tina
11-29-2011, 12:37 PM
: انی کاظمی
پیشکش به کاوشگران، مرمتکنندگان و باستانشناسانی که به هر نیت، عمر خود را در زیر آفتاب سوزان ایران گذراندند تا شکوه گذشته را از زیر خروارها خاک بیرون کشند و به دست آیندگان بسپارند.
در هفته گذشته با دو نوشتار جالب روبرو شدم. نخست، مقالهای از مجله تایم آمریکا که در آن “سپاه جاویدان” دوران هخامنشی، به عنوان دومین واحد نظامی شکستناپذیر تاریخ بشر و نخستین در میان ارتشهای باستانی برگزیده شده بود. و دوم، مقالهای از شخصی به نام فضلالله موحد در تارنمای برهان که در تارنمای تابناک بازچاپ شد و در آن نظر ناصر پورپیرار مبنی بر دروغین و ساختگیبودن میراث جهانی تخت جمشید به گونهای دیگر بیان شده بود. به فاصله چند روز بعد نوشتاری دیگری از همین فرد در این دو تارنما به چاپ رسیده بود که این بار بیمحاباتر به میراث جهانی پاسارگاد پرداخته بود و آن را به کل ساختهشده در دهه ۴۰ خورشیدی دانسته بود.
بهراستی روشن نیست تا کی زمان و انرژی ما به جای کشف ناشناختهها درباره ایران، باید صرف اثبات وجود آفتاب در روشنایی روز شود! با این همه پروژه باستانزدایی از تاریخ ایران در سالهای گذشته با چنان توان و گستردگی و پیچیدگی آغاز به کار کرده است که چارهای جز رویارویی نیست. دستاندرکاران این پروژه با بودجههای کلان، امکانات حرفهای و نیروهایی تماموقت و با پشتیبانی کامل برخی نهادها دست به کار شدهاند و پس از چاپ کتاب، اکنون در حوزه فضای مجازی اینترنت به فعالیت مشغولاند و از این سو ما تقریبا هیچکدام از این عناصر را در اختیار نداریم. با این همه مهر و عشقی که به ایران و فرهنگ ایران و اصلاً خود دانش تاریخ و باستانشناسی داریم باعث میشود تا در اندازه توان، به پاسخگویی بپردازیم.
دیباچه بحث
در این بخش نشان خواهم داد که غربیانِ خاورشناس، اگر دشمن ایران باستان نبودند، عاشق و دوستدارش نیز نبودهاند.
کتابهای یونانیان و بربرها اثر امیرمهدی بدیع و تاریخ هخامنشیان دانشگاه خرونینگن هلند (مجموعاً ۲۸ جلد کتاب نسبتا حجیم که خواندن آن به صورت مرتب میتواند چند سال زمان بگیرد) ما را با مجموعهای بزرگ از دادههای خام و تحلیلهای پخته روبرو میسازد. به صورت کلی یک نکته پس از بررسی این دو اثر ممتاز و برتر در حوزه تاریخ ایران باستان بر خواننده مسجل میشود و آن این است: خاورشناسان و تاریخنویسان اروپایی/آمریکایی با پیشداشتهایی بسیار منفی و تیره و تار به تاریخ شرق باستان و گل سرسبد آن یعنی ایران باستان پرداخته و با کمترین اندازه ممکن از انصاف و بیطرفی تا آنجا که توانستهاند از نقاط مثبت آن کاسته و نقاط ضعف را زیر نیرومندترین ذرهبینها نهادهاند. [۱]
در نوشتارهای عالیجنابان باستانستیز در ایران مدام بر این نکته تاکید میشود که هدف از باشکوه جلوهدادن و تعریف و تمجید تاریخ دوران باستان و کوروش و داریوش و فرهنگ مردم باستان از سوی دانشمندان غربی چیست؟ و سپس نتیجههایی شگفتانگیز گرفته میشود. حال آنکه به هر دوره از پژوهشهای غربیان درباره تاریخ و فرهنگ باستان نگاه میکنیم، تعریف و تمجید خاصی نمیبینیم.
درست در همان زمانی که کتاب یونانیان و بربرها، که نمایانگر ۲۵۰۰ سال دروغ و تهمت و تحقیر غربیان نسبت به ایرانیان (از یونانیان باستان تا اروپاییان قرن بیستم) به گونهای ناقص در ایران ترجمه و منتشر شد، در کتاب دیگری به نام خدمات متقابل اسلام و ایران، نویسنده، همه گزارههای ضدایرانی را یکجا در کنار هم گرد آورده بود تا ثابت کند ایران باستان، پدیدهی دندانگیری نبوده است. چندی بعد در همان زمانی که کارگاههای هخامنشیپژوهی در هلند آغاز به کار کرد تا غرب پس از مدتها به بیانصافی و بیرحمی خود نسبت به تاریخ شرق، اعتراف کند، در ایران کتابی درباره کوروش بزرگ به چاپ رسید که نویسنده ایرانی، او را غارتگر و خونریز شناسانده بود.
آشنایان با تاریخ و فرهنگ و کارهای تالیفی در ایران بسیار خواندهاند که پژوهشگران اروپایی و بهویژه یهودیان در حق تاریخ ایران باستان ستم روا داشته و تا آنجا که توانسته آن را کوچک داشتهاند تا مبادا ایرانیان باستان جای یهودیان را به عنوان نخستین ملت متمدن خداپرست و دیندار بگیرند.
در همین اوضاع و احوال است که صدای دیگری به گوش میرسد که نهتنها این غربیان و پژوهشگران یهودی به تاریخ و فرهنگ باستانی ایران ستم روا نداشتهاند، بلکه آن را بیش از اندازه بزرگنمایی کردهاند و حتی میتوان گفت اساسا پدیدهای به نام شکوه و بزرگی باستانی ایران تا اندازه زیادی ساخته و جعلشده به دست آنان است. مجموعه کتابهای ناصر پورپیرار و همچنین عبدالله شهبازی در اواخر دهه ۷۰ و اوایل دهه ۸۰ خورشیدی در همین راستا طبقهبندی میشود. اینان با ذکر یک پرسش کارهای پرحجم خود را ارائه دادهاند و آن اینکه: چرا آنان دایه مهربانتر از مادر برای تاریخ و فرهنگ و میراث باستانی ما شدهاند؟ و بعد تلاش کردهاند به پاسخ دست یابند. پاسخ پورپیرار این است که یهودیان تلاش داشتند تا لکه ننگ تاریخ خود را بپوشانند و به همین جهت کل تاریخ شرق باستان را دستکاری کردهاند و دوره های باستانی ایران را برکشیدهاند. پاسخ عبدالله شهبازی هم چنین است که سیاست آژانس یهود همراستا با سیاستهای استعماری بریتانیا چنین بودهاست که برای مقابله با فرهنگ اسلامی ایرانیان و همچنین یکپارچگی جهان اسلام، ناسیونالیسم و باستانگرایی در دستور کار قرار گیرد و تلاش آنان برای باشکوه جلوهدادن دوران باستان از همین روست.
منِ ایرانی نه به عنوان یک پژوهشگر در حوزه تاریخ و فرهنگ باستان، که به عنوان یک انسان ایرانی میخواهم یک بار برای همیشه تکلیف خودم را با این موضوع روشن کنم. تردیدی نیست که ایران باستان را غربیان به ما شناساندند. ولی نکته اینجاست که اساسا خود این پرسش دچار ایراد جدی است و پیش از اینکه کسانی بخواهند بدان پاسخ دهند، باید در درستی پرسش تردید کنند.
در نوشتارهای عالیجنابان باستانستیز در ایران مدام بر این نکته تاکید میشود که هدف از باشکوه جلوهدادن و تعریف و تمجید تاریخ دوران باستان و کوروش و داریوش و فرهنگ مردم باستان از سوی دانشمندان غربی چیست؟ و سپس نتیجههایی شگفتانگیز گرفته میشود. حال آنکه به هر دوره از پژوهشهای غربیان درباره تاریخ و فرهنگ باستان نگاه میکنیم، تعریف و تمجید خاصی نمیبینیم.
داستان باستانشناسان غربی در ایران
نیک است بدانیم که غربیان، تاریخ همه کشورهای جهان را مو به مو بررسی کرده و وجب به وجب خاک کشورهای کهن را کاوشهای باستانشناختی کردهاند. این منحصر به ایران یا خاورمیانه یا آسیا نیست. زحمت کشیدهاند، پول خرج کردهاند و کسان فراوانی عمر خود را گذاشتهاند. نه برای آن ملتها که برای خودشان.
هرکس احیانا پس از خواندن کتابها یا مقالاتی، گمان بردهاست که حاصل تلاشهای ۱۵۰ ساله غربیان استعمارگر در زمینه باستانشناسی، به ایران و ایرانی سود رساندهاست، سری به موزههای لوور پاریس، بریتیش میوزیوم لندن، آرمیتاژ سن پترزبورگ، متروپولیتن نیویورک، انستیتو شرقشناسی دانشگاه شیکاگو و برلین و … بزند. تا پی برد که هزینههای مادی و معنوی موسسات و دانشگاههای غربی در ایران و دیگر کشورهای باستانی اساسا یک صنعت یا تجارت سودبخش بوده است. یعنی تیمهای کاوش باستانشناسی که از سوی موزههای لوور و بریتیش میوزیوم به ایران و عراق دوران قاجار/عثمانی فرستاده میشدند، نتیجه کارشان بزرگی و آبادی این دو موزه بوده است و نه کشورهای صاحب آثار. اگرچه نتیجه حاشیهای کار آنان، این بود که بازدیدکنندگان غربی این موزهها پی به تمدن بزرگ ایران باستان برند. ولی نتیجه اصلی آبادی لوور و بریتیش میوزیوم و تخلیه و ویرانی سایتهای باستانی ایران و عراق بود. این را همین امروز با نگاه به سایت باستانی شوش میبینیم. در آنجا هیئت فرانسوی که بنابر قراردادی انحصاری کاوشهای باستانی ایران را در زمان قاجار بر دوش داشت، هر آن چیزی که مهم و قابل حمل بود را برد و آنچه قابل حمل نبود را هم خرد کرد و برد و سپس در لوور مرمت کرد. سرستونی بزرگ و عظیم که فرانسویان با فناوری ۱۰۰ سال پیش توان حمل و گذاشتن آن به درون کشتی را نداشتند را خرد کردند و به لوور بردند که اکنون در آنجاست. با خود بیاندیشید که ۲۵۰۰ سال پیش در زمان هخامنشیان، چنین سرستونی چگونه ساخته و حمل شده است؟ سپس تیم فرانسوی با خشتهای باقیمانده در شوش، قلعهای بزرگ بنا کردند. آن هم به سبک اروپایی که به قلعه فرانسویها معروف است! [۲]
پس از لغو قرارداد انحصاری کاوشهای باستانی در دوره پهلوی، اوضاع به مراتب بهتر شد و تیمهای باستانشناسی آمریکایی، آلمانی و فرانسوی با دیدی نوین به دانش باستانشناسی نگریستند. با این همه در این زمان هم بخشی از اشیا و آثار به خارج انتقال یافته است و ما دچار آسیب شدهایم. نمونهاش ارنست هرتسفلد آلمانی که با همه خدماتش بهویژه بازسازی بخشی از تختجشمید که امروز به عنوان حرمسرا و موزه تخت جمشید وجود دارد، اصلا به جهت قاچاق اجناس از سوی دولت وقت ایران اخراج شد و جانشینش اریک اشمیت هم تا آنجا که توانست و شرایط اجازه داد اجناسی را برای خود و نزدیکانش به غنیمت برداشت و تا مدتها به دوستانش هدایای زیرخاکی میداد.
آلبرت اومستد، تاریخنگار سرشناس آمریکایی با توجه به دستاوردهای همین تیم آمریکایی دانشگاه شیکاگو بود که کتاب نامی امپراتوری هخامنشی (ترجمه محمد مقدم) را نوشت که بسیار کامیاب و پرفروش بود. برویم این کتاب را بخوانیم و ببینیم آیا خبری از تمجید و تحسین از ایران باستان هست یا اینکه این کتاب یک کیفرخواست بزرگ و نیرومند بر ضد تاریخ و فرهنگ دوره باستان و هخامنشیان است؟ و سپس حکم دهیم که غربیان عاشق و شیفته هخامنشیان بودند و آنگاه آن را سیاست نهادهای تصمیمساز بینالمللی و استعماری بدانیم!
به شما اطمینان میدهم که نگاه تیره و کوچکانگارانه به ایران باستان از سوی غربیان از چند صدسال پیش از قدرتگیری یهودیان آغاز شده و پس از این نقطه عطف مهم برای عالیجنابان نیز بیکمترین دگرگونی ادامه یافته و به عصر حاضر رسیده است.
جان گیلیهس نویسنده سرشناس انگلیسی سده هجده میلادی همه صفات منفی را از ایرانیان باستان دانسته است و عناصر شرقیت و بربریت و زنانگی را لحاظ کرده است. (تقریبا هیچ بیهودگی و رذالت و پستی نبود که آنان از هوس بیبند و بار و تباهی همگانی حاکم بر بابل سراپا فساد اخذ نکرده باشند! (گیلیهس ۱۷۸۶ ج۱ ص ۳۱۰) او بیهیچ شرمی مینویسد: “سپاه شرقی خشایارشا انبوهی از مردمان بودند که مانند گاو و بدون هیچ نظم و ترتیب و انضباطی گرد آمده بودند” (همان، ص ۳۵۰) داوری کاملا جاهلانه او درباره زرتشت و دین ایرانیان باستان از این هم سیاهتر است. در اثری از پونس اوگوستن آلتز فرانسوی که به دست رابرتسون به انگلیسی برگردانده شده نیز بدترین نسبتها به هخامنشیان داده شدهاست و جالب آنکه بزرگترین گناه آنان، دادن نقشی مهم به زنان بوده است!
پژوهشگران غربیِ گردآمده در کارگاههای هخامنشیپژوهشی هلند، اعتراف کردند که چه پیش و چه پس از دوره کوتاه نازیها، اروپاییان و آمریکاییان با کمترین علاقه موجود به تاریخ و فرهنگ ایران پرداخته و دلزدگی و بیانصافی از سراسر آنان پیداست.
سر هنری راولینسون را ما ایرانیان نیک میشناسیم. افسر و سیاستمدار انگلیسی که در سده ۱۹ سالها در ایران بر روی کتیبه بیستون کار کرد و در پایان به رمزگشایی کامل آن دست یافت و آثاری درباره ایران به چاپ رساند. او را برادری بود به نام جورج راولینسون که ما کمتر او را میشناسیم؛ در حالیکه او ۹ کتاب درباره ۹ تمدن شرقی نگاشتهاست که چهارتای آن به پادشاهیهای ایران (ماد، هخامنشی، اشکانی و ساسانی) میپردازد. او همچنین سرشناسترین مترجم هرودوت به انگلیسی هم هست. او پس از خواندهشدن کتیبههای هخامنشی به دست برادرش، به نگاشتن تاریخ پادشاهیهای باستانی شرق میپردازد. ولی نگاهی به کتاب او نشان میدهد که همان نگاه تحقیرآمیز پیشین حفظ شده است. نگاه کوچکانگارانه به “شرق” با نولدکه (خاورشناس آلمانی) پا به سده بیستم میگذارد و با ویل دورانت و اومستد (هر دو آمریکایی با آثاری بسیار پرفروش و موفق) ادامه مییابد و در اواخر سده بیستم به مانوئل کوک (انگلیسی) و والتر هینتس (آلمانی) میرسد. [۳]
اصل کلام مقاله “تخت جمشید” جناب فضلالله موحد که البته رونوشتی بینام از کارهای جناب پورپیرار است، آن است که کاوشگران غربی آثار ایلامی تخت جمشید را زدوده و آثار ناقص هخامنشی را تکمیل کردهاند! پس در نتیجه پروژه مشترک یهود و استعمار، ایلامیزدایی تاریخ ایران به سود هخامنشیان است. راست است که هرتسفلد و اشمیت در تخت جمشید به ترمیم و بازسازی و اصلاح آن هم با دانش تازه پاگرفته و نابالغ باستانشناسی ۸۰ سال پیش، دست زدند. دیوارهای خشتی را به عمد تا نیمه کوتاه کردند تا به کل فرو نریزند. سرستونها و تخت سنگهای فروریخته را تا آنجا که میشد بر سر جاشان گذاشتند و با جابجایی سنگها، نگارههای نابود و ویرانشده توسط فرسایش طبیعی و دشمنی و غارت در درازای ۲۵۰۰ سال را ترمیم کردند. این ترتیب و روالی است که باستانشناسی در آن زمان در همه جا به کار میگرفت.
شاید تنها در دوره آلمان نازی است که به دلایل ایدئولوژیک (دیدگاههای نژادی آریایی) پژوهشهای تاریخی درباره ایران نه تجاری و مادیگرایانه بود و نه تحقیرآمیز. ولی این دوره کوتاه (۱۲ ساله) تاثیری کلی بر فضای تاریخ و باستانشناسی غرب ایجاد نکرده است. دانشگاههای آلمانی هرگز فرصت کافی نیافتند تا در ایران کار کنند و یهودیانی که در ایران به کاوش پرداختند، اصلا دشمن هیتلر و آریاییگراها بودهاند. درست وارون دروغ بزرگ این عالیجنابان، اگر قرار بود جعلی به نام هخامنشیان انجام گرفته و شکوه و بزرگی آنان به رخ کشیده شود، سرنخ عروسکگردانان آن نه در دست آژانس یهود که در دست نازیهای آلمان میبود. آلفرد روزنبرگ سرشناس و از نزدیکان هیتلر که همچو بیشتر دانشمندان، تنها ژرمنها را در جهان معاصر دارای خون خالص آریایی میدانست، مینویسد : “روزگاری یکی از شاهان ایران در تختهسنگهای کوه بیستون این واژهها را حک کرد: من داریوش شاه بزرگ، شاه شاهان از تخمه آریا… اما امروز فلان خرکچی ایرانی بیبهره از روح و جان و بیخبر و بیاعتنا به گذشته از کنار این کتیبه میگذرد و این یک نشانه از هزاران مورد است که ثابت میکند شخصیت با نژاد زاده میشود و همراه با نژاد میمیرد.” (تاریخ هخامنشیان جلد پنجم_جوزف ویسه هوفر)
بیدرنگ پس از سرنگونی نازیها، سیل ناسزاگویی به تاریخ و فرهنگ شرق باستان از سر گرفته شد. اگر هم زمانی کسی به نام هنینگ (زرتشت، سیاستمدار یا جادوگر ۱۹۴۹) تلاش میکرد به اتهامات اروپاییان پاسخ دهد، کسی چون نیبرگ (مقدمه چاپ دوم ادیان ایران باستان ۱۹۵۱) بیرحمانه به او لقب فاشیست میدهد و با تمسخر به هواداران ایران باستان گوشزد میکند که دوره نازیهای آریاییدوست به پایان آمده است. از همین روست که پژوهشگران غربیِ گردآمده در کارگاههای هخامنشیپژوهشی هلند، اعتراف کردند که چه پیش و چه پس از دوره کوتاه نازیها، اروپاییان و آمریکاییان با کمترین علاقه موجود به تاریخ و فرهنگ ایران پرداخته و دلزدگی و بیانصافی از سراسر آنان پیداست. [۴]
اصل کلام مقاله “تخت جمشید” جناب فضلالله موحد که البته رونوشتی بینام از کارهای جناب پورپیرار است، آن است که کاوشگران غربی آثار ایلامی تخت جمشید را زدوده و آثار ناقص هخامنشی را تکمیل کردهاند! پس در نتیجه پروژه مشترک یهود و استعمار، ایلامیزدایی تاریخ ایران به سود هخامنشیان است. راست است که هرتسفلد و اشمیت در تخت جمشید به ترمیم و بازسازی و اصلاح آن هم با دانش تازه پاگرفته و نابالغ باستانشناسی ۸۰ سال پیش، دست زدند. دیوارهای خشتی را به عمد تا نیمه کوتاه کردند تا به کل فرو نریزند. سرستونها و تخت سنگهای فروریخته را تا آنجا که میشد بر سر جاشان گذاشتند و با جابجایی سنگها، نگارههای نابود و ویرانشده توسط فرسایش طبیعی و دشمنی و غارت در درازای ۲۵۰۰ سال را ترمیم کردند. این ترتیب و روالی است که باستانشناسی در آن زمان در همه جا به کار میگرفت.
شگفتا هرتسفلد در مقاله تخت جمشید جناب موحد، مسئول تیم دانشگاه شیکاگو است و متهم درجه یک جنایت فرهنگی. ولی روشن نیست چطور در مقاله پاسارگاد، از هرتسفلد اعاده حیثیت شده است.
شما را به خواندن بخشی از مقاله پاسارگاد فرا میخوانم:
کار پاسارگادسازی به دلیل وسیع بودن دامنهی جعل، دل هر جاعلی را وحشتزده میکرد. هرتسفلد که در ابتدا برای این کار در نظر گرفته شده بود از انجام آن سر باز زد و هزینهی آن را نیز پرداخت. گزارش هرتسفلد از محوطهی موسوم به پاسارگاد برای جاعلین پشت صحنه، جالب نبود و آنها اقدام وی را برنتابیدند، زیرا برای اجرای نقشهی پاسارگادسازی اعلام آمادگی نکرد و پاسارگادسازی را بسیار زشت و سرزنش آیندگان را بسیار عظیم میدانست، به همین دلیل از آن سر باز زد و به همین خاطر به جرمی که بیشتر به یک شوخی شبیه بود از ایران اخراج شد. وی را به قاچاق اشیای عتیقه متهم کرده و از ایران اخراج کردند. لازم به ذکر نیست که اگر شیوه بر مجازات عاملان غربی اشیای عتیقه باشد، باید انبوهی از مستشرقین، سیاستمداران و جهانگردان غربی را مجازات نمود. هرتسفلد به شکل مرموزی در حالت انزوا درگذشت. وی در اواخر عمر با آگاهی از خطری که او را تهدید میکرد، نوشت: «اوضاع روز به روز بدتر میشود و دیگر بازگشت به آلمان هم برایم بسیار دشوار است، وضع خطرناکی است و هیچ امیدی برای تحقیقات علمی با تفکر آزاد وجود ندارد. (هرتسفلد – نامهای به برستو – هشتم آوریل ۱۹۲۵)
پیشکش به کاوشگران، مرمتکنندگان و باستانشناسانی که به هر نیت، عمر خود را در زیر آفتاب سوزان ایران گذراندند تا شکوه گذشته را از زیر خروارها خاک بیرون کشند و به دست آیندگان بسپارند.
در هفته گذشته با دو نوشتار جالب روبرو شدم. نخست، مقالهای از مجله تایم آمریکا که در آن “سپاه جاویدان” دوران هخامنشی، به عنوان دومین واحد نظامی شکستناپذیر تاریخ بشر و نخستین در میان ارتشهای باستانی برگزیده شده بود. و دوم، مقالهای از شخصی به نام فضلالله موحد در تارنمای برهان که در تارنمای تابناک بازچاپ شد و در آن نظر ناصر پورپیرار مبنی بر دروغین و ساختگیبودن میراث جهانی تخت جمشید به گونهای دیگر بیان شده بود. به فاصله چند روز بعد نوشتاری دیگری از همین فرد در این دو تارنما به چاپ رسیده بود که این بار بیمحاباتر به میراث جهانی پاسارگاد پرداخته بود و آن را به کل ساختهشده در دهه ۴۰ خورشیدی دانسته بود.
بهراستی روشن نیست تا کی زمان و انرژی ما به جای کشف ناشناختهها درباره ایران، باید صرف اثبات وجود آفتاب در روشنایی روز شود! با این همه پروژه باستانزدایی از تاریخ ایران در سالهای گذشته با چنان توان و گستردگی و پیچیدگی آغاز به کار کرده است که چارهای جز رویارویی نیست. دستاندرکاران این پروژه با بودجههای کلان، امکانات حرفهای و نیروهایی تماموقت و با پشتیبانی کامل برخی نهادها دست به کار شدهاند و پس از چاپ کتاب، اکنون در حوزه فضای مجازی اینترنت به فعالیت مشغولاند و از این سو ما تقریبا هیچکدام از این عناصر را در اختیار نداریم. با این همه مهر و عشقی که به ایران و فرهنگ ایران و اصلاً خود دانش تاریخ و باستانشناسی داریم باعث میشود تا در اندازه توان، به پاسخگویی بپردازیم.
دیباچه بحث
در این بخش نشان خواهم داد که غربیانِ خاورشناس، اگر دشمن ایران باستان نبودند، عاشق و دوستدارش نیز نبودهاند.
کتابهای یونانیان و بربرها اثر امیرمهدی بدیع و تاریخ هخامنشیان دانشگاه خرونینگن هلند (مجموعاً ۲۸ جلد کتاب نسبتا حجیم که خواندن آن به صورت مرتب میتواند چند سال زمان بگیرد) ما را با مجموعهای بزرگ از دادههای خام و تحلیلهای پخته روبرو میسازد. به صورت کلی یک نکته پس از بررسی این دو اثر ممتاز و برتر در حوزه تاریخ ایران باستان بر خواننده مسجل میشود و آن این است: خاورشناسان و تاریخنویسان اروپایی/آمریکایی با پیشداشتهایی بسیار منفی و تیره و تار به تاریخ شرق باستان و گل سرسبد آن یعنی ایران باستان پرداخته و با کمترین اندازه ممکن از انصاف و بیطرفی تا آنجا که توانستهاند از نقاط مثبت آن کاسته و نقاط ضعف را زیر نیرومندترین ذرهبینها نهادهاند. [۱]
در نوشتارهای عالیجنابان باستانستیز در ایران مدام بر این نکته تاکید میشود که هدف از باشکوه جلوهدادن و تعریف و تمجید تاریخ دوران باستان و کوروش و داریوش و فرهنگ مردم باستان از سوی دانشمندان غربی چیست؟ و سپس نتیجههایی شگفتانگیز گرفته میشود. حال آنکه به هر دوره از پژوهشهای غربیان درباره تاریخ و فرهنگ باستان نگاه میکنیم، تعریف و تمجید خاصی نمیبینیم.
درست در همان زمانی که کتاب یونانیان و بربرها، که نمایانگر ۲۵۰۰ سال دروغ و تهمت و تحقیر غربیان نسبت به ایرانیان (از یونانیان باستان تا اروپاییان قرن بیستم) به گونهای ناقص در ایران ترجمه و منتشر شد، در کتاب دیگری به نام خدمات متقابل اسلام و ایران، نویسنده، همه گزارههای ضدایرانی را یکجا در کنار هم گرد آورده بود تا ثابت کند ایران باستان، پدیدهی دندانگیری نبوده است. چندی بعد در همان زمانی که کارگاههای هخامنشیپژوهی در هلند آغاز به کار کرد تا غرب پس از مدتها به بیانصافی و بیرحمی خود نسبت به تاریخ شرق، اعتراف کند، در ایران کتابی درباره کوروش بزرگ به چاپ رسید که نویسنده ایرانی، او را غارتگر و خونریز شناسانده بود.
آشنایان با تاریخ و فرهنگ و کارهای تالیفی در ایران بسیار خواندهاند که پژوهشگران اروپایی و بهویژه یهودیان در حق تاریخ ایران باستان ستم روا داشته و تا آنجا که توانسته آن را کوچک داشتهاند تا مبادا ایرانیان باستان جای یهودیان را به عنوان نخستین ملت متمدن خداپرست و دیندار بگیرند.
در همین اوضاع و احوال است که صدای دیگری به گوش میرسد که نهتنها این غربیان و پژوهشگران یهودی به تاریخ و فرهنگ باستانی ایران ستم روا نداشتهاند، بلکه آن را بیش از اندازه بزرگنمایی کردهاند و حتی میتوان گفت اساسا پدیدهای به نام شکوه و بزرگی باستانی ایران تا اندازه زیادی ساخته و جعلشده به دست آنان است. مجموعه کتابهای ناصر پورپیرار و همچنین عبدالله شهبازی در اواخر دهه ۷۰ و اوایل دهه ۸۰ خورشیدی در همین راستا طبقهبندی میشود. اینان با ذکر یک پرسش کارهای پرحجم خود را ارائه دادهاند و آن اینکه: چرا آنان دایه مهربانتر از مادر برای تاریخ و فرهنگ و میراث باستانی ما شدهاند؟ و بعد تلاش کردهاند به پاسخ دست یابند. پاسخ پورپیرار این است که یهودیان تلاش داشتند تا لکه ننگ تاریخ خود را بپوشانند و به همین جهت کل تاریخ شرق باستان را دستکاری کردهاند و دوره های باستانی ایران را برکشیدهاند. پاسخ عبدالله شهبازی هم چنین است که سیاست آژانس یهود همراستا با سیاستهای استعماری بریتانیا چنین بودهاست که برای مقابله با فرهنگ اسلامی ایرانیان و همچنین یکپارچگی جهان اسلام، ناسیونالیسم و باستانگرایی در دستور کار قرار گیرد و تلاش آنان برای باشکوه جلوهدادن دوران باستان از همین روست.
منِ ایرانی نه به عنوان یک پژوهشگر در حوزه تاریخ و فرهنگ باستان، که به عنوان یک انسان ایرانی میخواهم یک بار برای همیشه تکلیف خودم را با این موضوع روشن کنم. تردیدی نیست که ایران باستان را غربیان به ما شناساندند. ولی نکته اینجاست که اساسا خود این پرسش دچار ایراد جدی است و پیش از اینکه کسانی بخواهند بدان پاسخ دهند، باید در درستی پرسش تردید کنند.
در نوشتارهای عالیجنابان باستانستیز در ایران مدام بر این نکته تاکید میشود که هدف از باشکوه جلوهدادن و تعریف و تمجید تاریخ دوران باستان و کوروش و داریوش و فرهنگ مردم باستان از سوی دانشمندان غربی چیست؟ و سپس نتیجههایی شگفتانگیز گرفته میشود. حال آنکه به هر دوره از پژوهشهای غربیان درباره تاریخ و فرهنگ باستان نگاه میکنیم، تعریف و تمجید خاصی نمیبینیم.
داستان باستانشناسان غربی در ایران
نیک است بدانیم که غربیان، تاریخ همه کشورهای جهان را مو به مو بررسی کرده و وجب به وجب خاک کشورهای کهن را کاوشهای باستانشناختی کردهاند. این منحصر به ایران یا خاورمیانه یا آسیا نیست. زحمت کشیدهاند، پول خرج کردهاند و کسان فراوانی عمر خود را گذاشتهاند. نه برای آن ملتها که برای خودشان.
هرکس احیانا پس از خواندن کتابها یا مقالاتی، گمان بردهاست که حاصل تلاشهای ۱۵۰ ساله غربیان استعمارگر در زمینه باستانشناسی، به ایران و ایرانی سود رساندهاست، سری به موزههای لوور پاریس، بریتیش میوزیوم لندن، آرمیتاژ سن پترزبورگ، متروپولیتن نیویورک، انستیتو شرقشناسی دانشگاه شیکاگو و برلین و … بزند. تا پی برد که هزینههای مادی و معنوی موسسات و دانشگاههای غربی در ایران و دیگر کشورهای باستانی اساسا یک صنعت یا تجارت سودبخش بوده است. یعنی تیمهای کاوش باستانشناسی که از سوی موزههای لوور و بریتیش میوزیوم به ایران و عراق دوران قاجار/عثمانی فرستاده میشدند، نتیجه کارشان بزرگی و آبادی این دو موزه بوده است و نه کشورهای صاحب آثار. اگرچه نتیجه حاشیهای کار آنان، این بود که بازدیدکنندگان غربی این موزهها پی به تمدن بزرگ ایران باستان برند. ولی نتیجه اصلی آبادی لوور و بریتیش میوزیوم و تخلیه و ویرانی سایتهای باستانی ایران و عراق بود. این را همین امروز با نگاه به سایت باستانی شوش میبینیم. در آنجا هیئت فرانسوی که بنابر قراردادی انحصاری کاوشهای باستانی ایران را در زمان قاجار بر دوش داشت، هر آن چیزی که مهم و قابل حمل بود را برد و آنچه قابل حمل نبود را هم خرد کرد و برد و سپس در لوور مرمت کرد. سرستونی بزرگ و عظیم که فرانسویان با فناوری ۱۰۰ سال پیش توان حمل و گذاشتن آن به درون کشتی را نداشتند را خرد کردند و به لوور بردند که اکنون در آنجاست. با خود بیاندیشید که ۲۵۰۰ سال پیش در زمان هخامنشیان، چنین سرستونی چگونه ساخته و حمل شده است؟ سپس تیم فرانسوی با خشتهای باقیمانده در شوش، قلعهای بزرگ بنا کردند. آن هم به سبک اروپایی که به قلعه فرانسویها معروف است! [۲]
پس از لغو قرارداد انحصاری کاوشهای باستانی در دوره پهلوی، اوضاع به مراتب بهتر شد و تیمهای باستانشناسی آمریکایی، آلمانی و فرانسوی با دیدی نوین به دانش باستانشناسی نگریستند. با این همه در این زمان هم بخشی از اشیا و آثار به خارج انتقال یافته است و ما دچار آسیب شدهایم. نمونهاش ارنست هرتسفلد آلمانی که با همه خدماتش بهویژه بازسازی بخشی از تختجشمید که امروز به عنوان حرمسرا و موزه تخت جمشید وجود دارد، اصلا به جهت قاچاق اجناس از سوی دولت وقت ایران اخراج شد و جانشینش اریک اشمیت هم تا آنجا که توانست و شرایط اجازه داد اجناسی را برای خود و نزدیکانش به غنیمت برداشت و تا مدتها به دوستانش هدایای زیرخاکی میداد.
آلبرت اومستد، تاریخنگار سرشناس آمریکایی با توجه به دستاوردهای همین تیم آمریکایی دانشگاه شیکاگو بود که کتاب نامی امپراتوری هخامنشی (ترجمه محمد مقدم) را نوشت که بسیار کامیاب و پرفروش بود. برویم این کتاب را بخوانیم و ببینیم آیا خبری از تمجید و تحسین از ایران باستان هست یا اینکه این کتاب یک کیفرخواست بزرگ و نیرومند بر ضد تاریخ و فرهنگ دوره باستان و هخامنشیان است؟ و سپس حکم دهیم که غربیان عاشق و شیفته هخامنشیان بودند و آنگاه آن را سیاست نهادهای تصمیمساز بینالمللی و استعماری بدانیم!
به شما اطمینان میدهم که نگاه تیره و کوچکانگارانه به ایران باستان از سوی غربیان از چند صدسال پیش از قدرتگیری یهودیان آغاز شده و پس از این نقطه عطف مهم برای عالیجنابان نیز بیکمترین دگرگونی ادامه یافته و به عصر حاضر رسیده است.
جان گیلیهس نویسنده سرشناس انگلیسی سده هجده میلادی همه صفات منفی را از ایرانیان باستان دانسته است و عناصر شرقیت و بربریت و زنانگی را لحاظ کرده است. (تقریبا هیچ بیهودگی و رذالت و پستی نبود که آنان از هوس بیبند و بار و تباهی همگانی حاکم بر بابل سراپا فساد اخذ نکرده باشند! (گیلیهس ۱۷۸۶ ج۱ ص ۳۱۰) او بیهیچ شرمی مینویسد: “سپاه شرقی خشایارشا انبوهی از مردمان بودند که مانند گاو و بدون هیچ نظم و ترتیب و انضباطی گرد آمده بودند” (همان، ص ۳۵۰) داوری کاملا جاهلانه او درباره زرتشت و دین ایرانیان باستان از این هم سیاهتر است. در اثری از پونس اوگوستن آلتز فرانسوی که به دست رابرتسون به انگلیسی برگردانده شده نیز بدترین نسبتها به هخامنشیان داده شدهاست و جالب آنکه بزرگترین گناه آنان، دادن نقشی مهم به زنان بوده است!
پژوهشگران غربیِ گردآمده در کارگاههای هخامنشیپژوهشی هلند، اعتراف کردند که چه پیش و چه پس از دوره کوتاه نازیها، اروپاییان و آمریکاییان با کمترین علاقه موجود به تاریخ و فرهنگ ایران پرداخته و دلزدگی و بیانصافی از سراسر آنان پیداست.
سر هنری راولینسون را ما ایرانیان نیک میشناسیم. افسر و سیاستمدار انگلیسی که در سده ۱۹ سالها در ایران بر روی کتیبه بیستون کار کرد و در پایان به رمزگشایی کامل آن دست یافت و آثاری درباره ایران به چاپ رساند. او را برادری بود به نام جورج راولینسون که ما کمتر او را میشناسیم؛ در حالیکه او ۹ کتاب درباره ۹ تمدن شرقی نگاشتهاست که چهارتای آن به پادشاهیهای ایران (ماد، هخامنشی، اشکانی و ساسانی) میپردازد. او همچنین سرشناسترین مترجم هرودوت به انگلیسی هم هست. او پس از خواندهشدن کتیبههای هخامنشی به دست برادرش، به نگاشتن تاریخ پادشاهیهای باستانی شرق میپردازد. ولی نگاهی به کتاب او نشان میدهد که همان نگاه تحقیرآمیز پیشین حفظ شده است. نگاه کوچکانگارانه به “شرق” با نولدکه (خاورشناس آلمانی) پا به سده بیستم میگذارد و با ویل دورانت و اومستد (هر دو آمریکایی با آثاری بسیار پرفروش و موفق) ادامه مییابد و در اواخر سده بیستم به مانوئل کوک (انگلیسی) و والتر هینتس (آلمانی) میرسد. [۳]
اصل کلام مقاله “تخت جمشید” جناب فضلالله موحد که البته رونوشتی بینام از کارهای جناب پورپیرار است، آن است که کاوشگران غربی آثار ایلامی تخت جمشید را زدوده و آثار ناقص هخامنشی را تکمیل کردهاند! پس در نتیجه پروژه مشترک یهود و استعمار، ایلامیزدایی تاریخ ایران به سود هخامنشیان است. راست است که هرتسفلد و اشمیت در تخت جمشید به ترمیم و بازسازی و اصلاح آن هم با دانش تازه پاگرفته و نابالغ باستانشناسی ۸۰ سال پیش، دست زدند. دیوارهای خشتی را به عمد تا نیمه کوتاه کردند تا به کل فرو نریزند. سرستونها و تخت سنگهای فروریخته را تا آنجا که میشد بر سر جاشان گذاشتند و با جابجایی سنگها، نگارههای نابود و ویرانشده توسط فرسایش طبیعی و دشمنی و غارت در درازای ۲۵۰۰ سال را ترمیم کردند. این ترتیب و روالی است که باستانشناسی در آن زمان در همه جا به کار میگرفت.
شاید تنها در دوره آلمان نازی است که به دلایل ایدئولوژیک (دیدگاههای نژادی آریایی) پژوهشهای تاریخی درباره ایران نه تجاری و مادیگرایانه بود و نه تحقیرآمیز. ولی این دوره کوتاه (۱۲ ساله) تاثیری کلی بر فضای تاریخ و باستانشناسی غرب ایجاد نکرده است. دانشگاههای آلمانی هرگز فرصت کافی نیافتند تا در ایران کار کنند و یهودیانی که در ایران به کاوش پرداختند، اصلا دشمن هیتلر و آریاییگراها بودهاند. درست وارون دروغ بزرگ این عالیجنابان، اگر قرار بود جعلی به نام هخامنشیان انجام گرفته و شکوه و بزرگی آنان به رخ کشیده شود، سرنخ عروسکگردانان آن نه در دست آژانس یهود که در دست نازیهای آلمان میبود. آلفرد روزنبرگ سرشناس و از نزدیکان هیتلر که همچو بیشتر دانشمندان، تنها ژرمنها را در جهان معاصر دارای خون خالص آریایی میدانست، مینویسد : “روزگاری یکی از شاهان ایران در تختهسنگهای کوه بیستون این واژهها را حک کرد: من داریوش شاه بزرگ، شاه شاهان از تخمه آریا… اما امروز فلان خرکچی ایرانی بیبهره از روح و جان و بیخبر و بیاعتنا به گذشته از کنار این کتیبه میگذرد و این یک نشانه از هزاران مورد است که ثابت میکند شخصیت با نژاد زاده میشود و همراه با نژاد میمیرد.” (تاریخ هخامنشیان جلد پنجم_جوزف ویسه هوفر)
بیدرنگ پس از سرنگونی نازیها، سیل ناسزاگویی به تاریخ و فرهنگ شرق باستان از سر گرفته شد. اگر هم زمانی کسی به نام هنینگ (زرتشت، سیاستمدار یا جادوگر ۱۹۴۹) تلاش میکرد به اتهامات اروپاییان پاسخ دهد، کسی چون نیبرگ (مقدمه چاپ دوم ادیان ایران باستان ۱۹۵۱) بیرحمانه به او لقب فاشیست میدهد و با تمسخر به هواداران ایران باستان گوشزد میکند که دوره نازیهای آریاییدوست به پایان آمده است. از همین روست که پژوهشگران غربیِ گردآمده در کارگاههای هخامنشیپژوهشی هلند، اعتراف کردند که چه پیش و چه پس از دوره کوتاه نازیها، اروپاییان و آمریکاییان با کمترین علاقه موجود به تاریخ و فرهنگ ایران پرداخته و دلزدگی و بیانصافی از سراسر آنان پیداست. [۴]
اصل کلام مقاله “تخت جمشید” جناب فضلالله موحد که البته رونوشتی بینام از کارهای جناب پورپیرار است، آن است که کاوشگران غربی آثار ایلامی تخت جمشید را زدوده و آثار ناقص هخامنشی را تکمیل کردهاند! پس در نتیجه پروژه مشترک یهود و استعمار، ایلامیزدایی تاریخ ایران به سود هخامنشیان است. راست است که هرتسفلد و اشمیت در تخت جمشید به ترمیم و بازسازی و اصلاح آن هم با دانش تازه پاگرفته و نابالغ باستانشناسی ۸۰ سال پیش، دست زدند. دیوارهای خشتی را به عمد تا نیمه کوتاه کردند تا به کل فرو نریزند. سرستونها و تخت سنگهای فروریخته را تا آنجا که میشد بر سر جاشان گذاشتند و با جابجایی سنگها، نگارههای نابود و ویرانشده توسط فرسایش طبیعی و دشمنی و غارت در درازای ۲۵۰۰ سال را ترمیم کردند. این ترتیب و روالی است که باستانشناسی در آن زمان در همه جا به کار میگرفت.
شگفتا هرتسفلد در مقاله تخت جمشید جناب موحد، مسئول تیم دانشگاه شیکاگو است و متهم درجه یک جنایت فرهنگی. ولی روشن نیست چطور در مقاله پاسارگاد، از هرتسفلد اعاده حیثیت شده است.
شما را به خواندن بخشی از مقاله پاسارگاد فرا میخوانم:
کار پاسارگادسازی به دلیل وسیع بودن دامنهی جعل، دل هر جاعلی را وحشتزده میکرد. هرتسفلد که در ابتدا برای این کار در نظر گرفته شده بود از انجام آن سر باز زد و هزینهی آن را نیز پرداخت. گزارش هرتسفلد از محوطهی موسوم به پاسارگاد برای جاعلین پشت صحنه، جالب نبود و آنها اقدام وی را برنتابیدند، زیرا برای اجرای نقشهی پاسارگادسازی اعلام آمادگی نکرد و پاسارگادسازی را بسیار زشت و سرزنش آیندگان را بسیار عظیم میدانست، به همین دلیل از آن سر باز زد و به همین خاطر به جرمی که بیشتر به یک شوخی شبیه بود از ایران اخراج شد. وی را به قاچاق اشیای عتیقه متهم کرده و از ایران اخراج کردند. لازم به ذکر نیست که اگر شیوه بر مجازات عاملان غربی اشیای عتیقه باشد، باید انبوهی از مستشرقین، سیاستمداران و جهانگردان غربی را مجازات نمود. هرتسفلد به شکل مرموزی در حالت انزوا درگذشت. وی در اواخر عمر با آگاهی از خطری که او را تهدید میکرد، نوشت: «اوضاع روز به روز بدتر میشود و دیگر بازگشت به آلمان هم برایم بسیار دشوار است، وضع خطرناکی است و هیچ امیدی برای تحقیقات علمی با تفکر آزاد وجود ندارد. (هرتسفلد – نامهای به برستو – هشتم آوریل ۱۹۲۵)