد خفیفی را از میان انگشتان پدر بشنود. صدای طپش قلبش را در گوش هایش می شنید. سپس احساس کرد عضلات دست پدرش سفت شد. دیگر می توانست نفس پدرش را که مدتی در سینه حبس کرده بود، در صورتش احساس کند، دست های پدرش می لرزید.
لحظاتی گذشت و همان طور که ساموئل سوار بر اسب به حرکت ادامه می داد، بقیه ماجرا را در مقابل چشمانش مجسم کرد: در یک میخانه، میز کهنه و شکسته ای قرار داشت و صدای حرف و خنده بلند به گوش می رسید. در مقابل پدرش، یک ظرف آبجوخوری فلزی قرار داشت و در برابر خود، یک فنجان شیر داغ شیرین و خوشبوی دارچینی بود. پدرش به اندازه ای لبانش را گاز گرفته بود که به نظر کبود می رسید. اشک در چشمان پدرش حلقه زده بود. گفت:
ـ اگر می دانستم، هرگز تو را همراه خودم نمی آوردم. هیچ کس نباید این صحنه ها را ببیند، پسر بچه که جای خود را دارد.
ساموئل با همان صدای کودکانه گفت:
ـ من صحنه ای را ندیدم، شما سرم را پایین نگه داشتید.
ـ خوشحالم که ندیدی.
ـ مگر چه خبر بود؟
ـ بهتر است بگویم. آن ها می خواستند یک آدم بد را دار بزنند.
ـ آدم، بد همان مرد مو طلایی بود؟
ـ بله، ولی نباید هرگز به خاطر او غصه بخوری. لازم بود او را دار بزنند. نه یک بار، بلکه بارها کارهای ناشایست انجام داده بود، کارهایی که تنها شیطان می تواند بکند. اعدم او مرا ناراحت نمی کند. فقط از این ناراحتم که چرا مردم به خاطر اعدام او، شادی می کنند. کاش او را پنهانی و در تاریکی اعدام می کردند.
ـ مرد مو طلایی را دیدم. درست در چشمانم نگاه می کرد.
ـ خدا را شکر که او را اعدام کردند.
ـ مگر چه کرده بود؟
ـ هرگز رویدادهای وحشتناک را به تو نمی گویم.
ـ مرد مو طلایی، چشمان عجیبی داشت. مرا به یاد چشمان بز می انداخت.
ـ شیر را بخور تا برایت آبنبات چوبی و سوت بخرم.
ـ از آن قوطی های براق که عکس دارند، برایم می خرید؟
ـ آن را هم برایت می خرم. شیر را بخور و بیشتر از این نخواه.
همه این خاطرات، از گذشته ای مبهم به ذهن ساموئل می رسید.
داکسولوژی از آخرین تپه ها بالا رفت تا به مزرعه ساموئل سرازیر شد. پاهای بزرگش روی سنگ های جاده می لغزید. ساموئل فکر می کرد حتماً چشمانش بوده است. تنها دوبار در زندگی چنین چشمانی را دیده بود، چشمانی که انگار متعلق به انسان نبود. اندیشید: «شب مهتابی است. حالا چه ارتباطی بین آن مرد مو طلایی که سال ها پیش اورا اعدام کردند و این مادر کوچک باردار وجود دارد؟ لیزا راست می گوید. تخیلاتم در نهایت روزی مرا به جهنم می کشاند. باید این مزخرفات را بررسی کنم، وگرنه ممکن است دخترک را بیهوده متهم کرده باشم. همین طور است که انسان به دام می افتد. باید خوب فکر کنم و بکوشم آن را به فراموشی بسپارم. حتماً شباهتی اتفاقی میان شکل و رنگ چشمان این دو نفر وجود داشته باشد. ولی نه، این نمی تواند درست باشد. فقط در خیال این طور است و ارتباطی به رنگ و شکل ندارد. ولی چرا یک نگاه، می تواند تا این حد اهریمنی باشد؟ شاید مشابه چنین چشمانی در یک چهره مقدس هم وجود داشته باشد. دیگر نباید به این موضوع فکر کنم. نباید اجازه بدهم باز هم ناراحت شوم.»
آن گاه باز هم لرزید و فکر کرد دیگر نباید کاری کند که دوباره وحشتزده شود. ساموئل همیلتن تصمیم گرفت آنقدر در ساخت بهشت دره سالیناس کار کند تا گناهانش که همان افکار پلید بودند، بخشیده شود.
R A H A
11-30-2011, 09:12 PM
((2)
هنگام صبح، ساموئل وارد آشپزخانه شد. لیزا چهره ای برافروخته داشت و همچون پلنگی در قفس، حرکت می کرد. اجاق را روشن کرده بود تا نان بپزد. لیزا طبق عادت همیشگی، پیش از طلوع خورشید از خواب بیدار شده بود. به نظر او ماندن در رختخواب، پس از طلوع خورشید، مانند بیرون ماندن از خانه پس از تاریکی، کار ناشایستی می آمد. هیچ یک از این دو کار به نظرش صحیح نبود. تنها یک نفر می توانست بدون نیاز به بخشش و بدون این که جنایتی مرتکب شده باشد، پس از طلوع خورشید و حتی تا نیمروز در ملحفه های اتو شده بماند. او آخرین و جوانتری فرزندش، جو بود.
تام و جو در مزرعه کار می کردند. تام با قامت بلند و چهره سرخ، با مو و سبیل تازه درآمده، با آستین های پایین زده، پشت میز آشپزخانه می نشست. مجبور بود آستین های پیراهن آبی خود را پایین بیاورد، زیرا خانم همیلتن اجازه نمی داد کسی با آستین های بالا زده غذا بخورد. به نظر او این عمل، دلیل بر نادانی یا اهانت به ادب و نزاکت بود.
ساموئل گفت:
ـ مادر، انگار دیر کردم.
خانم همیلتن به او توجهی نکرد. با سرعت، نان های داخل ماهی تابه را برمی گرداند. پرسید:
ـ چه موقع به خانه رسیدی؟
ساموئل گفت:
ـ اوه، دیر وقت به خانه رسیدم. ساعت در حدود یازده بود. به ساعت نگاه نکردم، چون ترسیدم تو را بیدار کنم.
لیزا با عصبانیت گفت:
ـ بیدار نشدم. شاید دوست داشته باشی تمام شب پرسه بزنی. خدا حسابت را می رسد.
همه می دانستند لیزا همیلتن و خداوند در همه موارد، عقیده ای مشابه دارند. یک بشقاب نان داغ به همیلتن داد و پرسید:
ـ خانه سانچز، چگونه جایی است؟
ساموئل به طرف همسرش رفت. خم شد، گونه سرخ او را بوسید و گفت:
ـ صبح بخیر. برایم دعای خیر کن.
لیزا بلافاصله گفت:
ـ برایت دعای خیر می کنم.
ساموئل پشت میز نشست و گفت:
ـ تام، من هم برای تو دعای خیر می کنم. آقای تراسک تصمیم دارد تغییرات بزرگی ایجاد کند. می خواهد آن خانه قدیمی را برای زندگی بازسازی کند.
لیزا که کنار اجاق ایستاده بود، با خشم گفت:
ـ همان خانه ای که سال ها محل خوابیدن گاو و خوک بوده؟
ـ بله. کف اتاق ها و پنجره ها را عوض کرده. همه آن ها نو هستند و تازه نقاشی شده اند.
لیزا با قاطعیت گفت:
ـ هرگز نمی توان بوی خوک ها را از آن خانه زدود. این بو آن قدر زننده است که با هیچ وسیله ای نمی توان آن را شست یا از بین برد.
ـ من داخل خانه رفتم و همه جا را نگاه کردم، مادر. جز رایحه رنگ، بوی دیگری احساس نکردم.
همسرش پاسخ داد:
ـ وقتی رنگ خشک شود، بوی خوک ها دوباره احساس می شود.
ساموئل گفت:
ـ او باغی درست کرده که آب چشمه در وسط آن جریان دارد. برای گل ها هم جای مخصوصی در نظر گرفته و بعضی از قلمه ها را مستقیماً از بوستون آورده.
همسرش با خشم افزود:
ـ نمی دانم خداوند چگونه این همه اسراف را تحمل می کند. البته منظورم این نیست که خودم گل را دوست ندارم.
ساموئل گفت:
ـ قول داده چند قلمه را هم به من بدهد.
تام نان داغ را تمام کرد، قهوه را به هم زد و گفت:
ـ پدر، او چطور آدمی است؟
ـ به نظرم، آدم خوبی است. رفتار خوبی دارد و فکرش هم بد کار نمی کند. فقط بیش از حد دچار خیالپردازی...
لیزا حرف او را قطع کرد و گفت:
ـ ببین چه کسی از او ایراد خیالپردازی می گیرد!
ـ می دانم مادر، ولی می دانی خیالپردازی های من در مورد دیگری است؟ خیالپردازی های آقای تراسک، واقعی هستند. او سرمایه کافی دارد و می تواند به رؤیاهایش تحقق ببخشد. او تصمیم دارد زمین خود را به باغ تبدیل کند و در نهایت، این کار را انجام می دهد.
لیزا پرسید:
ـ همسرش چطور زنی است؟
ـ خیلی جوان و زیباست. غالباً ساکت است، یا کم حرف می زند و نخستین فرزندش به زودی متولد خواهد شد.
لیزا گفت:
ـ می دانم، پیشتر اسمش چه بوده؟
ـ نمی دانم.
ـ بسیار خوب، از کجا آمده؟
ـ نمی دانم.
لیزا بشقاب نان را در برابرش گذاشت، در فنجانش قهوه ریخت، فنجان تام را دوباره پر کرد و گفت:
ـ پس چه موضوعی را متوجه شدی؟ مثلاً چطور لباس می پوشد؟
ساموئل گفت:
ـ لباس زیبا، پیراهن آبی و کت کوچکی بر تن داشت که رنگ آن، قرمز و دور کمر آن تنگ بود.
ـ تو به این امور بیش از حد توجه می کنی. می توانی بگویی لباس ها را خیاط دوخته یا از فروشگاه خریده اند؟
ـ فکر می کنم از فروشگاه خریده باشند.
زن گفت:
ـ دسی، دختر زرنگی است. در خیاطی نظیر ندارد.
تام گفت:
ـ دسی می خواهد خیاطخانه ای در سالیناس باز کند.
لیزا دست ها را به کمر زد و گفت:
ـ سالیناس؟ دسی حرفی در این مورد به من نزد.
ساموئل گفت:
ـ تصور می کنم نتوانستیم به خوبی به مسؤولیت خودمان در قبال او عمل کنیم. تصمیم داشت در این جا بماند و آن قدر پول جمع کند تا برای مادرش لباس بخرد، ولی ما اجازه ندادیم.
لیزا گفت:
ـ شاید به من گفته باشد، ولی دوست ندارم کسی این کار را انجام بدهد. خوب، بگو ببینم، چه می کرد؟
ـ چه کسی؟
ـ منظورم خانم تراسک است.
ـ چه می کرد؟ کاری نمی کرد، روی یک صندلی، زیر درخت بلوط نشسته بود. زمان زایمان او نزدیک است.
ـ با دست هایش چکار می کرد؟
ساموئل به مغزش فشار آورد و گفت:
ـ کاری انجام نمی داد. تا آن جا که به خاطر دارم، دست های کوچکش را روی دامنش قلاب کرده بود.
لیزا با نفرت گفت:
ـ خیاطی نمی کرد؟ وصله نمی کرد؟ نمی بافت؟
ـ نه، مادر.
ـ فکر نمی کنم رفتن تو به آن جا صحیح باشد. ثروت و تنبلی، ابزار شیطان هستند و تو کسی نیستی که بتوانی خودت را کنترل کنی.
ساموئل سر را بلند کرد و از ته دل خندید. گاهی از کارهای همسرش خنده اش می گرفت، ولی هیچ گاه نمی توانست بگوید چگونه این حالت به او دست می دهد. گفت:
ـ من فقط به خاطر پول به آن جا می روم. تصمیم داشتم بعد از صبحانه، این موضوع را به تو بگویم. او می خواهد چهار یا پنج حلقه چاه برایش حفر کنم. شاید آسیاب بادی و مخزن آب هم بخواهد.
ـ فقط در این باره حرف زده؟ این آسیابی که می خواهد درست کند، با آب کار می کند؟ به تو پول می دهد یا دست خالی برمی گردی؟
سپس ادای ساموئل را درآورد:
ـ وقتی محصولش را درو کند، پول می دهد؟ وقتی عموی ثروتمندش بمیرد، پول را پرداخت می کند؟ ساموئل، تو از این حرف ها خیلی به من زده ای، دیگر باید فهمیده باشی که اگر همان موقع پول آدم را ندهند، هرگز پرداخت نمی کنند. با قول هایی که دیگران به تو داده اند، می توانستیم یک مزرعه بخریم.
ساموئل گفت:
ـ آدام تراسک، پول مرا پرداخت می کند. آدم خوبی است. پدرش، ارث زیادی برایش گذاشته. مادر، تمام زمستان باید کار کنم. برای حفر هر فوت چاه، پنجاه سنت می پردازد. می توانیم پول زیادی پس انداز کنیم و عید را جشن بگیریم. از آسیاب حرف نزن. البته می توانم به جز لوله های آب، سایر وسایل را همین جا درست کنم. بچه ها هم باید به من کمک کنند. تصمیم دارم تام و جو را با خود به آن جا ببرم.
لیزا گفت:
ـ جو نمی تواند بیاید، می دانی که خیلی حساس است.
ـ فکر کردم شاید بتوانم کاری کنم که این حالت را ترک کند. با حساس بودن، آدم نمی توند شکم خود را سیر کند.
لیزا گفت:
ـ اجازه نمی دهم جو همراهت بیاید، در غیاب تو و تام، چه کسی می خواهد از مزرعه نگهداری کند؟
ـ فکر کردم از جورج بخواهم برگردد. او اگر هم در کینگ سیتی کار اداری پیدا کند، دوست ندارد در آن جا بماند.
ـ شاید دوست نداشته باشد، ولی هشت دلار در هفته می دهند. مجبور است کار کند.
ساموئل گفت:
ـ مادر، این تنها فرصتی است که می توانیم با استفاده در آن، در بانک ملی حساب باز کنیم. تو با زبانت، آینده همه را خراب می کنی و اجازه نمی دهی خوشبخت شویم. خواهش می کنم دست بردار!
در همان حال که تام و ساموئل مشغول تمیز کردن دستگاه حفاری بودند، تیغه های آن را تیز می کردند، طرح آسیاب بادی را می ریختند، و چوب ها را اندازه می گرفتند تا ظرفیت مخازن آب را پیدا کنند، لیزا ضمن کار کردن در آشپزخانه، مدام غر می زد. حوالی ظهر، جو نیز به آن ها پیوست و به اندازه ای مجذوب شد که از ساموئل خواست به او اجازه دهد همراه آن ها بیاید. ساموئل گفت:
ـ با آمدن تو موافق نیستم. مادرت به کمک نیاز دارد.
ـ ولی پدر، دوست دارم همراه شما بیایم. فراموش نکنید که سال آینده تصمیم دارم در پالو آلتو به دانشگاه بروم، آن هم نوعی رفتن است، مگر نه؟ خواهش می کنم اجازه بدهید بیایم. قول می دهم خیلی کار کنم.
ـ مطمئنم اگر بیایی، خیلی کار می کنی. ولی من مخالفم. باید در این باره با مادرت حرف بزنی. اگر به او بگویی من با آمدن تو مخالفم، حتی اگر بگویی شدیداً مخالفم، شاید اجازه بدهد.
جو پوزخند زد و تام بلند خندید. تام پرسید:
ـ شما واقعاً به حرف مادر گوش می دهید؟
ساموئل با ترشرویی به پسرانش گفت:
ـ من آدم لجبازی هستم، وقتی تصمیمی بگیرم، خیلی جدی هستم. همه جوانب را در نظر گرفته ام. حرف من این است که جو نباید همراه ما بیاید. تو که دوست نداری حرفمان را تغییر بدهیم.
جو گفت:
ـ می روم با مادر صحبت کنم.
ساموئل او را صدا زد و گفت:
ـ پسرم، عجله نکن. از فکرت استفاده کن. اجازه بده مادرت هم حرفش را بزند. ضمناً من هم سر حرفم ایستاده ام.
دو روز بعد، یک واگن بزرگ که پر از چوب و طناب قرقره بود، به راه افتاد. تام، چهار اسب واگن را هدایت می کرد. در کنارش، ساموئل و جو نشسته بودند و پاهایشان را تکان می دادند.
پایان فصل شانزدهم
R A H A
11-30-2011, 09:12 PM
فصل هفدهم
(1)
پس ازاین که او را زیر ذره بین گذاشتم و همه زوایای وجودش را بررسی کردم، متوجه نشدم آن چه می گفت حقیقت دارد یا نه. نمی دانستم چه می خواهد، بنابراین هرگز متوجه نخواهم شد آن چه را در پی آن بود، به دست می آورد یا نه. کسی چه می داند؟ شاید چون قادر نبود حر ف هایش را به دیگران تفهیم کند، کسی نمی توانست شخصیت او را تشخیص دهد. در نتیجه زندگی اسرار آمیز، پیچیده و پر رمز و رازی داشت. می توانیم به سادگی بگوییم که آدم بدی بوده، ولی تا زمانی که دلیل آن را ندانیم، این حرف بی معناست. در ذهن خود، تصویری از کتی ساخته ام، زنی که آرام نشسته است و در انتظار تولد فرزندش به سر می برد. در مزرعه ای زندگی می کند که دوست ندارد و با مردی است که عشقی از او به دل ندارد.
روی صندلی، زیر درخت بلوط نشست و دست ها را به هم قلاب کرد. بیش از حد چاق شده بود. در آن دوران، زنان به داشتن نوزادان فربه افتخار می کردند و به خود می بالیدند که وزنشان اضافه شده است، با این حال، در مقایسه با زنان باردار آن زمان، بسیار چاق تر بود. چهره ای در هم و شکمی باد کرده داشت. انگار پوست بدنش در حال ترکیدن بود. نمی توانست بدون این که دستش را جایی بگیرد، بایستد. شکمش بیش از حد بزرگ شده بود، ولی شانه ها، گردن، بازوان، دست ها و صورتش به همان حالت دخترانه و ظریف باقی مانده بود. سینه هایش هنوز بزرگ نشده بود و نوک آن ها تیره نبود. غده های شیری هنوز به کار نیفتاده بودند تا نوزاد از آن ها تغذیه کند. هنگامی که پشت میز می نشست، کسی متوجه نمی شد باردار است.
در آن ایام، اندازه گیری لگن خاصره مرسوم نبود، خون را آزمایش نمی کردند و به مادر کلسیم نمی دادند. گاهی زن باردار تمایلات عجیب و غریبی داشت. می گفتند حتی مدفوع هم می خورد. البته این کار را به حوا نسبت می دادند، زیرا او آدم را فریب داده بود.
اشتهای کتی برای خوردن غذاهای عجیب و غریب در مقایسه با سایر زنان، زیاد نبود. نجارهایی که خانه قدیمی را تعمیر می کردند؛ از این شکایت داشتند که گچ خط کشی را هر کجا می گذارند، گم می شود. توده های گچ به تدریج ناپدید می شد. کتی آن ها را برمی داشت، تکه تکه می کرد، در جیب پیشبند می گذاشت و هر وقت تنها بود، آن ها می خورد. چشمانی بی حالت و بی احساس داشت، انگار خودش رفته و عروسکی به جای او آمده بود.
همه اطراف او، فعال به نظر می رسید. آدام با خوشحالی مشغول طراحی و ساخت بهشت بود. ساموئل با کمک پسرانش، چاهی به ژرفای چهل پا حفر کرد و برای این کار، ابزارهای مناسبی به کار برد.
همیلتن و پسرانش، چاه دیگری نیز حفر کردند. داخل یک چادر، کنار چاه می خوابیدند و روی اجاق سفری غذا می پختند. ولی همیشه یکی از آن ها برای بردن پیام یا آوردن وسیله ای، با اسب به خانه می رفت.
آدام همانند زنبوری سرگردان که نمی داند روی کدام گل بنشیند، به این طرف و آن طرف می رفت. کنار کتی می نشست و درباره ریشه های ریواس که تازه وارد کرده بود، حرف می زد و طرح پروانه جدیدی را که ساموئل برای آسیاب بادی اختراع کرده بود، برایش می کشید. این پروانه، قابل تعویض بود و تا آن زمان، کسی مشابه آن را نساخته بود. آدام با اسب برای سرکشی به چاه می رفت و با دقت زیادی بر چاه نظارت می کرد. طبیعتاً همان طور که در خانه با کتی در مورد چاه حرف می زد، هنگامی که بر سر چاه می رفت، درباره تولد و مراقبت از بچه سخن به میان می آورد. خیلی خوشحال بود. انگار بهترین دوره زندگی خود را می گذراند. واقعاً سلطنت می کرد.
سرانجام تابستان گذشت و پاییز فرا رسید.
روزی همیلتن و پسرانش که همچنان روی چاه مشغول کار بودند، غذایی را که لیزا برایشان مهیا کرده بود، خوردند. این ناهار شامل نان و پنیر و قهوه می شد. قهوه را همانجا روی آتش جوشانده بودند. جو احساس خستگی می کرد و دراین فکر بود که کمی روی علف ها دراز بکشد و استراحت کند.
ساموئل روی خاک، زانو زده بود و به خرده های مته شکسته شده می نگریست. پیش از این که خوردن ناهار آغاز شود، مته در عمق سی پایی زمین به جسم سختی برخورد کرده و شکسته بود. ساموئل تیغه مته را با چاقویی جیبی تراشید و خرده های آن را در کف دست امتحان کرد. هیجانی چون کودکان داشت و چشمانش می درخشید. دست دراز کرد و خرده های فولاد را در دست تام ریخت. گفت:
ـ پسرم، به این نگاه کن. فکر می کنی چیست؟
جو از جلو چادر نزد آن ها آمد. تام، خرده ها ی فولاد را در دست گرفت، با دقت به آن ها نگریست و گفت:
ـ هر چه هست، خیلی محکم به نظر می رسد. الماس نمی تواند تا این اندازه بزرگ باشد. شبیه فلز است و فکر می کنید لوکوموتیوی ته چاه بوده؟
پدر خندید و گفت:
ـ در عمق سی پایی؟
تام گفت:
ـ خیلی شبیه فولاد است، ولی نباید به آن دست بزنیم.
سپس به چهره شاد پدرش نگاهی انداخت و از خوشحالی، لرزشی در بدنش احساس کرد. هرگاه ساموئل خیالپردازی می کرد، فرزندانش خوشحال می شدند، زیرا دنیا برایشان پر از شگفتی می شد. ساموئل گفت:
ـ پس به نظر تو یک فلز است. فکر می کنی فولاد باشد؟ تام، دوست دارم اول حدس بزنم، سپس امتحان کنم. حالا گوش کن، ببین حدس من چیست. شاید نیکل یا نقره پیدا کرده باشیم. امکان وجود زغالسنگ و منگنز هم هست. حالا چگونه باید آن را استخراج کنیم. این ماده، زیر شن قرار دارد، چون تا حالا هر چه حفر کرده ایم، شن بوده.
تام پرسید:
ـ از کجا می دانید که نیکل یا نقره است؟
ساموئل گفت:
ـ شاید هزاران قرن پیش، هنگامی که این جا را آب فرا گرفته بود و مرغ های دریایی پرواز می کردند و فریاد می کشیدند، این فلزات به وجود آمده باشد.
هنگامی که ساموئل، این حرف ها را می زد، پسرانش می دانستند دوباره خیالپردازی می کند. ادامه داد:
ـ اگر این اتفاقات در شب می افتاد، خیلی بهتر بود. اول یک خط نور می آمد و سپس نوری سفید، همه جا را فر می گرفت و در نهایت ستونی از نور خیره کننده از آسمان به زمین می تابید. آنگاه بارش شدیدی شروع می شد و بخاری همچون قارچ به هوا برمی خاست. گوش آدم از شنیدن صدای مهیب آن کر می شد، چون همزمان با صدای آب، غرش رعد هم به گوش می رسید. سپس شب تیره همه جا را فرا می گرفت و ماهی های مرده زیر نور ستارگان به تدریج روی آب به رنگ نقره ای می ایستادند. مرغان دریایی فریاد زنان برای خوردن آن ها می آمدند. فکر کردن درباره این موضوع خیلی جالب و زیباست، مگر نه؟
ساموئل طوری حرف می زد که بچه ها می توانستند آن منظره را تجسم کنند. تام با ملایمت گفت:
ـ فکر می کنید سنگ آسمانی بوده؟
ـ بله، می توانیم این را با آزمایش اثبات کنیم.
جو مشتاقانه گفت:
ـ بهتر است زمین را حفر کنیم.
ساموئل گفت:
ـ جو، تو زمین را حفر کن و ما به دنبال آب می گردیم.
تام با جدیت گفت:
ـ اگر آزمایش نشان بدهد که در این جا به اندازه کافی نیکل و نقره وجود دارد، بهتر نیست یک معدن بزنیم؟
ساموئل گفت:
ـ تو پسر خودم هستی، ولی ما نمی دانیم. شاید مقدار آن، به بزرگی یک خانه، یا به کوچکی یک کلاه باشد.
ـ ولی می توانیم آن جا را خوب بازرسی کنیم و متوجه شویم.
ـ می توانیم پنهانی این کار را بکنیم و اجازه ندهیم کسی متوجه این قضیه شود.
ـ منظورتان چیست؟
ـ حالا بگو، تام، مگر تو به مادرت علاقه نداری؟ پسر جان، ما به اندازه کافی مزاحم او می شویم. او به من گفته که اگر بیشتر از این، هزینه برای ثبت اختراعاتم صرف کنم، خشمگین می شود. فکری هم به حال او بکن. از این رویدادها خیلی ناراحت می شود. هرگز آن ها را فراموش نمی کند و مدام غر می زند. مگر نمی بینی هرگاه متوجه شود چه می کنیم، ناراحت می شود؟ زن صادقی است و می گوید بلندپرواز هستیم.
سپس با خوشحالی خندید و گفت:
ـ اگر ناراحت شود، تلافی می کند و دیگر از آن کلوچه ها برایمان نمی پزد.
تام گفت:
ـ سعی می کنم آن جا را با دینامیت منفجر کنم. اگر فایده ای نداشته باشد، چاه دیگری حفر می کنیم.
سپس از جا برخاست و گفت:
ـ باید به خانه بروم، کمی مواد منفجره بیاورم و مته را هم تیز کنم. چرا همراه من نمی آیید تا این خبر را به مادر بدهیم؟ دراین صورت، مادر آن قدر خوشحال می شود که تمام شب برایمان غذا درست می کند و ضمناً غر هم می زند. فقط به این طریق می تواند خوشحالی خود را پنهان کند.
جو گفت:
ـ کسی به سرعت به این سمت می آید.
در واقع، آن ها می توانستند مردی را سوار بر اسب ببینند که به تاخت به سمت آن ها می آید، ولی آن مرد، عجیب به نظر می رسید، زیرا همانند جوجه ای روی اسب، پرپر می زد. انگار نمی توانست خود را کنترل کند. پس از این که کمی نزدیک تر آمد، آن ها متوجه شدند که آن مرد، لی است. آرنج هایش همچون بال مرغ در فضا حرکت می کرد و موهایش مثل مار تکان می خورد. عجیب بود که با آن وضعیت، اسب را هم با سرعت هدایت می کرد. عاقبت موفق شد اسب را نگه دارد و در همان حال که نفس نفس می زد، گفت:
ـ خانم آدام با شما کار داشته. کتی خانم بد. فوری آمد. خانم فریاد زد.
ساموئل گفت:
ـ بگو ببینم، چه موقعی شروع شد؟
ـ شاید هنگام صرف صبحانه.
ـ بسیار خوب، آرام باش. حال آدام چطور است؟
ـخانم آدام، دیوانه شد، گریه کرد، خندید، استفراغ کرد.
ساموئل گفت:
ـ حتماً می آیم، من هم پدر بوده ام و درک می کنم پدران امروز چه می کشند...تام، زین بیاور و روی اسب بگذار!
جو پرسید:
ـ چه اتفاقی افتاده؟
ـ خانم تراسک می خواهد زایمان کند. به آدام گفته بودم اگر دوست داشته باشد به او کمک می کنم.
جو پرسید:
ـ شما؟
ساموئل به پسر کوچکش نگاهی انداخت و گفت:
ـ من شما دو نفر را به دنیا آورده ام. هیچ مدرکی هم ندارم که ثابت کند شما با این کار مخالف بوده اید. تام، همه وسایل کار را جمع کن. بعد به مزرعه برو و مته را تیز کن. جعبه مواد منفجره را که که داخل انبار، روی تاقچه است بیاور، ولی عجله نکن، شاید به زمین بیفتی و زخمی شوی. جو، دوست دارم تو در این جا بمانی و مراقب اوضاع باشی.
جو با نگرانی گفت:
ـ من تنها در این جا چه کنم؟
ساموئل لحظه ای ساکت ماند. سپس گفت:
ـ جو، مرا دوست داری؟
ـ معلوم است که دوست دارم.
ـ اگر به تو بگویند جنایت بزرگی شده ام، مرا به پلیس معرفی میکنی؟
ـ چه می گویید؟
ـ مرا به پلیس معرفی می کنی؟
ـ نه.
ـ بسیار خوب، در سبد، زیر لباس هایم، دو جلد کتاب پیدا می کنی. این کتاب ها، تازه اند، بنابراین آن ها را پاره نکن. اگر دوست داری می توانی آن ها را مطالعه کنی چون کمی عقل و درک تو را بالا می برد. نام کتاب، اصول روانشناسی است و نویسنده آن هم دانشمندی آمریکایی به نام ویلیام جیمز است. این همان جیمز نیست که در قطار، دزدی می کرد. جو، اگر حرفی در مورد کتاب ها به کسی بزنی، تو را از مزرعه بیرون می کنم. چون اگر مادرت متوجه شود که برای خرید آن ها پول داده ام، مرا از مزرعه بیرون می کند.
تام اسب زین کرده را برای ساموئل آورد و گفت:
ـ من هم می توانم آن ها را بعداً مطالعه کنم؟
ساموئل گفت:
ـ بله.
سپس پایش را آرام بلند کرد، سوار بر اسب شد و گفت:
ـ بیا، لی.
مرد چینی می خواست با اسب چهار نعل بتازد، ولی ساموئل او را از این کار بازداشت و گفت:
ـ آرام باشید، لی. زایمان خیلی بیشتر از آن چه فکر می کنید، طول می کشد.
مدتی در سکوت اسب راندند، سپس لی گفت:
ـ متأسفم که آن کتاب ها را خریده اید. من خلاصه آن ها را در یک جلد دارم که کتاب درسی دانشگاهی است. می توانستید آن را امانت بگیرید.
ـ شما خیلی کتاب دارید؟ این کتاب ها را هم دارید؟
ـ این جا کتاب زیادی ندارم، در حدود سی یا چهل جلد بیشتر نیست. ولی هر کدام را که مطالعه نکرده اید، می توانید امانت بگیرید.
ـ ممنونم لی، مطمئن باشید در نخستین فرصت، آن ها را امانت می گیرم. شما می توانید با بچه هایم صحبت کنید. جو، کمی سربه هواست، ولی تام، پسر خوبی است و برایش بد نیست که که با شما حرف بزند.
ـ آقای همیلتن، کار ساده ای نیست. خجالت می کشم با فردی جدید حرف بزنم، ولی اگر بخواهید، سعی خودم را می کنم.
خیلی زود به خانه تراسک رسیدند. ساموئل گفت:
ـ حال مادر بچه چطور است؟
لی گفت:
ـ بهتر است خودتان ببینید و نظر بدهید. می دانید، وقتی شخصی مثل من بیش از حد تنها زندگی می کند، گاهی فکرش غیر منطقی می شود، چون زندگی اجتماعی او با دیگران تفاوت دارد.
ـ بله، می دانم. ولی من تنها نیستم. پس این سخن در مورد من صدق نمی کند.
ـ فکر نمی کنید خیالاتی شده ام؟
ـ نمی دانم موضوع چیست، ولی تا حدی می توانم حدس بزنم.
لی با تبسم گفت:
ـ فکر می کنم من هم مثل شما مطالبی فهمیدم. بعداً به شما می گویم چه موضوعاتی را متوجه شده ام. از وقتی که به این جا آمده ام، همیشه به داستان پری های چینی که پدرم برایم تعریف می کرد، فکر می کنم. ما در افسانه های خود، دیوهای متعددی داریم.
ـ شما فکر می کنید او دیوانه است؟
لی گفت:
ـ البته که دیوانه نیست. امیدوارم چنین اعتقاد احمقانه ای نداشته باشم. نمی دانم ماجرا چیست. می دانید آقای همیلتن یک مستخدم وقتی در خانه ای کار می کند، اوضاع آن جا را تشخیص می دهد. در این خانه نیز پدیده های عجیبی وجود دارند که مرا به یاد دیو قصه های پدرم می اندازد.
ـ پدرتان به دیو اعتقاد داشت؟
ـ اوه، نه. ایشان همیشه فکر می کرد که باید این داستان ها را بدانم. شما غریب ها هم برای خودتان اسطوره هایی دارید.
ساموئل گفت:
ـ امروز صبح چه موضوعی باعث شده که نزد ما بیایید؟
لی گفت:
ـ اگر به دنبالم نمی آمدید، سعی خودم را می کردم، ولی ترجیح دادم خودتان تشریف بیاورید و با چشمانتان ببینید. شاید دیوانه باشم. البته آقای آدام اعصابش خراب و مثل سیم تا، کشیده شده است.
ـ کمی بیشتر توضیح بدهید. شاید وقت را تلف کنیم. مگر چه کرده؟
ـ کاری نکرده، آقای همیلتن، من پیشتر تولد نوزادها را خیلی دیده ام. ولی این یکی برایم تازگی دارد.
ـ منظورتان چیست؟
ـ می دانی، اجازه بدهید یکی از آن ها را برایتان تعریف کنم. این موضوع به یک جنگ تلخ و مرگبار شباهت دارد، نه به یک زایمان.
آن ها در حالی که سوار بر اسب، به سمت کاریز زیر درخت بلوط می رفتند، ساموئل گفت:
ـ لی، امیدوارم صبح از دنده چپ بلند نشده باشم، نمی دانم چرا روز عجیبی است.
لی گفت:
ـ خبری از باد نیست. این نخستین روز در ماه جدید است که بعدازظهر باد نمی وزد.
ـ درست است. می دانید، امروز آن قدر سرگرم کار بودم که به لباس پوشیدن خودم هم توجهی نکردم. ابتدا مشغول حفر زمین شدم، حالا هم باید از بدن یک انسان، بچه در بیاورم.
سپس از لابلای شاخه ها به تپه های زردرنگ نگریست و گفت:
ـ روز خوبی برای تولد است. اگر سرنوشت در زندگی تأثیر داشته باشد، روز خوبی برای تولد است، به این شرط که آدام دخالت نکند. خواهش می کنم نزد من بمانید، چون ممکن است وسیله ای لازم داشته باشم. ببینید، نجارها زیر آن درخت نشسته اند.
ـ آقای آدام، امروز کار را تعطیل کرد. فکر می کرد شاید صدای چکش موجب ناراحتی خانم شود.
ساموئل گفت:
ـ پیش من بمانید و اجازه ندهید آدام دخالت کند. نمی داند اگر رعد و برق هم باشد، همسرش متوجه موضوع نمی شود.
کارگرانی که زیر درخت نشسته بودند، برای ساموئل دست تکان دادند و گفتند:
ـ آقای همیلتن، حالتان چطور است؟ حال خانواده چطور است؟
ـ خوب هستند. ببینم، او رابیت هولمن نیست؟ رابیت، کجا بودی؟
ـ آقای همیلتن، رفته بودم حفاری.
ـ رابیت، چه پیدا کردی؟
ـ آقای همیلتن، باور کنید حتی نتوانستم قاطری که سوار بودم، پیدا کنم.
آن ها به سمت خانه رفتند. لی با عجله گفت:
ـ اگر کمی فرصت داشته باشید، می خواهم موضوعی را به شما بگویم.
ـ چه می خواهید بگویید؟
ـ مدتی است که شعرهای قدیمی چینی را به زبان انگلیسی ترجمه می کنم. مطمئن نیستم در این کار موفق باشم. ممکن است نگاهی به آن ها بیندازید؟
ـ حتماً، با کمال میل این کار را می کنم.
R A H A
11-30-2011, 09:12 PM
(2)
ساموئل در نزدیکی ایوان از اسب پیاده شد. گره خورجین های بزرگش را باز کرد و اسبش را به لی داد. در زد، ولی جوابی نشنید. به داخل خانه رفت. اتاق نشیمن در مقایسه با نوری که بیرون بود، تاریک به نظر می رسید. به آشپزخانه که لی آن جا را تمیز کرده بود نگریست. قهوه جوش خاکستری روی اجاق در حال جوشیدن بود. ساموئل با ملایمت ضربه ای به در اتاق خواب زد و وارد شد.
داخل اتاق کاملاً تاریک بود، چون نه تنها پرده ها را کشیده، بلکه پتو را نیز به پنجره میخ کرده بودند. کتی روی تختخواب بزرگی دراز کشیده و آدام کنارش نشسته و صورتش را لابلای رو تختی پنهان کرده بود. آدام سر را بلند کرد و به اطرافش نگریست. در تاریکی نمی دید. ساموئل با خوشرویی گفت:
ـ چرا در تاریکی نشسته ای؟
آدام با صدایی گرفته گفت:
ـ او دوست دارد این جا تاریک باشد. نور، چشمانش را اذیت می کند.
ساموئل در اتاق راه رفت، ولی هرگامی که برمی داشت احساس قدرت می کرد. گفت:
ـ این جا باید روشن باشد. خانم می توانند چشمانشان را ببندند. اگر هم دوست دارند می توانم پارچه سیاهی دور چشمانشان ببندم.
سپس به سمت پنجره رفت و پتوها را پایین کشید. ولی پیش از این کار، آدام خود را به او رساند و با تحکم گفت:
ـ دست نگه دار! نور، چشمانش را اذیت می کند.
ساموئل به سمت او برگشت و گفت:
ـ آدام، احساس تو را درک می کنم. قول می دهم همه مشکلات را حل کنم و این کار را خواهم کرد. امیدوارم تو دیگر مشکل ایجاد نکنی.
سپس پتوها ر بالا زد تا نور طلایی بعد از ظهر وارد اتاق شود. صدای کتی که شبیه صدای گربه شده بود از بستر بلند شد.آدام به سویش رفت و گفت:
ـ عزیزم، چشمانت را ببند. پارچه ای روی چشمانت می گذارم.
ساموئل، خورجین هایش را روی یک صندلی انداخت، کنار تختخواب ایستاد، و آمرانه گفت:
ـ آدام، خواهش می کنم از اتاق برو بیرون!
ـ نه، نمی توانم. چرا باید این کار را بکنم؟
ـ برای این که دوست ندارم مزاحم شوی. بهتر است بروی و غذایی بخوری.
ـ نمی توانم بخورم.
ساموئل گفت:
ـ من خیلی دیر عصبانی می شوم و خیلی هم طول می کشد تا از کسی متنفر شوم، ولی احساس می کنم هر دو حالت به تدریج در من به وجود می آید. یا از اتاق بیرون می روی و مزاحم من نمی شوی یا این که من می روم و تو را با مشکلاتت تنها می گذارم.
سرانجام آدام از اتاق بیرون رفت و در حالی که از آستانه در خارج می شد، ساموئل گفت:
ـ اگر سر و صدایی شنیدی، دوست ندارم در را باز کنی و داخل شوی. باید صبر کنی تا کار تمام شود و بیرون بیایم.
سپس در را بست، کلید را در قفل چرخاند و گفت:
ـ او خیلی غیرتی و ضمناً عاشق کتی است.
ساموئل تا آن موقع، کتی را از نزدیک ندیده بود. در چشمان او تنفر واقعی را مشاهده می کرد، تنفری که از آن بوی انتقام به مشام می رسید. ساموئل گفت:
ـ عزیزم، به زودی راحت می شوی. حالا بگو کیسه آب پاره شده؟
چشمان پر از کینه زن به او خیره شده بود و لبانش از عصبانیت تکان می خورد، ولی پاسخی نداد. ساموئل در حالی که به او خیره شده بود گفت:
ـ من به میل خودم این جا نیامده ام، تنها به عنوان یک دوست این کار را کرده ام. خانم، خیال نکن این کار را دوست دارم. نمی دانم چه اتفاقی برایت افتاده، هر لحظه هم که می گذرد، نسبت به تو بیشتر بی تفاوت می شوم. شاید بتوانم درد تو را درمان کنم، کسی چه می داند؟ می خواهم موضوع دیگری را از تو بپرسم. اگر جواب ندهی و با تنفر به من نگاه کنی، از این جا می روم و اجازه می دهم آن قدر بمانی تا بپوسی.
حرف های ساموئل، چون گلوله ای سربی که در آب انداخته باشند، در مغز کتی نشست. در رختخواب تکان خورد و ساموئل از تغییرات صورتش بر خود لرزید. چشمانش از بی حالتی خارج شد. لبانش کلفت شد و گوشه های آن بالا رفت. دست هایش حرکت کرد. پنجه هایش باز و انگشتانش از هم دور شد. چهره اش، معصوم و کودکانه و در عین حال، ناراحت به نظر می رسید. سیمایش به نحو عجیبی دگرگون شده بود. کتی به آرامی گفت:
ـ کیسه آب، اوایل صبح پاره شد.
ساموئل گفت:
ـ بهتر شد. خیلی درد کشیدی؟
ـ بله.
ـ فاصله دردها چقدر بود؟
ـ نمی دانم.
ـ بسیار خوب، پانزده دقیقه می شود که من در اتاق هستم.
ـ دوبار درد کوچک و جزیی داشتم. از وقتی شما آمدید درد چندانی ندارم.
ـ بسیار خوب، حالا بگو ملحفه کجاست؟
ـ داخل آن زنبیل.
ساموئل با ملایمت گفت:
ـ عزیزم حالت خوب می شود.
ساموئل، خورجین هایش را باز کرد و ریسمان کلفتی را که پوشیده بود از مخمل آبی رنگ بود و دور سرش گره خورده بود، بیرون آورد. روی پوشش مخمل، صدها گل صورتی رنگ دوخته شده بود. ساموئل گفت:
ـ لیزا این طناب را برایت فرستاده تا موقع درد، آن را بکشی. وقتی نخستین فرزندمان متولد می شد، آن را درست کرد تا برای بچه هایمان و بچه های دیگران استفاده کنیم. این طناب، بچه های زیادی را به این دنیا کشانده.
سپس حلقه انتهای طناب را روی میله تختخواب انداخت. ناگهان چشمان کتی برق زد، استخوان های ستون فقراتش مانند فنر کمانه کرد و خون در گونه هایش جریان یافت. از طرفی، ساموئل منتظر بود که کتی گریه کند یا فریاد بکشد و از طرفی دیگر، با نگرانی به در بسته شده اتاق نگاه می کرد، ولی هیچ صدای فریادی از کتی به گوش نرسید، فقط صدای ناله او برخاست. پس از چند لحظه، بدنش آرام شد و صورتش دوباره حالت تنفر به خود گرفت.
دوباره درد شروع شد. ساموئل در حالی که او را آرام می کرد، گفت:
ـ درد یکی بود یا دوتا؟ نمی دانم. آدم هر چه بیشتر می بیند، بیشتر متوجه می شود که دو نفر شبیه یکدیگر نیستند. بهتر است بروم دست هایم را بشویم.
کتی سر را به این طرف و آن طرف می کوبید. ساموئل گفت:
ـ کافی است، عزیزم. فکر نمی کنم تولد بچه، خیلی طول بکشد.
سپس دست روی پیشانی کتی گذاشت، درست همان جایی که زخم بود. پرسید:
ـ چرا سرت این طور زخم شده؟
ناگهان کتی سر بلند کرد و دندان های تیزش را به پشت دست ساموئل، نزدیک انگشت کوچکش فرو کرد. ساموئل از شدت درد، فریاد کشید و تلاش کرد دستش را آزاد کند، ولی چانه کتی تکان نمی خورد و سرش مرتباً به این طرف و آن طرف می رفت. کتی، دست ساموئل را ناقص کرده بود. دندان های قفل شده او صدا می کرد. ساموئل، سیلی محکمی به کتی زد، ولی فایده نداشت. بی اراده، همان کاری را انجام داد که در مبارزه با یک سگ انجام می دهند. با دست چپ گرن کتی را گرفت و مانع تنفس او شد. کتی در حالی که تقلا می کرد، دست ساموئل را رها نکرد، ولی در نهایت آرواره هایش شل شد و ساموئل توانست دستش را خلاص کند. پوست دستش پاره شده بود و خون از آن می چکید. یک گام از تختخواب دور شد، به زخم روی دستش نگاه کرد و سپس با وحشت به کتی نگریست. کتی گفت:
ـ دلیل این کار، درد بیش از حد بود.
ساموئل خنده کوتاهی کرد و گفت:
ـ به نظرم باید از پوزه بند استفاده کنم. یک بار، یک سگ اسکاتلندی همین کار را با من کرد.
ساموئل لحظه ای متوجه نگاه تنفرآمیز کتی شد و سپس چهره اش به حالت عادی برگشت. گفت:
ـ دارویی داری که روی زخم بگذارم؟ فکر نمی کنی آدم ها از مار بیشتر سم دارند؟
ـ نمی دانم.
ـ بسیار خوب، ویسکی داری؟ می خواهم کمی روی زخم بریزم.
ـ داخل کشو دومی.
ساموئل کمی ویسکی روی زخم خون آلودش ریخت و هنگامی که احساس سوزش کرد، آن را مالش داد. دلش پیچ می خورد و احساس می کرد حالش خوب نیست. اندکی از آن خورد تا خود را آرام کند. ازاین که دوباره به تختخواب نگاه کند، واهمه داشت. گفت:
ـ فکر نمی کنم دستم تا مدتی کار کند.
ساموئل به آدام گفت:
ـ جنس این زن باید از استخوان نهنگ باشد. پیش از این که آماده شوم، بچه متولد شد. مثل یک تخم درآمد. حتی آب حاضر نبود تا بچه را بشویم. کتی موقع زایمان، حتی به طناب هم دست نزد. این زن از استخوان خالص نهنگ درست شده.
ساموئل با عجله در را باز کرد و لی را صدا زد تا آب گرم بیاورد. آدام وارد اتاق شد. ساموئل فریاد زد:
ـ پسر به دنیا آورد!
سپس از آن جا که آدام به خاطر خون و کثافت روی تخت دچار وحشت شده بود، گفت:
ـ تو صاحب یک پسر شدی.
ساموئل گفت:
ـ به لی بگو به این جا بیاید. آدام، اگر می توانی به آشپزخانه برو و برایم قهوه درست کن. ضمناً ببین چراغ نفتی ها و دودکش ها تمیز شده اند؟
آدام در حالی که مثل مار به خود می پیچید، از اتاق بیرون رفت. لی وارد اتاق شد. ساموئل به بسته ای که داخل سبد لباس های آماده شتشو قرار داشت، اشاره کرد و گفت:
ـ لی، بچه را با اسفنج در آب گرم بشوی. نگذار سرما بخورد. خدای من! ای کاش لیزا این جا بود. نمی توانم همه این کارها را باهم انجام بدهم.
سپس به طرف تختخواب برگشت و گفت:
ـ عزیزم، حالا تو را تمیز می کنم.
سر کتی پایین بود و درد می کشید. ساموئل گفت:
ـ به زودی دردت خوب می شود، کمی طول می کشد تا بقیه آن هم بیاید. تو چقدر زود بچه را به دنیا آوردی. حتی لازم نشد طناب لیزا را بکشی.
ناگهان متوجه شد جسمی در حال بیرون آمدن است، بلافاصله دست به کار شد و گفت:
ـ وای خدای بزرگ! یک بچه دیگر!
به سرعت مشغول شد و مثل تولد نوزاد اول، زایمان خیلی سریع صورت گرفت. دوباره بند ناف را گره زد. لی، بچه دوم را برداشت، آن را شست، داخل پارچه پیچید و در سبد گذاشت.
ساموئل، کتی را تمیز کرد و در حالیکه مشغول عوض کردن ملحفه روی تختخواب بود، با ملایمت، او را جابجا کرد. دوست نداشت به صورت کتی نگاه کند. چون دست زخمی او بهبود یافته بود، تا آن جا که می توانست کارها را به سرعت انجام میداد. یک ملحفه سفید تمیز تا زیر چانه کتی کشید، او را بلند کرد و یک بالش تمیز زیر سرش گذاشت. نگاهی به او انداخت. موهای طلایی رنگش از عرق، خیس شده و چهره اش تغییر کرده بود. مثل سنگ، بی حالت و بی احساس به نظر می رسید. نبض گردنش به وضوح می زد. ساموئل گفت:
ـ صاحب دو پسر شدی. دو پسر زیبا. آن ها هیچ شباهتی به یکدیگر ندارند. جداگانه در کیسه خودشان متولد شدند.
کتی با سردی و بدون هیچگونه احساسی به او نگریست. ساموئل گفت:
ـ دوست داری پسرانت را ببینی؟
کتی بدون هیچ تأکیدی گفت:
ـ نه.
ـ عزیزم، دوست نداری پسرانت راببینی؟
ـ نه، آن ها را نمی خواهم.
ـ آه، ولی عوض می شوی. حالا خسته ای، ولی عوض می شوی. می خواهم بگویم این زایمان، راحت ترین و سریعترین زایمانی است که در عمرم دیده ام.
کتی، نگاه از چهره ساموئل برداشت و گفت:
ـ من آن ها را نمی خواهم. دوست دارم دوباره پتوها را به پنجره بزنی تا نور وارد اتاق نشود.
ـ این تأثیر خستگی است. در مدت چند روز، حالت چنان خوب می شود که هیچ یک از این رویدادها را به خاطر نمی آوری.
ـ به خاطر می آورم. از این جا برو. آن ها را نیز از این اتاق ببر. به آدام بگو وارد اتاق شود.
لحن زن، ساموئل را تحت تأثیر قرار داد، زیرا در صدای او اثری از خستگی، بیماری و ملایمت به چشم نمی خورد. ساموئل بی اراده گفت:
ـ اصلاً تو را دوست ندارم.
ولی فکر کرد که کاش این حرف را نمی زد. با این حال، سخنانش هیچ تأثیری بر کتی نداشت.
ـ آدام را به داخل اتاق بفرستید.
دراتاق نشیمن، آدام نگاه مبهمی به پسرانش انداخت و سپس با عجله به اتاق خواب رفت و در را بست. برای یک لحظه، صدای چکش به گوش رسید. آدام مشغول میخ کردن پتوها روی پنجره ها بود. لی برای ساموئل قهوه آورد و گفت:
ـ دست شما زخم ناجوری برداشته.
ساموئل گفت:
ـ بله، می دانم. می ترسم برایم دردسر درست کند.
ـ چرا این کار را کرد؟
ـ نمی دانم. موجود عجیبی است.
لی گفت:
ـ آقای همیلتن، اجازه دهید دستتان را مداوا کنم، وگرنه ممکن است از کار بیفتد.
ساموئل در حالی که خیلی درد می کشید گفت:
ـ لی، هر کاری می خواهید، انجام دهید. دلم خیلی گرفته. کاش بچه بودم و می توانستم گریه کنم. از من گذشته که این طور بترسم. از هنگامی که سال ها پیش، یک پرنده در دستم کنار آب مرد، تاکنون این قدر احساس ضعف نکرده بودم.
لی از اتاق خارج شد و بلافاصله با یک جعبه کوچک آبنوسی که روی آن تعداد زیادی اژدهای درهم پیچ خورده منبتکاری شده بود، برگشت. کنار ساموئل نشست و از داخل جعبه، یک تیغ ساخت چین بیرون آورد و با ملایمت گفت:
ـ کمی شما را ناراحت می کند.
ـ سعی می کنم تحمل کنم.
مرد چینی، لبانش را گاز گرفت و مثل این که خودش درد می کشد، تیغ را در دست ساموئل فرو برد. گوشت دور جای دندان را از دو طرف باز کرد و تراشید تا این که خون سرخ از زخم بیرون زد. سپس شیشه ای حاوی یک ماده زردرنگ را که روی آن، عبارت پماد مرهم هال نوشته شده بود، تکام داد و مایع آن را داخل بریدگی های عمیق ریخت. سپس دستمالی را به پماد آغشته کرد و آن را دور دست زخمی او پیچید. ساموئل خود را عقب کشید و با دست دیگر، دسته صندلی را گرفت. لی گفت:
ـ نام این دارو، اسید فینیک است. بوی آن را احساس نمی کند؟
ساموئل گفت:
ـ ممنونم لی. مثل یک بچه، مرا قنداق پیچ کردید.
ـ اگر جای شما بودم، ساکت نمی نشستم. اجازه بدهید یک فنجان قهوه دیگر هم بیاورم.
لی با دو فنجان قهوه برگشت و کنار ساموئل نشست و گفت:
ـ اجازه بدهید از این جا بروم. من هیچگاه با پای خودم به کشتارگاه نرفته بودم.
ساموئل خود را جمع کرد و پرسید:
ـ منظورتان چیست؟
ـ نمی دانم، همین طور حرف زدم.
ساموئل برخود لرزید و گفت:
ـ لی، آدم ها موجودات احمقی هستند. شاید تا حالا به این موضوع فکر نکرده بودم، ولی مردهای چینی هو احمق هستند.
ـ چه موضوعی باعث شد در این مورد تردید داشته باشد؟
ـ اوه، شاید ما همیشه فکر می کنیم که خارجی ها از ما قویتر و بهتر هستند.
ـ منظورتان چیست؟
ساموئل گفت:
ـ شاید حماقت لازم باشد، شیطان، آدم را فریب می دهد و آدم، آن قدر از خود راضی و مغرور می شود که خدا را نیز به مبارزه می طلبد، سپس آدم، ترس کودکانه ای را که موجب می شود تصور کند درخت کنار جاده، روح یک مرده است، به فراموشی می سپارد.شاید همه این ها لازم باشد، ولی...
لی با شکیبایی تکرار کرد:
ـ منظورتان چیست؟
ساموئل گفت:
ـ فکر می کردم باد، خاکسترهای مغر احمق مرا با خود برده، و اکنون متوجه می شوم که شما نیز دچار چنین حالتی شده اید. احساس می کنم جسمی روی این خانه پرواز می کند. وحشت، سراپایم را فرا گرفته.
ـ من نیز چنین احساسی دارم.
ـ می دانم که شما نیز چنین احساسی دارید و این موجب می شود که حماقت خودم را با شما تقسیم کنم. این زایمان، بسیار سریع و آسان بود، انگار گربه ای وضع حمل می کرد. دلم به حال بچه گربه ها می سوزد. افکار وحشتناکی، ذهن مرا آزار می دهد.
لی برای سومین بار پرسید:
ـ حالا تصمیم دارید بگویی منظورتان چیست؟
ساموئل فریاد زد:
ـ رؤیا، ارواح، و حماقت را نمی خواهم؛ فقط همسرم را می خواهم. دوست دارم او این جا باشد. می گویند معدنچی ها، قناری ها را داخل معدن می برند تا از وجود هوا در معدن مطمئن شوند. در وجود لیزا، حتی ذره ای حماقت هم وجود ندارد. اگر لیزا احساس کند که اتفاقی در حال وقوع است، درها را می بندیم.
لی بلند شد و سمت سبد ملحفه ها رفت. به بچه ها نگاه کرد. سرش را خیلی جلو برد، چون هوا در حال تاریک شدن بود، سپس گفت:
ـ خوابیده اند.
ساموئل گفت:
ـ به زودی سر و صدایشان بلند می شود. لی، می توانم خواهش کنم کالسکه رابردارید و به منزل ما بروید و لیزا را با خودتان به این جا بیاورید؟ بگویید به او خیلی احتیاج دارم. اگر تام هنوز آن جاست، بگویید از خانه مواظبت کند. اگر هم نیست، فردا صبح او را می فرستم. اگر لیزا دوست نداشت بیاید، به او بگویید که به کمک یک زن و چشمان کنجکاوش نیاز دارم. منظور شما را متوجه می شود.
لی گفت:
ـ همین کار را می کنم. شاید ما مثل دو بچه، همدیگر را از تاریکی می ترسانیم.
ساموئل گفت:
ـ من فکری دارم. به او بگویید که موقع حفر چاه، زخمی شده ام. تو را به خدا، به او نگویید چرا دستم اینطور شده.
لی گفت:
ـ چند چراغ روشن می کنم و می روم. اگر او به این جا بیاید، همه ما راحت می شویم.
ـ درست است. اگر بیایید، این جا نورانی می شود.
پس از این که لی، در تاریکی ناپدید شد، ساموئل، یک چراغ نفتی در دست چپ گرفت. ناچار بود آن را روی زمین بگذارد تا بتواند دستگیره در اتاق خواب را بچرخاند. اتاق در تاریکی مطلق فرو رفته بود و نور زرد چراغ نفتی، سقف را روشن می کرد، اما تختخواب هنوز در تاریکی بود. صدای کتی بلند شد:
ـ در را ببند. من نور نمی خواهم. آدام برو بیرون. دوست دارم در تاریکی تنها باشم.
آدام با صدای گرفته ای گفت:
ـ می خواهم نزد تو بمانم.
کتی گفت:
ـ دوست ندارم در این حا بمانی.
ـ ولی من در این جا می مانم.
ـ بسیار خوب، در این جا بمان. ولی اصلاً حرف نزن. خواهش می کنم در را ببند و چراغ نفتی را از این جا ببر.
ساموئل به اتاق نشیمن رفت. چراغ نفتی را روی میز ، کنار سبد ملحفه ها گذاشت و به صورت کوچک بچه ها که خواب بودند، نگریست. چشمانشان بسته بود و در مقابل نور، کمی احساس ناراحتی می کردند. ساموئل با انگشت سبابه، پیشانی داغ بچه ها را نوازش کرد. یکی از دوقلوها دهانش را باز کرد، به طرز عجیبی خمیازه کشید و دوباره به خواب رفت. ساموئل چراغ نفتی را برداشت و به سمت در جلو رفت. آن را باز کرد و خارج شد. ستاره شامگاهی، چنان می درخشید که هنگام غروب کردن در پشت کوه های مغرب، انگار می سوخت و محو می شد. همه جا آرام بود و هیچ نسیمی نمی وزید. رایحه مریم گلی به مشام می رسید. شب کاملاً تاریک بود. ساموئل در حال رفتن، در تاریکی، صدایی شنید.
ـ چطور است؟
ساموئل پرسید:
ـ کیست؟
ـ منم، رابیت.
هنگامی که آن مرد جلو آمد، زیر نور چراغ، متوجه شد چه کسی است.
ـ مادر، حالش خوب است.
ـ لی گفت که دو قلو زاییده.
ـ درست است، دوقلو زاییده. بهتر از این نمی شد. حالا دیگر آقای تراسک می تواند حتی رودخانه را هم زیر و رو و در مزرعه اش نیشکر کشت کند.
ساموئل نمی دانست چرا موضوع بحث را عوض کرد. گفت:
ـ رابیت، می دانید امروز در موقع حفر چاه به چه برخورد کردیم؟ با یک سنگ آسمانی مواجه شدیم.
ـ آقای همیلتن، سنگ آسمانی چیست؟
ـ یک شهاب که میلیون ها سال پیش از آسمان سقوط کرده.
ـ جدی می گویید؟ خیلی عالی است. چرا دستتان زخمی شده؟
ساموئل خندید و گفت:
ـ گفتم که به سنگ آسمانی برخورد کرد، ولی این طور نیست. ضمن کار کردن، زخمی شد.
رابیت گفت:
ـ بدجوری زخمی شده؟
ـ نه چنان که فکر می کنی.
ـ دو پسر به دنیا آورده! همسرم حسادت می کند.
ـ رابیت، دوست دارید داخل بیایید و کمی بنشینید؟
ـ نه، ممنونم. بهتر است بروم بخوابم. فکر می کنم هر سال که به عمرم اضافه می شود، خورشید زودتر طلوع می کند.
ـ درست است رابیت. پس خداحافظ.
در حدود ساعت چهار صبح، لیزا همیلتن وارد شد. ساموئل روی صندلی به خواب رفته بود و خواب می دید که با دستش، یک میله گداخته آهنی را گرفته است و نمی تواند آن را رها کند. لیزا او را بیدار کرد و پیش از این که به بچه ها نگاهی بیندازد، همسرش را وارسی کرد. بدون فوت وقت، دستوراتی به او داد. لازم بود ساموئل بلافاصله برخیزد، داکسولوژی را زین کند و مستقیماً به کینگ سیتی برود. دیگر مهم نبود که چه ساعتی از روز است. ساموئل مجبور بود آن پزشک دروغین را بیدار کند تا دستش را مداوا شود. اگر زخم دستش زیاد خطرناک نبود، می توانست به خانه برود و منتظر بماند. ولی جنایت بزرگی بود که نوزادان را تنها بگذارد، در ضمن خود هم مثل بچه ها به نظر می رسید، زیرا روی زمین چمپاتمه زده بود و کسی نبود که از او مواظبت کند.
همه کارها به خوبی انجام شد. لیزا نزدیک صبح، ساموئل را از آن جا برد. در ساعت یازده، دستش باندپیچی شد و در حدود ساعت پنج بعدازظهر، روی صندلی پشت میزش نشسته بود. تب بسیار شدیدی داشت. تام جوجه ای را در آب جوش می پخت تا برایش سوپ درست کند.
ساموئل، سه روز در رختخواب بود. از تب می سوخت و ناسزا می گفت، تا این که عفونت کاملاً برطرف شد.
تام با چشمانی باز به تام نگریست و گفت:
ـ باید بلند شوم.
کوشید بلند شود، ولی آن قدر ضعیف شده بود که دوباره افتاد. خنده ای کرد که نشاندهنده شکست بود. عقیده داشت که حتی در هنگام مغلوب شدن نیز با مسخره کردن شکست، می توان مزه پیروزی را چشید. تام آن قدر برایش سوپ جوجه آورده بود که دیگر حالت تهوع به او دست می داد. این سنت هنوز پابرجاست و هنوز هم مردمی یافت می شوند که معتقدند سوپ، همه بیماری ها و ناراحتی ها را درمان می کند و خوردن آن در مجلس ختم نیز کار خوبی است.
R A H A
11-30-2011, 09:13 PM
(3)
لیزا مدت یک هفته دور از خانه بود. همه جای خانه تراسک را تمیز کرد. هر چه را یافت در وان حمام شست و آن چه را که نمی توانست آن جا بشوید، با اسفنج پاک کرد. بچه ها را زیر نظر داشت و پس از مدتی متوجه شد که وزنشان در حال افزایش است. از لی کمک می گرفت و آدام هم برایش بی فایده بود، چون یک بار از او خواست پنجره ها را بشوید، ولی چون آن ها را خوب نشسته بود، خودش مجبور شد دوباره این کار را انجام دهد.
لیزا آن قدر کنار کتی نشست تا به این نتیجه رسید که او دختری عاقل و کم حرف است و در کارها دخالت نمی کند. با دقت بیشتر متوجه شد که دختر کاملاً سالمی است، نه صدمه دیده و نه بیمار است، ضمناً زنی هم نیست که بتواند از دوقلوها پرستاری کند. لیزا گفت:
ـ این بچه ها تو را خیلی اذیت می کنند.
لیزا فراموش کرده بود که علیرغم داشتن جثه ای کوچکتر از کتی، همه بچه هایش را خودش بزرگ کرده است.
بعدازظهر روز شنبه، لیزا همه کارها را انجام داد، و دستورالعملی طولانی در مورد پرستاری بچه ها نوشت و در آن جا گذاشت، سپس چمدان خود را بست و به لی گفت که او را با کالسکه به خانه ببرد.
پس از این که به خانه رسید، متوجه شد اوضاع آشفته شده و کثافت، همه جا را فراگرفته است. با نفرت و خشم، همه جا را تمیز کرد. ساموئل، در مورد بچه ها پرسید:
ـ بچه ها چطور بودند؟
ـ خیلی عالی، در حال رشد هستند.
ـ حال آدام چطور بود؟
ـ همان اطراف می گشت، ولی مثل این که در این دنیا نبود. خداوند آن قدر عاقل است که حتی به آدم های عجیب هم پول می دهد، چون می داند که آن ها بدون پول، از گرسنگی تلف می شوند.
ـ حال خانم آدام چطور بود؟
ـ مثل همه زن های ثروتمند که از ایالت های شرقی آمریکا به این جا می آیند.
لیزا هرگز در عمرش زن ثروتمندی را که از ایالت های شرقی آمریکا آمده باشد، ندیده بود. افزود:
ـ آرام و بی حال بود، ولی زنی سربراه و مؤدب است. نکته عجیب این است که نمی توانم ایرادی از او بگیرم، جز این که زن تنبلی است. به طور کلی، او را دوست ندارم. شاید علت این امر، همان زخم روی پیشانی باشد. چرا پیشانی او زخمی شده؟
ساموئل گفت:
ـ نمی دانم.
لیزا انگشت سبابه را مانند سلاح جلو صورت ساموئل گرفت و گفت:
ـ باید موضوعی را به تو بگویم. کتی، بدون این که خودش بخواهد، همسرش را جادو کرده. آدام مثل پروانه دور او می چرخد. فکر نمی کنم شوهرش تا به حال به بچه ها یک نگاه جدی هم انداخته باشد.
ساموئل منتظر ماند تا حرف های لیزا به پایان برسد. سپس گفت:
ـ بسیار خوب، اگر او یک زن تنبل و شوهرش نیز یک مرد گیج است، چه کسی تصمیم دارد که از آن بچه های زیبا مواظبت کند. آن دوقلوها نیاز به مراقبت دارند.
لیزا غافلگیر شد، صندلی خود را نزدیک ساموئل کشید و همان طور که دست ها را روی زانو قرار داده بود، گفت:
ـ به خاطر داشته باش که همیشه حقیقت را جدی گرفته ام.
سامئل گفت:
ـ عزیزم، فکر نمی کنم هیچگاه بتوانی دروغ بگویی.
لیزا لبخند زد. از این که همسرش ازاو تعریف می کرد، خوشحال بود. گفت:
ـ بسیار خوب. شاید شنیدن آن چه می خواهم بگویم، کمی برایت سخت باشد.
ساموئل گفت:
ـ بگو.
ـ ساموئل، تو متوجه آن مرد چینی با چشم های مورب و لهجه خارجی و گیس بلند شدی؟
ـ منظورت لی است؟ بله، او را می شناسم.
ـ بسیار خوب، آیا به نظرت، شخص کافری است؟
ـ نمی دانم.
ـ ساموئل، اذیت نکن. همه همین طور فکر می کنند، ولی او کافر نیست.
ـ پس چیست؟
لیزا با انگشت به بازوی همسرش زد و گفت:
ـ او مسیحی است. اگر به حرف هایش گوش بدهی، متوجه می شوی. نظرت عوض شد؟
ساموئل که می کوشید نخندند، گفت:
ـ نه!
ـ ولی من می گویم که همین طور است. به نظر تو چه کسی می خواهد ازاین دوقلوها مواظبت کند؟ من به شخص کافر، اطمینانی ندارم، ولی یک فرد مسیحی، اشکال ندارد.
ساموئل گفت:
ـ پس افزایش وزن بچه ها، نباید عجیب به نظر برسد.
ـ باید دعا کرد.
ساموئل گفت:
ـ ما هم دعا می کنیم.
(4)
کتی مدت یک هفته استراحت و تجدید قوا کرد. سراسر روز شنبه هفته دوم اکتبر را در اتاق خواب گذراند. آدام می خواست در اتاق را باز کند، ولی متوجه شد که در از داخل قفل است. از داخل اتاق، صدای کتی به گوش رسید گفت:
ـ کار دارم.
آدام از آن جا دور شد. فکر می کرد کتی در حال مرتب کردن کمد است، زیرا صدای باز و بسته شدن در کمد به گوش می رسید.
حوالی غروب، لی متوجه شد که آدام کنار ایوان نشسته است. به او نزدیک شد و با نگرانی گفت:
ـ خانم گفته من به کینگ سیتی رفته، برایش شیشه شیر خرید کرد.
آدام گفت:
ـ بسیار خوب، برو بخر.
ـ خانم گفت تا دوشنبه برنگردی. مرخصی..
کتی که در آستانه در ایستاده بود به آرامی گفت:
ـ مدتی است که لی حتی یک روز مرخصی هم نرفته. او به استراحت نیاز دارد.
آدام گفت:
ـ البته، من تا به حال به این موضوع فکر نکرده بودم. مرخصی خوش بگذرد. اگر وسیله ای لازم داشته باشم، به یکی از نجارها می گویم.
ـ نجارها یک شنبه به خانه خودشان می روند.
ـ به آن سرخپوست می گویم. لوپز به من کمک می کند.
لی احساس کرد چشمان کتی به او دوخته شده است، گفت:
ـ لوپز همیشه مست کرد. همیشه با خود ویسکی داشت.
آدام با عصبانیت گفت:
ـ لی، من زیاد هم تنها نیستم. این قدر جر و بحث نکن.
لی به کتی که در آستانه در ایستاده بود نگریست. سر را پایین انداخت و گفت:
ـ شاید امشب دیر به خانه برگشت.
سپس متوجه شد کتی اخم هایش را درهم کشیده است. برگشت و گفت:
ـ خداحافظ.
هنگام غروب، کتی به اتاق برگشت. ساعت هفت و نیم، آدام در اتاقش را زد و گفت:
ـ عزیزم، برایت شام درست کرده ام، البته زیاد نیست.
در باز شد، انگار کتی منتظر ایستاده بود. لباس سفر به تن داشت و یک کت با یقه و حاشیه و دکمه های بزرگ سیاه پوشیده بود. کلاه حصیری بزرگی روی سرش گذاشته بود که سنجاق های دراز و سیاهی، آن ها را نگه می داشت. دهان آدام از شدت تعجب بازماند. کتی فرصت نداد او حرفی بزند. گفت:
ـ تصمیم دارم از این جا بروم.
آدام پرسید:
ـ کتی، منظورت چیست؟
ـ پیشتر گفته بودم.
ـ ولی به من حرفی نزده بودی.
ـ تو گوش ندادی، ولی حالا دیگر مهم نیست.
ـ باور نمی کنم.
کتی در حالی که صدایش مرده و بی روح بود، گفت:
ـ به من چه ربطی دارد که باور نمی کنی؟ من تصمیم دارم از این جا برم.
ـ پس، بچه ها...
ـ آن ها را داخل یکی از چاه ها بینداز.
آدام با وحشت فریاد کشید:
ـ کتی، تو بیماری! نمی توانی از پیش من بروی. نباید بروی.
کتی گفت:
ـ من هر کاری دوست داشته باشم، انجام می دهم. هر زنی هر کاری دوست داشته باشد، می تواند با تو انجام دهد. تو مرد احمقی هستی.
مدتی طول کشید تا آدام متوجه شود واقعاً چه شنیده است. بی اختیار دستش به سمت شانه های کتی رفت و او را به عقب هل داد. همچنان که کتی می کوشید تعادلش را حفظ کند، آدام کلید را از سوراخ قفل بیرون آورد، سپس در را محکم به هم کوبید و آن را قفل کرد.
آدام، در حالی که نفس نفس می زد، ایستاد و گوش خود را به در چسباند. احساس کرد حالش خیلی بد است. صدای پای کتی در داخل اتاق به گوش می رسید. در کمد باز شد، ناگهان آدام فکر کرد شاید او تصمیم گرفته بماند.
سپس صدای دیگری به گوش رسید، ولی آدام نتوانست متوجه شود که از چیست. گوش او تقریباً به در چسبیده بود.
صدای کتی چنان نزدیک شد که آدام سر را عقب برد. کتی با ملایمت گفت:
ـ عزیزم، نمی دانستم موضوع را جدی می گیری. آدام، متأسفم.
آدام چنان نفس نفس می زد که انگار قلبش می خواست از دهانش بیرون بیاید. می خواست کلید را در قفل بچرخاند، ولی دستش لرزید. عاقبت قفل باز شد و کلید روی کف اتاق افتاد. کتی، در حدود یک متر دورتر ایستاده بود. کلت کالیبر چهل و چهار آدام را در دست راست گرفته و به سویش نشانه رفته بود. آدام یک گام به سمت او رفت و ناگهان صدای ماشه را شنید.
کتی او را هدف قرار داد. گلوله به شانه اش خورد و استخوان را سوراخ کرد. غرش انفجار و آتشی که از لوله سلاح خارج شده بود، مرد را گیج کرد. در حالی که تلو تلو می خورد، کف اتاق افتاد. کتی، آهسته و با احتیاط به سمت او رفت، انگار به سمت حیوانی زخمی می رفت. آدام به چشمان بی تفاوت زن خیره شد. کتی، سلاح را کنار آدام، روی کف اتاق انداخت و از خانه خارج شد.
آدام، صدای پای کتی را در راهرو و روی برگ های خشک بلوط کف باغ شنید. سپس دیگر صدایی به گوشش نرسید. تنها صدای گریه یکنواخت دو قلوها را می شنید که گرسنه بودند. فراموش کرده بود به آن ها غذا بدهد.
پایان فصل هفدهم
R A H A
11-30-2011, 09:13 PM
فصل هجدهم
(1)
هارس کوئین، به تازگی به عنوان معاون کلانتر انتخاب شده بود تا به امور ناحیه کینگ سیتی رسیدگی کند. از شغل جدید شکایت داشت، زیرا مانع رسیدگی به امور مزرعه می شد. همسرش بیشتر از او ناراحت بود. با این حال، از زمان معاونت هارس، هیچ جنایتی در آن جا رخ نداده بود. تصور می کرد در حرفه خود، به موفقیت هایی دست یافته است و بعید نیست به زودی به عنوان کلانتر انتخاب شود. در آن دوران، کلانتر بودن، شغل مهمی بود. این حرفه مثل دادستانی نبود که متزلزل باشد، بلکه مثل قضاوت دیوان عالی کیفری، شغلی آبرومند و مداوم به حساب می آمد. هارس دوست نداشت همه مدت زندگی خود را در مزرعه سپری کند و همسرش هم نمی خواست در جایی غیر از سالیناس زندگی کند، زیرا همه خویشاوندانش در آن جا بودند.
هنگامی که خبر تیر خوردن آدام تراسک را مرد سرخپوست و نجارانی که مشغول کار کردن در آن خانه بودند، به گوش هارس رساندند، بی درنگ سوار بر اسب شد و همسرش را تنها گذاشت تا به سرعت خود را به محل واقعه برساند و در ضمن خوک ذبح کرده در آن روز صبح را شقه کند.
هارس آن طرف درخت بزرگ چنار، در محلی که جاده هستری به سمت چپ می پیچید، جولیوس یوسکادی را دید. جولیوس نمی توانست تصمیم بگیرد به شکار بلدرچین برود، یا در کینگ سیتی سوار بر قطار برای خوشگذرانی عازم سالیناس شود. یوسکادی، خانوادهای ثروتمند، خوش قیافه و از نژاد فرانسوی ـ اسپانیایی داشت. جولیوس گفت:
ـ همراه من به سالیناس بیا. شنیده ام در همسایگی جنی، دو خانه آن طرف تر از لانگ گرین، مکان تازه ای افتتاح شده که متعلق به زنی به نام فی است. باید جای خیلی خوبی باشد، چون مثل محله سانفرانسیسکو اداره می شود. یک نفر هم در آن جا پیانو می نوازد.
هارس، آرنج را روی دسته زین تکیه داد، با شلاق چرمی، مگس را از شانه اسب راند و گفت:
ـ شاید زمان دیگری به آن جا برویم، حالا خیلی کار دارم.
ـ می خواهی به خانه تراسک بروی؟
ـ بله، تو هم شنیده ای؟
ـ شنیده ام، ولی نفهمیده ام. تنها می دانم که آقای تراسک به قصد خودکشی، شانه خود را با یک کلت کالیبر چهل و چهار، مضروب کرده و بعد همه را از مزرعه بیرون انداخته است. هارس، چطور ممکن است آدم بتواند با یک کلت کالیبر چهل و چهار، شانه خود را مضروب کند؟
ـ نمی دانم. مردمی که از شرق آمریکا به این جا می آیند، خیلی زیرک هستند. فکر کردم بهتر است بروم و تحقیق کنم. مگر همسرش اخیراً وضع حمل نکرده؟
جولیوس گفت:
ـ می گویند دوقلو به دنیا آورده. شاید آن ها او را هدف قرار داده اند!
ـ فکر نمی کنم. شاید هم یکی از دوقلوها سلاح را نگه داشته و دیگری ماشه آن را کشیده باشد! مطلب دیگری هم شنیده ای؟
ـ هارس، همه وسایل در هم ریخته است. می خواهی همراه تو به آن جا بیایم؟
ـ جولیوس، نیازی به معاون ندارم. کلانتر می گوید که رؤسا در مورد پرداخت حقوق کارمندان، خیلی خشمگین شده اند. هورن لی، پیش از تعطیلات عید پاک؛ عمه بزرگ خود را مدت سه هفته به عنوان معاون انتخاب کرده بود.
ـ شوخی می کنی!
ـ نه، جدی می گویم. ضمناً ستاره هم به تو نمی دهند.
ـ من که نخواستم معاون تو باشم. فقط می خواستم همراه تو به آن جا بیایم. می خواهم از ماجرا سر در بیاورم.
ـ من هم همینطور. جولیوس، خوشحال می شوم که همراه من بیایی. اگر مشکلی پیش آمد، می توانم از تو کمک بگیرم. گفتی اسم رئیس این محل جدید چیست؟
ـ فی...اهل ساکرامنتو است.
ـ آن ها می دانند که در ساکرامنتو چه باید کرد.
هارس برای او توضیح داد که آن ها در هنگام اسب سواری، چه کارهای عجیبی انجام می دهند.
روز خوبی برای سواری بود. هنگامی که به خانه سانچز رسیدند، درباره وضعیت نامطلوب شکار در سال های اخیر حرف می زدند. سه موضوع اوضاع آن ها را نسبت به سال های پیش خرابتر می کرد: کشاورزی، ماهیگیری و شکار.
جولیوس گفت:
ـ کاش آن ها خرس های خاکستری را نمی کشتند. در 1880 که پدربزرگم یکی از آن ها را در نزدیکی پلی تو کشته بود، بالغ بر هزار و هشتصد پاوند وزن داشت.
از زیر درختان بلوط گذشتند. سکوت حکمفرما شد، سکوتی که در واقع حال و هوای آن ناحیه ایجاد کرده بود. هیچ صدا و جنبشی وجود نداشت. عاقبت هارس گفت:
ـ نمی دانم آن خانه قدیمی را تعمیر کرده یا نه.
جولیوس گفت:
ـ فکر نمی کنم تعمیر کرده باشد. رابیت هولمن که مشغول کار روی آن بود، به من گفت که تراسک آن ها را صدا زده و گفته از آن جا بروند و دیگر برنگردند.
ـ می گویند تراسک خیلی ثروتمند است.
ـ فکر می کنم وضع مالی خوبی داشته باشد. سام همیلتن مشغول حفر چهار حلقه چاه بود، البته اگر او را هم بیرون نکرده باشد.
ـ حال آقای همیلتن چطور است؟ باید بروم و او را ببینم.
ـ حالش خوب است. مثل همیشه با نشاط.
هارس گفت:
ـ باید او را ببینم.
لی از جلو ایوان به سمت آن ها آمد تا احوالپرسی کند. هارس گفت:
ـ سلام، چینگ چانگ. تو رئیس این جا شده ای؟
لی گفت:
ـ او بیمار.
ـ می خواهم او را ببینم.
ـ نمی توانید دید. او بیمار.
هارس گفت:
ـ بس کن. به او بگو معاون کلانتر کوئین اینجاست.
لی رفت و پس از لحظه ای برگشت و گفت:
ـ شما داخل شد، من اسب برد.
آدام در همان تختخوابی که دوقلوها به دنیا آمده بودند، دراز کشیده بود. چند بالش زیر سرش قرار داشت و سینه و شانه چپش را با مقداری زیادی باند پیچیده بودند. فضای اتاق را رایحه پماد هال برگرفته بود. هارس بعدها به همسرش گفت:
ـ اگر در عمرت، یک آدم مرده را دیده باشی که نفس می کشد، همین مرد بوده.
صورت آدام به اندازه ای تکیده بود که استخوان های گونه اش دیده می شد. چشمانش از حدقه بیرون زده و قسمت بالای صورتش را تشکیل داده بود. چشمانش به دلیل افسردگی، برق می زد و ضعیف و هیجانزده به نظر می رسید. با دست راست و استخوانی، رو تختی را چنگ زده بود. هارس گفت:
ـ آقای تراسک، حال شما چطور است؟ شنیدم زخمی شده اید.
سپس مکثی کرد و چون پاسخی نشنید، ادامه داد:
ـ فکر کردم بیایم و احوال شما را بپرسم. چگونه این اتفاق افتاد؟
نگاه آدام، مشتاق بود. کمی در رختخواب جابه جا شد. هارس با مهربانی گفت:
ـ اگر نمی توانید حرف بزنید، می توانید در گوشم بگویید.
آدام با ملایمت گفت:
ـ وقتی نفس عمیق می کشم، احساس درد می کنم. مشغول پاک کردن تفنگم بودم که گلوله ای از آن شلیک شد.
هارس نگاهی به جولیوس انداخت و سپس به آدام نگریست. صورت آدام از خجالت، اندکی سرخ شد. هارس گفت:
ـ همیشه از این اتفاق ها رخ می دهد؟ سلاحتان کجاست؟
ـ فکر می کنم لی آن را جایی پنهان کرده.
هارس به سمت در رفت و گفت:
ـ آهای، چینگ چانگ! سلاح را بیاور.
لی در یک لحظه، سلاح را از شکاف در تحویل داد. هارس نگاهی به سلاح انداخت، آن را باز کرد، فشنگ ها را بیرون آورد و مخزن برنجی خالی را که تیر از آن شلک شده بود، بویید. سپس گفت:
ـ هنگامی که کسی سلاحی را تمیز می کند، نباید لوله آن را به سمت خود بگیرد. آقای تراسک، باید گزارشی به ایالت ارسال کنم. زیاد وقت شما را نمی گیرم. احتمالاً با یک میله، مشغول تمیز کردن لوله سلاح بودید که تیر شلیک شد و به شانه شما اصابت کرد، درست است؟
آدام بلافاصله گفت:
ـ درست است، آقا.
ـ هنگام تمیز کردن هم مخزن سلاح را باز نکردید.
ـ درست است.
ـ یعنی هنگامی که با سنبه، مشغول تمیز کردن سلاح بودید، لوله به سمت شما بود و ماشه چکانده شد.
آدام نفس خود را فرو برد. هارس ادامه داد:
ـ هنگام شلیک در این حالت، میله هم خارج می شود و دست شما را زخمی می کند.
هارس، ضمن حرف زدن، نگاه بی فروغ خود را از چهره آدام برنمی داشت. سپس با مهربانی گفت:
ـ اقای تراسک، چه اتفاقی افتاده؟ به من بگویید.
آدام گفت:
ـ آقا، به شما می گویم که این فقط یک حادثه بود.
ـ فکر نمی کنم اجازه داشته باشم گزارشی مثل آنچه گفتم، بنویسم، وگرنه کلانتر فکر می کند دیوانه شده ام. چه اتفاقی افتاده؟
ـ بسیار خوب، من با سلاح خیلی سر و کار نداشتم. شاید ماجرا این گونه نبوده، ولی مشغول پاک کردن سلاح بودم که تیر شلیک شد.
صدایی از بینی هارس خارج شد. از دهان نفس کشید تا مانع ایجاد آن صدا شود. سپس به تختخواب آدام نزدیکتر شد و گفت:
ـ آقای تراسک، مدت زیادی نیست که از شرق آمریکا به این منطقه تشریف آورده اید. این طور نیست؟
ـ درست است. من از کانکتیکات به این جا آمده ام.
ـ به نظرم مردم آن جا از سلاح استفاده نمی کنند.
ـ درست است.
ـ حتی برای شکار؟
ـ چرا، ولی تا حدی.
ـ بنابراین، شما با سلاح آشنایی داشته اید!
ـ درست است. ولی زیاد به شکار نمی رفتم.
ـ به نظرم در طول زندگی حتی هفت تیر هم در دست نگرفته اید، پس نمی دانستید با آن چه کنید.
آدام مشتاقانه گفت:
ـ درست است، در آن جا کمتر کسی هفت تیر دارد.
ـ پس هنگامی که به این جا آمدید، کلت کالیبر چهل و چهار خریدید، چون در این جا هر کسی یک سلاح دارد. می خواستید طرز استفاده از آن را یاد بگیرید.
ـ فکرکردم که یادگیری آن بد نباشد.
جولیوس یوسکادی محکم سرجایش ایستاده بود . با همه وجود به حرف ها گوش می داد، ولی حرفی نمی زد. هارس آهی کشید و صورتش را برگرداند. نگاهش را از جولیوس برداشت و به دستش دوخت. هفت تیر را روی میز گذاشت و فشنگ های برنجی و سربی را به دقت کنار آن قرار داد. سپس گفت:
ـ می دانید، مدت زیادی نیست که من به عنوان معاون کلانتر انتخاب شده ام. ابتدا تصور می کردم که این شغل را دوست دارم و شاید هم روزی به عنوان کلانتر انتخاب شوم. ولی بعد متوجه شدم که نه جرأت این کار را دارم و نه علاقه ای به آن.
آدام با حالتی عصبی به او نگاه می کرد. هارس ادامه داد:
ـ فکر نمی کنم پیش تر کسی از من ترسیده باشد، ممکن است رفتار خوبی نداشته اند، ولی از من نمی ترسیدند. این کار بدی است و من از آن متنفرم.
جولیوس به تندی گفت:
ـ به این کار ادامه بده. تو که نمی خواهی استعفا بدهی.
ـ اگر هم بخواهم استعفا بدهم، نمی توانم این کار را بکنم. سلاح های سواره نظام از همین نوع هستند. شما...
هارس مکثی کرد، آب دهانش را فرو داد و پرسید:
ـ آقای تراسک، چه اتفاقی افتاده؟
به نظر می رسید چشمان آدام درشت تر شد. چشمانش مرطوب و اطرافش قرمز بود. با صدای خفه ای گفت:
ـ فقط یک حادثه بود.
ـ کسی هم شاهد ماجرا بوده؟ هنگامی که این اتفاق افتاد، همسرتان کجا بود؟
آدام پاسخی نداد و هارس متوجه شد که او چشمانش را بسته است. ادامه داد:
ـ آقای تراسک، می دانم حالتان مساعد نیست. من هم نمی خواهم شما را اذیت کنم بهتر است در همان حالی که استراحت می کنید، من با همسرتان حرف بزنم.
لحظه ای درنگ کرد، به سمت در، همان جا که لی ایستاده بود، رفت و گفت:
ـ چینگ چانگ، به خانم بگو لطف کنند اجازه دهند چند دقیقه با ایشان صحبت کنم.
لی پاسخی نداد. آدام بدون این که چشمانش را باز کند، گفت:
ـ همسرم برای دیدن کسی بیرون رفته.
جولیوس گفت:
ـ وقتی این اتفاق افتاد، ایشان دراین جا نبودند؟
هارس نگاهی به جولیوس انداخت و متوجه شد لبانش حالت عجیبی دارند. گوشه های دهانش کمی بالا رفته بود و لبخندی کنایه دار می زد. هارس اندیشید:
«از من هم زرنگ تر است. کلناتر خوبی خواهد شد!»
آنگاه گفت:
ـ ببینم، موضوع جالب شد. همسرتان دو هفته پیش، یک بچه، آه، ببخشید، دو بچه به دنیا آورده و حالا به دیدن کسی رفته؟ بچه ها را با خود برده؟ به نظرم چند دقیقه پیش، صدای گریه آن ها را شنیدم.
هارس روی تخنخواب خم شد، دستش را روی مشت گره خورده آدام گذاشت و گفت:
ـ این کار را دوست ندارم، ولی مجبورم...
سپس با صدای بلند ادامه داد:
ـ ...تراسک، باید بگویید چه اتفاقی افتاده. فضولی نمی کنم. قانون از من می خواهد. حالا چشمانتان را باز کنید و بگویید چه اتفاقی افتاده، در غیر اینصورت مجبورم شما را با همین وضع نزد کلانتر ببرم.
آدام چشمان بی حالتش را گشود. انگار در خواب حرف می زد. صدای یکنواختی داشت، هیچ احساسی را بیان نمی کرد و بر امر خاصی تأکید نداشت. انگار عبارات را به زبانی می گوید که خود هم متوجه نمی شود. گفت:
ـ همسرم از این جا رفته.
هارس گفت:
ـ کجا رفته؟
ـ نمی دانم.
ـ منظورتان چیست؟
ـ نمی دانم کجا رفته.
جولیوس برای نخستین بار، حرف زد و گفت:
ـ چرا این جا را ترک کرده؟
ـ نمی دانم.
هارس با عصبانیت گفت:
ـ تراسک، مواظب باشید. می خواهید مرا فریب دهید. نمی خواهم به شما بگویم چه فکری می کنم. باید بدانید چرا این جا را ترک کرده.
ـ نمی دانم چرا این جا را ترک کرده.
ـ بیمار بوده؟ رفتار عجیبی داشته؟
ـ نه.
هارس برگشت و گفت:
ـ چینگ چانک، تو در مورد این ماجرا اطلاعاتی داری؟
لی گفت:
ـ شنبه به کینگ سیتی رفت. ساعت دوازده شب برگشت و متوجه شد که آقای تراسک، کف اتاق دراز کشید.
ـ پس زمانی که این اتفاق افتاد، تو در این جا نبودی؟
ـ نه.
هارس گفت:
ـ بسیار خوب، آقای تراسک. حالا باید از شما بپرسم. چینگ چانگ، پرده را بالا بکش تا بتوانم بهتر ببینم. تصمیم دارم از روش خودتان استفاده کنم. همسرتان فرار کرد؟ شما را زخمی کرد؟
ـ این فقط یک حادثه بوده.
ـ شما کار را سخت می کنید. ولی اگر قبول کنیم که فرار کرده، ابتدا باید او را پیدا کنیم. شوخی که نیست. شما بیش از حد ماجرا را طول می دهید. چند سال است که ازدواج کرده اید؟
ـ تقریباً یک سال.
ـ پیش از این که با او ازدواج کنید چه نام داشت؟
آدام مکثی طولانی کرد و سپس با ملایمت گفت:
ـ قول داده ام هرگز این راز را فاش نکنم.
ـ خوب، بگویید اهل کجا بوده؟
ـ نمی دانم.
ـ آقای تراسک، این طور که شما به پرسشهایم پاسخ می دهید، جایی جز در زندان ندارید. مشخصات او را بگویید. قدش چقدر است؟
چشمان آدام برقی زد و گفت:
ـ چندان بلند قامت نبود، کوچک و ظریف بود.
ـ همین هم خوب است. موها و چشمانش چه رنگ بودند؟
ـ خیلی زیبا بود.
ـ زیبا بود؟!
ـ هست.
ـ در صورت او جای زخمی وجود نداشت؟
ـ اوه، خدای من. نه...بله روی پیشانی او جای یک زخم وجود داشت.
ـ اسم او را نمی دانید؟ نمی دانید اهل کجا بوده؟ به کجا رفته؟ نمی توانید مشخصات او را بدهید؟ فکرکرده اید من نمی فهمم؟
آدام گفت:
ـ یک راز داشت. قول دادم هرگز از او نپرسم. از شخصی می ترسید.
ناگهان آدام شروع به گریستن کرد. تمام بدنش تکان می خورد . نفس او صدا می کرد. گریه اش از روی بیچارگی بود. هارس نیز ناراحت شده بود. گفت:
ـ جولیوس، بیا به آن اتاق برویم.
او را به اتاق نشیمن راهنمایی کرد و گفت:
ـ بسیار خوب، جولیوس، نظرت چیست؟ او دیوانه است؟
جولیوس گفت:
ـ نمی دانم.
ـ فکر می کنی آدام همسرش را به قتل رسانده باشد؟
ـ چنین فکری به نظرم رسید.
ـ من نیز چنین فکری کردم، خدای من!
هارس با عجله به اتاق خواب رفت و با هفت تیر و فشنگ ها برگشت. با عذرخواهی گفت:
ـ فراموش کرده بودم. می دانم که به زودی شغل خودم را از دست می دهم.
جولیوس پرسید:
ـ تصمیم داری چه کنی؟
ـ فکر می کنم دیگر تمام شده. گفتم که تو را استخدام نمی کنم، ولی دست راستت را بلند کن.
ـ هارس، من نمی خواهم قسم بخورم. می خواهم به سالیناس بروم.
ـ جولیوس، دیگر چاره ای نداری. اگر دستت را بلند نکنی، مجبورم تو را دستگیر کنم.
جولیوس با اکراه دستش را بلند کرد و با انزجار قسم خورد، گفت:
ـ پاداش همراهی کردن تو، همین بود؟ پدرم مرا می کشد. بسیار خوب، حالا باید چکار کنم؟
هارس گفت:
ـ می خواهم نزد کلانتر بروم. تراسک هم باید به آن جا بیاید ، ولی نمی خواهم حالا او را حرکت دهم. جولیوس باید در این جا بمانی. متأسفم. سلاح داری؟
ـ نه، ندارم.
ـ مهم نیست. سلاح مرا بگیر. این ستاره هم نزد تو باشد.
سپس سنجاق ستاره را از روی پیراهنش باز کرد و آن را به جولیوس داد. جولیوس پرسید:
ـ فکر می کنی چقدر طول بکشد تا برگردی؟
هارس گفت:
ـ سعی می کنم زود برگردم. جولیوس، تا به حال خانم تراسک را دیده ای؟
ـ نه، هرگز او را ندیده ام.
ـ من هم او را ندیده ام. باید به کلانتر بگویم که تراسک، هیچ اطلاعی از او ندارد، حتی نام واقعی او را هم نمی داند.... و این که زنی ظریف و زیباست. عجب توصیفی! فکرکنم پیش از این که اینها را به کلانتر بگویم باید استعفا بدهم، چون مطمئنم مرا اخراج می کند. فکر می کنی همسرش را به قتل رسانده باشد؟
ـ از کجا بدانم؟
ـ عصبانی نشو.
جولیوس سلاح را برداشت، فشنگ ها را در جعبه گذاشت، آن را در دست گرفت و گفت:
ـ هارس، می خواهی موضوعی را بگویم؟
هارس گفت:
ـ بله، بگو.
ـ سام همیلتن، او را می شناخت. رابیت می گوید که سام، بچه ها را به دنیا آورده، خانم همیلتن نیز از او مراقبت می کرد. چرا سر راه به آن جا نمی روی و در مورد خانم تراسک از آن ها نمی پرسی؟
ـ فکر می کنم باید آن ستاره را همیشه نگه داری. عقیده ات خیلی جالب بود. همین حالا می روم.
ـ می خواهی از این جا مراقبت کنم؟
ـ فقط می خواهم اجازه ندهی فرار کند یا به خودش صدمه بزند. متوجه شدی؟ ضمناً مواظب خودت هم باش.
R A H A
11-30-2011, 09:13 PM
(2)
حدود نیمه شب، هارس در کینگ سیتی، سوار بر قطار باربری شد. در اتاقک راننده، کنار دست او نشست و صبح زود به سالیناس رسید. سالیناس، مقر ایالت و شهری به سرعت در حال پیشرفت و توسعه بود. جمعیت شهر به دوهزار نفر می رسید. بزرگترین شهر میان سان خوزه و سن لویی آبیسپو محسوب می شد و همگان تصور می کردند آینده ای درخشان در انتظار آن شهر است.
هارس در ایستگاه اقیانوس کبیر جنوبی از قطار پیاده شد و برای صرف صبحانه به رستوران ارزان قیمتی رفت. نمی خواست صبح زود کلانتر را از خواب بیدار کند و موجب ناراحتی او شود. در رستوران، ویل همیلتن را دید. کت و شلوار سیاه و سفید پوشیده بود و تمیز و مرتب به نظر می رسید. هارس، کنار او نشست و گفت:
ـ ویل، حالت چطور است؟
ویل گفت:
ـ خوبم.
ـ برای کار به اینجا آمده ای؟
ـ بله، باید معامله ای انجام بدهم.
ـ دلم می خواهد روزی مرا هم در این کارها شرکت بدهی.
هارس از این که با مرد جوانی، حرف می زد، ناراحت بود، ولی ویل همیلتن، بسیار موفق به نظر می رسید. همه می دانستند که روزی مرد با نفوذی در آن ناحیه خواهدشد. آینده بعضی افراد را می توان با توجه به اوضاع فعلی آنها پیش بینی کرد. ویل گفت:
ـ هارس، قول می دهم این کار را بکنم. فکر می کردم تمام وقت خودت را در مزرعه می گذرانی.
ـ اگر کار خوبی پیدا کنم، آن را اجاره می دهم.
ویل روی میز خم شد و گفت:
ـ می دانی هارس، این قسمت از ایالت ما بسیار مورد بی توجهی قرار گرفته. تا به حال فکر کرده ای که روزی رئیس شوی؟
ـ منظورت چیست؟
ـ خوب، در حال حاضر معاون کلانتر هستی، هیچگاه به این فکر کرده ای که روزی کلانتر شوی؟
ـ نه، تا به حال به آن فکر نکرده ام.
ـ بسیار خوب، حالا فکرکن. باید حواست را کاملاً جمع کنی. چند هفته دیگر، تو را می بینم و درباره آن صحبت می کنیم. ولی باز هم فکر کن.
ـ حتماً ویل، ولی کلانتر فعلی، آدم خیلی خوبی است.
ـ می دانم، ولی به این موضوع مربوط نمی شود. کینگ سیتی حتی یک کلانتر هم ندارد.
ـ بسیار خو.ب، در این مورد فکر می کنم. ضمناً تا یادم نرفته بگویم که دیروز پدرت را دیدم.
ویل خندید و گفت:
ـ وقتی بچه بودیم، همیشه ما را به خنده وامی داشت.
ـ ولی مرد باهوشی است. نوعی آسیاب بادی اختراع کرده که آن را به من نشان داد، خیلی جالب بود.
ویل گفت:
ـ خدای من، دوباره برای ثبت این اختراع باید به سراغ وکلای دادگستری برویم.
هارس گفت:
ـ ولی این خوب است.
ـ همه آن ها خوب هستند. تنها افرادی که درآمد خوبی دارند، همین وکلای دادگستری هستند. مادر از دست آن ها دیوانه می شود.
ـ فکر می کنم می خواهی مطلبی را ثابت کنی.
ویل گفت:
ـ تنها راه پول درآوردن، فروختن وسیله ای است که شخص دیگری آن را اختراع کرده.
ـ بله، این حرف تو مطلبی را ثابت می کند، ولی ویل، باید این آسیاب بادی را از نزدیک ببینی.
ـ هارس، آن را به تو نشان داد، مگر نه؟
ـ بله، نشان داد. ولی به او نگفتی که باید تغییراتی در آن بدهد. گفتی؟
ویل گفت:
ـ نه، در مورد آن چه گفتم فکر کن.
ـ بسیار خوب، فکر می کنم.
ویل گفت:
ـ ولی در این مورد با کسی حرف نزن.
کلانتری، شغل ساده ای نبود. مردم آن ایالت، کلانتر را با آرای عمومی انتخاب می کردند. آن ها مردم خوش اقبالی بودند، زیرا معمولاً کلانتر خوبی را انتخاب می کردند. با این حال، کار ساده ای نبود. وظایف کلانتر اجرای قانون و حفظ امنیت بود، ولی اینها از وظایف مهم او محسوب نمی شدند. کلانتر، نماینده نیروهای مسلح در ایالت بود، ولی در اجتماعی که مردم آن ناآرام بودند، یک کلانتر خشن و احمق، دوام چندانی نداشت. لازم بود حقوق مردم، منازعات مرزی، دعواهای خانوادگی و امور مربوط به ارث، همه بدون استفاده از سلاح حل شوند. تنها هنگامی که هیچ روشی مفید واقع نمی شد، یک کلانتر خوب مجبور بود متهم را دستگیر کند. بهترین کلانتر، لزوماً بهترین مبارز نبود، بلکه بهترین سیاستمدار بود. ایالت مانتری، کلانتر خوبی داشت، چون واقعاً ماهر بود و در کارهای دیگران دخالت نمی کرد.
هارس حدود ساعت نه و ده دقیقه صبح به دفتر کلانتر که در زندان قدیمی ایالت واقع شده بود، رسید. کلانتر با او دست داد و در مورد وضعیت آب و هوا و محصولات کشاورزی حرف زد، تا این که هارس آماده شد موضوع اصلی را بگوید. عاقبت گفت:
ـ بسیار خوب، آقا. من این جا آمده ام تا با شما صحبت کنم.
آنگاه ماجرا را با جزئیات کامل برای کلانتر تعریف کرد. چه وقت آن جا رفته بود، چهره اشخاص، و آن چه که گفته بودند، و خلاصه همه ماجرا را تعریف کرد. پس از چند لحظه،کلانتر چشمانش را بست و انگشتانش رابه هم گره زد. ضمن شنیدن گزارش، گاهی چشمانش را باز می کرد، ولی حرفی نمی زد. هارس گفت:
ـ بله، کارم فقط یک نقص داشت، در نهایت نفهمیدم چه اتفاقی افتاده. حتی نفهمیدم آن زن چه قیافه ای داشت. فقط جولیوس یوسکادی پیشنهاد کرد بهتر است بروم سام همیلتن را ببینم.
کلانتر، خود را روی صندلی جابجا کرد، پاهایش را روی هم گذاشت و درباره گزارش اندیشید، سپس گفت:
ـ فکر می کنی او را به قتل رسانده باشد؟
ـ بله، همین فکر را کردم. ولی آقای همیلتن، مرا قانع کرد که چنین نیست. او معتقد است تراسک، آدمی نیست که شخص دیگری را به قتل برساند.
کلانتر گفت:
ـ این احساس در هر کسی وجود دارد. هر کسی به ماشه سلاح دست بزند، شلیک هم می کند.
ـ آقای همیلتن اطلاعات عجیبی در مورد آن زن به من داد. این که وقتی بچه ها را به دنیا آورد، دست آن مرد بیچاره را گاز گرفته. اگر دست او را می دیدید! انگار گرگ آن را گاز گرفته بود.
ـ سام، در مورد آن زن حرفی نزد؟
ـ چرا، این که همسرش نیز همین طور بود.
هارس، تکه کاغذی از جیبش بیرون آورد،شرح کاملی در مورد کتی خواند. تنها افراد خانواده همیلتن، همه مشخصات کتی را می دانستند.
پس از این که هارس گزارش خود را ارائه داد، کلانتر آهی کشید و گفت:
ـ هر دو آن ها در مورد زخم، همعقیده بودند؟
ـ بله، همعقیده بودند. هر دو گفتند که آن زخم، گاهی تیره تر به نظر می رسید.
کلانتر باز هم چشمانش را بست و به پشتی صندلی لم داد. ناگهان برخاست، گشو میزش را گشود، یک شیشه کوچک ویسکی بیرون آورد و گفت:
ـ بیا کمی بخور.
ـ اشکالی ندارد بخورم؟
هارس، پس از نوشیدن دهانش را تمیز کرد، شیشه را به کلانتر پس داد و پرسید:
ـ چیزی به ذهنتان رسید؟
کلانتر سه جرعه بزرگ ویسکی خورد و سپس در بطری را محکم بست. پس از این که آن را در کشو میز قرار داد، گفت:
ـ در این منطقه، کارها به خوبی پیش می رود. من با پاسبان ها رفتار خوبی دارم و اگر لازم باشد به آن ها کمک می کنم، آن ها نیز در صورت لزوم به من کمک می کنند. به شهری مثل سالیناس که روز به روز بزرگ تر می شود نگاه کن و ببین مردم بیگانه چگونه به این جا مهاجرت می کنند و از آن خارج می شوند. اگر دقت نکنیم، مشکلات زیادی ایجاد می شود. البته ما با مردم بومی مشکلی نداریم.
سپس به چشمان هارس نگاه کرد و افزود:
ـ ناراحت نشو، سخنرانی نمی کنم. فقط می خواهم بگویم که ماجرا از چه قرار است. ما باید با این مردم زندگی کنیم، نه این که موضوعی را به آن ها تحمیل کنیم.
ـ مگر اشتباهی مرتکب شده ام؟
ـ نه هارس، هیچ اشتباهی مرتکب نشده ای. کارهایت را درست انجام داده ای. اگر به شهر نمی آمدی یا اگر آقای تراسک را با خودت به شهر می آوردی خیلی بد می شد. حالا گوش کن. می خواهم بگویم که....
هارس گفت:
ـ گوش می کنم.
ـ آن طرف راه آهن، کنار محله چینی ها، یک ردیف فاحشه خانه وجود دارد.
ـ اطلاع دارم.
ـ همه می دانند که اگر آن جا را تعطیل کنیم، آن ها از آن جا می روند. مردم به این اماکن نیاز دارند. فقط باید مواظب باشیم که اتفاق ناگواری رخ ندهد. افرادی که آن خانه ها را اداره می کنند، با ما تماس دارند. بعضی از کسانی را که دنبالشان بودیم، همانجا دستگیر کردیم.
هارس گفت:
ـ جولیوس به من گفت که...
ـ چند لحظه صبر کن، اجازه بده همه مطالب را بگویم تا مجبور نشوم بعضی از حرف هایم را تکرار کنم. حدود سه ماه پیش، زن خوش قیافه ای به دیدن من آمد. تصمیم داشت خانه ای در این جا دایر کند و می خواست مشکلی برایش ایجاد نشود. از ساکرامنتو آمده بود. در آن جا هم یک خانه داشت. از سوی اشخاص مهم، نامه هایی آورده بود و پرونده اش هیچ ایرادی نداشت. هرگز با پلیس درگیر نشده و ضمناً شهروند خوبی بود.
ـ جولیوس به من گفت که نام او فی است.
ـ درست است. مکان خوب و آرامی دایر کرده و آن جا را خوب اداره می کند. همان موقع بود که جنی پیر و آن سرخپوست با یکدیگر رقابت می کردند. آن ها ازاین که فی آن مکان جدید را باز کرده، خشمگین بودند، ولی حرفی را که به تو زدم، به آن ها نیز زدم. گفتم دیگر زمان رقابت فرا رسیده.
ـ آن ها نوازنده پیانو هم دارند.
ـ بله، نوازنده ای خوب که نابیناست. ببینم، حالا اجازه می دهی حرف هایم را بزنم؟
هارس گفت:
ـ ببخشید.
ـ اشکالی ندارد. می دانم که کند کار می کنم، ولی در انجام کارهایم بسیاردقیق هستم. به هر حال، به مرور زمان، فی ثابت کرد که شهروند خوبی است. آن چه مرا ناراحت می کند، دردسرآفرینی یک روسپی خانه خوب و آرام در شهر است. مثلاً دختری نافرمان می تواند از خانه فرار کند و به آن جا برود. بعد کلیسا دخالت می کند و زن ها سر و صدا راه می اندازند. طولی نمی کشد که روسپیخانه، بدنام می شود و ما باید آن جا را ببندیم. متوجه می شوی؟
هارس با ملایمت گفت:
ـ بله، متوجه می شوم.
ـ حالا خوب گوش کن. تصمیم ندارم مطلبی را به تو بگویم که پیشتر به آن فکر کرده ای. یکشنبه، فی برایم یادداشتی فرستاد و اطلاع داد دختری به آن جا آمده که او را نمی شناسد. آن چه باعث تعجب فی شده، این است که همه ویژگی های این دختر مثل سایر دخترهای فراری است، ولی یک تفاوت دارد. در کارش مهارت زیادی نشان می دهد. می داند چه ترفندی بزند و چه پاسخی به مشتریان بدهد. به آن جا رفتم و او را دیدم. همان مزخرفات همیشگی را به من گفت، ولی نتوانستم بفهمم چگونه آدمی است. سن و سال مناسبی دارد و کسی هم از او شکایتی ندارد.
سپس دستش را روی میز گذاشت و افزود:
ـ گزارش، همین است. حالا باید چکارکنیم؟
ـ شما مطمئنید که او خانم تراسک است؟
کلانتر گفت:
ـ چشم های درشت و موهای طلایی دارد. روی پیشانی او اثر یک زخم دیده می شود. بعدازظهر یکشنبه به آن جا آمده.
هارس در ذهن خود، چهره گریان آدام را تجسم کرد، سپس گفت:
ـ خدای من! کلانتر! باید شخص دیگری را مأمور کنید تا این خبر را به شوهرش بدهد. اگر به من بگویید، استعفا می دهم.
کلانتر به نقطه نامعلومی خیره شد و گفت:
ـ گفتی که او حتی اسم همسرش را نیز نمی داند و اطلاع ندارد اهل کجاست. باید واقعاً سر او کلاه گذاشته باشد، مگر نه؟
هارس گفت:
ـ مرد عاشق و بیچاره ای است. نه، سوگند به خدا باید شخص دیگری موضوع را به او بگوید. من نمی توانم.
کلانتر از جا برخاست و گفت:
ـ بیا به رستوران برویم و یک قهوه بخوریم.
در حالی که ساکت بودند، از خیابان گذشتند. کلانتر سکوت را شکست و گفت:
ـ هارس، اگر آن چه را می دانم به تو بگویم، این منطقه منفجر می شود.
ـ به نظرم کاملاً درست است.
ـ گفتی که او دوقلو به دنیا آورده؟
ـ بله، دو پسر به دنیا آورده.
ـ هارس، گوش کن. فقط سه نفر در این دنیا از این موضوع خبر دارند: آن زن، تو، و من. تصمیم دارم به او بگویم اگر این موضوع را فاش کند، او را از این جا بیرون می کنم. هارس، اگر تو نیز نتوانی جلو زبانت را بگیری، مثلاً اگر این جریان را به همسرت بگویی، می دانی چه اتفاقی می افتد؟ آن بچه های بیچاره، عاقبت روزی متوجه می شوند که مادرشان، زنی بدکاره بوده.
آدام روی صندلی زیر درخت بزرگ بلوط نشسته بود. دست چپش را به طرزی ماهرانه با باند به پهلویش بسته بودند، به طوری که نمی توانست شانه اش را حرکت دهد. لی با سبد ملحفه ها نزدک شد. آن را کنار آدام، روی زمین گذاشت و به داخل خانه برگشت.
دوقلوها بیدار شده بودند و با جدیت به حرکت برگ های درخت بلوط نگاه می کردند، ولی جایی را نمی دیدند. یک برگ خشک بلوط چرخید به پایین سقوط کرد و در سبد افتاد. آدام خم شد و آن را برداشت. تا زمانی که ساموئل کاملاً به او نزدیک نشده بود، صدای پای اسب را نشنید، ولی لی پیش تر متوجه شده بود. لی، یک صندلی آورد و سپس داکسولوژی را به سمت آلونک برد.
ساموئل به آرامی نشست و کوشید زیاد به آدام نگاه نکند، زیرا می ترسید او را ناراحت کند. باد، نوک درختان را نوازش و موهای ساموئل را آشفته می کرد. با ملایمت گفت:
ـ فکر کردم بهتر است بیایم و حفر چاه ها را تمام کنم.
آدام آن قدر حرف نزده بود که صدایش گرفته به نظر می رسید. گفت:
ـ نه، دیگر احتیاجی به چاه ندارم. تا همین جا، هر قدر کار کرده ای، پولش را می پردازم.
ساموئل روی سبد خم شد و با انگشت، کف دست یکی از بچه ها را غلغلک داد تا انگشتان بچه، جمع شد و انگشت ساموئل را گرفت. سپس گفت:
ـ فکر می کنم آخرین عادت بدی که آدم ترک می کند، نصیحت کردن دیگران باشد.
ـ دلم نمی خواهد کسی مرا نصیحت کند.
ـ کسی هم نمی خواهد تو را نصیحت کند. عده ای فکر می کنند کار خوبی انجام می دهند. حالا عجله کن، آدام.
ـ عجله کنم؟
ـ بله، عجله کن تا به خودت ثابت شود که زنده ای. بعد از مدتی متوجه می شوی که زنده بودن، کار چندان مشکلی نیست.
آدام پرسید:
ـ چرا باید این کار را بکنم؟
ـ مهم نیست که کاری انجام بدهی یا ندهی، فقط بدان برای بچه هایت باید میراثی بگذاری. اگر زراعت هم نکنی، خار و علف هرز در زمین رشد می کند. عاقبت گیاهی رشد می کند.
آدام پاسخی نداد. ساموئل برخاست و گفت:
ـ من برمی گردم. پیوسته به ملاقاتت می آیم. آدام، سعی کن عجله کنی.
لی، داکسولوژی را در پشت آلونک نگه داشت تا سام سوار شود. سام در حالی که سوار می شد، گفت:
ـ لی، این کتاب هایت هستند؟
مرد چینی پاسخ داد:
ـ بله، ولی دیگر به آن ها نیازی ندارم.
پایان فصل هجدهم
R A H A
11-30-2011, 09:14 PM
فصل نوزدهم
(1)
هر کشور جدیدی بر اثر الگوی خاصی، پیشرفت می کند. ابتدا افراد تازه واردی می آیند که نیرومند و شجاع هستند و اخلاقی تقریباً کودکانه دارند. آن ها می توانند در جنگل از خود مراقبت کنند، اما در عین حال، در مقابل سایر انسان ها، ساده و بیچاره هستند، شاید هم به این دلیل باشد که زادگاهشان را ترک می کنند. هنگامی که زمین آماده بهره برداری می شود، سوداگران و قضات به کمک می شتابند تا مشکلات مربوط به مالکیت را چنان حل کنند که خود از آن بهره ببرند. در پایان، نوبت به فرهنگ می رسد که شامل خوشی ها، استراحت ها و انواع سرگرمی هایی است که توسط آن ها، مصائب و مشکلات زندگی به فراموشی سپرده می شوند. فرهنگ دارای ابعاد گوناگونی است.
کلیسا و روسپیخانه، همزمانب ه غرب آمریکا راه یافتند. هر کدام از آن ها از درک این مطلب که دیگری جنبه متفاوتی از خودش است، دچار وحشت می شد. ولی یقیناً هر دو آن ها، یک کارانجام می دادند: در هر دو مکان، آوازخوانی و سرسپردگی صورت می گرفت. سرودی که در کلیسا خوانده می شد؛ مدتی شخص را از یکنواختی زندگی رها می کرد و در روسپیخانه ها نیز همین کار انجام می شد. در احداث کلیساها، قوانین مربوط به وام و پرداخت آن؛ نادیده گرفته می شد، در نتیجه کلیساهایی ساخته می شد که بازپرداخت وام آن ها در مدت صد سال نیز امکان پذیر نبود. گرچه فرقه های مختلف مذهبی علیه شر و بدی مبارزه می کردند، اما با تمام قوا، با یکدیگر نیز نبرد می کردند. هنگام که در مورد اصول دین با یکدیگر اختلاف ایجاد می شد، با هم دعوا می کردند. هر یک از آن ها معتقد بود که پیروان فرقه دیگر به دوزخ می روند. البته همه آن ها به کتاب مقدس، که اخلاقیات، هنر، شعر، و همبستگی های ما بر آن استوار است، معتقد بودند. تنها یک شخص باهوش می توانست تفاوت بین فرقه های مختلف را متوجه شود، ولی هرکسی می توانست وجه اشتراک آنها را تشخیص دهد. آن ها به همراه خود، موسیقی آوردند. شاید موسیقی آن ها بهترین نبود، ولی صورت و معنی آن آورد شده بود. یا با خود وجدان آوردند، یا وجدان های خفته را بیدار کردند. آن ها پاک نبودند، ولی مانند یک پیراهن سفید چرکین، توانایی پاک شدن را داشتند و هر کس می تواست جنبه ای از آن را در خود به وجود بیاورد.
مثلاً یکی از کشیش های معروف و مورد احترام به نام بیلینگ، به شخصی دزد، زناکار و لامذهب تبدیل شد و یکی از اتهاماتش این بود که با حیوانات ارتباط جنسی برقرار می کند، ولی همه این اتهامات، مانع نشد که بگویند او به مردم بی شماری خدت کرده است. بیلینگ، زندانی شد، ولی هیچکس منکر این امر نبود که او خدمتگزار جامعه است. اگر هدفش ناپاک بود، چندان اهمیتی نداشت. کارهای نیک انجام می داد و لذا نام نیکی نیز از او به جای ماند. مثالی که در مورد این شخص ذکر کردم، یک استثنا بود. واعظین درستکار، در کار خود کاملاً موفق بودند. آن ها به جنگ شیطان می رفتند و اجازه نمی دادند کارهای ناشایست انجام شود. ممکن است تصور کنید همانطور که در سیرک، خوک آبی تربیت شده می تواند همراه صدای شیپور، سرود ملی آمریکا را بخواند، این واعظان نیز حقیقت و زیبایی را موعظه می کردند. فرقه ها کارهای بیشتری انجام می دادند. آن ها ساختار زندگی اجتماعی را در دره سالیناس پایه گذاری کردند. همچنان که جلسات شعرخوانی در زیرزمین نمازخانه های کوچک وابسته به کلیسا، بعدها به تئاتر تبدیل شد، گردهمایی هایی همچون مراسم شام در کلیسا نیز شالوده باشگاه های تفریحات سالم شد.
هنگامی که کلیساها رایحه خوش پرهیزگاری را مانند اسب های کارخانه آبجوسازی زمان قدیم، جست و خیزکنان به همراه می آوردند، پیروان مسیحیت نیز به تدریج به طور ناشناخته در جامعه رسوخ می کردند.
شاید کاخ های پر زرق و برقی را که محل اعمال ناشایست است، یا نمایش رقص در فیلم های سبک غرب دیده باشید و شاید بعضی از آن ها واقعاً وجود خارجی داشتند، ولی در سالیناس، خبری از آن ها نبود. روسپیخانه ها آرام و منظم و با نزاکت بودند. در واقع، اگر پس از شنیدن فریادهای پرجذبه اشخاصی که همراه با نوای ارگ، به دین مسیحیت می گرویدند، می رفتید و زیر پنجره روسپیخانه ای می ایستادید و صدای آوازی که از آن جا برمی خاست گوش می دادید، شاید قادر نبودید این نهادها را از یکدیگر تشخیص دهید. روسپیخانه گرچه مورد قبول نبود، ولی حضورش در جامعه پذیرفته شده بود.
تصمیم دارم در مورد روسپیخانه های شهر سالیناس، کمی شرح بدهم. آن ها با روسپیخانه های شهرهای دیگر، تفاوت چندانی نداشتند، ولی با این حال، دانستن چند نکته در مورد آن ها بی فایده نیست.
اگر از قسمت خیابان اصلی تا جایی می رفتید که خیابان کاستروویل را قطع می کرد، به خیابانی می رسیدید که نام کنونی آن مارکت است. خدا می داند چرا نام این خیابان را از کاستروویل به مارکت تغییر داده اند. معمولاً رسم بر این بود که به خیابان نامی بدهند که در آن جا یافت می شد. اگر نه مایل در خیابان کاستروویل راهپیمایی می کردید، به شهر کاستروویل می رسیدید و اگر تا انتهای خیابان آلیسال پیش می رفتید، به شهر آلیسال می رسیدید. به هر حال، هنگامی که به خیابان کاستروویل رسیدید، باید به طرف راست بروید. ریل های قطار شرکت اقیانوس کبیر جنوبی از وسط دو ساختمان پایین تر می گذرد و خیابانی در امتداد شرق به غرب، خیابان کاسترویل را قطع می کند که هنوز هم نمی توانم نام آن را به خاطر بیاورم. اگر در آن خیابان به سمت چپ می رفتید و از روی ریل های قطار رد می شدید، به محله چینی ها می رسیدید. روسپیخانه، در سمت راست بود. خیابان تاریکی که در زمستان پر از گل و لای بود و در تابستان که گل ها خشک می شدند، انگار روی نرده های آهنی راه می رفتید. هنگام بهار، علف های بلند در دو سوی آن می روییدند، جوهای صحرایی و بوته های پنیرک خردل در هم روییده بودند. صبح زود، گنجشک ها، روی پهن اسب ها که در خیابان ریخته بود، جیک جیک کنان دنبال دانه می گشتند.
آیا به خاطر دارید؟ به خاطر دارید که نسیم مشرق، چگونه بوهایی از محله چینی ها با خود می آورد؟ بوهایی مانند گوشت خوک سرخ کرده، چوب سوخته، توتون سیاه و سایر مواد مصرفی. خانه های کوچکی که آن ها را نقاشی و تعمیر نکرده بودند را نیز به یاد آورید. آنها خیلی کوچک به نظر می رسیدند و به طور کلی فراموش شده بودند و حیاط جلو که پر از گل و گیاه بود، آن ها را از نظر پنهان می کرد. به خاطر بیاورید که کرکره آن ها چگونه همیشه پایین بود و خطوط کوچک نور زردرنگ از کنارشان بیرون می زد. تنها صدای حرف زدن از داخل به گوش می رسید. سپس در جلو باز می شد تا یک پسر روستایی وارد شود. صدای خنده و شاید صدای ملایم و دل انگیز پیانو به گوش می رسید. و هنگامی که در بسته می شد، دیگر صدایی شنیده نمی شد. آنگاه صدای سم اسب ها در خیابانی خاکی به گوش می رسید و پت بولن با کالسکه اش می آمد و چهار یا پنج مرد تنومند از آن خارج می شدند که همگی آن ها سرشناس و پولدار یا از بانکداران معروف و قضات برجسته بودند. پت، کالسکه خود را در گوشه ای متوقف می کرد و همانجا منتظر می ماند. گربه های بزرگ به نرمی از وسط خیابان می گذشتند و درانبوه علف های بلند گم می شدند.
آیا به خاطر دارید؟ سوت قطار و نور خیره کننده و سپس، قطار باربری که از کیگ سیتی می آمد، از وسط خیابان کاستروویل با سرو صدای فراوان می گذشت تا به سالیناس برود؟ به خاطر دارید وقتی به ایستگاه می رسید چگونه آه می کشید؟
روسپیخانه هر شهری، خانم رئیسهای سرشناسی دارند، زنانی که نام آن ها همیشه جاودان خواهد بود و مردم طی سال ها، آن ها را از یاد نخواهند برد. خانم رئیس، ویژگی هایی دارد که همیشه توجه مردان را جلب می کند. فکرش همانند تاجران کار می کند، مانند مشتریان جشن است و ضمناً دوست خوب و بذله گوست. درباره آن های افسانه های زیادی وجود دارد و عجیب این است که هیچکدام از این افسانه ها شهوت انگیز نیست. داستان های مربوط به این زنان، در هر موردی، جز در رختخواب، گفته می شود. مشتریان قدیمی، از آن ها به عنوان اشخاصی انساندوست، دارای تجربه در امور پزشکی و شاعر یاد می کنند.
سال ها بود که شهر سالیناس به دو نفر از این آدم های با ارزش پناه داده بود. جنی، که پیش تر او را به نامجنی گورو می شناختند؛ و سیاهه، که مدیر و مالک لانگ گرین بود. جی دوست خوب و رازداری بود و مخفیانه به دوستان پول قرض می داد. در شهر سالیناس، داستانهای زیادی درمورد جنی گفته اند.
سیاهه، زنی بداخاق، ولی خوش سیما و با وقار، موهایی به سفیدی برف بود. با چشمان عمیق و متفکر خود، با اندوهی فلسفی به این دنیای زشت می نگریست. خانه اش همانند کلیسا وقف افرادی بود که به دنبال ارضای امیال و غرایز خود بودند. اگر دوست داشتید که خوب بخندید و سرحال بیایید، به خانه جنی می رفتید و به اندازه پولی که خرج می کردید، لذت می بردید؛ ولی اگر از تنهایی و غم دنیا به ستوه می آمدید، جای شما در لانگ گرین بود. وقتی از آن جا بیرون می آمدید، احساس می کردید که رویدادی کاملاً مهم و جدی برایتان شکل گرفته است. تأثیر آن به زودی از بین نمی رفت، چون چشمان زیبای سیاهه، تأثیرش را تا مدت ها در شما برجای می گذاشت.
هنگامی که فی از ساکرامنتو به آن جا آمد و خانه را افتتاح کرد، مورد حسادت این دو زن قرار گرفت. آن ها تصمیم گرفتند فی را از آن جا بیرون کنند، ولی خیلی زود متوجه شدند که او با آن ها هیچ رقابتی ندارد. فی، همانند مادران بود، پستان و باسن بزرگی داشت و زن با محبتی بود. آدم دوست داشت سرش را روی سینه او بگذارد و بگرید و مورد نوازش قرار بگیرد. خانه سیاهه، محل عیاشی و خانه جنی، محل میگساری بود و هر کدام هم مشتریان ویژه خود را داشت که مشتریان از فی هم غافل نبودند. خانه او پناهگاه نوجوانانی شد که از فشار غرایز دوران بلوغ به ستوه آمده و از تقوای از دست رفته، به سوگ نشسته بودند، با این حال، تصمیم داشتند مقدار بیشتری از تقوای خود را از دست بدهند. فی، شوهران ناراضی را پناه می داد و زنان گرم مزاج می توانستند به خانه او راه یابند. خانه اش آن ها را یاد خانه مادربزرگشان می انداخت و بوی غذای آشپزخانه مادربزرگ آن ها به مشام می رسید. اگر در خانه فی، اتفاقی برای یکی از مشتریان می افتاد، مشتری همیشه فکر می کرد که این اتفاق سوء نبوده، بلکه قابل اغماض است. خانه او جوانان سالیناس را بب راحت ترین و بهترین وضعیت، در مسیر پر مخاطره تجربیات جنسی قرار می داد. فی، زن خوبی بود، البته زیاد باهوش نبود، ولی خیلی زود تحت تأثیر قرار می گرفت.
همچنان که کارکنان یک فروشگاه یا یک مزرعه، از رئیس خود سرمشق می گیرند، در روسپیخانه نیز دختران، اخلاق خانم رئیس را تقلید می کنند. شاید دلیل این امر آن باشد که خانم رئیس، نوع ویژه ای از دختران را استخدام می کند و شاید هم شخصیت یک خانم رئیس خوب، در کارش بسیار تأثیر دارد. هر شخصی می توانست مدتی طولانی در منزل فی بماند و حرف زشت یا ناشایستی نشنود. رفت و آمد به اتاق های خواب و پرداخت پول چنان عادی و با ملایمت صورت می گرفت که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است. به طور کلی، خانه را به خوبی اداره می کرد و پلیس و کلانتر نیز از آن جریان مطلع بودند. فی همیشه به بینوایان کمک می کرد. چون از بیماری های مقاربتی واهمه داشت، ترتیبی داده بود تا دخترانی که برایش کار می کنند پیوسته معاینه شوند. امکان ابتلا به هر نوع بیماری در خانه فی، بسیار اندک بود. در نتیجه، یکی از شهروندان خوب و مورد علاقه در شهر توسعه سالیناس به حساب می آمد.
(2)
دختری به خانه فی آمده بود که موجب تعجب او می شد. نام این دختر، کیت بود. آنقدر جوان، زیبا و تحصیلکرده و خانم بود که فی از این امر تعجب می کرد. فی، کیت را به اتاق خوابش برد و تا آن جا که می توانست از او بازجویی کرد. همیشه زن هایی بودند که برای یافتن کار به روسپیخانه ها می آمدند، فی بلافاصله اکثر آن ها را می شناخت و می تواست بگوید که آن ها زنانی تنبل، کینه ای، شهوتران، ارضا نشده، حریص و جاه طلب هستند. کیت در هیچ یک از این طبقات نمی گنجید.
فی، در حالی که حلقه ای را در انگشت کوچک و چاق خود می گرداند، گفت:
ـ امیدوارم از پرسش های من ناراحت نشده باشی. برایم عجیب است که به این جا آمده ای. می توانستی یک همسر، کالسکه . یک خانه مجلل در شهر برای خودت داشته باشی و اصلاً به دنیا و مشکلات آن فکر نکنی.
کیت لبخندی محجوبانه زد و گفت:
ـ توضیح این کار، دشوار است. امیدوارم برای آگاهی از این موضوع، بیش از حد اصرار نکنید. این کار، سعادت کسی را تأمین می کند که بسیار نزدیک به من بوده و برایم خیلی عزیز و محترم است. خواهش می کنم از من نپرسید.
فی موقرانه سر تکان داد و گفت:
ـ این مطالب را خیلی شنیده ام. یکی از دخترانی که در این جا برای کار آمده بود، هزینه فرزندش را تأمین می کرد و مدت های مدید کسی از این امر اطلاع نداشت. حالا آن دختر، یک خانم خوب شده و همسر مناسبی در... آه، نزدیک بود مکان او را بگویم. اگر زبانم را نیز ببرند، نمی گویم. بگو ببینم تو هم بچه داری؟
کیت سر را پایین انداخت تا اشک چشمانش دیده نشود. پس از این که توانست بر خود مسلط شود، با صدای ضعیفی گفت:
ـ متأسفم، نمی توام در این باره حرفی بزنم.
ـ درست است، به تو زمان می دهم.
فی باهوش نبود، ولی زن احمقی هم نبود. از آن جا که دوست نداشت خود را به مخاطره بیندازد، نزد کلانتر رفت و جریان را به او گفت. می دانست وضعیت کیت، عادی نیست. ولی اگر مشکلی برای روسپیخانه ایجاد نمی کرد، دلیلی نداشت در کارهای او دخالت کند. امکان داشت، کیت، زن کلاهبرداری باشد، ولی در حقیقت این گونه نبود. بلافاصله بر سر کار برگشت و هنگامی که مشتریان مراجعه می کردند و سراغ همان دختر قبلی را می گرفتند، فهمید که از او رضایت دارند. فی کاملاً می دانست که کیت زن تازه کاری نیست.
هنگامی که دختر جدیدی وارد روسپیخانه می شود، اطلاع از دو موضوع درمورد او ضروری است: نخست آیا این که وظایف خود را انجام می دهد؟ دوم، این که آیا با سایر دختران، مشکلی ندارد؟ هیچ امری به اندازه حضور یک دختر بداخلاق موجب ایجاد مزاحمت در روسپیخانه نمی شود.
فی در مورد موضوع دوم، تردیدی نداشت. کیت، به خوبی با دیگران کنار می آمد. در تمیز نگه داشتن اتاق ها، به سایر دختران کمک می کرد. وقتی بیمار می شدند، از آن ها پرستاری می کرد، به مشکلات آن ها گوش می داد، درامور عشقی، پاسخگوی آن ها بود و اگر پول لازم داشتند، به آن ها قرض می داد. دختری بهتر از او پیدا نمی شد. بهترین دوست همه اعضای روسپیخانه بود. کیت، هر مشکلی را تحمل می کرد. ضمناً زنی با ملاحظه بود. مثلاً روز تولد هر کسی را به خاطر داشت و همیشه یک هدیه و کیک و شمع آماده نگه می داشت. فی به خوبی می دانست که نباید او را از دست بدهد.
R A H A
11-30-2011, 09:14 PM
افرادی که مهارت ندارند، تصور می کنند که خانم رئیس شدن، کار ساده ای است. تصور می کنند که خانم رئیس فقط روی یک صندلی بزرگ می نشیند، مشروب می نوشد و نصف پولی را که دخترها از مشتریان می گیرند، برای خود برمی دارد. ولی اصلاً این گونه نیست. او باید غذای دختر ها را با تهیه مواد غذایی و استخدام یک آشپز، تأمین کند. شستن ملحفه ها در روسپیخانه، پیچیده تر از یک هتل است. باید دخترها را تا حد امکان، خوشحال و سالم نگه داشت، زیرا بعضی از آن ها زود شکسته می شوند. باید توانایی جلوگیری از خودکشی ها را داشته باشد، چون روسپی ها، به ویژه کسانی که مسن می شوند، ممکن است با یک تیغ، رگ دستشان را ببرند که این امر موجب بدنامی خانه می شود. اسراف هم موجب خسارت می شود. هنگامی که کیت، پیشنهاد کرد در خرید و تهیه غذا کمک کند، فی هرچند نمی دانست آیا فرصت این کار را دارد یا نه، بسیار خوشحال شد. خلاصه، نه تنها وضعیت غذایی آن جا بهتر شد، بلکه صورتحساب مواد غذایی در نخستین ماه تصدی کیت، یک سوم کاهش یافت. فی هرگز متوجه نشد که کیت در مورد شستن ملحفه ها چه حرفی به مسؤول لباسشویی زد که هزینه شستوی ملحفه ها ناگهان بیست و پنج درصد کاهش یافت. فی به تدریج فهمید که بدون حضور کیت، قادر به اداره کردن خانه نیست.
اواخر بعدازظهر، پیش از این که کار شروع شود، آن دو در اتاق فی نشسته و مشغول نوشیدن چای بودند. اتاق، زیباتر و پرده های توری آن آویزان شده بود. آن ها متوجه شده بودند که آن خانه دارای دو رئیس است، البته از این امر بسیار خوشحال بودند، چون راحت تر می توانستند با کیت کنار بیایند. او ترفندهای تازه ای به آن ها آموخته بود، ولی هیچگاه در استفاده از ترفند، سوءنظر نداشت، تنها موجب تفریح و خنده آن ها می شد.
پس از یک سال، فی و کیت، مثل مادر و دختر شده بودند. دخترها به یکدیگر می گفتند: «اگر صبر کنیم، روزی او مالک این خانه می شود.»
کیت همیشه مشغول بود. مثلاً روی دستمال قلابدوزی می کرد و می توانست حروف اول نام و نام خانوادگی را روی دستمال، قلابدوزی کند. تقریباً همه دخترها دستمال های قلابدوزی شده را با خود داشتند و گرامی می داشتند.
به تدریج، رویدادی کاملاً طبیعی شکل گرفت. فی که مظهر عواطف مادرانه بود، کیت را همچون دخترش پذیرفت. این احساس در درونش به وجود آمده بود و چون انسانی اخلاقی بود، به این احساس، شاخ و برگ می داد. دلش نمی خواست دخترش فاحشه باشد. البته چنین احساسی کاملاً طبیعی بود.
فی خیلی فکر کرد تا بتواند همه مطالب را بگوید. عادت نداشت موضوع را ناگهانی مطرح کند. نمی توانست به او بگوید که کارش را ترک کند. بنابراین گفت:
ـ اگر ماجرا، محرمانه است، لازم نیست پاسخ بدهی، ولی همیشه می خواستم این پرسش را مطرح کنم. کلانتر به تو چه گفت؟ خدای من، این صحبت متعلق به یک سال پیش است، این طور نیست؟ زمان چقدر سریع می گذرد! هر چه آدم پیرتر می شود، زمان زودتر می گذرد. کلانتر تقریباً یک ساعت با تو حرف زد. البته هیچ کاری نکرد، چون به خانواده علاقه دارد. او به خانه جنی هم می رود. نمی خواهم در کارهایت دخالت کنم.
کیت گفت:
ـ هیچ رازی وجود ندارد. اگر محرمانه هم بود، به شما می گفتم. او به من گفت به خانه برگردم. خیلی خوب با من حرف زد، ولی وقتی که به او گفتم نمی توانم به خانه برگردم، مرا درک کرد.
فی از روی حسادت پرسید:
ـ دلیل آن را هم به او گفتی؟
ـ البته که دلیل را نگفتم. تصور می کنید آن چه را تا به حال به شما نگفته ام، به او گفته باشم؟ شما چقدر ساده هستید. گاهی مثل دخترهای کوچولو می شوید.
فی لبخندی زد و خود را روی صندلی جابجا کرد. ظاهر کیت آرام بود، ولی آن چه را کلانتر پرسیده بود، کاملاً به یاد می آورد. زیرا کلانتر، انسانی صریح و رک بود، او را دوست داشت.
(3)
کلانتر، در اتاق کیت را بست و با نگاه جستجوگر یک پلیس خوب، همه جا را از نظر گذراند. غیر از لباس و کفش، هیچ عکس یا لوازم شخصی که بتوان از روی آنها، اثری به دست آورد، ندید.
روی صندلی راحتی کوچک و حصیری نشست، به طوری که کفل هایش از دو طرف صندلی بیرون زد. انگشتانش را به هم قلاب کرده بود. با خونسردی حرف می زد، انگار به آن چه می گفت، علاقه زیادی نداشت. شاید همین حالت، کیت را تحت تأثیر قرار داد.
کیت نخست قیافه ای محجوب و احمقانه به خود گرفت، ولی پس از مدت کوتاهی، تغییر قیافه داد و به صورت مرد خیره شد. انگار تصمیم داشت افکار او را بخواند. کلانتر نه تنها به چشمان او نمی نگریست، بلکه طوری وانمود می کرد که از حضور زن در اتاق اطلاعی ندارد. ولی کیت مطمئن بود همان طور که خود، کلانتر را مورد بازرسی قرار داده است، کلانتر نیز همان کار را در مورد او انجام می دهد. احساس کرد نگاه کلانتر چنان به جای زخم روی پیشانیش دوخته شده که انگار آن را لمس می کند. کلانتر به آرامی گفت:
ـ نمی خواهم پرونده سازی کنم. مدتی است در این کار تجربه دارم و فکر می کنم یک سال دیگر، بازنشسته شوم. می دانی، اگر پانزده سال پیش بود، خیلی بیشتر از اینها می گشتم و شاید یک اثر جرم نیز پیدا می کردم.
سپس منتظر ماند تا کیت، واکنشی نشان دهد، ولی زن هیچ اعتراضی نکرد. کلانتر سر را به آرامی تکان داد و گفت:
ـ نمی خواهم همه ماجرا را برایم تعریف کنی، ولی باید در این ناحیه، آرامش حکمفرما باشد. یعنی مردم شب ها راحت بخوابند.
آنگاه ادامه داد:
ـ تا حالا همسرت را هم ندیده ام.
کیت می دانست که کلانتر، کوچکترین حرکت او را زیر نظر دارد. کلانتر افزود:
ـ شنیده ام مرد خوبی است و خیلی زحمت می کشد.
سپس لحظه ای به چشمان کیت نگریست و گفت:
ـ حتماً می خواهی بدانی چه بد او را زخمی کرده ای.
ـ بله، می خواهم بدانم.
ـ ولی حالش خوب می شود. کتف او را زخمی کرده ای، ولی حالش خوب می شود. آن مرد چینی به خوبی از او پرستاری می کند. البته فکر می کنم تا مدت زیادی قادر نباشد با دست چپ وسیله ای را بلند کند. کلت کالیبر چهل و چهار، خیلی قوی است. اگر آن مرد چینی برنگشته بود، از شدت خونریزی، می مرد، در این صورت، تو نیز نزد من در زندان می ماندی.
کیت، نفس خود را نگه داشته و منتظر جمله بعدی کلانتر بود، ولی مرد حرفی نمی زد. زن گفت:
ـ متأسفم.
کلانتر نگاه دقیقی به او انداخت و گفت:
ـ نخستین اشتباه تو بوده. شخص دیگری را که مثل تو بود می شناختم که دوازده سال پیش در آستانه در زندان مرکز؛ او را اعدام کردم. در آن موقع، چنین کارهایی را هم انجام می دادم.
اتاق کوچک دارای تختخواب قهوه ای تند، وسایل حمام شامل تشت و لگنچه، و کاغذ دیواری زیبایی که گل های رز کوچک در زمینه آن به چشم می خورد، در سکوت محض فرو رفته بود. کلانتر به سر فرشتگان کوچک که موهای مجعد، چشمان روشن، و بال هایی به اندازه بال کبوتران داشتند که از گردنشان بیرون زده بود و به دیوار آویزان بودند، خیره می نگریست. اخم هایش را در هم کشید و گفت:
ـ وجود چنین عکسی در روسپیخانه، مسخره است.
کیت گفت:
ـ این عکس همین جا بوده.
ظاهراً بازجویی های مقدماتی انجام شده بود. کلانتر روی صندلی نشست و دست هایش را به پشتی تکیه داد. گفت:
ـ دو فرزندت را رها کردی. آن پسرهای کوچولو. حالا آرام باش. نمی خواهم تو را به گذشته برگردانم. سعی کن به گذشته فکر نکنی. به نظرم تو را می شناسم. اگر تو را به منطقه دیگری ببرم و به دست کلانتر دیگری بسپارم، می دانی چه اتفاقی می افتد؟ کارت تمام می شود. ولی نمی خواهم چنین کاری بکنم. برایم اهمیتی ندارد که تصمیم داری چگونه زندگی کنی، فقط دلم نمی خواهد برایم دردسر درست کنی. به هر حال، یک فاحشه، همیشه یک فاحشه است.
کیت با ملایمت پرسید:
ـ از من چه می خواهید؟
کلانتر گفت:
ـ آن چه می خواهم این است. می دانم اسم خودت را تغییر داده ای. باید همین اسم جدید را برای خودت نگه داری. به نظرم به دروغ گفته ای اهل کجا هستی. بسیار خوب، اهل همانجا باش. در هر حالتی هستی، این رازها را برای خودت نگه دار.
کتی لبخندی زد که البته از روی اجبار نبود. کم کم به این مرد اطمینان و علاقه پیدا می کرد. کلانتر گفت:
ـ به نظرم می رسد که در حومه کینگ سیتی افراد زیادی را می شناختی، درست است؟
ـ نه.
کلانتر به طور ضمنی گفت:
ـ ماجرای میل کاموابافی را شنیده ام. ممکن است کسی به اینجا بیاید که تو را بشناسد، رنگ موهایت واقعی است؟
ـ بله.
ـ مدتی رنگ آن ها را سیاه کن. خیلی از مردم شبیه دیگران هستند.
کیت در حالی که با انگشت کوچک خود به جای زخم روی پیشانی اشاره می کرد، گفت:
ـ با این زخم چکار کنم؟
ـ خوب، به این می گویند، اسمش چیست؟ آن واژه لعنتی را فراموش کرده ام. امروز صبح به خاطر داشتم.
ـ تصادف؟
ـ بله، همین است.
انگار کار کلانتر تمام شده بود. از جیب توتون و کاغذی بیرون آورد و یک سیگار کج برای خود پیچید. سپس کبریتی بیرون آورد، آن را روشن کرد و آن قدر دور نگه داشت تا شعله آبی تندش زرد شد. سیگار کاملاً روشن نشده بود. کیت گفت:
ـ مرا تهدید می کنید؟ منظورم این است که اگر من...
کلانتر گفت:
ـ نه، تهدید نمی کنم. اگر هم کاری انجام بدهم، زیاد اهمیت ندارد. نه، دوست ندارم آقای تراسک یا بچه هایش را ناراحت کنم،، هر چه هستی، هر کاری انجام می دهی، یا هر چه می گویی، نزد خودت تصور کن یک نفر دیگر هستی. دیگر مشکلی وجود ندارد.
سپس برخاست، به سمت در رفت، بازگشت و گفت:
ـ من پسری دارم. امسال بیست ساله می شود. خوش قیافه است، ولی بینی او شکسته. همه او را دوست دارند. دلم نمی خواهد او این جا باشد. به فی می گویم او را به خانه جنی بفرستد. اگر به اینجا بیاید، به او می گویی به خانه جنی برود.
سپس از اتاق خارج شد و در را بست. کیت در حالی که تبسم می کرد، به انگشتان خود نگریست.
(4)
فی روی صندلی جابه جا شد تا یک شیرینی گردویی بردارد. وقتی که حرف می زد، دهانش پر از شیرینی بود. کیت مطمئن نبود که بتواند فکر دیگران را بخواند، چون فی گفت:
ـ هنوز دوست ندارم. پیش تر گفته ام و باز هم می گویم وقتی موهایت طلایی رنگ بود، بهتر بودی. نمی دانم چرا رنگ آن را تغییر دادی. تو که پوست صورتت سفید است.
کیت یک تار مو را با ناخن انگشتان شست و سبابه اش گرفت و به آرامی کند. خیلی زیرک بود. می دانست چگونه دروغ بگوید تا دیگران باور کنند. گفت:
ـ دوست نداشتم بگویم، می ترسیدم مرا بشناسند و مایه دردسر کسی شوم.
فی از روی صندلی بلند شد و به سمت کیت رفت. او را بوسید و گفت:
ـ چه دختر خوبی! چقدر با ملاحظه است.
کیت گفت:
ـ بیا یک چای با هم بنوشیم. من می روم چای بیاورم.
سپس از اتاق خارج شد و سر راه به سمت آشپزخانه، بوسه ای برای او فرستاد.
هنگامی که فی دوباره روی صندلی نشست، شیرینی گردویی دیگری برداشت. آن را در دهان گذاشت و ضمن خوردن، دندانش به پوست گردو خورد. از شدت درد به خود می پیچید. پیشانی او از عرق خیس شده بود. هنگامی که کیت با سینی، قوری چای و فنجان ها برگشت، فی با انگشت، دندانش را لمس می کرد و از درد می نالید. کیت فریاد زد:
ـ چه اتفاق افتاده؟
ـ دندانم، پوست گردو.
ـ بگذار ببینم! دهانت را باز کن!
کیت نگاهی به درون دهانش انداخت. سپس به سمت ظرف آجیل روی میز رفت و یک خلال دندان برداشت و ذرات گردو را تمیز کرد. یک ثانیه بعد، پوست گردو را کف دست فی گذاشت و گفت:
ـ این هم پوست گردو.
از شدت درد عصب دندان کاسته شد. فی گفت:
ـ فقط همین بود؟ انگار خانه ای داخل دندانم بود. ببین عزیزم، کشو دوم را که داروهای من داخل آن است، باز کن. آن داروی مسکن را با کمی پنبه بیاور. ممکن است به من کمک کنی داخل این دندان را پر کنم؟
کیت یک شیشه آورد و یک گلوله کوچک پنبه را که به دارو آغشته شده بود، به وسیله خلال، وارد حفره کرد، سپس گفت:
ـ باید این دندان را بکشید.
ـ می دانم، همین کارا می کنم.
ـ سه دندان هم در این طرف دهان خالی شده.
ـ می دانم، خیلی اذیت شدم. حالا آن دارو را برایم بیاور.
سپس مقدار زیادی داروی گیاهی برای خود ریخت، نفس راحتی کشید و گفت:
ـ داروی بسیار خوبی است. زنی که این دارو را اختراع کرده واقعاً یک فرشته است.
پایان فصل نوزدهم
R A H A
11-30-2011, 09:25 PM
فصل بیستم
(1)
بعدازظهر زیبایی بود. خورشید در حالی که غروب می کرد، قله کوه فرمون را سرخ رنگ کرده بود. فی می توانست این منظره را از پنجره مشاهده کند. از خیابان کاستروویل صدای زنگوله های هشت اسب که ارابه ای را از بالای تپه به پایین می کشیدند، به گوش می رسید. آشپز،با شستن ظروف، سر و صدای زیادی در آشپزخانه ایجاد کرده بود. ابتدا صدای مالیدن دست روی دیوار به گوش رسید و سپس کسی به آرامی در زد.
فی صدا کرد:
ـ نابینا، بیا داخل.
نوازنده پیانو به سمت او برگشت و گفت:
ـ خانم فی، حالم خوب نیست. می خواهم به بستر بروم و امشب پیانو نزنم.
ـ نابینا، هفته پیش هم دو شب بیمار بودی. مگر شغلت را دوست نداری؟
ـ من حالم خوب نیست.
ـ بسیار خوب، پس بهتر است مواظب خودت باشی.
کیت با ملایمت گفت:
ـ نابینا، برو چد هفته استراحت کن. زیاد سیگار کشیدی.
ـ اوه، خانم کیت، نمی دانستم شما هم اینجایید. من سیگار نکشیدم.
کیت گفت:
ـ چرا، می کشیدی.
ـ بله، خانم کیت. قول می دهم ترک کنم. حالم خوب نیست.
سپس در را بست و رفت. صدای دستش که کورمال به دیوار می کشید، به گوش رسید. فی گفت:
ـ به من گفته بود سیگار را ترک کرده.
ـ ولی ترک نکرده.
فی گفت:
ـ بیچاره، از عمرش زیاد باقی نمانده.
کیت در مقابلش ایستاد و بالحنی صمیمانه، برخلاف همیشه گفت:
ـ تو چقدرخوبی! به همه اعتماد داری. اگر یک روز مواظب نباشی، یا اگر من مواظب تو نباشم، یک نفر می آید همه اموال تو را سرقت می کند.
فی پرسید:
ـ چه کسی می خواهداموال مرا سرقت کند؟
کیت، دستش را روی شانه های فربه فی گذاشت و گفت:
ـ هیچکس به خوبی تو نیست.
اشک در چشمان فی درخشید. دستمالی از روی صندلی کنار خود برداشت، چشمانش را پاک کرد، با ملایمت بینی خود را گرفت و گفت:
ـ کیت، تو مثل دخترم هستی.
ـ کم کم باور می کنم که دخترت هستم. من هرگز مادرم را ندیده ام. وقتی کوچک بودم، فوت کرد.
فی نفس عمیقی کشید و وارد مناظره شد:
ـ کیت، دوست ندارم در این جا کار کنی.
کیت گفت:
ـ چرا کار نکنم؟
فی سر را تکان داد و در ذهن، کلماتی را برای گفتن جستجو کرد. گفت:
ـ من شرمنده نیستم. خانه ای که اداره می کنم، خیلی عالی است. اگر مدیر این جا نبودم، شخص دیگری اوضاع این جا را به هم می ریخت. من کسی را اذیت نمی کنم و به همین دلیل شرمنده نیستم.
کیت پرسید:
ـ چرا باید شرمنده باشی؟
ـ نیستم، و نمی خواهم تو در این جا کار کنی. دوست ندارم. تو دختر من هستی. دوست ندارم دخترم این جا کار کند.
کیت گفت:
ـ عزیزم سادگی نکن. من باید کار کنم. اگر در این جا کار نکنم، جای دیگری می روم. به تو گفتم که به پول نیاز دارم.
ـ نه، تو به پول نیاز نداری.
ـ البته که دارم. در کجا می توانم چنین درآمدی داشته باشم؟
ـ می توانی دختر من باشی. می توانی این خانه را اداره کنی. می توانی مراقب اوضاع باشی و دیگر به طبقه بالا نروی. می دانی، من همیشه حالم خوب نیست.
ـ عزیزم، می دانم که همیشه حالت خوب نیست، ولی من به پول احتیاج دارم.
ـ کیت، برا ی هر دو نفرمان، پول به اندازه کافی داریم. می توانم همان اندازه که درآمد داری، به تو پول بدهم.حتی می توانم بیشتر از آن بدهم، چون تو ارزش زیادی داری.
کیت با تأسف سر تکان داد و گفت:
ـ تو را دوست دارم و دلم می خواهد هر کاری بگویی انجام دهم، ولی تو به اندک پولی که پس انداز کرده ای نیاز داری و من... بسیار خوب، شاید اتفاقی برایت رخ دهد...نه، من باید کار کنم. عزیزم، می دانی که امشب پنج مشتری دارم.
فی ناگهان با لحنی آمرانه گفت:
ـ نمی خواهم کار کنی!
ـ مادر، مجبورم کار کنم.
این حرف کیت، تأثیر گذاشت. ناگهان فی شروع به گریستن کرد. کیت روی دسته صندلی او نشست، گونه اش را نوازش داد و اشک چشمانش را پاک کرد. هق هق گریه زن متوقف شد.
غروب، بر همه جای دره سایه می افکند. چهره کیت زیر موهای سیاهش می درخشید. گفت:
ـ حالا که حالت بهتر شد، می روم، نگاهی به آشپزخانه می اندازم و بعد لباس می پوشم.
ـ کیت، نمی توانی به مشتریانت بگویی بیمار هستی؟
ـ مادر، البته که نمی توانم چنین حرفی بزنم.
ـ کیت، امروز چهارشنبه است. شاید بعد از ساعت یک، دیگر کسی نیاید.
ـ جنگلبانان می آیند.
ـ بله، ولی امروز چهارشنبه است. جنگلبانان تا بعد از ساعت دو نمی آیند.
ـ منظورت چیست؟
ـ کیت، وقتی کارت تمام شد، با انگشت به در اتاقم بزن. هدیه کوچکی برایت تهیه کرده ام.
ـ چه هدیه ای؟
ـ یک هدیه محرمانه. وقتی به آشپزخانه می روی، به آشپز بگو به این جا بیاید.
ـ به نظرم برایم کیک خریده ای.
ـ عزیزم، بیشتر از این نپرس. می خواهم تو را غافلگیر کنم.
کیت او را بوسید و گفت:
ـ مادر، تو چقدر خوبی.
کیت خارج شد و در را بست. لحظه ای در راهرو ایستاد. با انگشتانش، چانه اش را خاراند. چشمانش آرام بود. دست هایش را بالای سر برد و خمیازه کشید. آنگاه به سمت آشپزخانه حرکت کرد.
چند مشتری به آن جا آمدند و رفتند. دو کشاورز آن ها را دنبال کردند تا سؤالاتی از آن ها بپرسند، ولی جنگلبانان نیامدند. دخترها که خمیازه می کشیدند، آن قدر در سالن نشستند و منتظر ماندند تا عاقبت ساعت دو فرا رسید.
آنچه مانع آمدن جنگلبانان شد، رویدادی غم انگیز بود. کلیرنش مانتیث، درست در هنگام خواندن دعای پیش از صرف شام، دچار سکته قلبی شد. مرد را روی فرش گذاشتند و پیشانی او را با پارچه ای، مرطوب کردند تا پزشک بیاید. دیگر کسی میلی به غذا نداشت. پس از این که دکتر وایلد رسید و نگاهی به کلیرنس انداخت، جنگلبانان با گذاشتن دو چوب در آستین پالتو، برانکار درست کردند. کلیرنس، در راه خانه فوت کرد و آن ها ناچار شدند دوباره دکتر وایلد را فرا بخوانند. وقتی مراسم کفن و دفن را تنظیم کردند وآگهی تسلیت را برای سالیناس ژورنال فرستادند، دیگر کسی حوصله رفتن به روسپیخانه نداشت.
روز بعد، آشکار شد چه اتفاقی افتاده است. آنچه که ایسل، ده دقیقه پیش از ساعت دو گفته بود، به ذهن همه دخترها رسید. ایسل گفته بود:
ـ خدای من، این جا چرا این قدر ساکت است؟ صدای موسیقی به گوش نمی رسد، کیت هم که حرف نمی زند. مثل این است که آدم کنار یک مرده نشسته باشد.
انگار که ایسل پیشگویی کرده بود. گریس گفت:
ـ نمی دانم چرا کیت حرف نمی زند! مگر حالت خوب نیست؟ کیت، گفتم مگر حالت خوب نیست؟
کیت شروع به حرف زدن کرد و گفت:
ـ اوه، به نظرم مشغول فکرکردن بودم.
گریس گفت:
ـ من فکر نمی کردم. می خواهم بخوابم. چرا تعطیل نمی کنیم؟ بیا از فی بپرسیم که آیا اجازه می دهد کا را تعطیل کنیم یا نه. امشب حتی یک چینی هم به سراغمان نمی آید. می خواهم بروم و از فی بپرسم.
کیت حرفشان را قطع کرد وگفت:
ـ مزاحم فی نشوید. حالش خوب نیست. ساعت دو تعطیل می کنیم.
ایسل گفت:
ـ آن ساعت درست نیست. چه اتفاقی برای فی افتاده؟
کیت گفت:
ـ من هم همین فکر را می کردم. حالش خوب نیست. خیلی نگران او هستم. تا آن جا که بتواند، ناراحتی هایش را بروز نمی دهد.
گریس گفت:
ـ فکر می کردم حالش خوب است.
ایسل به دستگاه جک پات ضربه ای زد و گفت:
ـ من هم فکر می کنم حالش خوب نباشد. متوجه شدم که صورتش کمی سرخ شده.
کیت با ملایمت گفت:
ـ هرگز به او نگویید که من این موضوع را به شما گفته ام. دوست ندارد برایش غصه بخورید. چه زن خوبی!
گریس گفت:
ـ این جا بهترین خانه ای است که در آن کار کرده ام.
آلیس گفت:
ـ بهتر است حرف هایت را نشنوند.
گریس گفت:
ـ لزومی ندارد، او همه اینها را می داند.
ـ دوست ندارد این حرف ها را بشنود،دست کم بهتر است از ما نشنود.
کیت با شکیبایی گفت:
ـ می خواهم بگویم چه اتفاقی افتاده. امروز بعدازظهر با او مشغول چای خوردن بودیم که ناگهان از حال رفت. ای کاش پیش دکتر می رفت.
ایسل تکرار کرد:
ـ متوجه شدم که صورتش کمی سرخ شده. نمی دانم ساعت درست کار می کند یا نه.
کیت گفت:
ـ دخترها، بروید بخوابید. می خواهم این جا را تعطیل کنم.
پس از این که آن ها رفتند، کیت به اتاق رفت و لباس جدید و زیبای خود را پوشید. هرگاه این لباس را می پوشید، شبیه دختربچه ها می شد. موهایش را شانه زد و بافت، سپس گیس بافته شده را به پشت سرش آویزان کرد و پاپیون سفید کوچکی بر آن گره زد. گونه هایش را با آب تمیز شست، چند لحظه ایستاد و سپس از کشوی بالایی، ساعتی کوچک و طلایی را که به زنجیری آویزان بود، برداشت. ساعت را در دستمالی پیچید و از اتاق بیرون رفت.
داخل سالن خیلی تاریک بود، ولی از زیر در اتاق فی، کمی نور بیرون می زد. با ملایمت در زد. فی از داخل گفت:
ـ کیست؟
ـ منم، کیت.
ـ داخل نشو. بیرون منتظر باش. می گویم چه وقت به داخل بیایی.
کیت، صدایی شبیه خش خش از داخل شنید. فی لحظاتی بعد، او را صدا زد وگفت:
ـ حالا می توانی داخل شوی.
اتاق تزیین شده بود. فانوس های ژاپنی که داخل آن ها شمع هایی می سوخت، به چوب های خیزران که در اطراف اتاق قرار داشتند، آویزان بودند و یک کاغذ کشی قرمز دالبردار از وسط سقف به گوشه های اتاق چنان کشیده شده بود که شخص تصور می کرد چادری برپا شده است. روی میز که اطراف آن چند شمعدان قرار داشت، یک کیک بزرگ سفید و یک جعبه شکلات به چشم می خورد و در کنار آن سبدی بود که در آن یک بطری شامپاین در میان تکه های یخ قرار داشت. فی، بهترین لباس توری خود را پوشیده بود و چشمانش از شدت خوشحالی برق می زد. کیت فریاد زد:
ـ اوه! خدای من! اینها چیست؟
فی گفت:
ـ می خواهم مهمانی برپا کنم. برای دختر عزیزم، می خواهم مهمانی بدهم.
ـ امروز که تولد من نیست.
ـ شاید هم روز تولدت باشد.
ـ نمی دانم منظورت چیست. برایت هدیه ای آورده ام.
سپس دستمال تا شده را روی دامن فی گذاشت و گفت:
ـ آن را با دقت باز کن.
فی، ساعت را از داخل دستمال برداشت و گفت:
ـ اوه، عزیزم! تو دیوانه شده ای! نه، نمی توانم این همه لطف را قبول کنم.
ابتدادر ساعت و سپس با ناخنش، پشت آن را باز کرد. پشت ساعت، حک شده بود: «با تمام وجودم به «ک» تقدیم می شود. آ.»
کیت با ملایمت گفت:
ـ این ساعت متعلق به مادرم بود. حالا هم تصمیم دارم آن را به مادر جدیدم هدیه بدهم.
ـ فرزند عزیزم! دختر عزیزم!
ـ مادر خوشحال می شود.
ـ من هم برای دختر عزیزم یک هدیه دارم، ولی می خواهم آن را به شیوه خودم به او بدهم. حالا کیت، آن بطری مشروب را باز کن و در حالی که مشغول بریدن کیک هستم، دو گیلاس بریز. دوست دارم این مهمانی، عالی باشد.
هنگامی که همه وسایل آماده شد، فی پشت میز نشست. گیلاس خود را بلند کرد و گفت:
ـ به سلامتی دخترم، امیدوارم که عمری طولانی و خوشبخت داشته باشی.
پس از این که کمی مشروب نوشیدند، کیت گیلاس خود را بلند کرد و گفت:
ـ به سلامتی مادرم.
فی گفت:
ـ مرا به گریه می اندازی. مرا به گریه نینداز .یک جعبه بالای آن کشو قرار دارد. بله، همان جعبه است. آن را روی میز بگذار و باز کن.
کاغذ سفید لوله شده ای، داخل جعبه قرار داشت که روی آن، روبان قرمزی گره زده بودند. کیت گفت:
ـ خدایا، این چیست؟
ـ هدیه من است به تو. آن را باز کن.
کیت با دقت، گره روبان قرمز را گشود و کاغذ لوله شده را باز کرد. این جملات، با ظرافت خاصی روی آن نوشته شده و آشپز هم پایین آن شهادت داده بود:
« همه دارایی خودم را به کیت آلبی می بخشم، چون او مثل دخترم است.»
همه رویدادها روشن، صریح و قانونی بود. کیت سه بار آن را خواند، به تاریخ آن نگاه کرد و امضای آشپز را وارسی کرد. فی، در حالی که دهانش باز مانده بود، به او می نگریست. وقتی لب های کیت، هنگام خواندن، تکان می خورد، لب های فی نیز می جنبید.
کیت، کاغذ را لوله کرد، روبان را دور آن پیچید، در جعبه قرار داد، و در آن را بست. سپس روی صندلی نشست. عاقبت فی پرسید:
ـ راضی هستی؟
R A H A
11-30-2011, 09:25 PM
انگار نگاه کیت درون چشمان فی نفوذ می کرد.گویا می خواست درمغزش هم رسوخ کند.کیت به آرامی گفت:مادر،تلاش می کنم روی پای خودم بایستم. نمی دانستم کسی می تواند تا این حد خوب باشد. می ترسم اگر بلافاصله حرفی بزنم یا خیلی به تو نزدیک باشم،خرد شوم.
ماجرا خیلی اندوهبارتر از آن بود که فی انتظار داشت.گفت:
ـ این هدیه مضحک است، مگر نه؟
ـ مضحک؟نه،اصلا مضحک نیست.
ـ منظورم این است که یک وصیتنامه،هدیه ای عجیب است.ولی معنای آن، خیلی بیشتر از این حرفهاست.حالا تو دختر واقعی من هستی و می توانم بگویم که من، یعنی ببخشید،ما،بیش از شصت هزار دلار پول داریم. همه جزئیات مربوط به دارایی و پس انداز من،داخل کشو میز است.آنچه را در ساکرامنتو داشتم به قیمت خوبی فروختم. طفلک من،چرا اینقدر ساکت هستی؟مگر از موضوعی ناراحت شده ای؟
ـ وصیتنامه،مرگ را در ذهن انسان تداعی می کند.
ـ ولی هر کسی باید وصیتنامه بنویسد.
ـ کیت لبخند اندوهناکی زد و گفت:
ـ می دانم،مادر. فکری به نظرم رسید.فکر کردم که همه خویشاوندان تو عصبانی شوند، به این جا بیایند و وصیتنامه را پاره کنند. ـ دختر کوچک و بیچاره من، به خاطر همین ناراحت هستی؟ من هیچ خویشاوندی ندارم. تا آن جا که می دانم کسی را در این دنیا ندارم. اگر هم خویشاوندی داشتم، چه کسی می فهمید؟ خیال می کنی فقط خودت نام ساختگی داری؟ فکر می کنی که اسم من واقعی است؟ ـ کیت مدتی به فی نگاه کرد. فی فریاد زد:
ـ کیت، کیت، این یک مهمانی است.ناراحت نشو! اینقدر سرد نباش. ـ کیت بر خاست. به آرامی میز را کنار زد و روی زمین نشست. گونه اش را روی زانوی فی گذاشت. با انگشتان باریکش یک نخ طلایی را از روی نقش و نگارهای دامن فی دنبال کرد. فی نیز با گونه و موهای کیت بازی می کرد و گوش های او را نوازش می داد. فی به نرمی اطراف جای زخم روی پیشانی کیت را لمس کرد. کیت گفت:
ـ هرگز تا این اندازه خوشحال نبوده ام.
ـ عزیزم، تو مرا خوشحال می کنی. خوشحال تر از همیشه. دیگر احساس تنهایی نمی کنم. بلکه احساس امنیت دارم.
کیت همچنان با ظرافت با نخ طلایی روی دامن فی بازی می کرد. آن ها مدتی در کنار یکدیگر نشستد تا این که فی تکان خورد و گفت:
ـ کیت، فراموش کرده بودیم که این یک مهمانی است. شراب یادمان رفته بود. بریز بچه جان، باید جشن کوچکی بگیریم.
کیت با نگرانی گفت:
ـ مادر، آیا این کار لازم است؟
ـ لازم است، چرا نباشد؟ دوست دارم کمی بنوشم و سرحال بیایم. بیا کیت، شامپاین دوست نداری؟
ـ من زیاد نمی نوشم. برایم خوب نیست.
ـ یاوه نگو، عزیزم. بریز.
کیت از کف اتاق بلند شد و لیوان ها را پر کرد. فی گفت:
ـ همه را بخور. مواظب هستم. تو که دوست نداری یک پیرزن، به تنهایی برای خودش، دیوانه بازی دربیاورد.
ـ ولی مادر، تو هنوز پیر نشده ای.
ـ حرف نزن. بخور. تا لیوان تو خالی نشود، به لیوان خودم دست نمی زنم.
فی، لیوانش را نگه داشت تا کیت لیوان خود را خالی کرد، سپس آن را یک مرتبه سر کشید و گفت:
ـ خوب است. خوب است. باز هم لیوان مرا پر کن. حالا بیا خوش باشیم. بعد از این که دو سه گیلاس بخوریم، همه رویدادهای بد را فراموش می کنیم.
بدن کیت، مشروب را قبول نمی کرد. این را به یاد آورد و ترسید. فی گفت:
ـ بچه جان، بگذار ته لیوانت راببینم؛ بله، همین طور خوب است. می بینی چقدر خوب است؟ دوباره آن را پر کن.
بعد از گیلاس دوم، تحولی در کیت ایجاد شد. ترس او کاملاً زایل شد. تنها موضوعی که از آن واهمه داشت، همین بود، ولی دیگر دیر شده بود. مشروب، همه موانع، خودداری ها و فریب هایی را که با دقت زیاد همچون حصاری دور خود کشیده بود، درهم شکست، ولی دیگر اهمیتی نداشت. دیگر قادر نبود بر خود مسلط باشد و ساکت بماند. لحن صدایش اندوهگین و چشمانش درشت تر شد. حالتی کنایه آمیز به خود گرفت و گفت:
ـ مادر، با من شرط نبند، چون بازنده می شوی. من می توانم بدون وقفه، شش گیلاس بنوشم.
ـ بسیار خوب، بنوش تا ببینم.
ـ اگر این کار را بکنم، به من نگاه می کنی؟
ـ البته.
مسابقه شروع شد، مقداری از مشروب روی میز ریخته شد و میزان آن به سرعت در بطری پایین رفت. فی در حالی که می خندید، گفت:
ـ زمانی که دختر بودم... می توانم داستان هایی برایت تعریف کنم که شاید باور نکنی.
کیت گفت:
ـ من هم می توانم داستان هایی تعریف کنم که کسی آن ها را باور نکند.
ـ تو؟ احمق نشو. تو هنوز بچه ای.
کیت خندید و گفت:
ـ هرگز بچه ای مثل من ندیده ای. من بچه هستم، بله، من بچه هستم.
سپس خنده بلندی سر داد که صدای آن به گوش فی رسید. او که مست بود، نگاهش رابه کیت دوخت و گفت:
ـ قیافه تو چقدر عجیب به نظر می رسد! شاید دلیل آن، نور چراغ باشد. اصلاً طور دیگری شده ای.
ـ بله، من طور دیگری هستم.
ـ عزیزم مرا مادر صدا کن.
ـ تو را؟
ـ کیت، آینده خوبی در انتظار ماست.
ـ مطمئنی؟ تو که نمی دانی، نمی دانی.
ـ من همیشه آرزو داشتم که به اروپا بروم. ما می توانیم سوار بر کشتی شویم و لباس های زیبا بپوشیم، لباس هایی که از پاریس می خریم.
ـ شایدچنین کاری انجام دهیم، ولی حالا وقت این کار نیست.
ـ کیت، چرا حالا وقت این کار نیست؟ من که خیلی پول دارم.
ـ ما بیشتر ثروتمند می شویم.
فی با التماس گفت:
ـ چرا حالا نرویم؟ می توانیم این خانه را بفروشیم. با شغلی که داریم می توانیم ده هزار دلار درآمد داشته باشیم.
ـ نه.
ـ منظورت از این که می گویی نه، چیست؟ این جا خانه من است. می توانم آن را بفروشم.
ـ فراموش کرده ای که من دخترت هستم؟
ـ کیت، لحن صدایت را دوست ندارم. چه اتفاقی افتاده؟ باز هم مشروب داریم؟
ـ بله، کمی مشروب باقی مانده. می توانی از داخل بطری به آن نگاه کنی. بیا با بطری بخور. همین طوی خیلی خوب است، مادر. بگذار از گردنت سرازیر شود. بگذار مشروب روی سینه بند و شکم بزرگت بریزد.
فی در حالی که می نالید، گفت:
ـ کیت، این قدر بدجنس نباش! خیلی با هم خوش بودیم. می خواهی خوشی هایمان را خراب کنی؟
کیت بطری را از دست او قاپید و گفت:
ـ بطری را به من بده.
بطری را گرفت، محتویاتش را تا قطره آخر سر کشید و آن را روی کف اتاق انداخت. حالت صورتش، زننده شده بود و چشمانش برق می زد. لبانش باز و دندان های کوچک و تیزش نمایان شد. دندان های نیش او درازتر و تیزتر از سایر دندان هایش بود. با ملایمت خندید و گفت:
ـ مادر، مادر عزیزم، می خواهم به تو نشان بدهم که یک روسپیخانه را چگونه اداره کنی. ما از آدم های خوشگذران و عیاشی که این جا می آیند تا خودشان را خالی کنند، فقط یک دلار می گیریم. ما به آن ها لذت می دهیم. بله، مادر جان.
فی با خشم گفت:
ـ کیت، تو مست شده ای. متوجه نمی شوم چه می گویی.
ـ البته که متوجه نمی شوی، مادر جان، دوست داری حقیقت را بگویم؟
ـ دوست دارم تو خوب باشی، همان طور که پیش تر بودی.
ـ ولی حالا دیگر خیلی دیر شده. من نمی خواستم مشروب بخورم. ولی تو، تو کرم کثیف چاق، مرا مجبور کردی. من دختر عزیز و شیرین تو هستم، به خاطر نداری؟ بسیار خوب، به خاطر دارم وقتی مشتری های دائمی داشتم، چقدر خوشحال بودی. فکر می کنی آن ها را رها می کنم؟ فکر می کنی آن ها فقط به من یک دلار پول خرد می دهند؟ نه، آن ها به من ده دلار می دهند و هر روز هم نرخ را بالا می برم. آن ها نمی توانند پیش شخص دیگری بروند. دیگر هیچ کس برای آن ها فایده ای ندارد.
فی در حالی که مثل یک بچه کوچک گریه می کرد، گفت:
ـ کیت، این طور حرف نزن، تو که این طور نبودی. تو که این طور نبودی.
ـ مادر عزیزم، مادر چاق عزیز، شلوار یکی از مشتریان دائمی مرا پایین بکش. به جای پاشنه کفش من، به کشاله ران آن ها نگاه کن، خیلی زیباست. همچنین به زخم های کوچکی که مدتی از آن ها خون می چکد، نگاه کن. بله، مادر. من بهترین نوع تیغ را با خودم در جعبه دارم و آن تیغ ها خیلی تیز هستند، خیلی تیز.
فی تلاش می کرد از روی صندلی بلند شود، ولی کیت او را سر جایش نشاند و ادامه داد. می دانی مادر جان، این خانه باید به همین روش اداره شود. قیمت به بیست دلار هم می رسد و ما آن حرامزاده ها را مجبور می کنیم حمام کنند. خون آن ها را با دستمل سفید ابریشمی می گیریم، مادر جان، لکه های خونی که روی شلاق هایمان جا مانده.
فی، روی صندلی، با صدای گرفته ای فریاد می کشید. کیت بلافاصله به سمت او خیز برداشت و با دستش جلو دهان او را گرفت و گفت:
ـ سر و صدا نکن. بر خودت مسلط باش. تا می توانی در دست دخترت فین کن، ولی سر و صدا راه نینداز.
فی با صدای خفه گفت:
ـ از تو می خواهم که این خانه را ترک کنی. دیگر دوست ندارم این جا باشی. من اجازه نمی دهم که در خانه ام از این کارها بکنی. باید از این جا بروی.
ـ مادر، نمی توانم بروم. نمی توانم مادر بیچاره ام را تنها بگذارم.
سپس صدایش به سردی گرایید و ادامه داد:
ـ حالا هم از تو متنفرم، متنفر!
سپس لیوان را از روی میز برداشت، به سمت کمد رفت، نصف آن را پر از داروی مسکن کرد و گفت:
ـ مادر، این را بخور، برایت خوب است.
ـ نه، نمی خورم.
ـ زن خوبی باش.
سپس فی را مجبور کرد که آن مایع را بنوشد. گفت:
ـ یک جرعه دیگر، فقط یک جرعه دیگر بخور.
فی مدتی زیر لب، حرف هایی زد و سپس روی صندلی به خواب رفت و صدای خرناسه اش بلند شد.
کیت ابتدا ترسید و سپس وحشتزده شد. خاطره ای به ذهنش آمد و حالت تهوع به او دست داد. دست هایش را به هم قلاب کرده بود و هر لحظه دچار وحشت بیشتری می شد. شمعی را با شعله چراغ روشن کرد، بی هدف از میان سالن تاریک به سمت آشپزخانه رفت. مقداری خردل در یک لیوان ریخت، به آن آب اضافه کرد و به هم زد تا تبدیل به مایع شد، سپس آن را سر کشید. در حالی که بر اثر خوردن آن محلول گلویش می سوخت، به لبه ظرفشویی تکیه داد. حالش به هم خورد. ضربان قلبش بیشتر شده بود و احساس صعف می کرد، ولی عاقبت تأثیر شراب از بین رفت و حالت طبیعی خود را باز یافت.
در ذهنش حوادثی را که آن شب بر او گذشته بود، مرور می کرد و همانند یک حیوان، صحنه ها را یکی پس از دیگری بو می کشید. صورتش را شست، ظرفشویی را تمیز کرد و خردل را در قفسه گذاشت و سپس به اتاق فی برگشت.
هوا به سرعت روشن می شد. کیت کنار تختخواب نشست و به آسمان نگریست. فی هنوز روی صندلی، مشغول خرناسه کشیدن بود. کیت چند لحظه نگاهی به او انداخت و سپس رختخواب فی را آماده کرد. بدن فی را به زحمت می کشید. پس از این که زن را با زحمت به تختخواب برد، لباس های او را از تن خارج کرد، صورتش را شست و لباس هایش را کنار گذاشت.
هوا به سرعت روشن می شد. کیت کنار تختخواب نشست و به چهره آرام فی نگریست. دهان زن نیمه باز بود. بی اختیار حرکتی کرد و از میان لب های خشک خود حرف های مبهمی زد، سپس آهی از دل برآورد و دوباره خرناسه کشید.
چشمان کیت بازتر شد. کشو بالای کمد را گشود و شیشه های دارو را بررسی کرد. قرص مسکن، آرامبخش، داروی ضد درد، شربت تقویتی، مرهم روغنی هال، نمک طبیعی، روغن کرچک، آمونیاک، همه وسایل در آن جا بود. شیشه آمونیاک را به سمت تختخواب برد، دستمالی را به آن آغشته کرد و در حالی که در فاصله دوری ایستاده بود، آن را روی بینی و دهان فی گرفت.
بخار خفه کننده آمونیاک، وارد مجاری تنفسی فی شد و او را به هوش آورد. چشمانش باز و وحشتزده شده بود. کیت گفت:
ـ مادر، مهم نیست. مهم نیست. کابوس می دیدی.
ـ آه، بله. خواب می دیدم.
دوباره خوابید و صدای خرناسه اش بلند شد، ولی آمونیاک اثر خود را کرده بود. همچنان که به هوش می آمد، نوعی حالت بی قراری داشت. کیت شیشه را در جای پیشین در قفسه گذاشت. میز را جمع و شراب ریخته شده را پاک کرد و لیوان ها را به آشپزخانه برد.
نور کمرنگ صبحگاهی از کناره های کرکره وارد می شد. آشپز در اتاقک خود که پشت آشپزخانه قرار داشت، غلتی زد، کورمال کورمال به دنبال لباس خود گشت و کفش های بزرگش را پوشید.
کیت بدون سر و صدا حرکت می کرد. دو لیوان آب نوشید و باز هم لیوان را پر کرد، آن را به اتاق فی برد و در را بست. پلک چشم راست فی را بلند کرد. چشم زن ثابت بود و حرکت نمی کرد. کیت با دقت و آهسته کار می کرد. دستمال را برداشت و بوئید. مقداری از آمونیاک تبخیر شده بود، ولی دستمال هنوز بوی آمونیاک می داد. پارچه را به آرامی روی صورت فی گذاشت. هنگامی که فی غلتید و می خواست بیدار شود، دستمال را کنار کشید تا دوباره بخوابد. سه بار این کار را انجام داد. دستمال را کناری گذاشت و قلاب عاجی شکل را با فشار یکنواخت، به سینه افتاده فی مالید تا به خود پیچید و ناله کرد. آنگاه با قلاب، جاهای حساس بدن فی را مانند زیر بغل، کشاله ران، و گوش او را نواز ش داد و هر وقت که فی می خواست بلند شود، فشار را کم می کرد.
فی ناله ای کرد و غلتید. کیت، ضربه ای به پیشانی زن زد و انگشتانش را با ملایمت روی بازوهای او مالید. سپس آهسته شروع به حرف زدن کرد.
ـ عزیزم، عزیزم، خواب بد می بینی. بیدار شو، مادر.
نفس های فی، منظم شد. آه بلندی کشید، سپس به پهلو غلتید و ناله خفیفی کرد. وقتی که کیت از کنار رختخواب برخاست، سرش گیج رفت. به زحمت تعادلش را حفظ کرد و به اتاقش رفت. لباس هایش را درآورد و لباس خواب، روبدوشامبر و دمپایی هایش را پوشید. موهایش را بروس کشید، بالای سرش جمع کرد و یک شب کلاه روی آن گذاشت. سپس صورتش را شست و بلافاصله به اتاق فی بازگشت.
فی، آرام به پلو خوابیده بود. کیت، در سالن را باز کرد. لیوان آب را به سمت تختخواب برد و آب سرد را در گوش فی ریخت. فی، دوباره جیغ کشید. ایسل وحشتزده، سرش را از اتاق بیرون آورد و متوجه شد که کیت با روبدوشامبر و دمپایی، جلو در اتاق فی ایستاده است. آشپز، دقیقاً پشت سر کیت ایستاده بود و اجازه نمی داد کیت به داخل برود.
ـ خانم کیت، خواهش می کنم داخل نروید. شما نمی دانید چه اتفاقی افتاده.
ـ مزخرف نگو. فی ناراحت است.
سپس به زور وارد اتاق شد و به سمت تختخواب دوید. فی گریه و زاری می کرد.
ـ چه خبر است عزیزم؟
آشپز در وسط اتاق بود و سه دختر با چهره های نزار و خواب آلود در آستانه در ایستاده بودند. کیت فریاد زد:
ـ به من بگو چه اتفاقی افتاده!
ـ اوه عزیزم، خواب هایی دیدم، آن خواب ها! دیگر تحمل این خواب ها را ندارم.
کیت به سمت در رفت و گفت:
ـ کابوس دیده، حالش خوب می شود. شما به رختخواب هایتان بروید. من نزد او می مانم. آلکس، یک قوری چای بیاور.
کیت، خستگی ناپذیر به نظر می رسید. سایر دختر ها نیز متوجه این موضوع شده بودند. حوله های سردی که روی سر فی که درد می کرد، گذاشت، شانه هایش را گرفت و فنجان چای را نزدیک دهانش برد. او را ناز و نوازش می کرد، ولی وحشت در چشمان فی موج می زد. ساعت ده، آلکس یک قوطی آبجو آورد و بدون این که حرفی بزند، روی میز گذاشت. کیت، آن را در لیوان ریخت و نزدیک دهان فی برد.
ـ عزیزم، برایت خوب است. این را بخور.
ـ دیگر دوست ندارم مشروب بخورم.
ـ مزخرف نگو! خیال کن داروست. حالا شدی یک دختر خوب. حالا دراز بکش و استراحت کن.
ـ می ترسم بخوابم.
ـ مگر خواب هایت آشفته بودند؟
ـ خواب های وحشتناکی بودند، بله، وحشتناک بودند.
ـ مادر، آن ها را برایم تعریف کن. شاید فایده داشته باشد.
فی خود را عقب کشید و گفت:
ـ حرفی به کسی نمی زنم.
ـ این خواب ها مثل خواب های همیشگی من نبودند.
کیت گفت:
ـ مادر بیچاره کوچک من! دوستت دارم. حالا سعی کن بخوابی. من این جا می ایستم و نمی گذارم خواب ببینی.
فی دوباره خوابید. کیت، کنار تختخواب نشسته بود و به او نگاه می کرد.
پایان فصل بیستم
R A H A
11-30-2011, 09:25 PM
فصل بیست و یکم
(1)
چون انسان در موارد حساس و خطرناک عجله می کند، ممکن است به نتیجه مطلوبی نرسد. به همین دلیل، در زندگی مرتکب اشتباه می شود. اگر قرار باشد کسی کار مشکل و دقیقی انجام دهد، باید ابتدا به نتیجه آن فکر کند و پس از اینکه نتایج را پذیرفت، هیچ تردیدی به خود راه ندهد و اقدام کند. در این حال، عواملی چون ترس، اضطراب و عجله موجب اقدام نادرست نمی شود. کمتر کسی از این حقیقت آگاهی دارد.
آن چه موجب موفقیت کیت در انجام کارهایش می شد، این بود که یا به صورت اکتسابی یا به صورت ذاتی به این حقیقت واقف بود. کیت هرگز عجله نمی کرد. اگر مانعی بر سر راهش به وجود می آمد، آن قدر منتظر می ماند تا برداشته شود، آنگاه ادامه می داد. در این مدت، آرامش خود را کاملاً حفظ می کرد. ضمناً روشی را به کار می برد که در مسابقه کشتی از آن استفاده می شود، یعنی رقیب را به اندازه ای خسته می کرد که به شکست نزدیک شود، یا نیرویش را در راه تضعیف او به کار می برد. کیت عجله نمی کرد. عاقبت کار را در نظر می گرفت و سپس برای همیشه آن را فراموش می کرد. در این حال، حمله آغاز می شد و اگر تردیدی داشت از اول شروع می کرد. در نیمه های شب یا هنگامی که کاملاً تنها بود نقشه می کشید تا در رفتارش، تغییری مشاهده نشود. از شخصیت ها، معلومات، اطلاعات، زمان و خلاصه هر موقعیتی استفاده می کرد. از آغاز و انجام کار مطلع بود و در نتیجه وقت خود را صرف کسب اطلاعات می کرد، ولی در ضمن انجام دادن این کار، منتظر می ماند تا حوادث، سیر طبیعی را طی کنند.
ابتدا، در وصیتنامه در مورد آشپز مطالبی نوشته شده بود. بنابراین لازم می دانست اطلاعاتی از او به دست بیاورد. کیت، این ماجرا را از ایسل شنید و در آشپزخانه با آشپز که مشغول مالش دادن خمیر نان بود، روبرو شد. آرد گندم، دست های بزرگ مرد را تا آرنج سفید و به خمیر مایه آغشته کرده بود. کیت با ملایت گفت:
ـ فکر می کنی کار خوبی کردی که گفتی پایین وصیتنامه را تو امضا کرده ای؟ به نظرت، فی چه فکری می کند؟
آشپز با حالتی کاملاً متعجب به او نگاه کرد و گفت:
ـ ولی من...
ـ ولی تو چه؟ در این مورد حرفی نزده ای یا فکر کردی اگر حرفی بزنی موجب دردسر می شود؟
ـ فکر نمی کنم که...
ـ فکر نمی کنی حرفی زده باشی؟ فقط سه نفر از این جریان اطلاع داشتند. فکر می کنی من حرفی زده ام؟ یا فکر می کنی فی حرفی زده باشد؟
سپس متوجه شد که آشپز مات و مبهوت ایستاده است. می دانست که دیگر نمی تواند با اطمینان بگوید که این راز را فاش نکرده است. اندکی بعد، اعتراف کرد که راز را برملا کرده است.
سه دختر در مورد وصیتنامه، از کیت سؤالاتی پرسیدند و او در پاسخ گفت:
ـ فکر نمی کنم فی دوست داشته باشد در این مورد حرفی بزنم. آلکس هم حق نداشت حرفی بزند.
دخترها از این حرف، موضوعی را متوجه نشدند، عاقبت کیت گفت:
ـ چرا خودتان از فی نمی پرسید؟
ـ ما هرگز این کار را نمی کنیم.
ـ ولی می توانید پشت سرش حرف بزنید! حالا نزد او بروید و هرچه می خواهید از خودش بپرسید.
ـ نه، کیت، نه.
ـ بسیار خوب، مجبورم به او بگویم که شما این سؤالات را پرسیده اید. دوست ندارید نزد او بروید؟ فکر نمی کنید اگر متوجه شود که شما پشت سرش حرف می زنید، خوشحال شود؟
ـ بسیار خوب...
ـ پس خودم نزد او می روم. من آدم صادق و راستگو را دوست دارم.
سپس آن ها را تا نزدیک در اتاق برد. آنگاه کیت گفت:
ـ از من می پرسند چه اتفاقی افتاده. آلکس اعتراف کرده که حرف هایی زده.
فی کمی متعجب شده بود، گفت:
ـ بسیار خوب عزیزم، فکر نمی کنم که راز مهمی باشد.
کیت گفت:
ـ خوشحالم که این طور فکر می کنی، ول می دانی تا تو آن را مطرح نکردی، من حرفی نزدم.
ـ کیت، فکر می کنی گفتن آن خوب نباشد؟
ـ نه، به هیچ وجه. من خوشحالم، ولی به نظرم درست نیست پیش از این که تو مطرح کنی من حرفی بزنم.
ـ کیت، تو چقدر خوبی. اشکالی ندارد. دخترها، می دانید من در این دنیا تنها هستم و کیت را به عنوان دخترم قبول کرده ام. او خیلی از من مواظبت می کند. کیت آن جعبه را بیاور.
هر یک از دخترها وصیتنامه را در دست گرفت و وارسی کرد..متن وصیتنامه به اندازه ای ساده بود که آن ها می توانستند همه عباراتش را برای یکدیگر بازگو کنند. به صورت کیت نگاه می کردند و می خواستند متوجه شوند آیا تغییری در چهره اش ایجاد می شود، یا نه، ولی او نه تنها تغییری نکرد، بلکه با آن ها مهربان تر شد.
یک هفته بعد، کیت که بیمار شده بود، همچنان خانه را اداره می کرد و هیچ کس متوجه نشد او بیمار است تا این که او را با قیافه ای ناراحت در وسط سالن دیدند که درد می کشد. از دخترها خواهش کرد حرفی به فی نزنند، ولی آن ها به حرف هایش گوش ندادند. عاقبت فی رسید و کیت را مجبور کرد که استراحت کند. سپس دکتر وایلد را خبر کرد.
او پزشکی خوب و انسانی شریف بود. به زبان کیت نگاه کرد، نبض او را گرفت و چند پرسش خصوصی مطرح کرد. سپس با انگشت به لب پایین او زد. با دستش پشت کیت را فشار داد و گفت:
ـ اینجا؟ نه؟ اینجا؟ درد دارد؟ فکر می کنم باید غذاهای مدر بخوری.
قرص های زرد، سبز، قرمز به او داد که مصرف کند. درمان، مؤثر واقع نشد. کیت به فی گفت:
ـ خودم می توانم به مطب پزشک بروم.
ـ نه، من از او خواهش می کنم به این جا بیاید.
ـ که باز هم برایم قرص بیاورد؟ مزخرف است. فردا صبح به مطب او می روم.
دکتر وایلد، انسان خوب و شریفی بود. می گفت که اطمینان دارد گوگرد، داروی ضد خارش است. کارش را جدی می گرفت. مانند همه پزشکان دهکده، نه تنها دکتر، بلکه کشیش و روانشناس هم بود. از بیشتر اسرار، نقاط ضعف، و نقاط مثبت مردم سالیناس آگاهی داشت. هرگز نمی توانست مرگ دیگران را به راحتی بپذیرد. در حقیقت، مرگ یک بیمار، دلیل بر عدم آگاهی و شکست او در حرفه طبابت محسوب می شد. آدم جسوری نبود و تنها هنگامی که چاره ای نداشت، به جراحی متوسل شد. داروخانه ها به تدریج به کمک پزشکان شتافتند، ولی دکتر وایلد از پزشکان نادری بود که نسخه هایش را خود می پیچید و به داروخانه نمی داد و کار زیاد و بی خوابی های شبانه، به مرور زمان، نوعی حالت گیجی و مشغولیت ذهنی را در او به وجود آورده بود.
ساعت هشت و نیم صبح چهارشنبه، کیت از خیابان اصلی گذشت، از پله های ساختمان بانک مانتری کانتی بالا رفت و در راهرو به دنبال مطب دکتر وایلد گشت. روی در نوشته شده بود: ساعات پذیرایی از بیماران، از دو تا یازده.
در ساعت دو نیم، دکتر وایلد، کالسکه اش را در طویله گذاشت و با حالتی خسته، کیف سیاهش را برداشت. از آلیسان آمده و در آن جا شاهد مرگ یک پیرزن آلمانی بود. مرگ آسانی نداشت. برای وصیتنامه او، متمم نوشته بودند، ولی دکتر وایلد هنوز مطمئن نبود که واقعاً فوت کرده است یا نه. پیرزن، نود و هفت ساله و صدور جواز دفن، برای دکتر بی اهمیت بود. به راز مرگ فکر می کرد. غالباً به این موضوع می اندیشید. روز گذشته، آلن دی که سی و هفت ساله بود و شش پا و یک اینج قد داشت، مردی قوی و سرحال بود و می توانست چهارصد جریب زمین و یک خانواده بزرگ را اداره کند، پس از سه روز تحمل تب و ماندن در هوای آزاد، به دلیل بیماری ذات الریه درگذشت. دکتر وایلد می دانست که این موضوع همانند یک راز است. پلک های چشمش سنگین شده بود. فکر کرد بهتر است با اسفنج حمام کند و پیش از عیادت بیماران، یک لیوان مشروب بنوشد.
از پله ها بالا رفت و کلید کهنه را در قفل فرو برد. ولی کلید نمی چرخید. کیفش را روی زمین گذاشت و به کلید فشار آورد، ولی کلید تکان نخورد. دستگیره را گرفت و آن را چرخاند و دوباره به کلید فشار آورد. در از داخل باز شد. کیت در مقابل او ایستاده بود.
ـ اوه، صبح بخیر. قفل گیر کرد. شما چگونه وارد شدید؟
ـ در قفل نبود. من زود رسیدم و در این جا منتظر شما شدم.
ـ در قفل نبود؟
کلید را به سمت دیگر چرخاند و متوجه شد زبانه کوچک قفل به راحتی عقب می رود. گفت:
ـ به نظرم پیر شده ام. همه رویدادها را فراموش می کنم.
آهی کشید و ادامه داد:
ـ نمی دانم چرا در را قفل می کنم. می توان آن را با یک سیم باز کرد. مگر چه کسی می خواهد این در را باز کند؟
آنگاه انگار کیت را برای نخستین بار می بیند، گفت:
ـ تا ساعت یازده هیچ بیماری را نمی پذیرم.
کیت گفت:
ـ باز هم از آن قرص ها لازم داشتم. نمی توانستم دیرتر بیایم.
ـ قرص ها؟ آه، بله. همان دختری که در خانه فی دیدم!
ـ بله، درست است.
ـ حالت بهتر شده؟
ـ بله، قرص ها مؤثر بودند.
دکتر گفت:
ـ بسیار خوب، آن ها ضرری ندارند. در داروخانه را هم باز گذاشته ام؟
ـ داروخانه دیگر چیست؟
ـ آن جا، منظورم همان در است.
ـ به نظرم آن در را هم باز گذاشته اید.
ـ بله، به تدریج پیر می شوم. حال فی چطور است؟
ـ نگران او هستم. چند روز پیش بیمار بود. دل درد داشت و کمی حالت غیر عادی پیدا کرد.
دکتر وایلد گفت:
ـ ناراحتی معده. هیچ کس نمی تواند این ناراحتی را داشته باشد و همیشه غذا بخورد و ضمناً حالش هم خوب باشد. من که نمی توانم. ما به این حالت، ناراحتی معده می گوییم که از زیاد خوردن و شب زنده داری حاصل می شود. حالا، آن قرص ها... رنگ آن ها را به خاطر داری؟
ـ سه نوع بود: زرد، سبز و قرمز.
ـآه، بله. یادم آمد.
هنگامی که دکتر قرص ها را در یک جعبه گرد مقوایی می ریخت، کیت در آستانه در ایستاده بود.
ـ چقدر دارو در این جا دارید!
دکتر وایلد گفت:
ـ بله، هنگامی که طبابت را شروع کردم، این ها را ساختم. ولی دیگر از آن ها استفاده نمی کنم. این داروها را از قدیم دارم. می خواستم کیمیاگری کنم.
ـ چه می گویید؟
ـ حرفی نمی زنم. بفرمایید این قرص ها را بردارید. به فی بگویید استراحت کند و سبزی بخورد. من دیشب نخوابیدم. می توانید بروید.
سپس با پای لرزان به اتاق جراحی رفت. کیت از پشت سر به او نگریست و سپس نگاهش به قفسه شیشه های دارو دوخته شد. در داروخانه را بست و به اطراف نگاه کرد. یکی از کتاب ها از قفسه بیرون زده بود آن را به داخل فشار داد تا با سایر کتاب ها هم ردیف شود. سپس کیف دستی بزرگش را از روی مبل چرمی برداشت و آن جا را ترک کرد.
کیت در اتاق خود پنج شیشه دارو و تکه کاغذی را که روی آن با عجله مطالبی نوشته شده بود، از داخل کیف درآورد. همه آن ها را داخل جورابی گذاشت، آن را گلوله کرد و در یک لنگه کفش لاستیکی قرار داد. سپس آن را همرا با لنگه دیگر، درانتهای گنجه گذاشت.
R A H A
11-30-2011, 09:26 PM
(3)
در ماه های بعد، تغییراتی تدریجی در خانه فی ایجاد شد. دخترها بی مسؤولیت و زودرنج شده بودند. اگر به آن ها گفته می شد که خود یا اتاق هایشان را تمیز کنند، به شدت آزرده و خشمگین می شدند و خانه را پر از سر و صدا می کردند. با این حال، کارها به این منوال پیش نرفت. شبی در هنگام صرف شام، کیت گفت که به طور اتفاقی، اتاق ایسل را بازدید کرده و آن جا را به اندازه ای تمیز و زیبا یافته که مجبور شده است برایش هدیه ای بخرد. ایسل بسته هدیه را روی میز غذا گشود. یک شیشه بزرگ ادوکلن در آن بود. با استفاده از این هدیه می توانست برای مدتی طولانی، خوشبو باشد. ایسل از این که کیت، لباس های کثیف او را زیر تخت ندیده است، خوشحال بود. پس از صرف شام، نه تنها لباس های کثیف را بیرون برد، بلکه کف اتاق ها را نیز تمیز کرد و با جارو، تار عنکبوت ها را از گوشه های اتاق زدود.
یک روز بعدازظهر، گریس به اندازه ای زیبا شده بود که کیت، سنجاق سینه پروانه ای شکل بدلی خود را به او داد. گریس ناچار شد بلوز تمیزی بپوشد تا با سنجاق سینه اش هماهنگ باشد.
آلکس، خود را جنایتکار می دانست. علیرغم آن چه می اندیشید، به او گفته و خود متوجه شده بود که در درست کردن بیسکویت، مهارت زیادی دارد. همچنین فهمید آشپزی مهارتی نیست که کسی بتواند یاد بگیرد، بلکه باید استعداد آن کار را داشته باشید.
نابینا خیلی زود دریافت که کسی از او متنفر نیست. شیوه پیانو نواختن او نیز به گونه ای محسوس تغییر کرده بود. به کیت گفت:
ـ گاهی که فرد آن چه را فراموش کرده به خاطر می آورد، می فهمد چه مضحک بوده.
کیت پرسید:
ـ مثلاً؟
ـ مثلاً همین..
برای کیت پیانو نواخت و افزود:
ـ ... نمی دانم چیست، ولی به نظرم آهنگی از شوپن می آید. کاش می توانستم نت ها را بخوانم.
سپس برایش توضیح داد که چگونه بینایی خود را از دست داده است. البته این ماجرا را برای هیچ کس تعریف نکرده بود. داستان او بسیار اندوهبار بود. همان شب، قطعه ای از بتهوون به نام سونات مهتاب را که صبح آن روز تمرین کرده بود و هنوز به خاطر داشت، نواخت.
ایسل گفت:
ـ صدای پیانو، آدم را یاد نور ماه می اندازد. می دانی ماجرای این آهنگ چیست؟
نابینا گفت:
ـ نه، نمی دانم.
اسکار تریب که شب شنبه از گونزالس آمده بود، گفت:
ـ هر ماجرایی داشته باشد، خیلی زیباست.
یک شب، برای هر کسی هدیه ای آوردند، زیرا گفته بودند خانه فی، بهترین، تمیزترین و زیباترین خانه در همه منطقه است. مسبب این امر چه کسی بود؟ حتماً دخترها. چه کس دیگری می توانست باشد؟ خوب، اگر آن ها غذاهای خوشمزه آن جا را امتحان می کردند، چه می گفتند؟
آلکس به آشپزخانه رفت و با شرمساری، چشمانش را با پشت دستش پاک کرد. شرط بست که شیرینی خوشمزه ای درست کند که دهان همه را آب بیندازد.
جورجیا هر روز صبح، ساعت ده بیدار می شد و از نابینا، پیانو نواختن را یاد می گرفت. ناخن هایش همیشه تمیز بود.
گریس از مراسم مذهبی ساعت یازده روز یکشنبه برگشت و به تریکسی گفت:
ـ نزدیک بود ازدواج کنم و از فاحشگی دست بردارم. می توانی تصور کنی؟
تریکسی گفت:
ـ نظر خوبی است. دختر های خانه جنی برای خوردن کیک جشن تولد فی به این جا آمدند و بسیار تعجب کرده بودند. آن ها در مورد موضوعی غیر از اوضاع خانه فی صحبت نمی کنند. جنی خیلی خشمگین است.
ـ امروز صبح، آن عدد را روی تخته سیاه دیدی؟
ـ بله، دیدم. در طول یک هفته، هشتاد و هفت مشتری داشتیم. حالا ببین بعد از تعطیلات چه می شود! جنی یا سیاهه، تعداد مشتری های ما را با مشتری های خودشان نمی توانند مقایسه کنند.
ـ تعطیلات؟ مگر فراموش کرده ای که تعطیلات عید پاک نزدیک است؟ این روزها در خانه جنی، حتی یک مشتری هم پیدا نمی شود.
فی پس از بیماری و خواب های آشفته، آرام و اندوهگین بود. کیت می دانست تحت نظر قرار دارد، ولی نمی توانست کاری بکند. یک روز بعداز ظهر که فی مشغول گرفتن فال ورق برای خودش بود، کیت در زد و وارد شد. گفت:
ـ مادر، حالت چطور است؟
فی گفت:
ـ عالی است، خیلی عالی است.
چشمان او انگار رازی را پنهان می کرد. فی زیاد زیرک نبود. ادامه داد:
ـ می دانی کیت، می خواهم به اروپا بروم.
ـ چه خوب، هم لیاقت داری و هم پول.
ـ نمی خواهم به تنهایی بروم. می خواهم توهم با من بیایی.
کیت با شگفتی به او نگریست و گفت:
ـ من؟ می خواهی مرا با خودت ببری؟
ـ بله، چرا نبرم؟
ـ آه، تو خیی مهربان هستی! چه وقت می رویم؟
ـ دلت می خواهد؟
ـ من همیشه خواب اروپا را می بینم. چه وقت می رویم؟ هر چه زودتر بهتر.
دیگر اثری از سوءظن در چشمان فی نبود و صورتش آرام به نظر می رسید. گفت:
ـ شاید تابستان آینده برویم. کیت، می توانیم نقشه این کار را برای تابستان آینده بکشیم!
ـ بله، مادر.
ـ تو دیگر مشتری قبول نمی کنی، مگر نه؟
ـ چرا قبول کنم؟ تو که به این خوبی از من مواظبت می کنی.
فی به آرامی ورق ها را جمع کرد و در کشو میز گذاشت. کیت صندلی را جلو کشید و گفت:
ـ می خواهم درباره موضوعی با تو حرف بزنم.
ـ چه موضوعی؟
ـ سعی می کنم به تو کمک کنم.
ـ عزیزم، تو که همه کارها را انجام می دهی.
ـ می دانی که بیشتر پول ما برای تهیه غذا صرف می شود، در ضمن در فصل زمستان، خرج غذا بیشتر خواهد شد.
ـ بله.
ـ حالا می توانی میوه و انواع سبزی را جعبه ای بیست و پنج سنت بخری، ولی در فصل زمستان برای خرید یک کمپوت هلو و یک کنسرو لوبیا، می دانی چقدر پول باید بدهیم؟
ـ تو که قصد نداری کمپوت درست کنی؟
ـ خوب، چرا که نه؟
ـ آلکس چه می گوید؟
ـ مادر، می خواهی باور کن، می خواهی نکن. از آلکس بپرس. خودش این پیشنهاد را داد.
ـ نه!
ـ چرا، همین طور است. قسم می خورم.
ـ آه، متأسفم عزیزم. تو درست می گویی.
آشپزخانه به محل کنسروسازی تبدیل شد. همه دخترها کمک کردند. آلکس باور کرده بود خودش چنین پیشنهادی داده است.
فی و کیت معمولاً روی میز بزرگی که در اتاق پذیرایی بود، شام می خوردند، ولی شب های یکشنبه که آلکس در مرخصی بسر می برد و دخترها ساندویچ می خوردند، کیت برای دو نفر شام درست می کرد و به اتاق فی می آورد. می کوشید بهترین غذا رادرست کند. همیشه غذاهای لذیذ و خوشمزه مانند پاته جگر غاز، سالادهای خوشمزه و شیرینی که از قنادی لانگ در آن طرف خیابان خریداری شده بود، روی میز قرار می داد. به جای مشمع سفید و دستمال کاغذی، روی میز فی پارچه حریر و دستمال سفره کتانی در کنار بشقاب ها می گذاشت. گاهی هم شمع و گلدان و گل استفاده می کرد. البته در آن دوران، شمع در سالیناس کمیاب بود. کیت می توانست با استفاده از گل های وحشی مزرعه، دسته گل های زیبایی درست کند. فی می گفت:
ـ چه دختر زیرکی! می تواند هرکاری را انجام بدهد. ما می خواهیم با هم به اروپا برویم. کیت به زبان فرانسوی تسلط دارد. به من درس می دهد. می دانی فرانسوی ها به نان چه می گویند؟
فی خیلی خوشحال بود، چون کیت به او هیجان می داد و باعث می شد برای آینده نقشه هایی در سر داشته باشد.
روز شنبه، چهاردهم اکتبر، نخستین دسته مرغابی در آسمان شهر سالیناس به پرواز درآمد. فی از پنجره اتاق به پرندگان نگاه می کرد و می دید چگونه به سمت جنوب پرواز می کنند. پیش از صرف شام، فی به او گفت:
ـ به نظرم زمستان نزدیک است. باید به آلکس بگوییم بخاری ها را آماده کند.
ـ مادرجان، شربت تقویتی می خوری؟
ـ بله، می خورم. این طور که تو از من پذیرایی می کنی، کم کم تنبل می شوم.
کیت گفت:
ـ من دوست دارم از تو پذیرایی کنم.
سپس شیشه داروی گیاهی را از کشو بیرون آورد، در مقابل نور گرفت و گفت:
ـ از دارو مقدار زیادی باقی نمانده. باید شیشه دیگری بخرم.
ـ به نظرم سه شیشه از آن دوازده شیشه، داخل گنجه است.
کیت لیوان را برداشت و گفت:
ـ یک مگس در این لیوان افتاده، می برم آن را بشویم.
در آشپزخانه، لیوان را آب کشید و قطره چکانی از جیب خود بیرون آورد. سر آن با تکه کوچکی سیب زمینی، بسته شده بود، همان طور که لوله ظرف نفت را می بندند. با دقت، چند قطره از آن مایع شفاف را که محلول استرکنین بود، در لیوان ریخت.
به اتاق برگشت، سه قاشق سوپخوری از داروی گیاهی در لیوان ریخت و به هم زد. فی، شربت تقویتی را نوشید، لبانش را لیسید و گفت:
ـ چقدر تلخ است!
ـ عزیزم، تلخ است؟ بگذار امتحان کنم.
کیت یک قاشق از آن دارو خورد، صورتش را در هم کشید و گفت:
ـ بله، تلخ است. فکر می کنم کهنه شده باشد. آن را دور می اندازم. واقعاً تلخ است. بگذار یک لیوان دیگر برایت بیاورم.
چهره فی، سر شام کاملاً سرخ شده بود. از غذا خوردن دست کشید و به نظر رسید مشغول گوش دادن است. کیت پرسید:
ـ مادر، چه شده؟
فی که نمی خواست او را خیلی ناراحت کند، گفت:
ـ نمی دانم، به نظرم قلبم کمی ناراحت است. ناگهان ترسیدم و قلبم شروع به تپیدن کرد.
ـ می خواهی تا اتاق تورا همراهی کنم؟
ـ نه، عزیزم. حالم خوب است.
گریس چنگالش را زمین گذاشت و گفت:
ـ فی، چهره ات خیلی سرخ شده.
کیت گفت:
ـ باید نزد دکتر وایلد بروی.
ـ نه،حالم خوب است.
کیت گفت:
ـ مرا ترساندی. پیش تر هم این طور شده بودی؟
ـ خوب، گاهی نفسم می گیرد. به نظرم چاق شده ام.
آن شب شنبه، فی حال مساعدی نداشت و حدود ساعت ده، کیت او را تشویق کرد تا بخوابد. چند بار به او سرکشی کرد تا مطمئن شود که خواب است.
روز بعد، حال فی خوب شد و گفت:
ـ به نظرم کمی نفس تنگی دارم.
کیت گفت:
ـ می خواهم غذای مخصوص بیماران را برایت بیاورم. کمی سوپ جوجه برایت درست کرده ام. سالاد لوبیا هم داریم، همان طور که دوست داری، روغن زیتون و سرکه در آن ریخته ام. بعد هم یک فنجان چای می خوریم.
ـ کیت، به خدا حالم خوب است.
ـ بهتر است هر دو نفرمان غذای سبک بخوریم، دیشب مرا ترساندی. عمه من به دلیل ناراحتی قلبی فوت کرد. هنوز خاطره او را در ذهن دارم.
ـ من هرگز ناراحتی قلبی نداشته ام. فقط وقتی از پله ها بالا می آیم، نفسم می گیرد.
کیت در آشپزخانه، شام را در دو بشقاب گذاشت. سس سالاد را در فنجانی اندازه گیری کرد، روی سالاد لوبیا ریخت، فنجان مورد علاقه فی را در سینی گذاشت و سوپ را روی اجاق گرم کرد. باز هم قطره چکان را از جیب بیرون آورد و دو قطره روغن کرچک هندی روی لوبیا ریخت و به هم زد. به اتاق رفت و محتویات یک شیشه کوچک مسهل را سر کشید، سپس شتابان به آشپزخانه بازگشت. سوپ داغ را در فنجان ها ریخت، قوری را پر از آب جوش کرد و سینی ها را به اتاق فی برد. فی گفت:
ـ نمی دانستم گرسنه هستم. این سوپ، رایحه خیلی خوبی دارد.
کیت گفت:
ـ برایت سس مخصوص سالاد درست کرده ام. دستورالعمل آن قدیمی است. اکلیل کوهی و آویشن در آن ریخته ام. ببین دوست داری.
فی گفت:
ـخیلی خوشمزه است. عزیزم، کاری وجود دارد که تو بلد نباشی؟
کیت ناراحت بود، دانه های درشت عرق روی پیشانی او نشسته بود. ناگهان خم شد و از شدت درد فریاد کشید. چشمانش مات و آب دهانش جاری شده بود. فی به راهرو رفت و فریاد کشید. دخترها و چند نفر از مشتریان روز یکشنبه، دراتاق گرد آمدند.
کیت روی کف اتاق، از درد به خود می پیچید. دو نفر از مشتریان، او را بلند کردند، روی تختخوابی گذاشتند و کوشیدند حالش را جا بیاورند، ولی او دوباره خم شد و فریاد زد. عرق از بدنش سرازیر شده و لباس هایش را خیس کرده بود.
فی، پیشانی کیت را با حوله ای پاک کرد که خود نیز دچار درد شد.
یک ساعت طول کشید تا توانستند دکتر وایلد را که با یکی از دوستان قمار می کرد، پیدا کنند. فی و کیت، هر دو از شدت اسهال و استفراغ، ضعیف شده بودند و به طور مداوم دچار تشتج می شدند. آقای وایلد گفت:
ـ شما چه خورده اید؟
به سینی ها نگاه کرد و گفت:
ـ این لوبیاها را در خانه به صورت کنسرو درآورده اید؟
گریس گفت:
ـ بله، آن ها را همین جا کنسرو کرده ایم.
ـ فرد دیگری هم لوبیا خورده؟
ـ نه، می دانید...
دکتر وایلد گفت:
ـ همه شیشه ها را بشکنید. لعنت به این لوبیاها!
سپس ابزار تخلیه معده را از داخل کیف خود بیرون آورد.
دکتر روز سه شنبه کنار آن دو زن لاغر و رنگ پریده نشست. تختخواب کیت را نیز به اتاق فی برده بودند. دکتر گفت:
ـ حالا می توانم بگویم که فکر نمی کردم زنده بمانید. خیلی بخت و اقبال داشتید. دیگر از آن لوبیاها نخورید. لوبیای کنسرو شده را از بیرون بخرید.
کیت پرسید:
ـ این بیماری چه بوده؟
ـ نوعی مسمومیت. اطلاع چندانی درباره آن نداریم، ولی اشخاص معدودی جان سالم به در می برند. اگر شما دو نفر زنده ماندید، به این دلیل است که یکی از شما جوان است و آن دیگری، قوی.
دکتر از فی پرسید:
ـ هنوز اسهال خونی ادامه دارد؟
ـ بله، تا حدودی.
ـ بسیار خوب، این قرص های مرفین را بخورید تا اسهال شما متوقف شود. احتمالاً فتق گرفته اید. می گویند یک فاحشه هرگز نمی میرد. حالا هر دو نفر راحت باشید.
آن روز، هفدهم اکتبر بود.
حال فی دیگر خوب نشد. کمی خوب می شد و دوباره به شدت بیمار. در روز سوم ماه دسامبر، حالش وخیم شد مدتی طول کشید تا نیروی از دست رفته را به دست بیاورد. در دوازدهم ماه فوریه، خونریزی شدت یافت و این امر موجب تضعیف قلب او شد. دکتر وایلد مدتی با گوشی به ضربان قلب او گوش داد.
کیت لاغر شده بود و از بدن ظریفش، جز پوست و استخوان نمانده بود. دخترها کوشیدند برای کیت مرخصی بگیرند، ولی نتوانستند. گریس گفت:
ـ خدا می داند چه موقع چشمانش را روی هم گذاشت، فکر می کنم اگر فی بمیرد، آن دختر نیز می میرد.
ایسل گفت:
ـ نزدیک است با یک گلوله، کار خود را تمام کند.
دکتر وایلد، کیت را به سالن تاریک برد، کیف سیاهش را روی صندلی گذاشت و گفت:
ـ باید بگویم که قلب فی تحمل این همه فشار را ندارد. از درون خراب است. این مسمومیت از زهرمار زنگی بدتر است.
سپس سر را برگرداند تا چهره نزار کیت را نبیند. ادامه داد:
ـ فکر کردم بهتر است به تو بگویم تا خودت را آماده کنی.
همان طور که دستش را روی شانه استخوانی کیت گذاشته بود، گفت:
ـ آدم های کمی را دیده ام که مثل تو وفادار باشند. اگر می تواند غذایی بخورد، کمی شیر داغ به او بده.
کیت، تشت آب گرم را روی میز کنار بستر گذاشت. وقتی تریکسی وارد شد، کیت، مشغول شستن فی بود و با دستمال های سفره، او را خشک می کرد. سپس موهای بلند و طلایی فی را بروس کشید و بافت. پوست فی چروکیده شده و به آرواره ها و جمجمه اش چسبیده بود و چشمانش ار حدقه درآمده و بی حالت بودند. فی سعی کرد حرف بزند، ولی کیت گفت:
ـ ساکت باش! به خودت فشار نیاور.
کیت به آشپزخانه رفت، یک لیوان شیر گرم آورد و روی میز کنار بستر گذاشت. دو شیشه کوچک از جیب بیرون آورد، محتویات هر کدام را اندکی مکید و در قطره چکان ریخت. سپس گفت:
ـ مادر، دهانت را باز کن. این یک داروی جدید است. عزیزم، شجاع باش. داروی بدمزه ای است.
دارو را در دهان فی ریخت و سرش را بالا نگه داشت تا بتواند قدری شیر بنوشد که مزه بد دارو از بین برود. کیت گفت:
ـ حالا تا برمی گردم، استراحت کن.
کیت به آرامی از اتاق خارج شد. آشپزخانه تاریک بود. در بیرون را باز کرد و خارج شد و روی علف ها قدم زد. زمین از باران های بهاری نمناک شده بود. در پشت حیاط، با یک چوب نوک تیز، حفره کوچکی کند. چند شیشه کوچک را به همراه قطره چکان، داخل آن حفره انداخت. با چوب آن ها را خرد کرد و رویشان خاک ریخت. هنگامی که به خانه برمی گشت، باران می آمد.
ابتدا همه کوشیدند دست های کیت را ببندند تا خود را زخمی نکند. او شیون می کرد و دچار حالت کرختی و افسردگی بود. مدتی طول کشید تا دوباره حالش خوب شود. وصیتنامه را کاملاً فراموش کرده بود. در نهایت تریکسی آن موضوع را به خاطرش آورد.
پایان فصل بیست و یکم
R A H A
11-30-2011, 09:27 PM
فصل بیست و دوم
آدام در خود فرو رفته بود. خانه ناتمام سانچز در معرض باد و بارن قرار داشت، چوب های تازه کف اتاق ها بر اثر رطوبت تاب برداشته و باغچه سبزی ها، پر از علف هرزه شده بود.
انگار سراسر وجود آدام را هاله ای فرا گرفته بود که او را از حرکت کردن و اندیشیدن بازمی داشت. دنیا در نظرش تیره و تار بود. گاهی به خود می آمد و هنگامی که تصمیم می گرفت کاری انجام دهد باز هم به ناراحتی روانی دچار می شد و افسردگی، سراپایش را فرامی گرفت. گاهی صدای گریه و خنده دوقلوها، او را به خود می آورد، ولی در درونش، نوعی تنفر خفیف را نسبت به آن ها احساس می کرد. آن ها برای آدام، مظهر فقدان بودند. همسایگان که به دیدن او می آمدند، خشم و اندوه را در چهره اش می دیدند و می کوشیدند او را تسلی دهند. با توجه به ابری که درون آدام سایه افکنده بود، انجام هرکاری برای او غیر ممکن می نمود. آدام در مقابل آن ها مقاومت نمی کرد. طولی نکشید که همسایگان نیز دیگر به سراغ او نرفتند.
لی، مدتی کوشید تا آدام را سرحال بیاورد، ولی خودش کار زیادی داشت. لازم بود غذا بپزد، همه جا را تمیز کند، به دوقلوها غذا بدهد و آن ها را حمام کند. بر اثر تماس زیاد با بچه ها به آن ها علاقه مند شد. به لهجه کانتونی با آن ها حرف می زد و نخستین واژه هایی که بچه ها یاد گرفتند و تکرار کردند، لغات چینی بود.
ساموئل همیلتن باز هم به دیدن آدام آمد تا بتواند او را از آن حالت خارج کند. لیزا مداخله کرد و به شوهرش گفت:
ـ نباید به آن جا بروی. اگر برگردی، دیگر آن آدم سابق نیستی. ساموئل تو نمی توانی او را عوض کنی، او تو را عوض می کند. می توانم حالات نگاهش را در چهره ات ببینم.
ساموئل گفت:
ـ لیزا، تا به حال به آن دو پسر بچه کوچولو توجه کرده ای؟
لیزا با حالت زننده ای گفت:
ـ من ناراحت خانواده خودم هستم. هر وقت از آن جا باز می گردی، مدتی موجب ناراحتی ما می شوی.
ساموئل گفت:
ـ بسیار خوب، نمی روم.
دیگر نرفت، ولی متأسف بود، زیرا هنگامی که می دید انسان دیگری ناراحت است، نمی توانست آسوده باشد. رها کردن آدام و بدبختی های او، برایش کار ساده ای نبود.
آدام به او حقوق داده و حتی مخارج آسیاب بادی را نیز پرداخت کرده بود، ولی ساموئل احساس می کرد نیازی به پول ندارد. وسایل و قطعات آسیاب بادی را فروخت و پول آن را برای آدام فرستاد. البته هیچ پاسخی دریافت نکرد. می دانست در درون آدام تراسک، خشمی زبانه می کشد. ساموئل فکر می کرد که آدام از رنج کشیدن لذت می برد. با این حال، فرصت چندانی برای غصه خوردن و فکر کردن نداشت، زیرا مشکلات خانوادگی خودش زیاد بود. جو به دانشگاه می رفت، همان دانشگاهی که لیلاند استنفورد در مزرعه ای در نزدیکی پاله آلتو تأسیس کرده بود. تام، موجب نگرانی پدرش می شد، زیرا جز درس خواندن کاری نمی کرد. ساموئل احساس می کرد که تام به اندازه کافی از زندگی لذت نمی برد. ویل و جورج، در تجارت موفق بودند. جو نامه هایی به صورت شعر می فرستاد که در آن ها همه آداب و رسوم مورد قبول را به باد انتقاد می گرفت.
ساموئل، نامه ای به جو نوشت و در آن اظهار داشت: «معلوم است که دین و مذهب خود را فراموش کرده ای. از نامه هایت مشخص است که به دلیل بی نیازی، دیگر مذهب نداری. ولی صمیمانه از تو خواهش می کنم دین مادرت را از او نگیری. وقتی که آخرین نامه ات را خواند، فکر کرد که حالت خوب نیست. مادرت هنوز تصور می کند که سوپ خوب، می تواند همه بیماری ها را مداوا کند. حمله شجاعانه تو را به اساس تمدن، به دل درد نسبت می دهد. غصه می خورد. ایمانش مثل کوه است، ولی تو پسرم، حتی یک خاک انداز هم در دستت نیست تا بتوانی آن کوه را بتراشی.»
لیزا به تدریج پیر می شد. ساموئل، پیری را در چهره اش می دید. البته خودش هم احساس پیری می کرد، چه ریش هایش سفید شده یا نشده باشد. لیزا در گذشته زندگی می کرد، که این خود نشانه پیری است.
زمانی، لیزا نقشه ها و پیش بینی های ساموئل را چون فریادهای دیوانه وار یک کودک می پنداشت. بعد دریافت که چنین ویژگی هایی در یک مرد میانسال، نامناسب است. آن سه نفر، یعنی لیزا، تام و ساموئل در مزرعه تنها بودند. اونا با مردی غریبه ازدواج کرده و از آن جا رفته بود. دسی در سالیناس، خیاطخانه داشت. آلیو با مرد جوانی ازدواج کرد. مالی هم پس از ازدواج؛ در آپارتمانی در سانفرانسیسکو زندگی می کرد. در اتاق خواب او جلو بخاری یک شیشه عطر و فرشی از پوست خرس قرار داشت. مالی سیگاری با فیلتر طلایی می کشید که نام آن وایولت میلو بود. بعد از شام هم قهوه می نوشید.
یک روز در هنگام بلند کردن یک عدل یونجه، کمر ساموئل درد گرفت. از این ماجرا بسیار ناراحت شد، زیرا نمی توانست تصور کند دیگر قادر به انجام چنین کارهایی نیست. آنقدر ناراحت نشده بود که گویی بچه هایش به او خیانت کرده اند.
در کینگ سیتی، دکتر نیلسون او را معاینه کرد. دکتر هنگامی که متوجه شد ساموئل بیش از حد به خود فشار می آورد، خشمگین شد.
ـ کمرت رگ به رگ شده.
ساموئل گفت:
ـ بله، تقصیر خودم است.
ـ این همه راه آمده ای که به تو بگویم کمرت رگ به رگ شده، ضمناً دو دلار هم حق ویزیت بگیرم؟
ـ این هم دو دلار.
ـ می خواهی بگویم چه باید بکنی؟
ـ بله.
ـ بکوشید دوباره کمرت رگ به رگ نشود. حالا پولت را پس بگیر. ساموئل، تو احمق نیستی، شاید بچه شده ای.
ـ ولی کمرم درد می کند.
ـ البته که درد می کند. وگرنه چگونه متوجه می شوی کمرت ایراد پیدا کرده.
ساموئل خندید و گفت:
ـ تو برایم خیلی ارزش داری. بیشتر از دو دلار برایم ارزش داری. حالا پول را نزد خودت نگه دار.
دکتر نگاه دقیقی به او انداخت و گفت:
ـ ساموئل به نظرم درست می گویی. پول را نزد خودم نگه می دارم.
ساموئل برای دیدن ویل به مغازه جدید او رفت. به سختی قادر بود پسرش را بشناسد، زیرا ویل، چاق و مرفه به نظر می رسید و کت و جلیقه پوشیده بود و در انگشت کوچکش، یک حلقه طلا به چشم می خورد. ویل گفت:
ـ یک بسته برای مادرم دارم. یک بسته قوطی کنسرو فرانسوی است. مثل قارچ و جگر و ساردین هایی که آن قدر کوچک هستند و نمی توان به آسانی آن ها را دید.
ساموئل گفت:
ـ همه آن ها را برای جو می فرستد.
ـ نمی توانید او را مجبور کنید که همه آن ها را خود ش بخورد؟
پدرش گفت:
ـ نه، ولی دوست دارد آن ها را برای جو بفرستد.
لی وارد مغازه شد، از دیدن آن ها تعجب کرد و گفت:
ـ حال شما چطور است، آقا.
ـ سلام، لی. حال بچه ها چطور است؟
ـ حال بچه ها خوب است.
ساموئل گفت:
ـ لی، من تصمیم دارم به مغازه مجاور بروم و یک گیلاس آبجو بنوشم. اگر با من بیایی خوشحال می شوم.
لی و ساموئل، دور میز گردی در میخانه نشستند و ساموئل با انگشت خود که از تماس با گیلاس آبجو مرطوب شده بود، شکل هایی روی میز می کشید. سپس گفت:
ـ می خواستم بیایم و تو و آدام را ببینم، ولی دیدم فایده ای ندارد.
ـ آمدن شما که ضرر نداشت. فکر کردم حالش خوب شود. ولی هنوز مانند ارواح در خانه به این طرف و آن طرف می رود.
ساموئل پرسید:
ـ بیشتر از یک سال گذشته، مگر نه؟
ـ یک سال و سه ماه.
ـ بسیار خوب، فکر می کنی چه می توانم بکنم؟
لی گفت:
ـ نمی دانم، شاید شما بتوانید او را از این حالت در بیاورید. من هر کاری کردم فایده نداشت.
ـ من نمی توانم کاری کنم که از این حالت بیرون بیاید. اگر هم بخواهم او را شوکه کنم، خودم شوکه می شوم. ضمناً می خواستم بپرسم اسم دوقلوها را چه گذاشته؟
ـ هنوز برای آن ها اسمی انتخاب نکرده.
ـ لی، شوخی می کنی؟
ـ من شوخی نمی کنم.
ـ آن ها را چه صدا می کند؟
ـ به آن ها می گوید آن ها.
ـ منظورم این است که وقتی که حرف می زند به چه نامی آن هارا صدا می کند؟
ـ وقتی با آن ها حرف می زند، به آن ها می گوید شما، دیگر فرقی نمی کند با یکی از آن ها حرف بزند یا با هر دو نفر.
ساموئل با عصبیانیت گفت:
ـ مزخرف است، این دیگر چه آدم احمقی است؟
ـ می خواستم بیایم و به شما بگویم اگر نتوانید او را سرحال بیاورید، با یک آدم مرده فرقی ندارد.
ساموئل گفت:
ـ می آیم. شلاق نیز همراه خودم می آورم. به او فحش نمی دهم. لی، تو واقعاً راست می گویی، باید بیایم.
ـ چه وقت؟
ـ فردا.
لی گفت:
ـ من مرغ سر می برم. آقای همیلتن، شما دوقلوها را دوست دارید. آن ها نیز بچه های خوشگلی هستند .در مورد آمدن شما حرفی به آقای تراسک نمی زنم.
ساموئل با اندکی خجالت به همسرش گفت که تصمیم دارد به خانه تراسک برود. ابتدا تصور کرد همسرش به شدت با او مخالفت می کند و مجبور می شود با او جر و بحث کند. از این که نمی خواست تسلیم نظر همسرش شود، ناراحت بود. منظورش را چنان بیان کرد که انگار می خواهد اعتراف کند. هنگامی که ساموئل، ماجرا را برای لیزا تعریف می کرد، زن دست ها را به کمر گذاشت. قلب ساموئل فرو ریخت. پس از این که حرف هایش تمام شد، نگاه سردی به او انداخت و گفت:
ـ ساموئل، فکر می کنی بتوانی او را تحت تأثیر قرار بدهی؟
ساموئل منتظر چنین پاسخی نبود، گفت:
ـ نمی دانم مادر، نمی دانم.
ـ فکر می کنی نامگذاری بچه ها خیلی مهم باشد؟
ساموئل با لکنت گفت:
ـ بله، به نظرم همین طور است.
ـ ساموئل، به این فکر کرده ای که چرا می خواهی به آن جا بروی؟ آیا به این دلیل است که آدم فضولی هستی؟ یا این که نمی توانی در کار دیگران مداخله نکنی؟
ـ لیزا، من نقاط ضعف خودم را به خوبی می شناسم. فکر کردم رفتن به آن جا، فقط برای فضولی نیست.
لیزا گفت:
ـ بهتر است دلیل دیگری داشته باشی. این مردک حتی نمی خواهد بفهمد که بچه هایش زنده هستند. آن ها را همین طور رها کرده.
ـ لیزا، به نظر من هم همین طور است.
ـ اگر به تو بگوید فضولی نکن، چه می گویی؟
ـ نمی دانم.
آرواره های لیزا بسته شد و دندان هایش صدا کرد. گفت:
ـ حالا فکر می کنی اگر آن بچه ها را نامگذاری نکنی، در این خانه جایی برای تو نیست؟ خجالت نمی کشی که دست از پا درازتر برگردی و بگویی که او اجازه نمی دهد او به حرف هایت گوش نمی کند؟ اگر چنین کاری بکنی، مجبورم از این جا بروم.
ساموئل گفت:
ـ یک سیلی به او می زنم.
ـ نه، تو مرد این کار نیستی. ساموئل تو نمی توانی رفتار وحشیانه داشته باشی. با ملایمت با او صحبت می کنی، سپس دست از پا درازتر به این جا برمی گردی و می کوشی کاری کنی که من فراموش کنم به آن جا رفته ای.
ساموئل فریاد زد:
ـ او را می کشم.
در را محکم بست و وارد اتاق خواب شد. لیزا از پشت شیشه لبخند زد. ساموئل بلافاصله با لباس سیاه و پیراهن یقه آهاری برگشت. هنگامی که لیزا مشغول محکم کردن گره کراوات شوهرش بود، ساموئل کمی به سمت او خم شد. ریش سفید او سفید و براق بود. لیزا گفت:
ـ بهتر است کفش هایت را با یک پارچه تمیز کنی.
ساموئل در حالی که مشغول واکس زدن کفش های کهنه اش بود، سر را بلند کرد، نگاهی به لیزا انداخت و گفت:
ـ اجازه می دهی کتاب مقدس را با خود ببرم؟ پیدا کردن اسامی از داخل کتاب مقدس، کار خیلی خوبی است.
لیزا با نگرانی گفت:
ـ دوست ندارم کتاب مقدس را از خانه بیرون ببری، چون اگر دیر به خانه برگردی، مطلبی برای خواندن ندارم.
ولی پس از این که چهره گرفته همسرش را دید، به اتاق خواب رفت و با انجیل کوچک و کهنه ای که جلد قهوه ای آن چسب زده بودند، برگشت و گفت:
ـ این را با خودت ببر.
ـ ولی آن کتاب مال مادرت است.
ـ او اهمیتی نمی دهد. همه اسامی در آن است.
ساموئل گفت:
ـ آن را در کاغذی می پیچم تا کثیف نشود.
لیزا با تندی گفت:
ـ نظر مادرم، نظر من است و من نظرم را به تو گفتم. تو هرگز از این انجیل دست بر نمی داری. همیشه آن را زیر سؤال می بری. آن را طوری برمی داری که انگار مشکوک است. من هم خشمگین می شوم.
ـ مادر، سعی می کنم آن را بفهمم.
ـ به فهمیدن چکار داری؟ فقط آن را بخوان. چه کسی خواسته که تو آن را بفهمی؟ اگر خداوند بزرگ می خواست آن را درک کنی، چنین قدرتی را به تو می داد، یا آن را طور دیگری می نوشت که آدم هایی مثل تو نیز آن را بفهمند.
ـ ولی، مادر...
لیزا گفت:
ـ ساموئل، تو سر سخت ترین آدم روزگار هستی.
ـ بله، مادر.
ـ هرگز با من موافقت نمی کنی. این دلیل دورویی توست. دلایل خودت را هم بگو.
همچنان که ساموئل با کالسکه از آن جا دور می شد، لیزا با چشمانش او را دنبال می کرد. سپس با صدای بلند گفت:
ـ همسری خوب، ولی سر سخت است.
ساموئل با شگفتی فکر می کرد: «من که او را می شناسم، چرا اذیتش می کنم؟»
R A H A
11-30-2011, 09:28 PM
(3)
ساموئل به جاده پر دست اندازی که در انتهای دره سالیناس قرار داشت، رسیده بود. همان طور که در نیم مایلی درختان بلوط در حال حرکت بود، می کوشید با خشمی ساختگی، شرم خود را پنهان سازد و برای این که به خود شهامت دهد، سخنان متهورانه ای را تکرار می کرد.
آدام خیلی بیشتر از آن چه ساموئل فکر می کرد، ضعیف و لاغر شده بود. چشمانش خسته به نظر می رسید، انگار مدتی از آن ها استفاده نکرده است. چند لحظه طول کشید تا آدام متوجه حضور ساموئل شود. ساموئل گفت:
ـ از این که بدون دعوت به این جا آمده ام شرمنده ام.
آدام گفت:
ـ حالا چه می خواهی؟ مگر پولت را پرداخت نکرده ام؟
ساموئل گفت:
ـ چرا، پولم را پرداخت کرده ای. به خدا پرداخت کرده ای. باید بگویم حتی بیشتر از حقم به من داده ای.
ـ پس چرا به این جا آمده ای؟ برو بیرون!
ـ زمانی مرا دعوت می کردی.
ـ ولی حالا دعوت نمی کنم.
ساموئل دست ها را به کمر زد، به جلو خم شد و گفت:
ـ ساکت باش! حالا به تو می گویم. در یک شب پر از رنج و درد که همان دیشب بود، فکر خوبی به نظرم رسید. پس از این که صبح شد، راحت شدم. سراسر شب به این امر فکر می کردم. صبح که فرا رسید، تصمیم گرفتم نزد تو بیایم.
ـ کار خیلی بدی کردی.
ساموئل گفت:
ـ می خواهی با دوقلوها چه کنی؟
ـ به تو ربطی ندارد.
ساموئل از خشونت آدام، خوشحال بود. متوجه شد که لی در داخل خانه به این طرف و آن طرف می رود و مخفیانه به او می نگرد. ساموئل گفت:
ـ تو را به خدا، مرا عصبانی نکن. سعی می کنم آرامش خودم را حفظ کنم.
ـ متوجه نمی شوم چه می گویی.
ـ چطور می توانی متوجه شوی، آدام تراسک؟ تو شبیه گرگی هستی که از توله های خرس نگه داری می کند. مثل خروسی هستی که می خواهد روی تخم بنشیند. احمق کثافت!
ناراحتی در چهره آدام مشخص بود و برای نخستین بار به خود آمد. از این که ساموئل عصبانی شده بود، خوشحال به نظر می رسید. ساموئل فریاد زد:
ـ دوست من! تو را به خدا از جلو چشمم دور شو. می ترسم جنایتی مرتکب شوم.
آدام گفت:
ـ تو از خانه من بیرون برو! مگر دیوانه شده ای؟ برو بیرون. این جا خانه من است. من این جا را خریده ام.
ساموئل با ریشخند گفت:
ـ این جا را با پولی که به ارث برده ای، خریدی. تو که زحمت نکشیدی و عرق نریختی تا این جا را بخری. حتی لیاقت این بچه ها را هم نداری.
ـ لیاقت آن ها را ندارم؟ متوجه نمی شوم چه می گویی.
ساموئل فریاد زد:
ـ خدا به فریاد من برسد! آدام، تو نمی فهمی. پیش از این که تو را خفه کنم، بهتر است خوب گوش بدهی. منظورم آن دوقلوهای زیبا و معصوم و بی گناه است. دلت به حال آن ها نمی سوزد؟
آدام با لحنی خشن گفت:
ـ برو بیرون. لی! آن سلاح را بیاور! این مردک دیوانه شده.
دست های ساموئل روی گلوی آدام قرار گرفت، فشار به تدریج، بیشتر شد تا خون به چشمان مرد بیچاره آمد. ساموئل در همان حال فریاد زد:
ـ تو این بچه ها را نخریده ای! آن ها را ندزدیده ای! بلکه آن ها را به تو بخشیده اند!
ناگهان انگشتانش را از گلوی آدام برداشت. آدام، در حالی که به شدت نفس نفس می زد، گلویش را مالید. جای انگشتان مرد آهنگر، دردناک بود. گفت:
ـ از من چه می خواهی؟
ـ تو اصلاً نمی دانی دوست داشتن یعنی چه!
ـ چرا، می دانم. همین قدر می دانم که باید خودم را بکشم.
ـ دروغ می گویی، دلت مثل سنگ است.
ـ از این جا برو! وگرنه تو را کتک می زنم. فکر نکن توانایی دفاع از خود را ندارم.
ـ عرضه این کار را نداری!
ـ پیرمرد، تو را می زنم. خیلی احمق شده ای!
ساموئل گفت:
ـ تو که حتی عرضه بلند کردن یک سنگ را نداری. تو که یک سال است برای بچه هایت هیچ اسمی انتخاب نکرده ای، چطور می توانی دعوا کنی؟
آدام گفت:
ـ کارهای من هیچ ربطی به تو ندارد.
ساموئل مشت محکمی به او زد. آدام به زمین افتاد. ساموئل گفت:
ـ بلند شو!
پس از این که بلندشد، مشت دیگری به او زد. این بار آدام دیگر بلند نشد و همان طور از روی زمین به چهره تهدیدآمیز پیرمرد می نگریست. خشم ساموئل اندکی فرو نشست و به آرامی گفت:
ـ بچه هایت هنوز اسم ندارند.
آدام پاسخ داد:
ـ مادرشان آن ها را بی مادر کرد.
ـ و تو نیز آن ها را بی پدر کردی. نمی توانی درک کنی که یک بچه تنها چقدر رنج می برد؟ در این خانه نه علاقه ای وجود دارد، نه پرنده ای آواز می خواند و نه صدایی بلند می شود. آدام، به خاطر نداری که این خانه پیش تر چطور بود؟
آدام گفت:
ـ من این کار را نکردم.
ـ درست است که تو این کار را نکردی، ولی بچه هایت اسم ندارند.
سپس خم شد، دست هایش را روی شانه های آدام گذاشت، او را از زمین بلند کرد و گفت:
ـ ما برای این بچه ها اسم انتخاب می کنیم. آنقدر فکر می کنیم تا برای آن ها اسامی خوبی بیابیم.
سپس با دست هایش، گرد و خاک پیراهن آدام را پاک کرد. نگاه آدام به نقطه دوری دوخته شده بود، انگار به نوایی که از دور دست می آمد، گوش می داد، ولی چشمانش دیگر آن حالت سابق را نداشت. گفت:
ـ غیر قابل تصور است از کسی که به من ناسزا گفته و مرا کتک زده، سپاسگزاری کنم. ولی از تو سپاسگزاری می کنم. از صمیم قلب.
ساموئل لبخندی زد و گفت:
ـ به نظرت طبیعی بود؟ کارم را درست انجام دادم؟
ـ منظورت چیست؟
ـ بسیار خوب، به همسرم قول دادم این کار را انجام بدهم. باور نمی کرد توانایی انجام این کار را داشته باشم. می دانی، من اهل دعوا کردن نیستم. آخرین باری که دعوا کردم، درمدرسه بود.
آدام به ساموئل خیره شد، ولی در ذهن خود، برادرش چارلز را مجسم کرد که چگونه با او رفتار می کرد. سپس کتی در حالی که سلاح را به طرف او نشانه رفته بود، در نظرش مجسم شد. آدام گفت:
ـ من نترسیدم، شاید خسته بودم.
ـ ساموئل، فقط یک بار از تو می پرسم و بس. موضوعی شنیده ای؟ خبری از او داری؟ اصلاً خبری از او به تو رسیده؟
ـ نه، خبری نشنیده ام.
آدام گفت:
ـ خوب، خیالم راحت شد.
ـ از او متنفری؟
ـ نه، نه، فقط دلم گرفته. شاید بعدها به نفرت تبدیل شود. می دانی، هیچ فاصله ای بین عشق و وحشت نیست. من گیج شدم، کاملاً گیج شدم.
ساموئل گفت:
ـ روزی با هم می نشینیم و تو همه رویدادها را مثل ورق برای من رو می کنی، ولی چرا حالا حرفی نمی زنی؟
از پشت آلونک، صدای جیغ یک مرغ و سپس پرپر شدن آن به گوش رسید. آدام گفت:
ـ چه می کنند؟
صدای جیغ دوباره بلند شد. ساموئل گفت:
ـ لی مشغول سر بریدن یک مرغ است. می دانی، اگر مرغ ها نیز دارای دولت، کلیسا و تاریخ بودند، با تنفر به لذات انسانی نگاه می کردند. هنگام عزا و عروسی، سر مرغ بیچاره را می برند.
هر دو ساکت شدند. تنها گاهی با گفتن سخنان معمولی، سکوت را می شکستند و سؤالاتی بی معنی در مورد سلامتی یکدیگر یا درباره هوا می پرسیدند. به پاسخ های یکدیگر گوش نمی دادند. اگر لی دخالت نکرده بود، آن ها با یکدیگر دعوا می کردند.
لی، یک میز و دو صندلی آورد و صندلی ها را در مقابل هم گذاشت. سپس رفت و یک بطری ویسکی و دو گیلاس آورد و روی میز، در مقابل هر صندلی، یک گیلاس چید. دوقلوها را هم آورد و روی زمین، کنار میز گذاشت و هر یک از آن ها تکه چوبی داد تا تکان دهند و سایه اش را روی دیوار تماشا کنند.
بچه ها ساکت نشسته بودند و به اطراف می نگریستند. به ریش ساموئل خیره می شدند و به دنبال لی می گشتند. نکته عجیب در مورد این بچه ها، لباس هایشان بود، چون لباس چینی پوشیده بودند. لباس یکی از آن ها به رنگ آبی فیروزه ای و لباس دیگری قرمز کمرنگ و حاشیه و دکمه های آن ها سیاه بود. روی سرشان، کلاه گرد سیاه ابریشمی قرار داشت که بر هر یک از آن ها، یک دکمه قرمز روشن دوخته شده بود. ساموئل پرسید:
ـ این لباس ها را از کجا آوردی؟
لی با تندی گفت:
ـ از جایی نیاورده ام، پیش تر آن ها را داشتم. یک دست لباس دیگر هم دارم که خودم دوخته ام. روز نامگذاری باید لباس خوب به بچه ها پوشاند.
ـ لی، تو دیگر به لهجه چینی حرف نمی زنی!
ـ درست می گویید. فقط وقتی به کینگ سیتی می روم، با آن لهجه صحبت
می کنم.
سپس شعری برای بچه ها که روی زمین بودند خواند. هر دوی آن ها به روی لی لبخند زدند و چوب هایشان را در هوا تکان دادند. لی گفت:
ـ کمی مشروب برایتان بریزم؟ این مشروب، مدتی دراین جا بوده.
ساموئل گفت:
ـ این همان مشروبی است که دیروز از کینگ سیتی خریدی؟
ساموئل و آدام نشسته بودند و دیگر با هم تعارف نداشتند.ساموئل احساس شرمندگی می کرد. نمی توانست ضربه های مشتی را که به آدم زده بود، به آسانی جبران کند. به فواید شهامت و بردباری می اندیشید که بر اثر عدم استفاده، حاصل می شود. از ته دل، به خود می خندید.
آن دو نشستند و به دوقلوها با آن لباس های عجیب نگاه کردند. ساموئل اندیشید: «گاهی دشمن آدم، بهتر از دوست می تواند به او کمک کند.»
سپس سر را بلند کرد و نگاهی به آدام انداخت. آدام گفت:
ـ نمی دانم او چه کسی بود، چه بود. خودم را راضی کرده بودم که به این موضوع دیگر فکر نکنم.
ـ حالا می خواهی بفهمی؟
آدام سرش را زیر انداخت و گفت:
ـ نمی توان گفت که کنجکاوی است. ولی دوست دارم بدانم در رگ های بچه هایم خون چه کسی جریان دارد. وقتی آن ها بزرگ شوند، از این که طور دیگری هستند، تعجب نکنم.
ـ بله، به تو هشدار می دهم که خون آن ها بذر شرارت را نمی کارد، بلکه سوءظن خودت است. آن ها همان طور بزرگ می شوند که تو انتظار داری.
ـ ولی خون آن ها...
ساموئل گفت:
ـ من اعتقاد زیادی به خون ندارم. فکر می کنم که خوبی و بدی بچه ها به خاطر تربیت است.
ـ انسان که نمی تواند از یک خوک، اسب مسابقه بسازد.
ساموئل گفت:
ـ ولی می تواند خوک را طوری تربیت کند که سریع تر برود.
ـ فکر نمی کنم کسی در این اطراف، با تو موافق باشد. حتی خانم همیلتن.
ـ درست می گویی. بیشتر اوقات با من مخالفت می کند، به همین دلیل، این حرف ها را با او در میان نمی گذارم، چون با من جر و بحث می کند. او با زور در همه مباحث موفق می شود و نظرش این است که اختلاف عقیده، یک توهین آشکار است. ولی آدم باید یاد بگیرد چگونه با او کنار بیاید. بیا در مورد بچه ها حرف بزنیم.
ـ باز هم کمی مشروب می خوری؟
ـ بله، ممنونم. اسم، راز بزرگی است، هرگز نفهمیدم آیا اسم است که سرشت بچه ها را تعیین می کند یا این که بچه، خودش را تغییر می دهد تا با اسمش هماهنگ شود. ولی باید از این موضوع مطمئن شد. وقتی برای آدم، اسمی انتخاب می کنند، خودش دلیل این اسم است، که آن نادرست است. نظرت در مورد اسامی معمولی مانند جان، جیمز یا چارلز چیست؟
آدام مشغول نگاه کردن به دوقلوها بود که موضوع نامگذاری پیش آمد. چهره یکی از آن ها ناگهان او را به یاد برادرش انداخت. به جلو خم شد.ساموئل پرسید:
ـ چه شده؟
آدام فریاد زد:
ـ این دوقلوها شبیه هم نیستند. اصلاً به هم شباهت ندارند.
ـ البته که شبیه یکدیگر نیستند. آن ها دوقلوهای همسان نیستند.
ـ آن یکی، آن یکی، شبیه برادرم است. همین حالا متوجه شدم. نمی دانم آن یکی، به من شباهت دارد یا نه.
ـ هر دو آن ها شبیه خودت هستند. در چهره هر انسانی می توان هر پدیده ای را مشاهده کرد.
آدام گفت:
ـ حالا این طور نیست، ولی برای یک لحظه فکر کردم روح می بینم.
ساموئل گفت:
ـ شاید ارواح همین طور باشند.
لی بشقاب ها را آورد و روی میز گذاشت. ساموئل پرسید:
ـ آیا روح چینی هم وجود دارد؟
لی گفت:
ـ میلیون ها روح چینی وجود دارد. ما بیشتر از سایر پدیده ها، روح داریم. به نظرم در چین، هرگز مرگی نیست. آن جا پر از روح است. به هر حال، هنگامی که در آن جا بودم چنین احساسی داشتم.
ساموئل گفت:
ـ لی، بنشین. مشغول نامگذاری این بچه ها هستیم.
ـ مرغ سرخ می کنم. همین حالا حاضر می شود.
آدام نگاه از دوقلوها برداشت. در چشمانش، مهربانی موج می زد. پرسید:
ـ لی، مشروب می خوری؟
ـ در آشپزخانه یک گیلاس می نوشم.
به سمت آشپزخانه رفت. ساموئل خم شد، یکی از بچه ها را برداشت، روی زانویش گذاشت و گفت:
ـ تو هم آن یکی را بردار. باید ببینیم اسمی به خاطرمان می آید که برایشان انتخاب کنیم یا نه.
آدام ناشیانه، بچه دیگر را روی زانویش گذاشت و گفت:
ـ آن ها از دور، شبیه یکدیگرند، ولی هنگامی که از نزدیک نگاه می کنی، چنین به نظر نمی رسد. چشم های این یکی، گردتر از آن یکی است.
ساموئا اضافه کرد:
ـ بله، سرش گردترو گوش هایش بزرگ تر است. ولی این یکی، بیشتر به یک توپ کوچولو شباهت دارد. این یکی دورتر می رود، ولی زیاد بالا نمی رود. موها و پوست این یکی، تیره تر می شود. این یکی، بچه زیرکی است و زیرکی، نشانه محدودیت ذهن است. زیرکی به آدم می گوید چه کاری انجام دهد، چون زیرکانه نیست. ببین، این یکی چگونه می تواند خودش را اداره کند! این یکی خیلی از آن یکی جلوتر است. رشدش نیز بهتر است. عجیب نیست که وقتی از نزدیک به آن ها نگاه می کنی، چقدر با هم فرق دارند؟
حالت چهره آدام تغییر می کرد. انگار چهره اش باز و هر مطلبی از سیمایش خوانده می شد. انگشتش را بالا گرفت. بچه خواست آن را بگیرد، ولی نتوانست. نزدیک بود بیفتد. آدام گفت:
ـ آرام! مگر می خواهی بیفتی؟
ساموئل گفت:
ـ نامگذاری آن ها براساس خصلت هایشان، اشتباه است. شاید اشتباه کنیم. بهتر است اسمی برایشان انتخاب کنیم که خوب باشد. اسم مردی را که روی من گذاشتند، کسی بود که خداوند او را صدا زد و من در همه زندگی، گوش دادم. به نظرم خداوند یکی دو بار مرا صدا زد، ولی زیاد واضح نبود.
آدام در حالی که بچه را بغل کرده بود، خم شد، دو گیلاس ویسکی ریخت و گفت:
ـ ساموئل ممنونم که به این جا آمدی. حتی از این که مرا زدی، ممنونم. لابد از حرفم تعجب می کنی.
ـ این کار برایم عجیب بود. لیزا هرگز این موضوع را باور نمی کند، پس هیچ گاه حرفی به او نمی زنم. حقیقت باور نکردنی، خیلی بیشتر از دروغ می تواند موجب دردسر شود. پشتیبانی از حقیقتی که غیر قابل قبول است، شهامت بسیاری می خواهد. مجازات این عمل، مصلوب شدن است. من جرأت این کار را ندارم.
آدام گفت:
ـ نمی دانم مردی با معلومات تو، چگونه می تواند در مزرعه کار کند؟
ساموئل گفت:
ـ به این دلیل که شهامت ندارم، نمی توانم مسئولیت آن را کاملاً برعهده بگیرم. وقتی که خداوند بزرگ، اسم مرا صدا نزد، من می توانستم اسم او را صدا بزنم، ولی این کار را نکردم. تفاوت بین استثنایی بودن و معمولی بودن، همین است. این بیماری، بسیار شیوع دارد. ولی هر انسان معمولی باید بداند که استثنایی بودن، موجب تنهایی در این دنیا می شود.
آدام گفت:
ـ به نظرم، استثنایی بودن، مزایایی هم دارد.
ساموئل گفت:
ـ من چنین نظری ندارم. مثل این که آدم بگوید که یک جسم بزرگ، کوچک است. نه، من معتقدم هنگامی که انسان به آن درجه از مسؤولیت می رسد، بزرگی و انسان، باید در تنهایی، انتخاب خود را انجام دهند. در یک طرف، محبت و دوستی و تفاهم، و در سوی دیگر، استثنایی بودن و عظمت وجود دارد. همین جا باید انتخاب کرد. من خوشحالم که معمولی بودن را پذیرفته ام، ولی نمی دانم چگونه بگویم که اگر کسی، دومی را بپذیرد، چه پاداشی نصیب می برد. هیچ کدام از بچه هایم استثنایی نمی شوند، شاید تام یک شخص استثنایی شود. حالا او بر سر این دو راهی ایستاده و عذاب می کشد. دیدن این صحنه، بسیار دردناک است. عجیب نیست که پدری دوست داشته باشد پسرش به استثنایی بودن محکوم شود؟ خیلی خودخواهانه است.
آدام خندید و گفت:
ـ حالا می فهمم که نامگذاری کار ساده ای نیست.
ـ فکر می کردی کار ساده ای است؟
آدام گفت:
ـ نمی دانستم این کار می توانداین قدر جالب باشد.
لی با بشقاب مرغ سرخ کرده، یک کاسه سیب زمینی پخته و یک ظرف ترشی چغندر که داخل سینی گذاشته بود، وارد شد و گفت:
ـ نمی دانم خوشمزه شده یا نه. مرغ ها کمی پیر بودند. جوجه نداشتیم. امسال، راسوها همه جوجه ها را خوردند.
ساموئل گفت:
ـ تو هم بیا بخور.
لی گفت:
ـ اجازه بدهید مشروبم را بیاورم.
وقتی لی رفت آدام گفت:
ـ برای من خیلی عجیب است... او که با لهجه خاصی صحبت می کرد.
ساموئل گفت:
ـ حالا به تو اطمینان دارد. او خیلی صمیمی است و انتظار پاداش نیز ندارد. از ما دونفر خیلی بهتر است. ما حتی در خواب نیز نمی توانیم ببینیم که آدمی مثل او باشیم.
لی بازگشت، درانتهای میز روی صندلی نشست و گفت:
ـ بچه ها را روی زمین بگذارید.
وقتی دوقلوها را روی زمین گذاشتند، سر و صدایشان بلند شد. لی با زبان چینی، با تندی حرفی به آن ها زد و هر دوساکت شدند.
همانند همه روستاییان، غذایشان را به آهستگی خوردند. ناگهان لی برخاست و به سمت خانه رفت. لحظاتی بعد با کوزه ای شراب قرمز برگشت و گفت:
ـ فراموش کرده بودم این را بیاورم. در خانه پیدا کردم.
آدام خندید و گفت:
ـ به خاطر دارم که پیش از خرید خانه، در این جا شراب می خوردم. شاید چون مست بودم، این جا را خریدم. فکر می کنم که مدت هاست مزه غذا را احساس نکرده ام.
ساموئل گفت:
ـ حالت بهتر می شود. بعضی از افراد تصور می کنند اگر حالشان بهتر شود، به بیماری آن ها توهین شده. ولی مرهم زمان، کاری به این امور ندارد. اگر کسی صبر داشته باشد، حالش خوب می شود.
R A H A
11-30-2011, 09:28 PM
(4)
لی، میز را تمیز کرد و به هر کدام از بچه ها، یک پای مرغ داد. آن ها در حالی که پای چرپ مرغ را در دست گرفته و به حالت جدی نشسته بودند، مشغول لیس زدن شدند. کوزه شراب و گیلاس ها همان طور روی میز قرار داشتند. ساموئل گفت:
ـ بهتر است به موضوع نامگذاری برگردیم. فکر می کنم اگر دیر به خانه برگردم، لیزا ناراحت شود.
آدام گفت:
ـ نمی دانم چه اسمی برایشان انتخاب کنیم.
ـ هیچ اسمی خانوادگی به خاطر نداری که دوست داشته باشی روی آن ها بگذاری تا توجه خویشاوندان ثروتمند را جلب کند، یا این که اسمی را انتخاب کنی که در آینده مایه افتخار باشد؟
ـ نه، می خواهم تا آن جا که امکان دارد، اسامی جدیدی برایشان انتخاب کنم.
ساموئل با بند انگشت، ضربه ای به پیشانی خود زد و گفت:
ـ باعث خجالت است. باعث خجالت است که آن ها نمی توانند اسامی مناسبی داشته باشند.
آدام پرسید:
ـ منظورت چیست؟
ـ دیشب فکرکردم....
سپس کمی مکث کرد و ادامه داد:
ـ...گفتی اسم تازه؟ چرا اسم اجدادت را برای آن ها انتخاب نمی کنی؟
ـ اجدادم؟
ـ البته، هابیل و قابیل.
آدام گفت:
ـ اوه، نه، این کار درستی نیست.
ـ می دانم کار درستی نیست. این اسامی ممکن است باعث شود که بچه ها به سرنوشت هابیل و قابیل دچار شوند. ولی عجیب نیست. شاید قابیل، بهترین نام در دنیا باشد و تا آن جا که می دانم این اسم فقط روی یک نفر بوده.
لی گفت:
ـ شاید به همین دلیل است که این اسم همیشه تأثیر سوء داشته.
آدام به شراب قرمز داخل گیلاس خود نگاهی کرد و گفت:
ـ وقتی این اسم را بر زبان می آوری، همه بدنم می لرزد.
ساموئل گفت:
ـ از خلقت بشر، دو داستان همیشه در ذهن ما بوده. آن ها را همانند آدم های نامرئی با خود حمل می کنیم: داستان رانده شدن از بهشت و داستان هابیل و قابیل. من هیچ یک از آن ها را نمی فهمم. اصلاً درک نمی کنم، ولی می توانم آن ها را احساس کنم. لیزا همیشه به خاطر این موضوع با من جر و بحث دارد. او می گوید نباید سعی کنیم آن ها را درک کنیم. می گوید چرا باید حقیقت را توضیح دهیم؟ شاید راست می گوید، شاید حق با او باشد. تو ماجرای باغ بهشت و هابیل و قابیل را می فهمی؟
آدام گفت:
ـ از تو می پرسم، آیا این را می فهمی؟
ـ فکر می کنم ماجرای هبوط انسان از بهشت و رانده شدن او را از بهشت می فهمم. شاید این را در خودم احساس می کنم، ولی برادرکشی را اصلاً قبول ندارم. نه، شاید شرح جزئیاتش را به طور دقیق به خاطر نیاورم.
ساموئل گفت:
ـ اغلب افراد، جزئیات آن را مطالعه نمی کنند. همن جزئیات مرا شگفتزده می کند. در ضمن هابیل فرزندی نداشت.
سپس نگاهی به آسمان انداخت و ادامه داد:
ـ خدای من، روز چقدر زورد می گذرد! مثل زندگی است، وقتی متوجه نیستیم، خیلی زود می گذرد و هنگامی که توجه می کنیم، بسیار سریع می گذرد. نه، من از زندگی لذت می برم و خود را قانع می کنم که لذت بردن، گناه نیست. از این که دوست دارم همه کارها را متوجه شوم، لذت می برم. هیچ گاه راضی نمی شوم از کنار یک سنگ بگذرم، بدون این که آن را بردارم و زیر آن را نگاه کنم. ولی متأسفم که نمی توانم آن روی ماه را ببینم.
آدام گفت:
ـ من کتاب مقدس ندارم. یک کتاب مقدس داشتم که در کانکتیکات جا گذاشتم.
لی گفت:
ـ من دارم. می روم و آن را می آورم.
ساموئل گفت:
ـ لازم نیست. لیزا کتاب مقدس مادرش را به من داد که بیاورم. همین جا در جیبم است.
سپس بسته ای را درآورد، کتاب کهنه و پاره ای را از لای کاغذ بیرون کشید و گفت:
ـ این کتاب مقدس، خیلی کهنه است. نمی دانم در مورد چه مشکلات و مصائبی با آن مشورت کرده اند. اگر یک کتاب مقدس کهنه به من بدهند، می توانم با توجه به جای انگشتانی که به مرور زمان روی آن مانده، بگویم که وضع صاحبش چطور بوده. لیزا اجازه نمی دهد حتی یک جای کتاب مقدس پاره شود. حالا این داستان قدیمی را باز می کنم. اگر از خواندن آن ناراحت می شویم، به این دلیل است که خودمان ناراحت هستیم. شاید فکر کنی داستانی طولانی است، ولی این طور نیست، بلکه کوتاه است. کمی شراب به من بده، گلویم خشک شد. آه، پیدا کردم، داستان به این کوتاهی، زخم عمیقی برجای گذاشته.
سپس به زمین نگریست و گفت:
ـ ببین بچه ها روی خاک خوابیده اند.
لی برخاست و گفت:
ـ پتویی روی آن ها می اندازم.
ساموئل گفت:
ـ خاک گرم است. خوب، داستان را می خوانم:
«...و آدم، همسر خود، حوا را بشناخت و او باردار شد و قابیل را زایید و گفت مردی را از یهوه حاصل نمودم. و حوا، برادر او، هابیل را زایید. و هابیل، شبان و قابیل، کارگر مزرعه بود. پس از مدتی، قابیل هدیه ای از محصول زمین برای خداوند آورد و هابیل نیز از نخست زادگان گله خویش و پیه آن ها، هدیه ای آورد و خداوند، هابیل و هدیه او را منظور داشت. ولی قابیل و هدیه او را منظور نداشت...»
لی گفت:
ـ ادامه بدهید، ادامه بدهید. ما به موضوع اصلی برمی گردیم.
ساموئل به خواندن ادامه داد:
«...پس خشم قابیل، به شدت، افروخته شده. سر به زیر افکند. آن گاه خداوند به قابیل گفت: چر ا خشمناک شدی و چرا سر خود را به زیر افکندی؟ اگر نیکویی می کرد، آیا مقبول نمی شدی و اگر نیکویی نکردی، گناه در کمین است و اشتیاق نو دارد، ولی تو باید بر آن مسلط شوی. و قابیل با برادرش، هابیل سخن گفت. و واقع شد، چون در صحرا بودند، قابیل بر برادر خود. هابیل برخاست و او را به قتل رساند. پس خداوند به قابیل گفت: برادرت، هابیل کجاست؟ «گفت: نمی دانم. مگر من نگهبان برادرم هستم؟ گفت: چه کردی؟ خون برادرت از زمین، نزد من فریاد برمی آورد و اکنون تو ملعون هستی از زمینی که دهان خود را باز کرد تا خون برادر تو را از دستت فرو برد. با زمین، هر کار کنی،همانا قوت خود را دیگر به تو ندهد و در جهان، پریشان و آواره خواهی بود. و قابیل به خداوند گفت: عقوبتم، فراتر از تحمل من است. این که امروز روی زمین مرا مطرود ساختی و از روی تو پنهان خواهم بود و آواره در جهان خواهم بود و واقع می شود، هر که مرا یابد، مرا خواهد کشت. و خداوند به او گفت: پس هر که قابیل را به قتل برساند، باید هفت بار انتقام پس دهد. و خداوند بر قابیل نشانی داد که هر که او را یابد، وی را به قتل نرساند. پس قابیل از پیشگاه خداوند رانده شد و در زمین، در شرق بهشت مسکن گزید...»
ساموئا تقریباً با خستگی، کتاب کهنه را بست و گفت:
ـ همه مطلب، این جاست. فقط شانزده آیه. خدای من! فراموش کردم چقدر وحشتناک است. آدم ناراحت می شود. شاید لیزا راست می گوید. آدم، مطلبی را متوجه نمی شود.
آدام، آه عمیقی کشید و گفت:
ـ ولی این داستان، آرامش بخش نیست، مگر نه؟
لی، لیکور تیره رنگی را از بطری گرد و سنگی در داخل لیوان ریخت و کمی از آن نوشید. سپس گفت:
ـ هیچ داستانی، تأثیر و دوامی ندارد، مگر این که در درون خودمان احساس کنیم داستان درستی است و در مورد ما مصداق دارد. آدم ها چه بار گناهی را بر دوش می کشند.
ساموئل به آدام گفت:
ـ و تو سعی کردی همه اینها را بر دوش بکشی.
لی گفت:
ـ من هم همین طور، هر کسی این بار را بر دوش می کشد. ما گناه را مثل وسیله ای گرانبها در دست نگه می داریم، شاید این طور دوست داریم.
آدام،حرفش را قطع کرد و گفت:
ـ انگار حالم به تدریج بهتر می شود.
ساموئل گفت:
ـ منظورت چیست؟
ـ هر بچه کوچکی تصور می کند که خودش، گناه را اختراع کرده. ما تصور می کنیم تقوی، امری آموختنی است، چون به ما این طور گفته اند. ولی گناه در وجود ماست.
ـ بله، متوجه هستم. ولی این داستان، چگونه ماجرا را روشن می کند؟
آدام با هیجان گفت:
ـ چون ما زاده گناه هستیم. بعضی از گناهان ما، در نیاکان ما وجود دارد. ما چه فرصتی داشتیم؟ ما فرزندان پدران خود هستیم. ما نخستین کسانی نیستیم که گناه کرده ایم. این یک بهانه است. چقدر می توان بهانه گرفت؟
لی گفت:
ـ این بهانه، متقاعد کننده نیست، وگرنه از مدت ها پیش، می توانستیم گناهان خود را پاک کنیم و دنیا از مردم بدبخت و گناهکار پر نمی شد.
ساموئل گفت:
ـ هر طور می خواهید، تعبیر کنید، ولی ریشه آن در اجدادمان وجود دارد. گناه در بطن ماست.
آدام گفت:
ـ هم هابیل و هم قابیل، هر چه داشتند به خداوند دادند، ولی خداوند هدیه هابیل را پذیرفت و هدیه قابیل را رد کرد. این کار، عادلانه نبود. من هرگز نفهمیدم چرا. تو فهمیدی؟
لی گفت:
ـ شاید بهتر است از زاویه دیگری به این ماجرا نگاه کنیم. به خاطر دارم که این داستان برای چوپان ها نوشته شده، آن ها کشاورز نبودند. فکر نمی کنید خداوند چوپان ها، یک بره چاق را به یک دسته جو ترجیح می دهد؟ هنگامی که کسی می خواهد هدیه بدهد، باید بکوشد بهترین و باارزش ترین را انتخاب کند.
ساموئل گفت:
ـ بله، متوجه هستم. ولی لی، باید به تو هشدار دهم که اگر دلایل تو را که یک آسیایی هستی، به لیزا بگویم، خیلی سر و صدا می کند.
آدام که به هیجان آمده بود، گفت:
ـ بله، ولی چرا خداوند، قابیل را محکوم کرد؟ این کار عادلانه نیست.
ساموئل گفت:
ـ گوش دادن به این حرف ها فایده ای ندارد. خداوند قابیل را محکوم نکرد. حتی خداوند هم می تواند تبعیض قائل شود، مگر نه؟ به فرض این که خداوند بره را بیشتر از سبزی دوست داشته باشد. شاید قابیل، یک دسته هویج برای او آورده و خداوند به او گفته باشد: «من، این را دوست ندارم. دوباره سعی کن آن چه را بیاوری که دوست داشته باشم. در این صورت، دیگر فرقی بین تو و برادرت قائل نمی شوم.» ولی قابیل خیلی عصبانی شد. احساساتش جریحه دار شده بود و می خواست خود را به هر طریقی که شده، تخلیه کند. بر حسب تصادف، هابیل را یافت.
لی گفت:
ـ پولس رسول به یهودیان گفت که هابیل ایمان داشت.
ساموئل گفت:
ـ در سفر پیدایش، هیچ اشاره ای به این موضوع نشده. هیچ اشاره ای به ایمان یا فقدان ایمان نشده. فقط معلوم شده هابیل چه اخلاقی داشته.
لی پرسید:
ـ خانم همیلتن در مورد گفته های متناقص کتاب مقدس، چه نظری دارد؟
ـ در مورد این موضوع، حرفی نمی زند، چون قبول ندارد که آن ها ضد و نقیض هستند.
ـ ولی...
ـ ساکت باش. از او بپرس. اگر قضیه را حل کنید، دچار سردرگمی نمی شوید، گرچه شاید حقیقت، تلخ باشد.
آدام گفت:
ـ شما دو نفر این مطلب را مطالعه کرده اید. من فقط مطالبی دراین مورد شنیده ام، ولی مطلبی را متوجه نشدم. قابیل را به خاطر جنایتی که مرتکب شده بود، بیرون کردند؟
ـ بله، به خاطر جنایت رانده شد.
ـ خداوند، او را با علامت مخصوصی، مشخص کرد؟
ـ توجه کردی؟ این نشان، روی قابیل گذاشته شد که نجات پیدا کند، نه این که نابود شود. هر کس او را به قتل می رساند، نفرین می شد. این نشان تنها برای زنده ماندن بود.
آدام گفت:
ـ احساس من این است که پس از آن، قابیل در بدبختی زندگی کرد.
ساموئل گفت:
ـ شاید این طور باشد، ولی قابیل به زندگی ادامه داد و صاحب فرزند شد، در حالی که هابیل در افسانه ها زندگی می کند. ما فرزندان قابیل هستیم. عجیب نیست حالا در قرنی که زندگی می کنیم و چندین هزار سال از آن ماجرا می گذرد، سه نفر مرد عاقل و بالغ، دور هم نشسته باشند و طوری در مورد این امور صحبت کنند که انگار همین دیروز در کینگ سیتی اتفاق افتاده و متهم آن نیز برای محاکمه حاضر نشده؟
یکی از دوقلوها بیدار شد. خمیازه ای کشید، سپس نگاهی به لی انداخت و دوباره به خواب رفت. لی گفت:
ـ آقای همیلتن، به خاطر دارید که به شما گفتم مشغول ترجمه تعدادی از اشعار کهن چینی به زبان انگلیسی هستم؟ البته نگران نباشید، قصد ندارم آن ها را بخوانم. در حالی که این کار را انجام می دادم، متوجه شدم بعضی از رویدادهای قدیمی، انگار همین امروز صبح اتفاق افتاده اند و من از این امر تعجب می کنم. البته مردم درگیر امور خصوصی هستند. اگر داستانی به آن ها مربوط نباشد، به آن گوش نمی کنند. من در این جا قانونی وضع می کنم، یک داستان بزرگ و با ارزش باید در مورد همه مردم باشد، در غیر این صورت، دوام ندارد. رویدادهای عجیب و بیگانه، جالب نیستند. فقط اموری که صددرصد شخصی و آشنا باشند، توجه ما را جلب می کنند.
ساموئل گفت:
ـ حالا این را به داستان هابیل و قابیل ربط بده.
آدام گفت:
ـ من برادرم را به قتل نرساندم...
ناگهان مکثی کرد و خاطرات گذشته را به یاد آورد. لی به ساموئل گفت:
ـ فکر می کنم بتوانم چنین کاری بکنم. این بهترین داستان دنیاست زیرا سرگذشت، هر کسی محسوب می شود. به نظر من، این داستان، مظهر روح انسان است. حالا به نتیجه می رسیم. اگر حرف هایم روشن نیست، کمی صبر داشته باشید. بزرگترین وحشتی که یک بچه به آن دچار می شود، این است که احساس کند او را دوست ندارند، و مطرود بودن برای او واقعاً وحشتناک است. به نظرم، هر کسی در زندگی کم و بیش، مطرود واقع شده. هنگامی که چنین بلایی سر آدم می آید، موجب ایجاد خشم می شود، و هنگامی که آدم خشمگین شود، می خواهد انتقام بگیرد، پس مرتکب جنایت می شود و بعد از ارتکاب جنایت، احساس گناه به او دست می دهد. داستان بشر، همین است. به نظر من اگر مطرود بودن وجود نداشت، آدم ها دیگر به وضع کنونی دچار نمی شدند. شاید افراد دیوانه کمتری در این دنیا داشتیم. مطمئنم زندان های زیادی نیز در این دنیا وجود نداشت. ریشه همه مشکلات در کودکی است. هنگامی که به یک بچه توجه نمی شود، آن بچه به گربه لگد می زند و احساس گناه خود را پنهان می کند. دیگری، دزدی می کند تا با ثروتمند شدن، مقبول دیگران واقع می شود؛ سومی دوست دارد دنیا را تسخیر کند. گناه، انتقام، گناه بیشتر، همین طور پشت سر هم ادامه دارد. انسان تنها حیوان گناهکار است. حالا صبر کنید! به نظرم این داستان وحشتناک و قدیمی، بسیار مهم است، زیرا ارواح، روح گناهکار و مرموز آدمی را همانند یک آینه به تصویر می کشد. آقای تراسک، شما گفتید که برادرتان را به قتل نرسانده اید، ولی پس از آن، موضوعی به ذهنتان رسید. نمی دانم چیست، ولی هر چه بود، با داستان هابیل و قابیل، خیلی تفاوت داشت. آقای همیلتن، نظرتان در مورد لهجه چینی من چیست؟ می دانید که همه ما با هم برادریم و آمریکایی با آسیایی فرقی ندارد.
ساموئل که آرنجش را روی میز تکیه داده و با دست هایش، چشم ها و پیشانی خود را گرفته بود، گفت:
ـ باید فکر کنم. بله، باید فکر کنم. می خواهم خودم پاسخ مناسب را بیابم.
لی به آرامی گفت:
ـ مگر می توان براساس حقایق پذیرفته شده، دنیای دیگران را بنا نهاد؟ اگر دلایل بعضی از دردها و دیوانگی ها را بدانیم، مگر می توانیم آن ها را ریشه کن کنیم؟
ـ نمی دانم، لعنتی. تو دنیای قشنگ مرا ویران کردی. پاسخ هایی که برای پرسش ها داری، برایم پذیرفتنی نیست. بگذار فکر کنم! حرف هایی که تا حالا گفته ای، پرسش هایی در ذهنم ایجاد کرده. نمی دانم پسرم تام، در این مورد، چه تصوری دارد! او هرگر قانع نمی شود. آن ها را مثل کباب گوشت خوک که روی آتش به این طرف و آن طرف می رود، در ذهنش می گرداند. آدام، این مطالب را کنار بگذار. مدتی است که به فکر فرورفته ای.
آدام شروع به حرف زدن کرد. نفس عمیقی کشید و گفت:
ـ موضوع خیلی ساده است. من همیشه از امور ساده می ترسیدم.
ساموئل گفت:
ـ نه تنها ساده نیست، بلکه تاریک است. این قدر نشستیم که خورشید غروب کرد. من این همه راه آمده ام تا برای این دوقلوها، یک اسم انتخاب کنم، ولی هنوز این کار را نکرده ایم. لی، ما فقط وقت تلف کرده ایم. بهتر است عقاید فیلسوفانه را برای خودت نگه داری و در امور کلیسا دخالت نکنی، وگرنه به زودی به صلیب کشیده خواهی شد. البته عقاید فلسفی تو تا زمانی خوب است که در امور کلیسا دخالت نکند. حالا دیگر باید بروم.
آدام مآیوسانه گفت:
ـ چندتا اسم بگو.
ـ از کتاب مقدس؟
ـ از هر جا که میخواهی.
ـ بسیار خوب، از بین افرادی که از مصر مهاجرت کردند فقط دو نفر آن ها به سرزمین موعود رسیدند. می خواهی نام آن ها را بگویم؟
ـ چه کسانی بودند؟
ـ کالب و یوشع.
ـ یوشع سرباز بود، فرمانده بود. من نظامیگری را دوست ندارم.
ـ خوب، کالب، ناخدا بود.
ـ ولی فرمانده نبود. من نام کالب را دوست دارم، کالب تراسک.
یکی از دوقلوها بیدار شد و بی وقفه شروع به گریستن کرد. ساموئل گفت:
ـ اسم او را بردی، نام یوشع را دوست نداری؟ اسم یکی از آنها کالب است، همان بچه باهوش. همین بچه که چشم و ابروی سیاه دارد. نگاه کن، آن یکی هم بیدار شد، من همیشه اسم هارون را دوست داشتم، ولی او هرگز به سرزمین موعود نرسید.
بچه دوم سر و صدا کرد. آدام گفت:
ـ همین خوب است.
ساموئل ناگهان خندید و گفت:
ـ پس از این همه صحبت، در مدت دو دقیقه اسم آن ها را انتخاب کردیم. کالب و هارون. حالا شما آدم هایی هستید که به انجمن اخوت پیوسته اید.
لی، بچه ها را بغل کرد و پرسید:
ـ نامگذاری تمام شد؟
آدام گفت:
ـ البته که تمام شد. نام آن یکی، کالب و اسم این نیز هارون است.
هوا تقریباً تاریک شده بود که لی، بچه ها را که هنوز فریاد می زدند، به سمت خانه برد. آدام گفت:
ـ دیروز فرق آن ها را نمی دانستم، ولی حالا می دانم، هارون و کالب.
ساموئل گفت:
ـ خدا ا شکر که عاقبت برای آن ها اسمی انتخاب کردیم. لیزا، یوشع را ترجیح می دهد، ولی نام هارون را هم دوست دارد. به نظرم اشکالی ندارد. حالا می روم تا سوار کالسکه شوم.
آدام تا نزدیکی آلونک او را همراهی کرد، سپس گفت:
ـ خوشحالم که آمدی. انگار باری از روی دوشم برداشته شد.
ساموئل به داکسولوژی دهنه زد. نوار پیشانی اسب را محکم کرد، تسمه زیر گلویش را بست و گفت:
ـ حالا دیگر می توانی به باغ خودت فکر کنی. می توانی آن را همان طور درست کنی که نقشه اش را کشیده ای.
آدام چند لحظه سکوت کرد و بعد گفت:
ـ فکر نمی کنم توانایی گذشته را داشته باشم. دیگر آن حال و حوصله را ندارم، تنها به اندازه ای پول دارم که زندگی کنم. هرگز این پول را برای خودم نمی خواستم. کسی را هم ندارم که باغ را به او نشان دهم.
ساموئل که چشمانش پر از اشک شده بود، گفت:
ـ فکر نکن که همیشه به این حالت می مانی. مگر تو از آدم های دیگر بهتر هستی؟ این را بدان تا وقتی خودت نخواهی، دل مرده نمی شوی.
سپس لحظه ای ایستاد، نفس نفس زد و بدون این که خداحافظی کند، با قامتی خمیده سوار بر کالسکه شد، به داکسولوژی شلاق زد، کالسکه را به حرکت درآورد و از آن جا دور شد.
پایان فصل بیست و دوم
R A H A
11-30-2011, 09:29 PM
فصل بیست و سوم
(1)
اعضای خانواده همیلتن افرادی حساس و عصبی بودند و برخی از آن ها زود خشمگین می شدند. چنین خانواده هایی در دنیا نادر نیستند. ساموئل در میان دختران خود، اونا را بیشتر از دیگران دوست داشت. همچنان که هر طفلی عاشق شیرینی است، اونا نیز در کودکی تشنه یادگیری بود. اونا و پدرش بر سر یادگیری با هم تعامل داشتند. کتاب هایی کرایه می کردند، می خواندند، و سپس رمز و راز موجود در آن ها را برای یکدیگر شرح می دادند و باز می کردند.
اونا درمقایسه با سایر بچه ها، درونگرا بود. کمتر می خندید. در جوانی با مردی با چشم و ابروی سیاه، ازدواج کرد. مردی که انگشتان او پیوسته به مواد شیمیایی، از جمله نیترات نقره بود. او یکی از افرادی به حساب می آمد که در فقر زندگی می کنند و در نتیجه همواره انسان هایی جستجوگر هستند. به عکاسی علاقه مند بود و اعتقاد داشت میتوان دنیای خارج را به کاغذ منتقل کرد، البته نه تنها به صورت سیاه وسفید؛ بلکه به رنگ هایی که برای چشم انسان قابل رؤیت باشد. نام آن مرد، اندرسن بود و استعداد زیادی در برقراری ارتباط با دیگران نداشت. همچون همه تکنیسین ها از تفکر در مورد امور عادی لذت نمی برد. تفکر استقرایی را نیز دوست نداشت. همچون فردی که به قله کوهی دست یافته باشد، گام به گام پیش می رفت. به دلیل هراسی که از اعضای خانواده همیلتن داشت، آن ها را خوار می شمرد، زیرا همگی بلندپرواز بودند و گاهی نیز به موانع دشوار برمی خوردند.
اندرسن هرگز با موانعی مواجه نشد، زیرا اصولاً بلندپرواز نبود. آهسته گام برمی داشت، به تدریج پیش می رفت، و در نهایت آن چه را می خواست، به دست می آورد. آن چه می خواست، همان فیلم رنگی بود. شاید به همین دلیل با اونا ازدواج کرد که دختر شوخ طبعی نبود؛ بنابراین از این راه قوت قلب پیدا کرد، زیرا از افراد خانواده خود می ترسید و خجالت می کشید. همسرش را به شمال در نزدیکی اروگان برد. آن جا مکانی سرسبز و دورافتاده بود. با شیشه و کاغذ عکاسی، زندگی ساده ای برای خود فراهم کرد.
اونا نامه هایی سرد و بی مفهوم برای افراد خانواده خود می نوشت. محتوای نامه های اونا همیشه این بود که حالش خوب و امیدوار است که حال اعضای خانواده نیز خوب باشد و این که شوهرش به کشفیات تازه نزدیک می شود. تا این که در نهایت فوت کرد و جسد او را به زادگاهش بازگرداندند. من هیچگاه اونا را ندیده بودم. پیش از این که او را به ذهن بسپارم، فوت کرده بود.
سال ها بعد جورج همیلتن در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده و صدایش گرفته بود، اطلاعاتی درباره دخترک به من داد. گفت:
ـ اونا برخلاف مالی، دختر زیبایی نبود، ولی دست و پای زیبایی داشت. مچ پاهایش همچون علف باریک بود و همچون علف حرکت می کرد. انگشتانش باریک و ناخن هایش کوچک و شبیه بادام بودند. پوستی زیبا، شفاف و براق داشت. برخلاف ما، خنده رو و بازیگوش نبود. شخصیتی متفاوت با همه داشت. بیشتر گوش می داد. هنگامی که کتاب می خواند، صورتش همچون چهره کسی بود که در حال گوش دادن به موسیقی باشد. هرگاه پرسشی را مطرح می کردیم، اگر پاسخی داشت، به ما می داد، ولی برخلاف ما، با گفتن ممکن است و امکان دارد، سخنانش را تزیین نمی کرد. ما همیشه سخنان بیهوده بسیاری می گفتیم، ولی اونا دختری پاک و ساده بود.
جورج لحظاتی مکث کرد و سپس افزود:
ـ هنگامی که اونا را به منزل آوردند، ناخن هایش شکسته و انگشتانش ترک برداشته بود و پاهای زیبایش...
مدتی نتوانست به سخنانش ادامه دهد و سپس در حالی که به سختی می کوشید بر خود مسلط باشد، افزود:
ـ... ریگ و خار پاهایش را زخمی کرده بود. مدت زیادی با پاهای زیبایش، بدون کفش راه رفته و پوست بدنش خشک شده بود. ما فکر می کردیم اتفاقی افتاده و بر اثر تماس با موادشیمیایی زیادی که در اطراف او بودند، آسیب دیده است، ولی ساموئل می اندیشید که هیچ حادثه ای در کار نبوده، بلکه رنج و اندوه باعث مرگ او شده. مرگ اونا همچون زلزله خفیفی، ساموئل را تکان داد. حرفی نزد، تنها روی صندلی نشست و خود را تکان داد. احساس می کرد به دلیل غفلت، این رویداد شکل گرفته. دیگر توانایی سابق را نداشت که به جنگ زمانه برود. آثار پیری به تدریج در چهره اش نمایان می شد. پوست صورتش چین می خورد و چشمانش فروغ گذشته را نداشت. شانه هایش هم خمیده شد. لیزا با پذیرش آن واقعیت، توانست مصیبت را تحمل کند؛ او کسی نبود که به این دنیا اعتماد داشته باشد، ولی ساموئل که ظاهراً می خندید و با خنده های خود اندوه روزگار را پنهان می کرد، با مرگ اونا کمرش شکست و ناگهان پیر شد.
سایر فرزندان ساموئل، شغل و درآمد خوبی داشتند. جورج در شرکت بیمه مشغول به کار بود. ویل روز به روز ثروت بیشتری به دست می آورد. جو به شرق آمریکا رفته بود و در کار تبلیغات که آن روزها هنوز مرسوم نبود، برای خود راهی باز می کرد. اگر هم جو نقصی داشت، در این رشته جدید نقص ها به کمک او آمدند و حتی مفید هم واقع شدند. فهمید که می تواند از خیالپردازی در کار تبلیغات استفاده کند. همین اتفاق نیز افتاد، زیرا جو در رشته جدیدی معروف شده بود.
غیر از دسی، سایر دختران ازدواج کردند و او نیز دوزندگی پر رونقی در شهر سالیناس داشت. تنها تام همچنان بیکار بود.
ساموئل به آدام تراسک می گفت که تام دوست دارد به شهرت برسد. پدر نیز چنین قدرتی را در فرزند خود می دید و مشاهده می کرد او چگونه پیش می رود و عقب نشینی می کند، مشیر چنین حالتی در خود او نیز وجود داشت.
تام نه ملایمت پدر را داشت و نه ظاهر خوشآیند او را، ولی هرگاه کسی نزدیک می شد، می توانست قدرت، خونگرمی و صداقت را در ظاهر او مشاهده کند. و زیر پوشش این ویژگی ها، حالت گوشه گیری او کشف می شد. گاهی همچون پدرش شاد و خندان بود، ولی ناگهان در میان شادی، مانند ویولونی که سیم هایش قطع شده باشد، شادی را به فراموشی می سپرد و در ظلمات مبهم درونی خود فرو می رفت.
چهره گندمگون و بر اثر آفتاب سوختگی، قرمز تند و شبیه افراد نژاد اسکاندیناوی یا آلمانی بود. موی سر و ریش و سبیل تام نیز رنگ قرمز تند داشت و چشمان آبی او می درخشید. پر قدرت و چهار شانه، ولی دارای پاهای لاغر بود. می توانست به خوبی اسب سواری و پیاده روی کند و بدود، ولی هرگز با کسی مسابقه نمی داد.
ویل و جورج که هر دو برده قمار بودند، اغلب می کوشیدند برادر خود را وسوسه کنند تا سود و زیان این کار را تجربه کند. تام گفت:
ـ چند بار این کار را انجام دادم، ولی دوست نداشتم. اصلاً نمی دانم چرا مردم به خاطر این کار با هم رقابت می کنند. هنگامی که برنده می شوم، احساس پیروزی به من دست نمی دهد و هرگاه می بازم، ناراحت نمی شوم. هر گاه انسانی چنین احساساتی نداشته باشد، قمار کردن کردن بی فایده است. انسان از این راه پول در نمی آورد و در نتیحه این کار، نه موجب تولد می شود و نه مرگ. حتی شادی و اندوهی را نیز ایجاد نمی کند، بنابراین کار بیهوده ای است. اگر از قمار احساسی خوب یا بد به من دست می داد، این کار را انجام می دادم.
ویل از سخنان او سر در نمی آورد. همه زندگی خود را صرف رقابت کرده بود و از این راه روزگار می گذرانید. تام را دوست داشت و می کوشید آن چه به نظرش خوب می رسد، به برادرش بدهد. تام را در کارهای تجاری شرکت می داد و می کوشید لذت خرید و فروش را در او ایجاد کند، و به او یاد دهد چگونه دیگران را فریب دهد و به آن ها دروغ بگوید و زندگی کند.
تام همواره با حالتی گیج به مزرعه باز می گشت و احساس می کرد اوضاع را درک نمی کند. احساس می کرد باید در کارهای رقابت آمیز شرکت کند و لذت ببرد، ولی در عین حال، نمی خواست خود را فریب دهد. ساموئل می گفت:
ـ تام همیشه زیاده روی می کند، چه درمورد غذا و چه در مورد همسر.
ساموئل فردی عاقل بود، ولی به نظر من تنها یک جنبه از شخصیت تام را می شناخت. شاید بچه ها تام را بهتر از او می شناختند. آن چه در مورد تام شرح داده ام، از ذهنم سرچشمه گرفته و اندکی نیز با حدس و گمان آمیخته شده است. چه کسی می داند آن چه می اندیشم، درست باشد؟
ما در سالیناس زندگی می کردیم و هنگامی که تام وارد می شد، خیلی زود می فهمیدیم. او همواره شب ها می آمد و زیر بالش من و ماری بسته های آدامس می گذاشت. در آن روزها آدامس مانند پول ارزش داشت. ماه ها می گذشت و تام نمی آمد، ولی هر روز صبح پس از این که از خواب بیدار می شدیم، زیر بالش ها را جستجو می کردیم. من هنوز هم این کار را انجام می دهم، ولی سال ها می گذرد و زیر بالش، آدامس پیدا نمی کنم.
خواهرم ماری، دوست نداشت دختر باشد و بنابراین هرگز نپذیرفت که دختر به دنیا آمده است. ورزشکار بود و با انواع بازی ها آشنایی داشت، ولی دختر بودن، مانع انجام چنین کارهایی می شد. البته پیش از این که به دختر بودن خود به درستی واقف شود، در این کارها شرکت می کرد.
گاهی تصور می کنیم که در قسمتی از بدن خود، مثلاً زیر بغل، دکمه ای داریم که اگر آن را فشار دهیم می توانیم پرواز کنیم. ماری نیز به همین ترتیب عمل می کرد و هرگاه می خواست، به گونه ای سحر آمیز تبدیل به پسری کوچک و سرسخت می شد. شب به همان وضعیت عادی، با زانوان خم شده، سر در زاویه خاص، انگشتان در هم فرو رفته می خوابید، و صبح تبدیل به پسری می شد. هر شب می کوشید به همان وضعیت بخوابد، ولی همیشه میسر نبود. گاهی نیز من به او کمک می کردم انگشتانش را در هم فرو ببرد.
به تدریج امیدواری از دست می داد تا این که یک رو ز صبح، زیر بالش ها آدامس پیدا کردیم. کاغذ آدامس را باز کردیم و موقرانه شروع به جویدن آن کردیم. آدامس نعنایی بود. فکر نمی کنم تا کنون خوشمزه تر از آن درست شده باشد.
ماری درهمان حال که جوراب سیاه و راه راه خود را می پوشید، نفس راحتی کشید و گفت:
ـ البته!
پرسیدم:
ـ البته چه؟
او گفت:
ـ دایی تام.
با صدایی بلند به جویدن آدامس ادامه داد. پرسیدم:
ـ دایی تام چه؟
ـ او می داند انسان چگونه می تواند پسر شود!
همه کارها برای او به همان سادگی بود. نمی دانم چگونه پیشتر به این موضوع فکر نکرده بودم.
مادر در آشپزخانه به کارهای دخترک دانمارکی که به تازگی خدمتکار ما شده بود، نظارت می کرد. چندین خدمتکار داشتیم. کشاورزان تازه وارد دانمارکی، دختران خود را برای خدمتکاری نزد خانواده های آمریکایی می فرستادند تا نه تنها زبان انگلیسی، بلکه آشپزی، طرز چیدن میز، آداب معاشرت، و سایر کارهای ظریفی را که در خانواده های طبقه بالا شهر سالیناس مرسوم بود فرا گیرند. این دختران پس از دو یا سه سال کار کردن با حقوق دوازده دلار در ماه، همسران برازنده ای برای پسران آمریکایی می شدند. آن ها نه تنها آداب و رسوم آمریکایی را فرامی گرفتند، بلکه در مزرعه می توانستند همچون اسب کار کنند. امروزه برخی از خانواده های اشرافی سالیناس، فرزندان همین دختران دانمارکی هستند.
ماتیلد مو بور در آشپزخانه بود. مادر نیز مانند مرغی که قدقد می کند، پیوسته به او دستور می داد. ما پرسیدیم:
ـ دایی تام بیدار شده؟
مادر گفت:
ـ ساکت باشید! او دیشب آمد. خیلی دیر وقت بود. بگذارید کمی بخوابد.
از دستشویی اتاق خواب پشت سر ما صدای آب می آمد. می دانستیم که بیدار است. مانند گربه پشت در اتاق ایستادیم و منتظر ماندیم تا خارج شود.
نخست با دیدن یکدیگر، خجالت کشیدیم. فکر می کنم دایی تام نیز مانند ما خجالتی بود. تصور کرده بودم به محض خروج از اتاق، مارا بغل می کند، ولی رفتار او با ما بسیار رسمی بود.
ـ دایی تام، از آدامسی که برایمان آوردی، سپاسگزاریم.
ـ از این که خوشتان آمد، خوشحالم.
ـ فکر می کنید به دلیل آمدن شما، امشب خوراک صدف بخوریم؟
ـ بله، سعی می کنیم. البته اگر مادرتان اجازه بدهد.
به اتاق نشیمن رفتیم. صورت تام بسیار تیره و چشمانش بسیار آبی بود. ما لباس های خوب پوشیده بودیم، ولی او هرگز لباس خوب نمی پوشید و از این جهت با پدرش تفاوت داشت. سبیل قرمز او هیچگاه مرتب نبود و موهایش نیز نامرتب و دست هایش بر اثر کار کردن، زمخت بود. ماری گفت:
ـ دایی تام، یک دختر چگونه پسر می شود؟
ـ چگونه پسر می شود؟ ماری، تو که مانند پسرها هستی.
ـ نه، منظورم این نیست. می خواهم بدانم چگونه می توانم واقعاً یک پسر بشوم؟
تام اندیشمندانه به او نگاه کرد و گفت:
ـ تو؟
ماری شروع به حرف زدن کرد:
ـ دایی تام، من نمی خواهم دختر باشم. می خواهم پسر باشم. دختر مجبور است همواره با عروسک بازی کند. من نمی خواهم دختر باشم. نمی خواهم!
اشک در چشمانش حلقه زد. تام به دست های خود نگریست. با ناخن شکسته، کمی از پینه های آن را کند. به نظر من قصد داشت حرف زیبایی بزند. می خواست مانند پدرش حرف هایی شیرین و زیبا و هیجان انگیز بزند:
ـ ولی من نمیخواهم تو پسر باشی.
ـ چرا نمی خواهی پسر باشم؟
ـ می خواهم دختر باشی.
بت در ذهن ماری شکسته شد:
ـ منظورت این است که دخترها را دوست داری؟
ـ بله، ماری. دخترها را بسیار دوست دارم.
ماری نگاه تنفرآمیزی به او کرد. اگر گفته تام صحت داشت، بدون تردید، احمق بود. ماری با لحنی که نشان می داد نمی خواهد چنین سخنانی را بشنود، گفت:
ـ بسیار خوب، ولی میخواهم بدانم چگونه می توانم پسر شوم.
حواس تام جمع بود. می دانست که ارزش او در نظر ماری پایین آمده است. می خواست کاری کند که ماری او را دوست بدارد و تحسین کند. در عین حال، در سرشت تام حقیقتی وجود داشت که اجازه نمی داد زیاد دروغ بگوید. به موهای ماری نگریست. موهای دخترک به اندازه ای روشن بود که به سفیدی می زد. ماری موها را محکم بافته بود تا ایجاد مزاحمت نکند، و چون در هنگام تیله بازی، دست ها را با موهایش پاک می کرد، انتهای موی بافته شده او کثیف بود. تام به چشمان سرد و نگاه خصومت آمیز ماری نگریست. به آرامی گفت:
ـ فکر نمی کنم واقعاً دوست داشته باشی عوض شوی.
ـ چرا، دوست دارم عوض شوم.
تام اشتباه می کرد. ماری واقعاً می خواست عوض شود. تام گفت:
ـ خوب، این کار غیر ممکن است. روزی خوشحال خواهی شد که بدانی این کار، غیر ممکن بوده.
ماری گفت:
ـ خوشحال نمی شوم.
سپس رو به من کرد و با لحنی تحقیرآمیز گفت:
ـ او که نمی داند!
تام خود را عقب کشید و من از توهینی که به او شده بود، لرزیدم. ماری از سایر بچه ها خشن تر و گستاخ تر بود. به همین دلیل همواره در تیله بازی پیروز می شد.
تام با لحنی ناراحت گفت:
ـ اگر مادرت می گوید، اشکالی ندارد. امشب خوراک صدف می خوریم.
ماری گفت:
ـ من این غذا را دوست ندارم.
سپس به اتاق خواب رفت و در را به شدت بر هم کوبید.
تام نگاه تأسف باری به من انداخت و گفت:
ـ دختر خوبی است.
ما دو نفر تنها شدیم. احساس می کردم باید جبران ناراحتی هایی را که ماری ایجاد کرده بود، بکنم. گفتم:
ـ من خوراک صدف دوست دارم.
ـ می دانم. ماری هم دوست دارد.
ـ دایی تام، هیچ راهی وجود ندارد که او پسر شود؟
تام با لحنی اندوهبار پاسخ داد:
ـ نه، فکر نمی کنم. اگر راهی وجود داشت، به او می گفتم.
ـ او بهترین تیله باز محله است.
تام آهی کشید و دوباره به دست هایش نگریست. شکست را در سیمای او مشاهده می کردم و سخت برایش متأسف بودم. رفتم و چوب پنبه ای که ذاخل آن را خالی کرده و اطراف آن را سنجاق زده بودم، آوردم و گفتم:
ـ دایی تام، دوست داری این قفس مگس را به تو بدهم؟
او واقعاً آقا بود. گفت:
ـ میخواهی آن را به من بدهی؟
ـ بله.
ـ می دانی چگونه کار می کند؟ یکی از سنجاق ها را بیرون می کشیم تا مگس وارد چوب پنبه شود، سپس داخل آن می نشیند و وزوز می کند.
ـ این را خیلی دوست دارم. جان، سپاسگذارم که این را به من دادی.
همه مدت روز با چاقوی تیز و کوچک جیبی و تکه چوبی ور رفت. پس از این که از مدرسه بازگشتیم، روی چوب، صورت کوچکی را با چاقو روی چوب حک کرده بود. چشم ها، گوش ها و لبهای صورتک، حرکت می کرد و چوب های کوچکی، آن ها را داخل سر تو خالی به هم وصل می کردند. زیر گردن سوراخی داشت که توسط چوب پنبه آن را پر کرده و این امر جالب بود. مگسی می گرفتیم، از سوراخ داخل می کردیم، با چوب چنبه در آن را محکم می بستیم و ناگهان سر آدمک مثل سر یک انسان زنده می شد. همان طور که مگس دیوانه وار روی چوب ها راه می رفت، چشم ها به حرکت در می آمدند، سخن می گفتند و گوش ها تکان می خوردند. حتی ماری نیز اندکی او را بخشید، ولی تا هنگامی که دختر بودن خود را پذیرفت، به او اطمینانی نداشت و آن زمان نیز بسیار دیر شده بود. او آن آدمک را فقط به من نداد، بلکه به هر دو نفر ما داد. هنوز آن آدمک را داریم و کار می کند.
گاهی با تام به ماهیگیری می رفتم. پیش از طلوع خورشید با کالسکه به فرمون پیک می رفتیم و هنگامی که به نزدیکی کوه می رسیدیم، ستارگان آسمان را ترک می کردند و خورشید پدیدار می شد. یادم می آید هنگام سواری، گوش و گونه ام را به کت تام می چسباندم. او دست روی شانه من قرار می داد و گاهی بازویم را نوازش می کرد. سرانجام زیر درخت بلوطی توقف و افسار اسب را باز می کردیم تا از نهر، آب بخورد. سپس افسار را به پشت کالسکه می بستیم.
به خاطر نمی آورم که تام سخنی گفته باشد. گاهی که به او می اندیشم، صدا یا واژه هایی را که به کار می برد، به یاد نمی آورم. پدربزرگم را به خوبی در ذهن دارم، ولی درباره تام، جز سکوت در خاطر من نقشی نیست.شاید هم تام هرگز حرف نمی زد. تام طناب، قرقره، و وسایل ماهیگیری جالبی داشت، ولی گرفتن ماهی برایش مهم نبود. نیازی نداشت که بر حیوانات پیروز شود.
سرخس هایی را که زیر آبشارهای کوچک می روییدند به یاد می آورم. هنگامی که قطرات کوچک آب به آن ها می خورد، به حرکت درمی آمدند. رایحه برخاسته از تپه ها، آزالیاهای وحشی، راسویی که در فاصله ای دور حضور داشت، بوی خوش باقلای مصری و عرق اسب، پرواز لاشخورها در آسمان و نگاه تام که به آن ها دوخته شده بود به یادم می آید، ولی نمی توانم به خاطر بیاورم او درباره آن ها حرفی زده باشد. به خاطر می آورم که چگونه طعمه را نگاه می داشتم تا تام طناب را دور قلاب گره بزند. بوی سرخس های له شده در سبد ماهیگیری و رایحه خوش ماهی قزل آلا که در کنا ر سبزه رودخانه می افتاد را به خاطر می آورم و سرانجام یادم می آید که به مالسک برمی گشتیم و در کیسه چرمی، مقداری جو می ریختیم، آن را بر سر اسب می بستیم و طناب را پشت گوش های حیوان قلاب می کردیم. به یاد نمی آورم که او سخنی گفته باشد، در خاطره من، تنها صورت گندمگون و سیمای ساکت او نقش بسته است.
تام می دانست که زیاد خوش قیافه نیست. پدرش خوش قیافه و باهوش و مادرش کوتاه قامت و از خودراضی بود. برادران و خواهران او نیز خوش قیافه بودند، یا باهوش و پولدار. تام آن ها را با همه وجود دوست داشت. به کوهنوردی عشق می ورزید و جوانی شجاع بود، هر چند گاهی هراس، مانع ابراز شجاعت او می شد.
ساموئل می گفت:
ـ تام با بزرگی و عظمت مبارزه نرم می کند و می خواهد بداند آیا می تواند بار سنگین بزرگ بودن را تحمل کند یا از توان او خارج است.
ساموئل پسر خود را به خوبی می شناخت، می دانست استعداد ابراز خشونت در او وجود دارد و از این امر، بیم داشت، زیرا ساموئل خود مرد آرامی بود و هرگز از حد خو تجاوز نمی کرد، حتی هنگامی که با مشت به سر و صورت آدام تراسک می کوبید، در او خشونتی دیده نمی شد. ساموئل کتاب هایی را که به خانه می آوردند و بعضی از آنها مخفیانه آورده می شد، می خواند و چنان سرمست افکار و عقاید نویسندگان کتاب ها می شد که گویی در آسمان پراز می کند. هنگامی که تام کتاب می خواند به افکار نویسندگان نقب می زد و با خواندن آن ها دارای شخصیتی دگرگون می شد.
خشونت و کمرویی از ویژگی های تام به حساب می آمد. از طرفی به زن نیاز داشت و از طرف دیگر فکر نمی کرد شایستگی زندگی کردن بازنی را داشته باشد. مدت زیادی در غربت زندگی می کرد. گاهی سوار برقطار می شد و به سانفرانسیسکو می رفت و عیاشی می کرد. سپس آهسته به مزرعه بازمی گشت و احساس می کرد ارضا نشده، ضعیف و نالایق است. بنابراین با کار کردن، خود را تنبیه می کرد. زمین بایر را شخم می زد و تخم می کاشت. به انداه ای چوب سخت بلوط می برید تا پشتش درد بگیرد و بازوانش خسته شود.
تام میراث هایی نیز از پدر داشت، مثلاً پنهانی شعر می سرود. در آن دوران لازم بود شعر پنهانی سروده شود. شاعران ارزشی نداشتند و در غرب آمریکا با تحقیر به آنان نگریسته می شد. شعر نشانه ضعف، تباهی و فساد بود. اگر کسی شعر می خواند، برایش سوت می زدند و اگر شعر می سرود، از جامعه طرد می شد. سرودن شعر، گناه بود. هیچ کس نمی دانست شعر تام خوب است یا بد، زیرا شعرهای خود را تنها به یک فرد نشان داد و پیش از مرگ نیز همه را سوزاند. از مقدار خاکستر باقیمانده از کاغذهای حاوی اشعار او در بخاری، حدس زده می شد که اشعار زیادی سروده است.
تام در میان اعضای خانواده، دسی را بیشتر از همه دوست داشت، زیرا دختری شاد بود و همواره می خندید. مغازه او در سالیناس همتا نداشت. در آن جا زنان حکمرانی می کردند، و بنابراین همه مقررات به راحتی نقض می شد. درهای مغازه به روی مردان بسته بود. خلوتگاهی به حساب می آمد که زنان می توانستند به آن پناه بیاورند و همه ویژگی های خود را همچون لاابالی گری، رضایت از خود، راستگویی، اسرارآمیز بودن و غیره را ظاهر سازند. سینه بندهایی که در مغازه او فروخته می شد، خریداران زیادی داشت و زنانی که از آن ها استفاده می کردند، در زمره افراد خوشپوش آن دوران بودند. مشتریان در مغازه هیاهوی زیادی به راه می انداختند، می خندیدند و صدای قهقه آن ها به آسمان می رفت. مردان از پشت درهای بسته، صدای قهقه را می شنیدند، شگفتزده می شدند و اظهار می داشتند: «این زن ها، چقدر از عالم واقعی بی خبرند!» البته این اظهار نظر تا حدی درست بود.
می توانم دسی را مجسم کنم. عینک طلایی پیوسته روی بینی او سر می خورد، اشک شعف از دیدگانش سرازیر بود، از شدت خنده، همه عضلات صورتش کشیده می شد، و موهایش روی پیشانی می ریخت و روی عینک و چشمانش را می گرفت.
مشتری مجبور بود از چند ماه پیش به او سفارش لباس بدهد و دست کم بیست بار به مغازه سر بزند تا پارچه و طرح آن انتخاب شود. آن زمان، کسی به خوش مشربی دسی، در شهر سالیناس وجود نداشت. در آن شهر، مردان با حضور در باشگاه ها، مجامع مردانه و فاحشه خانه ها، خود را سرگرم می کردند، ولی زنان سرگرمی زیادی جز رفتن به کلیسا و گوش دادن به موعظه کشیش نداشتند. این زندگی یکنواخت ادامه داشت تا این که دسی به شهر آمد.
دسی در آن جا عاشق شد. جزئیات رابطه عاشقانه او را نمی دانم و حتی از هویت آن مرد هم اطلاعی ندارم، شاید اختلاف مذهبی، داشتن همسر دیگر، بیماری، یا خودخواهی موانعی در راه ازدواج آن ها بود. گمان می کنم مادرم می دانست، ولی چون از اسرار خانوادگی به حساب می آمد، کسی در این باره حرف نمی زد. اگر ساکنان شهر سالیناس نیز در این مورد اطلاعاتی داشتند، بروز نمی دادند، زیرا آن ها نیز آن را در زمره اسرار شهر می دانستند. آن چه به خاطر می آورم این است که ماجرا بسیار اندوهبار و وحشتناک بود. یک سال بعد، دیگر کسی چهره شاد دسی را ندید و خنده از لبان دخترک رخت بربست.
تام همچون شیری که درد می کشید، دیوانه وار روی تپه ها اسب می راند. نیمه شب اسب را زین می کرد و به سالیناس می رفت و منتظر رسیدن قطار صبح نمی ماند. ساموئل به دنبال او می گشت و از کینگ سیتی تلگرامی برایش به سالیناس می فرستاد.
صبح که تام با صورت سیاه شده، اسب خسته را مهمیززنان به خیابان جان در شهر سالیناس می رساند، کلانتر در انتظار او ایستاده بود. تام را پیاده می کرد، به داخل سلولی می برد و به اندازه ای به او قهوه و کنیاک می داد تا ساموئل از راه برسد.
ساموئل هرگز تام را نصیحت نمی کرد. او را به خانه می برد و ماجرا را به روی او نمی آورد. در عوض، سکوت همه جای خانه همیلتن را فرا می گرفت.
R A H A
11-30-2011, 09:29 PM
(2)
در مراسم شکرگزاری سال 1911، اعضای خانواده در مزرعه جمع شدند. همه بچه ها حضور داشتند، غیر از جو که در نیویوک زندگی می کرد و لیزی که تشکیل خانواده داده بود و اونا که فوت کرده بود. آن ها مقداری زیادی هدیه و غذا همراه داشتند. غیر از دسی و تام، سایرین ازدواج کرده بودند. خانه همیلتن از هیاهوی بچه ها پر شده بود. این همه هیاهو در آن خانه، سابقه نداشت. بچه ها با هم دعوا می کردند، فریاد می کشیدند و می گریستند. مردان مدام به داخل آهنگری ساموئل می رفتند و در هنگام بازگشت، سبیل ها را پاک می کردند تا کسی متوجه نشود در آن جا چه خورده اند.
صورت گرد و کوچک لیزا، پیوسته سرخ می شد. پیوسته دستور می داد و به کارهای خانه رسیدگی می کرد. اجاق آشپزخانه روشن بود. تختخواب ها کافی به نظر نمی رسید و روی زمین برای بچه ها بستر پهن کرده بودند.
ساموئل همچون همیشه شوخ طبعی می کرد و حاضران را به خنده می انداخت. با آواز خواندن و خاطره گفتن و حرف زدن، مهمانان را سرگرم می کرد، ولی ناگهان احساس خستگی کرد. خستگی همه وجود او را فرا گرفت و به بستر رفت و به لیزا پیوست. لیزا از دو ساعت پیش در آن جا دراز کشیده بود. از این که ساموئل می خواست به این زودی بخوابد، شگفتزده شد.
پس ازاین که پدر و مادر رفتند، ویل بطری های ویسکی آهنگری را آورد و افراد خانواده در آشپزخانه جمع شدند تا ویسکی در گیلاس ها ته گرد مخصوص ژله، دست به دست شود. مادران به اتاق خواب سر می زدند تا مطمئن شوند لحاف از روی بچه ها کنار نرفته است. همگی آهسته حرف می زدند تا بچه ها و افراد مسن از خواب بیدار نشوند. تام و دسی، جورج و دمپی، مالی و ویلیام جی مارتین، آلیو و ارنست اشتاین بک، ویل و دیلاشین درآن جا حضور داشتند.
همه آن ده نفر می خواستند بگویند که ساموئل سالخورده است. این امر چنان شگفت انگیز به نظر می رسید که انگار روحی سرگردان به آن جا آمده است. نمی توانستند باور کنند چنین اتفاقی بیفتد. آن ها ویسکی می نوشیدند و غیبت می کردند.
ـ شانه هایش را دیدی؟ خیلی پایین افتاده. حال و روز خوشی ندارد.
ـ پاهایش را روی زمین می کشد، ولی مهمتر از آن، چشمانش است. از چشمانش می توان فهمید که سالخورده شده.
ـ همیشه آخر از همه به بستر می رفت.
ـ متوجه شدی که وسط داستان، ناگهان فراموش کرد که چه گفته؟
ـ از پوست او آشکار می شود، چروک خورده و رگ های پشت دستش بیرون زده.
ـ پای راستش را می کشد.
ـ پای راست برای این کشیده می شود که از اسب افتاده و پایش شکسته.
ـ بله، می دانم. ولی پیشتر آن را نمی کشید.
آن ها از سر ناراحتی این حرف ها را می زدند. با خود می گفتند که چنین اتفاقی نیفتاده و پدر پیر نشده، بلکه هنوز جوان است و همیشه جوان می ماند. شاید به میانسالی برسد، لوی خدای بزرگ! او نمی تواند پیر شود و برف پیری بر چهره اش بنشیند. هرگز! طبیعی بود که فکر آن ها به این موضوع معطوف بود، ولی بیان نمی کردند. در دل می گفتند دنیا بدون حضور ساموئل نمی تواند وجود داشته باشد.
«چگونه بدون مشورت با او می توانیم کاری انجام دهیم؟ بهار، یا کریسمس، یا باران بدون او چگونه می شود؟ ما نمی توانیم بدون حضور او، عید را جشن بگیریم.»
افکار را از چنین موضوعاتی منحرف می کردند و به دنبال کسی می گشتند تا او را اذیت کنند، زیرا خود اذیت شده بودند. ناگهان همگی متوجه تام شدند.
ـ تو این جا بودی؟ همه این مدت، این جا بودی؟
ـ چگونه این اتفاق برای پدر افتاد؟ چه موقعی؟
ـ چه کسی این کار را با او کرده؟
ـ حتماً تو با دیوانگی هایت مسبب چنین امری بوده ای!
تام می توانست همه این حرف ها را تحمل کند، زیرا عادت کرده بود. با صدایی گرفته گفت:
ـ علت واقعی، اونا بود. پدر نمی تواند اونا را فراموش کند. به من گفت که یک مرد واقعی، نباید اجازه دهد، غم او را درهم بشکند. بارها به من گفت که گذشت زمان، همه مشکلات را برطرف می کند. به اندازه ای این حرف ها را به من زد که فهمیدم واقعاً از بین رفته.
ـ چرا به من نگفتی؟ می توانستیم کاری انجام بدهیم.
تام با خشونت توأم با فروتنی گفت:
ـ لعنت به این روزگار! چه می گفتم؟ می گفتم که او از شدت اندوه در حال مرگ است؟ می گفتم که غصه به مغز استخوان او رسیده؟ چه می گفتم؟ شما که در این جا نبودید. من شاهد مرگ تدریجی او بودم!
تام از اتاق خارج شد و صدای پایش روی سنگ فرش ها به گوش رسید. حاضران شرمنده شدند. ویل مارتین گفت:
ـ می روم او را برگردانم.
جورج بی درنگ گفت:
ـ این کار را نکن!
ویل مارتین سر را تکان داد و جورج گفت:
ـ این کار را نکن! بگذار که تنها باشد. ما او را می شناسیم.
پس از مدت کوتاهی، تام بازگشت و گفت:
ـ می خواهم از شما معذرت بخواهم. خیل متأسفم. شاید کمی مست کرده باشم. هرگاه چنین حالتی به من دست می دهد، پدر می گوید ذهنت خراب است. باید اعتراف کنم که شبی به خانه برگشتم و در حیاط، پایم لغزید و در بوته های گل رز افتادم. سپس چهار دست و پا از پله ها بالا رفتم و روی کف اتاق کنار بستر افتادم. صبح به منگ فت تام ذهنت خراب بود. به نظر او، همه کارهای بد من، به دلیل ذهن خراب بود.
ناگهان جورج سخنان او را قطع کرد و گفت:
ـ تام، ما هم می خواهیم از تو عذرخواهی کنیم. طوری با تو حرف زدیم که دست کمی از سرزنش نداشت، در حالی که منظور ما این نبود. شاید هم منظور همین بود، نمی دانم. به هر حال، متأسفیم.
ویل مارتین با حالتی واقعگرایانه گفت:
ـ زندگی در این جا بسیار سخت است. چرا از او نمی خواهیم همه اموال خود را بفروشد و به شهر مهاجرت کند؟ در آن جا می تواند زندگی خوش و طولانی داشته باشد. من و مالی خوشحال می شویم که آن ها با ما زندگی کنند.
تام گفت:
ـ فکر نمی کنم، چنین کاری انجام دهد. مثل یک قاطر لجباز است و مثل یک اسب مغرور. غروری شکست ناپذیر دارد.
ارنست شوهر آلیو، گفت:
ـ خوب، اگر به او بگوییم ضرری ندارد ما خوشحال می شویم که هر دو آن ها با ما زندگی کنند، چه؟
همگی ساکت شدند، زیرا تفکر درباره این موضوع که روزی مزرعه، خاک خشک و سنگی دامنه تپه ها، و دره خشک و بی حاصل وجود نداشته باشد، برای آن ها تکاندهنده بود.
ویل همیلتن که به طور غریزی یا به دلیل داشتن تجربیات تجاری می توانست برداشت های اشخاص را در هنگام مواجه شدن با دشواری ها پیش بینی کند، گفت:
ـ اگر به پدر بگوییم مغازه را تعطیل کند، مثل این است که خبر پایان زندگی او را داده ایم. او هرگز این کا را نمی کند.
جورج با او موافق بود و گفت:
ـ ویل راست می گوید. ممکن است فکر کند که عمر او به پایان رسیده. هرگز آن را نمی فروشد، زیرا اگر این کار را انجام بدهد، یک هفته هم زنده نمی ماند.
ویل گفت:
ـ راه دیگری هم وجود دارد. می توانیم از او دعوت کنیم به دیدن ما بیاید و مزارع ما را اداره کند. هنگام آن رسیده که پدر و مادر دنیا را ببینند. رویدادهای گوناگونی در حال شکل گرفتن است. دل آن ها باز می شود. بعد از مدتی هم به این جا بر می گردد. شاید تا چند سال بعد، دیگر نتواند به کار ادامه بدهد. خودش می گوید زمان، کاری را می کند که دینامیت هم نمی تواند انجام دهد.
دسی موهایش را از روی صورت عقب زد و گفت:
ـ واقعاً فکر می کنید او تا این اندازه احمق است؟
ویل با استفاده از تجربیات خود، گفت:
ـ به هر حال می توانیم این کار را امتحان کنیم. نظر شما چیست؟
همه سر تکان دادند، تنها تام مثل سنگ نشسته بود و فکر می کرد. جورج پرسید:
ـ تام دلت نمی خواهد مسؤولیت مزرعه را به عهده بگیری؟
تام گفت:
ـ این که کاری ندارد! این مزرعه اصلاً ادره نمی خواهد.
ـ پس چرا موافقت نمی کنی؟
تام گفت:
ـ دوست ندارم به پدر دروغ بگویم، چون متوجه می شود.
ـ ولی این پیشنهاد چه ضرری دارد؟
تام به اندازه ای گوش هایش را خاراند که سرخ شد. سپس گفت:
ـ مانع کار شما نمی شوم، ولی خودم نمی توانم این کار را بکنم.
جورج گفت:
ـ می توانیم این موضوع را در یک نامه بنویسیم، و با دعوتنامه ای که پر از عبارات طنز باشد، به او بدهیم. هر گاه ساموئل از یکی از ما خسته شود، می تواند نزد دیگری برود. با این وضع چندین سال مهمان ما خواهد بود.
ماجرا در همین جا خاتمه یافت.
(3)
تام نامه آلیو را از کینگ سیتی آورد و چون از مفاد نامه با خبر بود منتظر ماند تا ساموئل را تنها ببیند و نامه را به او بدهد. ساموئل در کوره آهنگری کار می کرد و دست هایش سیاه شده بود. گوشه پاکت را گرفت و روی سندان گذاشت. دست هایش را با آب بشکه ای که در آن آهن را فرو می برد، شست. با نوک تیز نعل اسب، نامه را گشود و بیرون رفت تا آن را زیر نور خورشید بخواند. تام به محورهای چرخ کالسکه روغن زردرنگی می زد و از گوشه چشم، به پدرش نگاه می کرد.
ساموئل نامه را به پایان رساند، آن را تا کرد و در پاکت گذاشت. آنگاه روی نیمکتی که جلوی مغازه بود نشست و به نقطه نامعلومی خیره شد. پس از مدتی، دوباره نامه را گشود، خواند، تا کرد و در جیب پیراهن آبی رنگ خود قرار داد. تام متوجه شد که پدرش برخاست و در حالی که بر سنگ های جاده لگد می زد، به طرف تپه شرقی رفت.
باران شب گذشته، به علف ها جان دوباره بخشیده بود. ساموئل در نیمه راه چمباتمه زد، مشتی خاک از روی زمین برداشت و با انگشت، روی کف دست صاف کرد. در آن خاک، انواع سنگ، از قبیل چخماق و ذرات درخشان میکا و فلدسپات دیده می شد. لحظاتی بعد، خاک را دور ریخت و کف دست ها را پاک کرد. علفی کند، میان دندان ها گذاشت و به آسمان خیره شد. ابر خاکستری رنگی به سرعت به سمت مشرق می رفت و به دنبال درختانیم ی گشت که روی آن ها ببارد.
ساموئل اندکی مکث کرد و سپس آهسته از تپه پایین رفت. نگاهی به انبار انداخت و وسایل و ابزار کار را بررسی کرد. نزدیک تام رسید، اندکی مکث کرد و یکی از چرخ های کالسکه را با دست چرخاند. چنان نگاهی به تام انداخت که گویی برای نخستین بار او را می بیند. گفت:
ـ تو مردی کامل شده ای!
ـ مگر نمی دانستی؟
ساموئل گفت:
ـ به نظرم می دانستم.
آن گاه به قدم زدن ادامه داد. حالت کنایه آمیزی که برای همه اعضای خانواده آشنا بود، در چهره اش دیده می شد. مثل این که در دل می خندید. از کنار باغچه گذشت و در اطراف خانه که دیگر نو نبود، به قدم زدن ادامه داد. اتاق های خوابی که اخیراً به خانه اضافه کرده بود، رنگپریده شده بودند و ماده ای را که دور شیشه های پنجره را آغشته می کرد، بی خاصیت شده بود. پیش از این که وارد خانه شود، در آستانه در ایوان ایستاد و به مزرعه نگریست.
لیزا خمیری را برای پخت شیرینی آماده می کرد. در کار به اندازه ای مهارت داشت که خمیر زیر انگشتانش جان می گرفت. خمیر را صاف کرد و کمی از آن را کشید تا مطمئن شود به درستی ور می آید. ورقه نازک خمیر را برداشت و روی ظرف مخصوص شیرینی پزی گذاشت. با چاقو لبه های خمیر را مرتب کرد. توت فرنگی در مایه قرمزرنگی در یک کاسه آماده بود.
ساموئل روی صندلی آشپزخانه نشست، پاها را روی هم انداخت و به لیزا نگریست. با چشمانش می خندید.
لیزا گفت:
ـ این وقت روز کار نداری که انجام بدهی؟
ـ چرا مادر. به نظرم اگر دلم بخواهد می توانم انجام بدهم.
ـ پس در آن جا نشین و اعصاب مرا خراب نکن. اگر خسته شده ای، روزنامه در اتاق است.
ساموئل گفت:
ـ روزنامه را خوانده ام.
ـ همه را خوانده ای؟
ـ بله.
ـ ساموئل، فکر می کنم حالت خوب نیست و اتفاقی برایت افتاده. این را از چهره تو می خوانم. هر چه زودتر به من بگو تا ببینم چه باید کرد و بعد به کارهایم برسم.
ساموئل در حالی که پاهایش را تکان می داد به او لبخند زد و گفت:
ـ چه زن کوچکی! سه تا زن مثل تو روی هم یک لقمه هم نمی شوند.
ـ ساموئل دست از سرم بردار! اگر شب ها شوخی کنی، مهم نیست، ولی هنوز ساعت یازده صبح هم نشده. بگو ببینم چه شده!
ساموئل گفت:
ـ لیزا، معنی واژه انگلیسی تعطیلات را می دانی؟
ـ گفتم که اول صبح با من شوخی نکن.
ـ لیزا، پرسیدم معنی آن را می دانی؟
ـ البته که می دانم، خیال کرده ای احمق شده ام؟
ـ خوب، یعنی چه؟
ـ یعنی برای استراحت به کنار دریا رفتن. حالا ساموئل، دست از این مسخره بازی بردار.
ـ نمی دانم این واژه را از کجا یاد گرفته ای.
ـ آه، بگو چه می خواهی؟ چرا نباید بدانم؟
ـ لیزا، تو تاکنون به تعطیلات رفته ای؟
ـ من...
مکث کرد. مرد گفت:
ـ پنجاه سال است تو زن کوچک، حتی یک بار هم به سفر نرفته ای.
لیزا با نگرانی گفت:
ـ ساموئل، خواهش می کنم از آشپزخانه برو بیرون!
ساموئل نامه را از جیب درآورد، باز کرد و گفت:
ـ این نامه را اولی فرستاده. می خواهد برای دیدار با او به سالیناس برویم. آن ها اتاق ها ی طبقه بالا را برای ما آماده کرده اند. می خواهد با فرزندان او آشنا شویم. برایمان بلیت گرفته تا در جلسه ای فرهنگی که هر سال در یکی از روستاهای نیویورک تشکیل می شود، شرکت کنیم. بیلی ساندی می خواهد با شیطان کشتی بگیرد و برایمان سخنرانی کند. دوست دارم به این سخنرانی گوش کنم. سخنرانی او مسخره است، ولی می گوید حرف زدن او تأثیر گذار است.
لیزا با انگشتی که به آرد آغشته بود، بینی خود را خاراند. کمی آرد روی بینی او باقی ماند. با نگرانی پرسید:
ـ خیلی هزینه دارد؟
ـ هزینه؟ هیچ! پول بلیت را پرداخت کرده.
لیزا گفت:
ـ نمی توانیم برویم، چون کسی نیست که مزرعه را اداره کند.
ـ تام این کار را انجام می دهد؛ در فصل زمستان، مزرعه نیازی به اداره کردن ندارد.
ـ او تنها می ماند.
ـ شاید جورج به این جا بیاید و مدتی بماند و با هم به شکار بلدرچین بروند. لیزا، ببین در این نامه چه گذاشته اند.
ـ چیست؟
ـ دو بلیت برای سالیناس.
ـ می توانی پول بلیت ها را برایش بفرستی.
ـ نه، نمی توانم مادر.
زن دوباره بینی خود را خاراند. ساموئل گفت:
ـ این کار را نکن، بیا این دستمال را بگیر.
لیزا گفت:
ـ آن دستمال نیست، حوله ظرف پاک کنی است.
ـ مادر، بیا این جا بنشین. باید استراحت کنی. بگیر، می دانم که این حوله ظرف پاک کنی است. می گویند بیلی ساندی، شیطان را روی صحنه به این طرف و آن طرف می کشاند.
لیزا گفت:
ـ این کفر است!
ـ ولی دوست دارم صحنه را ببینم. تو دوست نداری؟ چه گفتی؟ سرت را بالا بگیر. نشنیدم چه گفتی.
لیزا گفت:
ـ گفتم بسیار خوب.
هنگامی که ساموئل نزدیک تام رسید، او در حال کشیدن تصویری دید. تام زیر چشمی به پدرش نگاه می کرد و می کوشید تأثیر نامه اولی را در او ببیند.
ساموئل به تصویر نگریست و گفت:
ـ این تصویر چیست؟
ـ طرح یک در بازکن. برای گشودن در از داخل کالسکه.
ـ با چه وسیله ای آن را باز می کند؟
ـ یک فنر محکم.
ساموئل به تصویر نگریست و گفت:
ـ با چه وسیله ای در را می بندد؟
ـ این جا میله ای است که با فشار دادن آن، فنر آزاد می شود.
ساموئل گفت:
ـ این وسایل زمانی کار می کنند که در دقیقاً روی لولا قرار گرفته باشد. بیشتراز بیست سال طول می کشد نا این دستگاه کامل شود.
تام با اعتراض گفت:
ـ بویژه اگر اسب هم رم کند!
پدر گفت:
ـ می دانم، ولی به هر حال، نوعی سرگرمی است.
تام پوزخندی زد و گفت:
ـ باز هم مچ مرا گرفتی!
ـ تام، فکر می کنی اگر من و مادرت به مسافرت برویم، بتوانی مزرعه را اداره کنی؟
تام گفت:
ـ البته که می توانم، کجا می خواهید بروید؟
ـ اولی می خواهد مدتی نزد او در سالیناس باشیم.
تام گفت:
ـ عالی می شود! مادر موافق است؟
ـ موافق است، البته تا زمانی که به فکر مخارج آن نباشد.
تام گفت:
ـخیلی خوب است. چه مدتی در آن جا می مانید؟
نگاه کنایه آمیز ساموئل، بر چهره تام دوخته شد. تام گفت:
ـ پدر چه اتفاقی افتاده؟
ـ لحن تو، پسرم. لحن تو طوری است که مرا متوجه می کند. خوب ، پسرم، اگر میان تو و خواهران و برادرانت رازی وجود دارد، به من مربوط نمی شود و اشکالی ندارد.
تام گفت:
ـ نمی دانم منظور شما چیست.
ـ باید خدا را شکر کنی که هنرپیشه نشدی، تام. اگر هنرپیشه می شدی نمی توانستی خوب بازی کنی! به نظرم این نقشه را تو و سایر اعضای خانواده در روز شکرگزاری کشیده اید. نقشه خوبی است. می دانم ویل در این کار دست داشته. اگر دوست نداری بگویی، مهم نیست.
تام گفت:
ـ من با این نقشه موافق نبودم.
پدر گفت:
ـ تو مثل آن ها نیستی و حقیقت را از من پنهان نمی کنی، ولی به سایرین نگو در این مورد حرفی زده ای.
سپس برگشت، دست روی شانه تام گذاشت و گفت:
ـ سپاسگزارم که واقعیت را گفتی، شاید کار زیرکانه ای نباشد، ولی هرگز آن را فراموش نمی کنم.
ـ خوشحالم که تصمیم دارید بروید.
ساموئل در آستانه در مغازه آهنگری ایستاد، به مزرعه نگریست و گفت:
ـ می گویند مادر، فرزند زشت خود را از سایر بچه ها بیشتر دوست دارد.
سپس سر را محکم تکان داد و افزود:
ـ تام، امیدوارم بتوانم لطفی را که در حق من کردی، جبران کنم. خواهش می کنم این راز را بازگو نکن، حتی به برادران و خواهرانت هم نگو. می دانم چرا می خواهم بروم.
پایان فصل بیست و سوم
R A H A
11-30-2011, 09:29 PM
فصل بیست و چهارم
(1)
نمی دانم چرا بعضی از افراد کمتر از دیگران از شنیدن حقایق مربوط به مرگ و زندگی رنج می برند. مرگ اونا، در واقع ساموئل را از پای درآورد و موجب پیری زودرس او شد. از طرف دیگر، لیزا که همچون شوهرش، اعضای خانواده را دوست داشت زیاد تحت تأثیر آن رویداد قرار نگفت و پیر نشد. زندگی او به همان شیوه گذشته ادامه یافت. البته دچار اندوه شد، ولی اندوه نتوانست او را بیندازد.
فکر می کنم لیزا کتاب مهندسی را با همه تناقضات موجود، همچون دنیا، پذیرفته بود. مرگ را دوست نداشت، ولی می دانست که وجود دارد و در صورت مواجهه با آن، نباید دچار شگفتی شود.
ساموئل درباره مرگ می اندیشید و فلسفه بافی می کرد، ولی واقعاً به آن معتقد نبود، زیرا در ذهن او، مرگ وجود خارجی نداشت. گمان می کرد خود و هرچه پیرامون او وجود دارد، جاودانی است. احتمالاً باور داشت که می توان با فلسفه بافی، مرگ را از بین برد. مرگ دشمن شخصی او بود و می خواست با آن مبارزه کند.
برای لیزا مرگ، پدیده ای طبیعی بود و انتظار داشت هر لحظه به سراغ کسی بیاید، با این حال، دچار اندوه نمی شد و برای پذیرش آن، یک دیگ لوبیا روی اجاق می گذاشت، شش عدد کلوچه می پخت، و دقیقاً محاسبه می کرد چقدر غذا باید برای مراسم سوگواری تهیه شود. با همان حالت محزون، دقت می کرد که آیا ساموئل پیراهن سفید و تمیز برای شرکت در مراسم بر تن دارد؟ آیا کت سیاه او تمیز و بی لکه است؟ آیا کفش هایش واکس خورده هستند؟ شاید این دو انسان متفاوت، زوج خوبی برای یکدیگر بودند، زیرا می توانستند نقاط ضعف یکدیگر را پوشش دهند.
اگر ساموئل این واقعیت ها را قبول داشت، شاید در مواجهه با آن ها از لیزا نیز پیشی می گرفت، ولی همین روند پذیرش، او را خرد می کرد. پس از این که تصمیم گر فت به سالیناس برود، لیزا او را کاملاً زیر نظر گرفت. دقیقاً نمی دانست با ساموئل چه باید کرد، ولی می دانست برنامه ای مهم در پیش دارد. او واقعگرایی تمام عیار بود. می دانست که به هر حال فرزندان خود را می بیند. درمورد آن ها و فرزندان آن ها کنجکاو بود. مکان برایش اهمیتی نداشت، چون به نظر او، مکان تنها مرحله ای برای رسیدن به بهشت بود. کار را به خاطر کار دوست نداشت، بلکه به اجبار کار می کرد. بسیار خسته هم بود. هر روز صبح، با درد و کوفتگی عضلات از بستر برمی خاست و می کوشید با مشکلات مبارزه کند، ولی هرگز خم به ابرو نمی آورد.
به نظر او بهشت محلی بود که لباس ها در آن کثیف نمی شدند و نیازی به پخت غذا و شستن ظروف نبود. البته نمی توانست همه واقعیت های بهشت را بپذیرد و قبول نداشت که در آن جا ساز و آواز باشد. همچنین برایش عجیب بود که چگونه برگزیدگان ورود به بهشت، از تنبلی و بیکاری در آن جا خسته نمی شوند. قصد داشت اگر به بهشت برود، حتماً کاری برای خود پیدا خواهد کرد، مثل وصله کردن ابرها، نوازش کردن بال خسته فرشتگان و شاید هم گاهی پشت و رو کردن یقه خرقه ها. باور نمی کرد که دست کم در گوشه ای از بهشت، تار عنکبوت پیدا نشود، بنابراین تصمیم داشت با جارو آن را پاک کند!
از این که می خواست به سالیناس برود، هم خوشحال بود و هم می ترسید. به اندازه ای از رفتن به آن جا احساس خوشحالی می کرد که می اندیشید شاید این کار، نوعی گناه باشد. لزومی نمی دید به نیویورک برود، زیرا می دانست که ساموئل در آن جا عیاشی خواهد کرد و او مجبور خواهد شد مراقب او باشد. همچون همیشه فکر می کرد ساموئل، جوان یبیچاره است. خوشبختانه نمی دانست در ذهن همسرش چه می گذرد و ناراحتی های روحی چه بر سر جسم او می آورد.
برای ساموئل، مکان اهمیت زیادی داشت. مزرعه برایش عزیز بود و هرگاه آن را ترک می کرد، گویی معشوقه را رها کرده است. با این حال، چون تصمیم نهایی را گرفته بود، دوست نداشت عقیده خود را عوض کند. بنابراین به همه همسایگان سر زد و با دوستان قدیمی وداع کرد. همان دوستانی که از اوضاع گذشته و کنونی مزرعه خبر داشتند. هر چند در هنگام وداع، حرفی درباره آینده به دوستان قدیمی نزد، ولی آن ها می دانستند دیگر او را نخواهند دید. به کوه ها و درختان، حتی به قیافه افراد، چنان می نگریست که گویی می خواهد خاطره آن ها را برای همیشه به یاد داشته باشد.
تصمیم داشت آخر از همه به خانه تراسک برود. ماه ها می گذشت که به آن جا نرفته بود.
آدام دیگر آن جوان سابق نبود. دوقلوها یازده ساله شده بودند، ولی لی زیاد پیر نشده بود. لی تا انبار همراه ساموئل رفت و در آن جا گفت:
ـ مدتی است که می خواهم با شما حرف بزنم، بسیار گرفته شده ام. دست کم هر ماه یک بار به سانفرانسیسکو می روم.
ساموئل گفت:
ـ می دانی، اگر کسی به ملاقات دوست خود نرود، ناگهان از او بی خبر می شود و مدتی بعد وجدان انسان، او را عذاب می دهد که چرا به ملاقات دوست، نرفته است.
ـ ماجرای دختر شما را شنیدم و متأسف شدم.
ـ لی، نامه تو را دریافت کردم و هنوز نگه داشته ام. مطالب خوبی نوشته بودی.
لی گفت:
ـ بله همان مطالب چینی. انگار هر چه سن من بالاتر می رود، بیشتر چینی می شوم.
ـ لی، تو هم عوض شده ای، چه اتفاقی افتاده؟
ـ موهایم آقای همیلتن. آن ها را کوتاه کرده ام.
ـ آه، بله، فهمیدم.
ـ همه ما تغییر کرده ایم. مگر نشنیده اید؟ ملکه دوآگر رفته و چین آزاد شده. منخوس ها دیگر ارباب ما نیستند و مجبور نیستیم موهایمان را بلند نگهداریم. حکومت جدید موجودیت خود را اعلام کرد. دیگر کسی موی بلند ندارد.
ـ لی، مگر چه فرقی می کند؟
ـ نه زیاد، ولی راحت تر است. هنوز به موی کوتاه عادت نکرده ام.
ـ حال آدام چطور است؟
ـ خوب است، ولی زیاد عوض نشده. نمی دانم پیش تر چگونه بوده.
ـ من هم نمی دانم. بچه ها خیلی زود رشد کردند. احتمالاً خیلی بزرگ شده اند.
ـ بله، بزرگ شده اند. خوشحالم که این جا مانده ام. از ناظر بودن بر رشد بچه ها و کمک کردن به آن ها خیلی تجربه آموختم.
ـ به آن ها زبان چینی یاد داده ای؟
ـ نه، آقای تراسک اجازه نداد و به نظرم حق با او بود. اگر به آن ها یاد می دادم، اوضاع پیچیده تر می شد. البته من دوست آن ها هستم. بچه ها پدرشان را تحسین می کنند، ولی مرا دوست دارند. با بچه های دیگر خیلی فرق می کنند. غیر قابل تصور است!
ـ چگونه، لی؟
ـ پس از این که از مدرسه بیایند، متوجه خواهید شد. آنها مثل دو طرف یک مدال هستند. کال باهوش و خوش قیافه، و برادرش پسری است که پیش از حرف زدن، جلب توجه می کند، ولی پس از حرف زدن، بیشتر از او خوشتان می آید!
ـ تو کال را دوست نداری؟
ـ همیشه از او طرفداری می کنم. او برای زندگی کردن مبارزه می کند، ولی برادرش این گونه نیست.
ساموئل گفت:
ـ من هم در بین فرزندانم چنین مشکلی دارم. نمی توان فهمید چرا این گونه است. آدم تصور می کند تربیت کردن فرزندانی که از یک پدر و مادر هستند، مشابه است، ولی چنین نیست.
ساموئل و آدام از جاده ای که درختان بلوط بر آن سایه انداخته بود، گذشتند تا به کاریز رسیدند. از آن جا دره سالیناس دیده می شد. آدام پرسید:
ـ امشب خواهی ماند؟
ساموئل گفت:
ـ نمی خواهم مسؤول سر بریدن جوجه های بیشتری باشم.
ـ لی برایتان گوشت پخته.
ـ بسیار خوب، در این صورت...
یک شانه آدام، به دلیل برداشتن جراحتی قدیمی، پایین تر از شانه دیگر بود. نشانه رنج در قیافه او دیده می شد. همه جا را نگاه می کرد، ولی توجهی به جزئیات نداشت. آن دو در جاده توقف کردند و به دره که از باران های زودرس سرسبز شده بود، نگریستند. ساموئل با ملایمت گفت:
ـ نمی دانم چرا در زمین خودت محصول نکاشته ای.
آدام گفت:
ـ دلیلی برای کاشتن نداشتم. پیشتر هم راجع به این موضوع صحبت کرده ایم. فکر می کردی من عوض می شوم، ولی نشدم.
ساموئل گفت:
ـ به عوض نشده افتخار می کنی؟ به نظرت می رسد با این کار، شخصیتی بزرگ یا قهرمان می شوی؟
ـ نمی دانم.
ـ بسیار خوب، در این باره فکر کن. شاید روی صحنه ای بزرگ، نقشی را ایفا می کنی که تماشاگر آن، تنها خودت هستی.
آدام با لحنی که نشان می داد کمی خشمگین است، پاسخ داد:
ـ برایم موعظه می کنی؟ خوشحالم که آمدی، ولی چرا می خواهی مرا اذیت کنی؟
ـ برای این که می خواهم کمی خشمگین شوی. من آدم فضولی هستم. در مقابل چشمانم زمینی بایر و در کنارم فردی بی ثمر می بینم. جای تأسف است. نباید در این دنیا، دقت به هدر برود، چون به دست آوردن آن، کار آسانی نیست. آیا درست است که زندگی انسان بی ثمر باشد؟
ـ چه باید بکنم؟
ـ می توانی تلاش کنی!
آدام چشم در چشم او دوخت و گفت:
ـ ساموئل، از این کار می ترسم. بهتر است همین طور بمانم. شاید دیگر توانایی یا شهامت این کار را نداشته باشم.
ـ فرزندانت را دوست داری؟
ـ بله، بله.
ـ یکی از آن ها را بیشتر از دیگری دوست داری؟
ـ این چه حرفی است که می زنی؟
ـ نمی دانم، از لحن تو چنین بر می آید؟
آدام گفت:
ـ بهتر است به خانه برگردیم.
زیر درختان راه می رفتند. ناگهان آدام گفت:
ـ شنیده ای که کتی در سالیناس زندگی می کند؟ این شایعه را شنیده ای؟
ـ بله، تو چطور؟
ـ بله، ولی باور نمی کنم. نمی توانم باور کنم.
ساموئل بدون این که حرفی بزند، در جاده ای که رد چرخ کالسکه در آن شیارهایی به وجود آورده بود، راه می رفت. فکری به خاطرش رسید و گفت:
ـ هرگز او را از خاطره ات بیرون نکردی؟
ـ به نظرم درست می گویی. البته خاطره تیراندازی را فراموش کردم و دیگر در این باره فکر نمی کنم.
ساموئل گفت:
ـ هر قدر سعی می کنم، نمی توانم به تو بگویم چگونه باید زندگی کنی. می دانم بهتر است از شک و تردید بیرون بیایی و با وقایع دنیا مواجه شوی. در همان حال که تو را راهنمایی می کنم، خاطراتم را مورد بررسی قرار می دهم، درست همان طور که گارگران، کف می خانه را جارو می زنند تا خاک های درون شکاف ها را پاک کنند. بله، گذشته را جستجو می کنم. آدام، برای تو خیلی زود است که رویدادهای گذشته را به یاد بیاوری، وقت آن رسیده که خاطرات تازه ای برای خودت ایجاد کنی تا پس از پیر شدن، به آن ها بیندیشی.
آدام سر را پایین انداخته بود و دندان هایش را چنان برهم می فشرد که استخوان های آرواره او از زیر شقیقه هایش بیرون زده بود. ساموئل نگاهی به او انداخت و گفت:
ـ دندان هایت رابه هم فشار نده. ببین چگونه اشتباه خود را توجیه می کنیم! دوست داری به تو بگویم همه این افکار، زاییده ذهن خودت بوده؟ هرگاه به بستر می روی و چراغ را خاموش می کنی، او در آستانه در ظاهر می شود و هاله ای نور پشت سرش می بینی. می توانی حرکت پیراهن خواب او را احساس کنی. خرامان به بستر می آید، و تو سر را از روی بالش می کشی تا جایی برای سر او باز شود. می توانی عطر خوش بدن او را استشمام کنی...
آدام با لحنی خشمگین فریاد زد:
ـ کافی است، لعنتی، بس کن! این قدر در زندگی من دخالت نکن! مثل یک گراز وحشی که لاشه گاوی را بو می کشد، می خواهی به زندگی من وارد شوی!
ساموئل با ملایمت گفت:
ـ چنین بلایی بر من هم آمده. شب ها، ماه ها، سال ها و حتی تا این لحظه به فکر آن رویداد بوده ام و هستم. به نظرت ضرورت داشت او را در خاطره خودم دفن کنم، ولی نکردم. در تمام این سال ها به لیزا دروغ گفتم. هر رفتاری با او کردم، ساختگی بود، چون بهترین احساس را برای آن ساعت خوش صرف کرده بودم. آرزو می کنم او مخفیانه با کسی رابطه داشته باشد، ولی هرگز از این موضوع با خبر نشوم. به نظرم، او هم همه احساسات را در قلبش دفن کرده، قفلی روی آن زده و کلید را به درون جهنم انداخته.
آدام چنان مشت هایش را گره کرده بود که بند انگشتان سفید او بی رنگ به نظر می رسید. با لحنی خشمگین گفت:
ـ کاری کردی که به خود شک کنم. همیشه با من چنین می کنی. از تو می ترسم، ساموئل. چه باید بکنم؟ به من بگو! نمی دانم چگونه تا این حد واضح همه وقایع را می بینی. چه باید بکنم؟
ـ آدام، راه حل را خوب می دانم، ولی هرگز خود انجام نمی دهم. باید سعی کنی کتی جدیدی بیابی. باید اجازه بدهی کتی جدید، کتی خیالی را نابود کند. باید اجازه بدهی آن دو نفر به جان هم بیفتند. باید در کناری بنشینی و هر کدام را که برنده شد، به همسری انتخاب کنی. بهترین راه این است که عشق تازه ای را پیدا کنی که جای قبلی را بگیرد.
آدام گفت:
ـ میترسم دوباره امتحان کنم.
ـ پیشتر هم همین را می گفتی. راستی می خواهم کاری خودخواهانه انجام بدهم، آدام. من از این جا می روم. آمده ام با تو وداع کنم.
ـ منظورت چیست؟
ـ دخترم آلیو از من و لیزا خواهش کرده برای ملاقات با او به سالیناس بروم. ما پس فردا از این جا می رویم.
ـ خوب بروید و برگردید.
ساموئل گفت:
ـ بعد از یکی دو ماه که نزد آلیو بمانیم، نامه ای از جورج می رسد و اگر برای دیدن او به پاسورویل نرویم، احساسات او جریحه دار می شود. بعد از او هم مالی دوست دارد به سانفرانسیسکو نزد او برویم. پس از آن، ویل می خواهد نزد او برویم. اگر عمری باقی باشد، مجبور می شویم تا شرق آمریکا برویم وسری هم به جو بزنیم.
ـ خوب، عالی است. به اندازه کافی زحمت کشیده ای و دیگر باید گردش و تفریح کنی.
ساموئل گفت:
ـ من عاشق همین مکانی هستم که در آن زندگی می کنم. آن جا را مثل سگی که به توله اش عشق می ورزد، دوست دارم. از هر سنگ و هر تکه خاک آن خوشم می آید. برایم مهم نیست که آب ندارد، به نظرم آن جا بهترین نقطه دنیاست.
ـ تو به استراحت احتیاج داری.
ساموئل گفت:
ـ بله، حرف خوبی زدی. باید قبول کنم. به همین دلیل هم مجبور شدم قبول کنم. وقتی می گویی احتیاج به استراحت دارم، منظورت این است که عمرم به پایان رسیده.
ـ خودت این را قبول داری؟
ـ قبول کرده ام.
آدام با هیجان گفت:
ـ نمی تواند این گونه باشد. اگر آن را بپذیری، دیگر نمی توانی زندگی کنی!
ساموئل گفت:
ـ می دانم.
ـ ولی نباید این کار را کنی.
ـ چرا نه؟
ـ نمی خواهم این کار را بکنی.
ـ آدام، من پیرمردی فضول هستم. جای تعجب است که هر چه سنم بالاتر می رود، از میزان فضولی من کم می شود. برای همین است که فکر می کنم اکنون وقت آن رسیده که به دیدن فرزندانم بروم. همیشه باید وانمود کنم که فضول هستم.
ـ کاش همان جا می ماندی و کار می کردی.
ساموئل لبخندی زد و گفت:
ـ از شنیدن این حرف خوشحالم و از تو سپاسگزارم. بسیار خوب است که حتی اگر دیر شده باشد، آدم را دوست داشته باشند.
آدام ناگهان سخنان ساموئل را قطع کرد و گفت:
ـ می دانم برایم کارهایی کرده ای که نمی توانم جبران کنم. با این حال، می خواهم خواهش کنم لطف دیگری در حق من بکنی و در صورت امکان زندگی مرا نجات دهی.
ـ اگر بتوانم، انجام می دهم.
آدام دستش را بلند کرد، در سوی غرب زمینی را نشان داد و گفت:
ـ آن زمین را می بینی؟ می خواهم به من کمک کنی تا باغی را که در مورد آن صحبت کردیم، در آن جا بسازیم. آسیاب بادی و چاه های آب را روبراه کنیم و یونجه بکاریم. می توانم تخم گل هم بکارم، درآمد زیادی دارد. فکر کن چگونه می شود، چندین جریب زمین پر از گل اشرافی، شاید ده جریب گل سرخ. تصور کن هرگاه باد مغرب بوزد، گل های باغ های غرب چه عطری را پراکنده می کند!
ساموئل گفت:
ـ گریه ام میگیرد. آدم مسن نباید گریه کند.
چشمانش واقعاً پر از اشک شده بود، افزود:
ـ آدام از تو سپاسگزارم. پیشنهاد تو مثل رایحه خوش باد غرب، انسان را به هیجان می آورد.
ـ پس این کار را می کنی؟
ـ نه، این کار را نمی کنم. در سالیناس هنگامی که به صدای ویلیام جنینگز گوش می دهم، صحنه را مجسم و باور می کنم چنین اتفاقی واقعاً افتاده.
ـ ولی من قصد دارم این کار را انجام بدهم.
ـ پس برو و تام را ببین. او به تو کمک می کند. می تواند در صورت لزوم در همه دنیا گل سرخ بکارد.
ـ ساموئل می دانی چه می کنی؟
ـ بله، می دانم چه می کنم. به اندازه ای خوب می دانم که انگار نیمی از آن را انجام داده ام.
ـ چه مرد لجوجی!
ساموئل گفت:
ـ لیزا می گوید من آدم بداخلاقی هستم، ولی حالا که گرفتار بچه ها هستم، لذت می برم.
R A H A
11-30-2011, 09:30 PM
(2)
میز غذا چیده شد، لی گفت:
ـ دلم می خواست میز را مثل همیشه زیر درخت بچینم، ولی هوا سر شده.
ساموئل گفت:
ـ لی، همین طور است.
دوقلوها آهسته جلو آمدند، ایستادند و به مهمان خیره شدند.
ـ بچه ها مدتی است که شما را ندیده ام، ولی اسامی خوبی برایتان انتخاب کرده ام. تو کالب هستی، مگر نه؟
ـ من کال هستم.
ـ آه، بله، کال.
انگار رو به دیگری کرد و گفت:
ـ تو توانستی کاری بکنی که اسمت زیبا باشد.
ـ منظور؟
ـ اسمت آرون است؟
ـ بله، آقا.
لی خندید و گفت:
ـ اسمش را متفاوت مینویسد.
آرون گفت:
ـ آقا، من سی و پنج خرگوش بلژیکی دارم. دلتان می خواهد آن ها را ببینید؟ قفس آن ها کنار چشمه است. پنج بچه خرگوش هم دارم. دیروز متولد شده اند.
ساموئل گفت:
ـ آرون، دلم می خواهد آن ها را ببینم. کال، تو باغبانی می کنی؟
لی سربرگرداند، به ساموئل نگریست و با لحنی خشمگین گفت:
ـ این کار را نکن!
آرون گفت:
ـ من یک خرگوش نر دارم که پانزده پوند وزن دارد. می خواهم برای جشن تولد پدرم آن را به او هدیه بدهم.
در اتاق خواب آدام باز شد. آرون گفت:
ـ آقا، به او نگویید. این یک راز است.
لی در همان حال که گوشت می برید، گفت:
ـ آقای همیلتن شما همیشه برای من ناراحتی ایجاد می کنید! بچه ها بنشینید. آدام در حالی که آستین ها را بالا میزد، وارد شد، پشت میز نشست و گفت:
ـ شب به خیر بچه ها!
بچه ها با صدای بلند گفتند:
ـ شب بخیر، پدر.
آرون گفت:
ـ به او نگویید.
ساموئل گفت:
ـ نمی گویم.
آدام پرسید:
ـ چه مطلبی را نمی خواهی بگویی؟
ساموئل گفت:
ـ مگر همه رویدادها را باید به تو بگوییم؟ مطلبی را مخفیانه به پسرت گفتم.
کال حرف آن ها را قطع کرد و گفت:
ـ من هم می خوام پس از صرف شام، مطلبی را مخفیانه به شما بگویم.
ساموئل گفت:
ـ من هم می خواهم بشنوم. امیدوارم ندانم موضوع چیست.
لی همچنان در حال بریدن گوشت بود. سر را بالا کرد، نگاهی خیره و تند به ساموئل انداخت، و تکه های گوشت را در بشقاب ها گذاشت. دو بچه بدون سر و صدا ولی با سرعت، غذای خود را بلعیدند. آرون گفت:
ـ پدر اجازه می دهید ما برویم؟
آدام سر را تکان داد و بچه ها خارج شدند. ساموئل همچنان که به بچه ها نگاه می کرد، گفت:
ـ آن ها بیشتر از یازده سال نشان می دهند، بچه های من خیلی پرگو و شیطان بودند، ولی این بچه ها مثل مردان بزرگ هستند.
آدام پرسید:
ـ راست می گویی؟
لی گفت:
ـ به نظرم علت این است که در این خانه زن نیست تا ارزش بچه ها را بداند. فکر نمی کنم مردان زیاد از بچه ها خوششان بیاید، بنابراین بچه ها هیچ وقت از بچه بودن سودی نبرده اند. نمی دانم این کار، خوب است یا بد.
ساموئل ته مانده بشقاب خود را با نان پاک کرد و گفت:
ـ آدام نمی دانم تا چه حد لی می شناسی. او فیلسوفی است که آشپزی می کند، یا آشپزی است که می اندیشد. من مطالب زیادی از او یاد گرفته ام. آدام، تو هم احتمالاً مطالب زیادی از او یاد گرفته ای.
آدام گفت:
ـ انگار زیاد به حرف هایش گوش نداده ام، شاید هم او زیاد حرف نمی زند.
ـ آدام، چرا نمی خواستی بچه هایت زبان چینی یاد بگیرند؟
آدام لحظه ای فکر کرد و سپس گفت:
ـ باید راستش را بگویم، شاید احساس حسادت می کردم چون دلم نمیخواست آن ها به مسیری کشیده شوند که من نتوانم مقصد آن را پیش بینی کنم.
ساموئل گفت:
ـ حرفی منطقی و انسانی است، ولی انگار خیلی از موضوع دور شدم. لی قهوه جوش لعابی و خاکستری را روی میز گذاشت، فنجان ها را از قهوه پر کرد و نشست. کف دستش را پشت فنجان قهوه گرم کرد، خندید و گفت:
ـ آقای همیلتن، شما خیلی اسباب زحمت من شدید. آرامش چین را برهم زدید..
ـ لی، منظورت چیست؟
لی گفت:
ـ به نظرم به شما گفته ام. شاید هم فکر کرده ام که به شما گفته ام. به هر حال، داستان جالبی است.
ساموئل گفت:
ـ می خواهم بشنوم.
بعد به آدام نگاه کرد و ادامه داد:
ـ آدام، دلت می خواهد بشنوی؟ هنوز در افکارت غوطه ور هستی؟
آدام گفت:
ـ در این باره فکر می کردم. مضحک است. هیجانزده می شوم.
ساموئل گفت:
ـ خوب است، شاید بهترین اتفاق برای یک نفر باشد. لی، به داستان تو گوش می دهیم.
مرد چینی دست را پشت سر گذاشت، تبسمی کرد و گفت:
ـ نمی دانم توانستم به موی کوتاه عادت کنم یا نه. به نظرم خیلی وقت بود به موی بلند عادت داشتم. بله، داستان از این قرار است. آقای همیلتن، به شما گفتم که روز به روز بیشتر چینی می شوم، و شما هم روز به روز بیشتر ایرلندی می شوید.
ساموئل گفت:
ـ گاهی بله، گاهی نه.
ـ یادتان می آید یک روز از سوره چهارم سفر پیدایش، شانزده آیه برای ما خواندید و درباره آن بحث کردیم؟
ـ بله، یادم می آید. این مربوط به سال ها پیش است.
لی گفت:
ـ تقریباً ده سال پیش. داستان خییل در من مؤثر افتاد. هر چه بیشتر فکر کردم، بیشتر به عمق آن پی بردم. ترجمه های موجود را با هم مقایسه کردم. همه آن ها تقریباً شبیه بودند. تنها یک جای آن برایم قابل قبول نبود. آن چه در ترجمه کینگ جیمز آمده، فرق زیادی دارد. چون در این جا خدا قول نمی دهد، بلکه دستور می دهد. درباره آن بیشتر تحقیق کردم. می خواستم بدانم نویسنده اصلی چه گفته که ترجمه های گوناگونی از آن شده.
ساموئل کف دست ها را روی میز گذاشت، به جلو خم شد و در حالی که چشمانش برق می زد، گفت:
ـ لی، می خواهی بگویی که عبری هم خوانده ای؟
لی گفت:
ـ داستان تقریباً طولانی است. دلتان می خواهد کمی مشروب چینی بخورید؟
ـ منظورت همان مشروبی است که طعم ترشیدگی دارد؟
ـ بله، اگر آن را بخورم بهتر می توانم حرف بزنم.
ساموئل گفت:
ـ شاید هم من بهتر بتوانم گوش بدهم.
پس از این که لی به آشپزخانه رفت، ساموئل پرسید:
ـ آدام، تو از این ماجرا خبر داشتی؟
آدام گفت:
ـ نه، به من نگفته، شاید هم گوش نداده ام.
لی با بطری سنگی و سه فنجان کوچک چینی نازک و ظریف که برق می زد، وارد شد. همچنان که نوشیدنی سیاه رنگی را به داخل فنجان ها می ریخت، گفت:
ـ به شیوه چینی بخورید. داخل آن افسنطین زیادی ریخته شده و واقعاً مشروب خوبی است. اگر به اندازه کافی بخورید، گیرایی زیادی دارد.
ساموئل نوشیدنی را مزه مزه کرد و گفت:
ـ می خواهم بدانم چرا این قدر به این موضوع علاقه پیدا کردی.
ـ بسیار خوب، به نظرم کسی که این داستان بزرگ را ابداع کرده کاملاً می دانسته چه می خواهد بگوید و در گفتارش شکی نداشته.
ـ پس به نظر تو این کتاب مقدس نیست و با انگشت مرکبی خدا نوشته نشده.
ـ به نظرم ذهنی که این داستان را ابداع کرده، مغر الهی داشته. ما در چی ناز این مغزها داشتیم.
ساموئل گفت:
ـ پس تو عضو فرقه ما نیستی.
ـ گفتم که روز به روز بیشتر چینی می شوم. برای شرکت در انجمن خانوادگی به سانفرانسیسکو رفتم. می دانید آن ها چه می کنند؟ خانواده های بزرگ ما مراکزی دارند که هر عضوی می تواند به آن ها کمک کند یا از آن ها کمک بگیرد. خانواده لی بسیار بزرگ و دارای یک انجمن است.
ساموئل گفت:
ـ اسم آن ها را شنیده ام.
ـ می دانید هرگاه دور هم جمع می شوند، چه می گویند؟
ـ شاید بتوانم حدس بزنم.
لی گفت:
ـ آن چه در آن جا می گذرد، کمی با حدس شما تفاوت دارد. در خانواده ما چند مرد محترم قدیمی، دانشمند و متفکر حضور دارند. یکی از آن ها سال ها وقت صرف تفکر درباره یکی از عبارات کنفوسیوس کرده. فکر کردم صاحب نظرانی هستند که می توانند به من کمک کنند، بنابراین به آن جا رفتم. چه آدم های جالبی. هر روز بعدازظهر، تریاک استعمال می کنند تا ذهنشان باز شود. آنگاه همه مدت شب می نشینند و فکر می کنند. گمان نمی کنم کسی در دنیا پیدا شود که مثل آن ها بتواند از تریاک چنین استفاده خوبی کند.
لی نوشیدنی خود را سر کشید و افزود:
ـ موضوع را با احترام برای یکی از دانشمندان تعریف کردم، داستان را برایش خواندم و گفتم از آن چه فهمیده ام. شب بعد، چهار نفر از آن ها دور هم جمع شدند و مرا نیز دعوت کردند. همه مدت شب نشستیم و درباره داستان بحث کردیم. به نظرم خنده دار است. می دانم جرأت ندارم آن را برای بسیاری افراد تعریف کنم. چهار مرد سالخورده که جوان ترین آن ها بیشتر از نود سال دارد، خواندن عبری را شروع کردند! آن ها یک خاخام دانشمند را به استخدام درآوردند و مثل بچه ها شروع به یاد گرفتن عبری کردند. کتاب های تمرین، دستور زبان، واژه ها و عبارات تازه را خواندند. کاش بودید و می دید چگونه با قلم و مرکب، عبری می نوشتند. نوشتن از راست به چپ، تا آن اندازه که شما را ناراحت می کند، آن ها را اذیت نکرد، چون چینی ها از بالا به پایین می نویسند. آن ها میخواستند از همه موضوعات سر درآوردند.
ساموئل گفت:
ـ تو چه کردی؟
ـ آن ها را همراهی می کردم و از روشنی و پاکی اذهان و افکارشان در شگفت بودم. از نژاد خود خوشم آمد، و برای نخستین بار دلم خواست چینی باشم. هر دو هفته یک بار، به جلسات آن ها می رفتم، و سپس در اتاقم صفحات زیادی را سیاه می کردم. همه واژه های چینی موجود را خریدم، ولی آن آقایان سالخورده همچنان از من جلوتر بودند. طولی نکشید که از آن خاخام هم جلو زدند، و او مجبور شد همکار خود را برای ادامه کار بیاورد. آقای همیلتن، دلم می خواست در بعضی از شب هایی که به بحث و جدل گذشت شرکت داشتید و پرسش ها، نظرات، و تفکر عالی را تجربه می کردید. بعد از دو سال به این نتیجه رسیدیم که می توانیم شانزده آیه را که شما از سوره چهارم سفر پیدایش خواندید، با زبان اصلی بررسی کنیم. می دانستیم که دو واژه خواهی کرد و بکن، اهمیت زیادی دارند. بنابراین پیامد کار چنین بود: ممکن است گناه را مهار کنی. مردان سالخورده تبسمی کردند و سر تکان دادند. از این که دو سال وقت صرف این کار کرده بودند، راضی به نظر می رسیدند. همین تلاش موجب شد که از لاک چینی خود بیرون بیایند و بکوشند زبان یونانی یاد بگیرند.
ساموئل گفت:
ـ داستان جالبی است. سعی کردم همه آن را بفهمم، ولی یک قسمت را نفهمیدم. چرا این قدر این لغت تا این اندزه مهم است؟
دست لی در حالی که فنجان ظریف را پر می کرد، تکان خورد. محتوای آن را سر کشید و باصدای بلند گفت:
ـ متوجه نشدید، ترجمه آمریکایی به انسان دستور می دهد که بر گناه پیروز شوند، زیرا گناه نوعی نادانی است. ترجمه کینگ جیمز با آوردن عبارت خواهی کرد، به انسان وعده می دهد که حتماً بر گناه پیروز می شوند. واژه عبری تمشی، به معنای ممکن است، به انسان فرصت انتخاب می دهد. شاید مهمترین واژه دنیا باشد، چون راه باز و مسؤولیت را بر عهده انسان می گذارد. اگر بگویم ممکن است، باید جنبه دیگر را که ممکن نیست، در نظر بگیریم. فهمیدید؟
ـ بله، فهمیدم. ولی تو که معتقد نیستی این یک قانون الهی است. پس چرا به آن اهمیت می دهی؟
لی گفت:
ـ مدتی است که می خواستم این موضوع را به شما بگویم. حتی منتظر پرسش های شما بودم. هر نوشته ای که تفکر و زندگی افراد بیشماری را تحت تأثیر قرار دهد، مهم است. میلیون ها انسان از فرقه های گوناگون در کلیساها با شنیدن واژه «بکن» گمان می کنند به آن ها دستور داده شده کاری را انجام دهند و ناگریز اطاعت می کنند. میلیون ها نفر دیگر که واژه «خواهی کرد» را می خوانند، گمان می کنند سرنوشت آن ها چنین بوده و هر کاری بکنند، تأثیری در آن چه قرار است اتفاق بیفتد ندارد. در عوض واژه «ممکن است»، انسان را بزرگ می کند و در ردیف خدایان قرار می دهد، چون علیرغم ضعف و برادرکشی، باز می تواند راه را انتخاب کند، بجنگد و پیروز شود.
در صدای لی، طنین پیروزی احساس می شد. آدام گفت:
ـ لی، تو به این امر اعتقاد داری؟
ـ بله، اعتقاد دارم. آسان است که انسان از روی تنبلی و ضعف، خود را در دامن پروردگار بیندازد و بگوید که «نمی دانستم، راه را برایم تعیین کرده بودند.» درباره عظمت افتخار فکر کنید! انسان واقعاً می تواند انسان باشد. گربه هیچ انتخابی ندارد. زنبور باید عسل درست کند. در این کارها هیچ نشانه ای از خدا دوستی وجود ندارد. آن مرد سالخورده که نگران و ناراحت به مرگ می اندیشیدند، اینک آرزو دارند زودتر بمیرند.
آدام گفت:
ـ منظورت این است که چینی ها به کتاب مقدس اعتقاد دارند؟
لی گفت:
ـ آن مردان سالخورده داستان حقیقی را باور می کنند، و هرگاه چنین داستانی را می شنوند تشخیص می دهند. آن ها معتقد به حقیقت هستند. می دانند که این شانزده آیه، بیانگر تاریخ زندگی انسان در هر عصر یا فرهنگ یا نژاد است. آن ها باور نمی کنند فردی شانزده آیه درباره حقیقت بگوید و بعد با استعمال یک فعل، منکر همه آن ها شود. کنفوسیوس به انسان می گوید چگونه زندگی کنند و زندگی خوش و موفقی داشته باشند، ولی با چنین نردبانی است، می توان تا ستارگان رفت.
چشمان لی برق زد. گفت:
ـ نمی توان منکر اینها شد. اینها باعث می شوند که دیگر ضعیف و ترسو و تنبل نباشد.
آدام گفت:
ـ نمی دانم تو چگونه توانستی هم آشپزی کنی، هم مسؤول تربیت بچه ها باشی و هم مراقبت از مرا بر عهده بگیری و در عین حال، دنبال این کارها هم بروی.
لی گفت:
ـ خودم هم نمی دانم. البته هر روز بعدازظهر مثل همان مردان سالخورده، تریاک استعمال و احساس می کنم که انسان هستم. می دانم که انسان موجود مهمی است، بسیار مهمتر از یک ستاره. این که می گویم، الهیات نیست. من به الهیات گرایشی ندارم، ولی عشق جدید به دستاویز درخشانی که روح انسانی است، پیدا کرده ام. انسان، موجودی استثنایی و زیبا در این دنیا به حساب می آید. همواره مورد حمله قرار می گیرد، ولی هرگز نابود نمی شود.
ساموئل توسط لی و آدام تا نزدیکی انبار بدرقه شد. لی فانوس با خود آورده بود تا راه را روشن کند، چون هر چند یکی از شب های اوایل زمستان و آسمان پر از ستاره بود، ولی ظلمات بر زمین حکمرانی می کرد. سکوت سراسر تپه ها را فرا گرفته بود. هیچ جانوری، چه علف خوار، چه گوشتخوار، حرکت نمی کرد. بادی نمی وزید و شاخه و برگ سیاه درختان بلوط نیز در زمینه های آسمان بی حرکت بودند. سه مرد حرف نمی زدند. تنها دسته فانوس، همچنان که لی آن را در دست تکان می داد، کمی صدا می کرد و سکوت را می شکست. آدام پرسید:
ـ فکر می کنی چه زمانی از مسافرت برگردی؟
ساموئل پاسخی نداد.
داکسولوژی سر را پایین انداخته و با شکیبایی در آخور ایستاده بود و به کاه های زیر پایش خیره می نگریست. آدام گفت:
ـ انگار تا آخر عمر نمی خواهی آن اسب را رها کنی!
ساموئل گفت:
ـ سی و سه سال دارد و دندان هایش افتاده. باید با انگشتان خودم نواله گرم به این حیوان بدهم. گاهی خواب های بد می بیند. در خواب فریاد می زند و تکان می خورد.
آدام گفت:
ـ اسب بسیار زشتی است.
ـ می دانم، به همین دلیل زمانی که کره بود، آن را انتخاب کردم. می دانی سی و سه سال پیش، آن را دو دلار خریدم. همه جای بدنش عیب داشت. سم هایش کج و پشت زانوهایش چنان کلفت و کوتاه و صاف بود که انگار مفصل نداشت. سرش شکل چکش داشت و پشتش به داخل فرو رفته و سینه اش باریک و کفلش بزرگ بود. هنوز هم به تسمه های زین عادت نکرده و وقتی زین پشت آن قرار می دهی و سوار می شوی، انگار با سورتمه راه می رود. این حیوان نمی تواند یورتمه برود و در مواقع راه رفتن سر می خورد، در این سی وسه سال، یک ویژگی خوب در آن ندیده ام. اسبی بدرفتار، خودخواه، بداخلاق، متمرد و یاغی است. تا امروز جرأت نکرده ام پشت آن راه برم. اگر این کار را بکنم، جفتک می اندازد. وقتی به آن نواله می دهم، دستم را گاز می گیرد. با این حال، عاشق آن هستم.
لی گفت:
ـ شما اسم او را داکسولوژی گذاشته اید؟
ساموئل گفت:
ـ بله، فکر کردم چنین موجود بدبختی، دست کم باید اسم بزرگی داشته باشد. فکر نمی کنم زیاد زنده بماند.
آدام گفت:
ـ شاید بهتر باشد آن را خلاص کنی.
ساموئل پرسید:
ـ چرا باید این کار را بکنم؟ یکی از موجودات نادر و خوشبختی است که در عمرم دیده ام.
ـ باید از درد زجر بکشد؟
ـ فکر نمی کنم، داکسولوژی هنوز خیال می کند قبراق و سرحال است. آدام، حاضری آن را با یک تیر خلاص کنی؟
ـ بله، می کنم، چرا نه؟
ـ حاضری مسؤولیت پس از آن را بر عهده بگیری؟
ـ بله، به نظرم می توانم. سی و سه سال عمر دارد و خیلی بیشتر از حد معمول عمر کرده.
لی فانوس را روی زمین گذاشت. ساموئل در کنار فانوس چمباتمه زد و دست هایش را روی شعله های زرد آن گرفت تا گرم شود. آنگاه گفت:
ـ آدام، موضوعی مرا ناراحت می کند.
ـ چیست؟
ـ واقعاً حاضری اسب مرا بکشی، تنها به این دلیل که مردن، آن را راحت می کند؟
ـ بله، ولی منظورم...
ساموئل گفت:
ـ آدام، تو زندگی کردن را دوست داری؟
ـ نه!
ـ اگر دارویی داشتم که می توانست تو را درمان کند و در عین حال، بکشد فکر می کنی لازم بود آن را به تو بدهم؟ خوب فکر کن ببین چه می خواهی بگویی.
ـ چه دارویی؟
ساموئل گفت:
ـ اگر به تو بگویم این دارو تو را می کشد، حاضری آن را بخوری؟
لی گفت:
ـ آقای همیلتن مواظب باشید! مواظب باشید!
آدام گفت:
ـ آن دارو چیست؟ به من بگو.
ساموئل با ملایمت گفت:
ـ دیگر نمی توانم حرف نزنم. لی، اگر اشتباه می کنم، مسؤولیت آن را نیز بر عهده می گیرم و حاضرم به خاطر آن سرزنش شوم.
لی با هیجان پرسید:
ـ مطمئنید که درست می گویید؟
ـ نه، مطمئن نیستم. آدام آن دارو را می خواهی؟
ـ بله، نمی دانم چیست، ولی آن را به من بده.
ـ آدام، کتی در سالیناس، صاحب یک فاحشه خانه است. فاحشه خانه او در فساد و بدنامی، در این کشور نظیر ندارد. کتی با نام مستعار کیت در آن جا کار می کند. دختران جوان و زیبا را استخدام می کند و تا جایی به ورطه فساد و تباهی می کشاند که دیگر هرگز نتواند سر پا بایستند. داروی تو همین است که گفتم. ببینم تأثیر آن چیست!
آدام گفت:
ـ دروغ می گویی!
ـ نه، آدام هر چه بگویی هستم، ولی دروغگو نیستم.
آدام برگشت و به لی گفت:
ـ درست است؟
لی گفت:
ـ من پادزهر نیستم، حتماً درست است.
آدام مردد زیر نور لزران فانوس ایستاد. سپس بازگشت و دوید. آن ها صدای پای او را در هنگام دویدن و لغزیدن می شنیدند. آدام درهمان حال که چهار دست و پا و به زحمت از تپه ها بالا می رفت، روی خار و خاشاک می افتاد و سر و صدا ایجاد می کرد. هنگامی که به بالای تپه رسید، سر و صدا قطع شد.
لی گفت:
ـ چه داروی زهر آلودی!
ساموئل گفت:
ـ مسؤولیت آن را بر عهده می گیرم. سال ها پیش به این نتیجه رسیدم که هرگاه سگی استرکنین بخورد و در حال مرگ باشد، بهتر است تبری برداری و منتظر تشنج حیوان باشی. درست در آن لحظه باید دم سگ را قطع کنی. اگر زهر خیلی کارگر نشده باشد، ممکن است سگ خوب شود. ضربه دردآور می تواند اثر زهر را خنثی کند. بدون وارد کردن این ضربه، سگ حتماً خواهد مرد.
لی پرسید:
ـ از کجا می دانید که این امر در مورد آدام صدق می کند؟
ـ نمی دانم، ولی می دانم سگ حتماً می میرد.
لی گفت:
ـ شما مرد شجاعی هستید!
ـ نه، ولی خیلی زود فراموش می کنم!
لی پرسید:
ـ حدس می زنید او چه می کند؟
ساموئل گفت:
ـ نمی دانم، ولی دست کم از حالت افسردگی بیرون می آید. لطفاً فانوس را برایم نگهدار!
ساموئل زیر نور زرد فانوس، دهنه داکسولوژی را که کاملاً ساییده شده و مثل ورقه نازک فولاد بود، بست. از سال ها پیش از دسته جلو استفاده نمی کرد. سر چکشی اسب آزاد می ماند تا هر جا دلش می خواهد آن را بگرداند و در صورت لزوم بایستد. ساموئل به این موضوع اهمیت نمی داد. به آرامی تسمه را که زیر دم اسب می رفت بست و حیوان آماده جفتک انداختن شد.
پس از این که ساموئل اسب را به کالسکه بست، لی پرسید:
ـ اجازه می دهید همراه شما بیایم و پیاده برگردم؟
ساموئل گفت:
ـ بله، بیا.
شب بسیار تاریکی بود و داکسولوژی روی جاده می لغزید. انگار از مسافرت شبانه راضی نبود. ساموئل گفت:
ـ لی، امیدوارم ناراحت نشوی، ولی چه می خواهی بگویی؟
لی شگفتزده به نظر نمی رسید. گفت:
ـ شاید من هم همان طور که شما در مورد خودتان می گویید، فضول هستم و احتمالات را بررسی می کنم، ولی امشب مرا غافلگیر کردید. فکر نمی کردم موضوع را به آدام بگویید.
ـ تو ماجرای کتی را می دانستی؟
لی گفت:
ـ البته.
ـ بچه ها هم می دانند؟
ـ فکر نمی کنم، ولی زمان همه مسائل را حل می کند. بچه ها را در مدرسه مسخره می کنند.
ساموئل گفت:
ـ شاید بهتر باشد آدام آن ها را از این جا ببرد. لی ، درباره این موضوع فکر کن.
ـ آقای همیلتن، به پرسش من پاسخ ندادید. چگونه چنین کاری کردید؟
ـ فکر می کنی اشتباه کردم؟
ـ نه، منظورم این نیست، ولی هرگز گمان نمی کردم تا این اندازه لجوج باشید.
ساموئل گفت:
ـ کجای دنیا میتوان انسانی را یافت که دوست نداشته باشد درباره خودش حرف بزند؟ ادامه بده.
ـ آقای همیلتن، شما مرد مهربانی هستید همیشه فکر می کردم لجوج نیستید. امشب کاری کردید که تصور من درباره شما عوض شود.
ساموئل تسمه شلاقی را که در محفظه استوار بود، به دور دسته پیچید و پای داکسولوژی روی جاده پر دست انداز لغزید. پیرمرد با ریش خود بازی می کرد. ریش او زیر نور ستارگان، سفیدتر از آن بود که پیشتر به نظر می رسید. کلاه سیاه را از سر برداشت، روی زانو گذاشت و گفت:
ـ من هم مثل تو تعجب کردم، ولی اگر می خواهی دلیل را بدانی، به درون خود نگاه کن.
ـ نمی فهمم چه می گویید.
ـ لی، اگر پیشتر درباره مطالعات، حرفی به من زده بودی، اوضاع فرق می کرد.
ـ هنوز هم حرف های شما را نمی فهمم.
ـ لی، مواظب باش! می خواهی مرا به حرف زدن وادار کنی. به تو گفتم گاهی رگ ایرلندی من تکان می خورد. فکر می کنم موقع تکان خوردن است!
لی گفت:
ـ آقای همیلتن، شما که می روید و دیگر برنمی گردید. فکر نمی کنم زیاد بخواهید در این دنیا زندگی کنید.
ـ درست می گویی، لی. از کجا می دانی؟
ـ مرگ سراپای شما را فراگرفته. بوی مرگ می دهید!
ساموئل گفت:
ـ نمی دانستم فرد دیگری هم می تواند متوجه این موضوع شود. می دانی لی، فکر می کنم زندگی من مثل موسیقی بوده. البته همه آن موسیقی خوب نبود، ولی شکل و آهنگ داشت. مدتی است که زندگی من هماهنگ نیست، تنها یک نت دارد، آن هم اندوهی همیشگی است. لی، به نظرم همه ما فکر می کنیم زندگی سرانجامی جز شکست ندارد.
لی گفت:
ـ شاید افراد پولدار چنین فکر نکنند. آن ها بیشتر از سایر مردم ناراضی هستند. به یک نفر غذا و لباس و خانه خوب بدهید، باز هم از غصه می میرد.
ـ این همان ترجمه واژه ای است که گفتی! «ممکن است!» سخنان تو مرا آشفته کرد. پس از این که به حال عادی برگشتم، راهی تازه در مقابل خود گشوده دیدم و متوجه شدم زندگی من پایان جالبی دارد. آن موسیقی که گفتم، مثل آواز یک پرنده در شب، به انتها نزدیک می شود. ممکن است گناه را مهار کنی! لی، همه مفهوم، در همین عبارت است. فکر نمی کنم همه آدم ها از دنیا بروند. افرادی را می شناسم که این گونه نشدند. این افراد، همیشه در دنیا می مانند. اگر روح انسان در مسیر زندگی به پیروزی دست یابد، ماندگار می ماند. درست است که اغلب افراد از بین می روند، ولی انسان هایی نیز مثل ستون های آتش، سایر افراد را که زندگی آن ها را دچار وحشت کرده، از میان تاریکی هدایت می کنند. ممکن است! ممکن است! چه سخن بزرگی! می گویند ما ضعیف و بداخلاق و بیمار هستیم، ولی اگر این درست باشد، میلیون ها سال پیش از صفحه روزگار محو می شدیم و استخوان های فسیل شده، آرواره ها و نقش دندان های شکسته ما روی لایه های سنگی، تنها نشانه های موجود در این دنیا بود، ولی انتخاب! بله، لی. انتخاب برنده شد. پیشتر این اتفاق را نه می فهمیدم و نه قبول می کردم. خوب، پس فهمیدی چرا امشب ماجرا را به آدام گفتم. خواستم او انتخاب کند. شاید اشتباه کردم، ولی با گفتن این واقعیت، او را وادار کردم یا به زندگی ادامه بدهد، یا بمیرد! خوب لی، به من بگو تلفظ عبری آن واژه چه بود؟
لی گفت:
ـ تمشی! لطفاً کالسکه را نگهدارید!
ـ خیلی باید پیاده بروی تا به خانه برسی.
لی پیاده شد و گفت:
ـ آقای ساموئل!
پیرمرد خندید و گفت:
ـ لیزا دوست ندارد این موضوع را به او بگویم.
ـ آقای ساموئل، شما خیلی سطح بالا حرف می زنید.
ـ لی، زمان موعود فرا رسیده.
لی گفت:
ـ بدرود ساموئل.
لی با سرعت در جاده پیش رفت. صدای چرخ های آهنین کالسکه به گوش می رسید. لی برگشت و نگاه کرد. روی تپه ساموئل را در زمینه تیره آسمان دید که موهای سفید او زیر نور ستارگان می درخشید.
پایان فصل بیست و چهارم
R A H A
11-30-2011, 09:32 PM
فصل بیست و پنجم
(1)
آن سال دره سالیناس زمستان سختی را گذراند. همه جا پر از گل و لای بود. باران به آرامی، می بارید و آب در زمین جاری، ولی هنوز به سیلاب تبدیل نشده بود.در ماه ژانویه، گیاهان وحشی همه جا را فرا گرفتند و در ماه فوریه نیز تپه ها پر از علف شد. پوست چهارپایان اهلی، سفت و براق به نظر می رسید. درماه مارس باران همچنان با ملایمت می بارید. انگار هر بار موذیانه در انتظار می ماند تا آب بارش پیشین کاملاً در زمین فرو برود. آنگاه گرما دره را فرا گرفت و زمین به رنگ آبی و زرد و طلایی درآمد. تام در مزرعه تنها می زیست و زمین بایر او نیز پر از گل و گیاه شده بود، به طوری که سنگ ها زیر پوشش گیاهان پنهان شده بودند و گاوان و گوسفندان، فربه به نظر می رسیدند.
ظهر روز پانزدهم مارس، تام روی نیمکتی در کنار دکان آهنگری نشست. صبح آفتابی به پایان رسیده بود. ابرهای خاکستری رنگ که نشان از بارن می دادند، از اقیانوس بر فراز کوه ها رسیده بودند و سایه آن ها روی زمین پیش می رفت.
ناگهان صدای سم اسبی به گوش رسید. تام سربرگرداند و پسر کوچکی سوار بر اسب خسته ای دید که به سمت خانه می راند. از جای برخاست و به سوی جاده رفت. پسرک، اسب را چهار نعل به سوی خانه می برد. کلاه از سر برداشت، پاکت زردرنگی را از آن درآورد، روی زمین انداخت، سر اسب را برگرداند و به تاخت از آن جا دور شد.
تام می خواست او را صدا بزند، ولی خستگی مانع شد. پیش رفت و پاکت را برداشت، گشود و دید حاوی تلگرامی است. روی نیمکتی که بیرون دکان آهنگری بود نشست، تلگرام را در دست گرفت و به تپه و خانه قدیمی نگاهی انداخت. روی کاغذ، چهار واژه را که از حکایت شکل گرفتن رویدادی در زمانی معین برای فردی معین داشت، خواند.
به آرامی تلگرام را چند بار تا کرد تا به اندازه انگشت شست شد. سپس به طرف خانه رفت. از آشپزخانه و اتاق نشیمن کوچک گذشت و وارد اتاق خواب شد. کت و شلوار تیره ای را از داخل کمد برداشت و آن را همراه پیراهن سفید و کراوات سیاه روی صندلی گذاشت. سپس روی بستر دراز کشید و صورت را به طرف دیوار برگرداند.
(2)
کالسکه ها و درشکه ها از گورستان سالیناس خارج شدند. اعضای خانواده و دوستان نزدیک برای خوردن غذا و قهوه به خانه آلیو در خیابان سانترال رفتند تا از حال یکدیگر مطلع شوند و به هم تسلیت بگویند.
جورج می خواست با کالسکه ای که کرایه کرده بود آدام تراسک را به خانه برساند، ولی آدام نپذیرفت. آدام در گورستان قدم زد و روی سکوی مقبره خانوادگی ویلیام نشست. درختان سرو تیره رنگ گویی در اطراف گورستان می گریستند و بنفشه های خودرو سفید در کوره راه ها روییده بودند. حتماً کسی پیشتر بنفشه ها را به آن جا آورده بود. باد سرد روی مقابر می وزید و درمیان درختان سرو ناله می کرد. روی بسیاری از مقابر ستاره چدنی قرار داده بودند تا نشان دهند سربازان ارتش بزرگ در آن جا مدفون شده اند. روی هر ستاره، پرچمی رنگ پریده بازمانده از مراسم یاد بود سال گذشته، به چشم می خورد.
آدام به کوه های شرق سالیناس می نگریست و قله فرمون را بالاتر از سایر قلل می دید. هوا شفاف بود و حکایت از بارش حتمی داشت. این امر لحظاتی بعد، به اثبات رسید، زیرا هر چند ابرهای آسمان را کاملاً فرا نگرفته بودند، ولی باد، باران ریزی را به همه جا پراکند.
آدام با قطار صبح به آن جا آمده بود. نمی خواست بیاید، ولی نیرویی مقاومت ناپذیر، او را به آن جا کشانده بود. نخست نمی تواست باور کند که ساموئل مرده است. صدای روشن و موزون ساموئل هنوز در گوش هایش طنین داشت. آهنگ واژه های انتخاب شده چنان بود که نمی توانست حدس بزند واژه بعدی چیست.
آدام به چهره ساموئل در تابوت نگاه کرده بود، ولی پذیرش مرگ پدر برای او غیر ممکن می نمود، زیرا چهره جسد واقع در تابوت، شبیه ساموئل نبود. آدام از آن جا دور شد تا تنها باشد و در خاطره خود، او را زنده نگهدارد.
مجبور بود به گورستان برود. می دانست اگر نرود، سنت را شکسته است. با این حال، به اندازه ای دور از حاضران ایستاد که سخنان کسی را نشنود. پس از این که سایر فرزندان ساموئل خاک در گور ریختند، از آن جا دور شد و در کوره راه هایی که در آن بنفشه سفید روییده بودند، شروع به قدم زدن کرد.
گورستان خالی شده بود و باد ناله کنان سر درختان سرو را خم می کرد. قطرات باران درشت تر شده و باران شدت یافته بود.
آدام ایستاد، بر خود لرزید و آهسته روی بنفشه های سفید گام برمی داشت. از کنار گور تازه حفر شده گذشت. گل ها را به گونه ای روی گور کاشته بودند که خاک تازه را کاملاً می پوشاند. باد شکوفه ها را برده و دسته گل های کوچک را روی جاده انداخته بود. آدام آن ها را برداشت و دوباره روی خاک تازه گور گذاشت.
سپس از گورستان خارج شد. قطرات باران به شدت بر سر و رویش می خورد و در کت سیاه او نفوذ می کرد، ولی توجهی به این امر نداشت. در شیارهای جاده رومی لین که بر اثر عبور چرخ کالسکه ها ایجاد شده بود، آب فراوانی دیده می شد و جاده پر از گل و لای بود. جوهای صحرایی و بوته های خردل در کنار جاده رشد زیادی کرده، چغندرهای وحشی، به همه جا شاخ و برگ دوانیده و بوته های خار در گوشه و کنار روییده بودند.
تقریباً یک مایل پیاده رفت. هنگامی که به جاده اصلی رسید، سراپا خیس و کثیف بود. به طرف مشرق رفت. خیابان جان، به خیابان اصلی منتهی می شد. پس از این که به پیاده رو رسید، پاها را بر زمین کوبید تا گل و لای کفش هایش بریزد. در انتهای خیابان اصلی به میخانه آبوت هاوس وارد شد. سفارش نوشیدنی داد، آن را سر کشید و احساس لرزش بیشتری کرد.
آقای لابیر پشت بار بود. آدام را دید که از سرما می لرزد. گفت:
ـ بهتر است یکی دیگر بنوشی، وگرنه سرمای سختی خواهی خورد. می خواهی رم داغ بیاورم؟ اگر آن را بنوشی، میکروب سرماخوردگی از بدنت خارج می شود.
آدام گفت:
ـ بله، می خورم.
ـ بفرمایید، تا من بروم آبجوش درست کنم، یک نوشیدنی دیگر بخور.
آدام گیلاس را روی میز گذاشت و با همان لباس های خیس و ناراحت روی صندلی نشست. آقای لابیر یک قوری که از آن بخار بلند می شد، از آشپزخانه آورد. لیوان لب کلفتی روی سینی گذاشت، به میز نزدیک شد و گفت:
ـ خیلی داغ است، ولی زود آن را بنوش تا سرما را از بدنت بیرون بیاورد.
آنگاه گفت:
ـ من هم احساس سرما می کنم. می خواهم یکی هم برای خودم بریزم.
پس از این که لیوان خود را آورد، در مقابل آدام نشست و گفت:
ـ به تدریج اثر می کند. به اندازه ای رنگپریده شده بودی که وقتی وارد شدی تو را نشناختم. خیلی در راه بودی؟
ـ بله، از کینگ سیتی می آیم.
ـ برای مراسم خاکسپاری آمده ای؟
ـ بله.
ـ افراد زیادی آمده بودند؟
ـ بله.
ـ جای شگفتی نیست. او دوستان زیادی داشت. بد شد که باران بارید. یکی دیگر بخور و برو بخواب.
آدام گفت:
ـ می خورم. حالم را خوب می کند و به من آرامش می دهد.
ـ بله، نوشیدنی با ارزشی است و از ذات الریه هم جلوگیری می کند.
پس از این که یک لیوان دیگر پر کرد و به او داد یک پارچه پشمی از پشت بار آورد و گفت:
ـ با این می توانی گل و لای کفش ها را پاک کنی. مراسم خاکسپاری اندوهبار است، باران که هم بیاید، واقعاًً غم انگیز می شود.
آدام گفت:
ـ بعد از پایان مراسم، باران آمد. موقعی که برمی گشتم، خیس شدم.
ـ چرا امشب این جا نمی خوابی؟ پس از این که به بستر بروی، برایت یک لیوان دیگر می فرستم. صبح حالت خوب می شود.
آدام گفت:
ـ به نظرم بهتر است همین کار را بکنم.
جهش خون را در گونه هایش احساس می کرد و خون مانند مایعی گرم در بدنش در جریان بود. گرما، جعبه سرد پنهانی حاوی افکار ناگفتنی را گشود و آدام مانند کودکانی که نمی دانند از سوی دیگران پذیرفته خواهند شد یا نه، از ابراز افکارش خجالت می کشید. پارچه مرطوب رابرداشت. خم شد تا قسمت پایین و پشت شلوارش را پاک کند. خون بر شقیقه هایش می کوبید. گفت:
ـ بهتر است یک لیوان دیگر بخورم.
آقای لابیر گفت:
ـ اگر برای سرماخوردگی است، به اندازه کافی خورده ای، ولی اگر نوشیدنی می خواهی، رم کهنه جاماییکا دارم. رم کهنه پنجاه ساله است. اگر در آن آب بریزی، مزه اش از بین می رود.
آدام گفت:
ـ کمی می خواهم.
ـ من هم با تو می نوشم. چند ماه است که در بطری را باز نکرده ام. زیاد مشتری ندارد.
آدام کفش ها را پاک کرد و پارچه را روی میز انداخت. قدری از آن رم تیره رنگ خورد و سرفه کرد. رایحه خوش نوشیدنی در سرش پیچید و احساس کرد اتاق کج و دوباره راست شد. آقای لابیر پرسید:
ـ خیلی خوب است، مگر نه؟ البته می تواند دخل آدم را هم بیاورد. من بیشتر از یک لیوان نمی خورم. البته اگر می خواهی دخلت بیاید، می توانی باز هم بخوری!
آدام آرنج را به میز تکیه داد و احساس کرد می خواهد وراجی کند. البته از این کار، وحشت داشت. از حرف هایی که می زد و لحن صدای خود، تعجب می کرد. گفت:
ـ من زیاد به این جا نمی آیم. می دانی خانه کیت کجاست؟
آقای لابیر گفت:
ـ خدای من! این نوشیدنی بیشتر از آن چه فکر می کردم تأثیر کرده. تو در مزرعه زندگی می کنی؟
ـ بله، نزدیک کینگ سیتی. اسم من تراسک است.
ـ از ملاقات با تو خوشوقتم. متأهل هستی؟
ـ نه، حالا نه.
ـ پیش تر زن داشتی؟
ـ بله.
ـ به خانه جنی برو. کیت را فراموش کن. آن جا برای تو خوب نیست. خانه جنی خیلی نزدیک است. به آن جا برو. هر چه بخواهی در آن جا پیدا می شود.
ـ خیلی نزدیک؟
ـ بله، از این جا که بیرون بروی، به سمت چپ می پیچی و وقتی به آخر کوچه برسی، به سمت راست. از هر کس بپرسی، به تو نشان می دهد.
زبان آدام کرخت شده بود. پرسید:
ـ مگر خانه کیت چه عیبی دارد؟
آقای لابیر گفت:
ـ بهتر است به خانه جنی بروی.
(3)
شبی توفانی و کثیف و خیابان کاستروویل پر از گل و لای بود. چنان سیلابی در محله چینی ها جریان داشت که ساکنان آن مجبور شده بودند تخته هایی برای اتصال دو طرف خیابان باریک بگذارند. ابرهای شامگاهی خاکستری رنگ بودند و هوا شرجی بود. تفاوت هوای شرجی و مرطوب این است که رطوبت به طرف پایین می آید، ولی هوای شرجی به دلیل تغییرات شیمیایی، به بالا می رود. باد دیگر نمی وزید و هوا مرطوب و به اندازه ای خنک شده بود که آدام را کمی از آن حالت گیجی بیرون آورد. به سرعت روی پیاده رو فاقد سنگفرش گام برمی داشت و چشمانش را بر زمین دوخته بود تا در گودال های کوچک نیفتد.
چراغ خطر مخصوص خط آهن که از عرض خیابان می گذشت، و حباب کوچک چراغ ذغالی که در ایوان خشتی می سوخت، خیابان را کمی روشن می کرد.
آدام می دانست کجا باید برود. از کنار دو خانه گذشت و خانه سوم را ندید، زیرا در مقابل آن، درختان زیادی روییده بود. بنابراین پس از این که کمی دور شد، بازگشت و از آستانه در، به ایوان تاریک آن نگریست. آهسته در باز را گشود و ازکوره راهی که پوشیده از علف بود، گذشت. در تاریکی می توانست ایوان کهنه ای را که نشست کرده بود و پله های شکسته آن را ببیند.
در تاریکی توانست تشخیص بدهد که دست کسی روی دستگیره در است. صدایی به آرامی گفت:
ـ نمی خواهی وارد شوی؟
لامپ های کوچک که زیر آباژورهای قرمز قرار داشتند، کمی اتاق پذیرایی را روشن می کردند. آدام می توانست زیر پای خود فرش ضخیمی را احسا س کند. همچنین می توانست برق مبلمان لاک الکل خورده و پرتو قاب عکس های طلایی را ببیند. همان صدای آرام گفت:
ـ کاش بارانی می پوشیدی. شما را می شناسیم؟
ـ نه، نمی شناسید.
ـ چه کسی شما را این جا فرستاد؟
ـ شخصی در هتل.
آدام با دقت به دختری که در برابرش ایستاده بود، نگریست. لباس سیاهی بر تن داشت، ولی زیور آلاتی به خود آویزان نکرده بود و در چهره او، زیرکی و هوشیاری دیده می شد. کوشید فکر کند چنین چهره ای چه جانوری را در ذهنش تداعی می کند. آن را شبیه جانوری شکارچی و شبگرد یافت. دختر گفت:
ـ اگر دلت بخواهد، می توانم نزدیک چراغ بایستم.
ـ نه.
دختر خندید و گفت:
ـ این جا بنشین. تو برای کاری به این جا آمده ای، مگر نه؟ اگر به من بگویی چگونه دختری می خواهی، همان را برایت می آورم.
صدای دختر، خشن، بم و گرفته بود. واژه ها را چنان انتخاب می کرد که گویی در باغچه ای پر از گل های گوناگون، گل دلخواه را انتخاب می کند و برای گزینش آن عجله ندارد. رفتار او به گونه ای بود که آدام احساس کرد در برابر او ناتوان و درمانده است. بدون این که فکر کند، گفت:
ـ می خواهم کیت را ببینم.
ـ خانم کیت گرفتار است، قرار قبلی داری؟
ـ نه.
ـ خوب، پس خودم می توانم از تو پذیرایی کنم.
ـ من می خواهم کیت را ببینم.
ـ به من می گویی چرا می خواهی او را ببینی؟
ـ نه.
دختر با لحنی خشمگین گفت:
ـ نمی توانی او را ببینی، گرفتار است. اگر کاری نداری، از این جا برو.
ـ بسیار خوب، ولی به او بگو که من این جا هستم.
ـ مگر تو را می شناسد؟
ـ نمی دانم.
احسا کرد شهامت از دست می دهد. افزود:
ـ نمی دانم، ولی به او بگو آدام تراسک می خواهد تو را ببیند. آنگاه معلوم می شود او را می شناسم یا نه.
ـ فهمیدم، بسیار خوب. می روم و به او می گویم.
سپس آهسته به سمت در سمت راست رفت و آن را باز کرد. آدام صدای زمزمه ای را شنید. مردی از آن سوی در نگاه می کرد. دختر در را باز نگه داشته بود تا آدام بداند که تنها نیست. در یک طرف اتاق، پرده های ضخیم تیره ای در راهرو آویزان بود. دختر پرده را کنار زد و ناپدید شد. آدام دوباره روی صندلی نشست. از گوشه چشم دید که آن مرد، سر را بیرون آورد و سپس عقب کشید.
اتاق خصوصی کیت، زیبا بود و هیچ شباهتی به اتاق فی نداشت. دیوارها پوشیده از ابریشم زعفرانی، و پرده ها به رنگ سیب سبز بودند. همه وسایل اتاق و روکش مبل ها و آباژورها از ابریشم ساخته شده بود. تختخواب بزرگی در انتهای اتاق قرار داشت که رو تختی آن، از جنس ساتن براق و بالش های بزرگ رو آن انباشته شده بود. تابلو یا عکس روی دیوار دیده نمی شد. فرش روی زمین، کهنه و ضخیم و ساخت چین و به رنگ های سبز و زعفرانی بود. میز تحریر که روی آن چراغی با آباژور سبز گذاشته بودند همراه یک صندلی گردان و یک صندلی معمولی در وسط اتاق به چشم می خورد.
کتی در صندلی گردان پشت میز نشست. هنوز زیبا، موهایش مثل همیشه طلایی، و دهانش کوچک و محکم و گوشه های آن، بالا بود ولی شکل سابق را نداشت. شانه هایش فربه، دست هایش لاغر، پوست زیر چانه اش چروکیده، شکمش کمی بزرگ، کفلش باریک، و پاهایش کمی چاق بود، به طوری که گوشت از کفل هایش بیرون می زد. به دلیل ابتلا به واریس، باندی را محکم به دور پایش بسته و از زیر جوراب پیدا بود. با این حال، آراسته و زیبا به نظر می رسید و تنها با نگریستن به دست ها و چانه زن، سن و سال واقعی او معلوم می شد. کف دست ها و ناخن هایش برق می زد، ولی پشت دست هایش چروکیده و پر از کک و مک بود. لباس تیره ای با آستین های بلند بر تن و در مچ دست و گردن توری سفید داشت. گذشت زمان، تأثیر زیادی روی او گذاشته بود. اگر کسی پیوسته او را می دید، این تغییرات را متوجه نمی شد. بینی او ظریف، گونه هایش جوان مانده، چشمانش نافذ و لبانش باریک و محکم بود. جای زخم روی پیشانی او، زیاد محسوس نبود، زیرا روی آن پودر زیادی همرنگ پوست زده بود.
کیت روی میز به تعدادی عکس که با یک دوربین گرفته شده بودند، نگاه می کرد. در هر عکس اشخاص مختلفی دیده می شدند، ولی همگی حالت های یکسان داشتند. صورت زنان،به طرف دوربین نبود.
کیت عکس ها را چهار دسته کرد و هر دسته را در پاکت ضخیمی گذاشت. پس از این که ضربه ای بر در اتاقش نواخته شد، پاکت ها را در کشو میز قرار داد و گفت:
ـ داخل شو! او این جاست؟
دختر پیش از این که پاسخی بدهد، به طرف میز آمد. صورتش در مقابل نور، کوچک و چشمانش درخشان بود. گفت:
ـ یک تازه وارد است، یک غریبه می گوید می خواهد تو را ببیند.
ـ ایوا، نمی شود، می دانی چه کسی می خواهد بیاید؟
ـ به او گفتم نمی توانی او را ببینی، ولی گفت تو را می شناسد.
ـ خوب، او کیست؟
ـ مرد بلند قامت که کمی مست است. می گوید آدام تراسک نام دارد.
هر چند کیت نه حرکتی کرد و نه حرفی زد، ولی ایوا فهمید که نام آن مرد، زن را تکان داده است. لحظاتی بعد، ایوا ناگهان دچار تشنج شد و رنگ از چهره اش پرید. دست هایش به شدت شروع به لرزیدن کرد. کیت گفت:
ـ ایوا، روی آن صندلی بزرگ بنشین. تنها یک دقیقه بی حرکت بنشین.
ایوا حرکتی نکرد. کیت با تندی گفت:
ـ بنشین!
ایوا در حالی که پشت خود را خم کرده بود، به طرف صندلی بزرگ رفت. کیت گفت:
ـ ناخن هایت را نخور!
ایوا دست ها را روی دسته صندلی گذاشت. کیت به آباژور سبز رنگ چراغ روی میز خیره شد. ناگهان چنان کشو را باز کرد که ایوا از جایش پرید و لبانش تکان خورد. کیت کاغذی تا شده را بیرون آورد و گفت:
ـ به اتاقت برو و خودت را بساز. همه آن را مصرف نکن. آه، نه. به تو اطمینان نمی کنم.
آهسته ضربه ای به کاغذ زد و آن را دو پاره کرد. پیش از این که یک پاره از کاغذ را تا کند و به ایوا بدهد، گرد سفیدی از آن، روی زمین ریخت. کیت گفت:
ـ زود باش! پس از این که پایین آمدی، به رالف بگو در راهرو بایستد تا اگر زنگ زدم بشنود، ولی زیاد نزدیک نباشد که به حرف های ما گوش بدهد. مواظب باش که به حرف های ما گوش ندهد. اگر زنگ به صدا درآمد، بگو با سرعت، یا نه، هر طور دلش می خواهد انجام بدهد. بعد از آن، آقای آدام تراسک را نزد من بیاور.
کیت به اندازه ای به ایوا نگریست تا از اتاق خارج شد. آنگاه او را صدا زد و گفت:
ـ به محض این که آدام برود، نصف دیگر را به تو خواهم داد.
کیت پس از این که در بسته شد، کشو سمت راست میز را گشود و تپانچه ای را که لوله کوتاهی داشت، برداشت، خشاب را کشید و به فشنگ ها نگریست. آنگاه آن را به داخل راند، تپانچه را روی میز گذاشت و یک ورق کاغذ روی آن قرار داد. یکی از چراغ ها را خاموش کرد، روی صندلی نشست، و دست ها را روی میز به هم قلاب کرد.
R A H A
11-30-2011, 09:32 PM
پس از این که ضربه به در نواخته شد، کیت بدون این که لبانش را حرکت دهد، گفت:
ـ وارد شوید!
چشمان ایوا آب افتاده بود و حالتی آرام داشت. گفت:
ـ آقا تشریف آوردند.
سپس در را پشت سر آدام بست.
آدام نگاهی به اطراف اتاق انداخت و سپس متوجه کیت شد که پشت میز نشسته بود. خیره به او نگریست و به آرامی پیش رفت.
کیت بی اختیار دست راست را به سوی کاغذ روی میز برد و نگاهی سرد و بی حالت به چشمان آدام انداخت.
آدام متوجه موها به جای زخم روی پیشانی، لبان، گردن چروکیده، بازوها و شانه و سینه های افتاده زن شد و آه عمیقی برکشید. دست کیت می لرزید. گفت:
ـ چه می خواهی؟
آدام روی صندلی کنار میز نشست. از خوشحالی می خواست فریاد بزند، ولی گفت:
ـ هیچ تنها می خواستم تو را ببینم. سام همیلتن گفت که تو این جا هستی.
پس از این که آدام نشست، لرزش دست کیت متوقف شد:
ـ مگر نمی دانستی؟
آدام گفت:
ـ نه، نمی دانستم. نخست کمی دچار جنون شدم، ولی بعد حالم خوب شد.
کیت آرامش پیدا کرد. لبخند زد و دندان هایش نمودار شد. دندان های بلند، تیز و سفیدی داشت. گفت:
ـ مرا ترساندی.
ـ چرا؟
ـ برای این که نمی دانستم چه می خواهی بکنی.
آدام گفت:
ـ خودم هم نمی دانستم.
چنان خیره به کیت نگریست که انگار زن مرده ای را می بیند.
ـ مدتی انتظار بازگشت تو را کشیدم، ولی چون نیامدی، سعی کردم فراموش کنم. البته تو فراموش نکردم، ولی می توانم...
ـ منظورت چیست؟
آدام از روی خوشحالی خندید و گفت:
ـ منظورم این است که می توانم تو را خوب ببینم. ساموئل همیلتن می گفت من هرگز نتوانسته ام چهره واقعی تو را ببینم. حقیقت داشت. چهره تو را به یاد دارم، ولی هرگز به درستی آن را ندیده بودم. حالا می توام آن را ببینم و بنابراین تو را فراموش کنم.
کیت چنان خشمگین بود که لبانش را به هم می فشرد. چشمان روشن خود را تنگ کرد و گفت:
ـ فکر می کنی بتوانی؟
ـ می دانم که می توانم.
رفتار کیت عوض شد. گفت:
ـ شاید لازم نباشد. اگر اشکالی ندارد، می توانیم با هم دوست باشیم.
آدام گفت:
ـ من این طور فکر نمی کنم.
کیت گفت:
ـ خیلی احمق بودی، درست مثل بچه ها. نمی دانستی با خودت چه باید بکنی. می توانم به تو یاد بدهم، چون به نظرم دیگر مرد شده ای.
آدام گفت:
ـ به من یاد داده ای! درس خوبی بود.
ـ دلت می خواهد مشروب بخوری؟
ـ بله.
ـ از دهانت رایحه مشروب به مشام می رسد، رم خورده ای؟
برخاست، به طرف قفسه رفت و یک بطری با دو گیلاس آورد. در آن حال، متوجه شد که آدام به مچ پای فربه او می نگرد. زن هر چند خشمگین بود، ولی همچنان لبخند می زد.
بطری را روی میز گرد وسط اتاق گذاشت و دو لیوان را پر از رم کرد و گفت:
ـ بیا این جا بنشین. این جا راحت تر است.
کیت در همان حال که آدام به طرف صندلی بزرگ می رفت، دید که آدام به شکم برآمده او نگاه می کند. گیلاس را به دست مرد داد و دست ها را به کمر زد.
آدام نشست و گیلاس را به دست گرفت. کیت گفت:
ـ آن را بخور.
آدام تبسم کرد، تبسمی که مرد پیش تر ندیده بود.
کیت گفت:
ـ وقتی ایوا به من گفت تو این جا هستی، فکر کردم بهتر است تو را بیرون بیندازم.
آدام گفت:
ـ اگر مرابیرون می کردی، باز هم داخل می شدم، نه برای این که حرف های ساموئل را باور کردم، بلکه می خواستم موضوعی برایم ثابت بشود.
کیت گفت:
ـ رم بخور.
آدام به گیلاس کیت نگاه کرد. زن گفت:
ـ فکر نکن می خواهم به تو زهر بدهم...
حرف خود را نیمه تمام گذاشت و خشمگین شد که چرا نتوانسته است جلو زبان خود را بگیرد.
آدام در حالی که تبسم می کرد، همچنان به گیلاس کیت خیره شده بود. خشم در چهره کیت آشکار بود. گیلاس خود را بلند کرد، نزدیک لبش برد و گفت:
ـ مشروب مرا بیمار می کند. هرگز نمی خورم، چون مسموم می شوم. آرواره ها را محکم به هم فشرد و با دندان لب خود را گزید. آدام همچنان لبخند می زد.
کیت نمی توانست بر خشم خود تسلط یابد. ناگهان محتوای لیوان را سر کشید. به شدت سرفه کرد و آب از چشمانش سرازیر شد. با پشت دست، اشک ها را پاک کرد و گفت:
ـ تو زیاد به من اعتماد نداری.
ـ نه، ندارم.
آدام محتوای گیلاس خود را نوشید، سپس برخاست و دوباره آن را پر کرد. کیت با وحشت گفت:
ـ من دیگر نمی خورم.
آدام گفت:
ـ مجبور نیستی. من برای خودم می ریزم.
الکل تند، گلوی کیت را سوزاند و در خود احساس هیجان کرد. بازهم وحشت کرد و گفت:
ـ از تو یا هیچکس دیگری نمی ترسم!
آدام گفت:
ـ دلیلی ندارد از من بترسی.
آدام احساس می کرد حالش خیلی خوب است. از سال ها پیش دچار چنین حالتی نشده بود. گفت:
ـ به مراسم خاکسپاری ساموئل همیلتن آمده بودم. مرد خوبی بود. جای او خالی است. کتی، یادت می آید چطور در زایمان به تو کمک کرد؟
نوشیدنی تند، درون کیت را برهم زده بود. با خود مبارزه می کرد و این جدال در سیمای او هویدا بود. آدام پرسید:
ـ اتفاقی افتاده؟
ـ به تو گفتم که این مرا مسموم می کند. به تو گفتم مرا بیمار می کند.
آدام به آرامی گفت:
ـ بیشتر از این نمی توانستم خطر کنم. یک بار با تپانچه مرا زخمی کردی، نمی دانم دیگر چه کاری می خواستی بکنی.
ـ منظورت چیست؟
آدام گفت:
ـ شنیده ام رسوایی به بار آورده ای!
کیت لحظه ای فراموش کرد که باید در مقابل تأثیر الکل استقامت کند، بنابراین احساس می کرد شکست خورده است. خون به مغزش هجوم آورده، ترس او از بین رفته، و جای آن را قساوت گرفته بود. بطری را برداشت و گیلاس خود را پر کرد.
آدام از جا برخاست تا گیلاس خود را پر کند. احساس کاملاً عجیبی در او ایجاد شده بود، از آن چه در زن می دید، لذت می برد، در عین حال منتظر بود ببیند چه اتفاقی می افتد. با خود گفت: «باید مواظب باشم. نباید زیاد حرف بزنم.» با صدای بلند گفت:
ـ در این سال ها، سام همیلتن دوست خوبی برای من بود!
دست کیت لرزید گفت:
ـ از او متنفرم. اگر می توانستم او را می کشتم.
ـ چرا؟ او با ما خوب بود.
ـ در کارهایم دخالت می کرد.
ـ چرا نکند؟ در کارهای من هم دخالت و به من کمک می کرد.
کیت گفت:
ـ از او متنفرم، خوشحالم که مرده.
آدام گفت:
ـ اگر من هم در کارهایت دخالت می کردم، این طور نمی شد.
کیت لبانش را به هم فشرد و گفت:
ـ تو احمق هستی. از تو متنفر نیستم، چون احمق و ضعیف هستی.
هر چه کشمکش درونی زن افزایش می یافت، آدام احساس راحتی بیشتری می کرد. کیت فریاد زد:
ـ بله، آن جا بنشین و نیشخند بزن! خیال کردی آزاد شده ای! مگر نه؟ خیال کردی برای خودت مرد شده ای! کافی است انگشت کوچک خود را خم کنم و به دست و پایم بیفتی.
کیت احساس قدرت می کرد. حالت تهاجمی به خود گرفته بود. افزود:
ـ تو را خوب می شناسم و می دانم چقدر بزدل هستی!
آدام همچنان لبخند می زد. کیت برخاست تا لیوان خود را پر کند. همچنان دست هایش می لرزید. گفت:
ـ زمانی که صدمه دیده بودم، به تو احتیاج داشتم، ولی نیامدی. زمانی که دیگر به تو نیازی نداشتم، تلاش کردی جلو مرا بگیری. حالا هم دیگر حوصله دیدن آن تبسم احمقانه تو را ندارم!
ـ نمی دانم چه موضوعی تو را تا این حد متنفر می کند!
ـ عجیب نیست که نمی دانی!
صبر و حوصله زن از بین رفته بود. گفت:
ـ این تنفر نیست، تحقیر است! زمانی که دختر کوچکی بودم، می دانستم که پدر و مادرم که تظاهر به خوب بودن می کنند، چه احمق های دروغگویی هستند. پدر و مادرم آدم های خوبی نبودند. چون آن ها را به خوبی می شناختم، مجبورشان می کردم هر کاری می خواهم برایم انجام دهند. هنوز به دوران بلوغ گام نگذاشته بودم که مردی را وادار کردم خودکشی کند. او هم تظاهر می کرد آدم خوبی است، ولی تنها منظور او این بود که با من به بستر برود، با یک دختر کوچک!
ـ گفتی که خودکشی کرد. شاید ناراحت بود.
کیت گفت:
ـ او احمق بود. شنیدم که به خانه ما آمد و التماس کرد. همه مدت شب تا صبح خندیدم.
آدام گفت:
ـ دوست ندارم فکر کنم باعثم رگ فردی شده ای.
ـ تو احمقی، یادم می آید مردم درباره من می گفتند چقدر زیبا و جذاب است، من هم آن ها را بدون این که خود بفهمند، به هر کاری وادار می کردم.
آدام محتوای گیلاس خود را تا آخر سر کشید. احساس بیگانگی می کرد و مراقب اوضاع بود. می اندیشید که می تواند همه انگیزه های کیت را کاملاً درک کند. گفت:
ـ مهم نیست که تو از ساموئل همیلتن متنفر باشی یا نه. به نظر من، انسانی عاقل بود. یادم می آید که زمانی به من گفت زنی که ادعا می کند همه مردان را به خوبی می شناسد، معمولاً تنها با بخشی از وجود آن ها آشنایی دارد و از سایر بخش ها بی خبر است.
کیت با لحنی خشمگین گفت:
ـ او هم دروغگو بود و هم ریاکار! من از آدم های دوغگو متنفرم! حقیقت این است که تمایل دارم دروغگویان را به اندازه ای رسوا کنم که به میزان پستی خودشان پی ببرند.
آدام ابرو بالا انداخت و گفت:
ـ منظورت این است که بدی و حماقت، سراسر دنیا را فرا گرفته؟
ـ منظورم دقیقاً همین است.
آدام به آرامی گفت:
ـ باور نمی کنم.
کیت در حالی که می کوشید مثل آدام حرف بزند، گفت:
ـ باور نمی کنی! می خواهی برایت ثابت کنم؟
آدام گفت:
ـ نمی توانی.
کیت از جا پرید، به طرف میز کار رفت، پاکت هایی قهوه ای رنگ را آورد و گفت:
ـ خوب به این ها نگاه کن!
ـ نمی خواهم نگاه کنم.
ـ باید به تو نشان بدهم.
آنگاه عکسی از داخل پاکتی بیرون کشید و گفت:
ـ نگاه کن! این عکس یک سناتور ایالتی است. فکر می کند به زودی وارد کنگره می شود. شکم بزرگ او را ببین، مثل زنان باردار است. بیماری روانی دارد و دلش میخواهد شلاق بخورد. آن خط را می بینی؟ جای شلاق است. به چهره اش نگاه کن! یک زن و چهار فرزند دارد و می خواهد وارد کنگره شود! باور نمیکنی! به این یکی نگاه کن! این مرد گردن کلفت عضو کانون وکلاست. این سوئدی سرخ و فربه نزدیک بلانکویک مزرعه دارد! این جا را نگاه کن! این استاد دانشگاه برکلی است! این همه راه را تا این جا می آید تا کثافت توالت به صورتش بریزیم، استاد فلسفه است. به این یکی نگاه کن! کشیش است. برادر کوچک مسیح! برای به دست آوردن آن چه دوست دارد، خانه ای را به آتش می کشد. خوب، آن کبریت روشن را نزدیک کفل لاغر او می بینی؟
آدام گفت:
ـ دلم نمی خواهد آن ها را ببینم.
ـ آن ها را می بینی و باور نمی کنی! من تو را وادار می کنم برای آمدن به این جا التماس و گریه و زاری کنی!
زن می کوشید اراده خود را به مرد تحمیل کند، ولی موفق نمی شد، زیرا آدام حالتی سرد و بی اعتنا داشت. خشم کتی تبدیل به نفرتی زهرآگین شد. با ملایمت حرف می زد و چشمانش بی تفاوت بود، ولی با ناخن هایش روکش ابریشمی صندلی را می خراشید و پاره می کرد. گفت:
ـ هیچکس تاکنون نتوانسته فرار کند!
آدام آهی کشید و گفت:
ـ اگر چنین عکس هایی را داشتم و صاحبان آن ها می دانستند، زندگیم ن در خطر قرار می گرفت. به نظرم یکی از این عکس ها کافی است تا زندگی یک انسان به خطر بیفتد. زندگی تو در خطر نیست؟
کیت گفت:
ـ فکر می کنی بچه هستم؟
آدام گفت:
ـ دیگر بچه نیستی. به نظرم آدمی عوضی هستی! نه، اصلاً آدم نیستی.
کیت لبخندی زد و گفت:
ـ شاید حق با تو باشد. فکر می کنی دلم می خواهد آدم باشم؟ به این عکس ها نگاه کن! ترجیح می دهم سگ باشم، ولی آدم نباشم. البته سگ نیستم، ولی از آدم ها بسیار باهوش تر هستم. هیچکس نمی تواند مرا آزار بدهد. تو لازم نیست غصه مرا بخوری.
آنگاه به قفسه ها اشاره کرد و گفت:
ـ در آن جا صدها عکس دیگر دارم و آن مردان می دانند اگر اتفاقی برایم بیفتد، هر اتفاقی، صدها نامه، هر کدام همراه یک عکس به صندوق پستی انداخته می شود و هر نامه به جایی می رود که صاحب عکس را بیچاره خواهد کرد. نه! آن ها نمی توانند مرا تهدید کنند.
آدام پرسید:
ـ شاید حادثه ای برایت روی بدهد یا بیمار شوی، چه می کنی؟
کیت گفت:
ـ برایم فرقی ندارد.
آنگاه به آدام نزدیک تر شد و گفت:
ـ می خواهم رازی را برایت فاش کنم که هیچ یک از این مردان نمی دانند. چند سال دیگر، از این جا می روم و پس از آن، نامه ها، در صندوق پستی انداخته خواهند شد!
سپس در حالتی که میخندید که به پشتی صندلی تکیه داد. آدام بر خود می لرزید. به دقت به زن می نگریست. صورت و خنده زن، معصومانه و کودکانه بود آدام برخاست و کمی نوشیدنی برای خود ریخت. بطری تقریباً خالی شده بود. آدام گفت:
ـ می دانم چرا از آن ها نفرت داری! در وجود آن مردان، ویژگی هایی است که آن ها را درک نمی کنی. همین امر، تو را دچار نفرت می کند. از بدی آن ها متنفر نیستی، بلکه از خوبی هایی که برایت قابل درک نیست، تنفر داری! نمی دانم از آن ها چه می خواهی.
کیت گفت:
ـ هر قدر پول بخواهم، دارم. به نیویورک می روم، هنوز پیر نشده ام. خانه ای در آن جا می خرم. خانه ای خوب در محله ای خوب برای خودم و مستخدمان خوب استخدام می کنم. نخستین کار من این است که یک مرد را، البته اگر هنوز زنده باشد، پیدا کنم و به تدریج و به شکلی دردناک او را به قتل برسانم. اگر بتوانم این کار را خوب و با دقت انجام بدهم، پیش از مردن، او را دیوانه می کنم.
آدام بی صبرانه پا بر زمین کوبید و گفت:
ـ احمقانه است! نمی تواند واقعیت داشته باشد. تو دیوانه شده ای و حرف هایت درست نیست. من اصلاً نمی توانم آن ها را باور کنم.
کیت گفت:
ـ بار نخست که مرا دیدی، یادت می آید؟
قیافه آدام در هم رفت و گفت:
ـ آه، خدای من، بله!
ـ پای شکسته، و لبان پاره، و دندان های افتاده مرا به یاد می آوری؟
ـ یادم می آید، ولی نمی خواهم به آن بیندیشم.
کیت گفت:
ـ بزرگ ترین لذت من در دنیا این است که آن مردک را پیدا کنم. همان کسی که این کار را کرد. پس از آن، به دنبال لذت می روم.
آدام گفت:
ـ خوب، دیگر باید بروم.
کیت گفت:
ـ نرو، عزیزم. نرو. همه ملحفه ها ابریشمی هستند. دلم می خواهد در این بستر بخوابی!
ـ منظورت چیست؟
ـ آه، همان که خودت حدس می زنی، می توانم به تو یاد بدهم چگونه رفتار کنی!
زن تلوتلو خوران از جا برخاست و دست روی بازوی آدام گذاشت. صورت او جوان تر از پیش به نظر می رسید. آدام به دست کیت نگریست و دید که همچون چنگال میمون، بی رنگ و چروکیده است. از شدت نفرت، خود را عقب کشید. کیت که فهمید چه حالتی به آدام دست داده است، دندان ها را به هم فشرد. آدام گفت:
ـ می بینم، ولی باور نمی کنم. می دانم فردا صبح این صحنه را هرگز باور نمی کنم. این یک کابوس است! ولی نه! واقعیت دارد. یادم می آید که تو مادر فرزندانم هستی. هرچند تاکنون حال آن ها را هم نپرسیده ای. تو مادر پسرهای من هستی!
کیت آرنج ها را به زانو تکیه داد و کف دست را چنان زیر چانه گذاشت که انگشتانش، صورتش را پوشاند. در چشمان زن، برق پیروزی دیده می شد. با لحنی ملایم گفت:
ـ یک احمق همیشه راه فرار را گم می کند. وقتی که بچه بودم این واقعیت را کشف کردم. من مادر پسر های تو هستم. پسر های تو! بله، ولی تو از کجا می دانی پدر آن ها هستی؟
دهان آدام بازماند. گفت:
ـ کتی، منظورت چیست؟
زن گفت:
ـ اسم من کیت است، عزیزم. گوش کن و بکوش به یاد بیاوری. مگر چند بار اجازه دادم که به من آن قدر نزدیک شوی که بچه دار شوم؟
آدام گفت:
ـ تو حالت خوب نبود. خیلی صدمه دیده بودی.
کیت گفت:
ـ تنها یک بار!
آدام با لحنی اعتراض آمیز گفت:
ـ باداری تو را بیمار کرد. برایت سخت بود.
کیت تبسم شیرینی کرد و گفت:
ـ برای پذیرفتن برادرت، زیاد صدمه ندیده بودم.
ـ برای برادرم؟
ـ بله، چارلز! یادت رفته؟
آدام خندید و گفت:
ـ تو شیطانی. فکر می کنی باور می کنم برادرم چنین کاری کرده باشد؟
کیت گفت:
ـ برایم مهم نیست که باور می کنی یا نه.
آدام گفت:
ـ باور نمی کنم.
ـ باید باور کنی. اول تعجب، سپس تردید، و بعد فکر کردن به چارلز. من می توانستم عاشق چارلز باشم، چون او هم از بعضی لحاظ شبیه خودم بود.
ـ نه، نبود!
کیت گفت:
ـ باید یادت بیاد. روزی یک فنجان چای خوردی که مزه تلخی داشت. داروی مرا اشتباهی خوردی! طوری خوابیدی که در تمام عمرت نخوابیده بودی! پس از این که بیدار شدی، گیج بودی.
ـ حال تو بسیار بدتر از آن بود که چنین نقشه ای طرح کنی!
کیت گفت:
ـ هر نقشه ای را می توانم طرح کنم. حالا عزیزم، لباس هایت را در بیاور تا به تو یاد بدهم.
آدام چشمانش را بست. سرگیجه داشت. چشمانش را گشود، سر را با شدت تکان داد و گفت:
ـ مهم نیست. اگر این موضوع درست هم باشد، زیاد مهم نیست.
چون حقیقت را فهمیده بود ناگهان خندید. ناگهان از جای برخاست، ولی ناچار شد دسته صندلی را محکم بگیرد تا بر زمین نیفتد. کیت از جای پرید، هر دو دست آدام را گرفت و گفت:
ـ بگذار کمک کنم تا لباست را در بیاوری.
آدام، دست های کیت را مثل سیم پیچاند و همان طور تلوتلو خوران به سوی در رفت.
نشانه های تنفر شدید در چشمان کیت دیده می شد. جیغی کشید که شبیه غرش حیوانات بود. آدام ایستاد و به سوی او برگشت. در گشوده شد. مردی با تمام وزن خود، روی پاشنه چرخید و مشت محکمی زیر گوش آدام نواخت. مرد، نقش بر زمین شد. کیت فریاد زد:
ـ با لگد او را بزن! با لگد او را بزن!
رالف نزدیک آدام که هنوز روی زمین افتاده بود رفت و فاصله را اندازه گیری کرد. دید که چشمان باز آدام به او خیره شده است. با حالتی عصبی به طرف کیت برگشت. کیت با لحنی بی تفاوت گفت:
ـ به تو گفتم با لگد او را بزن! صورت او را داغان کن!
رالف گفت:
ـ او که از خودش دفاع نمی کند. او که رمق دعوا کردن ندارد.
کیت روی زمین نشست. نفس نفس می زد. در حالی که دست ها را بر هم می فشرد، گفت:
ـ آدام از تو متنفرم! برای نخستین بار از تو متنفرم! از تو متنفرم! آدام حرفم را می شنوی؟ از تو متنفرم!
آدام کوشید برخیزد و بنشیند، ولی افتاد. دوباره تلاش کرد. همان طور که در کف اتاق نشسته بود، به کیت نگریست و گفت:
ـ مهم نیست! اصلاً مهم نیست!
آنگاه در حالی که بند انگشتان را روی کف اتاق تکیه داده بود، کمی بلند شد و گفت:
ـ می دانی، تو را در دنیا بیشتر از همه دوست داشتم. بله تو را دوست داشتم. این عشق به اندزه ای قوی بود که تقریباً مرا کشت.
کیت گفت:
ـ می بینم که التماس می کنی!
رالف دخالت کرد و گفت:
ـ موقع مناسبی است! او را با لگد بزنم؟
کیت پاسخی نداد. آدام به آهستگی، در حالی که می کوشید زمین نخورد به طرف در رفت و به زحمت دستگیره را گرفت.
کیت او را صدا زد. آدام سر را آهسته برگرداند. به یک خاطره لبخند زد، آنگاه خارج شد و در را به آرامی بست.
کیت نشست و به در خیره ماند. قیافه او پریشان به نظر می رسید.
پایان فصل بیست و پنجم
R A H A
11-30-2011, 09:32 PM
فصل بیست و ششم
آدام تراسک در قطاری که از سالیناس به کینگ سیتی می رفت، نشسته بود و در هاله ای از شکل ها و صداها و رنگ های مبهم غوطه می خورد. به اندازه ای گیج بود که نمی توانست فکر کند.
به نظر او این گونه می رسید که هر انسان روش هایی دارد که توسط آن ها می تواند موضوعات گوناگون را بررسی و سپس رد یا قبول و جنبه هایی از درون خود را در حالت عادی از آن ها آگاهی ندارد، تجزیه و تحلیل کند. بسیار اتفاق می افتد که انسان پر از درد و رنج به بستر می رود بدون این که بداند چه عواملی باعث ناراحتی او شده اند، ولی صبح که از خواب بیدار می شود، فرد تازه ای است، زیرا امکان دارد هنگام خواب، ناخوآگاهانه مشکلات خود را برطرف کرده باشد. گاهی صبح از خواب بیدار می شود و می بیند با نشاط و سرشار از احساس خوشی است، ولی نمی داند چرا چنین احساسی دارد.
انتظار می رفت مرام خاکسپاری ساموئل و گفتگو با کیت، موجب ایجاد ناراحتی در آدام شود، ولی این گونه نبود و او علیرغم دو رویداد ناراحت کننده، خوشحال بود. احساس می کرد تبدیل به جوانی آزاد و مسرور شده است.
در کینگ سیتی از قطار پیاده شد و جای این که به اصطبل عمومی شهر برود تا اسب و کالسکه خود ر ا تحویل بگیرد، پیاده به طرف گاراژ جدید ویل همیلتن رفت. ویل در دفتر خود که دیوارهای شیشه ای داشت نشسته بود و از آن جا، بدون این که از هیاهوی کارگران ناراحت باشد، بر کار آن ها نظارت می کرد. شکم او جلو آمده بود و در آن حال، آگهی مربوط به سیگار برگ را که مستقیم از کوبا وارد می شد، می خواند. فکر می کرد پس از مرگ پدر، بسیار اندوهگین خواهد بود، ولی این گونه نبود. تنها اندکی برای تام احساس نگرانی می کرد، زیرا پس از مراسم خاکسپاری، عازم سانفرانسیسکو شده بود. ویل برخلاف تام نمی توانست اندوه خود را با نوشیدن فراموش کند، بلکه می خواست این اندوه را با مستغرق شدن در کار برطرف سازد.
ویل پس از ورود تام، سر بلند کرد و از او خواست روی یکی صندلی های بزرگ چرمی بنشیند. آن صندلی ها را برای استفاده مشتریان تهیه کرده بود تا در هنگام مشاهده صورتحساب و مبلغ کلانی که ضرورت داشت بپردازند، ناراحت نشوند. آدام نشست و گفت:
ـ نمی دانم به تو تسلیت گفتم یا نه.
ویل گفت:
ـ واقعاً ناراحت کننده است. تو هم در مراسم بودی؟
آدام گفت:
ـ بله، نمی دانم می دانی نسبت به پدرت چه احساسی داشتم، یا نه. او به من آموزش هایی داد که هرگز از یاد نمی برم.
ویل گفت:
ـ آدم محترمی بود. بیشتر از دویست نفر به گورستان آمده بودند. بله، بیشتر از دویست نفر!
آدام گفت:
ـ چنین فردی، هرگز نمی میرد. باور نمی کنم که از دنیا رفته باشد و بیشتر از گذشته می توانم زنده بودن او را احساس کنم.
ویل گفت:
ـ درست است.
البته حرف خود را باور نداشت، چون می دانست ساموئل مرده است.
آدام ادامه داد:
ـ آن چه به من گفته، یادم نمی رود. زمانی که حرف می زد، جدی گوش نمی دادم، ولی حال می فهمم چه منظوری داشته. می توانم چهره او را در هنگام سخن گفتن، مجسم کنم.
ویل گفت:
ـ درست است، من هم به همین موضوع فکر می کردم. تو می خواهی به همان خانه سابق خودت بروی؟
ـ بله، همان جا می روم، ولی فکر کردم بهتر است در مورد خرید اتومبیل با تو مشورت کنم.
ویل تغییر حالت داد و زیرکی خاصی در چهره او دیده شد. گفت:
ـ فکر می کردم هرگز در این ناحیه اتومبیل نخری.
آدام خندید و گفت:
ـ فکر می کنم دیگر وقت آن رسیده که اتومبیل بخرم. شاید پدرت باعث ایجاد چنین تغییری در من شد.
ـ منظورت چیست؟
ـ نمی دانم چگونه بگویم. به هر حال، بهتر است درمورد خرید اتومبیل صحبت کنیم.
ویل گفت:
ـ در حقیقت باید بدانی که هرگز به اندازه ای که سفارش می دهم، به من اتومبیل تحویل نمی دهند. تعداد مشتریان هم زیاد است.
ـ آه، پس شاید لازم باشد در انتظار نوبت بمانم.
ـ نه، آدام، خوشحال می شوم نام تو را در فهرست تحویل فوری بنویسم. تو به اندازه ای به خانواده ما نزدیک بودی که ارزش دارد به محض این که کسی منصرف شود، نوبت او را به تو بدهم.
آدام گفت:
ـ لطف دارید.
ـ خوب، به چه طریق کار را انجام بدهیم؟
ـ نمی دانم.
ـ بسیار خوب، می توانم کار را به نحوی انجام بدهم که پول را ماهانه پرداخت کنی.
ـ به این شکل، گران تر نمی شود؟
ـ البته می دانی که بهره روی آن کشیده و پول حمل و نقل هم اضافه می شود. اغلب افراد دوست دارند قسطی خرید کنند.
آدام گفت:
ـ فکر می کنم بتوانم پول آن را نقد بپردازم .دلیلی نمی بینم پرداخت آن را به تعویق بیندازم.
ویل خندید گفت:
ـ بسیاری از مردم چنین فکر نمی کنند. زمانی می رسد که دیگر نمی توانم بدون زیان، اتومبیل نقد بفروشم.
آدام گفت:
ـ هرگز به این موضوع فکر نکرده بودم. به هر حال، اسم مرا در فهرست بنویس.
ویل به جلو خم شد و گفت:
ـ اسم تو را در صدر فهرست می نویسم. نخستین اتومبیلی که تحویل من داده شود، به تو تعلق دارد.
ـ سپاسگزارم.
ویل گفت:
ـ خوشحال می شوم این کار را برایت انجام بدهم.
آدام پرسید:
ـ مادرت چه می کند؟
ویل به صندلی تکیه داد، لبخند محبت آمیزی زد و گفت:
ـ مادرم زنی استثنایی و مثل سنگ است. فکر زمانی را می کنم که به ما خیلی سخت می گذشت. البته در گذشته ما از این روزها، بسیار داشتیم. پدرمان ادم حسابگری بود. همیشه یا در آسمان ها یا در کتاب ها سیر می کرد. به نظرم مادرم ا به خانواده سر و سامان می داد و اجازه نمی داد به فقر دچار شویم.
آدام گفت:
ـ بله، زن بسیار خوبی است.
ـ نه تنها زن خوبی است، بلکه بسیار قوی است. همیشه می تواند روی پای خود بایستد. برج استقامت است. پس از پایان مراسم خاکسپاری به خانه آلیو رفتی؟
ـ نه، نرفتم.
ـ بیشتر از صد نفر آمده بودند. مادرم برای همه آن ها جوجه سرخ کرد و پیوسته مراقب بود کسی گرسنه نماند.
ـ راست می گویی؟
ـ بله، واقعاً جای شگفتی داشت!
آدام همان جمله ویل را تکرار کرد:
ـ زنی استثنایی است!
ـ حسابگر است. به خوبی می دانست که باید به همه آن ها غذا بدهد و همین کار را هم کرد.
ـ به نظر من می تواند هر اندوهی را فراموش کند، ولی مرگ ساموئل برایش غم بزرگی بود.
ـ بله، ولی گمان می کنم این اندوه را هم فراموش کند. شاید با همان جثه کوچک، از همه ما بیشتر زندگی کند.
آدام پس از از بازگشت به مزرعه، احساس کرد مناظری را می بیند که در گذشته آن ها را نادیده انگاشته بود. در انبوه علف ها، گل های وحشی را می دید و گاوها را درکنار تپه ها مشاهده می کرد که از کوره راه ها بالا می روند و در همان حال، علف می خورند. هنگامی که به زمین خود رسید، ناگهان احساس خوشحالی کرد. فریاد زد:
ـ من آزادم! آزادم! دیگر نباید غصه بخورم. آزادم! او رفته! از درون من رفته! آه، ای خدای بزرگ، چقدر احساس آزادی خوب است!
می تواست رایحه تند مریم گلی را استشمام کند. از این که به خانه می رفت خوشحال بود. می خواست بداند دوقلوها در این دو روز چقدربزرگ شده اند. می خواست دوقلوها را ببیند.
همچنان فریاد می زد:
ـ آزاد شدم! او رفت!
لی با دیدن آدام ، از خانه بیرون آمد، و درست هنگامی که آدام از کالسکه پیاده شد، لی را در مقابل اسب ایستاده یافت. آدام پرسید:
ـ حال بچه ها چطور است؟
ـ خوب است. برای آن ها تیر و کمان درست کرده ام. رقته اند کنار رودخانه خرگوش شکار کنند. زیاد مزاحم آن ها نمی شوم.
ـ پس اوضاع خوب است؟
لی نگاهی به آدام انداخت. می خواست حرفی در مورد بچه ها بزند، ولی تصمیم خود را عوض کرد و گفت:
ـ مراسم خاکسپاری چگونه بود؟
آدام گفت:
ـ افراد زیاد آمده بودند. ساموئل دوستان زیادی داشت. هنوز باور نمی کنم که مرده باشد.
ـ چینی ها مردگان خود را با صدای تبل دفن می کنند و روی مقبره آن ها کاغذمی ریزند تا شیطان گمراه شود. به جای گل سرخ هم، خوک سرخ شده روی گور قرار می دهند. ما آدم های حسابگر و همیشه گرسنه هستیم، ولی شیطان های چینی سیر و کم هوش هستند. ما از شیطان های چینی بیشتر شیطان هستیم. این خود، پیشرفت است.
آدام گفت:
ـ به نظرم اگر ساموئل مراسم خاکسپاری خود را می دید، خوشحال می شد و برایش جالب بود.
متوجه شد که لی خیره به او می نگرد. گفت:
ـ لی، اسب را ببر سر جایش. بعد هم بیا و کمی چای درست کن، می خواهم کمی با تو حرف بزنم.
آدام وارد خانه شد و لباس های سیاه را از تن درآورد. رایحه تندی از بدنش به مشام می رسید. به اندازه ای خود را شست که بوی صابون زردرنگ را گرفت. پیراهن تمیز آبی رنگی برتن کرد و روی آن، لباس کار پوشید. لباس کار به اندازه ای شسته شده بود که نرم و رنگپریده به نظر می رسید و سر زانوان آن، رنگ و رو رفته بود. صورت خود را اصلاح کرد و موها را شانه زد. در همان حال، صدای برهم خوردن ظروف آشپزخانه توسط لی به گوش رسید. به اتاق نشیمن رفت.
لی یک فنجان و یک ظرف شکر روی میز کنار صندلی بزرگ گذاشته بود. آدام به اطراف نگریست و متوجه پرده های گلداری شد که گل های آن نیز به دلیل شستشوی زیاد، رنگپریده بودند. متوجه قالیچه های کهنه اتاق شد و روی مشمای کف راهرو، لکه هایی قهوهای رنگ دید. تا آن هنگام متوجه آن لکه ها نشده بود. آدام پس از این که لی با قوری چای وارد شد، گفت:
ـ برای خودت هم یک فنجان بیاور. اگر از آن نوشیدنی های تند داری، کمی می خورم. دیشب مست بودم.
لی گفت:
ـ شما مست کردید؟ باور نمی کنم!
ـ می خواهم در همین مورد صحبت کنم.
لی به آشپزخانه رفت تا فنجان و گیلاس ها و بطری سنگی نوشیدنی چینی خود را بیاورد. پس از بازگشت گفت:
ـ آخرین بار که پس از سال ها نوشیدم، با شما و آقای همیلتن بود.
ـ این همان نوشیدنی خوش یمنی است که پس از خوردن آن، دوقلوها را نامگذاری کردیم؟
ـ بله، همان است.
لی چای سبز را ریخت و آدام دو قاشق شکر در فنجان ریخت. سپس چای را به هم زد، به ذرات شکرکه داخل مایع چرخ می خورد و ناپدید می شد، نگریست و گفت:
ـ رفتم او را دیدم!
لی گفت:
ـ فکر می کردم این کار را می کنید. حقیقت این است که نمی توانم بفهمم یک فرد چگونه می تواند این همه صبر کند.
ـ شاید در آن دوران، یک فرد نبودم.
ـ بله، شاید. حالش چطور بود؟
آدام آهسته گفت:
ـ نتوانستم بفهمم. نمی توانم باور کنم که چنین موجودی در دنیا وجو دارد.
ـ مشکل غربی ها این است که به شیطان عقیده ندارند تا با استفاده از او، رویدادها را توجیه کنند. در آن جا مست شدید؟
ـ نه، پیش از رفتن کمی نوشیدم و در آن جا هم چند گیلاس دیگر خوردم. به نظرم برای این که جرأت پیدا کنم، به نوشیدن احتیاج داشتم.
ـ حالا خوب هستید؟
آدام گفت:
ـ بله، حالم خوب است، برای همین می خواهم با تو صحبت کنم.
مکثی کرد و سپس با حالتی اندوهبار افزود:
ـ سال پیش همین موقع برای حرف زدن نزد ساموئل همیلتن رفتم.
لی گفت:
ـ شاید هر دو نفر ما تحت تأثیر او قرار گرفتیم. شاید جاودانه بودن یعنی همین.
آدام گفت:
ـ انگار از خوابی طولانی برخاسته ام. احساس می کنم چشمانم باز و بار سنگینی از روی شانه هایم برداشته شده.
لی گفت:
ـ حرف های شما هم شبیه حرف های آقای همیلتن شده. می توانم برای اقوام جاودانی خودم یک فرضیه درست کنم.
آدام محتوای فنجان را سر کشید، لبانش را زبان زد و گفت:
ـ آزاد شده ام! باید کسی را بیابم و برایش تعریف کنم. دیگر می توانم با بچه هایم زندگی کنم. حتی می توانم با هر زنی بیرون بروم. می دانی چه می گویم؟
ـ بله، می دانم. ظاهر شما کاملاً بیانگر روحیه شماست. هیچ کس نمی تواند احساسات خود را پنهان کند. به نظرم، از این به بعد بچه ها را بیشتر دوست خواهید داشت.
ـ بله، می خواهم به خودم فرصت بدهم. نوشیدنی بیشتری برایم بریز.
لی مقدار چای ریخت و فنجانش را بلند کرد. آدام گفت:
ـ نمی فهمم چگونه چای داغ می خوری و دهانت نمی سوزد.
لی در دل خوشحال بود. آدام همان طور که به آن مرد نگاه می کرد، متوجه شد که او پیر شده است. لی فنجان را در دست گرفته بود و ان را وارسی می کرد. لبخندی زد و گفت:
ـ اگر شما آزاد شده اید، شاید بتوانید مرا هم آزاد کنید.
ـ لی منظورت چیست؟
ـ اجازه می دهید از این جا بروم؟
ـ البته میتوانی بروی، ولی مگر این جا به تو خوش نمی گذرد؟
ـ فکر نمی کنم تا کنون مزه خوشی را چشیده باشم. ما فکر می کنیم رضایت و خرسندی خوب است. شاید این امر، نیرویی منفی باشد.
آدام گفت:
ـ می توانی نام آن را هر چه می خواهی بگذاری. مگر از این جا راضی نیستی؟
لی گفت:
ـ فکر نمی کنم تا زمانی که آرزوهای کسی برآورده نشود، بتواند از زندگی راضی باشد.
ـ چه می خواهی بکنی؟
ـ البته دیر شده، زیرا می خواستم همسر و فرزند داشته باشم و این پدیده مزخرفی را که عقل نام دارد، به فرزندانم منتقل کنم.
ـ تو زیاد پیر نیستی.
ـ به نظرم توانایی پدر شدن را ندارم. البته در این مورد نگران نیستم. من با کتاب ازدواج کرده ام. آقای تراسک، زمانی همسری داشتم که آن را برای خودم ساخته بودم، یعنی تقریباً همان کاری که شما می خواستید انجام بدهید، با این تفاوت که همسز من جنبه ذهنی داشت. در آن اتاق کوچک، برایم دوست خوبی بود. من حرف می زدم و او گوش می داد. آن گاه او حرف می زد و گزارش کارها را می داد. بسیار زیبا بود و لطیفه های خوبی تعریف می کرد، اما نمی دانم واقعاً اگر در این جا بود، به حرف هایش گوش می دادم یا نه. هرگز نمی خواستم او را اندوهگین ببینم. نمی توانم برای زندگی مشترک نقشه بکشم. در این مورد با آقای همیلتن صحبت کرده ام. می خواهم در محله چینی های سانفرانسیسکو، یک کتابفروشی باز کنم، شب ها در پستوی آن بخوابم و روزها با مردم بحث کنم. می خواهم چند جعبه که عکس اژدها دارد و داخل آن مرکب است، در فروشگاه قرار بدهم. مرکب آن از سلسله سونگ تا کنون مورد استفاده بوده. جعبه هایی که سوراخ شده اند و مرکب داخل آن ها، از سوخته درخت کاج و چسبی که از پوست گورخر وحشی گرفته می شود، به دست می آید. هرگاه با آن مرکب نقاشی کنید، رنگ سیاه را می بینید، ولی اگر خوب دقت کنید، به نظر می آید همه رنگ های دنیا در آن به کار رفته. شاید در آن جا یک نقاش مشهور هم بیاید و با هم در مورد نقاشی و قیمت تابلوها بحث کنیم.
آدام گفت:
ـ این حرف ها را به شوخی زدی؟
ـ نه، اگر حالتان خوب است و آزاد شده اید، می خواهم مرا هم آزاد کنید تا بروم، کتابفروشی باز کنم و همان جا بمیرم.
آدام مدتی ساکت ماند و شکر را در چای سرد شده به هم زد. آنگاه گفت:
ـ مسخره است! کاش برده بودی و می توانستم به تو پاسخ منفی بدهم. البته اگر دلت بخواهد می توانی بروی، حتی حاضرم برای تأسیس کتابفروشی، پول هم قرض بدهم.
ـ آه، نه. پول دارم. از سال ها پیش جمع کرده ام.
آدام گفت:
ـ هرگز گمان نمی کردم روزی از این جا بروی. فکر می کردم برای همیشه در این جا می مانی.
آنگاه روی صندلی جابه جا شد و افزود:
ـ می توانی مدتی صبر کنی؟
ـ برای چه؟
ـ دلم می خواهد در این جا بمانی و به من کمک کنی با فرزندانم آشنا شوم. می خواهم به این جا سر و سامان بدهم، شاید هم این جا را بفروشم یا اجاره بدهم. می خواهم بدانم چقدر پول برایم مانده و با آن چه می توانم بکنم.
لی گفت:
ـ امیدوارم برایم دام پهن نکرده باشید. اراده من مثل سابق قوی نیست. می ترسم تصمیم مرا عوض کنید و بدتر از همه این که چون به من احتیاج دارید، مجبور شوم باز هم بمانم. خواهش می کنم بکوشید به من نیازی نداشته باشید. برای یک آدم تنها، نیاز بدترین دام است.
آدام گفت:
ـ آدم تنها؟ به اندازه ای مستغرق در مشکلات بودم که هرگز به این فکر نیفتادم. لی گفت:
ـ آقای همیلتن می دانست.
سپس سر را بلند کرد. چشمان ریز او از درون پلک های ضخیم، برق می زد. افزود:
ـ ما چینی ها بر احساسات خود تسلط داریم و آن ها را ابراز نمی کنیم. من عاشق آقای همیلتن بودم. اگر اجازه بدهید می خواهم فردا به سالیناس بروم.
آدام گفت:
ـ هر کاری دوست داری انجام بده. خدا می داند که هر کاری هم می توانستی برای من انجام داده ای.
لی گفت:
ـ می خواهم از آن کاغذ هایی که شیطان را می ترساند روی گور پدرم بریزم. می خواهم یک خوک سرخ شده کوچک روی مزار او قرار بدهم.
آدام چنان با سرعت از جای برخاست که فنجان چای واژگون شد. از آن جا بیرون رفت و لی را تنها گذاشت.
پایان فصل بیست و ششم
R A H A
11-30-2011, 09:33 PM
فصل بیست و هفتم
(1)
آن سال باران چنان آرام آمد که آب رودخانه سالیناس طغیان نکرد. جوی باریکی از بستر عظیم شنی جاری بود و روی زمین پیچ می خورد. دیگر گل آلود نبود، بلکه روشن و شفاف به نظر می رسید. درختان بید بستر رودخانه، پر برگ و بوته های توت جنگلی وحشی روی زمین جوانه زده بودند. در بهار آن سال، هوا زودتر گرم شده بود، باد جنوب به طور یکنواخت می وزید و برگ های درختان را به حرکت درمی آورد. صبح زود، زیر بوته های خار و تمشک جنگلی، خرگوش خاکستری رنگی نشسته و در هنگام خوردن علف ها، شبنم های روی آن ها سینه اش را خیس کرده و بنابراین زیر نور خورشید نشسته بود تا خشک شود. دماغ خرگوش مدام چین می خورد، گوش هایش می جنبید و هر صدایی توجه حیوان را جلب می کرد، زیرا هر لحظه امکان خطر می رفت. مدتی زمین را خراشاند، ولی ناگاه منصرف شد، چون شاخه های درخت بید موجود در فاصله بیست و پنج یاردی تکان خورد و صدایی شبیه پر زدن پرنده ای وحشی به گوش رسید. خرگوش با خیال راحت یکی از پاها را دراز کرد، ولی آسودگی حیوان منبع درستی نداشت، زیرا تیری از مکانی نامعلوم شلیک شد، بر سینه حیوان نشست و چشمانش از حدقه درآمد. نوک آهنین تیر، از طرف دیگر درآمده و در زمین فرو رفته بود. خرگوش به پهلو درغلتید، پاهایش در هوا تکان خورد و پس از لحظاتی، بی حرکت ماند.
از میان درختان بید، دو پسر به حالت خمیده بیرن آمدند. در دست های آن ها تیر و کمان دیده می شد و پر تیرها نیز از ترکش آویخته شده بر شانه چپ آن ها بیرون زده بود. پیراهن آبی رنگ و رو رفته و شلوار کار پوشیده بودند. هر یک از پسرها روی شقیقه پری از دم بوقلمون چسبانده بود.
پسرهای محتاط حرکت می کردند، خم می شدند و همچون سرخپوست ها روی نوک پا راه می رفتند، پس از این که به خرگوش نزدیک شدند تا آن را بررسی کنند، مدتی بود که قربانی آن ها دیگر دست و پا هم نمی زد. کال گفت:
ـ درست به قلبش خورده.
این جمله را به گونه ای گفت که انگار قرار بوده است به عضو دیگر خرگوش بخورد. آرون به خرگوش نگریست و حرفی نزد. کال گفت:
ـ می گویم کار تو بوده، چون این کار برای من افتخاری ندارد. می گویم شکار خرگوش خیلی سخت بود.
آرون گفت:
ـ درست است، آسان هم نبوده.
ـ به لی و پدر می گویم تو مهارت زیادی داری.
آرون گفت:
ـ برایم مهم نیست، راست می گویم، اگر یک خرگوش دیگر شکار کنیم، هر کدام از ما یکی شکار کرده ایم و اگر هم نتوانیم می گوییم هر دو با هم نشانه رفتیم و نمی دانیم تیر چه کسی به هدف خورد.
کال با هوشیاری گفت:
ـ برایت مهم نیست؟
ـ نه، خیلی مهم نیست.
کال گفت:
ـ یادت باشد که با تیر من آن را شکار کردی.
ـ نه، تیر مال تو نبود.
ـ به پرهای آن نگاه کن. بریدگی های آن را ببین. مال من است.
ـ اگر مال توست، در ترکش من چه می کرد؟
ـ نمی دانم، ولی مهم نیست. گفتم که می گویم خرگوش را تو زدی.
آرون با لحنی حاکی از حق شناسی گفت:
ـ نه، کال. کشتن خرگوش برایم افتخاری ندارد. می گویم هر دو هم زمان آن را زدیم.
ـ اگر دوست داری این را بگویی اشکالی ندارد، ولی اگر لی بفهمد که تیر من به خرگوش خورده چه؟
ـ می گوییم که تیر در ترکش من بوده.
ـ فکر می کنی باور میکند؟ حتماً خیال می کند تو دروغ می گویی.
آرون از روی ناچاری گفت:
ـ بگذار او خیال کند تو خرگوش را زده ای.
کال گفت:
ـ نه، می خواستم بدانی که ممکن است این طور فکر کند.
آنگاه تیر را از سینه خرگوش درآورد. پرهای سفید تیر، از خون، سرخ شده بود. تیر را در ترکش گذاشت و با تکبر گفت:
ـ خرگوش را تو بیاور.
آرون گفت:
ـ باید زود برگردیم، شاید پدر به خانه برگشته باشد.
کال گفت:
ـ می توانیم خرگوش را کباب کنیم، امشب بخوریم و تا صبح بیدار بمانیم.
ـ کال، شب ها هوا خیلی سر می شود. یادت رفته امروز صبح چقدر می لرزیدی؟
ـ نه، سردم نبود. با تو شوخی می کردم. مثل بچه ها می لرزیدم و دندان هایم را بر هم می زدم تا صدا بدهد.
ـ می خواهی بگویی که من دروغ می گویم؟
آرون گفت:
ـ نه، قصد دعوا ندارم.
ـ از دعوا کردن می ترسی؟
ـ نه، فقط نمی خواهم دعوا کنم.
ـ اگر بگویم می ترسی، خیال می کنی دروغ می گویم؟
ـ نه.
ـ پس می ترسی، درست است؟
ـ شاید.
آرون آهسته دور شد و جسد خرگوش روی زمین ماند. چشمان آرون بسیار درشت و دهانش ظریف بود. فاصله میان چشمان آبی، به او حالت معصومیت فرشتگان را می داد. موهای طلایی و زیبایی داشت که زیر نور خورشید، شفاف تر به نظر می رسید. می دانست برادرش منظور دارد، ولی کاملاً مطمئن منظور او را نمی دانست. کال برای او معما بود. از پرسش های برادر سر درنمی آورد و همیشه از تغییر عقیده های او شگفتزده می شد.
کال شباهت بیشتری به آدام داشت. موهای او قهوه ای تیره بود و از برادرش بزرگتر به نظر می رسید، زیرا استخوان های درشت تر و شانه های پهن تر و چانه ای مشابه پدرش داشت. چشمان کال، قهوه ای رنگ و هوشیار بود و گاهی چنان می درخشید که رنگ آن، سیاه به نظر می رسید. دست های کال نسبت به جثه او کوچکتر و انگشتانش کوچک و باریک بود. ناخن های ظریفی داشت. کال هرگز به حشرات یا مارها دست نمی زد و در هنگام دعوا، از سنگ یا چوب استفاده می کرد.
ـ آرون توقف کن!
پس از این که به برادر نزدیک شد، خرگوش را در مقابل او گرفت، دست روی شانه آرون گذاشت و گفت:
ـ این را تو بیاور!
آرون گفت:
ـ تو همیشه دنبال دعوا کردن هستی.
ـ نه، من دنبال دعوا کردن نیستم، شوخی می کردم.
ـ راست می گویی؟
ـ بله، راست می گویم. بهتر است با هم آشتی کنیم.
آرون لبخند زد. هرگاه با برادرش آشتی می کرد، احساس راحتی داشت. دو پسر به دشواری از رودخانه گذشتند، از تپه بالا رفتند و به زمین مسطحی رسیدند. طرف راست شلوار آرون، از خون خرگوش، رنگین شده بود. کال گفت:
ـ اگر بفهمند که خرگوش شکار کرده ایم، متعجب می شوند. اگر پدر در خانه باشد، این را به او می دهیم، خوشحال می شود که شام خوراک خرگوش بخورد.
آرون با خوشحالی گفت:
ـ خرگوش را به او می دهیم، ولی نمی گوییم چه کسی آن را زده.
کال گفت:
ـ بسیار خوب.
مدتی در سکوت راه رفتند. سپس کال گفت:
ـ همه این زمین ها تا نزدیک رودخانه مال ماست.
ـ مال پدر است.
ـ بله، ولی پس از مرگ، مال ما می شود.
فکر جدیدی از ذهن آرون گذشت. پرسید:
ـ منظورت از پس از مرگ، چیست؟
کال گفت:
ـ همه می میرند، مثل آقای همیلتن که از دنیا رفت.
آرون گفت:
ـ بله، او مرد.
ولی نمی توانست این دو موضع را به هم مرتبط کند. آقای همیلتن که مرده و پدرش که زنده بود.
کال گفت:
ـ مردگان را در جعبه ای قرار می دهند، زمین را حفر می کنند و جعبه را در آن می گذارند.
آرون گفت:
ـ می دانم.
کوشید موضوع بحث را عوض کند. می خواست در مورد مطلب دیگری فکر کند. کال گفت:
ـ من رازی را می دانم.
ـ چه رازی؟
ـ می ترسم بروی و بگویی.
ـ نه، اگر تو بخواهی، نمی گویم.
ـ نمی دانم باید بگویم، یا نه.
آرون ملتمسانه گفت:
ـ به من بگو.
ـ قول می دهی به کسی نگویی؟
ـ قول می دهم.
کال گفت:
ـ فکر می کنی مادر ما کجاست؟
ـ او مرده.
ـ نه، نمرده.
ـ چرا مرده.
ـ نمرده! فرار کرده. همه مردم این طور می گویند.
ـ آن ها دروغ می گویند.
کال گفت:
ـ او فرار کرده. به هر حال قول بده به کسی نگویی که من به تو گفته ام.
آرون گفت:
ـ باور نمی کنم. پدر می گوید که او در بهشت است.
کال به آرامی گفت:
ـ من هم به زودی از این جا فرار می کنم تا مادر را پیدا کنم. باید او را برگردانیم.
ـ می دانی مادر کجاست؟
ـ نمی دانم، ولی او را پیدا می کنم.
آرون گفت:
ـ او در بهشت است. چرا پدر باید دروغ بگوید؟
آنگاه به برادرش نگریست. با نگاه حود التماس می کرد که با نظرش موافق باشد. کال پاسخی نداد. آرون دوباره گفت:
ـ فکر نمی کنی در بهشت و نزد فرشتگان باشد؟
کال پاسخی نداد و آرون پرسید:
ـ چه کسانی در مورد مادر ما صحبت می کردند؟
ـ چند مرد، در اداره پست کینگ سیتی. آن ها فکر نمی کردند من در آن جا حضور دارم. گوش هایم خیلی تیز است. لی می گوید حتی می توانم صدای روییدن علف ها را بشنوم.
آرون گفت:
ـ چرا مادر فرار کرده؟
ـ نمی دانم. شاید از ما خوشش نمی آمد.
آرون باور نمی کرد. گفت:
ـ نه، آن ها دروغ می گویند! پدر می گوید که او در بهشت است. می دانی که پدر دوست ندارد زیاد در مورد مادر حرف بزند.
ـ شاید به همین دلیل فرار کرده.
ـ نه، من از لی پرسیدم. لی گفت مادر، ما را دوست داشته و هنوز هم دارد. ستاره ای را به من نشان داد و گفت شاید آن ستاره مال مادر ما باشد و تا موقعی که می درخشد، نشان می دهد که ما را دوست دارد. فکر می کنی لی دروغ می گوید؟
آرون از پشت چشمان اشکبار، می توانست چشمان برادرش را ببیند. کال اصلاً گریه نمی کرد و خیلی جدی و خونسرد بود. کال هیجان داشت. با دقت به آرون نگریست، لبان لرزان و حرکت پره های بینی او را دید و متوجه شد که گریه می کرد. هر گاه آرون هم می گریست و هم دعوا می کرد، خطرناک می شد. روزی لی مجبور شد آرون را روی زانو بنشاند و مشت های گره کرده او را محکم در دست بگیرد تا آرام شود.
کال جسمی تیز و برنده پیدا کرده بود. می توانست هرگاه دوست داشته باشد، از آن استفاده کند. برنده ترین وسیله بود. می توانست آن را در فرصت مناسب به دقت بازرسی کند و تصمیم بگیرد چه وقت و چگونه به کار ببرد. البته خیلی دیر تصمیم گرفت، زیرا ناگهان آرون به سمت او خیز برداشت و با لاشه خرگوش، محکم به صورتش کوبید. کال از جای پرید، فریاد زد و گفت:
ـ می خواستم با تو شوخی کنم، آرون. باور کن که فقط شوخی بود.
آرون ایستاد. نشانه رنج و شگفتی در چهره اش دیده می شد. گفت:
ـ این شوخی را دوست ندارم!
سپس با آستین، بینی خود را پاک کرد و کوشید اشک هایش را پنهان کند. کال به او نزدیک شد، او را در آغوش گرفت، صورتش را بوسید و گفت:
ـ دیگر این کار را نمی کنم.
دو پسر مدتی در سکوت راه رفتند. خسته بودند. نزدیک غروب بود. کال به آسمان نگریست و ابر سیاهی را دید که همراه تندباد بهاری روی کوه ها حرکت می کرد. گفت:
ـ به زودی توفان می وزد.
آرون گفت:
ـ واقعاًٌ حرف آن مردان را شنیدی؟
کال گفت:
ـ شاید فکر کرده ام که شنیده ام. به آن ابر نگاه کن!
آرون برگشت و به ابر سیاه هیولامانند نگریست. توده سیاهی بود که در آسمان حرکت می کرد. غرش تندر، نور آسمان درخش، و قطرات باران موجب شد که دو پسر سریع تر گام بردارند، ولی تندباد، خیلی زود ابر را به آن سوی دره برد. ابر روی تپه ها غرید و سپس به آن سوی جلگه ها رفت.
بچه ها به طرف خانه دویدند. ابر دیگری به آن ها رسید و قطرات درشت باران را از آسمان شکافته بر زمین ریخت. بچه ها رایحه خوش هوای تازه را استشمام می کردند.
درامتداد جاده خاکی و روی شیارهای چرخ کالسکه ها می دویدند و به سوی خانه می رفتند. باران سیل آسا شروع شد. در مدتی کمتر از چند لحظه، باران لباس های آن ها را خیس کرد. موهای بچه ها به پیشانی چسبیده بود و تارهایی از آن به چشمانشان فرو می رفت. وزن آب، پر بوقلمونی را که به پیشانی چسبانده بودند، خم کرده بود.
به دلیل خیس شدن، از دویدن باز ایستادند. دیگر نیازی نبود به جایی پناه ببرند. به یکدیگر نگریستند و با خوشحالی خندیدند. کال، خرگوش را فشرد، چند بار به هوا پرتاب کرد و گرفت و در نهایت به سمت آرون انداخت. تقریباً دیوانه شده بود. پس از این که خرگوش را گرفت، پشت گردن گذاشت، به طوری که سر و پاهای حیوان، زیر چانه او قرار گرفت. هر دو بلند می خندیدند. باران با هیاهوی زیاد روی درختان بلوط می بارید و باد، درختان را به شدت تکان می داد.
R A H A
11-30-2011, 09:33 PM
(2)
دوقلوها به موقع به خانه رسیدند، چون به محض ورود، لی را دیدند که یک بارانی روی دوش انداخته و اسبی ناشناش، در حال هدایت کالسکه قدیمی چرخ لاستیکی به سمت آلونک است. کال گفت:
ـ کسی به این جا آمده. به آن کالسکه نگاه کن.
دوباره شروع به دویدن کردند، چون رسیدن مهمان برای آن ها جالب بود. نزدیک پله ها، گام ها را آهسته کردند و با احتیاط، دور خانه قدم زدند، زیرا هراس از مواجهه با افراد ناشناس در آن ها وجود داشت. از در پشت، وارد شدند و در آشپزخانه، منتظر ماندند. از لباس هایشان آب می چکید.
ازاتاق نشیمن، صدای حرف زدن پدرشان با مردی دیگر به گوش می رسید. آنگاه صدایی دیگر شنیده شد که آن ها را به شدت شگفتزده کرد. صدای زنی بود. بچه ها به ندرت زنی را دیده بودند. بدون سر و صدا، به اتاق رفتند.
کال گفت:
ـ فکر می کنی چه کسی آمده باشد؟
در وجود آرون، احساسی برانگیخته شد، می خواست فریاد بزند و بگوید: «شاید مادرمان آمده باشد!» ولی به خاطر آورد که مادرش در بهشت است و هیچ کس نمی تواند از آن جا بازگردد. بنابراین گفت:
ـ نمی دانم. می خواهم لباس هایم را عوض کنم.
بچه ها لباس های خشک و تمیزی پوشیدند که درست شبیه لباس خیس آن ها بود. پرهای خیس بوقلمون را از روی پیشانی برداشتند و موها را مرتب کردند. حین انجام دادن این کارها، سر و صدا همچنان به گوش می رسید، و بیشتر صدای مردانه بود. خوب گوش دادند و صدای یک دختربچه را هم شنیدند. چنان به هیجان آمدند که زبانشان بند آمد.
به آرامی از راهرو گذشتند و به سمت اتاق نشیمن رفتند. کال به دقت به گونه ای دستگیره در را چرخاند که هیچ صدایی بلند نشد.
هنوز در اندکی باز نشده بود که لی از در پشت وارد شد و در حالی که پاها را به زمین می کشد، بارانی را از تن درآورد و پیش آمد. بچه ها غافلگیر شدند. لی با لهجه ای تقریباً انگلیسی گفت:
ـ از سوراخ در نگاه می کنید؟
کال در را بست و قفل صدا کرد. لی بلافاصله گفت:
ـ پدرتان در اتاق است، داخل شوید!
آرون با صدای گرفته، به آرامی گفت:
ـ غیر از پدر، چه کسی آن جاست؟
لی گفت:
ـ چند رهگذر که از قطار پیاده شده اند.
لی دست روی دست کال که هنوز دستگیره را گرفته بود گذاشت، دستگیره را چرخاند، و در را گشود. لی گفت:
ـ بچه ها داخل شوید!
سپس بچه ها را تنها گذاشت و رفت. آدام فریاد زد:
ـ بچه ها بیایید! بیایید!
بچه ها در حالی که سر را زیر انداخته بودند و به افرادی که در آن جا نشسته بودند، زیر چشمی می نگریستند، وارد اتاق شدند. لباس های مرد بیگانه نشان می داد که از شهر آمده است. زنی همراه او بود که بهترین لباس را بر تن داشت. روپوش، کلاه و تور سر او، روی صندلی دیگری قرار داشت. زن، لباس ابریشمی و توری مشکی که تا گردن را در بر می گرفت، پوشیده بود. برای آن روز به اندازه کافی مهمان داشتند، زیرا در کنار زن، دختری نیز به چشم می خورد. دخترک کمی از دوقلوها کوچکتر بود. کلاه آبی رنگ و چهارخانه بر سر داشت و پیشبند کوچک جیبداری دور کمر بسته بود. بچه ها نمی توانستند صورت دختر را ببینند، زیرا کلاه بر سر داشت، ولی می توانستند دست هایش راکه روی دامن قلاب کرده بود، ببینند. یک حلقه کوچک طلا در انگشت او به چشم می خورد.
چشمان بچه ها قرمز شده بود، زیرا نفس را حبس کرده بودند. پدر گفت:
ـ این ها فرزندان دوقلوی من هستند. این آرون است و آن یکی هم کالب یا کال!
آنگاه رو بچه ها کرد و افزود:
ـ با مهمانان دست بدهید!
بچه ها پیش رفتند. سر را پایین انداخته بودند و حالتی ناامید داشتند. دست دراز کردند و آقا و سپس خانم، دست های نرم آن ها را فشار دادند. آرون روی از دختر برگرداند. خانم گفت:
ـ دوست نداری با دخترم آشنا شوی؟
آرون لرزید و دست به طرف دختر که صورتش معلوم نبود، دراز کرد. هیچ اتفاقی نیفتاد. انگشتان نرم او همان طور در هوا ماند، زیرا دختر هیچ واکنشی نشان نداد. آرون زیر چشمی نگاه کرد تا اوضاع را بررسی کند.
دختر سر را پایین انداخته بود. کلاه همچنان مانع می شد که صورت او دیده شود. دست راست کوچک او در هوا بود، ولی حرکتی به سمت آرون نمی کرد.
آرون، صدای خنده کال را شنید. عاقبت آرون دست دختر را گرفت و سه بار تکان داد. دست دختر، خیلی نرم بود. آرون به شدت احساس لذت می کرد. دست دختر را رها کرد و دست در جیب فرو برد. به محض این که کنار رفت، کال جلو آمد، با حالتی رسمی با دختر دست داد و گفت:
ـ از ملاقات شما بسیار خوشحالم.
آرون فراموش کرده بود این جمله را بگوید، بعد از برادرش این جمله را تکرار کرد که البته دیر شده بود! آدام و مهمانان خندیدند. آدام گفت:
ـ آقا و خانم بیکن در باران گیر افتادند.
آقای بیکن گفت:
ـ بخت زیادی داشتیم که این جا را پیدا کردیم. من دنبال مزرعه لانگ می گشتم.
آدام گفت:
ـ آن مزرعه کمی بالاتر است. اگر از جاده خاکی به سمت چپ می رفتید و راه را ادامه می دادید، به مزرعه لانگ می رسیدید.
آنگاه روی به پسرانش کرد و گفت:
ـ آقای بیکن، فرماندار است.
آقای بیکن به پسرها گفت:
ـ نمی دانم چرا، ولی کارم را بسیار جدی می گیرم. بچه ها، اسم دختر من، آبرا است. اسم خنده داری نیست؟
سپس به آدام گفت:
ـ پیش از این که برایش اسم بگذارم، تفأل کردم و نام آبرا آمد. نمی گویم دلم پسر نمی خواست، ولی آبرا به من آرامش می دهد.
به دخترش گفت:
ـ سرت را بالا بگیر عزیزم!
آبرا حرکتی نکرد. دست هایش روی دامن قلاب شده بود. پدر با لحنی شاعرانه، تکرار کرد:
ـ تفأل کردم و نام آبرا آمد.
کال در حالی که بدون هیچ هراسی به کلاه آبرا نگاه می کرد. با صدایی گرفته گفت:
ـ فکر نمی کنم آبرا، اسم خنده داری باشد.
خانم بیکن گفت:
ـ منظور او این نیست که اسم دختر ما خنده دار است، می خواهد بگوید این اسم، عجیب است.
به آدام گفت:
ـ همسرم در کتاب ها، مطالب عجیبی پیدا می کند.
سپس به شوهرش گفت:
ـ عزیزم، بهتر نیست برویم؟
آدام مشتاقانه گفت:
ـ آه، خانم. تشریف داشته باشید. لی چای می آورد. اگر بنوشید، گرم می شوید.
خانم بیکن گفت:
ـ آه، چه خوب!
سپس به سخنان خود ادامه داد و گفت:
ـ بچه ها باران قطع شده. بهتر است بروید بازی کنید.
در صدای او چنان تحکمی بود که بچه ها بی درنگ از در خارج شدند. نخست آرون، سپس کال، و به دنبال آن ها، آبرا بیرون رفت.
دراتاق نشیمن، آقای بیکن پاها را روی هم گذاشت و گفت:
ـ این جا چشم انداز زیبایی دارد. زمین شما خیلی وسیع است؟
آدام گفت:
ـ یک قطعه باریک است، ولی آن را دوست دارم.
ـ همه زمین های آن طرف جاده متعلق به شماست؟
ـ بله، البته به آن نرسیده ام و آن را زیر کشت نبرده ام. دلیل، این است که در کودکی، زراعت می کردم.
آقا و خانم بیکن به آدام می نگریستند و آدم می دانست که باید توضیح بیشتری درمورد اینکه به خوبی به زمین نرسیده است، بدهد. بنابراین ادامه داد:
ـ به نظرم، آدم تنبلی هستم. پدرم به اندازه ای برایم پول به ارث گذاشت که بتوانم بدون کار کردن، امرار معاش کنم. البته کار دیگری برایم انجام نداد.
آدام سر را پایین انداخت، ولی می توانست احساس کند که خانم و آقای بیکن از توضیح او، متقاعد شده اند. اگر او مرد ثروتمندی بود، دلیلی نداشت که تنبل باشد، چون تنها افراد فقیر، تنبل و درعین حال، ناآگاه هستند. فرد ثروتمندی که آگاه نباشد، یا فاسد است یا بسیار متکی به خود. خانم بیکن پرسید:
ـ چه کسی از بچه ها مواظبت می کند؟
آدام خندید و گفت:
ـ لی از آن ها مواظبت می کند، البته نه زیاد.
ـ لی؟
آدام گفت:
ـ در این خانه، تنها یک نفر به من کمک می کند.
خانم بیکن که خیلی متعجب شده بود، پرسید:
ـ منظورت همان مرد چینی است که دیدم؟
آدام لبخند زد. نخست از خانم بیکن ترسیده بود، ولی پس از مدتی، احساس راحتی بیشتری کرد. گفت:
ـ لی، بچه ها را بزرگ و در ضمن از من هم مواظبت می کند.
ـ یعنی هیچ زنی از آن ها مواظبت نکرده؟
ـ نه، هرگز.
خانم بیکن گفت:
ـ بچه های معصوم!
آدام گفت:
ـ بچه هایی شلوغ، ولی سالم هستند. به نظرم همه ما مثل این زمین، وحشی شده ایم. لی تصمیم دارد از این جا برود و من نمی دانم چه باید بکنم.
آقای بیکن سینه را صاف کرد تا خلط در هنگام حرف زدن، بیرون نریزد، سپس گفت:
ـ درمورد آموزش پسرانتان فکر کرده اید؟
ـ نه، زیاد به این موضوع فکر نکرده ام.
خانم بیکن گفت:
ـ همسرم واقعاً به آموزش اعتقاد دارد.
آقای بیکن گفت:
ـ آموزش یا همان تعلیم و تربیت، کلید آینده است.
آدام پرسید:
ـ چه نوع تعلیم و تربیتی؟
آقای بیکن گفت:
ـ افرادی که سواد دارند، موفق هستند.
آنگاه به جلو خم شد و مثل این که بخواهد رازی را برملا کند، گفت:
ـ اگر تصمیم ندارید در مزرعه کشت کنید، چرا آن را اجاره نمی دهید و به مرکز استان نمی آیید؟ آن جا مدارس دولتی خوبی دارد.
ناگهان این فکر به ذهن آدام خطور کرد که بگوید: «چرا در زندگی من دخالت می کنید؟» ولی به جای آن پرسید:
ـ به نظر شما فکرخوبی است؟
آقای بیکن گفت:
ـ فکر می کنم بتوانم مستأجر خوب و مطمئنی برای زمین شما پیدا کنم. دلیلی نمی بینم اگر در زمین خودتان زندگی نمی کنید، در آن زراعت نشود.
لی در هنگام آوردن چای، سر و صدای زیادی ایجاد کرد. از پشت در، صحبت آن ها را شنیده بود و می دانست سخنانی خسته کننده برای آدام است. کاملاً مطمئن بود مهمانان چای دوست ندارند، و اگر هم دوست داشته باشند، با آن نوع چای که خود درست کرده است، موافق نیستند. با این حال، مهمانان پس از نوشیدن چای تعریف کردند. البته لی متوجه شد که خانم و آقای بیکن منظوری دارند. کوشید این موضوع را با ایما و اشاره به آدام بفهماند، ولی موفق نشد. آدام به فرش نگاه می کرد. خانم بیکن گفت:
ـ همسرم سال ها عضو انجمن خانه و مدرسه بوده، ولی...
آدام به این حرف ها توجهی نمی کرد و به آن چه گفته می شد گوش نمی داد. او در این فکر بود که دنیا از شاخه یکی از درختان بلوط آویزان است. بدون هیچ دلیلی، ناگهان پدر را به خاطر آورد که با آن پای چوبی، لنگ لنگان راه می رفت و با عصایی به پایش می زد تا توجه دیگران را جلب کند. آدام چهره نظامی و خشن پدر را مجسم می کرد که چگونه پسرانش را تمرین نظامی می داد و آن ها را مجبور می ساخت بسته های سنگین را حمل کنند تا شانه هایشان قوی شود.
در همان حال که خانم بیکن به طور یکنواخت، به حرف هایش ادامه می داد، آدام سنگینی بسته های پر از سنگ را روی دوش خود احساس می کرد. در ذهن خود، چارلز را به تصویر می کشید که تمسخر آمیز لبخند می زد و چشمان شرور و بی رحم و اخلاق تند او را به خاطر می آورد. ناگهان احساس کرد دوست دارد چارلز راببیند. اندیشید بهتر است به مرکز برود و بچه ها را نیز با خود ببرد. با هیجان ضربه ای به پای خود زد. آقای بیکن مکثی کرد و سپس پرسید:
ـ مشکلی پیش آمده؟
آدام گفت:
ـ ببخشید، موضوعی فراموش شده را به خاطر آوردم.
خانم و آقای بیکن، مؤدبانه منتظر توضیحات او ماندند. آدام اندیشید: «من که تصمیم ندارم فرماندار شوم. من که عضو انجمن خانه و مدرسه نیستم. چرا نه؟»
روی به مهمانان کرد و گفت:
ـ یادم آمد که ده سال است برای برادرم نامه ننوشته ام.
خانم و آقای بیکن از شنیدن این حرف متعجب شدند و به یکدیگر نگریستند. لی دوباره فنجان ها را پر از چای کرد. پس از این که وارد راهرو شد، آدام صدای خنده او را شنید. خانم و آقای بیکن نمی خواستند دراین مورد، حرفی بزنند، زیرا تصمیم داشتند در غیاب لی، با آدام مذاکره کنند.
لی، اوضاع را پیش بینی کرده بود، بنابراین شتابان رفت تا اسب ها را آماده کند و با کالسکه چرخ لاستیکی به مقابل در خانه بیاید.
پس از این که آبرا، کال و آرون بیرون رفتند، در کنار یکدیگر در راهرو سر پوشیده ایستادند و به باران که با هیاهوی زیاد از شاخه و برگ درختان بلوط می چکید، نگریستند. صدای غرش تندر از دور به گوش می رسید، ولی باران تصمیم داشت مدتی طولانی ببارد. آرون گفت:
ـ مادرت به ما گفت که باران بند آمده.
آبرا پاسخی عاقلانه داد:
ـ برای این که به بیرون نگاه نکرد. هرگاه حرف می زند، به جایی نگاه نمی کند!
کال پرسید:
ـ چند سال داری؟
آبرا گفت:
ـ ده سال، به زودی یازده ساله می شوم.
کال گفت:
ـ ما یازده سال داریم و به زودی دوازده ساله می شویم.
R A H A
11-30-2011, 09:33 PM
آبرا کلاه خود را کمی عقب برد تا مثل هاله ای دور سرش را بگیرد. دختری زیبا به حساب می آمد. موهای سیاه خود را در دو طرف سر بافته، پیشانی کوچک او گرد و برآمده، و ابروانش یکدست بود. بینی کوچکی داشت و در بزرگسالی زیباتر می شد. چشمان میشی و نگاه نافذ داشت و فردی باهوش و جسور به نظر می رسید. مستقیماً به چهره بچه ها نگاه می کرد و هیچ نشانه ای از خجالتی که لحظاتی پیش در داخل خانه به آن تظاهر می کرد، در او دیده نمی شد. آبرا گفت:
ـ باور نمی کنم شما دوقلو باشید، هیچ شباهتی با هم ندارید.
کال گفت:
ـ ما دوقلو هستیم.
آرون گفت:
ـ بله، دوقلو هستیم.
کال با اصرار گفت:
ـ بعضی از دوقلوها هیچ شباهتی با هم ندارند. لی به ما گفته که دوقلوها چگونه درست می شوند. اگر دوقلوها از یک تخمک باشند، به هم شباهت دارند، ولی اگر از دو تخمک درست شده باشند، به هم شبیه نیستند.
کال گفت:
ـ ما از دو تخمک هستیم.
آبرا به حرف های آن بچه های روستایی خندید و گفت:
ـ تخمک! بله، تخمک!
با صدای بلند یا خشن حرف نمی زد. لحظاتی به نظریه لی درباره دوقلوها اندیشید و سپس ناگهان گفت:
ـ کدام یک از شما نیمرو و کدامیک آبپز شد؟
بچه ها نگاهی از روی ناراحتی به یکدیگر انداختند. نخستین تجربه آن ها در برخورد با منطق بی رحم زنانه محسوب می شد. زنان هر قدر بیشتر اشتباه کنند، بیشتر بر اشتباه خود اصرار دارند. این تجربه برای آن ها تازه، مهیج و دردناک بود. کال گفت:
ـ لی اهل چین است!
آبرا با مهربانی گفت:
ـ چرا زودتر نگفتی؟ شاید شما هم تخم چینی باشید. همان تخم هایی که در لانه می گذارند.
سپس کمی مکث کرد تا حرف هایش بر آن ها تأثیر کافی بگذارد. متوجه شد که پسرها با او مخالفت یا دعوا نمی کنند، بنابراین خود را قادر به تسلط بر آن ها می دید. آرون گفت:
ـ بیا به آن خانه قدیمی برویم و بازی کنیم. از سقف آن جا کمی آب چکه می کند، ولی جای خوبی است.
از زیر درختان بلوط که قطرات باران از شاخه هایشان می چکید، به طرف خانه قدیمی سانچز رفتند و وارد آن شدند. هر چند در تقریباً باز بود، ولی سر و صدای زیادی داشت، زیرا لولاهایش زنگ زده بود. خانه کهنه و کاهگلی، مرحله دوم ویرانی را می گذراند. دیوارها سفیدکاری نشده بود و از ده سال پیش، کارگران آن جا را رها کرده بودند. پنجره ها شیشه نداشتند. کف اتاق ها پر از لکه بود و در گوشه و کنار آن ها، انبوهی از کاغذهای کهنه و پاکت های پر از میخ به چشم می خورد که همه زنگ زده بودند.
در همان حال که بچه ها در آستانه در ایستاده بودند، خفاشی در انتهای خانه به پرواز درآمد. حیوان خاکستری رنگ، از گوشه ای به گوشه دیگر پرواز می کرد و سرانجام از در بیرون رفت.
آبرا به راهنمایی بچه ها، همه جای خانه را دید. پسرها در انبار را باز کردند تا آبرا بتواند وان، توالت و چلچراغ ها را ببیند. همه آن ها به صورت بسته بندی شده بودند و قرار بود در موقع مناسب، نصب شوند. بوی رطوبت و کاغذ در فضا پراکنده بود. سه کودک، روی پنجه پا راه می رفتند و با هم صحبت نمی کردند. اگر حرف می زدند، دیوارهای خالی، صدای آن ها منعکس می کرد.
آرون در وسط سالن، در حالی که می کوشید صدایش از طریق دیوار منعکس نشود، روی به مهمان خود کرد و با ملایمت پرسید:
ـ این جا را دوست داری؟
آبرا با تردید اعتراف کرد:
ـ بله.
کال گستاخانه گفت:
ـ گاهی به انبار می آییم و بازی می کنیم. اکر دلت بخواهد، می توانی به این جا بیایی و با ما بازی کنی.
آبرا با لحنی که به بچه ها می فهماند با فردی مهم طرف هستند، و او فرصتی برای تفریحات معمولی ندارد، گفت:
ـ من در سالیناس زندگی می کنم.
آبرا متوجه شد که بچه ها را مأیوس کرده است. هر چند از نقاط ضعف مردان آگاه بود، ولی باز هم آن ها را دوست داشت. بنابراین با مهربانی افزود:
ـ گاهی که از این جا رد می شوم، می آیم و کمی با شما بازی می کنم.
بچه ها از شنیدن این حرف، خیلی خوشحال شدند. کال گفت:
ـ خرگوشم را به تو می دهم. تصمیم داشتم آن را به پدرم بدهم، ولی آن را به تو می دهم.
ـ کدام خرگوش؟
ـ همان که امروز شکار کردیم. تیر دقیقاً به قلبش خورد و بدون کمترین حرکتی، مرد.
آرون نگاهی خشمگین به او انداخت و گفت:
ـ آن تیر من...
کال حرف او را قطع کرد و به آبرا گفت:
ـ می توانی خرگوش را به خانه ببری. خرگوش بزرگی است.
آبرا گفت:
ـ خرگوش مرده خونی که به درد من نمی خورد.
آرون گفت:
ـ آن را می شویم، در یک جعبه می گذارم و دور جعبه را با نخ می بندم. اگر دوست نداری آن را بخوری، پس از رسیدن به سالیناس، می توانی برایش مراسم خاکسپاری برگزار کنی.
آبرا گفت:
ـ من به مراسم خاکسپاری واقعی می روم. دیروز هم در یکی از آن ها حضور داشتم. دسته گل هایی آن جا بود که تا سقف می رسید.
آرون گفت:
ـ خرگوش را می خواهی؟
آبرا به موهای طلایی به هم چسبیده و چشمان آرون که نزدیک بود از آنها اشک جاری شود، نگریست و در درون خود، اشتیاق سوزانی را احساس کرد که می توان آن را مقدمه عشق نامید. دوست داشت بر سر آرون دست بکشد، ولی ناگهان متوجه شد که بدن او می لرزد، بنابراین گفت:
ـ اگر خرگوش را داخل جعبه بگذاری، آنرا می برم.
آبرا بر اوضاع تسلط داشت. نگاهی به اطراف انداخت تا متوجه شود چه مقدار پیشرفت کرده است. از این که پسر ها قادر نبودند بر او غلبه کنند، احساس غرور می کرد. دلش برای آن ها می سوخت. توجه او به لباس های تمیز بچه ها معطوف شد که لی قسمت هایی از آن ها را وصله زده بود. گفت:
ـ بچه های بیچاره! پدرتان شما را کتک می زند؟
آن ها سر را به نشانه نفی تکان دادند. نمی دانستند آبرا چه می خواهد بگوید. آبرا پرسید:
ـ اوضاع شما خیلی بد است؟
کال پرسید:
ـ منظورت چیست؟
ـ یعنی مجبورید روی خاک بنشینید و آب و هیزم بیاورید؟
آرون گفت:
ـ کدام هیزم؟
آبرا پاسخ او را نداد و تنها گفت:
ـ بیچاره ها.
سپس نزد خود تصور کرد که عصای سحر آمیز کوچکی در دست دارد و ستاره ای روی آن چشمک می زند. گفت:
ـ آیا نامادری بداخلاق، از شما متنفر است و تصمیم دارد شما را به قتل برساند؟
کال گفت:
ـ ما نامادری نداریم.
آرون هم گفت:
ـ ما نامادری نداریم. مادر ما فوت کرده.
گفته های آرون، داستانی را که آبرا در ذهن خود برای آن ها ساخته بود، برهم زد، ولی این حرف ها موجب شد داستان دیگری را خلق کند. در ذهن مجسم کرد که کلاه بزرگی بر سر دارد و روی کلاه پر از پر شترمرغ و در دست خود نیز سبد بزرگی حمل می کند که پای یک بوقلمون از آن بیرون زده است. با مهربانی گفت:
ـ بچه های یتیم بیچاره. من می توانم مادر شما شوم. شما را بغل می کنم، تکان می دهم و برایتان قصه تعریف می کنم.
کال گفت:
ـ ما خیلی بزرگ هستیم. تو نمی توانی مادر ما باشی.
آبرا از سنگدلی خود خجالت کشید. متوجه شد که آرون تحت تأثیر داستان او قرار گرفته است. تبسم می کرد و به نظر می رسید مثل بچه ای به آغوش آبرا رفته است. آبرا با خوشرویی گفت:
ـ برای مادرت مراسم خاکسپاری مناسبی برگزار شد؟
آرون گفت:
ـ به خاطر نداریم. ما خیلی کوچک بودیم.
ـ بسیار خوب، او را کجا دفن کرده اند؟ می توانید روی قبر او گل بگذارید. ما همیشه این کار را برای مادربزرگ و عمو آلبرت انجام می دهیم.
چشمان کال برق زد، زیرا فکر تازه ای از ذهنش گذشت. احساس پیروزی می کرد. از روی سادگی گفت:
ـ از پدرمان می پرسم که مقبره مادرمان کجاست و روی آن گل می گذاریم.
آبرا گفت:
ـ من هم با شما می آیم. می توانم تاج گل درست کنم. می توانم به شما یاد بدهم آن را چگونه درست کنید.
متوجه شد که آرون حرفی نزده است. روی به او کرد و پرسید:
ـ دوست نداری تاج گل درست کنی؟
آرون گفت:
ـ چرا دوست دارم.
آبرا دست بر سر او کشید، شانه اش را نوازش داد، گونه اش را لمس کرد و گفت:
ـ مادرت خوشحال می شود. مردگان حتی در بهشت متوجه این کارها می شوند. پدرم نیز چنین عقیده ی دارد. شعری را هم در این باره می خواند.
آرون گفت:
ـ من می روم خرگوش را بسته بندی می کنم. آن را داخل همان جعبه ای می گذارم که شلوارم در آن بود.
سپس از خانه قدیمی بیرون دوید. کال به او نگاه می کرد و می خندید. آبرا پرسید:
ـ چرا می خندی؟
کال گفت:
ـ مهم نیست.
نگاه خود را به آبرا دوخت. آبرا نیز به کال خیره شد. در خیره نگریستن به دیگران و وادار ساختن آن ها به سر به زیر انداختن، مهارت داشت، ولی کال همچنان به او خیره مانده بود. پسرک در ابتدا خجالت می کشید، ولی پس از این که این احساس برطرف شد، ازاین که بر آبرا غلبه می کرد، خوشحال بود. می دانست که آبر ا برادر او را بیشتر از او دوست دارد، ولی این موضوع برایش تازگی نداشت. تقریباً همه آرون را با آن موهای طلایی و رفتار صمیمانه، ترجیح می دادند. عواطفی را که مدت زیادی در خود پنهان کرده بود، بروز داد و آمادگی داشت که هرگاه ضروری بداند، آن ها را نشان دهد یا پنهان کند. تصمیم داشت آبرا را به این دلیل تنبیه کند که برادرش را بیشتر دوست دارد. البته چنین واکنشی برایش تازگی نداشت و این انگیزه را در خود کشف کرده بود. تنبیه پنهانی، برای او جنبه خلاقیت داشت. شاید بهترین روش برای نشان دادن تفاوت بین آن دو پسر، همین باشد. اگر آرون در بیشه به لانه مورچه برخورد می کرد، روی زمین دراز می کشید و به زندگی آن ها دقیق می شد. می دید که چگونه بعضی از آنه ا در مسیر ویژه خود غذا حمل می کنند و سایر مورچه ها تخم های سفیدی را همراه می برند. می دید چگونه هرگاه مورچگان باهم مواجه می شوند، شاخک ها را به هم می مالند و با هم حرف می زنند. چند ساعت روی زمین دراز می کشید و به این منظره می نگریست.
اگر کال به چنین لانه ای می رسید، آن را با لگد خراب می کرد و در حالی که مورچگان سراسیمه به این طرف و آن طرف می رفتند، به آن ها می نگریست. آرون همیشه می خواست بخشی از دنیای مورچگان باشد، ولی کال آن را نابود می کرد.
کال پذیرفته بود که همگان برادرش را بیشتر دوست دارند و کاری کرده بود که از این امر ناراحت نشود. منتظر می ماند و نقشه می کشید تا در موقع مناسب، با آن شخص مواجه شود، سپس طوری با او رفتار می کرد که هرگز نمی فهمید چرا مورد بی لطفی قرار گرفته است. از انتقام، لذت می برد و احساس قدرت می کرد. این نیرومندترین و بهترین احساسی بود که در او وجود داشت. هر چند آرون را دوست نداشت، ولی چندان هم از او متنفر نبود، زیرا معمولاً آرون موجب می شد احساس پیروزی به او دست بدهد. فراموش کرده بود به دلیل این انتقام می گیرد که سایرین، او را نیز همچون آدام دوست داشته باشند. این احساس تا جایی پیش رفته بود که خود را از آرون برتر می دانست.
آبرا دست بر سر آرون کشید، ولی ملایمت و مهربانی او، حسادت کال را برانگیخت. واکنش کال دراین مورد، غیر ارادی بود. در ذهن به دنبال نقطه ضعفی در آبرا می گشت. کال به اندازه ای باهوش بود که آن نقطه ضعف را در حرف های او پیدا کرد. بعضی از بچه ها دوست دارند حالت کودکی خود را حفظ کنند و بعضی دیگر می خواهند بزرگ باشند. کمتر اتفاق می افتد که از سن و سال واقعی خود راضی باشند. آبرا دوست داشت بزرگتر از سن و سال خود باشد. مثل افراد بزرگسال حرف می زد و تا حد امکان، کارهای آنان را تقلید می کرد. دوست نداشت بچه باشد. در این حال، نمی توانست مثل افراد بزرگسال مورد علاقه خود، رفتار کند. کال این نقطه ضعف را کشف کرد و تصمیم گرفت لانه مورچه را خراب کند! می دانست مدتی طول می کشد تا برادرش جعبه را پیدا کند. می توانست مجسم کند چه اتفاقی خواهد افتاد. آرون خرگوش را خواهد شست تا خون حیوان پاک شود. این کار مستلزم صرف وقت بود. پیدا کردن نخ هم مدتی طول می کشید. گره زدن روبان نیز نیاز به صرف وقت زیادی داشت. کال متوجه شده بود که در حال پیروز شدن است، زیرا آبرا بر خلاف دقایقی پیش، به خود مطمئن نبود و پسر می توانست روی این نقطه ضعف کار کند.
سرانجام آبرا مجبور شد نگاه از او بردارد و بگوید:
ـ چرا این طور به من خیره شده ای؟
کال، دختر را دقیقاً وارسی کرد. این کار را چنین با خونسردی انجام داد که گویی آبرا آدم نیست. می دانست که این کار، حتی افراد بزرگسال را ناراحت می کند.
آبرا تحمل از دست داد و گفت:
ـ موضوع عجیبی دیده ای؟
کال گفت:
ـ مدرسه می روی؟
ـ البته که می روم.
ـ چه سالی؟
ـ پنجم.
ـ چند سال داری؟
ـ وارد یازده سالگی می شوم.
کال خندید. آبرا پرسید:
ـ عیبی دارد؟
کال پاسخ او را نداد و آبرا ادامه داد:
ـ خوب، به من بگو چه عیبی دارد.
باز هم پاسخی نشنید. گفت:
ـ فکر می کنی خیلی زرنگ هستی؟
کال باز هم خندید و دخترک گفت:
ـ نمی دانم چرا برادرت دیر کرد. باران بند آمده.
کال گفت:
ـ به نظرم دنبال آن می گردد.
ـ منظورت این است که می خواهد خرگوش را پیدا کند؟
ـ نه، خرگوش را که نباید پیدا کند. چون مرده، ولی نمی تواند آن را بگیرد، چون فرار می کند.
ـ کدام را بگیرد؟ چه فرار می کند؟
کال گفت:
ـ او دوست ندارد به تو بگویم. می خواهد تو را غافلگیر کند. جمعه پیش آن را گرفت. آن هم او را گاز گرفت.
ـ نمی دانم منظورت چیست.
کال گفت:
پس از این که جعبه را باز کنی،متوجه می شوی. شرط می بندم به تو می گوید که زود آن را باز نکن.
کال حدس نمی زد، مطمئن بود، چون برادرش را می شناخت.
آبرا می دانست که نه تنها در مبارزه شکست خورده است، بلکه دیگر نمی تواند مبارزه کند. تنفری در خود نسبت به کال احساس می کرد. در ذهن به دنبال سخنانی می گشت که تلافی کند، ولی فایده ای نداشت. سکوت کرد. از در بیرون رفت، به خانه ای که پدر و ماردش در آن بودند نگریست و گفت:
ـ می خواهم بروم.
کال گفت:
ـ صبر کن!
کال جلو آمد. آبرا روی برگرداند و با خونسردی پرسید:
ـ از من چه می خواهی؟
کال گفت:
ـ ناراحت نباش. تو نمی دانی در این جا چه خبر است. باید پشت برادر مرا ببینی.
آبرا از تغییر لحن کال متعجب شد. پسرک به او فرصت نمی داد تصمیم بگیرد، زیرا می دانست در موارد عاطفی، چه واکنشی باید نشان بدهد. صدای بم و اسرآمیزی داشت. آبرا نیز لحن صدای خود را آهسته کرد تا مثل او حرف بزند.
ـ منظورت چیست؟ مگر پشت او چیست؟
کال گفت:
ـ جای زخم! کار مرد چینی است!
آبرا بر خود لرزید و کنجکاو شد. گفت:
ـ مگر مرد چینی چه می کند؟ او را کتک می زند؟
کال گفت:
ـ بدتر از آن.
ـ چرا به پدرت نمی گویی؟
ـ جرأت نداریم، می دانی اگر بگوییم چه اتفاقی می افتد؟
ـ نه، چه اتفاقی می افتد؟
کال سر تکان داد و گفت:
ـ نه، من حتی جرأت نمی کنم در این مورد حرفی به تو بزنم.
در همان لحظه، لی از انبار بیرون آمد و اسب خانم و آقای بیکن را که به کالسکه چرخ لاستیکی بسته شده بود، آورد. خانم و آقای بیکن از خانه بیرون آمدند و به آسمان نگریستند. کال گفت:
ـ دیگر نمی توانم حرف بزنم، چون مرد چینی متوجه می شود.
آقای بیکن فریاد زد:
ـ آبرا! عجله کن! می خواهیم برویم.
لی، اسب سرکش را نگه داشت تا خانم بیکن سوار شود. آرون در حالی که جعبه ای مقوایی همراه داشت که با یک روبان روی آن گل درست کرده بود، شتابان پیش آمد. جعبه را به دست آبرا داد و گفت:
ـ این را بگیر. تا موقعی که به خانه نرسیده ای، باز نکن.
کال متوجه واکنش آبرا شد. دخترک دست ها را عقب کشید. پدر آبرا گفت:
ـ عزیرم، آن را بگیر، ولی عجله کن، دیر شده.
سپس جعبه را گرفت و به دست دخترش داد. کال به آبرا نزدیک شد و گفت:
ـ می خواهم موضوعی را در گوش تو بگویم.
دهان را نزدیک گوش دخترک برد و گفت:
ـ شلوارت را خیس کرده ای!
آبرا از شدت خجالت قرمز شد و کلاه خود را پایین کشید. خانم بیکن زیر بغل دخترک را گرفت تا سوار شود.
هنگامی که اسب به سرعت دور می شد، لی، آدام و دوقلوها ایستاده بودند و نگاه می کردند.
هنوز کالسکه نپیچیده بود که دست آبرا از آن بیرون آمد و جعبه در جاده غلتید. کال به چهره برادرش نگریست و دید خیلی ناراحت است. آدام به خانه بازگشت. لی با کیسه ای پر از گندم رفت تا به جوجه ها غذا بدهد. کال دست روی شانه برادر گذاشت و او را نوازش کرد. آرون گفت:
ـ می خواستم با او ازدواج کنم. نامه ای در جعبه گذاشته و از او تقاضای ازدواج کرده بودم!
کال گفت:
ـ غصه نخور، از این به بعداجازه داری از تفنگ من استفاده کنی.
آرون سربرگرداند و گفت:
ـ تو که تفنگ نداری!
کال گفت :
ـ تفنگ ندارم؟
پایان فصل بیست و هفتم
R A H A
11-30-2011, 09:34 PM
فصل بیست و هشتم
بچه ها سر میز غذا، متوجه تغییر رفتار پدر شدند. پیشتر پدر آن ها تنها حضور داشت. می شنید، ولی هرگز با دقت گوش نمی داد. نگاه می کرد، ولی هرگز نمی دید. همچون شبح بود. بچه ها هرگز در مورد امیال یا کشفیات یا نیازهای خود با او حرف نمی زدند. تنها وسیله ارتباطی آن ها با دنیای افراد بزرگسال، لی بود که نه تنها آن ها را بزرگ کرده، غذا داده، لباس پوشانده و به آن ها آداب معاشرت یاد داده، بلکه آموخته بود چگونه به پدر خود احترام بگذارند. پدر، برای فرزندانش موجودی اسرارآمیز بود و حرف ها و دستورات او، توسط لی به آن ها منتقل می شد. البته لی بیشتر از این حرف ها را از خود می زد و به آدام نسبت می داد.
نخستین شب پس از بازگشت آدام از سالیناس، کال و آرون از این که پدرشان به حرف های آن ها گوش می داد، به آن ها نگاه می کرد، و مطالبی از آن ها می پرسید، شگفت زده و اندکی هم شرمسار شده بودند. تغییر رفتار پدر، در آن ها حالت خجالت ایجاد کرده بود. آدام گفت:
ـ شنیده ام امروز به شکار رفته اید!
بچه ها نیز مثل همه انسان هایی که با وضعیت تازه ای مواجه می شوند، حالت تدافعی به خود گرفتند. پس از چند لحظه مکث، آرون گفت:
ـ بله، آقا.
ـ شکار هم کردید؟
این بار آرون کمی بیشتر مکث کرد و سپس گفت:
ـ بله، آقا.
ـ چه شکاری؟
ـ خرگوش.
ـ با تیر و کمان؟ چه کسی آن را شکار کرد؟
آرون گفت:
ـ هر دو. نمی دانیم کدام تیر به حیوان خورد.
آدام گفت:
ـ مگر تیرهای خود را نمی شناسید؟ من وقتی کوچک بودم، روی تیرهایم علامت می گذاشتم.
این بار، آرون پاسخی نداد، چون می ترسید موضوع را بیشتر غامض کند. کال پس از مدتی تفکر گفت:
ـ فکر می کنم تیر من در ترکش آرون رفته بود.
ـ چرا چنین فکری می کنید؟
کال گفت:
ـ نمی دانم، ولی به نظرم آرون خرگوش را شکار کرد.
آدام به آرون نگاه کرد و گفت:
ـ نظر تو چیست؟
ـ فکر می کنم من آن را شکار کرده ام، ولی مطمئن نیستم.
ـ بسیار خوب، مثل این که هر دو خوب می دانید چگونه به این داستان پر و بال بدهید.
بچه ها دیگر احساس خطر نکردند و غافلگیر نشدند. آدام پرسید:
ـ خرگوش کجاست؟
کال گفت:
ـ آرون آن را به آبرا هدیه داد.
آرون گفت:
ـ او هم خرگوش را دور انداخت.
ـ چرا؟
ـ نمی دانم، ولی تصمیم داشتم با او ازدواج کنم.
ـ راست می گویی؟
ـ بله، آقا.
ـ تو چطور، کال؟
کال گفت:
ـ به نظر من اشکالی ندارد که او مال آرون باشد.
آدام خندید. بچه ها تا آن هنگام خنده او را ندیده بودند. مرد پرسید:
ـ دختر بچه خوبی است؟
آرون گفت:
ـ بله، دختر خوبی است. خوب و زیبا.
ـ بسیار خوب، خوشحالم که می خواهد عروس من شود.
لی میز را تمیز کرد و پس از این که اندکی سر و صدا در آشپزخانه به راه انداخت، برگشت وبه بچه ها گفت:
ـ برای خوابیدن آماده شوید.
بچه ها نگاهی از روی ناراحتی به او انداختند. آدام گفت:
ـ بنشین و بگذار آن ها هم کمی دیگر بنشینند.
لی گفت:
ـ من حساب ها را آورده ام. باید ما دو نفر به آن ها رسیدگی کنیم.
ـ کدام حساب ها، لی؟
ـ حساب های مربوط به خانه و مزرعه. خودتان گفتید می خواهید از اوضاع مالی با خبر شوید.
ـ لی، من نگفتم که حساب ده سال گذشته را امشب رسیدگی کنیم.
ـ پیشتر اجازه نداشتم مزاحم شما شوم.
ـ به نظرم درست می گویی، ولی کمی بنشین. آرون تصمیم دارد با دختری که امروز به این جا آمد، ازدواج کند.
لی پرسید:
ـ مگر نامزد کرده اند؟
آدام گفت:
ـ فکر نمی کنم دخترک قبول کرده باشد. خیلی فرصت داریم.
کال بر اوضاع مسلط شد. با حالتی که انگار لانه مورچه را بررسی می کند و به دنبال راهی برای ویران کردن آن است، گفت:
ـ واقعاً دختر خوبی است. من از او خوشم می آید. می دانید چرا؟ چون از من خواست از شما بپرسم مقبره مادرمان کجاست تا روی آن گل بگذاریم.
آرون پرسید:
ـ پدر، امکان دارد؟ او گفت به ما یاد می دهد چگونه دسته گل درست کنیم
مغز آدام داغ شده بود. نمی توانست دروغ بگوید، چون تمرین نداشت. پاسخ دادن به این پرسش، او را به وحشت می انداخت، ولی به هر حال، آن را بررسی کرد و گفت:
ـ بچه ها، کاش می توانستیم این کار را انجام بدهیم، ولی باید بگویم که مقبره مادر در شرق آمریکا، یعنی در همان ایالتی است که از آن جا آمده بود.
آرون پرسید:
ـ چرا؟
ـ خوب، بعضی افراد دوست دارند در زادگاه خود دفن شوند.
کال پرسید:
ـ چگونه جسد او را تا آن جا بردید؟
ـ لی، ما او را در قطار گذاشتیم و به شرق فرستادیم. درست است؟
لی سر تکان داد و گفت:
ـ ما نیز همان کار را می کنیم. تقریباً همه چینی ها وقتی از دنیا می روند، به چین فرستاده می شوند.
آرون گفت:
ـ این موضوع را می دانستم. پیشتر به ما گفته بودی.
لی گفت:
ـ راست می گویی؟
کال گفت:
ـ بله، گفته بودی.
کال تقریباً ناامید شده بود. آدام موضوع بحث را عوض کرد و گفت:
ـ امروز آقای بیکن پیشنهادی به من داد. دوست دارم شما بچه ها هم در مورد آن فکر کنید. او پیشنهاد کرد به سالیناس نقل مکان کنیم، چون آن جا مدرسه های خوبی دارد و شما می توانید باسایر بچه ها بازی کنید.
این فکر، دوقلوها را شگفتزده کرد. کال پرسید:
ـ با این جا چه کنیم؟
ـ این جا را نگه می داریم تا اگر بخواهیم برگردیم، جایی برای اقامت داشته باشیم.
آرون گفت:
ـ آبرا در سالیناس زندگی می کند.
همین برای آرون کافی بود تا جعبه ای را که روی زمین افتاده بود، فراموش کند. تنها پیشبند کوچک، کلاه، و انگشتان نرم و کوچک دخترک را در ذهن داشت. آدام گفت:
ـ شما درباره این موضوع فکر کنید. شاید وقت خواب رسیده باشد. چرا امروز به مدرسه نرفتید؟
آرون گفت:
ـ معلم بیمار است.
لی حرف آن ها را تأیید کرد و گفت:
ـ از سه روز پیش، دوشیزه کالپ بیمار و مدرسه تا دوشنبه تعطیل است. بچه ها بیایید!
بچه ها سر را پایین انداختند و به دنبال او راه افتادند.
آدام در حالی که لبخند می زد، کنار چراغ نشست و با انگشت سبابه روی زانویش زد تا لی بازگشت. آدام گفت:
ـ آن ها خبر دارند؟
لی گفت:
ـ نمی دانم.
ـ شاید آن دختر باعث این کار شده.
لی به آشپزخانه رفت، جعبه مقوایی بزرگی آورد و گفت:
ـ حساب ها این جا هستند.، دور حساب هر سال، یک کش پلاستیکی بسته ام. کامل شده.
ـ منظورت این است که همه حساب ها آماده است؟
لی گفت:
ـ حساب هر سال در دفتر نوشته شده و برای آن چه خرج شده، رسید هم دارم. می خواستید از اوضاع مالی آگاه شوید. همه آن ها این جا هستند. واقعاً تصمیم دارید از این جا بروید؟
ـ بله، در مورد آن فکر می کنم.
ـ ای کاش می توانستید این موضوع را به بچه ها بفهمانید.
ـ بله، لی،اگر این کار را بکنم، دیگر فکر نمی کنند مادرشان زن خوبی است.
ـ در مورد خطر دیگر فکر کرده اید؟
ـ منظورت چیست؟
ـ فرض کنید واقعیت را بفهمند، مگر اغلب مردم این را نمی دانند؟
ـ خوب، شاید وقتی بزرگتر شوند درک این موضوع برایشان راحت باشد.
لی گفت:
ـ ولی من فکر می کنم خطر آن خیلی زیادتر است.
ـ لی، منظورت را متوجه نمی شوم.
ـ منظورم دروغی است که به آن ها گفته شده. آن دروغ می تواند کارها را خراب کند. اگرمتوجه شوند که به آن ها دروغ گفته اید، خیلی ناراحت می شوند و سایر حرف ها را هم باور نمی کنند.
ـ بله، متوجه هستم. ولی به آن ها چه بگویم؟ نمی توانم حقیقت را به آنها بگویم.
ـ شاید لازم نباشد همه ماجرا را برای آن ها تعریف کنید، همان قدر بگویید که اگر فهمیدند، ناراحت نشوند.
ـ باید در این مورد فکر کنم.
ـ اگر برای زندگی به سالیناس بروید، اوضاع بدتر می شود.
ـ باید در این مورد فکر کنم.
لی گفت:
ـ زمانی که خیلی کوچک بودم، پدرم همه ویژگی ها را در مورد مادرم به من گفت. همان طور که بزرگ می شدم، چند بار این ماجرا را برایم تعریف کرد. البته هر بار که تعریف می کرد، با دفعه پیش تفاوت داشت، ولی به طور کلی، خیلی وحشتناک بود. با این حال، خوشحالم که به من گفت، چون دوست داشتم بدانم.
ـ می خواهی به من بگویی؟
ـ نه، دوست ندارم بگویم، ولی شما را مجبور می کند در وضعیت بچه ها تغییراتی بدهید. شاید اگر می گفتید او فرار کرده و نمی دانید کجاست، مشکل کمی آسان می شد.
ـ لی، من می دانم که او کجاست.
ـ بله، مثل همین است. مجبورید یا همه حقیقت را بگویید،یا کمی دروغ بگویید. من نمی توانم شما را مجبور کنم.
آدام گفت:
ـ باید در این مورد فکر کنم. خوب، ماجرای مادرت چه بود؟
ـ واقعاً دوست دارید بشنوید؟
ـ اگر دوست داری بگویی، می شنوم.
لی گفت:
ـ خلاصه آن را برایتان تعریف می کنم. نخستین خاطره ای که به یاد می آورم، در یک کلبه تاریک بود که در وسط یک مزرعه سیب زمینی قرار داشت. با پدرم زندگی می کردیم. یادم می آید که پدرم، ماجرای مادرم را برایم تعریف کرد. لهجه کانتونی داشت، ولی هرگاه داستان را تعریف می کرد، از لهجه شیرین ماندارین استفاده می کرد.
لی خاطرات گذشته رادر ذهن به تصویر کشید و این گونه بر زبان آورد:
«نخست باید اشاره کنم زمانی که آمریکایی ها در قسمت غرب کشور خط آهن می کشیدند، همه زحمات آن را هزاران چینی تحمل کردند. آن ها پول کمی می گرفتند، ولی زیاد کار می کردند. اگر می مردند، کسی به خاطر آن ها ناراحت نمی شد. اغلب آن ها از اهالی کانتون بودند، چون اغلب اهالی کانتون، کوتاه قامت، قوی و پر طاقت هستند و در عین حال، بداخلاق هم نیستند. با آن ها قرار داد می بستند، ولی تاریخچه زندگی پدرم استثنایی بود. حتماً متوجه شده اید که روز تحویل سال نو یا پیش از آن، یک چینی باید همه بدی های خود را پرداخت کند، چون هر سال نو، باید حساب ها تسویه شود. اگر یک مرد چینی این کارا را نکند، در مقابل دوست و آشنا خجالت می کشد. البته این شرمندگی شامل همه اعضای خانواده او نیز می شود و هیچ راهی برای توجیه بدحسابی وجود ندارد و خوب یا بد، همین است.
پدرم دچار بداقبالی شد و نتوانست بدی های خود را پرداخت کند. افراد خانواده گرد آمدند و در مورد این ماجرا بحث کردند. خانواده ما خیلی محترم است. بداقبالی، گناه کسی نبود، ولی لازم بود همه اعضای خانواده در پرداخت بدهی سهیم شوند. آن ها همه بدی ها را پرداخت کردند و پدرم چاره ای جز پس دادن پول آن ها نداشت که این امر تقریباً غیر ممکن بود.
کاری که بنگاه های استخدام کارگر برای شرکت راه آهن می کرد، این بود که در هنگام امضای قرارداد، پول هنگفتی می دادند و از این راه می توانستند افراد زیادی را که بدهکار بودند، استخدام کنند. همه این کارها منطقی و محترمانه بود، تنها یک مشکل داشت. پدرم مردی جوان و تازه ازدواج کرده بود و همسرش را بسیار دوست داشت. همسرش نیز، به او بسیار علاقه مند بود. با این حال، این زن و شوهر، در حضور بزرگان خانواده، با یکدیگر وداع کردند.
افراد زیادی همچون حیوانات، وارد کشتی می شدند و در انتظار می ماندند تا شش هفته بعد به سانفرانسیسکو برسند. می توان تصور کرد که آن انبارها چگونه جایی بودند. ضرورت داشت کالاها سالم تحویل داده شوند. مردم ما در طی سال های متمادی یاد گرفته اند چگونه نزدیک هم زندگی کنند و در عین حال، خود را تمیز نگه دارند. آن ها می دانند در شرایط غیر قابل تحمل، چگونه باید زیست و تغذیه کرد.
هنوز یک هفته از مسافرت در دریا نگذشته بود که مادرم حضور خود را در کشتی اعلام کرد. همچون مردان لباس پوشیده و موی سر را از پشت سر بافته بود. ساکت می نشست و حرف نمی زد، بنابراین کسی متوجه نمی شد که او یک زن است. البته در آن زمان، از واکسن و معاینه نیز خبری نبود. مادرم، حصیر خود را نزدیک پدرم کشید و در آن جا اطراق کرد. البته آن ها نمی توانستند آشکارا با هم حرف بزنند، ولی درتاریکی زمزمه می کردند. پدرم به دلیل حضور مادرم خشمگین، و در ضمن خوشحال بود.
R A H A
11-30-2011, 09:34 PM
آن ها مجبور به پنج سال کار شدند. زمانی که در آمریکا حضور داشتند، فکر فرار به ذهنشان نرسید، چون آدم های محترمی بودند و قرارداد داشتند...»
لی کمی مکث کرد و سپس ادامه داد:
ـ فکر می کردم می توانم با ذکر چند جمله، داستان را برایتان تعریف کنم، ولی چون زمینه قبلی از آن ندارید، باید بیشتر توضیح بدهم. یک لیوان آب می خورید؟
آدام گفت:
ـ بله، ولی موضوعاتی را متوجه نمی شوم. چگونه یک زن می تواند کارهای دشوار انجام بدهد؟
لی گفت:
ـ زود برمی گردم و می گویم.
سپس به آشپزخانه رفت. فنجان ها را آورد و روی میز گذاشت. پرسید:
ـ دوباره بگویید چه مووضوعی را می خواستید بدانید؟
ـ مادرت چگونه می توانست کار مردان را انجام بدهد؟
لی لبخندی زد و گفت:
ـ پدرم می گفت او زنی قوی و نیرومند بوده. بدون تردید یک زن نیرومند می تواند از یک مرد هم قویتر باشد، بویژه اگر در دل، عشق هم داشته باشد. فکر می کنم یک زن عاشق، هرگز خسته و نابود نمی شود.
آدام اخم ها را درهم کشید و لی افزود:
ـ روزی متوجه خواهید شد.
آدام گفت:
ـ فکر بدی نداشتم. ادامه بده.
لی ادامه داد:
«... در طول آن مسافرت سخت، مادرم یک موضوع را از پدرم پنهان داشت و به دلیل این که حال بسیاری از مسافران در دریا به هم می خورد، کسی متوجه نشد که مادرم بیمار است...»
آدام پرسید:
ـ باردار بود؟
لی گفت:
ـ بله، باردار بود، ولی نمی خواست پدرم را نگران کند.
ـ مادرت از اول می دانست که باردار است؟
ـ نه، نمی دانست. من در بدترین شرایط به دنیا آمدم. انگار داستان خیلی طولانی شد.
آدام گفت:
ـ دیگر نباید آن را قطع کنی.
ـ نه، دیگر نمی توانم آن را قطع کنم.
ـ پس ادامه بده!
لی ادامه داد:
«...در سانفرانسیسکو، افراد را سوار بر واگن های حمل چهارپایان کردند و به بالای تپه های بلند بردند. در آن جا مجبور بودند زیر قله ها تونل حفر کنند. مادرم را با واگن دیگری بردند و بنابراین پدرم او را تا رسیدن به اردوگاه ندید. همه جا پر از سبزه و گل و گیاه بود و دور اردوگاه، کوه های پر از برف قرار داشت. در همان محل، مادرم در مورد بارداری با پدرم حرف زد.
آن ها بر سر کار رفتند. عضلات زن هم پس از مدتی کار سخت، همچون عضلات مرد، محکم می شود. روحیه مادرم نیز قوی بود. از بیل و کلنگ استفاده می کرد و این کار دشواری های زیادی داشت. از طرفی، هر دو نگران بودند فرزندشان چگونه به دنیا می آید...»
آدام سخنان لی را قطع کرد و گفت:
ـ مگر متوجه نبود؟ چرا مادرت نزد رئیس نرفت و نگفت زن است و دچار این معضل شده؟ اگر می گفت، از او مواظبت می کردند.
لی گفت:
ـ مطمئنید؟ آن ها احمق نبودند. این گله های انسانی را تنها به یک منظور وارد کشور کرده بودند: برای این که کار کنند. پس از پایان کار، افراد زنده مانده را به زادگاهشان می فرستادند. آن ها تنها مردان را می آوردند، زنان حق حضور نداشتند. دولت نمی خواست آن ها زاد و ولد کنند. می دانستند یک مرد و یک زن و یک بچه در آن جا ماندگار می شوند، زمین تصاحب می کنند و برای خود تشکیل زندگی می دهند و در نتیجه بیرون کردن آن ها، کار مشکلی است. از طرفی، مادرم تنها زنی بود که در میان آن مردان وحشی و خشن حضور داشت. مردان هر چه بیشتر کار می کردند و غذا می خوردند، بیشتر بی قراری و طلب زن می کردند. رؤسا برای آن ها ارزشی قائل نبودند، بلکه آن ها را حیواناتی فرض می کردند که اگر زیر نظر نباشند، بسیار خطرناک خواهند بود. متوجه می شوید که چرا مادرم دوست نداشت از کسی تقاضای کمک کند؟ برای این که او را از اردوگاه بیرون می کردند و شاید هم مثل گاو بیمار می کشتند و به خاک می سپردند. آن ها پانزده نفر را به بهانه شورش و یاغیگری کشتند! به گونه ای نظم را برقرار می کردند که ما آدم های بدبخت بلد هستیم. همواره تصور می کنیم راه های بهتری برای حفظ نظم وجود دارد، ولی هرگز آن ها را یاد نمی گیریم، و در عوض از شلاق، طناب و تفنگ استفاده می کنیم. آه، کاش این حرف ها را نمی زدم.
آدام پرسید:
ـ چرا نمی زدی؟
ـ چهره پدرم را در هنگام بیان داستان به یاد می آورم. او مجبور می شد سخنانش را قطع و نفسی تازه کند. هنگامی که ادامه می داد، بسیار خشمگین بود.
ـ خوب، دنباله ماجرا را بگو!
لی ادامه داد:
«...مجبور شدند مادرم را برادرزاده پدرم معرفی کنند تا اجازه یابند با هم باشند. چند ماه گذشت، ولی خوشبختانه شکم مادرم زیاد بالا نیامد. در این حال به شدت کار می کرد. پدرم با این بهانه که برادرزاده او جوان است و هنوز استخوان هایش رشد نکرده، می توانست کمی به مادرم کمک کند. سپس نقشه ای کشید. در روزهای آخر بارداری، تصمیم گرفتند به قله کوهی بلند بروند و زمین را حفر کنند تا مادرم بچه را در آن جا به دنیا بیاورد، و پس از تولد بچه، پدرم بازگردد و به جای او تنبیه و مجبور شود پنج سال دیگر هم قرارداد ببندد، چون برادرزاده مجرم بود. اجرای موفق این نقشه، دو شرط داشت: یکی این که زمان درست باشد و این که به اندازه کافی غذا با خود ببرند. پدر و مادرم، وسایل را مهیا کردند، بخشی از جیره برنج روزانه خود را کنار گذاشتند و زیر بالش مخفی کردند. پدرم مقداری نخ و یک قلابی سیمی با خود برداشت، چون در برکه های بالای کوه، صید ماهی امکان داشت. دیگر سیگار نکشید تا سهمیه کبریت را باخود ببرد. مادرم هر تکه پارچه کهنه ای را که می دید، جمع می کرد، نخ آن ها می کشید و با تکه چوبی تیز به هم می دوخت تا برای فرزندش قنداق درست کند. ای کاش او را می دیدم...»
آدام گفت:
ـ ای کاش من هم او را می دیدم. این ماجرا را برای سام همیلتن هم تعریف کرده ای؟
ـ نه، ولی کاش تعریف می کردم. او این حرف ها را که نشان دهنده عظمت روح انسانی است، دوست داشت و به انسان بودن، افتخار می کرد.
آدام پرسید:
ـ خوب، آن ها سالم به قله رسیدند؟
ـ به خاطر دارم هنگامی که پدرم داستان را برایم تعریف می کرد، به او می گفتم تنها یک بار دیگر برایم تعریف کند که چگونه به آن برکه رسیدند و از شاخه های کاج برای خود خانه درست کردند. پدرم می گفت حقیقت زیباست، هرچند زیبایی آن وحشتناک باشد. داستانسراهایی که در مقابل دروازه شهر می نشینند، زندگی را به اندازه ای تغییر می دهند که برای انسان های تنبل و احمق، زیبا باشد.
آدام به تندی گفت:
ـ ادامه بده!
لی برخاست و به کنار پنجره رفت، به ستارگانی که به باد بهاری چشمک می زدند، نگریست و داستان را ادامه داد:
«.. سنگ بزرگی از روی تپه ها غلتید، به پای پدرم خورد و آن را شکست. آن ها پای پدرم را جا انداختند و کار ویژه آدم های معلول را به او دادند که همان صاف کردن میخ های کج با چکش بود. نمیدانم به خاطر کار زیاد بود یا به خاطره دلهره، درد زایمان مادرم زودتر آغاز شد. کارگران دیوانه ماجرا را فهمیدند و بیشتر دیوانه شدند! آن ها گرسنه بودند و عقده داشتند. پدرم فریادهای آن ها را شنید و متوجه ماجرا شد. می خواست بدود که پایش دوباره پیچ خورد و شکست. به هر حال، خود را به محل واقعه رساند.
پس از این که به آن جا رسید، مردان کانتونی در حال فرار بودند. به این ترتیب، تبهکاران اصلی شناخته نشدند. پدرم، همسرش را روی توده های سنگ پیدا کرد. چشما ن مادرم را درآورده بودند و بنابراین نمی توانست جایی را ببیند. البته دهانش تکان می خورد و موفق شد ماجرا را برای پدرم توضیح بدهد. پدرم مرا با چنگال هایش از شکم پاره شده مادرم بیرون آورد و همان روز، مادرم روی سنگ ها جان داد...»
آدام به سختی نفس می کشید. لی گفت:
ـ پیش از این که از آن مردان متنفر شوید، باید بدانید که پدرم همیشه می گفت برای هیچ بچه ای این همه زحمت نکشیده اند که برای من در اردوگاه متحمل شدند. همه افراد حاضر در اردوگاه مادر من شدند. این خیلی زیبا، و در عین حال، وحشتناک است. خوب، شب بخیر آقای آدام!
آدام پس از رفتن لی، شتابان در کمدها را گشود و به قفسه ها نگاهی انداخت، جعبه هایی را که در خانه بود باز کرد و در نهایت مجبور شد، لی را صدا بزند و بپرسد:
ـ قلم و جوهر کجاست؟
لی گفت:
ـ نداریم. سال هاست که حتی یک نامه ننوشته اید. اگر دوست دارید، مال خودم را به شما قرض می دهم.
آنگاه به اتاق خود رفت و شیشه جوهر، یک قلم کوچک، و یک دسته کاغذ و پاکت آورد و روی میز گذاشت. آدام پرسید:
ـ از کجا فهمیدی می خواهم نامه بنویسم؟
ـ می خواهید برای برادرتان نامه بنویسید، درست است؟
ـ بله، همین طور است.
لی گفت:
ـ بعد از این مدت طولانی، نوشتن کار مشکلی است.
واقعاً کار مشکلی بود. آدام با دندان هایش، قلم را می جوید و دهان را کج می کرد. چند جمله نوشت، سپس کاغذ را دور انداخت و دوباه شروع به نوشتن کرد. در حالی که با دسته قلم، سر را می خاراند، گفت:
ـ لی، اگر بخواهم به شرق آمریکا بروم، نزد دوقلوها می مانی تا برگردم؟
لی گفت:
ـ معلوم می شود که رفتن، آسان تر از نوشتن است. بله، نزد آن ها می مانم.
ـ نه، بهتر است نامه بنویسم.
ـ چرا از برادرتان دعوت نمی کنید به این جا بیاید؟
ـ آه، چه فکر خوبی! به این موضوع فکر نکره بودم.
ـ اگر این کا را انجام دهید، دلیل خوبی برای نوشتن نامه دارید!
آدام با توسل به همین دلیل، توانست به راحتی نامه بنویسد و پاکنویس کند. پیش از این که نامه را در پاکت بگذارد، آهسته آن را برای خود خواند.
متن نامه از این قرار بود:
«برادر عزیزم، چارلز. حتماً از این که پس از مدتی طولانی برایت نامه می نویسم، تعجب خواهی کرد. بارها فکر نوشتن نامه به سرم زد. می دانی که آدم چگونه این کارها را به تعویق می اندازد. نمی دانم زمانی که این نامه به دستت برسد چه حالی خواهی داشت. امیدوارم سلامت باشی. لابد تا کنون صاحب پنج و حتی ده فرزند شده ای! من دوقلوی پسر دارم. مادر آن ها نزد ما نیست، چون با زندگی روستایی کنار نیامد. او در شهری در همین اطراف زندگی می کند و گاهی او را می بینم.
مزرعه من، عالی است، ولی با شرمساری باید بگویم که اصلاً به آن رسیدگی نمی کنم. شاید از این به بعد، بیشتر به آن توجه نشان بدهم. همیشه عزم راسخی داشتم، ولی در این چند سال حالم زیاد خوش نبود. البته حالا خوب است.
اوضاع کار چطور است؟ دوست دارم تو را ببینم. چرا نزد ما نمی آیی؟ این جا خیلی بزرگ ست و امیدوارم دوست داشته باشی نزد ما بمانی. در این جا، زمستان خیلی سرد نیست. برای پیرمردانی مثل ما خوب است.
چارلز، امیدوارم در مورد آمدن به این جا فکر کنی و به من اطلاع بدهی. مسافرت برایت لازم است. دوست دارم تو را ببینم. مطالب زیادی را می خواهم بگویم، ولی نمی توانم بنویسم.
چارلز، برایم نامه بنویس و اخبار خانه پدری را بده. می توانم حدس بزنم که رویدادهای زیادی شکل گرفته است. انسان سالخورده می شود و خبر مرگ دوستان و آشنایان را می شنود. دنیا همین طور است. زود برایم نامه بنویس و بگو دوست داری به این جا بیایی، یا نه.
برادرت، آدام.
آدام نشست، نامه را در دست گرفت و صورت تیره برادرش را با زخم روی پیشانی، چشمان قهوه ای، لب های کنار رفته، دندان های بزرگ و حالت حیوانی او در ذهن مجسم کرد. سر تکان داد تا دیگر این منظره را نبیند. قلم را برداشت و زیر امضای خود افزود: «...چارلز، هر کاری که کردی، باز هم از تو متنفر نشدم. همیشه تو را دوست داشتم، چون برادرم بودی.»
آدام نامه را تا کرد و با ناخن، لبه های آن را فشار داد. با مشت، ضربه محکمی به پاکت زد تا بسته شود. سپس لی را صدا زد. لی در آستانه در ایستاده بود.
ـ لی، چقدر طول می کشد تا این نامه به شرق آمریکا برسد؟
لی گفت:
ـ درست نمی دانم، شاید دو هفته.
پایان فصل بیست و هشتم
R A H A
11-30-2011, 09:35 PM
فصل بیست و نهم
(1)
آدام با نوشتن نخستین نامه پس از ده سال برای برادر و ارسال آن، بی صبرانه در انتظار پاسخ ماند. در واقع از یاد برده بود چه مدتی از ارسال نامه گذشته است، و پیوسته از لی می پرسید:
ـ نمی دانم چرا پاسخ نمی دهد. شاید چون برایش نامه ننوشته ام ناراحت شده، ولی او هم برایم نامه ای نفرستاده. البته نمی دانست به کجا باید بفرستد. شاید به جای دیگر رفته باشد.
لی پاسخ می داد:
ـ هنوز مدت زیادی نگذشته، صبر کنید.
آدام از خود می پرسید: «نمی دانم واقعاً به این جا می آید یا نه؟»
همین طور هم نمی دانست واقعاً خود می خواهد چارلز نزد او بیاید یا نه. پس از ارسال نامه، می ترسید مبادا چارلز دعوت او را بپذیرد. همچون کودکان بی قرار، همه وسایل را بیهوده جابه جا، در کار بچه ها دخالت و پرسش های بی شماری را در مورد مدرسه مطرح می کرد.
ـ خوب، امروز چه یاد گرفتید؟
ـ هیچ!
ـ شوخی نکنید، باید یاد گرفته باشید. درس جدید خواندید؟
ـ بله، آقا.
ـ چه خواندید؟
ـ همان داستان قدیمی در مورد ملخ و مورچه.
ـ خوب، چه جالب!
ـ داستان دیگر هم درباره عقابی است که بچه ای را با خود می برد.
ـ این را هم به یاد دارم، البته جزئیات آن را فراموش کرده ام.
ـ هنوز آن درس را نخوانده ایم، ولی عکس هایش را دیده ایم.
پرسش و پاسخ، بچه ها را ناراحت می کرد. در ضمن یکی از همین پرسش ها، کال چاقوی جیبی پدرش را گرفت. فکر می کرد پدر هرگز آن را پس نخواهد گرفت. شیره درخت بید پیوسته بیرون می زد به گونه ای که به راحتی پوسته شاخه ها جدا می شد. دقایقی بعد، آدام چاقو را پس گرفت تا به بچه ها یاد بدهد چگونه از چوب درخت بید برای خود سوت درست کنند. البته لی سه سال پیش به بچه ها همین کار را یاد داده بود. متأسفانه آدام فراموش کرد چگونه شاخه را ببرد و در نتیجه از سوت های او صدایی درنمی آمد.
ظهر یک روز، ویل همیلتن با اتومبیل جدید در دست اندازهای جاده با سر و صدای فراوان وارد شد. موتور به دلیل حرکت با دنده سنگین، غرش می کرد و بدنه اتومبیل همچون کشتی گرفتار در توفان، تلو تلو می خورد. رادیاتور برنجی و رکاب ها به اندازه ای براق شده بود که چشم ها را خیره می کرد.
ویل ترمز دستی را کشید و اتومبیل را خاموش کرد، ولی چون موتور داغ کرده بود، اتاق تا مدتی پس از خاموش کردن، لرزید. ویل با حرارتی ساختگی فریاد زد:
ـ اتومبیل را آوردم!
اتومبیل فورد را دوست نداشت، ولی از فروش آن ها هر روز بیشتر پولدار می شد.
ویل همیلتن با شکم برآمده که حکایت از کم کردن وزن او داشت، طرز کار اتومبیل و موتور آن را که خود نیز زیاد با کار کردن با آن آشنایی نداشت. برای لی و آدام شرح داد. البته امروزه حتی تصور این که روشن کردن، راندن و نگهداری اتومبیل مشکل باشد، مضحک است، در حالی که در گذشته نه تنها چنین کارهایی پیچیده بود، بلکه ضرورت داشت طرز روشن کردن و راندن بارها برای استفاده کنندگان توضیح داده شود. در دوران حاضر، حتی کودکان نیز همه ویژگی ها و طرز کار موتور اتومبیل را می دانند، ولی در آن دوران، کسی باورنمی کرد اتومبیل به سادگی حرکت کند، و البته گاهی نیز چنین می شد. برای روشن کردن اتومبیل های امروزی تنها دو کار لازم است: چرخاندن سوییچ و زدن استارت. سایر امور به طور خودکار انجام می شود. در آن دوران، این کار، بسیار پیچیده بود. بنابراین برای آدام نه تنها حافظه خوب، بلکه دست قوی، خونسردی کامل و حتی گاهی مهارت در جادوگری ضرورت داشت. تصور می رفت اگر کسی بتواند یک اتومبیل فورد قدیمی را هندل بزند، کار خارق العاده ای انجام داده است.
ویل همیلتن چندین بار طرز کار اتومبیل را برای ناظران توضیح داد. چشمان شنودگان گرد شده بود و بدون این که اظهار نظری کنند، تنها گوش می دادند. ویل پس از توضیح دادن در بار سوم، فهمید که کسی متوجه نشده است. هوشمندانه گفت:
ـ باید مطلبی رابه شما بگویم. این کار، در تخصص من نیست. تنها می خواستم شما پیش از تحویل، اتومبیل را ببینید و صدای آن را بشنوید. من به شهر برمی گردم. فردا یک مکانیک همراه اتومبیل می فرستم تا همه اطلاعات را به شما بدهد.
در واقع خود ویل هم نمی دانست با اتومبیل چه باید کرد. مدتی به آن هندل زد و چون از روشن شدن آن مأیوس شد، یک کالسکه و یک اسب قرض کرد و به شهر رفت.
(2)
روز بعد لزومی نداشت درمورد فرستادن دوقلوها به مدرسه پافشاری شود، چون آن ها نمی خواستند بروند. اتومبیل فورد زیر درخت بلوط، محکم و استوار متوقف شده بود و مالکان تازه، دور آن ایستاده بودند و به همان شیوه که گاهی اسبی خطرناک را لمس می کردند تا آرام شود، به اتومبیل دست می زدند. لی گفت:
ـ نمی دانم می توانم به آن عادت کنم یا نه.
آدام بدون این که بخواهد او را متقاعد کند، گفت:
ـ البته که عادت می کنی، به محض این که رانندگی یاد بگیری، به همه جا می روی.
لی گفت:
ـ سعی می کنم بفهمم چگونه کار می کند، ولی هرگز رانندگی نمی کنم.
پسرها پیوسته سر را داخل اتومبیل می کردند و می پرسیدند:
ـ پدر، این چیست؟
ـ به آن دست نزن!
ـ ولی برای چیست؟
ـ نمی دانم، ولی به آن دست نزن، معلوم نیست چه اتفاقی می افتد.
ـ مگر آن آقا توضیح نداد؟
ـ یادم نمی آید چه گفت. بچه ها از اتومبیل دور شوید وگرنه مجبورم شما را به مدرسه بفرستم. کال می شنوی چه می گویم؟ آن را باز نکن.
همگی صبح زود از خواب بیدار شده و آماده استقبال از مکانیک بودند. در حدود ساعت یازده دچار بی قراری عجیبی شدند. عاقبت مکانیک حوالی ظهر با کالسکه به آن جا آمد. کفش ورزشی و شلوار ابریشمی پوشیده بود و کت گشاد پشمی او تقریباً تا سر زانوها می رسید. کنار او در کالسکه خورجینی حاوی لباس کار و آچار دیده می شد. نوزده ساله بود، توتون می جوید و پس از سه ماه گذراندن دوره در آموزشگاه رانندگی، برای سایر افراد، ارزشی قائل نبود. آب دهان بر زمین انداخت، دهنه اسب را به سمت لی پرت کرد و گفت:
ـ این یونجه حرام کن را از این جا ببر! آدم نمی تواند بفهمد سرش با دمش چه فرقی دارد.
آنگاه همچون سفرا از کالسکه پایین آمد. پوزخندی به دوقلوها زد، سر در برابر آدام فرود آورد و گفت:
ـ امیدوارم برای صرف ناهار دیر نکرده باشم.
لی و آدم با تعجب به یکدیگر نگریستند، یادشان رفته بود که هنگام صرف ناهار است.
مکانیک مغرور، با اکراه، نان و پنیر و کلوچه و قهوه و قدری کیک شکلاتی خورد و گفت:
ـ من عادت دارم غذای گرم بخورم. در ضمن اگر می خواهید اتومبیل از بین نرود، بهتر است اجازه ندهید آن بچه ها در آن جا باشند.
مکانیک پس از صرف غذا و استراحتی کوتاه در راهرو، خورجین خود را به اتاق خواب آدام برد. پس از چند دقیقه با لباس کار راه راه و کلاه سفیدی که روی آن کلمه فورد نوشته شده بود، بیرون آمد. گفت:
ـ بسیار خوب، آن را خواندید؟
آدام گفت:
ـ کدام را خواندم؟
ـ دفترچه راهنما را که زیر صندلی بود، نخواندید؟
آدام گفت:
ـ نمی دانستم آن جاست!
مکانیک جوان با لحنی حاکی از ناراحتی گفت:
ـ خدای من!
در حالی که می کوشید ناراحت نشود، با عزمی راسخ به شوی اتومبیل رفت و گفت:
ـ بهتر است شروع کنیم. دفترچه را نخوانده اید، بنابراین خدا می داند چقدر طول می کشد تا یاد بگیرید.
آدام گفت:
ـ خود آقای همیلتن هم دیشب نتوانست اتومبیل را روشن کند.
مکانیک با لحنی فیلسوفانه گفت:
ـ او همیشه از آفتامات اتومبیل شروع می کند! خوب، شما اصول موتور درون سوز را می دانید؟
آدام گفت:
ـ نه!
ـ آه، خدای من!
آنگاه کاپوت اتومبیل را بالا زد و گفت:
ـ به این می گویند موتور درون سوز.
لی به آرامی گفت:
ـ مرد به این جوانی، چقدر اطلاعات دارد!
مکانیک جوان در حالی که اخم کرده بود، به لی گفت:
ـ چه گفتی؟
آنگاه از آدام پرسید:
ـ آن مرد چینی چه گفت؟
لی در حالی که لبخند می زد، آهسته گفت:
ـ آقا خیلی باهوش! شاید دانشگاه تحصیل کرد! چون خیلی عاقل بود!
مکانیک گفت:
ـ مرا جو صدا بزن! دانشگاه! آن ها از این امور سر در نمی آورند. حتی نمی توانند پلاتین اتومبیل را تنظیم کنند! دانشگاه!
آنگاه باز هم آب دهان بر زمین انداخت. دوقلوها با تحسین به او نگاه می کردند. کال آب دهانش را جمع کرد تا مثل او بر زمین بیندازند. آدام گفت:
ـ لی از معلومات شما تعریف می کرد.
چهره مکانیک جوان تغییر یافت، به طوری که دیگر حالت آن خشونت سابق را نداشت. گفت:
ـ مرا جو صدا بزن. باید به کارم وارد باشم. در شیکاگو به آموزشگاه رانندگی رفتم. آموزشگاه خوبی است، مثل دانشگاه نیست. پدرم می گوید چینی ها آدم های خوب و صادقی هستند.
لی گفت:
ـ در میان آن ها بد هم پیدا می شود.
ـ نه منظورم آدم های بد نیست، بلکه چینی های خوب است.
ـ امیدوارم من هم جزو خوب ها باشم.
ـ به نظر می آید از خوب ها باشی. مرا جو صدا بزن.
آدام این سخنان را بیهوده می پنداشت، ولی دوقلوها متعجب بودند. کال به آرون گفت:
ـ مرا جو صدا بزن!
آرون لب ها را تکان داد و سعی کرد بگوید: «مرا جو صدا بزن.»
مکانیک دوباره حالتی جدی و حرفه ای به خود گرفت، و لحن او ملایم شده بود. حالت تحقیرآمیز سابق دیگر در او دیده نمی شد و رفتار دوستانه ای داشت. گفت:
ـ این را می بینید؟ موتور درون سوز است.
آن ها با احترام خاص به توده زشت آهن نگاه کردند. جوان مکانیک به سرعت با واژه های جدیدی که برای دیگران مفهوم نبود، همه را شگفت زده کرد:
ـ موتور با احتراق بنزین در جای سربسته کار می کند. نیروی احترق به پیستون فشار می آورد و از طریق شاتون و میل لنگ به جعبه دنده و چرخ های عقب منتقل می شود. فهمیدید؟
حاضران بدون این که بفهمند، سر تکان دادند. می ترسیدند مبادا حرف مکانیک قطع شود.
ـ دو نوع اتومبیل داریم، دو زمانه و چهار زمانه. این اتومبیل چهار زمانه است. فهمیدید؟
همگی باز هم سر تکان دادند. دوقلوها با تحسین به مکانیک نگاه می کردند. آدام گفت:
ـ خیلی جالب است.
جو ادامه داد:
ـ فرق اتومبیل فورد با اتومبیل های دیگر این است که اتومبیل فورد جعب دنده مکانیکی دارد که با دور موتو کار می کند.
کمی مکث کرد و ناگهان چهره اش در هم رفت. پس از این که چهار شنونده سر تکان دادند، به آن ها گوشزد کرد:
ـ فکر نکنید همه کار بلد هستید. فراموش نکنید که جعبه دنده مکانیکی، همان جعبه دنده دور موتوری است. بهتر است دفترچه راهنما را بخوانید. اگر آن چه را گفتم فهمیدید، اتومبیل را به کار می اندازیم.
این سخنان را شمرده و واضح به زبان می آورد. ظاهراً خوشحال بود که بخش نخست سخنرانی خود را با موفقیت ایراد کرده است، ولی حاضران، هر چه به خود فشار می آوردند، از حرف های مکانیک جوان سر درنمی آوردند. مکانیک گفت:
ـ بیایید جلو! آن را می بینید؟ سوییچ استارت است! روی آن نوشته شده باتری.
همه به داخل اتومبیل گردن کشیدند. دوقلو ها روی رکاب ایستاده بودند.
ـ نه، صبر کنید، خیلی تند رفتم. اول باید گاز بدهید و بعد پایتان را به آرامی از روی کلاچ بردارید، وگرنه اتومبیل چنان پس می زند که ممکن است دست شما را قطع کند. این را می بینید؟ کلاچ اتومبیل است. آن را رها می کنید تا بالا بیاید. فهمیدید؟ این هم پدال گاز است. می خواهم خوب دقت کنید. بچه ها کنار بروید، جلو اتومبیل را گرفته اید! پیاده شوید! زود باشید!
بچه ها با اکراه از رکاب پایین آمدند، ولی از شیشه نگاه می کردند. مکانیک نفس عمیقی کشید و گفت:
ـ آماده اید؟ کلاچ بالا، گاز پایین. حالا اتومبیل را روشن کنید. طرف چپ، یادتان نرود.
صدای زنبور درشتی به گوش رسید که از اتومبیل بود.
ـ شنیدید؟ صدا به این دلیل ایجاد شد که در کویل، اتصال ایجاد شد. اگر این کار فایده ای نداشته باشد، باید پلاتین تنظیم سنباده زده شود.
آدام بهتزده شده بود. مکانیک متوجه این حالت شد و با لحنی مهربان گفت:
ـ اگر دفترچه راهنما را بخوانید، می فهمید.
آنگاه به قسمت جلو اتومبیل رفت.
ـ این هندل است. این منبع کوچک را که از رادیاتور بیرون زده می بینید؟ ساسات است. خوب نگاه کنید. هندل را این طور می گیرید و فشار می دهید تا جا بیفتد. می بینید انگشت شست من کجا را گرفته؟ اگر آن را برعکس بگیرید، موتور پس می زند. و ممکن است انگشت قطع شود. فهمیدید؟
این بار سر را بلند نکرد، چون می دانست همه سرها را تکان می دهند. در عوض گفت:
ـ حالا، خوب نگاه کنید. من هندل را فشار می دهم و بالا می برم تا تراکم ایجاد شود. بعد، این سیم را آرام می کشم تا بنزین وارد کاربورات شود. صدای جریان بنزین را می شنوید؟ این ساسات است، ولی نباید آن را زیاد بیرون بکشید، چون موتور خفه می کند. حالا سیم ها را رها می کنم و به محض این که اتومبیل روشن شود کلاچ را پایین می برم، کمی گاز می دهم و فوراً سرپیچ را به آفتامات وصل می کنم. ببینید چه اتفاقی می افتد.
حاضران خسته شده بودند. مدتی بعد، موتور روشن شد و مکانیک به آن ها گفت:
ـ هر چه می گویم، بعد از من تکرار کنید تا یاد بگیرید. کلاچ بالا، گاز پایین!
همگی تکرار کردند.
ـ کلاچ بالا، گاز پایین!
ـ باتری روشن.
ـ باتری روشن.
ـ انگشت شست پایین، هندل بزنید!
ـ انگشت شست پایین، هندل بزنید!
ـ ساسات را آرام بکشید.
ـ ساسات را آرام بکشید.
ـ بچرخانید.
ـ بچرخانید.
ـ کلاچ پایین، گاز بالا.
ـ کلاچ پایین، گاز بالا.
ـ برق را وصل کنید.
ـ برق را وصل کنید.
ـ تکرا می کنم. مرا جو صدا بزنید.
ـ تو را جو صدا می زنیم!
ـ منظورم این نبود. کلاچ بالا، گاز پایین.
ـ کلاچ بالا، گاز پایین.
پس از این که برای بار چهارم تکرار کردند، آدام احساس خستگی کرد. از آن همه تکرار احمقانه خسته شده بود. لحظات بعد، ویل همیلتن با اتومبیل شکاری قرمز خود آمد و خیال آدام راحت شد. مکانیک به اتومبیل که از راه می رسید نگاه کرد و با احترام گفت:
ـ آن اتومبیل را می بیند؟ شانزده سوپاپ دارد. اختصاصی است.
ویل سر را از اتومبیل بیرون کرد و گفت:
ـ اوضاع چگونه است؟
مکانیک گفت:
ـ عالی است! آن ها چقدر زود یاد می گیرند.
ـ روی، تو باید با من بیایی! اتومبیل حمل اجساد یاتاقان سوزانده، باید روی آن خیلی کار کنی تا ساعت یازده فردا برای خانم هاکس حاضر شود.
مکانیک که روی نام داشت، با لحنی جدی گفت:
ـ می روم لباس هایم را دربیاورم.
به طرف خانه دوید و دقایقی بعد با خورجین خود برگشت. کال جلو او را گرفت و گفت:
ـ ببین، مگر نگفتی که اسم تو جو است؟
ـ منظورت چیست؟
ـ گفتی باید تو را جو صدا بزنیم، ولی آقای همیلتن تو را روی صدا زد.
روی خندید، به داخل اتومبیل شکاری پرید و گفت:
ـ می دانی چرا می گویم مرا جو صدا بزنید؟
ـ نه، چرا؟
ـ برای این که اسم من روی است.
آنگاه با لحنی جدی به آدام گفت:
آن دفترچه راهنما زیر صندلی است. آن را بردارید و بخوانید. متوجه شدید؟
آدام گفت:
ـ بله، حتماً!
پایان فصل بیست و نهم
R A H A
11-30-2011, 09:35 PM
فصل سی ام
(1)
در آن روزگار نیز، همچون زمان تورات، معجزاتی روی زمین به وقوع می پیوست. یک هفته پس از آموزش رانندگی، اتومبیل فورد با سر و صدا از خیابان اصلی شهر کینگ سیتی گذشت و در مقابل اداره پست توقف کرد. آدام پشت فرمان اتومبیل نشسته بود و در کنار او، لی حضور داشت. دوقلوها در صندلی عقب نشسته بودند.
آدام به زیر پا نگریست و سه نفر دیگر، همزمان گفتند:
ـ پا روی ترمز بگذار، گاز نده. خاموش کن!
موتور کوچک غرشی کرد و سپس بی حرکت ماند. آدام چند لحظه درنگ کرد و سپس با تبختر از اتومبیل پیاده شد.
مسؤول اداره پست از میان میله ها نگاهی به آن ها انداخت و گفت:
ـ آه، عاقبت شما هم یکی از آن لعنتی ها را خریدید!
ـ چاره ای نداریم. همه گیر شده.
ـ آقای تراسک پیش بینی می کنم که به زودی حتی یک اسب هم پیدا نمی شود.
ـ شاید همین طور باشد.
ـ این لعنتی ها اوضاع روستاها را عوض می کنند. سر و صدای آن ها در همه جا شنیده می شود. تأثیر آنه ا در اداره پست هم ظاهر شده. پیشتر، افراد هفته ای یک بار به این جا سر می زدند تا ببینند نامه ای دارند یا نه. ولی حالا هر روز و گاهی هم دو بار در روز می آیند. مردم صبر و تحمل ندارندو حتی منتظر کاتالوگ تمبر هم نمی مانند.
مسؤول اداره پست به اندازه ای از اتومبیل نفرت داشت که آدام فهمید او هنوز اتومبیل فورد نخریده است. انگار حسودی می کرد، زیرا گفت:
ـ اگر گردنم را هم بزنند اتومبیل نمی خرم.
از لحن او چنین برمی آمد که همسرش پیوسته به او فشار می آورد که اتومبیل بخرد. زنان همیشه در این مورد به مردان فشار می آورند، زیرا می خواهند در اجتماع مطرح شوند.
مسؤول اداره پست، خشمگین در جعبه ای که روی آن حرف «ت» نوشته شده بود، گشت و لحظاتی بعد پاکت بلندی را بیرون کشید و با لحنی حاکی از بدجنسی گفت:
ـ شما را هم در بیمارستان می بینم.
آدام لبخندی زد، نامه را برداشت و رفت.
فردی که زیاد نامه دریافت نمی کند، پس از این که نامه ای به دستش برسد، بی درنگ آن را باز نمی کند. نخست وزن نامه را می سنجد، نام فرستنده و نشانی او را می خواند، به خط فرستنده می نگرد، تمبر و تاریخ باطل شدن آن را بررسی می کند، سپس پاکت را می گشاید. آدام تا وقتی که ازاداره پست خارج شد، از پیاده رو گذشت و به اتومبیل خود نزدیک شد، همه این کارها را انجام داد. در گوشه چپ پاکت،نشانی زادگاه آدام در ایالت کانکتیکات دیده می شد، و نام بلوزو هاروی، وکیل دعاوی نیز در کنار آن بود. آدام با لحنی خوشایند گفت:
ـ بلوزو هاروی را خیلی خوب می شناسم، ولی نمی دانم چه از من می خواهد.
آنگاه نگاه جدی تری به پاکت انداخت و گفت:
ـ چگونه نشانی مرا گیر آورده؟
پاکت را برگرداند و به پشت آن نگریست. لی لبخندی زد و گفت:
ـ شاید اگر نامه را باز کنید، بفهمید.
آدام گفت:
ـ به نظرم باید همین کار را بکنم.
چاقوی جیبی خود را بیرون آورد، تیغه بزرگ آن را باز کرد و دنبال سوراخی در پاکت گشت تا نوک چاقو را در آن فرو کند، ولی نیافت. آن را در مقابل نور خورشید گرفت تا در هنگام باز کردن پاکت، نامه پاره نشود. پاکت را تکان داد تا نامه به گوشه آن برود. سپس جای خالی شده آن را برید، و نامه را با دو انگشت بیرون کشید. آنگاه به آرامی نامه را خواند. نامه چنین متنی داشت:
« آقای آدام تراسک، کینگ سیتی، کالیفرنیا.
آقای عزیز، در شش ماه گذشته کوشش های زیای کردیم تا نشانی شما را پیدا کنیم. به همه روزنامه های کشور آگهی دادیم، ولی فایده ای نداشت. تنها وقتی نامه ارسالی شما به برادرتان از طریق پست شهری به ما رسید، موفق به انجام این کار شدیم...»
آدام احساس می کرد که چگونه آن ها نگران شده اند. در عبارات بعدی، تغییراتی عمده احساس می شد:
«... با کمال تأسف به اطلاع می رسانیم که برادرتان چارلز تراسک، در گذشته است. ایشان در دوازدهم اکتبر، پس از دو هفته بستری شدن به دلیل ابتلا به بیماری ریوی، دار فانی را وداع گفت و مقبره ایشان در گورستان اوفلوز قرار دارد. البته هنور سنگی بر مزار ایشان گذاشته نشده است. انتظار می رود شما بار این مسؤولیت سنگین را بر دوش بکشید...»
آدام نفس عمیقی کشید و تا زمانی که این عبارت را یک بار دیگر خواند، نفس را نگه داشت. آنگاه آهی کشید و گفت:
ـ برادرم چارلز، مرده!
لی گفت:
ـ متأسفم.
کال گفت:
ـ عموی من؟
آدام گفت:
ـ بله، عمو چارلز تو.
آرون گفت:
ـ عموی من هم بود؟
ـ مال تو هم بود.
آرون گفت:
ـ نمی دانستم که عمو داریم. شاید بتوانیم چند دسته گل روی مزار او بگذاریم.آبرا می تواد به ما کمک کند. این کار را دوست دارد.
ـ مقبره او از این جا خیلی دور است و درست در آن طرف آمریکاست.
آرون با هیجان گفت:
ـ فهمیدم! هنگامی که بر مزار مادر گل می بریم، سری هم به مقبره عمویمان می زنیم. کاش پیش از این که بمیرد، می دانستم عمو دارم.
احساس می کرد همه خویشاوندانی که داشته است، مرده اند. آرون پرسید:
ـ آدم خوبی بود؟
آدام گفت:
ـ خیلی خوب! تنها برادرم بود، هماطور که کال تنها برادر تو است.
ـ شما هم دوقلو بودید؟
ـ نه، دوقلو نبودم.
کال پرسید:
ـ پولدار بوود؟
آدام گفت:
ـ نه، چرا این حرف را می زنی؟
ـ برای این که اگر پولدار بود، ارثیه ای برای ما می گذاشت، مگر نه؟
آدام با خشونت گفت:
ـ وقتی کسی می میرد، خوب نیست درباره پول صحبت شود. ما از این که او مرده، متأسفیم.
کال گفت:
ـ من چطور می توانم متأسف باشم در حالی که هرگز او را ندیده ام.
لی دست بر دهان گذاشت تا جلو خنده خود را بگیرد.آدام دوباره به نامه نگریست و دنباله آن را خواند:
«...من و همکارانم به عنوان وکلای متوفی، وظیفه داریم به وصیت او عمل کنیم. برادر شما با کار و کوشش زیاد، ثروت هنگفتی کسب کرده بود که شامل زمین، وجه نقد و سهام می شد. میزان این ثروت، از صدهزار دلار تجاوز می کند. وصیتنامه ایشان در دفتر ما نوشته و امضا شد و اگر بخواهید، برایتان ارسال می شود. طبق این وصیتنامه، وجه نقد، املاک و سهام به طور مساوی بین شما و همسرتان تقسیم می شود. در صورت فوت همسرتان، همه داریی برادر، به شما تعلق می گیرد. در این وصیتنامه همچنین قید شده است که در صورت مرگ شما، همه دارایی به همسرتان تعلق می گیرد. از نامه شما چنین برمی آمد که هنوز زنده هستید، بنابراین تبریک ما را بپذیرید. ارادتمند، بلوزو هاروی. تهیه شده توسط جورج لی هاروی...»
ذیل نامه نوشته شده بود:
«آدام عزیز، در هنگام خوشبختی، زیردستان خود را فراموش نکن. چارلز یک سکه هم خرج نکرد. برای یک دلار حاضر بود جان بدهد. تو و همسرت از این پول لذت ببرید. در ناحیه شما برای یک وکیل خوب، کار پیدا می شود؟ منظورم خودم است. دوست قدیمی تو جورج هاروی.»
آدام از بالای نامه، به لی و بچه ها نگریست. هر سه منتظر بودند تا او حرفی بزند. آدام لب ها را به هم فشرد. نامه را تا کرد، در پاکت گذاشت و پاکت را بادقت در جیب ها قرار داد. لی پرسید:
ـ چه شده؟
ـ هیچ!
ـ به نظر می آید ناراحت شده اید.
ـ نه، نشده ام. تنها دلم برای برادرم می سوزد.
آدام کوشید مطالب نامه را در ذهن منظم کند. این کار برایش سخت بود. احساس می کرد برای درک بهتر مطالب نامه، باید تنها باشد. سوار بر اتومبیل شد و با حواس پرت به دنده و کلاچ نگریست. نمی دانست چگونه اتومبیل را به حرکت در بیاورد. لی گفت:
ـ کمک می خواهید؟
آدام گفت:
ـ نمی دانم چگونه آن را روشن کنم.
لی و بچه ها با ملایمت گفتند:
ـ کلاچ بالا، گاز پایین، باتری روشن.
ـ آه ، بله.
در حالی که سر و صدای اتومبیل برخاسته بود، آدام آن را هندل زد و روشن کرد.
روی جاده پر دست انداز نزدیک خانه، زیر درختان بلوط آهسته می راندند که لی گفت:
ـ آه، فراموش کردیم گوشت بخریم.
ـ نخریدیم؟ فکر می کنم بهتر است غذای دیگری بخوریم.
ـ می خواهید تخم مرغ و گوشت نمک سود بخوریم؟
ـ عالی است، بله!
لی گفت:
ـ فردا می توانید پاسخ نامه را بفرستید و گوشت هم بخرید.
آدام گفت:
ـ همین کار را می کنم.
آدام در مدتی که غذا آماده می شد، به نقطه ای خیره می نگریست. می دانست اگر حتی لازم باشد باید برای لی حرف بزند تا دردهایش تخلیه شوند. به کمک او نیاز داشت.
کال و برادرش از خانه خارج شدند و به انبار رفتند تا به اتومبیل فورد سر بزنند. کال در اتومبیل را گشود، پشت فرمان نشست و گفت:
ـ سوار شو!
آرون با لحنی اعتراض آمیز گفت:
ـ پدرگفت به آن دست نزنم.
ـ او که نمی داند، سوار شو!
آرون هراسان سوا بر اتومبیل شد و روی صندلی لم داد. کال فرمان را چپ و راست کرد، صدای بوق از خود درآورد و گفت:
ـ می دانی چه فکر می کنم؟ فکر می کنم عمو چارلز پولدار بوده.
ـ نه، نبوده.
ـ حاضرم سر هر چه بوده شرط ببندم که بوده.
ـ فکر می کنی پدرمان دروغ می گوید؟
ـ نه، این را نمی گویم. فقط می گویم که عمویمان پولدار بوده.
مدتی ساکت ماندند. کال همچنان که فرمون را چپ و راست می کرد و از پیچ های خیالی می گذشت، گفت:
ـ خیلی زود از این قضیه سر درمی آورم.
ـ چگونه؟
ـ حاضری شرط ببندی؟
آرون گفت:
ـ نه!
ـ چطور است روی سوت تو و تیله من شرط ببندیم، قبول داری؟
آرون گفت:
ـ نمی دانم.
کال گفت:
ـ امشب پدر با لی حرف می زند و من هم می خواهم گوش بدهم.
ـ جرأت این کار را نداری.
ـ فکر می کنی گوش نمی دهم؟
ـ اگر به پدر بگویم، چه؟
کال به آرون نزدیک شد و در گوش او گفت:
ـ تو به پدر نمی گویی، وگرنه من هم به او می گویم که تو چاقویش را دزدیده ای.
ـ هیچ کس چاقوی او را ندزدیده. چاقویش در جیب خودش است. نامه را با آن باز کرد.
کال لبخند اندوهباری زد و گفت:
ـ منظورم فرداست.
آرون منظور او را فهمید. می دانست که دیگر نمی تواند به پدرش بگوید. کال حالت گیجی و بیچارگی را در چهره آرون دید، احساس قدرت کرد و خوشحال شد. همیشه می توانست در هر کاری از برادر خود برتر باشد. فکر می کرد همین کار را با پدرش بکند، ولی می دانست که هرگز نمی تواند بر لی تسلط یابد، زیرا مرد چینی با شخصیتی آرام می توانست قضایا را حدس بزند، با شکیبایی رویدادها را درک کند و در آخرین لحظه به آرامی بگوید:
ـ این کار را نکن!
کال برای لی احترام قائل بود و در ضمن کمی هم از او می ترسید، ولی آرون همواره مظلومانه و همچون موم در دست او بود. کال ناگهان علاقه زیادی نسبت به برادر خود احساس کرد و دست دور گردن آرون گذاشت. آرون واکنش نشان داد و کمی خود را عقب کشید تا صورت کال را ببیند. کال گفت:
ـ چه شده؟ شاخ درآورده ام؟
آرون گفت:
ـ نمی دانم چرا می خواهی این کار بکنی.
ـ منظورت چیست؟ چه بکنم؟
آرون گفت:
ـ حقه بازی و کلاهبرداری.
ـ منظورت از این حرف چیست؟
ـ در مورد خرگوش، بی اجازه سوار اتومبیل شدن، و رفتاری که با آبرا کردی، ولی می دانم که باعث شدی آبرا آن جعبه را بیرون بیندازد.
کال گفت:
ـ دلت نمی خوهد بدانی چرا؟
آرون آهسته گفت:
ـ نمی خواهم بدانم چرا، ولی می دانم این کارها را می کنی. همواره نقشه می کشی. نمی دانم چرا این کارها را می کنی و چه فایده ای دارد.
کال ناراحت شد. ناگهان نقشه ها به نظرش شوم و بد آمد. فهمید که برادرش او را شناخته است. آرزو می کرد آرون او را ببخشد و دوست داشته باشد. احساس می کرد تنها شده است و نیاز به محبت دارد، ولی نمی دانست چه کند.
آرون در اتومبیل فورد را گشود، پیاده شد و از انبار بیرون رفت. کال چند لحظه فرمان اتومبیل را چرخاند و کوشید تصور کند با سرعت از جاده سرازیر شده است، ولی فایده ای نداشت. طولی نکشید که پیاده شد و لحظاتی پس از آرون، به خانه بازگشت.
R A H A
11-30-2011, 10:00 PM
(2)
لی پس از صرف شام ظرف ها را شست. آدام گفت:
ـ شما بچه ها بهتر است به رختخواب بروید. امروز خیلی خسته شده اید.
آرون نگاهی به کال انداخت و سوت خود را آهسته از جیب بیرون آورد. کال گفت:
ـ آن را نمی خواهم.
آرون گفت:
ـ مال تو باشد.
ـ نمی خواهم. گفتم که نمی خواهم.
آرون سوت را روی میز گذاشت و گفت:
برای تو این جا می گذارم.
صدای آدام بلند شد:
ـ چرا دعوا می کنید؟ مگر نگفتم بخوابید؟
کال حالتی حق به جانب گرفت و گفت:
ـ خیلی زود است.
آدام گفت:
ـ می خواهم با لی کمی خصوصی حرف بزنم. هوا تاریک شده و شما هم نمی توانید بیرون بمانید. بهتر است به اتاق خودتان بروید. فهمیدید؟
دو پسر همزمان گفتند:
ـ بله، آقا.
آنگاه در تعقیب لی به اتاق خواب خود رفتند، خیلی زود بازگشتند و به پدرشان شب بخیر گفتند. لی به اتاق نشیمن رفت و در راهرو را بست. سوت بچه ها را برداشت، دوباره سر جای نخست گذاشت و گفت:
ـ نمی دانم چه اتفاقی افتاده.
ـ منظورت چیست؟
ـ پیش از صرف شام شرط بندی شده. آرون درست بعد از صرف شام، سوت را بیرون آورد. مگر ما در چه مورد صحبت می کردیم؟
ـ یادم می آید که به آن ها گفتم به بستر بروند.
لی گفت:
ـ شاید بعد بفهمیم.
ـ به نظر می آید که به کارهای بچه ها خیلی اهمیت می دهی. شاید منظوری نداشتند.
ـ چرا، منظور داشتند.
ـ آقای تراسک، فکر می کنید آدم ها در سنین معین، دارای افکار مهم می شوند؟ فکر می کنید افکار و احساسات شما خیلی در مقایسه با دوران ده سالگی بهتر است؟ آیا می توانید به خوبی گذشته، ببینید، بشنوید، و بچشید؟
آدام گفت:
ـ نمی دانم. شاید درست می گویی.
لی گفت:
ـ به نظرم این یکی از اشتباهات بزرگ اشت که زمان، جز پیری و افسردگی به انسان هدیه ای نمی دهد.
ـ همچنین خاطرات.
ـ بله، خاطرات. بدون خاطرات، زمان در مقابل ما خلع سلاح می شود. چه موضوعی را می خواستید به من بگویید؟
آدام نامه را از جیب درآورد، روی میز گذاشت و گفت:
ـ می خواهم این نامه را بخوانی. با دقت بخوان. تصمیم دارم در مورد آن با تو حرف بزنم.
لی عینک مخصوص مطالعه را به چشم زد، نامه را زیر نور چراغ باز کرد و خواند. آدام پرسید:
ـ نظرت چیست؟
ـ این جا برای یک وکیل، کار پیدا می شود؟
ـ منظورت چیست؟ آه، بله، فهمیدم. شوخی می کنی.
لی گفت:
ـ نه، شوخی نمی کنم. به همان روش متواضعانه و مؤدبانه شرقی خودم، غیر مستقیم به شما گفتم. پیش از این که عقیده خود را ابراز کنم، دوست دارم نظر شما را بدانم.
ـ می خواهی فنته گری کنی؟
لی گفت:
ـ بله، در حال حاضر ترجیح می دهم شرقی نباشم. می خواهم فتنه جو و پیر باشم. شنیده ام مستخدمان چینی تا زمانی که پیر می شوند، به اربابان خود وفادار می مانند، ولی در سالخوردگی بدجنس هم می شوند.
ـ دوست ندارم احساسات تو را جریحه دار کنم.
ـ شما این کار را نکردید. تصمیم دارید در مورد این نامه حرف بزنید. پس حرف بزنید. از سخنان شما متوجه می شوم آیا می توانم عقیده خود را خالصانه ابراز کنم، یا باید نظرم را به شیوه دیگری که مطابق میل شما باشد، بیان کنم.
آدام ناامیدانه گفت:
ـ متوجه نمی شوم چه می گویی.
ـ بسیار خوب، شما که برادرتان را می شناختید. اگر متوجه قضیه نیستید، من که هرگز برادرتان را ندیده ام، چطور می توانم از قضیه سر دربیاورم؟
آدام از جا برخاست، در راهرو را گشود، ولی متوجه سایه ای که از پشت آن خزیده بود نشد. به اتاق خود رفت، یک تصویر قدیمی قهوه ای را آورد، در مقابل لی گذاشت و گفت:
ـ این عکس برادرم، چارلز است.
دوباره به طرف در رفت و آن را بست.
لی عکس کهنه را زیر نور چراغ گرفت و به دقت وارسی کرد. آدام گفت:
ـ این عکس، خیلی قدیمی و متعلق به دوران قبل از رفتن من به نظام وظیفه است.
آدام گفت:
ـ آدم خوش مشربی نبود. هرگز نمی خندید.
ـ شما را دوست داشت؟
ـ نمی دانم، به نظرم گاهی مرا دوست داشت. یک بار نزدیک بود مرا بکشد. هم عشق و هم جنایت از ویژگی های او بود.
ـ این دو او را به آدم خسیسی تبدیل کرد، و آدم خسیس، کسی است که وحشت خود را از زندگی، پشت سنگر پول مخفی می کند. همسر شما را می شناخت؟
ـ بله.
ـ او را دوست داشت؟
ـ از او متنفر بود.
لی آهی کشید و گفت:
ـ برایتان مشکل نیست؟
ـ نه، مشکل نیست.
ـ دوست دارید جدیدتر به موضوع نگاه کنید؟
ـ می خواهم همین کار را بکنم.
ـ پس شروع کنید.
ـ در این مورد، مغزم خوب کار نمی کند.
ـ دوست دارید قضیه رابرایتان بشکافم؟ کسی در جریان نباشد، گاهی می تواند این کار را بکند.
ـ من هم همین را می خواهم.
لی، زیر لب حرفی زد، با دست کوچک و لاغر خود، چانه اش را گرفت و گفت:
ـ خدای من! تاکنون به این موضوع فکر نکرده بودم.
آدام روی صندلی جا به جا شد و گفت:
ـ ای کاش بتوانیم با هم راحت حرف بزنیم، چون انگار با هم ارتباط برقرار نمی کنیم.
لی، چپقی از جیب درآورد. دسته چپق، بلند و باریک و آبنوسی و سر آن، برنجی و کوچک و شکل فنجان ود. در چپق، توتونی ریخت که مثل رشته های مو، ظریف و نازک به نظر می رسید. چپق را روشن کرد، چهار پک محکم به آن زد و سپس آن را خاموش کرد. آدام پرسید:
ـ تریاک می کشی؟
لی گفت:
ـ نه، این نوعی توتون بسیار ارزان قیمت چینی است که مزه بدی هم دارد.
ـ پس چرا آن را استعمال می کنی؟
لی گفت:
ـ نمی دانم، شاید مرا به یاد موضوعی می اندازد، موضوعی که ذهن آدم را روشن می کند و از تاریکی بیرون می آورد.
پلک های چشم لی به حالت نیمه باز بود و همچنان ادامه داد:
ـ بسیار خوب، می کوشم افکارتان را به تدریج از ذهنتان بیرون بکشم و جلو خورشید بگذارم تا خشک شود. آن زن هنوز همسر شما و زنده است. طبق وصیتنامه، در حدود پنجاه هزار دلار به او ارث می رسد. این پول، خیلی زیاد است. با این پول می توان هر کاری کرد. فکر می کنید اگر برادرتان می دانست که او کجاست و چه می کند، باز هم دوست داشت که این پول به همسرتان برسد؟ دادگاه همیشه طرف موصی است.
آدام گفت:
ـ اگر برادرم زنده بود، دوست نداشت این کار صورت بگیرد.
سپس به یاد دخترهایی افتاد که در طبقه بالای میخانه بودند و چارلز پیوسته به آن ها سر می زد. لی گفت:
ـ شاید بهتر باشد خود را جای برادرتان بگذارید. کاری که همسر شما انجام می دهد، نه خوب است و نه ناشایست. آدم خوب هم در این کار پیدا می شود.شاید او تصمیم داشته باشد با این پول، کار خوبی انجام دهد. در انساندوستی، هیچ مانعی مثل عذاب وجدان وجود ندارد.
آدام بر خود لرزید و گفت:
ـ کاری که او تصمیم دارد انجام بدهد شبیه جنایت است نه صدقه.
ـ پس به نظر شما هیچ پولی نباید به او به ارث برسد؟
ـ او گفته که بسیار ی از آدم های معروف سالیناس را بی آبرو می کند، پس می تواند این کار را نیز انجام دهد.
لی گفت:
ـ متوجه شدم. خوشحالم که چون در این موضوع دخالت نداشته ام، می توانم آن را به خوبی بررسی کنم. به نظر شما از لحاظ اخلاقی، دادن پول به او صحیح نیست؟
ـ از نظر اخلاقی صحیح نیست!
ـ بسیار خوب، حالا توجه کنید. او نه اسم و رسم دارد، و نه خانواده. فاحشه ای زیر بوته به عمل آمده است و بنابراین نباید انتظار داشته باشید که بدون کمک شما صاحب این پول شود.
ـ به نظرم درست می گویی. می دانم که بدون کمک من نمی تواند صاحب آن پول شود.
لی چپق خود را برداشت و با سنجاق کوچک برنجی، توتون سوخته را خالی کر و دوباره توتون در آن ریخت. در حالی که پک های طولانی به چپق می زد، پلک های سنگین چشم خود را بلند کرد، به آدام نگریست و گفت:
ـ موضوع اخلاقی بسیار پیچیده ای است. با اجازه شما، تصمیم دارم با خویشاوندان محترم خود در این مورد مشورت کنم. البته اسم او را نمی برم. آن ها همان طورکه پسر بچه ای بدن یک سک را وارسی می کند تا کنه ها را پاک کند، موضوع شما را بررسی می کنند. مطمئنم نتایج خوبی به دست می آورند.
سپس چپق را روی میز گذاشت و افزود:
ـ ولی شما چاره ای ندارید، درست است؟
آدام پرسید:
ـ منظورت چیست؟
ـ چاره دارید؟ خودتان را کاملاً نشناخته اید؟
آدام گفت:
ـ نمی دانم چه کنم. باید خیلی در این مورد بیندیشم.
لی با حالتی خشمگین گفت:
ـ به نظرم وقت تلف کرده ام. شما به خودتان هم دروغ می گویید یا فقط به من دورغ می گویید؟
آدام گفت:
ـ با من این طور حرف نزن.
ـ چرا حرف نزنم؟ همیشه از دروغ متنفر بوده ام. کاملاً روشن است که چه باید بکنید! من هم هر طور دوست داشته باشم، حرف می زنم. گیج شده ام. انگار پوست خربزه زیر پایم گذاشته اند. دوست دارم بوی کتاب های کهنه را استشمام و راحت فکر کنم. هر گاه بر سر دو راهی اخلاقی می مانم، باید کاری را انجام دهم که به نظرم درست می رسد. تفکر موجب تغییر در انسان نمی شود. این که همسر شما در سالیناس فاحشه است، واقعیت را تغییر نمی دهد.
آدام برخاست و با لحنی خشمگین فریاد زد:
ـ تصمیم گرفته ای از این جا بروی و بنابراین قصد توهین داری. من هنوز هیچ تصمیمی در مورد پول نگرفته ام.
لی آه عمقی کشید، دست ها را روی زانو گذاشت و برخاست. با خستگی به سمت در رفت و آن را گشود. سپس برگشت و در حالی که به آدام لبخند می زد، گفت:
ـ خیلی مسخره است!
این حرف را از روی مهربانی زد. سپس بیرون رفت و در را بست.
کال به آرامی از راهرو تاریک گذشت و به اتاق خواب رفت. روی تختخواب دو نفره، سر برادر را که روی بالش قرار داشت دید، ولی متوجه نشد که آرون خواب است یا بیدار. به آرامی کنار او خزید، غلتی زد، انگشتان را پشت سر قلاب کرد و به تاریکی خیره شد. کرکره ها آهسته تکان خوردند، باد شبانه وزید و صدای برخورد آرام کرکره با پنجره به گوش رسید.
پسرک احساس افسردگی می کرد. با تمام وجود آرزو داشت آرون در انبار از نزد او نمی رفت، یا این که پشت در انبار نمی ایستاد و گوش نمی داد. لب ها را در تاریکی تکان داد و حرف هایی زد، ولی خود متوجه نبود چه می گوید. می گفت: «خدای بزرگ، بگذار مثل آرون باشم. اجازه نده بدجنس شوم. دوست ندارم بدجنس باشم. اگر کاری کنی که همه مرا دوست داشته باشند، هرچه بخواهی به تو می دهم و اگر نداشته باشم، آن را برایت تهیه می کنم. دوست ندارم بدجنس باشم. دوست ندارم تنها باشم. اوین عیسی مسیح به من کمک کن! آمین. »
چند قطره اشک از چشمانش فرو ریخت. عضلاتش منقبض شد و کوشید گریه نکند. آرون در تاریکی به آهستگی گفت:
ـ سرما می خوری.
سپس دست به سمت کال دراز کرد ومتوجه شد که بدن برادرش سرد شده است. با ملایمت گفت:
ـ عمو چارلز پول داشت؟
کال گفت:
ـ نه.
ـ تو که خیلی آن جا بودی، پدر تصمیم داشت در مورد چه موضوعی حرف بزند.
کال آرام دراز کشیده بود و می کوشید بر خود تسلط یابد. آرون پرسید:
ـ نمی خواهی حرفی بزنی؟ اگر هم نزنی، مهم نیست.
کال آهسته گفت:
ـ می گویم.
سپس به پهلو غلتید و به برادرش پشت کرد و گفت:
ـ پدر تصمیم دارد یک تاج گل برای مادر بفرستد. یک تاج گل بزرگ میخک.
آرون روی بستر نشست و با هیجان پرسید:
ـ راست می گویی؟ چگونه می خواهد آن را تا آن جا بفرستد.
ـ با قطار، این قدر بلند حرف نزن.
آرون دوباره زمزمه کرد:
ـ گل ها خراب نمی شوند؟
کال گفت:
ـ آن ها را در یخ می گذارند. اطراف آن یخ قرار می دهند.
آرون پرسید:
ـ زیاد یخ لازم ندارد؟
کال گفت:
ـ بله، حالا بخواب.
آرون ساکت شد، ولی دوباره گفت:
ـ امیدوارم وقتی گل ها به آن جا می رسند، تازه باشند.
کال گفت:
ـ بله، همین طور است.
کال در دل گفت: «نگذار بدجنس باشم.»
پایان فصل سی ام
R A H A
11-30-2011, 10:09 PM
فصل سی و یکم
(1)
آدام تمام مدت صبح در خانه ماند و فکر کرد. نزدیک صبح به دنبال لی رفت که در باغچه بیل می زد و سبزی های بهار چون هویج، چغندر، شلغم، نخود، لوبیا سبز و کلم می کاشت. سبزی ها را زیر نخی که محکم بسته بود، به ردیف می کاشت. روی گل میخ انتها نخ، پاکت تخم سبزی را قرار داده بود تا بداند در هر ردیف چند نوع سبزی کاشته است. در لبه باغچه، دسته های فلفل سبز، گوجه فرنگی و کلم برای کاشتن در زمان دیگری به چشم می خورد، زیرا اگر آن ها را زودتر می کاشت، سرما می زدند. آدام گفت:
ـ به نظرم کار احمقانه ای کردم.
لی به بیل تکیه داد و به آرامی به او نگریست. سپس پرسید:
ـ چه موقع تصمیم دارید بروید؟
ـ می خواهم سوار قطار دو چهل و پنج دقیقه شوم. با قطار ساعت هشت هم برمی گردم.
لی گفت:
ـ می توانید آن را در نامه ای بگذارید.
ـ فکر آن را کرده ام. می توانی نامه بنویسی؟
ـ نه، من خیلی احمق هستم. نیازی به نامه نیست.
آدام گفت:
ـ مجبورم بروم. همه موارد را در نظر گرفتم، ولی باز هم نتوانستم حرکت کنم.
لی گفت:
ـ می توان در خیلی از امور صادق نبود، ولی در این مورد باید صادق بود. برایتان آرزوی موفقیت می کنم. می خواهم بدانم کیت چه می گوید و چه می کند.
آدام گفت:
ـ من با کالسکه می روم. آن را در اصطبل کینگ سیتی می گذارم. نمی توانم به تنهایی سوار اتومبیل فورد شوم.
در ساعت چهار و پانزده دقیقه، آدام از پله های شکسته خانه کیت بالا رفت و ضربه ای بر در آفتاب خورده زد. فرد جدیدی که در را باز کرد، یک مرد فنلاندی با صورت گرد بود که پیراهن و شلوار بر تن داشت و بند ابریشمی قرمزی دور بازویش دیده می شد تا آستین هایش پایین نیاید. آدام را در آستانه در نگه داشت و رفت. پس از چند لحظه بازگشت و او را به اتاق پذیرایی راهنمایی کرد.
اتاق، بزرگ و فاقد تزیین بود. دیوارها و قفسه های چوبی، رنگ سفید داشتند. در وسط اتاق، میز چهارگوش بلندی قرار داشت و روی آن، مشمع سفید، بشقاب، فنجان و نعلبکی دیده می شد.
کیت در انتهای میز نشسته و در مقابل خود، دفتر محاسبات قرار داه بود. لباس هاس ساده ای برتن داشت. به چشمانش سایه سبز زده بود و در حال چرخاندن مدادی زردرنگ با انگشتانش بود. نگاه سردی به آدام که در آستانه درایستاده بود انداخت و پرسید:
ـ چه می خواهی؟
مرد فنلاندی پشت سر آدام ایستاده بود. آدام پاسخی نداد. به طرف میز رفت و نامه را روی دفتر محاسبات در مقابل کیت گذاشت. زن پرسید:
ـ این چیست؟
آنگاه بدون این که منتظر پاسخ باند، نامه را خواند و به مرد فنلاندی گفت:
ـ از این جا برو و در را ببند.
آدام پشت میز او نشست. بشقاب ها را کنار زد تا جا برای کلاهش باشد. کیت پس از این که در بسته شد، گفت:
ـ این هم نوعی شوخی است؟ ولی تو که اهل شوخی نبودی، شاید برادرت شوخی می کند. مطمئنی که او مرده؟
آدام گفت:
ـ همه ماجرا در این نامه نوشته شده.
ـ من چه باید بکنم؟
آدام شانه را بالا انداخت. کیت گفت:
ـ اگر فکر کردی سندی را امضا می کنم، اشتباه می کنی. بنابراین بگو چه می خواهی.
آدام، انگشت خود را آهسته در روبان سیاه کلاه گرداند و گفت:
ـ بهتر است اسم آن ها را یادداشت کنی و خودت با آن ها تماس بگیری.
ـ در مورد من به آن ها چه گفته ای؟
آدام گفت:
ـ هیچ. برای چارلز نامه نوشتم و اطلاع دادم که تو در شهر دیگری زندگی می کنی. اطلاعات دیگری نداده ام. پاسخ نامه رسید و فهمیدم او مرده. نامه مرا وکلای او دریافت کردند. در پاسخ نامه من هم، همین نوشته شده.
ـ به نظر می رسد کسی که چند کلمه در نامه نوشته، دوست تو باشد. برای او چه نوشتی؟
ـ هنوز پاسخ نامه را نفرستاده ام.
ـ اگر بخواهی بفرستی، تصمیم داری چه بنویسی؟
ـ می نویسم که تو در شهر دیگری زندگی می کنی.
ـ نباید بگویی که ما طلاق گرفته ایم. ما که طلاق نگرفته ایم.
ـ نه، چنین تصمیمی ندارم.
ـ دوست دارم بدانی چقدر باید بدهی تا سهم مرا بخری. چهل و پنج هزار دلار نقد می گیرم.
ـ نه.
ـ منظورت چیست؟ نمی توانی چانه بزنی.
ـ من چانه نمی زنم. نامه نزد تو است. من همان قدر از ماجرا اطلاع دارم که تو داری. هر کاری که می خواهی انجام بده.
ـ چرا این قدر از خودراضی شده ای؟
ـ این طور راحت تر هستم.
از پشت لبه شیشه ای سبز کلاه به زن نگریست. حلقه های کوچک موی او همچون پیچک سبز روی بام، صورتحساب را پوشانده بود. کیت گفت:
ـ آدام، تو آدم احمقی هستی. اگر حرف نم یزدی، هیچکس متوجه نمی شد که من زنده هستم.
ـ می دانم.
ـ تو که این را می دانی با ز هم فکر می کنی می ترسم پول را بگیرم؟ اگر چنین فکر کرده ای، خیلی احمق هستی.
آدام با شکیبایی گفت:
ـ اهمیتی ندارد که چه می کنی.
کیت لبخند کنایه آمیز زد و گفت:
ـ برایت مهم نیست؟ پس بگذار بگویم که کلانتر قبلی، حکمی در کلانتری گذاشته هرگاه از اسم تو استفاده کنم، یا این که بگویم همسرت هستم، از این ایالت اخراج می شوم. این حرف برایت مهیج نیست؟
ـ چرا باید مهیج باشد؟
ـ برای این که مرا اخراج و همه پول ها را تصاحب کنی.
آدام با شکیبایی گفت:
ـ من نامه را برایت آوردم.
ـ دوست دارم بدانم چرا این کار را کردی.
آدام گفت:
ـ برایم مهم نیست که تو چه فکر می کنی. چارلز در وصیتنامه برای تو پول گذاشته و هیچ شرطی هم قائل نشده. من وصیتنامه را ندیده ام، ولی او دوست داشت تو صاحب پول شوی.
کیت گفت:
ـ با پنجاه هزار دلار، به بازی خطرناکی دست زده ای و متوجه عواقب آن نیستی. نمی دانم چه نیرنگی در کار است، ولی دوست دارم از همه ماجرا مطلع شوم. می دانی چه فکر می کنم؟ این که تو زرنگ نیستی. مشاور تو کیست؟
ـ هیچکس.
ـ آن مرد چینی؟ او خیلی زرنگ است.
آدام بدون این که خشمگین شود، گفت:
ـ من با او مشورت نکرده ام.
مرد احساس کرد در آن جا حضور ندارد و پیشتر هم حضور نداشته است. به کیت نگریست و تغییراتی در چهره او دید که پیشتر ندیده بود. کیت هراسان به نظر می رسید. آیا از آدام می ترسید؟ چرا؟ زن کوشید بر خود مسلط شود، آنگاه گفت:
ـ تو این کار را انجام می دهی، چون آدم صادقی هستی، درست است؟ تو انسان خوبی هستی و این دنیا برایت جای خوبی نیست.
آدام گفت:
ـ به این موضوع فکر نکرده بودم. این پول را به تو داده اند. من که دزد نیستم. مهم نیست چه فکری در مورد من می کنی.
کیت، کلاه را عقب زد و گفت:
ـ می خواهی فکر کنم این پول را به راحتی به من می دهی؟ مهم نیست، به زودی می فهمم چه نقشه ای کشیده ای. فکر نکن نمی توانم مواظب خود باشم. فکر کردی من با این ترفندهای احمقانه گول می خورم؟
آدام با شکیبایی پرسید:
ـ نامه هایت در کجا به دستت می رسد؟
ـ مگر به تو ربطی دارد؟
ـ به وکلا می نویسم که با تو تما س بگیرند.
کیت گفت:
ـ اگر جرأت داری این کار را بکن.
سپس نامه را در دفتر محاسبات گذاشت و گفت:
ـ این را نگه می دارم. با یک شخص حقوقی مشورت می کنم. فکر نکن که نمی توانم این کار را بکنم. دیگر قیافه حق به جانب به خودت نگیر.
آدام گفت:
ـ این کار را بکن، ولی دوست دارم پول تو، به خودت برسد. چالز در وصیتنامه نصف مبلغ را به تو داده و این پول مال من نیست.
ـ من باید بفهمم چه ترفندی در کار است! درنهایت همه ماجرا را متوجه می شوم.
آدام گفت:
ـ به نظرم ماجرا را درک نکرده ای. برایم اهمیتی ندارد. موضوعاتی زیادی هم وجود دارد که من درک نکرده ام. مثلاً نمی دانم چرا به من تیراندازی کردی و بچه ها را گذاشتی و رفتی. نمی دانم چطور تو یا هر انسان دیگری می تواند با چنین وضعیتی زندگی کند.
کیت گفت:
ـ چه اصراری است که درک کنی؟
آدام از جا برخاست. کلاه از روی میز برداشت و گفت:
ـ دیگر کافی است. به امید دیدار!
سپس به سمت در رفت. کیت از پشت سر او را صدا زد و گفت:
ـ تو خیلی عوض شده ای، آقای ترسو! توانستی برای خودت همسری اختیار کنی؟
آدام متوقف شد و آهسته برگشت. نگاهش متفکر به نظر می رسید. گفت:
ـ به این موضوع فکر نکرده بودم.
به اندازه ای به کیت نزدیک شد که زن چاره ای جز عقب کشیدن نداشت تا بتواند به صورت او نگاه کند. آدام آهسته گفت:
ـ گفتم که به کارهای تو علاقه ای ندارم. باز هم برایت ثابت شد که تو نمی فهمی.
ـ چرا نمی فهمم، آقای ترسو؟
ـ می دانی که هر آدمی دارای نقطه ضعفی است. آن عکس ها را به من نشان دادی. تو از نقاط ضعف و بدبختی افراد استفاده می کنی. همه انسان ها نقاط ضعف دارند.
ـ همه انسان ها...
آدام در حالی که از افکار خود در شگفت بود، گفت:
ـ ولی تو در مورد سایر ویژگی های انسانی اطلاعی نداری. باور نمی کنی که نامه را برایت آورده ام، چون پول تو را لازم ندارم. ضمناً باور نداری که تو را دوست داشتم و باور نداری در وجو د مردانی که با نقاط ضعف زیاد نزد تو می آیند، همان کسانی که عکس آن ها را به من نشان دادی، نیز خوبی و زیبایی وجود دارد. تو تنها یک طرف قضیه را می بینی و فکر می کنی و شاید هم مطمئنی که همه ماجرا همین است.
کیت در حالی که پوزخند می زد گفت:
ـ آقای ترسو در این شرایط چقدر رؤیایی فکر می کند! آقای ترسو! کمی مرا نصیحت کن!
ـ نه چنین کاری نمی کنم، چون می دانم تو یک دنده کم داری. بعضی از انسان ها نمی یتوانند رنگ سبز را ببینند، ولی شاید هرگز متوجه نشوند که چنین نقصی دارند. فکر می کم تو تنها بخشی از یک انسان هستی. از دست من هم کاری ساخته نیست. نمی دانم، احساس کرده ای پدیده ای نامرئی در درون تو وجود دارد، یا نه. وحشتناک است که اگر بفهمی این پدیده در درون تو فعالیت می کند. ولی نمی توانی آن را ببینی یا احساس کنی. خیلی وحشتناک است!
کیت صندلی را عقب کشید و ایستاد. مشت های گره کرده را زیر چین های دامن پنهان کرد، کوشید فریاد نزند و گفت:
ـ آقای ترسو فیلسوف هم شده! ولی آقای ترسو، در این کار هم مثل سایر کارها موفق نیست. شنیده ای که مردم گاهی دچار خیالات می شوند؟ اگر نمی توانم آن چه را می گویی ببینم، فکر نمی کنی کابوس هایی است که در ذهن بیمار خودت درست کرده ای؟
آدام گفت:
ـ نه، فکر نمی کنم. تو هم چنین فکر نمی کنی!
سپس برگشت، از در بیرون رفت و آن را بست.
کیت نشست و به در خیره شد. متوجه نبود که مشت های گره کرده او بی اختیار به شمع سفید روی میز می خورد، ولی می دانست که اشک چشمانش اجازه نمی دهد که در را درست ببیند. از شدت خشم و تأسف، برخود می لرزید.
R A H A
11-30-2011, 10:09 PM
(2)
هنگامی که آدام خانه کیت را ترک کرد، دو ساعت به حرکت قطاری که به کینگ سیتی می رفت، مانده بود. از خیابان اصلی پیچید، از خیابان مرکزی بالا رفت تا به خانه شماره 130 که ساختمانی بلند و سفید و متعلق به ارنست اشتاین بک بود، و بسیار تمیز و زیبا و به اندازه کافی بزرگ بود، و در عین حال ساده به نظر می آمد، رسید. در اطراف خانه، چمن کوتاه و پرچین سفید قرار داشت و گل های رز، دیوارهای آن را احاطه کرده بودند. آدام از پله های ایوان وسیع بالا رفت و زنگ در را فشار داد. آلیو به سمت در آمد و آن را کمی گشود، ماری و جان در کنار او حضور داشتند.
آدام کلاه از سر برداشت و گفـت:
ـ شما مرا نمی شناسید،من آدم تراسک هستم. پدرتان دوست من بود. گفتم بیایم و به خانم همیلتن سلام عرض کنم. ایشان به دوقلوهای من کمک کرده اند.
آلیو گفت:
ـ خواهش می کنم داخل شوید.
آنگاه درهای بزرگ خانه را باز کرد و گفت:
ـ همیشه در مورد خوبی های شما شنیده ایم. چند لحظه صبر کنید. ما برای مادر، نوعی خلوتگاه درست کرده ایم.
سپس به در اتاقی که بیرون راهرو بزرگ مقابل خانه بود ضربه ای زد و صدا کرد:
ـ مادر! یکی از دوستان برای عیادت شما آمده.
در را گشود و آدام را به اتاق زیبایی که لیزا در آن زندگی می کرد، راهنمایی کرد. به آدام گفت:
ـ مرا ببخشید. کاترینا جوجه سرخ می کند و من باید مواظب او باشم. جان! ماری! دنبال من بیایید.
لیزا کوچکتر از همیشه به نظر می رسید. روی صندلی راحتی حصیری نشسته و بسیار پیر شده بود. بلوز و دامن پشمی و سیاه بر تن داشت و نزدیک گلو، سنجاقی زده بود که روی آن واژه مادر، با حروف طلایی دیده می شد.
در اتاق کوچک، تعداد زیادی عکس، شیشه های لوازم آرایش، شانه، برس، جا سنجاقی، و ظروف نقره و چینی مربوط به مراسم تولد و عید به چشم می خورد.
روی دیوار، عکس رنگی بزرگی از ساموئل زده بودند که بر خلاف زمان حیات، چهره ای موقر و پر از ابهت داشت، خیره به جلو نگاه می کرد و نشاط همیشگی در او دیده نمی شد. تصویر در یک قاب سنگی طلایی قرار داشت و بچه ها نمی دانستند که چرا هر جا می روند، چشمان صاحب عکس، آنها را دنبال می کند.
روی میز چوبی کنار لیزا، قفسی با یک طوطی در آن قرار داشت. تام آن طوطی را که دیگر بسیار پیر به نظر می رسید، از ملوانی خریده بود. می گفتند پنجاه سال از عمر آن می گذرد. به دلیل همنشینی با افراد و ملوانان بد دهن، حرفهای زشت می زد. لیزا هر چه می کوشید، نمی توانست سرودهای مذهبی را جایگزین حرفهای زشتی کند که این طوطی در دوران جوانی آموخته بود.
طوطی با مشاهده آدام، سر را کج کرد و مرد تازه وارد را زیر نظر گرفت.
آنگاه پرهای زیر منقار را با چنگال خاراند و گفت:
ـ حرف بزن، حرامزاده!
لیزا ابرو در هم کشید و با خشونت گفت:
ـ این حرف مؤدبانه نبود!
طوطی باز هم گفت:
ـ حرامزاده!
لیزا دیگر توجهی به حرف های زشت طوطی نکرد. دست کوچک خود را دراز کرد و گفت:
ـ آقای تراسک، از ملاقات با شما خوشوقتم. خواهش می کنم بفرمایید بنشینید.
ـ از این جا رد می شدم، گفتم بیایم و به شما تسلیت بگویم.
ـ گل هایتان رسید.
لیزا هنوز به خاطر داشت که آدام برایش گل همیشه بهار فرستاده بود. آدام گفت:
ـ رسیدگی به زندگی، برای شما کار مشکلی است.
نزدیک بود اشک از چشمان لیزا سرازیر شود، ولی کوشید بر ضعف خود غلبه کند. آدام گفت:
ـ درست نبود شما را به یاد اندوه ناشی از فقدان ساموئل بیندازم، ولی جای او خالی است.
لیزا گفت:
ـ شما چه می کنید؟
ـ امسال اوضاع بهتر شد. بارندگی زیاد داشتیم. مزرعه ما سرسبز شده.
لیزا گفت:
ـ بله، تام برایم نوشته.
طوطی گفت:
ـ دکمه ات را ببند!
لیزا به همان ترتیب که در هنگام شیطنت به فرزندانش اخم می کرد، برای طوطی ابرو در هم کشید. آنگاه پرسید:
ـ چطور شد به سالیناس آمدید؟
آدام گفت:
ـ کار داشتنم...
هنگامی که روی صندلی حصیری نشست، صندلی به صدا درآمد. ادامه داد:
ـ شاید در این جا زندگی کنم. فکر می کنم این جا برای فرزندانم خوب باشد. آن ها در مزرعه تنها هستند.
لیزا با خشونت گفت:
ـ ما کودک بودیم، در مزرعه احساس تنهایی نمی کردیم.
ـ فکر کردم شاید این جا مدرسه های بهتری داشته باشد و فرزندانم بتوانند از آن استفاده کنند.
ـ دخترم آلیو در مدرسه پیچ تری و پلی در وبیک درس می خواند.
این سخن را با لحنی بر زبان آورد که آدام متوجه شود از این دو مدرسه بهتر پیدا نمی شود. آدام شهامت آن زن را در دل می ستود. گفت:
ـ بله، به همین موضوع فکر می کردم.
ـ بچه هایی که در روستا بزرگ می شوند، زندگی موفق تری دارند.
این حرف را چنان زد که انگار وحی است و البته فرزندان او، دلیل خوبی برای این ادعا بودند. از روی کنجکاوی پرسید:
ـ در سالیناس دنبال خانه می گردید؟
ـ بله.
ـ پس بروید و دخترم دسی را ببینید. دسی می خواهد با تام به مزرعه بازگردد. خانه کوچک و زیبایی نزدیک نانوایی ری نو در خیابان مجاور دارد.
ـ حتماً آن را می بینم. همین امروز به ملاقات او می روم. خوشحال شدم که حالتان خوب است.
ـ سپاسگزارم.
آدام برخاست و به طرف در رفت. لیزا گفت:
ـ آقای تراسک، شما به تازگی پسرم تام را دیده اید؟
ـ نه، ندیده ام. می دانید، زیاد از مزرعه خارج نشدم.
لیزا فوراً گ فت:
ـ دوست دارم او را ببینید. فکر می کنم تنهاست...
ناگهان مکث کرد. از سخنان خود وحشت کرده بود. آدام گفت:
ـ حتماً می روم و او را می بینم. به امید دیدار، خانم.
در آن حال که در را می بست، صدای طوطی را شنید که گفت:
ـ دکمه ات را ببند، حرامزاده!
لیزا گفت:
ـ ای طوطی احمق، اگر باز هم از این حرف ها بزنی، تو را می زنم!
آدام از خانه خارج شد و به سوی خیابان اصلی رفت. کنار نانوایی فرانسوی ری نو، خانه دسی را دید که در وسط باغ کوچکی قرار داشت. خیابان پر از گل و گیاه و ساختمان، به سختی قابل مشاهده بود. تابلو زیبایی بر در نصب کرده بودند که روی آن نوشته بود: «دوزندگی دسی همیلتن.»
رستوران سانفرانسیسکو چپ هاوس، در تقاطع خیابان های اصلی و مرکزی بود و پنجره های آن به هر دو خیابان باز می شد. آدام برای خوردن شام وارد شد.
ویل همیلتن بر سر میزی نشسته بود و استیک می خورد. هنگامی که آدام را دید، گفت:
ـ بیا این جا در کنار من بنشین. برای کاری به این جا آمده ای؟
آدام گفت:
ـ بله، به عیادت مادرت هم رفتم.
ویل چنگال را روی میز گذاشت و گفت:
ـ یک ساعت است که به این جا آمده ام. هنوز مادرم را ندیده ام، چون هیجانزده می شود. اگر خواهرم آلیو مرا ببیند، می کوشد بهترین غذا را برایم درست کند. نمی خواهم مزاحم آن ها شوم. از طرف دیگر، باید زود بروم. برای خودت استیک سفارش بده. مادر چطور بود؟
آدام گفت:
ـ خیلی شهامت دارد، بیشتر از همیشه او را تحسین می کنم.
ویل گفت:
ـ درست است. نمی دانم علی رقم سر و کار داشتن با ما و پدر، موفق شد عاقل بماند!
آدام به پیشخدمت گفت:
ـ یک استیک که زیاد پخته نباشد برایم بیاور.
ـ سیب زمینی هم همراه آن باشد؟
ـ نه، آه، چرا سیب زمینی سرخ کرده.
آنگاه به ویل گفت:
ـ مادرت برای تام نگران بود. حال او چطور است؟
ویل با چاقویی لایه چربی را از گشت جدا کرد، کنار بشقاب گذاشت و گفت:
ـ مادرم حق دارد برا او نگران باشد. او همیشه مثل یک مجسمه است و در خود فرو می رود.
ـ به نظر من، خیلی به ساموئل متکی بود.
ویل گفت:
ـ بله، خیلی زیاد. نمی تواند از فکر او بیرون بیاید. تام هنوز بچه است، البته یک بچه بزرگ!
ـ می روم تا او را ببینم. مادرت می گوید دسی می خواهد به مزرعه برگردد.
ویل کارد و چنگال را روی میز گذاشت و آدام گفت:
ـ نباید این کار را بکند. به او اجازه نمی دهم.
ـ چرا نرود؟
ویل گفت:
ـ خوب، این جا کسب و کار و زندگی خوبی دارد. صحیح نیست که آن ها را رها کند.
کارد و چنگال را از روی میز بداشت، تکه ای چربی را برید و در دهان گذاشت. آدام گفت:
ـ من با قطار ساعت هشت برمی گردم.
ویل گفت:
ـ من هم می روم.
قصد نداشت بیشتر از آن صحبت کند.
پایان فصل سی و یکم
R A H A
11-30-2011, 10:09 PM
فصل سی و دوم
(1)
همه اعضای خانواده، دسی را دوست داشتند. البته مالی گربه ملوس، الیوی یکدنده، و اونای خیالپرداز همگی مورد علاقه بودند، ولی دسی بچه آخر بود. خنده ها و شادی های او به همه سرایت و به اندازه ای حاضران را خوشحال می کرد که پس از بازگشت به خانه، همچنان نشاط داشتند و با افراد خانواده خوش رفتاری می کردند.
خانم کلیرمن ماریسون، ساکن خانه شماره 122 خیابان چرچ در سالیناس، شوهر و سه فرزند داشت و شوهرش صاحب فروشگاه خشکبار بود. گاهی در هنگام صرف صبحانه، آگنس ماریسون می گفت:
ـ پس از صبحانه برای پرو لباس، نزد دسی همیلتن می روم.
بچه ها خوشحال می شدند و با پا به اندازه ای به میز می زدند تا افراد بزرگسال مانع کار آن ها شوند. آقای ماریسون کف دست ها را برهم می مالید و به فروشگاه می رفت. امیدوار بود آن روز مشتری خوبی نزد او بیاید. همه مشتریان، سفارش زیادی به او می دادند. احتمالاً بچه ها و خانم ماریسون فراموش می کردند چرا آن روز برای آن ها بسیار خوب است، ولی دلیل واقعی، ملاقات با دسی بود.
خانم ماریسون در ساعت دو به خانه ای نزدیک نانوایی ری نو داشت، می رفت و تا ساعت چهار در آن جا می ماند. زمانی که برمی گشت، چشمانش از اشک خیس و دماغش قرمز شده و آب از آن جاری بود. با دستمال بینی و چشمانش را پاک می کرد و می خندید. شاید تنها کار دسی این بود که چند سنجاق سیاه را طوری داخل جاسنجاقی بگذارد که شبیه کشیش محله شود و موعظه کند. شاید هم ملاقات با پیرمردی را گزارش می داد. این پیرمرد، خانه های قدیمی می خرید و خراب می کرد. در نهایت صاحب زمین های زیادی شد. شاید هم شعری از کتابی می خواند. زیاد مهم نبود چه می کند، زیرا هر کاری که می کرد، خنده آور به نظر می رسید.
بچه های ماریسون از مدرسه به خانه می آمدند، متوجه می شدند کسی سردرد یا ناراحتی دیگری ندارد. هیاهوی آن ها نیز اسباب زحمت کسی نمی شد و حتی صورت های کثیف آن ها هم توجه کسی را جلب نمی کرد. با خنده آن ها، مادر هم می خندید.
آقای ماریسون که به خانه می آمد، گزارش های روز را می داد و سایر افراد، به سخنان او گوش می دادند و می کوشیدند درباره آن پیرمرد با او حرف بزنند. در چنین مواقعی، شام خوشمزه بود: املت، کیک و بیسکویت ترد. هیچکس نمی توانست همچون خانم ماریسون به غذا چاشنی بزند. پس از صرف شام که بچه ها از شدت خنده خسته می شدند و به بستر می رفتند، آقای ماریسون طبق معمول بر شانه آگنس می زد، با هم به بستر می رفتند و تا صبح خوشحال بودند.
رفتن به دوزندگی دسی دست کم تا دو روز بعد، آن ها را خندان نگه می داشت، سپس به تدریج تأثیر آن از بین می رفت و بحث کسادی بازار پیش می آمد. دسی دردانه خانواده بود، ولی زیبا نبود. چهره ای عادی داشت، ولی با بذله گویی، همگان را مجذوب می کرد. شاید فکر کنید او به راحتی توانست عشق اول خود را فراموش و عشق دیگری را جایگزین آن کند، ولی این گونه نبود. هیچ یک از افراد خانواده همیلتن علیرغم مهارت های گوناگون، هیچ تبحری در عشق نداشت. هیچ یک از آن ها از این موهبت برخوردار نبود.
دسی نتوانست ماجرا را فراموش کند. کار او مشکل شد و با سیلی صورت خود را سرخ نگه می داشت. افرادی که او را دوست داشتند، می کوشیدند نشان ندهند که از ماجرا خبر دارند.
دوستان دسی، افرادی خوب و صمیمی، ولی به هر حال، انسان بودند. انسان ها می خواهد همیشه خوش باشند و دوست ندارند بد بگذرانند. خانم ماریسون خود را متقاعد کرده بود که دیگر به آن خانه کوچک نزدیک نانوایی نرود. نمی توان گفت که آن ها صمیمیت گذشته را از دست داده بودند، بلکه علت این بود که نمی خواستند اندوهگین باشند.
کار دسی از رونق افتاد و زنانی که فکر می کردند برای دوخت لباس نزد دسی می روند، هیچگاه متوجه نشدند آن چه واقعاً می خواسته اند، خوشی و خنده بوده است، و نه دوخت لباس. لباس های دوخته و آماده، مرسوم می شد. مردم پوشیدن لباس های سفارشی را دیگر دون شأن خود نمی دانستند. اگر آقای ماریسون لباس ها دوخته و آماده انبار می کرد، بد نبود، زیرا همسرش آگنس ماریسون، برای تبلیغ، آن ها را می پوشید.
اعضای خانواده، نگران دسی بودند، ولی او نمی پذیرفت که ناراحت است، بنابراین کاری نمی توانستند بکنند. دسی از درد پهلو، که تقریباً شدید بود، می نالید، ولی این درد مدت کوتاهی طول می کشید و سپس از بین می رفت که البته مدتی بعد، دوباره شروع می شد.
پس از مرگ ساموئل، زندگی معنا نداشت. پسران و دختران و دوستان ساموئل، می کوشیدند جای خالی او را پر کنند.
دسی تصمیم گرفت دوزندگی را بفروشد و به مزرعه برود تا با تام زندگی کند. وسیله زیادی برای فروختن نداشت. لیزا از جریان با خبر بود و آلیو و دسی هم برای تام در این مورد مطالبی نوشته بودند، ولی ویل زمانی که بر سر میز رستوران سانفرانسیسکو چاپ هاوس نشسته بودند، از ماجرا خبر نداشت. ویل خشمگین شده بود. دستمال سفره را کنار گذاشت، از روی صندلی برخاست و به آدام گفت:
ـ آه، کلاهم را جا گذاشته ام. تو را در قطار می بینم.
ویل به خانه دسی رفت. از وسط باغ پر گل و گیاه گذشت و زنگ در را به صدا درآورد.
دسی به تنهایی در حال صرف شام بود، بنابراین هنگامی که برای باز کردن در آمد، دستمال سفره در دست داشت. گفت:
ـ سلام، ویل!
گونه سرخاب زده خود را جلو برد تا ویل آن را ببوسد و افزود:
ـ چه موقعی آمدی؟
ویل گفت:
ـ کاری داشتم که انجام دادم. منتظر رسیدن قطار هستم، گفتم تا فرصت باقی است، بیایم و با تو حرف بزنم.
دسی از ویل خواست به آشپزخانه که در عین حال اتاق پذیرایی هم بود، بیاید. اتاق کوچک و گرمی بود که کاغذ دیواری گلدار داشت. به سرعت فنجانی قهوه برای ویل ریخت و با ظرف شکر و شیر، در مقابل او گذاشت و پرسید:
ـ مادر را دیدی؟
ویل با خشونت گفت:
ـ چند دقیقه بیشتر این جا نیستم، زیرا منتظر قطار هستم. دسی، درست است که میخواهی به مزرعه برگردی؟
ـ به این موضوع فکر می کردم.
ـ من نمی خواهم بروی.
دسی بی اراده لبخندی زد و گفت:
ـ چرا نروم؟ مگر چه اتفاقی می افتد؟ تام در آن جا تنهاست.
ـ این جا کسب و کار خوبی داری.
ـ خوب نیست، مگر نمی دانی؟
ویل با ترشرویی تکرار کرد.
ـ من نمی خواهم بروی.
لبخند دسی اندوهبار بود، ولی کوشید ماجرا را به شوخی برگزار کند. گفت:
ـ برادر بزرگ من آدم مهمی است!
ـ در آن جا خیلی تنها می شوی.
ـ ما دو نفر هستیم، دلیلی ندارد تنها باشیم.
ویل با لحنی خشمگین، بدون این که فکر کند گفت:
ـ تام دیگر آن آدم گذشته نیست. شاید نتواند تو را از تنهایی بیرون بیاورد.
ـ حالش خوب نیست؟ به کمک احتیاج دارد؟
ویل گفت:
ـ نمی خواستم به تو بگویم. فکر نمی کنم که تام توانسته باشد مرگ پدر را فراموش کند. کارهای عجیب می کند.
دسی از روی مهربانی لبخندی زد و گفت:
ـ ویل، تو همیشه فکر می کردی که او انسان عجیبی است، چون دلش نمی خواست وارد کارهای تجارتی شود.
ـ این موضوع فرق می کند. این بار بسیار افسرده است. حرف نمی زند. شب ها تنها روی تپه ها راه می رود. به ملاقات او رفتم. اخیراً شعر هم می سراید. روی میز او پر از دفتر شعر است.
ـ ویل، مگر خودت شعر نمی سرودی؟
ـ نه!
دسی گفت:
ـ روی میز تو هم پر از دفتر شعر است.
ـ دوست ندارم به آن جا بروی.
دسی با ملایمت گفت:
ـ باید خودم تصمیم بگیرم. انگار می خواهم گمشده خود را پیدا کنم.
ـ حرف های احمقانه می زنی.
دسی جلو آمد، دست ها را دور گردن ویل حلقه کرد و گفت:
ـ برادر عزیزم، خواهش می کنم بگذار تصمیم بگیرم.
ویل خشمگین او را کنار زد و از خانه بیرون رفت. هنگامی به ایستگاه راه آهن رسید که بیشتر از چند دقیقه به حرکت قطار باقی نمانده بود.
(2)
تام برای استقبال از دسی به ایستگاه قطار کینگ سیتی رفت. دسی از پنجره قطار، تام را می دید که کوپه ها را زیر نظر گرفته است و به دنبال او می گردد و مرد، صورت خود را به گونه ای اصلاح کرده بود که تیرگی آن، همچون چوب جلا داده شده، برق می زد. سبیل سرخ او مرتب، کلاهی تازه بر سر نهاده، کت پوشیده، و قلاب کمربند او از جنس صدف بود. کفش هایش زیر نور خورشید ظهر، چنان برق می زد که توجه همگان را جلب می کرد. آشکار بود که پیش از ورود قطار، آن ها را واکس زده است. یقه آهاری پیراهن، به گردن کلفت و قرمز او چسبیده و از کراوات آبی کمرنگ استفاده کرده بود که روی آن، سنجاقی به شکل نعل اسب دیده می شد. می کوشید هیجان خود را پنهان کند.
دسی از پنجره قطار، دستش را با حرارت تکان داد و فریاد زد:
ـ تام، من این جا هستم! من این جا هستم!
هر چند می دانست تام نمی تواد به دلیل هیاهوی چرخ های قطار، صدای او را بشنود، ولی باز هم فریاد می زد .از پله ها پایین آمد و متوجه شد که تام به سمت دیگری می رود. تبسمی کرد، پشت سر مرد به راه افتاد و به آرامی گفت:
ـ آقای غریبه، ببخشید، تام همیلتن را می شناسید؟
تام برگشت و از خوشحالی فریاد زد. در حالی که دسی را در آغوش گرفته بود، روی پاشنه پا چرخید. با یک دست او را از زمین بلند کرد و با دست دیگر، ضربه ای آرام بر پشت او زد. سبیل زبر مرد، گونه دسی را می خراشید. دسی را در مقابل خود نگه داشت . به او نگریست. سپس هر دو خندیدند.
مأمور ایستگاه قطار، آرنج را با آستین های مشکی پوشانده بود، روی لبه پنجره گذاشت و به آن ها نگاه کرد. آنگاه به مأمور تلگراف رو کرد و گفت:
ـ بچه های همیلتن را ببین!
تام و دسی در حالی که انگشتان یکدیگر را گرفته بودند، پایکوبی می کردند و آواز می خواندند.
تام به خواهرش نگریست و گفت:
ـ تو دسی همیلتن نیستی؟ فکر می کنم تو را پیشتر دیده باشم، ولی خیلی عوض شده ای. آن موی بافته ات کجا رفت؟
خیلی طول کشید تا تام چمدان های دسی را تحویل بگیرد و رسید آن ها را در جیب بگذارد. در نهایت چمدان ها را در پشت کالسکه گذاشت. اسب ها سم بر زمین می ساییدند و سر تکان می دادند. یراق اسب ها پرداخت شده بود و میله برنجی کالسکه مثل طلا برق میزد. روی شلاق، پاپیون قرمز بسته بودند و نوارهای رنگی به یال و دم اسب ها دیده می شد.
تام به دسی کمک می کرد تا سوار کالسکه شود. آنگاه افسار را به دست گرفت و شلاق را بلند کرد. اسب ها چنان ناگهانی حرکت کردند که چرخ های کالسکه به صدا درآمد.
R A H A
11-30-2011, 10:10 PM
تام گفت:
ـ دوست داری کمی در کینگ سیتی بگردی؟ شهر زیبایی است.
دسی گفت:
ـ نه، شهر را فراموش نکرده ام.
تام به سمت چپ پیچید و پایین رفت. دسی پرسید:
ـ ویل کجاست؟
تام با لحنی خشن گفت:
ـ نمی دانم.
ـ با تو حرف زد؟
ـ بله، می گفت که تو نباید به این جا بیایی.
دسی گفت:
ـ به من هم گفت. جورج را مجبور کرد برایم نامه بنویسد.
تام با لحنی خشمگین گفت:
ـ اگر خودت می خواهی در این جا باشی، کسی حق ندارد مانع شود. به ویل هم مربوط نیست.
دسی دست روی بازوی تام گذاشت و گفت:
ـ او فکر می کند تو دیوانه شده ای. می گوید شعر می گویی.
صورت تام درهم رفت و گفت:
ـ حتماً زمانی که خانه نبودم به آن جا رفته. از من چه می خواهد؟ حق ندارد به کاغذهای من دست بزند.
دسی گفت:
ـ آرام باش، فراموش نکن که ویل برادرت است.
تام گفت:
ـ اگر من به کاغذهایش دست بزنم، چه می کند؟
دسی با لحنی بی تفاوت گفت:
ـ اجازه نمی دهد این کار را بکنی. آن ها را در گاو صندوق می گذارد. خوب، لازم نیست خشمگین شوی و روز ما را خراب کنی.
تام گفت:
ـ بسیار خوب، دیگر ادامه نمی دهم، ولی اگر نخواهم مثل او زندگی کنم، آدم دیوانه ای هستم؟
دسی موضوع را عوض کرد و گفت:
ـ می دانی مادر تصمیم داشت همراه من بیاید. تام، تاکنون گریه مادر را دیده ای؟
ـ نه، ندیده ام. او هرگز گریه نمی کرد.
ـ ولی گریه کرد. البته برایش چندان مهم نبود.
تام گفت:
ـ خدای من، خوب کاری کردی برگشتی، واقعاً عالی است. مثل این که بیمار بودم وخوب شدم.
اسب ها با ایجاد سر و صدای زیاد از جاده محلی گذشتند. تام گفت:
ـ آدام تراسک اتومبیل فورد خریده، به عبارت بهتر، ویل اتومبیل فورد را به او فروخته.
دسی گفت:
ـ از این موضوع اطلاع نداشتم. آدام می خواهد خانه مرا با قیمت مناسبی بخرد.
سپس خندید و افزود:
ـ قیمت زیادی روی خانه گذاشتم. بعد از مذاکره حاضر شدم تخفیف بدهم، ولی آقای تراسک همان قیمت بالا را قبول کرد. خیلی تعجب کردم.
ـ دسی، تو چه کردی؟
ـ به او گفتم که قیمت خانه بالاست، ولی حاضرم تخفیف بدهم. برایش اهمیتی نداشت.
تام گفت:
ـ خواهش می کنم این ماجرا را برای ویل تعریف نکن. اگر متوجه شود تو را زندانی می کند.
ـ ولی من واقعاً خانه را گران فروختم.
ـ آن چه درباره ویل گفتم، تکرار می کنم. آدام تصمیم دارد با آن خانه چه کند؟
ـ می خواهد به آن جا نقل مکان کند. می خواهد فرزندانش را در سالیناس به مدرسه بفرستد.
ـ با مزرعه چه می کند؟
ـ نمی دانم، اگر پدر به جای آن زمین خشک و بایر، مزرعه ای مثل مال آدام داشت، چه می کرد؟
ـ خیلی هم بد نبود.
ـ برای هر کاری غیر از پول درآوردن خوب بود.
دسی با لبخند گفت:
ـ به هیچکس مثل اعضای خانواده ما خوش نمی گذشت.
ـ نه، خوش نمی گذشت، ولی خوش بودن اعضای خانواده، چه ربطی به زمین دارد.
ـ تام، به خاطر داری که جنی، ویل و ویلیامز را سوار مبل کردی و به پیچ تری بردی؟
ـ مادر هرگز اجازه نداد آن را فراموش کنم. راستی چطور است آن ها را دعوت کنیم؟
دسی گفت:
ـ اگر دعوت کنیم، حتماً می آیند، باید این کار را بکنیم.
هنگامی که از جاده محلی خارج می شدند، دسی گفت:
ـ مثل این که این جا خیلی عوض شده.
ـ خشک تر شده.
ـ درست است، با این حال بسیار سرسبز است.
ـ می خواهم چند رأس گاو و گوسفند بخرم.
ـ باید خیلی پولدار باشی.
ـ نه، اگر محصول زمین خوب باشد، قیمت گوشت ارزان می شود. نمی دانم ویل چه می کند. او می داند در هنگام قحطی چه باید کرد. روزی به من گفت طوری زندگی کن که انگار قحطی شده. ویل خیلی زرنگ است.
جاده پر از دست انداز، تغییری نکرده، ولی دست اندازهایش بیشتر شده بود. دسی گفت:
ـ کار روی درخت میموزا به کجا رسید؟
در همان حال که کالسکه از زیر درخت عبور می کرد، کارت را برداشت و خواند. روی آن نوشته شده بود:
«به خانه خوش آمدی!»
ـ تام این باید کار تو باشد.
ـ نه، کار من نیست. کسی به این جا آمده.
هر پنجاه یادر که جلوتر می رفتند، کارت دیگری روی بوته یا شاخه درختی دیده می شد که روی همه آن نوشته شده بو: «به خانه خوش آمدی!»
هر بار که دسی یکی از آن ها را می دید، از شدت خوشحالی فریاد می زد. از تپه ای که بالای دره کوچک، مشرف به خانه همیلتن بود، صعود کردند. تام کالسکه را نگه داشت تا دسی منظره را تماشا کند. بالای تپه، آن سوی دره، با سنگ هایی به رنگ سفید، نوشته شده بود: «دسی به خانه خوش آمدی...» دسی، سر روی سینه برادر گذاشت. هم می خندید و هم می گریست.
تام در حالی که با چهره ای جدی به جلو نگاه می کرد، گفت:
ـ فکر می کنی، کار چه کسی باشد؟ هر کس که این ها را ببیند، دوست ندارد این جا را ترک کند.
نزدیک صبح، دسی احساس درد کرد. دردی که به طور متناوب، گاهی می گرفت و گاهی رها می کرد. درد، گاهی پهلو گاهی شکم او را می آزرد. نخست مثل نیشگون بود، سپس چنگ انداخت و بعد محکم گرفت و دل و روده او را فشرد. پس از این که درد برطرف شد، سوزشی را احساس کرد که زیاد طول نکشید، ولی هنگامی که ادامه یافت، دنیا در نظر او تیره و تار شد، انگار به صدای زد و خورد درون بدن خود گوش می داد. هنگامی که تنها سوزش بر جای ماند، به بیرون نگریست و طلوع نقره ای خورشید را از پشت پنجره دید. نسیم ملایم بامدادی، پرده ها را تکان می داد و رایحه علف و زمین نمناک را می آورد. صدای پرندگان به گوش می رسید. گنجشک ها با هم جدال می کردند. صدای گاوی شنیده شد که انگار گوساله خود را سرزنش می کرد. کلاغی که بیهوده به هیجان آمده بود، فریاد می زد. صدای بلدرچین نری که به ماده اعلام خطر می کرد و پاسخی که بلدرچین ماده از کنار علف های بلند به آن می داد، به گوش رسید. مرغ بزرگ رودآیلند که در حدود چهار پاوند وزن داشت، با اعتراض خود می خواست مانع مزاحمت خروس لاغر و نحیفی شود که پیش آمده بود. صدای کبوتران، خاطراتی را به ذهن متبادر می کرد. دسی به یاد آورد که چگونه پدرش در حالی که پشت میز غذاخوری نشسته بود، می گفت: «به رابیت گفتم قصد دارم کبوتر پرورش بدهم، البته منظورم کبوترهای سفید نیست، چون آن ها بداقبالی می آورند. اگر آدم چند کبوتر سفید داشته باشد، باید منتظر اندوه و مرگ باشد. بهتر است کبوترهای خاکستری داشته باشد.» لیزا نیز با شکیبیایی گفته بود: «ساموئل، کبوترهای خاکستری هم همان مزه کبوترهای سفید را دارند. ضمناً بزرگتر هم هستند.» ساموئل هم گفته بود: « تو پیشتر فریب یکدندگی و لجبازی خود را خورده ای. مثل یک قاطر، یکدنده هستی.» ساموئل با ترشرویی گفته بود: «کسی باید این کارها را انجام بدهد. نمی توان به سرنوشت ضربه زد، اگر این گونه نبود، بشر هنوز هم در جنگل زندگی می کرد.»
در نهایت کبوترهای سفید خرید و بی رحمانه منتظر اندوه و مرگ ماند تا عقیده خود را به اثبات برساند و نوادگان آن کبوترها، بامدادان صدا می کردند و دور انبار می چرخیدند.
دسی همچنان خاطرات گذشته را به یاد می آورد، انگار خانه دوباره پر از آدم شده بود. همچنان احساس سوزش می کرد. انسان باید به اندازه کافی صبر کند، آنگاه اندوه و مرگ می آید.
صدای باد و کوبیدن چکش بر سندان، به گوش می رسید. صدای لیزا که در اجاق را گشود و صدای مشت و مال دادن خمیر روی تخته آرد را شنید. آنگاه جو را سرگردان دید که به این طرف و آن طرف می رفت و در مکان های غریب به دنبال کفش هایش می گشت که در نهایت آن ها را زیر تختخواب پیدا کرد.
صدای نازک و گیرای مالی را در آشپزخانه شنید که در حال خواندن انجیل بود و اونا نیز تلفظ او را تصحیح می کرد.
دسی هم درد می کشید و هم تقریباً خواب بود تا این که نور خورشید از پنجره به داخل آمد.
دسی ناگهان به خاطر آورد که هنوز لباس مالی را قیطاندوزی نکرده است. مالی تصمیم داشت در مراسم روز استقلال آمریکا، رهبری راهپیمایان را در کنار هری فوربس، سناتور آمریکایی بر عهده بگیرد. کوشید بیدار شود، ولی احساس کرد در نخ قیطاندوزی گیر کرده است. فریاد زد:
ـ مالی، لباس تو را آماده می کنم!
از بستر برخاست، لباس پوشید و پا برهنه در خانه ای که پر از اعضای خانواده همیلتن بود، به راه افتاد. همه آن ها را در راهرو دید که با مشاهده او، به اتاق های خود رفتند. به اتاق های خواب سر زد، ولی همه تختخواب ها مرتب بود و کسی در آن جا حضور نداشت، زیرا همه به آشپزخانه رفته بودند. شتابان به آشپزخانه رفت، ولی در آن جا هم نبودند، انگار ناپدید شده بودند. اندوه و مرگ!
این تصایر به تدریج محو شد و دسی از خواب پرید.
خانه تمیز بود. هیچ لکه ای در جایی دیده نمی شد. پرده ها را شسته و پنجره ها را تمیز کرده بودند، ولی کاملاً آشکار بود که زنی در آن خانه نیست. پرده های اتو شده، صاف نبودند. روی شیشه های پنجره ها رگه های خاک به چشم می خورد. هرگاه کتابی از روی میز برداشته می شد، گرد و خاک زیادی به هوا می رفت و جای کتاب به شکل مربع و به رنگ دیگری بود.
اجاق به تدریج گرم می شد، نوری نارنجی رنگ از آن بیرون می زد و شعله می کشید. پاندول ساعت آشپزخانه، زیر شیشه برق می زد و مانند چکش چوبی کوچکی که به یک جعبه چوبی خالی بخورد، صدا می کرد.
از بیرون، صدای سوتی شبیه فلوت به گوش رسید که ناهنجار و عجیب بود. صدای پای تام در ایوان شنیده شد. دست های مرد، پر از چوب بلوط بود و هنگامی که وارد شد، نمی توانست جلو پایش را به خوبی ببیند. چوب ها را در جعبه مخصوص ریخت. سپس گفت:
ـ بیدار شدی؟ سر و صداها برای همین بود که اگر هنوز خواب باشی، بیدار شوی.
چهره تام از شدت خوشحالی برق می زد. گفت:
ـ صبح شده، نباید بیهوده در رختخواب ماند!
دسی گفت:
ـ دقیقاً مثل پدر حرف می زنی.
هر دو خندیدند. تام با صدای بلند گفت:
ـ بله، باید بکوشیم همان خاطرات را در این جا زنده کنیم. من مثل مار که کمرش شکسته باشد، روی زمین سینه خیز می رفتم. بی جهت نیست که ویل گمان می کرد دیوانه شده ام، ولی به تو نشان می دهم که معنای زندگی چیست. این خانه باید دوباره پر از شادی شود!
دسی گفت:
ـ خوشحالم که برگشتم.
با دلتنگی اندیشید که برادرش چقدر شکسته شده و چه زود ممکن است از پا درآید. تصمیم گرفت اجازه ندهد چنین اتفاقی بیفتد. گفت:
ـ حتماً شب و روز کار کرده ای که خانه تا این اندازه تمیز شده.
تام گفت:
ـ نه زیاد. کمی تمیز کاری کرده ام.
ـ بله، می دانم. با این حال، دشواری های مربوط به حمل سطل آب و شستشوی زمین و خم شدن را نباید فراموش کرد، مگر این که دستگاهی اختراع کرده باشی که با نیروی جوجه ها یا مهار کردن باد این کارها را انجام دهد!
ـ از اختراع حرف نزن که فرصت زیادی برایم نمی گذارد. وسیله ای اختراع کرده ام که کراوات را به راحتی، زیر یقه آهاری قرار می دهد.
ـ تو که یقه آهاری نمی پوشی!
ـ دیروز پوشیدم. همین دیروز هم این وسیله را اختراع کردم! درمورد جوجه ها هم تصمیم دارم میلیون ها قطعه جوجه تولید کنم! مرغدانی در همه جای مزرعه دیده خواهدشد. یک مرغدانی هم روی پشت بام می گذارم و تخم مرغ ها را با استفاده از تسمه نقاله بالا می برم. می خواهی نقشه آن را برایت بکشم؟
دسی گفت:
ـ من می خواهم نقشه صبحانه را بکشم و نشان بدهم تخم مرغ نیمرو و گوشت پخته چگونه درست می شود!
تام فریاد زد:
ـ همین حالا درست می کنم!
در اجاق را گشود و آتش را با انبر، به هم زد. چنان دست را نزدیک آتش برد که موهای آن سوخت. مقداری هیزم در اجاق ریخت و شروع به سوت زدن کرد.
دسی گفت:
ـ چه آدم بوالهوسی هستی.
تام گفت:
ـ فکر می کری چگونه آدمی هستم؟
دسی اندیشید: « اگر خوشحالی او واقعی است، پس چرا قلبم گرفته؟ چرا نمی توام از این لجنزار زندگی رهایی یابم؟ باید نهایت تلاشم را به کار ببرم. او می تواند، چرا من نتوانم؟»
با صدای بلند گفت:
ـ تام!
ـ بله.
ـ من تخم مرغ می خواهم.
پایان فصل سی و دوم
R A H A
11-30-2011, 10:10 PM
فصل سی و سوم
شاید کودکی بپرسد:
ـ ماجرای دنیا چیست؟
شاید مرد یا زنی بالغ بپرسد:
ـ دنیا به کجا می رود؟ پایان آن چگونه است؟ داستان آمدن ما به این دنیا چیست؟
معتقدم که در این دنیا، تنها یک داستان وجود دارد که ما را به وحشت انداخته و به ما الهام بخشیده است، تا آن جا که همواره در شگفتی و حیرت مانده ایم. انسان ها در کشاکش زندگی گیر کرده اند و برده اندیشه ها، خواسته ها، جاه طلبی ها، حرص، ستمگری، عطوفت و سخاوت هستند؛ خلاصه این که، در دام خوب و بد اسیر هستند. به نظر من، این تنها داستانی است که پیوسته در تمام سطوح اندیشه اتفاق می افتد. نیکی و بدی، ساختار نخستین مرحله آگاهی ما را تشکیل داده اند و ساختار نهایی انسان نیز براساس این دو استوار است. مهم نیست که قادر باشیم زمین، رودخانه، کوه، اقتصاد، و آداب و رسوم را تغییر دهیم، چون اساس کار ما همان نیکی و بدی و این افسانه آفرینش انسان است. هر انسانی که به گذشته خود می نگرد، تنها پرسشی که برایش مطرح می شود، این است:
ـ آیا گذشته من خوب بوده یا بد؟ آیا عملکرد من درست بوده یا اشتباه؟
هرودوت در جنگ های ایرانی، داستانی از کروسوس، ثروتمندترین و محبوب ترین شاه زمان خود نقل می کند که روزی برای سولون آتنی، پرسش مهمی مطرح کرد. پرسش این بود: « خوشبخت ترین مرد دنیا کیست؟ »
در همان حال که انتظار پاسخ به سر می برد، پیوسته به خود تلقین می کرد که دچار شک و تردید نشود. سولون گفت:
ـ در زمان های قدیم، سه آدم خوشبخت وجود داشت.
احتمالاً کروسوس، به اندازه ای نگران خود بود که به پاسخ او توجهی نکرد. هنگامی که کروسوس متوجه شد از او به عنوان یکی از انسان های خوشبخت نام نمی برد، ناچار گفت:
ـ مرا در زمره افراد خوشبخت قرار نمی دهی؟
سولون در پاسخ دادن، تردید نکرد و گفت:
ـ چگونه می توانم به این پرسش پاسخ بدهم؟ شما که هنوز زنده هستید!
در دورانی که ثروت کروسوس به پایان رسید، قلمرو خود را از دست داد و سرانجام، به بدبختی دچار شد، به پاسخ سولون اندیشید و در لحظاتی که او را در آتش می سوزاندند، به یاد این پرسش افتاد و شاید آروز می کرد هرگز چنین پرسشی را مطرح نکرده و پاسخی نگرفته بود.
در این زمان فردی که می میرد اگر ثروت، قدرت، نفوذ و سایر عواملی را دارا باشد که موجب حسادت می شود، پس از این که زندگان هم اموال و دارایی او را تصاحب و از نام و آبروی او استفاده می کنند، باز چنینی پرسشی مطرح می شود: «آیا او در طول زندگی، کار نیک انجام داده است یا کار بد؟»
این همان پرسش کروسوس است. حسادت ها از یاد می روند و هنگام ارزشیابی فرا می رسد. همه می پرسند: « آیا او را دوست داشتند یا از او متنفر بودند؟ آیا مرگ او موجب ناراحتی افراد شده است یا خوشحالی آن ها؟»
مرگ سه نفر را دقیقاً به خاطر می آورم. یکی از آن ها ثروتمندترین مرد قرن بود که ثروت خود را با استثمار سایر افراد به دست آورد. این فرد سال ها کوشید تا تظلم به مردم را جبران کند و در نتیجه خدمت بزرگی به مردم دنیا کرد و کوشید گناهان خود را پاک کند. در هنگام درگذشت او، سوار بر کشتی بودم. خبر مرگ او را در تابلو اعلانات، زده بودند و تقریباً همه از شنیدن خبر مرگ او خوشحال شدند. حتی چند نفر گفتند:
ـ خدا را شکر که آن حرامزاده هلاک شد.
مرد دیگری که در زندگی خود، شیطان را درس می داد، ارزشی برای انسان ها قائل نبود و با همه شرارت ها آشنایی داشت، از اطلاعات مربوط به انحراف، رشوه، تهدید و گمراه کردن سایرین به اندازه ای استفاده کرد تا به قدرت رسید. آنگاه روی کارهای ناشایست خود، سرپوش فضیلت و تقوی گذاشت. نمی دانم آیا این فرد متوجه شد که اگر از انسان عشق به خویشتن را بگیرند، با هیچ ثروتی نمی توان علاقه او را برای افراد دیگر خرید، یا نه. هرگاه از کسی رشوه گرفته می شود، از رشوه گیرنده متنفر می شود. پس از این که آن مرد درگذشت، هر چند همه مردم ظاهراً او را مورد ستایش قرار می دادند، ولی در دل از مرگ او خوشحال بودند.
فرد سوم شاید اشتباهات زیادی مرتکب شد، ولی همه زندگی خود را هنگامی وقف کرد تا به انسان ها عزت و شرف را ببخشد که همگان فقیر و هراسان بودند و شرارت، سراسر جهان را فراگرفته بود. پس از این که درگذشت، همه افرادی که او را می شناختند، در خیابان گریستند، سوگواری کردند و گفتند:
ـ چگونه بدون او می توانیم زندگی کنیم؟
تردیدی نیست که انسان علیرغم نقاط ضعف خود، دوست دارد خوب باشد و محبوب دیگران واقع شود. در حقیقت، همه کارهای ناشایست انسان، از نیاز او به محبت ناشی می شود. هنگامی که مرگ فرا می رسد، دیگر مهم نیست نبوغ و نفوذ و استعدادهای شخص، چه قدر بوده است، زیرا اگر کسی از مرگ خود متأثر نشود، زندگی او بیهوده و مرگ او وحشتناک خواهد بود. به نظرم اگر قرار باشد تصمیمی بگیرم و انتخابی بکنیم، باید به روز مرگ خود بیندیشیم و بکوشیم آن گونه زندگی نکنیم که مرگ ما موجب خوشحالی سایر افراد شود.
همه قصه ها و اشعار، مضمونی واحد دارند و آن، جنگ پایان ناپذیر خوب و بد در درون انسان است. به نظر من، دراین دنیا، بدی همواره در حال افزایش، ولی خوبی و فضیلت، جاودانی است. بدی، همیشه سیمای جوان و تازه ای دارد، ولی تقوی و فضیلت در دنیا همواره قابل احترام است.
پایان فصل سی و سوم
R A H A
11-30-2011, 10:11 PM
فصل سی و چهارم
لی به آدام و دوقلوها کمک کرد به سالیناس نقل مکان کنند. در واقع همه کارها از جمله بسته بندی اثاثیه، حمل آن ها به قطار، پر کردن صندلی عقب اتومبیل فورد از وسایل، و مستقر کردن آدام و فرزندان او در خانه کوچک دسی را به تنهایی انجام داد. پس از این که متوجه شد کارها به درستی انجام شده و کارهای جزئی نیز فراموش نشده است، یک شب پس از این که دوقلوها به بستر رفتند، همچون پیشخدمتی رسمی از آدام پذیرایی کرد. شاید آدام از پذیرایی رسمی و سردی رفتار لی متوجه شد که چه منظوری دارد. بنابراین گفت:
ـ بسیار خوب، منتظر بودم. بگو.
لی به محض شنیدن این حرف، آن چه را از بر کرده بود، تحویل آدام داد و گفت:
ـ سال های زیادی به بهترین نحو به شما خدمت کرده ام و حالا احساس می کنم موقع رفتن فرا رسیده. تا آن جا که می توانستم این امر را به تعویق انداختم. حرف هایم را آماده کرده ام، دوست دارید بشنوید؟
آدام گفت:
ـ دوست داری بگویی؟
لی گفت:
ـ نه، دوست ندارم، ولی نطق خوبی را آماده کرده ام.
آدام گفت:
ـ چه موقعی می خواهی بروی؟
ـ هرچه زودتر ، بهتر. می ترسم اگر فوراً نروم، نظرم تغییر کند. دوست دارید تا زمانی بمانم که شما فرد دیگری را پیدا کنید؟
آدام گفت:
ـ نه، می دانی که چقدر تنبل هستم. خیلی طول می کشد تا کسی پیدا شود. در ضمن ممکن است حوصله نداشته باشم این ماجرا را دنبال کنم.
ـ بسیار خوب، فردا از این جا می روم.
آدام گفت:
ـ بچه ها ناراحت می شوند. نمی دانم چه واکنشی نشان می دهند. بهتر است طوری بروی که متوجه نشوند. مدتی پس از رفتن تو، موضوع را برای آن ها توضیح می دهم.
لی گفت:
ـ تا آن جا که می دانم، بچه ها همیشه با کارهای خود موجب ایجاد شگفتی در ما می شوند.
صبح روز بعد، هنگام صرف صبحانه، آدام به بچه ها گفت:
ـ بچه ها، لی تصمیم گرفته که این جا را ترک کند.
کال گفت:
ـ آه، امشب مسابقه بسکتبال برگزار می شود، ورودی آن، ده سنت است. اجازه می دهید برویم؟
ـ بله ،ولی شنیدید چه گفتم؟
آرون گفت:
ـ بله، شنیدیم. گفتید که لی تصمیم گرفته که این جا را ترک کند.
ـ ولی او دیگر برنمی گردد.
کال گفت:
ـ به کجا می رود؟
ـ می خواهد به سانفرانسیسکو برود و در آن جا زندگی کند.
آرون گفت:
ـ در خیابان اصلی، مردی یک اجاق کوچک گذاشته، روی آن سوسیس سرخ می کند و هر کدام را با نان، بیست و پنج سنت می فروشد. خردل هم رایگان است.
لی در آستانه در آشپزخانه ایستاده بود و به آدام لبخند می زد. پس از این که دوقلوها کتاب هایشان را برداشتند، لی گفت:
ـ بچه ها، بدرود!
آن ها فریاد زدند:
ـ بدرود!
آدام به فنجان قهوه خیره شد و با لحنی پوزش خواهانه گفت:
ـ عجب بچه هایی! پاداش بیشتر از ده سال خدمت، این بود؟
لی گفت:
ـ این طور بهتر است. اگر آن ها تظاهر به ناراحتی می کردند، حتماً دروغ می گفتند. آن ها ناراحت نشدند، ولی شاید زمانی که تنها شوند به من فکر کنند. دوست ندارم اندوهگین باشند. فکر نمی کنم تا آن اندازه خودخواه باشم که دوست داشته باشم دیگران، پشت سر من گریه کنند.
آنگاه پنجاه سنت روی میز گذاشت و گفت:
ـ امشب که مسابقه بسکتبال شروع می شود، این پول را از طرف من به آن ها بدهید و بگویید برای خودشان ساندویچ بخرند. می دانم که هدیه زیادی نیست.
آدام به چمدان مسافرتی که لی به اتاق نشمن آورده بود نگاهی انداخت و گفت:
ـ لی، همه وسایل تو همین است؟
ـ بله، همه وسایل، غیر از کتاب ها. آن ها را بسته بندی کردم و در زیر زمین گذاشتم. اگر برایتان مهم نیست، پس از این که مستقر شدم یا یک نفر را برای بردن آن ها می فرستم یا خودم می آیم.
ـ بله، حتماً. لی، چه بخواهی و چه نخواهی جایت خالی است. مطمئنی که دوست داری کتابفروشی باز کنی؟
ـ بله، دوست دارم همین کار را بکنم.
ـ مارا بی خبر نگذار.
ـ نمی دانم، باید در این باره فکر کنم. می گویند جای زخم تمیز، زودتر بهبود می یابد. برای من اندوهبار تر از این نیست که انسان ها تنها با چسباندن تمبر با هم ارتباط داشته باشند. اگر آن ها نتوانند یکدیگر را لمس کنند، ببینند یا صدا بزنند، بهتر است همدیگر را فراموش کنند.
آدام از جابرخاست و گفت:
ـ تا ایستگاه راه آهن تو را می رسانم.
لی گفت:
ـ نه، مزاحم شما نمی شوم. بدرود آقای تراسک، بدرود، آدام.
به اندازه ای سریع از خانه خارج شد که هنوز پاسخ بدرود آدام بر لبانش جاری نشده، پایین پله ها مقابل در رسیده و هنگامی که آدام به او گفت فراموش نکند نامه بنویسد، از در اصلی خارج شده بود.
شب پس از مسابقه بسکتبال، کال و آرون، هر کدام پنج ساندویچ سوسیس خوردند. برای آدام بد نشد، زیرا فرموش کرده بود برای آن ها شام تهیه کند. دوقلوها در راه خانه، برای نخستین بار، موضوع عزیمت لی را مطرح کردند. کال پرسید:
ـ نمی دانم واقعاً رفته یا نه.
ـ پیشتر هم گفته بود که می خواهد برود.
ـ فکر می کنی بدون ما چه می کند؟
آرون گفت:
ـ نمی دانم، ولی شرط می بندم برمیگردد.
ـ منظورت چیست؟ پدر گفت که او می خواهد کتابفروشی باز کند. خنده دار است! کتابفروشی چینی.
آرون گفت:
ـ برمی گردد. دلش برای ما تنگ می شود. خواهی دید.
ـ ده سنت شرط می بندم که برنمی گردد.
ـ تا چه موقع؟
ـ تا هر وقت که بگویی.
آرون گفت:
ـ شرط می بندم.
شش روز بعد، آرون شرط را برد، ولی تا یک ماه نتوانست پولی را که برده بود، بگیرد.
لی، ساعت ده و چهل دقیقه وارد شد با کلیدی که همراه داشت، در را گشود. چراغ اتاق پذیرایی روشن بود، ولی آدام در آشپزخانه جرم سیاه ماهیتابه را با نوک در باز کن پاک می کرد.
لی چمدان را بر زمین گذاشت و گفت:
ـ اگر بگذارید یک شب درآب بماند، جرم آن زودتر پاک می شود.
ـ راست می گویی؟ هر چه پختم، سوخت. یک دیگ چغندر در حیاط است. آن قدر بوی سوختگی می داد که نمی تواستم آن را در خانه نگه دارم. لی، چقدر چغندر سوخته رایحه بدی دارد. راستی اتفاقی افتاده؟
لی، تاوه سیاه آهنی را از دست آدام گرفت، در ظرفشویی گذاشت، شیر آب را باز کرد و گفت:
ـ اگر اجاق گاز جدید داشتیم، می توانستیم در مدت چند دقیقه، یک فنجان قهوه درست کنیم. بهتر است بروم و آتش روشن کنم.
آدام گفت:
ـ اجاق، روشن نمی شود.
لی در اجاق را برداشت و گفت:
ـ خاکسترهای آن را جمع نکرده اید!
ـ خاکستر؟
لی گفت:
ـ شما به آن اتاق بروید تا من قهوه درست کنم.
آدام، بی صبرانه در اتاق پذیرایی منتظر ماند و از روی ناچاری، دستور لی را اجرا کرد. لی در نهایت دو فنجان قهوه آورد، روی میز گذاشت و گفت:
ـ آن را در تاوه جوشاندم، چون زودتر آماده می شد.
آنگاه روی چمدان خم شد و طناب آن را باز کرد. از داخل چمذان شیشه ای بیرون آورد و گفت:
ـ این افسنطین چینی است که تا ده سال دیگر می توان از آن استفاده کرد. فراموش کردم بپرسم کسی را به جای من استخدام کرده اید یا نه.
آدام گفت:
ـ حاشیه می روی.
ـ می دانم. بهتر است ماجرا را بگویم و خود را راحت کنم.
ـ پول هایت را در قمار باخته ای.
ـ نه، ای کاش باخته بودم. نه، پول دارم. این چوب پنبه لعنتی شکست، باید آن را داخل بطری بیندازم.
آنگاه نوشیدنی سیاه رنگ خود را در قهوه ریخت و گفت:
ـ هرگز قهوه را به این شکل نخورده بودم. عجب طعم خوبی دارد!
آدام گفت:
ـ طعم سیب گندیده می دهد.
ـ بله، ولی به خاطر داشته باشید که سام همیلتن می گفت مزه سیب گندیده خوب می دهد.
آدام گفت:
ـ چه وقت می خواهی بگویی که چه بلایی بر سرت آمد؟
لی گفت:
ـ بلایی بر سرم نیامده، فقط دلم تنگ شد. همین. کافی نیست؟
ـ کتابفروشی چه شد؟
ـ نمی خواهم کتابفروشی باز کنم. پیش از این که سوار قطار شوم این را می دانستم، ولی صبر کردم تا مطمئن شدم.
ـ بنابراین آخرین آروزیت برباد رفت.
لی ناراحت شد. شروع به انگلیسی حرف زدن با لهجه چینی کرد:
ـ آقا، چینی مست کرد.
آدام ناگهان به خود آمد و گفت:
ـ پس دیگر چرا ناراحتی؟
لی بطریی را به لب ها نزدیک کرد، جرعه بزرگی از آن نوشید و گفت:
ـ خوشحالم که برگشتم. هرگز در زندگی این همه احساس تنهایی نکرده بودم.
پایان فصل سی و چهارم
R A H A
11-30-2011, 10:11 PM
فصل سی و پنجم
در سالیناس، دو مدرسه با ساختمان های بزرگ و پنجره های بزرگ وجود داشت که از شیشه های آن بدبختی می بارید. نام این مدارس، ایست اند و وست اند بود. چون مدرسه ایست اند، دورتر از شهر قرار داشت و بچه هایی که در ضلع شرقی خیابان اصلی زندگی می کردند به آن جا می رفتند، اشاره به آن نمی شود.
مدرسه وست اند، ساختمانی بزرگ و دو طبقه داشت که درختان کهنسالی در مقابل آن دیده می شد و زمین بازی آن دارای دو قسمت بود: یکی برای پسران و یکی برای دختران. در پشت مدرسه، بین این دو قسمت، تیغه بلندی کشیده شده بود و در پشت زمین بازی، باتلاقی وجود داشت که در آن، انواع مختلف نی و خیزران می رویید. کلاس های این مدرسه از سوم شروع و به هشتم ختم می شد. بچه های کلاس اول و دوم به مدرسه خردسالان می رفتند که در فاصله دورتری قرار داشت.
در مدرسه وست اند، برای هر کلاس، اتاقی در نظر گرفته بودند. کلاس های سوم، چهارم و پنجم در طبقه همکف و کلاس های ششم، هفتم و هشتم در طبقه دوم قرار داشتند. نیمکت های بلوطی همه اتاق ها، خراب و شکسته بودند. در جلو اتاق سکو، و روی آن، میز معلم واقع شده بود. در هر کلاس، یک ساعت دیواری و یک تابلو نیز نصب کرده بودند. با توجه به تابلوها معلوم می شد فرد در چه کلاسی حضور دارد. تأثیر دوران پیش از رافائل در آن تصاویر کاملاًَ مشخص بود. گالاهاد که زره بر تن داشت، راه را به سمت کلاس سوم نشان می داد. آتلانتای دونده، بچه های کلاس چهارم را تشویق می کرد. رایحه خوش ریحان از داخل یک گلدان، حواس بچه های کلاس پنجم را پرت می کرد و تصویری از مبارازات تاریخی به بچه های کلاس هشتم، احساس غرور ملی می داد.
نام کال و آرون را به دلیل سن و سال آن ها در کلاس هفتم نوشتند و در مورد تصویری که در کلاس آویزان بود، گفتند عکس لائوکون است که مارها او را اسیر کرده اند.
دوقلوها که که پیشتر در یک مدرسه روستایی درس می خواندند، از بزرگی و عظمت مدرسه وست اند شگفت زده شدند. برای آن ها باور کردنی نبود که هر کلاسی، معلم جداگانه ای داشته باشد. این کار را نوعی اسراف می دانستند، ولی همچون همه انسان ها، روز نخست دچار حیرت شدند، روز دوم تحسین کردند و روز سوم، کاملاً از یاد بردند که پیشتر در مدرسه دیگری درس می خوانده اند.
معلم، زیبا و دارای پوستی تیره بود. اگر دوقلوها به موقع دست بلند می کردند، اشکالی پیش نمی آمد. کال متوجه این موضوع شد، برای آرون توضیح داد و گفت:
ـ اگر به حرکات بچه ها دقت کنی،متوجه می شوی وقتی که بلد هستند، دست بلند می کنند و اگر بلد نباشند، زیر میز می روند. خوب می دانی چه باید بکنیم؟
ـ نه، چه باید بکنیم؟
ـ متوجه شده ای که معلم همیشه از کسی که دستش ر بلند می کند، نمی پرسد، بلکه از بچه هایی که بلد نیستند، می پرسد.
آرون گفت:
ـ درست ست.
ـ هفته اول، درس ها را به خوبی می خوانیم، ولی دستمان را بلند نمی کنیم. از ما می پرسد، پاسخ می دهیم. متوجه می شود که درس خوان هستیم. هفته دوم، درس نمی خوانیم، ولی دستمان را بلند می کنیم. او دیگر از ما نمی پرسد. هفته سوم، ساکت می نشینیم، در این صورت متوجه نمی شود که درس را بلد هستیم یا نه. طولی نمی کشد که دیگر به ما کاری ندارد، چون هرگز وقت خود را تلف نمی کند و از کسی که درس بلد است، نمی پرسد.
روش کال، مفید واقع شد. در مدت کوتاهی، نه تنها معلم با آن ها کاری نداشت، بلکه در بین همکلاسی ها به بچه ها زرنگ مشهور شدند. در عین حال، روش کال موجب تلف کردن وقت می شد، زیرا دوقلوها به اندازه کافی درس بلد بودند.
کال نتوانست در تیله بازی موفق باشد و انواع و اقسام تیله ها را در حیاط مدرسه جمع کند. هنگامی که فصل تیله بازی به پایان رسید، آن ها را با فرفره تعویض کرد. دست کم چهل و پنج فرفره در انواع و رنگ های مختلف از فرفره های کوچک تا فرفره های بزرگ خطرناک که در وسط آن ها یک سنجاق قرار داده بود، داشت.
هرکس دوقلوها را می دید، متوجه تفاوت آن ها می شد و تعجب می کرد. کال، پسری سبزه، دارای موهای مشکی و درانجام کارها، تردست و متکی به نفس و ضمناً زیرک بود. هر چه تلاش می کرد قادر نبود زیرکی خود را از دیگران پنهان کند. افراد بزرگ تر تحت تأثیر بلوغ فکری زود رس او قرار گرفتند و کمی وحشت داشتند. کسی کال را زیاد دوست نداشت، با این حال، همه از او می ترسیدند و به دلیل همین ترس، برایش احترام قائل بودند. علیرغم این که دوستانی نداشت، همکلاسی های چاپلوس، همیشه با خوشرویی از او استقبال می کردند و در حیاط مدرسه، همیشه رهبری بچه ها را بر عهده می گرفت. به همان ترتیب که زیرکی خود را پنهان می کرد، ناراحتی ها را نیز بروز نمی داد. همه فکر می کردند او فردی بی احساس و حتی ظالم است.
در عوض، همه آرون را دوست داشتند. او پسری خجالتی و حساس بود. پوست سرخ و سفید، موی طلایی و چشمان درشت و آبی او توجه همگان را جلب می کرد. در حیاط مدرسه، زیبایی او موجب دردسر می شد تا این که سایر افراد متوجه شدند آرون در دعوا، شجاع است، بویژه هنگامی که گریه می کند. این خبر به گوش همگان رسید و بچه ها شرور که سایر دانش آموزان را اذیت می کردند، به او کاری نداشتند. به دلیل آرامش ظاهری آرون، نیازی نداشت شخصیت واقعی خود را از دیگران پنهان کند. اگر راهی را انتخاب می کرد، دیگر تردیدی به خود راه نمی داد. زرنگ نبود و بدنش همان قدر نسبت به درد، بی احساس بود که ذهنش نسبت به زیرکی و حیله گری.
کال برادر خود را می شناخت و می دانست چگونه او را از سر باز کند، ولی در این کار، همیشه موفق نبود. کال یاد گرفته بود چه موقعی فرار کند. تغییر جهت، موجب گیج شدن آرون می شد. راه را انتخاب می کرد و تا آخر می رفت و غیر از مقابل پا، به جایی توجه نمی کرد. احساسات عمیق او زیر سیمای فرشته گون، پنهان می ماند، بنابراین لزومی نداشت که در روابط با دیگران، احساس مسؤولیت کند.
آرون در نخستین روز درس، مشتاقانه منتظر شنیدن صدای زنگ تفریح بود و هنگامی که این اتفاق افتاد، به طرف دخترها رفت تا با آبرا حرف بزند. دخترها با مشاهده او فریاد زدند، ولی او نگریخت و تا زمانی در آن جا ماند که یکی از معلمان تنومند او را مجبور کرد بازگردد..
هنگام ظهر، موفق به دیدن آبرا نشد، زیرا پدر دخترک با کالسکه آمد و او را برای صرف غذا به خانه برد. بنابراین پسرک در حیاط مدرسه منتظر او ماند.
آبرا در حالی که دخترها اطراف او جمع شده بودند، از مدرسه بیرون آمد. چهره آرامی داشت و اصلاً انتظار نداشت که آرون را ببیند. آبرا زیباترین دختر مدرسه به حساب می آمد، ولی آرون واقعاً به این نکته توجه نداشت.
پیوسته به تعداد دختران اضافه می شد. آرون در فاصله ای کمتر از سه گام پشت سر آن ها حرکت می کرد و علیرغم دشنام های مداوم دختران، اهمیتی نمی داد و خجالت نمی کشید. به تدریج، تعدادی از دختران به خانه های خود رفتند و پس از این که آبرا مقابل در سفید رنگ خانه رسید و داخل شد، تنها سه دختر همراه او بودند. دوستان آبرا، لحظه ای به آرون نگریستند، خندیدند و به داخل رفتند.
آرون، کنار پیاده رو نشست. لحظاتی بعد، چفت در بالا رفت، در سفید رنگ گشوده شد و آبرا بیرون آمد. نزد آرون رفت و گفت:
ـ چه می خواهی؟
آرون سر را بالا گرفت و گفت:
ـ نامزد نداری؟
ـ چه پرسش احمقانه ای!
آرون به زحمت از جای برخاست و گفت:
ـ به نظرم خیلی طول می کشد تا بتوانیم با هم ازدواج کنیم.
ـ مگر چه کسی تصمیم دارد ازدواج کند؟
آرون پاسخی نداد، شاید هم نشنید. آبرا با گام های محکم و مصمم راه می رفت. در سیمای او زیبایی و ملاحت هویدا بود. دختر متفکر به نظر می رسید. آرون به صورت آبرا خیره شده بود.
لحظاتی بعد، هر دو به سمت مزرعه درو شده یونجه حرکت کردند. کلوخ ها زیر پای آن ها می شکست و صدا می داد.
در کنار مزرعه، تلمبه خانه کوچکی قرار داشت. بر اثر ریزش مداوم آب، درخت بیدی در کنار تلمبه خانه به اندازه ای رشد کرده بود که شاخه آن تقریباً به زمین می رسید.
آبرا شاخه های درخت بید را همانند پرده ای کنار زد و پیش رفت. از میان برگ ها می توانست به بیرون نگاه کند.، ولی مشاهده او از بیرون امکان نداشت. نور خورشید بعدازظهر، از میان شاخه ها و برگ ها، به رنگ زرد دیده می شد.
آبرا روی زمین نشست و دست ها را همچون زمان خواندن دعا، روی دامن خود قلاب کرد.
آرون در کنار او نشست و دوباره گفت:
ـ به نظرم خیلی طول می کشد تا بتوانیم با هم ازدواج کنیم.
آبرا گفت:
ـ به نظر من، زیاد طول نمی کشد.
ـ کاش همین امروز ازدواج کنیم.
آبرا گفت:
ـ به زودی!
آرون پرسید:
ـ فکر می کنی پدرت اجازه بدهد؟
این سخن برای آبرا تازگی داشت. گفت:
ـ شاید از او اجازه نگیرم.
ـ مادرت چطور؟
آبرا گفت:
ـ بهتر است به آن ها کاری نداشته باشیم، چون فکر می کنند کاری زشت یا مسخره است.
ـ مگر نمی توانی آن راز را برای خود نگه داری؟
ـ معلوم است که می توانم. بهتر از هرکس دیگری می توانم رازدار باشم. هنوز یک راز مهم را فاش نکرده ام.
آبرا گفت:
ـ بسیار خوب، این راز را هم کار آن بگذار.
آرون شاخه ای را برداشت، روی زمین سیاه خط کشید و گفت:
ـ آبرا می دانی یک زن چگونه بچه دار می شود؟
ـ بله، تو می دانی؟
ـ بله، لی این موضوع را برایم تعریف کرده. به نظرم فعلاً نمی توانیم بچه دار شویم.
آبرا، نگاهی به او انداخت و گفت:
ـ زیاد طول نمی کشد.
آرون با حواس پرتی جواب داد:
ـ روزی صاحب خانه می شویم. به داخل خانه می رویم، در را می بندیم و به ما خیلی خوش می گذرد، ولی خیلی طول می کشد تا آن روز فرا برسد.
آبرا دست پیش برد، بازوی آرون را لمس کرد و گفت:
ـ نگران آن چه هنوز اتفاق نیفتاده، نباش. همینجا هم شبیه خانه است. می توانیم در آن بازی کنیم، تو می توانی شوهر من باشی و مرا همسر خودت خطاب کنی.
آرون نخست زیر لب و سپس با صدای بلند، گفت:
ـ همسرم!
آبرا گفت:
ـ باید تمرین کنیم.
دست آرون لرزید. آبرا دست خود را کنار کشید و روی دامن خود گذاشت. آرون گفت:
ـ در حال تمرین هستم، می توانیم کار دیگری هم بکنیم.
ـ مثلاً چه کاری؟
ـ شاید دوست نداشته باشی.
ـ چه کاری است؟
ـ شاید بتوانیم تصور کنیم تو مادر من باشی.
آبرا گفت:
ـ این که خیلی ساده است.
ـ اشکالی ندارد؟
ـ نه، هیچ اشکالی ندارد. می خواهی همین حالا شروع کنیم؟
آرون گفت:
ـ بله، ولی چگونه؟
آبرا گفت:
ـ این طور...
R A H A
11-30-2011, 10:12 PM
سپس صدای خود را نازک کرد و گفت:
ـ پسرجان، بیا سر در دامن من بگذار! بیا پسر کوچولوی من! مادرت از تو مواظبت می کند!
سپس سر آرون را پایین آورد، آرون ناگهان شروع به گریستن کرد. نمی توانست بر خود مسلط باشد. به آرامی می گریست و آبرا گوش او را نوازش و قطرات اشک را با دامن خود پاک می کرد.
خورشید پشت رودخانه سالیناس غروب می کرد و پرنده ای در مزرعه طلایی رنگ درو شده، نغمه زیبایی سر داده بود. حضور زیر شاخه های درخت بید، برای آن ها بسیار زیبا بود.
به تدریج گریه آرون آرام گرفت و احساس گرما و راحتی کرد. آبرا گفت:
ـ پسر کوچک من! بگذار مادرت، موهای تو را شانه بزند.
آرون نشست و گفت:
ـ من تا خشمگین نشوم، گریه نمی کنم. نمی دانم چرا گریه کردم.
آبرا پرسید:
ـ مادرت را به خاطر داری؟
ـ نه، خیلی کوچک بودم که فوت کرد.
ـ چهره او را به خاطر نداری؟
ـ نه!
ـ عکس او را دیده ای؟
ـ نه. در خانه عکس نداریم. از لی پرسیدیم، گفت خبری از عکس نیست، به نظرم کال پرسید.
ـ مادرت چه زمانی فوت کرد؟
ـ دقیقاً پس از این که من و کال به دنیا آمدیم.
ـ نام او چه بود؟
ـ لی می گوید که اسم او کتی بود. چرا این قدر می پرسی؟
آبرا به آرامی گفت:
ـ چه شکلی بود؟
ـ منظورت چیست؟
ـ موهای طلایی داشت یا مشکی؟
ـ نمی دانم.
ـ پدرت حرفی به تو نزده؟
ـ هرگز دراین مورد از او نپرسیده ام.
آبرا سکوت کرد. پس از مدتی، آرون پرسید:
ـ چه اتفاقی افتاده؟ چرا حرف نمی زنی؟
آبرا به غروب خورشید نگاه می کرد. آرون پرسید:
ـ تو را ناراحت کردم همسرم؟
ـ نه، ناراحت نیستم. تعجب کرده ام.
ـ چرا؟
آبرا ابرو درهم کشید تا آن چه را به ذهن آورده بود، ابراز نکند. سپس گفت:
ـ می خواهم از تو بپرسم که مادر نداشتن، چگونه است...
ـ نمی دانم، این هم نوعی فقدان است.
ـ به نظرم تفاوت آن را نمی دانی.
ـ چرا، می دانم. چرا حرف هایت را واضح نمی زنی؟ مثل معمای نوشته شده در مجلات صحبت می کنی.
آبرا با خونسردی گفت:
ـ دوست داری مادر داشته باشی؟
آرون گفت:
ـ چه پرسش احمقانه ای! معلوم است که دوست دارم. همه دوست دارند که مادر داشته باشند. می خواهی مرا اذیت کنی؟ گاهی کال از این حرف ها می زند و می خندد.
آبرا، نگاه از غروب خورسید برداشت. خیره شدن به نور خورسید باعث شده بود نقطه های ارغوانی در مقابل چشمانش ظاهر شود، بنابراین تا مدتی قادر نبود به درستی ببیند. سپس گفت:
ـ همین چند لحظه پیش گفتی که می توانی رازدار باشی.
ـ بله، می توانم رازدار باشم.
ـ گفتی که یک راز خیلی مهم داری!
ـ بله، دارم.
آبرا با ملایمت گفت:
ـ آرون، راز خود را به من بگو!
آرون گفت:
ـ کدام راز؟
ـ همان راز مهم!
آرون که احساس خطر کرده بود، خود را عقب کشید و گفت:
ـ نمی توانم بگویم. به تو چه ربطی دارد که از من می پرسی؟ من به کسی نمی گویم.
آبرا در حالی که او را نوزش می کرد، گفت:
ـ کوچولو، به مادرت بگو.
دوباره اشک در چشمان آرون جمع شد، ولی این بار اشک هایش از روی خشم بود. گفت:
ـ نمی دانم آیا باز هم دوست دارم با تو ازدواج کنم یا نه. به نظرم بهتر است به خانه برگردم.
آبرا دست روی مچ آرون گذاشت و گفت:
ـ نه، نرو! می خواستم مطمئن شوم که رازدار خوبی هست.
ـ چرا این کار را کردی؟ خیلی خشمگین شدم. حالم خوب نیست.
آبرا گفت:
ـ من تصمیم دارم رازی را با تو در میان بگذارم.
آرون به طعنه گفت:
ـ معلوم شد چه کسی نمی تواند رازدار باشد!
آبرا گفت:
ـ به نظرم دوست دارم این راز را برایت بگویم، چون برایت فایده دارد. اگر آن را بشنوی، خوشحال می شوی.
ـ چه کسی مانع می شود؟
ـ هیچکس! این راز را تنها من می دانم!
ـ پس این موضوع فرق می کند. راز تو چیست؟
نور قرمز خورشید، پشت بام خانه تالوت را در جاده بلانکو روشن می کرد و دودکش خانه، در زمینه قرمز، به رنگ سیاه دیده می شد. آبرا با ملایمت گفت:
ـ گوش کن، روزی را که به خانه شما آمدیم، به خاطر داری؟
ـ بله.
ـ در هنگام بازگشت، در کالسکه خوابیدم. پس این که بیدار شدم، پدر و مادر متوجه نشدند که به حرف های آن ها گوش می دهم. آن ها می گفتند که مادر تو نمرده، بلکه فرار کرده و اتفاق بدی برایش افتاده.
آرون با لحنی خشن گفت:
ـ او مرده!
ـ اگر نمرده باشد، خوشحال نمی شوی؟
ـ پدرم گفته که او فوت کرده. پدرم هرگز دروغ نمی گوید.
ـ شاید پدرت فکر می کند که او مرده.
آرون گفت:
ـ مطمئنم پدرم اطلاع دارد.
ولی از لحن پسر معلوم بود که مطمئن نیست. آبرا گفت:
ـ اگر مادرت را پیدا کنیم، به نظرت خوب نیست؟ شاید دچار فراموشی شده باشد. من در این باره، مطالعه دارم. می دانم که اگر او را پیدا کنیم، گذشته خود را به خاطر می آورد.
آبرا چنان تحت تأثیر حرف های ماجراجویانه خود قرار گرفت که به شدت دچار هیجان شد. آرون گفت:
ـ به پدرم می گویم.
آبرا هراسان گفت:
ـ آرون، آن چه به تو گفتم، یک راز است! باید آن چه را می گویم، بعد از من تکرار کنی!
ـ چه می خواهی بگویی؟
تکرار کن! « اگر این راز را به کسی بگویم، سم می خورم و خودم را می کشم!»
آرون پس از لحظاتی تردید، تکرار کرد:
ـ اگر این راز را به کسی بگویم، سم می خورم و خودم را می کشم!
آبرا گفت:
ـ خوب، بر کف دستت آب دهان بینداز!
آرون همین کار را کرد. آبرا گفت:
ـ دستت را به من بده. باید آب دهان ما به دست هایمان مالیده شود. خوب، دستت را به موهایت بکش.
هر دو همین کار را کردند، آنگاه آبرا متفکرانه گفت:
ـ اگر این راز را به کسی بگویی، می دانی چه اتفاقی می افتد؟ دختری را می شناسم که پس از ادای این سوگند، رازی را فاش کرد و در آتش انبار غله سوخت.
خورشید پشت خانه تالوت غروب کرد. رنگ طلایی آن دیگر به چشم نمی خورد. ستاره شامگاهی بر فراز کوه تورو، می درخشید. آبرا گفت:
ــ آه، دیر شد! عجله کن! شرط می بندم پدرم سگ را به دنبال من فرستاده. به خانه برگردم، شلاق می خورم.
آرون ناباورانه نگاهی به دخترک انداخت و گفت:
ـ شلاق؟ فکر نمی کنم تو را شلاق بزند!
ـ اشتباه می کنی!
آرون با هیجان گفت:
ـ اگر این کار را بکند و تو را شلاق بزند، بگو که او را می کشم!...
چشمان آبی رنگ پسرک، درشت شده بود و برق می زد. ادامه داد:
ـ هیچکس حق ندارد همسر مرا کتک بزند!
آبرا در تاریکی غروب، زیر درخت بید، آرون را در آغوش گرفت. دهان او را بوسید و گفت: همسرم، دوستت دارم.
سپس برگشت و در حالی که دامن خود را کمی بالا گرفته بود، به طرف خانه دوید.
آرون به سمت درخت بید بازگشت، روی زمین نشست و به تنه درخت تکیه داد. احساس گیجی می کرد و دل درد داشت. کوشید احساسات خود را با اندیشیدن، تعدیل و درد را فراموش کند، ولی کار دشواری بود. ذهن او نمی توانست همه آن افکار و احساسات را با هم بپذیرد. درد هنوز ادامه داشت. پس از مدتی به خود آمد و توانست رویدادها را بررسی کند. در نهایت همه موضوعات به ترتیب تحلیل شدند. احساس کرد با پتک بر سر او می کوبند و فکر را به زور در ذهنش جای می دهند. کوشید مانع این کار شود.
نخست به لباس و سپس به چهره و تماس دست آبرا با گونه خود اندیشید و گفت: « چه ناخن ها و دست های تمیزی داشت! رفتار او، برخلاف آن چه در مدرسه نشان می داد، جدی و بی ریا بود.»
آنگاه به خاطر آورد که چگونه آبرا، سر او را در دست گرفته بود و چگونه می خواست رازداری او را آزمایش کند. نمی دانست اگر راز را فاش کند، دخترک چه خواهد کرد. در واقع نمی دانست چه رازی را باید برای آبرا فاش کند، زیرا هیچ رازی، جز آن چه هنوز نگفته بود، در ذهن نداشت.
به یاد پرسش دیگری افتاد که آبرا مطرح کرد: «مادر نداشتن چگونه است؟» کمی اندیشید و نتیجه گرفت که این احساس، هیچ شباهتی با سایر احساسات ندارد. به خاطر آورد که در مدرسه، هنگام کریسمس و هنگام فارغ التحصیلی، مادران سایر دیگر، به مراسم جشن آمدند و او پنهانی گریست و آروز کرد مادر داشته باشد. مادر نداشتن، این گونه بود!
در اطراف شهر سالیناس، باتلاق هایی پر از انواع نی و خیزران بود که در میان آن ها، هزاران قورباغه می زیستند. در هنگام غروب، صدای قورباغه ها در فضا طنین می انداخت و سکوت را در هم می شکست.
زیر درخت بید، هوا تقریباً تاریک شده بود. آرون رویاهای همیشگی خود را به یاد آورد که در آن ها مادرش زنده بود. بارها تصویر او را زیر خاک در ذهن می دید که آرام و سرد و بدون این که بپوسد، دراز کشیده است. آرزو داشت زنده شود، حرکت کند، حرف بزند، دست ها را تکان بدهد و چشم بگشاید. ناگهان دچار اندوه شد و احساس فقدان کرد. آشفته و محزون شد. اگر مادرش زنده باشد، بنابراین پدرش فردی دروغگو است. یعنی اگر یکی زنده باشد، دیگری مرده خواهد بود. آرون با صدای بلند گفت:
ـ مادرم فوت کرده. مزار او در شرق آمریکاست!
در تاریکی، چهره لی را دید و حرف های ملایم او را شنید. لی ارتباط خوبی با بچه ها برقرار کرده و بسیار مورد احترام آن ها بود، زیرا همیشه راست می گفت و از دروغ نفرت داشت. معمولاً توضیحات مناسبی می داد و اگر اطلاعات کاملی در مورد موضوعی نداشت، می دانست که نباید آن را بازگو کند. لی، با شکیبایی و به تدریج، کاری کرده بود که آدام برای بچه ها، کانون، بنیاد، و جوهر حقیقت باشد. آرون در تاریکی، سر را ناباورانه تکان داد و با خود گفت: « اگر پدرم دروغ می گوید، پس لی هم دروغ می گوید!»
گیج شده بود. کسی در آن جا حضور نداشت تا به پرسش های آرون پاسخ بدهد. لی می دانست که کال دروغ می گوید، ولی آرون را متقاعد کرده بود که کال، زرنگ است. آرون احساس می کرد، یکی از این دو، باید بمیرد: مادر، یا دنیای رؤیاهای او.
راهکار را پیدا کرده بود. آبرا دروغ نگفته و تنها مطالب شنیده شده را بازگو کرده بود. پدر و مادر دخترک نیز این شایعه را شنیده بودند. آرون از جای برخاست، مادر را در ذهن کشت و کوشید او را فراموش کند.
برای صرف شام، دیر شده بود. پس از این که به خانه رسید، گفت:
ـ با آبرا بودم.
پس از صرف شام، هنگامی که آدام روی صندلی راحتی جدید خود نشست و دفترچه راهنمای سالیناس را در دست گرفت، احساس کرد کسی دست روی شانه او گذاشته است. سر را بلند کرد و پرسید:
ـ آرون، چه شده؟
آرون گفت:
ـ شب بخیر، پدر.
پایان فصل سی و پنجم
R A H A
11-30-2011, 10:12 PM
فصل سی و ششم
(1)
فصل زمستان در سالیناس، سرد، مرطوب و ناراحت کننده است. باران به شدت می بارد و اگر آب رودخانه ظغیان کند، مصیبت به بار می آورد. در زمستان سال 1915 میزان بارندگی بسیار زیاد بود.
اعضای خانواده تراسک، کاملاً در سالیناس مستقر شده بود. لی که دیگر رؤیاهای بازکردن مغازه کتابفروشی را در سر نمی پروراند، محل جدیدی برای خود در نزدیکی نانوایی ری نو در نظر گرفت. هرگز در مزرعه اثاثیه خود را باز نکرد، زیرا همیشه تصمیم داشت به محل دیگری نقل مکان کند. برای نخستین بار در زندگی، در آن جا خانه ای برای خود تشکیل داده بود.
بزرگترین اتاق خواب که نزدیک راهرو و در بود، نصیب او شد. به تدریج شروع به خرج کردن از پس انداز خود کرد. پیشتر پول خود را بیهوده هدر نمی داد، زیرا همه آن ها را برا ی خریدن فروشگاه کتاب کناز گذاشته بود، ولی پس از انصراف از این کار، برای خود، تختخواب و میز مطالعه خریده، کتابخانه زده و کتاب ها را در قفسه جای داده بود. مدتی بعد، قالیچه نرمی خرید و عکس هایی به دیوار آویخت. در کنار چراغ مطالعه مناسب و جدید، یک صندلی راحتی گذاشت و یک ماشین تحریر نیز تهیه و شروع به یادگیری ماشین نویسی کرد. دیگر قناعت نمی کرد و هر چه در اختیار داشت، در خانه تراسک هزینه می کرد. البته آدام نیز در انجام دادن این کارها با او موافق بود. لی اجاق گاز و تلفن برای خانه خرید و با پول های آدام، مبلمان جدید، فرش نو، آبگرمکن و یخچال بزرگی تهیه کرد. در مدتی کوتاه، چنان خانه آدام را آراست که خانه ای با آن تجهیزات، در سالیناس یافت نمی شد. روزی کارهای خود را برای آدام، چنین توجیه کرد:
ـ شما خیلی ثروتمند هستید. خجالت آور است که از ثروت خود لذت نبرید!
آدام با لحنی معترضانه گفت:
ـ من اعتراضی ندارم. هر چه می خواهی بگو تا بخرم!
ـ به فروشگاه لوازم موسیقی لوگان بروید و گرامافون جدید بخرید!
آدام گفت:
ـ به نظرم باید همین کا را بکنم.
آنگاه یک گرامافون خیلی قدیمی خرید و پس از آن، پیوسته به فروشگاه سر می زد تا صفحات جدید بخرد.
قرن بیستم در همه زمینه ها در حال پیشرفت بود. در روحیه آدام نیز دگرگونی هایی ایجاد شد و از لاک خود بیرون آمد. مشترک مجله های ماهانه آتلانتیک و جغرافیای ملی شد. ملاقات با اعضای خانواده میسون و آلکس را در سرلوحه کارها قرار داد. برای استفاده بهتر از یخچال جدید، دفترچه راهنمای طریقه منجمد کردن مواد غذایی خرید و آن را مطالعه کرد.
در حقیقت، آدام به انجام دادن کارهای جدید احساس نیاز می کرد. از خواب گران برخاسته بود و می خواست کار معقولی انجام دهد. آدام به لی گفت:
ـ به نظرم بهتر است به دنبال کار مناسبی باشم.
ـ شما که نیازی به کار کردن ندارید. به اندازه کافی ثروتمند هستید.
ـ دوست دارم کاری انجام بدهم.
ـ آه، این تصمیمی متفاوت است. چه کاری می خواهید انجام بدهید؟ فکر نمی کنم در زمینه تجارت، موفق باشید.
ـ چرا نمی توانم؟
لی گفت:
ـ فقط فکر می کنم.
ـ لی، بیا این مقاله را بخوان. نوشته شده که در سیبری، جسد یک ماموت را از زیر زمین درآورده اند. هزاران سال زیر یخ بوده و گوشت آن هنوز سالم است.
لی تبسمی کرد گفت:
ـ انگار عقل خود را از دست داده ای. داخل آن فنجان های کوچک که در یخچال گذاشته اید، چه ریخته اید؟
ـ مواد مختلف!
ـ آه، متوجه شدم. بعضی از آن فنجان ها بوی خیلی بدی می دهند.
آدام گفت:
ـ نمی توانم این فکر را از ذهنم بیرون کنم. همیشه تصور می کنم هر چه در یخچال باشد، فاسد نمی شود.
لی گفت:
ـ ولی قرار نیست در یخچال، گوشت ماموت نگه داریم.
اگر هزاران انگاره به ذهن آدام خطور می کرد، همانند سام همیلتن، همه آن ها را فراموش می کرد و تنها یک انگاره در ذهنش باقی می ماند. همیشه ماموت یخ زده را به خاطر داشت. فنجان های کوچک میوه، شیرینی، تکه های گوشت، به صورت پخته یا خام، هنوز در یخچال بودند. هر کتابی درمورد میکروب ها یا باکتری ها را می خرید و هر مجله یا مقاله چاپ نشده ای را که جنبه علمی داشت، می خواند. در واقع ذهن او همیشه گرفتار این افکار بود.
شرکت یخچال سازی کوچک شهر سالیناس، یخچال های چند خانه و چند بستنی فروشی را تأمین می کرد. اسب ها هر روز گاری حامل یخ را در جاده به حرکت درمی آوردند. آدام از این کارخانه بازدید و مدتی بعد، فنجان های کوچک را به سردخانه منتقل کرد! می اندیشید که اگر سام همیلتن زنده بود، با هم در مورد سرما مشورت می کردند. اگر سام زنده بود، همه اطلاعات را به دست می آورد.
در بعدازظهر یک روز بارانی، در حالی که به سام همیلتن می اندیشید و در حال بازگشت به خانه بود، متوجه شد که ویل همیلتن به پیاله فروشی آبوت هاوس می رود. او را تعقیب کرد. پشت بار در کنار او ایستاد و گفت:
ـ به خانه ما می آیی تا با هم شام بخوریم؟
ویل گفت:
ـ خیلی دوست دارم، ولی کار دارم و باید معامله ای را انجام بدهم. تا این کار به پایان نرسد، نمی توانم بیایم. اتفاق مهمی افتاده؟
ـ نمی دانم. به موضوعی فکر می کردم و دلم می خواست نظر تو را هم بدانم.
ویل همیلتن، از همه امور مربوط به تجارت کشور اطلاع داشت. پرسید:
ـ موضوع مربوط به فروش مزرعه است؟
ـ نه. بچه ها، به ویژه کال، مزرعه را دوست دارند. فکر می کنم بهتر است آن را نگه دارم. بعد از شام می آیی؟
ویل گفت:
ـ بله می آیم.
ویل همیلتن بازرگانی واقعی بود. هیچکس دقیقاً از پیشرفت های شغلی او اطلاعی نداشت، ولی همگان اذعان داشتند که او مردی زیرک و ثروتمند و همیشه سرگرم کار است.
ویل ساعاتی بعد، قدم زنان به سمت خیابان سانترال رفت و زنگ خانه آدام تراسک را به صدا درآورد.
بچه ها خوابیده بودند. لی در حالی که سبد خیاطی در کنار خود داشت، نشسته بود و جوراب های سیاهی را که دوقلوها در مدرسه می پوشیدند، وصله می کرد. آدام در حال مطالعه مجله ساینتیفیک آمریکن بود. ویل وارد شد و آدام به او تعارف کرد که بنشیند. لی دو فنجان قهوه آورد و سپس برای وصله کردن جوراب ها رفت.
ویل، خود را روی صندلی انداخت، یک سیگار برگ درشت و سیاه از جیب درآورد، روشن کرد و منتظر ماند تا آدام حرف زدن را آغاز کند. آدام گفت:
ـ مدتی است هوا بهتر شده. راستی، حال مادرت چطو است؟
ـ خوب است. هر روز جوان تر می شود. بچه ها بزرگ شده اند؟
ـ بله، بچه ها بزرگ شده اند. کال تصمیم دارد در نمایشنامه ای که در مدرسه اجرا می شود، شرکت کند. بازیگر خوبی است. آرون هم واقعاً شاگرد ممتازی است. کال به کشاورزی علاقه دارد.
ـ اگر درست حرکت کنند، اشکالی ندارد. این کشور به کشاورزان جوان هم نیاز دارد.
ویل بی قراری می کرد. نمی دانست آدم واقعاً ثروتمند است یا در مورد ثروت خود، اغراق می کند. آیا می خواست پول قرض بگیرد؟ ویل در ذهن خود با سرعت محاسبه کرد که چقدر حاضر است برای مزرعه تراسک خرج کند و در عوض، چقدر می تواند وام بگیرد. ولی محاسبات، درست از آب درنیامد و بهره نیز کافی نبرد. مهم تر این که هنوز آدام پیشنهادی ارائه نکرده بود. ویل گفت:
ـ نمی توانم زیاد بمانم. قول داده ام امشب شخصی را ببینم.
آدام گفت:
ـ یک فنجان دیگر قهوه بنوش.
ـ نه، سپاسگزارم. اگر یگ فنجان دیگر بخورم، دیگر خوابم نمی برد. احضار من به چه دلیل بود؟
آدام گفت:
ـ به پدرت فکر می کردم. ناگهان به ذهنم رسید بهتر است با یکی از افراد خانواده همیلتن صحبت کنم.
ویل روی صندلی لم داد و گفت:
ـ پدرم فقط حرف می زد.
آدام گفت:
ـ ولی توانست بچه های خوبی تربیت کند.
لی سر را بلند کرد و گفت:
ـ شاید بهترین فرد در دنیا کسی باشد که اجازه می دهد سایرین حرف بزنند.
ویل گفت:
ـ جالب است که این طور حرف می زنی! به خاطر می آورم که چگونه انگلیسی رابا لهجه چینی حرف می زدی.
لی گفت:
ـ بله، این کار را به خاطر غرورم می کردم.
سپس لبخندی به آدام زد و به ویل گفت:
ـ شنیده ام که در سیبری، یک ماموت را از داخل یخ ها بیرون آورده اند؟ صدهزار سال زیر یخ بوده و هنوز هم گوشتش تازه است.
ـ ماموت؟
ـ بله، نوعی فیل که قرن ها پیش، نسل آن منقرض شد.
ـ گوشت آن هنوز تازه بود؟
لی گفت:
ـ مثل گوشت خوک، سالم و تازه و خوشمزه!
ویل گفت:
ـ خیلی جالب است!
آدام خندید و گفت:
ـ لی هنوز نتوانسته عقیده مرا تغییر بدهد، ولی من تصمیم نهایی را گرفته ام. از بیکار ی خسته شده ام و دوست دارم کاری انجام بدهم که وقت مرا پر کند.
ـ زراعت؟
ـ نه، این کار را دوست ندارم. می دانی ویل، به دنبال کار نیستم، بلکه به دنبال سرگرمی هستم. نیازی به کار کردن ندارم.
ویل احتیاط را کنار گذاشت و گفت:
ـ بسیارخوب، از من چه کاری برمی آید؟
ـ فکر کردم بهتر است با تو مشورت کنم و نظرت را بپرسم، چون تو در کارهای تجاری، تجربه داری.
ویل گفت:
ـ البته، هرکاری بتوانم، انجام می دهم.
آدام گفت:
ـ مدتی است که یخ سازی، توجه مرا جلب کرده. فکری به ذهنم رسیده که نمی توانم آن را برانم. حتی رؤیا هم در این مورد می بینم. هرگز فکری تا این اندازه مرا درگیر نکرده بود. فکر خوبی است، وی نمی توانم آن را اجرا کنم.
ویل گفت:
ـ چرا؟
آدام به حرف او توجهی نکرد و ادامه داد:
ـ همه کشور در حال پیشرفت است. مردم دیگر دوست ندارند مثل گذشته زندگی کنند. می دانی در فصل زمستان، در کدام قسمت آمریکا، پرتقال، فروش بیشتری دارد؟
ـ نه، در کدام قسمت؟
ـ نیویورک! این موضوع را در روزنامه خواندم. فکر نمی کنی در فصل زمستان، مردم تمایل بیشتری به استفاده از مواد نایابی مثل نخود، کاهو، و گل کلم دارند؟ در اغلب مناطق آمریکا، ماه ها می گذرد و مردم نمی توانند از این مواد استفاده کنند، ولی در دره سالیناس، در هر چهار فصل سال، آن ها را می کاریم.
ویل گفت:
ـ بله، درست است. منظور از این حرف ها چیست؟
ـ لی مرا وادار کرد یخچال بزرگی بخرم و در نتیجه انواع مواد گیاهی را در آن گذاشتم. بعد جای آن ها را تغییر دادم. می دانی ویل، اگر یخ را ریز کنی و کله کاهو را همراه یخ در کاغذ مومی بپیچی، سه هفته در یخچال می ماند و هر وقت بخواهی آن را بخوری، تازه به نظر می رسد.
ویل محتاطانه گفت:
ـ خوب؟
ـ خوب، می دانی که راه آهن، واگن هایی برای حمل میوه ساخته. رفتم و به آن ها نگاهی انداختم. واگن های مناسبی هستند. دقیقاً در اواسط فصل زمستان، می توانیم به شرق آمریکا کاهو بفرستیم!
ویل گفت:
ـ از کجا شروع می شود؟
ـ در این فکر بودم که کارخانه یخ سالیناس را بخرم و سپس همان طور که گفتم، سبزی های منجمد را به مناطق دیگر بفرستم.
ـ ولی این کار خیلی هزینه دارد.
آدام گفت:
ـ من هم خیلی پول دارم.
ویل همیلتن، خشمگین لب گزید و گفت:
ـ من در این میان چه باید بکنم؟
ـ منظورت را متوجه نمی شوم.
ویل گفت:
ـ وقتی کسی با من مشورت می کند، مطمئنم که دوست ندارد نظر مرا بداند، بلکه تنها می خواهد با او موافقت کنم. اگر بخواهم دوستی خود را با اوادامه بدهم، می گویم که درست می گوید، ولی در این مورد، به عنوان دوست خانوادگی ما، مجبورم فضولی کنم.
لی، جوراب ها و سبد خیاطی را روی کف اتاق گذاشت، عینک خود را عوض کرد. آدام گفت:
ـ چرا ناراحت شدی؟
ویل گفت:
ـ همه اعضای خانواده من مخترع بودند. در هنگام صرف صبحانه، از اخترع صحبت می کردند. به جای صبحانه، اختراع می خوردیم. آن قدر فرضیه برای اختراع داشتیم که فراموش می کردیم پول به دست بیاوریم و شکم خود را سیر کنیم. پس از این که کمی بحث می کردیم، پدرم یا تام، اختراع خود را ثبت می رساندند. غیر از مادرم، من تنها عضو خانواده بودم که فرضیه ای برای اختراع کردن نداشتم، ولی تنها کسی بودم که توانستم پول به دست بیاورم. تام دوست داشت به دیگران کمک کند و بعضی از عقاید او، شبیه عقاید سوسیالیست ها بود. اگر اکنون بشنوم که دستیابی به پول در تجارت سبزی یخ زده مورد نظر نیست، این فنجان قهوه را محکم بر زمین می کوبم!
ـ خوب، می دانی که سود بردن زیاد برای من اهمیتی ندارد.
ـ آدام، بهتر است ازاین کار اجتناب شود. من باز هم فضولی کردم. اگر ضرر چهل یا پنجاه هزار دلاری مورد نظر است، نظر من اهمتی ندارد، ولی واقعیت این است که این عقیده فرامش شود.
ـ مگر عقیده من چه اشکالی دارد؟
ـ همه آن، اشکال است. مردم شرق آمریکا در فصل زمستان سبزی نمی خورند. آن ها سبزی نمی خرند. واگن های ارسالی متوقف می شود و منفعتی برای کسی ندارد. بازار حساب و کتاب دارد. خدای من، وقتی بچه ها در کارهای تجاری دخالت می کنند، خنده دار می شود.
آدام آهی کشید و گفت:
ـ اگر حرف هایت درست باشد، پس سام همیلتن جنایتکار بوده!
ـ او پدرم و مورد علاقه من بود، ولی کاش، دست از فرضیه های خود برمی داشت....
ویل به آدام نگریست و متوجه شد که خیلی شگفت زده شده است. از حرف های خود شرمنده شد. سر را آهسته تکان داد و افزود:
ـ دلم نمی خواهد اعضای خانواده خود را دست کم بگیرم، به نظرم آن ها انسان های خوبی بودند، با این حال، هنوز سر حرف خودم هستم. بازی با یخ بی فایده است.
آدام آهسته سر را به طرف لی برگرداند و گفت:
ـ از پای لیمو که پس از شام خوردیم، مانده؟
لی گفت:
ـ فکر نمی کنم. به نظرم از آشپزخانه صدای موش به گوش رسید. اگر دوقلوها پای لیمو را خورده باشند، فردا بالش های آن ها بوی پای لیمو می دهد. تنها کمی ویسکی باقی مانده.
ـ راست می گویی؟ آن را بیاور تا بخوریم.
ویل گفت:
ـ خیلی هیجانزده شده ام.
کوشید بخندد، ولی نتوانست و گفت:
ـ نوشیدن، همیشه حال مرا خراب می کند، ولی خیلی چاق شده ام.
دو لیوان مشروب نوشید و آرام شد. در حالی که به راحتی روی صندلی لم داده بود، به آدام گفت:
ـ ارزش بعضی سرمایه ها هرگز کم نمی شود. برای سرمایه گذاری باید ابتدا اوضاع دنیا را سنجید. جنگی که در اروپا شروع شده، مدت زیادی طول نمی کشد. جنگ موجب می شود که مردم دچار گرسنگی شوند. درست نمی دانم، ولی بعید نیست ما نیز وارد جنگ شویم. من ویسلون را دوست ندارم، همیشه حرف می زند و فرضیه ارائه می دهد. اگر ما وارد جنگ شویم، می توان ثروت هنگفتی از راه فروش مواد غذایی فاسد نشدنی به دست آورد. چرا برنج، گندم، ذرت و لوبیا به جای سبزی و میوه به شرق آمریکا صادر نشود؟ این مواد نیازی به نگهداری در یخچال ندارند، فاسد نمی شوند و می توانند غذای خوبی برای مردم باشند. اگر زمین به کشت لوبیا اختصاص داده و سپس محصول انبار شود، بچه ها دیگر نگران آینده نیستند. اکنون قیمت لوبیا در حدود سه سنت بیشتر شده. اگر وارد جنگ شویم، ممکن است قیمت لوبیا تا ده سنت هم برسد. لوبیای خشک نیز همیشه آماده عرضه به بازار است. برای سود بردن، باید لوبیا کاشت.
پس از این که ویل از آن جا رفت، احساس راحتی داشت. دیگر خجالت نمی کشید و مطمئن بود آدام را به خوبی راهنمایی کرده است.
لی باقیمانده پای لیمو را آورد، آن را دو قسمت کرد و گفت:
ـ ویل خیل چاق شده!
آدام اندیشید: «می خواستم به او بگویم می خواهم برایش کاری انجام بدهم.»
لی گفت:
ـ ماجرای کارخانه یخ به کجا رسید؟
ـ به نظرم، باید آن را بخرم.
لی گفت:
ـ می توانید لوبیا هم بکارید.
R A H A
11-30-2011, 10:13 PM
(2)
اواخر آن سال، آدام شروع به کار کرد. آن سال، هم از لحاظ محلی و هم از لحاظ بین الملل، استثنایی بود. در همان آغاز کار، بازرگانان از او به عنوان فردی آینده نگر،متفکر و مترقی یاد می کردند. خبر حرکت شش واگن کاهوی بسته بندی شده در یخ، در سطح کشور پخش شد. اعضای اتاق بازرگانی، در هنگام حرکت قطار حضور داشتند. روی واگن ها آگهی هایی بزرگ نصب شده و روی آن نوشته شده بود: « کاهوی دره سالیناس». در عین حال، کسی حاضر نبود با آدام همکاری کند. این کار نیروی فراوانی بویژه در زمینه جمع آوری، شستشو، و بسته بندی کاهو با یخ و بار کردن محموله در واگن، می طلبید. هیچ وسیله ای برای انجام دادن این کارها وجود نداشت و لازم بود آدام از ابتدا شروع کند. افراد زیادی استخدام شدند و به آن ها آموزش داده شد تا بتوانند کارها را انجام دهند. هیچکس سرمایه گذاری نمی کرد. همه باور داشتند که آدام برای دست یابی به این هدف، ثروت هنگفتی در اختیار دارد، ولی نمی دانستند میزان هزینه پول در این زمینه چقدر است. البته خود آدام نیز دقیقاً از این امر اطلاع نداشت. تنها لی از این جریان مطلع بود.
آدام عقیده جالبی داشت. فروش کاهو را در نیویورک به تجاری واگذار کرده بودند که حق العمل مناسبی می گرفتند. قطار حرکت می کرد، هرکس به خانه خود می رفت و در انتظار می ماند تا اگر نیجه رضایت بخش بود، سرمایه گذاری کند. حتی ویل همیلتن هم در مورد راهنمایی های ارائه شده، تردید داشت.
نخست به نظر می رسید همه عوامل دست به دست هم داده و بر ضد آدام توطئه کرده اند. هنگامی که قطار به ساکرامنتو رسید، جاده به دلیل بارش برف سنگین، دو روز بسته بود. شش واگن مجبور به توقف شدند. روز سوم که قطار از کوه ها گذشت، هوا ناگهان گرم و یخ ها آب شد. چنین گرمایی در ایالت میانی آمریکا تا آن زمان سابقه نداشت. در شیکاگو، سفارش ها دچار آشفتگی شد که البته نمی توان کسی را مقصر دانست، بلکه امری کاملاً اتفاقی بود. شش واگن کاهوی آدام، پنج روز دیگر متوقف شدند. همین رویدادها برای شکست کامل کافی بود. آنچه به نیویورک رسید، شش واگن کاهوی گندیده بود که پول زیادی برای معدوم کردن آن هزینه شد.
آدام تلگرافی را که تجار برایش فرستاده بودند، خواند، به پشتی صندلی تکیه داد و لبخندی از روی شکیبایی زد. این لبخند عجیب، همان طور روی لبانش ماند.
لی خود را کنار کشید تا آدام فرصت کافی برای تفکر داشته باشد. این خبر در سالیناس به گوش دوقلوها رسید. آدام فرد احمقی به حساب آمد که همچون سایر افراد خیالپرداز، همیشه دچار دردسر می شوند. تجار از این که اوضاع را پیش بینی کرده و خود را کنار کشیده بودند، به یکدیگر تبریک می گفتند. تاجر بودن، مستلزم کسب تجربه است. افرادی که پول از راه ارثیه به دست می آورند، همیشه دچار دردسر می شوند و اگر کسی هم دلیلی برای اثبات این ادعا می خواهد، کافی است به نحوه اداره کردن مزرعه توسط آدام توجه کند. پول همیشه نزد افراد عاقل است.
ویل همیلتن به خاطر می آورد با این عقیده مخالف و پیش بینی کرده بود که درآینده چه اتفاقی می افتد. البته از این اتفاق، خوشحال نبود، ولی وقتی شنونده حاضر نیست راهنمایی های یک تاجر مجرب را بپذیرد، چه کاری می توان انجام داد؟
ویل با مشابه این عقاید تجاری که در یک شب به ذهن افراد تازه کار می رسید، بسیار مواجه شده بود. به طور کلی به نظر او، سام همیلتن فردی احق و تام همیلتن نیز فردی دیوانه بود.
هنگامی که لی احساس کرد زمان مناسب فرا رسیده است، دیگر تأمل را جایز ندانست. در مقابل آدام نشست تا به طور صریح با او صحبت کند. لی گفت:
ـ حال شما چطور است؟
آدام گفت:
ـ بد نیستم.
ـ دیگر تصمیم ندارید در لاک خود فرو بروید؟
ـ چرا چنین فکر می کنی؟
ـ چهره شما مثل گذشته شده. به نظر می رسد شب ها نمی خوابید. شما را ناراحت کردم؟
آدام گفت:
ـ نه، آن چه مرا ناراحت می کند، عدم آگاهی از این امر است که آیا کاملاً ورشکست شده ام، یا نه.
لی گفت:
ـ کاملاً ورشکست نشده اید. علاوه بر مزرعه، نه هزار دلار پول نقد دارید.
آدام گفت:
ـ باید دو هزار دلار بابت دور ریختن کاهوها بپردازم.
ـ این مبلغ را از آن پول نقد کم کرده ام، بنابراین شما همان نه هزار دلار را دارید.
ـ مقدار زیادی هم بابت خرید اتومبیل یخ سازی بدهی دارم.
ـ پول اتومبیل پرداخت شده.
ـ یعنی من نه هزار دلار پول نقد دارم؟
لب گفت:
ـ به اضافه مزرعه. شاید هم بتوانید کارخانه یخ سازی را بفروشید.
عضلات صورت آدام کشیده شد و دیگر لبخند نزد. لحظاتی سکوت کرد و سپس گفت:
ـ هنوز هم عقیده دارم باید این کار را ادامه داد. رویدادهای غیر معمول، موانعی ایجاد کرد. می خواهم کارخانه یخ سازی را نگه دارم. یخ، همه مواد را تازه نگه ی دارد، ضمناً کارخانه یخ سازی، منبع درآمد است. شاید بتوانم راهکار تاه ای پیدا کنم.
لی گفت:
ـ خواهش می کنم راهکاری پیدا نکنید که هزینه زیادی داشته باشد. دوست ندارم اجاق گاز را از دست بدهم.
(3)
دوقلوها بیشتر از همه، شکست آدام را احساس می کردند. آن ها به پانزده سالگی رسیده بودند و چون از دوران کودکی پیوسته به آن ها گفته می شد که فرزندان فردی ثروتمند هستند، نمی توانستند این شکست را به راحتی بپذیرند. بیشتر به این دلیل ناراحت شده بودند که همه مردم از جریان مطلع بودند. پلاکاردهای بزرگ نصب شده روی واگن ها را با وحشت، به یاد می آوردند. تجار، آدام را مسخره می کردند و در مدرسه، وضعیت بچه ها بدتر بود. درمدتی کمتر از بیست و چهار ساعت، به آن ها لقب آرون و کال کاهو داده شد.
آرون، این موضوع را با آبرا در میان گذاشت و به او گفت:
ـ اوضاع خیلی تغییر کرده.
آبرا، بزرگ تر و زیباتر شده بود. در همان حال که رشد می کرد، بیشتر قوی و متکی به نفس می شد. آبرا نگاهی به چهره نگران آرون انداخت و گفت:
ـ چرا اوضاع تغییر کرده؟
ـ خوب، معلوم است. ما ثروتمان را از دست داده ایم.
ـ هر اتفاق دیگری هم که می افتاد، لازم بود برای خودت شغلی پیدا کنی.
ـ تصمیم دارم به دانشگاه بروم.
ـ هنوز هم می توانی به دانشگاه بروی. به تو کمک می کنم. پدرت همه ثروتش را از دست داد؟
ـ نمی دانم، گویا همین طور است.
آبرا پرسید:
ـ چه کسانی این حرف ها را می زنند؟
ـ همه. شاید پدر و مادرت اجازه ندهند با من ازدواج کنی.
آبرا گفت:
ـ اگر این طور باشد، به آن ها نمی گویم.
ـ از طرف خودت مطمئنی؟
آبرا گفت:
ـ بله، از خودم کاملاً مطمئنم. اگر دوست داری می توانی مرا ببوسی.
ـ اینجا؟ وسط خیابان؟
ـ بله. اشکالی دارد؟
ـ همه می بینند.
آبرا گفت:
ـ دوست دارم همه ببینند.
آرون گفت:
ـ نه، دوست ندارم این اتفاق در محله های عمومی بیفتد.
آبرا در مقابل او ایستاد و گفت:
ـ خوب نگاه کن آقا! باید همین حالا مرا ببوسی!
ـ چرا؟
آبرا آهسته گفت:
ـ برای این که همه متوجه شوند من خانم کاهو هستم!
آرون شتابان صورت آبرا را بوسید، سپس گفت:
ـ خودم باید مشکل را برطرف کنم.
ـ منظورت چیست؟
ـ خوب، من لیاقت تو را ندارم، چون مثل سایر پسرها،بی پول و فقیر هستم. فکر می کنی متوجه تغییر رفتار پدرت نشده ام؟
آبرا گفت:
ـ دیوانه شده ای!
سپس لبخند زد، زیرا خود نیز این تغییر رفتار را در پدرش متوجه شده بود.
هر دو به سوی شیرینی فروشی بل رفتند و پشت میز نشستند. آبرا در حالی که بستنی و سودای خود را هم می زد، به یاد آورد که پدرش پس از شنیدن خبر ضرر آدام، چگونه تغییر رفتار داده است. او به دخترش گفته بود:
ـ فکر نمی کنی بهتر است برای تنوع، با فرد دیگری بیرون بروی؟
ـ ولی من با آرون نامزد شده ام!
مرد با خشونت گفت:
ـ نامزد شده ای؟ کجای دنیا رسم است که بچه ها نامزد کنند؟ بهتر است با چند نفر دیگر هم بیرون بروی. در دریا ماهی های دیگری نیز یافت می شوند.
آبرا به یادآورد که پدرش اشاره هایی هم به تفاوت های خانوادگی کرد و یک بار هم شنید که پدر و مادرش غیر مستقیم می گفتند که مردم هرگز خبر رسوایی را در دل نگه نمی دارند و آن را بازگو می کنند. این اتفاق، هنگامی افتاده بود که همه جا شایع شده بود که آدام همه ثروت خود را از دست داده است.
آبرا روی میز خم شد و گفت:
ـ کاری که ما واقعاً باید انجام بدهیم، به اندازه ای ساده است که شاید موجب خنده شود.
ـ چه کاری؟
ـ می توانیم دو نفری مزرعه پدرت را اداره کنیم. پدرم باور دارد که زمین آن جا خیلی خوب است.
آرون فوراً گفت:
ـ نه!
ـ چرا نه؟
ـ من دوست ندارم کشاورز باشم و تو نیز نباید همسر یک کشاورز باشی.
ـ من دوست دارم همسر آرون باشم. برایم اهمیتی ندارد که شغل او چیست.
آرون گفت:
ـ من باید به دانشگاه بروم.
آبرا دوباره گفت:
ـ به تو کمک می کنم.
ـ پول از کجا می آوری؟
ـ می دزدم!
آرون گفت:
ـ تصمیم گرفته ام ازاین شهر بروم. همه مرا مسخره می کنند. دیگر طاقت ماندن در این جا را ندارم.
ـ به زودی فراموش می کنند.
ـ نه، فراموش نمی کنند. دوست ندارم دو سال آخر دبیرستان را در این جا بگذرانم.
ـ آرون، می خواهی مرا ترک کنی؟
ـ نه، لعنت به این زندگی ! چرا پدرم در کارهایی که مهارت ندارد، باید دخالت کند؟
آبرا او را سرزنش کرد و گفت:
ـ همه تقصیرها را به گردن پدرت نینداز! اگر نقشه او عملی می شد، همه در مقابل شما تعظیم می کردند.
ـ می بینی که نقشه او عملی نشد. نمی توانم سرم را بالا بگیرم. از او متنفر هستم!
آبرا با تحکم گفت:
ـ آرون، بس کن!
ـ از کجا بدانم که در مورد مادرم دروغ نگفته؟
چهره آبرا از خشم سرخ شد و گفت:
ـ تو باید تنبیه شوی! اگر مردم متوجه نمی شدند، خودم تو را تنبیه می کردم!
سپس نگاهی به چهره زیبای آرون انداخت که به دلیل ناراحتی، تغییر شکل داده بود و پرسید:
ـ چرا در مورد مادرت از او صریح نمی پرسی؟
ـ نمی توانم، به تو قول داده ام.
ـ تو قول دادی آن چه را گفتم، به کسی نگویی.
ـ اگر از او بپرسم،می خواهد بداند که این موضوع را از کجا شنیده ام.
آبرا فریاد زد:
ـ اهمیتی ندارد! لازم نیست به قول خودت عمل کنی! می توانی از او بپرسی.
ـ نمی دانم باید این کار را بکنم یا نه.
آبرا گفت:
ـ گاهی دلم می خواهد تو را بکشم، ولی حیف که عاشق تو هستم!
از روی صندلی های مجاور، صدای خنده به گوش رسید. آبرا و آرون چنان بلند حرف زده بودند که دوستان آن ها و حاضران در سالن همه را شنیدند. آرون از شدت خجالت، سرخ شد و از شدت خشم، اشک در چشمانش حلقه زد. از شیرینی فروشی به سرعت بیرون آمد و در خیابان، شروع به دویدن کرد.
آبرا به آرامی کیف خود را برداشت، دامنش را صاف کرد، آهسته به طرف آقای بل رفت و پول آن چه خورده بودند، پرداخت کرد. در هنگام بازگشت، در مقابل بچه هایی که می خندیدند، ایستاد و با خونسردی و با لحنی تهدیدآمیز گفت:
ـ دست از سرش بردارید!
سپس بیرون رفت و زیر لب گفت:
ـ آه، آرون! خیلی تو را دوست دارم.
پس از این که به خیابان رسید، شروع به دویدن کرد تا به آرون برسد، ولی نتوانست او را پیدا کند. به خانه آن ها تلفن زد. لی گفت که آرون هنوز برنگشته است. البته آرون در اتاق خواب خود و بسیار خشمگین بود. لی متوجه شد که او چگونه بدون سر و صدا وارد اتاق خواب شد و در را پشت سر خود بست.
آبرا در خیابان های سالیناس بالا و پایین می رفت تا آرون را پیدا کند. به طرز عجیبی احساس تنهایی می کرد. آرون تا آن هنگام چنین نگریخته بود. آبرا دیگر شهامت تنها ماندن را نداشت.
کال مجبور بود به تنهایی خو کند. مدت کوتاهی کوشید به آبرا و آرون بپیوندد، وای آن ها کال را دوست نداشتند. پسرک احساس حسادت می کرد و می کوشید توجه دختر را به خود جلب کند، ولی هیچ فایده اینداشت.
درس ها برایش ساده بود، ولی علاقه زیادی به خواندن نداشت. در عوض آرون مجبور بود برای یاد گرفتن زحمت بیشتری بکشد. آنچه یاد می گرفت، موجب ایجاد احساس رضایت در او می شد. یادگیری را دوست داشت و احترام زیادی برای این کار قائل بود. کال به دلیل تنبلی، در فعالیت ها و مسابقات مدرسه شرکت نمی کرد. بی قراری روز افزون او موجب می شد که شب ها بیرون برود. بلند قامت و باریک اندام شده بود و مرموز به نظر می رسید.
پایان فصل سی و ششم
R A H A
11-30-2011, 10:13 PM
فصل سی و هفتم
(1)
کال تا آن جا که به خاطر داشت مانند سایر افراد،به محبت و نوازش احتیاج داشت. اگر تنها فرزند خانواده بود، یا اگر آرون شخصت متفاوتی داشت، شاید کال می توانست به راحتی و به طور طبیعی با سایرین معاشرت کند، ولی مردم به دلیل زیبایی و سادگی آرون، به او علاقه پیدا می کردند. طبیعتاً کال نیز برای جلب توجه محبت آن ها، از تنها راهی که به نظرش می رسید، یعنی تقلید کردن از آرون، استفاده می کرد. ولی آن چه موجب جلب نظر مردم به آرون مو طلایی و جذاب می شد، سوءظن آنه ا را نسبت به کال سیه چرده و گستاج برمی انگیخت. کال به ویژگی هایی تظاهر می کرد که فاقد آن ها بود و همین امر موجب ایجاد سوءظن در مردم می شد. اگر کال و آرون، هر دو یک حرف می زدند یا یک کار انجام می دادند، حرف یا کار آرون پذیرفته می شد، در حالی که کال مورد انتقاد قرار می گرفت.
همان طور که با نوازش کردن بینی یک توله سگ، می توان آن حیوان را شرمنده کرد، با چند عبارت انتقادآمیز نیز می توان موجب شرمندگی یک پسربچه شد. این روند در کال چنان طولانی و تدریجی بود که خود متوجه نمی شد دور خود دیواری کشیده است و چنان به آن دیوار اطمینان دارد که می تواند در مقابل دنیا بایستد. افراد معدودی می توانستند به دورن آن دیوار نفوذ کنند که عبارت بودند از آرون، لی و بویژه آدام. شاید هنگامی احساس امنیت می کرد که مورد توجه خصمانه قرار می گرفت.
هنگامی که کال خیلی کوچک بود، رازی را کشف کرد. اگر به جایی که پدرش نشسته بود، آرام نزدیک می شد و کمی به زانوی او تکیه می داد، دست آدام ناخودآگاه بلند می شد و با انگشتانش شانه کال را نوازش می داد. شاید آدام متوجه این کار نمی شد، ولی این نوازش چنان طوفان شدیدی از احساسات در او به وجود می آورد که این خوشحالی را در دل نگه می داشت تا در صورت لزوم، از آن استفاده کند. ابراز علاقه سایرین به او، تأثیری جادویی داشت.
اوضاع با تغییر محیط، زیاد تغییر نمی کند. کال در سالیناس نیز همانند کینگ سیتی، دوستان زیادی نداشت. البته افرادی بودند که او را تحسین کنند، ولی دوست به معنای واقعی نداشت و به تنهایی زندگی می کرد.
اگر هم لی متوجه می شد که کال شب ها از خانه بیرون می رود و دیر وقت بازمی گردد، وانمود می کرد که از این امر اطلاع ندارد، زیرا نمی توانست در این مورد کاری انجام دهد. گاهی مأموران شبگرد پلیس، او را می دیدند که به تنهایی قدم می زند.
کلانتر هایرزمن در این باره با مسؤول حضور و غیاب مدرسه صحبت کرد، ولی او اطلاع داد که کال نه تنها به طور مرتب سرکلاس حاضر می شود، بلکه یکی از شاگردان خوب نیز به حساب می آید. البته کلانتر، آدام را می شناخت و از آن جا که کال پنجره ای را نشکسته و مزاحمتی برای کسی ایجاد نکرده بود، به پاسبان گفت که از دور مراقب او باشد، ولی تا هنگامی که مشکلی پیش نیامده است، او را راحت بگذارند.
یک شب، تام واتسن پیر کال را دید و پرسید:
ـ چرا شب ها تا این موقع بیرون از خانه می مانی؟
کال با حالتی تدافعی گفت:
ـ من مزاحم کسی نمی شوم.
ـ می دانم مزاحم کسی نمی شوی، ولی تو باید در خانه و در بستر باشی.
کال گفت:
ـ خوابم نمی برد.
ولی سخنان او برای تام پیر مفهومی نداشت، زیرا هیچ شبی در زندگی او وجود نداشت که احساس خواب آلودگی نکند.
کال در گردش های شبانه، اغلب صحبت های رد و بدل شده بین لی و آدام را به خاطر می آورد. دوست داشت حقیقت را بداند، ولی اطلاعات او در این مورد به تدریج کسب می شد، مانند سخنانی که در خیابان می شنید یا نجواهایی که در سالن بیلیارد صورت می گرفت. اگر آرون این حرف ها را می شنید، توجهی به آن ها نمی کرد، ولی کال به دقت به آن ها گوش می داد. می دانست که مادرش هنوز زنده است. با توجه به صحبت هایی که در این مورد با آرون کرده بود، می دانست که برادرش تمایلی به یافتن مادر ندارد.
شبی بر حسب تصادف، کال با رابیت هولمن برخورد کرد که مشروب زیادی در سان آردو نوشیده و به شهر بازگشته بود. رابیت به همان شیوه روستاییانی که هرگاه آشنایی را در مکانی غریب می بینند با او به گرمی برخورد می کنند، پیش آمد و در حالی که هنوز شیشه مشروب را در دست داشت، همه خبرهای تازه را به کال داد. قسمتی از زمین خود را به قیمت بسیار خوبی فروخته و به سالیناس آمده بود تا جشن بگیرد، که البته این جشن، بسیار اهمیت داشت. می خواست به روسپی خانه هم برود.
کال آرام کنار رابیت نشست و به حرف های او گوش داد. پس از این که شیشه مشروب خالی شد، کال بی درنگ رفت و از لویی اشنایدر خواست برای رابیت مشروب بخرد. رابیت شیشه خالی را زمین گذاشت و هنگامی که دوباره آن را برداشت، پر بود. گفت:
ـ عجیب است، تصور می کردم تنها یک پیمانه ویسکی برایم مانده، ولی می بینم که پر است.
نیمی از محتویات شیشه دوم را سر کشید و دیگر فراموش کرد که کال کیست و چند سال دارد. تنها می دانست او دوستی بسیار صمیمی و قدیمی است. گفت:
ـ جورج، می خواهم موضوعی را بگویم. اگر کمی بیشتر برایم مشروب بخری، دو نفری به روسپی خانه می رویم. به من نگو پول نداری. من امشب جشن گرفته ام. به تو گفتم که چهل جریب از زمین هایم را فروخته ام؟ البته آن زمین تعریفی نداشت. راستی هری، می دانی چه باید کرد؟ سراغ روسپیان عفریته نخواهیم رفت. به خانه کیت می رویم. گران است، در حدود ده دلار، ولی به جهنم! در آن جا نمایش هم اجرا می کنند.تام، تا به حال به نمایش رفته ای؟ بسیار خوب است! کیت خیلی خوب می داند چه باید بکند. جورج، می دانی کیت کیست؟ همسر آدام تراسک و مادر همان دوقلوهای شوم! یادم نمی رود آن روزی که به شوهرش شلیک کرد و گریخت. شانه او را زخمی کرد. برای شوهرش زن خوبی نبوده، ولی روسپی خوبی است. خیلی خنده دار است. شنیده ای که یک فاحشه نمی تواند همسر خوبی باشد، چون هیچ کاری برای او تازگی ندارد؟ هری، به من کمک کن. درمورد چه موضوعی حرف می زدم؟
کال با ملایمت گفت:
ـ ماجرای نمایش را تعریف می کردی.
ـ بله، راست می گویی، اگر نمایش او را ببینی تعجب می کنی. می دانی چه می کند؟
کال برای این که رابیت او را نشناسد، کمی عقب تر راه می رفت. رابیت ماجرای نمایش را تعریف کرد، ولی کال ناراحت نشد. در آن حال که زیر نور چراغ خیابان به صورت رابیت می نگریست، می توانست حدس بزند که تماشاگران آن نمایش، چه کسانی هستند.
آن دو نفر از محوطه سبزی گذشتند و از ایوانی که هنوز رنگ نشده بود، بالا رفتند. هنگامی که وارد اتاقی نیمه تاریک با چراغ های کم نور و مردان عصبی که انتظار می کشیدند شدند، کسی توجهی به حضور کال نشان نداد.
(2)
کال همواره آن چه را می شنید یا می دید، در ذهن می انباشت تا در مواقع ضروری بتواند از آن ها همچون ابزاری استفاده کند، ولی پس از رفتن به خانه کیت، تغییر رفتار داد، انگار به شدت نیازمند کمک بود.
یک شب هنگامی که لی در حال تمرین با ماشیت تحریر بود، ضربه ای ملایم به در اتاق نواخته شد و پس از گشودن در، کال را مشاهده کرد. کال به درون آمد و روی لبه تختخواب نشست. لی روی صندلی لم داد. از این که یک صندلی می توانست آن همه لذت به او بدهد، خوشحال بود. دست ها را چنان روی شکم قلاب کرد که انگار لباس چینی برتن دارد و منتظر انجام دادن هر نوع خدمتی است. کال به نقطه ای خیره شده بود و در حالی که با ملایمت حرف می زد، گفت:
ـ می دانم مادرم کجاست و چه می کند. خودم او را دیدم.
لی کوشید در حرف زدن اشتباه نکند. با ملایمت گفت:
ـ چه می خواهی بدانی؟
ـ هنوز فکری نکرده ام. می خواهم فکر کنم. حقیقت را می گویی؟
ـ البته!
در ذهن کال پرسش های بسیاری بود به طوری که نمی دانست کدام را بپرسد.
ـ پدرم می داند؟
ـ بله.
ـ پس چرا گفت که او مرده؟
ـ برای این که ناراحت نشوید.
کال فکری کرد و گفت:
ـ پدرم چه کرد که مادرم ما را گذاشت و رفت؟
ـ پدرت با همه جسم و روح، عاشق او بود. هر چه مادرت می خواست، به او می داد.
ـ او به پدرم تیراندازی کرد؟
ـ بله.
ـ چرا؟
ـ به این دلیل که پدرت نمی خواست به او اجازه رفتن بدهد.
ـ پدرم به او صدمه نزد؟
ـ تا جایی که من اطلاع دارم، نه. پدرت آزاری به کسی نمی رساند.
ـ پس چرا مادرم این کار را کرد؟
ـ نمی دانم.
ـ نمی دانی یا نمی خواهی بگویی؟
ـ نمی دانم.
سکوت کال به اندازه ای طولانی بود که انگشتان لی اندکی بی حس شد. کال دوباره شروع به پرسیدن کرد. آهنگ صدای او این بار فرق کرده بود و حالتی ملتمسانه داشت:
ـ لی، آخرین بار که مادرم را دیدی، چه قیافه ای داشت؟
لی آهی کشید و گفت:
ـ آن چه را به یاد می آورم می گویم. شاید اشتباه کنم.
ـ چه موضوعی به یادت می آید؟
لی گفت:
ـ کال، ساعت های زیادی در مورد این موضوع فکر کرده ام، ولی به هیچ نتیجه ای نرسیدم. مادرت از نظر من بسیار اسرارآمیز بود و به سایر انسان ها شبیه نبود. انگار عطوفت و شاید هم وجدان نداشت. تنها هنگامی می توان سایر انسان ها را درک کرد که خود را جای آن ها قرار داد و من نمی توانم خود را جای او بگذارم. به محض این که به او فکر می کنم، دچار گیجی می شوم. نمی دانم از زندگی چه می خواست. سرشار از تنفر بود، ولی چرا و برای چه، نمی دانم. او از نظر من اسرارآمیز بود و تنفری طبیعی نداشت. نمی توان نام آن را تنها خشم گذاشت، شاید بتوان به آن بی رحمی گفت. نمی دانم صحیح است چنین با تو حرف بزنم یا نه.
ـ دوست دارم بدانم.
ـ چرا؟ فکر نمی کنی اگر ندانی بهتر است؟
ـ چرا، ولی دیگر دیر شده.
لی گفت:
ـ راست می گویی. اگر انسان تجربه جدیدی کسب کند، دیگر نمی تواند جلو خود را بگیرد، مگر این که احمق یا ریاکار باشد. ولی من بیشتر از این نمی توانم به تو بگویم زیرا نمی دانم.
کال گفت:
ـ درباره پدرم بگو.
لی گفت:
ـ این کار را می توانم بکنم. نمی دانم کسی به حرف های ما گوش می دهد یا نه. آرام صحبت کن.
کال گفت:
ـ از او برایم تعریف کن.
ـ به نظر من پدرت ویژگی هایی دارد که همسرش فاقد آن هاست. فکر می کنم پدرت به اندازه ای مهربان و با وجدان است که موجب دردسر خودش می شود و به او اجازه نمی دهد که راحت زندگی کند.
ـ پس از این که مادرم رفت، پدر چه کرد؟
لی گفت:
ـ او مرد! راه می رفت، ولی مرده بود. تقریباً همین اواخر دوباره زنده شده.
لی مشاهده کرد که چهره کال دگرگون، چشمانش درشت و دهانش که همواره بسته می ماند، بازمانده است. لی برای نخستین بار، علیرغم اختلاف رنگ، چهره آرون را در سیمای کال مشاهده می کرد. شانه های کال اندکی می لرزید. لی پرسید:
ـ چه شده؟
کال گفت:
ـ من پدرم را دوست دارم.
لی گفت:
ـ من نیز او را دوست دارم. اگر او را دوست نداشتم این مدت در این جا نمی ماندم. او برخلاف سایر مردم زرنگ نیست، ولی مرد خوبی است، بهترین مردی که تا به حال شناخته ام.
کال ناگهان از جا برخاست و گفت:
ـ شب بخیر، لی.
لی گفت:
ـ صبر کن. به کسی نگفتی؟
ـ نه.
ـ به آرون نگفتی؟
ـ نه.
ـ البته نخواهی گفت.
ـ اگر بفهمد چه کنم؟
ـ اگر بفهمد باید دستش را بگیری و به او کمک کنی. حالا نرو. اگر از این اتاق خارج بشوی ممکن است دیگر نتوانیم با هم حرف بزنیم. شاید از من ناراحت شوی، به این دلیل که می دانم حقیقت را فهمیده ای، ولی لازم است به من بگویی که آیا از مادرت متنفری؟
کال گفت:
ـ بله.
لی گفت:
ـ عجیب است، فکر نمی کنم پدرت از او متنفر باشد. تنها متأثر است.
کال آهسته، و بدون سر و صدا به سمت در رفت. دست ها را تا انتها در جیب فرو برده بود. گفت:
ـ آن چه در مورد انسان ها گفتی درست است. من از او متنفرم به این دلیل که می دانم چرا فرار کرد و به این دلیل که من نیز سرشت او را دارم.
صدای کال گرفته بود. لی از جا برخاست و به تندی گفت:
ـ بس کن! شنیدی؟ دیگر نباید چنین کاری انجام بدهی. شاید سرشت تو از اول این طور بوده! هرکس در وجود خود، چنین ویژگی هایی دارد. البته در ذات تو احساس دیگری نیز پنهان است. سرت را بالا بگیر و به من نگاه کن!
کال سر را بالا گرفت و با خستگی گفت:
ـ از من چه می خواهی؟
ـ در ذات تو احساس دیگری نیز پنهان است. به من گوش بده! دست از تبلیغات بردار. برای انسان آسان است که نقاط ضعف خود را موروثی بداند. به چشمانم نگاه کن تا یادت بماند هر کاری که انجام می دهی، خودت مسؤول آن هستی، نه مادرت.
ـ لی، به این حرف اعتقاد داری؟
ـ بله، اعتقاد دارم. تو نیز باید آن چه را می گویم باور کنی، وگرنه استخوان هایت را خرد می کنم.
پس از این که کال رفت، لی دوباره روی صندلی نشست. با تأسف اندیشید: «چرا آرامش شرقی خود را از دست داده ام؟»
(3)
کشفیات کال در مورد مادرش، بیشتر جنبه تأیید داشت تا پیدا کردن اطلاعات تازه. مادرش تا مدتی در پرده ای از ابهام قرار داشت و واکنش او دوگانه بود. از پی بردن به ماجرا احساس قدرت می کرد و می توانست ماجرا را نزد خود ارزشیابی و نکات مبهم را تفسیر و گذشته را بازسازی کند. با این حال دردی که آگاهی در مورد این امر تحمل می کرد، توصیف ناپذیر بود.
از لحاظ جسمانی به تدریج به دوران مردانگی گام می گذاشت. دچار غرور جوانی شده بود. لحظه ای انسانی متعهد و پاک می شد و لحظه ای دیگر در کثافت غوطه می خورد، سپس شرمسار می شد و دوباره احساس تعهد می کرد.
کشفیان او احساس برانگیز بود. تصور می کرد به دلیل دارا بودن ویژگی های موروثی، با سایر افراد تفاوت دارد. نمی توانست همه گفته های لی را باور یا تصور کند که بچه های دیگر نیز دچار همان حالت می شوند.
صحنه نمایش منزل کیت را هیچگاه از یاد نمی برد. لحظاتی آن خاطرات، آتشی از شوق جوانی در ذهن کال روشن می کرد و لحظاتی دیگر از شدت تنفر، دچار حالت تهوع می شد.
هنگامی که دقیق تر به پدرش می نگریست. بیشتر از آن چه واقعیت داشت، در او نشانه های محرومیت و اندوه را می دید. محبت زیادی به پدرش احساس می کرد و می خواست از او حمایت و همه بدبختی های او را جبران کند. این همه رنج برای روح حساس کال قابل تحمل نبود. هنگامی که آدام حمام می گرفت، کال به اشتباه وارد حمام شد و جای زشت زخم گلوله را مشاهده کرد. بدون اراده گفت:
ـ پدر، این زخم چیست؟
آدام انگشتانش را بالا آورد، انگار قصد پنهان کردن زخم را داشت. گفت:
ـ کال، این یک زخم کهنه است. من در جنگ با سرخپوستان شرکت داشتم. روزی در این باره با تو حرف خواهم زد.
کال به صورت آدام نگریست و متوجه شد ذهن پدر، در جستجوی رویدادهای گذشته است تا دروغی بیابد و تحویل دهد. از این که دروغ می گفت، ناراحت نمی شد، ولی از لزوم گفتن چنین دروغی متنفر بود. کال به دلیل سودجویی، گاهی دروغ می گفت، ولی دروغ اجباری برای او خجالت آور بود. می خواست فریاد بزند: «می دانم چگونه این زخم را برداشتی! ولی مهم نیست!»
البته این حرف را نزد، به جای آن گفت:
ـ دلم می خواهد داستان این زخم را بشنوم.
آرون نیز دچار تغییراتی شده، ولی انگیزه های او کمتر از کال بود و تصمیم گرفته بود در آینده کشیش شود. در همه مراسم برگزار شده در کلیسا شرکت و در هنگام جشن و سرور، در تزیین گل و گیاه کمک می کرد. ساعات بسیاری را با کشیشی جوان با موهای مجعد به نام رالف می گذراند. آن چه آرون در مورد دنیا می آموخت، از کسی بود که خود تجربه ای نداشت و بنابراین برداشت های او از روی بی تجربگی بود.
آرون جایی برای خود در کلیسا باز کرده بود و روزهای یکشنبه در دسته سرودخوانان شرکت می کرد. آبرا همراه او می آمد و با هوش زنانه خود می توانست درک کند که این کارها لازم، ولی بی اهمیت است.
با گرایش آرون به مذهب، ضرورت داشت کال نیز تغییر یابد. البته نظر آرون چنین بود. نخست پنهانی برای کال دعا می خواند، ولی در نهایت مستقیم با او وارد مذاکره شد. از عدم شناخت توسط کال خرده می گرفت و تصمیم داشت او را اصلاح کند.
اگر آرون با زیرکی عمل می کرد، می توانست برادرش را عوض کند، ولی به آن مرحله از پاکی رسیده بود که هرکس دیگری به نظرش نجس می آمد. پس از این که چندبار با برادرش حرف زد، کال او را کوته فکر خواند. هنگامی که آرون برادرش را ترک کرد تا ابدیت او را محکوم کند، هر دو راحت شدند.
آرون با آبرا در مورد پرهیز از کارهای ناشایست حرف می زد و تصمیم خود را مبنی بر عزیمت به کلیسا ابراز می کرد. آبرا چوت دختر عاقلی بود، با او همراه می شد، زیرا می دانست این کار زودگذر است. مجرد ماندن از ویژگی های گرایش مذهبی است و آبرا تصمیم داشت با آرون ازدواج کند و مادر بچه های او شود، وی از صحبت کردن در این مورد خودداری می کرد. پیش از آن هرگز احساس حسادت نکرده بود، ولی این احساس به او روی آور و همراه احسا تنفر نسبت به کشیش، آقای رالف، شد.
کال مشاهده می کرد برادرش بر گناهانی که هرگز مرتکب نشده است غلبه می کند. گاهی فکر می کرد بهتر است درباره مادرشان با او حرف بزند تا ببیند چه واکنشی نشان می دهد، ولی به سرعت از این تصمیم منصرف می شد، زیرا می دانست آرون طاقت شنیدن چنین سخنانی را ندارد.
پایان فصل سی و هفتم
R A H A
11-30-2011, 10:14 PM
فصل سی و هشتم
(1)
گاهی اخلاقیات در شهر سالیناس به حالت انفجار می رسید. این روند همواره یکنواخت بود و انفجارها به هم شباهت داشتند. گاهی در کلیساها و زمانی در باشگاه های ویژه بانوان، مطالبی درباره پدیده هایی مطرح می شد که لازم بود ریشه کن یا درباره آن ها بحث شود. یکی از این پدیده ها، قمار بود، ولی در مورد روسپیگری هرگز بحث نمی شد. قمار، گناهی بزرگ بود که غالباً چینی ها در آن شرکت می کردند. به تحریک کلیساها و باشگاه هاف روزنامه های شهر سر مقاله هایی در مورد این پدیده می نوشتند. پلیس، موافق بود ولی کمبود بودجه داشت و گاهی با درخواست بودجه اضافی آن موافقت می کردند، موفق می شد.
هنگامی که نوشتن سرمقاله ها آغاز شد، همه فهمیدند که قمارخانه ها از رونق خواهد افتاد. سپس حمله آغاز شد. نزدیک بیست چینی که از پایارو آمده بودند، چند ولگرد، و چند پیشه ور غریبه که از تغییر اوضاع بی خبر بودند، به دام پلیس افتادند و زندانی، شدند ولی صبح روز بعد با پرداخت جریمه آزاد شدند. شهر مدت کوتاهی عاری از این آلودگی ماند. در واقع قمارخانه ها تنها یک شب تعطیل شدند و جریمه پرداختند. یکی از ویژگی های انسان این است که می تواند مطلبی را بداند، ولی باور نکند.
شبی در پاییز 1916، کال در حال تماشای قمار چینی ها در قمارخانه لیم کوتوله بود که حمله شروع شد. در تاریکی کسی متوجه حضور او نبود، ولی صبح روز بعد، کلانتر او را درون حوض پیدا کرد و ناراحت شد. ناچار به آدام اطلاع داد و او را از سر میز صبحانه بلند کرد. آدام از خانه تا کلانتری پیاده رفت، کال را از آن جا بیرون آورد، از خیابان گذشت و به دفتر پست رفت تا نامه هایش را بگیرد. آنگاه با هم به خانه رفتند.
لی تخم مرغ های صبحانه آدام را گرم نگه داشته و دو تخم مرغ هم برای کال نیمرو کرده بود.
آرون پیش از رفتن به مدرسه، به اتاق پذیرایی آمد و به کال گفت:
ـ می خواهی منتظر بمانم؟
کال گفت:
ـ نه.
آنگاه سر را پایین انداخت و تخم مرغ ها را خورد.
آدام پس از این که از کلانتر سپاسگزاری کرد، به کال گفت:
ـ بیا برویم!
کال علیرغم این که اشتها نداشت، صبحانه را به سرعت می خورد و از زیر چشم، به صورت پدرش می نگریست، ولی نمیتوانست احساسی از آن بخواند. چهره پدر در آن لحظه متعجب، خشمگین، متفکر و اندوهگین به نظر می رسید.
آدام به فنجان قهوه خیره شده و سکوتی بر فضای اتاق حاکم بود که انگار هرگز شکسته نخواهد شد. لی نگاهی به آن دو انداخت و گفت:
ـ قهوه میل دارید؟
آدام سر را آهسته تکان داد. لی رفت و این بار در آشپزخانه را بست. در سکوتی که تنها صدای ساعت آن را درهم می شکست، کال احساس وحشت می کرد. می پنداشت پدرش نیرویی عظیم دارد که هرگز در گذشته متوجه آن نشده است. پاهای پسرک درد می کرد ولی از ترس نمی توانست آن ها را حرکت دهد. با چنگالی که در دست داشت، ضربه ای به بشقاب زد تا ایجاد سر و صدا کند، ولی نتوانست. ساعت دیواری نه ضربه نواخت، ولی باز هم خبری نشد.
خشم به تدریج جای هراس را گرفت. کال همچون روباهی که در تله افتاده باشد، خشمگین بود. ناگهان از جای برخاست و فریاد زد:
ـ هر چه می خواهید به من بگوید! عجله کنید!
سکوت، فریاد او را بلعید. آدام آهسته سر بلند کرد. کال در گذشته هرگز به چشمان پدرش نگاه نکرده بود. بسیاری از فرزندان به چشمان پدرشان خیره نمی شوند. رنگ چشمان آدام، آبی بود و خطوط سیاهی تا مردمک چشمانش پیش می رفت. کال در عمق هر مردمک، انعکاس چهره خود را می دید، انگار دو کال به او خیره شده بودند. آدام آهسته گفت:
ـ من از عهده این کار برنیامدم، درست است؟
این حرف از هر حمله ای شدیدتر بود. کال با لکنت گفت:
ـ منظورتان چیست؟
ـ تو را در قمارخانه دستگیر کردند. نمی دانم چگونه به آن جا رفتی، چه می خواستی و چرا رفتی!
کال بدون این که حرفی بزند، روی صندلی نشست و به بشقاب خیره شده بود. آدام افزود:
ـ پسرم، تو قمار می کنی؟
ـ نه، آقا. تماشا می کردم.
ـ پیشتر هم به آن جا رفته ای؟
ـ بله، آقا. خیلی.
ـ چرا به آن جا می روی؟
ـ نمی دانم، شب ها همچون گربه ها بی قرار می شوم. هنگامی که خواب به چشمانم نمی رود، راه می روم تا خسته شوم.
آدام در مورد سخنان پسرش مدتی فکر کرد و عاقبت گفت:
ـ برادرت هم مثل تو احساس می کند؟
ـ نه، آقا. او هرگز به این امور فکر نمی کند، چون بی قرار نیست.
آدام گفت:
ـ نمی دانم. درباره تو هیچ نمی دانم.
کال میخواست دست دور گردن پدر حلقه کند، او را در آغوش بگیرد و ببوسد. نیاز شدیدی به همدردی و محبت داشت. حلقه چوبی دستمال سفره را برداشت، انگشت سبابه را در آن فرو برد و با ملایمت گفت:
ـ اگر تمایل دارید برایتان می گویم.
ـ درست است! من نخواسته ام! من هم مثل پدر خودم، بد هستم.
کال هرگز ندیده بود پدرش چنین سخن بگوید. لحنی خشن در عین حال گرم و شمرده داشت. آدام گفت:
ـ پدرم قالبی ساخت و مرا مجبور کرد به داخل آن قالب بروم، ولی قالب من خوب نگرفت. اگر قالب کسی ریخته شود، دیگر نمیتوان آن را عوض کرد، بنابراین شخصیت من خوب شکل نگرفت.
کال گفت:
ـ آقا، نگران نباشید. قالب شما خوب شکل گرفته.
ـ نه، بد شکل گرفت. بچه هایم را نمی شناسم و نمی دانم آیا می توانم آن ها را درک کنم یا نه.
ـ هر چه بخواهید بدانید، به شما می گویم. کافی است بپرسید.
ـ از کجا شروع کنم؟ از ابتدا؟
ـ بله؛ از هر جا می خواهید.
ـ تو فقط برای تماشا به آن جا رفتی، درست است؟ کار بدی انجام ندادی؟
ـ شاید حضور در آن جا به اندازه کافی بد باشد.
آدام گفت:
ـ من هم زمانی به آن جا می رفتم. برای حضور در آن جا، تقریباً یک سال زندانی شدم.
درک سخنان کنایه دار آدام، برای کال ساده نبود. گفت:
ـ باور نمی کنم!
ـ من هم گاهی باور نمی کنم، ولی می دانم هنگامی که فرار کردم، به یک فروشگاه دستبرد زدم و چند لباس دزدیدم.
کال آهسته گفت:
ـ باور نمی کنم!
ولی به اندازه ای از صداقت و صراحت پدر خوشحال بود که دوست داشت بحث ادامه پیدا کند. آدام گفت:
ـ ساموئل همیلتن را به خاطر داری؟ حتماً به خاطر داری! زمانی که بچه بودی، به من گفت پدر خوبی نیستم. مرا کتک زد تا معنی حرف او را درک کنم.
ـ همان پیرمرد؟
ـ پیرمرد پر قدرتی بود. حالا متوجه می شوم منظورش چه بوده. من دقیقاً شبیه پدرم هستم. او اجازه نداد یک انسان باشم و من در مورد پسرهایم همین کار را کردم. منظور ساموئل همین بود.
دقیقاً به چشمان کال خیره شد و لبخند زد. این کار او، علاقه کال را نسبت به او بیشتر کرد. گفت:
ـ ما فکر نمی کنیم شما پدر بدی باشید.
آدام گفت:
ـ شما چگونه می تونید این موضوع را متوجه شوید؟ شما که پدر دیگری نداشته اید. همیشه در زندان بوده اید!
کال گفت:
ـ از این که در زندان بوده ام، خوشحالم.
آدام خندید و گفت:
ـ من هم خوشحالم. هر دو در زندان بوده ایم، حالا می توانیم با هم حرف بزنیم.
سپس به شوخی افزود:
ـ شاید بتوانی به من بگویی چه ویژگی هایی داری، می توانی؟
ـ بله، آقا.
ـ خوب، بگو! می دانی انسان بودن، مسؤولیت دارد. آدم بودن به معنای آن نیست که شخص تنها فضایی را اشغال کند. تو چطور آدمی هستی؟
کال با شرمساری گفت:
ـ شوخی می کنید؟
ـ نه، شوخی نمی کنم. اگر دوست داری، در مورد خودت به من بگو.
کال گفت:
ـ خوب، من...
مکثی کرد و سپس ادامه داد:
ـ گفتن این مطلب چندان ساده نیست.
ـ به نظرم راست می گویی، شاید هم غیر ممکن باشد. درمورد برادرت بگو.
ـ دوست دارید چه مطلبی را در مورد او به شما بگویم؟
ـ درباره او چه فکر می کنی؟ همین را بگویی برایم کافی است.
کال گفت:
ـ پسر خوبی است. کار بد انجام نمی دهد. حتی فکر های بد هم نمی کند.
ـ به این ترتیب در مورد خودت هم به من می گویی.
ـ چگونه آقا؟
ـ تو می خواهی بگویی که فکر ها و کارهایت بد است؟
چهره کال سرخ شد و گفت:
ـ درست است!
ـ کارها و فکرهای بد زیاد داری؟
ـ بله، آقا. دوست دارید به شما بگویم؟
ـ نه کال، به من گفتی. از صدا و چشم هایت می توان متوجه شد که با خودت در حال نبرد هستی، ولی نباید خجالت بکشی. خجالت کشیدن، خیلی بد است. آرون هم خجالت می کشد؟
ـ او کاری انجام نمی دهد که خجالت بکشد.
آدام به جلو خم شد و گفت:
ـ مطمئنی؟
ـ تقریباً مطمئنم.
ـ کال، بگو بدانم آیا از او حمایت می کنی؟
ـ منظورت چیست آقا؟
ـ منظور این است که اگر تو حرف بد یا زشتی بشنوی، کاری می کنی که برادرت از آن بر حذر باشد؟
ـ فکر می کنم همین طور است.
ـ فکر می کنی که او خیلی ضعیف است و نمی تواند آن چه را تو تحمل می کنی، تحمل کند؟
ـ آقا، منظورم این نیست. او پسر خوبی است. پسر خیلی خوبی است. به کسی ضرر نمی رساند. پشت سر کسی حرف نمی زند، آدم پستی نیست و هرگز شکایت نمی کند. ضمناً پسر شجاعی است. دعوا را دوست ندارد، ولی اگر لازم باشد، دعوا می کند.
ـ تو برادرت را دوست داری، این طور نیست؟
ـ بله، آقا. گاهی او را اذیت می کنم و فریب می دهم، گاهی نیز بدون هیچ دلیلی موجب ناراحتی او می شوم.
ـ خودت هم ناراحت می شوی؟
ـ بله، آقا.
ـ آرون زیاد ناراحت می شود؟
ـ نمی دانم. هنگامی که گفتم دوست ندارم عضو کلیسا شوم، ناراحت شد. زمانی که آبرا خشمگین شد و گفت که از او متنفر است، خیلی ناراحت و تقریباً بیمار شد و تب کرد. به خاطر دارید که لی، به پزشک اطلاع داد؟
آدام با تعجب پرسید:
ـ من که با تو در یک خانه زندگی می کنم، متوجه این رویدادها نشدم! چرا آبرا خشمگین شد؟
کال گفت:
ـ نمی دانم باید به شما بگویم یا نه.
ـ اگر دوست نداری، نگو.
ـ بد نیست. به نظرم اشکالی ندارد به شما بگویم. می دانید آقا، آرون تصمیم گرفته کشیش شود، آقای رالف قوانین کلیسا را دوست دارد و آرون نیز همین طور. تصمیم دارد هرگز ازدواج نکند و به عادت همیشگی کشیش ها، هر سال یک بار معتکف شود.
ـ منظورت همان کاری است که راهبان انجام می دهند؟
ـ بله، آقا.
ـ آبرا این کار را دوست ندارد؟
ـ دوست داشته باشد؟ خیلی خشمگین شد. خودنویس آرون را برداشت، در پیاده رو انداخت، به آن لگد زد و گفت که نیمی از عمر خود را به خاطر آرون تلف کرده.
آدام خندید و گفت:
ـ مگر آبرا چند سال دارد؟
ـ تقریباً پانزده ساله است. و... چگونه بگویم... بیشتر از سن خودش می فهمد.
ـ به نظرم راست می گویی، آرون چه کرد؟
ـ ساکت شد، ولی حالش خیلی بد بود.
آدام گفت:
ـ زمان مناسب فرا رسیده بود که او را از چنگ آرون دربیاوری!
کال گفت:
ـ آبرا، دوست آرون است!
آدام نگاه عمیقی به چشمان کال انداخت و سپس لی را صدا زد. چون پاسخی نشنید، دوباره صدا زد و گفت:
ـ لی، نشنیدم که از خانه بیرون رفته باشی! قهوه تازه می خواهم.
کال از جا پرید و گفت:
ـ برایتان درست می کنم.
آدام گفت:
ـ تو باید در مدرسه باشی!
ـ امروز دوست ندارم بروم.
ـ باید بروی. آرون رفت.
کال گفت:
ـ من همین جا احساس خوشحالی می کنم. دوست دارم با شما باشم.
آدام با ملایمت گفت:
ـ بسیار خوب، قهوه را آماده کن.
هنگامی که کال در آشپزخانه بود، آدام با تعجب، تصورات خود را بررسی کرد. اعصاب و عضلاتش از شدت هیجان کشیده شده بود. به دقت به وسایل اتاق می نگریست و در ذهن، آینده را به تصویر می کشید. پیش بینی می کرد که در روزها و هفته های آینده، رویداد خوبی شکل خواهد گرفت. امیدوار بود که روزهای خوبی در انتظار او باشد. دست ها را پشت سر قلاب و پاها را دراز کرد.
کال در آشپزخانه، منتظر جوشیدن آب در قهوه جوش بود و از انتظار کشیدن لذت می برد. اگر معجزه ای مدام رخ دهد، دیگر نمی توان نام معجزه بر آن نهاد. رابطه کال با پدرش عادی شده بود، ولی همچنان طعم خوش آن را احساس می کرد. رنج تنهایی و حسادت نسبت به کسانی که تنها نبودند، از درون او بیرون رفته بود و احساس می کرد راحت شده است. برای این که خود را امتحان کند، کوشید نفرتی مربوط به گذشته را به یاد بیاورد، ولی متوجه شد که اثری از تنفر در وجود خود نمی یابد. دوست داشت به پدرش خدمت و هدیه بزرگی به او تقدیم کند و به افتخار او، کار مهمی انجام دهد.
قهوه در قهوه جوش، سر رفت و کال، مدتی وقت صرف کرد تا اجاق را تمیز کند. با خود گفت: «اگر دیروز بود، این کار را انجام نمی دادم.»
پس از این که کال، قهوه جوش را در حالی که از آن بخار بلند می شد به داخل اتاق آورد، آدام لبخند زد، سپس قهوه را بو کشید و گفت:
ـ اگر در گور هم باشم، بوی این قهوه مرا بلند می کند.
کال گفت:
ـ قهوه سر رفت.
آدام گفت:
ـ تا سر نرود، مزه خوبی نمی دهد. نمی دانم لی کجا رفته.
ـ شاید به اتاقش رفته باشد. بروم نگاه کنم؟
ـ نه، اگر این جا بود، پاسخ می داد.
ـ آقا، پس از پایان مدرسه، اجازه می دهید مزرعه را اداره کنم؟
ـ خیلی زود به این فکر افتادی، نظر آرون چیست؟
ـ آرون دوست دارد به دانشگاه برود. نگویید من به شما گفته ام، اجازه بدهید خودش بگوید و شما هم تعجب کنید.
آدام گفت:
ـ فکر خوبی است، ولی مگر تو دوست نداری به دانشگاه بروی؟
ـ من می توانم از همین مزرعه پول دربیاورم. به اندازه ای پول به دست می آورم که بتوانم هزینه دانشگاه آرون را بپردازم.
آدام قهوه را چشید و گفت:
ـ فکر خوبی است. نمی دانم باید به تو بگویم یا نه، ولی هنگامی که پرسیدم آرون چگونه پسری است، طوری حرف زدی که فکر کردم او را دوست نداری، یا حتی از او متنفری.
کال با حرارت گفت:
ـ از او متنفر بودم و او را ناراحت کردم، ولی آقا، می توانم مطلبی را به شما بگویم؟ دیگر از او متنفر نیستم. دیگر هرگز از او متنفر نمی شوم. فکر نمی کنم دیگر از کسی متنفر باشم، حتی از مادرم...
مکث کرد. از اشتباه خود متعجب شد، طوری که دیگر نتوانست حرف بزند. آدام کف دست را بر پیشانی مالید و گفت:
ـ مگر می دانی که مادرت چه می کند؟
این حرف را چنان گفت که انگار از کال نمی پرسد.
ـ بله، بله، آقا!
ـ همه را می دانی؟
ـ بله، آقا.
آدام به پشتی صندلی تکیه داد و گفت:
ـ آرون هم می داند؟
ـ آه، نه، نه، نه، آقا. او نمی داند.
ـ چرا نمی داند؟
ـ جرأت نمی کنم به او بگویم.
ـ چرا جرأت نمی کنی؟
کال با لکنت گفت:
ـ فکر نمی کنم تحمل شنیدن این موضوع را داشته باشد. در وجود او به اندازه کافی بدی وجود ندارد که بتواند این واقعیت را قبول کند. دقیقاً مثل شما، آقا...
جمله را ناتمام گذاشت. چهره آدام خسته به نظر می رسید. سر را تکان داد و گفت:
ـ کال، گوش بده. فکر می کنی بتوان کاری کرد که آرون متوجه این ماجرا نشود؟ خوب فکر کن.
کال گفت:
ـ او حتی نزدیک چنین مکان هایی نمی رود. او مثل من نیست.
ـ اگر کسی به او بگوید، چه باید کرد؟
ـ آقا، فکر نمی کنم باور کند. فکر می کنم اگر این حرف را از کسی بشنود، او را کتک می زند و فکر می کند به او دروغ می گویند.
ـ تو به آن جا رفتی؟
ـ بله، آقا. لازم بود بدانم.
سپس با هیجان ادامه داد:
ـ اگر او به دانشگاه برود و دیگر در این شهر زندگی نکند....
آدام سر تکان داد و گفت:
ـ بله، ممکن است، ولی دو سال دیگر مانده تا بتواند به دانشگاه برود.
ـ شاید بتوانیم او را تشویق کنیم در مدت یک سال، درس خود را تمام کند. پسر زرنگی است.
ـ ولی توزرنگ تر هستی!
کال گفت:
ـ من طور دیگری زرنگ هستم.
ـ کال!
ـ بله، آقا!
آدام گفت:
ـ پسرم، من به تو اطمینان دارم.
R A H A
11-30-2011, 10:15 PM
(2)
اعتماد آدام به کال سبب خوشحالی او شد. از خوشحالی سر از پا نمی شناخت و پیوسته لبخند می زد. احساس سبکی می کرد و حالت مرموزی که پیش تر داشت، در چهره او مشاهده نمی شد.
لی که این حالت را در او دید، پرسید:
ـ دوست دختر پیدا کرده ای؟
ـ دوست دختر؟ نه. چه کسی دوست دختر می خواهد؟
لی گفت:
ـ همه می خواهند.
لی نزد آدام رفت و پرسید:
ـ می دانید چرا کال این گونه شده؟
آدام پاسخ داد:
ـ فهمیده مادرش چه می کند.
لی که می کوشید هرگز درگیر امور خصوصی نشود، گفت:
ـ فهمیده؟ بسیار خوب، به خاطر می آورید که نظر من این بود که بهتر است زودتر به آن ها گفته شود.
ـ من به او نگفتم، خودش می دانست.
لی گفت:
ـ نظر شما در این مورد چیست؟ بچه ای که تا این اندازه کنجکاو است که از همه کارها سر درمی آورد، دیگر قابل مهار نیست. آرون هم می داند؟
آدام گفت:
ـ از همین می ترسم. فکر نمی کنم بداند.
ـ شاید دیر شده باشد.
ـ شاید لازم باشد با آرون هم صحبت کنم تا ببینم او هم می داند یا نه.
لی فکری کرد و گفت:
ـ شما هم رفتارتان عوض شده.
آدام گفت:
ـ شاید حق با تو باشد.
کال تنها به انجام دادن تکالیف و با اشتیاق به مدرسه رفتن اکتفا نمی کرد. وظیفه خود می دانست پدر را در هر حالتی راضی نگه دارد. راست گفته بود که دیگر به مادرش احساس تنفر ندارد، ولی هرگز فراموش نمی کرد که مادرش سبب بیچارگی و سرافگندگی پدرش شده است. کال می اندیشید که مادرش نسبت به کارهای گذشته، احساس پشیمانی نخواهد کرد و به آن ادامه خواهد داد. تصمیم گرفته بود درباره مادر خود اطلاعات بیشتری کسب کند. هنگامی که دشمن شناخته شود، خطر کمتری دارد و کمتر سبب شگفتی می شود.
شب ها بدون این که بخواهد، به سمت روسپی خانه کشیده می شد. گاهی بعد از تعطیلی مدرسه نیز پشت بوته های آن سوی خیابان پنهان می شد و ورودی روسپی خانه را زیر نظر می گرفت. دخترهایی را می دید که با لباس هایی تیره از آن جا خارج می شوند. کال با نگاه خود، آن ها تا نبش خیابان کاسترویل، یعنی تا زمانی که به سمت چپ و به سوی خیابان اصلی می رفتند، تعقیب می کرد و می اندیشید که اگر کسی نداند که آن ها از کجا خارج شده اند، نمی داند چه کاره است. البته او منتظر دختران نبود، بلکه می خواست در روشنایی روز مادرش را ببیند. پس از مدتی متوجه شد که کیت هر دوشنبه، ساعت یک و نیم بعدازظهر از خانه خارج می شود.
کال ترتیبی داد تا کارها را بیشتر و بهتر انجام بدهد و بتواند هر بعدازظهر از مدرسه غیبت کند. هنگامی که آرون از او می پرسید کجا می رود، پاسخ می داد باید کاری انجام دهد و تا آن را به پایان نرساند، به کسی نمی گوید چیست. آرون نیز اصرار نمی کرد. چنان در دنیای خود غوطه می خورد که همه را فراموش کرده بود.
کال چند بار کیت را تعقیب کرد و مسیر هفتگی او را یاد گرفت. کیت به همان مکان های همیشگی رفت و آمد داشت. ابتدا به بانک ایالتی مانتری می رفت و پشت میله های براقی که از گاو صندوق حفاظت می کردند، در حدود پانزده تا بیست دقیقه در آن جا می ایستاد تا پولی به حساب پس انداز خود بریزد. سپس در امتداد خیابان اصلی قدم می زد و ویترین فروشگاه ها را زیر نظر می گرفت. آنگاه وارد فروشگاه پورتر وایرو می شد و به لباس ها نگاه می کرد و گاهی وسایلی مثل سنجاق قفلی، کش و دستکش می خرید. در حدود ساعت دو و پانزده دقیقه وارد سالن آرایش مینی فرانکن می شد و ساعتی در آن جا می ماند. پس از اینکه بیرون می آمد، روسری ابریشمی بر سر داشت که آن را زیر چانه گره می زد.
در ساعت سه و سی دقیقه، از پله های ساختمان تجارت کشاورزی بالا می رفت و وارد مطب دکتر روزن می شد. پس از خروج از مطب، لحظاتی در شیرنی فروشی بل توقف می کرد و یک جعبه دوپاندی شکلات مخلوط می خرید. کار همیشگی او همین بود. از شیرینی فروشی بل به خیابان کاسترویل و از از آن جا به خانه می رفت.
لباس او عجیب نبود. همانند هر زن ثروتمند سالیناسی که بعد از ظهر روز دوشنبه برای خرید بیرون می رفت، لباس می پوشید. تنها تفاوت، این بود که بر خلاف زنان ثروتمند سالیناس، از دستکش استفاده می کرد.
به گونه ای راه می رفت که انگار در قفسی شیشه ای محبوس است. با کسی حرف نمی زد و توجهی به مردم نداشت.
کال چند هفته کیت را تعقیب کرد. می کوشید توجه او را به خود جلب نکند و چون کیت همیشه هنگام راه رفتن تنها به جلو نگاه می کرد، مطمئن بود که متوجه حضور او نمی شود.
پس از اینکه کیت وارد خانه می شد، کال از راه دیگری به خانه باز می گشت. دلیل خاصی برای تعقیب کیت نداشت و تنها می خواست اطلاعات بیشتری درباره او بدست بیاورد.
در هفته هشتم، کیت از همان راه های پیشین گذشت و طبق معمول به محوطه سرسبز خانه رسید. کال لحظه ای درنگ کرد و سپس از کنار در کهنه و قدیمی خانه گذشت.
کیت پشت درختی ایستاده بود و هنگامی که او را دید، با خونسردی پرسید:
ـ چه می خواهی؟
کال در جای خود میخکوب شد. نفس پسرک بند آمد. کوشید با کارهایی که در کودکی می کرد، توجه خود را به موضوع دیگری معطوف کند. نخست وزش باد را در نظر گرفت که برگ های تازه درخت ها را به حرکت در می آورد. آنگاه نگاه خود را به زمین گلی دوخت که بر اثر عبور افراد، صاف شده بود.
سپس به پاهای کیت که آن طرف زمین گلی قرار داشت، نگاه کرد. صدای قطاری را شنید که از محوطه شرکت اقیانوس کبیر جنوبی می گذشت.
باد سرد را روی صورتش که تازه ریش درآورده بود احساس کرد. در تمام این مدت، کیت را زیر چشمی می نگریست و کیت هم به او نگاه می کرد.
کیت گفت:
ـ نخستین بار نیست که مرا دنبال می کنی، چه می خواهی؟
کال سر را پایین انداخت و گفت:
ـ هیچ.
کیت با خشونت گفت:
ـ چه کسی به تو گفته این کار را بکنی؟
ـ هیچکس خانم!
ـ نمی خواهی بگویی؟
کال پیش از اینکه بتواند کاری کند، این سخنان از دهانش بیرون آمد:
ـ شما مادرم هستید و می خواستم چهره شما را ببینم و بدانم چه شکلی هستید.
همه این حرفها را بی اراده زده بود.
ـ چه می گویی؟ تو کیستی؟
کال گفت:
ـ من کال تراسک هستم.
با گفتن این حرف، خود را مسلط بر اوضاع یافت. هرچند از چهره کیت اطلاعی نگرفت، ولی احساس کرد که زن حالت دفاعی به خود گرفته است. کیت نگاه دقیقی به کال انداخت و همه خطوط صورت او را وارسی کرد. تصویر مبهمی از چارلز را به ذهن آورد. ناگهان گفت:
ـ با من بیا!
به سرعت برگشت و در حالی که می کوشید پاهایش گلی نشود، به سوی خانه رفت.
کال پیش از این که به دنبال او از پله ها بالا برود، لحظه ای درنگ کرد. اتاق بزرگ نیمه تاریک برایش آشنا بود، ولی سایر جاها را به یاد نمی آورد. کیت پیش از او از راهرو گذشت و هنگامی که از ورودی آشپزخانه می گذشت، صدا زد:
ـ دو فنجان چای.
پس از این که وارد اتاق شد، حالتی داشت که انگار کال را فراموش کرده است. در حالی که دست ها را با دستکش به سختی از آستین درمی آورد، کت خود را درآورد. سپس به انتهای اتاق نزدیک تختخواب رفت و در کوچکی را که به آلونک مجاور خانه منتهی می شد گشود و وارد آن جا شد. به کال گفت:
ـ داخل شو و یک صندلی هم با خودت بیاور.
کال پشت سر او وارد آلونک شد. آلونک پنجره ای نداشت و رنگ دیوارهای آن خاکستری تیره بود. فرش خاکستری رنگی کف اتاق دیده می شد. مبلمان اتاق را یک صندلی بسیار بزرگ که روی آن کوسن های ابریشمی خاکستری گذاشته بودند، یک میز مطالعه و یک آباژور تشکیل می داد. کیت زنجیر آباژور را به گونه ای بین انگشت سبابه و شست گرفت و کشید که انگار دستش مصنوعی است. به کال گفت:
ـ در را ببند!
چراغ دایره ای از نور رویمیز ایجاد می کرد و نور کمی به اطراف اتاق خاکستری می پراکند. دیوارهای خاکستری نور را جذب می کردند.
کیت به آرامی در میان کوسن ها نشست و دستکش ها را درآورد. انگشتان دستش باندپیچی شده بود. با خشم گفت:
ـ ورم مفاصل دارم، می خواهی ببینی؟
باندی را که به نظر چرب می رسید از انگشت سبابه دست راست باز کرد، انگشت کج شده خود را زیر نور چراغ گرفت و گفت:
ـ نگاه کن، ورم مفاصل است!
در همان حال که با احتیاط انگشت را باندپیچی می کرد، نالید:
ـ خدای من! این دستکش ها مرا اذیت می کند! حالا بنشین.
کال روی لبه صندلی نشست و قوز کرد.
کیت گفت:
ـ احتمالاً تو هم به این درد مبتلا خواهی شد. عمه بزرگ من نیز همین بیماری را داشت. مادرم هم همین طور.
بعد مکث کرد. سکوت، اتاق را فراگرفته بود. صدای ضربه ملایمی به در شنیده شد. کیت گفت:
ـ جو، تو هستی؟ سینی را آن جا بگذار. جو! همان جا منتظر باش.
جو زیر لب غرید و کیت آمرانه گفت:
ـ سالن کثیف است. آن جا را تمیز کن. «آن» اتاقش را تمیز نکرده. یک بار دیگر به او اخطار کن و بگو آخرین اخطار است. دیشب ایوا زرنگی کرد. حساب او را می رسم. به آشپز بگو اگر بخواهد در این هفته هم هویج بیاورد، بهتر است از این جا گم شود. شنیدی چه گفتم؟
دوباره صدای غرغر جو برخاست.
کیت به کال گفت:
ـ همه مثل خوک هستند. اگر مواظب آن ها نباشی، همه جا را کثیف می کنند. برو سینی چای را بیاور.
کال در اتاق خواب را گشود، سینی را به داخل آلونک آورد و با احتیاط روی میز مطالعه گذاشت. در سینی بزرگ نقره، یک قوری فلزی، دو فنجان چای لب باریک سفید، شکر، خامه و یک جعبه شکلات قرار داشت. کیت گفت:
ـ تو چای بریز. دست هایم درد می کند.
شکلاتی در دهان گذاشت و گفت:
ـ نور چشم هایم را اذیت می کند. به این اتاق می آیم که نور کمتری دارد.
متوجه شد که کال به چشم هایش نگاه می کند. با قاطعیت گفت:
ـ چه شده؟ چای نمی خواهی؟
کال گفت:
ـ نه خانم، من چای دوست ندارم.
کیت فنجان رابا انگشتان باند پیچی شده گرفت و گفت:
ـ پس چه می خواهی؟
ـ هیچ، خانم.
ـ می خواستی مرا ببینی؟
ـ بله، خانم.
ـ خوب، راضی شدی؟
ـ بله، خانم.
سپس در حالی که پوزخند می زد و دندان های تیز، سفید و ریز خود را نشان می داد، گفت:
ـ قیافه ام چطور است؟
ـ خوب است!
ـ برادرت کجاست؟
ـ فکر می کنم در مدرسه یا خانه باشد.
ـ چه شکلی است؟
ـ او بیشتر به شما شباهت دارد.
ـ راست می گویی؟ شبیه من است؟
کال گفت:
ـ بله، می خواهد کشیش شود.
ـ قیافه شبیه من دارد و می خواهد کشیش شود؟ انسان در کلیسا آزاد نیست.
کال گفت:
ـ به هر حال او می خواهد کشیش شود.
کیت در حالی که به حرف های کال گوش می داد، به او نزدیک تر شد و گفت:
ـ در فنجان من چای بریز! برادرت کم هوش و نادان است؟
کال گفت:
ـ پسر خوبی است.
ـ از تو پرسیدم کم هوش است؟
کال گفت:
ـ نه، خانم.
کیت دوباره به پشتی صندلی تکیه داد و در حالی که فنجان خود را برمی داشت، گفت:
ـ پدرت چطور؟
کال گفت:
ـ نمی خواهم درباره او حرف بزنم.
ـ آه، پس تو او را دوست داری!
کال گفت:
ـ بله، خیلی!
کیت با دقت به او نگریست و بر خود لرزید. احساس درد در سینه داشت. کوشید بر خود مسلط شود. پرسید:
ـ شیرینی هم دوست نداری؟
ـ خانم، چرا این کار را کردید؟
ـ چه کردم؟
ـ چرا به پدر تیراندازی کردید و از پیش ما گریختید؟
ـ این را خودش به شما گفت؟
ـ نه، او نگفت.
کیت با یک دست، دست دیگر را لمس و سپس ناگهان رها کرد، انگار دستش بر اثر تماس با آتش سوخته باشد. پرسید:
ـ دختران و زنان جوان به سراغ پدرت می آیند؟
کال پرسید:
ـ نه، خانم، ولی چرا به پدر تیراندازی کردید و بعد گریختید؟
عضلات گونه زن کشیده شد و لب ها را برهم فشرد. پس از این که سر را بلند کرد، چشمانش سرد و بی فروغ بود. گفت:
ـ بزرگ تر از سن و سالی که داری حرف می زنی، ولی هنوز کاملاً عاقل نشده ای. شاید بهتر باشد به دنبال بازی کردن بروی.
کال گفت:
ـ گاهی برادرم را می زنم و به گریه می اندازم. نمی فهمد چرا این کار را انجام می دهم. زرنگ تر از او هستم. مدتی پس از انجام دادن چنین کاری، پشیمان و ناراحت می شوم.
کیت با حالتی که انگار با خودش حرف می زند، گفت:
ـ آن ها خیال می کردند خیلی زرنگ هستند. من آن ها را گول زدم. همه آن ها را گول زدم و وقتی خیال می کردند می توانند به من یاد دهند چه باید بکنم، گول خوردند. چارلز، من واقعاً آن ها را گول زدم.
کال گفت:
ـ اسم من کالب است. کالب به سرزمین موعود رسید. این را لی به من گفته. در انجیل نوشته شده.
کیت با حرارت و شوق به سخنان خود ادامه داد:
ـ بله، همان چینی! آدام را گول زدم. خیال می کرد همیشه به او تعلق دارم. پس از این که زخمی شدم، از من پرستاری کرد، برایم غذا پخت و قصد داشت مرا پایبند و مدیون خود کند. بسیاری از مردم از این طریق پایبند می شوند و خود را مدیون می دانند. این بزرگ ترین نوع اسارت است، ولی کسی نمی تواند مرا اسیر کند. به انداه ای صبر کردم تا حالم خوب شود. سپس گریختم. هیچکس نمی تواند مرا حبس کند. می دانستم او چه قصدی دارد.
در اتاق خاکستری رنگ، صدایی جز صدای نفس کیت که به هیجان آمده بود، شنیده نمی شد. کال گفت:
ـ چرا به او تیراندای کردید؟
ـ چون می خواست مانع رفتن من شود. می توانستم او را بکشم، ولی این کار را نکردم. می خواستم دست از سرم بردارد تا از آن جا بروم.
ـ دوست نداشتید در آن جا بمانید؟
ـ نه، به هیچ وجه! حتی در دوران کودکی هم هر کاری که دوست داشتم، انجام می دادم. آنها هرگز نمی فهمیدند چگونه واکنش نشان می دهم. همیشه فکر می کردند حق با خودشان است. مطمئنم تو هم مثل من هستی. شاید هیچ فرقی با من نداشته باشی.
کال از جا برخاست، دست ها را به پشت برد و گفت:
ـ هنگامی که بچه بودید....
کمی مکث کرد تا افکارش را متمرکز کند. آنگاه افزود:
ـ احساس می کردید که همیشه کمبود دارید. مثلاً دیگران مطالبی را می دانند که شما نمی دانید. رازی که کسی به شما نمی گوید. چنین احساسی داشتید؟
کال در همان حال که حرف می زد، متوجه شد حواس کیت به او نیست و ارتباط آن ها قطع شده است. کیت گفت:
ـ چرا من با یک بچه حرف می زنم؟
کال دستش را از پشت برداشت و در جیب قرار داد. کیت گفت:
ـ باید عقل از دست داده باشم که با یک بچه حرف می زنم!
صورت کال از شدت هیجان سرخ شده و چشمانش از حدقه بیرون زده بود. کیت گفت:
ـ چه بلایی بر سرت آمده؟
کال خاموش بود. قطرات درشت عرق روی پیشانی او برق می زد و دست ها را مشت کرده بود. کیت باز هم تغییر حالت داد و بی رحمانه با کال رفتار کرد. نخست لبخند ملایمی زد و در حالی که انگشتان کج شده خود را به او نشان می داد، گفت:
ـ شاید درد مفاصل را از من به ارث ببری، ولی اگر دچار بیماری صرع بشوی، مطمئن باش از من نیست.
نگاهی به پسرک انداخت. منتظر بود ناراحتی را در قیافه او ببیند. کال با خوشحالی گفت:
ـ من می روم. دیگر برایم مهم نیست. لی درست می گفت.
ـ لی چه می گفت؟
کال گفت:
ـ می ترسم در وجود من حضور داشته باشید.
کیت گفت:
ـ این درست است.
ـ نه، درست نیست! من خودم هستم! دلیلی وجود ندارد که مثل شما باشم!
کیت با خشم گفت:
ـ از کجا یقین داری؟
ـ می دانم. خودم فهمیدم. اگر بدجنسی در وجودم باشد، مخصوص خودم است.
ـ انگار این چینی مزخرفات زیادی در گوش تو گفته. چرا این طور به من نگاه می کنی؟
کال گفت:
ـ به نظر نمی آید که نور چشمان شما را اذیت کند. شاید از نور می ترسید.
کیت گفت:
ـ ازاین جا برو! نمی خواهم تو را ببینم!
کال در حالی که دست روی دستگیره گذاشته بود، گفت:
ـ میروم! از شما متنفر نیستم، ولی خوشحالم که ترسیدید.
کیت کوشید جو را صدا بزند، ولی صدا در گلویش خفه شد. کال با خشم در را گشود و پس از خارج شدن، آن را محکم به هم زد.
یکی از دختران پرسید:
ـ صدای چه بود؟
جو گفت:
ـ خدا می داند.گاهی خیالاتی می شوم.
دخترک گفت:
ـ من هم همین طور. گفته بودم که گاهی تصور می کردم زیر پوست کلارا سوسک راه می رود؟
جو گفت:
ـ فکر کنم تقصیر این مواد باشد. به نظرم آدم هر چه کمتر بداند، بیشتر خوشبخت است!
دخترک گفت:
ـ واقعاً راست گفتی.
پایان فصل سی و هشتم
R A H A
11-30-2011, 10:15 PM
فصل سی و نهم
(1)
کیت روی کوسن ها افتاد. اعصاب او ناراحت شده بود و آهسته با خود حرف می زد:
ـ آرام باش! اجازه نده تو را ناراحت کنند! کمی فکر کن! پسرک لعنتی!
ناگهان به یاد تنها فردی افتاد که چنین تنفری نسبت به او داشت. او ساموئل همیلتن، با ریش سفید، گونه های قرمز، و نگاه شاد بود. ساموئل تنها کسی بود که درون او را کنجکاوانه می کاوید.
با انگشت باند پیچی شده با زنجیری که در گردن داشت بازی کرد و در نهایت آن را از گردن درآورد. کلید صندوق پول، یک ساعت طلا، سنجاق های زنبق دار، و لوله کوچک فولادی با حلقه ای روی آن، در زنجیر داشت. با دقت در لوله را گشود، یک کپسول ژلاتین از آن بیرون آورد. در حالی که کپسول را زیر نور چراغ گرفته بود، بلورهای سفید داخل آن را دید. به اندازه کافی مرفین در آن بود. به آرامی کپسول را وارد لوله کرد. در آن را بست و زنجیر را در جیب لباس خود انداخت.
آخرین حرف های کال پیوسته در ذهنش تکرار می شد: «شاید از نور می ترسید!» این حرف ها را با صدای بلند برای خود تکرار می کرد تا دیگر صدای پسرک را نشنود. صدا خفه شد، ولی تصویری در ذهن زن نقش بست و مجبور به بررسی آن شد.
(2)
کیت پیش از این که آلونک ساخته شود. پولی را که از چارلز به ارث رسیده بود، دریافت کرد. چک تبدیل به اسکناس های درشت شد و به حساب پس انداز صندوق نسوز بانک ایالتی مانتری رفت.
درد دست هایش آغاز شده بود. مقدار زیادی پول برای خرج کردن داشت، ولی می خواست تا حدی که مقدور است، از خانه پول دربیاورد. البته بهتر بود صبر کند تا حالش خوب شود، ولی حالش دیگر خوب نشد. نیویورک، سرد و دورافتاده بود.
نامه ای با امضای « ایسل» دریافت کرد. ایسل! هرکس بود، شعور کمی داشت اگر تقاضای پول می کرد. ایسل! صدها ایسل وجود داشتند. انگار از زیر بوته به عمل آمده بودند. این یکی با خطی بد روی کاغذی خط دار نوشته شده بود:
«...من برای شما کار می کردم، ولی اخراج شدم. باید شما را ببینم!...»
طولی نکشید که ایسل برای ملاقات با کیت آمد. کیت در نگاه اول او را نشناخت. پشت میز کار نشسته بود و با سوءظن به او نگاه می کرد. در نهایت، ماجرا را به یاد آورد و گفت:
ـ مدتی است که از تو خبری نیست!
ایسل همچون سربازی که به دستور گروهبان رفتار می کند، گفت:
ـ بی پول شده ام...
زن فربه شده بود و از لباس هایش برمی آمد که وضع مالی خوبی ندارد. کیت پرسید:
ـ شب ها کجا می خوابی؟
منتظر بود که ایسل منظور اصلی خود را بگوید.
ـ در هتل اقیانوس کبیر جنوبی یک اتاق گرفتم.
ـ دیگر در منزل کار نمی کنی؟
ایسل گفت:
ـ نمی توانستم کار کنم. کاش مرا بیرون نمی کردید.
سپس اشک هایش را با سر انگشت دستکش پنبه ای پاک کرد و گفت:
ـ اوضاع ما بسیار بد است. وقتی به قاضی جدید مراجعه کردیم، مشکلاتی ایجاد شد. نود روز گذشت و پرونده ام نیامد. به جو مراجعه کردم. او هم اظهار بی اطلاعی می کرد. از کسی که در باند قاچاقچیان کار می کند کمک خواستم. خشمگین شد و مرا کتک زد. بینی و چهار دندانم شکست. قاضی جدید مرا یکصد و هشتاد روز زندانی کرد. کیت، آدم در یکصد و هشتاد روز، همه ارتباطات خود را از دست می دهد. مردم او را فراموش می کنند. بعد از آزادی دیگر نتوانستم کار کنم.
کیت با خونسردی سر تکان داد. می دانست که وضع مالی ایسل خوب نیست. پیش از این که زن حرفی بزند، کشو میز را گشود، مقداری پول از آن درآورد، در مقابل ایسل قرار داد و گفت:
ـ من دوستانم را فراموش نمی کنم، چرا به شهر دیگری نمی روی و کار را آغاز نمی کنی؟ شاید بخت و اقبال به تو رو کند.
ایسل پول را برنداشت. به چهار اسکناس ده دلاری نگریست و با لحنی پر از اندوه گفت:
ـ کاش بیشتر از چهل دلار به من می دادید.
ـ منظورت چیست؟
ـ نامه ام به شما نرسید؟
ـ کدام نامه؟
ایسل گفت:
ـ شاید نامه گم شده باشد. پستچی ها دقت نمی کنند. به هر حال، فکر کردم شما از من نگهداری می کنید. حالم اصلاً خوب نیست و مثل گذشته جرأت و شهامت ندارم.
چنان شتابان حرف می زد که کیت فهمید آن را از بر کرده است. ایسل ادامه داد:
ـ شاید یادتان بیاید که من حس ششم دارم و آن چه پیش بینی می کنم، به وقوع می پیوندند. همیشه خواب هایم تعبیر می شود. مردم می گویند می توانم از این راه پول در بیاورم. می گویند با عالم غیب ارتباط دارم. این را به یاد دارید؟
کیت گفت:
ـ نه، یادم نمی آید.
ـ یادتان نمی آید؟ شاید توجه نکرده اید. همه مردم توجه کردند. من به بسیاری از افراد، مطالبی را گفتم که درست بود!
ـ چه می خواهی به من بگویی؟
ـ خواب دیدم. همان شبی که «فی» مرد...
نگاهش به صورت بی روح کیت دوخته شد و با لجاجت ادامه داد:
ـ... آن شب باران می بارید و من هم خواب باران می دیدم. در خواب دیدم که شما از در آشپزخانه وارد شدید. هوا زیاد تاریک نبود، چون ماه گاهی از زیر ابرها بیرون می آمد و نور می داد. در خواب دیدم که شما به حیاط خلوت رفتید. خم شدید، نمی توانستم ببینم چه می کنید. سپس برگشتید. فهمیدم که «فی» از دنیا رفته...
مکث کرد و منتظر ماند تا کیت حرف بزند، ولی او ساکت بود. بیشتر منتظر ماند تا مطمئن شود کیت حرف نمی زند، آنگاه گفت:
ـ... همان طور که گفتم همیشه به خواب اعتقاد دارم. مضحک است! تنها شیشه شکسته دارو و لاستیک قطره چکان دیده می شد.
کیت با خونسردی گفت:
ـ تو هم آن ها را نزد پزشک بردی و او هم گفت که در آن شیشه ها چه بوده!
ـ نه، این کار را نکردم.
کیت گفت:
ـ لازم بود این کار را بکنی.
ـ دلم نمی خواهد باعث دردسر کسی شوم. خود به اندازه کافی دردسر دارم. شیشه شکسته را در پاکتی قرار دادم و در جایی پنهان کردم.
کیت با ملایمت گفت:
ـ حالا آمده ای نظر مرا بدانی؟
ـ بله، خانم.
کیت گفت:
ـ به تو می گویم که نظرم چیست. به نظر من تو یک فاحشه پیر، احمق و نادان هستی!
ایسل گفت:
ـ به من نگویید که دیوانه شده ام!
ـ شاید دیوانه نشده ای، ولی از زندگی بیزار شده ای. به تو گفته بودم که من دوستانم را تنها نمی گذارم. می توانی به این جا برگردی. درست است که دیگر نمی توانی کار کنی، ولی می توانی در سایر امور به ما کمک کنی. مثلاً تمیز کردن این جا یا آشپزی. به تو غذا و چای رایگان می دهم. راضی هستی؟ البته با کمی پول تو جیبی.
ایسل گفت:
ـ نه خانم، فکر نمی کنم تمایلی به کار کردن در این جا داشته باشم. پاکت همراه من نیست. آن را نزد یکی از دوستانم گذاشته ام.
ـ منظورت چیست؟
ـ شاید بتوانید ماهانه صد دلار به من بدهید تا حالم خوب شود و بتوانم کار کنم.
ـ گفتی که در هتل اقیانوس کبیر جنوبی زندگی می کنی!
ـ بله، خانم. اتاقم درست بالای راهرو است. کارمند شبانه هتل از دوستان من است. هرگز موقع کار خوابش نمی برد. آدم خوبی است.
کیت گفت:
ـ ایسل، تنها کاری که باید بکنی، این است که باید بفهمی این آدم خوب چقدر هزینه دارد.
سپس شش اسکناس ده دلاری دیگر از کشو میز درآورد و در مقابل ایسل گذاشت. زن گفت:
ـ اولین ماه. بعد صد دلارها را برایم می فرستید یا خودم به این جا بیایم و آن ها را بگیرم؟
کیت گفت:
ـ برایت می فرستم.
آنگاه به آرامی ادامه داد:
ـ ایسل هنوز فکر می کنم آن شیشه ها باید مورد آزمایش قرار گیرند.
ایسل پول ها را محکم در دست گرفت. خیلی خوشحال بود. نقشه او به طرز عجیبی درست اجرا شد! گفت:
ـ این کار را نمی کنم، مگر این که مجبور باشم.
کیت پس از خروج ایسل، به حیاط خلوت رفت. علیرغم گذشت چندین سال، هنوز معلوم بود که قسمتی از زمین را کنده اند.
صبح روز بعد، قاضی حرف های معمولی مربوط به کارهای خلاف شبانه را شنید. پس شنیدن اظهارات کوتاه شاهد، از شاکی پرسید:
ـ چقدر پول از شما دزدیده اند؟
مرد مو مشکی گفت:
ـ در حدود یکصد دلار.
قاضی به افسر جلب گفت:
ـ چقدر پول داشت؟
ـ نود و شش دلار. با آن پول ساعت شش امروز، ویسکی و سیگار و چند مجله از کارمند شبانه هتل خرید.
ایسل فریاد زد:
ـ من در همه عمرم این مرد را ندیده ام!
قاضی سر را از روی کاغذ برداشت و گفت:
ـ دو بار به جرم فاحشگی و حالا به جرم دزدی! خیلی دردسر ساز شده ای! تا ظهر وقت داری که شهر را ترک کنی.
سپس رو به افسر کرد و گفت:
ـ به کلانتر بگو او را از مرز خارج کند.
سپس به ایسل گفت:
ـ اگر بار دیگر به این شهر بیایی، تو را به زندان سن کوئیستین می فرستم. فهمیدی؟
ایسل گفت:
ـ آقای قاضی، می خواهم با شما در خلوت صحبت کنم.
ـ چرا؟
ایسل گفت:
ـ باید شما را ببینم. این یک توطئه است!
قاضی گفت:
ـ بله، توطئه است! نفر بعدی.
هنگامی که معاون کلانتر، ایسل را سوار بر اتومبیل روی پلی برفراز رودخانه پایارو همراه می برد تا از مرز استان اخراج کند، شاهد شاکی از خیابان کاسترویل به سوی خانه کیت رفت. سپس تغییر عقیده داد، راه خود را کج کرد و عازم آرایشگاه کنو شد تا موهایش را اصلاح کند.
(3)
ملاقات با ایسل زیاد موجب ناراحتی کیت نشد. می دانست هرگاه فاحشه ای شکایت کند، چگونه باید با او برخورد کرد. همچنین می دانست آزمایش بطری شکسته، سم را نشان نمی دهد. تقریباً فی را فراموش کرده بود. این ملاقات، تنها خاطره ناخوشایندی را در ذهن او تداعی کرد.
اندکی درباره این موضوع اندیشید. شبی در حال رسیدگی به حساب سبزی فروش بود، فکری از ذهنش گذشت. این فکر مانند شهاب در مغز او درخشید و جلب توجه کرد. لحظاتی بعد، آن را فراموش کرد و مجبور شد همه کارها را کنار بگذارد تا دوباره آن را به یاد بیاورد.
چگونه فکر چارلز به ذهنش راه یافت؟ نگاه شاد سام همیلتن چطور؟ چرا از این فکر برخود لرزید؟
هر قدر کوشید آن را فراموش کند، نتوانست و صورت چارلز هر لحظه در مقابل دیدگان او بود.
انگشتانش درد گرفت. صورتحساب را به گوشه ای انداخت و شروع به قدم زدن در خانه کرد. شب آرام و یکنواختی بود. معمولاً شب های سه شنبه مشتری به اندازه کافی برای پذیریی نبود. کیت می دانست دخترها درباره او چه فکر می کنند. همه آن ها از او می ترسیدند، زیرا خود آن ها را این گونه بار آورده بود. حتی ممکن بود از کیت متنفر باشند، ولی برایش مهم نبود. اگر مقررات را اجرا می کردند، کیت از آن ها حمایت می کرد. هرگز به دخترها پاداش نمی داد و اگر یکی از آن ها را دو بار تنبیه می کرد، اخراج می شد. دخترها می دانستند که بی دلیل تنبیه نمی شوند.
دخترها در برخورد با کیت جدی نبودند. کیت این را می دانست و انتظار هم داشت، ولی احساس تنهایی هم نمی کرد، زیرا هر جا می رفت، انگار چارلز او را تعقیب می کرد.
به اتاق پذیرایی و آشپزخانه رفت. در یخچال را گشود و به داخل آن نگاه کرد. سرپوش زباله دانی را برداشت و درون آن را وارسی کرد. هر شب کار او همین بود، ولی آن شب مسؤولیت دیگری داشت. پس از این که از سالن خارج شد، دخترها به هم نگاه کردند و با تعجب شانه بالا انداختند. لوئیز که با جو حرف می زد، گفت:
ـ اتفاقی افتاده؟
ـ نه مگر چه شده؟
ـ نمی انم، ولی خشمگین به نظر می رسید.
ـ من هم نمی دانم چه شده.
ـ شاید اتفاقی افتاده باشد.
جو گفت:
ـ کمی صبر کنید! می دانم و شما هم می دانید.
ـ فهمیدم! نباید فضولی کرد.
ـ درست می گویی، بهتر است در این مورد صحبت نکنیم.
لوئیز گفت:
ـ دوست ندارم بدانم چه اتفاقی افتاده.
جو گفت:
ـ باز هم حرف می زنی.
کیت بازگشت و به جو گفت:
ـ می خواهم بخوابم. اگر کار واجبی داشتی مرا بیدار کن.
ـ چشم خانم، کاری از من برمی آید؟
ـ بله، برای من یک قوری چای آماده کن. لوئیز، لباس ها را اتو کرده ای؟
ـ بله، خانم.
ـ خوب اتو کرده ای؟
ـ بله، خانم.
کیت بی قرار بود. همه کاغذها را در قفسه میز قرار داد و پس از این که جو با سینی چای وارد شد، به او دستور داد آن را کنار تختخواب بگذارد.
به بالش ها تکیه داده بود، چای می نوشید و فکر می کرد. بیشتر به چارلز می اندیشید. به این نتیجه رسد که چارلز زیرک بود و سام همیلتن دیوانه هم زیرک بود. از این اندیشه که در دنیا آدم های زیرک وجود دارند، می ترسید. با این که سام و چارلز هر دو فوت کرده بودند، ولی از آن ها وحشت داشت. باز هم اندیشید: «اگر خودم بطری ها را پیدا می کردم، چه واکنشی داشتم و در مورد آن ها چه فکر می کردم و دست به چه کاری می زدم؟»
وحشت سراپای او را فراگرفت. چرا بطری را شکسته و آن ها را چال کرده بود؟ کاش آن ها در جوی آب خیابان اصلی یا در سطل زباله می انداخت. دکتر وایلد مرده بود، ولی پرونده ها کجا بودند؟ نمی دانست. اگر شیشه ها را پیدا می کرد و می فهمید در آن ها چه بوده است، چه واکنشی نشان می داد؟ آیا از کسی که می دانست، نمی پرسید؟ اگر به کسی روغن کرچک بدهید، چه اتفاقی می افتد؟
خوب، شاید اگر ذره ذره و درمدتی طولانی آن را می داد، حتماً می فهمید و شاید دیگران هم می فهمیدند. آنگاه ایسل می فهمید که چرا و چگونه اخراج شده است. ایسل دختر باهوشی نبود، ولی می توانست با شخصی باهوش مشورت کند و آن فرد به او بگوید ماجرا چه بوده، فی چگونه بیمار شده، و شکل و قیافه او چگونه و وصیتنامه او از چه قراری بوده است.
کیت به تندی نفس می کشید و ترس برهمه وجود او سایه انداخته بود. می توانست به نیویورک یا جای دیگری برود. لازم نبود خانه را بفروشد. به پول نیازی نداشت و در حقیقت فرد ثروتمندی بود و دست کسی به او نمی رسید. بله، ولی آیا اگر بگریزد و آن فرد زیرک، داستان ایسل را بشنود، متوجه ماجرا نمی شود؟
کیت از بستر بیرون آمد و مقدار زیادی دارو خورد. از آن پس، پیوسته دچار وحشت می شد. پس از این که فهمید درد دست هایش، از مفاصل و مزمن است، تا حدی خوشحال شد. انگار ندای وجدان به او می گفت که این نوعی مکافات است.
زیاد به شهر نمی رفت، ولی پس از آن، اصلاً دوست نداشت به شهر برود. می دانست مردان دزدانه به او نگاه می کنند و می دانند چه کسی است. اگر یکی از مردان قیافه چارلز یا چشمان ساموئل را داشته باشند، چه؟ با این حال، مجبور بود هر هفته یک بار بیرون برود.
عاقبت آلونک را ساخت و گفت آن را به رنگ خاکستری درآوردند. می گفت علت این است که نور، چشمانش را اذیت می کند. به تدریج خود را متقاعد کرد که این موضوع صحت دارد. هرگاه به شهر می رفت، چشمانش می سوخت. بنابراین اوقات بیشتری را در اتاق کوچک یا همان آلونک می گذراند.
برای عده ای این امکان وجود دارد که همزمان دو اندیشه متضاد را در ذهن داشته باشد. کیت نیز چنین وضعیتی داشت. باور کرده بود که نور چشمانش را می آزارد و اتاق خاکستری، همان غاری است که می تواند در آن پناه بگیرد. انگار زمین را حفر و خود را در آن دفن کرده بود تا کسی را نبیند. روزی که روی صندلی راحتی لم داده بود، این فکر را به ذهن آورد که دستور بدهد دری مخفی برایش درست کنند تا در موقع لزوم بگریزد، ولی احساسی، او را از این کار منصرف کرد. می دانست در آن صورت هم در امان نخواهد بود، زیرا هر چند آن در، می توانست خروجی مناسبی برای او باشد، ولی ورودی مناسبی هم برای سایر افراد به حساب می آمد. همان فردی که بیرون خانه قوز کرده بود، می توانست شب کنار دیوار خانه بیاد، به تدریج از آن بالا برود و از پنجره داخل را ببیند. بیشترین نیرو و اراده را عصر روزهای دوشنبه به کار می برد، زیرا زمان بیرون رفتن از خانه بود. هنگامی که کال او را تعقیب کرد، دچار هراس زیادی شد و زمانی که پشت درخت منتظر ایستاد، وحشت کرده بود.
کیت سر را روی بالش های نرم قرار داده بود و به تدریج تأثیر دارو را احساس می کرد.
پایان فصل سی و نهم
R A H A
11-30-2011, 10:15 PM
فصل چهلم
(1)
ایالات متحده به تدریج وارد جنگ شد. مردم از این امر وحشتزده و در عین حال علاقه مند به پیگیری آن بودند. در حدود شصت سال از آخرین جنگی که مردم تجربه کرده بودند، می گذشت. البته نبرد با اسپانیایی ها بیشتر شبیه لشکرکشی بود، و نه یک جنگ واقعی.
ویلسون بار دیگر در ماه نوامبر به ریاست جمهوری انتخاب شد. یکی از وعده های او، عدم ورود آمریکا به جنگ بود، ولی به او هشدار دادند که موضوع جنگ را جدی بگیرد. بنابراین ناچار به جنگ وارد شد. تجارت، رونق گرفت و قیمت ها افزایش یافت. مسؤولان خرید بریتانیا در سراسر آمریکا حضور یافتند و خرید غذا و لباس و فلزات و مواد شیمیایی را آغاز کردند. مردم هیجانزده بودند و اگر طراح جنگ به حساب می آمدند، به آن اعتقادی نداشتند. در دره سالیناس، اوضاع تغییری نکرد.
(2)
کال همراه آرون به مدرسه رفت. آرون گفت:
ـ خسته به نظر می رسی.
ـ راست می گویی؟
ـ دیشب که برگشتی، بیدار بودم. ساعت چهار صبح بود. تا آن وقت چه می کردی؟
ـ راه می رفتم و فکر می کردم. دوست داری مدرسه را رها کنی و به مزرعه بازگردی؟
ـ چرا؟
ـ می توانیم برای پدر درآمد کسب کنیم.
ـ دوست دارم به دانشگاه بروم. کاش این اتفاق بیفتد. همه ما را مسخره می کنند. دوست دارم هر چه زودتر از این شهر بروم.
ـ انگار دیواه شده ای.
ـ دیوانه نشده ام. من که ضرری نکرم. عقیده احمقانه صادرات کاهو از من نبود، ولی مردم مرا مسخره می کنند. نمی دانم پدر پول کافی برای فرستادن من به دانشگاه دارد یا نه.
ـ او نمی خواست ضرر کند.
ـ ولی ضرر کرد.
کال گفت:
ـ امسال و سال دیگر هم باید درس بخوانی تا بتوانی به دانشگاه بروی.
ـ فکر می کنی نمی دانم؟
ـ اگر تلاش کنی، شاید بتوانی تابستان آینده ثبت نام کنی و پاییز سر کلاس باشی.
آرون گفت:
ـ این کار ممکن نیست.
ـ به نظر من می توانی. چرا با مدیر مدرسه صحبت نمی کنی؟ شرط می بندم عالیجناب رولف به تو کمک کند.
آرون گفت:
ـ می خواهم از این شهر بروم و دیگر قصد بازگشت ندارم. آن ها هنوز به ما می گویند کاهو و می خندند.
ـ با آبرا چه می کنی؟
ـ آبرا هر کاری که دوست داشته باشد انجام می دهد.
کال پرسید:
ـ اجازه می دهد از این جا بروی؟
ـ آبرا هر کاری که من بخواهم، انجام می دهد.
کال لحظاتی به فکر فرو رفت و سپس گفت:
ـ من می خواهم دنبال پول و درآمد باشم. اگر تو زحمت بیشتری بکشی و یک سال زودتر قبول شوی، همه مخارج دانشگاه تو را پرداخت می کنم.
ـ راست می گویی؟
ـ بله، راست می گویم.
ـ پس می روم با مدیر مدرسه صحبت می کنم.
سپس بر سرعت گام ها افزود. کال او را صدا زد و گفت:
ـ آرون، صبر کن و گوش بده. اگر مدیر گفت این امر امکان دارد، به پدر حرفی نزن.
ـ چرا؟
ـ فکر می کردم چه خوب است اگر بروی و به پدر بگویی که خودت این کار را کرده ای.
ـ چه فرقی دارد؟
ـ نمی دانی چه فرقی دارد؟
ـ نه، نمی دانم. به نظرم احمقانه می رسد.
کال می خواست فریاد بزند و بگوید: « می دانم مادر کجاست! می توانم او را به تو نشان بدهم!» ولی اگر این حرف را می زد، آرون خیلی ناراحت می شد.
کال پیش از این که زنگ مدرسه به صدا درآید، آبرا را در راهرو دید و با خشم پرسید:
ـ چرا آرون این طور شده؟
ـ نمی دانم.
ـ خوب می دانی!
ـ خیلی رؤیایی فکر می کند. به نظرم کار همان کشیش است.
ـ تا خانه تو را همراهی می کند؟
ـ بله، همراه من می آید، ولی نمی دانم چرا این طور شده. مثل این که در حال پرواز است.
ـ هنوز از ماجرای کاهو خجالت می کشد.
آبرا گفت:
ـ می دانم که خجالت می کشد. می کوشم این فکر را از ذهن او دور کنم. شاید از این وضعیت لذت می برد.
ـ منظورت چیست؟
آبرا گفت:
ـ منظوری ندارم.
آن شب پس از صرف غذا، کال گفت:
ـ پدر، اگر جمعه بعدازظهر به مزرعه بروم، اشکالی ندارد؟
آدام روی صندلی جابه جا شد و پرسید:
ـ برای چه کاری میخواهی به مزرعه بروی؟
ـ می خواهم آن جا را ببینم.
ـ آرون هم می خواهد برود؟
ـ نه، به تنهایی می روم.
ـ می توانی بروی.
آنگاه از لی پرسید:
ـ دلیلی برا نرفتن او وجود دارد؟
لی گفت:
ـ نه.
سپس به کال نگریست و گفت:
ـ واقعاً تصمیم داری که کشاورزی کنی؟
ـ شاید. پدر، اگر به من اجازه دهید در آن جا زراعت می کنم.
آدام گفت:
ـ هنوز یک سال از موعد اجاره آن جا باقی مانده.
ـ پس از پایان مدت اجاره می توانم در آن جا زراعت کنم؟
ـ مدرسه چه می شود؟
ـ تا آن موقع، مدرسه تمام خواهد شد.
آدام گفت:
ـ خواهیم دید. شاید تصمیم بگیری به دانشگاه بروی.
کال به سمت در رفت و لی هم به دنبال او خارج شد. از کار پرسید:
ـ ممکن است بگویی چه اتفاقی افتاده؟
ـ می خواهم نگاهی به مزرعه بیندازم.
ـ بسیار خوب، ولی چرا با من مشورت نمی کنی؟
لی برگشت تا به خانه برود، ولی در بین راه فریاد زد:
ـ کال!
کال ایستاد. لی گفت:
ـ ناراحت شدی؟
ـ نه.
اگر بخواهی پنج دلار به تو می دهم.
ـ چرا فکر می کنی به پول احتیاج دارم؟
لی گفت:
ـ نمی دانم.
(3)
ویل همیلتن، دفتر کار خود را در گاراژی که شبیه قفس شیشه ای بود دوست داشت. او به یک بنگاه معاملات اتومبیل قناعت نکرد ولی در عین حال دفتر دیگری هم برای خود تهیه ندید.
هر حرکتی خارج از آن قفسه شیشه ای برایش دلپذیر بود. شیشه دفتر را دوجداره انتخاب کرد تا از سر و صدای گاراژ ناراحت نشود.
روی صندلی بزرگ چرمی قرمز رنگ لم می داد و از زندگی لذت می برد. در آن هنگام که مردم درباره برادرش جو که در شرق آمریکا زندگی می کرد و در کار تبلیغاتی پول زیادی به دست می آورد، حرف می زدند، همیشه باور داشت که اوضاع خودش خیلی بهتر از برادرش است. می گفت:
ـ از رفتن به شهرهای بزرگ می ترسم، چون روستا زاده هستم.
شنوندگان به سخنان ویل می خندیدند. ولی او خوشحال می شد، زیرا می دانست آن ها فهمیده اند که پولدار شده است.
کال صبح روز شنبه به ملاقات او آمد. ویل از دیدن او شگفت زده شد و پسرک خود را معرفی کرد:
ـ من کال تراسک هستم!
ـ واقعاً خوشحالم! چه بزرگ شده ای! پدرت هم آمده؟
ـ نه، من تنها آمده ام.
ـ خوب، بنشین. سیگار نمی کشی؟
ـ چرا، گاهی.
ـ ویل یک پاکت سیگار روی میز گذاشت. کال آن را باز کرد و بست و گفت:
ـ حالا میل ندارم.
ویل به چهره کال نگریست. اندیشید که پسر باهوشی است و نمی توان سر او کلاه گذاشت. گفت:
ـ فکر کنم می خواهی تجارت کنی!
ـ نه، آقا. فکر کردم پس از پایان تحصیلات دبیرستان، به مزرعه بروم.
ویل گفت:
ـ در این کار سودی وجود ندارد. کشاورزان پولی نصیب نمی برند، تنها واسطه ها پولدار می شوند.
ویل می دانست که کال کاملاً او را زیر نظر دارد و آزمایش می کند. از این بازی لذت می برد. کال با این که می دانست، پرسید:
ـ اقای همیلتن، شما فرزندی دارید؟
ـ نه، متأسفم که ندارم. از این بابت بسیار ناراحتم. چرا این را پرسیدی؟
کال بدون این که به سخنان ویل توجه کند، گفت:
ـ اجازه می دهید با شما مشورت کنم؟
ویل با خوشحالی گفت:
ـ اگر کمکی از من برآید، خوشحال می شوم. چه می خواهی؟
کال کاری کرد که همیلتن بیشتر به او علاقه مند شد. پسرک از رک گویی به عنوان حربه ای استفاده کرد و گفت:
ـ می خواهم خیلی پولدار شوم. اگر امکان دارد راه و رسم آن را به من یاد بدهید.
R A H A
11-30-2011, 10:16 PM
ویل می خواست بخندد، ولی بر خود مسلط شد و گفت:
ـ چقدر پول می خواهی؟
ـ در حدود بیست تا سی هزار دلار!
ویل گفت:
ـ خدای من!
صندلی را جلو کشید و خندید، ولی خنده او از روی تمسخر نبود. کال هم خندید. ویل گفت:
ـ چرا می خواهی این قدر پول به دست بیاوری؟
کال پاکت سیگار را باز کرد، یکی از سیگارهای فیلتردار را درآورد، روشن کرد و گفت:
ـ به شما خواهم گفت.
ویل با خوشحالی به پشتی صندلی تکیه داد. کال گفت:
ـ پدرم متحمل ضرر زیادی شد.
ویل گفت:
ـ می دانم. به او توصیه کردم که به شرق آمریکا کاهو صادر نکند.
ـ به او گفته بودید؟ چرا؟
ویل گفت:
ـ چون می دانستم که کار او نتیجه ای ندارد. کسی که تجارت می کند باید بسیار هوشیار باشد، وگرنه هرگاه اتفاقی بیفتد، باید کار خود را پایان یافته بداند. همان اتفاق هم برای پدرت افتاد. خوب، به حرف هایت ادامه بده.
ـ می خواهم به اندازه ای درآمد داشته باشم که ضرر او را جبران کنم.
دهان ویل از شدت شگفتی بازماند. پرسید:
ـ چرا؟
ـ چون تصمیم گرفته ام!
ویل گفت:
ـ او را دوست داری؟
ـ بله.
چهره ویل درهم رفت و خاطره ای را به ذهن آورد. این خاطره، مربوط به مورد خاصی نبود، بلکه خاطره همه سال ها به ذهن او متبادر شد و همچون دوربین عکاسی که دنیا را متوقف می کند، خاطرات گذشته در همان لحظه متوقف شد. تصویر ساموئل که همچون بامدادی زیبا و سبکبار بود و تام باهوش و متفکر که سری پرشور داشت، اونا که سوار بر طوفان می شد، مالی زیبا، دسی خندان، جورج خوش قیافه با حرکاتی که توجه همگان را جلب می کرد و در نهایت جو، جوانترین و مجبوب ترین فرد خانواده را به یادش آورد که هر کدام گل های خانواده خود بودند.
در زندگی هر کسی دردهایی وجود دارد که برای سایر افراد، پنهان است و کسی نمی تواند در آن دردها با اوشریک شود. ویل نیز چنین شرایطی داشت. بلند می خندید. از جنبه های مثبت زندگی استفاده می کرد و به کسی حسادت نمی ورزید. خود را شخصی کودن، محافظه کار، کند ذهن، و فاقد روحیه در نظر می گرفت. هیچ آروزی بزرگی در ذهن نداشت و هیچ اندوهی نمی توانست او را خرد کند. همیشه می کوشید مانع از هم پاشیدگی خانواده شود. مراقب بود به درستی از عقل خود استفاده کند و آن را به کار بیندازد. دفتر محاسبات خود را خوب نگهداری می کرد. وکیل داشت و همه هزینه ها را سر موعد پرداخت می کرد. همه کارها را مرتب انجام می داد. می توانست پول دربیاورد و ولخرجی نکند. فکر می کردم اعضای خانواده همیلتن به همین دلیل از او متنفر هستند. آن ها را بسیار دوست داشت و آماده بود در مورد مقتضی برایشان پول خرج کند. فکر می کرد از او خجالت می کشند، ولی سرسختانه برای جلب محبت آن ها تلاش می کرد. همه این کارها را انجام می داد چون قلبش پاک بود.
در آن حال که به کال می نگریست، اشک در چشمانش جمع شد. کال پرسید:
ـ آقای همیلتن چه اتفاقی افتاده؟ حالتان خوب نیست؟
ویل افکار اعضای خانواده را درک نمی کرد و آن ها او را همان طور که بودند، پذیرفته بود. کال را دوست داشت و احساس می کرد می داند چه می خواهد. ای کاش کال پسر، برادر یا پدرش بود. کال موفق شد نزد او جایگاهی برای خود بیابد. توجه مرد به محل کار جلب شد.
کال در صندلی نشسته بود و انتظار می کشید. ویل نمی دانست این سکوت از چه زمانی برقرار شده است. با تردید گفت:
ـ آه، به گذشته فکر می کردم! از من مطلبی پرسیدی؟ من یک تاجر هستم. اموال خود را دور نمی اندازم، بلکه می فروشم.
کال گفت:
ـ بله، آقا.
احساس می کرد که همیلتن او را دوست دارد. ویل گفت:
ـ می خواهم واقعیتی را بدانم و خواهش می کنم به من حقیقت را بگو. می گویی؟
کال گفت:
ـ نمی دانم چه می خواهید بپرسید.
ـ البته تا من نپرسم، چگونه امکان دارد بدانی؟ از تو خوشم آمد، خیلی زرنگ و رو راست هستی. برادری داری که پدرت او را بیشتر از تو دوست دارد؟
کال به آرامی گفت:
ـ همه او را بیشتر دوست دارند. همه عاشق آرون هستند.
ـ تو چطور؟
ـ بله، آقا. دست کم او را دوست دارم.
ـ چرا می گویی دست کم؟
ـ گاهی فکر می کنم احمق است، ولی باز هم او را دوست دارم.
پدرت را هم دوست داری؟
کال گفت:
ـ او را خیلی دوست دارم.
ـ با این حال، برادرت را بیشتر از تو دوست دارد؟
ـ نمی دانم.
ـ می خواهی ضر پدر را جبران کنی. چرا چنین کاری می کنی؟
کال که معمولاً زیر چشمی به اطراف می نگریست، این بار با چشمان باز، مراقب ویل بود. گفت:
ـ پدرم مرد خوبی است، بنابراین قصد دارم خسارت او را جبران کنم. البته خودم آدم خوبی نیستم.
ـ اگر این کار را انجام بدهی، آدم خوبی می شوی؟
ـ نه، چون افکارم خوب نیست.
ویل در همه مدت زندگی، کسی را همچون کال، دارای صراحت لهجه ندیده و از این رک گویی او شرمسار بود. می دانست کال با این ویژگی، چه موضع خوبی دارد. گفت:
ـ یک پرسش دیگر دارم. البته اگر پاسخ ندهی مهم نیست، چون اگر من جای تو بودم پاسخ نمی دادم. اگر بتوانی پولی که می خواهی به دست بیاوری و به پدرت بدهی، فکر نمی کنی محبت او را خریداری خواهی کرد؟
ـ چرا آقا، همین فکر را می کنم و به نظرم فکر درستی است.
ـ همین پاسخ کافی است.
سپس به جلو خم شد و دست را روی پیشانی خیس از عرق خود گذاشت. به یاد نمی آورد پیش از آن تا این اندازه هیجانزده شده باشد. در چهره کال، نشانه پیروزی نمایان بود و می دانست برنده است، ولی احساس خود را بروز نمی داد.
ویل سر را بلند کرد، عینک از چشم برداشت، با دستمال تمیز آن را پاک کرد و گفت:
ـ بیا برویم با اتومبیل بگردیم.
ویل سوار بر اتومبیل بزرگی شد که قسمت جلو آن به اندازه یک تابوت بود و موتوری پر سر و صدا داشت. به طرف جنوب کینگ سیتی و جاده ایالتی رانندگی می کرد. هوا بهاری بود. پرندگان پیشاپیش اتومبیل پرواز می کردند، روی پرچین ها می نشستند و نغمه سرایی می کردند. کوه پیکوپلانکو با قله ای پر برف در غرب جاده به چشم می خورد. درختان اوکالیپتوس جلو باد را سد می کردند و برگ های تازه آن ها، نقره ای و شفاف بود.
ویل پس از این که به جاده ای رسید که به کاریز نزدیک خانه تراسک منتهی می شد، اتومبیل را کنار جاده متوقف کرد. موتور بزرگ اتومبیل صدا می داد. ویل در حالی که به مقابل نگاه می کرد، گفت:
ـ کال، دوست داری با من شریک شوی؟
ـ بله، آقا.
ـ دوست دارم شریک بی پول داشته باشم. به تو پول قرض می دهم ولی کار مشکلی است.
کال گفت:
ـ من می توانم پول تهیه کنم.
ـ چقدر؟
ـ پنج هزار دلار.
ـ باور نمی کنم بتوانی پنج هزار دلار تهیه کنی.
کال پاسخی نداد. ویل گفت:
ـ باور می کنم. می خواهی پول قرض بگیری؟
ـ بله، آقا.
ـ با چه بهره ای؟
ـ هیچ، آقا!
ـ ترفند جالبی است. از کجا تهیه می کنی؟
ـ به شما نمی گویم.
ویل سر تکان داد و خندید. بسیار خوشحال بود.
ـ شاید فکر می کنی عقلم را ازدست داده ام، ولی باور می کنم.
پا روی پدال گار اتومبیل گذاشت، چند بار آن را فشار داد و اجازه داد تا موتور در جا کار کند. سپس گفت:
ـ خوب گوش هایت را باز کن. روزنامه مطالعه می کنی؟
ـ بله، آقا.
ویل گفت:
ـ هر لحظه امکان دارد آمریکا وارد جنگ شود.
ـ چنین به نظر می رسد.
ـ بله، بسیاری از مردم چنین فکر می کنند. می دانی قیمت فعلی لوبیا چقدراست؟ منظورم این است که می دانی قیمت صدگونی لوبیا در سالیناس چقدر است؟
کال گفت:
ـ مطمئن نیستم، ولی فکر کنم هر پاوند لوبیا سه الی سه نیم سنت باشد.
ـ منظورت از مطمئن نیستم، چیست؟ از کجا می دانی؟
ـ خوب برای این که می خواستم از پدرم خواهش کنم به من اجازه بدهد مزرعه را اداره کنم.
ـ فهمیدم، ولی در ضمن خودت نمی خواهی در زمین کشاورزی کنی. واقعاً که آدم زرنگی هستی. زانتانیه مستأجر پدرت دو رگه سویسی و ایتالیایی است و در ضمن کشاورزی را هم خوب می داند. در حدود پانصد جریب زمین را امسال کشاورزی کرده. اگر به او قول بدهیم که محصول لوبیای او را هر پاوند پنج سنت به فروش برسانیم و تخم لوبیا به او قرض بدهیم، حتماً امسال در زمین ها لوبیا خواهد کاشت. می توانیم برای پنج هزار جریب لوبیا قرارداد ببندیم.
کال گفت:
ـ وقتی در خود بازار، لوبیا را هر پاوند سه سنت خریداری می کنند، ما چگونه می توانیم آن را پنج سنت بفروشیم؟ آه، بله! ولی باید چگونه باید مطمئن شویم؟
ویل گفت:
ـ جنگ!
کال گفت:
ـ فهمیدم!
ویل پرسید:
ـ پس شریک هستیم؟
ـ بله، آقا.
ـ بگو بله، ویل.
کال گفت:
ـ بله، ویل.
ـ چه زمانی می توانی پنج هزار دلار تهیه کنی؟
ـ تا چهارشنبه آینده.
ویل گفت:
ـ خوب، بیا با هم دست بدهیم.
سپس مرد تنومند و پسر لاغر، موقرانه با هم دست دادند. ویل در حالی که دست کال را می فشرد، گفت:
ـ حالا ما دو نفر شریک هستیم. من بابنگاه خرید بریتانیا قرار داد بسته ام و در قسمت کارپردازی آن جا آشنایانی دارم. قول می دهم هر قدر لوبیای خشک داشته باشیم، بتوانیم هر پاوند ده سنت، حتی بیشتر بفروشیم.
ـ چه زمانی می توان آن ها را فروخت؟
ویل گفت:
ـ پیش از امضای قرار داد، آن ها را می فروشیم. دوست داری به مزرعه بروی و با رانتالی حرف بزنی؟
کال گفت:
ـ بله، آقا.
ویل به سرعت اتومبیل را به حرکت درآورد.
پایان فصل چهلم
R A H A
11-30-2011, 10:16 PM
فصل چهل و یکم
(1)
جنگ همیشه برای دیگران است. در سالیناس می دانستیم که ایالات متحده آمریکا بزرگترین و نیرومندترین قدرت جهان است. هر آمریکایی ذاتاً تیرانداز بود و می توانست در جنگ، ده تا بیست فرد خارجی را از بین ببرد.
لشکرکشی پرشینگ تا مدتی اعتماد به نفس ما را کم کرد. فکر می کردیم مکزیکی ها بلد نیستند مستقیم تیراندازی کنند و همچنین آدم های احمق و تنبلی هستند، ولی پس از این که سربازان ما با خستگی از جنگ بازگشتند، اذعان کردند که چنین نیست، زیرا مکزیکی ها توانایی شلیک مستقیم را داشتند و سواره نظام آن ها، به راحتی موفق شده بود آمریکایی ها را تار و مار کند.
دو شب آموزش در هر ماه، تأثیر زیادی نداشت و مکزیکی ها کار خود را کرده بودند. بیماری اسهال خونی نیز به کمک آن ها آمده و سربازان ما را از پای درآورده بود. مدت زیادی پس از پایان جنگ نیز تعدادی از سربازان آمریکایی همچنان از این بیماری مهلک رنج می بردند.
هرگز نتوانستیم آلمانی ها را همچون مکزیکی ها در نظر بگیریم، بنابراین باز به همان شعار اسطوره ای متوسل شدیم و گفتیم هر آمریکایی می تواند بیست آلمانی را نابود کند. اگر این موضوع حقیقت داشت، کار رهبر آلمان خیلی زود به پایان می رسید، کشور او به زانو درمی آمد و اجازه نمی یافت در امور داخلی ما دخالت و کشتی های ما را غرق کند، ولی این گونه نشد. رهبر آلمان با کار احمقانه ای که انجام داد، ما را مجبور به جنگیدن کرد.
جنگ همیشه برای دیگران است! اعضای خانواده و دوستان ما فکر می کردند از این بلا در امان می مانیم. جنگ همیشه برای دیگران است و این نکته واقعیت دارد که همیشه دیگران کشته می شوند، ولی این موضوع حقیقت نداشت. تلگراف های وحشتناک پیوسته به ما اطلاع می داد که هر فردی، دست کم یکی از اعضای خانواده خود را از دست داده است. ما بیشتر از شش هزار مایل از میدان جنگ دور بودیم، ولی از پیامدهای آن در امان نماندیم. منظره جالبی نبود. دختران آزادی، با کلاه سفید و لباس های متحدالشکل ساخته شده از ابریشم مصنوعی، رژه می رفتند. عموی ما سخنرانی معروف روز استقلال را بازنویسی و برای فروش سهام از آن استفاده می کرد. در مدرسه لباس زیتونی کمرنگ می پوشیدیم و کلاه جنگی بر سر می نهادیم. از معلم فیزیک هنرهای رزمی می آموختیم، ولی فایده ای نداشت. مارتی هاپس کشته شد! همان پسر خوش قیافه ای که در آن سوی خیابان سکونت داشت و خواهر کوچک من از سه سالگی عاشق او شده بود.
پسران لاغر و در حالی که به زحمت پای خود را روی زمین می کشیدند و چمدان حمل می کردند، ناشیانه از خیابان اصلی می گذشتند و به ایستگاه قطار اقیانوس کبیر جنوبی می رفتند. آن ها بسیار محجوب بودند و پشت سر گروه موزیک سالیناس که سرود زنده باد پرچم آمریکا را می خواندند حرکت می کردند. اعضای خانواده آن ها در کنار صف راه می رفتند و می گریستند. صدای موسیقی که شبیه مرثیه و سوگواری بود، به گوش می رسید. اعزام شوندگان به جنگ، جرأت نگریستن به چهره مادران خود را نداشتند. هرگز فکر نمی کردیم جنگ برای ما باشد.
تعداد زیادی از ساکنان سالیناس در میخانه ها و سالن های بیلیار شایعاتی را زمزمه می کردند. اطلاعات خصوصی توسط سربازان کسب کرده بودند، ولی آشکار نبود آن چه شنیده اند، حقیقت دارد یا نه. آن ها می گفتند سربازان ما بدون سلاح به جبهه ها فرستاده شده اند، کشتی های جنگ ما غرق می شوند و حکومت وقت، به مردم اطلاع نمی دهد؛ ارتش آلمان از ارتش ما قوی تر است، به گونه ای که هیچ بختی برای پیروزی نداریم؛ امپراتور آلمان، بسیار زرنگ و آمادگی کامل دارد که به آمریکا حمله کند؛ و ویلسون رئیس جمهور آمریکا، حرفی نمی زند.
این افراد همه کسانی بودند که اعتقاد داشتند یک سرباز آمریکایی قادر است بیست سرباز آلمانی را مغلوب کند!
گروه های کوچکی از سرباز های انگلیسی با لباس های عجیب و غریب در سراسر کشور ما حضور می یافتند و آن چه را مناسب بود، می خریدند و البته پول خوبی نیز می پرداختند. بسیاری از آن ها یک پا نداشتند، ولی بدون توجه به این امر، لباس های متحدالشکل می پوشیدند و کار خود را انجام می دادند. از میان آن چه می خریدند، می توان به لوبیا اشاره کرد، زیرا حمل آن آسان بود، فاسد نمی شد و گرسنگی را رفع می کرد.
قیمت هر پاوند لوبیا به دوازده و نیم سنت افزایش یافت و کمیاب بود. کشاورزان از این که برای هر پاوند لوبیا دو سنت قرارداد بسته بودند، احساس ناراحتی می کردند. در واقع قیمت این محصول، از شش ماه پیش به گونه ای سرسام آور بالا رفته بود.
مردم آمریکا و دره سالیناس، سرودهای خود را تغییر دادند. نخست سرودهایی به این مضمون خواندند که چگونه می توان جزیره آلمانی هلی گولند را با خاک یکسان کرد، امپراتور آلمان را به دار زد، و سپس به آن جا رفت و خراب کاری ها را پایان داد. پس از آن، ناگهان این سرود را سر دادیم:
«...پرستار صلیب سرخ،
در نفرین سرخ جنگ،
می ایستد،
گلی یگانه است که،
در هیچ زمینی نمی توان، نظیر آن را یافت...»
سپس میخواندیم:
«...سلام، مرکز!،
بهشت را به من عطا کن،
چون پدرم در آن جاست،
دعای کودکی در فلق،
زمانی که چراغ ها کم نور می شوند،
او از پله ها بالا می آید،
و این دعا را می خواند،
خداوندا!،
به پدرم بگو،
مسیح نگهدار تو باشد...»
احساسی همانند کودکی سرسخت و بی تجربه داشتیم که در آغاز دعوا، مشتی به بینی او می زنند و او تنها می تواند در انتظار پایان درد بنشیند.
پایان فصل چهل و یکم
R A H A
11-30-2011, 10:16 PM
فصل چهل و دوم
(1)
لی در اواخر تابستان با سبد خرید از خیابان گذشت. زمانی که در سالیناس زندگی می کرد، به طور کامل به یک محافظه کار آمریکایی تبدیل شده و این امر از شیوه پوشیدن لباس او آشکار بود. همیشه هنگام خروج از خانه لباسی از ماهوت مشکی بر تن داشت. پیراهن های او سفید با یقه بلند و آهار زده بود و کراوات نازک مشکی همچون سناتورهای ایالات جنوبی می بست. همه کلاه های او سیاه، و دارای لبه های صاف بودند و صاف روی سرش می ایستادند. لباس هایش کاملاً تمیز بودند.
روزی آدام درباره لباس های تمیز لی بحث کرد. لی پوزخندی زد و گفت:
ـ مجبورم. اگر کسی وضعیت مالی خوبی داشته باشد، مانند شما لباس بد می پوشد. فقرا مجبور به پوشیدن لباس های خوب هستند.
آدام با تعجب گفت:
ـ فقیر! دیگر تو باید به ما پول قرض بدهی!
لی گفت:
ـ شاید حق با شما باشد.
لی آن روز بعدازظهر، گفت:
ـ می خواهم سوپ خربزه زمستانی بپزم. این یک غذای چینی است. پسرعمه ام که در محله چینی ها زندگی می کند، روش پختن آن را به من یاد داد. پسر عمه ام ترقه و وسایل قمار می سازد.
آدام گفت:
ـ فکر می کردم در این جا کسی را نداری.
ـ همه چینی ها با هم خویشاوند هستند. همه کسانی که نام خانوادگی لی دارند، از خویشاوندان نزدیک هستند. نام خانوادگی پسرعمه من، سویی دانگ است. مدتی پنهانی زندگی می کرد تا در نهایت آشپزی را یاد گرفت. خربزه را در دیگی قرار می دهیم و نوک آن را با دقت می بریم. یک جوجه درسته در آن می گذاریم و بعد قارچ، شاه بلوط آبی، تره فرنگی و کمی زنجبیل به آن اضافه می کنیم. نوک خربزه را در جای خود قرار می دهیم و پس از این که دو روز متوالی روی آتش ملایم پخته شود، بسیار خوشمزه خواهد شد.
آدام روی صندلی لم داده و دست ها را پشت سرش قرار داده بود. به سقف می نگریست و لبخند می زد. گفت:
ـ عالی است، لی! عالی است!
لی گفت:
ـ شما حتی به حرف های من گوش ندادید.
آدام روی صندلی جابه جا شد و گفت:
ـ گاهی انسان فکر می کند که فرزندان خود را خوب می شناسد، ولی بعد می فهمد که این طور نیست.
لی تبسمی کرد و گفت:
ـ مگر در زندگی آن ها رازی وجود دارد که از آن بی خبرید؟
آدام خندید و گفت:
ـ آن چه هم می دانستم، اتفاقی بود. می دانستم که آرون در فصل تابستان به این جا نمی آید. همیشه فکر می کردم که بازی می کند.
لی گفت:
ـ بازی؟ سال های زیادی است که بازی نکرده.
آدام گفت:
ـ هر کاری که می کند مهم نیست. امروز آقای کیل را دیدم، همان کسی که در دبیرستان است. خیال می کرد من اطلاعات زیادی دارم. می دانی این پسر چه می کند؟
لی گفت:
ـ نه.
ـ همه کارهای مربوط به سال آینده را انجام داده و قصد دارد در امتحانات دانشگاه در سال آینده شرکت کند، یک سال زودتر. آقای کیل مطمئن است که او قبول خواهد شد. چه فکری به ذهن تو می رسد؟
لی گفت:
ـ بسیار خوب است! ولی چرا این کار را انجام می دهد؟
ـ برای این که یک سال جلوتر باشد.
ـ چرا می خواهد یک سال جلوتر باشد؟
ـ لی، یعنی تو نمی دانی که او بلندپرواز است؟
لی گفت:
ـ نه، نمی دانستم.
آدام گفت:
ـ هیچ وقت با من مشورت نکرد. نمی دانم برادرش از این موضوع خبر دارد یا نه.
ـ فکر کنم آرون قصد دارد همه را غافلگیر کند. نباید حرفی بزنیم تا خودش موضوع را مطرح کند.
ـ به نظرم درست می گویی. لی، به او افتخار می کنم و زیاد هم افتخار می کنم. کاش کال هم بلندپرواز بود.
لی گفت:
ـ شاید باشد. شاید او هم رازی دارد.
ـ شاید، خدا می داند. این اواخر هم زیاد او را ندیده ام. فکر می کنی مناسب است که تا این حد از خانه دور باشد؟
لی گفت:
ـ احساس می کنم کال می کوشد خود را پیدا کند. به نظرم طبیعی است. تعدادی از افراد، عوض شدنی نیستند.
آدام گفت:
ـ می خواهم یک ساعت طلا برایش بخرم که روی آن حکاکی کنی.
ـ چه روی آن حک شود؟
لی گفت:
ـ گوهر فروش می داند چه حک کند. بعد از دو روز جوجه را دربیاور و استخوان هایش را جدا کن.
ـ کدام جوجه را می گویی؟
لی گفت:
ـ سوپ خربزه زمستانی.
ـ لی، به نظر تو ما به اندازه کافی پول داریم که او را به دانشگاه بفرستیم؟
ـ اگر حواسمان را جمع کنیم و او هم خرج بی مورد نکند، می توانیم.
آدام گفت:
ـ او خرج بی مورد ندارد.
لی که با رضایت و تحسین به آستین کت خود می نگریست، گفت:
ـ من فکر می کردم خرج بی مورد ندارم، ولی دارم.
(2)
خانه کشیش کلیسای سنت پال، بزرگ و جادار بود. این خانه را برای کشیش ها ساخته بودند که تعداد اعضای خانوار زیادی داشتند. آقای رولف که هنوز ازدواج نکرده بود و علاقه ای به خانه داری نداشت، درهای اغلب اتاق های خانه را بسته بود، ولی هنگامی که آرون محوطه وسیعی برای مطالعه خواست، اتاق بزرگی به او داد.
آقای رولف به آرون علاقه زیادی داشت. زیبایی فرشته مانند چهره او، گونه های نرم، و کمر باریک و پاهای بلند او را تحسین می کرد. دوست داشت در اتاق بنشیند و چهره آرون را که در هنگام مطالعه در هم می رفت، تماشا کند. می دانست چرا در فضای خانه خود که مناسب نبود، نمی تواند کار کند. در واقع آرون را ثمره زحمات خود می دانست. آرون فرزند روحانی آقای رولف به حساب می آمد و کشیش امیدوار بود آن پسر روزی برای کلیسا مفید باشد. می دانست آرون هم باید سختی های دنیا را تحمل کند. می کوشید راهنمایی هایی برای آرامش و سعادت او ارائه دهد. گفتگوی آن ها، همیشه طولانی، صمیمی و خصوصی بود. آقای رولف می گفت:
ـ می دانم که دیگران از من ایراد می گیرند، ولی اعتقادم از همه بیشتر است. هیچکس نمی تواند به من بگوید که اهمیت اعتراف به همان اندازه اهمیت عشای ربانی نیست. به حرف هایم گوش کن. آن چه می خواهم بگویم محتاطانه و تدریجی است.
ـ زمانی که مسؤول کلیسا شوم، همین را می گویم.
ـ این کار، سیاست و درایت زیادی می خواهد.
آرون گفت:
ـ کاش در کلیسای ما همان کارهای پیروان آگوستین یا فرانسیس مقدس انجام می شد. مثلاً جایی برای خلوت کردن داشتیم. گاهی احساس می کنم پاک نیستم. می خواهم از نجاست بیرون بیایم و پاک شوم.
آقای رولف با لحنی جدی گفت:
ـ احساس تو را درک می کنم، ولی دراین مورد با تو موافق نیستم. نمی توانم تصور کنم آقای ما حضرت مسیح دوست داشته باشد کشیش از خدمات دنیوی دور باشد. فکر می کنی مسیح چه کاری لازم بود انجام دهد که ما انجیل را موعظه و به فقرا و بیماران کمک کنیم و حتی سر بر خاک بساییم تا گناهکاران را نجات دهیم؟ مسیح باید برای ما الگو باشد.
چشمان کشیش می درخشید و صدای او همان حالتی را داشت که در هنگام موعظه کردن پیدا می کرد.
ـ شاید لازم نباشدبه تو بگویم و امیدوارم تو نیز خیال نکنی که به گفتن آن افتخار می کنم، ولی در این سخن، نوعی ابهت وجود دارد. پنج هفته است که زنی به مراسم شامگاهی کلیسای ما می آید. گماان نمی کنم از جایگاه سرود خوانی بتوانی او را ببینی. این زن همیشه در آخرین ردیف سمت چپ می نشیند. اگر از جایگاه بیرون بیایی، می توانی او را ببینی. یک توری روی سر دارد و همیشه پیش از این که از تنفس برگردم، او می رود.
آرون پرسید:
ـ او کیست؟
ـ با تحقیقاتی که انجام داده ام، این زن، صاحب یکی از خانه های فساد است.
ـ در همین سالیناس؟
ـ بله، همین جا در سالیناس.
آنگاه آقای رولف به جلو خم شد و گفت:
ـ آرون، می دانم که ناراحت شدی. باید بر خود مسلط باشی! مسیح و مریم مجدلیه را فراموش نکن. بدون احساس غرور می گویم که دوست دارم دست او را بگیرم.
آرون پرسید:
ـ چرا به آن جا می آید؟
ـ شاید برای آن چه ما به مردم می دهیم، یعنی برای رستگاری. حضور ذهن قوی می خواهد. پایان آن را می توان حدس زد. خوب به حرف های من گوش کن. این مردم ترسو هستند. یک روز این زن بر در اتاقم می کوبد. خواهش می کند اجازه دهم وارد شود. من دعا می کنم که صبور و عاقل باشد. ولی وقتی که چنین شود، وقتی که یک روح سرگردان در جستجوی نور و روشنایی باشد، زیباترین و عالی ترین تجربه برای یک کشیش شکل می گیرد. آرون، ما برای همین آفریده شده ایم. بله، ما برای همین آفریده شده ایم.
آقای رولف، به سختی نفس می کشید. افزود:
ـ دعا می کنم در کارم موفق باشم.
(3)
اطلاع آدام تراسک از جنگ در حد همان جنگ هایی بود که خود در جوانی با سرخپوستان کرده بود. هیچ کس اطلاعی از جنگ بزرگ جهانی نداشت. لی تاریخ اروپا مطالعه و بررسی کرد تا بتواند آینده را با توجه به وقایع گذشته، پیش بینی کند.
لیزا همیلتن در حالی که لبخند می زد، از دنیا رفت. پیش از آن، سرخی چهره او از میان رفته و استخوان های گونه او بیرون زده بود.
آدام بی صبرانه انتظار می کشید تا آرون نتایج امتحانات را برایش بیاورد. ساعت طلا را در کشو بالایی کمد، زیر تعدادی دستمال قرار داده بود و پیوسته آن را کوک و با ساعت خود تنظیم می کرد.
لی می دانست چه باید کرد. قرار بود شبی که این خبر داده شود، بوقلمون بپزد و شیرینی درست کند. آدام گفت:
ـ باید مهمانی بدهیم. به نظر تو شامپاین خوب است؟
لی گفت:
ـ خوب است. کلازویتس را می شناسی؟
ـ کیست؟
لی گفت:
ـ فرد نیست، خوردنی است. نام یک نوع شامپاین.
ـ کافی است. همان مقدار که برای سلامتی می خورند لازم داریم.
آدام تصور نمی کرد آرون نتواند در امتحان موفق شود. یک روز بعدازظهر، آرون آمد و از لی پرسید:
ـ پدرم کجاست؟
ـ صورتش را اصلاح می کند!
آرون گفت:
ـ من برای صرف شام نمی آیم.
آنگاه در حمام پشت سر پدرش قرار گرفت و با تصویر صورت صابونی پدرش در آینه حرف زد:
ـ آقای رولف از من خواسته شام به خانه او بروم.
آدام تیغ ریش تراش را با کاغذ توالتی که تا کرده بود پاک کرد و گفت:
ـ بسیار خوب.
ـ اجازه می دهید به حمام بروم؟
ـ بله، من زود از این جا خارج می شوم.
لحظاتی پس از خروج آرون از اتاق نشیمن، کال و آدام او را با نگاه تعقیب کردند. کال گفت:
ـ از ادوکلن من استفاده کرده. رایحه آن هنوز در اتاق است.
آدام گفت:
ـ احتمالاً مهمانی مفصلی داده اند.
ـ باید جشن بگیرد. کار آسانی نبود.
ـ جشن بگیرد؟
ـ جشن به دلیل قبول شدن در امتحان. مگر به شما خبر نداد؟
آدام گفت:
ـ آه،بله، امتحان! به من گفته که نمره های خوبی کسب کرده. به او افتخار می کنم. به نظرم باید ساعت طلا را به او بدهم.
کال به تندی گفت:
ـ به شما نگفته؟
ـ به من گفت. امروز صبح خبر داد.
کال گفت:
ـ امروز صبح خبر نداشت!
سپس از جای برخاست و رفت. در تاریکی به سرعت راه می رفت، از خیابان مرکزی گذشت و از پارک رد شد. از خانه استون وال جکسون اسمارت هم گذشت تا به جایی رسید که خیابان به جاده روستایی می پیوست. از مسیر دیگری رفت تا از کنار خانه روستایی تالوت نگذرد.
ساعت ده، لی از خانه خارج شد تا نامه ای را پست کند. ناگهان با کال که زیر پله های ایوان نشسته بود، برخورد کرد. گفت:
ـ چه اتفاقی برایت افتاده؟
ـ کمی قدم می زنم.
ـ چه اتفاقی برای آرون افتاده؟
ـ نمی دانم.
ـ مثل این که لجبازی می کند. دوست داری تا دفتر پست همراه من بیایی؟
ـ نه!
ـ پس چرا این جا نشسته ای؟
ـ می خواهم تا سر حد مرگ، او را کتک بزنم.
لی گفت:
ـ این کار را نکن!
ـ چرا نکنم؟
ـ چون او از تو قوی تر است. تو را خواهد کشت!
کال گفت:
ـ شاید درست می گویی! او توله سگ است!
ـ مواظب حرف هایت باش!
کال خندید و گفت:
ـ با تو می آیم.
ـ کلازویتس را می شناسی؟
ـ تاکنون چنین نامی را نشنیده ام.
پس از این که آرون به خانه آمد، لی را روی پله های ایوان منتظر دید. مرد گفت:
ـ تو را از کتک خوردن نجات دادم. بنشین!
ـ خسته ام و می خواهم بخوابم.
ـ بنشین! می خواهم با تو حرف بزنم. چرا به پدرت خبر ندادی که در امتحان قبول شدی؟
ـ او نمی فهمد.
ـ مزخرف می گویی!
ـ دوست ندارم کسی با من این طور صحبت کند.
ـ نمی فهمی چرا این طور با تو حرف می زنم؟ بی ادبی من حکمتی دارد. آرون، آرزوی قلبی پدرت این بود که در امتحان موفق شوی.
ـ چگونه فهمیده؟
ـ لازم بود تو به او بگویی!
ـ این موضوع به تو ربطی ندارد.
ـ دوست دارم حتی اگر او خواب است او را بیدار کنی و موضوع را به او بگویی.
ـ چنین کاری نمی کنم!
ـ لی با ملایمت گفت:
ـ آرون، هرگز مجبور شده ای که با آدمی که کوتاه قامت که نصف هیکل تو را دارد، دعوا کنی؟
ـ منظورت چیست؟
ـ این یکی از کارهای خجالت آور روزگار است. او دست برنمی دارد و طولی نمی کشد که تو از کوره در می روی و باید او را کتک بزنی، ولی این رفتار، کار را بدتر می کند. آنگاه دچار مشکل می شوی.
ـ از چه حرف میزنی؟
ـ آرون اگر کاری را که می گویم انجام ندهی، باید با من دعوا کنی. مسخره نیست؟
آرون خواست برود، لی در مقابل او ایستاد، مشت های کوچک خود را گره کرد و گفت:
ـ نمی دانم راه و رسم آن چگونه است، ولی می خواهم امتحان کنم.
آرون با خشم خود را کنار کشید. لی روی پله ها نشست و آه بلندی برآورد و گفت:
ـ خدا را شکر که به خیر گذشت، وگرنه افتضاح می شد. آرون، چرا نمی توانی به او بگویی؟ چه مشکلی داری؟ تو همیشه به من می گفتی.
ناگهان آرون سفره دل را گشود و گفت:
ـ می خواهم از این جا بروم! این جا شهر کثیف و فاسدی است.
ـ نه، این جا هم مثل جاهای دیگر است.
ـ من به این جا تعلق ندارم! کاش هرگز به این جا نمی آمدیم. نمی دانم چرا این طور شده ام. دوست دارم از این جا بروم.
صدای پسرک تبدیل به گریه شد. لی بازوی خود را روی شانه های پهن آرون گذاشت تا او را دلداری دهد. آنگاه با ملایمت گفت:
ـ تو در حال رشد هستی. شاید دلیل این رفتارها، همین باشد. گاهی فکر می کنم زندگی، ما را آزمایش می کند. در این موقع هم وقتی ما به درون خود می نگریم، وحشت می کنیم. گاهی تصور می کنیم همه ما را زیر نظر دارند و در چنین مواقعی، فساد خیلی بیشتر از همیشه می رسد. آرون این وضعیت به پایان خواهد رسید. تنها کمی باید صبر کرد. تو حرف های مرا باور نداری، ولی این تنها کاری است که در حال حاضر می توانم برایت انجام بدهم. سعی کن یاد بگیری که آن چه در دنیا یافت می شود، نه آن قدر بد است که فکر می کنی و آن قدر خوب. می توانم به تو کمک کنم. برو بخواب و فردا صبح نتیجه امتحان را به پدرت بگو. طوری به او بگو که هیجانزده نشود. او احساس تنهایی می کند، چون آینده درخشانی ندارد که به فکر آن باشد و خوشحال شود. سام همیلتن می گفت حقیقت را نشان بدهید! برو بخواب. من باید برای صبحانه نان بپزم. راستی آرون، پدرت هدیه ای روی بالش تو قرارداده!
پایان فصل چهل و دوم
R A H A
11-30-2011, 10:17 PM
فصل چهل و سوم
(1)
پس از این که آرون به دانشگاه راه یافت، آبرا فرصتی پیدا کرد تا با اعضای خانواده او آشنا شود. پیشتر هر دو آن ها خود را از دیگران دور نگه داشته بودند. آبرا پس از رفتن آرون، خود را به افراد خانواده تراسک نزدیک کرد. دریافت به آدام بیشتر می تواند اعتماد کند و همچنین لی را بیشتر از پدر دوست داشته باشد.
در مورد کال نمی توانست تصمیم بگیرد. کال گاهی با کنجکاوی یا خشم موجب ناراحتی او می شد. انگار با آبرا همیشه در حال مبارزه بود. نمی دانست کال او را دوست دارد یا نه، و در نتیجه خود هم زیاد کال را دوست نداشت. هرگاه به خانه تراسک می رفت و کال در آن جا حضور نداشت، احساس راحتی می کرد چون درباره او داوری نمی کرد.
آبرا دختری نیرومند، با اندامی کشیده و ظاهری خوش ترکیب بود و آمادگی داشت که پیمان ازدواج ببندد، ولی همچنان انتظار می کشید. بعد از پایان مدرسه، به خانه تراسک می رفت، نزد لی می نشست و بخشی از نامه های آرون را که هر روز دریافت می کرد، برایش می خواند.
آرون در دانشگاه استنفورد احساس تنهایی می کرد. نامه هایش پر از شکایت به دلیل دوری از یار بود. زمانی که با هم بودند، روابط معمولی داشتند، ولی از دانشگاه که نود مایل با خانه فاصله داشت، نامه های عاشقانه برای آبرا می نوشت. همواره درس می خواند و برای آبرا نامه می نوشت. زندگی او همین بود و بس.
هر روز بعدازظهر، آبرا همراه لی در آشپزخانه می نشست و به او کمک می کرد تا لوبیا یا نخود پاک کند. گاهی شیرینی خانگی می پخت، ولی اغلب ترجیح می داد با آن ها شام بخورد و به خانه و نزد پدر و مادرش نرود. درباره هر موضوعی با لی بحث می کرد. نمی توانست با پدر و مادر خود به طور جدی صحبت کند و حرف های آنها معمولاً پوچ و بی معنی بود. در حالی که صحبت کردن با لی، تفاوت داشت. حتی اگر کاملاً مطمئن نبود آن چه لی می گوید حقیقی باشد، باز ترجیح می داد درباره آن ها با مرد چینی حرف بزند.
لی می نشست و لبخند می زد و به سخنان آبرا که پیوسته درباره خود حرف می زد، گوش می داد. گاهی حواس لی در هنگام حرف زدن، به جای دیگری جلب می شد و دوباره به حرف های آبرا گوش می داد. سپس افکار او همچون سگ شکاری متوجه امور دیگری می شد. گاهی لی سر تکان می داد و زیر لب حرف می زد.
لی دخترک را دوست داشت و در او قدرت و گرما احساس می کرد. سیمای آبرا به گونه ای بود که امکان داشت در آینده زنی زشت یا زیبا شود. لی در هنگام صحبت کردن با آبرا، به فکر فرو می رفت و به یاد زنان کانتونی که از نژاد خودش بودند می افتاد. اگر لاغر بودند، ولی صورت گرد داشتند. لی زنان چینی را دوست داشت، زیرا درک زیبایی، امری شخصی است. هرگاه زیبایی زنان چینی را به یاد می آورد، چهره پرخاشگر زنان نخوسی را در نظر می گرفت که بسیار خشن و سرکش بودند و به نژاد خود افتخار می کردند.
آبرا در مورد آرون می گفت:
ـ او زیاد درباره پدرش حرف نمی زد. تنها هنگامی که آقای تراسک در ماجرای صدور کاهو ضرر کرد، فهمیدم که آرون خیلی ناراحت است.
لی پرسید:
ـ چرا؟
ـ بچه ها او را مسخره می کردند.
ذهن لی به گذشته برگشت:
ـ آرون را مسخره می کردند؟ چرا؟ او که دخالتی نداشت.
ـ خوب او این طور احساس می کرد. می دانی در مورد این قضیه چه فکر می کنم؟
لی گفت:
ـ نه.
ـ کوشیدم از موضوع سردربیاورم، ولی نتوانستم. فکر کردم ناراحتی او ناشی از خالی بودن جای مادرش است.
چشمان لی از شگفتی از حدقه بیرون آمد و دوباره به حالت عادی بازگشت. سر تکان داد و گفت:
ـ می دانم. فکر می کنم کال هم این گونه باشد؟
ـ نه.
ـ پس چرا آرون چنین است؟
ـ این را نفهمیدم، ولی شاید نیازهای افراد، متفاوت باشد. مثلاً پدرم از شلغم نفرت دارد. همیشه این گونه بوده. ازدیدن شلغم به هم می ریزد و دلیل خاصی هم ندارد. روزی مادرم خیلی خشمگین شد و به عمد شلغم درست کرد و روی آن مقدار زیادی فلفل و پنیر ریخت و سرخ کرد. پدرم کمی از آن خورد و پرسید: «این چه غذایی بود؟» مادرم گفت: «شلغم!» پدرم با عصبانیت خانه را ترک کرد. فکر نمی کنم هنوز هم مادرم را بابت آن بخشیده باشد.
لی خندید و گفت:
ـ و می تواند مادرت را ببخشد، چون مادرت اعتراف کرد. اگر از مادرت می پرسید و او دروغی می گفت تا پدرت را خوشحال کند و یک بشقاب دیگر از آن غذا می خواست و سپس می فهمید شلغم بوده، فکر می کنم مادرت را می کشت!
ـ شاید این طور می شد. به هر حال فکر می کنم آرون بیشتر از کال به مادر احتیاج داشته و به خاطر این موضوع هم همیشه پدرش را سرزنش می کرده.
ـ چرا؟
ـ نمی دانم. نظر من است.
ـ موضوع برایت قابل درک است؟
ـ بله!
ـ البته باید بفهمی.
ـ می خواهی شیرینی خانگی درست کنم؟
ـ امروز لازم نداریم، چون شیرینی داریم.
ـ چه کاری می توانم انجام بدهم؟
ـ میتوانی خمیر درست کنی. با ما غذا می خوری؟
ـ نه، سپاسگزارم. باید به جشن بروم. فکر می کنی آرون کشیش می شود؟
لی گفت:
ـ از کجا بدانم؟ شاید تنها به آن فکر می کند.
آبرا گفت:
ـ امیدوارم کشیش نشود.
ناگهان از آن چه گفته بود، سخت متعجب شد. لی از جا برخاست، تخته خمیرگیری را برداشت، گوشت قرمز و یک الک کنار آن گذاشت و گفت:
ـ از پشت چاقو استفاده کن.
آبرا گفت:
ـ می دانم.
در دل آرزو می کرد که لی حرف او را نشنیده باشد، ولی لی پرسید:
ـ چرا دوست نداری که او کشیش شود؟
ـ شاید بهتر بود چنین حرفی نزنم!
ـ هر چه دلت می خواهد، باید بگویی. لازم به توضیح نیست.
آنگاه به طرف صندلی خود رفت. آبرا روی گوشت مقداری آرد الک کرد و با کارد بزرگ، آن را کوبید. آنگاه گفت:
ـ درست نبود این طور حرف بزنم!
لی سربرگرداند تا آبرا آزادانه به کار ادامه بدهد. آبرا همانطور که گوشت را می کوبید، گفت:
ـ او خیلی کله شق است. به من می گفت کشیش ها نباید ازدواج کنند.
لی گفت:
ـ در نامه های اخیر، در این مورد مطلبی ننوشته.
ـ می دانم، ولی پیشتر از این حرف ها زیاد می زد.
کوبیدن گوشت را متوقف کرد و افزود:
ـ لی ، من لیاقت او را ندارم.
ـ منظورت از این حرف چه بود؟
ـ شوخی نمی کنم. او به من فکر نمی کند. در ذهنش از من آدمی ساخته که نیستم.
لی گفت:
ـ چنین نیست.
ـ او مرا نمی شناسد. حتی دلش نمی خواهد که مرا بشناسد. روح پاک و تمیز می خواهد.
لی یک بیسکویت خورد و گفت:
ـ مگر او را دوست نداری؟ تو بسیار جوان هستی ولی به نظرم زیاد تفاوتی هم نمی کند.
ـ واقعاً او را دوست دارم. می خواهم همسرش بشوم، ولی می خواهم او هم مرا دوست داشته باشد. وقتی که مرا نمی شناسد، چگونه می تواند مرا دوست داشته باشد؟ زمانی فکر می کردم مرا می شناسد، ولی حالا می دانم که هرگز نتوانسته...
لی با لحنی یکنواخت گفت:
ـ تاکنون حرف های زیادی با هم داشته ایم، ولی یادم نمی آید در مورد خود من صحبتی به میان آمده باشد!
سپس با کمرویی لبخندی زد و گفت:
ـ آبرا، اجازه بده کمی درمورد خودم حرف بزنم. من یک نوکر پیر و چینی هستم. این سه موضوع را می دانی. در ضمن خسته و ترسو هم هستم.
آبرا گفت:
ـ نه، این طور نیست.
لی گفت:
ـ حرف نزن! من خیلی ترسو هستم. دلم نمی خواهد در کار کسی هم دخالت کنم.
ـ منظورت چیست؟
ـ آبرا، پدرت غیر از شلغم، از چه نفرت دارد؟
آبرا با لجاجت گفت:
ـ پرسشی را برایت مطرح کردم.
لی آرام و مطمئن گفت:
ـ نشنیدم. آبرا، تو پرسشی مطرح کردی؟
آبرا گفت:
ـ به نظرم فکر می کنی که من خیلی بچه هستم.
لی حرف او را قطع کرد و گفت:
ـ زمانی برا زنی سی و پنج ساله کار می کردم که در عمر خود نه مطلبی آموخته، نه کتابی خوانده و نه تجربه ای کسب کرده بود. زیبا هم نبود. اگر شش ساله هم بود، پدر و مادرش خجالت می کشیدند چنین فرزندی داشته باشند، ولی در سی و پنج سالگی زندگی دیگران را اداره می کرد. نه، آبرا سن ربطی به این امور ندارد. اگر مطلبی برای گفتن داشتم به تو می گفتم.
آبرا لبخندی زد و گفت:
ـ من باهوش و بسیار زرنگ هستم.
لی با لحن اعتراض آمیزی گفت:
ـ خدا نکند.
ـ پس دوست نداری بفهمم موضوع از چه قرار است؟
ـ تا زمانی که حرفی از من در میان نباشد، به من ربطی ندارد که تو چه می کنی. به نظرم هر قدر یک انسان خوب ضعیف و منفی باف باشد، باز هم بار گناهان خود را باید بر دوش بکشد. من به اندازه کافی گناهکار هستم. شاید گناهانم با گناهان دیگران تفاوت داشته باشد، ولی به هرحال، گناهکارم. خواهش می کنم مرا ببخش.
آبرا دست روی میز دراز کرد و با انگشتان آغشته به آرد، پشت دست لی را لمس کرد. پوست زرد رنگ دست مرد چینی کشیده شده بود و برق می زد. لی به لکه های سفیدی که بر اثر تماس انگشتان آردی آبرا روی دستش جا مانده بود، نگریست. آبرا گفت:
ـ پدرم دوست داشت پسر داشته باشد. از شلغم و دختر متنفر بود. به همه گفته که چرا این اسم لعنتی را برای من انتخاب کرده. می گوید اگرچه نام دیگری انتخاب کردم، ولی آبرا آمد.
لی لبخند زد و گفت:
ـ چه دختر خوبی هستی! اگر فردا شب برای صرف شام این جا بیایی، کمی شلغم برایت می خرم.
در صدا کرد، کال وارد آشپزخانه شد و گفت:
ـ سلام، آبرا. لی، پدر در خانه است؟
ـ نه، هنوز نیامده، چرا می خندی؟
کال چکی به دست لی داد و گفت:
ـ بگیر، مال تو است.
لی به چک نگریست و گفت:
ـ بهره نمی خواستم.
ـ این طور بهتراست، چون شاید در آینده باز هم از تو پول قرض بگیرم.
ـ به من نمی گویی این پول را از کجا آورده ای؟
ـ نه، نمی گویم. فکری به ذهنم رسیده.
به آبرا چشمک زد. آبرا گفت:
ـ باید به خانه برگردم.
کال گفت:
ـ آبرا را هم می توانیم دعوت کنیم. روز شکرگزاری جشنی برگزار می کنیم. آبرا و آرون هم نزد ما می آیند.
آبرا پرسید:
ـ چه می خواهی بکنی؟
ـ برای پدرم هدیه ای خریده ام.
آبرا پرسید:
ـ چیست؟
ـ حالا به تو نمی گویم. خواهی فهمید.
ـ لی می داند؟
ـ بله، ولی نمی گوید.
آبرا گفت:
ـ تاکنون تو را چنین خوشحال ندیده بودم. هرگز این قدر خوشحال نبوده ای.
نسبت به کال احساس محبت کرد.
کال پس از عزیمت آبرا، روی صندلی نشست و گفت:
ـ نمی دانم پس از صرف شام در مراسم شکرگزاری به او بدهیم یا پس از آن.
لی گفت:
ـ پس از مراسم. واقعاً پول را گرفتی؟
ـ پانزده هزار دلار گرفتم.
ـ راست می گویی؟
ـ منظورت این است که پول را دزدیده ام؟
ـ بله.
کال گفت:
ـ دروغ نمی گویم. یادت می آید چگونه برای آرون شامپاین تهیه کردیم؟ برای پدر هم همین کار را انجام می دهیم. شاید هم اتاق پذیرایی را تزیین کنیم. آبرا به ما کمک می کند.
ـ واقعاً فکر می کنی پدرت پول می خواهد؟
ـ بله، چرا نخواهد؟
لی گفت:
ـ امیدوارم درست بگویی. وضعیت درس هایت در مدرسه چطور است؟
کال گفت:
ـ زیاد جالب نیست. پس از مراسم شکرگزاری، جبران خواهم کرد.
(2)
روز بعد، پس از این که زنگ مدرسه به صدا درآمد، آبرا شتابان به دنبال کال به راه افتاد. کال گفت:
ـ سلام آبرا. چه خوب شیرینی خانگی می پزی!
ـ این آخری خشک شده بود. باید خامه آن نرم باشد.
ـ چه کرده ای که لی این همه ازتو تعریف می کند؟
آبرا گفت:
ـ من لی را دوست دارم....
سپس ادامه داد:
ـ کال، می خواهم مطلبی را از تو بپرسم.
ـ چه مطلبی؟
ـ چه اتفاقی برای آرون افتاده؟
ـ منظورت چیست؟
ـ او با افکار خود زندگی می کند.
ـ این که مطلب تازه ی نیست، مگر با او دعوا کرده ای؟
ـ نه، وقتی که گفت می خواهد به کلیسا برود و هرگز ازدواج نکند، سعی کردم با او ازدواج کنم، ولی او دعوا کرد.
ـ که با تو ازدواج نکند؟ حتی تصور آن هم غیر قابل باور است.
ـ کال، حالا برای من نامه های عاشقانه می نویسد، ولی فکر نمی کنم واقعاً برای من بنویسد.
ـ پس برای چه کسی مینویسد؟
ـ انگار برای خودش می نویسد.
کال گفت:
ـ من ماجرای درخت بید را می دانم!
آبرا گفت:
ـ می دانی؟
البته تعجب نکرد. کال گفت:
ـ تو از رفتار آرون ناراحت هستی؟
ـ نه، ناراحت نیستم، ولی او را درک نمی کنم.
کال گفت:
ـ شاید دچار تحول درونی شده باشد.
ـ به نظرم دیگر نمی توانم مثل گذشته با او باشم. فکر می کنی کارم از اول اشتباه بوده؟
ـ از کجا باید بدانم؟
آبرا گفت:
ـ کال، راست می گویند که تو شب ها تا دیروقت بیرون هستی و حتی به خانه فساد می روی؟
کال گفت:
ـ بله، درست است. آرون به تو گفت؟
ـ نه، آررون نگفت. چرا به آن جا می روی؟
کال در کنار آبرا راه می رفت. حرفی نزد. آبرا گفت:
ـ به من بگو!
ـ این موضوع به تو ربطی ندارد.
ـ برای این که آدم بدی هستی؟
ـاگر هم بد باشم، باز هم به تو مربوط نیست.
آبرا گفت:
ـ من هم آدم خوبی نیستم.
کال گفت:
ـ تو عقلت را از دست داده ای. آرون تلافی می کند!
ـ فکر می کنی تلافی می کند؟
کال گفت:
ـ حتماً!
پایان فصل چهل و سوم
R A H A
11-30-2011, 10:17 PM
فصل چهل و چهارم
(1)
جو والری با مراقبت از رفتارها، گوش دادن به حرف مردم، و به قول خود دخالت نکردن در کار دیگران، روزگار می گذراند. احساس تنفر در او مربوط به دوران کودکی می شد. در دوران کودکی، مادرش به او توجه زیادی نشان نداده بود.پدرش گاهی به او محبت می کرد و گاهی هم او را با شلاق می زد. برای او آسان بود که تنفر خود را به معلمی که اصول انضباط را به او یاد می داد، به پاسبانی که او را تعقیب می کرد، و به کشیشی که برایش موعظه می کرد، منتقل کند. حتی پیش از این که برای نخستین بار رییس دادگاه نظری تحقیر آمیز به او بیندازد، نسبت به همه افراد دنیا احساس تنفر داشت.
تنفر به تنهایی نمی تواند ادامه یابد، انگیزه و محرک آن باید عشق باشد. جو ناچار به خود عشق می ورزید. به خود دلداری می داد. به خود تملق می گفت و در نتیجه حصاری به دور خود کشید تا از جهان متخاصم بیرونی، مصون باشد و به تدریج نیز مصون ماند. اگر برای جو اتفاقی می افتاد، برای این بود که دنیا بر علیه او نقشه های خصمانه می کشید و اگر جو به دنیا حمله می کرد، از روی انتقامگیری بود. لیاقت دنیا هم بیشتر از آن نبود. جو تا می توانست به خود عشق می ورزید. و برای خود قوانینی وضع می کرد تا در برابر دنیا وجود خود را حفظ کند. این قوانین عبارت بود از:
1.به هیچ کس اعتماد نکن. حرامزاده ها در پی تو هستند!
2.دهانت را ببند و فضولی نکن.
3.گوش هایت را باز کن. اگر افراد اشتباه می کنند، نقطه ضعف آن ها را پیدا کن و منتظر بمان!
4.همه مردم فاقد چشم و رو هستند. اگر در حلقوم آنها عسل بریزی، باز هم ناراضی هستند!
5.با هیچکس صداقت نداشته باش!
6.به هیچ زنی در هیچ موردی اعتماد نکن!
7.به پول ایمان داشته باش، همه آن را می خواهند. همه حاضرند به خاطر آن، زندگی خود را بدهند.
قانون های دیگری هم وضع کرده بود، ولی به اندازه این قوانین شدت نداشتند.
روش او مفید بود، و چون از روش های دیگر خبر نداشت، نمی توانست آن را با دستورالعمل خود مقایسه کند. می دانست زرنگی لازمه کار است و خود را زرنگ می پنداشت.اگر در کاری موفقیتی کسب می کرد، آن را به حساب زرنگی می گذاشت، و اگر شکست می خورد، بد اقبالی را دخیل می دانست. به طور کلی جو زیاد موفق نبود، ولی به هر حال می توانست امور خود را بگذراند. کیت او را نگه داشته بود، زیرا می دانست برای پول هر کاری می کند. به عبارت دیگر، جو می ترسید از دستورات کیت اطاعت نکند. کیت زیاد به او امیدوار نبود، ولی می دانست برای انجام دادن کارها، وجود او ضروری است.
از نخستین روزی که به استخدام کیت در آمد، دنبال نقطه ضعفی مانند: غرور، شهرت، دلهره، وجدان، حرص و جنون بود. جو می دانست که کیت این نقاط ضعف را دارد، زیرا به هر حال، او یک زن بود. از این که نمی توانست چنین نقاط ضعفی را در او بیابد، تعجب می کرد. این زن درست همچون مردان فکر و عمل می کرد، تنها کمی خشن تر، چابک تر و زیرک تر بود. جو زیاد در کارها اشتباه نمی کرد، ولی اگر می کرد کیت او را تنبیه می کرد. جو از کیت می ترسید و بنابراین او را مورد تحسین قرار می داد. پس از این که فهمید بعضی از کارها را نمی تواند انجام بدهد، کاملاً تسلیم کیت شد. کیت از جو برده ای ساخته بود. به او غذا، لباس و دستور می داد و او را تنبیه می کرد.
جو متوجه شد که کیت از خودش زیرک تر است، بنابراین قبول کرد که از همه مردم زیرک تر است. به نظر او کیت دو استعداد خدادادی داشت، هم زرنگ بود و هم خوش اقبال. دیگر از این دنیا چه می خواست؟ کیت هر کاری داشت، جو برایش انجام می داد و شهامت دادن پاسخ منفی را نداشت. به عقیده جو، آن زن هرگز اشتباه نمی کرد و اگر کسی می توانست با کیت کنار بیاید، مورد حمایت قرار می گرفت. این امر برای جو، یک حقیقت مسلم بود. اخراج ایسل، یکی از کارهای مهم به حساب می آمد که تنها کیت می دانست چه باید بکند.
(2)
هرگاه درد مفاصل کیت شروع می یافت، نمی توانست به خوبی بخوابد. ورم مفاصل را تقریباً احساس می کرد. گاهی می کوشید حواس خود را به جای دیگری معطوف کند. مثلاً رویدادهای بد را به یاد می آورد تا بتواند درد انگشتان خود را فراموش کند. گاهی می کوشید جزئیات اتاقی را که مدت ها ندیده بود، به یاد بیاورد. گاهی نیز به سقف می نگریست و اعدادی را روی آن تجسم می کرد و آن ها را با هم جمع می زد. گاهی هم به خاطرات گذشته پناه می برد. به یاد صورت آقای ادواردز و لباس ها و واژه ای افتاد که روی قلاب کمربند او حک شده بود. پیش تر به آن واژه دقت نکرده بود.
اغلب شب ها به فکر فرو می رفت. چشم ها، موها، لحن صدا، حرکات دست، و برآمدگی کوچک گوشت کنار ناحن شست دست چپ فی را که جای زخمی قدیمی بود به یاد می آورد. کیت جزئیات خاطرات خود درمورد فی را مرور می کرد. آیا او را دوست داشت؟ آیا از او متنفر بود؟ آیا دلش برای او می سوخت؟ آیا ناراحت بود که او را کشته است؟
کیت همچون کرم در افکار خود می لولید. در نهایت نیز به این نتیجه رسید که هیچ احساسی نسبت به فی ندارد. نه او را دوست داشت و نه از او متنفر بود. هنگامی که در حال مرگ بود، هیاهو و رایحه او چنان خشمی در کیت برانگیخت که تصمیم گرفت زودتر او را بکشد و راحت شود.
کیت آخرین باری را که چهره فی را دیده بود، در ذهن به تصویر کشید. فی در حالی که لباس سفیدی به تن داشت در تابوت ارغوانی آرمیده بود و لبخند بر چهره اش نقش بسته بود. پوست صورت رنگپریده او را با پودر و رنگ سرخ پوشانده بودند.
صدایی از پشت سر گفت:
ـ قیافه بهتری پیدا کرده!
صدای دیگری در پاسخ گفت:
ـ اگر مرا هم چنین آرایش کنند، قیافه زیبایی خواهم داشت.
صدای خنده ای برخاست. صدای اول، متعلق به ایسل و صدای دوم، متعلق به تریکسی بود. کیت واکنش خود را که خندیده بود، به یاد آورد و دردل گفت: «باید برای یک روسپی که مرده باشد، ظاهری شبیه انسان های دیگر درست کرد.»
بله، صدای اول متعلق به ایسل بود. ایسل همیشه شب ها به فکر فرو می رفت و می ترسید. زنی که از نظر کیت، سلیطه، کودن، فضول، بی عرضه و کثافت بود. کیت در دل می گفت: «کمی صبر کن! چرا به او کثافت می گویی؟ جز برای این است که تو اشتباه کرده ای؟ چرا کاری کردی که او را از شهر اخراج کنند؟ اگر کمی عقلت را به کار می انداختی و اجازه می دادی همین جا بماند...»
کیت نمی دانست ایسل کجا رفته است. اندیشید: « شاید بهتر باشد توسط یکی از آن بنگاه ها، او را پیدا کنم و دست کم از محل سکونت او خبر داشته باشم. ممکن است ایسل درباره حوادث آن شب حرف بزند و ظرف شیشه ای را نشان بدهد. آنگاه به جای یک نفر، دو نفر فضولی می کنند. ایسل هر بار که آبجو می نوشد و مست می کند موضوع را برای کسی شرح می دهد. البته آن ها گمان می کنند که او فاحشه ای پیر و مست است و به حرف هایش توجه نمی کنند. اگر به بنگاه تلفن بزنم...»
ولی تصمیم نداشت به بنگاه تلفن بزند. کیت ساعت های زیادی را با ایسل گذرانده بود. آیا قاضی می دانست اتفاقی که برای ایسل افتاده، یک توطئه است؟ موضوع بسیار ساده بود. ایسل همه صد دلار را همراه نداشت. در مورد کلانتر چه؟ جو گفته بود که ایسل را در سانتاکروز پیاده کرده است. آیا ایسل به معاون کلانتر که او را تا مقصد همراهی کرد، حرفی نزده است؟ ایسل زنی بدکاره، پیر و تنبل بود. شاید در واتسون ویل اقامت داشته باشد. همان مکانی که تقاطع راه آهن و رودخانه پایارو و پلی بود که به واتسون ویل منتهی می شد. در آن جا هر نوع آدمی پیدا می شد، از مکزیکی گرفته تا سرخپوست. ایسل احمق شاید فکر کرده است می تواند سر کارگران راه آهن را کلاه گذارد. واقعاً مضحک نبود اگر ایسل همان جادر واتسون ویل در سی مایل دورتر می ماند؟ امکان داشت به دیدن دوستانش در آن اطراف برود. شاید به سالیناس هم می آمد. شاید هم آن روز در سالیناس بود. پلیس زیاد دنبال او نبود. شاید اگر جو را به واتسون ویل بفرستد تا تحقیق کند، بد نباشد. شاید به سانتاکروز رفته باشد. جو هم می توانست برود و تحقیق کند. برای جو زمان زیادی طول نمی کشید. جو می توانست یک دزد را در یک شهر، در مدتی کمتر از چند ساعت پیدا کند. اگر جو او را پیدا می کرد، آن ها او را برمی گرداندند. ایسل یک احمق کامل بود، ولی شاید بهتر بود وقتی که جو توسط ایسل پیدا شود، به دیدن او برود. یک تابلو مزاحم نشوید روی در قرار بدهد. می توانست به واتسون ویل هم برود، کار را انجام بدهدو بازگردد. لزومی نداشت با تاکسی برود، اتوبوس کافی بود. در داخل اتوبوس شب ها، سرنشینان یکدیگر را نمی شناسند. مسافران کفش ها را درمی آورند و کت حود را زیر سر قرار می دهند. ناگهان احساس کرد از رفتن به واتسون ویل می ترسد. می توانست خود را مجبور کند. اگر می رفت، همه مسائل حل می شد. عجیب بود که پیش تر فکر فرستادن جو را نکرده بود. اگر این کار را می کرد، خیلی عالی می شد.
جو در بعضی از کارها مهارت داشت و خیال می کرد زرنگ است. از پس آدم هایی مثل ایسل برآمدن، کار آسانی بود. ایسل آدم احمقی به حساب می آمد و چاره ای جز این نبود.
به هر میزانی که دست ها و دهن کیت تغییر حالت می داد، بیشتر به جو والری به عنوان معاون کل خود به رابط و مجری کارها متکی می شد.
کیت از دخترهایی که در آن خانه کار می کردند، می ترسید. هراس او از آن نبود که دخترها از جو بیشتر غیر اطمینان هستند، بلکه از این می ترسید که دخترها با هیاهوی خود، اطرافیان را ناراحت کنند. کیت همیشه آماده مواجهه با این امور بود، ولی درد مفاصل باعث می شد از جو کمک بگیرد. می دانست مردان، بهتر از زنان در مقابل خطر نابودی، از خود محافظت می کنند.
احساس می کرد می تواند به جو اطمینان داشته باشد، زیرا در پرونده ها یادداشت کرده بود که شخصی یه نام جوزف ونوتا پس از چهار سال محکومیت به جاده سازی، از زندان سن کوئیستین فرار کرده است. در حقیقت او به دلیل سرقت، محکوم به پنج سال زندان شده، ولی در سال چهارم اقدام به این کار کرده بود. کیت هرگز این موضوع رابه جو والری نگفته بود، ولی فکر می کرد گفتن آن در موقع مقتضی، مفید است.
جو هر روز صبح، سینی صبحانه را می آورد. صبحانه عبارت بود از چای چینی، خامه و نان تست. هرگاه سینی را روی میز کنار تختخواب او می گذاشت، گزارش روزانه را می داد و دستورات لازم را می گرفت. جو می دانست که کیت هر روز بیشتر از گذشته به او متکی می شود و از این موضوع سوءاستفاده می کرد. اگر کیت بیمار می شد، این امکان وجود داشت که خود بر اوضاع مسلط شود، ولی در واقع از کیت می ترسید.
آن روز جو گفت:
ـ صبح به خیر.
ـ جو، نمی خوهم از جایم بلند شوم. چای را به من بده. باید آن را برایم نگه داری!
ـ دستتان درد می کند؟
ـ بله، هرگاه خشمگین می شوم، درد را فراموش می کنم.
ـ انگار دیشب خوب نخوابیدید.
کیت گفت:
ـ خوب نخوابیدم. داروی جدیدی پیدا کرده ام.
جو فنجان را به لبان کیت نزدیک کرد. زن چای را فوت کرد تا سرد شود و سپس نوشید. پس از این که فنجان نصف شد، گفت:
ـ کافی است. دیشب چه خبر بود؟
جو گفت:
ـ دیشب می خواستم به شما بگویم که هیک از کینگ سیتی آمد. محصولات کشاورزی خود را فروخته بود. برای همه دخترها پول خرج کرد و پولی را که به آن ها داد، نشمرد و بعد معلوم شد که مبلغ آن هفتصد دلار بوده.
ـ گفتی اسمش چه بود؟
ـ نمی دانم، ولی امیدوارم که بازگردد.
ـ جو، باید اسم او را یادبگیری. مگر به تو نگفتم؟
ـ نمی شد او را گول زد.
ـ به همین دلیل بایداسم او را یاد بگیری. ببینم دخترها پولی از او ندزدیدند؟
ـ نمی دانم.
ـ خوب، بپرس.
جو متوجه شد که کیت کمی سرحال است. خوشحال شد و به او اطمینان داد:
ـ این موضوع را برایتان پیگیری می کنم. هنوز وقت زیادی مانده.
کیت او را زیر نظر گرفت و جو احساس کرد که کیت می خواهد از او مطلبی بپرسد. کیت با ملایمت پرسید:
ـ از این جا خوشت می آید؟
جو گفت:
ـ بله، از این جا خوشم می آید.
بعد مثل این که حرف بدی زده باشد، گفت:
ـ این جا برای من خیلی خوب است.
کیت با نوک زبان، لباش را خیس کرد و گفت:
ـ ما دو نفر می توانیم همکاران خوبی باشیم.
جو در حالی که می کوشید جلب توجه کند، گفت:
ـ هر طور شما بخواهید.
با خوشحالی و شکیبایی در انتظار پاسخ کیت بود، ولی مدتی طول کشید تا کیت حرف بزند. در نهایت گفت:
ـ جو نمی خواهم در خانهام دزدی شود.
ـ من دزدی نکرده ام!
ـ نگفتم تو کرده ای.
ـ پس چه؟
ـ جو، صبر کن. یادت می آید آن لاشخور پیر را از این جا بیرون کردیم؟
ـ منظور شما ایسل است.
ـ بله، او را می گویم. توانست فرار کند و آن چه را همراه برد، خبر نداشتم.
ـ چه برد؟
کیت با لحنی آمرانه گفت:
ـ جو، به تو مربوط نیست. گوش کن، تو آدم زرنگی هستی. می توانی او را برایم پیدا کنی؟
فکر جو به سرعت شروع به کار کرد. از تجربه و احساس استفاده می کرد و عقل را به کار نمی برد. گفت:
ـ وضعیت مساعدی ندارد. نمی تواند از این جا دور شود. یک فاحشه پیر نمی تواند جاهای دوری برود.
ـ تو آدم زرنگی هستی. بگو بدانم آیا ممکن است به واتسون ویل رفته باشد؟
ـ ممکن است به آن جا یا سانتاکروز رفته باشد. به هر حال مطمئن هستم از سن خوزه دورتر نرفته.
کیت انگشتان جو را گرفت و گفت:
ـ دوست داری پانصد دلار پول نصیبت شود؟
ـ می خواهید او را پیدا کنم؟
ـ بله، او را پیدا کن، ولی نباید بفهمد. نشانی او را برایم بیاور. فهمیدی؟ تنها بگو کجاست!
جو گفت:
ـ بسیار خوب، حتماً سر شما کلاه گذاشته.
ـ جو، این موضوع به تو ربطی ندارد.
جو گفت:
ـ بله، خانم. اگر بخواهید همین حالا می روم و او را پیدا می کنم.
ـ بله، جو، زودتر شروع کن.
جو گفت:
ـ شاید با مشکل مواجه شویم، چون او مدتی است که از این جا رفته.
ـ دیگر خودت می دانی.
ـ همین امروز بعدازظهر به واتسون ویل خواهم رفت.
ـ بله، جو.
کیت متفکر به نظر می رسید و جو می دانست که او حرف هایش را تمام نکرده است و فکر می کند تا به سخنانش ادامه دهد. در نهایت کیت تصمیم خود را گرفت و گفت:
ـ جو، او در دادگاه کارهای عجیب و غریب نکرد؟
ـ نه، مثل سایرین گفت که برایش توطئه چیده اند.
آنگاه فکری به ذهنش رسید. صدای ایسل را به خاطر آورد که می گفت: «آقای قاضی، باید خصوصی با شما صحبت کنم. باید مطلبی را به شما بگویم.»
کوشید این خاطره را فراموش کند تا اثری از آن در سیمایش ظاهر نشود. کیت گفت:
ـ خوب، ماجرا از چه قرار بود؟
دیگر دیر شده بود و جو نمی توانست کاری کند. از روی ناچاری گفت:
ـ سعی می کنم آن را به یاد بیاورم.
کیت با هیجان گفت:
ـ خوب، پس فکر کن.
جو خود را جمع و جور کرد و گفت:
ـ شنیدم که به پلیس می گفت به او اجازه بدهند به ایالت های جنوبی برود و گفت در سن لویی آبیسو خویشاوندانی دارد.
کیت فوراً به طرف جو خم شد و گفت:
ـ بعد چه شد؟
ـ مأموران پلیس گفتند که آن جا بسیار دور است.
ـ جو، تو خیلی زرنگ هستی. ابتدا به کجا خواهی رفت؟
ـ به واتسون ویل. دوستی در سن لویی دارم. او می تواد همه جا را برایم دنبال ایسل بگردد. به او تلفن خواهم زد.
کیت گفت:
ـ جو، سر و صدای موضوع را درنیاور.
جو گفت:
ـ با پانصد دلاری که به من خواهید داد، مطمئن باشید سر و صدایی درنمی آورم.
از چشمان کیت پیدا بود که می خواهد سخنان ناخوشایندی بگوید، ولی جو به خاطر پانصد دلار بسیار خوشحال بود. وقتی کیت دهانش را باز کرد تا آن چه را که می خواهد بگوید، جو شگفت زده شد. کیت گفت:
ـ راستی تا فراموش نکرده ام، نام ونوتا برایت آشنا نیست؟
جو پیش از این که صدا در گلویش خفه شود، گفت:
ـ نه!
کیت گفت:
ـ هرچه زودتر برگرد. به هلن بگو که کارهای تو را انجام بدهد.
R A H A
11-30-2011, 10:17 PM
(3)
جو چمدان خود را بست، به ایستگاه قطار رفت و بلیطی را برای مقصد واتسون ویل تهیه کرد. درایستگاه کاسترویل پیاده شد و ساعت ها در انتظار قطار سریع السیری که از سانفرانسیسکو به دلمونته و مانتری می رفت، ماند. این قطار او را تا آخرین خط رساند. در مانتری از پله های هتل سانترال بالا رفت و با اسم مستعار جان ویکر در دفتر ثبت نام کرد. به طبقه پایین رفت و در رستوران پاپ ارنست استیک خورد. سپس یک بطری ویسکی خرید و به اتاق خود رفت.
کفش ها و کت و جلیقه را درآورد، یقه و کراوات را باز کرد و روی تختخواب گذاشت، و بطری ویسکی و لیوانی را روی میز کنار تختخواب برنجی قرار داد. نور چراغی که از سقف آویزان بود، نه تنها او را ناراحت نمی کرد، بلکه حتی توجهی هم به آن نشان نمی داد. با نصف لیوان ویسکی سر خود را گرم و سپس دست را پشت سر قلاب کرد، پاها را روی هم انداخت و به فکر فرو رفت.
وظیفه خوبی به او متحول شده بود. فکر می کرد که سر کیت کلاه گذاشته، با این حال فهمید که کیت را دست کم گرفته است. کیت چگونه فهمیده بود که جو تحت تعقیب است؟ فکر می کرد به رینو یا سیاتل برود. شهرهای کنار دریا همیشه خوش منظره بوده اند. «کمی صبر کن و درباره آن بیندیش!»
ایسل آن چه را دزدیده بود، همراه داشت. کیت از ایسل می ترسید. پانصد دلار برای پیدان کردن یک فاحشه پیر، پول زیادی بود. آن چه را ایسل می خواست به قاضی بگوید، اولاً درست بود و ثانیاً کیت از آن می ترسید. آیا بهتر نیست از این موضوع علیه کیت استفاده کند؟ ولی نه، کیت می دانست که جو از زندان فرار کرده است جو دیگر نمی خواست خود را به خطر بیندازد و دوباره به زندان بیفتد. البته فکر کردن درباره این موضوع، بی فایده نیست، ولی اگر معلوم شود که از زندان فرار کرده است، رسوایی به بار می آید.
کیت ماجرا را می دانست، ولی جو را به پلیس تسلیم نکرده بود. حتماً فکر می کرد در موقع مقتضی از این نقطه ضعف استفاده خواهد کرد. شاید ماجرای ایسل هم یک دام باشد. شاید جو با خوش اقبالی مواجهه شده بود، ولی کسی نمیتوانست سر کیت زرنگ، کلاه بگذارد. چاره ای جز انتظار کشیدن نداشت.
جو چراغ را خاموش کرد و کرکره ها را بالا کشید. همان طور که مشروب می خورد، زنی لاغر اندام و کوتاه قامت را دید که حوله حمام بر تن دارد و لباسی را در تشتی در اتاق مجاور هواکش می شوید. مشروب بر او تأثیر گذاشته بود.
پنجره اتاق را به آرامی گشود و قلمی را که روی میز بود به طرف پنجره مقابل پرتاب کرد. پیش از این که زن لاغر اندام کرکره را پایین بکشد، جو از مشاهده هراس او لذت برد.
لیوان سوم را پر کرد. بطری خالی شد. جو می خواست به خیابان برود و در شهر گردش کند، ولی عقل او که هنوز کار می کرد، مانع شد. برای خود قانونی وضع کرده بود که در هنگام مستی، هرگز از اتاق خارج نشود. اگر این کار را می کرد، دردسر پیش نمی آمد. دردسر یعنی پلیس، پلیس یعنی بازرسی و بازرسی یعنی زندان سن کوئیستین! این بار دیگر او را وادار نمی کردند جاده سازی کند. تصمیم گرفت به خیابان نرود.
هرگاه تنها می شد، از کار دیگری هم لذت می برد و آن این بود که روی بستر دراز بکشد و بدبختی دوران کودکی و بلوغ را به یاد بیاورد. چرا بد اقبال بود؟ برای او پرونده سازی کردند و دیگر رها نشد. هر کسی که کار خلافی می کرد، جو را مقصر می دانستند. در مدرسه هم بخت و اقبال مناسبی نداشت. معلمان از او نفرت داشتند. مدیر تحمل دیدن قیافه او را نداشت. دیگر خسته شده بود. در حالی که به بد اقبالی می اندیشید، دچار افسردگی شد و سرانجام به اندازه ای تحت تأثیر قرار گرفت که گریست. برای تنهایی دوران کودکی خود گریه می کرد. همه آشنایان جو خانه و زندگی داشتند، ولی او در فاحشه خانه کار می کرد. دیگران در کانون گرم خانوادگی خوشحال و راحت بودند و کرکره ها را می کشیدند تا قیافه جو را نبیندد. به اندازه ای گریست که به خواب رفت.
ساعت ده صبح بیدار شد و صبحانه مفصلی در پاپ ارنست خورد. بعدازظهر سوار براتوبوسی شد که به واتسون ویل می رفت. در آن جا با دوستی که به او تلفن زده بود، سه بار بیلیارد بازی کرد. جو در آخرین بازی برنده شد و برای دو باخت پیشین، دو اسکناس ده دلاری به دوست خود داد.
دوست او گفت:
ـ پول مال خودت!
جو گفت:
ـ نه، برادر!
ـ من که از تو پولی نمی گیرم.
ـ چرا؟ تو می گویی او این جا نیست، ولی باید بدانی کجاست.
ـ نمی توانی به من بگویی با او چه کاری داری؟
ـ وبلسون، یک بار به تو گفتم و باز هم می گویم، نمی دانم. تنها آن چه را از من خواسته اند، انجام می دهم.
ـ خوب، من هم تنها آن چه را می دانم به تو می گویم. درست یادم نمی آید کجا می خواست برود. نمی دانم گفت می خواهد نزد دندانساز برود، یا خودم حدس می زنم. درست یادم نیست. اگر در سانتاکروز آشنایی داری، شاید بتواند برایت کاری انجام بدهد.
جو گفت:
ـ چند آشنا دارم.
ـ به باشگاه بیلیارد اچ.وی. مالر برو. هل مالر آن جا را اداره می کند. من باید بر سر کار برگردم.
جو گفت:
ـ ممنونم!
ـ راستی جو، من پول تو را نمی خواهم!
جو گفت:
ـ پول من نیست. برای خودت یک سیگار برگ بخر.
اتوبوس دو مغازه بالاتر از باشگاه بیلیارد هل، جو را پیاده کرد. موقع صرف شام بود، ولی مشتریان هنوز بازی می کردند. یک ساعت طول کشید تا هل از جای برخاست تا به دستشویی برود. جو از فرصت استفاده کرد، دنبال مرد رفت تا با او صحبت کند. هل با چشمانی بی فروغ از پشت شیشه های ضخیم عینک بسیار درشت به نظر می رسید، به جو نگریست و دکمه های شلوارش را آهسته بست. آستین هایش را مرتب و کلاهش را درست کرد و گفت:
ـ باید صبر کنی تا بازی تمام شود. بیا کنار من بنشین.
ـ هل، چند نفر به نفع تو بازی می کنند؟
ـ یک نفر.
ـ سهم او را می دهم.
هل گفت:
ـ ساعتی پنج دلار می شود.
ـ اگر ببرم، ده درصد آن را به من خواهی داد؟
ـ حتماً! آن مرد مو جوگندمی که ویلیام نام دارد، حق داوری می گیرد.
ساعت یک نیمه شب، هل و جو به رستوران بالرو رفتند. هل گفت:
ـ دو پرس استیک با سیب زمین سرخ کرده، لطفاً.
سپس از جو پرسید:
ـ سوپ می خوری؟
ـ نه، سیب زمین سرخ کرده هم نمی خورم، چون با معده من سازگار نیست.
هل گفت:
ـ به من هم نمی سازد، ولی می خورم. زیاد فعالیت بدنی ندارم.
هل در موارد عادی ساکت بود، ولی در هنگام غذا خوردن، حرف می زد، بویژه اگر دهانش از غذا پر بود. با دهان پر پرسید:
ـ چه نوع می خواهی بازی کنی؟
ـ اگر صد دلار نصیبم شود، بیست و پنج دلار آن سهم تو، قبول؟
ـ سند یا مدرکی داری؟
ـ نه، لازم نیست.
ـ بله، او به این جا می آید و از من می خواهد برایش مشتری پیدا کنم. از او راضی نیستم. هفته ای بیست دلار نصیبم نمی شود. مدتی است از او خبر ندارم. بیل پریموس او را در این جا دیده و وقتی که بازداشت شد، سراغش را از من گرفت. بیل آدم خوبی است. همه کسانی که به این جا می آیند، خوب هستند. ایسل هم زن بدی نبود. تنبل و شلخته، ولی بسیار خوش قلب بود. می خواست به او اهمیت داده شود. نه خوشگل بود و نه باهوش و به علت این دو نقطه ضعف، بخت زیادی نداشت. پس از این که او را از میان شن ها درآوردند، دامنش بالا رفته بود. اگر می دانست با این وضعیت دیده می شود، ناراحت می شد.
ـ از میان شن ها؟
هل گفت:
ـ در کشتی ماهیگیری از این کارگرهایی که از اروپای شرقی می آیند زیاد داریم. همیشه مشروب می خورند و مست هستند. به نظرم یکی از ملوانان، او را پایین انداخته، وگرنه امکان ندارد در آب های ساحل پیدا شود.
ـ شاید خود را از اسکله پایین انداخته باشد!
هل همان طور که سیب زمینی را می جوید، گفت:
ـ فکر نمی کنم. او از کسانی نیست که خودکشی کند. می خواهی به تو ثابت کنم؟
جو گفت:
ـ اگر می گویی او بوده، مجبورم باور کنم.
در همان لحظه و بر سر میز، بیست و پنج دلار به هل داد.
هل اسکناس ها را مثل سیگار لوله کرد و در جیب جلیقه جای داد. آنگاه تکه گوشتی به شکل مثلث از استیک برید، در دهان گذاشت و گفت:
ـ بله، خودش بود! کمی پای سیب می خواهی؟
جو می خواست تا ظهر بخوابد، ولی ساعت هفت صبح از خواب بیدار شد و مدت زیادی در بستر ماند. تصمیم داشت تا فرا رسیدن نیمه شب، به سالیناس بازنگردد. به وقت بیشتری نیاز داشت تا فکر کند. پس از این که از بستر بیرون آمد، خود را در آینه نگاه کرد. می خواست قیافه مأیوسانه به خود بگیرد، البته نه خیلی مأیوسانه، زیرا کیت به اندازه ای زیرک بود که می دانست چه باید کرد. جو قبول داشت که از او خیلی می ترسد. با خود گفت: «برو به او بگو و پانصد دلار پول را بگیر!»
بعد به خود پاسخ داد: «مگر چند بار خوش اقبالی به سراغم آمده؟ آدم باید بداند چه هنگامی بخت به او روی می آورد. مگر می خواهم همه مدت عمر در آن جا بمانم؟ باید حواسم را جمع کنم و اجازه بدهم که او حرف بزند. ضرری ندارد. اگر ترفند من مؤثر نباشد، به او می گویم که از این بیشتر نتوانستم سر دربیاورم. امکان دارد مرا به زندان بیندازد!»
(4)
حال کیت بهتر می شد. داروی جدید مؤثر واقع شده و درد دست برطرف شده بود. احساس می کرد انگشتانش دیگر کج نیستند و بند انگشتانش مثل سابق ورم ندارد. پس از مدتی طولانی برای نخستین بار، شب خوب خوابیده و حالش خوب بود. تنها اندکی هیجانزده به نظر می رسید. تصمیم گرفت صبحانه تخم مرغ پخته بخورد. از جا بلند شد، روبدوشامبر پوشید و آینه دستی را با خود به بستر برد. د رحالی که به بالش ها تکیه داده بود، به صورتش در آینه می نگریست.
استراحت در او مؤثر واقع شده بود. هنگامی که فردی درد می کشد، آرواره ها را به هم فشار می دهد، چشمانش از شدت اضطراب به طرز کاذبی برق می زند و عضلات شقیقه ها، گونه ها و حتی عضلات ضعیف کنار بینی او ورم می کند. این نشانه بیماری یا مقاومت در برابر درد است.
سیمای زن به طرز عجیبی دگرگون شده بود. ده سال جوان تر به نظر می رسید. لبانش را گشود و به دندان هایش نگریست. لازم بود نزد دندانپزشک برود و آن ها را تمیز کند. دندان های آسیاب افتاده و پل طلایی، وسیله ای زائد در دهان او بود. کیت اندیشید: «چقدر عجیب است که هنوز جوان مانده ام!»
تنها یک شب خوب خوابیده و سرحال بود. این هم وسیله ای برای گول زدن برای مشتریان به حساب می آمد. از خود به خوبی مراقبت می کرد. مشروب، دارو و حتی اخیراً قهوه هم نمی خورد. نتجه آن را دید. صورتی همچون پریان داشت. افکارش متوجه صورت فرشته آسای فرد دیگری شد که بسیار شبیه خودش بود. اسم او چه بود؟ آه، اسم لعنتی او چه بود؟ آلک؟ می توانست او را ببیند که جبه سفیدی با حاشیه توری بر تن دارد و در حالی که سر را پایین انداخته است و موهایش زیر نور شمع می درخشد، می گذرد. عصای دسته بلوطی که روی آن یک صلیب برنجی بود در دست دارد. زیبایی او به اندازه ای معنوی است که نمی توان آن را لمس کرد.
آیا کسی واقعاً کیت را لمس کرده بود؟ هرگز! تماس هایی که در گذشته با افراد دیگر داشت، سطحی بود. آیا واقعاً اسم او آلک بود؟
به خود خندید. مادر دو پسر، و همچنان دارای چهره ای کودکانه! اگر کسی او را با آن پسرک مو طلایی می دید، دچار تردید می شد. اندیشید اگر در میان جمعیت کنار پسرک بایستد و مردم بفهمند او کیست، چه می شود؟ اگر آرون، آه، بله، اسم او آرون بود. برادر آرون می دانست! همان حرامزاده زیرک! نه، نباید او را چنین خطاب کند، ولی درست گفته بود. عده زیادی چنین فکر می کردند. البته از طرفی هم درست نبود به او حرامزاده بگوید، زیرا با عقد و نکاح متولد شده بود.
کیت بلند خندید. حالش خوب بود و به او خوش می گذشت. آن بچه زرنگ مو سیاه، او را ناراحت می کرد، زیرا شبیه چارلز بود. او به چارلز احترام می گذاشت. چارلز اگر می توانست، کیت را می کشت.
دارو تأثیر خوبی داشت. نه تنها درد مفاصل را از بین برد، بلکه به او شهامت داد که تصمیم بگیرد خیلی زود همه اموال خود را بفروشد و طبق نقشه به نیویورک برود. کیت در مورد هراس خود از ایسل فکر کرد. به بیماری آن زن احمق پیر اندیشید! اگر با مهربانی او بکشد، چه می شود؟ چطور است ایسل را به نیویورک ببرد و نزد خود نگه دارد. فکر جالبی را به ذهن آورده بود. اگر این کا را می کرد، هیچکس، تحت هیچ شرایطی نمی توانست به جنایت او مظنون شود. جعبه های شکلات و آبنبات، گوشت خوک خشک شده با چربی، و شراب قرمز! آن ها را در کره مخلوط با خامه خیس می کرد، سبزی و میوه و تنقلات هم فراهم می آورد و می گفت: «عزیزم، تو در خانه بمان، به تو اطمینان دارم. مراقب باش. خسته شده ای؟ می خواهی این جعبه را با خود به بستر ببری؟ خوب، اگر حالت خوب نیست چرا قرص مسکن نمی خوری؟ فکر نمی کنی قرص های خوشبو کننده دهان خوب باشند؟ آنگاه زن پیر، ظرف شش ماه از بین می رود!»
به فکر صورت زیبای آرون افتاد که درست شبیه صورت خودش بود و درد عجیبی در سینه احساس کرد. نه، آرون زرنگ نبود. نمی توانست از خود محافظت کند. آن برادر تیره پوست، خطرناک بود. کیت او را خوب می شناخت. کال توهین کرده و لازم بود پیش از رفتن، به او درسی بدهد. شاید بیماری سوزاک...
ناگهان به ذهنش رسید که آرون نباید پی ببرد که او مادرش است. شاید بتواند او را هم به نیویورک ببرد. حتماً پسرم می اندیشید مادرش در شرق منهتن در خانه کوچک و زیبایی زندگی می کند. پسرش را به تماشاخانه و اپرا می برد و مردم هرگاه آن دو نفر را با هم ببینند، خیال می کنند برادر و خواهر هستند، نه مادر و فرزند، آه، می توانند با هم به مراسم خاکسپاری ایسل بروند. شش آدم قوی هیکل لازم است تا تابوت بزرگ و سنگین ایسل را حمل کنند.
کیت چنان غرق در افکار خود بود که صدای در زدن جو را نشنید. جو در را کمی گشود و چهره خندان کیت را دید. با لبه سینی که روی آن پارچه گذاشته بود، در را باز کرد و گفت:
ـ صبحانه آورده ام!
در را با زانو بست، با چانه به آلونک اشاره کرد و گفت:
ـ آن جا صبحانه می خورید؟
ـ نه، همین جا می خورم. تخم مرغ آب پز و نان دارچینی تست شده هم بیاور. تخم مرغ را چهار دقیقه و نیم در آب بجوشان، ولی سفت نباشد.
ـ خانم، مثل این که بهتر شده اید!
کیت گفت:
ـ بله، این داروی جدید معجزه کرده! جو، مثل این که حالت زیاد خوب نیست.
جو گفت:
ـ من حالم خوب است.
سینی را جلو میز روی صندلی بزرگ گذاشت و ادامه داد:
ـ گفتید چهار دقیقه و نیم؟
ـ بله، اگر سیب خوب هم داریم، بیاور.
جو گفت:
ـ واقعاً حال شما بهتر شده، چون پیش تر زیاد غذا نمی خوردید.
جو در آشپزخانه منتظر پختن تخم مرغ بود که دچار دلهره شد. شاید کیت از جریان مطلع بود. ضرورت داشت مواظب باشد، ولی کیت نباید از او به خاطر آن چه نمی داند، متنفر باشد. او که جنایتی مرتکب نشده بود.
به اتاق کیت برگشت و گفت:
ـ سیب نداشتم، ولی این گلابی عالی است!
کیت گفت:
ـ چه بهتر.
زن سر تخم مرغ را شکست و قاشق را در آن فرو برد. جو به او نگریست و گفت:
ـ چطور است؟
کیت گفت:
ـ عالی است!
جو گفت:
ـ واقعاً خوب شده اید!
ـ بله، خوبم، ولی حال تو خیلی بد است. مگر چه اتفاقی افتاده؟
جو قیافه ناراحتی به خود گرفت و گفت:
ـ خانم، هیچ کس به اندازه من به آن پانصد دلار نیاز ندارد.
کیت گفت:
ـ هیچکس پیدا نمی شود که مثل من...
ـ چه گفتید؟
ـ هیچ! چه می خواهی بگویی؟ نتوانستی او را پیدا کنی، درست است؟ خوب، اگر واقعاً زحمت کشیدی، پانصد دلار را می گیری. بگو چه اتفاقی افتاده.
نمکدان را برداشت و کمی نمک روی تخم مرغ پاشید. جو قیافه ای حق به جانب گرفت و گفت:
ـ ممنونم! واقعاً به این پول احتیاج دارم. به هر حال، همه جای پایارو و واتسون ویل رازیر و رو کردم. رد او را در واتسون ویل پیدا کردم، ولی از آن جا به سانتاکروز رفته بود. هنگامی که به آن جا رسیدم، گفتند از آن جا هم رفته.
کیت تخم مرغ را مزه مزه کرد، کمی دیگر نمک به آن افزود و گفت:
ـ همین؟
جو گفت:
ـ به جاهای دیگر هم رفتم. مثلاً به سن لویی. گفتند در آن جا بوده، ولی رفته.
ـ نفهمیدی به کجا رفته؟
جو با انگشتانش بازی می کرد. همه زندگی او به حرف هایی که می زد، بستگی داشت، به همین دلیل نمی خواست همه آن حرف ها را بزند. کیت گفت:
ـ حرف بزن! چه می خواهی بگویی؟
ـ مهم نیست. نمی دانم چطور باید بگویم.
کیت با تندی گفت:
ـ فکر نکن، هر چه می دانی بگو. خودم فکر را می کنم.
ـ شاید درست نباشد.
کیت با لحنی خشمگین گفت:
ـ زود باش حرف بزن!
ـ با آخرین نفری که او را دیده بود و مثل من جو نام داشت...
کیت با طعنه گفت:
ـ اسم مادرش را هم پرسیدی؟
ـ آن پسرک، جو، می گوید ایسل یک شب آبجو نوشیده و مست شده بود، اعتراف کرد که می خواهد به سالیناس بازگردد و پنهانی به زندگی ادامه دهد. پس از آن هم دیگر کسی او را ندید. از آن پسرک بیشتر از این نتوانستم حرف بکشم.
کیت به اندازه ای شگفت زده شده بود که نمی توانست بر خود مسلط باشد. جو فهمیده بود که کیت دچار دلهره و وحشت شده است. به هر حال، بخت و اقبال، یار جو بود.
کیت نگاهی به انگشتان خود کرد و گفت:
ـ جو، آن پیر بی خاصیت را فراموش کنیم. پانصد دلار را می گیری.
جو آهسته نفس می کشید، زیرا می ترسید هر صدای کوچکی او را رسوا کند. کیت حرف های جو را باور کرده بود. مرد می خواست هر چه زودتر از اتاق بیرون برود. عاقبت آهسته گفت:
ـ خانم، ممنونم.
آهسته به طرف در رفت. دست روی دستگیره در گذاشت که کیت با لحنی آمرانه گفت:
ـ جو!
ـ بله، خانم.
ـ اگر خبری از او شنیدی به من اطلاع بده.
ـ حتماً خانم. می خواهید بیشتر تحقیق کنم؟
ـ نه، لازم نیست. دیگر اهمیتی ندارد.
جو به اتاق خود رفت و در را بست. روی صندلی نشست و دست ها را به هم گره کرد. لبخندی زد و در ذهن نقشه کشید. تصمیم گرفت کیت را تا هفته آینده در انتظار بگذارد و پس از آن موضوع ایسل را مطرح کند. نمی دانست چگونه نقشه را به اجرا بگذارد، ولی می دانست نقشه خوبی است. اگر می دانست کیت به آلونک رفته و در را بسته و در صندلی بزرگش نشسته و چشمانش را بسته است، بلند می خندید.
پایان فصل چهل و چهارم
R A H A
11-30-2011, 10:18 PM
فصل چهل و پنجم
(1)
گاهی در ماه نوامبر در دره سالیناس باران می آید. بارندگی در این مکان به اندازه ای کم است که روزنامه های محلی، اغلب مقالاتی در این زمینه می نویسند. باران ماه نوامبر، ظرف یک شب، تپه ها را سرسبز می کند و رایحه خوش در فضا میپ راکند، ولی در آن فصل از سال، برای کشاورزان منطقه خوب نیست، مگر این که ادامه پیدا کند که اغلب این گونه نمی شود و معمولاً خشکسالی فرا می رسد، گیاهان پژمرده می شوند، یخ می زنند و دیگر، بار نمی دهند.
در سال های جنگ، باران زیادی آمد و بسیاری از افراد باور داشتند که آتش توپخانه در فرانسه، موجب تغییر آب و هوا شده است. حتی در مقالات و بحث ها، این موضوع به طور جدی مطرح می شد.
در نخستین زمستان، سرباز زیادی در فرانسه نداشتیم، ولی میلیون ها سرباز در حال آموزش دیدن بودند تا به جبهه بروند. جنگ، هم دردناک و هم پر هیجان بود. آلمانی ها همچنان به جنگ ادامه می دادند. در حقیقت آن ها آغازگر بودند و به سمت پاریس پیش می رفتند. تنها خدا می دانست چه زمانی متوقف می شوند، زیرا هیچ مانعی آن ها را بازنمی داشت. سرتیپ پرشینگ اگر می توانست ما را نجات دهد، می داد. تصویر برازنده او هر روز در روزنامه ها دیده می شد. پیراهن نظامی او کمترین چین و چروکی نداشت. نمونه کامل یک سرباز بود و هیچکس نمی دانست به چه موضوعی فکر می کند.
مطمئن بودیم که بازنده نمی شویم، ولی به نظر می آمد که شکست می خوریم. دیگر نمی توانستیم آرد سفید بخریم، مگر این که چهار برابر آن آرد سبوس دار می خریدیم. کسانی که پول داشتند، نان و بیسکویت پخته شده از آرد سفید می خوردند و از آرد سبوس دار برای مرغ ها دانه درست می کردند.
در سربازخانه به مردان بالاتر از پنجاه سال هم آموزش می دادند. مسلم بود که آن ها نمی توانستند سربازان خوبی بشوند، ولی هر طور بود هفته ای دوبار ورزش می کردند، دکمه سربازان را روی لباس های خود می دوختند و کلاه مخصوص سربازانی که به اروپا و آسیا می رفتند، بر سر می گذاشتند. به یکدیگر دستور می دادند و پیوسته در مورد این که چه کسی باید افسر باشد، با هم دعوا می کردند.
ویلیام سن برت در هنگام شنا رفتن، در سربازخانه سکته زد و درگذشت، زیرا قلب او تحمل نداشت.
مردان یک دقیقه ای هم داشتیم. به آن ها یک دقیقه ای می گفتیم، چون در سینماها و کلیساها، سخنرانی های یک دقیقه ای به نفع آمریکا ایراد می کردند. لباس هایشان دکمه هم داشت.
زن ها، باندپیچی یاد می گرفتند و لباس های متحدالشکل صلیب سرخ می پوشیدند، زیرا خیال می کردند فرشته نجات هستند. آن ها مچ بند پشمی می بافتند تا باد وارد آستین سربازان نشود و کلاه های پشمی می بافتند که تنها یک سوراخ در جلو برای دیدن داشت.
برای تهیه کفش و کمربند نظامی از بهترین نوع چرم استفاده می شد. کمربندها زیبا بودند، ولی تنها افسران می توانستند از آن ها استفاده کنند. این کمربندها دو قسمت داشتند؛ یکی قسمت کمر، دیگری تسمه ای که از روی سینه و زیر سر دوشی چپ عبور می کرد. آن ها را از انگلیسی ها اقتباس کرده بودیم. البته خود انگلیسی ها هم یادشان رفته بود که فایده آن چیست. معمولاً برای حمل کردن مثلاً یک شیشه سنگین از کمربند استفاده می شد. تنها در مراسم رژه، شمشیر به آن ها می بستند. غیر ممکن بود جسد افسری پیدا شود که کمربند یاد شده را نبسته باشد. نوع مرغوب کمربند، بیست و پنج دلار ارزش داشت.
تجربیان زیادی از انگلیس ها آموختیم، زیرا جنگجویانی شایسته به حساب می آمدند. تعدادی از افراد ما یاد گرفته بودند که دستمال در داخل آستین های خود قرار دهند و تعدای از ستوان ها نیز همچون انگلیسی ها عصای مد روز به دست می گرفتند. آمریکایی ها مدت زیادی از ساعت مچی متنفر بودند و بنابراین به نظر نمی رسید بتوانیم در این مورد از انگلیسی ها تقلید کنیم.
دشمنان داخلی نیز در کشور وجود داشتند و ما مواظب آن ها بودیم. در سن خوزه و سالیناس، مردم از جاسوسان وحشت داشتند، زیرا روز به روز بر تعداد آن ها افزوده می شد.
از بیست سال پیش، آقای فنچل در سالیناس دوزندگی می کرد. مردی فربه و کوتاه قامت بود و لهجه خارجی او، شنونده را به خنده می انداخت. در تمام مدت روز پاها را روی هم می انداخت و پشت میزی در مغازه کوچک خود می نشست. شب ها مغازه واقع در آلیسال را می بست و به منزل کوچک و سفید خود در انتهای خیابان سانترال می رفت. پیوسته خانه و پرچین سفید مقابل آن را رنگ می زد. هیچ کس به لهجه او زیاد توجه نمی کرد تا این که جنگ آغاز شد و ناگهان همه فهمیدند که فردی آلمانی است! در دوران جنگ، دشمن اهالی سالیناس معلوم شد! او هر چه پول داشت، اوراق قرضه می خرید، ولی فایده ای نداشت، زیرا همه فهمیده بودند که می خواهد ماهیت خود را این گونه پنهان کند. چه کسی دوست داشت لباسی را که دشمن می دوزد بپوشد؟ به این ترتیب، آقای فنچل هر روز روی صندلی می نشست و کاری انجام نمی داد. این اواخر، تکه پارچه ای را کوک می زد، پاره می کرد و دوباره می دوخت.
ما خیلی آقای فنچل را اذیت می کردیم. او دشمن داخلی ما به حساب می آمد و هر روز از کنار خانه ما می گذشت. روزگاری با هر مرد و زن و بچه و سگی حرف می زد و مردم پاسخ او را می دادند. ولی پس از آغاز جنگ، دیگر کسی با او حرف نمی زد. می توان در ذهن، تنهایی و غرور شکسته او را مجسم کرد.
من و خواهرکوچکترم نیز در اذیت کردن آقای فنچل نقش داشتیم و این یکی از آن خاطرات شرم آور است که هر وقت به یاد آن می افتم، عرق شرم از چهره می ریزم و بغض گلویم را می فشارد. شبی در چمن محوطه خانه خود بودیم که آقای فنچل را دیدیم. با آن شکم بزرگ، به سرعت راه می رفت. کلاه سیاه و تمیزی بر سر داشت. نمی دانم من و خواهرم از پیش مشورت کرده بودیم یا نه، زیرا نقشه، بسیار خوب عملی شد.
هنگامی که نزدیک تر آمد، من و خواهرم در کنار هم، آهسته به سوی او رفتیم. آقای فنچل سر را بالا گرفت و ما را دید که به سمت او می رویم. در کنار جوی آب منتظر او ماندیم. لبخندی زد و گفت:
ـ شاب به کر باچاها! شب به کر، ماری!
با حالتی جدی در کنار هم ایستادیم و یکصدا به آلمانی گفتیم:
ـ زنده باد امپراتور!
می توانم صورت و چشمان آبی و معصوم او را مجسم کنم. کوشید حرفی بزند، ولی نتوانست و گریست. من و مار ی با همان حالت جدی عقب گرد کردیم و به محوطه خانه خود رسیدیم. بسیار ناراحت شده بودم و هرگاه به یاد آن شب می افتم، باز هم ناراحت می شوم. تازه ما کوچک بودیم و نمی توانستیم به خوبی آقای فنچل را بیازاریم، ولی بزرگسالان همواره دور هم جمع می شدند و او را اذیت می کردند. یک شب شنبه، در حدود سی نفر در میخانه ای جمع شدند و در ردیف های چهار نفره تا انتهای خیابان سانترال رفتند و با هم فریاد زدند:
ـ هوپ! هوپ!
سپس پرچین سفید خانه آقای فنچل را خراب کردند و قسمت جلو آن را به آتش کشیدند. هیچ فرد حرامزاده ای که طرفدار امپراتور آلمان بود، از آزار اهالی در امان نبود. لازم بود سالیناس نیز همچون سن خوزه، رو سفید شود. البته همین کار موجب شد که اهالی واتسون ویل هم اقدامات خود را آغاز کنند. یک مر د لهستانی را به جای مردی آلمانی اذیت کردند، چون لهجه مشابه داشت.
ما مردم سالیناس، همه کارهایی که هنگام جنگ لازم بود انجام شود، انجام دادیم و درباره آن نیز اندیشیدیم. هرگاه خبر خوبی می شنیدیم، از شادی فریاد می زدیم و هر گاه خبر بدی می شنیدیم، از شادی فریاد می زدیم و هر گاه خبر بدی می شنیدیم، از ترس می مردیم. هرکس رازی را غیر مستقیم به کسی می گفت تا همان طور مخفی بماند. اوضاع زندگی تغییر کرد. حقوق و دستمزد و قیمت اجناس بالا رفت. به دلیل کمبود مواد غذایی مجبور شدیم مواد غذایی بخریم و ذخیره کنیم. خانم های آراسته و نجیب بر سر یک کنسرو گوجه فرنگی با هم دعوا می کردند.
البته همه امور به این منوال نبود. قهرمان سازی رایج شده بود. عده ای که حتی در مواقع عادی از ارتش دل خوشی نداشتند، برای پیوستن به آن، هجوم آوردند و در همان حال، عده دیگری که براساس موازین دینی و اخلاقی با جنگ مخالف بودند، تا گورستان شهر راهپیمایی کردند .بسیاری از افراد نیز، همه دارایی خود را به جنگ اختصاص دادند، زیرا با پیروز شدن در آن، می توانستند جنگ را همچون خاری از گوشت بدن بیرون بیاورند تا دیگر چنین رویداد وحشتناکی تکرا نشود.
کشته شدن در جنگ افتخاری ندارد، زیرا خونریزی به حساب می آید و تنها لاشه انسان برجای می ماند، ولی اندوه وسوگ از دست دادن کسانی که آن ها را دوست داریم، غرورآفرین است. اندوهی که با رسیدن یک تلگرام، دامنگیر اعضای خانواده ای می شود، نه می توانند حرفی بزنند و نه کاری انجام دهند، تنها یک امید وجود دارد این که کاش راحت مرده باشد!
البته این امید هم بی اساس است و بنابراین افراد کوشیدند با فراموش کردن اندوه از دست دادن عزیزان خود، به تدریج به آن ها مباهات کنند. تعداد زیادی از آن ها نیز پس از پایان جنگ، از این امر سوءاستفاده کردند و از جنگ پولدار شدن را مانند هر نوع پولدار شدن دیگر، طبیعی جلوه دادند. اگر کسی چنین کاری می کرد، بر او خرده نمی گرفتند، ولی از او انتظار می رفت که مقداری از پول خود را صرف خرید اوراق قرضه کند. همگی فکر می کردیم همه این کارها، حتی سوگواری به خاطر از دست دادن عزیزان در جنگ را خودمان در سالیناس اختراع کرده ایم! در حالی که در همه ایالات، چنین بود.
R A H A
11-30-2011, 10:18 PM
فصل چهل و ششم
(1)
در خانه تراسک که مجاور نانوایی ری نو بود، لی و آدام در مقابل خود نقشه جبهه را پهن و خط مقدم را با سنجاق های رنگارنگ مشخص کرده بودند. به این ترتیب، احساس واقعی حضور در میدان نبرد، به آن ها دست می داد.
آقای کلی که در اداره نظام وظیفه کار می کرد، درگذشت و وظایف او را به آدام تراسک محول کردند. این کار واقعاً برای او مناسب بود. کارخانه یخ سازی زیاد وقت او را نمی گرفت و رسیدگی به پرونده های نظام وظیفه، شغلی آبرومندانه بود.
آدام در جوانی در جنگ شرکت داشت و شاهد بود که که چگونه به افراد اجازه داده می شود سایر انسان ها را بکشند. البته آدام تراسک دوران جنگ را زیاد به یاد نمی آورد و خاطراتی محو از آن داشت، مثل صورت یک انسان، یا اجساد روی هم انباشته شده ای که می سوختند، یا صدای برهم خوردن شمشیرها و خارج شدن گلوله از تفنگ های فتیله ای قدیمی، یا صدای گوشخراش شیپور در شب. این تصاویر در ذهن او ثابت بودند و هیچ جنبش یا احساسی نداشتند، درست مانند تصویر صفحات کتاب که البته خوب هم نقاشی نشده بودند.
آدام تراسک با صمیمیت و جدیت، ولی با دلی پر خون کار می کرد. نمی توانست بر این احساس که جوانان مشمول، محکوم به مرگ هستند، غلبه کند و چون احساس ضعف می کرد، بیشتر جدیت نشان می داد و از پذیرش معافیت های پزشکی تا حد امکان خودداری می ورزید. اسامی مشمولین را به خانه می برد و به پدران و مادران آن ها تلفن می زد و در همه حال، بیشتر از آن چه انتظار می رفت، کار می کرد. شباهت به جلادی داشت که از چوبه دار متنفر باش!
هنری استنتون، متوجه شد آدام روز به روز لاغرتر و خاموش تر می شود. هنری آدم شوخی بود و از همنشینی با همکاران عبوس، ناراحت می شد. روزی به آدام گفت:
ـ آرام باش. تو که نمی توانی بار جنگ را بر دوش بکشی. خوب به من نگاه کن! تو که مسؤول جنگ نیستی. طبق قانون در این جا کار می کنی. قانون را اجرا کن و خیالت راحت باشد. تو که رهبر جنگ نیستی!
آدام تراسک کرکره را پایین کشید تا خورشید بعدازظهر، چشمانش را نیازارد. به خط موازی زننده ای که نور خورشید روی میز ایجاد کرده بود نگریست و با خستگی گفت:
ـ بله، می دانم! ولی، هنری وقتی آدم مجبور به انتخاب و قضاوت روی اشخاص می شود، واقعاً دردسر به وجود می آید. مثلاً اسم پسر قاضی کندال را نوشتم و بعد متوجه شدم که ضمن آموزش نظامی کشته شد.
هنری در حالی که دو انگشت شست خود را زیر بغل جلیقه تکیه داده و در صندلی لم داده بود، گفت:
ـ آدام، این موضوع به تو ربطی ندارد. چرا شب ها چند گیلاس مشروب نمی خوری؟ برو در سالن یک سینما بخواب. به نظر من غصه خوردن در این مورد، هیچ فایده ای ندارد و درد مشمولی را درمان نمی کند. تو نام مشمولانی را می نویسی که اگر من به جای تو بودم، نمی نوشتم.
آدام گفت:
ـ می دانم، ولی این قضیه تا چه زمانی می خواهد ادامه یابد؟
هنری نگاه زیرکانه ای به آدام انداخت و از جیب جلیقه خود که وسایل زیادی در آن بود، مدادی بیرون آورد و با پاک کن آن، دندان های بزرگ و سفید جلو دهانش را سایید و به آرامی گفت:
ـ منظورت را می فهمم.
آدام با تعجب به او نگریست و پرسید:
ـ منظورم چیست؟
ـ ناراحت نباش. تا حالا نمی دانستم که چقدر خوشبختم که دختر دارم.
آدام با ملایمت گفت:
ـ بله.
ـ تا زمانی که فرزندان تو احضار شوند، مدت زیادی نمانده!
آدام گفت:
ـ بله، درست است.
هنری گفت:
ـ متنفرم...
ـ از چه متنفری؟
ـ فکر می کردم اگر پسرهای خودم را به جبهه می فرستادم چه حالی به من دست می داد. تو در چنین وضعیتی چه می کنی؟
آدام گفت:
ـ استعفا می دهم.
ـ بله، می فهمم! انسان دلش نمی خواهد فرزندان خود را بفرستد.
آدام گفت:
ـ نه، من استعفا می دهم چون نمی توانم تبعیض قایل شوم. انسان چگونه می تواند اجازه بدهد فرزندانش زندگی را به بطالت بگذرانند؟
هنری انگشتان دو دست را به هم قلاب کرد و روی میز در مقابل آدام گذاشت. قیافه ناراضی به خود گرفت و گفت:
ـ تو درست می گویی، نمی توان تبعیض قایل شد.
هنری همیشه می خواست شوخی کند و تا آن جا که می تواست وارد امور جدی نمی شد، زیرا خیال می کرد هرگاه مردم ناراحت و متأسف هستند، با هم جدی حرف می زنند. پرسید:
ـ آرون در استنفورد چه می کند؟
ـ حالش خوب است. درس ها مشکل شده اند، ولی در نامه های ارسالی می نویسد که در امتحان قبول می شود. برای مراسم شکرگزاری به این جا برمی گردد.
ـ دلم می خواهد او را ببینم. دیشب کال را در خیابان دیدم. پسر بسیار باهوشی است.
آدام گفت:
ـ کال در کنکور شرکت نکرد.
ـ خوب، شاید برای این کارها ساخته نشده. من هم به دانشگاه نرفتم. مگر تو رفتی.
آدام گفت:
ـ نه، من درارتش خدمت کردم.
ـ خوب، تجربه خوبی است.
آدام آهسته از جا برخاست، کلاهش را از روی شاخ های گوزن که به دیوار کوبیده بودند، برداشت و گفت:
ـ به امید دیدار، هنری!
(2)
آدام در همان حال که قدم زنان به سوی خانه می رفت درباره مسؤولیت خود می اندیشید. از کنار نانوایی ری نو می گذشت که لی را با یک قرص نان فرانسوی دید که از آن جا خارج می شد. لی گفت:
ـ عاشق نان سیردار هستم!
آدام گفت:
ـ با استیک خوشمزه می شود.
ـ امشب شام استیک داریم. نامه نداشتیم؟
ـ یادم رفت نگاهی به صندوق پست بیندازم.
وارد خانه شدند. لی به طرف آشپزخانه رفت. لحظاتی بعد آدام وارد آشپزخانه شد، پشت میز نشست و گفت:
ـ لی، اگر جوانی را به خدمت اعزام کنیم و بعد کشته شود، گناهکار به حساب می آییم؟
لی گفت:
ـ همه حرف هایتان را بزنید. باید آن چه را در دل دارید، بیرون بریزید.
ـ فرض کن کسی به این نتیجه برسد که جوانی باید جبهه برود، این کار انجام شود و او در آن جا به قتل برسد.
ـ فهمیدم، احساس مسؤولیت شما را ناراحت می کند. در واقع شما خود را سرزنش می کنید.
ـ نمی خواهم خود را سرزنش کنم.
ـ گاهی پذیرش مسؤولیت بسیار سخت است. آدم از خود متنفر می شود.
آدام گفت:
ـ به یاد روزی افتادم که سام همیلتن با من و تو بر سر یک واژه بحث کرد. آن واژه چه بود؟
ـ بله، واژه timshel بود.
ـ بله، همان است. تو چه گفتی؟
ـ گفتم اگر کسی از آن استفاده کند به بزرگی می رسد.
ـ به یاد دارم که سام همیلتن از آن واژه خوشش آمد.
لی گفت:
ـ این واژه، او را آزاد کرد. به او امکان داد برای خود مردی کاملاً جدا از دیگران باشد.
ـ بسیار تنها شد.
ـ همه افراد بزرگ و با ارزش تنها هستند.
ـ دوباره بگو آن واژه چه بود؟
ـ timshel، یعنی هر کاری ممکن است!
(3)
آدام بی صبرانه منتظر فرا رسیدن روز شکرگزاری بود تا آرون از دانشگاه به خانه بیاید. هر چند مدت زیادی نمی گذشت که آرون از خانه دور بود، ولی آدام چهره او را به یاد نمی آورد. با رفتن آرون، سکوت بر همه جا مستولی شد. جای پسرک خالی بود و اگر اندوهی بر خانه سایه می انداخت، عدم حضور او، یکی از علل آن به حساب می آمد. آدام همواره از پسر خود تعریف می کرد و حتی برای کسانی که علاقه ای به شنیدن سخنان او نداشتند، می گفت که آرون چقدر باهوش است و چگونه یک سال به صورت جهشی امتحان داد.
فکر می کرد خوب است در مراسم شکرگزاری، جشنی برگزار و از زحمات پسرش قدردانی کند.
آرون در اتاقی مبله در شهر پالوآلنو زندگی می کرد و هر روز پیاده از خانه به دانشگاه می رفت. بسیار ناراحت بود، زیرا پیش از رفتن به دانشگاه، محلی بود که دختران و پسران چشم پاک در حالی که ردای مخصوص را می پوشیدند، شبانگاه در معبد سفیدی بر فراز تپه ای سرسبز گرد می آیند، از چشمان درخشان و نگاه آنان درک می شود که جز به علم، به مطلبی نمی اندیشند و با هم بحث و تبادل نظر می کنند. نمی دانست چنین تصویری از کجا در ذهن او ایجاد شده است. شاید فرشتگان نقاشی های دوزخ دانته، برایش تداعی شده بود!
دانشگاه استنفورد خلاف تصورات آرون بود. محوطه اصلی دانشگاه، در وسط مزرعه یونجه قرار داشت. زمین با تخته سنگ های قهوه ای رنگ مفروش و کلیسایی با نمای موزاییک ایتالیایی در آن بنا شده ود. در کلاس های درس، نیمکت هایی از چوب کاج براق دیده می شد و انجمن های برادری شلوغ بودند، ولی فرشتگان زیبا، جز همان دخترانی که شلوار کبریتی کثیف به پا می کردند یا ادای درس خواندن را درمی آوردند، یا می آموختند چگونه مانند پدرانشان به فساد کشیده شوند، نبودند.
آرون احساس غربت شدیدی می کرد،نمی خواست وارد زندگی اجتماعی دانشگاهی زمان خود شود. پس از این که رویاهایش تبدیل به کابوس شد، دیگر از شوخی ها و رفتارهای جلف همکلاسی های خود نه تنها ناراحت، بلکه متنفر بود. از خوابگاه دانشجویان به اتاقی ملال آور و کوچک نقل مکان کرد تا رویای دیگری در سر بپروراند. در محل اختفای جدید، رابطه او با دانشگاه تقریباً قطع شد. تنها به کلاس های درس می رفت و به محض این که کلاس تمام می شد، به اتاق خود بازمی گشت تا در تنهایی و افکار و خاطرات ،خوش باشد. خانه مجاور نانوایی ری نو، برایش مظهر کانون گرم خانوادگی بود. می توانست به لی به عنوان رفیق و مشاوری خوب تکیه کند. پدرش با خونسردی فراوان نیز وسیله ای برای اتکا، برادر باهوش و خوش مشرب او و آبرا مظاهر پاکی، تقوا، معبود و معشوق او بودند.
هر شب پس از این که درس را تمام می کرد، طبق معمول برای آبرا نامه می نوشت و به همان میزان که آبرا در نظر او زیباتر و پاک تر می آمد، بیشتر احساس ناپاکی می کرد. در حالت شوریدگی، مطالبی در نامه می نوشت که ضرورتی نداشت. سپس راحت و آسوده به خواب رفت. هر فکری که به خاطرش می رسید، یادداشت می کرد و این گونه آن را از ذهن می راند. نتیجه کار، همان نامه های عاشقانه بود که حکایت از اشتیاق برای وصال داشت و موجب پریشانی آبرا می شد. دخترک نمی دانست که تمایلات آرون، از این طریق، برآوده می شود.
آرون اشتباه کرده بود. می توانست به اشتباه خود اعتراف کند، ولی جبران آن برایش آسان نبود. باخود عهد کرد روز شکرگزاری به خانه بازگردد، زیرا اگر باز نمی گشت، امکان داشت هرگز بازنگردد. به یاد آورد که روزی آبرا پیشنهاد کرده بود دو نفری در مزرعه زندگی کنند. پیشنهاد مناسبی به نظر می آمد. به یاد درختان کهنسال بلوط و هوای تازه افتاد. نسیمی که رایحه گل ها را از تپه ها می آورد و برگ های قهوه ای رنگ درختان بلوط را در هوا می پراکند. می توانست آبرا را مجسم کند که زیر درختی ایستاده است و انتظار می کشد تا از سرکار برگردد. هر شب پس از مراجعت از کار، می توانست با همسرش در آرامش کامل در دنیایی که کاریزی کوچک آن را از سایر مناطق جدا می کرد، زندگی کند. میتوانست از زشتی های دنیا دور باشد و شب به راحتی سر بر بالش بگذارد.
پایان فصل چهل و ششم
R A H A
11-30-2011, 10:18 PM
فصل چهل و هفتم
(1)
در اواخر ماه نوامبر، زنی سیاهپوست از دنیا رفت و مراسم خاکسپاری طبق وصیتی که کرده بود، ساده برگزار شد. یک روز تمام او را داخل تابوتی از چوب آبنوس با حاشیه نقره ای در عبادتگاه ویژه مراسم سوگواری مولر قرار دادند. چهار شمع بزرگ در چهار گوشه تابوت گذاشته بودند. چهره متوفی زیر نور شمع، لاغر و رنج کشیده به نظر می رسید.
شوهر سیاهپوست کوتاه قامت، همچون گربه ای درطرف راست جسد ایستاده بود و در آن چند ساعت، هیچ حرکتی نداشت. در اطراف تابوت گلی به چشم نمی خورد، هیچ تشریفاتی برگزار نکرده بودند، موعظه ای نشده و کسی گریه نکرده بود، ولی تعدادی از شهروندان، از پیر و جوان، با نوک پا به عبادتگاه رفتند، نگاهی به داخل انداختند و از آن جا دور شدند. در میان حاضران، اشخاصی چو قضات، کارگران و کارمندان بانکی و غیر بانکی که بیشتر آن ها سالخورده بودند، دیده می شدند. دخترانی که برای متوفی کار می کرد، برای ادای احترام به تابوت سر می زدند و سپس از عبادتگاه بیرون می رفتند.
با مرگ این زن، یک نهاد از جامعه سالیناس برچیده شد. خانه جنی، همچنان شلوغ بود و صدای پایکوبی، آواز و خنده از آن جا به گوش می رسید. خانه کیت، جوانان را به هرزگی ترغیب می کرد و مرکز فساد بود، ولی میان این دو خانه، دیگر ارتباط گذشته وجود نداشت.
طبق وصیتی که شده بود، مراسم خاکسپاری خیلی ساده برگزار شد. اتومبیل حمل تابوت در جلو می رفت و اتومبیلی که مردی سیاهپوست و لاغر اندام در آن حضور داشت، پشت سر آن حرکت می کرد. آن روز هوا ابری بود. پس از این که تابوت را با جرثقیل پایین آوردند، شوهر، با بیل خاک تازه به داخل گور ریخت. باغبانی که چند متر دورتر علف های خشک را می چید، صدای ریزش خاک را می شنید.
جو والری با باچ ورز در میخانه آول آبجو خوردند و پس از آن، با هم برای دیدن سیاهپوست رفتند. باچ عجله داشت تا پس از پایان مراسم به بازار حراج خوک برود.
جو پس از بازگشت از گورستان، با آلف نیکسون دیوانه مواجه شد. آلف مردی همه کاره و هیچ کاره بود. نجاری، آهنگری، حلبی سازی، سیم کشی، نقاشی ساختمان، چاقو تیز کنی و پنبه دوزی می کرد. هر چند آلف از بسیاری از کارها سر درمی آورد و شب و روز کار می کرد، ولی وضع مالی خوبی نداشت. او همه اعضای خانواده و حتی خویشاوندان ساکنان سالیناس را می شناخت.
در قدیم، زمانی که آلف وضعیت مناسب تری از لحاظ کاری داشت، دو گروه از افراد از همه اخبار و شایعات خبر داشتند: کارگر زنانه دوز و کارگر خانه. آلف در مورد هر کس که ساکن خیابان اصلی بود، شایعه پراکنی می کرد و بدون این که سوءنظر داشته باشد، پشت سر مردم حرف می زد.
جو را دید و شناخت. گفت:
ـ لازم نیست حرفی بزنی، تو را خوب می شناسم.
جو ناراحت شد، زیرا از کسانی که او را می شناختند، متنفر بود. آلف افزود:
ـ صبر کن، فهمیدم! تو در خانه کیت کار می کنی!
جو آهی کشید و احساس راحتی کرد، می ترسید مبادا آلف بگوید پیش از کار در خانه کیت، کجا بوده است. گفت:
ـ بله، درست است.
آلف گفت:
ـ کافی است کسی را یک بار ببینم، دیگر قیافه او را از یاد نمی برم. وقتی آن آلونک را برای کیت می ساختم، تو را در آن جا دیدم. خوب، بگو آن آلونک رابرای چه کاری لازم داشت؟ آن جا پنجره ندارد!
جو گفت:
ـ می خواست جای تاریکی داشته باشد. چشمانش به نور حساس بود.
آلف که هر حرفی را باور نمی کرد، نگاه تحقیر آمیزی به جو انداخت. اگر به او صبح به خیر می گفتند، خیال می کرد اسم شب است. باور داشت که همه مردم مرموز هستند و تنها خود می تواند پرده از اسرار آن ها بردارد.
سر را به سوی عبادتگاه مولر تکان داد و گفت:
ـ می بینی که چگونه آدم های نسل قدیم یکی پس از دیگری از بین می روند؟ وقتی جنی گورو از دنیا برود، تکلیف بقیه معلوم است!
جو بی قرار بود. می خواست از آن جا برود و آلف هم متوجه این قضیه شد. به همین دلیل هم مثل همیشه داستان هایی درباره دیگران برای گفتن آماده داشت. او تا در مورد کسی اطلاعی به دست نمی آورد، اجازه نمی داد به او نزدیک شود. هرکسی ذاتاً استعداد شایع پراکنی دارد. مردم از شایعه پراکنی آلف دل خوشی نداشتند، ولی به حرف ها او گوش می دادند. آلف می دانست که جو می خواهد به هر ترتیبی بهانه ای به دست بیاورد و برود. به خاطر آورد که به تازگی مطالب زیادی درباره کیت نشنیده است. تصمیم گرفت از زبان جو حرف هایی بیرون بکشد. گفت:
ـ به روزهای خوب قدیم افسوس می خورم. البته به خاطر نمی آوری چون هنوز بچه هستی.
جو گفت:
ـ با کسی قرار دارم، باید بروم.
آلف وانمود کرد حرف او را نشنیده است. گفت:
ـ مثلاً همین فی. می دانستی که پیش تر فی خانه کیت را اداره می کرد؟ کسی نمی داند چگونه کیت ناگهان صاحب آن شد. بسیار اسرارآمیز بود و عده ای هم به موضوع سوءظن برده بودند.
فهمید که توجه جو به حرف هایش جلب شده است. جو پرسید:
ـ چرا سوءظن؟
ـ مگر نمی دانی مردم چگونه پشت سر یکدیگر حرف می زنند؟ شاید هم واقعیت نداشت، ولی وقتی من شنیدم، خندیدم.
جو پرسید:
ـ با آبجو میانه ای داری؟
آلف گفت:
ـ خوب ، بچه خوبی شدی! می گویند انسان از تابوت در رختخواب شیرجه می رود. من دیگر مانند گذشته جوان نیستم. وقتی به مراسم خاکسپاری می روم، تشنه می شوم. سیاهپوست آدم خوبی بود. حرف های زیادی از او دارم که می توانم به تو بگویم. حدود سی و پنج سال، نه، سی و هفت سال است که او را می شناسم.
جو پرسید:
ـ درباره فی چه؟
به بار اقای گریفین رفتند. آقای گریفین خود مشروب دوست نداشت و از آدم های مست نیز نفرت داشت. او مدیر و صاحب مشروب فروشی گریفین در خیابان اصلی بود و شب های شنبه از پذیرفتن مشتریان زیاد خودداری می کرد. نتیجه این شد که در مغازه خنک، آرام و تمیز خود، هرگز دچار دردسر نمی شد و کار او هم رونق زیادی داشت. درمغازه گریفین معاملاتی به راحتی انجام و بدون مزاحمت حرف زده می شد.
جو و آلف پشت میز گردی در انتهای مغازه نشستند و هر کدام سه بطری آبجو خوردند. جو حین صحبت، از جرئیات امور با خبر شد و هر چند همه مطالب کاملاً روشن نبود، رویدادهایی را به ذهن سپرد. مثلاً فهمید مرگ فی مشکوک و کیت، همسر آدام تراسک بوده است. این راز را نزد خود نگه داشت تا در موفع مقتضی از آن استفاده مالی کند. البته ماجرای فی بسیار خطرناک و لازم بود در فرصت مناسب، به آن اندیشید.
چند ساعتی بعد، آلف احساس بی قراری می کرد و جو نیز می کوشید خبر یا اطلاع مهمی را در اختیار او قرار ندهد. آلف فکر می کرد که جو قصد دارد زرنگی کند و از او حرف بکشد و خود مطلبی را ارائه ندهد. بنابراین گفت:
ـ می دانی جو، من کیت را دوست دارم. گاهی کارهایی به من می دهد که انجام بدهم و مزد خوبی هم می پردازد. می خواهم چاپلوسی کنم، ولی واقعاً زن خوبی است. فکر می کنی درد چشم او وخیم باشد؟
جو گفت:
ـ نمی دانم.
آلف از زیرکی جو، بسیار خشمگین بود و برای این که او را تحریک کند،گفت:
ـ روز که در حال درست کردن آلونک بی پنجره برای کیت بودم، نگاه سردی به من انداخت. با خود گفتم اگر آن چه را من شنیده ام، می دانست و بعد به من گیلاس مشروب یا شیرینی می داد، به او می گفتم: «نه، ممنونم خانم!»
جو گفت:
ـ ما با هم به خوبی کنار می آییم. خوب، دیگر موقع رفتن به دیدن ملاقات کسی که منتظر من است، فرا رسیده.
جو به اتاق خود رفت و مدت زیادی فکر کرد. بی قرار بود. ناگهان از جا پرید و به سراغ چمدان و سپس قفسه های کمد رفت و آن ها را وارسی کرد. گمان می کرد کسی چمدان او را باز کرده است. بسیار ناراحت بود. کوشید مطالب شنیده شده را در ذهن منظم کند.
ضربه ای به در اتاق خورد و تلما وارد شد. بینی او قرمز و چشمانش ورم کرده بود. گفت:
ـ نمی دانم چرا کیت چنین رفتاری می کند.
ـ بیمار شده.
ـ منظورم این نیست. در آشپزخانه مشغول درست کردن میلک شیک بودم که کیت ناگهان وارد شد و مرا کتک زد.
ـ شاید در آن مشروب می ریختی!
ـ نه، سوگند یاد می کنم. شیر و بستنی را با وانیل مخلوط می کردم. او نباید با من چنین رفتاری کند!
ـ دیگر گذشته.
ـ نباید چنین انفاقی بیفتد.
جو گفت:
ـ البته که باز هم چنین رویدادی تکرار خواهد شد! برو بیرون!
تلما با چشمان سیاه و زیبا و متفکر خود نگاهی به جو انداخت و آرام شد. سپس گفت:
ـ تو مست کرده ای، یا تظاهر می کنی؟
جو گفت:
ـ برای تو چه فرقی می کند؟
تلما گفت:
ـ برای من فرق می کند!
(2)
جو تصمیم گرفت محتاطانه و با دقت و پس از تفکر زیاد، کارها را انجام دهد. با خود گفت: «اکنون که بخت و اقبال به من روی آورده، باید از آن استفاده کنم.»
به اتاق کیت رفت. کیت دستوراتی داد. پشت میز نشسته و کلاهش را پایین کشیده بود تا نور، چشمانش را ناراحت نکند. کیت به جو نگاه نکرد. دستورات کوتاهی صادر کرد و گفت:
ـ جو، زمانی که من بیمار بودم، تو به کارها می رسیدی؟
ـ مگر چه اتفاقی افتاده؟
ـ اتفاقی نیفتاده. کاش تلما به جای شیر و بستنی، ویسکی می خورد، از طرفی هم دوست ندارم تلما ویسکی بخورد. به نظرم این اواخر از زیر کار در می رفتی!
جو حالت تدافعی گرفت و گفت:
ـ سرم خیلی شلوغ بود.
ـ سرت شلوغ بود؟
ـ بله، دنبال کار شما بودم.
ـ کدام کار؟
ـ همان کار مربوط به ایسل.
ـ ایسل را فراموش کن.
جو گفت:
ـ چشم. ولی دیروز فردی را دیدم که می گفت او را دیده!
چون جو با اخلاق کیت آشنایی داشت، بنابراین مدتی سکوت کرد. عاقبت کیت با ملایمت پرسید:
ـ کجا او را دیده اند؟
ـ این جا!
کیت صندلی خود را گرداند تا چهره جو را از مقابل ببیند. گفت:
ـ جو تو نمی توانی سر من کلاه بگذاری. اقرار کن که اشتباه کردی.
آنگاه صدای او حزن آلود شد و ادامه داد:
ـ من موجب اخراج او از این جا شدم. بعد فهمیدم که اشتباه کرده ام. هنوز هم در فکر او هستم. ایسل به من بدی نکرده بود. می خواهم او را پیدا و به نحوی از او دلجویی کنم. به نظرم خیال می کنی دیوانه شده ام.
ـ این حرف ها را نزنید، خانم.
ـ جو، او را پیدا کن. اگر بتوانم از ایسل دلجویی کنم، حالم خوب می شود. دلم برای او می سوزد.
ـ چشم، خانم.
ـ جو، اگر پول لازم داری به من بگو. اگر بتوانی ایسل را پیدا کنی، به او بگو نظرم چیست. اگر نخواهد به این جا بیاید، شماره تلفن او را بگیر. پول لازم داری؟
ـ حالا نه خانم، ولی باید کمتر به این جا بیایم تا بتوانم دنبال کار شما باشم.
ـ جو راحت باش. هرکاری که دلت می خواهد، انجام بده.
جو از خوشحالی نمی دانست چه کند. در راهرو از خوشی به خود پیچید و گمان می کرد همه نقشه ها را خود کشیده است. وارد سالن تاریک شد. همه گرم حرف زدن بودند. از آن جا خارج شد و به ستارگانی که از میان ابرها سوسو می زدند، نگریست. جو به یاد حرف پدرش افتاد که می گفت:
ـ مواظب کسی باش که می خواهد بی جهت به تو محبت کند! بدون تردید منظوری دارد. یادت نرود.
جو زیر لب گفت:
ـ کسی که به جهت قصد محبت کردن به آدم دارد! فکر می کردم کیت زرنگ تر از این باشد.
آنگاه به یاد جزئیات حرف کیت و لحن صدای او افتاد و کوشید آن را در ذهن بررسی کند. سخنان آلف را به خاطر آورد که می گفت:
ـ اگر به من یک گیلاس مشروب و شیرینی بدهد....
(3)
کیت پشت میز نشسته بود. باد در شاخه درختان محوطه می پیچید و هیاهو ایجاد می کرد. کیت به هر چه می نگریست، به یاد ایسل می افتاد. فربه و تنبل شده بود و احساس خستگی می کرد.
به آلونک خاکستری رنگ رفت، در را بست و در ظلمات نشست. درد انگشتان او دوباره شروع شده بود و شقیقه هایش هم درد می کرد. در تاریکی به جستجوی کپسولی برآمد که به لوله متصل به زنجیر گردنبند آویخته بود. لوله فلزی را که در اثر تماس با سینه اش گرم شده بود، به صورت مالید و احساس کرد دوباره جرأت پیدا کرده است. برخاست، صورتش را شست، موها را مرتب و چهره را آرایش کرد. از راهرو به سالن رفت و طبق معمول، لحظاتی نزدیک در کمی مکث کرد و گوش فرا داد. در طرف راست، دو دختر و یک مرد با هم حرف می زدند. به محض این که کیت وارد سالن شد، آنها ساکت شدند. کیت گفت:
ـ هلن، اگر کاری نداری می خواهم تو را ببینم.
دختر به دنبال کیت آمد، از راهرو گذشت و وارد اتاق او شد. موهای هلن طلایی کمرنگ و پوستش رنگپریده و مهتابی بود. هراسان پرسید:
ـ خانم کیت، اتفاقی افتاده؟
ـ همین جا بنشین. نه، هیچ اتفاقی نیفتاده. تو در خاکسپاری آن سیاهپوست شرکت کردی؟
ـ دلتان نمی خواست شرکت کنم؟
ـ شرکت کرده ای و مهم نیست.
ـ بله، خانم.
ـ چگونه بود؟
ـ چه بگویم؟
ـ هر چه یادت مانده بگو، چگونه بود؟
هلن گفت:
ـ هم عالی بود و هم ناراحت کننده.
ـ منظورت چیست؟
ـ نمی دانم. کسی گلی نیاورده بود، ولی شکوه خاصی داشت. زن سیاهپوست را در تابوتی چوبی و سیاه که دسته های بزرگ نقره ای داشت گذاشته بودند. نمی توانم بگویم که چه احساسی به حاضران دست می داد.
ـ سیاهپوست چه بر تن داشت؟
ـ چه برتن داشت؟
ـ بله، چه پوشیده بود؟ زن سیاهپوست را که برهنه در تابوت نگذاشته بودند!
از چهره هلن آشکار بود که فشار زیادی به خود می آورد. گفت:
ـ نمی دانم.
ـ مگر با جسد به گورستان نرفتی؟
ـ نه خانم، جز او کسی نرفت.
ـ جز چه کسی؟
ـ شوهرش.
کیت گفت:
ـ امشب مشتری داری؟
ـ نه، خانم، روز پیش از شکرگزاری مشتری کم است.
کیت گفت:
ـ یادم رفته بود. پس زود برو.
کیت در همان حال که دخترک از اتاق بیرون می رفت، او را زیر نظر گرفت و سپس شتابان به طرف میز کار رفت، به صورتحساب هزینه لوله کشی نظری انداخت و با دست چپ، گردنبند خود را لمس کرد و قوت قلب و آرامش یافت.
پایان فصل چهل و هفتم
R A H A
11-30-2011, 10:18 PM
فصل چهل و هشتم
(1)
هم لی و هم کال با آدام بحث می کردند تا او را متقاعد کنند که به ایستگاه قطار نرود. آن شب قطار از سانفرانسیسکو به مقصد لس آنجلس می رفت و در ایستگاه توقف می کرد. کال گفت:
ـ آبرا باید به تنهایی برود. شاید آرون بخواهد نخست او را ببیند.
لی گفت:
ـ تازه او نمی داند کسی قرار است به استقبال برود یا نه. بنابراین حضور یا عدم حضور ما مهم نیست.
آدام گفت:
ـ دلم می خواهد هنگام پیاده شده از قطار، او را ببینم. حتماً عوض شده و می خواهم ببینم چه تغییری کرده!
لی گفت:
ـ مدت زیادی نیست که از این جا رفته. حتما ًزیاد عوض نشده. سن او هم خیلی بالا نرفته.
ـ حتماً عوض شده. تجربه قیافه انسان را عوض می کند.
کال گفت:
ـ اگر شما بخواهید به ایستگاه بروید، همه ما مجبوریم بیاییم.
آدام با خشونت پرسید:
ـ مگر دلت نمی خواهد برادرت را ببینی؟
ـ البته که دلم می خواهد، ولی او دلش نمی خواهد مرا ببیند. یعنی نمی خواهد من نخستین کسی باشم که می بیند.
آدام گفت:
ـ چرا دلش نمی خواهد؟ آرون را دست کم نگیر.
لی دست ها را بالا برد و گفت:
ـ به نظرم باید همه با هم برویم.
آدام گفت:
ـ نمی توانی تصور کنی! آرون مطالب زیادی یاد گرفته. حتماً طرز حرف زدن او هم عوض شده! لی، در شرق آمریکا همه بچه ها لهجه دانشگاهی را که در آن درس خوانده اند، یاد می گیرند. مثلاً می توان فهمید چه کسی در هاروارد درس خوانده یا چه کسی در پرینستون. همه می دانند.
لی گفت:
ـ درست است، ولی در دانشگاه استنفورد از لهجه خاصی استفاده نمی شود. به کال نگریست و لبخند زد. حرف های آدام به نظر خودش خنده دار نبود، گفت:
ـ در اتاق آرون میوه گذاشته اید؟ او میوه خیلی دوست دارد.
لی گفت:
ـ گلابی، سیب و انگور گذاشته ام.
به اصرار آدام، همگی نیم ساعت پیش از ورود قطار، به ایستگاه اقیانوس کبیر جنوبی رسیدند. آبرا در آن جا حضور داشت. با مشاهده آن ها، گفت:
ـ لی، فردا شب نمی توانم برای صرف شام به خانه شما بیایم. پدرم می خواهد من در خانه باشم. چند روز بعد می آیم.
لی گفت:
ـ هیجانزده شده ای!
ـ مگری تو نشده ای؟
لی گفت:
ـ من هم شده ام. به انتهای خط نگاه کن و ببین چراغ سبز شده یا نه.
برنامه ورود و خروج قطار برای هر کسی هیجانه انگیز بود. هنگامی که در انتهای خط آهن چراغ سبز می شد و نور چراغ های جلو قطار همه جا را روشن می کرد، افرادی که در انتظار رسیدن قطار ایستاده بودند به ساعت های خود می نگریستند و می گفتند:
ـ سر وقت رسید.
آنگاه همه خوشحال می شدند و احساس راحتی می کردند. برای ما وقت اهمیت ویژه ای پیدا کرده است. هر قدر کارهای روزانه انسان بیشتر با هم ارتباط پیدا می کند، زمان اهمیت بیشتری می یابد. روزی می رسد که به جای ثانیه، از یک چهارم و یک پنجم آن سخن می گویند.
قطار چنان با سرعت آمد که انگار قصد توقف نداشت. تنها هنگامی که واگن های بار کاملاً از مقابل تماشاگران گذشت، صدای ترمز قطار به گوش رسید و قطار متوقف شد.
تعداد مسافرانی که در سالیناس پیاده شدند، زیاد بود. اغلب آن ها از افرادی بودند که برای گذراندن تعطیلات و مراسم شکرگزاری به شهر بازمی گشتند. در دست همه آن ها بسته های هدیه مشاهده می شد.
چند لحظه طول کشید تا اعضای خانواده تراسک توانستند آرون را در ازدحام جمعیت پیدا کنند. به نظر آن ها آرون بزرگ تر شده بود. کلاه سر پهن و لبه باریک مد روز بر سر داشت و هنگامی که آن ها را دید، کلاه از سر برداشت، در هوا تکان داد و پیش دوید. موهای طلایی خود را کوتاه کرده بود. چشمانش آن قدر می درخشید که اعضای خانواده فریاد شادمانی سر دادند.
آرون چمدان رابه زمین انداخت، آبرا را در آغوش کشید و از زمین بلند کرد. سپس او را بر زمین گذاشت و با دو دست، دست های آدام و کال را فشار داد. آنگاه لی را در آغوش گرفت.
در راه، همه با هم حرف می زدند.
ـ آبرا، حالت چطور است؟ رنگ و رویت بهتر شده. چقدر زیبا شده ای!
ـ نه، نشده ام. چرا موهایت را کوتاه کرده ای؟
ـ این روزا موی کوتاه مد است.
ـ موهایت خیلی زیبا بود!
آنها شتابان به سوی خیابان اصلی رفتند. از دکان نانوایی ری نو گذشتند. ویترین مغازه پر از نان فرانسوی بود و خانم ری نو که موی مشکی داشت، با دست های آغشته به آرد، برای آن ها دست تکان داد. طولی نکشید که به خانه رسیدند. آدام گفت:
ـ لی ، برای ما قهوه بیاور.
لی گفت:
ـ پیش از رفتن، قهوه درست کرده ام. تا لحظاتی دیگر گرم می شود.
فنجان ها را آماده کرده بود. همه اعضای خانواده حضور داشتند. آرون و آبرا روی تخت، و آدام روی صندلی، زیر نور چراغ نشسته بود. لی قهوه تعارف می کرد و کال به در ورودی سالن تکیه داده بود. همه ساکت بودند، زیرا زمان کافی برای حرف زدن داشتند. بنابراین آدام گفت:
ـ می خواهم همه را برایم تعریف کنی، از جمه نمره درس هایت!
ـ پدر، امتحان نهایی ماه آینده برگزار خواهد شد.
ـ فهمیدم، مطمئنم که نمره های تو خوب خواهند شد.
از قیافه آرون برمی آمد که خسته باشد. آدام گفت:
ـ حتماً خیلی خسته شده ای! فردا در این باره حرف خواهیم زد.
لی گفت:
ـ خسته است و می خواهد تنها باشد.
آدام نگاهی به لی انداخت و گفت:
ـ البته، البته. فکر می کنی بهتر است همگی برویم و بخوابیم.
آبرا پیشنهاد کرد:
ـ من نمی توانم زیاد در این جا بمانم. آرون مرا تا خانه همراهی کن. فردا با هم قرار می گذاریم.
آبرا در راه خانه، به بازوی آرون تکیه داد. آرون در حالی که می لرزید، گفت:
ـ مثل این که قرار است یخبندان شود.
ـ ازاین که به این جا برگشتی، خوشحال نیستی؟
ـ خوشحال هستم. حرف های زیادی برای گفتن دارم.
ـ حرف های خوب؟
ـ شاید. امیدوارم چنین باشد.
ـ خیلی جدی شده ای!
ـ چون حرف هایی که می خواهم بزنم، جدی است!
ـ چه زمانی برمی گردی؟
ـ تا یکشنبه این جا هستم.
ـ پس فرصت زیادی داریم. من هم میخواهم حرف هایی به تو بزنم. فردا و جمعه و شنبه و تمام مدت روز یکشنبه فرصت داریم. می توانی امشب به خانه ما نیایی؟
ـ چرا؟
ـ بعد به تو می گویم.
آرون گفت:
ـ حالا می خواهم بدانم.
ـ پدرم خشمگین است.
ـ از من خشمگین است؟
ـ بله، فردا شب نمی توانم با تو شام بخورم، ولی در خانه هم زیاد غذا نمی خورم. می توانی به لی بگویی که یک بشقاب غدا برایم بگذارد.
آرون ناراحت شد. آبرا این حالت را احساس می کرد، زیراآرون بازوی او را رها کرده بود و حرف نمی زد. در چهره او، همه مطالب به خوبی آشکار بود. آبرا گفت:
ـ امشب لازم نبود این حرف ها را بزنم.
آرون آهسته گفت:
ـ کار خوبی کردی. حقیقتی را به من بگو . هنوز هم دوست داری با من باشی؟
ـ بله، دلم می خواهد.
ـ بسیار خوب، حالا می توانم بروم. فردا در مورد این موضوع صحبت می کنیم.
در ایوان خانه با یک بوسه با آبرا وداع کرد. دخترک از این که آرون به سادگی حرف های او را پذیرفت، ناراحت بود و خود را سرزنش می کرد. زیر نور چراغ خیابان، به پله های ایوان نگاهی انداخت و فکر کرد شاید دیوانه و خیالاتی شده است.
R A H A
11-30-2011, 10:19 PM
(2)
آرون پس از جدا شدن از همه، روی لبه تختخواب خود نشست و به فکر فرو رفت. احساس ناامیدی می کرد، زیرا انتظارات پدرش از او خیلی زیاد بود. تا آن شب متوجه آن موضوع نشده بود و نمی دانست آیا می تواند خود را از زیر بار این همه فشار خلاص کند یا نه. در نهایت به نتیجه ای نرسید. خانه به حدی سرد بود که بر خود می لرزید. از جا برخاست و آهسته در را گشود. از زیر اتاق کال نور به بیرون می تابید. در اتاق کال را زد و بدون این که منتظر پاسخ باشد، وارد شد.
کال پشت میز نشسته بود و با دستمال کاغذی و روبان قرمز کارهایی می کرد که به محض ورود آرون به اتاق، با خشک کن بزرگی آن چه را روی میز بود، به سرعت پنهان کرد. آرون لبخندی زد و گفت:
ـ هدیه؟
کال گفت:
ـ بله.
ـ می توانم با تو حرف بزنم؟
ـ بله، داخل شو. آرام حرف بزن، وگرنه پدر به این جا خواهد آمد. دلش نمی خواهد یک لحظه هم فرصت را از دست بدهد.
آرون روی تختخواب نشست. آن قدرساکت ماند تا کال پرسید:
ـ چه شده؟ اتفاقی برایت افتاده؟
ـ نه، مشکلی نیست، می خواستم با تو حرف بزنم. کال، دیگر دوست ندارم درس بخوانم!
کال با حیرت سربرگرداند و گفت:
ـ دوست نداری؟ چرا؟
ـ از درس خواندن خوشم نیامده.
ـ به پدر حرفی نزده ای؟ اگر بگویی مأیوس خواهد شد. من که به دانشگاه نمی روم، به اندازه کافی برایش ناراحتی ایجاد کرده ام. چه می خواهی بکنی؟
ـ فکر کردم مسؤولیت مزرعه را قبول کنم.
ـ با آبرا چه می کنی؟
ـ از مدت زیادی پیش به من گفته بود که آروز دارد در مزرعه زندگی کند.
کال با دقت به او نگریست و گفت:
ـ می دانی که مزرعه اجاره داده شده؟
ـ خوب من هم به همین موضوع فکر می کردم
کال گفت:
ـ در کشاورزی پولی نصیب آدم نمی شود.
ـ پول برایم مهم نیست. همین قدر که بخورم و نمیرم، کافی است.
ـ چگونه؟
کال احساس می کرد از برادرش مسن تر و هوشیار تر است. می خواست از او حمایت کند. گفت:
ـ تو درس خواندن را ادامه بده. من هم در کاری سرمایه گذاری می کنم. بعد از پایان درس، با هم شریک می شویم. من در یک کار تخصص پیدا می کنم و تو در کاری دیگر. خوب نیست؟
ـ دلم نمی خواهد به دانشگاه برگردم. چرا مرا مجبور می کنید؟
ـ چو پدر از تو می خواهد.
ـ این دلیل نمی شود.
کال نگاه تندی به برادرش انداخت. به موهای طلایی کمرنگ و چشمان درشت او خیره شد و ناگهان به یاد آورد که چرا پدرش آرون را دوست دارد. گفت:
ـ به نظرم بهتر است دست کم تا آخر این ترم درس بخوانی. برای تصمیم گرفتن درمورد ترک تحصیل، زود است.
آرون از جا برخاست، به طرف در رفت و گفت:
ـ هدیه برای کیست؟
ـ برای پدر! خودت می بینی.
ـ فردا عید نیست؟
ـ از عید بهتر است.
پس از این که آرون به اتاق خود رفت، کال هدیه را باز کرد. پانزده اسکناس جدید را دوباره شمرد. اسکناس ها به قدری نو بودند که هنگام شمردن صدا می دادند. سفارش اسکناس، از طرف بانک استان مانتری به بانک سانفرانسیسکو داده شده بود. البته نخست این کار را قابل انجام دادن نمی دانستند، ولی پس از این که توضیح داده شد پول را برای چه منظوری می خواهند، قبول کردند.
کارمندان بانک واقعاً شگفت زده شده بودند که چگونه به پسری هفده ساله اجازه داده می شود این همه پول نقد با خود داشته باشد. آن ها دوست نداشتند حتی در موارد استثنایی هم پول زیاد در جیب اشخاص باشد. عاقبت ویل همیلتن مجبور شد برای آن ها سوگند یاد کند که پول به کال تعلق دارد، آن را از راه مشروع به دست آورده و مختار است هرکاری می خواهد با آن انجام دهد.
کال اسکناس ها را در دستمال کاغذی پیچید و روبان قرمز را روی آن گره زد. گره روبان شبیه پروانه بود. آن را زیر پیراهن های داخل کمد پنهان کرد و به بستر رفت، ولی نتوانست چشم بر هم بگذارد. هم هیجانزده بود و هم خجالت می کشید. آرزو می کرد هر چه زودتر موقع اهدای هدیه فرا برسد. آن چه را قرار بود بگوید، تکرار کرد:
ـ این مال شماست!
ـ چیست؟
ـ هدیه.
بقیه مکالمه را نمی توانست پیش بینی کند. در بستر غلت می زد. صبح از خواب بیدار شد، لباس پوشید و از خانه بیرون رفت. در خیابان اصلی، مارتین را دید که خیابان ها را جارو می زد. اعضای انجمن شهر می خواستند ماشین مخصوص نظافت خیابان بخرند و مارتین امیدوار بود روزی خود آن را براند، ولی زیاد مطمئن نبود آرزویش برآورده شود. اتومبیل حمل زباله از خیابان گذشت و مارتین نگاهی کینه توزانه به آن انداخت. حتماً صاحب اتومبیل درآمد خوبی داشت. ایتالیایی ها از فروش آن پول خوبی به جیب می زدند . به جز چند سگ که در آستانه خانه بو می کشیدند و چند نفر که در رستوران سانفرانسیسکو چاپ هاوس را باز می کردند، در خیابان کسی نبود. تاکسی جدید آقای پت بولن جلو رستوران پارک شده بود، زیرا شب پیش به پت گفته بودند دختران آقای ویلیامز را به قطاری که آن روز صبح به مقصد سانفرانسیسکو حرکت می کند برساند.
مارتین به کال گفت:
ـ جوان، سیگار داری؟
کال توقف کرد و قوطی سیگارش را درآورد. مارتین گفت:
ـ چه سیگار خوبی! کبریت هم ندارم.
کال سیگار را برایش روشن کرد، ولی مواظب بود ریش سفید مارتین آتش نگیرد.
مارتین به دسته جارو تکیه داد، با دلشکستگی به سیگار پک زد و گفت:
ـ دوره جوان هاست! از ما دیگر گذشته.
کال گفت:
ـ چرا؟
ـ مگر نشنیدی که یک رفتگر تازه استخدام کرده اند؟ کجا بودی؟
برای مارتین باور کردنی نبود که کسی این خبر را نشنیده باشد. شاید با خرید ماشین نظافت، او را باز استخدام می کردند. سه اتومبیل مخصوص حمل زباله و یک کامیون تازه!
کال در خیابان آلیستال پیش رفت. سری به دفتر پست زد و از پشت شیشه صندوق شماره 632، به داخل آن نگریست. خالی بود. سپس به خانه بازگشت. متوجه شد که لی از خواب بیدار شده و در حال پر کردن شکم یک بوقلمون است.
لی پرسید:
ـ تمام شب بیدار بودی؟
ـ نه، رفتم کمی قدم بزنم.
ـ ناراحت شده ای؟
ـ بله.
ـ باید هم باشی. من هم اگر جای تو بودم همین طور می شدم. هدیه دادن کار آسانی نیست. اگرچه هدیه گرفتن مشکل تر است. قهوه می خوری؟
ـ بله.
لی دست هایش را پاک کرد و برای خود و کال قهوه ریخت. سپس گفت:
ـ به نظر تو قیافه آرون چطور شده؟
ـ خوب است.
ـ با او حرف زدی؟
کال گفت:
ـ نه.
می دانست که بهتر است حرفی در این باره نزند، وگرنه توضیح دادن به لی مشکل می شود. آن روز، متعلق به آرون نبود. کال آن روز را مختص به خود می دانست.
آرون وارد شد. چشمانش هنوز خواب آلود بود، گفت:
ـ لی چه موقعی شام می خوریم؟
ـ نمی دانم، سه و نیم یا چهار.
ـ می توانیم در حدود ساعت پنج غذا بخوریم؟
ـ اگر آدام موافقت کند، چرا نتوانیم؟ علت چیست؟
ـ آبرا نمی تواند پیش از ساعت پنج به این جا بیاید. می خواهم موقع غذا خوردن، او هم با ما باشد.
لی گفت:
ـ اشکالی ندارد.
کال از جا برخاست و به اتاق خود رفت . چراغ مطالعه را روشن کرد و پشت میز نشست. از شدت ناراحتی به خود می پیچید. آرون بدون این که زحمتی به خود بدهد، روز را به خود اختصاص داد! ناگهان احساس شرمساری کرد. با دست، چشمانش را گرفت و گفت:
ـ حسادت است! من حسود هستم! بله، من حسود هستم! نمی خواهم حسود باشم!
چندین بار تکرار کرد:
ـ حسود، حسود، حسود!
خیال می کرد اگر بلند بگوید، احساس حسادت از بین می رود! خود را سرزنش کرد:
ـ چرا پول را به پدرم بدهم؟ او نیازی ندارد! ویل همیلتن گفت که من می خواهم محبت او را بخرم. درست می گفت. دلیل دیگری نمی تواند داشته باشد. کار درستی نمی کنم. همیشه به برادرم حسادت می کنم! مگر غیر از این است؟ چرا نمی توانم آدم خوبی باشم؟ می دانم چرا پدرم آرون را دوست دارد، چون شبیه مادر است. پدرم هیچ وقت نتوانسته او را فراموش کند. شاید خود نمی داند، ولی حقیقت دارد. به مادرم هم حسادت می کنم. چرا پول را برندارم و از این جا فرار نکنم؟ برای آن ها که فرقی نمی کند. پس از مدت کوتاهی همگی به جز لی فراموش می کنند که من وجود داشته ام. تازه مطمئن نیستم که لی هم از من خوشش بیاید. شاید هم نیاید.
دست ها را روی پیشانی گذاشت و زیر لب ادامه داد:
ـ آیا آرون هم از این مشکلات دارد؟ فکر نمی کنم. از کجا بدانم؟ از او می پرسم، ولی حرفی نمی زند.
کال هم دلش به حال خود می سوخت و هم از خود خشمگین بود. صدایی از درون او برخاست که با خونسردی و حالتی تحقیرآمیز گفت:
ـ چرا اعتراف نمی کنی که از خود آزاری لذت می بری؟ حقیقت همین است. سعی کن خودت باشی و بعد هر کاری دلت می خواهد انجام بده.
از این که این افکار به سراغش آمده بود، هیجانزده شد. فهمید که از خودآزاری لذت می برد. تنها از این راه می توانست از آزار دیگران مصون بماند. افکار خود را متمرکز کرد. تصمیم گرفت پول را بدهد و به کسی متکی نباشد و پیش بینی هم نکند. پول را بدهد و فراموش کند. با خود گفت:
ـ فراموش کن! بده، بده. اجازه بده روز آرون باشد.
از جای برخاست و به آشپزخانه رفت.
لی در همان حال که آرون بوقلمون را نگه داشته بود، به داخل شکم آن مواد غذایی می ریخت. اجاق که به تدریج داغ می شد، سر و صدا کرد. لی با انگشتان خود محاسبه می کرد:
ـ هجده پاوند، بیست دقیقه برای هر پاوند. باید بیست را در عدد هجده ضرب کنم. می شود سیصد و شصت دقیقه، یعنی درست شش ساعت، یازده به دوازده، دوازده به یک!
کال گفت:
ـ آرون اگر کاری نداری بیا با هم قدم بزنیم.
آرون پرسید:
ـ کجا برویم؟
ـ همین اطراف شهر، می خواهم مطلبی را از تو بپرسم.
کال برادر خود را به مشروب فروشی برجس و گری سی یر که مشروب خارجی وارد می کرد، برد. کال گفت:
ـ آرون، من کمی پول دارم. فکر کردم شاید دلت بخواهد برای امروز مشروب بخری. پول را به تو می دهم.
ـ چه شرابی؟
ـ اجازه بده جشن بگیریم. بیا شامپاین بخریم. می توانی آن را به پدر هدیه بدهی.
کاری سی یر گفت:
ـ بچه ها سن شما قانونی نیست.
ـ قانونی است! آن را برای شام می خواهیم.
ـ متأسفم نمی توانم به شما مشروب بفروشم.
کال گفت:
ـ چه کار باید کرد؟ پول را پرداخت می کنیم، شما آن را به نشانی پدر ما بفرستید.
جو کاری سی یر گفت:
ـ این کار را می توانم انجام بدهم. شامپاین خوب داریم ال دپر دری.
لبانش را چنان جمع کرد که انگار شامپاین را می چشد. کال پرسید:
ـ چطور است؟
ـ شامپاینی معمولی، ولی بسیار خوشرنگ است. هر بطری چهار دلار و نیم قیمت دارد.
آرون گفت:
ـ گران نیست؟
کال خندید و گفت:
ـ گران است، ولی جو، سه بطری بفرست.
آنگاه رو به آرون کرد و گفت:
ـ یادت نرود هدیه تو است.
R A H A
11-30-2011, 10:19 PM
(3)
انگار برای کال، روز پایانی نداشت. می خواست از خانه خارج شود، ولی نمی توانست. آدام در ساعت یازده به اداره نظام وظیفه رفت تا به پرونده های مشمولان رسیدگی کند.
آرون کاملاً آرام به نظر می رسید. در اتاق نشست و به کارتون های داخل شماره های گذشته مجله نگریست. رایحه بوقلمون سرخ شده از آشپزخانه به مشام می رسید و فضای خانه را پر کرده بود.
کال به اتاق خود رفت، هدیه را برداشت و روی میز قرار داد. قصد داشت مطلبی روی کارت بنویسد و بر آن بچسباند، مثلاً «تقدیم به پدرم، از طرف کالب» یا «از کالب تراسک، به آدام تراسک». ولی لحظاتی بعد، همه کارت ها را پاره کرد، در توالت انداخت و سیفون را کشید. با خود گفت: «چرا این هدیه را امروز به او بدهم؟ بهتر است فردا بی سر و صدا نزد او بروم و به او بگویم: «این را برای شما خریده ام!» با صدای بلند گفت:
ـ نه، دلم می خواهد دیگران هم بینند. باید همین کار را بکنم! نفس او بند آمده و کف دست هایش از شرم خیس شده بود. آنگاه به یاد روزی افتاد که پدرش او را از زندان آزاد کرد. پدرش گفته بود: «به تو اطمینان دارم!» و احساس آرامش به کال دست داد.
در حدود ساعت سه، صدای پای آدام را شنید و از اتاق نشیمن صدای زمزمه به گوش رسید. کال هم به آرون و پدرش پیوست. آدام گفت:
ـ روزگار عوض شده. یک جوان باید متخصص باشد، وگرنه به جایی نمی رسد. برای همین هم خوشحال هستم که تو به دانشگاه می روی.
آرون گفت:
ـ در این باره فکر می کردم و زیاد هم به این موضوع عقیده ندارم.
ـ خوب، دیگر به آن فکر نکن. همان انتخاب اول درست است. به من نگاه کن. مختصر اطلاعاتی دارم، البته آن قدر زیاد نیست که بتوانم در این عصر درآمدی برای خود کسب کنم.
کال به آرامی سر جای خود نشست. آدام متوجه او نشد، زیرا همچنان حرف می زد:
ـ طبیعی است که هر پدری بخواهد فرزندانش موفق شوند. شاید من به عنوان یک پدر، بتوانم بهتر از تو آینده را پیش بینی کنم.
لی سر را داخل اتاق کرد و گفت:
ـ شاید ترازوی آشپزخانه خراب باشد، به دلیل این که بوقلمون پیش از وقت مقرر آماده می شود. به نظرم وزن آن هجده پاوند نبوده.
آدام گفت:
ـ آن را گرم نگه دار!
آنگاه به سخنان پیشین ادامه داد:
ـ سام همیلتن پیر این وضع را پیش بینی می کرد. می گفت حکیم، مفهوم قدیمی را از دست داده. دانستنی ها به اندازه ای زیاد شده که فرد قادر نیست همه آن ها را یاد بگیرد. او پیش بینی می کرد که روزی، هر فرد در رشته ای ویژه متخصص شود، و به آن آگاهی کامل داشته باشد.
لی از راهرو پاسخ داد:
ـ بله، ولی او از این وضعیت متأسف بود. اصلاً دوست نداشت شرایط این گونه شود.
آدام پرسید:
ـ اگر زنده بود، باز هم چنین فکری می کرد؟
لی وارد اتاق شد. کفگیر بزرگی در دست راست داشت و دست چپ را زیر قرار داده بود تا محتویات آن، روی فرش نریزد.
پس ازاین که وارد اتاق شد، فراموش کرد همان کار را بکند. کفگیر را ضمن حرف زدن در هوا تکان داد و قطرات روغن روی زمین ریخت. با آشفتگی گفت:
ـ شاید هم قبول نداشته باشید، ولی می دانم سام همیلتن از این وضعیت متنفر بود یا من.
آدام گفت:
ـ خشمگین نشو! به نظر می رسد در این خانه دیگر نمی توانیم بحث کنیم، چون هر حرفی می زنم، برای تو ناخوشایند است.
لی گفت:
ـ شاید دانستنی ها خیلی زیاد باشند، شاید هم آدم ها روز به روز کوچک و کوچک تر می شوند.شاید ضمن سر فرود آوردن به اتم، روح آن ها هم مثل اتم کوچک شده. فکر کنید یک متخصص چه کمبودهایی دارد. همه دنیا را!
ـ ما تنها درباره نان درآوردن حرف می زنیم.
لی با خشم گفت:
ـ نان درآوردن یا پول درآوردن؟ اگر پول می خواهید به دست آوردن آن آسان است، ولی مردم پول نمی خواهند، آن ها تجمل می خواهند، عشق می خواهند، و دوست دارند دیگران از آن ها تعریف کنند.
ـ درست است، ولی مگر تو با دانشگاه مخالفتی داری؟ ما درباره دانشگاه حرف می زنیم.
لی گفت:
ـ متأسفم، شما درست می گویید. مثل این که من زود خشمگین می شوم. نه، اگر دانشگاه جایی باشد که انسان بتواند رابطه خود را با خویشتن کشف کند، مخالف آن نیستم، ولی آرون، دانشگاه این چنین است.
آرون گفت:
ـ نمی دانم.
سر و صدایی از آشپزخانه به گوش رسید. لی گفت:
ـ آب آن دل و جگرهای لعنتی به جوش آمده و فوراً از اتاق خارج شد.
آدام نگاه محبت آمیزی به او انداخت و گفت:
ـ چه مرد خوبی! چه دوست خوبی!
آرون گفت:
ـ ای کاش صد سال عمر کند.
پدرس خندید و گفت:
ـ از کجا می دانی که همین حالا صد سال نداشته باشد؟
کال پرسید:
ـ پدر وضع کارخانه یخ سازی چگونه است؟
ـ خوب است، پول خودش را درمی آورد و کمی هم سود می دهد. چرا این را پرسیدی؟
ـ فکر هایی کرده ام که خیلی سود می دهد.
آدام گفت:
ـ ولی امروز نمی خواهم درباره آن صحبت کنم. اگر فراموش نمی کنی خوب است دوشنبه در این باره حرف بزنیم. امروز نه، چون هیچوقت در طول عمرم این قدر خوشحال نبوده ام. احساس می کنم که همه آرزوهایم برآورده شده. شاید دلیل، این باشد که دیشب خوب خوابیدم و معده ام خوب کار کرده. شاید هم علت آن این باشد که همگی کنار هم هستیم و با هم دعوا نمی کنیم.
آنگاه به آرون لبخندی زد و گفت:
ـ پیش از این که بروی، ما نمی دانستیم که تو را چقدر دوست داریم.
آرون گفت:
ـ دلم برایتان تنگ شده بود. روزهای نخست گمان می کردم از شدت دلتنگی بمیرم.
آبرا شتابان وارد شد. گونه هایش گل انداخته بود و خوشحال به نظر می رسید. پرسید:
ـ برف های روی کوه تورو را دیده اید؟
آدام گفت:
ـ بله، دیده ام. می گویند هر وقت چنین حالتی پیش بیاید، سال خوبی در پیش است.
آبرا گفت:
ـ تنها یک لقمه غذا خوردم تا وقتی که به این جا می رسم، گرسنه باشم.
لی پیوسته تکرار می کرد که اگر غذا خوشمزه نشده است تقصیری ندارد. گاهی هم از بوقلمون های جدید که برخلاف بوقلمون های زمان قدیم خوش خوراک نبودند، گله می کرد. حاضران به او گفتند این حرف ها را می زند چون همچون زنان پیر، انتظار دارد از دستپخت او تعریف کنند. لی به شدت خندید.
ضمن خوردن دسر آلو، آدام بطری شامپاین را باز کرد و حاضران با رعایت تشریفات ویژه شروع به خوردن کردند. همه با نزاکت و آدابدان شده بودند و به سلامتی یکدیگر می نوشیدند. هنگامی که نوبت به آدام رسید، سخنرانی کوتاهی برای آبرا ایراد کرد و سپس به سلامتی او شامپاین نوشید. چشمان آبرا می درخشید و آرون از زیر میز، دست او را گرفته بود. شامپاین به کال آرامش داد و دیگر از این که می خواست هدیه بدهد، خجالت نمی کشید.
پس از این که آدام دسر آلو را خورد، گفت:
ـ به نظرم هرگز مراسم شکرگزاری به این خوبی برگزار نکرده بودیم.
کال دست در جیب کت برد، پاکتی را که روی آن روبان قرمز بود بیرون آورد و مقابل پدرش قرار داد. آدام پرسید:
ـ این چیست؟
ـ یک هدیه.
آدام خوشحال شد:
ـ آه، هنوز عید نشده به من عیدی داده اند. در این پاکت چه می تواند باشد!
آبرا گفت:
ـ یک دستمال!
آدام روبان روی بسته را باز کرد، دستمال کاغذی را گشود و به پول خیره شد. آبرا گفت:
ـ هدیه چیست؟
از جای برخاست تا نگاه کند. آرون به جلو خم شد. لی که در راهرو ایستاده بود، کوشید خود را نگران نشان ندهد. نگاهی به کال انداخت و دید که چشمانش از شدت شادی می درخشد.
آدام خیلی آهسته پول ها را در هوا تکان داد و با صدایی که زیاد مفهوم نبود، گفت:
ـ این چیست؟ چیست؟...
سپس ساکت شد.
کال در حالی که آب دهان فرو می داد، گفت:
ـ این را برای شما تهیه کرده ام تا ضرری را که در معامله کاهو کردید، جبران شود.
آدام آهسته سر را بلند کرد و گفت:
ـ تو این را تهیه کردی؟ از کجا؟
کال با عجله گفت:
ـ با آقای همیلتن، در فروش لوبیا شریک شدم. لوبیا را هر پاوند پنج سنت خریداری کردیم و وقتی قیمت آن بالا رفت... بله پول مال شماست. پانزده هزار دلار، مال شماست.
آدام اسکناس های نو را مرتب کرد. دستمال کاغذی را دور آن پیچید و نگاهی از روی ناامیدی به لی انداخت. کال احساس می کرد فضایی ناخوشایند ایجاد شده است، در نتیجه ناراحت شد. شنید پدرش می گوید:
ـ باید این پول را پس بدهی!
کال با صدای ضعیف گفت:
ـ پول را پس بدهم؟ به چه کسی پس بدهم؟
ـ به همان کسانی که پول را از آن ها گرفته ای.
ـ به بنگاه تجارتی بریتانیا؟ آن ها که نمی توانند پول را پس بگیرند. خودشان در این کشور برای هر پاوند لوبیا دوازده سنت و نیم پول پرداخت می کنند.
ـ پس به همان کشاورزانی بده که پول را از آنها دزدیده ای.
کال فریاد زد:
ـ دزدیده ام؟ ما برای هر پاوند لوبیا به آن ها پنج سنت پول پرداخت کردیم. حق آن ها را پایمال نکردیم.
کال احساس تزلزل روحی می کرد و زمان برایش به کندی می گذشت. مدتی طول کشید تا پدر پاسخ بدهد. میان واژه هایی که ادا می کرد، فاصله می انداخت. گفت:
ـ من جوانان را به جبهه می فرستم. پای ورقه مرگ آن ها را امضا می کنم. تعدادی از آن ها کشته می شوند و تعدادی دیگر، بی دست و پا می شوند. در واقع هیچ کدام از آنها سالم برنمی گردند. پسرم فکر می کنی این کار برای من نفعی دارد؟
کال گفت:
ـ این زحمت را برای شما کشیده ام. می خواستم به شما پول بدهم تا ضرر پیشین را جبران کنید.
ـ کال، من این پول را نمی خواهم و فکر نمی کنم در معامله کاهو هدف را کسب سود گذاشته باشم. تنها می خواستم ثابت کنم که می توانم کاهورا از این سوی کشور به آن سوی کشور بفرستم. ضرر کردم، ولی این پول را نمی خواهم.
کال به جلو می نگریست. احساس می کرد لی و آرون و آبرا به او خیره شده اند. چشمانش را به لبان پدرش دوخته بود. آدام ادامه داد:
ـ از هدیه خوشم می آید، سپاسگزارم که به فکر من...
کال سخنان او را قطع کرد و گفت:
ـ آن را برای شما کنار می گذارم.
ـ نه، هیچ وقت آن را نمی خواهم. اگر مانند برادرت کاری می کردی که باعث افتخار من شوی، خوشحال می شدم، ولی این پول دردی را دوا نمی کند.
آنگاه چشمانش کمی درشت شد و گفت:
ـ پسرم، تو را ناراحت کردم؟ ناراحت نباش. اگر می خواهی به من هدیه بدهی، کاری کن که به تو امیدوار شوم. این موضوع، بیشتر از پول برای من ارزش دارد.
کال احساس خفگی می کرد. قطرات درشت عرق روی پیشانی او نشسته بود و با زبان خود می توانست شوری عرق را بچشد. ناگهان از جا به گونه ای برخاست که صندلی واژگون شد. در حالی که می کوشید نگرید، از اتاق بیرون دوید.
آدام او را صدا زد:
ـ پسرم! ناراحت نباش!
کال را تنها گذاشتند. در اتاق خود نشست و آرنج ها را به میز تکیه داد. می خواست گریه کند، ولی موفق نشد. کوشید کاری کند که اشک هایش جاری شود، ولی نتوانست.
مدتی بعد که به حالت عادی بازگشت، شروع به نقشه کشیدن کرد. دیگر ناراحت نبود و مغزش همچون همیشه کار می کرد. تنفر همه وجود او را تسخیر و زهرآگین می کرد. . دیگر بر خود تسلط نداشت. سپس لحظه ای فرا رسید که احساس کرد کاملاً بر اوضاع مسلط است. با مدادی که روی میز بود، روی کاغذ مرکب خشک کن، دایره هایی رسم کرد.
یک ساعت بعد، لی وارد اتاق او شد. کاغذ مرکب خشک کن، سیاه و دایره ها کوچک و کوچک تر شده بود. کال سر را بالا نکرد. لی به آرامی در را بست و گفت:
ـ برایت کمی قهوه آورده ام.
ـ میل ندارم...آه، چرا می خواهم. ممنونم لی، کار خوبی کردی.
لی گفت:
ـ صبر کن! صبر کن تا به تو بگویم.
ـ چرا صبر کنم؟
لی گفت:
ـ یک بار از من پرسیدی و به تو گفتم آن چه را درون خود داری، اگر بخواهی می توانی آن را مهار کنی.
ـ مهار کنم؟ نمی دانم در مورد چه حرفی می زنی!
لی گفت:
ـ مگر نمی شنوی؟ نمی فهمی؟ کال، نمی شنوی چه می گویم؟
ـ لی، می شنوم، ولی نمی دانم در چه موردی حرف می زنی؟
ـ کال، او نمی توانست بر خود مسلط شود. ذات او این گونه است. چاره دیگری نداشت، زیرا نمی توانست واکنش دیگری نشان بدهد. ولی تو چاره داری. می فهمی؟
دایره هایی که کال کشید، آن قدر کوچک شده بود که در نهایت تنها به صورت یک نقطه سیاه درخشان دیده می شد. کال به آرامی گفت:
ـ بیهوده بحث را طولانی می کنی. از لحن صحبت کردن تو آشکار است که خیال می کنی من آدم کشته ام. بس کن، لی! بس کن!
سکوت، اتاق را فرا گرفته بود. لحظاتی بعد، کال سربرگرداند و دید اتاق خالی است. از فنجان قهوه روی میز بخار بلند می شد. کال قهوه را داغ نوشید و به اتاق نشیمن رفت.
پدرش آنچنان به او می نگریست که انگار از او پوزش می طلبد.
کال گفت:
ـ پدر متأسفم، نمی دانستم موجب ناراحتی شما می شوم.
پاکت را از روی میز برداشت و در جیب کت قرار داد. همان جایی که پیش تر بود. آنگاه با خونسردی گفت:
ـ بچه ها کجا رفتند؟
ـ آبرا مجبور بود برود. آرون همراه او رفت. لی هم بیرون رفته.
کال گفت:
ـ بهتراست من هم بیرون بروم و کمی قدم بزنم.
(4)
شب پاییزی بر همه جا سایه افکند. کال در را کمی گشود و سایه لی را روی دیوار سفید مغازه لباسشویی خیابان مقابل دید. لی روی پله ها نشسته بود. در آن لباس کلفت، کمی فربه به نظر می رسید.
کال آرام در را بست، وارد اتاق نشیمن شد و گفت:
ـ شامپاین آدم را تشنه می کند!
آدام سر را بلند نکرد.
کال بدون سر و صدا از در آشپزخانه خارج شد و از باغچه گذشت. از پرچین بلند بالا رفت. روی سرداب تخته ای گذاشته بودند. از روی آن رد شد و گذشت و درست بین نانوایی لانگ و حلبی سازی خیابان کاسترویل سر درآورد.
قدم زنان به سوی خیابان استون، جایی که کلیسای کاتولیک ها قرار داشت رفت. به چپ پیچید و از کارخانه کاریاگا، و خانه ویلسون گذشت. دوباره به چپ پیچید و وارد خیابان سانترال نزدیک خانه اشتاین بک شد. دو کوچه دورتر، از کنار مدرسه وست اند، به سمت چپ پیچید.
درختان تبریزی مقابل مدرسه کم برگ داشتند. البته چند برگ زرد هنوز در برابر باد شامگاهی تکان می خورد. کال احساس گیجی می کرد. حتی نمی دانست به دلیل یخ زدن قله کو هها، هوا سرد شده است. در کوچه بعدی، برادرش را زیر نور چراغ خیابان دید که به سوی او می آمد. از شیوه راه رفتن او فهمید که برادرش است. کال گام ها را آهسته کرد و پس از این که آرون نزدیک شد، گفت:
ـ سلام، دنبال تو می گشتم.
آرون گفت:
ـ از آن چه امروز بعدازظهر اتفاق افتاد، متأسفم.
ـ تقصیر تو نبود. فراموش کن!
دوب رادر در کنار هم قدم می زدند. کال گفت:
ـ با من بیا. می خواهم وسیله ای را به تو نشان بدهم.
ـ چیست؟
ـ به تو نمی گویم، ولی بسیار جالب است. خوشحال خواهی شد.
ـ زیاد طول می کشد؟
ـ نه، اصلاً طول نمی کشد.
از خیابان سانترال گذشتند و به سوی خیابان کاسترویل رفتند.
(5)
گروهبان اکسل دین معمولاً اداره نظام وظیفه سن خوزه را سر ساعت هشت باز می کرد، ولی اگر کمی دیر می شد، سرجوخه کمپ آن را می گشود و گله ای هم نداشت. اکسل در این مورد استثنایی نبود.
دوران صلحی که در ارتش آمریکا در فاصله دو جنگ با اسپانیایی ها و آلمانی ها داشت، چنان تغییری در او به وجود آورده بود که دیگر نمی توانست خود را با زندگی روزمره اداری هماهنگ سازد. یک ماه مرخصی، او را متقاعد کرده بود برای کارهای کشوری نامناسب است. دوبار خدمت در زمان صلح، آن قدر او را تنبل کرده بود که دیگر به درد جنگ نمی خورد و به هر ترتیبی بود، کاری کرد تا در آن شرکت کند. اداره نظام وظیفه سن خوزه ثابت کرد که او زیاد هم از ماجرا دور نیست و می داند چه کند. با جوان ترین دختر خانواده ریچی که در سن خوزه زندگی می کرد، رابطه عاشقانه داشت.
علیرغم این که کمپ تجربه کافی نداشت، ولی به هر شکلی بود فنون و روش ها اداری را یاد گرفت.
می دانست که نباید با سایر افسران معاشرت کند. اگر گروهبان دین سر به سر او می گذاشت، برایش مهم نبود.
در ساعت هشت و نیم، پس از این که دین وارد اداره شد، دید سرجوخه کمپ، پشت میز به خواب رفته و جوانی خسته در آن جا نشسته است و انتظار می کشد. دین به پسرک نگریست، پشت میله رفت، دست روی شانه کمپ گذاشت و گفت:
ـ عزیز من، پرندگان نغمه سرایی می کنند. صبح شده.
کمپ سر بلند کرد، با پشت دست، بینی خود را پاک کرد و سپس عطسه کرد. گروهبان گفت:
ـ عزیزم، بیدار شو، مشتری داریم.
کمپ، پلک های پف کرده خود را کمی باز کرد و گفت:
ـ عجله ای نیست.
دین، پسرک را ورانداز کرد و گفت:
ـ خدای من! چه پسر زیبایی! امیدوارم از او حمایت کنند. سرجوخه، شاید تو خیال کنی که او می خواهد با دشمن بجنگد، ول من فکر می کنم خیال دارد از عشق خود فرار کند.
کمپ هنگامی که دریافت گروهبان سر شوخی دارد خوشحال شد و گفت:
ـ فکر می کنی دختری احساسات او را جریحه دار کرده، یا دشمن؟
کمپ همیشه می کوشید مطابق میل گروهبان رفتار کند.
ـ شاید از خود فرار می کند.
کمپ گفت:
ـ من آن عکس را دیده ام. شبیه گروهبان های حرامزاده است!
دین گفت:
ـ باور نمی کنم. بیا این جا جوان. بگو ببینم تو هجده سال داری؟
ـ بله، آقا.
دین رو به سرجوخه کرد و گفت:
ـ نظر تو چیست؟
کمپ گفت:
ـ من می گویم اگر هیکل او بزرگ باشد، سن او نیز قانونی است.
گروهبان گفت:
ـ فرض می کنیم تو هجده سال تمام داری. قبول است؟
ـ بله، آقا.
ـ این فرم را بگیر و تکمیل کن. حساب کن چند سال داری و در این جا بنویس. یادت نرود چند سال داشته ای.
پایان فصل چهل و هشتم
R A H A
11-30-2011, 10:19 PM
فصل چهل و نهم
(1)
جو راضی نبود که کیت گوشه ای بنشیند و ساعت ها به نقطه ی خیره شود، زیرا معنای آن کار این بود که در حال فکر کردن است و چون صورتش حالتی نداشت، جو نمی توانست افکار او را بخواند. بنابراین از این وضع ناراحت بود و نمی خواست نخستین بختی که به او روی آورده بود، از دست بدهد.
تنها یک نقشه در سر داشت، به هیجان آوردن کیت تا اندازه ای که بتواند حرف های از پیش آماده شده را بزند. آنگاه می توانست هر پرسشی را مطرح کند، ولی با وضعیتی که کیت داشت و به دیوار می نگریست، این کار امکان پذیر نبود.
جو می دانست کیت شب گذشته نخوابیده است، و هنگامی که از او پرسید صبحانه می خواهد یا نه، کیت سر را چنان به آهستگی تکان داد که معلوم نبود صدای او را شنیده است یا نه.
جو پیوسته به خود می گفت: «کاری نکن! تنها در این جا حاضر باش و گوش هایت را باز کن!»
دخترهای داخل خانه مطالبی فهمیده بودند، ولی هراس آن ها بیشتر از آن بود که از موضوع سر دربیارند.
کیت همچنان فکر می کرد. دستش همچون خفاشی که در شامگاه به این سو و آن سو می رود، از موضوعی به موضوع دیگر می پرید. صورت پسرک مو طلایی زیبا راکه چشمانش از شگفتی گرد شده بود، در ذهن به تصویر کشید. دشنام های پسرک که در واقع به خودش بود، در گوش کیت زنگ می زد. پس از آن، برادر تیره پوست او را دید که به در تکیه داده بود و می خندید. کیت هم خندید. این بهترین و سریع ترین راهی بود که می توانست برای دفاع از خود برگزیند. پسرش چه می خواست بکند؟ پس از این که آهسته از آن جا دور شد، چه کرد؟
چشمان کال را که ضمن محکم بستن در بی رحمانه به او می نگریست، مجسم کرد. چرا برادرش را آورده بود؟ از او چه می خواست؟ منظورش از آمدن چه بود؟ اگر کیت قضیه را می دانست، می توانست از خود مراقبت کند، ولی نمی دانست.
انگشتانش دوباره درد گرفت. این بار درد در نقطه دیگری بود. هرگاه حرکت می کرد، کفل راست او نیز به شدت درد می گرفت. فکر می کرد: «به زودی نقاط درد تغییر خواهد کرد، و همه آن ها به یک نقطه فشار خواهند آورد.»
جو هر قدر به خود تلقین می کرد که آرام باشد، فایده ای نداشت. یک قوری چای برای کیت برد. آهسته به در اتاق ضربه زد. در را گشود و داخل شد. کیت از جای خود تکان نخورد. جو گفت:
ـ خانم، برایتان چای آورده ام.
کیت گفت:
ـ روی میز بگذار.
بعد مکثی کرد و افزود:
ـ ممنونم، جو.
ـ خانم، مثل این که حالتان خوب نیست.
ـ درد دوباره شروع شده. دارو تأثیر زیادی نداشت.
ـ می توانم کاری برایتان انجام بدهم؟
کیت گفت:
ـ دست هایم را از مچ قطع کن!
دردی که بر اثر بلند کردن دست عارض شده بود، موجب شد که چهره زن درهم برود. نالید و گفت:
ـ آدم احساس بدبختی می کند.
جو تا آن هنگام ندیده و نشنیده بود که کیت اظهار ضعف کند. از روی غریزه احساس کرد وقت آن رسیده است که هر کاری دلش می خواهد، انجام بدهد. گفت:
ـ شاید تحمل نداشته باشید که من مزاحمتان شوم، ولی حرف هایی دارم که باید به شما بگویم.
از مکثی که کیت کرد، فهمید که او دچار هیجان شده است. کیت با ملایمت پرسید:
ـ منظورت چیست؟
ـ در مورد همان خانم است، بگیر!
ـ منظورت ایسل است؟
ـ بله، خانم.
ـ دیگر از او خسته شده ام. چه می خواهی بگویی؟
ـ خوب همان طور که اتفاق افتاده، برایتان تعریف می کنم، چون من نمی توانم بفهمم. در مغازه سیگار فروشی کلاک بودم که کسی به طرف من آمد و پرسید: «تو جو هستی؟» به او گفتم: «چه کسی می گوید؟» پرسید: «دنبال کسی می گشتی؟» پاسخ دادم:«اگر اطلاعاتی دارِی، بگو.» تا آن هنگام او را ندیده بودم. مرد گفت: «به من گفته اند می خواهی با او حرف بزنی!» گفتم: «اشکالی دارد؟» خیره به من نگریست و گفت: «شاید یادت رفته باشد که قاضی چه گفته! به نظرم منظورش این بود که او می خواهد بازگردد.»
جو نگاهی به چهره رنگ پریده کیت انداخت و متوجه شد که همان طور خیره به او می نگرد. کیت گفت:
ـ از تو پول خواست؟
ـ نه، خانم، حرفی به من زد که نفهمیدم. پرسید: «تا حالا اسم فی را شنیده ای؟» به او گفتم: «نه!» گفت: «پس بهتر است با او حرف بزنی.» گفتم: «شاید بهتر باشد!» به سرعت از او دور شدم و چون از موضوع سر در نیاورده بودم، گفتم بهتر است که از شما بپرسم.
کیت گفت:
ـ تا حالا اسم فی را شنیده ای؟
ـ نه، خانم. ابداً.
صدای کیت ملایم شد:
ـ منظورت این است که تا حالا نشنیده ای که روزگاری فی صاحب این خانه بوده؟
جو در معده خود احساس سوزش کرد. چقدر احمق بود! نمی توانست جلو زبان خود را بگیرد و در دام افتاده بود.
ـ بله، حالا که کمی فکر می کنم، به یاد می آورم که پیش تر این اسم را شنیده ام و خیال می کردم نام او فیت است.
کیت از این که جو احساس خطر کرده بود، خوشحال به نظر می رسید. پسرک مو طلایی و درد دست را فراموش کرد. می توانست در این باره فکر کند و از این موضوع استقبال می کرد.
لبخندی زد و گفت:
ـ فیت! خوب، برایم چای بریز، جو!
دست جو لرزید، به فنجان خورد و سر و صدا ایجاد کرد. فنجان را در مقابل زن گذاشت و یک گام عقب رفت تا نگاهش با نگاه کیت تلاقی نکند. بسیار نگران شده بود. کیت با لحنی ملتمسانه گفت:
ـ جو، فکر می کنی بتوانی به من کمک کنی؟ اگر ده هزار دلار بدهم، فکر می کنی بتوانی موضوع را خاتمه بدهی؟
لحظه ای درنگ کرد، سپس با صندلی چرخید و به چشمان جو خیره شد. اشک در چشمان جو حلقه زده بود. لبانش را می گزید. یک گام عقب رفت، انگار کیت به او سیلی زده باشد. زن چشم از او برنمی داشت.
ـ جو، خوب دستت را خواندم.
ـ خانم نمی فهمم منظور شما چیست.
ـ برو بفهم، بعد بیا به من بگو. تو خوب می توانی از قضایا سر دربیاوری! ترز را به این جا بفرست.
جو احساس می کرد شکست خورده است. می خواست هر چه زودتر از اتاق کیت بیرون برود. کار را خراب کرده بود و دیگر نمی توانست درست کند. زن به اندازه کافی وقاحت داشت که به جو بگوید:
ـ ممنونم که چای آوردی. مرد خوبی هستی!
جو در هنگام رفتن می خواست در را محکم به هم بزند، ولی جرأت نکرد. کیت در حالی که می کوشید طوری حرکت کند که استخوان لگن او درد نگیرد، از جای برخاست. به سمت میز رفت و ورق و کاغذی برداشت. برایش مشکل بود که قلم در دست بگیرد. در حالی که دستش را به زحمت حرکت می داد، چنین نوشت: «رالف عزیزم، به کلانتر بگو بد نیست اثر انگشت جو والری را بررسی کند. جو را به یاد داری؟ برای من کار می کند. قربان تو، کیت.»
می خواست نامه را تا کند که ترز وارد شد. چهره ای وحشت زده داشت.
ـ مرا احضار کرده بودید؟ مگر کاری کرده ام؟ خانم من کار خودم را انجام داده ام. حالم خوب نبود.
کیت گفت:
ـ بیا این جا!
درهمان حال که دخترک منتظر بود، کیت با خونسردی نشانی گیرنده را روی پاکت نوشت، تمبری بر آن چسباند و گفت:
ـ می خواهم برایم کاری انجام بدهی. به مغازه شیرینی فروشی بل برو، یک جعبه پنج پاوندی یک جعبه یک پاوندی شکلات بخر. جعبه بزرگ را به دخترها بده. سر راه به داروخانه کرو برو و برایم دو مسواک و یک جعبه خمیر دندان بخر. از همان نوع که دارم.
ـ چشم خانم.
ترس ترز از بین رفته بود. کیت گفت:
ـ تو دختر خوبی هستی. از دور مراقب بوده ام. ترز، حال من خوب نیست. اگر این کار را خوب انجام بدهی، پس از این که به بیمارستان بروم، تو را مسؤول این خانه می کنم.
ـ شما می خواهید به بیمارستان بروید؟
ـ عزیزم، هنوز معلوم نیست، ولی به کمک تو احتیاج دارم. این هم پول شکلات. مسواک یادت نرود.
ـ چشم خانم، ممنونم. اجازه می دهید بروم؟
ـ بله، ولی طوری از خانه برو که سایر دخترها نفهمند که من تو را فرستاده ام.
ـ از در پشت می روم.
آنگاه شتابان به سمت در رفت. کیت گفت:
ـ راستی، این نامه را هم در صندوق پست بینداز!
ـ خانم، حتماً این کار را می کنم. امر دیگری ندارید؟
ـ نه، عزیزم. دیگر کاری ندارم.
کیت پس از عزیمت دخترک، دست ها را روی میز گذاشت تا به انگشتان کج شده خود استراحت بدهد. فکر می کرد آن ها جو را دستگیر می کنند و به جای او شخص دیگری خواهد آمد، ولی موضوع ایسل همواره موجب نگرانی خواهد بود. اندیشید که هنگام فکر کردن درباره این موضوع نیست. به پسرک مو طلایی اندیشید و موضوع جو را فراموش کرد. به یاد آورد که دختر خیلی کوچکی با چهره ای زیبا و با طراوت، مثل صورت پسرش، دختر خیلی کوچکی بود.
همیشه می دانست زرنگ تر و زیبا تر از دیگران است، ولی گاهی احساس وحشت و تنهایی می کرد، به طوری که خود را در جنگلی در محاصره دشمن می دید. آنگاه هر فکر یا حرف یا نگاهی، او را آزار می داد و او جایی برای گریختن و پنهان شدن نداشت. بنابراین از شدت وحشت فریاد می زد. روزی کتابی می خواند. از وقتی پنج ساله بود، می توانست بخواند. کتابی قهوه ای رنگ که عنوان آن را به رنگ نقره ای نوشته بودند و جلد پاره شده و ضخیمی داشت. نام کتاب آلیس در سرزمین عجایب بود!
R A H A
11-30-2011, 10:19 PM
کیت دست ها را طوری آهسته حرکت داد که فشار به آن ها وارد نشود. می توانست تصاویر کتاب را مجسم کند. آلیس موی بلند و صاف داشت، ولی سطری که در آن نوشته شده بود: «از من بنوش!» زندگی او را عوض کرده و از آلیس یاد گرفته بود. هنگامی که دشمنان، آلیس را محاصره کردند، آمادگی داشت. از یک بطری آب قند که در جیب داشت که روی برچسب آن نوشته شده بود: «از من بنوش!» هرگاه محتوای بطری را می نوشید، کوچک تر و کوچک تر می شد تا جایی که دشمنان نمی توانستند او را بیابند، در حالی که خود زیر یک برگ حضور داشت یا از لانه مورچه ای به دشمنان می نگریست و می خندید. آن ها نمی توانستند او را پیدا کنند، زیرا به اندازه ای کوچک بود که می توانست از شکاف دری وارد یا خارج شود یا زیر یک در، به راحتی راه برود. آلیس همیشه برای بازی کردن آمادگی داشت و قابل اطمینان و مورد علاقه بود.
کتی احساس می کرد که آلیس دوست او و همیشه آماده است او را تبدیل به موجود کوچکی کند. همه این خاطرات، به حدی لذتبخش و خوب بود که بدبختی ها را فراموش می کرد.
آلیس علیرغم خوشبختی، با خطر مهمی به نام ایمنی، مواجه بود. اگر محتویات بطری را سر می کشید، ناپدید می شد و دیگر در جهان وجود نداشت، انگار هرگز به دنیا نیامده باشد. می توانست در بستر به اندازه ای از مایع مرا بنوش بخرد که به کوچکی یک پشه شود، ولی هرگز آن قدر ننوشید که از دنیا برود. تنها راه فرار او از گزند دشمنان، همان مایع بود.
کیت به یاد آن دختر کوچک و تنها افتاد و سر را ناامیدانه تکان داد. نمی دانست چرا چنین بطری نجات بخشی را در اختیار ندارد. می توانست با استفاده از آن، از خطرات زیادی جان سالم به در ببرد. نوری که از برگ شبدر می تابید زیبا بود. کتی و آلیس در حالی که دست در گردن هم داشتند، از میان علف های بلند می گذشتند. آن ها بهترین دوست برای یکدیگر بودند و کتی هم هرگز مجبور نبود همه محتویات مرا بنوش را بخورد، چون آلیس را در کنار داشت.
کیت سر را بین دست های تغییر شکل یافته خود و روی کاغذ مرکب خشک کن گذاشت. احساس تنهایی و پریشانی می کرد. هر کاری کرده بود از روی ناچاری بود. او با دیگران تفاوت داشت، در بسیاری موارد، خود را از همه برتر می دانست. سر را بلند کرد، ولی اشک هایش را که از چشمانش می ریخت، پاک نکرد. او از دیگران قوی تر و زرنگ تر بود، ولی مشکلاتی هم داشت که سایرین نداشتند.
درست همان موقع، صورت گندمگون کال در مقابل چشمانش ظاهر شد. پسرک بی رحمانه لبخند می زد. زن روی سینه احساس سنگینی کرد. به سختی نفس می کشید. انگار مغزش را از چوب ساخته بودند. جسم او همچون عروسک خیمه شب بازی که به دست فردی تازه کار افتاده باشد، کار می کرد، ولی می دانست که کارهایش ارادی نیست.
ظهر فرا رسید. از صدای حرف زدن دخترها در اتاق غذاخوری می توانست بفهمد ظهر شده است. دختران تنبل تازه از خواب بیدار شده بودند.
کیت نمی توانست دستگیره در را بچرخاند. ناچار با کف دست، این کار را انجام داد.
دخترها که می خندیدند، با مشاهده او ساکت شدند. کیت با ظاهر بیمار خود، وحشتناک به نظر می رسید. به دیوار اتاق غذاخوری تکیه داد و به دخترها لبخند زد. لبخند زن، آن ها را بیشتر ترساند، زیرا تصور می کردند می خواهد فریاد بزند.
کیت پرسید:
ـ جو کجاست؟
ـ خانم، او رفته.
کیت گفت:
ـ گوش کنید! مدتی است که بی خوابی کشیده ام. می خواهم دارو بخورم و بخوابم. نمی خواهم کسی مزاحم من شود. شام نمی خورم. می خواهم تا فردا صبح بخوابم. به جو بگویید کسی حق ندارد تا فردا صبح مرا بیدار کند. فهمیدید؟
همه گفتند:
ـ بله، خانم.
ـ شب بخیر. بله، اکنون بعدازظهر است، ولی من می گویم شب خیر که بدانید می خواهم بخوابم!
دخترها یکصدا گفتند:
ـ شب بخیر خانم!
کیت برگشت و با حالتی همچون خرچنگ به اتاق خود رفت. در را بست، ایستاد، و همه جا را زیر نظر گرفت. تصمیم گرفته بود کاری را انجام دهد. پشت میز رفت و علیرغم درد شدید دست ها، با دشواری این عبارت ساده را نوشت: «وصیت می کنم همه دارایی مرا به پسرم آرون تراسک بدهید!»
روی نوشته، تاریخ گذاشت و چنین امضا کرد: «کاترین تراسک!»
نمی توانست انگشتان خود را از روی کاغذ بردارد. از جای برخاست و وصیتنامه را روی میز گذاشت. قوری را از روی میز برداشت و در فنجان چای سرد ریخت. فنجان را با خود به آلونک برد و آن را روی میز مطالعه قرار داد. بعد پشت میز توالت نشست و موها را شانه زد. کمی آرایش کرد و در نهایت، ناخن ها را سوهان کشید.
پس از این که در اتاق خاکستری رنگ بسته شد، دیگر نوری از بیرون به داخل اتاق نمی تابید. تنها نور مخروطی شکل چراغ مطالعه روی میز، اتاق را روشن می کرد. بالش ها را مرتب کرد و نشست. مدت کوتاهی به طور آزمایشی سر را روی بالش گذاشت. خوشحال بود. انگار به مهمانی می رود. با احتیاط زنجیر را از گردن بیرون آورد. سرپوش لوله کوچک را برداشت. کپسول درسته بر کف دستش افتاد. به آن لبخند زد و گفت: «مرا بخور!»
آنگاه کپسول را در دهان قرار داد فنجان چای را برداشت و گفت: «مرا بنوش!»
چای سرد و تلخ را سر کشید.
کوشید تنها به آلیس بیندیشد. همان آلیس کوچک که منتظر او بود. از گوشه چشم، چهره های دیگری را هم می دید، چهره پدر و مادر، چارلز، آدام و ساموئل همیلتن. آرون را هم در کنار کال دید. کال لبخند می زد. لازم نبود پسرک حرف بزند، زیرا برق چشمان او می گفت: «تو آن چه را داشتی، از دست داده ای!»
کوشید دوباره به آلیس فکر کند. روی دیوار خاکستری مقابل، جای یک میخ دیده می شد. آلیس در آن جا بود. دست دور کمر کتی گذاشت و کتی هم کمر آلیس را گرفت و با هم دور شدند. دو دوست خوب، به کوچکی سر سوزن بودند.
در دست ها و پاهایش احساس کرختی کرد. دست هایش دیگر درد نداشت. پلک چشمانش سنگین شده بود...خیلی سنگین... خمیازه کشید. اندیشید: « آلیس نمی داند که من به آسمان ها می روم.»
چشمانش بسته شد و حالت سرگیجه و تهوع او را تکان داد. چشمانش را گشود و با وحشت به این سو و آن سو نگریست. اتاق خاکستری رنگ تاریک شد و نور مخروطی شکل چراغ همچون آب جاری موج زد. دوباره چشمانش بسته و انگشتانش جمع شد. قلبش تپشی سنگین داشت و کند نفس می کشید. به اندازهای کوچک شد که دیگر هیچ نبود!
(2)
جو پس از این که از خانه بیرون آمد، به آرایشگاه رفت. هر گاه احساس ناراحتی می کرد، عازم آرایشگاه می شد. دستور داد موهایش را کوتاه کنند و با شامپو تخم مرغی و داروی تقویت کننده بشویند. صورتش را مالش دادند، ناخنهایش را درست کردند و کفش هایش را واکس زدند. این کارها، همراه استفاده از یک کروات نو، معمولا ناراحتی جو را بر طرف می کرد، ولی این بار، پس از پرداختن پنجاه سنت به عنوان انعام و خروج از آرایشگاه، همچنان افسرده بود. کیت، او را همچون موش به تله انداخت و رسوا کرد. رفتار زن به اندازه ای هوشمندانه بود که جو نمی توانست واکنشی نشان دهد.
شب ملال آوری آغاز می شد. شانزده عضو قدیمی و دو عضو جدید انجمن برادری دانشگاه استنفورد که تازه از سن خوان رسیده بودند، هیاهو می کردند.
فلورانس سیگار می کشید و سرفه های شدید می کرد. اسب سیرک هم اسهال گرفته بود.
دانشجویان فریاد می کشیدند، به شوخی یکدیگر را می زدند و هر چه به دستشان می رسید، برمی داشتند.
پس از عزیمت آن ها، دو دختر حاضر در خانه کیت، با هم مدتی دعوا کردند. ترز می خواست آن ها را ساکت کند! چه شبی بود!
جو پیش از این که به بستر برود، کنار در ایستاد، ولی نمی توانست حرف های حاضران را بشنود. در ساعت دو و نیم شب، در را بست و تا ساعت سه در بستر غلتید. خوابش نمی برد. روی بستر نشست و هفت فصل از کتاب پیروزی باربارا ورث را خواند. پس از این که هوا روشن شد، به آشپزخانه رفت و قهوه درست کرد.
آرنج ها را روی میز گذاشت و فنجان قهوه را با دودست گرفت. احساس غریبی داشت.شاید کیت فهمیده بود که ایسل مرده است. ضرورت داشت مراقب رفتار خود باشد. تصمیم نهایی را گرفت. تصمیمی جدی بود. می خواست در ساعت نه صبح، به اتاق کیت برود و به او اطلاع بدهد که هزار دلار می گیرد و از آن جا می رود و اگر کیت موافقت نکند، باز هم از آنجا می رود. از کار کردن با زن ها خسته شده بود. می توانست در قمارخانه های ری نو کاری بیابد. در آن جا دیگر مجبور نبود با زن ها سر و کله بزند، از آن گذشته، ساعات کار هم معلوم بود. می توانست آپارتمانی بخرد و تزیین کند. صندلی و کاناپه بزرگ لازم نداشت. زندگی در آن شهر ویرانه، او را ناراحت کرده بود و ترجیح می داد حتی از آن ایالت خارج شود. اندیشید: «بهتر است همین حالا این کار را بکنم. کافی است از سر میز برخیزم، از پله ها بالا بروم، چمدانم را مرتب کنم و از خانه خارج شوم. همه این کارها، بیشتر از سه یا چهار دقیقه طول نمی کشد. نباید به کسی حرفی بزنم!»
ازاین فکر احساس رضایت کرد. در مورد ایسل بداقبالی آورده و این هزار دلار هم در معرض خطر بود، بنابراین ترجیح داد صبر کند.
هنگامی که آشپز آمد، جو سرحال نبود. پشت گردن آشپز جوشی درآمده بود که هر روز بزرگ تر می شد. روی آن سفیده تخم مرغ گذاشته بود تا هر چه زودتر سر باز کند. با آن حال بد، نمی خواست کسی در آشپزخانه حضور داشته باشد.
جو به اتاق خود رفت و باز هم کمی کتاب خواند. سپس چمدان خود را بست تا هر چه زودتر برود.
در ساعت نه، دو ضربه آرام بر دراتاق کیت زد و آن را گشود. بستر، دست نخورده بود. جو سینی را روی میز گذاشت و به طرف در آلونک رفت. هر چه در زد، پاسخی نشنید. کیت را صدا زد و چون خبری نشد، در را گشود. نور مخروطی چراغ مطالعه، روی میز افتاده و سر کیت در بالش فرو رفته بود.
جو گفت:
ـ آه، خانم دیشب در این جا خوابیدید!
آنگاه نزدیک رفت. لبان بی رنگ و چشمان باز کیت را دید و فهمید مرده است.
سر تکان داد و به اتاق دیگر رفت تا مطمئن شود در راهرو بسته است. شتابان به طرف میز آرایش رفت، کشوها را گشود، کیف ها و جعبه های کوچک کیت را وارسی کرد، ولی آن چه را که می خواست، نیافت. حتی برس دسته نقره ای را هم پیدا نکرد!
آهسته به داخل آلونک رفت و در مقابل بستر کیت ایستاد. حتی حلقه یا سنجاقی نمی دید. چشم او به زنجیر کوچک دور گردن زن افتاد و آن را باز کرد. یک ساعت طلای کوچک، یک لوله کوچک و دو کلید صندوق پول به شماره های 27 و 29 به آن آویزان بود. گفت:
ـ ای سلیطه! فهمیدم پول ها را کجا پنهان کرده ای!
ساعت را از زنجیر باریک باز کرد و در جیب گذاشت. می خواست مشتی بر دهان کیت بکوبد. بعد تصمیم گرفت میز را وارسی کند.
وصیتنامه توجه او را جلب کرد. با آن می توانست پولی به دست بیاورد. آن را در جیب گذاشت. از کشو مقداری کاغذ برداشت. صورتحساب ها؛ رسیدها؛ بیمه نامه؛ پرونده دخترها و دسته ای پاکت قهوه ای رنگ. کش دور آن را باز کرد و در پاکتی عکسی یافت. پشت عکس با خط زیبایی نام و نشانی و عنوان کیت نوشته شده بود.
جو خندید. سایر پاکت ها را گشود. خوشحال بود. انگار معدن طلا کشف کرده باشد و سال ها با پول آن راحت زندگی کند. عکس مرد عضو انجمن شهر را یافت که بسیار فربه بود! کش را دور پاکت ها بست. در کشو فوقانی، هشت اسکناس ده دلاری و یک دسته کلید یافت. پول ها را در جیب گذاشت. می خواست کشو دوم را که در آن کاغذ و مهر و جوهر بود باز کند که ضربه ای به در نواخته شد. به سوی در رفت. کمی آن را گشود. آشپز گفت:
ـ مردی به این جا آمده و می خواهد تو را ببیند!
ـ کیست؟
ـ از کجا بدانم؟
جو نگاهی به اتاق انداخت و بیرون رفت. کلید را برداشت، در را قفل کرد و کلید را در جیب گذاشت.
اسکار نوبل در اتاق بزرگ ایستاده، کلاه خاکستری رنگی بر سر گذاشته و دکمه های کت قرمز خود را تا بالا بسته بود. چشمان خاکستری کمرنگ و ریش های او همرنگ بودند. کرکره های اتاق تاریک را هنوز کسی بالا نکشیده بود.
جو آهسته از راهرو وارد شد. اسکار پرسید:
ـ تو جو هستی؟
ـ بله، با من کار دارید؟
ـ کلانتر می خواهد با تو حرف بزند.
جو به وحشت افتاد و گفت:
ـ حکم جلب دارید؟
اسکار گفت:
ـ نه، می خواهیم چند پرسش مطرح کنیم. کار دیگری نداریم. می آیی برویم؟
جو گفت:
ـ بله، می آیم!
با هم از خانه خارج شدند. جو از سرما می لرزید. گفت:
ـ کاش پالتو می پوشیدم.
ـ می خواهی برو بپوش.
جو گفت:
ـ نه، لازم نیست.
به طرف خیابان کاسترویل رفتند. اسکار پرسید:
ـ تاکنون به کلانتری رفته ای؟
جو مدتی ساکت ماند و در نهایت گفت:
ـ بله.
ـ چرا؟
جو گفت:
ـ مست بودم و پاسبانی را کتک زدم.
اسکار گفت:
ـ یک روز معلوم می شود.
در انتهای کوچه، پیچید.
جو ناگهان شروع به دویدن کرد، از خیابان گذشت، از روی خط آهن پرید و به طرف مغازه ها و کوچه های محله چینی ها گریخت.
اسکار دستکش هایش را در آورد تا بتواند دکمه های کت را بگشاید و سلاح خود را بیرون بیاورد. نخستین تیر خطا رفت. جو به صورت منحنی می دوید و در حدود پنجاه یارد دور شده بود. به ابتدای کوچه رسید. اسکار کنار پیاده رو، آرنج چپ را به تیر تلفن تکیه داد، مچ دست راست را گرفت و به طرف کوچه نشانه گیری کرد. به محض این که جو را داخل مگسک دید، تیراندازی کرد.
جو با صورت بر زمین افتاد و نیم متر روی زمین سر خورد.
اسکار به باشگاه بیلیارد فیلیپینی ها رفت تا تلفن بزند. هنگامی که باز گشت، جمعیت زیادی دور جسد گرد آمده بودند.
پایان فصل چهل و نهم
R A H A
11-30-2011, 10:20 PM
فصل پنجاهم
(1)
در سال 1903 هارس کویین به جای آقای آر.کیف کلانتر شد. در مقام معاونت کلانتر تجربیات خوبی کسب کرده بود. اغلب رأی دهندگان معتقد بودند چون کویین بیشتر کارها را انجام می دهد چه بهتر که خود کلانتر شود. کویین تا سال 1919 کلانتر بود، به اندازه ای در این مقام باقی ماند که ما بچه های ایالت مانتری، عنوان کلانتر را با نام کویین می شناختیم و هرگز تصور نمی کردیم شخص دیگری کلانتر باشد.
کویین عمری را در این شهر گذراند. سال ها پیش، پای او صدمه دیده بود و اندکی می لنگید. ما می دانستیم فردی مشهور و در نبردهای مسلحانه زیادی شرکت داشته است. قیافه او برای کلانتر شدن برازنده و تنها کلانتری بود که ما می شناختیم. صورتش بزرگ و سرخ، سبیل سفید او شبیه شاخ گاو، و مردی چهار شانه، قوی هیکل و پر هیبت بود. کلاه گاوچرانی بر سر می نهاد، کت کمربند دار می پوشید و در سال ها اخیر تپانچه در قابی که به شانه او وصل بود آویزان می کرد. اگر تپانچه را به کمر می بست، به شکمش فشار می آمد. تا سال 1903 با همه مناطق ایالت آشنا شده بود و در سال 1917 همه مناطق را به اندازه ای خوب می شناخت که می توانست به نحوی شایسته حوزه عملیاتی خود را اداره کند. او جزو دره سالیناس و کوه های اطراف به حساب می آمد.
از زمانی که کیت به آدام تیر اندازی کرد، کلانتر کویین او را تحت نظر داشت. پس از این که فی در گذشت، احساس کرد که احتمالاً کیت در مرگ او نقش داشته است، ولی دلیلی برای محکومیت زن وجود نداشت و کلانتر عاقل نیز بدون دلیل کاری نمی کند. هر چه بود آن ها فاحشه بودند.
در سال های بعد، کیت با او کنار آمد، و مرد به تدریج برایش احترام قائل می شد، زیرا حق نداشت چنین خانه هایی را تعطیل کند. اگر فردی تحت تعقیب به فاحشه خانه می آمد، کیت او را تحویل کلانتر می داد. خانه را به گونه ای اداره می کرد که مشکلی پیش نیاید. کلانتر کویین و کیت به خوبی با هم کنار می آمدند.
نزدیک ظهر روز شنبه، پس از برگزاری مراسم شکرگزاری، کلانتر کویین کاغذهای داخل جیب جو والری را بررسی کرد. گلوله سربی، یک طرف قلب جو را سوراخ کرده، روی دنده هایش پخش شده و سوراخی به اندازه یک مشت در آن باز کرده بود. پاکت های داخل جیب جو خونی شده و کاملاً به هم چسبیده بودند. کلانتر با دستمال نمناکی آن ها از هم جدا کرد. وصیتنامه را که تا شده بود، خواند. تنها پشت کاغذ خونی شده بود. آن را کنار گذاشت و به عکس های داخل پاکت نگریست. آه عمیقی کشید، زیرا در هر پاکت عکسی بود که اگر به همه نشان داده می شد، صاحب آن خودکشی می کرد.
جسد کیت در پزشکی قانونی بود. در رگ های او فورمالین یافته و معده او را درآورده و داخل شیشه ای قرار داده بودند.
کویین پس از این که همه عکس ها را دید، به یک شماره تلفن زنگ زد و به مخاطب گفت:
ـ میتوانی به دفتر من بیایی؟ خوردن نهار را به تعویق بینداز، چون موضوع بسیار مهمی است.
چند دقیقه بعد، مرد بی نام و نشان در دفتر کار کلانتر، واقع در زندان قدیمی ایالتی، پشت ساختمان دادگاه حاضر شد، کویین وصیتنامه را مقابل او قرارداد و گفت:
ـ تو قاضی هستی! می توانی بگویی این وصیتنامه ارزش قانونی دارد یا نه؟
آن شخص دو سطر وصیتنامه را خواند، نفس عمیقی کشید و گفت:
ـ این همان شخصی است که من می شناسم؟
ـ بله.
ـ خوب، اگر اسم او کاترین تراسک و این دستخط او و آرون تراسک پسر کاترین است، وصیتنامه اعتبار دارد.
کویین با پشت انگشت سبابه دستی به سبیل خود کشید و گفت:
ـ او را می شناختی، درست است؟
ـ نمی توانم بگویم واقعاً او را می شناختم. تنها می دانستم کیست.
کویین آرنج ها را روی میز گذاشت، به جلو خم شد و گفت:
ـ بنشین، میخواهم با تو حرف بزنم.
قاضی صندلی را جلو کشید و نشست. با دکمه های کت خود بازی می کرد. کلانتر پرسید:
ـ کیت از تو حق السکوت می خواست؟
ـ نه، چرا باید از من حق السکوت بخواهد؟
ـ به عنوان یک دوست می گویم. او دیگر مرده و بنابراین می توانی آن چه را می دانی به من بگویی.
ـ منظورت را نمی فهمم. هیچ کس از من حق السکوت نخواسته.
کویین عکسی از داخل پاکتی درآورد، مانند ورق بازی آن را برگرداند و روی میز پیش راند.
قاضی عینک روی چشمانش را جا به جا کرد، نفس عمیقی کشید و با ملایمت گفت:
ـ یا عیسی مسیح!
ـ می دانستی که او این عکس را دارد؟
ـ بله، می دانستم. خود او به من گفت. هارس، با این عکس می خواهی چه کنی؟
کویین عکس را از دست او گرفت. مرد تکرار کرد:
ـ هارس می خواهی با آن چه کنی؟
ـ می خواهم آن را بسوزانم.
کلانتر انگشت روی لبه پاکت ها کشید و گفت:
ـ تعداد آن ها بسیار زیاد است. این ها می تواند همه این ایالت را به هم بریزند. کویین فهرستی از اسامی تهیه کرد، روی کاغذ نوشت، به دشواری از جای برخاست، به طرف دیوار رفت، روزنامه صبح سالیناس را مچاله کرد، به آن کبریت زد و به داخل بخاری انداخت. پس از این که آتش در بخاری روشن شد، پاکت ها را داخل بخاری انداخت و در آن را بست. آتش زبانه می کشید و شعله ها از پشت دریچه های کوچک بخاری به رنگ زرد دیده می شد. کویین دست ها را به هم مالید، انگار کثیف شده بودند و می خواست آن ها را پاک کند. گفت:
ـ عکس های بد هم در میان آن ها بود. میز کیت را زیر و رو کردم، ولی عکس دیگری پیدا نشد.
قاضی می خواست حرفی بزند، ولی صدا در گلویش خفه شده بود. پس از مدتی به دشواری گفت:
ـ هارس، ممنونم.
کلانتر لنگان به سمت میز رفت، فهرست اسامی را برداشت و گفت:
ـ می خواهم کاری برایم انجام بدهی. فهرست اینجاست. بههمه افرادی که اسم آن ها در این جا آمده، بگو عکس ها را سوزانده ام. تو همه آن ها را می شناسی. هر کدام از آن ها را پیدا کن و بگو چه اتفاقی افتاده.آن ها حرف های تو را باور می کنند. هیچ کس کاملاً پاک نیست. به این جا نگاه کن!
سپس در بخاری را گشود، کاغذهای سیاه شده را با انبر آن قدر به هم زد تا تبدیل به پودر شدند و گفت:
ـ این موضوع را هم به آن ها بگو.
آن شخص نگاهی به کلانتر انداخت. کویین می دانست هیچ قدرتی در زمین نمی تواند مانع تنفر آن مرد نسبت به او شود. تا ابد موضوعی میان آن دو ایجاد شده بود و هیچ کدام حاضر نبودند به آن اعتراف کنند.
ـ هارس، نمی دانم با چه زبانی از تو سپاسگزاری کنم.
کلانتر با تأسف گفت:
ـ اشکالی ندارد. من هم از دوستانم انتظار دارم چنین کارهایی برایم انجام بدهند.
آن شخص با ملایمت گفت:
ـ حرامزاده بیشرف!
هارس کویین می دانست که این دشنام، شامل حال خودش هم می شود. می دانست مدت زیادی در شغل خود باقی نخواهد ماند. چنین آدم هایی به راحتی می توانستند او را اخراج کنند. آهی کشید، روی صندلی نشست و گفت:
ـ برو ناهار بخور. من کار دارم.
در ساعت دوازده و چهل و پنج دقیقه، کلانتر کویین از تقاطع خیابان اصلی خیابان سانترال گذشت و از نانوایی ری نو یک قرص نان فرانسوی که هنوز داغ بود و رایحه خمیر آن به مشام می رسید خرید. نرده ها را گرفت تا بتواند از پله های ایوان خانه تراسک بالا برود.
لی در را گشود. حوله ای که با آن ظرف ها را خشک می کرد، دور کمر پیچیده بود، گفت:
ـ آقا در خانه نیستند.
ـ به اداره مشمولین تلفن زدم، در راه هستند. منتظر می مانم.
لی کنار رفت تا کلانتر وارد شود. او را به اتاق نشیمن راهنمایی کرد و گفت:
ـ یک فنجان قهوه داغ و خوب می نوشید؟
ـ بله، می نوشم.
لی گفت:
ـ تازه درست کرده ام.
به آشپزخانه رفت.
کویین همه جای اتاق نشیمن را از نظر گذراند، احساس می کرد دیگر نمی خواهد کلانتر باشد. به یاد آورد که روزی پزشک به او گفت: «دوست دارم طفلی را به دنیا بیاورم، چون اگر در کارم موفق شوم، لذت می برم.»
کلانتر معمولاً به این سخن پزشک می اندیشید. گمان می کرد اگر کار خود را خوب انجام دهد، باز هم برای یکی از طرفین دعوا ناراحتی ایجاد می شود. تصمیم داشت بازنشسته شود. هرکس برای خود تصوری از بازنشستگی دارد و می خواهد کارهایی را انجام دهد که در هنگام اشتغال، فرصتی برای رسیدگی به آن ها نداشته است، مثل رفتن به مسافرت و خواندن کتاب هایی که پیشتر ادعا می کرد خوانده است. کلانتر سال ها آرزو داشت که پس از بازنشستگی، خود را با شکار و ماهیگیری سرگرم کند، به کوه های سانتالوسیا برود و در کنار نهرهای فراموش شده چادر بزند، ولی در آن روز که می دانست هنگام بازنشستگی او فرا رسیده است، نمی خواست این کارها را انجام بدهد. خوابیدن روی زمین به جای تختخواب، باعث می شد پایش درد بگیرد. پیش تر می دانست وزن گوزن چقدر است، ولی دیگر به خوردن گوشت گوزن نمی اندیشید. خانم ری نو گوشت گوزن را در شراب می خواباند و به آن ادویه می زد. چه فایده ای داشت؟ اگر با یک کفش کهنه و پاره نیز همان کار را می کردند، خوشمزه می شد.
لی قهوه جوش صافی دار را آورده بود. سر و صدای آب جوش در محفظه شیشه ای، به گوش می رسید. کلانتر کویین با غریزه پلیسی خود می دانست لی دروغ گفته و قهوه تازه نیاورده است. مغز پیرمرد خوب کار می کرد و می توانست قیافه های قدیمی، صحنه ها و گفتگوها را به ذهن بسپارد، در زمان مناسب به یاد بیاورد و درباره آن ها فکر کند. مثل صفحه گرامافون یا فیلم می توانست آن ها را از اول مرور کند. در همان حال که در مورد گوشت گوزن فکر می کرد، به یاد آورد که اتاق نشیمن وضع نامرتبی دارد. با خود گفت: «چرا ظاهر اتاق به این شکل است؟»
کلانتر اتاق را با دقت مورد بررسی قرار داد، پرده های گل دار توری، رومیزی پر نقش و نگار، و کوسن های به رنگ روشن که چشم را خیره می کرد. در آن خانه تنها مردان زندگی می کردند، ولی به نظر می رسید که زنی آن جا را تزیین کرده باشد. به یاد اتاق نشیمن خانه خود افتاد. خانم کویین جز یک قفسه چوبی که شوهرش پیپ های خود را در آن می گذاشت، بقیه اثاثیه را خود انتخاب کرده و خریده بود. در واقع آن قفسه هم همین وضعیت را داشت. شاید اتاق نشیمن خانه آدام توسط یک مرد طراحی شده بود، ولی به گونه ای اغراق آمیز حالت زنانه داشت. حدس زد شاید کار لی باشد.
در واقع نه آدام در تزیین اتاق نقش داشت و نه لی می توانست بدون دخالت آدام، خانه را تزیین کند.
هارس کویین به خاطر آورد که چندی پیش آدام رنج زیادی را تحمل کرد. هنوز می توانست چشمان وحشتزده او را مجسم کند. به نظر او آدام به اندازه زیادی نجیب و درستکار بود. در آن سال ها، آدام را بارها دیده بود. هر دو آن ها در محافل فراماسونری شرکت می کردند. آدام رییس مجمع بود و هارس جانشین او شد. هر دو آن ها سنجاق رییس سابق را به سینه می زدند، ولی آدام ناگهان از همه دوری گزید. میان خود و دنیا، دیوار کشیده بود و اجازه نمی داد به او نزدیک شوند. کلانتر هم از دیگران دوری می کرد، ولی دور رنجی که می کشید، دیواری وجود نداشت.
روی صندلی جابه جا شد تا به پایش فشار نیاید. جز صدای جوشیدن قهوه، صدای دیگری به گوش نمی رسید. آدام دیر کرده بود.
ناگهان صدای پای آدام را نزدیک در خانه شنید. این صدا، به گوش لی هم رسید. شتابان به طرف راهرو رفت و گفت:
ـ کلانتر این جاست!
حالتی داشت که انگار می خواست به او اعلام خطر کند. آدام لبخندی زد، جلو آمد، دست پیش برد و گفت:
ـ سلام هارس، حکم دستگیری مرا داری؟
کویین گفت:
ـ حالت چطور است؟ مستخدم تو می خواهد به من یک فنجان قهوه بدهد.
لی به آشپزخانه رفت و سر و صدای ظرف ها را درآورد. آدام گفت:
ـ هارس، اتفاقی افتاده؟
ـ در کار من همیشه اتفاقی می افتد. صبر می کنم تا قهوه آماده شود.
ـ به لی فکر نکن، هر چه بگوییم او می شنود، حتی اگر همه درها بسته باشد. نمی توانم مطلبی را از او پنهان کنم، چون این کار، امکان ندارد.
لی با سینی وارد شد. لبخند می زد. قهوه را ریخت و رفت. آدام دوباره پرسید:
ـ هارس، اتفاقی افتاده؟
ـ آدام، آن زن، همچنان همسرت بود؟
آدام گفت:
ـ بله، چه شده؟
ـ دیشب خودکشی کرده.
چهره آدام درهم رفت و اشک در چشمانش حلقه زد. ابتدا کوشید بر خود تسلط یابد، ولی نتوانست. صورتش را با دست پوشاند و گریست. سپس گفت:
ـ بیچاره!
کویین بدون این که حرفی بزند، بی حرکت ماند تا آدام هر چه می تواند گریه کند. پس از مدتی آدام بر احساسات خود مسلط شد. سر را بلند کرد و گفت:
ـ هارس مرا ببخش.
لی از آشپزخانه بیرون آمد و حوله مرطوبی در دست آدام گذاشت. آدام چشمانش را با آن پاک کرد و گفت:
ـ چنین انتظاری نداشتم. چه باید بکنیم؟ می گویم شوهرش هستم و او را به خاک می سپارم.
هارس گفت:
ـ اگر جای تو باشم، این کار را نمی کنم مگر این که مجبور باشم. من برای این کار به این جا نیامده ام.
سپس وصیتنامه تا شده را از جیب درآورد و به آدام نشان داد. آدام با مشاهده آن، شگفت زده شد و گفت:
ـ این خون کیت است؟
ـ نه، نیست. متن را بخوان.
آدام دو سطر وصیتنامه را خواند و گفت:
ـ آرون نمی داند که کیت مادرش است.
ـ به او نگفته ای؟
ـ نه!
کلانتر گفت:
ـ خدای من!
آدام با جدیت گفت:
ـ مطمئنم که آرون پول نمی خواهد، بهتر است وصیتنامه را پاره و موضوع را فراموش کنیم.
کویین گفت:
ـ امکان ندارد! ما گاهی کارهای غیر قانونی انجام می دهیم. کیت گاوصندوقی پر از پول داشت. مجبور نیستیم به تو بگویم که وصیتنامه یا کلید را از کجا پیدا کرده ام. منتظر اجازه دادگاه نشدم. فکر کردم بد نباشد سری به آن جا بزنم.
درباره عکس ها حرفی به آدام نزد، ولی ادامه داد:
ـ باب پیر اجازه داد در گاوصندوق را باز کنم. البته همیشه می توان این کار را انکار کرد. در گاو گاوصندوق، بیشتر از یکصد هزار دلار پول بود.
ـ همین؟
ـ آه، یک عقدنامه هم در آن بود.
آدام به صندلی تکیه داد. دوباره حالت بهتزدگی پیدا کرد. انگار در این دنیا نیست. چشمش به فنجان قهوه افتاد. آن را برداشت و کمی نوشید، سپس به آرامی گفت:
ـ من چه باید بکنم؟
کلانتر کویین گفت:
ـ به تو می گویم چه باید کرد، ولی مجبور نیستی آن چه را می گویم انجام بدهی. اگر جای تو بودم، پسرم را صدا می زدم، واقعیت را به او می گفتم و توضیح می دادم که چرا موضوع را از او پنهان کرده بودم. چند ساله است؟
ـ هفده ساله.
ـ برای خود مردی است. باید تحمل شنیدن این موضوع را داشته باشد. چه بهتر که همه واقعیت را به او بگویی.
آدام گفت:
ـ کال از موضوع خبر دارد، ولی نمی دانم چرا در وصیتنامه نامی از او برده نشده.
ـ خدا می داند. خوب، نظرت چیست؟
ـ نمی توانم نظری بدهم. هر چه تو بگویی انجام می دهم. امکان دارد از تو خواهش کنم نزد من بمانی؟
ـ حتماً.
آدام صدا زد:
ـ لی! به آرون بگو به این جا بیاید. خانه نیست؟
لی در آستانه در ظاهر شد، پلک های سنگین چشمش را لحظاتی بست و دوباره باز کرد و گفت:
ـ هنوز نیامده. شاید به دانشگاه برگشته باشد.
ـ به من نگفت. هارس، ما روز شکرگزاری خیلی شامپاین خوردیم. کال کجاست؟
لی گفت:
ـ در اتاق خودش.
ـ او را صدا بزن و بگو به این جا بیاید. کال باید از موضوع خبر داشته باشد.
صورت کال خسته به نظر می رسید و شانه هایش پایین افتاده بود. در نگاه او بدجنسی و حیله گری احساس می شد. آدام پرسید:
ـ می دانی برادرت کجاست؟
ـ نه، نمی دانم.
ـ همراه او نبودی؟
ـ نه.
ـ دو شب است به خانه نیامده. کجا رفته؟
کال گفت:
ـ از کجا بدانم؟ مگر من پاسبان برادرم هستم؟
سر آدام پایین افتاد، بدنش لرزید و چشمانش برق زد. با لحنی افسرده گفت:
ـ شاید به دانشگاه برگشته باشد.
کلانتر کویین از جای برخاست و گفت:
ـ هر کاری از من برآید، انجام می دهم. آدام تو برو استراحت کن، خسته شده ای.
آدام سر را بلند کرد، نگاهی به او انداخت و گفت:
ـ خسته شده ام؟ آه، بله، راست می گویی، جورج! خیلی ممنونم.
ـ جورج؟
آدام گفت:
ـ آه، هارس از تو ممنونم.
پس از این که کلانتر از خانه خارج شد، کال به اتاق خود رفت. آدام به پشتی صندلی تکیه داد و طولی نکشید که به خواب رفت.
لی پیش از این که به آشپزخانه برود، مدتی به آدام نگریست. روی میز کتاب کوچکی با جلد چرمی دیده می شد. نوشته های طلا کاری شده روی جلد تقریباً از بین رفته بود. نام کتاب اندیشه های مارکوس اوره لیوس و به زبان انگلیسی ترجمه شده بود.
لی عینک دسته فولادی خود را با حوله پاک کرد، کتاب را گشود و ورق زد. می خندید و به خود قوت قلب می داد. متنی از کتاب را خواند: «آن چه لازم باشد، می آید و همه انسان ها فانی هستند! همواره بدان که تغییر موجب شکل گرفتن رویداد است. آگاه باش که ماهیت دنیا، تغییر را ایجاب می کند و پدیده های تازه آفریده می شود. هر چه وجود دارد، بذری برای موجودیت آتی است!»
لی به پایین صفحه نگریست: «به زودی خواهی مرد، ولی از آشفتگی و آفت بلا مصون نخواهی ماند. همه این ها در مسیر است! عادل باش تا عاقل باشی!»
لی سر از روی کتاب برداشت و طوری زیر لب صحبت کرد که انگار با یکی از اقوام کهنسال خود حرف می زند: «درست است، دشوار است!» باز هم خواند: «فراموش نکن که همواره باید راه کوتاه را برگزینی چون راه کوتاه، مسیر طبیعی است. فراموش مکن.»
کتاب را ورق زد. در یکی از صفحات آن با مداد نوشته شده بود: «ساموئل همیلتن.»
ناگهان احساس کرد حالش خوب شده، ولی نمی دانست ساموئل همیلتن فهمیده چه کسی کتابش را دزدیده است یا نه. لی فکر می کرد بهترین راه این است که کتاب را بدزدد. با انگشتان خود، جلد چرمی آن را لمس کرد و سپس زیر جعبه نان گذاشت. با خود می گفت: « البته او نمی داند چه کسی کتاب را برداشته. چه کسی ممکن است مارکوس اوره لیون را بدزدد؟»
به اتاق نشیمن رفت و از کنار صندلی بزرگی که آدام روی آن به خواب رفته بود، گذشت.
R A H A
11-30-2011, 10:20 PM
(2)
کال در اتاق خود روی صندلی نشست، آرنج ها را به میز تکیه داد، با دست، سرش را که درد می کرد، گرفت و شقیقه هایش را نوازش داد. حالت تهوع داشت و عرق بدن و لباس هایش بوی مشروب گرفته بود.
کال پیش تر مشروب نمی نوشید، چون نیازی به نوشیدن نداشت. حضور در خانه کیت درد او را تسکین نداده بود و انتقام او پیروزمندانه نبود. در ذهن خود خاطراتی مبهم، احساساتی درهم، و صدا و تصاویری گنگ داشت. واقعیت را به آرون گفت، ولی برادرش چنان مشت محکمی بر دهان او کوبید که بر زمین افتاد. مدتی در تاریکی، بالای سر کال ایستاد و سپس ناگهان دوید و رفت. در آن حال، همچون کودکی دلشکسته فریاد می زد. زیاد دور شده بود، ولی هنوز صدای گریه او به گوش کال می رسید.
کال مدتی زیر درختی که در مقابل خانه کیت روییده بود، بی حرکت ایستاد. صدای موتور لوکوموتی را شنید. چشمانش را بست. احساس کرد کسی به او نزدیک می شود. سر را بلند کرد. کسی روی او خم شده بود. گمان کرد کیت است، ولی آن شخص، هر کسی بود، آهسته از او دور شد.
کال پس از مدتی از جای برخاست، لباس هایش را تکان داد و به طرف خیابان اصلی رفت. از این که زیاد ناراحت نشده بود، متعجب به نظر می رسید. زیر لب زمزمه می کرد: «گلی که در زمین نمی روید و خیلی هم دیدنی است.»
کال تمام مدت روز جمعه در فکر بود. نزدیک غروب جولاگونا، برای او قدری ویسکی خرید. کال هنوز به سن قانونی نرسیده بود که خود ویسکی بخرد، جو می خواست همراه کال بیاید، ولی وقتی کال یک دلار به او داد، خوشحال شد و رفت تا برای خود کنیاک بخرد.
کال به کوچه پشت خانه آبوت رفت و زیر سایه، پشت ستونی نشست. نخستین شبی که مادرش را دید، همان جا بود. روی زمین چهار زانو نشست، و علیرغم حالت تهوعی که داشت، ویسکی نوشید. دو بار استفراغ کرد، ولی به نوشیدن ادامه داد تا این که زمین شروع به چرخیدن کرد و نور چراغ خیابان،در مقابل چشمانش رقصید.
درنهایت بطری از دست او به زمین افتاد و کال بیهوش شد، ولی در همان حالت بیهوشی استفراغ کرد. سگ ولگرد کم مویی با دمی رو به بالا در کوچه راه می رفت و در مقابل تیرهای چراغ توقف می کرد، ولی هنگامی که بوی کال به مشام حیوان خورد، جلو رفت و در اطراف او چرخید. جولاگونا به همین ترتیب کال را پیدا کرد.
جو بطری بزرگی را که کنار پای کال افتاده بود، برداشت و تکان داد. آن را در مقابل نور چراغ خیابان گرفت و دید کمی ویسکی در آن باقی مانده است. دنبال چوب پنبه گشت، ولی نتواست آن را پیدا کند. انگشت شست خود را داخل بطری کرد تا ویسکی از آن بیرون نریزد و از آن جا دور شد.
کال سحرگاه روز بعد، چشم به دنیای بیمار گشود، همچون سوسکی آسیب دیده لنگان به سوی خانه رفت. راه دوری نبود، تا مدخل کوچه رفت و از خیابان گذاشت.
لی صدای پای کال را شنید و هنگامی که پسرک به دشواری از راهرو خود را به اتاق رساند و روی بستر افتاد، مرد چینی فهمید که او مست است. کال به شدت سر درد داشت و نمی تواست بخوابد. اندوه زیادی داشت و پس از مدتی، بهترین کاری که به نظرش رسید انجام داد. دوش آب سرد گرفت و بدنش را با سنگ پا مالید. از دردی که هنگام انجام دادن این کار می کشید، لذت می برد.
می دانست باید نزد پدرش به گناه خود اعتراف و از او طلب بخشایش کند. دیگر مجبور نبود برای همیشه خود را کوچک کند. بدون این کار هم زندگی امکانپذیر بود. هنگامی که او را به اتاق پدر فرا خواندند و در آن جا با کلانتر کویین مواجه شد، خشم و نفرت زیادی به سراغش آمد. احساس می کرد همچون سگ ولگردی شده است که نه کسی او را دوست دارد و نه خودش کسی را می تواند دوست بدارد.
به اتاق خود رفت. سخت احساس گناه می کرد و هیچ وسیله ای برای رهایی از آن احساس نداشت. برای آرون نگران بود که مبادا آسیب ببیند و دچار مشکلی شود. آرون نمیتوانست از خود مراقبت کند. کال می دانست باید با استفاده از هر ترفندی آرون را پیدا کند و به وضع روحی او سامان دهد. حتی با فدا کردن خود، لازم بود این کار را انجام بدهد. برای نجات دادن آرون، فداکاری لازم بود.
کال به طرف کمد لباس هایش رفت و پاکت پول را از زیر دستمال های داخل کشو بیرون آورد. به اطراف نگریست، سینی چای را برداشت و روی میز گذاشت. نفس عمیقی کشید. هوای خنک و مطبوعی بود. یکی از اسکناس ها را برداشت، از وسط تا کرد، کبریتی زد و اسکناس را به آتش کشید. اسکناس در همان حال که می سوخت، لوله می شد تا به رنگ سیاه درآمد. شعله های آتش زبانه می کشید و کال، تنها هنگامی که آتش نزدیک بود انگشتانش را بسوزاند، اسکناس سوخته را به درون سینی انداخت. آن گاه اسکناس دیگری برداشت و آتش زد.
پس از به آتش کشیدن شش اسکناس، لی بدون این که در بزند، وارد شد و گفت:
ـ بوی سوختگی می آید.
ناگهان فهمید کال چه می کند و گفت:
ـ ای وای!
کال فکر کرد لی می خواهد مداخله کند، ولی مرد چینی هیچ واکنشی نشان نداد، تنها دست ها را به کمر زد و بدون این که سخنی بگوید، منتظر ماند. کال لجوجانه اسکناس ها را یکی پس از دیگری سوزاند تا این که همه آن ها سوختند، سپس خرده های سیاه شده را در انگشتان خود تبدیل به پودر کرد و منتظر ماند تا لی حرف بزند، ولی او نه حرکتی کرد و نه حرفی زد. سرانجام کال گفت:
ـ اگر می خواهی با من حرف بزنی، چرا معطلی؟
لی گفت:
ـ نه، نمی خواهم حرف بزنم و اگر تو نمی خواهی با من حرف بزنی، کمی می مانم و می روم. همین جا می نشینم.
آنگاه روی صندلی نشست، دست ها را روی هم گذاشت و منتظر ماند. لبخند می زد و حالتی مرموز داشت.
کال گفت:
ـ من هم آن قدر این جا می نشینم تا تو ببازی.
لی گفت:
ـ در مسابقه شاید، ولی اگر قرار باشد روزها، سال ها و قرن ها، این جا می مانم تا بازنده شوی.
کال پس از چند لحظه با خشم گفت:
ـ چرا شروع نمی کنی؟
ـ شروع؟
ـ بله، نصیحت کردن را می گویم.
ـ لازم نیست نصیحت کنم.
ـ پس در این جا چه می کنی؟ من دیشب مست بودم.
ـ بله، بوی مشروب هنوز هم می آید.
ـ بو؟
ـ بله، هنوز هم دهانت بوی مشروب می دهد.
کال گفت:
ـ نخستین بار بود، خوشم نیامد.
لی گفت:
ـ من هم خوشم نمی آید. به معده ام نمی سازد. هرگاه مشروب می نوشم، بذله گو می شوم و حرف های حکیمانه می زنم.
ـ لی، منظورت چیست؟
ـ هنگامی که جوان بودم، تنیس بازی می کردم. از این کار خوشم آمد و برای یک نوکر، سرگرمی خوبی بود، چون می توانست با ارباب خود بازی کند و اگر حتی از او سپاسگزاری هم نمی شد، به خاطر ایرادهای که از ارباب می گرفت، دست کم چند دلار به دست می آورد. روزی که مشروب نوشیده بودم، به نظرم رسید که سریع ترین و حیله گرترین حیوان دنیا، خفاش است. نیمه شب در برج کلیسای متدیستها در سن لی اندرو دستگیر شدم. راکتی دردست داشتم و تصور می کنم برای پاسبانی که مرا دستگیر کرده بود توضیح دادم که با پشت راکت، می خواهم با خفاش ها تمرین تنیس کنم تا ماهرتر شوم.
کال چنان مجذوب داستان شده بود که خندید. لی افسوس می خورد که چرا داستان او واقعی نبوده است. کال گفت:
ـ کنار درختی نشستم و مثل یک حیوان نوشیدم!
ـ حیوان ها همیشه...
کال حرف اورا قطع کرد:
ـ می ترسیدم اگر مست نکنم، خودکشی کنم.
لی گفت:
ـ تو هرگز این کار را نمی کنی. خیلی بدجنس شده ای! بگو ببینم آرون کجاست؟
ـ فرار کرده! نمی دانم کجا رفته.
ـ می دانم، فکر می کردم.
ـ لی، تو فکر می کنی او فرار کرده باشد؟
لی بی حوصله گفت:
ـ لعنت خدا بر شیطان! هرگاه کسی بخواهد به خود قوت قلب بدهد، از دیگری تأیید می گیرد، درست مثل این که آدم از پیشخدمت رستوران بپرسد کدام غذا بهتراست!
کال فریاد زد:
ـ چرا این کار را کردم؟ چرا این کار را کردم؟
لی گفت:
ـ مشکل را پیچیده نکن! خودت بهتر می دانی چرا این کار را کردی. از رفتار او ناراحت بودی، چون پدرت احساس تو را جریحه دار کرد. زیاد مهم نیست. بدجنسی به سراغت آمده بود.
ـ من هم از همین موضوع شگفتزده شده ام. چرا این قدر بدجنس هستم؟ لی، دلم نمی خواهد بدجنس باشم. به من کمک کن، لی!
لی گفت:
ـ آهسته! صدای پدرت می آید.
سپس شتابان از در بیرون رفت.
کال صدای حرف زدن لی و پدرش را شنید. سپس لی به اتاق بازگشت و گفت:
ـ می خواهد به دفتر پست برود. هرگز بعدازظهر برای ما نامه نمی آید. برای هیچ کس نمی آید، ولی همه ساکنان سالیناس بیهوده به دفتر پست سر می زنند.
کال گفت:
ـ عده ای در راه مشروب هم می نوشند.
ـ فکر می کنم این یک عادت باشد. در بین راه به دوستان برخورد می کنند. کال... قیافه پدرت عوض شده. پیوسته به جایی خیره می شود. آه، راستی یادم رفت به تو بگویم. دیشب مادرت خودکشی کرد.
کال گفت:
ـ جدی می گویی؟ حقش بود! نه، نمی خواستم این را بگویم. نمی خواهم چنین فکر کنم. باز شروع شد! نمی خواهم بدجنس باشم.
لی سرش را خاراند. ناگهان همه سطح سرش شروع به خاریدن کرد. همه جای آن را خاراند. به فکر عمیقی فرو رفته بود. لحظاتی بعد گفت:
ـ از آتش زدن پول خوشت آمد؟
ـ بله، فکر می کنم.
ـ از این که خودت را آزار می دهی، لذت می بری. از ناامیدی خوشت می آید؟
ـ لی!
ـ خیلی خودخواه شده ای. از وضع اسفبار کالب تراسک شگفت زده شده ای. کالب بزرگ! کالب بی نظیر! یک هومر می خواهد تا تراژدی تو را بنویسد! هرگز فکرکرده ای که تو همان پسربچه بدجنسی بودی که گاهی هم خوش طینت می شد؟ عادات کثیفی داشتی ولی در ضمن سر به راه بودی. شاید کمی بیشتر از دیگران قدرت داشتی، تنها قدرت، وگرنه با بچه های دیگر هیچ تفاوتی نداشتی. دلت می خواهد همه دلشان به حال تو بسوزد، چون مادرت فاحشه بوده؟ اگر اتفاقی برای برادرت بیفتد، به جنایتکار بودن خودت اعتراف می کنی، کوچولو؟
کال آهسته به سمت میز برگشت. لی به او نگریست و مانند پزشکی که پس از تزریق دارو می خواهد تأثیر آن را در بیمار خود مشاهده کند، نفس در سینه حبس کرده بود. تأثیر حرف های او کاملاً قابل مشاهده بود. کال به شدت خشمگین به نظر می رسید، احساسات او جریحه دار شده بود و می خواست دعوا کند. این امر، مقدمه آرامش درونی بود.
لی آه کشید. زحمات زیادی را متحمل شد و به موفقیت نزدیک می شد. با ملایمت گفت:
ـ کال، ما افراد زورگویی هستیم. برای تو عجیب است که خود را جزو شما می دانم! شاید درست است که می گویند ما نوادگان آدم های عصبی، ناراحت، جنایتکار و پرهیاهو هستیم، ولی در میان آن ها آدم های شجاع، با اراده و سخاوتمند هم پیدا می شدند. اگر اجداد ما چنین نبودند، آن قدر در سرزمین خود می ماندند تا از گرسنگی بمیرند.
کال سر به طرف لی برگرداند. صورت پسرک دیگر حالت گذشته را نداشت. لبخند می زد، ولی لی می دانست کاملاً نتواسته است او را گول بزند. کال نیز می دانست که لی روش خوبی به کار بسته است و از این امر، سپاسگزار بود.
لی ادامه داد:
ـ به همین دلیل خود را جزو شما حساب کردم. مهم نیست که پدران ما کجا به دنیا آمده اند، هر چه باشد، رفتار آنه ا را به ارث برده ایم. آمریکایی ها از هر رنگ و نژادی که باشند، تا حدودی گرایش های یکسان دارند. این نوع تربیت، اتفاقی است. به همین دلیل ما بیش از حد شجاع و بیش از حد ترسو هستیم. در زمان کودکی، هم ظالم می شویم و هم مهربان، هم زود با هم می جوشیم و هم از بیگانه ها می ترسیم. هم لاف می زنیم و هم تحت تأثیر لافزنان قرار می گیریم. هم احساساتی هستیم و هم واقعگرا. هم دنیا دوست و هم ماده پرست. هیچ ملیتی را می شناسی که این قدر آرمانی بیندیشد؟ زیاد غذا می خوریم، سلیقه نداریم، حد و اندازه ای نمی شناسیم. نیروهایمان را به هدر می دهیم. در جاهای دیگر می گوید که ما از وحشیگری روبه انحطاط می رویم و فرهنگی نداریم که در این میان به ما کمک کند. کال، ما چنین هستیم، همگی، تو هم با دیگران هیچ تفاوتی نداری.
کال گفت:
ـ تا می توانی حرف بزن.
سپس لبخندی زد و تکرار کرد:
ـ همه حرف هایت را بزن.
لی گفت:
ـ دیگر لازم نیست حرف بزنم. حرف هایم تمام شد. کاش پدرت هر چه زودتر برگردد. دلم شور می زند.
سپس با حالتی عصبی از اتاق خارج شد.
در راهرو، نزدیک در، آدام را دید که به دیوار تکیه داده، کلاه تا چشمانش پایین آمده، و شانه هایش پایین افتاده است.
ـ آقای آدام چه اتفاقی افتاده؟
ـ نمی دانم، خسته ام. خسته!
لی بازوی آدام را گرفت و تا اتاق نشیمن او را همراهی کرد. آدام روی صندلی نشست. لی کلاه از سر آدام برداشت.
آدام با دست راست، پشت دست چپ را می مالید. چشمانش حالت عجیبی داشت. به نقطه ای خیره شده بود و نگاه از آن بر نمی داشت. لبانش خشک و صدایش همچون فردی بود که در خواب حرف می زند.. دست ها را محکم به هم مالید و گفت:
ـ عجیب است، مثل این که در دفتر پست از حال رفتم. هرگز چنین نشده بود. آقای پیودا به من کمک کرد تا از جای برخیزم. به نظرم در یک لحظه اتفاق افتاد.
لی پرسید:
ـ نامه داشتید؟
ـ بله، بله، به نظرم داشتم.
دست چپ را در جیب فرو برد و بیرون آورد. با عذرخواهی گفت:
ـ دستم بی حس شده.
سپس دست راست را در جیب چپ کرد، کارت پستال زردرنگی را از آن بیرون آورد و گفت:
ـ به نظرم آن را خواندم.
کارت را جلو چشمان خود گرفت، سپس آن را رها کرد و روی زانو افتاد. گفت:
ـ لی، مثل این که به عینک احتیاج دارم. پیش تر نیازی به آن نداشتم. نمی توانم بخوانم. مثل این که کلمات در مقابل چشمانم راه می روند.
ـ اجازه می دهید من بخوابم؟
ـ مسخره است! باید به فکر عینک باشم. در آن چه نوشته شده؟
لی شروع به خواندن کرد: «پدر عزیزم، من وارد ارتش شدم، به آن ها گفتم که به هجده سال رسیده ام. نگران من نباشید. آرون.»
آدام گفت:
ـ مسخره است. به نظرم آن را خواندم. شاید هم نخواندم.
باز هم دست های خود را به هم مالید.
پایان فصل پنجاهم
R A H A
11-30-2011, 10:21 PM
فصل پنجاه و یکم
(1)
زمستان سال 18ـ1917 فصل سنگین و خطرناکی بود. آلمانی ها هر چه در مقابل خود می دیدند، نابود می کردند. در مدت سه سال، انگلیسی ها سیصدهزار تلفات دادند. بسیاری از واحدها ارتش فرانسه شورش کردند. روسیه از جنگ کنار کشید. ارتش آلمان پس از تجدید قوا، باز ساز و برگ جدید جنگی به جبهه اعزام شد. جنگ پایانی نداشت.
در ماه مه، آمریکایی ها بیشتر از دوازده لشکر در جبهه پیاده کردند و پیش از آغاز تابستان سربازان ما از دریا گذشتند. فرماندهان متفقین در مقابل متحدین ایستاده بودند. زیر دریایی ها، کشتی ها را منفجر می کردند.
فهمیدیم که جنگ نه تنها تغییرات فوری به وجود نمی آورد، بلکه امر پیچیده و مداومی است. در آن زمستان، روحیه خود را از دست دادیم، از یک طرف مأیوس شده بودیم و از طرف دیگر توانایی تحمل جنگی طولانی را نداشتیم.
لوندورف شکست ناپذیر بود. هیچ مانعی در برابر خود نمی دید. پیوسته به ارتش های شکست خورده فرانسه و انگلستان حمله می کرد. ناگهان به این نتیجه رسیدیم که اگر حرکتی انجام ندهیم، بسیار دیر خواهد شد و طولی نخواهد کشید که در برابر آلمانی های شکست ناپذیر قرار خواهیم گرفت.
برای مردم، زیاد هم غیر معمول نبود که به دلایل مختلف از رفتن به جبهه خودداری کنند، عده ای به دلیل بوالهوسی، عده ای به دلیل نقص عضو و عده ای به دلیل عدم احساس مسؤولیت. کار پیشگویان و مغازه های فروش مشروب رونق داشت. مردم به خوشبختی ها و بدبختی های داخلی روی آوردند تا از وحشت و افسردگی رهایی یابند.
عجیب نیست که امروز این وقایع را فراموش کرده ایم؟
تنها خاطره ای که از جنگ جهانی اول داریم جشن و سرور و پیروزی است. خاطره بازگشت سربازان از جبهه و دعوا با انگلیسی های لعنتی در مشروب فروشی ها که مدعی بودند عامل پیروزی در جنگ هستند. چقدر زود فراموش کردیم که در زمستان آن سال، تنها لوندورف شکست نخورد، بلکه همه مردم شکست در جنگ را پذیرفتند.
(2)
آدام تراسک بیشتر حالت گیجی داشت تا افسردگی. لازم نبود از اداره نظام وظیفه استعفا دهد. به دلیل بیماری به او مرخصی داده بودند. ساعت ها می نشست و پشت دست چپ را می مالید و در آب داغ قرار می داد. می گفت:
ـ دلیل آن، جریان خون است. به محض اینکه خون در آن جریان یابد، خوب می شود. چشمانم مرا ناراحت می کند. هرگز چنین مرا اذیت نکرده بود. به نظرم باید نزد پزشک بروم و نسخه ای برای عینک بگیرم. برایم عادت کردن به عینک زدن مشکل است. امروز نزد او می روم. کمی سرگیجه دارم.
سرش واقعاً گیج می رفت و او زیاد به روی خود نمی آورد. بدون این که دست به دیوار بگیرد، نمی توانست در خانه راه برود. لی مجبور بود اغلب در هنگام برخاستن از روی صندلی، یا صبح ها در هنگام برخاستن از بستر به او کمک و بند کفش او را محکم کند، زیرا با دست چپ سست و کرخت شده نمی توانست بند آن را گره بزند.
تقریباً هر روز بحث آرون را پیش می کشید و می گفت:
ـ می توانم بفهمم چرا جوانی داوطلب رفتن به جبهه می شود. اگر آرون با من مشورت می کرد، شاید می توانستم نظر او را عوض کنم، ولی البته مانع این کار نمی شدم. می فهمی، لی؟
ـ بله، می فهمم.
ـ آن چه نمی فهمم این است که چرا او بدون اطلاع من رفت؟ چرا نامه نفرستاد؟ فکر می کردم او را خیلی خوب می شناسم. نمی دانم برای آبرا نامه نوشته یا نه. حتماً فرستاده.
ـ از او می پرسم.
ـ بله، این کار را انجام بده!
ـ شنیدم آموزش نظامی بسیار مشکل است. شاید فرصت پیدا نمی کند.
ـ فرستادن کارت پستال که وقت گیر نیست.
ـ زمانی که شما به خدمت نظام رفتید، برای پدرتان نامه نوشتید؟
ـ عجب حرفی زدی؟ نه! نمی نوشتم، ولی برای خود دلیل داشتم. من نمی خواستم به خدمت بروم، پدرم مرا مجبور کرده بود. خیلی از این کار بدم آمد، ولی آرون، او که در دانشگاه موفق بود. از دانشگاه نامه ای رسیده که سراغ او را گرفته اند. نامه را بگیر و بخوان. لباسی با خود نبرده و ساعت طلا هم جا گذاشته.
ـ در ارتش احتیاجی به لباس ندارد. ساعت طلا هم در آن جا لازم نیست.
ـ به نظرم راست می گویی، ولی من سر درنمی آورم. کاری باید برای چشم هایم انجام بدهم. نمی توام از تو بخواهم همه نامه ها را برایم بخوانی. چشمانش واقعاً ناراحت بود. می توانم نامه را ببینم، ولی کلمات آن را نمی بینم.
هر روز چندین بار کاغذ یا کتابی را به دست می گرفت، به آن خیره می شد و سپس کنار می گذاشت.
لی برایش روزنامه می خواند تا سرگرم شود. اغلب وسط روزنامه خواندن، آدام به خواب می رفت. بعد بیدار می شد و می گفت:
ـ لی؟ کال؟ تویی؟ هرگز از چشم هایم ناراحتی نداشتم. فردا برای آزمایش چشم هایم نزد پزشک می روم.
کال روزی در اواسط ماه فوریه به آشپزخانه رفت و گفت:
ـ لی، او مدام در مورد چشم هایش حرف می زند. باید او را نزد پزشک ببریم. لی کمپوت زردآلو درست می کرد. از کنار اجاق رفت، در آشپزخانه را بست و گفت:
ـ دلم نمی خواهد او برود.
ـ چرا دلت نمی خواهد؟
ـ فکر نمی کنم علت آن، چشمانش باشد. اگر علت را بفهمد، ناراحت می شود. بگذار مدتی به همین حال بماند. ضربه روحی خورده. اجازه بده به همین حال باشد. من برایش می خوانم.
ـ فکر می کنی علت آن چیست؟
ـ نمی خواهم بگویم، فکر کردم شاید دکتر ادواردز سری به ما بزند، البته به عنوان احوالپرسی.
کال گفت:
ـ هر طور صلاح می دانی.
لی گفت:
ـ کال، تو آبرا را دیدی؟
ـ بله، او را می بینم. به من توجهی نمی کند.
ـ نمی توانی به نحوی توجه او را جلب کنی؟
ـ البته، می توانم مشتی هم به صورت او بکوبم و او را وادار کنم با من حرف بزند، ولی این کار را نمی کنم.
ـ شاید اگر به نحوی حرف بزنی، اشکالی نداشته باشد. گاهی مانع به اندازه ای ضعیف است که با کمترین تماسی خواهد افتاد. به نحوی سر صحبت را با او باز کن. به آبرا بگو می خواهم او را ببینم.
ـ این کار را نمی کنم.
ـ احساس گناه می کنی، درست است؟
کال پاسخی نداد.
ـ از او خوشت نمی آید؟
کال پاسخی نداد.
ـ اگر به همین وضع ادامه بدهی، بیشتر ناراحت می شوی. بهتر است به نحوی با او صحبت کنی. جدی می گویم. به نحوی سر صحبت را با او باز کن.
کال فریاد زد:
ـ می خواهی به پدر بگویم چه کرده ام؟ اگر مجبورم کنی به او می گویم.
ـ نه، کال. حالا نگو. البته پس از این که حالش خوب شود، مجبوری به او بگویی. برای خاطر خودت هم شده باید به او بگویی. می دانم این راز را نمیتوانی نزد خود نگه داری. تو را خواهد کشت.
ـ شاید لازم باشد بمیرم.
لی با خونسردی گفت:
ـ کافی است! این بدترین نوع از خودگذشتگی است. دیگر بس است!
کال پرسید:
ـ چگونه بس کنم؟
لی موضوع را عوض کرد:
ـ نمی دانم چرا آبرا به این جا نمی آید. حتی یک بار هم نیامده.
ـ دلیلی ندارد بیاید.
ـ او این طور نبود. حتماً اتفاقی افتاده. او را دیدی؟
کال با ترشرویی گفت:
ـ به تو گفتم که دیدم! انگار تو هم دیوانه می شوی. سه بار کوشیدم با او حرف بزنم، ولی پاسخ مرا نداد.
ـ زن خوبی است، یک زن واقعی!
کال گفت:
ـ آبرا دختر است. چرا او را زن می نامی؟
لی با ملامت گفت:
ـ نه، تعدادی از دخترها، از زمان تولد، زن هستند. آبرا همه خوبی های یک زن کامل را دارد. شهامت و قدرت و تحمل. شرط می بندم که او دوست ندارد بدجنس یا خودپسند باشد، مگر این که ضرورت ایجاب کند.
ـ تو او را خیلی بزرگ می کنی!
ـ بله، او آدمی نیست که ناگهان ما را رها کند و برود. جایش خالی است. به او بگو بیاید و مرا ببیند.
ـ به من توجهی نمی کند.
ـ خوب، دنبال آبرا برو و بگو می خواهم او را ببینم. دلم برایش خیلی تنگ شده.
کال پرسید:
ـ حالا می توانیم درباره چشمان پدرم صحبت کنیم؟
لی گفت:
ـ نه!
ـ می توانیم درباره آرون حرف بزنیم؟
R A H A
11-30-2011, 10:21 PM
(3)
همه مدت روز بعد، کال کوشید آبرا را تنها گیر بیاورد. پس از این که زنگ مدرسه خورد، دید که چند گام جلوتر از او، در پیاده رو به سوی خانه حرکت می کند. کال پیچید و در خیابانی موازی با خیابانی که آبرا در آن راه می رفت، دوید و سپس چنان بازگشت که درست سر راه او قرار بگیرد.
کال گفت:
ـ سلام.
ـ سلام، به نظرم پشت سرم راه می رفتی!
ـ بله، من از آن خیابان دویدم و حالا در مقابل تو قرار دارم. می خواهم با تو حرف بزنم.
آبرا خیلی جدی گفت:
ـ می توانستی بدون دویدن این کار را انجام بدهی.
ـ در مدرسه خواستم با تو حرف بزنم، ولی به من توجهی نکردی.
ـ خشمگین بودی، دوست ندارم با آدم های خشمگین حرف بزنم.
ـ از کجا می دانستی؟
ـ می توانستم خشم را در صورت و طرز راه رفتن تو ببینم. حالا خشمگین نیستی؟
ـ نه، نیستم.
آبرا لبخندی زد و گفت:
ـ دلت می خواهد کتاب هایم را برایم بیاوری؟
کال با گرمی از این پیشنهاد استقبال کرد و گفت:
ـ بله، بله، دلم می خواهد.
سپس کتاب های آبرا را برداشت و همراه او رفت. گفت:
ـ لی می خواهد تو را ببیند. از من خواست که به تو بگویم.
ـ پدرت چطور است؟
ـ زیاد خوب نیست. چشم هایش او را اذیت می کند.
آن ها مدتی در سکوت راه رفتند تا این که کال شروع به حرف زدن کرد:
ـ ماجرای آرون را می دانی؟
ـ بله. کتاب مرا باز کن و داخل آن را ببین.
کال کتاب را گشود و یک کارت پستال پیدا کرد. پشت کارت نوشته شده بود: «آبرای عزیز من دیگر آن پسرک پاک و ساده نیستم. لیاقت تو را ندارم. متأسف نباش. وارد ارتش شده ام. به پدرم نزدیک نشو! خداحافظ، آرون.»
کال کتاب را بست و زیر لب گفت:
ـ حرمزاده.
ـ شنیدم چه گفتی.
ـ می دانی او چرا رفت؟
ـ نه، ولی می توانم حدس بزنم. آمادگی این کار را ندارم. اگر تو به من بگویی بهتراست.
کال ناگهان پرسید:
ـ آبرا، از من متنفری؟
ـ نه، کال، ولی تو از من متنفری. علت چیست؟
ـ از تو... از تو میترسم.
ـ لزومی ندارد. من دوست دختر برادرت هستم، چطور تو را اذیت کردم؟
ـ چطور اذیت کردی؟ بسیار خوب، به تو خواهم گفت. یادت نرود که خودت از من خواستی بگویم. مادر ما فاحشه بود. همین جا در این شهر یک فاحشه خانه داشت. از مدتی پیش، این موضوع را می دانستم. شب شکرگزاری، آرون را بردم و مادر را به او نشان دادم. من...
آبرا با هیجان حرف او را قطع کرد:
ـ او چه کرد؟
ـ دیوانه شد! بر سر مادرم فریاد کشید و پس از این که بیرون آمدیم، مرا کتک زد و گریخت. مادر عزیز ما خودکشی کرد. پدرم حالش خوب نیست. حالا همه مطالب را می دانی و این می تواند دلیلی باشد که دیگر با من حرف نزنی.
آبرا به آرامی گفت:
ـ بله، فهمیدم.
ـ درباره برادرم؟
ـ بله، برادرت.
ـ او پسر خوبی بود. چرا گفتم بود؟ او پسر خوبی است. مثل من بدجنس و کثیف نیست.
بسیار آهسته قدم می زدند. آبرا ایستاد و کال متوقف شد. آبرا گفت:
ـ مدت زیادی است که می دانم مادرت چه می کرد.
ـ جدی می گویی؟
ـ پدر و مادر در مورد او حرف می زدند. آن ها خیال می کردند من خوابیده ام، ولی گوش می دادم. آن چه می خواهم به تو بگویم، دشوار، ولی لازم است.
ـ دلت می خواهد بگویی؟
ـ مجبورم، مدت زیادی است که بزرگ شده ام و دیگر آن دختربچه سابق نیستم. می دانی منظورم چیست؟
کال گفت:
ـ بله.
ـ مطمئنی می دانی؟
ـ بله.
ـ بسیار خوب، بنابراین گفتن آن سخت شد. کاش پیش تر این حرف را زده بودم. من دیگر آرون را دوست نداشتم!
ـ چرا او را دوست نداشتی؟
ـ در کودکی در افسانه و خیال زندگی می کردم، ولی پس از این که بزرگ شدم، دیگر نمی توانستم در افسانه و خیال زندگی کنم.
ـ خوب.
ـ اجازه بده همه حرف هایم را بزنم. آرون بزرگ نشد. شاید هم هرگز بزرگ نشود. او عاشق افسانه و خیال بود و دوست داشت همان طور که دلش می خواست، ماجرا به پایان برسد. هنگامی که چنین نشد، دیگر نتوانست تحمل کند.
ـ تو چطور؟
ـ نمی خواهم بدانم آخر ماجرا چه می شود. تنها میخواهم بمانم و آخر آن را ببینم. من و کال با هم بیگانه بودیم. ادامه دادیم، چون به آن عادت کرده بودیم، ولی من دیگر نمی توانستم داستان را باور کنم.
ـ آرون چطور؟
ـ او می خواست حتی اگر تمام دنیا زیر و رو شود، باز داستان به میل خودش تمام شود.
کال ایستاد و به زمین خیره شد. آبرا گفت:
ـ حرف مرا باور نمی کنی؟
ـ روی آن فکر می کنم.
ـ آدم تا موقعی که بچه است، مثل این که تمام دنیا برای او درست شده و همه رویدادها تنها برای او شکل می گیرد. دیگران ارواحی هستند که پیرامون آدم می چرخند، ولی پس از این که بزرگ می شود، برای خود در این دنیا جایی پیدا می کند و شکل می گیرد. آنگاه ارتباط واقعی با آدم های دیگر برقرار می شود. این موضوع هم فایده دارد و هم ضرر. خوشحالم که ماجرای آرون را گفتی.
ـ چرا؟
ـ چون می فهمم حالا این حرف ها را از خودم درنیاورده ام. او نتوانست موضوع مادرش را تحمل کند، چون دلش نمی خواست داستان چنین تمام شود و داستان دیگری هم نبود که دلش را با آن خوش کند. دنیا دیگر برای او غیر قابل تحمل شده و ضرورت داشت آن را زیر و رو کند. همین کار را هم با من کرد، چون تصمیم گرفت کشیش شود.
کال گفت:
ـ باید در این باره فکر کنم.
آبرا گفت:
ـ کتاب ها را به من بده. به لی بگو که به دیدن او می آیم. دیگر راحت شدم. دلم می خواهد فکر کنم. کال، به نظرم من آدم خوبی نیستم.
ـ برای همین تو را دوست دارم.
کال به خانه رفت و به لی گفت:
ـ آبرا فردا می آید!
لی گفت:
ـ تو چرا این قدر خوشحالی؟
(4)
پس از این که آبرا به خانه رسید کوشید سر و صدا نکند. در راهرو از کنار دیوار راه می رفت تا کف اتاق صدا ندهد. پایش را روی نخستین پله قرار داد و ناگهان تصمیم خود را عوض کرد و به آشپزخانه رفت. مادرش گفت:
ـ برگشتی؟ چرا از مدرسه مستقیم به خانه نیامدی؟
ـ پس از این که کلاس به پایان رسید مجبور شدم در مدرسه بمانم. حال پدر بهتر است؟
ـ فکر می کنم.
ـ پزشک چه می گوید؟
ـ همان حرف ها را زد و گفت زیاد کار کرده و احتیاج به استراحت دارد.
آبرا گفت:
ـ خسته به نظر نمی رسید.
مادر جعبه ای را گشود، سه سیب زمینی از آن درآورد، به طرف ظرفشویی برد و گفت:
ـ عزیزم، پدرت بسیار شجاع است. پیش تر نمی دانستم. کارهای خود را انجام می داد و در ضمن به امور جنگی رسیدگی می کرد. پزشک می گفت عده ای از افراد، ناگهان به هم می ریزند.
ـ می توانم بروم او را ببینم؟
ـ آبرا، احساس می کنم دلش نمی خواهد کسی را ببیند. قاضی نودسن به این جا تلفن زد و پدرت گفت به او بگویم خواب است.
ـ اجازه می دهید به شما کمک کنم؟
ـ عزیزم برو لباس هایت را عوض کن. لباس زیبا نباید کثیف شود.
آبرا آهسته از کنار اتاق پدرش عبور کرد و به اتاق خود رفت. اتاق تازه رنگ شده و کاغذهای دیواری روشن بود. روی جالباسی، عکس های قاب شده پدر و مادرش قرار داشتند. اشعار قاب شده نیز روی دیوار و قفسه دیده می شد. همه وسایل تمیز و کف اتاق جلا داده شده بود. مادرش همه کارها را انجام می داد. به او می گفت چه کند و چگونه لباس بپوشد.
مدتی بود که آبرا در اتاق، وسایل خصوصی نمی گذاشت و آن جا را محل اختصاصی خود نمی دانست. دیگر به آن جا نمی رفت که خلوت کند. نامه ها را در اتاق نشیمن، میان صفحات خاطرات دوجلدی یولی سیس اس گرانت، پنهان کرده بود. فکر نمی کرد جز خودش فرد دیگری آن کتاب را باز کند.
آبرا خوشحال بود، ولی دلیل را نمی دانست. اطلاعات زیادی داشت و نمی خوسات درباه آن ها حرف بزند. مثلاً می دانست پدرش بیمار نیست، بلکه خود را پنهان می کند. از طرف دیگر اطمینان داشت که آدام تراسک واقعاً بیمار است، زیرا او را در خیابان دیده بود. نمی دانست مادرش اطلاع دارد که پدرش خود را به بیماری زده است یا نه.
آبرا لباس از تن درآورد و پیشبند بست. هرگاه می خواست کارهای خانه را انجام بدهد، پیشبند می بست. موها را شانه زد، با نوک پا از اتاق پدرش گذشت و از پله ها پایین رفت. پایین پله ها کتاب را گشود و کارت پستال آرون را بیرون آورد. در اتاق نشیمن، نامه های آرون را از جلد دوم خاطرات بیرون آورد، آن ها را خوب تا کرد و در شکم خود پنهان کرد. زیرا کمی شکم او برآمده شده بود. پس از این که به آشپزخانه رسید، پیشبندی دیگر بست تا آن برآمدگی را پنهان کند. مادرش گفت:
ـ اگر دلت بخواهد، می توانی هویج پاک کنی. آب تازه جوش آمده.
ـ عزیزم، سوپ را آماده کن. پزشک می گوید برای پدرت خوب است.
پس از این که مادر بشقاب سوپ را که بخار از آن بلند می شد به طبقه بالا برد، آبرا در اجاق را گشود و نامه ها را به داخل آن انداخت.
لحظاتی بعد، مادر بازگشت و گفت:
ـ بوی سوختگی می آید.
ـ آشغال ها را سوزاندم، زباله دان پر شده بود.
مادر گفت:
ـ هر وقت می خواهی از این کارها انجام بدهی با من مشورت کن. آن ها را جمع کرده بودم فردا صبح بسوزانم تا آشپزخانه گرم شود.
آبرا گفت:
ـ متأسفم مادر، به این موضع فکر نکرده بودم.
ـ باید فکر کنی. به نظر می رسد این اواخر خیلی بی فکر شده ای.
ـ مادر، متأسفم.
مادر گفت:
ـ آدم نباید هر وسیله ای را دور بیندازد.
تلفن در اتاق پذیرایی به صدا درآمد. مادر رفت که پاسخ بدهد. آبرا شنید که مادرش می گوید:
ـ نه، نمی توانید ایشان را ببینید. دستور پزشک است! ممنوع الملاقات شده. آنگاه به آشپزخانه برگشت و گفت:
ـ قاضی نودسن دوباره تلفن زد.
پایان فصل پنجاه و یکم
R A H A
11-30-2011, 10:21 PM
فصل پنجاه و دوم
(1)
آبرا تمام مدت روز بعد، در مدرسه خوشحال بود که می خواهد به دیدن لی برود. در زنگ تفریح، کال را دید و پرسید:
ـ به لی گفتی که به دیدن او می روم؟
کال گفت:
ـ برایت شیرینی درست کرده.
یونیفورم پوشیده بود. یقه کت او تا گردن بالا آمده بود و پیراهن نظامی برای بدن او مناسب نبود. مچ پیچ به پا داشت. آبرا گفت:
ـ تمرین داری؟ من اول به آن جا می روم. چه نوع شیرینی درست کرده؟
ـ نمی دانم، ولی خواهش می کنم تعدادی برایم نگه دار! بوی توت فرنگی می آید. دو تا برایم کنار بگذار.
ـ هدیه ای برای لی تهیه کرده ام. دلت می خواهد آن را ببینی؟
جعبه ای کوچک و مقوایی را گشود و ادامه داد:
ـ دستگاه جدیدی مخصوص پوست کندن سیب زمینی است. تنها پوست آن را می کند. خیلی راحت است. این را برای لی خریده ام.
کال گفت:
ـ خواهش می کنم اگر کمی دیر کردم، منتظر بمان.
ـ می توانی کتاب هایم را همراه ببری؟
کال گفت:
ـ بله.
آبرا به چشمان کال به اندازه ای نگریست تا او سر را پایین انداخت و سپس به کلاس رفت.
آدام صبح ها تا دیر وقت می خوابید. شب ها از خواب بیدار می شد و بنابراین ناچار بود روزها بخوابد. لی پیوسته به او سر می زد تا ببیند چه موقعی از خواب بیدار می شود. آدام گفت:
ـ امرز صبح حالم خوب است.
ـ صبح که چه عرض کنم. ساعت یازده است.
ـ خدای من! باید از جا برخیزم.
لی پرسید:
ـ برای چه؟
ـ برای چه؟ بله، برای چه! ولی، لی حالم خوب است. شاید بتوانم قدم زنان تا اداره نظام وظیفه بروم. هوای بیرون چطور است؟
لی گفت:
ـ خیلی سرد است.
به آدام کمک کرد تا از جا برخیزد. برای آدام مشکل بود دکمه های لباس و بند کفش های خود را ببندد و خلاصه نمی توانست به جلو خم شود. لی به او کمک می کرد و آدام گفت:
ـ پدرم را در خواب دیدم.
لی گفت:
ـ شنیده ام آدم محترمی بوده. در اسنادی که وکیل برادر شما فرستاد، مطالبی درباره او خواندم. احتمالاً خیلی آدم خوبی بوده.
آدام به آرامی نگاهی به لی انداخت و گفت:
ـ می دانستی او یک دزد بود؟
لی گفت:
ـ حتماً خواب دیده اید. او را در آرلینگتن به خاک سپردند. در یکی از روزنامه ها نوشته شده بود معاون رییس جمهور و وزیر جنگ در مراسم خاکسپاری او شرکت داشتند. زمان جنگ است. شاید نام او را در سالیناس ایندکس بنویسند. دلتان می خواهد بریده های روزنامه را به شما بدهم تا بخوانید؟
آدام گفت:
ـ او دزد بود! زمانی چنین فکر نمی کردم، ولی حالا فکر می کنم. او از ارتش بزرگ جمهوری پول دزدید.
اشک در چشمان آدام حلقه زد. این اواخر خیلی زود به گریه می افتاد. لی گفت:
ـ در این جا بنشینید تا برایتان صبحانه بیاورم. می دانید امروز بعدازظهر چه کسی می خواهد به دیدن ما بیاید؟ آبرا.
آدام گفت:
ـ آبرا؟
آنگاه افزود:
ـ بله، آبرا، دخترخوبی است.
لی گفت:
ـ او را خیلی دوست دارم.
آنگاه آدام را پشت میز اتاق خواب نشاند و گفت:
ـ دوست دارید تا آماده شدن صبحانه جدول حل کنید؟
ـ نه، سپاسگزارم، امروز صبح نه. می خواهم پیش از این که یادم برود، درباره خوابی که دیدم،فکر کنم.
هنگامی که لی با سینی صبحانه وارد شد، آدام روی صندلی به خواب رفته بود. لی او را بیدار کرد و در همان حال که آدام صبحانه می خورد روزنامه سالیناس جورنال را برایش خواند. سپس دست او را گرفت و به دستشویی برد.
رایحه خوش شیرینی، فضای آشپزخانه را پر کرده و چون تعدادی از توت فرنگی ها سوخته بود، بوی تند آن به مشام می رسید.
لی خوشحال بود، زیرا تغییراتی را می دید. فکر می کرد: «زمان در حال تأثیرگذاری روی آدام است. شاید روی من هم تأثیر گذاشته باشد، ولی احساس نمی کنم. تنها فکر می کنم جاودانی شده ام. زمانی که بسیار جوان بودم، احساس فانی بودن به من دست داد، ولی دیگر این طور فکر نمی کنم و مرگ برایم مفهومی ندارد.»
نمی دانست چنین احساسی طبیعی است یا نه! نمی دانست منظور آدام از این که گفته بود پدرش دزد است، چیست. شاید خواب دیده بود. طبق معمول فکر کرد شاید حقیقت داشته باشد. امکان داشت آدام درستکار دریافته باشد که در همه عمر، با پول دزدی زندگی کرده است. خندید. آرون پسر آدام که در پاکی نظیر نداشت، به این نتیجه رسیده بود که همه عمر با سود حاصل از فاحشه خانه زندگی کرده است. آیا شوخی بود؟ آیا وقایع چنان با هم جور شده بودند که اگر یک طرف ترازو بر طرف دیگر می چربید، خود به خود موازنه به وجود می آمد؟
به یاد سام همیلتن افتاد، کسی که به هر دری زده و هر نوع طرح و نقشه ریخته بود، ولی هیچکس حاضر نبود به او پول بدهد. البته سام بی پول نبود. به اندازه کافی ثروت داشت که احتیاجی به دیگران نداشته باشد. هر چند گاهی ثروتمندان نیز همچون گدایان رفتار می کردند.
به یاد کال افتاد که برای تنبیه کردن خود، پول ها را سوزاند، ولی جنایتی که مرتکب شده بود، بیشتر از این کار، او را می آزرد. لی با خود گفت: «اگر می توانستم روزی با سام همیلتن مواجه شوم، مطالب زیادی را برایش تعریف می کردم. البته او هم همین طور!»
سپس به سراغ آدام رفت. او را دید که می کوشد جعبه روزنامه های بریده شده مربوط به پدرش را باز کند.
(2)
عصر آن روز، باد سردی می وزید. آدام اصرار داشت سری به اداره نظام وظیفه بزند. لی لباس های او را پوشاند، آماده رفتن کرد و گفت:
ـ هرگاه احساس کردید نزدیک است از حال بروید، در همان جا که حضور دارید، بنشینید.
آدام گفت:
ـ همین کار را می کنم. امروز سرم گیج نرفت. شاید نزد ویکتور بروم تا چشم هایم را معاینه کند.
ـ اگر تا فردا صبر کنید، همراه شما خواهم آمد.
آدام گفت:
ـ بسیار خوب.
در حالی که با اعتماد به نفس، دست ها را تکان می داد، از خانه خارج شد.
آبرا چنان با خوشحالی به خانه آدام آمد که لی با دیدن او خوشحال شد. دخترک خندید و گفت:
ـ شیرینی کجاست؟ بهتر است آن را پنهان کنیم تا کال پیدا نکند.
سپس در آشپزخانه نشست و افزود:
ـ خوشحالم که به این جا برگشته ام.
لی می خواست حرفی بزند، ولی زبانش بند آمده بود. اگر آن چه را می خواست بگوید درست و با دقت می گفت، ضرری نداشت. به آبرا نزدیک شد و گفت:
ـ هرگز در زندگی انتظار زیادی نداشته ام. از دوران کودکی فهمیدم که نباید زیاد آرزو داشت، چون عدم تحقق آن ها موجب دلشکستگی می شود.
آبرا لبخند زد و گفت:
ـ ولی حالا چه آرزویی داری؟
لی گفت:
ـ آرزو داشتم دختر خودم بودی.
پس از این که این حرف را زد، خود متعجب شد. به طرف اجاق رفت و شعله زیر کتری چای را روشن و دوباره آن را خاموش کرد. آبرا با ملایمت گفت:
ـ من هم آرزو داشتم تو پدرم بودی.
لی نگاهی به آبرا انداخت، سربرگرداند و گفت:
ـ راست می گویی؟
ـ بله.
ـ چرا؟
ـ چون تو را دوست دارم.
لی از آشپزخانه بیرون رفت. در اتاق نشست و دست ها را آن قدر بر چشم فشرد تا مانع از گریه خود شود. سپس برخاست و از روی کمد، جعبه ای کوچک و منبت کاری شده برداشت. روی جعبه تصویر اژدهایی بود که به سوی آسمان
R A H A
11-30-2011, 10:21 PM
می رفت. جعبه را به آشپزخانه برد. بین دست های آبرا روی میز گذاشت و گفت:
ـ مال تو!
لحنی آمرانه داشت.
آبرا جعبه را گشود. در آن یک سنگ یشم سبز تند کوچک بود. روی آن دست راست انسانی را حک کرده بودند. دست زیبایی بود. انگشت های آن نشان از آرامش درونی صاحب دست داشت.
لی گفت:
ـ این تنها گوهر و زیور مادرم بود.
آبرا از جای برخاست، بازو دور گردن لی انداخت و گونه او را بوسید. چنین رویدادی هرگز در زندگی لی شکل نگرفته بود. مرد خندید و گفت:
ـ انگار آرامش شرقی خود را از دست داده ام. عزیزم، اجازه بده چای درست کنم، شاید به این طریق، آرامش گذشته خود را به دست بیاورم.
آبرا گفت:
ـ امروز صبح خوشحال از خواب بیدار شدم.
لی گفت:
ـ من هم همین طور. می دانم چرا خوشحال بودم، چون تو قرار بود به این جا بیایی.
ـ من هم خوشحال بودم، لی.
لی گفت:
ـ تو عوض شده ای. دیگر آن دختر بچه سابق نیستی. می توانی دلیل آن را به من بگویی؟
ـ همه نامه های آرون را سوزاندم!
ـ مگر او کار بدی کرده؟
ـ نه، این اواخر احساس می کردم لیاقت او را ندارم.
ـ اگر نمی توانی کامل باشی، می توانی خوب باشی، درست است؟
ـ به نظرم درست است. شاید حق با تو باشد.
ـ ماجرای مادر بچه ها را شنیده ای؟
ـ بله، راستی من هنوز شیرینی نخورده ام. دهانم خشک شد.
ـ آبرا چرا چای نمی خوری؟ از کال خوشت می آید؟
ـ بله.
لی گفت:
ـ او آمیزه ای از خوبی و بدی است. به نظرم هر کسی می تواند با انگشت کوچک خود...
آبرا در حالی که چای می خورد، سر تکان داد و گفت:
ـ از من درخواست کرده هنگامی که آزالیاهای وحشی گل می دهند با او به آلیسان بروم.
لی دست ها را روی میز گذاشت، به جلو خم شد و گفت:
ـ نمی خواهم بپرسم آیا قبول کردی یا نه...
آبرا گفت:
ـ لازم نیست بپرسی. قصد دارم با او بروم.
لی در مقابل دخترک نشست و گفت:
ـ بیشتر به این جا بیا!
ـ پدر و مادرم اجازه نمی دهند به این جا بیایم.
لی گفت:
ـ من تنها یک بار آن ها را دیده ام و به نظرم انسان های خوبی آمدند. آبرا، گاهی بعضی از داروها، مؤثر واقع می شوند. نمی دانم اگر آن ها بفهمند که آرون بیشتر از صدهزار دلار به ارث برده، تأثیری در نظرشان دارد یا نه.
آبرا متفکرانه سر تکان داد، کوشید گوشه های دهانش بالا نرود و گفت:
ـ فکر می کنم مؤثر باشد. نمی دانم این خبر را چگونه به آن ها بدهم.
لی گفت:
ـ عزیزم، اگر من چنین خبری را می شنیدم، نخستین کاری که می کردم این بود که به کسی زنگ بزنم. شاید تلفن شما خراب شده.
آبرا سر تکان داد و گفت:
ـ به پدرم می گویی پول از کجا به او به ارث رسیده؟
لی گفت:
ـ نمی توانم چنین کاری بکنم.
آبرا به ساعت شماطه ای که بر میخ دیوار آویزان بود، نگریست و گفت:
ـ ساعت پنج است. باید بروم. پدرم حالش خوب نیست. فکر می کردم کال از تمرین برمی گردد.
لی گفت:
ـ باز هم به این جا بیا!
(3)
هنگامی که آبرا از خانه خارج می شد، کال را در ایوان دید. کال گفت:
ـ منتظر من باش.
سپس به داخل خانه رفت و کتاب ها را به گوشه ای انداخت. لی از آشپزخانه صدا زد:
ـ مواظب کتاب های آبرا باش.
شب زمستانی بود و باد سردی می وزید. چراغ های خیابان با وزش باد تکان می خوردند و سایه هایی به این سو و آن سو می انداختند. مردانی که از سرکار به خانه می رفتند، چانه در پالتو فرو برده بودند و شتابان به سوی کانون گرم خانواده می شتافتند. در آن شب آرام، نوای موسیقی یکنواختی از پیست اسکی روی یخ که چند کوچه دورتر قرار داشت، به گوش می رسید. کال گفت:
ـ آبرا، لحظه ای کتاب هایت را در دست بگیر، می خواهم دکمه های یقه ام را باز کنم، وگرنه خفه می شوم.
دکمه ها را گشود، نفس راحتی کشید و گفت:
ـ احساس گرمای زیادی می کنم.
آنگاه کتاب ها را از آبرا گرفت. شاخه های بزرگ درخت نخل در جلو محوطه به هم می خوردند و گربه ای پشت در آشپزخانه یکی از خانه ها ناله می کرد. آبرا گفت:
ـ فکر می کنم سرباز خوبی می شوی. تو اعتماد به نفس زیادی داری.
کال گفت:
ـ شاید، ولی تمرین باکراگ یورگنس پیر به نظر احمقانه می آید. اگر به این کار علاقه پیدا کنم، سرباز خوبی خواهم شد.
آبرا گفت:
ـ شیرینی ها بسیار خوب بودند. یکی از آن ها را برای تو کنار گذاشته ام.
ـ سپاسگزارم. شرط می بندم آرون سرباز خوبی شود.
ـ بله،زیباترین سرباز در ارتش. چه زمانی قرار است برای دیدن آزالیا برویم؟
ـ باید تا بهار صبر کنیم.
ـ بهتر است زودتر برویم و ناهار هم با خود ببریم.
ـ شاید باران ببارد.
ـ چه ببارد چه نبارد، با هم می رویم.
آبرا کتاب هایش را گرفت و گفت:
ـ فردا همدیگر را می بینیم.
کال به خانه نرفت. در آن شب زمستانی قدم می زد. از کنار دبیرستان و پیست اسکی روی یخ گذشت. روی پیست چادر بزرگی کشیده بودند و صدای موسیقی به گوش می رسید، ولی کسی بازی نمی کرد. صاحب آن که پیرمردی بود، با اندوه در جایگاه خود نشسته بود و با یک دسته بلیط ورودی بازی می کرد.
خیابان اصلی خلوت بود. باد تکه های کاغذ را به هوا بلند می کرد. تام میک پاسبان از شیرینی فروشی بل بیرون آمد و همراه کال شروع به قدم زدن کرد. به آرامی گفت:
ـ سرباز! بهتر است دکمه یقه ات را بیندازی.
ـ سلام، تام، یقه من خیلی تنگ است.
ـ مدتی است که شب ها بیرون نمی آیی.
ـ نه.
ـ به من بگو که اصلاح شده ای.
ـ شاید این طور باشد.
تام دوست داشت طوری با دیگران شوخی کند که آن ها خیال کنند جدی است. گفت:
ـ مثل این که، دوست دختر پیدا کرده ای!
کال پاسخی نداد.
ـ شنیده ام برادرت به دروغ سن خود را بیشتر گفته تا به سربازی برود. شاید دوست دختر او را تصاحب کرده ای.
کال گفت:
ـ شاید.
کنجکاوی پاسبان برانگیخته شد و گفت:
ـ نزدیک بود یادم برود، از ویل همیلتن شنیدم که در فروش لوبیا، پانزده هزار دلار نصیب برده ای، حقیقت دارد؟
کال گفت:
ـ بله.
ـ ولی هنوز تو بزرگ نشده ای. با این همه پول چه می خواهی بکنی؟
کال پوزخندی زد و گفت:
ـ همه آن ها را آتش زدم.
ـ یعنی چه؟
ـ کبریت کشیدم و همه را آتش زدم.
تام نگاهی به چهره او انداخت و گفت:
ـ بله، کار خوبی کردی. باید بروم. شب بخیر!
تام میک دوست نداشت دیگران با او شوخی کنند. با خود گفت: «این پسر حرامزاده خیلی پررو شده!»
کال آهسته در امتداد خیابان اصلی راه می رفت و به ویترین مغازه ها می نگریست. نمی دانست کیت را کجا به خاک سپرده اند. فکر می کرد اگر گور او را پیدا کند، دسته گلی به آن جا خواهد برد، ولی خیلی زود به این فکر، خندید.
آیا کار خوبی بود یا می خواست خود را گول بزند؟ باد سالیناس، سنگ قبر را هم با خود می برد.
ناگهان واژه مکزیکی گل میخک را به یاد آورد. شاید در زمان کودکی، در جایی این واژه را شنیده بود. در زبان مکزیکی به میخک، میخ عشق؛ و به همیشه بهار، میخ مرگ می گفتند. شاید لازم بود روی گور مادرش گل همیشه بهار قرار دهد. با خود گفت: «آه، مثل آرون فکر می کنم!»
پایان فصل پنجاه و دوم
R A H A
11-30-2011, 10:22 PM
فصل پنجاه و سوم
(1)
زمستان نمی خواست برود. سوز سرما ادامه داشت و مردم می گفتند توپ هایی که در فرانسه شلیک می شود، هوای جهان را آلوده کرده است.
در دره سالیناس گندم دیرتر به عمل آمد و گل های وحشی به اندازه ای دیر روییدند که عده ای گمان می کردند دیگر آن ها را نخواهند دید.
می دانستیم، یا دست کم مطمئن بودیم که در جشن روز اول ماه مه، زمانی که پیک نیک مدارس مذهبی در آلیسان برگزار می شود، آزالیای وحشی کنار جویبار شکفته خواهد شد. این گل بخشی از جشن و سرور روز اول ماه مه بود.
اول ماه مه، روز سردی بود. باران تندی می بارید به طوری که پیک نیک ادامه نیافت. روی درختان آزالیا، حتی یک شکوفه هم دیده نمی شد. دو هفته بعد هم خبری از آن ها نشد.
کال هنگامی که به آبرا پیشنهاد کرد هنگام شکفته شدن آزالیا به پیک نیک بروند، نمی دانست هوا بارانی می شود، ولی هر گاه تصمیمی اتخاذ می کرد، دیگر نمی توانست آن را تغییر بدهد.
اتومبیل فورد در آلونک ویندهام متوقف شده، لاستیک هایش پر باد و دارای باتری نو بود تا زود روشن شود. لی تصمیم داشت برای آن روز ساندویچ درست کند، ولی از انتظار کشیدن خسته شده بود. بنابراین دیگر نان ساندویچی نخرید. لی به کال گفت:
ـ پس چرا نمی روید؟
کال گفت:
ـ نمی توانم. گفته ام هرگاه آزالیا شکوفه کند.
ـ از کجا می دانی چه زمانی است؟
ـ بچه های سیلاچی آن جا زندگی می کنند و هر روز به مدرسه می آیند. می گویند از یک هفته تا ده روز طول می کشد.
لی گفت:
ـ خدای من! هرکسی را به پیک نیک دعوت نکن!
آدام به تدریج سلامتی خود را باز می یافت. دیگر دست هایش کرخت نمی شد. می توانست کمی کتاب بخواند. روزها کمی بیشتر کتاب می خواند. گفت:
ـ هرگاه خسته می شوم، کلمات رژه می روند. خوشحالم که عینک نزدم، وگرنه چشمانم معیوب می شد. می دانستم چشمانم عیبی ندارند.
لی سر تکان داد. خوشحال بود. برای تهیه کردن کتاب هایی که لازم داشت، به سانفرانسیسکو رفته و تقاضای چندین مقاله کرده بود. تا آن جا که ضرورت داشت درباره ساختمان مغز و نشانه های لخته شدن خون در رگ ها و ضربه های ناشی از آن مطالعه کرد.
با همان دقت و موشکافی که یک واژه عبری را بررسی می کرد، درباره سکته مغزی مطالعه و پرسش هایی مطرح کرده بود. دکتر اچ.سی.مورفی، به خوبی لی را می شناخت. ابتدا از این که مجبور بود این موضوعات پیچیده را برای نوکری چینی توضیح دهد، احساس ناراحتی می کرد، ولی پس از این که فهمید با محققی واقعی سر و کار دارد، به او احترام گذاشت. دکتر مورفی حتی بعضی از مقالات و گزارش های مربوط به تشخیص و درمان بیماری را از لی به عاریت گرفت. او به دکتر ادواردز گفته بود:
ـ آن چینی بیشتر از من درباره خونریزی مغزی می داند. شرط می بندم از تو هم بیشتر می داند.
از این که به این حقیقت اعتراف می کرد، خشمگین بود. پزشکان در حرفه طبابت، اطلاعات پزشکی افراد عادی را دوست ندارند.
وقتی لی گزارش هایی درباره بهبود حال آدام داد، گفت:
ـ به نظر می رسد که خون در حال جذب شدن است.
دکتر مورفی گفت:
ـ یک سکته خفیف داشته، ولی برطرف شده.
لی گفت:
ـ می ترسم دوباره سکته کند.
دکتر مورفی گفت:
ـ این امر دست خداست. نمی توانیم رگ پاره شده را دوباره بدوزیم. بگو ببینم چگونه به تو اجازه می دهد فشار خون او را بگیری؟
ـ من روی درجه فشار خون او شرط می بندم و او هم قبول می کند. این طور بهتراست. من می توانم برنده شوم، ولی عمداً این کار را نمی کنم، وگرنه لطف کار از بین می رود.
ـ چه می کنی که هیجانزده نشود.
لی گفت:
ـ اختراعی کرده ام به نام درمان از طریق حرف زدن.
ـ حتماً همه وقت تو را می گیرد!
لی گفت:
ـ بله.
(2)
روز 28 ماه مه سال 1918، سربازان آفریقایی نخستین رزم مهم نظامی را در جنگ جهانی اول انجام دادند. به لشکر یکم فرماندهی سرتیپ بولارد، دستور داده شد دهکده کانتیگسی را اشغال کند. دهکده روی تپه ای که مشرف به دره رودخانه آور بود، قرار داشت. اطراف آن را خندق کنده بودند و با مسلسل های سنگین و توپخانه از آن محافظت می کردند. جبهه در حدود یک مایل پهنا داشت.
در ساعت شش و چهل و پنج دقیقه صبح روز 28 ماه مه سال 1918، پس از یک ساعت آتشباری توپخانه، حمله آغاز شد. پیاده نظام بیست و هشتم به فرماندهی سرهنگ الای، گردان هجدهم به سرپرستی پارکر، اعضای گروه مهندسی ارتش و توپ خانه به سرپرستی سافران، که توسط تانک های مجهز به گلوله های منور فرانسوی پشتیبانی می شدند، در این یورش شرکت داشتند.
حمله با موفقیت کامل انجام گرفت. سربازان آمریکایی به خط مقدم جبهه حمله و دو پاتک شدید آلمانی ها را خنثی کردند.
لشکر یکم مورد تشویق افرادی چون کلمنسو، فوش، و پتن قرار گرفت.
(3)
هنوز ماه مه به پایان نرسیده بود که پسران سیلاجی خبر آوردند همه درختان آزالیا، شکوفه هایی به رنگ سرخ داده اند. پس از این که زنگ ساعت نه روز چهارشنبه مدرسه نواخته شد، این خبر به گوش کال رسید.
کال به کلاس انگلیسی رفت و به آبرا اطلاع داد. آنگاه از در زیرزمین خارج شد و در کنار دیوار آجری قرمز رنگ راه رفت. آهسته از کنار درخت فلفل گذشت و پس از این که کاملاً از محوطه مدرسه دور شد، به راه رفتن ادامه داد تا آبرا به او برسد. آبرا پرسید:
ـ چه زمانی گل دادند؟
ـ امروز صبح.
ـ می توانیم تا فردا صبر کنیم؟
کال نگاهی به خورشید زردرنگ انداخت. هوا به تدریج گرم می شد. به آبرا گفت:
ـ دلت می خواهد صبر کنی؟
آبرا گفت:
ـ نه.
ـ من هم دلم نمی خواهد.
سپس آن ها شروع به دویدن کردند. از نانوایی ری نو نان خریدند و به سراغ لی رفتند.
آدام سر و صدای آن ها را شنید، وارد آشپزخانه شد و گفت:
ـ چه شده؟
کال گفت:
ـ می خواهیم به پیک نیک برویم.
ـ مگر امروز کلاس ندارید؟
آبرا گفت:
ـ نه، امروز تعطیل است.
آدام لبخندی زد و گفت:
ـ مثل گل سرخ، قرمز شده ای.
آبرا گفت:
ـ شما هم با ما بیایید. میخواهیم برای چیدن آزالیا به آلیسان برویم.
آدام گفت:
ـ بله، دلم می خواهد، ولی، نمی توانم. قول داده ام به کارخانه یخ سازی بروم. در حال لوله کشی کردن آن جا هستیم. روز خوبی است.
آبرا گفت:
ـ ما برایتان آزالیا می آوریم.
ـ بله، از آن ها خوشم می آید. خوش بگذرد.
پس از این که رفت، کال گفت:
ـ لی، تو چرا با ما نمی آیی؟
لی نگاه تندی به او انداخت و گفت:
ـ نمی دانستم احمق هستی!
آبرا گفت:
ـ شوخی نکن.
لی گفت:
ـ چرند نگو.
جویبار زیبا و کوچکی با آهنگی خوش از میان آلیسان می گذشت. این جویبار در شرق دره سالیناس از توده های گابیلان جاری بود. آب از روی سنگ های گرد عبور می کرد و ریشه های براق درختانی را که در کنار آن روییده بودند، می شست.
رایحه آزالیا و بوی سایر گیاهان فضا را پر کرده بود. در کنار جویبار، اتومبیل فورد متوقف شده و موتور آن هنوز گرم بود. صندلی عقب اتومبیل پر از شاخه های آزالیا شد.
کال و آبرا روی کاغذهای ساندویچ های خورده شده که درکنار جویبار افتاده بود، نشستند و پاها را در آب فرو بردند. کال گفت:
ـ همیشه پیش از این که آن ها را به خانه ببریم، پژمرده می شوند.
آبرا گفت:
ـ بهانه خوبی است. اگر آن ها را نمی خواهی، خودم کاری می کنم...
ـ چه؟
آبرا دست کال را گرفت و گفت:
ـ این کار را می کنم.
ـ من می ترسیدم این کار را بکنم.
ـ چرا؟
ـ نمی دانم.
ـ من نمی ترسیدم.
ـ به نظرم دخترها زیاد ترسو نیستند.
ـ درست است.
ـ تو می تریسی؟
آبرا گفت:
ـ مطمئناً بعد از این که گفتی شلوارم را خیس کرده ام، از تو می ترسیدم.
کال گفت:
ـ این را از روی بدجنسی گفتم. نمی دانم چرا این حرف را زدم.
ناگهان ساکت شد. آبرا دست کال را محکم فشرد و گفت:
ـ می دانم به چه فکر می کنی. نمی خواهم چنین فکری بکنی. کال به آب روان نهر نگریست و با انگشت پا، سنگی گرد و قهوه ای را برگرداند.
(5)
در ساعت سه بعدازظهر، لی پشت میز نشسته بود و دفتر راهنمای مربوط به تخم گیاهان را ورق می زد. تصویر شاهی ها رنگی بود. با صدای بلند گفت:
ـ اگر این ها را در محوطه پشت خانه بکارم، زیبا خواهند شد و جلو مرداب را خواهند گرفت. نمی دانم به اندازه کافی نور خورشید به آن ها می رسد یا نه!
هنگامی که متوجه حرف زدن خود شد، لبخند زد. هرگاه کسی در خانه نبود، با خود حرف می زد. باز هم با صدای بلند گفت:
ـ نشانه پیری است. پیری فراموشی می آورد.
لحظه ای سکوت کرد و سپس گفت:
ـمسخره است! صدا می آید. شاید کتری چای را روی گاز گذاشته ام.
دوباره گوش داد و گفت:
ـ خدا را شکر که خرافاتی نیستم. اگر بر خود مسلط نباشم، می توانم صدای پای ارواح را بشنوم.
صدای زنگ در خانه آمد.
ـ همین است! همان صدایی که منتظر شنیدن آن بودم. می گذارم آن قدر زنگ بزنند تا خسته شوند.
دیگر صدای زنگ نیامد.
لی احساس خستگی می کرد. نوعی احساس بیچارگی، شانه های او را خمیده کرده بود. خندید و گفت:
ـ اگر در را باز کنم، حتماً یک آگهی پشت در گذاشته اند و اگر این جا بنشینم، فکر می کنم که مرگ پشت در ایستاده! بهتر است بروم و آگهی را بردارم.
لی در اتاق نشست و به پاکتی که روی زانو نهاده بود، نگریست. ناگهان به آن آب دهان انداخت و گفت:
ـ بسیار خوب، تو را باز می کنم، لعنتی!
سپس پاکت را گشود، ولی بی درنگ روی میز گذاشت، به کف اتاق خیره شد و گفت:
ـ نه، من حق چنین کاری را ندارم. هیچ کس حق ندارد دیگری را از تجربه کردن بازدارد. به ما مرگ و زندگی را وعده داده اند و باید رنج بکشیم.
عضلات معده لی منقبض شد. با خود گفت:
ـ جرأت ندارم. من یک چینی ترسو هستم. نمی توانم تحمل کنم.
لیوانی حاوی مایعی صورتی رنگ را از آشپزخانه با خود به اتاق نشیمن برد و روی میز نهاد. پاکت را تا کرد و در جیب گذاشت. سپس با صدای بلند گفت:
ـ از همه ترسوها متنفرم! ای خدا! چقدر از آدم ترسو نفرت دارم!
دست های لی می لرزید و عرق سرد روی پیشانی او نشسته بود.
در ساعت چهار، صدای آدام را شنید که دستگیره در را می چرخاند. لی لبان خود را تر کرد، از جای برخاست و آهسته به سوی راهرو رفت. لیوان حاوی مایع صورتی را در دست داشت و دستش دیگر نمی لرزید.
پایان فصل پنجاه و سوم
R A H A
11-30-2011, 10:22 PM
فصل پنجاه و چهارم
(1)
همه چراغ های خانه آقای تراسک روشن، درها نیمه باز و خانه بسیار سرد بود. لی همچون برگی خشک روی صندلی کنار چراغ نشسته بود. کال دید در اتاق آدام باز است و سر و صدا از آن به گوش می رسد. وارد اتاق لی شد و پرسید:
ـ چه اتفاقی افتاده؟
لی نگاهی به او انداخت و با سر به طرف میز، جایی که تلگرامی باز شده قرار داشت، اشاره کرد و گفت:
ـ برادرت کشته شده و پدرت سکته کرده.
کال می خواست به اتاق آدام برود. لی گفت:
ـ برگرد! دکتر ادواردز و دکتر مورفی آن جا هستند. آن ها را تنها بگذار!
کال رو به روی لی ایستاد و گفت:
ـ چقدر بد شد!
لی با حالت فردی که انگار خاطره ای قدیمی را به یاد می آورد، گفت:
ـ هنگامی که به خانه آمد، خسته بود. مجبور بودم تلگرام را برایش بخوانم. کار درست همین بود. در حدود پنج دقیقه خبر را تکرار کرد، و مثل این که بر مغزش اثر گذاشت، سکته کرد.
ـ به هوش آمده؟
لی با خستگی گفت:
ـ کال همین جا بنشین و صبر کن. باید به این مصیبت عادت کنی.
کال تلگرام را برداشت و خبر شوم و تأسفبار را خواند. دکتر ادواردز از اتاق خارج شد. کیف در دست داشت. سر تکان داد، بیرون رفت و در را بست.
دکتر مورفی کیف خود را روی میز گذاشت و نشست. آهی کشید و گفت:
ـ دکتر ادواردز از من خواست ماجرا را به شما بگویم.
کال پرسید:
ـ حال پدر چطور است؟
ـ هرچه می دانم می گویم. کال، تو دیگر رییس خانواده هستی. می دانی سکته مغزی چیست؟
سپس منتظر پاسخ کال ماند. چون کال حرفی نزد، دکتر گفت:
ـ رگی در مغز پاره و انسان دچار خونریزی مغزی می شود. بعضی از قسمت های مغز آدام از کار افتاده. پیش تر هم خونریزی جزیی داشته. لی موضوع را می داند.
لی گفت:
ـ بله.
دکتر مورفی نگاهی به او و سپس به کال انداخت و گفت:
ـ قسمت چپ بدنش کاملاً فلج شده، ولی قسمت راست کمی فلج است. احتمالاً چشم چپ او هم کور می شود، ولی مطمئن نیستم. خلاصه کار پدرت تقریباً تمام شده.
ـ می تواند حرف بزند؟
ـ کمی، آن هم با اشکال. نباید او را خسته کنید.
کال به دشواری گفت:
ـ حالش خوب می شود؟
ـ شنیده ام که گاهی مغز، خون را جذب می کند، ولی تاکنون چنین موضوعی را ندیده ام.
ـ منظور شما این است که او خواهد مرد؟
ـ نمی دانیم. شاید یک هفته، یک ماه، یک سال، و حتی دو سال هم زنده بماند. این امکان هم وجود دارد که امشب بمیرد.
ـ اگر مرا ببیند می شناسد؟
ـ وقنی با او مواجه شوی، می فهمی. امشب پرستاری موقت برای او می فرستم، ولی باید پرستاری دائمی استخدام کنید.
از جای برخاست و گفت:
ـ متأسفم کال، تحمل کن! باید تحمل کنی. از قدرت تحمل انسان ها همیشه شگفت زده بوده ام. فردا ادواردز می آید. شب بخیر!
خواست دست روی شانه کال بگذارد، ولی کال به طرف اتاق پدرش می رفت.
سر آدام را روی چند بالش گذاشته بودند تا بالاتر از بدنش باشد. چهره ای آرام داشت. پوست بدنش رنگپریده و دهانش بی حالت بود. نه لبخند می زد و نه ناراحت بود. چشمان باز او، روشن به نظر می رسید و مشاهده اعماق آن امکان داشت. نگاه آرام و آگاه او، به جای خاصی توجه نداشت.
پس از ورود کال به اتاق، چشمان آدام آهسته به سوی او چرخیدند، به سینه و بعد صورت او نگریستند و همان جا متوقف شدند.
کال روی صندلی کنار تختخواب نشست و گفت:
ـ متأسفم، پدر.
آدام آهسته چشمک زد.
ـ پدر، صدای مرا می شنوی؟ می فهمی چه می گویم؟
چشم ها نه حرکت کردند و نه تغییر حالت دادند. کال با حالتی گریان گفت:
ـ تقصیر من است. من مسؤول مرگ آرون و بیماری شما شدم. من او را به خانه کیت بردم و مادرش را نشان دادم. نمی خواهم کار بدی انجام بدهم، ولی انجام می دهم.
سر را روی لبه تختخواب گذاشت تا به آن چشم های وحشتناک نگاه نکند، ولی همچنان آن ها را می دید. می دانست آن چشم ها همیشه با او خواهند بود.
زنگ در صدا کرد و لحظاتی بعد، لی وارد اتاق خواب شد. پرستار پشت سر او می آمد. زنی تنومند و فربه بود و ابروانی ضخیم و سیاه داشت. به محض این که چمدان خود را گشود، شروع به حرف زدن کرد.
ـ بیمار من کجاست؟ بله، این جاست! تو که حالت بد نیست، پس من در این جا چه می کنم؟ تو باید از جای برخیزی و از من پرستاری کنی. مرد خوش قیافه، دلت می خواهد از من پرستاری کنی؟
دست نیرومند خود را زیر شانه آدام گذاشت و بدون این که فشاری به خود بیاورد، او را از جا بلند کرد، با دست راست، دست راست او را بالا نگه داشت و با دست چپ، بالش ها را حرکت داد، دوباره او را خواباند و گفت:
ـ چه بالش های خنکی! بالش های خنک را دوست داری؟ دستشویی کجاست؟ لطفاً یک تختخواب سفری برای من در این جا قرار بدهید.
لی گفت:
ـ فهرستی از آن چه می خواهید تهیه کنید. به کمک احتیاج دارید؟
ـ چرا به کمک احتیاج داشته باشم؟ ما با هم خوب کنار می آییم. مگر نه، دوست عزیز؟
لی و کال به آشپزخانه بازگشتند. لی گفت:
ـ پیش از این که بیاید، میخواستم به تو بگویم شام بخوری. البته حالا هم می توانی بخوری یا نخوری. هر طور میل داری.
کال پوزخندی زد و گفت:
ـ اگر مرا مجبور می کردی، بیمار می شدم. ولی حالا می خواهم یک ساندویچ برای خودم درست کنم.
ـ بهتراست ساندیچ نخوری.
ـ من ساندویچ می خواهم.
لی گفت:
ـ اشکالی ندارد. عجیب است که واکنش همه یکسان است!
کال گفت:
ـ ساندویچ نمی خواهم. از آن شیرینی داریم؟
ـ خیلی زیاد. همه آن ها را در جعبه نان گذاشته ام. شاید کمی خیس شده باشند.
کال گفت:
ـ اشکالی ندارد.
بشقابی پر از شیرینی در مقابل خود روی میز قرار داد.
پرستار سر را داخل آشپزخانه کرد، یکی از شیرینی ها را برداشت، گاز زد و همان طور که دهانش پر بود، شروع به حرف زدن کرد:
ـ چه خوشمزه است! اجازه می دهید برای وسایلی که لازم دارم، به داروخانه تلفن بزنم؟ تلفن کجاست؟ ملافه ها کجا هستند؟ تختخواب سفری که قرار بود بیاورید چه شد؟ این روزنامه را لازم ندارید؟ تلفن کجا بود؟
یک شیرینی دیگر برداشت و به اتاق آدام رفت.
لی با ملایمت پرسید:
ـ با تو صحبت کرد؟
کال سر تکان داد. نمی توانست برخود مسلط باشد. لی گفت:
ـ وحشتناک است، ولی دکتر مورفی راست می گوید. آدم می تواند هر مصیبتی را تحمل کند. از این لحاظ ما حیوان های جالبی هستیم.
کال با لحنی خسته و ملال آور گفت:
ـ من این گونه نیستم. نمی توانم تحمل کنم. نه، نمی توانم. قدرت ندارم. باید...باید...
لی مچ دست کال را محکم گرفت و گفت:
ـ چرا؟ آدم ترسو و بزدل! می بینی که همه با تو خوب هستند. دیگر چرا این حرف را می زنی؟ از کجا می دانی اندوه تو از غم من هم بیشتر است؟
ـ این اندوه نیست. به پدر گفتم چه کرده ام. برادرم را کشتم. من قاتل هستم! او می داند!
ـ مگر به تو گفت که حقیقت را بگو؟ این حرف را زد؟
ـ احتیاجی به گفتن نبود. از نگاهش معلوم بود. با چشمانش حرف می زد. نمی توانستم از نگاه او فرار کنم.
لی آهی کشید، مچ دست کال را رها کرد و با شکیبایی گفت:
ـ کال، به من گوش بده! سکته بر مراکز مغزی آدام اثر گذاشته. آن چه در چشمان پدرت می بینی، ممکن است ناشی از فشاری باشد که بر آن قسمت از مغزش که مرکز بینایی است، وارد می شود. یادت نمی آید؟ او نمی توانست بخواند. دلیل این امر، چشمانش نبود، بلکه ناشی از فشاری بود که گفتم. پس نمی توان گفت که تو را متهم کرده.
ـ نه، او مرا متهم کرد! این را می دانم! گفت که من یک قاتل هستم!
ـ اگر چنین باشد، قول می دهم تو را ببخشد.
پرستار در آستانه در ایتاده بود:
ـ چارلی، چه قولی دادی؟ مگر به من قول یک فنجان قهوه ندادی؟
ـ همین حالا درست می کنم. حالش چطور است؟
ـ مثل یک بچه خوابیده. در این خانه کتابی برای مطالعه پیدا می شود؟
ـ چه می خواهید؟
ـ کتابی که مرا سرگرم کند.
ـ برای شما قهوه می آورم. داستان هایی مستهجن را هم که یک ملکه فرانسوی نوشته، می آورم. شاید خیلی...
پرستار گفت:
ـ آن ها را با قهوه بیاور. پسرم چرا نمی روی بخوابی؟ من و چارلی نگهبانی می دهیم. چارلی! کتاب فراموش نشود!
لی قهوه جوش را روی شعله گذاشت. سپس به طرف میز آمد و گفت:
ـ کال!
ـ چه می خواهی؟
ـ تو نزد آبرا برو!
(2)
کال روی ایوان تمیز و جارو زده ایستاد و انگشت را آن قدر روی زنگ در نگه داشت تا چراغ پر نور بیرون روشن شد، قفل شبانه در صدا کرد و خانم بیکن سر بیرون آورد. کال گفت:
ـ می خواهم آبرا را ببینم.
دهان خانم بیکن از شگفتی بازماند. پرسید:
ـ گفتی چه می خواهی؟
ـ می خواهم آبرا را ببینم.
ـ امکان ندارد! آبرا به اتاقش رفته. از این جا برو!
کال فریاد زد:
ـ به تو می گویم می خواهم آبرا را ببینم!
ـ از این جا برو، وگرنه به پلیس خبر می دهم!
آقای بیکن از داخل خانه صدا زد:
ـ چه اتفاقی افتاده؟
ـ مهم نیست! تو برو بخواب. حالت خوب نیست. خودم می دانم چه کنم.
آنگاه روی به کال کرد و گفت:
ـ از این جا برو. اگر دوباره زنگ بزنی، به پلیس تلفن می زنم، برو!
در را محکم بست، چفت آن را کشید و چراغ را خاموش کرد.
کال در تاریکی ایستاد و لبخند زد. تام میک را در ذهن به تصویر کشید که با گام های سنگین به او نزدیک شد و گفت:
ـ سلام، کال، چه اتفاقی افتاده؟
ناگهان خانم بیکن از داخل خانه فریاد زد:
ـ هنوز که این جا هستی! برو! پایت را از روی پله های ایوان پایین بگذار!
کال آهسته به سوی خانه رهسپار شد. هنوز یک کوچه پایین تر نرفته بود که آبرا خود را به او رساند. دویده بود و نفس نفس می زد. گفت:
ـ از در پشتی خارج شدم!
ـ آن ها می فهمند که تو رفته ای!
ـ مهم نیست.
ـ مهم نیست؟
ـ نه.
ـ کال گفت:
ـ آبرا، من برادرم را کشتم و پدرم هم به خاطر من سکته کرد.
آبرا دست کال را محکم گرفت. کال گفت:
ـ نشنیدی چه گفتم؟
ـ شنیدم چه گفتی.
ـ آبرا مادرم فاحشه بود!
ـ می دانم! خودت گفتی که پدر من هم دزد است.
ـ آبرا، خون او در رگ های من است، نمی فهمی؟
R A H A
11-30-2011, 10:22 PM
آبرا گفت:
ـ خون پدر من هم در رگ های من است!
مدتی در سکوت قدم زدند. کال می کوشید تعادل روحی خود را حفظ کند. باد سردی می وزید. آن ها گام ها را تندتر کردند تا گرم شوند. از آخرین چراغ خیابان شهر سالیناس گذشتند. مقابل آن ها تاریک، جاده ناهموار و از گل و لای سیاه و چسبنده ای پوشیده بود.
به انتهای سنگفرش و آخرین چراغ خیابان رسیدند. جاده زیر پای آن ها به دلیل وجود گل و لای بهاری، لغزنده و علف هایی که تا زانوی آن ها می رسید، از شبنم خیس بود.
آبرا پرسید:
ـ کجا می رویم؟
ـ می خواهم از نگاه پدرم فرار کنم. چشمانم را می بندم، ولی باز آن را می بینم. پدرم در حال مرگ است، ولی همیشه به من می نگرد و می گوید چرا برادرت را کشتی.
ـ تو این کار را نکردی!
ـ البته که کردم. نگاه او می گوید من این کار را کرده ام.
ـ این حرف را نزن. کجا می رویم؟
ـ کمی جلوتر. آن جا خندق، تلمبه خانه و یک درخت بید است. درخت بید را به یاد داری؟
ـ بله، به یاد دارم.
کال گفت:
ـ شاخه های پایین می آیند و نوک آن ها به زمین می رسد.
ـ می دانم.
ـ بعدازظهرها، تو و آرون شاخه ها را کنار می زدید و داخل آن می شدید. کسی نمی توانست شما را ببیند.
ـ تو نگاه می کردی؟
ـ بله، نگاه می کردم. دوست دارم با هم وارد درخت بید شویم. می خواهم این کار را بکنم.
آبرا ایستاد، با دست کال را متوقف کرد و گفت:
ـ نه، کار درستی نیست.
ـ دلت نمی خواهد با من به آن جا بیایی؟
ـ حتی اگر مرا ترک کنی، نمی آیم.
ـ دیگر نمی دانم چه کنم. به من بگو چه کنم.
ـ به حرف های من گوش می دهی؟
ـ نمی دانم.
آبرا گفت:
ـ برگردیم!
ـ برگردیم؟ کجا؟
ـ به خانه پدرت.
(3)
نور آشپزخانه همه جا را روشن می کرد. لی اجاق را روشن کرده بود تا گرم شود. کال گفت:
ـ مرا مجبور کرد برگردم.
ـ البته می دانستم چنین کاری می کند.
آبرا گفت:
ـ خودش هم اگر تنها بود، برمی گشت.
لی گفت:
ـ نمی توانیم پیش بینی کنیم.
از آشپزخانه بیرن رفت و پس از لحظاتی بازگشت و گفت:
ـ هنوز خواب است!
آنگاه یک بطری سنگی و سه فنجان کوچک چینی روی میز گذاشت. کال گفت:
ـ این را به یاد می آورم.
لی گفت:
ـ باید هم به یاد بیاوری.
مشروب تیره رنگی را از داخل آن درون فنجان ها ریخت و گفت:
ـ آن را در دهان نگه دارید و مزه مزه کنید.
آبرا آرنج روی میز آشپزخانه گذاشت و گفت:
ـ لی، به او کمک کن.
لی گفت:
ـ نمی دانم آیا می توانم قبول کنم یا نه. هرگز فرصتی نداشته ام که امتحان کنم. من در تنهایی می گریم.
ـ تو گریه هم کرده ای؟
لی گفت:
ـ هنگامی که ساموئل همیلتن از دنیا رفت، جهان همچون شمعی خاموش شد. من دوباره آن را روشن کردم تا آفرینش زیبا را ببینم، ولی آن چه را دیدم فرزندان او بودند که در این دنیا، آواره و سرگردان و بدبخت شده اند. انگار دستی از آن ها انتقام می گیرد. من حماقت های خود را کشف کرده ام. حماقت های من عبارت بودند از این که فکر می کردم آدم های خوب نابود می شوند و آدم های بد باقی می مانند و سعادتمند می شوند. فکر می کردم خدایی خشمگین از کوره ای، آتش گداخته روی سرشت انسان می ریزد تا او را نابود یا پاک کند. فکر می کردم هم جای زخم سوختگی و هم ناپاکی هایی را که مستوجب سوختن بودند، به ارث برده ام. فکر می کردم همه آن ها ارثی است. درست نیست؟
کال گفت:
ـ درست است.
آبرا گفت:
ـ من نمی دانم.
لی سر تکان داد و گفت:
ـ تازه این کافی نیست، فکر کردن در مورد آن فایده ای ندارد، شاید...
ساکت شد.
کال گرمای مشروب را در معده خود احساس می کرد. گفت:
ـ لی، شاید چه؟
ـ شاید روزگاری بفهمید که هر انسانی در هر نسلی باید بسوزد.
فنجان را به سمت نور گرفت و افزود:
ـ همه ناخالصی ها از بین می روند تا پدیده ای گداخته و با باشکوه به وجود آید. به همین دلیل، به آتش بیشتری نیاز است. پس از آن یا تفاله بر جای می ماند یا آن چه آرزو دارند، یعنی کمال مطلق!
جام را تا ته سر کشید و اضافه کرد:
ـ کال، به حرف هایم گوش بده! می توانی فکر کنی آن کسی که ما را ساخته، روزی دست از کمال گرایی بردارد؟
کال گفت:
ـ این حرف ها را می فهمم.
صدای سنگین پاهای پرستار در اتاق نشیمن به گوش رسید. ناگهان در اتاق را گشود، به آبرا که آرنج ها را روی میز گذاشته و با دست، صورت خود را پوشانده بود، نگاهی انداخت و گفت:
ـ مقداری آب بیاورید. او تشنه می شود. می خواهم آب آماده باشد. از طریق دهان نفس می کشد.
لی پرسید:
ـ بیدار است؟ این هم پارچ آب.
ـ آه، بله. بیدار است و استراحت می کند. صورتش را شستم و موهایش را شانه زدم. بیمار خوبی است. یک بار کوشید به من لبخند بزند. لی از جای برخاست و گفت:
ـ کال، همراه من بیا. آبرا، تو هم بیا.
پرستار، پارچ را در دستشویی پر از آب کرد و شتابان و پیش از آن ها به اتاق رفت.
همگی وارد اتاق خواب شدند و دیدند آدام روی چند بالش تکیه داده و سر او بالاتر از بدنش است. دست های سفید او در دو طرف قرار داشتند و رگ هایش از بند انگشتان تا مچ کشیده شده بودند. صورتش کشیده و لاغر به نظر می رسید. از میان لبان بی رنگ، آهسته نفس می کشید. چشمان آبی او، نور چراغ خوابی را که بالای سرش بود، منعکس می کرد.
لی و کال و آبرا در کنار بستر ایستادند. چشمان آدام آهسته از چهره ای به چهره دیگر چرخید و لبانش کمی تکان خورد. انگار با آن ها احوالپرسی می کرد. پرستار گفت:
ـ او را می بینید، خوش قیافه نیست؟ عزیز من است. برای من مثل عسل است.
لی گفت:
ـ ساکت!
ـ دوست ندارم بیمار مرا خسته کنید.
لی گفت:
ـ از اتاق برو بیرون!
ـ باید به دکتر گزارش بدهم!
لی با تندی گفت:
ـ از اتاق بیرون برو و در را ببند! برو گزارش را بنویس!
ـ دوست ندارم از چینی ها دستور بگیرم!
کال گفت:
ـ برو و در را هم ببند!
پرستار در را محکم بست تا خشم خود را نشان دهد. پلک چشمان آدام با شنیدن این صدا به هم خورد. لی گفت:
ـ آقای آدام!
چشمان درشت و آبی آدام، دنبال صدای لی گشت و سرانجام لی را یافت. لی گفت:
ـ آقای آدام، نمی دانم صدای مرا می شنوید یا نه. زمانی که دست شما بی حس شده بود و نمی توانستید بخوانید، دلیل را می دانستم، ولی مطالبی هستند که هیچ کس جز شما نمی تواند بداند. شاید کاملاً هوشیار باشید. شاید در رؤیایی گنگ و خاکستری بسر ببرید. شاید هم مثل یک نوزاد تنها نور و حرکت را ببینید. مغز شما آسیب دیده و شاید زندگی دیگری را در این جهان آغاز کرده باشید. مهربانی های شما شاید موجب ناراحتی و زحمت شما شود و نتیجه معکوس بدهد. صداقت شما شاید تولید دردسر کند. آقای آدام، هیچکس اینها را نمی داند. مگر خود شما! صدای مرا می شنوید؟
چشمان آبی آدام به سوی لی نگاه کردند، آهسته بسته و دوباره باز شدند. لی گفت:
ـ سپاسگزارم، آقای آدام. می دانم چقدر مشکل است، می خواهم از شما خواهش کنم کار دشوارتری انجام بدهید. پسر شما این جاست. کالب، تنها فرزند شما. آقای آدام به او نگاه کنید!
مدتی طول کشید تا چشمان بی فروغ آدام موفق شد کال را پیدا کند. دهان کال حرکت کرد، ولی صدایی از گلویش در نیامد. لی ادامه داد:
ـ آقای آدام، نمی دانم تا چه زمانی زنده می مانید. شاید خیلی زیاد. شاید یک ساعت، ولی پسر شما زنده می ماند و ازدواج می کند. فرزند شما تنها اثر باقیمانده از شما خواهد بود.
لی اشک های خود را پاک کرد و افزود:
ـ آقای آدام، او از روی خشم کاری کرد، چون می اندیشید او را طرد کرده اید. نتیجه خشم او این بود که برادرش و به عبارت دیگر، پسر شما کشته شد.
کال گفت:
ـ لی، تو نمی توانی...
لی گفت:
ـ باید این کا را بکنم. حتی اگر این کار سبب مرگ او شود، باید بگویم. انتخاب با من است.
سپس لبخندی حزن آمیز زد و گفت:
ـ گناه آن را به گردن می گیرم.
شانه ها را راست کرد و با صراحت افزود:
ـ پسر شما داغ گناه را در درون خود احساس می کند. خود را مقصر می داند و توان تحمل ندارد. با طرد دوباره، او را خرد نکنید. آقای آدام، برای او دعای خیر کنید!
نور خیره کننده ای در چشمان آدام درخشید. چشمان خود را بست و مدتی آن ها را نگشود. چینی در پیشانی مرد ظاهر شد. لی گفت:
ـ آقای آدام، به او کمک کنید! به او فرصت بدهید! اجازه بدهید آزاد باشد! این تنها فرق انسان با حیوان است! او را آزاد و برایش دعای خیر کنید!
انگار تختخواب تحت تأثیر این سخنان لرزید. آدام به زحمت نفسی کشید، سپس دست راست را آهسته بالا آورد، کمی نگه داشت و دوباره انداخت. چهره لی ، خسته و مضطرب به نظر می رسید. به آدام نزدیک شد، با گوشه ملحفه صورت خیس از عرق او را پاک کرد، به چشمان بسته او نگریست و زمزمه کرد:
ـ آقای آدام، سپاسگزارم! دوست من! می توانید لب هایتان را حرکت بدهید؟ سعی کنید او را صدا بزنید.
آدام به زحمت چشم گشود. لبانش باز شد. می خواست حرفی بزند، ولی نتوانست. دوباره کوشید. نفس بلندی کشید. در همان حال که هوا را بیرون می داد، لبانش تکان خورد. صدای خفیفی از دهانش بیرون آمد و در هوا معلق ماند. گفت:
ـ timshel!
آنگاه چشمانش بسته شد و به خواب فرو رفت.
پایان
vBulletin v4.2.5, Copyright ©2000-2025, Jelsoft Enterprises Ltd.