توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : سانتین | ندا بهزادی
R A H A
11-25-2011, 09:02 PM
فصل اول
باجه های روزنامه فروشی مملو از دختر و پسرانی مضطرب بود که در انتظار نتایج آزمون کنکور لحظه شماری می کردند با امدن ماشین حامل روزنامه ها غوغایی وصف ناپذیر برپا شد .با پخش شدن روزنامه ها اکثر جمعیت ان تکه تکه در اطراف پراکنده شدند و صحنه جالبی پدیدار شد روزنامه روی زمین یا روی کاپوت ماشین ها روی دستها ورق زده می شد بدون این که سروصدایی برپا شود
روزی که سانتین هم مثل دیگران در انتظار دیدن نتایج بود هیچ فکر ش را نمی رکد که رشته مورد علاقه اش را در شهری مثل تهران قبول شود با خوشحالی همراه تشویش به طرف خانه راهی شد و در حالی که نگران عکس العمل پدر و مادرش در برابر شنیدن این خبر بود زیرا می دانست که عکس العمل والدینش در برابر این موضوع زیاد خوشایند نخواهد بود با گفتن خبر قبولی پدرش بدون این که اجازه دهد سانتین حرفی بزند گفت
-زندگی در تهران برای یک دختر تنها سخته
چشمهای سانتین از چهره پدر به مادر دوخته شد به طور غریزی می دانست که حتما مادر هم بعد از پدرش اظهار نظر و حرف او را تایید می کند
-اره سانتین جون بابات راست می گه خیلی برات مشکل میشه
سانتین با ناراحت گفت
-شما حتی از من نپرستید که نظر خودم چیست ؟ نا سلامتی برای قبول شدم کلی زحمت کشیدم شما که شاهد بودید یک سال تمام خودم را در اتاق زندانی کردم تا به نتیجه برسم . حالا دارید کاری می کنید که من منصرف بشم ؟
وقتی تاثیر را در صورت پدر و مادرش دید روزنامه را از جلوی پای پدرش برداشت و به اتاقش رفت
سانتین دختر جذاب و دوست داشتنی بود که برای پدر و مادرش خیلی عزیز بود انها غیر از او پسر کوچکی به نام علی داشتند بعد از این که سانتین به اتاقش رفت مهر ارا و ناهید بدون کلام با چشمهایشان با هم حرف می زدند . ناهید به سانیت فکر می کرد
سانتین دختر بی آلایش و پاک بود که به جز درس به چیزی دیگری فکر نمی کرد همه فامیل او را دوست داشتند او دختری محبوب در عین حال با مزه بود همیشه در جمع باعث شادی بود هیچ کس او را به عنوان یک دختر خام نگاه نمی کرد بلکه او را دختری لایق و کاردان می دانستند . همدم و مونس مادرش بود . ناهید فکر کرد که اگر او به تهران برود چگونه دوری او را تحمل کند .چه نقشه های برای خودش کشیده بود که اگر سانتین در دانشگاه قبول نمی شد بالاخره به یکی از خواستگاران جواب مثبت بدهند .راستش ناهید معتقد بود برای یک دختر دم بخت تا مدتی خواستگاری خوب و لایق می اید حالا وقتش رسیده بود که سانتین شوهر خوبی کند
ولی با قبول شدن او مشکل جدیدی برایشان بو جود امده بود اینکه چگونه او را تک و تنها در ان شهر بی در و پیکر رها کنند ان هم سانیت عزیز ش
R A H A
11-25-2011, 09:03 PM
سانتین می دانست که با انتخاب تهران به عنوان شهری که قرار بود در ان جا درس بخواند برایش چه عواقبی را به دنبال داشت اخر او که نمی توانست تا ابد کنار پدر و مادرش بماند و به انها وابسته باشد می خواست روی پای خود بایستد و مستقل باشد . نمی خواست به قول مادرش به خانه بخت برود ان هم به این زودی ها .
صدای مهر ارا ناهید را به خود اورد
-تو چه می گویی ؟
-نمی توانیم او را از تصمیمش منصرف کنیم تو که می دانی به همان قدر که مطیع است به همان اندازه هم می تواند حرفش را به کرسی بنشاند از طرفی هم گناه دارد اگر نگذاریم برود با زندگی و اینده اش بازی کرده ایم
دویدن علی به داخل هال موضوع صحبت انها را عوض کرد .
سانتین در اتاق دعا می کرد که پدر و مادرش راضی بشن تا او به تهران برود
علی وارد اتاق شد و گفت
-خواهر جون بیا بیرون مامان و بابا باهات کار دارند
بعد از رفتن علی سانتین با جهشی از تخت پایین پرید و خونسردانه از اتاق بیرون رفت . روبروی پدر و مادرش نشست
-تو هنوزم می خوای بری تهران ؟
-بله
-تو میدونی که زندگی کردن در تهران خیلی سخته به همین خاطر من با عموت صحبت کردم که بری پیش اونها زندگی کنی تا درست تموم بشه عمو و زن عموت هم از تو مثل بچه ها ی خودشون پذیرایی می کنند و هیچ نگرانی و رودربایستی نداشته باش
-ولی پدر
-اجازه بده حرفم تموم بشه در غیر این صورت اگه نخواهی بری خونه عموت و هوس تنهایی زندگی کردن اون هم توی یه شهر غریب به سرت بزنه همین الان با درس و دانشگاه خداحافظی و خانه نشین شو
سانتین چاره دیگری نداشت یا باید به خانه عمو می رفت یا این که قید همه زحمتهایش را می زد خانواده عمویش را هم دوست داشت و مخالفتی با پدرش نداشت با خودش فکر کرد که مدتی با انها زندگی می کنم بعد به بهانه ای از انها جدا می شود
-باشه پدر من حرفی ندارم اصلا از خدامه که دور و برم پر باشه
-حالا شدی یه دختر خوب برو به امید خدا درست را به راحتی تمامی کنی و بر می گردی من و مادرت هم هر از گاهی به تو سر می زنیم و مایحتاجت رو فراهم می کنیم
همان روز غروب سانتین به آرایشگاه رفت و شکل و شمایل را شبیه ادمها کرد وقتی به خانه برگشت ناهید با دیدن وجاهت دخترش شروع به خواندن دعا کرد بعد اطراف سانتین فوت کرد سانتین هم از این کار مادرش به خنده افتاده بود شب هنگام که پدر به خانه امد سرو شکل دخترش را عادی دید گفت
-الحمد الله که دیگه از درس خواندن تو راحت شدیم دیدن قیافه ات توی این مدت کفاره داشت شده بودی مثل صاعقه زده ها
علی گفت
-ولی سانتین همون جوری قشنگ تر بودی
سانتین در جواب او فقط موهای علی را که با وسواس شانه کرده بود آشفته کرد و خندید
علی غرغر کنان به اتاق رفت تا دوباره موهایش را شانه کند
R A H A
11-25-2011, 09:07 PM
فصل دوم
کارها خیلی زودتر از ان چیزی که سانتین فکر می کرد داشت رو به راه می شد و می بایست تا یک هفته دیگه در کلاسها شرکت می کرد او به اتفاق پدرش به طرف خانه عمویش در راه بودند پدر داشت با سانتین صحبت می کرد ولی او فقط تکان لب های پدرش را می دید بقیه حرفها را نمی شنید ان چنان در رویا غرق بود که حتی پدرش هم متوجه شد دستش را جلوی صورت دخترش تکان داد و گفت
-پس بگو ما داریم گل لگد می کنیم دیگه
سانتین در حالی که لبخندی زد به ظاهر شروع به گو ش دادن حرف پدر کرد ولی در حقیقت داشت به این موضوع فکر می کرد که با این که زیاد از خانه و مادرش دور نشده ولی مثل این بود که سالهاست از خانواده دور است دلش به شدت هوای مادرش را کرده بود حتی برای دعواهایش مادرش
وقتی به تهران رسیدند عمو و زن عمو استقبال خوبی از انها کردند و سانتین خاطر جمع شد که انها از صمیم قلب نگهدار او هستند خانواده عمو شامل چهار نفر می شد . عمو و زن عمو . و دو فرزند . تیدا دختر کوچکی که هفت سال داشت و با متانتی که داشت خودش را در دل همه جا کرده بود سانتین عاشق تیدا بود او را مثل خواهرش دوست داشت . او هم از لحظه ورود سانتین خود را در آغوش سانتین جا داد . سانتین مشغول بازی با او شد که سرو کله پسر عموی شر او بردیا پیدا شد با صدای دو رگه که مربوط به سن بلوغش بود سلامی داد و به رو بوسی با عمویش مشغول شد بعد نگاه به سانتین کرد و درحالی که دست سانتین را می فشرد احوال مادر و برادرش را پرسید . بردیا پسر شر و شوری بود که یک جا نمی نشست و دائم سر به سر همه می گذاشت به خصوص تیدا که همیشه جیغش به دادش می رسید .
وقتی بردیا کنار پدرش ایستاده بود سانتین نگاه به موهای او کرد که به شکل عجیب بو غریبی ان را درست کرده بود که باعث خنده او شد بردیا که حواسش به سانتین بود در خلال صحبت های پدر و عمویش پرسید
-دختر عمو میشه بگی به چی داری می خندی ؟
سانتین با صراحت گفت
-اگه ناراحت نمی شی به موهای تو
بردیا با غرور دستی به گوشه موهایش کشید و گفت
-تازگی مد شده
-بردیا امسال چند ساله شدی ؟
-18 ساله شدم
بعد بردیا گفت
-دختر عمو چه رشته ای قبول شدید ؟
-رشته خبر نگاری از دانشگاه خبر
-یعنی مثل مجری های خبرنگارها توی تلویزیون ؟ و رادیو ؟
-یه جور ایی اره البته می توانم با مدرکم توی روزنامه و مجله ها هم کار کنم
-چطور شد که بین این همه رشته این انتخاب رو کردید ؟
-راستش عاشق خبرنگاری و خبر گذاری هستم چیزی که توش هیجان و درد سره
با پیوستن زن عمویش موضوع صحبت انها هم عوض شد به طرف میز ناهار رفتند سر میز عمویش داشت در رابطه با مبلغ خانه ها در تهران صحبت می کرد
زن عمو گفت
-نکنه به سلامتی قراره خونه بخری ؟
-نه خانم ما همین الونکی را که داریم کافی است دارم برای داداش توضیح می دهم
-شاید خان داداش خیال خرید خانه را دارند ؟
-اگه که قیمت مناسب باشه چرا که نه هم به شما نزدیک می شویم هم خیالم از بابت سانتین راحت می شود و هم زحمت شما را کم می کنیم
زن عمو تکه ای مرغ در بشقاب سانتین گذاشت و گفت
-بخدا برای من سانتین با تیدا و بردیا هیچ فرقی نمی کند از این بابت خیال تان راحت باشد
بعد نگاهی مهربانی به او کرد بعد عموی او گفت
-شما چه خانه این جا بخرید یا نخریدی ما نمی گذاریم سانتین از این جا برود
مهر ارا گفت
-تا خدا چه بخواهد باید با ناهید هم در میان بگذارم
بعد از صرف ناهار همه به استراحت پرداختند الا بردیا که صدای ضبط صوتش بلند بود سانتین در اتاق تیدا روی تخت دخترک دراز کشیده بود و مشغول خواندن کتاب قصه ای برای تیدا بود چشمان تیدا به ارامی باز و بسته م ی شد اما روی هم نمی افتاد . سانتین که خسته شده بود گفت
-تیدا جون چشم هایت را ببند و به قصه گوش کن
-اخه اون وقت خوابم می بره و بعد دو دقیقه بیدار بشم تو رفتی
سانتین بوسه ای به گونه سرخ و سفید او زد و گفت
-نگران نباش عزیزم من که تا مدتی این جا هستم حالا چشمها تو ببند و بخواب تا من م بخوابم
وقتی بیدار شدند عمو و پدرش از خانه بیرون رفته بودند و مریم خانم هم در آشپزخانه بود داشت شام درست میکرد سانتین به کمک زن عمویش رفت و ضمن همکاری مشغول صحبت هم شدند
-مثل اینکه قصد خان داداش برای خرید خانه در این جا قطعی است
-چطور مگه زن عمو جون ؟
-اخه با عموت رفتند بنگاه مسکن
سانتین با تعجب گفت
-به این زودی دست به کار شده ؟ با مادرم که هنوز در میان نگذاشته
-اتفاقا چرا وقتی تو خواب بودی داشت با مادرت در این مورد صحبت می کرد از قضا مادرت هم با این امر مخالفت نکرد خیلی خوب میشه اگر بیاین این جا زندگی کنید دیگه نه ما تنها هستیم نه شما مگه نه سانتین جون ؟
-بله خیلی خوب میشه
R A H A
11-25-2011, 09:07 PM
-به این زودی دست به کار شده ؟ با مادرم که هنوز در میان نگذاشته
-اتفاقا چرا وقتی تو خواب بودی داشت با مادرت در این مورد صحبت می کرد از قضا مادرت هم با این امر مخالفت نکرد خیلی خوب میشه اگر بیاین این جا زندگی کنید دیگه نه ما تنها هستیم نه شما مگه نه سانتین جون ؟
-بله خیلی خوب میشه
ساعتی بعد عمو و مهر ارا در حالی که از ترافیک خیابان ها گله می کردند به خانه آمدند مریم هم هی سوال می کرد
عمو گفت
-مریم جان خانم گرامی خسته و تشنه ایم چند لیوان شربت بیاور بعد باز پرسی کن
مریم خانم در حالی که سرخ شده بود گفت
-ای وای می بخشید خان داداش اصلا حواسم نبود از شوق این که دارین میاین تهران هل شدم
بعد بلند شد و به آشپزخانه رفت
فردای ان روز هم کار اسم نویسی دانشگاه سانتین انجام و خیال پدرش راحت شد
سانتین از پدرش پرسید
-بالاخره برای خانه چه کار کردید ؟
-فعلا هیچی چند تا خونه با عموت دیدیم که قیمت مناسبی داشتند باید ببینیم که خانه ما ن را به چه قیمتی می فروشیم بعد خانه های این جا را با این قیمت ها می توانیم بخریم یا نه ؟
-امیدوارم خانه به راحتی فروش بره تا زودتر بیایید این جا
-من هم امیدوارم دخترم به امید خدا کارها درست میشه تو نگران نباش و فکر و ذهنت رو فعلا بده به درس تا موفق بشی
وقتی به خانه رسیدند جو خانه عوض شده بود عمو کمی درهم بود و زن عمو با دلخوری کار می کرد بردیا هم توی اتاقش خودش را حبس کرده بود سانتین کنار زن عمویش رفت و گفت
-چیزی نشده چرا همه پکر ید ؟
-چی بگم از دست این پسره جانمان را به لب مان رسانده از بس که شیطان و بازی گوشه چند دقیقه قبل از این که شما بیایید سرو صدایی این جا به پا بود که نگو پسره به ادب داره کم کم رو در روی باباش در میاد صداشو بلند می کنه و داد و بیداد راه می اندازه یه خورده قدش بلند شده فکر کرده مرد شده و حالا میتونه هر کاری که دلش میخواد بکنه
-عیبی نداره زن عمو جون خودت ناراحت نکن اقتضای سن شه چند وقت دیگه خوب میشه فعلا یه مدت تحملش کنید و زیاد مته به خشخاش نذارین
-والله من نمی دونم شاید من بتونم کاری به کارش نداشته باشم اما این عموت وای که چه بگم همش داره میبینه این بردیا چکار می کنه یا کی می ره با کی میاد خوب اون هم حق داره نمی شه پسر بچه رو توی این دوره زمونه یه امان خدا رها کرد باید مواظبش بود
-شما درست می گوید ولی میشه همه این کارها را جوری انجام داد که بردیا را حساس نکنید تا خدای نکرده رو در روی شما در نیاد می دونید چه عواقبی داره ؟ از خونه فراری می شه و دوستان ناباب پیدا می کنه فعلا ناراحت نباشید من می رم پیش بردیا تا کمی باهاش صحبت کنم
-برو زن عمو شاید این پسره کله شق از خر شیطان پایین اومد و کمی رام تر شد
سانتین همین طور که از اصطلاح او خنده اش گرفته بود به طرف اتاق شیطانک به راه افتاد در حالی که فکر می کرد چه رفتاری باید در مقابل این کج بازی های او داشته باشد بعد از چند بار در زدن صدای ضبط کم شد و بردیا او را به داخل دعوت کرد . از اول ورود متوجه بوی تند سیگار و شکل و شمایل عجیب اتاق شد تابلوهای خون آشام و چندش آور رد اطراف اتاق بود سانتین به خود مسلط شد و به طرف بردیا که روی مبل لم داده بود و او را زیر نظر داشت رفت
-نکنه ترسیدی دختر عمو ؟
-نه یعنی چرا ولی نه زیاد فقط یه خورده جا خوردم و تعجب کردم راستش تا حالا اتاقی به این شکل ندیده بودم
سپس به اتاق خیره شد دیوار اتاق دوهزار رنگ عجیب و غریب داشت رنگهای سرد و گرم قاطی و درهم روی هم پخش شده بودند منظره وهم اوری به وجود اورده بودند گوشه ای از اتاق هم ضبط صوت بزرگی که بیشتر یه میز را گرفته بود قرار داشت به همراه تلویزیون .
به میز تکیه داد و در فکر بود که چه بگوید که بردیا گفت
-مامانم یه چیز ایی بهتون گفته ؟ این طور نیست ؟
-تو چی فکر می کنی ؟ شاید کاری کرده باشی هان ؟
-هر کاری که بکنم از نظر اونا عیبه خطاست جرمه . خلافه
-خیلی خب کافیه فهمیدم منظورت چیه ؟
R A H A
11-25-2011, 09:08 PM
سپس به پسر عموی کله شقش نگاهی عمیق کرد بردیا جوانی خوش چهره ای بود با ان چشمان نافذش گویی بسته ترین درها را باز می کرد و سر از راز انها درمی اورد سانتین همیشه از کوچکی یادش می امد که بردیا بچه رک و راستش بود و بی پرده سر اصل مطلب می برفت . همیشه دلش می خواست رئیس باشد و ریاست کند
-به نظر تو سیگار کشیدن اون هم تو سن و سال تو جرم نیست ایراد نیست و هزار تا لقب دیگه که خودت گفتی ؟
وقتی سکوت او را دید گفت
-ببین فکر نکن من از اون جور ادمها هستم که خیلی دلم می خواد این و اون رو نصیحت کنم نه من از اون تیپ ها نیستم چون خودم اصلا دلم نمی خواد دائم پند و اندرز بشنوم از این حرفها گذشته بهتر نیست یه خورده به کارهایت فکر کنی ؟
-مثلا چه کارهایی ؟
-به این که بهتر نیست به جای این که تو خونه سیگار بکشی همین کار و بیرون از خونه انجام بدی تا حساسیت ایجاد نکنی ؟
بردیا با تعجب به دختر عموی زیبایش خیره شد او داشت به جای این که او را از این کار نهی کند او را تشویق می کرد که به کار خطایش ادامه بدهد ان هم پنهانی با شک گفت
-یه جور مچ گیریه ؟
-چرا فکر می کنی مچ گیریه ؟
-برای این که یه جور ایی بو داره شک بر انگیزه
-خب اگر بهت بگن سیگار نکش تو بالاخره کار خود تو می کنی حالا چه تو خونه چه بیرون مگه نه ؟ پس کاری کن که به ظاهر هم شده فکر کنن بچه خوبی شدی
-برای چی ؟ من احتیاج به تظاهر به خوب بودن ندارم
-اهان این یه حرف دیگه یعنی تو به این چی زا . به اتاق و اسباب اشاره کرد راضی هستی و بیشتر از این ها رو نمی خواهی ؟ نمی خواهی بیشتر از این آزادی داشته باشی روی پای خودت بایستی نه این که ادای مردهای گنده رو در بیاری درست فهمیدی چی می گم ؟ لازم نیست ادا در بیاری بلکه سعی کن مثل اون ها یعنی خود مرد باشی و زندگی و کیف کنی و کسی بهت نگه بالا چشمت ابرو ست ؟
بردیا به فکر فرو رفته بود غرورش اجازه نمی داد که کاملا حرف او را تایید کند گفت
-خب که چی ؟ چرا می خواهم ولی باید چی کار کنم ؟
-حالا شدی پسر خوب من اگه به جای تو بودم از همین الان شروع می کردم اول بلند می شدم و می رفتم از مامان و بابا معذرت خواهی می کردم بعد با زرنگی بقیه نقشه ام را پیاده می کردم البته با حوصله
بردیا مستأصل شده بود داشت فکر می کرد دختر عموی که همیشه مظهر متانت و سنگینی بود حالا داشت در اتاق چه حرفهایی به او یاد می داد درست همان کاری که خودش یه عمر کرده بود و الگو شده بود را داشت به او یاد می داد بردیا لبخند مو زیانه ای زد و پیش خود گفت
-ای ناقلا مثل گرگی در لباس بره . در ظاهر متین و در باطن شیطان
موافقت کرد با سانتین بیرون امد سپس هر دو با هم وارد هال شدند بردیا ابتدا پیش مادر رفت و در حالی که تظاهر می کرد دنبال لیوان می گردد گفت
-مامان چیزی لازم ندارید برم بخرم ؟
مریم با تعجب به پسرک چموش خود نگاه کرد و گفت
-نه عزیزم هیچی تو چیزی نمی خواهی ؟
-چرا یک لیوان اب خنک
میرم در حالی که از پارچ اب می ریخت سعی می کرد که لرزش دستهایش که از تعجب بود دیده نشود بردیا متوجه عکس العمل رفتار خود در مادر شده سپس با خوشحالی از این سیاست تازه به سمت پدرش رفت عمویش و سانتین داشتند با هم صحبت می کردند پدرش هم بی هدف برنامه تلویزیون را عوض می کرد بردیا در کنار پدرش نشست و گفت
-بابا معذرت می خواهم دیگه تکرار نمیشه
سروش باورش نمی شد این حرف از دهان پسرش بیرون امده باشد اولین باری بود که طی این چند سال کلمه عذر خواهی از بردیا ان شیطان کوچولو بی رحم شنیده بود ولی هم چنان خود را عصبانش نشان داد با بی محلی پدرش غرور سر کش طغیان می کرد که خود را دوباره کنترل کرد و گفت
-بابا با شما بودم من از حرفهای که زدم معذرت می خواهم قول می دهم که کارم دیگه تکرار نکنم
-امیدوارم همان طوری باشه که می گی
-مطمئن باشید بابا جون اولین و اخرین باری بود که سیگار کشیدم قول می دهم
سپس بلند شد و به سوی اتاقش رفت
تا در اتاقش را بست خنده اهریمنی زد و گفت
-صنا ر بده اش به همین خیال باش بابا جون
از ته دل خندید و به داشتن معلم و مربی مجربی مثل سانتین افتخار کرد
سانتین می دانست چه پیشنهاد وحشتناکی به بردیا کرده اگر کارها ان طور یکه پیش بینی کرده بود پیش نمی رفت با دست خودش او را به سوی منجلاب هل داده بود ان وقت هیچ وقت خودش را نمی بخشید ولی اگر بردیا این بچه گربه وروجک قدم به قدم با سانتین راه می امد پسر بچه سر به راهی می شد بهتر از بره سر به راه گله . می دانست هم اکنون بردیا روبرویش سر میز شام نشسته چه فکر های بدی در باره او می کند این را می شد از برق چشمهای مشکی اش فهمید ولی عیبی نداشت زیرا در برابر زندگی خوبی که برای بردیا ارزو داشت می ارزید
پایان فصل دوم
R A H A
11-25-2011, 09:12 PM
فصل سوم
-سانتین جون به زن عموت کمک کن گناه داره مواظب خودت باش مسیر خانه تا دانشگاه را که بلد شدی ؟
-بله مامان نگران نباش می شه گوشی رو بدی به علی ؟
-سلام خواهر جون
-سلام عزیزم حالت که خوبه ؟ راستی موهایت را شانه کرده ای صاف و تمیزند ؟
صدای خنده علی بلند شد
-اره ناراحت نباش همین الان جلوی اینه بودم
-اخر موهایت می ریزه این قدر شونه می زنی بچه جون بسه دیگه
بعد از کمی دیگر حرف زدند گوشی را به زن عمویش داد تا با مادرش صحبت کند خودش هم به سراغ گلدان گلی رفت که قبل از زنگ زدن مادر داشت به ان اب می داد در خانه باز و بسته شد سانتین از نوع صدایش فهمید که بردیا امد بردیا وارد هال شد سلام کوتاهی به همه داد و به اتاقش رفت در این چند روز دهان همه از تعجب باز مانده بود بردیا دیگه او بردیای همیشگی نبود انگار طلسم شده بود دیگر سرو صدایی از اتاقش بلند نمی شد بوی سیگار از اتاقش یا حتی از خودش حس نمیشد کم بیرون می رفت و سر موقع می امد تا این که نقشه اش خوب گرفته بود اسب رام که افسار ش در دست سانتین بود او را به هر جهتی می خواست می برد مریم طی این چند روز رفتار بردیا را که دیده بود قربان صدقه سانتین می رفت چون می دانست که از وقتی سانتین به اتاق او رفت و با او صحبت کرد بردیا از این رو به ان رو شد سانتین بعد از این که در شستن ظرفهای شام به زن عمویش کمک کرد و به اتاقش رفت تا برای فردا که روز شروع کلاس هایش بود اماده شود
اتاقش را دوست داشت اتاق ساده و تمیز بود که شامل یک تخت چوبی و کمد میز تحریر که چراغ مطالعه روی ان بود کوهی از کتاب روی میز که او را به درس خواندن تشویق می کردند بود برای فردا لحظه شماری می کرد در عین حال هم دچار دلواپسی شیرین و تشویش بدی شده بود فردا اولین روزی بود که در دانشگاه شرکت می کرد
تیدا وارد اتاق شد و با سانتین بازی می کرد بردیا هم کمی به داخل اتاق نگاه کرد بعد داخل شد و گفت
-فردا اولین روزی است که به دانشگاه می روی چه احساسی داری ؟
-نمی دونم ولی احساس خوبی مثل یه جور دلواپسی می مونه امیدوارم تو هم یه روزی یه همچنین احساس خوبی برسی
تیدا خندی د و گفت
-با اون نمره های قشنگی که می اره هرگز نمی تونه
بردیا برای ترساندن تیدا حرکتی کرد او جیغ خفیفی کشید و خودش را جمع کرد صدای مریم که انها را به ارام بودن فرا می خواند از هال شنیده میشد بردیا بعد از چشم غره ای به تیدا انداخت و به سانتین گفت
-مسیر دانشگاه را یاد گرفتید ؟
-کم و بیش چند بار برم و بیام یاد می گیرم
-فردا من بیکارم می خوای باهات بیام ؟
-اگه دوست داری برای من عیبی نداره باشه
شب وقتی سکوت همه جا را فرا گرفته بود سانتین در خلوت شیرینی غوطه ور بود چقدر برای رسیدن به این روزی لحظه شماری می کرد فردا قرار بود با بردیا بروند فرصت مناسبی بود تا قسمت دوم نقشه اش را روی بردیا پیاده کند خیلی دلش می خواست بداند بردیا در برابرش چه عکس العمل نشان می دهد .
R A H A
11-25-2011, 09:13 PM
صبح از خواب بیدار شد سعی کرد که کسی را بیدار نکند ولی صدایی از آشپزخانه شنیده می شد زن عمو در حال درست کردن صبحانه بود .
-سلام بخیر زن عمو
-سلام عزیزم تازه می خواستم بیام بیدارت کنم تا یه وقت خدای نکرده خواب نمانی
-ممنون من هر شب ساعتم را کوک می کنم شما زحمت نکشید
-چه زحمتی من که باید هر روز بردیا و تیدا را بیدار کنم تو هم مثل بچه خودم چه فرقی می کند
-عمو جا رفته ؟
-اره صبح نون گرفت و رفت
سانتین در حال خوردن صبحانه بود که بردیا با سرو رویی آشفته وارد آشپزخانه شد در حالی که خمیازه می کشید سلام کرد سانتین
جواب او را داد با دیدن قیافه او خنده اش گرفت و سرش تکان داد و خندید
زن عمو گفت
-چرا بیدار شدی مگه امروز کلاس داری ؟
-نه
-پس چرا بیدار شدی ؟
-می خواهم با دختر عموم برم دانشگاه یعنی همراهیش کنم
-اوه روزهای دیگه با جیغ و داد لنگ ظهر بیدارت می کردم بری مدرسه حالا چی شده که خودت بلند شدی
-خوب دیگه
بعد بلند شد تا به دستشویی برود زن عمو با تعجب به سانتین نگاه کرد گفت
-دختر تو راست راستش یه معجزه گری اصلا باورم نمی شه که این موقع از خواب بیدار بشه به حق چیزهایی ندیده
فنجان ها را روی میز گذاشت سانتین از رفتار مریم خنده اش گرفت گفت
-حالت بهتر از این ها هم می شود خواهید دید که بردیا عوض خواهد شد
-خدا از دهانت بشنود
وقتی سر میز صبحانه بودند سانتین به بردیا گفت
-بردیا هیچ می دونی این مدل مو بیشتر بهت می یاد تا وقتی که با ژل و روغن موها تو به اون شکل عجیب و غریب در میاری ؟
مریم گفت
-اخ گل گفتی من و باباش صدهزار مرتبه بهش گفتیم ولی کو گوش شنوا خودشو عین فضایی ها درست می کنه
بردیا همچنان ساکت بود بعد از صبحانه همه از دیدن سرو وضع بردیا تعجب کردند موهایش را با شانه مرتب کرده بود و بدون این که ژل بزنه وقتی از خانه خارج شدند به طرف ایستگاه اتوبوس رفتند سانتین همان طور که داشت با بردیا حرف می زد سعی می کرد راهها را از بر کند
-خب بردیا حال و اوضاع چطوره ؟
-از بس که نقش بازی کردم خسته شدم
-چرا نقش بازی می کنی مگه تو هنر پیشه ای ؟ خودت باش
-منظورت را نمی فهمم
-منظورم اینکه خودت باش جدا از خودت نباش بردیا باش
-اگه بخواهم خودم باشم دوباره باید کارهایی که دوست دارم و برای دیگران ناگوار هست رو انجام بدم اون وقت
-نه متوجه نشدی پسر عموی عزیز چرا نمی خوای به جای این که ادا در بیاری نقش بازی کنی سعی کنی که واقعاً همان طور باشی که همه حتی خودت دوست داری ؟
-کی می گه من دوست دارم این جوری باشم ؟ با این شکل و قیافه ؟
-یعنی تو فکر می کنی قیافه ات خیلی شکل ادمهای عصر حجری شده یا امل شدی ؟
وقتی سکوت بردیا را دید ادامه داد
-بردیا توی این مدت واقعاً سیگار کشیدی یا نه ؟ من که دیگه بوی سیگار از رو لباست حس نمی کردم
بردیا در حالی که پوز خندی زد از جیب پیراهنش پاک سیگاری به همراه عطر کوچکی درآورد و گفت
-همان طور که قرار گذاشتیم بیرون می کشم و بوش را با این عطر محو می کنم
-حالا می ای یه امتحان دیگه بکنیم ؟
وقتی آمادگی او را دید گفت
-این بار قرار بذاریم نه پیش دوستات نه توی وقتهای تنهایی و نه هیچ جای دیگه لب به سیگار نزنی موفق می شی چون می دونم که یه سیگار معتاد نیستی و فقط تفننی می کشی این طور نیست ؟
-که چی بشه ؟
-که به خودت و من و همه بفهمونی که پشت این بردیای کله شق و ناتو . هیچ کس نیست جز بردیای خوب و دل نازک
در این موقع اتوبوس رسید و بعد از اینکه چند نفر داخل و خارج شدند انها هم سوار شدند روی صندلی نشستند
-خب نظرت چیه ؟ میای امتحان کنی ؟
-ببینم دختر عمو واقعاً براتون مهمه که من سیگار بکشم یا خوب و بد باشم ؟
-البته که مهمه به اندازه زیادی برام اهمیت داره که وقتی اسم بردیا رو به زبون یا به خاطر می ارم تصویر خوبی از تو توی ذهنم داشته باشم بردیا جان یک چیز را خوب به ذهنت بسپار فرصت برای جوان بودن و خوب زندگی کردن زیاد نیست سعی کن از امروز به بعد از روز هات طوری استفاده کن که اگر غیر از این باشد غبطه نخوری گفتی از همین امروز سیگار کشیدن را کنار می گذاری درسته ؟
سپس دستش را دراز کرد تا بردیا پاکت سیگار و فندک را به او بدهد بردیا با دودلی فندک و سیگار و عطر را کف دست او گذاشت و اب دهانش را قورت داد سانتین لبخندی پیروزمندانه زد و در حالی که عطر را می بوید گفت
-این عطر برای خودم و این پاکت و فندک برای
سپس دستش را از پنجره اتوبوس بیرون برد و انها را رها کرد شیطان وجود بردیا را به خرید پاکت سیگار دیگر وا داشت که سانتین با زرنگی گفت
-ای ای مبادا شیطونه گولت بزنه و فکر خریدن دوباره اینها باشی ؟
بردیا خندید و سرش را تکان داد
وقتی در محوطه دانشگاه داشت با سانتین راه می رفت احساس غرور می کرد این احساس تا به حال به او دست نداده بود وقتی می دید مردان جوان محو تماشای او می شدند غیرتی می شد طوری راه می رفت که کسی جرات نگاه کردن به او آنرا نداشته باشد ولی بی فایده بود زیبایی سانتین چشم نواز بود و هر دختر و پسر ی را که در کنار انها رد می شد ملاحت و ملوسی سانتین را می ستودند چند دختری که از روبروی انها می آمدند پس از این که سر تا پای ان دو را زیر نظر داشتند در حال گذشتند از انها گفتند
-چقدر به هم می ان
سانتین و بردیا در حالی که به هم نگاه می کردند از متلکی که شنیده بودند خنده شان گرفته بود بعد از اینکه سانتین وارد سالن دانشگاه شد بردیا رفت . در راه فکر می کرد ایا می تواند به قولی که داده پای بند باشد یا نه ؟
R A H A
11-25-2011, 09:14 PM
فصل چهارم
یک هفته ای می شد که حجم درسهای سانتین سنگین تر و وقتی بیشتر به درس و کلاس ها معطوف بود محیط دانشکده برایش بسیار دلپذیر و دوست داشتنی بود و به هیچ وجه از طی کردن مسافت نسبتا طولانی که در روز برای رفتن و بازگشتن از دانشگاه وقت می گذاشت ناراحت نبود در کلاس دوستان خوبی پیدا کرده بود و با یکی از انها تقریبا صمیمی شده بود شالیزه دختری بود که با لهجه شیرین شمالی و صورت مهربان تپلی که صمیمیت از ان می بارید شالیزه واقعاً عاشق سانتین شده بود و از انجام دادن هر کاری برای رضایت او دریغ نمی کرد گاهی چنان زیاده روی می کرد که باعث شرمندگی سانتین میشد کلاسها برای او جالب و دوست داشتنی بود و از ساعت های کلاس استفاده بهینه می کرد وقتی استادها درس می دادند جز به جز نکته برداری می کرد و این باعث شده بود ظرف مدت کمی که گذشته بود اکثر استادها او را مورد تشویق و توجه قرار دهند روزی بعد از کلاس یکی از دانشجوهای پسر که خیلی سر به راه و ارام بود از سانتین خواست تا جزوه درسهای را که نوشته بود را به او بدهد
سانتین بی چون چرا دفترش را در اورد گفت
-بفرمایید ولی فکر نکنم بتوانید بخوانید
پسرک گفت
-برای من سخت نیست من از پس هر دست خطی بر می ام
سپس دفتر را باز کرد و ان را ورق زد و از دیدن کلمه ای بی نقطه صفحه ها داشت چشمانش از حدقه بیرون می زد عینکش را جا به جا کرد و با سر درگمی به سانتین نگاه کرد
سانتین گفت
-من که گفتم
-خانم مهر ارا این چه جور جزوه برداریه ؟
-وقت نقطه گذاشتن رو ندارم وقتی استاد دارند درس میدن و سریع رد می شن این جوری کمتر وقتم تلف می شه در ضمن اگه روش مکث کنید حتما می توانید بخوانید
پسرک در حالیکه دفتر را می بست و به طرف او دراز کرد مودبانه گفت
-نه خیلی ممنونم این از ان دست خطاهای است که هرگز نمی توانم ان را بخوانم
وقتی از ان ها دور شد شالیزه خندید و گفت
-چه قدر به خودش مغرور بود بیچاره
بردیا دیگه پیش دوستانش نمی رفت و همش در فکر بود درگیری تازه برایش پیش امده بود احساس عشق ورزیدن به دختر عموی که بزرگتر از او بود دست خودش نبود ولی هر روز از روز قبل این حس در او رشد می کرد و عمیق تر می شد چاره نداشت جرات نداشت با کسی در میان بگذارد مخصوصا سانتین .به نظرش خنده دار می امد کی و کجا عاشق سانتین شده بود مطمئن بود که این بچه بازی نیست در دلش غوغایی بر پا بود در خانه با دیدن سانتین نمی توانست بی تفاوت باشد بردیا همین همش در اتاقش بود تقربیا تبدیل به یه پسر عادی شده بود توجه همه را جلب کرده بود مادرش در حالی که با نگرانی به سانتین نگاه می کرد گفت
-دوباره معلوم نیست چش شده ؟
R A H A
11-25-2011, 09:14 PM
سانتین وارد اتاق بردیا رفت
-مزاحم نیستم ؟
-نه بفرمایید داخل
-اوضاع و احوال درسهایت چطوره بردیا ؟
-بد نیست شما چطور ؟
-هی می گذره
-اگه یه موقع کتاب درسی را خواستید و پیدا نکردید یکی از دوستان تو کار فروش کتاب است احتیاج شما را بر طرف می کنه
-ممنونم بردیا یادم باشه آدرسش ازت بگیرم اتفاقا همه هم کلاسهایم دنبال یه کتاب فروشی معتبر و بدون دردسر هستند
سانتین گفت
-یه چند وقتی هست که توی خود تی توی درسها مشکلی داری یا توی دبیرستان ؟
-نه فقط می خواهم کمی بیشتر درسها رو مرور کنم اخه امتحان ها نزدیکه
-قبل از این که من بیام هم داشتی درس می خواندی ؟
-بله
-ولی به نظر می رسید که انگار سخت مشغول فکرکردن بودی این طور نیست
بردیا فقط داشت سرو ته مدادش را روی میز می کوبید
-ببین اگه مشکلی برایت پیش اومده می تونی به من اعتماد کنی شاید بتونم کمکت کنم
-مشکل من طوری نیست که کسی حتی شما بتوانید حلش کنید
-یعنی تا این جد بزرگ و مردونه هست ؟
بردیا به سانتین نگاه نمی کرد گفت
-بله دقیقا
-پس بهتره با پدرت صحبت کنی به نظرم راحت تر باشه
بردیا برای تمام شدن این سوال ها گفت
-تو درس جبر یه کم مشکل دارم
-اینکه دیگه ناراحتی نداره خب یه معلم و خودتو راحت کن .اصلا چرا من خودم بهت یاد میدم از قضا من عاشق جبر هستم
بدون پرسیدن نظر بردیا گفت
-اماده باش تا یک ربع دیگه اولین جلسه جبرانی تو شروع می شه
از اتاق بیرون رفت
بردیا محکم تو سرش زد و گفت
-باید مواظب حرکاتم باشم تا بویی از ماجرا نبرد
سانتین وارد اتاقش شد و ان طرف میز نشست و شروع کرد به توضیح دادن درس جبر
بردیا اصلا گوش نمی داد بلکه توجه اش معطوف به حرکات و اندام طناز سانتین بود ان انگشت های کشیده و باریک . ساعد های ظریف حواس بردیا را پرت کرده بود
سانتین برای ادامه درس دستش را روی گونه اش گذاشته بود و توضیح می داد بردیا هم به مژه های بلند و پر سانتین و گونه ها و بینی خوش تراش او افتاد تا به حال به او این قدر دقیق نشده بود مثل این می ماند که زبر دست ترین جراحان زیبایی روی انها کار کرده باشد هیچ عیب و نقصی نداشت گاهی لبهایش تکان می خورد ان لبهای با طراوت براق . بردیا را ان چنان جذب کرده بود که متوجه صدا کردن های سانتین نشده بود بردیا به خود امد و این بار واقعاً حواسش را به درس داد هر چند که مشکل بود بعد از تمام شدن بدون اینکه انتظار تشکر ی از بردیا داشته باشد برخاست و رفت . بردیا ماند و فکر های ناخوشایند
R A H A
11-25-2011, 09:14 PM
سانتین بعد از برگشتن از دانشگاه به پارکی که نزدیک خونه عمو بود رفت با نزدیک شدن احساس کرد شخصی که جلوی راه او است بردیا ست . برای همین او را صدا کرد بردیا هم از دیدن سانی خوشحال شد و به او نزدیک شد . شروع کردن به راه رفتن در کنار هم
سانی گفت
-این جا چه می کنی بردیا ؟
-همین سوال رو من می خواستم بپرسم
-هوای به این خوبی حیفه ادم ازش بگذره
-موافقم
همان طور که راه می رفتند کمی صحبت کردند به یک کافه تریای دنج که گوشه ای خود نمایی می کرد رسیدند
سانی گفت
-با یه شیر کاکائو یا نوشیدنی داغ موافقی ؟
-خوبه ولی ترجیح می دم بیرون باشیم
-باشه چند دقیقه صبر کن تا برگردم
بردیا خودش را با سنگ گرد غلتانی که زیر پایش سر می خورد مشغول کرده بود به این فکر می کرد که چگونه و از کجا شروع به گفتن رازش با سانی کند می ترسید چرا ؟ از عکس العمل سانی می ترسید به عواقب حرفش عواقبی که از سوی سانی با حرفش بوجود می امد تنش به لرزش درآمد . یک شیر کاکائو که بخارش بلند شده بود جلوی صورتش گرفته شد به خود امد همان طور که راه می رفتند بردیا با نیم نگاهی به سانی انداخت چهره سانی ان قدر ارام مهربان بود که قوت قلبی برایش شد گفت
-سانی ؟
این اولین باری بود که سانی را به اسم و بدون پسوند صدایم کرد باعث تعجب او شد
-سانی میشه ازت بپرسم که اگه ...اگه یعنی قول بدی ...اه نه یعنی قول بدی چیزی رو که می گم اگه بد باشه عصبانی نشی ؟
سانی که از حرف زدن بریده بردیا چیزی نمی فهمید گفت
-چی می گی پسر ؟
-می خوام یه رازی رو برات بگم که هیچ کس نمی دونه یعنی خبر نداره
-خب ؟
-اول بگو نظرت راجع به من چیه ؟
سانی خنده ای کرد و جرعه ای از نوشیدنی اش را خورد و گفت
-یعنی بیوگرافی خودتو بگم برای خودت ؟
-اره اره همین رو می خوام بگی
-باشه اگه دوست داری
بعد کمی مکث کرد و در حالی که به بردیا نگاه کرد گفت
-تو پسر عموی وروجک و عاقل من بردیا هستی که فقط احتیاج داره یه خورده محبت زیادی و کسی که بهت دائم توجه کنه البته منظورم توجه پدر و مادر برای لوس کردن بچه هاشون نیست بلکه منظورم اینکه کسی که بتونه حرف دل تورو بشنوه درکت کنه . تو قلب پاک و رئوفی داری که هر کس نداره . در ضمن خیلی حرف گوش کنی البته اگر حرف منطقی باشه حالا تبدیل به یه پسر مودب و سرب راهی که همه براش احترام قائلند . راستی خودت چی ؟ درباره اوضاع و احوال این روزات چی می گی ؟
بردیا در حالی که لیوان را به داخل سطل زباله انداخت دست هایش را در جیب پشت شلوارش فرو کرد و گفت
-نمی دونم هم خوبه هم بده ولی تازه از همه یه احساسی دارم مثل این می مونه که ادم دائم خودشو گول بزنه
-بینم مگه تو واقعاً هنوز داری نقش بازی می کنی ؟
-نه واقعاً دلم می خواست که تغییر می کردم و فکر می کنم موفق هم شدم ولی نمی دونم چرا این جوری فکر می کنم که دارم برای خودم هم فیلم بازی می کنم
-خب تو خیلی سریع خودتو با شرایط جدید وفق دادی یعنی مجبور شدی چون اول داشتی نقش بازی می کردی تا به نقشه ات یعنی نقشه مان جامه عمل بپو شانی ولی بعد این رفتار جز عادت شد و واقعاً از اونا خوشت امد و اونا را جایگزین رفتار و اعمال قبلی ات کردی بدون این که بخواهی فقط توسط ضمیر ناخودآگاه خودت البته به ضرر ت هم که نشد
بعد خنده شیطنت امیزی زد و گفت
-امکانات بیشتری برایت فراهم شد پول تو جیبی بیشتر همه کاره خانه شدی . گرفتن ماشین از عمو
بعد در حالی که هر دو می خندیدند بردیا هم حرفهای او را تایید کرد
R A H A
11-25-2011, 09:16 PM
-امکانات بیشتری برایت فراهم شد پول تو جیبی بیشتر همه کاره خانه شدی . گرفتن ماشین از عمو
بعد در حالی که هر دو می خندیدند بردیا هم حرفهای او را تایید کرد
-الان یه مشکل تازه دارم که امیدوارم بتونی اونم برام حلش کنی
بعد وقتی سانتین را اماده شنیدن دید خواست شروع به حرف زدن کند نتوانست
سانتین بدون منظور گفت
-نکنه مشکلت راجع به این جاست
بعد دستش را روی قلبش گذاشت بردیا هم بلافاصله جواب داد
-بله درست حدس زدی
سانتین با خنده گفت
-وای یعنی عاشق شدی ؟
بردیا فقط سرش را تکان داد گفت
-لطفاً نمی خواد بگی که همه این چیزها اقتضای سنم است و هنوز بچه ای یا فراموش کن یا هر حرف دیگه خواهشا یه راه حل برام پیدا کن
سانتین با جدیت گفت
-یعنی این قدر برایت مهمه مطمئنی ؟ تصمیم قطعی ات رو گرفتی ؟
-بله مطمئنم
-فکر می کنم بهتر باشه در این مورد با عمو جان صحبت کنی
-اخه نمی دونم اون منو دوست داره یا نه ؟
-ای بابا این که دیگه کاری نداره برو ازش سوال کن و خلاص شو
بردیا با بیچارگی به سانتین خیره شد سانتین باور نمی کرد که حرفهای چند دقیقه پیش بردیا مربوط به او باشد یعنی باورش نمی شد که به او دل بسته است ولی وقتی چشم های نگران بردیا به چشمهای او خیره شد یقین پیدا کرد که منظور او فقط خود اوست فقط توانست با اعتراض بگوید بردیا ؟ بعد نمی دانست چه کند
-تو قول دادی که از هر حرفی که می زنم و می شنوی ناراحت نشی
سانتین با کمی عصبانیت گفت
-ولی نگفته بودی که قرار چه بشنوم و چی بگی
بعد از لحظات سخت سانتین گفت
-چطور تونستی هیچ می دونی که من و تو ..نتوانست جمله اش را کامل کند
-چطور تونستم بهت دل ببندم با این که می دونم که چند سال تفاوت سنی داریم یا می دونم که من پسر عموت هستم و تو هم دختر عمومی یا خیلی چیزهایی دیگه
ساین نمی خواست چیزی از زبان بردیا بشنود
-ببین بردیا من به احساسی که در تو بوجود امده کاری ندارم و دوست ندارم وارد برنامه تو بشم فقط این و بدون که من
-تو که گفتی من پسر سر براه و خوبی شدم دیگه چه مشکلی داری ؟ یا دارم ؟
-چون تو پسر مودبی شدی دلیل می شه که عاشق همدیگه بشیم ؟
-یعنی برای تو فرقی نمی کنه که من دوباره همون بردیای احمق بی شعور قبلی بشم ؟
سانتین نمی دانست چه بگوید بردیا دوباره همان لات بی سرو پای قبلی می شد عین چشم بر هم زدنی حالا می فهمید که چه اسان بردیا رام شده بود و در عرض یک ماه فرشته مهربانی تبدیل شده بود و همه جادوی عشق بود و بس
-تو گفتی برات مهمه که من نظرم چیه بردیا ؟
-اره
-اول بیا این جا بنشینیم با هم صحبت کنیم
وقتی نشستند بعد از این که چند ورزشکار از کنار انها دویدند
-تو چند سالته بردیا ؟
-18 سال خوب که چی ؟
بعد خودش را به بی حوصلگی زد
-صبر کن تا حرفم تموم بشه بعد تو شروع کن حتما می دونی که منم 21 سالمه درسته ؟
بردیا سری تکان داد و طوری نشان داد که حوصله این پند و اندرز ها رو نداره
-اولا این که من هیچ وقت راضی نمی شم با ذهن و زندگی تو بی خود و بی جهت برای دل خوش کردن تو بازی کنم دوم این که تو رو هم سطح خودم نمی دونم که بخوام از این جور فکر ها بکنم منظورم سن و سال مونه و سطح ذهنیت هامون باید بدونی که اگه وارد این قضایا بشی اونم الان بعدها که وارد اجتماع شدی منظورم به عنوان مرد پخته است چه موقعیت های خوب و بهتری برات فراهم می شه و اون وقت غبطه این روزها رو می خوری من پیشنهاد می کنم ذهنت را از این مسائل آزاد کنی و به درسهایت متمرکز کن و از صمیم قلب برات ارزو می کنم که تو زندگی چه توی درسهات چه توی ازدواجی که بعدا خواهی داشت موفق بشی
R A H A
11-25-2011, 09:18 PM
بعد از چند ثانیه به بردیا نگاه کرد و گفت
-فکر می کنم منظورم را واضح گفته باشم درسته ؟ باور کن من تورو به عنوان پسر عمو نمی دونم و نمی بینم برام مثل علی داداشم هستی خواهش می کنم درک کن چی می گم
بعد به بردیا نگاه کرد
بردیا در حالی که صورتش سرخ شده بود گفت
-بسیار خب متوجه شدم
سپس بلند شد و به راه افتاد سانتین همان طور نشسته بود داشت دور شدن بردیا را نگاه می کرد اصلا انتظار این حرکت را از او نداشت . سانتین دچار سر درگمی شده بود سانتین ترجیح داد که او تنها به خانه برود سرش را از روی تاسف تکان داد که سرو کله پسر مزاحمی پیدا شد و درحالی که بغل سانتین می نشست شروع به حرف زدن با او کرد
سانتین با عصبانیت با خود گفت
-همین رو کم داشتم توی این موقعیت
-خانم ممکنه چند دقیقه وقت تون رو به من بدین ؟
ساین در حالی که از روی نیمکت بلند می شد زیر لب فحشی نثار او کرد و بلند شد و براه افتاد ولی پسرک دست بردار نبود همان طور که پا به پای او را می افتاد با سانتین حرف می زد سانتین با فریاد گفت
-مگه خری نفهم می گم برو گم شو
با این حرف پسرک سمج تر شد و در حالی که آستین پالتوی سانتین را می کشید گفت
-خر تویی که حرف دهنت و نمی فهمی الان بهت حالی می کنم که کی نفهمه
سانتین ان قدر ترسیده بود که فقط توانست بردیا را صدا بزند درحالی که پسرک مزاحم داشت با او درگیر می شد سانتین با کیفش به سر پسر کوبید و دوباره فریاد کشید
-بردیا ...
بردیا باورش نمی شد که چه می بیند مردی داشت با سانتین کتک کاری می کرد دیگر هیچ نفهمید به قدری سریع دوید که در عرض چند لحظه به انها رسید منظره جالبی بود بردیا چنان طرف را نقش زمین کرده بود که خون از سر و صورتش جاری شده بود سانتین در حالی که دست بردیا را گرفته بود و می کشید گفت
-ولش کن الان می کشیش بردیا تورو خدا ولش کن
ولی وقتی دید بردیا هنوز در حال کتک زدن اوست فریاد کشید
-به خاطر من خواهش می کنم بردیا
پسرک که حسابی ترسیده بود از درد به خود می پیچید گفت
-جان این خانم خوشگله ول کن غلط کردم
بردیا دوباره عصبانی شد و در حالی که لگدی به شکم او می زد گفت
-می ری گم می شی یا ....
پسرک به هر جان کندنی بود بلند شد و پا به فرار گذاشت
سانتین درحالی که از خنده استرس و هیجان قیافه اش دیدنی شده بود گفت
-عجب رویی داشت
سپس کیف بردیا را از روی زمین برداشت و در حالی که به بردیا از خشم قرمز شده بود لبخندی زد کیفش را به او داد و گفت
-ممنونم نمی دونم اگه نبودی چه بلایی سرم می اومد
بردیا فقط لبخند کمرنگی زد و با هم به راه افتادند و تا رسیدن به خانه دیگر حرفی نزدند بعد از اینکه به خانه رسیدند سانتین که بدنش سست شده بود به حمام رفت تا شاید اب گرم حالش را جا بیاورد
در حمام داشت خدا را شکر می کرد که چه خوب شد خانواده اش قرار است به زودی به تهران بیایند به این وسیله او از شر بردیا و افکار بچه گانه اش خلاص می شد نمی دانست از این به بعد چه حرکتی در مقابل کارهای بردیا بکند برایش خیلی سخت شده بود که در خانه عمو سر کند ولی چاره ای نداشت می بایست به هر ترتیب که شده تا چند وقت دیگه تحمل می کرد امیدوار بود بردیا دست از بچه بازی بردارد و عاقلانه فکر کند وقتی از حمام امد اثری از بردیا نبود با خود گفت
-شاید توی اتاقش باشد
همان طور که با حوله داشت موهایش را خشک می کرد سری به داخل اتاق او زد ولی باز هم او را ندید از زن عمویش که بلوز می بافت سراغ او را گرفت
-نمی دونم چند دقیقه پیش بیرون رفت میاد بالاخره نگران نباش
سانتین با خود گفت
-اخر شما که نمی دانی چه شده وضعیت الان فرق می کند
سپس با نگرانی به اتاقش رفت
تا هنگام شام بردیا در اتاقش بود و سر میز شام رفتار بردیا ان قدر عادی بود که سانتین تعجب کرده بود انگار نه انگار که غروب بین انها حرفی رد و بدل شده بود ولی تمام مدت که شام را صرف می کردند او مراقب بردیا بود حتی یک بار به او نگاه نکرد
نیمه شب و نم نم باران روی پنجره سانتین باعث لذت بردن او می شد صدای باران و خواندن کتاب شعر محبوبش سانتین را در خلسه فرو برده بود که متوجه نشد کی خوابش برد در حالی که نور چراغ خواب کنار تختش نیمه ای از اتاقش را روشن کرده بود
پایان فصل چهارم
R A H A
11-25-2011, 09:18 PM
فصل پنجم
شالیزه باور نمی کنی تا امروز که یک هفته از ماجرای من و بردیا گذشته تا به حال حتی کلمه ای با من حرف نزده چند بار سعی کردم به بهانه کمک در درسهایش به سراغش بروم ولی از رفتن من به اتاق امتناع می کنه و هر دفعه یه جوری من و دست به سر میکند
-تو هم سعی کن زیاد دور و برش نباش بذار خودش با این مسئله کنار بیاد
-اره خودم هم به این نتیجه رسیدم
شالیزه با لودگی گفت
-همه رو برق می گیره تو رو انعکاس ادیسون . اخه خواستگار بهتر و بزرگتر از این نبود که برایت پیدا بشه دختر ؟
سانتین در حالی که به ظاهر ترش کرده بود چشم غره ای امد که باعث شد شالیزه جدی شود و بحث را عوض کند
-راستش خانواده ات کی میان ؟
-به زودی حداکثر تا پنج شنبه یا جمعه همین هفته
-خوبه تو هم راحت می شی
وقتی سانتین هم حرف او را تایید کرد دیگه به در دانشگاه رسیده بودند و بعد با هم خداحافظی کردند و هر کدام به سویی رفتند
***
چند روزی می شد که حتی وقت نکرده بود لای کتابهایش را باز کند انقدر درگیر اسباب کشی به خانه جدیدشان شده که از درس و دانشگاه غافل مانده بود بالاخره روز چهارم می شد گفت که کار اسباب کشی شان تمام شده و تقریبا جمع و جور شدند علی با غرولندهایش اعصاب همه را خرد می کرد دائم بهانه خانه قبلی شان را می گرفت سانتین برای این که او را متقاعد کند که انجا هم شهری است مثل شهری خودشان و از شر غرغرهایش خلاص شوند او را به کلوپ بازیهای رایانه ای سر خیابان برد بعد از چند دقیقه علی چنان محو بازی شد که رفتن سانتین را متوجه نشد و تا ساعتی همه در خانه از نبود او نفس راحتی کشیدند
خانه جدید انها خانه قشنگ بزرگی بود سهم سانتین از این خانه اتاق جمع و جور دنجی بود که زیر شیروانی خانه ساخته شده بود درست مثل نقشه خانه خارجی های که در فیلم ها می دیدند . چند پله که از اتاقش به هال راه پیدا می کرد خلاصه اتاقی بود که سانتین خیلی خوشش امده بود
از فردای ان روز به جبران چند روزی که در درسها سستی کرده بود شروع به خواندن جدی انها کرد شبها وقتی خانه می امد از اتفاقات جالبی که در دانشگاه می افتاد بی کم و کاست با هیجان برای خانواده تعریف می کرد پدرش بعد از این که حرف سانتین تمام شد به همسرش گفت
-درست مثل خبرنگارها حرف می زند
-نا سلامتی داره همین رشته رو می خونه
سانتین خندید و گفت
-من که عاشق خبر نگاریم مخصوصا اگه توی تلویزیون و رادیو باشه اگه توی روزنامه هم باشه بدم نمی یاد
ناهید گفت
-راستی هیچ می دونستید که پسر همین طبقه پایینی درسا خانم خبرنگار صدا و سیما ست
سانتین گفت
-مگه درسا خانم پسر به این بزرگی داره ؟
-بله گویا 28 یا 29 سال شه
سانتین با تعجب گفت
-اصلا فکرش را نمی کردم که پسر به این سن و سال داشته باشه اصلا بهش نمی یاد این طور نیست پدر ؟
-اره ماش الله خوب مونده حتما شوهر خوبی داشته درست مثل من برای مادرت
بعد رو به خانمش کرد و خندید
R A H A
11-25-2011, 09:19 PM
سانتین گفت
-مامان پسر درسا خانم دقیقا تو صدا و سیما چه کاره است ؟
-نمیدونم زیاد کنجکاوی نکردم روم نشد دیگه بیشتر از این بپرسم
با این حرف مادرش دیگه مجالی برای سوال و جواب نماند در حالی که به سمت اتاقش می رفت به پسر همسایه ای که تا به حال ندیده بود فکر می کرد که چطور در این مدت یک ماهه پسر درسا خانم را ندیده بود
روز بعد در دانشگاه شالیزه را دید به او هم در مورد پسر درسا خانم گفت
-چطوره یه جور ایی با این درسا خانم بیشتر اشنا بشی شاید پسرش تونست یه کارایی برات بکنه
-مثلا چه طوری ؟
-مثلا با بردن آشی یا غذایی یا نمی دونم از همین چیزهایی که همسایه ها به هم می دن مثل توی فیلم ها
-اره بد نگفتی ها شاید بدین وسیله تونستم یه کاری پیدا کنم
بعد هر دو به سادگی از این موضوع گذشتند . وقتی سانتین از دانشگاه به خانه برگشت تا می خواست کلید را در قفل بچرخاند در خانه باز شد و مادرش با چهره ای که از فرط حرارت اجاق گر گرفته بود با در دست داشتن یک سینی حاوی چند کاسه اش در استانه در ظاهر شد و به سلام سانتین جواب داد و گفت
-قربانت برم مادر خوب موقعی رسیدی بیا این سینی رو بگیر و ببر به همسایه ها یکی یه کاسه بده ثواب داره توی این روز عزیز یا لله دخترم
سینی را به دست دخترک داد و رفت .سانتین از تعجب داشت شاخ در می اورد درست مثل حرفی که شالیزه زده بود داشت با یک سینی اش به سراغ همسایه ها از جمله خانه درسا خانم می رفت کیفش را به سختی و احتیاط از شانه جدا کرد و به درون خانه انداخت و راهی شد . بعد از این که به چند خانه کاسه اشها را داد نوبت به طبقه پایینی یعنی درسا خانم رسید سپس از پله ها پایین رفت و جلوی در ایستاد و سپس زنگ زد و منتظر شد . بعد از چند ثانیه ای در باز شد شمایل پسر قد بلندی جلوی در نمایان شد سانتین مودبانه سلام و کاسه اش را تعارف کرد پسر درسا خانم در حالی که تشکر می کرد کاسه اش را برداشت و سانتین در حالی برگشتن بود که پسر درسا خانم گفت
-می بخشید شما کدام همسایه ما هستید ؟
سانتین وقتی مکث کرد پسر گفت
-به خاطر پس دادن کاسه پرسیدم چون تا به حال شما رو ندیده بودم
-کاسه که قابل شما رو نداشته ولی ما طبقه بالایی هستیم درسا خانم مار و می شناسد
سپس خداحافظی کردند و سانتین از پله ها پایین رفت و بعد هم صدای بسته شدن در را شنید .
***
-مامان من دارم می رم کاری نداری ؟
-نه مواظب خودت باش کی بر می گردی ؟
-نمیدونم بستگی به کلاس ام داره خداحافظ
کنار در آسانسور ایستاد و دکمه را زد بعد از وارد شدن به آسانسور دکمه را فشار داد و تا به طرف پایین برود هنوز در بسته نشده بود که دست و پایی میان در بالا و پایین می رفت سانتین ترسید دکمه را زد تا در باز شود پسر درسا خانم که از معرکه جان سالم به در برده بود با موهای آشفته و نفس نفس زنان با سرو شکلی خنده دار با سر تشکری کرد و داخل شد . سانتین دلش می خواست بلند بخند ولی شرط ادب این اجازه را نمی داد . سلامی کرد و پسر هم جواب داد دستی به موهای ژولیده کشید گفت
-مثل این که خیلی ترسیده اید ؟
-بله
-بهخاطر موضوع حوادث روزنامه و اخبار
-بله به خاطر همین موضوع ها البته شما همسایه بودید نه یه سارق
-زیاد هم خوش بین نباشید هنوز هشت طبقه مونده تا به پایین برسیم ممکن است کاری کنم تا همه چیز با ان اتفاق هماهنگ شود
سانتین خندید و گفت
-پس باید بگویم که به کاه دان زده اید
کیان سرش را پایین انداخت و گفت
-اختیار دارید راستی از بابت اش خیلی ممنونم خیلی خوش مزه بود
-نوش جان قابل شما را نداشت
-انقدر دزد گیر و آسانسور شدیم که یادمان رفت خودمان را معرفی کنیم من کیان آزادی هستم پسر درسا خانم همسایه پایینی تون
-من هم سانتین مهر ارا هستم دختر ناهید خانم همسایه بالایی تون
سپس هر دو خندیدند وقتی به طبقه هم کف رسیدند دیگر مجالی برای حرف زدن نبود از هم خداحافظی کردند
سانتین همه ماجرا را برای شالیزه تعریف کرد و شالیزه هم تعجب کرده بود هم می خندید .
پایان فصل پنجم
R A H A
11-25-2011, 09:20 PM
فصل ششم
صدای گنجشک ها پشت پنجره اتاق نمی گذاشت سانتین بیشتر از این بخوابد در حالی که به خاطر نور چشمهایش را ریز کرده بود غلتی در جایش زد به ساعت نگاه کرد هنوز وقت داشت به خاطر صدای پرنده ها از خواب بلند شد و روی تخت نشست
در حالی که عجولانه فنجان شیر کاکائوی داغش را سر می کشید مقنعه اش را جلوی اینه درست کرد و پس از خداحافظی از مادرش به طرف آسانسور رفت بعد از چند ثانیه ای مکث و نیامدن آسانسور دوباره دکمه را فشار داد ولی خبری نشد به راه پله نگاه کرد با عجله به سمت پله ها رفت و یک طبقه پایین امد و می خواست ادامه بدهد که صدای آسانسور را شنید به سرعت خودش را به ان رساند درون آسانسور کسی نبود جز کیان . سلامی داد کیان جواب سلام او را داد و گفت
-فکر می کردم شما طبقه بالای ما هستید ؟
سانتین در حالی که نفسش به شماره افتاده بود گفت
-چون عجله داشتم مجبور شدم از راه پله ها بیایم
سپس در سکوت کیفش را روی دوشش کمی جا به جا کرد زیر سنگینی نگاه کیان احساس بدی داشت و خدا خدا می کرد زودتر به طبقه پایین برسد
-اگه ناراحت نمیشید می خواستم بدونم شما چه رشته ای در دبیرستان می خونید ؟
-می خونم یا می خوندم ؟ من دبیرستان رو تمام کردم
کیان از روی تعجب خنده ای کرد و در حالی که سرش را می خاراند گفت
-پس الان با این فرم مدرسه کجا می رید ؟ البته ببخشید که کنجکاوی می کنم
سانتین پیش خود گفت
-اولا کنجکاوی نه فضولی . دوما اصلا به تو چه . سوما من چرا باید به تو جواب بدم ؟ بعد گفت
-دارم می رم دانشگاه
-جدی ؟ مگه شما چند سالتون هست ؟ نباید بیشتر از 19 سال داشته باشید
سانتین که دیگه داشت خسته می شد گفت
-21 سالمه و دانشجوی رشته خبرنگاری از دانشکده خبر هستم
چشمان کیان از پشت عینک ظریفش درشت شد و بعد از این که به جلو خم شد و دقیق تر او را نگاه کرد خیلی جدی گفت
-چه جالب همکار خواهیم شد
ساین که از حالت نگاه کردن او خنده اش گرفته بود گفت
-اگه خدا بخواد حالا که سال اولم تا برسم به شما فکر می کنم شما بازنشسته بشین
-مگه شما می دونستید که من هم خبرنگارم ؟
سانتین با خودش گفت
-عجب خنگی است خوبه اول خودش گفت همکار بشیم بعد گفت
-بله می دونستم هم خودتون الان گفتید و هم مادرتون به مادر من گفتند و من باخبر شدم
کیان به شوخی گفت
-عجب پس خبرگزاری مادرمون بهتر از خود مونه
سپس خندید و با رسیدن به طبقه هم کف و باز شدن در دیگه وقتی برای حرف زدن نداشت بعد از خداحافظی از هم جدا شدند
R A H A
11-25-2011, 09:20 PM
چند روز بعد مادرش گفت
-زودتر بیا بیرون درسا خانم امده اند با شما کار دارند
سانتین تعجب کرد درسا خانم با او چه کاری ممکن بود داشته باشد به اتاق پذیرایی رفت اما ان جا که کسی نبود به آشپزخانه رفت فکر کرد که درسا خانم رفته ولی وقتی روی میز آشپزخانه کوپه ای از سبزی دید که انها در حال پاک کردن ان بودند خنده اش گرفت . مادرش عشق سبزی پاک کردن داشت و همیشه سانتین بلاکش بود و می بایست تا اخر سبزی ها را با او پاک کند ولی حالا همسایه داشت جور او را می کشید درسا خانم با دیدن او از جا بلند شد و بعد از رو بوسی با سانتین نشست و به کارش ادامه داد سانتین درسا خانم را تا حالا ندیده بود حالا از نزدیک به تشابه کیان با مادرش پی می برد حتی حالت موهایشان هم یکی بود اما موهای درسا خانم تقریبا سفیده شده بود و کمی آراسته تر از موهای کیان بود
-ناهید خانم اصلا بهتون نمی یاد ماش الله همچین دختر بزرگ و رعنایی داشته باشید خوب موندید
بعد از کلی تعارفات که تیکه پاره شد درسا خانم گفت
-پسرم کیان رو که می شناسی سانتین جون ؟
-بله چند بار ایشون رو توی آسانسور دیدم
-همان طور که می دونی کیان خبرنگار و ...خیلی دوست و اشنا داره چند روز پیش که پیش دوستش که دفتر روزنامه داره رفته بود فهمید که اونا یه خانوم رو می خوان تا توی کارای حروف چینی بتونه به مسئول ان قسمت کمک کنه او هم به یاد دختر شما می افته
هنوز این از دهن درسا خانم بیرون نیامده بود که سانتین ان چنان از جا پرید و شادی کرد
ناهید گفت
-چته دختر ؟
درسا خانم کاملا می دانست که پیشنهاد کاری را که دارد می گوید چیز کمی نیست که هر کس را هیجان زده نکند ان هم دانشجوی همین رشته رو
سانتین نمی دانست چه جوری تشکر کند فقط این را می دانست که اگه شانس یک بار به در خانه او می امد همین دفعه بود و بس
خلاصه این که قرار شد برای اطلاع بیشتر با خود کیان حرف بزند تا در جریان کامل کار قرار بگیرند
پس از رفتن درسا خانم سانتین از خوشحالی ان قدر به بالا و پایین پرید که خسته شد و نشست باورش نمی شد در یک هفته نامه در قسمت حروف چینی کار کند ان هم به این راحتی در حالی که تنها چند ماه از سال اول دانشگاهش می گذشت کلید موفقیت در دستانش می درخشید .
پدرش از این خبر خوشحال شد و قرار شد که با هم به این دفتر روزنامه سر بزنند . وقت با پدر در راه چاپخانه بود گفت
-خدا کنه ساعتهای کاریش طوری باشه که بتونم به کلاس های دانشگاه هم برسم و گرنه باید قیدش را بزنم
-درباره حقوقت این پسر همسایه آقای آزادی حرفی نزد ؟
-نه هنوز البته برا ی حقوقش مهم نیست همین که بتونم از الان وارد کار مطبوعاتی بشم و چمو خم کار رو یاد بگیرم خودش خیلیها
بعد از این که مسافت نسبتا کمی را طی کردند پرسان پرسان به انتشارات رسیدند یک ربعی می شد که تقریبا در دفتر مدیر مسئول نشسته بودند . حوصله سانتین داشت سر می رفت در شیشه ای دفتر باز شد و مردی با قد متوسط و استخوان بندی درشت وارد شد و انها را که برای او بلند شده بودند را به نشستن دعوت کرد خودش هم نشست و گفت
-من مدیر مسئول این چاپخانه نکو نام هستم چه خدمتی ازم ساخته است ؟
پدر سانتین خودش را معرفی کرد و گفت
-آقایی به اسم کیان آزادی معرف ما هستند و مزاحمتون شدیم بابت استخدام دخترم در نشریه شما اومدیم تا ببینیم شرایطتون چیه ؟
نکو نام که تازه متوجه شده بود انها کیستند اول به سانتین به مهر ارا دقیق تر نگاه کرد و گفت
-دختر خانم چقدر تحصیلات دارند ؟
مهر ارا سکوت کرد تا خود سانتین جواب بدهد
-من سال اول رشته خبرنگاری هستم و خیلی راغبم که بتونم با شما همکاری داشته باشم
-اتفاقا آقای آزاد یکی از دوستان خوب من هستند و در مورد شما خیلی سفارش کردن و از علاقه بیش از حد شما به این زمینه هم گفتند و اما در مورد کارتون باید بگم که اون بخشی رو که برای شما یا هر کسی که قرار توش کار کنه بخشی است به اسم حروف چینی که لازمه کار در اون وقت و نکته سنجیه بخصوصیه در ضمن از الان دارم می گم که مسئول این بخش که یکی از بهترین حروف چینی های تهرانه و به جاست که این را هم اضافه کنم که سخت ترین و بد اخلاق ترین حروف چین های دنیا ست که کار کردن باهاش لم بخصوصی داره باید بدونید که هیچ کمک حروف چینی که زیر دست این اقا کار کرده بیشتر از یک ماه نبوده و کار نکردن در این جا رو به کار کردن ترجیح داده و رفته .
منظورم این است که من حاضر نیستم این اقا رو از دست بدم حالا اگه دوست دارید می توانید از نشریه دیدن کنید و جایی رو که قراره کار کنید رو ببینید
پدر سانتین با شک در مورد تعریف های که از اون گودزیلایی که در اتاق حروف چینی از مدیر شنیده بود نگاهی به سانتین کرد سانتین لبخند مطمئنی گو شه لبهایش بود که مهر ارا فهمید که او مصمم شده در برابر این اژدها بایستد حتی به قیمت جنگیدن . مدیر مسئول هم که اراده سانتین را دید بلند شد در حالی که در شیشه ای را که به سمت نشر باز می کرد شروع به توضیح دادن در مورد قسمت های مختلف نشریه کرد
R A H A
11-25-2011, 09:21 PM
وقتی وارد اتاق شدند اولین چیزی که توجه اش را جلب کرد جو تاریکی بود که در اتاق حکم فرما بود لامپ ضعیفی وسط اتاق سوسو می زد و سرتاسر اتاق با همین نور کم روشن می شد هنوز چشمهایشان به تاریکی عادت نکرده بود که سایه مرد چاقی از پشت یکی از میزها بیرون امد و طوری که انگار اتاق را از اموال پدرش به ارث برده با صدای زمختش گفت
-با کی کار دارین با اجاره کی وارد اینجا شدید ؟
-مسئله ای نیست با من هستند ممد اقا
وقتی همه زیر چراغ کم نور قرار گرفتند نکو نام گفت
-آقای مظلومی مسئول اتاق حروف چینی . بعد به اشاره به انها گفت
-خانم سانی مهر ارا و پدرشون . ممد اقا ایشون همون خانمی است که قرار دستیارتون بشه
مظلومی نگاهی به سر تا پای سانتین انداخت و بعد رو به نکو نام گفت
-این خانم ؟ ایشون که خیلی کم سن و سال هستند
سانتین می دانست که اگه جنگ و میدانی در کارست باید همان جا شروع به مبارزه ی می کرد پس گفت
-جهت اطلاع شما آقای مظلومی باید خدمتتون بگم که باید 22 ساله و فکر نمیکنم که دیگه بچه باشم
مظلومی اول لحظه ای مکث کرد و در حالی که کمر شلوارش را تا روی شکم گرد می کشید و گفت
-مثل این که به خانم برخورد
-نه اصلا ولی فکر می کنم تو مسابقه دو مارتنی که برای انتخاب دستیار گذاشتید هیچ کس نفر اول نمی شه
مظلومی لحظه ای مکث کرد تا معنی حرف سانتین را هضم کند بعد در حالی که لبخند موزیانه ای می زد به نظرش رسید این دختری که جلویش ایستاده دارد دهن به دهنش می گذارد باید دختر تر فرزی باشد و شاید ت همانی که دنبالش می گردد تا مسئولیت این اتاق را به او ببخشد بعد با حالتی که معلوم بود دارد شوخی می کند گفت
-فلفل خانم چقدر تحصیلات دارند ؟
وقتی سانتین جواب داد مظلومی گفت
-فردا ساعت دوازده ظهر می ای تا با کارت اشنا کنم این و بدون که من از بد قولی بدم میاد هر موقع که باید این جا باشی سر وقت حاضر باش و گرنه دور این کا رو خط بکش اون هم قرمز
-مطمئن باشید من ادم خوش قولی ام به قول معروف سرم بره قولم نمی ره
وقتی انها داشتند به طرف خروجی چاپخانه می رفتند و در مورد حقوق سانتین حرف می زدند مظلومی همان طور که داشت از پشت ان را نگاه می کرد به شک افتاد ایا کار درستی کرده که دخترک را قبول کرده یا نه ؟ به هر حال زیاد برایش مهم نبود او از هر شاگردی که خوشش نمی امد و به قول معروف گروه خونی اش به خونش نمی خورد سر یک هفته بیرون انداخته می شد به همین راحتی
وقتی سانتین و پدرش به خانه رسیدند با توصیف هایی که مهر ارا از مظلومی می کرد ناهید با چهره ای حالیکه از شک و تردید به سانتین نگاه می کرد علی در حالی که واقعاً به نظر می امد ترسیده پرسیده
-پدر اون اقاهه دو تا دندون بزرگ نداره ؟ برای خواهر جون خطری نداشته باشه ؟
با این حرف بچه گانه و با مزه علی همه خندیدند حتی علی هم از حرف خودش خنده اش گرفته بود سانتین برای اینکه همه بخصوص مادرش را متقاعد کند گفت
-اگه من اسمم سانتین که می دونم چه جوری از پس این آقای مظلومی دیو هیبت بربیام نگران هیچی نباشید یا من اون و مغلوب می کنم یا اون من و
بعد در حالی که بازویش را نشان می اد با لحن مردانه ای گفت
-منم ان رستم دستان دراین رزم پیروز خواهم شد بیاورید ان کمان و گرز و سپر آهنین مرا
سانتین در حالی که به سمت اتاقش می رفت مادرش گفت
-حالا کجا می ری رستم خان ؟
-اه مادر جان می روم اتاقم کمی بر حال زارم بی اندیشم تنهاییم بگذارید تا در خلوت خود چاره ای بیایم
R A H A
11-25-2011, 09:21 PM
شب اصلا خوابش نمی برد وقت ظهر به نشریه رسید دچار نوعی وحشت شده بود در خواب بیرون و انگار این نشریه را دهها بار دیده بود همیشه فکر می کرد این چه خوابی است که می بیند حتی اسم نشریه را هم دیده بود و حالا روبروی همان نشریه ایستاده بود و قرار بود همان جا کار کند این اولین باری نبود که این جور خواب ها را می دید چند باری می شد که جایی را در خواب میدید مثلا در خواب دیده بود که در اتاقی مثل همان اتاقی که در خانه جدیدشان دارد زندگی می کند و بالاخره همان طور هم شد
سانتین با استرس وارد نشریه شد . با آقای نکو نام به همه افراد معرفی شد . بعد به طرف اتاق حروف چینی رفت .مظلومی داشت پشت قفسه ای حروف ها را نگاه می کرد به سوی انها برگشت و گفت
-فکر نمیکردم دیگه این طرفها پیداتون بشه فلفل خانم
سانتین فقط لبخند زد و بعد سلام کرد و گفت
-خسته نباشید
نکو نام که داشت بیرون می رفت آهسته به سانتین گفت
-اشتباه نکرده باشم امروز حالش خوبه که داره باهاتون شوخی می کنه
وقتی نکو نام رفت سانتین کیفش را روی جا لباسی آویزان کرد و روپوش کارش را پوشید و به سمت مظلومی رفت
مظلومی گفت
-گفتی فامیلیت چیست ؟
-فلفل مهر ارا
مظلومی سعی می کرد که نخندد گفت
-خیلی خوب شوخی بسه بیا تا با کارت اشنات کنم ببین این قفسه ها که توش پر از حروف اهینه همشون حروف الفبا هستند این ور هم حروف 48 پوندی داریم که یک گوادرا هستند و 36 ریز تر سه ربع و ...
بعد در حالی که میز اهنی بزرگی که رویش چیزی شبیه خط کش و یک سینی اهنی بود را نشان می داد گفت
-این هم ور ستاد که کار خط کش رو می کنه و این هم سینی یا صفحه اصلی فرمه نمی خواهم همین الان این ها رو یاد بگیری ولی باید کم کم اسمشان را یاد بگیری تا هر موقع اسم هر چیزی رو که گفتم بلافاصله اونا رو بدی
بعد درحالی که چند حروف کوچک را از قفسه ها بر می داشت و روی ور ستا می گذاشت تا جمله ای بنویسید گفت
-همین حروف را باید برعکس بچینی این جوری
بعد گفت
-می تونی بخونی که ؟
-بله می تونی نوشتید اداره
تا ساعتی بعد که توضیحات مظلومی تمام شده بود سانتین تقریبا همه چیز را به خاطر سپرد و هر باری که مظلومی چیزی ازش می پرسید درست جواب می داد و نشان می داد که دختر با لیاقت و تیز هوشی است و به قول معروف به درد این کار می خورد
-خوب گوش کن دختر جون این قفسه ها هر کدام مال یک حروف یادت نره که نباید هیچ وقت این ها رو با هم قاطی بشن حتی یک حرف در قفسه نباید اشتباه برود در غیر این صورت تنها کسی که مقصر ه
تویی چون من هرگز این کار و نمی کنم پس حواست باشه که من از این سهل انگاری ها نمی توانیم بگذرم این جا همه چی نظم و ترتیب داره هر روز که کار تموم شد نظافت و نظم بخشیدن به این اتاق کار خود مونه پای هیچ مستخدمین نباید به این اتاق برسه چون یک بار این و اون وقت . می دونی چی شد ؟ تا یک هفته داشتم حروف بزرگ رو از کوچیک جدا می کردم خب دیگه فکر می کنم همه چی رو گفتم اگه سوالی داری می توانی بپرسی
-این اتاق همیشه این قدر کم نوره ؟
بعد با انگشت اشاره به تک لامپ بالای سرش کرد
-اره من از نور زیاد متنفرم
ان قدر این حرف را صریح و رک گفت که سانتین ترجیح داد فعلا درباره این موضوع با او بحث نکند
پایان فصل ششم
R A H A
11-25-2011, 09:24 PM
فصل هفتم
-تو به من قول دادی سانتین یادت نیست همین دیروز بود ؟
-قربون اون چشم و ابروت برم نمیتونم امروز سر ساعت باید چاپخانه باشم والا می دونی که اون پدر فولاد زده چه بلایی به سرم می اره فردا باور کن سر قولم هستم بای بای
شالیزه درحالی که زیر لب غر غر می کرد داشت دویدن سانتین را نگاه می کرد
سانتین ساعتی بعد به چاپخانه رسید وقتی می خواست وارد شود مردی را دید که روی ویل چر نشسته و دارد سعی میکرد تا چرخ ها را از روی چهار چوب فلزی در رد کند ولی هر چه تقلا می کرد نمی توانست سانتین اول چند لحظه ای مکث کرد تا خودش شاید از پس این کار بر بیاید ولی وقتی دید نمی تواند جلو رفت و همان طور که هنوز پشت سر او ایستاده بود گفت
-میتونم کمکتون کنم آقا ؟
مرد سرش را برگرداند و جواب داد ممنون و منتظر کمک او شد
سانتین می خواست دسته های چرخ را بگیره اما چون کیفش دوشش بود و کلا سوری هم دستش بود مانده بود که چه کند ولی بعد کلاسور را به مرد داد و گفت
-چند لحظه ای میشه نگهش دارید ؟
او مشغول هل دادن شد چرخ ها را به آهستگی از چهارچوب رد کرد و گفت
-می خواهید کجا بروید ؟
-به دفتر انتشارات می روم مزاحمتون نمی شم بقیه اش رو خودم می روم از زحمتتون ممنونم
-اصلا زحمتی نیست اتفاقا من هم به انتشارات می روم میتونم تا اون جا کمکتون کنم
-نه ترجیح می دم که خودم برم باز هم ممنون
سانتین با خود گفت
-شاید ناراحت میشه بهتره کمکش نکنم
سپس در حالی که کلاسور شو از روی پای او بر می داشت نگاهی به هم انداختند مرد جوانی حدوداً 37 تا 38 ساله و رنگ پریده و زرد
سانتین که حسابی فضولیش گل کرده بود پرسید
-اگه بهتون برنمی خوره میشه بپرسم انتشارات چه کار دارید ؟ اخه می دونید من اون جا کار می کنم و تا به حال ندیدم که شما بیاید اونجا
-اتفاقا من هم شما رو تا به حال ندیدم من ماهی یک دفعه می ام و شعرهایی رو که نوشتم به سر دبیرتون می دم توی مجله تون یه قسمت شعر هست که مال منه
سانتین دهها بار طی این ماه شعرهای این مرد را حروف بندی کرده بود و عاشق قلم و نگارش او بود از خوشحالی به مرد نگاه کرد و گفت
-یعنی شما شاعر اون شعرها هستید ؟ آقای ع. ا ؟
مرد خندید و گفت
-بله
-میتونم بپرسم اسمت ون چیه ؟
-همونی که پایین نوشته هام هست
-اون که مخفف و اختصار اسمتونه اسم کاملتون و بگید
مرد در حالی که لبخند می زد ابروهایش را بالا می انداخت و گفت
-اگه نخوام بگم چی ؟
سانتین در حالی که فکر کرد کنف شده با دلخوری گفت
-خب اگه دوست ندارید میتونید نگید و همیشه زیر خاکی باقی بمونید
بعد در حالی که قدمهایش را تندتر می کرد تا زودتر به نظر خودش از این مرد بی نزاکت دور شود با خودش گفت
-اصلا فکر نمیکردم شاعر اون شعر ها شخصیتی این جوری داشته باشد
مرد که از مصاحبت همین چند دقیقه با دخترکی مثل او لذت برده بود گفت
-اگه شما می خواهید کاشف این زیر خاکی باشید بهتون بگم
سانتین که تقریبا چند قدمی دور شده بود ایستاد و فکر کرد که زیادی از کوره در رفته و برگشت تا مرد به او برسد همان طور که به او نگاه می کرد صورت ریز نقشی که زیر انبوهی ریش و مو پوشیده شده بود با موهای تقریبا بلند و مواج که روی پیشانی و گوشها را گرفته بود تنها چیزی که در ان صورت خوب دیده می شد نگاههای براق و تیز چشمهای گیرائی بود به رنگ اقیانوس که چون تیله ای از ته صورتش می درخشید چشمهای گیرائی که سانتین را میخکوب کرده بود مرد همان طور که ویلچر را به جلو هل می داد نگاهش را از سانتین بر نمی داشت سانتین انگار جادو شده بود درست مثل هپنوتیزم وقتی فاصله انها کمتر از نیم قدم شد مرد ایستاد و درحالی که هنوز با چشمهایش سانتین را مسخ کرده بود گفت
-من عرفان اقبالی هستم و ببخشید که باعث شدم از دستم عصبانی بشید فقط قصد مزاح داشتم ولی شما از کوره در رفتید
بعد در حالی که نگاهش را از سانتین می گرفت و به طرف انتشارات که تقریبا به سالن بود می انداخت پرسید
-نگفتید توی انتشاراتی چه کار می کنید ؟ من هم تا به حال شما را اون جا ندیدم
R A H A
11-25-2011, 09:24 PM
سانتین که دچار سردرد بدی شده بود در حالی که دستش را به روی پیشانیش می کشید به سختی لبخندی زد و گفت
-من در قسمت حروفچینی کار می کنم دستیار آقای مظلومی هستم
-حالتون خوب نیست ؟
عرفان اقبالی می دانست چه بلایی سر دخترک اورده او باز با کسی تله پاتی برقرار کرده بود و این بار صید ش دختر جوانی بود که خوب به انتقال فکری او جواب مثبت داده بود به سردرد مبتلا شده بود و این نشان دهنده این بود که دخترک هم دچار این نیرو ست اما نه پیشرفته و خود اگاه
-نه خوبم ...فقط کمی دچار سردرد شدم
-همیشه سردرد دارید ؟
-اصلا هیچ وقت
سپس با سردرگمی به مرد جوانی که روبرویش روی ویل چر نشسته بود نگاه کرد حالت تهوع داشت چیزی درونش را چنگ می انداخت استرسی که نمی دانست چرا و چگونه بهش وارد شده .
عرفان به داد سانتین رسید و با لحنی که او را مجبور کند گفت
-لطفاً چند لحظه روی این پله بنشینید
سانتین فقط توانست دستش را روی تکیه گاه دست ویل چر عرفان بگذارد و با اتکا به ان بنشیند و دیگر هیچ نفهمید
وقتی چشمهایش را باز کرد درون دفتر انتشاراتی روی مبل نشسته بود در حالی که سایه چند نفری بالای سرش حرف می زدند بعد از چند دقیقه توانست چهره ها را از هم تمیز بدهد نکو نام و نا مجو معاونش و مظلومی و مرد ویلچری دورش بودند در دست مظلومی لیوان آب قندی که دائم داشت ان را به هم می زد و نامجو هم با ورقی داشت سانتین را باد می زد بعد صدای مظلویم را شنید که طی این مدت با این لحن با او صحبت نکرده بود گفت
-بیا دختر بخور با خودت چی کار کردی ؟ جوونهای امروبز و ببین به بادی بندند
بعد لیوان را به لب او نزدیک کرد سانتین در حای که لیوان را از دست مظلومی می گرفت تشکر کرد و گفت
-ببخشید که نگرانتون کردم چه اتفاقی افتاد ؟
نکو نام در حالی که روی مبل روبروی او می نشست گفت
-ما نمیدونیم فقط آقای اقبالی اومدن گفتن که شما حالتون توی راه پله به هم خورده و ما شما رو آوردیم این جا
سانتین تازه یادش امده بود نگاهی گذرا به عرفان اقبالی انداخت و گفت
-یه لحظه حالم بد شد و نمی دونم چطور شد که از حال رفتم به هر حال ببخشید
بعد می خواست بلند شوم که نام جو که هنوز داشت سانتین را باد میزد گفت
-بنشینید خانم بنشینید چند دقیقه استراحت کنید
نکو نام در حالی که به همه بعد به سانتین نگاه می کرد و گفت
-البته الحمد الله که انگار حالشون بهتر شد
وقتی همه مطمئن شدند دقیقه ای دیگه فقط نکو نام و سانتین و اقبالی در اتاق بودند
-خانم مهر ارا نمی دونید وقتی شما حالتون بد شده بود آقای مظلومی چه می کردند ؟ نکنه شما مهره مار دارید ؟ از آقای مظلومی بعید که برای کسی اون هم دستیارش این طوری رفتار بکنه من کی طی این 16 سالی که دارم باهاشون کار می کنم اولین باری است این مورد رو دیدم
در این اثنا نا مجو وارد دفتر شد و گفت
-آقای نکو نام سر دبیر در مورد اون صفحه که هنوز براش مطلبی نداریم می پرسند چی بگم ؟
-خودم اومدم
سپس در حالی که معذرت خواهی می کرد بلند شد و با نا مجو راهی شد
سانتین لیوان آب قند را روی میز گذاشت و خواست بلند شود که با صدای تحکم آمیز اقبالی دوباره نشست
-کجا میرید خانم گویا شما یک لحظه ارام و قرار ندارید ؟
سانتین سعی می کرد به ان چشمهای جادویی نگاه نکند به نظرش مسخره و ابلهانه بود که از نگاه کردن به او دچار این حال شده ولی وقتی فکر کرد به نظرش ان قدر هم مضحک نبود بلکه ترسناک هم بود عرفان در حالی که کاغذ و قلمی از جیبش در می اورد تا رویش چیزی بنویسد گفت
-این شماره تلفن و آدرس منه میدونم که بهم زنگ می زنید همین امشب هر ساعت که خواستید زنگ بزنید من بیدارم شبها کمتر می خوابم
سپس کاغذ رو به طرف سانتین گرفت و می دانست که دیگه از دیدن ان چشمهای زیبا بی بهره خواهد ماند سانتین همان طور که سرش پایین بود فقط دستهای او را دید و کاغذ رو گرفت و هیچ نگفت
-مثل اینکه حرفی ندارید بزنید ؟ نه ؟
سانتین فقط سرش رو تکون داد و حرفی نزد زیر سنگینی نگاه او که چون صدها سقف داشت بر سرش خراب میشد نمی توانست نه حرفی بزند نه کاری کند به سختی خودش را از ان جو نجات داد و گفت
-من باید برم سر کارم خداحافظ آقای اقبالی
R A H A
11-25-2011, 09:24 PM
سپس بدون این که منتظر بماند بلافاصله در را باز کرد و به طرف چاپخانه رفت بدون این که برگردد و به پشت سرش نگاه کند وارد اتاق شد
مظلومی گفت
-می تونی بری خونه اصلا امروز کار زیادی نداشتیم برو جانم
-امروز کلی کار دارید رعایت حال من و می کنید آقای مظلومی بذارید بمونم این جوری حالم بهتره می شه اصلا حالم خوب شد مگه قرار نبود اون متن قسمت حادثه ها رو امروز ردیف کنیم ؟
-چرا ولی خودم هم میتونم تو بهتره بری خونه استراحت کنی
-خواهش می کنم اجازه بدید باشم
-هر جور که مایلی ولی هر وقت احساس کردی حالت داره بد میشه به من بگو
سانتین درحالی که به شکم گرد و قلمبه مظلومی که ازش خیلی خوشش می امد و همیشه دوست داشت مشت محکمی به ان بکوبد تا ببیند صدای طبل می دهد یا نه نگاه می کرد گفت
-خیلی ازتون ممنونم شرمنده ام کردید
- در مورد چی حرف می زنی فلفل خانم من دستیار بد حال و مریض نمیخوام اگه از دفعه بعد هم همین جوری بیای باید عذر تو بخوام حالا زودت باش اون حرف درشت سیا 18 رو بده حرفهای ب و ج و فا رو می گم
سانتین هم همان طور که مشغول بود داشت به عرفان شاعر جوانی که مثل صاعقه امروز سر راهش سبز شده بود فکر می کرد با خودش کلنجار می رفت زیرا نمی خواست اتفاق امروز را به دیدن ان جوان و چشمهایش ربط بدهد با خود گفت
-درست شدم عین این خاله زنک های خرافاتی اخه دختر عاقل سردرد تو چه ربطی به اون داشت ؟
ولی بلافاصله با خود گفت
-اگه به اون ربطی نداشت چرا تا به اون نگاه کردم اون جوری شدم ؟ چرا تا به حال سردرد نمی گرفتم و از حال نمی رفتم
-دیدی گفتم امروز برو خونه حالت خوب نیست ببین به جای گیو مه نقطه گذاشتی
-ببخشید آقای مظلومی الان دستش می کنم
سپس تا ساعتی حواسش را به کارش داد
مظلومی تا حالاش هم بهش اوانس داده بود دیر که به سر کارش رسیده بود دو سه باری هم که اشتباه کرده بود نباید دیگر از خوش اخلاقی او سو استفاده می کرد
شب سانتین ده دقیقه با خودش کلنجار می رفت که به ان مرد زنگ بزند یا نه ؟ بالاخره تصمیمش را گرفت و کاغذ را از جیب مانتواش در اورد و به سمت تلفن اتاقش رفت بعد یادش امد ساعتی یک و نیم شب است و درست نیست این موقع مزاحم او بشود ولی بعد به یاد حرف او افتاد که گفت
-هر موقع می خواهید زنگ بزنید من منتظرم
با تردید گوشی را برداشت دست خودش نبود انگار نیروی مرموزی باعث تمام این حرکات می شد شماره رو گرفت وبا قطع شدن دومین بوق گوشی برداشته شد صدای عرفان بود که پشت خط حرف می زد
-سلام خانم مهر ارا زودتر از این منتظر تماستون بودم
سانتین با تعجب گفت
-از کجا می دونستید که منم من که هنوز صحبت نکرده بودم
-خب به دلم برات شده بود که خودتون ید راستی حالتون چطوره ؟
-خوبم مرسی ببخشید که این موقع شب تماس گرفتم اخه
-تا حالا خواب بودید میدونم ایراد نداره بعد از اون سردرد ها ان قدر خسته می شید که ناخودآگاه می خوابید
سانتین از ناباوری نمی دانست چه بگوید او مثل یک فال بین داشت زندگی او را ورق می زد
-از اتفاقی که امروز توی انتشارات افتاد واقعاً متاسفم خانم
-بله من هم همین طور دوست نداشتم با شاعر شعرهای محبوبم این طور اشنا بشم
-مثل اینکه خانواده محترمتون خواب هستند یا نه ؟
-بله وقتی بیدار شدم دیدم همه خوابیده اند راستش خوابم نبرد گفتم که به شما زنگ بزنم و مزاحمتون شدم
-خوب کردید تماس گرفتید من منتظر بودم
بعد از کمی سکوت برقرار شد و هر دو نمی دانستند چه بگویند
عرفان گفت
-راستی هنوز اسمتون و به من نگفتید خانم مهر ارا ؟
-سانتین
-چه اسم قشنگی درست مثل خودتون ....راستی چند وقته تو انتشارات کار می کنید ؟
-حدود یک ماه می شه
-برای امرار معاش یا برای تفنن ؟
-برای عشق و علاقه ای که به این کار دارم
-عشق و علاقه ......چند سالتونه ؟
-22 سالمه
-پس دیپلم تو گرفتی ؟ دانشجو هستید یا ترک تحصیل کردید ؟
-نه سال اول دانشکده خبر هستم
-چه جالب پس علت عشق و علاقه اتون هم معلوم شد نمی خواهید کمی از خودتون بگید ؟
-از خودم ؟
-بله از خودتون . خانواده اتون و ...
-فکر نمی کنم الان موقعیت مناسبی باشد فردا صبح زود کلاس دارم دیگه باید بخوابم راستش من یه خورده توی از خواب بیدار شدن و حاضر شدن و حاضر شدن تن بلم شاید وقتی دیگه دوباره باهاتون تماس گرفتم
-باشه هر جور مایلید به هر حال از آشنایی با شما خوشوقت شدم و ...راستی با خوردن یک نوشیدنی در یک کافه موافقید ؟
وقتی تردید سانتین را دید گفت
-دیداری ساده در یک جای معمولی البته اگه دوست داشته باشید و هر وقت که خودتون مایل باشید
وقتی سانتین جواب مثبت داد عرفان گفت
-برای فردا صحبت یا غروب ؟
-فردا فکر نکنم بتونم صبح کلاس دارم بعد از ظهر هم باید برم انتشارات شاید برای روز سه شنبه موافقید ؟
-بله هر جور میل شماست عالی است با کافه تریای دفینه موافقید ؟ یک خیابان بالاتر از انتشارات است می دانید کجا را می گم ؟
-بله چند بار رفتم
-بسیار خوب پس تا سه شنبه خداحافظ
-خداحافظ
R A H A
11-25-2011, 09:25 PM
سانتین همان طور که گوشی را سر جایش می گذاشت بلافاصله پشیمان شد و با خود گفت
-چرا پیشنهاد او را قبول کردم همین که داشت با مردی غریبه که تا به حال ندیده بودش و فقط شعرهایش را همیشه می خواند و دوست داشت حرف میزد کافی بود اگر پدر و مادرش می دانستند حتما با خود می گفتند که او دارد از اطمینان انها سو استفاده می کند نمی دانست چرا این پیشنهاد ابلهانه رو قبول کرده هر چه بود می خواست سر از راز این مرد کف بین مرموز در بیاورد کلافه شده اخر سر به این نتیجه رسید که فردا زنک بزند و قرار شان را کنسل کند سپس برای خواب اماده شد بعد از این که لباس خوابش را پوشید در حالی که روی تختش دراز کشید خوابش برد
فردا بعد از برگشتن از دانشکده یک ساعت بیشتر در خانه نماند بعد از این که ناهار ش خورد راهی انتشارات شد وقتی وارد آسانسور شد یکی دو نفر هم از طبقه بالا در اتاقک آسانسور بودند پیرزن و پسر نوجوانی که خودش را دقیقا عین تیپ های خارجی درست کرده بود پیرزن طبقه چهارم از آسانسور بیرون رفت سانتین نگاهی به پسر جوان کرد سرو وضع پسر نگاه سانتین را به خود جلب کرد سرو وضع او طوری بود که به جای او سانتین داشت خجالت می کشید شلوار گشادی که چند جیب از بالا تا پایین داشت و بلوز استرج سیاه رنگی که رویش به انگلیسی نوشته شده بود (من گاو م ) و بیشتر از همه طرز درست کردن موهایش او را به یاد بردیا می انداخت اما به شکل عجیب غریب تر از او از هر تارهای مویش مثل این می ماند که روغن می چکید طوری خط شانه روی موهایش افتاده بود که انگار با خط کش انها را خط کشی کردند سانتین همین طور داشت حرص می خورد پسرک با گوشی که در گوشش گذاشته بود با موزیک گردن و دستهای مشک کرده اش را تکان می داد اصلا در باغ نبود که سانتین دارد با انزجار نگاهش می کند بالاخره به طبقه اول رسیدند هر دو از آسانسور خارج شدند سانتین دلش می خواست طوری پسرک را متوجه سرو وضع نا مناسبش بکند پسرک همان طور که به موسیقی گوش می داد به پارکینگ و به طرف موتور گران قیمتی رفت و جلوی موتور ایستاد سانتین به طرف او رفت و جلوی موتور ایستاد پسرک نگاهی متعجب به او انداخت سانتین با اشاره به او فهماند که چند لحظه گوشی را از گوشش خارج کند پسرک اول موتور ش را روی جک گذاشت و بعد گوشی را بیرون اورد و گفت
-کاری داشتید ؟
-بله یه سوالی دارم
-بفرمایید
-می شه بگید معنی این حرف انگلیسی روی بلوزتون چیه ؟
پسرک اول بلوز ش را با دو انگشت گرفت و از بدن جدا کرد و بعد نگاهی به ان کرد و گفت
-چطور مگه ؟
-همین طوری اخه بلوزتون خیلی بهتون میاد معنی اش می دونین ؟
پسرک من . من کرد و گفت
-نه اصلا تا به حال توجه نکردم حالا اگه شما می دونید می شه بگید یعنی چی ؟
-ممکنه ناراحت بشی عیبی نداره ؟
-مگه چی نوشته که باید ناراحت بشم ؟
-بخشید اما معنی اش این که من گاو م یعنی شما
پسرک با تعجب به سانتین بعد به بلوز ش نگاه کرد در واقع کم اورده بود بهش برخورده بود و خجالت کشیده بود ساین که حالت او را دید گفت
-فکر می کنم حالا که معنی شو فهمیدین دیگه این بلوز رو نمی پوشین هر چند که این بلوز خیلی بهتون میاد من دیگه باید برم خداحافظ
ولی جوابی نشنید پسرک وامانده بود یعنی این قدر گیج بود که نگو و نپرس چقدر خجالت کشیده بود چطور تا به حال به ان توجه نکرده بود من گاو هستم وقتی سر بلند کرد و به خیابان نگاه کرد دیگه از دختری که او را خبری کرده بود اثری نبود
R A H A
11-25-2011, 09:25 PM
سانتین بعد از این که به انتشارات رسید اولین کاری که کرد این بود که به سراغ آبدار چی رفت و زا او یک لامپ0 16 وات گازی گرفت آبدار چی که مرد مسن و خوبی بود با تعجب گفت
-مطمئنید که می توانید این و وصل کنید توی اتاق ؟ پس آقای مظلومی چی ؟
-حالا امتحان می کنیم شاید اون اتاق از سوت و کوری در اومد و روشن شد
سپس از دیر امدن مظلومی استفاده کرد و قبل از این که او بیاید لامپ را به جا ی ان لامپ 60 واتی زپرتی وصل کرد اتاق ان قدر روشن شد که سانتین داشت کیف می کرد پس به کار مشغول شد و کمی از کارها رو کرد و مظلومی سر رسید
-اینجا چه خبره ؟ عروسی شده ؟
-سلام آقای مظلومی
-این لامپ کار کیه ؟ به این آقا رجب رو توی این چند سال نتوانستم بفهمونم که یه لامپ ضعیف تر به این جا بزنه
-علیک سلام آقای مظلومی لامپ کار منه البته با اجازتون
-کار توست ؟ ببینم دیگه پرنور تر و قوی تر از این نبود فلفل خانم ؟
ساین که از این اصطلاح خوشش می امد خندید و گفت
-به خدا چشمام داره ضعیف میشه همین یه هفته پیش رفتم دکتر چشمام هر کدوم کمی ضعیف شده حتما تا به حال چشمهای خودتون هم ضعیف شده
وقتی مظلومی هنوز داشت همان طور به لامپ و اتاق روشن نگاه می کرد سانتین دستهایش را به هم قفل کرد و زمزمه کرد
-خدایا ببخشید که قسم به اسمت خوردم خودت میدونی که دروغ نمی گم البته غیر از دکتر و درجه چشمام
مظلومی در طی این چند سال به هیچ کس اجازه نداده بود وضع اتاق را به هم بزند چه برسد به این نور اتاق رو تنظیم کند ولی از ان جا که سانتین را مثل بچه خودش دوست داشت و هم اینکه نور به نظرش بد هم نبود برای این که پرو نشود گفت
-حالا یه مدت همین نور باشد بعد عوضش می کنیم
سانتین می دانست که بعدی وجود ندارد با خوشحالی گفت
-ممنونم
بعد به کار مشغول شد مظلومی در حالی که روپوش کارش را می پوشید به سانتین که داشت حروف ها را منظم می کرد نگاه کرد و سرش را تکان داد و با خود گفت
-فلفل خانم فکر می کنم تو همون مسابقه دو ماراتنی که گفته بودی نفر اول شدی
سپس با خنده به طرف میز کار می رفت گفت
-حالا لامپ که فعلا سر جاشه ولی قضیه دکتر و از این جور چیزی ها جدی بود یا برای متقاعد کردن من این حیله رو به کار بردی ؟
سانتین فقط خندید و هیچ نگفت او هم پی قضیه رو نگرفت و بعد از دقایقی گفت
-دیروز چه کار کردی اومدی یا نه ؟
-راستش دیروز زنگ زدم تا اجازه بگیرم نیام که آقای نام جو گفتند که شما هم نیا مدید هم خوشحال شدم که میتونم نیام هم ناراحت از این که مشکلی برای نوه تون پیش امده انشاالله که طوری نیست ؟
-نه به خیر گذشت تو چرا نیامدی ؟ کار تو شر بود یا خیر ؟
-کار من هم خیر بود شما که غریبه نیستید باید برادرم رو به شهر بازی می بردم چون قول داده بودم
-دیروز انگار قسمت نبود هیچ کدوم بیایم اون از کار تو اونم از کار من
-اگه فضولی نباشه حال نوه تون که خوبه ؟
-اره قسمتش بود که زنده بمونه با یکی تا دو تا از دوستانش میرن بیرون به کله شون می زنه و میرن روی یه ساختمان چند طبقه از رو بچگی و شیطنت با همدیگه شوخی می کنن که ناگهان دوست کله خرابش نوه م را هل می ده و میافته پایین میافته توی بالکن یه طبقه از شانس بدش تو بالکن میز و صندلی چیده بودند که هم اونها رو می شکونه و دست و پای خودش می شکنه
سانتین با ناراحتی گفت
-گفتید حالش خوبه ؟
R A H A
11-25-2011, 09:25 PM
پایان فصل هفتم
فصل هشتم
ساعت پنج از چاپخانه اومدم بیرون و یک راست رفتم به کافه دفینه وقتی رسیدم عرفان همون مرد مرموز و سرد پشت یکی از میزها نشسته بود البته روی صندلی خودش از اون جا که قدش یه سرو گردن از همه کسانی که انجا بودند بلند تر بود اون رو دیدم به رفتم طرفش راستش پاهام یاریم نمی کرد الان هم می ترسیدم رفتم طرفش با نگاهش داشت منو و به طرف خودش میکشید با اون چشم های تیز و براقش . مثل دفعه اولی که بودمش .مغرور و سخت مثل یه کوه صعب العبور یه لبخند مسخره هم گوشه لبهاش بود .سلام کردم و جوابم را این جور داد
-دیر آمدید همیشه این قدر بدقولید ؟
-علیک سلام تو چاپخانه مشغول حروف چینی شعرهای شما بودیم سریال زندگیمان
-چطور بود ؟
-خوب اما یاس اور مثل همیشه غمناک
کیفم رو گذاشتم روی میز و خودم و با بازی کردن با بندش مشغول کردم دوست نداشتم بازم به چشماش نگاه کنم چشماش هم یه جور ایی انگار داشت می خندید
-چی می خورید ؟
-برام فرقی نمی کنه فقط سرد باشه
-عجب توی این هوا ؟
-شیر کاکائو سرد رو ترجیح می دم با یه تیکه کیک
با حرکتی گارسون را فراخواند و برای خودش هم قهوه ترک با شیر سفارش داد فکر کنم توی این دقایق داشت منو نگاه می کرد حس می کردم با چشمهایش داره روی پلکهام اثر می ذاره پلکهام سنگین شده بود
-چرا ناراحتید ؟
-من ..ناراحت ....چرا فکر کردید من ناراحتم ؟
-چون قیافه تون دیگه بشاش نیست دارید پژمرده می شید شاید به خاطر من باشه نه ؟ شاید دوست نداشتید امروز این جا باشید ؟
-نه اصلا اشتباه حدس زدید
تا حرفم تمام شد گارسون سفارش را اورد
-می شه بگید چرا می ترسید به من نگاه کنید ؟
درست زده بود به هدف .لعنتی انگار ذهنم رو می خواند مانده بودم چه بگویم که خودش گفت
-نترسید اتفاق ان روز دیگه تکرار نمیشه من همیشه اون کار رو نمی کنم
پس حد سم درست بود کار کار خودش بود نمیدانم با ان چشمهای نافذش چه بلایی به سرم اورده بود که به سردرد مبتلا شدم و الان خودش داشت اقرار می کرد وقتی دید نمی تونم جواب بدم گفت
-اون روز به این که شما می توانید با من ارتباط برقرار کنید شک کردم و امتحانتون کردم که قبول شدید
-منظورتون از ارتباط فکری چیه ؟
-منظورم تله پاتی است انتقال فکر یا رابطه معنوی و فکری بین د و نفر از دور شما دارای چنین قدرتی هستید بدون این که خودتون بدونید این حق شماست که از این قدرت خداداد اگاه باشید و ازش درست استفاده بکنید
در حالی که می خندیدم گفتم
-درست یعنی همون استفاده ای که شما در مقابل من کردید ؟
خندید و دندان های ردیف سفیدش پیدا کرد چه عجب پس خنده هم بلند بود برای اولین بار بعد از این مدتی که دیده بودمش دست از ان لبخند مسخره برداشته بود و خندید با انگشتهایش موها وسط سرش را به طرف بالا برد که بلافاصله با پایین امدن انگشتهایش موهایش دوباره به پایین ریخته شد
-باور کنید نمی خواستم شما رو اذیت کنم فقط از این که دختری مثل شما یعنی به سن و سال شما از این قدرت بر خورد داره خوشحال شدم اخه کسانی که از این قدرت برخوردارند خیلی کم هستند و ان روز با دیدن شما نمی خواستم فرصت رو از دست بدم یکی رو گیر اورده بودم که بتونم باهاش تله پاتی برقرار کنم
وقتی دید از حرفش سر در نیاوردم اضافه کرد
-منظورم همون تاثیر روحی از یکی به دیگری از راه دور است
بعد از این که کمی از شیر را در قهوه اش ریخت گفت
-بفرمایید شیر کاکائوی سردتون سرد تر می شود
-شما تنها زندگی می کنید ؟
-چطور فکر کردید تنها زندگی می کنم ؟
-همین طوری یعنی از نوع نگارشتون
-نه من با پدر و مادرم زندگی می کنم توی یه خونه که سقف داره دیوار داره . حیاط و استخر داره و همه این ها تو شمال شهر توی کوچه
خنده ام گرفت و پس شوخی هم بلد بود داشت آدرس خانه اش را به شکل خنده داری برایم گفت
-شما چی تنها که زندگی نمی کنید ؟
-نه یه خانواده چهار نفری هستیم توی شرق تهران زندگی میکنیم
-خواهر یا برادر ؟
-یه برادر کوچکتر از خودم د ارم . شما چی خواهر و برادر ندارید ؟
-خوشبختانه یا بدبختانه ندارم
دوباره گفت
-تا حالا شده به اشیا نگاه کنید و اونا تکون بخورن ؟
با این سوال یاد ان وقتهای افتادم که اشیا اطرافم تکان میخوردند و باز متوجه نمی شدم پس دلیلش خودم بودم
وقتی حالم رو دید گفت
-پس فکر نمی کردی که اون اشیا از قدرت و انرژی شما دارند تکون می خورند من هم اولین همین جوری بودم حالا بگید اون اشیا چه اندازه بودند ؟
وقتی جوابش دادم گفت
-خیلی خوبه چون این نیرو رو تقویت نکردید برای اول کار خیلی خوبه شما با آموزش درست روزی می شه که حتی می توانید یه گلدون بزرگ رو جابه جا کنید
R A H A
11-25-2011, 09:26 PM
قیافه اش بعد از موضوع آدرس دادن کاملا جدی شد بود همان طور یکه من و می ترسوند وقتی جدی می شد صورتش ترسناک می شد صورتی کشیده و سفید که به زردی می زد و بینی کوچک و تیزی روی ان بود لبهای کمرنگ و تقریبا نازک با ان چشمهایی که هرگز نمیتونم درست اون و تشبیه کنم رنگش یه سبز عجیبیه مثل رنگ اقیانوس ها رنگی که وقتی روی ساحل ایستادی و ته دریا رو می بنی با ابروهای هشت مانند که سایه بان چشمهای جادوی اش بود هیکلش فکر می کنم اگر می ایستاد اندازه یک مرد قد بلند بود اما لاغر و استخوانی .
-شما هم می تونید اشیا رو جابه جا کنید ؟
-بله تا به اندازه یه گلدون بزرگ
-یعنی دقیقا اون و جابه جا می کنید ؟
-بله حتی اگه خیلی دقیق بشید می تونید بشکونید البته این لازمه اش انرژی زیادیه و وقت کافی
-شما از چند سالگی دونستید که این نیرو رو دارید ؟
-مثل این که خیلی راغب شدید
با لحن بامزه ای این را گفت و بعد ادامه داد
-از 17 سالگی درست یادم نیست ولی وقتی فهمیدم که دیگه خیلی دیر شده بود رقیب سر سخت مسابقه ام رو زمین گیر کرده بودم و داشتم با سرعت زیاد به انتهای پیس می رفتم
-لطفاً واضح تر بگید اصلا متوجه نشدم
-اون موقع من هم مثل ادم های عادی روی پاهام راه می رفتم و به این صندلی وصل نبودم توی پیست موتور سواری نگاهی از روی خشم به رقیبم کردم و بدون که این که بخوام تو ذهنش اثر گذاشتم از جایش تکون نخورد یعنی پیش خودم زمزمه کردم از راه مغز به اون تله پاتی کردم و همین طور هم شد تا اخر مسابقه بی حرکت موند و تکون نخورد بعد از مسابقه چند وقتی بود که به این موضوع شک کردم و در مسابقه بعدی همین کار را دوباره کردم و اخرش وقتی درست به خط پایان رسیده بودم کنترلم را از دست دادم و بعد از خوردن به چند جا و چند تا چرخ و معلق به زمین افتادم . وقتی چند روز از کما بیرون اومدم فهمیدم که قطع نخاع شدم راستش اون جریان درسی شد برام تا دیگه از این قدرت در پی مقاصد خودم استفاده نکنم حداقل توی کارای خلاف
-خیلی متاسفم
-من هم برای خودم متاسفم .خب حالا شما از خودتون بگید همش من حرف زدم
R A H A
11-25-2011, 09:28 PM
-از خودم ؟ توی چاپ خونه کار می کنم و دانشجوی خبر نگاری هستم تمام زندگی من همینه
-برای آینده تون چه برنامه ای دارید ؟
-آینده ام دلم می خواد درسم که تموم شد توی یه مجله یا دفتر روزنامه مسئوول قسمت سرویس دهی خبرنگار باشم یعنی جمع اوری خبر با من باشه این کارو دوست دارم یعنی هیجان و تنوع رو دوست دارم
-آینده تون فقط توی کار ختم می شه ؟ ازدواج خونه داری .غذا پختن و ظرف و لباس شستن
-نه نه اصلا تا به حال یک بار هم به این موضوع فکر نکردم و نخواهم کرد
-پس در مورد قدرتی که دارید چی میگید ؟ نمی خواهید اون رو گسترش بدید ؟
-اتفاقا چرا راغب شدم بیشتر بدونم باید چه کار کنم کتابی یا مرجعی هست که برم جستجو کنم ؟
-کتاب و مرجع که زیاد هست ولی باید کسی باشه که بتونه فن و رموز این کارو جلوی راهتون بگذاره و منحرفتون نکنه
-شما کسی رو سراغ دارید ؟
-رک بگم جز خودم کسی رو سراغ ندارم یعنی در پی ان نبودم و واقعاً هم نمی شناسم کسی رو مثل من و شما باشه
همان طور که داشت حرف می زد نگاهی به ساعت انداختم دیگه داشت دیرم می شد می بایست نمی ساعت دیگه خونه باشم گفتم
-فکر کنم دیگه باید از هم جدا بشیم تو خونه منتظرم هستن اگه اجازه بدید دیگه کم کم
-باشه هر جور میل شماست
وقتی خواستم پول کافه را حساب کنم نگذاشت و گفت
-نه این بار نه دفعه های بعد وقتی با من هستید حق همچین کاری رو ندارید
با این حرفش بهم فهماند که باز هم از این جور قرارها با هم داریم با هم از کافه خارج شدیم در حالی که شال گردنش را به دور گردن گره می زد گفت
-راستی یادم رفت
سپس از روی پایش پاکتی را بلند کرد و به طرف من گرفت و گفت
-برای شماست
تشکر کردم و پاکت را گرفتم
-میشه شماره تلفنتونو داشته باشم ؟
-اگه دوست دارید باشه
-وقتی شماره رو گفتم اضافه کردم لطفاً خودتون رو همکلاسی دانشگاهیم معرفی کنید می دونید که
-بله درک می کنم حتما مطمئن باشید سانتین خانم
سپس خداحافظی کردیم به طرف خانه راه افتادم در حالی که فکر کنم قدمهایم بیشتر شبیه دویدن بود به خانه رسیدم پاکت را باز کردم و کاغذی که درونش بود چند خط از شعرهایش را به یادگار داده بود
پنجره ای به روی خراب دل
مرا با خود ببر به خلوت سکوت
به سرآغاز تنهایی گنگ و سردرگم
انجا که دور از سرزمین واژه ها
لال و مبهوت بی تحرک باید بودن
به دور از این باید و نباید ها
فراتر از من و ما بودن های این دیار
شاید با دریچه ای گشوده رها
شویم از این سیاه و فرسوده راه
سه شنبه بعد از ظهر یک روز زمستانی
وقتی شعرش رو خوندم احساس کردم کمی نور به شعرش اضافه شده نمیدونم چرا فکر کردم منظور از شعرش شاید کنایه ای به من باشد
R A H A
11-25-2011, 09:28 PM
سه روز بعد که سانتین در خانه بود مادرش تازه پایش را از خانه برای خرید بیرون گذاشته بود که تلفن زنگ زد وقتی گوشی را برداشت صدای عرفان را شنید خدا را شکر کرد که هیچ کس در خانه نیست
-مزاحم که نشدم سانتین خانم ؟
-خواهش می کنم
-حالتون چطوره با درسهاتون چه کار می کنید ؟
-فعلا که زیاد سخت و سنگین نشدند راستی شما دانشگاه رفتید ؟
-بله چند سال قبل تا حد لیسانس
-پس حتما جایی مشغول کارید ؟
-نه فعلا
-چرا ؟
-رشته تحصیلی من تربیت بدنی بود حالا فهمیدید چرا نمی تونم مشغول کار بشم اون هم با وجود این ویل چر که همیشه با منه
-شما خیلی سخت می گیرید یعنی حالا که روی ویل چر هستید نمی تونید شاغل باشید ؟
-شاید حق با شما باشه راستش احتیاجی به کار کردن ندارم همین طور که گفتم تو خونه پدر و مادرم زندگی می کنم و فعلا کم بودی ندارم
بعد از این که کمی دیگه از هر دری حرف زدند عرفان گفت
-براتون یه سری کتاب که در زمنیه تله پاتی است جمع کردم اگه مایلید اونا رو بگیرید یه قرار بزاریم تا اونا رو بهتون بدم
سانتین کمی دست دست کرد عرفان داشت به بهانه کتابها قرار ملاقاتی دیگه با او می گذاشت بدش نیامد دوباره او را ببیند
-باشه کجا همدیگه رو ببینیم فقط توی کافه و از این جور جا ها نباشه
-کجا دوست دارید بریم ؟
-توی یه پارک یا یه چایی که بشه قدم زد از هوا و طبیعت استفاده کرد
وقتی با هم خداحافظی کردند برای ان روز غروب در پارکی قرار گذاشته بودند می دانست اگر خانواده اش می دانستند او را ملامت می کردند به هر حال بدون رضایت یا رضایت انها داشت می رفت در حالی که در دل دچار عذاب وجدان گشته بود
پالتوی کرم رنگ کمر داری با روسری سفید به سر کرده و با آرایش ملایمی که زیباییش را صد چندان کرده بود اماده رفتن شد
-مامان من دارم میرم بیرون تا کتاب بخرم زود برمیگردم خداحافظ
وقتی از آسانسور خارج شد دم در ان همان پسرکی را دیده بود که در مورد نوشته بلوز ش با او صحبت کرده بود این بار بلوز ساده ای پوشیده بود با کاپشن پف کرده گنده ای و کلاه بافتنی . با دیدن سانتین لبخندی زد و گفت
-سلام حالت چطوره ؟
-مرسی شما توی همین واحد زندگی می کنید خانم ؟
-بله و شما ؟
-بله طبقه دهم هستیم اون روز وقتی فهمیدم معنی نوشته بلوزم چیه دوباره رفتم بالا و از تنم بیرون آوردم و تا امروز فکر کنم مامان اون رو دستگیره کرده ممنونم که بهم گوشزد کردید
-خواهش میکنم شما هم با برادر کوچکتر خودم فرقی نداری من دیگه باید برم داره دیرم می شه کاری نداری ؟
-اگه دیرتون شده برسونمتون
سانتین در حالی که از وحشت می خندید گفت
-حتما با موتور ؟
-بله چه ایرادی دارد ؟
-نه ممنون من می خوام سالم اونجا برسم
-سالم می رسونمتون مطمئن باشید
-از لطفت ممنونم خودم برم راحت ترم
-هر جور دوست دارید ولی اگه هر وقت کاری داشتید بدونید یه دوست یا به قول خودتون یه برادر دیگه توی طبقه دهم دارید
-اسمت چیه ؟
-ارمسین شهابی
-خوش بختم منم سانتین مهر ارا هستم خداحافظ دیگه جدا دیرم داره می شه
-خوش بگذره و خداحافظ
R A H A
11-25-2011, 09:28 PM
وقتی از پارکینگ آپارتمان خارج شد داشت برف می امد چترش را با ز کرد با خود گفت خوب شد که چکمه هایم را پوشیدم و الا یخ میکردم
دوباره هنگامی به قرار رسید که عرفان در حالی که چترش بالای سرش گرفته بود روی ویل چر کز کرده منتظر ش بود
سانتین به طرفش رفت و قبل از این که او شروع به ملامتش کند گفت
-سلام من به موقع رسیدم ببینید ساعت دقیقا پنج شده فکر کنم یه خورده زود آمدید
-علیک سلام من که شکایتی نکردم خب کجا بریم ؟
-اون طرف تر چند تا آلاچیق کوچیک هست می تونیم زیرش بنشینیم موافقید ؟
-بله برویم
آلاچیق ها نمای زیبایی به پارک بخشیده بود و با فاصله کمی از همدیگه ساخته شده بودند توی هر کدام دو نیمکت و میزی کوچک بود سانتین وارد شد و تازه یادش امد که برای عرفان امدن در آلاچیق ان هم با ویل چر غیر ممکن است میز و نیمکت ها تمام جا را گرفته بودند سانتین در حالی که چترش را از روی میز بر میداشت تا دوباره راه بی افتند گفت
-فکر می کنم بهتره که راه بریم این طور نیست ؟
-به نظر من همین جا بنشینیم
سانتین به ناچار گفت
-اخه ...
سپس در مقابل چشمهای سانتین عرفان به سختی خودش را از صندلی بلند کرد و روی نیمکت نشست در حالی که با دست پاهایش را جا به جا می کرد وقتی نشست به سانتین نگاه کرد و گفت
-نمی خواهید بشینید ؟
-اوه چرا میشینم اول بگید چی می خوردید تا برم سفارش بدم
-زحمتش پای شما ؟
-چه زحمتی چی می خواید ؟
-فرقی نمی کند فقط داغ داغ باشه
-بسیار خب الان برمی کردم
عرفان داشت به دور شدن سانتین نگاه می کرد که ارام و موقر راه می رفت با پالتوی که پوشیده بود انحنا بدنش کاملا مشخص بود و زیبایی خاصی به هیکلش بخشیده بود وقتی به زیر آلاچیق برگشت دستهای قرمز شده اش را به هم مالید
به عرفان نگاه کرد و گفت
-فکر کنم در مورد انتخاب محیط باز اشتباه کردم یه خورده سرده این طور نیست ؟
-همیشه که نمیشه همه چیز وفق مراد باشه
-بله درسته خب تا چند دقیقه دیگه هم نوشیدنی هامون می رسه و کمی گرم می شیم
سانتین دیگه نمی دانست برای این که توجه عرفان را که داشت به او نگاه می کرد به چیز دیگری معطوف کند چه بگوید ان روز کم حرف بود و محو تماشای سانتین بود
-خب مثل این که قرار بود برای من یه چیز ایی بیارید ؟
-بله داشت یادم می رفت
عرفان از جایی که پشت ویل چر بود چند کتاب در اورد در حالی که به او می داد گفت
-اگه درست مطالعه کنید می تونید توی این راه موفق بشید
-شما وقتی فهمیدید که دارای این نیرو هستید نترسیدید ؟
-اولش چرا ولی بعد عادت کردم هیچ می دونستید کمتر کسی این نیرو رو داره ؟ از هر 30 نفر وجود داشته باشه و جالب این جاست که ممکنه خودش مطلع نباشه و مثل شما همه وقایع رو اتفاقی و روزمره قلمداد کنه
-میشه بگید دقیقا قدرتتون تا چه حده ؟
عرفان همان طور با چشمان گیرایش سانتین را مدتی نگاه کرد و گفت
-برای چی می خواهید بدونید ؟
-منظور خاصی ندارم فقط برای ارضاء کنجکاویم
-تا اون حد که اگه شما بخواهید و بتونید می توانیم با هم از راه دور بدون استفاده از تلفن یا نامه یا هر راه ارتباطی دیگه مرتبط باشیم منظورم از راه فکر و ذهنمون تله پاتی یکی از راههای انتقال فکر
-منظور تو درک نکردم یعنی این که می تونیم با هم حرف بزنیم شما از خونتون و من هم تو خونه با استفاده از نیروی که داریم ؟
-بله دقیقا البته تا رسیدن به اون حد خیلی باید تمرین کنید اول باید یاد بگیرید که چطور با قدرت تمرکز روی یک شی اون و به حرکت بیارید
-میشه بیشتر توضیح بدید ؟
-فکر می کنید میشه توی یه همچین جای شلوغی اون هم توی این هوا توضیح داد ؟ بهتر نیست توی یه موقعیت بهتری این کار انجام بشه ؟
-شاید حق با شماست باشه
-این و بگم که برای رسیدن به این قدرت اول باید ذهن و روحت رو کاملا پرورش بدید که نیازمند چندین جلسه تمرین های است مثل یوگا . اصلا بیایید دیگه حرفش و بزنیم و از این هوا و منظره استفاده کنیم
-بسیار خب
دقایقی که داشتند نوشیدنی گرم می نوشیدند احساس سرمای کمتری می کردند چند پسر جوان که با سرو صدا به طرف آلاچیق ها دویدند شروع به انداختن گلوله برف به همدیگه کردند گلوله ها یکی پس از دیگری به اطراف و خودشان می خورد گاهی به خنده و درد به زمین می افتادند و دوباره از نو شروع می کردند
R A H A
11-25-2011, 09:30 PM
وقتی چند تا از گلوله ها به پسر و دختر جوانی که در آلاچیق نشسته بودند خود انها هم به تلافی کار انها بلند شدند و شروع به پرت کردن گلوله ها به انها کردند منظره جالبی بود یکی پس از دیگری به بازی کننده گان اضافه می شد سانتین و عرفان داشتند از دیدن ان صحنه جالب و بامز ه کیف می کردند سانتین دیگر در جایش بند نبود دلش می خواست او هم بین انها میبود ولی با وجود عرفان که ارام و خندان نشسته بود و انها را نگاه می کرد نمی توانست این کار را بکند
-حتما خیلی دلتون می خواد شما هم بین اونها بودید درست حدس زدم ؟
درست در همین موقع گلوله برفی بی هوا به کتف سانتین خورده شد و باعث شد سانتین بگوید
-اول دلم نمی خواست ولی حالا برای تلافی چرا شما نمی یاین ؟
-نه شما برید . این را با دودلی گفت
-خواهش می کنم شما هم بیاد من کمکتون میکنم روی ویلچر بشینید
سانتین وقتی راغب بودن عرفان را در شک و تردیدش دید ویل چر را کنار او نزدیک کرد وبا هیجان گفت
-زود باشید باید تلافی کنیم
-بریم
سانتین و عرفان هنوز نزدیک انها نشده بودند که گلوله باران شدند سانتین فقط سرش را پشت دستهایش قایم کرده بود که عرفان فریاد کشید
-پس چرا معطل ید شما هم بزنید
سانتین که گیج شده بود تازه یادش افتاد برای چی به ان جا رفته اند روی زمین نشست و شروع به گلوله درست کردن کرد
-بدهید به من
به این ترتیب سانتین گلوله می ساخت و عرفان به طرف همه پرتاب می کرد صدای خنده که فضا را زیبا و دوستانه کرده بود چند دفعه که عرفان می خواست گلوله برفی را از او بگیرد دست سانتین را هم میگرفت و انگشتهایش را لمس می کرد ولی هیچ کدام شان حواس شان نبود فقط در فکر این بودند که در این جنگ شیرین عقب نمانند
-پس چی شد این گلوله ها ؟
سانتین در حالی که می خندید دستهایش را به دهانش نزدیک کرد گفت
-انگشتهایم دیگه حس نداره باید دستکش می آوردم
عرفان تا خواست چیزی بگوید یک گلوله درست به وسط پیشانیش خورد با خنده شروع به پاک کردن صورتش کرد عرفان دست سانتین را که روی دسته ویل چر ش بود گرفت و در حالی که انها را می مالید تا گرم شوند گفت
-بدون تجهیزات به میدان جنگ امدن همین مکافات ها را هم دارد فکر کنم بهتره عقب نشینی کنیم
در ان هیاهو که هر کی یا به روی زمین افتاده بود یا داشت گلوله پرتاب می کرد انها داشتند به هم نگاه می کردند سانتین قبل از این دوباره دچار سردرد بشه و اخر سر هم از حال برود نگاهش را از او برداشت و در حالی که دستش را از میان دستهای گرم او بیرون می کشید بلند شد و تا خواست چیزی بگوید دو گلوله به او خورد و یکی به عرفان که باعث شد دوباره بازی شروع شود
خلاصه ان جمعیت ان قدر خسته شدند که همان جا روی برفها نشستند و به نفس نفس افتادند یکی نشسته یکی دراز کشیده بود و ان دیگری روی کمر خم شده بود یکی از همان سه پسری که هنوز نفسش حالت عادی پیدا نکرده بود گفت
-به افتخار همتون که با حال ید و زنده باشید یه کف درست و حسابی و با حال بزنید
بعد اول خودش شروع به کف زدن کرد و بعد دو دستش و بعد همه کسانی که در ان بازی شریک شدند سانتین و عرفان هم جزو کف زندگان بودند صدای دست زدن ها ان قدر بلند بود که پرنده ها از روی درختها بلند شدند فرار کردند وقتی افراد بلند شدند و تا متفرق بشند قیافه ها دیدنی بود درست مثل کسانی که از جنگ برگشته باشند
سانتین در حالی که به عرفان کمک می کرد به طرف آلاچیق رفتند عرفان سرفه آهسته کرد و گفت
-چند سالی می شد که برف بازی نکرده بودم
-من هم همین طور
-خاطره خیلی خوب شد مخصوصا در کنار شما که گلوله درست می کردی
سانتین هم حرف او را تایید کرد و گفت
-با یه چای داغ موافقید ؟
-بله حتما و چند دقیقه بعد
-بفرمایید
عرفانی در حالی که چای را از او می گرفت گفت
-ممنون از این که باعث شدید یاد بچگی هایم بیافتم
-من هم ممنونم از این که من رو همراهی کردید این جور بازیها دست جمعی می چسبه
بعد شروع به خوردن چایش کرد در حالی که عرفان با قیافه ای متفاوت و شاد به او لبخند می زد
-سانتین می تونم سانتین صدات کنم ؟
-اگه دوست دارید باشه
-به شرطی که شما هم من رو عرفان صدا کنید می خوام بپرسم که تو همیشه این قدر سرحال و شیطونی ؟
سانتین در حالی که می خندید پرسید
-منظورتون چیه ؟
R A H A
11-25-2011, 09:31 PM
-قبل از شروع بازی وقتی این جا نشسته بودی و داشتی اون ها رو نگاه می کردی متوجه شدم که یه جور جالب و شیطنت وار داری به اونها نگاه می کنی و فکر کنم اگه به خاطر من نبود توی همون دقایق اول با اونها قاطی شده بودی همیشه این جوری هستی ؟
-نمیدونم شاید فقط این و می دونم توی این مدتی که دارم زندگی می کنم هیچ چیز رو لایق این ندونستم که مخیل آسایش و شادیم بشه
-یه سوال خصوصی دارم می تونم بپرسم ؟
-خصوصی یعنی چی ؟
-یعنی این که دوست نداری می تونی بهش جواب ندی
-حالا بپرسید تا ببینم چی هست ؟
-تو نامزد یا دوستی کسی که باهاش قول و قراری برای آینده گذشته باشی نداری ؟
-بهم میاد داشته باشم
-نمیدونم
-نه تا امروز ولی با وجود شما فکر کنم یه دوست دارم این طور نیست ؟
بعد نوبت سانتین بود که باز پرسی کند
-عرفان چند سالتونه ؟
-می تونی حدس بزنی
-30 تا 32 ؟
عرفان لبخندی زد و جواب داد
-33 سالمه
-شما چی نامزدی . دوستی ؟
عرفان نیش خندی زد و در حالی که غمی در چشمهایش خوش رنگش بود گفت
-به نظر شما کسی حاضره با یه مرد اخموی بد اخلاق اون هم از نوع زمین گیرش اشنا و یا حتی دوست بشه ؟
دل سانتین با گفتن این حرف به درد امد برای این که با او هم د ردی کرده باشد لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت
-اولا این که شما بعضی موقع ها اخمو و بد اخلاق هستید دوما شما زمین گیر نیستید شما هم به نوع و روش خودتون دارید راه میرید درست مثل همه سوما من کسی رو سراغ دارم که همین الان حاضره با شما دست دوستی بده
عرفان در حالی که دستش رو از روی ریشش به پایین چانه اش کشید لبخندی زد و گفت
-اون کیه ؟
-من مگر این که شما منو لایق دوستی خودتون ندونید جناب آقای ع. ا
-ممنونم از این که به من امیدواری و روحیه می دی سانتین
سانتین در حالی که به ساعتش نگاه می کرد گفت
-اگه تا یه ساعت دیگه خونه نباشم اون وقت باید قید دوستی مثل من و بزنی
-چرا ؟
-برای این که اگه دیر برسم خونه مامانم پوستم رو می کنه بهش گفتم برای خرید چند کتاب می ام نه برای خرید همه تهران که این قدر طول بکشه
عرفان خندید و گفت
-باز هم همدیگه رو می بینیم ؟
-انشاالله
بعد از خداحافظی با عجله به طرف خانه اش رفت
پایان فصل هشتم
R A H A
11-25-2011, 09:34 PM
فصل نهم http://www.gif-paradies.de/gifs/bunte-welt/freizeit/freizeit_0140.gif
چند ماه از آشنایی سانتین و عرفان می گذشت طی این مدت با تمرین های تلفنی که عرفان به سانتین یاد می داد توانسته بود اشیا خیلی کوچک را با نیروی فکرش جا به جا کند اولین بار توانست برگ گلی را کمی روی میزش جا به جا کند داشت بال در می اورد تقریباً تمام شب به ان خیره شده بود تا بالاخره با کمک عرفان که با او تلفنی صحبت می کرد او را تشویق کرد توانست این کار را بکند .چند باری هم باز در کافه یا پارکی قرار گذاشتند و دیگه با هم صمیمی شده بودند عرفان هیچ گاه طی این مدت از این آشنایی سوءاستفاده نکرد یعنی خودش را در حد سانتین نمی دید او زیبا بود و سالم و پرانرژی آینده ای روشن پیش رو داشت عرفان به این نتیجه رسیده بود تحت هیچ شرایطی اسرار قلبش را برای او فاش نکند اسراری که هر مردی وقتی به زنی دل می بندد دوست دارد عیان کند تا مهر و علاقه اش را به طرف نشان دهد عرفان دوست نداشت سد راه خوشبختی او بشود طی این سالها که زمین گیر شده بود خوب یاد گرفت که فکر و خیال ازدواج و دوست داشتن را از سر دور کند او نمی خواست کسی به حالش ترحم کند ولی اینک با وجود دختری مثل سانتین که ساده و مهربان بود بدون هیچ ترحمی بدون این که دست خودش باشد دریچه ها و پنجره ها یکی پس از دیگری باز می شدند و نوری زیبا به کالبد بی روح عرفان می تابید او به همان هم دلخوش بود که بتواند سرانجام در شعرهایش دست از گلایه و درد بردارد و شاید کمی هم زندگی و سرمستی را بتواند در انها جایگزین کند و این همان چیزی بود که تازگی ها بوی شعر و متنهایش را عوض کرده بود حتی سانتین هم متوجه این مطلب شده بود و دائم با تعریف و تمجید کردن از شعرهایش او را تحسین می کرد هر کس چهره و حرکات عرفان را میدید به سادگی متوجه می شد او دیگر همان عرفان مرده همیشگی نیست صورتش کمی پرتر شده بود و گونه هایش رنگ گرفته بود
***
افسانه زنی بود فداکار و اهل زندگی او برای همسر و تنها فرزندش از هیچ کاری دریغ نمی کرد از وقتی عرفان در ان حادثه فلج شده بود افسانه مثل پروانه دور عرفان می چرخید و می سوخت پسرش جلوی چشمانش روز به روز آب تر می شد و از بین می رفت رسیدگی های افسانه و شوهرش عدنان برای به زندگی بازگرداندن او بی نتیجه بود عرفان به همه چیز پشت پا زده بود به زنده بودن به زندگی به خانواده اش به مال و ثروت انبوه پدرش . به همه فامیل و اشنا
افسانه در ناباوری متوجه شده بود که عرفان تازگی ها فرق کرده دیگر بد اخلاق نیست به شوخی های پدرش جواب میداد و کم کم داشت مثل ادمهای معمولی می شد حتی لباس پوشیدنش هم کلی فرق کرده بود دیگر سیاه پوش و عزادار نبود وقتی عدنان به افسانه گفت
-فکر کنم عرفان عاشق شده
-عاشق شده مگه میشه ؟
-چرا نمیشه مگه او ادم نیست احساس نداره جوان نیست ؟
-چرا همه این ها هست ولی ممکنه کی باشه ؟
-فهمیدنش ساده است هیچ متوجه شدی که تازگی ها چقدر بیرون میره و هر بار که میاد چقدر روحیش عوض میشه ؟
-اره ولی چه جوری بفهمیم اون ... اگه تو درست گفته باشی کیه ؟
عدنان در حالی که پیپش را از جیب ربدوشامبرش بیرون می اورد گفت
-تعقیبش می کنیم به همین سادگی
-اگه بفهمه روزگار مونو سیاه میکنه
-چرا بفهمه بالاخره می فهمم که طرف کیه
***
در چاپ خونه مظلومی در حالی که ورقه ای را بالا اورد بود تا بهتر ببیند با تعجب گفت
-عجب بالاخره یه شعر درست حسابی از این آقای اقبالی دیدیم
بعد بلند شروع به خواندن کرد
یک سبد پر طراوت و تازگی
در دستهایم خریدم از بازاری
بازار گل و بوته فروشان
پیرو جوان دست فروشان
روی لبهای شان غنچه خنده
در دستهایشان رشته های محبت
در گاریهایشان نشانه های
عشق و عطوفت و دوستی
شکوفه ها و غنچه های کوچک مهربانی
با گلدانهای ریز و درشت زیبایی
ان طرف تر پیرمرد خمیده ای
کنار گاری کوچکی نوا سر داده
فصل نشاء گل و صفا و یک رنگی است
بیا و بگیر و در باغچه دلت بکار
«ع.ا»
R A H A
11-25-2011, 09:34 PM
طی این مدت شعرهای زیادی برای سانتین به اسم بال ابی نوشته بود اما هیچ کدوم رو نه به مجله داده بود نه به سانتین هنوز با خود در ستیز بود
-باز هم که زود امدی ؟
-عیبی نداره خب کجا بریم ؟
-اگه همین مسیر رو پیاده بریم یه راست می رسیم به کتابفروشی ها البته راهی نیست
-من که خسته نمی شم رو چرخ نشستم و تو پیاده داری می ری
-من عادت دارم
وقتی در پیاده رو شلوغ راه می رفتند عرفان گفت
-خب چه خبر ؟
-هیچی مثل همیشه تو چی ؟ راستش امروز و فردا دیگه باید شعرها تو ببری چاپ خونه نه ؟
-حواست خوب جمع هست ها
-اره مثلا یه مدت اونجا کار می کردم تا چند روز دیگه شعر هات باید حروف چینی بشه بره برای چاپ راستی یادت نره شعرها تو به من بدی بخونم
-بسیار خب
وقتی سانتین به اولین مغازه کتاب فروشی ایستادند تا کتابها رو ببینند عرفان از شیشه مغازه عکس منعکس شده پدرش را دید که به پشت سر انها ایستاده و انها را نگاه می کرد می خواست برگردد تا مطمئن شود ولی این کار را نکرد حالا که شک کرده بود باید مطمئن می شد از سایه کتابهای منعکس شده در شیشه . خیابان و ان طرف پیاده رو کاملا مشخص بود عرفان با دقت پدرش رو شناخت ان هم با ان چشمهای تیز بینی که او داشت .به سراغ دومین . سومین و مغازه که رفتند پدرش هم سایه وار از ان طرف خیابان انها را می پایید عرفان اصلا به روی خودش نیاورد حالا که قضیه پلیسی شده بود پس او هم باید محافظه کار می شد با سانتین وارد مغازه ای شدند تا کتابهایی رو که سانتین از ویترین دیده بود رو قیمت کنند عرفان از پایین کتابهای چیده شده ویترین که طبقه طبقه بود نگاهی به خیابان انداخت پدرش مثل همیشه موقر و ژیگول با عصایی که در دست داشت منتظر ایستاده بود لبخندی زد و سرش رو تکون داد و به سوال سانتین جواب داد
-تو چی کتابی انتخاب کردی عرفان ؟
-این کتاب رو می گیرم
سانتین کتاب را از دست او گرفت و نگاهی به اسم کتاب انداخت و گفت
-باید کتاب خوبی باشه نویسنده اش هم خیلی معلومات داره پرفسور
موقع حساب کردن پول کتابها که شد عرفان نگذاشت سانتین حتی پول کتابهای خودش رو حساب کنه و دوباره سانتین رو شرمنده کرد در حالی که کتابها رو سانتین در پلاستیک دسته دار گذاشته بود و در دست داشت از مغازه بیرون آمدند به راه افتادند و به طرف پاساژ بزرگ و شیکی که فاصله اش یک خیابان با انها بود رفتند پاساژ چهار طبقه ای که هر طبقه ان رو دور زدند و خرید کردند وارد یک فروشگاه لباس شدند تا سانتین برای خود ژاکتی بخره وقتی ژاکت خودش رو انتخاب کرد از فروشنده خواست تا چند ژاکت مردانه هم بیاورد بعد به عرفان نگاه کرد و گفت
-خواهش می کنم دیگه چونه نزن و فقط بگو از کدوم رنگ خوشت میاد می خوام برات یه کادو بگیرم فقط یه یادگاری باشه ؟
تا عرفان خواست لب باز کند دوباره سانتین گفت
-ناراحت می شم و خودت اون وقت می دونی چی میشه
مرد فروشنده که از یکی به دوی انها خوشش امده بود با خنده گفت
-آقا فکر می کنم مغلوب شدید باید انتخاب کنید
عرفان لبخندی زد و در حالی که سانتین رو نگاه می کرد گفت
-به یاد ندارم در برابر این خانم هیچ وقت پیروز شده باشم
سانتین لبخندی زد سپس یکی یکی ژاکتها را باز کرد و جلوی صورت عرفان گرفت و د ر حالی که هر دو اینه نگاه میکردند از رنگ ژاکتها یا عیب می گرفتند یا تعریف می کردند
-کدوم رو انتخاب می کنی اصلا از چه رنگی خوشت میاد ؟
-همشون قشنگه هر کدوم رو که تو گفتی
-مطمئنی بعد پشیمون نمیشی ؟
-صد در صد
سانتین بعد از این که با وسواس بالاخره دو تا از ژاکتها رو انتخاب کرد و گفت
-چون این ابیه و سبزه از همه قشنگ ترن من می گم که هر دو دو تاشون بگیریم
بعد تا دید قیافه عرفان دارد عوض می شه و نشانه مخالفت به خود می گیره گفت
-همین که گفتم باشه استاد ؟
عرفان در حالی که سرش رو تکون می داد گفت
-مگه می توانم مخالفت کنم ؟
-آقا لطفاً اینها رو بپیچید البته کا دوش خیلی قشنگ باشه
-چشم
R A H A
11-25-2011, 09:35 PM
مرد فروشنده درحالی که با خنده عرفان را نگاه می کرد به بستن ژاکتها مشغول شد سانتین ژاکت ظریف بافتنی راکه رنگ بنفش کمرنگی داشت رو بالا اورد و گذاشت رو تنش و پرسید
-چطوره ؟
-خیلی بهت میاد
-یه کیف بنفش دارم اگه یه روسری بنفش هم بخرم تا با هم ستش کنم دیگه برای امروز از دست من راحت می شی خیلی خسته شدی می بخشید نباید می گذاشتم باهام می اومدی
-حرفش رو هم نزن اگه نمی اومدم صاحب اون دو تا ژاکت نمی شدم به نفعم شد
-ای بد جنس
-چطوره بعد از این جا بریم یه جایی ناهار بخوریم ؟
سانتین کمی فکر کرد و در حالی که سرش رو تکون میداد گفت
-پس اول به خونه باید زنگ بزنم بگم که نمی یام
عرفان موبایلش رو که رو از جیب کاپشنش درآورد داد به او سانتین در حالی که گوشی را از او می گرفت قیمت اجناس رو که خریده بود را حساب کرد و به راه افتادند تا از پاساژ بیرون بروند با مادرش هم تماس گرفت
-مامان سلام من توی بازار یکی از دوست هام و دیدم ناهار رو با هم می خوریم شما منتظر من نمونید اره باشه ...باشه ..تا دو ساعت دیگه ...خداحافظ ...خب این از مامانم کجا باید بریم حسابی گرسنه ام
-منم گرسنه ام می ریم یه رستوران خوب
به طرف رستوران که نزدیک بو می رفتند در حالی که پدر عرفان هنوز از دورادور انها را می پایید کمی که رفتند به یک رستوران خیابانی رسیدند که تمام میز و صندلیهایش در محوطه باز بود میزی دو نفره انتخاب کردند و نشستند بعد از دقایقی سانتین داشت منو رو نگاه می کرد که عرفان گفت
-ببین پشت من یه آقای مسن با یه کت و شلوار مشکی و دستمال گردن قرمز اون طرفها نیست در ضمن کاملا عادی نگاه کن
سانتین انگار که دارد به مردم نگاه می کند همه رو از زیر نظر گذروند در حالی که به منو دوباره نگاهی می کرد گفت
-یه آقایی با این مشخصات پشت تو اون طرف پشت یه میز نشسته و داره منو می خونه یه پیپ هم تو دهن شه
-خودشه
-کی خودشه . اون آقا کیه ؟
-پدرم
-چی ؟
-خنده ات می گیره اگه بگم از صبح تا به حال داره تعقیبمون می کنه
-چرا مگه ما کاری کردیم ؟
-نه ولی اونه یه خورده مشکوک بودن و حالا دارن برای رفع شکشون تحقیق می کنند
-به چی مشکوک بودن ؟ درست حرف بزن تا بفهمم چی می گی
-اونا پیش خودشون گفتن این پسره که ماهی یه بار از خونه بیرون می رفت حالا تو هفته چند بار کجا می ره ؟ اخلاق و رفتارش چرا عوض شده ؟ حالا فهمیدی ؟
-پس چرا صبح نگفتی ؟
-خب الان گفتم
-خیلی بد شد نه ؟ الان فکر ای بدی می کنن
-نه اصلا خانواده من این طوری فکر نمیکنن باور کن خوشحال می شن بالاخره یکی مثل تو تونست منو از لاک خودم بیرون بکشه همین روز است که مامانم میگه عرفان اون دختر خانم رو بیار باهاش بیشتر اشنا بشیم
-جدی می گی ؟
-اره خب چه عیبی داره ؟
-عیب که نداره ولی دوز از اخلاقه منم روم نمیشه نمی خوام فکر ای بدی راجع به من بکنن
-یعنی تو نمی خوای حتی یک بار هم شکه شده به خونه ما بیای ؟ باور کن پدر و مادرم خوشحال می شن به امتحانش می ارزه چی می گی ؟
-حالا تا بعد فعلا که نه
-باشه اگه دوست داری فکرها تو بکن
-ممنونم می بخشید که من نمی تونم تعارفت کنم بیای خونمون
-عیبی نداره من درک می کنم این جا ایرانه با مردمش و فرهنگ مخصوص به خودشون
-پدرت خیلی پیر نشون می ده یا واقعاً سنشون زیاده ؟
-سنش زیاده ؟ به نظرم خیلی هم نسبت به سنش خوب مونده
R A H A
11-25-2011, 09:35 PM
-عوضش مادرم به خاطر وضعیت من خیلی شکسته شد مادرم خیلی تنهاست این چند سال هم که باری من این اتفاق افتاد با رفتار و اخلاقم باعث شدم بیشتر شکسته بشه به خاطر اخلاق من از همه فامیل دوری کرد پدرم هم مشغول کار شرکت و کار خودشه و زیاد خونه نیست من و مادرم همیشه تنها بودیم البته من با اخلاق گند خودم همیشه خودم و تو اتاق حبس کرده بودم بیچاره مادرم حالا فکر می کنم میبینم چقدر در حقش بد کردم
-هنوز دیر نشده می تونی جبران کنی همین امروز یه دسته گل قشنگ براش بخر و بهش هدیه کن میدونم که خیلی سال میشه از این کارها نکردی و میتونم تصور کنم که چقدر خوشحال می شه
-پیشنهاد خوبی کردی راستی پدرم مشغول غذا خوردنه ؟
-بله
-بیچاره از صبح تا حالا حسابی خسته شد هی کشیدیم این مغازه اون مغازه
سپس هر دو مدتی خندیدند
وقتی ناهارشونو خوردند به طرف گل فروشی رفتند و هر دو برای مادرهایشان دسته گل خریدند سپس درحالی که هر کدام دسته گل خود به رخ دیگری می کشیدند از هم جدا شدند
-ولی یادت باشه دسته گل مامان من قشنگ تره و هم گرون تره
-فکر کردی مگه هر چی گرون تره بهتره ؟ گلهای من رویایی تر و رنگهای پر معنایی داره
-ارزو می کنم همین که مامانت اون و دید از پنجره پرتش کنه بیرون تو کوچه
-به همین خیال باش استاد
عرفان که به خانه رسید پدرش با لباس خانه روی مبل نشسته بود در حالی که پیپ می کشید جلویش دفتر پهن بود
-سلام پدر خسته نباشید
-سلام عرفان جان تو هم خسته نباشی بابا
-ممنون چه خبر ؟ از قیافتون معلومه که امروز خیلی راه رفتید
عدنان در حالی که قیافه اش نشان میداد کم اورده گفت
-نه اتفاقا امروز همه کارم با ماشین بود دو سه قدم بیشتر راه نرفتم
عرفان در حالی که نگاه مهربانی به پدرش می انداخت گفت
-ناهار که خوردید ؟
-بله
-بیرون ؟
عدنان بعد از سرفه الکی گفت
-بله جای شما خالی بود
عرفان درحالی که به سوی بالکن پیش مادرش می رفت گفت
-منم بیرون غذا خوردم ممنون جای مادر خالی که امروز خانه بود سلام مامان بفرمایید این مال شماست
-مال من ؟ افتاب از کدوم طرف دراومده تو هم از این کارها بلدی ؟
-اصلا می دونی گل یعنی چی ؟
-حالا که می بینید افتاب امروز از جای همیشگی دراومده و از این کارها هم بلدم و می دونم گل چیه که خریدم می گیرید یا نه دستم افتاد
افسانه دسته گل را از او گرفت و بوسه ای به گونه اش زد و گفت
-خیلی خوشحالم از این که تو هم خوشحالی ناهار خوردی ؟
عرفان در حالی که یک چرخ ویل چر را می چرخوند تا دور بزند زیرکانه خندید گفت
-البته هر چند که حتما می دونید من حتی چی خوردم
افسانه که ترسیده بود که نکنه موضوع صبح فهمیده باشد گفت
-از کجا باید بدونم مگه علم غیب دارم ؟
عرفان که تقریبا به اتاقش رسیده بود گفت
-نه ولی حس مادرانه که دارید قربونتون برم
سپس وارد اتاق شد و در را بست چون میدانست انها نمی شنوند گفت
-البته با کمک بابا حستون خوب کار می کنه درست مثل ردیاب
بعد از رفتن عرفان افسانه گیج به عدنان نگاه کرد عدنان فقط لبهایش را بالا کشید و دستهایش را به نشانه ندانستن از هم باز کرد
R A H A
11-25-2011, 09:37 PM
بعد از چند روز سانتین توانست انگشترش رو نیم سانتی متر به حرکت در بیاورد ان قدر خوشحال شد حد نداشت انگشتر را برداشت و در انگشتش کرد به یاد عرفان افتاد باید به او خبر می داد یادش امد که چند روزی است عرفان با او تماس نگرفته تا به حال سابقه نداشت انها هر روز یا حداکثر دو روز در میان با هم حرف می زدند خودش را سرزنش کرد که به او زنگ نزده گوشی را برداشت شماره موبایل عرفان را گرفت چند بوق سپس صدای خانمی که گفت بفرمایید
سانتین اول خواست قطع کند اما فکر کرد چرا عرفان جواب نداد اگر قطع می کرد ان خانم که بی شک مادر عرفان بود متوجه می شد اوست چون عرفان به هیچ کس جز سانتین شماره موبایل رو نداده بود یعنی هیچ کس رو نداشت که این کارو بکنه
خلاصه به سختی گفت
-سلام می بخشید مزاحمتون شدم عرفان خان تشریف دارن ؟
-هستن اما شما ؟
-من سانتین مهر ارا هستم شما باید خانم اقبالی مادر عرفان خان باشید درسته ؟
-بله
-می تونم باهاشون صحبت کنم ؟
-راستش عرفان جان هست ولی نمی تونه صحبت کنه
سانتین که اصلا دلش نمی خواست این جوری با مادر عرفان اشنا بشه احساس می کرد که داره دست به سر می شه گفت
-پس ببخشید که مزاحم شدم
تا خواست خداحافظی کنه افسانه گفت
-خواهش می کنم قطع نکنید
سانتین منتظر شد
-عرفان مریضه به همین خاطر نمی تونه صحبت کنه
-مریض ؟ اتفاقی افتاده براشون ؟
-بله. راستش حالش خیلی بد شده بود سینه پهلو کرده و چند روزه که تو خونه افتاده من امیدوار بودم شما زودتر از این حالش رو می پرسیدید
سانتین با لکنت گفت
-الان حالشون چطوره ؟
-خیلی بد اصلا صداش در نمی یاد سینه پهلو شدیدی گرفته
-یعنی نمی تونه صحبت کنه ؟
-متاسفم دخترم ولی اگه بخواهید می تونید به ملاقاتش بیاید راستش اون که دوستش نداره شما در حقش دوستی کنید و به عیادتش بیاید برای روحیه اش لازمه .البته اگر دوست دارید
سانتین نمیدانست چه بگوید مادر عرفان داشت او را دعوت می کرد تا حتی به بهانه پسرش هم که شده به خانه سری بزند به ناچار و احترام گفت
-خواهش می کنم حتما مزاحمتون م شم
-ممنونم دخترم عرفان خوشحال می شه
وقتی گوشی را قطع کرد در حالی که با خودش حرف می زد گفت
-باید قطع می کردم نباید با مادرش صحبت می کردم حالا چه کار کنم ؟ چه جوری برم اون وقت چه فکرهایی در مورد می کنن می گن یه دختر بی بند و بارم ؟ وای خدای من . عجب کاری کردم
بعد از چند ثانیه گفت
-حالا بشین این جا کاسه چه کنم چه کنم تو دستت بگیر سانتین کله پوک دیگه می خوای چه کار کنی راهی نداری باید بری به خاطر عرفان باید برم
تصمیم گرفت فردا صبح برای عیادت به خانه انها برود
صبح به مادرش گفت
-یکی از بچه ها دانشگاه مریضه با چند تا از بچه ها قرار گذاشتیم بریم عیادتش
دیگه طی این مدت عادت کرده بود راحت دروغ بگه ان قدر که راحت که دیگه لازم به فکر کردن هم نداشت هر چند که از کارش خجالت می کشید ولی چه می توانست بگوید
مثل همیشه شیک و زیبا اماده شد که برود با ژاکت بنفش رنگی که ان روز با هم خریده بودند قبل از این که سوار ماشین بشه از گل فروشی دسته گل زیبایی خرید بعد کتاب شعری هم خرید و کادو کرد به طرف خانه انها رفت
آدرس را به آژانس داد هر چه بالای شهر می رفتند خانه ها شیک تر و بزرگتر می شدند با ماشین های مدل بالایی که در ان اطراف پارک بود جلوی در خانه راننده ایستاد و گفت
-فکر کنم همین خونست
سانتین بعد از این که پول راننده را داد پیاده شد جلوی درب خانه ایستاد نگاهی به خانه زیبایی که بی شباهت به قصر نبود انداخت خانه ای با ساختی عجیب و قشنگ به سبک اروپایی . ستونهای بزرگ که از پشت دیوارها هم پیدا بودند جلوی ایفون رفت و زنگ را فشرد
افسانه از تصویر ایفون داشت به دخترکی که پشت در ایستاده بود نگاه کرد
-سلام سانتین هستم
-بله خواهش می کنم بفرمایید داخل
-مرسی
R A H A
11-25-2011, 09:37 PM
سپس در باز شد سانتین داخل شد از دیدن خانه و محوطه اش دهانش باز ماند حیاط خانه دو برابر خانه با استخر به شکل قایق و باغچه ای زیبا با انواع گل های رنگارنگ ان هم در ان فصل ا ز کنار استخر رد شد و وارد راهروی باریکی که از سنگ فرش پوشیده شده بود شد و به طرف ساختمان به راه افتاد چند قدم جلوتر در ساختمان باز شد و افسانه با رویی گشاده ا ز پله ها پایین امد
-من افسانه مادر عرفان هستم خیلی خوشحالم ون کردی که او مدید
-باعث خوش وقتی منه که باهاتون اشنا شدم خانم
-به من فقط بگو افسانه بیا بریم تو که سرده
-حال عرفان خان چطوره ؟
-بد نیست اما تعریفی هم نداره
وقتی با هم داشتند پله ها را بالا می رفتند افسانه با خودش گفت
-از اون چیزی که عدنان تعریفش را کرده بود خیلی معرکه تر و خانم تر ه
داخل ساختمان که دیگه چشم سانتین رو خیره کرده بود موقر و مودب با اقبالی پدر عرفان اشنا شد و احوالپرسی کرد
افسانه تعارفش کرد که بنشینید
-اگه می شه اول عرفان خان رو ببینم
افسانه که خیلی خوشحال به نظر می رسید گفت
-بسیار خب بفرمایید تا اتاقش رو نشونتون بدم
سانتین د ر حالی که به احترام اقبالی سرش را پایین اورد گفت
-می بخشید
وقتی با افسانه از راهرو رد می شدند ساین به این نتیجه رسید که خانه بزرگتر از ان حدی بود که فکرش را می کرد گوشه گوشه خونه با اشیا لوکس و زینتی تزیین شده بود فرشهای ابریشم که یک دونه از اونها به قیمت تمام خانه سانتین و خانواده ش می ارزید
وقتی کنار دری ایستادند افسانه گفت
-بفرمایید
-اول شما بفرمایید بگید من امدم شاید ا
افسانه در حالی که می خندید گفت
-ببخشید
رفت تا عرفان را از امدن او با خبر کند چند ثانیه بعد افسانه در را با ز کرد و گفت
-خواهش می کنم بفرمایید
سانتین داخل شد روبروی در اتاقی تخت اطرافش قشنگ و بزرگ بود که عرفان رویش نشسته بود در حالی که اطرافش چند بالش بود رنگ و روی عرفان پریده تر از حد بود اما لبخندی لبریز از عاطفه و محبت نثار سانتین کرد افسانه در حالیکه صندلی رو برای سانتین نزدیکتر می کرد تا بنشیند گفت
-تنهاتون می ذارم تا برم وسایل پذیرایی رو اماده کنم
-زحمت نکشید خانم
R A H A
11-25-2011, 09:40 PM
-این چه حرفیه شما زحمت کشیدید که تشریف آوردید
سپس از اتاق خارج شد در رو پشت سرش بست سانتین در حالی که لبخند قشنگی به عرفان می زد گفت
-نمی دونستم مریضی و گرنه زودتر می امدم
-اون هم از معرف ته که توی این چند روز یه زنگ به من نزدی
سانتین متلک او را نشنیده گرفت و دسته گل رو روی میز گذاشت و کتاب رو روی تخت و گفت
-چطور مریض شدی ؟
-توی استخر شنا کردم
-چی توی این هوا ؟ شوخی می کنی
-اون هم چه شنایی نزدیک بود غرق بشم
وقتی دید سانتین منتظر شنیدن چگونگی اتفاق است شروع کرد به تعریف کرد با صدایی که حسابی گرفت بود
-داشتم از کنار استخر رد می شدم دیدم یه گنجشک افتاده توی اون دلم سوخت اومدم ثواب کنم کباب شدم با ویل چر افتادم توی استخر تا بیان من و بیارن بیرون به میله نردبان استخر چسبیده بودم چند دقیقه شد همون باعث شد سینه پهلو کنم
سپس خندید که باعث شد به سرفه کردن کند سانتین لیوان آب رو که کنار تخت بود برداشت و به او داد بعد از این که جرعه ای نوشید در حالی که صدایش را صاف می کرد گفت
-دیدی بالاخره مجبور شدی بیای
-مجبور نشدم خودم امدم
سپس قیافه ای رو مضحک کرد و گفت
-فقط به خاطر تو
عرفان دوباره خندید و به سرفه افتاد عرفان با همان حالت که سرفه های خشک می کرد گفت
-لطفاً حرفهای خنده دار بیچاره می شم
-چشم استاد اتاقت قشنگه توی این اتاق اون شعرهای رویایی رو می نویسی ؟
سپس بلند شد تا به اتاق بزرگ او نظری بندازه در حالی که پرسید
-اجازه هست تو قلمرو تون قدم بزنم و فضولی کنم ؟
-راحت باش از کار جدیدت چه خبر ؟
سانتین همان طور که داشت به قول خودش راست راستی فضولی می کرد برای او حرف هم می زد
-توی دفتر روزنامه یه میز دارم با یه کامپیوتر و ...این چیه ؟
عرفان که از لحن سوال کردن او خنده ش گرفته بود است
-چی ؟
سانتین با انگشتش اشاره زد و گفت
-این ؟
-خب برو کنار تا من هم ببینم چی رو می گی دیگه ؟
سانتین در حالی که می خندید و کنار می رفت گفت
-این و می گم
-یه نوع میکروسکوپ قدیمی
-تا حالا این شکلی شو ندیده بودم
سپس کنار تابلوی بزرگی که روی دیوار با خط خیلی خوشی روی ان اشعاری نوشته شده بود رفت و پرسید
-خط خود ته ؟
-اوهم
-تا حالا نگفته بودی خط به این خوبی و قشنگی داری
بعد به کنار میز چوبی بزرگی که شبیه پالت نقاشها بود رفت میز پر از کاغذ و نوشته بود
-روی این میز نوشته ها تو می نویسی ؟
-تقریبا
سانتین در حالی که ورقی رو می گرفت تا بخونه گفت
-می تونم ؟
عرفان در حالی که داشت کاغذ دور کتاب را باز کرد گفت
-می تونم جلو تو بگیرم ؟ همین جوریش هیچ وقت نتونستم جلوتر بگیرم چه برسه به الان که مریضم
سانتین که با غرور لبخندی می زد به خواندن ورقه پرداخت . چند صفحه که جلو رفت با دیدن اسم پرنده بال ابی مکث کرد و به خواندن سطرهای اولش مشغول شد
-شاعر گرامی می شه بگید این پرنده بال ابی کیه ؟
-مجهول الهویه است
-میشه این دفتر رو ببرم بخونم ؟ خواهش می کنم
-باشه به شرطی که بعدش شروع به باز پرسی نکنی خانم مار پل
-خیالت راحت باشه
سپس دفتر رو بست و همان طور که در دستش بود به دیدن عکس های قاب شده روی شومینه اتاق مشغول شد
-اون کیه ؟
-یکی از دوستهای دبیرستانم
-این جا چند ساله بودی و ...
R A H A
11-25-2011, 09:40 PM
ان قدر سوال کرد که عرفان از کنجکاویش به خنده افتاده بود سانتین بعد از این که زیر و بم اتاق دستش امد برگشت سر جایش و نشست و گفت
-بعدا سر فرصت بقیه کارا مو ادامه می دم نگفتی حالا اون گنجیشکه چی شد ؟
-یخ زد و مرد
-چه بد به خاطر هیچی مریض شدی
-اره
صدای در باعث حرفهاشونو قطع کنن
-بیا تو مامان
سانتین با ورود افسانه که سینی در دست داشت بلند شد
-بنشین دخترم الان می رم از خودتون پذیرایی کنید
سپس سینی رو گذاشت و دوباره بیرون رفت
-به زحمت افتادن
-چه قدر تعارف می کنی یه دونه از اون شکلاتها رو بده
-فکر نکنم برات خوب باشه اوضاع گلوت زیاد تعریفی نداره
-تو هم که حرفهای مامانم و می زنی
سانتین در حالی که ظرف شکلات را به طرف او می گرفت چشمش به بالکن کوچکی که پشت پنجره ای شیشه ای بزرگ اتاق بود افتاد برف ارام می بارید به روی باقیمانده برف شب پیش می نشست سانتین لبخندی زد و گفت
-با این منظره قشنگی که اتاقت داره بی خودی نیست تا این حد شعر هات رویایی و خوب از آب در می ان
با شیطنت گفت
-تا حالا ادم برفی درست کردی ؟
ولی زود با پکری حرفش را عوض کرد و گفت
-ولی تو که سرما خوردی نمی تونی بیای ادم برفی درست کنی متاسفم
چند ثانیه بعد از صندلی بلند شد و گفت
-تو سرما خوردی من که سالمم الان برات درست می کنم
سپس قبل از این که عرفان مجال مخالفت یا حرفی دیگه رو پیدا کنه ساین از در شیشه ای بیرون رفته بود و شروع به درست کردن ادم برفی کرد برف بالکن انقدر زیاد بود که راحت می توانست یه ادم برفی درست کنه همان طور که برفها را روی هم می گذاشت گه گاه نگاهی به عرفان که در رختخواب لم داده بود چای می خورد می انداخت چند بار هم گلوله برفی درست کرد و طوری وانمود کرد که می خواهد گلوله را به طرف عرفان بیندازد عرفان هم واقعاً می ترسید درحالی که شیشه حفاظ او بود و بالاخره برای این که عرفان رو واقعاً بترسونه گلوله ای را به طرف شیشه پرتاب کرد که باعث شد عرفان جدا بترسه و از ترس بخنده و به سرفه بیا فته و شیطنت او را تحسین کنه وقتی ادم برفی رو درست کرد دست و مانتویش را تکون داد تا با خود برف رو توی اتاق نیاره سپس وقتی تو اتاق امد و پرسید
-یه شال گردن و دو تا دکمه می خوام با یه هویج
-از شال گردن من استفاده کن اون جا توی کمده
-خب چشمها ش چی ؟
-این شکلاتها برای چشمها ش
-خوب فکری بود هویج چی ؟
-الان به مامانم می گم بیاره
-مامانت ناراحت نشه به نظر تو زشت نیست ؟
-نه چرا باید بد باشه اتفاقا مامانم خوشحال هم میشه خیلی وقته کسی توی این خونه ادم برفی درست نکرده
سپس مادرشو صدا زد سانتین برگشت روی بالکن و به کامل کردن ادم برفیش مشغول شد
-چیه پسرم ؟
بعد سانتین رو دید که روی بالکن داره با برفها بازی می کنه در حالی که بینی و گونه هاش سرخ شده بود
-اونجا چه کار می کنه این دختر ؟
-داره ادم برفی درست میکنه
-عجب دختر شیطونیه توی این سرما
-میشه یه هویج باری برای دماغ اون ادم برفی ؟
-اره چرا نمیشه
R A H A
11-25-2011, 09:41 PM
بعد در حالی که همان طور دلش می خواست به ادم برفی که سانتین درست کرده بیشتر نگاه کنه یاد خاطرات خوب بچگی هاش افتاد و گفت
-برم به پدرت بگم اونم نگاه کنه
پس به سرعت رفت درحالی که هویجی برمی داشت گفت
-عدنان ؟
-بله ؟
-یه نگاهی به روی بالکن اتاق عرفان بنداز ببین چی می بینی ؟
-چطور مگه ؟
-یه دقیقه خودتو از جلوی اون شومینه تکون بده خودت می بینی
بعد به طرف اتاق عرفان رفت در حالی که به عرفان می خندی به طرف در بالکن رفت و گفت
-خسته نباشی کمک می خوای ؟
بعد هویج را به طرف او گرفت
-ممنونم تموم شد
بعد هویج رو جای دماغ ادم برفی توی برفها فرو کرد
-اگه گفتی چی کم داره ؟
سانتین دست به کمرش زد و گفت
-نمی دونم
-یه کلاه بافتنی قشنگ الان می یارم
عدنان از پشت شیشه داشت به دختر شیرین و زیبایی که با شیطنت و ذوق بچه گانه سر ادم برفی را کلاه می گذاشت نگاه می کرد در حالی که می خندید
-دیدی چی درست کرده ؟
-اره چیه یاد بچه گی هات افتادی افسانه ؟ گونه هات بدجوری گل انداخته
-چه دختر خوبیه چقدر سرحال و بشاشه درست برعکس عرفان
-عرفان هم خوب میشه نگران نباش
سانتین بعد از این که کارش تمام شد به داخل اتاق امد بعد از این که در شیشه ای بالکن رو بست برگشت دوباره نگاهی به ادم برفی خنده داری که ساخته بود انداخت و گفت
-خیلی بامزه شده نه ؟
-اره شبیه خودته
-وا کجاش شبیه منه من به این چاقی ام . دماغ شو ببین عین برج ایفل می مونه
عرفان که می خندید گفت
-منظورم بامزه بودنش بود نه ریخت و قیافه اش بیا بشین دیگه یخ نکردی ؟
-اخ گفتی دست هام بازم بی حس شدند
بعد به طرف شومینه رفت دستها شو جلوی اتیش گرفت و گفت
-اتاق قشنگی داری بهت حسودیم شد تا حالا فکر می کردم اتاق من قشنگترین اتاقی که دیدم کاش اتاق منم یه بالکن به این بزرگی داشت تا هر روز با برفها ش ادم برفی و خونه درست می کردم
عرفان متلک بار گفت
-درست عین بچه ها
سانتین در حالی که سر جایش برمی گشت تا کنار تخت روی صندلی بشینه رو به عرفان گفت
-متلک ت رو نشنیده می گیرم
عرفان به ادم برفی نگاه کرد و گفت
-ولی از شوخی گذشته خیلی خوشگله درست کردی چقدر هم اون شال گردن من بیچاره بهش می اید
-اره خیلی اصلا چطوره تو دیگه نذاریش مال همون ادم برفی باشه بهتره
-چای بریز برای خودت و این قدر شیطنت نکن
-شیطنت ؟ پس هنوز شیطنتم رو ندیدی
-خدا رحم کنه بشین تورو خدا دیوار اتاق مو تازه رنگ کردم نمی خواد روش راه بری
-باشه فقط به خاطر تو
بعد با قوری گران قیمتی برای خودش تو فنجان چای ریخت و با شکلاتی شروع به خوردن کردو بعد یک دفعه گفت
-تو این چند روز همش تو رختخواب بودی ؟
-اره
-چطوری می تونی چند روز دائم بخوابی و حرکت نکنی ؟
-منم دلم نمی خواد همش دراز کش باشم ولی وقتی مریض می شم دیگه حتی نا ندارم حرف بزنم چه برسه چرخهای ویل چر رو حرکت بدم
سانتین گفت
-تو خیلی ضعیف باید بری دکتر
-دکتر برای چی ؟
-برای اینکه بیش از حد لاغری . تو فعالیت زیادی نداری بنابراین باید تا حالا به اندازه اون ادم برفی چاق می شدی شاید غدد تیرویید ت کم کاری یا پر کاری داره
-خانم دکتر میشه بگید مرضم چیه ؟
سانتین در حالی که ژستی می گرفت گفت
-تا دو روز دیگه از وسط پیشونیتون یه شاخ بزرگ در می اد و به جای دوتا دستاتون دو تا بال سفید بزرگ اهان یادم امد یه هاله ماه مانند هم اون بالای سرت البته ناراحتی جزئیه برطرف میشه باید تو اتاق کالبد شکافی . پزشک قانونی رومی گم روی مشکلتون مطالعه کنم
سپس هر دو خندیدند وقتی عرفان به سرفه افتاد سانتین در حالی که لیوان آب به او می داد گفت
-تا اطلاع ثانوی خنده بی مجوز و امضا ممنوع این قدر نخند دیگه
عرفانی که حسابی به قهقهه افتاده بود از پشت سرفه و اشک گفت
-تقصیر توست دیگه اگه این قدر مزه نریزی که این جوری نمیشه
بعد لیوان آب را دوباره سر کشید
تا ساعتی سانتین عرفان رو درست و حسابی از حال و هوای بیماری بیرون اورد بود سپس با اصرار و تعارف بیش از حد اونها که می خواستند برای ناهار نگهش داشتند خداحافظی کرد و رفت
R A H A
11-25-2011, 09:41 PM
سانتین دیگه به چاپخانه نمی رفت عوضش در یک مجله با هیوا هم کار شد . در یک اتاق .ان روز سر سانتین خیلی شلوغ بود هیوا که دید سانتین خیلی مشغول کارش شده برای شیطنت برای سانتین شکلات پرت کرد شکلات دقیقا افتاد وسط کاغذی که سانتین داشت روش یادداشت می کرد سانتین که در جمله ها غرق بود با افتادن شکلات ترسید و سرش را بالا اورد بلا فاصله هیوا را دید که با ان قیافه شوخش داره به او نگاه می کنه سانتین نفسی کشید و شکلات رو گرفت و ان یکی دستش رو به زیر چانه اش زد و رشته مویی رو که جلوی چشمش امده بود با فوتی به عقب زد و گفت
-فایده ای نداره
هیوا که از حرکت او به خنده افتاده بود گفت
-دهنت و شیرین کن پری دریایی
-پری دریایی دیگه چه صیغه ای است ؟
-مگه کارتون پری دریایی رو ندیدی . والت دیسنی . پری دریایی درست مثل تو موها شو با فوت از صورتش دور می کنه
سانتین خندید و گفت
-نمی دونستم هنوز کارتون نگاه می کنی
-اون بچه گی ها نگاه می کردم البته الان م خیلی دلم می خواد نگاه کنم ولی وقت ندارم
-یادم باشه چند تا نوار کار تونی برات از داداشم بگیرم تا فرصت داشتی نگاه کنی
-باشه حتما یادت نره
سانتین درحالی که می خندید شکلات رو دهانش گذاشت به ورقه جلویش نگاه کرد فقط یک صفحه ان هم خط خورده و غلط تلاش تمام روزش فقط برای یه مطلب ساده عجب شاه کاری
-مطلب برای حروف چینی اماده است ؟
-اره چه جورم اصلا برای چاپ اماده ست
هیوا به میز تکیه داد و گفت
-به نظر میاد کلافه ای
-از صبح تا حالا خودم و کشتم فقط یه صفحه اون هم چرت و پرت
-حالا بخون ببینم این شاهکار هنریت که قراره همه روزنامه های عصر رو بلزونه چیه ؟
-اگه مسخره کنی نمی خونم
-خیلی خب
وقتی سانتین مطلبش رو خوند هیوا گفت
-بد نیست برای اولین کار واقعاً بد نیست
-جدی می گی ؟
-بله باید یه خورده بهش آب و تاب بدی می دونی منظورم یه چیزایی مثل هیجانه . نترس هر چی رو که به ذهنت میاد رو بریز رو کاغذ هر چی خودمونی تر و راحت تر با مخاطب ارتباط برقرار کنی تو کارت موفق تر می شی
سانتین همان طور که به حرفهای هیوا فکر می کرد
R A H A
11-25-2011, 09:42 PM
سانتین یکی از کتاب های رو که عرفان بهش داده بود رو به مادرش داد تا مطالعه کنه .از عرفان به عنوان آقای اقبالی هم صحبت کرد .
وقتی مادرش پایین رفت با خود گفت
-اولین قدم رو تو اعتراف گذاشتم . اول کمی مامان رو با ان نیرو اشنا می کنم بعد یواش یواش موضوع رو هم براش می گم
بعد از ناهار داشت روی میز مطالعه اش درس می خواند ان قدر محو درس خوندنش شده بود که حتی سرو صدای علی که داشت پایین توی هال توپ بازی می کرد حواسش رو پرت نکرد ناگهان سرش رو از کتاب بالا اورد و چشمها شو بست و باز کرد . داشت درس می خوند به هیچ چیز فکر نمی کرد ولی ناگهان صدای عرفان در گوشش پیچید گفت
-سانتین الان پاشو به من یه زنگ بزن پاشو
به نظرش امد خیال اتی شده تا دوباره خواست شروع به درس خوندن بکنه که صدای عرفان رو شنید . به تلفن نگاه کرد بلند شد و شماره عرفان رو گرفت
در حالی که نمی دانست بگه چه کار داره وقتی گوشی از ان طرف برداشته شد قبل از این که حرف بزنه عرفان گفت
-دیدی بالاخره تونستی و موفق شدی پرنده بال ابی به ارتباط فکری با من پاسخ دادی
سانتین باورش نمیشد هیجان زد گفت
-پس واقعاً صدای تو رو شنیدم که با من چند دقیقه پیش حرف می زدی ؟
-اره بهت گفتم تا بهم زنگ بزنی البته دو بار تا بالاخره این کارو کردی
-چطور ممکنه ؟ من واقعاً صدای تو رو شنیدم یعنی چی ؟
-یعنی این که بالاخره موفق شدی بعد از اون همه تمرین های که کردی حالا نوبت توست که اینبار با من حرف بزنی تمرین کن حتما می تونی راستی داشتی چه کار می کردی ؟
-درس می خوندم
-پس مزاحمت شدم برو درست رو بخون نمیخوام به خاطر من از درس هات عقب بمونی من دیگه خداحافظی می کنم به امید دیدار
-به امید دیدار
چند روز بعد از مادرش پرسید
-مامان بالاخره کتاب رو تموم کردی یا نه ؟
-اره کتاب مفیدی بود
-چی فکر می کنی در مورد موضوع کتاب ؟
-فکر کردم واقعاً هستن کسایی که این قدرت رو داشته باشند ؟
سانتین نمی دونستم با جوابی که می خواد به او بدهد کار خوبی می کند یا نه ولی گفت
-بله وجود دارند
-تو از کجا می دونی ؟
-برای این که یکی ....یکی از اونها رو می شناسم
-واقعاً
سانتین فقط سرش را تکان داد ناهید موضوع را به شوخی گرفته بود گفت
-اون ترسناکه ؟
-یعنی من ترسناکم مامان ؟
-وا کی به تو کار داشت گفتم همون که این شکلی است
-منم یکی از همون ها هستم مامان
R A H A
11-25-2011, 09:42 PM
ناهید در حالی که ابروها شو بالا می انداخت گفت
-دیگه داری تو شوخی کردن و دروغ گفتن مبالغه می کنی ها ؟ حواست باشه
-مامان ؟ شما از کجا می دونید که دروغ می گم شاید درام بهتون حقیقت رو می گم
-کدوم حقیقت ؟
-همین حقیقتی که من چند وقته ازش باخبر م و تا حالا به شما چیزی نگفتم
ناهید در حالی که کلافه شده بود از بی حوصلگی نگاهی به او کرد و گفت
-شوخیت رو کردی و منم خندیدم حالا برو سراغ کارت سانتین
-مامان می خوای نشونت بدم تا باور کنی ؟
-چی رو نشونم بدی ؟
-این و که می تونم با قدرت تمرکز م یه چیز مثل ....این قند رو جا به جا کنم
-ول کن دختر زیادی از این جور کتابها خوندی خیالاتی شدی
-به امتحانش می ارزه فقط خواهش می کنم کمی جدی باش
ناهید به سانتین که با قیافه ای حق به جانب جلویش نشسته بود نگاه کرد و گفت
-یعنی تو واقعاً می تونی ؟
-فقط نگاه کن و لطفاً تا وقتی کارم تمام نشده چیزی نگو تا تمرکز م به هم نخوره
ناهید گفت
-من منتظرم قدرتت رو نشون بده
با قیافه مضحکی به قند خیره شد
سانتین با خودش گفت
-تا حالا جلوی کسی این کارو نکردم اگه نتونم اون وقت مامانم فکر می کنه بهش دروغ می گم باید از تمام قدرتم استفاده کنم
ان وقتی که در مقابل چشمان ناهید حبه قند از جایش تکان خورد و دو سه سانتی متری حرکت کرد سرو گردن ناهید به جلو متمایل شد با چشمان باز به قند نگاه و بعد به او خیره شد
-حالا چی می گی مامان ؟
بعد از چند ثانیه ناهید خنده های از روی ترس کرد و گفت
-باز چه کلکی سوار کردی شیطونک ؟ حتما زیر میز نخی چیزی وصل کردی
بعد دولا شد و زیر میز رو گشت بعد متحیر بالا امد و گفت
-راستش رو بگو چی کار کردی ؟
-مامان چرا نمی خوای حرفام باور کنی تو تا به حال دروغ شنیدی ازم . یعنی از قیافه و حرکاتم نمی تونی بفهمی که درام رل بازی می کنم یا کاملا جدی هستم .مامان نمی خوام فعلا کسی جز تو از این موضوع باخبر بشه
-حتی پدرت ؟
سانتین مردد گفت
-نمی دونم حالا بذار یه مدت بگذره
-این آقای اقبالی رو که گفتی چه جور ادمیه ؟
-ادم خوبیه راستی بهت گفتم که فلجه روی ویل چر می شینه ؟
-نه چرا ؟
وقتی ناهید خانم داستان عرفان را شنید گفت
-چه خوب شد که این آقا رو دیدی گفتی شاعره ؟
-اره همون مجله ای که کار می کردم شعرها ش و توی مجله می داد اگه اون نبود هیچ وقت نمی فهمیدم این نیرو رو دارم و چه چطوری می تونم ازشون استفاده کنم
-چطوره که یه دفعه دعوتش کنی بیاد خونمون
سانتین می دونست منظور مادرش از این مهمان دعوت کردن چه بود او می خواست طرف را بهتر بشناسه و ببینه صلاحیت رفت و امد با سانتین را داره یا نه ؟
-فکر خوبیه بهشون می گم
بعد بلند شد و به اتاقش رفت . به سمت تلفن رفت وقتی گوشی رو گذاشت برای غروب با عرفان قرار گذاشته بود وقتی همدیگه رو دیدند عرفان گفت
-دو تا بلیط کنسرت موسیقی دارم می ام بریم ؟
-چرا که نه
-راستی اون چیه تو دستت ؟
-یه تابلو برای تو البته خودم کشیدمش
-برای من ؟ داری کم کم شرمندم می کنی
سانتین در حالی که تابلو رو پشت ویل چر می گذاشت خندید و گفت
-حالا زیاد شرمنده نشو کنسرت چه ساعتی شروع میشه ؟
-تقریبا نیم ساعت دیگه باید با ماشین بریم و گرنه نمی رسیم
-پس بذار یه آژانس بگیرم
-باشه
R A H A
11-25-2011, 09:43 PM
توی ویل چر نشسته بودند درحالی که ویل چر عرفان پشت ماشین قرار گرفته بود سانتین داشت بیرون رو نگاه می کرد که چیزی یادش اومد و گفت
-راستی به به مهمونی دعوت شدی
-کجا و کی ؟
-خونه ما توسط مامانم
-درست شنیدی
بعد به توضیح دادن ماجرا صبح و تعریف همه چیز برای مادرش مشغول شد
-تو چه کار کردی درست شنیدم ؟
-اره دیگه وقتش رسیده بود تا خانواده ام از آشنایی من و تو مطلع بشن . اصلا دلم نمیخواست ازشون این ماجرا رو پنهون کنم و دل من می خواد به قول معروف فکر کنن مار تو استین شون پرورش دادن این جوری هم خیال من راحته هم تو
بعد خندید و اضافه کرد
-دیگه مجبور نیستی وقتی زنگ می زنی . خودت رو همکلاسیم معرفی کنی . ما که چیزی واسه پنهون کردن نداریم پس چرا موش گربه بازی کنیم
درست در همین موقع موبایل سانتین شروع به زنگ زدن کرد عرفان اول فکر کرد صدای موبایل خودشه تا به خودش بجنبه سانتین گوشی رو از گوشی رو از کیفش بیرون اورد عرفان با تعجب داشت نگاهش می کرد تا به حال سانتین نگفته بود که موبایل داره
-سلام شالیزه مرسی . بسیار خب فردا زودتر می ام تو هم زود بیا دوباره اونجا من رو نکاری ها ...باشه ...خداحافظ
بعد به عرفان نگاه کرد و چون می دونست منتظر توضیح از طرف اوست گفت
هدیه مامان و بابا ست به خاطر موفقیت هایم البته به قول خودشون یه چند روزی میشه میخواستم بهت بگم ولی هر بار یادم می رفت
-مبارک باشه .پس شیرینی کجاست ؟
-باشه حتما بعد از کنسرت مهمون من
-حتما
در ورودی تالار توسط دربان داشت بسته می شد که انها رسیدند عرفان با دادن بلیط ها گفت
-یه کم دیگه دیرتر می رسیدیم پشت در مونده بودیم
سانتین در حالی که چرخ رو گرفته بود گفت
-و اگه کمی دیرتر برسیم از شنیدن موسیقی هم جا می مونیم
بعد در حالی که به راه رفتنشان سرعت بخشیده بودند و می خندیدند وارد تالار شدند وقتی سر جایشان قرار گرفتند با ورود رهبر ارکستر جمعیت شروع به تشویق کردند و دقایقی بعد سمفونی شروع شد
R A H A
11-25-2011, 09:43 PM
بعد از کنسرت درون کافه شاپ قشنگی نشسته بودند و داشتند در مورد کنسرت صحبت می کردند عرفان گفت
-اصلا دوست داری موسیقی یاد بگیری ؟
-اون موقع که راهنمایی بودم عاشق پیانو بودم و دائم به پدرم می گفتم برام یه پیانوی سفید بخره . ولی حالا نه یعنی وقتش و ندارم تا قبل از کنکور که درسهای دبیرستان و دیپلم و بعد کنکور حالا هم که دیگه وای به حالم هیچی نگم بهتره خودت که می دونی تو چی ؟
-من هیچ وقت به یاد گرفتن موسیقی علاقه نشون ندادم ولی از شنیدن و دیدن موسیقی لذت می برم
کمی بعد عرفان پرسید
-راستی تابلویی رو که کشیدی نشونم ندادی
-الان ؟
-اره می شه بیاریش
سانتین در حالی که بلند می شد از پشت ویل چر تابلو رو بیاره گفت
-از الان دارم می گم که زیاد جالب نشده مشتاق دیدن چیز معرکه و جالبی نباش
بعد نشست و کاغذ دور تابلو رو باز کرد و اون رو جلوی خودش گرفت تا عرفان ببینه .عرفان بعد از چندین لحظه که داشت به تابلو نگاه می کرد گفت
-واقعاً عالیه تو کلاس نقاشی .رفتی ؟
-نه هیچ وقت
-پس چی جوری می تونی این قدر ماهرانه نقاشی کنی ؟
-پس باید تو هم کلاس شعر و شاعری رفته باشی که می تونی شعرهای به اون خوبی بگی
-خیلی هنرمندانه کشیدی الگو داشتی ؟
-بله منظره روبروی اتاقم به دیواره که یه درخت پیچک ازش بالا رفته
-این با ارزش ترین کادویی هست که تا به حال گرفتم خیلی ممنون
-قابلی نداشت
سانتین همان طور که داشت کیکش رو می خورد به عرفان که هنوز داشت تابلو رو نگاه می کرد خیره شد تازگی ها هر بار که او را می دید احساس می کرد قیافه اش عوض می شد این بار عرفان ریشهایش رو کوتاهتر کرده بود و سرو سامانی به موهایش داده و از حالت آشفتگی دراومده بود حالا دیگه می شد تشخیص داد پشت ان همه مو و ریش چه قیافه ای پوشیده شده و چشمهایش در صورتش بیشتر نما پیدا کرده بود
عرفان سرش را بالا اورد و تا به سانتین چیزی بگوید که پرسید
-داشتی به چی نگاه می کردی ؟
-هیچی راستی حال ادم برفیه چطوره ؟
-ببینم من شبیه ادم برفی هستم که تا من رو نگاه کردی یاد اون افتادی ؟
-شبیه که نه اخه تو یه هوا از اون چاق تری و چشمات هم مثل اون قهوه ای نیست
-وروجک خانم باید بگم که ادم برفیتون زیر برفی که این چند روز باریده محو شده باید بیای و دوباره مرمتش کنی
-کیک نمی خوری خوشمزه ست
-نه علاقه ای به چیزهای شیرین ندارم
-واسه همین این حد لاغری یه خورده به خودت برس استاد داری از دست می ری
عرفان در حالی که سرش رو تکون می داد به حاضر جوابی او می خندید تکه ای از کیک او را با چنگال برداشت و خورد سانتین بعد از این که قطعه ای بزرگ دیگه به دهانش گذاشت چنگال رو به طرف او نشانه کرد و گفت
-الان توی پانکراس بدنت یه جشن تمام عیار به راه افتاد
عرفان با تعجبی گفت
-کجام ؟
-پانکراس . دستگاه تنظیم قند بدنت رو می گم به خاطر کیکی که خوردی بعد از مدتها یه خورده قند بهش رسید
عرفان همان طور که قطعه ای دیگه از کیک سانتین و برداشت و گفت
-حالا که اون تو جشن بذار به اوج برسه
بعد هر دو خندیدند و تمام کیک رو تموم کردند
R A H A
11-25-2011, 09:44 PM
فردای ان روز وقتی عرفان حرف میزد عرفان گفت
-یه کادو برات گرفتم می خوام بهت بدم وقتی داری ؟
سانتین تازه یادش امد که کادویی که خودش هم برای او گرفته بود را یادش رفته بود و گفت
-من هم برات کادو گرفتم حالا گه گفتی یادم امد
صبح فرداش قرار گذاشتند برند قله چال
سانتین وقتی رسید عرفان پالتو و دستکش پوشیده منتظرش بود
-سلام ببخشید دیر شد
-عیبی نداره چطوری ؟
-خوبم مرسی
-چهارشنبه سوری خوب بود ؟
همان طور که سانتین داشت توضیح می داد از راههایی ایستگاهها بالا می رفتند اون جایی که سربالایی بود سانتین شروع می کرد به هل دادن ویل چر وقتی به ایستگاه بالا رسیدند جایی که باید با تل کابین می رفتند کنار دکه کوچکی که بوی باقالی هایش مشام هر دو تا شونو نوازش میداد نشستند در حالی که باقالی می خوردند حرف می زدند به مردمی که در رفت و امد بودند نگاه می کردند
-راستی بهت گفتم شالیزه داره ازدواج میکنه ؟
-نه خوش به حالش
ساین در حالی که می خندید گفت
-انشاالله نوبت تو هم بشه
قیافه عرفان انی عوض شد و ان قدر پکر و اخمو شد که سانتین از حرفی که زده بود به قول معروف مثل سگ پشیمون شد بعد نمی دونست اخه چه حرف بد و نا جوری به او زده که باعث شد عرفان تا این حد عصبانی بشه
-منظوری نداشتم ..من که حرف بدی نزدم
عرفان فقط به گوشه ای که برف جمع شده بود خیره شده بود سانتین در طول این همه مدت که با هم اشنا شده بودند ندیده بود او تا به این حد افسرده و مغموم بشه و یا همچین رفتاری رو از خودش نشون بده
-با تو بودم یه حرفی بزن
عرفان بدون این که به سانتین نگاه کنه گفت
-چیزی نیست خودت و ناراحت نکن
-میشه بگی از چی دلخور شدی به خدا منظوری نداشتم تازه این حرف هر کس به اونی که دوست داره می زنه من خب چیز نا جوری نگفتی .نمی فهمم تو برای چی پکر شدی ؟
-این دفعه که گذشت ولی خواهش می کنم دیگه پیش من حرفی از این چی زا نزن
سانتین که از لحن عرفان اون قدر حرصش گرفته بود که دلش می خواست بلند بشه بره . چند دقیقه که با سکوت بدی سپری شد سانتین طاقت نیاورد و گفت
-تا نگی برای چی این قدر بهت برخورد ولت نمی کنم
عرفان با بی حوصلگی دستکشهاش و که برای خوردن باقالی در اورده بود رو تو دستاش می کرد گفت
-فکر می کنم این حرفت رو برای تحقیر من زدی
-واقعاً تو این جور استنباط کردی ؟
-اره
-یعنی هر کس این حرف رو به کس دیگه ای می زنه قصد آزار و تحقیر اون رو داره ؟
-هر کس رو نمی دونم ولی من رو اره
-چه جوری به این نتیجه رسیدی که من این قصد رو داشتم ؟
صدا و لحن سانتین کاملا نشون میداد که عصبانی شده
-تا دعوامون نشده تمومش کنیم سانتین
-من باید بدونم چه کار کردم که تو این جوری با من برخورد می کنی یا نه ؟
-اخه تو بگو کسی حاضره با یه ادم عصبانی . فلجی مثل من ...
سانتین تازه فهمیده بود چرا عرفان ناراحت شده به خاطر پاهایش بود و بس
-ابلهانه ترین و بچه گانه ترین حرف و فکری بود که تا به حال تو عمرم شنیده بودم از تو دیگه استنباط نداشتم فکر می کردم ادم منطقی هستی ولی حالا
R A H A
11-25-2011, 09:44 PM
-حقیقت همیشه تلخه . میدونم که همیشه می خوای من رو دلداری بدی ولی خودتم می دونی که راست می گم
-تو در اشتباهی تو چشم اتو بستی و هی میگی همه جا تاریکه . برای یک بار هم که شده چشم اتو باز کن و ببین که این قدرها هم که میگی دنیا تاریک و تار نیست آقای ع. ا
-از ترحم هایی که به من می کنی بیزارم
سانتین با عصبانیت بلند شد و قصد رفتن کرد ولی باید جوابش رو می داد و می رفت برگشت تا حرف رکی به او بزنه که با دیدن پرده اشکی که توی چشمان عرفان جمع شده بود میخکوب شد عصبانیتش فرو کش کرد .عرفان سرش رو برگردوند تا اگه قرار بود اشکی ریخته بشه سانتین اونو نبینه . سانتین کمی این پا و اون پا کرد نمی دونست چی بگه که عرفان فکر نکنه ترحم کرده .
-تو اشتباه می کنی
-چه اشتباهی تو خودت به عنوان یه دختر یه زن حاضر میشی با یه مرد فلج که نمی تونه بدون کمک این و اون چند تا پله رو بالا بره ازدواج کنی و یه عمر خودتو بدبخت کنی ؟
سانتین با صراحت طوری گفت
-بله
که عرفان نگاهش کرد و با تمسخر خندید
-بله حاضرم به شرطی که یه ادم ضعیف النفسی مثل تو نباشه . حاضرم چون که مثل تو عینک بدبینی به چشمام نزدم . زندگی اون چیزی که تو گفتی خلاصه نشده . زندگی به عشق و صفا بین دو طرفه . به دوست داشتن خالصه . همون چی زایی که تو اونا را ندیده گرفتی و به یه سری حرف چرت و پرت چسبیدی و اونا رو برای خودت کوهی کردی و هی به سر خودت و اطرافیانت می کوبی
عرفان با تمسخر گفت
-اره میدونم می دونم دم حوض نشستی می گی لنگش کن
سانتین فقط با عصبانیت و تاسف نگاهش کرد با تاسف سرش رو تکان داد و گفت
-متاسفم
-متأسّف بودن یا نبودن تو و امثال تو برام هیچ مهم نیست همتون مثل هستید
سانتین دیگه ندونست چه کار می کنه فقط وقتی متوجه شد که سوار اتوبوسهای که پایین می رفتند شد و روی یکی از صندلی ها نشسته بود دو سه ایستگاه رو پایین رفته بود عرفان رو همون جا گذاشته بود چند بار پشیمون شد که پیاده بشه و برگرده ولی خودش رو با دستهایش میخکوب کرد و گفت
-اون لیاقت تنهایی رو داره . چطور جرات کرد منو با همه ای که از شون بدش میاید مقایسه کنه . دیگه اسم شو نمیارم . حداقل تا وقتی که معذرت خواهی کنه .
دستش رو روی کیفش گذاشت و تازه یادش امد که هر دو تاشون کادو ها رو به هم ندادند . پایین که رسید یه ماشین گرفت و به سمت خونه رفت . حوصله رفتن به اونجا رو هم نداشت وسط راه پیاده شد تا کمی قدم بزنه . شاید اعصبانش ارام شود . فکر کرد واقعاً حاضر هستم همسر مردی مثل عرفان بشم. اون یه مرد کامله حالا چه ایرادی داره که فلجه ؟ اون هم داره راه می ره . زندگی می کنه به نو به خودش چون بدون این که راضی باشه و بخواد فلج شده باید تارک دنیا بشه ؟
سانتین وقتی به قلبش رجوع کرد میدید اگه روزی قرار باشه عرفان این درخواست بکنه بدون فکر جواب مثبت می داد .اون قدر فکر می کرد که متوجه نشد که از وسط یه بزرگراه داره به اون طرف خیابون میره . وقتی از صدای بوق بلند ماشینی حواسش جمع شد به طرف اون نگاه کرد فقط وحشت زده جیغی کشید و برخورد شدیدی رو به پهلوش احساس کرد و با درد وحشتناکی روی کاپوت ماشین افتاد و به چند نفری که توی ماشین نشسته بودند چشمش افتاد . قیافه پیرمردی و جوانی همانطور در نظرش محو و محو تر شدند دیگه هیچ چیز رو ندید همه جا تاریک و سیاه شد و هیچ دردی هم آزارش نمی داد
پایان فصل یازده
R A H A
11-25-2011, 09:44 PM
فصل دوازده
مرد راننده با دیوانگی و ترس از ماشین بیرون پرید و به دختری که از روی کاپوت ماشین به روی زمین داشت می افتاد خیره شده بود با دستها به سرش کوبید و شروع کرد به داد و بیداد و بد و بیراه گفتن به خودش و شانس و اقبالش . در چند لحظه با ان صدای ترمز و وحشتناک و صدای برخورد سانتین با کاپوت ماشین و جیغ او و سرو صدایی که راننده به راه انداخته بود کلی ادم دور و بر اونها جمع شدند و با کمک هم سانتین رو توی ماشین گذاشتند و یک نفر هم با راننده و پیرمرد راهی شدند تا انها را به بیمارستان برساند . با رسیدن ماشین به محوطه بیمارستان یه بران کارد از خبر دادن دربانی اماده بود تا او را حمل کنه توی بیمارستان چند نفر که روپوش سفید پوشیده بودند سانتین رو با احتیاط روی بران کارد گذاشتند و به سرعت تخت رو هل دادند به طرف راهروی بیمارستان بردند
ان مردی که همراه انها به بیمارستان امده بودند تصمیم گرفته بود تا از انجام شدن همه کارها مطمئن نشده از اونجا نرود وقتی با مرد راننده به پذیرش رفتند و مطمئن شد راننده خود رو معرفی کرد به کنار ماشین برگشت و کیف سانتین رو برداشت تا شماره تلفنی یا آدرسی پیدا کنه و خانواده او رو باخبر کنه با دیدن موبایل وارد حافظه ان شد با دیدن حروف منزل شماره رو گرفت وقتی صدای خانمی رو شنید شروع به صحبت کرد وقتی آدرس بیمارستان رو به اون خانم داد همان جا صبر کرد تا والدین او بیایند ناهید و مهر ارا سراسیمه وارد بیمارستان شدند ان مرد که کنار پذیرش نشسته بود با دیدن انها بلند شد به طرف انها رفت و پرسید
-آقای مهر ارا ؟
-بله
ناهید که معلوم بود از همون موقع که این خبر رو شنیده بود گریه کرده درحالی که با دستمال اشکش رو پاک می کرد گفت
دخترم و کجا بردن آقا ؟ حالش خوبه ؟
-توی اتاق I.c.u هستند انشاالله که حالش ون خوب میشه باید برید طبقه اول انتهای راهرو سمت چپ در ضمن راننده هم مشخصات خودش رو به پذیرش داده و فکر کنم دم اتاق باشه اگه کاری ندارید من از خدمتتون مرخص بشم
بعد کیف سانتین رو به اونها داد . مهر ارا دست او را فشرد و کلی به خاطر مردانگی که به خرج داده بود از او تشکر کرد ناهید که حال خود را نمی فهمید از او تشکر کرد چند لحظه بعد خودشون رو دم اتاق I.c.u رساندند از پرستاری شروع به پرس و جو کردند که مرد راننده که کنار در اتاق روی پا نشسته بود سرش را بلند کرد و درحالی که خیلی ناراحت و ترسیده بود به کنار اونا امد و گفت
-شما مادر و پدر همون خانم هستید ؟ همونی که تصادف کرده
-بله شما باید راننده باشید که با دخترمون تصادف کرده ؟
-بله آقا خانم من شرمنده ام به خدا هر چه بوق زدم متوجه نشد توی بزرگراه با سرعت هشتاد چه جوری اخه ترمز می گرفتم من نمی دونم باید چی کار کنم
بعد شروع به گریه کرد گریه ای که حواس ناهید و مهر ارا را برای لحظه ای از حال سانتین فارق کرد
مهر ارا گفت
-ناراحت نباشید الان حال دخترم چطوره ؟
-بی هوشه فعلا اون دکتر شه که داره میاد
بعد با انگشت به مرد مسنی که داشت نزدیک میشد تا بره به اتاق I.c.u رو نشون داد ناهید و مهر ارا به سمت دکتر رفتند بعد با معرفی کردن خودشون حال سانتین رو جویا شدند
R A H A
11-25-2011, 09:44 PM
-چند شکستگی جزیی تو ناحیه لگن و یه شکستگی عمیق و زیاد توی پای چپ حاصل اون تصادف بوده فعلا مهمترین چیزی که باهاش طرفیم بیهوشی و شوکی که به ایشون وارد شده ممکنه بعد از عکس برداری از مغز ضایعاتی پیدا بشه که باید منتظر نتایج بمونیم . فقط دعا کنید این بی هوشی به کما کشیده نشه
-چند وقت باید تو اتاق I.c.u بمونه ؟
-تا وقتی که به هوش بیاد و مطمئن بشیم اثری از ضربه مغزی وجود نخواهد داشت
وقتی دکتر وارد بخش شد ناهید و مهر ارا فقط توانستند دعا کنند بعد از ساعتی مهر ارا به مرد راننده ای که گوشه ای ایستاده بود و گریه می کرد گفت
-شما می تونید برید اینجا معطل نشید
-نه آقا خاک بر سر من کنن که دست به هر کاری می زنم توش بد بیاریه اگر برای دختر خانمتون اتفاقی بیافته چی ....من گناه کارم تقصیر منه . ای داد بیداد
صدای موبایل سانتین تو کیفش باعث شد ناهید گریه اش بیشتر بشه مهر ارا گوشی رو بیرون اورد و جواب داد علی که نگران اونا شده بود با همراه سانتین تماس گرفته بود
-پدر گوشی سانتین دست شما چه کار می کنه ؟
-سانتین نمی تونست حرف بزنه من به جاش جواب دادم
-مامان کجاست ؟
-اینجا با منه
علی داشت صدای گریه ناهید رو می شنید با ترس و نگرانی گفت
-پدر چی شده مامان واسه چی گریه می کنه ؟
-طوری نیست پسرم سانتین حالش بد شده اوردیمش بیمارستان
علی در حالی که گریه اش گرفته بود و بغض گلوش رو فشار می داد و سختی گفت
-حالش خوبه ؟
مهر ارا هم بغض ش گرفته بود نمی دونست چه جوابی به او بده خلاصه با هر مشقتی که بود کم و زیاد دروغ و راست یه چی زایی سر هم کرد
-پدر خواهر جون رو با خودتون میارید خونه ؟
-نه علی جون فکر نکنم امشب بتونه بیاد خونه
علی با همه بچه گیش متوجه بود که اتفاق افتاده برای خواهرش زیاد خوب و کوچیک نیست
-مامان رو می فرستم بیاد شب پیشت ناراحت نباش در را روی کسی باز نکن باشه پسرم
-مامان رو بگو زود بیاد
-باشه پسرم
از غروب ساعتی گذشته بود که بالاخره سانتین به هوش امد و همه رو از نگرانی بیرون اورد مهر ارا هر کاری کرد تا ناهید بره خونه نرفت
-نمی رم تا بیارن ش تو بخش . تا نبینمش نمی رم بی خودی اصرار نکن
-علی تنهاست خانم
یه ساعت دیگه سانتین وارد بخش توی یه اتاقه دو تخته کردند مهر ارا و ناهید هم همین دنبال بران کارد روان بودند پای چپ سانتین تا زانو گچ گرفته بودند و خراشی که روی صورتش به خاطر ساییده شده شدن با آسفالت خیابان بوجود امده بود و شکستگیهای که تو بدنش معلوم نبود حتی مهر ارا هم از دیدن چهره ناز دخترش که زرد و کبود روی تخت نیمه جان افتاده بود اشک تو چشماش جمع شد هر چند که دائم ناهید را نصیحت می کرد که خوددار باشه وقتی پرستار ها اون را تو تخت خواباندن و داشتند به دستش سرم وصل می کردند و روی دهانش ماسک اکسیژن می گذاشتند دل ناهید داشت پرپر میشد
R A H A
11-25-2011, 09:45 PM
پرستار برای پیدا کردن رگ دست سانتین تقریبا مچ او را سوراخ سوراخ و سرم رو وصل کرد و رفت وقتی اتاق خلوت شد مهر ارا و ناهید کنار تخت ایستادند ناهید دست سرم وصل کرده سانتین رو نوازش می کرد باهاش حرف میزد پدرش هم پیشانی او رو دست می کشید و موهاش رو از روی پیشونی اش کنار می زد
-ناهید جان تو برو دیگه علی تنهاست بچه می ترسه
-من نمی رم اگه میشه تو برو خواهش می کنم دیگه بحث نکن من از این جا تکون نمی خورم بهت گفته باشم
-پس من میرم اگه کاری پیش امد با موبایل سانتین تماس بگیر زود خودم می رسونم
-نمی خواد دیگه بیای بمون پیش علی
-علی رو می برم خونه داداش بعد دوباره میام
-باشه زود بیا اگه اتفاقی بیافته من نمیدونم چه کار کنم
-خونسرد باش اگه خدای نکرده طوری شد پرستار رو خبر کن با این زنگ خیالم راحت باشه ؟ برم ؟
-اره مواظب خودت باش
پرستار ها چند بار در غیاب مهر ارا آمدند و از حال سانتین رضایت خودشون اعلام کردند سانتین به خاطر مسکن هایی که زده بودند هنوز در خواب بود وقتی چشمهاش و باز کرد مادرش رو بالای سرش دید و لبخندی زد
-چطوری سانتین جون ؟
-ما کجاییم ؟
بعد به اتاق سرو وضع خودش و سرمی که به دستش وصل بود نگاهی انداخت و پرسش گرانه به او خیره شد
-تصادف کردی الان توی بیمارستانی الحمد الله چیزی نشده جز چند جات که شکسته پدرت الان میاد رفته علی رو برسونه خونه عمو و برگرده
-هیچی یادم نمیاد چطور تصادف کردم ؟
تا مهر ارا و برادر و زن برادرش به بیمارستان آمدند اثر داروهای مسکن تو بدن سانتین تمام شد تازه درد و فریاد او داشت اوج می گرفت اصلا متوجه نشد که چطوری با عمو و زن عمویش که با نگرانی نگاهش می کردند سلام و علیک کرد اصلا نفهمید انها کی آمدند در لگنش درد شدیدی رو احساس می کرد از درد داشت گریه می کرد پای گچ گرفته اش هم کم درد نداشت کوفته گیهای پهلو بازویش هم تاب و توانش رو بریده بود وقتی دکتر رو خبر کردند دوباره یه مسکن تو سرمش زدند کمی ارام تر شد
مریم ناهید رو بغل کرد و گفت
-اخه چه جوری تصادف کرد ؟
-خودش که گفت به هیچ عنوان متوجه نشد که چه جوری با ماشین تصادف کرد فقط با صدای بوق اون ماشین حواسش رو جمع کرد ولی دیگه دیر شده بود
-ماشین اون راننده رو دیدم بدجوری داغون شده بود کاپوتش کاملا تو رفته بود
سروش با عصبانیت گفت
-مگه اون ناشی چقدر سرعت داشته ؟
-توی بزرگراه سرعت هشتاد مجاز و معمولیه موضوع این که سانتین چطور از بزرگراه داشته رد می شده ؟
بعد همگی به سانتین نگاه کردند
-نمیدونم من همیشه از پل هوایی رد می شدم نمی فهمم چه جوری امروز از وسط بزرگراه سر در آوردم ؟ هیچی یادم نیست
بعد از اون وقتی که به خاطر مسکن ها خوابید انها رفتند و مهر ارا و ناهید تا صبح بالای سر او نشستند . اوایل صبح درد سانتین دوباره شروع شد داشتند چرت می زدند که با اه و ناله سانتین بیدار شدند و نگران شدند مهر ارا از پرستار ها خواست تا مسکن دیگه ای بهش تزریق کنند اما انها امتناع کردند
-آقا می دونیم درد بیمارتون شدیده ولی این مسکن ها زیاد براش خوب نیست باور کنید ما بدون تجویز دکتر نمی تونیم خودسرانه به بیمار مسکن بدیم تا صبح ساعت هفت که دکتر میاد صبر کنید
وقتی مهر ارا بدون پرستار به اتاق امد ناهید گفت
-پس کجان ؟ این بچه داره درد می کشه چرا هیچ کس به دردمون نمیرسه ؟
بعد مهر ارا با توجه به حرفهای پرستار رو تکرار کرد ناهید رو هم متقاعد کرد بعد برای التیام بخشیدن به درد سانتین چاره ای بیابد هر دو رفتند کنار تخت نشستند و به دل داری دادن او پرداختند . سانتین نمی خواست انها را نگران خودش کند اما اون قدر درد داشت که نمی توانست اه و ناله نکند . با حرکتی کوچک که با گریه به بدنش وارد میشد همه تنش تیر می کشید و به درد می افتاد
نزدیک های ساعت هفت بود که سانتین برای ده دقیقه تونست چشماشو رو هم بذاره با معاینه دکتر از خواب خرگوشی بیدار شد بعد از چند دقیقه به خاطر خیسی گچ پا به قدری سردش شد که تقریبا به لرزه افتاده بود برای گرم کردنش مجبور شدند چند پتو رویش بیندازند دکتر با ویزیت کردن سانتین اول گفت احتیاجی به مسکن نیست و دردهایش طبیعه ولی وقتی نگاهی به چهره سانتین که از درد و ناراحتی منقبض شده بود کرد گفت که اگر خیلی درد زیاد بود کمی مسکن برایش بزنند . ولی نه همیشه و رفت
R A H A
11-25-2011, 09:48 PM
عمو سانتین هر کاری کرد که اون پیش سانتین بماند و ناهید و مهر ارا برن خونه قبول نکردند . سروش اخر گفت
-پس لااقل روی همین تخت چند ساعتی بخوابید این جوری خودتون هم مریض میشید
ناهید رفت روی تخت دراز کشید و سروش و مهر ارا هم از بیمارستان موقتا برای ساعتی خارج شد خوش بختانه مسکنی که سانتین مصرف می کرد تا ساعتی خوابید و ناهید هم تونست ساعتی چشاش رو هم بذاره بعد بلند شد و چون از روز پیش هیچی نخورده بود از خوراکی ها مواد غذایی که سروش اورده بود درحال خوردن بود که همراه سانتین زنگ زد وقتی ارتباط برقرار شد طرف پشت خط چند ثانیه مکث کرد .بعد خودش رو معرفی کرد
-من اقبالی هستم
-بله شما رو می شناسم آقای اقبالی شاعر هستید درسته ؟
-بله خودم هستم سانتین خانم تشریف ندارند ؟
-چرا هست ولی نمی تونه صحبت کنه حالش خوبه نیست خوابیده
-خدا به نده سرما خوردن ؟
-نه خیر دیروز تصادف کرده الان هم توی بیمارستانیم بستری شده
وقتی ناهید بعد از چند بار الو الو گفتن صدای عرفان رو دیگه نشنید می خواست قطع کنه که عرفان به سختی گفت
-الان حالشون چطوره ؟
-گوشی هنوز تو دستتونه ؟ خوبه
-میشه آدرس بیمارستان رو بگید برای ملاقاتشون بیام اگه ایرادی نداره ؟
-خواهش می کنم خوشحال می شیم
عرفان بعد از قطع مکالمه سرش رو به میون دستهاش گرفت و شروع کرد به ناسزا گفتن به خودش و رفتار .اگه دیروز با اون لحن بد با دخترک صحبت نکرده بود این طور نمیشد بلافاصله راه افتاد بدون این که بدونه ساعت ملاقات هست یانه آژانس خبر کرد و تا دم بیمارستان رفت بیرون بیمارستان دسته گل بزرگی گرفت و برای این که بتونه از دست دربان فرار کنه و تو بره به اون شیرینی داد و وارد بیمارستان شد از پذیرش شماره اتاق او را پرسید پرستار بعد از این که شماره اتاق رو به او داد و گفت
-آقا الان وقت ملاقات نیست باید غروب بیاید
عرفان بدون این که جوابی بده راهش رو کشید و رفت
وقتی روبروی اتاق او ایستاد قلبش داشت از جا کنده می شد در زد و وارد شد هیچ کس جز سانتین تو اتاق نبود که اون هم خوابیده بود خودش روبه نزدیک تخت رسوند و با دیدن پای گچ گرفته و صورت زخمی و کبود دخترک ان قدر ناراحت شد که حد نداشت دسته گل رو روی میز گذاشت دسته سرم وصل شده او را تو دست گرفت
مثل همیشه گرم بود و ظریف .نگاهی به صورت متورم و کبود سانتین انداخت چقدر معصوم خوابید بود روی گونه سانتین کبودی بدی بوجود امده بود و چند خراش عمیق روی پیشونیش بود با ندامت گفت
-منو ببخش پرنده بال ابی خودت می دونی که قصد آزارت رو نداشتم نمی دونی چقدر دوستت دارم خواهش می کنم از دست من ناراحت نباش
همین طور که داشت با سانتین درد دل می کرد ناهید که توی سالن داشت با دکتر حرف می زد وقتی اروم در را باز کرد تا دخترش بیدار نشه . دید مردی روی ویل چر پشت به در نشسته و داره با خودش حرف می زنه در حالی که سر سانتین به طرفش متمایل شده و خوابیده اول عصبی شد که او کیست که بدون اجازه وارد اتاق شده ولی بعد یادش امد که اون مرد باید همون اقبالی باشه که سانتین ازش حرف می زد برای این که اون و متوجه آمدنش بکنه در را باز و بسته کرد و بعد جلو رفت عرفان دست سانتین رو رها کرد و به پشت نگاه کرد
-سلام خانم مهر ارا
-شما باید آقای اقبالی باشید این طوره ؟
-البته از آشنایی با شما خوشوقتم
-من هم همین طور
ناهید با دیدن گلهای روی میز ادامه داد
-چرا زحمت کشیدید راضی نبودیم
-خواهش می کنم حالشون چطوره ؟
-با مسکن خواب اوری که میدن کمی اروم می گیره
-مگه فقط شکستگیهای پاشون نیست نباید تا به این حد درد داشته باشه اون هم از دیروزه
-نه متاسفانه چند جای لگنش هم شکسته شکستگی پاش هم خیلی بد و عمیق بوده
-چطور این اتفاق افتاد ؟
R A H A
11-25-2011, 09:49 PM
وقتی ناهید ماجرای تصادف رو تعریف کرد عرفان بیشتر دچار عذاب شد . دقیقا میدانست که چرا سانتین تصادف کرده به خاطر مشغله فکری بود که توسط عرفان به ذهن دختر افتاده بود
ناهید با دیدن چهره غمگین او گفت
-خوشبختانه حالش زود خوب میشه این هم از عید امسالش باید تموم سال نو رو تو خونه بخوابه و بی تحرک باشه دکتر گفته باید حداقل یک ماه استراحت مطلق داشته باشه . تا شکستگیهای لگنش جوش بخوره قسمت بود
بعد با خنده اضافه کرد
-قسمت هم این بود که افتخار اشنایی با شما رو تو بیمارستان داشته باشیم اخه به سانتین چون چند بار گفتم که دعوتتون کنه شما لطف بزرگی در حق دخترم کردید
بعد دسته گل را برداشت تا توی گلدون بذاره عرفان همان طور که به سانتین نگاه می کرد پرسید
-خیلی وقته خوابیدند ؟
-دیگه باید بیدار بشه .حتما خوشحال میشه شما رو بینه متاسفانه نمی تونم بیدارش کنم چون به محض بیدار شدنش دردش هم شروع میشه از دیشب تا حالا یه لحظه هم اروم و قرار نداشته اون قدر بی تابی کرد که مجبور شدیم چند بار پرستار رو صدا کنیم
-راننده ای که سانتین خانم باهاش تصادف کردند چی ؟خودش معرفی کرده
-بله پدر سانتین همون دیشب که مامور امده بود رضایت داد این طور که ثابت شده تقصیر سانتین بوده نه راننده حالاهم خودش باید تاوان این بی احتیاطی رو بده
عرفان با لبخند به او اشاره کرد و گفت
-برای ایشون جریمه سنگینیه فکر نکنم بیشتر از دو روز بتونه بی حرکت روی تخت بمونه
R A H A
11-25-2011, 11:53 PM
ناهید هم خندید و حرف او را تایید کرد و گفت
-درسته فکر کنم از الان باید به فکر قفل و زنجیر باشیم تا به تخت میخکوبش کنیم
انها هنوز داشتند می خندیدند که سانتین حرکتی به خودش داد و با درد از خواب بیدار شد در حالی که تمام اجزا صورتش معلوم بود درد داره
-مامان بگو بیان مسکن ام رو بزنن
-اول چشم اتو باز کن ببین کی به ملاقاتت امده بعد چشم
سانتین سرش رو برگرداند با دیدن عرفان که لبخندی تلخ و ندامت امیز به لب داشت تعجب کرد
-سلام زنگ زدم به موبایلت خانم مهر ارا جواب دادند و موضوع رو فهمیدم
سانتین گفت
-ممنون که آمدید
ولی در واقع از برخورد دیروز بین شان بوجود امده بود نمی تونست او را ببخشه
-حالت چطوره ؟
سانتین با بی تفاوتی گفت
-به لطف شما
بعد به مادرش گفت
-خیلی تشنمه
-نمی دونم می تونی بخوری یا نه بذار برم بپرسم آقای اقبالی شما پیشش هستید تا من برگردم ؟
-بله
وقتی تنها شدند عرفان گفت
-دیروز که رفتی نگفتی می خوای زیر ماشین بری و این جوری بشی
-دیروز خیلی چیزها رو نگفتم و رفتم اینم روش
عرفان میدونست که سانتین داره تلافی می کنه البته حق داشت با صبوری گفت
-مثلا چی رو باید می گفتی که وقت نکردی بگی اخه خیلی زود رفتی
سانتین نگاهش کرد و شانه هایش را تکان داد بعد از حرکت دردش گرفت و اخم کرد
عرفان خندید و گفت
-فکر کنم با این اوضاعی که تو داری از شیطنت و جنب و جوش تا یک ماهی خبری نباشه البته اگر بخوای حرکت کنی یه راه داری
وقتی سانتین را منتظر دید گفت
-باید از من یک ماهی ویل چر قرض کنی
-بد نیست شاید فهمیدم این بدبختی و بیچارگی توی دنیای تو چیه که من نمیدونم و نمی فهمم
عرفان با لبخند به پاهاش نگاه کرد و گفت
-هرگز نمی تونی درک کنی
سانتین خنده عصبی کرد و گفت
-اهان حتما باید فلج بشم تا بتونم شما رو درک کنم حضرت آقا اگه شرط این باشه بریم تو خیابون یه تصادف دیگه بکنم شاید اون وقت تونستم به دنیای خلوت و تاریکتون قدم بذارم . اون وقت راضی می شی دیگه نه ؟ واقعاً برات متاسفم . اصلا فکر نمی کردم تا به این حد ...
ولی حرفشو ادامه نداد و گفت
-من دیگه نمی خوام در این مورد هیچی بشنوم می خوام استراحت کنم ممنون از این که اومدی
-یعنی برم ؟
-بله دیگه دوست ندارم همدیگر رو ببینیم . فکر کنم دنیای شما با من از زمین تا اسمون تفاوت داره این دوری هم برای شما خوبه هم برای من
-این حرف اخرته ؟ از ته قلب این حرف و زدی ؟
-بله از دیروز به این نتیجه رسیدم . که شما نمی خواهید با هیچ کس ارتباط بر قرار کنید مگر با یکی مثل خودتون که روی ویل چر بشینه
عرفان سرش را پایین انداخت و گفت
-دیروز زنگ زدم به موبایل و امروز که امدم پیشت فقط به خاطر یه هدف بود به خاطر این که بگم من ...واقعاً ادم احمق و بی شعوری هستم اصلا نمی دونم چه جوری اون حرفهای احمقانه رو زدم اون هم به تو که بیشتر از ...
دیگه نمی تونست حرف بزنه بغضش گلویش رو فشار می داد دلش می خواست سانتین فقط یکی دیگه از اون نگاههای گرم و مهربانانه رو بهش می انداخت بعد تا ابد ا ز زندگی او خارج میشد ولی سانتین رویش ان طرف بود وقتی عرفان هیچ العملی ندید دیگه بهش مسلم شد که حرفی که زده قطعی است . با یک دست چرخ صندلی اش رو چرخوند و به آرومی رفت وقتی به دم در رسید با صدای خفه ای گفت
-من ازت واقعاً معذرت می خوام منو ببخش این و بدون که همیشه تو قلب و روح من باقی می مونی پرنده بال ابی خداحافظ
لحظه ای بعد اثری از عرفان نبود سانتین اصلا رویش را بر نگرداند ان قدر عصبانی بود که واقع دلش نمیخواست دیگه اون رو ببینه . در همین موقع مادرش با یه پرستار امد پرستار شروع به حرف زدن با سانتین کرد ناهید به دنبال عرفان گشت . بعد سانتین گفت
-اون گفت از طرفش از شما خداحافظی کنم با موبایلش تماس گرفتند مثل این که یه کار فوری براش پیش امد
ناهید از قیافه ای سانتین فهمید ولی چیزی نگفت اون میدانست که موقع نبودن اون یه اتفاقی بین انها افتاده است . پرستار بیرون رفت . سانتین پاکت آب میوه رو تموم کرد و گفت
-اقبالی کی امده بود ؟
-خیلی وقت قبل از این که بیدار بشی . گفت منتظر می مونه تا بیدار بشی .من بیرون بودم که اون توی اتاق امده بود وقتی رسیدم دست تورو گرفته بود و داشت باهات حرف میزد اول فکر کردم تو بیدار شدی ولی تو خواب بودی تا من دید دستت رو رها کرد و ساکت شد . راستی اون گلها را هم برات اورده
بعد اشاره به میز کنار تخت کرد
سانتین همان طور که داشت دسته گل را نگاه می کرد .
R A H A
11-25-2011, 11:58 PM
***
شب شده بود.سانتین آروم قرار نداشت می دانست که نباید عرفان رو اذیت میکرد..پدرش پیش سانتین مانده بود حالا هم رفته بود بیرون . سانتین می ترسید که پدرش بیاد ممکن بود فکر های بدی در موردش بکند دلش رو به دریا زد و شماره رو گرفت .با خودش فکر کرد شاید عرفان خواب باشد .به هر حال کار از کار گذشته بود سومین زنگ که زد عرفان با صدای خواب آلودی گوشی رو برداشت و جواب داد . سانی. فکر کرد شاید عرفان دیگه به او پاسخ نده نگران بود می ترسید که عرفان هم مثل او رفتار کنه . وقتی عرفان گوشی رو برداشت سانتین گفت
-شب بخیر منم سانتین مثل این که مزاحمت شدم ؟
عرفان با خوشحالی خواب از چشمش پرید و جواب داد
-نه نه حالت چطوره ؟
سانتین خوشحال از لحن عرفان گفت
-مرسی .زنگ زدم بابت امروز ازت عذرخواهی کنم
-اصلا حرفش هم نزن تو حق داشتی و من به هیچ وجه ناراحت نشدم
-امشب زود خوابیدی ؟ فکرشو نمی کردم به این زودی بخوابی
-اره امشب حال و حوصله شب زنده داری را نداشتم
-خب دیگه وقت ت رو نمی گیرم بگیر بخواب . در ضمن بازم عذرخواهی می کنم واقعاً عمدا اون جوری برخورد نکردم دست خودم نبود
-قرار شد دیگه حرفش و نزنیم اگه عذرخواهی در کار باشه وظیفه منه نه تو تموم
-باشه ممنون شب خوب بخوابی
-تو هم همین طور
بعد از قطع مکالمه عرفان تصمیم گرفت فردا غروب دوباره به ملاقات سانتین بره و همین باعث شد تا فردا غروب لحظه شماری بکنه
وقتی به در اتاق رسید دو ضربه آهسته به در زد وارد شد و طبق معمول هیچ کس تو اتاق نبود به طرف تخت رفت و با دیدن سانتین که مثل همیشه مثل فرشته زخمی و داغونی روی تخت به دستش سرم وصل شده بود تو دلش چیزی به درد افتاد با انگشتش کف دست سانتین رو که به ساعد ش سرم وصل بود لمس کرد انگشتش را از کف دست او به انگشت های ظریفش رسوند و بعد نوک انگشت های اون رو تو مشت خودش گرفت
-سانتین ؟ بیدار میشی یا برم ؟ سانتین
وقتی سانتین چشماشو به روی صورت عرفان دوخته شد با تعجب و در حالی که با زبانش لب خشک شده اش را تر می کرد لبخند ملیحی زد و گفت
-سلام کی امدی ؟
-تازه اومدم و طبق دفعه پیش کسی تو اتاقت نبود و من هم از فرصت استفاده کردم و بدون اجازه وارد شدم
سانتین ان یکی دستش رو به زیر سرش گذاشت تا سرش کمی بالا تر بیاد و گفت
-پدر تازه رفته خونه تا مامان رو برای شب بیاره پیشم
-چطوری ؟
-بد نیستم
-حالا فکر می کنم کمی درک کرده باشی
-چی رو ؟
-این که دنیای خوابیدن و بی تحرک بودن چه جهنمیه ؟
-اره درکت می کنم ولی نه به جهنم رسیدم نه به بهشت
-پس به کجا رسیدی ؟
-به اون جایی که اگه بخوام می تونم هم برای خودم بهشتش کنم هم جهنم
عرفان خندان سرش رو تکون داد و گفت
-نفست از جای گرم بلند میشه دختر جون
سانتین مأیوسانه به عرفان که مثل همیشه مغموم و شکست خورده جلوش روی ویل چر نشسته بود نگاه کرد .عرفان برای این که صحبت رو عوض که هدیه ای رو که قرار بود ان روزی که با هم کوه رفته بودند را به سانتین بده و نداده بود را از روی پاش بلند کرد و گفت
-قابلت رو نداره
-ممنون چرا زحمت کشیدی ؟ هدیه تو هم تو کیف مه لطفاً خودت برش دار
در فاصله ای برداشت هدیه از کیف توسط عرفان سانتین کاغذ دور هدیه رو باز می کرد تابلوی نسبتا کوچکی با دست خط عرفان و قابی گران قیمت با حاشیه هایی از طلا هدیه با ارزشی بود از طرف عرفان به او
روی تابلو عرفان نوشته بود
کاش می شد در جاده های سرسبز خیالم برای یک بار
به همراه نسیم بهاری از کنار خاطره های تلخم آزادانه پرواز کنم
سفری بی دغدغه از چرا ها و اما ها و شاید و نتواند ها ....
(برای تو پرنده بال ابی )
R A H A
11-26-2011, 12:01 AM
سانتین بدون این که سرش رو بلند کند به عرفان زیر چشمی نگاه کرد که مشغول باز کردن کادوش بود عرفان هم ناخودآگاه به همون شکل به او نگاه کرد و هر دو از کار همدیگه به خنده افتادند . وقتی تشکر و تعارف ها تمام شد سانتین کنجکاوانه با زیرکی گفت
-حالا کجا می خوای بری آقای مسافر ؟
بعد اشاره ای به تابلو کرد . عرفان سرش رو تکون داد و گفت
-نمیدونم هر کجا که هم سفرم بره منم همراه شم
سانتین چند لحظه همان طور به او نگاه کرد و با شیطنت می خندید که عرفان گفت
-خواهش می کنم از این نگاههای عاقل اندر سفیه به من ننداز
-نگفتی همسفر ت کیه ؟
-بیست سوالی راه انداختی ؟
-شاید من نامحرمم و نباید بدونم
-چی رو می خوای بدونی ؟
سانتین ابرو بالا انداخت و گفت
-حرفی رو که یه مدتیه تو دلته و نمی خوای تا نمی تونی به من بگی
عرفان بدون این که بخواد تو تله نامریی سانتین گیر افتاد درحالی که گونه هاش سرخ شده بود تک سرفه الکی کرد و گفت
-خانم بازپرس می شه جلسه بازجویی رو تمومش کنی ؟
سانتین اصلا ول کن معامله نبود می خواست همان روز از دل عرفان با خبر بشه پس گفت
-همه آقایون این جور موقع ها تا این حد بی دست و پا می شن یا تو جزو اون دسته نادر هستی ؟
-اگه تو هم جای من بودی همین شکلی یا بدتر از من می شدی
سانتین دلش رو به دریا زد و گفت
-باور کن اون حرفی که اون روز تو کوه زدم کاملا جدی بود و برای دل خوش کردن تو اون و نگفتم
حالا نوبت عرفان بود که سانتین رو تو تله بندازه گفت
-کدوم حرفت رو میگی ؟
-همون ...همون که گفتی ایا حاضرم همسر مردی مثل تو بشم
-خب تو چی گفتی ؟ من که یادم نیست
سانتین چشم غره ای به او رفت و گفت
-یعنی تو یادت نیست نه ؟
-نه اگه میشه بگو شاید یادم امد
سانتین رک و پوست کنده لپ کلام رو گفت
-آقای عرفان اقبالی اگه منظور از این حرفها و حرکاتت این که می خوای از من خواستگاری کنی باید در جوابت بگم که من هیچ مخالفتی با این امر ندارم و فقط باید نظر پدر و مادرم رو بدونی
عرفان خشکش زده بود باورش نمیشد سانتین مچش رو باز کرده باشه و درست به هدف زده باشه و از همه بیشتر توافقش به ازدواج با او جدی بود حداقل از قیافه اش که اصلا حالت شوخی نداشت این را می شد تشخیص داد عرفان بدون این که هیچ حرفی بزنه با ویل چر به کنار پنجره رفت و پشت به سانتین قرار گرفت و گفت
-یعنی تو واقعاً این حرف رو از ته دلت زدی ؟ حاضری همسر من ...نکنه این تصمیمت از روی ترحم و ..
سانتین حرف او را قطع کرد و گفت
-نه مطمئن باش از روی سلامت عقلانی و جسمانی و نه از روی ترحم و دلسوزی نه از روی جبر و رو دروایسی این تصمیم رو گرفتم و اگه تو بخواهی حاضرم همسرت بشم
عرفان برگشت و از همان جا به او خیره شد
حتی عرفان هم از تصمیمی که او گرفته بود می ترسید چه برسد به مادر و پدر دخترک که چطور راضی می شدند دختری مثل او را به مردی چون عرفان بدهند
-تو به عواقب این تصمیمت فکر کردی ؟ مطمئنی پشیمون نمی شی ؟
-بله همون طور که تو فکر کردی و توی این مدت پشیمون نشدی
-ببین سانتین نمی خوام تو این موضوع احساسی برخورد کنی پای یه عمر زندگیه که قرار در کنار یه مرد اون هم تو شرایط من سپری کنی . جدا این قدرت رو تو خودت می بینی ؟
-اره اره اره دیگه چی ؟ حالا چرا تو اون ور کردی نکنه از من خجالت می کشی شاید می ترسی هوم ؟
عرفان برگشت و با قیافه ای جدی به سانتین نگاه کرد از همون نگاه ها که سانتین بعد از ان بار دیگه دلش نمی خواست عرفان حتی به شوخی بهش خیره بشه . چه برسه حالا که داشت با چشمانش به ذهن سانتین رسوخ می کرد عرفان بدون این که حرفی بزنه با خود گفت
-خیلی دوستت دارم سانتین نمی خوام با ازدواج با من بدبخت بشی
بعد از چند لحظه سانتین خندید و گفت
-ممکنه خودتو عذاب ندی و بلند صحبت کنی در ضمن در جوابت باید بگم که منم دوست دارم و مطمئن باش در کنار هم خوشبخت عالم می شیم
R A H A
11-26-2011, 12:02 AM
عرفان نزدیک شد و با دلواپسی گفت
-مادر و پدرت ؟ من ....نمی تونم یعنی جراتش رو ندارم در این باره کلامی به اونها بزنم
-تو میتونی باید این کارو بکنی
بعد با لحن شوخی گفت
-نکنه انتظار داری این کارم من برات بکنم ؟
-تو لااقل میتونی زمینه سازی کنی همین طور ی بلند شم بگم خواستگار دخترتونم ؟ من اگه به جای اونها باشم سنگ کوپ می کنم از شنیدن این خبر
-ممکنه تو اولین نفر و مردی هستی که تو دنیا می خوای از دختری خواستگاری کنی که این قدر استخاره می کنی ببینم نکنه تو مشکلی
داری ؟
-سانتین خواهش می کنم عاقلانه با این موضوع برخورد کن مادرت و پدرت شاید از دید تو به این مسئله نگاه نکنند . شاید از نظر اونها داشتن یه داماد فلج عیب و ننگ باشه شاید راضی نشن تو رو به من بدن یا هزار شاید و نباید دیگه که ما اونو سطحی قلمداد می کنیم
سانتین روشو برگردوند و با عصبانیت گفت
-باز که شروع کردی اگه می خوای باز شروع کنی بدون که اصلا حوصله ندارم نذار دوباره مثل دفعه پیش سر این موضوع بیخودی جروبحثی راه بیا فته
بعد از چند دقیقه که هیچ کدوم نمیدونستند چی بگن . عرفان گفت
-ببین سانتین من واقعاً سر دو راهی گیر افتادم کمکم کن
سانتین نگاهش کرد و گفت
-باشه کمکت می کنم دو راه داری درسته ؟ یه راه این که همین الان بری و با رفتنت پشت پا به قلبت و احساست بزنی اون هم به خاطر ترس بی موردی که داری درست مثل یه خرگوش که از هر صدایی می ترسه و راه دوم این که تصمیمی بگیری قاطع و استوار مثل یه شیر جرات داشته باشی به خواسته دلت احترام بذاری .حالا با خود ته که کدوم راه رو انتخاب کنی .دیگه بیشتر از این نمی تونم کمکت کنم متاسفم
بعد از چند ثانیه ای عرفان گفت
-تا فردا خداحافظ
R A H A
11-26-2011, 12:04 AM
وقتی عدنان رفت تا بخوابه افسانه داشت تلویزیون نگاه می کرد و میوه پوست می کند
-مامان داری برنامه نگاه می کنی ؟
-نه از بیکاری نشستم پای تلویزیون .الان برم بخوابم فایده نداره خوابم نمی بره
-می خواستم باهات صحبت کنم
-راجع به چی ؟
-راجع به سانتین همون دختر خانمی که یه دفعه اومد این جا
-بله یادم هست خب ؟
قلب افسانه داشت از سینه بیرون می امد نمیتونست تحمل کند تا کلمه ها یکی یکی از دهان عرفان خارج بشه
-اگه میشه فردا غروب بریم عیادتش بیمارستان
-چی ؟ مگه اتفاقی براش افتاده ؟
-تصادف کرده حالش خوبه امروز اون جا بودم یکی از پاهاش و چند جای لگنش شکسته فردا وقت داری ؟
-اره چرا ندارم .خیلی دلم میخواد یه بار دیگه ببینمش واقعاً دختر خوبیه به دل می شینه
عرفان سرش رو تکون داد هیچی نگفت
افسانه سیبی به عرفان تعارف کرد .
-راجع به اون نظرت چیه ؟
-چرا فکر کردی من باید نظری نسبت به اون داشته باشم مامان ؟
-چون اگه این طور نبود از من نمیخواستی بیام عیادتش حتما دلیلی داره
-خب اونم امد عیادت من
افسانه سیب ش را گاز زد و به مبل تکیه داد و گفت
-تو هم رفتی عیادتش نه . دیروز . بلکه حتما چند بار رفتی ولی اون تنها امد .بدون مادرش .حالا تو از من می خوای با تو بیام بیمارستان
-مامان خواهش می کنم خانم مار پل بازی در نیار
-بچه خوب اخه تو داری سر کی شیره می مالی ؟ سر من .من اگه بچه مو نشناسم که اسمم رو نمی گذاشتن مادر
-مامان نمیدونم کاری که می خوام انجامش بدم درسته یا نه کاملا گیج شدم
-پسرم مطمئن باش راهت درسته اصلا توش شک نکن
-اصلا شما مگه میدونین موضوع چیه که داری دلداریم میدی ؟
-بله تو به اون دختر علاقه مندی این طور نیست ؟
عرفان تعجب کرد . چرا همه مچ او را می گرفتند
-شما اگر جای پدر و مادر اون دختر بودین چه تصمیمی می گرفتید ؟
-نمی دونم اول باید تورو بهتر می شناختم . اونها چقدر رو تو شناخت دارند ؟
-خیلی کم تو بیمارستان یه بار مادرش رو دیدم کلی با هم حرف زدیم البته اون من رو شناخت سانتین در باره من با مادرش حرف زده بود
-چه تصمیمی گرفتی عرفان ؟
-نمی دونم مامان گیج گیجم .از من هیچی نپرس
-سانتین نظرش چیه ؟
وقتی اسم سانتین رو شنید مثل آب روی اتش آروم گرفت و به این نتیجه رسید که چقدر حتی از شنیدن این نام دچار آرامش و خلسه میشه
-فکر کنم اون من رو ....
بعد سرش رو پایین انداخت و به پاهای بی تحرکش که روی ویل چر بود نگاه کرد .اخه چطور ممکن بود دختری به زیبایی و سالمی سانتین ان هم در ان موقعیت اجتماعی از فردی مثل او خوشش اومده حتی حاضر میش د با او ازدواج کنه
-مامان اون .اون من رو با پاهام با وجود ویل چر دیده و من رو خواسته حاضره با من در کنارم باشه
بعد سری تکان داد و گفت
-نمیتونه واقعیت داشته باشه
افسانه هم خودش میدونست این از ان غیر ممکن ها ست با این که مادر بود ولی میدانست که سانتین داره با این کارش بزرگواری بزرگی رو در حق پسر فلجش می کنه ان هم تو اون دوره زمونه همه جوانها ملاکهای عجیب و غریبی برای ازدواج داشتند . این ایده از یه دختر با موقعیت سانتین بعید و غیر ممکن به نظر می رسید
R A H A
11-26-2011, 12:04 AM
دوستان سانتین به دیدنش اومده بودند هر کدام روی گچ پایش چیزی به عنوان یادگاری نوشتند . سانتین هم نمیتونست تکان بخورد .ولی انها به کار شیطنت خود ادامه دادند هر کدوم هدیه بامزه ای برای سانتین اورده بودند . سانتین از دیدن تمام هدیه ها به خنده افتاده بود ..وقتی رفتند . سانتین به فکر عرفان افتاد.
وقتی سانتین داشت به این موضوع فک ر می کرد . نمیدانست عکس العمل پدر و مادرش در باره این موضوع چیه ؟ مادرش از نیروی عرفان باخبر بود .اما پدرش کسی نبود که بتونه چه با اصرار و چه با عقل او را راضی به این امر کرد ؟ ولی به هر حال سانتین ان قدر از علاقه اش نسبت به عرفان اطمینان داشت که حاضر بود به خاطر او همه این درگیری ها رو تو خونه داشته باشه هر چند ممکن بود این اتفاق نیافته
فردا وقتی عرفان به همراه مادرش که برای عیادتش امده بودند را دید فهمید که او از راهی که پیش راه داشت کدوم را انتخاب کرده . با دسته گل بزرگ به عیادتش اومده بودند سانتین اونها را به پدر و مادرش معرفی کرد
افسانه گونه سانتین رو با دستش نوازش کرد و گفت
-شیطنت و بی احتیاطی دست به دست هم دادند تا سانتین خانم به این روز بیا فته . خودشون بی تقصیرن
بعد هر چهار نفر خندیدند
-کی انشاالله مرخص می شید سانتین جون ؟
-دکتر گفته فردا صبح می تونم برم خونه
-خوبه به سلامتی ولی فکر نکنم تا یه مدتی بتونی تکون بخوری
-بله
-از عرفان شنیدم چند جای لگنت هم شکسته . می دونم درد بدی داره .دختر بچه که بودم از درخت باغمون افتادم و لگنم شکست .و همین طوری شدم .یه مدت تو رختخواب بودم . یادم میاد به حدی درد داشتم که نمی تونستم تکون بخورم چه برسه به بازی و شیطنت .یه هفته کامل خوابیدم تا خوب شدم .
بعد رو ناهید خانم گفت
-شما هم حتما تو این چند روز کلافه شدید ؟ محیط بیمارستان طوریه که همراهان مریض نمی توانند راحت باشند
-بله این چند روز دائم با همسرم کشیکی کار می کردیم . ایشون می رفت من می موندم یا برعکس
وقتی ناهید و افسانه باهم حرف می زدند سانتین و عرفان فقط به هم خیره شده بودند
عرفان اون قدر پیش رفت که سانتین به خاطر دردی که تو سرش احساس کرد دستش رو به پیشونیش گرفت و نگاهش رو از عرفان برداشت
عرفان لبخندی زد و گفت
-فکر می کنم در برابر تو یه سلاح قوی دارم که میتونم شیطنت هات رو خنثی کنم این طوری نیست ؟
-قرار نبود از قدرتت تو مقاصد شخصی سو استفاده کنی
عرفان دستش رو به تکیه گاه ویل چر تکیه داد و روی گونه اش گذاشت و لبخند بامزه ای که سانتین خیلی دوست داشت گفت
-شوخی کردم من عاشق شیطنت و حاضر جوابی هاتم اون همون چیزیه که من احتیاج دارم
-تو هم می تونی مثل من باشی . اما به خودت تلقین می کنی که این طوری نباشی
-فکر میکنم حالا نوبت توست که استاد من باشی
-باشه حاضرم بذار خوب بشم تمرینها رو شروع می کنیم
-راستی دوستات عیادتت آمدند ؟
-اره عین گردباد آمدند و ریختند و رفتند
-چطور مگه ؟
سانتین پتو رو از روی پچ پایش کنار زد و گفت
-ببین چه بلایی به سر پام آوردند ؟
عرفان فقط می خندید و نوشته ها رو میخواند . بعد گفت
-مثل این که توی این دانشگاه ها جز بازی گوشی چیزی دیگه یاد نمیدهند
سانتین از کمد کنار تخت هدیه ها رو بیرون اورد و گفت
-حالا این ها رو ندیدی نگاه کن
وقتی عرفان کادو ها رو دید دیگه نمی تونست از خنده جلوی خودش رو بگیره .طوری که ناهید و افسانه به اونها نگاه می کردند .
****
R A H A
11-26-2011, 12:04 AM
فردای ان روز سانتین به همراه پدر و مادرش از بیمارستان خارج شد و به خانه آمد . چاره ای جز خوابیدن در بستر را نداشت پس از چند روز موضوع ازدواج با عرفان را با مادرش مطرح کرد مادرش به خاطر وضع عرفان مخالفت کرد
سانتین به مادرش گفت
-مامان خواهش می کنم یه کم منطقی با این موضوع برخورد کن . اون مرد خوبیه چرا شما فقط جنبه ظاهری براتون ملاکه به خدا برای من اصلا اهمیت نداره که نمی تونه راه بره . شاید اگه مثل ما می تونست راه بره این قدر برایم مهم نبود
-یعنی توی می تونی تحمل کنی که همسرت مردی که قرار یه عمر باهاش زندگی کنی رو ویل چر باشه و برای رفع ساده ترین احتیاجات خودش نتونه کار بکنه تو باید همیشه باهاش باشی ؟
-اره مامان من همه این ها را میدونم و سعی کردم خودم را با شرایط اون وفق بدم
-من نمیدونم چی بگم . تو نباید عجله کنی . موقعیت های بهتری خواهی داشت . فکر نمی کنی برای تو زوده که بخوای به این سرعت خودت را در گیر زندگی کنی .لااقل تا وقتی که درست تموم نکردی ؟
-پس چطور اون موقع که داشتم برای کنکور می خوندم هر خواستگاری که می امد شما این ایده رو نداشتی ؟ به خدا عرفان بچه خوبیه
-مگه من می گم بچه بدیه ؟ همون دفعه اول که به بیمارستان آمد تو دلم نشست بچه مودب و صافیه ولی اون وقت همه از فامیل و آشنا چی دربار ت می گن ؟
-مامان جون من به حرف مردم اهمیت نمیدم وقتی این تصمیمی رو گرفتم پی همه چی رو به تنم مالیدم
-تو فکر می کنی با راضی کردن من همه چی تمومه میشه .پدرت با این حرفها به این سادگی قانع نمی شه ؟
با این حرف دیگه ادامه حرف را قطع کرد و از اتاق سانتین خارج شد .سانتین می دونست که اگر مادرش راضی شود پدرش رگ خوابش دست مادرش است .
تقریبا یک هفته ای گذشت جو خونه ای اونها از حالت عادی خارج شده بود . پدرش با سانتین کمتر حرف میزد و همش تو خودش بود. عرفان چند بار از سانتین خواست تا به خانواده اش به خونه اونها بیاین ولی سانتین نظرش این بود که تا پدرش و مادرش جواب قطعی ندادند .اون نمی تونه اجازه آمدن اونها را بگیره .بالاخره بعد از گذشتن هفته ای که برا ی عرفان و سانتین خیلی سخت بود پدرش نظر مثبت رو به شرط و شروطی اعلام کرد . حالا چه شرط و شروطی گذاشته خدا میدونست نه به ناهید گفته بود نه سانتین
-باور کن پدرم منتظره تا شما بیاین
-خدا رو شکر
-ولی زیاد خوشحال نباش
-چطور مگه ؟
-این طور که خودش میگفت شرط و شروط داره می دونی که چی می گم از همون چهار میخه کردن خانواده دامادها رو می گم
-موردی نداره پدرم اون شبی که بخواهیم بیام کاری می کنه که پدرت متوجه بشه شرطهاش چقدر در برابر ارزش تو کم و ناقابل بوده
-مگه پدرت می خواد چی بگه ؟
-اگه الان بگم بی مزه میشه بذار به موقعش می فهمی
-داشتیم ؟
-زیاد سخت نگیر حالا کی اجازه خدمت گزاری رو میدید ؟
-هر وقت که شما مایل بودید تشریف بیارید
-باشه با مادر و پدرم صحبت می کنم فردا باهات تماس می گیرم
-باشه سلام برسون خداحافظ
-تو هم سلام برسون خداحافظ
شب خواستگاری سانتین با پای گچ گرفته خیلی خنده دار شده بود .افسانه لبخندی به سانتین زد و گفت
-کی گچ پات رو باز می کنی ؟
-شاید دو هفته دیگه بستگی به نظر دکتر داره
بعد به عرفان که داشت انها رو نگاه می کرد نگاه کرد و لبخندی زد و از دیدن چهره بشاش و سرحال عرفان که ان شب خیلی مردانه و با نمک شده بود لذت برد . مهر ارا و اقبالی حسابی با هم گرم صحبت شده بودند . از هر دری صحبتی می کردند . غیر از موضوع اصلی .افسانه به اقبالی گفت که سر صحبت را باز کند
پدر عرفان بدون این که از شرط و شروط مهر ارا برای مهریه و شیر بها ..چیزی بدونه گفت
-اجازه میدید قبل از هر حرفی باید خدمتتون عرض کنم من و همسرم 1358 سکه رو برای مهریه سانتین جون در نظر گرفتیم و سند ماشین مدل بالا و یه ویلا توی شمال پشت قباله عروس خوبمون هدیه می کنیم
مهر ارا و ناهید و سانتین از تعجب و دست دل بازی اونها دهانشون باز مونده بود اما زود خودشون و جمع و جور کردند .اون شرطی که مهر ارا می خواست بزاره از این هم کمتر بود.سانتین از روی سر در گمی به عرفان نگاه کرد . عرفان می خواست او را سور پریز کند عرفان
شونه هاش رو بالا انداخت و سرشو تکان داد و خندید .سانتین هم خنده اش گرفته بود . سرش رو پایین انداخت و لبش رو جمع کرد با حرفی که اقبالی زده بود دیگه حرفی باقی نمونده بود جز این که افسانه بلند شد .و انگشتر گران قیمتی رو که دونه های کوچک برلیان روش می درخشید رو به انگشت سانتین کرد و او را بوسید
R A H A
11-26-2011, 12:05 AM
بقیه جلسه خواستگاری هم به روز و تاریخ عقد گذشت . عرفان و سانتین که دیگه هیچی نمی فهمیدند و دائم به هم لبخند می زدند و در جریان نبودند
همون شب بعد از خواستگاری داشتند با هم تلفنی صحبت میکردند عرفان بعد از این که نفس کشید گفت
-سانتین تو بزرگترین و با ارزش ترین رویای زندگی من بودی و حالا دیگه هیچ آرزویی ندارم
سانتین نمیدونست در برابر اون همه صفا و صمیمیت دل عرفان چی بگه . بعد از این که از هم خداحافظی کردند به سانتین داشت به آینده فکر می کرد و خنده دار ترین و غم انگیز ترین چیزی که اول به خاطرش خطور کرد این بود که اگه عرفان بخواد بیاد تو اتاقش چه جوری می تونه هشت پله را با ویل چر بالا بیاد . کمی فکر تنها راهی که بود این بود که اتاقش را با اتاق علی عوض کنه .این ساده ترین و اولین مشکلی بود که داشت تو زندگی دو نفره اونها پا می گرفت .ولی سانتین با خودش گفت
-هیچ ایرادی نداره وقتی من اون رو دوست دارم و حاضرم در کنارش باشم پس باید از پس مشکلات جزیی هم بر بیام و نذارم که تو روحیه اش اثر بذاره
روز بعد شالیزه برای سر درآوردن از قضایا اومده بود
-نمی خوام تو کارت دخالت بکنم یا پشیمون ولی سانتین خوب فکرها تو کردی ؟ مطمئنی تصمیم قطعیت رو گرفتی ؟
-از حس مسئولیت ممنونم اره یقین دارم که اشتباه نمی کنم
-عرفان مرد خوبیه امیدوارم خوشبخت بشید
-تو هم همین طور
چند روز بعد اقبالی و مهر ارا تلفنی صحبت کردند بعد از این که صحبت هاشون تموم شد عدنان به مادر و پسر که چشم به دهانش دوخته بودند گفت
-چند روز دیگه یه مراسم نامزدی کوچک توی آقای مهر ارا می گیریم
افسانه و عرفان هر دو خوشحال شدند و افسانه گفت
-نظرشون راجع به مهمونا چی بود ؟
-آقای مهر ارا می گفت که هر چند تا مهمون که بخواهیم می توانیم دعوت کنیم از نظر اونا ایرادی نداره گویا اونها هم یکی دو تا فامیل درجه یک شون رو دعوت می کنند
در خانه مهر ارا هم همین صحبت ها بود
-خانواده داداشم فعلا کافیه برای مراسم بعدی انشاالله بقیه فامیل رو دعوت می کنیم
ناهید در جواب به شوهرش گفت
-ولی مطمئنا همشون ناراحت می شن
-بعدا از دلشون در می اریم . یه مراسم نامزدی کوچیک برای خوندن صیغه محرّمیت کوتاه مدت که دیگه مهمونی دادن نمی خواد
R A H A
11-26-2011, 12:06 AM
فصل چهاردهم
اون روز برای اون دو تا پرنده بال ابی ل روز فراموش نشدنی بود خونه از دو خانواده و فامیل عرفان و عموی سانتین پر شده بود سروش و مریم گل اصلا باورشون نمی شد داماد آینده اونها مرد فلجی باشه . که روی ویل چر نشسته بود . سروش به مریم گل که کنارش نشسته بود گفت
-معلوم نیست داداشم داره چه کار می کنه ؟ این چه کاری بود ؟
مریم که چشم از عرفان بر نمی داشت گفت
-بیچاره پسره خیلی جوونه . در ضمن چهره اش هم بد نیست ولی برای سانتین مناسب نیست
حتی بردیا هم متعجب و عصبانی به نظر می رسید به مادرش با استهزا گفت
-این آقای داماد رو عمو از کجا گیر اورده ؟
-ساکت پسر یواش تر می شنون بد میشه
-آخه اصلا این دو تا به هم میان ؟
سروش اخمی به بردیا کرد و گفت
-ساکت بشین بردیا . حتی حرف هم نزن حتما صلاحی توش بوده که ما نمی دونیم
ولی حتی وقتی با خودش هم داشت حرف می زد به حرف خودش اعتماد نداشت و هر لحظه در مورد این وصلت بهانه ای می تراشید
سانتین هنوزم پاهاش توی گچ بود ولی پیراهن بلندی پوشیده بود و زیاد راه نمی رفت و پیش پدرش نشسته بود فامیل های عرفان که خانواده خاله و عموی او می شدند به همه چیز دقیق شده بودند و داشتند موشکافی می کردند و تنها عیبی که توانستند بگیرند پایین بودن سطح خونه و زندگی مهر ارا در مقایسه با وضعیت مالی اقبالی بود
وقتی عاقد صیغه محرّمیت رو بین آنها خوندن عرفان انگشتری رو به عنوان حلقه به انگشت سانتین کرد افسانه و عدنان هم گردن بندی سنگین رو به گردن او آویختند
نیمه شب از خونه شلوغ اونها فقط یه سالن پر ظرف و ظروف و ریخت و پاشی به جا مونده بود مهر ارا داشت تو جمع کردن وسایل به ناهید کمک و صحبت می کردند سانتین هم چند بشقابی رو به آشپزخانه برد
-تو نمیخواهد این قدر راه بری یادت نیست دکتر بهت چی گفت ؟
-باشه آخه شما خسته میشید تنهایی اینها رو جمع کنید
-برو به حرف مادرت گوش کن سانتین
-باشه پدر پس شب بخیر از بابت امشب خیلی ممنونم
-ما خوشبختی تو رو می خواهیم
وقتی سانتین تو اتاقش رفت در مورد نامزدی شان فکر کرد .به نظرش همه چیز عالی بود .قرار شد وقتی گچ پای سانتین باز شد با عرفان برای دادن تست ژنتیک به آزمایشگاه بروند و بعد از اون مراسم عقد و عروسی به همین سرعت کارها داشت پیش میرفت و انجام می شد حتی تو خواب هم نمیدید روزی توی این سن و سال اون هم با اون شرایط بخواد ازدواج کنه حداقل این تصمیم رو قبل از دیدن عرفان برای خودش تا چند سال آینده هم طرح ریزی نکرده بود چه برسه الان که نه سنش مناسب بود نه درسش تموم شده بود اما به هر حال کاری بود که داشت بدون دخالت اونها مثل قطاری روی ریل حرکت می کرد .اون هم با سرعت زیاد و سانتین از این مطلب اصلا ناراحت نبود و خودش را سرزنش نمی کرد پای عرفان که وسط بود قضیه فرق داشت سانتین حاضر بود قید همه چی رو بزنه البته اگه مجبور میشد هر چند که خیالش راحت بود و می دونست که عرفان نه با ادامه تحصیل اون مخالفت می کنه نه با کار کردنش تو روزنامه یا هر جایی دیگه . این و خود عرفان بهش چند بار گفته بود و سانتین از این بابت مشکلی نداشت
R A H A
11-26-2011, 12:07 AM
چند شب بعد خانواده مهر ارا به خونه اقبالی دعوت شده بودند با پذیرایی فوق العاده و شاهانه ای که برای اونها تدارک دیده بودند ساعتی بعد از ورودشون ناهید و افسانه یه گوشه به حرف زدن و اقبالی و مهر ارا هم گوشه ای دیگه به بازی تخته نرد مشغول شده بودند علی هم تو حیاط بزرگ خونه داشت بازی می کرد عرفان خندید و گفت
-هنوز گنج رو پیدا نکردی کاشف ؟
-چرا تو رو پیدا کردم
بعد وقتی جلوی کمد بزرگ دیواری که هر دو دفعه ای که اونجا آمده بود درش رو بسته بود ایستاد و گفت
-شاید این تو غیر از شما یه گنج دیگه هم باشه می شه بگی این جا چی قایم کردی ؟
-باور کن اون جا هیچی جز چند تا اشغال نیست
وقتی قیافه سانتین رو دید در حالی که به طرفش می رفت گفت
-حالا که میخوای باشه نمیخواد این جوری نگام کنی الان بازش می کنم
کلیدی رو از توی میزش برداشت و داد به سانتین و گفت
-حالا که میخوای بدونی توش چیه خودت بازش کن این کلید طلایی دست شما شهردار گرامی
-ممنون همشهری محترم
بعد کلید رو تو قفل چرخوند و دو تا طرف در رو باز کرد یه چیز گنده توی کمد بود که روش ملافه گذاشته شده بود ملافه رو برداشت موتوری بزرگ و تقریبا سالم که زرد رنگ بود و روش شماره سه زده شده بود توجه سانتین رو جلب کرد و به عرفان نگاه کرد
-این همون موتوری که برات تعریف کردم باهاش مسابقه میدادم
سانتین دستش رو گذاشت روی باک موتور که بیشتر رنگها ش پریده شده بود سانتین حدس زد به خاطر سقوطی که او با موتور کرده این جوری داغون شده بالا ی موتور توی کشوی بزرگی چند دست لباس ورزشی و با یک کلاه کاسکت و دستکش بود و یه جفت کفش که هنوز گلی به نظر می رسید بعد از گذشته اون همه سال
عرفان دستش رو صورتش کشید و گفت
-نمیدونم چرا بعد از این همه سال این ها رو نگه داشتم . شاید به خاطر گذشته تلخ یا گذشته مبهم ؟ نمیدونم اصلا اینها چه ارزشی میتونن برام هنوز داشته باشن که نگهشون داشتم
دست سانتین روز لباس ها و کفشها و موتور کشیده میشد و انگار برگشته بود به همون سالها همون روزی که عرفان از موتور میافته و فلج می شه هیچ صدایی جز اگزوز موتور ها و جمعیت مشتاق نمی شنید . سرعت غیر قابل کنترلی که داشت پیچ جادهها رو زوزه کشان طی می کرد شلاق باد به روی کاسکت احساس می کرد و به روی دستکشهایی که داشتند از دستهای عرفان بیرون می آمدند و کمی اون طرف تر بعد از یه پیچ بد و خطرناک یه مرد که پرچمی سیاه و سفید شطرنجی رو دائم تو هوا تکون می داد دیگه به آخر خط رسیده بودند باید با سرعت هر چه بیشتر می رفتند اما...
عرفان متوجه شد که سانتین اصلا به حرفهای اون گوش نمیده و همون طور که دستش روی ترمز موتور گذاشته و چشماشو بسته یه لحظه چشماشو بست و سعی کرد به ذهن سانتین راه پیدا کنه وقتی که موفق شد سانتین رو سوار بر موتور تو همون جاده نفرین شده دید چشماش باز کرد در حالی که دست اون رو از روی موتور بر میداشت شروع به صدا زدن کرد
-سانتین خواهش می کنم تمومش کن
سانتین چشماشو باز کرد و به عرفان نگاه کرد بعد تازه متوجه شد دستاش تو دستای عرفان گفت
-چی شده ؟
-هیچی داشتی می رفتی توی پیست موتور سواری
-من همه چی رو دیدم . اون پیست با جادهها و پیچها ش .رقیب ها .جمعیت رو که هوار می کشیدند و ...
-اره میدونم همه چی رو دیدی بیا بشین
وقتی سانتین را روی تختش نشوند . برگشت و درحالی که داشت در کمدش را می بست گفت
-نباید بهت نشونش می دادم اصلا اشتباه کردم در این کمد رو باز میکردم
بعد برگشت و به چهره او که هیچ چیز را نمیشد ازش تشخیص داد نگاه کرد .برای این که موضوع را عوض کنه و او را از اون حال و هوا بیرون بیاره گفت
-حالا تکلیف من چی میشه ؟
-در مورد چی ؟
-این که تو هر وقت دلت بخواد توی اتاق من کنجکاوی بکنی اما من چطور بیام توی اتاقت ؟
سانتین خندید و گفت
-فکر ش رو کردم اتاقم را با اتاق علی عوض می کنم اگه تا حالا این کار رو نکردم به این خاطر بود که گذاشتم گچ پام رو باز کنم بعد چون مامان اینها نمیتونن به سلیقه من اونجا رو بچینند
-نه بابا شوخی کردم یه وقت این کار رو نکنی
-من قبل از این که تو بگی خودم فکرش رو کرده بودم با علی هم حرف زدم معامله جوش خورد
عرفان لبخند تلخی زد و گفت
-از الان مشکلات شروع شد
ساین انگشتش رو گذاشت جلوی دهنش و گفت
-هیس .یه کلام دیگه در این مورد حرف نزن نه الان نه هیچ وقت دیگه .ما قبلا در این باره حرف زدیم . و به نتیجه رسیدیم . نه از نظر من نه از نظر تو هیچ مشکلی نمیتونه سد راه خوشبختی من و تو بشه اگه نمی تونی هضمش کنی بهتره روزی چند بار ازش دیکته بنویسی
R A H A
11-26-2011, 12:07 AM
عرفان دستهایش بالا آورد و گفت
-باشه تسلیم شدم شکست رو قبول کردم
سانتین خندید و درحالی که بلند می شد تا به طرف بالکن بره گفت
-اوهوم حالا شد
بعد در بالکن رو باز کرد و موجی از هوای سرد را به اتاق راه داد و گفت
-بیا رو بالکن هوا خوب شده
عرفان پالتوش رو دوشش انداخت و به طرف بالکن می رفت با لرز گفت
-اره اره خیلی
سانتین خندید و یقه پالتو رو دور گردن عرفان کیپ کرد و گفت
-امسال عجب عیدی شد .اون از تصادف . من اینم از علی که مثل کم بزه خورد زمین
سانتین همون طور که می خندی گفت
-آخه بدجوری افتاد
بعد هر دو به علی که داشت تو برفها یه کاری مثل شنا می کرد نگاه کردند و خندیدند
سانتین به عرفان گفت
-می ای بریم برف بازی ؟
-تو تا من رو سرما ندی مثل این که راضی بشو نیستی
-سرما نمی خوری بریم ؟
-باشه اما به یه شرط که لباس بپوشی .نمیخوام علاوه بر پات سرما هم بهش اضافه بشه
-باشه
وقتی سانتین و عرفان تو حیاط رفتند و علی رو به گلوله برف بستند علی داشت از هیجان و خوشحالی پیدا کردن هم بازی غش می کرد اون قدر به هم برف زدند که سر تا پاشون سفید شد بود علی از همون شب نامزدی با عرفان خوب اخت شده بود هر وقت تو خونه اسم عرفان میآمد قند تو دلش آب می شد تو بازی حتی یه بار هم به طرف عرفان برف پرت نکرد و هر چند تا که به طرف اون پرتاب می کرد همه رو به چرخ یا پایین ویل چر می زد در عوض سانتین رو خوب نشانه می گرفت از سر تا پای سانتین رو برفی کرده بود بعد از این که حسابی خسته شدند درحالی که علی چرخ عرفان را هل میداد وارد ساختمان شدند با قیافه های که از سرما قرمز و یخ شده بود
افسانه برای اونها قهوه داغ ریخت تا گرم بشند اقبالی و مهر ارا هنوز گرم بازی بودند جفت شش چهار رو یک فکر کنم مارس شدید آقای اقبالی
عرفان گفت
-برای هم رقبای خوبی هستند
بقیه هم حرف او را تایید کردند
وقتی شب به خونه برگشتند مهر ارا دائم از مرام اقبالی و همسرش صحبت میکرد و اون طور که پیدا بود خیلی از اونها خوشش اومده بود و این بابت مسرت سانتین شده بود پدرش از خانواده عرفان راضی است
R A H A
11-26-2011, 12:07 AM
ساعت از دو بامداد هم گذشته بود اما خوابش نمی آمد روی صندلی متحرکش نشست و با نشستن پهلوهاش که کوفته شده بود به درد آمد .کبودی صورتش بهتر شده بود .فقط زخمهای پیشونیش کمی مونده بود که اون هم داشت پوست می انداخت . کمی که گذشت وقتی دید درد لگنش قطع نمیشه رفت بالشتک کوچکی که شبیه لاستیک درست کرده بودند تا روش بشینه رو برداشت و روی صندلی گذاشت و در رویش راحت نشست . از وقتی که با عرفان نامزد کرده بود دوست داشت از آینده و زندگیشون حرف بزنند . با خودش گفت
-چطوره یه خورده اذیتش کنم
بعد رفت موبایلش رو برگشت سر جاش نشست .می خواست تمرین کنه ببینه می تونه از راه فکر به عرفان پیغام برسونه .کاری که چند بار تلاش کرده بود ولی نتوانسته بود
چشماش رو بست چند بار تکرار کرد
-عرفان بیداری ؟ اگر خوابی بیدار شو به کمکت احتیاج دارم یه کار فوری پیش اومده همین الان با موبایلم تماس بگیر
درست بعد از این که چهار بار این کار را تکرار کرد موبایلش شروع به زنگ زدن کرد
-بله ؟
-سلام عزیزم طوری شده ؟
-تویی عرفان ؟ چی شده ؟
-خب زنگ زدم که ببینم چه کار داشتی ؟
-من که باهات کار نداشتم ببینم به ساعت یه نگاهی بنداز از دو نیمه شب هم گذشته ها ؟
-شوخی رو بزار کنار مگه تو پیغام نفرستادی وروجک ؟
-من ؟ چرا تهمت می زنی مرد عاقل دلت خواسته باهام صحبت کنی بهانه گیر نیاوردی انداختی گردن من ؟
-خیلی خوب دلم تنگ شده بود زنگ زدم خب چه خبر ؟
سانتین جلوی خنده اش را گرفت و گفت
-سلامتی نمی تونستی صبح زنگ بزنی . فکر نمی کنی مزاحم شدی این وقت شب ؟
-چی بگم ؟ طلبکار هم شدی مثل این که ...
سانتین با خوشحالی گفت
-دیدی برات پیغام فرستادم
عرفان که می دونست سانتین اون و سرکار گذاشته گفت
-من بهت گفتم موفق میشی خانواده خوابند ؟
-اره
-پس چرا نخوابیدی شب هم نمی تونی اروم بگیری شیطونک ؟
سانتین لحنش را شاعرانه کرد و گفت
-من همون قلندر شبم که با قبایی وصله پینه در کوچه های خیس و نمناک عشق قدم هام را بی رمق روی سنگ فرش قلبت می کشم و به پنجره هاش تلنگر می زنم
-از کی تا به حال شاعر شدی دختر تنهای شب ؟
-از وقتی تو رو دیدم شاعر گرامی و گمنام عصر علم و تکنولوژی راستی خواب که نبودی ؟
-نه فقط داشتم هفت تا پادشاه رو خواب می دیدم خانم مزاحم
-عیبی نداره بزرگ می شی یادت میره اگه خیلی ناراحتی برو بخواب جلو تو نمی گیرم
عرفان هم به شوخی جوابش رو داد
-اصلا خودتو ناراحت نکن عزیزم به درک که من خواب بودم
-اره بابا اخه کی تو این دوره زمونه می خوابه پسر ؟ اگه بخوابی از دنیا عقب می افتی همیشه باید هوشیار باشی
-بس کن ببینم تب نداری ؟ داری هذیون میگی
-باور کن خوابم نمی آمد گفتم کمی باهات صحبت کنم حوصله ام سر رفته بود
-خوب کردی پیغام فرستادی
بعد با خنده گفت
-سختیش صد سال اوله عادت می کنم
-دست خودم نیست به خدا خسته شدم از بس که تو خونه نشستم و دراز کشیدم دیگه از هر چی خواب و استراحت من زجر شدم
-اره برای تو که همیشه تو تحرک بودی خیلی سخته اگه پات خوب بود با هم می رفتیم بیرون تا کمی روحیت عوض بشه
-کی گفته نمی تونیم بریم چه ربطی داره به گچ پام ؟
-خواهشا تا یه هفته دیگه تحمل کن بعد هر جا خواستی بری چشم در خدمتم .
R A H A
11-26-2011, 12:07 AM
عرفان ادامه داد
-ببینم تو اصلا درد رو حس می کنی یا نه ؟ تعجب می کنم تو دائم در جنب و جوشی
سانتین خندید و گفت
-فکر کردی با قهرمان زیبایی اندام جهان طرفی اره بابا همه جا هنوز درد میکنه ولی حالا و حوصله اه و ناله کردن رو ندارم
-ولی حوصله مردم آزاری را داری اره ؟
-دقیقا این عادت رو دارم یعنی تازگی ها به دست آوردم تو نمیدونی چرا ؟
-نه دیگه دارم مطمئن می شم تو امشب یه چیزیت شده خیلی شنگولی قضیه چیه ؟
-چه کار کنم دست خودم نیست انرژی این یه هفته رو باید یه جوری تخلیه کنم یا نه ؟ در غیر این صورت منفجر می شم
-الحق که تو مثل یه بمب انرژی می مونی . باورت می شه همیشه به من روحیه میدی سانتین ؟
-خیلی خب معامله جوش خورد من به تو انرژی می دم تو هم به من استعداد شعر و شاعری قبوله ؟
عرفان خندید و گفت
-باشه هر چی تو بگی قبول اوامر دیگه ؟
-فعلا هیچی جز این که شب خوب بخوابی و خوابای شیرین مثل عسل ببینی
-تو هم همین طور بال ابی دوست داشتنی
-اوه چه رویایی . خداحافظ
-خداحافظ عزیزم
بعد از خداحافظی به بیرون نگاه کرد برف داشت اروم می بارید اروم و بی سرو صدا . بارش بارون و برف رو همیشه دوست داشت هر کدوم رو به نحوی بارون با خیسی و سرو صدا و برف رو برای سکوت و سپیدش دوست داشت .وقتی یکی از این دو تا از اسمون می بارید رویایی می شد دیگه دست خودش نبود اون شب هم رویایی شده بود به برف نگاه کرد .دیگه وقتی رفت تو رختخواب ساعتی دیگه اذان صبح می شد عوضش صبح به قول مادرش تا لنگ ظهر خوابید و اگه عرفان زنگ نمی زد و مادرش برای حرف زدن با او بیدارش نمی کرد رودروایستی نمی کرد و بیشتر می خوابید . ناهید گوشی کنار تختش رو برداشت و همون طور که اون هنوز تو رخت خوابش بود به دستش داد و گفت
-بلند شو دیگه
بعد از اتاق بیرون رفت . گوشی تو هال را روی تلفن گذاشت
-سلام ساعت خواب چند ساعت دیگه می خوابیدی برای شام بیدار می شدی
سانتین با صدای بم شده بود خندید و گفت
-صبح به خیر
بعد گلوش رو کمی صاف کرد تا صداش به حالت عادی بر گرده
-اوه اوه . صداشو از بس خوابیده چه جوری شده وای به حال قیافت حتما اونم پف کرده
-ای بابا حالا ما یه روز تا ساعت یازده گرفتیم خوابیدیم ابرومون همه جا رفت
ظهر بخیر خانم جون ساعت دوازده شده کجا کاری ؟
سانتین با تعجب از حرف عرفان به ساعت نگاه کرد و دید واقعاً ظهر شده است گفت
-فکرکردم تازه ساعت یازده است
-بله دیگه اگه شب به جای مردم آزاری بگیرید بخوابید این طوری نمیشه
-تازه بعد از صحبت با تو یکی دو ساعت دیگه هم بیدار بودم برای همین تا حالا خواب موندم
-به هر حال خودتو تنبل نکن فردا که عید تموم بشه بخواهی بری دانشگاه و روزنامه برات سخت میشه
-باشه از فردا صبح ساعت شش بلند میشم راضی میشید جناب سرگرد ؟
-مگه توی پادگانی دختر ؟
-هی تو این مایه ها ....
وقتی پایین رفت یه سره سر سفره ناهار نشست و صبحونه ناهارش رو یه جا خورد . ناهید که همیشه عادت داشت سر به سر سانتین بذاره گفت
-بمیرم برای بچه ام کمبود خواب نگیری مادر جون خیلی سحر خیز شدی
سانتین قیافه جدی به خودش گرفت و گفت
-نه مامان نگران نباش من این قدر ها هم که به نظر میرسه ضعیف نیستم که چند ساعت بی خوابی از پا درآورم
-کم نیاری دختر حتما دوباره قرص خواب اور خوردی دیشب ؟
-نه دیشب دیر خوابیدم
R A H A
11-26-2011, 12:07 AM
فصل پانزده
روزهای عید مثل پلک بر هم زدن تموم شد و روزهایی امده بود که اون دو تا منتظرش بودند گچ پای سانتین باز شده بود و دوتایی می رفتند آزمایش ژنتیک بدهند تا بعد از گرفتن جواب مراسم عقد رو بگیرن
-ببینم تو که نمی ترسی چند سی سی خون بدی ؟
سانتین بادی به غبغب انداخت و در حالی که عرفان از حالت اون منتظر بود بشنوه نه .او سرش رو پایین انداخت و گفت
-چرا اتفاقا خیلی می ترسم
عرفان خندید و گفت
-اون جوری که قیافه گرفتی گفتم الان می گی ترس چیه ؟
-می خواستم بگم اما نتونستم چون واقعاً می ترسم اصلا من از هر کاری که با آمپول و سرنگ سرو کار داشته باشه می ترسم
-متاسفم باید امروز رو تحمل کنی راه دیگه ای نداریم
-فکر نکنی می ترسم دارم شوخی می کنم
عرفان سرشو تکون داد و گفت
-اره میدونم از چهر ت کاملا مشخصه که به هیچ وجه نمی ترسی دختر رنگ به روت مثل گچ سفید شده اون جا کار دستمون ندی ؟
-نه بریم این قدر من و ترسو نشون نده
-بریم
توی آزمایشگاه سانتین با این که جدا می ترسید خیلی خودشو کنترل کرد تا بچه بازی راه نندازه وقتی کارشون تموم شد عرفان گفت
-می ای بریم کوه ؟
سانتین با یادآوری همان یک باری که با هم به کوه رفته بودند دچار اون مصیبت شده بود بلافاصله گفت
-ای وای نه یه جا دیگه بریم
-چرا دوست نداری برف بازی کنی ؟
-چرا ولی نریم کوه
-علتی داره ؟
-نه
-ولی میدونم برای چی می گی چشات ترسیده به خاطر قضیه دفعه پیش بیا بریم بهت قول میدم اون جا نفرین شده نیست اون بار فقط تقصیر من بود و بس
-این حرف رو نزن تقصیر هر دو تامون بود
-حالا یا تقصیر من یا تو بیا بریم
با دودلی جواب داد
-باشه بریم
توی کوه وقتی پیاده مسافت رو طی کردند به اخرین ایستگاه رسیدند
عرفان گفت
-بیا با تل کابین بریم تا ایستگاه نهم موافقی ؟
-اره ولی
-بیا بریم این قدر ولی و اما نگو دیگه
محوطه ای که باید سوار می شدند توی صف نسبتاً شلوغی ایستادند وقتی نوبت به اونها رسید با کمک مردی که مسئول با زو بسته شدن کردن تل کابین بود عرفان را توی اتاقک نشاندند صندلیش رو جمع کردند توی اتاقک . همین جوری که ایستگاهها رو بالا می رفتند . می گفتند و می خندیدند . با گذشت پنج دقیقه به بالای قله رسیده بودند سانتین تا به حال این قدر بالا نیومده و تا این حد برف ندیده بود پا که می گذاشتند تا زانو تو برف فرو می رفتند . چون ویل چر تو برف گیر می کرد همون نزدیک های ایستگاه تل کابین که سنگ فرش بود ایستادند
R A H A
11-26-2011, 12:08 AM
هر چند که سانتین اروم و قرار نداشت و دائم داشت تو برفها راه می رفت سر به سر عرفان می گذاشت یعنی در واقع پدر عرفان رو در اورد بس که بهش برف زد و شیطنت می کرد طوری که عرفان با خودش گفت
-عجب مخمصه ای افتادم اصلا نمیشه شیطنت و انرژی این دختر رو خنثی کرد ادم رو کلافه می کنه
سانتین با گلوله برف بزرگی تو دستش آمد کنار ویل چر ایستاد و شیطنت آمیز نگاهش کرد و گفت
-با خودت چی می گفتی عرفان ؟
عرفان خندید و گفت
-هیچی چطور ؟
-نمی دونم گفتم شاید گرمت شده بخوای یه طور ای سرد بشی
بعد گلوله رو تو دستهایش بالا و پایین انداخت و خندید طوری خندید که عرفان یه لحظه فکر کرد واقعاً یه شیطون کوچولو تو جلد آدمیزاد اون هست از خنده و نگاه سانتین می ترسید فکر می کرد واقعاً شیطون شده
.بعد گفت
-سانتین خواهش می کنم این جوری نگاه نکن و نخند من واقعاً می ترسونی می دونی یاد چی می افتم ؟
-چی ؟
-یاد فیلمهای ترسناک که ادم یه دفعه شبیه یه روح یا شیطون میشه
-دست شما درد نکنه حالا جادوگر هم شدم بذار پس نشونت بدم
-گفتم مثل اونها نه خود اونها
-باشه
بعد گلوله را روی سر خودش به پشت سرش انداخت . صدای داد بلندی که آمد برگشت با دیدن مرد جوانی که گلوله برف روی کلاه و عینکش ریخته شده بود لبهایش را گزید
-ببخشید آقا متوجه نشدم
-عیبی نداره فقط جا خوردم به همین خاطر فریاد کشیدم
سانتین از روی خجالت خندید و سرش رو تکون داد پسرک هم سرش رو تکون داد و در حالیکه به کار او و خود می خندید دور شد
سانتین برگشت طرف عرفان و گفت
-اگه به تو زده بودم بهتر نبود تا اون بیچاره ؟
-آهان گذاشتی تقصیر من ؟
سانتین در حالی که دولا می شد تا یه گلوله دیگه درست کنه گفت
-ناراحت نباش الان یکی دیگه به افتخار تو درست می کنم به گردن خودم
عرفان می دونست که اگه نجنبه زیر گلوله های برفی او خیس می شه از روی سنگ فرش شروع کرد و به دور شدن سانتین هم پشت سرش . خلاصه وقتی اون جا بودند عرفان حسابی برف از دست سانتین نوش جان کرد توی تل کابین داشتند پایین می رفتند که عرفان گفت
-یه پیشنهاد خوب برات دارم
-چی ؟
-هر وقت از دست کارام خسته شدی و به قول معروف جون به لبت رسید بیایم کوه این جا خوب می تونی دق و دلیت رو روی سرم خالی کنی
-اخه گفتی بهترین حرفی بود که تا به حال ازت شنیده بودم هفته ای یک بار خوبه دیگه ؟
عرفان با تعجب گفت
-چی هفته ای یه بار ؟
-کمه اره خودم حدس می زدم حالا چون خودت می گی دو روز درمیون دیگه بیشتر از این نگو که روم نمیشه
-واقعاً که اصلا چطوره یه خونه اون بالا بسازیم دم به دقیقه برف بریزی تو سرم
-یه فکر بهتر یه ادم برفی ازت درست می کنم و خلاص
اون روز و ساعت هایش بهترین و ماندگار ترین خاطره اونها شت
-دیدی گفتم خوش می گذره نمی خواستی بیای کوه
-اره عالی بود ممنون که من رو تحمل کردی اگه اذیتت کردم واقعاً ببخش من وقتی برف می بینم این جوری میشم و دیگه حال خودم نمی فهمم
-عیبی نداره به منم خوش گذشت
بعد پیش خودش گفت
-من دیگه غلط بکنم تو رو ببرم کوه و هر جایی که برف باشه . امروز پدرم رو درآوردی وروجک از حرف خودش خنده اش گرفت
-به چی می خندی عرفان ؟
-من کی خندیدم ؟
-گوشه لبات خند ست
-به خاطر امروز اجازه هست ؟
-بله حتی می تونی بلند بلند قهقهه بزنی و ریسه بری منم همراهیت می کنم
-نه دیگه به اندازه کافی امروز اون بالا همه رو با کارومون از خنده رو بر کردیم . نمی خواد این جا هم ملت رو سر کار بزاریم
به طرف خانه می رفتند که عرفان گفت
-ناهار بیا بریم خونه ما مادرم چند بار گفته که کم می ای خونمون
-پس بذار یه زنگ بزنم به خونه بزنم اجازه بگیرم
وقتی صحتبش با خونه تموم شد گفت
-مزاحم نیستم ؟
-می شه تعارف نکنی اصلا بهت نمی یاد تعارفی باشی
وقتی وارد خونه شدند هر چه صدا کردند هیچ کس رو ندید عرفان به طرف تلفن رفت و گفت
-بابام که باید این موقع روز شرکتش باشه اما مادرم رو نمی دونم کجا می تونه باشه
R A H A
11-26-2011, 12:08 AM
بعد پیغام گیر تلفن رو زد تا پیغام ها رو گوش بده چند پیغام از دوست و آشنا و بعد صدای مادرش
-عرفان جان الان ساعت یازده است که برای بار دوم زنگ زدم .من خونه خاله ات هستم کاری داشتی با این جا تماس بگیر با موبایلت هر چی تماس می گیرم در دسترس نیست .من برای ناهار بر می گردم اگه دیر کردم غذا حاضره خودت بخور مواظب باش خداحافظ
عرفان لبخندی به سانتین زد و گفت
-مثل این که بد موقعی مهمونی اومدی
-عیبی نداره
عرفان به طرف آشپزخانه رفت و گفت
-پالتو ت در بیار تا یه نوشیدنی گرم بیارم
-زحمت نکش بیام کمک ؟
-نه کاری ندارم که بیای بشین از خودت پذیرایی کن
پالتوش رو آویزان کرد و جلوی اینه جا لباسی دستی به موهایش کشید و بلوز کاموایی بلندی رو که پوشیده بود را کمی این ور و ان ور کرد و رفت رو مبل نشست بعد از چند دقیقه عرفان سینی که توش دو تا فنجون گذاشته و روی پاش بود به هال آمد
-چه زود حاضر شد ؟
-رو قهوه جوش آماده بود
بعد که فنجون سانتین رو به دستش داد نگاهی به سر تا پای سانتین انداخت و گفت
-سلیقه عالیه همیشه لباسات رنگ و مدلش با هم هماهنگه در ضمن این ژاکت ابی خیلی بهت می اد
-قابلی نداره
-تو تن تو خوبه . من که بپوشم بهم نمی اد
سانتین خندید و گفت
-تو هم خوب ست می کنی همین بلوز پشمی که پوشیدی با رنگ چشات هماهنگ شده
قهوه هاشون را تا نصفه خورده بودند که عرفان گفت
-می خوای فیلم تولد ای بچه گی هام رو ببینی ؟
-وای اره . پس چرا معطلی ؟
عرفان به طرف تلویزیون رفت و از آرشیو فیلم ها . فیلمی را بیرون آورد و گفت
-این فیلم خلاصه و چکیده اتفاقات جالب و خنده دار تولد مه که اون موقع گلچین کرده بودیم
فیلم رو توی ویدیو گذاشت و برگشت کنار سانتین بعد از روی ویل چر خودش رو مبل دو نفره ای که سانتین نشسته بود نشوند . چند دقیقه بعد محو دیدن و خندیدن کارهای عجیب خنده دار عرفان شدند
فیلم از یک سالگی عرفان تا پانزده سالگی تو یکی از قسمت های فیلم که مربوط به جشن پنج سالگی عرفان می شد سانتین اون قدر خندید که عرفان از خنده های اون به خنده افتاد عرفان با بچه های هم سن و سالش جلوی کیک بزرگ که شکل یه خرس خوابیده تو رختخواب بود ایستاده بودند تا شمعها رو فوت کنند یکی از دخترهای کنار عرفان چند بار به کیک ناخونک زد و هر بار عرفان دستش رو کنار می زد وبا صدای بچه گونه اون رو دعوا می کرد ولی دخترک با ز کارش رو تکرار کرد تا عرفان سر او رو از پشت گرفت و محکم توی کیک فرو کرد جیغ همه بچه ها و گریه دخترک که با سرو صورت خامه ای رنگارنگ جیغ می کشید اون قدر خنده دار بود که سانتین چند بار از عرفان خواست تا صحنه رو عقب و جلو بر گردونه
R A H A
11-26-2011, 12:08 AM
عرفان گفت
-این دختر خالمه . از بچه گی با هم بودیم . روز تولد اون اذیتم کرد و حرص من رو در آورد که دیگه نتوانستم تحملش کنم و سرش رو تو کیک کردم .دقیقا یادم می اد با وجود اون همه دعوا و سرزنش که از همه شنیدم وقتی این کار رو کردم رفت یه گوشه ای نشست و دیگه از جاش تکون نخورد
-اخه طفلک
-الانم که همدیگر رو ببینیم بهتر از اون موقع ها نیست خوشبختانه ایران نیست و گرنه معلوم نبود چه مصیبتی می شد
-رفته خارج ؟
-بله با همسرش تو سوئد زندگی می کنه
همین طوری کارهای عرفان رو که توی جشن تولدش آتیش سوزنده بود تماشا می کردند سانتین سرش رو تکون داد و گفت
-تو با این اتش سوزوندنات اون وقت از کارهای من شکایت می کنی ؟
-چه ربطی داره ؟ الان که ساکتم . اون دوران بچه گی بود ولی تو هم توی بچه گی شر بودی و الان دیگه وا ویلا شدی دختر
-هر کی یه جوری خودش رو تخلیه می کنه یکی با ورزش یا حرف زدن . نوشتن یا ...یکی هم مثل من و خیلی های دیگه با جنب و جوش و تحرک
عرفان بعد از خنده بلندی گفت
-هیوا هم جزو دارو دسته تو می شه
-اره ولی اون و زلزله باید حساب کرد
-هفت ریشتر یا بیشتر
-دقیقا درست گفتی
از صدای خنده افسانه که جلوی در ساختمان رسیده بود متوجه شد که هر دو در خونه هستند با خوشحالی داخل شد و سانتین رو در آغوش کشید باهاش احوالپرسی کرد بعد از اون افسانه با دیدن فیلم تولد عرفان رو به سانتین گفت
-دیدی نامزدت چه کارایی می کرد ؟ پری رو سانتین جون دید عرفان ؟
-اره کلی هم خندیدیم
-هیچ وقت یادم نمی ره یعنی هیچ کس یادش نمیره حتی پری بعد از این همه سال
سانتین به عرفان نگاه کرد و گفت
-کارش خیلی بامزه بود
-ناهار نخوردید ؟
-نه ما هم تازه رسیدیم
-الان بساط ناهار رو به پا می کنم
سانتین همراه او به آشپزخانه رفت و گفت
-منم کمکتون می کنم
-نه تو برو بشین بقیه فیلم رو نگاه کن که از این دسته گلها . آقا کم به آب نداده
-چشم می بینم اما کمکتون می کنم بعد
-راستی آزمایش دادید ؟
-بله
-جوابش کی می اد به سلامتی ؟
-دو روز دیگه
R A H A
11-26-2011, 12:09 AM
فردای ان روز با وحشت از خواب نیم روزی بیدار شد و روی تختش تا ساعتی بدون این که بخوابه دراز کشید با خود گفت
-این دیگه چه کابوسی بود که دیدم نکنه از همون خوابهای باشه که بالاخره تعبیر می شه نه خدای من این یکی رو دوست ندارم به حقیقت نزدیک بشه نمی خوام اون روز رو ببینم
کاغذ مستطیلی سفید که جواب آزمایش هاشون روش مشخص شده بود و در بار رها شده بود . عرفان و سانتین هر دو به دنبال تکه کاغذ بی فایده می دویدند حتی عرفان هم داشت می دوید . از روی ویل چر بلند شد ه بود و می دوید . انها ان قدر هر دو شون به فکر نتیجه آزمایش بودند که سانتین حواسش به دویدن او نبود . حتی خود عرفان . وقتی دکتر جواب آزمایش رو گفت آنها از روی ناباوری خواستند خودشون ببینند که کاغذ در جریان باد دور و دور تر شد . سانتین و عرفان ناامید به هم خیره شدند
عرفان دستهای سانتین رو گرفته بود تا خواستند راه بی افتند صداها قوی و قوی تر شد درست مثل فریاد تعدادی آدم می گفتند
-شما ها نمی تونید به هم برسید . نمی تونید . نمی تونید ..
سانتین از خواب پرید و همان طور گیج از دیدن این کابوس داشت خود خوری می کرد
صبح فردا مهر ارا با جواب آزمایش به خونه آمد با قیافه ای درهم و متفکر
ناهید با دیدن رنگ و روی همسرش گفت
-چی شده ؟ آزمایشگاه رفتی ؟
-اره سانتین کجاست ؟
-توی اتاقش داره با عرفان صحبت می کنه خوب چه میشه ؟
-جواب مثبته
ناهید نمی خواست باور کنه قیافه و حرفهای شوهرش به همون چیزی مربوط می شه که فکر ش رو می کرد مهر ارا نشست روی مبل گفت
-یعنی این که نمی تونند با هم ازدواج کنند هر دو تاشو مینور هستند
-مینور یعنی چی ؟
-مینور یعنی اگه ازدواج کنند و بچه دار بشن قطعا بچه ها مبتلا به تالاسمی ماژور میشوند
ناهید دیگه نمی تونستی حرف بزنه حتی قدرت قورت دادن آب دهانش رو نداشت گلوش خشک شده بود اما نمی تونست این کار رو بکنه و فقط به مهر ارا نگاه می کرد و از حرفهاش چیزی نمی فهمید . در همین موقع سرو کله سانتین مثل خروس بی محل که صدای پدرش رو شنیده بود پیدا شد و از پله ها پایین آمد
-سلام پدر
-سلام دخترم
با دیدن قیافه مادرش که هاج و واج داشت نگاهش می کرد و گفت
-مامان چی شده ؟
ناهید فقط نگاهش کرد
-پدر چیزی شده مامان چرا حرف نمی زنه ؟
-رفتم جواب آزمایش رو گرفتم
بعد اشاره ای به پاکت روی میز کرد . سانتین نگاه به پاکت کرد و تمام اتفاقات خواب دیروز ش جلوی چشماش مثل فیلمی ظاهر شد دوست نداشت بپرسد چه شده همون که به قیافه مات اونها نگاه می کرد کافی بود تا به همه چیز پی ببره . همون جا خشکش زده بود . قادر نبود حرف بزنه . بدون این که بخواد چشماش پر از اشک شد . سعی کرد پلک نزنه تا اشکش ریخته نشه . انگشتاش رو مشت کرد ناخنهاش داشت کف دستش فرو می رفت . همون طور که فشار می داد لبهایش که تقریبا به لرزش دراومده بود رو هم گاز گرفت
ناهید و مهر ارا تعجب کردند چون سانتین نه پرسیده و ندانسته به جواب پی برده بود . حالش منقلب شد .مهر ارا نمیدونست چی بگه . چطور اون خبر رو به او بده ؟
-متاسفم دخترم خدا این جور خواسته قسمت نبود
-چرا ؟
-یاد ته چند سال پیش که آزمایش داده بودی معلوم شد کم خونی خفیفی داری . عرفان هم مثل تو تالاسمی خفیف داره با ازدواج و بچه دار شدن ...
R A H A
11-26-2011, 12:09 AM
حرف مهر ارا که تموم شد سانتین دیگه حرفی نزد و از پله ها بالا رفت و تو اتاقش در رو بست . پشت در نشست و زانوهایش بغل گرفت و به یه جا خیره شد اشکها ش بی امان گونه نرمش رو شیار می دادند و روی بلوز ش می ریخت . خندید . خنده تلخی و به تعبیر خوابش که این بار هم درست از آب دراومده بود فکر کرد .به سختی گریست . گریه ای بی صدا اون قدر تو خودش گریه کرد و بغضش رو فرو داد که یک ربع به هق هق افتاد و نمی توانست جلوی گریه اش را بگیره .دست هاش را روی دهانش گذاشته بود که صدایش پایین نرود .
مهر ارا و ناهید پایین نمیدونستند خوشحال باشند یا غمگین . از این که این وصلت سر نمی گیره . یا از شکستن قلب و روح دخترشون که صدای هق هقش داشت ذره ذره ابشون می کرد .هر چند که هیچ کدوم حرفی در این مورد نمی زند .ولی هر دو تاشون ته دلهاشون از این که دارند راضی میشن سانتین اون دختر سالم و پر جنب و جوش رو به مردی مثل عرفان بدهند دو دل بودند و حالا با جواب آزمایش نمی دونستند چه حالتی باید داشته باشند . خوشحال یا ناراحت
در فکر مهر ارا اگه عرفان مرد سالمی بود با شنیدن این جواب به قدر سانتین ناراحت نمیشد ولی حالا هر چند که عرفان بچه با مرام و دوست داشتنی بود در این حالت مهر ارا با خودش گفت
-خواست خدا بود
ناهید می خواست بره بالا تا سانتین رو دلداری بده ولی نمی تونست حتی خودش رو دلداری بده و از ناراحت خودش کم کنه چه برسه به او حال و وضعش بدتر از خودش بود . پس ترجیح داد که به حال خودش بذاره تا تنهایی با این مسئله کنار بیاد . این طور بهتر بود .
یه ساعت گذشت مهر ارا از ناهید پرسید
-به خانواده آقای اقبالی خبر بدیم ؟
-نمی دونم هر چه صلاح می دونی
وقتی مهرارا خبر رو به افسانه داد او اون ور خط تو خونشون مثل یه کسی که سکته کرده باشه بی حرکت مانده بود و به سختی تونست چند کلمه ای حرف بزنه و اخر سر خداحافظی کرد
مهر ارا سرش رو با ناراحتی تکون داد و گفت
-بیچاره باورش نمی شد زبونش بند اومده بود نمی فهمید چی داره می گه
-حق داره الان اون پسر بی نوا هم حالش منقلب میشه
مدت کمی بعد از این که عرفان از شوک بد این خبر درآمد به خونه مهر ارا تلفن کرد و خواست تا با سانتین صحبت کنه . وقتی صدای سانتین رو شنید از صدای گرفته و بم اون فهمید که دخترک چقدر گریه کرده . سانتین تا صدای عرفان را شنید دوباره گریه اش شروع شد
-خواهش می کنم سانتین گریه نکن
وقتی همین طور سکوت و گریه او رو شنید با صدای که انگار از ته چاه در می آمد گفت
-سانتین تو رو به خدا حرف بزن
-عرفان من ....نمیدونم چی ...
تقریبا سه دقیقه اونها همین طور بدون این که با هم حرفی بزنند گوشی رو گوششان منتظر صحبت همدیگر بودند صدای گریه و بالا کشیدن بینی سانتین شنیده میشد حال عرفان هم دست کمی از او نداشت بعدش یه دفعه عرفان گفت
-سانتین این مشکل جدی و بزرگی نیست ما می توانیم با هم ازدواج کنیم این ممانعت وقتی می تونه خودش رو نشون بده که بخواهیم بچه دار بشیم در غیر این صورت موردی نداره
سانتین یه لحظه فکر کرد به حرف عرفان و بعد با ناباوری و تعجب از این که خودش به این فکر نکرده بود گفت
-اره تو راست می گی ما فقط نباید بچه دار بشیم
عرفان تازه فهمید چه حرف احمقانه ای زده اخه میگه میشه اونا یه عمر در کنار هم زندگی کنند و بچه دار نشن هر دو تاشون از داشتن بچه بی نصیب باشند . در صورتی که هر کدوم از اونها با ازدواج با کس دیگه ای می تونست از خودش از وجود خودش بچه ای داشته باشه . اونها فقط داشتند به این امر سطحی نگاه می کردند .خانواده ها این طوری نگاه نمی کردند
-ولی سانتین نمیشه
-چی نمیشه منظورت چیه ؟
-این که ما با هم زندگی کنیم و بچه دار نشیم
سانتین از جا پرید و گفت
-از نظر من هیچ ایرادی نداره مگه این که تو دلت بچه بخواد و نخوای با من ازدواج کنی تا بتونی با ازدواج با کس دیگه ای بچه دار بشی
-نه نه خواهش می کنم منطقی فکر کن اگه تو بچه نخوانی منم نمی خوام برای این مشکل راه حل های زیادی وجود داره اولیش همون که گفتم دومیش قبول کردن یه بچه از پرورشگاه و ...
-حتما سومیش هم قید هم چی رو زدن و ازدواج نکرد نه درسته ؟
R A H A
11-26-2011, 12:10 AM
-من هیچ وقت دوست ندارم این حرف رو بزنم خودت می دونی ولی فقط ما نیستیم که باید تصمیم بگیریم .سانتین ما شاید بتونیم بگیم که بچه نمی خوایم و ...ولی مادر و پدرامون چی ؟
-برام مهم نیست چی می گن عرفان
-ما داریم با این مسئله سطحی برخورد می کنیم . سانتین تو می تونی با یه ازدواج دیگه خوشبخت بشی و بچه دار بشی . تو رو به خدا التماست می کنم کمی عاقلانه با این موضوع برخورد کن نه احساساتی
-تو منظورت چیه عرفان ؟ می خوای با این حرفها چی رو ثابت کنی ؟
-فقط یه چیز رو به حقیقت نزدیکت کنم که خیلی ازش دوری رویایی فکر نکن . همین . دوستت دارم اون قدر که وقتی بهت گفتم با کس دیگه ازدواج کن و بچه دار شو از خودم بدم آمد و اون قدر دوستت دارم که دوست ندارم به خاطر من بدبخت بشی . و به پای من یه عمر بسوزی اصلا میدونی چیه این وصلت از اولش هم ناجور بود . تو سالمی . زیبایی نباید عمرت رو به پای من بریزی . تقصیر از من بود که زیاده روی کردم و پا مو از گلیمم درازتر کردم
-معلوم هست تو چی می گی عرفان ؟ حالت خوبه ؟ نکنه دیوانه شدی . اینو بهت بگم من یا با تو ازدواج می کنم و تا آخر عمر قید بچه دار شدن رو می زنم یا هیچ کس دیگه ای رو وارد زندگیم نمی کنم .فهمیدی چی بهت گفتم ؟
-سانتین حرفها مو شنیدی تا حالا ؟
-من نمی خوام به کس دیگه ای . ازدواجی دیگه . عشقی دیگه . فکر کنم تمام فکر و ذکر من تو هستی و می مونی دیگه تمامش کن بهتره به جای این چرندیات یه فکری بکنی
-تو مطمئنی پشیمون نمیشی . به چهار .پنچ سال اینده فکر کن به وقتی نگاه کن که پیر و از پا افتاده شدیم . و باید نوه یا بچه ای دور و برمون باشه به وقتی که بچه های دیگران رو می بینی و غبطه می خوری . اون وقت خیلی دیر شده . سانتین عزیزم فکر هات رو بکن من که دیگه بعد از تو چیزی برای از دست دادن ندارم ولی تو باید زندگی کنی یعنی میتونی زندگی کنی من که دیگه بعد از تو چیزی برای از دست دادن ندارم ولی تو باید زندگی کنی یعنی می تونی زندگی کنی پس خواهش می کنم ..
-من تصمیم رو گرفتم همون روز توی کوه بهت گفتم و آدمی نیستم که دمدمی مزاج باشم و هر دقیقه تغییر عقیده بدم خدا یکی . عشق هم یکی .
-خانواده ات چی نظر اونا رو نمی خوای بدونی ؟
-نمیدونم چی می گن نمی دونم
عرفان گفت
-ما شب می اییم خونتون
شب وقتی آقای اقبالی همون که داشت به طرف خانه مهر ارا می رفت داشت فکر می کرد چه بگوید . در برابر این عمل ناشدنی و غیر ممکن که عرفان و سانتین ان قدر اصرار به انجام شان داشتند . افسانه هم فقط به جلو خیره شده بود
وقتی مهر ارا حرف قطعی و جدی خودش رو بدون تعارف و رودربایستی به اونها زد . اقبالی دیگه جایز ندانست سر این موضوع احمقانه از نظر اون دو تا جون خودش رو پیش مهر ارا کوچک و التماس کنه . اخه حق با مهر ارا بود مگر میشد با هم ازدواج کنند و عمری بچه دار نشوند . اصلا چه اجباری بود که به هم برسند مگه چاقو زیر گردن اونها گذاشته شده بودند .که با هم ازدواج کنند . پس بایست قید این ازدواج رو می زدند . به همین سادگی . البته از نظر اونها . مهر ارا در برابر نگاههای التماس امیز سانتین حرفش رو عوض نکرد . طوری رفتار کرد که دیگه جای هیچ حرف و بحثی نبود . خانواده سه نفری اقبالی تو ماشینشون تو راه خونه بودند در حالی که تمام وسایلی رو که به سانتین هدیه کرده بودند روی صندلی پشت ماشین پیش عرفان گذاشته شده بود . مهر ارا محترمانه با پس دادن کادوها اونها رو جواب کرده بود توی راه حتی یک کلمه بین آنها رد و بدل نشده بود . افسانه و عدنان می دانستند از همون موقع که پاشو نو از خونه سانتین بیرون گذاشتند اون دوباره تبدیل به عرفان افسرده همیشگی خواهد شد . همین طور هم شد . به خونه که رسیدند یه سره به اتاقش رفت بدون کلامی حرف . شب بخیر گفت . و تا صبح روی ویل چر کنار در شیشه ای بالکن متحیّر و نا باور نشست
سانتین هم از اون طرف اصلا فکر ش رو نمی کرد که پدرش به تنهایی درباره زندگی و آینده اش تصمیم بگیره . مهر ارا حتی زحمت نکشید و از سانتین نظرش رو نخواست . هر چند که دقیقا می دونست نظر سانتین چی هست به هر حال سانتین بیشتر از این ناراحت بود که پدرش با این کار به اون و عرفان احترام نگذاشته بود و از همون شب به بعد از پدرش کینه به دل گرفت و دیگه صمیمیت همیشگی بین اونها نبود . با پدرش کمتر حرف می زد و سر سنگین بود . هر چند که مهر ارا کاملا می دونست دلیل رفتار سانتین به چه خاطر بود ولی با خودش می گفت
-ارزشش رو داشت مگر برای دخترم شوهر قحط بود که با مردی ازدواج کنه که روی ویل چر می شینه و بدتر از همه تا آخر عمر نتوانند بچه دار بشن این یه دیوانگی محض بود اگه این وصلت سر می گرفت
R A H A
11-26-2011, 12:11 AM
فصل شانزدهم
یه سالی از به هم خوردن نامزدی و همه آرزوهای اون دوتا گذشته بود . با وجود همه ناراحتی ها و افسردگی ها اون دوتا زندگی روی ریل طولانیش داشت با سرعت معمولی حرکت می کرد . با این تفاوت که سانتین و عرفان یه فرق فاحش کرده بودند هر دوشون دیگه ادمهای همیشگی و قبلی نبودند این ضربه اون قدر براشون سنگین تموم شده بود که حالا به جای دوست داشتن همدیگه برای هم می میردند .عشق و علاقه اونها نه تنها کم نشده بود بلکه به اون حد رسیده بود که داشت به جنون می کشید . اون قدر زیاد که هر دوتاشون از این زیاده روی می ترسیدند و لذت می بردند تو این مدت برای سانتین چند پیدا شده بود که سانتین همه رو رد کرده بود با پدرش هم سر شوهر کردن مبارزه می کرد .
سانتین مثل همیشه به دیدن عرفان رفت البته در پارک . سانتین در روزنامه پیشرفت زیادی کرده بود . و طی این یه سال کلی عوض شده بود . همان اوایل هیوا فهمید که تو زندگی اون یه اتفاقی افتاده که دیگه سانتین دختر با حوصله و بشاش قبل نیست . و البته به مرور زمان بهتر شد ولی نه مثل سانتین همیشگی دیگه کمتر تو جشن ها بچه های دانشگاه شرکتم کرد ساکت و صبور شده بود
-من واقعاً نمیدونم جواب این از خود گذشتگی تو رو چه جوری ادا کنم ؟
-شروع نکن عرفان تو تا به حال صد دفعه به من قول دادی که از این فکر ها نکنی ولی باز هر بار که همدیگه رو می بینم تو حرف خودت رو تکرار می کنی
-من واقعاً به تو مدیونم می دونم و تو هم می دونی
-من کاری نکردم که تو باید به من مدیون باشی من می دونم این فکر از کجا آب می خورده چون تو نمی تونی راه بری فکر می کنی بهت منت میذارم یا خیلی از خود گذشتم و ایثار گرم درسته ؟ این و برای بار آخر دارم می گم عرفان که من جدا از صمیم قلب عاشقت شدم
عرفان لبخندی زد و به ارامی نفس کشید و گفت
-امیدوارم لیاقت عشق بی آلایش تو رو داشته باشم عزیزم
بعد برای این که بحث رو عوض کنه گفت
-خوب از خواستگارا چه خبر ؟
سانتین ابروش رو بالا انداخت و چپ چپ نگاهش کرد و گفت
-تو خونه کم درگیری دارم تو هم هر بار که همدیگه رو می بینیم داغ دلمو تازه کن باشه ؟
-دست خودم نیست وقتی اسم و پای رقیب تازه ای به معرکه بازم می شه حس حسادت و کنجکاویم گل می کنه
-من هیچ کس رو لایق نمیدونم تا رقیب تو بشه از این نظر اطمینان خاطر داشته باش
-از شوخی گذشته چه خبر ؟
-هیچی فکر می کنم مادر و پدرم به شکلهای به ارتباط مخفیانه ما پی بردند . پدرم به وسیله مادرم برای من پیغام فرستاده تا چند ماه دیگه بالاخره تکلیفمون با یکی از خواستگارا روشن کنم و گرنه خودش دست به کار میشه
عرفان خندید و گفت
-یعنی به جای تو انتخاب و بله می گه ؟ نکنه اونها می خواهند با طرف زندگی کنند ؟
-شاید من که این وسط هیچ کارم برای اونها
-دیگه داری یه کم مبالغه می کنی تو خیلی داری با این موضوع خصمانه و خودخواهانه نگاه می کنی توی این یه سال فکر می کرد مسئله برات حل شدست چرا نمی خوای اونها رو درک کنی ؟ شده حتی یه بار خودت رو جای اونها گذاشته باشی ؟
-که چی بشه ؟
-تا بفهمی اونها دشمن من و تو نیستند . نگران آینده نا معلوم من و تو بودند و اون تصمیم عاقلانه رو گرفتند . من و تو با بچه دار شدند یه موجود ناقص و بیمار و به دنیا می آوردیم . بعد همون موجود می شد اینه دقمون سوهان روح و وجودمون که هر روز و شب باید تحملش می کردیم
-خیلی داری شلوغ می کنی . عرفان الان با پیشرفت علم پزشکی میشه این جور بچه ها رو که از پدر و مادر مینور با تالاسمی شدید به دنیا میان رو مداوا کرد من تحقیقاتی کردم و فهمیدم هستند بچه هایی که با عوض کردن خونشون فعلا تا بیست سالگی هم رسیدند . حالا از همه این ها بگذریم . می گن چرا عاقل کند کاری که باز اید پشیمانی ؟ ما با هم قرار گذاشته بودیم که بچه دار نشیم . ولی اونا به این جنبه نگاه نکردند و دائم حرف خودشون رو می زنند
-تمام حرفهای تو درست من کاملا با اونها موافقم . ولی اونها مثل ما با قلب و احساس به این مسئله نگاه نمی کنند اونها الان فقط منطق و عقل رو سر لوحه خودشون کردند و بس .
سانتین دستش رو به پیشونیش گذاشت و به عرفان همان طور نگاه کرد . به این که چقدر بد شانس بودند . اخه مگر میشد هم او مینور باشد هم عرفان
-سر درد داری سانتین ؟
-نه حالم خوبه
-پس حتما داشتی به چیزی فکر می کردی
-اره به بد شانسی و آینده مون . به نظر تو باید چه کار کنیم ؟
-نمی دونم ولی بهتره بذاریم این مسئله با مرور زمان حل بشه البته امیدوارم زیاد طولانی نشه و گرنه نمی دونم به سرمون چی میاد ؟
R A H A
11-26-2011, 12:14 AM
اون روز تو دفتر روزنامه داشت تلفنی با عرفان حرف میزد که هیوا با کلی ورق کنار میزش ایستاد و وقتی دید داره حرف میزنه ایستاد تا حرفش تمام بشه
-بعدا باهات تماس می گیرم عزیزم مواظب خودت باش مرسی ...خداحافظ
-سلام هیوا
-سلام کی امدی ؟
-فکر کنم تا چند روز دیگه نمی یای و از مرخصی ات استفاده می کنی
-حال و حوصله تو خونه نشستن رو نداشتم اینا چیه ؟
-خبرای جدید توی این چند روز که نبودی از تنهایی و همچنین کارا دیگه داشتم کلافه می شدم
-آهان پس بگو تنهایی که نه برای کار
-نه به جان تو . دیگه حوصلم سر رفته بود هر وقت نگاه می کردم به میزت و جات خالی می دیدم دلم می گرفت
-خوبه هر یک ماه یک بار چند روز نیام شاید تو قدرم دونستی
-اختیار داری دوشیزه سانتین من همیشه قدر شما رو می دونم
-بسه دیگه این قدر خود شیرینی نکن چقدر از جمع بندی فایل بندی هات مونده ؟
-تقریبا هیچی بذار دیسکت خبر هام و برات بیارم ببینی چی خبره
یه ساعت بعد که کمی کارشون سبک شد هیوا نگاهی به همکارش انداخت مثل همیشه اون تو فکر دید نمیدونست چطور اون دختر فارغ از غم و بشاش برای چی تبدیل به یه آدم افسرده و کم حرف شده که تا باهاش حرف نزنی امکان نداره کلامی حرف بزنه . برای این حرفی بزنه گفت
-امروز بعد از کار یه ساعت وقت داری ؟
-برای چه کاری ؟
-یه کاری داشتم باهات یعنی ..یه صحبتی داشتم اگه بیرون باشه بهتره
-باشه
ماشین گوشه یه خیابان پارک شد . هیوا دستهاش رو گذاشت روی فرمون و با خودش گفت
-دیگه وقت شه
هیوا توی این یه سال خیلی با خودش کلنجار رفته بود و سانتین رو از هر نظر امتحان کرده بود اون همون کسی بود که دوست داشت اگه قراره روزی ازدواجی کنه همسرش بشه
هیوا گفت
-حرفی رو که می خوام بزنم شاید باعث بشه خنده ات بگیره ولی باور کن این تصمیم رو گرفته دیگه خسته شدم از بس که باعث خنده و خوشحالی این و اون شدم . می خوام دنیای متفاوتی رو شروع و امتحان کنم منظورم این که می خوام ازدواج کنم و همه اینها بستگی به نظر تو داره چون می خوام الان نظر تو بدونم که آیا حاضری همسر من بشی ؟
بعد خندید و گفت
-فکر ش رو نمی کردم به این خوبی بتونم کلمه ها رو کنار هم بیارم . شاهکار کردم دوست دارم نظر تو رو بدونم
سانتین متحیّر مونده بود پسری مثل هیوا که هیچ کس فکرش رو نمی کرد اهل این حرفها باشه این حرف رو بزنه .حالا اصلا نمیدونست چی بگه .
-متاسفم هیوا فکر کنم بهتره به فکر یه خواستگاری از دختر خانم دیگه ای باشی
-چرا ؟ دلیلی بخصوصی داری برای رد کردن من ؟
-اره
-میشه بگی
وقتی دست دست کردن سانتین رو دید گفت
-کس دیگه ای رو برای آینده ات در نظر گرفتی ؟
-اره ولی این و بدون که این به این معنی نیست که تو را آدم بی کفایتی می دونم نه اگه قولش رو به کس دیگه ای نداده بودم یقین داشته باش که جواب مثبت می دادم بهت ولی ... نمی تونم
-درک می کنم فقط میخوام بدونم اون لیاقت تو رو داره ؟
سانتین کمی فکر کرد و گفت
-تو می شناسیش
-من ؟ نکنه بچه های دانشگاست ؟
-نه ولی یه بار دیدیش توی دوره ای که با بچه ها توی کافه گرفته بودیم با من اومده بود با هم کلی حرف زدید
این موضوع بر می گشت به دو سال قبل هیوا کمی فکر کرد و گفت
-یادم نمیاد
-توی جشنی که برای پایان ترم ...
-آهان یادم آمد همون پسری که روی ویل چر نشسته بود ...شاعره ...
بعد از چند لحظه هیوا تازه فهمید طرف کیه
-چی منظورت همو نه ؟ با اون می خوای ازدواج کنی ؟
R A H A
11-26-2011, 12:18 AM
سانتین سرش رو تکون داد و منتظر عکس العمل هیوا شد
-شوخی می کنی دختر ؟
-نه کاملا جدی گفتم
-پس چرا معطل ید . ازدواج نمی کنید ؟
-اگه می تونستیم خوب بود ولی ...
هیوا خنده ناباورانه کرد و گفت
-خب حق دارند
-کیا حق دارند ؟
-مادر و پدرت که راضی نمیشند مگه منظورت از نمی تونید مخالفت اونها نبود ؟
-چرا ولی فقط این نیست
-پس چی ؟
-ما مشکل ژنتیکی داریم
-یعنی چی . میشه تلگرافی صحبت نکنی و همه چی رو واضح بگی ؟
-هر دومون مینور هستیم حتما می دونی یعنی چی ؟
هیوا همان طور چند ثانیه به او نگاه کرد و بعد سرش رو تکون داد و خندید
-میشه بگی شما دو تا با وجود مخالفت مادر و پدراتون و این مشکل بزرگ دیگه منتظر چی هستید ؟
-نمیدونم شاید یه معجزه یا این که پدر و مادرم راضی بشن و از بلا تکلیفی در بیایم
-شما با علم به این مسئله بازم می خواهید با هم ازدواج کنید میدونید که به سر بچه هاتون چی می اید ؟
-اره ولی قرار نیست بچه دار بشیم
-ها ..ها ..یعنی می خواید تا آخر عمر در کنار هم بمونید و بچه دار نشید ؟
-دقیقا
هیوا قیافه اش از خنده به اخم تبدیل و جدی شد بعد گفت
-اسمش چی بود ؟
-عرفان اقبالی
-عرفان پسر خوبی به نظرم آمد . اون شب یه جور ایی احساس کردم خیلی وقته باهاش اشنام . خون گرم و با محبت بود به هر حال امیدوارم اگه به هم رسیدید خوشبخت بشین نمی دونستم و گرنه به خودم جرات نمیداد م و این قضیه رو مطرح نمی کردم متاسفم
سانتین به هویدا که تا به حال ان قدر جدی ندیده بود نگاه کرد احساس کرد غرور هیوا همانی که زبان زد همه بچه ها بود جریحه دار شده
-منم متاسفم هیوا حتما تو احساس می کنی که کسی که دلش پیش کسی باشه چه عالمی داره امیدوارم تو هم خوشبخت بشی با تمام وجودم برات آرزو می کنم یه موقعیت خوب و بهتر و مناسب تر پیدا کنی . برات آرزو می کنم باور کن و مطمئن باش این ماجرا پیش خودمون یه راز باقی می مونه و هیچ کس ازش خبر دار نمیشه
سانتین بعد از کمی سکوت گفت
-یه خواهش ازت دارم
-اون چیه ؟
-این که رفتارمون مثل سابق بشه . منظورم این است که چه تو دانشگاه چه تو روزنامه رفتارمون فرق نکنه . اصلا بیا فکر کنیم تو به من این پیشنهاد رو ندادی و نه من موضوع عرفان رو با تو درمیون گذاشتم باشه . می تونی قول بدی ؟
-باشه قول میدم
R A H A
11-26-2011, 12:19 AM
ولی قول هیوا قول نبود . از فردای همون روز توی دانشگاه و روزهای بعدی هیوا پسر سابق نبود یه جور ایی انگار از دیدن سانتین در عذاب بود تا یه ماه دیگه از شوخی های بامز ش خبری نبود . یه روز سانتین یه سر به دفتر روزنامه زد و مرخصی گرفت . هیوا وقتی آمد سانتین رو ندید پشت میزش نشت یه نامه زیر موس بود پاکت رو برداشت و روی ان نوشته شده بود برای هیوا بد قول . پاکت رو باز کرد . شروع به خواندن کرد . وقتی بازش کرد نمی دونست نامه از طرف کی باشه ولی وقتی دو سه خط خوند متوجه قضیه شد
-هیوای بد قول بهم قول داده بودی رفتار ت با من عوض نشه اما حالا جز یه غریبه به همکار سرد و خشن کسی رو نمی بینم من احساس می کنم تو از وجود من تو این دفتر داری عذاب می کشی به همین خاطر امروز تصمیم گرفتم استعفاء بدم تا تو راحت باشی توی دانشگاه هم کلاس هام رو عوض می کنم تا اون جا هم مجبور نباشی من رو تحمل کنی فقط این رو بدون که تو بهترین دوست و همکاری بودی که تا به حال داشتم و دارم
سانتین
تصمیم سانتین برای بیرون امدن از روزنامه قطعی بود دیگه نمی تونست شاهد خرد شدن غرور و احساس هیوا باشه . اون واقعاً هیوا رو دوست داشت اما به عنوان یک دوست و یک همکار . . وقتی این تصمیم رو گرفته بود به عرفان هنوز چیزی نگفته بود . تو دانشگاه هم میتوانست به راحتی کلاس ها رو عوض کند به هر حال او دیگه به ان صورت دوست صمیمی مثل شالیزه که اون هم با اهورا ازدواج کرده بود و به شهرستان رفته بود رو تو کلاس نداشت . هیوا بلا فاصله بعد از خواندن نامه شروع کرد به گرفتن شماره موبایل سانتین
-سلام من هیوام
-سلام حالت چطوره ؟
-خوبم میشه بگی این چرندیات چیه که نوشتی ؟
-واقعیت
-اشتباه می کنی تو فکر می کنی من به خاطر تو رفتارم عوض شده ؟
-نمی دونم خودت چی فکر می کنی ؟
-فردا وقتی امدی باهات صحبت می کنم فکر کنم یه توضیحاتی بدهکار م فردا می ببینمت فعلا خداحافظ
به هر حال سانتین به خاطر جمع آوری وسایلش هم که شده باید فردا برا ی اخرین بار به اون جا می رفت می تونست هیوا رو ببینه .
صبح فردا تو دفتر زودتر از سانتین امده بود و مشغول بود ان قدر که رسیدن سانتین رو متوجه نشد . سانتین پشت میزش نشست و گفت
-سلام کجایی ؟
-سلام همین جا . گفتم یه کم از کارای عقب مونده رو تمومش کنم
بعد از این که کمی در مورد کارشون حرف زدند هیوا گفت
-اون چه کاری بود که می خوای بکنی ؟
-این جوری بهتره هم برای من هم برای تو
-دیوانه شدی سانتین مهر ارا ؟ تو عاشق این کاری و دلیل نداره بخوای حماقت کنی
سانتین خندید و در کشوی میز رو باز کرد و همین طور مشغول برداشتن کاغذ ها و وسایلش بود گفت
-راستش خسته شدم می خوام یه مدت استراحت کنم
-بهانه نیار من که میدونم تو به این اسونی ها خسته نمی شی چرا حرفت رو رک نمی زنی که به خاطر من داری می ری ؟
-تو که خودت می دونی پس چرا می پرسی ؟
-برای این که تو یه طرفه به قاضی رفتی اگه به جای نامه نوشتن با خودم حرف می زدی بهت می گفتم چرا این مدت تغییر کردم
-خب حالا بگو چرا تغییر کردی . هر چند که خودم می دونم چیزی نمی تونه باشه جز این که قولی رو که به من دادی رو فراموش کردی آقای موریس
-اشتباهت در همینه . من نه بد قولی کردم نه از دست تو ناراحتم نه هیچ چیز دیگه . موضوع این که با خانواده ام داریم مهاجرت می کنیم به اروپا . این یه ماه درگیر انجام دادن کارای گذرنامه و پاسپورت و ویزا و از این چرت و پرت ها بودم . حالا راضی شدی ؟
-جدی می گی واقعاً می خواهید برید ؟
-اره با مادرم و پدرم داریم می ریم پیش برادر و خواهرم که توی استرالیا . رفتار ای این مدت هم به تو و ماجرایی که بینمون بوده هیچ ربطی نداره
بعد سرش رو پایین انداخت و اعترافی کرد
-البته از این که تو رو از دست دادم به آقای اقبالی حسودیم شده و سعی کردم زیاد مزاحمت نباشم شاید نامزدت خوشش نیاد ولی نمی دونستم که تو همچین تصمیم بچه گانه و عجولانه ای میگیری حالا فهمیدی لزومی نداره استعفاء بدی
-به سلامتی کی قراره برید ؟
-تا دو هفته دیگه فکر کنم از شر من راحت بشی و بی همکار می شی
-این چه حرفیه
سانتین به هیوا نگاه کرد باورش نمیشد دیگه اون زلزله هشت ریشتری رو نمی بینه لبخند غمگینی زد و گفت
-امیدوارم هر جا هستی مثل همیشه سر زنده و بشاش باشی و هیچ غمی تو دلت راه پیدا نکنه باور کن دلم برای شوخیها و خندوندنات تنگ می شه
-ممنون خب دیگه زیاد حرف زدیم الان سر دبیر غرغر ش دوباره در می اد و اخراجمون می کنه
-اره حق با توست
بعد هر دوشون در حالی که چیزی در دلهاشون سنگینی می کرد تا ساعت آخر کاری مثل دو همکار خوب و صمیمی کار کردند
R A H A
11-26-2011, 12:19 AM
سانتین با تعجب دقیقه ای همان طور به خاطر حرفی که از عرفان شنیده بود بهش خیره شد ه بود
-می دونم که تعجب کردی ولی فکر کنم این اخرین تیر خلاصمون باشه دیدی که هر کاری کردیم هر چه منتظر مو ندیم بی فایده بود اونها به همین سادگی ها راضی نمیشن حالا نظرت چیه ؟
-یعنی تو می گی ....
-تو رو خدا سانتین مگه میخوایم چه کار کنیم ؟ نه اتفاق بدی براش می افته نه کسی متوجه میشه این تنها راه مونه و الا باید یه عمر منتظر بمونیم شاید رضایت دادند
-میشه یه بار دیگه بگی چه کار بکنیم ؟
-ای بابا مثل این که خوابی هیچ کار . توی یه جلسه ای که قراره بیایم خونتون من و تو رو به روی پدرت می شینیم و وقتی دیدم اون دلایل و قول و شرط هام و نو شنید و بازم گفت نه اون وقت دست به کار می شیم . می دونم پیشنهاد خبیثانه ای دادم ولی فکر کنم تنها راهش همینه من و تو از راه فکر به پدرت تلقین می کنیم یعنی در واقع مجبورش می کنیم که رضایت خودش رو اعلام کنه و بذاره با هم ازدواج کنیم البته اگر هنوزم بخوای که با هم ازدواج کنیم و از این بلاتکلیفی در بیایم
-معلومه که میخوام ولی نمی تونم تصمیم بگیرم .می ترسم بفهمند یا برای پدرم اتفاقی بیافته
-سانتین . سانتین جان خواهش می کنم بچه نشو .اولا کسی متوجه نمیشه . دوما برای پدرت هیچ اتفاقی نمی افته فوقش سرش کمی درد می گیره عوضش فکر میکنم در برابر نتیجه ای که به دست میاریم بیارزه . چی میگی ؟ نمیخوام از روی اجبار جوابم رو بدی فکرها تو بکن بعدا بهم بگو
سانتین فکر کرد همون لحظه به این نتیجه رسید حق با عرفان بود یا همان دفعه اول کار رو باید می کردند یا هیچ وقت .پس تصمیمش رو گرفت
-عرفان منم موافقم
-باشه پس باید اونها رو راضی کنی تا یه وقت برامون بذارند تا بیایم خونتون
-اصل کار همینه چه جوری راضیشون کنم ؟
-تو که میگی رگ خواب پدرت تو دست مادرته و مال مادرت هم دست تو پس چی می گی ؟
سانتین خنده اش گرفته بود همون طور که تاب می خورد گفت
-باشه یه کاریش می کنم نگران نباش
عرفان رفت رو به روی تاب ایستاد و گفت
-تو همین هفته دیگه ؟
-اره تو با مادر و پدرت چه کار می کنی ؟
-یادت رفته ما هم یه قدرتی داریم ؟
-نه یادم نرفته فقط مواظب باش کار دستشون ندی
-تو نگران اونها نباش مواظب خودت باش دختر بسه چقدر تاب می خوری الان می افتی یواش تر یواش تر
-نترس هیچی م نمیشه
R A H A
11-26-2011, 12:19 AM
فصل هفدهم
بعد از این که ناهید به سانتین فهموند که نمی تونه مهر ارا رو برای آمدن اقبالی ها متقاعد کنه سانتین به عرفان گفت
-نتونستم کاری کنم رگ خواب همه رو گم کردم باید خودتون سر زده یه شب یا یه روز بیاید و تو عمل انجام شده قرارشون بدیم
-باشه فکر کنم باید بزنیم به سیم آخر . به قول معروف به جنگ تا بجنگیم
-بسیار خوب فقط تو رو به خدا مواظب باشیم کشته و زخمی به جا نذاریم
-نگران نباش
سه شب دیگه وقتی مهر ارا خانواده اقبالی رو پشت در دید نمی تونست اونها رو دک کنه و به زور هم شده تعارفشون کرد داخل بشن . بالاخره دور از ادب بود . مهر ارا به این جور چیزها اهمیت میداد . همان طور که دو ساحره جوان با هم قرار گذاشته بودند رو به روی مهر ارا کنار هم نشستند
عدنان شروع به حرف زدن کرد . تمام حرفهای عرفان را که بهش دیکته شده بود تکرار کرد
-این دو تا جوان قول دادند که به هیچ وجه بچه دار نشنود حتی برای اثبات حرفشون حاضرند برای این که از نظر نداشتن بچه کم بودی نداشته باشند برن یه بچه شیرخواره از پرورشگاه بپذیرند . فکر می کنم آقای مهر ارا ما داریم با زندگی و آینده این بچه ها بازی می کنیم و سد راه خوشبختی شون شدیم . من هم اول مثل شما فکر می کردم ولی حالا با گذشت این سالها به این نتیجه رسیدم که ایا ارزش رو داره که ....
اقبالی بغض راه گلوش رو گرفته بود نمی تونست دیگه صحبت کنه . چشمای عرفان و سانتین به دهان مهر ارا دوخته شده بود . از حالت او معلوم بود که هنوز متقاعد نشده . عرفان و سانتین به هم نگاه کردند . و سرشون تکون دادند و بعد چشماشون رو بستند . فکر ها شون رو با هم یکی کردند و به مهر ارا دیکته کردند
-تو راضی به این امر هستی . رضایت خودت رو نشون بده و همه راحت کن
بعد منتظر شدند و به مهر ارا چشم دوختند . مهر ارا به پیشونیش دست کشید و پاش رو پاش انداخت و گفت
-سانتین جان شیرینی رو تعارف کن به آقا و خانم اقبالی
با این حرفش گل از گل سانتین و عرفان شکفته شد . هر چند که شاهکار خودشون بود ولی همین که این حرف رو شنیدند براشون فرقی نمی کرد که مهر ارا بیچاره این حرف رو از ته قلب زده یا بی اراده
ناهید از تعجب وا مونده بود مهر ارای که در طول این چند سال مخالف سر سخت ازدواج اون د و تا شده بود حالا اون شب با چند کلمه حرف اقبالی قبول کرده بود
سانتین جلوی افسانه رسیده بود که ناهید هم برای آوردن چایی به آشپزخانه رفت افسانه ظرف شیرینی رو از دست سانتین گرفت و بوسه ای مادرانه به گونه ناز او زد . اون رو نشوند و گفت
-تو بشین عروس خوبم من شیرینی می دم
بعد عرفان رو هم بوسید . به هر دوشون شیرینی داد . صورتهای سانتین و عرفان از شوق این وصلت و شرمندگی کاری که کرده بودند قرمز شده بود و دائم به هم لبخند می زدند . اخه خودشون میدونستید چه کلکی سوار کرده اند
R A H A
11-26-2011, 12:20 AM
چند روز بعد تو سالن فرودگاه بیشتر بچه های دانشکده برای بدرقه و خداحافظی از هیوای دوست داشتنی اومده بودند سانتین و عرفان هم بودند . مادر و پدر هیوا گوشها ی نشسته بودند تا دوستها راحت باشند . هیوا با شیطنت گفت
-اگه می دونستم این قدر تحویلم می گیرید زودتر می رفتم
یکی از بچه ها گفت
-هنوزم دیر نشده برو بابا دیگه خسته شدیم از بس واستادیم
-صب رکنی دیگه هواپیمای شخصی بابام هنوز سوخت گیری نکرده چه جوری بریم ؟
-اه اه هیوا مگه تو خودت یه جت نداشتی ؟ کجاست ؟
-جته رو می گی ؟ خدابیامرزتش رو پروانه بال چپش یه پشه خراب کاری کرده بود دادم هواپیما رو سوزوندند دیگه به دردم نمی خورد
وقتی همه بچه ها می خندیدند هیوا گفت
-تو رو خدا آرامتر ابرو م رو بردید الا نه که بندازمون بیرون
-هیوا نری یه وقت پشت سرت نگاه نکنی ها . تلفنی . نامه ای . یادت نره
-نه نگران نباشید ایمیل مو که دارید . دبلیو . دبلیو . دبلیو ..هیوا کام . شبانه نه روز منتظر دریافت پیامهای شما .به قول زبل خان هیوا اینجا . هیوا همه جا
بعد از این که با تریبون شماره پرواز انها اعلام شد مادر و پدرش بعد از خداحافظی با بچه ها وارد قسمت دادن پاسپورت هاشون شدند . هیوا با تک تک بچه ها رو بوسی کرد و با هر کدوم شوخی کرد .به عرفان و سانتین که رسید گفت
-براتون آرزوی خوشبختی می کنم دلم می سوزه که نمی تونم تو عروسیتون شرکت کنم . جای ما رو خالی کنید
سانتین گفت
-دلمون برات تنگ میشه هیوا
-دلم منم برای همتون تنگ میشه
-محبتی رو که در حقم کردی رو هیچ وقت یادم نمیره . به امید دیدار . مواظب خودت باش . سعی کن تو خارج زیاد شیطونی نکنی
-قرار نبود دوباره شرمند م کنی .به امید دیدار
چند دقیقه بعد هیوا وقتی پاسپورت به دست متصدی قسمت داد چمدونش رو برداشت و به سوی زندگی جدیدی در کشور و مردمی جدید حرکت کرد
R A H A
11-26-2011, 12:21 AM
***
عرفان و سانتین نشسته بودند و داشتند فیلم ویدیویی رو نگاه می کردند
-ببین عرفان این جا قیافه ات یه جوری شده که انگاری ترسیدی مگه نه ؟
-اره راستش پدرت آمد تا گردنبند رو به گردنم بندازه فکر می کردم که میگه حالا من رو هپنوتیزم می کنید الان حقت رو می ذارم کف دستت داماد عزیزم ؟
سانتین با این که این حرف رو تا حالا چند بار با دیدن فیلم از عرفان شنیده بود قهقهه ای زد و خندید . عرفان دست سانتین رو گرفت و گفت
-ولی خودمو نیم ها خوب خوش گل شده بودی درست عین یه ملکه
-تو هم خوش گل شده بودی با اون کت و شلوار قشنگ که برازنده ات کرده بود
-هر چی باشه به پای تو که نمی رسیدم بال ابی خودم
همیشه کارشون همین بود که موقع دیدن فیلم عروسی دائم از هم تعریف می کردن الحق هم که دروغ نگفته بودند اون شب هر دوشون برازنده و زیبا شده بودند . هیچ کس اون دو تا رو زوج نا متناسبی ندید
-میشه بگی یه بار دیگه مامانت زیر گوشت چی گفت
سانتین گفت
-مامانم بعد از این که گوشواره هایی رو که برام خریده بود را به گوشم انداخت گفت
-یادم نمیره چه جوری با عرفان رو پدرت تاثیر گذاشتید تا راضی به این عروسی بشه فکر نکن . متوجه نشدم وروجک
عرفان خندید و گفت
-پس میشه گفت مامانت با ما همدست بود چون میدونست و هیچی بروز نداد
-دقیقاً
بعد از کمی دیگه که با دیدن صحنه های عروسیشون باز گفتند و خندیدن . عرفان چشماشو رو تنگ کرد و گفت
-تاریخ عروسیمون چه روزی بود ؟
-یعنی یادت رفته . می خوای من رو امتحان کنی ؟ دقیقا دو سال و هشت ماه و بیست و شش روز می شه
-چقدر زود گذشت انگار همین دیروز بود که پدرت رو خواب کردیم نه ؟
-اره
-بریم بیرون یه دور بزنیم سانتین ؟
-بریم
-پیاده بریم یا ماشین ؟
-فکر کنم با ماشین بهتره . گناه داره از بس اون گوشه پارکینگ بی مصرف افتاده ناراحت میشه
-ای تنبل بگو نمی خوام دو قدم پیاده راه برم
-نه به خدا برو یه نگاه به ماشین بنداز اصلا رنگ و روی یه الگانس این شکلیه . فکر کنم افسرده شده باید ببریمش مطب آقای مکانیک یه چک اپش بکنه
-بس می کنی یا نه ؟ کی میخوای دست از شیطنت برداری دختر ؟
-هیچ وقت هرگز این رو از من نخواه عرفان اکی ؟
-باشه
پایان
vBulletin v4.2.5, Copyright ©2000-2025, Jelsoft Enterprises Ltd.