PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : بازي تمام شد | شهره وكيلي



R A H A
11-25-2011, 04:33 PM
بازی تمام شد: شهره وکیلی
نشر پیکان
چاپ اول1381
چاپ چهارم1384
تعداد صفحات 717


منبع : نودوهشتیا

R A H A
11-25-2011, 04:34 PM
فریاد زدم که در غمش خواهم مرد
دل طعنه زنان گفت غمش باید خورد
شیرین تر از این غم چه هنر دارد عشق
عشق است و هزار منتش باید برد


فصل 1
تمام روزنامه های برایتون خبر ربوده شدن مگی کوچولو را چاپ کردند،و روزنامه اکو ضمن چاپ عکس زیبایی از او،شرح کاملی از این حادثه را که تمام اهالی برایتون را تحت تاثیر قرار داده بود منتشر کرد.
علی همان طور که برای پلیس شرح داده بود،برای ادواردهیوم،خبرنگار روزنامه اکو هم شرح واقعه را گفت.او در حالی که به شدت ناراحت بود و از گریه های همسر انگلیسی اش،جنی مک کارتی، و حال خراب او اشفته به نظر میرسید،در جواب خبرنگار که پرسید"شما را ناراحت نمیکنم اگر شرح کامل گم شدن دختر کوچولویتان را بپرسم"؟در حالی که سعی میکرد جنی را ارام کند گفت:"مثل بیشتر یکشنبه ها دست مگی را گرفتم که به گردش ببرم.جنی خوشحال میشود من مگی را از خانه بیرون ببرم تا او کمی استراحت کند.ما هردو در طول هفته بیرون از خانه کار میکنیم."
جنی با صدای بلند گریه سر داد ودر ادامه صحبت علی گفت:"ساعت 9صبح مگی را حمام کردم.لباس تازه اش را که پیرا هن رکابی چین دار ابی بود تنش کردم.کفش و جوراب سفیدش را پوشاندم.موهایش را شانه زدم.ساک لباس و شلوارش لاستیکی اش را اماده کردم و عروسکش را به بغلش دادم وانها رفتند.اما...."
علی بازهم سعی کرد جنی را ساکت کند.خبرنگار به عمد سکوت کرده بود تا واکنشهای ان دو را نسبت بهم ببیند.علی جنی را در اغوش گرفت و نوازش کرد،ودر حالی که چهره ای گریان ولی بدون اشک داشت،خطاب به همسرش گفت:"تو نباید اینقدر خودت را عذاب بدهی.ما اورا پیدا میکنیم.پلیس قول داده ظرف یکی دو روز اینده پیدایش کند."سپس به صحبتش با ادوارد هیوم ادامه داد."مگی را به ساحل بردم.خیلی شلوغ بود.مثل تمام روزهای یکشنبه.کفش و جوراب و لباسش را دراوردم.بیل و سطل کوچولویش رابه دستش دادم تا با ماسه ها بازی کند."
"او را به حال خود رها کردید؟"
"نه نه!کمی،فقط کمی دورتر از او،روی ماسه ها دراز کشیده بودم و در حالی که افتاب میگرفتم ،تماشایش میکردم."علی دستمالی برداشت و عرق پیشانیش را پاک کرد.گلویش خشک شده بود و اعصابش متزلزل بود.حالات جنی روحش را می خراشید.خطاب به خبر نگار گفت:"اگر همسرم همین طور بی تابی کند نمی توانم حرف بزنم."
خبرنگار که به هیچ وجه دلش نمی خواست این مصاحبه و خبر داغ را که اهالی شهر را دچار حیرت و نگرانی کرده بود از دست بدهد،با لحنی ملایم گفت:"من میتوانم بیرون از خانه منتظر بمانم.هروقت امادگی داشتید،بگویید بیایم."

R A H A
11-25-2011, 04:35 PM
گفته او جنی را تحت تاثیر قرار داد.سعی کرد بیشتر بر خود مسلط باشد.وقتی وی ساکت شد،علی ادامه داد:"بیش از چهار ساعت وضع به همین منوال گذشت.مگی انقدر بازی با ماسه ها را دوست داشت که جز گهگاه که بر میگشت ونگاهم میکرد و خیالش از بودنم راحت میشد،کاری به کارم نداشت.من هم از دیدن او وهم از حمام افتابی که گرفته بودم لذت میبردم."
در اینجا ادوارد هیوم ابروهایش را بالا کشید وبا تعجب پرسید :"چهار ساعت افتاب گرفتید؟اما اصلا برنزه نشده اید!"
علی لحظه ای سکوت کرد وسپس جواب داد:"ما شرقیها که پوست نسبتا تیره ای داریم،با افتاب بی رمق انگلستان برنزه نمیشویم."بعد ادامه داد:"وقتی به ساعت نگاه کردم،دیدم وقت ان رسیده که به خانه برگردیم.به سراغش رفتم.دیدم لاستیکی اش را کثیف کرده.تصمیم گرفتم بروم از اتومبیل لاستیکی تمیزش را که جنی در ساک گذاشته بود بیاورم.دستهای کوچکش را بوسیدم و گفتم همان جا بماند تا برگردم.اما وقتی برگشتم....."صدای علی لرزید.دیگر نتوانست ادامه دهد.
جنی با سوز و گداز اشک می ریخت و علی طاقت از دست داده بود.با کمی پرخاش به او گفت:"تو می دانی من از گریه بدم می اید.چرا ارام نمی گیری؟"
جنی از جا برخاست و به اشپزخانه رفت.علی نمی دانست از دست خبرنگار سمجی که با رفتار ملایم و مودبانه او را در منگنه گذاشته بود چه کند.یکی دوبار خواست سرش فریاد بکشد که برود و دست از سرش بردارد،اما به خود فشار اورد وتحمل کرد.
دقایقی بعد جنی با سینی ای که سه لیوان مشروب در ان بود به سالن امد. علی او را برانداز کرد.قلبش فشرده شد.پلکهای جنی بر اثر گریه متورم شده و چهره اش دردمند بود.او سینی را روی میز گذاشت و خود لیوانی برداشت.کمی از ان نوشید تا بغضش را فرو دهد.سپس به خبرنگار گفت"در روزنامه تان بنویسید مگی تمام زندگی من است اورا به من برگردانید.
ادوارد هیوم متالم ومتاسف،سرش را پایین انداخت و خطاب به او گفت:"حاضرید به یابنده دخترتان مژدگانی بدهید؟"
جنی چنان که گویی خبر خوشی شنیده باشد، با هیجان گفت:"بله،بله.حاضرم درامد یک سالم را به عنوان مژدگانی بدهم."
علی همچنان عرق می ریخت.جنی چنان تغییر شخصیت داده بود که او نمی توانست باور کند.ان زن خونسرد و مغرور و بی احساس که همیشه ارزوی رفتاری عاطفی و احساسی را به دل وی گذاشته بود، چون چشمه ای بی انتها از عشق می جوشید و می خروشید.جنی در طول شش سال اشنایی شان،که سه سال ان به دوستی گذشته بود و اکنون سه سال بود ازدواج کرده بودند،چون مجسمه ای زیبا ولی بی روح و سردی سرسختانه اوچنان ذاتی شخصیتش بود که اگرچه همیشه علی را در نیاز فراجسمانی تشنه کام گذاشته بود،حالا که شخصیت دیگری از خود نشان می داد،علی بی اختیار حاضر نبود برداشتی راکه از او داشت در هم بریزد.عادت بخش عظیمی از همزیستی اش با جنی را تشکیل می داد،عادتی که شرطی اش کرده بود تا او را همیشه دست نیافتنی ببیند.وی مدتها بود بین خود و ارزوهایش چنان فاصله کهکشانی ای می دید که کم کم فراموش کرده بود از زن چه میخواهد.به همین دلیل از روزی که شگفت زده خبر دار شد جنی نطفه او را در رحم دارد،تمام گنج احساس و عاطفه و عشق سر خورده اش را نثار جنینی کرد که با حضور ناپیدایش در بطن مادر،اورا به بهشتی گمشده نزدیک میکرد.
خبرنگار خطاب به جنی گفت:"پس هرچه زودتر به تمام روزنامه ها اگهی بدهید و مبلغ مژدگانی را هم ذکر کنید."

R A H A
11-25-2011, 04:35 PM
جنی گفت:"کدام سنگدل بی رحمی توانسته مگی کوچولوی او را بدزدد؟اخر چه دشمنی با ما داشته؟"
خبرنگار پرسید:"راستی کسی با شما خصومتی نداشته؟"
"نه هیچ کس!"
"پس بچه را گرو گان گرفتند تا پول بگیرند."
"الان دو روز است او را دزدیده اند.پس چرا تماس نمی گیرند؟ چرا تقاضایشان را مطرح نمی کنند؟"
"مطمئنا به زودی انگیزه شان معلوم می شود."
علی از اینکه خبرنگار صحبتهایش را با جنی ادامه میداد،احساس بهتری داشت.چنان اشفته حال و دگرگون بود که دلش می خواست در خلوت خود به انچه پیش امده بود فکر کند.اما خبرنگار با او بیش از جنی کار داشت.
ادوارد هیوم ضمن انکه جنی را تسلیت میداد،از او پرسید:"گفتید شما به طرف اتومبیلتان رفتید تا شلوار لاستیکی تمیز برای دخترتان بیاورید.بعد چه شد؟"
علی چهره ای در هم شده داشت وچون گناهکاری که به گناه خود واقف و از ان شرمزده است،با لحن تلخی که اوج انفعالش را می رساند جواب داد:"وقتی برگشتم ،او دیگر انجا نبود."
:خب شرح بدهید.وقتی اورا ندید چه کردید؟"
علی یکمرتبه تند و اتشین،طوری که برای خبرنگار غیر منتظره بود،جواب داد:"خب معلوم است چه کردم!همه جا را گشتم .سرتاسر ساحل را دویدم.فریاد زدم.صدایش کردم.اما او نبود..."
خبرنگار متوجه حال خراب او بود.پس از اندکی مکث،با صدایی ارام پرسید:"کسانی که در ساحل بودند ندیدند چه کسی او را برده؟"
"نمیدانم!نمیدانم!فقط از صاحب دکه روزنامه فروشی سوال کردم.اما او هیچ چیز ندیده بود.وقتی به ساحل می رفتیم از او برای مگی نوشابه خریدم."
"بعد چه کردید؟"
"بیش از 10 دبار سراسر ساحل را گشتم.اما فقط بیل و سطل مگی انجا بود."
علی چنان احساس گزنده و سوزنده ای داشت که نمی توانست از طیف ان حس موذی و مخرب پا بیرون بگذارد.جنی هم این احساس را تشدید میکرد. از 2روز پیش که مگی ناپدید شده بود،او بارها علی را با فریاد مورد عتاب وخطاب قرار داده و با اشک وزاری گفته بود:"تو باعث شدی بچه ام را بدزدند.اخر چطور توانستی انقدر از او غافل باشی که نبینی چه کسی در کمینش نشسته تا در کوچکترین فرصتی که بدست می اورد او را بدزدد و ببرد؟"
جنی این سوال را در حضور پلیس تکرار کرد،و علی در حالی که از فرط ناراحتی رو به انفجار بود جواب داد:"رفت و برگشت من سه چهار دقیقه بیشتر طول نکشیدوجز این چند دقیقه تمام حواسم به او بود از دیدنش لذت می بردم."
خبرنگار پرسید:"صدای گریه نشنیدید؟قاعدتا مگی باید با دیدن غریبه ای که می خواست او را ببرد سر و صدا راه بیندازد یا گریه کند."
علی سرش را بین دو دست گرفت.ارنجهایش را روی زانوانش ستون کرد و جوابی نداد.جنی که مشروبش را نوشیده بود ولیوان خالی را در دست داشت،عوض او جواب داد:"اگر عروسک یا شکلاتی دستش داده باشند،حتما به جای گریه به رویشان لبخند زده است."

R A H A
11-25-2011, 04:36 PM
این جواب اندکی از فشار علی کاست،هم از این نظر که جواب خبرنگار داده شده بود،و هم اینکه می توانست در برابر سوالات مشابه ،جواب اماده ای داشته باشد.حالا که جو کاملا علیه او بود و به عنوان مقصر مورد باز خواست قرار می گرفت،این پاسخ مفر مناسبی بود. خبرنگار پرسید:"اجازه میدهید از شما دو نفر عکس بگیرم؟" علی قاطعانه جواب داد:"به هیچ وجه!"
"چرا؟"
"مگر قرار است کسی ما را پیدا کند؟مثل اینکه فراموش کرده اید بچه ما گم شده نه خودمان."
"اما عکس شما،ان هم با چنین وضع حزن انگیزی،ممکن است ربایندگان را به رحم بیاورد."
جنی گفت:"انها اگر رحم داشتند،بچه کوچکی را از پدر و مادرش جدا نمیکردند.خدایا،الان مگی چکار میکند؟او هنوز شیرش را با شیشیه و پستانک میخورد.شیرش نوع مخصوصی است.به بقیه شیرها حساسیت دارد.اسهال میگیرد.خدای من چه بی رحمی ای! "
خبرنگار گفت:"من بنا به تجربه شغلی ام میدانم گزارش مصور به مراتب اثرگذارتر از گزارش ساده و بدون تصویر است.اجازه_"
علی نگذاشت او جمله اش را تمام کند.با پرخاش گفت:"شما میخواهید گزارش دلخواهتان را تهیه کنید و مورد تحسین قرار بگیرید.متوجه نیستید که مردم با شناختن چهره های ما،هرکجا که برویم,در کوچه و خیابان و مغازه،با ترحم نگاهمان میکنند و در دل مرا سرزنش میکنند که چرا نتوانستم از بچه ام طوری مواظبت کنم که چنین اتفاقی نیفتد."
خبرنگار میخواست بازهم اصرار کند،اما علی را پریشان تر از ان دید که بخواهد با پافشاری تسلیمش نماید.علی در ادامه گفت:"شما خبرنگارها فقط خبر داغ و دست اول می خواهید،وگرنه دلتان به حال مگی یا من و جنی نسوخته."
"نه شما اشتباه میکنید.من یک دوختر 2ساله دارم.وقتی خودم را جای شما میگذارم،واقعا دیوانه میشوم."
"به هر حال اگر سوال دیگری دارید،بپرسید و تمامش کنید."
"میخواهم از جنی بپرسم قلبا شما را مقصر میداند یا نه؟"
جنی با چشمهای قرمز و پف کرده نگاهی به علی انداخت.سرشت خشک و بی گذشتش به هیچ ارفاقی رضایت نمیداد بی هیچ ترحمی گفت:"بله،او مقصر است.اگر من هم چنین غفلتی کرده بودم،خودم را مقصر و گناهکار میدانستم.او نمی بایست حتی یک لحظه دخترمان را تنها میگذاشت.باید او را به اتومبیل می برد و تمیزش می کرد.من از تمام مردم شهر می خواهم برای پیدا شدن مگی به ما کمک کنند.مگی کوچولوی من...خدایا...حالا کجاست؟"
تلفن زنگ زد.جنی با شتاب گوشی را برداشت: بله؟الو؟
"جنی،منم کارول.سلام."
"سلام تو کجایی؟"
"در لندن.اما تا 2ساعت دیگر می ایم پیشت.2روز مرخصی گرفته ام.از واقعه ای که پیش امده انقدر ناراحتم که نمیتوانم سرکار بروم."
"تو همیشه برای من خواهر خوبی بوده ای.ازت ممنونم."
"با مادر می ایم.او هم خیلی ناراحت است."
"بله بیایید. من و علی نمی توانیم سرکارهایمان برویم.تا مگی پیدا نشود،من نمی توانم زندگی طبیعی داشته باشم."
"برایتان بینهایت متاسفم.ما تا دو سه ساعت دیگر میرسیم انجا.فعلا خداحافظ."
جنی گوشی را گذاشت و به اشپزخانه رفت.لیوان دیگری را پر از مشروب کرد وبرای خود اورد.علی رویش را برگرداند.
خبرنگار که در مبان توانسته بود با پرویی چند عکس بگیرد،گفت:به عنوان اخرین سوال، از شما که پدر مگی هستید می پرسم،اگر عکس این قضیه پیش امده بود و جنی بچه را گم کرده بود،او را مقصر میدانستید؟"
علی لحظاتی مکث کرد و سپس جواب داد:هنوز باور نمی کنم جنی این قدر به دخترمان علاقه مند باشد.حالا که جنبه دیگری از شخصیت او را می بینم،فکر میکنم در این صورت هیچ وقت او را مقصر نمی شناختم.
"یعنی می خواهید بگویید شما بیش از جنی دخترتان را دوست دارید؟"
"جنی هیچ وقت نشان نداده بود او را اینقدر دوست دارد!"
خبرنگار که حرف تازه ای از علی شنیده بود،به رغم قولش سوال دیگری داشت.بلافاصله از جنی پرسید:واقعا اینطور است؟شوهرتان بیش از شما مگی را دوست داشت؟
_نمی توانم بگویم کمتراز او به مگی علاقه داشتم.اما علی علاقه اش در حد افراط است.من نمی توانم ادمی افراطی باشم.اخر او شرقی است!جمله اخر را با نوعی تحقیر ادا کرد.
خبرنگار پرسید:می توانید بگویید منظورتان از افراط چیست؟
_وقتی مگی به دنیا امد،علی به من اصرار می کرد کارم را نیمه وقت بگیرم که نصف روز در کنار او باشم.
_خب شما قبول کردید؟
_نه،من نمی خواستم نصف روزم را در خانه بگذرانم.به او گفتم مهدکودکها و کودکستانها برای همین منظور به وجود امده اند.اما او نتوانست شرایط مرا تحمل کند و کار خودش را نیمه وقت گرفت.این افراط است،مگر نه؟
خبرنگار با لحنی که در ان خواهش و تمنا برای ادامه مصاحبه موج میزد،از علی که نشان می داد از حضور او به ستوه امده پرسید:تمام شرقیها مثل شما احساساتی هستند؟
علی نگاه رنجیده ای به جنی انداخت که مشروبش را تا نیمه نوشیده بود،ودر حالی که نمی خواست چیزی بگوید که موجب تشدید و ناراحتی او شود،با اه بلندی سرش را تکان داد وگفت:اول شما به سوال من جواب بدهید.تمام غربیها اینقدر خونسرد و بی توجه هستند؟یا فقط شما انگلیسیها اینطور هستید؟ مگی از ان بچه هایی است که شدیدا به پدر و مادرش وابسته است.من نمی توانستم او را از این توجه محروم کنم.وقتی جنی قبول نکرد ارش را نیمه وقت بگیرد،من این کارا کردم.این اسمش افراط است؟
_کمبود درامدتان را چظور جبران میکنید؟
_از ایران برایم پول میفرستند.
_چه کسانی؟
_مادرم.او احساسات مرا کاملا درک میکند.ما ایرانیها هرگز فرزندانمان را از محبت و توجه محروم نمی کنیم.
_مادرتان زن ثروتمندی است؟
_تقریبا. بخصوص که مرا عاشقانه دوست دارد ودرموردم از هیچ چیز دریغ نمیکند.
_تا به حال به دیدن شما و جنی امده؟
_بله،امده.
_چه مدت نزد شما مانده؟
_خیلی کم.جنی از مهمان خوشش نمی اید.البته قبل از اینکه با جنی ازدواج کنم در خانه من میماند.اما بعد از ازدواج نه!مادرم مگی را دیوانه وار دوست دارد.او حاضر بود از مگی نگهداری کند تا من هم شغل تمام وقت داشته باشم.اما جنی حاضر نشد.
_یعنی مادرتان حاضر بود در برایتون بماند؟
_بله.حتی حاضر بود بطور کلی به انگلستان بیاید و همین جا زندگی کند.
_به خاطر مگی؟
_به خاطر من و مگی،و خواهرم که ان موقع با شوهر و دخترش در لندن زندگی می کرد.
_انها خبردار شده اند مگی گم شده؟
علی چشمهایش را بست.دندانهایش را بهم فشرد و گفت:لطفا بروید.
ادوارد هیوم از رو نرفت.خواست سوال دیگری مطرح کند.علی از جا برخاست.در را باز کرد و با دست به او اشاره کرد برود.او ناچار وسایلش را جمع کرد و در حالی که پیدا بود سوالهای فراوان دیگری دارد،خداحافظی کرد و رفت.

R A H A
11-25-2011, 04:36 PM
پلیس با تمام امکانات در جستجوی دختر کوچولوی دورگه ای بود با موهای بور فرفری و چشمان درشت ابی.پلیس از مردم خواسته بود هر اطلاع و نشانه ای، هرقدر هم بی اهمیت از او دارند بدهند،ودر این امر مهم همکاری کنند.عکس مگی در تمام روزنامه ها به چاپ رسیده بود و زیرش نوشته شده بود:"مگی را پیدا کنید و جایزه بگیرید.او را روز یکشنبه 22ژوییه،در حالی که با بیل و سطل کوچکش در ساحل بازی میکرده ربوده اند.پدر و مادر مگی در وضع روحی بدی بسر می برند.انها را از ناراحتی نجات بدهید."
در هفتمین روز گم شدن مگی،جنی بدون حضور علی به اداره پلیس رفت و فریاد زد:مگر پلیس خواب است که نمیتواند بچه مرا پیدا کند؟
در انجا سعی می کردند احساسات او را درک کنند و تسکینش بدهند،اما حرف زیادی برای گفتن نداشتند.هیچ کس مگی را ندیده بود.حتی صاحب دکه نوشابه فروشی هم در هر چهار باری که مورد سوال و جواب قرار گرفته بود،جز همان چند جمله تکراری نتوانسته بود کمک دیگری بکند.او همانطور که به جنی و علی گفته بود،به پلیس هم گفت:انروز ان دختر کوچولو را در بغل پدرش دیدم.اما سرم شلوغ بود.پدرش از من 2نوشابه خرید و رفت دیگر انها را ندیدم.
وضع روحی جنی روزبه روز بدتر میشد.او که پیش از این واقعه روزی دو سه بار مشروب میخورد،حالا در طول روز چندین بار پی در پی لیوانش را پر و خالی می کرد،و وقتی مست می شد،بدون هیچ اغماضی با بدترین کلمات علی را مورد سرزنش قرار می داد و او را مسئول این وضعیت می دانست. علی در برابر او ساکت بود و در سکوتش تحلیل می رفت. تمام توهینها و بدرفتاریهای جنی را همچون گذشته تحمل می کرد،اما وقتی جنی با تهدید می گفت:باید از تو شکایت کنم.بچه ام بر اثر غفلت تو دزدیده شده.به خود می لرزید و سعی می کرد طوری با او رفتار کند که هیچ وقت تهدیدش را عملی ننماید.زیرا با شناختی که از خود داشت،می دانست طاقت بازجویی و کشیده شدن به پرونده ای پر پیچ و خم را ندارد.
علی در طول 7سالی که برای ادامه تحصیل به انگلستان امده بود ،چنان زندگی کرده بود که هرگز سر و کارش به پلیس نیفتاده بود.محیط و وضع زندگی خانوادگی او را از کودکی چنان پرورانده بود که روحیه ای ترس خورده داشت؛ ترسی با ریشه های روانی.لازم نبود در برابر خطر قرار بگیرد تا احساس ترس سراغش بیاید.هر چیز غیر متعارفی می توانست باعث ترس و انفعالش شود، از رفتار خشک پدر گرفته که به ظاهر خوب و بی ازار بود ولی بیش از فضایلش نقص داشت و پشت هر کلامی که می گفت صدای تجربه هایش شنیده میشد.تا حاکمیت مادر؛مادری که او را عاشقانه دوست داشت،اما تحکم و مدیریت،شخصیت غالبش بود.این روحیه علی را به واکنشهای انفعالی کشیده بود،ولی خواهرش فرزانه را که فری صدایش میزدند و 4سال از او کوچکتر بود،کاملا تحت تاثیر قرار داده بود و او را نیز صاحب شخصیتی نظیر شخصیت مادر کرده بود.
مادرشان توران،زنی محکم و خان زادگان یکی از طوایف بزرگ بود؛زنی زیبا،قوی،و در عین حال عاشق و شیفته یک دختر و دو پسرش.او در طول سالهای زندگی با شوهرش،سالار،که تمام وظایف پدریش تحت الشعاع روحیه خاصش قرار داشت و چندان مسئولیتی در قبال خانواده حس نمیکرد،یک تنه،مقاوم و پابرجا بار زندگی و تربیت فرزندان را به دوش کشیده و تسلطش را بر همه چیز و
همه کس تسری داده بود.او در تمام سالهای زندگی با سالار کوشیده بود با سرپوش گذاشتن روی نقطه ضعفهای شوهر،خانواده اش را با ویژگیهای برجسته معرفی کند.سالار شکارچی زبردست و ماهری بود.شاخهای گوزنی که به در و دیوار نصب بود،ان اسلحههای قدیمی و گرا قیمت،بیانگر عشق مفرط او به تفریحات و سرگرمیهای خارج از خانه بود،اما زن با تدبیر مدیری چون توران،این همه را در انظار دیگران به حساب شایستگیهای شوهر می گذاشت.
در میان سه فرزندش فری روز به روز بیشتر شبیه او میشد.فرزین کوچکترین فرزند خانواده،شخصیتی متفاوت با خواهر و برادرش داشت.درونگرا بنظر میرسید،ولی انچه از خود بروز میداد دلنشین بود.اما علی روح و روانش از جنس دیگری بود.او از همان کودکی نگاهی عمیق و روحی شکننده و اسیب پذیر داشت.روح شیشه ای اش با سلطه جوییهای ذاتی مادر می شکست،وبی توجهی های پدر را که همیشه نگاهی غیر قابل تسخیر و غیر قابل درک داشت،با تمام وجود حس می کرد و رنج می برد.سالار نه به اندازه کافی امروزی بود و نه سنت گرا.ملغمه ای از روحیات و اخلاقیات ضدو نقیض بود و اطرافیان تکلیفشان را با او نمی دانستند.
علی از همان کودکی خوب می فهمید زندگی در خانه پدربزرگ و نداشتن خانه و زندگی مستقل مثل سایر بچه های قوم و خویش نقص اشکار پدر است.البته بعدها،یعنی وقتی به سن بلوغ رسید،تازه معنی" داماد سرخانه" بودن پدر را درک کرد ولی از همان سالهای رشد،رنج طفیلی بودن ازارش میداد.البته خیلی بعد،یعنی وقتی دبیرستان می رفت،مادر موفق شد خانواده را استقلال بخشد و با خرید خانه ای بزرگ وزیبا واثاثه گران قیمت جبران گذشته را بکند.اما این اقدام پس از شکل گیری شخصیت علی صورت گرفته بود.
روح حساس و طبع نکته سنج او در طول سالهای کودکی و نوجوانی در منگنه انچه او را می ازرد و در برابر سایر بچه های طایفه باعث تحقیرش می شد،اسیب دیده بود.این اسیب از نوعی نبود که او را به طغیان و سرکشی و تمرد وادارد.برعکس،به او شخصیتی تسلیم و مرعوب شده و ترس خورده داده بود.خودکم بینی باعث شده بود حتی نسبت به خواهر کوچکترش نوعی حالت فرمانبرداری داشته باشد.
فری از همان اول که جنی را دید نپسندید.نه به این دلیل که او اهل مهمان پذیرفتن نبود،یا به قول علی شلخته و بی توجه و بی احساس بود،بلکه به خاطر رفتار سرد و بی روحی که با علی و مگی داشت از او خوشش نمی امد.مادر و دختر در همان دیدار اول،همفکر و هم زبان،اذعان کردند علی زندگیش را باخته است.با این حال هیچکدام این باخت را ابدی نمی دانستند.طلاق چیزی بود که اگر چه همان اول بر زبان نیاوردند،بعدها،یعنی وقتی مدتی به انگلستان امدند و در لندن ساکن شدند وگهگاه علی مگی را در سبد مخصوص می گذاشت و از برایتون به لندن نزد انها میبرد،فری با اصرار می گفت:جنی زندگی تو را حرام میکند.حیف که قبل از ازدواجت او را ندیده بودم،وگرنه نمی گذاشتم زندگی ات را حرام کنی.
علی می خواست از جنی دفاع کند،ولی انچه فری میگفت درست همانی بود که او می دانست و از ان رنج میبرد.او با علاقه افراطی که به فری داشت،انتظارش از جنی این بود که اجازه بدهد وی را در خانه خود بپذیرند و حالا که دور از وطن هستند،دست کم کنار هم باشند.اما جنی حسرت انرا به دلش گذاشته و حاضر نشده بود جز برای چند ساعت و حداکثر صرف یک ناهار انها را بپذیرد؛ان هم ناهاری که علی تدارکش را می دید.توران و فری هردو می جوشیدند و می خرو شیدند و نقشه می کشیدند.

R A H A
11-25-2011, 04:37 PM
طی چند روز اولی که مگی گم شده بود،تمام اقوام جنی به خانه انها امده و همدردی کرده بودند.به خصوص مادرش.او با انکه خیلی پیر بود،امده بود و سعی میکرد انها را تسلی بدهد.اما این اقدامات چیزی نبود که اوضاع را عوض کند.مگی ربوده شده بود و هیچ کس هم رد و نشانی از او نداشت.
با گذشت روزها اگرچه پلیس همچنان پیگیر و مداوم در جستجوی بچه بود،شور و التهابات کم کم فرو کش میکرد.با این تفاوت که خانواده ها به نگهداری و مراقبت از فرزندانشان بیشتر حساس شده بودند.امد و رفت اقوام جنی،مثلا برادرش ریچارد و خواهرش کارول هم کمتر شده بود،و دوستان خانوادگیشان بیشتر به تماسهای تلفنی قناعت می کردند.هرکس زندگی عادی خودش را داشت.در ان مدت،چند روزنامه لندن هم عکسهایی از مگی را چاپ و از مردم برای پیدا کردن او استمداد کردند.اما مثل تمام موضوعات بزرگ که کم کم بر اثر تکرار اهمیتشان را از دست می دهند،موضوع به قالب ابعاد کوچکتری درمی امد.
سرانجام علی پس از یک هفته مرخصی به سرکارش بازگشت.جنی نیز با روحیه خراب و پرخاشگر به سر کار رفت.او با رفتارهای اهانت بار،کاری میکرد که علی نتواند در خانه هیچ ارامشی داشته باشد.با این حال علی تمام تلاشش را به کار می برد تا او را تسلی بدهد.حتی پیشهناد کرد به مسافرتی چند روزه بروند تا کمی التیام پیدا کنند.اما جنی پشت شخصیت خشن و کوبنده خود،که مصرف مشروب هم ان را تشدید می کرد،سنگر گرفته بود و به هیچ یک از راه حلهای علی تن نمی داد.رفتار او طوری بود که علی از مادر و خواهرش خواست دیگر به خانه او تلفن نکنند تا مورد اهانت جنی قرار نگیرند.قرار شد خود او انها را در جریان وقایع بگذارد.
جنی در پاسخ یکی از تلفنهای فری با گفتن:"لطفا اینقدر وقت مرا نگیرید"،او را به منتهای خشم و خروش رساند.فری در تماس بعدی به علی گفت:دختره احمق نمی داند با کی طرف است.چرا زودتر تکلیفت را روشن نمی کنی؟
علی صدایش را پایین اورد تا جنی که در اتاق خواب بود مکالمه اش را نشنود.
ان وقت در جواب گفت:اعصابم خرد است.دست کم تو ومامان مرا درک کنید.
جنی کینه جویانه خواسته بود با صلاحدید وکیلش از علی شکایت کند،اما او منصرفش کرده و گفته بود چون هیچ مدرکی دال بر سوءنیت یا سهل انگاری علی ندارند،شکایتش هیچ کمکی به حل قضیه نخواهد کرد.با این حال برادرش،ریچارد،که هیچ میانه خوبی با مهاجران؛به خصوص ایرانیان نداشت،او را به این کار تشویق می کرد.او از اول هم با ازدواج انها مخالف بود.همه جا احساسات ضد ایرانی اش را نشان می داد و می گفت که ما نباید تروریستها و گروگان گیرها را به کشورمان راه بدهیم،چه رسد به اینکه با انها ازدواج کنیم. چندبار هم صراحتا به علی گفته بود:"اگر به خاطر جنی نبود،هیچ وقت با تو معاشرت نمی کردم."
علی هرگز چنین مطالبی را به خانواده اش بروز نداده بود.برعکس،همیشه سعی داشت انها را مردمی مودب و با عاطفه معرفی کند،گرچه تمام رشته هایش با اولین سفر توران و فری به انگلستان پنبه شد و مادر و دختر در اولین دیدار معتقدشدند او با ازدواج پنهانی و خودسرانه اش،خود را به دامی سخت انداخته. با این حال علی به خاطر علاقه و عشق مفرطی که به جنی داشت،گوشش را به روی نکته های منفی ای که از مادر و خواهر می شنید،می بست.جنی از اول در اجتنابش از معاشرت کاملا مصمم ومصر بود،و این روحیه چنان کینه ای در دل فری ایجاد کرده بود که تصمیم گرفت با نفوذی که در برادر دارد،او را تا پای طلاق کمک کند.وقتی مادرشان برای دیدار پسر و دخترش به انگلستان امد،او چنان مادر را علیه جنی برانگیخت که توران هم مصمم شد به حمایت از پسرش برخیزد تا جنی را از زندگی او بیرون کند.
توران هرقدر برای لذت بردن از مونا،نوه دختری اش،ازاد و راحت بود،به همان میزان از دیدن مگی،نوه پسری اش،محرومیت می کشید.او که اقتدار و حاکمیتش از سوی عروس انگلیس اش سخت لطمه خورده بود،یب انکه واکنش بارزی نشان دهد،اخرین تصمیمش را گرفت:"من نمی گذارم علی تا اخر عمر در چنگال این از دماغ فیل افتاده اسیر باشد."البته وقتی این تصمیم را گرفت،اطلاع نداشت قوانین انگلستان کاملا به نفع زن است،و در مورد فرزندان هم تابعیت را به خاک می دهد،نه خون.تولد در سرزمین انگلستان به طور طبیعی به مگی تابعیت انگلیسی داده بود.فری هم نمی دانست.او در یکی از مکالماتش با علی گفته:"تا وقتی جنی را طلاق نداده ای،اسم مرا نیاور."فری از میزان علاقه و وابستگی علی نسبت به خودش کاملا مطمئن بود می دانست چنین تهدیدی علی را وادار به عمل می کند.اما با توضیح او تازه متوجه شد کا به این اسانیها نیست.علی به او گفت:"دادگاه همه چیز،حتی مگی را به جنی می دهد و من بدون مگی می میرم."
همان سال عید بود که فری و شوهرش،دانا و دخترشان،مونا برای تعطیلات نوروز به ایران رفتند و با مرگ ناگهانی و فاجعه امیز دانا،فری تا مدتها نتوانست به انگلستان برگردد.اما زمانی که سرانجام او و توران تصمیم گرفتند برای سر و سامان دادن به خانه و زندگی اش که به مدت طولانی رها شده بود به لندن برگردند،هردو مطمئن بودند جنی با توجه به لطماتی که انها به دلیل مرگ دنا تحمل کرده اند،درصدد دلجویی شان بر خواهد امد و این بار با رویی باز پذیرایشان خواهد شد. ولی هردو اشتباه کرده بودند.جنی مانند گذشته سرد و بی اعتنا،به دو سه بار دعوت کردن انها اکتفا کرد و مادر و دختر را به اوج خشم و کینه کشاند. این خشم و خروش به صورت قطع یکباره ارتباط با جنی نشان داده شد،و از همان موقع توران به قالب شخصیت غالبش فرو رفت.او در این بعد از شخصیت،ویژگی های خاص خودش را پیدا می کرد.هوش شفاف و نگاه عمیقش حیرت انگیز می شد.او که در ان سن و سال هنوز رو به اینده داشت،چون ببری خشمگین منتظر فرصت ماند تا حمله اش را اغاز کند.اقتدار او همه را می رهاند.از دور پیدا بود پس مانده یک شکوه اشرافی است و از دیروزهای اشباع شده از قدرت،پا به امروز گذاشته.ودخترش که پا جای پای او گذاشته بود،اخرین مظهر ان دودمان بود.
ده روز از گم شدن مگی گذشته بود که پلیس در محل کار علی حاضر شد و به او اطلاع داد جسد کودکی با مشخصات شبیه مگی در کانال ابی پیدا شده،اما صورتش به دلیل تورم و سیاه شدگی قابل تشخیص نیست.پلیس به علی گفت خودش هرطور صلاح می داند،جنی را در جریان بگذارد.علی با دیدن پلیس چنان رنگش را باخت و منقلب شد که تا لحظاتی نتوانست بر خود مسلط شود.به وضوح می لرزید،و پلیس از اینکه مجبور شده بود چنین خبر هولناکی را به او بدهد عذرخواهی کرد.علی پس از دقایقی گفت در خود توانایی رساندن چنین خبری را نمی بیند،ودر خواست کرد جنی را برای شناسایی جنازه ببرند.اما پلیس گفت:"در تاریکی اسراری نهفته است که بی چراغ قابل کشف نیست.ما احتیاج به راهنمایی داریم تا هویت جسد را کشف کنیم." پلیس با نگاهی تیز او را بررسی کرد چنان که گویی توضیح معما فقط در چشمهای دو دو زده و گمگشته اوست.اما بی انکه به مقصودی رسیده باشد،از همانجا یکراست به محل کار جنی رفت و علی را با کوهی از فکر و خیالات تنها گذاشت.
کمتر از یک ساعت از رفتن پلیس،جنی تلفن کرد و با جیغهای عصبی بر سر علی فریاد زد:"تو مقصر مرگ مگی هستی.تو مستحق مرگی و باید بمیری."
علی گوشی را گذاشت و پس از گفتگویی کوتاه با رئیس شرکت،شتابان و سراسیمه به سراغ جنی رفت و با کمک کارکنان و رئیس انجا او را نسبتا ارام کرد.در طول راه رفتن به سرد خانه سعی کرد در عین سکوت،خونسردی اش را حفظ کند تا جنی ارام بماند.اما او رام شدنی نبود،و تا وقتی که در سرد خانه جنازه کودک ناشناس را ندید،ارام نگرفت. صورت کودک چنان سیاه و متورم بود که نمی شد قیافه اش را تشخیص داد.جنی با دیدن ان جسد دیوانه وار به سویش دوید و به سرعت جسد را برگرداند و به پشتش نگاه کرد.علی منقلب و طوفانی در کنار او بود و فقط سعی می کرد ارامش کند.جنی با دیدن پشت بچه نفسی راحت کشید و گفت:"این جسد مگی نیست.مگی در پشتش یک خال بزرگ دارد."
وقتی از اداره پلیس بیرون می رفتند،حالشان چنان خراب و بحرانی بود که پلیس اجازه نداد هیچکدامشان رانندگی کنند.انها را با اتومبیل گشت به خانه رساندند و ساعتی بعدهم اتومبیلشان را دم منزل تحویل دادند.
جنی به محض رسیدن به خانه،شیشه مشروب را از یخچال بیرون اورد.او برای کاهش بحرانهایش هر چه بیشتر مشروب میخورد و خود را خراب تر میکرد،ودر مقابل علی که اعتراض می کرد و می گفت:"مگر قصد خودکشی داری که اینقدر الکل مصرف می کنی؟"فریاد میزد:"تو مسئول تمام بدبختیهایمان هستی."
این بار علی نتوانست سکوت کند.چنان اشفته و طوفانی بود که به رغم شیوه همیشگی اش با فریادی کر کننده جوابش را داد:"تو لیاقت ان طفل بی گناه را نداشتی.به جای توجه به او خودت را با الکل مسموم می کردی و می کنی!تو اگر او را دوست داشتی دائم الخمر نبودی.دیگر از دستت خسته شدم."

R A H A
11-25-2011, 04:37 PM
این هیاهو و واکنش بیش از چند ثانیه طول نکشید.او خیلی زود به خود امد و نادم و پشیمان از واکنش ناخواسته اش،به سوی جنی رفت تا در اغوشش بگیرد.اما او لیوان پر مشروب را به طرف وی پرتاب کرد.این کار چنان سریع و غیر منتظره انجام شد که علی نتوانست جا خالی بدهد.لیوان با ضربه به پیشانی اش اصابت کرد و شکست و قسمتی از بالای ابرویش را شکافت. در عرض چند ثانیه یک طرف صورت او غرق در خون شد و نگاه وحشت زده جنی به رویش خیره ماند.جنی با دیدن ان همه خون حالش بهم خورد.در حالی که به طرف دستشویی میدوید،پایش به صندلی گیر کرد و به شدت زمین خورد و همان جا هر انچه در معده داشت بالا اورد. تلفن زنگ می زد و انها هیچکدام قادر نبودند پاسخ دهند.سرانجام زنگ تلفن قطع شد و اندکی بعد دوباره به صدا درامد.علی جنی را به حال خودش گذاشت و به تلفن جواب داد.فری بود."الو،علی سلام"
علی چشمهایش را بست.دست دیگرش خون الود روی پیشانیش بود.می خواست فوری گوشی را بگذارد.
فری گفت:علی،به محل کارت تلفن کردم نبودی،در خانه چه می کنی؟چه خبر؟جنی کجاست؟
_اینجاست.
_چرا این موقع روز در خانه هستید؟خبر تازه ای شده؟
علی با صدای خیلی اهسته جواب داد:به دیدن یک جسد دعوت شده بودیم.فری،متاسفم.الان نمی توانم با تو صحبت کنم.جنی حالش بد است.باید به او برسم.بعدا خودم تماس می گریم.خداحافظ. گوشی را گذاشت و به سوی جنی رفت.با دستهای خونین به او کمک کرد از روی زمین برخیزد.هردو در وضع بدی بودن که بار دیگر تلفن زنگ زد.علی با سرعت دستهایش را شست و پاسخ داد:الو؟
جولیا بود مادر جنی. می خواست با دخترش صحبت کند.اما علی توضیح داد حال او خوب نیست و فعلا در دستشویی است.در ضمن گفت به دیدن جسد یک دختربچه رفته بودند.جولیا گفت می اید تا جنی را به دکتر ببرد.وقتی او امد حال جنی بهتر شده بودو علی سالن و دستشویی را تمیز کرده بود.با این حال در گوشه و کنار سالن شیشه خرده برق می زد. حضور جولیا تا حدودی جو را عوض کرد.علی پس از شستن خونهای سر و صورتش،زخمش را پانسمان کرد و ترجیح داد به محل کارش برگردد.مادر جنی گفت تا وقتی او از محل کارش برگردد او نزد دخترش می ماند. غلی هنوز از خانه بیرون نرفته بود که بار دیگر تلفن زنگ زد.مادر جنی جواب داد.لحظاتی بعد به علی گفت:"با تو کار دارند." گوشی را کنار دستگاه گذاشت و جنی را به اتاق خواب برد. علی کلافه و بی حوصله گوشی را برداشت و با صدایی اهسته گفت:بله؟
_علی،منم.چی شده؟اتفاق جدیدی افتاده؟چرا یک جور دیگه ای شده ای؟
علی پچ پچ کنان جواب داد:مگر نمی دانی چقدر وضع جنی بد است؟او به تو حساسیت دارد.گوشی را بگذار.خودم از محل کارم با تو تماس می گیرم.لطفا اینقدر سوال پیچم نکن.موضوع مگی سررشته همه کارها را از دستم به در برده.
_می دانم،می دانم!سعی کن بر خودت مسلط باشی.همه چیز به خیر می گذرد.
_میدانی چند روز است مگی را ندیده ام؟این جمله را با بغضی در گلو گفت.
فری پرسید:جنی چکار می کند؟ارام تر شده؟
_بله،کمی.اما امروز با دیدن جسد ان بچه که برای شناسایی اش رفته بودیم دوباره حالش بد شد.
_خودت او را به محل کارش برسان.نگذار رانندگی کند.
_فعلا جولیا اینجاست.می دانم تا من برگردم تنهایش نمی گذارد.
_دیگر تهدید نکرده که از تو شکایت می کند؟
_نه.اما روحیه اش خیلی خراب است.می دانم یک روز این کار را میکند.
_نمی فهمم تو معطل چه هستی.
_من هم نمی فهمم تو چرا موقعیت مرا درک نمی کنی!من با این حال خراب و اوضاع اشفته نمی توانم هیچ تصمیمی بگیرم.تقصیر من است.همه چیز تقصیر من است.
_بیخود روحیه ات را نباز.محکم باش.همه چیز درست می شود.هیچ چیزهم تقصیر تو نیست.
_بس کن حوصله شنیده هیچ حرفی را ندارم.مادر چطور است؟انجا همه چیز مرتب است؟
_تو نگران اینجا نباش.به فکر خودت باش.
_خواهش می کنم دیگر به اینجا تلفن نکن.خودم از محل کار باهات تماس می گیرم.
_ارام و با احتیط رانندگی کن.در این روزهای بحرانی باید کاملا مراقب باشی مشکلی به مشکلات اضافه نشود.
_دلم برای جنی میسوزد.
_دلت برای خودت بسوزد.الان کجاست؟
_جولیا او را به اتاق خواب برده.کاش اینطور نشده بود.دارم دیوانه می شوم. نمی دانم کار به کجا می کشد.روزنامه ها هر روز یک چیز می نویسند.تا به حال چند نفر مدعی شده اند مگی پیش انهاست.یکی شان می گفت اول مژدگانی را می گیرد،بعد بچه را تحویل می دهد.جنی می خواست این کار را بکند.اما نگذاشتم.یکی هم گوشی تلفن را گذاشت جلوی دهان بچه ای که گریه می کرد.گفت حالا که صدایش را شنیدید، مژدگانی را بدهید تا بگویم کجا او را تحویل بگیرید.
_با تو صحبت کرد یا با جنی؟
_جنی گوشی را برداشته بود.گفت صدای گریه مگی نیست.طرف خیلی حرفهای تهدید امیز زد.جنی دست و پایش را گم کرده بود.نمی دانی چقدر عوض شده.اصلا باور نمی کردم مگی را دوست داشته باشد.اما حالا می بینم ادم دیگری شده.برام خیلی عجیب است.
_ادم الکلی دوستی اش قابل اعتماد نیست.بیخود خودت را ناراحت نکن.
_تو دیگر به اینجا تلفن نکن.خودم تماس می گیرم.
_مامان می خواهد باهات صحبت کند.
_نه.الان نمی توانم صحبت کنم.خواهش می کنم دیگر هیچکدامتان به اینجا تلفن نکید.وضع روحی جنی اصلا خوب نیست.حرکاتش غیر قابل پیش بینی است.می ترسم چیزهایی بگوید که ناراحت بشوید.من با شما تماس میگیرم. قول می دهی دیگر تلفن نکنی؟باید به جنی فرصت بدهیم با اوضاع موجود کنار بیاید.
_تو که گفتی رو به راه تر شده!
_بله رو به راه تر شده.اما خبرهای گوناگون،تماسهای پلیس و تلفن های مزاحم نمی گذارد حال طبیعی داشته باشد.
_ادم الکلی نمی تواند حال طبیعی داشته باشد.
_من حالا از اینکه زیاد مشروب می خورد خوشحالم.وقتی مست است کمتر به مگی فکر می کند.خدایا....چقدر دلم برای مگی تنگ شده!....فعلا خداحافظ!
_پس تو را به خدا زودتر....
_علی میان کلامش دوید"باشد،باشد.فعلا خداحافظ."بغض نمی گذاشت چیز دیگری بگوید.گوشی را روی دستگاه گذاشت و اهسته به طرف اتاق خواب رفت.جولیا کنار تختش نشسته بود و جنی نیمه خواب بود.جولیا با دیدن زخم روی پیشانی او ناراحت شد.
علی اهسته گفت:من بر می گردم سرکارم.اگر شما پیشش بمانید خیلی خوشحال می شوم.بهتر است امروز استراحت کند و سرکار نرود.
جولیا با سر جواب مثبت داد.اهسته پرسید:مادر رو خواهرت هنوز در لندن هستند؟
علی مکث کوتاهی کرد.بغضش را فرو داد و گفت:برای شما چه فرقی می کند؟ فکر کنید اصلا وجود ندارند. جنی این طور راضی تر است.انها را دوست ندارد.من از انها خواهش کردم حتی تلفن هم نکنند.
علی دیگر منتظر ادامه گفتگو نشد.فقط گفته صمیمانه جولیا را شنید:این طور که پیداست به ایران برگشته اند.اگر در لندن بودند،حتما در این موقعیت به کمک تو جنی می امدند.
جولیا روحیه خوب و بالایی داشت.روزگاران اسارت در پیری را نه در نوحه سرایی برای جوانی از دست رفته ضایع می کرد،ونه برای از دست رفتن چهره جذاب و گیرایش،که در ان سن و سال نیز حکایت از جلوه ای کم نظیر داشت،افسوس می خورد.چهره مطبوعش ذخیره زیبایی پریان را به یاد می اورد.
علی به دستشویی رفت و زخمش را وارسی کرد.پیراهنش را که خونی شده بود عوض کرد و از خانه بیرون رفت.

R A H A
11-25-2011, 04:37 PM
فصل2
چند روز بود هیچ خبری از جایی نرسیده بود.حتی از پلیس.اما شهر پر از شایعه بود.شایعه ها چون ابری تیره اسمان حقیقت را پوشانده بودند و خانه به خانه،خیابان به خیابان،شهر به شهر در پرواز بودن.
جنی به نظر ارام تر می امد؛ارامشی که منشا افسردگی داشت.غلیانهای افسردگی چون سیلابی مهیب او را از جا می کند و می برد.اصرار علی برای به مسافرت فرستادنش بی فایده بود. او با کارول و جولیا صحبت کرده بود تا جنی را قانع کنند چند روزی مرخصی بگیرد و همراه انان به سفری چند روزه برود.اما اصرار کارول و جولیا بی ثمر بود.جنی می گفت تا روزی که مگی پیدا نشود به هیچ جا نمی رود.او ساعت هشت و نیم صبح خانه را به مقصد محل کار ترک می کرد و تا ساعت هشت شب در محل کارش می ماند.و علی چون به خاطر مگی فقط در نوبت کاری بعد از ظهر کار گرفته بود،ساعت دوازده ظهر به دنبال او می رفت.باهم به خانه می امدند،ناهار می خوردند،سپس علی او را به محل کارش می رساند و خود عازم محل کارش می شد. جنی از امدن به خانه متنفر بود.جای خالی مگی روح و روانش را مجروح می کرد.دیگر حتی دلش نمی خواست به تلفنهای پرستار مگی جواب بدهد.گویی از او هم متنفر بود.روابطش با علی ساعت به ساعت سردتر می شد. بی هیچ اغماضی او را مسئول گم شدن دخترشان می دانست و البته برعکس روزهای گذشته،با او ستیز نمی کرد.در حقیقت از روزی که پیشانیش را با پرتاب لیوان شکسته بود،به این نتیجه رسیده بود که دیگر حوصله یک پرونده جدید را ندارد.ممکن بود در مشاجره با او باز هم دچار عصبانیت شدید شود و دست به هرکاری بزند که علی مجبور شود پلیس را در جریان بگذارد.
با ارامش نسبی او،علی هم کمی ارام گرفته بود.نصف روز کار می کرد و نصف دیگر روز را کلافه و سردرگم در خانه میماند.شدیدا دستخوش اضطراب بود.اگرچه به ظاهر سعی می کرد ارام باشد،درونی پر غوغا داشت.وقتی به عمق مسئله فکر می کرد،از وحشت بر خود میلرزید.در تلفنهایش به توران و فری اوج التهاب و اضطرابش را نشان میداد.انها دلداریش می دادند و روحیه اش را با حرفهای امیدوار کننده تقویت می کردند.علی تا وقتی با انها در حال گفتگو بود اندکی ارامش داشت،اما به محض اینکه ارتباط قطع میشد،گرداب فکر و خیالات ویرانگر می ربودش.
هنوز جنی را دوست داشت.نمی توانست نسبت به او بی توجه باشد.جنی تنها زن زندگیش بود.هرچند با او کوچکترین تجانس فکری و فرهنگی و خلاصه تفاهم نداشت.احساس می کرد چنان دوستش دارد که نمی تواند بیش از ان رنج و وناراحتی اش را تحمل کند.حس گناه همچون سوهان روحش را می سایید.دلش می خواست خود را مجازات مند.همه چیز را تقصیر خود می دانست.فکر دیوانه اش می کرد.شاید اگر جنی ارام نگرفته بود،وضع فرق می کرد.اما با بهبود نسبی حال او را می توانست اندکی به افکار مغشوشش شکل بدهد.تلاشش برای به سفر فرستادن او همچنان بی نتیجه بود.اگر او می رفت،این همه عذاب نمی کشید.در غیاب او می تونست با خود کنار بیاید.
فکر می کرد این عشق با او اغاز شده بود،نه جنی.او بود که همیشه می خواست جسما و روحا با جنی یکی شود.شنیده بود انسان هرچه عشق بیشتری بدهد،عشق بیشتری دریافت می کند.این کار را خالصانه و با تمام وجود کرده و منتظر معجزه شده بود.اما ناباورانه و سرخورده میدید که عشق همیشه نتیجه دلخواه نمی دهد.در مورد جنی هرگز شور جنسی نبود که او را با خود می برد.احساسش فقط عشق بود.عشق و نیاز.
از وقتی که جنی افسرده و دلمرده به سرکار بر گشته بود،در روز چند بار به محل کار او تلفن می زد و حالش را می پرسید.حتی وقتی او به دلیل تالمات روحی با پرخاش و گاه توهین امیز جوابش را می داد،مرخصی ساعتی می گرفت،به محل کار او می رفت و از نزدیک سعی می کرد ارامش کند.
روزها پشت سر هم و با سرعت سپری می شد.ان روز سه شنبه بود.تمام کارها انجام شده و هماهنگی کامل صورت گرفته بود.صبح جنی طبق معمول از خانه بیرون رفت.به ظاهر همه چیز سر جای خودش قرار داشت.اما اضطراب علی را به باتلاق روحی می کشاند.هشت ونیم صبح بود که تلفن زنگ زد.گوشی را برداشت توران بود.پرسید: کی راه می افتی؟
_مامان گوشی را بگذارید،من به شما زنگ می زنم.
توران ارتباط را قطع کرد.علی از خانه بیرون رفت و از تلفن عمومی شماره گرفت.
_سلام.
_سلام.می خواستم.....
_من حال خوبی ندارم.دارم سکته می کنم.تمام وجودم می لرزد.نمی دانم چه سرنوشتی در انتظارم است.
_قوی باش هیچ اتفاقی نمی افتد.چرا همش فکرهای منفی می کنی؟
_مامان،دعا کنید. می ترسم مگی را برای همیشه از دست بدهم!
نه،اشتباه می کنی.امروز اخرین روز پریشانیهاست.فردا این موقع همه چیز سرجای خودش قرار دارد،و تو می فهمی زندگی چقدر خوب و شیرین است.
_من که دارم دیوانه می شم.با این حالی که دارم،فکر نمی کنم هرگز فردا را ببینم.
_علی،محکم باش.کی راه می افتی؟
_تا نیم ساعت دیگر حرکت می کنم.جلوی در ورودی فرودگاه می بینمتان.خداحافظ.
ارتباط را قطع کرد.به خانه بازگشت.با دستی لرزان شماره تلفن محل کار جنی را گرفت.با او حرف زد.با لحنی که برای خودش هم فراموش شده بود گفت:جنی خیلی دوست دارم.
جنی سکوت کرد.
علی ادامه داد:حق با توست.من گناهکارم.اما امیدوارم مرا ببخشی.
جنی نفسی بلند کشید،با اهی سوزان نفسش را بیرون داد و گفت:اقرار به گناه چیزی را عوض نمی کند.هروقت مگی را به من برگرداندی،تو را می بخشم.
علی بغض کرده و گفت:چه ببخشی و چه نبخشی،دوستت دارم.
_می خواهم چیزی بگویم که پای تلفن صلاح نیست.ظهر که امدی دنبالم می گویم.به یک نفر مشکوک شده ام خداخافظ.
علی گوشی را گذاشت.به گفته های جنی فکر کرد.پشیمان شده بود.این طرز گفتگو عادی و طبیعی نبود.اما دیگر قابل بازگشت هم نبود.فکر کرد اگر ظهر طبق معمول هر روز به دنبال او نرود،چه واکنشی نشان خواهد داد.از این فکر دلش لرزید.
شتابزده وسایل شخصی اش را در چمدانی ریخت.به همه جای خانه سرکشید.جلوی قاب عکس بزرگی که او و جنی و مگی را نشان میداد ایستاد.سخت دگرگون شد.دیگر نتوانست انجا بماند.چمدان را برداشت و به سوی در خروجی رفت.لحطه به لحظه بر اضطرابش افزوده میشد.گاه احساس میکرد دیگر توان ایستادن ندارد.در را بست و راه افتاد.
اندکی بعد در ایستگاه مترو بود.طبق برنامه،قطار برایتون_لندن باید پنج دقیقه دیگر به ایستگاه می رسید.انقدر اشفته بود که نمی توانست روی نیمکت بنشیند و منتظر قطار بماند.چمدان را روی صندلی کذاشت و شروع به راه رفتن کرد.ایستگاه پر از مسافر بود.هیچکس به او توجه نداشت،ولی او از نگاه ها فرار می کرد.دهانش خشک شده بود.زبانش را در دهان می چرخاند.گویی می خواست از چشمه های خشک شده غدد بزاقی اش ابی بیرون بیاورد.لحظه به لحظه به ساعت بزرگ ایستگاه نگاه می کرد.عقربه ها بنظرش کند حرکت می کردند.دست در جیبهایش برد.دنبال ادامس گشت،اما پیدا نکرد. سرانجام قطار رسید.تعدادی مسافر پیاده و گروهی دیگر سوار شدند.هنوز قدم دوم را نگذاشته بود که کسی صدایش زد."اقا"
در جا میخکوب شد.برگشت و به پشت سر نگاه کرد.مردی اشاره کرد چمدانش را جا گذاشته.جانی دوباره به قالبش امد.شتابان برگشت،از مرد تشکر کرد،چمدانش را برداشت و به سرعت سوار شد.مردی که صدایش زده بود پس از او سوار شدو روی صندلی خالی کنار وی نشست.علی یکبار دیگر از او تشکر کرد.مرد لبخندی زد و گفت:خیلی مضطرب هستید؟
_نه،نه!اصلا!سپس برای اینکه به او اجازه صحبت ندهد گفت:می توانم روزنامه تان را ببینم؟
مرد روزنامه را داد و او وانمود کرد مشغول مطالعه است.
وقتی قطار در ایستگاه لندن توقف کرد،میلی مهار نشدنی او را از رفتن به فرودگاه باز می داشت؛میلی که در حیطه قدرت و اراده اش نبود.در یک لحظه تمام انچه با این اقدام از دست می داد پیش چشمش رژه رفت.مدرک مهندسی اش که پس از فارغ التحصیلی هنوز اماده نشده بود،خانه و زندگی که تمامی اش مال او بود،و جنی....که هنوز دوستش داشت.اما دیگر برای هر فکری دیر شده بود.انچه داشت،پشت سر قرار گرفته بود و راهی برای بازگشت نبود.
به خیابان رسید.نسیم ملایمی پیشانی داغ شده اش را خنک کرد.سوار اولین تاکسی شد.در تمام طول راه پریشان و بی قرار،در مبارزه با هجوم افکاری که قدرت حرکت او را سلب می کرد،تحلیل رفت.دلش می خواست چشمهایش را برای همیشه ببندد و هیچکس را نبیند. هر نگاهی او را می ترساند.وقتی راننده جلوی فرودگاه توقف کرد و منتظر شد او پیاده شود،هنوز در جهان درونی اش دست و پا می زد.راننده گفت: در فرودگاه هستیم پیاده نمی شوید؟
با این جمله او به دنیای ملموس واقعی برگشت.هیجانزده دست در جیبش کرد وکیف پولش را در اورد.کرایه را پرداخت.راننده چمدان را پیش پایش به زمین گذاشت و با تعجب براندازش کرد.اما او فرصت هیچ حرفی را به راننده نداد.چمدان را برداشت و به سرعت به طرف در ورودی دوید.

R A H A
11-25-2011, 04:37 PM
فری و توران او را دیدند.برایش دست تکان دادند.توران به مگی گفت:نگاه کن پاپا امد.برایش دست تکان بده.
علی انها را دید و با نیرویی فوق العاده،مانند موجی که به سوی ساحل می دود،به جانبشان دوید و از چند قدمی برای مگی اغوش باز کرد.فری مگی را به بغلش داد.علی بی هیچ مقاومتی اجازه داد اشکهایش بریزد.مگی را در اغوش می فشرد و دستهایش را می بوسید.اما مگی ساکت و بی روح نگاهش می کرد.علی کلاه بزرک او را کنار زد تا راحت تر بتواند او را ببیند.اما با کنار رفتن کلاه دلش فشرده شد و حالی منقلب پرسید:موهاش کو؟
فری با لحن امرانه گفت:او نباید شناخته شود.با این همه عکسی که روزنامه ها از او چاپ کرده اند،مصلحت در این بود که تغییری در قیافه اش بدهیم.
در چشمهای مگی سرگردانی و ترس موج می زد.علی پرسید:چرا اینقدر با من بیگانه است؟چرا نمی خندد؟
_روزهای سختی را گذرانده.
_ولی در تمام این مدت نگفتید او ناراحت است.
_مگر کاری از دستت برمی امد؟
علی مگی را بیشتر به خود فشرد.((وای، مگی...مگی کوچولوی قشنگم.منم،پاپا،بخند.بخند، عزیزم.))
فری گفت:بیا برویم یک گوشه خلوت.این طوری جلب توجه می کنیم.
علی با لحن مخصوص گفت:((فری...))این کلمه را با حالتی بیان کرد که دل فری لرزید.او با هوش فراوان و ذکاوت کم نظیرش می دانست ادی این کلمه با این لحن دارای چه بار منفی ای است.در یک ان دنباله حرف علی را خواند:(فری،من نمی توانم جنی را رها کنم.))به همین دلیل با سرعت چمدان علی و چمدان توران را در کناری گذاشت.ساک مگی را روی چمدانها قرار داد و به دنبال چرخ دستی رفت.در ان دقایق رشته امور را او به دست داشت.علی احساس عذاب می کرد.اما او در این تجاوز حقوقی تنها نبود.مادر و خواهرش شریک بودند و تاییدش می نمودند.ان دو هرگز در داوری خود در مورد این اقدامشان تجدید نظر نکردند.
علی چشم به چشمهای پرسشگر و ترسان مگی دوخته بود.روحش از دیدن ان دو دریای غمگین می سوخت.دست او را گرفت و به صورت خود کشید.((مگی،نگاه کن.پاپا گریه می کند.چرا نمی خندی تا من هم بخندم و خوشحال شوم؟ بگو پاپا...بگو،عزیزم.دلم برای صدایت تنگ شده.))
توران تحت تاثیر قرار گرفته بود و پشت دیوار سکوت به اوضاع نگاه می کرد.
فری با باربری که چرخ دستی را حمل می کرد امد.با همان حالت امرانه همیشگی،پر هیجان خطاب به علی گفت:زود باش.باید هرچه زودتر کار را تمام کنید و به سالن ترانزیت بروید.این قیافه ها را هم به خودت نگیر.به اینده فکر کن.به روزهایی که ان زن اشغال انگلیسی در کنارت نیست که زندگی ات را سیاه کند.صدتا دختر مثل گل در تهران انتظارت را می کشند.
فری کلام و عزمی محکم داشت و بنیه روانی اش مثل توران قوی بود.هیجان گفته هایش مخاطب را با خود می برد.
با لحنی محکم پرسید:همه چیز را برداشته ای؟
علی با لحنی پر درد جواب داد:اره همه چیز.شناسنامه ایرانی و انگلیسی مگی.گذرنامه ایرانی خودم.مدارک هویت.اما...
فری نگذاشت ادامه بدهد.می دانست او همچنان عشق جنی رادر دل دارد.اما نمی دانست منشا این عشق و علت وجودی اش،بی نظمی مزمن خانواده ی بی گرمای عاطفی پدری است.گفت:علی،فراموش نکن از این لحظه باید دخترت را با نام ایرانی اش صدا کنیم.حواست کاملا جمع باشد.اگر یک بار،فقط یکبار او را<مگی> خطاب کنی،تمام نقشه هایمان نقش بر اب می شود.او <نازک>است.<نازک تمیمی>.
توران گفت:ما در تمام این مدت<نازک>صدایش کردیم که به گوشش اشنا باشد.
علی در بهت بود.با نگاه،گستره محزون صحنه را زیر نظر گرفته بود و حالتی بیمار گونه داشت.
فری نگاهش را تاب نیاورد.با لحنی سرزنش امیز گفت:تو مثلا مردی!محکم باش.بچه را بده به مامان.این قدر ضعیف نباش.باید زودتر بروید.سعی کن کاملا عادی و طبیعی باشی.
توران هم در ادامه صحبت او گفت:هیچ دلیلی برای ترسیدن وجود ندارد.نازک تمیمی فرزند توست.شناسنامه اش این را نشان می دهد.و مثل همه بچه هایی که به سن قانونی نرسیده اند،اسمش در گذرنامه تو وارد شده.ما هیچ کار خلافی نکرده ایم.
علی با اندوه پرسید:پس اخلاق چه می شود؟
فری جوابش را داد:بعضی وقتها چقدر صحبت از اخلاق بی مزه است.
_ما نمی توانیم به کاری که می کنیم افتخار کنیم.
_عیب ندارد.بگذار ما اخلاق متعالی نداشته باشیم.
_حقیقت رفتار ما خیلی بد و زشت است.
_خوبی و حقیقت همیشه همزاد هم نیستند.
توران گفت:هیچ جای ابهامی وجود ندارد.نگرانی تو کاملا بی مورد است.جای حرفهای اخلاقی هم اینجا نیست.حالا بیا برویم.ما کاملا موفق هستیم.مگر جنی معنی اخلاق را می فهمد که دم از اخلاق می زنی؟
علی سر تکان داد و گفت:موفقیت یعنی چه؟کدام موفقیت؟
_موفقیت یعنی شناختن فرصتهای طلایی و شکار بموقع انها.کاری که ما انجام داده ایم.
مگی همچنان ساکت و مبهوت بود.علی از سکوت و بی نشاطی او رنج می برد.نمی خواست لحظه ای از او جدا شود.نزدیک به یک ماه بود در ارزوی دیدارش سوخته بود.در تمام ان مدت حتی جرئت نکرده بود صدایش را ازپای تلفن بشنود.احتمال می داد پلیس برای تلفنشان شنود گذاشته باشد تا اگر ربایندگان تلفن کردند،سر نخی بدست اورد.
توران مگی را به زور از اغوش او گرفت.علی اعتراض کرد:مامان بگذارید در بغل خودم باشد.نمی دانید چه روزهای وحشتناکی را دور از او گذراندم.
_در بغل من کمتر جلب توجه می کند.
توران جلو تر می رفت.مگی برگشته بود و به علی نگاه می کرد.کلاهش کمی کنار رفته بود و دیدن سر بی مویش قلب علی را می فشرد.ان موهای طلایی و منگوله منگوله را می خواست.دوش به دوش هم وارد سالن شدند.توران زیر چشمی مواظب او بود.اهسته گفت:با این ظاهر پریشانی که به خودت گرفته ای،پلیس خیلی زود می تواند گیرمان بیندازد.طبیعی باش.
_مگر کارمان طبیعی است؟
_اصلا چمدانها را بده به من،ببرم به قسمت بار تحویل دهم. تو با این حال و روز همه را مشکوک می کنی.برو در تریا بشین تا من بیام.
_پس مگی را بدهید به من.
_اسم او نازک است.فراموش نکن.خودت می دانی چقدر برنامه ریزی کردیم تا به اینجا رسیدیم.
فری گفت:خب من دیگر باید بروم.انشاءالله هفته اینده در تهران میبینمتان.
توران گفت:اره تو برو.هم نباید دیده شوی،هم مونا در خانه تنهاست.می دانم به زودی پلیس به سراغت می اید.برو خانه.
فری انها را بوسید و با سرعت رفت.علی بپه را به بغل گرفت و به سوی تریا رفت و پشت یکی از میزها نشست.دقایقی بعد توران امد.با وجود تلاش فراوانی که می کرد،وضعیت چندان مطلوبی نداشت.او هم ساعات و دقایق پرالتهابی را می گذراند.اما نمی گذاشت درونیاتش بروز کند.خوب می فهمید علی بر لبه تیغ ایستاده و با هر غفلتی ممکن است سقوط کند.وقتی نشست،نفس نفس می زد.علی او را می پایید.متوجه اشوب او بود.به همین جهت بیشتر دچار دلهره و اضطراب می شد.اهسته گفت:شما هم رنگتان پریده!مضطرب هستید؟
_نه بابا،چه اضطرابی؟یک ماه است این بچه پدرم را دراورده.شوخی که نیست.مردم و زنده شدم تا یواش یواش به من عادت کرد.خسته ام!اضطراب یعنی چه؟اتفاقی نیفتاده!حالا بلند شو زودتر بریم سالن ترانزیت.
علی متزلزل بود.انگار وجودش تجزیه می شد.گفت:میترسم. اگر ماموران بازرسی مدارک....
_تو در این سالها که از ایران دور بوده ای هیچ بزرگ نشده ای ها!
_شما می دانید جرم ما بچه دزدی است؟می دانید اگر گیر بیفتیم چه مجازاتی در انتظارمان است؟می دانید دیگر تا ابد نمی توانم مگ..نازک را ببینم؟کار ما با هیچ منطق زندگی جور نیست.
_منطق زندگی در شکم حوادث است.ما همین امروز بعدازظهر در تهران و در خانه خودمان خواهیم بود.و تمام این فکر و خیالات تمام می شود.جنی لیاقت تو و این بچه معصوم را نداشت.مگر زن دائم الخمر می تواند مادر خوبی باشد؟
_اما او در این بیست و چند روز واقعا ادم دیگری شده بود.اصلا فکر نمی کردم اینقدر بچمان را دوست داشته باشد.نمی دانم چرا هیچ وقت نشان نداده بود به او علاقه دارد.
_مگر به تو نشان داده بود؟
_نه...اما من انتظاری نداشتم.چون عاشق او بودم.او هیچ وقت عاشق من نبود.
_پس چرا بعد از سه سال رابطه ترکت نکرد؟چرا حاضر به ازدواج شد؟
_نمی دانم.واقعا نمی دانم.
_وای... از دست تو با این ازدواج پنهانی و نپخته ات زندگی خودت و مرا سیاه کردی.بلند شو،بلند شو زودتر مدارک را نشان بدهیم و به سالن ترانزیت برویم.
_صبر کنید.هرچه دیرتر به ماموران بازرسی مراجعه کنیم بهتر است.در دقایق اخر هجوم زیاد است.مامورها فرصت کافی ندارند روی مدارک دقیق شوند.

R A H A
11-25-2011, 04:38 PM
_من از ترس تو می گویم زودتر برویم.انقدر اشفته و پریشانی که می ترسم کار دستمان بدهی.تو باید به سرعت جنی را فراموش کنی.حالا بگو ببینم،چرا پیشانی ات زخم است؟
علی در حالی که مگی را در اغوش می فشرد،سرش را پایین انداخت.
توران با پرخاش پرسید:او زخمی ات کرده؟اره؟
_فراموش کنید.
_یا الله بگو.او زخمی ات کرده؟باچی؟کی؟دیوانه دایم الخمر...
_در مقایسه با گناهی که من مرتکب شده ام،او کاری نکرده!جنی به من مشکوک شده بود،اما مدارکی برای شکایت در دست نداشت.چندبار هم تهدید کرد از دستم شکایت می کند.مطمئن باشید اگر شکایت کرده بود،الان نمی توانستم اینجا بنشینم و مگ...نازک را در بغل داشته باشم.
_هیچ غلطی نمی توانست بکند.با کدام مدرک؟
_او بچه را به من سپرده بود.من او را به ساحل بردم.بنابراین من مسئول مواظبت و نگهداریش بودم.
_این حرفها را فراموش کن.فقط چند ساعت به خودت مسلط باش.فردا این موقع دنیا به کام ماست.فکر او را هم نکن.غربیها همه شان سرد و بی عاطفه اند.به خصوص انگلیسیها که کوه یخ اند.یادت رفته در این چند سال حاضر نشد پا به ایران بگذارد؟یادت رفته ما را ادم نمی دانست؟
_او تقصیر نداشت خودتان که می دانید دنیا چه تبلیغات سوئی در مورد ایرانیها می کند.ما را یک مشت جنایتکار و تروریست معرفی کرده اند.
هریک از ان دو با افق احساسی خود فکر می کرد.ارمانهای اخلاقی شان هم برای یکدیگر ناشناخته بود.توران با کمک گرفتن از کلمات،با پریشانی خود می جنگید وبه علی تلقینهای روحیه ساز می کرد."زمان بر همه چیز غالب میشود و کهنه ها را با نوعوض می کند.فقط باید کمی صبر داشت.صدای ظریف زنانه ای ازبلند گو اعلام کرد:"مسافران پرواز شماره 444 به مقصد تهران،برای تشریفات گمرکی اقدام کنند."
این صدا دل علی را لرزاند.با چشمانی وحشتزده به توران نگاه کرد.توران در پاسخ نگاه وحشتباراو گفت:چی شده خب می گوید برای تشریفات گمرکی برویم!مگر روال کار همین نیست؟چرا وحشت کردی؟
_شما نمی ترسید؟
_من؟..چرا بترسم؟هیچ دلیلی برای ترس وجود ندارد.این دفعه اول بود.حالا چندبار دیگر همین تذکر را می دهند.اینکه ترس ندارد.ما می گذاریم با اخرین تذکر می رویم.
_خدا رحم کند.اگر مگ...نازک را از من بگیرند،خودم را می کشم.
مگی بین ان دو حیران بود.به دهان هرکدام که حرف می زد نگاه می کرد.
توران گفت:بچه حالاتت را درک می کند.می فهمد متوحشی.نگاه کن چطور با ترس نگاهمان می کند.اگر با همین روحیه و حالت پیش ماموران بازرسی برویم،قطعا شک می کنند.
_مامان جنی مرا به دادگاه می کشد.بچه را از من می گیرند.حتی ممکن است اعدامم کنند.اینجا افکار عمومی علیه ایرانیان است.
_چندبار این حرفها را تکرار می کنی؟مگر داری قاچاقی از مملکتشان بیرون می روی؟تو هم مثل تمام مسافران با مدارک قانونی سوار هواپیما می شوی و می رویم.نه گذرنامه ات جعلی است،نه شناسنامه ات.شناسنامه نازک هم که قانونی است.هیچکس،حتی قانون هم نمی تواند تو را مجرم بشناسد.
_بچه فقط مال من نیست.جنی مادر اوست.او شهروندی انگلیسی است.قانون از او حمایت می کند.من به تبع ازدواج با او توانستم اقامت بگیرم.شما مثل اینکه به همین زودی فراموش کرده اید که ما بچه را دزدیده ایم.
_بگذار بچه را به توالت ببرم و لاستیکی اش را عوض کنم که در هواپیما مجبور نشوم این کار را بکنم.
_نه نمی گذارم او را از من دور کنید.نمی خواهم به هیچ وجه از او غافل شوم.چرا اینقدر ساکت است؟چرا شاد نیست؟او همیشه با من بازی می کرد.از سر وو کولم بالا می رفت.
_چه بگویم؟پدرمان را دراورد.روز و شب برایمان نگذاشته بود.خدا میداند چه مکافاتی کشیدیم.
_چرا اینقدر لاغر شده؟
_علی، یک خرده ارام بگیر.داری کلافه ام می کنی!او را بده به من،برو یک نوشیدنی بگیر بیاور.
علی رنگ پریده چون برگ زردی در حال سقوط بود:من نمی توانم از اینجا تکان بخورم.پاهایم می لرزد.
_انقدر از خودت ضعف نشان می دهی که روی من هم اثر می گذارد.بلند شو برو،قهوه یا چای یا ابمیوه بگیر بیاور.دهانم خشک شده.
_پیشخدمت را صدا کنید، به او سفارش بدهید.
_من می خواهم خودت این کار را بکنی که از این حالت در بیایی.نمی دانی چه وضع نابسامانی داری.دست کم موهایت را شانه بزن.انگار همین الان از رختخواب بیرون امده ای.
علی یادش افتاد صبح اصلا خود را در اینه نگاه نکرده.خواست مگی را روی صندلی بنشاند تا سرش را شانه کند.اما به محض اینکه خواست او را از خود جدا کند،مگی به او چسبید و بلند جیغ کشید.علی و توران دستپاچه شدند.علی او را به خود چسباند."نه عزیزم.نترس!نمیخواهی روی صندلی بنشینی؟خب همین جا در بغلم باش.طفلکم.چرا اینقدر بهتزده ای؟
توران از جا برخاست و به بوفه رفت،ژتون گرفت و برگشت.اندکی بعد پیشخدمت نزدشان امد.ژتونها را گرفت و برد.چند دقیقه بعد با سه ظرف ابمیوه و کیک برگشت و انها را روی میز گذاشت و رفت.توران گفت:صبح هیچی نخورده،کمی ابمیوه بهش بده.
_چرا چیزی نخورده؟مگر برایش شیر یا پودرهای غذایی درست نمی کردید؟
_چرا. اما خیلی بی اشتهاست.شیشه شیرش در ساک است.ببین از دست تو می خورد؟
ساک روی صندلی بود.علی انرا باز کرد.شیشه را بیرون اورد و درش را برداشت.ان را به دهان مگی برد.مگی شروع به مکیدن کرد.با نگاهی غریبانه گاه به توران و گاه به او نگاه می کرد.توران با تعجب گفت:خیلی عجیب است،نگاه کن با چه ولعی می خورد.
_مگر قبلا نمی خورد؟
_نه.نمیدانی چه مکافاتی داشتیم.لب به هیچ چیزنمیزد.کفرم را در می اورد.
_شما...شما دعوایش می کردید که بخورد؟
_نه،دعوا نمی کردم اما خیلی کلافه می شدم.
برای بار دوم از بلند گو اعلام شد.مسافران پرواز444 به مقصد تهران برای انجام امور گمرکی به گیشه های مربوط مراجعه کنند.
توران گفت:باز که رنگت پرید.ابمیوه ات را بخور.گرم میشود.
مگی شیر را تا اخر نوشیده بود،اما نمی خواست شیشه خالی را از دست بدهد.علی گفت:پیداست سیر نشده.بهتر است یک شیشه دیگر برایش درست کنیم.
_نه،همین قدر که خورد کافی است.اسهال دارد.
_چرا؟چرا اسهال گرفته؟باید می بردیدش دکتر.چرا به من نگفتید؟
_می ترسیدم با امد ورفتهایت همسایه ها مشکوک شوند.
_پس چکار کردید؟
_نبات داشتم برایش نبات داغ درست می کردم.
_ممکن است دستگاه گوارشش مشکل پیدا کرده باشد.
_نه بابا شلوغش نکن.دل و پهلویش سرماخورده.شبها خیلی بد می خوابد.بگذار ببرم پوشکش را عوض کنم.میدانم حتما کثیف شده.
از جا برخاست کنار صندلی علی ایستاد تا مگی را از بغل او بگیرد.مگی با جیغی کر کننده از او فرار کرد وخودش را به علی چسباند.علی لحظه به لحظه نگران تر و ناراحت تر میشد.مگی همچنان جیغ میزد.اطرافیان سربرگردانده بودند و به انها نگاه می کردند.توران ناچار از او فاصله گرفت و سرجایش نشست.علی با نگاهی پرسشگرواعتراض امیز به توران نگاه کرد.انگار می خواست بپرسد چه بلایی سر بچه اورده اید.
توران لیوانش اب میوه اش را کم کم می نوشید.به علی گفت:ببین می توانی شیشه را از دستش بگیری که ببرم بشورم و برایش ابمیوه بریزم؟
_علی دلتنگ و پرسشگر سر تکان داد و گفت:جیغهایش همه را متوجه ما می کند.مگر شیشه دیگرش در ساک نیست؟
_چرا از پودرهای غذای اش درست کرده ام و در ان ریخته ام.
دقایقی بعد باز از مسافران پرواز444 خواسته شد به گیشه های مخصوص امور گمرکی مراجعه کنند.توران گفت:ابمیوه ات را بخور.دیگر وقتش است که برویم.
_نمی توانم بخورم.حال تهوع دارم.
_قرص ضد تهوع با خودم اورده ام.
_نه، نمی خواهم هرچبز به دهانم بگذارم بالامی اورم.
_نمی دانستم اینقدر بی جنبه و ترسو هستی.اه...اگر فری به جای تو بود الان مثل شیر،بدون اینکه کوچکترین ترسی به خود راه دهد،همه کارها را انجام میداد.زود باش بلند شو. برویم.
_اگر می دانستم کار به اینجا می کشد چنین کاری نمی کردم.
_اما من مدتها بود به این نتیجه رسیده بودم که باید مگی را برداری و به ایران برگردی.
توران غالبا به نتایجی که می رسید،انها را لازم الاجرا میدانست.بی هیچ شک و شبهه.این شیوه به او ابهتی می داد که در دیگران احترام توام با ترس برمی انگیخت.ربودن مگی هم یکی از همان نتایج بود.
علی هراسان به مگی نگاه کرد.او را به خود چسباند وو بوسید."وای مگی قشنگم .نمی خواهم تو را از دست بدهم.
_این کلمه لعنتی را فراموش کن.او طبق شناسنامه اسمش نازک است.
_وای ...چقدر سر به سرم می گذارید!
_بلند شو برویم.
علی لرزان و متزلزل از جا برخاست.به محض تکان خوردن،مگی محکم او را چسبید.علی نوازشش کرد."نترس عزیزم.تو را از خودم جدا نمی کنم.می خواهیم برویم سوار هواپیما شویم."
از پله ها پایین رفتند.فرودگاه از جمعیت موج میزد.نزدیک محلهای بازرسی رسیدند.توران نگاهی به جایگاه ها انداخت.گفت:ان اخری از همه شلوغ تر است.برویم انجا .گذرنامه ات را بده.
علی دست در جیبش کرد و گذرنامه را به توران داد.نگاه توران به دستهای او بود که به وضوح می لرزید.خواست سرزنشش کند،اما وقتی به صورتش نگاه کرد نتوانست حرفی بزند.لبهای علی خشک و رنگش به شدت پریده بود.دست او را در دست گرفت و عاشقانه فشرد."علی نمی توانم رنجت را ببینم.تمام شد.فقط چند دقیقه دیگر تحمل کن."
علی با التماس و درمانده نگاهش کرد.در نگاهش دردی ناگفتنی نهفته بود.چیزی که نه توران می فهمید ونه فری.فقط خودش می دانست قادر نیست خود را از جنی پس بگیرد.روزی ه به این نتیجه رسید که دیگر نمی تواند او را تحمل کند،چنین روزهایی را پیش بینی نکرده بود.جنی او را درک نمی کرد.نه احساس و عشق و عاطفه اش را و نه نیازهای روحی اش را.با این حال در ان ساعات بیش از هر موقع دیگر احساس می کرد به او نیاز دارد.به یادش امد روز اخری که مگی را به ساحل می برد،او مشغول تهیه غذا بود؛اتفاقی که به ندرت پیش می امد.در یک لحظه به یاد اشپزخانه شلوغ و ظرفهای همیشه تلنبار در ظرفشویی افتاد.چقدر سر این موضوع با او دعوا کرده بود.
چقدر پیشبند بسته و خودش ظرفها را شسته وجا به جا کرده بود.چقدر از او خواسته بود دست از شلختگی بردارد.اما او عوض شدنی نبود.صدها بار به او التماس کرده بود انقدر مشروب نخورد.انقدر لاابالی و بی اعتنا به زندگی نباشد.با این فکرها که در عرض چند ثانبه از ذهنش گذشت،مگی را بیشتر به خود فشرد.
صف ارام ارام پیش می رفت.توران در جلوی وی حرکت می کرد.او هم منقلب بود،اما غرور سرسختش اجازه بروز توفانهای درونش را نمیداد.او حاضر بود بشکند ولی سر خم نکند.
فقط پنج نفرجلوترازانها بودند.تا دو سه دقیقه دیگر سرنوشتشان معلوم میشد.علی انقدر دندانهایش را نا خوداگاه بهم فشرده بود که فکش درد می کرد.توران هربار چشمش به چهره رنگ باخته او می افتاد،دلش فرو می ریخت.شک نداشت چنین وضعیتی ماموران را مشکوک می کند.تصمیم گرفت دیگر به عقب برنگردد.سعی کرد محکم و متکی به نفس باشد.با خود قرار گذاشته بود تا نوبتشان برسد،از عدد هزار شروع به شمارش کند."هزارویک...هزارودو...هزار وسه ."هنوز هزارو چهار را نگفته بود که دستی محکم روی شانه اش نشست.وحشتزده از جا جهید.قبل از انکه بفهمد علی دست روی شانه اش گذاشته تا تعادلش را حفظ کند و سقوط نکند،بی اراده جیغ کیشد.
جیغ توران حال علی را خراب تر کرد.پاهایش ستونهای متزلزلی بود که باعث سقوطش شد.دیگر نتوانست سرپا بایستد.مگی گریه سرداده بود و با تمام نفس جیغ می کشید.بلافاصله دو نفر از ماموران فرودگاه خود را رساندند.توران مگی را در بغل گرفته بود و نوازش می کرد.اما او ساکت نمیشد.ماموران علی را روی یکی از صندلیها نشاندند.یکی از انها با بی سیم به مرکز اورژانش اطلاع داد بیمار اورژانسی دارند.توران چنان گیج و سردرگم بود که داشت از پا می افتاد.
علی قبل ازانکه پرستاران بخش اورژانس او را ببرند،چشمهایش را باز کرد.با نگاهی بیگانه به اطراف چشم دوخت.ناگهان مگی از بغل توران به طرف او خم شد.خواست مگی را در اغوش بگیرد.پرستاران نگذاشتند. برانکاراماده بود او را بیرون ببرد.توران وحشتزده و ملتمسانه به علی نگاه می کرد.با نگاه خواهش می کرد"علی،سرپا بایست.علی،اگر از اینجا به سلامت نرویم،باید سالها در زندان بمانی."
علی پیام نگاه های او را می گرفت.قبل از انکه او را روی برانگار بخوابانند،به زحمت از جا برخاست.به پرستاران گفت:من خوبم.فقط کمی سرم گیج رفت.اما انها حاضر نبودند بدون معاینات دقیق به حال خود رهایش کنند.توران با انگلیسی دست و پا شکسته ای که میدانست،با لحنی التماس امیز به انها فهماند باید هرچه زودتر تشریفات گمرکی را انجام بدهند.سرانجام علی خود را کاملا دریافت.ایستاد،از انها تشکر کرد و خواست کمی اب به او بدهند.یکی از مسافران یک شیشه اب معدنی از ساکش بیرون اورد و به او داد.علی کم کم از اب نوشید.رنگ و رویش کمی به جا امده بود.پرستاران تکلیف خود را نمی دانستند.انها می خواستند در امبولانس معاینه ای دقیق از او به عمل اورند واز سلامتش مطمئن شوند.اما علی به انها اطمینان داد حالش کاملا به جا امده.
مسافران انها را پشت سر گذاشته بودند و صفی چند نفره در جلوی انها تشکیل شده بود.یکی از پرستارها وقتی مطمئن شد جای نگرانی نیست،جلو رفت.به ماموری که مدارک مسافران را بررسی می کرد گفت مدارک انها را خارج از نوبت رسیدگی کند.مامور هم از مسافران خواهش کرد اجازه بدهند اول مدارک انها را بررسی کند.کسی مخالفت نکرد.حالا توران بدحال ترازعلی بود،اما این دلخوشی را داشت که همه خیال می کنند به خاطر پسرش نگران و ناراحت است.مامور با سرعت و بدون فوت وقت،با نگاهی سرسری مدارک انها را بازدید کرد،مهر زد وعبورشان داد.

R A H A
11-25-2011, 04:38 PM
جنی مثل هر روز احتیاج داشت دور از چشم همکاران چند دقیقه ای به خانه برود و مشروبش را بخورد.معمولا این کار در زمان صرف ناهار انجام می شد.علی از قبل میز را اماده می کرد و سپس به دنبال او می رفت.با هم به خانه می امدند،با مگی و پرستارش ناهار می خوردند و با هم برمی گشتند.علی او را جلوی محل کارش پیاده می کرد و پس از ان به محل کار خود می رفت.البته پس از ماجرای گم شدن ظاهری مگی،این روند دچار تزلزل شده بود.چون روزها علی تمام وقت در اداره کار می کرد،اما ان روز در جواب جنی که پرسیده بود برای ناهار به دنبالش میرود یا نه،تاکید کرده بود حتما به سراغش می رود.ولی حالا ساعتی از موعد مقرر گذشته بود و از علی خبری نبود.
جنی با تاکسی به خانه رفت.برخلاف انتظارش میز ناهار اماده نبود.به ساعتش نگاه کرد.به اتاقها سرک کشید و او را صدا زد:"علی علی...."به اشپزخانه رفت.هیچ نشانه ای دال بر اینکه علی غذایی اماده کرده باشد نبود.لیوانش را از مشروب پر کرد و به سالن امد.قدری نوشید.اتفاق غیر منتظره ای بود.علی هیچ وقت در قرارهایش اهمال نمی کرد.بر فرض هم که نمی توانست سر قرار اماده شود،به او اطلاع می داد.به اتاق خوابشان رفت تا ببیند او یادداشتی گذاشته یا نه.اما هیچ یادداشت و نوشته ای در انجا نبود.نه در انجا و نه در اتاق تلویزیون و پذیرایی.با اینکه میدانست ساعت کار علی دو بعدازظهر شروع میشود،به محل کار او تلفن کرد.کسی گوشی را برداشت گفت:هنوز نوبت کاری کارکنان صبح به پایان نرسیده،در حالی که علی در نوبت کاری بعدازظهر کار می کند و قاعدتا تا ساعت دو
نمی اید.گوشی را گذاشت.بقیه مشروبش را سرکشید.موضوع به نظرش عجیب می امد.سابقه نداشت علی بدون اطلاع قبلی برنامه ناهار را به هم بزند.به خصوص از روزی که مگی گم شده بود،تمام رفت و امدهایش را به او اطلاع میداد.مطمئن شد اتفاقی روی داده.گوشی تلفن را برداشت تا پلیس را در جریان بگذارد.اما فکر کرد ممکن است او رفته باشد از رستوران غذا بگیرد.البته این فکر زیاد قانعش نکرد،چون این اقدام منافاتی با در جریان گذاشتن او نداشت.می توانست او را از برنامه اش با خبر کند.
لیوانش را دوباره پر از مشروب کرد.خواست تکه ای مرغ در فر بگذارد و بخورد و برود،اما حوصله اش نیامد.لحظه به لحظه نگران تر میشد.زمان به سرعت می گذشت.کم کم مطمئن میشد حادثه ای رخ داده.با اینکه مشروب مفصلی خورده بود،هیچ ارام نبود.گوش به زنگ بود صدای اتومبیلشان را بشنود و علی با ظرف غذا بیاید.اما انتظار بیهوده بود.روی مبلی رها شد و به مگی فکر کرد.بچه ام کجاست؟چه کسی او را از ما دزدیده؟چه بر سرش اورده اند؟چرا ربایندگان تقاضایشان را نگفته اند؟مگر برای پول او را گروگان نگرفته اند؟پس چرا تماس نگرفته اند؟یک ماه است او گم شده....به علی فکر کرد او مگی را می پرستید.چقدر سر او باهم دعوا کرده بودند.علی می گفت نمی خواهد بچه اش دائم لیوان مشروب را در دست مادرش ببیند.چقدر به تربیت او اهمیت میداد،و در این مدت چقدر شکسته و افسرده شده بود.خاطرات گذشته بر پشت قوزکرده اش سنگینی می کرد.کلمه افسرده در ذهنش تکرار شد.افسرده...افسرده...افسرده.
یکباره به خود امد و به ساعت نگاه کرد.چیزی به ساعت دو بعدازظهر نمانده بود.باید به سرکارش برمی گشت.اما فکری دیگر به ذهنش امده بود و تکانش میداد:علی در اوج افسردگی خودکشی کرده!!در همان لحظه حول فکر،دیوانه وار به طرف تلفن دویو.گوشی را برداشت و اداره پلیس را گرفت."من جنی مکارتی هستم"
_متاسفم.هنوز نتوانسته ایم خبری از مگی بدست بیاوریم!
_من حرف دیگری دارم.شوهرم نیست.کمک کنید.او بخاطر مگی دچار افسردگی بود.می ترسم خودکشی کرده باشد.
_این فکر ناشی از نگرانیهای شدید شماست.
_نه،نه.او هروز ساعت دوازده به دنبال من می امد.ناهار را با هم می خوردیم.بعد او مرا به محل کارم برمی گرداند وخودش را برای ساعت دو به محل کارش می رساند.به محل کارش هم تلفن کردم،انجا هم نبود.
_هنوز ساعت دو نشده،باید صبر کنیم ببینیم در انجا حاضر میشود یا نه.
_حالا فکر میکنم امروز وقتی به من تلفن کرد،لحنش با گذشته فرق داشت.
_یعنی چطور بود؟چه فرقی داشت؟
_مثل همیشه نبود.انگار حالت گریه داشت.بغض کرده بود.
_او برای دخترتان ناراحت است.در این مدت که با او و شما در تماس بودیم،همیشه همین حالت را داشت.
_نه این دفعه طور دیگری بود.خواهش میکنم زمان را دست ندهید.من شک ندارم برایش حادثه ای پیش امده.
_نگران نباشید ما برای پیدا کردن او از همین حالا اقدام میکنیم.در خانه اسلحه داشتید؟
_نخیر هیچ نوع اسلحه ای نداشتیم.
_ارام باشید. تماستان را با ما قطع نکنید.
_من باید به محل کارم برگردم.خواهش میکنم به محض اینکه خبری از اوبدست اوردید مرا در جریان بگذارید.او مگی را دیوانه وار دوست داشت.حالا که از پیدا کردن او ناامید شده،خودکشی کرده.وای...چه مصیبتی!
_ما تحقیق را از محل کارش شروع میکنیم.مطمئن باشید الان تمام ایستگاه های پلیس را در جریان می گذاریم.
عبور ناباورانه توران و علی از محل بازرسی مدارک انها را سخت تحت تاثیر قرار داده بود.توران شادی کودکانی را داشت که از مجازاتی بزرگ جسته اند واحساس پیروزی می کنند.
ارزو داشت در همان لحظه علی را ببوسد و فریاد بزند" دیدی موفق شدیم؟"اما بغض شیرینش را در گلو فرو داد و چشمکی پیروز مندانه زد.هرچقدر او کار را تمام شده می دانست،علی همچنان در تلاطم بود؛تلاطمی که نمی گذاشت اعضای وجودش استحکام لازم را برای بر سر پا نگه داشتن داشته باشد.
بلیت و گذرنامه و ساک دستی مگی در دست توران بود.بویی که به مشامش میخورد لذت پیروزی را مخدوش می کرد.مگی لاستیکی اش را کثیف کرده بود.اما علی او را چنان به خود چسبانده بود که انگار بویی حس نمی کرد.توران فکر کرد وقتی سوار هواپیما شوند،به محض اینکه اجازه استفاده از دستشوییها داده شود،او را به دستشویی میبرد و تمیز میکند.مسافران در حال عبور از در خروجی و تونل حد فاصل هواپیما تا در خروجی سالن ترانزیت بودند.توران دیگر بنا نداشت تا پایان این را کوتاه ولی نفس بر به علی نگاه کند.مسافرانی که جلوتر از انها قرار داشتند مشمرد.یازده نفر بودند.حساب کرد اگر بازرسی بلیت هرکدام 30 ثانیه طول بکشد،حداکثر5 دقیقه،یا کمی بیش از ان کار تمام میشود و انها از دومین مرحله فرار هم به سلامت می گذرند.
علی خود را از دست رفته می دید.در عالم توفانی درون خویش،هر لحظه انتظار دست پلیس را میکشید که روی شانه اش بخورد و او را از صف بیرون بکشد و به ناکجا اباد ببرد.فقط چهار نفر جلوتر از انها بودند که انتظار مرگبار به پایان رسید و دستی روی شانه اش نشست.اینکه یکبار دیگر از پا نیفتاد و به زمین سقوط نکرد،فقط معجزه بود.چنان به سرعت عقب گرد کرد که تنه اش به توران خورد و اندکی تعادلش را از دست داد.پلیس فرودگاه در برابرشان ظاهر شده بود.چهره توران با دیدن مرد یونیفرم پوش درهم پیچید و رنگ باخت.پلیس هردو را از صف بیرون کشید.هیچکدام،نه علی و نه توران،سوالی نکردند.نه سوال و نه مقاومت.ادامه برنامه را از قبل پیش بینی کرده بودند.حالا علی بود که می خواست فریاد بزند"دیدی مادر؟بالاخره راهی جهنم شدیم."مسافران چشم به انها دوخته و با کنجکاوی منتظر دانستن موضوع بودند.پلبس فقط چند قدم انطرف تر،چندقدمی که بنظر علی و توران فرسنگها راه سنگلاخ امد،از علی پرسید:شما ناراحتی قلبی دارید؟علی به علامت نفی فقط سر تکان داد.این سوال با بار تردیدی سنگین،هردو را به مرز غیرمنتظره وشیرین نزدیک کرد،اما هنوز برای باور قطعی زود بود.پلیس گفت:به ما دستور داده شده تا پژشک اورژانس شما را معاینه نکرده و سلامتی تان مسلم نشده،اجازه ندهیم سوار هواپیما شوید.توران نفس حبس شده اش را رها ساخت و با انگلیسی دست و پا شکسته ای گفت:پسرم هیچگونه بیماری ندارد.نه قلبی و نه سایر بیماریها.ممکن است با تلف شدن وقت هواپیما را از دست بدهیم.
_نه نگران نباشید.معاینه فقط چند دقیقه طول می کشد.
هم علی و هم توران می دانستند پس از معاینه باید یکبار دیگر همین مسیر را طی کنن دتا گذرنامه ها یشان بازرسی شود،اما هیچ کاری از دستشان بر نمی امد.معاینات دقیق و نوار قلبی نشان داد که علی هیچ گونه مشکل قلبی یا تنفسی ندارد و فقط دچارضعف است.در طول مدتی که پزشک او را معاینه می کرد،مگی ترسان و وحشت زده،خود را به تخت چسبانده بود و حاضر نبود لحظه ای از علی فاصله بگیرد.فشارخون علی پایین بود،اما نه انقدر که در پروازی چند ساعته مشکل ایجاد کند.بنابراین با پیشگیری های مفید و مختصر به او اجازه داده شد به سفرش ادامه دهد.اگرچه این اجازه می توانست کام مادر و پسر را شیرین کند،بدون قرار قبلی هیچ یک نتوانستند شادمانی کنند.ناخوداگاه منتظر حوادث کمر شکن دیگری بودند.وقتی کار معاینه و مداوا با چند قرص ویتامین به اتمام رسید، هر دوی آنها در ماتم عبور از همان راه هراس آوری که به طور معجزه آسا یک بار از آن به سلامت گذشته بودند و هیچ تضمینی نبود که برای بار دوم نیز به سلامت بگذرند، بر خود لرزیدند. اما بخت یارشان بود که در معیت پلیس فرودگاه از آن گردنه گذشتند و کارکنان ویژه بازرسی برایشان سفری خوش آرزو کردند.
دقایقی بعد وقتی وارد هواپیما شدند و در صندلی هایشان نشستند، هیچ آرزویی نداشتند جز آنکه برج مراقبت اجازه پرواز را صادر کند و هواپیمای غول پیکر آلیتالیا آنها را با خود به آسمان ببرد. آنها آخرین مسافرانی بودند که در صندلی های خود قرار گرفتند. اندکی بعد، صدای سرمهماندار از بلندگو پخش شد که از طرف خودش، کاپیتان و خدمه پرواز برای همگی آنها آرزوی سفری خوش می کرد.
به کادر پرواز اطلاع داده شده بود که علی تمیمی قبل از ورد به هواپیما دچار مشکل شده و باید زیر نظر باشد. اما این را نه توران می دانست و نه علی. به همین دلیل وقتی کمربندها را بستند، درحالیکه در آرزوی پرواز لحظه شماری می کردند، از حضور ناگهانی مهمانی که علی را به اسم خطاب کرد، یک بار دیگر تکان خوردند اما رفتار مهماندار اصلا تهدیدآمیز نبود. او لبخندزنان گفت در طول پرواز مراقب او خواهند بود. شاید اگر آن سردرد وحشتناکی که در مواقع فشار عصبی به سراغ توران می آمد، خودش را نشان نداده بود، او می توانست پس از گذراندن آن مراحل سخت و جانفرسا نفسی آسوده بکشد. اما سردرد چنان هجوم آورده بود که حتی وقتی هواپیما اوج گرفت و زنگ مخصوص باز کردن کمربندها به صدا درآمد و استفاده از دستشویی بلامانع شد، نتوانست مگی را ببرد و تمیزش کند. حالا بوی نامطبوعی که از مگی به مشام می رسید، برای علی هم غیرقابل تحمل شده بود. توران به او گفت: خودت باید ببری تمیزش کنی. من فعلا قادر به هیچ کاری نیستم.
جنی نتوانست در محل کارش دوام بیاورد. در تماسهایش با پلیس هیچ جواب امیدواری کننده ای نگرفته بود که نشان دهد علی کجاست. البته پلیس به سرعت وارد عمل شده و پس از تحقیقات اولیه، کار جستجو را شروع کرده بود. این بار پلیس شتاب بیشتری به خرج می داد که ناکامی اش را در نیافتن مگی جبران کند. حتی به جنی که بسیار مضطرب و متوحش شده بود اجازه داد به اداره پلیس برود و از نزدیک در جریان اقدامات باشد. جنی قبل از رفتن به اداره پلیس، جولیا و کارول و ریچارد را در جریان گذاشت. او درحالیکه به شدت گریه می کرد به مادرش گفت: اگر به خاطر گم شدن مگی آنقدر او را گناهکار نمی شمردم و عذابش نمی دادم، دست به خودکشی نمی زد.
جولیا با لحنی تاسف بار در جوابش گفت: وقتی با لیوان مشروب پیشانی او را شکستی، به تو تذکر دادم که نباید او را تا این حد آزار بدهی. با این حال تا خبری به دستمان نرسیده، نباید خودمان را ناراحت کنیم. شاید خواسته با غیبتش کمی تو را تنبیه کند.
جنی قبل از آن از هیچ کجا باخبر نشده بود که مادر و خواهر علی انگلستان را ترک کرده اند یا نه، اما فکر می کرد اگر آنها در لندن حضور داشتند، به طور حتم تا به حال به سراغشان آمده بودند.از تماس تلفنی انها با علی باخبر بود ولی نمی دانست این تماسها از لندن صورت می گیرد یا تهران.
پلیس تا پاسی از شب تمامی نقاطی را که ممکن بود علی را پیدا کند زیر پا گذاشت و تجسس کرد اما هیچ اثر و نشانه ای از او نیافت.جنی ساعت به ساعت بیشتر خود را در تصمیم علی مقصر میدانست. این فکر که شوهرش به خاطر فشارهایش که هم از طرف او میدید و هم به خاطر گم شدن مگی تحمل می کرد دست به خودکشی زده باشد او را چنان تحت فشار عذاب اوری گذاشت بود که جز افراط در خوردن مشروب هیچ راه حل دیگری برای تسکین خود نمی دید.او نمیدانست با تصور غلطش مبنی بر خودکشی علی پلیس را طوری گمراه کرده که سررشته از دستش به در رفته.شاید اگر با قاطعیت به پلیس اطمینان نمیداد که شوهرش بر اثر افسردگی دست به خودکشی زده،پلیس به مسیرهای دیگری هم کشیده میشداما قاطعیت او که از ناراحتی وجدان ناشی میشد،پلبس را طوری از مرحله پرت کرده بود که تا وقتی خود او پیشنهاد کرد حالا دیگر وقتش رسیده با خانواده علی در ایران تماس بگیرند و انها را باخبر کنند،پلیس به این فکر نیفتاد.
تماس با خانواده علی بیست و چهار ساعت بعد صورت گرفت. وقتی جنی شماره را به پلیس داد وگفت"من نمی توانم چنین خبر تکان دهنده ای به خانواده او بدهم"،پلیس اظهار امادگی کرد این کار را انجام میدهد.از اداره پلیس شماره گرفته شده بود.ایفون روشن بود تا جنی و کارول و ریچارد و جولیا هم که در انجا حضور داشتند صدا را بشنوند.ارتباط برقرار شد و زنگ به صدا درامد.پس از دو زنگ توران گوشی را برداشت.او روحیه ای محکم و کم تزلزل داشت.اما وقتی فهمید با پلیس انگلیس صحبت می کند،کمی ترسید.او که انگلیسی را خیلی بد صحبت می کرد،در جواب پلیس که گفت"ما حامل خبر خوبی برای شما نیستیم"،سینه صاف کرد و دست و وپاشکسته گفت:در عوض من برای شما خبر خوبی دارم.از این جواب تمام کسانی که در اداره پلیس به این مکالمه گوش میدادند تعجب کردند.پلیس گفت:ما مجبور شدیم برای پیدا کردن راه حل با شما تماس بگیریم.امیدوارم خبر ناخوشایند ما،خبر خوب شما را تحت الشعاع قرار ندهد.متاسفانه،فرزند شما اقای علی تمیمی، گم شده است.
علی و سالار و فرزین در اتاق حضور داشتند.ایفون تلفن روشن بود و انها گفتگو را می شنیدند.توران خنده ریزی کرد ودر جواب پلیس گفت:نگران نباشید.پسرم اینجا در خانه خودش است.
جواب توران چنان غیره منتظره بود که برای کسانی که در اداره پلیس مکالمه را می شنیدند،خوب تفهیم نشد.به همین دلیل پلیس گفت:شما انگلیسی را خوب نمی دانید و متوجه موضوعی که ما مطرح کردیم نشدید!
توران در حالی که با دست به علی وحشتزده اشاره می کرد که ارام باشد گفت:نه مثل اینکه شما متوجه نشدید.من گفتم علی اینجاست.در ایران.در کنار ما.در خانه خودش.
جنی دیوانه وار گوشی را از پلیس گرفت"الو...توران،من جنی هستم.علی گم شده!"
توران گوشی را کنار گرفت و از علی پرسید:جمله غصه نخور چه میشود؟
علی گفت،او به مکالمه دست و پا شکسته اش ادامه داد"غصه نخور چرا باور نمی کنی؟علی اینجاست.مگی هم اینجاست.می خواهی صدایش را بشنوی؟"
_مگی؟مگی من؟
علی با شنیدن صدای او لرزید.جنی دیگر نتوانست ادامه بدهد.او که متوجه قضایا شده بود،روی صندلی از حال رفت.ریچارد و کارول مواظبش بودند که به زمین نیفتد.پلیس گوشی را گرفت."علی تمیمی از همین لحظه تحت تعقیب پلیس بین المللی است.پلیس او را پیدا می کند و به جرم بچه دزدی به مجازاتش می رساند."
سالار با صدای بلند خندید و ان طور که به گوش ان سوی خط برسد گفت:پلیس هیچ غلطی نمی تواند بکند.
علی مگی را محکم به خود فشرد.دیگر طاقت شنیدن ادامه ان مکالمه را نداشت.مگی را برداشت وبا سرعت پله ها را طی کرد و به طبقه بالا رفت.

R A H A
11-25-2011, 04:39 PM
فصل3

علی میتوانست چند روز صبر کند تا تب حوادثی که او را انطور فرسوده کرده و ازپا انداخته بود فروکش کند،بعد برای جنی نامه بنویسد.اما فقط چهل و هشت ساعت بعد،وقتی مگی در رختخواب کنار او به خواب رفت،شروع به نوشتن کرد.
سلام،جنی باید بی تعارف بگویم،من مردی برنده نیستم.توانستم کاری که میخواستم انجام بدهم،اما باور کن چنان از دست رفته ام که نمیدانم چطور مگی را بزرگ کنم.اگرچه توهم که مادر بودی نمیدانستی،و نمیخواستی که بدانی.با این حال من در وضعیت جدید طوری سردرگم شده ام که نمیفهمم از کجا باید شروع کنم.جنی،من تو را دوست داشتم.نه!باید بگویم هنوز هم دوستت دارم،هرچند این عشق و علاقه متفابل نبود!!شاید اگر کم سن و سال بودی،باور میکردم میتوانم رویت تاثیر بگذارم و دنیایمان را بهم نزدیک کنیم.اما تو پنج سال از من بزرگتر بودی و هیچ وقت مرا قبول نداشتی.گاه حتی موجودیتم را فراموش میکردی.من برای تو هیچ چیز نبودم. نه من،نه خانواده ام،نه سرزمینم،نه فرهنگم!بله تو موجودیتم را هم فراموش میکردی .نمیدانستی هرکس در دفتر خود رقمی دارد.رقم من پیش تو صفر بود.من همیشه برای رفتار به اندازه گفتار ارزش قائل هستم.یادت هست چقدر به تو میگفتم نمیخواهم دخترم مادرش را با لیوان مشروب ببیند؟خیلی تلاش کردم.فکر میکردم این قدرت جادویی را دارم که زندگیم را در کنار تو حفظ کنم.به این مسئله خیلی ایمان داشتم.اما بعدها بابت ایمان از دست رفته ام سخت احساس دلتنگی میکرم.تو با معیارهای خودت درباره موجودیت من داوری میکردی.شور و شوق اغشته به تقوای اخلاقی ام را به مسخره میگرفتی.حرارت عشقم را نشانه فرهنگ شرقی ام میدانستی،فرهنگی که انرا دست کم میگرفتی و طوری با ان برخورد میکردی که انگار دامنت را بالا میگیری که به ان ساییده نشود.تو همیشه به شدت احساس بی دردی میکردی،ومن به شدت درد میکشیدم.گوش به الهامات قلبی ام میدادم.قلبم چنان در تصرفت بود که فقط با تو همدست میشد.غلیان عشق و احساس باعث میشد همه چیز را تحمل کنم،تا شاید روزی تو لذتهایت را به فضیلت تبدیل کنی.اما هرچه می گذشت،بیشتر باور میکردم کسی که روز و شب الکل مصرف میکند،نمیتواند فضیلت را بشناسد.چه کنم؟چیزهایی که میخواستم،همدیگر را دوست نداشتند و جمع نمیشدند.در لحظه ای که با حداکثر عشق به رویت اغوش باز میکردم،عشقم از بوی تند الکل فرار میکرد.جنی،جنی....چقدر بدون شادی خندیدم،بدون اعتقاد حرف زدم و بدون باور قبول کردم تا زندگیمان از هم نپاشد.ولی هرچه بیشتر می گذشت،بیشتر باور میکردم ذره ای از وجودت به چیزی متعهد نیست.با این حال برایم مهم نبود در چه اتشی میسوزم.مهم این بود که به هرقیمت شده تورا به عشقی که دروجودم میدرخشید متعهد کنم.تو به سیمایی که از خودت نزد من میساختی هیچ اهمیت نمیدادی.ظاهرا با تعهد ازدواج خودت را به من سپرده بودی،اما ان کسی که به هیچ می گرفتی من بودم.جنی،هنوز گذشته ها مرا درخود نگه داشته اند،گذشته هایی که در ان به تنهایی دست و پا می زدم.در عشق من به تو یک چیز دردناک وجود داشت،و ان ناامیدی بود،پدیده ای که نمیگذاشت به تلاشی که میکردم افتخار کنم.تو طبیعتی را که بروجودت حکمفرمایی میکرد دوست داشتی.گاه چنان سنگ میشدی که پولادهم نمیتوانست انرا بشکافد.وقتی به تو میگفتم پس اخلاقت برایت چه جایگاهی دارد،پوزخند میزدی و می گفتی تاریخ اخلاق را مسخره میکند،و ماهم جزوی از تاریخ هستیم.با خود میگفتم بگذار او هرچه میخواهد بگوید،من دلسرد نمیشوم.البته میفهمیدم ما جزو زن و شوهرانی هستیم که هرگز حرف یکدیگر را نمیفهمند،با این حال ناامید نمیشدم.جنی روزی که برای ادامه تحصیل به انگلستان می امدم تا در تکنیکال کالج برایتون تحصیلاتم را ادامه بدهم،با خود قرار گذاشته بودم هرچه زودتر درسم را تمام کنم و بی انکه جا پای جوانانی بگذارم که برای ادامه تحصیل به خارج از کشور میروند و دچار عشق میشوند،ازاد و رها به مملکتم برگردم.من تشنه درس و علم بودم.مادرم با تمام عشق و علاقه ای که به فرزندانش،به خصوص به من دارد و نمیخواهد ما را از خودش دور کند،حاضر شد برای موفقیتم پا روی قلب و احساسش بگذارد و مرا به انگلستان بفرستد.خودش مرا به برایتون اورد و جا و مکان و دانشگاهم را درست کرد و وقتی خیالش از همه نظر راحت شد،چند ماه بعد رفت.او موقعی که میخواست از من جدا شود،در هر زمینه ای نصیحتم کرد. اما هرگز نگفت مبادا عاشق شوی.نگفت،چون مطمئن بود من جز تحصیل به هیچ چیز دیگر فکر نمیکنم.اما نمیدانم چه شد.ای کاش ان شب به مهمانی صاحب خانه من نیامده بودی.ای کاش تورا انجا ندیده بودم.عجب شبی بود!تو غمگین و افسرده روی مبلی نشسته بودی و مثل قطعه ای برلیان میدرخشیدی.من زبان انگلیسی را خیلی خوب بلد بودم.با این حال وقتی در مبل خالی کنار دستت نشستم و تو گفتی"حدس میزنم شرقی باشی"واقعا زبانم بند امد.یادت هست چطور دست و پایم را گم کردم؟تو ادامه دادی "یا ایتالیایی."من سکوت کرم.میدانستم چه تصویر وحشتناکی از ایرانیها در ذهنتان فرو کرده اند.دلم نمیخواست از من بترسی.تو اصرار نکردی ملیتم را بگویم،ولی من پرسیدم:مگر ملیت برای تو فرق میکند؟تو با حالتی قشنگ سر تکان دادی که یعنی نه.دلم میخواست همین جواب را بشنوم.ازت خوشم امده بود.هردو سکوت کردیم.وقتی صدای موسیقی بلند شد،منتظر بودم یکی از جوانهای مجلس به سراغت بیاید و تو را برای رقص دعوت کند.همینطور هم شد.اما تو قبول نکردی. نمیدانی چقدر خوشحال شدم.ولی خوشحالی ام زیاد دوام نیاورد.چون تو لیوان خالی روی میز را برداشتی و رفتی پر از مشروب کردی و دوباره سرجایت برگشتی. دیدن این صحنه خیلی ناراحتم کرد.خمان لحظه سوالی در ذهنم شکل گرفت:رفتار او به من چه ربطی دارد؟خوب شد اینرا به خودم گفته بودم.وگرنه با انهمه مشروبی که تو انشب خوردی،باید خیلی ناراحت تر میشدم.ظرفیت تو برای پذیرش انهمه الکل واقعا عجیب بود.ان شب تمام حواسم ناخوداگاه به تو بود.موقعی که مهمانی تمام شد و میخواستیم برویم،اسمت را پرسیدم.تو با لحنی کشدار که در اثر مشروب زیاد شل شده بود،گفتی:"جنی مک کارتی هستم"اما اسم مرا نپرسیدی. خودم گفتم علی تمیمی هستم.تو با همان لحن اسمم را تکرار کردی و پرسیدی"عالی...عالی یعنی چه؟"میخواستم معنی اسمم را بگویم،ولی دیدم چنان خماری،که احتمالا اصلا حرفم را نمی شنوی.فقط گفتم:عالی غلط است.اسمم علی است،نه عالی.

مهمانی تمام شد و تو رفتی.اما اثری که در که در من گذاشتی رفتنی نبود.دو روز بعد وقتی با سوزان ،زن صاحبخانه،در ایوان نشسته بودیم و چای مینوشیدیم،با احتیاط به تو اشاره ای کردم و پرسیدم چه نسبتی باهم دارید.او بی انکه به سوالم جواب بدهد پرسید"از او خوشت امده؟"از جوابش یکه خوردم.هنوز خودم را پیدا نکرده بودم که دوباره مبهوتم کرد.گفت:"ان شب متوجهت بودم.دیدم خیلی هوایش را داری."باورکن با شنیدن این حرف واقعا جا خوردم.انشب انقدر شلوغ بود و او چنان حواسش به پذیرایی از مهمانها بود که باور نمیکردم مرا زیر نظر داشته باشد. خیلی خجالت کشیدم.اما او دست بردار نبود.گفت: جنی خیلی دختر خوبی است.اما بخاطر شکستی که خورده خیلی ناراحت است.برای همین زیاد مشروب میخورد.کنجکاو شدم.پرسیدم:چه شکستی؟ او گفت:مدتی است از شوهرش جدا شده.شوهرش مرد خیلی بدی بود. احساساتم تحریک شده بود.نمیدانی چه حالی پیدا کرده بودم.سن و سالت را پرسیدم،و فهمیدم پنج سال از من بزرگتری.با این حال میلی عجیب مرا به سوی تو میکشید.ان روز فهمیدم در شرکتی کار میکنی.دیگر تمام هوش و حواسم به تو معطوف شده بود.البته این گرایش مانع درس خواندنم نبود.من در عین حال که به تو فکر میکردم و ارزو داشتم بازهم ببینمت،درسم را با جدیت میخواندم .سوزان خیلی حرفها راجع به تو و شوهرت زد.حرفهایی که مرا نسبت به تو علاقمندتر و از مردی که قدر تو را ندانسته متنفرتر میکرد.بالاخره دوهفته پس از ان دیدار و دانستن ماجرای زندگیت،روزی به سوزان گفتم اگر بخواهم او را ببینم چه باید بکنم.سوزان گفت میتواند از تو اجازه بگیرد و اگر موافقت کردی،شماره تلفنت رابه من بدهد.میتوانم قسم بخورم در ان دو هفته لحظه ای فراموشت نکردم.شاید اگر ماجرای طلاق و در و اندوهت را نمیدانستم،ان همه مجذوبت نمیشدم. احساس من به تو دو جنبه داشت.هم عشق بود و هم ترحم.پیش خود تصمیم گرفتم از دست هیولای الکل نجاتت بدهم.تو حیف بودی.نمیخواستم بخاطر شکست در ازدواج زندگیت را تباه کنی. دو روز بعد سوزان در اتاقم را زد.دعوتش کردم.امد و نشست.نمیدانی با دیدن او چه حالی پیدا کردم.در چنگال بیم و امید دست و پا میزدم.میترسیدم خبر بدی برایم اورده باشد و تو نخواسته باشی شماره تلفنت را بدهی.البته من همیشه ترجیح میدهم منتظر بدترینها باشم تا از هیچ چیز نترسم.اما ان روز دلم نمیخواست به بدترینها فکر کنم. وای.... جنی!هنوز نمیتوانم از گذشته صرف نظر کنم.با یاداوری ان خاطرات باور میکنم که فنا پذیرم.چون در پس تعادل ظاهری ام اشوبهای بیکرانی است که نمیتوانم تحت سلطه بیاورمشان.درست است که انسان دارای قابلیت انعطاف است و به وضعیت موجود،در نهایت عادت میکند.اما بافت بافت روح و روان من با گذشته ها درهم پیچیده.چطور میتوانم انرا ازتار و پود هستی ام جدا کنم؟ فکر با تو بودن زندگیم را به ماجرایی غم انگیز،ولی دارای ارزشی بالا می کشاند. ان روز سوزان از نگاهم خواند چقدر انتظار میکشم.اما مانند گربه ای که از بازی با موش گرفتار خوشش می اید،سر به سرم میگذاشت.یک حرفش خیلی معنی عمیق داشت.نصیحتم کرد و گفت:جوانی مثل تو باید قبل از فکر کردن به ازدواج عاشقانه،با عشقهای محتمل هم اشنا شود.مقصودش این بود که من بی تجربه هستم و پس از کسب تجربه به فکر ازدواج بیفتم.خلاصه بعد از اینکه از همه جا و همه چیز حرف زد،شماره تلفنت را داد. جنی،نمیدانی از اینکه دیدم تو اجازه دادی شماره تلفنت را به من بدهد چقدر احساس خوشبختی کردم.دلم میخواست از خوشحالی دست سوزان را ببوسم.حالا منتظر بودم او برود و هرچه زودتر مرا تنها بگذاردوباید همان روز به تو تلفن میکردم.فردا برایم به زحمت وجود داشت. جنی،وقتی به تو فکر میکنم،دورترین گذشته ها به نظرم تازه و نو می رسد.هنوز احساس میکنم ما دو تاریکی هستیم،ولی نه در کنار هم،و ان کسی که بین وظیفه و عشق دو پاره شده من هستم! ان روز سوزان رفت و مرا با هیجانهای نو اشنایم تنها گذاشت.همان لحظه گوشی را برداشتم،ولی چنان به نفس نفس افتادم که مجبور شدم گوشی را بگذارم،پنجره را باز کنم و چند نفس عمیق بکشم تا به تعادل برسم.سرانجام شماره ات را گرفتم و با اشتیاقی جنون اسا به زنگهای انتظار گوش دادم.یک،دو،سه،چهار.قلبم در گلویم می زد که تو گوشی را برداشتی.یادم رفته بود سینه ام را صاف کنم.اولین سلامم شنیده نشد.دومی را انقدر بلند ادا کردم که خودم از صدایم بدم امد.در نقطه ای از زمان و مکان قرار گرفته بودم که یادم رفت هرچیز باید معنای خودش را بدهد.فرق بین تلفنی ساده و عشقی کو رو کر را از یاد برده بودم.تو با صدای ظریف و دلنشینت جوابم را دادی و منتظر ماندی که من تا انتهای روحم را بروز بدهم. جنی،از همان شب که تو را دیدم،جهانم حول محور وجودت به حرکت درامد.نگاه اول نگاهی است غیر قابل تفسیر.من به دنبال تفسیر نگاهت تا کجاهای روحم دویده بودم،و تو یکی از نقشهای اساسی ات رابرای من ایفا کردی. با گفتن یک جمله مهر تاییدی پای ورقه سرنوشتم زدی که تا امروز با همان رنگ و بو باقی مانده.گفتی:"نمیدانم در پی چه هستی،ولی اگر به دنبال من امدی،من انسانی تمام شده ام."در ان لحظه رنج تو رابیش از اشتباه خود احساس میکردم. در جوابت گفتم:"انسان وقتی امیدش را از دست بدهد،تمام ورطه ها دهان باز میکند.نباید اینقدر ناامید باشی." سکوت کردی.

R A H A
11-25-2011, 04:39 PM
انگار چیز تازه ای شنیده بودی وانتظار بقیه اش را می کشیدی.من هم با درک چنین حسی،وقتمان را در مقدمات هدر ندادم.رفتم سر اصل قضیه. گفتم:من به حقیقت دوستی ام ایمان دارم.میتوانم به دنیای هردویمان نظم بدهم. و باز تو سکوت کردی و من حرف زدم.سوزان کمی از ناراحتیهایت را برایم گفته.من حاضرم به همه اش گوش بدهم.چنان اه دردناکی کشیدی که سوختم.گفتی:نمیدانم از من چه میخواهی.جواب سر زبانم بود"یک دوستی با ارزش،پیمانی ناگسستنی.توافقی برای سعادتی پایدار و ابدی.من درخودم این قدرت را میبینم که بتوانم با دوستی ام تو را به سعادت برسانم."بازهم سکوت کردی.اما خودت سکوت را شکستی."زندگی کردن به جای دیگری اسان تر است"با این جمله خیال کردم زن عمیقی هستی.بیشتر شیفته ات شدم.باور کردم مشروبخواری افراطی ات هیچ دلیلی جز فرار کردن از رنجهایت ندارد.چیزی در قلبم منفجر شد که نامش عشق بود.گفتم:نمیگذارم خودت را در مشکلات و رنجهای بی اهمیت تلف کنی.زندانی کردن خود در محدوده بخشی از زندگی گذشته اصلا منطقی نیست. با کلامی دیگر تکانم دادی.باور نمیکنم تو ایرانی باشی.ایرانیها خلافکار و تروریست هستند. فهمیدم سوزان ملیتم را برایت گفته.حالا مشکلم دو تا شده بود.اول تبرئه خودم و تمام ایرانیها از ان نسبت ناروا،دوم اثبات لیاقتم برای به سعادت رساندن تو، واین هردو نیاز به مرور زمان داشت؛مرور زمانی که من با همه بیتابی ناچار به تحملش بودم.گفتم:ما انسانهای معمولی چنان بازیچه دست سیاستمداران و سیاستگران قرار میگیریم که تمام قضاوتمان از روی دستورالعملهای انان صورت میگیرد،و در این میان تبلیغات نقش عمده ای دارد که قدرت تفکر و تعلق ادم های ساده را تحت سیطره میگیرد. خوب بهحرفهایم گوش میدادی. ادامه دادم:من قلبی دارم که با دیدن سعادت بشریت به تپش در می اید. همان روز نشان دادی که کارم چقدر دشوار است.انقدر تحت نفوذ تبلیغات سوء علیه ایرانیان بودی که درجوابم گفتی:"اگر این بشریت دلیل وجودی نداشته باشد چه؟ترور یعنی در بند سعادت بشری نبودن." گفتگوی انروز دریچه تازه ای از زندگی را برویم باز کرد.من که برای ادامه تحصیلات عالی به انگلستان امده بودم و هیچ هدف دیگری را جز درس و تحصیل دنبال نمیکردم،ناگهان با دو مسئولیت بزرگ روبه رو شدم.دو مسئولیتی که نمیدانستم کدام بر دیگری برتری دارد.دلم مرا بسوی تو میکشید تا بتوانم ملالهای گذشته را از روحت پاک کنم و خاطرات تلخی که مردی به نام شوهر برایت به یادگار گذاشته بود با تقدیمم عشق و محبتی پاک و بی ریا جبران نمایم.از سوی دیگر احساسات ملی و میهنی،حس ضیانت ذات مرا بر می انگیخت تا به نوعی برای خود و هموطنانم اعاده حیثیت کنم.این دو انگیزه دذ همان اولین گفتگو با تو در وجودم ایجاد شد.نمیدانستم کدام اسان تر است،یا کدام سخت تر.اما عشق از یک سو . غرور ملی از سوی دیگر،در دو کفه ترازو قرار گرفته بودند و نشان از برابری داشتند.به تو گفتم:حاضری به این دوستی ادامه بدهیم؟ با کسالت جواب دادی:خودت میدانی از دوستی با من چه میخواهی؟ بازهم جواب سر زبانم بود."انچه را تو بخواهی،میخواهم" و تو...طوری جواب دادی که دلم خالی شد"من هیچ چیز نمیخواهم" جوابهایت خیلی ناامیدکننده بود.اما من همه چیز را به حساب شکست تو میگذاشتم و ناامیدنمیشدم.البته سعی میکردم ناامید نشوم،وگرنه تو چنان سرد و بی حرارت بودی که اگر مقاومت نمیکردم،از برخوردت یخ می زدم. جنی،همانطور که خودت هم میگفتی،شرقیها در ایثار عشق و محبت کوه اتشفشان هستند.من تا قبل از دیدن تو چنین تجربه ای نداشتم. انقدر سرم به درس وکتاب بود که نمیفهمیدم در اطرافم چه میگذرد.در ایران که بودم،علاوه بر کتابهای درسی، صدها کتاب خوانده بودم.خودم را به یک رشته از دانش محدود نمیکردم.در هر زمینه ای مطالعه داشتم.خانواده و اقوامم به شوخی"فیلسوف"خطابم میکردند.فلسفه میخواندم.تاریخ مطالعه میکردم.از جغرافی سر رشته داشتم.رمان جزو مطالعاتم بود.ریاضی،علوم... اما در یک رشته کاملا بکر و بی اطلاع بودم و ان مقوله عشق بود.جنی،اتفاقا ما طایفه پر دختری هستیم.حالا که فکر میکنم،می بینم با انه همه دختران خوب فامیل،چطور هیچ وقت به هیچکدامشان گرایش پیدا نکردم.نمیدانم،شاید سرنوشت همان بود که برایم رقم زده شده بود.بگذریم.صحبتهای ان روزمان گرمای وجود مرا نسبت به تو افزایش داد ولی از سرمای تو چیزی نکاست. بالاخره قرار شد اخر هفته همدیگر را ببینیم.نمیدانی پس از ان مکالمه تا روزی که تو را ببینم چه دنیایی داشتم.همیشه شنیده بودم عشق با یک زخم شروع میشود،و حالا کاملا به مفهوم این عبارت پی می بردم. تو با دلسردی و بی حرارتی ات جایی از روحم را زخم کرده بودی.اما من همه چیز را به حساب شکست و ناکامی ات در ازدواج اول می گذاشتم و ناامید نمیشدم. سرانجام ان روز فرا رسید.اتومبیلم را تمیز کردم و برق انداختم،بعترین سبد گل را تهیه کردم و به در خانه ات امدم.مادرت در رابه رویم باز کرد واجازه داد وارد شوم.سبد گل را ازمن گرفت و راهنماییم کرد.برایم قهوه و کیک اورد.اما از تو خبری نبود.هرچه زمان می گذشت،اتش من برای دیدنت تیزتر میشد.دلم میخواست از مادرت بپرسم مگر جنی نمیداند من در این ساعت با او قرار ملاقات دارم.اما ترجیح دادم خوددار باشم.عاقبت حدود نیم ساعت بعد،درحالی که خیال می کردم اصلا در خانه نیستی و باید منتظر بمانم از بیرون بیایی،از یکی از اتاق خوابها بیرون امدی با دیدنت یکه خوردم.زن شکسته ای را دیدم که اصلا به دختری که ان شب در مهمانی دیده بودم شباهت نداشت.توو شکسته و پریشان و خمار با من دست دادی و نشستی.دلم میخواست همان لحظه بپرسم چه بر سرت امده که به این روز افتاده ای.اما از نزاکت و ادب خارج بود. جنی،من خودم را برای دیداری عاشقانه اماده کرده بودم.در تمام ان چند روز در دنیایی قشنگ و رویایی انتظار کشیده بودم تا اولین قدم را محکم و بی تزلزل برای پایان بخشیدن به تالمات روحی تو بردارم.در یکی از رستورانهای مشهور شهر میز رزرو تا خاطره اولین دیدارمان هرگز فراموشمان نشود. اما من کجا بودم و تو کجا!... باور نمیکردم کسی در عرض چند روز انطور شکسته و پیر شود.حالا حس ترحمم چنان برانگیخته شده بود که بی طاقتم میکرد.مادرت پذیرایی خیلی کم و کوتاهی از من کرد و وقتی مرا انطور حیرت زده دید،گفت:جنی میخواست قرار ملاقاتش را بهم بزند.اما من نگذاشتم.او روزهای سختی را پشت سر گذاشته. مادرت به تو نگاه کرد که ببیند خودت حاضری توضیح بدهی یا نه.تو چنان حضور نداشتی که او مجبور شد خودش توضیح بدهد:"دو روز پیش دادگاه بچه را از جنی گرفت و به پدرش داد."تازه ان لحظه بود که فهمیدم تو صاحب یک پسر هستی.پسری هفت ساله به نام چارلز.دنیا روی سرم اوار شد.در همان لحظه به این نتیجه رسیدم که خانواده ام هرگز نخواهند گذاشت با تو ازدواج کنم.دیگر نمی دانستم چه باید بکنم.زیر چشمی نگاهت مب کردم و مراقبت بودم.از جا برخواستی،قفسه بار را باز کردی و دو لیوان برداشتی. از من پرسیدی چه مشروبی میخواهم.من هیچ مشروبی نخواستم.نخواستم که تو هم مجبور شوی به احترام مهمانت از ان صرف نظر کنی.اما تو لیوانت را پر کردی و سر جایت برگشتی و نشستی.و باز غرق دنیای خودت،با سرعت مشربت را خوردی،طوری که فکر کردم چند دقیقه دیگر از پا می افتی.اما این طور نشد. در کمال تعجب دیدم نه تنها ان همه مشروب تو را از پا نینداخت،بلکه لیوان دوم را هم پر کردی و این بار کم کم نوشیدی.انچه می دیدم،با انچه در تصور داشتم زمین تا اسمان فرق داشت

R A H A
11-25-2011, 04:40 PM
تکلیفم را نمیدانستم.بمانم یا بروم.بدبختانه باز ترحم و احساس و عاطفه پیروز شد.باید حرفی میزدم.گفتم: من برای دو نفر میز رزرو کرده ام،مایلی به رستوران برویم؟ مادرت نگذاشت تو جواب بدهی.حتما میدانست دعوتم را قبول نمیکنی. به همین حهت پیس دستی کرد و به تو گفت:"برو اماده شو." تو چه نگاهی به او کردی! نگاهی التماس امیز که نشان میداد میخواهی بگویی دست از سرت بردارد. او فرصت چنین چیزی را به تو نداد.از جا برخاست لیوان را از دستت گرفت و به طرف یکی از اتاقها کشاندت.انتظار طولانی شد،و من بهتزده نمیدانستم چه باید بکنم.به هرحال میلی مهار نشدنی مرا همان جا روی صندلی نگه داشت،تا بالاخره امدی.لباست خیلی زیبا بود.کلی سرو وضع اشفته ات را سامان بخشیده بودی. موهایت را پست سرت بسته بودی و بی انکه ملاحظه مادرت را بکنی، گفتی: "مادرها همیشه مزاحم هستند." من به هیچ وجه با این عقیده موافق نبودم، مگر اینکه برای مادرهای شرقی تعریف دیگری داشته باشیم.در ان موقعیت بحث پیرامون این موضوع به نظرم بی مناسب امد.پاسخت را گذاشتم برای زمانی که بیشتر باهم اشنا شدیم.مادرت سعی کرد گفته ات را به شوخی بگیرد.من هم با او هم صدا شدم وگفتم:مادرها مزاحمان عزیزی هستند که با مزاحمت شیرینشان زندگی و سعادت فرزندانشان را تامین می کنند. سرانجام به رستوران رفتیم و من سعی کردم تو را به حرف بگیرم.از روزی که تو را دیده بودم،پشت سر هم با مسائل بهت اوری رو به رو شده بودم.اول اینکه تو دوشیزه نبودی و زنی مطلقه بودی.دوم به رغم اینکه ظاهرت نشان نمیداد، پنج سال از من بزرگتر بودی.در اخر همم معلوم سد یک فرزند داری.فرزندی که قانونا به پدرش تعلق گرفته بود و تو بازهم دچار شکست شده بودی.پس از اینکه غذایمانن را انتخاب کردیم،تو را محک زدم ببینم حوصله گفتگو داری یا نه!با هکین انگیزه پرسیدم:از اینکه با من هستی ناراحتی؟مادرت گقت میخواستی قرارمان را بهم بزنی!میتوانستی از اول قرار نگذاری! با بی توجهی شانه بالا انداختی و گفتی:روزی که با تو قرار گذاشتم نمیدانستم دادگاه پسرم را از من میگیرد. پرسیدم:دلیل دادگاه چه بود که بچه را به تو نداد؟جواب دادی:عدم صلاحیت. بازهم جا خوردم.تو بی هیچ پروایی اذعان کردی که دادگاه تورا برای نگهداری بچه ات بی صلاحیت دانسته.با تعجب پرسیدم:مگر چه کرده ای که صلاحیت نگهداری از بچه ات را نداشته باشی؟ با هامن صراحت جواب دادی:مرا برای مادری چارلز صالح ندیدند. تو به طرز بی رحمانه ای صراحت داشتی و با صراحت شلاق وارت دنیایی را که ظرف ان چند روز ساخته و به ان دلبسته و امیدوار شده بودم فرو می ریختی. نتیجه گرفتم شوهرت چنان ازارت داده که به الکل پناه برده ای.این چیز بعیدی نبود. بسیاری از زن و شوهر ها برای فرار از اختلافات زناشویی و بحرانهایی که تحمل می کنند،به سوی الکل یا مواد مخدر میروند.نمیدانم چه دردی گرفته بودم که هرانچه را از تو میفهمیدم و بهت اور بود زود توجیه میکردم و با خود میگفتم: نجاتش میدهم.من میتوانم به زندگی طبیعی بازش گردانم.ان شب انقدر مشروب خوردی که دیوانه شدم.گفتم حاضرم کمکت کنم تا بتوانی الکل را ترک کنی.به جای جواب دو قطره اشک به روی گونه ات غلتید که از هر جوابی کوبنده تر و ویران کننده تر بود.با دیدن ان دو بلور درخشان،احساسات شرقی ام به اوج رسید.دستت را در دست گرفتم و درحالی که سخت تحت تاثیر قرار گرفته بودم،گفتم:جنی،به من اجازه بده خوشبختت کنم. تو دستت را از میان دستهایم بیرون کشیدی.لیوان مشروبت را برداشتی و قبل از انکه بنوشی گفتی:مگر میتوانی چارلز را به من برگردانی؟ با این جمله فهماندی بون چارلز خوشبخت نخواهی شد.بازهم جوابت رااماده داشتم:ما میتوانیم چارلز دیگیری داشته باشیم.باور کن اصلا نمیفهمیدم چه میگویم.چنان منقلب شده بودم که نمیدانستم با این حرف در حقیقت از تو تقاضای ازدواج کردم.البته در طول روزهای گذشته تمام فکرم این بود کهه با تو ازدواج کنم، اما نمیدانستم تو صاحب فرزند هستی.در حقیقت باید با اطلاع از این مسئله بیشتر روی موضوع ازدواج عمیق می شدم و فکر می کردم.اما در ان دیدار حس نوعدوستی و جوانمردی بر تمام نفسیاتم غالب شده بود و مرا بی هیچ تفکر اساسی و عمیق،شتابان به ورطه ای هولناک می کشید. جنی اگر میگویم ورطه ای هولناک برای این است که تو چندسال از بهترین روزهای جوانیم را سیاه و تباه کردی.من به تو عشق و محبت دادم و تو در عوض... بگذریم. ان شب کم کم از ان حالت سردی و بی احساسی خارج شدی.من حرفهای قشنگ دلم را میزدم و تو را تحت تاثیر قرار میدادم.حتی توانستم لبخند روی لبت بنشانم.یادت هست چه گفتم که لبخند زدی؟...حتما نه!بگذار برایت بگویم. وقتی اشک تو را دیدم،در حالی که متاثر شده بودم،گفتم:من خیال میکردم باید غواصی یاد بگیرم و از ته دریا دو مروارید به دست بیاورم.نمیدانستم در رستوران هم میشود مروارید صید کرد. با این حرف لبخند زدی و جواب دادی:شنیده بودم ایذانیها شاعر هستند،اما ندیده بودم. از لبخندت دلم باز شد.باور کردم میتوانم انقدر در تو نفوذ کنم که به زندگی طبیعی و سالم بازت گردانم.خدایا،این چه تعهد و مسئولیتی بود که من میخواستم به دوش بگیرم؟!ان شب با مستی سُکراور و گیج کننده نسیم عشقی نامتناسب و بی پشتوانه،لحظه لحظه های با تو بودن را چون رایحه بهشتی بوییدم. جنی،وقتی هنوز به یاد ان شب می افتم،قلبم میلرزد و بغض گلویم را می گیرد.من تمام هستی ام را سر ان میز به تو تقدیم کردم و در قمار عشق باختم.ان هم با صداقت محض.افسوس...الان که به صورت معصوم و بی گناه مگی نگاه میکنم،میبینم په تاوان سختی باید برای ان همه احساسات پاک پس بدهم.چگونه اوو را بزرگ کنم؟روزی که از من بپرسد مادرم کیست و کجاست چه جوابی بدهم؟او مرا ستایش خواهد کرد یا محکومم میکند که چرا حق داشتن مادر را از او سلب کرده ام؟نه،جنی...نمیخواهم بیش از این فکر کنم،چون دیوانه می شوم.از روزی که تصمیم گرفتم سرنوشت او و خودم را از تو جدا کنم،سخت ترین عذابها را تحمل کرده ام. وحالا در خانه مادری و با بودن برادر و خواهری که به تازگی شوهرش را از دست داده و دختری تقریبا همسن مگی من دارد،نمیدانم چه باید بکنم تا زندگی دخترم بهتر از انی باشد که در کنار تو میتوانست باشد. جنی، انشب وقتی تو را به خانه رساندم و دیدم توانسته ام رویت تاثیر بگذارم،از شدت خوشحالی و خوشبختی تا صبح خوابم نبرد.تو زنده کننده تصویرهای رویایی ام بودی.دستخوش گردبادهای لذت،به جانبت کشیده میشدم.اما شادیهایم یک روز بدون اضطراب و اندوه نبود.ان احساسات پاک و مقدس،ان شوق و شور،در یورش مصائبی که ممکن بود از طرف خانواده ام پیش بیاید مورد هجوم قرار می گرفت. ما خانواده ای اصیل و معتقد به اخلاقیاتی هستیم که عدول هریک از افراد از دایره و مدار ان،سخت مصیبت بار است.با این حال من میتوانستم اولین عضو متمرد این خانواده باشم و در مقابل شورشها بایستم و تو را پشت خود پنهان کنم و نگذارم هیچ لطمه ای از سوی انان متوجهت شود. جنی،برای من همه چیز،و همه تجاربی که با تو داشتم،نو و جالب بود.اما تو به خاطر ماجراهایی که پشت سر گذاشته بودی،بالطبع احساست مرا به تمسخر میگرفتی.انشب تا صبح بع انچه دیده و شنیده بودم فکر میکردم _به چارلز،به شوهر سابقت ادی،به مادرم که همچون عقابی تیزبین بر زندگی من تسلط داشت،به تو که تمام احساسات عاشقانه را در من بیدار کرده بودی. ان شب قبل از خداحافظی قرار دیدار بعدی را گذاشتیم.درضمن همان موقع به خودم هشدار دادم که هیچ عاملی نباید روی ادامه تحصیلم اثر بگذارد.حتی تو،که یکباره بر من فرود امده بودی.سعی مبکردم درست رفتار کنم و این کار برایم به قیمت کوشش خسته کننده ای تمام میشد.و دغدغه احیای غرور ملی هم به قوت خود باقی بود. جنی،باور کن هنوز نمیخواهم خاطره ات در ذهنم پژمرده شود،یا درخلال بحراهایم نابود گردد.من نمیدانم چرا سوزان انقدر از ادامه دوستی من و تو خوشحال بود. او صاحبخانه من بود،اما بیش از یک صاحبخانه به من محبت میکرد.به خصوص سعی داشت مرا بیشتر به سوی تو سوق دهد. متاسفانه تا انروز نفهمیدم رابطه من و تو چه سودی برای او داشت. دومین دیدارمان یک هفته بعد به وقوع پیوست و در ان یک هفته من فقط یکبار به تو تلفن کردم.نه اینکه نخواهم بیشتر تماس بگیرم،بلکه فقط دو عامل باعث شد به همان بک تلفن اکتفا کنم.اول برناوه امتحاناتم بود که تلاش می کردم تخت الشعاع هیچ عاملی قرار نگیرد تا مجبور نشوم دروسی را که نتوانسته ام نمره بیاورم دوباره در ترم بعد بگیرم.دوم واکنش تو پای تلفن بود که مانعم شد.ان روز طبق برنامه ای که دادگاه برایت تعیین کرده بود،باید روزت را با چارلز می گذراندی.وقتی تلفن کردم چنان تحت تاثیر دیدار او بودی که خیلی خشک و رسمی،مثل تمام انگلیسیها،سرد و بی احساس گفتی:امروز تمام وقتم مال چارلز است.متاسفم،نمیتوان با تو گفتگو کنم.رفتارت برخورنده بود.اما من طبق قراری نانوشته،تمام ناهماهنگیهای تو را به شکست و ناکامیت ربط میدادم و بیشتر مصّر میشدم از تو زن دیگری بسازم؛زنی که به جای پناه بردن به الکل،به ورزش و ایجاد دوستی عمیق و عاطفی بپردازد و از چنگال هیولای اعتیاد نجات پیدا کند.

R A H A
11-25-2011, 04:40 PM
ان روز با شنیدن جواب تو بلافاصله خداحافظی کردم و گوشی را گذاشتم.اما میل شدیدی برای دیدن چارلز در دلم بیدار شد.همچنین خیلی دلم میخواست ادی را بشناسم.می دیدم قوانین اروپا بیشتر به نفع زنان است،اما درمورد تو برعکس شده بود،واین جای سوال داشت.از این گذشته کمی هم غیرتم به جوش امده بود. دلم نمیخواست تو دیگر به هیچ دلیلی،حتی به خاطر چارلز،با او تماس داشته باشی.وقتی این فکرها را میکردم،از خودم می پرسیدم این غیرت از ان دسته تعصبات ناموسی ما ایرانیها نیست؟البته منتظر جواب نمی شدم،چون جواب مثیت بود و من میدانستم.
دومین دیدار ما ملاقاتی متفاوت با دفعه قبل بود.بیشترین فرصتمان صرف گفتگو درمورد زندگی تو شد.برایم گفتی عاشق ادی شدی و در ان حد ماندی.اما ادی مرد یکدنده و لجوج و خسیسی بود که احساسات لطیف تو را درک نمی کرد.برایم گفتی هر روز باهم دعوا و جنجال داشتید،و سرانجام روزی که چارلز به دنیا امد،فهمیدی با زن دیگری رابطه دارد.هرچه میگفتی من بیشتر باور می کردم زندگی به تو ظلم کرده و مشتاق تر میشدم که از گذشته های دردناک جدایت کنم.از تو پرسیدم بداخلاقی و خسیسی ادی دلیل محکمی برای طلاق و جدایی تان بوده؟تو جواب این سوال را به طور مبهم دادی.می دانی چه گفتی؟بگذار برایت بگویم.گفتی:ادی بتی دور انداخته شده است.نمیخواهم از او حرف بزنم. جوابت حس کنجکاوی ام را تحریک کرد که بدانم چرا این بت دورانداخته شده است.اما تو راه ادامه گفتگو در این زمینه را بسته بودی و فقط دلت می خواست از چارلز حرف بزنی.از میان گفته هایت به موضوع دیگری پی بردم،و ان اینکه سخت نگران چارلز هستی،زیرا ادی با خساست و حساسیت زیادش او را از خیلی چیزها محروم می کرد.از تو پرسیدم مگر نمی توانی بخشی از مخارجش را خودت به عهده بگیری.جواب دادی: درامدت کم است و اجازه چنین کاری را به تو نمیدهد.بعد هم به طور مختصر گفتی هزینه کرایه خانه بخش زیادی از درامدت را می بلعد. در همان دیدار بود که گفتم اگر اجازه بدهی،هرماه مبلغی در اختیارت بگذارم که برای چارلز خرج کنی.این پیشنهاد روی تو تاثیر بسیاری گذاشت،انقدر که چهره ات کاملا باز شد.لبخندب خفیف روی لبهایت نشست و گفتی:من این مبلغ را به عنوان قرض قبول میکنم،تا وقتی که وضع مالی ام بهتر شود و انرا به تو پس بدهم. جواب دادم:من امکانات مالی خوبی دارم.این مبلغ را به عنوان هدیه میدهم. جنی،من با این پیشنهاد،بزرگترین اشتباه زندگی ام را مرتکب شدم.چون با این کار تو پشت پرده ای از تظاهر قرار گرفتی.تظاهر به دوست داشتن.بعدها فهمیدم برای اینکه چنین امکاناتی را برای چارلز تضمین کنی،به عشقم پاسخ مثبت دادی.درحالی که هرگز دوستم نداشتی.من هیچ وفت از اینکه به تو کمک مالی کرده ام متاسف نیستم.چون بعدها وقتی چارلز را دیدم،فهمیدم که او بچه فوق العاده خوبی است.حیف است به دلیل فقدان امکانات مالی از خیلی موهبتها محروم باشد.اما به خاطر چیزی که از دست دادم متاسفم.من با این کار صراحت و صداقت را از تو گرفتم.تو که قبل از چنین پیشنهادی به صراحت گفته بودی هیچ علاقه ای به من نداری،چنان رفتارت را عوض کردی که ساده لوحانه باور کردم مرور زمان باعث شده دوستم بداری.حالا بیشتر همدیگر را می دیدیم.تو اکثرا برنامه می گذاشتی تا روزهایی که چارلز پیش توست سه نفری بگذرانیم.رفته رفته به چارلزعلاقه مند شدم و علاوه بر پولی که ماهانه برایش می دادم ،در هر دیدار خیلی چیزها برایش می خریدم_لباس،کفش،وسایل بازی و چیزهای دیگری که ارزش برشمردن ندارد.
دیگر دوستی مان محکم شده بود،طوری که حس می کردم باید خانواده ام را در جریان بگذارم.این کارا پس از یکسال دوستی انجام دادم. در طول یکسال قبل از ان ما روزهای خوشی را باهم گذرانده بودیم.اما تو به دو چیز پاسخ نمیدادی،یکی تقاضای ازدواج و دیگری ترک الکل.کم کم به این نتیجه رسیدم که هنوز چشمت به دنبال ادی است که زیر بار این ازدواج نمی روی.این فکر انقدر در من قدرت گرفت که تبدیل به توهمی بزرگ شد.یکسال موش و گربه بازی کردن خسته ام کرده بود.می خواستم تکلیفم را با تو و خانواده ام بدانم.سرانجام یک روز که سخت از ان وضع بلاتکلیف کلافه شده بودم،در ان رستوران و پشت همان میزی که برای اولین بار نشسته بودیم،در نهایت ناراحتی حرفهایم را زدم.به تو گفتم دیگر حاضر نیستم رابطه مان در همین حد ادامه پیدا کند.تو برعکس دفعات قبل که حرفهایم را سرسری می گرفتی،از طرز بیانم فهمیدی باید جواب قطعی به من بدهی.منتها با حرفی که بی فکر گفتی،به تمام تردیدهایم مهر یقین زدی. یادت هست چطور حالم خراب شد؟تو به جای اینکه جواب من را بدهی،بی مقدمه گفتی ادی رابطه اش را با زنی که دوست داشته بهم زده.این حرف چنان منقلبم کرد که احساس کردم دارم از هوش می روم.مطمئن شدم تو هنوز چشمت به دنبال اوست و انچه مربوط به اوست تعقیب می کنی،و حالا که او رابطه اش را با زنی که دوست داشته بهم زده،منتظری ببینی می توانی او را برگردانی یا نه.
ان وقت نتیجه گرفتم تمام این یکسال که موش و گربه بازی درمیاوردی و جواب تقاضای ازدواجم را مسکوت می گذاشتی به همین دلیل بوده.و با سرخوردگی پی بردم به خاطر چارلز و به دلیل امکانات مالی ای که برای او دراختیارت می گذاشتم، رابطه ات را با من ادامه دادی. جنی،نمی دانی ان شب دنیایم چطور تیره و تار شد. در نهایت پریشانی دیدم زنی که عاشقانه دوستش داشتم و با صداقت محض به پایش ایستاده بودم،به من جز به چشم یک وسیله نگاه نمی کند.تو یکسال مرا بازی داده بودی تا ببینی می توانی ادی را به سوی خودت بازگردانی یا نه! خب، تکلیفم معلوم شد.یا باید پا روی قلبم می گذاشتم و برای همیشه فراموشت میکردم و به دنبال زندگی ام می رفتم،یا می ماندم و بار حقارت را به دوش می کشیدم. من که در طول یکسال گذشته نتواسته بودم به ارمانی که داشتم به طور کامل جامه عمل بپوشانم و دست کم نظر مردم کشور تو را نسبت به تبلیغات سوء مبلغان احساسات ضد ایرانی عوض کنم،سرخورده و دلشکسته تصمیم گرفتم رابطه ام را با تو قطع کنم و هرچه زودتر تحصیلاتم را به پایان برسانم و به وطنم باز گردم. همان شب دست در جیبهایم کردم.هرچه پول داشتم جلویت گذاشتم و گفتم:دیگر نمی توانم به این وضع ادامه بدهم.اما مطمئن باش مقرری ای را مه برای چارلز می پرداختم،هر ماهه به حسابت می ریزم.
تو که اصلا انتطار چنین واکنشی را نداشتی و چنان نسبت به عشق و علاقه ام مطمئن بودی که فکر می کردی هیچ عاملی نمی تواند مرا از تو منصرف کند،بهتزده نگاهم کردی، و من در برار نگاه مبهوت تو میز را ترک کردم و از رستوران خارج شدم. نمی دانی چقدر سخت بود.اما چنان رنجیده و سرخوده بودم که با قلب عزادار به خانه برگشتم و تصمیم گرفتم دیگر به تو فکر نکنم.سوزان جلوی در خانه بود.اما تا صدایم نکرد، اصلا متوجهش نشدم.وقتی مرا اتقدر اشفته دید پرسید:با جنی بهم زدی؟ وای که چه اعجوبه ای بود!چنان فکر ادم را می خواند که انگار در مغز انسان حضور دارد.یادم نیست چه جوابی دادم و از پله ها پالا رفتم.
از بعد از دوران کودکی یادم نمی اید هزگز انطور کودکانه گریه کرده باشم. از خودم،از صداقت و خوشباوری ام،از حماقتم بدم امده بود.چطور می توانستم چشمم را به روی انچه واضح و روشن اتفاق افتاده بود ببندم؟دلم به سویت پر میکشید.جانم در ارزویت می سوخت.اما سرخوردگیم از ان فراتر می رفت و نابودم می کرد.چنان احساس خلاء عاطفی میکردم که یکباره تصمیم گرفتم درس و تحصیل و همه چیز را رها کنم و به اغوش خانواده و وطنم برگردم.می توانستم برد تخصصی ام را در کشور خودم بدست بیاورم و از ان ماتمکده ای که روح و جانم را عذاب میداد فرار کنم.
اما تو زیرک تر و سوداگرتر از ان بودی که بگذاری از دستت بروم. خوب مرا شناخته بودی و می دانستی چه احساسات رقیق و لطیفی دارم.روز بعد،درحالی که حال بسیار بد و خرابی داشتم،تلفن اپارتمانم را قطع کردم که مجبور نشوم در چنان موقعیتی به تلفنها جواب بدهم.مادرم اگر متوجه حال پریشانم میشد دست از سرم برنمی داشت. او چنان نسبت به بچه هایش حساس است که با گفتگویی کوتاه بلافاصه می فهمد انها در چه وضعیت روحی ای هستند.می خواستم کمی برخود مسلط شوم و بعد با او صحبت کنم.از ترس خانواده ام تلفن را قطع کرده بودم،ولی نمیدانستم تو تا عصر روز بعد دهها بار به من زنگ می زنی و عاقبت می ایی جلوی دانشگاه. ان روز سر کلاسها هیچ چیز نفهمیدم.نه از درس چیزی عایدم شد،نه از برنامه عملی ای که در کارگاه داشتیم.خسته و کوفته بودم.تمام عضلاتم درد می کرد. بلافاصله پس از پایان کار از دانشکده بیرون امدم که به خانه بروم.می خواستم برایت نامه بنویسم و انچه را در دلم بود و نمی تواستم پیش رویت بگویم،بوسیله نامه به گوشت برسانم.اما تو جلوی در دانشگاه ایستاده بودی وانتطارم را می کشیدی.با دیدنت دست و پایم را گم کردم.تکلیفم را نمی دانستم.اخر امده بودی چه بگویی؟هرچه را باید میفهمیدم،فهمیده بودم.حرف دیگری بین ما نمونده بود. از تو رو برگرداندم و به سوی اتومبیلم رفتم.تو دویدی و خودت را به من رساندی. راهم را سد کردی و گفتی می خواهی با من حرف بزنی.نمی خواستم نگاهت کنم.از چشمهایت می ترسیدم.می دانستم طاقت نگاه کردن به انها را ندارم. اما تو تصمیمت را گرفته بودی و می خواستی به هر قیمت شده مرا برای خودت نگه داری.گفتم:بین ما همه چیز تمام شده.برو راحتم بگذار.
درحالی که در چشمهای خمارت میدیدم تا گلو الکل مصرف کرده ای،راهم را کج کردم و رفتم.
وای ...جنی. کاش انروز دست از سرم برداشته بودی و هرکدام به سوی سرنوشت خودمان می رفتیم.کاش انقدر دوستت نداشتم که با دیدن اشکهایت که مثل باران روی گونه هایت جاری شده بود،اراده ام سست شود.تو دست بردار نبودی. به محض اینکه ماشین را روشن کردم و سوار شدم،کنار دستم قرار گرفتی و با صدای بلند گریه سر دادی.ان هم گریه ای که تا ان موقع ندیده بودم. پرسیدم:چرا نمیگذاری هرکدام به راه خودمان برویم؟چرا نمیگذاری درسم را تمام کنم و پی سرنوشتم بروم؟ یادت هست با چه تب و تابی گفتی اگر رهایت کنم خودکشی میکنی؟!از این تهدیدت واقعا ترسیدم،چون طوری بیانش کردی که احساس کردم شدیدا تحت فشار روحی هستی.پرسیدم: از من چه میخواهی؟گفتی: میخواهم باهم ازدواج کنیم. این درست همان چیزی بود که یکسال مرا به دنبالت کشیده بود. اما دیگر این را نمیخواستم.من نمی توانستم با زنی ازدواج کنم که مرا با حساب و کتاب و بنا به مصلحت و منافعش برای ازدواج انتخاب میکند. به تو گفتم: من دیگر چنین چیزی نمیخواهم.میدانم چشمت به دنبال ادی است.میدانم در این یکسال به خاطر رفاه چارلز به دوستی ات با من ادامه داده ای و الان هم به خاطر چارلز است که به سراغم امده ای.
اما تو اصرر داشتی به من بقبولانی اشتباه میکنی. اشکهایت لحظه به لحظه اراده ام را سست میکرد و میلرزاند.وقتی خودت را در اغوشم انداختی،دیگر نتوانستم مقاومت کنم.نمیدانم چه مدت در ان حال بودیم.اما هرچه بود،تو پیروز شده بودی. با این حال به تو گفتم ازدواج ما دو شرط دارد.تو که همیشه تسلیم شدن بی قید و شرط مرا در مقابل خواسته هایت دیده بودی،انتظار نداشتی برایت شرط و شروط بگذارم.اما من شرطهایم را گفتم.از تو خواستم اول مشروب خوردنت را ترک کنی، دوم هرگز به ادی فکر نکنی.تو انقدر از من ناامید شده بودی که بی هیچ تردیدی هردو شرطم را قبول کردی.اما گفتی:ترک اعتیاد زمان میخواهد.به من کمک کن تا کم کم ترکش کنم.
یکبار دیگر از حس انسان دوستی و فتوت من سوء استفاده کردی.مرا در جوی قرار دادی که احساس مسئولیت کنم.به من تلقین کردی اگر کمکت کنم میتوانی ترک اعتیاد کنی.
ان شب به خانه ام امدی و گفتی میخواهی برای همیشه پیشم بمانی.به تو گفتم من باید خانواده ام را در جریان بگذارم،بعد به طور رسمی باهم ازدواج کنیم.گفتی: همین امشب با خانواده ات حرف بزن.گفتم:نمی توانم.وضع روحی ام خوب نیست. اگر با این حال با انها صحبت کنم نگران میشوند. اما تو از هر ترفندی که بلد بودی استفاده کردی تا مرا قانع کتی همان شب با انها صحبت کنم.
جنی،ای کاش ان همه بی تجربه و احساساتی نبودم.کاش میفهمیدم این زن بی احساس و خونسرد فقط نقش زنی عاشق را بازی میکند.گفتم:تو که اعتیادت را ترک نکرده ای.اگر خانواده ام بخواهند بیایند و با تو از نزدیک اشنا شوند،همه چیز را میفهمند.گفتی:مطمئن باش تا انها بیایند ترک میکنم.
دستم به طرف تلفن نمی رفت.میخواستم در وضع روحی مساعدی با انها صحبت کنم. مهم تر از ان،نمی خواستم اگر مخالفت کردند یا حرف برخورنده اب زدند،تو در جریان قرار بگیری.اما تو دست بردار نبودی.طوری به من اویخته بودی و مثل پیچک به دورم می پیچیدی که اراده ام از دست می رفت.ساعتی بعد چنان از جام وجودت سرمست شده بودم که گوشی را برداشتم و با عزمی راسخ شماره خانه مان را در ایران گرفتم.فری گوشی را برداشت.او ان موقع مونا را در شکم داشت و قرار بود با شوهرش،دانا،که در یک شرکت انگلیسی_ایرانی کار می کرد و ماموریت یافته بود به انگلستان بیاید،به زودی در لندن ساکن شود.او مثل همیشه گرم وگیرا با من صحبت کرد و مثل گذشته از دوستانش حرف زد که فلانی مثل ماه است،ان یکی از خانواده ای اصیل است،ان یکی همه چیز را یکجا دارد. و خلاصه چندنفر را برایم ردیف کرد که باید در تعطیلات تابستان به ایران بروم و انها را ببینم و یکی شان را برای ازدواج انتخاب کنم.
متاسفانه در طول یکسال اشنایی مان،تو به طور شکسته و بسته فارسی یاد گرفته بودی و معنی بعضی از کلمات را می فهمیدی.البته من سعی می کردم طوری با فری صحبت کنم که تو چیزی متوجه نشوی.با این حال می دیدم چیزهایی می فهمی و ناراحت می شوی.بعدهم مادرم گوشی را گرفت.او مثل همیشه از هر دری حرف میزد و به من مجال نمیداد موضوعی را که بخاطرش تلفن کرده بودم مطرح کنم.بالاخره من روزنه ای برای نفس کشیدن پیدا کردم و گفتم برای موضوع خاصی به انها تلفن کرده ام.مادرم از ان مادرهای همیشه نگران است.همیشه چیزی پیدا می کند که به خاطرش ناراحت شود.بی انکه بداند چه میخواهم بگویم، با نگرانی پرسید:اتفاقی افتاده؟
جنی،تو واقعا مرا در منگنه قرار داده بودی.در ان موقع شب و با حضور تو،صحبت با مادرم کار بسیار اشتباهی بود.پیش بینی ام کاملا درست از اب درامد.به محض اینکه گفتم: مامان من میخواهم راجع به ازدواج باهاتان صحبت کنم. اول سکوت کرد.با سکوتش فهمیدم واقعا یکه خورده.بعدهم با لحنی محکم و جدی گفت: تو که هنوز هیچ کدامشان را ندیده ای! مقصودش این بود که فقط حق دارم راجع به دخترهایی که در ایران برایم درنظر گرفته اند حرف بزنم، و من انها را ندیده بودم. خب،دیگر چاره ای نداشتم.خودت خواسته بودی در ان موقعیت نامساعد راجع به تو صحبت کنم.من هم به مادرم گفتم:دختری که دوست دارم همین جاست.مدتی است همدیگر را می شناسیم. جنی،تو از نفوذ مادرم در فرزندانش هیچ چیز نمیدانستی.او برخلاف پدرم که فقط با خشونت و خشکی پدری اش را بر ما تحمیل می کند،تارو پود هستی اش را به بچه هایش پیوند زده است.او به خاطر ما،پدر سهل انگار و مسئولیت نشناسمان را طوری به همه نشان داده است که هیچ نقطه ضعفی برای فرزندانش نباشد.او تمام بار مسئولیت پدرم را در قبال ما به دوش می کشد که هیچ کمبودی احساس نکنیم.حالا من میخواستم چنین مادری را در برابر عملی انجام شده قرار بدهم.ان هم عملی که او برایش هزار ارزو داشت. خودت دیدی از همان شب زندگی من توفانی شد.او حتی نخواست بداند این کسی مه از او حرف می زنم کیست و چه ملیتی دارد.به طور حتم حتی اگر می گفتم انکه دوستش دارم دختری ایرانی است،بازهم همین واکنش را نشان میداد.او نمی توانست باور کند علی به خودش اجازه داده است بدون او راجع به بزرگترین و سرنوشت سازترین حادثه زندگی اش تصمیم بگیرد.مادرم دیگر نمی خواست چیزی در این باره بشنود.اما من خیلی حرف داشتم. وقتی او گفت تا دو هفته دیگر می اید پیشم،مطمئن شدم زندگی طبیعی ام تا مدتهای نامعلوم تبدیل به جهنمی خواهد شد.درجوابش گفتم:امدن شما هیچ تاثیری در تصمیم من ندارد. او بدون هیچ ملاحظه ای گفت:باید برگردی ایران. و بدون خداحافظی گوشی را گذاشت.

R A H A
11-25-2011, 04:40 PM
74-83

طبیعی ام تا مدتهای نامعلوم تبدیل به جهنمی خواهد شد . در جوابش گفتم : امدن شما هیچ تاثیری در تصمیم من ندارد . او هم بدون هیچ ملاحظه ای گفت : باید برگردی ایران . و بدون خداحافظی گوشی را گذاشت .
واکنش مادرم ، لحظات شیرینی را که ان شب با تو داشتم در کامم تلخ کرد . تو با اصرار و تمنا خواستی گفته های مادرم را برایت بگویم ، و من خیلی خلاصه نظرش را برایت گفتم . تو از همان جا با او ، و کلا خانواده ام ، عناد پیدا کردی . با این حال چنان تغییر شخصیت داده بودی که باور کردم برایت ان قدر اهمیت دارم که حاضری ان طور که من می خواهم باشی . روزهای بعد هم تاییدی بود بر قول و قراری که داشتیم . مشربو خواری ات را کم کردی و به رابطه مان معنی تازه ای دادی . حالا می توانستم به تو ببالم .

فقط ده روز بعد مادرم و فری و دانا امدند . من تا الان که این نامه را برایت می نویسم ، به تو نگفتم مادرم در ان دیدار با من چه کرد . او امد ، ایستاد و گفت باید همراهش به ایران برگردم . او بی انکه تو را دیده باشد ، یا چیزی از تو بداند ، با توی نوعی مخالف بود . ما خانواده ی شجره دار بزرگی هتسیم که می بایست طبق سنت قومی مان ، ازدواجها در طایفه ی خودمان صورت بگیرد تا نسلمان با سایرین پیوند نخورد و اصیل بماند . به مادرم دنیا و سائلش کاملا با گذشته فرق کرده و دیگر نمی شود جوانها را مجبور به نوع خاصی از ازدواج کرد .بعد هم ان قدر از خوبیهای تو گفتم که خسته شدم . اما او گوشش به حرفهای من بدهکار نبود . چهار دختر از بین اقوام برایم در نظر گرفته بود تا من هر کدام را می خواهم برای ازدواج انتخاب کنم . ولی من فقط تو را می خواستم . به خصوص حالا که ان همه عوض شده بودی . از تغییر روشت به این نتیجه رسیده بودم که واقعا دوستم داری . با چنین احساس شیرینی ف چطور می توانستم از تو صرف نظر کنم ؟
در ان سفر مادر و خواهر و شوهر خواهرم در خانه ی من اقامت کردند تا دانا سر فرصت خانه ای در لندن بگیرد و اماده کند . بعد انها را پیش خودش ببرد . در این مدت من از تلفن بیرون از خانه با تو صحبت می کردم . به تو گفته بودم مادرم با ازدواج ما مخالف است ، اما نگفته بودم این مخالفت چقدر عمیق و بنیادی است . روزهای بسیاری من و او با هم حرف زدیم . از او خواهش کردم اجازه بدهد فقط یک بار همدیگر را ببینید . فری هم خیلی برای دیدن تو مشتاق بود . البته نه از روی دوستی و محبت ، بلکه فقط به خاطر کنجکاوی . چون او هم تا مغز استخوان پشتیابن مادرم بود و تاییدش می کرد . تو هر روز از من می پرسیدی پس کی می خواهی من و مادرت را به هم معرفی کنی ، و من که نمی خواستم همه چیز را به تو بگویم ، حرفهای امیدوار کننده می زدم . دیدارهایمان محدود به یک ساعت و نیم ساعت شده بود و من بلافاصله پس از اتمام کلاسهایم به خانه می رفتم که باز هم با مادرم صحبت کنم و موافقتش را برای ازدواجمان بگیرم .
روزها با سرعت می گذشت و من ناموفق و پریشان ، به این نتیجه رسیدم که باید به او دروغ بگویم . ان هم دروغهای بزرگ .
جنی ... تو مرا خوب شناخته ای . می دانی چقدر پایبند اخالق هستم و از دروغ متنفرم . دروغ را خیانتی بزرگ می دانم . با تمام این تفاسیر به مادرم دروغ گفتم و به دلیل این دروغ مجبور شدم به تو هم دروغ بگویم . وقتی از تلاشم برای قانع کردن مادرم مایوس شدم ، و او گفت در انگلستان می ماند تا من درسم را تمام کنم و همراهش به ایران برگردم ، در بعد از ظهری غم انگیز به او گفتم برای همیشه جنی را فراموش خواهم کرد ، و ان قدر این دروغ را روزها و روزها ، و به شکلهای مختلف تکرار کردم که باورش شد . به تو هم دروغ گفتم . اگر یادت باشد ، بیماری قلبی مادرم را بهانه کردم و گفتم فعلا باید موضوع را مسکوت نگه داریم تا او معالجه شود . البته تو کم و بیش متوجه واقعیت قضیه شده بودی و نسبت به خانواده ی من احساس خوبی نداشتی .
با حضور مادرم ، تو را مثل سابق نمی دیدم و از دوری ات خیلی ناراحت بودم . نه اسم تو را در خانه می اوردم و نه تلاشی برای دیدارت می کردم . به این باور رسیده بودم که باید پنهانی از خانواده با تو ازدواج کنم ، و این کار اسانی نبود . یعنی برای من که در خانواده ای سنتی تربیت شده بودم و مادر نقش اساسی و مسلطی در زندگی ام داشت کار دشواری بود . بالاخره طوری با او کنار امدم که مطمئن شد ماموریتش را تمام و کمال به انجام رسانده .
حضور فری هیچ فایده ای به حال من نداشت ف اما این حسن را داشت که پس از چند ماه ، به دلیل کارهای نیمه تمام دانا در ایران ، همراه مامان و دختر کوچولویش که در لندن به دنیا امده بود به ایارن برگشت . در حقیقت مامان نمی خواست برود و قصد داشت تا پایان تحصیلات من بماند . اما فری او را به زور برد . اگر یادت باشد ، پس از رفتن انها اولین کاری که کردم این بود که دنبال کار بگردم . هیچ وقت به تو نگفتم چرا با اینکه درسهایم به مراتب سنگین تر شده بود ، به فکر کار کردن افتادم . اما الان می گویم . مادرم تهدید کرده بود اگر بو ببرد من با تو ارتباط برقرار کرده ام ، دیگر پولی برایم نمی فرستد . من مادرم را می شناختم . تو هم بعدا او را خوب شناختی . می دانی چه تسلطی روی خانواده دارد . البته وقتی خوب فکر می کنم ، می بینم او تمام کمبودهایی را که از طرف پدرم تحمل می کرد ، بو نوعی با رفتار سلطه جویانه با فرزندانش جبران می نمود . گرچه فری مستثنی بود . او به دلیل شخصیت خودش ، و به خاطر سوگلی بودن در خانواده ، هر چه بزرگ تر می شد بیشتر قدرت می گرفت . این قدرت گرفتنها تا انجا بسط پیدا کرد که در حقیقت جایش با مادرم عوض شد .
سرانجام انها رفتند و من نفسی اسوده کشیدم . حضور انها واقعا نتیجه عکس داشت . امده بودند که تو را با تهدید از زندگی ام خارج کنند ، اما من با وجود چنین موانعی بیشتر به سوی تو کشیده شدم . ولی از ازدواج پمهانی می ترسیدم . وکیل گرفته بودم که کار اقامتم را درست کند تا به طور قانونی سر کار بروم و نیاز به پولی که از ایران برایم می رسید نداشته باشم اما هر چه پول خرج می کردم موفق نمی شدم .
فری و شوهرش چند ماه بعد به لندن برگشتند من به جای اینکه از حضورشان خوشحال شوم ، سخت ناراحت و نگران شدم . درسم رو به اتمام بود و دولت انگلستان پس از پایاین تحصیلاتم دیگر مرا نمی پذیرفت . نه توانسته بودم اقامت بگیرم ، و نه جرئت کرده بودم یک بار دیگر موضوع ازدواج با تو را در خانواده ام مطرح کنم . فری در ملاقاتهایی که داشتیم خیلی کنجکاوی می کرد رد پای تو را در زندگی ام پیدا کند . اما من کاملا محتاط بودم . او از شوهرش خواسته بود در بریاتون اقامت کنند تا ما به هم نزدیک تر باشیم . اما خوشبختانه دانا قبول نکرد . فاصله ی لندن تا برایتون را زیاد می دانست و می گفت هر روز باید ساعتها وقتش را در قطار بگذراند . اگر به برایتون امده بودند که حتما متوجه روابط ما می شدند . حالا مادرم به خاطر فری دلش می خواست من در انگلستان بمانم . خیالش هم از بابت من و تو کاملا راحت شده و باور کرده بود از زندگی ام خارج شده ای . با امدن فری او باز به انگلستان امد تا هم انها را ببیند و هم از نزدیک در جریان کار اقامت من قرار بگیرد . البته من توانسته بودم تا حدودی نظر مقامات دانشگاه را نسبت به تدریسم در انجا جلب کنم . اگر چنین موفقیتی را به دست می اوردم ، خود دانگشها برای اقامتم اقدام می کرد اما افرادی در راس مدیریت دانشگاه بودند که احساسات ضد ایرانی شان بسیار قوی بود و نمی گذاشتند این کار به نتیجه برسد . در ان سفر مادرم پول چشمگیری در اختیارم گذاشت تا بتوانم به وکیل بدهم ، بلکه اقامتم درست شود حالا او هم دلش می خواست به خاطر من و فری موافقت پدرم را جلب کند و به انگلستان کوچ کنند. اما پدرم زیر بار نمی رفت . در ان سفر مادرم واقعا خیالش از طرف من راحت شد و اسوده خاطر به ایران برگشت .
جنی ، هرگز ان شب سرد زمستانی را فراموش نمی کنم . دو سه روز پس از رفتن مادرم بود که با حال بسیار خراب پیشم امدی . دو هفته بود چارلز را ندیده بودی . پدرش به دادگاه شکایت کرده بود که تو صلاحیت همان یک بار ملاقات در هفته با چارلزرا هم نداری و تو گناهش را به گردن من انداختی . گفتی ادی به دلیل رابطه ات با من دست به چنین اقدامی زده . او به دادگاه گفته بود رابطه ی ما باعث انحراف اخلاقی پسرش می شود . حالا تو بودی که اصرار داتشی هر چه زودتر ازدواج کنیم ، و مرا در بن بست قرار داده بودی. من در موقعیت نامساعدی بودم ، چون نه به هیچ وجه توانسته بودم خانوده ام را اماده ی پذیرش تو کنم ، و نه مسئله اقامتم درست می شد که بتوانم کاری در خور تحصیلاتم به دست بیاورم .
و ان شب ... دیدم تو باز هم مشروب خورده ای . البته ان قدر دگرگون بودی که خشمم را مهار کردم تا سرت فریاد نزنم چرا باز ان همه الکل مصرف کرده ای ! اما سخت دلگیر شدم ، و تو قسم خوردی از ناراحتی دوری از چارلز دست به این کار زده ای . قول دادی در صورت دیدن چارلز ، سر قول و قرارت باقی بمانی و مشروب نخوری . اشکهای فراوانت دیوانه ام کرده بود . واقعا نمی دانم این دیدار پر احساس نقشه بود یا واقعا رنج می کشیدی . سرانجام چنان مرا تحت تاثیر قرار دادی که تصمیم گرفتم بدون اطلاع خانواده ام با تو ازدواج کنم . با ازدواجمان هم صلاحیت تو در دادگاه مورد تردید قرار نمی گرفت ، هم من به راحتی اقامت می گرفتم . تصمیم سخت و دشواری بود . ان شب ان قدر برایت ناراحت بودم که قول دادم به زودیازدواج کنیم . حالا دیگر خودم را مسبب ناراحتی تو می دانستم ، تا انجا که باور کردم گناه دوباره مشروب خواری ان به گردن من است . به همین دلیل فردای ان روز که تعطیلات اخر هفته بود به لندن رفتم تا به خیال خودم فری را ببینم و او را با خود همسدت کنم . برنامه ریزی کرده بودم در حضور دانا موضوع را بگویم که از حمایت او هم برخوردار شوم . اما فری زیرک تر از ان بود که کسی بتواند به سود خود با او همدست شود . از حال و روزم فهمید موضوع از چه قرار است . قبل از اینکه من فرصت پیدا کنم وارد بحث شوم گفت : امروز با مامان صحبت کردم . حالش خیلی خیلی بد است . بیماری قلبی اش خیلی شدت گرفته . قندش هم بالا رفته . من تا ان روز نشنیده بودم مادرم بیماری قند هم داشته باشد . خیلی نگران شدم . پرسیدم چرا تا به حال در این باره چیزی به من نگفته . در جوابم گفت : مامان می گوید نمی خواهم فکر علی به خاطر من ناراحت باشد .
ان قدر ناراحت شدم که فری بلافاصله شماره تلفن خانه مان در تهران را گرفت و با مادرم حال و احوالپرسی کرد . در بین صحبتهایش به من نگاه می کرد و نشان می داد مادرمان حالش خیلی بد است . وقتی گوشی را به من داد ، اشاره کرد نگذارم مادرمان بفهمد از بیماری اش با خبر شده ام . صدای مادرم نشان نمی داد بیماری اش تا ان حد که فری گفته بود خطرنکا باشد . خلاصه وقتی گوشی را گذاشتم ، فری جورا کاملا بر هم زده بود و همه اش از بیماری مادرمان می گفت . توضیح داد پزشکان گفته اند بالا رفتن قند او عصبی است و باید زندگی ای ارام و بدون اضطراب و نگرانی داشته باشد .
من به تو گفته بودم به چه علت به لندن می روم ، ولی واقعا نمی دانستم با دست پر بر می گردم یا نه ! اما وقتی برگشتم ، تو کاملا فهمیدی چقدر ناراحتم . اول خیال کردی اتفاقی برای خواهرم یا خوانده اش افتاده . من سعی می کردم اهرم را حفظ کنم و نگذارم چیزی بفهمی . ولی خیلی زود با یک سوال فهماندی نسبت به فری بدبینی . گفتی : فری ممکن است برای ازدواجمان مشکلی جدی باشد ؟
این سوال را ساده بیان نکردی .طوری گفتی که انگار او را مانع خوشبختی مان می دانی. من هم طوری جوابت را دادم که به خیال خودم قانع کننده بود . اما تو با سوال بعدی نشان دادی او را دشمن خودت می دانی .
-فری ازدواج موفقی دارد . چرا به من حسادت می کند ؟
جنی به نظر من تقدیر یعنی خصوصیات ذاتی فرد به اضافه ی تبعات افتادن در مسیری که نتیجه ی ان خصوصیات است . این دو عامل از یکدیگر جدایی ناپذیرند . خوشبخت کسی است که این شانس را داشته باشد که در چرخه ی تقدیر در جای صحیح خودش قرار بگیرد . با این تعریف ، من ادم خوش شانسی نبودم . نه اینکه فقط در ارتباط با تو در جای صحیح قرار نگرفته باشم ، بلکه اصولا خلقتم را به جا و صحیح نمی دانستم . معتقدم ادم باهوش کسی است که جهت حرکت زمانه را تشخیص بدهد . من حرکت زمانه را رو به عقب طی می کردم . در زمانه ای که حرف اول و اخر را اقتصاد می زند ، من حرف از عشق و عاطفه می زدم ، و ان قدر رویایی فکر می کردم که با چشمان باز هم نمی دیدم تو به خاطر تامین زندگی خودت و چارلز این همه تغییر روش داده ای و داری مرا فریب می دهی . البته تو بعدها به طور صریح گفتی ما معامله ای پا یا پای کردیم .

جنی ... من همه ی زندگی ام را به تو بخشیده بودم ، ولی تو گرفتن اقامت را به جبران انچه به پایت ریخته بودم کافی می دانستی ف و بارها این سرکوفت را زدی که اگر به خاطر تو نبود ، من نمی توانستم اقامت بگیرم . ای کاش هرگز به چنین چیزی دست نیافته بودم و بلافاصله پس از اتمام تحصیلات به کشورم باز می گشتم و زندگی ارامی را شروع می کردم .

جنی ، الان نگاهم به ساعت افتاد. نزدیک صبح است و من هنوز بیدارم و به نوشتن مشغلوم . مگی مثل فرشته ها در کنرم خوابیده ، چشمهایم می سوزد . دیگر نمی توانستم بنویسم . اما می دانم طی چند ساعت اینده وقتی باز هم موقعیت مناسبی پیش امد ، نامه را ادامه خواهم داد . من به خاطر عملی که انجام داده ام ، خودم را در مقابلت ملزم به پاسخگویی می دانم . اما نه در یک جمله یا یک صفحه . می خواهم همه چیز را بگویم . تمام انچه را تو نتوانستی بفهمی .
صدای در راهرو توران را بیدار کرد . از جا برخاست . از پشت پنجره به حیاط نگاه کرد . علی کنار استخر نشسته بود و ماهیها را تماشا می کرد . خواست به سراغش برود ، اما صدای گریه مگی ، علی را از جا پراند . به سرعت به سوی ساختمان برگشت ، پله ها را طی کرد و به طبقه ی بالا رفت . مگی در جایش نشسته و از تنهایی اتاق وحشت کرده بود . علی او را در اغوش گرفت و به خود فشرد . بعد سعی کرد دوباره بخواباندش . اما مگی پوشکش را کثیف کرده بود . علی او را به حمام برد .
توران پاورچین پاورچین از پله ها بالا رفت . صدای اب را از حمام شنید . اندکی ایستاد و دوباره برگشت . تکلیف خود را نمی دانست . فری به او سفارش کرده بود با توجه به بیماری قلبی اش ، مسئولیتهای مگی را به عهده نگیرد . اما او دلش راضی نمی شد . اگر چه می دانست جنی برای مگی مادری نکرده و بیشتر مسئولیت او به گردن علی بوده ، با این حال از اینکه او را در چنین وضعیتی می دید ناراضی بود . اندکی ایستاد و سپس با تردید برگشت پایین و به اشپزخانه رفت تا صبحانه را اماده کند .
علی مگی را حمام کرد . لباس تمیز پوشاند ، برایش پوشک گذاشت و سعی کرد دوباره او را بخواباند .اما مگی که با محیط احساس بیگانگی می کرد ، خود را به او چسبانده بود و سرجایش نمی خوابید. هیچ کدام نخوابیدند . علی به ساعت نگاه کرد .موقع شیر دادن به او بود . با اب گرم فلاسک یک شیشه شیر درست کرد . او را در اغوش گرفت و شیشه را به دستش داد .
ساعتی بعد دور میز صبحانه بودند . سالار بیش از سایر افراد خانواده به مگی علاقه نشان می داد . ان روز اولین صبحانه ای بود که علی پس از چندین سال دوری در خانه ی پدری صرف می کرد . اما از این بابت هیچ خوشحال نبود . ان قدر ساکت نشسته بود که فرزین با شوخی گفت : من یک جایزه ی بزرگ به کسی می دهم که قفل زبان علی را باز کند . بعد هم با صدای بلند خندید و دست روی شانه ی علی گذاشت و خواست مگی را از اغوشش بگیرد . مگی جیغ کشید و خودش را به علی چسباند . فرزین منصرف شد .
علی لقمه های کوچک درست می کرد و به دهان مگی می گذاشت . توران گفت : پس خودت چی ؟ چرا چیزی نمی خوری ؟
-فعلا میل ندارم .
-میل ندارم یعنی چه ؟ اعتصاب غذا کرده ای ؟
علی نگاه ملامت باری به او افکند و چیزی نگفت . توران گفت : دیشب نزدیک ساعت یک فری تلفن کرد . چهارشنبه با خبرهای تازه می اید .
سالار گفت : مونا که بیاید ، برای مگی همبازی خوبی می شود .
فرزین گفت : البته اگر فری بتواند از گیر پلیس خلاص شود .
توران جواب داد : پلیس هیچ دلیلی برای اذیت کردن او ندارد .
سالار گفت : با این حال به این زودیها دست از سرش برنمی دارد . به طور حتم جنی او ره به عنوان شریک جرم معرفی کرده .
توران جواب داد : با کدام مدرک ؟ با چه اثر و نشانه ای ؟!
علی گفته های انها را می شنید ، اما برایش مهم نبود . حال دگرگون و اشفته ای داشت . یک لحظه از ذهنش گذشت : فری مثل همیشه همان کاری را کرد که می خواست .
صمیمیتهای انها نتوانست علی را به حرف بیاورد . تمام حواسش به مگی بود و اینده ای که در پیش رو داشت . یک بار هم از خود سوال کرد ایا حاضر است روزی به سوی جنی برگردد تا زندگی سعادتمانه ای را شروع کنند . اما جواب منفی بود . کسی در درونش گریه می کرد و بر عمری که به پای او گذرانده بود افسوس می خورد .
وقتی ان سه نفر صبحانه شان را صرف کردند ، او هم از میز برخاست . توران با نگرانی پرسید : کجا ؟ تو که چیزی نخورید !
-می روم بالا .
-چرا اینجا نمی مانی ؟
-خسته ام . دیشب خوب نخوابیدم .
-مگی را چرا می بری ؟ او که نمی گذارد بخوابی !
-می بینید که از من جدا نمی شود . هنوز با محیط اشنا نیست . غریبی می کند . و مگی را در اغوش گرفت و انها را ترک کرد .
دو ساعت بعد فری باز هم تلفن کرد ؟ توران از شنیدن حرفهایش سخت ناراحت شد . فری گفت پلیس احضارش کرده و او مجبور است سفرش را کمی به تاخیر بیندازد . این موضوع تمام افراد خانواده را نگران کرد . حتی سالار که خونسردی افراطی اش مورد اعتراض همه بود ،با نگرانی گوشی را از توران گرفت . از فری پرسید : نکند ممنوع الخروج شوی !
-نه ، چرا اینقدر ناراحت هشتید ؟ من کاری نکرده ام که بترسم . برادرم به خاطر الکی بودن همسرش او را ترک کرده ، همین ! و این موضوع هیچ ربطی به من ندارد . به پلیس هم همین را گفتم .
فرزین از پله ها بالا دوید . در اتاق علی را باز کرد و گفت : فری پای تلفن است . می گوید پلیس احضارش کرده . دیدی گفتم به این اسانی ها نمی تواند فرار کند ؟ حالا بیا بهش قوت قلب بده .
علی نگاه مبهمی به او انداخت و جواب داد : هر وقت توانستم به خودم قوت قلب بدهم ، به او هم می دهم .
توران گوشی را از سالا گرفت : فری، مونا چطور است ؟ خیلی نگرانم .
-چه نگرانی ای ؟ ما هر دو خوب و سرحال هستیم .
-وقتی می امدم کمی تب داشت . خدایا ، چه مصیبتی !
-کدام مصیبت ؟ پلیس چهار تا سوال می کند و بعد هم ولم می کند . مونا هم خوب خوب است . الان مشغول نقاشی است . از طرف من خیالتان راحت باشد .

R A H A
11-25-2011, 04:41 PM
84-87
می دانم چه باید بکنم.نه پلیس و نه جنی هیچ مدرکی علیه من ندارند.اینجا با ایران فرق دارد.اول مدرک جرم را به دست می آورند،بعد آدمها را محکوم می کنند،نه اینکه اول محکوم کنند،بعد دنبال مدرک بروند.»
«با این حال خیلی مواظب باش.»
علی در اتاقش را بست.طاقت شنیدن حرفهای آنها را نداشت.اسباب بازیهای مگی را که در ساک بود،جلویش گذاشت و مشغول تماشایش شد.نسبت به او احساس ترحم داشت.سرتراشیده و بی موی او احساساتش را بیشتر جریحه دار می کرد.دلش نمی خواست آن قدر بچه آرام و ساکتی باشد.مظلومیت او دلش را می سوزاند.کمی با او بازی کرد،سپس به سوی کاغذ و قلمی رفت که روی میز انتظلرش را می کشید.نامه را ادامه داد.
جنی،پس از چند ساعت دوباره به سراغ قلم و کاغذ آمده ام تا بقیۀ حرفهایم را با تو بزنم.در این فاصله مگی را حمام کردم،صبحانه اش را دادم،و حالا مشغول بازی است.چند دقیقه پیش فری تلفن کرد.گفت پلیس احضارش کرده،نگرانش هستم،اما دلم برایش نمی سوزد.حالا به بقیۀ نامه توجه کن.
بله،من با دست خالی برایتون برگشتم تا جواب معما را پیدا کنم.چیزی به سال جدید ما،یعنی نوروز نمانده بود.فری و دانا قصد داشتند برای یک ماه به ایران بروند،و این فرصت خوبی بود که با فکر راحت تر و فشار روحی کمتر با تو ازدواج کنم.نمی دانی چقدر از رفتن آنها خوشحال بودم.هر چند تو به خاطر ندیدن چارلز به قدری ناراحت بودی که نمی گذاشتی افکارم کاملا متمرکز باشد،با این حال من برنامه ریزی کرده بودم که به محض رفتن آنها کار را یکسره کنم.قبل از هر چیز خانه ای بزرگ اجاره کردم و از خانۀ سوزان رفتم.خودت می دانی با گرفتن آن خانه،هزینۀ اجارۀ منزل بیش از دو برابر شد.من به اتکای پول چشمگیری که مادرم داده بود تا برای گرفتن اقامت به وکیل بدهم،چون حالا با ازدواج با تو به خودی خود اقامتم درست می شد و احتیاج به هزینه نبود،خانۀ بزرگ اجاره کردم.و من که اهل زرنگیهای مزورانه نبودم،ناچار شدم برای تغیر مسکن به مادرم دروغ بزرگی بگویم.به او گفتم سوزان از من خواسته آپارتمانش را خالی کنم.و در جواب او که پرسید چرا خانۀ به آن گرانی اجاره کرده ام،باز هم دروغ دیگری گفتم و منتش را به گردن خودش گذاشتم.گفتم می خواهم وقتی پیش من می آیید جایمان وسیع تر و بهتر باشد.مادرم هیچ شکی به گفتۀ من نبرد و قرار شد باز هم برای هزینل وکیل و گرفتن اقامت،برایم پول قابل ملاحظه ای بفرستد.
حالا دیگر لحظه شماری می کردم فری و دانا بروند و من با خیال راحت با تو عروسی کنم.آن روزها چه دنیای پرشوری داشتم!خانه مبله بود،اما من وسایل اتاق خواب را عوض کردم و با سلیقۀ تو وسایل نو و زیبا خریدم.البته تو سعی می کردی کمتر تماس حضوری داشته باشیم تا در صورتی که وکیل ادی قصد به دست آوردن مدارکی را علیهت داشته باشد ،نتواند نکتۀ قابل استنادی پیدا کند.
سرانجام فری و دانا شانزدهم مارس عازم ایران شدند،و من برای اینکه خیال آنها را از بابت همه چیز راحت کنم،خودم را به لندن رساندم و برای بدرقه شان به فرودگاه رفتم.نمی دانی در آن دقایق چه حالی داشتم.فرودگاه به نظرم بهش جلوه می کرد؛بهشتی که آنها را می برد تا من طعم خوشبختی با تو را بچشم.
ساعتی بعد آنها پرواز کردند و رفتند و من به سوی تو پر گشودم،و روز نوزدهم مارس به عنوان زن و شوهر قسم یاد کردیم که در غم و شادی زندگی شریک هم باشیم،به هم خیانت نکنیم و هیچ وقت سوگندمان را نشکنیم.
جنی،آن روز زیباترین روز زندگی من بود.می خواستم از فرط خوشبختی فریاد بزنم و به همه بگویم این زن زیبا همسر من است.بگویم تمام افراد خانواده ام را با عشق و آرزوهایشان در یک کفۀ ترازو گذاشتم و جنی را در کفۀ دیگر...بگذریم...
ما با هم زن و شوهر شدیم و من اجازۀ اقامتم را برای زندگی و کار در انگلستان گرفتم،و تو هم صلاحیت را به دادگاه ثابت کردی.از من خواستی به دادگاه تعهد بدهم که هر وقت چارلز به خانۀ ما می آید،برایش مثل پدری واقعی باشم.به این ترتیب زندگی ما شروع شد؛زندگی ای که اگر برای تو آرامش و آسایش فکر و روح آورد،مرا در بحرانی شدید قرار داد.بالاخره باید موضوع ازدواجم را به خانواده ام می گفتم،و توفان شروع می شد.
زمان به سرعت می گذشت و موقع برگشتن فری به لندن نزدیک می شد.حالا چارلز همچون گذشته هفته ای یک روز متعلق به تو بود،و من سعی می کردم در این یک روز آن قدر به او خوش بگذرد که هفتۀ بعد با رغبت و اشتیاق پیشمان بیاید.
هر روز که می گذشت و زمان آمدن فری و دانا نزدیک تر می شد،من دگرگون تر می شدم.دلم نمی خواست به آن دروغ ادامه بدهم.اول به خاطر اینکه نگران واکنش آنها در قبال مسئلۀ ازدواجمان بودم،دوم اینکه می دانستم فری با تیزهوشی ای که دارد،دیر یا زود متوجه قضیه می شود.پس چه بهتر که خودم همه چیز را می گفتم،و این دشوارترین کار بود.همه چیز به ظاهر در مسیر طبیعی حرکت می کرد.آنها فقط پنج روز دیگر می آمدند و من روز به روز ملتهب تر می شدم که آن خبر هولناک از تهران رسید؛خبری که چون صاعقه بر سرم فرود آمد و در جا خشکم کرد.دانا،آن جوان قوی و بلند بالا و تنومند،دچار ایست قلب شده و از دست رفته بود.این خبر را فرزین به من داد و تاروپودم را لرزاند.
جنی،من دانا را با اینکه خیلی کم می دیدم،بی نهایت دوست داشتم.او برای فری شوهری مهربان و عالی بود،و برای مونا پدری بی نظیر.روزی که فرزین خبر را پای تلفن گفت،ما آماده شده بودیم برویم چارلز را بیاوریم.آن روز نوبت ملاقاتش با تو بود.
من پس از شنیدن خبر وحشتناکی که فرزین داده بود،روی صندلی نشستم.پاهایم لرزید و صدای گریه و ماتمی که از خانه مان به گوش می رسید تاب و توانم را شکست.به فرزین گفتم گوشی را به فری بدهد.گفت به او آرام بخش خورانده اند و خواب است.با مامان صحبت کردم.وضح روحی او هم خیلی خراب بود.در حالی که گریه می کرد،گفت:«هر چه زودتر بیا تا برای مراسم خاکسپاری اینجا باشی.»
وقتی گوشی را گذاشتم چنان گیج بودم که نمی دانستم چه باید بکنم.خبر را به تو دادم و انتظار داشتم با من همدردی کنی.انتظار داشتم حال مرا بفهمی.اما تو...یادت می آید با شنیدن آن واقعه ای که مرا تکان داده بود چطور خونسرد و بی احساس گفتی:«تو که نمی توانی برای او کاری بکنی؟»بعد به ساعت نگاه کردی.روبدوشامبرت را درآوردی،کت و دامن پوشیدی و گفتی برای آوردن چارلز آماده ای.من مات و مبهوت بودم و از مصیبت بزرگی که بر ما وارد شده بود احساس تلخ و دردناکی داشتم.اما تو انگار که اصلا اتفاقی نیافتاده،این پا و آن پا می کردی تا من زودتر همراهت بیایم.وقتی دیدی آن قدر پریشانم که نمی توانم بر خودم مسلط باشم،در حالی که از خانه بیرون می رفتی گفتی:«لطفا وقتی چارلز می آید با او برخورد خوبی داشته باش.او بچه است.نباید روحیه اش خراب شود.»
در تمام دو ساعتی که به دنبال چارلز رفتی و من دقایق بحرانی را می گذراندم،حسی آزاردهنده به موازات اندوه بزرگی که داشتم،رفته رفته بزرگ و بزرگتر می شد و به روح و روانم صدمه می زد،و آن حس بد تنهایی بود.رفتار سرد و بی احساس تو،که در حقیقت همان شخصیت اصلی ات بود و برای مدتی سعی کرده بودی تغیرش بدهی.

R A H A
11-25-2011, 04:41 PM
بازی تمام شد
88-110
بی هیچ مانع و رادعی بروز کرده بود. تو خودت را ملزم نمی دیدی نقش بازی کنی، زیرا به آنچه می خواستی رسیده بودی. من در آن قایق همان قدر که از واقعه ی مرگ دانا رنج می کشیدم، از رفتار غریبانه ی تو هم رنج می بردم. با این حال وقتی با چارلز برگشتی، برخلاف تو که هیچ سعی نکردی مرا درک کنی، تلاش کردم طوری باشم که به چارلز خوش بگذرد. این اولین واقعه ای بود که پس از ازدواجمان برای من پیش آمده بود. بالطبع انتظارم چیز دیگری بود. آخر ما تازه ازدواج کرده و تازه قسم خورده بودیم در غم و شادی هم شریک باشیم.
طبق قرار قبلی، بنا بود چارلز را بعد از ظهر به سینما ببریم. اما من با آن همه اندوهی که داشتم نه حوصله ی سینما رفتن برایم مانده بود و نه هیچ برنامه ی تفریحی دیگری، ولی تو بی خیال از اینکه بر من چه می گذرد، سر ناهار گفتی: « سر راه که به خانه می آدمد، بلیت سینما رزور کردم.» با تعجب به چهره ات نگاه کردم. هیچ اثری از همدردی و دلسوزی در آن نبود. گفتم: « من نمی توانم همراهتان بیایم. شما بروید.» با شنیدن این جواب ابرو در هم کشیدی و گفتی: « ولی طبق قرارمان باید امروز با چارلز باشیم.» دلم می خواست از سر میز بلند شوم و به اتاق بروم تا بیش از این آن رفتار خشک و سردت را نبینم اما به خاطر چارلز نشستم. دوستش داشتم. نمی خواستم روزش خراب شود. با غذا بازی بازی کردم. حتی آن قدر به خودم فشار آوردم که یک جوک هم برایش گفتم. بعدازظهر وقتی دیدی من واقعا نمی توانم همراهتان باشم، با لحنی طلبکارانه گفتی: « همه ی انسانها می میرند. این امری طبیعی است. چرا باید برای کسی که دیگر وجود ندارد برنامه ات را تغییر بدهی؟»
سکوت کردم. چه سکوتی، پر از فریاد، پر از اعتراض، پر از طغیان بود. شما رفتید و من در غیبت به خانه مان تلفن کردم. فرزین گوشی را برداشت. از آنجا صدای گریه و ضجه می آمد. فرزین گفت خانواده و اقوام دانا در آنجا هستند و مادرش بی نهایت بی تابی می کند. گفتم: « گوشی را بده به فری.» تا او پای تلفن بیاید، قلبم چنان می تپید که می خواست قفسه ی سینه ام را در هم بشکند. به او تسلیت گفتم و دلداری اش دادم. او را صدایی خفه و گرفته گفت: « هرچه زودتر خودت را برسان. به وجودت احتیاج دارم.» به او قول دادم روز بعد خودم را برسانم. او با سوز گریه سر داد و من همراهش گریه کردم. از اینکه غفلت کرده و در همان دقایق اول به دنبال بلیت نرفته بودم، احساس گناه می کردم. پس از گفتگو با او آشفته و پریشان چمدانی برداشتم و چند دست لباس و وسایل شخصی ام را در آن جا دادم و تلفنی بلیت رزور کردم و منتظر فردا شدم.
تو پس از سینما، چارلز را به ادی دادی و به خانه برگشتی. از دیدن چمدان تعجب کردی و پرسیدی برای چه چمدان بسته ام. با دلتنگی گفتم می خواهم با اولین هواپیمایی که به سوی تهران پرواز می کند، بروم. کمی سکوت کردی و سپس اعتراض کنان گفتی: « من فری را دوست ندارم. می دانم اگر از ازدواج ما با خبر شود برایمان دردسر درست می کند.» در دل حرفت را تصدیق کردم. اما در آن زمان و با آن حادثه ی دلخراش، وقت تلافی و کدورت نبود. در حالی که واقعا عذاب می کشیدم، گفتم: « الان موقع تلافی نیست. او شوهر جوانش را از دست داده. احتیاج به دلجویی دارد.» شانه هایت را بالا انداختی و جواب دادی: « تو نباید بدون مشورت من تصمیم می گرفتی بروی. همکارانم قرار است به مناسبت ازدواجمان روز یکشنبه به اینجا بیایند.»
جنی، عین مکالمه مان را به یاد دارم. امیدوارم تو هم به خاطر بیاوری. در چمدان را باز کردی که لباسهایم را سر جایش برگردانی. دستت را گرفتم و مانع شدم. با بی رحمی گفتی: « تو نباید بروی!» حیرتزده جواب دادم: « من باید بروم. خانواده ام عزادار شده اند و باید در مراسم خاکسپاری حضور داشته باشم.» دستت را محکم از میان دستم بیرون کشیدی و گفتی: « مطمئن باش نمی گذارم تا روز یکشنبه بروی.»
جنی، تو چقدر زود به قالب گذشته ات برگشتی. در زبان فارسی یک ضرب المثل خیلی عامیانه هست که می گوید: « فلانی خرش از پل گذشت.» تازه فهمیدم این ضرب المثل کوتاه و عامیانه چقدر در مورد تو مصداق دارد. بله، واقعا خرت از پل گذشته بود، چون با این ازدواج توانسته بودی به مقاصدت برسی. هم صلاحیتت را به دادگاه ثابت کنی و هم اداره ی زندگی ات را به عهده ی من بگذاری و هم برای پسرت منبع مالی به دست بیاوری. البته من بعدها فهمیدم ادی چرا از تو جدا شد. او هم درد مرا داشت. آدمی بی احساس و دائم الخمر بودی و او نتوانسته بود تحملت کند. یکی از دلایل دادگاه هم مبنی بر عدم صلاحیتت همین موضوع بود.
آن روز چهره ی بسیار متفاوتی از تو دیدم؛ چهره ای که هیچ انتظار نداشتم. قلبم واقعا شکست. گفتم: « به دوستانت بگو شوهرم نمی تواند در چنین موقعیتی خانواده اش را تنها بگذارد.» تو فریاد زدی: « مگر چند روز دیرتز بروی او تو را نمی بخشد؟» پرسیدم: « کی؟» گفتی: « دانا.» جواب دادم: « من از دانا حرف نمی زنم. از خواهرم، از پدر و مادرم، از مونا می گویم. می خواهم در کنار آنها باشم و تسلی شان بدهم. آنها منتظر هستند که درر مراسم خاکسپاری حضور پیدا کنم.» با پوزخند گفتی: « مگر تو کشیشی؟ یا نکند قدیسی؟» دیگر اختیار از دستم خارج شده بود. فریاد زدم: « من کشیش و قدیس نیستم. انسانی معمولی ام با احساسات انسانی. اما تو چه هستی؟ سنگ؟ آهن؟ یا چوب؟»
فردای آن روز با کوله باری از غم و درد به سوی تهران پرواز کردم. در طول ساعتهای پرواز نتوانستم لحظه ای آنچه را از تو دیده بودم، فراموش کنم. مرگ دانا از یادم رفته بود. بهتزده بودم. آیا خواب می دیدم؟ آیا کابوس بود؟ کابوسی که چشم باز می کردم و می دیدم محو شده و رفته؟ ولی نه، خواب و کابوس نبود. شخصیت واقعی تو بود که گوشه ای از آن را نشانم داده بودی.
روزهای تهرانی خیلی سخت گذشت. دانا را به خاک سپردیم و با دلی داغدار برایش اشک ریختیم. مادرش خیلی بی قراری می کرد. مجبور شدند در بیمارستان بستری اش کنند. فری هم حال بدی داشت. من سعی می کردم بیشتر ساعات روز مونا را با خودم بیرون ببرم که شاهد آن صحنه ها نباشد.
روزها به سرعت سپری می شد و من دلم برایت سخت تنگ شده بود. با اینکه چنان رنجیده بودم که هنگام جدا شدن از تو خداحافظی نکرده بودم، آرزو داشتم هرچه زودتر اوضاع خانه مان روبه راه شود و فری و مونا و بقیه آرام بگیرند تا به آغوشت برگردم. کم کم دست از محکوم کردن تو برداشته بودم و خودم را محکوم می کردم. خودم را به جایت می گذاشتم و حق می دادم به خاطر بر هم خوردن میهمانی ناراحت باشی. اما جنی... واقعا چه مانعی داشت به همکارانت می گفتی چه اتفاقی افتاده که نمی توانیم در آن روز به خصوص میزبانشان باشیم؟ با خودم می گفتم وقتی پیشت برگردم بوسه بارانت می کنم در حالی که تو از من معذرت می خواهی، من هم از اینکه خشونت به خرج داده ام از تو معذرت می خواهم.
اوضاع خانه مان در تهران آن قدر شلوغ و آشفته بود که نمی توانستم به تو تلفن کنم. تا هفت روز بعد خانه در تصرف مهمانانی بود که برای تسلیت و مراسم سوگواری می آمدند. سرانجام پس از مراسم فرصت پیدا کردم تلفن کنم و صدایت را بشنوم. شب بود. می دانستم آن موقع باید در خواب باشی. اما چنان برایت دلتنگ بودم که ملاحظه نکردم. در اتاق را بستم تا با خیال راحت صحبت کنم. پس از چند زنگ متوالی صدای تو در گوشی پیچید. خیال کردم خواب آلودی. گفتم: « جنی، منم، علی.» با اولین جمله ات قلبم فرو ریخت. تو مست بودی نه خواب آلود. پرسیدم: « جنی، تو مشروب خورده ای؟» تازه متوجه شدی منم. جواب دادی: « وقتی سفر رفتن تو به من مربوط نباشد مشروب خوردن من هم به تو مربوط نیست.» گفتم: « جنی، تو به من قول داده بودی دیگر لب به مشروب نزنی! مگر یادت رفته؟» با دو جمله ی کوبنده گوشی را گذاشتی: « عزاداری شما ایرانی ها مثل بربرهاست. می توانستی برای آنها کارت بفرستی. حتی می توانستی گل بفرستی و اظهار همدردی کنی.» پای تلفن می لرزیدم. نه فقط به خاطر از سر گرفتن مشروب خواری ات، بلکه از توهینی که به من کرده بودی. در همان چند دقیقه تصمیم گرفتم وقتی برگشتم، تکلیفم را برای همیشه با تو روشن کنم. می خواستم بگویم من دیگر کاری در انگلستان ندارم. می خواهم به کشورم برگردم و تو اگر مایلی با من زندگی کنی باید به ایران بیایی. در غیر این صورت بدون تو بر می گردم. ما بربرها طاقت تحمل توهین و تحقیر را نداریم.
جو ناآرام خانه نگذاشت بیش از آن در آتش گفته ی توهین امیزت بسوزم. پدر و مادرم معتقد بودند باید بمانم تا فری آمادگی پیدا کند و با هم برگردیم. اما من چنین چیزی نمی خواستم. از چنین پیشنهادی وحشت کردم. من که نمی توانستم فری را با آن روحیه ی خراب در خانه اش در لندن رها کنم و به برایتون بیایم. بنابراین یا باید او را به خانه ام می آوردم یا در خانه ی او می ماندم، که هر دوی این راه حلها برای غیرممکن بود. خیلی مستاصل بودم. سرانجام به طور خصوصی به مادرم گفتم: « من نمی توانم تمام کارهایم را تعطیل کنم و با فری باشم. بهتر است عجله نکنید. او در ایران بماند و وقتی آرامش پیدا کرد، همراه شما به انگلستان برگردد.» او کمی به فکر فرو رفت و سپس حرفم را تایید کرد. نفس راحتی کشیدم.
چند روز بعد وقتی می خواستم از آنها خداحافظی کنم و برگردم انگلیس چنان روحیه ی نابسامانی داشتم که باعث نگرانی بقیه شدم. حتی فری که آن همه دچار تالم بود برایم اظهار نگرانی کرد. آنها نمی دانستند در وجود من چه می گذرد. من که بیش از این حادثه برنامه ریزی کرده بودم که در بهترین موقعیت ممکن تو را به عنوان همسرم نزد آنها ببرم و در برابر عمل انجام شده قرارشان بدهم، حالا در ورطه ی یاس و ناامیدی دست و پا می زدم و از اینکه آن قدر زود سرنوشت زندگی مشترکم با تو به بن بست رسیده بود غصه می خوردم.
هوای لندن مثل همیشه ابری و غم انگیز بود. بلافاصله از فرودگاه خودم را به مترو رساندم و عازم برایتون شدم. من آنقدر ناراحت و دلشکسته بودم که برای تو هیچ سوغاتی از ایران نیاورده بودم. فرصت بود که چیزهایی بخرم و دور از چشم دیگران در چمدانم بگذارم و بیاورم اما رغبت به هیچ کاری نداشتم. دست خالی امده بودم. در طول راه حرفهایی را که می خواستم به تو بزنم مرور می کردم. گاه به خشم می آمدم، گاه گلویم از بغض فشرده می شد و زمانی اشک به چشمم می آمد. آخر من خیلی دوستت داشتم. به خاطرت به استقبال یک فاجعه ی بزرگ خانوادگی رفته بودم. ولی تو هیچ متوجه ی خطر کردن من نشده بودی و نمی دانستی ازدواجم با تو چه پیامدهایی خواهد داشت. شاید اگر چنین حادثه ی ناگواری برای فری و خانواده ام پیش نیامده بود، کارم این همه سخت نمی شد اما این سوگ بزرگ روال طبیعی زندگی خانواده ام را به هم ریخته بود و قلبا عزادار بودند و من در چنین موقعیتی باید آنها را با ازدواج سر خودم مواجه می کردم. می خواستم وقتی دیدمت تمام اینها را بگویم و هرچه زودتر تکلیفم را بفهمم. واقعا می توانستم چرخش صد و هشتاد درجه ای رفتار و شخصیتت را تحمل کنم. تو واقعا همان جنی ای بودی که آن شب به خانه ام آمدی و مثل فرشته ای پاک و معصوم خودت را به من سپردی و برای چارلز کمک خواستی؟
در طول روزهایی که در ایران بودم چند بار به تو تلفن کردم و تو به جای تسلی و آرامش دادن، هربار با جوابهای تند و کوتاه و بی رحمانه، گوشی را گذاشتی. از اینکه با تو ازدواج کرده بودم سخت احساس پشیمانی می کردم. دوستت داشتم اما قادر به تحمل آن همه تحصیر و توهین نبودم.

R A H A
11-25-2011, 04:42 PM
ساعت چهار بعدازظهر به خانه رسیدم. خانه چنان آشفته بود که انگار کسی به عمد آن را به هم ریخته بود. خودت می دانی تو زن خانه دار و کدبانویی نبودی و بیشتر کارهای خانه را من انجام می دادم نه اینکه تو بر من تکلیف کنی. خودم نمی توانستم زندگی نامنظم را تحمل کنم. من در خانه ای بزرگ شده بودم که زن آن، یعنی مادرم، کدبانو و مدیری تمام عیار بود. از روزی که با هم ازدواج کردیم، من فهمیدم با زنی کدبانو طرف نیستم. اما وقتی تو دیدی آن همه به نظم و ترتیب و نظافت اهمیت می دهم، کمی تغییر کردی. با این حال ظرفهای کثیف گاه آن قدر در جا ظرفی می ماند که ناچار من آنها را می شستمم اگر این مسائل ناراحتم می کرد. امیدوار بودم به تدریج متوجه وظایفی که در قبال هم داشتیم بشوی.
چمدانم را باز نکرده در گوشه ای گذاشتم و به آن وضع درهم و برهم نگاه کردم. دیدم حتی اگر بخواهم از تو جدا هم بشوم، باز نمی توانم آن وضع بی سر و سامان را تحمل کنم. به رغم خستگی راه و روحیه ی خراب، تصمیم گرفتم دست به کار شوم. می دانستم آشپزخانه از همه جا آشفته تر است. از آنجا شروع کردم. اما با قدم گذاشتن به آنجا و دیدن آن همه لیوان مشروب کثیف آه از نهادم بر امد. مطمئن بودم محتوای تمام لیوانها را خودت مصرف کرده ای چون هیچ علامت و نشانه ای از حضور مهمان یا مهمانانی که در خانه پذیرایی شده باشند نبود. نه ظرف میوه ای، نه پیشدستی و کار د چنگاری و نه باقی مانده ی غذا یا شیرینی و میوه ای. فکرم ناخودآگاه به سوی ادی رفت. تو از او جدا شده بودی بی آنکه دلیل واقعی جداشدنتان را به من گفته باشی. فقط او را محکوم کرده بودی که با زن دیگری رابطه داشته است. اما در آن دقایق در محکمه ی قضاوتم به او حق می دادم که از زندگی با تو چنان خسته شده باشد که به زنی دیگر روی آورده باشد. حالا می فهمیدم آن قدر الکل مصرف می کردی که او توانست از دادگاه حکم عدم صلاحیتت را بگیرد.
دیگر قادر نبودم آنجا بایستم. دنیایم واژگون و وارونه شده بود. تو معتاد بودی و هرگز نمی توانستی دست از آن برداری. این قطعی ترین حقیقتی بود که در برابرم وجود داشت. از این حقیقت به طور وحشتناکی ضربه خوردم. ترسی توام با یاس و ناامیدی بر وجودم حاکم شد و به موازات آن غمی به بزرگی دنیا بر دلم نشست. باید با تو چه کار می کردم؟ هر دلیلی که باعث مشروب خواری دوباره ات شده بود، برای من قانع کننده نبود. تو قول داداه بودی که دیگر به هیچ دلیلی به سوی الکل نروی، نه اینکه هرچیز را بهانه و دستاویز قرار بدهی و عذر بیاوری. خانه به نظرم ماتمکده ای آمد که باید یک عمر در ان شکنجه می شدم. زمانی خودم را قهرمان می دانستم و خیال می کردم به خاطر شکست و ناکامی در ازدواجت به مشروب پناه برده ای و من توانسته ام از سقوط و نابودی نجاتت بدهم اما حالا مبهوت و واخورده همه چیز را بر باد رفته می دیدم. دیگر قهرمان نبودم. مرد شکست خورده ای بودم که با یک فریب، زندگی اش نابود شده بود. رفته رفته فکری که تا چند دقیقه پیش خیلی تاریک و مبهم به ذهنم تلنگر زده بود، بزرگ شد. بله، من نمی توانستم با چنین زنی زندگی کنم، ولو اینکه بپرستمش. قهرمان مرده بود و مرد شکست خورده به جایش مانده بود؛ مردی که به صداقت و سادگی شرقی خود پوزخند می زد و بی آنکه اشک بریزد، گریه می کرد. قلبش، روحش، احساسات و عاطفه اش با هم گریه می کردند.
هیچ وقت مثل آن دقایق، تمام ابعاد وجودم این طور با هم هماهنگی نداشتند. صدای گریه ی دسته جمعی عناصر وجودم را می شنیدم. وقتی به خود آمدم، دیدم حدود دو ساعت است در دنیای وژگون شده ام، دست و پا زده ام و در پایان این مدت آن فکر کوچک به تصمیم بزرگ مبدل شده است. بله، من از تو جدا می شدم. دیگر تردید جایز نبود. فکر کردم با توافق از هم جدا می شویم. یا در صورت اعتراض و جنجال تو، به دادگاه می رویم و من هم با دلایلی که ادی داشت، دادگاه را به طلاق قانع می کنم. هیچ تردید در وجودم نبود. باید زودتر اقدام می کردم. از همان لحظه و همان ساعت تصمیم گرفتم از آن خانه بروم. پیش از رفتن خواستم یادداشتی برایت بگذارم و بنویسم تو به عشق من خیانت کرده ای. بنویسم تو زنی مغرور و سرد و بی عاطفه و لاابالی هستی و خیلی چیزهای دیگر. کاغذهای یادداشت در اتاق خواب روی میز تلفن بود. باید عجله می کردم. یادداشت را می نوشتم، لباس و وسایل شخصی ام را برمی داشتم و قبل از اینکه تو به خانه بیایی می رفتم. نمی خواستم ببینمت. می ترسیدم با دیدنت دچار تردید شوم. به اتاق خواب رفتم. روی میز تلفن یک پاکت دیدم. چشمم به نوشته اش افتاد. برگه ی آزمایشگاه بود. به تاریخش نگاه کردم. مال دو روز پیش بود. کنجکاو شدم. با این حال خواستم همان جا بگذارمش اما کنجکاوی نذاشت. آخر نمی دانستم تو به چه علت سر و کارت به آزمایشگاه افتاده است. در یک لحظه فکری چون جرقه در ذهنم برق زد. مبادا تو دچار بیماری خطرناکی شدده و از فرط اندوه به طرف الکل رفته باشی! نمی دانی این فکر چطور دگرگونم کرد. انگار دنبال دلیل محکم و غیرقابل انکاری می گشتم تا تبرئه ات کنم. با سرعت پاکت را باز کردم و خواندم و در نهایت تعجب دیدم جواب مثبت است. تو باردار بودی...
جنی، حال آن روزم را فقط می توانم به آدم تصادف کرده تعبیر کنم که لای چرخ دنده های ماشینی سنگین در حال خرد شدن است. انگار صدای استخوانهایم را می شنیدم. برگه ی آزمایش در دستم بود. چند بار آن آزمایش و جواب را نگاه کردم و خواندم. از فرط بی حالی خودم را روی تختخواب رها کردم. هه چیز به طرز بی رحمانه ای به هم ریخته بود. من مانده بودم و یک دنیا ابهام. چه باید می کردم؟ چشمم به سقف بود و هزار علامت سوال می دیدم. آخر تو زن قابل دفاعی نبودی که بتوانم تبرئه ات کنم و خودم را قانع نمایم. آیا حضور بچه، آن هم به آن زودی تو را عوض می کرد؟ آیا از روزی که فهمیده بودی باردار هستی مشروبخواری را کنار گذاشته بودی؟ آیا بچه ای که در راه بود می توانست ضامن خوشبختی ما شود؟ تا چند دقیقه قبل فکر می کردم با جدایی از تو روزگار پر اندورهی خواهم داشت، اما در عین حال می دیدم از یک جنجال بزرگ خانوادگی هم رهایی پیدا می کنم. البته اگر تو همه چیز را به هم نریخته بودی، تا پای جان برای حمایتت می ایستادم و با تمام علاقه ای که به مادر و خواهرم داشتم، بر آنها ترجیحت می دادم. اما تو نه تنها مرا سربلند نمی کردی، بلکه اعتماد به نفسم را هم می گرفتی. پیش از آن نمی توانستم با اطمینان و محکم به خانواده ام بگویم زنی که دوستش دارم، زنی که به شما و سلیقه هایتان ترجیح داده ام، مایه ی افتخار و سربلندی من است. اما حالا چه؟ می توانستم با همان اعتماد به نفس از انتخابم دفاع کنم؟
نمی دانم چه مدت بعد از اتاق بیرون رفتم. چمدان آن گوشه بود و می دیدم دیگر به چشم کوله بار به آن نگاه نمی کنم. نه می خواستم لباسهایم را بردارم و در آن بگذارم و نه اراده ی کافی برای نهیب زدن و به انجام رساندن کار داشتم. سودایی عبث را دنبال می کردم. کم کم فکر اینکه در حقیقت پدر شده ام از میزان شدت عملم کاست. گونه ای شادی توام با رنج به سراغم آمد؛ رنجی که نمی گذاشت این بزرگترین حادثه ی شیرین زندگی هر مردی را با لذت مزه مزه کنم. وضع کاملا فرق کرده بود. در عرض چند دقیقه از مسیری که در آن افتاده بودم و می خواستم آن را هرچه با شتاب تر طی کنم منحرف شدم. نمی دانستم چه کنم. دلم می خواست آن دقایق به سرعت بگذرد و تو به خانه بیایی تا تکلیفم را بفهمم.
جنب، بعضی موضوعات و حوادث وقتی رخ می دهند، بی اجازه و اختیار انسان موجب تحولاتی می شوند که ضمیر آگاه در آنها دخل و تصرفی ندارد. در حقیقت دور به دست ضمیر ناخودآگاه می افتد و او تعیین تکلیف می کند. وقتی در آشپزخانه ایستادم و شروع به شستن ظرف و لیوانها کردم، نمی دانستم چه چیز مرا وادار به این کار کرده. حتی پس از شستن ظرفها به سراغ سالن پذیرایی رفتم و آنجا را هم که وضع آشفته ای داشت سر و سامان دادم، در حالی که قرار بود من چمدانم را ببندم و قبل از آمدن تو از آن جا بروم. کلید خانه ی فری در بندن پیشم بود. اما به طور حتم نمی خواستم به آنجا بروم. می خواستم برای یکی دو روز به هتل برم تا جای مناسبی پیدا کنم. اما حالا خانه را نظم داده بودم و بی اختیار انتظار آمدنت را می کشیدم. ضمیر ناخودآگاه برایم تعیین تکلیف کرده بود. بله، در خانه مانده بودم تا تو بیایی و با توجه به واقعه ای که برایمان رخ داده بود، وضعمان را مشخص کنیم.
تو معمولا وقتی از محل کارت بیرون می آمدی، ظرف نیم ساعت به خانه می رسیدی. یعنی حداکثر ساعت هشت و نیم شب در خانه بودی و من با نزدیک شدن عقربه های ساعت به موعدی که باید می رسیدی، دچار دلشوره شده بودم و به رفتاری که باید با تو پیش می گرفتم فکر می کردم. نمی دانستم چگونه باید باشم. دلتنگ؟ سرسنگین؟ پرخاشجو؟ عصبانی؟ یا... آنچه شادمانی نام داشت. بله، دچار تضاد شده بودم. وقتی به وقایع چند روز قبل فکر می کردم، عصبانی و آشفته می شدم و وقتی به جنینی که در شکم داشتی می اندیشیدم، شعف به سراغم می آمد. نوعی امید هیجان آلود. سعی می کردم حقیقت را از چشمم دور کنم، ولی روشنایی امید در جانم سرک می کشید. می خواستم تو را با نگاهی دیگر ببینم؛ با نگاهی که بتواند از حقارتها چشم پوشی کند. این ضرورتی بود که در من ریشه می دواند و آزادیهایم را در تقید عشق تو نابود می کرد. اخلاق پیروز می شد. اما حیف، تو از تعالی اخلاق هیچ نمی دانستی.
افکار در هم و برهم و متصاد ادامه داشت و از آمدن تو خبری نبود. من که تا آن ساعت استقامت به خرج داده و به محل کارت تلفن نکرده بودم، دلم می خواست آمدنم را خبر بدهم. ساعت از نه و نیم هم گذشت و تو نیامدی. اگرچه اشتیاقم برای دیدنت بیشتر شده بود، فشار دقایق قبل را نداشتم. دلشوره ی مقابله با تو آرام گرفته بود. تمام حواسم به در خانه بود. تا آن موقع همه جای خانه را تمیز و مرتب کرده بودم. حتی ماشین رختشویی را به کار انداختم. ماشین پر از لباس نشسته بود. از اینکه دست خالی آمده بودم کمی خجالت کشیدم. نمی دانستم چرا وقتی در ایران بودم این خبر مهم را به من نداده بودی. آخر تو چه جور آدمی بودی که تکلیفم را در برابرت نمی دانستم؟
ساعت از ده و نیم گذشت. یک مرتبه یادم امد آن روز طبق معمول باید با چارلز باشی. باز هم بی قراری شروع شد. از اینکه ادی را می دیدی رنج می بردم. احساسم به من دروغ نمی گفت. تو هنوز چشمت پی او بود. ناگهان از حسادت شعله ور شدم. وقتی در شعله ها می سوختم، متوجه شدم دیوانه وار دوستت دارم. در آن هیاهوی درون و سکوت خانه نتیجه گرفتم باید از آن شهر برویم. از ادی متنفر بودم. اگر با خودم کلنجار نمی رفتم، از چارلز هم متنفر می شدم. روزهایی که او را پیش خودمان می آوردیم، از اینکه تو با حضور او شاد می شدی، من هم صمیمانه خوشحال بودم. اما حالا...
برای اینکه آن همه عذاب نکشم، سرم را به درست کردم شام مختصری گرم کردم. البته چیز زیادی در خانه نبود. یخچال تقریبا خالی بود و در قفسه ها هم چیزی پیدا نمی شد. با این حال با همان چند تخم مرغ و گوجه فرنگی املت درست کردم. تا میز را آماده کنم ساعت یازده و نیم شد. پاک دگرگون شده بودم. فکر اینکه آن ساعتها را در خانه ی ادی می گذرانی دیوانه ام کرده بود. تصمیم گرفتم تاکسی بگیرم و به آنجا بیایم اما غرورم اجازه نمی داد. اگرچه تو از فرط غرور، نمی دانستی دیگران هم غروری دارند!
جنی، یادت هیت یک روز در اوج شور و شیدایی از تو پرسیدم: « چرا من این قدر دوستت دارم؟» و تو به جای گفتن جمله ای محبت آمیز که پاسخگوی احساسات عاشقانه ام باشد، جواب دادی: « برای اینکه من انگلیسی ام؟» جنی، تو به من چسبیده بودی، بی آنکه به وجودم افتخار کنی. یاد آن روز افتادم که کلمه ی «بربر» را در مورد ایرانیها به کار برئی. هرچند سخت ناراخت شدم، به فکر تلافی نیفتادم. به تو حق می دادم با تبلیغات بی رحمانه ای که در دنیا علیه ایرانیها می شود، چنین احساسی داشته باشی. تو هیچ نمی دانستی ایران در کجای نقشه ی دنیاست. ما را با عربهای جاهل اشتباه گرفته بودی. خیال می کردی مردان ایرانی هنوز حرمسرا دارند و شتر سوار می شوند. تصمیم داشتم پس از اینکه موضوع ازدواجمان را بر ملا کردم و آشوبها فرو نشست، بیاورمت ایران را ببینی. بارها در صحبتهایمان گفته بودم ما مصل مصریها، یونانیها و چینیها تمدن باستانی داریم. مردم ما دارای هوش و استعداد کم نظیری هستند و دانشگاهها و مراکز مهم علمی دنیا مغزهای ما را می دزدند. یک روز هم وقتی گفتم الان ممالک مترقی دنیا در کمین هستند تا جوانان نابغه ی ما را با امکانات بی نظیر به کشور خودشان ببرند، با تمسخر گفتی: « این نابغه ها چرا مملکت خودتان را درست نمی کنند؟ شما آدمها را در ملا عام شلاق می زنید. زنها را سنگسار می کنید.» گفته های تو زخمی ام می کرد، اما امیدوار بودم به زودی تو را به ایران بیاورم تا ببینی پشت این هیاهوی مسموم چیز دیگری هم هست ـ چیزی به نام تمدن؛ تمدنی بزرگ و باستانی که تو از ما باور نداشتی.
این فکرها چنان پیچ و تابم می داد که حساب دقیقه و ساعت از دستم به در رفته بود. ساعت دوازده و نیم بود. از آمدنت کاملا ناامید و به همان اندازه پریشان شده بودم. فکر اینکه در کنار ادی هستی چنان از خود بی خودم کرده بود که تصمیم گرفتم همه چیز را زیر پا بگذارم و به خانه ی او بیایم و تو را از آنجا بیرون بکشم. با این حال چند بار به خودم نهیب زدم که دست به چنین اقدامی نزنم. اگر آن برگه ی لعنتی آزمایشگاه را ندیده بودم، همان تصمیمی که در طول راه تهران به لندن گرفته بودم عملی می کردم. اما آن برگه نشان داد زندگی اراده ای غیر از اراده ی انسانها دارد. همه چیز تحت الشعاع آن برگه قرار گرفته بود و من انسان بی سلاحی بودم که در برابر گرگ تقدیر قرار گرفته بودم.
جدالهای درونم بیش از آن دوام نیاورد. در اوج آشفتگی زنگ زدم و تاکسی خواستم. دقایقی بعد ماشین امد. خدا می داند تا به خانه ی ادی برسم چند بار مردم و زنده شدم. در طول راه آرزو می کردم تو آنجا نباشی. اصلا پشیمان شده بودم. فکر کردم اول می بایست به خانه ی مادرت تلفن می کردم یا از کارول خبرت را می گرفتم. این فکرها مثل برق از ذهنم گذشت و قلبم را آرام کرد. از خودم پرسیدم چرا از اول به این فکر نیفتادم. بعد به خودم جواب دادم که حسادت مردها همیشه کار دستشان می دهد. می خواستم به راننده بگویم از همانجا برگردد. البته می دانستم دیگر وقتش نیست که به مادرت یا کارول تلفن کنم و باید تا صبح صبر کنم و با محل کارت تماس بگیرم. اما به خانه ی ادی نزدیک شده بودیم و ترجیح دادم برای اینکه راننده متوجه تزلزلم نشود، وقتی به آنجا رسیدم چیزی را بهانه کنم و با همان تاکسی برگرم. بله... به این نتیجه ی شیرین و در عین حال سرزنش بار رسیدم که زیادی ایرانی ام و تعصباتم نمی گذارد تربیت غربی پیدا کنم. از فکر و خیالهای بدی که کرده بودم شرمنده شدم. حالا چه جوابی داشتم که به خودم بدهم؟ تو بچه ی مرا در رحم داشتی و من حق نداشتم درباره ی زنی که دوران ملکوتی مادر شدن را می گذراند این طور فکر کنم. خب این قابل جبران بود. همان پشیمانی و ندامت خوب آزارم می داد و تنبیهم می کرد. حاضر به هر مجازاتی بودم. از فکرهای مسخره ی خودم خنده ام گرفته بود؛ خنده ای پیروزمندانه که انسان موقع فرار از مصیبتی حتمی بر لب می آورد.
خانه ی ادی در خیابان بعدی بود. تا به خودم بجنبم و اخرین پشیمانی را از کج خیالیهای خود احساس کنم، به خیابان هفدهم پیچید و در اواسط خیابان جلوی خانه ی ادی رسید. اما ای کاش هرگز نرسیده بود. اتومبیل ما آنجا بود. چنان خشکم زد که انگار برق سه فاز از جسمم گذشته. قدرت هر حرکت و تصمیم گیری ای را از دست داده بودم. راننده منتظر بود کرایه اش را بدهم و پیاده شوم. اما من چنان جا خورده بودم که موقعیتم را فراموش کرده بودم. اتومبیل ما جلوی خانه ی ادی پارک شده بود. تو... یعنی همسر من، عشق من، مادر بچه ی من، در خانه ی مردی بود که من از او تنفر داشتم. و اینک در آن موقع شب امده بودم که بگویم... نه! نمی دانستم چه بگویم. تو با پای خودت، با ماشین خودمان به آنجا رفته بودی. از چه کسی باید شکایت می کردم؟ راننده حوصله اش سر رفت. گفت: « آقا رسیدیم. پیاده نمی شوید؟» نمی دانم چهره ام، یا صدایم، یا رفتارم چطوری بود که او پرسید: « حالتان خوب نیست؟ می خواهید کمکتان کنم؟» با گفته ی او به خود آمدم. دست در جیبم کردم، کیفم را به دستش دادم و گفتم: « هرچه می خواهی بردار.» رفتارم به نظرش عجیب آمد. با اکراه کرایه اش را برداشت و کیف را برگرداند. پیاده شدم و او دور زد و رفت.
جنی، در آن لحظات، پشت در خانه ی ادی مرد خیانت دیده ای ایستاده بود که نمی دانست با آن همه مصیبت چه کند. نمی دانم چند دقیقه در حالت بهت به دیوار تکیه دادم و ایستادم. بین دو تصمیم پاره پاره می شدم. آیا باید در می زدم و در دل آن شب سیاه فریاد بر می آوردم و تو را از خانه بیرون می کشیدم؟ یا سرم را پایین می انداختم و به خانه بر می گشتم و فکر طلاق را حتمی می کردم؟ طلاق... اما این تصمیم به حدت و شدت روزهای قبل نبود. با آنکه در برابر چنان صحنه ی ویرانگری قرار داشتم، فکر طلاق در ذهنم چندان قوت نمی گرفت. چیزی که سراپایم را می لرزاند و نابودم می کرد، با راه حل طلاق آرام نمی گرفت. حالا به نظرم طلاق راه حل ساده ای بود که نمی توانست آنچه را بر من گذشته بود جبران کند.
رفته رفته آتش خشم، موم وجود منجمد شده ام را ذوب می کرد. خشم آتش است. همه چیز را ذوب می کند، می سوزاند و بر باد می دهد. شعله های خشم آن قدر بالا گرفت که به دستهایم این قدرت را داد که اتومبیلمان را داغان کنم. با اولین مشتهایی که به اتومبیل زدم، ادی در آستانه ی در ظاهر شد. و تو... وای، جنی، چه بگویم که چه شد؟ تو پشت سر او به خیابان آمدی. دیوانه وار به سوی ادی حمله کردم و مشتم را بالا بردم تا بر مغز سرش بکوبم. اما دستم را در هوا گرفت و قبل از انکه سر و کله ی پلیس پیدا شود، مرا به درون خانه کشید. تو را دیگر نمی دیدم. کجا بودی؟ با ادی گلاویز شدم. او فحشم داد. از آن فحشهایی که تا نیاکانم را سوزاند: « تو یک بربر وحشی هستی! بی تمدن، چرا با دستهایت حرف می زنی؟ مگر زبان نداری؟ حتی آدمهای بد هم گاهی به نوعی تعالی می رسند. اما تو شامل هیچ حکمی نیستی، احمق بی وطن.»
جنی... آنجا بود که فهمیدم انسان دور از وطنش، همه جا بیگانه است. حتی در خانه ای که مالکش است. نمی دانم من قوی تر بود یا ادی فرصت داد چند مشت زیر چانه اش بزنم، طوری که دهانش پر از خون شود. من روزی در محدوده ی تو زندانی شده بودم و حالا در حسرت قلبی می سوختم که بتواند با آزادی بتپد. از دیدن آن همه خون به خودم آمدم. تو چارلز را که وحشتزده از خواب بیدار شده بود و گریه می کرد در آغوش گرفته بودی و هراسان به صحنه نگاه می کردی. نمی دانم چرا ناگهان دستهایم بی قدرت شد. به دیوار تکیه دادم. ادی در اوج خشم خودش را حفظ کرده و فقط سعی کرده بود دستهای مرا از حرکت بازدارد. بعد از خاموشی من به دستشویی رفت که خونها را بشوید. تو می لرزیدی و چارلز تو را چسبیده بود. مگر می شود انسان کسی را دوست داشته باشد و از او متنفر هم باشد؟! من دچار تضادی شده بودم که خدا می داند. خشم و تنفر از یک سو، و عشق و عاطفه از سوی دیگر داغانم می کرد. در آن دقایق هیچ کدام تکلیفمان را نمی دانستیم. نه تو که هنوز چهره ای وحشتزده داشتی حرفی زدی و نه ادی که صورتش را شسته و حوله ای روی زخمهایش گذاشته بود. شما سه نفر در یک جبهه بودید و من، تنها و شکست خورده، در جبهه ی مقابل. دیگر کاری نمانده بود. باید می رفتم و برای همیشه تکلیفم را روشن می کردم.
به طرف در رفتم اما قبل از آنکه خارج شوم، ادی با لحنی آمرانه گفت: « نمی خواهی بدانی چرا جنی در خانه ی من است؟!»
لحظه ای مردد شدم. اما دیگر چه فرقی می کرد؟ هیچ دلیلی نمی توانست این عمل را توجیه کند. در را باز کردم که خارج شوم. ادی از پشت پیراهنم را گرفت و مرا به درون کشید. در را بست. چشمهایم را بستم و به در تکیه دادم. گفت: « چشمهایت را باز کن . چارلز را ببین.» مگر او را ندیده بودم؟ صدای چارلز دلم را لرزاند. « ما تصادف کردیم. تازه از بیمارستان آمدیم.» ادی بقیه ی چراغ ها را روشن کرد. چارلز از تو جدا شد. چشم باز کردم. طرف راست صورتش، همان قسمت که به سینه ات چسبانده بودی و من ندیده بودم، سیاه و کبود بود. ادی با لحنی تلخ و طنزآلود ادامه داد: « بهتر بود قبل از اینکه مشتهایت را به کار بیندازی و ماشین را له کنی، چشمهایت آن را می دید. جلوی ماشین داغان شده. ندیدی؟ ساعت هشت از بیمارستان به من تلفن کردند. نباید به سراغ بچه ام می رفتم؟! به بیمارستان که رسیدم هر دوی آنها بستری شده بودند. جنی که کمربندش را بسته بود آسیبی ندیده بود. البته باید معاینه ی دقیق می شد. اما چارلز کمربند نبسته بود. سرش چنان به داشبورد خورده بود که نیمی از صورتش کبود شده بود. احتمال ضربه ی مغزی هم منتفی نبود. نباید به کمکشان می رفتم؟ عکسبرداری و آزمایشها چهار ساعت طول کشید. ظاهرا همه چیز به خیر گذشته بود. اما آنها خیلی ترسیده بودند. پزشکان با همه ی اطمینان، توصیه کردند هر دوی آنها شب را در بیمارستان تحت نظر باشند اما چارلز مثل همیشه از بیمارستان می ترسید و وحشت داشت. چاره ای نبود. باید به خانه می آوردمش و تا صبح بالای سرش بیدار می ماندم که به محض دیدن کوچک ترین علامت ناراحتی به بیمارستان برسانمش. جنی حاضر نبود از او جدا شود. چه کار باید می کردم؟ به خانه راهش نمی دادم؟ می گذاشتم از نگرانی بمیرد؟ فقط چند دقیقه است به خانه رسیده ایم. حالا هر کاری می خواهی بکن. برو پلیس بیاور. برو ماشین را داغان تر کن.»
خیال می کردم دیگر حرفی برای گفتن نمانده. باید سرافکنده و خجل می رفتم. اما کلماتی برزبانم جاری شد که به آنها فکر نکرده بودم. گفتم: « جنی خانه دارد. چرا در خانه ی تو؟» ادی با لحنی سرزنش بار جواب داد: « او می ترسید. هر دو می ترسیدند. نباید با آنها همدردی می کردم؟» گفتم: « این چه همدردی است که حد و مرز ندارد؟ چرا به خانه ی جولیا نرفتید؟» جواب داد: « جولیا پیر است. چرا باید در این ساعت شب مزاحمش می شدیم؟» دیگر حرفی نداشتم. خواستم بروم که صدای چارلز بلند شد: « اگر تو هم بمانی، من و مامان کمتر می ترسی. پیش ما بمان.» ادی گفت: « می توانی بروی. اما ترجیح می دهم پیشمان بمانی تا چارلز کمتر بترسد.»
به تو نگاه کردم. نگاهت دوستانه نبود. در را باز کردم که بروم. ادی نگذاشت. مرا به سالن برد. تو و چارلز هم امدید. روی میز دو لیوان نیمه تمام مشروب بود. یکی مال تو و دیگری مال او. قلبم درد گرفت. تو همان جایی بودی که من نمی خواستم. با کسی بودی که نمی خواستم. کاری می کردی که نمی خواستم. پس چطور می توانستم دوام بیاورم و آنجا بمانم؟ از همان جا برگشتم و بدون خداحافظی از خانه خارج شدم. تو دیگر صدایم نکردی. یا کردی و من از فرط ناراحتی نشنیدم. اما گفته ی ادی را شنیدم: « تو خوب و بد را با هم بیرون می اندازی و می کشنی. این درست نیست.»
چه بگویم جنی که آن شب چگونه گذشت؟ به خانه برگشتم و تا صبح سرگشته و نگران راه رفتم. تا آن زمان آن چنان از زندگی بیزار نشده بودم. چیزی برایم نمانده بود که بخواهم به آن چنگ بزنم. تو پیش ادی بودی و این گناه برایت گوارا بود. مثل شیرینی ای دلچسب. شیرینی برای تو و زهر برای من. آن شب بود که فهمیدم سوءظن دردناک تر از جدایی است. من در نیمه راه زندگی قربانی شده بودم...
جنی، در اتاق را می زنند. حتما مادرم است. باید قلم و کاغذ را کنار بگذارم و جواب بدهم. نمی توانم از نوشتن صرف نظر کنم. باید همه چیز، همه چیز را برایت بنویسم تا باور کنی غیر از ربودن مگی و فرار از انگلستان راه دیگری برایم نگذاشته بودی.
******
در اتاق باز شد. توران با سینی چای و شیرینی تو آمد. نگاهش روی کاغذهای نوشته شده گیر کرد. سینی را روی میز گذاشت. مگی را در بغل گرفت و محکم بوسید: « مگی قشنگم، بگو بابا علی. بگو مامان توری.»
مگی چند هفته بود او را می شناخت. دیگر غریبی نمی کرد اما نشاط هم نداشت. توران همچنان که او را به بغل داشت، روی کاناپه نشست و به کاغذها اشاره کرد و از علی پرسید: « نامه می نویسی؟»
علی متفکرانه نگاهش کرد. سر تکان داد و گفت: « بله.»
« چه نامه ی دور و درازی! برای کی می نویسی؟»
« فرقی می کند؟»
« نمی دانم. نه... اما...»
علی نگاهش را از او پنهان کرد. دلش نمی خواست راجع به آن نوشته ها که روی میز پراکنده بود حرفی بشنود. اما توران ادامه داد: « نکند برای او می نویسی؟»
علی تجاهل کرد: « برای کی؟»
« خودت را به آن راه نزن. جنی را می گویم.»
« مگر عیبی دارد؟»
« بله! فراموشش کن. کم آزار و اذیتت کرد؟ کم از دستش عذاب کشیدی؟ دیگر نامه نوشتن ندارد! خدا لعنتش کند. علی، ببین با یک اشتباهت چطور زندگی ات را خراب کردی! وقتی یادم می آید چه بالها کشیدم، چه خون دلها خوردم، چه نذر و نیازها کردم که از دست این مایه ی ننگ خلاص شوی، دلم به حال خودم می سوزد. یاد آن روزی افتادم که...»
علی با بی حوصلگی گفت: « مامان، خواهش می کنم دست از سرم بردارید. الان حوصله ی شنیدن هیچ حرفی را ندارم.»
«باشد. حرف نمی زنم. اما مبادا برایش نامه بنویسی. فردا پلیس بین المللی نشانی مان را پیدا می کند و می آید سر وقتمان. دست کم حالا دیگر به حرفم گوش کن. چقدر طفلک فری برای تو غصه خورد.»
« نامه نیست. دارم خاطراتم را می نویسم.»
« اصلا یادم رفت برای چه آمده ام بالا. فری تلفن کرد. گفت پلیس رفته خانه اش و از او بازجویی کرده!»
« پلیس با او چه کار داشته؟»
« حتما جنی پای او را هم به میان کشیده. از همین می ترسیدم.»
« خب بالاخره چی شد؟»
« فری خودش را چنان بی خبر نشان داده که پلیس باورش شده. می گفت کاری کرده که پلیس دلداری اش داده و گفته هیچ ناراحت نباشید. فعلا برادرتان در ایران و پیش خانواده تان است و پلیس به او دسترسی ندارد. از خنده غش کردم. گفتم: کاش یک موی تو به تن علی بود.»
علی آه بلندی کشید. نگاه اندوهبارش روی چهره ی رنگ پریده ی مگی ثابت ماند. آهسته گفت: « نمی دانم چرا دیگر نمی خندد.»
« می خندد. آن قدر بخندد که خسته شوی. فردا به ریشت هم می خندد و می فهمی اولاد وفا ندارد.»
« کاش این طور نشده بود.»
« چطور نشده بود؟ مگر از او انتظار دیگری داشتی؟ این زن لاابالی دائم الخمر خدا می داند با چند نفر بوده و تو خبر نداشتی.»
علی با خشم و خروش گفت: « خواهش می کنم دیگر از این حرفها نزنید!»
« دروغ می گویم؟ آدم مست که حالی اش نیست چه کار می کند!»
« اشتباه از من بود. نباید بچه دار می شدیم.»
« حالا مگر چه شده؟ خودم به روی چشم بزرگش می کنم. چند روز دیگر فری هم می اید و دیگر جای غصه نمی ماند. همان طور که مونا را روی چشمم گذاشتم، مگی را هم می گذارم.»
« فری ناراحت نبود؟»
« چرا. غصه ی دانا را که می خورد. اما چه کار می تواند بکند؟»
« می خواستید سفارش کنید به هیچ وجه با جنی تماس نگیرد. با روحیه ای که فری دارد می ترسم چیزهایی بگوید که باعث دردس رش شود. آنجا که مثل اینجا آدمها بی ارزش نیستند. هر توهینی ممکن است پایش را به دادگاه بکشد. به خصوص که الان جنی خیلی ناراحت است.»
« فری حواسش جمع است. خودت که می دانی چقدر باهوش و باشعور است. دیدی آن روز چطور ماهرانه سر جنی را جلوی سفارت گرم کرد تا تو رفتی و مگی را وارد گذرنامه ات کردی و برایش شناسنامه ی ایرانی هم گرفتی و جنی بویی نبرد؟! او خیلی زرنگ است.»
« این زرنگی ما نیست. ما دروغ گفتیم و از اعتماد او سوءاستفاده کردیم. کار شرافتمندانه که نکردیم!»
« این حرفها را بریز دور. انگلیسی جماعت غیرت ندارد. گداها! حالا چرا امده ای اینجا نشسته ای؟ بلند شو برویم پایین.»
« شما بروید. ممن بعدا می آیم.»
« بیا فرزین برایت تار بزند. ببین چه آهنگهایی که یاد گرفته. در ضمن...»
« چرا ساکت شدید؟ در ضمن چی؟»
« یکی از دخترهایی که برایت در نظر گرفته بودم پرید. باید تا آن چندتای دیگر نپریده اند دست به کار شویم.»
علی سر تکان داد و پوزخند زد.
توران پرسید: « چرا نیشخند می زنی؟!»
«هیچی!»
« هیچی که نشد حرف. خب حرفت را بزن!»
« من ازدواج نمی کنم. مگی از تمام دنیا برایم کافی است.»
« الان اولش است و ناراحتی. وقتی انها را ببینی این حرفها را فراموش می کنی.»
« می خواهم خودم مگی را بزرگ کنم.»
« بچه بزرگ کردن یک چیز است و ازدواج چیز دیگر. بگذار فری بیاید از این حال بیرونت می آورد. من بچه را می برم پایین. زود بیا.» سپس در حالی که قربان صدقه ی مگی می رفت از اتاق خارج شد. لحظه ای بعد دوباره برگشت و گفت: « حیف نبود دخترهای مثل دسته ی گل خودمان را گذاشتی و رفتی پی آن انگلیسی وارفته و بی نمکی که به فلانش می گوید دنبال من نیا، بو می دهی؟ معلوم نیست به چه چیزشان می نازند. بدبختهای گدا گشنه! اگر ملتها را نچاپند، از گرسنگی می میرند. مرده شور ذاتشان را ببرند. ادب هم شد نان و آب؟! اگر به خاطر آن پسر حرامزاده اش نبود سراغ تو نمی آمد. دید تو پولدار و ساده ای، گفت بگذار بچاپمش.»
« لطفا بس کنید. فعلا که آقا دنیا لقب گرفته اند. شیر پیر بریتانیای کبیر!»
« چقدر خوباخته شده ای! ته سفره مان را بتکانیم، صدها مثل جنی و خانواده ی گدایش سیر می شوند.»
« پس چرا آرزو داشتید تحصیلاتم را در انجا تکمیل کنم؟»
« بی عقلی!»
« نه خیر. خودتان می دانید جوانها در اینجا به جایی نمی رسند.»
« گفتم بروی درس بخوانی. نگفتم بروی خودت را ببازی که! از فری خوشم می آید. هیچ کدامشان را آدم نمی داند.»
« اما وقتی فهمید دانا قرار است در انگلستان زندگی کند، او را به خواستگارهای دیگر ترجیح داد.»
« من رفتم پایین. بلند شو بیا.»
توران از پله ها پایین می رفت که صدای گریه ی مگی بلند شد. علی سراسیمه بیرون دوید. توران سعی می کرد او را ساکت کند اما مگی علی را می خواست. علی او را گرفت و در آغوش فشرد و همراه توران پایین رفت.
سالار آماده ی بیرون رفتن از خانه بود. از علی پرسید: « می آیی برویم بیرون؟»
علی جواب منفی داد و او رفت. فرزین آهنگ دل انگیزی می نواخت. با دیدن علی تار را کنار گذاشت و گفت: « می خواهی یاد بگیری؟»
« نه، تو بزن، گوش می کنم.»
صدای زنگ تلفن به گفتگویشان پایان بخشید. فرزید گوشی را برداشت. فری بود. فرزین پرسید: « آنجا چه خبر است؟ پلیس باهات چه کار داشت؟»
« امده بود تحقیقات. اما چنان نقشی بازی کردم که دلش برایم سوخت. نمی دانی چه کلکی زدم. طوری وانمود کردم که باورشان شد من از کار برادرم خیلی ناراحتم. اینها با همه ی زرنگی شان خیلی پپه و خوش باور هستند. گوشی را بده به علی.»
علی گوشی را گرفت. فری شاد و شنگول حال و احوالپرسی کرد و گفت: « علی، این انگلیسیها چقدر پپه اند. نمی دانی چطور گولشان زدم.»
« آنها پپه نیستند ما خیلی شیادیم.»
« آدم وقتی نمی تواند با زن بی ارزش دائم مست زندگی کند و از دستش فرار می کند، اسمش شیادی است؟ برو بابا، آن قدر هالو هستند که وقتی تو ما را در ماشین گذاشتی و رفتی سفارت که مگی را وارد گذرنامه ات کنی، حتی کنجکاو هم نشد ببیند تو آنجا چه کار داری!»
« خب من گفتم می خواهم برای مگی شناسنامه ی ایرانی بگیرم، او هم باور کرد. می دانی آنها به ما چه می گویند؟»
« نه خیر، شما بفرمایید.»
« می گویند تروریست. آدم دزد، بربر، بچه دزد.»
« غلط می کنند. هالو ها!»
« گوشی را می دهم به مامان.»
« با خودت حرف داشتم. من نشانی مان در ایران را بهشان ندادم. یک نشانی الکی دادم.»
« خب از پرونده ی من پیدا می کنند.»
« من فردا بلیتم را اکی می کنم و تا آنها بجنبند، می آیم ایران.»
« دعا کن ممنوع الخروجت نکرده باشند.»
فری با شنیدن این حرف قهقهه سر داد و پرسید: « مگر چه کار کرده ام که ممنوع الخروجم کنند؟»
« همکاری و مباشرت در ربودن یک بچه ی انگلیسی!»
« غلط می کنند. با کدام مدرک؟»
« یادت باشد، قانون آنجا به ایرانیها به چشم دیگری نگاه می کند.»
« نه بی خود خودت را ناراحت کن، نه مرا بترسان. من بلدم چطور گلیمم را از آب بیرون بکشم. دیدی چطور تو و دخترت را فرار دادم؟ کار غیرقانونی که نکرده ای؟! قاچاق هم نرفته ای! با گذرنامه ی معتبر و محکم از فرودگاه خودشان
تا آخر 110

R A H A
11-25-2011, 04:43 PM
خارج شده اي. "
" پليس كه به اينجا تلفن كرد، گفت من تحت پيگرد قانوني هستم و پليس بين المللي هرجا گيرم بياورد دستگيرم مي كند. "
" براي اينكه خيالت راحت باشد مي گويم. اگر روزي روزگاري سر و كارمان به پليس افتاد، مي تواني همه چيز را به گردن من بيندازي. خوب شد؟ "
" مثل اينكه تو مشكل خودت را فراموش كرده اي. دانا را مي گويم. "
" تا كي مي توانم برايش اشك بريزم؟! "
" مونا چطور است؟ "
"خوب است. "
" هيچ سرغ جني نرو . مي ترسم چيزي پيش بيايد و پليس دخالت كند. "
" اگر او سراغ من نيايد، من با او هيچ كاري ندارم. اثاثه را كه فروخته ام خانه را هم تحويل مي دهم. دلم براي اثاثه تو مي سوزد. حيف از آن همه اثاثه نو و عالي كه ماند زير دست او. خيلي حيف شد. "
" تمام آن وسايل در مقابل چيزي كه من از او گرفتم هيچ است. "
" تو حقت را به دست آوردي. مطمئن باش شوهر اولش هم به همان دلايلي كه تو داري طلاقش داد. اگر كار را به دادگاه مي كشاند، حتماً بچه را به تو مي دادند. "
" نه، من برايشان با ادي خيلي فرق دارم. با آدمهاي ديگر از مليتهاي مختلف هم فرق دارم. گروگان گيري سفارت آمريكا باعث شده آنها خيلي از ما خشمگين باشند. هيچ وقت جني را نمي گذارند و جانب مرا بگيرند. من برايشان بيگانه ام؛ آن هم بيگانه اي كه برچسب گروگان گير و تروريست به او چسبيده است. "
" دادگاه با همان دلايلي كه پس از طلاق چارلز را به ادي داد، با همان دلايل هم مگي را به تو مي داد. او صلاحيت بزرگ كردن بچه اش را ندارد. "
" بله، به احتمال قوي صلاحيت او را تأييد نمي كرد، اما بچه را به من هم نمي داد. او را به زوج هاي صلاحيت دار داوطلبي مي داد كه شرايط لازم را براي پذيرفتن بچه اي مثل مگي دارند. "
" پس بايد خيلي از من ممنون باشي. چون يا بايد از او جدا مي شدي و بچه را به خانواده اي مي دادي كه دادگاه تعيين مي كرد، يا به خاطر مگي زندگي ات را با او در جهنمي كه برايت درست كرده بود، ادامه مي دادي. قدر مرا بدان. "
" مواظب خودت باش. خداحافظ. "
" نگفتي ممنوني! "
علي گوشي را گذاشت. تمام حواس توران به او بود. انگار مي ترسيد. حس مي كرد علي پايداري كافي را براي ادامه وضع موجود ندارد. با جمله اي كه گفت نشان داد نامطمئن است. " اولش سخت اشت. چند روز ديگر عادت مي كني. فكر و خيال نكن. " و وقتي او را ساكت ديد، از زاويه ديگري وارد شد. " خدا به اين بچه رحم كرد كه در دامن چنين مادري بزرگ نشد. آن هم دختربچه كه هر چه مادر مي ريزد، دانه دانه جمع مي كند. الهي شكر! هم تو نجات پيدا كردي، هم اين بچه. فري كه بيايد وضع خيلي بهتر مي شود. تو هم صحبت پيدا مي كني و مونا، هم بازي مگي مي شود. فري نمي گذارد بروي يك گوشه و بي سر و صدا بنشيني. به محض اينكه بيايد، مهمانيها را راه مي اندازد. الحمدلله روحيه اش را كاملاً به دست آورده. "
" فكر نمي كنم مرگ دانا برايش زياد مهم بود! "
" اين چه حرفي است؟ به خدا آن قدر دست به دامن ائمه شدم تا حالش خوب شد. "
حواس علي پي ادامه نامه بود. دلش مي خواست هرچه زودتر آن را تكميل كند و بفرستد. گويي لازم مي دانست خود را تبرئه و جني را محكوم كند. اگر مي توانست آنچه را در مدت زندگي با او تحمل كرده بود يا در حقيقت برايش فداكاري كرده بود تا زندگيشان از هم نپاشد، به روي كاغز بياورد، آرام مي گرفت. دست جني به او نمي رسيد، ولي او تمام وجود خود را در گرو وي مي ديد. اگر توانسته بود جسمش را از آن سرزمين بيرون بكشد، فكر و روحش، خاطرات تلخ و شيرينش، پيش جني مانده بود و نمي گذاشت يكپارچه و يكدست به آينده فكر كند.



وقتي به فكر فرو رفت، توران به فرزين گفت: " بلند شو به دوستهايت تلفن كن ساز و ضربشان را ردارند و بيايند اينجا. علي را كه اين طور مي بينم بي طاقت مي شوم. بايد دور و برش شلوغ باشد. "
فرزين بي درنگ گوشي تلفن را برداشت و ظرف چند دقيقه ده نفر را دعوت كرد.
خنده اي از روي تأسف روي لبهاي علي نشست. به توران گفت: " آن قدر در دلم هياهو و غوغاست كه احتياج به شلوغي ندارم. "
" چه هياهو و غوغايي؟ چه شده؟ بايد جشن بگيريم كه به اين آساني توانستي از گير آن زندگي نكبتي خلاص شوي و بچه ات را هم نجات بدهي. به جاي ماتم، خدا را شكر كن. "
" بله، بايد شكر كنم، چون ثابت كردم كه آنها اشتباه نمي كنند! "
" يعني چه؟ نمي فهمم! "
" بچه دزدي را مي گويم. گروگان گيري و ... "
" آهان... فكر كردم چه مي خواهي بگويي! خيالت راحت باشد، ذره اي از شرافت ما ايرانيها در وجود آنها نيست. آن قدر با سرنوشت ملت ما بازي كرده اند، آن قدر نفتمان را دزيده و به چپاول و غارت برده اند كه اگر قرار باشد حقمان را بگيريم، بايد هرچه ثروت در مملكتشان دارند به ما بدهند. اگرچه گدا هستند و ثروتي ندارند، هرچه كه دارند از چاپيدن ما عايدشان شده. بنشين پاي حرفهاي پدرت ببين سر همين نفت چه بلايي به سرمان آورده اند. همين ها نقشه كشيدند و مصدق را سرنگون كردند. مصدق نفت را ملي اعلام كرد و خواست دست آنها را كوتاه كند، كه كودتا راه انداختند. دلت براي اينها نسوزد، همه شان مثل هم هستند، گداي پرمدعا. از آن دماغهاي سربالايشان كه انگار علامت برتري شان است متنفرم. "
" فكر نمي كنم حرف همديگر را زياد درك كنيم. سياستگذاران مملكت، نماينده آحاد مردم نيستند. "
" پس نماينده كي هستند؟ مگر مردم انگلستان اجازه مي دهند سياستگذاران كاري خلاف ميل و مصلحت آنها انجام دهند؟ خوب است چند سال آنجا بوده اي و آنها را شناخته اي. من كه چند مدت كوتاه بيشتر آنجا نبودم، فهميدم دولت چقدر به فكر منافع مردمش است. معلوم است از ملت حساب مي برد و ملت از دولت حساب و كتاب مي كشد! "
" شما در صحبت كم نمي آوريد. حالا چه مي خواهيد بگوييد؟ "
" مي خواهم بگويم تا بر و بچه ها و دوستهاي فرزين بيايند، برو دوش بگير. من هم مگي را حمام مي كنم. غذا هم از بيرون سفارش مي دهيم و امشب را حسابي جشن مي گيريم. وقتي هم فري بيايد مهماني مفصلي راه مي اندازيم كه تو همه شان را ببيني و زودتر دست به كار شويم. مي ترسم آنها هم بپرند. "
علي سر تكان داد و گفت: " خيلي عجله داريد! به اين زودي از من و مگي خسته شديد؟! مي خواهيد دست به سرمان كنيد؟ "
" هرطور مي خواهي فكر كن. دختر خوشگل و پولدار را زود مي قاپند و مي برند. سر جنباندم، يكي شان را بردند. بلند شو برو بالا دوش بگير. لباسهاي مگي را هم بده به من، مي خواهم حمامش كنم. "
" نه، خودم اين كار را مي كنم. "
" به من اطمينان نداري؟ سه هفته هر روز من حمامش مي كردم. "



ساعت هشت بود كه سر و كله دوستان فرزين پيدا شد. سه نفر از آنها با خواهرهايشان آمده بودند. دو سه نفر سازهايشان همراهشان بود. يكي تمپو مي زد، يكي ويولون، يكي گيتار. فرزين هم تارش را به دست گرفته بود و مي نواخت. خانه شلوغ شد. توران از آنها پذيرايي مي كرد. علي هنوز پايين نيامده بود. توران از پايين پله ها صدايش زد: " علي! علي، كجايي؟ چرا نمي آيي؟ همه آمده اند. "
" چشم، الآن مي آيم. مگي شيرش را خورده؟ "
" هم شير خورده، هم غذا. "
دقايقي بعد علي آمد. فرزين دوستهايش را معرفي كرد و مجلس گرم شد. يك ساعت بعد سالار هم آمد. مگي كه به آن همه سرو صدا عادت نداشت، خودش را به علي چسبانده بود و با تعجب به آنها نگاه مي كرد. شوخيهاي فرزين و جوكهاي حاضران، كم كم علي را از پشت قلعه اندوهي كه در آن سنگر گرفته بود بيرون مي آورد، تا آنجا كه با شنيدن يكي از جوكها با صداي بلند خنديد. از خنديدن او دل توران آرام گرفت. تمام مدت او را زير نظر داشت. با خنده او باور كرد به زودي همه چيز رو به راه مي شود.
شام در ميان خنده و شادي صرف شد. پس از آن جوانها با آهنگهاي شادي كه مي نواختند و مي رقصيدند، به طور كل چهره مجلس را دگرگون كردند. توران وقتي نگاهش به مگي افتاد كه دست مي زد، او را به سالار نشان داد و با صداي بلند گفت: " الهي توري فدايش بشود، ببين بچه ام چقدر خوشحال شده. در اين مدت هيچ وقت اين قدر شاد نديده بودمش. بفرما، علي آقا. مي گفتي چرا مگي شاد نيست و نمي خندد. بچه به چه چيز بخندد؟ به اخمهاي گره خورده تو و چهره عبوست؟ تو خنديدي او هم شاد شد و خنديد. "
سالار هم طبق معمول از خاطرات دوران جواني اش تعريف كرد. از شكارهايش مانند شاهكار حرف مي زد. آن قصه ها را توران و علي و فرزين از حفظ بودند. دهها بار از زبانش شنيده بودند، اما براي ديگران تازگي داشت.
مجلس تا ساعت دوازده شب ادامه پيدا كرد. چند بار علي خواست مگي را ببرد بالا و بخواباند، اما توران نگذاشت. " مگر بچه ات مدرسه اي است كه بگويي فردا نمي تواند از خواب بيدار شود و به مدرسه برود؟ بگذار بچه ام چهار تا آدم شاد ببيند و خوشحالي كند. "



سرانجام مهمانها رفتند، مگي گيج خواب بود. علي گفت: " مامان، مگي را مي خوابانم و مي آيم كمكتان مي كنم. "
" چه كمكي؟ دست به هيچ چيز نمي زنيم. فردا عشرت مي آيد و خودش همه كارها را سر و سامان مي دهد. فقط ميوه ها را در يخچال مي گذاريم. "

" دست كم بگذاريد ظرفها را در ماشين ظرفشويي بگذارم. "
" خودش بلد است. تو برو با خيال راحت بخواب. الهي برايت بميرم. آن قدر در آن خانه لعنتي كار كردي و ظرف شستي كه عادت كرده اي. بچه ام را لاي پر قو بزرگ كردم، آن وقت گير كي افتاد! "

علي شب بخير گفت، مگي را در آغوش گرفت و از پله ها بالا رفت. لباس خواب او را پوشاند، سر بي مويش را با حسرت بوسيد و خواباندش. آن قدر كنار او نشست تا خوابش برد. اما خودش سر خواب نداشت. كاغذ و قلم آنجا روي ميز بود و صدايش مي زد. به جني فكر كرد؛ به او كه در چند هفته گذشته آن قدر عوض شده بود. هيچ وقت باور نداشت آن همه مگي را دوست داشته باشد. هيچ وقت رفتار صميمانه و فداكارانه يك مادر را از او نديده بود. جني حتي حاضر نشده بود براي نگهداري مگي به طور نيمه وقت كار كند. چقدر به وي گفته بود صبحها من از مگي مواظبت مي كنم، بعد از ظهرها هم تو با او باش، اما وي قبول نكرده بود. علي پرستاري را كه ظهرها مي آمد تا در غياب آنها از مگي مواظبت كند، دوست نداشت. او زن مسن ترشرويي بود كه هيچ وقت نمي خنديد. چند بار به جني گفته بود موافقت كند پرستار را عوض كند. اما او اصرار داشت ناتالي بهترين پرستار است، چون بيست سال سابقه پرستاري از كودكان را دارد.


باز هم به جني فكر كرد. از خود مي پرسيد آيا او همچنان ناراحت و غصه دار است؟ آيا دلش برلي مگي خيلي تنگ شده؟ آيا بعد از اين حادثه ديوانه وار مشروب مي خورد و خود را نابود مي كند؟ دلش مي خواست با او حرف بزند و تمام چيزهايي را كه مي خواست بنويسد پاي تلفن بگويد. اما جرئت چنين كاري را در خود نمي ديد. طاقت رنج و گريه او را ناشت. حتي با همه غرور و سرسختيش به نظر او بيچاره و ناتوان آمد. فكر كرد آيا از او انتقام گرفته؟ آيا بالاخره غرورش را خرد كرده و به زمين ريخته؟! از خودش مي پرسيد آيا هدفش از ربودن مگي همين بوده؟ انتقام از زني كه تا حد سرخوردگي غرورش را شكسته و تمام خواست و عقيده خود را بر او تحميل كرده بود؟ از اين فكر خوشش نيامد. سرسام گرفته بود. انگار مي خواست آن افكار را به زور سر جاي اولش برگرداند. از اينكه با چنان روش ظالمانه اي از او انتقام گرفته بود، خود را نمي بخشيد.
اما سعي كرد از زاويه ديگري هم به قضيه نگاه كند. بچه نبايد در دامان مادري الكلي و لاابالي بزرگ مي شد. به ياد روزهاي جنگ و ستيزشان افتاد. جني جز چند ماه در ايام بارداري، هيچ وقت از مشروب دست نكشيد. يچ وقت به خواهشها و التماسهاي او اهميت نداد. با يادآوري بعضي از صحنه ها، در عين طغيان وجدانش آرام گرفت. باورش شد ربودن بچه به قصد انتقام نبوده. او دخترش را نجات داده بود. او را آورده بود تا در دامان خانواده اي بزرگ و اصيل پرورش يابد. پيش خود فكر كرد " روزي كه مگي آن قدر بزرگ شود كه بپرسد چرا علي او را از مادرش جدا كرده، وي با سربلندي خواهد گفت مادرت پايبند اخلاق نبود. " فكر كرد وقتي مگي كمي بزرگ تر شود، برايش شرح خواهد داد مادرش چطور از عشق و محبت او سوء استفاده كرده و براي رسيدن به مقاصدش وي را نردبان قرار داده بوده.


صداي آرام و منظم نفسهاي مگي چون سمفوني باشكوهي آرامش مي كرد. به روزي فكر كرد كه دخترش از فداكاريهاي او قدرداني خواهد كرد. به او جواهد گفت، پدر تو چنان شرافتمند بودي كه نگذاشتي در فضاي يك زندگي بي بند و بار تربيت شوم. و خواهد گفت، حالا ديگر نوبت من است كه جواب فداكاريهاي تو را بدهم.
از پشت ميز برخاست، كنار مگي رفت و گونه اش را به گونه او چسباند. چشمهايش را بست. قطره هاي عجول اشك بر گونه هاي لطيف مگي ريخت. آهسته با دست آنها را پاك كرد. از ديدن سر بي موي او رنج مي كشيد. آرزو كرد آن موهاي قشنگ و حلقه حلقه هر چه زودتر در بيايد و او را زيباتر كند.


هنوز از خواب خبري نبود. پشت ميز برگشت. نگاهي به نوشته هاي طويلش انداخت. از ذهنش گذشت : اگر همين طور ادامه بدهم يك كتاب مي شود. از خود سوال كرد: او نامه ام را مي خواند؟يا نخوانده پاره پاره اش مي كند و دور مي ريزد؟ فكر كرد جوابش هرچه مي خواهد باشد. ميلي بي مهار و سركش وادارش مي كرد تمام رنج هايي را كه از سوي او كشيده بود، جزء به جزء برايش بازگو كند. اين يادآوريها ممكن بود او را قانع كند كه علي مگي را از روي انتقام نربوده و از او جدا نكرده، به خصوص كه تمام وسايل زندگي حتي اتومبيل را به او بخشيده و مقرري يك سال چارلز را هم به حسابش واريز كرده بود. البته مي دانست با اين عمل به وجدان خود باج داده، تا آرام بگيرد و بگذارد او به آنچه فري و توران ديكته مي كردند عمل نمايد. فري وقتي چهره اندوه زده او را مي ديد، مي گفت: " چرا ماتم گرفته اي؟ هر كاري راه دارد. تو به حرف من گوش كن ببين چه طور زندگي ات را نجات مي دهم. " البته فري الين بار كه اين طور حرف زد نشان داد كه به بچه فكر نمي كند و در حقيقت او را وصله جني مي داند، اما وقتي متوجه شد برادرش چنان مگي را دوست دارد كه حاضر است به خاطرش يك عمر زندگي جهنمي با جني را ادامه دهد، چنين راه حلي را پيش پايش گذاشت. اين راه حل اول علي را شگفت زده كرد، طوري كه به فري گفت: " مسخره مي كني؟ بچه را بدزدم؟! " اما موضوع آنقدر تكرار شد كه قبحش را از دست داد.
علي به ساعت نگاه كرد، دو بامداد بود. قلم را برداشت و شروع كرد.


جني، ساعت دو بامداد است و من هنوز نخوابيده ام، بنابراين به نوشتن ادامه مي دهم . بله، آن شب تا صبح در خانه راه رفتم نمي دانستم مرخصي گرفته اي و اصلا سركار نمي روي، يا با بهتر شدن حال چارلز صبح خودت را به محل كارت مي رساني و شب به خانه مي آيي! فكر اين كه دست كم تا فرداشب بايد انتظارت را بكشم، بيچاره ام مي كرد. ورقه آزمايش در دستم بود و بارها به آن جواب مثبت كه زندگي مرا به مسير ديگري مي كشاند نگاه كردم.
سرانجام شب به پايان رسيد و من در انتظار آمدنت بي صبر و قرار شدم. وقتي تلفن زنگ زد و گوشي را برداشتم و صداي مادرم را شنيدم، تازه يادم آمد خبر رسيدنم را به آنها اطلاع نداده ام. مادرم به محض اينكه با من صحبت كرد ، فهميد حال عادي و طبيعي ندارم. با دلواپسي پرسيد: " اتفاقي افتاده؟ " اما من سعي كردم طوري با او صحبت كنم كه دست از كنجكاوي بردارد و سؤال پيچم نكند. تازه او را قانع كرده بودم كه فري گوشي را گرفت، او هم سؤال پيچم كرد. دلم مي خواست گوشي تلفن را به زمين بكوبم و ديگر صدايي نشنوم. بالاخره بازخواستها تمام شد و گوشي را گذاشتم.
تصميم گرفتم به محل كارم بروم و حضورم را اعلام كنم. اما با حال زاري كه داشتم نمي تئانستم به وضعم سر وسامني بدهم. در آخر پس از دست و پنجه نرم كردن با خودم، عازم محل كار شدم. بيش از چند قدم دور نشده بودم كه ديدم مي آيي. جلوي اتومبيل كاملاً خراب شده بود. با ديدنت منقلب شدم. ايستادم و نگاهت كردم. تو متوجه ام نشدي. اتومبيل را جلوي خانه پارك كردي، اما هنوز تو نرفته بودي كه صدايت زدم. برگشتي و با خشم نگاهم كردي. همراهت وارد خانه شدم، ولي هيچ چيز براي گفتن نداشتم. برعكس، تو پر از حرف بودي، حرفهايي كه انتظار شنيدنشان را نداشتم. گفتي: " من باردار هستم. بايد موافقت كني بچه را كورتاژ كنم. زندگي ما هنوز به بچه نياز ندارد. " جني تو از همان اول نشان دادي بچه مان را دوست نداري و من با چنين پيشنهادي ناحودآگاه به طغيان آمدم. بي آنكه بتوان دليل خاصي بياورم جواب دادم: " نه. " اما تو واقعا مصمم بودي بچه را از بين ببري. باز من سكوت كردم و تو ادامه دادي " من از اينكه بچه نيمه شرقي داشته باشم متنفرم. تو بي شعوري، نمي تواني بفهمي. تو مثل تمام مردهاي شرقي خيال مي كني زن يعني خدمتكار مرد. " اين حرف به جوشم آورد. وقتي نگاه مي كردم مي ديدم خدمتكار منم، نه تو. تو مرا حتي به اسارت پسرت هم درآورده بودي. سعي كردم وضعي پيش نيايد كه تو بيش از آن عصبي شوي. دلم براي آن بچه اي كه روزهاي اول حياتش را در شكم تو آغاز كرده بود مي سوخت. ت. ادامه دادي: " تو غرور مرا خرد كردي. آب رويم را پيش دوستانم بردي. تو حق نداشتي به خطر خواهرت همه چيز را زير پا بگذاري. حق نداشتي بدون موافقت من بروي... تو حق نداشتي... تو حق نداشتي... تو حق نداشتي... "آن قدر گفتي كه بالاخره فريادم را در آوردي. " تو هم حق نداشتي به خانه ادي بروي. حق نداشتي با او مشروب بخوري... حق نداشتي... " دعوايمان بالا گرفت، تا جايي كه گفتي طلاق مي خواهي. طلاق چيزي بود كه من تا قبل از آن كه بدانمك تو بارداري قاطعانه به آن فكر كرده بودم. اما آن ورقه آزمايشگاه همه چيز را به هم ريخته بود. من حاضر نبودم از فرزندم صرف نظر كنم.
جني، تو نمي داني ما شرقيها چه طور با پوست و گوشت و استخوان بچه هايمان را دوست داريم. ما شرقيها، يا بهتر بگويم ما ايرانيها، تا آخرين روز عمرمان در خدمت بچه هايمان هستيم. هيچ وقت رهايشان نمي كنيم. حتي اگر بد باشند، به دادشان مي رسيم. به آنها عشق مي ورزيم. بچه هاي بچه هاي خودمان را هم عاشقانه دوست داريم . بچه ها را به بادام تشبيه مي كنيم و نوه ها را به مغز بادام. بايد بگويم كمي هم در برابرشان ضعيفيم. به خاطرشان تن به خيلي از ناملايمات مي دهيم و بسياري از فشارهاي روحي و جسمي را تحمل مي كنيم. همان طور كه من تحمل مي كردم، توهينهايت را مي گويم. تو آن قدر در از بين بردن آن بچه بي گناه اصرار داشتي كه من مجبور شدم همان كاري را بكنم كه پدرهاي ايراني براي فرزندانشان مي كنند. يعني تحمل آنچه در طول سه چهار هفته گذشته از تو ديده بودم و تصميم داشتم به همان دليل از خيرت بگذرم و راهم را از راهت جدا كنم. اما حالا نمي توانستم از موجودي كه به من تعلق داشت و از نطفه من به وجود آمده بود صرف نظر كنم. ناچار ملايم شدم، ملايم و باز هم ملايم تر. آن قدر كه حقم را فراموش كردم. اصلاً جايمان عوض شد. تو شدي طلبكار و من بدهكار. فرياد مي زدي: " از بينش شكاكانه ات متنفرم . تو بايد در فرهنگت تجديد نظر كني. " من هم مي گفتم " نه تو بايد اين كار را بكني، من نمي دانم چگونه تو را از باتلاق فرهنگت بيرون بكشم. من

پايان 121

R A H A
11-25-2011, 04:43 PM
122-131
می خواهم خودم باشم و ایرانی بمانم.زندگی کردن مانند دیگران و در عین حال شبیه آنها نشدن هنر است.با تمام این حرفها باید کاری میکردم که اوضاع را به نفع تو عوض کنم تا دست از لجبازی برداری. اما تو رام شدنی نبودی. گفتی:«تو وقتی آزادی مرا نابود میکنی، یعنی قانون را نابود میکنی. من همهٔ زندگی ام را به تو نداده ام.» با ملایمت گفتم:«بله گفتن، در زندگی زناشویی یعنی تمام زندگی یک انسان اخلاقی!» جواب دادی«این اخلاقی که تو از ان دم میزنی لایق نفرین است.اشکال در فرهنگ توست.»و من گفتم:«نه، اشکال در اندیشهٔ توست. هیچ خودت را در معرض قضاوت دیگران قرار داده ای؟» گفتگو فایده ای نداشت. از رفتن به محل کار صرف نظر کردم. تا به مقصودم نمی رسیدم نمی توانستم به زندگی عادی برگردم.
تو فریادهایت را زدی و توهینهایت را کردی، و من سعی کردم فقط به بچه ام فکر کنم؛ بچه ای که پیش تو بود و نمی خواستی او را به من بدهی. وقتی دیدم با هیچ راه حلی کوتاه نمی آیی، به مادرت تلفن کردم و خواستم خودش را برساند. اتفاقا کارول هم تعطیلات اخر هفته را با او می گذراند. با هم آمدند، با دیدنشان حالم عوض شد. تو آنها را علیه من شورانده بودی و آنها هم حق را به تو می دادند و به من می گفتند نباید بدون توافق او برای فوت دانا و تسلی و خانواده ام می رفتم، ولی مجموع با طلاق و کورتاژ مخالف بودند. وقتی دیدم آنها مخالف نظر تو هستند، ساکت شدم تا تلاشهایشان را بکنند.
من همیشه جولیا را دوست داشته ام و دارم. مادرت قاضی خوب و عاقلی است. وقتی فهمید تو شب را در خانه ادی بوده ای ابرو در هم کشید و حق را به من داد.به تو گفت می توانستی چارلز را به خانهٔ او ببری. و وقتی تو در جوابش گفتی:«باید او را به ادی می دادم.»، گفت:«پس باید ادی هم به خانهٔ من می آمد و چارلز را تحویل می گرفت.»
جنی بالاخره دو روز بعد، وقتی جولیا و کارول از خانه مان می رفتند، ما آشتی کرده بودیم. و تو قبول کرده بودی مشروبخواری ات را برای همیشه ترک کنی. به خاطر فرزندمان. به خاطر او که باید بچه سالمی باشد. بعد از رفتن آنها به جبران اینکه از ایران سوغاتی نیاورده بودم،یک قطعه جواهر برایت خریدم. انگشتری با نگین درشت برلیان.
تو خوب شده بودی خیلی خوب. اما حوصلهٔ خانه داری نداشتی. نمی خواهم توهین کنم اما خودت می دانی شلخته بودی. ومن چقدر از دیدن خانه همیشه به هم ریخته مان رنج میکشیدم. هفته ای یک بار کارگر خانه را تمیز می کرد. تا هفته بعد که او بیاید تمام کارها را خودم انجام می دادم. و حالا من با پشت سر گذاشتن مشکلم با تو، گرفتار مشکل بزرگ دیگری هستم. کارم سخت بود به خصوص در آن موقعیت. خانواده ام با از دست رفتن دانا ضربهٔ بزرگی خورده بودند، و من میدانستم این ضربه هم برایشان به همان بزرگی است. به خصوص برای مادرم. به تو چیزی نمی گفتم تا نسبت به او بد بین نشوی. اما کارم واقعا دشوار بود. خلاصه یک روز در غیابت به مادرم تلفن کردم. دو سه ماه از مرگ دانا می گذشت.آن روز با چه اضطرابی دست به گریبان بودم، خدا می داند. نمی دانستم از کجا شروع کنم و چه بگویم. قبلاً فکر می کردم او پس از برگزاری مراسم سوگواری، همراه فردی به انگلستان می آید و من همه چیز را رو در رو می گویم. اما وقتی دو سه ماه گذشت و آنها نیامدند، دیدم دیگر دارد دیر می شود. نباید می گذاشتم بچه هم به دنیا بیاید بعد خبرشان کنم.آن روز روحیهق مادرم نسبت به دفعات قبل که تماس داشتم بهتر بود. البته سعی می کرد که طوری باشد که موجب نگرانی من نشود، و من از اینکه می خواستم روحیه تازه بهبود یافته او را در هم بریزم دچار احساس گناه بودم. بالاخره گفتم: «مامان باید خبری به شما بدهم. اما خواهش می کنم تا وقتی تمام حرفهایم را نزده ام فقط گوش کنید.»
احساس کردم مادرم یکه خورد. چون با وحشت پرسید:«چه بلایی سرت آمده؟» این طور پرسیدن کارم را سخت تر کرد. باور کن میخواستم از گفتن ماجرا صرف نظر کنم. اما دیگر دیر شده بود مادرم بی صبرانه منتظر شنیدن خبر بدی بود. اما نه به این بدی. چون وقتی موضوع را گفتم، واکنشش خیلی بدتر از آنی بود که فکر می کردم. به او گفتم:«مامان، موضوعی که می خواستم از روز اول برایتان بگویم و شما حتی اجازه مطرح کردنش را هم به من ندادید، اتفاق افتاده.» مادرم یک مرتبه فریاد زد:«کدام موضوع؟ چه اتفاقی افتاده؟» او به طور کلی فراموش کرده بود که روزی می خواستم همه چیز را برایش بگویم، اما وی طوری موضوع را عوض کرده و از آن گذشته بود که از میدان به در شده بودم. نا چار به یادش آوردم. «روزی خواستم به شما بگویم زنی را دوست دارم و می خواهم با صلاحدیدتان با او ازدواج کنم، اما اجازه ندادید.» او با شنیدن این حرف فریاد زد و پدرم را صدا کرد.«سالار، بیا ببین پسرت چه دسته گلی به آب داده.»و صدای گریه و فریادش بلند شد. قبل از آنکه پدرم گوشی را بگیرد، فری آن را برداشت. با لحنی مرعوب کننده که شیوهٔ همیشگی اش است گفت:«تو چه کار کرده ای؟» دیدم باید حرفم را در یک جمله بزنم و منتظر عقوبتش بمانم، رک وصریح گفتم:« ازدواج کرده ام.» فری با صدای شکسته که به صدایی خودش شبیه نبود گفت: «ما عزا داریم. آن وقت ت ازدواج کرده ای؟» با ناراحتی گفتم: « نه، نه. فبل از آن اتفاق ازدواج کرده بودم.» نمیدانم در آن سوی سیم چه گذشت که دیگر صدایش در نیامد. پدرم گوشی را گرفت. حالا نوبت او بود که ضربه ام بزند.«تو چه غلطی کرده ای؟ ازدواج؟ دیوانه...»
جنی، آنها در برابر این واقعه، مصیبت از دست دادن دانا را فراموش کردند. انگار این قضیه برایشان فاجعهٔ بزرگتری بود. خلاصه چه بگویم که چقدر و چند بار در غیاب تو با آنها صحبت کردم و عذاب کشیدم تا سرانجام با گفتن اینکه ما بچه ای در راه داریم، ساکت شدند. آن هم چه سکوت درد آوری! وقتی اوضاع کمی آرام و روبه راه شد به تو خبر دادم کهئ خانواده ام را در جریان ازدواجمان گذاشته ام.البته برای تو چندان مهم نبودآنها چه واکنشی نشان داده اند. اما وقتی گفتم مادرم برای دیدار ما به انگلستان می آید، اخم کردی. حالا باید روی تو کار می کردم که رفتارت با او خوب و صمیمانه باشد. آرزو داشتم از او با روی باز استقبال کنی تا من پیشش سر افراز شوم.اما تو نشان می دادی که هیچ حوصلهٔ پذیرایی و پذیرفتن افراد خانوادهٔ مرا نداری. و سرانجام روزی که تاریخ آمدنش مشخص شد و من شروع به خرید مواد غذایی و سایر چیزهای مورد لزوم کردم، با ناراحتی پرسیدی: «مگر او چند ساعت اینجا می ماند که این قدر تهیه و تدارک می بینی؟» از گفته ات دلم فرو ریخت. چند ساعت؟ تو فقط آمادهٔ چند ساعت پذیرایی از او بودی! آخر اینکه صحیح نبود. گفتم: «همان طور که میدانی، خواهرم در لندن خانه و زندگی دارد. اما هنوز آمادهٔ برگشتن به خانه اش نیست و فقط مادرم می آید. او هم به طور حتم مسافرتش را براساس چند روز تنظیم کرده. خانهٔ ما بزرگ است وجای کافی برای مهمان داریم.»
تا روزی که مادرم بیاید چه روزهای تلخ و شبهای پر کابوسی را گذراندم! هم از رفتارت نسبت به او نگران بودم و هم از واکنش او نسبت به تو. فشارهای روحی خردم می کرد تو نمی فهمیدی. البته می دیدی عذاب می کشم، اما برایت مهم نبود. جنی، تو چقدر خودخواه بودی و هستی! من چارلز را مثل فرزند خودم می دانستم و هر هفته همچون پدری مهربان با روی باز از او استقبال می کردم و وقتم را در اختیارش می گذاشتم. اما تو چه کردی!؟
مادرم با دل خون و دستهای پر آمد. برایمان فرش نفیسی اورده بود وکلی چیزهای دیگر برای شخص تو. اما تو کاری کردی که او همان چند ساعتی که مورد نظرت بود در خانهٔ ما ماند. تو سرد، عبوس و بی اعتنا، او را که فکر می کرد بسیار به تو افتخار داده که قبولت کرده و به دیدنت آمده، راندی و مرا خرد کردی.مادرم نمیتوانست چنین بی حرمتی ای را باور کند. او زن قدرتمندی است که هیچ تغییر و تحولی در خانواده بدون نظارتش انجام نمی شود. و من بدون کوچکترین مشورتی با چنین مادری با تو ازدواج کرده و او را در برابر عمل انجام شده قرار داده بودم تا فرصت هذ واکنشی را از او صلب کرده باشم.در حقیقت تسلیمش کردم. اما بدون سربلندی و سرافرازی.
جنی، مادرم با دل شکسته و در عین حال خشمگین، پس از سه چهار ساعت عازم لندن شد که به خانهٔ فری برود. من شرمنده و سرافکنده همراهش رفتم. دیگر برایم مهم نبود تو راضی هستی تا لندن همراهی اش کنم یا نه! او در تمتم طول راه اشک ریخت و من دلداری اش دادم. به او گفتم: «جنی زن عالی است. خوب و وفادار است. به من و زندگی مشترکمان علاقه دارد. با سلیقه و خانه دار است. شغل بیرون هم دارد.به همین علت خسته است و اگر چندان خوش رو نبود، هم به علت خستگی است و هم گذراندن دوران بارداری.» آن قدر تعریفها و ستایشهای دروغ از تو کردم که خودم خجالت کشیدم.
مادرم فقط یک هفته در لندن ماند و سپس به ایران بر گشت. حتی از تو خداحافظی هم نکرد. وقتی او را به فرودگاه رساندم ، چنان غمگین و در هم بود که خدا می داند. انتظار نداشتم با ان خاطره تلخی که برایش مانده بود، باز هم دلش برای من بسوزد به جای سرزنش و شماتت، دلداری ام بدهد. او در آخرین لحظات خداحافظی گفت: «ازدواجت غلط و مصیبت بار است. اما الحمدلله راه جبران دارد.» مقصودش را از جبران نفهمیدم. بعداً متوجه شدم که مقصودش طلاق بوده .
سرانجام دوران بار داری ات گذشت و در یک روز بهاری مگی به دنیا آمد و با آمدنش دنیای مرا شیرین کرد. در دوران بارداری ات همیشه مواظب بودم بینمان اختلافی رخ ندهد. می ترسیدم همان بهانه ای شود که دوباره به شدت گذشته مشروب مصرف کنی. تو قول داده بودی الکل را برای همیشه ترک کنی. اما از آن همه قول و وعده فقط به کم کردن آن قناعت کردی. همیشه دلواپس و نگران جنین بی گناهی بودم که از خون الکلی تو تغذیه می کرد. اما خوشبختانه مگی در نهایت صحت و سلامت به دنیا آمد. اسمش را تو انتخاب کردی و من پذیرفتم. گفتی باید او را در کلیسا غسل تعمید بدهیم و مدرکش را بگیریم که مسیحی بودنش محرز باشد. قبول کردم . هر چه می گفتی می پذیرفتم تا محیط خانه برای دختر قشنگمان که زیباییهای مادر غربی وپدر شرقی اش را به ارث برده بود آرام و امن باشد. البته من برای او اسم ایرانی هم انتخاب کرده بودم، و از طریق سفارت ایران با همان اسم تقاضای شناسنامه کردم، مگی دارای دو شناسنامه بود.
تمام ارتباطم را با خانواده ام در زمانی که تو در خانه نبودی برقرار می کردم. هر روز از زیباییها و شیرینکاریهای مگی برایشان تعریف می کردم. مادرم آرزو داشت هر چه زودتر فرزندم را ببیند. این آرزوی همگی شان بود.آنها در عین دلتنگ بودن از ازدواجم و رفتار زشت و ناهنجار تو در برخورد با مادرم، شدیداً آرزوی دیدن دخترم را داشتند. اما من عکسهای مگی را برایشان می فرستادم و آرزو می کردم به دیدن آن عکسها قناعت کنند و به انگلستان نیایند. می دانستم آمدنشان باعث کشمکش بین من و تو میشود. سعی می کردم از آمدن منصرفشان کنم. اما آنها آمدند. مادرم، فری و مونا. وباز روزهای پر تلاطم شروع شد. من حق خودم می دانستم دست کم چند روزی آنها را به خانه ام بیاورم و پذیرایشان باشم. اما تو چنان از آنها بدت می آمد که انگار زیر ذره بین به چند میکروب موذی نگاه می کنی. چقدر فرهنگهایمان فرق داشت! چقدر روحمان از هم جدا بود! روح من در تب و تاب مهمانی بود که در خانه را بزند و وارد شود، و روح تو منزجر و با اکراه به آنچه مورد علاقهٔ من بود طعنه می زد. مهمانهای ما محدود شده بودند به دوستان و اقوام نزدیک تو. همین! خانواده و اقوام من در این میان هیچ سهمی نداشتند.

با آمدن مادرم و خواهرم فهمیدم چه انسان بی هویتی شده ام. فهمیدم تو حتی برای موجودیت آنها اهمیت قائل نیستی، در حقیقت برای من اهمیت قائل نبودی. رفتارت با آنها سرد بود. آنها فکر می کردند با توجه به اینکه هنوز به خاطر از دست دادن دانا سوگوار و ماتم زده هستند، این این بار تو دست کم در صدد دلجویی از فری بر می آیی، اما به قول معروف کور خوانده بودند. با این حال مادرم به دلگرمی فری تصمیم گرفت در خانهٔ ما مستقر شود. چه می توانستم بگویم؟ او که تا آن موقع فقط عکسهای مگی را دیده بود، مشتاق و شیدا آمده بود تا بچهٔ علی، یعنی همان مغز بادامی را که برایت گفتم در آغوش بگیرد و ببوسد و ببوید.
در بدو ورودشان، وقتی مادرم با اشتیاق به سوی مگی رفت که روی صندلی اش نشسته بود و از دیدن آدمهای تازه به وجد آمده بود تو با بی ملاحظگی تمام اخطار دادی که او را نبوسند. مادرم با اخطار تو پا پس کشید. اما فری از همان لحظه در مقابلت سنگری نا مرئی گرفت. مگی را از روی صندلی بلند کرد، در آغوش کشید و بوسید. بعد هم او را به آغوش مادرم داد و مانند پاسبانی محافظتش کرد تا از حملهٔ تو در امان بماند. حتماً از کلمهٔ حمله ناراحت میشوی. اما خودت متوجه نبودی! واقعاً حالت حمله داشتی که بچه را از آنها بقاپی. عجیب بود. در آن مدت که بچه دار شده بودیم تو هیچ وقت آن توجه و علاقه ای را که هر مادری به بچه اش دارد از خود نشان نداده بودی. حتی حاظر نشدی شغلت را نیمه وقت بگیری تا او کمتر تنها بماند. نا چار وقتی دیدم مجبوریم از صبح تا عصر بچه را به پرستار بسپاریم، من کارم را به نیمه وقت تقلیل دادم و تو بی اعتنا از کنار قضیه گذشتی. آخر تو با این روحیه چطور حاظر نبودی خانوادهٔ من به او نزدیک شوند؟ البته یک بار در دعوایمان جواب این سؤال را دادی. گفتی شرقی ها حامل انواع میکروبها و ویروسها هستند، و مرا با این حرف آتش زدی، بگذریم...
فری و مادرم چند روزی در خانهٔ ما ماندند. بگذار واقعیت را بگویم. روز اول وقتی آنها را گذاشتی و با بی اعتنایی سر کار رفتی، آن قدر افسرده و ناراحت بودم که حالم را نمیفهمیدم، از مادرم و خواهرم خجالت می کشیدم. اما فری که از طرف تو احساس سرخوردگی می کرد، گفت: « هیچ ناراحت نباش. تو نباید افتخار همسریت را به یک دختر خودخواه و بی عاطفهٔ غربی می دادی. حالا که کار از کار گذشته باید در مقابلش بایستیم.» تازه آنها نمی دانستند تو هنگام ازدواج با من یک دوشیزه نبودی و یک فرزند هم داری.
سر کوفتهای مادرم داغانم میکرد و خط ونشانهای فری باعث ترسم می شد. می ترسیدم روابطم با تو تیره و تار شودو تو مصرف مشروبت را که کم کرده بودی دوباره زیاد کنی. بله، جنی... تو هیچ وقت نتوانستی الکل را ترک کنی. فقط با حمایتها و خواهش و التماسهای من از مقدارش کاسته بودی. من حاظر نبودم علت ترسم را به آنها بگویم، چون بیش از آن تحمل شماتتهایشان را نداشتم. اما در مقابل فری ایستادگی کردم و گفتم جنی برای من زن خوب دلخواهی است. فقط مثل تمام آدمها نقاط ضعفی دارد. او ظاهراً قانع شد، اما با اولین اقدامش نشان داد قصد مقابله دارد. او که به خاطر رفتار زشت تو در سفر قبلی مادر کینه ات را به دل داشت، وقتی ناتالی برای نگهداری مگی آمد، ضمن آنکه جعبه پستهٔ بزرگی به او می داد گفت: « تا روزی که ما اینجا هستیم می توانی از مرخصی استفاده کنی.» چهرهٔ همیشه عبوس ناتالی برای اولین بار متبسم شد. وای که من چقدر از او بدم می آمد. او بد اخم ترین و بد اخلاق ترین پرستار بچه بود. و تو اصرار داشتی فقط او از مگی نگهداری کند.
فری و مادرم به رغم دلخوری از تو و تصمیم به ایستادگی در مقابلت، بیشتذین محبتها را نثارت می کردند.برایت هدایای زیادی آورده بودند. هدایای عالی و گران قیمت. حتی برای جولیا و کارول و ریچارد هم هدایایی به همراه داشتند. من واقعاً متعجب بودم . فکر می کردم مادرم به خاطر ازدواج پنهانی من با تو رفتار دیگری خواهد داشت. اما او به دلیل علاقهٔ بیش از حد به من، کارهایی می کرد که روابطمان حسنه بماند. نمی توانست از من صرف نظر کند. او و فری خودشان غذا می پختند، ظرفها را می شستند، خانه را نظافت می کردند. و در برابر خوشونتهای توسعی داشتند با سلاح خونسردی مبارزه را ادامه دهند. روز اول که از سر کار برگشتی و فهمیدی به ناتالی مرخصی داده اند، چنان به خشم آمدی که به جای سر و صدا سکوت کردی، سکوتی توأم با بی اعتنایی به همهٔ ما. بی آنکه سر میز حاضر شوی، جلوی چشمان نگران من که به آشپزخانه آمده بودم تا با تو حرف بزنم، لیوانت را پر از مشروب کردی و به اتاق خواب رفتی.
از تو پنهان نمی کنم همان قدر که از دست تو شکنجه می شدم، از دست فری و مادرم هم رنج می بردم. من آرزو داشتم آنها را در کنار خود داشته باشم، به خصوص برای فری و مونا نقطهٔ اتکایی به حساب بیایم، ولی نه به قیمت از دست رفتن آرامش خانوادگی مان . مگی با همهٔ کوچکی از تغییر وضعیت خانواده خوشحال بود. از صبح مونا با او بازی می کرد وفری و مادرم هم ناز و نوازشش می کردند. درست برعکس تو و ناتالی که حوصلهٔ محبت کردن به او را نداشتید،سر شلر از محبتش می کردند.
مادرم از روزی که آمده بود، نگذاشته بود من و تو هیچ پولی خرج کنیم. روی آن همه کادویی که برایت آورده بود، یک پاکت پول هم گذاشت. به همان میزان برای من و مگی هم در پاکتهای جداگانه پول گذاشته بود. من پاکت مگی را به تو دادم و گفتم به حسابش بگذاری. از بدو تولد او برایش حساب پس اندازی در بانک باز کرده بودم که هر ماه مبلغی به آن واریز کنم. تمام پولی که از اولین ماه تولد او به حسابش گذاشته بودم، یک صدم پولی نبود که مادرم یکجا به او هدیه کرد. اما برای تو فرق نداشت. پولها را با اشتیاق گرفتی، بی آنکه تشکری از ته دل بکنی.
ساعتهای خوش زندگی ام وقتی بود که تو به محل کارت می رفتی و من نفس راحتی می کشیدم، تا ظهر که به دنبالت بیایم و برای صرف ناهار بیاورمت خانه. ناهار را که مادرم یا فری پخته بود می خوردیم و مثل ماه های قبل من اول تو را به محل کارت می رساندم و بعد خودم به محل کارم می رفتم. در تمام آن چند روزی که آنها در خانهٔ ما بودند، در محل کارم هیچ تمرکز نداشتم. نه تو تغییر موضع می دادی، نه آنها قصد رفتن داشتند. لج کرده بودند.
جنی ... خیلی خسته شده ام. چشم هایم باز نمی شود. نمی توانم بنویسم. دیگر چیزی به صبح نمانده. الان مگی بیدار شد. می خواهم شیشه شیرش را به دستش بدهم که دوباره بخوابد. خوابم می آید. ادامهٔ نامه را بعداً می نویسم.
ساعت ده صبح بود که توران آهسته در را باز کرد. علی با صدای در بیدار شد. در جایش نشست. توران گفت: «نمی دانستم هنوز خوابی، وگرنه در را باز نمی کردم. می آیی صبحانه بخوری؟»
«بله، می آیم.»
«باید پوشک بچه را عوض کنیم. پایش می سوزد.»
«شبها بدون پوشک می خوابد.»
«زیرش را کثیف نمی کند؟ آن روزها که پیش ما بود شبها با پوشک می خواباندمش.»
«نه، تا خواب است خودش را خیس نمی کند.»
«الهی دورش بگردم. مثل دستهٔ گل می ماند. الهی شکر که می توانم با دل راحت

R A H A
11-25-2011, 04:44 PM
132-141

هر قدر میخواهم نگاهش کنم."
"فری امشب چه ساعتی میآید؟ "
" دوازده شب هواپیمایش مینشیند. دل توی دلم نیستو میترسم در فرودگاه ناگهان جلویش را بگیرند و دستگیرش کنند دلن شور میزند بلند شو بیا پایین صبحانه بخور چند جور نذر و نیاز کردم که فری بی دردسر بیاید."
" بابا و فرزین کجا هستند؟ "
" بابات مثل همیشه دنبال دوست و رفقهایش است فرزین هم رفته دانشگاه از مهمانی دیشب خوشت آمد؟"
" بله بچه های خوب و خونگرمی بودند."
توران نگاه پرسشگرانهای به او انداخت و با لبخندی پر معنی پرسید:" از دختر ها چی؟ "
" آنها هم خوب بودند گرم و صمیمی."
" همین؟! دیدی چقدر خوشگل بودند؟ به خصوص خواهر دانیال خیلی قشنگ است"
" اسمش چی بود؟"
" پرندیس."
" اسم قشنگی است."
" مثل خودش مگر نه؟"
علی از روی بی حوصلگی سری تکان داد :" شما بروید پایین من الان میایم."
" حیف دخترهای نجیب و با لیاقت خودمان نبود رفتی با یک عوضی ازدواج کردی؟"
" مامان اون مادر مگی است لطفا بیاحترامی نکنید."
" چطوری این حرفها رو به او نمیزدی؟ چرا به او نمیگفتی به خانواده ی من بیاحترامی نکن؟"
" بس کنید مامان جان من هنوز گیجم، منگم، نمیدانم چه کار کردهام نمیدانم کار به کجا میکشد."
" گیجی و منگی ندارد تو عاقلانهترین تصمیم رو گرفتی زندگی خودت و این بچه رو نجات دادی."
" از چه چیز نجات دادم؟ کدام نجات؟ چه کسی ار آینده خبر دارد؟"
" گفتم که اولش است نوز زود است. بفهمی که از چه بلایی نجات پیدا کردهای یواش یواش میفهمی!"
مگی چشمهایش را باز کرد توران روی صورتش خم شد مگی با وحشت به اطراف نگاه کرد بغض کرده بود توران خواست بغلش کند اما او تو بغل علی فرو رفت توران گفت:" پدر سوخته چه بابایی از اب در اومده! یادش رفته سه چهار هفته چه بلاهایی سرم آورد."
علی در حالیکه شورت بچه را وارس یمیکرد تا از تمیزیاش مطمئن شود گفت:" ببینید در خواب خودش را خیس نمیکند." سپس او را به دستشویی برد.
توران دلش برای علی آتش گرفت نمیتوانست او را با آنهمه تحصیلات و موفقیت در چنین موقعیتی ببیند. به سوی او رفت خواست بچه را بگیرد گفت:" بده به من این کارها مال تو نیست."
مگی دوباره لب برچید و خودش را به علی چسباند. علی گفت:" ناراحتش نکنید خودم این کار را میکنم راستی، نگفتید در آن سه چهار هفته چه بلاهایی سرتان آورد."
" زندکیمان رو فلج کرده بود یه لحظه آرام نمیگرفت"
" من که از شما میپرسیدم بیتابی میکند یا نه میگفتید ساکت و آرام است."
" چه باید میگفتم؟ مگر کاری از دستت بر میآمد؟"
" وقتی تلفن میکردم که صدایش نمیآمد."
" با زنگ تلفن فریس از خانه می بردش بیرون."
" وای ... خدایا با این بچه چه کردیم؟!"
" علی، هر چه کردی خودت کردی آخر او آدم بود که...."
" بس کنید خواهش میکنم من نمیتوانم تحمل کنم جنی هنوز همسر من است و مادر مگی."
" خیلی خب خیای خب من رفتم پایین."
علی دست و صورت مگی را شست لباس خوابش را عوض کرد و در حالیکه میبوسیدش گفت:" تو عشق منی تو را به هیچ کس نمیدهم."
توران پشت میز آشپزخانه نشسته بود و با دیدن او برایش چای ریخت تخم مرغ عسلی مگی هم آماده بود به علی گفت:" تو صبحانه ات را بخور من تخم مرغش را میدهم در ضمن یادم رفت بگویم در آن سه چهار هفته دو سه کلمه ی فارسی یادش دادم " سپس به مگی گفت:" بگو عمه فری"
مگی رویش را از او برگرداند.
توران گفت:"میگفت عم فر"
" دیگر چه چیزی یادش دادید؟"
" اسم مونا رو هم یاد گرفته بود میگفت" موم" اما انگار بهترین کلمهای که بلد است و میگوید "ددی" است."
علی قبل از اینکه خودش چیزی بخورد تخم مرغ مگی را داد توران با دقت نگاه میکرد از اینکه او در این سن و سال دچار چنین مسئولیتی شده بود غصه میخورد دردل به خود بد و بیراه میگفت. اگر نفرستاده بودمش اینطور نمیشد چه اشتباهی کردم لعنت به من بچهام حیف شد در این سن و سال بااید پوشک بچه عوض کند و شیر به بچه بدهد در حالی که نمیتوانست ناراحتیاش را پنهان کند گفت:" بده من بقیهاش رو بهش بدم تو صبحانهات رو بخور."
ساعت یازده شب همگی به فرودگاه رفتند مگی در کالسکه اش خواب بود و علی بالای سرش با اندوه به او چشم دوخته بود. آرزومیکرد هرچه زودتر موهایش دربیاید او را تحقیر شده میدید بارها به توران اعتراض کرده بود که چرا موهای او را تراشیده اند توران هم همان جواب هر دفعه را میداد:" با آن عکسهایی که در آن روزنامه ها چاپ شده بود حتما در فرودگاه شناخته می شد فری گفت موهایش را بتراشیم که شناخته نشود." و علی با شنیدن این جواب از فری دلخور شد.
ساعت دوازده شب هواپیما به زمین نشست. حدود نیم ساعت بعد سر و کلهی مونا و فری از پشت کوه چمدانهایشان پیدا شد. باربری چرخ دستی دیگری را که چند چمدان و ساک رویش بود به موازات آنها میآورد مونا روی چرخ دستی باربر نشسته و خوا بآلود بود. به محض اینکه سالار بغلش کرد سرش را روی شانهی او گذاشت و به خواب رفت. فری همه را بوسید به لی که رسید در حالیکه میبوسیدش گفت:" برایت خبرهای داغ دارم." دل علی به شور افتاد.
ساعتی بعد همه در خانه بودند فری سرزنده و پر جنب و جوش بود توران پرسید:" تو که انقدر چیز نداشتی چرا ایین همه چمدان داری؟"
فری با خنده ای مستانه گفت:" فروشگاه هارولدز را تکاندم و ریختم توی این چمدانها ما که دیگر به انگلستان نمیرویم گفتم لباس و کیف و کفش چند سالم را بخرم که خیالم راحت باشد در آن چمدان هم سوغاتیهاست برای تمام خانواده ی دانا سوغات اوردم."
توران با شنیدن نام دانا ابرو در هم کشید. او را به اندازه ی علی و فرزین دوست داشت علی گفت مگی را میبرد بالا که لباسش را عوض کند و بخواباندش شب به خیر گفت. فری اعتراض کرد:" مگر میروی بخوابی که شب بخیر میگویی؟"
" مگر نباید بخوابم؟"
: نه بابا بیا ببین روزنامه ها چه نوشته اند خوب شد زودتر آمدید اگر کمی این دست و آن دست کرده بودیم محال بود بتوانیم مگی رو از فرودگاه خارج کنیم."
" خیلی خب او را میخوابانم و میآیم." و از پله ها بالا رفت.
فری ابرو در هم کشید از توران پرسید:" چرا ناراحت است؟"
" از روزی که آمدیم همین طور است. دل و دماغ ندارد همهاش توی خودش نمی دانم چه مینویسد."
" یعنی نامه مینویسد ؟مبادا اشتباه کند و برای جنی نامه بفرستد!"
" یه دفعه پرسیدم چه مینویسی گفت خاطراتم را مینویسم فکر میکنم راست بگوید نامه که انقدر دور و دراز نمیشود."
" مامان وقتی برملا شد که علی بچه را به ایران اورده، روزنامه ها غوغا راه انداختند تایمز مقاله ای نوشت که برای ایرانیها آبرو باقی نگذاشت دولت را مقصر دانسته بود که هر تروریستی را به مملکت راه میدهد."
" گور پدرشان هر غلطی دلشان میخواهد بکنند.بده ببینم."
" صبر کن در آن چمدان است. روزنامه ی اکو عکس علی را چاپ کرده و نوشته " تحت تعقیب" همیشه بالای عکس مجرمان فراری این عبارت را مینویسند و برای پیدا کردنش جایزه میگذارند ببین چه عکسهایی از جنی چاپ کرده اند همه جا دارد گریه میکند فیلمی راه انداختخ که نگو یکی از روزنام هها نوشت خبرنگاران روزنامه ها برای مصاحبه با جنی مبالغ زیادی به او پیشنهاد میکنند."
" خب صدقه سر ما پولدار هم میشود."
" یکی از روزنامه های لندن عکس او را انداخته و نوشته ( ایران بتی محمودی دیگری به دنیا عرضه کرد) یکی دیگر هم بالای عکس جنی با تیتر درشت نوشته بدون دخترم هرگز"
توران با شنیددن این قسمت از گفته های او با صدای بلند خنده سر داد سالار گفت:" حتما پس فردا جنی هم خاطراتش را مینویسد و کتابش میلیونها پوند برایش ثروت میآورد."
فری گفت:" وقتی پولدار شد به او میگوییم پولها رو بده و دخترت را ببین ."
علی ،مگی راخواباند و پایین آمد فری روزنامنه ها را از چمدان در آورد اولی را جلوی او گذاشت علی به محض دیدن عکس خودش دگرگون شد زیر عکس با خط درشت نوشته شده بود<< علی تمیمی، بچه دزد جنایتکار را پیدا کنید و جایزه بگیرید>> و در کنار عکس او عکسی از جنی را چاپ کرده بود که با دستمال اشکهایش را پاک میکرد علی روزنامه را بدست گرفت و سرش را به چپ و راست تکان داد فری روزنامه ی دیگری به او داد عکس بزرگی از مگی در صفحه ی اول چاپ شده و زیرش نوشته شده بود<< جان مگی کوچولو در خطر است>> مقاله پر از شعارهای پرشور و هیجان علیه ایران و ایرانیان بود هنوز علی از از بهت دیدن آن بیرون نیامده بود که فری روزنامه ی دیگری بدستش داد عکس او و جنی در حالیکه مگی را بین خود نشانده بودند، نیمی از صفحه ی اول را اشغال کرده بود عل یبع عنوان درشت آن نگاه کرد و منقلب تر شد:" ایرانیها بارز هم گروگان گرفتند"
فری روزنامه را از دست او گرفت و با صدای بلند شروع به خواندن کرد توران گفت:" من انگلیسی خوب نمیفهمم معنی فارسی اش را بگو."
" نوشته علی تمیمی هنوز شرایطش را برای پس دادن بچه اعلام نکرده اما پیداست پول هنگفتی میخواهد .تمام مردم ضمن هم دردی با جنی اعلام کرده اند حاضر به همه نوع فداکاری هستند در ضمن نوشته با این گروکان گیری موقعیت ایرانیان موقیم انگلستان به شدت اسیب دیده راهپیمایی بزرگی هم در لندن صورت گرفته و راهپیمایان پلاکاردهایی با نوشته های مختلف مبنی بر محکوم کردن عمل بچه دزدی حمل میکرده اند. انها از دولت خواسته اند اقدامات شدیدی علیه ایران صورت دهد."
عل یناگهان مشتش را محکم روی میز کوبید همه از جا پریدند فری گفت:" چی شده چرا ناراحتی؟ هیچ غلطی نمیتوانند بکنند بچه مال خودت است مال مردم که نبوده."
توران گفت:" دیگر چه نوشته اند؟"
فری روزنامه ی دیگری را نشان داد که عکسی را از یک پلیس در کنار جنی چاپ کرده و زیرش نوشته بود << پلیس ضمن اظهار هم دردی با جنی از اینکه در کار خود سستی کرده و علی تمیمی توانسته بچه را بدزدد و از انگلستان خارج کند از مردم پوزش خواسته و قول داده بچه را در هر جای ایران باشد پیدا کن وبه جنی برگرداند."
علی چنان مشوش بودذ که سالار گفت:" فری تمامش کن. تمام اینها های و هوی ژورنالیستی است خبرنگارها دنبال موضوع داغ میگردند مسئله را بزرگ کردند که صفحات روزنامه اشان را پر کنند."
فرزین که با ولع به عکسها نگاه میکرد گفت:" خ.دمانیم دست آلکاپون را از پشت بستهایم."
علی دگرگون و پریشتن دست برد و روزنامه ی دیگر یرا از جلوی فری برداشت با دیدن عکس جنی ان هم با حالت گریه اعصابش متزلزل شد زیر عکس از قول او نوشته شده بود من بدون دخترم می میرم بچه ام را به من بازگردانید در قسمت دیگر روزنامه عکس ناتالی چاپش ده بود که او راه م در حال گریه نشان میداد. از قولش نوشته شده بود " من پرستار مگی کوچولوی بی گناه بودم پدر مگی مرد خشن و بداخلاقی بود هر روز وقتی به خانه اش میرفتم می دیدم بچه را انقدر اذیت کرده که به شدت گریه میکند بچه با دیدن من خودش را در اغوشم پرت میکرد و دیگر حاضر نبود به روی پدرش نگاه کند علی با تعجب و وحشت گفت:" نگاه کنید ناتال یچه مزخرفاتی گفته."
فرزین گفت:" بوی پول به دماغش خورده می خواهد جای پایش را با گفتن این حرفها سفت کند و ار درآمدهای جنی سهمی داته باشد."
علی بقیه ی مطلب را با صدای لرزان خواند .او میخ واند و فری تند و تند برای توران ترجمه می کرد:" ناتالی میگوید در مصاحبه ی بعدی حرفهای تازه ای خواهد زد."
توران گفت:" آفرین، فرزین خوب فهمیدی. با این حرفها خواسته به خبر نگارها بگوید هر که پول بیشتر ی بدهد حرفهای تازه اش را به او میگوید."
روزنامه های دیگری از روزنامه های بلفاست ضمن درج عکسی بسیار تاثیر انگیز از جنی سر مقاله اش را به مطلبی راجع به ایران اختصاص داده و نوشته بود :" در ایران اتفاقاتی رخ داده که پرده از روی هویت اصلی ایرانیان برداشته شاه ملتش را پشت این پرده گنهان کرده بود و نمیگذاشت دنیا بفهمد در پت این پرده ی خوش نقش چه خبر است. ما نباید بگذاریم ایرانیان در کشورمان انقدر نفوذ کنند که چنین فجایعی به بار بیاورند چه کسی جواب جنی مک کارتی را میدهد؟ بچه ی او الان کجاست و تحت چه شکنجه هایی قرار دارد ؟ تمام مردم انگلستان این سوال را از مقاما تکششور دارد=ند: چرا ایرانیان را تنبیه نمیکنیم؟"
توران با دیدن حال زار علی گفت:" فری، دیگر بس کن. هر چه میخواهند بنویسند به جهنم که ایرانیها راتنبیه کردند. چشمشان کور میشود و برای گرفتن نفت مفت منتمان را هم میکشند."
فری جواب داد:" بگذارید این یکی را هم بخوانم. نوشته << هیچ شهروند انگلیسی ای نمیتواندذ در برابر چنین فاجعه ای خود را مسئول نداند.مسئله ی مگی کوچولو موضوع شاده ای نیست که تنها به عنوان خبری تاسف برانگیز تلقی شود الان مگی در هر وضعیتی است با آن قلب کوچکش از ما کمک می طلبد و میپرسد چرا مردم سرزمین من اجازه میدهند نژادمان الوده شود چرا به تروریستها اجازه ورود به خاکمان را میدهند؟ چرا زنان ما با مردان ایرانی ازدواج میکنند؟ مگی یک فرد نیست او یک نماد است نماد فریاد و ا عتراض اینک کدامیک از مقامات ما جواب خواهد داد ؟علی تمیمی ایرانی ای که مگی کوچولو را دزدیده با ظاهری آراسته و مردم فریب به خاک ما وارد شده در دانشگاههای ما تحصیل کرده با همان ظاهر اراسته جنی مک کارتی را فریب داده و با او ازدواج کرده تا اجازه اقامت بگیرد. او در تماما سالهایی که با جنی دوست بوده نقشه میکشیده او را راضی به ازدواج با خود کند تا بتواند مقیم انگلستان شودف به طور حتم او از این اقامت اهداف دیگری هم داشته که باید بدانمیم و بفهمیم چه بوده است. شایعه شده که او جاسوس است و اقامتش در انگلستان به قصد جاسوسی بوده است. ملت حق ندارد از اینتلیجنس سرویس بپرسد چطور جاسوسان بیگانه وارد خام میشوند مستقر میگردند ، در نهایت امنیت و آزادی به کار جاسوسی میپردازند و در اخر با ربودن بچه ای بیگناه به روح این ملت ضربه میزنند؟ جنی میگوید از مدتها قبل به او مشکوک بوده اما علی تمیمی جاسوس ماهری بوده که از خود رد و نشانی باقی نمیگذاشته."
توران که دیگر طاقت از دست داده و صدایش دورگه شده بود گفت:" اااا، نگاه کن تورو به خدا چه جوری دارند موضوع را سیاسی میکنند نگاه کن چجوری جو آشوب میسازند!"
فرزین گفت:" پس فداست که آمریکا به پشتیبانی انگلیس علیه ما اعلام جنگ بدهد."
فری قهقه خندید و گفت:" خانواده ی تمیمی مشهور میشود!"
توران در حالی که زیر چشمی به علی نگاه میکرد و از رنگ سرخ صورت او که به بنفش مایل شده بود دلش زیر و رو شد وگفت:" تمام اتهاماتشان علیه ایران و ایرانی از همین قماش است از همین جا بگیر و برو نگاه کن یه مسئله خانوادگی رو به مسئله بین المللی تبدیل میکنند!"
سالار گفت:" چون بد آید هرچه آید بد شود، این دیگه اسمش مسئله سیاسی نیست بحران سیاسی است اخر تا این نمایشها را راه نیندازند که نمیتوانند ثروتهایمان را چپاول کنند. چندسال اسست که آمریکا با همین دست آویزها داراییهایمان را مسدود کرده؟ چندسال است تحریممان کرده؟"
فری گفت:" علی،به خدا داریث مشهور میشی باید تا تنور داغ است نان را بچسبانی باید هرچه زودتر یک کتاب بنویسی و از همین حرفهاکه در موردت نوشته اند درباره ی جنی بنویسی. میدانی چه کتاب پر فروشی میشود؟ قول میدهم ظرف دو سه ماه به تمام زبانهای زنده ی دنیا ترجمه شود."
توران گفت:" فری تو هم که شوخی ات گرفته."
" نه به خدا ،شوخی نمیکنم علی هم بردارد بنویسید جنی معتاد و مشروبخوار بوده و بچه را شکنجه میداده برای همین او بچه را از دستش نجات داده است علی نباید غفلت کند میتواند به ادی اشاره کند و بگوید او هم به همین خاطر جنی را طلاق داده بعد هم پای چارلز را به میان بکشد و بنویسد جنی چارلز را هم شکنجه میداد، به همین دلیل دادگاه او را برای نگهداری از بچه اش صالح ندانست و حکم عدم صلاحیت برایش صادر کرد" سپس خطاب به علی کرد که عرق پیشانیش را با پشت دست پاک میکرد گفت:" جواب های هوی است، من کمکت میکنم کتابی مینویسم که رویشان کم شود. مثلا مینویسیم چارلز در آن یک روزی که در اختیار جنی بود انقدر از او میترسید که به تو پناه آورد. هزار تا ماجرا مسیتوانی سرهم کنی راست و دروغ را به هم میبافیم و میزنیم توی دهنشان مگر کم از دست او زجر کشیدی؟بنویس چند بار سعی کرد الکل را ترک کند بنویس در تمام دوران بارداری مشروب میخورد و نه به توصیه های تو گوش میداد و نهدکترش. علی بیا از همین فردا دست بکار شویم. به چند ناشر گردن کلفت مراجعه میکنیم و میگوییم تمام این جنجالها بر سر آقای علی تمیمیاست که جلویتان ایستاده! حالا چقدر می-دهید تا کتاب را به شما بدهیم؟ هر کدام بیشتر دادند با او قرار داد میبندیم علی شانس آمده در خانه ایستاده و در میزند باید تا نرفته در را به رویش باز کنیم."
علی از جا برخاستفری پرسید:" کجا؟"
" دارم دیوانه میشوم میخواهم بروم حیاط ههوا بخورم."
توران کفت:" فری، بس کن. میبینی که چقدر خودش رو باخته خوب است هزارها کیلومتر با آنجا فاصله داریم و اینقدر میترسصد .علی، تو که انقدر..."
علی ناگهان بین حرف او فریاد زد:" باز شماتت میکنید؟"
" آخر خودت را پاک باخته ای "
" فردا حک.مت وقتی بفهمد باعث همچین شری شده ام، به سراغم میآید آن وقت میفهمد که ترسو نیستم."
فری گفت:" بابا حکومت درگیر جنگ است، کی به این مسائل فکر میکند؟! در ثانی بیایند سراغت بهتر! میتونانی با روزنامه ها مصاحبه کنی و بگویی نه شرافتم نه دین و مذهبم هیچ کدام اجازه نمیداد دختر مسلمانم زیر دست آن کافرها باشد. خودم یادت میدهم چه چیزهایی بگویی. میبینی که الان حکومت چقدر به این حرفها اهمیت میدهد از در مذهب وارد میشویم میگویی جنی نجس بود الکل مصرف میکرد و همه جا را به نجسی میکشید. نگاه کن آنها از چه نقطه ضعفهایی استفاده کردند! به ما لقب تروریست دادند خب ما هم پاتک میزنیم اصلا ببینم، مگر توبه خاطر همین چیزها از دستش فرار نکردی؟ خب همین ها را مینویسیم.دروغ که نیست!"
سالار با صدای بلند خندید و گفت:" فری تو چه هستی؟! کاش یه ذره از این جُربزه و سیاست تو را علی داشت من میدانم او الان آنقدر ترسیده که اگر از ما .......

R A H A
11-25-2011, 04:45 PM
صفحات 142 تا 147

اِبا نکند، برمی گردد پیش جنی.»
علی با حس تحقیری که در وجودش سر برآروده بود و نیشش می زد دست به گریبان بود. خانواده چنان ترسو و بُزدل قلمدادش می کرد که طاقت از دست می داد.
فری دست او را گرفت و نشاند و گفت: «اصلاً تو عقب بایست، من خودم می دانم چطور با قضیه کنار بیایم.»
«نمی خواهم. من اهل جار و جنجال نیستم. تحصیل نکردم که مدال بچه دزدی و تروریست بودن به سینه ام بزنند. باید فکر کنم. باید بیینم تا کجای این مرداب فرو رفته ام.»
فری با جوش و خروشهای او تفریح می کرد، «می گویند یک کاشی در تبریز با یکی دعوایش شد. برگشت کاشان و شب رفت بالای پشت بام و به او فحش داد. زنش گفت بیا پایین، می خواهی نصف شبی خون راه بیندازی؟ حالا حکایت توست.»
صدای خنده توران از همه بلندتر بود. علی دیگر طاقت نیاورد. با سرعت به حیاط رفت. چنان ملتهب و داغ بود که نسیم خنک ساعت سه بامداد شهریور ماه هم نمی توانست خنکش کند. از روزی که آمده بود چنان تحت فشار عذاب وجدان بود که حال و روزش را نمی فهمید. ولی حالا با دیدن روزنامه ها و خواندن حرفهای جنی کمی از عذاب وجدانش کاسته شده بود. اما فکر اینکه بالاخره روزی مگی را از دستش دربیاورند دیوانه اش می کرد. چند نفس عمیق کشید. دلش برای مگی شور می زد. انگار کسی می خواست او را از اتاق طبقۀ بالا برباید. پس از چند دقیقه این توهُم به صورت هیولایی درآمد. برگشت و با سرعت به ساختمان رفت.
فری پشت پنجره ایستاده بود و تماشایش می کرد. وقتی او وارد ساختمان شد، خودش را به وی رساند. «چی شده؟ نکند می خواهی...»
علی او را کنار زد و با سرعت پله ها را چند تا یکی طی کرد. در اتاق باز بود. مگی آرام و بی خبر از آن همه جنجال، به خوابی عمیق فرو رفته بود. عروسکش را در بغل داشت. علی نفس نفس می زد. آهسته لبهایش را روی گونۀ او گذاشت. شانه هایش از یورش گریۀ ناگهانی لرزید. دستش را آرام و آهسته به سر او کشید. موهایش چند میلی متر بلند شده بود. قبل از آنکه فری را در آستانۀ در اتاق ببیند، اشکهایش را پاک کرد. فری همان جا ایستاده بود و به حرکاتش چشم داشت. چنین صحنه ای را باور نمی کرد. تا آن روز به یاد نمی آورد اشک علی را دیده باشد. از خود می پرسید: چرا این طوری شده؟ مگر همین را نمی خواست؟ مگر از دست جنی به ستوه نیامده بود؟ مگر به خاطر مگی عذاب نمی کشید؟ پس چرا...؟
علی سر بلند کرد. از دیدن او یکه خورد. فری آهسته گفت: «بیا پایین ببینم چرا این قدر ناراحتی! مامان می گوید از روزی که آمده ای همین طور ناراحت هستی. مشکلت چیست؟»
«هیچی! برو پایین، می خواهم بخوابم.»
«نه، نمی توانم. باید بفهمم مشکلت چیست! مگر همین را نمی خواستی؟»
«الان حوصلۀ هیچ چیز را ندارم. بگذار برای بعد.»
«من که سر درنمی آورم. مگر به ستوه نیامده بودی و نمی خواستی از چنگش رها شوی؟»
«چرا! اما نمی دانستم موضوع این قدر دامنه دار می شود. نمی دانستم جنی این قدر به مگی علاقه دارد. نمی دانستم موضوع خبرهای جنجالی روزنامه ها می شوم. نمی دانستم موضوع را به مجرای سیاسی می کشانند. می دانی الان چندین هزار ایرانی در انگلیس زندگی می کنند؟ می دانی موقعیت همگی شان به خطر افتاده؟ می دانی الان با چه نفرتی از من حرف می زنند؟ می دانی مخالفان ما چه بهره برداریهای مغرضانه ای از این واقعه می کنند؟ می دانی چطور حیثیت ایران به خطر می افتد و مخالفان مستمسک تازه ای به دست می آورند تا تحریمها را علیه ما بیشتر کنند؟»
«برو بابا. بیخود خودت را با این فکرها آزار نده. برو خدا را شکر کن الان صحیح و سالم و آزاد، با بچه ات در جایی امن زندگی می کنی.»
«بله، خدا را شکر می کنم که لحاف را سر خودم کشیدم و گفتم گور پدر بقیه.»
«مگر می دانستی این طوری می شود؟ خب مطبوعات دنبال جنجالهای خبری خودشان هستند. قول می دهم چند روز دیگر همۀ این های و هوی ها فروکش کند.»
«اما پلیس بین الملل فروکش نمی کند. همه جا به دنبالم می گردد.»
«شناسنامه ات را عوض می کنیم!»
«فکر و روح و وجدانم را هم می توانم عوض کنم؟»
«به قول شاعر، «جگر شیر نداری، سفر عشق مرو». تو که خودت را می شناختی، چرا این کار را کردی؟»
علی با چشمانی مستأصل به او نگاه کرد. «از بس تو و مامان پاپی شدید. یادت رفته می گفتم این کار ممکن است به نتیجه نرسد، ممکن است عواقب بدی داشته باشد!؟»
«دیدی که به نتیجه رسید. عواقبش هم بد نیست. درِ رحمت به رویت باز شده. الان هر کسی جای تو بود، از این شهرت و موقعیت چنان بهره برداری می کرد که همان طوری که جنی اشک مردم دنیا را درآورده، او هم درمی آورد.»
«مردم دنیا؟ مگر خبر تا کجاها رفته؟»
«تو که طاقت شنیدن نداری، حرفش را نزن.»
«بیا برویم پایین ببینم دیگر چه خبر است!»
فری ایستاد تا او از اتاق بیرون آمد. شانه به شانۀ هم از پله ها پایین آمدند. علی هراسان پرسید: «خب، بگو. خبر فاجعه تا کجاها رفته؟»
فری روی یکی از صندلیهای هال نشست و در حالی که سیبی گاز می زد، گفت: «آب که از سر گذشت، چه یک نی چه صد نی. ولش کن. تا همین جا هم که گفتم، اشتباه کردم. تو ترسویی!»
علی رو به روی او ایستاده بود. توران گفت: «بگیر بنشین.»
فری خندید و در جواب گفت: «نمی تواند بنشیند. مگر نمی بینید چقدر اضطراب دارد؟ خیال می کند الان پلیس بین الملل پشت در خانه ایستاده که بپرد تو و او را دستبند بزند و ببرد.»
علی دندان قروچه ای کرد و جواب داد: «نه خیر، پشت در نایستاده مرا دستبند بزند و ببرد. ایستاده تا افتضاحی جهانی علیه حیثیت ما درست کند. خب، بگو، گفتی جنی اشک مردم دنیا را درآورده. چرا مردم دنیا؟»
«برای اینکه قضیه به مطبوعات آمریکا هم کشیده شده.»
«آه... امان از دست این روزنامه نگارها. تا آنچه را می خواهند به دست نیاورند، دست برنمی دارند. تو از کجا فهمیدی به روزنامه های آمریکا کشیده شده؟»
«گیتی خبر داد. برادرش از آمریکا تلفن کرده و پرسیده: «علی چه کار کرده؟ باورم نمی شود بچه دزدیده باشد.» به گیتی گفته راجع به این موضوع علاوه بر روزنامه ها، رادیو و تلویزیونها هم هر کدام دستی بالا کرده اند.»
«حالا اجازه می دهید بروم بخوابم؟»
توران با دلواپسی گفت: «حالا چرا این قدر ناراحتی؟ می توانیم خانه مان را عوض کنیم و برویم جای دیگر.»
«و قایم شویم! تا کی؟ چند روز، چند هفته، چند ماه؟ مگر می توانم مگی را در زندان بزرگ کنم؟»
سالار گفت: «ای بابا، تو تا کجاها را فکر کرده ای! این قیل و قال چند روز دیگر تمام می شود.»
«باید از اول این فکرها را می کردم، نه الان. دیگر همیشه باید نگران و سرگردان باشم.»
توران پرسید: «نگران چی؟»
«نگران اینکه بچه ام را از دستم نگیرند.»
«این قدر جلو جلو فکر نکن. به قول بابا تا چند روز دیگر آبها از آسیاب می افتد و همینها که این قدر جار و جنجال درست کرده اند، می روند سراغ یک خبر داغ دیگر. مردم هم فراموش می کنند. فکر کن ببین در همین چند سال اخیر چه خبرهایی دنیا را تکان داده و چند وقت بعد آن طور فراموش شده که الان اگر بخواهیم به یکی از آنها فکر کنیم یادمان نمی آید. در ثانی، مگی هنوز آن قدر کوچک است که فرق کوچه و خانه را نمی داند که تو می گویی باید در زندان بزرگش کنیم. من مثل تخم چشمم از او نگهداری می کنم. مگی مثل مونا عشق من است. به جگرم می چسبانمش.»
فری خونسرد بود و حالت تمسخر داشت. گفت: «صدای یونیسف هم درآمده و از مردم دنیا برای پیدا شدن مگی کمک خواسته. گروهی از صاحبان یک شرکت نفتی هم اعلام کرده اند حاضرند پولی را که پدر مگی برای برگرداندن او به مادرش می خواهد تقبل کنند.»
چشمهای علی از حدقه بیرون زده بود. روی صندلی ای نشست و سرش را بین دو دست گرفت.
فرزین گفت: «علی، شنیدی فری چه گفت؟ یک شرکت نفتی هر چه بخواهی می دهد.» سپس رو به بقیه کرد و در حالی که سخت هیجانزده شده بود گفت: «علی می تواند تقاضای میلیونها دلار بکند. شوخی نیست! مگی چند میلون دلار می ارزد. همگی مان...»
هنوز جمله اش تمام نشده بود که علی فریاد زد: «بنازم به این عموی با غیرت و تعصب! مثل اینکه بچه ام را باید از دسترس خیلیها دور کنم تا به دلار تبدیلش نکنند.»
توران موضوع را دست کم گرفت و خندید. «چرا آتشی می شوی؟ شوخی کرد جدی که نگفت.»
«خیلی هم جدی گفت. خر که نیستم. لحن شوخی را از جدی تشخیص می دهم.»
فری گفت: «من نمی گویم مگی را بفروشیم. اما می توانیم نقشۀ خوبی بکشیم که هم بچه را داشته باشیم، هم میلیونها دلار پول گیرمان بیاید.»
علی با دهان باز از وحشت و تعجب، ناباورانه پرسید: «تو هم؟ فری، تو هم راجع به بچۀ من این طور فکر می کنی؟»
«چرا شلوغش می کنی؟ مگر نفهمیدی چه گفتم؟ نقشه ای می کشیم که هم مگی را داشته باشیم، هم پولها را. اگر الکی جوشی نمی شوی، نقشه ای را که همین الان به ذهنم رسید بگویم.»
فرزین که فری را هم عقیدۀ خود می دید، با اشتیاق پرسید: «چه نقشه ای نابغه؟»
«با چند خبرگزاری مهم اروپایی و آمریکایی تماس می گیریم و می گوییم حاضریم در مقابل فلان قدر دلار بچه را بدهیم. حتماً خودشان راه و چاهش را معلوم می کنند. بچه را می دهیم. چند ماه بعد علی با جنی تماس می گیرد و کم کم دلش را به رحم می آورد. می گوید نمی تواند بدون مگی زندگی کند. بعد هم به او و خانوادۀ گدا گشنه اش وعدۀ دلار می دهد. قول می دهم اسم پول بشنوند، بچه را دوباره دو دستی تقدیمش کنند.»
علی گوشهایش را تیز کرد. صدای گریۀ مگی از طبقۀ بالا می آمد. از جا جهید. پله ها را چند تا یکی بالا رفت.
توران نگاهش به او بود. سر تکان داد و خطاب به فری گفت: «تو چه حرفهایی می زنی! او مگی را با دنیا عوض نمی کند.»
«عقلش نمی رسد، فکر اقتصادی ندارد. به خدا اگر این برنامه برای مونا پیش آمده بود، لحظه ای تردید نمی کردم. مگر من او را با دنیا عوض می کنم؟ اما طوری نقشه می کشیدم که هم او را داشته باشم، هم دلارها را.»
سالار دهن دره ای کرد و گفت: «چیزی به صبح نمانده. بلند شوید بروید بخوابید. بقیه اش را بگذارید برای فردا.»
فری گفت: «می خواستم سوغاتیهایتان را بدهم.»
«باشد برای فردا. مونا را نگاه کن. طفلک روی کاناپه مجاله شده و خوابش برده.»
سالار رفت. بقیه منتظر علی بودند. اما او پایین نیامد. روی تختخوابش دراز کشیده بود و با فکرهای پریشان و درهم و برهم دست و پنجه نرم می کرد. با حرفهای فری امنیتش را در خطر می دید. هیولای بدبینی و خطر همان خرده آرامشی را که در خانۀ پدر حس می کرد از دستش ربوده بود. نمی توانست بخوابد. فری آمده و همراه خود توفان آورده بود. فکر کرد فری و توران او را به ربودن

R A H A
11-25-2011, 04:45 PM
168-171
روبه رو هستیم، نه آن جنی ای که هیچ اعتنایی به بچه مان نداشت. هفته اول که نه خبرنگارها دست از سرمان برمی داشتند نه پلیس، هیچ نتوانستم آن طور که می خواهم از حال مگی باخبر شوم. گاهی سؤال بعضی از خبرنگاران برق از سرم می پراند. یادت هست وقتی با روزنامۀ اِکو مصاحبه می کردیم، خبرنگار بعد از اینکه گفتم سه ساعت در ساحل کنار مگی آفتاب گرفته ام با تعجب پرسید:«پس چرا برنزه نشده اید؟» از سوال او پُشتم لرزید. خوشبختانه جوابش الهام گونه سر زبانم آمد. گفتم:« ما شرقیها با آفتاب بی رمق شما برنزه نمی شویم.»
سرانجام بعد از چند روز به سر کارهایمان برگشتیم. همکاران رعایت حالمان را می کردند. تو به نوعی زجر می کشیدی و من به نوعی! اما زجر من خیلی بیشتر از تو بود. چون تو خودت را مجرم نمی دانستی، ولی من مجرم بودم. اعصابم خرد بود. باور کن وقتی تو را آن همه ناراحت می دیدم، آرزو می کردم کاش پیش از این نشان داده بودی که به بچه مان علاقه داری. آن وقت وضع خیلی فرق می کرد. من آن قدر ناامید نمی شدم که بخواهم دست از زندگی بشویم.
بعضی روزها از تلفن عمومی به خانۀ فری تلفن می کردم که حال بچه را بپرسم. یک روز وقتی با او صحبت می کردم، صدای گریۀ مگی را شنیدم. نمی دانی چه حالی شدم. سر فری فریاد زدم:«چرا گریه می کند؟» او را آرام کرد و گفت مونا اسباب بازیهایش را به او نمی دهد. باز فریاد زدم:«چرا اسباب بازی را از مونا نمی گیری و به او نمی دهی؟! چرا بچه ام باید گریه کند؟» از آن وقت به بعد دیگر هیج وقت صدای گریۀ مگی را نشنیدم. البته بعداً فهمیدم وقتی من تلفن می کردم، فری او را به بیرون از خانه می برد که من صدای گریه اش را نشنوم.
بله، روزها پشت سر هم سپری می شد و از داغی ماجرا می کاست. فری منتظر بود من و مگی و مادرم به ایران برگردیم تا او باقی ماندۀ اثاثش را بفروشد و به ایران بیاید. اوضاع برای اطرافیان و پلیس آرام تر شده بود، اما من و تو همچنان پریشان و آشفته حال بودیم. من آن قدر از عواقب کار می ترسیدم و آشفته بودم که دیگر احتیاج به نقش بازی کردن نداشتم. فقط دلیل ناراحتی ام با تو فرق داشت، که کسی از آن باخبر نبود. با گذشت زمان احساس کردم اوضاع مناسب و آمادۀ اقدام بعدی است. از فری خواستم بلیتهای ما را برای سه روز دیگر اُکی کند.
جنی، تمام آن روزهای وحشتناکی که گذرانده بودم یک طرف، و این سه روز آخر یک طرف. جانم را به لبم رساند. در آن سه روز مردۀ متحرکی بودم که بر حسب اجبار سرپا می ایستادم. وگرنه واقعاً از پا افتاده و از دست رفته بودم. من چیزی از آن زندگی نمی خواستم. یک چمدان برایم کافی بود. درست یک روز قبل از حرکت هر چه پول داشتم برای تو و چارلز گذاشتم. اجارۀ یک سال خانه را هم پرداختم تا تو نگرانی نداشته باشی. باور کن اگر چیزی هم داشتم برایت می گذاشتم تا وجدانم آرام بگیرد.
جنی، کاش مرا می شناختی و درک می کردی. کاش می دانستی چقدر به تو علاقه دارم. ای کاش کمی انصاف داشتی و در قبال این همه دروغی که در روزنامه ها و مجلات به چاپ می رسانی، کمی هم از حقیقتها می گفتی.
سرانجام روز موعود فرا رسید و من باید خودم را به لندن می رساندم. روزی که پایان یک زندگی بود. بله، پایان زندگی ای که چون کابوس برایم هول انگیز شده بود.
آن روز وقتی بعد از حدود سه هفته مگی را دیدم، بی ارداه اشکهایم جاری شد. می دانستم دختر کوچولویم چقدر در این مدت غصه خورده. اما وقتی اندوهم به منتهی درجه رسید که دیدم موهای او را از ته تراشیده اند تا به قول خودشان شناخته نشود. جنی، من با کوله باری از غم و اندوه از انگلستان رفتم. تو ندانسته گور خوشبختی مان را کندی و دیگر نتونستم به هیچ قیمت باور کنم زندگی ما در کنار هم ادامه خواهد یافت. آن قدر همه چیز برایم دردآور شده بود که حتی صبر نکردم مدرک مهندسی ام را بگیرم و بعد به ایران برگردم.
جنی، هنوز مادرم نمی تواند تمام پولهایم را برای تو و چارلز گذاشته و دست خالی برگشته ام. او قبل از اینکه مرا به انگلستان بفرستد، برایم یک خانه خرید. البته برای فری و فرزین هم خرید. من خانه را اجاره دادم و به انگلستان آمدم. اگر به خاطر مگی نبود، در خانۀ مادرم نمی ماندم. به خانۀ خودم می رفتم تا در تنهایی به آنچه بر سرم آوردی فکر کنم. اما با وجود دخترم، نمی توانم چنان خلوتی داشته باشم. به هر حال، دیر یا زود باید به کار مشغول شوم. مگی خیلی کوچک است. دلم نمی خواهد که در مهد کودکها بزرگ شود. آرزو دارم برایش کانون گرمی به وجود بیاورم که کمبود مادر را حس نکند. فری و مادرم او را دیوانه وار دوست دارند و حاضر به هر نوع فداکاری برایش هستند.
جنی ... من هنوز دوستت دارم، و این عشق غیرممکن است. باید فراموشت کنم. سخت است، اما راه دیگری ندارم. خواهش می کنم فکر مگی را از سرت بیرون کن، که روزی که قرار باشد قانون او را از من بگیرد، روز مرگ هر دومان خواهد بود. اول او را می کشم و بعد خودم را خلاص می کنم.
جنی، یک موضوع را خیلی جدی می گویم. با شناختی که از تو دارم می دانم که مصاحبه ها و دروغ پراکنیهایت رفته رفته جنبۀ تجارت پیدا کرده، اما خواهش می کنم تا آنجا پیش برو که مالکیت مرا نسبت به مگی به خطر نیندازد. چون در آن صورت یا هر دومان را می کشم، یا او را بر می دارم و به گوشه ای از دنیا می روم که هیچ کس از وجودمان باخبر نشود.
قوانین انگلستان این اجازه را به تو می دهد که غیابی طلاق بگیری. تو بار دیگر زنی بی شوهر می شوی. امیدوارم اگر مردی سر راهت قرار گرفت و به اندازۀ من دوستت داشت، قدرش را بدانی.
از طرف من به جولیا سلام برسان. امیدوارم مرا درک کند و ببخشد. در آن روزها، هم او و هم کارول خیلی دردسر کشیدند و با ما همدردی کردند. از رویشان شرمنده ام. اما اگر انصاف داشته باشی و نامه ام را به آنها نشان بدهی، شاید حق را به من بدهند. جنی، این را با قاطعیت می گویم. هرگز مگی را به تو نمی دهم. فراموشش کن. او مال من است.
جنی ... وقتی عاملی انسانی خوشبختی را پایمال می کند، احساسی جز افسوس نمی ماند. امروز ما هر دو دچار افسوسیم. تو نشانی خانۀ ما را در ایران می دانی و ممکن است بخواهی اقداماتی بکنی. اما مطمئن باش به محض اینکه پای پلیس در اینجا به میان بیاید، من و مگی به آن دنیا می رویم. برایم نامه بنویس. هر وقت می خواهی تلفن کن و صدای مگی را بشنو. اما فکر به دست آوردن او را از سرت بیرون کن. و یادت باشد، می گویند وقتی در خانه ای شیشه ای نشسته ای، به سوی کسی سنگ پرتاب نکن.

***
علی نامه را به پایان برد. و با اتمامش گویی تمام قوایش به اتمام رسید. سرش را روی میز گذاشت. دولت اشک به فریادش رسید.

R A H A
11-25-2011, 04:45 PM
148-167


بچه ترغیب کرده بودند.به او دلگرمی و وعده های آرامش بخش داده بودند.هر دو گفته بودند مگی را روی چشمشان بزرگ میکنند.حتی گفته بودند اگر او بخواهد ازدواج کند ، نگه داری مگی را به عهده می گیرند..اما حالا او را به چشم کالایی قیمتی نگاه می کردند.از این اندیشه به خود می پیچید.فکر کرد اگر تمام پولهایش را به حساب جنی و چارلز نریخته و امکانات مالی اش را به صفر نرسانده بود ، می توانست مگی را بردارد و از آن خانه ببرد.اما هر چه داشت برای جنی گذاشته بود.در حقیقت برای آرامش وجدان خود دست به چنین کاری زده بود.پول داده بود تا بچه دزدی اش را در محاکمه ی وجدان با سرزنش کمتری رو به رو کند.


مگی با همان چهره ی ترسیده ای که از خواب پریده بود ، دوباره به خواب رفته بود.پیشانی مرمرینش در محل دو ابرو گره داشت.انگار می خواست باز هم گریه کند.علی با دیدن آن گره بغض کرد.احساس غربت سر تا سر وجودش را فراگرفته بود.جو خانواده ، به احساس غربتش دامن می زد.مگی را از جنی گرفته بود که در کانونی از عشق و مهــر و عاطفه بزرگ کند.اما می دید آن کانون سرابی بیش نبوده.اشک از گوشه ی چشمانش لغزید و به روی بالش چکید.یک لحظه از ذهنش گذشت:فری بچه ی مرا مثل بچه ی خودش یتیم کرد و به جنی لعنت فرستاد که زندگی را بر او حرام کرده بود.


فری و توران و فرزین هر چه منتظر ماندند ، علی پایین نیامد.توران می خواست برود بالا.دلش پیش علی بود.فری مانعش شد ،«کجا می روید؟ بگذارید فردا با او صحبت می کنیم.فعلاً آمادگی ندارد.ما هم برویم بخوابیم.»


ساعت هشت صبح بود که تلفن زنگ زد.همه خواب بودند.صدای زنگ فری را بیدار کرد.خواب آلود گوشی را برداشت.جنی بود که با شنیدن صدای او بغضش شکست:«الو فری ، من جنی هستم.»


خواب از چشم فری پرید.توران هم که از صدای زنگ بیدار شده بود ، در آستانه در ظاهر شد.فری انگشتش را به علامت سکوت روی بینی اش گذاشت.توران به او چشم دوخته بود.فری گفت:«جنی، دیگر به اینجا تلفن نکن.»


«من مگی را میخواهم.علی کجاست؟می خواهم با او صحبت کنم.»


فری فوری گوشی را گذاشت.به توران گفت:»باید تلفنها را از پریز د بیاورم.»


-چی میگفت؟


-می خواست با علی حرف بزند.


-مبادا به علی بگویی او تلفن کرده.


-مگر عقلم کم شده؟


-خدا را شکر طبقه ی بالا تلفن نداریم.


-باید به بابا و فرزین هم سفارش کنیم هر وقت تلفن را برداشتند و دیدند جنی است، بدون حرف گوشی را بگذارند.


-دیوانه تازه یاد علی افتاده.


خواب از سرهر دو پریده بود.توران لبه تختخواب نشست و گفت:«یعنی ممکن است بتواند علی را پیدا کند؟


--نه بابا.در مملکت خودشان هزارجرم و جنایت اتفاق افتد و نمی توانند مجرم را پیدا کنند.


-علی خیلی ترسیده . کاش این خبرها را به او نمی دادی.


-مامان باید کاری بکنیم که علی رضایت بدهد دلارها را به دست بیاوریم.


-عجب حرفی می زنی.جانش به جان مگی بسته است.مگر میشود او را راضی کرد؟از این گذشته ، این دام است.می خواهند علی را بکشند به انگلستان و بیندازندش به گوشه ی زندان.


-اگر حساب شده عمل کنیم هیچ اتفاقی نمی افتد.لازم نیست بچه را به انگلیس ببریم.من می گویم یک نماینده بفرستید ایران و همین جا کار را تمام کنیم.


-بر فرض هم کاری که می گویی درست از آب در بیاید.علی که بچه را نمی دهد.


-علی با من.کاری میکنم که مگی را دو دستی بدهد.کاری میکنم که تا دو سه روز دیگه ثدای قهقهه تش به آسمان برود.فری را که می شناسید.محال است چیزی را بخواهد و به آن نرسد.


-تا کی باید تلفن قطع باشد؟


-تا وقتی بابا و فرزین از خواب بیدار شوند و سفارش های لازم را به آنها بکنیم.باید وقتی گوشی را برداشتیم و فهمیدیم جنی است ، قطع کنیم.اگر هم علی بود بگوییم اشتباه گرفته بود.


-دو سه روز دست نگه دار.با علی کاری نداشته باش تا کم کم بر اثر مرور زمان آرامش پیدا کند.


فری از تخت خواب پایین آمد و روی صندلی نشست.با چشمانی که برق شرارت از آن می جهیــد به توران نگاه کرد و گفت:«مامان، به خدا می توانیم صاحب میلیونها دلار بشویم!»


«یعنی تو انقدر خوش باوری؟یعنی آنها اینقدر احمق اند؟اینها همه اش نقشه است!»


«فعلاً هر نقشه ای داشته باشند،مگی را میخواهند.ما می توانیم در کشوری ثالث او را تحویل بدهیم که اصلاً پایشان را به ایران باز نکنیم.»


«ما الحمدلله مال و منال کم نداریم»


«مگر عیبی دارد باز هم داشته باشیم؟مطمئن باشید اگر جنی چنین پیش بینی میکرد ، خودش برای دزدیدن مگی با علی همدست میشد.»


«شاید هم تو درست بگویی،نمی دانم!اما فعلاً با علی کاری نداشته باش.باید به او فرصت بدهیم به اوضای فعلی عادت کند.خیلی روحیه اش خراب است.»


«الان میروم بالا ببینم خواب است یا بیدار.»


«به محض اینکه در صدا کنــد بیدار میشود.»


«اگر در بسته بود بیدارش نمی کنم و می آیم پایین.»


فری آهسته و پاورچین از پله ها بالا رفت.در اتاق علی بسته بود.تأسف خورد و برگشت.


در آن سوی در علی پریشان و درمانده پشت میز نشسته بود و ادامه نامه جنی را می نوشت :


جنی، من خیلی احساس بدبختی میکنم.در این چند روز که به ایران برگشته ام ، اتفاقی افتاده که میبینم هیچ راه نجاتی ندارم.البته مسلم است که من دخترم را به تو نمیدهم ، حتی اگر مجبور شوم به طور پنهانی زندگی کنم یا آواره کشورهای دیگر شوم.من نمی خواهم دخترم مادرش را همیشه لیوان مشروب به دست ببیند.می خواهم او را خودم تربیت کنم ؛تربیت اصیل ایرانی.اگر تو بعد از ربودن او تازه به یادش افتادی و به او علاقه نشان می دهی، من از همان لحظه که ورقه آزمایش را دیدم و فهمیدم تو باردار هستی عاشقش شدم.به همین خاطر بود که با تمام دلتنگی هایی که از تو داشتم بخشیدمت و باز مثل گذشته عاشقانه دوستت داشتم.


جنی،تو روی تمام هموطنانت را که به سردی و غرور معروفند سفید کردی.تو می دانستی فری شوهرش را از دست داده و دلش به من گرم است.می دانستی مونا بعد از پدرش مرا پدر خود می داند.می دانستی مادرم از مرگ دانا چه قدر صدمه خورده.میدیدی من چه قدر آرزو دارم چند روزی که آنها در خانه ما هستند بهشان خوش بگذرد تا کمی از غصه هایشان فاصله بگیرند و از سوی من و تو احساس دلگرمی کنند.اما تو آبروی مرا پیش آنها بردی.با رفتار توهین آمیز و برخورنده ات کاری کردی که هرگز نه فراموش می کنم و نه می بخشمت.


و یک روز...وای از آن روزی که چه کردی!من از تو خواهش کرده بودم تا مادر و خواهرم در خانه ما هستند ، چارلز را به خانه نیاوری.به آنها نگفته بودم تو قبلاً ازدواج کرده ای و یک فرزند داری.


می دانستم اگر بفهمند غوغا میشود.به تو التماس کردم آن هفته یا از دیدن چارلز صرف نظر کنی ، یا او را به خانه ی مادرت ببری.آنقدر در مقابل خواهش ها و درخواس هایم سکوت کردی که باورم شد اگرچه دلت نمی خواهد، پذیرفته ای.


آن شب دیر کردی و من نگران شدم.البته مگی هم تب داشت و من خیلی ناراحت بودم.به خانه مادرت تلفن کردم.او از تو خبری نداشت.وقتی باز هم زمان گذشت و تو نیامدی ،به خانه دوستانت ، سوزان و بتی ، زنگ زدم.آنها هم خبری از تو نداشتند.به قدری مضطرب شده بودم که می خواستم پلیس را در جریان بگذارم که حدود یازده شب آمدی.وای...جنی،کاش هرگز نیامده بودی.تو در برابر چشمان از حدقه بیرون زده من ، در حالی که حالت چشمها و رفتارت نشان می داد کاملاً مستی ، دست چارلز را گرفتی و وارد خانه شدی.چنان بهت زده شده بودم که نمی دانستم چه کنم.آن شب برخلاف چند روز گذشته آمدی روی صندلی روبه روی مادرم و فری نشستی و چارلز را هم کنار خودت نشاندی.به من هیچ اعتنایی نداشتی.در حقیقت در عین مستی ، این هشیاری را داشتی که نگاهت به نگاه من نیفتد.حتماً می دانستی چه حالی دارم.مادرم موضوع را نمی دانست.برایت شیرینی و میوه آورد.در حقیقت به جای اینکه تو تو از او پذیرایی کنی ، او این کار را کرد.فری ازت پرسید:«این بچه ی خواهرت است؟»تو که منتظر چنین سوالی بودی،بی رحم و بی انصاف جواب دادی:«نه،پسر خودم است.مگر علی به شما نگفته؟»


دنیا روی سرم خراب شد.فری و مادرم از شنیدن جواب تو خشکشان زد.تو همه چیز را برملا کردی.آن هم سخت و بی رحمانه.در حالی که مگی را در بغل داشتم ، احساس کردم سرم گیج می رود و ممکن است زمین بخورم.روی صندلی ای نشستم.مادرم پس از چند دقیقه سکوت ، که همه مان گرفتارش بودیم، به حرف آمد و از من پرسید:«جنی چه گفت؟من که انگلیسی خوب نمی فهمم.»فری جوابش را داد:«همان مقدار که فهمیدید درست است.آقا زاده پسر جنی است.»به مادرم نگاه کردم.رنگش تیره شده بود.حال خفگی داشت.مجبور بودم چیزی بگویم.اما هیچ کلمه ای پیدا نمی کردم.تو چنان صاعقه وار و بی رحمانه دست به این اقدام زدی که مرا مات کردی.مادرم در حالی که داشت خفه می شد پرسید:«علی ، مگر جنی قبلاً شوهــر داشته؟»تو همانجا نشسته بودی و به ویرانگریهات نگاه می کردی.از جا بلند شدم تا مگی را که در آغوشم به خواب فرو رفته بود سر جایش بخوابانم.مادرم دستم را گرفت و پرسید:«علی تو چه کار کردی؟او کیست؟چطور به دامت انداخت؟چه بلایی سرت آورد؟اینکه دهنش بوی گند مشروب می دهد.ای خدا...چه میبینم؟»آنها فارسی حرف می زدند و تو معنی صحبتهایشان را نمی فهمیدی.اما می دیدی مادرم حالش خراب شده و دارد به حال خفگی می افتد.بلندشدی و پنجره را باز کردی.فری آب آورد و به مادرم خوراند.حال خودش هم دگرگون شده بود.به من گفت:«پس تا گلو فرو رفته ای!چرا حقیقت را به ما نگفته ای؟»


سرم به دوران افتاده بود.نمی دانم چه شد که سرت فریاد نکشیدم.شاید ملاحظه ی آن سه بچه را کردم که جدا از دنیای بد ما بزرگترها،پاک و بی گناه،بازیچه ی دست ما بودند.مونا،چارلز و مگی.آنها چه گناه داشتند که در آن ساعت شب دچار تشنج بشوند؟نگاهم به چارلز افتاد.حالت ترسیده داشت.اگرچه زبان ما را نمی دانست ، میفهمید اوضاع عادی نیست.شاید طفلک مثل گذشته انتظار داشت من در آغوشش بگیرم و هدیه ای برایش داشته باشم و حالا که با چنین صحنه ای رو به رو شده بود ، می ترسید.مادرم روی مبلی که نشسته بود از حال رفت.تو با دیدن آن وضع چارلز را همراه خودت به اتاق خواب بردی.


جنی، یادم نمی آید آن شب حتی یک نگاه هم به مگی کرده باشی.تمام حواست پی چارلز بود که نترسد و نگران نشود.من تعجب میکنم، تو که آنقدر نسبت به مگی بی اعتنا بودی ، چطور امروز این قدر سر و صدا راه انداخته ای.این همان بچه ای است که او را زیر دست ناتالی می گذاشتی و بیرون می رفتی.حالا چطور اینقدر برایت عزیز شده؟حیف که نمی توانم به تمام مردمی که این مسئله را به صورت فاجعه درآورده اند بگویم جنی هرگز بچه مان را دوست نداشت.او فقط چارلز را بچه ی خودش می دانست ، چون پدرش اِدی بود.


فری مادرم را به اتاقشان برد.من متحیر بودم که چطور آن اوضاع را سر و سامان بدهم.درمانده و ناتوان به اتاق خواب آمدم.پرسیدم:«چرا با من اینطور دشمنی کردی؟کجا بودی که اینقدر مشروب خورده ای؟»با کمال خونسردی جواب دادی:«برای گرفتن چارلز که رفتم ادی مهمان داشت.خواهش کرد قدری پیششان بمانم و بعد بروم.من هم قبول کردم.»آنجا بود که دیگر نتوانستم خودداری کنم.بی اختیار سیلی محکمی به صورتت زدم.اما تو با همه ی مستی ، یک لحظه هم تأخیر نکردی و جواب سیلی را با همان محکمی دادی.سرت فریاد زدم:«تو زنی بدکاره ای.برو دست از سرم بردار.»


فری و مادرم به سالن دویدند.مگی از خواب پریده بود و به شدت گریه میکرد.فری او را بغل کرد.چارلز هم صدای گریه اش بلند شد.مونا از خواب پریده و به مادرم چسبیده بود.به طرفت حمله آوردم و چنان از خود بی خود شدم که اگر مادرم خودش را به میان نینداخته و حایل نکرده بود ، حتماً فاجعه ای غیر قابل جبران پیش می آمد.می خواستم تو را بکشم.


آن شب همه چیز رو شد.تو به عمد آن صحنه را به وجود آوردی که تکلیف خانواده ام را با خودت روشن کنی.وای...جنی.خدا تو را نبخشد که با من چه ها کردی.من که دوستت داشتم ، دیوانه وار عاشقت بودم.چرا کمر به نابودی ام بستی؟چرا تا پای مرگ وحشی ام میکردی.


بگذریم آن شب تا صبح نخوابیده ام.مگی در تب می سوخت و مادر و خواهرم بی صبرانه انتظار صبح را می کشیدند که از خانه ما فرار کنند.تو چارلز را در تختخوابش خواباندی و خودت به اتاق خواب دیگری رفتی.ساعتی بعد،وقتی از جلوی اتاق رد شدم که به آشپزخانه بروم و برای مگی شیر درست کنم ، دیدم راحت و آسوده خوابیده ای.


صبح زود مادر و خواهرم وسایلشان را جمع کردند که بروند.


بهشان التماس کردم بمانند و به تو بفهمانند هیچ نیرویی قادر نیست مرا از آنها جدا کند.اما فایده نداشت.آنها مصمم به رفتن بودند.از همانجا فکر جدا شدن از تو یک بار دیگر در دلم قوت گرفت.اما نه به قیمت از دست دادن مگی.من نمی دانستم دادگاه بعد از طلاقمان چه بر سر دخترمان می آورد.البته اگر ثابت می کردم تو معتادی و صلاحیت نگهداری از بچه مان را نداری ، دادگاه بچه را به تو نمی داد.ولی می دانستم به من هم نمی دهد.در حال حاضر علیه ایران و ایرانی چنان تبلیغات سویی به راه افتاده که مطمئن هستم دادگاه بچه مان را از هردومان می گرفت و به خانواده ای صلاحیت دار میداد.و من می خواستم مگی مال من باشد و تمام دنیا مال تو! اما چطوری؟


جواب این سوال را فری میدانست.آن روز صبح وقتی ناراحت و خشمگین ار خانه ما می رفت ، در حالی که به مادرم دلداری میداد گفت:«اگر کمی صبر کنیم همه چیز درست میشود . من راه حل معما را می دانم»مادر وقت خداحافظی از شدت عصبانیت نفسش گرفته بود.گفت:«چرا خودت را حرام کردی؟من برایت هزار آرزو داشتم...»سرم پایین بود.از خجالت آب شده بودم.زبانم در دهانم نمی چرخید که جوابی بدهم.فری باز هم او را دلداری داد و گفت:«فقط مرگ چاره ندارد.بقیه ی چیزها چاره دارند.مطمئن باشید تا نقشه ام را پیاده نکنم به ایران برنمیگردم.بلایی سرش بیاورم که سیلی زدن به برادرم را فراموش کند.»


آنها رفتند و من ماندم و دنیایی سیاه و تنگ و تاریک.جنی، تو زنی نامتعادل و همسری غیر قابل تحمل بودی.اما برای اینک داوری بحق دیگری را رد کنی ، همیشه مرا به عقب ماندگی و بربریت محکوم میکردی.مرا شرقی و اهل انتهای زمین و دور از هر تمدنی می دانستی.زندگی ام با تو به تابلوی سیاه غم انگیزی تبدیل شده بود که آرزوی حق مرگ آزاد را میکردم.دنیای من به طرز اسف باری فروریخته بود.تو کسانی را از زندگی من حذف میکردی و میخواستی فراموششان کنم که گناهش از دید هیچ کس پنهان نمی ماند.با این حال من مذبوحانه تلاش میکردم زندگیمان را تحت نظم درآورم.نظم فطری وجود من است.اما در قبال این فطرت فقط تدابیر موقتی وجود داشت ؛ و تو تمام تلاشهایم را بی رحمانه از شکل می انداختی.


جنی ، اگر یادت باشد ، همان روز صبح وقتی دوربین چارلز لز دستش افتاد و شکست ، با چه عاطفه و مهری بهش قول دادم دوربین بهتری برایش بخرم.سعی کردم با تمام زخمهایی که از تو بر روحم داشتم ، نگذارم آن بچه که از دنیای جهنمی ما بزرگترها چیزی نمی فهمید آسیب ببیند.تو صبح وقتی متوجه شدی مادر و خواهرم رفته اند رفتارت کمی عوض شد.سکوتت را شکستی و گفتی بهتر است مگی را به درمانگاهی برسانیم.فکر اینکه پا به خانه ی ادی گذاشته ای دیوانه ام کرده بود.نمی دانستم با آن همه تیرهای زهرآگینی که به سویم پرتاب شده بود چگونه مقابله کنم.به مادر و خواهرم فکر میکردم که چطور بی حرمت شده و با چشم اشکبار از خانه من رفته بودند.به ادی می خندیدم که چطور به ریش من می خندید و با تو رابطه پنهانی داشت.دلم برای مگی می سوخت که باید در خانه ای متشنج بزرگ شود.نه...نمی دانستم با این تیغهایی که به قلب و روحم فرو می رفت چه کنم.


آن روز وقتی مگی را از دکتر به خانه آوردیم ، داروهایش را به او دادم و منتظر بودم آرامش پیدا کند و من ساعتی بخوابم.بی خوابی و سر درد مرا از پای درمی آورد.اما افکار چنان مغشوش بود که نمی توانستم به خودم کمی آرامش بدهم.اگر تب مگی پایین می آمد ، داروی آرام بخش می خوردم بلکه بخوابم.خلاصه اندکی از تب او کم شد و خوابش برد.از اتاقش که بیرون آمدم ، دیدم تو و چارلز لباس پوشیده و آماده بیرون رفتن از خانه هستید.خیلی خوشحال شدم.در غیابت می توانستم با مادرم و فری صحبت کنم.هر چند حرف با ارزشی برای گفتن نداشتم.اما امیدوار بودم آنها چیزی بگویند که من آرام بگیرم.تو موقع رفتن چیزی گفتی که مطمئن شدم از آزار دادن من لذت می بری.یادت هست چه گفتی؟یادت هست چطور با آن جملات دیوانه ام کردی؟گتی:«ادی گفته امروز همگی مهمان او باشیم.تو می آیی؟»اما من جلو چارلز فریاد نزدم.نگذاشتم صدایم مگی را بیدار کند.خودم را کاملاً مهار کردم و فقط گفتم:«ما باید از هم جدا شویم.»تو با بی اعتنایی شانه بالا انداختی و بی آنکه سری به مگی بزنی ، دست چارلز را گرفتی و رفتی.نزدیک بود به طرفت حمله کنم و زیر مشت و لگد نابودت کنم.اما باز هم جلوی خودم را گرفتم.نمی بایست سر و کارم به پلیس می افتاد.باید صبر میکردم.دیگر تو را نمی خواستم.جدایی از تو مرا از بردگی می رهاند.فقط باید راهی عاقلانه پیدا می کردم.

جنی ، تو که مگی را دوست نداشتی! تو که آن روز حتی به اتاقش سر نکشیدی و نخواستی بدانی هنوز تب دارد یا نه ! پس چرا امروز...

جنجال به راه انداخته ای و مظلوم نمایی میکنی؟چرا با آن عکس های رقت انگیز و مصاحبه های دردآمیز ، خودت را یک پا مریم مقدس جلوه می دهی؟به خاطر اینکه مشهور شوی دست به چنین هوچی بازیهایی میزنی؟پولهایی که از مجلات و روزنامه ها میگیری به مذاقت شیرین آمده؟چه پیشنهادهایی دریافت کرده ای؟حتماً با ناشر هم قرارداد بسته ای که برایش کتاب بنویسی.تو که نویسندگی نمیدانی.حتماً ماجراهایی دروغ را برای نویسنده و او به جای تو می نویسد و کتاب به نام تو چاپ میشود.خب ، تو به زودی پولدار میشوی و می توانی تمام شبانه روز مشروب بخوری و با ادی...دلم میخواست به تمام آن روزنامه ها نامه می نوشتم و شرح زندگی مان را میدادم تا بفهمند آنکه باید برایش دل بسوزانند من هستم نه تو.


من هیچ وقت از انگلستان خوشم نمی آمد.برای همین تصمیم داشتم وقتی درسم را تمام کردم به کشورم برگردم و زندگی پرفعالیتی را شروع کنم.اما علاقه به تو ، و بعد هم ازدواج ،تمام برنامه هایم را به هم ریخت.وقتی بار اول در خانه سوزان آنقدر ناراحت و غمگین دیدمت ، و بعد ماجرای زندگی و طلاقت را شنیدم ، چنان تحت تأثیر قرار گرفتم که بیشتر به انبت کشیده شدم، و روز به روز علاقه ام بیشتر شد آنقدر که خواستم با هم ازدواج کنیم.اما مشروبخواری تو سد راهم بود.مدتی بعد تازه فهمیدم یک فرزند پسر داری.پسرت را قبول داشتم ، اما مشروبخواری ات را نه.و تو...وقتی باور کردی اعتیاد مرا از چنگت بیرون خواهد برد ، قول دادی ترک اعتیاد کنی.طوری صمیمانه قول دادی که مرا قانع کردی.تا خلاصه پنهانی از آنان ازدواج کردیم.اول نفهمیدم از ازدواج با من چه منظوری داری.اما خیلی زود معلوم شد می خواهی با این ازدواج صلاحیتت را برای دیدن چارلز به دادگاه ثابت کنی.با این حال نمی توانم قبول کنم تمام مقصودت همین بوده.تو بالاخره به مقصودت رسیدی.دادگاه تأیید کرد که تو دارای زندگی و خانواده هستی و میتوانی هفته ای یک شبانه روز با پسرت باشی.من به دادگاه تضمین دادم که او را مثل فرزند خودم بدانم.نمی خواهم به مسائل عادی اشاره کنم.فقط با یک یادآوری کوچک می گویم آنچه را که تو نمی توانستی به او بدهی ، من میدادم.در طول یک شبانه روز که چارلز با ما بود ،کاری میکردم که با احساس خوبی از پیش ما برود ، و از اینکه تو را خوشحال و راضی میدیدم ، غرق لذت میشدم.تو وقتی از بابت پسرت خیالت راحت شد ، اعتیادت را ترک نکردی .جستهگریخته می دیدم باز به دامن الکل افتاده ای.


جنی...من میتوانم تمام این ماجراها را به دادگاه بگویم و جنجالهای تو را خنثی کنم.حتی میتوانم بگویم چارلز را بهانه کرده ای تا به ادی نزدیک شوی.تو هنوز چشمت پی اوست.دوستش داری و میخواستی مرا هم داشته باشی.البته مرا نه به دلیل عشق و علاقه ، که برای پول بی حساب و کتابی که در اخیارت می گذاشتم.می توانم ثابت کنم که تو فقط پول من را می خواستی.حتی تصمیم داشتی مگی را با کورتاژ از بین ببری.اما این کارها را نمی کنم.من تلاشهایم را برای نجات تو از اعتیاد کردم.از هیچ چیز برایت مضایقه نداشتم ، ولی به این نتیجه رسیدم که تو یک گرفتاری نداری ، و گرفتاریهایت از نوعی است که برای من غیرقابل تحمل است.چه کار باید میکردم؟ باید تا آخر عمر می سوختم و می ساختم؟باید می گذاشتم دخترم در دامن مادری معتاد بزرگ شود؟


بله ، قصد طلاق داشتم.اما نمی خواستم برای داشتن مگی مخاطره کنم.تو هر قدر هم بی صلاحیت بودی ، باز دادگاه بچه را به من که خارجی به حساب می آمدم نمی داد.به خصوص که روابط کشور من با دنیا تیره و تار است.آن همه تبلیغات مسموم چهره ما را در دنیا خراب کرده .هر چند تمام اینها نقشه خود شما انگلیسیها و بعد آمریکاییهاست.(الان این چه ربطی به جنی داره؟!).اما فعلاً کسی نیست از شما بپرسد چرا با آن همه فریادی که برای حقوق بشر می زنید ، آن نقشه های شوم را می کشید و آمریکا وارد عمل میشود.یک روز ویتنام ، یک روز کامبوج و سریلانکا یک روز ایران و عراق ، یک روز...بله ، جنی.با آن همه هو و جنجال بر سر تروریست بودن ما ایرانیها ، جای امیدواری نبود که دادگاه عادلانه عمل کند و بچه را به من بدهد.پس چطور باید او را نجات میدادم؟راه دیگری هم وجود داشت؟نه...من نمی گذاشتم مگی در دامان تو بزرگ شود.


جنی ، من با هیچ نشریه ای مصاحبه نمی کنم.جوابت را نمی دهم تا به مقاصدت برسی و از این راه پول دربیاری.اما یک چیز را بدان ، که عاشقت بودم و هستم.خودم نمیدانم چرا.انگار عشق واقعا ً مرض است.به جان انسان می افتد و بیمارش میکند.همان طور که به جان من افتاد.


آن روز فری و مادرم با چشم گریان از خانه ما رفتند.چند ساعت بعد در غیاب تو به آنها تلفن کردم.مادر گوشی را برداشت با شنیدن صدای من با سوز و گداز گریه ای کرد که قلبم آتش گرفت.حرفهایش وجودم را لرزاند و از خجالت آبم کرد.«علی ، من و پدرت آدم نبودیم که در مورد بزرگترین تصمیم زندگی ات با ما مشورت کنی؟سزای توراندخت ، زنی که تمام طایفه اش رویش حساب میکندد ، همین بود؟ من تو را آسان بزرگ نکردم.خودت میدانی پدرت هیچ موقع درمورد شما پدری نکرد.او عاشق شکار و دوست بازی بوده و هست.اما من هشیار و بیدار ، تمام حواسم را جمع کرده بودم که بچه هایم را به جایی برسانم.جایی مهم و با ارزش.این بود دستمزد من؟چنین بی حرمتی را اگر در خواب هم می دیدم دیوانه میشدم.وای....دختر بی سر و پای دائم الخمری به گوش بچه من سیلی بزند و من تماشا کنم؟انگلیسی از دماغ افتاده ای مرا از خانه پسرم بیرون کند؟علی ، کاش مرده بودم و این روزها را نمیدیدم.علی...علی ، دنیا روی سرم خراب شده.از برایتون تا لندن گریه کردم.دارم زیر سنگینی این بی حرمتی له میشودم.از ساعتی که از خانه ات بیرون آمده ام ، آرام ندارم.»


حرفی برای گفتن نداشتم.اگر میشد بگویم که جبران میکنم ، کمی آرام میگرفتم.اما حضور تو در زندگی ام ، اجازه چنین وعده هایی را نمی داد.چطور باید جبران میکردم؟مگر او دیگر پا به خانه ی من میگذاشت؟صدای گریه ی مگی درآمد ، مادر شنید و گفت:«برو به او برس.بعد تلفن کن.فری می خواهد به تو چیزی بگوید.»


گوشی را گذاشتم و به سراغ دخترم رفتم.باز هم تبش پایین تر آمده بود.لاستیکی اش را عوض کردم.دست و رویش را شست و شیشه شیرش را به دستش دادم.در آغوشم لمیده بود و شیرش را می خورد.دلم برایش می سوخت.دلم نمی خواست زیر دست ناتالی بزرگ شود.به هر حال وقتی شیرش را تمام کرد ، اسباب بازی هایش را جلویش گذاشتم و مشغول بازی شد.به مادرم احتیاج داشتم.محبت و حمایتش را میخواستم.در چنان خلا عاطفی دست و پا میزدم و در آرزوی آغوش او می سوختم.


تلفن زدم.این بار فری گوشی را برداشت.به محضاینکه صدایم را شنید گفت:«چی شده؟چرا مثل آدم های ورشکسته حرف میزنی؟اتفاقی نیفتاده.هر کاری راهی داره.وقتی راهش را پیدا کردیم ، آسان میشود.»فری روحیه قرص و محکمی دارد.حتی مرگ شوهرش هم نتوانست روحیه اش را ضعیف و خراب کند.وقتی با من حرف میزد ،طوری بهم روحیه میداد که احساس پشتگرمی میکردم.گفتم:«از رفتاری که جنی با تو و مادر کرد معذرت میخواهم.»با صدای بلند خندید و گفت:«همین؟!معذرت خواهی؟خب ، بقیه اش؟با مگی چهکار میخواهی بکنی؟از او هم معذرت خواهی میکنی که مادرش هیچ مهر و علاقه ای به او ندارد؟نه ، علی، این طور نمیشود.تو باید زندگی ات را نجات بدهی.»


جنی ، رابطه ی زناشویی ما به مرحله احتضار رسیده و زندگی رویایی ام به واقعیتی تلخ مبدل شده بود.روزی تو از من روی برمی گرداندی ، و حالا من بودم که از تو می گریختم.منتظر بودم فری راه و چاه را نشانم بدهد.از او پرسیدم:«چه کار میتوانم بکنم؟اگر منظورت طلاق است بدان که بدون مگی زندگی ام تمام میشود.»گفت:«مگر کسی گفته از مگی جدا شوی؟»دیدم خیلی از مرحله پرت است.برایش توضیح دادم:«دادگاهبچه را به فردی تروریست نمی دهد.این بی وجدانها چنان تبلیغاتی علیه ما راه انداخته اند که هرکدامشان می فهمند ایرانی هستم ، از نزدیک شدن به من می ترسند.»جواب داد:«بله من هم مدتی اینجا زندگی کرده ام و می دانم.من و دانا همه جا خودمان را ایتالیایی معرفی میکردیم.اما مگر عقلمان کم است که فریاد بزنیم عسس مرا بگیر؟نه دادگاه لازم است ، نه طلاق.باید مگی را برداری و از اینجا فرار کنی.»حرف فری آنقدر بزرگ و پر حجم بود که نتوانستم هضمش کنم.پرسیدم:«فرار کنم؟چطوری؟مگر میشود از دست پلیس فرار کرد؟»فری اول سرکوفت زد و بعد راه حلش را گفت:«این ترسو بودن و عاطفی فکر کردنت بیچاره ات کرده.همه چیز را به من بسپار.چنان پلیس را قال بگذارم که انگشت به دهان بمانی.»


جنی ، مکالمات آن روزمان را عیناً برایت می نویسم.از فری پرسیدم :چطوری؟


گفت:اول بچه را قایم میکنیم و هو می اندازی که گم شده است.


-بچه را قایم کنم؟مگر میشود؟مقصودت را نمی فهمم!


-باید یک روز او را به هوای گردش برداری بیاوری لندن و بگذاری پیش من و مامان.


-مگی پیش شما قرار نمیگیرد.مگر میشود؟


-من و مامان بلدیم چطور نگهداری اش کنیم که زود با ما انس پیدا کند.طلک همان چند روز جهنمی که در خانه ات بودیم به من و مامان و مونا انس رفته بود.در غیاب شما هیچ بی تابی نمیکرد.ما که دیگر از آن مجسمه ابوالهول ، ناتالی را می گویم، از او بدتر نیستیم.آدم از دیدنش هول میکند.خیالت راحت باید.وقتی مگی پیش ما باشد هوای تو را هم نمی کند.


-خب ، بقیه اش؟


-بقیه اش معلوم است.باید بگویی بچه ات را دزده اند.چند روزی سر و صدا و داد و قال بلند میشود.باید صبر کنیم آبها که از آسیاب افتاد و پلیس از پیدا کردن بچه مایوس شد ، بار و بندیلمان را ببندیم و برگردیم ایران.


-ما هیچ نمیدانیم پلیس حرفم را باور میکند یا نه! ممکن است شمکوک شود و خودم را دستگیر کند.


-نباید بگذاری پلیس مشکوک شود.مگر دخترت را نمی خواهی؟مگر نمی خواهی از دست جنی خلاص شوی؟


-چرا...چرا.اما...


-اما چی؟می ترسی؟


-هر طور میخواهی فکر کن.بله میترسم.اگر دستمان رو شود ، پلیس دمار از روزگارمان در می آورد.


-من یادت می دهم چطور کاری کنی که مردم برایتون به حالت گریه کنند و برایت دل بسوزانند.


-مردم برایتون؟


-بله بالاخره خبر می پیچد و همه خبر دار می شوند.تو باید طوری بازی کنی که این انگلیسی های سنگ شده اشکشان در بیاید.


-وای چه نقشههای دور و درازی داری! خب شرح بده.


-یک روز یکشنبه که تعطیل است و ناتالی نمی آید و جنی هم در خانه است.بچه را بر میداری که ببری گردش.قبلً باید دو سه هفته این کار را انجام دهی تا برای جنی عادی شود.بعد در یکی از یکشنبه ها بچه را بر میداری و می آوری اینجا و خودت به برایتون بر میگردی و با حال پریشان ادعا میکنی که بچه را دزدیده اند..البته من نمی دانم چند روز یا چند هفته بعد موضوع عادی میشود که برویم ایران.باید آنقدر صبر کنیم تا آبها از آسیاب بیفتد.


-فری اگر نقشه مان نقش برآب شود چه؟اگر پلیس بفهمد دسیسه ای درکار بوده ، مرا به زندان می اندازند و برای همیشه منگی را از دست میدهم.


-تو تا وقتی این رو حیه ترسو را داری ، موفق به هیچ کاری نمیشوی.باید قوی باشی.زندگی زناشویی بد مثل سایر زندگیها میگذرد.اما انسان را خرد میکند باید از چنگش فرار کرد.


تحقیرهای او و مامان باعث شد از خودم تهور نشان بدهم.عشق من در عرصه وسیع بدفرجامی مثل شیشه شده بود تا با یک تلنگر بشکند.این تلنگر را فری زد.بنا به سفارش او و مامان سعی میکردم دیگر به تو درگیری نداشته باشم.به قول آنها باید اعتقادات به من به قوت خود باقی می ماند تا کار از کار بگذرد.از آن روز به بعد برای تو نقش بازی می کردم.ولی برای چارلز نه! محبتم به او خالصانه بود.حسابش را نه با تو قاطی میکردم ، نه دی.او هم مثل مگی قربانی بود.تو مسبب بی مادری و بد بختی هر دوی آنها هستی.طفلک چارلز.چقدر به من علاقه داشت!


جنی خدا می داند تو پنهان از چشم من چه روابطی با ادی داشتی. و من در آتش خشم و عصیان می سوختم و خاکستر میشدم و دم نمیزدم.هر روز به فری و مادرم تلفن میزدم و حرفهایشان را می شنیدم و قوت قلب پیدا میکردم.تا سرانجام روز موعود رسید.


وای...که نمی دانی چه اضطراب و دلشوره ای داشتم.از دو سه شب قبل نتوانسته بودم یک ساعت بدون کابوس بخوابم.صد دفعه خواب دیدم به دست پلیس افتاده ام و مگی از دستم رفته.در آن شبها وقتی تو خوابت میبرد ، از اتاق بیرون می رفتم ، تا صبح در هال قدم می زدم و جوانب کار را بررسی میکردم.آنقدر که پاهایم خسته میشد.دقیقه به دقیقه به اتاق مگی سر می کشیدم و با دیدنش دلم می لرزید.


بالاخره آمادگی لازم ایجاد شد.آن روز باید مگی را به جایی می بردم که چند نفر او را به طور تصادفی ببینند و شهادت بدهند در کنارم بوده.بهترین جا ساحل بود.تمام شب را بیدار مانده بودم.صبح وقتی تو بیدار شدی و با شکم خالی مشروب خوردی ، از دیدنت چنان منزجم شدم که تصمیم گرفتم بدون فکر کردن به تو ، نقشه ام را عملی کنم.


ساعت هشت و نیم صبح بود که گفتم می خواهم مگی را به ساحل ببرم.آن روز بعد از ظهر باید چارلز را هم پیش خودمان می آوردیم.تو گفتی تصمیم داری از ادی بخواهی اجازه بدهد چارلز برای یک هفته پیش ما باشد تا به مسافرت چند روزه برویم.قبول کردم.تو مثل هفته های قبلساک مگی را روبه راه کردی ، و من دور از چشمت چند تکه لباس و لاستیکی و یک قوطی شیر خشک برایش در ساک گذاشتم که وقتی او را به مادرم می سپارم ، تا زمانی که برایش همین چیزها را به طور کامل فراهم کنند ، مشکلی پیش نیاید.


موقعی که از خانه بیرون می رفتم چنان توان از دست داده بودم که احساس میکردم پاهایم می لرزد.تو عروسک مگی را به بغلش دادی و ما رفتیم.ساحل خیلی شلوغ بود.آفتاب دلچسبی می تابید و بیشتر مردم مشغول آفتاب گرفتن بودند.از دکه نوشابه فروشی نوشابه خریدم و سعی کردم طوری عمل کنم که او مگی را در من ببیند.بعد بیل و سطل را به دست او دادم و گذاشتم چند دقیقه ای بازی کند.البته در تیررس نگاه صاحب دکه نوشابه فروشی نشستم که ما را به یاد داشته باشد.این مقصود عملی شد و من چند دقیقه بعد ، در حالی که جلوی دکه شلوغ شده بود و او نمی توانست دیگر ما را ببیند ، مگی را برداشتم و به اتومبیل برگشتم و عازم لندن شدم.چنان با سرعت می راندم که گاه خودم وحشت میکردم.رفت و برگشت آن مسافت باید طوری محاسبه میشد که من در زمان معمول به خانه میرسیدم.


وای...جنی ، نمی دانی از اینکه مجبور بودم برای چند روز یا چند هفته دخترم را نبینم چه حالی داشتم.آن قدر وحشت و ترس بر من غلبه داشت که گاه به سرم میزد از همان نیمه راه برگردم و موضوع را فراموش کنم.اما هر بار که این فکر در ذهنمقوت می گرفت ، به یاد رفتار های تو می افتادم و دوباره مصمم می شدم.


جنی همین الان که این یادداشت ها را برایت مینویسم ، با اینکه فرسنگها از تو و پلیس و آن فضای دردانگیز دور هستم و مگی رو بع رویم آروم و راحت خوابیده ، باز احساس وحشت میکنم.تو زندگی مرا به کابوس وحشتناکی تبدیل کرده ای.خدا تو را نبخشد مگر من جز ابراز محبت و عشق و عاطفه نسبت به تو کار دیگری کردم؟مگر...بگذریم.


وقتی به لندن رسیدم به خانه ی فری رفتم چنان متزلزل بودم که نمی دانستم آن راه دور و دراز را چگونه برگردم.مگی خوابش برده بود . او را در عالم خواب به دست آنها سپردم.مادر سر و رویم را بوسید و دلداری ام داد.فری هم همین طور.او در نهایت صمیمیت قول داد مگی را مثل مونا بداند و در موردش کوتاهی نکند.وقتی از خانه شان بیرون آمدم.مرد پاکباخته ای بودم که نمی دانستم چه آینده ای در انتظار من و دخترم است. در طول را از اینکه مگی بیدار شود و به جای من و تو با چهره هایی تقریبا کم آشنا رو به رو شود و غریبی کند دلم پر از غم شد.


نمی دانم چرا هر چه از او دورتر میشدم ، خطر را نزدیکتر احساس میکردم.نمی دانستم به او و واکنش هایش در محیطی که برایش آشنا نبود فکر کنم یابه خطری که از سوی پلیس تهدیدم میکرد.اما جنی ،به همه چیز فکر میکردم مگر واکنشهای حاد و دور از انتظار تو.آخر تو چنان به مگی بی اعتنا و بی علاقه بودی که فکر نمی کردم گم شدنش تاثیر چندانی برایت داشته باشد.


خدا می داند با چه حال زاری بعد از رسیدن به برایتون به پلیس مراجعه کردم.البته آنها حال زارم را به حساب ناراحتی ام گذاشتمد و سعی کردند به من روحیه بدهند.با گفتن اینکه مگی را به زودی پیدا می کنند ، سعی در آرام کردنم داشتند.من در حالی که می دانستم پلیس هیچ وقت یا دست کم تا روزی که برای رفتن از انگلستان به فرودگاه نرفته ایم ، بچه را نخواهند دید ، با این حال از اینکه پلیس می گفت او را به زودی پیدا خواهد کرد ، وحشت می کردم.کارها خیلی خوب پیش رفت.درست برعکس آنچه انتظار داشتم.خلاصه با همان روحیه ی خراب و درمانده به خانه آمدم و ماجرا را برایت گفتم و از واکنشت غرق حیرت شدم.تو بلافاصله به طرف تلفن دویدی که پلیس را خبر کنی.گفتم پلیس را در جریان گذاشته ام.به طرف یخچال دویدی.یک لیوان مشروب ریختی و بلافاصله سرکشیدی. از دیدنت حالم به هم خورد.

جنی بیش از سه هفته نقش بازی کردن کار طاقت فرسا و شکننده ای بود که از خودم باور نداشتم.دیگر جرئت نمی کردم از خانه به فری و مادرم تلفن کنمومی دانستم پلیس با اطمینان از اینکه ربایندگان به زودی تلفن خواهند کرد و خواسته هایشان را خواهند گفت ، تلفن را تحت نظر دارد.مجبور بودم از محل کار تلفنی کوتاه بزنم و رمزی حال مگی را بپرسم.البته هفته اول را که هیچ کدام به یر کارمان نرفتیم.تو چنان در برابر این ماجرا واکنش نشان دادی که گاه خیال می کردم با کس دیگری...

R A H A
11-25-2011, 04:46 PM
صفحات 172 تا 175

فري شماره تلفن گيتي را در لندن گرفت.
«الو گيتي سلام منم فري»
« سلام چطوري،؟ از اوضاع بگو.»
« خوبم، خبرها پيش توست .انجا چه خبر است؟ »
« روزنامه ها موضوع را همچنان پي گرفته اند. تضرع و زاري هاي پرشور و حرارت جني احساسات مردم را به شدت تحريك كرده. حالا ديگر با جوليا و كارول و ريچارد هم مصاحبه مي كنند. يكي از روزنامه ها كه با جوليا مصاحبه كرده نوشته: جوليا مي گويد ارزو دارم قبل از مرگم يك بار ديگر مگي را ببينم .بعد هم چيزهايي گفته كه ادم شاخ در مي اورد.
«چي گفته اگر روزنامه را داري برايم بخوان.»
« اره دارم همينجاست. جوليا در جواب خبرنگار كه پرسيده :« شما از اول موافق بوديد كه دخترتان شوهر خارجي داشته باشد؟ »گفته:« براي من تمام خارجي ها يكسان نيستند. اگر جني مي خواست با يك الماني يا سويسي يا امريكايي ازدواج كند مخالفت نمي كردم اما با يك ايراني چرا، حتما مخالفت مي كردم.»
«مي توانيد علتش را بگوييد؟» «فكر نمي كنم علتش از كسي پوشيده باشد، ايرانيها را تمام جوامع بين المللي تروريست شناخته اند انها ادمها را گروگان مي گيرند تا به مقاصد شومشان برسند.»
«شما جني را از ازدواج با علي تميمي منع كرديد؟»« بله من به او گفتم يك انگليسي نبايد تا اين حد خودش را پايين بياورد.»« او چه جوابي داشت؟ گفته هاي شما را تاييد مي كرد؟»« جني دلش براي او مي سوخت ،علي چنان عاشقش شده بود كه چند بار تهديد كرده بود اگر جني با او ازدواج نكند خودش را مي كشد.»« اين دليل براي يك انگليسي كافي است كه سرنوشتش را به دست يك ايراني بدهد؟»« علي از خود چهره متمدنانه اي نشان داده بود از ايراني بودنش احساس خجالت مي كرد.»
فري با عصبانيت گفت: «پيرزن احمق چه مزخرفاتي گفته، من علي را مي شناسم او هميشه به ايراني بودنش افتخار كرده، ديوانه نگفته دخترم دائم الخمر است؟»
«چنان شخصيت مريم واري از جني ارائه داده كه اگر او را نمي شناختم باور مي كردم.»« خب بقيه اش را بخوان. »از جوليا سوال شده:«شما حاضريد براي پيدا كردن مگي كوچولو به ايران برويد؟»جواب داده:«در حالي كه شتر سواري بلد نيستم چطور در ايران به دنبال مگي بگردم؟»فري باز هم خشمگين فرياد زد:«منظورش از شتر سواري چيست؟» گيتي در حالي كه قهقه مي زد جواب داد:«خب معلوم است پيرزن بيشعور ما را با عربها اشتباه گرفته. اگرچه الان عربها گران قيمت ترين ماشين هاي دنيا را سوار مي شوند. اما او خيال مي كند ما مثل عربهاي زمان جاهليت زندگي مي كنيم. حالا بقيه اش را گوش كن. خبرنگار پرسيده:«جولياي عزيز مي توانيد قدري از شخصيت علي بگوييد تا خوانندگان بيشتر با او اشنا شوند؟» «بله از همان اول كه علي با جني دوست شد و من ديدمش متوجه شدم مشكل رواني دارد.»« مگر چه نشانه اي در او ديديد كه اينطور برداشت كرديد؟»« گاهي چنان به چهره جني خيره مي شد كه انگار نقشه قتل او را مي كشد.»« جني متوجه اين امر نبود؟»« بارها به او گفتم اين مرد خطرناك است دوستي ات را با او قطع كن اما دخترم تحت تاثير احساسات او قرار مي گرفت. اخر علي تميمي او را ديوانه وار دوست داشت.»« نبايد به جني مي گفتيد زندگي اش را به دست انساني مجهول الهويه ندهد؟»« جني در ازدواج اولش شكست خورده بود. دادگاه پسرش چارلز را از او گرفته و به پدرش داده بود او مي خواست با داشتن خانواده براي خودش احراز صلاحيت كند تا بتواند چارلز را ببيند.»«يك تروريست مي توانست برايش اعتبار كسب كند؟»« حساب بانكي علي ارقام درشتي داشت.»« مگر نشنيده ايد كه گفته اند ادم ها را نبايد به اعتبار صفرهاي حساب بانكي شان شناخت؟»« در همه جاي دنيا پول حرف اول را مي زند علي خيلي پولدار بود. ايراني ها صاحب نفت هستند.»« امروز هم مين عقيده را داريد؟ يعني به انسان ها به اعتبار حساب بانكي شان اهميت مي دهيد؟»« بسيار متاسفم كه تا به حال اينطور فكر مي كردم، البته من صد در صد با ازدواج دخترم مخالف بودم.»
فري كه حسابي جوش اورده بود گفت:« پير كفتار يادش رفته در اول مصاحبه گفته جني دلش به حال علي مي سوخت حالا ببين چطور دست خودش را رو كرده و مي گويد جني به خاطر پول علي با او ازدواج كرد.»« حرص نخور بقيه اش جالب تر است خبر نگار از او پرسيده:« شما گفتيد او رواني بود. مي توانيد از حالات رواني اش بگوييد؟»« بله. او خيلي نامتعادل بود قيافه اش به قاتلها شباهت داشت.»«چه حركت مشكوكي از او ديده بوديد؟»« به كارول هم نظر داشت.»« واي ... بيچاره جني با چه ديوي زندگي مي كرد، لطفا بيشتر توضيح دهيد.»« كارول از او مي ترسيد هرگز حاضر نبود بدون حضور جني با من به خانه او برود.»« چرا مي ترسيد؟ علتش را مي گوييد؟»« كارول از چشم هاي او مي ترسيد. چشم هايش حالت خطرناكي داشت. مثل شيرهاي گرسنه وحشي كه مي خواهند هر موجودي را مي بينند پاره پاره كنند.»« چيزي هم به كارول گفته بود كه باعث ترسش شود؟»« بله بارها به او گفته بود صبحها در خانه تنهاست و از او مي خواست به خانه اش برود.»« جني از اين مسائل خبر داشت؟»« وقتي جني با او ازدواج كرد ما فكر كرديم نبايد كاري كنيم كه انها اختلاف پيدا كنند.»« كارول هيچ وقت به دعوت علي پاسخ مثبت داد؟»« بله بار اولي كه از او مصرانه خواست چند دقيقه پيشش برود كارول تحت تاثير اصرارهاي او قرار گرفت و رفت. ان روز كارول از لندن به برايتون امده و در خانه من بود.»« ان روز بر كارول چه گذشت؟»« از گفتنش بي نهايت ناراحت مي شوم. اما بايد بگويم تا همه مردم دنيا كمك كنند مگي را از دست چنين موجود وحشي و بيماري بيرون بياوريم. ان روز به محض اينكه كارول وارد خانه شد او به به طرفش حمله كرد و خواست به دخترم تجاوز كند. واي... از ياداوري اش واقعا ناراحت مي شوم.»« اين خيلي وحشتناك است. پليس را در جريان قرار داديد؟»« ما نمي خواستيم جني را از احراز صلاحيت براي ديدن فرزندش محروم كنيم. اگر پليس را در جريان مي گذاشتيم، تمام ارزوهاي جني بر باد مي رفت. من و كارول با هم مشورت كرديم و سرانجام به اين نتيجه رسيديم كه موضوع را حتي از جني پنهان نگه داريم.»« رفتار علي با جني چگونه بود؟»« دخترم را كتك مي زد هر بار كه او را مي ديدم متوجه كبودي قسمتي از صورت يا بدنش مي شدم و مي فهميدم علي كتكش زده.»« شما براي مردم انگليس چه پيامي داريد؟»« من از هموطنانم مي خواهم به پا خيزند و به دولت اعتراض كنند. دولت نبايد بگذارد چنين موجودات خطرناكي به سرزمين ما بيايند و نسلمان را الوده كنند.»« پيام ديگري نداريد؟»« چرا. از پليس و تمتم مقامات مي خواهم كه ما را در نجات دادن مگي كمك كنند.»« از شما بسيار ممنونم. برايتان ارزوي صبر مي كنم و از همين جا به تمام مردم كشورمان مي گويم ما نبايد هر خارجي را به مملكتمان ره بدهيم حتي اگر جلوي ارقام بانكي شان دهها صفر باشد.»
فري بهت زده شده بود، گيتي گفت:« تمام شد. تمام مصاحبه همين بود.»« مخم دارد منفجر مي شود. بيچاره علي خودش نمي داند چه موجود عجيب الخلقه اي از او ساخته اند بايد اين روزنامه را برايم بفرستي.»« براي چه مي خواهي؟»« مي خواهم بدهم علي بخواند و از ماتم و عزا دست بردارد.»« چه ماتم و عزايي؟»« ديوانه براي جني ناراحت است. يادش رفته چه دائم الخمري بود، يادش رفته هيچ اعتنايي به مگي نداشت و چارلز عزيز دردانه اش بود. يادش رفته فقط

R A H A
11-25-2011, 04:47 PM
176-179

به خاطر اینکه ار طریق چارلز به ادی نزدیک شود تن به ازدواج با او داده بود. یادش رفته در حال مستی سر او را بال لیوان شکسته بود.؟))
((باشدو برایت می فرستم. دو سه تا مقاله و مصاحبه دیگر هم هست. همه را با هم پست می کنم. اما علی با این کارش وضعیت ایرانیها را در دنیا خراب تر کرد. آخر مگر اُجاقش کور بود که ترسید بچه دار نشود؟ مگی را می انداخت جلوی جنی و حودش را نجات می داد.))
((مگر جرئت داریم بگوییم بالای چشم مگی ابروست؟ نمی دانی چطور او را می پرستد!))
((الان چشمم افتاد به نینر روزنامه ای که با کارول مصاحبه کرده. بالای صفحه با خط درشت نوشته شده: <<به زودی نسل ما با بَربَرها ادغام می شود. باید کاری کرد.>>))
((یعنی چه؟))
((یعنی ما ایرانیها بَربَر هستیم وا داریم نسل آنها را خراب می کنیم.))
((از سوز دلشان این حرف ها را می زنند. از جای دیگر سوخته اند. می بینند نمی توانند مثل سابق آقای ما باشند، عصبانی هستند. میخواهند تمام دنیا را علیه ما بشورانند.))
((مگر نشورانده اند؟ پس این تحریمها چیست؟))
((آن قدر تحریم کنند که جانشان دربیایدو این خَر نشد، خر دیگر. پالون نشد، رنگ دیگر. آن قدر کشورها در دنیا آرزو دارند ایران با آنها رابطه دوستانه برقرار کند. از جمله خود اروپاهیها. فرانسه، آلمان، بلژیک، هلند و صدتا کشور دیگر. حالا انگلیس هرچه زور دارد بزند. بقیه را بخوان ببینم چه نوشته!))
((خبرنگار پرسیده: «خانم کارول مک کارتی، مادرتان در مصاحبه اش گفته علی بک بار می خواسته با شما ازدواج کند. توضیح می دهید ماجرا از چه قرار بوده؟» حالا جواب کارول را گوش کن:«بله. آن روز به خانه مادرم در برایتون رفته بودم. علی این را می دانست. پس از آنکه جنی به سر کار رفت، او به من تلفن کرد و گفت کاری بسار ضروری برایش پیش آمده، ناتالی هم مریض است و او باید برای یک ساعت از منزل خارج شود. از من خواست برای مواظبت تز مگی به خانه اش بروم. من هم برخلاف میلم رفتم.» «چرا بر خلاف میلتان؟ مگر شما خاله مگی نیستید؟ چرا مایل به نگهداری اش نبودید؟» «اشتباه نکنید. من بچۀ جنی را مثل جانم دوست دارم. اما نمی خواستم حتی برای یک دقیقه با علی تنها باشم.» «آهان... بله بله. ادامه بدهید.» « آن روز وقتی پا به خانه علی گذاشتم، او بلافاصله در را پشت سرم قفل کرد و بدون لحظه ای توقف خواست مرا در آغوش بگیرد. من اصلا انتظار چنین صحنه ای را نداشتم. از دستش فرار کردم و به حیاط دویدم. او به حیاط آمد. چهره اش عوض شده بود. مثل دیو خُرناسه میکشید. صدای نفس هایش عجیب و غریب بود و چشمهایش را خون گرفته بود. به دنبالم دوید. اما من با یک جَست از دیوار حیاط بالا رفتم و به کوچه پریدم و فرار کردم. وای... نمی دانید چه صحنه وحشتناکی بود! هر وقت به یاد آن روز می افتم وحشت می کنم. بیچاره جنی با چه موجود وحشتناکی ازدواج کرده!» «به همان دلایلی که جولیا گفت، پلیس را در جریان نگذاشتید؟» «بله. جنی با پشتوانۀ مالی علی می خواست دارای اعتباری باشد که نزد دادگاه احراز صلاحیت کند.» «به هر قیمت؟» «این همان چیزی است که ما از جنی پرسیدیم» «می توانید بگویید الان نسبت به علی چه احساسی دارید؟» «من مثل تمام مردم انگلیس از او متنفرم و حاظرم تمام زندگی ام را صرف پیدا کردن و به مجازات رساندن او کنم.» «حتماً خبر دارید یک سرمایه دار آمریکایی حاظر شده هر چه علی می خواهد به او بدهد و مگی را برای مادرش پس بگیرد!» «بله. من و از همدردی مردم بشر دوست آمریکا سپاسگزاریم. اما علی از این پیشنهاد با خبر شده است؟» «این سوال بسیار درستی است. با توجه به این که خانوادۀ شما نشانی علی را در ایران می دانند، باید با او تماس بگیرید. پیشنهادهایی را که به او شده به گوشش برسانید تا شرایطش را برای پش دادن مگی بگویید.» «جنی چندین بار با خانۀ علی در ایران تماس گرفته. اما خانواده اش می گویتد از او بی خبرند.» فری، واقعا جنی با شما تماس گرفته؟))
((آره. اول گفتیم ما هم از علی بی خبریم ولی بعداً فکر کردم چرا صاحب این ثروت نشویم؟ دارم علی را راضی می کنم که بگذارد وارد معامله شویم.))
((می دانی چه ثروتی در انتظارتان است؟))
((آخ که نمی دانی علی چقدر ساده و بَبوست. لامذهب حتی حاضر نیست حرفش را بشنود.))
((نگاه کن شانس چطور در خانه تان را زده! آخ... آخ، کاش من جای او بودم.))
((این شتر در خانه همه نم خوابد.شانس می خواهد که ما نداریم.))
((بابا، با زبان خوش حالی اش کن. اصلاً خودت بی خبر از او وارد معامله شو.))
((نه، این طور نمی شود.علی خودش را می کشد، تو او را نشناخته ای. نمی دانی چه عاشقی است. از روزی که آمده ایران لحظه ای مگی را از خودش دور نکرده.))
((آخرش چی؟ مگر نمی خواهد مشغول کار شود؟))
((حالا خیلی داغ است. منتظرم کمی از حرارت بیفتد، بعد حسابی درستش کنم.))
((این پیشنهادها و جاروجنجالها که همیشگی نیست! زود از هیاهو می افتد و خبر داغ دیگری جایش را می گیرد.))
((راست می گویی. همین امروز دوباره می روم تو نخش. زودتر روزنامه ها را برایم بفرست. می خواهم بخواند و این قدر دلش برای جنی نسوزد. ببیند چه دیوی از او ساخته اند. طوری از او گفته اند انگار راجع به «کاریل چسمان، جانی چراغ قرمز» حرف زده اند. بدبخت علی آن قدر سربه زیر و ماخوز به حیا و اخلاق است که دلم می سوزد بفهمد چه وصله هایی بهش چسبانده اند. اما بگذار بخواند و بفهمد!))
((همین امروز برایت پست می کنم. فری، یادت باشد دلارها را که گرفتی، باید هوای مرا داشته باشی.))
((تو دعا کن علی از خر شیطان پایین بیاید، به خدا هرچی بخواهی تقدیمت می کنم. فعلاً خداحافظ.))
فری گوشی را گذاشت. چنان هیجان داشت که نمی توانست فکرش را متمرکز کند. علی در طبقۀ بالا بود و با مگی حرف می زد. به او فارسی یاد می داد.
((مگی، بگو مونا. بگو آب. آب. به من نگاه کن. آ...ب.))
فری منتظر توران بود. او به بازار رفته بود و مونا را هم با خود برده بود. فری پشت سر هم نقشه می کشید و بعد آن را خط می زد و می رفت سراغ نثشه ای دیگر. تا وقتی توران امد چند طرح ریخت و نپسندید.
توران اتومبیل را به داخل خانه آورد. مونا از حیاط داد زد:((مامان فری، عروسک خریدم.))
فری از پنجره نگاه کرد. توران چیزهایی را که خریده بود کیسه کیسه از اوتمبیل بیرون می گذاشت. به کمکش رفت. با هم وسایل را به داخل ساختمان آوردند. مونا عروسکش را به فری نشان داد و گفت:((یکی هم برای مگی خریدیم.))
((توران پرسید:«علی کجاست؟»))
((طبق معمول آن بالا در برج عاج نشسته.))
((نمی دانم تنهایی آن بالا خل نمی شود؟))
((خل هست. به گیتی زنگ زدم. بیایید ببینید روزنامه ها چه نوشته اند!))
((وای... نباید به گوش علی برسد. سکته می کند.))
((اتفاقاً به گیتی گفتم روزنامه ها را پست کند. می خواهم علی بخواند و بفهمد با چه اعجوبه هایی طرف بوده و دلش نسوزد.))
((ما که او را می شناسیم. می دانیم قلبش مثل شیشه است، با یک تلنگر می شکند.))
((درستش می کنم. به خدا درستش می کنم. چطور از میلیون ها دلار صرف نظر کنیم؟ اصلاً برایم قابل قبول نیست. مامان، به این خُلٍ چٍل بفهمان فردا که موضوع از سکه بیفتد و خبرنگارها و روزنامه نگاران بروند سراغ یک موضوع داغ دیگر، آن وقت تمام این قول و وعده های میلیونی فراموش می شود.))
((چه کارش کنم؟ زیر بار نمی رود. حاظر نیست مگی را با دنیا عوض کند.))
((باید بهش قوت قلب بدهیم. باید بگوییم پس فردا که مگی به سن قانونی رسید، خودش به سراغت می آید.))

R A H A
11-25-2011, 04:47 PM
180-185


وارد ساختمان شدند ،مادر و دختر چیزهایی را که در کیسه ها بود بیرون آوردند و در قفسه ها چیدند.بعد هم میوه ها رو شستند و در یخچال گذاشتند.فری به مونا گفت:«برو بالا به دایی علی بگو بیاید پایین.»
مونا به طرف پله ها دوید. توران گفت:«چشمش پی جنی است.دست خودش نیست.دوستش دارد.»« پس چرا نتوانست تحملش کند؟ پس چرا روز و شب از دستش خون دل می خورد؟ نه بابا! چه دوست داشتنی؟ اگر دوستش داشت تنها ولش نمی کرد و به ایران نمی آمد!»
«می دانم پشیمان است. شاید اگر به خودش بود هیچ وقت این کار را نمی کرد و تا آخر عمر می سوخت و می ساخت.»
«پس خوب شد به داداش رسیدیم.پس فردا از فصه و ناراحتی مثل خود جنی میخواره می شد.»
«آدم با چه آرزوهایی بچه اش را می فرستد این کشور و آن کشور که مثلا تحصیلات عالی داشته باشد و کسی بشود،آن وقت این نتیجه اش! به خدا حال و روزم را نمی فهمم.آخر بگو پسر،مگه دختر ایرانی قحط بود که رفتی خودت را به دام یه انگلیسی گدا انداختی که مثل اختاپوس در چنگالش اسیرت کند؟ به خدا این دفعه هر جه بفهمم خانواده ای می خواهد بچه اش را پر بدهد برود،سینه ام را پیشش سفره میکنم و می گویم اگر سعادتش را می خواهی نفرست برود.»
« مامان، آخه اینجا جای زندگی نیست.»
« یعنی به این تحقیر و توهین می ارزد؟ آدم بچه بزرگ می کند که سعادتش را ببیند و کیف کند.آرزو داشتم علی مهندس شود و برگردد اینجا برای خودش کسی شود.آرزو داشتم براش بهترین و خوشگل ترین دختر تهران را بگیرم اما چه شد؟ بچه ام دارد دیوانه می شود. نگاهش که می کنم دلم غش می رود.»
« بس کنید شما را به خدا،چند صباح دیگر یادش می رود.حسن آدمیزاد به این است که زود به وضع موجود عادت می کند.»
«آب شده.پوست و استخوان شده.»
«شما هم ماشاالله چقدر اغراق می کنید.چیزی اش نیست.»
«فکر و خیال می کند،نمی بینی چه رنگ و رویی پیدا کرده؟»
«از بس ترسوست. می ترسد گیر پلیس بیفتد.»
«به خاطر خودش که ناراحت نیست! دل و جانش به مگی بسته است. بچه ام چقدر غصه موهای او را می خورد. انگار جانش به تار موی او بسته است.»
«مو در می آید.اینها که مهم نیست.مهم چند میلیون دلار است. باید فکری برای به دست آوردن دلارها بکنیم.آمریکا دارد خودشیرینی می کند و به تلافی قطع ارتباط و مسئله گروگانها احساسات مردم دنیا را علیه ما تحریک می کند.فکر می کنم از تمام دنیا آدم های ثروتمندی پیدا بشود که حاضر باشند به علی هر چه می خواهد بدهند تا او بچه را آزاد کند.»
«ما که احمدالله ثروتمان از پارو بالا می رود.»
« چه ربطی دارد؟ وقتی پول باشدآدم راه خرج کردنش را پیدا می کند.مگر عیب دارد یه خانه در جنوب فرانسه داشته باشیم؟مگر عیب دارد یکی هم در آمریکا داشته باشیم؟ بروم ببینم چرا نیامد پایین.»
«سر به سرش نگذار.ناراحتش نکن!»
فری توصیه توران را نشنیده گرفت.از پله ها بالا رفت.در نیمه راه صدای زنگ تلفن برخاست.معمولا در این ساعات دایی فرهنگ زنگ می زند.اما فری از موقعی که آمده بود،سعی می کرد به تمام تلفنها خودش جواب بدهد.می خواست اگر تلفنی از سوی جنی باشد،جز خودش با او صحبت نکند.به سرعت برگشت و گوشی را برداشت.«بفرماید»
«الو،من جنی هستم»
فری صدایش را پایین آورد.با لهجه ی غلیظ گفت:« مگر به تو نگفتم ما از علی خبر نداریم؟»
جنی با لحنی التماس گونه گفت:« من دخترم را می خواهم »
فری لحظه ای مکث کرد.می خواست مطمئن شود کسی به گفته هایش گوش نمی کند.گفت:« علی وقتی بچه را پس می دهد که پول را گرفته باشد.»
« تو که می گویی از علی خبر نداری! پس از کجا می دانی که او پول می خواهد؟»
«این چیزها به تو مربوط نیست»
«چقدر می خواهد؟چرا خودش با من حرف نمی زند؟»
« تو زندگی او را نابود کردی.از او سوء استفاده کردی.برادرم را آن قدر زجر دادی که از دستت فرار کرد.چرا این قدر دروغ تحویل روزنامه نگاران می دهی؟ دروغگو، علی می خواست به کارول تجاوز کند؟ شما می خواهید با این مصاحبه ها پول به جیب بزنید.آن مادر عجوزه ات چرا این همه تهمت به علی زد؟»
جنی ساکت شده بود و گوش می کرد.
فری ادامه داد:« خیال کردی! تمام خبر ها به ما می رسد.با این دروغها علی هرگز تو را نمی بخشد. به هر حال اگه بچه ات را می خواهی، باید ترتیبی بدهی که اول پول به دست ما برسد.»
« چه قدر می خواهید؟»
« پنج میلیون دلار.»
جنی فریاد زد:«پنج میلیون دلار؟ از کجا بیاورم؟»
« از آمریکاییهای که ثروتهای ما را مسدود کرده اند و حقمان را نمی دهند بگیر.»
« طلبهای ایران از آمریکا چه ربطی به من دارد؟»
«حتما ربط دارد که می گویم.کسانی اعلام کرده اندهر قدر علی بخواهد می دهند باید با آنها وارد مذاکره شوی.»
توران در آستانه ی در ایستاده بود و به حرفهای او گوش می داد انگلیسی را خوب صحبت نمی کرد اما خوب می فهمید.فری نگاهی به او کرد.با دست اشاره داد مواظب آمدن علی باش.توران به پشت سرش نگاه کرد.فری در جواب جنی که پرسید« چرا نمی گذاری خودش خواسته هایش را بگوید» جواب داد:« مگه حرف سرت نمی شود؟ علی اینجا نیست.عجب زبان نفهمی هستی!»
« من چه طور مردم را قانع کنم که پنج میلیون دلار پول بدهند؟»
« ما چیز زیادی نخواستیم . این گوشه کوچکی از داراییها یمان است که آمریکا غصب کرده!»
« علی مجرم است.هیچ وقت نمی تواند از دست قانون فرار کند.»
«همین است که هست!»
جنی که با سوز گریه می کرد پرسید:« من مطمئنم تو می دانی علی کجا زندگی می کند!»
« تو خیلی حرف می زنی! حوصله ام را سر بردی! نمی گویم کجاست چون نمی خواهم براش دردسر درست شود.خیلی حالش بد است!»
«چرا؟ او که مگی را دارد.من حالم بد است که بجه ام را از دست داده ام!»
« اگر تو آن بچه را دوست داشتی علی هرگز دست به چنین کاری را نمی زد. چقدر به تو التماس کرد مشروب نخور!برادر بدبختم حرف هایش را به ما نمی زد، مبادا ما به تو کم احترامی کنیم. اما من و مادرم که می فهمیدیم.بعد که آمد ایران همه چیز را گفت. تو هیچ علاقه و اعتنایی به مگی نداشتی . تو اصلا چارلز را هم دوست نداشتی. می خواهی از طریق او به ادی نزدیک باشی. تو به برادرم خیانت می کردی او عاشقت بود، اما تو لیاقتش را نداشتی!»
« پلیس بین الملل بچه ام را پیدا می کند.»
« خدایا! لطفا به روزنا مه ها بگو علی دخترش را از دست تو نجات داد.اگر شهامت داری حقیقتش را بگو. تو و خواهر و مادرت دروغگو هستید.پلیس باید شما رو بگیرد و تحویل زندان بدهد.»
«علی جنایتکار است.»
« یک دفعه دیگر از این مزخرفات بگویی گوشی را می گذارم و دیگر به تلفنت جواب نمی دهم! جنی، خوب گوش کن.پلیس تمام دنیا را هم بگردد.نمی تواند علی و مگی را پیدا کند.بیخود وقتت را تلف نکن. ارو رفته جایی که دست هیچ کس به او نمی رسد. تو با من طرف هستی.هر وقت پول آماده شد تلفن کن.»
« حرف بزنم «می خواهم صدای بچه ام را بشنوم.دست کم بگو به من تلفن کن تا با مگی
« هالو خودتی!تلفن کند تا پلیس ردش را پیدا کند؟» و گوشی را گذاشت.
توران هاج و واج نگاهش می کرد.« تو به او گفتی پنج میلیون دلار میخواهی؟»
« خودش که چیزی ندارد بگذار برود از آن آمریکاییها که غارتمان کر ده اند بگیرند.»
« علی بفهمد خودش را می کشد»
« اگر شما به او چیزی نگوید، هیچ وقت نمی فهمد»
«فری،داری دست به کار خطرنا کی می زنی!»
« شما که ترسو نبودید!»
« زیاد نترسیدن از شجاعت نیست! دلیل سبکسری و سر به هوا بودن است. این دفعه که تلفن کرد بگذار من جوابش را بدهم.»
فری با قاطعیت گفت:«مامان، نمی گذارم در این کار خیانت کنید.شما چه کار به این کارها دارید؟»
« روزی که علی بچه اش را از دست بدهد.روز مرگش است.هم مرگ اوهم مرگ من.»
« کاری می کنم که مگی را خودش دو دستی تقدیم کند. فعلا با هیچکس راجع به گفتگوی من و جنی حرفی نزنید.نه بابا،نه فرزین و نه هیچ کس دیگر.علی وقتی یکی زیبا تر وطنازتر از جنی پیدا کرد،مگی فراموشش می شود.»
«مقصودت کیست؟»
« مهشید، او همیشه چشمش پی علی بود!»
«زن بیوه؟ دخترش را چه کار می کند؟»
« دختر فقط تا هفت سال مال مادر است.»
«بعدش چی؟»
« هیچی! مادر چشمش کور می شود، هفت سال پدرش در می آید و دخترش را بزرگ می کند و از آب و گل در می آورد.بعد قانون می زند پس کله اش و بچه را می گیرد و به پدرش می دهد. حالا باباش هر پدر سوخته ای می خواهد باشد! دزد، قاچاقچی، قاتل، معتاد...»
« نه بابا؟ پدر که این طوری صلاحیت ندارد.»
« تا مادر برود عدم صلاحیت او را ثابت کند موهایش مثل دندانهایش سفید شده! مگر قانون مملکت ما به حرف زدن اهمیت می دهد؟ زن اگر با دو چشم خودش ببیند مردی زنی را کشته! شهادتش قبول نیست!»
« فری، باور نمی کنم! من نمی دانستم! چرا؟»
« برای اینکه طبق قانون موجود، زن نصف مرد می ارزد.باید دو تا زن به دست یک مرد کشته شود تا آقای قاتل را قصاص کنند.یکی کم است!»
« دیوانه شده ای؟ این چیزها چیست که از خودت در می آوری؟»
« بدبختی ما زنها این است که هیچ از حق و حقوقمان نمی دانیم!»
« من که سر در نمی آورم.حالا نارسیس چند ساله است؟»
« سه ساله!»
« واخ ! واخ ! با این همه دختر ترگل و ورگل که ریخته،علی برود بیوه بگیرد؟ آن هم با یک بچه؟ باید یه دختر برایش بگیریم که در تهران نظیر نداشته باشد.»
« علی آقای شما هم بیوه است.اگر مگی را به دمش نچسبانده و نیاورده بود، یه چیزی. ولی مطمئن باشید هر دختری حاضر نمی شود. بچه ی شوهر را قبول کند.»
« من مگی را به هیچ کس نمی دهم.برایم مثل مونا عزیز است. خودم بزرگش می کنم.از اول هم هدفم همین بود.»
« بگذارید فعلا بروم بالا ببینم چرا مونا دیر کرده.»
از پله ها بالا رفت.مونا با مگی بازی می کرد.علی سرش را روی میز گذاشته بود.با شنیدن صدای پا سر بلند کرد.چشمهایش خواب آلود بود.فری پرسید:« ببینم، این بالا خسته نمی شوی؟» بعد به مونا گفت:« تو آمدی به دایی علی بگویی بیاید پایین، اما خودت هم اینجا ماندی!»
« دارم با مگی بازی می کنم. به من می گوید «مومو» بلد نیست بگوید مونا»
علی پرسید «چه کار داری؟»

R A H A
11-25-2011, 04:47 PM
186-187
«باهات حرف دارم.»
« راجع به چی؟»
«بلند شو بیا پایین. مامان هم میخواهد با تو حرف بزند.»
« حوصله ندارم.»
« آخرش چی؟تو که نمیتوانی برای همیشه بیکار و بی هدف اینجا بنشینی!»
فری بالای سر او قرار گرفت. موهایش را بوسید. دست روی زانویش انداخت و بلندش کرد.« علی، هرچه غصه بخوری و فکر بیخود بکنی از کیسه ات رفته. فقط دو تا چیز یادت باشد. اول این که جنی عاشق اِدی بود. دوم اعتیاد داشت. دخترت نباید در دامن مادری الکلی بزرگ می شد. وقتی همیشه این دو موضوع را به یاد داشته باشی، غصه نمی خوری.»
علی برخاست. فری مگی را بغل کرد. دست مونا را هم گرفت. در حالی که سعی می کرد علی را جلو بیندازد گفت:« بیا برویم پایین، می خواهم برایت بگویم دنیا آن قدر ها هم غم انگیز نیست. می بینم هر چه برای دانا غصه خوردم و اشک ریختم به جایی نرسیدم. وقتی دانا از دستم رفت خیال کردم دنیا هم به سر آمده و من هم باید به دنبال او بروم، یا تمام عمر عزادار و ماتمزاده بمانم. اما زندگی خلق و خوی خودش را دارد. آدم را به وضعیت موجود عادت می دهد. هیاهوی زندگی، صدای مُرده ها را کم کم خاموش می کند. آدم را به دنیای زنده ها مشغول نگه می دارد. جنی هم مُرده. به زودی فراموش می شود. نگاه کن، از روزی که تو آمده ای یک تلفن نکرده!»
« او از من متنفر است. حق دارد. چه تلفنی بکند؟»
« از مگی هم متنفر است؟ دست کم می توانست زنگ بزند و صدای او را پای تلفن بشنود. جنی دائم مست است. حالیش نیست بچه دارد یا نه! مگر خودت نمی گویی اصلا توجهی به مگی نداشت!؟»
« اما وقتی خیال کرد مگی گم شده، خیلی بیتابی کرد. مگر خودت روزنامه ها را ندیدی و نخواندی؟»
« تمام شد! تمام هیاهویش همان اول بود.خودت ببین دیگر!هیچ سراغی از تو و بچه اش گرفته؟»
توران ظرف میوه را روی میز گذاشت. فکرش مغشوش بود. از نقشه های فری می ترسید. وقتی همگی دور میز هال نشستند، علی را با دقت از نظر گذراند و ارزیابی کرد و در دل نالید: دارد از دست می رود. با لحنی درد آلود گفت:«علی، این طوری پیش بروی مریض می شوی. چرا همه اش آن بالا می مانی؟ اصلا باید هر چه زودتر فکری حسابی برای کار و شغلت بکنیم. فعلا یکی از دفتر های بابا را برای خودت بردار و کار را شروع کن.»
علی از گوشه ی چشم نگاهی به او انداخت.
فری معنی نگاهش را نفهمید. پرسید:« چی شده؟چرا این طوری نگاه می کنی؟ مگر پیشنهادم بد است؟خب اگر فکر بهتری داری بگو.»
علی آه بلندی کشید و به مگی که ساکت به دیوار تکیه داده بود وبه جنب و جوشهای مونا نگاه می کرد گفت:«عزیزم، تو هم بازی کن. نگاه کن مونا بازی می کند. چرا ساکت ایستاده ای؟»
فری گفت:« صبرکن، یکی دو ماه دیگر می زند روی دست مونا. هنوز به محیط خو نگرفته. از بس آن ناتلی عُنُق و بد ترکیب را دیده، شور و حال بچگی اش را فراموش کرده. چرا به جنی نمی گفتی این پرستار بد اخم و عبوس به درد بچه ای به این سن و سال نمی خورد؟آخر مگر هیچ اختیاری از خودت نداشتی؟»
« ولم کن. حوصله ی این حرفها را ندارم. صدایم کردی که بازجویی ام کنی؟»
توران گفت:« علی، برایت سیب پوست بِکَنم؟»

R A H A
11-25-2011, 04:48 PM
"نه،سيب نمي خواهم!"
"پس يك چيزي بخور.مثل دوك شده اي.رنگ به صورتت نمانده.من نمي فهمم چه فكري توي سرت است كه اين قدر گرفته اي.حرفت را بزن.سبك مي شوي.به خدا وقتي نگاهت مي كنم،دلم مالش مي رود.فري راست مي گويد.كم كم بايد به فكر شغل و كار باشي.بايد حركت كني."
فري قهقهه زد و گفت:"حتما مي ترسد پا از خانه بيرون بگذارد،پليس دستگريش كند."
توران گفت:"پليس غلط مي كند.مگر بچه ما مردم است؟ بچه خودش بوده.اختيارش را داشته.به خدا اگر كار به آنجاها بكشد چنان جني را رسوا مي كنم كه_"
علي با بي حوصلگي حرف او را قطع كرد."موضوع پليس و دستگير شدن نيست!"
"پس موضوع چيست؟بگو ما هم بدانيم! و الله به خدا از ناراحتي روز و شبم را نمي فهمم.هر وقت نگاهت مي كنم،مي بينم تو فكري.الان جني در عالم هپروت است و تو اينجا غصه مي خوري.بايد هرچه زودتر مشغول كار شوي!"
"پس مگي چه مي شود؟"
"مگر قرار است چه بشو؟ او مثل مونا در اين خانه بزرگ مي شود.من كه جانم برايش دَر مي رود."
"هنوز به محيط عادت نكرده. نمي توانم تنهايش بگذارم.از لحاظ روحي صدمه مي خورد."
"فكر كن همان جا در برايتون بوديد.مگر هر دوتان سر كار نمي رفتيد و بچه پيش ناتالي بد اخم نمي ماند؟"
"چرا،اما من از صبح تا ساعت دو بعد از ظهر با او بودم."
"تا تو مقدمات كار را آماده كني،او به محيط خو مي گيرد و عادت مي كند.سه هفته در لندن با من بود.ديگر به من عادت كرده.با مونا هم كه جورش جور است."
"بالاخره نگفتيد در آن سه هفته او چه وضعيتي داشت."
"گفتن ندارد.رفته و گذشته!"
"مي خواهم بدانم."
نگاه توران به فري افتاد.او علامت مي داد كه حرف نزند.علي متوجه شد.با سرعت به سوي او برگشت.فري غافلگير شد.قبل از آنكه علي چيزي بگويد گفت:"تو الان در وضعيتي نيستي كه بخواهي در معرض اتفاقات ناراحت كننده گذشته قرار بگيري."
علي نتوانست از ادامه موضوع صرف نظر كند.از ميان دندانهاي به هم فشرده غريد:"قرار نمي گرفته؟"
"خب مسلم است.توضيح و تفسير ندارد.گريه مي كرد.من هم مي بردمش بيرون و ساكتش مي كردم."
"حتما دعوايش مي كردي! خدا جني را نيامرزد."
"الهي آمين!"
"اگرچه او تقصير ندارد.من بودم كه دوستش داشتم.عاشقش بودم.نمي توانستم از او صرف نظر كنم.و گرنه او_"
با اين حرف ها روزگار خودت را سياه نكن.هرچه بوده گذشته.بايد به فكر آينده باشي.گفتم كه وقتي دانا رفت خيال كردم همه چيز تمام شده.اما مرور زمان نشان داد هر غمي،هر قدر هم سنگين باشد،با گذشت روزگار قابل تحمل مي شود."
"دست از سرم بردار."
مشغول گفتگو بودند كه ناگهان صداي گريه مگي بلند شد.علي از جا پريد.مونا صورت او را چنگ زده و خراش داده بود.علي هراسان او را در آغوش گرفت."عزيزم.عزيزم.من اينجا هستم.بابا اينجاست.شما كه بازي مي كرديد.چه شد!؟"
فري با تغيّر از مونا پرسيد:"اين چه كاري بود كردي؟هان؟"
"آخر توپم را نمي داد."
"چرا به من يا مامان توري نگفتي؟يا الله بگو معذرت مي خواهم."
مگي سوزناك گريه مي كرد.نوازشهاي علي تأثير نداشت.انگار منتظر بهانه اي بود تا عقده هاي دلش را خالي كند.بغض گلوي علي را گرفته بود.توران خواست بچه را از بغلش بگيرد.اما مگي روي برگرداند.سرش را روي شانه علي گذاشت.فري توپ را به طرفش گرفته بود و قربان صدقه اش مي رفت."عمه فري فدايت.گريه نكن.بيا،توپ مال تو.ديگر گريه نكن.ببين چقدر مونا را دعوا كردم!حالا بياييد آشتي كنيد."
علي گفت:"يكي ذره بالاتر را چنگ زده بود،چشمش كور مي شد."
فرزين در را باز كرد و وارد شد.با شنيدن صداي گريه مگي به طرفش رفت.مگي با او مأنوس شده بود.فرزين سر او را كه روي شانه علي بود نوازش كرد.
"گريه نكن،مگي كوچولوي قشنگ.بيا بغل عمو فرزين.مي خواهم ببرمت پارك برايت بستني و بادكنك بخرم.با هم تاب سوار مي شويم.بيا عزيزم."
مگي با لحن ملايم و نوازشهاي او كم كم آرام شد.
فرزين باز هم ادامه داد."بيا با عمو فارسي حرف بزن.بگو عَ...م...و" او را از آغوش علي گرفت.در حالي كه مي بوسيدش خطاب به بقيه گفت:"مي برمش پارك."
فري با چشم و ابرو به او اشاره كرد از مونا هم دلجويي كند.فرزين به مونا گفت:"مگي كه ساكت شد،مي آييم خانه و سه تايي توپ بازيي مي كنيم.خب؟"
مونا حسادت مي كرد و فري ناراحت بود.با اين حال فرزين بدون مونا از خانه خارج شد.علي با دلواپسي گفت:"خيلي مواظبش باش.اصلا حالا كه ساكت شده نبرش."
"حواسم جمع است.نگران نباش."
"آخر مي ترسم."
"از كي؟ از چي؟"
"فرزين،ممكن است پليس _"
"كابوس پليس را از ذهنت بيرون كن.هيچ كس در تعقيب شما دو تا نيست.مطمئن باش."
فرزين مگي را برد.فري مونا را در آغوش گرفت و او را روي زانويش نشاند. علي به طرف او رفت.موهايش را نوازش كرد و گفت:"مونا جان،تو دختر خيلي خوبي هستي.نبايد مگي را بزني.مگي كوچولو است.بايد دوستش داشته باشي و با هم بازي كنيد.حالا بيا بغل من."
مونا به فري چسبيد و به سوي او نرفت.توران گفت:"علي،بچه ها زود بزرگ مي شوند و مي روند پي سرنوشتشان.خودت را اين قدر عذاب نده.چشم هم بگذاري،ماهها و سالها مثل برق مي گذرد و مگي هم مي رود دنبال زندگي اش.تو كه نبايد به خاطر يك الف بچه نابود شوي."
علي غير منتظره گفت:"مامان،من مي خواهم خانه ام را بفروشم."
توران با تعجب پرسيد:"چه گفتي؟ خانه را بفروشي؟ چرا؟"
"مي خواهم يك جاي كوچك تر بخرم و با بقيه اش كاري را شروع كنم."
"چه كار به خانه داري؟چقدر مي خواهي سرمايه گذاري كني؟"
"نمي دانم.خانه را چند مي خرند؟ من كه از قيمتها خبر ندارم."
"آن خانه را به نامت نكردم كه بفروشي! پول مي خواهي،بگو."
"ديگر بس است! خيلي خرجم كرده ايد."
"براي دل خودم كردم.مي خواستم در يك كشور حسابي تحصيل كني.فعلا بهتر است همان طور كه گفتم يكي از دفترهاي بابا را برداري و كار را شروع كني،تا بعد."
"نمي خواهم سربار شما باشم.دو تا آپارتمان چسبيده به هم مي خرم كه خيالم از مگي راحت باشد."
"چه حرف ها مي زني! نكند من عوضي مي فهمم! يعني مي خواهي _"
"مي خواهم محل زندگي و دفتر كارم يك جا باشد.براي مگي پرستار مي گيرم و خودم هم هوايش را خواهم داشت."
"اين حرف ها چيست؟ مگر من مي گذارم تو از اينجا بروي؟مگر مي گذارم بچه زير دست هر كسي بزرگ شود؟ پس من چه كاره ام؟ خودم به روي چشمم بزرگش مي كنم.تو هم بايد به فكر ازدواج باشي و بروي دنبال زندگي ات.مگر

R A H A
11-25-2011, 04:48 PM
می گذارم بچه ام زیر دست هرکسی بزرگ شود ؟ مگر تو می توانی در این سن و سال پایبند بچه بشوی و خودت را از زندگی محروم کنی ؟ ! »


« مگی همه زندگی من است .»


فری گفت : « به جای فروش خانه ، بنشین فکر کن ببین چه شانسی آمده در خانه ات را زده . »


علی خیره خیره نگاهش کرد . پرسید : « چه شانسی ؟ »


« فکر کن یادت می آید . »


علی ابرو در هم کشید . « چیزی یادم نمی آید . »


« روزنامه ها . مجله ها . مصاحبه ها . پشینهاد ها ! »


« واضح بگو . حوصله معما حل کردن ندارم . »


« خب معلوم است . اگر به یکی از پیشنهاد ها جواب مثبت بدهی ، می دانی چه پول هنگفتی به دست می آوری ؟! »


« چه پیشنهادی ؟ نمی فهمم ! »


« خوب می فهمی ! دلت نمی خواهد باور کنی ! مگی الان بچه گران قیمتی است . اما این موقعیت همیشه پایدار نمی ماند . علی ، به خدا داری مفت و مسلم همه جیز را از دست می دهی . تو می توانی صاحب میلیونها دلار بشوی . می توانی ... »


چشمهای علی با گفته های او لحظه به لحظه فراخ تر می شد . نفسهایش به شماره افتاده بود . توران حال او را درک می کرد . اما فری غرق در عوالم خود بود و همان طور پشت سر هم می گفت .


« می توانی با معروف ترین نشریات مصاحبه کنی و مبالغ هنگفتی بگیری . به خدا تو نمی توانی بچه بزرگ کنی . جنی مادر خوبی دارد . مطمئنا" از مگی نگهداری می کند . آخر مامان که نمی تواند در این سن و سال برای بچه کوچک مادری کند . مامان فشار خونش بالاست . یکی باید مراقب خودش باشد . او را بده به جنی و ... »


صدای فریاد ناگهانی علی آن دو را از جا پراند . « فری ، یک دفعه دیگر از این حرف ها بزنی ، کاری می کنم که تا ابد فراموشت نشود . تو می گویی سر بچه ام معامله کنم ؟ »

توران در حالی که کلافه شده و قیافه سرزنش باری به خود گرفته بود و نشان می داد از فری ناراحت است ، خطاب به علی گفت : « بابا تو چرا این جوری شدی ؟ چرا فریاد می زنی ؟ چرا داری خودت را می کشی ؟ او که چیز بدی نگفت . خب بی سر و صدا و داد و قال جوابش را بده . »


« مامان ، فری می گوید من بچه ام را مثل کالا بفروشم و پول بگیرم . می دانید این حرف یعنی چه ؟ یعنی اینکه من احساس و عاطفه و شرفم را به پول بفروشم . من به خاطر مگی خودم را آواره کردم . حالا به خاطر پول ، او را دوبارهه زیر دست جنی بیندازم ؟ »


فری خونسرد و راحت گفت : « چرا تا حرف حسابی می شنوی جوش می آوری ؟ »


« فری بس کن . کدام حرف حسابی ؟ من حاضر نیستم یک تار موی مگی را با دنیا عوض کنم . »


فری پوزخندی زد . « حالا که او مو ندارد تا یک تارش را با دنیا عوض بکنی یا نکنی ! »


« تو اصلا" حال مرا نمی فهمی . همیشه آن قدر قبولت داشتم که فکر می کردم نظر و فکر تو بهترین نظر و فکر است . اما حالا می بینم آدم دیگری شده ای . فقط به پول فکر می کنی . »


« خب برای اینکه پول به آدم قدرت می دهد . »


« من به مگی احتیاج دارم ، نه قدرت . می فهمی ؟ »


« تو هیچ فکر کرده ای با چند میلیون دلار چه کارهایی می شود کرد ؟ »


« بله ، می دانم . می شود شرافت و عاطفه و انسانیت را فروخت »


« دست از این حرف های پرطمطراق برداد . تو می توانی پولها را بگیری و برای مدتی مگی را به جنی بدهی . بعد با او وارد معامله شوی . قول می دهم چنان پیشنهادت استقبال کند که حظ کنی . او و خانواده اش وضع مالی خوبی ندارند . نسل در نسلشان در کنسل هاوس زندگی کرده اند . وقتی برایش پول رو کنی با میل و رغبت و اشتیاق مگی را به تو بر می گرداند . مطمئن باش . »


« با آن میلیونها دلار می شود فضیلت را هم خرید ؟ »


« علی ، من می دانم چند وقت دیگر به خاطر اشتباه امروزت پشیمان می شوی . اما مطمئن باش آن روز دیگر خیلی دیر است . »


« خوب گوش کن . تو دیگر حق نداری پیش روی من چنین حرفهایی بزنی . تو به بچه من به چشم کالا نگاه می کنی . دست کم قیاس به نفس کن ببین خودت می توانی

چنین پیشنهادی مشعشعی را بشنوی ؟ می توانی مونا را از دست بدهی ؟ »


« اگر مطمئن شوم فقط برای مدتی کوتاه از او دور شوم ، شانسم را زیر پا نمی گذارم . »


« نه بابا ، من و تو همدیگر را نمی فهمیم . من می گویم الف ، تو می گویی شتر ! »


توران دلتنگ و دلخور خطاب به هر دو گفت « خواهش می کنم بس کنید . چرا اوقات هم را تلخ می کنید»


« مامان ببینید فری چه می گوید ؟ »


« خب اینکه دعوا و مرافعه ندارد . بگو نه ! همین . چنان از خود بی خود می شوی که انگار کفری شنیده ای . فکر خانه فروختن را هم از سرت به در کن . پول می خوای ؟ خودم در اختیارت می گذارم . هر قدر بخوای »


سپس از جا برخواست و به یکی از اتاقها رفت . اندکی بعد با دسته چک و خودکار برگشت . چکی بدون رقم امضا کرد و جلوی علی گذاشت . « بگیر این هم خودکار هر مبلغی که لازم داری بنویس . »


فری منتظر واکنش او بود . علی به ساعتش نگاه کرد . با نگرانی گفت : « فرزین دیر کرد ! »

R A H A
11-25-2011, 04:48 PM
توران گفت : « دیر نکرده . نگران نباش . حتما" مگی سرگرم شده ، او هم گذاشته هر قدر دلش می خواهد بازی کند . این قدر دلواپس نباش . بردار رقم چک را بنویس . »


« من چند سال از اینجا دور بوده ام . نه قیمت ها را می دانم ، نه از اوضاع اقتصادی با خبرم . »


« تو اول بگو چه کار می خواهی بکنی ، تا من برایت بگویم چقدر پول لازم داری . »


علی فکری کرد و گفت : « من مهندس راه سازی هستم . باید شرکت راه و ساختمان راه بیندازم »


فری با اعتراض گفت : « گفتم شرکت حمل و نقل راه می اندازیم ! »


علی در حالی که احساس می کرد لحظه به لحظه قلبا" از او دور می شود ، گقت : « من هیج چیزی از حمل و نقل نمی دانم . چرا در رشته تخصصی ام فعالیت نکنم ؟ »


« برای اینکه حمل و نقل پر درآمد تر است . »


« تو هر کاری دوست داری بکن . من هر کاری را که بلدم انجام می دهم . »


« می خواهم با هم شروع کنیم و بعد فرزین را هم به کار بگیریم . »


« چرا با من ؟ »


« برای اینکه می دانم سرت را کلاه می گذارند . تو نمی دانی مردم چطور گرگ شده اند . می خواهم مواظبت باشم گولت نزنند . اینجا نبوده ای ، نمی دانی چه خبر است . تو هم که آدم صاف و ساده ، چشم بر هم بگذاری ، سرمایه ات بر باد رفته . دست به گول خوردنت هم که خیلی خوب است . همانطور که گول جنی را خوردی و خودت را گرفتار کردی . باز هم گول می خوری . »


توران در تایید صحبت های او گفت : « علی جان ، فری که بد تو را نمی خواهد . حرفش حسابی است . تو خیلی خوش قلبی . اما مردم این طوری نیستند . از صاف و سادگی سو استفاده می کنند . چشم هم بگذاری ، کلاهت را برداشته و رفته اند . »


علی به ساعت نگاه کرد . با اضطرراب گفت : « چرا فرزین نیامد ؟ مگی را به کدام پارک برده ؟ » از جا برخاست .

توران دستش را گرفت و گفت : « چک را بردار . »

R A H A
11-25-2011, 04:48 PM
صفحه ی 196 تا صفحه ی 199


((نمی خواهم ترجیح می دهم خانه را بفروشم.))



((خیلی خوب. چک را بردار.خانه را که فروختی پول را پس بده.تو الان حال درستی نداری.باید چند هفته بگذرد تا این هول و هراس ها از جانت بیرون برود.))



توران چک را جلو کشید.رقم درشت و قابل ملاحضه ای در آن نوشت و در جیب پیراهن او گذاشت.((علی میدانم هرچه داشتی گذاشته ای برای آن مار خوش خط و خال.فعلا یک مبلغی نوشتم تا بعدا تصمیمت را بگیری ببینم چکار میخواهی بکنی و چقدر سرمایه لازم داری.))



علی طاقت از دست داده بود.((من می روم دنبال فرزین و مگی. ))



فری گفت : ((صبر کن باهم برویم .))



اما علی بی اعتنا به او از در خارج شد.چنان هراسان و نگران بود که موقعیتش را درست تشخیص نمیداد.احساس بی اعتمادی و عدم امنیت بر وجودش مستولی شده بود.خود را در معرض خطراتی بزرگ میدید خطراتی که نه حجمشان را پیش بینی کرده بود و نه عواقبشان را.اما احساس تلخ بی اعتمادی بیش از عدم امنیت هراسناکش میکرد.به وضوح میدید فری چشم طمع به مگی بی نوایش دوخته.یکباره احساس کرد از او متنفر است.سرگشته و پریشان از خیابان سر برآورد.به اطراف نگاه کرد اثری از فرزین نبود.ترس سراسر وجودش را در بر گرفته بود.نمی دانست باید کجا برود به پارک نزدیک خانه رفت.همه جا را گشت امام اثری از آنها نبود.دچار توهم شده بود و گفته های فری در مغزش تکرار میشد.از ذهنش گذشت:مگی را برمی دارم و از این خانه می روم.میترسم.



نمی دانست چه باید بکند.سالار از دور می آمد.به طرف او رفت.وقتی نزدیک با صدایی که از اضطراب میلرزید گفت: (( سلام بابا.این طرفا پارک دیگری هم هست؟))



(( علیک سلام چطور مگر؟))



((فرزین خیلی وقت است مگی را برده.می ترسم بلایی سرش آمده باشد.))



((فرزین از تو عاقل تر است.نگران نباش بیا برویم خانه خودش می آید.))



((اگر نیامد چه؟عجب اشتباهی کردم!))



((تو که اینقدر ناراحتی خب نمی ذاشتی او را ببرد.))



((مونا به صورتش چنگ انداخت.او هم آنقدر گریه کرد فرزین بردش بیرون ساکتش کند.))



سالار دست به پشت او گذاشت .((بیا برویم.فکر و خیال بیخود نکن.خاطرت جمع باشد.هیچ کس سراغ دختر تو نمی آید.نه پلیس نه مادر و نه خانواده ی مادرش.))



((پس آنهمه وعده ی مژدگانی و جایزه برای چیست؟))



((برای اینکه علیه ایران بامبول تازه ای راه بیندازند.تا وقتی حکومت معنی سیاست خارجی را نمی داند از این ببرنامه ها خواهیم داشت.البته جای خودشان که امن است.بیچارگی را ملت باید تحمل کند.))



((بابا؟))



((بله؟چی شده؟چرا ساکت شدی؟حرفت را بزن.))



((شما اگه جای من بودید چیکار میکردید؟))



((میرفتم شکار و میگفتم گور بابای همه !))



علی دندان قروچه ای کرد و هیچ نگفت.



سالار با صدای بلند و بی مقدمه خنده سر داد.((بیا پنجشنبه و جمعه بریم شکار ببین چه صفایی داره.کارهای خاله زنکی را به زنها واگذار کن.بچه هم بالاخره بزرگ می شو.))



علی به یاد روزهای کودکی و نوجوانی اش افتاد.هرگز از پدر درس زندگی نشنیده بود.او هنوز همان مرد بی خیال و بی مسئولیت بود.دلش برای خودش سوخت.و بیش از آن برای مگی احساس غربی میکرد.هیچکس متوجه ی حال و روزش نبود.نه توران نه سالار ونه فری که او را تشویق کرده بود بچه را بردارد و به ایران فرار کند.آنها هرکدام نقشه های خودشان را داشتند و از دیدگاه خود به موضوع نگاه میکردند.



گیج بود.سالار محکم به پشتش زد.((پسر اخم هاتو باز کن . مثلا تو مردی ها!یک موی فری به تنت نیست.به جان خودت یک پا شیرمرد است.مغزش خوب کار میکند.))



وقتی به خانه رسیدند علی مرده ی متحرکی بود که با شنیدن صدای فرزین روح تازه ای در کالبدش دمیده شد.فرزین پرسید: ((تو کجایی؟خیلی وقت است آمده ایم خانه.))



((خیلی دیر کردی دلواپس شدم.))



بعد به سوی مگی پرواز کرد و او را در آغوش کشید.به چشمان آبی بهاری اش نگاه کرد بوسیدش و از پله ها بالا رفت.



وقتی تلفن زنگ زد فری مثل عقاب روی آن فرود آمد((الو....الو....))



صدای جنی لود که از آن سوی سیم ضعیف و لرزان به گش میرسید.((منم جنی))



((گوشی را نگه دار.))چشمکی به توران زد و به اتاقش رفت.در را بست و گوشی را برداشت ((خب چکار کردی؟))



((می خواهیم در روزنامه آگهی بدهیم.))



((که چی؟))



((که از ملت بخواهیم هر کس هرقدر میتواند کمک کند تا پو جور شود.))



((ملت گدای شما از صدقه سر مستعمره هایتان از گرسنگی نمی میرد.آن وقت این گدا گرسنه ها بیایند پول بدهند؟حتما می خواهند پنی پنی کنار هم بگذارند.چرا سراغ امریکایی ها که اعلام آمادگی کرده اند نمی روی؟پول پیش آنهاست.))



((حرفهای آنها جنبه ی تبلیغاتی دارد. در عمل کلری نمی کنند.))



((پس حقوق بشر کشک است.حالا که اینطور است مگی بی مگی.خداحافظ.))



((صبر کن خواهش مینم پنج میلیون دلار رقم وحشتناکی است.من می خواهم با علی حرف بزنم او هم همین رقم را میخواهد؟))



((بله خودش گفت پنج میلیون دلار را میگیرد تا مگی را بدهد.))



((نمی توانم باور کنم او خیلی شرافتمند است.))



((راستی....؟ شرافتمند است؟ تازه فهمیدی؟ پس چرا آنقدر اذیتش کردی تا فرار کند؟))



((اشتباه کردم .حالا می خواهم جبران کنم.))



((آدم معتاد که قول و قرار سش نمیشود!))



((الکل را ترک می کنم.می دانم آنجاست.گوشی را بده به او.))



توران آهسته وارد اتاق شد.فری علامت داد ساکت باشد.



جنی با لحنی التماس آمیز حرف میزد.((من مشروبم را ترک میکنم.هر تعهدی بخواهید میدهم .بچه ام را به من برگردانید.))



((چه نقشه ای در سر داری؟پلیس چه چیزهایی یادت داده؟خیالت جمع علی مگی را جایی برده که دست هسچکس به او نمیرسد.ما هم نمی دانیم کجاست. روزی یکبار خودش تلفنی با ما تماس میگیرد. ))



((به او بگو جنی دارد می میرد.بگو یک تلفن به من بکند.خواهش میکنم.))



((خیلی به او اصرار کردیم با تو تماس بگیرد قبول نمی کند.))



((مگی در چه حال است؟ وای....ای خدای من!فری به من رحم کن.من نمی تونم بدون مگی زندگی کنم.))



((به به چه حرفهای تازه به تازه.خداحافظ))



((نه نه گوشی را نذار التماس میکنم.))



((یاد آن روزها بیفت که چند روز آمدیم خانه ی برادرم تا مهمانتان باشیم.یادت هست با من و مادرم چه کردی؟هیچ می فهمی علی چقد از دست تو غصه می خورد و از ما خجالت می کشید؟))



((اشتباه کردم حالا می خواهم جبران کنم.بیایید برای همیشه پیش من باشید.))



((از مهمان نوازی شما متشکرم!چه نقشه ای داری؟با پای خودمان بیاییم و بیفتیم تو تله؟ بیخود چرچیل بازی درنیاور.اگر شما یک چرچیل داشتید ما همگی مان چرچیلیم.حرف آخرم را میزنم.یا پنج کیلیون دلار را می دهی یا....

R A H A
11-25-2011, 04:48 PM
بازی تمام شد
200-201
برای همیشه مگی را فراموش می کنی.» و گوشی را گذاشت.
توران با هراس نگاهش می کرد. ل فری، علی اگر بفهمد خودکشی می کند.»
« نمی فهمد. نگران نباشید. چند روز پیش به او گفتم جنی اگر عاطفه داشت، به تو یک تلفن می کرد. شما انگار از تو ترسو تر شده اید! حالا کو پنج میلیون دلار؟ بدبختها اه ندارند با ناله سودا کنند. گداگشنه ها!»
« خب، فرض می کنیم آمریکا قبول کند این پول را بدهد. با علی چه می کنی؟ جرئت داری جلوی روی او این حرفها را بزنی؟»
« دیدید که قبلا هم زدم.»
« هنوز نمی داند تو با جنی چنین حرفهایی زده ای.»
« می خواهم برای شب جمعه مهشید را دعوت کنم. این دو تا باید همدیگر را ببینند. می ترسم آن قدر این دست و آن دست کنیم که اصلا موضوع مگی لوث شود. وای... چه شانسی دارد از دست علی می رود و نمی فهمد! با مهشید حرف زدم. گفتم برود توی جلدش.»
« که چه کار کند؟»
« که دل علی را ببرد. بهش گفتم اگر عرضه داشته باشد و او را سر عقل بیاورد، علاوه بر علی کلی هم دلار گیرش می آید. باید با فرزین هم به طور جدی صحبت کنم.»
« به او چیزی نگو. می ترسم از دهانش در برود و غوغا راه بیفتد.»
« من به کمک فرزین احتیاج دارم. هم باید روی علی کار کند، هم بچه را او تحویل بدهد.»
« فری، من مگی را دوست دارم. می ترسم وقتی دست جنی به او برسد، دیگر به هیچ قیمتی بچه را به ما برنگرداند. می دانی در آن صورت علی دق می کند؟ می دانی من هم نابود می شوم؟»
« شما دیگر چرا این حرفها را می زنید؟ جنی اگر بچه اش را می خواست، آن رفتارها را با او نمی کرد.»
« حالا که می بینی می خواهد. ببین در این چند روزه چند بار تلفن کرده! وای که اگر علی بفهمد جنی تلفن کرده و ما خبردارش نکرده ایم، چه توفانی به راه می اندازد!»
« کی؟ علی؟ او و توفان؟ مامان، شما پسرتان را نمی شناسید؟ یکی پخی گند، او قبض روح می شود.»
« آدم دست ار جان شسته که از مرگ نمی ترسد. من حال او را خیلی بد می بینم. فری، از خر شیطان پایین بیا.»
« تو را به خدا شلوغش نکنید. گیر عجب آدمهای بزدلی افتاده ایم ها!»
« یک تلفن به گیتی بزن. بپرس آن طرف چه خبر است. هیاهو همچنان برپاست یا فروکش کرده؟»
« وای... یک فکر عالی به ذهنم امد.»
« چه فکری؟ دوباره چه نقشه ای در سر داری؟»
« گیتی... گیتی می تواند با آنها وارد معامله شود.»
« مگر سرش درد می کند که خودش را وارد ماجراجوییهای تو بکند؟ او می خواهد در انگلیس زندگی کند. فردا پلیس بفهمد کاسه ای زیر نیم کاسه اش است، دمش را می گیرد و می اندازدش بیرون.»
« گیتی آدم زرنگی است. دم به تله نمی دهد. از این گذشته، گفتنش که ضرر ندارد. یا قبول می کند یا نمی کند. اما اگر قبول کند، کارها خیلی آسان می شود. الان به او زنگ می زنم.»
« صبر کن. این قدر مثل بابات بی فکر نباش. روی کاری که می خواهی انجام دهی فکر کن.»
« وقت می گذرد. هیاهو می خوابد، موضوع داغ دیگری پیدا می شود و مگی و ماجراهایش از یادها می رود. وقتی موضوع از شور بیفتد، قضیه ی دلارها منتفی می شود. شما جوش نزنید. بگذارید ببینم چه باید بکنم. حالا چرا اینجا ایستاده اید؟ شما که طاقت ندارید، خودتان را به نشنیدن و ندیدن بزنید.»
توران با لحنی نیازمند گفت: « خدایا، خودت رحم کن. من از عاقبت این کار خیلی می ترسم.» سپس از اتاق بیرون رفت.

R A H A
11-25-2011, 04:49 PM
212-213
سوز ندارد . در مجموع شاید هفت هشت روز طول بکشد.»
« چرا علی خودش این کار را نکرد؟»
« برای اینکه خودش عرضه دارد از این گذشته عکس علی در روزنامه ها چاپ شده ممکن است شناخته شود اما چهره ی ت را کسی نمی شناسد همچنین مگی کچل شده را.»
« پاک قاطی کرده ام، مامان و بابا هم از این نقشه خبر دارند؟»
« بابا مگر خلی؟ به بابا بگویم که شیپور بردارد و جار بزند؟ مامان همه چیز را می داند.»
موافق است؟
کم کم موافق می شود
من حاضرم مگی را ببرم به شرط اینکه علی موافق باشد.
« باشد علی با من من نمی فهمم چرا تو یکدفعه این قدر مشوش و پریشان شدی!»
فرزین نگاه مجهولی به اوانداخت و زیر لب گفت: مهشید هم ..؟
فری گفت: چرا با خودت حرف می زنی؟
« مهشید می خواهد از علی دلبری کند!»
« تو به این کارها کارنداشته باش ، فقط حواست پی مأموریت خودت باشد.»
وقتی علی به خانه رسید صدای اعتراض توران بلند شد .آخر کجایی؟ دلم هزار راه رفت چرا در این گرمای لعنتی و طاقت فرسا این همه وقت از خانه بیرون بودی؟ چه کار می کردی؟»
« رفتم بانک . بعد هم مگی را بردم پارک.»
« خاکشیر درست کردم بیا بخور به بچه هم بده می ترسم گرمازده شده باشید.»
مونا عروسک بغل کنار توران ایستاده بود . مگی دستش را به طرف او دراز کرد توران خواست عروسک را به مگی بدهد اما اونداد :مال خودم است!
« توکه عروسک زیاد اری قربانت بروم برو یکی دیگر بردار.»
توران به زور مگی را از بغل علی گرفت مگی حواسش پی عروسک بود . علی روی مبلی نشست و فری با لیوان خاکشیر به هال آمد. « سلام ، تو کجایی؟ خیلی دلواپس شدیم»
« بانک شلوغ بود.»
« بخور خنک است»
علیلیوان را برداشت و به هم زد و سر کشید فری خواست قاشقی به دهان مگی بگذارد اما او چهره درهم کشید و نخورد. علی گفت:« کارش نداشت باش خودم بهش می دهم.»
توران گفت: « علی چند روز است قوم و خویش ها می خواهند بیایند دیدنت اما از بس که تودرهم و ناراحتی گفتم خودم خبرتان می کنم دیگر نمی شود عقبش انداخت بگو چه روزی آمادگی داری ، بگویم باییند به خصوص دایی فرهنگ خیلی دلش می خواهد تو و مگی را ببیند.»
« من که اصلاض حوصله ندارم هر وقت خودتان صلاح دانستید ، بگویید بیایند.»
« پس بری شب جمعه دعوتشان می کنم.»
فری روبروی علی نشست مثل گربه ای که در کمین مناسب باشد تا موشی را شکار کند مترصد بود در موقعیتی مناسب سر صحبت را برای چندمین بار باز کند.
نگاه علی به مگی و مونا بود می ترسید مونا دوباره او را چنگ بزند . گفت: « مگی خسته است ، غذایش را میدهم می برمش بالا بخوابد.»
فری اعتراض کرد:« حالا که با مونا مشغول بازی است بنشین یک دقیقه دیگر عرقت خشک شود.»
فرزین از اتاقش بیرون آمد ببیند اوضاع از چه قرار است. حرف های فری آرامشش را به هم زده بود. روی مبلی نشست و اوضاع را زیر نظر گرفت.
فری چشمکی به او زد و خطاب به علی گفت:« اگر حوصله داری ، می خواهم

R A H A
11-25-2011, 04:49 PM
214 تا 233


چیزی بگویم»
علی با رنجش نگاهش کرد.
فری گفت:«جواب بده.چرا مرا نگاه می کنی؟حوصله داری یا نه؟»
«باز می خواهی راجع به دلار و مگی حرف بزنی؟»
«خب بله.تو چرا متوجه نیستی؟بابا،این کار مجموعا دو سه هفته طول می کشد و تو دوباره مگی را از جنی پس می گیری.علی،به خدا فردا پشیمان می شوی و می فهمی مفت و مسلم میلیونها دلار را از دست داده ای.»
«بگذار تکلیفت را کاملا روشن کنم.من _ »
فری نگذاشت او حرف آخر را بزند.این بار از دری دیگر وارد شد.گفت:« بعضی چیزها تاریخ مصرف دارد. درست مثل خوراکیها که اگر از تاریخ مصرفشان بگذرد،غیر قابل مصرف می شوند.علی،تو نمی توانی مگی را بزرگ کنی.مامان هم در این سن و سال نمی تواند بچه داری کند.من هم توی بزرگ کردن مونا مانده ام.علی،نه من،و نه تو،نمی توانیم شانس یک ازدواج خوب را از خودمان بگیریم.تو به همسر احتیاج داری،همانطور که من دارم.کمتر زنی پیدا می شود با بچه ی شوهرش بسازد.اگر من ازدواج کنم،اگر من ازدواج کنم،مونا باز هم آغوش مادر را دارد.اما مگی نه!سرنوشت بچه ی بی پدر،کمتر از بچه ی بی مادر خراب می شود. به خدا اینها را صمیمانه می گویم.گرایش بچه بیشتر به مادر است تا پدر.به جان مونا،بچه ی تو را مثل بچه ی خودم دوست دارم.اما می دانم اینجا خوشبخت نمی شود.تو همیشه باید دست و دلت بلرزد که مبادا یک روز گیر پلیس بیفتی.الآن مملکت در جنگ است و وضعیت فوق العاده دارد و کسی به ایران نمی آید.اما جنگ که همیشگی نیست.بلاخره اوضاع که عادی شد،جنی راه می افتد می آید اینجا که بچه اش را بگیرد.اصلا تو می خواهی وقتی مگی بزرگ شد به او چه بگویی؟اگر پرسید چرا مرا از مادرم جدا کردی،چه جوابی برایش داری؟»
علی در حالی که از چشمانش برق خشم زبانه می کشید گفت:«چرا قبلا این حرفها را نمی زدی؟مگر خودت نقشه ی فرار ما را نکشیدی؟مگر تو تشویقم نکردی که جنی را رها کنم و بیایم اینجا؟!پس چه شد آن حرف و نصیحت ها که می گفتی مگی زیر دست مادر الکلی فاسد می شود؟هان؟بگو... بگو آن موقع بوی دلار به مشامت نخورده بود.»
«ای بابا!من که گفتم،می توانی بعدا با جنی کنار بیایی.پول بدهی و بچه را پس بگیری!»
«در آن صورت بچه ی بی مادر سرنوشتش خراب نمی شود؟فری_ »
ادامه نده.همین قدر که فریاد نمی کشی جای امیدواری است.من می دانم سخت است.اما با خودت کنار خواهی آمد.مشکلت فقط با خودت است.وگرنه بقیه ی چیزها برایت مهم نیست.آن هم درست می شود.من می دانم.»
فرزین گفت:«فری،تمام نقشه را برایش بگو،ببین قبول می کند.»
علی با نگاهی آتشناک به او خیره شد. از ذهنش گذشت: پس تو را هم همدست خودش کرده.
فری از گفته ی فرزین ناراحت شد.صلاح نمی دید تا علی را کاملا آماده نکرده،از نقشه اش حرف بزند.به او گفت:«فرزین،تو پارازیت نده.خودم می دانم کی موقعش است.»
علی نگاهی نگاهی نفرت بار به فری انداخت.بدون ادای هیچ حرفی کیفش را برداشت و به سوی مگی رفت.او را در آغوش گرفت و از پله ها بالا رفت.
فری با نگاه به فرزین بد و بیراه گفت.وقتی علی در اتاقش را چنان بست که ساختمان لرزید،به او گفت:« اصلا کی گفت تو حرف بزنی؟ مگر عقل در کله ات نیست؟او به این زودی نباید می فهمید من نقشه ی کار را کشیده ام.اه...خراب کردی.لطفا بعد از این پابرهنه وارد نشو.»
«مگر او نباید در جریان قرار بگیرد؟»
«چرا.اما نه حالا که دارم رویش کار می کنم.یواش یواش.تو به آنچه من می گویم عمل کن.همین!»
علی چنان ناراحت بود که برای صرف ناهار پایین نیامد.توران به سراغش رفت.به در زد.«چرا نمی آیی ناهار بخوری؟»
«میل ندارم.دست از سرم بردارید!در این خانه همه دارند برایم توطئه می چینند.»
«هیس!فری می شنود و ناراحت می شود.»
«شما مثل او.او هم مثل شما.حالا دیگر فرزین را هم همدست خودتان کرده اید!»
«تو که نباید زندگی ات را فدای یک بچه بکنی!»
«چرا آن موقع که تشویقم میکردید از جنی جدا شوم و بچه را بردارم و به ایران فرار کنم این حرفها را نمی زدید؟»
«حالا بیا ناهار بخور،بعد حرفهایمان را می زنیم.»
«من حرفی برای گفتن ندارم.غذا را بگذارید،بعدا می خورم.»
«پس بچه را بده به من ببرم.غذایش آماده است.»
«هر وقت گرسنه اش شد،خودم غذایش را می دهم.»
توران پایین آمد.با اعتراض به فری گفت:«چقدر پیله می کنی! ولش کن.اعصابش خرد است.این کار آن طور که تو می خواهی زود و فوری به نتیجه نمی رسد.»
«اه...نمی دانم چرا حالی اش نیست.»
«تو را به خدا دست از سرش بردار.دلم برایش می سوزد.»
«باید آن موقعی دلتان بسوزد که نتوانید مسئولیت هایی که از بابت مگی به عهده گرفته اید،انجام دهید.»
«خودم بهش گفتم،بچه را بزرگ می کنم،و روی حرفم هستم.»
فرزین گفت:« عصر خودم با او صحبت می کنم.»
فری ابروهایش را بالا کشید و گفت:«تو که می گفتی این کار را به عهده نمی گیری!»سپس به توران گفت:« قرار بود جنی تلفن کند.هیچ خبری نشد؟»
توران با تمسخر گفت:« آره،الآن دلارها را چیده روی هم که تقدیمت کند.»
«می بینیم!شما اگر به حرف من گوش کنید،همه چیز عالی می شود.»
در میان آدمها بعضی برای دستور دادن آفریده شده اند.فری یکی از آنها بود. همیشه لحنی آمرانه داشت.«فقط کاری را که من می گویم بکنید. آن وقت می فهمید فری چه کله ای دارد!»
سر میز غذا توران گفت:«هیچی از گلویم پایین نمی رود.دست کم می گذاشتی شب جمعه بگذرد و مهمانی برگزار شود،بعد پاپی اش می شدی.اگر آن روز بخواهد این اداها را در بیاورد،آبرویمان می رود.»
«نترسید.همین امروز همه چیز درست می شود.مهشید می آید و ورق برمی گردد.با خیال راحت ناهارتان را بخورید و نگران نباشید.»
«می دانم الآن گرسنه است.»
«هیچ کس با یک وعده غذا نخوردن از دست نمی رود.وقتی دلارها را ببیند،اشتهایش باز می شود.»
غول خیالات دور و دراز او تمامی نداشت.غذا در سکوت صرف شد.فری ظرف ها را به آشپزخانه برد.توران و فرزین به اتاق هایشان رفتند که بخوابند.
علی پشت در بسته ی اتاق دقایق تیره و تاری را می گذراند.از سرنوشت مگی به شدت بیمناک بود.در حالی که لباس او را عوض می کرد،دلش بدون اشک گریه می کرد.از خود می پرسید آیا اگر دست به این اقدام نمی زد،وضع بهتر از این بود؟ به خود جواب مثبت نداد.جنی زندگی شان را خراب کرده بود.به یاد ادی افتاد.آتش غیرت و حسادت در وجودش شعله کشید.تکه ای شکلات به دست مگی داد.خودش هم گرسنه بود.اما طاقت بودن با آن جمع را نداشت.آنها علیه امنیتش توطئه کرده بودند،و این تلخ ترین حقیقتی بود که می چشید.


در آن لحظات جز مگی،از همه متنفر بود.حتی از سالار.به یادش نمی آمد او هیچ وقت دست نوازش به سرش کشیده باشد.به یاد سالهای زندگی در خانه ی پدربزرگ افتاد.آه کشید.آن موقع همه خانه ی مستقل داشتند جز آنها.همه در چهار دیواری شان آسایش داشتند جز آنها.خانه ی پدربزرگ محل رفت و آمد ده ها جور مهمان بود. اما همه ی آنها در آخر به خانه ی خودشان می رفتند.فکر کرد آن روزها چقدر آرزو داشت مثل همه ی بچه های فامیل،از خودشان خانه و زندگی داشتند.احساس نفرتش از پدر بیشتر شد.توران را دوست داشت.اما در گذشته.حالا دوستش نداشت.نه او،نه فری و نه فرزین را.فکر کرد چطور باید در کنار آنها به زندگی ادامه دهد.
مگی گرسنه بود.گفت:«پوف.»
تکه ی دیگری شکلات به دستش داد و سعی کرد او را بخواباند.اما او گرسنه تر از آن بود که خوابش ببرد.می خواست وقتی همه خوابیدند برود و غذایشان را از آشپزخانه بردارد و بیاورد بالا.سعی کرد آن قدر او را سرگرم کند تا همه بخوابند. از دیدن همگی شان منزجر شده بود.مگی را به پشت پنجره ی اتاق برد.پرده را کنار زد.در گوشه ی حیاط بزرگشان یک قفس با چند مرغ و خروس بود.سعی کرد مگی را متوجه آنها کند.به ساعت نگاه کرد.بیش از یک ساعت بود که به طبقه ی بالا آمده بود.فکر کرد آنها باید ناهار را خورده و خوابیده باشند.مگی را روی تختخوابش گذاشت.اسباب بازیهایش را به دستش داد و گفت:«تو همین جا بنشین،بابا برود پوف بیاورد.»
آهسته در اتاق را باز کرد.پاورچین پاورچین از پله ها پایین رفت.صدای فری را شنید.او آهسته با تلفن صحبت می کرد.خواست برگردد و بالا برود.اما وقتی اسم مگی را شنید،بی اختیار ایستاد و گوش تیز کرد.فری به مخاطبش گفت:«مگی را در ترکیه تحویل سفارت انگلیس می دهیم.»پاهای علی لرزید.فری ادامه داد:«گیتی،من فکر همه چیز و همه جا را کرده ام.نقشه مان با موفقیت انجام خواهد شد.قانع کردن علی مشکل است.اما محال نیست.»
علی همان جا روی پله ها پا سست کرد.عرقی سرد روی پیشانی و پشت لبش نشست.احساس کرد نزدیک است از هوش برود.به خود نهیب زد.به زور از جا برخاست.دیگر گوشهایش چیزی نمی شنید.چشمهایش سیاهی می رفت.به سختی پله ها را طی کرد و به اتاق برگشت.مگی خوابش برده بود.بالای سرش ایستاد حالا دندان هایش به هم می خورد.در آن هوای گرم می لرزید.پشت پنجره ی شمالی اتاق رفت.یکی از درهای خانه به حیاط خلوت باز می شد.طبقه ی بالا با راه پله ای فلزی به حیاط خلوت راه داشت.اما عبور و مرورشان از در جنوبی خانه بود،چون اتومبیل ها را از آن در می توانستند به حیاط بیاورند.فکری چون صاعقه لرزاندش.اشک مژه هایش را خیس کرد.میلی سرکش او را به شنیدن بقیه ی حرف های فری دعوت می کرد.آهسته و لرزان،دوباره از پله ها سرازیر شد.
فری همچنان مشغول صحبت بود.«گیتی،تو خیلی طماعی!تمام نقشه ها را من کشیده ام.تمام خطرات متوجه ماست.آن وقت تو نصفش را می خواهی؟خیلی بی انصافی!می دانی چقدر باید به قاچاقچی ها بدهم تا بچه را به ترکیه برسانند؟»
نفس علی در سینه حبس شده بود.فری عصبانی بود.سعی می کرد صدایش بلند نشود،ولی چندان موفق نبود.با تندی گفت:«فقط یک سوم.من خیلی کمتر از تو گیرم می آید.حتما سهم عمده ی این پول را علی می خواهد.فرزین هم کمتر از او نمی خواهد.مگی را او به ترکیه می برد.نمی توانیم بچه را همین طوری دست قاچاقچی ها بدهیم!باید یکی از ما باشد که او قرار بگیرد.دیدم فرزین برای این کار از همه بهتر است.»
علی دستش را جلوی دهانش گرفت.می ترسید فریادش بلند شود.آنچه را باید بفهمد،فهمیده بود.احساس کرد قلبش می خواهد منفجر شود.دیگر نتوانست آنجا بماند.منگ و گیج به اتاق برگشت.خود را روی تختخواب رها کرد.دردی سخت و توان سوز تا مغز استخوان هایش دویده بود.چشم از مگی بر نمی داشت.نام او را زیر لب تکرار کرد:مگی ...مگی... مگی بیچاره ی من... دست او را آهسته به دست گرفت با خود زمزمه کرد:نه،یک لحظه هم تنهایت نمی گذارم.یک لحظه هم از تو دور نمی شوم.وای... لعنت بر جنی.او هردومان را بدبخت کرد.امام من نمی گذارم هیچ کس به تو نزدیک شود.هیچ کس.حتی مامان توری.نترس،عزیزم.من اینجا هستم.در کنارت.آسوده بخواب،عروسک قشنگ من.نمی گذارم کسی تو را از من بگیرد.
دوباره احساس کرد از هوش می رود.همت کرد. از جا برخاست.در اتاق را از تو قفل کرد.به تختخواب برگشت.دست مگی را به دست گرفت و اجازه داد جریان سیال ذهن،از اطراف جدایش کند.هیچ وقت خود را آن همه خسته و از پا درآمده ندیده بود.تصویر فریبنده ای که روزی از جنی در ضمیرش نقش بسته و برایش گرامی شده بود،به طور کامل می شکست و فرو می ریخت.در تموج صدای اعتراضش تمام نیروهای خودآگاه و ناخودآگاهش به اهتزاز درمی آمدند.با خود زمزمه کرد:خیال می کردم عشق پاداش دارد.این تحول سرسخت و طولانی خُردش می کرد.
ساعتی بعد توران از پله ها بالا رفت.دستگیره ی در اتاق را چرخاند.اما در قفل بود.تعجب کرد.از روزی که با علی به ایران آمده بود چنین چیزی سابقه نداشت.آهسته با انگشت به در زد.با اولین ضربه علی با وحشت از جا پرید.گوش تیز کرد.توران دوباره به در زد و آهسته گفت:«علی،چرا در را از تو قفل کرده ای؟بلند شو بیا غذا بخور.ساعت چهار است.آن بچه هم چیزی نخورده.»
علی نگاهی به اطراف انداخت.مگی همچنان در خواب بود.از جا برخاست.در را باز کرد.
توران گفت:«بسم الله الرحمن الرحیم.این دیگر چه جورش است؟»
«ترسیدم خوابم ببرد،مگی بیدار شود و از پله ها بیفتد.»
«چطور تا به حال به این فکر نیفتاده بودی؟»
«بالاخره هر چیزی آغازی دارد.»
«بیا زودتر غذایت را بخور،مهمان می آید.»
«خب بیاید.با من چه کار دارید؟»
«برای دیدن تو می آید.»
«مگر نگفتید شب جمعه می آیند؟»
«این یکی فرق دارد.وقتی آمد می فهمی!حالا بیا پایین.»
«هر وقت مگی بیدار شد می آیم.»
«به او چه کار داری؟شاید بخواهد تا شب بخوابد.»
علی از ذهنش گذشت:یک دقیقه هم تنهایش نمی گذارم.می دید در این نبرد بی توازن،همه در یک جبهه هستند و او در جبهه ی دیگر.گفت:« اگر بیدار شود و ببیند کسی در اتاق نیست می ترسد.همین بالا غذایم را می خورم.»
«پس بیا ببر.»
توران رفت.علی آن قدر معطل کرد که او از پایین پله ها صدایش کرد و گفت:
«گذاشتم روی پله ها.بیا ببر.»
علی پایین رفت،سینی را برداشت و برگشت.اشتها به غذا نداشت.با بی میلی چند قاشق خورد.خواست مگی را بیدار کند و به او هم غذا بدهد،اما حیفش آمد خواب ناز او را بر هم بزند.دوباره روی تخت دراز کشید.
صدای پایی از پله ها شنید.فری بود.علی با دیدنش از جا جهید و جبهه گرفت.فری گفت:«بلند شو و برو دوش بگیر و به سر و وضعت برس.»
«چه خبر شده؟»
«مگر باید خبری بشود تا آدم دوش بگیرد؟»
«وقتی مگی بیدار شد دوش می گیرم.می خواهم او را حمام کنم.»
«شاید به این زودی بیدار نشود.حدس بزن کی می خواهد به دیدنت بیاید!»
علی با بی اعتنایی گفت:«چه فرق می کند؟»
«اگر بدانی کیست،آن وقت می فهمی که فرق دارد.»
«حوصله ندارم.»
«خودم می گویم.مهشید می آید نو را ببیند.»
علی اندکی مکث کرد.خستگی آمیخته به حُِزن،نگاهی عمیق و پر از خلا به او داده بود،چاه خلائی که گویی هرگز پر نمی شد.
فری سکوت او را حمل بر شگفتی اش کرد و گفت:« دیدی گفتم فرق دارد؟نمی دانی چه لعبتی شده!از آن مهشیدی که موقع رفتن به انگلیس دیدی خبری نیست.تکه ای شده که بیا و تماشا کن.»
مگی در جایش غلت زد. علی دستش را گرفت و روی صورت خودش گذاشت.«مگی جان.کوچولوی قشنگم.بیدار شو عزیزم. می خواهم غذایت را بدهم بخوری و برویم حمام کنیم.»
مگی چشمهایش را باز کرد و به روی علی لبخند زد.از چشمان خندانش ستاره می ریخت.علی او را بوسید و بویید.نفس خوشبوی کودکانه اش بوی شیر می داد.
فری گفت:«بده من ببرمش توالت.»
«نه،خودم می برم.»
فری با طعنه گفت:«مادرِ بد،پدر را کارکُشته می کند.»
علی بی توجه به او مگی را بُرد.دقایقی بعد بازگشت.
فری گفت:«من غذایش را می دهم.تو برو حمام.»
«نه،خودم غذایش را می دهم.»«چقدر خودم خودم می کنی!بده به من.زود باش برو.چیزی دیگر به آدمنش نمانده.چرا ریشت را نزده ای؟مثل خلها شده ای.»
علی بی اعتنا به او مگی را لب تختخوابش نشاند و غذا به دهانش گذاشت.
فری گفت:«تو نباید او را این قدر به خودت وابسته کنی و عادت بدهی.این طور عادت کند،دیگر پیش من و مامان بند نمی شود.»
علی جوابش را نداد.از ذهنش گذشت:خائن.دروغگو.
فری گفت:«پس زود حمام کن بیا پایین.ریشت را هم بتراش.من رفتم.»و بی آنکه جوابی دریافت کند رفت.
علی با تانی غذای مگی را به دهانش می گذاشت.«بخور،مگی کوچولوی من.بخور که زودتر بزرگ شوی.عزیزم،بیش از تمام دنیا دوستت دارم.تو عشق منی.عشق بزرگ من.»
با گفتن عبارت آهری به یاد جنی افتاد.بارها به او هم چنین جمله ای را گفته بود:«جنی،تو عشق منی.عشق بزرگ من.»از رنجی عمیق دلش گرفت.آن عشق بزرگ جز خواب و خیال و سراب نبود.
با تداعی یاد جنی،خطاب به مگی گفت:«عشق جنی سراب بود.اما عشق تو حقیقت محض است.تو که دوستم داری،هان؟مگی،بابا را دوست داری؟»
مگی به رویش خندید و خود را به آغوشش انداخت.
علی او را به خود فشرد.«همه می خواهند تو را از من بگیرند.اما کور خوانده اند.عزیزم،برایم حرف بزن.بگو چه باید بکنیم؟ما که نمی توانیم پیش مامی برگردیم.مامی ما را دوست ندارد.ببین از روزی که آمده ایم یک تلفن نکرده که حال تو را بپرسد.از این گذشته،من تحت تعقیب پلیس هستم.کوچولویم، می دانی چقدر رنج می برم؟»
توران از سر پله هها با صدای بلند گفت:«علی،چه کار می کنی؟چرا بست نشسته ای.مهمان داریم!»
علی خطاب به مگی گفت:«ببین مگی قشنگم!اینها نمی گذارند ما با هم باشیم.حسودیشان می شود.می خواهند ما را از هم جدا کنند.می خواهند تو را به یک مشت دلار بفروشند.اما من تو را با تمام دلارهای دنیا عوض نمی کنم.بلند شو برویم حمام.اینجا همه به من و تو دستور می دهند.»
جواب توران را داد:«دارم می روم حمام.»
توران به فری گفت:«همه اش در حال و هوای خودش است.اصلا عوض شده.مات و منگ است.»
«ناراحت نباشید.بگذارید امروز مهشید را ببیند،فردا صبح بله را از او می گیرم.»
صدای زنگ برخاست.فری گفت:«آمد!اه... علی تازه رفته حمام.»
مهشید با سبد گل گران قیمتی به ساختمان آمد.مادر و دختر او را به سالن بردند.مهشید با نگاهی کنجکاو پی علی گشت.فری با خنده اما آهسته گفت:«شاداماد رفته حمام.»
مهشید ابرو در هم کشید و لبخند زد.«من دیگر اهل شوهر کردن نیستم.همان یکی برای هفت جدم کافی بود.»
«حالا کی گفته ازدواج کنی؟تو نقشت را بازی می کنی و دلار می گیری!»
«دلم می خواهد دخترش را ببینم.»
«دخترش خیلی خوشگل است.اما برای اینکه در فرودگاه شناخته نشود،موهایش را از ته تراشیدیم.فعلا کچل است.نمی دانی چه موهای قشنگی داشت.مثل طلا برق می زد.»
«علی چطور است؟توانستی موافقتش را بگیری؟»
«تا حدودی.اما کار اساسی و اصلی با توست.باید چنان دلش را ببری که مگی را فراموش کند.»
من کارم را بلدم.
ببین نباید زود ناامید بشوی. هنوز در حالو هوای جنی است.گرفته و مکدر است.
نه ناامید نمی شوم.منتظر باش تا ببینی که به چندین هنر آراسته ام.
تو بلایی می دانم.
توران گفت:مهشید جان،زیاد سربه سرش نگذار. اگر دیدی ناراحت است.
فری جمله ی او را برید.مامان نمی شود وقت را هدر داد.موضوع مژدگانی و دلارها از داغی می افتد.سپس خطاب به مهشید گفت :هرکاری می توانی بکن. هر هنری داری توی همین جلسه نشان بده.من برم ببینم از حمام آمد یا نه.
توران گفت:یک لیوان شربت بیاور،بعد برو بالا.
فری شربت را آورد و روی میز گذاشت و رفت. در نیمه ی راه پله ها بود که علی از اتاقش بیرون آمد. مگی را بغل کرده بود و می خواست کفشهایش را بپوشاند.فری دستی بر سر مگی کشید و گفت :من کفشهایش را می پوشانم . برو پایین آمده.
علی بچه را به او نداد. از ترحم آمیخته به تحقیر او بیزار بود.خودش کفشهایش را پوشاند و هر سه پایین رفتند.تمام حواس علی به مگی بود و حواس فری به او.
فری گفت:خیلی دلش می خواهد دخترت را ببیند.
علی جوابش را نداد وباهم وارد اتاق پذیرایی شدند.مهشید پر سروصدا وشلوغ،شروع به احوالپرسی کرد«ول کام علی آقا...خیر مقدم. آخ ،خدا ،چه دختر خوشگلی!علی،به خدا عین خودت است. دستش را پیش برد و با علی دست داد. خواست مگی را از او بگیرد ،اما مگی به علی چسبید.فری گفت:غریبی می کند هنوز با محیط مانوس نشده.
همه نشستند . فری برای علی هم شربت آورد. مهشید پرسید:چند سالش است؟
«دو سالش تمام نشده.»مونا در حیاط بازی میکرد. فری می خواست علی و مهشید را تنها بگذارد.
به علی گفت:بده مگی را ببرم پیش مونا تاب سوار شود.علی با هراس جواب داد «نه بعدا خودم می برمش»
بازهم خودم خودم را شروع کردی؟بچه حصله اش پیش ما سر می رود.مگی حس خاصی داشت. به علی چسبید و سرش را روی سینه ی او گذاشت.مهشید گفت«بهت نمی آید بچه داشته باشی. همان شکل و قیافه ای هستی که قبلا بودی. من خیلی عوض شده ام؟
علی نگاهی به سویش انداخت و جواب داد:بله خیلی زیباتر شده ای. مهشید با عشوه خندید.فری زیر چشمی توران را نگاه کردو چشمک زد.
مهشید گفت:راستی سوغاتی من کو؟
فری تازه به صرافت افتاد . به جای علی جوای داد:سوغاتیت محفوظ است . علی به فکر همه بوده به خصوص تو.
پس هنوز ایرانی است. آره شش دانگ.
علی سیبی را پوست کند و خرد کردو تکه تکه به دهان مگی گذاشت . مهشید با نشاطی ساختگی گفت:نگاه کن چه تابلوی قشنگی!مثل پرنده هایی که به دهان جوجه هایشان دانه می گذارند ، به بچه غذا می دهد.
علی گفت از روزی که آمده ایم خیلی بی اشتها شده.به زور چیزی به خوردش می دهم . خیلی ضعیف شده. اما خدارو شکر با اینکه از آب و هوای مرطوب انگلستان به این آب و هوای خشک آمده، مریض نشده. اغلب کسانی که از اروپا به ایران می ایند ،
به علت تغیر آب و هوا چند روزی مریض می شوند.
توران خطاب به مهشید گفت:در این هوای داغ،بچه را با خودش برد بانک.مهشید در حالی که سعی می کرد نگاه علی را شکار کند گفت: خب شما نمی گذاشتید.
علی می گوید هنوز به محیط عادت نکرده ، در غیابش صدمه می خورد. مهشید از جایش برخواست و رفت پهلوی علی نشست
که مگی را از آغوش او بگیرد. اما در حقیقت نیت دیگری داشت. می خواست چنان به او نزدیک شود که اشتهایش را برانگیزد
بوی عطر شامه نوازش اتاق را پر کرده بود . علی نفس عمیقی کشد. عطر جنی همین رایحه را داشت. یا شاید خیال کرد. به هر حال دچار احساس خاصی شده بود. احساس دوگانه،اندوه و انبساط خاطر.
مهشید دستهایش را پیش برد تا مگی را بگیرد. بچه از او رمید. مهشید خندید و گفت :اللهی بمیرم !طفلک چقدر می ترسد!
توران گفت: با همه همین طور است. بغل هیچ کس نمی رود.
صدای زنگ تلفن را همگیشان شنیدند.فری با شتاب به اتاق خودش رفت و جواب داد. صدای خسته جنی در گوشی پیچید«الو فری منم جنی»
فری صدایش را پایین آورد «بله فهمیدم . چه خبر؟چه کار کردی؟»
مگی چطور است؟ من ... نتوانست ادامه دهد . صدای گریه اش برخاست. در میان اشک و آه گفت:من همیشه خیال می کردم جسم و روح دو واقعیت جدا ناشدنی هستند . اما من جسمی بی روح هستم.
فری با لحنی تحقیر آمیز جواب داد:برای من قلبمه سلمبه حرف نزن. بگو پول فراهم شد؟
مردم دارند کمکهایشان را به شماره حسابی که دولت اعلام کرده می ریزند.
حالا چقدر جمع شده؟ صد هزار پوند.
چی همش صد هزار پوند؟ خواهش می کنم بگذار با علی حرف بزنم. می خواهم به او بگویم با من آشتی کند و برگردد . من او بچه ام را می خواهم.
مگر نگفتم تا پول حاضر نشده به اینجا زنگ نزن؟
باید مبلغش را کم کنی. من نمی توانم این پول را تهیه کنم.
پس دیگر تلفن نکن.
می خواهم به کمک صلیب سرخ به ایران بیایم. فری از شنیدن این حرف یکه خورد. جنی ادامه داد:من می دانم مردم کشور تو به خاطر حمایتهای انگلیس از عراق، از ما متنفر هستند. به من گفته اند هرگز به ایران قدم نگذارم. اما من حاضر به قبول هر پیشامدی هستم ، تا علی را ببینم و وادارش کنم به انگلستان برگردد.
من از تو ومادرت معذرت می خواهم. نباید با شما بد رفتاری می کردم.
اینهایی که می گویی حرف مفت است . علی هیچ وقت به آنجا بر نمیگردد وتا پول را نگیرد بچه را نمی دهد.آن صد هزار پوند راهم بریز دور. به ایران هم نیا.چون بیهوده است و باید با دست خالی برگردی.تو نمی توانی علی و مگی را پیدا کنی. سپس گفت :دیگر به اینجا تلفن نکن و گوشی را گذاشت.
وقتی به سالن برگشت مضطرب بود،فکر اینکه جنی در پناه حمایت صلیب سرخ جهانی به ایران بیاید خاطرش را مشوش کرده بود.
توران پرسید کی بود؟دایی ارژنگ بود می خواست با شما صحبت کند گفتم مهماد داریم ،بعدا به شما زنگ می زند.
پس بروم یک تلفن به او بکنم می ترسم دلخور شود.
توران از اتاق خارج شد. فری هم لیوانهای شربت را در سینی گذاشت و به دنبال او رفت ؛هم برای اینکه علی و مهشید را تنها بگذارد هم به توران بگوید جنی پای تلفن بوده ،نه ارژنگ. البته از موضوع آمدن جنی با صلیب سرخ چیزی نگفت. می دانست او دستپاچه می شود.
علی تمام سیبها را به خورد مگی داد.هر چه زمان می گذشت،مهشید از رام کردن علی در جلسه ی اول ناامید تر میشد.نزدیک به یک ساعت تنها ماندند، و صحبتها حول وحوش آب و هوای انگلستان و فرهنگ مردم و تکنیکال کالج برایتون دور می زد. مهشید از هر سو گریز می زد که وارد بحثهای خصوصی شوند علی راهش را مسدود می کرد. چند بار به گذشته ها اشاره کرد . به روزهایی که دعا کرده بود او از ایران نرود. به روزهایی که منتظر بود او در خانه شان را بزند و بگوید برای خواستگاری آمده. علی حرفهای او را می شنید. لبخند می زد. تایید می کرد. ولی مهشید خوب می فهمید تلاشش مذبوحانه است. هرچه تلاش بیشتری در برقراری ارتباط عاطفی به خرج می داد، علی را دورتر می دید. علی در حال گریز بود ، گریز از آن اتاق و جو حاکم بر آن.
فری و توران بنا نداشتند تا خو آنها صدایشان نکرده اند به سالن بروند.
هرچه زمان می گذشت امیدوارتر می شدند که مهشید کار خودش را کرده است. اما وقتی علی برای دستشویی بردن مگی از اتاق بیرو رفت، از رفتا و چهره ی او به این نتیجه رسیدند که دستشویی بردن مگی بهانه ی است برای فرار ، و این حدس وقتی کاملا تایید شد که علی دیگر پایین نیامد.
مهشید با لحنی که مخصوص آدم های بازنده است گفت:هیچ راه نمی دهد از هر راهی وارد شدم جا خالی کرد .
تو که این انقدر بی عرضه نبودی!خیال کردم کار را تمام کردی.
یهنی انقدر عاشق جنی است که روزه گرفته؟
نه بابا از دست او فرار کرد منتها عصابش بهم ریخه و قاتی کرده می ترسد پلیس در تعقیبش باشد و بالاخره مگی را از او بگیرد ، در ضمن جنی بود که تلفن کرد.
خب خب! پولهل حاضر است؟
نه گدا گرسنه ها پولشان کجا بود؟ با کمک ملت ! همش صد هزار پوند جمع شده .
چی فقط صد هزار پوند؟برو کلک کسی نمی تواند مهشید را گول بزند!
کاش علی نبود و خودت می امدی و می شنیدی کجا رفت؟
گفت بچه را می برد دستشویی . چرا دیگر پیدایش نشد؟
خیلی حالم گرفته شده.
از بابت صذ هزار پوند؟
هم آن هم دست خالی ماندن تو.
بابا من چکار کنم هر کار بلد بودم کردم. دیگر نمی توانستم بگویم بیا عقدم کنکه!این طور که من دیدم اگر هم می گفتم فرقی نمی کرد . مترصد بود بهانه ای پیدا کند و در برود. اما مهم نیست . تا پولها جمع شود من کارم را می کنم .
اه ... مسلم است از آنها آبی گرم نمی شود . من منتظر بودم آن چند آمریکایی ثروتمند که اعلام آمادگی کرده بودند پول بدهند.
خب من دیگر باید بروم.
کی می آیی؟
هر وقت تو بگویی ، اما یک کمی هم شما آماده اش کنید. خیلی نرو است. اصلا بیاورش خانه ی ما. این بچه را هم بسپار به مامانت. از اول تا آخر حواسش به او بود.
تمام این مصیبتها را به خاطر مگی کشیده . جانش به جان او بسته است. نمی دانی چقدر به این نیم وجب بچه وابسته است .
درستش می کنم . تا به حال هدفم فقط رسیدن به دلارها بود . اما حلا هم دلار می خواهم هم خودش را. خیلی غرورم را خرد کرد. چنان بد تحویلم گرفت که خیلی عصبانی ام.
پس سنگ تمام بگذار.
هیچ فکر نمی کردم انقدر خشک باشد. درستش می کنم . کی می آیید خانه ی ما؟
چرا خانه ی شما؟ اینجا که محیط آرام تر است.
نه باید بیایید خانه ی ما که مجبور شود همان جایی که نشسته بماند. در خانه ی خودتان می تواند صد چیز را بهانه کند و در برود. مثل همین الان که دستشویی بردن مگی را بهانه کرد.
راست می گویی.
تو را به خدا بدون بچه بیاورش. تمام حواسش به اوست. دیگر دارم به او حسودی می کنم.
«خیالت جمع باشد. می گذارمش پیش مامان و می آییم. پس فردا خوب است؟»
«آره، خوب است. بایدیاطی می رفتم. اما آن کار را می گذارم برای بعد. حالا کجاست؟ می خواهم خداحافظی کنم.»
«الان صدایش می کنم.»
با هماز سالن به هال آمدند . فری با صدای بلند گفت: «علی، مهشید می خواهد خداحافظی کند و برود.»
پس از چند لحظه علی سر پله ها ظاهر شد. سرد و بی روح گفت: «داشتم لباس مگی را عوض می کردم. به هر حال ازدیدنتان خوشحال شدم. باز هم به ما سر بزنید.»
مهشید با طنازی جواب داد: «دیگر نوبت شماست. می گویند دید، بعد بازدید. کی می آیید؟»
«نمی دانم با فری هماهنگ کنید.»
«پس فردا شب خوب است؟»
«به این زودی؟»
فری گفت: «بله، پس فرداشب خوب است. می آییم.»
مهشید برای او دست تکان داد. منتظر بود علی تا دم در بدرقه اش کند.
اما او با خداحافظی سریعی عقب گرد کرد و پیش مگی برگشت. مهشید با لحنی خصمانه گفت: «خیلی مغرور است!»

فری آهسته به توران گفت: «این بچه نمی گذارد، وگرنه از مهشید بدش نیامده.»
«بیا برویم بالا ببینیم مزه دهنش چیست.»
مگی روی تختخوابش نشسته بود و با اسباب بازیهایش بازی می کرد. علی پشت پنجره شمالی اتاق ایستاده بود. از آنجا حیاط خلوت و در کوچه پیدا بود. یاد روزهایی افتاد که در حیاط خلوت قدم می زد و درس می خواند. گاهی هم در کوچه را باز می کرد و به بیرون سر می کشد. حالا این در رنگ و رو رفته و حیاط خلوت دراز و کم عرض برایش معنی دیگری داشت.
فری گفت: «علی، حواست کجاست؟ چنان غرق خودت هستی که صدای پایمان را نشنیدی.»
علی با سرعت برگشت. از دیدنشان یکه خود. چنان در عالم خود فرو رفته بود که انگار از خواب پریده بود.
توران با لبخندی معنی دار پرسید: «چطور بود؟»
«کی؟ چی؟»
«مهشید را می گویم. دیدی چه لعبتی است؟»
از ذهن علی گذشت: اسب چموشی است بدون تبار نجیب زادگی. با لحنی تمسخر آمیز گفت: «فکر می کنم نقاشی اش خیلی خوب باشد.»
فری و توران به هم نگاه کردند. فری پرسید: «چی گفتی؟ نقاشی اش خوب است؟ یعنی چه؟»
«صورتش را چنان نقاشی کرده بود که اول نشناختمش.»
«خب ، بقیه اش؟»
«اگر منتظری بله را بگویم، حرفی ندار. بله»
توران و فری دوباره با تعجب به هم نگاه کردند. دچار حیرت شده بودند. فری با تعجب پرسید: «راست می گویی؟ بله؟! آخ، اگر مهشید بفهمد از خوشحالی پّر در می آورد. الان به او تلفن می کنم. علی، راستی می گویی؟»
توران به فری گفت: «حالا چه خبر است به این سرعت می خواهی تلفن کنی؟ ممکن است تاقچه بالا بگذارد.»
«نه بابا. مهشید را من می شناسم. اهل بازاربازی نیست.»
«با این حال صبر کن. می خواهم بدانم علی واقعاً از او خوشش آمده.» از علی پرسید: «درست حرف بزن ببینم. واقعاً پسندید اش؟»
«مگر همین را نمی خواستید؟ مگر این دیدار را جور نکردید که از من دلبری کند؟ خب کرد!»
«یک طوری حرف می زنی. حرفت به دلم نمی نشیند. درست و حسابی بگو.»
«چه بگویم؟ او از من خوشش می آید. من هم از او بدم نیامده.»
فری دستهایش را به هم زد و گفت: «حالا باید ببینم او چه نظر دارد.»
توران گفت: «یعنی چه؟ او که دلش برای علی ضعف می رود.»
«ضعف می رفت! منتها آن موقع علی بیوه نشده بود و یک بچه روی دستش نمانده بود.»
«بچه را که من به هیچ کس نمی دهم. زن بابا برای بچه مادر نمی شود.»
«کدام مادر؟ جنی که الحمدلله در این وادیها نبود. انگار نه انگار مگی بچه اوست.»
علی ساکت بود. به گفتگوی آنها گوش می داد.
توران گفت: «علی، باور نمی کردم بهاین زودی رامت کند. البته او آن قدر به تو علاقه دارد که تمام سالهایی که در ایران نبودی، همیشه سراغت را از ما می گرفت. چه وقتی دختر بود، چه وقتی که شوهر کرد. بعد هم که طلاق گرفت بیشتر به یاد تو بود. هر وقت تلفن می کرد یا به دیدنمان می آمد، از یک ساعت نیم ساعتش را راجع به تو حرف می زد. حالا فکر می کنی چه کار بای بکنیم؟!»
«نمی دانم. هر طور خودتان صلاح می دانی، همان کار را بکنید.»
فری ذوق کنان گفت: «به این آسانیها نمی گذارم به مراد دلش برسد. این طوری پررو می شود. باید دنبالت بدود. این جوری که خیلی هلو برو توی گلو می شود.»
توران گفت: «چه بلا! فکر نمی کردم به این سرعت خودش را جاکند.» سپس به علی نگاه کرد. او به نقطه مجهولی خیره شده بود و حواسش جای دیگر بود. توران پرسید: «حواست کجاست؟ کجا غرق شده ای؟»
فری گفت: «پس فرا شب که رفتید آنجا، تنهیشان بگذار تا خودشان حرفهایشان را بزنند.»
فری شتابزده علی را مخاطب قرارداد. «مبادا شٌل بدهی ها! نباید بگذاری بفهمد از او خوشت آمده.»
توران گفت: «پس فردا شب بچه ها را پیش من بگذارید و خودتان دوتایی بروید.»
علی سکوت کرد.
توران پرسید: «درست نمی گویم؟ بچه ها نمی گذارند حواستان جمع باشد.»
صدای در کوچه آمد؛ دری که به حیاط خلوت باز می شد واز همان جا تویط راه پله ای فلزی به طبقه بالا راه داشت. سالار بود. با صدای بلند پرسید: «کسی خانه نیست؟»
توران گفت: «من می روم پایین. شما خوب فکرهایتان را بکنید.» و رفت.
فری به علی گفت: «از روزی که آمده ام، می بینم زورت می آید حرف بزنی. درست و حسابی بگو، واقعاً او را پسندیده ای؟»
علی با نگاهی مرموز او را از نظر گذراند. جواب داد: «کدام مردی می تواند چنین زنی را نپسندد؟»
«خب، اگر چه حرف زدنت به دلم نمی نشیند و احساس می کنم زبانت با دلت یکی نیست، تو فکرهایت را بکن، من هم فکرهایم را می کنم، ببینم چطور جلو برویم که او زیادی باورش نشود. باید وانمود کنیم به این زودیها زیر بار نمی روی. علی، نمی دانی چه فکرهای بکری دارم.»
علی در دل گفت: حرفهایت را پای تلفن شنیدم. می دانم چه فکرهای شومی داری. دوباره پشت پنجره رفت. حیاط خلوت معنای دیگری پیدا کرده بود. به توران فکر کرد . او همیشه حرف از اصل و نسب و خانواده دخترهایی که برای ازدواج با او در نظر می گرفت می زد. اما حالا مهشید بی اصل و نسب را را می خواست به ریش او بچسباند. با بغض زیر لب زمزمه کرد: مامان... شما هم؟
پول شما را هم فریب داد؟

R A H A
11-25-2011, 04:49 PM
صفحه 234
ساعت یک بامداد بود . همه در خواب بودند و خانه در سکوتی وهم انگیز فرو رفته بود . علی به چمدان و ساک و کیف سیاه گوشه اتاق نگاه کرد ، و بعد به مگی که در خواب ناز بود . حال خرابی داشت . بغض گلوله آتشینی شده بود و گلویش را میسوزاند . زیر بار غم رقت آور روحش مجروح بود . احساس تنهایی و غربت میکرد و قلبش با به یاد آوردن آن همه نامردی لحظه به لحظه می شکست . تا آن موقع خود را چنان دردمند و بی پناه و بازنده ندیده بود . حالا می فهمید زندگی اش سراسر سراب بوده . تمام حدس هایش در مورد توطئه اعضای خانواده به گونه ای غم انگیز درست از آب در آمده بود . بنابراین تصمیم گرفت از تمام آنچه او را به زندگی گذشته وصل می کرد بگسلد . از همه کس و همه چیز ، جز مگی .
جنی برایش نماد بی عاطفگی و بی مهری بود . با خود اندیشید : چطور توانست به این زودی همه چیز را فراموش کند ؟ چرا هیچ خبری از مگی نگرفت ؟ دست کم می توانست تلفن کند و فحش دهد . اما انگار همان فحش را هم زیادی می داند . به مادر فکر کرد . چطور باور کنم ؟ او اصلا مگی را دوست ندارد . و بعد به فری فکر کرد . دلش آتش گرفت . مگی را به چشم کالا نگاه می کند . کالایی گران قیمت ! اشک پلکهایش را خیس کرد . زیر لب زمزمه وار گفت : فرزین ، تو هم ؟.... پس دلم را به کی خوش کنم ؟!دندانهایش به هم فشرده شد . نام جنی به سختی از دهانش بیرون آمد . جنی ، خدا تو را نبخشد . زندگیمان را
صفحه 235
سیاه کردی . من برای تو معرف هیچ چیز نبودم . چه عاطفه آفت زده ای داری ! اشکش سرازیر شد . به یاد پدر افتاد که از همان کودکی نمی گذاشت او به دلخواه گریه کند . حتی اگر از بچه های مدرسه کتک می خورد . یاد حرف او افتاد : "مرد که گریه نمی کند ! " و حالا در آن دل شب فهمید که مرد هم گریه می کند . اما بی صدا . چون دلش هم بی صدا می شکند .
کاغذ یادداشتی برداشت . زیر نور چراغ مطالعه خواست بنویسد . اما قلمش در مواجهه با کاغذ سفید ناتوان بود . دست و دلش به نوشتن نمی رفت . سرانجام چند عبارت بر کاغذ نشاند .


من رفتم و دیگر برنمی گردم . رفتم تا زندگی مگی را نجات بدهم . اگر مگی برای شما یک کالای قیمتی فروشی است ، برای من همه زندگی است . بالاخره او بزرگ می شود و روزی به من می گوید که می داند به خاطرش چه ها کشیده ام . شما به دلار فکر می کنید و من به او . پس باید بروم . ما این جا امنیت نداریم ....
علی
یادداشت را همان جا روی میز گذاشت . کیف دستی سیاه رنگش را وارسی کرد . شناسنامه ها ، گذرنامه ها ، پول ، روزنامه ها و مدارک تحصیلی ناقصش در آن بود . چطور می توانست با یک دست مگی را بغل کند و با یک دست چمدان و ساک و کیف را بگیرد ؟ به نظرش غیر ممکن آمد ،ولی فکر کرد که این غیر ممکن را باید به انجام برساند . اشکهایش را پاک کرد . به طرف در راهرو رفت که به پله های فلزی حیاط خلوت باز می شد . آن را آهسته باز کرد . اول باید وسایل را می برد و در حیاط خلوت می گذاشت ، بعد مگی را بر می داشت . با قلبی شکسته و دستی لرزان اثاثه را برداشت . راه پله ها کمی تنگ بود . سعی کرد طوری آنها را ببرد که سروصدا نشود . در کوچه را باز کرد . وسایل را پشت در خانه گذاشت . بارانی نابهنگام و رگباری کوچه را خیس و گودالها را پر آب کرده بود . ساک را روی چمدان گذاشت تا خیس نشود . لباسهای مگی در آن بود . به ساختمان برگشت . آرام و

R A H A
11-25-2011, 04:50 PM
صفحه 236 تا 241
و آهسته با احتیاط مگی را طوری که بیدار نشود در آغوش گرفت و با همان احتیاط از ساختمان خارج و از پله ها سرازیر شد .لحظاتی بعد در کوچه بود. برای بستن در نهایت احتیاط رابه خرجج داد که صدا نکند.باران همچنان می بارید.دوان دوان برای گرفتن تاکسی رفتشبی نفس گیر بود . صدای گامهایش رد چاله های آبی که با شتاب آنها را پشت سر می گذاشت سکوت شب را می شکست.در خیابان عبور و مرور اتومبیلها به ندرت صورت می گرفت.گهگهاه اتومبیلهایی بی آنکه توقف کنند از برابرش می گذشتند.بیش از نیم ساعت در آن وضعیت ایستاده و خیس شده بود که سرو کله تاکسی ای پیدا شد .با شتاب دست تکان داد .راننده پیش پایش توقف کرد .شتابزده گفت : هر چه بخواهید می دهم .لطفا کمک کنید یک چمدان و ساک دارم. راننده پیاده شد و ساک را در صندوق عقب جای دادکیف در دست علی بود .سوار شدند ساعت نُه صبح بودتوران به فری گفت: علی را بیدار کن انگار خواب قرض دارد.
فری مونا را بوسید و گفت : برو دایی علی را بیدار کن .بگو مامان توری می گوید بیا صبحانه بخور
مونا از پله ها بالا رفت .در اتاق باز بود .وارد شد .صدا زد : دایی علی کجایید؟ وقتی جوابی نشنید ،از همان بالای پله ها گفت » مامان دایی علی و مگی نیستند
مگی را برده دستشویی .از پشت در بگوبیایید پایین
مونا با کف دست به در دستشویی زد .دایی علی ،مامان می گوید با مگی بیایید پایین صبحانه بخورید .پیام را داد و از پله ها پایین آمد.
فرزین تازه از خواب بیدار شده بود .اعتراض کنان سر میز صبحانه نشست ،چرا این قدر سرو صدا راه می اندارید؟
توران گغت: ساعت نُه است .مگه دانشگاه نداری؟
نه فامروز استاد نداریم
حالا بگو چی می خوری؟ نیمرو یا سوسیس؟
هم نیمرو ،هم سوسیس .یعنی سوسیس تخم مرف.
توران مشغول اماده کردن سوسیس تخم مرغ شد تلفن زنگ زد .فری گشی را برداشت .مهشید بود.سلام.
سلام چطوری؟
خوبم علی چطور است؟
دیگه خوبی و بدی اش با توست .دیروز که ناامیدم کردی!
هنوز دانگی از شب نگذشته !چنان به خودم محتاجش کنم که موم شود .احتیاج پشت در ایستاده وبه محض اینگه عشق پا تو بگذارد ،پشت سرش وارد می شود صبر کن کمی زمان می خواهد .من که جادگر نیستم!
باید باشی علی به این آسونیها به دست نمی آید.
توران برگشت به فری نگاه کرد فری معنی نگاهش را دریافت: چقدر دروغ می گویی! با علم و اشاره به او فهماند ساکت باشد به مهشید گفت: رام کردن علی کار هر کسی نیست .چنی دو سه سال ولش نکرد تا موفق شد.
اولا حرارت زن ایرانی را زن اروپایی ندارد .کاری که او ظرف دو سه سال کرد ، من ظرف دو سه هفته می کنم در ثانی ، من قصد ازدواج ندارم قرار است دلش را ببرم تا از دخترش دل بکند و دست بکشد.
خدا از ته دلت بپرسد.سالهاست چشمت دنبال اوست .خب .حالا چه خبر ؟
هیچی می خواستم بگویم اگر می هوانی دیدار را به همین امروز بینداز.
نفهمیدم ؟ چرا با این عجله ؟ تو که -
فکر کردم زیاد بینش فاصله نیفتد بهتر است
کدام یمی بی قرارت کرده ؟ علی یا دلارها ؟
می خواهی اقرار بکیری؟
من که فریبه نیستم .حرف دلت را بزن
پس گوش کن علی به اضافه دالارها!
حالا درست شد .حتما دیشب خوابت نبرده تا صبح فکر کرده ای و نقشه کشیده ای و گرنه این موقع صبح تالفن نمی کردی.باشه .دلم برایت سوخت .یا علی صحبت می کنم .اگر قبول کرد خبرت می کنم .هنوز برای صبحانه نیامده پایین .پس زود تلفن کن می خاهم شام کوچولویی درست کنم
می خواهی دست پختت را نمایش بدهی؟
مگر نمی گویی از شلختگی جی غذاب می کشید؟ می خواهم نشانش بدهم که انگشت زن ایرانی به تمام زنهای فرنگی می ارزد .زن ایرانی هم جمال دارد هم کمال.
امشب می بینی .میزی برایش بچنیم که انگشت به دهان بماند.آن وقت دیگر یاد جنی نمی کند
باشد اگر قبول کرد خبر می دهم
به هر حال جواب چه مثبت باشد تلفن کن.
چَشم ، کدبانوی جادوگر وخداحافظ
مهشید هیجان داشت وتمام شب گذشته را به معجزه ای که رخ داده بود فکر کرده بود مرد ارزوهایش با پای خود امده بود تا زندگی تلخ و سراسر ناکامی اش را با عشق و پول چراغان کند
سوسیس و تمخم مرغ آماده شده بوداتورا گفت» فرزین ، برو علی را صدا کن ف پس چرا نیامد؟
چه کارش دارید؟ شاید دیشب خوب نخوابیده!
مگر تنبلی ات می آید خواب نیست .بچه را برده بود دستشویی از همین سر پله ها صدایش بزن.
فزینی به هال رفت .از همان جا ندا داد: علی فاگر سوسیس تخم مرغ می خوری زود بیا .غفلت موجب پشیمانی است.سپس به سر میز بازگشت و مشغول خوردن شد
فری گفت: این همه وقت در دستشویی چه کار می کند؟
فرزین گفت: حتما آنجا خوابش برده!
توران نگاه تلخی به فرزین کرد : می بینی از این شوخیها خوشش نمی آیدحتما باز قهر کرده دلش مثل شیشه می ماند .با یک تلنگر می شکند.
چه قهری ؟ دیشب که رفت بالا رو به راه بود .کسی بهش حرفی نزده!
بروز نمی دهد .می ریزد توی خودش
فری گفت: آخر چیزی نبوده !اتفاقی نیفتاده که برزد توی خودش الان می روم و می آورمش .با سرعت از پله ها بالا دویدکسی در اتاق نبود صدا زد : علی؟ بعد از گرفتن اقامت انگلیس فاقامت دستشویی گرفته ای؟ یک ساعت است مونا را فرستاده ام دنبالت .آنجا چی کار می کنی؟وقتی جوابی نشنید با انگشت به در زد .علی فسلام ،صبح به خیر .مگی را سر تئالت نشانده ای؟ وقتی باز هم صدایی نشنیدف دوباره به در زد و ان را باز کرد با تعجب در آستانه در ایستاد به اتاقها سرکشید.پشت پنجره رفت .علی نبود .فکر کرد شاید از پله های پشت ساختمان مگی را به حیاط برده .پنجره را باز کرد و صدا زد : علی کجایی؟
لحظاتی بعد بی آنکه به جوابی رسیده باشد از همان بالا با صدای بلند گفت : مامان علی نیست!
توران به مونا گفت: الهی قربانت بروم .برو دایی علی را زا حیاط صدا کن حتما مگی را برده تاب بخورد .
مونا به حیاط دوید .دایی علی ، من هم می خواهم تاب بخورم .
فری از پله ها پایین دوید .به حیاط رفت .تاب در انتهای حیاط پشت درختها ساکن ایستاده بودکسی آنجا نبود. با سرعت به ساختمان برگشت .مامان علی نیست!
یعنی چه ؟ شاید حوصله اش سر رفته مگی را برده بگرداند.
چطور مت نفهمیدیم؟ بابا کجاست؟
تشریف برده اند شکار! پیر شده دست از بچگیهاش بر نمی دارد .یک عمر است می نال که بابا این حیوانات بیچاره زبان بسته چه گناهی دارند که نابودشان می کنی! اکا مگر سرش می شود؟ به خدا گوشت شکار کوفتم می شود
فرزین گفت: یک عمر گفته اید و دیده اید اهمیت نمی دهد باز حرص می خورید؟ به خدا مرد به این بی فکری و بی غیرتی نوبراست!
فری گفت : مهشید گفت امشب بیایید. می خواستم از علی اُکی بگیرم و به او خبر بدهم .می خواهد شام درست کند
توران خنده معنی داری کرد و گفت: مثل اینکه خیلی دلش را صابون زده!
آره با دست پس می زند ،با پا پیش می کشد می گوید قصد ازدواج ندارد.
نکند دلش می خواهد علی به دست و پایش بیفتد!
غلط کرده !کاری می کنم که به دست و پایمان بیفتد.البته اگر علی شل ندهد
علی هم که به دهنش مزه کرده!
آره فکر نمی کردم این قدر زود به تله بیفتد . طوری رفتار کرده بود که خیال می کردم بعد از جنی به هیچ زن دیگری فکر نخواهد کرداز حرفهای دیشبش خیلی تعجب کردم
خودت که او را می شناسی می دانی چقدر احساساتی و عاطفی است.فکر می کنم می خواهد به خاطر مگی زودتر خانواده تشکیل بدهداما مگر من می کذارم هر بی سر و پایی را بگیرد؟ فعلا برای سرگرمی کارش ندارم تا بعد
به مهشید زنگ بزن بگو می اییم.
می ترسم علی گربه برقصاند.
تو تلفن کن زاضی کردن علی با من .البته اگر خودش جلوتر از ما راه نیفتد1 فری ار ته دل خندید.این مهشید هم عجب جادوگری است .انگار افسونش کرده .دیشب وقتی دیدم علی بدش نیامده خیلی حیرت کردم.
یک کمی بیشتر از بدش نیامده خیلی هم به دلش نشسته .البته به مهشید ندا را بده که ازداج بی ازدواج
تلفن می کنم . بعد می روم بانک مونا را ببرم یا پیش شما باشد؟
در این گرما کجا ببری اش؟ با مگی بازی می کند تا تو برگردی.نمیدانم چرا علی نیامد بی خبر کجا رفته؟
حتما رفته مگی را بگرداند
فری شماره تلفن مهشید را گرفت سلام
سلام چه خبر؟
امشب می آییم!البته علی خانه نیست .مامان گفت او برنامه ای ندارد بنابراین امشب می آییم فعلا خداحافظ.
لبخندی پیروز مندانه بر لب مهشید نشست .زیر لب گفت: تو گفتی و من هم باور ردم ! اره! بدون خبر علی قبول کرده ای!خودتی! نمی خواهی بگویی علی با سر قبول کرد که بازارش را داغ نگه داری.هیچ کس نمی تواند به مهشید کلک بزند.
فری با فهرستی که توران به دستش داده بود تا برای مهمانی شب جمعه خریدهای لازم را بکند از در خارج شداو علاوه بر خزید ،یکی دوکار بانکی هم داشت در ضمن باید لباسهایش را هم از خیاطی می گرفت.این کارها تا ساعت حدود یک بعد اظهر طول کشیدوقتی با دستهای پر به خانه رسید و خواست در را باز کند و اتومبیل را بیاورد تو توران هراسان و پرتب وتاب صدایش زد :فری علی هنوز نیامده!
یعنی چی؟ نیامده ؟ تلفن هم نکرده؟
اگ تلفن کرده بود که خیالم راحت میشد نمی دانی چقدر دلشوره دارم.آخر در این گرما بچه را برداشته کجا رفته ؟ نگاه کن چطور خون به دل آدم می کند!
نگران نباشید.کسی برای من تلفن نکرد؟
چرا گیتی زنگ زد گفت با چنی طرح دوستی ریخته.
آخ جون !خیلی عالی شد!فرزین کجاست؟بگویید بیاید کمک کند
فرستادمش برود دنبال علی.

R A H A
11-25-2011, 04:50 PM
242 تا 247


« پس ماشین را نمی آورم تو. چیزهایی را که خریده ام می گذارم و می روم دنبالش. »
با کمک توران موادی را که خریده بود به آشپزخانه بردند. فری به مونا گفت:« اگر حوصله ات سر رفته، برو دمپایی ات را عوض کن، بیا با هم برویم. »
مونا به ساختمان دوید. کفش پوشیده و با سرعت برگشت و سوار شد. توران گفت:« وقتی دیدی اش زیاد سر به سرش نگذار و ناراحتش نکن. »
« چشم. میخواهید جایزه هم بهش بدهم؟ مرد بی فکر از صبح گذاشته رفته و تلفن هم نکرده! »
« می بینی که چقدر ناراحت است. چه غلطی کردم آوردمش ایران. »
« مگر یادتان رفته چه چیزهایی می گفت؟ مگر نمی گفت گاهی از دست جنی می خواهد خودکشی کند؟! »
« اگر می دانستم کار اینقدر بیخ پیدا می کند، به حرف هایش گوش نمی کردم. »
« فعلاً من رفتم. »
« تند نرو. مواظب باش. »
فری آهسته رانندگی می کرد تا بتواند مسیر را خوب ببیند. به مونا گفت:« تو به آن طرف خیابان نگاه کن. من هم این طرف را می بینم. دایی علی را که دیدی بگو زود نگه دارم. »
دقایق می گذشت و از علی خبری نبود. فری خیابانهای اطراف و پارک نزدیک خانه اش را دید. خسته و کلافه و گرمازده بود. دیگر جایی به نظرش نمی رسید. حدود یک ساعت بود در خیابانها دور می زد. وقتی به خانه برگشت، فرزین تازه از راه رسیده بود. هردو دست خالی بودند.
توران دیگر نمی توانست اضطرابش را مهار کند. « خدا مرگم بدهد. نکند بلایی سرش آمده باشد! حالا چه کار باید بکنیم؟ »
فری گفت:« من دارم از گرسنگی غش می کنم. ناهار بخوریم، بعد ببینیم چه کار باید بکنیم! »
« من چیزی از گلویم پایین نمی رود. وای ... چه اتفاقی افتاده؟ الان پنج شش ساعت است رفته و هیچ خبری نداده. دوست و رفیقی هم ندارد که بگویم پیش او رفته. سر بچه مو ندارد. آفتاب می خورد و خون دماغ می شود. »
فرزین با تمسخر گفت:« نکند رفته باشد خانه مهشید؟ »
لحن فرزین تلخ بود، اما توران متوجه تلخی اش نشد. گفت:« فرزین، حوصله شوخی ندارم. »
فری غذا را روی میز گذاشت، در بشقاب مونا سوپ ریخت. برای خودش هم قدری کشید و شروع به خوردن کرد. « مامان، بنشینید و غذایتان را بخورید. هرجا باشد می آید. »
« شما بخورید. من اشتها ندارم. »
فری دیگر اصرار نکرد. توران گوشی تلفن را برداشت. شماره تلفن خانه برادرش را گرفت. « الو، فرهنگ، سلام. »
« توری، تویی؟ چی شده؟ چرا نفس نفس می زنی؟ فشارت بالا رفته؟ »
« نمی دانم. تو را خدا ببخش! می دانم بی موقع تلفن کرده ام. اما دارم از فکر و خیال دیوانه می شوم. علی از صبح قبل از اینکه ما از خواب بیدار شویم، مگی را برداشت و رفته! »
« کجا رفته؟ »
« اگر می دانستم که این قدر دلواپس نمی شدم. نمی دانی چه حال خرابی دارم. می ترسم بلایی سر خودش یا بچه آمده باشد. فری و فرزین همه جا را گشته اند. خیابانها اطراف. پارک. اما نیست که نیست. فرهنگ، تو را به خدا فکری بکن. »
« سالار چه می گوید؟ »
« این مرد که الحمدالله عین خیالش نیست. رفته شکار. »
« من الان می آیم آنجا. نگران نباش. هرجا باشد تا عصر برمی گردد. چند سال ایران نبوده، حتماً رفته موزه ای، جایی. »
« با بچه؟ در این هوای جهنمی؟ بی ماشین؟ نه، فکر نمی کنم. فرهنگ، دارم دیوانه می شوم. »
حدود نیم ساعت بعد فرهنگ آمد. توران با دیدن او اشکش سرازیر شد. فرهنگ سر او را روی سینه گرفت و نوازش کرد. « نگران نباش. به ارژنگ هم تلفن کردم بیاید، برویم به همه جا سر بزنیم. »
« کجا را سر بزنید؟ هیچ سرنخی نداریم. کاش به ارژنگ زنگ نزده بودی. الان جمیله صدایش درمی آید. »
« تو به این مسائل فکر نکن. فعلاً موضوع مهم این است که بفهمیم علی و بچه کجا هستند! »
« ناهار خورده ای؟ »
« بعله ... فقط یک لیوان آب می خواهم. »
فری لیوان آبی به دست او داد.
فرهنگ پرسید:« فری جان، تو چه حدسی می زنی؟ »
« اصلاً عقلم به جایی نمی رسد. »
« دقیقاً چه ساعتی از خانه بیرون رفته؟ »
« نمی دانم. ما همگی خواب بودیم که رفته! »
« یک سوال بی مورد دارم. با شما اختلاف پیدا نکرده؟ »
فری در جواب پیشدستی کرد. « چه اختلافی؟ اتفاقاً دیشب مهشید اینجا بود. برعکس این مدت که زیاد حال و حوصله نداشت، سرحال بود و با او گرم گرفت. »
فرزین گفت:« دایی فرهنگ، من می گویم جستجو را از خانه مهشید شروع کنیم. »
این حرف را با بغض و عناد گفت، اما توران درک نکرد. سرش فریاد زد:« دست از مسخرگی بردار. »
فرهنگ گفت:« اعصاب همدیگر را خرد نکنید. من مطمئنم تا شب پیدایش می شود. اما اگر خیلی ناراحت هستید، اول به اورژانس ها تلفن می کنیم. وقتی از این بابت خیالمان راحت شد، سراغ جاهای دیگر می رویم. »
توران با شنیدن کلمه اورژانس روی مبلی وا رفت و قیافه ماتم زده به خود گرفت. فرزین با عصبانیت گفت:« چرا ماتم گرفتید؟ خبری نشده که این قدر خودتان را ناراحت می کنید. »
فرهنگ مونا را در بغل گرفت. مونا با شیرین زبانی پرسید:« دایی فرهنگ، مگی کجا رفته؟ »
« جایی نرفته، عزیزم. الان سر و کله اش پیدا می شود. »
اندکی بعد ارژنگ هم آمد. مثل همیشه شوخ و سرحال بود. پس از سلام و احوالپرسی، درحالی که توران را می بوسید، با خنده گفت:« آهِ جنی اثر کرده! »
توران گفت:« اَه ... ارژنگ، الان که وقت شوخی نیست! »
فری گقت:« مامان حال و حوصله شوخی ندارد. حالا بگویید چه کار باید بکنیم؟ »
« اول باید یک چوب و فلک بیاوریم که وقتی آمد حسابی تنبیهش کنیم. شوخی که نیست! مرد گنده بی احازه مامانش از خانه رفته بیرون. انگار نمی داند در این خانه باید از جند نفر اجازه بگیرد. این طور که پیداست از سالار هم اجازه نگرفته. »
فرهنگ ضمن آنکه خنده اش گرفته بود گفت:« خب، بعدش؟ خوشمزگی تمام شد؟ حالا بگو از کجا باید شروع کنیم؟ »
« از گوسفند! »
« اَه ... بی مزه! درست حرف بزن.»
« خب باید گوسفند آماده کنیم که وقتی آمد پیش پایش سر ببریم. »
فری گفت:« بیخود نیست جمیله این قدر از دستتان حرص می خورد. »
فرهنگ گفت:« اصلاً بیخود تو را خبر کردم. »
« نه، نه! دیگر جدی جدی هستم. به نظر من باید از اورژانس ها و بیمارستان ها شروع کنیم. »
« من هم همین عقیده را دارم. »
تا حدود ساعت شش بعدازظهر با تمام بیمارستان ها و اورژانس ها تماس گرفتند. با هر جواب منفی ای که می شنیدند خوشحال می شدند. توران به رغم اینکه دقیقه به دقیقه بی طاقت تر می شد، خدا را شکر می کرد. وقتی از تماس با بیمارستان ها نتیجه ای حاصل نشد، فرهنگ گفت:« حالا باید از پلیس کمک بگیریم. »
فری بدون حرف سراغ تلفن رفت. گوشی را برداشت و شماره کلانتری محل را گرفت. سروان فردوسی حواب داد:« کلانتری، بفرمایید. »
« سلام آقا. من فرزانه تمیمی هستم. برادرم با دختر کوچکش صبح زود بدون اطلاع از خانه خارج شده و تا الان برنگشته. »
« تشریف بیاورید کلانتری. »
« الان می آییم. »
نگاه همه به او بود. « ما باید برویم کلانتری. »
ارژنگ و فرهنگ آماده رفتن شدند. توران گفت:« من هم می آیم. »
ارژنگ به فری گفت:« نگذار مامانت بیاید. در این هوای گرم حالش بد می شود. »
اما فری هم آماده رفتن بود. اصرار فایده نداشت. توران جلوتر از همه به راه افتاد. اگر به خاطر تلفن احتمالی علی نبود، فرزین هم می رفت. مونا پیش او ماند.
سروان فردوسی تحقیقاتش را شروع کرد. با پاسخهایی که از توران و فری می شنید، ماجرا برایش جالبتر شده بود. « پس در حقیقت ایشان بچه را ربوده و با خودش آورده! عجب! »
توران با لحن اعتراض آمیز گفت:« سرکار، بچه خودش بوده. بچه مردم که نبوده! »
« بسیار خب. ما تمام کلانتری ها را در جریان می گذاریم. »
فرهنگ گفت:« جناب سروان، ما با تمام بیمارستان ها تماس گرفته ایم. خوشبختانه از این نظر خیالمان راحت است. فقط خواهش می کنم زود اقدام کنید. خواهرم ناراحتی قلبی دارد. نباید در معرض اضطراب و تشویش قرار بگیرد. »
« چشم. شما بفرمایید بروید. ما به وظیفه مان عمل می کنیم و شما را در جریان می گذاریم. »
فری دست توران را گرفته بود و سعی می کرد به او آرامش بدهد. درحالی که از اتاق سروان فردوسی بیرون می رفتند، گفت:« من قول می دهم تا یکی دو ساعت دیگر سر و کله اش پیدا شود و به ریش همه مان بخندد. »
« نه، فری. دلم گواهی بدی می دهد. محال است در وضعیت عادی باشد و این طور ما را بی خبر گذاشته باشد. »
وقتی به خانه رسیدند، سالار آمده بود. سه چهار پرنده شکار کرده بود و می خواست برای شب کباب کند. فرزین که ماجرا را برایش گفته بود، او با صدای بلند خندیده و گفته بود:« صد دفعه به مادرت گفتم ولش کن. دست از سرش بردار. بگذار زندگی اش را بکند. اما به حرفم گوش نداد. این هم نتیجه اش. من علی را می شناسم. او را چه به این آرسن لوپن بازی ها؟ »
توران با دیدن او سر دردلش باز شد. « تو پدری؟ از روزی که او آمده یک ساعت وقت صرفش نکرده ای. نگفتی دلتنگ است. احتیاج دارد با یک مرد دردل کند. »
« ماشاءالله دو تا مرد اینجا هست. آقا فری و آقا توری. شما مگر به کسی مجال می دهید؟ چند صد دفعه گفتم بابا، این قدر تشویقش نکنید از زنش جدا شود. اگر بچه نداشت یک چیزی! اما پای بچه در میان است. از این گذشته، علی زنش را دوست دارد. »
توران فریاد زد:« تو که نمی دانی از دست آن زن بی خاصیت دائم الخمر چه می کشید. ماشاءالله انگار نه انگار این بچه ها مال تو هستند. دائم پی شکار و رفیق بازی هستی. »
« فکر نمی کنم کار بی ضرر تر از کارهای تو باشد؟ دست کم حالا که داری نتیجه کارهای ناجورت را می بینی دست بردار. وقتی آمد، تشوقش کن بچه را بردارد و برود سراغ زنش. چرا زندگی اش را از هم پاشیدی؟ »
فری مثل شیر غرید:« همان بهتر است شما شکارتان را بکنید. الحمدلله از هیچ چیز خبر ندارید. نمی دانید او تحت تعقیب پلیس بین المللی است. خطا کند و دست پلیس بیفتد تا آخر عمر باید گوشه زندان باشد. »
توران با حرص گفت:« مثل آدمهایی که اعتماد به نفس ندارند فقط پرحرفی

R A H A
11-25-2011, 04:51 PM
۲۴۸-۲۴۹
می کند "
سالار نیشخندی زد و جواب داد:" هر چه میخواهی بگو . توپ را هر قدر به این طرف و آن طرف پرتاب کنی خسته نمیشود . روزی که سکه زندگیام به بالا پرتاب شد و جلوی پایم افتاد دیدم خط است ."
فرهنگ گفت :" فعلا با مشاجره اعصاب هم را خرد نکنید .الان باید به فکر چاره باشیم ."
تللفن زنگ زد ، فری عقاب وار دستش را فرود آورد و گوشی را برداشت " الو بفرمائید ."
" سلام فری جان ، جمیله هستم ."
"سلام ، الان گوشی را میدهم به دائی ."
"با ارژنگ کاری ندارم . میخواستم بپرسم علی آمد خانه ؟"
" نه، هنوز نیامده ، ما همه نه از تماس با بیمارستانها نتیجهای گرفیم و نه از کلانتری ."
"میخواهی من بیایم ؟"
" نه ، شما زحمت نکشید . دائی ارژنگ که اینجاست ."
" پس اگر ان شا الله علی آمد، به ارژنگ بگو زود بیاید . امشب خانه مامانم دعوت داریم ."
فری بغض الود گفت :" ما با دائی کاری نداریم . دائی فرهنگ اینجاست ."
" پس گوشی را بده به او . فعلا خداحافظ ."
ارژنگ گوشی را گرفت ." سلام ، چی شده ؟ دلت برایم تنگ شده؟"
" چرا نمیآیی ؟ مامان تا به حال دو بار تلفن زده ."
" نمیتوانم نوری را تنها بگذارم ."
توران با صدای بلند طوری که جمیله بشنود ، گفت :" ارژنگ فعلا که کاری از دست هیچ کس بر نمیآید .برو ، هر وقت خبری شد تلفن میکنم ."
ارژنگ شانه بالا انداخت و به جمیله گفت :" تو و بچهها برید من بعدا میآیم ."
"یعنی چه ؟ مامان از دو هفته پیش دعوتمان کرده ۱"
" بهشان بگو چه اتفاقی افتاده !"
جمیله آن قدر بلند و با جیغ جیغ حرف میزد که ارژنگ گوشی را دورتر از گوشی گرفت . وقتی جمیله گفت :" من این حرفها سرم نمیشود . همین الان بیا ." با خداحافظی سرسری گوشی را گذاشت .
توران دگرگون و کلافه گفت :"ای داد بیداد ، ارژنگ تو را به خدا برو الان جمیله برایمان پیراهن عثمان داره میکند . به خدا حوصله حرف و حدیث ندارم . او نزده برایمان میرقصد . وای به حال اینکه ....."
سالار گفت :" فری ، حوصله داری شکارها را پاک کنی ؟"
فری که از ظهر منتظر فرصت مناسب بود تا به گیتی تلفن کند و موفق نشده بود . با پارکهاش گفت :" شما هم وقت گیر آوردید ؟ همان طور در فریزر بگذارید تا سر فرصت پاکشان کنیم . میبینید که چه اوضاعی داریم !"
" خودم پاک میکنم . میخواهم تا تازه است بخورم ."
تلفن زنگ زد . فرهنگ گوشی را برداشت . سروان فردوسی از کلانتری بود . پرسید علی تمیمی وسایلی با خود برده یا نه ! بعد هم اظهار داشت . دو مأمور میفرستد تا از خانه بازدید به عمل آورند. فرهنگ در جواب گفت : " متاسفانه کسی موقع رفتن او را ندیده .معلوم نیست چیزی با خود برده یا نه !"
تمام نگاهها به فرهنگ بود . توران خود را به او رساند و گوشش را به گوشی چسباند . سروان فردوسی گفت :" تا چند دقیقه دیگر مأمورها میآیاند ."
فری تازه به صرافت افتاده بود . در حالی که به سرعت از پلهها بالا میرفت گفت :" راست میگوید . چرا اتاقش را وارسی نکردیم ؟"
اندکی بعد با صدائی بلند ، آن طور هه همه بشنوند گفت :" چمدانش نیست . ساک مگی هم نیست ."
همگی با سرعت به طبقه بلا رفتند . فرهنگ قبل از همه چشمش به یاداشت روی میز افتاد ." نگاه کنید ، یاد داشت گذاشته ."
همه در جای خود میخکوب شدند . فرهنگ یاد داشت را با صدای بلند خواند ،


۲۵۰-۲۵۱
و روی جمله آخر تکیه کرد ." ما اینجا امنیت نداریم ." توران ناله کوتاهی کرد و صدایش بورید . فرزین به طرفش دوید و با فری کمک کردند او را روی تختخواب بخوابانند . ارژنگ با صورت پایین رفت و صندلی بعد با یک لیوان آب خنک برگشت . فری گفت :" هوایش را داشته باشید تا من برم آب قند بیاورم ."
در نیمه راه پلهها بود که صدای زنگ در خانه برخاست . مونا با خوشحالی گفت :" دائی علی و مگی آمدند ."
فری پایین دوید و از آیفون جواب داد . مامورها بودند . دکمه را فشار داد و آنها به ساختمان آمدند . شتابزده به آنها گفت :" چمدان و ساک بچهاش را برده"، اما راجع به یاداشت چیزی نگفت . آنهارا در سالن گذاشت و به سرعت از پلهها بالا دوید.. آهسته گفت :" مأمورها آمدند نباید از یاداشت حرفی بزنیم ، برایمان دردسر میشود . به بابا هم نباید بگوییم . دهنش چفت و بست ندارد ."
مأمورها به رانهمایی فرهنگ و فرزین بالا رفتند . سالار در آشپزخانه پرهای پرندگان را که شکار کرده بود میکند . با صدای بلند طوری که به گوش فری برسد گفت : " اینقدر شلوغش نکن ، هر جا رفته باشد بالاخره برای خواب برمیگردد ."
فری به گفتهاش اعتنایی نکرد .
مامورها با دقت همه را را گشتند و در گزارششان قید کردند :" بنا به اظهارات افراد خانواده علی تمیمی یک چمدان و یک ساک با خود برده."
یکی از آنها پرسید :" نگاه کنید ببینید چه چیزهایی با خودش برده !"
توران به سختی از تختخواب پایین آمد ، با فری در کمد را باز کردند . صدای گریهاش بلند شد :"ای وای تمام لباسهایش را برده . " با گفتن این جمله زنوانش سست شد و نزدیک بود بیفتد . ارژنگ و فرهنگ به سرعت خود را به او رساندند و از سقوطش جلوگیری کردند .
فری کشوی کمدها را بیرون کشید . با حیرت گفت :" لباسها و وسایل مگی را هم برده .!"
فرزین گفت :" پس با تصمیم قبلی رفته ."
مأمورها گزارششان را تکمیل کردند و رفتند . در آخرین عبارت گزارش آمده بود :" علی تمیمی همراه دخترش از خانه فرار کرده و به مقصد نامعلومی رفته . نامبرده وسایل شخصی خود و دخترش را به همراه برده است ."
با برملا شدن موضوع جو خانه تغییر کرد . احساس تلخ و غم انگیز جای آن را به بیتابیها و بی قراریهای ساعت قبل را گرفته و ماتشان کرده بود . توران دیگر گریه نمیکرد ، اما در چنان برزخ روحیای قرار داشت که دل همه به حالش میسوخت و سعی میکردند دلداریاش بدهند . ولی فری حرفی برای گفتن نداشت. خوب میدانست " ما اینجا امنیت نداریم ." چه معنایی میدهد . به فکر فرو رفته بود . از خود میپرسید آیا علی از گفتگو او با جنی یا گیتی بویی برده ؟! آیا وقتی با مهشید حرف میزده شنیده ؟ چنان مسخ بود که همه متوجه حالت غیر عادیاش شدند . توران نیز حالتی نظیر او داشت . مسکه شده بود دلش میخواست سالار و برادرهایش در خانه نبودندن و سر فری داد میکشید که تو علی را بیچاره کردی . تو باعث شدی از خانه فرار کند . آنقدر دلار دلار کردی که مجبور شد بچهاش را بردارد و برود . البته میدانست فری کم نمیآورد و طلبکار هم میشود اما این طور نبود . فری احساس شکست میکرد . رویاهایش را بر با د رفته میدید . به خاطر از دست رفتن میلیونها دلار خشمگین و عاصی بود .
فرهنگ گفت :" از روزی که علی آمده میخواستم بیایم ببینمش وقت نکردم . کاش میدیدمم و خیالش را راحت میکردم که دست کوچ کس به او نخواهد رسید . طفلک ببین از ترس پلیس چطوری خودش را سرگردان کرد ."
توران به تأسف سر تکان داد . همگی پایین آمدند . فری به بهانه خواباندن مونا از جمع جدا شد و به اتاق خود رفت . میخواست فرصت فکر کردن داشته باشد . قبل از آنکه در اتاق را ببندد گفت :" مونا را میخوابانم و میآیم ."
مونا چنان خسته بود که در همان چند دقیقه خوابش برد و به او فرصت داد با اندوهی بزرگ پیش خود اقرار کند اینجا شکست خورده است . فکر شکست و از دست رفتن آن ثروت رویایی جانش را به لب میرساند . اصلا نمیخواست باور کند تمام نقشههایش نقش بر آب شده آن دارایی هنگفت
۲۵۲-۲۵۳
چیزی نبود که بتواند به آسانی از داشتنش صرف نظر کند . فکر کرد نه جنی و نه گیتی ، هیچ کدام نباید از این ماجرا بویی ببرند . مطمئن بود علی به زودی خسته میشود و وامانده و سرگشته به خانه بر میگردد . بنابر این نمیبایست بگذارد کسی موجب بر هم خوردن نقشههای دور و درازش شود . چیزی که بیش از همه خشم فری را بر میانگیخت صورت گذشت زمان بود که موضوع مگی را در انگلستان از داغی و مطرح بودن در روزنامهها و مجلات میانداخت . او میدانست یک خبر هر قدر تکان دهنده باشد به مرور فراموش میشود و وقتی مردم فراموشش کردند دیگر نمیتواند تاثیر چندانی بر افکار عمومی داشته باشد .
در افکار خود بود که صدای بلند گریه توران او را به خود آورد . فکر کرد الان است که او همه چیز را روی دایره بریزد . آهسته از کنار مونا برخاست و از اتاق خارج شد . انگشتش را به علامت سکوت روی بینیاش گذاشت و هیس کشداری کشید:" مامان ، چه خبر است ؟ مونا تازه خوابش برده . چرا ماتم گرفته اید ؟! خب او رفته و به طور حتم دو سه روز دیگر خسته و وامانده بر میگردد . حالا خوب است که با پای خودش رفته ،"
" چقدر به تو گفتم ...."
فری به سرعت کلامش را قطع کرد :" چرا میخواهید کاسه کوزهها را سر من بشکنید ؟!! مگر یادتان رفته دفعه اولی که به دیدن او و جنی رفتید چه خبرهایی برایمان آوردید ؟ آنقدر گفتید و گفتید که من ندیده از او متنفر شدم ."
گفتههای او چون سیلی محکمی توران را از جا پراند . دهان باز کرد تا جوابش را بدهد .:" من که نمیخواستم ...."
فری مصمم تر از آن بود که به او مجال بدهد پتهاش را روی آب بریزد . با خشونت گفت :" مامان شما را به خدا ننه من غریبم در نیاورید . چرا هر وقت کم میآورید از من مایه میگذارید ؟ به نظر من ما دیگر نباید هیچ اقدامی بکنیم تا خودش برگردد . به طور حتم این وضع را دوام نمیآورد ."
" اگر تا شب جمعه نیامد چه کنیم ؟ صد نفر مهمان دعوت کرده ایم ."
" وقتی مهمانها امدندن یک بهانهای برای نبودن علی میآوریم ."
" چه بهانهای ؟ مردم که سر علف نجویده اند ! میفهمند اتفاقی افتاده که علی در مهمانی خودش حضور ندارد . چه جوابی به مردم بدهیم ؟"
" من فکر میکنم تا شب جمعه بیاید . میداند مهمانی را به خاطر او راه انداخته ایم ."
فری توانست موضوع را به کلی از مسیری که توران در آن افتاده بود منحرف کند . سالار که از پاک کردن شکارها فارغ شده بود به جمع پیوست . در جواب فرهنگ که پرسید :" شما چه نظری دارید ؟ چه باید بکنیم ؟" از همان خانههای مذبوحانه کرد و جواب داد :" شاعر میگوید سایه خودش میایه !"
ارژنگ گفت :" قربان دل خرم آقای سالار . ما شا الله از هفت دولت آزاد است ."
توران ناله کرد :` آخ یه یک عمر فقط فکر خودش بود ، اصلا نفهمید این بچهها را من چطور بزرگ کردم . کی به مدرسه رفتند . کی مریض شدند . کی دکتر بردمشان ، کی فارغ التحصیل شدند !"
سالار با خنده جواب داد :" مگر تو که کردی گفتند دستت درد نکنه ! این هم نتیجهاش ! همیشه گفتم خانم این قدر در کارهایشان دخالت نکن . بگذار روی پای خودشان بایستند . اما کو گوش شنوا ؟! حالا بلند شو سوروسات را جور کن که میخواهم شامی حسابی به همه بدهم . علی هم دو روز دیگر بچه به بغل برمی گردد ، مگر مرد میتواند بچه داری کند ؟"
فرهنگ گفت :" یعنی هیچ اقدامی نمیخواهید بکنید ؟"
" چه اقدامی ؟ کاری از دستمان بر نمیآید . شاید اصلا خواسته مستقل زندگی کند ."
ارژنگ گفت :" پس من میرم هروقت تصمیم گرفتید دنبالش بگردید ، خبر بدهید میایم . الان جمیله حسابی جوش آورده . امشب مادرش دعوتمان کرده ."
توران با لحنی منزجر گفت :" کی ترست میریزه ؟ تا آخر عمر میخواهی از او بترسی و بلرزی ؟!"
این حرف به ارژنگ گران آمد . در جوابش گفت :" من نمیتوانم مثل آقا سالارمان سر نترس داشته باشم ،"
۲۵۴-۲۵۵
همان طور که ارژنگ پیش بینی کرده بود توران خانم به وضوح ناراحت شد . کسرشان خود میدانست کسی به او طعنه بزند . حتی برادرش . دنبال جمله مناسبی میگشت که تلافی کند . اما زنگ تلفن افکارش را بورید . فری سراسیمه دوید و به اتاقش رفت تا زود تر گوشی را بردارد که مونا بیدار نشود . آهسته گفت :" بفرمائید ."
صدای جنی را شنید . آهسته در اتاقش را بست تا کسی متوجه نشود . جواب داد :" پول آماده شد ؟"
" تو باید بفهمی پولی که علی خواسته خیلی زیاد است . میخواستم بگویم حدودا نیم میلیون دلار جمع شده . خواهش میکنم به او بگو این پول را قبول کند و بچه را بدهد ."
فری با توجه به وقایعی که رخ داد بود ، میدانست احتمال دارد حتی به یک پوند یا یک دلار هم دسترسی پیدا نکند . بنابر این ترجیح داد همان مبلغ را قبول کند تا بعد . به همین دلیل از موضعی نسبتاً سییف گفت :" شماره حسابی میدهم پولها را واریز کن تا بعد بگویم چه کار باید بکنی ."
" پول دست من نیست در حساب بانکی است ،"
" خب پس برای چی تلفن کردهای ؟"
" میخواهم با علی حرف بزنم . تو دروغ میگویی . علی همانجاست ، اما تو نمیگذاری با من صحبت کند ."
" برو حوصله ندارم . هر وقت پول آماده شد خبر بده."
بالافاصله ارتباط را قطع کرد و شماره مهشید را گرفت . تند و سریع گفت :"آمدنتان منتفی است . صدایش را در نیار فعلا علی بچه را برداشته و گم و گور شده . بعدا تلفن میکنم همه چیز را سر فرصت میگویم ."
گوشی را گذاشت . تلفن را از پریز در آورد . تلفن سالن و پذیرایی و آشپزخانه را هم قطع کرد . وقتی به جمع پیوست توران پرسید :" کی بود ؟"
" مهشید بود گفتم فعلا نمیتوانیم به خانهاش برویم ."
فرهنگ و ارژنگ با هم از جا برخاستند . فرهنگ گفت :" اگر میدانستم خودش رفته به کلانتری و اطلاع نمیدادیم .اگر دنبال قضیه را نگیریم و علی هم پیدایش نشود مشکوک میشوند . اگر به سراغشان هم برویم که مساله را بیخود بزرف کرده ایم ."
ارژنگ گفت :" البته کاری است که شده . اما بهتر است با کلانتری در تماس باشیم . فردا میآیاند سراغمان که طرف را سر به نیست کرده اید و دارید نقش بازی میکنید."
یکباره صدایهای های گریه توران بلند شد .:" آبرویمان میرود ، اگر شب جمعه قرار مهمانی نداشتیم موضوع یکدفعه برملا نمیشد . اما الان چه مهمانی را بهم بزنیم و چه نزنیم پته مان روی آب میافتاد ."
ارژنگ گفت :" از سالار خان یاد بگیر . ببین چقدر خونسرد است !"
سالار قهقه زد و گفت :" توری سرش درد میکند ، برای دردسر ."
توران در همان حال گریه فریاد زد :" هر چه میکشم از دست تو میکشم !"
فرهنگ گفت :" اعصاب همدیگر را خورد نکنید ، باید صبر کنیم ببینیم چه میشود . خب ما میرویم تماستان را قطع نکنید . من هم تلفن میکنم . به هر حال هر وقت تصمیم گرفتید اقدامی بکنید . خبر بدهید ."
پس از رفتن آنها فری گفت :` ما چقدر ساده بودیم ! دیشب واقعاً خیال میکردیم که از مهشید خوشش آمده ، نگو داشته فیلم بازی میکرده و از پیش قصد فرار داشته ."
توران دیگر جرات نکرد اعتراض کند . فقط زیر لبی غر غر کرد .:" باید عقلمان میرسید که او به خاطر مگی جانی را ترک کرده و از مدرک تحصیلیاش هم گذشته . پس چطور ممکن است زیر بار آن همه دوز و کلک برود و مگی را پس بدهد . حالا میفهمم که بچهام را درست نشناخته بودم ."



مهمانی شب جمعه بهم خورد . فری خیلی سعی کرد مهمانی را برقرار نگاه دارد و برای نبود علی در جمع عذر موجه درست کند ولی قلب توران به شدت درد میکرد و حاضر نبود در برابر سولات کنجکاوانه اقوام قرار بگیرد . با هر
۲۵۶-۲۵۷
تلفنی که میکرد تا خبر بهم خوردن مهمانی را بدهد به قول خودش از خجالت میمورد و دوباره زنده میشد . بعضیها چندان پی قضیه را نمیگرفتند . اما بعضی با کنجکاوی سوال پیچش میکردند. فری حاضر نشده بود در به هم زدن مهمانی و اطلاع دادنا به مهمانها هیچ کمکی به او بکند . لج کرده بود . چون عقیده داشت نباید مهمانی را بهم بزنند .
توران نمیتوانست خانه خالی از علی و مگی را تامل کند . هر روز بی قرار تر و ناارام تر میشد . به خصوص که کم کم قوم و خویشها بویی از ماجرا برده بودندن و با تلفنها و تماسهای گاه و بی گاهشان موجب خشم و خروشش میشدند . پس از هر تلفن وقتی گوشی را میگذاشت ، گر میگرفت منقلب میشد و به همه بد و بیراه میگفت ، اما در این بدوأ بیراهها فری سهمی نداشت . چون او با وجود تمام عشق و علاقهاش به مادر و پدر هیچ گذاشتی در موردشان نمیکرد و به محض اینکه توران از اشتباهشان در مورد علی حرف میزد ، او حالت انفجاری به خود میگرفت و ناچار توران تمام گناهها را به گردن خود میانداخت .
هر روز که میگذشت امید تماس گرفتن علی کمتر میشد . توران تمام آن مدت در خانه مانده بود تا اگر او تلفن کرد خودش گوشی را بردارد و التماس کند برگردد ، اما هیچ خبری نبود . کلانتری هم با توجه به عدم پیگیری آنها قضیه را مسکوت گذاشته و اقدام موثری به عمل نیاورده بود .
جنی یک بار دیگر تلفن زد و التماس کرد با علی صحبت کند . فری همان جواب گذشته را داد . آن روز وقتی به جنی گفت :` هر وقت پول آماده شد تلفن کن ." توران برافروخته و آتشین مزاج گفت:" اصلا میدانی چه میگویی ؟ بر فرض محال که چنین پولی حاضر شود و بخواهند به ما بدهد . مگر این پول در قبال گرفتن مگی نیست ؟ آخر بچه کجاست که تو بخواهی به پول تبدیلش کنی ؟! چرا آن بیچاره را سر کار گاشتهای ؟! تو که میدانی دیگر چنین چیزی ممکن نخواهد بود پس آب پاکی را روی دستش بریزد که دیگر اینجا تلفن نکند . به خدا هر وقت زنگ میزند بند دلم پاره میشود . میترسم بالاخره چنان گرفتاری برایمان درست شود که نتوانیم از آن خلاصی پیدا کنیم."
فری جواب داد:" قوانین ما تمامش به نفع مردان است . علی به همین دلیل حاضر شد مگی را به ایران بیاورد . هیچ جای ترس نیست . قانون ما مگی را به پدرش میدهد . من از گرفتاریهای دیگر میترسم ."
توران همان روز با چشم گریان شماره کلانتری را گرفت و از سروان فردوسی خواست قزیه را جدی تر دنبال کند." جناب سروان ، الان پانزده روز است پسر و نوهام از خانه رفته و برنگشته اند . شما در این مدت چه اقدامی کرده اید ؟"
" به تمام کلانتریها اطلاع داده ایم . مأموران در حال پیگیری قضیه هستند . چرا این چند وقت با من تماس نگرفتید ؟"
" جناب سروان من دیگر تحمل ندارم . زودتر کاری بکنید .آن بچه به آب و هوای اینجا عادت ندارد . اگر مریض شود پدرش نمیتواند کارهای لازم را برایش انجام دهد . اگر پی قضیه را نگرفتیم برای این بود که خیال میکردیم چند روزی رفته مسافرت و بر میگردد ، اما حالا مطمئنم قصد برگشتن ندارد ."
" آنچه مثلم است این است که در حوزههای استحفاظی ما چنین موردی شناسایی نشده . مطمئن باشید ما کارمان را بلدیم و طبق وظیفه مان عمل میکنیم .آن طور که پلیس حدس میزند ، پسر شما با فرزندش در جایی امن مخفی شده است ."



بیش از سه هفته از رفتن علی میگذشت که جنی باز هم تلفن کرد اما این تلفن با دفعات قبل فرق داشت . آن روز فری در خانه نبود و توران گوشی را برداشت . صدای جنی پر از غم و اندوه بود . او با فارسی شکسته بسته و توران با انگلیسی شکسته بسته تر از او مطالبی گفتند و شنیدند . نامه علی به دست جنی رسیده بود و او میخواست به تمام نوشتههای علی پاسخ بدهد . میخواست بگوید متوجه اشتباهاتش شده و قول میدهد در کنار هم زندگی خوبی داشته باشند . طوری واضح صحبت میکرد و از تک و توک کلمات فارسیای که میدانست کمک
۲۵۸-۲۵۹
می گرفت که توران کاملا فهمید پشیمان شده است . و باز فهمید که او میگوید اگر نظر مردم ایران نسبت به حضور خارجیان در ملکتشان این قدر منفی نبود به طور حتم به ایران میآمد تا به علی ثابت کند آن جنی سابق نیست. اشکهای او اشک توران را هم در آورده بود . با گریه قسم میخورد که علی رفته و هیچ کس از جا و ملانش خبر ندارد ، اما جنی به دلیل سابقه گفتگوهایش با فری باور نمیکرد . توران به او فهماند وقتی فری به خانه بیاید وادارش میکند به او زنگ بزند و بگوید چه اتفاقی برای علی و مگی افتاده است . جنی با تکرار نام مگی گوشی را گذاشت :" مگی ،...... مگی کوچولوی من .... مگی ....."
آن روز توران چنان تحت تاثیر اریهها و لحن سوزناک جنی قرار گرفته بود .که وقتی فری به خانه آمد ، با حالی دگرگون ماجرا را برایش گفت و از او خواست به جنی تلفن کند و بگوید که علی واقعاً نیست . اما فری براق شد :" این دیوانه حرف سرش نمیشود . صد بار به او گفتم علی در این خانه نیست . حالا بعد از صد بار خودم را سبک کنم و همان حرفها را دوباره قرقره کنم ؟"
" فری معلوم شد آن یاد داشتها که علی مینوشت برای جنی بوده ، نامهاش به دست او رسیده . نمیدانم علی در آن نامههای دور و دراز چه نوشته که جنی آن قدر بدحال بود ."
" حتما از بلاهایی که سرش آورده نوشته ."
" پس معلوم است جنی ازکارهایش پشیمان شده ، فری ، تو خودت بچه داری من که از او دل خوشی ندارم هیچ وقت یادم نمیرود با من چه رفتاری کرد ، اما اگر حاضر بشود ..."
فری با صدائی نزدیک به فریاد گفت :" وای ..... شما چقدر ساده اید ! اینها همهاش کلک است .... میخواهد علی را بکشد آنجا و بدبختش کند . علی پا به فرودگاه بگذارد از همان جا یکراست میفرستندش زندان ."
" جنی گفت اگر جنگ نبود و ایرانیها این قدر نسبت به حضور خارجیها حساسیت نداستند میآمد ایران ."
" او گفت و شما هم باور کردید !! انگلیسیها تمام مردم دنیا حتی آمریکاییها را نوکر خودشان میدانند . از آن دماغ سربالا و رفتار ارباب مآبانهشان آنقدر بدم میآید و هرسم میگیرد که ...."
" پس باید چه کار کنیم ؟"
" هیچی ! این دفعه اگر من نبودم و تلفن کرد . با شنیدن صدایش فورا گوشی را بگذارید ."
" خدایا ، عجب مصیبتی شد ! خیال میکردم بچهام را بر میدارم و میایم در مملکت و سر خانه و زندگی خودمان راحت میشویم . اما از روزی که این اتفاق افتاده یک روز خوش نداشته ایم . ییم عمر به این مرد گفتم این قدر حیوانات بیچاره را شکار نکن که این طور شد . اگر علی پیدا نشود من دیوانه میشوم ، فری فکری بکن ."
توران مذبوحانه از عواقب اعمال خویش فرار میکرد و همه چیز را به گردن سالار میانداخت . این شانه خالی کردن اندکی آرامش میکرد . اما نه آنقدر که بگذارد زندگی طبیعی و عادی داشته باشد .
آن روز فرزین در خانه حضور داشت . در اتاقش بود و صحبتهای آنها را میشنید . در فرصتی مناسب ، وقتی احساس کرد فری در اتاق خودش است . به سراغ او رفت " فری قلب مامان خراب است .نباید این قدر فکر و خیال و ناراحتی داشته باشد ."
" مقصود ؟ میگویی چه کار کنم ؟ به جنی زنگ بزنم و قربان صدقهاش بروم ؟!"
" نه ، یک تلفن الکی بکن و نشان بده داری با جنی صحبت میکنی ، بعد هم برایش هر طور خواستی ترجمه کن . اگر مامان بستری شود میافتیم توی دردسر ."
"انگار بد نگفتی ، یکی دو ساعت دیگر به او میگویم عقیدهام عوض شده و نمایش برایش راه میاندازم ."
تلفن دروغین فری باعث آرامش توران شد . او در حالی که مونا را در آغوش داشت و به خود میفشرد گفت :" میتوانی تصور کنی اگر مونا را از
۲۶۰-۲۶۱
تو جدا کنند چه روزگاری پیدا میکنی ؟"
فری پشت چشمی نازک کرد و گفت :" اگر کارهایی را که او با علی کرد من با دانا میکردم حقم همین بود ."
" فری علی کجاست ؟ با یک بچه کوچک کجا رفته ؟ میترسم حرفهای تو را پای تلفن شنیده و دلش چنان شکسته باشد که نخواهد به این خانه برگردد ."
" چه حرفها ؟ من چیزی نگفتم ."
" ممکن است شنیده باشد به جنی گفتی پنج میلیون دلار میگیری و بچه را تحویل میدهی !"
"از کجا شنیده باشد ؟ انگار شما هم خیالاتی شده اید !"
توران اه بلندی کشید . لبریز از غصه بود . احساس تلخ و گزنده داشت . کم کم در مییافت دیگر آن اقتدار و تسلط همیشگی را بر زندگیاش ندارد . فری به سرعت او را پس میز آاد و خود در جایگاهش قرار میگرفت . این باور سرخورده و عصبیاش میکرد . او تا آن زمان چنان بر زندگی و افراد خانوادهاش و از آن فراتر ، بر خانواده پدریاش مسلط بود که کسی بدون مشورت " توران جون " کاری نمیکرد . دلتنگی و بدقلقی زن برادرهایش هم به همین دلیل بود . جمیله و ترانه به اینکه شوهرانشان در هر کاری " توران جان " را دخالت میدادند معترض بودند . اگر چه پیش رویش تظاهر به صمیمیت میکردند با هر دخالت او بر شوهرانشان میشوریدند و دست به اعتراض میزدند . با این همه میدانستند "توری " آن قدر سلطهاش را محکم کرده که اعتراضهایشان به جایی نمیرسد .
اندوه توران ملغمهای از احساسات گوناگون بود . در ظرف مدت کوتاهی فرزندانش که به ظاهر خوشبخت بودند و با رفتنشان از خانه جایگاه برتری یافته بودند هر دو شکست خورده و با کوله باری پر از مجهولات به خانه بازگشته بودند ، او که روزی از علی و فری با تفاخر و سرافرازی حرف میزد از تحصیلات عالی علی در انگلستان و از بریز و بپاش اشرافی فری میگفت و از دیدن نگاه حسرت بار اطرافیان غرق غرور میشد ، حالا سرگشته و پریشان سر افکنده و واخورده چنان در برابر یورش حوادثی که نمیتوانست جلوی آنها را بگیرد خورد میشد که خود صدای شکستنش را میشنید .
سالار بی یتنا به او به کار خود مشغول بود . او عادت داشت در عین حال که زیر یوغ همسرش زندگی میکرد ، با دلمشغولیهای خود سرگرم باشد . میدانست تا توران هست ، عدم حضور او در خانواده چیزی را تغییر نمیدهد . اما از زمانی که دانا از دست رفت و فری با یک بچه به آن خانه بازگشت وضع عوض شد . سالا به بهانه دلشکستگی دخترش چنان او را در همه امور تائید میکرد که ناچار توران هم به این دلجوئیها تن میداد . در حقیقت خود توران هم در این یک مورد با او همدست بود. بی آنکه بداند این همدستی چه بر سر موقعیتش در خانواده میآورد . او سعی میکرد در دلجوئی از فری از سالار عقب نماند . و سالار آگاهانه و رندانه با تقویت دخترش توران را از اعتبار میانداخت .
توران تازه میفهمید چطور از جایگاه رفیعش رانده شده و عقب نهانده شده است . این درد کمی نبود که بتواند به راحتی آن را تحمل کند و بپذیرد اما از آن دردناک تر این بود که رقیبش خانگی بود . پاره جگر و وصله تنش . او بعد از دانا برای دلجوئی از فری چنان پر و بالش داده بود که جایی برای پر و بال خود نگذاشته بود . البته هیچ باور نمیکرد این دلداری و دلجوئی بی آاد و مرز روزی خودش را از افلاک به خاک بیندازد و چنان خوار و کوچک کند که از ترس او تمام حرفها و نظراتش را پیشاپیش سانسور کند . اکنون این حقیقت دردناک روزگارش را سیاه میکرد .
جایگاه فری در زندگی مجددش در آن خانه ، با حمایتهای مرئی و نامرئی سالار محکم تر میشد و به همان نسبت توران پس رانده میشد . به جایی رسیده بود که نوعی کینه نسبت به دخترش احساس میکرد . او عبی آنکه تجزیه و تحلیل کند میفهمید دفاعش از جنی به خاطر مبارزه با قدرت روزافزون دخترش است وگرنه عروس فرنگیاش جایگاهی نزد او نداشت . حمایت از جنی به معنی مخالفت با فری بود . البته این راضیاش نمیکرد و او حاضر نبود به چیزی جیز همان اقتدار مطلقش رضایت بدهد . ولی به هر حال شروع مناسبی بود .
۲۶۲-۲۶۳
آن روز پشت چشم نازک کردن فری درد دشنهای را به قلبش نشاند که با وجود آگاهی از همه خطرها بیدارش کرد تا خود را باز یابد و به او بگوید :" اگر میدانستم جنی این قدر علی را دوست دارد ، هیچ وقت به چنین کاری دست نمیز عدم . طفلک چنان گریه میکرد که جگرم آب شد ."
فری با شنیدن این حرف قیافه تلخی به خود گرفت :" انگار یادتان رفته چه رفتار توهین آمیزی با ما داشت ! بی شعور فکر میکرد چون انگلیسی است باید جلویش تعظیم کنیم . حالا چطور شده که برایش دل میسوزانید ؟"
" درست است که رفتارش با ما خوب نبود اما به هر حال نمیبایست علی را به چنین کاری تشویق میکردیم ."
" من که پشیمان نیستم ، حقش بود."
" اما من خودم را تا حدودی گناهکار میدانم ."
" یعنی بنده هم گناه کردهام ؟!"
این همان چیزی بود که توران میخواست ، اقرار به اشتباه و در نهایت تائید نشدن.
با رفتن علی خیلی چیزها متوله شد . از جمله اتحاد خانوادگیشان که داشت از هم میپاشید . توران که با نضج گرفتن اقتدار و پایگاه فری و وزیت موجود را تحمل نمیآورد . تند مزاج و بدخلق شده بود . او توانسته بود فرزین را با خود هم عقیده کند . ولی هم عقیده کردن سالار به نظر غیر ممکن میآمد . به نظر میرسید که سالار به جبران سالها دور و دراز که زیر سیطره اقتدار همسر گم شده بود ، بهترین موقعیت را برای تلافی پیدا کرده است . این امر از دو جهت به توران ضربه میزد . اول اینکه شوهرش در جبهه فری قرار گرفته بود و در برابرش قد عالم کرده بود . دوم بها دادن به سالار آزارش میداد. از نظر او سالار مردی نبود که ارزش آن همه بها یافتن داشته باشد . توران همیشه از بودن در خانه پدر رنج برده بود . البته آن زندگیای که مردش میتوانست فراهم کند در خور خویش نمیدانست . به همین دلیل خانه اشرافی پدر را بر رنج زندگی در خانهای ساده و کوچک ترجیح داده بود . به عقیده خودش او زن زیرکی بود که به دام مرد کم خاصیت افتاده بود . نقطه ضعفهای سالار و زیاده رویهایش در رفیق بازی ، خشم و کین را در دل او شعله ور میکرد . اما غرور سرسختش اجازه نمیداد این ضعفها را در منظر دیگران قرار دهد . شوهرش اگر هیچ خاصیتی نداشت که به آن بنازد . شکارچی قابلی بود . این مسالهای بود که همه قبول داشتند بنابر این او میتوانست با نصب سر گوزنها به در و دیوار به دیگران القا کند که توران زن هر کسی نشده . در اتاقهای سالن ، راهروها و سالن پذیرایی چند سر گوزن و قوچ بود که نشان میداد این مرد هنر بزرگی دارد .
توران که نقش پنهان نگاه داشتن بی عرضگیهای شوهر را همیشه حفظ کرده بود . حالا با نهایت میدید این کم خاصیتترین مرد دٔم در آورده و در سایه دختر پر مدعا و پر شعور و شرّش ادعای انا رجلنا میکند . او از این خفت که به خاطر همدستی سالار با دخترش میبایست کوتاه بیاید و تسلیم خیلی از چیزها شود ، سخت عصبانی بود . میدید عزیزترین و محبوبترین کسش تیشه برداشته و به ریسه او میزند . گاه این احساس چنان قوی میشد که ترس دیگری را هم در او زنده میکرد . تر از اینکه اقتدارش نزد دیگران از جمله برادرها و خانواده هایشان لطمه ببیند . زندگیاش تلخ و گزنده شده بود و در مرز آسیبهای جدی قرار داشت که هرگز به آنها فکر نکرده بود . از یک سو فری دائم بحران میآفرید و او را شکست میداد . از سوی سالار و سوی دیگر علی بر فراز قوله شکستن او ایستاده بودند .
هیچ یک از افراد خانواده در سودای فقدان علی نبودند . نه سالار ، نه فری و نه فرزین . این بار سخت و غم انگیز را او به تنهایی به دوش میکشید . هر بار صدای نالهاش بات میخاصت همه به سویش هجوم میآوردند . حتی فرزین که با او همراهی بیشتری میکرد . فری در این طور مواقع تکرار میکرد " اگر آنقدر پول در اختیارش نمیگذاشتید نمیرفت . با دست خالیِ نمیتوانست برود ، در ثانی حتما جنی عادتش داده که چطور بچه داری کند ."
فرزین هم نشان میداد به علی حسادت میکند . او با استفاده از واژه " سوگلی " در مورد برادرش نشان میداد که علی همیشه مورد توجه قرار میگرفته و او


۲۶۴-۲۶۴
فراموش میشده ، اما بی توجهی سالار که توران قبل از این حوادث با سعا صدر تحمل میکرد در وزیت موجود چنان برایش کوبنده و مخرب بود که صدایش را تا حد فریاد در میآورد :" آخر تو چه پدری هستیِ میبینی پسرت سر به نیست شده و ککت نمیگزد ؟ " این سرزنشها و بازخواستها چیزی را عوض نمیکرد . ولی وقتی فری به جای پدرش جواب میداد ، توران به همان گردابی میافتاد که از آن وحشت دعاش _ همدستی پدر و دختر علیه او :" بابا چکار کند ؟! تفنگ بردارد بیفتد دور کوه و بیابان هر جا باشد پیدایش میشود ."
روزی که اولین نامه جنی همراه با بستهای محتوی چند دست لباس قشنگ برای مگی رسید ، همگی در خانه بودند. بسته را فرزین گرفت و رسید داد و در میان بهت و حیرت همه آنرا باز کرد . توران با دیدن آنها چنان از خود بی خود شد که بی اختیار صدای گریهاش برخاست . لباسها را یکی یکی میبوسید و بر چشم میگذاشت . مونا به خیال آنکه لباسها برای اوست آنها را برداشت که بپوشد اما وقتی هیچ کدام از آنها اندازهاش نشد بغض کرد و به آغوش فری خزید. سالار در حالی که متاثر شده بود ضمن سرزنش کردن توران به مونا گفت :" بابا جان الان میبرمت دو تا لباس قشنگ برات میخوارم ."
نامه جنی در دست توران بود . انگار نمیخواست آن را به کسی بدهد . مطمئن بود فری آن را به طور کامل برایش نخواهد خواند و به سلیقه خودش سانسورش خواهد کرد . فرزین انگلیسی میدانست ولی نه آنقدر که توران بتواند به ترجمه اش اطمینان کند . سالار هم فرانسه خوانده بود و انگلیسی نمیدانست اگر فری نامه را با سماجت از او نمیگرفت قصد داشت به فرهنگ تلفن کند و ازو بخواهد برای ترجمه نامه بیاید . اما فری کسی نبود که به دیگری مجال بدهد . وقتی در پاکت باز شد دو عکس در آن بود که مگی را در آغوش جنی نشان میداد . توران عکسها را گرفت و با چشمان اشکبار به آنها خیره شد با هق هق گفت :"فری تو را به جان مونا هر چه نوشته همان را بخوان "
و فری خواند .


علی عزیز
وقتی نامه ات را خواندم مثل شمع گریه کردم و از غصه سوختم . من هیچ وقت مثل حالا در زندگیام غمگین نبودهام . بدون تو و مگی زندگی من مثل پاییز زرد و غم انگیز است . حالا میفهمام چقدر دوستت داشتم و نمیدانستم .در نامه ات به چیزهایی اشاره کرده بودی که مرا از خواب غفلت بیدار کرد . از روزی که رفتهای و مگی را با خودت بردهای مثل گلدانی شدهام که نه آفتاب به خود میبیند و نه آب و هوا چنان فرسوده شدهام که به تجویز دکتر هیومن چند روز خانه بستری شدم و به داروهای آرام بخش رو آوردم . تو باید بدانی چقدر پشیمانم اما کاری که تو کردی مرا بیشتر به طرف الکل کشانده . من برای فراموش کردن غصههایم دو برابر همیشه الکل مصرف میکنم . دیگر نمیتوانم چالرز را پیش خودم بیاورم . آنقدر روحیهام خراب است که او میفهمد و ناراحت میشود .
علی , برگرد با دخترمان پیش من برگرد . من به تو احتیاج دارم . هیچ نمیدانستم بدون تو و مگی دیگر تم خوشبختی را بخواهم چشید . امروز با کمال تأسف برای خودم میفهمم تو همسر بسیار خوبی بودی و زندگی مان میشد خیلی سعادت آمیز باشد ، افسوس که با هشدارهای تو بیدار نشدم .
علی خواهش میکنم مگی را به من برگردان من در حال نابودی هستم . نامه ات را به جولیا نشان دادا . او باور نمیکرد تو این هدر خوب باشی . او هم مثل من خیال میکرد تو مثل بعضی از هم وطنانت هستی . اما حالا میگوید به هر نحوِ شده کاری کنیم که تو پیش من برگردی و مگی را با خودت بیاوری .
علی ، من برای گرفتن مدرک مهندسی ات به دانشگاه رفتم . میخواستم آن را بگیرم و برایت بفرستم اما آنها حاضر نشدند مدرک
۲۶۶-۲۶۷
را غیر از خودت به کسی بدهد.
علی ، این گناه برزگی است که تو مبلغی به زیادی پنج میلیون دلار در قبال مگی میخواهی . خودت میدانی من داشتن چنین پولی را در خواب هم نمیتوانم تصور کنم . برای من مگی تنها پنج میلیون تومان نمیارزد . مگی ارزش تمام زندگیام را دارد . چطور باور کنم که تو او را با پول معاوضه میکنی ؟!البته تمام مردم مملکتم قول داده اند در این راه به من کمک کنند تا به حال هم مبلقزیادی در یک حساب دولتی جمع شده اما هر بار به خانه تان تلفن میکنم فرعی میگوید تو به کمتر از این مبلغ راضی نمیشوی . تو که این قدر پول میخواهی چرا در نامه ات چیزی ننوشتی ؟
علی ، دو عکس از خودم و مگی برایت فرستادهام . شاید با دیدن آنها تغییر عقیده بدهی . به من توجه کن . دستم را بگیر . قول میدهم زندگیمان را بهشت کنم . طوری که تو اززندگی در کنار من و دخترمان واقعاً لذت ببری . بیصبرانه منتظر تلفنت هستم . میخواهم صدای خودت ومگی را بشنوم .می خواهم از زبان خودت بشنوم که از من پنج میلیون دلار میخواهی تا مگی را بدهی . من هر بار که به خانه تان تلفن میکنم از فری میخواهم گوشی را به تو بدهد اما او میگوید تو در جای دیگر زندگیمی کنی . ولی وقتی نامه ات رسید دیدم نشانی خانه خودتان را نوشتهای ، مطمئن شدم در آن خانه زندگی میکنی ، ولی نمیخواهی با من حرف بزنی .
علی ، بامن حرف بین . به من تلفن کن . من از پا گذاشتن به کشور تو که در جنگ با عراق است میترسم . شما آمریکاییها را به گروگان گرفته اید . شاید من هم در مملکت تو به همین سرنوشت دچار شوم . اگر مطمئن شوم در ایران مگی را به دست میآورم خطر میکنم و میایم . کافی است که تو بمن اطمینان بدهی که او را خواهم داشت من تا روزی که تو خبرم نکردهای در آرزوی دیدن مگی گریه خواهم کرد .
علی ، تا امروز روزنامهها و مجلات پول خوبی در قبال مصاحبه یایم داده اند. میتوانم براحتی به ایران بیایم . من به پولهایی که برایم عر بانک گذاشتهای دست نزدهام ، چون فکر میکنم به زودی بر میگردی. بنابر این پولهایت مال خودت خواهد بود . علی من هیچ وقتی زندگی چندان مرفهی نداشتم .. و پولهایی که تو برایم گذاشتهای میتوانم برفاه بیشتر برسم اما میدانمک تو به زودی برمیگردی و زندگی مان را با هم میسازیم . از بابت پلیس هم ناراحت نباش . من با اطمینان از آمدن تو و مگی از شکایتم سر نظر میکنم . پلیس تا وقتی در تعقیب توست که من شکایتم را پس نگرفته باشم . وقتی پس گرفتم دیگر تحت تعقیب نخواهی بود .
علی ، خیلی زور به من تلفن کن . نگذار ماجرای مگی بیش از این مورد بهره برداری دلالان بین المللی اخبار قراربگیرد . هر روز خبرگزاریهای دنیا موضوع را بشکلهای مختلفی عنوان میکنند و آن را به گروگان گیری آمریکاییها ربط میدهد . آمدن تو به تمام این بازیهای ژرنالیستی پایان میدهد .
علی . روزی که صدای تو را بشنوم ، بهترین روز زندگیام خواهد بود.چارلز همیشه سراقرو تا میگیرد . دوستت دارد.وقتی به او گفتم برایه در بانک پول گذاشتهای گفتک او این قدر خوبا است چرا مگی را دزدیده.



توران سکوت کرده بود و در خود میگداخت . هیچ چیز نمیگفت . میترسید با اولین واکنش فری نامه را نیمه تمام بگذارد . آرزو میکردای کاش وقتی نامه رسید علی در خانه بود و خودش آنرا میخواند و تصمیم میگرفت . هر چند میدانست با برملا شدن موضوع پنج میلیون دلار فاجعه به بار میآمد .
او چنان بد حال بود که وقتی فری در خلال خواندن نامه گفت : خوب شد علی نبود اگر این نامه را میدید حتما تحت تاثیر قرار میگرفت و کار

۲۶۸-۲۶۹
احمقانه ای میکرد ، حرف او را نشنید . فری متوجه شد او گفتهاش را نشنیده است . به این جهت با صدای بلند تکرار کرد :" مامان میگویم چه خوب شد علی اینجا نبود چون اگر نامه را میدید فوری احساساتی میشد و قبول نمیکرد تمام این حرفها دام است و به جنی یاد داده اند او را با این نامهها و پیامها بفریبد ."
غصه همچون هیولایی سراسر وجود پوران را در چنبره گرفته بود . لحظهای به خود آمد و گفت : " چرا بقیهاش را نمیخوانی ؟"
" میخوانم حواستان کجاست ؟ فهمیدید چه گفتم ؟"
سالار خان پوزخندی زد و گفت :" سر به سرش نگذار ، اینجا نیست !"
فری نامه را ادامه داد :
علی ، برایم بگو مگی حرف میزند ؟ بین اعضا خانواده تو احساس خوبی دارد ؟ غریبی نمیکند ؟ شبها چطور میخوابد ، بهانه نمیگیرد ؟
غذایش را خوب میخورد ؟ وای .... طفلک من چه سرنوشت غم انگیزی دارد . اگر چه تمام مردمی که از ماجرای مگی با خبر شدند تو را آدم سنگدلی میداند که بزرگترین خیانت را انجام داده . من تو را میبخشم و تقاضا دارم مرا ببخشی. آنوقت میتوانیم با قلبی روشن دوباره زندگی من را کنار هم شروع کنیم . تو فکر نمیکنی مگی احتیاج به خواهر داشته باشد ؟ کارول برای من خیلی دلسوزی میکند . حالا میفهمم خواهر چقدر ارزشمند است . من میخواهم در کنار تو برای مگی یک خواهر بیاورم .
علی دوستت دارم ، مرا ببخش . به نامهام جواب بده. از دخترم بگو .
همسر پشیمان تو ، جنی .


با به پایان رسیدن نامه صدای گریه توران بلند شد . سالار خان از جا برخاست که برود . فری گفت :" بابا یادتان باشد شتر دیدید ، ندیدید . اصلا نامهای وجود نداشته . این لباسها هم میگذاریم وقتی علی آمد میگوییم خودمان برای مگی خریده ایم"
سالار جواب داد:"ای به چشم ! شتر دیدی ندیدی ! عمر دیگری هست ؟"
فری به فرزین هشدار داد :" علی اگر از نامه بویی ببرد . خودش را به دام میاندازد . پایش به خاک انگلیس برسد جایش تا آخر عمر در زندان است ."
با توصیههای او توران هم حساب کار خود را کرد . عکسها را برداشت و به اتاقش رفت . باید با خود خلوت میکرد مونا به دنبالش رفت " مامان توری عکس مگی را بدهید ببینم ."
" بیا عزیزم ، زود نگاه کن بده به من "
" چرا ؟!"
" میخواهم ......" اشک نگذاشت ادامه بدهد .
مونا با دلتنگی به او نگاه کرد :" دائی علی هم از این عکسها داشت ، توی کیف سیاهش بود ."
" برو عزیزم ، میخواهم کمی بخوابم ."
توران در خلوت اتاق زیر لب زمزمه کرد :" خدا را شکر که وقتی فرزین پایش را در یک کفش کرد که برود آمریکا مخالفت کردم. هر چند با پوریا دوست جان در یک قالب بود و از رفتن او تا مرز جنون پیش رفت ، خوشحالم اشتباهی که در مورد علی کردم ، تکرار نشد . پوریا چه التماسهایی میکرد که فرزین را همراه او بفرستم .... خدایا علی را برگردان . دیگر طاقت ندارم .
۲۷۰-۲۷۱
۶
علی هراسان و نگران کنار تخت مگی در بیمارستان خیام روی صندلی نشسته بود . چشمهای مگی از فشار تب ورم کرده و پلکهایش روی هم افتاده بود . به یک پا و یک دستش سرم وصل بود . علی در طول آن چهار روز بارها تصمیم گرفته بود او را بردارد و به ترهران برگردد و در یکی از بیمارستانهای خصوصی بستریاش کند . اماز ترس اینکه در طول راه حال بچه بدتر شود همان جا نگهش میداشت . تنها در بیمارستان شهر محقّر و کثیف و غیر بهداهتی بود . بخشها پاسوخگوی ازدحام بیمار نبودندن که هر روز برای گرفتن نوبت در آنجا تجمع میکردند . تعداد کم پزشکان و نیرون انسانی اندک قادر به پاسخگویی و ارایه خدمات کافی نبود . مگی در چنین فضایی روی یک تخت در حال اغما بود . در طول آن چهار شبانه روز هیچ یک از آنتی بیوتیکها و داروهای مختلف نتوانسته بود تب و لرزش را کاهش دهد . بیماری در حالهای از ابهام روز به روز پیشرفت میکرد .و علی تنها و سرگردان در گردابی از وحشت و اندوه دست و پا میزد . یکی دو بار با لحن خشنی بر تنها پزشک اطفال بیمارستان شوریده بود و تا حد فریاد صدایش را بالا برده بود :" پس شما اینجا چه کاره اید که نمیتوانید بچهام را نجات دهید ؟!"
دکتر که پیدا بود به عجز آمده و بیماری هنوز برایش ناشناخته است به آرامش دعوتش میکرد ." ما آزمایشات لازم را انجام داده ایم . او هیچ بیماری شناخته شدهای ندارد .پیداست بیماریاش ویروسی است . بیماریهای ویروسی یک دوره خاص را طی میکنند و سپس از بین میروند."
این نظریه در روزهای اول و دوم دلگرم کننده بود ، اما حالا در چهارمین روز متوالی مگی بی هیچ نشانهای از بهبودی رو به مرگ میرفع . ساعتهای پر اضطراب تمامی نداشت. دکتر شاپوری بی دریغ خود را در اختیار مگی گذاشته و به پرستار خانم آذر تهرانی توصیه کردهبود از او قافلنشود .
عصر پنجمین روز بود که خانم تهرانی به علی گفت : آقای تمیمی بهتر است شما به منزل بروید و کمی استراحت کنید . من پیش دخترتان هستم . شما خسته اید ممکن است از پا بیفتید و مریض شوید ."
دارن بیمارستان بیشترین امید علی به همین پرستار بود . او پروانه وار چنان دلسوزانه عمل میکرد که علی را با تمام پریشانیهایش امیدوار و دلگرم نگاه میداشت . اما علی حاضر نبود حتی برای یک لحظه مگی را در آن حال بحرانی راه کند و برای استراحت برود . همان موقع از آذر پرسید :" به نظر شما صلاح هست دخترم را بردارم و به تهران ببرم ؟"
او با صداقت جواب داد :" بله این جا تشکیل کمیسیون پزشکی برای تشخیص بیماری مگی ممکن نیست . اما در آنجا این کار میتواند به صورت انجام شود و نوع بیماری تشخیص داده شود ."
" اگر در طول راه حالش بدتر شود چه باید بکنم ؟"
پاسخ این سوال برای آذر آسان نبود ، چون نمیتوانست حال مریض را در طول راه پیش بینی کند . در جواب گفت :" من نمیتوانم در این مورد هیچ پیش بینی بکنم . فقط میدانم امکانات بیمارستانی و خدمات پزشکی تهران با اینجا قابل مقایسه نیست . اما فکر میکنم در حال حاضر اول باید خودتان استراحتی هر چند کوتاه داشته باشید . هر کس شما را ببیند میفهمد حالتان چندان مساعد نیست ."
" من نمیتوانم بخوابم نمیتوانم از پیش او بروم ."
" قول میدهم در غیاب شما کاملا مراقبش باشم . جای نگرانی نیست . آرام بخش بخورید و چند ساعتی بخوابید . مگر نمیخواهید از او مراقبت کنید ؟!"
علی حرفی را که دو روز بود بر زبان داشت مطرح کرد :" خانم تهرانی ، اگر
۲۷2-۲۷3
بخواهم دخترم را به تهران برسانم حاضرید ما را تا تهران همراهی کنید ؟"
آذر با تعجب پرسید :" همراه شما به تهران بیایم ؟!"
" فقط در طول راه محض اینکه بچه را در بیسارتان بستری کردم برگردید . با حمام سواری که ما را به تهران میبرد برتان میگردانم ."
آذر به فکر فرو رفت . پس از مکثی کوتاه گفت :" برای من مقدور نیست . اما شاید آقای شبازی بتواند ."
" نه او چندان احساس مسولیت نمیکند . در این پنج روز تقریباً پرستاران اینجا را شناختهام . فقط به شما اعتماد دارم . ما میتوانیم بعد از نوبت کاری شما حرکت کنیم و شما برای نوبت کاری بعدی اینجا باشید ."
آذر باز هم به فکر فرو رفت . سرانجام گفت :" آقای تمیمی من دو دختر کوچک در خانه داران نمیتوانم تنهایشان بگذارم ."
" شوهرتان نمیتواند تا بازگشت شما از آنها نگهداری کند ؟"
آذر با لحنی متفاوت جواب داد :" من شوهر ندارم ."
" پس زمانی که سرکار هستید چه کسی پیش آنهاست ؟!"
" خدا "
" مگر نمیگیید بچههایتان کوچک هستند ؟ پس چطور تنهایشان میگذارید ؟"
" چارهای ندارم ."
" چند سال دارند ؟"
" دختر بزرگم پنج ساله است و دومی دو ساله ."
" میتوانید آنها را همراه خودتان بیاورید."
" تا تهران راه طولانی است .اگر بعد از ساعت نه که کار من اینجا تمام میشود حرکت کنیم هر قدر با سرعت کارها انجام شود ، باز هم نمیتوانیم در نوبت کاری بد حاضر شوم . تمام طول شب را در جاده خواهیم بود . از این گذشته زمانی که به تهران میرسیم که اکثر پزشکان در بیمارستان حضور ندارند ."
" به طور حتم دکتر کشیک در بیمارستان حضور خواهد داشت . خانم تهرانی ، من و دخترم به شما احتیاج داریم . خواهش میاونم به ما کمک کنید . میبینید که مگی دارد از دستم میرود . با سواری میرویم به بیمارستان که رسیدیم شما با همان سواری برگردید ."
" نباید سرم را از دست با پای مگی بیرون بیاوریم . متاسفانه بیمارستان هم فقط یک امبولانس دارد وگرنه با آمبولانس میرفتید که از همه نظر خیالتان راحت باشد .
" من با دو دختر شما جلو مینشینام .و شما و مگی در صندلی عقب قرار بگیرید . میتوانیم سرم را به وسیلهای بالا نگاه داریم که در جریان باشد ."
آذر مستاصل مانده بود . در برابر وضعیتی قرار داشت که تصمیم گیری برایش مشکل بود .
علی سکوت او را تحمل نکرد و با لحنی التماس آمیز گفت :" خانم تهرانی دخترم از دست میرود . خواهش میکنم هر قدر که بخواهید میدهم !"
" باور کنیم موضوع پول نیست ، میترسم نتوانم برای نوبت کاری بعدی سر کارم حاضر شوم ."
" مرخصی بگیردی ، فقط یک روز مرخصی بگیرید ."
" کمی به من فرصت بدهید فکر کنم ."
" این دست آن دست نکنید . وای ..... خدایا چرا زودتر به این فکر نیفتادم ؟ خانم تهرانی خواهش میکنم . الان ساعت هفت است شما پیش دخترم باشید م من میروم سواری میگیرم و بر میگردم . میرویم دخترهایتان را بر میداریم و حرکت میکنیم ."
آذر گیج شده بود . از عواقب این اقدام میترسید . فکر میکرد اگر در بیمارستان برای مگی مشکلی پیش بیاید او مسولیتی نخواهد داشت اما با قبول چنین مسولیتی ممکن بود دچار مشکل بزرگی شود .
" آقای تمیمی ، ببخشید نمیتوانم چنین مسولیتی را به عهده بگیرم ."
" چه مسولیتی ؟! من با مسولیت خودم بچهام را میبرم چه شما بیایید و چه
۲۷۴-۲۷۵
نیایید ، من دیگر صبر نمیکنم . اما حضور شما با تخصص و تجربهای که دارید میتواند جلوی یلی از اتفاقاتی را که ممکن است در طول راه برای دخترم پیش بیاید بگیرد . من به شما تعهد میدهم که خودا مسول این اقدامی هستم . خواهش میکنم وقت را هدر ندهید .!" بغض اگلوی علی را گرفتهبود . دیگر نمیتوانست وضع موجود را تحمل کند . با التماس گفت :" خانم تهرانی ، فکر کنید مگی دختر خودتان است . اگر یکی از بچههایتان در این وضعیت قرار داشت چه میکردید ؟!"
آذر سخت تحت تاثیر قرار گرفته بود . دیگر مقاومت نداشت . قبل از آنکه موافقتش را اعلام کند پرسید :` مادر بچه کجاست ؟"
علی سکوت کرد . آذر از سکوتش این طور برداشت کرد که او از مادر بچه جدا شده است . دل چرکین شد . از ذهنش گذشت :" تو که عرضه بچه داری نداری به چه حقی بچه را از مادرش جدا کردی ؟"
علی آهسته گفت :" مادرش در ایران نیست ."
این جواب تمام محاسبات آذر را بهم ریخت . نگاهی به چهره علی انداخت . گفت :" برید ماشین بگیرید تا شما برگردید من پیش مگی میمانم ."
برق ناگهانی نگاه علی از روی سپاس و شعف بود . به سرعت از اتاق خارج شد . آذر درجه را زیر بغل مگی گذاشت . حفاظ تخت را بالا کشید و بست .سرم را وارسی کرد و از اتاق خارج شد . به اتاق پرستاری برگشت . درخواست یک روز مرخصی کرد و سپس با سرعت به اتاق برگشت . درجه را از زیر بغل مگی برداشت . با لحنی تأسف بار گفت :" اه .... لعنتی از چهل پایین تر نمیآید . این دیگر چه مرضی است ؟!"
علی به بیمارستان برگشت . به صورت با اسابداری تصفیه حساب کرد و با هماهی آذر مگی را به اتومبیل منتقل کرد . آذر کیسه سرم را با چند تکه چسب به جا دستی طرف چپ اتومبیل بست . علی کنار راننده نشست و آذر پیش مگی . آذر نشانی خانهاش را به راننده داد و حرکت کردند .
حدود ده دقیقه بعد اتومبیل جلوی خانه کوچکی ایستاد . آذر در حالی که پیاده میشد خطاب به علی گفت :" تا من بچهها را حاضر میکنم شما کنارش بنشینید و مواظب باشید دست و پایش را تکان ندهد ."
راننده از علی پرسید :" بچه را برای معالجه به تهران میبرید ؟"
" بله باز دکتر و بیمارستان اینجا تأسف بار است ."
" حالا خدا را شکر نسبت به گذشته خیلی بهتر شده اینجا تازه بیمارستان شده تا دو سال پیش درمانگاه درب و داغانی بود ."
آذر با دو دخترش از خانه خارج شدند . ساک کوچکی همراهش بود . علی با دیدن آنها پیاده شد . دخترهای آذر قشنگ و تمیز و دوست داشتنی بودند . دختر کوچک تر غریبی میکرد . آذر در صندلی عقب کنار مگی نشاط . دستی از پشت به ساعت دخترش کشید :" شبنم جان ، عقب جا نیست . ببین این دختر کوچولو مریض است . خوابیده . سرم دارد ، نمیتوانم بلندش کنم که برای تو جا باز شود . همان جا پیش نسیم بنشین ."
علی او را نوازش کرد :" میخواهی بیایی روی پای من بنشینی ؟"
شبنم غریبانه نگاهش کرد و خود را به نسیم چسباند. اتومبیل به راه افتاد . علی پرسید :" میخواهید تا از شهر خارج نشده این داروهایش را بخریم ؟"
آذر جواب داد :" دارو برایش از بیمارستان برداشتهام . سرمش هم تا تهران تمام نمیشود . با این حال یک سرم دیگر آوردهام . دو ساعت دیگر باید در کنار جاده بایستیم تا امپولش را بزنیم ."
قلب علی مالامال از اندوه شد . هنوز مسافت چندانی نرفته بودندن که شبنم خوابش برد . و سرش روی گردنش خم شد .نگاه علی به او افتاد . سعی کرد سرش را بالا نگاه دارد اما نشد. راننده کمی خود را جا به جا کرد تا فضای بشتری به بچه بدهد . اما وضع جا نیافتاد .حواس آذر به صندلی جلو بود . سعی کرد از همان پشت کمک کند تا شبنم در بازیات مناسب تری قرار بگیرد . باز هم نشد . علی به راننده گفت :" لطفاً کنار جاده نگاه دارید تا او را جا به جا کنیم ."
کنار جاده ایستادند. علی پیاده شد ، نسیم هم پایین آمد . علی شبنم را به بغل
۲۷۶-۲۷۷
گرفت و به نسیم گفت کنار راننده بنشیند . سپس خودش همان طور که بچه را در بغل داشت کنار او نشست . جا برای راننده و نسیم بازتر شد . آذر گفت :" شما خسته میشوید . میتوانیم جایمان را عوض کنیم . مگی فعلا مشکلی ندارد ."
" نه، نه من خسته نمیشوم . لطفاً حواستان فقط به او باشد ."
لحن علی آمرانه بود . سکوت برقرار شد . هوا کاملا تاریک شده بود و جاده خلوت . علی به رو به رو خیره شده بود . در دنیای پر التهاب خود غوطه ور بود . نسیمی خنک مسافران خسته را نوازش میداد. تمام هوس آذر به مگی بود . در دل دعا میکرد وضعیت او نسبت به قبل وخیم تر نشود .
نسیم چرت میزد .، سرش به طرف علی خم شده بود . علی با یک دست طوری او را جا به جا کرد که به بازوی خودش تکیه داشته باشد. به یاد بیمارستانی افتاد که مگی در برایتون در آن به دنیا آماده بود . اه پر افسوسی کشید . میدانست اگر در برایتون بودندن مگی به این روز نمیافتاد .
آذر به جلو سرک کشید . نسیم کاملا خوابش برده بود و تمام سنگینیاش را به علی تکیه داده بود . آذر از همان جا خواست کمی جا به جایش کند . علی مانع شد .
" کارش نداشته باشید من ناراحت نیستم ."
" باید ببخشید این طوری ناراحت میشوید "
" نه، کی آمپول را میزنید ؟"
" نیم ساعت دیگر . نگران نباشید . خوشبختانه وضعش وخیم تر نشده ."
" برای همین بود که از شما خواستم همراهمان باشید . شاید اگر سرم را در میآوردیم حالش بدتر میشد ."
" قصد دارید در تهران به کدام بیمارستان ببریدش ؟"
سوال او بی جواب ماند . علی چند سال بود در ایران نبود . از این گذشته نمیدانست چه بیمارستانی مخصوص کودکان است . تازه به صرافت این موضوع افتاد :" آصلا به این موضوع فکر نکرده بودم . نمیدانم !"
راننده گفت :" ببریدش هزار تختخوابی ."
آذر گفت :" بیمارستان کودکان تهران مخصوص اطفال است . بخشهای مختلفی هم دارد ."
راننده پرسید :" کجاست ؟ نشانیاش را میدانید؟"
" تا به حال آنجا نرفتهام ، اما فکر میکنم در خیابان تخت جمشید باشد ."
علی گفت :" پس به آنجا میرویم ."
راننده گفت :" از وقتی سوا شدید خواستم بگویم آفرین به این خانم که این قدر خوب از بچهاش مراقبت میکند اما فهمیدم که خانم پرستار بچه است ."
علی حوصله حرف زدن نداشت .آذر هم ترجیح داد سکوت کند . راننده هم دیگر سوالی نکرد و چیزی نگفت .
نیم ساعت بعد آذر گفت :" لیتفا نگاه دارید آمپول بچه را بزنم ."
راننده قدری جلوتر در محوطهای مناسب توقف کرد . علی دلش میخواست موقع تزریق مگی باشد . میدانست او چشمهایش را باز میکند و دنبالهس میگردد . اما دو بچه او را محاصره کرده بودندن . با این حال به آذر گفت :" لطفاً قبل آمپول زدن دخترتان را بغل بگیرید تا من پیاده شوم او را روی سندی بخوابانم . میخواهم موقع تزریق کنار مگی باشم ،"
آذر پیاده شد و شبنم را در آغوش گرفت و سپس علی پیاده شد . کمک کرد بچه را روی صندلی خواباندند . راننده هم پیاده شد . کاپوت ماشین را بالا زد و وارسیاش کرد . آذر آمپول را آماده کرده بود . آن را در ران کوچک و لاغر شده مگی فرو برد . علی مثل روزهای قبل احساس کرد سوزن به قلب او فرو میرود . کار تمام شد . مگی هیچ واکنشی نشان نداد . تب همچنان بالا بود و او در حال بیهوشی . علی دست روی پیشانیاش گذاشت . از فرط ناراحتی میخواست فریاد بزند .
راننده پرسید :" خب، حرکت کنیم ؟!"
علی از بالای سر مگی کنار رفت . در را بست . اتومبیل را دور زد تا سر جایش بنشیند . آذر خواست به او بگوید پیش مگی بنشیند و او جلو پیش بچههایش برود ، اما پشیمان شد . علی او را آورده بود که کهزهای از مگی غافل نشود . آذر
دیگر به خاطر تنگی جای او احساس عذاب نمیکرد . علی خودش خواسته بود . اتومبیل با صدای یکنواختی به حرکت در آمد .
سه ساعت از سفرشان م گشت . شبنم و نسیم بدون غذا خوانیده بودند. آذر از این بابت ناراحت بود . کمی نان و میوه در ساک گذاشته بود . به راننده گفت :" اگر چند دقیقه نگاه دارید از ساک کمی میوه بر میدارم و به بچهها میدهم ،"
علی تازه به صرافت افتاد که باید چیزی برای خوردن مسافران تهیه میکرد . از راننده پرسید :" رستورانی در پیش رو داریم یا نه؟"
" بله حدود سه کیلومتر جلوتر یک قهوه خانه هست ."
دل آذر از گرسنگی ضعف میرفت . در ضمن دلش برای علی میسوخت . میخواست او هم چیزی بخورد تا به قهوه خانه برساند کسی حرفی نزد . راننده وقتی جلوی قهوه خانه ایستاد گفت :" نوشته آبگوشت هم دارد."
آذر پیاده شد . شبنم را از آغوش علی گرفت . علی مضطرب پیش مگی رفت . دست و پایش را بوسید . پاها و سرش داغ بود . آذر گفت :" کاش میشد کمی پاشویهاش کنیم ."
راننده گفت :" یک ظرف آب از قهوه خانه بگیرید و پاهویهاش کنید " سپس معطل نشد . خودش رفت آب بیاورد .
علی خسته و پر غصه از آذر پرسید :" چی ومی دارید ؟"
" من کمی میوه و نان و پنیر آوردهام فکر میکنم کافی باشد ."
" نه صبر کنید بروم ببینم قهوه خانه چه دارد !"
او رفت و راننده با یک سطل پلاستیکی آب برگشت . آذر ساکش را باز کرد . شلواری را که برای شبنم آورده بودا در سطل آب خیس کرد چلاند و روی پاهای مگی گذاشت. دقایقی بعد علی برگشت ." چیزی جز تخم مرغ و آبگوش ندارد . پنج پرس تخم مرغ سفارش دارم ."
آذر دستی به سر و روی شبنم کشید :" شبنم جان ، عزیزم . بیدار شو . میخواهیم شام بخوریم ." سپس دست برد و نسیم را تکان داد :" نسیم جان ، دخترم بیدار شو."
علی در کنار مگی نشسته بود و با حالی خراب تماشایش میکرد و زیر لب نجوا گونه گفت :" دارد میسوزد ."
شاگرد قهوه خانه با یک سینی بزرگ آمد . آن را روی کاپوت ماشین گاشت و رفت . آذر شبنم را بغل کرد . علی به سراغ نسیم رفت . آرام و نوازش گونه به صورتش دست کشید و تکانش داد . نسیم پلکهایش را باز کرد با دیدن علی وحشتزده پرید . حواس آذر به او بود . " نسیم جان نترس من اینجا هستم بلند شو عزیزم ."
علی به راننده گفت :" بیایید جلو زودتر بخوریم و برویم ."
آذر فقط به دهان شبنم و نسیم لقمه میگذاشت. علی به تقلید از او لقمه کوچکی درست کرد و به دهام نسیم گذاشت . آذر گفت :" چرا خودتان نمیخورید ؟"
" میل ندارم ."
" شما هیچ به سلامتی خودتان توجه نمیکنید ."
راننده تمام غذایش را تمام کرد . علی شبنم را از آغوش آذر گرفت " بدهیدش به من شامتان را بخورید . ببخشید چیز بهتری نداشت با توجه به اینکه خوردن آبگوشت وقتی زیادی میگرفت ، تخم مرغ را ترجیح دادم ."
آذر متوجه اضطراب علی بود . تخم مرغش را خالی و بدون نان به سرعت خودر و شبنم را از او گرفت . علی به طرف قهوه خانه رفت . پول غذا را پرداخت و برگشت . شاگرد قهوه خانه به صورت آمد و سینی را برد .
علی دست مگی را گرفت . داغ و سوزان بود . دلش میخواست فریاد بزند . سینهاش زیر بار این غم سنگین شده بود . با خود زمزمه کرد :" این چه دردی است که به جان فرشته بی گناهم افتاده ؟ " اشکی که به چشمانش آمده بود را پنهان کرد اما آذر متوجه شد . دلش برای او میسوخت . در عین حال به زندگیاش کنجکاو شده بود . فکر میکرد اگر مادر بچه در ایران نیست آیا هیچ کس دیگری هم ندارد ؟
لحظاتی بعد با همان ترتیب قبل سوار شدند و حرکت کردند . هنوز مسافتی نرفته بودند که صدای ناله مگی برخاست .علی به سرعت به عقب برگشت. آذر با
۲۸۰-۲۸۱
تمام هوش و حواس مواظب او بود که دست و پایش را تکان ندهد . ناله مگی ضعیف و از روی ناتوانی بود . قلب علی میلرزید . آذر کیف همراهش را باز کرد . درجه را در شیشه الکل فرو برد ، با پنبه پاک کرد و زیر بغل او گذاشت . این افسوس علی را داغان میکرد که چرا زودتر بچه را به تران نرسانده .
اندکی بعد آذر درجه را برداشت . علی منتظر نتیجه بود . او با تأسف گفت : " پایین نمایده ."
علی با تغیر به راننده گفت :" چرا اینقدر آهسته میروید ؟!"
راننده با تعجب نگاهش کرد :" من دارم با صد میروم بیشتر از این خطرناک است ."
"چقدر به تهران مانده ؟"
" بیشتر راه را آمده این ، چیز دیگری نمانده ."
مگی همچنان ناله میکرد . آذر فلاسک آب و شیر خشک را از ساک در آورد و شیر درست کرد . شیشه را تکان داد و سعی کرد به دهان او بگذارد .مگی پستانک را کمی مکید . اما نتوانست ادامه بدهد . آروارههایش خسته شد . علی خطاب به آذر گفت :" عجله نکنید بگذارید هر قدر میخواهد استراحت کند ، بعد بمکد."
مسافت چندانی با تهران فاصله نداشتند . راننده پرسید :" اول به منزل میروید یا بیمارستان ؟"
علی با تعجب پرسد :"منزل ؟ منزل من تهران نیست ."
" مگر مسافر شهر ما نبودید ؟"
آذر گوش تیز کرد. منتظر جواب علی بود . او گفت :" من مسافر نیستم ، آنجا سکونت دارم ."
" کجا کار میکنید ؟منتقل شده اید ؟"
علی سوالش را بی جواب گذاشت . به پشت سر نگاه کرد . مگی با فاصله و آرام شیر میخورد . آذر گفت :" احساس میکنم با اشتهای بیشتری شیر میخورد ."
علی ناباورانه نگاهش کرد :" مطمئن هستید ؟"
" بله ، نگاهش کنید ."
"خدا باید کمکم کند ."
سرانجام به تهران رسیدند و در خیابان تخت جمشید به دنبال بیمارستان کودکان گشتند . وقتی بیمارستان را پیدا کردند مگی یک سوم شیشه را خورده بود .
آذر گفت :" باید به او فرصت بدهیم تا جایی که میتواند بخورد ."
شبنم در اگهش علی خواب بود . راننده گفت :" آقا ، میدانم دل توی دلتان نیست بچه را بدهید بغل من و بروید مقدمات کار را درست کنید . یا میخواهید من شیشه را نگاه دارم تا خانم کوچولو را از بغل شما بگیرد .
علی شبنم را به او داد و شتابزده به بیمارستان رفت . شرح بیماری را برای پزشک کشیک گفت . قرار شد بچه در اتاق ۱۲ که اتاق خصوصی بود بستری شود . علی با دیدن بیمارستان مجهز و تمیز و گروه پزشکی که خیلی زود به دادش رسیدند احساس امینیت میکرد . شتابان برگشت تا مگی را ببرد ، اما منظرهای دید که منقلب شد . مگی تمام شیر را خورده بود و بالا آورده بود و آذر مشقول تمیز کردنش بود . علی اندک شادی را که از رساندن مگی به بیمارستانی خوب و تخصصی پیدا کرده بود از دست داد . سراسیمه به بیمارستان برگشت . از اطلاعات خواست برانکار بفرستند . دو پرستار با برانکارد به خیابان رفتند . مگی را روی آن خواباندند و به بیمارستان بردند . علی کیسه سرمها در دست با روحیهای خراب همراهشان رفت . راننده شبنم را روی سندی جلو خواباند و به کمک آذر رفت و با او مشغول تمیز کردن صندلی عقب شد .
پزشک کشیک معاینه دقیقی از مگی به عمل آورد . دقایقی بعد علی برگشت . آذر پرسید :` چی شد ؟"
" بستریاش کردند ، شما همراه من بیایید و برایشان شرح بدهید تا به حال چه داروهایی به او داده اید ."
آذر به راننده گفت :" ببخشید شما مواظب بچهها هستید ؟"
" بله ، بله ، خیالتان راحت باشد ."
آذر برای پزشک کشیک شرح مداوای مگی را داد . بقیه داروهایی را که همراه
۲۸۲-۲۸۳
آورده بود روی میز گذاشت . برگه آزمایشات هم بود دکتر پس از برسی به آزمایشهای انجام شده پرسید :"کشت خون انجام نشده ؟"
علی به آذر نگاه کرد و او جواب داد :" نه خیر فقط کشت ادرار داشته ."
علی در حالی که رنگش پریده بود وحشت زده پرسید : بیماری خونی دارد ؟"
دکتر با طمأنینه و لحنی اطمینان بخش گفت :" من چنین حرفی نزدم ."
" پس کشت خون برای چیست ؟"
" برای تشخیص اینکه بیماری مالاریاست یا نه !"
" مالاریا ؟! مگر این بیماری در ایران ریشه کن نشده ؟"
" کجا زندگی میکنید ؟"
" انزلی"
" مواردی در انزلی و زابل دیده شده ."
آذر گفت :" دکتر ، باور کنید من حدس میزدم اما پزشک نبودم که بتوانم اظهار نظر کنم ."
علی همچنان وحشت زده پرسید :" خطرناک است ؟ بچهام زنده میمامند ؟"
" چرا تا امروز به بیمارستان نیاوردینش ؟"
" در بیمارستان آنجا بستری بود ."
زکتر زنگ زد ، بالافاصله پرستاری آمد :" بله ، دکتر ؟"
" از بیمار خون بگیرید ، باید کشت شود . احتمالا مالاریاست ."
علی از آذر پرسید:" چرا دکترهای آنجا تشخیص ندادند ؟!!"
دکتر گفت :" شاید حدس من اشتباه باشد ."
کارها به سرعت انجام شد . آذر با وجود نگرانی برایا بچههایش آنجا ایستاده بود تا اوضاع به حال عادی در آید . سپیده زده بود که گفت :" آقای تمیمی فکر نمیکنم دیگر به وجود من احتیاج باشد . اگر اجازه بدهید ما برگردیم ."
" چطور از شما تشکر کنم ؟ اگر کمکم نمیکردید ، نمیتوانستم یعنی جرات نمیکردم او را ساعتها در اتومبیل نگاه دارم تا به تهران برسیم . بله شما باید برگردید . دلم میکواست موقعیتی فراهم میشد تا کمی استراحت کنید و صبحانهای بخوردی ، بعد بروید ...ولی ......"
" متشکرم آرزو دارم حال دخترتان هر چه زودتر خوب شود من تلفن میکنم و حالش را میپرسم ."
علی به پرستاری که در اتاق بود گفت :" من تا چند دقیقه دیگر برمیگردم ."
با آذر از بیمارستان بیرون رفتند . راننده در صندلی عقب اتومبیل به خواب رفته بود . علی با دیدن او گفت :" نباید بیدارش کنیم بهتر است یکی دو ساعت بخوابد و بعد رانندگی کند . خواب الود است میترسم اتفاقی بیفتد ."
" بسیار خوب من اینجا منتظر میمانم تا بیدار شود شما بروید ."
" نه صلاح نیست هوا هنوز کاملا روشن نشده ، ایستادن شما در اینجا کار درستی نیست ."
" نگران نباشید ، آهسته در ماهسین را باز میکنم و جلو مینشینام ."
" پس بگذارید شبنم را بلند کنم تا شما بنشینید و او را در بغلتان بگذارم ."
" فکر خوبی است "
" بهتر است خودتان هم کمی بخوابید "
" من پرستار هستم به بی خوابی عادت دارم ."
علی آهسته و با احتیاط در اتومبیل را باز کرد .. شبنم را بغل کرد و با خود بیرون برد . آذر نشست . علی بچه را به او داد و آهسته گفت :" راننده که بیدار شد بفرستیدش پیش من ." سپس کیف پولش را در آورد ، دستهای اسکناس از آن بیرون آورد و با همان صدای آهسته گفت :" فداکاری شما را نمیشود با پول جبران کرد . امیدوارم وقتی دخترم خوب شد بتوانم خدمتی بیش از این پولها برایتان انجام دهم ."
آذر دست او را که به طرفش دراز شده بود پس زد . سرش را به علامت منفی تکان داد :" من از شما پول قبول نمیکنم . مگی برایم مثل شبنم و نسیم است ."
علی انتظار چنین پاسخی را نداشت گفت :" هرارمان این بود که ...."
آذر نگذاشت ادامه بدهد با صدایی آهسته ولی مکّدر جواب داد :" من هر کاری را به خاطر پول نمیکنم ."

۲۸۴-۲۸۵
" باید قبول کنید ، من ناراحت میشوم ."
"ناراحت نشوید . مطمئن باشید اگر به خاطر پول بود همراهتان نمیآمدم . در این پنج شش روز به مگی علاقه پیدا کردهام . چقدر زیبا و معصوم و صبور است . در تمام این مدت در آتش تب میسوخت و سر و صدا راه نینداخت . خودتان میدیدید بچههای دیگر چه غوغایی به راه میانداختند . حیف که کار چندانی از دستم بر نیامد . لطفاً بروید و خیالتان راحت باشد. وقتی راننده بیدار شد خبرتان میکنم ."
علی متحیر مانده بود ، نمیدانست چه کند ؟
آذر گفت :" بروید، مگی تنهاست ."
علی فکر کرد در طول راه با او چندان مؤدب نبوده ، به اعتبار اینکه ساعتهای او را با پول خریده ، آمرانه دستور داده و تعیین تکلیف کرده بود .
آذر گفت :" چرا مردّد ایستاده اید ؟ بچه را تنها نگذارید ، ممکن است چشم باز کند و شما را نبیند آن وقت بترسد ."
علی سر تکان داد و رفت . با رفتن او آذر به عقب برگشت و راننده را صدا زد :" آقا ...... آقا ....."
راننده از خواب پرید :" بله ، بله ؟!"
" آماده شوید برویم "
راننده چشمهایش را مالید . از اتومبیل بیرون رفت . نسیم جای او خوابیده بود . آذر گفت : میدانم خیلی زحمت کشیدید ، شرمندهام اگر لطف کنید نسیم را در سندی عقب بخوابانید . میتوانیم برویم . اگرقبل از ظهر برسیم من میتوانم سرکارم بروم ."
" از آقا خداحافظی نکردم ."
" بچه بستری کرد و رفت به خانوادهاش خبر بدهد ،"
" خب چرا بیدارم نکردید تا برسانمش ؟"
" تاکسی گرفت و رفت ."
راننده نسیم را روی دست بلند کرد و در صندلی عقب خواباند . آذر همان جا در صندلی جلو نشست . نمیخواست جا به جا شود . مبادا شنبم بیدار شود .
راننده گفت :" نمیخواهید یک دفعه دیگر بچه را ببینید بعد برویم ؟"
" همین الان از پیشه آمدم . دکتر احتمال میدهد مالاریا باشد . اگر تشخیص درست باشد معالجه آسان میشود ."
راننده گفت :" خدایا به امید تو ."و اتومبیل را روشن کرد و راه افتاد .
به انتهای خیابان که رسید آذر نفس آسودهای کشید . علی دیگر به آنها دسترسی نداشت . نه به او و نه به راننده ،
راننده گفت :" شما هم بخوابید . خیلی خسته شده اید ."
اما او قصد خواب نداشت . میخواست بیدار و هوشیار مواظب راننده باشد که خوابش نبرده . در طول راه با او صحبت میکرد و نمیگذاشت سکوت و جاده باعث خوابش شود .
واگهی به خانه رسید از فرط خستگی بیمار بود . کرایه راننده را به اضافه مبلغی انعام پرداخت . فکر کرد این هزینه پیش بینی نشده را باید با صرفه جویی جبران کند تا کم نیاورد .



اقدامات سریع گروه پزشکی بیمارستان علی را تا حدودی به آرامش فکری رسانده بود . وقتی پرستار گفت" مطمئن باشید دکتر شرافتی معجزه میکند . هیچ کودکی نیستِ از اینجا سالم بیرون نرود بیمارهاش هر چه میخواهد باشد .نفس راحتی کشید . با رفتن او سرش را به پشتی مبل راحتی تکیه داد و پس از چند شبانه روز بی خوابی به خواب عمیقی فرو رفت . شاید اگر چهل و پنج دقیقه بعد پرستار برای برسی وضع مگی به اتاق نیامده بود ساعتها در همان حال میخوابید .
پرستار ضمن برسی وزیت بچه لوله اکسیژن را با درجهٔ بسیار کم به بینی او وصل کرد . علی با نگرانی پرسید :" حالش بد شده ؟"
" نه اصلا ، کمی اکسیژن به او فرصت میدهد آرامش پیدا کند "
پس از رفتن پرستار ، یک لحظه به ذهنش رسید به توران تلفن کند ، بعد از
۲۸۶-۲۸۷
روبه رویی با آن حادثه مگبار ، کینهها را فراموش کرده بود . به ساعت نگاه کرد . بیش از یک ساعت بود که از آذر و راننده خبر نداشت . از تلفن به توران منصرف شد . زنگ زد پرستاری آمد :" من میخواهم برای چند دقیقه بیرون بروم . لطفاً بچه را تنها نگذارید ."
" خیالتان راحت باشد . اگر مجبور شوم بروم از پرستار دیگری خواهش میکنم پیشش بماند ."
پرستار ماند و او رفت . هوا کاملا روشن شده و خورشید بالا آمده بود . به خیابان رفت و با ندیدن اتومبیل و آذر و راننده تعجب کرد . حدس زد بچهها بیدار شده و اهار گرسنگی کرده اند و همگی برای خریدن خوراکی رفته اند . چند دقیقه منتظر شد اما از آنها خبری نشد .ناچار به بیمارستان برگشت . پرستار مشغول تزریق دارو به کیسه سرم بود. تب مگی نیم درجه فروکش کرده بود . علی از این خبر هیجان زده شد . نمیدانست این خوشبختی را با کی تقسیم کند .
دکتر بی آنکه جواب آزمایش را دریافت کند تنها با دیدن علایم بیماری و تشخیص خود مبنی بر مالاریا دارمان را شروع کرده بود . پایین آمدن تب به میزان چند دهم حدس او را تبدیل به یقین کرده بود و میخواست مقدار داروها را بالا ببرد . وقتی به اتاق آمد پس از معاینه کامل به لای گفت :" متاسفانه در برخی از مناطق ایران تالاب وجود دارد ، پشه انوفل هست . اگر بچه را زودتر به تهران آورده بودید اینقدر ضعیف نمیشد . کشت خون زمان میبرد اما با توجه به واکنش بیمار در مقابل داروهای ضدّ مالاریا و پایین آمدن تب معلوم میشود تشخیصم درست بوده من معالجه را ادامه میدهم تا جواب آزمایش آماده شود ."
" دکتر ، دخترم نجات پیدا میکند ؟"
" حتما ! مگر فکر میکنید غیر از این باشد ؟! میبینید که همه چیز به خوبی پیش میرود ."
" ممنونم دکتر . نمیدانید در پنج شش روز گذشته چه عذابی کشیدهام ."
دکتر اتاق را ترک کرد . چند دقیقه بعد علی بی آنکه از پرستاری بخواهد به اتاق بیاید و مواظب مگی باشد از اتاق بیرون رفت تا هر چه زودتر این خبر مسّرت بخش را به آذر بدهد . با شتاب خود را به خیابان رساند اما باز هم نه اثری از اتومبیل بود و نه از سرنشینانش . نگران شد فکر کرد مبادا آنها برای خرید رفته و تصادف کرده باشند ؟ این رفت و آمدها تا ظهر طول کشید و او هر بار با حیرت بیشتر دست خالی به اتاق مگی بر میگشت . فکر آذر و بچهها کاملا کلافهاش کرده بود و معما به قوت خود باقی مانده بود .
صبح روز بعد مگی چشمهایش را باز کرد ؛ چشمهایی که پنج شش روز پشت پلکهای سنگین و متورم و تب الود پنهان مانده بود . علی با دیدن آن منظره چنان خوشحال شد که پیش روی پرستار پاهای او را بوسید " مگی دختر ملوسم ، دلم برای چشمهای قشنگت تنگ شده بود . کوچولوی نازنینم ، انوفل کجا بود که تو را زد ؟ کجا بودم من که ندیدم و نفهمیدم ؟ من که تمام مدت لحظهای از تو دور نشدم !"
مگی خواست تکان بخورد علی پرستار نگهش داشتند . علی با شعف گفت :" خانم کوچولو ، مگر نمیبینی به دست و پایت سرم وصل کرده اند ؟ تو که خیلی صبوری عزیزم . کمی دیگر صبر کن . وقتی سرمها را در آوردند بلند شو و بازی کن . من همین جا پهلویت هستم تا خوب خوب شوی . " مگی دست آزادش را به سوی او دراز کرد. علی به رویشخم شد . مگی دستش را به گردن او انداخت :" بابا "
" جانم ، عزیزم ؟ بگو چه میخواهی ؟"
" پاندا بده."
" نازنینم ، خرست را نیاوردهام یعنی هیچ کدام از اسباب بازیهایت را نیاورم . صبر کن وقت کمی بهتر شدی برایت هم خرس میخوارم هم عروسک قشنگ ."
پرستار با این توصیه از اتاق خاره شد :" تا موعد دارویش کار دیگری ندارد اگر موردی پیش آمد زنگ بزنید ."
مای هوشیار شده بود و به اطراف نگاه میکرد . علی برایش حرف میز آاد " اینجا را نمیشناسی ؟ نه؟ من هم نمیشناختم ، اینجا بیمارستان خوبی است و


۲۸۸-۲۸۹
همه پرستارها و دکترها تو را خیلی دوست دارند ، ببین چقدر زود داری خوب میشوی !"
مگی دستش را به صورت او کشید . علی دست او را به لب برد و بوسید :" مگی تو را از تمام دنیا بیشتر دوست دارم ، حالت که خوب شد از اینجا که رفتیم میرویم یک هتل خوب و عالی . آنقدر آنجا میمانی تا من خانه را بفروشم و یک آپارتمان خوب و قشنگ بخرم . آن وقت دو تایی راحت زندگی میکنیم . نمیگذارم دست هیچ کس به تو برسد .
مگی به رویه لبخند زد از حرفهای او چیزی نمیفهمید . اما با لذت گوش میداد .
" تو عشق من هستی مگی میفهمی ؟"



دو سه روز بعد وقتی حالا بچه آن قدر خوب شد که سرمها را در آوردند . علی به او افت :" تو همین جا راحت بخواب تا من بروم یک تلفن بزنم و برگردم ."
مگی سر جایش نشست و رفتن او را تماشا کرد .
علی به اطلاعت رفت و قرار شد شماره را برایش بگیرند و به اتاقش وصل کنند . به سرعت پیش مگی برگشت. انتظار طولانی شد . سرانجام پس از حدود یک ساعت تلفن زنگ زد . گوشی را برداشت :" علی بیمارستان خیام ؟"
" بله بفرمائید "
" میخواهم با خانم آذر تهرانی صحبت کنم "
" گوشی گوهسی "
زیاد طول نکشید . آذر گوشی را برداشت :" بله بفرمائید ؟"
" سلام خانم تهرانی ."
آذر بالافاصله صدا را شناخت " آقای تمیمی ، شما هستید ؟"
علی با ناخوشنودی گفت :" بله خودم هستم "
" حال مگی چطور است ؟"
" مگر برای شما فرقی میکند؟"
" چطور مگر ؟! البته که فرق میکند !"
علی با همان لحن بغض الود گفت :" پس حسما به شهرتان برگشتید ؟ ولی حق نداشتید بی خبر بگذارید و بروید "
آذر سکوت کرد ، از لحن بد او ناراحت شده بود .
علی ادامه داد:" میخواهم بدانم چرا این کار را کردید ؟!"
آذر آرام و محکم گفت :" آقای تمیمی من موظفم در تصمیماتم از شما اجازه بگیرم ؟!"
" من در زندگی و تصمیمات شما کار ندارم ، اما وقتی مسالهای به من مربوط میشود ، باید در جریانش قرار بگیرم چرا به من اطلاع ندادید ؟!"
آذر پس از مکث کوتاهی گفت :" نمیدانم واقعاً نمیدانم ."
" حتما کرایه راننده را هم پرداختید ؟"
" قرار نبود مجنی کار کند ."
" میتوانستید دست کم وقتی رسید به من تلفن کنید ، چرا نکردید ؟!"
" فکر میکنید ضرورتی داشت ؟`
" شما خیلی خودخواه هستید مثل تمام زنها "
" مقصودتان از همه زنها مادر مگی است ؟"
این پاسخ غیر منتظره بود . علی را به فکر فرو برد .
آذر وقت سکوت او را دید گفت :" شما خودخواه نیستید که از من بازخواست میکنید ؟!"
" میتوانم خواهش کنم شماره حسابتان را بگویید ؟"
" مگر با هم حسابی داریم ؟"
" بله دستمزد شما ، کرایه اتومبیل !"
" اگر با اراده و میل خودم نیامده بودم وضع فرق میکرد . حالا اجازه میدهید به سر کارم برگردم ؟"
" حال مگی را نمیپرسید ؟!"

R A H A
11-25-2011, 04:51 PM
صفحات 289 تا 292 ...

«مگر برای شما فرق می کند؟»
«چطور مگر؟ البته که فرق می کند.»
علی با همان لحن بغض آلود گفت: «پس شما به شهرتان برگشته اید؟ ولی حق نداشتید بی خبر بگذارید و بروید.»
آذر سکوت کرد. از لحن بد او ناراحت شده بود.
علی ادامه داد: «می خواهم بدانم چرا این کار را کردید؟»
آذر آرام و محکم گفت: «آقای تمیمی، من موظفم در تصمیماتم از شما اجازه بگیرم؟»
«من به زندگی و تصمیمات شما کار ندارم. اما وقتی مسئله ای به من مربوط می شود، باید در جریانش قرار بگیرم. چرا به من اطلاع ندادید؟»
آذر پس از مکث کوتاهی گفت: «نمی دانم. واقعاً نمی دانم.»
«حتماً کرایۀ راننده را هم پرداختید؟!»
«قرار نبود مجانی کار کند.»
«می توانستید دست کم وقتی رسیدید به من تلفن کنید. چرا نکردید؟»
«فکر می کنید ضرورت داشت؟»
«شما خیلی خودخواه هستید. مثل تمام زنها!»
«مقصودتان از همۀ زنها، مادر مگی است؟»
این پاسخ غیرمنتظره بود. علی را به فکر فرو برد.
آذر وقتی سکوت او را دید گفت: «شما خودخواه نیستید که از من بازخواست می کنید؟»
«می توانم خواهش کنم شماره حسابتان را بگویید؟»
«مگر با هم حسابی داریم؟»
«بله. دستمزد شما. کرایۀ اتومبیل!»
«اگر با اراده و میل خودم نیامده بودم، وضع فرق می کرد. حالا اجازه می دهید به سر کارم برگردم؟»
«حال مگی را نمی پرسید؟»
«می دانم الحمدالله رو به بهبود است.»
«می دانید؟ از کجا؟»
«تلفنی از دکترش می پرسیدم.»
«پس به بیمارستان تلفن می کردید؟»
«بله نگران بچه بودم.»
«بهتر نبود مرا در جریان می گذاشتید؟»
«نمی دانم. واقعاً نمی دانم.»
«شما هر جا کم می آورید از این عبارت استفاده می کنید؟»
«دلم می خواهد وقتی مگی از بیمارستان مرخص شد، گهگاه از حالش باخبرم کنید. این کار را می کنید؟»
علی با غیظ گفت: «نمی دانم. واقعاً نمی دانم.»
آذر بی اختیار خندید. «ادای مرا درمی آورید؟»
«نمی دانم. واقعاً نمی دانم.»
«پس مگی را از طرف من ببوسید. خداحافظ.»
آذر گوشی را گذاشت. علی متفکرانه گفتگویشان را مرور کرد. به نظرش رسید. این زن با آن پرستاری که در بیمارستان می دید خیلی فرق دارد. این طرز گفتگو با شخصیتش نمی خواند. او را مظهر زنی محکم و مقاوم، ولی فاقد ریاست طلبی می دید.

فصل 7

ده روز بعد اتاق دو نفره ای در یکی از هتل های مشهور تهران انتظار علی و مگی را می کشید. علی هنگامی که شناسنامه و مدارکش را نشان می داد، در جواب سؤال مسئول اطلاعات که پرسید «اتاق را برای چند شب می خواهید؟» جواب داد: «فعلاً نمی دانم.»
«به طور تقریبی بفرمایید. باید در این برگه ذکر شود.»
«حدوداً دو ماه.»
مرد برگه را تکمیل کرد و به امضای او رساند. سپس کلید اتاق شمارۀ 610 را به دستش داد. دقایقی بعد او و مگی وارد اتاق پاکیزه و مجللشان شدند. اتاق روشن بود و پنجره ای رو به کوه داشت که چشم اندازی زیبا را در خود جا داده بود. وقتی پرده را بیشتر کنار زد، کوههای شمیران به رویش لبخند زد. چقدر این منظره را دوست داشت!
لباس مگی را عوض کرد. اسباب بازیهایی را که برایش خریده بود به دستش داد و او مشغول بازی شد. روی تختخواب دراز کشید و در حالی که مشغول تماشای او بود، مغزش چون ساعت به کار افتاد. باید آپارتمان را بفروشم. احتیاج به یک سرمایه گذاری دارم. نمی توانم برای همیشه این طور بی کار بمانم. این وضع دیوانه کننده است.
اما برای فروش آپارتمان به توران احتیاج داشت. سند و همچنین اجاره نامه با مستأجر پیش او بود. از اینکه مجبور بود با او تماس بگیرد، دلش گرفت. به دنبال راه حلی می گشت که بدون تماس با مادر، سند را بگیرد. شاید اگر پولهایش به سرعت خرج بیمارستان و هتل نمی شد، می توانست فکر دیگری بکند.
روزها به سرعت می گذشت و پایان دو ماه اقامت در هتل نزدیک می شد. مگی خوب و سرزنده و شاداب شده بود. علی بعدازظهرها او را به تالار ورودی هتل می برد و مگی جای مناسبی برای جست و خیز پیدا می کرد. با بچه هایی که آنجا بودند مشغول بازی می شد و علی از دیدنش غرق لذت می گشت. اما از اینکه روز به روز بیشتر در برابر این تصمیم ناخواسته قرار می گرفت که باید با توران تماس بگیرد کلافه بود. پس از مدتها تنش و دلهره و گذراندن روزهای جهنمی در به دری و بیماری مگی، به آرامشی نسبی رسیده بود و نمی خواست این آرامش گرانبها را از دست بدهد. ولی با اجبارها و بایدها و نبایدهای روزگار در مصاف بود.
سرانجام در یکی از روزهای سرد آذرماه، با دستی مرتعش از هیجان و قلبی پر تپش شماره تلفن خانه شان را گرفت. تصمیم داشت جز توران هر کس دیگری گوشی را برداشت ارتباط را قطع کند. با پنجمین زنگ توران گوشی را برداشت و با صدایی خسته جواب داد. علی با شنیدن صدای او دگرگون شد. احساساتی ضد و نقیض به سویش هجوم آورد- عاطفه، ترس، اجبار، کینه، غم... صدایش در گلو خفه شد.
سکوت نسبتاً طولانی اش توران را کنجکاو کرد. فری رو به روی او در مبلی فرو رفته بود و با کنجکاوی نگاهش می کرد. آهسته پرسید: «کیست؟ جنی است؟»
توران با سر علامت منفی داد. با لحنی مریض وار گفت: «چرا حرف نمی زنید؟»
علی با صدایی که به زور از حنجره اش بیرون می آمد گفت: «مامان، منم.»
توران دستش را روی قلبش گذاشت. نالید. «علی! علی، تو کجایی؟ تو که مرا کُشتی! تو که نابودم کردی! از کجا تلفن می کنی؟ وای، خدا...»

R A H A
11-25-2011, 04:51 PM
293-297

«من... من نمی خواهم بگویم کجا هستم.»
«علی، تو را به هر کس که می پرستی، همین الان هر جا هستی بیا مادر.»
«نه، نمی آیم. من...»
«تو چی؟ بگو. مگر ما چه کردیم که این بلا را سرمان آوردی؟ علی، چرا به من رحم نکردی؟ در این چند ماه کجا بودی؟ مگی کجاست؟ آخ خدا، قلبم. علی، بیا که نابودم کردی.»
«دیگر حاضر نیستم مگی را به آن خانه بیاورم.»
«چرا مادر؟»
«نقش بازی نکنید. من همه چیز را فهمیده ام. می دانم برای مگی چه نقشه هایی کشیده اید. مامان... شما چرا؟ مگر مگی چه گناهی کرده که باید این قدر در موردش ظلم شود؟ شما که می گفتید او را دوست دارید!»
«چه ظلمی؟ من چه کرده ام؟ مگی پارۀ تن من است. جگر من است.»
«من با گوش خودم همه چیز را شنیدم. نقشه هایتان را فهمیدم. می خواهید مگی را در مقابل پنج میلیون دلار به پلیس تحویل بدهید. وای... مامان، شما را نمی بخشم. فری را هم نمی بخشم.»
«فراموشش کن. هر چه بود گذشت. مگی را روی چشمهایم می گذارم. جانم را فدایش می کنم. علی... ماههاست اشکم خوراکم شده. خـُرد شده ام. زندگی ام. تباه شده.»
فری از جا برخاست و جعبۀ دستمال کاغذی را جلوی او گرفت. توران دستمالی برداشت و اشکهایش را پاک کرد. فری خواست گوشی را از او بگیرد، اما او سفت و سخت آن را چسبید. فری به اتاقش رفت و گوشی آنجا را برداشت. «علی، تو این قدر بی رحم بودی و ما نمی دانستیم؟»
«من بی رحمم یا شما؟ با گوشهای خودم شنیدم چه نقشه ای برای مگی کشیده بودید.»
«همه اش حرف بود. کسی نمی خواست یک مو از سر او کم شود.»
«شما می خواستید او را بفروشید!»
توران هق هق کنان گفت: «فری، گوشی را بگذار. می خواهم حرفهایم را با او بزنم.»
فری گفت: «من با او کار دارم.»
توران گفت: «علی، کی می آیی؟ کجایی؟ هر جا هستی همین الان راه بیفت بیا.»
«من مگی را به آن خانه نمی آورم.»
«علی، به مرگ خودم، به مرگ همگی اگر بگذارم یک مو از سر بچه ات کم شود. دلم برایش پَرپَر می زند. علی، اگر مرا ببینی دیگر نمی توانی بشناسی ام. به خدا پیر شده ام. جلوی سر و همسر برایم آبرو نمانده.»
از آن توری پرقدرت که همه فرمانبرداری اش را می کردند، چیزی باقی نمانده بود. علی گفت: «من تلفن کردم بگویم می خواهم آپارتمان را بفروشم.»
«چرا؟ آن جا مثل طلاست. روز به روز قیمتی تر می شود. پول می خواهی، بگو!»
«می خواهم بفروشم و با پولش کاری شروع کنم.»
«هر قدر بخواهی می دهم. اما کاری به آن آپارتمان نداشته باش.»
«نمی توانم از شما پول قبول کنم. همان مقداری را هم که داده اید، پس از فروش آپارتمان پس می دهم.»
فری از آن گوشی با صدای بلند گفت: «علی، مسخره بازی درنیاور. بلند شو راه بیفت بیا خانه!»
«من از تو... بله، از تو وحشت دارم. تمام نقشه ها زیر سر توست!»
توران زاری کنان گفت: «علی، هر کار بگویی می کنم. فقط برگرد. به خدا تمام آن فکرهای مسخره تمام شد. روحم برای مگی پرواز می کند. آخ، بچه ام کجاست؟»
«مگی داشت از دستم می رفت. داشت می مُرد.»
«چرا؟ خدا مرگم بدهد! چه بلایی سرش آوردی؟»
«مالاریا گرفته بود.»
«پشۀ مالاریا کجا بود که او را بگزد؟»
«من در شهرستان زندگی می کردم.»
«وای... شهرستان؟ مگر دیوانه شده ای؟ کدام شهرستان؟»
«من برای این حرفها تلفن نکرده ام. می خواهم یک دفتر ساختمانی راه بیندازم و کار کنم. برای همیشه که نمی توانم بی کار بمانم!»
«مگی را چکار می کنی؟»
«همه جا با خودم می برمش.»
«خجالت بکش. مگر می شود با یک بچۀ کوچک کار می کرد؟»
فری گفت: «مامان، شما گوشی را بگذارید. من با او حرف دارم.»
«نه، گوشی را نمی گذارم. می خواهم خودم با او حرف بزنم. علی، گوش کن. به تمام مقدسات قسم اگر بگذارم کسی به بچه ات چپ نگاه کند. بچه را بردار بیاور!»
«از جنی خبری نشده؟»
با این سؤال قلب توران لرزید. فری بلافاصله گفت: «بی عقل، تو هنوز به فکر او هستی؟ راستی که چقدر او برای تو و بچه اش ارزش قائل است!»
توران سکوت کرد. دیگر نمی خواست به علی دروغ بگوید. جنی در آن مدت چند بار تلفن کرده و چند نامه فرستاده بود. توران عقیده داشت باید نامه ها را به علی بدهند، اما فری صد در صد مخالف بود و نامه ها را پنهان کرده بود.
علی گفت: «مامان، من به پول آپارتمان احتیاج دارم.»
«علی، فقط یک ساعت بیا اینجا. اگر حرفهایم را قبول نکردی، برو.»
«کسی را ندارم که مگی را پیشش بگذارم و بیایم.»
«مگر قرار است بدون او بیایی؟ دست بردار. این قدر عذابم نده.»
«یک جا با شما قرار می گذارم، بیایید صحبت کنیم.»
«آن یک جا کجاست؟»
«نمی دانم. یک خیابان. یک پارک.»
«ای خدا، چقدر باید عذاب بکشم! آخر این چه مسخره بازی ای است درآورده ای؟»
«حال بابا چطور است؟»
«او که به روی خودش نمی آورد. اما من خوب می فهمم از دستت ناراحت است. علی، تو را به جان مگی برگرد.»
«همان که گفتم! یک جا قرار بگذارید، می آیم راجع به فروش آپارتمان صحبت کنیم.»
فری گفت: «علی، این اداها چیست؟»
علی جوابش را نداد. خطاب به توران گفت: «فردا ساعت پنج بعد از ظهر می آیم همان پارک نزدیک خانه تان.»
«هوا خیلی سرد است. بچه مریض می شود. تو الان کجایی؟»
علی سکوت کرد. توران فکر کرد ارتباط قطع شده. فریاد زد: «علی، علی، قطع نکن! خواهش می کنم.»
«قطع نکرده ام.»
«پرسیدم الان کجایی؟»
«در یکی از شهرستانها. دیگر سؤال پیچم نکنید. فردا ساعت پنج بعد از ظهر می آیم پارک. خداحافظ.»
صدای گریۀ توران هنوز می آمد که علی گوشی را گذاشت. طاقت شنیدن صدای گریۀ او را نداشت. آشفته و منقلب شده بود. از گفتگویش با توران و فری سخت ناراحت بود. فکر می کرد اگر موضوع فروش آپارتمان در میان نبود، با آنها تماس نمی گرفت. اما مجبور به این کار بود.
مگی چشم از او برنمی داشت. علی بغلش کرد. مگی دستش را دور گردن او حلقه کرد. «بابا!»
«جانم؟ بگو عزیزم. حرف بزن. آخ که چقدر آرزو دارم به حرفهایم جواب کامل بدهی! عزیزم، بابا را چند تا دوست داری؟»
«دو تا.»
«عزیز دلم، اینکه خیلی کم است. بیشتر دوستم داشته باش. مگی، هیچ وقت فکر نمی کردم مجبور به زندگی مخفی بشوم. همیشه عقیده داشتم انسان باشرافت باید بر دیگران طلوع کند. اما حالا می فهمم خیلی چیزهای دیگر هست که انسان را به زندگی مخفی می کشاند. کاش زودتر بزرگ شوی و معنی حرفهایم را بفهمی.»


هوای پارک سرد بود. درختان جامۀ سبزشان را درآورده و لباس هفت رنگ پوشیده بودند، اما جلوۀ لباس پاییزی شان کمتر ازلباس بهاری نبود. توران از ساعتی قبل به آنجا آمده بود و بی قرار و ناآرام انتظار می کشید. فری می خواست همراهش بیاید، اما او موافقت نکرده بود. می خواست در تنهایی با علی آزادانه صحبت کند.
وقتی علی همراه مگی از تاکسی پیاده شد، توران که جلوی در پارک انتظارشان را می کشید با دیدنشان چنان منقلب شد که نتوانست اشکهایش را مهار کند. همان جا در مقابل عابران دست در گردن علی انداخت و با صدای بلند قربان صدقه اش می رفت. «علی، الهی قربانت بشوم. عزیز دلم، چرا این قدر شکسته شده ای؟ کجا بودی؟ چه بلایی سرت آمده؟»
علی به او هشدار داد: «مامان، زشت است. همه دارند نگاهمان می کنند.»
توران می خواست مگی را در آغوش بگیرد. اما او پشت علی پنهان شد. توران نالید: «عزیز دلم. فدایت بشوم. منم، مامان توری. بیا بغلم. بیا که مُردم از فراق.»
علی دست توران را گرفت و به گوشه ای کشاند. «چرا متوجه نیستید؟ خیابان که جای این کارها نیست!»
«پس بیا برویم خانه. دیگر نمی گذارم از من جدا شوی. نمی گذارم بروی.»
«من خطر نمی کنم. اصرار نکنید. مگی را به آنجا نمی آورم.»
«علی، به مرگ خودم تمام آن حرفها تمام شد و رفت. اصلا ً کو پول؟ کو دلار؟ یک حرفهای مزخرفی زدیم و تمام شد.»
فعلا ً بیایید برویم روی یکی از نیمکتها بنشینیم.»

پایان ص 297

R A H A
11-25-2011, 04:51 PM
298-299

«مگر خانه و زندگی نداریم؟ علی،اگر بدانی چقدر در این مدت عذاب کشیده ام، زجرم نمی دهی! الهی بمیرم برای مگی. چقدر موهایش قشنگ شده بیا برویم.بیا و لج نکن.»
« نمی خوام به خانه بیایم.در آنجا احساس امنیت نمی کنم.استقلال ندارم.»
« مگر کسی به تو کار دارد؟ اصلا طبقه ی بالا مال تو.می خواهی یک در جلوی راه پله ها بگذاریم که هر وقت دلت خواست آن را قفل کنی و خیالت راحت باشد؟»
« من در آنجا همان قدر سهم دارم که دیگران دارند.بیش از آن نمی خواهم. می توانم با فروش آپارتمانی که به نامم است. هم آپارتمان نسبتا کوچک تری بخرم و هم دفتر کار راه بیندازم.سیصد متر آپارتمان برایم بزرگ است.»
«پول می دهم دفتر بزنی.»
« به یک شرط»
«دیگر چه شرط و شروطی می خواهی بگذاری؟»
« خانه به اسم شما شود.»
« تو چرا این قدر با من بیگانه شده ای؟علی، این حرفها چیست؟ من از تو عوض نمی خواهم.»
« یا خانه را می خرید یا به کس دیگری می فروشم.»
«آخر به مردم چه بگویم؟ مسخره نیست؟»
« چرا باید مردم در جریان قرار بگیرند؟ مگر به مردم بدهکاریم؟»
« خیلی خوب، فعلا بیا برویم خانه،تا چند روز دیگر دفتر را می خریم.»
«چرا متوجه نیستید؟ آنجا امن نیست.مگر فری را نمی شناسید؟ هر کار دلش بخواهد می کند.»
«نه، دوستش گیتی،همان که در لندن زندگی می کند،خبر داده جنی دیگر با هیچ روزنامه و مجله ای مصاحبه نکند.در آخرین مصاحبه اش گفته دیگر نمی خواهم راجع به این موضوع حرف بزنم.فری با شنیدن این خبر مطمئن شده پولی در کار نیست. به خدار راست می گویم.»
تمام مدت که آن ها روی نیمکت نشسته بودند. به اصرار و التماس توران و انکار علی گذشت.اما سرانجام عشق مادری پیروز شد. توران در حالی که دستهای علی را به دستش گرفته بود و بر یک یک انگشتان بوسه می زد، موثرترین حربه زنانه اش را به کار برد. او در حالی که با اشک هایش قلب علی را می لرزاند گفت:« اگر می خواهی بروی برو.اما فردا باید برای تشیع جنازه ام بیایی.»
این حرف علی را تکان داد. توران با چنان قاطعیتی حرفش را زد که هر کس دیگر هم می شنید می فهمید او شوخی یا تهدید نمی کند.در پایان آن دیدار،سرانجام علی تسلیم و نگران همراه مادر رفت تا ساک و چمدانش را از هتل بردارد. توران تمام طول راه را اشک ریخت.مگی دیگر از او روی بر نمی گرداند. انگار او هم می فهمید توران راست می گوید.
وقتی به هتل رسیدند، توران تازه فهمید پسرش در کجا زندگی می کرده. با تعجب پرسید:« مگر نگفته ای در شهرستان زندگی می کردی؟ دروغ گفتی؟»
«نه. اگر به دلیل مریضی مگی نبود همان جا می ماندم. بیماری او مرا وادار کرد به تهران بیایم و در بیمارستان مخصوص بچه ها بستری اش کنم.»
ساک و چمدان را برداشتند، حساب هتل را تصفیه کردند و عازم خانه شدند. در طول را توران آهسته آهسته اشک می ریخت و خدا را شکر می کرد. مگی با سر انگشتهایش اشک های او را پاک می کرد و توران دستهایش را می بوسید.
آن قدر دیر به خانه رسیدند که همه نگران شده بودند.حتی سالار که به خونسردی مشهور بود. دیدار علی در خانه شور و ولوله به پا کرد. فری اگر چه نمی خواست به قول خودش لی لی به لالای برادر بگذارد. با این حال پر شور و هیجان از او استقبال کرد..گهگاه چیزهایی می پراند که همه را به خنده می انداخت. به علی گفت:« از این به بعد اسمت را می گذاریم «فراری» تو باید برای فیلم های پلیسی فیلمنامه بنویسی.نمی دانی آن روز که از خانه فرار کردی، وقتی از خواب بیدار شدیم چه روزی آغاز شد.نمی دانی تا امروز چه روزهایی گذشته.می خواهم با تو مصاحبه ی داغی راه بیندازم که بزنی روی دست جنی.چنان

R A H A
11-25-2011, 04:52 PM
صفحه ی 300 تا 303








مشهورت بکنم که روزنامه ها دست از سرت برندارند!))



او سعی کرد با گفته هایش یخ رفتار علی را باز بکند.اما علی مگی را در بغل گرفته و روی مبلی نشسته بود و با نگاهی نگران مراقب اوضاع بود.حتی وقتی مونا جلو آمد دست مگی را بگیرد و بروند با هم بازی کنند نگذاشت او را ببرد.به فرزین هم اجازه نداد مگی را بغل بگیرد.



پس از ماهه دوباره خنده و نشاط ه خانواده بازگشته بود .اما علی نگران و بدون لبخند به آینده فکر میکرد.در دل آرزو داشت ای کاش جنی به نامه اش پاسخ داده بود.آن وقت می توانست به او بگوید ار مگی را میخواهد باید به ایران بیاید وبا هم زندگی کنند.



فری گفت: ((حالا می توانیم مهمانی ای را که چند ماه پیش بهم زدیم راه بیندازیم.))



توران با خوشحالی حرف او را تصدیق کرد.((فری چه خوب گفتی! همین شب جمعه همه را دعوت میکنیم.))



علی با چهره ای درمانده او را نگاه کرد.توران نتوانست پیامش را بگیرد.((چی شد؟ناراحت شدی؟))



((من آمادگی دیدن فامیل ها را ندارم.احساس سرشکستگی میکنم.))



فری با پوزخند گفت: ((کسی با تو کار ندارد که آماده باشی یا نباشی تمام زحمت هایش برای من و مامان است.))



توران گفت: ((علی نمیدانی چه حرفهایی به گوشم رسیده.می خواهم حرفهایشان را به حلقومشان برگردانم.میخواهم ببینن علی من نه روانی شده نه قهر کرده نه سرش جایی گرم است.سرت را با افتخار بالا بگیر آنقدر که بتوانند ببینندت.))



((یعنی تمام این حرفها درباره ی من زده شده؟))



((بله نمیدانی با آن کارت چقدر ما را سرشکسته کردی. در این مدت هرکس یه چیز گفت.حالا میخواهم بزنم توی دهنشان و بگویم این علی!این هم مگی!حالا چه میخواهید بگویید؟ ))



((قوم و خویش هایی که این قدر با شما بیگانه اند و به جای غمخواری آزارتان می دهند چه ارزشی دارند که می خواهید خودتان را به خاطرشان به زحمت بیندازید؟بگذارید هرچه می خواهند بگویند.))



((نه باید با چشم های کور شده شان ببینند بچه ی من هیچ عیب و ایرادی ندارد.تو کاری نداشته باش بگذار من و فری کار خودمان را بکنیم.))



علی در دل گفت: ((باز هم شما و فری؟ کی این اتحاد نا مقدس تمام می شود؟))



سالار گفت: ((فعلا شام بخوریم که می خواهم بروم بخوابم.صبح زود باید بروم شکار.))



فرزین باز هم خواست مگی را در آغوش بگیرد اما تلاشش بی فایده بود.علی با دلتنگی اورا کنار زد.



اندکی پس از صرف شام سالار شب بخیر گفت و به اتقش رفت.علی هم از جا برخاست.مگی را به بغل گرفت و گفت: ((روز خسته کننده ای داشتیم می روم بخوابم.))



فرزین گفت: ((کجا؟ باید تعریف کنی این همه وقت کجا بودی و چه کار میکردی!))



((بماند برای بعد فعلا مگی هم خوابش می آید.))



شب بخیر گفت و. خواست چمدانش را بردارد.فرزین نگذاشت ساک و چمدان را برداشت و جلوتر از او به طبقه ی بالا رفت. آنها را کنار اتق گذاشت و روی صندلی ای نشست.علی مگی را به دستشویی برد.وقتی برگشت فرزین هنوز آنجا بود.گفت: ((علی راستش را بگو در این مدت کجا بودی؟))



علی در حالی که لباس خواب مگی را می پوشید گفت: ((شهرستان بودم باور نمی کنی؟))



((چرا شهرستان ؟می توانستی از اول در یکی از هتل های تهران زندگی کنی که مگی به آن بیماری مبتلا نشود.))



((می خواستم جایی باشم که کسی پیدایم نکند.))



((آن روز اولی که معلوم شد تو رفته ای مامان خیلی صدمه خورد اما وقتی یادداشت را پیدا کردیم و دید با اراده ی خودت خانه را ترک کردی دیگر پی قضیه را از طریق کلانتری و پلیس نگرفت.ام خیلی زجر می کشید.تو که انفدر سنگدل نبودی!))



علی حوصله ی گفتگو نداشت. فرزین به خوبی این را می فهمید.اما دلیل دیگری باعث می شد انجا بماند.می خواست بداند علی از همدستی او با فری باخبر شده یا نه ! این فکری بود که از وقتی علی خانه را ترک کرده بود آزارش می دادو البته نگرانی اش نابجا نبود.بنابراین همچنان نشسته بود و بر کارهای برادر نظارت میکرد.از وسواس او در نگهداری مگی در تعجب بود.



مگی آماده ی خواب شده بود. علی گفت: ((فرزین اگه اینجا نشسته ای که بدانی از همدستی ات با فری و مامان باخبرم یا نه باید بگویم بله باخبرم.))



این گفته ی غیر منتظره چون صائقه بر فرزین فرود آمد.طوری غافلگیر شد که نمی دانست چه واکنشی نشان دهد.علی به او نگاه نمیکرد.می دانست با گفته اش او را منقلب کرده.فقط گفت: ((اما تو را می بخشم نگران چی هستی؟ با اینجا نشستن و سوالات مبهم پرسیدن چیزی عوض نمی شود.من تو را دوست داشتم و دارم.نمام تقصیر ها را هم از فری و مامان می دانم.بنابراین با خیال راحت برو و بگذار استراحت کنم خیلی خسته ام خیلی ....))



فرزین متزلزل در حال فروریختن بود برادری که آنهمه دوستش داشت می دانست او. هم به طمع پول با آنهایی که می خواستند بچه اش را از او جدا کنند همدست بوده.این چیزی نبود که بتواند پنهانش کند.مانند کسی که تن پوشش را از او برگرفته باشد خود را عریان می دید. وقتی از دز بیرون ررفت چنان سرخورده بود که حتی نتوانست شب بخیر بگوید.



علی بود که گفت: ((زیاد دیر نشده من دوباره برگشته ام جبران کن.))



فرزین که باز هم منتظر شنیدن چنین حرفی نبود در حالی که خود را جمع می کرد تا بیش از آن در معرض نگاه برادر قرار نگیرد زیر لبی زمزمه کرد: ((چطور جبران کنم؟تو که دیگر عقیده ات نسبت به من برنمیگردد. ))



((چرا!قول بده نگذاری هیچکس آسیبی به مگی برساند. قول بده اگر حرفی از پس دادن او به جنی بود باخبرم کنی.))



فرزین از گفته های او آب شد.نمی توانست به چشمانش نگاه کند شرمنده و خُرد شده گفت: ((چنان از خودم بدم می آید که نمی خواهم روی زمین باشم.تو مرا خیانتکار می دانی.))



علی به طرف او رفت.دستی زیر چانه اش زد.((به من نگاه کن.می خوام بدانم راست می گویی یا نه!))



فرزین دست او را از زیز چانه اش برداشت و به دست گرفت.دستهایش یخ کرده بود. با تته پته گفت: ((به خدا من اصلا...نفهمیدم چرا....))



((دیگر چیزی نگو. فقط بدان مگی تمام هستی من است.هرکس او را از من بگیرد جانم را گرفته حالا برو شب بخیر.))



با رفتن او علی در را از تو قفل کرد.صدای چرخش کلید به گوش توران و فری رسید.هردو به هم نگاه کردند. توران با عجز گفت: ((فری بیا به او بگوییم جنی برایش نامه داده.ببین چطور عتمادش از ما سلب شده در اتاقش را از ترس قفل می کند.))



((مامان هیچ می دانید این کار چقدر اشتباه است؟ این نامه دام است تا علی نرم شود و به انگلستان برگردد. می دانید اگر برود و به زندان بیفتد دیگر هیچ راه رهایی نخواهد داشت؟ خبال می کنید پلیس انگلیس دیگر ما را به کشورشان راه میدهد؟ می گذارد برا یعلی وکیل بگیریم و نجاتش بدهیم؟))



حرفهای فری مثل همیشه چاشنی تلخی از حقیقت با خود داشت.حقیقتی که توران ترجیح می داد فراموشش کند.او با چشمانی هراسناک و اشک آلود به فری نگاه کرد و گفت: ((اگر جنی راست گفته باشد چه؟))



((جنی اگر راست می گوید بیاید ایران و به علی نشان بدهد او را دوست دارد.))



((انگار حق با توست برو بخواب شب بخیر.))



((برای شب جمعه مهشید رو هم دعوت می کنم . بفهمد علی اومده از خوشحالی پر در می آرد.))



((مهمانی را باید بندازیم دو هفته ی دیگر. علی هیچ آمادگی ندارد.نباید.....))

R A H A
11-25-2011, 04:52 PM
304-313

عرصه را بر او تنگ کنیم.اگر به خاطر فروش آپارتمان نبود دیگر پایش را به این خانه نمی گذاشت. فری دیگر نباید اشتیاه کنیم اگر به بار دیگر به همچین چیزی مشکوک شود برای همیشه می رود. حتی ممکن است پیش جنی برگردد.>>


شب جمعه دو هفته بعد مهمانها دسته دسته آمدند. فری به مهشید سفارش کرده بهترین لباسش را بپوشد و خود را به زیباترین شکل ممکن آرایش کند. او در جواب گفته بود: ((من با هر لباسی زیبا هستم .نگران نباش .اما حیف...))
((چه حیفی؟))
((دیگر بوی دلار نمی آید))
((پیشداوری نکن.کاری می کنم که با دستهای خودش مگی را بدهد ))
((من که میترسم.عجب دل و جگر شیری داری!هنوز نقشه میکشی؟))
((نارسیس را هم بیاور.او هم باید نقش ایفا کند.باید دل مگی را ببرد))
((برای دختر من هم نقشه کشیده ای؟؟))
((خب معلوم است .اگر او با مگی جور باشد کارها خیلی سریعتر جفت و جور میشود!!!))
((باشد.دستیارم را هم میاورم . بچه 4سالهکه معنی دوز . کلک را نمی فهمد!))
سالن مملو از مهمان بود صدای خنده و شوخی مهمانها و آهنگهایی که با صدای بلند پخش میشد نمی گذاشت صدا به صدا برسد. توران چند باری به فری و فرزین گفت بروند و علی را صدا بزنند.سرانجام او زمانی به مهمونی پیوست که تقریبا" تمام مهمان ها آمده بودند.در حالی که مگی را در آغوش داشت دلخور ناراضی خنده ای مصنوعی به لبهایش چسباند . سلانه سلانه با اکراه از پله هل پایین میامد .
اول صدای عمه فرنگیس برخاست: ((به افتخار علی آقا دست بزنید ماشاالله به این قد بالا! بچه داداشم مثل گل میمونه!))
305:
با صدای کف زدن های مهمان هایی که به خود مشغول و سرگرم پرحرفی بودند متوجه علی شدند. او در حالی که مگی را با دست چپ در آغوش داشت با دست دیگر دست میداد .مگی از آن همه ازدحام وحشت کرده و خود را محکم به علی چسبانده بود همه بعد از احوال پرسی با علی التفاتی هم به او نشان می دادندد و دستی به سر و گوش او می کشیدند و نوازشش می کردند. او با هر دستی که به سویش می آمد به شدت می ترسید و روبرمیگرداند.
هنوز چند نفری مانده بود تا نوبت به مهشید برسد که او نارسیس را بغل کردو به بسته شکلات به او داد و سفارش کرد: ((به او بده و بگو خوش آمدی))
وقتی علی در مقابل آنها ایستاد نارسیس با شیرین زبانی گفته ی مادر را تکرار کرد و شکلات را به مگی داد مگی برای گرفتن آن به علی نگاه کرد ار او اجازه خواست علی با سز به او اشاره کرد که بگیرد.سپس با مهشید احوال پرسی کرد و سوی مهمانهای دیگر رفت. اما نگاه مگی متوجه نارسیس بود.توران و فری صحنه را می پاییدن .واکنش علی نسبت به مهشید عادی بود .
در پایان احوال پرسی ها علی روی مبلی نشست و مگی را بقل خود نشاند. دقایق خسته کننده ای را میگذراند .گویی همه موظف بودند او را سوال پیچ کنند.به خصوص رنان و مردان مسن تر فامیل .واز همه بیشتر برادر بزرگ سالار عموی فاضل پشت سر هم سوال میکرد .((خب عمو جان انشاالله تحصیلاتت رو تموم کردی؟))
((بله.))
((انساالله مهندسی گرفتی؟))
((نه خیر .مدرکم را نگرفتم!))
((چرا؟؟مگر نمی گویی بحصیلاتت رو تمام کردی؟!))
((بله. مگر مامان بابا نگفته اند من با چه وضعیتی به ایران آمده ام؟!))
توران یک مرتبه متوجه گفتگوی آنها شد و رشته سخن را از دست علی قاپید. ((فاضل جان کبابها دست خودت را میبوسد.مایه اش آماده است خودت باید به سیخ بکشی.))

306:
((تا چند دقیقه دیگر می آیم.))
((نه..خیلی دیر شده برنج ته میگیرد..))
توران با سماجت او را از جا بلند کرد به آشپزخانه برد.به هیچ وجه نمیخوایت علی جزئیات را برای کسی بگوید.
عفت مشغول سیخ کشیدن کباب ها بود.توران گفت:(( عفت خانم به آتها دست نزن این کار فقط کار فاضل خان است...))
فاضل مشغول شد و او خودش را به علی رساند.با صدای آرام ولی معترض گفت : ((علی تو چرا اینقدر ساده ای؟؟چه کسی می داند تو مدرک گرفته ای یا نه!لزومی ندارد همه همه چیز را بدانند . برای آدم نقطه صعف درست کنند هر کس پرسید مدرک گرفته ای بگو آره گرفته ام.))
علی غرغر کرد: ((برای مردم چه فرق می کند من چه کار کرده ام!یا چه کار میکنم؟؟.. چرا باید دروغ بگویم؟؟!!))
((از اولش همینطور صاف و ساده بودی!))
مهشید که منتظر فرست بود به دخترش گفت: ((برو پیش مگی بگو میای باهم بازی کنیم ..!!))
نارسیس به سوی مگی رفت مونا هم خود را رساند.علی به او گفت :((مونا جان برو از بالا خرس سفید مگی را بیاور.)) از نزدیک شدن مونا به مگی میترسید هنوز خاطره ی پنجه کشیدن او را به یاد داشت.
مونا رفت اما نه برای آوردن خرس .به سوی دو دختر و پسر هم سن سال خود رفت و مشغول بازی با آنها شد.مگی دست نارسیس را که به سویش گرفته بود را گرفت .نارسیس گفت: ((بیا با هم بازی کنیم .))
مگی خواست برود اما علی قدری هودش را کنار کشید و نارسیس را هم روی مبل کنار خود جای داد.حواس مهشید به آنها بود. احساس میکرد شکست قبل درحال جبران است .
وقتی اطلاع داده شد شام حاضر است و مهمانها سر میز رفتند مهشید بهانه لازم را بدست آوردو به سوی علی رفت
307:
((شما قسم خورده اید نگذارید پای دخترتان به زمین برسد؟!))
علی با تعجب پرسید :(( چطور مگه؟؟))
((از ساعتی که آمده اید او را در محاصره گرفته اید .چرا نمی گذارید با بچه ها بازی کند؟؟))
علی خنده ای کرد . شانه بالا انداخت .مهشید ایستاده بود تا همراه او سر میز برود. علی مگی را زمین گذاشت.نارسیس دست او را گرفت و آهسته راهش برد.مهشید گفت: ((اصلا" شبیه شما نیست .حتما" شبیه مادرش است!!!))
((بله !قانون <<اغلب در مورد ما صدق نکرد.ژن بور مادرش بر ژن مشکی من غالب شد!))
((مادرش هم به همین زیبایی است؟))
علی نگاهی به او انداخت .سر تکان داد و گفت: (( سوالتان کاملا" زنانه است!))
((چطور مگه ؟))
((خانمها بیشتر از همه چیز به زیبایی ظاهری توجه دارند.))
((آقایان نداند؟؟))
((دارند اما نه به اندازه ی خانومها.))
((میتوانم بپرسم آقایان بیشتر به چه چیزی توجه دارند؟؟))
((جاذبه!))
((مگر جاذبه همراه زیبایی نیست؟))
((نه.نه.. اشتباه نکنید! بسیاری از زیبارویان هیچ جاذبه ای ندارند.!))
((مادر مگی داشت؟!؟))
((هم داشت .هم دارد.))
مهشید ابروهایش را بالا کشید گفت: (( پس چه چیز نداشت که رهایش کردید؟؟))
علی در برابر سوال رندانه ای قرار گرفت بود. مهشید انتظار پاسخ را میکشید. علی متوجه مگی و نارسیس شد که دست در دست منتظر آنها بودند.
308
گفت:<<شام سرد میشود..بفرمایید سر میز!>>
<<معلوم میشود سوال سختی پرسیدم>>
<<جنی استثنا بود.<<
<<پس شما خیلی کم سعادت هستید!>>
<<بله همینطور است .همین را میخواستید بدانید؟!>>
مهمانها به سالن غذا خوری رفته بودند.فری آن دو را در جمع مهمانها ندید.به سالن پذیرایی آمد.با دیدنشان در به مهشید آفرین گفت.آفرین ای آتیشپاره!
خواست بی صدا برگردد و آنها را به حال خود بگذارد اما علی او را دید و گفت :<<فری ..مهشید خانوم خیلی سوالای سخت سخت میکنند. نمیداند من چقدر بی استعدادم...>>
فری جواب داد:<< مهشید همه چیز را میداند میتوانی به تمام سوالای سختش جواب بدهی.حالا بیایید برویم سر میز که غذا سرد میشود.>>
فری وقتی به سالن غذاخوری برگشت.زیر گوش توران گفت:<<صیاد کار خودش را کرده!>>
توران گردن کشید و به این طرف آن طرف نگاه کرد.
فری گفت:<<نگرد نیست!>>
<<کجا هستند ؟>>
<<با مهشید دل می دهند و قلوه میگیرند!>>
<<نه بابا؟>>
<<به خدا !مهشید برای علی بهترین انتخاب است .همان کسی که ما میخواهیم!>>
<<اگر خوب بود با شوهر به آن خوبی که داشت زندگی میکرد.مهشید اصل و نسب دار نیست!>
<<عجب حرفهایی میزنید! چه کسی میتوانست با آن مرد زندگی کند؟>>
<<من و هزاران زن مثل من که شوهری مثل بابات دارند.>>
309:
<<شما هم وسط دعوا نرخ تعیین میکنید!>>
علی و مهشید در آستانه در ظاهر شدند .هر دو به دنبال جای مناسبی می گشتند . سرانجام فری ظرفی پر از غذا کرد . به دست علی داد و گفت:<< همه چیز برایت گذاشته ام آنقدر دیر آمدی که جاها پر شد. برو به سالن پذیرایی من هم غذایم را می آورم همانجا!>>
علی به مهشید گفت:<<ببخشید شما را تنها میگذارم .بهتر است به سالن بروم تا با خیال راحت غذای مگی را بدهم>>
اندکی بعد فری و مهشید هم با بشقابهایشان به سالن آمدند. فری بشقابش را جلوی نارسیس گذاشت و گفت:((بروم برای خودم غذابیاورم .>> رفت و دیگر بر نگشت!
مهشید با دقت به حرکات علی نگاه میکرد. او با حوصله غذا را قاشق قاشق به دهان مگی میگذاشت. ضمن صرف غذا از وی پرسید:<< شما در این مدت که به ایران آمده اید به کاری مشغول شده اید؟!>>
<< اگر مقصودتان شغل است. باید بگویم هنوز نه. اما در فکر هستم می خواهم یک دفتر مهندسی دایر کنم!>>
<< چه عالی میدانید من هم مهندس شهر سازی هستم ؟>>
علی با تعجب پرسید:<< واقعا"؟ نمی دانستم .پس خانم تحصیل کرده ای هستید .کار هم میکنید؟ مقصودم در رشته خودتان است!>>
کار در شهرداری را دوست ندارم اما بارها به فکر دایر کردن یک دفتر افتاده ام.>>
<<پس چرا تا به حال اقدام نکرده اید؟>>
<< خیلی گرفتار بودم. زندگی زناشویی ناموفقی داشتم . بیش از شش سال عمرم هدر رفت.>>
<<با داشتن نارسیس باز هم فکر می کنید عمرتان هدر رفته؟>>
<< نارسیس فقط توانسته دست و پای مرا ببندد و از آزادی محرومم کند.>>
<< فکر نمکنید او را اگر معنی حرفهای شما را به طور کامل بفهمد سرخورده میشود؟!>>
310:
<<فعلا: که حواسش پی مگی است و به حرفهای من گوش نمیدهد!>>
علی متوجه مگی بود. با وجود نجوشیدنش با دیگران به مهشید و نارسیس روی خوش نشان میداد. مهشید از این موضوع خوشحال بود .عشق گذشته در وجودش سربرآورده بود و به سوی علی می کشیدش. باور نمیکرد پس از سالها دوری و ازدواج طلاق وسرانجام تنها ماندن با نارسیس آن عشق فراموش شده در پستوی قلبش دست نخورده حفظ شده باشد .تمام احساساتش ،عشق و نیاز و عاطفه و حتی حسادت، به جوش آمده بود. از توجه بی حد و مرز علی به مگی احساس خلنده ای لحظه های خوشش را مخدوش میکرد!
مجلس با ساز و ضرب سالا ر و فرزین گرم شده بود.فری دست کوچک و بزرگ را میکشید و به میدان می آورد تا آنها سر دستی نمی جنباندند ،رهایشان نمیکرد اما موفق نشد مهشید را به میان بکشد.او آگاهاته از مراحل مبتذل معاشرب فرار میکرد.
حواس توران بیشتر متوجه علی مهشید بود نمیدانست مهشید برایشان رحمت است با زحمت! از شر و شور های او با خبر بود . از جنگ دایمی با شوهرش خبر داشت،بعد هم طلاق صاعقه وارش که باعث تعجب همه شده بود .همه میدانستند فرید عاشق مهشید است کسی باور نمیکرد به این سادگی ها تن به طلاق بدهد. اما این مار زود و سریع اتفاق افتاد . فرید برای طلاق یه شرط گذاشته بود اینکه مهشید همه چیز را به او ببخشد تا از ایران برود . در این صورت بود که از نارسیس صرفه نظر میکرد . طلاقش می داد! ..و مهشید اگرچه با صلحِ تمام امکانات مالی اش به او ،زندگی اش را فلج میشود ، با این حال همه چیز را به او بخشید . با یک دست چمدان لباس دست نارسیس را گرفت وبه خانه ی مادری اش رفت! مادری با دل خون چشم اشکبار به او التماس کرده بود زندگیش را بر هم نزند، چون او معتقد بود فرید کمی تند خوست،ولی او را عاشقانه دوست میدارد ،اما تنها خود مهشید بود که میدانست فرید دچار چه بیماری مستهجتی است، و باز خودش میدانست که میتواند از طریق مراجع قضایی بی آنکه چیزی را ببخشد طلاقش را بگیرد!


می شود؟
((فعلا که حواسش پی مگی است و به حرفهای ما گوش نمی کند.))
علی کتوجه مگی بود. با توجه با نجوشیدنش با دیگران به مهشید و نارسیس روی خوش نشون می داد.مهشید از این موضوع خوشحال بود.عشق گذشته در وجودش سر بر آورده بود و به سوی علی می کشیدش.باور نمی کرد پس از سالها دوری و ازدواج و طلاق و سرانجام تنها ماندن با نارسیس آن عشق فراموش شده در پستوی قلبش دست نخورده حفظ شده باشد.تمام احساساتش عشق و نیاز و عاطفه و حتی حسادت به جوش آمده بود.از توجه بی حد و مرز علی به مگی احساس لحظه های خوشش را مخدوش کرد.
مجلس با ساز و ضرب سالار و فرزین گرم شده بود . فری دست کوچک و بزرگ را می کشید و به میدان می آورد و تا آنها سر و دستی نمی جنباندند رهایشان نمی کرد.اما موفق نشد مهشید را به میان بکشد.او آگاهانه از مراحل مبتذل معاشرت فرار می کرد.
حواس توران بیشتر متوجه علی و مهشید بود نمی دانست مهشید برایش رحمت است یا زحمت.از شر و شور های او با خبر بود.از جنگ دائمی با شوهرش خبر داشت.و بعد هم طلاق صائقه وارش که باعث تعجب همه شده بود. همه می دانستند فرید عاشق مهشید است.کسی باور نمی کرد به این سادگی ها تن به طلاق بدهد.اما این کار زود و سریع اتفاق افتاد.فرید برای طلاق یک شرط گذاشته بود و آن اینکه مهشید همه چیز را به او ببخشد تا از ایران برود.در این صورت بود که از نارسیس صرف نظر می کرد و طلاقش می داد.و مهشید اگرچه میدانست با صلحِ تمام امکانات مالی اش به او زندگی اش فلج می شود با این حال همه چیز را به او بخشید و با یک چمدان لباس دست نارسیس را گرفت و به خانه ی مادر رفت.مادری که با دل خون و چشم اشکبار به او التماس کرده بود زندگی اش را بر هم نزند.چون معتقد بود فرید کمی تند خوست ولی او را عاشقانه دوست دارد.اما تنها خود مهشید بود که می دانست فرید دچار بیماری مستهجنی است و باز فقط خودش میدانست که می تواند از طریق مراجع قضایی بی آنکه همه چیزش را ببخشد طلاق بگیرد.
با این حال تحمل خفت اثبات بیماری او را نداشت.حاضر نبود هیچکس بداند شش سال با مردی زیر یک سقف زندگی کرده و دریک بستر خوابیده که جز رنج و زجر چیزی برایش نداشته.
پس از طلاقش همه منتظر بودند او را با دیگری ببینند. اما دو سال از طلاق گذشته بود و او به هیچ پیشنهاد ازدواجی پاسخ مثبت نداده و با هیچ مردی ماشر نشده بود.زندگی اش با تنگدستی و سختی می گذشت. مادرش همیشه مریض احوال و بی حوصله بود. مهشید حضور دائمی دخترش را نزد او را مضر می دانست. بار ها فکر کرده بود اگر صاحب پول قابل ملاحضه ای شود خود را به هر قیمت به امریکا می رساند.به همین دلیل بود که وقتی فری گفت اگر بخواهد می تواند صاحب دلار های بسیاری شود بی هیچ تردید قبول کرد که هر کار او می گوید بکند.
او چنان جذاب بود که می دانست هیچ مردی نمی توند در بربرش مقاومت کند. اما خاطره ی گزنده ی ازدواجش با فرید طوری روحش را آزرده بود که همیشه نسبت به مردان حالت انتقام داشت.زمانی که به فرید بله گفت چند خواستگار خوب دیگر هم داشت اگر در بین آن چند خواستگار علی هم حضور داشت بی شک خود را تسلیم او می کرد.اما علی سودای دیگری در سر داشت.از آن گذشته توران کسی نبود که به قول خودش اجازه دهد پسرش با هر کسی پیمان ازدواج ببندد.
اندکی بعد از رفتن علی بود که فرید پیدا شد و دم از عشق زد.البته چیزی که مهشید را به ازدواج با او قانع کرد عشق نبود.بلکه وضعیت مالی فرید بود که او را فریفت.تنگدستی و بیماری مادر و زندگی در خانه ای که فقط صدای ناله در آن می پیچید خسته اش کرده بود .دو برادرش هم همچنان درگیر شغل و همسر و فرزندان خود بودند که جز پرداخت مبلغی به طور ماهیانه به مادر کمک دیگری نمی کردند.خیالشان راحت بود که مهشید جبران غفلت آنها را می کند.
سرانجام ساعت حدود یک بود که مهمانان عازم رفتن شدند.
خداحافظی های شادمانه و وعده گرفتنها نشان می داد مهمانی خوب برگزار شده است و به همه خوش گذشته است.فرنگیس موفق شد از همه قول بگیرد که دو هفته بعد شب جمعه در خانه او باشند.
مهشید آخری نفری بود که عازم رفتن شد.سالار گفت:((من با شما می آیم.صلاح نیست این موقع شب تنها بروید.))
فری فرصت را غنیمت شمرد .((بابا شما خسته اید علی او را می رساند.))
فرزین اعلام آمادگی کرد خودش این کار را بکند.علی گفت:((بله بهتر است فرزین همراهشان باشد.مگی خوابش می آید.))
این جواب دلخواهی نبود . نه برای فری نه برای مهشید.علی با آنها دست داد و همراه مگی از پله ها بالا رفت.مهشید نگاهی به سراپای او انداخت .از ذهنش گذشت:کاری می کنم جز من به هیچ چیز و هیچ کس دیگر فکر نکنی!
فرزین اتومبیل را از پارکینگ بیرون آورد . مهشید آهسه به فری گفت:((علی سر پر بادی داره.))
((عرضه ی تو کجا رفته؟البته امشب که خوب پیش رفتی!))
((اما آخرش را که دیدی؟))
((دست خودش نیست.مگی برای او همه چیز است.تو باید با قبول این حقیقت این کار را بکنی.))
((نا امید نیستم .اما اگر راستش را بخواهی به مگی حسودی ام می شود.))
((مسخره !به مگی؟))
((بالاخره فهمیدید در این چند ماه کجا بوده؟))
((می گویند در شهرستان بوده .اما کدام شهرستان بروز نمی دهند!مهشید زود باش بجنب.دیروز با گیتی صحبت کردم گفت یکی از روزنامه های چاپ لندن با جنی مصاحبه کرده و پرسیده ((پس از گذشت ماهها آیا باز هم به فکر مگی هستید؟))او جواب داده: ((تا روزی که مگی پیش من برنگردد چشمهایم در انتظار او اشکبار خواهد بود .))
دیدار علی که عشق گذشته را در مهشید شعله ور ساخته بود او را به عالمی جدا از عالم فری می کشاند.در جواب او گفت:((بعدا راجع به این موضوع صحبت می کنیم .))
البته این جواب را با لحنی داد که برای فری آشنا نبود.به همین دلیل او روز بعد در اولین فرصت به مهشید تلفن کرد و گفت و گفت:((دیشب یک جوری جوابم را دادی.موضوع چیست؟))
مهشید به خوبی می دانست نمی تواند با نقشه هایی که او برای مگی کشیده مخالفت کند چون در اون صورت علی را از دست می داد.باور داشت فری وقتی بفهمد او دیگر قصد ندار علیه علی و دخترش با وی همکاری کند راه ورودش را به آن خانه می بندد.به همین دلیل با زبانی که خوشایند او باشد گفت:((با غیب شدن علی و گذشت چند ماه فکر نمی کنم موضوع مگی به داغی گذشته باشد.))
فری پرشور و حرارت جواب داد:((من و تو هستیم که می توانیم دوباره موضوع را اغ کنیم و سر زبانها بیندازیم.))
((چطوری؟))
((من فکرهایش را کرده ام .اگر تونستی حدس بزنی؟))
((نمی دانم.به این فکر نکرده ام.))
((پس گوش کن.من به طور ناشناس به عنوان یکی از ااقوام علی به پلیس انگلیس تلفن می کنم و می گویم مگی را پدرش شکنجه می کند .می دانی در این صورت چه غوغایی به راه می افتد؟))
مهشید خیلی برآشفت اما اگر در حضور فری آن همه آشفتگی را بروز می داد بسیار سوال برانگیز می شد.برخود مسلط شد و گفت:((مگر پلیس انگلیس این قدر بیشعور است که چنین داستانی را بدون مدرک و سند قبول کند؟))
((مگر مدرک درست کردن کاری دارد؟))
مهشید با تعجب پرسید :((چه کار می خواهی بکنی؟))

R A H A
11-25-2011, 04:52 PM
صفحات 314 تا 323 ...

«تا چند روز دیگر می فهمی.»
«فری، به عاقبتش هم فکر کرده ای؟»
«فراوان. عاقبت این کار پنج میلیون دلار در پی دارد!»
«علی دیوانه وار بچه اش را دوست دارد.»
«داشته باشد. مگی ارزانی او. عکسهایش مال من.»
«چه عکسهایی؟»
«تو کارت نباشد. فعلاً روی علی کار کن. دیشب دیدم خوب جلو رفتی. مخصوصاً به مگی خیلی علاقه نشان بده.»
«من نمی فهمم چه بلایی می خواهی سر آن بچه بیاوری؟»
«تو مرده شوری. ضامن بهشت و دوزخش که نیستی!»
«فری، من و تو هر کدام یک دختر داریم. خودت را به جای علی بگذار.»
«هیچ اتفاقی نمی افتد. چنان با پنبه سرش را ببُرم که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده.»
«علی این دفعه برود، دیگر برنمی گردد!»
«اگر تو قاپش را دزدیده باشی، جز پیش تو هیچ جای دیگر نمی رود.»
«اگر بفهمد با تو همدستم چی؟ باز هم جز پیش من جای دیگر نمی رود.»
«من و تو درسمان را خوب بلدیم. تو را که بیخود انتخاب نکرده ام.»
«می خواهی با مگی چه بکنی؟»
«می خواهم کاری بکنم که جنی پول را از زیر سنگ هم شده تهیه کند و بدهد.»
«تو دیگر کی هستی؟!»
«همان که تو هستی. ما موفق می شویم.»
مهشید از کلمۀ «ما» لرزید. کاملاً دگرگون شده بود. دیگر آن مهشید سابق نبود. اگرچه مطمئن بود پول حلال مشکلات است، دیگر به دلارهای افسانه ای فکر نمی کرد. علی را می خواست. نیاز به یک مرد، آن هم مردی که از سالها پیش چشمش به دنبال او بود، بیش از هر نیاز دیگری تحت تأثیرش قرار داده بود. به فری گفت: «باور نمی کنم بدون همکاری خود علی نقشه عملی باشد. او لحظه ای مگی را از خود دور نمی کند.»
«وقتی چنان از خود غافلش کنی که همه چیز را فراموش کند، فری می تواند نقشه اش را به اجرا دربیاورد!»
«فری، می دانی پنج میلیون دلار را داری با چه قیمتی به دست می آوری؟ آن هم پنج میلیون دلار خیالی!»
«تو چرا این طوری شده ای؟ تو که ترسو نبودی. بیشتر از من انتظار پولها را می کشیدی!»
«حالا من چه کار باید بکنم؟»
«فعلاً باید مهمانی خانۀ عمه فرنگیس را هم بگذرانیم تا بعد. آنجا من دیگر صاحبخانه نیستم که سرگرم و مشغول مهمانها باشم. تو علی را مجذوب می کنی و من بچه ها را می برم.»
مهشید با وحشت پرسید: «که چه کار کنی؟»
«هیچی! که به علی بفهمانم اگر مگی را از خودش دور کند هیچ اتفاقی نمی افتد. باید به من کاملاً اعتماد پیدا کند.»
«مامانت در جریان است؟»
«نه. از وقتی علی گذاشت و رفت عقیده اش کاملاً عوض شده.»
جنگ وارد روزهای بحرانی شده بود و همه چیز را تحت الشعاع قرار می داد. در خانۀ عمه فرنگیس هم مهمانها بیشتر از رخدادهای جنگ و آمار کشته های وحشتناک ایران و عراق می گفتند. با این حال گروه ارکستری که عمه فرنگیس دعوت کرده بود، یک دقیقه هم نمی گذاشت مجلس از رونق بیفتد. جوانها با آهنگهای شادی که نواخته می شد می رقصیدند. در گوشه ای از سالن، مهشید نگران و دلواپس، به توصیه های فری خیانت می کرد. احساسات عاطفی اش نسبت به علی چنان بروز کرده بود که جایی برای نقش بازی کردن و فریب دادن باقی نمی گذاشت. با این حال هیجاناتش را پشت دیوار نیاز پنهان می کرد.
مگی و نارسیس کمی، فقط کمی آن سوتر مشغول بازی بودند. علی بارها سر برگردانده و او را دیده بود. مهشید شش دانگ و یکپارچه عشق و نیاز بود؛ عشقی که علی را عاشق نمی کرد، ولی به او گرما می بخشید. او در حالی که به سؤال مهشید که پرسید: «آیا واقعاً به جنی علاقه داشتید؟ عاشقش بودید؟» جواب می داد، به گذشته ها برگشته بود و یاد و خاطرات گذشته های نه چندان دور با خود می بردش. فری از همین فرصت استفاده کرد و نارسیس و مگی را با خود به طبقۀ بالا برد. مونا و یکی دو بچۀ دیگر هم آنجا بودند. یک قصه او برای بچه ها می گفت و یک قصه علی برای مهشید: «جنی چنان فکر و روحم را اشغال کرده بود که جز خوبی و لطافت چیزی از او نمی دیدم. تمام آنچه را با باورهایم ناسازگار بود به امید اینکه تغییرش می دهم، تحمل می کردم. اما افسوس! جنی غیرقابل تغییر بود.»
«چطور فکر می کردید می توانید او را عوض کنید؟ او که هیچ انعطافی از خود نشان نمی داد.»
«نه. نشان نمی داد. و آن قدر به ملیتش مغرور بود که یک روز وقتی از او پرسیدم «چرا من این قدر تو را دوست دارم؟» دماغ سر بالایش را بالاتر گرفت و گفت: «چون انگلیسی ام.» جنی من و مملکت و مردمم را عقب افتاده و بی تمدن می دانست. خیال می کرد ما عرب هستیم و شتر سوار می شویم.»
«و شما آن همه تحقیر را تحمل می کردید؟»
«گفتم که. خیال می کردم می توانم عوضش کنم.»
«اگر تمام تلاشهایتان را به کار بردید و موفق نشدید، این بهترین راه حل بود که انتخاب کردید- فرار از انگلیس!»
«ولی من دائما خودم را سرزنش می کنم.»
«فری و توران جون در این کار هیچ نقشی نداشتند؟»
«اگر هم داشتند، تصمیم نهایی با خود من بود.»
«چقدر با انصاف هستید! امیدوارم مگی وقتی بزرگ شد، قدر شما را بداند و جبران کند.»
علی با شنیدن نام مگی برگشت و به اطراف نگاه کرد. با ندیدن او وحشتزده از جا برخاست. مهشید هم بلند شد. توران آنجا نشسته بود. علی سراسیمه از او سراغ مگی را گرفت. او خبر نداشت. «نمی دانم. انگار با نارسیس و مونا بود.»
علی با صدای بلند صدا زد: «مگی... کجایی عزیزم؟ مگی... مگی...»
مهشید از بالا صدایی شنید و با سرعت برگشت و به علی که در آشپزخانه به دنبال او می گشت گفت: «نگران نباشید. بالا هستند. صدایشان می آید. گوش کنید.»
علی سراسیمه بالا دوید. با دیدن مگی نفسی آسوده کشید. با لحنی نه چندان دوستانه گفت: «فری، کی مگی را آوردی اینجا که من نفهمیدم؟»
فری چهره ای مظلومانه به خود گرفت. «دیدم فضای سالن غرق دود سیگار است، گفتم این طفلکها که گناهی ندارند. چرا دود سیگار بخورند؟ چی شده؟ چرا ناراحتی؟»
مگی با دیدن علی مشتاقانه به سویش رفت. علی او را در آغوش گرفت و گفت: «بدون اجازۀ بابا کجا رفتی؟»
مگی با انگشت بچه ها را نشان داد و گفت: «مونی. نارسی.»
فری گفت: «شنیدی؟ دارم فارسی یادش می دهم. خوب بلد است اسمها را مخفف کند.»
مهمانی خانۀ عمه فرنگیس بستر مناسبی شد برای فری تا قدم اول را در جلب دوبارۀ اعتماد فرو ریختۀ علی بردارد. آن شب توران و فرزین با اتومبیل سالار به خانه برگشتند، و علی و مهشید و بچه ها را فری سوار کرد. مهشید جلو نشسته و نارسیس را روی زانویش نشانده بود. مگی و مونا روی صندلی عقب کنار علی بودند. مهشید چنان سراپا شور بود که وقتی رسیدند دلش نمی خواست پیاده شود. نیاز به علی خواهش دیر پای جسم و جانش بود و از او دل نمی کند. وقتی دستش را جلو بُرد و با او دست داد، از درون لرزید؛ لرزشی شیرین و سُکر آور.
روز بعد فری به او تلفن کرد. «دیدی چطور اعتمادش را جلب کردم؟»
«خیلی ترسید. وقتی دور و برش را نگاه کرد و مگی را ندید، سراسیمه از جا پرید.»
«اما بعد دیدی چقدر آرام شد؟»
«علاقه اش به مگی باور نکردنی است.»
«حالا صبر کن، کاری می کنم که او را جز به من به کس دیگری نسپارد. آخ جان... مگی بوی دل انگیز دلار می دهد.»
مهشید از گفتۀ او مشمئز شد. هرچه می گذشت، رشته های عاطفه بیشتر به دست و پایش گیر می کرد. نمی دانست چگونه، ولی به فکر افتاده بود جلوی فاجعه ای را که فری می خواست شروع کند بگیرد. به همین دلیل به او توصیه کرد. «تو که می گویی هر وقت بخواهی می توانی مسئلۀ فراموش شدۀ مگی را دوباره تازه کنی، پس چرا این قدر عجله به خرج می دهی؟»
«می ترسم علی دوباره بچه را بردارد و برود و غیبش بزند. می ترسم تو هم جا بزنی.»
مهشید با خنده ای مصنوعی گفت: «من به عشق آن دلارها نفس می کشم. چرا جا بزنم؟»
مهشید بین چند آرزوی متضاد در کشمکش بود. آرزوی دلش این بود که علی هرچه زودتر دفتر مهندسی اش را راه بیندازد و از او تقاضای همکاری کند. اما عقلش آرزوی دیگری داشت؛ آرزوی اینکه هرگز دست به چنین اقدامی نزند تا مجبور نشود مگی را به دست فری بسپارد. و دیگر اینکه به آرزوی قدیمی اش، یعنی ازدواج با علی برسد.
فری به آرزوهای او کار نداشت. به او به چشم یک راه حل نگاه می کرد، مثل راه حل های دیگر. مثلاً به توران فشار می آورد هرچه زودتر کمک کند علی دفتری راه بیندازد. خروج علی از خانه، به او فرصتها و موقعیتهای مناسبی می داد تا نقشه هایش را عملی کند. به پستچی محل انعام داده و سفارش کرده بود نامه هایی را که از خارج می رسد جز به او، به هیچ کس دیگری، حتی توران ندهد. با این حال فکر می کرد اگر علی سرکار برود و بخش اعظم روز را در خانه نباشد، خیال او راحت تر می شود.
با گذشت روزها توران سعی می کرد علی را قانع کند که یکی از دفترهای سالار را بردارد و به کاری که می خواهد اختصاص بدهد. اما علی نمی خواست محل کارش نزدیک دفتر سالار باشد. دفتر سالار پاتوقی بود برای دوست و رفیقهایش. علی می دانست این رفیق بازیها به محل کار او هم کشیده خواهد شد. سرانجام علی بود که غالب آمد و توران را واداشت دفتری در یکی از مناطق تجاری و مرغوب شهر بخرد، و در کوتاه مدت آن را چنان بیاراید که در خور حرفه ای با ارزش باشد.»
در تمام روزهایی که کارگرها مشغول بازسازی و نقاشی آنجا بودند، او همراه مگی بر کارها نظارت می کرد. اما روزی که قرار بود پرده ها نصب شود، مگی تب شدیدی داشت. علی که باید صبح زود خود را به محل می رساند و در را باز می کرد، با توجه به حال مگی تصمیم گرفت قرارشان را به روز دیگری موکول کند، ولی کمی دیر شده بود و کارگرها به محل رفته بودند. توران که تب شدید مگی به شدت دلواپس و نگرانش کرده بود گفت: «علی، تو دیگر شورش را درآورده ای. این بچه چه گناهی کرده است؟ این برنامه تا کی باید ادامه داشته باشد؟»
علی در بن بست قرار گرفته بود. تب مگی چنان بالا بود که نمی توانست مثل هر روز او را راه بیندازد و با خود ببرد. آن روز فری در دل خدا را شکر کرد. حالا می توانست اعتماد برادر را بیش از پیش جلب نماید، چون می دانست دیگر نمی تواند روی توران حساب کند.
علی نگران و آشفته به توران گفت: «اگر بیایید با هم برویم، بعد از نصب پرده ها مگی را به دکتر می رسانیم.»
اما توران به او اعتراض کرد. «به خدا اگر بگذارم صبح به این زودی و سردی بچه را از اتاق گرم و نرم بیرون ببری! الان هیچ دکتری در مطب نیست.»
فری هشیارانه ناظر مناظره آنها بود، اما دخالت و اظهار نظری نمی کرد. می دانست پای او که به میان بیاید، علی در عقیده اش راسخ تر می شود. توران آن قدر محکم ایستاده بود که احتیاج به دخالت او نبود.
سرانجام آن روز مگی برای اولین بار بدون علی در خانه ماند. پس از رفتن او، تمام حواس توران به بچه بود. چون پروانه دور و بر مگی می گشت. فری پیش او هم حساب شده عمل می کرد. می دانست توران دیگر در جبهۀ او نیست و به هیچ بهایی زیر بار نقشه هایش نمی رود.
علی پس از گذشت حدود دو ساعت شتابان به خانه برگشت، و در لحظۀ ورودش به ساختمان با منظره ای مواجه شد که انتظارش را نداشت. فری مگی را در حالی که دستمال آب و الکی بر پاهایش گذاشته بود، روی دست راه می برد. دیدن آن منظره اثر مثبتی بر او گذاشت. به خصوص که فری اجازه نداد او مگی را به تنهایی به دکتر برساند. مونا را به توران سپرد و همراهش رفت.
مهشید به بهانه های گوناگون هفته ای دو سه بار خود را به خانۀ تمیمی ها می رساند. در اشتیاق دیدار علی می سوخت. اگرچه هنوز انتظار می کشید او به کار دعوتش کند و علی هیچ علامتی از این اقدام نشان نمی داد، با این حال بی آنکه خواسته اش را ابراز کند، تلاش می کرد. فری تمام اعمال مهشید را به حساب مقدمات نقشه هایشان می گذاشت. اما وقتی تلاشهای او بی نتیجه ماند، خودش وارد عمل شد. یک شب سر میز شام از علی پرسید: «علی، تو چرا مهشید را دعوت به همکاری نمی کنی؟ تو که می دانی او مهندس است!»
سؤال غیرمنتظره ای بود. علی مطلقاً به این موضوع فکر نکرده بود. او ناخودآگاه از زنها کناره می گرفت. البته تلاشهای مهشید به طور کل عقیم نمانده بود، چون تا حدودی توانسته بود دید بدبینانۀ او را نسبت به زنها تغییر دهد. صداقت و یگانگی بی شائبه اش بر علی تأثیر گذاشته بود. به خصوص وقتی به مگی محبت می کرد و او را عزیز می داشت لذت می برد. با این حال از درگیری عاطفی می گریخت. ازدواج با جنی چنان اثر نامطلوبی بر روح و روانش گذاشته بود که حاضر نبود آن تجربۀ تلخ را بار دیگر تکرار کند. اما مهشید با گذشت زمان نشان می داد عشق و عاطفۀ زن شرقی قابل مقایسه با زن غربی نیست. این وجه تمایز را در عمل به او نشان می داد، و مصمم بود اگر علی به کار دعوتش کند، مسئولیت نگهداری از مگی را به عهده بگیرد. علی هر روز مگی را با خود به دفتر می برد و اصرارهای توران برای گذاشتن بچه در خانه بی فایده بود.
مهشید مگی را دوست نداشت. نه زیبایی برتر او را نسبت به نارسیس می توانست تحمل کند، نه سهم عشق و علاقه ای را که از علی می ربود. با این حال حاضر نبود بگذارد فری لطمه ای به او بزند. او کاملاً دریافته بود علی بدون مگی وجود نخواهد داشت. هر روز که می گذشت، فاصله اش با نقشه های فری بیشتر می شد. در حقیقت روی لبۀ تیغ راه می رفت و می دانست کوچک ترین اشتباه موجب سقوطش خواهد شد. در بن بست سختی گیر افتاده بود. اگر فری متوجه نیاتش می شد، ریشه اش را می سوزاند، و اگر علی بویی از توطئه ها می برد، فاجعه به بار می آمد. با این حال وقتی به لبۀ تیز شمشیری که روی آن راه می رفت فکر می کرد، علی را بر میلیونها دلار پولی که فری برای به دست آوردنش حاضر به هر کاری بود، ترجیح می داد. او غیر از شش سالی که با فرید زندگی کرده بود، هیچ وقت معنی رفاه مادی را نچشیده بود. به همین دلیل اول مجذوب پیشنهاد خطرناک فری شد. اما حالا روحیۀ ماجرا جویش تحت تأثیر تحولات روحی و عاطفی قرار گرفته بود و جانش در آتش مقصود دیگری در تب و تاب بود – ازدواج با علی.
فری نسبتاً از اوضاع راضی بود. می دید مهشید توانسته خود را آن قدر به علی نزدیک کند که با هم گفتگوهای طولانی داشته باشند. مهشید چنان اعتماد علی را جلب کرده و در محبت به مگی تا آنجا پیش رفته بود که مگی به تقلید از نارسیس او را «مامی» صدا می زد. یک بار وقتی دسته جمعی به آبعلی رفتند، علی که بیش از هر ورزشی به اسکی عشق می ورزید، با اطمینان مگی را به دست او سپرد و پیست را دور زد. فری آهسته به مهشید گفت: «تو یک پا استادی. هیچ باور نمی کردم بتوانی این طور رامش کنی. می دانم به زودی چنان به تو وابسته می شود که مگی را فراموش می کند.»
مهشید جوابی داد که به آن معتقد بود. «هنوز علی بدون مگی وجود ندارد.»
اما فری بی قرار اجرای نقشه اش بود. به مهشید فشار می آورد. دائم از او می پرسید: «مهشید فکر نمی کنی موقعش رسیده باشد؟!» و او در حالی که واقعاً می ترسید، جواب می داد: «نه. روزی که علی از من تقاضای ازدواج کند، موقعش خواهد بود. فعلاً مگی اول است و من سوم.»
«چرا سوم؟ دومی کیست؟»
«جنی! علی هنوز نتوانسته او را فراموش کند.»
«پس تو چه کاره ای؟ استاد؟»
«عجله نکن. همان طور که خودت می گویی، هر روزی که عکسهای مگی در زیر شکنجه به دست جنی و پلیس برسد، باز موضوع چنان داغ می شود که مردم انگلیس را دوباره تکان می دهد. به نظر من هرچه فاصلۀ افکار عمومی با مسئله مگی بیشتر شود، ضربۀ دوباره مؤثرتر خواهد بود.»
فری از اینکه علی مشغول کار شده بود و از مسائلی که در خانه می گذشت بی خبر می ماند، احساس رضایت می کرد. جنی هنوز گهگاه تلفن می کرد و نامه می داد، و فری می دانست تا جنگ ادامه دارد، جنی هوس آمدن به ایران را نخواهد کرد. فری از جنگ متنفر بود، اما برای ادامه اش دعا می کرد، چون مطمئن بود روزی که جنگ به پایان برسد، جنی به طور حتم به ایران خواهد آمد، و به محض رسیدن به ایران می تواند به نشانی اش که نامه ها و هدایایش را پُست می کرد بیاید و تمام رشته های او را پنبه کند. این موضوع را بارها به مهشید گفته بود. «دلم می خواهد خانه را عوض کنیم و به یک محلۀ دیگر برویم. جنگ تمام شود، او می آید.»
«خب چرا این کار را نمی کنی؟ فعلاً که فرمانده خانه تویی!»
«خیلی وقت است زیر گوش مامان می خوانم که بهتر است خانه ای در شمال شهر که امن تر است بخریم تا از دایرۀ بُرد موشکهای عراق در امان بمانیم. اما او بدجوری به این خانه دلبستگی دارد. حالا که راضی نمی شود، می خواهم تهدیدش کنم و بگویم پس من از اینجا می روم.»
«اگر موافقت کند چه می کنی؟»
«امکان ندارد. او نمی تواند بدون مونا زندگی کند.»
تهدیدهای فری توران را مرعوب کرد. فری که ابتدا باور نداشت نقشه اش بگیرد، از واکنشهای تردید آمیز مادر فهمید با اندکی پافشاری به مقصود می رسد. او چنان نقش بازی می کرد که توران باور کرد تهدید دخترش برای رفتن از پیش آنها حتمی است. آن روز در حالی که با دل خونین تسلیم می شد گفت: «پس من اینجا را نمی فروشم. دوستش دارم. حاضرم یک خانه در شمیران بخرم و به آنجا نقل مکان کنیم. اما اینجا را نگه می دارم.»
البته اگر قیمت ملک آن قدر پایین نیامده بود، او خانه ای به آن بزرگی نمی خرید. اما جنگ تمام معادلات را به هم ریخته بود. فقط نگرانی او از این بابت بود که جنگزده های زندگی بر باد رفته و مستأصل فوج فوج به سوی تهران می آمدند و امکان داشت خانۀ خالی اش را اشغال کنند. سالار توصیه می کرد برای اینکه خیالش راحت باشد، خانه را بفروشد و پولش را سرمایه گذاری کند. این آرزوی فری بود. می دانست اگر این فکر عملی شود، محال است جنی بتواند آنها را در شهری بی در و پیکر با هزاران خانوادۀ ناشناس و جنگزده که به تهران هجوم آورده بودند پیدا کند. در این صورت بود که می توانست مطمئن شود هیچ کس نمی تواند هیاهویی را که از اقدام او در انگلستان به راه خواهد افتاد به گوش علی یا دیگران برساند. سرانجام وقتی خانه را عوض کردند، به مهشید گفت: «حالا دیگر جنی هیچ دسترسی ای به علی یا دیگر افراد خانواده ندارد. بنابراین مجبور است تنها به تماسهایی که من با او می گیرم دلخوش باشد.»
فری از جزئیات نقشه اش حرفی به مهشید نزده بود. در حقیقت از فاش کردن عملیاتی که قصد انجامش را داشت خجالت می کشید. ولی پیش خود می دانست نقشه را چنان طبیعی جلوه خواهد داد که هیچ کس دست او را در ماجرا نبیند.
با کوچ خانوادۀ تمیمی از آن محل، مهشید با اطمینان از اینکه به دلیل دور بودن خانه هایشان دیگر همچون گذشته در متن زندگی آنان قرار نخواهد داشت، و می تواند دور از چشم فری، بدون نقش بازی کردن علاقۀ علی را بیش از پیش

R A H A
11-25-2011, 04:53 PM
327 - 324

به خود جلب کند ، اقداماتش را شروع کرد.تصمیم داشت قبل از آنکه فری موفق به اجرای نقشه اش شود ، و پیش از آنکه زمان از دست برود ، راز علی را فاش کند.اگرچه فرصت زیادی نداشت و هر آن ممکن بود فری بلایی سر مگی بیاورد ، با این حال برای فاش کردن ماجرا پی بهترین راه حل می گشت ؛ راه حلی که نه علی را از او بگیرد ، و نه در خانواده اش توفان به پا کند.
علی هنوز با مگی سرکار می رفت.یکی از اتاقهای دفتر را برای او در نظر گرفته و همه چیز را در آنجا برایش فراهم کرده بود.حتی تختخواب و انبوهی اسباب بازی.خیالش از هر نظر راحت شده بود.تنا چیزی که ناراحتش میکرد این بود که به دلیل دور شدن راه مجبور بود صبحها بچه را زودتر از خواب بیدار کند.
توران از این وضیعت به شدت ناراحت بود.هر روز صبح وقتی می دید علی بچه را خواب آلود و کسل با خود از خانه می برد ، عصبانی می شد.«علی ، به خدا دیگر شورش را در اورده ای.مگر اسیر می بری؟آخر تا کی می خواهی به این وضع ادامه بدهی؟بگذار این بچه تا خوابش می آید ، بخوابد.چرا با سوءظنهای بیجا زندگی ات را تلخ می کنی؟»
علی شاید اگر کارش به آن زودی رونق نگرفته بود ، مجبور نمی شد صبحهای زود از خانه خارج شود.اما او در همان مدت کوتاه توانسته بود در دو سه مناقصه ی ایجاد راه و پل برنده شود و قرار داد امضا کند و به کار مشغول شود.در صحنه ی فعالیتهای شغلی ، تمام کسانی که برای اولین بار با او رو به رو می شدند ، از دیدن مگی در کنارش تعجب می کردند.اما رفته رفته موضوع برایشان عادی می شد.مگی یاد گرفته بود مثل همکاری بی ادعا و بی آزار در کنار او باشد و با شیرین زبانیهایش به او شوق زندگی بدهد.وقتی دست نرم و سپید و کوچکش را به صورت پدرش می کشید و نوازشش میکرد دنیای علی عطرآگین می شد.
البته تمام افراد خانواده از این وضعیت ناراحت بودند.به خصوص فرزین ، که سخت احساس عذاب وجدان می کرد و از اینکه روزی رام دست خواهر شده و علیه مگی برخاسته بود خود را به شدت سرزنش می نمود.برای دوستش ، پوریا ، که در آمریکا بود ضمن شرح تمام ماجراها نوشته بود:«حتی اگر مگی هم مرا ببخشد ، من خودم را نمی بخشم.»
ناراحتی فری از نوعی دیگر بود.علی با وضعی که به وجود آورده بود ، هیچ فرصتی برای اجرای نقشه های او باقی نمی گذاشت.اگرچه مدتها بود علی باور کرده بود دیگر کسی برای مگی نقشه ای در سر ندارد.با این حال طنین خاطره ی آن تلفنی که از فری شنیده بود ، همیشه چون زنگ خطری در گوشش صدا میکرد.همین صدا بود که نمی گذاشت صدای اعتراض های شدید توران و سالار را بشنود.مهشید با دور شدن از فری ، آزادی عمل بیشتری حس می کرد.اگرچه نمی توانست همچون سابق که خانه هایشان در یک محل بود به خانه ی آنها رفت و آمد کند و علی را ببیند ، به توصیه ی فری به او تلفن میکرد.البته اگر فری هم توصیه نمیکرد ، او باب ارتباط تلفنی با علی را می گشود.او و فری یک نظر مشترک داشتند ، و آن اینکه رابطه ی او و علی چنان نزدیک و صمیمانه شود که وقتی مهشید به او پیشنهاد می کند بچه را به او بسپارد تا با نارسیس همبازی شود ، قبول کند.آنها نظر مشترک داشتند ، ولی هدف مشترک نه!
تلفنها را مهشید شروع کرد.اولین بار روزی به او تلفن کرد که فری گفته بود مگی به شدت سرما خورده و مریض است ، و با این حال علی او را با خود برده.مهشید تلفن کرد که حال مگی را بپرسد:«چطور دلتان می آید بچه ی مریض را صبح زود از خواب بیدار کنید و به آنجا بیاورید؟»
«اینجا همه چیز برایش فراهم است.من هم می توانم از او پرستاری کنم.»
علی با تجربه های کورمال کودکی و دریافت خاص خود از زندگی ، مگی را بزرگ می کرد ، و کمی خوش بین تر از قبل ، خود را با وضعیت موجود تطبیق می داد.آن روز در ادامه ی صحبت گفت:«هر کاری با تمرین آسان می شود.حتی بچه داری.»
مهشید پرسید:«مگی الان کجاست؟چه کار می کند؟»
«در اتاق خودش خوابیده.من هم از اتاقم نگاهش میکنم.البته امروز دلم می خواست او را به مادرم بسپارم ، چون باید برای سرکشی بیرون بروم اما...»
از ذهن مهشید گذشت ؛ اما از فری می ترسی!
علی با اندکی مکث ادامه داد:«می ترسم با مونا نسازد.»
«همین؟برای همین بچه ی مریض را با خودتان اورده اید؟»
علی سکوت کرد.مهشید حرفی را که در ذهن داشت با احتیاط بر زبان آورد.«می خواهید من و نارسیس پیشش بیاییم؟»
سکوت علی به او جرات داد که ادامه دهد:«او را همراهتان نبرید.طفلک احتیاج به استراحت دارد.داروهایش را همراهتان آورده اید؟»
«بله ، آورده ام.اما ممکن است پیش شما قرار نگیرد و باعث زحمتتان شود.اگر گریه و زاری راه بیندازد برایتان مشکل می شود.»جوابش امیدوار کننده بود.
«مگر ندیده اید چقدر به نارسیس علاقه دارد؟مطمئن باشید هیچ ناراحتی ایجاد نخواهد کرد.»
«ممکن است غیبتم طولانی شود مجبورم او را ببرم.»
«نگران نباشید هیچ اتفاقی نمی افتد.»
مهشید تلاش میکرد و علی رفته رفته رام می شد:«تا امروز او را از خودم دور نکرده ام.شدیدا! به من وابسته شده.اگر غیبتم طولانی نبود مزاحم شما می شدم ، اما باید به خارج از شهر بروم.»
گفتگویشان طولانی شد.تازگی ِ موقعیت ، مهشید را سرمست میکرد.با امیدواری به تلاش ادامه داد:«من راه رام کردن بچه ها را خوب بلدم.مطمئن باشید تا برگردید حتی یادتان خواهد کرد.»
علی به ساعت نگاه کرد.مهندس کریمی آمده بود تا با هم بروند.دو دل بود.مهشید دست بردار نبود:«من الان راه می افتم.چیزی لازم دارید برایش بیاورم؟»با این جمله خواست او را در برابر عمل انجام شده قرار دهد.
علی مِن و مِن کرد:«حتماً شما خودتان هم کارهایی دارید.اینکه خیلی زحمت می شود.»
مرغ روح مهشید در حال پرواز بود ، هیجان داشت.اگر این اولین بار به نتیجه می رسید راه ورود به قلب علی باز می شد.بی آنکه اشتیاقش را برملا کند ، با جمله ای قاطع کار را یکسره کرد.«من تا نیم ساعت دیگر میرسم.فعلاً خداحافظ.»
علی زیر لب زمزمه کرد:«خداحافظ.ولی آخر...»
مهشید گوشی را گذاشت و با سرعت دستی به سر و روی خود کشید.به آشپزخانه دوید ، از همانجا خطاب به مادرش گفت:»مامان ، خورشت پخته و جا افتاده شما فقط حواستان باشد که نسوزد.شعله ی گاز را خیلی کم کرده ام.»
«با این عجله کجا می روی؟»
»بعداً برایتان می گویم.»
«نارسیس را میبری؟»
«بله.اگر دیر شد شما غذایتان را بخورید.»
نیم ساعت بعد وقتی مهشید رسید ، علی چنان مضطرب بود که یک لحظه از ذهن مهشید گذشت : منصرف شده.بله ، علی منصرف شده بود.اما مهندس کریمی با دیدن مهشید و نارسیس اعتراض آمیز گفت:«مهندس جان ، خدا فرشته ی رحمت را رسانده.زود باش برویم.»
دیگر جای چون و چرا نبود.علی وقتی همراه مهندس کریمی می رفت ، در حالی که نگاهش به مگی بود ، خطاب به مهشید گفت:«شربت تب بُرش را داده ام.مادرم برایش سوپ درست کرده.در آبدارخانه روی گاز است اگر بیدار شد...»نتوانست جمله اش را ادامه دهد.از تکلیفی که برای او تعیین میکرد ناراحت بود.
مهشید گفت:«مطمئن باشید سوپش را میدهم.»
«البته بهتر است تا هر موقع خوابش می آید بخوابد.من سعی میکنم هر چه زودتر برگردم.»سپس مردد و نگران همراه مهندس کریمی رفت.
مهشید در اوج شادی و پیروزی به فری تلفن کرد و ماجرا را گفت.میدانست باید بدون تأخیر او را در جریان بگذارد تا اعتمادش را خدشه دار نکند.«فری ، بالاخره موفق شدم.وقتی می رفت انگار جانش را جا گذاشته بود.اگر مهندس کریمی نبود پشیمان می شد و مگی را با خودش می برد.»

R A H A
11-25-2011, 04:53 PM
328 تا 332


" زنده باد! پس حسابی رفته ای توی جلدش."

"نمیدانم . مثل دژ نظامی سفت سخت است. شکنندگی و. آسیب پذیری مگی هم جرئت و شهامت را در او می کشد.
" در دل دوست به هر حیله رهی باید کرد
طاعت از دست نیاید، گنهی باید کرد."
"کوچکترین اشتباهمان همه چیز را خراب می کند. دل برادرت از حیله ها شکسته . باید از راه دیگری وارد شد."
" از هر راهی وارد شو . فقط بجنب . مگی چطور است؟"
" خوابیده . تبش خیلی بالاست."
" این پسره ی دیوانه نمی گذارد یک روز بچه در خانه بماند . باید تمام هنر هایت را به کرا ببری و راضی اش کنی هر روز او را به تو بسپارد.گ
مهشید در دل گفت: تا تو با خیال راحت نقشه ات را عملی کنی. به فری گفت:" تا روزی که در این محیط پیش مگی باشم ، هیچ کاری نمی توانیم بکنیم. چون ممکن است علی هر لحظه از راه برسد. باید صبر کنی تا او را قانع کنم مگی را به خانه ی من بیاورد."
" زیاد لفتش نده."
" عجله نکن. بگذار در مسیر طبیعی حرکت کنیم."
" من حوصله ی کش و قوس دادن ندارم."



آن روز علی وقتی برگشت ، شوریده ای بود که هر دقیقه چون سالی بر او گذشته بود. به دفتر که رسید چنان التهابی داشت که وقتی مگی را در حال بازی با نارسیس دید. می خواست از خوشحالی فریاد بزند. بی آنکه بتواند هیجانش را پنهان کند گفت:" مهشید خانم ، از رویتان شرمنده ام. به زحمت افتادید. باور نمی کردم این طور با شما و نارسیس راحت باشد."
مگی با دیدن او ذوقزده به سویش دوید . علی مشتاقانه در آغوشش کشید و بوسه بارانش کرد . لبهایش را روی پیشانی او چسباند و گفت:" هنوز تب دارد."
" برایش درجه گذاشتم. سی و هشت است. روی شکمش دانه های قرمز زده. ممکن است سرخک باشد."
" در برایتون واکسن سرخکش را زده."
" پس ممکن است مخملک یا حساسیت باشد.گ
علی بلافاصله لباس مگی را بالا زد و به دانه های روی شکمش نگاه کرد.
مهشید گفت:" باید با دکترش تماس بگیرید و موضوع را بگویید. شاید به یکی از دارو هایش حساسیت داشته باشد.
" دکتر روزهای پنجشنبه نیست. حالا باید چه کار بکنم؟"
"می بریمش درمانگاه نباید تا شنبه صبر کنیم." پس بی انکه وقت را تلف کند، لباس مگی را در ساکش بود عوض کرد، موهایش را شانه زد و گفت:" چقدر موهایش خوش رنگ و زیباست!"
نگاه رنجیده ی نارسیس به او بود. با همان حالت جلو آمد . مهشید متوجه شد. او را بوسید و گفت:" موهای تو از مال مگی هم قشنگتر است.گ
علی وقتی هممه چیز را آماده دید گفت:" خواهش می کنم شما دیگر نیایید. خودم می برمش."
اما مهشید تصمیم دیگری داشت. می خواست قدم به قدم با او باشد تا علی ببیند وقتی مگی را به او می سپارد، باید خیالش راحت باشد. سرانجام در حالی که بچه را از او می گرفت تا در اتومبیل را باز کند گفت:" نگاه کنید چطور دستش را به گردن من انداخته!"
علی نگاه شوق آلودی به مگی انداخت و گفت:"تو دیگر بزرگ شده ای . از بغل مهشید هانم بیا پایین. خسته می شوند."
نارسیس همچنان رنجیده خاطر بود . این رنجش وقتی بیشتر شد که مهشید او را روی صندلی عقب ماشین نشاند و خودش با مگی جلو نشست.
دکتر مهدوی پس از معاینات دقیق به آنها اطمینان داد دانه های ریز و سرخ رنگ روی شکم بچه فقط حساسیت است. داروی زد حساسیت تجویز کرد و تایید نمود تمام داروهایش را به موقع و سر ساعت به او بدهند.
موقع بازگشت ، علی با لحنی مهرآمیز به مهشید گفت :" شما چه دقتی دارید! نه من و نه مامان و فری هیچ کدام متوجه دانه های روی شکم مگی نشده بودیم."
" من هاشق بچه ها هستم. و گرنه می توانستم نارسیس را به مادرم بسپارم و سر کار بروم. بچه ها خیلی آسیپ پذیرند.گ
گفته های مهشید به دل علی می نشست. چقدر آرزو می کرد ای کاش جنی صاحب چنین احساساتی بود. یاد جنی شعله ورش می کرد. با افسوس گفت:" گاش مادر مگی هم مثل شما بود. از روزی که به ایران آمده ام یک تلفن نکرده حال او را بپرسد."
مهشید سکوت کرد. از اشکها و زاریها و کادو و نامه فرستادنهای جنی باخبر بود . دلش لرزید. فکر کرد اگر روزی بفهمد او در جریان تمام مسائل قرار داشته، چه خواهد شد! البته خودش را قانع می کرد که در ان صورت خواهد گفت بله، همه چیز را می دانسته، و به همین دلیل تلاش می کرده مگی را از دسترس فری دور نگه دارد. با این حال مطمئن بود علی هرگز چنین توطئه ای را بر او نخواهد بخشید.
غلی آن روز با احساسی گرم و صمیمی مهشید را در دفتر نگاه داشت. مگی را به او سپرد و ربای خرید غذا بیرون رفت. و او برای هشتمین بار در ان روز به فری تلفن کرد." فری، حالا دارم باور می کنم و امیدوار می شوم."
" فکر می کنی بتوانی او را به ازدواج راضی کنی؟"
" آره...علی احتیاج به زندگی خانوادگی دارد."
" پس بجمب . پنج میلیون دلار در انتظار ماست."
" فری، تو هیچ وقت به من نگفته ای با مگی چه می خواهی بکنی!"
" به موقعش می فهمی. فقط باید کاری بکنی که علی بچه را به تو بسپارد. آن هم در خانه خودتان. دیشب می گفت مجبور است تا مدتی هر روز برای نظارت بر کار کارگران ، از شهر خارج شود. مامن خیلی در گوشش خواند که بچه را با خوش نبرد. اما چنان مارگزیده شده که زیر بار حرف هیچ کداممان نمی رود. البته من که اصلاً حرف نمی زنم. می دانم تا دنیا دنیاست به من اعتماد پیدا نخواهد کرد. بابا از او پرسید به من هم اعتماد نداری؟ علی فقط نگاهش کرد. چشمانش پر از حرف بود . انگار می خواست بگوید تو هم قابل اعتماد نیستی. مهشید، تو واقعاً شق القمر کرده ای. اعتماد او به تو خیلی عجیب و جالب است . ما درایم به هدفمان نزدیک می شویم."
مهشید در دل گفت: هدف من و تو یکی نیست. من مگی را دوست ندارم، اما برای به دست آوردن علی نمی گذارم یک مو ار سر او کم شود.


فصل 8
چیزی که مانع امدن جنی به ایران می شد، تنها ترس از جنگ نبود. اطلاع از غرب ستیزی ایرانیان هم به وحشتش می انداخت. شعار" آمریکا بدتر از شوروی، شوروی بدتر از آمریکا، انگلیس از هر دوی انها بدتر" اثر خود را در جنی گذاشته بود. می دانست در گیرودار جنگ و احساسات شدید تهاجمی ایرانیان نسبت به غریبها، دنبال مگی در ایران گشتن هیچ سودی ندارد. او از روزی که به خانه ی تمیمی ها تلفن کرد و هیچ کس جواب نداد، دچاره دلشوره و اضطراب شد. خبر بمبارانهای تهران دیوانه اش می رکد. در آروزی خبری از علی و مگی می سوخت. اخبار مربوط به جنگ ایران و عراق را تا انجا که می توانست و به دسترسی داشت پی می گرفت. نقشه ی بزرگی از تهران روی میز ناهار خوری اش بود. به محض اطلاع از هر بمبی که بر سر مردم تهران ریخته می شد، با چشمی اشکبار روی نقشه خم می شد و نقطه ی بمباران شده را پیدا می رکد. پیش از آن ، همیشه در اوج پریشانی از فری خواسته و به وی التماس کرده بود وقتی صدای او را می شنود گوشی را نگذارد و بلافاصله ارتباط را قطع نکند و بگوید بمبهایی که غروریخته به کجا اصابت کرده است. اما از روزی که انها خانه را تخلیه کرده و رفته بودند و کسی به تلفنهای او جواب نمی داد، روزگارش سیاه شده بود.
جنی پس از رفتن علی و مگی چنان تغییر شخصیت داده بود که برای نزدیکانش هم باور کردنی نبود. وضع روحی او مصداق کامل کسی بود که دچار بحران هویت شده باشد. در ان گیرودار دو بمب به محله ای که خانه های قدیمی

R A H A
11-25-2011, 04:54 PM
333_ 343

تمیمی ها در انجا قرار داشت اصابت کرد. ان روز جنی وقتی روی نقشه تهران خم شد و محله را پیدا کرد، چنان فریادی کشد که جولیا وحشتزده از اشپزخانه بیرون دوید و سعی کرد او را ارام کند.اما او ارام شدنی نبود. فریادهای جگر خراشش جولیا را مجبور کرد که به ریچارد تلفن کند و از او کمک بخواهد. اما از لندن تا برایتون حدود دو ساعت با قطار فاصله بود. ریچارد گفت بهتر است تا او برسد از ادی کمک بخواهند. اما پیدا کردن او هم در ان ساعت از روز کار اسانی نبود. حال بحرانی جنی تمرکز جولیا را برهم زده بود. با شماره ای که ازادی داشت تماس گرفت. اما به نتیجه نرسید. او برای ماموریت درون شهری محل کارش را ترک کرده بود. جولیا که خود پیرزن نحیفی بود، ناچار از پلیس کمک خواست. برای پلیس شرح داد که جنی فکر می کند مگی در بمباران تهران کشته شده است.
ریچارد وقتی به برایتون رسید، مجبور شد برای دیدن جنی و جولیا به بیمارستان رجوع کند. جولیا پیش از انکه خانه را ترک کنند، برای او یادداشتی گذاشته و تذکر داده بود جنی را به بیمارستان نزدیک خانه شان می برند. ریچارد کلید خانه را داشت و یادداشت کاملا در معرض دید بود. با خواندن یادداشت بلافاصله خود را به بیمارستان رساند. جولیا نگران و اشفته به او گفت احتمالا مگی در بمباران کشته شده است.
روز بعد وقتی ادی به بیمارستان امد ، جنی زیر بارانی از داروهای ارام بخش و اعصاب، از محیط جدا شده بود و در خوابی مصنوعی همه چیز را فراموش کرده بود. نظر پزشکان در مورد بهبودی او در کوتاه مدت چندان امیدوار کننده نبود. جنی پس از پنج روز بی خبری از محیط اطراف ، حتی نتوانست چارلز را که به ملاقاتش امده بود به درستی بشناسد. چارلز در ساعت ملاقات با دسته گلی در دست، همراه ادی به بیمارستان امده بود. با دیدن حال بد مادر چنان ناراحت و مضطرب شده بود که ادی مجبور شد او را از اتاق بیرون ببرد و قول بدهد به محض انکه جنی حالش بهتر شد، او را دوباره برای ملاقات بیاورد . ادی برق اشک را در چشمهای او می دید و بسیار متاثر می شد . اگر جولیا از او نخواسته بود چند ساعتی پیش جنی بماند تا او به خانه برود و حمام کند و برگردد، چارلز را از بیمارستان بیرون می برد. چارلز هر چند به ان درجه از عقل رسیده بود که بفهمد پدرش به چه دلیل از مادرش جدا شده ، چون ادی همه چیز را صادقانه به او گفته بود، با این حال چنان به مادرعلاقه داشت که نمی توانست وضع بد موجود را به اسانی تاب بیاورد. او برخلاف قولی که به ادی داده بود که مرد باشد و هیچ وقت گریه نکند، به هوای گردش در باغ بیمارستان از ساختمان بیرون رفت و به شدت گریه کرد. او پس از رفتن علی و مگی هم چند بار وقتی ادی در خانه نبود گریه کرده بود. مگی را دوست داشت، و علی را بیش از مگی. علی توانسته بود در قاب او جای والایی داشته باشد. و حالا بی انکه بداند مادرش در سوگ مرگ مگی بیمار شده و در بیمارستان خوابیده ، از ته قلب دعا می کرد هرچه زودتر علی مگی را بردارد و پیش انها بازگردد.
جنی ده روز در بیمارستان بستری بود، و پس از ان همراه جولیا و کارول و ادی به خانه بازگشت. دکتر مقدار داروهایش را اندکی پایین اورده بود و او ساعاتی از روز را بیدار می شد. اما بیداری اش ساعات مطلوبی نبود. جولیا و کارول تمام عکسهای مگی را از روی بوفه ها و دیوارها برداشته بودند. با این حال او به سراغ البومها می رفت و دقایق طولانی به عکسهای مگی خیره می شد. جولیا دیگر اجازه نمی داد او به خبرهای مربوط به جنگ ایران و عراق گوش کندو سعی می کرد موضوع احتمالی کشته شدن مگی را لباس مقدس بپوشاند و به او ارامش ببخشد. ( مگی فرشته کوچکی بود که باید در اسمانها زندگی می کرد.) به او می قبولاند پرواز مگی بهتر از حضورش در کنار علی و خانواده او بود. اطمینان داشت اگر جنی به این مسئله معتقد شود، روحش ازاد می گردد. از این رو تا می توانست، از شخصیت زشت و مخوف علی و خانواده اش می گفت. این جمله را هر روز بارها برایش تکرار می کرد: مگی باید از چنگال انها خلاص می شد و به اسمانها می رفت.
هم جولیا و هم کارول و ریچارد ارزو داشتند ادی حاضر شود دوباره با جنی زندگی کند. اما ادی با اینکه در ان موقعیت سخت جنی را تنها نگذاشته بود و محبت فراوانی به او می کرد،حاضر نبود یک بار دیگر به عنوان همسر در کنارش زندگی کند. حتی اگر پای دوروتی هم در میان نبود،به این کار راضی نمی شد.دوروتی یکی از همکارانش بود. به هم علاقه مند شده بودند و قصد ازدواج داشتند. پیش از بیماری جنی،ادی قصد داشت ماجرای ازدواج با دوروتی را با چارلز درمیان بگذارد.اما حال خراب جنی و چهره افسرده او برنامه اش را به هم ریخته بود. از علاقه جنی به خود باخبر بود و می دانست اگر چنین خبری به گوش او برسد،حالش به مراتب بدتر می شود. جنی با از دست دادن علی و مگی چندبار تا انجا پیش رفته بود که به ادی گفته بود حاضر است به خاطر چالز در رفتارش تجدید نظر کلی کند تا دوباره زندگی را در کنارهم شروع کنند. اما ادی مجرای گفتگو را بسته و از ادامه ان جلوگیری کرده بود. ادی نه حاضر بود بار دیگر با او زندگی کند و نه حاضر می شد چالز را به او بدهد.و حالا با پیش امدن ماجرای دوروتی و بیماری جنی نمی دانست چه کند. روزی که کارول به محل کار او تلفن کرد و گفت می خواهد به برایتون بیاید تا راجع به جنی با او صحبت کند،او ساکت ماند و پاسخی نداد. سکوت او معنی ناگواری داشت. به همین دلیل کارول بی انکه صبر کند تا جواب منفی صریح بشنود معذرت خواست و گوشی را گذاشت. چالز از حضور گهگاه دوروتی در خانه شان عصبانی بود. ادی این را به خوبی می فهمید و هر روز کارش مشکل تر می شد. یک روز وقتی دوروتی از چالز خواست نقاشیهایش را به او نشان دهد،چالز به اتاقش رفت و دیگر بازنگشت ،و در جواب ادی که صدایش زد و گفت: مگر نرفتی دفتر نقاشی ات را بیاوری؟ چرا دیر کردی؟ با صدای بغض گرفته جواب داد: من دوست ندارم دفترم را نشان بدهم. دوروتی همچون ادی می دانست کنار امدن با او کار دشواری است. چالز هنوز از دنیای پر راز و رمز بزرگ ترها چیزی نمی دانست.به همین دلیل حرفهایش را صادقانه و معصومانه می زد. دوروتی را دوست ندارم. دلم می خواهد جنی بیاید اینجا. جنی به دشواری رو به بهبودی می رفت. پزشکش معتقد بود هر قدر محیط زندگی او محبت امیزتر و حمایت کننده تر باشد حالش زودتر بهبود پیدا می کند. این توصیه ها ادی را در فشار می گذاشت. او خود را موظف می دید حال که جنی دچار بحران روحی است،به عنوان یک انسان به او محبت کند. برایش مسلم بود طرح مسئله دوروتی ضربه بزرگی به او خواهد زد. دست کم باید چند ماه صبر می کرد. این موضوع را با پزشک معالج او در میان گذاشته و از وی کمک خواسته بود.جواب دکتر همان چیزی بود که خود او می دانست. هر ضربه دیگری هر قدر هم کم فشار،ممکن است جنی را دوباره به قهقراه ببرد. دوروتی وضع او را درک می کرد. اما او هم زن بود و بسیاری از نقطه ضعفهای زنانه را با خود داشت. از جمله حسادت.
روزی که ادی موضوع ازدواجش را به دکتر معالج جنی گفت،دوروتی همراهش بود و توصیه های دکتر که گفت جنی نباید در معرض هیچ فشار دیگری قرار بگیرد،با لحنی ناخشنود پرسید: مثلا تا چند ماه؟ و باز در جواب دکتر که گفت: این مدت را ما تعیین نمی کنیم. واکنش جسم و اعصاب و روان جنی تعیین می کند.با دلتنگی و ناخرسندی گفت: پس می شود فکر کرد ممکن است سالها طول بکشد. چنین پاسخی دست کم دکتر را معتقد کرد که دوروتی اهل فداکاری و کنار امدن نیست و می خواهد هر چه زودتر تکلیفش با ادی روشن شود و تصمیمش را برای شغل نسبتا پردرامدی که در یکی از شهرهای صنعتی برایش پیدا شده بود بگیرد.همان شب بود که دوروتی به ادی گفت: من نمی توانم زندگی ام را تحتالشعاع جریانی قرار بدهم که همسر سابقت مربوط می شود.این واکنش ادی را برسر دوراهی سختی قرار داد،به طوری که ناچار شد تصمیم را به عهده خود دوروتی بگذارد و به او بگوید هر چند واقعا دوستش دارد و می خواهد با او ازدواج کندو با این حال حاضر نیست لطمه ای به جنی بزند که موجب ناراحتی وجدان خودش شود.حضور هر روزه ادی روح اسیب دیده جنی را ارامش می بخشید. او که به سختی دوران بحرانی بیماری را پشت سر می گذاشت. با دیدن محبتهای ادی در فضایی عاطفی قرار می گرفت و از شدت جراحات روحی اش کاسته می شد. اگرچه ادی در هر ملاقات بیش از یک ساعت نزد او و جولیا نمی ماند،با این حال تاثیر ملاقاتهایش به وضوح در جنی پیدا بود. چالز در رویاهای کودکانه خود ارزوی ان روزی را داشت که دوروتی برای همیشه برود و جنی جای او رابگیرد.او که توصیه ادی و پزشک جنی هیچ صحبتی از دوروتی نمی کرد ،در دل نقشه می کشید تا او را از سر راه زندگی شان بردارد. او در این تصمیم تا مرحله بی ادبی هم پیش رفت. دیگر در سلام کردن به دوروتی عجله ای به خرج نمیداد ،و از نشستن در هال و غذا خوردن با او طفره می رفت. حتی گاهی برای انکه مجبور نشود او را ببیند ساعتها ادرارش را نگه می داشت و به توالت که در ضلع غربی هال قرار داشت نمی رفت.ادی گهگاه از او بازخواست می کرد و تذکر می داد رفتارش با دوروتی مودبانه نیست. او تمام توصیه ها را می شنید و در سکوت کامل به اتاقش برمی گشت و دقایقی بعد تمام انچه را شنیده بود،به دست فراموشی می داد.ادی مجبور بود دوروتی را هم توجیه کند و از او بخواهد انتظار زیادی از چالز نداشته باشد. معتقد بود وقتی ازدواج کنند و او به طور رسمی و همیشگی با انها زندگی کند،همه چیز حل می شود. گهگاه هدایایی می خرید و به او می داد که به چالز بدهدو دوروتی از این روش راضی نبود. انتظار داشت ادی با قوه قهریه چالز را مجبور کند وظایفش را بشناسد. اما ادی به این روش معتقد نبود. او به دوروتی می گفت اگر با چالز دوست باشد،خیلی بهتر و زودتر می تواند نظر او را به خود جلب کند.این اختلاف نظرها روز به روز بیشتر می شد. انها که روزی از دیدار هم خیلی لذت می بردند،حالا در هر دیدار کارشان به بگو مگوهای خسته کننده می کشید دوروتی می خواست با دلیل و برهان ثابت کند هر چه بیشتر به قول خودش به چالز باج سبیل بدهند او بدتر خواهد کرد.حتی ثا را فراتر گذاشته بود و می گفت تنبیه بدنی مفصل ممکن است چالز را متوجه رفتار بی ادبانه اش بکند.به هر حال دوروتی از جمله زنانی نبود که حاضر باشد به قول خودش تملق پسری چند ساله را بگوید و نازش را بکشد. این روش را برای خود نقطه ضعف می دانست. او فقط مسئله چالز رانداشت. جنی هم با همه بیماری و قابل ترحم بودنش مورد قهر و بی مهری او بود. از رفت و امدهای ادی به خانه او ناراحت می شد.می گفت جنی نمی گذارد چارلز در چهارچوبی که برایش تعیین شده باقی بماند. عقیده داشت نباید بگذارند چارلز زیاد با مادرش روبه رو شود. البته چارلز بهانه بود. او به جنی حسادت می کرد و دلش نمی خواست ادی رابطه اش را با او همچنان ادامه بدهد. بارها به او می گفت: چارلز هر بار از پیش جنی می اید ، بی ادب تر و نافرمان تر می شود. ما نباید بگذاریم با او تماس زیادی داشته باشد.
این نظریه ادی را به شدت عصبی و ناراحت می کرد. او می دانست برای به دست اوردن حضانت چارلز دست به کارهایی زده که جنی هم اگر امکاناتش را داشت، می توانست از ان راهها به احتمال قوی چارلز را از ان خود کند. او وکالتش را به یکی از مهم ترین و گران ترین وکلای شهر داده بود. اما امکانات مالی جنی در حدی نبود که بتواند حتی وکیل دست چندم بگیرد. همین مسائل بود که وجدان ادی را می ازرد و نمی گذاشت حال که جنی در ان موقعیت سخت قرار گرفته بود، به او ضربه های دیگری بزند. به خصوص محبتهای علی را نسبت به چارلز، از ناحیه جنی می دید. نسبت چارلز با علی ، مثل نسبتش با چوروتی بود. اما چارلز علی را بی نهایت دوست داشت. هر وقت پیش او و جنی می رفت، شاداب و سرحال و خندان ، با دستهای پر برمی گشت و انتظار هفته بعد را می کشید تا دوباره با انها باشد. علی به دلیل عمل غیرقابل توجیهش مورد تنفر تمام مردم انگلیس قرار گرفته بود، با این حال ادی برایش همچنان احترام قائل بود. او قبل از رفتنش وجه قابل ملاحظه ای به حساب چارلز ریخته و نشان داده بود به اینده وی فکر می کند. همین اقدام باعث شده بود ادی برخلاف همه ، او را تبرئه کند. به خصوص وقتی می دید دوروتی از خریدن حتی یک شکلات برای چارلز دریغ می ورزید، ویزگیهای علی بیشتر در نظرش با ارزش می شد.
جنی در محیط گرم و عاطفی ای که جولیا ، كارول ، ادی و چارلز برایش فراهم اورده بودند، کم کم از چنگال دیو مهیب فروپاشی اعصاب رها می شد ، و به توصيه پزشک معالجش به خود کمک می کرد تا مگی را فراموش کند. پزشک معالجش به ادی هم مرتب توصیه می کرد او را در ان وضعیت حساس روانی رها نکند. تمام این عوامل باعث می شد وی در برزخی سخت قرار بگیرد، برزخی که اعتراضها و خشونتهای روزافزون دوروتی به جهنم مبدلش می کرد. بارها به صراحت به او گفته بود هیچ احساسی به جنی ندارد، وگرنه پس از رفتن علی می توانست دوباره با او زندگی کند. اما دوروتی از ان دسته زنانی بود که در عشق بسیار انحصار طلب هستند. حاضر بود همه چیز را با دیگران تقسیم کند، مگر عشقش را ، این ویزگی از چشم ادی پنهان نبود، و سعی می کرد به او بفهماند هیچ تقسیمی در میان نیست و او فقط می خواهد به زنی که مادر فرزندش است کمک کند تا از کوران بحرانها بیرون بیاید و دوباره روی پای خود بایستد. تلاش می کرد به او بقبولاند این سختگیریها و سوء ظنها جز خراب کردن عشق و محبت هیچ نتیجه دیگری ندارد. شبی که به مناسبت تولد دوروتی یک دستبند طلای ظریف ایتالیایی خرید و در رستورانی گران قیمت جا رزو کرد تا شبی به یا ماندنی داشته باشند، دست او را به دست گرفت، به لب برد و بوسید، و در حالی که اشک در چشمهایش برق می زد، گفت: دوروتی، دوستت دارم. تو باید مرا با همین مجموعه که هستم قبول کنی، چون در حال حاضر هیچ راه دیگری ندارم. نه می توانم توصیه های پزشک معالج جنی را نشنیده بگیرم، نه می توانم چارلز را تحت فشار قرار دهم. خواهش می کنم موقعیت مرا درک کن. نگذار لحظات شیرینمان با بگو مگوهای بی ارزش تلخ شود. سپس دستبند را به دست او بست و دستهایش را باز هم بوسید و روی گونه هایش گذاشت. من مطمئنم به این ترتیب که پیش می رود، جنی به زودی سلامتی اش را به دست می اورد و به سر کارش برمی گردد و مشغول می شود. ان وقت است که من بی هیچ نگرانی و عذاب وجدانی می توانم در کنار تو زندگی پر از لذت و خوشخبی ای را شروع کنم.
رفتار و حرکات ادی تا حدودی دوروتی را تحت تأثیر قرار داد. او درحالی که چشم به چشمهای نمناک ادی دوخته بود، گفت: کی ماجرای مگی تمام می شود؟ مگر مردم این مملکت هیچ درد و مشکلی غیر از مگی ندارند؟ حالا که او مرده است، چرا دست از مرده اش برنمی دارد؟ شاید اگر روزنامه ها دست از سر جنی بردارند و او مجبور نشود هر چند روز یک بار در این مصاحبه های جنجالی زورنالیستی شرکت کند و خاطرات مگی برایش زنده شود، زودتر بهبود یابد.
_ تو کاملا درست می گویی. اما خبرنگاران دست بردار نیستند!
اه...می خواهند از یک بچه کوچک قهرمان و اسطوره بسازند. چرا جنی به این مصاحبه ها تن می دهد؟
_ حق با توست . جنی می تواند در خانه اش را ببندد و دیگر به هیچ سوالی جواب ندهد. اما تو یک چیز را نمی دانی. او از این راه پول خوبی به دست می اورد.
دوروتی اعتراض کنان گفت: یعنی او مگی را وسیله ای برای کسب درامد کرده؟ خدای من، خیلی وحشتناک است. ایت توهینی به روح پاک و معصوم مگی نیست؟
فراموش نکن که علی پنج میلیون دلار از او خواسته تا مگی را پس بدهد. جنی به پول احتیاج دارد. در ضمن، او معتاد است! هزینه دارد.
خدایا، چطور باورکنم تو هر روز به سراغ چنین زنی می روی؟ چطور جرئت می کنی چارلز را به دستش بدهی؟
من به تو گفته بودم که جنی زن فاقد خصوصیات مثبت اخلاقی است. تمام معتادان چنین هستند. انها باید از هر راه ممکن، هزینه سرسام اور اعتیادشان را تأمين كند.هیچ بعید نیست به زودی کتابی هم به نام او منتشر شود. فغلا جامعه انگلستان به خاطر مسائل سیاسی ای که با ایران دارد، می خواهد از این ماجرا استفاده های تبلیغاتی علیه ایران بکند. عصر ، عصر تبلیغات است. من به وضوح می بینم از جنی بهره برداری سیاسی می شود. او فعلا بهترین موضوع است. البته بنگاهای خبر پراکنی ترجیح می دادند مگی هرگز نمیرد تا این موضوع داغ بماند. اما حالا بدشانسی اورده اند و می خواهد حداکثر بهره برداری را از این واقعه بکنند.
این طور که پیش می رود، کتابی که به اسم جنی نوشته می شود می تواند رکورد فروش را در انگلستان بشکند.
همچنان که کتاب بدون دخترم هرگز بتی محمودی رکورد فروش را در امریکا شکست. من می دانم جنی هیچ استعدادی در نویسندگی ندارد. اما لازم نیست چنین استعدادی داشته باشد. از طرف او می نویسند و ماجراهای عجیب و غریب هم پیرامون علی مطرح می کنند و بعد کتاب را در همین جا به چند زبان دیگر ترجمه می کنند و سهم خوبی به او می دهند.
وجنی به زودی یکی از نویسندگان مشهور روز دنیا می شود.
ان هم با فضایل اخلاقی ای که به او نسیت می دهند! به طور حتم او را مادری خوب و فداکار و از جان گذشته معرفی می کنند، و علی را مردی خونخوار و وحشی و حیوان صفت!
خب، تو هم می توانی مصاحبه ای ترتیب بدهی و انچه را میدانی بگویی.
مطمئن باش سازمانهای اطلاعاتی که عامل بزرگ کردن این ماجرا هستند، دهان مرا خرد می کنند. مگر می شود به باور یک ملت اسیب رساند؟ انها مردم انگلیس را به هیجان اورده اند تا از ان بهره برداری سیاسی کنند. ار این گذشته ، مسئله اتحاد با امریکا چه می شود؟ موضوع گروگان گیری اعضای سفارتخانه امریکا در ایران فراموش نشده.
وای... سیاست چه معماهای پیچیده ای دارد.
باورکن اگر روزی به تمام دست اندرکاران ثابت شود جنی زنی معتاد و فاقد ملاکهای اخلاقی بوده که جان علی را به لب رسانده، باز دستهای پنهان نمی گذارند لطمه ای به تقدس مادرانه او وارد بیاید. قصه انها وقتی خریدار دارد که مردم را به هیجان بیاورد، احساساتی کند و اشکهایشان را جاری نماید.
بیچاره علی! شاید اگر می دانست روزی کار به اینجا می کشد، دست به چنین اقدامی نمی زند!
یا شاید اگر می دانست پناه بردن به کشورش او را قربانی جنگ می کند.از اینجا نمی رفت. علی خیلی خوب بود. تحصیلات عالی و استعداد فوقا العاده ای داشت. چند دانشگاه از او دعوت به کار کرده بودند. ثروتمند بود و امکانات مالی اش را بی دریغ در اختیار جنی می گذاشت. اما نمی دانست جنی نمی تواند برای هیچ کس چیزی باشد.
چرا جنی قدر او را نمی دانست؟!
بیا دیگز از او حرفی نزنیم و امشب را به فکر خودمان باشیم.
ادی... کی باهم عروسی می کنیم؟
دیگر تو همه چیز را می دانی. هم تنگناهای مرا، هم وضعیت چارلز را و هم مشکلات جنی را . خودت بگو کی عروسی می کنیم؟
سوالم را به خودم برمی گردانی؟
فکر می کنم تمام انچه را برای تصمیم گیری ات لازم است گفته ام. یقین دارم می دانی کی موقع چنین اقدامی است.
تو حاضر وقتی جنی زن ثروتمندی شد، که به زودی می شود ، چارلز را به او بدهی؟
ادی که هیچ انتظار چنین سوالی را نداشت ، اول با تعجب نگاهش کرد. بعد به فکر فرو رفت. دوروتی سکوت کرده بود و بی صبرانه منتظر شنیدن جواب او بود. دردل ارزو می کرد جوابش مثبت باشد. او فکر می کرد بدون حضور چارلز خوشبختی اش با ادی تکمیل می شود. اما ادی متفکر و منقلب جوابی داد که امیدهای او را به یأس مبدل کرد. او در حالی که سعی می کرد، فقط سعی نگذارد ان شب به یا ماندنی خراب شود، گفت: من نسبت به چارلز بیش از تو احساس مسئولیت می کنم.
این جواب به تلاش او برای خراب نشدن ان شب لطمه زد. چون دوروتی با حیرت پرسید:
_ چه گفتی ؟ نسبت به او احساس بیشتری داری؟
انتظار ندارم در این مورد درکم کنی، چون هیچ درکی از فرزند نداری. اما خیلی ارزو داشتم با شناختی که حالا از جنی پیدا کرده ای، چنین سوالی نکنی. سوالت از روی بی مسئولیتی بود. در حالی که می دانی سرنوشت اینده چارلز در دست من و توست. در غیر این صورت او نابود می شود. جنی چطور می تواند او را تربیت کند؟
_ تو نباید چنین جواب صریحی به من می دادی!
و تو می دانی علی مگی را برد تا مادری چون جنی نداشته باشد. ان وقت از من انتظار داری کمتر از او به فکر اینده پسرم باشم؟ مگر مشکل جنی نداشتن ثروت بود که با ثرتمند شدنش مسئله حل شود؟ او هر قدر امکانات مالی اش بهتر شود، با دست بازتر می گساری می کند. بچه ای که مادرش را همیشه مست ببیند ، از او پیروی نمی کند؟ ببینم، می توانی قیاس به نفس کنی؟
_ در چه مورد؟
اگر فرزندت پدری معتاد داشته باشد،بچه ات را به او می دهی و خودت را خلاص می کنی و می روی؟ خواهش می کنم به سوالم فکر کن. جوابت برای من خیلی اهمیت دارد.
دوروتی سرش را پایین انداخت. به فکر فرو رفته بود. حالا ادی بود که بی صبرانه انتظار جواب او را می کشید. پس از دقایقی که به کندی گذشت، او سر بلند کرد و گفت: مگر نگفتی بیا دیگر از او حرف نزنیم؟!
_ کدام او؟ چارلز یا جنی؟ من گفتم از جنی حرف نزنیم. اما حالا بحث بر یر چارلز است. باید جوابم را به طور صریح بدهی. این جواب بسیار تعیین کننده است.
دوروتی لبخندی زد و گفت: بچه ام را هرگز از خودم جدا نمی کنم. حتی اگر از جنی فقیر تر باشم.
ادی با جواب او به شوق امد، و لبخندی به وسعت تمام صورت بر چهره اش نشست. با حالتی عاشقانه گفت: دوروتی، دوستت دارم. خواهش می کنم برای چارلز مادری واقعی باش؛ مادری دلسوز و مهربان.

R A H A
11-25-2011, 04:54 PM
344-349

9

فري نمي دانست در آن اوقاتي که آخرين تلاش هايش را کرده ورضايت علي را براي ازدواج با مهشيد گرفته، مطبوعات انگليس خبر ازمرگ مگي داده اند. و توران که برعکس گذشته ها بال و پرش ريخته و چيز زيادي از اقتدار مطلقش نسبت به خانواده باقي نمانده بود، سرانجام در مقابل اصرارها و استدلال هاي فري کم آورده و با دلي چرکين به او گفت:
ـ به خدا دختر مليحه واقعا بي نظير است. چرا سراغ او نرويم؟ آنها شازده اند. شجره نامه دارند.
ـ مامان هيچ کس براي مگي مثل مهشيد مادري نخواهد کرد. او خودش مادر است و سرنوشتي مثل علي دارد. مي تواند مشکلات اورا خوب بفهمد و با هم کنار بيايند.
ـ دخترهاي درجه اول تهران را دودستي تقديم علي مي کنند. چرا سراغ زن طلاق گرفته و بچه دار برويم؟
ـ بگذاريد خود علي نظر بدهد. من ميدانم مهشيد را انتخاب مي کند. الان مدت هاست به هم نزديک شده اند. مهشيد مگي را مثل بچه خودش دوست دارد. شما که ميدانيد علي مگي را از خودش دور نمي کند. هر دختري هم حاضر نيست چنين وضعي را قبول کند.
ـ خودم نگهش ميدارم.خودم بزرگش مي کنم.
ـ اينقدر خودم خودم نکنيد. شما سني را پشت سر گذاشته ايد. گاهي اوقات مي بينيم حتي خوصله مونا را هم نداريد.
ـ من از اول گفتم خودم مگي را بزرگ مي کنم. حالا هم روي حرفم هستم.
ـ اما مي بينيد که پسرتان به شما اعتماد ندارد و بچه اش را براي يک ساعت هم پيشتان تنها نمي گذارد.
ـ خب ما اشتباه کرديم. او فهميد چه نقشه هايي براي بچه اش داريم. اعتمادش سلب شد.
ـ مونا و مگي با هم نمي سازند.زندگي مان جهنمي مي شود.
فري براي هريک از بهانه هاي توران پاسخي حاضر و آماده داشت. سرانجام توران سکوت کرد تا علي نظر قطعي اش را اعلام کند. فرزين در متن جريان قرار داشت. اما سالار چيز زيادي نمي دانست. برايش مهم نبود. تنها دغدغه اش اين بودکه وقتي علي ازدواج کند و از اين خانه برود، نمي تواند هرروز مگي را ببيند و در آغوش بگيرد. اين موضوع را به فري وتوران هم مي گفت:
ـ من نمي دانم چرا اينقدر به اين بچه علاقه دارم.اگريک روز نبينمش کلافه مي شوم.
در اين موارد توران پشت چشمي نازک مي کرد و مي گفت:
ـ چه عجب که حرف از علاقه مي زني! نمي دانستم تو هم دل داري.
سرانجام فري پيروز شد و ازدواج علي و مهشيد سر گرفت، و توران با تمام تلاشهايش نتوانست علي را راضي کند که در همان خانه زندگي کنند. علي تحت تاثير تلقينات مهشيد با اين امر مخالف بود.
ـ بچه ها زير دست پدربزرگ و مادر بزرگ لوس ميشوند. من نمي توانم در کنار آنها، مگي را آنطور که تو مي خواهي تربيت کنم
او هيچ وقت به علي نمي گفت خواهرش چه نقشه هاي هولناکي درسر دارد. فقط تا آنجا که مي توانست تلاش مي کرد مگي را از دسترس فري دور نگه دارد.
کشمکش ادامه داشت. توران و سالار و فرزين در يک جبهه بودند و علي در جبهه اي ديگر. او دلش مي خواست زندگي مستقلي داشته باشد، اما گاه در مقابل اصرار هاي تضرع آميز مادر نرم ميشد. با اين حال مهشيد کارگردان پشت پرده بود. او علي را با دليل و منطق قانع مي کرد زندگي مستقلي داشته باشند ، و فري خوشحال و مشتاق اورا حمايت مي کرد که جدا از آنها زندگي کنند تا فرصت مناسبي بيابد و نقشه اش را عملي کند. جز مهشيد هيچ کس نمي دانست او همچنان براي مگي دندان تيز کرده است.
روزي که فري به گيتي تلفن کرد تا خبري از جني بگيرد، سه روز بود علي با مهشيد ازدواج کرده بود و در آپارتمان بزرگ و خوبي که اجاره کرده بود زندگي مي کردند. او تصميم داشت پس از رفتن مستاجر خانه اش،در آنجا تغيير و تحولاتي بدهد و زندگي شان را به خانه خودش منتقل کند. اين تغيير و تحولات به طور وسيعي به بهبود بحران هاي روحي اش کمک مي کرد.
گيتي به فري مي گفت:
ـ اي بي انصاف! چند وقت است به من تلفن نکرده اي؟ اينجا شايع شده که به خانه شما بمب اصابت کرده و مگي کشته شده است. نمي داني روزنامه ها دوباره چه سرو صدايي راه انداخته اند. جني سياه پوش شده. حالا چطور مي تواني ثابت کني مگي زنده است تا نقشه ات را اجرا کني؟ چرا هرچه به خانه تان تلفن مي کنم جواب نمي دهيد؟
فري اول يکه خورد. اما بعد بي آنکه اورا در جريان تصميماتش قرار دهد جواب داد:
ـ اگر علي ساربان است، مي داند شتر را کجا بخواباند. تو فعلا هيچ واکنشي نشان نده. نگذار کسي بفهمد از زنده بودن مگي خبر داري. من کاري مي کنم که تمام مردم انگلستان جا بخورند. صبر کن. خانه را هم عوض کرديم تا جني هيچ رد و نشاني از ما نداشته باشد.
ـ چرا به من نمي گويي چه تصميمي داري؟ چرا زودتر خبر ندادي خانه تان را عوض کرده ايد؟ نمي داني چقدر نگرانتان شده بودم.
ـ براي اينکه هنوز نقشه ام کامل نشده. وقتي موقعش رسيد، خبرت مي کنم. تو فعلا دوستي ات را با جني ادامه بده. به زودي بايد ماموريت بزرگي انجام بدهي. نگران ما هم نباش. همگي خوب و سرحاليم.
ـ الان موقعيت خيلي مناسب است. موج نفرت از علي تا مغز استخوان ها نفوذ کرده . آنجا چه خبر است؟
ـ جنگ، جنگ، جنگ
ـ مسائل مربوط به مگي به آنجا نرسيده؟
ـ چرا، ولي خيلي جزيي و کم رنگ. اخبار جنگ هرخبري را تحت الشعاع قرار مي دهد . از اين گذشته، در چنين وانفسايي که عراق استانها را تصرف و مردم را آواره و زندگيها را فلج مي کند، اين خبرها تبليغات سو و مغرضانه دشمن تلقي مي شود.
ـخب بالاخره کي اقدام مي کني؟
ـ به زودي برايت عکس هايي مي فرستم که در اختيار روزنامه ها بگذاري!
ـ چه عکس هايي؟
ـ عکس هايي که نشان مي دهد مگي زنده است اما چه زنده بودني!
ـ يعني چه؟
ـ عکس هايي مي فرستم که انگلستان را به لرزه درآورد و مردم با جان و دل پنج ميليون دلار را فراهم کنند.
ـ پس زودتر اقدام کن. ممکن است کار ما درست شود و برويم آمريکا. براي مصاحبه دعوت شده ايم.
فزي آه بلندي کشيد و گفت:
ـ کاش من به جاي تو بودم. بالاخره يک روز خوردم را به آمريکا مي رسانم. اما نه با گدابازي. با جيب هاي پر از دلار که خانمي کنم.
ـ من که فکر مي کنم دارم خواب مي بينم. وقتي خبر رسيد که بايد براي مصاحبه آماده شويم، داشتم از خوشحالي سکته مي کردم.
مهشيد پس از سالهاي پر مصيبت، در بستر زندگي رويايي اي که به خواب هم نمي ديد، در کنار عشق قديمي و شوهر فعلي اش طعم سعادتي فراموش شده را مي چشيد و غرق خوشبختي بود. او مگي را دوست نداشت، اما اين رازي بود که مي خواست تا آخر عمر در سينه اش پنهان کند. يکي دوبار در لباس دوستي به علي گفته بود:
ـ اگر يک روز نارسيس را از من بگيرند، ديوانه مي شوم. بيچاره جني با ازدست دادن دخترش چه زجري را تحمل مي کند.
او هيچ گاه در چنين موارد پاسخ دلخواهي از علي نمي شنيد.مثلا جواب مي گرفت:
ـ تو مهر مادري زنان کشور خودمان را ديده اي. خيال مي کني در غرب هم از اين خبرهاست. نه بابا، اصلا اين طور نيست. آن سروصداهاي اول جني هم جنجال تبليغاتي عليه ايران و ايراني بود. او هميشه انقدر الکل در خونش دارد که دائم در حال هپروت باشد. خودت ببين. هنوز يکبار از مگي سراغ نگرفته.
جواب هاي او مهشيد را از روزي مي ترساند که علي بفهمد جني براي شوهر و فرزندش چه کرده!
فقط يک هفته از زندگي مشترک علي و مهشيد مي گذشت که فري تصميمش را گرفت. ساعت ده صبح تلفن کرد و به مهشيد گفت:
ـ خب جابه جا شديد؟ از خانه راضي هستي؟
ـ از همه چيز راضي هستم. علي مرد آرزوهاي من است.
ـ فکر مي کنم ديگر وقتش رسيده است.
اين جمله مهشيد را لرزاند. سکوت کرد. فري گفت:
ـ امروز مي آيم آنجا.
مهشيد سراسيمه جواب داد:
ـ امروز نه!
ـ چرا؟ نمي داني گيتي چه چيزهايي مي گفت. در انگلستان همه خيال کرده اند مگي در بمباران ها مرده. فعلا تمام نظرها دوباره به طرف جني است. او بازهم موضوع داغ خبرهاي جرايد شده . الان کاملا موقعش است.
ـ امروز ممکن است علي زود بيايد.
ـ مگر چه خبر است؟
ـ مي آيد دنبالم برويم شهرداري. مي خواهم تقاضاي برگه مهندسي ناظر بکنم.
ـ که چه بشود؟
ـ مي توانم مهندس ناظر طرح هاي علي بشوم.
ـ چطور تابه حال به فکر نيفتاده بودي؟
ـ براي اينکه برايم فايده نداشت. من نمي توانستم هيچ نظارتي را بپذيرم. چون کارفرما انتظار دارد مهندس ناظر دائم بالاي سر کار و کارگرها باشد اما حالا علي خودش همه کارها را انجام مي دهد و پول مهندس ناظر هم نمي دهد.
ـ بنابراين ديدارمان به فردا موکول مي شود.
مهشيد دوباره هراسان گفت:
ـ نه،نه! فردا قرار است مادرم را بياورم اينجا. هنوز خانه ما را نديده. بناست چندروزي پيش ما بماند. باشد براي هفته آينده.
ـ مادرت را پس فردا بياور.
ـ چند روز است امروز و فردا مي کنم. مي ترسم ناراحت شود.
فري بيقرار بود. با بي حوصلگي گفت:
ـ من به تو کار ندارم. وقتي مي روي دنبال مادرت کمي معطل کن من برنامه ام را اجرا مي کنم.
ـ نه فري باشد براي همان هفته بعد.
ـ آخر چرا؟ مگر پس فردا نمي روي دنبال مادرت؟ خب اين فرصتي عاليست . من با تو کاري ندارم.
بهانه هاي مهشيد بي فايده بود. فري حتي تا فردا هم طاقت تحمل و صبر نداشت، چه رسد به يک هفته ديگر.
مهشيد گفت:
ـ فري، مي خواهم راجع به اين تصميم با تو حرف بزنم.
فري با تعجب پرسيد:
ـ چه حرفي؟ اصلا من با تو کاري ندارم. تو ماموريتت را انجام داده اي. بايد محيط مناسب را فراهم مي کردي که کردي.سر موقع پولت را هم مي گيري.
ـ من... من پول نمي خواهم.
ـ چي؟ تو پول نمي خواهي؟ چطور شد؟ تو که سر کم و زيادش چانه مي زدي!
ـ آن موقع آن طور فکر مي کردم . اما حالا نه! تمام پول ها مال خودت.
ـ چه دست و دلباز شده اي! علي هرقدر هم پول در اختيارت گذاشته باشد،

R A H A
11-25-2011, 04:56 PM
صفحه 350 و 351

آن قدر نیست.پس یادت باشد خودت گفتی پول نمیخواهی.فردا نزنی زیر حرفت!»
«نه.نمیزنم.آن روز که سر زیاد و کمش چانه میزدم علی نبود.الان علی هست.تمام ثروت های دنیا را با او عوض نمیکنم.فری به خدا پول ارزشی ندارد.راست میگویند پول مثل چرک دست است.»
«برو بابا،من از این معماهای اخلاقی بیزارم.همه ی ما حیوانیم.منتها کمی متعالی تر از چهارپایان.»
«خیلی چیزها با ارزش تر از پول است که با هیچ قیمتی قابل اندازه گیری نیست.اصلا قیمتها تعین کننده ی ارزشها نیستند.»
«به به!چه واعظ خوبی!منبرت کو؟»
«تو هر چی میخواهی بگو.من در کنار علی آنفدر خوشبختم که بدون پول هم همین احساس را دارم.»
«تو یک طوری شده ای!»
«طوری نشده ام.فقط چشم و گوشم را باز کرده ام.دارم همه چیز را درست میبینم و میشنوم.صداهای آینده را میشنوم.مناظر اینده را میبینم»
«مگی کجاست؟»
«همین جاست.بدبختانه نارسیس با او نمیسازد.»
«خب،خانوم معلم اخلاق،فردا می آیم.وقتی تو دم از اخلاق میزنی میخواهم کرکر بخندم!مسخره!خداحافظ.»
مهشید باز هم حرف داشت.میخواست بگوید:«من انتخابم را کرده ام.انتخاب عبارت است از انتخاب یکی و نفی دیگری.من دنیا را در یک کفه ی ترازو گذاشتم و علی را در کفه ی دیگر.آن وقت علی را انتخاب کردم.»
میخواست بگوید:«این عشق در زیر خاکستر مانده سربراورده و تمام وجود مرا گذرگاه خود کرده.دائم گداختنم را نمیبینی؟»
میخواست بگوید:«خوشبختی محض قابل تکرار نیست.من غیر ممکنها را باور کرده و بدست اورده ام.بهای سنگینی هم برای تجربه های زندگی پرداخته ام.دیگر توان پرداخت بیشتر ندارم»ا
اما فری گوشی را گذاشته بود.
بار خاطرات گذشته و شکست در ازدواج اول،اسمان دلش را تیره کرده بود.فری هم او را دست انداخته و تحقیر کرده بود.غرور زخم خورده اش بی قراری میکرد.به این نتیجه رسید برای که برای دست نخوردن غرور باید بهایی سنگین پرداخت.او سالها رازهای تلخش را با سعه ی صدر درسینه نگه داشته بود تا غرور فرید را نشکند و زخمی نکند.حالا غرور خودش بود که آسیب میدید.البته قضاوت دیگران تزلرلی در او ایجاد نمیکرد.به دست اوردن علی در همان مدت کوتاه انقدر باران عشق به روح خسته اش باریده بودکه خشکی بیابان را تاب بیاورد.اما در عین طغیان میخواست متعادل باشد.میدانست انسان در تعادل به تعادلی میرسد.باید فکری میکرد.اما چه فکری؟تا ان روز با فری همفکری کرده بود.فراموش کرده بود بین عدالت،وجدان و پول کدام را باید انتخاب کند.و حالا توان عاطفی اش بر تمام ضعف ها غلبه یافته بود و میخواست در ان تناقض بزرگ،وجدان و عدالت را برگزیند.از فکر نبردی که در پیش داشت بر خود لرزید.فری کسی نبود که به این اسانی ها دست از سرش بر دارد.علی را به سوی او سوق داده بود تا راه را برای خودش هموار کند.حالا این کار انجام شده بود و فری مصمم بود نقشه اش را به اجرا در آورد.مهشید میدید راه گریز ندارد.اگر دست به دست فری نمیداد او کاری میکرد که زندگی اش از هم بپاشد.همان طور که علی را به او نزدیک کرده بود همان طور هم دورش میکرد و همه چیز را به هم میریخت.کافی بود علی را از نقشه شان با خبر کند.ان لحظه ای را در نظر مجسم کرد که فری همه چیز را به علی گفته باشد.نفسش تنگ شد.از تجسم آن لحظه ی شوم قلبش به تپش افتاد.میدانست فری اهل انتقام است.به هر قیمتی که شده.حتی به قیمت مصیبتی برای خودش.انجا نقطه ی پایان بود.همه چیز فنا میشد و به باد میرفت.علی دیوانه میشد و با توهین امیزتزین وضع ترکش میکرد؟مگی به جانش بسته بود.او را برمیداشت و به نقطه ای نامعلوم فرار میکرد.همان کاری که با جنی،و بعد هم با خانواده ی خود کرد.نه...نباید علی را از دست میداد.او مرد رویاهایش،

R A H A
11-25-2011, 04:56 PM
352 , 361



عشق عزیز و قدیمی اش بود از آن مهم تر ، با آن همه بد بینی و سوءظن به او اعتماد کرده بود . اعتمادی که حتی به مادرش نداشت . به مگی نگاه کرد . نمی دانست او برایش خوشبختی آورده یا بدبختی . باور داشت محبت های ساختگی اش به مگی ، علی را شیفته ی او نموده است . می دانست علی بدون مگی وجود ندارد . افکارش مغشوش و آشوب زده بود . باید راهی پیدا می کرد .
نارسیس تمام اسباب بازی های مگی را گرفته بود و به او نمی داد . مگی جیغ می کشید : « بده ، مال من است . »
سر نارسیس فریاد زد : « بده بهش ، حوصله ی صدایش را ندارم . »
نارسیس عروسک شکسته ای را جلوی او انداخت . مگی باز جیغ زد :« بده ... بابا خریده . »
مهشید با خشم به او نگاه کرد . از ذهنش گذشت : کاش واقعاً مرده بود .
تلفن زنگ زد . می خواست گوشی را برندارد . می ترسید باز هم فری باشد . اما زنگها قطع نمی شد . با تردید جواب داد . علی بود « سلام عزیزم ، چطوری ؟ »
مهشید بر خود مسلط شد . « خوبم ، خیلی خوبم . »
« انگار صدای جیغ مگی است . »
« چیزی نیست . سر عروسک دعوا می کنند . تو که خیلی دست و دلبازی . حتماً خسیسی اش به مادرش رفته . »
« مگر نارسیس عروسکهای او را گرفته ؟ »
« نه ، عروسک نارسیس را می خواهد . یک دقیقه گوشی را نگه دار . » با صدای بلند نارسیس را دعوا کرد . « او بچه است . چه عیبی دارد عروسکت را به او بدهی ؟ به عمد با صدای بلند صحبت می کرد که علی حمایتش را از مگی بشنود . به سوی نارسیس رفت . عروسکها را گرفت و به مگی داد . او ساکت شد .
علی آرام گرفت . مهشید گوشی را برداشت . « از اینکه سرکار هم به یادم هستی لذت می برم . »
« همه جا به فکرت هستم . مهشید ، در اختلاف بین نارسیس و مگی ، نارسیس را سرکوب نکن . خیلی سرش داد زدی . او هم بچه است . نباید احساس رنجش کند . حالا او برای من مثل مگی می ماند . دوستش دارم . »
مهشید از این دفاع صادقانه به خود لرزید . فکر کرد ، آیا رواست او چنین احساسی به بچه ی من داشته باشد و من به او خیانت کنم و برای بچه اش توطئه بچینم ؟ تصمیم خود را گرفت . من بهای با علی بودنم را می پردازم . با لحنی متفاوت پرسید : « به من بیشتر فکر می کنی یا به مگی ؟ »
« شما مثل هم نیستید . هر کدام جایگاه خودتان را دارید . »
نارسیس به دیوار تکیه داده بود و گریه می کرد . نگاه مهشید به او بود . از اینکه به خاطر مگی دعوایش کرده بود ناراحت بود . با دست به او اشاره کرد به آغوشش بیاید . او شانه هایش را بالا انداخت و نیامد .
مهشید گفت : « دلم می خواهد چند روز به مسافرت برویم . »
« چطور یکدفعه هوس سفر کردی ؟ من خیلی کار دارم . »
« چرا این قدر کار می کنی ؟ مگر با ساعت مسابقه گذاشته ای ؟ می گویند دوست را باید در سفر شناخت . می خواهم بهتر بشناسمت . »
« این نسخه را باید قبل از ازدواج می پیچیدی . حالا دیگر خیلی دیر شده . خب ، دوست داری کجا برویم ؟ اصفهان خوب است ؟ »
« عالی است . هر جا در کنار تو باشم خوش می گذرد . »
« مهندس کریمی اینجاست . بگذار ببینم او برنامه ای ندارد ؟ »گوشی را کنار گرفت و به مهندس کریمی گفت : « می خواهیم چند روز به مسافرت برویم . تو که نمی خواهی جایی بروی ؟ »
کریمی با صدای بلند خندید و گفت : « سفر ماه عسل است ؟ !»
مهشید صدایش را شنید . از ذهنش گذشت : نه ، فرار از یک مصیبت هولناک است .
علی گفت : « حسودی ات نشود ! تو که ماه عسل و ماه شیره ات را هم گذرانده ای ! »
« اما همیشه دلم می خواهد یک بار دیگر ... »
علی به مهشید گفت : « باشد ، فردا می رویم . زنگ بزن به هتل شاه عباس ، ببین می توانی جا رزرو کنی ؟ »
مهندس کریمی گفت : « من در اصفهان یک دوست دارم . برایتان رزرو می کند . »
علی به مهشید گفت : « شنیدی ؟ هتل را مهندس جان رزرو می کند . »
مهشید نفسی آسوده کشید . « علی دوستت دارم . خیلی زیاد . خیلی زیاد . »
« من هم همینطور . اگر مهندس کریمی برود ، می گویم چقدر ... »
مهندس کریمی قهقهه ای زد و گفت : « فردا بهش بگو . ماه عسل از فردا شروع می شود . »
مهشید اندکی آرام شد . وقتی از علی خداحافظی کرد ، اضطرابش فرو نشسته و مجال یافته بود به بررسی مسائل بپردازد . اول نارسیس را در آغوش گرفت و به سینه چسباند . « گریه نکن . بهترین عروسکها را برایت می خرم . »
مگی سرگرم بازی بود . نارسیس را صدا زد . « نارسی ، بیا بازی کنیم . »
مهشید تنهایشان گذاشت . به اتاق خواب رفت . چمدانی از کمد بیرون آورد و لباس های مورد نیازشان را در آن چید . ساک مگی و نارسیس را هم آماده کرد . بنا نداشت خبر سفرشان را خودش به فری یا توران بدهد . فکر کرد این کار را باید علی بکند . فری باید تصور می کرد تصمیم به مسافرت را علی گرفته .
ساعت پنج بعدازظهر بود که علی به خانه آمد . مهشید در آستانه ی در در آغوشش فرو رفت . انگار این آغوش را از دست رفته می دید و می خواست به هر قیمتی شده حفظش کند . مگی از دیدن علی ذوق کرده بود . آمد تا در آغوش او جا بگیرد . اما علی از عطر گردن مهشید مدهوش بود . انتظار طولانی شد . مگی جیغ کشید : « بابا ... بغل » هر دو به خود آمدند . مهشید از آغوش جانفزای علی بیرون خزید . علی مگی را به سینه چسباند و بوسید . نارسیس بدون مزاحمت اسباب بازیهای مگی را برداشت .
پس از صرف شام مهشید گفت : « به مامانت بگو فردا می رویم سفر .»
« نه ، تو بگو . بیشتر خوشش می آید . »
علی شماره را گرفت . سالار گوشی را برداشت . « الو ؟ »
« سلام بابا . »
« سلام بر پسر بی غیرت خودم ! بچه ، کجایی ؟! خودت هیچی . دلم برای مگی تنگ شده . بلند شوید همین الان بیایید اینجا . »
« الان که خیلی دیر است . می خواهیم زودتر بخوابیم . فردا عازم سفر هستیم . »
« دیگر بدتر شد . نمی توانم چند روز دیگر صبر کنم . می خواهم ببینمش . »
« شما بیایید . من باید یک مقدار کارهای لازم را انجام بدهم . »
« کجا می روید ؟ »
« اصفهان . شما هم بیایید . »
« فکر نمی کنم همه آمادگی داشته باشند . »
فری ابرو درهم کشیده بود . با خشم به سالار نگاه می کرد . همه چیز را برای فردا آماده کرده بود . سالار خطاب به توران گفت : « علی و مهشید می خواهند فردا بروند اصفهان . می خواهی ما هم همراهشان برویم ؟ »
« نه ، من آمادگی ندارم . بگو مگی را دنبال خودش نبرد . هوا سرد است ، ممکن است سرما بخورد . »
فری عصبانی بود . می خواست گوشی را از سالار بگیرد . اما توران گوشی را گرفت و با اعتراض گفت : « علی ، چرا بچه را دنبال خودت می کشی می بری ؟! سرما می خورد . مریض می شود . »
« نگران نباشید . مواظبش هستیم . شما هم بیایید . »
« به این ضرب العجلی ؟ چرا زودتر نگفتی ؟ »
« برای اینکه خودمان هم خبر نداشتیم . »
فری به طرف تلفن رفت . گوشی را از توران گرفت : « سلام علی . چه سفر بی سرو صدایی ! خبر نداشتم ! »
« بی سروصدا نیست . تلفن کردم خبر بدهم و بگویم شما هم بیایید . »
« امروز با مهشید تلفنی صحبت کردم ، حرفی از مسافرت نزد . »
« یکدفعه تصمیم گرفتیم . »
مهشید آرزو می کرد فری نخواهد با او صحبت کند . اما آرزویش برآورده نشد . فری گفت : « گوشی را بده به مهشید . »
« پس من خداحافظی می کنم . »
مهشید با اکراه گوشی را گرفت . « سلام فری جان . »
لحن فری آهنگ بازخواست داشت . « سلام ، چطور یکمرتبه هوس سفر کردید ؟ مگر قرار نبود مادرت را به خانه تان بیاوری ؟ »
علی به اتاق خواب رفته بود . مهشید کمی آهسته جواب داد : « علی می گوید خسته شده و بهتر است چند روز به مسافرت برویم . »
« چند روز می مانید ؟ »
« بستگی به تصمیم علی دارد . البته مهندس کریمی خیالش را از بابت کارها راحت کرده . » سپس با لحنی اکراه آمیز پرسید : « نمی خواهی با ما بیایی ؟ »
فری با غیظ جواب داد : « نه . انشاالله خوش بگذرد . خداحافظ . »
خداحافظی چنان شلاقی بود که وقتی گوشی را گذاشت فرزین پرسید : « مگر چه گفت ؟ »
« کی ؟ »
« مهشید . »
« چطور مگر ؟ »
« خیلی بد جوری جوابش را دادی . »
« زیادی خانم شده . »
توران زیر چشمی نگاهش کرد . از ذهنش گذشت : « خودت او را برای علی لقمه گرفتی ! »
یک هفته سفر آرام و بی دغدغه چنان به مذاق مهشید و علی خوش آمده بود که اگر یکی دو بمب به سر مردم اصفهان ریخته نشده بود ، باز هم به سفر ادامه می دادند . اما جنگ شدت یافته بود و توران پشت سر هم تلفن می کرد که « برگردید تهران ، آنجا امن نیست . »
هنگام بازگشت ، مهشید وامانده و ملال بار گفت : « کاش هرگز به تهران بر نمی گشتیم . »
« چرا ؟ »
« دلم نمی خواهد یک لحظه از تو دور باشم . علی ، بمب سر مردم تهران هم ریخته می شود . آنجا هم امن نیست . به توری بگو و چند روز دیگر اینجا بمانیم . اصلاً بیا چند روز هم به شیراز برویم . »
« موضوع مامان نیست . به کریمی قول داده ام سر یک هفته بر می گردیم . خودت که می دانی چه فکرهایی دارم . »
« به همفکری من احتیاجی نداری ؟ نمی دانی فکر کردن مشترک چقدر لذت بخش است . »
تلاش های مهشید کارگر نیفتاد . علی به مهندس کریمی قول صد در صد داده بود سر یک هفته بر می گردند . به مهشید وعده ی سفرهای دیگر داد .
سرانجام عازم بازگشت شدند . در نگاه مهشید غم و اضطراب موج می زد . هر چه به تهران نزدیک تر می شدند ، التهابش بیشتر می شد . در طول آن یک هفته چنان از هجوم فکرها گریخته و به آغوش علی پناه برده بود که هیچ فرصتی برای اندیشیدن به خود نداده بود ، و حالا در کنار او به سوی سرنوشتی تیره و تار می رفت . مگی و نارسیس روی صندلی عقب خواب بودند . علی با یک دست فرمان اتومبیل را گرفته بود و با دست دیگر دست مهشید را نوازش می کرد و گاه گاه می بوسید . مهشید صدای وجدان خود را می شنید : « مگی را دوست نداری ، نداشته باش . او که آزاری ندارد . مزاحم تو نیست . عقلش از دیگر سو نهیب می زد : اگر مویی از سر مگی کم شود ، علی می میرد و از سویی دیگر کسی در وجودش سر برآورده بود و می پرسید : با فری چه می کنی ؟ به محض اینکه بفهمد به او نارو زده ای ، پای قتلت می ایستد . به هر صورت بدبختی ! اگر رازش را فاش کنی ، خودت هم به عنوان شریک جرم رسوا می شوی . همچنان که دست در دست علی داشت و چشم به جاده دوخته بود ، به راه حل سوم فکر کرد . رو در روی فری ایستادن . و مانع اجرای نقشه اش شدن .« از نظر تو قیمت این سعادت چقدر است ؟ »ظهر بود که به تهران رسیدند . علی گفت : « بیا یکراست برویم خانه ی مامان . خیلی خوشحال می شوند . شب هم می رویم پیش مامان تو . »
به این راه حل فکر می کرد بی آنکه بتواند نتیجه ی کار را پیش بینی کند . از حدس زدن واکنش فری عاجز بود . احساس می کرد او را نمی شناسد . او برایش بیگانه شده بود . دشمنی کینه توز و خطرناک که نمی شد اعمالش را پیش بینی کرد .
وقتی مصمم شد راه سوم را انتخاب کند ، آه عمیقی کشید و دست علی را فشرد . علی به او نگاه کرد . جواب نگاهش را مشتاقانه داد . در چشمهایش عاطفه و محبت موج می زد . « مهشید ، می ترسم . »
مهشید که تازه از نبردی درونی بیرون آمده بود ، سراسیمه پرسید : « از چی می ترسی ؟ »
علی متعجب از واکنش شدید او ، خندید و گفت : « هنوز نگفته ام از چه چیزی می ترسم که سراسیمه شدی . »
مهشید در دل گفت : « خیال کردم صدای فکرم را شنیده ای .
علی در حالی که کف دست او را روی گونه ی خود می چسباند گفت : « می ترسم این خوشبختی خواب و خیال باشد . »
« علی ... من هم از همین می ترسم . »
« اما اگر همه چیز خواب و رؤیا باشد ، پس مگی و نارسیس در این ماشین پشت سر ما چه می کنند ؟ می خواهی بیدارشان کنیم و بپرسیم ما خواب می بینیم یا بیداریم و این قدر خوشبختیم ؟ »
« علی ، نگذار هیچ کس و هیچ چیز خوشبختی مان را خراب کند . »
« نمی گذارم . مطمئن باش . تو هم کمکم کن . قول بده جز من و بچه ها به هیچ چیز دیگر فکر نکنی . »
« مگر بهتر از تو و آنها چیز دیگری هم وجود دارد ؟ »
« من خیلی عذاب کشیده ام . از روزی که جنی را دیدم تا امروز نتوانسته ام از سیطره ی بدبختی ای که گریبانم را گرفته بود رها شوم . کمکم کن گذشته ها را از یاد ببرم . هنوز بعضی از شبها کابوس می بینم . آن هم چه کابوسی ! می بینم پلیس مگی را از من گرفته . »
مهشید با دلخوری می دید بزرگترین ترس او از دست دادن مگی است ، نه چیز دیگر . این احساس نامطبوع حس حسادتش را تحریک می کرد . اما در آن وضع و با آن دغدغه ی فکری از سوی فری ، این احساس آن قدر مجال نمی یافت که نماد بیرونی داشته باشد .
علی ادامه داد : « می دانم شاید صحبت از جنی ناراحتت کند . همچنان که من از به میان آمدن صحبت فرید ناراحت می شوم . اما دلم می خواهد بدانی چه احساسی دارم . »
« من هم مثل تو خیلی رنج کشیده ام . حاضر نیستم به هیچ قیمتی این سعادت را از دست بدهم . »
« هیچ کس برای سعادت ما قیمت گذاری نمی کند . تنها من و تو هستیم که به آن بها می بخشیم . »

علی بلافاصله جواب داد : « به قیمت جانم می ارزد . »
مهشید با خود فکر کرد : پس مگی بیش از جانش ارزش دارد . چون جان می دهد ، ولی مگی را نمی دهد !
برگشت و به پشت سرش نگاه کرد . مگی به نظرش واقعاً زیبا آمد .
علی پرسید : « بیدار شده اند ؟ »
« نه ، نگاهشان کردم . دیدم چقدر بی گناه و معصوم اند . »
از ذهن مهشید گذشت : پایان خوشبختی !
علی منتظر جواب بود . او جواب داد : « اگر تو می خواهی ، می رویم . بله ، واقعاً خوشحال می شوند . به خصوص فرزین و پدرت . اما بهتر نیست اول تلفن کنیم و اطلاع بدهیم ؟ شاید آمادگی نداشته باشند . »
« مامان همیشه آمادگی دارد . حتی اگر صد تا میهمان بی خبر وارد خانه شوند . »
« پس یک جا نگه دار لباس بچه ها را عوض کنم . »
« مگر لباس هایشان چه عیبی دارد ؟ بیدارشان نکن . »
« دیگر چیزی به خانه ی مادرت نمانده . بالاخره باید بیدار شوند . »
علی در یک فرعی نگه داشت . صندوق عقب اتومبیل را باز کرد . مهشید از چمدان برای مگی و نارسیس لباس مناسبی برداشت .
علی مگی را نوازش کرد . « بیدار شو بابا . چقدر می خوابی ؟ » بعد دستی به صورت نارسیس کشید . « بلند شو ، خوشگل خانم . می خواهیم برویم پیش مامان بزرگ . »
رفتار پدرانه ی علی نسبت به نارسیس ، مهشید را منفعل می کرد . دقایقی بعد رسیدند . توران آیفون را برداشت . از شنیدن صدای علی خوشحال شد . « چه خوب شد آمدید . جمعه ی سوت و کوری داشتیم . »
فقط او و سالار در خانه بودند . فرزین و فری و مونا به اسکی رفته بودند . مهشید در دل خدا را شکر کرد . از روبه رو شدن با فری وحشت داشت .
جمعه ی خوبی را گذراندند . مهشید سوغاتی هایی را که آورده بود روی میز گذاشت . صدای توران درآمد . « آخر یک اصفهان رفتن که این قدر سوغاتی نمی خواهد . »
سالار در یک جعبه ی گز و سوهان عسلی را باز کرد و در حالی که با اشتها پشت سر هم می خورد گفت : « همین امروز قندم بالا می رود . »
توران اعتراض کرد . « خوش خوش داری هی می خوری و نشخوار می کنی . بس کن . »
« همه چیز ، حتی زندگی را باید نشخوار کرد و از آن لذت برد . آدم از بلعیدن چیزی نمی فهمد . »
مهشید آرزو کرد تا وقتی آنجا هستند فری نیاید . به همین دلیل اول غروب از علی خواست بروند . « علی ، بهتر است زودتر برویم و سری هم به مامانم بزنیم . »
« دلم می خواست ببینم مونا وقتی این عروسک و اسباب بازی هایی را که برایش آورده ایم می بیند چه کار می کند . با این حال عیبی ندارد ، برویم . »
اصرارهای توران و سالار برای نگه داشتن آنها بی اثر بود . مهشید این طور قانعشان کرد : « مامان مریض است . ده روز است او را ندیده ام . خودتان که می دانید ، او چه زود می خوابد . »او این همه بهانه را آورد تا از روبه رو شدن با فری جلوگیری کند .
تازه به خانه ی مادرش رسیده بودند که فری تلفن کرد . علی گوشی را برداشت .
« سلام ، خانم . تو کجایی ؟ هر چه صبر کردیم نیامدید ! »
« چرا آن قدر زود رفتید ؟ دلم می خواست ببینمتان . »
« باید پیش خانم بزرگ می آمدیم . »
مهشید و بچه ها چطورند ؟ خوش گذشت ؟ دستت درد نکند ، چقدر سوغاتی آورده ای ! »
« همه اش سلیقه ی مهشید است . من بی تقصیرم . »
« گوشی را بده با او صحبت کنم . »
« پس من خداحافظی می کنم . مونا را ببوس . به فرزین سلام برسان . »
مهشید با اکراه گوشی را گرفت . « سلام ، فری . حالت چطور است ؟ مونا و فرزین چطورند ؟ »
« بد نیستیم . چرا آن قدر زود رفتید ؟ »
« مادرم زود می خوابد . خودت که می دانی . می خواستم یکی دو ساعتی هم پیش او باشیم . »
فری با لحنی طعنه آمیز گفت : « ماه عسل خوش گذشت ؟ ممکن است فردا سری بهتان بزنم . »
قلب مهشید فرو ریخت : « صبح می آیی یا عصر ؟ اصلاً همگی تان برای ناهار بیایید . گوشی را بده به توری جان خودم دعوتشان کنم . »
« باشد برای بعد . فردا که همه سرکار هستند . »
« من و تو و توری جان و بابا فردا چه کار داریم ؟ به علی هم می گویم ناهار بیاید خانه .

R A H A
11-25-2011, 04:57 PM
362-365

"نه.بماند برای بعد.صبح می آیم می بینمت."
"پس مونا را هم بیاور با بچه ها بازی کند."
"ببینم چه می شود.به مامانت سلام برسان.خداحافظ."
مهشید گوشی را گذاشت.منقلب شده بود.به روی خود نیاورد.شب موقع رفتن خواست مادرش را همراه خودشان ببرد،اما او موافقت نکرد.مهشید دست بردار نبود و اصرار می کرد."شما که کاری ندارید.دو سه روز پیش ما باشید."
"نه مادر،ایام فاطمیه است.می خواهم ختم قرآن کنم."
"در خانه ما ختم کنید.مگر کسی مزاحمتان می شود؟"
"نه قربانت.هفته ی دیگر می آیم."
مهشید در دل گفت:تا هفته ی دیگر خیلی دیر است.مادرش پا را در یک کفش کرده بود و نمی خواست برود.و سرانجام هم نرفت.وقتی از آنجا بیرون آمدند مهشید دستخوش ترس و دلهره بود.اگر مادرش همراهشان می آمد فردا با فری تنها نمی ماند.اما نه برنامه ی مهمانی با توران درست شد و نه همراه بردن مادر.به خانه که رسیدند خسته و آشفته بود.علی حمام کرد و سپس او بچه ها را با خود به حمام برد.شام مختصری خوردند و.دیروقت بود.علی مگی و نارسیس را در آغوش گرفت و بوسید."حالا بروید بخوابید."مهشید آنها را به اتاقشان برد و خواباند.وقتی به اتاق خودشان برگشت،علی خوابیده بود .به رختخواب نرفت.فکر فردا و دیدار فری قرار و آرامش را ربوده بود.نمی دانست چه کند.فکرش برای پیدا کردن راه چاره به هر سو می رفت.بهش التماس می کنم.به پایش می افتم و می گویم دست از این ماجرا بردار.گریه می کنم.ضجه می زنم.می گویم خوشبختی را از من نگیر.اگر قبول نکرد چه کنم؟در مقابلش می ایستم.می گویم تو خود مادری.تو مونا را داری.چطور می توانی برای به دست آوردن یک مشت پول کثیف به بچه ی برادرت آسیب بزنی؟می گویم فری،تو را به خدا قیاس به نفس کن،ببین چه می کنی؟تو که کم و کسری نداری.اگر دانا در شروع زندگی بود و ارثیه ی چشمگیری از خود باقی نگذاشت،در عوض مادرت زن ثروت مندی است و از هیچ چیز برای تو دریغ ندارد.مگر از زندگی چه می خواهی؟اما اگر بازهم قبول نکرد چه؟نه،نمی گذارم به مگی لطمه ای بزند.مگی را دوست ندارم،اما حاضر به توطئه علیهش هم نیستم.خود درگیریهایش تمامی نداشت.از خود می پرسید اگر مگی دختر علی نبود چه می کرد؟آن وقت برای بدست آوردن آن پولها به او صدمه می زد؟فنتوانست موضوع را تفکیک کند.علی و مگی را هم ادغام شده می دید.تصوری از مگی بدون علی نداشت.نتوانست به سؤال خود پاسخ دهد.ساعت از یک بامداد گذشته بود.نمی توانست به رختخواب برود.آرامش نداشت.می دانست حرکتهایش علی را بیدار می کند.احتیاج به سکوت و خلوت داشت.سکوتی که در آن فقط بتواند صدای درونش ،صدای عقل و منطق و وجدانش را بشنود.هنوز به طور دقیق نمی دانست فری چه نقشه ای دارد.اما هرچه بود،موضوع شکنجه کردن و عکسبرداری از او در حال شکنجه شدن بود.تنش لرزید.مگر می توانست شاهد شکنجه ی مگی باشد؟از فرط ناراحتی ناخنهایش را در گوشت دستش فرو برده بود و درد را احساس نمی کرد.یک هفته خوشبختی و سعادت در یورش آن افکار هستی سوز دود شده بود.با خود گفت:نه،به او می گویم طاقت شنیدن صدای ناله اش را ندارم .طاقت دیدن شکنجه اش را ندارم.اما اگر گفت تو نارسیس را بردار و برو از خانه بیرون چه؟آن وقت چه کنم؟بیرون بروم؟نه،مگی را زیر دست او نمی گذارم.البته در آن صورت می توانم قسم بخورم و به علی بگویم او در غیاب من هر کار خواسته کرده.خب،این جواب علی.جواب خودم چه می شود؟با وجدانم چه کنم؟پریشان و مشوش به آشپزخانه رفت.تمام وسایل نیز مثل چاقو ،ساطور و سیخهای کباب را برداشت،به اتاق پذیرایی برد و پشت یکی از مبلها پنهان کرد.همان لحظه در مقابل یک سؤال قرار گرفت.اگر خودش وسیله ای بیاورد چه؟فکر دیوانه اش می کرد.خوشبختی اش را در کنار علی تمام شده می دید.اشکهایش جاری شد.سعادت چه عمر کوتاهی دارد.و سعادت من کوتاه ترین عمر را داشت.به ساعت نگاه کرد.دو بامداد بود.به اتاق بچه ها رفت.هردو چون فرشتگان پاک و معصوم در خوابی عمیق بودند.به آنها . آرامششان غبطه خورد.نگاهش روی مگی خیره ماند.وای...کاش تو هرگز بین من و علی قرار نمی گرفتی.هیچ وقت مثل آن موقع طعم بدبختی را نچشیده بود.حتی در سالهای زجرآوری که با فرید زندگی کرده بود.خواست کتاب بخواند .مگر خوابش ببرد.اما کدام کتاب؟قصه؟تاریخ؟شعر؟فلسفه؟ اصول شهرسازی؟محاسبات مهندسی سازه؟فاسفه؟از جا تکان نخورد.کدام کتاب می توانست التهابش را در آن دل شب زمستان آرام کند؟آن را می خواست و نمی دانست چیست و کجاست.شب به سرعت سپری می شد و او را به فاجعه ای که به سرعت از روبرو می آ»د نزدیک می کرد.این فاجعه شبیه بهمنی عظیم بود که همه چیز را از جای می کند و می غلتاند و می برد.یا سیلی ویرانگر.به سیل فکر کرد.بعد هم به زلزله.کاش همین امشب یک زلزله ی عظیم بیاید.اشکها سیال و بی مهار می آمدند.خدایا مگر چه گناهی کرده ام؟سالهای کودکی ام با محرومیت گذشت.سالهای نوجوانی ام سخت.و بعد جوانی...وای خدایا،چه کرده بودم که فرید را نصیبم کردی؟نگذاشتم هیچ کس بفهمد او چه جانوری است.تمام سرزنشها را برای خودم نگه داشتم.به کفاره ی کدام گناه باید اینطور عذاب بکشم؟مگی؟من که نمی گذارم یک مو از سرش کم شود.آهان...!چرا از اول چنان فکر شیطانی ای در سر داشتم؟خب نمی فهمیدم.محرومیت و دست تنگی مستأصلم کرده بود.همه چیز را به فرید دادم و گفتم مهرم حلال و جانم آزاد.بازهم چرا؟برای اینکه دیگر نمی توانستم حتی یک عروسک برای نارسیس بخرم.آن هم دلار!شوخی که نبود!اما حالا پشیمانم .حتی از فکرش به خود می لرزم.من بودم که با فری همدست شدم؟...وای،لعنت به من.ببخش خدایا.ببخش.رحم کن.خوشبختی را از من نگیر.علی از موضوع باخبر شود،همه چیز به پایان می رسد.خدایا!گفتم پشیمانم.تا مغز استخوان از این پشیمانی می سوزم.فردا رو در رویش می ایستم و می گویم مگر از روی جنازه من رد بشوی تا دستت به مگی برسد.می گویم برو هر کار می خواهی بکن می گویم اول مرا بکش،بعد به او دست بزن.اصلا علی که رفت،مگی را در اتاقش حبس می کنم.در اتاق را قفل می کنم.آن وقت فری چه کار می تواند بکند؟اگر مگی ترسید و نخواست در اتاق تنها بماند،نارسیس را هم در اتاق می گذارم و در را به رویشان قفل میکنم.دیگر نارسیس هم آنقدر عروسک و اسباب بازی دارد که با مگی دعوایش نشود.به فری می گویم فریاد می زنم و به پلیس تلفن می کنم.واقعا این کار را می کنم.به محض اینکه دیدم می خواهد در را بشکند،فوری به کلانتری زنگ می زنم .آبروریزی می شود؟بشود!آبروریزی بهتر از شریک جرم و جنایت شدن است.به علی اقرار می کنم که گول خورده بودم.می گویم فری تطمیعم کرد.می گویم می دانم اشتباه کرده ام.علی مرا می بخشد؟وای...خدایا،چرا م یخواهی خوشبختی ام را خراب کنی؟علی بفهمد چه کار می کند؟!چطور به چشمش نگاه کنم؟دیگر باور نمی کند واقعا دوستش داشته ام و دارم.خیال می کند ازدواج با او هم جزء نقشه بوده:خدایا،خودت می دانی از نظر فری اینطور بود.اما من واقعا عاشقش بوده ام و هستم.سپیده سر زده بود.از پنجره نگاه کرد.هوا صاف و گرگ و میش بود.احساس کوفنگی می کرد.اشکها بند آمده و جایشان را به خشم داده بودند.خشمی توفانی.از فری متنفر بود.ای جغد وم.می خواهی خانه ام را ویران کنی؟بکن.من که به خوشبختی عادت ندارم.همین چند صباح هم برای این بود که بدبختی جدیدی داشته باشم.به جهنم.باز من می مانم و تنهایی.من می مانم و تنگدستی.من می مانم و آرزوهای کوچک،ولی برآورده نشدنی نارسیس.ساعت زنگ زد .تازه فهمید هفت صبح است.به اتاق خواب دوید.به رختخواب خزید و در آغوش علی فرو رفت.از ذهنش گذشت:کاش دیشب را از دست نداده بودم.شاید دیگر این آغوش به رویم باز نشود.سرش را روی سینه ی او گذاشت.علی نوازشش کرد.نرم و آرام.به آرامش او غبطه خورد.دلش

R A H A
11-25-2011, 04:57 PM
366تا 369

میخواست آرامش مسری بود به او هم سرایت نمیکرد و آن طوفانی را که نابودش میکرد آرام مینمود.
علی زمزمه کرد:
-مهشید دوستت دارم.باور نمیکردم روزی در اینجا،در وطن و شهر خودم صاحب چنین خوشبختی شوم.کاش این جنگ لعنتی نبود.
-جنگ که به ما کاری ندارد.بیچاره آنها که در مرض حملات موشکها هستند.
-جنگ به ما چندان کاری ندارند.اما وجدانمان را چطور ساکت کنیم؟دلم میخواست از طبقه بندیهای جمع فراتر بروم.انسان بزرگی باشم.هرگز پیش نیاید که در دفتر خاطراتم بنویسم اتفاق قابل نوشتنی رخ نداده و هیچ چیز از چشمم پنهان نمیماند.
-من هم برعکس بسیاری از زنان همسن و سال خودم،دچار بی توجهی سیاسی و اجتماعی نیستم.تاریخ میخوانم.از جنگ متنفرم.و از اینکه جنگ همیشه در تاریخ بشر تکرار میشود رنج میبرم.
-نباید یک وجب از خکمان را از دست بدهیم.
مهشید بیشتر در آغوشش فرو رفت.پرسید:-قبلان اینطور فکر میکردی؟مقصودم زمانی است که در انگلیس بودی.
-نه آن موقع چنان با زندگی دست و پنجه نرم میکردم که تا گردن فرو رفته بودم.اما حالا از مرداب بیرون آمدم.دست و پا و فکرم آزاد شده.نفسم نمیگیرد.قلبم ورم نمیکند.در کنار تو چنان خوشبختم که دلم میخواهد قسمتی از این سعادت را به دیگران بدهم.به آنها که جنگ همه چیزشان را گرفته.
-خوب کمک کن.کمکهای مالی،نقدی.
-به نظر تو این کافی است؟
-خوب میشود کارهای دیگر هم کرد.اما هر کس تقدیر خاص خودش را دارد.
مگی از اتاقش صدا زد:-بابا.
علی بوسه ی سریع به گونه ی مهشید نشاند و با شتاب از رختخواب بیرون دوید و پیش او رفت.
-چی شده عزیزم؟بخواب.خیلی زود است.
مگی دستهایش را دور گردن او حلقهٔ کرد.
-پیش من بخواب.
علی زیر پتوی او خزید.مهشید منتظرش بود.علی سرش را روی سینه ی مگی گذشت و نوازشش کرد.دقایقی بعد مهشید در آستانه ی در ظاهر شد.از دیدن آن منظره بدش آمد.صرف نظر کرد و به آشپزخانه رفت.طاقت دیدن آن هم آغوشی را نداشت.
اندکی بعد مگی به خواب رفت.علی آهسته از پیشش برخاست و به آشپزخانه رفت.
-مثل اینکه خواب دیده بود.میترسید.مهشید منقلب بود.
بی مقدمه گفت:-امروز نرو.-نروم؟چرا؟
-دلم میخواهد پیشم باشی.
-مهندس کریمی خیلی از بد قولی بعدش میاید.آدم بخصوصی است.یکمرتبه میگذارد میرود.
-کاش نمیرفتی.
-دلم میخواست سفر را ادامه بدهیم.اگر بخاطر طرح جدید نبود بیشتر میماندیم.
اشک در چشمان مهشید حلقه زد.
-علی از سمیم قلب دوستت دارم.
-تو چقدر خوب و بی غل و غشی.
-سعادت مثل حباب روی آب است.با یک تلنگر میشکند و نابود میشود.
علی در آغوشش کشید.زیر گوشش زمزمه کرد:
-ما هر دو سهم بدبختی یمان را داشتیم.حالا نوبت خوشبختی است.
-مطمئنی؟
-بله تو هم باید خوش بین باشی.
وقتی علی آماده ی رفتن شد،بچهها هنوز خواب بودند.سری به اتاق آنها زد.میخواست مگی را ببوسد،اما ترجیح دارد بگذرد راحت بخوابد.ساعت نه بود که صدای زنگ در به صدا در آمد.فری بود.با سری پر سودا و نقشههایی شوم.او از آن دسته آدمهایی بود که چنان در دام اندیشههای خود اسیر میشوند که ناخوداگاه برای خود تله میگذرند.با صدای زنگ قلب مهشید از جا کنده شده و فرو ریخت.
به سرعت در اتاق بچهها را قفل کرد و کلید را برداشت.سپس در را باز کرد.فری به درون آمد.شاد و سرزنده بود.دوربینی همراه داشت.
-سلام چه مسافرت طولانی ای.خسته شدم.
-جات خالی بود.کاش اومده بودی.
-اگر یک روز صبر میکردید.من میآمدم.
-یکدفعهای شد.علی بی مقدمه گفت برویم مسافرت.
-مگی کوو؟
-خواب است.
میروم بیدارش کنم
.رنگ از روی مهشید پرید.حالت تدافعی به خود گرفت.احساس قدرت میکرد.قدرت مقابله با هر خطری.
به تور غیر منتظره و باور نکردینی گفت:
-از خانه ی من برو بیرون.
فری مات و مبهوت نگاهش کرد.خندهای فراموش شده روی لبش ماسیده بود.ناباورانه پرسید:-چه گفتی؟
-درست شنیدی.برو بیرون.
فری هنوز در بهت بود.گفتههای مهشید همچون شلاق به سر و رویش خورد.
دردش گرفت.مهشید از میان دندانهای به هم فشرده ش غرید:
-نمیگذرم یک مو از سر او کم شود.فری همچون از خواب پریدهها هاج و واج مانده بود.مهشید در خروجی را باز کرد.
-اگر برای من آمدی قدمت سر چشم.اما اگر برای مگی آمدی برو بیرون.فری کم کم از حالت بهت بیرون آمد.
مهشید گفت:
-پای همه چیز ایستادم.نمیگذارم به او دست بزنی.
من خوابم یا بیدار؟
-بیداری.هر چه شنیدی درست است.
-انگار خیلی به دهنت مزه کرده.
-چی؟
-برادر بدبخت من.تو قواره ی علی نبودی،من او را به طرف تو هل دادم.
-جواب توهینهایت را به حرمت دوستی قدیمی یمان نمیدهم.اما یک چیز را بدان.دستت به مگی نمیرسد،مگر اینکه از روی جنازه ی من رد بشی.
فری یکمرتبه فریاد زد:
-اشغال هرزه،خیال کردی برای چه به ریش برادرم چسباندمت؟عاشق چشم و ابروت بودم یا عفت و عصمتت؟گمشو برو ببینم.
از صدای فریاد او بچهها از خواب پریدند.نارسیس به در میکوبید و جیغ میکشید.
-مامان،مامان کجایی؟در را باز کن.
فری با هر دو دست به سینه ی مهشید کوبید و او را کنار زد.به طرف اتاق بچهها رفت.مهشید جیغ کشید و به طرفش دوید.
-هیچ غلطی نمیتونی بکنی.الان به کلانتری تلفن میکنم.
-خفشو ببینم.
فری دستگیره ی در را بیچاند.وقتی در باز نشد،وحشیانه با لگد به در کوبید.برای من در قفل میکنی؟بچهها پشت در جیغ میزدند و گریه میکردند.مهشید از پشت لباس فری را کشید،طوری که لباس جر خورد.فری برگشت.آتیش خشم از چشمانش زبانه میکشید.
تا مهشید به خود بیاید،فری سیلی محکمی به صورتش زد.
مهشید تعادلش را از دست داد و روی میز افتاد.فری به طرف آشپزخانه رفت.مهشید برق آسا خود را به او رساند.
اینجا چی کار داری؟از خانه ی من برو بیرون.

R A H A
11-25-2011, 04:57 PM
370-379

فری به دنبال چیز سنگین می گشت که به در بکوبد و ان را باز کند مهشید با او گلاویز شد.فری به طرف دیوار هلش داد.یکی از صندلی های اشپزخان را برداشت و به سرعت به هال برگشت. با صندلی به جان در افتاد.بچه ها جیغ کشان به در می کوبیدند.مگی « بابا ، بابا » می کرد.مهشید رسید.فری صندلی را به طرف او پراند.اگر جاخالی نداده بود مضروب می شد فریاد زد :
« از جان من و بچه هایم چی میخوای ؟ چرا دست از سرم بر نمیداری؟»
پس تمام حرف هایت دروغ بود؟نقشه کشید بودی علی را تصاحب کنی ؟ کاری می کنی دمت را روی کولت بگذاری و از این شهر فرار کنی.گدای بدبخت برای من ادم شده ای؟ حالا ببین چی کار می کنم؟!
هیچ کاری نمیتوانی بکنی الان به کلانتری زنگ می زنم.
فری به او حمله کرد.مشت محکمی به صورتش زد مهشید افتاد و چشمش سیاهی رفت.فری غالب بود و او نامیدانه احساس ناتوانی می کرد اما عقب نشینی نمی کرد.فری با شانه و کتف به در می کوبید.مهشید به خود امد صندلی را برداشت و از پشت به سر او کوبید.فری جیغی کشید و بی حال روی زمین پخش شد.مهشید می لرزید وحشتزده به او که تکان نمیخورد نگاه می کرد چشم هایش از حدقه بیرون زده بود.با قطع شدن حملات بچه ها دیگر جیغ نمی کشیدند ولی گریه میکردند خانه در گرداب و هم انگیز ابستن حوادث بود مهشید ترسان و لرزان کنارفری نشست.گوشش را به سینه ی او گذاشت قلب کار میکرد.از جا برخاست دهانش را به جدار در اتاق بچه ها چسباند صدایشان زد.
«نارسیس ، مگی من انجا هستم.گریه نکنید»
خواست در اتاق را باز کند اما تریسید فری به حوش ایدو اسیبش را برساند.قادر به فکر کردن نبود ناگهان به طرف تلفن دوید شماره ی خونه ی توران را گرفت.حال عادی نداشت فرزین گوشی را برداشت
« سلام فرزین ، تور ی جان هست ؟
سلام چی شده ؟ شما ناراحت هستید ؟ صدایتان می لرزد.
توران با شنیدن حرف های فرزین امد:
«کی است ؟ چه شده ؟»
فرزین گوشی را به او داد :
الو؟
سلام توری جان همین الان خودتان را برسانید خواهش می کنم.
چی شده؟چه خبر شده؟چه بلایی سرتان امده؟؟علی کجاست ؟
رفته دفتر.به او کار نداشته باشید همین الان بیایید.
من که تا انجا برسم از دلواپسی میمیرم اخه بگو چی شده ؟
چیزی نیست فری اینجاست حالش کمی بهم خورده
چی؟فری اونجا چیکار می کنه؟به من نگفته بود میاد اونجا ؟
ببخشید زود باشید
امدم.خدا مرگم بدهد چه بلایی سرش امده؟
گوشی را گذاشت. « فرزین» برو ماشین رو از پارکینگ در بیاور.نمیدانم چه بلایی سر فری اومده
من شما رو می رسانم
اره من نمیتونم رانندگی کنم
میخواهید به علی زنگ بزنم؟
نه گفت به علی چیزی نگو.
مونا هاج و واج به ان دو نگاه می کرد توران دست او را گرفت و به دنبال خود کشید.فرزین با سرعت می راند توران اشفته و اشوبزده بود.دلش گواهی بدی می داد به خانه ی علی که رسیدند با چنان منظره ی غیر منتظره ای رو به رو شدند که توران بی اختیار جیغ کشید مونا هم گریه سر داد « مامان ...مامان بلند شد»
فری همانجا جلوی در اتاق بچه ها افتاده بود و چشم های یخزده مهشید با وحشت به او خیره شده بود وضع اشفته ی خانه و لباس پاره شده ی فری و صورت کبود شده ی مهشید فرزین و توران رو به حیر ت انداخته بود.
چه بلایی سرش امده؟؟چرا خانه و زندگی بهم ریخته ؟ چرا لباسش پاره ست ؟ چرا بچه ها از اتاق بیرون نمی ایند؟؟
الان وقت این سوال ها نیست باید او را به بیمارستان برسانیم بعدا همه چیز را تعریف می کنم فرزین کمک کن بلندش کنیم.
توران منگ شده بود. با هم گلاویز شده بودید؟تو با او چه کار کردی؟
مهشید با همان وضع وحشتناک به اشپزخانه دوید.کلید اتاق بچه ها را که درون یکی از قابلمه ها گذاشته بود برداشت وبه هال امد.در را باز کرد.بچه ها خود را به اغوش او انداختند.
توران حالش بد بود فشار خونش بالا رفته و صورتش به رنگ بنفش در امده بود. همیشه همین طور بود.وقتی عصبی می شد فشارش بالا می رفت.قرص فشار خون همراهش نبود.
حدود نیم ساعت بعد همگی در بیمارستان بودند.مهشید باید جواب دکتر را می داد اما بتا نداشت حقیقت را بگوید.با حالی دگرگون گفت :
اقای دکتر وقتی به خانه ی ما امد حال بدی داشت میخواست خودش را از پنجره به بیرون پرتاب کند از پشت لباسش را گرفتمو کشیدم و پاره شد.ان وقت یک مرتبه بی هوش شد و از پشت افتاد و سرش ب زمین خورد.
دکتر شروع به معاینه کرد قلب مهشید می لرزید.دکتر گفت :
مضروب شده.احتمال دارد خونریزی مغزی کرده باشد.سپس دستور داد او را هر چه سریع تر به اتاق عکسبرداری ببرند.
علی طبق معمول چند بار به خانه تلفن کرده بود.میدانست قرار نیست مهشید به جایی برود.از اینکه کسی گوشی رو بر نمیداشت نگران شده بود .به مهندس کریمی گفت :
ساعت دو بعد از ظهر اسست میروم به خانه سر بزنم.هیچ کس گوشی را بر نمیدارد قرار نبود مهشید جایی برود.نگرانم.
بقایقی بعد به خانه رسید.وضع درهم و اشفته ی خانه متحیرش کرد مهشید و بچه ها را با صدای بلند صدا زد هیچ کس جوابی نداد. مطمئن شد حادثه ای رخ داده بالافاصله به خانه ی مادر مهشید زنگ زد :
سلام خانم بزرگ.
سلام علی اقا حالتون چطوره؟
الحمدالله.مهشید و بچه ها انجا هستند ؟
نه مگه قرار بود بیایند اینجا؟
نه در خانه نیستند گفتم شاد اماده باشند پیش شما.حتما منزل مادرم رفته اند.
نگران شدم.
نگران نباشید وقتی پیدایش کردم میگویم با شما تماس بگیرد فعلا خداحافظ.
سالار در راهرو بود که صدای زنگ تلفن را شنید خود ر رساند و گوشی را برداشت :
الو بفرمایید؟
سلام بابا ، منم علی
سلام بابا چطوری؟
خوبم مهشید و بچه ها انجا هستند ؟
من همین الان رسیدم اما انگار اصلا کسی در خانه نیست.
شاید خوابیده باشند گوشی رو نگه میدارم.ببینید در اتاق ها هستند ؟
سالار گوشی را گذاشت.به اتاقها سرک کشید.همه را صدا زد و دوباره گوشی را برداشت :
مثل اینکه همه با هم به جایی رفته اند.هیچ کس در خانه نیست.
من از صبح در دفتر بودم.مهشید اگر میخواست جایی برود به من تلفن میکرد و میگفت.ار صبح هر چی تلفن زدم کسی گوشی رو برنداشت وضع خانه خیلی اشفته است فرزین هم نیست؟
نه من هم در تعجبم.وسط روز به خانه تلفن کردم مادرت خانه بود.
نگفت با مهشید قراری دارد؟
نه فری و مونا هم نیستند نباید نگران شویم.هر جا هستند با هم هستندو
سر در نمی اورم . بابا اگه بری شد لطفا فوری به من خبر بدهید.
تو هم همین طور فوری خبرم کن.نگران شدم.
--مهشید بچه ها رو در سالن بیمارستان گذاشته و همراه فرزین و توران بالای سر فری بود.قرار شده بود او را عمل کنند.

جمجمه شکسته بود قبل از اینکه او را به اتاق عمل ببرند فری به سختی پلک هایش را باز کرد توران را شناخت. خواست حرفی بزند اما صدایش در نیامد.توران خودباخته و وحشتزده پرسید :
فری چه بلایی سرت امد؟حرف بزن.
صدای حلقومی فری را همه شنیدند هم توران هم فرزین هم دکتر و پرستار های داخل اتاق :
« مهشید مرا کشت»
صدای شیون ناگهانی توران همه را از جا پراند.مهشید عقب عقب رفت چشم های فری باز بود و به سقف خیره ماند.فرزین سر دکتر فریاد زد :
« دکتر به داد خواهرم برسید »
نفس توران به شمار افتاده بود.رنگ بنفش و تنفس غیر عادی اش را یکی از پرستار ها دید.بلافاصله او را بیرون برد و در بخش اورژانس خواباند و اکسیژن برایش گذاشت.
هر سه پزشک که بالا سر فری بودند در یک لحظه بهم نگاه کردند دکتر ریاحی گفت :
تمام کرد.
قتل اتفاق افتاده بود چون شعله ی شمعی در معرض باد حموش شده بود.فرزین فریاد زد :
خواهرم دکتر تجاتش بده . نجاتش بده فری تو نمرده ای چشم هایت را باز کن من انجا هستم.
مهشید به دیوار چسبیده بود. چهره اش مسخ شده و هراسان و چشم هایش از حدقه در امده بود. فرزین وحشتنزده پرسید :
مهشید تو او را کشتی؟؟ اخر چرا ؟؟
دکتر ریاحی به یکی از پرستار ها اشاره کرد او متوجه پیامش شد بلافاصله از اتاق بیرون رفت و به کلانتری تلفن کرد.
همه سعی م کردند به فرزین که دچار حمله عصبی شده بود کمک کنند اما پرستار نجفی مراقب بود مهشید فرار نکند دکتر ریاحی فرزین را به اتاق خود برد :
اروم باشپسرم سعی کن بر خودت مسلط باشی بگو چه کسی یا کسانی باید خبر بدهیم ؟
دندان های فرزین بهم میخورد دکتر زنگ زد.پرستار نعری امد به او گفت :
دچار حمله شده گرمش کنید.
فرزین فریاد زد :
به برادرم تلفن کنید شماره را گفت پرستار شماره را گرفت.
هنوز زنگ اول به پایان نرسیده بود که علی گوشی را برداشت .پرستار ارام و ملایم گفت :
سلام اقا ببخشید اسمتان را هم نمیدانم برادرتان میخواهد با شما صحبت کند.
فرزین در حالی که می لرزید با صدایی فریاد گونه گفت :
علی بیا بیمارستان فری مرده!
فرزین مگر دیوانه شده ای؟؟ چه می گویی؟؟؟
پرستار گوشی را گرفت.اقای محترم متاستفم خبر بدی بود اما باید شما را در جریان م گذاشتیم که بیایید.
کجا ؟ کدام بیمارستان ؟ خواهرم ؟؟ فری؟؟؟ فری مرده؟؟؟؟؟
تسلیت می گم.لطفا بر خودتان مسلط باشید.
چرا ؟ تصادف کرده ؟؟ خانم من رانندگی می کرد ؟
نه خیر زمین خورده اند.
هنوز علی به بیمارستان نرسیده بود که ماموران کلانتری مهشید بهتزده را با خود بردند.

--
فرهنگ خیلی تصادفی از جریان با خبر شد به سالار زنگ زد همدیگر را ببیند و تخته بازی کنند.سالار گفت :

پس بلند شو بیا اینجا هچی کس در خانه نیست نمیدانم کجا رفته اند.قضا دور و بلا دور.تنهای تنها هستم.
او و فرهنگ مشغول بازی بودند که پرستار زنگ زد.:
الو . منزل اقای تمیمی؟
بله بفرمایید سر کار؟
من از بیمارستان تلفن می کنم لطفا تشریف بیاورید اینجا فشار خون خانمتان بالا رفته بود در اورژانس هستند.
سالار گوشی را گذاشت:
فرهنگ انگار بلایی سر توری اومده پس بگو چرا هیچ کس در خانه نیست.
کی بود؟
تلفن از بیمارستان بود
سالار و فرهنگ همزمان با علی به بیمارستان رسیدند.مگی با دیدن علی به سویش دوید.علی بغلش کرد.ناریس و مونا هم همراهش راه افتادند.رنگ علی به شدت پریده بود دکتر ریاحی تا انجا که می توانست برایش توضیح داد مرگ خواهرتان طبیعی نیست . ضربه ی وارد برسرش موجب مرگش شده.
فرهنگ و علی و سالار مات و مبهوت به حرف های دکتر گوش می دادند علی با ناتوانی پرسید :
چه کسی به سرش ضربه زده؟
مقتول در اخرین لحظات چشم هایش را باز کرد و گفت مهشید او را کشته.مهشید کیست ؟
مهشید؟؟؟؟؟؟؟؟/کجا؟؟؟ککی؟؟سر در نمی اورم.دارم دیوانه می شوم.اخه چرا ؟؟؟
هیچ کس نمیداند.
مهشید کو؟
ماموران او را بردند.
خدایا چه می شنوم؟دارم دیوانه می شوم.
دست های علی شا شد مگی را زمین گذاشت روی صندلی ای نشست. عرق سردی بر پیشان و پشت لبش تراوید.
فرهنگ ناباورانه پرسید :
فری....مرده؟

10
رئس دادگاه رسمیت جلسه را اعلام نمود .منشی متن کیفر واست را قرائت کرد.توران به عنوان اولین نفر از اولیای دم سراپا سیاهپوش و زار و ناتوان پشت تریبون قرار گرفت و فریا زد :

اقای قاضی من جز قصاص چیز دیگه ای نمیخوام.قصاص...قصاص . این زن قاتل است.مونای بدبخت من فقط مادر داشت حالا نه در دارد نه مادر.قصاص می خواهم.قصاص.
سپس در حالی که رنگ چهره اش تیره شده بود و به سختی نفس می کشید سرجایش بازگشت و در کنار سالار نشست.
سالار سعی می کرد ارامش کند
توری ارام باش می ترسم دوباره حالت بهم بخورد.
علی چون مجسمه ای ماتزده در ریدف اخر نشست بود و به جریان دادگاه نگاه می کرد.قاضی از سالار هم خواست به عنوان دومین نفر از اولیای دم مطالبش را عنوان کند او توران را به فرزین سپرد و به جایگاه رفت .قاضی گفت :
خودتان را معرفی کنید و هر انچه مایل هستید بگویید.اظهارات شما تماما ثبت می شود.
سالار وحشت داشت ب مهشید که خود باخته و از دست رفته در کنار وکیلش نشسته بود نگاه کند.زیر لب زمزمه کرد :
نمک نشناس
بغض گلویش را فشرد.تلاش کرد خود را حفظ کند.با صدایی لرزان گفت :
این زن پسرم را گول زد و به زور خودش را به او تحمیل کرد من می فهمیدم او به چه منظور خود را به خانواده ی ما می چسباند.اما دخر ساده و معصومم نمی فهمید.
خودش این جنایتکار را به خانوادهمان راه داد به او مخبت و انسانیت کرد.برادرش را تشویق کرد با او ازدواج کند اقای قاضی این نمک به حرام...
قاضی گفت :
اقای تمیمی لطفا بر خودتان مسلط باشید.شما در صحبت هایتان اظهار داشتید می دانستید که متهمه به چه منظور خود را به خانواده ی شما نزدیک می کرد.لطفا شرح دهید و بگویید چه منظوری داشت!
او بیوه زن بود و ک فرزند هم داشت.همه میدانند شوهرش چه مرد خوب و کم نظیری بود اما او سر ناسازگاری گذاشت و به زور طلاقش را از ان مرد بیچاره گرفت تا ازاد باشد و هر کار دلش می خواهد بکند و او و خانواده اش تنگدست و گدا هستند.به محض اینکه دید پسرم به ایران برگشته براش نقشه کشید . او برای پول و ثروت ما واب دیده بود.این هرزه....
اقای تمیم در جایگاه مقدسی ایستاده اید لطفا حمت دادگاه را نگه دارید و از ابزار سخنان زشت خودداری کنید.حالا بگویید تقاضایتان از دادگاه چیست ؟
ما همه قصاص می خواهیم او قاتل است.بیچاره دختر خوش باور من خیال کرده بود این زن واقعا به پسرم علاقه دارد.دلش برای این مار خوش خط و خالمی سوخت اقای قاضی من فقط قصاص می خواهم.
اگر صحبت دیگری ندارید بنشینید.اظهارات شما ثبت شد.
سالار بی انکه بتواند تو روی مهشید نگا کند بر سر جایش برگشت حال توران راب بود.خواست او را بیرون ببرد اما توران در حالی که چون باران اشک می ریخت همان جا نشست و حاضر نشد بیرون برود.
قاضی پرسید :
ایا کسان دیگری از اولیای دم اظهاراتی دارند ؟
وقتی این سوال را می کرد نگاهش به علی بود
ویی انتظار داشت او هم علیه مهشید مطلبی بگوید.
توران به پشت سر نگاه کرئ علی سرش را پایین انداخت.حسی ناخود اگاه مهارش کرده بود و نمیگذاشت علی مهشید چیزی بگوید.فرزین هم سکوت کرده بود.
قاضی وقتی جوابی نشنید خطاب به وکیل مهشید گفت :
اقای فرتاش اظهرات اولیای دم را شنیدید میتوانید دفاعیاتتان مطرح بکنید.
اقای فرتاش مرد حا افتاده و ریز نقشی بود از وکلای سر شناس بود با دستمزدی بالا مادر مهشید با فروش فرشها و چند تکه شی ، عتیقه مورووثی مانند دو چراغ لاله بسیار قدیمی و قدری ترمه و سرمه دوزی و انگشتر یادگار مادربزرگش توانست برای دخترش وکیل بگیرد.در کنار مهشید نشسته بود و ارام اشک می ریخت.از خانواده ی مهشید فقط او و یک برادرش حضور داشتند.
فرتاش در کنار قاضی قرار گرفت و دفاعیاتش را اغاز کرد.
به نام خداوندی که هم رحمان است و هم رحیم.قبل از هر چیز با خانواده ی محترم مقتوله اظهار همدردی می کنم و این مصیبت را خدمتشان تسلیت می گویم.من اینجا نیامده ام تا موکلم را از ارتکاب جنایت تبرئه کنم.بله قتلی اتفاق افتاده ولی این قتل عمدی نبوده و شبه عمد است.تا امروز هیج کس نپرسید چرا چنین فاجعه ای به بار امده همه میدانند مقتوله چنان به ازدواج برادرش با مهشید علاقه مند بوده که در برابر تما مخالفت ها ایستاده و برادرش را بری گزیدن او تشویق و ترغیب کرده ایا از خود پرسیده اید انگیزه ی مقتوله از تشویق برادرش برای ازدواج با متهمه چه بوده است؟
توران ناله وار گفت :
از بس قلب دختر ناکامم پاک و صاف بود دلش برای این جانی بی اصل و نسب می سوخت.
قاضی هشدار داد :
خانم تمیمی لطفا نظم دادگاه را رعایت کنید شما مطالبتان را فرمودید.اما اگر باز صحبت هایی داشته باشید میتوانید پس از پایان دفاعیات وکیل متهمه اینجا بیایید و اظهاراتتان را کامل کنید.
صدای گریه توران بلند شد.اقای فرتاش ادامه داد :
متاستفانه باید عرض کنم هیچ دلسوز در این میان نبوده مقتوله به جهت منظور خاصی برادرش را به ازدواج با متهمه تشویق می کرده است.
تمام نگاه ها به او بود علی مات و مبهوت انتظار می کشید تا دلیل ترغیب و....

R A H A
11-25-2011, 04:58 PM
380 تا 385



تشویق فری را برای ازدواج او با مهشید بشنود.
آقای فرتاش شمرده و آرام ادامه داد : (( مقتوله صرفا برای اجرای نقشه اش ، که در صورت موفقیت در آن به میلیونها دلار دست می یافت ، مهشید را انتخاب کرده بود. ))
دادگاه متشنج شد.سالار اعتراض کرد : (( آقا ، اینها هذیان است. چرا پرت و پلا می گویی ؟ ))
قاضی با صدای بلند و لحن محکم اخطار داد : (( آقای تمیمی ، رعایت نظم دادگاه را بکنید. همان طور که به خانمتان گفتم ، می توانید پس از اظهارات وکیل متهمه اینجا بیایید و مطالبتان را بگویید. لطفا سکوت کنید. ))
اظهارات فرتاش چنان غیر منتظره بود که علی را از حالت بُهتبیرون آورد. چیزی که می شنید برایش باورکردنی نبود.فکر کرد شاید اشتباه شنیده است. گوش تیز کرد.
فرتاش همان مقوله را ادامه داد . (( اولیای دَم می دانند آقای علی تمیمی چگونه با همدستی مادرش و مقتوله ، فرزندش مگی را ربود و از انگلستان به ایران فرار کرد . ))
فرهنگ و ارژنگ هر دو در دادگاه حضور داشتند. با شنیدن این بخش از اظهارات فرتاش فریاد کشیدند . فرهنگ خطاب به قاضی گفت : (( جناب قاضی ، اعتراض دارم. وکیل خلط مبحث می کنند.))
((اعتراض وارد نیست.))
این بار ارژنگ معترض شد.((جناب قاضی ، وکیل می خواهد ذهن دادگاه را به سوی مسئله ای دیگر منحرف کند تا اصل موضوع لوث شود.))
(( اعتراض وارد نیست. دادگاه باید آنچه را به نوعی مربوط به جنایت می شود استماع نماید.))
فرتاش گفت : (( با اجازه . موضوع از این قرار است که همسر آقای علی تمیمی ، جنی مک کارتی ، پس از ربوده شدن دخترش ، در اوج بحرانهای روحی هر روز به خانه آقای تمیمی در ایران تلفن می کرد که شوهرش را راضی نماید تا مگی را به او برگرداند. اما مقتوله نمی گذاشت خبر هیچ یک از این تماسها به گوش آقای تمیمی برسد.))
علی با دهان باز و چشمان فراخ به فرتاش چشم دوخته بود. توران از جا بلند شد و فریاد زد : (( این مزخرفات را قاتل سرهم کرده تا دخترم را بدنام کند. آقای قاضی ، چرا اجازه می دهید چنین مزخرفاتی گفته شود ؟ این زن قاتل است و باید اعدام شود.))
(( خانم تمیمی ، اگر یک بار دیگر جریان دادرسی را با بی نظمیهایتان متوقف کنید ، دستور می دهم از دادگاه بیرون بروید . ))
سالار دست توران را گرفت و او را نشاند. فرهنگ زیر گوشش گفت :
(( می خواهی برویم بیرون ؟ می ترسم فشار خونت بالا برود و کار دستت بدهد.))
(( نه ، من باید اینجا بنشینم و ببینیم این قاتل چه دروغ هایی بافته!))
قاضی به آقای فرتاش گفت : (( ادامه بدهید.))
(( چَشم! با توجه به تماسهای پی در پی جنی مک کارتی ، که البته خبر هیچ یک از آنها به گوش علی تمیمی نمی رسید ، مقتوله به فکر می افتد از این موقعیت بهره برداری نماید. با چنین منظوری ، به جنی می گوید پنج میلیون دلار می گیرد و مگی را تحویل او می دهد. جنی که کارمند ساده است و نمی تواند چنین رقم عجیب و غریبی را فراهم کند ، به ناچار از ملت انگلیس تقاضای کمک می کند. جناب قاضی ، تصدیق بفرمایید در چنین وضعیتی که دشمنان مملکت ما به دنبال دستاویزی می گردند تا هرچه بیشتر حیثیت بین المللی مان را ضایع کنند و به آن لطمه بزنند ، این قضیه چه تاثیری نامطلوبی در بی آبرو کردنمان گذاشته است. مملکت در جنگ است...))
سالار می خواست جلوی خود را بگیرد ، اما نتوانست دوام بیاورد . فریاد زد :
(( آقای قاضی ، ما به اینجا نیامده ایم تا سیاست مملکت را بررسی کنیم. شما چرا اجازه می دهید این لاطائلات گفته شود؟ ))
(( اعتراض وارد است . لطفا سکوت کنید.)) سپس به فرتاش تذکر داد : (( اعتراض وارد است. لطفا از موضوع خارج نشوید.))
(( چَشم! مبلغ مورد در خواست مقتوله رقمی نبوده که به سرعت فراهم شود و در اختیارش قرار بگیرد. تماسهای جنی همچنان ادامه می یابد. مقتوله راههای مختلف را برای فرستادن مگی به انگلستان بررسی می کند. در این رابطه ، با یکی از دوستانش در لندن به نام گیتی تماس می گیرد تا تحویل گرفتن پولها را به عهده او بگذارد. او مصمم بود وقتی پولها به حساب گیتی واریز و از آنجا به ایران و به حساب او منتقل شد ، مگی را توسط پلیس ترکیه تسلیم مقامات سفارت انگلیس در ترکیه بنماید. گیتی با انگیزه دلار هایی که مقتوله به او وعده داده بود ، برای همکاری اعلام آمادگی می کند. در ضمن کسی که قرار بوده مگی را به ترکیه برساند ، برادر آقای علی تمیمی ، فرزین تمیمی بوده است.))
فرزین با شنیدن نام خودش ، یکباره چون کودکی سیلی خورده فریاد زد : (( به خدا من بعدا پشیمان شدم. نمی خواستم دست به چنین کاری بزنم . من عاشق مگی هستم.))
علی چنان حال دگرگونی داشت که احساس می کرد تمام امعاء و احشائش می خواهد بیرون بریزد. قلبش در چنگال غمی سنگین و بی رحم فشرده می شرد.زیرلب زمزمه کرد : مگی ، چرا همه به من و تو خیانت کردند ؟
فرزین با همان حالت از دادگاه بیرون رفت. دیگر نمی توانست به روی علی نگاه کند. دادگاه متشنج شد ، و سرانجام با هشدار قاضی آرام گرفت.
آقای فرتاش ادامه داد : (( اما در این حیص و بیص، آقای علی تمیمی به طور تصادفی یکی از مکالمات مقتوله را می شنود و بی هیچ درنگی همان شب وقتی تمام اهالی خانه خواب بودند ، دخترش را بر می دارد و با یک چمدان وسایل شخصی ، از خانه فرار می کند و به یکی از شهرستانها می رود . به این ترتیب نقشه های مقتوله به هم می ریزد . اما مقتوله هیچ گاه از این تصمیم منصرف نمی شود و نمی گذارد جنی از فرار علی و مگی مطلع شود. همچنان او را امیدوار نگه می دارد تا پول را فراهم کند. آقای تمیمی پس از ماهها اقامت در شهرستان ، به دلیل بیماری دخترش که دچار مالاریا شده بود ، ناچار برای معالجه به تهران بر می گردد تا بچه را در بیمارستان بستری کند . او در این مدت پولهایی را که مادرش در اختیارش گذاشته بود خرج می کند و دچار مضیقه مالی می شود. به این جهت تصمیم می گیرد آپارتمانی را که در تهران دارد بفروشد . اما مدارک مربوط به خانه نزد مادرش بوده و او ناچار پس از ماهها دوری و بی خبری ، با مادرش تماس می گیرد و تصمیمش را با وی در میان می گذارد . مادرش با تلاشهای بسیار او را متقاعد می کند که به خانه برگردد. به او وعده می دهد اگر خانه را نفروشد ، آن قدر پول در اختیارش می گذارد که بتواند در زمینه رشته تحصیلی اش که مهندسی راه و ساختمان است دفتری دایر نماید و آغاز به کار کند . سرانجام آقای علی تمیمی به ناچار به خانه برمی گردد. اما دیگر لحظه ای از دخترش غافل نمی شود . در این موقع ماجرای مگی در انگلستان کم کم از حرارت افتاده و جنی هم نتوانسته تمام رقم مورد نظر مقتوله را فراهم کند. البته این توضیح لازم است که آقای علی تمیمی چیزی از جزئیات ماجرا نمی دانسته و آنچه از مکالمه مقتوله شنیده بسیار کوتاه و جزئی بوده. بگذریم.اما مقتوله نقشه دیگری می کشد تا درباره موضوع مگی در انگلستان داغ شود. او که دیگر نمی توانسته حتی برای لحظه ای مگی را از پدرش دور نماید و تصمیمش را عملی کند ، از مهشید کمک می گیرد . ))
صدای زوزه وار گریه مادر مهشید همه را متوجه او کرد . (( بچه ام را فریب دادند . دخترم هیچ گناهی ندارد. من او را می شناسم . در دامنم بزرگ شده.))
قاضی تذکر داد : (( لطفا سکوت کنید.))
علی چون سنگ سر جایش میخکوب شده بود. آنچه می شنید در اندازه ظرفیتش نبود.
آقای فرتاش ادامه داد : (( مهشید پیش از ازدواجش با فرید ، به آقای علی تمیمی شدیدا علاقه مند بوده. اما با رفتن ایشان به انگلستان از او ناامید می شود و تن به ازدواج با فرید می دهد . مردی که به ظاهر پولدار و از همه نظر موجه بوده.))
توران فریاد زد : (( او دمار از روزگار شوهرش در آورد . آن بیچاره را مجبور کرد طلاقش بدهد. او فاسد است . بچه ام را از دستم گرفت. آن قدر طنازی و عشوه گری کرد که پسرم خام شد.))
(( خانم تمیمی ، مگر تذکر مرا فراموش کردید؟ کاری نکنید مجبور به اخراجتان از دادگاه شوم.))
توران دیگر حرفی نزد ، اما همچنان اشک می ریخت. قاضی از آقای فرتاش خواست ادامه دهد .
((مقتوله از موکلم می خواهد چنان از آقای علی تمیمی دلربایی کند که او از مگی غافل شود. حضار محترم ، خانم ها و آقایان ،؛ من بار دیگر در نهایت تاثر و تالم از وقوع چنین واقعه ای متاسفم و به همگی تان تسلیت می گویم. اما ناچارم حقایق را روشن کنم تا دادگاه بتواند با ذهن روشن و اشراف همه جانبه در مورد موکلم رای صادر نماید. مقتوله از مهشید می خواهد در قبال دریافت چند هزار دلار با او همکاری کند تا نقشه اش عملی شود. نقش مهشید دلربایی از آقای علی تمیمی و معطوف کردن او به خود بوده ، تا آنجا که از مگی غافل شود.))
توران فریاد زد : (( مکاره لعنتی!))
فرتاش ادامه داد : (( اما فراموش نکنیم که موکل من نقش بازی نمی کرده. او از اول عاشق آقای علی تمیمی بوده و اگر به نقشه مقتوله تن می دهد ، منظور عالی تری دارد . منظورش ازدواج با او و تشکیل خانواده ای خوشبخت ، و مصون نگه داشتن مگی از دست مقتوله است. او در زندگی اش با فرید هرگز طعم خوشبختی را نچشیده. در اینجا ناچارم مسئله ای را را که متهمه اصرار به کتمان کردنش دارد افشا کنم تا پاسخی باشد برای کسانی که معتقدند شوهر او مرد بی نظیری بوده و مهشید سر سازش نداشته است . جناب قاضی ، تا امروز هیچ کس نمی داند فرید دچار چه انحطاط اخلاقی ای بوده است . مهشید همیشه از افشای این راز شانه خالی کرده ، چون شرمش می آمده و احساس حقارت می کرده بگوید شوهرش انحراف جنسی دارد . وی مدت شش سال زندگی با چنین مردی را تحمل کرد تا مگر او دست از انحرافش بردارد و زندگی شرافتمندانه و طبیعی در کنار همسرش داشته باشد . موکلم می سوخت و می ساخت اما به مقصود نمی رسید .جناب قاضی ، او چه کار باید می کرد ؟ باید با چنین موجودی تا پایان عمر می ماند و چنین حقارتی را تحمل می کرد.))
تذکر قاضی صدای همهمه ای را که برخاسته بود خاموش کرد . (( دادگاه باید نظم داشته باشد. لطفا سکوت کنید.))
برای اولین بار در آن جایگاه ، صدای هق هق گریه مهشید شنیده شد. علی چشمهایش را بست و سرش را به پُشتی صندلی تکیه داد.
آقای فرتاش ادامه داد : (( من از موکلم عذر می خواهم که به رغم اصرارش مبنی بر سر پوشیده ماندن این راز ، آن را افشا کردم. اما لازم می دانستم پاسخ تمام کسانی را که معتقدند مهشید زن ناسازگاری بوده بدهم . در ضمن ، پرونده طلاق شاهد این ادعاست.
(( مقتوله در نظر داشته حال که سر و صدای جنی در انگلستان خوابیده و مردم از شور افتاده اند ، با ارتکاب عملی غیر انسانی و موحش دوباره مردم را به هیجان بیاورد تا پنج میلیون دلار را تامین کنند و مگی را نجات بدهند. جناب آقای قاضی ، آقایان ، خانمها ، مقتوله در نظر داشته مگی را شکنجه بدهد و عکسهای شکنجه شده او را توسط دوستش در انگلستان به روزنامه ها بسپارد و دوباره افکار عمومی را به سوی این واقعه برگرداند . ))
سالار فریاد زد : (( آقای قاضی ، چرا اجازه می دهید این تهمتها در مورد دختر بی گناه و معصومم ایراد شود ؟ من شکایت می کنم . ادعای حیثیت می کنم.))
فرهنگ هم فریاد کشید : (( جناب قاضی ، مگر می شود چنین جریانی اتفاق بیفتد و مردم ایران با خبر نشوند؟ این دروغ است. این تهمت است. چرا هیچ کس از آن خبر ندارد؟))
قاضی با اندکی تاخیر ، از فرتاش پرسید : (( پاسخی برای این سوال دارید؟))
(( جناب قاضی ، اخبار مربوط به جنگ و حوادث پر شوری که هر روز در جبهه ها ، شهر ها و استانهای زیر بمب و موشک ارتش عراق اتفاق می افتد ، خبرهای این چنینی را که خبر گزاریها به حساب بدنام کردن ایران توسط آمریکا و متحدانش می گذراند تحت الشعاع قرار می دهد . حتی رسانه ها هم چنین اخباری را که ناشی از توطئه های دشمن برای ضایع کردن و تروریست جلوه دادن ایرانیها می دانند مطرح نمی کنند . اما من مدرک و سند دارم . روزنامه هایی که مقتوله از...

R A H A
11-25-2011, 04:58 PM
386,389

انگلستان به ایران اورده،همچنین بعدها دوستش برایش فرستاده،شاهد چنین ادعایی است.تعدادی از این روزنامه ها را مقتوله به مهشید داده بود تا در دسترس اقای تمیمی قرار نگیرد.البته قبل از ازدواج.این روزنامه ها در خانه خانم وجدی،مادر تهمینه،بود که در انجا همراه با لایحه ای تقدیم ان مقام محترم می نمایم."

سکوتی نامعهود بر دادگاه حاک شد.سرانجام قاضی سکوت را شسکت."ادامه بدهید."
"از نظر مقتوله ارتباط برادرش با مشهید باید تا انجا پیش می رفت که منجر به زندگی انها در خانه مستقل شود تا او بتواند فرصت مناسبی برای شکنجه کردن مگی پیدا کند و از جای شکنجه ها عکس بگیرد."
لرزش شید علی را فراگرفت.زیر لب نالید:مگی بی گناه من،تو چه سرنوشتی داری!مهشید برگشت و با چشمانی بی فروغ و التماس امیز به او نگاه کرد.علی رویش را برگرداند.
اقای فرتاش همچنان پرده ها را کنار می زد و رازها را بر ملا می کرد."اما مهشید که خود مادر است،نمی تئانست در چنین توطئه شومی سهیم شود.ازدواج غیر منتظره اش با اقای تمیمی چنان خوشبختش کرده بود که حاضر نبود این سعادت را به صد میلیئن دلار عئض کند.ولی مقتوله این طور فکر نمی کرد.او مهشید را به علی رسانده بود تا فرصت طلایی را برای اجرای توطئه شومش به دست اورد.مقتوله به رغم گذشته ها،که مادرش خانم توران تاج را در جریان تمام برنامه های مربوط به این تصمیم می گذاشت،پس از این که اقای تمیمی خانه را ترک کرد و مدتها بعد دوباره به خانه برگشت،دیگر چیزی به او نمی گفت.د رحقیقت خانم توران تاج در جریان تصمیمات جدید مقتوله مبنی بر شکنجه کردن مگی و عکسبرداری از او و فرستادن به انگلستان قرار نداشت."
علی با صدای دردالود نالید:"مامان،شما هم با او همدست شده بودید که مگی را به مقامات سفارت انگلیس در ترکیه تحویل بدهید؟شما؟....اخ،خدایا،چه می شنوم؟"
توران فریاد زد:"اقای قاضی،این زن می خواهد خانواده ما را از هم بپاشد.بعد از این که علی بع شهرستان رفت،مسئله یه کلی از نظر من و دختر ناکامم منتفی شد.او را خفه کنید که این دروغها را نگوید.من اعتراض دارم."
قتضی گفت:"اعتراض وارد نیست.اقای فرتاش ادامه بدهید."
"چشم جناب اقاضی.متهمه برای فرار لز توطئه مقتوله همه راهها را پیش بینیکرده بود.اول برای منصرف کردن او راه مسالمت پیش گرفت.وقتی موفق نشد،تصمیم گرفت انچه را ردشرف وقوع بود به اقای علی تمیمی بگوید و او را از توطئه قریب الوقوع خواهرش با خبر کنند.اما می ترسید چنین اقراری شوهرش را برای همیشه از او بگیرد.اخر چطور می توانست مردی که دیوانع وار دخترش را می پرستد بگوید برای شکنجه کردن ان طفلک به خواهرش قول مساعد داده بود؟او برای فرار از فشارهای مقتوله،به شوهرش پیشنهاد کرد برای مدتی به سفر بروند.می خواست به هر نحو می تواند موضوع را به تعویق بیندازد،بلکه




مقتوله منصرف شود.اما او درست فردای روزی که انها از سفر بازگشتند امد تا نقشه ای را عملی مند.اقای قاضی،خانمها،اقایان،ماده61ق انون مجازات اسلام یمی گوید:"هرکس در مقام دفاع از نفس یا عرض یا ناموس یا مال خود یا دیگری،و یا ازداذی تن خود یا دیگری، در برابر هرگونه تجاوزر فعلی یا خاطرات قزیب الوقوع عملی انجام دهد که جرم باشد،در صورت اجتماع شرایط زیر قابل تعقیب و مجازات نخواهدبود."وتبصره این ماده تصریح می کند:"وقتی دفاع از نفس و یا ناموس و یا عرض و ویا مال و یا ازادی تن دیگری جایز است که او ناتوان از دفاع بوده و نیاز به کمک داشته باشد."طبق این ماده من از همین جا اعلام می کنم موکلم با دفاع مشروع می خواست جلوی یک فاجعه را بگیرد.مگی کودکی ناتوان از دفاع بود.متهمه بع دفاع از او برخاست .ان روز مقتئله با دوربینی به همراه داشت امده بود تا ا دخترکوچک بی گناه و معصوم را به بدترین شکل شکنجه کند و از او عکس بگیرد.هر قدر اثر این شکنجه ها فجیع تر می بود،مسلما تاثیر بیشتری در افکار عمومی نلت انگلیس می گذاشت.بنابراین خودتان تصور کنیدچه باید سر او می اورد تا ملتی را به ترحم در اورد."فرتاش دوربینی را که روی
صندلی خود گذاشته بود برداشت و به قاضی نشان داد و گفت:"ای همان دوربینی است که مقتوله همراه خود اورده بود."
توران فریاد زد:"دروغ است. دروغ است.این زن مکاره و شالاتان است.من قصاص می خواعم.من باید او را بالای دار ببینم.بعد از این که علی بچه را برداشت و به شهرستان رفت،دیگر موضوع به طور کل منتفی شد."
فرتاش ادامه داد:"در روز واقعه،مهشید به محض اانکه صدای زنگ در خانه بلند می شود و می فهمد او امده، در اتاق را به روی مگی و دخترش که خواب بودند قفل می کند و کلید را بر می دارد.مقتوله امده بود و می خواست دست به کار شود.متهمه از او می خواهد دست از ایناقدان بردارد،و وقتی او مقاومت می کتد،صریحا می گوید از خانه من برو بیرون.اما او وسوسه پنج میلیون دلار ارامش نمی گذشته،با متهم گلاویز می شود.بچه ها با سرو صدای انها از خواب بیدار می شوند و گریه زاری راه می اندازند.مقتوله صندلی فلزی از اشپزخانه برمی دارد که در اتاق ان بشکند و به مگی دست پیدا کند.مهشید با او درگیر می شود و صندلی را از دستش می گیرد.اما مقتوله دست بردار نبوده.با تمام قوا به در تنه می زند تا ان را بشکند.صدای شیون ان دو موجود بی گناه مهشید را دیوانه می کند.می خواهد به هر قیمت شده جان مگی را نجات دهد.مقتوله از او قوی تر بوده.مهشید نمی توانسته او را از صحنه دور کند.در یک لحظه بحرانی که وحشت سراپایش را فراگرفته و مگی را دریک قدمی خطر می بیند،صندلی را می گیرد.اما نه به قصد کشتن.می خواهد او را دور کند.ماده295قانون مجازات اسلامی می گوید:"قتل یا جرح یا نقص عضو که به طور خطای محض واقع می شود،و در ان صورتی است که جانی قصد فعلی را که نوعا سبب جنایت نمی شود ذاشته باشد،و قصد جنایت نسبت به مجنی علیه نداشته باشد،بزند و اتفاقا موجب جنایت گردد."بند الف هم می گوید:"قتل یا جرح یا نقض عضو که به طور خطای محض واقع می شود،وان در صورتی است که جانی نه قد جنایت نسبت به مجنی علیه را داشته باشد و نهقصد فعل واقع شده بر او را.مانند انکه تیری که به قصد شکاریرها کند و به شخصی برخورد نماید."جناب قاضی،همان طور که گفتم،طبق ماده 61عنل متهمه دفاع مشروع بوده است.موکل من خودش را به پوا نفروخت.او می توانست بنا به پیشنهاد مقتوله،مگی را با او در خانه تنها بگذارد تا نقشه اش را اجرا کند و بعدا اگر مورد بازخواست شوهرش قرار گرفت،مثلا بگوید برای کمک به مادرش به خانه او رفته ومگی را به عمه اش سپرده بوده.اما او شرافت و انسانیت را فدای انیال نفسی نکرد.بله،قتل اتفاق افتاده،اما قتلی غیر عمد که تنها جنبه دفاع مشروع داشته.از ان مقام محترم استدعا دارم با توجه به نیات عالی انسانی متهمه،نمبرده را از اتهمات وارده تبرئه،و روح فرشته عدالت را شاد نمایند."
دادگاه در سکوتی بهت انگیز فرورفته بودکه صدای شکسته علی،ضعیف و نارسا برخاست:"دختر کوچولوی من بی گناه من،تو چه بدبختی!مگر تو چه کرده ای همه برایت توطئه می چینند؟وای...لعنت...لعنت...."سپ

R A H A
11-25-2011, 05:00 PM
صفحه 390 تا 439
را نمی دید با قلبی دردمند و قدمهایی ارزان خود را به خیابان رساندسوار اولین تاکسی ای شد که پیش پایش توقف کرد .نشانی دفتر را داد. مگی را به مهندس کریمی سپرده بود.
وقتی رسید چنان حال خرابی داشت که مهندس کریمی واقعا نگران شد چی شده مهندس ؟ چرا می لرزی؟
علی به طرف اتاق دوید .مگی ا دیدنش ذوق کرد و به آغوشش پرید بابا ،کجا رفته بودی؟
در جهنم چه جهنمی!
مهندس کریمی در آستانه در ایستاده بود و به آن منظره نگاه می کرد پرسید:
محاکمه چطور صورت گرفت؟
همه ،همه حتی مادرم برای مگی خواب دیده بودند.چه بگویم؟
یعنی چه؟ چه خوابی دیده بودند؟
نپرس .من فغعا باید بروم
کجا؟
جایی که هیچ کس را نبینم .هیچ کس!
پس طرحها و قراردادها چه می شود؟
نمی دانم .تو که هستی !خودت پیگیرشان باش
زنت چه می شود؟
تکلیف او را قانون روشن می کند.
علی در حالی که با چهره ای گریان وسایل و لباسهای مگی را جمع می کرد ،جواب سوالهای پی در پی مهندس کریمی را می داد مادر بزرگ و داییعایش هستند.
خانه ات چه می شود؟ کجا می خواهی بروی؟ عجله نکن
مگی از دستم می رود
دیگر کسی نیست که او را از تو بگیرد.نه آن مرحومه نه زنت او وسایل را جمع کرد دست مگی را گرفتبیا برویم یهودی سرگردان من .
مهندس کریمی اعتراض آمیز گفت: دست کم مجا می روی.این همه کار گرفته ای حالا می خواهی بروی؟ پس تکلیف مرا روشن کن.
هر کار می خواهی بکن سهم مرا بخر نمیخواهی سهم مرا برایم بفروش.نمی خواهی کاش را بگذار برای فروش .یا خودت اداره اش کن.
اگر به تو احتیاج بود از کجا پیدایت کنم؟
خودم با تو تماس می گیرم.
از خر شیطان بیا پایین کسی به شما کاری ندارد.بچه هم که اینجاست یا در خانه پیش خودت. تو که لحظه ای از او غافل نمی شوی. کجا می روی و خودت و این بچه را در به در می کنی؟
اگر تو را هم فریب دادند چه؟ اگر به تو هم وعده دلار دادند و تو هم دهنت آب افتاد چه ؟
مهندس کریمی از جا در رفت. دیوانه می فهمی چه می گویی؟ آن قدر حالت خراب است که دری وری می گویی.
وقتی برادرم ،مادرم،بله و برادرم همدست آنها چه تضمینی هست که تو همدستشان نشوی!؟
کریمی در آستانه در ایستاده وراه خروج را بسته بودعلی بگیر بشین با تو حرف دارم .
علی دست روی شانه او گذاشت و کنارش زد. برو کنار .نمیخواهم روی هیچ کدامشان را ببینم .الان سرو کله شان پیدا می شود.بگذار بروم هر کادمشان را ببینم سکته می کنم .می فهمی ؟ سکته می کنم.
اگر آمدند می گویم اینجا نیست.
وقتم را تلف نکن .با تو تماس می گیرم.از جلوی در برو کنار .
این بار با قدرت بیشتری او را کنار زد کریمی هاج و واج مانده بود نمی توانست حوادث بیشتری او را کنار زد کریمی هاج و واج مانده بود نمی توانست حوادث بعدی را پیش بینی کند. قرارداد یه طرح سنگین را به تازگی امضا کرده بودند. موقع امضا به علی گفته بود نباید چند طرح را با هم بگیریم کارمان سخت می شود اما او جواب داده بود ممکن است دیگر به این خوبی بهشان پیشنهاد نشود.
کریمی سعی کرد چمدان را از دست او بگیرد.مگی با ترس به کشمش آنها نگاه می کرد به کریمی گفت: نکن .بابا را اذیت نکن.
علی گفت: برو کنار .نمی بینی بچه وحشت کرده؟ هر قدر پول خواستی از حسابمان بردار
مگر حسابمان با دو امضا نیست؟
دسته چک با دو امضا نیست؟
دسته چک را بده برایت جند چک سفیید امضا می کنم
دیوانه آدم چک سفید را به دست مادر و پدرش هم نمی دهد چه رسد به کریمی!
پس از جانم چه می خواهی ؟ الان سرو کله اشان پیدا می شود
مگی بغض کرده بود.دستش را مشت کرده بود و به پای مهندس کریمی می وبید: بابا را اذیت نکن. کریمی می دانست علی با گریه مگی دیوانه می شود .از جلوی راهش کنار رفت .علی در حالی که از پله ها پایین می رفت گفت: گاهگاه سری به خانه ام بزن.
با کدام کلید؟ علی سر کان داد و دسته کلید را به طرف او پراندخیلی زود با تو تماس می گیرم خداحافظ
مواظب بچه باش از پله ها نیفتد.
خواست به او کمک کند .ساکش را گرفت وبه خیابان رسیدند .علی چمدان را پیش او گذاشت تا اتومبیل را از پارکینگ بیرون بیاورد.اندکی بعد اتومبیل را آورد .ساک و چمدان را در صندوق گذاشتحرکاتش شتابزده و با دستپاچگی بود مهندس کریمی گفت:با دقت رانندگی کن .حالت درست نیست.
خوب گوش کن .کلید آپارتمان را به هیچ کس نده جتی پدرم.
زود با من تماس بگیرآخر این طور دست تنهایم می گذاری که چه بشود؟
منشی استخدام کن من رفتم
علی پا را روی پدال گذاشت و با سرعت دور شد.از گذشته دردناکش چنان لطمه خورده بود که نمی توانست زمان حال را با آرامش بپذیرد.
کریمی به دفتر برگشت به همسرش تلفن کرد و گفتک دارم از دست کارهای علی خل می شوم .گذاشت و رفت!
کجا؟
نمی دانم.مثل دیوانه ها از دادگاه برگشت .چمدان و ساش را بست و مگی را برداشت و رفت .به مهیار تلفن کن .ببین حاضر است بیاید اینجا؟
یعنی می خواهی استخدامش کنی؟
اگر خودش راضی باشد بله.قتی نیستم یکی باید اینجا پاسخگوی مراجعات باشدهمین الان با او تماس بگیر.
نیم ساعت بعد وقتی تلفن زد مهندس صحبت کند .اما صدای خفه و دورگه توران را شنید.الو اقای کریمی!
سلام خانم تمیمی .حالتان چطور است؟
مهندس ،این قاتل زندگی مان را نابد کرد. گوشی را بدهید به علی
متأسفم .علی مگی را برداشت و رفت.
هان ؟ رفت؟ کجا؟
خدا می داند .هر کار کردم نتوانستم مانع رفتنش شومحالش خیلی خراب بود
توران وحشتزده پرسیدک با ماشین خودش رفت؟
بله سفارش کردم ارام رانندگی کند.مگر چه اتفاقی در دادگاه افتاد که او این طور پریشان و منقلب بود؟ به من گفت دیگر به تو هم اطمینان ندارم . شاید تو را هم با دلار وسوسه کنند یک چنین حرفهایی!
توران در حالی گه نفسش به شماره افتاده بود گفت: اگر با شما تماس گرفت بگویید مادرت دیگر طاقت مصیبت ندارد دیگر نمی دانم برای کی گریه کنم.فری ،دانا،علیای خدا جانم بگیر و خلاصم کن .سپس نوحه وار این بیت را خواند : پیش از این بر رفتگان افسوس می خوردند خلق می خوردند افسوس در ایام ما بر ماندگان.
پشتم شکست .داغان شدم.به او بگویید مادرت دارد می میرد
توران بدون خداحافظی گوشی را گذاشت.سالار در مبلی فرورفته بود و فرزین پشت پنجره ایستاه بود،پیش خود نقشه می کشید با پوریا تماس بگیرد و از او کمک بخواهد و برود امریکا به او غبطه می خورد
سالار گفت: آهِ چنی ما را گرفته .تا روزی که او آه بکشد و نفرینمان کند،ما هر روز با یک آتش تازه می سوزیم
توران در حالی که هق هق می کرد گفت: نفس او بوی الکل می دهد کدام آهش بدون الکل بوده که دامن ما را گرفته؟
حالا می بینی چه جهنمی برایمان درست شده.سپس به فرزین گفت: تو مگر امتحان نداری؟ چرا به دانشکده نمی روی؟
او با حالی دگرگون جواب داد: دیگر نمی توانم درس بخوانم .من هم گناهکارم .دهنم برای دلارها آب افتاده بود . به فری قول همکاری داده بودم.نمی توانم خودم را ببخشم.هر چه آن وکیل گفت درست بود.
دراین خانه لعنتی چه خبرها بوده که من نمی دانستم ! مگر چه کم و کسری داشتیم که این طور خودتان را فروختید؟ پسر،تو که همه چیز داشتی تو چرا ؟ آن بچه معصوم چه گناهی کرده بود که همگی تان برایش توطئه چیده بودید؟ به علی حق می دهم که از همه ما منتفر باشد.شاید فکرمی کند من هم با شما همدست بوده ام.دیگر دلش را به کی خوش کند؟
توران از حال رفت.سالار چنان آزرده شده و روحش جریحه دار شده بود که دلش برای او نسوخت.اگر چه سعی کرد با کمک فرزین او را به حال بیاورد ،دلش سنگ شده بود و جز برای علی ،برای هیچ کس دیگر عمیقا ناراحت نبود.حتی فری
فرهنگ مونا را به خانه خودشان برده بود.به همسرش سفارش کرده بود:به بچه ها تأکید کن نگذارند غصه بخورد.من می رونم خانه توری .حالش خیلی بد است.
توران که تازه حالش به جا آمده بود،با دیدن فرهنگ ناله سر داد و ضجه زد:فرهنگ ببین چه بدبخت شدیم!ببین چه بیچاره شدیم!دیدی آن مردکه در دادگاه چه چیزهایی گفت و علی را دیوانه کرد؟حالا بگو کجا پیدایش کنم؟
مگر کجا رفته؟
نمی دانممهندس کریمی گفت وسایلش را جمع کرد ،مگی را برداشت و رفت.ای خدا ،خودم کردم که لعنت بر خودم باد .این قاتل مار در آستین بودو فری نمی دانست.
توری صبور باش.علی هر جا برود دوباره سرخانه و زندگی اش لر می گردد.چرا بی تابی می کنی؟خدای نکرده سکته می کنی و ناقص می شوی.
برو پیش مهندس کریمی .برو زیر زبانش را بکش ببین علی کجا رفته
چرا به او تلفن نمی کنید؟
کردمبروز نمی دهد مثل اینک علی تهدیدش کرده جایش را به ما نگویدبرو بیاورش اینجا حال مرا ببیند،شاید دلش به رحم بیاید
باید کمی صبر داشته باشی.الان هیچ فایده ندارد.علی احتیاج به مرور زمان دارد .بگذار مدتی با خودش باشد یا ندانم کاری هایتان دیوانه کردید.
سالار که گویی منتظر چنین حرفی بود با غیظ گفت: مادر ودخترخودشان می بریدند و می دوختند .آهِ جنی ما را گرفته.بگذارید یه زمان بگذردعلی چنان ضربه خورده و از هم پاشیده که در کوتاه مدت با هیچ قیمتی نمی شود دوباره ساختنش.باید به او مجال بدهیم تا دوباره خودش را پیدا کند.شاید تصمیم بگیرد پیش جنی.
توران هق هق کنان گفت:پایش به انگلستان برسد،می برندش زندان تمام مردم انکلیس از او نفرت دارند.جنی مگی را می گیرد و دیگر به او نشان نمی دهد.جان علی به جان مگی بسته است.
فرهنگ با خشمی فروخورده پرسید: پس چطور می خواستید بچه را ببرید ترکیه تحویل بدهید؟
توران فریاد کشید: فری ،چه میراثی برایم گذاشتی !خودت رفتی و راحت شدی.من در این جهنم چه کنم؟ جواب مونا را چه بدهم ؟او را تنها گذاشتی و رفتی ؟ همین؟
صدای زنگ تلفن برخاست سالار گوشی را برداشت.مادر هشید بود. ناله کنان گفت: اقای تمیمی،رحم کنید مهشید خیر ندیده.بعد از سالها تازه داشت مزه زندگی را می فهمید به من پیرزن ،به این بچه بی کس و کار رحم کنید
سکوت برقرار شده بود. چشمها به سوی سالار بود.او در سکوت به گفته های پیرزن گوش داد و از ناله های وی قلبش فشرده می شد.
مادر مهشید نالید: تا به حال نمی دانستم شوهر مهشید چه دردبی درمانی داشته .نمیدانستم دختر بیچاره ام شش سال با مردی زندگی کرده که جنون جنسی داشته.وقتی می پرسیدم چه مرگت است که می خواهی طلاق بگیری خنده تلخی می کردو می گفت شما نمی دانید.اگربدانید کمکم می کنید زودتر خلاص شوم.وقتی در دادگاه پرده ها کنار رفت معلوم شد او چه رازی را سربسته نگه داشته بودتا ابروی کسی را نریزدسوختم، آقای تمیمی. از قصاص صرفه نظر کنید.من که جز این خانه کوجک چیزی ندارم .آن را به شما می دهم برادرم حاضر است ما رابه خانه خودش ببرد.
سالار تحت تأثیر قرار گرفته بوداما چهره کبود فری جلوی چشمش ظاهر شد .قلبش به درد آمد .با لحنی آغشته به خشم گفت: دختر شما زندگی ما را از هم پاشید
توران یکمرتبه به طرف سالار پرید که گوشی را از او بگیرداما فرهنگ او را سر جایش نشاند .بگیر بنشین .به خدا سکته می کنی!
مادر مهشید باز هم صجه زد : خدا می داند که دختر شما اورا وسوسه کرد.هر روز به او تلفن می کرد و از نقشه هایش می گفت. مهشید نمی گذاشت من در جریان قرار بگیرم.اما من می فهمیدم او به عشق علی به حرفهای فری گوش می کرد.
او عاشق علی بود؟ پس چرا می خواست مگی را زا او دور کند؟ مگر نمی دانست علی بدون مگی می میرد؟
انصاف داشته باشید.دیدید که مهشید با او همکاری نکرد .اگر می کرد که این وضع وانفسا پیش نمی آمد.شما خودتان مونا را جلوی چشم دارید .به نارسیس رحم کنید.
رنگ از روی سالار پریده بود فرهنگ گوشی را گرفت .الو، خانم وجدی ،شما چه انتظاری از این خانواده دارید؟
شما کی هستید؟
من فرهنگ هستم.
بله بله واگر چه دو سه بار بیشتر ندیده امتان ،خوب می شناسمتان.آدم خوش قلبی هستید!
دیگر از جان این خانواده داغدیده چه می خواهید؟
اقا ،شما را به وجدانتان قسم درست قضاوت کنیدخودتان فهمیدید و دانستید چرا آن اتفاق افتاد مهشید می خواست جلوی آن مرحومه را بگیرد که به مگی صدمه ای نرساند.
فرهنگ در جریان دادرسی از خیلی از مسائل پشت پرده آگاه شده بود.به خصوص وقتی از نیت فری در مورد مگی اطلاع پیدا کرد دچار دگرگونی شد.و حالا صجه های پیرزن منقلبش می کرد با لحنی که به نظر توران مشفقانه آمد مژده اش را در قالب کلماتی خشن به او داد: خانم ،این قدر ناله و زاری نکنید.مگر نمی دانید دخترتان چه کرده؟ فعلا که مسئله قتل غیر عمد مطرح شده قتل غیر عمد که مجازات اعدام ندارد.
آقا گوشی را بدهید به علی می خواهم به او بگویم زنش به او خیانت نکرده.
علی بی خبر و بی نشان دخترش را برداشته و رفته.
توران چون مار به خود می پیچید.فریاد زد: دخترم ناکام رفت.علی بیچاره ام رفت خدایا با این همه مصیبت چه کنم؟ ای خدا...
11
چند ماه بعد ،حدود ساعت پنج بعد اظهر یک روز پنجشنبه مهندس کریمی سراسیمه به خانه تمیمی ها تلفن کرد .فرزین گوشی را برداشت.بفرمائید.
فرزین جان سلام کریمی هستم
سلام حالتان چطور است؟
بد نیستم .مامان و بابا چطورند؟
چه عرض کنم رفته اند سر خاک فری.
کی بر می گردند؟
نمی دانم اتفاقی افتاده ؟ انگار ناراحت هستید!
بله می خواستم به کلانتری اطلاع بدهیم اما گفتم با مامان و بابا مشورت کنم.
چه شده؟
خانه علی را دزد زده یا خودش آمده اثاثش را جمع کرده و برده.
مگر کلیدها پیش شما نبود؟
دودسته کلید داشت.یکی را به من داد.
خودتان چه فکر می کنید؟ می شود از اوضاع خانه فهمید کار دزد بوده یا خود او؟
نمی دانم. تمام چیزهایی که دزد می تواند رویش حساب کند ،برده شده .مثل تلویریون ،فرشها ،یخچال و کلیه وسایل برقی .یکی دو تا از تابلو ها هم نیست.
اگر کار خودش بود حتما با شما تماس می گرفت .آخرین باری که با شما تماس داشت کی بود؟
حدود یک ماه پیش دیگر نمی خواهد به تهران برگردد و قصد دارد دفتر را صد در صد بفروشد گفت می توانم سهم او را بخرم یا به دیگری بفروشم. مادرتان را در جریان گذاشتم
بله بله .اما از آن موقع با شما تماسی نگرفته می شد گفت کار خودش نبوده به هر حال به محض اینکه بابا و مامان امدند می گویم به شما تلفن کنند. خواهش می کنم اگر علی تلفن کرد به او بگویید قلب بابا هم مثل قلب مامان خراب است .قرار است جراحی باز شود.بگویید دست کم یک تلفن به ما بزند. می خواهم به او بگویم بیاید راجع به مهشید با اینها صحبت کند.بلکه رضایت بدهند آزاد شود.
خیال می کنی نگفته ام؟ فرزین جان بارها بهش التماس کرده ام حالا ک چنینی مصیبتی پیش آمده خانواده ات را تنها نگذار اما آن قدر دلشکسته و دردمند شده که در برابر اصرارهایم فقط اه می کشد.راستی ،مونا چه کار می کند؟ حیف این بچه های معصوم که قربانی اشتباهات و امیال بزرگتر هایشان می شوند.
امسال به مدرسه می رود.اما از ان مونای با نشاط و شیطان خبری نیست آن قدر ساکت شده که ادم در برابرش تحساس گناه می کند.
نمی دانم علی با مگی چه می کند!
حتما آن بچه هم مثل مونا دیگر نمی خندد.دلم برای نارسیس دخترمهشید هم می سوزد تو را به خدا با او حرف بزنید
من که دیگر ازدستش خسته شده ام .می خواهم سهمش را بخرم اما می ترسم...
این کار را نکنید.او بالاخره به تهران بر می گردد. به شما نمی گوید در کدارم شهرستان است؟
نه بروز نمی دهد.خیلی اصرا می کند.سهمش را بفروشم .فکر می کنم به پولش احتیاج دارد.
اگر مامان بداند کجاست برایش پول می فرستدصبر کنید ،صدای ماشین می اید. الان می گویم بیایند.سپس گوشی را گذاشت و به حیاط دوید.
بابا مهندسس کریمی پای تلفن است با شما کار دارد
سالار با سرعت خود را رساند .توران هم متعاقبش رسید سالار گوی را برداشت سلام مهندس جان
ساتم از بنده است .حالتان چطور است؟
چه حالی ؟ الان بهشت زهرا می آییم.
مرا در غمتان شریک بدانید.
از علی چه خبر؟
از یک ماه پیش خبری از او ندارم .اما حادثه ای پیش آمده که مجبورم با شما در میان بگذارم
توران روبه روی سالار ایستاده بود و وحشتزده چشم به دهان او داشتسالار با نگرانی پرسید : چه اتفاقی افتاده؟
نمی دانم خانه علی را دزد رده یا خودش آمده اثاثش را جمع کرده و برده خواستم با شما مشورت کنم که به کلانتری اطلاع بدهم یا نه.
از وضعیت در ورودی می شود فهمید کار دزد بوده یا نه.
بله وقتی آمدم متأسفانه در قفل نبود و حفاظ در هم باز بود
شما الان کجایید؟
اینجا در خانه علی هستم
من تا چند دقیقه دیگر می آیم .خداحافظ.
سالار گوشی را گذاشت.با توضیحی کوتاه جریان را برای توران گفت .همه با هم به سرعت به خانه علی رفتند .مهندس کریمی در را به رویشان باز کردبه شدت ناراحت بود .گفت : علی اصلا فکر نمی کند .نمی گوید منِ بدبخت چه گناهی کرده ام که باید دچار این همه دردسر بشوم هر بار تلفن می کند یک ساعت نصیحتش می کنم و می گویم یک کمی معرفت داشته باش.
توران روی مبلی ولو شدعکس بزرگ علی و مهشید روی دیوار روبه رویش بود. روی برگرداند.در حالی که به شدت گریه می کرد به فرزین گفت : عکس این قاتل را از جلوی چشم من بردار.
فرزین قاب را برداشت و به اتاقی دیگر برد
سالار همه جا ر اکاملا بازدید کرد .اتاقها ،سالن،دستشوییها و حماها ،آشپزخانه .حاصل بازدیدش کردند گفت : یک شیشه شیر خالی در ضرفشویی است تاریخش رانگاه کردم مال پنج روز پیش استسپس از مهندس کریمی پرسید : آخرین دفعه ای که به اینجا آمدیدی کی بود؟
حدود یک هفته پیش
پس باید بعد از شما آمده باشد
بی معرفت ی تلفن هم نکردآقای تمیمی ، من واقعا نمیدانم چه کنم .تمام مسئولیتها را به گردن من انداخته و رفته .اگر تا یکی دو هفته دیگر پیدایش نشود ، دو تا از طرحها را به شرکت دیگری می دهم .
مهندس جان، واقعا نمی دانم چه جوابی بدهم.این قدر می دانم که روزگار سخت با ما چپ افتاده!
وضع مهشید به کجا رسید؟
فعلا در زندان است .وکیلش آدم زبل و کار کشته ای استمثل اینکه بالاخره موضوع قتل شبه عمد را جا انداخته
شما فکر می کنید قتل عمد بوده؟
سالار سکوت کرد توران به جای او جواب داد.اگر عمد نبوده ،پس چه بوده؟ الهی بمیرم برای بچه ام.صورتش ...آخ.مثل قیر کبود شده بود.
مامان باز شروع کردید؟ کمی ملاحظه این بچه را بکنید.
من اگر سر آن قاتل را بالای دار نبینم،به عدالت خدا شک می کنم.
مهندس کریمی به سالار گفت: پس شما عقیده دارید علی خودش آمده اثاثه اش را برده؟
باید تحقیقاتی هم از همسایه ها بکنیم.
تحقیقات از همسایه ها به جایی نرسید.ساختمان یک مجموعه سه واحدی بود که اپارتمان علی در طبقه اول آن قرار داشتبا توجه به اینکه مالکان طبقه دوم و سوم اظهار داشتند.همه شاغل هستند . صبح از خانه بیرون می روند،به این نتیجه رسیدند که اثاث در ساعات میای روز ،وقتی که کسی در ساختمان نبود،برده شده.
مهندس کریمی عصبی و کلافه گفت: خب! اگر اقدامی لازم نیست،برویم.
او هنگام جدا شدن از انها گفت: می دانم حق ندارم در مسائل خصوصی خانواده تان دخالت کنم.اما قصاص مهشید ،دخترتان را به شما بر نمی گرداند.
به مادر پیر و دخترش رحم کنید.شما مونا را دارید.می فهمید نارسیس چه می کشد!
توران به گفته اعتماد نکرد.سالار گفت : فعلا که وکیلش دارد جنایت را به قتل غیر عمد مبدل می کند.اگر رأی این باشد که قصاص صورت نمی گیرد.
کریمی از لحن سالار متوجه شد او هم موافق اعدام نیست .اما به ملاحظه توران که به چیزی جز قصاص فکر نمی کند،نظرش را صریح و علنی نمی گوید.
وقتی از هم جدا می شدندفسالار می خواست کلید خانه را از او بگیرد و پس از آن خودش به آنجا رسیدگی کند.اما احتمال داد کریمی امتناع کند ،به همین دلیل چیزی نگفت.
بین راه فرزین با حالتی گناهکارانه ،در حالی که مونا را نوازش می کردفخطاب به توران و سالار گفت: ما نباید خودمان را گول بزنیم .در این فاجعه همه ما شریکیم.هر کدام سهمی داریم .گناه ما کمتر از مهشید نیست.چرا فقط او باید مجازات شود؟
سالار از آینه اتومبیل نگاهش کرد با غیظ پرسید: بفرمایید ببینم بنده در کدام قسمت این ماجرا نقش داشتم؟
وقتی فری و مامان علی را تشویق می کردند از جنی جدا شود و مگی را بر دارد و به ایران بیاید شما سکوت می کردید.
سالار پوزخندی زد و جواب داد: اگر مادرت را نمی شناختی و این حرف را می زدی قبول می کردم.اما می دانی او به حرف هیچ کس گوش نمی کند.
توران برگشت با حالتی زار و نزار به فرزین گفت: تو که نمی دانستی و ندیده بودی و جنی چه جانوری بود.نه مسئولیت سرش می شد ف نه از بچه داری چیزی حالی اش بودفنه به علی علاقه داشت .دائم مست بود .علی داشت از دستش دق می کرد.
با این حال می بینید که چیزی بهتر نشده .من بارها گفته ام ،بارها گفته ام،باز هم می گویم در زندان ماندن مهشید گناه ما را سنگین تر می کند.
توران فریاد زد : کاش می دانستم این قاتل چه حلوایی کف دست تو گذاشته که این قدر سنگین را به سینه می زنی.بی تعصب ،او خواهرت را کشته.می فهمی؟
فرزین طبق معمول بغضش را فرو خورد و ساکت شد.
دو روز بعد ساعت نه شب بود که تلفن خانه مهندس کریمی زنگ زد. او با شنیدن صدای علی چون ترقه ترکید
مرد حسابی ، تو پردم را در آورده ای عجب غلطی کردم با تو شریک شدم .تو هنر دیری جز فرار کردن نداری؟
من حوصله شنیدن این حرفها را ندارم .تلفن کردم بگویم آمدم تهران و قدری اثاثه برداشتم وبردم. یک موقع رفتی آنجا نگران نشو
به به !نوشدارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی. دوروز است پدرم در آمده به خانه ات سر زدم دیدم اثاث نیست.بهتم زد نمی دانی چه حالی شدم .خب نامرد چرا نمی آیی تکلیفمان را روشن کنیم؟ کدام جهنمی هستی؟
هر تصمیمی بگیری قبول دارم .یک وکالتنامه برایت می فرستم خودت دفتر را بفروش و سهم مرا بده .اگر هم خودت خریداری بخر.
اِهِه! که فردا همه بگویند کریمی از فرصت استفاده کرد و دفتر را از چنگ او درآورده اره؟
تو مرا هنوز نشناخته ای؟
نامرد چندماه است رفته ای؟ این پنجمین تلفنی است که به من می کنی. گوش کن. فردا می خواهم دوتا از قراردادها را بسپارم به رسول و بردارش مهیار،برادر خانمم را استخدام کردم که دست تنها نباشم .الان هم آن قدر از دستت عصبانی هستم که اگر کارد بزنی خونم در نمی آید.مرد نا حسابی بلند شو بیا با پدر و مادرت حرف بزن.زنت را گوشه زندان ول کرده ای و رفته ای؟ آن بیچاره به خاطر دفاع از جان دختر تو گوشه زندان افتاده .مادرت مدام قصاص قصاص می کند.
من با هیچ کدام از آنها حرفی ندارم.دیگر برایم مهم نیست چه می کنند و چه بر سرشان می اید.همه شان به من خیانت کردند
پایم به فرودگاه لندن برسد مگی را از دستم می گیرند و خودم را روانه زندان می کنند
به چهنم !همان وکالتنامه را که می گویی بفرست که دفتر را بفروششم و پولت را حواله کنم.
همین هفته این کار را می کنم.
تکلیف خانه ات چه می شود؟ می خواهم کلیدهایت را پس بدهم.از پریروز تا به حال صددفعه مرده ام و زنده شده ام
برای کلیدها هم یک فکری می کنم.ناراحت نباشريالخب کمی هم از حال من و دخترم بپرس
کریمی با حرص پرسیدک مگی چه کار می کند؟
او بزر می شود من روز به روز پیرتر.
خجالت بکش پسر!مسخره است کسی د این سن سال حرف پیری نمی زند! آخرش می خواهی چه کار کنی؟ آدم به کی بگوید که علی اقا دو تا زن عقدی دارد و باز هم در به در و اواره است؟
خدا به پیشانی خیلی از بنده هایش مُهر آورارگی زده. من هم یکی از آنها هستم.
دلم برایت می سوزدعلی برگرد بیا تهراناما نشانی و جایت را حتی به من هم نگو تا خیالت راحت باشدتو آخرش با این همه فکر و خیال ،گوشه شهرستانها ،تنها و غریب دیوانه می شوی تو که نمی توانی دخترت را دور از آدمیزاد بزرگ کنی.این بچه باید با هم سن و سالهای خودش باشدبا این وضعی که تو برایش درست کرده ای ،مردم گریز و منزوی می شود تا آخر عمرش که نباید زیر سایه تو باشدمی دانم از همه نامردی دیده ای اما به خاطر خدا ،به خدا آن پیرزن و بچه رروی دستش بیا اینجا.مادر و پدرت را راضی کن رضایت بدهند این زن بیچاره از زندان بیاد بیرون حالا نارسیس نه پدر دارد ،نه مادرچرا بچه ها باید قربانی آدمهای خودخواه و طماع بشوند؟
من مادرم را خوب می شناسم.تا انتقام فری را نگیرد ،روز و شب ندارد
آن قدر برای تو ناراحت است که برای آمدنت هر شرطی بگذاری قبول می کندبرایش شرط بگذار. بگو به شرطی می آیی که از خون فری بگذرد و رضایت بدهدمهشید هم مثل خودت بدشانس است. آن از شوهر اولش این هم از تو. بیا با خانواده ات حرف بزنزنت را از زندان بیرون بیاور . برو سر خانه و زندگی ات
علی آه بلندی کشید: از پندهای خردمندانه ات ممنوم!
مسخره می کنی؟ من مسخره ام یا تو که دائم از همه چیز فرار می کنی؟ از انگلستان فرار کردی .از مادر و خانواده فرار کردی از زن و زندگی فرار کردیچس مردانگی ات کجا رفته ؟بلند شو بیا مرد و مردانه بایست و مشکلاتت را حل کن.
فردا وکالتنامه را برایت می فرستم.
این حرف یعنی چه؟ یعنی اینکه خفه شو و حرف نزن پس تا حالا داشتم قصه حسین کرد شبستری برایت می خواندم ؟ خیلی نامردی. زودتر بیا کلیدهایت را بگیر .من که سرایدار نیستم!
گفتم که برای ان هم یک فکری می کنم .دفتر را بفروش.
چشم اقای فراری.
فعلا خداحافظ
ترسو خداحافظ
علی گوشی را گذاشتنگاهش به مگی بود از زیبایی اش لذت می برد موهای طلایی و تاب دارش گردی صورتش را فرا گرفته وزیباترش کرده بود.با مداد رنگیهایش مشغول نقاشی بودعلی صدایش زد : مگی جان چه می کشی؟
دارم عکس شما را می کشم
ببینم عزیزم.
مگی دفترش را بالا گرفت .علی با شوق خندید.مگر بابا به این خوشگلی است؟
هنوز تمام نشده .از این هم خوشگل تر می شود.
مگی ، چقدر قشنگ حرف می زنیخیلی دوستت دارم عزیزم.می خواهی برویم ناهار بخوریم؟
نه هنوز نقاشی ام تمام نشده.
علی پشت پنجره رفت.بهار پشت شیشه ها ایستاده بود. تا پنجره باز شود و به درون قدم بگذارد.هوا کمی سرد بود ،اما نه آن قدر که مگی سرما بخوردبا این حال احتیاط کرد و پنجره را باز نکرد
هفته ها بود با فکر سمجی که روز به روز قوی تر می شد مبارزه می کرد.اما فکر دست بردار نبود و از زاویه های مختلف خود را نشان می داد.تنهایی مگی در به دری خانه به دوشی ،غربت.فکرها مثل قطره های آب که بر سنگ بچکد،با حوصله و صبور راه پیدا کرده بودند. پیش از آن خلأی محض دست و پا می زد. اما حالا می دید گویی ناکجا آبادی در ذهنش وجود داشته و منتظر فرصت بوده.روزهای اول خود را مسخره می کرد.یک بار هم به خود ناسزا گفت: تو چه ابلهی هستی!مگر چند بار باید تجربه کنی؟ اما ناسزا هم چیزی را عوض نکرد .آن فکر به مغزش چسبیده بود.مثل پیچکهای چسب دار فنه تنها در مغش ،که با حرکت مارپیج تا عمیق ترین نقطه قلبش فرو رفته بود.همان جایی که دست هر کسی به آن نمی رسد .احساسات دیگر را تحت الشعاع قرار داده بود و چنان پیشرفتی داشت که خط مسابقه را پشت سر گذاشته و همه چیزهایی را که از جنس عاطفه بودند به خود جذب کرده بود وقتی به این خط نگاه می کرد ،منفعل و شرمگین می شد. اما حس دیگری به کمکش می آمد و حرفهای تازه می زد: مگی خانواده می خواهد .هم زبان می خواهد دختر است کمی که بزرگ تر شود،دیگر نمی تواند حرفهایی را که با یک زن می تواند در میان بگذارد، به تو بگوید.او به همین زودی از بچگی در آمده .تا چشم هم بگذاری به بلوغ می رسد.بلوغ حرفهای خودش را دارد .رازهایی که دخترها از پدر پنهان می کنند،اما به آغوش مادر پناه می برند و میگویند.مگی...مگی بالاخره مادر می خواهد.
به اینجا که می رسید،کلمه مادر در ذهنش تکرار می شد و طنین می انداخت.حالا پشت ایستاده بود و کلمه مادر را زیر لب تکرار می کردمگی هنوز گرسنگی اش را اعلام نکرده بود.مردد ومتزلزل گوشی تلفن را برداشت.تردید همچنان موذیانه ایستاده بود. با هر شماره ای که می گرفت حرفی تازه می زد: خسته نشده ای؟ می خواهی بدبختیهایت را تکرار کنی؟مگی را بهانه کرده ای؟
تلفن فقط یک زنگ زد که گوشی برداشته شدبیمارستان خیام ،بفرمایید
علی سینه اش را صاف کرد .سلام آقا می خواستم با خانم آذر تهرانی صحبت کنم.
گوشی،ببینم در بخش هستند؟
تردید مثل خوره اراده اش را می جوید و صدایش می زد.هی ...گوشی را بگذارخودت را که معرفس نکرده ای.اگر گوشی را بگذارری تمام می شود انگار نه انگار اتفاقی افتاده .چرا معطلی؟ زود باش.
صدای آذر در گوشی پیچید بفرمایید.
علی دیگر آدم چند لحظه پیش نبود.صدای آذر ،مادرانه و ارامش بخش ،تردیدهایش را پس می زد
الو چرا صحبت نمی کنید؟
صدایی که از دهان علی درآمد برای خودش هم ناآشنا بود.خانم تهرانی سلام.
سلام اقا بفرمایید
مرا نشناختید؟
متأسفم.سرم شلوغ است.شما که خودتان را هنوز معرفی نکرده اید!
من ...من تمیمی هستم علی تمیمی
آذر شادمانه پرسید: آقای تمیمی ،شمایید؟ واقعا عجیب است .همین امروز صبح به شما و دخترتان فکر می کردم.شاید به نظر اغراق آمیز بیاید،ولی اصلا اغراق نمی کنم.واقعا به شما و مگی فکر میکردم.چه عجب!از کجا تلفن می کنید؟
از همین جا .شهر شما.
آذر مشتاقانه پرسید :کجای شهر ؟ کی آمدید؟
چند ماهی می شود .
آذر شگفتزده گفت: چند ماه؟ مگر می شود شما چند ماه در این شهر کوچک باشید و من شما را ندیده باشم؟ واقعا چند ماه؟
بله واقعا چند ماه است به اینجا برگشته ام.
خوش آمدید . خیلی برایم غیر منتظره است حالا کجا اقامت دارید؟
در هتل هستم اما ویلایی اجاره کرده ام.فعلا اثاثه را در زیرزمین آنجا گذاشته ام تا مستأجر قبلی برود و من به آنجا نقل مکان کنم.
همراه خانوادهتان آمده اید؟
علی لختی سکوت کرد.سپس جواب داد: با مگی آمده ام.
سکوت او برای آذر پرمعنی بود.سؤال دیگری داشت،ولی چیز دیگری پرسید.چرا بعد از چند ماه تازه به یاد ما افتادید؟
در آخرین دیدارمان شما کاری کردید که برایم قابل هصم نبود.
کدام کار؟من چه کردم؟
شما نهایت گذشت و فداکاری را در حق من و دخترم کردید.با بچه هایتان همراه من به تهران آمدید. اما در آن صبح زود یکبار غیبتان زد. این رسمش نبود.
شما حتی با من خداحافظی هم نکردیدهنوز نتونسته ام این معما را حل کنم.
آذر با اینکه دلش نمی آمد ارتباط را قطع کند ؛نمی دانست تلفن بیمارستان را زیاد اشغال نگه دارد.از بخش هم صدایش می زدند.گفت: باید ببخشید نمی توانم اشغال نگه دارد. از بخش هم صدایش می زدند. گفت: باید ببخشید.نمی توانم تلفن را زیاد اشغال نگه دارم دعوتنامه می کنم.تشریف بیاورید.منزل ما .
نمی خواهم مزاحمتان شوم.
نه اصلا مزاحمت نیست.هم من،شبنم و نسیم از دیدنتان خیلی خوشحال می شویم.شب خودم به شما زنگ می زنم .شماره تلفنتان را بفرمایید.
یادداشت می کنم.
علی شماره تلفن هتل و شماره اتاق را داد و از خداحافطی کردند.
آذر گوشی را گذاشت و به طرف بخش دوید بیمار سی وچهار در حال احتضار بود مثل همیشه منقلب شد.ولی ان تلفن غیر منتظره نمی گذاشت به شدت همیشه که رد این طور مواقع تا ساعتها تحت تأثیر می ماند،متأثر باشد.بیمار پس از دوسه دقیقه آخرین نفسهایش را کشید و جان سپرد .آذر متأسف بود ، ولی چشمهایش خیس نشد و بغض راه کلویش را نبست حواسش جایی دیگر ب.د
در تمام ساعات پس از تلفن علی ،افکارش همچنان آن تلفن بود.ساعت نُه شب به خانه رسید.بچه ها رو به روی تلویزیون خوابشان برده بود.هر دو را در اغوش گرفت.الهی برایتان بمیرم.گرسنه خوابیده اید؟ و باز مثل هر شب اول به آشپزخانه دوید.غذا را گرم کرد و با حوصله به خوردشان داد .همراهشان به دستشویی رفت.کمکشان کرد دندانهایشان را مسواک بزنند سپس در کنارشان روی تختخواب دراز کشید تا دوباره به خواب رفتند.آن وقت نفس عمیقی کشید و به سوی تلفن رفت.شماره تلفن هتل را گرفت و شماره اتاق را داد.
علی بلافاصله گوشی را برداشتبه بفرمایید
سلام اقای تمیمی ،منم تهرانی.
سلام حالتان چطور است؟
خوبم ،ممنونم .از اینکهدر بیمارستان نتوانستم بیشتر با شما صحبت کنم عذر می خواهم
موقعیتتان را میدانم.
چطور شد دوباره به شهر ما آمدید؟
در هر صورت باید یه جایی می رفتم دیدم اینجا برایم اشناتر از جاهای دیگر است.
از مالاریا نترسیدید؟ مگی خوب است؟
بله خوب است.دخترهای شما چطورند؟ خودتان چطورید؟
بچه ها خوب اند .خودم هم مثل همیشه مجبورم با خستگی و مریضی بجنگم که اصلا فکر استراحت کردن به ذهنم خطور نکند.من حق ندارم خسته یا مریض شوم. در آن صورت زندگی فلج می شود. یعنی در حقیقت متوقف می شود.
برایم نگفتید آن روز در آن صبح زود چرا مرا در آن موقعیت سخت تنها گذاشتید و غیب شدید؟
ار آنجا به بعد دیگر به وجود من نیازی نبود.دخترتان را به بهترین بیمارستان کودکان رسانده بودید.
من با شما و راننده تصفیه حساب نکرده بودم.شما خیلی بزرگوار هستید.
حسابی در کار نبود.اسمش هم بزرگی نیست
در هر کار خوب نجابت و بزرگواری نهفته ای وجود دارد که من آن را در شما می بینم.
گفته های جاندار و جاذب علی به رنجهای دشوار او التیام می بخشیداما نمی خواست با همان شیوه او پاسخش را بدهد.سوالی بر سر زبانش بی قراری می کرد: مادر مگی کجاست؟ اما چیز دیگری گفت: ازتان ممنونم .مگی چه کار می کند؟
خوب است.بچه های شما چه می کنند؟ باز مثل گذشته تنها در خانه می مانند؟
بله چاره دیگری نیست هر روز ناهارشان را می دهم و تنهایشان می گذارم ومی روم. البته چند بار از بیمارستان تلفنی با انها تماس می گیرم .دیگرعادت کرده اند.بالاخره مگی کی از بیمارستان مرخص شد؟
دو هفته بعد
مواظب پشه مالاریا باشید.بدبختانه مالاریا شیوع پیدا کرده.اگر دیروقت نبود،دعوتتان می کردم در خدمتتان باشیم.
فردا صبح فرصت دارید؟
آذر سکوت کرد.سپس مردد و سست جواب داد: بله .خوشحال می شوم.البته فردا صبح باید چند کار عقب افتاده انجام بدهم .می ماند برای شب که از بیمارستان برگردم.
ساعت نه ونیم خوب است؟

آذر باز هم دچار تردید بود. از ذهنش گذشت: شهر کوچک است.زود حرف در می اید.با کمی مِن مِن جواب داد :باشد.
پس بعد از شام با مگی دومت می رسم.
من بلدم غذا درست کنم.
علی خندید و جواب داد: البته ،مگر من جسارتی کردم؟
آذر تا نیمه های شب به حضور ناگهانی علی فکر کرد.اما برای دهها چرای خود جوابی نیافت: چرا او فقط از دخترش حرف می زند؟ چرا همسرش به خارج رفته؟ از هم جدا شده اند؟ او در این شهر چه می کند؟ چرا به من تلفن کرد؟ می خواهد تصفیه حساب کند؟من که از او پول نمی گیرم.چرا در این چند ماه که می گوید به اینجا آمده سراغم را نگرفته؟
سؤالهای پی در پی پیدا می شد. بی جواب در بایگانی ذهنش می ماندمتوجه نشد کر خوابش برد.اما وقتی برخلاف عادت به جای ساعت هفت صبح ساعت نه از خواب بیدار شد فهمید دیر وقت خوابش برده.ملاقات با علی ا به دو علت به شب موکول کرده بود.اول اینکه فرصت داشته باشد خانه را نظافت کند و سر وسامان بدهد.وبعد چنین دیداری از چشم همسایگان پنهان بماند.
تا قبل از ظهر همه جا را تمیز کرد .سپس بچه ها را همراه خود به حمام برد.غذایشان را داد و شبق معمول برای رفتن به بیمارستان آماده شد.به شبنم گفت: عزیزم ،نسیم را بخوابان.خودت هم بخواب .هر دو را مجکم به سینه چسباند و بوشید.موقع رفتن خود را در اینه نگاه کرد .ابرو در هم کشید.دلش گرفت.از ذهنش گذشت : چرا خودم را وارسی می کنم؟ چهره مجید ،پدر بچه هایش شوهر خوب و ناکامش ،پیش چشمش ظاهر شد.از خود خجالت کشید. با آهی بلند و پر افسوس از خانه خارج شد. دقایقی بعد در بیمارستان بود .در طول راه به خود پوزخند زد و به خیالات احمقانه ای که به سرش زده بود خندید.با این حال در تمام ساعاتی که در بیمارستان بود. بی اراده فکرش به سوی علی کشیده می شد حتی وقتی طبق عادت همیشه یکی دو بار در موقعیتهای خلوت بیمارستان شتابان به خانه آمد و به بچه ها سر زد فنتوانست موقع بازگشت به آینه نگاه نکند.ناخودآگاه با آینه کار داشت.می خواست از آن تأیید بگیرد.دوسال بود یعنی از پس از مرگ مجید ،خود را دیده بود.ولی نگاه نکرده بود. و امروز به جای تمام آن دو سال ، آذر تهرانی را در آینه نگاه می کرد.آذر منهای همسر مجید و مادر شبنم و نسیم بودن.آذری که سی بهار را پشت سر گذاشته و با زندگی دست و پنچه نرم کرده بود و حالا تازه به صرافت خود افتاده بود و می خواست آذر گذشته ها را پیدا کند.
آن شب از پرستارشهبازی خواهش کرد هوای کارهای او را داشته باشد تا بتواند دوساعت زودتر به خانه برود.شهبازی قبول کرد و او به سرعت از بیمارستان خارج شد.قدری میوه و شیرینی خرید و به خانه رفت.بچه ها بیدار بودند.در آفوششان گرفت.بوسه بارانشان کرد .غذایشان را داد و گفت: امشب نباید زود بخوابید .مهمان داریم.
شبنم سؤال کرد : کی می اید ؟ بابا بزرگ ؟
نه عزیزم .بابابزرگ که سب نمی آید.یک دختر مثل تو و نسیم می اید.همان که چند ماه پیش مریض بود و با پدرش رفتیم تهران.
آهان همان که اسمش نَگی بود؟
نَگی نه مگی !آره مگی می اید.بعد به نسیم سفارش کرد : اگر اسباب بازیهایت را خواست بده بازی کند خوب؟
مگر خودش اسباب بازی ندارد؟نه من نمی دهم .بگو مال خودش را بیاورد.
ای خسیس ملوس.شبنم جان تو اسباب بازیهایت را به او بده.
علی رأس ساعت نه ونیم با دستهای پر آمد. دو عروسک بزرگ وسخنگویی را که برای شبنم وونسیم خریده بود،به دست مگی داده وسفارش کرده بود خودش به آنها بدهد. جعبه شیرینی هم دست خودش بود. صحنه دیدار بچه ها جذاب شد.شبنم و نسیم عروسکها را از مگی گرفته بودند و با ذوق و شوق از جعبه در می آوردند.وقتی به اتاق رسیدند ،سه همبازی خوب شده بودند.شبنم مگی را به اتاق خوابشان برد خانه بیش از دو خانه نداشت.یک اتاق خواب و یک نشیمن .تختخواب هر سه نفرشان در اتاق خواب کوچک به هم چسبیده بود و در کنار هم قرار داشت.فضای خالی اتاق آنقدر نبود که جای مناسبی برای بازی بچه ها باشد .هر سه روی تختخوابها نشسته بودند.
آذر در لباس زرشکی رنگش جوانتر از لباس پرستاری می نمود. جعبه شیرینی را از علی گرفته بود و پشت سر هم تشکر می کرد.خیلی ممنونم .شیرینی لازم نبود.متشکرم عروسکهای قشنگی آورده اید.
علی دست و پایش را گم کرده بود.در برابر تعارفات او نمی دانست چه بگوید.آذر گفت: ببخشید که گفتم شب تشریف بیاورید. می دانم موقع خواب مگی است اما روز خیلی کار دارم.او برای پر کردن اوقاتی که کند می گذشت حرفهای غیرلازمی می زد.
علی گفت: بله درک می کنم.به هر حال شما شاغل هستید و فرصت زیادی در روز برایتان نمی ماند.
بنشینید الان چای می آورم.
زحمت نکشید.
آذر از اتاق بیرون رفت.با رفتن او علی به در و دیوار نگاه کرد .پر از قاب عکس بود.بی آنکه مجید را دیده باشد،او را شناخت.از ذهنش گذشت: این باید عکس شوهرش باشد.
آذر با سینی چای آمد.تعارفها شروع شد.
راضی به زحمتتان نبودم.
چه زحمتی؟ خیلی لطف کردید.
امیدوارم مزاحمتان نشده باشم.موقع استراحتتان است.
نه خیر .خیلی هم خوشحال هستم .من پر خواب نیستم.ببخشید،قندان یادم رفت.الان می آورم.
علی به وضوح می دید او دست و پایش را گم کرده خودش هم دست کمی از او نداشت.به خصوص که نیت خود راکاملا می دانست.آمده بود همه چیز را به او بگوید و در خواست ازدواج کند.همان موقع که چنین فکری به سرش زد از خود پرسید: او را برای کی می خواهم؟خودم یا مگی؟اما جوابش چنان در هم ادغام شده بود که از هم قابل تفکیک نبود.
آذر قندان را آورد و جلوی او گذاشت.سپس در جعبه شیرینی را باز کرد.بعد از ظرف شیرینی ای که خودش خریده بود به او تعارف کرد .علی شیرینی را برداشتو در پیشدستی گذاشت.صدای بچه ها می آمد .خیلی خوب با هم جور شده بودند.شاید عروسکها تأثیر خود را گذاشته بود .شبنم و نسیم با سخاوت اسباب بازیهایشان را آورده بودند.
آذر از علی اجازه خواست و سری به بچه ها زد.خیالش راحت شد.آینه در راهرو بود.هنگام عبور به خود نگاه کرد .لبخندی فرو خورده برلبش نقش بست.به اتاق آمد .بروید نگاهشان کنید .کاملا با هم دوست شده اند.
دنیای بچه ها خیلی باصفاست.
آرزو دارم به کودکی ام برگردم .
تما خاطرات خوبی از آن دوران دارید
مگر شما ندارید؟
نه .کارهای پدرم نمی گذاشت در عالم بی خبری کودکی باشم.
چه کارهایی؟

اصلا دلم نمی خواهد به گذشته برگردم فراموش کنید.
اندکی هر دو سکوت کردند.با سؤال غیر منتظره علی سکوت شکست.ناراحت نمی شوید اگر بپرسم چرا تنها زندگی می کنید؟
از خطوط چهره آذر می شد فهمید غافکگیر شده .با این حال با اندکی مکث جواب داد ک شوهرم اینجا استخدام شده بود.در یک کارخانه مواد غذایی کار می کرد.برای من هم اینجا کار بود.اما یک سال و نیم بعد از اقامتمان در این شهر او در تصادف کشته شد.
واقعا متأسفم و شما اینجا ماندید.
بله با وجود اصرار خانواده ام که در تهران هستند مانده ام.کارم را دوست دارم .در ضمن اینجا هزینه زندگی خیلی پایین تر از تهران است.
پس اهل تهران هستید؟
بله !به همین دلیل آذر تهرانی هستم.
هر دو خندیدند.
آذر پرسید: شما چطور؟ اینجا کار می کنید؟
نه اینجا کار نمی کنم .دارم دخترم را بزرگ می کنم .من هم اهل تهرانم.
آذر با تعجب پرسید: مگر در تهران نمیتوانستید این کار را بکنید؟
مگی دشمن زیاد دارد.
این جواب به نظر آذر غیر عادی آمد .شگفتزده پرسید: مگی دشمن دارد؟چرا؟ مگر کسی می تواند دشمن یک بچه کوچک باشد؟
اگر موقعیت مگی را داشته باشد شاید.
مگر او چه موقعیتی دارد؟
پنج میلیون دلار می ارزد.
آذر کم کم از گفته های او مضطرب می شد.احساس می کرد با شخص عادی ای طرف نیست .منتظر بود تا اتفاق خطرناکی نیفتادهفاو را دست به سر کند.از اینکه مرد غریبه ای را به خانه راه داده بود سخت احساس پشیمانی می کرد.با تردید پرسید: چه کسی روی او قیمت گذاشته؟ موضوع پنج میلیون دار را نفهمیدم.
قصه دور و درازی دارد.
اگر بخواهید در چند جمله خلاصه اش کنید چه می گویید؟
علی شرح مختصری از آنچه پشت سر گذاشته بود گفت.و در پایان موضوع کشته شدن فری وبه دست مهشید را بر آن افزود.
آذر ابروهایش را بالا کشید و گفت: چه قصه عجیب و غریبی !خواهرتان می خواست مگی را بفروشد؟
از آن عجیب و غریب تر اینکه مادر و برادرم هم با آنها همکاری می کردند.
وحشتناک است!باورکردنی نیست!
آدر واقعا ترسیده بود.از ذهنش گذشت که این دیوانه کیست که این همه دچار توهم و افکار مالیخولیایی است؟ آرزو می کرد او هرچه زودتر برود.
علی متوجه نگرانی او بود.گفت:حتما فکر می کنید دیوانه هستم و هذیان می گویم؟!
نه اختیار دارید.این چه حرفی است؟ فقط باورنکردنی است. حالا همسرتان کجاست؟ همان که خواهرتان را کشت!
در زندان است.مادر و پدرم فقط قصاص می خواهند.
شما برای نجات او تلاش نمی کنید؟
از او متنفرم.
ولی او که مانع صدمه خوردن به مگی شد.در آخر با خواهرتان همدستی نکرد!
اما اشهار علاقه و ازدواجش با من نقشه بود.خیلی دور از ذهن است؟
بله خیلی!
ولی چند نسخه از روزنامه های انگلیس را که در مورد من و مگی و جنی نوشته اند دارم.نشانتان می دهم تا باور کنید.خواهرم بعد از من و مادرم به ایران برگشت.روزنامه ها را او از انگلستان آورد.
چطور شد این شهر را برای اقامت انتخاب کردید؟
قبل از اینکه برای ادامه تحصیل به انگلیس بروم ،دوستی داشتم اهل ای شهر بود .دو سه دفعه همراهش به اینجا آمده بودم.شهر را نسبتا می شناختم.
چرا مگی را پیش مادرش نمی برید؟
پلیس انگلیس در تعقیب من است .پایم به انگلستان برسد مگی را از دست می دهم و به جرم بچه دزدی زندانی می شوم.
واقعا چا خوردم.تا به حال چنین ماجرای عجیبی نشنیده بود!شنم به اتاق آمد.مامان مگی اب می خواهد. علی بالفاصله بلند شد.اذر گفت : شما بفرمایید بنشینید.من به او آب می دهم.سپس از اتاق خارج شد.در حیرت بود. هنوز نمی توانست هذیانهایی را که شنیده بود باور کند .با لیوان اب سراغ بچه ها رفت.
مگی لیوان را گرفت و نوشید پرسید: بابا کو؟
علی صدایش را شنید: من اینجا هستم عزیزم .نگران نباش.
بچه ها دوباره مشغول بازی شدند.آذر به اتاق برگشت.از حضور علی معذب بود.دلش شور می زد.دیروقت شب بود. نمی خواست کسی از همسایه ها متوجه حضور مردی در خانه او شود.علی متوجه اضطرابش بود.گفت: احساس می کنم نگران هستید!
همسایه ها خیلی کنجکاوند.قبل از رفتنتان باید ک.جه را نگاه کنم .اگر کسی نبود بروید.
با این جمله نشان داد منتظر رفتن اوست.اما علی می خواست تقاضایش را مطرح کند.چند بار مصمم شد بی مقدمه برود سر. اصل مطلب ولی نتوانست.وقتی از جا برخاست و اماده رفتن شد،آذر کمی ارام گرفت.پیشاپیش او به اتاق بچه ها رفت: خب بچه ها ،امشب خیلی زنده داری کردید.حالا مگی می خواهد با پدرش برود.
نسیم که شیرین و نوک زبانی حرف می زد گفت: نه نرود. داریم بازی می کنیم!
مگی هم از آنجا دل نمی کند. علی به سویش رفت .مگی جان خیلی دیر است باید برویم.
پس شبنم و نسیم را تم ببریم.
مامانشان اجازه نمی دهد.ازآنها قول می گیریم بیایند پیش ما.
علی او را به بغل گرفت .شبنم و نسیم را بوسید .آذر آهسته در کوجه را باز کرد .کسی در کوجه نبود.خیالش راحت شد .علی هنگام رفتن گفت : اجازه می دهید فردا شب به شما تلفن کنم؟ مطلبی را باید بگویم ه نگفته ماند.
چه مطلبی؟
بهتر است بگذارم برای فردا شب که خدمتتان تلفن می کنم.
من ساعت نه به خانه می رسم.
بله می دانم .شب بسیار خوبی بود. خداحافظ.
علی در سیاهی شب کوچه پنهان شد.اتومبیل را سر کوچه گذاشته بود.آذر هنوز گیج بود.شادمانی پنهان حضورعلی در مصاف با شیوه پنهان کارانه ای که به خاطر همسایه ها به کار گرفته بود مخدوش شده بود احساس کوچکی می کرد .نمی خواست به او القا کند کارشان آن قدر بد است که باید از چشم دیگران پنهانش کنند . با این حال در تهاتوی دلش شوری به پا معتقد نبود علی ادمی غیر عادی و گفته هایش هذیانش است.رفتار او با مگی و بچه ها کاملا طبیعی به نظرمی رسید.
به سرعت میز را جمع کرد .بچه ها را به دستشویی برد.سپس در تختخوابشان خواباند و خودش هم در کنارشان دراز کشید .چراغ را خاموشکرد.افکار در هم و برهم سکوت را مغتنم شمردند و هجوم آوردند : این مرد کیست؟ چه دروغهای باور نکردنی ای گفت.با من چه کار داشت؟ حرفی از پول تصفیه حساب نزد.خیال کردم رای این کار می اید .فردا چه مطلبی می خواهد بگوید؟
باز هم آن قدر دیر خوابش برد که صبح دیر برخاست ودر همان لحظه اول بیداری به یاد شب گذشته افتاد.دلش می خواست باور کند خواب دیده.اما عروسکهایی که علی برای بچه ها آورده بود در کنار نسیم و شبنم ارمیده بودند.
از جا برخاست .به کارهای خانه رسید.غذا درست کرد .و در تمام مدت یک لحظه هم از فکر علی و گفته های عجیبش غافل نشد.
ساعت ده بود که مادرش تلفن کرد: سلام مادر .چه کار می کنی؟ بچه ها چطورند؟
همگی مان خوب هستیم.چه خبر؟
دایی ات فتاده دنبال کارت بلکه به تهران منتقلت کند .بهش تلفن بزن ببین چه کرده !
چشم شما رفتیت دکتر؟
رفتم .می گوید آرتروز است .شب تا صبح از درد خواب ندارم.
ورزشهایتان را انجام می دهید؟
ورزش و این حرفها حرف مفت است. تمام استخوانهایم کج و کوله شده.
بابا چطوره است؟ خوب می خوابد؟
اره الحمدلله. هر دو مان مریض تو هستیم .یک ان خیالمان راحت نیست.اخر ازآن شهرستان چه می خواهی؟ والله بالله بالاخره اینجا کار پیدا می شود.
مادرجان تمام هم دوره ای هایم بی کارند .یکی رفته سراغ فروشندگی .یکی گوشه خانه نقاشی می کند .من که با دو تا بچه نمی توانم بدون صغل و در امد بمانم.
خدا روزی رسان است.بیا هر چه داریم با هم می خوریم. صرفه جویی می کنیم.یک خرده گردتر می خوابیم و کمتر می خوریم درست می شود به بابات گفتم حیاط را بفروشیم و نصف پولش را بدهیم به تو.
که با آن چه کار کنم؟ بنشینیم به پایش بخورم تا تمام شود ؟ مبادا چنین کاری بکنید!در این سن و سال بروید اجاره نشینی کنید؟!
حسین و رضا می گویند حاضرند ماهی یک چیزی کمکت کنند.
من...؟ من از برادرهایم کک قبول کنم؟ مامان من اینجا به خدا خیلی راحتم اجاره خانه ندارم.حقوقنم هم الحمدلله زیاد شده.سه چهار سال می مانم،بعد که خوب پس انداز کردم خانه را می فروشم و می آیم تهران.
اگر تهران باشی این قدر دلواپس بچه ها نمی شوم.خودم نگهشان می دارم.
خواهش می کنم مبادا به حسین و رضا فشار بیاورید به من کمک کنند .به خدا اگر بفهمم چنین کاری کرده اید نمی بخشمتان .باور کنید از اینکه روی پای خودم یستاده ام لذت می برم .فکرتان کاملا راحت باشد.اینجا از جنگ هم خبری نیست .نه آژیر قرمز داریم و نه بمباران .در امن و امان هستیم.
اگر به خاطر بابات نبود می آمدم پیشت .ظهر که می شود دلم به شور می افتد ومی گویم الان می رود و باز بچه ها تنها می مانند.
روزی دو سه مرتبه می ایم خانه بهشان سر می زنم .از خانه تا بیمارستان دو دقیقه راه است .به هر حال نگران نباشید.به بابا سلام برسانید.
پس دو سه روز مرخصی بگیر بیا ببینمتان ودلم برایتان خیلی تنگ شده.
از بمبارانهای تهران می ترسم.شما بیایید.اینجا خیلی خوب و امن است.
آب و هوای شمال مرطوب است .استخوان دردم بیشتر می شود.
باشد .من اگر توانستم مرخصی می گیرم و می آیم.به هر حال غصه مارا نخورید.رویتان را می بوسم و خداحافظی می کنم.
قربانت بروم .مرخصی یادت نرود.خداحفظ.
آذر آن روز حال دیگری اشت.حضور ناگهانی مردی در زندگی آرام و ساده اش تمرکزش را ربوده بود. او از این مرد هیچ چیز نمی دانست جز یک مشت حرفهای باورنکردنی که خودش گفته بود.آنچه قابل قبول بود،این بود که او با دخترش در هتل زندگی می کرد.دخترش نیز هم اسم خارجی داشت هم قیافه خارجیها را .صورت ظریف و بینی سر بالا و موهای طلایی و چشمهای ابی خاکستری اش نشان می داد دورگه است.از خود می پرسید: این مرد بعد از مدتها به چه منظور تماس گرفته؟ جمله او که گفت مطالبی را باید بگویم که نگفته ماند سخت کنجکاوش کرده بود.
روز پرکاری را در بیمارستان گذراند اما دغدغه فکر علی در تمام ساعات همراهش بود.شب وقتی به خانه رسید ناخوداگاه منتظر تلفن او بود .با سرعت شام بچه ها را داد.ایستاد تا دستشویی رفتند و دندانهایشان را مسواک زدند.می خواست وقتی او تلفن می کند نگران چیزی نباشد.چنان سرگرم کار بود که وقتی به ساعت نگاه کرد عقربه ها ده شب را نشان می دادند .اما علی هنوز زنگ نزده بود.وقتی عقربه ها سلانه سلانه دقایق را پشت سر گذاشتند و به یازده رسیدند .با تعجب از خود پرسیدک یعنی چه ؟ مگر خودش نگفت می خواهد تلفن کند؟ خودش گفت مطلبی می خواسته بگوید نگفته مانده!با همین سؤال و جوابها بود که خوابش برد.
.قتی بازنگ تلفن از خواب پرید .ساعت یک و نیم بامداد بود. وحشت کرد تا ان موقع سابقه نداشت کسی در آن ساعات شب به او تلفن کرده باشد.تصمیم گرفت گوشی را بر ندارد اما زنگها وسوسه اش می کرد .خواست دو شاخه را از پریز بکشد.اما دلش به شور افتاده بود.نکند امان یا بابا مشکلی پیدا کرده باشند؟ با این فکر یک لحظه هم تأخیر نکرد. گوشی را برداشت .الو بله؟
علی بود. خانم تهرانی می دانم از خواب بیدارتان کرده ام .خیلی شرمنده ام. اما اگر تلفن نمی کردم تا شب بعد که به خانه بیایید و بتوانم با شعله تماس بگیرم خیلی عذاب می کشیدم.
آذر هاج و واج مانده بود.نمی دانست چه بگوید.علی وقتی صدایی نشنید فکر کرد ارتباط قطع شده و الو الو کرد .آذر با دلخوری جواب داد: بله گوش می کنم.
فقط یک توضیح کوتاه می دهم و خداحافظی می کنم.من امروز برای تنظیم یک وکالتنامه محضری به تهران می دهم و خداحافظی می کنم. من امروز برای تنظیم یک وکالتنامه محضری به تهران رفتم ومطمئن بودم قبل از ساعت نه شب به اینجا می رسم و سر موقع تلفن می کنم.اما پنج ساعت پشت تونل ماندم .تونل ریزش کرده بود. راه بسته بود.جاده رشت هم که بسته است .تا کیلومترها ماشین ایستاده بود و از دست هیچ کاری بر نمی آمد. با.ر کنید آن قدر ناراحت و عصبی شده بود که آرام و قرار نداشتم .من از بذقولی خیلی خیلی بدم می آید.
آذر کمی متقاعد شده بود.با خونسردی گفت:دیشب نگفتید قصد تهران رفتن دارید.
حق با شماست .اما خیلی چیزهای مهم تر از این را هم نگفتم.
الان تلفن کرده اید که چیزهای مهم بگویید؟
علی خنده اش گرفت.نه خیر تلفن کردم که وصله بدقولی و بی اعتنایی به وظیفه به من نچسبد.
چه وظیفه ای ؟می توانستید صبح تلفن کنید.
صبح روز دیگری می شد .می خواستم به روز دیگر نکشد.
کارتان در تهران انجام شد؟
بله .دفتری در آنجا دارم که می خواستم بفروشم .رفتم به شریکم وکالت دادم این کار را بکند.من مهندس راه و ساختمان هستم .یک دفتر مهندسی راه اندازی کرده بودم.
حالا چرا می خواهید بفروشد؟ کارتان نگرفت یا با شریکتان نتوانستید بسازید؟
شریکم آدم خیلی خوبی است.کارمان هم خیلی خوب گرفت .اتفاقاتی که افتاد از همه چیز متنفرم کرد. نمی خواهم کسی محل اقامتم را بداند.
می توانستند وکالتنامه را همین جا تهیه و پست کنید.
از مهر و تمبرنامه می فهمیدند در کدام شهرستان هستم .نمی خواهم متوجه محل اقامتم بشوند.
می خواهید اینجا بمانید؟
بله .سه روز دیگر ویلایی را که اجاره کرده ام می گیرم و از هتل می روم .
کمک نمی خواهید
نه خیر راضی به زحمت شما نیست.
تنها اثاثه را می چینید؟
نه دو تا از کارگرهای هتل که شیفتتان تمام می شود به کمک می آیند.
آذر به سرعت فکر کرد چیزی را که در نظر دارد بگوید یا نه !با این حال بدون تفکر کافی گفت: دخترتان را بیاورید پیش بچه ها.
علی از پیشنهاد او خوشحال شد.می ترسم مزاحمتان شود.
نه با بچه ها بازی می کند .گفتید سه روز دیگر؟ یعنی جمعه؟ من جمعه ها تعطیلیم .کشیک هم ندارم.
نمی دانم بدون من پیش شما می ماند یا نه !هیچ وقت از من جدا نشده.
نباید او را این قدر به خودتان عادت بدهید.شما بیش از حد در مورد او وسواس به خرج می دهید.بچه ها را باید کمی به خودشان واگذار کرد تا چیز یاد بگیرند .
وقتی برای او پنج میلیون دلار قیمت تعیین کرده اند معلوم نیست چه دستهایی اماده ربودنش هستند.
فکر می کنم با کشته شدن خواهرتان موضوع دلارها و تحویل مگی به پلیس ترکیه و این مسائل ممنتفی شده باشد.
نمی دانم .فعلا که به هیچ کدامشان اعتماد ندارم.
قطعا به من هم اطمینان ندارید که او را اینجا بگذارید .
نه این طور نیست .شما زنی نیستید که پول اغوایتان کند.
از جکا می دانید؟
حرکت غافلگیر کننده آن روز صبحان نشان داد خرید خریدنی نیستید!
اذر از ستایش او را احساس غرور کرد .خواب از چشمش پریده بود.
علی ادامه داد : خیلیها به ظاره خریدنی نیستند اما فقط نرحشان بالاست. ولی شما مطلقا قصد فروختن خود را ندارید.
شما مرا زیاد نمی شناسید .چطور قاطعانه نظر می دهید؟
بعضیها خیلی زود با یک حرکت غیر متظره معرفی می شوند .آن روز صبح وقتی از جلوی بیمارستان با همان راننده برگشتید و منتظر نشدید برایتان قیمت تعیین شود. نشان دادید مقصود با ارزش تری داشتید.کار شما اگر چه ناراحتم کرده اثری در من گذاشت که حاضرنشوم با تشکر تلفنی ارزشش را پایین بیاورم.
علی با درایت حرف می زد و آذر لحظه به لحظه بیشتر متوجه می شد او از لحاظ عقل و شعور طبیعی است .البته هنوز به قصه های پیچیده ای که گفته بود با تردید نگاه می کرد گفت: پول خوب است.خیلی هم خوب است.اما همه چیز نیست!
من آرزو داشتم همه این را می فهمیدند.چه خوب گفتید!پول همه چیز نیست . آذر انتظار آن مطلب ناگفته را می کشید .نمی خواست مستقیم سؤال کند ولی او را به سوی آن سوق می داد .دلم می خواهد دربارهتان بیشتر بدانم.
اما علی قصد مطرح کردن ان مطلب ناگفت را در آن موقع شب نداشت.یک ساعت صحبت کرده بودند ب آنکه ناگفته اصلی گفته شود.علی گفتم چقدر بی ملاحظه ام !این موقع شب زابراتان کرده ام و دارم خواب را از شما می گیرم.اگر اجازه بدهید فردا وقتی از بیمارستان برگشتید تلفن می کنم و مزاحمتان می شوم.
البته اگر پشت تونل نماندید!
علی از این جواب اول تعجب کرد اما لحظه ای بعد از ته دل خندید. نه دیگر به تهران نمی روم که پشت تونل بمانم.
پس فعلا خداحافظ .
گفتگوی تلفنی شب بعد هم حاوی آن مطلب که حواس آذر را سخت به خود مشغول کرده بود نبود .علی از همه چیز و همه کس سخن گفت به جز مطلب اصلی.تصمیم داشت پس از اثاث کشی و جا به جا شدن حضوری تقاضایش را مطرح کند.
جمعه ساعت نه صبح بود که مگی را با یک ساک اسباب بازی آورد.شبنم و نسیم جلو دویدند.مگی از دیدنشان ذوق کرد و اذر گرم و با حرارت در آغوشش گرفت.
علی قصد نداشت برود تو .باید کارگرها را از هتل بر می داشت و می برد اما از مگی دل نمی کند.مگی واقعا دلت می خواهد اینجا بمانی؟
بله دلم می خواهد.
آذر از رفتار وسواسی او نسبت به مگی تعجب می کرد .مگر می شود این طوری بچه بزرگ کرد؟ خیلی وسواس به خرج می دهید!بعد برای اینکه او از سپردن مگی به آنها منصرف نشود به دخترهایش گفت او را با خود به ساختمان ببرند.
علی مگی را که با بچه ها وارد ساختمان شده بود صدا زد مگی من بروم؟
مگی برگشت .با نگاهی معصوم تماشایش کرد :زود برگردی ها!
حتما .اما هر وقت کاری داشتی به آذر خانم بگو به من تلفن کنند.پس بابای!
مگی برایش دست تکان داد و همراه بچه ها به اتاق رفت .آذر با کنجکاوی به رفتار آن دو نگاه می کرد.در علی چیزی بالاتر از عشق می دید.علی نگاه مشتاقش را از مگی برگرفت .ادامه آن نگاه را به آذر بخشید و دلش را لرزاند.
آذر تا ظهر به علی تلفن نکرد .اما علی پنج بار تلفن کرد و هر بار جزئیات حال و احوال مگی را پرسید: پس زیاد سراغ مرا نگرفته ؟
گرفته واما با جوابهای من قانع شده نگران نباشید.با بچه ها غذا خورد و حالا دارد بازی می کنند.
کار اینجا دو سه ساعت دیگر تمام می شود.خیلی باعث زحمت شدیم.
نه ! او هیچ کاری به من ندارد.می خواستم خواهش کنم وقتی می آیید لطفا ماشینتا را سر کوچه نگه دارید.
علی از چنین توصیه هایی احساس نامطبوعی پیدا می کرد.پس از چند لحظه سکوت گفت: نگران قضاوتهای مردم هستید؟
آذر با کمی تأخیر و مِن مِن جواب داد:شهر کوچک است و مردم بی کار .
بله می فهمم حق با شماست.
کار جابه جایی اثاثه تمام شده بود و کارگرها رفته بودند.اما علی اگر چه به خاطر مگی کلافه بود .با این حال ساعتی تحمل کرد تا هوا تاریک شود.هوا کاملا تاریک که رسید .اتومبیل را سر خیابان نگه داشت.اندکی توقف کرد تا دو رهگذری که وارد کوچه شده بودند دور شوند.نمی خواست کسی دسته گلی را که دستش بود ببیند .با دسته گل امده بود تا آنچه را ناگفته مانده بود بگوید.وقتی زنگ زد ،هیچ هیجانات عاشقانه نداشت.در آن لحظات مردی بود که برای زندگی و فرزندش زنی ممتاز را انتخاب کرده بود.
آذر در را به رویش باز کرد.علی آهسته طوری که همسایه ها نشنود سلام کرد و گفت: شرمنده زحمات هستم.
آذر به دسته گلی که در دست او بود نگاه کرد.
علی دستش را به سوی او دراز کرد و گفت : مثل اینکه در این شهر یک گلفروشی بیشتر نیست.
درست است .اما چرا گل ؟ممنونم.
علی بی صبرانه می خواست وارد ساختمان شود و مگی را ببیند .تو رفتند صدایش کرد .مگی بیا بابا آمده.
هرسه دختر اسباب بازیهایشان رها کردند و از اتاق بیرون دویدند.مگی و علی برای هم آغوش باز کردند.مگی گونه اش را روی گونه او چسبانده بود و رهایش نمی کرد.او چنا مدهوش آغوش پدر بود که صدای همبازیهایش را که می گفتند بیا برویم بازی کنیم نمی شنید.
علی بوسه بارانش کرد و پرسید: اذیت که نکردی؟
نه دختر خوبی بودم.
اره ...عزیزم .می دانم تو همیشه دختر هستی حالا برو بازی کن.
برای آذرجان گل آورده ای؟
بله ملوسم.
مگی دست نوازشگرانه ای به صورت او کشید .از آغوشش بیرون خزید و پیش بچه ها رفت .آذر گلها را در گلدان گذاشت و گفت : بفرمایید بنشینید.خب خسته نباشید.تمام شد؟
بله .از زحماتی که به شما داده ام سپاسگزارم .مگی خوب غذا خورد؟
بله خیالتان راحت باشد. غذای دلخواه بچه ها را درست کردم .ماکارونی!
خیلی خیلی ممنونم .مگی ماکارونی را بیشتر از هر چیز دوست دارد.
حتی از شما؟
علی نگاهی تحسین آیز به او انداخت و گفت: شما فکر می کنید من بهتر از ماکارونی هستم؟
آذر خندید: هنوز نتوانسته ام قضاوتی در موردتان داشته باشم.
آدم پیچیده ای هستم؟
نه برعکس ان قدر باز هستید که نمی توانم باور کنم.

حرفهایم را باور نکرده اید؟اما هر چه گفتم عیت حقیقت بود.
اگر چه عجیب است با این حال تحت تأثیر صداقت شما قرار گرفته ام.
علی از گفته ستایش آمیز او احساس شعف کرد : متشکرم. من خیلی به شما فکر کرده ام .با همان صداقتی که از من قبول دارید .می گویم من برای زندگی آینده خودم و مگی به شما احتیاجدارم.
از ذهن آذر گذشت : این همان مطلب ناگفته است؟ سرش را پایین انداخت.رو به روی هم نشسته بودند. علس متوجه خون گرمی که به صورت او دویده بود شد .خودش هم به هیجان آمده بود.آذر زیر شعاع نگاه او دست و پایش را گم کرده بود و او با استفاده از سکوت در حالی که جرئت بیشتری یافته ود ادامه داد: من همه چیز را برای شما گفته ام و آنچه را ناگفته مانده می گویم و از شما تقاضایای ازدواج می کنم.
آذر نمی خواست رفتارش شبیه دختر های نوجوان باشد .اگر به همان اندازه دست و پایش را گم کرده بود و در رگهایش آتش مذاب جریان یافته بود سعی کرد رفتار زنی شوهر از کف رفته و متأسف را داشته باشد .به همین دلیل آهسته طوری که هیجان صدایش برملا نشود گفت : من هنوز نتوانسته ام غم از دست دادن همسرم را فراموش کنم. از شما هم چیز زیادی نمی دانم
احساساتتان را درک می کنم .اما ما چند فصی مشترک داریم.این را که می دانید؟ هر دو ازدواج کرده ایم .از ازدواجهایمان به شکست انجامیده. هر دو صاحب فرزند هستیم .آن هم دختر و زندگیهایمان خالی از کانون محبت همسر است.
اینها کای است؟ تفاهم چه می شود؟
در چه مورد ؟
در مورد مسائل اساسی .مثل بچه هایمان.
بچه ها خوشبخت می شوند .بچه های شما صاحب پدر می شون و مگی صاحب مادر.
با مسائل اقتصادی چه باید بکنیم؟
مسائل اقتصادی را به عهده من بگذارید.من می توانم زندگی مان را اداره کنم.
شما که به ظاهر برنامه شغای تان را به هم زده اید.
نگران مسائل مالی نباشید. من امکانات کافی دارم.
خانواده های هر کرداممان ممکن است نظری غیر از نظر ما داشته باشند.
فکر می کنید خانواده شما مخالفت کنند؟
برایشان غیر منتظره است.
چرا؟ مگر از شما انتظار دارند تارک دنیا شوید و همیشه در این وضعیت بمانید؟
خیلی شتابزده است. نمی خواهید بدانید چرا پس از شوهرم در این شهر و دور از خانوادهام مانده ام و زندگی می کنم؟
مسائل خصوصی تان به خوادتان مربوط است.اگر مایل هستید بگویید.وگرنه من اصراری ندارم.
من به خاطر مشکلات مالی اینجا زندگی می کنم. سطح هزینه در شهرستان خیلی پایین تر از تهران است.خانواده ام دلشان نمی خواهد من اینجا باشم.
گفتم که خیالتان از بابت مسائل مالی کاملا راحت باشد.من در تهران خانه دارم. ارقام حسابهای بانکی ام قابل ملاحظه است وقتی خیالم از مگی راحت باشد کارم را دوباره شروع میکنم.
پس چرا می خواهید دفترتان را بفروشید؟
من باید از دسترس خانواده ام دور باشم. نمی خاهم نشانی محل کارم را بدانند.
دچار توهم نیستید؟
نه عین واقعیت است .آنها با هم متحد شده بودند مگی را در ترکیه به پلیس تحویل بدهند .مثل اینکه زیاد باور نمی کنید!
با مهشید چه می کنید؟
سرنوشت او دیگر به من مربوط نیست.
مهشید قصد کشتن خواهرتان را نداشته ومی خواسته مگی را از دسترس او دور کند.
نگران سرنوشت او نیستم .وکیلش خوب است.می تواند ثابت کند قتل شبه عمده بوده.موضوع دفاع مشروع را هم مطرح کرده یادتان باشد او در نقشه های خواهرم دست داشت و بر اساس همان نقشه ها همسرمن شد.اگر بعدا از دلار صرف نظر کرد نه به خاطر مگی که به خاطر از دست ندادن من بود.
پس در علاقه اش به شما جای شک نسیت.
از این علاقه خائنانه متنفرم با این همه دلم می خواهد از زندان آزاد شود.او هم یک دختر کوچک دارد.
نمی خواهید طلاقش بدهید.
اگر محکومیت طولانی داشته باشد این اتفاق به طور قانونی شکل می گیرد.
اگر محکومیت طولانی نداشته باشد چه؟
با این حال هرگز به سویش بر نمی گردم.بازهم طلاقش می دهم.
شما در حال حاضر دو همسر قانونی دارید.
کو؟ کجا هستند؟ کدامشان بالای سر مگی است؟
شما به خاطر مگی می خواهید ازدواج کنید؟
آذر این سوال را با لحنی خاص مطرح کرد.طوری فهماند که با طرز فکر او موافق نیست .علی متوجه شد.با همان صداقتی که هنوز از دسترس تزویر دور مانده بود جواب داد: اگر صرفا به خاطر مگی بود برایش پرستار استخدام می کردم.
علی کمی فکر کرد و سپس جواب داد : برای تمام اتفاقتی که می افتد دلایلی وجود دارد.اما صرفا به خاطر آن دلایل نیست که اتفاق صورت می گیرد.اگر بخواهم دلیل پیشنهاد ازدواج با شما را مطرح کنم،می گویم فداکاری تان در مورد بیماران ،شرافتتان برای انتخاب شغلی شرافتمندانه روی پای خود ایستادن و به خود متکی بودنتان بزرگواری تان در همراهی من برای رساندن مگی به بیمارستانی در تهران علو طبعتان.البته وقتی مگی را بستری کردم و به سراغتان آمدم و دیدم نیستید و بعد از گذشت ساعتها مطمئن شدم رفته اید خیلی عصبانی شدم .اما یک سوال برایم مطرح است.شما دفعه قبل بدون مهشید د این شهر زندگی می کردید .بر اثر اختلاف با او به اینجا آمده بودید؟
نه خیر .آن موقع هنوز با او ازدواج نکرده بودم.
آذر با تعجب پرسید: پس چرا آن موقع به فکر ازدواج با من نیفتادید؟ تمام این دلالیل همان موقع هم وجود داشت.
این سوال در حقیقت یک جور بازخواست بود بازخواستی که علی را به فکر فرو برد.آذر پیش از این هیچ گاه در مورد علی و دختر مریضش فکری جز انجام وظیفه نکرده بود.اما حالا می دید او قصد ازدواج دارد و دلایل انتخابش به زملنی مربوط می شود که در بیمارستان با او آشنا شده بود. می خواست بداند پس چرا مهشید را انتخاب کرده و از اول به سراغ او نیامده.
علی در برابر سؤال سختی قرار گرفته بود.پی جواب می گشت.در خقیقت این سؤال برای خودش هم مطرح شده بود.
آذر مستقیم به او نگاه می کرد .منتظر جواب بود. می دید علی نمی خواهد برای خوشایند او جوابی سر هم کند و بگوید تلاشش بود.
سرانجام علی جواب داد:تا الان به این موضوع فکر نکرده بودم.باور کنید.
احساس می کنم شما به خاطر مگی خیلی نگرانید و همین باعث می شود به هر زنی که جلوی راهتان می رسد پیشنهاد ازدواج بدهید .
علی با تعجب و لحن اعتراض آمیز گفت: هر زنی جلوی راهم برسد؟ این اصلا قضاوت درستی نسیت.نه من حاضر نیستم مادری مگی را به هر زنی بدهم .مهشید هم به ظاهر هر زنی نبود!قبل از رفتنم به انگلستان او را می شناختم. از دوستان خواهرم بود.همان موقع هم به من علاقه داشت.اما من می خواستم پس از پایان تحصیلاتم ازدواج کنم.
با جنی که قبل پایان تحصیلاتتان ازدواج کردید!
من عاشقش شدیم.عشقی که حالا فکر می کنم بیشتر حاصل ترحم بود من که ماجرای آشنایی و زندگی ام با او را برایتان گفته ام. انگار در سرنوشت من رقم خورده با زنانی ازدواج کنم که در زندگی قبلی شان شکست خورده باشند.
من شکست نخوردم. شوهرم را دوست داشتم. در کنار هم خوشبخت بودیم. اما خدا نخواست خوشبختی ام ادامه پیدا کند.لحن آذر اعتراض آمیز شده بود.دلش نمی خواست زنی شکست خورده قلمداد شود.
علی در صدد توضیح بر آمد.ببخشید نمی بایست شما را هم شکست خورده بدانم.حق با شماست .فکر می کنم این حرف مثل همان حرف شما برخورنده بود. نه من به هر زنی که سر راهم قرار بگیرد پیشنهاد ازدواج می دهم و نه شما زن شکست خورده ای هستید.فقط زندگیها یمان دارای فصلهای مشترک است.به هر حال من منتظر می مانم تا شما فکرهایتان را بکنید.
بله باید فکر کنم. باید خانوادهام را در جریان بگذارم.برادرهایم خیلی از من بزرگ تر هستند.باید با آنها مشورت کنم.
حرفتان منطقی است. اما بهتر نیست برای اینکه به قول شما تصمیمتان شتابزده نباشد.در این مدت قدری معاشرت کنیم؟
آذر موافق بود.مطمئن شده بود صداقت علی ساختگی نیست .دیگر حرفی باقی نمانده بود .روی میز دو فنجان چای سرد شده انتظارشان را می کشید.آذر چای را از جلوی او برداشت .می برم گرمش کنم.
بچه ها گرم بازی بودند .صدای جیر جیر تختخواب نشان می داد در چه جنب و جوشی هستند.آذر در راهرو خود را در آینه نگاه کرد. گونه هایش آتش گرفته بود.

12

توران در حالی که پای تلفن فریاد می کشید گفت: آقای رستمی شما چه جو وکیلی هستید؟دخترم کشته شده.مهشید قاتل است.آن وقت شما دست روی دست گذاشته اید که او تبرئه شود؟
خانم تمیمی من در تلاشم که ثابت کنم قتل عمدی بوده. اما خود شما کار خراب کرده اید.باید قبل از اینکه دادگاه اول تشکیل شود وکیل می گرفتید.اظهارات شما در دادگاه تماما به نفع متهمه تمام شده .هر خرابکاری شده در دادگاه اول بوده
چه اظهاراتی؟یعنی چه؟ من فقط گفتم قساس می خواهم.
بله تقاضای قساس کردید.اما وقتی قاضی شما را پیچاند متوجه نشدید که باید مسئله را از اساس تکذیب می کردید.شما گفته اید وقتی علی بچه را برداشت و به شهرستان رفت. تصمیم گرفتید برای همیشه مسئله مگی را فراموش کنید.یعنی به طور تلویحی اعتراف کرده اید پیش از آنکه علی بچه را بردارد و برود جریاناتی بوده و جنابعالی هم اطلاع داشته اید.وکیل متهمه به استناد گفته های خودتان موضوع ماده 61 و دفاع مشروع را چسبیده و ول نمی کند. در دادگاه دوم خوب آمدید ولی دیگر چه فایده؟!
حالا چه می شود کرد؟ یعنی او را تبرئه می کنند؟
اگر این پرونده از روز اول به من محول شده بود .همه چیز را به نفع شما تمام می کردم.یعنی اجازه نمی دادم شما یا هیچ یک از اولیای دم چیزی بگویند.اما تمام اظهارات شما و آقای تمیمی ثبت شده است.
توران در حالی که از فرط ناراحتی فشارش شدیدا بالا رفته بود یکدفغه با صدای بلند شروع به گریه کرد با لحنی عاجزانه که از فخر و غرور او هیچ نشانه ای نداشت ناله کنان گفت: هر چه بخواهید می دهم. هر چه دارم به پایتان می ریزم نگذارید خون دخترم پایمال شود.در قاتل بودن مهشید که شکی نیست!
نه در قاتل بودنش شک نیست .اما ماهیت قتل عمد با شبه عمد متفاوت است. به همین دلیل نوع مجازاتهایشان هم کاملا با هم فرق دارد.
آقای رستمی من تا روزی که سر او را بالای دار نبینم سیاهپوش می مانم.
من پیشنهاد می کنم وکیل دیگری بگیرید!
چه گفتید؟ می خواهید شانه خالی کنید؟ پس-
رستمی نگذاشت او ادامه بدهد .با لحنی تند گفت: من حق الوکاله ای را که از شما گرفته ام پس میدهم .شما آزادید وکیل دیگری بگیرید
خدایا چرا این قدر بدبختم؟!آقای رستمی شما مشهورترین وکیل این شهر هستید.من جز شما کسی را قبول ندارم.هر کار می توانید بکنید.این داغ مرا نابود می کند .این زن با هزار حیله و نیرنگ خودش را به ما بست و پسرم را تصاحب کرد.چنان به دخترم قول همکاری داده بود و دهانش برای دلارها آب افتاده بود که از همه ما جلوتر می دوید. حالا پاک و معصوم شده و حرف از تبرئه اش زده می شود.
پیشاپشی بگویم اگر موضوع ماده 61 هم در مورد مجنی علیه قابل اثبات نباشد به احتمال قوی موضوع بند ب ماده 295 مصداق پیدا می کند .بند ب می گوید-
توران نگذاشت او توضیح دهد .با فریاد گفت: من بند و ماده سرم نمی شود .بگویید چقدر می خواهید تا این پرونده را به نفع ما تمام کنید؟
من نمی توانم پرونده را تا آنجا که می توانم کشدار کنم. گریزگاههای قانونی پیدا کنم و در زندان نگهش دارم و کار را به دیوان عالی کشور بکشم.اما در نهایت قاضی است که رأی صادر می کند.
با قاضی صحبت کنید ببینید مزه دهنش چیست.
خانم تمیمی دیگر چه کار کنم؟ از شانس شما پرونده زیر دست قاضی پاک و شرافتمندی افتادهو
از شانس من؟ مسخره می کنید؟ خیالتان جمع باشد هر کسی نرخی دارد.
نه خیر واقعیت را می گویم .اگر این شخص خریدنی بود. انها روی دست شما بلند می شدند.
آنها آن قدر بیچاره و گدا هستند که انها ندارند با ناله سودا کنند.
وقتی پای جان در میان باشد وضع فرق می کند و ادم دست به هر کاری می زند.
پس من خودم با قاضی وارد معامله می شوم.
بشویید .اما یتدتان باشد من آنچه را شرط بلاغ است گفتم.دیگر خود دانید.
قاضی را کجا می تواننم ببینم؟
در دادگستری.
می خواهم اول تلفن کنم و وقت بگیرم شماره تلفن کنم و وقت بگیرم .شماره تلفنش را به من بدهید.
من شماره اش را نمی دانم.
پس چه کار کنم؟
به تقدیرتان راضی باشید.
کدام تقدیر؟ تقدیر یعنی دست روی دست بگذارم تا قاتل بچه ام ازاد شود و راست راست راه برود وبه ریش ما بخندد؟ تقدیر یعن همین؟!
توران سیاهپوش و ماتمزده پشت در دادگاه راه می رفت.نمی توانست روی نیمکت بنشیند.چنان متلاطم بود که آرام و قرار نداشت .هیچ کس با کار او موافق نبود.نه سالار و فرزین نه ارژنگ و فرهنگ و نه عمو فاضل و فرنگیس که بزرگ ترهای خانواده بودند.به خصوص فرهنگ عقیده داشت چنین اقدامی اثر سوءمی گذارد و قاضی را علیه او تحریک می کند .فرهتگ شب قبل از حضور او در دادگستری حرفهایش رازد: توری جان به کاری که می خواهی بکنی کاملا فکر کرده ای؟ می دانی اگر قاضی پرونده اهل رشوه و شیرینی و هدیه و از این جور چیزا نباشد چه اتفاقی می افتد؟
چه اتفاقی ؟ اگر اهلش باشد که من به هدفم رسیده ام.اگر هم به خاطر این پیشناهد دشمن منِ داغدیده نمی شود.
آدم باید با مشکلاتش شرافتمندانه مواجه شود.
توران راه می رفت و به گفته های فرهنگ و هشدارهای سالار و بقیه فکر می کرد. با خود می گفت:هیچ کس نمی فهمد من چطوری می سوزم و آتش می گیرم .دخترم دختر جوان و ناکامم کشته شده و آنها نشسته اند تا قاتلش تبرئه شود.ای خدا ...نصیب هیچ مادری نکن. این داغ را به دل هیچ مادری نگذار خدایا تو کجایی؟ چرا هر چه صدایت می کنم جوابم را نمی دهی؟
دادرسی بیش از دو ساعت و نیم به طول انجامید . وقتی جلسه به پایان رسید و همه خارج شدند او لرزان و آشفته پا به دادگاه گذاشت .قاضی عازم رفتن بود توران از شدت هیجان نفس نفس نی زد.مثل همیشه فشارش بالا رفته و رنگش تیره شده بود.قاضی از دیدنش تعجب کرد.توران گفت : سلام آقای قاضی من توران تاج هستم.
بله می شناسمتان.احتیاج به معرفی نبود.وقت بعدی دادگاهتان تعیین شده .
بله می دانم وکیلمان گفت .اما عرض خصوصی داشتم.
بفرمایید.
توران به منشی اشاره کرد .یعنی نمی خواهد در حضور او حرفش را بزند .
قاضی گفت: ایشان محرم هستند.بفرمایید .لطفا عجله کنید .من کار ضروری دارم باید زود بروم.
با این حال توران نتوانست آزادانه حرفش را بزند .با صدایی آهسته گفت:
می خواستم موضوعی را خدمتتان عرض کنم.
بفرمایید من گوش می کنم.
منشی دفتر ثبت محاکمات را بست و عازم رفتن شد.با سرعت این کار را کرد که توران آزاد باشد. وقتی خداحافظی کرد و رفت توران با بیان اولین کلمه سیلاب اشک را رها ساخت .موقعیت را مطلوب نمی دید. قبلا با خود فکر کرده بود چنان با قاضی صحبت می کند که نرم شود. اما حالا باید ظرف چند ثانیه آنچه را در نظر داشت بگوید .ناچار با صدایی که در هجوم اشک می شکست و می لرزید پرسید:وضع قاتل دخترم چه می شود؟
چطور مگر؟ انشالله آمده اید رضایت بدهید ؟
من؟
من رضایت بدهم ؟آقای تا روزی که او قصاص نشود سیاه می پوشم و اشک می ریزم.
خانم تمیمی به قول معروف اذتی که در عفو هست در انتقام نیست.
من به فکر لذت نیستم .می خواهم عدالت اجرا شود .می خواهم قاتل بچه ام به مجازات برسد.
او عروس شماست باید به او ارفاق کنید.
یعنی دستش را ببوسم و بگویم خوب کردی؟ نه اقای قاضی .شما آن قدر با قاتلها و اولیای دم سر وکار داشته اید که برایتان عادی شده اما من مادری داغدیده ام .من قصاص همین !
باید روند دادرسی طی شود تا ببینم ایشان مستحق چه نوع مجازاتی هستند.
همه چیز دست شماست .شما هستید که تکلیف ما را روشن می کنید.
اشتباه نکنید. این پرونده ممکن است به دادگاه تجدید نظر منطبق با رأی دادگاه بدوی باشد که حکم تنفیذ می شود. اما اگر مغایر بود پرونده ب دادگاه دیگری احاله می گردد .مراحلش طولانی است. در نهایت اگر به بن بست برخورد به دیوان عالی کشور ارجاع می شود.
می گویند رأی دادگاه تجدید نظر همان رأی دادگاه بدوی و در حقیقت تآیید آن است.
چه کسی این حرف را زده؟ اصلا این طور نیست .رأی قاضی تجدید نظر ممکن است کاملا مفایر با رأی من باشد.
آقای قاضی او قاتل است مگر نیست؟ قتل نفس کرده .ئخترم را کشته!این که خیلی واضح است.
قاضی باید به روح قانون هم توجه کند .حالا اجازه می فرمایید بنده مرخص شوم؟
ببخشید وقتتان را گرفتم .لطفا شماره تلفنتان را بدهید که سر فرصت حرفهایمان را بزنیم؟
دیگر حرفی نمانده!
من ...من یک پیشنهاد دارم. نمی خواهم صغری کبری بپینم که وقت شما تلف شود خواهش می کنم صریح بگویید .چقدر می خواهید ؟
قاضی که پیدا بود هیچ انتظار شنید چنین حرف سنگینی را نداشته با حیرت پرسید شما چه فرمودید؟
هر چه بخواهید می دهمو راضی تان می کنم .خیالتان راحت باشد.
حیف، حیف که بعضی از همکاران فاسد ما پشت میزهای عدالت نشسته اند و با بی عدالتیهایشان همه را بد نام می کنند. بروید خانم تمیمی .بگذارید این مسئله را فراموش کنم. وگرنه می نوانم شما را به جرم ارتشاء تحویل قانون بدهم .با گفتن این جملات بدون خداحافظی عازم فتن شد.
توران به دنبالش دوید .این چه عدالتی است که قاتلها را تبرئه می کند؟
قاضی نتوانست به خانه برگردد. باید پیش فری می رفت او صدایش می کرد .در حالی که در تاکسی به سوی بهشت زهرا می رفت در دل با او حرف می زد .انتقامت را می گیرم.نمی گذارم راست راست راه برود و به ریشمان بخندد.کاش می ردم و مونایت را بی مادر نمی دیدم. به روحت قسم شب و روزم یکی شده .سیاه سیاه کجایی که ببینی چه می کشم؟
حیف که نفهمیدم هنوز پی قضیه را گرفته ای وگرنه نمی گذاشتم.مادر ...تو که کمبود نداشتی .چرا چشمت پی پ.ل بود؟ لعنت بر من !کاش از اول وارد این ماجرا نمی شدم. می گذاشتم علی با مادر بچه اش زندگی اش را بکند .از اول اشتباه بود. نباید مگی را از جنی جدا می کردیم.
توران بر سر مزار فری ان قدر از خود بی خود شده بود که حساب وقت از دستش به در رفته بود. روی مزار افتاده بود و با اشکهای بی امانش سنگ گور را می شست .فری بی تو می میرم.
سالار و فرزین از غیبت طولانی او نگران شده بودند. پیچ و تاب حوادث آن مدت سالار را از قالب مردی خوشگذران و مسئولیت نشناس بیرون کشیده و مرگ ناگهانی و صاعقه وار فری سخت تکانش داده بود . و حالا بی تابیهای مونا توانش را می ربود .هیچ کس باور نمی کرد مونا غیبت مادر آن طور ن آرامی کند.سرش را روی سینه سالار می گذاشت و با ناله اشک می ریخت .مامانم کجاست؟ چرا نمی آید؟ می خواهم بروم پیش مامان. کجا رفته که مرا نبرده؟
سالار به جای تمام سالهایی که نه غم را می فهمید و نه پروای خانواده داشت می سوخت و اشک می ریخت .اشکهایش را کسی نمی دید . پنهانی در گوشه و کنار خانه ته حیاط کنار باغچه ها یا دفتر کار دلش را سبک می کرد .اما و قتی مونا به ضجه می افتاد دیگر طاقت از دست می داد. از فشار بغض صدایش می گرفت و دورگه می شد. آن وقت سر فرزین فریاد می کسید که بیا این بچه را ببر سینما .ببر یکی دو ساعت بگردانش.البته جواب فرزین نمی ماند .این فریاد را می کشید که بغض را شکست بدهد. مونا را بر می داشت اتومبیل را از پارکینگ بیرون می برد و با هم سوار می شدند و می رفتند اما مگر چقدر می توانست او را به خرید اسباب بازی و دیدن فیلم سرگرم کند؟ به محض اینکه عزم خانه می کردند مونا اول ساکت می شد .بعد به خانه که نزدیک می شدند. زمزمه ها را شروع می کرد.آخر مامان کجا رفته؟ من مامانم را می خواهم.
فرزین سعی کرد اصطراب سالار را فرو بنشاند .مامان که بچه نیست .هر جا باشد پیدایش می شود.قاضی آنجا بی کار ننشسته که مامان بلافاصله برود پیشش و حرف هایش را بزند .حتما دو یه محاکمه پشت سر هم داشته.
سالار هیچ وقت مزه درد را نچشیده بود.آن هم دردِاز دست دادن را او نه تنها

R A H A
11-25-2011, 05:00 PM
صفحه های 440 تا 455

فری که علی را هم از دست رفته می دید .ماهها بود از علی خبری نداشت حالا با معنی دلتنگی آشنا می شد.درد ی که توران سالها از دست او کشیده بود وقتی که هفته به هفته همراه هم پالکهایش به شکار و تفریح می رفت و یادش نمی آمد زنی در خانه انتظارش را می کشد.البته روح سر سخت توران نمی گذاشت به عجز و لابه در آید.نه روح سرسختش نه غرور سنگی اش .اما حالا قاعده ها و قانونها در هم آمیخته و دگرگون شده بود.حالا سالار بود که از غیبت طولانی او در عین نگرانی احساس تنهایی می کرد.
فرزین حرفهای خودش را می زد .((من مطمئنم هنوز دستش به قاضی نرسیده نباید نگران باشیم مامان را که
می شناسید! خدا نکند به چیزی پیله کند .تا تکلیفش را با آن روشن نکند دست برنمی دارد.))
((دیوانه شده پاک زده به سرش .می ترسم فشارش بالا برود و کار دستش بدهد.))
با گفتن این جمله قلبش فرو ریخت.((اگر او هم از دست برود چه؟))
مونا گوشه ی مبلی کز کرده بود و با هراس به انها نگاه می کرد.فرزین گفت :((اگر تا ساعت 5 نیامد به دایی فرهنگ خبر می دهیم.))
((تا پنج؟مگر قاضی تا ساعت پنج بعدازظهر کار می کند؟))
((راستی نکند پیش رستمی رفته باشد؟الان به او تلفن می کنم.))
رستمی هیچ خبری از توران نداشت.اما چیزی گفت که بر نگرانی آنها افزوده شد .((متاسفانه خانم حرف مرا گوش نکردند.این قاضی نه اهل معامله است نه اهل ساخت و پاخت.فقط ممکن است سختگیرانه تر عمل کند.))او به آنها اطمینان داد قاضی تا آن موقع بعد ازظهر در دادگاه نمی ماند.
پیش بینی فرزین درست از کار درآمد.نزدیک ساعت پنج بود که توران خاک آلود و پریشان به خانه برگشت.اگرچه حال و احوالش همه را متاثر کرد سالار با دیدنش آرام گرفت.توران چنان حال خرابی داشت که همه از جمله جمیله و ارژنگ که با تلفن فرزین به آنجا آمده بودند نگران شدند.مونا کنار او روی یکی از مبلها از حال رفته بود و با چشمانی نگران و هراسان نگاهش می کرد.سالار بی آنکه چیزی بپرسد فهمید او کجا بوده به همین دلیل گفت:((اگر دوش بگیری حالت بهتر می شود.لباس هایت غرق خاک است.))
هیچ کس از نتیجه ی اقدامی که او آن روز صورت داده بود نمی پرسید.نیازی نبود.به قول ارژنگ رنگ رخساره از سر درونش خبر می داد . فقط جمیله بود که با جمله ای کنایه آمیز نشان داد سالهاست کینه ی او را در دل دارد:((نفرین بد چیزی است.خدا نکند نفرین پشت سر آدم باشد.))
ارژنگ با نگاهی تند و تیز او را بازخواست کرد.او قیافه ی خیرخواهانه ای به خود گرفت و گفت:((البته می گویند نفرین از ده تا نه تاش به خود آدم برمی گردد.))
همه می خواستند بدانند بالاخره قاضی با توران کنار آمده یا نه ! سرانجام او در حالی که سر مونا رو روی زانوهاش گذاشته بود و نوازش می کرد با روحیه ای خراب و درهم شکسته گفت:((ادای آدمهای شرافتمند را درآورد.اما رفتارش نشان می داد که می خواهد بگوید این راهش نیست.باید طور دیگری وارد معامله شویم.جوری حرف می زند که نرخش را بالا ببرد.))
ارژنگ گفت:((یعنی از چه راهی باید وارد معامله شد؟))
((نمی دانم من کارچاق کنهای دادگستری را نمی شناسم رستمی باید بشناسد.))
سالار گفت:((مگر ندیدی رستمی گفت این با همه فرق دارد و اهل معامله و رشوه نیست؟))
((هست می دانم هست.اما من راهش را بلد نبودم حالا می گردم دنبال یک کارچاق کن حرفه ای!))
جمیله گفت:((توری جان اینها کلاهبردارند پولت را می خورند و غیبشان می زند.قابل اعتماد نیستند.))
توران به فرزین گفت:((شماره تلفن رستمی را بگیر و گوشی را بده به من.))
سالار اعتراض کرد.((اینقدر رستمی را تلفن پیچ نکن.آدم کله شقی است.یکدفعه میبینی زد زیر کائنات .مزاحمشش نشو!))
وقتی فرزین شماره رستمی را گرفت و همسرش گفت یک پرونده در شهررضا دارد و رفته سفر سالار نفسی آسوده کشید . توران که از بی خبر رفتن او بهتزده شده بود در حالی که دندون قروچه ای می کرد گفت:((مرتیکه ی بی همه چیز بی خبر گذاشته رفته.))
ارژنگ گفت:((مگر انتظار داری هر جا می خواهد برود از تو اجازه بگیرد؟ یک پرونده که زیر دستش نیست.مشهورترین وکیل شهر است.مسلم است که خودش را در چارچوب یکی دو پرونده اسیر نمی کند. ))
مونا از صبح انقدر گریه کرده بود که روی زانوی توران خوابش برده بود.توران در حالی که دیگر نمی توانست اشکهای سوزانش را مهار کند در میان آه و ناله گفت:((جگرم برای این بچه ی بی گناه کباب است .وقتی نگاهش میکنم آتش می گیرم.انگار سرب داغ روی قلبم می ریزند.من تا انتقام دختر ناکامم را نگیرم قلبم خنک نمی شود.))
فرزین زیر لبی با احتیاط گفت:((وضع نارسیس از همه بدتر است .یکی نیست دست نوازشی بر سر آن طفلک بکشد.))
جمیله گفت:((حالا علی چرا گذاشته رفته؟دست کم اگر مگی اینجا باشد سر مونا گرم می شود و این قدر بی تابی نمی کند.بابا یکی بلند شود برود او را برگرداند.وای که چقدر آدم باید از دست بچه هایش بکشد!))
سالار گفت:((یک سنگ انداختند توی چاه و حالا هیچ عاقلی نمی تواند آن را دربیاورد.از شما که پنهان نیست علی دیگر جرئت نمی کند مگی را به ما نشان دهد.بدبخت احساس امنیت نمی کند.تازه رفته بود کمی خیالش راحت شود و با مهشید زندگی آرامی داشته باشد.بیچاره راضی هم بود .اما یکدفعه دید پشت این آرامش چه توفانها بوده.کم دردی نیست که مرد ناگهان بفهمد زنش با خواهرش دست به یکی کرده و می خواهد بچه اش را بفروشد.دلم برای اون طفلک هم می سوزد.نگاه کن چند سال است چه میکشد ! این چه نحسی ای است که دامن ما را گرفته و ول نمی کند .خیانت از این بیشتر؟ من می دانم دیگر به من هم اعتماد ندارد.بیچاره چقدر کار و بارش گرفته بود .اما مهندس کریمی گفت علی به او وکالت داده دفتر را بفروشد پیداست دیگر نمی خواهد پیش ما برگردد.))
جمیله پرسید:(( مهندس کریمی نمی داند او کجاست؟))
((نه ولی انگار در همین اطراف تهران گوشه ای زندگی می کند.))
((از کجا می دانید؟))
((وکالتنامه را از یکی از دفتر خانه های تهران برای کریمی تنظیم کرده و فرستاده .))
((خب از روی مشخصات دفتر خانه می شود نشانی اش را پیدا کرده و به سراغش رفت.))
((خیال می کنید من همین طور دست روی دست گذاشته ام و تماشا کرده ام؟؟))
همان روز که مهندس کریمی تلفن کرد و گفت وکالتنامه آمده و مهر و امضایش مال کدام دفترخانه است رفتم دفتر خانه را پیدا کردم اما او حسابهایش را کرده و یک نشانی الکی گذاشته بود.
((شاید الکی نبوده.نرفتید ببینید این نشانی کجاست؟))
((کجا بروم؟نوشته تهران خیابان نواب کوچه اخوان پلاک 9 خیابان نواب درست بود اما نه کوچه ی اخوان بود و نه پلاک 9.))
((پس مهندس کریمی پول فروش دفتر را به چه نشانی ای برایش حواله می کند؟))
((به حساب جاریش می ریزد .قرار بود برود کلید های خانه اش را از او بگیرد اما تا به حال نرفته .اوقات کریمی خیلی تلخ است.))
((مگر علی اثاثه اش را نبرده؟دیگر جای نگرانی نیست!))
((کریمی می گوید ممکن است یک دفعه یک مشت جنگزده خانه اش را اشغال کنند.))
صدای زاری ناگهانی توران همه را منقلب کرد.جمیله موضع دوستانه گرفته بود.((توری جان بلند شو چند روز بیا خانه ی ما .یک کمی باید از این محیط دور شوی.دست کم مونا با بچه ها سرگرم می شود .زنگ می زنم ترانه هم بیاید دور هم باشیم.))
((کاش می دانستی چه غوغایی در دلم برپاست.))
((همه می دانند.شوخی که نیست.دختر دست گلت را از دست داده ای و قاتل دارد مفت و مسلم تبرئه می شود .پسرت گذاشته رفته!مونا روی دستت مانده.مگر می شود کسی همه ی اینها را بداند و نداند تو چی میکشی؟))
((کاش علی بیاید و ببیند چه روزگاری دارم.کاش نمی فرستادمش انگلیس.انگلیس رفتنش تحمیلی بود.من به زور فرستادمش .هر بدبختی ای به سرمان امد از انگلیس رفتن او بود. دلم برایش تنگ شده روحم برای مگی پر می زند.بی انصاف چنان رفته که انگار هیچکس را پشت سر ندارد.دست کم یک تلفن نمی کند صدایش را بشنوم. ))
((توری جان باید به او حق بدی می گویند آدم مار گزیده از ریسمان سیاه و سفید می ترسد.چشمش ترسیده.))
سالار گفت:((به من هم اطمینان ندارد دلم برایش می سوزد .طفلک آن بچه را بگو که چه سرنوشتی پیدا کرده!))
توران زار می زد و ناله می کرد:((فکر نمیکردم انقدر بیخیال باشد .انگار دلش سنگ شده.دارم دیوانه می شوم .))
سالار گفت:((از ماست که برمست.خودمان کردیم حالا هم باید توانش را پس بدهیم .آه جنی همه مان را گرفته.زندگیمان را به آتش کشیده.توران بردار یک تلفن به این زن بزن دلش را به دست بیاور.بدجوری دلش را شکستید. به او نارو زدید. خودت نمی دانی چه کار کرده ای .هر بلایی سرمان می آید از عمل خودمان است.))
((اه او بوی الکل می دهد مگر خدا از بوی الکل خوشش آمده باشد که به آه و نفرین او گوش داده باشدوبه او تلفن کنم چه بگویم|؟ اگر گفت علی کجاست اگر سراغ مگی را گرفت چه بگویم؟علی....علی تو کجایی؟؟))
آذر بچه ها را خوابانده بود و انتظار علی را می کشید .باید حرف آخر را می زد.آسان نبود که پس از ماهها آشنایی و انتظار آب پاکی را روی دست او بریزد.در طول آن چند ماه زندگی اش با حضور علی رنگ و بوی تازه گرفته بود.
دیگر برای فراموش کردن غم از دست دادن شوهر ناکام و جوانش لازم نبود آن قدر خود را در طول روز خسته کند که شب به محض اینکه سرش را روی بالش گذاشت خوابش ببرد.علی با حضورش آن قدر مشغله ی فکری برایش درست کرده بود که نیاز به خستگی طاقت فرسای جسمی نبود.اما حرف آخر گفته ی باری به هر جهتی نبود.ماهها زمان برده بود تا برای گفتنش آماده شود . دلشوره ای عجیب داشت.ماهها بود علی با محبت های بی شائبه اش زندگی را بر او شیرین کرده بود. اگرچه محدوده ی این محبت ها مشخص و تعریف شده بود و از حد عرف و شرع تجاوز نمی کرد . با این حال بخش بزرگی از فکرش را در اشغال داشت . او که در اوایل آشنایی با علی قصد داشت همه چیز را به مادر بگوید و از او نظر بخواهد دست نگه داشته و کسی را در جریان نگذاشته بود . آن روزها حتی تصمیم گرفته بود علی را به برادر هیش معرفی کند.اما چند دغدغه کار را به عقب انداخته بود .این دغدغه ها از نوعی نبود که برای همه ی زنان آن طور که او به موضوع نگاه می کرد و نتیجه می گرفت مسئله ی مهمی باشد.نگاه او از نوعی دیگر بود.نگاهی موشکاف و حساس. او که ابتدا با دیدن چند نشانه از نشانه های خوشبختی یک زندگی خانوادگی به علی گرایش پیدا کرده بود حالا با گذشت......


زمان متوجه حقایقی شده بود که نمی گذاشت این تغییر و تحول کامش را به تمامی شیرین کند. در طول ان ماه ها ، علی نشان داده بود مردی حساس، عاطفی و دست ودلباز است. این نشانه ها چیز کمی نبود. البته او به دو دلیل سعی می کرد جلو ریخت و پاش های علی را بگیرد،اول به دلیل انکه از اسراف کاری خوشش نمی امد و دوم برای انکه نمی خواست مدیون او باشد. با این حال از نوعی رفاه که علی برایش به وجود اورده بود لذت میبرد.


علی در طول ان مدت چنان به او وابسته شده بود که کوچکتری تصوری از قطع ارتباط نداشت. کم کم از ان شهر خوشش امده و به محیط عادت کرده بود . در همان جا دفتر مهندسی مشاور راه اندازی نموده و با چند اگهی در روزنامه های محل دو کار نسبتا مناسب پذیرفته و قرارداد بسته بود و چنان از پاسخ مثبت اذر مطمئن بود که تعلل او در پاسخگویی به پیشنهاد ازدواج را تنها به حساب متقاعد نشدن خانواده اش می گذاشت.


اذر برای اینکه از فشارهای او برای اردواجی شتابزده بکاهد ، دروغی مصلحت امیز گفته و تقصیر را به گردن برادر هایش انداخته بود. بهانه اش این بود که تا انها موافقت نکنند نمیتواند دست به اقدام بزند. اما ان شب به نتیجه نهایی رسیده بود و می خواست حرف اخر را بزند ، حرفی که خیال می کرد به منطق زندگی مربوط می شود؛ نه به احساساتش. اگر می خواست خود را با ترازوی احساسات ارزیابی کند زنی بود که کاملا تحت تاثیر محبت های مردی قرار داشت که به زندگی اش اب و رنگ دلپذیری داده بود. حتی از ان فراتر، اخیرا حس می کرد دوستش دارد. فکر اینکه از فردا زندگی اش خالی از ان همه احساسات دلگرم کننده و لذت بخش باشد غمگینش می کرد. غمی که از جنس غمهای معمولی نبود. غمی بود خودساخته و خود پرداخته. بسیاری اوقات خواسته بود این عنصر دلگیر را از خود دور کند اما تلاشهایش چندین موثر واقع نمی شد. از دست دادن مردی چون علی، از دست دانی ساده نبود. روحش در تارهای نامرئی عاطفه ی شفاف او گیر کرده بود و تلاشش را برای رهایی از این درگیری مشکل می کرد.


به ساعت نگاه کرد. علی پیش چشمش مجسم شد. او را دید که در کنار مگی دراز کشیده و سعی می کند وی را بخواباند و با خیال راحت، به عادت همه شب مکالمه تلفنی شان را انجام دهد. مثل خود او اما نه... بسیار راحت تر. احساسات علی را نسبت به مگی قابل مقایسه با احساسات خودش نسبت به شبنم و نسیم نمی دید. بارها به یان نتیجه رسیده بود که برترین و بالاترین عشق و هدف علی دخترش است و همه چیز دیکر در درجه دوم اهمیت قرار داشت. این احساسات برایش قابل احترام بود اما قابل هضم نه... . به روشنی باور داشت علی بدون مگی وجود ندارد.


هنوز درگیر افکار پرپیچ و خم بود که تلفن زنگ زد. دلش فرو ریخت. همچون باغبانی که مجبور است زیباترین بوته ی گل باغش را از ریشه در اورد و دور بیاندازد، رنج می برد. وقتی گوشی را برداشت نوک مژه هایش خیس شده بود. غلی به عادت معمول سلامی گرم کرد:«سلام ببخشید که کمی دیر شد نمی دانم چرا مگی خوابش نمیبرد.»


«سلام خوبی؟»


«بله خیلی خوب. و اگر نوهم خوب باشی همه چیز عالی می شود.»


از ذهن اذر گدشت:چه راحت با ان همه مصیبتی که پشت سر دارد همه چیز را عالی میبیند!جواب داد:«علی قبلا هم برایت گفته بودم هر انسانی زندگی را به سبک و سلیقه ی خودش می سازد و خودش ساخته خودش را دوست دارد.»


«بله این موضوع را بارها گفته ای چه اصراری داری باز هم بگویی؟»


«می خواهم مطمئن شوم قبولش داری.»


«بله قبول دارم. اما اگر خودت هم قبول داری چرا طور دیگری عمل میکنی؟چرا منتظری که خانواده ات ، برادرهایت سلیقه شان را بر تو تحمیل کنند؟»


اذر نمی دانست با بهانه هایی که ساخته و پرداخته به مهم ترین اصل اعتقادی اش خلل وارد اورده. می دید حث با علی است. این نظریه با انچه در عمل نشان می داد مغایر بود. او می توانست برای اثبات عقیده اش واقعیت را بگوید؛ واقعیتی که گفتنش چندان اسان نبود. برایش بسیار سخت بود که بگوید من برای اینکه از فشارهای تو بکاهم به دروغ متوسل شدم و هنوز به هیچ یک از افراد خانواده ام حرفی از اشناییمان نزده ام. اما حاضر به تخریب شخصیت خود نبود. فقط به این جواب کوتاه قناعت کرد:«برای ان ها احترام قائلم، اما تصمیم نهایی با خودم است.»


«بالاخره کی این تصمیم را می گیری؟»


«گرفته ام»


علی شگفتزده پرسید:«راست می گویی؟بالاخره شاخ غول را شکستی؟خیلی خوشحالم. خب بگو. یک لحظه صبر کن روی مگی را درست بکشم ، پتو را کنار زده.»


اذر متفکرانه سر تکان داد و منتظر شد.


اندکی بعد علی گوشی را برداشت.«خیلی بد می خوابد با رختخواب کشتی می گیرد.»


اذر نفس بلندی کشید؛ اندکی سکوت کرد و بی مقدمه گفت:«من خوشحال نیستم»


«چرا ؟ چه اتفاقی افتاده؟»


«علی می خواهم صریح صحبت کنم.»


لحن اذر طوری بود که علی احساس خطر کرد. با نگرانی گفت:«من گوش میکنم ، بگو.»


«باور کن برای انچه می خواهم بگویم خیلی ناراحتم. اما تصمیم نهایی اما تصمیم نهایی ام و صداقت حکم میکند ت. را در جریان تصنین بگذارم.»


«یک طوری حرف میزنی. مثل روز های گذشته نیستی. در بیمارستان مشکلی پیش امده؟»


«نه. هیچ اتفاقی نیافتاده، جز انکه می خواهم به تو بگویم من نمی توانم با تو ازدواج کنم.»


این جواب غیر منتشره تر از انی بود که علی بتواند بسرعت هضمش کند.شتابزده پرسید:«چه گفتی؟»


«درست شنیدی من نمی توانم با توازدواج کنم.»


«نمی توانی؟پس...»


«می خواهی بپرسی پس این همه وقت چرا معطلت کردم؟»


«نه گیج شده ام اذر ، تو این حرف را زدی؟نمی خواهی با من ازدواج کنی؟چرا؟»


«خواهش میکنم دلیلش را نپرس»


«اذر.. اذر،باور نمی کنم. نه... باور نمیکنم! داری شوخی میکنی!هان؟شوخی میکنی؟»


«نه شوخی نمیکنم. باور کن خودم بیش از تو ناراحتم. اما... »


«اذر دارم خواب میبینم؟اما چی؟یعنی همه انچه بینمان گذشته تمام شد؟»


«طوری حرف میزنی که انگار دنیا به اخر رسیده!»


«حرفت را بزن. چه می خواهی بگویی؟»


«به دلیل هایم گوش میکنی؟»


«بله. مگر چاره ی دیگری هم دارم؟/»


«می توانی گوش نکنی!»


«بعد چه می شود؟»


«نمی دانم. نمی توانم پیش بینی کنم.»


«طفره نرو. حرفت را بزن . پس این مدت داشتی با من بازی می کزدی؟»


«من اهل اینطور بازی ها نیستم. بازی نمی کردم ، فکر میکردم. می خواستم تصمیم عاقلانه و سنجیده باشد. علی تو ننمی دانی چه چیز هایی مرا رنج میدهد. ان هم رنجی که هیچ امیدی به پایانش نیست.»


«چرا تا به حال چیزی نگفتی؟»


«برای اینکه نمی توانستم تصمیم بگیرم. برای اینکه به تو انس گرفته ام.»


«فقط انس؟»


«می خواهی اقرار بگیری؟خیلی خب بیش از انس!»


«پس چه؟معنی حرف هایت را نمی فهمم. هم به نعل میزنی هم به میخ.»


«خواهش میکنم اینطوری تعبیر و تفسیر نکن. به نعل و میخ زدن کار ادم های پشت هم انداز و شارلاتان است. من هیچ کدام از ان ها نیستم. فقط وقتی گذشته ها را تجزیه و تحلیل می کنم می بینم نمی توانم به تو اعتماد کنم.»


«نمی توانی؟چرا؟مگر من چه کرده ام؟چه گناهی از من سر زده؟»


«اسمش گناه نیست چیزی است که نمی شود تغییرش داد. علی، بگذار رک و صاف وپوست کنده بگویم. تو با همه ی پاکی و خوبی و صداقتت ، مردی بسیار خود خواه هستی!»


«من؟ من خودخواه هستم؟چه خودخوهی ای کرده ام؟صریح حرف بزن.»


«گفتن این حرف برایم سخت است. اما وقتی دفتر زندگی کذشته تورا ورق می زنم، میبینم تو یک مرد ایرانی هستی با تمام تعاریفی که می شود از او کرد. تو از انچه نام قانون قرار گرفته چنان سواستفاده کرده ای که نمیتوانم هضمش کنم.»


«از چه حرف میزنی؟کدام قانون ؟کدام سواستفاده؟»


«همان قانونی که به تواجازه می دهد با داشتن دو همسر قانون و رسمی به من هم پیشنهاد ازدواج بدهی.»


«تو مگر از زندگی من خبر نداری؟من که همه چیز را برایت گفته ام.»


«گفته ای . می دانم. برای همین است که نیمتوانم به عنوان همسر رویت حساب کنم. بگذار دفتر زندگی ات را با هم ورق بزنیم. ببین با جنب مادر فرزندت چه کرده ای!»


«تو چرا اینجوری شده ای؟ 180درجه تغییر کرده ای چرا حالت عصبانیت داری؟مطمئنم اتفاقی افتاده و تو از چیزی ناراحتی. می خواهی بعدا تلفن کنم؟»


«نه . الان موقع خوبی است. نمی دانم باز هم می توانم چنین موقعیت روحی ای داشته باشم یا نه! علی، گوش کن. من به عنوان یک ادم بی طرف وقتی به گذشته ات نگاه می کنم میبینم هر کار کرده ای فقط و فقط به فکر منافع شخصی خودت بوده.»


«کدام منافع شخصی؟»


«تو به زن به عنوان کالایی نه چندان با ارزش نگاه کرده ای. وارد زندگی جنی شدی، ان هم با زور!تو عاشق او شدی نه او عاشق تو! بنا به گفته ی خودت تو بودی که به او پیشنهاد ازدواج دادی.»


«عشق نبود خیال می کردم عشق است.ترحم بود. بارها برایت گفته بودم احساس من به او ترحم بود.»


«نه، این حرف را بعدها وقتی خواستی گناهت را توجیه کنی زدی. تو او را دوست داشتی و با انکه چندان رغبتی به ازدواج با تو نداشت مصرانه ایستادی و او را از ان خود کردی. حالا بیا ببینیم بعد چه اتفاقی افتاد.»


«گوش کن. لطفا تند نرو. اگر راجع به من حرف میزنی باید همه چیز یادت باشد. جنی زنی بی احساس و دائم الخمر بود.»


«اهان... پس چرا با او ازدواج کردی؟حتما می خواهی بگویی برای گرفتی اقامت تنها راه حل بود. اگر اینطور باشد که گناهت به مراتب سنگین تر می شود. اما من چشم بر هم می گذارم و می گویم که دلیلش این نبوده . پس می ماند تمایل و عشقی که به او داشتی. تو او را به همسری گرفتی در حالی که صائقانه تمام تاریخچه ی زندگی اش را برایت گفته بود. بنابراین نمی توانی بگویی چشم بسته به دام افتادی.»


«او زن با صلاحیتی نبود. این رای دادگاه خودشان است.»


«مگر نمی دانستی؟مگر نگفته بود ازدواج با تو یعنی به دست اوردن صلاحیت برای داشتن پسرش؟چرا قبول کردی؟چرا زندگی ات را به زندگی اش پیوند زدی؟چرا گذاشتی بچه دار شوی؟بگذریم، می خواهی بگویی امید داشتی شکست زندگی گذشته اش را جبران و خوشبختش کنی، ولی او لیاقتش را نداشت!»


«بله همبن طور است . هر کار برایش می کردم فایده نداشت. او دائم الخمر بود. می دانست چقدر از مشروبخواری اش بدم می ایدو احساس عذاب می کنم، اما نظر من برایش مهم نبود.»

((از اول اين طور بود؟))
(( بله ولي من اميدوارم بودم رويش تاثير بگذارم و عوضش كنم.))
(( و چون او نخواست جز خودش كس ديگري باشد ،بچه اش را از ربودي وفرار كردي!))
(( تو حالت خوب نيست .شبيه آذر هميشگي نيستي!))
(( با همدستي مادر و خواهرت نقشه كشيديد و اجرا كرديد . يك بار هم از خودت نپريدي اين بچه صد در صد متعلق به تو ست يا نه جني را بلاتكليف و دلشكسته گذاشتي و دخترت را برداشتي و به ايران فرار كردي. ))
((اسمش فرار نيست .اسمش نجات دادن بچه اي بي گناه است.))
(( اگر او با تو اين كار را كرده بود چه ؟ باز هم اين عقيده را داشتي ؟ حالا بقيه اش را ورق مي زنيم مگي را فقط و فقط مال خودت مي دانستي. به همين دليل چشم و گوشت را به روي رنجها و دردهاي جني بستي .در خانه مادرت جا خوش كردي. و مگي همچنان محور زندگي ات بود ،تا اينكه فهميدي توطئه اي در كار است . آيا ايستادي و شهامت به خرج دادي و توطئه ها را بر ملا كردي ؟يانه ... بهترين راه اين بود كه فرار كني.))
(( آذر باور نمي كنم اين حرفها را از تو مي شنوم. مگر مي شود كسي اين قدر عصباني باشد و با اين حال بتواند ماهها رفتار عادي داشته باشد ؟يعني چه ؟ انگار كس ديكري شده اي.))
(( نه بگو. مي خواهم خودم را ااز نگاه تو ببينم.انگار غول بي شاخ و دمي هستم و خودم خبر ندارم بگو.))
((فرار تو اوضاع داخلي خانواده ات را تحت تاثير قرار داد. تو به اين شهر آمدي وباز چشم و گوشت را بستي تا از نتايج عملي كه انجام داده اي بيخبر بماني .مگي در اين شهر مريض شد. مريضي او چنان رويت تاثر گذاشت كه وقتي به ياد روزهاي بيمارستان مي افتم ،مي بينم تو در آن روزها مرده اي متحرك بودي كه با او نفس مي كشيدي و به خاطر او زنده بودي و به هيچ كس ديگر فكر نمي كردي نه جني نه مادرت نه.....))
((مگر دوست داشتن مگي گناه است؟))
((اگر گناه نيست،چرا جني را از داشتن او محروم كردي؟))
(( او صلاحيت بزرگ كردن دخترم را نداشت.))
(( تو در مقامي بودي كه صلاحيت او را تعيين كني؟))
(( قبلا دادگاه اين كار را كرده بود.))
((پس چرا با ازدواج كردي ؟چرا گذاشتي بچه دار شوي؟جواب قانع كننده داري؟))
((دارم اما تو قانع كننده اش نمي داني بگو حرفهايت را ادامه بده))
((سرانجام فشاره اي مالي يك بار ديگر تو را به خانه مادرت سوق داد. و مهشيدپيدايش شد. مهشيد قرباني ديگري بود.قرباني تو و خودخواهي هايت!))
((تو از جاده انصاف دور افتاده اي مهشيد به خاطر من و دخترم با من ازدواج نكرد.به دليل بوي دلارهايي كه به دماغش خورده بود برايم دام پهن كرد.))
((اما خوب مي داني وقتي به هر دليل با تو ازدواج كرد.آن قدر دوستت داشت كه جز زندگي با تو ،به هيچ چيز فكر نكرد.))
(( انگيزه اش از اول اين نبود !با فري همدست بود تا دلارها را به چنگ آورد.))
(( بعد چه ؟ الان به چه دليل گوشه زندان است ؟به خاطر دختر تو به زندان نيفتاده؟))
(( چه بايد بكنم؟ بروم به دست و پايش بيفتم و از اينكه خواهرم را كشته تشكر كنم ؟))
((نه تو هرگز اين كار را نمي كردي ! همان كاري را كردي كه بلدي .فرار!باز هم فرار كردي دخترت را برداشتي و پشت پا به همه آنهايي زدي كه به طور حتم از اين عمل تو رنج مي كشند. ))
((تو به حرفهايي كه مي زني فكر هم كرده اي؟ من در اين تاريخچه اي كه ورق زدي چه گناهي مرتكب شده ام سرنوشت با من و دخترم سر جنگ دارد .به هر كس محبت مي كنم جوابش همين است.))
((تو همين الان آدمي فراري هستي!كاش از احجاف قانون فرار مي كردي. آن وقت مي توانستم بگويم چاره اي نداري.اما الان هيچ معذوري نداري و آنچه پيش آمده تصميم خودت است .فرار كردي تا مسئول هيچ چيز نباشي.حالا به زن ديگري فكر ميكني. خيلي راحت و آسوده هم فكر مي كني.ازدواج ما هيچ منع شرعي و قانوني برايت ندارد. هيچ ابايي هم نداري!مي تواني به محض اينكه از من هم خوشت نيامد. دخترت را برداري و فرار كني و به فكر زن چهارمي باشي.تازه اين فقط حقي است كه در مورد زنان عقدي داري.خودت ميداني!مي تواني به جز چهار زن عقدي دهها زن ديگر را صيغه كني و نه نگران قانون باشي ونه نگران شرع.))
علي اختيار از دست دادو فرياد زد:((تواين همه را در مورد من ميدانستي و ماه ها با احساستم بازي كردي!؟چرا از اول نگفتي ؟من كه هيچ چيز را از تو پنهان نكرده بودم.چطور شد امروز ياد فرارها و ازدواج هاي من افتادي؟))
((آن قدر تحت تاثير محبتها و صداقت هايت بودم كه فكر نكرده بودم شايد همين بلاها را سر من بياوري.اما امروز كه روز تصميم گيري است ،مي بينم تو به جز خودت و مگي به هيچ كس اهميت نميدهي.مرا هم براي او و به خاطر او انتخاب كرده اي.))
((من مي توانم به تنهايي دخترم را بزرگ كنم .احتياج به هيچ كس ندارم . اما به تو علاقمند شده ام چرا تصميم به خرد كردنم گرفته اي؟))
((تو خيلي زود گذشته ها را فراموش مي كني و آينده را مي چسبي . شايد يك روز هم نتوانم پاسخگوي تمام آنچه تو مي خواهي باشم . از همين حالا سرنوشتم را با تو مي دانم و مي توانم ارزيابي كنم.مرا بلاتكليف مي گذاري، دخترت را بر مي داري و فرار مي كني .تو هم مثل پدرت احساس مسئوليت نداري!))
كلمه ((فرار))علي را دگرگون وخشمگين كرد.چنان از خود بي خود شده بود كه مي خواست گوشي را روي دستگاه بكوبد.به خصوص آذر پاي پدرش را هم به ميان كشيده بود .اما رشته عاطفه اش با آذر محكم تراز آن شده بود كه بتواند به سادگي قطعش كند.ازاين گذشته ،مگي با او و دخترهايش سخت پيونده خورده بود.
هر دو سكوت كرده بودند . آذر از يادآوري و بر زبان آوردن آنچه گفته بود احساس نا مطبوعي داشت.علي زير ضربه شلاق وار او له شده بود.هر دو سكوتي تلخ و گزندهبلاتكليف مانده بودند.حرفها را زده بودند ودر پايان احساس مي كردند آنچه گفته اند ارزش ابراز نداشته.به خصوص آذر احساس گزندهاي داشت. فكر ميكرد مي تئانست بدون آن همه توضيحو تفسير و بر شمردن نقاط ضعف علي و اشاره به پدرش فقط بگويد نمي تواند با او ازدواج كند اما حالا آنچه بر زمين زده و شكسته بود قابل جمع آوري نبودخود را به جاي او گذاشت . به خانه سرد و ساكتش فكر كرد. به دلش كه سخت شكسته بود .
با اين حال نظرش همان بود.علي را مرد مسئوليت نشناس مي دانست كه از اختيارات قانوني اش سوء استفاده مي كرد.
سكوت به درازا كشيد.گوشي در دستهاي سرد علي مي لرزيد.نگاهش به مگي بود .چطور مي توانست فردا به او بگويدديگر حق نداري به شبنم ونسيم فكر كني؟چطور بايد او را قانع مي كرد بهانه نگيردوسؤال پيچش نكند؟
نفسهاي تند آذر آرام گرفته بود.احساس خستگي مي كرد .روزها بود كه زير بار تصميم گيري خرد مي شد،حالا با به ثمر رساندن آنچه در ذهن داشت نه احساس سبكي مي كرد نه رضايت.
علي هم چيزي براي گفتن پيدا نمي كرد.مي ديد آنچه به آن دل بسته بود پوشالي و كاغذي بوده.حس موذي ديگري هم روحش را مي خورد حسي كه مي گفت آذر در پس آن همه استدلالهاي خشك و منطق هاي سنگين،از حسادت رنج مي برد.او آنچه را آذر بر زبان نياورده بود مي شنيد.اين حس رفته رفته چنان

R A H A
11-25-2011, 05:01 PM
ص 256 و 257

مسلط شد كه قبل از آنكه آذر سكوت را بشكند، او با لحني غم انگيز گفت:
«نمي دانم چرا حضور مگي بر همه سنگيني مي كند!»
اين عبارت اول آذر را گزيد. اما لحظاتي بعد چون دشنه در قلبش نشست. علي بي آنكه قصد توهين داشته باشد، ب گفته ي كوتاهش او را به آتش كشيده بود. آذر با لحني كينه توزانه گفت: «من دو تا دختر مثل دسته ي گل دارم.»
علي با حيرت از پاسخ او، در صدد اصلاح گفته اش برآمد.«در گل بودن نسيم و شبنم شكي نيست. در خار بودن مگي حيران مانده ام. دارم فكر مي كنم او سال ديگر بايد به مدرسه برود. آيا در نظر ديگران هم همين قدر خار خواهد بود؟»
گفته هاي مظلومانه او آذر را از حرارت انداخت و از موضع قدرت پايين كشيد. حرفهايش را زده بود و به ظاهر بايد خداحافظي مي كرد و گوشي را مي گذاشت. اما هر چند نسبتي كه علي به او داده بود چون تيغ به بدنش فرو مي رفت، سعي كرد آن چه را شنيده بود نشنيده بگيرد.
ولي سعي او را با جمله ي بي شائبه ديگري باطل كرد. «مگي خيلي كوچك و بي گناه است. اما همه به چشم موجودي مزاحم و مضر نگاهش مي كنند. دلم مي خواست اين قدر معصوم نبود تا مستحق مجازاتهايش باشد.»
علي نمي دانست گفته هاي آرام و محزونش با روح آذر چه مي كند. آذر منفعل ولي معترض، سكوتش را شكست. حس مي كرد اگر معطل كند، علي با خداحافظي اي تلخ ارتباط را قطع مي كند، و او خود مجبور مي شود براي مرمت آنچه ويران كرده بود، قدمهاي بعدي را بردارد. از خودش در عجب بود. پيش از آن مكالمه اصلا قصد شكستن و ويران كردن آن ستونهاي عاطفي را نداشت. محبتهاي بي شائبه ي علي نسبت به او و بچه هايش چنان از سر اخلاص و بي چشمداشت بود كه چنين پاياني را برايش ناباور مي ديد. چرا اين طور بر او تاخته بود، نمي دانست. آيا به دفاع از بي سلاحي زنان در برابر قوانين مردانه ساز پرداخته بود و خود را يكي از آنها مي ديد؟ يا ترس از بي ثباتي و تزلزل علي در برابر حوادث به چنين واكنش تندي كشانده بودش؟ يا از اين عصباني بود كه چرا او در همان بار اول كه به اين شهر آمد و در بيمارستان با هم آشنا شدند تقاضاي ازدواج نكرد و وي را گذاشت و رفت زني ديگر گرفت؟ به تمام اينها فكر كرد، جز آن چه مورد نظر علي بود. نه ... حاضر نبود باور كند به مگي حسادت مي ورزد. قضاوت علي را ناخدآگاه پس مي راند و رد مي كرد. به همين دليل بود كه پرخاشجويانه، ولي از موضعي آماده ي شكست، گفت: «تو بهترين راه را براي فرار از واقعيتها انتخاب كرده اي. مرا به چيزي متهم مي كني كه خيلي بعيد و مضحك است.»
« ديگر براي تو چه فرقي مي كند من چه مي گويم و چه طور فكر مي كنم؟ تو ماههاست مرا به بازي گرفته اي و حالا از اين بازي خسته شده اي.»
« اين درست نيست. من با تو بازي نكرده ام.»
«من از اول تمام ماجراي زندگي ام را بي كم و كاست برايت گفتم. چيزي پنهان نمانده بود كه با بر ملا شدنش فكر و عقيده عوض كني. از اول مي دانستي من چه هستم و كه هستم. احتياج نبود مدتها مرا در بيم و اميد نگه داري و با احساساتم بازي كني!»
«قضاوتت غلط است. تو چنان نسبت به دو همسرت كه هر دو در عقد دائمت هستند بي اعتنايي كه مرا به وحشت مي اندازي.»
«فكر مي كنم همه چيز را به تو گفته م و احتياج به تكرار نيست. كاش يكي به من مي گفت گناهم چيست كه اين قدر مجازات مي شوم.»
«تو نبايد از من برنجي. من هيچ قولي نداده بودم كه حالا به خاطرش بازخواست شوم.»
« من از هيچكس بازخواست نمي كنم. مطمئن هستم سرنوشتم اين است.»
هرچه گفتگو ادامه مي يافت، آذر در اراده ي اوليه اش متزلزل تر مي شد. واكنش بي هياهو ولي اثرگذار علي جانش را به آشوب كشيده بود. قبل از اين كه مكالمه تكليفش را با خود روشن مي ديد و تنها نگراني اش واكنش طلبكارانه علي بود، اما حالا خود را در موقعيتي مي ديد كه قبلا پيش بيني اش نكرده بود. به ظاهر حرفي براي گفتن باقي نمانده بود. با اين حال نمي توانست ارتباط را قطع كند

R A H A
11-25-2011, 05:03 PM
صفحه ی 458 تا 477
و گوشی را بگذارد.
علی ساکت بود.زیر آواری از باورهایش که پوچ پوچ از آب در آمده بود،تسلیم و بی دفاع با تأسفی خاموش،انتظار آخرین لحظه را می کشید؛لحظه ای که آذر خداحافظی کند و او را برای همیشه به دریای بی کران آشفتگی هایش بسپارد و به دنبال زندگی خود برود.چنین کاری از خودش بر نمی آمد.نمی توانست بگوید برو خداحافظ.این مستلزم شهامتی بود که در خود نمی دید.مگی غلت زد.علی به دست های سفید و کوچک او که از زیر پتو بیرون آمده بود نگاه کرد.دلش برای دست های خالی او سوخت.فردا در مقابل او که همیشه می گفت برویم پیش نسیم و شبنم،قطعا بهانه ای می آورد و منصرفش می کرد.اما روزهای دیگر چه؟چقدر باید بهانه می آورد!مگی بزرگ شده بود.آن قدر بزرگ که او را با سؤال های پی در پی و چراهای مسلسل وارش عاصی کند.
چنان غرق مگی شده بود که فراموش کرد به چه منظور گوشی تلفن را به گوشش چسبانده است.آذر رشته ی افکارش را گسست. "علی،یک مسئله را برایم حل کن."
"مگر چیز حل نشده ای باقی مانده؟"
"بله،بگو چرا دفعه ی قبل که در این شهر بودی و در بیمارستان با هم آشنا شدیم،علاقه ات را نسبت به من نشان ندادی؟سؤال اینجاست.اگر به من احساسی داشتی،چرا با مهشید ازدواج کردی؟و اگر هیچ احساسی نداشتی،چطور پس از آن واقعه و به زندان افتادن سراغ او به سراغم آمدی؟"
"نمی دانم.باور کن."
"من می دانم."
"اگر می دانی پس چرا سؤال می کنی؟"
"دلم می خواست جوابش را از زبان خودت بشنوم.اما حالا می گویم.تو به خاطر مگی به سراغ من آمدی!"
"این حرف را یک بار دیگر هم گفتی،و من جوابت را دادم.اگرفقط به خاطر مگی بود،پرستار استخدام می کردم.آذر،شما زنها در یک چیز مشترک هستید،و آن لذت بردن از به بازی گرفتن احساسات پاک و صادقانه ی مردی است که درون و بیرونش را بی هیچ نقابی در طبق اخلاص تقدیمتان می کند.نمیشود تصادفی باشد که هر سه زنی که در زندگی ام پیدا شدند، در این یک چیز مشترک باشند.نه،اصلا تصادفی نیست.این ویژگی تمام زن هاست.غربی و شرقی ندارد.سیاه و سفید و زرد و سرخ هم ندارد."
"من جزو آن دسته زن ها نیستم."
"نه نیستی!چون یک پله از آنها بالاتری.تو نه مثل جنی غرور نشان دادی،و نه همچون مهشید حیله به کار بردی.طبیعی و ساده،افتاده و مهربان،دردشناس و دلسوز،کاری کردی که باورم شد خوشبختی دست یافتنی است.اما امروز،نه،امشب، یعنی در همین دقایق که پرده ها را کنار زدی،فهمیدم تمام زن ها در آن یک چیز که گفتم مشترک هستند.دیگر از این بازی ها خسته شده ام.از تو بی نهایت ممنونم،چون دست کم این بزرگواری را داشتی که کمی قبل از آنها ماهیتت را نشان بدهی.آنها را پس از ازدواج شناختم.من هیچ وقت معنی تنفر را نشناخته بودم.حتی مهشید نتوانست از زندگی بیزارم کند.اما تو این هنر را داشتی که با نفرت و کینه آشنایم کنی.مگی را خودم بزرگ می کنم.خودم...بدون تو،و بدون هیچ کس...."
صدای علی لرزید.اما گوشی را آن قدر نگه نداشت که آذر صدای شکستن بغض مردانه اش را بشنود.آن را با سرعت گذاشت و چشم هایش را بست.
آذر مبهوت مانده بود.آنچه پیش رویش قرار داشت آنی نبود که فکر می کرد. در طول مدت که تصمیم گرفته بود به پیشنهاد ازدواج علی پاسخ منفی بدهد،نه این قدر از بریده شدن رشته ی دوستی شان احساس تاسف کرده بود،و نه آن احساس گنگ و ناپیدای دوست داشتن،چنین شفاف و علنی در برابرش ظاهر شده بود. علی او را چنان محبت باران کرده بود که معنی خلأ حضور او را نمی دانست.اما حالا بر سر آشفته بازاری ایستاده بود و می دید آنچه بی اهمیت و ساده پنداشته بود،بغض گشته و راه نفسش را بسته.از خود فاصله گرفته بود و طوری که گویی از رو به رو به خود می نگرد،با حسرت به آنچه اتفاق افتاده بود نگاه می کرد.تا آن شب علی را چنین به تمامی ندیده بود.این روی علی زیبا تر،مردانه تر و قابل ستایش تر بود.نه التماس کرد،نه به خاطر آن دریای محبتی که به پایش ریخته بود منت گذاشته،نه کار را به ابتذال کشاند.بی صدا در خود شکست و فروریخت.حالا آذر مانده بود و رودخانه ای خشک و سوخته.رودخانه ای که روزی نه چندان دور،حتی تا همان روز صبح،چنان پر آب بود که می شد در آن غوطه خورد و سیراب شد.
از کنار تلفن برخاست و به سراغ بچه ها رفت.آنها همان طور آرام و بی خبر از غوغای وجود او خوابیده بودند و منظم و آهسته نفس می کشیدند.به آرامششان حسرت خورد.در خود غرق بود.خوب،او رفت.باز تو شدی آذر تهی از شور زندگی.پرستار یک بیمارستان دولتی.مادر دو دختر بی پدر.با شندرغاز حقوق که تکافوی هزینه های روزافزون بچه های را نمی کند.این تمام چیزی بود که در دست داشت.از آن همه صغری و کبرایی که پیش از آن برای جواب "نه" دادن به علی برای خود چیده بود،اثر و نشانی نبود.انگار گرد شده و در فضا گم شده بود.آن همه دلایل برای محکومیت او هم دود شده و به هوا رفته بود.حتی از احساسات زن مدارانه اش هم اثری نبود.تنها چیزی که می دید و به وضوح می فهمید این بود که از فردا زندگی بی رونقش مثل چکه های شیر آبی خراب،همچون گذشته تکرار می شد.با این تفاوت که حسرتی عمیق و طاقت وز بر آن اضافه شده است.می خواست خود را تحلیل کند و ببیند آن فصل مشترکی که علی برای تمام زن ها شناخته بود،واقعا در مورد او هم مصداق دارد؟می خواست،ولی نمی توانست!چنان سازمان فکری و روحی اش به هم ریخته بود که قادر به جمع آوری افکار از هم گسیخته و پاره پاره اش نبود.گهگاه انسجامی دست می داد.،ولی با تهاجم احساسی دیگر از دست می رفت.او نمی خواست همچون جنی و مهشید قربانی مردی خودخواه شود.این ماحصل و نتیجه ی اندیشه های دور و درازش بود؛اندیشه هایی که تا چند ساعت قبل چنان به مغزش چسبیده بود که رهایش نمی کرد.و حالا جز افکاری مالیخولیایی و سخیف به نظرش نمی آمد.آدم دیگری شده بود.با تخلیه ی باری که روانش را می آزرد و می خراشید،سبک شده بود و پی آنچه برق آسا از دست داده بود می گشت.
فردا روز تعطیلی اش بود.اگر نسیم متوجه نبود،قطعا شبنم می پرسید چرا مثل دوشنبه های قبل مگی با اسباب بازی هایش نمی آید.چه جوابی برای او داشت؟!
به طور حتم باید می گفت مگی و پدرش از این شهر رفته اند.و آن وقت چراهای شبنم شروع می شد؛چراهایی که حوصله ی پاسخ دادن به آنها را نداشت.
خواب فراموشش شده بود و چون روحی سرگردان آرام و قرار نداشت.ذهنش به گذشته برگشت؛گذشته ای نه چندان دور.به هفته های اخیر.بی آنکه سعی کند،با خود رو راست شده بود.آنچه را منجر به چنین واکنشی شده بود بررسی کرد.نتیجه گرفت آنچه می خواست این نبود.تازه می فهمید انتظارش از این اقدام،یا به قول علی این بازی، چه بود!طبق شناختی که از علی پیدا کرده بود،او باید با شنیدن جواب "نه"می ایستاد و التماس می کرد.قول و ضمانت می داد.آن وقت وی،نشسته بر سریر قدرت،برایش شرط و شروط می گذاشت.شرط می گذاشت اول مهشید را طلاق بدهد.بعد تکلیف مگی را روشن کند.بعد ضمانت مالی بدهد که هرگز به سوی جنی بر نگردد. و در آخر چند دانگ از خانه اش را به عنوان مهریه به نام او کند.چنان از این روند مطمئن بود که دنبال شرط های دیگر می گشت که خود را آسان نبازد.اما تمام رشته هایش پنبه شده بود و تلی از کلاف گره خورده در برابرش قرار داشت. چنان در افکار سودایی غرق بود که نمی دانست به علی به چشم یک طعمه نگاه می کرده.حال از این طعمه از دست رفته بود،و تازه می فهمید در آن سوی ضمیرش چیزی به نام عشق حضور داشته؛عشقی که در هیاهوی سوداهای نفسانی گم شده بود.علی دیگر آن علی دیروزها نبود.نه مردی ذلیل و زبون و محتاج محبت بود ،نه نیازمند احسان.او را مردی می دید که در چمبره ی حوادث بد آورده.همین!
نگاهش به تلفن بود.آرزو داشت زنگ بزند و در آن سوی سیم علی باشد.آن وقت همه چیز عوض می شد.نه دلش این طور مالامال اندوه می ماند،و نه افکار زهرآگین کامش را تلخ می کرد.البته این یک آرزو بود.همه آرزوها که برآورده نمی شد!وقتی به این نکته فکر می کرد،ساعت ها گذشته بود و تلفن زنگ نزد،فهمید نه،خیلی از آرزوها برآورده شدنی نیست.
ساعت ها به سرعت سپری گشته و صبح فرا رسیده بود.صبح دوشنبه.دوشنبه های خوب و روشن و سراسر امید.سراسر شب را در چنگال حسرت ها و افسوس ها چنان له شده بود که احساس کوفتگی می کرد. نه تنها جسمش، که روحش هم در هم کوفته بود.خودش خوب می دانست هیچ دردی اثر گذار تر از افسوس نیست؛ افسوس و حیرت بر آنچه با دست خود انسان بر باد می رود.سرزنش ها شروع شده بود و جنگ درونی لحظه ای آرامش نمی گذاشت.سعی کرد حرکتی نکند که بچه ها بیدار شوند.دل و دماغ هیچ کاری را نداشت.دلش می خواست بی مانع و رادع هر قدر می خواهد فکر کند.آنچه خراب و ویران کرده بود،بیش از آن بود که بتوان جبران کرد. جبران کرد. به چه قیمتی؟شکستن و خرد کردن خود؟نه،این برایش قابل قبول نبود.او تا دیروز ،بله تا همین دیروز،ملکه ی روح و جان آن مرد بی نقاب بود.حالا چطور می توانست به درجه ی پایین تر از آن رضایت بدهد؟اگر علی تلفن می کرد، به طور حتم نمی گذاشت برگردد.اما حالا که علی ارتباط را قطع کرده و گوشی را گذاشته بود.نمی شد پا پیش گذاشت.به غرور فکر کرد؛غرور ارضا شده و در قله قرار گرفته اش.چگونه باید آن را از قله به پایین می کشید و زیر پای علی قربانی می کرد؟فکر کرد در آن صورت با چه امتیازی ادامه ی راه را با او هم قدم شود؟!به طور حتم باید یک،یا چند قدم دورتر،پشت سر او قرار می گرفت.امتیازاتی را که از دست داده بود محاسبه کرد.در انتها خود را پاک باخته ای دید تنزل یافته و مجازات شده.
سرانجام بچه ها بیدار شدند تا با شر و شورشان او را از جنگل تاریک افکار ویرانگرش بیرون بکشند.اما اولین جمله ی شبنم وضع را از آنچه بود بدتر کرد."مامان،مگی کی می آید؟"
حدس زده بود چراها شروع می شود،اما نه به آن زودی،جواب معلوم بود."امروز نمی آید!"
شبنم اعتراض آمیز شروع کرد."چرا؟"
"چرا؟"
"این قدر چرا چرا نکن. حوصله ندارم."
"چرا حوصله ندارید؟"
"گفتم چرا چرا نکن.بنشین صبحانه ات را بخور."
نسیم به آنها نگاه کرد.سؤال های شبنم سؤال های او هم بود.اما او یک چرای دیگر هم داشت."چرا اوقاتتان تلخ است؟!"
"وای......از دست شما!اوقاتم تلخ نیست.سرم درد می کند."
"چرا؟"
"برای این که سرما خورده ام.حالا صبحانه ات را بخور."
فکر کرد جواب دادن به چراهای آنها آسان است.اما جواب خود را نمی دانست.چرا این کار را کردم؟چرا بی گدار به آب زدم؟چرا با دست های خودم همه چیز را خراب کردم؟چرا این قدر داغونم؟یکی در ذهنش گفت:وقتی در خانه ای شیشه ای نشسته ای،به سوی کسی سنگ پرتاب نکن.چراها همچنان تکرار می شد.چرا دست روی دست گذاشته ام؟منتظر چه هستم؟ بی آنکه جواب چراها را یافته باشد،از ضربه ی فکری صاعقه وار بر خود لرزید.علی از این شهر می رود.این فکر تکانش داد.تمام آنچه چون سدی محکم در برابرش قرار گرفته بود و تا آن لحظه نمی گذاشت دست پیش ببرد و گوشی تلفن را بردارد و شماره ی او را بگیرد،در یورش ناگهانی آن اندیشه ناگهانی کنار رفت.اما فکر کرد تلفن کردن این خطر را دارد که علی با شنیدن صدای او گوشی را بگذارد و ارتباط را قطع کند.باید اقدام دیگری می کرد؛کاری که راه این ارتباط را نبندد.
بدون فوت وقت لباس عوض کرد.به بچه ها گفت:"من باید بروم بانک.شما بازی کنید تا من برگردم."
از در که بیرون رفت.خیلی چیز ها را در خانه جا گذاشت.مثل غرور.و خیلی چیزها را با خود برد.مثل عشق.
در طول راه بارها سعی کرد افکارش را منظم کند تا بداند چه باید بگوید.اما آشفته تر از آن بوود که در این کار موفق شود.وقتی تاکسی جلوی محل کار علی ایستاد.او زن بازنده ای بود که برای به دست آوردن آنچه آسان باخته بود،بهای سنگین می پرداخت. تمام شرط و شروطش را فراموش کرده و خالص و یکدست به دامان عشق چنگ زده بود.به ندایی گهگاه از دورترین زاویه ی ذهنش بر می خواست بی اعتنا بود،اما وقتی آخرین پله را طی کرد و پشت در ایستاد،آن ندا به وضوح شنیده شد.آن قدر از غرورت مایه بگذار که اگه خریدار نداشت،ورشکست نشوی.
علی با تلفن صحبت می کرد.صدایش شنیده می شد"مهندس،فردا می آیم کلیدهای خانه را می گیرم.می خواهم بفروشمش."
آذر گوش تیز کرد.
علی ادامه داد:"نمی خواهم با هیچ کس زندگی کنم.هیچ کس!خانه را می فروشم که با پولش بگذارم از این مملکت بروم."
قلب آذر پشت در به شدت می تپید.زیر لب زمزمه کرد:باز هم فرار!کا را دشوار تر از آن می دید که خیال کرده بود.نه فرصت آن را داشت که از شگردهای زنانه استفاده کند.و نه مهلت آنکه حاشیه برود و زمینه سازی نماید.
علی هنوز با مهندس کریمی حرف می زد که در باز شد.آذر نمی دانست چه قدر رنگش پریده است.اما علی خوب می دید او حال طبیعی ندارد.گوشی در دستش مانده بود و مخاطبش از آن سوی تلفن الو لو می کرد.
یکی باید حرف می زد و شروع می کرد.آن یکی آذر بود:"می دانی برای چه به این جا آمده ام؟"
همین جمله کافی بود که مگی صدایش را بشنود و از دستشویی فریاد بزند:""بابا،آذر جان آمده؟"
علی مبهوت مانده بود و نمی دانست پاسخ کدام را اول بدهدمهندس کریمی ،مگی یا آذر.
مگی دوباره صدایش زد."بابا،شبنم و نسیم هم آمده اند؟"
"نه بابا جان."
"بیا مرا بشور."
"یک دقیقه صبر کن، می آیم."
جواب مگی داده شد.حالا نوبت دیگری بود.به مهندس کریمی گفت:"من بعدا تلفن می کنم."
گوشی را گذاشت و به طرف دستشویی رفت.مگی را شست و همراهش بیرون آمد.مگی با دیدن آذر به سویش دوید و به آغوشش پرید.این صحنه ساختگی نبود.هم علی باورش داشت،هم آذر.دستی که این صحنه را ساخته بود،بالای تمام دست ها قرار داشت.آذر مگی را در آغوش گرفت،و او را در حالی که می بوسیدش پشت سر هم سؤال می کرد:"چرا نسیم نیامد؟چرا شبنم را نیاوردید؟"
"آنها گفتند بیایم تو را ببرم پیششان."
"پس می روم اسباب بازی هایم را بیاورم."
آذر او را زمین گذاشت."برو عزیزم،اسباب بازی هایت را جمع کن بیاور.شبنم و نسیم منتظرت هستند."
مگی به سرعت به اتاق کنار دستشویی دوید.علی نگاه رمیده اش را از او برگرداند."آمده ای بقیه حرف هایت را بزنی؟"
مگی با ساکی که روی زمین می کشید آمد.علی مستأصل مانده بود.اما آذر می دانست چه کار باید بکند."من او را می برم."
"نه،نبرش."
مگی با تعجب به او نگاه کرد."بابا،من با آذر جان می روم.شما عصر بیا دنبالم."
"نه،نرو.امروز می خواهیم برویم تهران."
"چرا؟من پیش شبنم و نسیم می مانم."
"گفتم باید برویم تهران.تو که نمی خواهی بابا را تنها بگذاری؟"
"پس آذر جان و شبنم و نسیم هم بیایند."
آذر با لحنی منفعل،در حالی که سعی می کرد هشدار غرورش را فراموش نکند،گفت:"آمده ام خرابی ها را آباد کنم.کمکم می کنی؟"
"فراموشش کن.من دیگر طاقت خرد شدن و شکستن شدن ندارم."
"جلوی بچه این حرف ها را نزن."
مگی بین آنها ایستاده بود و با تعجب به آن صحنه ای که برایش قابل درک نبود نگاه می کرد.از چهره ی متبسم آنها خبری نبود.کم کم می فهمید اوضاع مثل همیشه نیست.ساکش را رها کرد.تکلیفش را نمی دانست.دلش برای رفتن پیش نسیم و شبنم پر می زد،به شرط این که بابا اجازه دهد.
علی دهان باز کرد تا مگی را قانع کند .آذر مجالش نداد."نباید دنیای قشنگ بچه ها را خراب کنیم.من می برمش.می توانیم بعدا حرف هایمان را بزنیم."
"کدام حرف ها؟مگر چیزی نگفته مانده؟
"بله.یک چیز مهم.اینجا جای گفتنش نیست."
آذر ساک مگی را برداشت.با دست دیگر دستش را گرفت و عازم رفتن شد.مگی نگاهش به علی بود.اجازه ی او را می خواست."بابا،بروم؟"
آذر در انتظار جواب"آری"او پر پر می زد.در دل التماس می کرد.علی،بگو بله.خواهش می کنم بگو بله.نمی دانی چقدر دوستت دارم....
علیآهسته گفت:"برو.من بعد از ظهر می آیم دنبالت."
آذر بیش از آنکه احساس غرور داشته باشد،احساس پیروزی داشت.حالا می فهمید پیروزی پس از شکست،شیرین تر از پیروزی مطلق است.با لبخندی اغواگر،همچون شکارچی ای بسیار دویده و خسته ولی موفق،دست مگی را گرفته بود و با سرعت از در بیرون رفت.می ترسید علی پشیمان شود.در خیابان دست مگی را گرفته بود و می فرشرد. می خواست باور کند خواب نمی بیند.کوه غم از پشتش برداشته شده بود.احساس سبکی می کرد.اما کوفته بود.مگی با کنجکاوی نگاهش می کرد.او جلوی هر اتومبیلی را که در برابرشان می گذشت می گرفت."خیابان عزیزی...."وقتی تاکسی ای پیش پایشان توقف کرد و پرسید:"کجا؟"بی آنکه جواب بدهد،در را باز کرد و سوار شد و مگی را کنار خود نشاند و جواب داد:"دربست.خیابان عزیزی."
علی شماره ی مهندس کریمی را گرفت."سلام مهندس.ببخش.مجبور شدم به یک ارباب رجوع جواب بدهم."
"صدای یک زن بود!"
"آره،ارباب رجوع بود."
"اما مثل ارباب رجوع ها حرف نزد."
"حوصله ندارم.سر به سرم نگذار."
"گفتی فردا می آیی؟"
"نه،ارباب رجوع کار سنگینی پیشنهاد کرد.قرار شد برم آنجا کار را ببینم."
"پس کی می آیی؟"
"تلفن می کنم."
"نامرد،دست کم شماره تلفنت را بده.یا بگو کدام گورستانی هستی!عجب دل سنگی داری!به خدا دیگر از روی مادرت خجالت می کشم.هر دو سه روز یک بار تلفن می کند و در آرزوی اینکه از تو خبری بشنود آه می کشد.بی انصاف،یک تلفن بهش بکن.نمی خواهی بدانی کار مهشید به کجا کشید؟"
"می دانم.در روزنامه خواندم."
"تو دیگر چه جور آدمی هستی!نوبری!به خدا هنوز نشناخته امت.یعنی هیچ کس تو را نشناخته.چنان کارهای غیره منتظره می کنی که آدم حیرون می ماند.مگی چطور است؟"
"به آنها بگو هنوز آرام نگرفته ام.روزی که به آرامش برسم می روم سراغشان."
"یکدفعه بگو وقت گل نی.مگه توی سینه ات قلب نیست؟مادرت پیر و مچاله شده.بیچاره داغدار است.به جای اینکه مرهم دلش باشی،قاتل جانش شده ای."
"برای همین است که به تو هم تلفن نمی کنم."
"می دانم از حرف حساب خوشت نمی آید.اما این رسمش نیست.گذشته ها را فراموش کن.بیا بگذار چشم و دل این زن و مرد داغدیده روشن شود."
"هر وقت خواستم بیام به تو خبر می دهم.کاری نداری؟"
"زودتر کلید هایت را بگیر و هر غلطی می خواهی بکن.تو دیوانه ای.دیوانه ی فراری."
"ممنونم.تمام شد؟خداحافظ."


غروب شده بود. آذر هر لحظه انتظار علی را می کشید.در ساعات گذشته مگی چند بار سراغ علی را گرفته بود و دیگر کلافه شده بود"آذر جان،چرا بابا نمی آید؟"
"حتما برایش کاری پیش آمده."
"چرا تلفن نمی کند؟"
"ممکن است برای سرکشی به کارگر ها به خارج شهر رفته باشد. چی شده؟دلت تنگ شده؟بیا خودت به او تلفن کن."
مگی شماره را گرفت.علی با اولین زنگ گوشی را برداشت.با شنیدن صدای مگی شعف آلود شد: "مگی،تویی؟ سلام بابا.چطوری عزیزم؟دلم خیلی برایت تنگ شده.از صبح تا الان ندیده امت!"
"من هم دلم تنگ شده،چرا نمی آیید؟"
"همین الان از سر کار آمده ام.عمو نفیسی وقتی دید تو همراهم نیستی می دانی چه گفت؟"
"نه!"
"گفت امروز که مگی نیست،دست و دلم به کار نمی رود."
"یعنی چه؟"
"یعنی خوشحال نیست و حوصله ی کار کردن ندارد."
"مگر او هم مرا خیلی دوست دارد؟"
"آره.همه تو را دوست دارند.حتی عمو نفیسی و مهندس علوی."
"کی می آیی؟"
"اجازه می دهی حمام کنم بعد بیایم؟خیلی خاکی هست."
"پس زود حمام کن بیا."
"حال همه خوب است؟"
"بله.از صبح بازی کردیم."
"هر چه قدر می خواهی بازی کن.چون هفته ی دیگر که مدرسه ها باز شود،دیگر این قدر فرصت بازی پیدا نمی کنی !"
"خب.زودِ زود بیا."
مگی گوشی را گذاشت.آذر برای اولین بار او را با دقت تماشا کرد.هیچ شباهتی به علی نداشت.این دختر زیبا با آن پوست لطیف و روشن،موهای بور،چشم های آّبی متمایل به کبود و بینی کوچک سر بالا،فقط می توانست فرزند مادری اروپایی باشد.شبنم و نسیم آمده بودند ببیننند مگی کجاست.آذر بی اراده مقایسه شان کرد.کاش شبنم و نسیم هم این قدر ظریف و سفید بودند.مگی همراه آنها رفت.
آذر ماند و خاطر خط خورده و مخدوشش.صبح علی تحویلش نگرفته بود.شاید اگر پای مگی به میان نمی آمد،اتفاق دیگری رخ می داد.با این یادآوری،خاطر خط خورده اش مجروح شد.عصبی بود.اگر اتفاقاتی را که از شب قبل رخ داده بود کنار هم می گذاشت،می فهمید چرا با وجود پیروزی،آن قدر عصبانی است.می دانست همه چیز به خیر گذشت .اما چراها نمی گذاشتند در قالبش راحت باشد.چرا علی با شنیدن حرف هایم شور و هیجان به خرج نداد؟چرا فریاد نزد؟چرا نگفت آذر به عشق تو محتاجم؟چرا نگفت ترکم نکن؟بله،به نظرش همه چیز به خیر گذشته بود،ولی نه آن طور که دلخواهش بود.و از آن بدتر،جایگاه بلند و مقام ارجمندش پیش علی.اگر او نبود.....!حسی مزاحم آرامشش را ربوده بود.از مقامی که نداشت،از جایگاه برتری که در دسترسش نبود،از فرازی که از آن فروافتاده بود،و از حضور مگی رنج می کشید.این باور که علی همه چیز را به خاطر آن دخترک می خواهد،چون خار به قلبش فرو می رفت؛خاری خلنده و پایدار.
علی در راه بود.تا چند دقیقه ی دیگر می رسید.اما نه مثل همیشه مشتاق، و نه مانند همیشه بردبار.از شب قبل،از ساعتی که گفته های کاسبکارانه ی آذر را شنیده بود،طور دیگری شده بود.افسرده تر،دلتنگ تر و عاصی تر.وقتی زنگ خانه را فشار داد،فشاری بر قلبش حس کرد.
مگی با شنیدن صدای زنگ بچه ها را رها کرد."بابا آمد."و معطل نشد تا علی وارد ساختمان شود.به سویش دوید.در راهرو را باز کرد و در آستانه ی در به آغوشش فرو رفت.
بچه ها کنار آذر ایستاده بودند و به آنها نگاه می کردند.علی او را در آغوش گرفت و تو آمد."سلام."
از دل آذر گذشت:چه عجب یادت آمد سلام کنی!
علی مثل همیشه نبود.آذر ابتکار عمل را در دست گرفت.انگار نه انگار که اتفاقی افتاده.
"سلام.خیلی دیر کردی. مگی سراغت را می گرفت."
"کارها خوب پیش نمی رود.مثل اینکه تا کارفرما بالای سر کارگر نباشد،کار درست و حسابی انجام نمی شود."
"چرا آنجا ایستاده ای؟بیا تو."
علی اندکی مکث کرد.آذر تردیدش را می دید و از درون می جوشید.مگی گفت:"بیا برویم به آن اتاق،ببین چندتا خانه درست کرده ایم."
علی او را به خود فشرد."خیلی دیر است.نباید بیش از این مزاحم آذر جان بشوی."
"نه،مزاحم نمی شوم.فقط یک دقیقه.می خواهم خانه ها را نشانت بدهم."
تردید پایان یافت.علی گفت:"باشه.پس فقط یک دقیقه."
آذر با خود اندیشید:انگار تعزیه گردان فقط مگی است.سعی می کرد دلخوری اش برملا نشود.می دانست خردار ندارد.یا دست کم حالا خریدار ندارد.
علی مگی را روی زمین گذاشت.نسیم و شبنم را بوسید و نگاهی به آذر انداخت.
"خسته ات کرد؟"
"طاقت من بیش از این حرفهاست."
علی فهمید طعنه اش به اوست.جواب داد:"دیشب ثابت کردی."
"من می توانم فراموش کنم!"
"همه چیز را؟"
"ماجرای دیشب را.تو چی؟"
" همه با من سر جنگ دارند.دیواری ازدیوارمن کوتاه ترپیدا نمی کنند."
مگی دست او را کشید و به اتاق برد.آذر میز شام را آماده کرده بود.به دنبال آنها به اتاق رفت.روی یکی از صندلی ها نشست و منتظر شد.افکارش مغشوش بود و از سردی رفتار و گفتار علی حالت عصبی داشت.باز ابتکار عمل را در دست مگی می دید.
بچه ها به علی چسبیده بودند و نمی گذاشتند از اتاق بیرون برود.همبازی دلخواهی پیدا کرده بودند.او در همان چند دقیقه با مکعب ها و مهره ها خانه ای ساخته بود بهتر از همه ی آنها.
آذر انتظار می کشید.سرانجام علی آنها را به حال خود گذاشت و بیرون آمد."مگی،کفش هایت را بپوش برویم."
صدای نسیم و شبنم بلند شد."نه،نباید بروید."
مگی هم با آنها هم عقیده بود."دارم ماشین درست می کنم.هر وقت تمام شد می آیم. خب؟"
علی بلاتکلیف ایستاده بود.
آذر گفت:"بنشین.شام آماده است.می بینی که میز را هم چیده ام."
علی با تردید نشست.آذر برندازش کرد.موهای خوش حالت و چهره ی جذاب مردانه اش را دوست داشت.او را می خواست،اما بدون مگی،و این غیر ممکن بود.می دانست.دلشوره داشت.در دل از خود می پرسید:آیا یک بار دیگر درخواست ازدواجش را تکرار خواهد کرد؟فکر کرد صحبت ها را به مسیری بکشاند که موضوع ازدواج مطرح شود.اما علی چنان در هم و عبوس بود که او اعتراض کرد."تا به حال این قدر بد اخم و عبوس ندیده بودمت.خیلی نازپرورده ای."
علی نیم نگاهی به سویش افکند ،اما چیزی نگفت.
آذر ادامه داد:"چهره ات مثل آسمان ابری گرفته است.شام بیاورم؟"
"می خواهم بروم."
"کجا؟"
"یک جای دنیا که هیچ کس را نبینم."
"آدم اختیارش زیاد هم دست خودش نیست.دست سرنوشت است."
"سرنوشت را خودمان می سازیم."
"اگر این طور بود نمی گذاشتم مجید بمیرد.قلم قانونگذار را می شکستم و اجازه نمی دادم قانون ظالمانه به مادر و پدر او اجازه بدهد حاصل زحمت هایم را به عنوان ارثیه ی پسرشان غارت کنند و مرا به این روز بندازند.من به خاطر اینکه حق خضانت ونگهداری از فرزندانم را که از شکم من بیرون آمده اند داشته باشم،از همه چیز صرف نظر نمی کردم.یا اصلا نمی گذاشتم صاحب دو فرزند شوم که به خاطر ترس از آینده ی آنها زندگی به کامم زهر شود."
آذر بی آنکه قصد احساساتی کردن او را داشته باشد، سیم های نازک عاطفه اش را به ارتعاش درآورده و یخ رفتارش را ذوب کرده بود.
"اگر اختیار سرنوشتم را داشتم،به خاطر تنگناهای زندگی و بچه هایم در این شهرستان کوچک و در بیمارستانی درب و داغون زندانی نمی شدم.یا از اول مجید را برای همسری انتخاب نمی کردم.نه،سرنوشت را خودمان نمی سازیم.اینها خوش باوری است.فقط در کتاب ها می شود این حرف های دلنشین را خواند.زندگی بی ترحم تر از آن است که با این حرف های قشنگ شیرین شود.نزدیک به سه سال است نمی فهمم روز و شبم چطور می گذرد.خیال نکن ساعت ها تنها گذاشتن دو دختر کوچک در خانه و دائم نگرانشان بودن برای آدم اعصابی باقی می گذارد."
آذر هر چه پیش می رفت،گفته هایش حقیقی تر و تلخ تر می شد.نقش بازی نمی کرد.قصد برانگیختن حس ترحم علی را هم نداشت.پس از سال ها روزنه ای یافته و از قالب همیشگی اس بیرون پریده بود.همه ی انسان ها گاه در موقعیتی قرار می گیرند که نقاب از چهره بر می دارند و هویدا می شوند.آذر در چنین موقعیتی قرارگرفته بود.
علی کاملا تحت تأثیر گفته های جاندار او بود،اما دلش نمی خواست بیش از آن بشنود.آذر پشت نقاب همیشگی قابل مقابله بود،ولی بدون نقاب قدرت دفاعی را از او می گرفت.
"برای زنی که می خواهد روی پای خودش بایستد در حالی که زیر آواری از مصائب در حال خرد شدن است و فریاد بر نمی آورد و کمک نمی طلبد،زندگی خیلی طاقت فرسا می شود.باید به او حقداد که از همه چیز بترسد."
علی که زیر باران گفته های او از خال انجماد در آمده بود،حرفش را برید."کسی که این مشخصات را داشت،اجازه دارد با دیگری بازی کند؟حق دارد دیگری را که به مراتب از خود او آسیب دیده تر است به مسخره بگیرد؟حرف بزن چرا سکوت کرده ای؟جوابم را بده."
آذر خالص شده بود.اما نه آنقدر که بگوید"تو دیگر شورش را در آورده ای و آن قدر مگی مگی می کنی که آدم بیزار می شود."یاآنکه بگوید"چه حق داری دو زنی را که هر دو سرنوشتشان را به دست تو سپردند،رها کنی و به روزگار دشواری که برایشان رقم خورده بی اعتنا باشی؟"اینها را نگفت.اما چیزی گفت که فریاد علی درآمد.به او گفت:"علی،تو عیب های بزرگی داری که آنها را نمی بینی.وقتی پایه علایقت پیش می آید،همه را قربانی می کنی."
"یک سؤال دارم.تو چطور این همه عیب های بزرگ را در من دیدی و تحملم کردی؟هان؟چرا همان اول،همان وقتی که مرا شناختی،رهایم نکردی؟مگر همه چیز را بی کم و کاست برایت نگفته بودم؟مگر نمی دانستی؟چطور زمانی طولانی من و مگی را به خودت عادت دادی؟چرا وقتی پیشنهاد ازدواج دائم قاطعانه نگفتی نه؟!به چه منظور مدت ها آن قدر امیدوارم کردی که باور کنم فرشته ی نجاتم هستی؟"
"تو جواب خیلی سؤال ها را نمی دانی!من هم جواب این یکی را نمی دانم."
"این جواب خیلی رندانه و سیاستمدارانه است."
صدایشان اوج گرفته بود.بچه ها دست از بازی کشیده بودند و با کنجکاوی به آنها گوش می دادند.
صدای آذر بلندتر و لحنش تهاجمی تر بود.با جوش و خروش فریاد زد:"از کجا بدانم من یک جنی دیگر یا یک مهشید دیگر نخواهم شد؟کدام قانون از من دفاع می کند؟"
بچه ها اسباب بازی ها را رها کردند و به هال آمدند.مگی ترسیده به طرف علی دوید و خود را به آغوشش انداخت.شبنم و نسیم با هراس به آنها نگاه می کردند.علی متوجه ترس آنها بود.لحنش را عوض کرد.با آرامشی ساختگی گفت:"شما دو تا چرا آنجا ایستاده اید؟بیایید پیش ما بنشینید."
آنها به طرف آذر رفتند.
آذر نگاه آتشناکی به او انداخت و گفت:"من می روم شام بیاورم."از جا برخواست وبه آشپزخانه رفت.دخترهایش هم به دنبالش رفتند.
علی مگی را نوازش داد و بوسید:"چرا دیگر بازی نکردید؟"
مگی خودش را به او چسبانید و چیزی نگفت.
علی بغلش کرد و به آشپزخانه رفت."کمک می خواهی؟"
آذر بزگشت نگاهش کرد.از فکرش گذشت:تا چند سالگی می خواهی مثل بچه های شیرخواره بغلش کنی؟گفت:"نه،کاری نیست که احتیاج به کمک داشته باشد."
"باید جلوی بچه ها بر خودمان مسلط باشیم."
"دارم همین کار را می کنم."
دقایقی بعد غذا در سکوت صرف شد.مگی کنار علی نشسته بود و هنوز حالت ترسیده داشت. وقتی شام به پایان رسید،علی در جمع کردن میز کمک کرد.حتی خواست ظرف ها را بشوید؛مثل شوهری خوب و دلسوز.آذر نگذاشت."برو پیش بچه ها تا چای بیاورم."
"دیر وقت است.بچه ها خوابشان می آید.من هم صبح زود باید مگی را بردارم و بروم بیرون شهر."
آذر بغض آلوده گفت:"چای حاضراست."
مگی از آغوش علی پایین آمد.انگار مطمئن شده بود خطر بر طرف شده است.به سوی بچه ها رفت.
چای را در سکوت نوشیدند.علی گهگاه زیر چشمی چهره ی غم گرفته ی او را تماشا می کرد. وقتی خواست از پشت میز برخیزد و آماده ی رفتن شود،گفت:"من نمی خواهم تو برای حقوق ماهیانه ای ناچیز خودت را تلف کنی!"
قلب آذر با شنیدن این حرف فرو ریخت.سر بلند کرد.با نگاهی ناباورانه به او چشم دوخت.کسی در ذهنش می پرسید:"او با این جمله تقاضای ازدواجش را تکرار کرد؟
علی مگی را بغل کرد؛همان کاری که آذر دوست نداشت.هنگام بیرون رفتن گفت:"مادر سه تا بچه بودن بزرگ ترین و با ارزش ترین شغل دنیاست مگه نه؟"
آذر آنچه را می خواست شنیده بود.احساس شعف می کرد.اما زیرکی زنانه اش نگذاشت خوشحالی اش را بروز دهد.سرش را پایین انداخت.
علی پرسید:"سؤالم را شنیدی؟"
آذر سر بلند کرد.طرز نگاهش نمی گذاشت رازش مکتوم بماند.جواب داد:"بله."
"جواب چه شد؟"
"این شغل را هم دوست دارم.حق داری،مادر سه فرزند بودن کم چیزی نیست."


آذر تازه به رختخواب رفته بود که تلفن زنگ زد.می دانست علی است.از جا برخواست و به اتاق دیگر دوید و گوشی را برداشت که بچه ها بیدار نشوند."بله؟"
"سلام.خسته نباشی.خواب بودی؟زیاد مزاحم نمی شوم.به یک سؤالم جواب بده.باید باز هم صبر کنیم و منتظر جواب خانواده ات باشیم؟"
"نه،جوابشان را می دانم."
"می تونی چند روز مرخصی بگیری تا سر فرصت برای استعفا اقدام کنی؟"
"بله."
"همین جا عقد کنیم یا برویم تهران؟"
"هر جا که تو بخواهی."
فصل 14
آذر پای تلفن از مادرش پرسید:"راحت به تهران رسیدید؟"
"آره،مادر.اما هنوز گیجم.نمی دانم علی را درست و حسابی شناخته بودی و ازدواج کردی یا نه!"
"راستش را بخواهید نه!وقتی خوب فکر می کنم ،می بینم زندگی من تا امروز وابسته به حوادث بوده؛حوادثی که من در وقوعشان هیچ نقشی نداشته ام.یک روز کنار گذاشته شدم ،و امروز دوباره به بازی زندگی برگشته ام.نه،هنوز نمی شناسمش."
"پس چرا عجله کردی؟صبر می کردی در موردش تحقیق می کردیم.حالا واقعا می خواهی از شغلت استعفا بدهی؟"
"بله،مامان.خیلی خسته ام.دلم می خوهد خانم خانه ام باشم.خوب بخورم،خوب بخوابم،غصه ی کار و شغل و تنگدستی را نداشته باشم."
"این قدر دوسش داشتی که بدون شناخت کافی حاضر به ازدواج شدی؟"
آذر در مقابل این سؤال سکوت کرد.
مادرش با نگرانی گفت:"پس چرا این کار را کردی؟"
"من که هنوز جوابی به سؤال شما نداده ام.بله مامان،دوسش دارم.تا اینجا که او را شناختم،مرد بدی نیست.اگر صبر می کردم از دستم می رفت."
"پس از کاری که کردی پشیمان نیستی؟"
"نه،ابدا.او فقط دو سه تا عیب دارد که خیلی استثنایی است.اول اینکه تمام

R A H A
11-25-2011, 05:03 PM
484 تا 487
پنهان کرد. آذر خطاب به مگی گفت: «وقتی می پرسم همه جا را گشتی، می گویی بله. بفرما! دفتر را گذاشته ای زیر رو تختی و هی سرو صدا راه می اندازی.»
«من نگذاشتم.»
«پس من گذاشتم؟»
آذر دفتر را به او داد. نگاهش به نسیم افتاد. از برق چشمهایش فهمید کار او بوده. خنده اش گرفت. «زبل پدر سوخته.»
به ساعت نگاه کرد. هفت و نیم بعد از ظهر بود. دلشوره داشت. به واکنش علی در برابر شنیدن خبر حاملگی فکر می کرد. به مرحله ی تازه ای می اندیشید که نمی دانست چه تأثیری در رابطه شان خواهد داشت. روزها بود از بوی غذا دلش به هم می خورد. اما به هر نحوی بود تحمل می کرد و اوضاع را عادی نگه می داشت. اما حالا دیگر ممکن نبود. برگه ی آزمایش را که فقط دو روز پیش گرفته بود آماده گذاشته بود که به علی نشان دهد. می خواست وانمود کند تا به حال باور نمی کرده حامله است. باید نقشش را ماهرانه ایفا می کرد.
علی باید حداکثر ساعت هشت به خانه می رسید، ولی دیر کرده بود. به محل کارش تلفن کرد. کسی گوشی را برنداشت. میز شام را آماده کرده بود که هر چه زودتر غذا بخورند و بچه ها بخوابند تا فرصت مناسب را برای گفتن آن راز چهار ماهه پیدا کند.
عقربه ها به ساعت نُه نزدیک می شد، اما از علی خبری نبود. شبنم از اتاقش با صدای بلند گفت: «مامان، من گرسنه ام.»
«چند دقیقه دیگر صبر کن بابا علی بیاید، با هم شام بخوریم.»
شبنم جوابی نداد. صدای مگی و نسیم هم شنیده نمی شد. دل آذر شور می زد. دو دلشوره داشت؛ یکی دیر آمدن علی، یکی هم خبری که باید به او می داد. ساعت از نه و نیم هم گذشت. به اتاق بچه ها سر کشید. مگی سرش را روی میز گذاشته و به خواب رفته بود. نسیم و شبنم هم در تختخوابهایشان خوابیده بودند. از اینکه بدون شام خوابشان برده بود ناراحت شد. صدایشان زد: «بچه ها، بیدار شوید شام بخورید، بعد بخوابید.»
به آشپزخانه رفت. در قابلمه را که برداشت دلش به هم خورد. غذای بچه ها را در بشقابهایشان ریخت و سر میز گذاشت به اتاقشان رفت. بیدارشان کرد و یکی یکی را به سر میز آورد. بچه ها خواب آلود و کسل شروع به خوردن کردند. صدای در خانه بلند شد. دل آذر فرو ریخت. علی بود. اما بر عکس همیشه از جلوی در سلام نکرد. آذر به پیشوازش رفت. مگی از پشت میز برخاست و به سوی او دوید. آذر گفت: «سلام، چرا این قدر دیر کردی؟»
علی مگی را در بغل گرفت و بوسید. حال درستی نداشت. آذر با نگرانی پرسید: «چی شده؟ چرا ناراحتی؟»
علی روزنامه را به دستش داد. «نگاه کن، ببین چه نوشته.»
با هم به هال آمدند. آذر روی مبلی نشست و با سرعت روزنامه را باز کرد و خواند «قاتل فرزانه تمیمی به پانزده سال حبس محکوم شد.»
آذر چشمهایش را بست تا علی برق شادی را در آنها نبیند. دیگر خطر بازگشت مهشید تهدیدش نمی کرد. طلاق او به طور قانونی تضمین شده بود. سعی کرد خود را متأثر نشان دهد. «فکر می کردم تبرئه شود.»
«دادگاه قتل شبه عمد را نپذیرفته.»
«چرا؟ او که قصد کشتن فری را نداشته!»
«به این موضوع استناد کرده که مهشید می خواسته فری را از بین ببرد تا راز همدستی اش با او فاش نشود.»
«تو چرا این قدر ناراحتی؟»
«در زندان ماندن مهشید مشکلی را حل نمی کند. بچه اش در به در می شود. مادرش خیلی پیر و فرسوده است. نمی تواند از او نگهداری کند.»
«مگر از دست تو کاری برمی آید؟»
«اگر مامان و بابا رضایت بدهند و از خون فری بگذرند، آزاد می شود. باید با آنها حرف بزنم.»
آذر احساس خطر کرد. علی چنان بدحال و بی قرار بود که فرصت مناسب را برای مطرح کردن موضوع حاملگی از او گرفته بود.
مگی سر میز برگشت، اما به غذا دست نزد. تمام حواسش به علی بود. علی لباس عوض کرد و به هال برگشت. آذر پرسید: «شام بیاورم؟»
«نه، میل ندارم.»
«کجا بودی؟ به دفتر تلفن کردم، نبودی.»
«بودم، گوشی را برنداشتم. نمی توانستم حرف بزنم.»
«فکر نمی کردم موضوع این قدر برایت اهمیت داشته باشد.»
علی جوابی نداد. به طرف تلفن رفت. شماره تلفن خانه شان را گرفت. آذر مضطرب و نگران به او چشم دوخته بود.
لحظاتی بعد علی با لحنی نه شبیه لحن همیشگی اش گفت: «الو، مامان، شما هستید؟ سلام.»
در آن سوی سیم توران بهتزده جواب داد: «تو... علی، تویی؟»
«بله، منم.»
«برای چه تلفن کرده ای؟»
این سؤال با لحنی پرسیده شد که علی جا خورد. لحن توران شکسته، درمانده، و در عین حال کوبنده بود. لحظاتی به سکوت گذشت. علی با احتیاط جواب داد: «تلفن کردم بگویم خودتان می دانید مهشید بی گناه است!»
«تو کی هستی؟»
«این چه سؤالی است؟»
«تو برایم مرده ای. مثل فری.»
«مامان، گوش کنید، مهشید...»
توران نگذاشت ادامه بدهد، فریاد زد: «برو گمشو! لعنت به تو!»
سالار گوشی را از دست او کشید و گرفت: «الو، علی، تویی؟»
«سلام، بابا. چرا مامان این طوری صحبت می کند؟»
«تو همه ی ما را نابود کرده ای. این همه مدت کجا بودی؟ از کجا تلفن می کنی؟»
«چه فرق می کند؟»
«پس چرا تلفن کردی؟»
«زنگ زدم راجع به مهشید صحبت کنم. در روزنامه خواندم به پانزده سال حبس محکوم شده!»
«پس به خاطر ما تلفن نکرده ای! اگر چنین خبری را در روزنامه نمی خواندی، باز هم تماس نمی گرفتی!»
آذر همان جا روی مبلی نشسته بود و با دلتنگی و اضطراب به حرفهای او گوش می داد و رفتارش را تماشا می کرد.
علی با لحنی منفعل و شرمگین جواب داد: «من هرگز در آن خانه احساس امنیت نمی کردم. نه در خانه ی خودم، و نه در خانه ی شما. دیگر از اینکه دائم همه را بپایم که بچه ام را از دستم نگیرند و نفروشند خسته شده بودم. چه کار باید می کردم؟ شما جای من بودید چه می کردید؟»
«تو یک دیوانه ی بی شعوری. حیف که جلوی دستم نیستی، وگرنه دو تا سیلی به گوشت می زدم که برق از چشمت بپرد. زندگی مان را تباه کردی و حالا تلفن می زنی و برای قاتل خواهرت دلسوزی می کنی؟ احمق، تو باید برای پدر و مادر داغدیده ات دل می سوزاندی و این طور بی رحمانه ترکشان نمی کردی.»
«مگر شما برای من دل سوزاندید؟ مگر در آن خانه همه نقشه ی فروختن مگی را نمی کشیدند؟ مگر کسی به من فکر می کرد که چه ضربه هایی می خورم؟ به که بگویم که مادرم، خواهرم، برادرم، زنم، همه و همه دست به یکی کرده بودند تا بچه ام را از من بگیرند؟ بابا، شما که در جریان نبودید. شما که مثل همیشه تنها به دلمشغولیهای خودتان فکر می کردید. عشقتان شکار بود و دوستان همپالکی تان. پدری نبودید که از دل بچه هایتان باخبر باشید. اصلا ما را دوست نداشتید. فقط به فری اهمیت می دادید و سرکوفت عرضه و لیاقتش را به من می زدید. نمی دانید وقتی آن همه توطئه را فهمیدم چقدر احساس بدبختی و انزجار و نفرت کردم.»
صدای گریه ی پر سرو صدای توران می آمد. سالار گفت: «دیگر به اینجا تلفن نکن. هیچ وقت. هر جا هستی باش. دیگر نمی خواهم ببینمت.»
«بابا، صبر کنید. گوشی را نگذارید. خواهش می کنم به حرفم گوش بدهید.»

R A H A
11-25-2011, 05:03 PM
488 _ 489

« اگر راجع به مهشید می خواهی بگویی، بهتر است خفه شوی!»
سالار گوشی را محکم روی دستگاه کوبید. فرزین سخت ناراحت بود. با حالتی تهاجمی گفت: « شما نباید با او این زور صحبت می کردید. مگر آرزو نداشتید بدانید کجاست و چه کار می کند؟»
سالار با همان لحن خشت حواب داد: « برود بمیرد.» این جمله را در حالی گفت که تمام وجودش لبریز از نیاز بود؛ نیاز به دیدن علی و مگی. هم او و هم توران با شنیدن صدای او دوباره زنده شده بودند. قلب گرفته و جان به فریاد آمده شان روشن شده بود. اما از علت تماس او چنان سرخورده و سرکوفته شده بودند که نمی توانستند گناهش را ببخشند. علی در بحرانی ترین روزهای زندگی شان، بی هیچ رد و نشانه ای گذاشته و رفته بود؛ روزهایی که مرگ فری چون کوه بر قلبشان نشسته بود و نفسشان را می برید.
علی واخورده و سرگشته گوشی را گذاشت. خطاب به آذر گفت: « هیچ کدام حاضر نشدند حرفهایم را بشنوند.»
آذر کنجکاوانه براندازش می کرد. علی روی صندلی کنار تلفن نشست. بی قرار بود. در برابر مهشید احساس مسؤلیت می کرد. هر چند او عملاً او را از زندگی اش خارج کرده بود، جان مگی را ودیون او می دانست.
آذر گفت: « ممکن است پس از مدتی مشمول عفو شود. بیخود خودت را ناراحت نکن. مگر یادت رفته به قول خودت در توطئه مگی، با خواهرت همدست شده بود؟!»
« او به خاطر دختر من به این روز افتاده!»
« به من جواب بده. اگر با او ازدواج نکرده بودی، نقشه اش را تا آخر با فری ادامه نمی داد؟ اشتباه نکن. او برای دختر تو کاری نکرد. برای خودش کرد. می خواست زندگی اش را با تو حفظ کند. بالاخره آدمی که نیت ناپاک دارد، یک جا چوبش را می خورد.»
« من باید بروم تهران.»
آذر منقلب شد. گفت: « کاری که از دستت برنمی آید. بیخود می روی و اوضاع را خراب تر می کنی. دست کم صبر کن یکی دو سال بگذرد و آنها داغشان را فراموش کنند، بعد اقدام کن.»
« نمی توانم. ناریس چه گناهی کرده که باید چوب بزرگ تر ها را بخورد؟!»
« مگر مهشید کس و کار ندارد؟ بالاخره افراد خانواده و فامیلش یک فکری به حال بچه اش می کنند. مهشید که مدتهاست در زندان است. هر کار تا به حال برای دخترش کرده اند، باز هم می کنند. برو سر میز می خواهم شام بیاورم.»
« تو بخور. هیچی میل ندارم. او هر که بود و هر چه بود، جان بچه مرا نجات داد.»
مگی آن قدر بزرگ شده بود که معنی حرفهای پدرش را بفهمد. با دلواپسی تماشایش می کرد.
آذر گفت: « فری که قصد کشتن مگی را نداشته که هی می گویی مهشید جان او را نجات داد. حتماً می خواسته کتکش بزند و در حال گریه و زاری از او عکس بگیرد.»
مگی بی مقدمه گفت: « بابا، من می ترسم.»
علی دستهایش را باز کرد و او به طرفش دوید و در آغوشش فرو رفت. « از چی میترسی، بابا؟ هیچ کس به تو کاری ندارد.»
آذر طاقت دیدن آن صحنه را نداشت. به آشپزخانه رفت. بوی غذا حالش را به هم زد. جلوی خود را گرفت. اندکی بعد غذا را به سر میز آورد. مگی همچنان در آغوش علی بود. آذر خطاب به او گفت: « مگی، اگر نمی خواهی شام بخوری، برو دندانهایت را مسواک بزن و بخواب.»
مگی نگاهی به علی کرد. او بوسیدش و گفت: « آذرجان راست می گوید. برو دندانهایت را مسواک بزن.»
مگی ناخواسته رفت. دلش لبریز از هراس بود. مسواک را برداشت. شیر آب را باز کرد، اما دندانهایش را نشست. صدای تماس مسواک با دندانهایش نمی گذاشت حرفهای آنها را بشنود. همان جا ایستاد و گوش تیز کرد.
علی به آذر گفت: « فردا می روم تهران.»

R A H A
11-25-2011, 05:04 PM
490تا 495...

مگی بغض کرد.آذر گفت:"برو اما بی نتیجه است.حالا خیلی زود است.مادر و پدرت داغ هستند.انها که انتظار اعدام مهشید را داشتند،با این مجازات که به نظرشان خیلی کم وغیر عادلانه می اید به اندازه کافی حالت بحرانی دارند.نیاید در چنین وضعیتی از انها انتظار عفو مهشید را داشته باشی.نه تنها قبول نمی کنند،بلکه از دستت عصبانی تر می شوند.باید بگذاری ابها از اسیاب بیفتد.مگر نمی گویی مادرت فشار خونش بالاست؟نباید در این موقعیت فشار عصبی بیشتری داشته باشد."
"نمی توانم اران بگیرم.لعنت بر این شانس!یک روزنمی توان با فکر راحت زندگی کنم."
مگی مسواک را سر جایش گذاشت.همه اش حرف او بود.دلش نمی خواست شب در تختخواب علی و کنار او بخواد.می ترسید.
آذر گفت:"شام سرد شد."
علی با بی اشتهایی قاشقی غذا به دهانش گذاشت.به ظاهر هم او وهم آذر،مگی را فراموش کرده بودند.علی گفت:"اگر چاره داشتم همین الان را می افتادم."
آذر به خشم امد.خبری که می خواست بدهد در یورش وضعیتی که علی به وجود اورده بود،عقب رانده می شد.گفن:"من که نمی گذارم با این حال وروز تنها بروی همراهت نی ایم.می ترسم بد رانندگی کنی."
"نه،بچه ها مدرسه دارند."
"یک روز مدرسه نروند!اتفاقی نمی افتد!"
مگی با شنیدن جملات اخر آذر کمی ارام گرفت علی به صرافت افتاد.
صدایش زد."مگی دندانهایت راشستی؟"
مگی به خود امد."بله.الان می ایم.."لحظاتی بعد از دستشویی بیرون امد.به طرف علی رفت."خوابم نمی اید.می خواهم پیش شما باشم."
"اگر دیر بخوابی صبح نمی توانی به موقع بیدار شوی و به مدرسه بروی."
"من می خوام با شما بیام تهران."
علی و آذر با تعجب به هم نگاه کردند.علی او را در اغوش کشید و بوسید.در حالی که نوازشش می کرد گفت:"من صبح می روم و شب برمی گردم.تو باید بروی مدرسه."
"من می ترسم."
"از چی؟پیش آذر جان و بچه ها هستی.از چی می ترسی؟برو بخواب عزیزم.شب به خیر."
علی از پشت میز برخاست.او را بغل کردو به اتاق خواب برد.آذر در دل چرکین انها را تماشا می کرد.علی مگی را در تختخوابش گذاشت.رویش را کشید و بوسیدش.مگی دستهایش را به گردن او انداخت."بابا،نرو."
علی حلقه ای دستهای او را باز کرد.برانگشتهای سفید و نازکش بوسه زد.
"می خواهی چراغ اتاق روشن باشد؟"
"بلهوشما صبح می روی تهران؟"
"معلوم نیست.حالا بخواب.شب به خیر."
علی از اتاق بیرون رفت.مگی دلش می خواست فریاد بزند و او را نگه دارد.می خواست بگوید پیش من بمان.مال من باش.
صدای آذر بلندشد."می خواهی غذایت گرم کنم؟"
"نه؛خوب است."
آذر به دنبال فرصت مناسب می گشت تا خبر حاملگی اش را بدهد.گفت:"فردا به تهران نرو.صبر کن یکی دو روز دیگر باز به خانه تان تلفن کن،ببین اوضاع چطور است!"
"با تلفن کار درست نمی شود."
"وقتی چند بار پشت سرهم تلفن کنی،دلشان نرم می شود.الان انتظار بیجایی از انها داری.ممکن است بیشتر لج کنند."
گفته های آذر نطقی بود و علی را به فکر فرو برد."درست می گویی.اما من خیلی بی قرارم."
آذر که خود را موفق می دید،با لبخندی شیطنت بار گفت:"می خواهی بی قرارترت بکنم؟"
"مقصودت را نمی فهمم."
"غذایت را بخور تا بگویم."
علی قاشقی غذا به دهانش گذاشت و گفت:"فکر می کنم بهتر است اول بروم سراغ مادر مهشید و نارسیس را برادرم و به خانه مادررم ببرم."
"که چه شود؟مثلا می خواهی حس ترحمشان را برانگیزس.نه،این کار درست نیست.دست کن الان درست نیست.باید به انها ماجال بدهی اتششان فروکش کند.شاید رفتارشان آن طفلک بیچاره،نارسیس را می گویی،او را ناراحت کند."
"گفتی می خواهی بی قرارترم کنی؟"
آذر چشم به چشم او دوخت.لبهایش به تبسم باز شده بود،ولی این تبسم معنی دیگر داشت.تبسم ادم گناهکاری بود که می خواست گناهش را کوچک و بی اهمیت جلوه دهد."اول بخند تا بگویم."
"اذیت نکن.حرفت را بزن."
"باید لبخند بزنی."
"چطوری؟دل و دماغ خندیدن ندارم."
آذر لبخندی وسیعی روی لبانش نشاند و گفت:"این جوری."بعد هم شکلک در اورد.
علی تبسم کرد.
آذر گفت:"حالا درست شد.یک لبخند دیگر."
"تو هم شوخی ات گرفته!"
آذر برخاست.پاکت حاوی ورقه ازمایش را اورد و به دستش داد.قلبش چنان می کوبید که رو به انفجار بود.اما سعی کرد لبخند ماسیده روی لبش را حفظ کند.علی برگه را از پاکت در اورد و خواند.آذر اشفته حال چشم به او دوخت و منتظر واکنش بود.علی مبهوت و ناباور،یک بار دیگر نتیجه آزمایش زا خواند.سپس سربلند کرد و به او که در یک قدمی اش ایستاده بود با حیرت نگاه کرد."این چیست؟"
"مگر نخواندی؟جواب ازمایش است."
علی با خشم گفت:"نمی فهمم!یعنی چه؟تو...؟"
آذر هراسناک به چشمخهای وحشتزده او نگاه کرد و جوابی نداد.
علی فریاد زد:"مگر قرص نمی خوردی؟"
"یواش تر.بچه ها وحشت می کنند.البته که خوردم.اما خودت که می دانی،تاثیر قرصهای ضد بارداری صد در صد نیست!"
"باید کورتتاژش کنی.همین فردا."
آذر می دانست به هیچ قیمتی زیر بار چنین تکلیفی نخواهد رفت.اما از خشم و هیجان علی کهه لحظه به لحظه اوج می گرفت،دلش می لرزید.سعی کرد اوضاع را ارام نگه دارد."چرا اینقدر ناراحت شدی؟خیال کردم خوشحال می شوی."
"خوشحال می شوم؟هرگز!همین فردا باید قالش را بکنیم.بچه ها را که گذاشتیم مدرسه_"
"نمی شود.دکتر گفت جنین چهار ماهه است."
علی وحشتزده پرسید:"چهار ماهه؟چرا به من نگفتی؟چرا گذاشتی کار به اینجا بکشد؟"
"خودم هم خبر نداشتم.همه چیز عادی و پریودک منظم بود."آذر با گفتن این جملات در دل خندید.نمایش عادت ماهیانه را با مهارت اجرا کرده بود،طوری که با اطمینان و محکم گفت:"دکتر گفت خیلیها در عین بارداری هم پریود می شوند."
علی درگون و منقلب بود.آرنجهایش را روی میز ستون کرد و پیشانی اش را روی ان گذاشت.آذر با ذقت و پرهیجان به تمام واکنش های او چشم داشت.با ناراحتی ساختگی گفت:"هر کاری بخواهی می کنم.مصیبت بزرگ کردن چهار تا بچه برایم کم چیزی نیست.اما فکر نمی کنم هیچ پزشکی حاضر به کورتاژجنین چهار ماه بشود.گ
گحنما دکتری هست که این کار را بکند. وقتی پول باشد،همه کار شدنی است."
"اگر بفهمند.پدرش را در می اورند."
"کسی که این کار را می کند،به طور ختم خودش مجوزش را هم درست می کند."
آذر دیگر با استحکام دقایق قبل حرف نمب زد.از گفته های بی تردید و مصممانه او به هراس افتاده بود.با احتیاط گفت:"گناه دارد."
"چی؟گناه؟گناه ان است که یک موجود به موجودات بدبخت این دنیا اضافه شود."
"علی،او یک موجود زنده است.احساس می کنم حرکت می کند.نمی توانیم به قتل برسانیمش."
صدای علی دوباره اوح گرفت.:ما به اندازه کتفی بچه درایم.یکی من،دو تا تو.مگی برای من کافی است.مملکت در جنگ است.وضعیت عادی نداریم.هیچ کس نمی داند فردا چه می شود.در این موقعیت بچه دار شدن جنایت است."
مگی سرش را زیر لحاف برد و گریه می کرد.
آذر گفت:"چرا ملاحظه بچه ها را نمی کنی و هی داد می زنی؟"
"آذر،من به بیمارستان اینجا و دکترهایش اعتماد ندارم.این کار باد در تهران انجام شود."
آذر او را چنان مصمم و خشمگین می دید که ترجیح دادسکوت کند.اما مطوئن بود جنین را از دست نخواهد داد.با این بچه می خواست علی را از مگی بگیرد.از علاقه دیوانه وار به مگب عاصی و عصبانی بود.زیر چشمی او را می پاید.
علی جنان بی قرار و طغیانزده بود که اختیار رفتارش را نداشت.از جا برخاست.شروع به قدم زدن کرد.با جمله ای که با صدای بلند گفت،آذر در جا میخکوب شد."من هیچ بچه ای جز مگی نمی خواهم."
آذر سعی کرد جوابی که می دهد ارامش بخش باشد."حتی اگر خود مگی بخواهد؟"
این حرف تازه ای بود.آذر به اشپزخانه رفت.چیزی که به ذهنش رسیده و بر زبانش امده بود،خودش هم تازه و قابل تامل بود.از ذهنش گذشت:این گره باید به دست مگی باز شود.وقتی از اشپزخانه بیرون امد,علی همجنان راه می رفت و ارام وقرار نداشت.گفت:"همه چیز را زیاد سخت می گیری.چرا اعصابت را خرد می کنی؟چرا اینقدر کم تحملی؟!"
گمن کم تحملم؟ان قدر پر تحملم که هر کس هر بلایی می خواهد سرم می اورد."
مگی روی بالش خیس از اشک خوابش برده بود.آذر گفت:"یک ارام بخش بخور،ارام بگیری.برایت بیاورم؟"
"کدام دکتر گفت جنین چهار ماهه است؟"
"خانم دکتر عاطفی."
"کی پیشش رفتی؟"
"سه روز پیش."
"چرا به من نگفتی؟"
"می خواستم مطمئن شوم بعد بگویم."
"فردا تلفن کن بپرس کسی را در تهران برای کورتاژ می شناسد یا نه."
"باشد.حتما تلفن می کنم.ارامبخش بیاورم؟"
"آذر،باید این بچه را کورتاژ کنی.می فهمی؟من بچه نمی خواهم."
"دیر وقت است.بگیر بخواب.ایت قدر خودت را ازاز نده.فعلا موضوع مهشید را فراموش کن.بگذار پدر و مادرت ارام بگیرند،بعد به سراغشون برو/خیالت راحت باشد.فردا هم می روم سراغ دکتر عاطفی و راه و چاه را می پرسم."
"چرا؟چرا باید این طور باشد؟چرا هر روز مسئله ای برای ازا دادن من پیدا می شود؟"
آذر دست او را گرفت."این قدر را نرو.سرگیجه گرفتم."سپس او را به طرف اتاق خواب برد.لحاف را از روی تخت کنار زد.گفت:"بیا...علی؛بیا..."

R A H A
11-25-2011, 05:04 PM
صفحه ی 496 تا 499



صبح آذر به سراغ شبنم و مگی رفت که بیدارشان کند.کمی دیر شده بود.باید هرچه زودتر برای رفتن به مدرسه آماده شان می کرد.اما مگی تب داشت.تبی شدید.از داروخانه ی دیواری درجه را طوری آرام و با احتیاط برداشت که علی نفهمد.آن را زیر زبان مگی گذاشت.علی ریشش را می تراشید.روبه روی آینه ایستاده بود ولی خود را نمی دید.موضوع محکومیت مهشید از یه سو و رفتار توران و یالار از سوی دیگر بیمارش کرده بود.و با خبری هم که از آذر شنیده بود غرق دنیای پر آشوب درونش بود.آذر درجه را از زیر زبون مگی برداشت.دو درجه و نیم تب داشت.دلش فرو ریخت کوچکترین بیماری او علی را دیوانه میکرد.موضوع را به فال نیک گرفت دستی به سر او کشید.((مگی امروز باید در خانه بمانی و استراحت کنی بعد هم می برمت دکتر.))



نسیم خواب بود.شبنم لباس پوشید و آماده ی خوردن صبحانه بود.همراه آذر به آشپزخانه رفت که صبحانه بخورد.علی هم آمد.چند جای صورتش زخم شده بود پرسید: ((مگی کجاست؟))



آذر با لحنی عادی جواب داد: ((سرما خورده بهتر است امروز در خانه بماند.))



علی منتظر چیزی نشد. به اتاق مگی رفت.دست او را به دست گرفت.



سراسیمه گفت: ((آذر مگی تب دارد.))



((می دانم برایش درجه گذاشتم می برمش دکتر.))



((دارد می سوزد.))



((الان برایش آسپرین و ویتامین ث می آورم.))



علی مگی را در آغوش گرفت.((عزیزم چرا تب کرده ای؟ حتما دیشب لحاف کنار رفته.))



چشمهای مگی از شدت تب باز نمیشد.با صدای ضعیف پرسید: ((می خواهی بروی تهران؟))



((بله عزیزم چطور مگر؟))



((من هم می آیم.))



((باشد.همگی با هم می رویم.))



مگی دستش را به دور گردن او حلقه کرد و گونه اش را به گونه ی او چسباند.علی او را به آغوش گرفت و به آشپزخانه برد.



((آذر آسپرین کجاست؟))



((تو آماده شو شبنم را ببر.دیرش می شود. من می برمش دکتر.))



((نه تو شبنم را برسان و زود برگرد با هم می رویم.))



آذر چیزی نگفت .صبحانه ی شبنم که تمام شد او را با خود برد.از خانه که بیرون رفتند شبنم با نگرانی گفت: ((بابا علی با شما دعوا کرده؟))



((نه عزیزم کی این حرف را زده؟))



((اما او یکطور دیگر شده!))



((نه طوری نشده. فقط کمی از دست پدر و مادرش ناراحت است.))



((شما را دوست ندارد؟))



((چرا عزیزم دوستم دارد. تو را هم خیلی دوست دارد.می بینی که چقدر برایتان چیز می خرد.))



((اخر دیشب گفت هیچکس را جز مگی نمی خواهد.))



آذر بهت زده پرسید: ((مگر تو بیدار بودی؟))



((بله من فهمیدم که با شما دعوا کرد.))



((الهی فدای دل کوچولویت بشوم عزیزم غصه نخوری ها بابا علی خیلی خوب است.ما را خیلی دوست دارد.))



((نه فقط مگی را دوست دارد.))



آذر سعی کرد او را از محبت علی مطمئن کند.وقتی از هم جدا می شدند شبنم گفت: ((من نمی خواهم بابا علی با شما دعوا کند.))



آذر محکم در آغوش فشردش و در حالی که می بوسیدش گفت: ((بابا علی خیلی مهربان است.این را همیشه به یاد داشته باش.))



هنگام بازگشت به خانه التهاب داشت.می ترسید علی همراهش پیش دکتر عواطفی بیاید و او هم پزشکی را در تهران برای کورتاژ معرفی کند.



وقتی به خانه رسید نسیم هم بیدار شده بود.علی در حالی که مگی را روی زانوهایش نشانده بود به نسیم صبحانه می داد. با دیدن او گفت: ((دکتر عواطظفی صبحها هم هست؟))



((نه صبحها در بیمارستان است.اما فقط بیماران اورژانسی را می بیند.))



((مهم نیست می رویم پیشش.اول مگی را به دکتر می رسانیم بعد به سراغ او می رویم.))



پس از رساندن مگی به پزشک و گرفتن داروهایش به بیمارسان رفتند.



دست نسیم در دست علی بود و با دست دیگر مگی را در بغل داشت.آذر مضطرب و مشوش به در اتاق زد.دکتر عواطفی اجازه ی ورود داد.علی مگی را زمین گذاشت و با هم وارد مطب شدند.دکتر گفت: ((ببخشید من عجله دارم باید بروم بعداز ظهر تشریف بیارید مطب.))



علی شتابزده گفت : ((وقتتان را زیاد نمی گیرم.آمده ایم از شما راهنمایی بخواهیم .خانومم باید کورتاژ شود.))



دکتر با تعجب از آذر پرسید: ((قصد کورتاژ دارید؟))



علی به جای او جواب داد: ((ما سه بچه داریم .کافی است.))



((نه.نه کورتاژ را در حالی که جنین این قدر بزرگ شده توصیه نمی کنم . یعنی هیچ کس جنین به این بزرگی را کورتاژ نمی کند.))



آذر از ته دل خوشحال شد.با لحنی معصومانه گفت: ((شوهرم بچه نمی خواهد.من هم برای عقیده اش احترام قائلم.))



علی با بی حوصلگی گفت: ((در چنین موقعیتی بچه آوردن جنایت است.))



دکتر با لحنی سرزنش بار جواب داد: ((جنایت بچه کشی از آن هم بدتر است.از من چه می خواهید؟))



((پزشکی را در تهران معرفی کنید که این کار را انجام دهد.))



((اولا هیچ پزشکی حاضر به کورتاژ جنین به این بزرگی نمی شود.اگر زودتر بود شاید....در ثانی چون این کار قاچاقی انجام می شود مریض را بی هوش نمی کنند و در مطب بدون ایمنی کافی دست به ایمن اقدامن می زنند.کهع برای مادر بسیار خطرناک است.من به هیچ وجه چنین اقدامی را توصیه نمی کنم.



علی با لحنی پرخاشجویانه گفت: (( از توصیه هایتان ممنون.شما لطف کنید نشانی را بفرمایید تا زودتر اقدام کنیم.انگار به اندازه ی کافی دیر شده.))



دکتر عواطفی نگاهی به آذر انداخت .آذر عاجزانه چشمکی به او زد.دکتر پیامش را گرفت.آذر همدستی او را طلب می کرد.



در حالی که آماده ی رفتن می شد گفت: ((ببخشید من عجله دارم کسی را هم برای این کار نمی شناسم.اگر می شناختم به مقامات ذیصلاح اطلاع می دادم.))



علی از جابرخاست لحنش ملتمسانه شده بود.((خواهش می کنم این مسئله برای من جنبه ی حیاتی دارد.من هیچ آمادگی ندارم.))



دکتر لبخندی زد و جواب داد: (( آمادگی را باید همسرتان داشته باشد نه شما.))



((من بچه نمی خواهم چرا متوجه نیستسد؟))



((باید بیشتر مواظب می بودید.در حال حاضر شما دارای فرزند دیگری هستید که نفس می کشد.غذا می خورد.روح به بدنش دمیده شده و آماده ی حضور در این دنیاست نمی توانیم از این حق خدادای محرومش کنیم.))



علی که می دید او تا لحظاتی دیگر از اتاق خارج می شود با صدایی نزدیک به فریاد گفت: ((منم باید تصمیم بگیرم فرزندی داشته باشم یا شما؟))



((ببخشید من دیرم شده خداحافظ.)) و به سرعت خارج شد.



علی می خواست مانعش شود.آذر دستش را گرفت و نگه داشت.((بر خودت مسلط باش .او که برده ی ما نیست .دکتر این مملکت است.))



((هرکس می خواهد باشد من باید...))



((باشد می رویم تهران شاید کسی را پیدا کردیم .فعلا بیا دارو های مگی را بدهیم. با مادرم صحبت می کنم . از زن برادر هایم می پرسم کسی را می شناسند که این کار را انجام دهد یا نه.))



((آذر تو چرا متوجه نشدی حامله ای؟؟))



((آخر هیچ علامت و نشانه ای وجود نداشت که بفهمم.))



....

R A H A
11-25-2011, 05:04 PM
صفحه ي 500





از بيمارستان بيرون رفتند و سوار اتومبيل شدند . مگي و نسيم روي صندلي عقب نشسته بودند . علي همچنان بر آشفته بود .« امروز بعد از اينكه شبنم از مدرسه آمد ، مي رويم تهران .»
آذر احساس كرد بايد نقش ديگري اجرا كند . بي آنكه جوابي بدهد ، بي مقدمه هق هق گريه سر داد . علي غافلگير شده بود . هيچ وقت آذر را در حال گريه نديده بود . اعصابش متشنج شد . با فرياد پرسيد :« چرا گريه مي كني ؟»
آذر جوابي نداد .
علي صدايش را بالاتر برد . « پرسيدم چرا گريه مي كني ؟»
« هيچي ! دارم فكر مي كنم چه آدم بدبختي هستم !»
« مگر كورتاژ كردن بدبختي است ؟»
« علي ، تو تمام زندگي مان را تحت الشعاع مشكلات شخصي ات در آورده اي . از روزي كه با تو ازدواج كردم ، هميشه غرق مسائل زندگي خودت بوده اي . هيچ وقت نتوانستم فكر كنم به من هم توجهي داري . همه اش مهشيد ، جني ، مادرت ، پدرت ، فري ، ... » مي خواست نام مگي را هم ببرد ، ولي بلافاصله بر خود مسلط شد و ادامه داد :« پس كي من ؟ كي به ياد من مي افتي ؟ اصلا من برايت وجود دارم ؟»
گريه هاي شديد او ديگر كم كم رنگ حقيقت به خود مي گرفت ، روي علي اثر مي گذاشت و دل مگي را مي سوزاند . وقتي به خانه رسيدند ، او هنوز گريه مي كرد . علي گفت :« مگر از اول گرفتاريهاي مرا نمي دانستي ؟»
آذر با همان حالت گريان ، اول داروهاي مگي را به خوردش داد . مگي با ديدن اشكهاي او بي تاب شده بود . علي به سراغ تلفن رفت . « شايد مهندس كريمي دكتري را براي موتاژ معرفي كند .» شماره را گرفت ، اما كسي گوشي را برنداشت . مسئله مهشيد كم رنگ شده بود . در حالي كه آماده ي بيرون رفتن از خانه مي شد گفت :« يك چمدان وسايل لازم را بردار . عصر مي رويم تهران .»
با رفتن او مگي تنها شد . آذر هنوز گريه مي كرد . مگي گفت :« گريه نكنيد . دلم مي سوزد . »


صفحه ي 501



آذر بلند تر زار زد . نسيم دست در گردنش انداخت و اشكهايش را پاك كرد . مگي گفت :« بابا چرا با شما دعوا مي كند ؟»
آذر احساس كرد بهترين موقعيت را براي استفاده از نقش او به دست آورده . با همان هق هق گفت :« من دارم يك بچه به دنيا مي آورم . يك خواهر يا برادر براي تو . بابا علي به همين خاطر با من دعوا مي كند .»
مگي معصومانه نگاهش كرد . پرسيد :« كو ؟ بچه كجاست ؟»
آذر دست او را كه هنوز به شدت داغ بود روي شكم خود گذاشت .
« اينجاست . توي شكمم . ببين چقدر شكمم سفت شده !»
مگي با دل غصه دار خنديد . « چه جوري رفته توي شكم شما ؟»
« وقتي بزرگ شدي ، وقتي خودت مامان شدي ، مي فهمي .»
« كي مي آيد بيرون ؟»
« چند ماه ديگر . اما بابا علي دوستش ندارد . تو دوستش داري ؟»
مگي دوباره دستهايش را روي شكم او گذاشت . « يك بچه ي كوچولوست ؟»
« آره . خيلي كوچولو و قشنگ . مثل خودت .»
نسيم با اعتراض پرسيد :« مثل من نيست ؟»
« چرا عزيز دلم . بعضي چيزهايش مثل توست ، بعضي مثل شبنم و بعضي چيزهايش هم مثل مگي .»
مگي واقعا مي خنديد . گفت :« من دوستش دارم . چرا بابا دوستش ندارد ؟»
« نمي دانم . خودت از بابا علي بپرس . بگو كه دوستش داري . او مثل يك عروسك كوچولو و قشنگ است . تو شبنم و نسيم مي توانيد با او بازي كنيد .»
آذر دستش را بر پيشاني او گذاشت . تب همچنان بالا بود ، آن قدر كه چند دقيقه بعد تبديل به تشنج شد . مي خواست پاشويه اش كند ، اما فكر ديگري به سرش زد .
به علي تلفن كرد .« سلام ، علي .»
« سلام . تلفن كردي ؟»
« به كي ؟»
« مگر نگفتي از مادر يا زن برادرهايت سراغ دكتري را مي گيري ؟!»





صفحه ي 502




« حال مگي خيلي بد است . تشنج دارد .»
علي وحشتزده گفت :« مالاريا . مثل همان دفعه شده . مالارياست . حالا چه كار بايد بكنيم ؟»
آذر مي دانست مالاريا دوباه به سراغ آدم نمي آيد . اما لازم نمي ديد خيال علي را راحت كند . جواب داد :« نمي دانم . داروهايش را كه خورده . پاشويه اش مي كنم ببينم بهتر مي شود !»
« گوشي را بده به او .»
آذر گوشي را به دست مگي داد .« سلام ، بابا.»
« سلام ، عزيز كوچولويم . چرا مي لرزي ؟»
« سردم شده .»
« من الان مي آيم پيشت . همين الان حركت مي كنم .»
« بابا ... »
« جانم ، بگو عزيز دلم .»
« شما چرا بچه كوچولوي خوشگل دوست نداريد ؟»
« چرا دوست ندارم ؟ تو را از همه ي دنيا بيشتر دوست دارم .»
« نه . بچه كوچولوي آذرجان را مي گويم .»
« مگي ، گوشي را بده به آذرجان .»
آذر گوشي را گرفت . علي هراسان پرسيد :« هذيان مي گويد ؟»
« نه . چرا اين قدر هول مي شوي ؟ از من پرسيد چرا گريه مي كنم ، گفتم يك بچه ي كوچولو در شكمم دارم كه بابا دوستش ندارد . نترس ، هذيان نمي گويد .»
« من الان مي آيم خانه . ديگر گريه نكن . مگي ناراحت مي شود . لعنت بر مالاريا .»





علي وقتي به خانه رسيد كه آذر مشغول پاشويه ي مگي بود . تب اندكي فروكش كرده و تشنج خفيف شده بود . علي او را در آغوش گرفت . وحشتزده نگاهش كرد .





صفحه ي 503






خطاب به آذر گفت :« تو كه هنوز چشمهايت خيس است . مگر نمي بيني بچه ها ناراحت مي شوند ؟»
« علي ... من مي ترسم . از كورتاژ مي ترسم .»
« خيالت راحت باشد . پيش دكتري مي برمت كه با بي هوشي كامل كار را انجام دهد .»
آذر به عمد صداي گريه اش را بالا برد . مگي با نگراني به او نگاه مي كرد . نسيم به آذر چسبيد . مگي گفت :« من دلم مي سوزد . بابا ، چرا آذر را اذيت مي كني ؟»
« اذيت نكردم ، عزيزم .»
« پس چرا گريه مي كند ؟ من آذر جان را خيلي دوست دارم . »
« برعكس تو كه دختر شجاعي هستي ، او از دكتر مي ترسد .»
« آذر جان كه مريض نيست . فقط يك بچه ي كوچولو توي شكمش دارد .»
آذر نسيم را به سينه اش چسباند و بوسيد . خطاب به علي گفت :« تو را به جان مگي منصرف شو .»
مگي دستهايش را روي سينه ي علي گذاشت . صورت خود را عقب گرفت . نگاهش كرد . « بابا ، نگذار آذرجان گريه كند .»
علي به آذر اعتراض كرد .« چرا داري پاي بچه ها رو وسط مي كشي ؟»
« چه كار كنم ؟ بروم در كوچه بنشينم ؟»
مگي بغض كرده بود . مثل نسيم . علي گفت :« مصيبتهايم كم نيست . ديگر حوصله ي دردسر جديد را ندارم .»
« مگر چه كار بايد بكني ؟ من او را بزرگ مي كنم ، نه تو .»
علي اختيارش را از دست داده بود . فرياد زد :« چون از كورتاژ مي ترسي ، مي خواهي يك بدبختي به بدبختي هايمان اضافه كني ؟»
« كدام بدبختي ؟ ما همه چيز داريم .»
بغض مگي شكست . با گريه ي شديد ، در حالي كه از آغوش علي بيرون مي رفت ، گفت :« با آذرجان دعوا نكن .» سپس به طرف آذر دويد .
آذر با دست ديگرش او را در بغل گرفت . حالا نسيم هم گريه مي كرد . علي






صفحه ي 504





فرياد زد :« اين چه مسخره بازي اي است كه راه انداخته اي ؟ چرا فيلم بازي مي كني ؟ چرا احساسات بچه ها را جريحه دار مي كني ؟»
آذر موضعش را محكم تر كرده بود . در همان قالب معصوميت اشك مي ريخت :« علي ، به خدا اين بچه بين شبنم و نسيم و مگي محبت بيشتري ايجاد مي كند . قسم مي خورم نگذارم هيچ مسئوليتي به گردن تو بيفتد . اگر از مسئوليت هراس داري كه من هستم . اگر به خاطر مگي بچه ي ديگري نمي خواهي كه قول مي دهم او بيش از همه دوستش داشته باشد . علي ، من از كوتاژ مي ترسم . فكر را بكن ، اگر بلايي سر من بيايد ، عذاب وجدان مي گذارد زندگي راحتي داشته باشي ؟ اگر خونريزي پيدا كردم و از بين رفتم ، تو با سه بچه ي قد و نيم قد چه كار مي خواهي بكني ؟ جاي من نيستي كه بفهمي چه وحشتي دارم . علي ، دارم از ترس سكته مي كنم .»
علي به نسيم و مگي گفت :« برويد به اتاقتان بازي كنيد .» اما هردو به آذر چسبيدند . اوضاع كاملا به نفع آذر بود . علي گفت :« دست از اين مسخره بازي بردار . كورتاژ از عمل لوزه آسان تر است . به مادرت تلفن كن ببين پيش چه دكتري بايد برويم .»
« مادرم دق مي كند . نمي توانم تن آن پيرزن را بلرزانم . علي ، به خدا احساس مي كنم بچه تكان مي خورد . چطور دلت مي آيد او را بكشي ؟»
مگي با صداي بلند گريه سر داد . « بابا ، بچه ي آذر جان را نكش .»
علي سر آذر فرياد كشيد :« نبايد مي گذاشتي كار به اينجا بكشد . مگر زور است ؟ بچه نمي خواهم .»
فريادش اوضاع را متشنج تر كرد . آن سه با هم گريه مي كردند . گريه هايشان اعصاب علي را خرد مي كرد . آذر گفت :« تو مي خواهي تلافي تمام مشكلاتت را سر اين بچه ي بي گناه در بياوري . اما اين اصلا روا نيست . عادلانه نيست . يك موجود معصوم و بي گناه را كه نبايد قرباني چيزهاي ديگر كرد .»
« آذر ، دست بردار . ما به اندازه ي كافي گرفتاري داريم . »




صفحه ي 505





« گوش كن . تو الان به خاطر شنيدن خبر محكوميت مهشيد ، بعد هم به دليل برخورد پدر و مادرت خيلي ناراحتي . مي دانم تا با آنها به نتيجه نرسي و مسئله ي مهشيد حل نشود ، آرام نمي گيري . بگذار من و بچه ها چند روز به تهران برويم تا تو سر فرصت مشكلاتت را حل كني . تب مگي هم كم شده . بيا دستش را بگير ببين . دارو ها اثر كرده . مطمئن باش مالاريا با اين داروها فروكش نمي كند . ما مي رويم خانه ي مادرم . خودت هر روز با مگي حرف بزن تا خيالت راحت شود . تو احتياج به سكوت و آارامش داري تا با مسائل جديد كنار بيايي . اگر اين طوري راضي نيستي ، ما اينجا مي مانيم ، تو برو تهران . برو سراغ پدر و مادرت . اولش ممكن است تحويلت نگيرند ، ولي به طور حتم كوتاه مي آيند . آنها تو را دوست دارند . بالاخره حرفهايت را مي شنوند و شايد انشاءالله كم كم موافقت كنند كه رضايت بدهند و مهشيد از زندان آزاد شود .»
علي دستش را در موهايش فرو برده و با خود درگير بود . آذر نسيم و مگي را نوازش مي نمود و آارمشان مي كرد . مي خواست اوضاع را آرام كند و به علي فرصت فكر كردن بدهد . احساس مي كرد حالا بايد صحنه عوض شود . علي برگشت و به او و بچه ها نگاه كرد . دست مگي همچنان صميمانه به گردن آذر حلقه شده بود . از جا برخاست ، كيفش را برداشت و خواست از خانه خارج شود .
آذر بچه ها را رها كرد و به جانبش رفت . « كجا مي روي ؟»
علي با چشماني برافروخته و ملتهب نگاهش كرد . آذر ترسيد . يك لحظه فكر كرد اگر او يك بار ديگر فرار را بر قرار ترجيح دهد چه ؟
علي گفت :« دارم ديوانه مي شوم . مي فهمي ؟»
آذر صراحت را ترجيح داد .« مرد با شرف در مقابل مشكلات مي ايستد و فرار نمي كند . علي ... اگر مي خواهي بلايي را كه سر جني و مهشيد و خانواده ات آوردي ، سر من بياوري ، بگو .»
علي لحظاتي به چشمان هراسناك و ترس خورده ي او نگاه كرد . سپس به سوي مگي برگشت . با لحني شكسته گفت :« آذر ، نمي خواهم هيچ كس جاي مگي را





صفحه ي 506




بگيرد .» مگي را در آغوش گرفت . لبهايش را به پيشاني او چسباند . خنك شده بود .
آذر گفت :« مگي هميشه جاي خودش را خواهد داشت . علي ، من هميشه در كنارت هستم . از مشكلاتت نترس . فرار نكن . همه چيز درست مي شود . قول مي دهم . من مي دانم تو در مقابل مهشيد احساس مسئوليت مي كني . همين احساس عذابت مي دهد . شايد در مقابل جني هم همين احساس را داشته باشي . اينها دردهاي بزرگي است . پس نخواه كه يك بار ديگر تجربه اش كني . به خدا وقتي پاي يك كوچولو وسط بيايد ، روجيه ات تغيير مي كند .»
نگاه علي به مگي بود . زمزمه كرد :« مگي ، هيچ كس جاي تو را در قلب من نمي گيرد .»
مگي پرسيد :« جاي تو را در قلب من نمي گيرد يعني چي ؟»
« يعني قلبم مال توست .»
« قلبم مال توست يعني چي ؟»
آذر گفت :« يعين هيچ كس را به جز تو دوست ندارد . هيچ كس ... » اين جمله را با رنجيدگي گفت و از ذهنش گذشت : آن قدر دوستت دارد كه همه را از تو بيزار مي كند .
علي در جواب آذر گفت :« هر كس جاي خودش را دارد .»
« جاي من كجاست ؟»
صداي زنگ در برخاست . شبنم بود . از همان در كوچه با خوشحالي فرياد زد :« مامان ، بيست گرفتم .» وقتي شتابان و ذوقزده در ساختمان را باز كرد وارد شد ، انتظار داشت آذر شادمانه تشويقش كند . اما اوضاع را دگرگون ديد .
اندكي در آستانه ي در ايستاد . « سلام .»
آذر جوابش را داد :« سلام ، عزيزم .»
« مامان ، از حساب بيست گرفتم .»
« آفرين دخترم ، تو باعث افتخار مني !»
« شما ... شما گريه كرده ايد ؟»





صفحه ي 507






مگي گفت :« من و نسيم هم گريه كرديم . بابا بچه ي كوچولوي آذر جان را دوست ندارد .»
شبنم هاج و واج مانده بود . علي از جا برخاست . دستي به سر او كشيد .« يك جايزه ي خوب پيش من داري .» سپس زير لبي خداحافظي كرد و از در خارج شد .






صفحه ي 508
فصل 15




صداي علي مي لرزيد . « مامان ، لطفا در را باز كنيد .»
صداي فرزين از آيفون به گوش علي مي رسيد :« مامان ، شما عصباني هستيد . عصبانيت براي فشار خونتان خوب نيست . آرام بگيريد . بگذاريد بيايد تو .»
« نمي خواهم . برود همان جايي كه تا به حال بوده .»
علي نمي خواست دست خالي برگردد . بايد هم توران را مي ديد ، هم سالار را .
فرزين گوشي را گرفت و گفت :« علي ، برو يكي دو ساعت ديگر بيا . الان حال مامان خوب نيست .»
« كجا بروم ؟ ساعت يازده شب است . بروم هتل ؟»
توران صدايش را مي شنيد . فرياد زد :« هر جا مي خواهي برو . نمي خواهم ببينمت .»
فرزين پرسيد :« علي ، با ماشين خودت آمده اي ؟»
« بله ، چطور مگر ؟»
« همان جا در ماشين بنشين تا بابا بيايد .»
هنوز علي جواب نداده بود كه سر و كله ي سالار پيدا شد . علي به سوي او رفت .
« سلام ، بابا .»
سالار با ديدنش يكه خورد . « تو ... علي ، تو اينجا چه كار مي كني ؟»
« آمده ام . ببينمتان . مامان در را باز نمي كند .»
سالار با ديدن غير منتظره ي او خوشحال شده بود ؛ نوعي خوشحالي غير مترقبه





صفحه ي 509





كه به طور موقت خشونت و دلتنگي اش را تحت الشعاع قرار داد . با اين حال با لحني گزنده گفت :« معرفت و شرفت كجا رفته ؟ تا به حال كجا بودي ؟ مگي كو ؟»
« داستانش مفصل است . كليد داريد ؟»
« بله ، دارم . اما مامانت نمي خواهد تو را ببيند . آن قدر از دستت عذاب كشيد ه كه از ديدنت بيزار است .»
« شما برويد با او صحبت كنيد ، بلكه قانع شود .»
« چه بگويم ؟ تو جاي دفاع و صحبت باقي نگذاشته اي . پرسيدم مگي كجاست ؟»
اين سؤالي نبود كه علي بتواند بدون مقدمه چيني و زمينه سازي جواب بدهد .
« ترسيدم مگي را بياورم ، با همين صحنه ها رو به رو شود .»
« كجاست ؟»
« پيش يكي از همسايه ها .»
سالار كليد را به در انداخت . علي خواست وارد شود . سالار با لحني خشن گفت :« نه . اول من بايد با او صحبت كنم . اين طوري عصباني مي شود و يكمرتبه فشارش بالا مي رود . » در باز شد و او تو رفت .
علي به اتومبيل برگشت و نشست . خسته و خواب آلود بود . دلشوره ي مگي هم آرامش نمي گذاشت . ناگهان فرزين از خانه بيرون آمد . علي برايش چراغ زد و از اتومبيل پياده شد . فرزين به سويش دويد . دچار احساسي دوگانه بود . با او روبوسي كرد .« علي ، كجا بودي ؟ اين چه بساطي است راه انداخته اي ؟ مي داني با اين پيرمرد و پيرزن چه كردي ؟»
« خودت خوب مي داني چرا گذاشتم و رفتم .»
فرزين معترض اما شرمنده جواب داد :« خودت مي داني تقصير فري بود .»
« او چطور توانست وجدان تو را هم بخرد ؟ به چه قيمتي فروخته بودي ؟»
« من كه كاره اي نبودم . حال يك حرفي بود ، تمام شد و رفت . به جاي اينكه در كنار اينها باشي و باعث تسكينشان شوي ، هي از زير بار مسئوليت شانه خالي مي كني و مي روي !»





صفحه ي 510





« كدام مسئوليت بالاتر از مسئوليت زندگي مگي است ؟»
« مگي هنوز به جايي نرسيده كه جاي مامان و بابا را بگيرد . تو ديگر واقعا شورش را در آورده اي .»
« حالا بابا كجا رفت كه برنگشت ؟»
« مامان حالش بدشده . مثل باران گريه مي كند . نمي خواهد تو را ببيند .»
« چرا رضايت نمي دهند مهشيد آزاد شود ؟ او كه قصد كشتن فري را نداشت .»
« اگر آمده اي كه راجع به مهشيد صحبت كني ، بگذار پيشاپيش بگويم ، مامان از خانه بيرونت مي كند . من خيلي تلاش كردم . از هر راهي وارد شدم كه دلش را نسبت به مهشيد نرم كنم ، نشد !»
صداي سالار از آيفون برخاست :« علي ، بيا تو .»
علي و فرزين با تعجب به هم نگاه كردند . فرزين گفت :« بيچاره مامان . دلش پيش توست . هر بلايي سرش مي آوري ، باز عشق به تو پيروز مي شود .»
علي با ترس و ترديد وارد ساختمان شد . فرزين به دنبالش رفت . صداي گريه ي توران بلند بود . سراپا سياهپوش بود . به محض اينكه چشمش به علي افتاد ، در ميان گريه ي شديد گفت :« خدا لعنتت كند . اينجا چه كار داري ؟ چرا دست از سرمان بر نمي داري ؟»
سالار به سكوت دعوتش كرد :« توران ، آرام بگير . مونا خوابيده . بچه از اين سر و صداها وحشت مي كند .»
علي جلو رفت تا او را ببوسد . او فرياد زد :« جلو نيا ... نيا كه از ديدنت بيزارم .»
فرزين دست علي را گرفت و روي يكي از مبلها نشاند . خودش رو به روي او و توران قرار گرفت . خطاب به مخاطبي مجهول گفت :« همه برادر دارند ، ما هم برادر داريم ! نه جايش را مي دانيم ، نه مي دانيم چه كار مي كند ، نه سال تا سال احوالي از ما مي پرسد .»
سالار با كلامي نيشدار به علي گفت :« خب ، چطور شد فيلت ياد هندوستان كرد ؟ حتما باز يك جاي كارت گير كرده كه آمده اي .»
علي داغ شده بود . طاقت آن همه توهين و سرزنش را نداشت . سرش پايين






صفحه ي 511




بود . توران در عين بيزاري با اشتياق نگاهش مي كرد . دلش از ديدن موهاي سفيد و شقيقه ي او به درد آمده بود . فكر كرد : وقتي مي رفت يك موي سپيد نداشت .
سالار خطاب به فرزين گفت :« چاي آماده است . چند تا ليوان بريز بياور .»
فرزين برخاست و رفت . سالار از علي پرسيد :« نگفتي كجاي كارت گير كرده كه از پشت ابر بيرون آمده اي ! تو چه جور آدمي هستي ؟ والله من كه نشناخته امت . مگي كجاست ؟»
سكوت علي اوضاع را كم كم به نفع او تغيير مي داد . سكوتش بيش از سخني اثر مي گذاشت . حالا توران هم دلش مي خواست او دهان باز كند و حرفي بزند .
سالار گفت :« پيرمان كردي . زندگي مان سياه شد . دست كم به مادرت رحم مي كردي !»
صداي زوزه وار توران بلند شد ، و باز سالار هشدار داد :« صدايت را پايين بياور . مونا خواب است .»
فرزين با چهار ليوان چاي آمد . وقتي ليوان چاي را جلوي علي مي گذاشت ، پرسيد :« آخر چرا مگي را نياوردي ؟ او كجاست ؟»
سالار و توران گوش تيز كردند . علي آه بلندي كشيد و سكوت را شكست . « در اين خانه چه كسي مگي را دوست داشت كه به خاطر او بياورمش ؟»
سالار تند و تلخ جواب داد :« بهانه ي بدي نيست . اما خودت مي داني داري مغلطه مي كني . چايت را بخورد ، برو بچه را بياور . تو كي بزرگ و عاقل مي شوي و دست از اين مسخره بازيها بر مي داري ؟» او حرف دل توران را مي زد .
علي با اكراه جواب داد :« او اينجا نيست .»
« پس كجاست ؟»
« چه فرق مي كند ؟»
« ادا در نياور . بچه كه نيستي اين اداها را در مي آوري !»
« ادا نيست ! او را به تهران نياورده ام .»
توران در ميان گريه گفت :« ديگر چه خوابي برايمان ديده اي ؟! چه بلايي سر

R A H A
11-25-2011, 05:06 PM
صفحه 512
بچه آمده ؟ کجا سر به نیست شده ؟ "
" این حرف ها چیست ؟ من در شهرستان زندگی می کنم . گذاشتمش همون جا ."
" پیش کی ؟ تو که او را از خودت جدا نمی کردی ! "
" این قدر بازخواستم نکنید . آمادگی اش را ندارم ."
" چرا تا به حال این قاتل را طلاق نداده ای ؟ چرا تکلیف زندگی ات را روشن نکرده ای ؟ "
" طلاق دادن یا ندادن ندارد . طبق قانون وقتی محکومیت حبس پانزده ساله دارد ، می توانم غیابی طلاقش دهم ."
سالار همان حرف اولیه را تکرار کرد . " بالاخره نگفتی برای چه آمده ای ! به طور حتم دلت برای کسی تنگ نشده . حتما کارت جایی گره خورده و پول می خواهی ! "
علی براق شد ." نه خیر ، به خاطر خودم نیامده ا
م . آمده ام راجع به مهشید صحبت کنم . "
توران یکباره فریاد زد : " حرف این قاتل را پیش من نزن . ای خدا ... الان سکته می کنم . "
" چرا شلوغش می کنید ؟ در زندان ماندن او چه فایده ای دارد ؟ "
سالار گفت : " نکند می خواهی رضایت دهیم بیاید بیرون و تو بروی سراغش ! "
" نه اصلا اینطور نیست ! "
توران گفت : " تو مگر شرف و غیرت نداری ؟ مگر خواهرت به دست او کشته نشده ؟ ای بی رحم ! چطور می خواهی با قاتل خواهرت زندگی کنی ؟ تو بویی از آدمیت نبرده ای . من از ارث محرومت می کنم . من –"
سالار هم دنباله حرف او را گرفت . " بی حمیت ! بی تعصب ! "
علی از درون می جوشید . بی آنکه بتواند بر خود مسلط شود ، یکباره منفجر شد و با فریادی گوشخراش گفت : " چرا برای خودتان می برید و می دوزید ؟! من ازدواج کرده ام ... الان هم مگی پیش زنم است ! "
صفحه 513
با گفته او سکوتی یکباره حاکم شد . اندکی بعد سالار گفت : " چرا چرند می گویی ؟ "
" پس چی بگویم که باور کنید ؟ بردارید تلفن کنید ببینید مگی پیش کیست ؟ شماره را می گیرم و گوشی را می دهم دستتان . "
فرزین پوزخندی زد و گفت : " یک دفعه حرمسرا باز کن . "
علی نگاه تند و رنجیده ای به او انداخت. اما جوابش را نداد . خطاب به توران و سالار گفت : " ما همگی می دانیم او قصد کشتن فری را نداشته . می دانیم و باید پیش وجدانمان احساس مسئولیت کنیم . "
توران نالید : " وجدان ؟ تو وجدان سرت می شود که دم از وجدان می زنی ؟ "
" مامان ، من دست پرورده خودتان هستم . در این خانواده بزرگ شده ام . هر چه هستم ، مال همین پدر و مادرم . اما من آن طور که شما فکر می کنید بی غیرت و بی حمیت نیستم . وگرنه الان این جا به شما رو نمی آوردم که رضایت بدهید او آزاد شود . من زن گرفته ام . زنم حامله است . بنابراین مهشید برایم مرده و تمام شده . اما نمی توانم نسبت به سرنوشت دخترش بی اعتنا باشم .نارسیس چه گناهی کرده ؟ مادر مهشید پیر و از کار افتاده است . این بچه زیر دست این و آن می افتد . هر بلایی سرش بیاید ، ما مسئولیم . "
" اگر این روزها را خواب هم میدیدم سکته می کردم . اما نمی دانم چطور این قدر جان سخت شده ام . داماد جوانم از دست رفت و من زنده ام . دختر ناکامم زیر خروارها خاک خوابیده و من هنوز زنده ام . "
سالار پرسید : " در کدام شهرستان زندگی می کنی ؟ چرا شهرستان ؟ در تهران برایت جا تنگ بود ؟ "
" بابا ، شما که همه چیز را می دانید ، چرا می پرسید ؟ "
" تو همه چیز را فدای مگی کردی . همه چیز . حتی پدر و مادرت را . "
توران کمی آرام گرفته بود . حضور علی که بنا به گفته همیشگی اش چشم و چراغش بود ، با همه تنش هایی که به وجود آورده بود ، تسکینش می داد . علی را بیش از هر کس و هر چیز دوست داشت . اگر چه بعد از مرگ دانا فری را بیش از
همه عزیز می داشت ، علی در قلبش خانه داشت . با چهره ای ماتم زده و شکسته گفت :" دوباره چه کسی خودش را به تو بست ؟ تو چرا اینقدر سست و بی اراده ای ؟ "
" مامان چرا وقتی چیزی را نمی دانید پیشداوری می کنید ؟ کسی خودش را به من نبسته . من به سراغش رفتم ."
" به سراغ کی ؟ مگر کسی را زیر سر داشتی ؟! "
" دفعه قبل که از پیش شما رفتم و مگی مالاریا گرفت ، او را در بیمارستان دیدم . "
" چرا پرت و پلا می گویی ؟ تو بعد از مریضی مگی به تهران آمدی و چند وقت بعد با آن قاتل ازدواج کردی . پای کسی در میان نبود ! "
" بله ، پای او در میان نبود . چون نه من در فکرش بودم و نه او. اما وقتی برای بار دوم رفتم ، دیدم به او احتیاج دارم . پرستار بیمارستان بود . بزرگترین خدمت ها را به من و مگی کرد ."
توران زد روی دستش ." با یک زن پرستار شهرستانی ازدواج کرده ای ؟ "
"مگر عیبی دارد ؟ "
" ای بیچاره ساده ! چرا اینقدر خودت را دست کم می گیری ؟ اخه چرا اینقدر زود گول می خوری ؟ "
" مامان من به دنبال او رفتم . چه گول خوردنی ؟ او متولد تهران است . البته این برای شما امتیاز به حساب می آید . ولی از نظر من هیچ فرقی نمی کرد مال کجا باشد . شوهرش را از دست داده و دو دختر دارد . "
علی با گفتن این عبارات ، آب پاکی را روی دستشان ریخت . رنگ توران تیره شد و. دهان سالار باز ماند . فرزین زد زیر خنده . " تو چرا فقط دنبال بیوه زن ها می روی ؟ "
سالار به سرعت یک قرص اکسیژن آورد و زیر زبان توران گذاشت . علی احساس عذاب می کرد . هر دقیقه که می گذشت ، بیشتر مورد عتاب و خطاب و توهین قرار می گرفت . ساعت دوازده شب بود . دیگر تحمل جو موجود را نداشت .
صفحه 515
اگرچه رنگ و روی توران با تاثیر قرص اکسیژن به حال عادی برگشته بود ، سکوتی سنگین بر فضا غلبه داشت . علی سر خورده و شکسته عازم رفتن شد . سالار با تعجب پرسید : " کجا ؟ "
" می دانم جایم اینجا نیست و هیچ کس به حرفم گوش نمی کند . فقط سرزنش ، فقط توهین . "
" بگیر بنشین . خودت را لوس نکن . "
" ماندن من جز عذاب برای شما و شکنجه برای خودم ثمر دیگری ندارد . "
فرزین پرسید : " پس چرا اومدی ؟ دست کم پیش از آمدنت اوضاع آرامتر بود . مشکلی که حل نکردی ، هیچ ، یک مشکل هم به مشکلات اضافه کردی . مگر نمی بینی حال مامان بد است ؟ ! "
توران که نفسش خس خس می کرد ، بی مقدمه گفت : " می خواهم زنت را ببینم . "
علی وحشت زده پرسید : " که چه بشود ؟ که به جرم اینکه در شهرستان زندگی می کند و پرستار بوده تحقیرش کنید ؟ مامان بگذارید زندگی ام را بکنم . تجربه نشان داده شما هیچ وقت کسی را که همسر من باشد دوست ندارید . اجازه بدهید بروم . ما حرف همدیگر را نمی فهمیم . "
" کاش کور می شدم و این روزها را نمی دیدم . کاش مرده بودم و خلاصی پیدا می کردم . تو چطور از من میخواهی قاتل خواهرت را آزاد کنم و از خونش بگذرم ؟ تو چطور احساسی به فری نداری ؟ فری کشته شده . می فهمی ؟ "
" من که نمی توانم به شما زور بگویم . آمده ام خواهش کنم به آن دختر بچه رحم کنید . با نابود شدن او فری بر نمی گردد . او چه فرقی با مونا دارد ؟ هر دو بی گناه و معصومند . مهشید قاتل است ، درست . اما قصد کشتن فری را نداشته . این را همگی مان می دانیم . پس این چه انتقامی است که میخواهید از او بگیرید ؟ ! "
سالار آمرانه گفت : " بگیر بنشین . "
فرزین از جا برخاست : " ماهی سرخ کرده می خوری ؟ "
علی معذب بود : " سیرم . چیزی میل ندارم ."

R A H A
11-25-2011, 05:07 PM
516تا525...
فرزين به اشپزخانه رفت تا چيزي براي خوردن بياورد.از انجا با صداي بلند گفت:"دلم براي مگي خيلي تنگ شده.خيلي..."
سالار گفت:"فردا دست زن و بچه ات را بگير بيا اينجا ببينيم چه گلي به سر خودت زده اي."
علي با هراس گفت:"به انها چه كار داريد؟خواهش مي كنم بگذاريد ارام باشيم."
"مرد ناحسابي ،مگر مي خواهيم چه كارت بكينم؟بالخره چي؟تو اينجا خانه داري،زندگي داري،اصلا چرا دفتر را فروختي؟چرا با مهندس كريمي به هم زدي؟ببين چه كارهاي كودكانه اي مي كني!همين فردا صبح مي روي و مي اوري شان اينجا.مونا بفهمد،پر در مي اورد."
"موضوع مهشيد چه مي شود؟"
"تو به او كار نداشته باش.قانون برايش مجازات تعيين كرده،ما كه نكرده ايم!"
علي مي فهمد با ان يك جلسه ديدار كاري از پيش نمي برد.اما دلش نمي خواست دوباره به خانه برگردد و موضوع را تعقيب كتد.مي دانست آذر هم به اين مسئله حساسيت دارد.با لحني التماس گونه گفت:"من فعلا صلاح نمي دانم انها را به اينحا بياورم.بگذاريد براي تا بعد."
توران مطمئن شد اگر جو را عوض نكند،مي رود.با داي گرفته و خفه پرسيد:"اسمش چيست؟"
علي با اكراه گفت:"آذر."
"بچه هايش چند ساله اند؟"
"دختر بزرگش كلاس دوم است.دختر كوچكش هم يك سال از مگي كوچكتر است."
"اهي بميرم براي مگي.او چه كار مي كند؟"
"مدرسه ميرود."
توران با ناباورانه پرسيد:"مدرسه اي شده؟"
علي ميدانست فعلا نبايد باز هم از مهشيد حرفي به ميان اورد.اوضاع طوري شده بود كهاحساس مي كرد ميتواند به تدريج روي انها اثر بگذارد.با اين حال از اوردن آذر و بچه ها به ان خانه وحشت داشت.با لحني التماس گونه گفت:"بگذاريد كمي فكر كم.من ديگر تحمل توفان هاي جديد ندارم.چندين سال زندگي ام دستخوش توفان بوده،الان ارامش نسبي پيدا كرده ام.مگي به آذر علاقه مند است.با ميل ورغبت پيش او ميماند.با بچه هايش انس گرفته.زمدگي نسبتا ارامي داريم.مي ترسم دويبار اشوب جديدي برپا شود."
سالار گفت:"فعلا برو بخواب.چشمهايت انقدر خسته است كه دارد بسته ميشود.بقيه حرفها فردا صبح ميزنيم."
علي منتظر چنين پيشنهادي بود.بهتر ديد بحث بيش از ان دنبال نشود.از برخاست و گفت:"من ميروم بالا."توران اه دردمندي كشيد.به قامت بلند بالي علي نگاه كرد ميديد هيچ كس را به اندازه او دوست ندارد.
صبح زود وقتي فرزين براي استقبال از دوست قديمي اش،پوريا،به فرودگاه ميرفت، علي هنوز در اتاق بالا بود.پوريا پس از سالهاي ردازي دوري از وطن،در حالي كه دو پسر كوچكش را دادگاه به مادرشان داده ب.د،به ايران امد.او قبل از امدن به عزيزترين دوستش،فرزين،نوشته بود:"شكست در ازدواج خردم كرده.به ايران مي ايم تا در خاك وطن امريكا و خاطراتش را فراوش كنم."
فرزين هنگام رفتن به توذان و سالار گفت:"وادارش كنيد برود مگي را بياورد."
سالار در جوابش گفت:"به مادر بگو زياد سربهسرش نگذارد.او ديوانه است.يكهو دوباره مي گذارد و ميرود وتا چند سال ديگر پيدايش نمي شود."
فرزين خطاب به توران گفت:"بابا راست مي گويد.كاري نگنيد كه برود و ديگر برنگردد.
توران سرش را به علامت تاييد تكان داد.اما غرورش عزم ديگري داشت.
نمي توانس به ان اساني سر خم كند.
ساعتي بعد علي پايين امد و توران چهره خسته و خواب الودش را ديد،تازه فهميد با اين مرد در هم شكسته نمي توان چندان مغرورانه رفتار كند.لحنش مادرانه شد:"مگر ديشب نخوابيدي؟چرا اين قدر خسته و كسل به نظر مي ايي؟"
"جايم عوض شده بود،خوابم نبرد."
توران مي دانست دروغ مي گويد.سالار هم مي دانست.هر دو مطمئن بودند او تمام شب را با فكر وخيالات كوبنده دست وپنجه نرم كرده و نتاونسته بخوابد.با اين حال به محض انكه براي خوردن صبحانه سر ميز نشستند،توران گفت:"امروز با هم مي رويم انها را مي اوريم."
علي يكه خورد."شما چرا مي خواهيد انها بيايند؟"
"براي انكه مطمئن نيستم اگر بروي،دوباره بر مي گردي يا نه!"
"من...ولي قبلا بايد با آذر صبحت كنم.نظر او هم شرط است."
اين حرف به توران گران امد.با كلامي كه سعي كرد نيش دار نباشد گفت:"نترس،بچه بزدل."
مونا در اتاقش را باز كرد.نگاه او به علي افتاد.شادمانه به سراغش رفت.با يك ضرب از زمين بلندش كرد و در اغوشش گرفت.سر رويش را بوسيد."سلام داي جان.ماشالله چقدر بزرگ شده اي!"
مونا دست در گردنش انداخت.سالار و توران احساساتي شدند. علي مونا را به خود چسبانده بود."عزيزم،دلم برايت خيلي تنگ شده بود."
شما كي امديد؟"
"ديشب،تو خواب بودي.برايت يك سوغاتي كوچولو اورده ام.توي كيفم استن."
مونا مشتاقانه او را بوسيد."كيفتان كجاست؟"
"در اتاق بالا.مي روي بياوري اش؟"
مونا از اغوش او پايين امد.با سرعت از پله ها بالا رفت و لحظاتي بعد با كيف برگشت. علي ان را باز كرد و يك جعبه مخملي بيرون اورد و درش را گشود.دو النگوي طلا در جعبه بود."بگذار دستت كنم.ببينم اندازه است!"
توران و سالار باز هم احساساتي شدند. عليالنگوها را به دست مونا كرد.او ذوق زده گفت:"مامان توري،ببينيد دايي علي برايم چه اورده.مرسي.دايي علي.براي مگي هم خريده ايد؟"
"نه عزيزم.فقط براي تو خريده ام."
"چرا براي مگي نخريديد؟مگي كجاست؟"
"الان مدرسه است.تو چرا مدرسه نمي روي؟"
"من بعداز ظهر ها مي روم.كي مگي را مياوريد؟"
علي اه عميقي كشيد.با تاخيير گفت:"جمعه مي اورمش."
"آخ جون!امروز چند شنبه است؟"
"سه شنبه."
"اه...جمعه كه خيلي دير است."
"اخر نبايد مدرسه اش تعطيل كند."
توران وستژالار به هم نگاه كردند.در چشمهاي هر دو اشك حلقه زده بود.مونا همچنان علي را سواي پيچ مي كرد.توران گفت:"وفاي همه پيش از دايي علي است."
"نه.مامان توري.دايي علي خيلي خوب است."
ساعات بعد ساعات ارام تري بود.سالر و توران از حضور علي خوشحال بودند،هر چند ترس رفتن و باز نگشتن او باقي بود.وي توران تصميم نداشت ديگر به ان اسانيها او را از دست بدهد.وقتي علي اماده رفتن شد،او هم لباس عوض كرد و گفت:"من همراهت مي ايم."
علي مستاصل و درمانده گفت:"مامان بگذاريد من بروم زمينه سازي لازم را بكنم،بعد."
"چه زمينه سازي اي؟مگر مادرت حق ندارد به خانه تو بيايد؟"
"موضوع اين نيست.بايد_"
توران حرفش را بريد.بايد ندارد.ديگر نمي گذارم از دستم فرار كني."
"شما مرافراي مي دهيد،وگرنه من كه از دربه دري خوشم نميايد."
سالار گفت"توري،بگذار ازاد باشد.بايد دلش بخواهد كه بماند."
توران چنان براي رفتن مصمم بود كه هم سالار و هم علي مطمئن شدند راه ديگري وجود ندارد.او در حالي كه به طرف تلفن ميرفت.گفت:"مي خواهم با زنت صحبت كنم."و باز ان غرور سركش به سراغش امد.غرغركنان گفت:"بچه مرا ببين،هر كسي مي تواند سوارش شود."
علي رميده نگاهش كرد.ناچار گوشي را برداشت.شماره را گرفت.اندكي بعد آذر جواب داد:"الو بفرماييد."
"آذر سلام.منم.علي."
"سلام.تو كجايي؟چرا وقتي رسيدي تلفن نكردي؟دلم شور زد."
"فرصت نشد.""خب،نتيجه چي شد؟قبول كردند رضايت بدهند؟"
فعلا نه.گوش كن.من دارم با مادرم مي ايم.خواستم اطلاع داشته باشي."
آذر وحشت زده:"كجا؟امروز؟"
"مگر فرقي مي كند؟"
"البته فردا بيا.مي خواهم خانه وزندگي را تنيز كنم."
توران بي صبرانه انتظار كشيد.چشم به دهان علي دوخته بود. علي در جواب آذر گفت:"خودت را خسته نكن.خنه تميز است.چرا وسواس به خرج مي دهي؟"
"نه.بايد بچه را هم حمام كنك.بروم خريد."
"همه چيز در خانه هست."
"نه،ان چيزهايي كه ميخواهم در خانه نيست."
علي در دلش نمي خواست يك روز ديگر را هم در معرض بازجوييهاي توران و سالار بگذارند.اما آذر عاجزانه التماس مي كرد."علي،من با مادرت رودرايستي دارم.به من فرصت بده كارهاي لازم را انجام بدهم.چرا اين قدر عجله داري؟"
علي ديگرنمي توانست اصرار كند.آذر به شدت پافشاري مي كرد."علي،به خدا اگر امروز بياوري اش واقعا ناراحت مي شوم.تو كه دلت نمي خواهد اولين ديدار من و مادرت با ناراحتي
ودلخوري برگزار شود؟!"
سرانجام روز بعد ساعت هشت شب بود كه رسيدند.توران لحظه حركت تا وقتي كه به خانه رسيدند، علي منگ بود و سردرد داشت.
به محض اينك زنگ خانه به صدا در امد.آذر به پيشواز فرستاد.توران با ديدن او چنان گريه پر سروصداي راه انداخت كه مگي ترسيد.توران در حالي كه او را در اغوش داشت،اما دل ودماغ هديه خريدن نداشتم.انشالله بعدا جبران مي كنم."
آذر با برخوردي بسيلر صميمانه جوابش را داد:"شما خودتان بهترين هديه هستيد."
برخورد خوب و مطبوع اذر،اضطراب و نگراني علي را كاهش داد.توران مگي را در اغوش گرفته بود ورهايش نمي كرد.در ضمن با دقت ونكته سنجي آذر را در ممعرض ارزيابي قرار داده بود.برعكس،تصورش آذر زني شايسته جلوه مي كرد؛زني كه در عين تواضع اعتماد به نفس زيادي داشتوو در عين خون گرمي جايگاه شايسته اش را حفظ مي كرد.
توران نحو شيرين زبانيهاي مگي بود.در مقابل گفته هاي دلچسب او مرتب تكرار مي مرد:"ديگر نمي گذارم كسي تو را از من بگيرد."
هرچه بيشتير مي گذشت، علي ارامش بيشتري مي يافت.رفتار و برخورد فاخر اذر،جلوه تازه اي از شخصيت او را به معرض تماشا گذاشته بود كه علي را مجذوب مي كرد.
حضور چند روزه توران در خانه انها همه چيز را دگرگون كرد.او ان قدر ايستاد و پافشاري كرد تا را متقاعد كند كه به تهران نقل مكان كنند.

البته این دگرگونی مورد استقبال آذر قرار نگرفت،ولی به امید انکه نگهداری از ان پس به عهده توران خواهد افتاد،مخالفتی در خود نشان نداد.با این حال انچه علی از توران برایش گفته بود،مانع از ان می شد که به این تغییر و تحول صد در صد خوش بینانه نگاه کند.و علی،نگران و مضطرب،با شناختی که از مادر داشت،می دانست او می تواند ان ارامش نسبی را یکروزه به هم بریزد و خراب کند.
آذر با توران گرم گرفته بود،ان قدر که توانسته بود ظرف همان روزهای اول توجهش را به خود جلب کند.او در حالی که ارزش خود را حفظ می کرد،باعث احیای غرور پایمال شده توران نیز می شد،و توران با قلبی غزادار احساس رضایت می کرد.آذر بر خلاف جنب با علی پرسش گونه رفتار می کرد.این رفتار چندان طبیعی نبود،با این حال توران را راضی می کرد.
یک هفته بعد،وقتی اثاثه را به کامیون سپردندو روانه تهران شدند،آذر مطمئن شد نقشش را به نحو احسن ایفا کرده است.اما وقتی به تهران رسیدند و توران به علی گفت:"اثاثه را در خانه ات بگذار و برویم خانه ما.هیچ کس نمیدانست مقصود او زندگی مشترک است؛چیزی که نه به مذاق علی خوش می امد نه به آذر.با این حال هرکدام با انگیزه خاص خود برای مدت کوتاه مدت به این کار رضایت دادند.علی برای ازدای مهشید نقشه می کشید و آذر برای محکم کردن پایش نزد توران،زیرا می دانست اتحاد با او،خطر مهشید را به تمامی دفع می کند.و از همان روز زندگی مشترک شروع شد.
دو روز بعد علی به سراغ مهندس کریمی رفت.می خواست اب رفته را به جوی بازگرداند و دوباره کار مشترکی را با او شروع کند.مهندس کریمی با اطلاع از ازدواج او شگفت زده گفت:"مرد حسابی،باز برای خودت دردسر درست کردی؟"و وقتی فهمید در خانه مادروپدرش زندگی می کنند،سوت بلندی کشید وگفت:"هیچ می غهمی چه کار داری می کنی؟تو تا کی می خواهی از مامان جانت دستور بگیری؟آخر مرد،تو خانه داری،زندگی دازی.برو سر خانه و زندگی خودت."
علی در جواب او شانه هایش را بالا انداخت و گفت:"من تا رضایت او و پدرم را باری ازدای مهشید نگیرم،نمی توانم از انها جدا شود."
"خانمت چی؟او چه نظری دارد؟"
"خوشحال نیست.به خصوص که دوران باردای را می گذراند و دلش می خواهد زندگی مستقلی داشته باشیم.اما دلیل بزرگ ترش این است که بچه ها با هم نمی سازند.مونا نمی تواند ببیند کسی جای او را می گیرد.ن=تا به حال تمام توجه ها به سوی او بود.برایش سخت است ببیند بزرگ ترهای خانه مگی و نسیم و شبنم را مورد محبت قرارا می دهند.اما به خار من تحمل می کند."
"حالا امیدی است؟مادرت نسبت به ازدای مهشید نرمشی نشان داده؟"
"هنوز که اول راه است.اما متاسفاه آذر حساسیت نشان میدهد.دلش نمی خواهداحتی اسم مهشید را ببرم."
"حق دارد.تو چنان برای مهشید تب وتاب می دهی که حسادتش تحریک می شود.زنها در هر مقام وشخصیتی باشند،دو چیز مشترکند:حسادت و دیوانگی در عشق.راستی،تو ادم خیلی عجیبی هستی.از حق و حقوق شزعی و قانونی ات تمام و کمال استفاده می کنیوالان سه زن عقدی داری.یکی دیگر هم بگیر مدیون نباشی."
خنده پر سروصدای کریمی علی را هم به خنده انداخت.او از علی پرسید:"زنت نمی گوید چرا مهشید را طلاق نمی دهی؟"
"چرا."
"حسادت می کند؟"
"موضوع فقط حسادت نیست.از چیزی دیگر هم می ترسد."
"از اینکه تو مهشید را به عنوان همسر داشته باشی و ...."
"بله.درست همین است.بارها گفته اگر قدرت داشتم،قانون چند همسری مردان را اتش می زدم."
"حق دارد.چرا مهشید را طلاق نمی دهی؟"
"می خواهم در مقام یکی از اولیای دم باشم و به عنوان همسر برای ازدای اش تلاش کنم.دلم برای نارسیس می سوزد."
"پس در خانه نقش بازی می کنی!چه نقش سختی!"
"فعلا سراسر زندگی من پر از نقشو نگارهای ناخواسته است.مهشید مگی را از دست خواهرم نجات داد و به خاطر بچه من به این سرنوشت دچار شد.نمی توان نسبت به سرنوشت بچه او بی اعتنا باشم."
"پس احساس می کنی به او مدیونی؟!"
"بله.او بچه مرا نجات داده.من هم باید او را نجات بدهم."
هفته های اول مشترک و شلوغ در خانه توران،مصادف با حالات سخت ویار آذر بود.او که سالها مستقل زندگی کرده بود،با ان حال خرابش خود را به سختی با وضعیت موجود تطبیق می داد.اما این مدارد تا جایی برایش قابل تحمل بود که علی حرف مهشید را پیش نمی کشید.به محض این که تلاش او را برای نجات مهشید حس می کرد،دگرگون می شد.تها نقطه مشتزک خودش را به سینه می زد،ولی این طور نشان میداد که به پشیبانی از توران چنان موضعی دارد.این نقطه مشتزک بین ان دو اتحادی نامقدس به وجود اورده بود.آذر زیرکانه به کینه های او دامن می زد و اتش انتقام را در دلش شعله ور می ساخت،طوری که او هر بار مطرح شدن مسئله ازادی مهشید،محکم تر از گذشته می گفت:"علی،کن از خون دختر ناکامم نمی گذرم."
آذر نگران بود.زندگی اش با علی متزلزل می دید.از قانون چند همسری رنج می برد.اگر تن به ازدواج با او داده بود،اطمینان داشت جنی هرگز یه ایران نمی اید و مهشید 15سال در زندان خواهد ماند.اما با گذشت زمان نگران تر می شد.علی شخت و پیگیر به تلاشهایش ادامه می داد.گاهی پیش روی او به توران براق می شد که"شما چطور می توانبد شب راحت سرتان را روی بالشت بگذارید و بخوابید،در حالی که نارسیس بی پناه و دلشکسته،بدون هیچ دست نوازشی،بدون هیچ امیدی با گریه می خوابد؟من میدان او در این سن وسال عهده دار پرستاری از مادربزرگ هم شده."و آذر قلبش از جا کنده می شد.البته با جوابهای قطعی و صزیح توران اندکی التیام می یافت،ولی سوظن و بدبینی ارامشش را می ربد.چنان دچار تردید و توهم بود که از خود می پرسید:از کجا معلوم است که به ملاقات مهشید نیم رود؟از کجا معلوم از مادر او عیادت نمی کند؟از کجا معلوم به نارسیس میرسد؟این افکار از درونش می جویدش،و لا انکه به دلیل عدم سازش ان چار بچه قد ونیم قد اوضاع خانه همیشه متشنج بود و ارزوی ساعتی سکوت وتنهایی در دلش حسرت شده بود،نمی خواست مستقل شوند.به پشتیبانی توران نیاز داشت.می دید علی با همه هارت و پورتهایش حرمت مادر را نگه می دارد و در نهایت از او حرف شنوی دارد.
اما این حرمت از سوی فرزین هیچ رعایت نمی شد.کاه او تا پای جنجال به پشتیبانی از مهشید می ایتاد و توران را از خود بی خود می کرد.او هم سنگ نارسیس را به سینه میزد.
علی و مهندس کریمی در شراکت جدید دو طرح دولتی گرفته بودند.مهندس کریمی با اشتیاق،شراکت مجددشان را پذیرفت.علی را در تحصیل و تخصص خود برتر و حاذق تر می دید.علاوه برا این،سرمایه گذاری او بنیه شرکت را قوی تر می کرد.
مگی در هیاهوی ان خانه و حوادث و درگیریای ناتمام شدندی اش کم کم به کنار رانده می شد.او که روزی عنصر جدانشدنی علی بود،حالا گوشه ای می ایستاد و به پرخاشها و جنگهای افلراد خانه نگاه می کرد.شبنم و مونا از او بزرگ تر بودند و هر مدافع خود را داشتند،و نسیم سوگلی آذر بود.او و شبنم مادرشان را داشتند،مادری که تمام شبانه روز با انها بود،و مونا مادربزرگ را،مادربزرگی که بیش از مادر حامی اش بود.توران مادربزرگ او هم بود،ولی مونای مادر از دست داده را مستحق محبتهای مجنونانه اش می دانست.در ان خانه هیچ کس،حتی سالار و فرزین،حق نداشتند مطیع خواسته ای مونا نباشند.تنها

R A H A
11-25-2011, 05:10 PM
صفحه ی 536 تا 543....



دارد!نمی دانید وقتی پیشش هستم چطور به من پناه می آورد.))



((چه پناهی؟مگر چه مشکلی دارد که به تو پناه می آورد؟)



((یعنی شما نمی دانید از پنج بچه ای که در خانواده مان داریم مگی تنها ترین آنهاست؟!))



((اینها بهانه است.آذر واقعا نامادری استثنائی ای است. خودت که می بینی مگی را همیشه مثل گل نگه می دارد.بهترین اتاق خانه را به او داده است.به بهترین مدرسه می رود.مگر بچه های مردم چه دارند که او ندارد؟))



((بچه های مردم آغوش پر مهر رو محبت دارند و مگی ندارد.))



((فرزین چرا پرت و پلا می گویی ؟علی ویوانه ی اوست.))



((چرا خودتان را گل می زنید؟این علی ِ دیوانه ی مگی فرصت ندارد نیم ساعتش را به طور کامل با او بگذراند.))



((یعنی تو برای چنین دلیل بی سر و تهی از ازدواج فرار می کنی؟من که سر در نمی آورم.انگار این بچه قرار است زندگی و روزگار نفر به نفر ما را سیاه کند.خدا نیامرزد آن جنی لعنتی را که این آش را در کاسه ی ما گذاشت.این بچه بلای جان همه شده!))



((چطور دلتان می آید راجع به او اینطور قضاوت کنید؟مامان شما خیلی بی انصافید.))



وقتی سر جدالهای توران باز می شدفرزین جایی جز فرار نداشت.او می دانست چطور خود را از دست مادر خلاص کند.((من تا سی و پنج سالم نشود ازدواج نمی کنم چه مگی باشد چه نباشد فرقی نمی کند..))



روزی عمو فاضل تلفن کرد و به توران گفت : ((شما که فرزین را می شناختی چرا منو جلو انداختی و کنفم کردی؟من پیش مردم آبرو دارم.به خاطر اصرارهای شما با خانواده ی گیلدا حرف زدم.))



توران مستاصل و شرمسار جواب داد: ((به خدا از روی شما شرمنده ام .باور کنید دارم از دستش دیوانه میشوم.))



سرانجام روزی که خبر رسید گیلدا ازدواج کرده فرزین نفس آسوده ای کشید.



اما توران انقدر ناراحت شد که فشار خونش از بیست هم بالاتر رفت.سالار با دیدن حال او در حالی که قرص فشار خون را با لیوانی آب به دستش می داد گفت: ((یادت باشد تو داری مونا را بزرگ می کنی.پس به فکر سلامتی ات باش.))



((می ترسم فردا یک عوضی خودش را به او بند کند و دیگر نتوانیم کاری کنیم یا سر از اعتیاد دربیاورد.))



((غصه ی روزهای نیامده را نخور.))



((کاش می توانستم مثل تو این قدر بی فکر و راحت باشم.))



((ای کاش تو هم مثل من البته به قول خودت بی فکر بودی.آن وقت نه مگی بی مادر شده بود نه مونا))



سالار با آنکه می دانست نباید توران را عصبانی کند گاه آنقدر از سرزنشها و سرکوفتهایش به تنگ می آمد که جواب دندان شکنی به وی می داد. او هم خسته شده بود اگرچه زندگی را سهل می گرفت و به اندازه ی توران در قید و بند چیزی نبود با این حال از وقتی خانوم وجدی مادر مهشید پرسان پرسان خانه ی آنها را یاد گرفته بود و در حالی که ناسیس را همراه داشت خود را به او رسانده و به پایش افتاده و آزادی دخترش را خواسته بودیک روز هم آرامش گذشته ها را نداشت.



مادر وهشید وقتی از سوی او نرمشی ندید فاضل را پیدا کرد و به سراغ وی رفت.و فاضل با چنان حُسن نیتی از برادر خواست دست از کینه بردارد و رضایت بدهد آن زن جوان از زندان خلاص شود و بالای سر دختر نوجوانش باشد که نفوذ کلامش در او اثری عمیق گذاشت طوری که واقعا دگرگون شد.



فاضل در بین طایفه مشهور به ((سفیر صلح)) بود.حسن نیت و نفوذ کلامش همیشه طرفین دعوا را و مجاب می کرد.او تصمیم گرفته و به خانم وجدی قول داده بود مهشید را نجات دهد و چنان پیگیر قضیه شد که سرانجام سالار را وادار به تسلیم کرد.اما توران از تبار دیگری بود.او در مقابل فاضل ایستاد و گفت: ((تا روزی که من نفس می کشم نمی گذارم قاتل دخترم طعم آزادی بچشد وقتی مونای من بی مادر است باید بچه ی او هم بی مادر باشد.))



سالار در حالی که هیچ امیدی به تغییر عیده ی زنش نداشت چنان تحت تاثیر گفته های فاضل و دیدن وضع رقت بار مادر مهشید و نارسیس قرار گرفته بود که از پا نمی نشست.در هر فرصتی توران سرکش را به نصیحت می گرفت. یک روز وقتی مونا خواب بود و فرزین هم در خانه نبود درد چندین ساله اش را بیرون ریخت.



((توری تو در زندگی هیچ وقت مرا ققبول نداشتی آن قدر مغرور و آنقدر خودخواه بودی که نمی گذاشتی کسی از خودش شخصیت و رای و نظری نشان بدهد.با اتکا به ثروت پدرت همه چیز را بی انکه متوجه باشی خراب می کردی.در زندگی آنقدر کوچکم می کردی که دیگر هیچکس مرا نمی دید.حتی خودت.من هم کم کم آن طوری شدم که تو می گفتی-مسئولیت نشناس خوشگذران.بی فکر.لاابالی.عیاش و خلاصه هر چی که می گفتی.اما واقعیت این نبود. من هم غرور داشتم.حمیّت داشتم.نمی توانستم زیر بار حکومت تو بروم ناچا گریز زدم.آن قدر که واقعا یک چیز دیگر یک آدم دیگر شدم و کنار کشیدم تا هر کار می خواهی بکنی.نه تو اجازه می دادی در تربیت بچه هایم دخالتی داشته باشم نه حمایتم می کردی از زیر سلطه ی پدرت بیرون بیایم و نه قبولم داشتی به خصوص وقتی پدرت مرد و میراث هنگفتی برایت گذاشت دیگر نه من که هیچ کس را قبول نداشتی اما چه شد؟نگاه کن امروز در کجای زندگی ایستاده ای؟از منم منم هایت چه حاصلی بدست آمده؟توری من دانم حالت خوب نیست می دانم حوصله ی شنیدن این حرفها را نداری ولی دلم نمی خواهد باز هم دردی به دردهایمان اضافه شود.تو باعث شدی زندگی علی از اول از هم بپاشد.آن هم چه از هم پاشیدنی که وبالش گردنگیر همه شده و تا امروز یک شب راحت سر روی بالش نگذاشته ایم .توران قبول کن دنیا مثل آینه است .همه چیز را انطور که هست نشان می دهد.اگر یادت باشد من با رفتن علی به انگلستان مخالف بودم . بچه ام را می شناختم می دانستم احساساتی و حساس است. می دانستم وقتی از خانواده دور شود احساس تنهایی و ترس و بی پناهی می کند و دسته گل به اب می دهد.اما تو قبول نداشتی.بالاخره هم دیدی که من درست می گفتم.علی از آن یکی از قربانی های تصمیمات مغرورانه و خودپسندانه ی توست.تا به حال منهم اشتباه می کردم.نباید تصمیم تو را تایید می کردم. ))



سالار این جملات را با ترس و احتیاط گفت.فکر می کرد توران با شنیدن آنها باز هم طوفان به پا می کند.باز هم او را به بی عرضگی و بی خاصیتی متهم می کند.اما دیگر برایش مهم نبود.با این پدیده آشنایی دیرینه داشت.توران عقل کل بود و او لاابالی و بی فکر و عیاش.چیز تازه ای نبود.اما گفته های اثر گذار و برنده ی فاضل کار خودش را کرده بود و نمی گذاشت از ترس شنیدن چنان سرکوفت هایی عقب نشینی کند.او که پافشاری های علی و فرزین را در آزادی مهشید از زندان ندیده گرفته بود و بی انکه از خود نظر مستقلی داشته باشد پا جای پای توران گذاشته و او را تایید کرده بود حالا چنان منقلب بود که گفته های فاضل پشت سر هم در گوشش زنگ می زد: ((داداش زندان جای کثیفی است .مردان زندان رفته به جای اصلاح شدن به صدجور فساد دیگر آلوده می شوند چه برسه به زنها.آن هم زن جوان و برو رو داری که به عنوان قاتل دربند مخصوص جنایتکاران زندانی کی شود.برادر تو چطور شب سر راحت روی بالش می گذاری؟به این پیرزن .مادر مهشید را می گویم به او رحم کن به آن دختر نوجوان به نارسیس رحم کن.فردا معلوم نیست دخترک معصوم و بی گناه سر از کجاها در آورد.))



ظهر بود صدای اذان به گوش می رسید .توران بهتر شده بود.اما اشکهایی که از گوشه ی چشمهایش سرازیر شده بود به سالار این قوت قلب را می داد که باز هم حرف بزند.احساس می کرد او را تحت تاثیر قرار داره است .با لحنی متفاوت که در آن شوق مورد قبول واقع شدن به خوبی حس می شد ادامه داد: ((توری تورا به این وقت اذان قسم می دهم بیا و رضایت بدهونمی دانم چرا تا به حال این قدر خواب بودم.))



توران لای پلک هایش را باز کرد.چشمهایش دو کاسه ی خون شده بود.از گوشه ی چشم به او نگاه کرد و آهسته و نجواگونه گفت: ((یک عمر خوردم کردی یک عمر هر وقت از بیرون آمدی دهنت بوی گند عرق می داد. سالها داماد سرخانه شدی و پیش سر و همسر خوارم کردی .عشقت شکار بود.تمام حواست پی دوست و رفیقات بود و نمی دانستی چه می کشم .چقدر جلوی پدر سینه سپر می کردم و اجازه نمی دادم پشت سرت حرفی بزند.هروقت می گفت چرا توی این خانه ای که نماز خوانده می شود بوی مشروب می آید قد علم می کردم و می گفتم دندانش درد می کند و الکل می زند.اما می دانستم همه چیز را می داند.حالا چه شده که وقت اذان برایت مقدس شده؟هزاران بار سر نماز قسمت دادم دست از دوست و رفیق بازی و مشروبخواری برداری.اما لج کردی زده بودی زیر کائنات با این خاطرات بود که علی نسبت به مشروب خواری جنی آن طور حساسیت نشان میداد. من دردش را خوب میفهمیدم .به همین دلیل خواستم نجاتش بدهم .تو هیچ قید و بندی نداشتی.))



((داشتم اما تو همه چیز را از من گرفتی.از همان اول که زندگیمان را شروع کردیم .گفتم من آنقدر غیرت و حمیّت دارم که برای زن و بچه ام خانه ای آبرومند اجاره کنم .تو گفتی خانه ی اجاره ای در شان من نیست .از همان موقع که تمام مرد های طایفه حتی بی عره ترینشان را به رخم می کشیدی همه چیز شکل دیگری شد.حتی خودم هم چیز دیگری شدم از همان وقت که اجازه ندادی اسم یکی از بچه هایمان به سلیقه ی من انتخاب شود سرخورده شدم . من نمی توانستم در خانه ای زندگی کنم که دائم دست به سینه ی صاحبخانه اش باشم .من جوان بودم اگر خردم نکرده بودی اگر حمایتم می کردی و می گذاشتی روی پای خودم بایستم و دائم سرکوفتم نمی زدی می توانستم کار کنم زحمت بکشم و زندگی مان را روز به روز بهتر کنم .مگر جه میشد چند سال اجاره نشینی می کردیم؟مگر چه می شد دست از مهمانی های پر زرق و برق برمی داشتی و با هم زندگی ساده ای را شروع می کردیم؟خلنه ی پدرت خانه نبود کاروانسرا بود.روزی نبود که بدون مهمان باشد آن هم چه مهمانهایی 1همه پشت نقاب شازده و ملک زاده فخر می فروختند و گنده گویی می کردند.من چه داشتم که به آنها بگو یم؟اصلا وصله ی آنها نبودم .من هم رفتم.رفتم آنجایی که به کسی تعظیم نکنم .خب رفقا کم نبودند.رفقایی که مثل خودم بودند.نه برتر نه کمتر قبولم داشتند.))



با آنها که بودم پشتم صاف می شد و سرم را بالا می گرفتم .از هیچ کدامشان کمتر نبودم .توری...من از پدرت بیزار بودم.حالا که فکر می کنم می بینم چه چیزهایی را تحمل کردم و دم نزدم .پدرت به من به چشم یک رعیت نگاه می کرد و تو اعتراض نمی کردی!جرئت نداشتم بچه هایم را به سلیقه ی خودم تربیت کنم . تو دست به دست او داده بودی و نمی دانستی چه بر سرم می آوری. چیزی از من ساختی که خودم نمی شناختم.نه ... نه توران تو هیچ وقت از پشت دیوار غرورت بیرون نیامدی و با خودت رو راست نشدی که بفهمی چه کرده ای هنوز هم اسیر غروری.هنوز من من می کنی.یک بار از خودت نپرسیدی چرا علی این طور زود به زود به دامن هر زنی که سر راهش می رسد پناه می بردو توری تو مادر نبودی رئیس کل بودی.فرمانده ای بودی که خیال می کردی کسانی که با تو زندگی می کنند نوکر هایت هستند.علی فنا شد.فری از دست رفت و حالا نوبت فرزین است .می بینی چطور از ازدواج می ترسد؟می بینی هیچ اعتماد به نفس ندارد؟او مگی را بهانه کرده تا از مسئولیت فرار کند.علی از شدت بی اعتماد به نفسی خودش را به پای هر زنی می اندازد و فرزین به همین دلیل از زن فرار می کند.برای فرزین زندگی من و تو عبرت شده.نمی خواهد بعد مادر اسیر زن دیگری بشود.قبول کن...سخت است.تورام الان وقتش نبود که من از ناتوانی های تو سوو استفاده کنم و عقده های گذشته را بیرون بریزم .اما نمی خواهم از این بدتر بشود.نمی خواهم آن قدر غرور داشته باشی که چند نفر را هم قربانی کنی.بیا بشکن این غرور لعنتی را بله تو ثابت کردی می توانی زندگی مهشید را تباه کنی.اما مطمئن باش هرگز نه خودمان و نه بچه هایمان روی خوش نخواهیم دید.ما فرزین را در پیش رو داریم .مونا و مگی را داریم وما....))



در اینجا صدای زنگ در بلند شد.هر دو فکر کردند موناست .او تقریا هر روز همین موقع با سرویس از مدرسه می آمد.سالار جرئتی به خود داد به صورت توران دست کشید و اشک هایش را پاک کرد.پیشانی اش را بوسید و به طرف آیفون رفت.اما صدایی که شنید صدای مونا نبود شاسی را فشار داد و به سرعت به طرف در حیاط رفت.توران متوجه ی غیر عادی بودن اوضاع شد.



راست سرجایش نشست.از پنجره آن سوی حیاط را می دید.مگی بود که خودش را به آغوش سالار انداخته بود و با صدای بلند گریه می کرد.توران سراسیمه به حیاط دوید. ((مگی چی شده؟چرا گریه می کنی؟با کی آمده ای؟))



مگی از شدت گریه قادر به حرف زدن نبود.توران خود را به او رساند.سراسیمه در آغوشش گرفت . ((حرف بزن عزیز دلم چی شده؟مگر مدرسه نرفتی؟چرا تنهایی؟چطوری آمدی اینجا؟))



سلار او را نوازش می کرد.((حرف بزن عزیزم چی شده؟با کی آمده ای؟))



مگی هق هق می کرد.((با سر.یس از مدرسه آمدم .جلوی خانه مان پیاده شدم.اما وقتی سرویس رفت سوار تاکسی شدم و آمدم اینجا.))



((تاکسی ؟تنهایی سوار تاکسی شدی؟مگر آذر جان خانه نبود؟))



((اصلا در نزدم من دیگر نمی خواهم به آنجا بروم.))



((چرا؟چی شده؟گریه نکن.تو چطور جرئت کردی تنهایی سوار تاکسی شوی؟))



به ساختمان آمدند.مگی کیفش را زمین گذاشت و خود را دوباره به آغوش توران انداخت.سرش روی سینه ی او بود و هق هق می کرد.



هنوز او آرام نشده بود که مون زنگ زد .سالار در را برایش باز کرد.او به سالن دوید تا کارنامه اش را به توران و سالار نشان بدهد.اما با دیدن مگی همانجا در آستانه ی هال ایستاد.توران مگی را در آغوش داشت و نوازشش میکرد ((مگی جان حرف بزن دیگر گریه بس است نگرانم کردی.آخر چه شده ؟با بچه ها دعوا کردی؟))



((نه.اما دیگر نمی خواهم پیش آذر جان باشم.می خواهم بیایم پیش شما.))



سالار دست مونا را گرفت و در را پشت سرش بست.مگی سکسکه می کرد.



((آذر جان مرا دوست ندارد.نمی خواهم پیشش باشم.))



مونا دستش را از دست سالار بیرون کشید .جلو رفت.توران چنان حواسش به مگی بود که از او غافل شده بود.مگی را می بوسید و نوازش می کرد .((تو هیچ وقت نگفته بودی آذر جان دوستت ندارد.چرا حالا این حرف را می زنی؟مگر چه))



..............

R A H A
11-25-2011, 06:05 PM
544 الی 549
کارت کرده ؟
من میخوام بروم پیش بابا بهش تلفن کنید بیاید و مرا ببرد .
کجا ببرد ؟ جایی که او هست به درد تو نمی خورد . جای بچه نیست
من که بچه نیستم .
مونا جلوتر آمد و خودش را به توران چسباند . موضوع کارنامه فراموشش شده و حس حسادت سربرآورده بود .
سالار گفت : توری یک تلفن به آذر بزن بگو مگی اینجاست نگران می شود .
صبر کن اول ببینم چه شده ! به خدا گیج شده ام . سردر نمی آورم .
مونا دستش را دور گردن توران انداخت . انگار می خواست مالکیتش را نسبت به او ثابت کند . سالار متوجه او بود . می دید از اینکه تمام حواس توران به مگی است ناراحت است . او مدتها بود توران را فقط از آن خود می دانست . بالاخره آن قدر خود را به او چسباند تا در آغوشش جای گرفت . مگی کنار رفت . چشمهای آبی بهاری اش سرخ شده بود و اشک از آن می جوشید . سالار دستی به صورتش کشید دیگر گریه بس است . حالا بگو چه شده ؟
توران گفت : اگر بابا بفهمد بی اجازه سوار تاکسی شده ای ناراحت می شود چطور جرئت کردی ؟
الان به بابا تلفن کنید بیاید . می خواهم با او حرف بزنم .
توران گفت : دست کم اول بگو چه شده ! مگر نیامده ای اینجا که پیش ما باشی ؟ پس ما باید بفهمیم چه اتفاقی افتاده در ضمن امروز سه شنبه است . پس فردا خودش می اید .
پس من تا بابا نیامده به خانه مان نمی روم .
مونا سرش را روی سینه توران گذاشته بود و دستهایش دور شانه های او بود . انگار زنجیرش کرده بود که فقط مال خودش باشد .
سالار به طرف تلفن رفت تا به آذر زنگ بزند . توران پرسید : می خواهی به او چه بگویی ؟
باید بگویم مگی اینجاست که نگران نشود .
پس نگو ناراحت است و گریه می کند .
سالار شماره را گرفت و آذر جواب داد : سالار پس از احوالپرسی با لحنی که مثل همیشه نبود و رگه های دلخوری در آن موج می زد گفت : تلفن کردم بگویم مگی پیش ماست .
آذر با تعجب پرسید : چه گفتید ؟ پیش شماست ؟چطور ؟از مدرسه به شما تلفن کردند او را ببرید ؟اتفاقی افتاده ؟ کاملا نگران شده بود.
سالار جواب داد : بله . از مدرسه تلفن کردند گفتند حالش خوب نیست رفتم آوردمش .
این دروغ بزرگی بود اما آذر باور کرد . گفت : حتما اول به من تلفن کرده اند من نبودم . بعد به شما زنگ زدند . رفته بودم بانک . چرا حالش بد است ؟ نگران شدم .
مگی آرام گرفته بود و به حرفهای سالار گوش میداد . سالار گفت : جای نگرانی نیست . سرش درد می کند .
شما می آوریدش خانه یا من بیایم دنبالش ؟ ساعت سه معلم فرانسه اش می آید .
نه شما نیا . خودم بعدا می آورمش . به معلمش تلفن کن بگو امروز مگی آمادگی ندارد نیاید .
اگر خیلی ناراحت است ببریمش دکتر .
باشد . اگر لازم شد می برمش . اگر علی تلفن کرد چیزی از این بابت نگو نگران می شود .
گوشی را بدهید به او ببینم چه شده ؟
سالار نگاهی به مگی انداخت . مطمئن بود او با حالی که دارد گوشی را نمی گیرد . جواب داد : الان رفته دستشویی . نگران نباش .
تا شب که می آوریدش ؟
سالار اندکی فکر کرد : شاید .
لحن سرد و متفاوت با همیشه اش آذر را کنجکاور کرد . در جواب خداحافظی او پرسید : شما یک جوری حرف می زنید . وای ... خیلی نگرانم کرده اید . شما را به خدا چه شده ؟
جای نگرانی نیست مطمئن باش . توری سلام می رساند . فعلا خداحافظی می کنم .
گوش را گذاشت . مگی آرام تر شد . سالار گفت : حالا که خیالت راحت شد بگو چه اتفاقی افتاده که این قدر ناراحتی .
آذرجان مرا دوست ندارد .تمام تقصیرها را می گذارد گردن من .
چه تقصیرهایی ؟
به حرف من گوش نمی کند . فقط به حرف شبنم و نسیم گوش میکند . نمی گذارد من مثل آنها افشین رابغل کنم .
توران با چشمانی غمزده به او نگاه می کرد . هنوز به گفته های سالار جوابی نداده بود که اوضاع دگرگون شد و مگی آمد اما قرار می شد به توصیه او از پشت دیوار غرور بیرون بیاید . و حرف بزند . می گفت : من زنی بازنده ام . او در حالی که مونا را در آغوش داشت قلبش به خاطر مگی فریاد می کشید . دلش می خواست مونا را کنار بزند و او را در آغوش بگیرد و پا به پایش گریه کند اما به وضوح در می یافت مونا چنین حقی را به او نمی دهد . چنان احاطه اش کرده بود که نمی گذاشت از آن آغوشی که می توانست به روی مگی هم گشوده باشد چیزی نصیب او شود .
سر میز ناهار سالار مگی را کنار خود نشاند و سعی کرد التیامش بدهد اما چشم مگی به دنبال آغوشی مادرانه بود همان که مونا در جستجویش سرانجام به آنچه موجود بود رضایت داده بود – آغوش مادربزرگ این آغوش گرمای حقیقی مادرش را نداشت . ولی حالا که به آن قناعت کرده بود دیگر حاضر نمی شد کسی دیگری را با خود شریک کند . هر کس که می خواهد باشد مگی که دختر دایی اش بود یا افشین که پسردایی اش محسوب می شد . توران با تمام علاقه ای که به آن پسرک شیرین داشت در حضور مونا خود را نگه می داشت و احساسش را بروز نمی داد . تجربه نشان داده بود گلو دردهای ناگهانی مونا از آنژین است و نه هیچ گونه بیماری میکروبی و ویروسی . به فراست دریافته بود بغض و حسادت راه گلوی او را می بندد . این حالت را فری هم داشت . مونا پا جای پای او گذاشته بود .
شب که فرزین به خانه آمد اوضاع بهتر شد . مگی خود را به آغوش او سپرد و گریه سر داد . عمو فرزین به آذر جان تلفن کنید و بگویید من دیگر به خانه مان نمی روم .
آنجا بود که سالار با واکنش غیر منتظره فرزین فهمید او نسبت به مگی چه احساسی دارد . واکنش او در برابر قطره های درشت اشکهای مگی بغض بود . بغضی که با همه احتیاط نتوانست از چشم سالار و توران و حتی مگی و مونا پنهانش کند . مگی به او چسبیده بود و چون جوجه ای مادر گم کرده هراسان می لرزید و به او التماس می کرد . عمو فرزین می خواهم اینجا بمانم پیش شما و مامان توری و بابا سالار .
مونا با چشمانی نگران وضع موجود را می پایید . او اتاقش را آن قدر دوست داشت که نمی خواست با هیچ کس تقسیمش کند به خصوص با مگی . البته حاضر بود دایی فرزینش را به او ببخشد ولی نمی گذاشت چیزی از توران نصیبش شود . توران مال او بود
اوضاع طوری پیش می رفت که هیچ کس به خود اجازه نمی داند مگی وحشتزده را به خانه برگرداند . او که حاضر نشده بود به هیچ کی از تلفنهای آذر جواب بدهد . با گریه از همه می خواست دیگر به مدرسه نرود تا آذر نتواند به او دسترسی داشته باشد .
روز بعد فرزین وقتی به شرکت رفت او را همراه برد . در جواب سالار و توران که می گفتند مگی باید به مدرسه برود وگرنه از درس عقب می ماند گفت : بچه سالم درس نخوانده بهتر از یک بچه درس خوانده مریض است . مگر نمی بینید چه حالی دارد ؟ باید بگذاریم دق کند؟
همه در جستجوی دلیل بزرگی بودند که مگی را از آذر رمانده بود . او را سوال پیچ می کردند . اما او نمی توانست رنجی را که از نگاه نفرت بار آذر می برد توصیف کند . هرچه بود در نگاه انزجار آلود آذر خلاصه می شد .
پوریا با دیدن مگی با تعجب از فرزین پرسید : او اینجا چه میکند .
فرزین با لبخندی تلخ جواب داد : برای خودم منشی استخدام کرده ام .
مگی نگاه نگرانش را به پوریا دوخته بود . خیال می کرد اجازه ماندنش در آنجا با اوست . پوریا به رویش لبخند زد . معنی نگاهش را دریافته بود . بایک جمله آرامش کرد : مگی رئیس ماست . نه منشی !
مگی به رویش لبخند زد از آن لبخند های آرامش بخش که انسان هنگام بر طرف شدن خطری بزرگ بر روی لبها می نشاند .
آذر منتظر پنجشنبه و آمدن علی نشد . روز بعد پس از آمدن شبنم و نسیم از مدرسه افشین را برداشت و به خانه توران رفت . کم کم دریافته بود موضوع بیماری و سردرد مگی ساختگی است . باید می فهمید چه اتفاقی افتاده . از نظر او در خانه اتفاق تازه ای نیفتاده بود . بنابراین باید در بیرون از خانه در مدرسه به دنبال علتی می گشت که مگی رابه خانه توران کشانده بود . ساعت چهار بعد اظهر بود که زنگ زد . سالار در را به رویش باز کرد امامثل همیشه خوشرو تحویلش نگرفت . توران هم مثل همیشه نبود . تعارفات برگزار شد . آذر چشم به دنبال مگی داشت . او نبود . با حالتی عصبی پرسید : مگی کجاست ؟
توران جواب داد : با فرزین رفته بیرون .
پس تکلیف مدرسه اش چه می شود ؟ امروز هم معلم فرانسه اش می آید . مگر چندبار می توانم بگویم نیاید؟!
امروز که مدرسه نرفت .
چرا ؟
توران اگر چه دل و دماغ گذشته ها را نداشت . روحیه اش هنوز همان روحیه مخاطب کش بود . با یک جمله آذر را در جا میخکوب کرد . حالا که میخت را سفت کوبیده ای می خواهی بچه را زجرکش کنی که از شرش خلاص شوی ؟
گفته او همچون سیلی محکمی برق از چشم آذر پراند . او که کارنامه اش را پیش توران روشن و درخشان می دانست چنان بهتزده بشد که فکر کرد خواب می بیند .دهانش باز مانده بود . چندبار پلک زد ناباورانه پرسید : چه گفتید ؟ نفهمیدم !
توران صدایش را پایین آورد و آهسته جواب داد : اگر به خاطر مونا نبود او را روی چشم خودم نگه می داشتم . اما مونا ...
آذر هیجانزده پرسید : نمی فهمم ! مگر چه شده ؟ چرا دو روز است همگی تان با من یک طور دیگر شده اید ؟ مگی کجاست ؟ یعنی چه ؟ چرا رک و پوست کنده نمی گویید چه شده ؟
چه کارش کرده ای که از مدرسه یکراست آمده اینجا؟
چی ؟خودش امده؟چطوری؟
سوار تاکسی شده اگر راننده تاکسی آدم ناجوری بود چه میشد ؟
باور نمی کنم . شما که گفتید حالش خوب نبوده و از مدرسه تلفن کرده اند او را ببرید .
این طوری گفتیم که تو ناراحت نشوی . آذر در آن خانه چه خبر است ؟
سرتاسر هفته علی در به در بیابانهاست . جان میکند تا تو راحت و آسوده و در ناز و نعمت زندگی کنی . خودش که از زندگی چیزی نمی فهمد آن وقت تو آن قدر عرصه را بر این بچه تنگ می کنی که از خانه فرار کند ؟ اگر علی بفهمد چه جوابی می دهی؟
آذر دستش را روی پیشانی اش گذاشت . آب دهانش را فرو داد . کلافه و عصبی پرسید : چه می گوید ؟چه کارش کرده ام ؟کی ؟کجا ؟ از چی براش کم گذاشته ام ؟
وقتی آمد اینجا قلبش داشت می ترکید . دو روز است به همه التماس میکند همین جا بماند و به خانه بر نگردد .
مثل باران اشک می ریزد .

R A H A
11-25-2011, 06:06 PM
صفحات 550 تا 559 ...

«پناه بر خدا! کو؟ کجاست؟ بگویید بیاید ببینم چه می گوید!»
«از صبح با فرزین رفته شرکت. آذر، من تا امروز به تو نازک تر از گل نگفته ام. تا وقتی در این خانه با هم زندگی می کردیم به کارت کار نداشتم. بعد هم که رفتید، باز هم نه در زندگی ات دخالت کردم، نه مادرشوهرگری درآوردم. اما انگار خرت که از پل گذشت، پوست عوض کردی!»
آذر یکمرتبه منفجر شد. «شما حرفهای دری وری او را برای من سند کرده اید و دارید بر سرم می کوبید؟ هیچ کس در آن خانه بهتر از او زندگی نمی کند. یک اتاق اختصاصی دارد. از شیر مرغ تا جان آدمیزاد برایش آماده است. ممکن است بگوید چه کار باید بکنم تا ایشان از بنده راضی باشند؟ دارم چهار تا بچۀ قد و نیم قد را اداره می کنم و صدایم درنمی آید.»
«مثلاً اگر صدایت در بیاید چه می خواهی بگویی؟»
«من هیچ وقت کاری نمی کنم که بدهکار کسی باشم. حتی شوهرم. اما این طرز برخورد شما واقعاً برایم غیرقابل تحمل است.»
«گوش کن. علی با تو ازدواج کرد، چون به مگی محبت کرده بودی. همین! موقعی که مالاریا گرفته و در بیمارستان بستری بود، طوری با او رفتار کرده بودی که علی خیال کرد برای مگی مادر می شوی.»
«من برایش مادری کرده ام. چیزی برایش کم نگذاشته ام. هیچ چیز.»
«پس چرا از خانه فرار کرد؟»
«نمی دانم. والله نمی دانم.»
«آذر، او مادر ندارد. در حال حاضر پدر هم ندارد. علی هفته ای دو روز در تهران است. حتم دارم در آن دو روز هم فرصت ندارد وقتش را صرف مگی کند.»
«چرا وقتش صرف او نمی شود؟ خوب هم می شود. شبها تا او را آن قدر ناز و نوازش نکند که خوابش ببرد، از اتاقش بیرون نمی آید. فقط مانده مگی خانم را روی سرمان بگذاریم و حلوا حلوا کنیم. در ثانی، علی فقط به خاطر مگی با من ازدواج نکرد. او مرا انتخاب کرد، چون دوستم داشت. به خاطر خودم با من ازدواج کرد.»
مونا در اتاقش کاملاً متوجه گفتگوی آنها بود. آنچه دستگیرش می شد برایش حسادت برانگیز بود. توران طوری از مگی حرف می زد و دفاع می کرد که او مضطرب می شد. وقتی آذر گفت «حالا این الم شنگه را راه انداخته اید که چه بشود؟ که او بیاید اینجا با شما زندگی کند؟» مونا مداد رنگی ای را که در دست داشت و با آن مشغول نقاشی بود روی میز رها کرد و به سالن آمد. آذر سلامش را سرسری پاسخ داد. او به سوی افشین رفت که روی مبلی کنار آذر نشسته بود، و خود را به او مشغول کرد. اما در حقیقت آمده بود از نزدیک حرف آخر را بشنود. ولی توران حرف دلخواه او را نزد. «فعلاً مگی اینجا بماند تا علی بیاید ببینم چه باید بکنم! اسم برگشتن به خانه می آید، قلبش مثل قلب گنجشک گرفتار می زند. الان بیاید تو را اینجا ببیند، سر گریه و زاری اش باز می شود.»
«یعنی من بروم؟ نه می مانم تا بیاید ببینم حرف حسابش چیست!»
توران به مونا گفت: «افشین را ببر به اتاقت با هم بازی کنید. در را هم ببند.» دلش نمی خواست مونا مستقیم در جریان گفتگوی آنها قرار بگیرد. اما او به حرفش گوش نداد و همان جا ماند.
صدای زنگ در خانه که برخاست، آذر آماده شد تا در مقابل آنچه پیش می آید جوابگو باشد. توران دکمۀ آیفون را فشار داد. اندکی بعد فرزین و مگی وارد شدند. مگی با دیدن آذر عقبگرد کرد. فرزین دستش را گرفت و نگه داشت. با آذر سلام و علیک سردی کرد. مگی دست فرزین را چسبیده بود و فشار می داد. آذر بی مقدمه خطاب به مگی پرسید: «مگی، چه شده که من خبر ندارم؟ تو با اجازۀ کی تک و تنها سوار تاکسی شده ای و آمده ای اینجا؟ چه حق داشتی همه را به دردسر بیندازی؟!»
صدای گریۀ مگی بلند شد و فرزین را منقلب کرد. «آذر خانم، شما با بچه های خودتان هم همین طور حرف می زنید؟»
«بچه های من غلط می کنند از این دردسرها راه بیندازند.» و در حالی که کاملاً عصبانی بود، خطاب به مگی گفت: «صد بار به تو گفتم تا حرف می زنند گریه راه نیندار. درست و حسابی حرفت را بزن بگو ببینم برای چه آمده ای اینجا؟»
فرزین گفته های شلاقی او را طاقت نیاورد. دست مگی را گرفت و به طبقۀ بالا برد. «تو اینجا بمان، من می روم با او صحبت کنم.» وقتی برگشت، اولین حرفش این بود: «مگی برای ما هر بچه ای نیست! برای شما هم نباید باشد.»
«او برای من هیچ فرقی با شبنم و نسیم یا افشین ندارد. نه به آنها بیشتر می رسم، نه به او. چرا نمی گذارید بیاید حرفهایش را بزند؟ حالا علی بیاید و این اوضاع را ببیند، فکر می کند من او را به صلابه کشیده ام.»
آذر قصد رفتن نداشت. می خواست آن قدر بماند تا موضوع را فیصله بدهد. اما با تمام تلاشهایش موفق نشد. دلش نمی خواست علی موضوع را به این حادی ببیند. اگرچه با تمام هارت و پورتی که نشان می داد سعی در تبرئۀ خود داشت. به رغم صدای بالایش، دست پایین گرفته بود و جلب ترحم می کرد. «خدا از اول مرا بدبخت آفریده. به هر کس محبت می کنم سزایم همین است. تمام زندگی و جوانی ام را گذاشته ام روی این چهار تا بچه. نه تفریح دارم، نه گردش، نه مهمانی، نه مسافرت. اما باز هم بدهکارم. باشد، هر طور می خواهید فکر کنید و تصمیم بگیرید. اما این رسمش نیست. هنوز یکی از شما، حتی علی، یک دستت درد نکند به من نگفته.»
او که می دید کم کم اوضاع تغییر می کند، از حربۀ زنانه اش هم استفاده کرد و با چند قطره اشک دل فرزین و توران را اندکی نرم کرد. وقتی از خانه بیرون می رفت طوری اشک می ریخت که افشین با بغض نگاهش می کرد و آمادۀ گریه بود.
مگی از پنجرۀ اتاق طبقۀ بالا رفتن او را دید. آرام گرفت. دلش می خواست آذر برود، ولی افشین را برای او بگذارد.
سرانجام با آمدن علی و فراز و نشیبهای ملال آور، کار فیصله یافت و مگی به خانه برگشت. ولی آذر زخم خورده و دل چرکین بود و بیشتر حفظ ظاهر می کرد. عمل مگی حس نفرتش را برانگیخته بود.
ماجرای فرار مگی خیلی چیزها را تغییر داد. فرزین هفته ای یک روز وقتش را به او اختصاص می داد و او را به گردش و سینما می برد، و علی روزهایی که در تهران بود بیشتر وقتش را صرف او می کرد. اما مهم تر از اینها، تحول توران بود. او در جواب سالار که پس از فیصله پیدا کردن قضیۀ مگی گفت «توری، مگی همۀ ما را دارد و باز هم هیچ کدام نمی توانیم جای مادر را برایش بگیریم و می گذارد از خانه فرار می کند. پس ببین نارسیس بی کس و کار عاقبت سر از کجاها در خواهد آورد»، با آهی سوزناک و دردمند و چشمی گریان جواب داد: «می دانم روح دختر ناکامم به عذاب می افتد، اما اول برای خدا، بعد هم به خاطر آن دختر از خون فری می گذرم.»
به این ترتیب مهشید پس از چند سال، با یک شرط از زندان آزاد شد. به شرط اینکه قبل از آزادی طلاقش را از علی بگیرد. و او با خون دل و اشک چشم به وکیلش وکالت داد تا کار طلاق را یکسره کند. اما وقتی از زندان آزاد شد و فهمید علی ازدواج کرده و صاحب یک پسر هم شده، از خشم لرزید. اگر علی در تهران بود، او بی هیچ شک و شُبهه به سراغش می رفت، ولی هیچ کس نشانی علی را به او نداد. بارها خواست به هوای دیدن او به خانۀ توران برود و به پایش بیفتد و طلب بخشش کند، ولی وکیلش با این تذکر منصرفش کرد: «توران تو را ببیند، سکته می کند. آن وقت برایت دردسر بزرگی درست می شود.»

فصل 16

گذشت ماهها و سالها زندگی فرد فرد افراد خانوادۀ تمیمی را دگرگون کرده بود. فرزندان پا به دوران نوجوانی و سپس جوانی گذاشته بودند و توران و سالار دوران سالخوردگی را طی می کردند. علی و آذر دیگر مسن شده بودند.
مگی دختر جوان و زیبایی شده بود و از طراوت می درخشید. هر چند می شد در عمق چشمانش ته نشست لایه های غمی دیرپا را به وضوح دید، گاه شادیهای گریزانی از خلال اندوه قلبش می گذشت و زیباترش می کرد. او که همیشه درگیر چند احساس تلخ بود، در انزوای غم انگیزش به نحوی بی ثمر تلاش می کرد فردیتش را که پیوسته در طول سالهای عمر مورد تهاجم پنهان و آشکار افراد خانواده قرار گرفته بود ثابت کند. این تلاش هیچ وقت انفجاری نبود و چون جریان ملایم توده ای ابر، همه چیز را در پس پرده های مهی رقیق می کشاند، بین او و دیگران همیشه فرشی از سکوت گسترده بود و دیگران درک متضادی از اعتقاداتش داشتند. با این حال درماندگی عمیق چشمهایش بر همه تأثیر می گذاشت؛ درماندگی توأم با نقص ناامیدی. او برعکس مونای جوان و شلوغ که همانند مادرش صراحت گستاخانه، تلاش هدفمند برای حادثه سازی، و خشونت ذاتی قوۀ محرکه اش بود، یافته های احساساتِ تحت اختیار درآمده اش آرزومند قلمروی مستقل و آرام و بی هیاهو بود؛ چیزی که تا آن سن، و در اوج فریبایی جوانی، از آن بی بهره بود.
در خانۀ علی چهار دختر و پسر جوان با شخصیتهای گوناگون زندگی می کردند. نسیم و شبنم که همچون او در بهار جوانی قرار داشتند از او متنفر بودند، و افشین با ضمیری صاف و ساده که سه عضو مسلط خانواده، یعنی آذر و شبنم و نسیم، بر آن نقش و نگار دلخواه خود را حک می نمودند، کورکورانه در جبهۀ آنان قرار داشت. او به روانی آب بود. هر شکلی را که دیگران به او می دادند به خود می گرفت و خیلی به سرعت به شکل مظروفش در می آمد. با این حال برای مگی حامل امیدی محتمل بود. افشین هنوز دوران نوجوانی را می گذراند. این احتمال وجود داشت که وقتی به اندازۀ کافی رشد کند و بزرگ شود و قوۀ تمیزش حق و ناحق را به درستی بشناسد، از سیطرۀ پرنفوذ آن سه عضو مسلط بیرون بیاید و هم صدای مگی شود. البته این اصل تضمین شده ای نبود. خود مگی هم می دانست. اما فکر می کرد اگر روزی افشین را برای خود داشته باشد، به محور اصلی مبدل می شود.
اعضای این خانوادۀ متضاد به طور معجزه آسایی در یک موضوع، بله فقط در یک موضوع، اتفاق نظر کامل داشتند، و آن اینکه مناقشاتشان از چشم علی پنهان بماند. قلب علی سخت بیمار بود، بیمارتر از قلب سالار و توران. اما مرگ اولویت را به سالار داد، آن هم در شب تولد بیست و دو سالگی مونا.
مرگ ناگهانی سالار خیلی از موازنه ها را به هم ریخت. به خصوص بر توران اثری ویرانگر داشت. او که هیچ وقت شوهر را در محلی از اعراب ننشانده بود، حالا در سنین سالخوردگی خلأ حضورش را چنان با تلخکامی تحمل می کرد که از کسی چون او بعید می نمود.
با مرگ سالار خیلی چیزها در هم ریخت. اما هیچ کس نفهمید چرا پوریا پس از آن واقعه این قدر از فرزین و خانواده اش کناره گرفت. او که با فرزین چون برادر بود و در کار مشترکشان کاملاً موفق بودند، پس از مرگ سالار یکباره عوض شد. البته کناره گیری اش طوری نبود که خصمانه تلقی شود، ولی همه را مات کرده بود. بارها توران از فرزین پرسیده بود: «آخر نباید ما بفهمیم چه شده که او می خواهد شراکتش را با تو به هم بزند؟» می گویند یکی از علائم پیری از دست دادن کنجکاوی است، اما در توران چنین چیزی وجود نداشت و همه چیز را با دقتی وسواس گونه پی می گرفت.
این سؤال همان قدر که برای توران مطرح بود و از آن سردرنمی آورد، فرزین را هم دچار سردرگمی کرده بود. او طی ماههای گذشته بارها با پوریا صحبت کرده و حرفهای همیشگی را تکرار کرده بود. با استیصال از او پرسیده بود :«آخر چه چیز باعث شده که این طور تغییر شخصیت بدهی؟ چند سال است تمام وقت و سرمایه مان را روی این شرکت گذاشته و موفق شده ایم. در تمام این سالها هیچ وقت با هم اختلافی پیدا نکرده ایم. آخر چه شده که من باید این طور سردر گُم و مستأصل ندانم چه اتفاقی افتاده که تو می خواهی گور این دوستی را بِکَنی؟ فکر می کردم با ارثیه ای که نصیبم می شود شرکت را توسعه می دهیم، یکی دو شعبه دیگر به آن اضافه می کنیم و از دیگران جلو می افتیم. اما تو با این وضعی که به وجود آورده ای، فلجم کرده ای.»
جواب پوریا اصلاً آن چیزی نبود که بتواند کسی را قانع کند. «فرزین، خودم هم نمی دانم چه بر سرم آمده. دلم می خواهد از این جا، از این شهر، از این مملکت بروم.»
البته در آن روز جمعه که همه برای تولد مونا آنجا جمع بودند و سالار سکته کرد و پوریا هم در اولین دقایق بعد از وقوع حادثه پس از مدتها به خانۀ فرزین آمد، اگر هر یک از اعضای خانواده خوب توجه می کرد، می فهمید او از همان روز دچار تغییر حالت شد.
آن شب توران بیست و دومین سال تولد مونا را جشن گرفته بود. مونا دختر جذاب و دلربایی شده بود و چون جواهر می درخشید، اما هنوز به مگیِ هجده نوزده ساله حسادت می ورزید. حتی همان شب تولد با او سرشاخ شده بود. او و شبنم تقریباً هم سن و سال بودند و از سالها پیش طبق قراری بر زبان نیامده دست به دست هم داده بودند تا مگی را هر قدر می توانند از چشم علی و فرزین و توران و سالار بیندازند. مگی بین سه نوۀ توران و سالار ضعیف ترین پایگاه را داشت. فقط فرزین از این قانون مستثنی بود و مگی را عاشقانه دوست داشت. علی گرفتار بود و فرزین سعی می کرد خلأهای عاطفی برادرزاده را با محبتهای بی دریغ پر کند.
پوریا از همان شب خود را از فرزین و خانواده اش کنار کشید. فرزین هنوز ازدواج نکرده بود و جز پوریا هیچ کس دلیل اصلی ای را که او را بر آن می داشت از ازدواج حذر کند نمی دانست. آذر وقتی محبهای عاشقانۀ او را نسبت به مگی می دید، گهگاه با لحنی تمسخرآمیز به علی که در هر دیدار از او می پرسید «فرزین، داری پیر می شوی. چرا ازدواج نمی کنی؟» می گفت: «غصۀ او را نخور. فرزین یک عشق دارد، آن هم مگی است. زن می خواهد چه کند؟!»
علی بارها با پوریا صحبت کرده و از او خواسته بود فرزین را به ازدواج و تشکیل خانواده تشویق کند. می دانست آنها دو جان در یک قالب هستند و فرزین پوریا را کاملاً قبول دارد. اما در چنین مواقعی پوریا فقط سر تکان می داد و می گفت: «هر وقت می خواهم از ازدواج حرف بزنم، می گوید اگر ازدواج خوب بود، تو زن و بچه هایت را در آمریکا رها نمی کردی و به اینجا نمی آمدی.»
و حالا دوستیِ این دو جانِ در یک قالب دچار چنان بحرانی شده بود که همه را نگران می کرد. گاهی فرزین جوش می آورد و از پوریا می پرسید: «چرا غرور به خرج می دهی؟ بگو دلت هوای بچه هایت را کرده. مگر این طور نیست؟ دلت می خواهد به آمریکا برگردی و در کنار آنها زندگی کنی؟»
پوریا با لحنی ملال انگیز، با لحنی که شیوۀ گفتار همیشگی اش نبود و به آن شباهت هم نداشت، جواب می داد: «هر طور می خواهی فکر کن، ولی دست از سرم بردار.»
رفتار و روحیۀ معما گونۀ او به هیچ کس اجازه ورود به ضمیر و باطنش را نمی داد. فرزین وقتی خوب فکر می کرد، می دید این تغییر روحیه درست از زمانی پیش آمد که سالار فوت کرد. اما اینکه مرگ او پوریا را این طور دگرگون کرده باشد، دلیل سست و خنده داری به نظر می رسید. دلیلی بود که اگرچه به ظاهر تقارن این دو موضوع را می رساند، هیچ نشانه ای از منطق در آن یافت نمی شد. او و پوریا با همۀ صمیمیتشان روابط خانوادگی چندانی با هم نداشتند که او تحت تأثیر مرگ سالار روحیه اش را باخته باشد. پوریا خیلی کم و به ندرت به خانۀ آنها می آمد. اکثراً فرزین به آپارتمان او می رفت و گاه شب را هم همان جا می خوابید. آپارتمانِ خلوت و دنج پوریا برای ساعتهای لذت بخش مناسب تر از هر جای دیگر بود.
با گذشت زمان و هر چه بیشتر فاصله گرفتن پوریا، فرزین حالت لجوجانه ای نسبت به او پیدا می کرد و عصبی تر و خشمگین تر می شد. با این حال هیچ فکر تلافی نمی کرد. تمام تلاشهایش بر این بود که از هر راه شده، مانع بر هم خوردن دوستی و شراکتشان شود. پوریا هیچ ادعایی در مورد شراکتشان نداشت. همه چیز را به او محول کرده بود تا با سلیقۀ خودش کار را فیصله دهد. حتی یک بار فرزین از کوره در رفت و فریاد زد: «اگر دیوانه شده ای بگو... اگر داری از پشت خنجر می زنی بگو... اگر کسی دشمنی کرده بگو. من... من آن قدر مرد هستم که واقعیت را بشنوم و قبول کنم. اما تو با این سکوت مرموزت روزگارم را سیاه کرده ای. چه مرگت است که تیشه برداشته ای و افتاده ای به جان ریشه هایی که این قدر محکمش کرده ایم؟ پوریا، با من بازی نکن. یک جو معرفت داشته باش. مرد و مردانه حرفت را بزن. به من بگو از کجا ضربه می خورم. من و تو هیچ وقت نه رقیب هم بودیم، نه سابقۀ پدرکشتگی با هم داریم. پشت و روی من یکی است. به خدا، به وجدان، به شرافتم قسم هیچ کلک و حقه ای به تو نزده ام. هیچ خیانتی نکرده ام. دلم می خواهد آن کسی را که این طور بین من و تو را گل آلود کرده بشناسم و دَمار از روزگارش دربیاورم.» اما جواب پوریا سکوت بود.
مدتها طول کشید تا فرزین به نتیجه ای رسید که هرگز حاضر نبود باورش کند. اما زمانی که به طور ناگهانی چنین حدسی زد، طوری منقلب شد که نزدیک بود بی هوش شود. اگر ساعت یک بعد از نیمه شب نبود، با غوغایی که در وجودش بر پا شده بود، همان موقع به سراغ او می رفت و همه چیز را از پرده بیرون می انداخت. ولی در آن دل شب چاره ای نداشت و محکوم بود تا صبح صبر کند. تا آن شب معنی بی خوابی و در خود آتش گرفتن و سوختن و تحمل کردن را نفهمیده بود. حتی نمی دانست شبهای بیداری چقدر دراز و زجر آور است. گویی آن شب قصد صبح شدن نداشت. بارها از رختخواب بیرون آمد، پشت پنجره رفت، با خود حرف زد، راه رفت و دوباره به سر جایش برگشت و به امید خواب چشمهایش را بر هم فشرد. اما آن فکر ویرانگر آسوده اش نگذاشت. دو سه بار هم به سر وقت تلفن رفت. می خواست سرش فریاد بزند و بگوید: «چرا نمی گویی عاشق مهشید شده ای؟ بگو و خلاصم کن، بی انصاف.» اما دستش را پس کشید. فکر کرد بهتر است سکوت کند و قضیه را همان طور سربسته نگه دارد تا مهشید از سفر سه هفته ای اش به شمال برگردد. ولی آرام و قرار نداشت. با خود می اندیشید اگر مچ او را باز کند، آن وقت چه پیش می آید؟ به اینجا که می رسید دیوانه می شد. با خود حرف می زد: وای... وقتی پوریا ببیند رازش برملا شده، وقتی متوجه شود همه چیز را فهمیده ام، چه می کند؟ رو در رویم می ایستد و دَم از عشق و عاشقی می زند؟ به پایم می افتد و التماس می کند از مهشید صرف نظر کنم؟ نه... نباید بگذارم کار به اینجا بکشد. نباید بگذارم بداند همه چیز را فهمیده ام. آن وقت من هستم که بیچاره می شود. از کدام باید صرف نظر کنم؟ مهشید؟ یا او؟ نه... من از مهشید صرف نظر نمی کنم. دیگر نمی گذارم علیِ دیگری پیدا شود و او را از من بگیرد. دیگر نمی نشینم تا عشقم را دیگری بدزدد و ببرد. نه، پوریا... نمی گذارم. وای... چه اشتباهات بزرگی کردم. نباید او را به تو معرفی می کردم. نباید با او آشنایت می کردم. نباید آن قدر ساده لوحانه می گذاشتم به او نزدیک شوی. پوریا... تو آگاهانه از وضع بغرنج من سوءاستفاده کردی. می دانی تا مادرم زنده است هرگز نمی توانم حتی نام مهشید را به زبان بیاوردم. می دانی علنی کردن ازدواجم با او در حیات مادرم غیرممکن است. پیش خودت خیال کردی شراکت را به هم می زنی و به قول خودت می گذاری از این مملکت می روی تا نفهمم چطور می خواهی او را از دستم بگیری. آخ... خدایا، چرا این قدر دیر متوجه شدم؟ چرا نفهمیدم مهشید این قدر عوض شده؟ پس آن سرکشیها و تندخوییهایش با من به خاطر پوریا بود؟ پوریا، می کُشمت. به خدا هر دوتان را می کشم!
تهاجم افکار ویرانگر نمی گذاشت یک لحظه چشم عقلش را باز کند و از خود بپرسد با چه قرائنی، با کدام دلیل و مدرک خیال می کند او مهشید را از چنگش

R A H A
11-25-2011, 06:06 PM
560 تا 561
درآورده خیالات وحشی نمی گذاشت با خود تحلیل کند که چون هیچ دلیلی برای تغییر رفتار او نیافته چنین دیو سوءظنی برای خود تراشیده است.
شب پایانی نداشت و به او فرصت می داد چنان توسن سوءظن را رها سازد که به هر دقیقه ای که او و مهشید در آپارتمان پوریا در کنار هم بودند شک کند.تفسیرهای کشنده اش از آن دقایق و صحنه ها تمامی نداشت.به خنده های آنها فکر می کرد.به نگاه هایشان.به حرفهایی که بینشان رد و بدل شده بود.برای هر کدام تعبیر و تفسیری می آفرید و لحظه به لحظه بیشتر به مرز جنون نزدیک می شد.خنده های دردناک از سر غیظش تلخ تر از طعم زهر مذاقش را می آزرد.خدایا چه ساده بودم!چرا دنبال دلایل دیگر می گشتم؟چرا نمی فهمیدم او چه ها در سر دارد؟خدایا چرا حالا که پدر مرده؟آهان فهمیدم.خیال کرده با مرگ او یکی از مخالفان سرسخت مهشید لز میدان به در شده و من می توانم با دیگری کنار بیایم.احمق...نمی دانی سرسخت ترین دشمن او مادرم است.چرا هول شده ای؟نه...تا او زنده است نمی توانم فریاد بزنم و بگویم که نمی توانم بدون مهشید زنده باشم.آره...هول شده ای.خواستی تا من کار را تمام نکرده ام دست به کار شوی.پیش خودت گفته ای شراکت را به هم می زنی قطع رابطه می کنی.بعد...وای...چرا صبح نمی شود؟
سرانجام شب زهرآگین و طولانی گذشت.سپیده سر زد.صبح شد صبخی که مثل صبحهای دیگر نبود و او شکسته تر و آشفته تر از آن بود که توران و مونا متوجه نشوند.مونا آماده بود به دانشکده برود که فرزین سر پله ها ظاهر شد.با دیدن او حیرتزده پرسید:وای دایی فرزین چرا این قدر رنگتان پریده؟
توران با شنیدن گفته او از آشپزخانه بیرون آمد.نگاهش که به فرزین افتاد هراسناک پرسید:چی شده؟چرا به این روز افتاده ای؟دیشب که رفتی بالا خوب بودی.سپس به مونا گفت:به اورزانس تلفن کن.
فرزین با صدایی خفه گفت:چرا شلوغ می کنید؟چیزی ام نیست.مونا برو دیرت می شود.
مونا بیش از آن نگران شده بود با خیال راحت برود.خب بگذارید به اورزانس زنگ بزتم.
توران خودش یه طرف تلفن رفت.فرزین مانعش شد.والله به خدا چیزی ام نیست.دیشب بد خوابیدم همین!
چرا بد خوابیدی؟حتما یک دردی داشتی!
خودتان که می دانید.پوریا حالم را گرفته.سه روز بود به شرکت نیامده بود.دیروز وقتی پای تلفن سرش داد کشیدم که این مسخره بازی چیست که درآورده ای آب پاکی را روی دستم ریخت و گفت که شراکت که زوری نمی شود.
برای همین دیشب بد خوابیدی؟خب او خیلی وقت است بامبول درآورده!از همان کوقع که پدرت فوت کرد.چیز تازه ای نیست که تو به این حال افتاده ای.
فرزین روی مبلی رها شد.زیر لب آهسته گفت:حرف این دفعه اش خنجر داشت.در قلبم فرو رفت.
وقتی از خانه خارج می شد توران گفت:گور پدرش تحفه که نیست.چرا خودت را از بین می بری؟



هنوز پیشخدمت مشغول نظافت شیشه میزها بود که او وارد شرکت شد.هیچ یک از کارمندان نیامده بودند.شماره تلفن خانه پوریا را گرفت.پس از چند زنگ انتظار او خواب آلود جواب داد بفرمایید.
تو امروز هم می خواهی مسخره بازی دربیاوری و نیایی؟
فرزین تویی؟از خواب بیدارم کردی!
امروز می آیی یا نه؟
چه فرق می کند؟
فرقش این است که اگر تو نیایی من می آیم.
خب بیا کاری داری؟
آره کار دارم خیلی زیاد!

R A H A
11-25-2011, 06:07 PM
562-565

"یکجوری حرف می زنی!"
"از خودت یاد گرفته ام."
"حوصله ندارم،دست از سرم بردار."
"من آمدم."
پوریا گوشی را گذاشت.زیر پتو جابجا شد.دلش نمی خواست از رختخواب بیرون بیاید.هنوز اثر آرامبخشی که خورده بود به خواب دعوتش می کرد.حوصله ی هیچ کس را نداشت.به خصوص فرزین را.وقتی او را می دید قلبش به تپش می افتاد.اما حالا با شنیدن صدایش هم مضطرب شده بود.از خود می پرسید:او برای چه به اینجا می آید؟به خود جواب می داد:می آید که باز اصرار کند.بازهم اصرار.به خود جواب می داد:نه،لحنش طور دیگری بود.یک ربع بعد وقتی صدای زنگ در بلند شد،اطمینان داشت کسی جز فرزین نیست.اما چنان مسافتی را نمی شد در عرض پانزده دقیقه پیمود.وقتی در را باز کرد و او را دید،با حیرت پرسید:"با هواپیما آمدی؟"
فرزین متشنج و پریشان به داخل ساختمان رفت و در را پشت سرش چنان محکم بست که آپارتمان لرزید.پوریا با تعجب براندازش کرد:"چی شده؟چرا در را بهم می کوبی؟همسایه ها خوابند."
"به درک!"
"صبر کن.پیاده شو با هم برویم.چه خبر است؟"
"تو نامردی.اگر مرد بودی می ایستادی و تکلیفمان را روشن می کردی!"
"من که همه چیز را به اختیار تو گذاشته ام.چرا سر صبحی افسار پاره کرده ای؟"
"خودت را به آن راه نزن.نامرد!می دانی از چی حرف می زنم!"
این جواب پوریا را به فکر برد.با نگاهی موشکاف و متفاوت فرزین را برانداز کرد.نوع نگاه،سکوت یکباره و تغییر خطوط چهره ی پوریا مهر تأییدی بود به آنچه از شب پیش چون هیولایی وحشتناک بر قلب فرزین نشسته و جانش را به لب رسانده بود.دیگر طاقت سرپاایستادن نداشت.صدایش برید.فضای متشنجی که تا چند لحظه پیش خانه را فرا گرفته بود،در سکوتی پر از فریاد فرو رفت.فرزین روی کاناپه افتاد.سرش را به پشتی تکیه داد.قبل از آنکه حرفی بزند.بغض گلویش را فشرد.پوریا پارچ آبی از یخچال درآورد .یک لیوان نوشید.بی آنکه آرام گرفته باشد.روبروی فرزین نشست.چهره اش در هم رفته بود و توفانی بی امان روحش را ویران می کرد.هیچ انتظار چنین روزی را نداشت.از ماهها قبل خود را کنار کشیده و در انزوا به آنچه ناگهانی و چون برق بر وجودش تاخته و زلزله وار تکانش داده بود.با درد و اندوه فکر کرده بود؛فکری که راه به جایی نمی برد جز رفتن و در خود گم شدن.می خواست آن راز توان سوز را با خود به گور ببرد.اما می دید انگار خیلی دیر شده است.بهتزده از خود می پرسید:مگر قرار نبود همه چیز پنهان بماند؟پس چطور رازمان از پرده بیرون افتاد؟هرکدام درد خود را تحمل می کردند.سرانجام فرزین سکوت دردآور را شکست."از کی شروع شد نامرد؟از کی؟چرا خفقان گرفته ای؟حرف بزن،خائن ترسو"
"اگر نامرد بودم خودم را کنار نمی کشیدم."
"روباه کثیف،کدام کنار کشیدن؟چند ماه است فیلم بازی می کنی و زجرم می دهی؟چرا نگفتی پشت پرده چه خبر است؟"
"فرزین دیگر نمی توانم توهینهایت را تحمل کنم."
"خفه شو چست فطرت،خفه شو خیانتکار."
پوریا از درون می لرزید.هرلحظه همان سؤال در ذهنش تکرار می شد مگر قرار نبود همه چیز پنهان بماند؟"پس چطور برملا شد؟"
می خواست جواب توهینهای او را بدهد که ناگهان شانه های فرزین در هق هق گریه لرزید.فریاد زد:"به خدا نابودت می کنم.کاری می کنم که آرزوی مرگ بکنی."
"همین الان هم آرزوی مرگ دارم."
"نه،اینجوری نه!خیلی زرنگی!به همین راحتی می خواهی خلاص شوی؟به همین آسانی...؟کور خوانده ای.زجر کشت می کنم.تو...تو،رفیق شفیق من...دوست بچگیهایم.همکلاسی قدیم و شریک مال و دار و ندار امروزم،از پشت به من خنجر زدی.نامرد،اعتقاد من به تو مثل اعتقاد به خدا خلل ناپذیر بود.بگو...بگو تا کجا پیش رفته ای؟بگو.می خواهم بدانم با چه جانوری طرف بوده ام.می خواهم به ساده لوحی خودم غش غش بخندم.بگو رذل خائن."
"فرزین دهنت را ببند.نگذار آنچه نباید پیش بیاید."
فرزین یکبار از جا برخاست و به سوی او حمله برد.دستش را مشت کرد و با ضرب به دهان او کوبید و آن را پرخون کرد.پوریا در حالیکه سعی مر کرد در برابر ضربات او جاخالی بدهد،در فرصتی کوتاه از روی مبلی که در آن فرورفته بود برخاست.مچ دست فرزین را در هوا گرفت و مانع ضربات بعدی شد.فریاد زد:"دیوانه،بنشین مثل آدم خرف بزنیم.وحشی .مگر در جنگل بزرک شده ای ؟!!"
خونی که از دهان و بینی اش می چکید ،پیراهن و شلوارش را خون آلود کرده بود.فرزین فریاد زد:"بنشینم با تو حرف بزنم؟خائن،از حرف زدن با تو ننگ دارم."
پوریا به طرف دستشویی رفت.می خواست خونها را بشوید.اما فرزین بار دیگر به طرفش حمله برد و چنان به دیوار کوبیدش که صدای ناله اش درآمد.دیگر نتوانست خود را نگه دارد.با یک دست یقه ی فرزین را چسبید و دست دیگرش را مشت کرد و بالا برد.اما نتوانست بر صورت او فرود بیاورد.لحظه ای به چشمان آتش خیز او نگاه کرد.دستش را پایین آورد.به عقب هلش داد.اما فرزین دست بردار نبود.پوریا فریاد زد:"فرزین،نگذار از این بدتر شود.خیلی وقت است می خواهم از اینجا بروم.می خواستم تکلیف شرکت روشن شود و بروم گورم را گم کنم.اما خودت طفره رفتی.من الان نباید اینجا باشم.باید یک گورستانی رفته باشم که هیچ کس نام و نشانی از من نداشته باشد."
"خودم گورت را گم می کنم.هردوتان را می کشم."
"بزن.بکش.هر کاری می خواهی بکن.اما به او کاری نداشته باش.او گناهی ندارد."
این جمله چون تیر بر قلب فرزین نشست .دوباره خواست حمله کند.پوریا نعره زد:"دیگر جلو نیا.تابحال خودم را نگه داشتم.اما داری کاری می کنی که همه چیز را زیر پا بگذارم.می گویند وقتی لگد زدی منتظر سیلی باش."
صدای غرش رعدآسای فرزیین ساختمان را لرزاند:"بگو ببینم تا کجا پیش رفته ای،بی وجدان!بگو دزد ناموس."
پوریا به وضوح می لرزید.دندانهایش به بهم فشرد و گفت:"از خانه ی من برو بیرون.برو هر غلطی دلت می خواهد بکن.برو.تو چه می دانی بر من چه می گذرد؟"صدایش در کشاکش بغض پیچید و خاموش شد.فرزین پایش را بلند کرد و محکم به زمین کوبید.بی جواب از ساختمان بیرون رفت و در را به شدت بهم زد.پوریا روبروی آینه به دیوار تکیه دادوهنوز خون تازه از دهانش بیرون می آمد.با درد توان سوز نالید:"از کجا فهمید؟کسی که خبر نداشت.خدایا،چه کنم؟اصلا حرف حسابش چیست؟من می ایستم و مقاومت می کنم.وقتی او مرا می خواهد،وقتی دوستم دارد،چرا نباید مال من باشد؟با تکرار این جملات نیرویی تازه گرفت.بی آنکه خونها را بشوید دهانش را با پشت دست پاک کرد و بطرف تلفن رفت.به ساعت نگاه کرد.هنوز خیلی زود بود.اما دیگر طاقت نداشت صبر کند.گوشی را برداشت و شماره گرفت.با اولین زنگ گوشی برداشته شد.صدای نرم و خوش آهنگ مگی در گوشی پیچید."بله؟"
قلب پوریا رو به انفجار بود.مثل همیشه لحظه ای مکث کرد تا هیجانش را مهار کند.مگی به این مکث کوتاه عادت داشت.با اشتیاق گفت:"سلام پوریا.خودتی؟"
صدای مگی آرام و بی تشویش بود.اما صدای پوریا می لرزید."سلام.نازنینم."
مگی با همان اولین جمله فهمید او مثل همیشه نیست.با تعجب پرسید:

R A H A
11-25-2011, 06:08 PM
صفحات 566 تا 575 ...

«پوریا، چرا این جوری حرف می زنی؟»
«مگی، همه چیز برملا شده. همه چیز خراب و ویران شده!»
«چی؟ نمی فهمم! تو از چی حرف می زنی؟»
«تو راجع به من با کی حرف زده ای؟»
«من؟ با هیچ کس! مگر چه شده؟»
«پس او از کجا فهمیده؟»
«کی؟ سر در نمی آورم! زود باش درست بگو چه خبر شده؟»
«فرزین فهمیده. همه چیز را فهمیده. تو به کی اعتماد کرده ای و حرف زده ای؟ مگر نگفته بودم موضوع باید فعلاً مسکوت بماند تا من تکلیف شرکت را روشن کنم؟ مگی، با کی حرف زده ای؟»
مگی بهتزده جواب داد: «باور کن من با هیچ کس حرفی نزده ام.»
«نکند کار شبنم یا نسیم باشد؟»
«نه، اطمینان داشته باش. آنها هیچ چیز نمی دانند.»
«با مونا حرف زده ای؟»
«نه، نه، نه. حالا بگو چه شده؟ از کجا فهمیدی که فرزین می داند؟»
«همین الان از اینجا رفت. حتماً در راه است و به سراغ تو می آید.»
«درست تعریف کن. چه گفت؟ چرا صبح به این زودی!؟»
«باید ببینی چه به روزم آورده!»
مگی جیغ کوتاهی کشید. «چه کارت کرده؟ آخ، خدایا... بگو چه بلایی سرت آمده؟»
«دیوانه شده بود. حالی اش نبود. اگر اسلحه داشت، مرا کشته بود. مگی، درِ اتاقت را از تو قفل کن. اگر آمد، نگذار به تو نزدیک شود. حال طبیعی ندارد.»
«با تو چه کرده؟»
«هیچی! مواظب خودت باش. بلافاصله که رسید به من تلفن کن خودم را برسانم.»
«من می خواهم بیایم پیشت. اینجا نمی مانم.»
«نه، تو همان جا باش. باید صبر کنیم ببینیم چه تصمیمی دارد.»
«من که به تو گفتم بگذار همه چیز را بگوییم. اما تو حاضری نبودی. پوریا، دیگر نمی توانم اینجا بند شوم. می خواهم ببینمت.»
«نباید کار را از این خراب تر کنیم. مگی، من همیشه می گفتم علاقۀ او به تو غیرعادی است. علاقه اش علاقۀ عمو و برادرزاده نیست. حالا باور کردی؟ نمی دانی چطور به خیانت متهمم کرد.»
«با تو گلاویز شد؟»
«تمام صورتم خون آلود است.»
مگی وحشتزده گفت: «او چه کاره است که روی تو دست بلند کند؟ پوریا، دیگر نمی توانم تحمل کنم. الان می آیم آنجا.»
«ساعت چند دانشکده داری؟»
«ساعت ده.»
«از خانه بیرون نیا. او پلنگ زخم خورده است. می ترسم آسیبی به تو برساند.»
«دیگر نمی توانم تحمل کنم. بگذار همه بفهمند. دیگر از کسی نمی ترسم. نه از بابا، نه عمو فرزین، و نه هیچ کس دیگر!»
«دلم نمی خواست به این زودی موضوع آشکار شود. پدربزرگت، تازه فوت کرده. احساسات همه به خاطر او جریحه دار است. وای... مگی، تو با من چه کرده ای که روز و شبم را نمی فهمم؟ آخر این چه آتشی بود که به جانم انداختی؟ ما مثل پدر و دختر می مانیم. چطور می توانم پیش آنها دَم از عشقت بزنم؟! مسخره ام می کنند. رسوایی به بار می آید.»
«من دوستت دارم. از رسوایی هم نمی ترسم.»
«آرام حرف بزن. ممکن است صدایت را بشنوند.»
«همین الان باید ببینمت. او چه حق داشت با تو این طور رفتار کند؟»
«خواهش می کنم شتابزده کاری نکن. بگذارد ببینم چه باید بکنیم. مگی، کاش آن روز، روز فوت پدربزرگت، به آنجا نیامده و بعد از سالها تو را ندیده بودم. کاش تو آنجا نبودی و آن چشمهای بهاری ات در نگاهم گره نمی خورد. کاش به سراغم نمی آمدی و می گذاشتی آن آتش در نطفه خفه شود. مگی، ما به هم نمی خوریم. من بیش از دو برابر تو سن دارم. به فرزین حق می دهم که دیوانه شود. آخر... چطور با پدرت رو به رو شوم؟»
«چقدر می خواهی این حرفها را تکرار کنی و عذابم بدهی؟»
«آن روز فقط از معصومیت و رنگ چشمهایت شناختمت. باور نمی کردم این دختر افسونگر همان مگی کوچولو باشد که چند سال پیش دست در دست فرزین به شرکت آمد. یادم می آید آن روز فرزین گفت تو از راه مدرسه فرار کرده و به خانۀ آنها رفته بودی. همان روز، جادویی در چشمهای هراسان و معصومت دیدم که هرگز از یادم نرفت. به خاطر دارم ظرف دو سه روز مشکل تو فیصله پیدا کرد و به خانه تان برگشتی، و من دیگر تو را ندیدم. شاید اگر در خانۀ مادربزرگت با فرزین زندگی می کردی، طی سالهای گذشته می دیدمت. اما نه من زیاد به خانۀ مادربزرگت می رفتم، و نه زمانی که گه گاه آنجا بودم، مصادف با بودن تو در آنجا می شد. اصلاً نفهمیدم چطور بزرگ شدی. فقط می دانستم فرزین دیوانه وار دوستت دارد. اما آن روز خبردار شدم پدربزرگت سکته کرده و از دنیا رفته بلافاصله خودم را رساندم. در همان گیر و دار تو همراه پدرت و آذر آمدی. مگی، چه سِحری در چشمهایت بود که مرا جادو کرد، نمی دانم.»
«همان سحری که در نگاه تو بود.»
«بارها شنیده بودم عشق با گره خوردن دو نگاه و با یک ضربه آغاز می شود. اما باور نداشتم. خیال می کردم این حرفها مال قصه های توی کتابهاست. تا شب هفت پدربزرگت تقریباً هر روز می دیدمت و گیج و مبهوت نمی دانستم چه بر سرم آمده که آن طور بی قرار و طاقت شده ام. قضیه برایم چنان دور از تصور و دور از دسترس بود که خیال می کردم همه چیز را خواب می بینم، و در آن خواب هولناک به خودم می خندیدم و می گفتم او فقط نوزده سال دارد و تو بیست سال از او بزرگ تری. اما تو با تلفن غیرمنتظره و غیرمترقبۀ آن شبت چنان عرض و طول و عمق وجودم را لرزاندی که خیال کردم زلزله تکانم می دهد. یادت هست آن شب که درست دو ماه از فوت پدربزرگت گذشته بود، با تلفنت چطور گیج و منگ شده بودم؟ یادت هست چه گفتی و با چه کلامی شروع کردی؟»
«بله، یادم هست. گفتم من شما را دوست دارم. و یادم هست تو چنان خونسرد و بی احساس صحبت کردی که خیال کردم حرف مرا نشنیده ای. به جای اینکه جوابم را بدهی، حال بابا و بقیه را پرسیدی.»
«گیج شده بودم. می خواستم بدانم این کسی که تلفن را برداشته و بی هیچ ادا و اصولی که مخصوص دختران و زنان است از عشق می گوید، همان مگی ای است که پدرش علی و عمویش فرزین است؟ می خواستم ببینم تلفن کننده مرا با کس دیگری اشتباه نگرفته؟ آخر چطور می توانستم باور کنم صدای قلبم را شنیده ای و به آن زودی جواب می دهی؟»
«و تو چقدر اذیتم کردی. چقدر تحقیرم کردی! چقدر لحنت تمسخرآمیز و پدرانه بود. یادم می آید خونسرد و بی احساس گفتی: «دخترهای جوان گاهی دستخوش احساسات تند و زودگذر می شوند و به اولین مرد سر راهشان علاقه پیدا می کنند.» وای که چقدر از این حرف ناراحت شدم و خجالت کشیدم!»
«آخر باورکردنی نبود. هنوز هم گاهی فکر می کنم خواب می بینم. آن هم خوابی ترسناک؛ ترس از رسوا و مسخره شدن، ترس از تحمل نگاههای سرزنش بار و حرفهای توهین آمیز. اما باور نمی کردم این ترسها به این زودی گریبانم را بگیرد. ولی امروز فرزین یک شمه از آن را نشانم داد. حالا همه جا گوش به گوش و دهان به دهان می پیچید که پوریای سی و نه ساله عاشق مگی نوزده ساله شده. پیری و معرکه گیری! خودت مجسم کن چه رسوایی به بار می آید. همه خیال می کنند گولت زده ام و قصد سوءاستفاده داشته ام. خیال می کنند فریبت داده ام.»
«این حرفها را بارها زده ای. اما می دانی این چیزهایی است که خودت می گویی و خودت می شنوی. در من هیچ اثری ندارد. من تا یک ساعت دیگر می آیم آنجا.»
«نیا... خواهش می کنم نیا. احتیاج دارم تنها باشم. الان در وضعیتی هستم که با دیدنم ناراحت می شوی. می دانم فرزین برمی گردد. این دفعه دیگر ساکت نمی نشینم. مثل خودش می شوم. نمی خواهم وقتی می آید، تو اینجا باشی.»
«من اول حرفهایم را با او می زنم، بعد می آیم.»
«چه کار می خواهی بکنی؟»
«الان به تلفن همراهش زنگ می زنم و تکلیف را روشن می کنم.»
«مگی، این کار را نکن. او خیلی عصبانی است. اوضاع بدتر می شود. صبر داشته باش. بگذار ببینم اقدام بعدی اش چیست.»
«هر چه می خواهد باشد. حالا که همه چیز برملا شده، باید قبل از اینکه او باز هم به خودش اجازۀ این کارها را بدهد، من حرفهایم را بزنم.»
«چه می خواهی بگویی؟ او به حرف تو گوش نمی کند.»
«به او، و به هر کس بخواهد حرف بزند، می گویم دوستش دارم و می خواهم با او ازدواج کنم.»
«هیچ کس حرفهایت را جدی نمی گیرد. می گویند مگی بچه است و گول شیادی مثل پوریا را خورده.»
«گفته هایشان هیچ اهمیتی برایم ندارد. پوریا... نکند به خاطر آنها ترکم کنی؟ پوریا... من...» صدایش را بغض لرزاند. گفت: «اگر ترکم کنی، خودم را می کُشم.»
«مگی... مگی، گریه نکن. به خدا نمی توانم تحمل کنم. گریه ات ویرانم می کند.»
«بگو هیچ وقت ترکم نمی کنی! بگو دوستم داری. بگو...»
«دوستت دارم. حتی اگر روزی تو ترکم کنی.»
«من؟»
«تو خیلی جوانی. روزی که جوانی و زیبایی ات تکمیل شود، من پیرمرد شده ام.»
مگی ناله کرد «دیگر این حرفها را نزن. بس که شنیده ام خسته شده ام. من می آیم آنجا.»
«دانشکده ات چه می شود؟ امروز درس داری!»
«هرچه می خواهد بشود. خداحافظ.»
گوشی در دست پوریا مانده بود. باید برمی خاست، خونهای دست و صورتش را می شست و لباس عوض می کرد با این وضعیت مگی خیلی می ترسد. صدای گوشخراش سوت تلفن برخاست. گوشی را روی دستگاه گذاشت. سنگین و کرخت از جا بلند شد و به دستشویی رفت.
مگی اشکهایش را پاک کرد. شمارۀ تلفن همراه فرزین را گرفت. خدا کند آنتن بدهد. ارتباط برقرار شد و صدای زنگ در گوشی پیچید. اما فرزین جواب نداد. شماره را دوباره گرفت. باز همان وضعیت تکرار شد. دلشوره و نگرانی وجودش را فرا گرفته بود. دیگر نمی توانست تحمل کند. می خواست هر طور شده او را پیدا کند و سرش فریاد بزند و بگوید چه حقی داشتی دست روی او بلند کنی؟ می خواست فریاد بکشد من دوستش دارم و بدون او زنده نمی مانم.
تلفن ناامیدش کرد. تأخیر را جایز ندانست. با سرعت لباس پوشید و از اتاق خارج شد. صدای بلند نفسهای منظم آذر مطمئنش کرد که خواب است و هیچ یک از حرفهای او را نشنیده است. علی نبود. طرح بزرگی را در استان گیلان به صورت کنترات گرفته بود و فقط شبهای جمعه به تهران می آمد. شبنم و نسیم صبح زود از خانه بیرون رفته بودند تا به موقع به محل کارشان برسند. افشین هم به دبیرستان رفته بود. شتابزده از خانه خارج شد. تا با فرزین رو به رو نمی شد، نمی توانست به سراغ پوریا برود.
به رانندۀ تاکسی نشانی محل کار فرزین را داد و ملتهب و آشفته به آنچه باید می گفت فکر کرد. می دانست حرفهایی که به فرزین خواهد گفت به مراتب آسان تر از حرفهایی است که باید به علی بگوید. به توفانها و آشوبهایی که پیش رو داشت، به توهینها و تمسخرها فکر کرد. از آنچه می شنید ناراحت نبود. ناراحتی اش به خاطر زخمهایی بود که پوریا باید تحمل می کرد.
در طول راه به فرزین فکر کرد. به محبتها و فداکاریهایش. به یادش آمد هر وقت او را با خود بیرون می برد، با چه توجه آرام و پر لطفی ستایشش می کرد و درهای امید به آینده را به رویش می گشود. به خصوص این اواخر که مرگ پدربزرگ خُردش کرده بود. فرزین این همه را می فهمید و سعی می کرد نگذارد او لطمه بخورد. فکر کرد چند شب قبل بود که با هم بیرون رفتند و او هنوز برای سالار، پدربزرگی که عاشقانه دوستش داشت، اشک می ریخت. فرزین گفته بود: «مگی، چرا ناراحتی؟ پیرها می روند. آینده مال توست!» و او جواب داده بود: «بودن در این دنیای بی اعتبار چه لطفی دارد؟ حالا فکر می کنم رستگاری مرگ لذت بخش تر از زندگی است؟» و فرزین اعتراض آمیز گفته بود: «نه، تو نباید از مرگ حرف بزنی. مرگ پیش وقار فطری تو، خودش را خیلی حقیر می بیند. وقار تو را همیشه ستایش کرده ام.» مگی گفته بود: «من هم عدالت آسمانی شما را ستایش می کنم.» فرزین پاسخ داده بود: «مگی، تو مثل خورشید صادقی و مثل باران پاک. ضایعات حوادث زندگی تبار نجیبت را ضایع نکرده.»
هنوز غرق افکارش بود که رسید. کرایۀ تاکسی را پرداخت و با سرعت پیاده شد. از دربان سراغ فرزین را گرفت. او گفت هنوز نیامده است. مگی پرسید: «کی می آیند؟»
«هر روز این موقع آمده بودند. امروز دیر کرده اند.»
«پس در اتاقشان می نشینم تا بیایند.»
«درِ اتاقشان قفل است. کلید هم پیش خودشان است.»
مگی کلافه بود. به ساعت نگاه کرد. عقربه ها به سرعت جلو رفته بودند. آشفته و بی قرار در راهرو شروع به قدم زدن کرد. حال طبیعی نداشت. بیشتر نگران پاسخگویی به علی بود تا فرزین. علی طبق معمول سه روز دیگر می آمد. فکر کرد در این سه روز باید با همه صحبت کنم- فرزین، توران، آذر و دایی فرهنگ. بیش از نیم ساعت آنجا ماند و لحظه به لحظه به در ورودی نگاه کرد تا فرزین بیاید. اما از او خبری نشد. دیگر تاب و تحمل انتظار کشیدن نداشت. از همان جا دوباره شمارۀ تلفن همراه او را گرفت. زنگ خورد، ولی کسی جواب نداد. تصمیم گرفت به توران تلفن کند و سراغ او را بگیرد. تلفن کرد. مونا گوشی را برداشت. سراغ فرزین را گرفت. پاسخ مونا عجیب بود. «دایی فرزین نیم ساعت پیش تلفن کرد و گفت برایش سفری پیش آمده و باید به شمال برود.»
«شمال؟ رفته شمال؟»
«خب آره! چرا تعجب کردی؟»
«مامان توری هست؟»
«نه. صبح زود رفت آزمایشگاه. مگی، انگار ناراحتی! اتفاقی افتاده؟»
«نه.»
«پس چرا این طوری نفس نفس می زنی؟ انگار خبری شده!»
مگی با گفتن «نه» خداحافظی کرد و گوشی را گذاشت. از آنجا بیرون رفت. مطمئن شد فرزین به شمال رفته تا همه چیز را به علی بگوید. از درون لرزید. جلوی اولین تاکسی را گرفت و سوار شد. نشانی خانۀ پوریا را داد.
دقایقی بعد پوریا مشتاق و بی قرار و آتشین در را به رویش باز کرد. مگی با دیدن صورت کبود او گریه کنان گفت: «چرا اجازه دادی دستش را به رویت دراز کند؟ چرا؟ آخر او چه حق داشت تو را به این روز بیندازد؟»
پوریا چشمها را بسته بود. یک چیز را همان موقع فهمید- اگر مگی را از او بگیرند می میرد.
دقایق اشتیاق و شور طولانی شد. سرانجام مگی با چشمانی اشک آلود نگاه در چشم خیسش دوخت. «پوریا، بیا فرار کنیم.»
پوریا لبخند تلخی زد و جواب داد: «کجا برویم؟»
«هر جا غیر از اینجا. تو به من یک قول داده ای. یادت هست؟ گفتی به عنوان هدیۀ عروسی مادرم را پیدا می کنی!»
«آره مگی. قولم را کاملاً به یاد دارم. اما حالا می گویم اگر با من ازدواج هم نکنی، او را برایت پیدا می کنم.»
مگی در حالی که زخمهای صورت او را پانسمان می کرد، با هق هق گفت: «پوریا، بیا برویم. تو که مقیم آمریکا هستی. من هم گذرنامۀ انگلیسی دارم. بیا تا دیر نشده، تا بابا نیامده، برویم. می ترسم هیچ وقت نتوانم مادرم را پیدا کنم.»
«نه، مگی. این کار درست نیست. نمی خواهم کسی فکر کند تو را با وعدۀ پیدا کردن مادرت گول زده ام.»
«هر چه می خواهند بگویند. چه فرق می کند؟ من تو را دوست دارم. من هستم که می خواهم برای همیشه با تو باشم. می خواهم مادرم را پیدا کنم و بگویم تو که مرا دوست نداشتی، چرا گذاشتی به دنیا بیایم؟ چرا هیچ وقت به سراغم نیامدی؟ چرا پدرم را از خانه بیرون کردی و مرا به دستش دادی و گفتی تو بَربَر هستی و دیگر نمی خواهم نه تو و نه بچه ات را ببینم؟ پوریا، مادرم در تمام این سالها حتی یک کارت برای روز تولدم نفرستاد. او شماره تلفن و نشانی بابا را در ایران می دانست. از روزی که پدرم مرا به ایران آورد، یک تلفن نکرد ببیند مگی زنده است یا مرده! می خواهم او را پیدا کنم و سرش فریاد بزنم تو چطور مادری هستی؟»
«با این فکرها خودت را آزار نده، عزیزم. مردم انگلیس به خونسردی معروفند.»
«می خواهم او را ببینم و بپرسم تو چطور توانستی من و پدرم را از خانه بیرون کنی؟ هم بابا، هم مامان توری، همیشه گفته اند او مرا دوست نداشت، چون دورگه بودم. می خواهم به او بگویم مگر وقتی با بابا ازدواج می کردی، نمی دانستی او شرقی است؟ پس چرا قبول کردی بچه دار شوی؟»
«هم پدرت، هم مامان توری اشتباه کردند که چنین وقایعی را برایت گفتند و برای همیشه روحت را آزرده کردند.»
«نه. خوب شد گفتند، وگرنه خیال می کردم بابا او را دوست نداشته. یادم می آید وقتی خیلی کوچک بودم، عمه فری می گفت مادرت زن بدجنس و بدی بود. من می خواهم به مادرم بگویم اگر از بابا بدت می آمد، چرا از من متنفر بودی؟ من چه گناهی کرده بودم؟ پوریا... تو نمی دانی چقدر زجر کشیده ام. نمی دانی وقتی می دیدم آذر جان دائم به فکر نسیم و شبنم و افشین است چقدر رنج می بردم. آذرجان بابا را دوست داشت، اما دختر او را نمی خواست. به زور نشان می داد مرا هم دوست دارد.»
«مگی، تو نباید به پیدا شدن مادرت زیاد امیدوار باشی. ممکن است به جایی دیگر رفته باشد، به یک مملکت دیگر، و هیچ کس هم از او اطلاعی نداشته باشد. تو بیش از حد امیدواری!»
«ما باید تمام دنیا را بگردیم و رد و نشانه اش را پیدا کنیم. خدا کند نمرده باشد تا من حرفهایم را به او بزنم. بگویم هیچ وقت نمی بخشمت. بگویم تو خیلی بی رحم بودی که من و پدرم را از خانه بیرون کردی. به محض اینکه او را ببینم سرش فریاد می کشم و می گویم تو چطور مادری بودی که در تمام عمرم یک نامه یا یک کارت برایم نفرستادی؟ مگر من بچۀ تو نبودم؟ پوریا... بابا یک کیف سیاه بزرگ دارد که هیچ وقت درش را باز نمی کند. می دانم در آن چیزهایی راجع به مادرم هست. سالهاست آرزو دارم بدانم در آن کیف چیست. کاش بابا اجازه داده بود به جای زبان فرانسه، انگلیسی یاد بگیرم تا بتوانم روزی که مادرم را پیدا کردم، با او راحت حرف بزنم.»
«مگی، گریه نکن. طاقت ندارم، عزیزم. بگو ببینم، فرزین را دیدی؟»
«نه، نبود. به خانه تلفن کردم، مونا گفت نیم ساعت پیش خبر داده که می رود شمال.»
پوریا وحشتزده گفت: «حتماً رفته سراغ پدرت.»
«آره. رفته بابا را خبر کند. خدایا... چرا این طور شد؟ ما باید تا دیر نشده از ایران برویم.»
«نه، باید با شهامت بایستیم. فرار کار درستی نیست. به خصوص فرار من و تو. هیچ کس نمی گوید مگی چنین خواستی داشته. می گویند پوریا او را گول زده.»
«من همین جا می مانم و از پیش تو نمی روم. نمی گذارم بابا بیاید و همان کاری را که عمو فرزین کرد بکند.»
«مگی، از این کار بوی خون می آید. پدرت دیوانۀ توست. همیشه فرزین می گفت هیچ پدری را ندیده که این طور به دخترش وابسته باشد.»
«عمو فرزین دروغ می گوید. بابا مرا دوست نداشت و ندارد! تا وقتی با آذر جان ازدواج نکرده بود، دوستم داشت. اما از آن به بعد دیگر به فکر من نبود.»
«او خیلی برای تو مرارت کشیده. نباید خُردش کنی. او عاشقانه دوستت دارد.»

R A H A
11-25-2011, 06:09 PM
576 تا 585

پوریا با التماس نگاهش می کرد. مگی برایش بلور شکننده، برلیان درخشان، و خورشید تابان بود. او گریه می کرد و گریه اش قلب پوریا را به درد می آورد.
« مگی، به من فرصت بده تا موانع را برطرف کنم. »
مگی هراسان پرسید:« می خوای بیرونم کنی؟ »
« من می پرستمت. چطور می توانم بیرونت کنم؟ مگر می توان جان را از بدن بیرون کرد و زنده ماند؟ اما عزیزم، می خواهم اوضاع بیش از این متشنج نشود. باید منتظر بمانیم و ببینیم فرزین چه دسته گلی به آب می دهد. او آنقدر عصبانی و دیوانه شده بود که حاضر نشد صبر کند تا پدرت آخر هفته بیاید. بعد از دیدن من بلافاصله راه افتاده رفته شمال. با آن وضعی که من در او دیدم، مطمئنم طوری مسائل را به پدرت می گوید که او را هم مثل خودش دیوانه کند. ما نباید با یک اشتباه اوضاع را از آن چه هست بدتر کنیم. تو که نمی توانی خودت را از آن ها پنهان کنی. چند ساعت از وقت خانه رفتنت بگذرد، همه دلواپس می شوند و دنبالت می گردند. »
« بله. دنبالم می گردند تا پیدایم کنند و هر کار دلشان خواست بکنند. »
« مگی، اشک نریز. طاقت دیدن اشک هایت را ندارم. پس به خانواده ات خبر بده که به خانه نمی روی! »
« اگر پرسیدند کجا هستم، چه بگویم؟ »
« نمی دانم. مغزم قفل شده. »
« من فقط به مامان توری می گویم. به آذرجان بگویم، آتش بابا را تیزتر می کند. »
« پس تلفن کن. »
« نمی توانم. حالا نمی توانم. »
« وای ... خدایا! عجب رسوایی ای! »
فرزین دیوانه وار می راند. سرعتش سرسام آور بود. باید همان روز مهشید را می دید و انتقامش را می گرفت. غرق دنیای سیاه خود، زیبایی های جاده را که همیشه برایش فریبنده بود نمی دید. از وقتی مهشید از زندان آزاد شده بود و علی طلاقش داده بود، بارها با هم از این جاده عبور کرده و به چالوس رفته بودند. مهشید عاشق شمال بود و هر از گاه همراه او، و یا اگر او گرفتار کار بود همراه نارسیس و دو سه نفر از دوستانش، چند روزی به شمال می رفت. دوستش مهری ویلایی زیبا داشت و با اصرار سالی چند بار جمع زنانه شان را به آن جا می کشید.
فرزین در پیج و تاب جاده، معجزه آسا و به طور اتفاقی از خطرها می گریخت. چشمش به جاده بود، ولی جز مهشید هیچ چیز نمی دید. گاه فریاد می زد، گاه ناله می کرد. مهشید، تو مرا کشتی. ای خائن، هم تو، هم آن پوریای نامرد را می کشم. خیانتکار، چطور توانستی آن قدر خوب نقش بازی کنی که باور کنم دوستم داری؟! با چه مهارتی توانستی هم با من باشی و هم با او؟ لجن! کی؟ چه مواقع با او بودی که من نمی دیدم و نمی فهمیدم؟! وای ... خدایا، خیال می کردم آن ناجوانمرد دوستی واقعی است. چه راحت! چه مطمئن مهشید را به خانه اش می بردم. مهشید، مهشید، چرا به من خیانت کردی؟ چرا نگفتی دلت پیش اوست؟ لعنتی، من که زنجیرت نکرده بودم. من مردی نبودم که عشق و علاقه ام رابه تو تحمیل کنم. اگر می گفتی او را می خواهی، به خدا کنار می رفتم. دستت را در دستش می گذاشتم و می رفتم برای همیشه گم می شدم. وای ... پوریا، تو که می دانستی من پنهانی با او ازدواج کرده ام. چطور توانستی وجدانت را خواب کنی و مرا نادیده بگیری؟ غیرت و شرفت کجا رفته بود؟ اگر دوستش داشتی، چطور تحمل می کردی او با مرد دیگری هم باشد؟ اگر دوستش نداشتی و از روی بُلهوسی با او بودی که زن قحط نبود. خائن، بی وجدان، خب یکی دیگر! چرا همان زنی که عشق و جان من بود؟ بی انصاف، از این که می دانستی به خاطر مادرم نمی تئانم راجع به او حرفی بزنم، سوء استفاده کردی. وای ... مهشید، من که دست و پایت را نبسته بودم. چرا به من نگفتی دوستم نداری؟ چرا خیانت کردی؟ حتماً آن موقع که در آغوش هم بودید از ته دل به ریش من می خندیدید. مسخره ام می کردید. مهشید ... جواب خیانت مرگ است. می کُشمت. من باید می دانستم قاتل نمی تواند شرف داشته باشد. آخ که چقدر رذل بودی و من نمی دانستم.
صدای بوق کرکننده یک کامیون و چراغ زدن های پاترولی که از روبرو می آمد، به خود آوردش. چنان انحراف به چپ داشت که اگر صدای گوشخراش بوق کامیون متوجهش نکرده بود، در پاترول فرو رفته بود. وقتی به سرعت فرمان را به طرف راست گرداند، چیزی نمانده بود که به کوه بخورد. اندکی جلوتر، محوطه ای برای پارک اتومبیل ها بود. کامیون جلوتر رفته و ایستاده بود. به او علامت داد نگه دارد. راننده چنان بر سر خشم آمده بود که می خواست چند فحش نثارش کند. اما او توجه نکرد و همچنان با سرعت از برابرش گذشت.
هیجان فرار از آن صحنه خطرآفرین بیش از چند دقیقه دوام نیاورد، و دوباره در هجوم فکر و خیالات محو شد. باز او ماند و جاده و درد استخوان سوزی که به فریادش می آورد. وقتی نعره می زد و مشت بر فرمان می کوبید، انگار صدا را از حنجره دیگری می شنید که آن طور از جا می جست. خدایا، این درد را به کجا ببرم؟ به که بگویم کسی که یک عمر، از پشت میز و نیمکت مدرسه، دست دوستی در دستم گذاشت، این طور خائنانه از پشت خنجرم زده؟ چطور باور کنم تمام آن لحظاتی که سه نفری پشت یک میز می نشستیم و گَپ می زدیم، آن دو با هم نگاه های عاشقانه رد و بدل می کردند؟ ... وای، خدایا، قلبم می خواهد بترکد. کمکم کن، خدا ... نگذار قبل از آن که انتقام بگیرم بمیرم. نگذار پوریا باخبرش کند و او بگذارد برود و فرار کند. می ترسم پوریا وقایع صبح را به او بگوید و همه چیز خراب شود. اما نه ... پوریا که نمی داند به شمال می روم. از کجا می داند؟ جز مونا و مادر کسی خبر ندارد. او نمی داند. با مهشید هم که تماس بگیرد و جریان را بگوید، باز مهشید نمی فهمد دارم به سراغش می روم. فقط یک خطر وجود دارد، و آن این که به خانه زنگ بزند و از مونا یا مادر سراغم را بگیرد. آن ها به او می گویند ...
با این فکر، بدون توجه به مسائل ایمنی کنار جاده توقف کرد. با تلفن همراه شماره خانه شان را گرفت. فکر کرد اگر ارتباط برقرار شود شانس آورده. ارتباط برقرار شد. مونا جواب داد:« الو، بفرمایید؟ »
« مونا، سلام. صدایم را می شنوی؟ »
« بله، دایی فرزین. سلام. »
« مونا جان، اگر کسی تلفن کرد و سراغ مرا گرفتن، نگو به شمال رفته ام. »
« باشد. درضمن، مگی تلفن کرد و با شما کار داشت. »
« مگی؟ چه ساعتی؟ نپرسیدی چه کار دارد؟ »
« دو سه ساعت پیش تلفن کرد. خیلی ناراحت بود. صدایش می لرزید و نفس نفس می زد. »
« حتماً با آذد حرفش شده. »
« وقتی فهمید شما به شمال رفته اید خیلی بیشتر ناراحت شد. شما با او تماس بگیرید. »
« باشد. یادت نرود، به هیچ کس نگو من رفته ام شمال. به خصوص اگر پوریا تلفن کرد، اظهار بی اطلاعی کن. »
دستگاه را خاموش کرد. از بادی که به صورتش می خورد گونه هایش یخ کرد. تا آن لحظه نفهمیده بود صورتش غرق اشک است. سوار شد و با همان سرعت سرسام آور راند. فکر رویارویی با مهشید، اندیشه مگی را خیلی زود از یادش برد. مهشید را پیش خود تجسم کرد. هان ... ئقتی بفهمی همه چیز را می دانم، چه کار می کنی؟ بگو ... بگو. حتماً چشم هایت از کاسه بیرون می زنند و دهانت باز می ماند. حتماً رنگت سفید می شود و دست و پایت می لرزد. نکند قیافه حق به جانب می گیری و سعی می کنی متقاعدم کنی که استباه می کنم؟ اما بدبخت، نمی دانی معشوقت اعتراف کرده. وقتی بفهمی او همه چیز را گفته، حتماً نمی دانی معشوقت اعتراف کرده. وقتی بفهمی او همه چیز را
فته، حتماً به دنبال چاره می گردی و یک مُشت دروغ تحویلم می دهی. دروغ های پلید. اما دیگر خیلی دیر شده. شاید تا حالا آن نامرد تلفن کرده و همه چیز را برایت گفته باشد، و تو با آمادگی کامل با من روبرو شوی. اما هر چیز را گفته باشد، این را نمی دانسته که من تا ساعاتی دیگر تو را می بینم و سزای خیانتت را کف دستت می گذارم. نه ... او نمی داند به سراغ تو می آیم. مهشید، تو را می کُشم و آرزوی مادرم را برآورده می کنم. روزی به او التماس می کردم رضایت بدهد تا از زندان خلاص شوی. وای ... که چقدر به او فشار می آوردم. اسم تو او را می لرزاند. با این حال دست از سرت بر نمی داشتم. روزی که مگی از راه مدرسه فرار کرد و به خانه ما آمد، به او گفتم شاید یک روز نارسیس چنین کاری بکند، ولی مگی ما را دارد که پناهش بدهیم، در حالی که او کسی را ندارد. آن قدر گفتم و گفتم تا دلش را نسبت به تو قاتل خواهرم به رحم آوردم. کاش هرگز چنین کاری نکرده بودم. کاش برای همیشه در زندان مانده بودی و می پوسیدی. کاش اعدامت کرده بودند. کاش مُرده بودی. تو نمُردی و زنده ماندی تا نشان بدهی چقدر پستی. نمی دانی وقتی با علی ازدواج کردی، چه عزایی در قلبم برپا شد. فری می دانست تو به غلی علاقه مندی. برای این که در تحویل دادن مگی به سفارت انگلیس در ترکیه تو را همدست خود کند، علی را به تو نزدیک کرد. فری نمی دانست من عاشق تو هستم. هر چه علی را به تو نزدیک تر می کرد، من ماتم زده تر می شدم. در خودم جرئت این را که او را پس بزنم و به میدان بیایم نمی دیدم. آخ ... مهشید، چه کشیدم! نه، تو نمی دانی. فقط پوریا می دانست که چه درد و رنجی را تحمل می کنم. وقتی می سوختم و جان می کندم و تو را دست در دست علی می دیدم، دردم را در نامه هایم برای پوریا می نوشتم. من ویران شدم، ولی به برادرم خیانت نکردم. غرورم را فقط پیش پوریا می شکستم. چه نامه هایی برایش می فرستادم! فقط آن نامرد بود که می دانست دیوانه وار دوستت دارم. در نامه هایش چه چیزها می نوشت! چه همدلی ها نشان می داد! اما تو به علی خیانت نکردی. یا شاید کردی و من نمی دانم. شاید همان موقع که همسر علی بود، با کس دیگری هم سَر و سِر دشاتی. به هر حال زندگی تان آن قدر دوام نیاورد که بفهمم به او چه خیانت ها کردی. وقتی فری را کُشتی و به زندان افتادی، برایت گریه کردم. چقدر به همه التماس کردم مادر و پدرم را راضی کندد که رضایت بدهند. همه وقتی می دیدند آت قدر برای تو دل می سوزانم، تعجب می کردند. احساساتم را به حساب قلب رئوف و حس عاطفی ام می گذاشتند. فقط پوریا بود که می دانست عاشقتم. عاشق تو هرزه ی خودفروش. تو مار خوش خط و خال.
تمام اتومبیل هایی که از روبرو می آمدند و اتومبیل هایی که در پشت سر قرار داشتند صحنه سقوط را دیدند، بی آن که بتوانند هیچ اقدامی بکنند و جلوی حادثه را بگیرند. همه دیدند اتومبیل هیوندای نقره رنگ با چه سرعت سرسام آوری از جاده منحرف شد و به ته دره سقوط کرد. جاده بند آمد. اتومبیل های رهگذران در دو سوی جاده متوقف شده بود و سرنشینان پیاده شده و با وحشت چشم به دره دوخته بودند. برایشان جای شک نبود که سرنشینان اتومبیل هیوندای نقره ای رنگ در دم جان سپرده اند. فقط دو سه اتومبیل که از روبرو می آمدند و یکی دو اتومبیل پشت سر دیدند که هیوندای فقط یک سرنشین داشت. دره چنان عمیق بود که فکر هرگونه کمک به سرنشین اتومبیل سقوط کرده را غیرممکن می ساخت. از آن ژرفا نه صدایی به گوش می رسید، و نه کسی دیده می شد. اتومبیل هایی که توقف کرده بودند باعث کندی حرکت در جاده می شدند. صدای بوق ممتد و گوشخراش اتوبوس های مسافربری و سواری هایی که در راه بندان گیر کرده بودند، باعث می شد تا رانندگان اتومبیل های کنار جاده با تاسف از دیدن آن منظره دلخراش به اتومبیل خود برگردند و مسیرشان را ادامه دهند تا راه باز شود.
چند نفر خبر حادثه را به اولین پاسگاه پلیس راه دادند. وقتی ماموران امداد رسیدند، هنوز وضع جاده عادی نشده بود. یکی دو نفر از آن ها به ترافیک سر و سامان دادند. بقیه هم با وسایل مخصوص نجات و وسایل کمک پزشکی به دره رفتند. امدادگران سرانجام پس از مشقات فراوان خود را به اتومبیل واژگون شده رساندند. درهای اتومبیل در اثر تصادف با تخته سنگ ها و بدنه کوه چنان در هم پیچیده شده بود که با سرعت بیرون آوردن سرنشین از طریق درها غیرممکن به نظر می رسید. اما پنجره جلو که کاملاً خرد شده و کل شیشه اش با قاب بیرون افتاده بود، برای بیرون کشیدن تنها سرنشین اتومبیل مناسب به نظر می رسید. چهره ی درهم شکسته و غرقه به خون فرد کشته شده قابل شناسایی نبود. شانس اینجا بود که اتومبیل آتش نگرفته بود، و از محتویات جیب ها و کیفش به مشخصات او پی بردند.
ساعت دو بعد از ظهر بود که تلفن زنگ زد. تلفنچی شرکت گوشی را برداشت. « شرکت پالوانه، بفرمایید. »
« تلفن از پاسگاه است. می خواهم با یکی از مسئولان شرکت صحبت کنم. »
« از پاسگاه؟ گوشی، گوشی. »
لحظاتی بعد مهندس علومی گوشی را برداشت. ماموری که شماره را گرفته بود با اظهار تاسف خبر حادثه را داد. در عرض چند دقیقه تمام کارکنان شرکت از ماجرا باخبر شدند و دست از کار کشیدند. همه بهت زده و گریان بودند و نمی دانستند چطور چنین خبر وحشتناکی را به خانواده ی تمیمی بدهند. وضع روحی مهندس علومی از همه بدتر بود. او فرزین را صمیمانه دوست داشت و طی سال های همکاری، هرگز با وی اختلافی پیدا نکرده بود. آن دو با هم چنان صمیمی بودند که او قصد داشت به زودی مونا را از فرزین خواستگاری کند.
هیچ کس حاضر نبود مسئولیت رساندن خبر چنین فاجعه ی بزرگی را به عهده بگیرد. خانم نخعی، مسئول امور بازرگانی شرکت، پیشنهاد کرد بهتر است پوریا را در جریان بگذارند تا او با شناختی که از خانواده ی تمیمی دارد، هرطور صلاح می داند ماجرا را به اطلاعشان برساند. این پیشنهاد را همه پسندیدند. گرچه می دانستند او مدتی است کمتر به شرکت می آید و قصد جدا شدن از آن را دارد، با این حال در این که او نزدیک ترین دوست فرزین است و بهتر از هر کس می توانست این کار را به عهده بگیرد، همه متفق القول بودند.
پوریا پس از ساعت ها تازه موفق شده بود مگی را قانع کند که به خانه برگردد و منتظر اقدامات او بماند. مگی چون کودکی معصوم و ترسیده نمی خواست از او جدا شود. « پوریا، من می خواهم پیش تو بمانم. چرات متوجه نیستی؟ دیگر نمی خواهم به آن خانه برگردم. »
« مگی، من که همه چیز را به تو گفتم. می خواهم بدون رسوایی و آبروریزی این کار را تمام کنم. اگر فرزین از ماجرا باخبر نشده بود، کار اینقدر سخت نمی شد. حالا وضع مثل گذشته نیست. قطعاً امروز پدرت واکنش نشان می دهد، و من هر کار از دستم بر بیاید انجام می دهم تا او باور کند. ازدواج من و تو ضرورت دارد. ما نباید اطرافیان را علیه خود بشورانیم. به خصوص پدرت را. ماندن تو در خانه من، توهین به اوست. خدا می داند الآن فرزین چطور او را بر علیه من تحریک کرده. ما نباید به تشنج اوضاع دامن بزنیم. »
تلفن زنگ زد. زنگ تلفن هر دوشان را متوحش کرد. مگی گفت:« حتماً باباست. جواب نده. گوشی را برندار. »
« نه، عزیزم. این کار درست نیست. باید جواب بدهم. من باید آماده هر پیشامدی باشم. »
پوریا در مقابل چشمان وحشتزده او گوشی را برداشت. آن قدر مطمئن بود تلفن کننده علی است که وقتی مهندس علومی سلام کرد، چند لحظه مردد ماند و باور نکرد کسی جز علی باشد.
مهندش علومی گفت:« پوریا، حواست کجاست؟ انگار خیلی ناراحتی! »
همه کارکنان دور مهندس علومی جمع شده بودند و منتظر نتیجه بودند. با جمله ای که او گفت همه خیال کردند پوریا از واقعه با خبر است.
او ادامه داد:« پوریا، خیلی متاسفم. این خبر همه ما را تکان داده. نمی دانستم تو هم در جریان قرار گرفته ای. »
از ذهن پوریا گذشت: لازم بود فرزین این قدر رسوایی به بار بیاورد و همه را باخبر کند؟ مگی همچنان وحشتزده به او نگاه می کرد.
مهندس علومی سخت متاثر بود. در حال بغض گفت:« پوریا، تو خبر می دهی؟ »
پوریا چنان گیج بود که معنی حرف او را درک نکرد. در پیچ و تاب افکار خود غوطه ور بود.
علومی فکر می کرد او هم دستخوش بغض است که صدایش در نمی آید.
پرسید:« کی خبردار شدی؟ »
پوریا آه بلندی کشید و جواب داد:« همین امروز صبح. »
« کی گفت؟ از پاسگاه زنگ زدند؟ »
پوریا سردرگم پرسید:« نمی فهمم. تو از چی حرف می زنی؟ »
« از فرزین. مگر نمی گویی صبح خبردار شده ای؟ »
« چرا. اما به پاسگاه چه ربطی دارد؟ »
« او مرده. »
پوریا فریاد زد:« مرده؟ »
مگی بدون آن که بداند چه کسی مرده، لرزید و دندان هایش به هم خورد. مهندس علومی گفت:« مگر خبردار نشده ای؟ »
پوریا خواست جواب بدهد، اما صدایش در نیامد.
علومی ادامه داد:« پوریا، فرزین در راه شمال به دره سقوط کرده و کشته شده. یکی باید خانواده اش را در جریان بگذارد. »
« تو دیوانه شده ای؟ »
« باور کن. بر اثر سرعت زیاد از جاده منحرف شده و به دره افتاده. و ... »
صدایش را بغض شکست.
پوریا فریاد زد:« درست حرف بزن. بگو که شوخی می کنی. این شوخی خیلی مزخرفی است. »
تمام کسانی که دور تلفن جمع شده بودند، با دیدن اشک های مهندس علومی بیشتر متاثر شدند. صدای گریه از آن سوی سیم به گوش پوریا رسید. فریاد زد و پرسید:« مهندس، تو از کجا تلفن می کنی؟ دارم دیوانه می شوم. فرزین ...؟ »
« بلند شو بیا یک فکری بکنیم. گفتند بیایید جنازه را تحویل بگیرید. »
پوریا با بغضی که رها شده بود فریاد زد:« نمی توانم باور کنم. کی این اتفاق افتاده؟ چه ساعتی؟ »
« ما هم مثل تو جا خورده ایم. پلیس گفت حادثه حدود ساعت ده صبح رخ داده. زود باش. باید به برادرش خبر بدهیم. »
« او که شمال است. اینجا نیست. »
« می رویم می آوریمش. ما که نمی توانیم به مادرش خبر بدهیم. این کار را باید خود او بکند. »
مگی دستش را جلوی دهانش گرفته بود که جیغ نکشد. وقتی پوریا گوشی را گذاشت فریادش را رها کرد. « پوریا ... پوریا، عمو فرزین مرده؟ ... مرده ... پوریا، تقصیر من است. »
« ساکت باش، عزیزم. ما باید قوی باشیم. امروز چه روز شومی است! حادثه ساعت ده صبح پیش آمده. این نشان می دهد قبل از این که پدرت را دیده باشد، اتفاق رخ داده. بنابراین پدرت نباید از جریان امروز صبح باخبر شده باشد. مگر این که اول تلفنی با او صحبت کرده و ماجرا را گفته باشد. مگی، من باید الآن بروم شرکت ببینم چه کار باید بکنم. »
« من ... من چطور به خانه برگردم؟ حالم خراب است. نمی توانم تظاهر به بی خبری کنم. »
پوریا به سوی او رفت. به چشم های زیبا و جادویی خیسش چشم دوخت. حال عجیبی داشت. خبر مرگ فرزین ضربه سختی بود. اما او با تمام رنجی که می برد، احساس سبکی می کرد، و از این احساس شرمگین بود. چشم در چشم مگی دوخته و دستخوش هیجانی دردانگیز و باشکوه بود.
در آن غوغای ضجه و فریاد، همه متوجه توران بودند که دیوانه وار لباس را بر تنش می درید و به صورتش چنگ می انداخت. هیچ کس مهشید را نمی دید که چطور در گوشه ای دور از چشم آن ها، زیر یکی از درخت های روبرو غسالخانه از حال رفته بود و قدرت حرکت نداشت. البته علی هنگام باطل کردن شناسنامه فرزین در بهشت زهرا بهت زده و ناباورانه نام مهشید را به عنوان همسر در آن دیده بود. حدس می زد او باید همان حول و حوش باشد. علی چنان مبهوت چنین رازی بود که چیج و منگ شده بود. همان جا تا باورانه نام مهشید را چند بار زیر لب

R A H A
11-25-2011, 06:11 PM
صفحات 586 تا 620 ...

تکرار کرد، و از فاجعۀ دیگری که در راه بود برخود لرزید. می دانست توران با فهمیدن چنین راز وحشتناکی در دم سکته می کند. مهشید یکی از وراث فرزین به حساب می آمد، و خواه ناخواه توران به قضایا پی می برد.
در آن همهمه و غوغا، وقتی جنازۀ فرزین روی دوش علی و پوریا و مهندس علوی و فرهنگ و ارژنگ و دیگران از غسالخانه بیرون آورده شد تا به سوی گورستان برده شود، تمام حواس پوریا به مگی بود. او در آخرین لحظه ای که از خانۀ پوریا بیرون می رفت، در حالی که خود را به تمامی باخته بود، نالید: «من باعث مرگ عمو فرزین شدم. من او را کُشتم. او به خاطر من کُشته شد.»
مراسم خاکسپاری در میان اشک و درد و اندوه پایان گرفت. هیچ کس قادر نبود توران و مگی را از روی گور خیس و گل آلود فرزین بلند کند. پوریا دیگر آن صحنه را دوام نیاورد. در حالی که طاقت از دست داده بود، با صدای بلند گفت: «چرا ایستاده اید؟ این دو نفر را بلند کنید.»
توران در آغوش آذر از هوش رفت. مگی را هم مونا و شبنم و نسیم از روی گور بلند کردند و بردند. دقایقی بعد همه رفتند. مهشید ماند و گور تازۀ فرزین.
در واقع هیچ کس نمی دانست آن روز فرزین به چه منظور به شمال می رفته. مهشید می پنداشت به خاطر او می رفته تا احتمالاً دو سه روزی را با هم در آنجا باشند. اما از خود می پرسید چرا تصمیمش را قبل از حرکت خبر نداده؟»
علی حدس می زد فرزین به خاطر دیدار او می رفته. البته برای او هم جای سؤال بود که چرا فرزین بدون اطلاع قبلی حرکت کرده. او حتی پس از آنکه نام مهشید را در شناسنامۀ فرزین به عنوان همسر دید، باز هم نتوانست بفهمد برادرش با او چه کار داشته که به شمال می آمده، چون خبری از مهشید در زندگی اش نداشت.
کارکنان شرکت هم همین حدس را می زدند. اگرچه فرزین قبل از حرکت به خانه تلفن کرده و به مونا گفته بود برای کار شغلی به شمال می رود، تمام کارکنان می دانستند هیچ یک از کارهای شرکت به شمال مربوط نمی شود.
در این میان پوریا و مگی، بی آنکه بتوانند ابراز کنند، خیال می کردند جواب معما پیش آنهاست. به همین دلیل بود که مگی بیش از همه رنج می برد و غصه می خورد و خود را مقصر و باعث چنین فاجعه ای می دانست. او چنان مصیبتی را تحمل می کرد و چنان واکنش های دردانگیزی نشان می داد که همه را تحت الشعاع خود قرار داده بود. همه از علاقۀ مفرط فرزین به او اطلاع داشتند، و از این رو به او حق می دادند آن طور بی تاب و مصیبت زده باشد. فقط پوریا بود که می دانست مگی چرا آن قدر زجر می کشد، و سعی می کرد در تماسهایش با مگی، به او تسلی بدهد. اما هیچ تسلایی مرهم آلام و وجدان عذاب آلود او نبود. مگی وقتی با خود تجزیه و تحلیل می کرد، دچار چنان عذابی می شد که به وادی جنون می رفت.
از همان روز که آن اتفاق افتاد، او در خانۀ توران ماند. خود را مقصر دردهای بی درمان مادربزرگ می دانست. حالا دیگر مونا او را به چشم رقیب نگاه نمی کرد. کسی نمانده بود که به مگی آن قدر توجه نشان بدهد که باعث حسادتش شود؛ نه سالار، نه فرزین، و نه توران که ماتمزده و داغدیده روز به روز پیرتر و ناتوان تر می شد و از اطرافیان غافل می ماند.
نقل مکان مگی به خانه توران چنان به مذاق آذر خوش آمده بود که دعا می کرد اوضاع به همان منوال باقی بماند. آذر همیشه از شیدایی و وابستگی شدید علی به او دلخور بود.
مگی به خانۀ توران رفته بود تا به جبران گناهی که نداشت و نمی دانست ندارد، در خدمت مادربزرگ باشد. در گفتگوهایش با پوریا، چون گناهکاری بزرگ در صدد پیدا کردن راهی برای آرامش وجدان خود بود. پوریا تسلی اش می داد. «مگی، تو مرتکب هیچ گناهی نشده ای. چرا این قدر خودت را عذاب می دهی؟ تصمیم من و تو برای ازدواج با یکدیگر، هیچ ربطی به فرزین نداشت. من نمی توانم بفهمم چرا او در مقابل ما آن طور جبهه گیری کرد. واقعاً سردرنمی آورم. فقط پدرت حق دارد در این رابطه اظهار نظر کند، نه هیچ کس دیگر.»
«اما عمو فرزین بیش از پدرم مرا دوست داشت. در میان تمام افراد خانواده، تنها او بود که رنجهای مرا درک می کرد و برایم غصه می خورد.»
«من نمی خواهم قِداست او را پیش تو ضایع کنم. اما تو آن قدر خودت را عذاب می دهی که مجبورم ناخواسته رازی را برایت فاش کنم.»
«چه رازی؟»
«مگی، خدا مرا نبخشد اگر از گفتن این موضوع قصد بدی داشته باشم. قصدم فقط آرام کردن توست.»
«بگو. زود بگو. تو از او چه می دانی؟»
«من نزدیک ترین کس او بودم. فقط من بودم که می دانستم با مهشید ازدواج کرده.»
«پوریا، چه می گویی؟»
«مگی، خوب گوش کن. فرزین خود را به تو مدیون می دانست. در مقابل تو احساس گناه می کرد.»
مگی بهتزده پرسید: «او با قاتل عمه فری ازدواج کرده بود؟»
«بله. او همیشه عاشق مهشید بود. وقتی پدرت با مهشید ازدواج کرد، او دیوانه شد. اما جز سکوت چاره ای نداشت. نامه هایی را که برای من می فرستاد هنوز دارم.»
«خدایا، دارم دیوانه می شوم.»
«گوش کن. فرزین خودش را وقف تو کرده بود تا دِینَش را ادا کند.»
«پوریا، واضح حرف بزن. از کدام دِین حرف می زنی؟»
«عزیزم، مگی قشنگم، او، یعنی عمو فرزین، با عمه ات و مهشید تبانی کرده بودند که تو را در ترکیه به مقامات سفارت انگلیس تحویل دهند. این کار را فرزین به عهده گرفته بود.»
«مرا؟ برای چه؟ چرا؟»
«این چیزی است که پدرت باید برایت بگوید. همین قدر می دانم که پدرت به دلیل توطئه های آنها، تو را که خیلی کوچک بودی برداشت و فرار کرد و به شهرستان برد تا از دسترسشان دور بمانی. مگی، عمه ات زن ناآرامی بود. فرزین را هم با خودش همدست کرده بود. من اطمینان دارم بالاخره روزی پدرت مجبور می شود اسرار پشت پردۀ خانواده تان را برایت بگوید.»
«پوریا، تو بگو. خواهش می کنم. کدام اسرار پشت پرده؟ عمو فرزین چطور حاضر شد با زنی که این قدر به خانوادۀ ما خیانت کرده ازدواج کند. مامان توری اگر بفهمد می میرد!»
«اول باید یک قولی به من بدهی.»
«چه قولی؟ هر چه بگویی قبول می کنم.»
«مگی، تا وقتی با هم ازدواج نکرده و مادرت را پیدا نکرده ایم، نباید پدرت را در منگنه بگذاری که مسائل پشت پرده را فاش کند. پدرت خیلی شکسته شده. تمام زندگی اش پر از حوادث کمرشکن بوده. او به خاطر تو یک عمر زجر کشیده. نباید امروز که شکسته تر از همیشه است، در برابر ضربۀ تازه ای قرار بگیرد. تو که نمی خواهی او را از دست بدهی؟!»
«آخر این چه اسراری است که من از آن خبر ندارم؟»
«اگر به من اعتماد داری، اگر دوستم داری. سکوت کن تا موقعش برسد.»
«موقعش کی است؟»
«زمانی که زن و شوهر شده باشیم و به جستجوی مادرت برویم. من نمی خواستم تو را کنجکاو و ناراحت کنم، اما از بس به خاطر فرزین احساس گناه می کنی، می خواستم بدانی محبتهای بیش از حد او به تو امتیازی بوده که به وجدان خودش می داده تا جبران گذشته ها را بکند. صبر داشته باش. عزیزم. به زودی همه چیز را می فهمی.»
«این اسرار در کیف سیاه بابا پنهان نشده؟ پوریا، من همیشه آرزو داشته ام بدانم چه چیزی در آن کیف است که بابا نمی خواهد کسی ببیند.»
«من از آن کیف و محتویاتش چیزی نمی دانم. اما به زودی پرده ها کنار می رود.»
«تا کی باید سکوت کینم؟ تا کی باید رابطه مان پنهانی باشد؟»
«آن روز زیاد دور نیست. فقط تا زمانی که پدر و مادربزرگت به خاطر غم از دست رفتن فرزین کمی تسلی پیدا کرده باشند.»
«پوریا، باید به یک سؤال من جواب بدهی. تو چرا موضوع ازدواج مهشید با عمو فرزین را به من نگفته بودی؟»
«فرزین اجازه نداده بود.»
«این جواب قانعم نمی کند.»
«خودت حاضر می شوی راز کسی را که به تو اعتماد کرده فاش کنی؟ اگر جوابت مثبت باشد جای تأسف است.»
«من باید با همه فرق می داشتم.»
«داشتی و داری. اما من قول شرف داده بودم.»

فصل 17

آذر خشمگین و پرخاشگر به علی گفت: «تو حق نداری با مهشید تماس بگیری.»
علی با فریاد غرید: «مادرم بفهمد او پس از آزاد شدن از زندان و طلاق از من با فرزین ازدواج کرده، سکته می کند.»
«به کس دیگری بگو با او صحبت کند. به عمو فاضل بگو. به فرنگیس خانم، فرهنگ، ارژنگ، یا به هر کس دیگر.»
«به هر کس بگویم، خبر درز پیدا می کند و بالاخره یک روز به گوش مادرم می رسد. نمی خواهم هیچ کس در دنیا جز من و تو بداند مهشید از فرزین ارث می برد. هیچ کس! من با این همه کار و مسئولیتی که دارم، اینجا مانده ام تا فرم انحصار وراثت را خودم تکمیل کنم.»
«او چه حق دارد به اینجا تلفن کند و سراغ تو را بگیرد؟!»
«برای من که تلفن نمی کند. می خواهد ارثش را بگیرد. آذر، دست از این حساسیت بی جهت بردار.»
«خب اسمش را جزو ورّاث بنویس. اینکه دیگر تماس گرفتن ندارد.»
«تو به من اعتماد نداری؟»
«تو خوبی، اما دیگران بهت رنگ پس می دهند. می فهمی؟»
«اگر او چند بار تماس گرفته برای این است که می خواهد مطمئن شود حق و حقوقش محفوظ است. وگرنه آفتابی می شود و همه چیز را برملا می کند. آذر، خیلی چیزها پایداری زندگی زناشویی را با خطر مواجه می کند.»
«مثلاً چی؟»
«مثلاً بدبینیهای غلط. همین چیزی که تو داری!»
«فقط چهل روز از فوت آن بیچاره می گذرد. بگذارید خاک گورش خشک شود، بعد.»
«می بینی که چند بار تلفن کرده و پیغام داده. تا دیر نشده باید با او تماس بگیرم.»
رنگ آذر از ناراحتی برافروخته شده بود و صدایش می لرزید. هیچ کس نمی دانست نسبت به مهشید چه اندازه حساسیت حاد و وحشتناک دارد. تا آن زمان فکر می کرد مهشید زن سابق علی بوده و از زندگی آن خانواده طرد شده و رفته پی کارش. اما حالا که به طور غیرمترقبه، و از نظر علی به طور وحشتناک، معلوم شده بود در تمام سالهای بعد از زندان همسر فرزین و در حقیقت عضوی از اعضای خانوادۀ آنها بوده، دیو بدبینی و سوءظن به جانش افتاده و چنان تحت تأثیرش قرار داده بود که حاضر نمی شد حتی به خاطر توران کوتاه بیاید که بعد از آن همه داغ، خرد و خمیر شده بود و دائم می گفت: «الحمدالله انبار غممان هیچ وقت خالی از آذوقه نیست.»
این سوءظن در آذر چنان قوی بود که سیاست و درایت را که یکی از خصوصیات بارزش بود کنار گذاشته بود. روزی عصیانزده به علی گفت: «من از کجا بدانم او در تمام سالهایی که همسر فرزین بوده با تو رابطه نداشته؟ تو همیشه سنگ او را به سینه می زدی و از مادر و پدرت می خواستی از خون فری بگذرند و رضایت بدهند او از زندان آزاد شود.»
علی در اوج عصبانیت فریاد زد: «به روح فری قسم در اشتباه محض هستی!»
آذر برافروخته جواب داد: «حالا مقدسات جدید برای قسم خوردن پیدا کرده ای؟»
علی توفانی و خشمگین با تمسخر به او خندید. اما ناگهان فکری سوزنده چون برق به ذهنش خطور کرد: نکند فرزین همیشه با مهشید رابطه داشته، حتی آن موقع که او همسر من بوده! یک لحظه احساس کرد اتاق دور سرش می چرخد. تعصبش بر منطقش فائق آمده بود و فرمانروایی می کرد. در آن هیاهو یادش رفته بود جسم فرزین در خاک تجزیه شده. حالتش کاملاً تغییر کرده و واژه هایش لال شده بود. آذر با دیدن تغییر حالتش سکوت کرد. علی که جلوی در ایستاده بود و می خواست بیرون برود، دستش را به دیوار گرفت و روی مبلی نشست. آذر کوتاه آمد. حال بد علی را به حساب خودش گذاشت. «حالا چرا این قدر ناراحت شدی؟ خب من زنم. آن هم زن تو. چشمم برنمی دارد ببینم با زن سابقت...»
آذر نمی دانست چه بلوایی در وجود شوهرش بر پا شده. علی به یاد گذشته ها افتاده بود. به یاد زمانی که فرزین با التماس از توران و سالار می خواست مهشید را ببخشند و رضایت بدهند از زندان آزاد شود، و اکثراً کار اجبار و اصرار را تا حد داد و فریاد می کشاند، و فقط وقتی سکوت می کرد که حال توران به هم می خورد و عرق سرد روی پیشانی و پشت لبش می نشست و رنگش می پرید. با یادآوری آن خاطرات لحظه به لحظه مطمئن تر می شد که بین او و مهشید همیشه رابطه ای پنهانی بوده. البته فرزین زنده نبود تا به او بگوید که بله، همیشه دل در گرو مهشید داشته، اما از بی جرئتی آن قدر تعلل کرده تا او همسر برادرش شده. اگر او زنده بود، علی می فهمید فرزین با همۀ شیفتگی و دلدادگی، تا وقتی مهشید همسر برادرش بود، هیچ رابطه ای با او نداشت و فقط در خود می سوخت و دَم نمی زد. حتماً فرزین به او می گفت آن زمانها چه رنجی می برده وقتی می دیده فری مصمم و پا به جفت ایستاده تا مهشید را به همسری او درآورد. و وقتی بالاخره او و مهشید با هم ازدواج کردند، چه روزها و شبهای تلخ و تیره و تاری را گذرانده و با چه حسرتی بر آرزوهای بر باد رفته اش گریسته. اگر فرزین زنده بود، به طور حتم یک چیز دیگر را هم اعتراف می کرد، و آن اینکه به خاطر نزدیک تر شدن به مهشید، به فری قول همکاری داده بود. این افسوسی بود که آتش پشیمانی اش در تمام سالهای بعد از آن وقایع روح او را مثل خوره می خورد. همیشه خود را در مقابل علی و مگی گناهکار می دانست، و علاقۀ دیوانه وارش به مگی بر اثر همین ماجرا بود.
آذر لیوانی آب به دست او داد و با غیظ گفت: «حالا چرا این اداها را درمی آوری؟ چرا بهتت زده؟ مگر من چه گفتم؟ خب هر زن دیگری هم جای من باشد، نمی تواند ارتباط شوهرش را با زن سابقش تحمل کند.»
او دنیای پرنفرت خود را می گذراند و علی نیز در دنیای پر بلوا و آشوب خود دست و پا می زد. سرانجام احساس کرد دیگر نمی تواند به روی مهشید نگاه کند. تمام وجودش به تصرف خشم و نفرت درآمده بود. دلش می خواست فرزین زنده بود و دمار از روزگارش درمی آورد. اما حالا دچار دردی بی درمان بود. به همین دلیل با لحنی ناآسنا و آفت زده گفت: «خودت با او صحبت کن.»
آذر ناباورانه پرسید: «من با او صحبت کنم؟!»
«آره. ببین حرف حسابش چیست! بگو طبق قانون سهم الارثش محفوظ است. وقتی برگۀ حصر وراثت را پر کردیم، نشانش می دهیم که باور کند قصد نداریم حق و حقوقش را پایمال کنیم. به او بگو مبادا به سراغ مادرم برود، که در آن صورت هر چه دیده از چشم خودش دیده. بگو فتوکپی تمام صفحات شناسنامه اش را با پُست به اینجا بفرستد.»
آذر سردرنمی آورد. علی چنان تغییر حالت داده بود که عجیب به نظر می رسید. آذر خوشحال شده بود. کم کم باور می کرد علی تمایلی به تماس با مهشید ندارد و فقط نمی خواهد او کاری کند که موضوع ازدواجش با فرزین برملا شود. در حالی که خشم و خروشش فروکش کرده بود پرسید: «کی با او تماس بگیرم؟»
«همین الان. باید هر چه زودتر شرش را از سرمان کم کنیم. وقتی وسایل فرزین را وارسی می کردم. شماره تلفنش را در دفتر یادداشت او دیدم. برو از کیفش بردار.» سپس با حالتی آشفته برخاست و در حالی که عازم رفتن می شد گفت: «به او بگو مبادا به سراغ مادرم برود، که در آن صورت با من طرف است.»
او رفت و آذر با شتاب شمارۀ تلفن مهشید را از دفتر یادداشت فرزین برداشت. شماره را گرفت. هنوز زنگ سوم زده نشده بود که مهشید جواب داد: «الو، بفرمایید.»
آذر با اکراه پرسید: «شما مهشید خانم هستید؟»
«بله. شما؟»
آذر مکثی کرد و سپس با انزجار گفت: «از طرف علی تلفن می کنم.»
مهشید گوشهایش را تیز کرد. «زنش هستید؟»
«بله، من آذر هستم.»
«چه کار دارید؟»
«می خواستم بگویم مطمئن باش هیچ کس حق و حقوقت را پایمال نمی کند. تقسیم ارث و میراث مقدمات قانونی دارد که تا طی نشود نمی توان ارثیه را تقسیم کرد.»
«من به قانون کار ندارم. سهم مرا بدهید و رسید بگیرید.»
«یعنی چه؟ کی سهم تو را بدهد؟ مگر تا مراحل قانونی طی نشود، ارثیه قابل دسترسی است؟»
«گفتم که، من به این کارها کار ندارم. سهم مرا حساب کنید و بدهید و بعد از اموال او بردارید.»
«نمی فهمم! کی سهم تو را بدهد؟»
«مادر شوهرم پولدار است. شوهر تو هم پولدار است. من نمی توانم صبر کنم. خرج دارم.»
«شوهر من سهم الارث تو را بدهد؟ مگر به تو بدهکار است؟»
«می روم از مادرش می گیرم.»
«او تا به حال دو بار سکته کرده. اگر تو را ببیند، یا حتی صدایت را بشنود، سکتۀ سومش حتمی است.»
«به من مربوط نیست. اگر تا آخر این هفته سهم مرا دادید که هیچ. اگر ندادید، می روم پیش او.»
«مگر انسان نیستی که...»
مهشید جملۀ او را بُرید و گفت: «مثل آدم حرف بزن. اصلاً من با تو کاری ندارم. اگر شوهر تو مُرده بود، من می آمدم میانجی گری کنم؟ شوهر من مُرده ارثش افتاده دست شما.» و با ادای آخرین جمله گوشی را محکم روی دستگاه کوبید.
ارتباط قطع شد. گوشی آن قدر در دست آذر ماند تا سوت کشید. مبهوت شده بود. از وضعیت پیش آمده بیش از آنکه ناراحت باشد، خوشحال بود. می دید تمام حواس مهشید دنبال پول است، نه علی. اما از اینکه در انجام دادن مأموریتش ناموفق بود، احساس رضایت آمیزی نداشت.
همان موقع شمارۀ تلفن همراه علی را گرفت و ماجرا را گفت. «خب، حالا می خواهی چه کار کنی؟ او هی از حق و حقوقش حرف می زند.»
«نمی دانم. خودت بگو چه کار باید بکنم!»
آذر سکوت کرد. دلش نمی خواست حرفی را که در دل داشت بزند. اما وقتی علی جمله اش را تکرار کرد، گفت: «مثل اینکه باید خودت اقدام کنی. هی تهدید می کرد که می رود سراغ توری جان.»
«می دانم. می خواهد دردسر درست کند. قصد تلکه کردن دارد. خدا می داند چقدر فرزین را تیغ می زد. مثلاً مهندس است.»
«از قدیم گفته اند ترحم بر پلنگ تیز دندان/ستمکاری بود بر گوسفندان. یادت هست چقدر سنگش را به سینه می زدی که از زندان آزاد شود؟»
«دلم برای دخترش می سوخت!»
آذر با طعنه پرسید: «فقط همین؟!»
«بله. فقط همین! شماره را بده، خودم با او صحبت کنم.»
«بیا از خانه زنگ بزن.»
«من کار دارم. تا عصر نمی توانم به خانه بیایم. دیر می شود. باید سری هم به مادر بزنم.»
آذر دلخور و ناراضی شماره تلفن را داد.
علی پس از قطع مکالمه بلافاصله تلفن خانۀ مهشید را گرفت. مهشید جواب داد. علی هیجان داشت. افکار موذی ای که به مغزش هجوم آورده بود آزارش می داد. با لحنی تحقیرآمیز و گزنده گفت: «تو مگر مال این مملکت نیستی؟ مگر قانون ارثیه را نمی دانی؟»
مهشید که بالاخره او را مجبور به تماس کرده بود، پیروزمندانه جواب داد: «من به قانون چه کار دارم؟ می گویم سهم مرا بدهید، بعد از اموال او بردارید. اینکه حرف غیرقابل فهمی نیست.»
«از جیبم سهم تو را بدهم؟»
«نمی دانم. از هر جا می خواهی بده.»
سؤالی بر سر زبان علی بود که آرزوی شنیدن جوابش را داشت، اما غرورش اجازۀ ابراز آن را نمی داد. می خواست بپرسد آیا مهشید در زمانی که همسر او بوده با فرزین رابطه داشته! این فکر از لحظه ای که به ذهنش خطور کرده بود، روح و روانش را آتش زده بود. هر بار سؤال بر سر زبانش می آمد، آن را به سختی می راند. گفت: «مراحل قانونی بیشتر از دو سه ماه طول نمی کشد.»
«دو سه ماه؟ من الان به پول احتیاج دارم.»
علی با خشم گفت: «اگر او زنده بود چه؟ باز هم همین الان به پول احتیاج داشتی؟»
«من نفهمیدم چطور شد آن خانم خانمها، زن جنابعالی را می گویم، چرا او به من تلفن کرد؟ مگر او چه کاره است که به من زنگ می زند و غرولند هم می کند؟ نکند به سرکار اجازه نمی دهد با من تماس بگیری!»
«من حوصلۀ این حرفها را ندارم. گفتم تکلیف انحصار وراثت که مشخص شد، سهم تو را طبق قانون می دهیم.»
«من از توری می گیرم.»
«مگر حرف حساب سرت نمی شود؟ مگر نمی دانی او دو بار سکته کرده؟ تو از جان این خانواده چه می خواهی؟»
مهشید بدون جواب گوشی را گذاشت.
این واکنش چنان بر علی گران آمد که دوباره شماره اش را گرفت تا پاسخش را بدهد. به محض آنکه او گوشی را برداشت گفت: «تو موجود نحسی هستی. تمام خانوادۀ ما را از هم پاشیدی. الان هم نشسته ای و منتظر مرگ مادرم هستی.»
«من الان کار دارم. باید از خانه بروم بیرون. عصر بیا اینجا، با هم صحبت کنیم.»
وقتی برای بار دوم گوشی را گذاشت، شعله های خشم در دل علی زبانه کشید. بلافاصله شمارۀ تلفن خانۀ توران را گرفت. مگی گوشی را برداشت. «بفرمایید.»
«مگی، سلام.»
«سلام بابا.»
«گوش کن، مگی. من مجبورم موضوعی را به تو بگویم. البته به هیچ وجه نمی خواستم چنین مسئله ای را برملا کنم. اما مجبورم. مونا خانه است؟»
«بله. در اتاقش است.»
«مامان توری چطور است؟»
«حالش چندان خوب نیست. خوابیده. داروهایش را گرفتید؟»
«بله. تا یکی دو ساعت دیگر برایش می آورم. مگی، تو که مهشید را به یاد داری؟»
«بله. قاتل عمه فری را می گویید.»
«خلاصه کنم. طبق مندرجات شناسنامۀ فرزین مهشید پس از آزادی از زندان با او ازدواج کرده.»
مگی از این راز خبر داشت. پوریا به او گفته بود. اما تجاهل کرد. «عمو فرزین با قاتل خواهرش ازدواج کرده بود؟»
«بدبختانه بله. و حالا او طبق قانون از شوهرش ارث می برد. اما حاضر نیست صبر کند پس از انحصار وراثت و تعیین سهم هر یک از وراث سهمش را بگیرد. می خواهد مرا تیغ بزند. تهدیدم کرده که اگر سهمش را از جیب خودم ندهم، می آید پیش مامان توری و سهم الارثش را از او مطالبه می کند.»
«عمو فرزین که در این خانه و با مامان توری زندگی می کرد، چطوری ازدواج کرده بود که هیچ کس خبر نداشت؟ وای، اگر مامان توری بفهمد در جا می میرد.»
«می دانم. برای همین مجبور شدم تو را در جریان بگذارم. ناچارم موضوع را به مونا هم بگوییم تا حواسش جمع باشد. ممکن است مهشید تلفن کند و بخواهد با مامان توری حرف بزند. مبادا غفلت کنی و گوشی را به او بدهی. به مونا هم سفارش کن.»
«وای... اگر مونا بفهمد عمو فرزین با قاتل مادرش ازدواج کرده بود، جا می خورد. من نمی توانم به او بگویم. خیلی سخت است.»
«مونا کجاست؟ گوشی را بده به او.»
«بابا...»
«بله؟»
«من... من باید... هیچی!»
«تو باید چی؟ حرفت را بزن.»
مگی می خواست پا به قلمرو دیگری بگذارد و رازش را که از آن جز رؤیایی شیرین در ذهن نداشت فاش کند. می خواست از پاره های درخشان امیدی که قلبش را عاشقانه به تپش آورده بود بگوید. می خواست پیش پدر به عشقش اعتراف کند و آن احساس را ابدی نماید. می خواست از پوریا و آن برق آتشناکی که از میان نگاههایشان گذر کرده بود و بی نام بود بگوید. اما نتوانست. با افسوس آهی کشید و جواب داد: «یادم رفت چه می خواستم بگویم. گوشی را نگه دارید، مونا را صدا می کنم.»
مگی با آهی بلند گوشی را کنار دستگاه گذاشت و به مونا گفت گوشی را بردارد. وقتی مونا گوشی را برداشت، قلب مگی به شدت می تپید. دلش برای مونا که باید چنان خبری را می شنید می سوخت.
علی سعی کرد موضوع را طوری مطرح کند که مونا کمتر ناراحت شود. اما او با شنیدن گفته های علی نفسش بند آمد. مگی در کنارش ایستاده و مواظبش بود. چهرۀ مونا شکل گریه به خود گرفت و خطوط چهره اش در هم رفت. با صدای درگیر با بغض گفت: «دایی فرزین با قاتل مادر من ازدواج کرده بود؟ نمی توانم باور کنم. چطور چنین چیزی ممکن است؟!»
«مونا جان، آرام باش. این زن زندگی همۀ ما را به هم زد. خانواده مان را از هم پاشید. حالا هم دست بردار نیست. تهدید می کند که با مامان توری تماس می گیرد و همه چیز را به او می گوید.»
مونا گریه کنان جواب داد: «تقصیر شماست. شما بودید که می خواستید او از زندان آزاد شود. شما بودید که همیشه از مامان توری و بابا سالار می خواستید از خون مادرم بگذرند و رضایت بدهند.»
«مونا، گریه نکن. اعصاب من خُرد است. نمی دانی در بهشت زهرا وقتی شناسنامۀ عمو فرزین را باز کردم و نام مهشید را به عنوان همسر در آن دیدم چه حالی پیدا کردم. نزدیک بود بی هوش شوم. اگر عمو فاضل در کنارم نبود، نقش بر زمین شده بودم.»
«چطور باور کنم قاتل مادرم همسر دایی ام بوده؟ خدایا، کمکم کن. من او را نمی بخشم.»
«مونا، الان واقعۀ دیگری در راه است. او می خواهد خود را به مامان توری برساند. تو و مگی باید کاملاً مراقب تلفنها باشید. همین طور آیفون. ممکن است سرش را بیندازد پایین و یکراست بیاید آنجا.»
«بیاید اینجا؟! دهانش را خُرد می کنم. می کشمش. نابودش می کنم. من همیشه آرزو داشتم او را ببینم. یکی از بزرگترین آرزوهایم این بوده که او را بکشم.»
«آرام بگیر، مونا. فعلاً برگ برنده دست اوست. باید مدارا کنیم که مامان توری متوجه موضوع نشود. خودت که خوب می دانی، او اگر بفهمد، می میرد. عزیزم، به محض اینکه تلفن کرد یا زنگ در خانه را زد، به من تلفن کن و خبر بده.»
«شما کجا هستید؟ سراسر هفته که به شمال می روید.»
«فعلاً دو هفته ای نمی روم. کار قبلی که تمام شد، تصمیم گرفتم استراحت کاملی بکنم، بعد بروم سراغ طرح بعدی. شاید هم از بیخ و بن کار را واگذار کنم و بیایم تهران. عزیزم، صبور باش و به مگی هم سفارش کن.»
«دایی علی، دارم از غصه می میرم. آخر چطور دایی فرزین توانست با قاتل خواهرش، با قاتل مادر من ازدواج کند؟»
«من مهشید را خوب می شناسم. اگر مدتی با او زندگی نکرده بودم، نمی توانستم این طور قاطعانه بگویم. خیلی کارها از دستش برمی آید.»
«شما چطور به این آدم ترحم کردید و گذاشتید از زندان آزاد شود؟ خدا کند عقلش برسد و به در خانۀ ما نیاید. وگرنه می کشمش.»
«مونا، کاری نکن که به دردسرش نیرزد. نباید بگذاریم کسی غیر از ما از این راز باخبر شود، وگرنه به گوش مامان می رسد.»
علی پس از صحبت با مگی و مونا، مجدداً به مهشید تلفن کرد. «مهشید، گوش کن. می خواهم پیشاپیش خبرت کنم که چشم و گوشت باز شود. فکر رفتن به خانۀ مادرم را از سرت بیرون کن که فاجعه درست می شود.»
«تهدید می فرمایید؟»
«نه، این تهدید تو خالی نیست. مونا وقتی فهمید فرزین با قاتل مادرش ازدواج کرده و حالا هم دَم از ارث و میراث می زند، چنان آتش گرفت که می دانم اگر تو را ببیند می کشد.»
«نه بابا؟ چه غلطها! مرا می کُشد؟ صبر کن، می بینیم!»
«مهشید، چنین خطری نکن. نابود می شوی.»
«حالا تو تهدید می کنی یا من؟»
«این تهدید نیست. واقعیت است. تو به عمد یا غیرعمد مادر او را کشته ای و او چنان از تو متنفر است که نمی خواهد سر به تنت باشد. مونا جوان و کم طاقت است. همان طور که تو فری را...»
یکمرتبه صدای جیغ مهشید برخاست. «اگر آن روز جلویش را نگرفته بودم، شاید الان مگی وجود نداشت، مگر یادت رفته به خاطر عزیز دردانۀ تو آن اتفاق پیش آمد و من به زندان افتادم؟ مگر به خاطر دخترت نبود که مصیبت زندان را تحمل کردم؟ من از بابت فری به تو بدهکار نیستم. آن روز او آمده بود دختر تو را شکنجه کند.»
قلب علی از یادآوری آن خاطرات به درد آمد. با لحنی که نشان دهندۀ انقلاب درونش بود گفت: «بس کن. اگر تو با او همدست نشده بودی که بچۀ مرا بفروشی و دلار بگیری، هیچ یک از این اتفاقات پیش نمی آمد. چرا، به من بدهکار هستی. به او قول داده و همکاری کرده بودی که مگی را از دستم بگیرید.»
«اما دیدی که همه اش حرف بود و بلافاصله که با تو ازدواج کردم، از فری کناره گرفتم. علی... عصر بیا اینجا تا حرفهایمان را بزنیم.»
«من با تو حرفی ندارم. فقط می گویم صبر کن مراحل قانونی انحصار وراثت طی شود و سهمت معلوم گردد.»
«اما من با تو حرف دارم.»
«نه... نمی آیم.»
«به حرمت آن مدتی که با هم زندگی کردیم و نان و نمک همدیگر را خوردیم بیا.»
«چه کار داری؟ همین جا پای تلفن بگو.»
«نه، با تلفن نمی شود. باید ببینمت. تو باید یک چیز را بدانی.»
«بفرمایید! چه چیزی؟»
«وقتی آمدی اینجا می گویم. علی، من با تو حرف دارم. خواهش می کنم بیا. به خاطر آن روزهای خوشبختی مان، به خاطر فداکاری ای که برای بچه ات کردم، بیا. علی، عصر منتظرت هستم. بیا تا حرفم را برایت بگویم. قول بده که می آیی!»
صدای گریۀ مهشید در گوشی پیچید. علی مثل همیشه طاقت شنیدن صدای گریه نداشت. مهشید دیگر حرف نمی زد. فقط صدای مویه هایش از گوشی منتقل می شد. علی کلافه و سردرگم گفت: «از جانم چه می خواهی؟ این چه حرفی است که نمی توانی پای تلفن بزنی؟ من نمی خواهم چشمم به چشم تو بیفتد. تو خانوادۀ ما را به هم ریختی. فری را کُشتی. پدرم را از غُصۀ او دق مرگ کردی. مرا آواره کردی. برادرم را...»
مهشید گریان حرف او را بُرید. «برادرت را چه کار کردم؟ او عاشق من بود. به خدا من نمی خواستمش. دوستش نداشتم. من تو را دوست داشتم. نمی دانی وقتی از زندان بیرون آمدم و فهمیدم ازدواج کرده ای چه حالی شدم. دنیا دور سرم چرخید. دیوانه شدم. تو چطور توانستی در حالی که هنوز من همسر قانونی ات بودم، زن دیگری بگیری؟ من هستم که باید مدعی تو باشم، آن وقت تو دست پیش می گیری؟ علی، به خدا قسم من هیچ تمایلی به فرزین نداشتم. اما او بیچاره ام کرد. به پایم افتاد. گفت همیشه مرا دوست داشته، ولی شهامت ابرازش را نداشته. خودش گفت وقتی من با تو ازدواج کردم، دیگر از زندگی سیر شده بود. کارش به جایی کشیده بود که چند بار می خواست خودکشی کند. من زن بدبختی هستم. خودت خوب می دانی چه می گویم. وقتی می خواستی بروی انگلستان، می دانستی دوستت دارم. از تمام حرکات و رفتارم می فهمیدی عاشقت هستم. اما چنان مغرور بودی که به خودم اجازه نمی دادم عشقم را ابراز کنم. تو با اطمینان از اینکه دوستت دارم، از اینجا رفتی، و من به امیدت نشستم و برای اینکه از تو باخبر باشم به فری نزدیک شدم. اما تو در آنجا با مادر مگی ازدواج کردی، انگار نه انگار که من هم در این دنیا وجود دارم.»
«اینها مربوط به گذشته است. گذشته های خیلی دور. بیست و چند سال پیش.»
«برای من هیچ چیز نگذشته.»
«گوش کن...»
«نه، تو گوش کن. امروز بیا تا حرفهایمان را بزنیم.»
«من حرفی ندارم، جز اینکه بگویم باید مسئلۀ انحصار وراثت طوری سربسته و پنهان بماند که هیچ کس نفهمد نام تو در شناسنامۀ، فرزین بوده.»
«این موضوع خیلی برایت مهم است؟»
«خودت خوب می دانی که هست.»
«پس عصر بیا اینجا.»
«چرا گروکشی می کنی؟ من با تو حرفی ندارم. بین من و تو هیچ چیز وجود ندارد.»
«تو می توانی از قول خودت حرف بزنی، اما از قول من نه.»
«به تو اخطار می کنم. اگر بخواهی به مادرم صدمه بزنی، اگر سعی کنی به گوش او برسد که فرزین با قاتل دخترش ازدواج کرده، آن وقت با من طرفی!»
«با تو؟ مثلاً چه کار می کنی؟»
«دَمار از روزگارت درمی آورم.»
«با من این طور حرف نزن. عصر بیا. خواهش می کنم. التماس می کنم نگو نه!»
صدای گریۀ پر هیاهوی او علی را دگرگون می کرد. «گریه نکن. نمی دانم در سرت چه می گذرد. تو شیطان مجسمی. می خواهی همه چیز را خراب و نابود کنی.»
«نه! نه به خدا. فقط کافی است یک بار بیایی اینجا. آن وقت هر چه بگویی قبول می کنم. مطمئن باش. قول می دهم حرف سهم الارثم را هم دیگر نزنم. بیا ببین چه حالی دارم. علی، روزگار خیلی بی رحم و سنگدل است. هیچ وقت نگذاشته از زندگی چیزی بفهمم. هر بار آمدم طعم خوشبختی را بچشم، چنان توفانی به پا شد که وقتی توفان خوابید، دیدم همه چیز به باد رفته. من ماندم و نارسیس و یک مادر پیر و مریض. هیچ می دانی در سالهایی که زندان بودم چه بر سر نارسیس آمد؟»
علی نمی دانست با او چه کند. از اقداماتش می ترسید. می دانست مرگ و زندگی مادرش در گرو لج و لجبازیهای اوست. سرانجام در حالی که هیچ عنصری از عناصر وجودش به حرفی که می زد راغب نبود، با خشم گفت: «من فقط ده دقیقه می مانم. حرفهایت را زود می زنی و خلاصم می کنی.»
علی او را نمی دید که با شنیدن این جواب چطور لبخند پیروزمندانه بر لبش نشست.
ساعت شش بعدازظهر بود که علی با تردید و دودلی زنگ خانۀ مهشید را فشرد و فلب او را با شنیدن صدای زنگ به لرزه درآورد. مهشید دکمۀ آیفون را زد و به استقبال رفت. هیچ کس در خانه نبود. نارسیس تا شب به خانه نمی آمد و مادر پیرش هم چند روزی مهمان پسر بزرگش بود. مهشید لباس مشکی زیبایی به تن داشت و با آنکه سنی را پشت سر گذاشته بود، همچنان جذاب و دلربا به نظر می رسید. با دیدن علی چنان به هیجان آمده بود که دل در سینه اش بی تابی می کرد.
علی گرفته و خشمگبن، از حضور در خانۀ او سخت معذب بود. وقتی وارد ساختمان شدند، علی در را پشت سر خود بست و همان جا ایستاد. «حرفهایت را بزن، می خواهم بروم.»
مهشید با دیدن چهرۀ مصمم او برای هرچه زودتر رفتن دلخور شد، ولی به روی خود نیاورد. با لحنی سرزنش بار و در عین حال نوازشگرانه گفت: «از زنت می ترسی؟»
«هر طور می خواهی فکر کن. زود باش حرفت را بزن، می خواهم بروم.»
«چرا این طوری می کنی؟ خب بیا بنشین یک چای بخور، بعد...»
«من نمی خواهم اینجا بمانم. چای هم نمی خواهم. یاالله زود باش بگو. چه می خواستی بگویی؟!»
مهشید قدمی به پیش گذاشت. دستهایش را به سوی او دراز کرد. «مگر جُذام دارم که این طور فرار می کنی؟»
علی خود را پس کشید. «مسخره بازی درنیاور. حرفت را بزن.»
«آن قدر اخم کرده ای که حرفهایم یادم رفت.»
«پس خداحافظ.» و دستگیره را گرفت که در را باز کند.
مهشید از پشت کتش را گرفت و کشید. «آه... چقدر ادا درمی آوردی! خب بگیر بنشین تا حرفم را بزنم. این طوری که نمی شود.»
«می دانم چه نقشه های شومی داری. مثل همیشه!»
«من؟ اگر تو آزارم ندهی هیچ نقشۀ شومی در کار نیست. خواهش می کنم بنشین.»
علی ناخواسته و بی رغبت روی مبلی نشست. مهشید بلافاصله به آشپزخانه رفت و اندکی بعد با دو فنجان چای برگشت. کیک روی میز بود. گفت: «اخمهایت را باز کن. قلبم گرفت. چرا این قدر بُغ کرده ای؟»
علی نگاهی رمیده به او انداخت. مهشید رو به رویش روی مبلی نشست. با نگاهی نافذ و مهر طلب به او چشم دوخت و با لحنی اثر گذار ادامه داد :«هنوز نمی خواهی اعتراف کنی در مورد فری بی گناه بودم؟»
علی گرفته و عصبی جواب داد :«من به گذشته ها کار ندارم. نیامده ام کسی را متهم یا تبرئه کنم. گفتی با من حرف داری، آمده ام ببینم چه می گویی. تو از فرزین ارثث می بری. من هم طبق قانون حق و حقوقت را می دهم. فتوکپی تمام صفحات شناسنامه ات را بده که ضمیمۀ برگۀ انحصار وراثت کنم. من که فکر نمی کنم دیگر حرفی باقی مانده باشد. مانده؟»
مهشید در حالی که فنجان چایش را به دست گرفته بود، با لحنی نیازمند و پر تمنا گفت: «وقتی چایت را خوردی می گویم حرفی باقی مانده یا نه.»
«من چای نمی خورم. تو داری طفره می روی و وقت می گذرانی.»
«والله به خدا در چایت سم نریخته ام. نترس. بخور، بعد حرفهایم را می زنم.»
علی مستأصل و نگران چای را نوشید. فنجان را سر جایش گذاشت و گفت: «این هم چای. دیگر معطل نکن.»
مهشید با نگاهی اغواگر به او چشم دوخت. زیر لب، اما نه آن قدر آهسته که او نشنود، زمزمه کرد: «علی، من زنم. آن هم زنی که هنوز عاشق توست. من...»
علی با شنیدن این جملات یکباره از جا برخاست و به طرف در خروجی رفت. مهشید فنجان چایش را روی میز گذاشت و به طرفش دوید. جلوی در ایستاد. «نمی گذارم بروی.»
«برو کنار. سر به سرم نگذار، حوصله ندارم.»
مهشید پشتش را به در چسباند و با احساس زنی که عشقش مورد خیانت قرار گرفته، گفت: «تو با ازدواجت به من خیانت کردی. من هنوز خودم را زن شرعی تو می دانم و آن طلاق ظالمانۀ یکطرفه را قبول ندارم.»
علی خنده ای عصبی کرد و گفت: «تو نه قانون سرت می شود، نه شرع. مثل اینکه یادت رفته با فرزین ازدواج کرده بودی!»
«به خدا در تمام سالهایی که همسرش بودم، دلم در گرو تو بود.»
«بدبخت فرزین.»
«تو مرا بی رحمانه طلاق دادی. لعنت بر این قوانین که تمام اختیارات را به مرد می دهد. مگر من جز فداکاری برای تو و دخترت کاری کرده بودم که برای آزادی ام از زندان شرط طلاق گذاشتی؟ بی انصاف، من بچۀ تو را نجات دادم.»
«نکند فراموش کرده ای با همدستی فری و فرزین می خواستی چه بلایی سر او بیاوری!»
«دیدی که پشیمان شدم و خطایم را جبران کردم. درست است کیفر گناهان فری را من پس بدهم؟!»
«کشتن خواهرم جبران بود؟ نمی دانستم! برو کنار. نمی خواهم یک دقیقۀ دیگر اینجا بمانم. تو به همه خیانت کردی. حتی به من.»
مهشید که دیگر تلاشهایش را برای نگه داشتن او بی ثمر می دید، با لحنی کینه توزانه فریاد زد: «به هر که خیانت کردم قبول، ولی به تو خیانت نکردم. نه... به تو خیانت نکردم.»
علی عنان از کف داد. او هم با فریاد گفت: «به من خیانت کردی. می دانم وقتی زن من بودی، با فرزین هم سر و سِر داشتی.»
این کلام چنان مهشید را بهتزده کرد که چشمهایش فراخ شد و دهانش باز ماند. لحظاتی حیرتزده به علی نگاه کرد و ناگهان دستش را به صورت سیلی محکمی بر گونۀ او فرود آورد. علی از حال طبیعی خارج شده بود. بدون لحظه ای تفکر جواب سیلی اش را با سیلی محکم تری داد، طوری که تعادل مهشید به هم خورد. علی با یک ضرب او را به کناری راند و خواست در را باز کند. اما مهشید به خود آمد و چون ببری خشمگین به سوی او حمله برد و قبل از آنکه او بتواند از سالن خارج شود، ناخنهای بلندش را به صورت او کشید. علی مچ هر دو دستش را در هوا گرفت. «لعنتی. می دانستم چه نقشه ای داری.»
مهشید تقلا می کرد دستهایش را آزاد کند. توفان غضب در سراسر وجودش شعله می کشید. وقتی تقلایش به ثمر نرسید، در اوج خشم فریاد زد: «همه چیز را به مگی می گویم و نابودت می کنم.»
علی بار دیگر چنان او را هُل داد که روی کاناپه افتاد.
مهشید فریاد زد :«می گویم تو و مادر و خواهرت او را از مادرش دزدیدید و داستانهایی سر هم کردید تا باور کند مادرش او را دوست نداشته و از خانه بیرون کرده. به او می گویم مادرش هنوز در جستجوی اوست. می گویم فری می خواست او را بفروشد. می گویم مادرش تا وقتی از خانۀ قبلی نرفته بودید و نشانی و تلفن را می دانست، برای مگی کادو و کارت می فرستاد و مادر و خواهرت آنها را پنهان می کردند که او فکر کند مادرش بی عاطفه بوده. من تمام روزنامه هایی را که در آنها با جنی مصاحبه شده بود دارم. فری آنها را به من سپرده بود که به دست تو و مگی نیفتد. اما حالا نشانش می دهم تا بفهمد تو با او چه کرده ای. تمام نامه ها و کادوهایی که مادرش فرستاده پیش من است.»
علی در جهانی از اصوات، با شنیدن آن حرفهای تازه و غیرمنتظره مبهوت شده بود. حالا مهشید تهدید را بیش از هر شیوۀ دیگری برای رسیدن به خواسته هایش به کار گرفته بود و فوت و فن تازه ابداع می کرد، و به وضوح می دید او را غافلگیر کرده. او برگ برنده را در دست داشت. از جا برخاست، ایستاد و با لبخندی استهزاآمیز ادامه داد: «می دانم باور نمی کنی! اما باید باور کنی، چون من تمام آن مدارک را دارم. او باید بفهمد مادربزرگ و عمه و پدرش چه آدمهای با شرفی بوده اند! باید بداند چطور به مادرش حُقه زدند و خودشان را منزه جلوه دادند. باید بداند چرا از خانۀ قبلی تان کوچ کردید. وقتی روزنامه ای را نشانش بدهم که عکس جنی در آن چاپ شده و او از تمام مردم انگلستان تقاضای کمک کرده تا بتواند پنج میلیون دلار فراهم کند و به پدر فرزندش بدهد تا وی را پس بگیرد، آن وقت می فهمی تا امروز به تو و خانواده ات خدمت کرده ام یا خیانت.»
سکوت بهت آمیز علی به او قدرت بیشتری می بخشید تا باز هم بگوید.
«آنها، یعنی مادر و خواهر و برادرت، تمام تلفنهای عاجزانۀ، جنی را از تو پنهان می کردند. اما وقتی دیدند او دست بردار نیست، تصمیم گرفتند خانه را عوض کنند تا او نه نشانی داشته باشد و نه شماره تلفن. بدبخت جنی! نه تنها جواب نامۀ چندین صفحه ای تو را داده بود، بلکه دهها نامه و کارت دیگر هم فرستاده بود. اما همین مادر گرامی ات همه را پنهان کرد تا نه به گوش تو برسد نه مگی. تمام آن نامه ها پیش من است.»
علی سعی می کرد آنچه را می شنود پس براند. اما در فضایی خفقان آور و خُرد کننده، آنچه پس می راند، با شتابی بیشتر به سویش هجوم می آورد. دیگر برای فرار از آنجا تلاش نمی کرد. مهشید فاتح و ظفرمند، بر قلۀ پیروزی ایستاده بود. علی واخورده و ناباور پرسید: «این مزخرفات را از کجا درآورده ای؟»
«وقتی تمام آنها را به مگی رساندم، می بینی مزخرفات است یا سندهایی که ثابت می کند تو و خانواده ات چه بر سرش آورده اید. آن وقت دیگر نه تو برایش می مانی و نه مامان توری جانش.»
«کثافت! لعنتی! اگر راست می گویی، یکی از آنها را نشانم بده.»
مهشید خنده ای عصبی کرد و گفت: «به موقعش می بینی.»
«تو دروغ می گویی. این هم نقشه است. اما کورخوانده ای.»
مهشید با عصبیت قهقهه زد. «جنی در تمام نامه هایش به تو التماس کرده فقط بگذاری صدای دخترش را بشنود. چه نامه هایی! پر از عجز و التماس. پر از تمنا و نیاز. اما همین مامان توری جان در کمال بی رحمی تصمیم گرفت خانه را عوض کند تا دیگر نامه ای نیاید که به دست تو بیفتد و به قول خودش فیلت یاد هندوستان کند. طفلک مگی! خیال می کند مادرش آن قدر سنگدل بوده که هرگز به فکر او نیفتاده و نخواسته بداند او مرده است یا زنده. بیچاره خیال می کند مادربزرگش همیشه به خاطر او فداکاری کرده است. اما من دیگر نمی گذارم در جهل مرکب بماند.»
علی به سوی او رفت. کسی در وجودش فریاد می کشید آنچه مهشید می گوید عین واقعیت است. مهشید از جایش تکان نخورد. علی باز هم جلوتر رفت. در یک قدمی اش ایستاد. با لحنی دردبار و شکسته گفت: «تو که نمی خواهی دنیای مگی را خراب کنی؟!»
مهشید دندانهایش را به هم فشرد و خروشید: «چی شد؟ باز مگی پیروز شد؟ باز به خاطر او...»
«من بدون او هیچم، هیچ. تو که نمی خواهی او را از من بگیری؟! هان؟ چرا این همه سال چنین چیزهایی را نگفتی؟ چرا وقتی به زندان افتادی دَم نزدی؟»
«از خودت بپرس. من دوستت داشتم. فکر نمی کردم آن قدر بی رحم باشی که بگذاری در زندان بمانم. خیال می کردم تو هم دوستم داری.»
«چرا وقتی از زندان درآمدی و فهمیدی ازدواج کرده ام، کاری را که امروز می خواهی بکنی نکردی؟»
«وقتی فهمیدم با تلاش تو آزاد شده ام، در عین اینکه از خبر ازدواجت شکستم و سوختم، دیدم آزادی ام را مدیون تو هستم. به این دلیل سکوت کردم. علی، من دوستت دارم. اگر به عجز و لابۀ فرزین گوش دادم و با او ازدواج کردم. دلیلش تنگدستی بود.»
«تو که مهندس هستی چرا دنبال کار نرفتی؟»
«با مادر بیمارم، با نارسیس چه کار می کردم؟»
«تو که می دانی، فرزین وضع مالی خوبی داشته و سهم الارثت آن قدر می شود که زندگی تان را تأمین کند. دیگر از جان من چه می خواهی؟ تصمیم گرفته ای زندگی مرا از هم بپاشی؟ چرا می خواهی مگی را از دستم بگیری؟ چرا می خواهی مادرم را زجرکش کنی؟»
«من...؟ من هیچ کدام از اینها را نمی خواهم. تویی که باعث می شوی همه چیز خراب شود.»
«من زن دارم. می فهمی؟ با وجود داشتن همسر، نمی توانم...»
«چرا نمی توانی؟ هم قانون حمایتت می کند، هم شرع.»
«پس وجدان و اخلاق چه می شود؟»
«در خیلی موارد وجدان و اخلاق به نفع شرع و قانون عقب نشینی می کند.»
«از جان من چه می خواهی؟»
«با من ازدواج کن.»
علی فریاد کشید: «آخر تو چه جانوری هستی؟ مگر من جز محبت به تو چه کردم که پای از هم پاشیدن زندگی ام ایستاده ای؟ چرا می خواهی همه چیز را خراب و نابود کنی؟»
«من دوستت دارم. از همان زمان که دختر جوانی بودم و تو گذاشتی از ایران رفتی، عاشقانه دوستت داشتم.»
«من این دوست داشتن را نمی خواهم. این دشمنی است. به خدا تو دشمن منی.» صدایش لرزید. با بغضی تلخ نالید: «تو هیچ وقت روی سعادت را نمی بینی.»
«اگر با تو باشم، جهنم هم برایم سعادت است.»
«دست بردار. هنوز آب گور فرزین خشک نشده. او سالها همسر تو بود. چرا با احساساتم بازی می کنی؟ نمی توانم به همه خیانت کنم.»
«این اسمش خیانت نیست. اگر خیانت بود، نه قانون اجازه اش را می داد، نه شرع. علی... با من باش. به خدا دوستت دارم. نمی دانی جز آن مدت کوتاه که با هم ازدواج کردیم، دورانی طلایی که به سرعت برق و باد گذشت. هرگز روی خوشبختی را ندیدم. من تو را می خواهم. گرمای وجودت را می خواهم. به خدا تمام مدارک را در اختیارت می گذارم. من نمی گویم از آذر جدا شو. حاضرم او را تحمل کنم و دَم نزنم. دیگر چه می خواهی؟»
«تو جغدی. زندگیهای ما را ویران کردی. حالا نوبت مگی است؟ اما مطمئن باش این بار مثل گذشته نیست. پای کسی را به میان آورده ای که خوب می دانی برایم برتر از آن وجود ندارد. بنابراین تا پای نابودی ات می ایستم. ای دیوانۀ زنجیری! من به خاطر نارسیس تو را از زندان نجات دادم، ولی تو می خواهی بچۀ مرا نابود کنی. مهشید، خوب گوش من. حتماً نمی دانی با چه آتشی بازی می کنی! این آتش اگر در بگیرد، تو و دخترت را هم می سوزاند.»
«بگذار بسوزاند. من پای همه چیز ایستاده ام.»
«حتی نابودی نارسیس؟»
«تهدید می کنی؟»
«مگر تو تهدید نمی کنی؟ مگر برای مگی توطئه نچیده ای؟»
لحن مهشید تغییر کرده بود. به جای تهدید، عجز و لابه و التماس در هر کلامش پیدا بود. «علی، دوستم داشته باش. مثل همان وقتها. مثل آن یک هفتۀ ماه عسلمان. علی... تو می توانی با داشتن آذر، با من هم ازدواج کنی. من از تو چیز زیادی نمی خواهم. همین قدر که بدانم زن تو هستم برایم کافی است. بیا... بیا که دیوانه وار دوستت دارم.»
«شما زنها به مردان اعتراض می کنید، به قانون خُرده می گیرید که چرا به مرد اجازۀ تعدد زوجات می دهد، چرا مردها با داشتن همسر می توانند همسر یا همسران دیگری داشته باشند، اما خودتان را نمی بینید که با چه وقاحتی سر راه مردان متأهل سبز می شوید و وسوسه شان می کنید. در مقابل هر مردی که به همسرش خیانت می کند، یک زن خائن وجود دارد. مثل تو... اصلاً مگر می شود مرد بدون زنی خائن دست به خیانت بزند؟ شما به اینجا که می رسید، هم از قانون دفاع می کنید، هم از شرع.»
«من به هیچ چیز کار ندارم. فقط تو را می خواهم. نه ارثیه می خواهم، نه هیچ توقع دیگری دارم. حتی نمی خواهم از آذر دست بکشی.»
«تو مرا نمی خواهی. از هم پاشیده شدن زندگی ام را می خواهی. در ته دلت فکر انتقام از آذر را داری.»
«نه. می دانم تو از او یک پسر داری. مطمئنم میخش را آن قدر سفت کوبیده که مالک تو شده. او زندگی و شوهر مرا غصب کرد. اما من قصدم انتقام نیست. من تشنۀ تو هستم. تشنۀ مردی که به حق شوهرم است. با فرزین ازدواج کردم چون بوی مردانۀ تو را می داد. چون شبیه تو بود. مثل تو نگاه می کرد. مثل تو می خندید. علی، به من رحم کن. ببین چطور التماست می کنم. ببین چقدر به تو احتیاج دارم. همۀ مدارک را بهت می دهم؛ نامه های جنی، کادوها، روزنامه هایی که گیتی، همان دوست فری که در لندن زندگی می کرد، برایش پُست کرده بود، روزنامه هایی که عکس جنی را در حال گریه و التماس نشان می دهد. همه را می دهم. فری تمام اینها را پیش من گذاشته بود که به دست تو نیفتد. اینجا، در خانۀ مادرم پنهانشان کرده بودم. در روزنامه ها نوشته که علی پنج میلیون دلار می خواسته تا مگی را تحویل بدهد. جنی پای تلفن اشک می ریخت و زار می زد که این مبلغ خیلی سنگین است.»
«لعنت بر هر چه زن است.»
«لعنت کن. نفرین کن. اما با من ازدواج کن... علی، تو عشق منی.»
در آن لحظات از مهشید شیطان صفت و ویرانگر اثری نبود. او مثل تمام زنان عاشق، پاکباخته و یکدل، به عنوان همسر دوم خود را تقدیم عشقش می کرد.
چند ساعت بعد در خانه باز شد و علی از آنجا بیرون رفت. گیج و منگ پشت فرمان اتومبیل نشست و بی هدف در خیابانها راند. فری در برابرش زنده شده و ایستاده بود. به او و خیانتهایش فکر می کرد، و به توران که هنوز زنده بود و شکسته و ناتوان در غم از دست دادن فرزین می گداخت. نسبت به آنها نفرتی سیاه و سنگین در قلب خود حس می کرد. زیر لب با خود حرف می زد. مامان، چرا؟... آخر چرا نگذاشتید بفهمم جنی آن قدرها هم که ما فکر می کردیم بی عاطفه و سنگدل نبوده؟ چرا قلب من و مگی را نسبت به او سیاه کردید؟ چرا کادوها و نامه هایش را پنهان کردید و اجازه ندادید مگی حتی نام او را بر زبان بیاورد؟! لعنت بر هر چه زن است. مگی، تو هم زنی. می ترسم... از تو هم وحشت دارم. می ترسم روزی تو هم به من خیانت کنی. مگی... نمی دانی به خاطر تو تا امروز چه ها کشیده ام. خدایا... این چه سرنوشتی است؟ مگر من چه کرده ام که مستوجب این همه عذابم می دانی؟ با مهشید چه کنم؟ چه شد؟ چه اتفاقی افتاد؟ وای... چه کردم؟! تا کی باید اسیر خواسته های او باشم؟ تا کی باید حق السکوت بدهم که روح مگی را نکُشد؟ اگر مگی را از سرنوشتش باخبر کند چه می شود؟ اگر طفلکم بداند رنجهایی که کشیده همه به دلیل اشتباهات من بوده چه بر سرش می آید؟ مامان... تو و فری با من و دخترم چه کردید؟ چرا نگذاشتید بفهمم جنی به دنبال من و دخترش می گردد؟ چرا کاری کردید که مگی به خاطر مادری که فکر می کرد دوستش نداشته رنج بکشد و سرافکنده باشد؟ وقتی فهمیدم فری بر سر مگی معامله می کند، خیال کردم با پلیس انگلیس وارد گفتگو شده. اما حالا می فهمم با جنی طرف بوده، نه پلیس. وای... خدایا، مگی اگر این همه خیانت را بفهمد، چه به روزش می آید؟ دیگر به روی من نگاه می کند؟ از من و مادرم متنفر نمی شود؟ مهشید، خدا لعنت کند که قلبم را پر از درد و نفرت کردی. کاش نمی دانستم در این سالها پشت پرده چه خبر بوده! کاش جنی در ذهنم همان زن دائم الخمی بی فکر و بی عاطفه مانده بود. کاش نگفته بودی آن همه نامه و کادو برای من و مگی فرستاده! وای... ای شیطانهای بی رحم، چه حق داشتید با زندگی من و بچه ام بازی کنید؟ چه حق داشتید یک عمر کینه و نفرت را مهمان دلمان کنید؟ ای خیانتکارها، بی رحمها، خائنها، چطور توانستید این قدر ماهرانه نقش بازی کنید؟ از همگی تان متنفرم. آذر، کجایی تا بدانی امروز چه کردم؟ اگر بدانی امروز یکی از همجنسان تو چطور صفحۀ سرنوشتمان را ورق زد، اگر بدانی بین من و مهشید که از او متنفری چه گذشته، اگر بدانی با او ازدواج موقُت کرده ام. وای! انگار همه چیز دارد در کام گردابی مرگبار فرو می رود. خدایا، دیگر طاقت ندارم. کاش می توانستم مگی را بردارم و به پشت کوهها بروم. به جایی که دیگر دست هیچ کس به ما نرسد. هیچ کس نتواند تهدیدمان کند. خدایا، کمک کن. در مغز معیوب و بیمار مهشید چه می گذرد؟ تا کی باید تحملش کنم؟ تا کی باید نگران و هراسان، هر آن منتظر باشم ببینم چه نقشۀ تازه ای دارد؟ مگی بی گناه من، تو چه کرده ای که همه برایت دام پهن می کنند؟ هرگز مرا می بخشی؟ می توانی آن قدر بزرگوار باشی که گذشته ها را فراموش کنی؟ گذشته هایی که تا امروز از تو پوشیده و پنهان مانده، اما معلوم نیست تا کی پوشیده خواهد ماند؟ مگی... به خدا هر کار کردم به خاطر تو بوده. اما نمی دانستم قربانی چه توطئه هایی هستم. نمی داستم آن کس که شیرش را به من خورانده، برایم نقشه کشیده. نمی دانستم خواهری که عاشقانه دوستش داشتم، زندگی ام را به بازی گرفته. باور کن نمی دانستم. روزی که همه چیز برملا می شود، حتماً باور نمی کنی که بعد از فرار از انگلستان، از تلاشهای مادرت برای پیدا کردن تو هیچ خبری نداشتم. همه دست به دست هم داده بودند تا من و تو از آنچه در پشت پرده می گذشت بی خبر بمانیم. مگی... به تو احتیاج دارم. دلم می خواهم بدانم روزی که این رازها فاش شود با من چه می کنی! به مهشید اعتماد ندارم. حتی اگر تمام مدارک را تحویلم بدهد، می دانم باز چیزهایی را برای تهدیدم خواهد داشت. نمی دانم تا کی باید بر سر زندگی ام خطر کنم و جواب خواهشهایش را بدهم. احساس می کنم در حال غرق شدنم. چه کسی دست مرا می گیرد که نجاتم بدهد؟ آذر؟ نه، نه، نه. محال است. او چنان نفرتی از مهشید دارد که اگر واقعۀ امروز را باد به گوشش برساند، همه چیز را نابود می کند. حتی تو را. تو را نابود می کند تا از من انتقام گرفته باشد. زنها فریاد می زنند حمایت قانونی ندارند. می گویند همه چیز به نفع مردهاست. اما نمی گویند خودشان چقدر شیطان صفت هستند.
صدای زنگ تلفن همراه رشتۀ افکارش را گسست. گویی از دنیایی دیگر برگشته بود. تصمیم گرفت جواب ندهد. چنان روحیۀ خرابی داشت که نمی خواست با کسی هم کلام شود. زنگها قطع شد. اما اندکی بعد دوباره تلفن به صدا در آمد. با اکراه جواب داد.« الو، بله؟»
«سلام، بابا.»
«مگی، تویی؟ حالت خوب است؟»
«بله، خوبم. الان کجایید؟»
«در ماشین هستم.»
«کی می روید شمال؟»
«فعلاً اینجا می مانم. چطور؟ کاری داری؟»
«بله. می خواهم تنها ببینمتان.»
«تنها؟ چرا؟ چی شده؟»
«وقتی دیدمتان می گویم. کی وقت دارید؟»
قلب علی فرو ریخت. یک لحظه احساس کرد مهشید ضربه اش را زده. با هیجان گفت: «برای تو همیشه وقت دارم.»
«فردا ساعت ده صبح خوب است؟»
«چرا امروز نه؟ مگر فردا دانشکده نداری؟»
«امروز باید در خانه باشم. مونا نیست. مامان توری را نمی توانم تنها بگذارم. فردا مادام ژیلبرت نمی آید. استاد نداریم.»
«مگر نمی شود همان جا با هم صحبت کنیم؟»
«نه می خواهم بدون حضور دیگران حرفهایم را بزنم.»
«نگرانم کردی. چه شده؟ کسی حرفی زده؟»
مگی با تعجب پرسید: «چه کسی؟!»
قلب علی همچنان می لرزید. مگی طوری حرف می زد که او را سخت نگران می کرد. «مگی، درست حرف بزن. بگو چه خبر شده؟»
«فردا همه چیز را می گویم.»
«من نمی توانم تا فردا صبر کنم. حرفت را بزن. چه اتفاقی افتاده؟»
علی لحظه به لحظه نگران تر می شد. خشمی ناگهانی سراسر وجودش را فرا گرفته بود. هرچه می گذشت، بیشتر اطمینان می یافت موضوع به مهشید مربوط می شود. هر چند عقلش با توجه به وقایع ساعتی قبل حدسش را تأیید نمی کرد، با این حال ذهنش جز به سوی او، به سمت دیگری کشیده نمی شد.
مگی وقتی نگرانی و اصرار او را دید، با لحنی مضطرب گفت: «ببخشید، بابا. نباید ناراحتتان می کردم.»
علی اتومبیل را کنار خیابان متوقف کرده بود تا تمرکز داشته باشد. «مگی، من الان می آیم آنجا.»
«پس خواهش می کنم جلوی مامان توری چیزی نپرسید.»
«فقط بگو موضوع مربوط به چیست. خیلی نگرانم.»
«موضوع...؟ آخر چطور بگویم؟ راجع به خودم است.»
«کسی حرفی زده؟ کسی ناراحتت کرده؟»
«نه، نه. هیچ کس حرفی نزده. اصلاً باشد برای بعد.»
«من همین الان می آیم. خداحافظ.»
وقتی ارتباط قطع شد، مگی بلافاصله شمارۀ پوریا را گرفت. «سلام.»
«سلام، عزیزم. حالت خوب است؟»
«نمی دانم. خیلی هیجان دارم. می خواهم همه چیز را به بابا بگویم.»
«نه، مگی. خیلی زود است. پدرت از مرگ برادرش آن قدر آسیب دیده که صلاح نیست در برابر چنین مسئله ای قرار بگیرد. صبر کن. شتابزده تصمیم نگیر. چرا این قدر عجله می کنی؟»
«پوریا، از این بلاتکلیفی خسته شده ام.»
«مگی، نکند به خاطر پیدا کردن مادرت عجله به خرج می دهی!»
مگی اندکی سکوت کرد.
پوریا پرسید: «چرا ساکت شدی؟ درست گفتم؟ به خاطر پیدا کردن مادرت عجله می کنی؟ مگی، نکند ازدواج برای تو نوعی گریز از وضعیت موجود زندگی ات باشد؟»
«یعنی می خواهی بگویی ازدواج را به عنوان فراری محترمانه انتخاب کرده ام؟ نه... من دوستت دارم. و بعد... می خواهم بدانم مادرم زنده است یا مرده. می خواهم پیدایش کنم و عقده های دلم را بیرون بریزم.»
«به تو اطمینان می دهم اگر زنده باشد، پیدایش می کنیم. مگی، گوش کن. من مادرت را پیدا می کنم، حتی اگر همسر من نشوی. من نمی خواهم...»
«پوریا، مسئلۀ عشق ما یک چیز و پیدا کردن مادرم یک چیز دیگر است. دوستت دارم، حتی اگر او را برایم پیدا نکنی!»
«مگی قشنگم، این را بدان، روزی که بفهمم مرا دوست نداری، یک لحظه هم مزاحمت نمی شود. تو جوانی... خیلی...»
«چقدر مرا با این حرفها عذاب می دهی؟ من می خواهم با تو، فقط با تو باشم. با تو زندگی کنم. با تو بمیرم.»
«حرفهایت دیوانه ام می کند. باشد، دیگر تکرار نمی کنم. ولی عزیزم، الان موقعش نیست. پدرت عزادار است.»
«من که به او نمی گویم قصد دارم مادرم را پیدا کنم. تا روزی که او را پیدا نکرده ایم موضوع را مخفی نگه می دارم. بابا هیچ وقت دلش نمی خواست من حرفی از مادرم بزنم. به طور حتم اگر شناسنامۀ انگلیسی ام را به طور اتفاقی ندیده بودم، هیچ وقت به من نمی گفت در کجا به دنیا آمده ام و مادرم که بوده! نه... من به بابا نمی گویم چنین قصدی دارم. پوریا... مگر یک مادر می تواند نسبت به بچه اش این همه بی احساس و بی رحم باشد؟ او در تمام سالهای عمر من نخواسته بداند دخترش کجاست و چطور بزرگ شده. پوریا، کمکم کن.»
«مگی، نمی خواهم امید را از تو بگیرم. ما نمی دانیم او زنده است یا نه! آن قدر به خودت امیدواری نده که اگر نبود صدمه بخوری. بیش از بیست سال از آمدن تو به ایران گذشته. در این مدت هیچ کس از او خبری نداشته. بنابراین باید آمادگی خیلی چیزها را داشته باشی.»
«نگران من نباش. در ضمن، قرار است تا یکی دو ساعت دیگر بابا به اینجا بیاید.»
«مگی نازنینم، خودت می دانی برای ازدواج با تو لحظه شماری می کنم. اما ای کاش فرصت می دادی مدتی بگذرد تا پدرت آمادگی پیدا کند.»
«حال مامان توری خیلی بد است.»
«می ترسی از دست برود؟ مگی، دلم می خواهد خودم با پدرت حرف بزنم. وظیفۀ من است که تو را از او خواستگاری کنم.»
«نه، نمی خواهم وضعیت بدی پیش بیاید.»
«فکر می کنی به خاطر اختلاف سنی مان مخالفت کند؟»
«بله... از همین می ترسم. اگر تو با او صحبت کنی، ممکن است حرفهایی بزند که دیگر نتوانیم کاری بکنیم. اما من می توانم روی حرفش حرف بزنم. می توانم مقاومت کنم.»
«اگر با تو هم مخالفت کرد چه می کنی؟»
«پوریا، تو داری با کلمات بازی می کنی. بازی با کلمات، بدون ضایع شدن اصل مطلب.»
«نه، نه. مگی، مرا محاکمه نکن. تو با عشقت همه چیز به من داده ای. اما احساس می کنم دستهایم خالی است.»
«چرا؟»
«چون در هیچ قانونی پیش بینی نشده که دختر زیبا و جوانی مثل تو...»
مگی میان حرفش دوید. «بس کن. هر وقت این حرفها را می زنی، احساس می کنم بی آنکه از جایم تکان بخورم، در جهنم هستم. پوریا، من در مقابل پدرم می ایستم. می گویم همه دارند زندگی خودشان را می کنند. فقط منم که هر روز در به در اینجا و آنجا هستم. یک روز برایتون، یک روز خانۀ پدربزرگ، یک روز در شهرستان، یک روز با مهشید، یک روز با آذر، و دوباره از نو در خانۀ مادربزرگ. دیگر خسته شده ام. می خواهم جایی زندگی کنم که بتوانم بگویم خانۀ من است. می خواهم با تو باشم. در کنارت، برای همیشه، زیر یک سقف. سقفی که اسمش خانۀ ماست.»
صدای پوریا از شوق می لرزید. «مگی، عشق من، نازنینم، خانه ای برایت می سازم از گل و عشق. خانه ای که تو فرمانده اش باشی. خانه ای که در آن همه چیز بوی عطر تو را بدهد. مگی، می دانم دوستم داری، اما می ترسم... می ترسم پدرت قانعت کند که من به دردت نمی خورم. بگوید تو در آغاز زندگی هستی و او زندگی را پشت سر گذاشته. بگوید او دو پسر دارد. آن قدر بگوید و بگوید که تو را از من بگیرد.»
«هیچ کس نمی تواند مرا از تو بگیرد. حتی بابا. من همه چیز را دربارۀ تو می دانم. مطمئن باش بابا را قانع می کنم که فقط با تو خوشبخت می شود.»
مگی با شنیدن صدای نالۀ توران گفت: «مامان توری صدا می کند. من باید بروم. بعد از صحبت با بابا زود تلفن می کنم.»
توران وضع اسف باری را می گذراند. مهره ای از کار افتاده بود که سر بالایی نفس گیر زندگی را تاب نمی آورد. در چهرۀ بی روح مفرغی اش مرگ خیمه زده و منطقِ آلوده به تفرعنش را از کار انداخته بود. زمان محتوم فرا رسیده و از روی خط سیال عمر لیز خورده بود. مرگ، این دشمن استهزاکنندۀ انسان، انسانی که قربانی بی دفاع جبری عام و مطلق است، آخرین آثار حیاتش را می ربود.
مگی به طرف اتاق مادربزرگ دوید. سر او از تخت آویزان شده بود. به نظر می آمد در اثر تقلا در آن وضعیت قرار گرفته. مگی سر او را در آغوش گرفت. «مامان توری، چرا آمده اید لب تختخواب؟»
«مگی... من... دارم می میرم.»
«شما نباید این علائم و حالات نامطمئن را بد تعبیر کنید.»
سعی کرد او را جا به جا کند، اما بیش از حد معمول سنگین شده بود. به زحمت او را سر جایش خواباند. سخت اضطراب داشت. منتظر آمدن علی بود. برای گفتن آنچه سراسر وجودش را پر از عشق و اضطراب کرده بود، هیجان داشت. پتو را روی توران کشید. ناگهان نگاهش به چهرۀ او افتاد. کبود شده بود. وحشتزده صدایش زد. «مامان... مامان توری، چشمهایت را باز کن. مامان...»
هراسان به طرف تلفن دوید. هنوز شماره نگرفته بود که صدای زنگ در برخاست. گیج شده بود. آیفون را برداشت، «بله؟»
«مگی، منم.»
«بابا، زود بیایید. مامان توری...»
علی شتابان خود را به ساختمان رساند. به اتاق توران دوید. دستش را گرفت. دستها سرد بود. سردِ سرد. دستهای یک مُرده در دست علی بود.
نقشه های مگی، حرفهایی که آماده کرده بود به پدر بگوید، همه مسکوت ماند.
پوریا مضطرب و بی قرار کنار تلفن نشسته بود تا مگی تکلیفشان را روشن کند. اما انتظار بیهوده بود.
علی وقتی با دست لرزان چشمهای توران را می بست، کسی از آن سوی ذهنش گفت: دیگر توران وجود ندارد تا مهشید تهدید کند همه چیز را به او می گوید و در همان لحظه از دلش گذشت: اما مگی وجود دارد. می تواند همه چیز را به او بگوید و...

R A H A
11-25-2011, 06:13 PM
همیشه منتظر بودم جوانی از راه برسد و...»
«و مرا سوار اسب سپیدش کند و به آسمانها ببرد؟!»
«تو چرا این طوری شده ای؟ انگار نمی شناسمت. این طرز حرف زدن، این طور بی پروا و گستاخ بودن را از تو باور نمی کنم. مگی، تو همان دختر ساکت و آرام و مطیع من هستی که هرگز روی حرفم حرف نمی زدی؟»
«نه فقط روی حرف شما، که روی حرف هیچ کس حرف نمی زدم. آخر کسی برای حرف من ارزش قائل نبود. من هیچ وقت و هیچ جا به حساب نمی آمدم. کسی با نظر من کاری نداشت. مگر شما یک بار از من پرسیدید چطور و با کی زندگی کنیم؟ مگر یک بار به این فکر افتادید که دخترتان هم آدم است و برای خودش نظری دارد؟ تمام احساسات پدری تان نسبت به من تا زمانی بود که خودتان را بین چند نفر تقسیم نکرده بودید. آذر، شبنم، نسیم و افشین سهمی برای من باقی نمی گذاشتند.»
«چرا این حرفها را امروز می زنی؟ چرا تا به حال به هیچ چیز اعتراضی نکردی؟ نه تنها اعتراض، حتی درد دل هم نمی کردی. چرا خواسته هایت را نمی گفتی؟ تو که می دانستی عاشقانه دوستت دارم و برایم از همه چیز و همه کس باارزش تری.»
«مگر امروز که حرفم را می زنم اهمیت می دهید؟ امروز، یعنی الان، من از تمام سالهای گذشته بزرگ ترم. از دیروز هم بزرگ ترم. اما به چشم شما همان هستم که همیشه بودم! غیر از این است؟»
علی بی دفاع و مستأصل، در مقابل گفته های تازه و عجیب او خود را عاجز و ناتوان می دید.
مگی ادامه داد: «به او کاری نداشته باشید. نمی خواهم وضع بدی پیش بیاید. نباید رویش به شما باز شود. ما می خواهیم یک عمر در کنار هم باشیم. نباید کار را با دشمنی و کینه شروع کنیم.» سپس دست علی را گرفت و او را روی مبل نشاند. «بابا... بگذارید خوشحال باشم!»
علی حیران و ترسان جواب داد: «ازدواج شوخی نیست. چیزی نیست که بشود سرسری گرفتش.»
مگی با لحنی نیشدار جواب داد: «اگر تفاهم نداشتیم، از هم جدا می شویم. کاری که شما چند بار کردید.»
«داری مرا با زجر محاکمه می کنی؟!»
«نه. کدام محاکمه؟ عین حقیقت است.»
«خودت بهتر از هر کس می دانی چرا از مادرت جدا شدم. همچنین از مهشید. همه اش به خاطر تو بود. می دانی؟»
«بله، می دانم. شما هستید که نمی دانید من چه می خواهم و چه می گویم.»
«مگی، اشتباه می کنی! او می خواهد تو را به کدام آرزو برساند؟ بگو چه می خواهی؟ خودم آرزوهایت را برآورده می کنم. بگو... چرا تا به حال نگفتی که چه آرزوهایی داری؟!»
«مگر دیگران می گذارند من و آرزوهایم را بشناسید؟ مگر آذر اجازه می دهد؟ مگر شغل و کارهایتان فرصت می دهد؟ از کدامشان می توانید به خاطر من بگذرید؟ از آذر؟ از کار؟ از شبنم و نسیم و افشین؟»
«تو بگو چه می خواهی. اگر انجام ندادم، هر کار دلت خواست بکن.»
«من چیز زیادی نمی خواهم. ازدواج با پوریا یکی از آرزوهای بزرگ من است.»
«دختر، چرا تیشه برداشته ای و به ریشۀ خودت می زنی؟ پوریا زندگی اش را کرده. جوانی اش را گذرانده و حالا می خواهد برای آنکه جوان شود و جوان بماند، دختر بِکر و نورس و زیبایی را در کنار خود داشته باشد. مگی، به وعده و وعیدهایش گوش نده. به خدا همه اش پوشالی است. این مردک از سادگی تو سوءاستفاده کرده. دلم می خواهد خفه اش کنم.»
«بکنید. اما در حقیقت مرا خفه می کنید. مرا می کشید. چون اگر او را از دست بدهم، یک لحظه هم زنده نمی مانم. شما طوری از پوریا حرف می زنید که انگار با او دشمنی دیرینه دارید!»
«شوهری هم سن و سال فرشاد مناسب توست، نه مردی جا افتاده و پدر دو پسر بزرگ. مگی، من تو را آسان بزرگ نکرده ام که آسان از دست بدهم. تو زیبایی، جوانی، از خانواده ای سرشناس و ثروتمند هستی. خیلیها آرزوی همسری ات را دارند. چرا آینده ات را خراب می کنی؟ او خوشیهایش را کرده. جوانی اش را گذرانده. چرا نمی فهمی؟»
«او همه چیز را برایم گفته. از تمام زندگی اش باخبرم.»
«پس چرا کور شده ای؟ چرا نمی فهمی این ازدواج نیست، دام است؟»
«من این طور فکر نمی کنم!»
«برای اینکه بچه ای. احساساتی هستی. تو سنی نداری. تجربه ای نداری. قوۀ تشخیص نداری. از همه مهم تر، اعتماد به نفس نداری. وگرنه خودت را ارزان و آسان نمی فروختی.»
مگی با حرص خنده ای کرد و جواب داد: «قصد فروش ندارم که ارزان یا گران بودنش مهم باشد.»
«چرا، داری. خودت نمی فهمی! هنوز بچه ای و دهانت بوی شیر می دهد. تو نمی توانی آن روی سکه را هم ببینی!»
«کدام سکه؟»
«سکۀ زندگی! سکۀ خوشبختی و بدبختی. سکۀ شانس. تو خیلی خام تر از آنی که بتوانی دست آن مردکۀ خائن را بخوانی.»
مگی از تب و تاب افتاده بود. پدر را بی دفاع و تسلیم و ملتمس می دید و سعی می کرد او را در همان یک دیدار متقاعد کند. بی آنکه بر زبان بیاورد، دو راه بیشتر برای او باقی نگذاشته بود: یا با ازدواجش موافقت کند، یا از او چشم بپوشد.
اما علی راه سومی می شناخت؛ راهی که دیگر نمی بایست بر زبان بیاورد. این راه گفتگوی پنهانی با پوریا بود. او تهدیدهای دخترش را تو خالی نمی داست، ولی فکر می کرد اگر گفتگویش با پوریا به نتیجه برسد، همه چیز حل می شود. از این راه حل احساس رضایت می کرد. دیگر لازم نمی دید با مگی جر و بحث کند. کاملاً به این نتیجه رسیده بود که گفتگو با او بیهوده است.
حالا هر دو آرام گرفته بودند؛ مگی با این استنباط که پدر را تسلیم خود نموده، و علی با این فکر که معما فقط به دست خود پوریا حل می شود.
دقایقی در سکوت گذشت؛ سکوتی که در آن هر کدام به بازی بعدی خود می اندیشید. مگی منتظر بود او برود تا به پوریا تلفن کند و با شوق فریاد بزند «بابا را مغلوب کردم»، و علی عجولانه می خواست بدون هیچ تماس قبلی، سرزده به خانۀ او برود و تکلیف را روشن کند. می دانست چگونه پوریا را مغلوب کند. چنان به نتیجۀ ملاقاتش با او امیدوار بود که در آن اوج گیر و دار یکباره احساس امنیت و آسایش کرد. البته هنگام خداحافظی، مگی با یک جمله آرامشش را خدشه دار نمود، اما نه آن قدر که به تفکر بیشتر وادارش کند. مگی گفت: «بابا، قول بدهید که با او تماس نمی گیرید.»
او سر تکان داد و گفت: «امشب من و تو با هم می رویم بیرون و شام می خوریم و حرفهایمان را می زنیم.»
«دیگر حرفی نماند!»
«چرا، مانده. فعلاً باید به یک جلسۀ مهم برسم.»
«بله، می فهمم. شما همیشه کارهای مهم تر از من داشته اید.»
با رفتن او مگی به سوی تلفن پرواز کرد. چنان هیجانی داشت که وقتی زنگ اول به دوم رسید، فریاد زد: «گوشی را بردار. کجایی؟ دیگر طاقت ندارم». و وقتی در پایان زنگ سوم صدای پوریا را شنید، در میان خنده و گریه فریاد زد: «با بابا صحبت کردم. سخت بود، اما نتوانست مغلوبم کند.»
پوریا بلند، آن طور که صدای هیجان آلود خنده ها و گریه های او را تحت الشعاع قرار دهد، گفت: «مگی، درست بگو. داد نزن. بگو چه شد؟ از کجا و چطور شروع کردی؟ چه گفتی؟»
«گفتم اگر نگذاری با او ازدواج کنم، مرا برای همیشه از دست می دهی.»
«پس موافق نبود. تو تهدیدش کردی و مجبور شد قبول کند.»
«آره، آره! اما تهدید تو خالی نبود. یا تو... یا مرگ.»
«کوچولوی قشنگم، این طرز فکر کردن اصلاً درست نیست. من...»
«هیچی نگو. تو تمام معنی زندگی منی. پوریا... هیچ فکر نمی کردم بابا این قدر زود تسلیم شود. نمی دانی چطور غافلگیر شده بود. اصلاً باور نمی کرد. جا خورده بود.»
«خب، حالا چه می شود؟ چه باید بکنیم؟»
«می خواهم این خبر را به همه بدهم. وای... مونا بشنود شاخ درمی آورد.»
«مگی، هر کس بشنود شاخ درمی آورد و به من می خندد.»
«باز می خواهی شروع کنی؟»
پوریا منقلب بود. فکر کرد تا چند ساعت دیگر همه این خبر باور نکردنی را می شنوند و پچ پچها و تمسخرها شروع می شود.
مگی هنوز شادمانه شلوغ می کرد. «اگر زود بجنبیم، می توانیم روز عروسی مان را به روز عروسی مونا بیندازیم.»
«مگی، صبر کن عزیزم. مسئلۀ مونا با تو فرق دارد. باید بگذاریم مراسم ازدواج آنها تمام شود، آن وقت با برنامه ریزی حساب شده جلو برویم.»
«چرا باید صبر کنیم؟! اصل کار باباست که راضی اش کردم.»
«گوش کن. اول باید برنامه سفرمان را تدارک ببینیم، بعد دست به کار بشویم.»
«چرا؟»
«چون از نگاهها و لبخندهای طعنه آمیز و پچ و پچ کردن اطرافیان بدم می آید.»
«چرا این قدر خودت را ناراحت می کنی؟ ما نه اهمیتی به آن نگاهها می دهیم، و نه به پچ پچها.»
«مگی، گوش بده. بقیۀ کارها را بسپار دست من.»
«خب همین امروز برو بلیت رزرو کن. من که شناسنامۀ انگلیسی دارم و ویزا نمی خواهم. تو هم که شهروند آمریکایی محسوب می شوی. بلیت رزرو کردن کمتر از یک ساعت وقت می خواهد.»
«مگی، قبل از هر اقدامی من باید با تو حرف بزنم.»
«با من؟ چه حرفی؟»
«حرفهایی که تا به حال نگفته ام.»
«خب بگو.»
«الان نمی توانم. تمرکز ندارم.»
«چرا؟ مثل اینکه هیچ خوشحال نشدی!»
پوریا آهسته گفت: «تو نمی توانی حال مرا بفهمی، کوچولو.»
«هان؟ چه گفتی؟ بلندتر بگو.»
«هیچی! فردا همدیگر را می بینیم و من حرفهایم را با تو می زنم.»
«چرا همین الان، چرا امروز نمی گویی؟»
«به من مجال بده. بگذار ببینم از کجا و چطور باید شروع کنم.»
«نکند پشیمان شده ای؟»
«از چه چیز پشیمان شده ام؟»
«از عروسی با من!»
«کوچولوی دیوانه، نمی دانی چه به سرم آورده ای. عقل و شعور و منطق و همه چیزم را به باد تاراج داده ای.»
«پس من الان به آنجا...»
«نه، خواهش می کنم بگذار به حال خودم باشم. بگذار فکر کنم. تو متوجه حال من نیستی. انتظار هم ندارم متوجه باشی. تو از دنیای من بی خبری. اجازه بده فرصت فکر کردن داشته باشم.»
«یک جوری شده ای! مثل هر روز نیستی!»
«هر روز دلهره و اضطراب دیگری داشتم، و امروز چیز دیگر. تا به حال مضطرب بودم که مبادا کسی از ماجرای ما بویی ببرد. اما حالا اضطراب واکنشها را دارم.»
«یک ساعت کافی است؟»
«نه، نمی دانم!»
«خب، یک ساعت فکر کن و بعد به من تلفن کن. پوریا، نمی دانی چقدر خوشحال و خوشبختم. دلم می خواهد تمام دنیا را خبر کنم و بگویم بیایید خوشبختی مرا ببینید. می دانم مونا اصلاً چنین احساسی ندارد. او دارد ازدواجی معمولی می کند. عاشق نیست. اما من دارم روی ابرها راه می روم. از بالا نگاه می کنم و می بینم الان هیچ کس به اندازۀ من خوشبخت نیست.»
«مگی، حرفهای امروز به یادت می ماند؟»
«این حرفهای امروز نیست. حرفهای هر روز من است. هر روز، تا آخر عمرم. نگران چه هستی؟ باز داری از آن فکرهای بیخود می کنی؟»
«تو خیلی جوانی. نمی توانی...»
«دیگر چیزی نگو. برو یک ساعت فکر کن. خداحافظ.»
«مگی، دوستت دارم.»
«پوریا، حرفهای امروز به یادت می ماند؟»
پوریا در اوج اضطراب خندید. «ادای مرا درمی آوری؟»
«خواستم ببینی این طور حرف زدن خوب است؟»
«زیبای من...»
«خداحافظ تا یک ساعت دیگر.»
مگی گوشی را گذاشت. چون پرنده ای سبکبال به طرف کمد لباسهایش رفت. بلوز و شلواری را که پوریا دوست داشت برداشت. همین را می پوشم. فکر کرد تا یک ساعت دیگر می تواند دوش بگیرد، لباس عوض کند، و خود را به خانۀ پوریا برساند. با این فکر به طرف حمام دوید. وقتی آب ولرم با بدنش تماس پیدا کرد، احساس عجیبی داشت؛ احساسی فراتر از خوشبختی.
علی، پیچیده در ملغمه ای از احساسات آزاردهنده و طاقتفرسا، به سوی خانۀ پوریا راند. در طول راه بارها به خود نهیب زد که بر اعصابش مسلط باشد. اما خشم و خروش و عصیان جایی برای تصمیم گیریهای عاقلانه نمی گذاشت. گفته های مگی در گوشش صدا می کرد. سعی داشت صداها را پس براند، اما نمی شد. زیر لب با خود می غرید: مگی، نمی گذارم دستش به تو برسد. نمی گذاریم این طور آسان جوانی ات را تباه کند. نمی گذارم از سادگی و بی خبری ات سوءاستفاده کند.
او که تازه از خانۀ مهشید بیرون آمده بود، با آهی بلند زمزمه کرد: مهشید، خدا لعنتت کند. چرا دست از سرم برنمی داری؟ تو مرا از همه چیر و همه کس، حتی مگی، غافل کردی. سهم الارثت را هم که گرفتی. چرا رهایم نمی کنی؟ کاش می توانستم خودم همه چیز را به مگی بگویم و دیگر از تهدیدهای تو نترسم...
وقتی جلوی خانه توقف کرد حال طبیعی نداشت. بُمبی در حال انفجار بود. اما قبل از آنکه زنگ را به صدا درآورد، یکی دو دقیقه ای قدم زد و نفسهای عمیق کشید. سپس زنگ را فشرد. کسی جواب نداد. دوباره زنگ زد. انتظارش طولانی شد. فکر کرد او خانه نیست. اما سرانجام پوریا جواب داد: «بله؟» صدایش خسته و خش دار بود.
علی جواب داد: «منم، علی.»
این جواب چون آواری بر سرش فرو ریخت. احساس کرد زیر تلی از آوار در حال خفگی است. صدایش بُرید.
علی با لحنی تهدید آمیز گفت: «چرا باز نمی کنی؟»
صدای علی تهاجم امواج جنگ را داشت؛ جنگ برای حفظ مالکیت. پوریا می دانست راه دیگری ندارد. شاسی آیفون را زد و در باز شد. به دیوار کنار آیفون تکیه داد.
علی در عرض چند ثانیه خود را به ساختمان رساند. فضای خانۀ پوریا، تمام قدرت ارادۀ او را برای آرام و منطقی بودن از یادش برد. در همان آستانۀ در مشت آهنینش را بر صورت او فرود آورد. پوریا در حالی که تعادل از دست داده بود، مچ هر دو دست او را محکم چسبید. در یک لحظه صحنۀ کتک کاری با فرزین به یادش آمد. اما فرزین جوان تر و زورمندتر بود، و او نتوانسته بود این طور که علی را مهار کرده بود، او را مهار کند. علی در حالی که تقلا می کرد تا دستش را رها کند فریاد زد: «نمک به حرام! خائن! کثیف! از سادگی بچۀ من سوءاستفاده کردی؟ تو جنایتکاری! می کُشمت. آرزوی مگی را به دلت می گذارم.»
پوریا با شجاعتی خاموش ضربه های او را دفع می کرد. اما یک بار دیگر چهره اش غرق خون شد. در حالی که دیگر توان مهار دستهای او را نداشت، خروشید: «تو مگر دیوانه شده ای؟ انگار با من دشمنی دیرینه داری.»
علی با تمام توان تلاش می کرد دستهایش را برهاند. در یک لحظه دست راستش را از دست او بیرون کشید و آن را به صورت مشت درآورد و تا پوریا به خود بیاید، زیر چانه اش کوبید. او فریاد زد: «علی، وادارم نکن عکس العمل نشان بدهم. دیوانه، بنشین حرفهایمان را مثل آدم بزنیم. این وحشی بازیها چیست؟ بگذار مگی هم بیاید و حرفهای او را بشنوی. چرا دشمن بی جهت شده ای؟»
«دهن کثیفت را ببند و اسم بچۀ مرا نیاور.»
پوریا دیگر قادر به مهار خود نبود. تمام تلاشش را می کرد تا او را قانع کند که بنشیند و به حرفهایش گوش کند. اما علی نمی گذاشت و مشتهای بی امانش را به سر و صورت او فرود می آورد. پوریا در حالی که دیگر حاضر نبود بیش از آن آماج ضربات او باشد، دست بلند کرد که اولین دفاعش را بکند. اما با صدای پی در پی زنگ ساختمان دستش در هوا ماند. علی از این فرصت استفاده کرد و مشت محکم دیگری زیر چشم چپ او نشاند. زنگ عجولانه و پشت سر هم دوباره به صدا در آمد. پوریا حدس زد باید مگی باشد.
در فرصتی کوتاه خود را از دست علی رهاند و دکمۀ آیفون را فشار داد. در باز شد.
مگی با دیدن اتومبیل علی که جلوی در خانه پارک شده بود، فهمید اوضاع عادی نیست. به سرعت از پله ها بالا دوید. اما صدای فریاد رعدآسای پوریا در جا میخکوبش کرد. «بس کن. نگذار دستم را به رویت بلند کنم...» مگی سراسیمه خود را به آپارتمان رساند . به سرعت کلیدش را درآورد و در را باز کرد و با دیدن صورت خون آلود پوریا جیغ وحشتناکی کشید. خودش را به علی رساند و یقه اش را از پشت گرفت و کشید. علی به سرعت برگشت. دیدن مگی در آن خانه دیوانه ترش کرد. سیلی برق آسایی به گونۀ او نواخت. اما پوریا با آنکه دیگر حال طبیعی نداشت، خود را به مگی رساند و به سرعت از معرض حملات علی دورش کرد. فریاد زد: «با او کاری نداشته باش. مگر نمی گویی من گولش زده ام؟ پس با من طرف باش. چرا با خودت روراست نیستی؟ بگو تلافی چه کسی را داری سرِ من درمی آوری؟»
علی دو دستش را دور گردن او حلقه کرد و به دیوار کوبیدش. مگی دیوانه وار به سوی او دوید. دندانهایش را در بازوی علی فرو بُرد و طوری گاز گرفت که فریادش برآمد. علی بی اختیار دست چپش را از دور گردن پوریا برداشت و تلاش کرد مگی را از خود دور کند. اما او همچنان دندانهایش را در گوشت بازوی وی فرو برده بود. علی به ناچار موهای او را گرفت و کشید. مگی در آن موقعیت هیچ دردی احساس نمی کرد. پوریا فریاد زد: «مگی، ولش کن.» اما مگی صدایش را نمی شنید. حدّت عقده های سربسته اش به دندانهای جوان و تیزش منتقل شده بود. علی همچنان موهای او را می کشید تا از خود جدایش کند، اما موفق نمی شد. پوریا او را از پشت گرفت. «مگی، مگی عزیزم، دندانهایت را باز کن. خواهش می کنم. به خاطر من.» مگی در حال طبیعی نبود. رنگ علی تیره شده بود و درد فشار دندانهای مگی از پا درمی آوردش. سرانجام طعم شور و تلخ خون باعث تهوع مگی شد و در نهایت به رها شدن بازوی علی و بی هوش شدن خودش انجامید.
پوریا به طرف حمام دوید. حوله ای برداشت، خیس کرد و آورد صورت و لبهای مگی را پاک کرد. علی با چشمهای از حدقه درآمده به آن صحنه نگاه می کرد. پوریا مگی را به طرف اتاق خواب برد و خواباند. با سرعت پارچ آب سردی را از یخچال آورد و اندکی به صورت او پاشید. مگی از حال رفته بود. لای پلکهایش را باز کرد، پوریا را دید و دوباره از حال رفت. پوریا التماس گونه حرف می زد: «مگی، چشمهایت را باز کن. چه بلایی سرت آمده، عزیزم؟ منم. نگاه کن. حرف بزن. چیزی بگو، عزیزم... مگی...»
علی آنچه را می دید باور نمی کرد. خود را فراموش کرده بود. خون از بازویش روان بود. پوریا فریاد زد: «ایست قلبی کرده. تو او را کشتی!» این عبارت چون برق علی را سر جایش خشکاند. پوریا دوباره فریاد زد: «چرا ایستاده ای؟ به اورژانس تلفن کن.» علی ماتزده شده بود. پوریا خود به طرف تلفن دوید. شمارۀ اورژانس تهران را گرفت و تقاضای آمبولانس کرد.
علی چون کسی که تازه به هوش آمده باشد، به اطراف نگاه کرد و ناگهان به طرف مگی دوید. شانه های او را گرفت و تکان داد. «مگی، حرف بزن. منم بابا، به من نگاه کن.» تو را به خدا چشمهایت را باز کن...» دیگر نتوانست چیزی بگوید. صدای گریه اش در فضا پیچید. پوریا پس از مکالمۀ تلفنی به طرف مگی دوید. دهانش را باز کرد و به او تنفس مصنوعی داد. علی با گریه فریاد زد: «مگی... به من رحم کن، بابا. حرف بزن، دخترم.»
هیاهوی آنها همسایگان را کنجکاو کرده بود. در راهروی طبقۀ بالا چند نفر از ساکنان آپارتمانها جمع شده بودند. اما قبل از آنکه آنها اقدامی به عمل آورند، آمبولانس رسید. کارها به سرعت انجام شد. ماسک اکسیژن روی بینی مگی قرار گرفت. به برانکار منتقل شد و در آمبولانس قرار گرفت. علی و پوریا هر دو سوار شدند. در طول راه یکدیگر را فراموش کرده بودند. گویی چیزی جز مگی برایشان وجود نداشت.
در بیمارستان پوریا برگه های مخصوص را پر کرد و امضا نمود. از ظاهر علی پیدا بود خود را باخته است. چون مجسمه ای گچی کنار اتاق معاینه ایستاده بود. پوریا بی قرار و ناآرام پشت در اتاق راه می رفت.
علی را صدای زنگ تلفن همراهش به خود آورد. نمی خواست جواب بدهد. زنگ قطع شد، و چند ثانیه بعد دوباره تکرار شد. سرانجام با صدایی لرزان جواب داد. آذر بود. «علی، تو کجایی؟ مگر قرار نبود ساعت...»
علی حرف او را قطع کرد. «آذر، من در بیمارستانم. مگی از دستم رفت.»
آذر وحشتزده پرسید: «مگی از دست رفت یعنی چه؟ در کدام بیمارستانی؟ تصادف کرده؟ چرا مرا خبر نکردی؟ زود بگو. در کدام بیمارستانی؟»
«بیمارستان مهراد.»
صدای لرزان علی آذر را دگرگون کرد. «چرا صدایت می لرزد؟ علی، درست بگو چه شده؟ چه اتفاقی افتاده؟ من که از صبح در خانه بودم. چرا خبرم نکردی؟»
وقتی آذر خود را به بیمارستان رساند، مگی هنوز بی هوش بود. او با دیدن پوریا که با سر و صورت خونی و کبود بی قرار و ناآرام پشت در اتاق راه می رفت، و علی که پلکهایش از فرط گریه متورم به نظر می رسید، حیرت کرد. «پوریا، شما اینجا چه کار می کنی؟ تو را به خدا یکی به من بگوید چه اتفاقی افتاده؟ چرا صورتت خونی و کبود است؟»
پوریا پنجه های دست راستش را مُشت کرد و به کف دست چپش کوبید و گفت: «از او بپرسید. می خواست مرا بکشد.»
«یعنی چه؟ سردرنمی آورم. اینجا چه خبر است؟»
«از این دیوانۀ زنجیری بپرسید. مگی را کُشت.»
آذر به طرف اطلاعات اورژانس دوید. «خانم، خواهش می کنم بگویید چه اتفاقی برای دخترم افتاده. مگی تمیمی را می گویم.»
«چیزی نیست. ضربۀ روحی خورده. نگران نباشید. علائم بالینی اش نگران کننده نیست.»
«من از همه چیز بی خبرم. چرا ضربه خورده؟»
«مگر آن آقا پدرش نیست؟ از ایشان بپرسید. آن طور که آن یکی آقا، همان که صورتش خونی است، در برگه ذکر کرده، دخترتان بر اثر عصبانیت یکمرتبه بی هوش شده.»
آذر به پوریا اشاره کرد و پرسید: «آن آقا؟ سردرنمی آورم. او از کجا خبردار شده؟»
«آن آقا چه نسبتی با شما دارند؟»
«دوست خانوادگی ماست.»
«چرا سر و صورتش کبود و خونی است؟»
«من می خواهم این سؤال را از شما بکنم. از هیچ چیز خبر ندارم.»

R A H A
11-25-2011, 06:14 PM
حال مگی آن قدر مساعد نبود که کار در اورژانس فیصله پیدا کند. آن شب زیر نظر دکتر قوامی در اتاق شمارۀ 405 بیمارستان بستری شد، و آذر به عنوان همراه در اتاق ماند. علی و پوریا تا صبح در سالن پایین نشستند و خواب به چشمشان راه نیافت.
پوریا ساعت به ساعت به اتاق مگی تلفن می کرد و از آذر خبر می گرفت. علی بحرانزده و بدحال بود. پوریا او را می پایید. اگرچه حال خودش بهتر از او نبود، در مقابل او احساس مسئولیت می کرد. از بوفه برایش آب میوه گرفت و نزدیکش رفت. «بگیر بخور.»
علی سرش را بین دو دست گرفته و آرنجهایش را روی زانو ستون کرده بود. نمی دانست به تلافی کدام عقدۀ ناگشوده سر به عصیان برداشته. غرق دنیای خود بود. صدای پوریا را نشنید. او دوباره گفت: «بگیر بخور.»
علی سر بلند کرد. از دیدن چهرۀ کبود و ورم کردۀ او حالش دگرگون شد. پوریا نی را در قوطی آب میوه فرو برد و به دستش داد. علی بی اراده آن را گرفت، اما نخورد. پوریا به خود اجازه داد و در کنارش نشست. «بخور. وضعت خوب نیست.»
علی از گوشۀ چشم نگاهی به او انداخت. نگاهش خصمانه نبود. آرامش یافته بود و از رفتار بی وقار خود احساس حقارت می کرد. مثل برده ای بر تخت نشسته. تحقیر شده، ولی در جایی والا. نمی توانست گناه خود را به عهده بگیرد. می دید هنوز در این سن به تاریکخانۀ ذهن خود آگاه نیست.
اندکی بعد پوریا از کنارش برخاست تا به اتاق مگی تلفن کند. علی از پشت سر براندازش کرد. اندام پوریا قوی و مردانه بود. از ذهنش گذشت: می توانست خُردم کند. آن شورش ناگهانی را بر خود نمی بخشید.
پوریا با آذر صحبت کرد. آذر گفت: «نبضش عادی شده و همه چیز خوب پیش می رود. اما من هنوز نفهمیده ام چه گذشته که مگی به این روز افتاده. شما اینجا چه کار می کنید؟ کی مضروبتان کرده؟»
«سؤال پیچم نکنید. علی خودش برایتان توضیح می دهد.»
پوریا به دفتر رفت و گفت برای آذر غذا بفرستند. اما غذا نبود. ناچار از بوفه ساندویچ خرید و با نسکافه برایش فرستاد. بعد به سراغ علی رفت. «صبح شده. بلند شو برویم در بوفه بنشینیم و چیزی بخوریم. هم ساندویچ کالباس دارد، هم مرغ. کدامش را سفارش بدهم؟ چرا آب میوه را نخوردی؟ این کارها چیزی را عوض نمی کند.»
علی سرش را تکان داد و از رفتن امتناع کرد. پوریا دست زیر بازویش انداخت و در حالی که به زور بلندش می کرد گفت: «این ادا و اصولها را بگذار کنار، بلند شو برویم.»
علی را به زور بُرد. ساندویچ سفارش داد و برگشت رو به روی او نشست. به طور غیرمنتظره گفت: «من نمی خواهم با او ازدواج کنم.»
این کلام نیروی محرکه ای با خود داشت. علی سربلند کرد. چشم در چشم او دوخت. به هم بُراق شدند. نگاه یکدیگر را تحمل می کردند. پوریا گفت: «چی شده؟ چرا این طوری نگاه می کنی؟ مگر همین را نمی خواستی؟»
علی دندانهایش را روی هم فشرد. از میان دندانهایش صدایی برخاست. «می کُشمت.»
«چرا؟ به چه جُرمی؟ همین فردا می روم گُم می شوم.»
«کیفهایت را با او کرده ای و حالا می خواهی از شرّش خلاص شوی؟»
«هر طور می خواهی فکر کن. من می روم تا تو خیالت راحت شود.»
«چه جوابی به او بدهم؟»
«بگو پوریا، آن مرد کثیف، لجن، خائن، مُرد.»
«بهش قول ازدواج داده بودی، مگر نه؟»
«بله، قول داده بودم. اما حالا وضع فرق کرده. خودش می فهمد من به دردش نمی خورم. تو به او می گویی آن مردکۀ خائن قصد فریبت را داشته. کیفهایش را با تو کرده و بعد خودش را از شّرت خلاص کرده.»
«جنایتکار.»
«همین را هم بهش بگو. بگو پوریا جنایتکار است. بگو دوستت نداشت و فقط می خواست مدتی با تو خوش باشد.»
علی لحظه به لحظه هشیارتر می شد. چشمهایش فراخ شده و رنگش به جا آمده بود. گفته های سیلی وار پوریا به هوشش می آورد. آن دو پُشت میز رو به روی هم نشسته بودند و هر کس آنها را از دور می دید، خیال می کرد دوست یا قوم و خویش هستند. پوریا گفت: «هزار بار به او التماس کردم. گفتم من به دردت نمی خورم. جای پدرت هستم. دو برابر تو سن دارم. اما قبول نکرد. حالا تو این حرفها را برایش بگو. از زبان تو اثر دیگری دارد.»
«چطوری فریبش دادی که دلبسته ات شد و مرا فراموش کرد؟»
«همان طور که همۀ مردها دختری را فریب می دهند و دلبسته اش می کنند.»
«خیانتکار! باید بمانی و خودت این حرفها را برایش بگویی.»
«چرا من؟ تو بگو. تو پدرش هستی. حرفهای مرا قبول نمی کند.»
«نه، نامَرد. باید از زبان کثیف خودت بشنود.»
«وقتی او به هوش بیاید، من می روم. دیگر اینجا نمی مانم که با کسی حرف بزنم.»
«حق نداری تا او اینجا بستری است، پایت را از بیمارستان بیرون بگذاری!»
«من نوکر تو نیستم که دستور می دهی!»
«هر جانوری هستی باش. اما باید بمانی. وقتی به هوش بیاید، خیال می کند من باعث رفتنت شده ام.»
«به او بگو من کی بودم و با او چه کردم! حالا ساندویچت را بخور تا جان داشته باشی باز هم مشت بزنی.»
علی غرید. «تو نفهمیده ای پا روی دُم چه کسی گذاشته ای! مرا نشناخته ای. توی سوراخ موش هم بروی پیدایت می کنم و می کُشمت.»
«گفتم بخور که برای کُشتن جان داشته باشی.»
پوریا ساندویچ را از روی میز برداشت و به دست او داد. ساندویچ خودش را گاز زد و شروع به خوردن کرد. زیر چشمی او را می پایید. دلش به حال او می سوخت.
علی احساس ضعف می کرد. تا آن لحظه نفهمیده بود چقدر قوایش را از دست داده. گازی به ساندویچ زد و گفت: «ناجوانمرد، با چاپلوسی خودت را در خانوادۀ ما جا کردی و کار خودت را کردی. بیخود نبود فرزین بدبخت از دستت جانش به لب آمده بود.»
پوریا لقمه اش را فرو داد و گفت: «همین حرفها را هم برایش بگو. می خواهم از من متنفر شود.»
«خوب نقش بازی می کنی، نامرد! یواش یواش داری طلبکار هم می شوی!»
«مگر بدهکار بودم؟»
«آره. به وسعت بی شرفی ات به من بدهکاری.»
آن دو چنان غرق ضربه زدن به یکدیگر بودند که متوجه حضور آذر نشدند. او که دوان دوان خود را به طبقۀ همکف رسانده بود تا مژدۀ به هوش آمدن مگی را بدهد، در یک قدمی شان ایستاده بود و آخرین جملۀ علی را شنید: «آره. به وسعت بی شرفی ات...»
صدایشان زد. «اینجا چه خبر است؟ چرا شما دو تا دشمن هم شده اید؟»
هر دو سر برگرداندند. پوریا با دیدن او از پشت میز برخاست و ایستاد. آذر نگاهی سرزنش بار به هر دوشان انداخت و گفت: «آمدم بگویم به هوش آمده.»
چهرۀ پوریا با شنیدن این خبر از هم باز شد. قلبش آرام گرفت. کیفش را برداشت و عازم رفتن شد. هنوز دو سه قدمی نرفته بود که علی خیز برداشت و از پشت یقه اش را گرفت. «کجا؟ مگر می گذارم به همین راحتی جا خالی کنی؟ الان که به هوش آمده، حتماً سراغ تو کثافت را می گیرد!»
«علی... بگذار بروم. به صلاح هردومان است.»
«بروی؟ بی وجدان، بی غیرت، جواب او را چه بدهم؟»
«بگو پوریا مُرد. رفت به جهنم.»
آذر اعتراض کرد. «شما دو تا چرا دیوانه شده اید؟ اینجا بیمارستان است. نه میدان جنگ. علی، لباسش را ول کرد.»
پوریا گفت: «آذر خانم، من با او حرفی ندارم. بگویید دست از سرم بردارد.»
«کجا می خواهید بروید؟ مگی همان لحظه ای که به هوش آمد، شما را صدا کرد. گفتم شاید رفته باشد. گفت بهش تلفن کن. گفتم بروم ببینم اگر نیست، تلفن کنم. آن وقت شما می خواهید بروید؟ دارم کم کم می فهمم موضوع از چه قرار است. پوریا، مگی شما را از من می خواهد. برو خودت جوابش را بده.»
علی گفت: «نامرد می خواهد فرار کند و برود قایم شود. نمی داند به باتلاق جزموریان هم برود پیدایش می کنم.»
پوریا به آذر گفت: «بروید بالا به او بگویید من که گفته بودم چه اتفاقاتی می افتد! حالا باور کردی؟»
«الان موقع این حرفها نیست. طفلک دارد مثل جوجه می لرزد. پیداست موضوع خیلی عمیق شده.»
«اما من به او گفته بودم ما به درد هم نمی خوریم. قبول نداشت.»
«فکر می کنم هنوز هم قبول نداشته باشد. به من التماس می کرد شما را پیشش ببرم.»
پوریا منقلب بود. آرزوی دیدار دوبارۀ مگی آتشی گرم و همیشه روشن بود که در جانش هزار آرزو می آفرید. اما سعی می کرد صدای آرزوها را خفه کند. چنان تحقیر شده بود که نمی توانست سرش را بالا نگه دارد.
آذر گفت: «چرا معطل هستید؟ بیایید برویم. تنهایش گذاشته ام. می ترسم دوباره...»
علی با نفرت گفت: «طلبکار است. باید طلبش را بدهیم، بعد تشریف بیاورد.»
پوریا دیگر حرفی نزد. راه افتاد و از پله ها بالا رفت. قلبش مالامال از عشق و درد بود. آذر دستش را زیر بازوی علی انداخت و به دنبال پوریا رفتند.
اندکی بعد پشت در اتاق مگی بودند. آذر آهسته گفت: «به خدا اگر کوچک ترین ادا و اطواری دربیاورید، می گذارم می روم. علی، خواهش می کنم بر خودت مسلط باش.» سپس پوریا را مورد خطاب قرار داد. «می دانم الان وقت این حرفها نیست. اما مگر او پدر و مادر نداشت؟ چرا دست کم علی را در جریان رابطه تان نگذاشتید؟»
نه علی و نه پوریا، هیچ جوابی ندادند. آذر معطل جواب نشد. در را باز کرد. دست مگی هنوز در اسارت کیسۀ سِرُم بود. با صدای باز شدن در روی برگرداند. علی به طرفش رفت. پوریا در چهارچوب در ایستاد. دلش از دیدن رنگ و روی پریدۀ او به درد آمد. اشک در چشمهایش حلقه زد.
علی دست آزاد مگی را به دست گرفت. «چطوری، عزیزم؟ چه شد؟ چرا بی هوش شدی؟»
مگی رمیده نگاهش کرد. چشم اشک آلودش به محل گازی که از بازوی او گرفته بود افتاد. چانه اش لرزید. «بابا، چرا...؟ من که به شما گفتم به سراغ او نروید. مگر قول ندادید؟ چرا با او چنین کردید؟ مگر من همه چیز را به شما نگفته بودم؟»
صدای گریۀ سوزناک او قلب علی را می لرزاند و پوریا را دیوانه می کرد. علی بر دست او بوسه زد. شانه هایش تکان خورد. می خواست بر خود مسلط باشد، اما نتوانست.
مگی با صدایی نرم و نوازشگر گفت: «بابا، گریه نکن. دوستت دارم.» سپس خطاب به پوریا گفت: «تو بابا را می بخشی، مگر نه؟ اگر می دانستم به این روزت می اندازد...» ادامۀ گفته اش در تلاطم بغض گم شد.
پوریا که در آستانۀ در ایستاده بود، تو رفت. در را پشت سرش بست. با صدایی گرفته و دردبار گفت: «به تو گفته بودم چه اتفاقی می افتد! ولی باور نمی کردی!»
مگی دستش را از دست علی بیرون کشید و به طرف او دراز کرد. «بیا دستت را به من بده. باید با بابا آشتی کنید.»
علی خود را کنار کشید. تحمل دیدن آن صحنه ها را نداشت. نسبت به پوریا احساس نفرت می کرد.
پوریا تکلیفش را نمی دانست. مگی دست بردار نبود. «چرا دستت را به من نمی دهی؟»
پوریا آشفته و ناچار به سویش رفت.
با دیدن آن صحنه، فکری به سرعت از ذهن آذر گذشت: این یکی هم شوهر کند، یک نفس راحت می کشم.»
علی پشت به آنها و رو به پنجره ایستاده بود. مگی صدایش زد. «بابا... بیایید اینجا. مگر مرا دوست ندارید؟ من دیگر بچه نیستم. تا امروز شما برای زندگی ام تصمیم گرفته اید. می دانم هر کار کرده اید به خاطر من بوده، الان هم می خواهم هر کار می کنم با اجازۀ شما و آذر جان باشد. بابا... برگردید و به من نگاه کنید. من فقط با پوریا خوشبخت می شوم. مگر خوشبختی مرا نمی خواهید؟»
در آن موقعیت، علی خود را چون بازرگان ورشکسته ای می دید که طلبکاران تمام هستی اش را به تاراج می برند. مگی تمام هستی اش بود. نمی توانست شاهد تاراج جوانی اش باشد. گفته های او چون دشنه ای از پولاد به قلبش فرو می رفت. ناگفته ها و بر زبان نیامده ها در ذهنش رژه می رفت: مگی از محبت سیراب نشد. آذر نتوانست برایش مادری کند. مگی تشنه ماند...
پوریا نجواگونه به مگی گفت: «تو باید استراحت کنی. نگران چه هستی؟ مگر نمی گویی او باید اجازه بدهد؟ پس منتظر جوابش باش. آرامشت را حفظ کن. او تمام حرفهایی را که من بارها به تو گفته ام، می گوید. اما با تحقیر و توهین به من. باید صبور باشی و تحمل کنی. حق با اوست. من به درد غنچۀ نشکفته ای چون تو نمی خورم. با او تفاوت سنی چندانی ندارم. تو درد او را نمی فهمی، ولی من می فهمم. می فهمم، چون پدر هستم. من از این عشق می ترسم. برای همین می خواستم شراکتم را با فرزین به هم بزنم و بروم گم شوم و از دور به تو فکر کنم.»
مگی دیگر طاقت نیاورد. با صدایی ضجه مانند گفت: «بس کن. تو را به خدا بس کن. می دانم منتظر بهانه بودی تا مرا از سر خودت باز کنی.»
صدای بلند گریۀ ناگهانی او باعث شد دو پرستار با شتاب به اتاق بیایند. «چه شده؟ چرا گریه می کند؟»
آذر که متوجه تمام ماجرا شده بود گفت: «چیز مهمی نیست. فقط ببینید دکتر اجازه می دهد به او آرام بخش تزریق کنید؟»
یکی از آنها بلافاصله به سراغ دکتر رفت. علی و پوریا هر دو نگران و متوحش بودند. آذر با لحنی اعتراض آمیز به آنها گفت: «پس ما کی یاد می گیریم که برای تفهیم حرفهایمان، بنشینیم و مثل آدم گفتگو کنیم؟ این چه مسخره بازی ای است که شما دو تا درآورده اید؟ مگر این بچه چقدر طاقت و تحمل دارد؟»
با ورود دکتر هر سه ساکت شدند. اما مگی به شدت گریه می کرد. دکتر به پرستار اشاره کرد که آمپول آرام بخشی را که آورده بود تزریق کند. مگی را نوازش کرد. «دخترم، باید به خودت کمک کنی! تو احتیاج به آرامش داری.»
سپس خطاب به علی و پوریا و آذر گفت: «لطفاً اتاقش را خلوت کنید. تا چند دقیقۀ دیگر خوابش می برد.»
مگی متوحش و گریان گفت: «نه، نمی خواهم تنها باشم. بگذارید بمانند.»
دکتر نگاهی به صورت کبود و جای زخمهای پوریا انداخت و به مگی گفت: «دیدن این مناظر بیشتر ناراحتت می کند.»
«نمی خواهم بخوابم. سِرُم را از دستم بیرون بیاورید. می خواهم با آنها بروم.»
آذر با لحنی دلسوزانه گفت: «نگران نباش. ما هیچ جا نمی رویم. همین جا پیشت می مانیم. خیالت راحت باشد.»
دکتر گفت: «به هر حال رعایت حالش را بکنید. او احتیاج به آرامش دارد.»
دکتر یک بار دیگر مگی را معاینه کرد، و با اطمینان از اینکه وضع بالینی طبیعی دارد، همراه پرستاران از اتاق خارج شد.
آذر کنار تخت مگی روی صندلی نشست. موهای او را نوازش کرد. این دست، تازه نوازشگر شده بود؛ نوازشی که مگی یک عمر در انتظارش بود. او هنوز کاملاً مغلوب خواب نشده بود که با لحنی کشدار و شل گفت: «پوریا... به بابا بگو که چقدر مرا دوست داری. به او بگو من چقدر دوستت دارم. بگو می خواهی مرا خوشبخت کنی. به بابا...» و چشمان زیبا و اشکبارش سرانجام مغلوب خواب شد.
آذر به علی و پوریا اشاره کرد بیرون بروند. احساس می کرد از اینجا به بعد باید وارد قضایا شود و فکری برای حل ماجرا بکند. نمی خواست این فرصت طلایی را برای سر و سامان دادن مگی از دست بدهد.
گفتگوی آنها پشت در اتاق مگی بیش از دو ساعت طول کشید. هر کس به آن گفتگوها گوش می داد، می فهمید آذر چه نفوذی در علی دارد. او زن باهوش و زیرکی بود که می دانست چگونه از فرصتهای طلایی برای رسیدن به هدفهایش استفاده کند، در طول آن گفتگو، بی آنکه جانب پوریا را بگیرد، با کلامی افسون کننده و دلنواز و نافذ، علی را متقاعد کرد که مرد سرد و گرم چشیده و پخته بهتر می تواند قدر دختری چون مگی را بداند و خوشبختش کند. او به تمام ازدواجهای اقوام و دوستان و آشنایان که منجر به طلاق یا جنگ و نزاع دائمی شده بود اشاره کرد و نتیجه گرفت اگر مرد کمی پخته و باتجربه تر عمل کند، چنان نتایج تلخی به بار نمی آید. او حتی خوشبختی مگی را با پوریا، بیش از مونا با فرشاد تضمین می کرد. گفت: «من هیچ دلم نمی خواهد شبنم و نسیم با جوانهای ناپخته و خودخواه امروزی ازدواج گنند. تجربه نشان داده بیشتر طلاقها مربوط به زن و شوهرهای جوان است. جوانهای امروز خیلی خام و بچه هستند.» و آرزو کرد دخترهای خودش با مردانی پخته و سرد و گرم چشیده ازدواج کنند.
او دروغ نمی گفت. آمار وحشتناک طلاقهای سالهای اخیر تأییدی بر گفته هایش بود. با این حال خودش خوب می دانست انگیزۀ قوی ترش در این ماجرا، هرچه زودتر شوهر کردن مگی و مستقل شدن از آنهاست. با مگی دشمن نبود، اما علی را بدون او بیشتر دوست داشت. گرچه زن مدبری بود و نگذاشته بود شوهرش متوجه چنین چیزی شود، مگی خودش هم خوب می دانست وجودش خاری است در چشم او.
گرم گفتگو بودند که صدای مگی برخاست. هر سه هراسان به اتاق رفتند. پوریا بی پروا از آن دو، روی او خم شد.
«مگی، من اینجا هستم. همین جا. در کنار تو.»
مگی با نگاهی مشتاق و مهر طلب چشم در چشمش دوخت. «پوریا، به بابا بگو ما چقدر همدیگر را دوست داریم.»
«می داند. بابا همه چیز را می داند. جای نگرانی نیست.»
علی ساکت به آن منظره نگاه می کرد. پوریا اعتماد به نفسش را به دست آورده و امیدوار شده بود. می دید آذر مأموریتش را خوب به پابان می رساند. تا آن روز او را چنان که باید، نشناخته بود. وقتی پوریا خواست پیشانی مگی را ببوسد، آذر دستش را پشت علی گذاشت و او را با خود از در بیرون برد.
پوریا زمزمه کرد: «راه سختی را پشت سر گذاشته ایم. با این حال کمترین تاوان را پرداخته ایم.»

فصل 20

مگی سرش را روی شانۀ پوریا گذاشته بود و زمزمه می کرد: «من جشن عروسی نمی خواهم. چرا اجبار می کنی؟ از حالا می خواهی شوهر بازی دربیاوری؟»
پوریا او را به خود فشرد. «عزیز قشنگم، این آرزوی هر دختری است که لباس عروسی بپوشد و سر سفرۀ عقد بنشیند.»
«اگر من چنین آرزویی نداشته باشم چه؟»
«می دانم در قلبت چه می گذرد. می ترسی شوهرت را در لباس دامادی مسخره کنند و متلک بگویند!»
این درست همان چیزی بود که فکر مگی را به خود مشغول کرده بود. اما با شتاب خود را از او رهانید و رو به رویش نشست و گفت: «من به حرف هیچ کس اهمیت نمی دهم.»
«اما آنها حرفهای خودشان را در قالب طعنه و کنایه می زنند.»
«پوریا، همه به من حسادت می کنند. چشم دیدن خوشبختی ام را ندارند.»
پوریا در دل به صداقت و سادگی او، و کار گستاخانۀ خود می خندید. می دانست او در لباس سپید عروسی چه فرشتۀ کوچک زیبایی خواهد شد. پیش بینی می کرد در شب عروسی صدها پوزخند پیدا و پنهان بدرقۀ راهشان خواهد شد. می دانست مگی به دلیل اطمینان از طعنه ها و کنایه های نیشدار و گزندۀ طرافیان می خواهد پا روز آرزوی بزرگش بگذارد و از جشن عروسی چشم بپوشد. اما با همۀ دلواپسیها و هراسها تصمیم داشت او را به آرزوی پنهانش برساند.
پوریا درد دیگری را هم تحمل می کرد. مطمئن بود عمر این ازدواج همیشگی نخواهد بود و خواه ناخواه روزی مگی عاشق جوانی می شود و به سوی سرنوشت واقعی اش می رود. همیشه به این موضوع فکر کرده و قلبش فشرده شده بود. آن روز را پیش چشم مجسم می کرد که مگی به اوج بلوغ و زیبایی و جوانی رسیده باشد، در حالی که او سراشیب پیری را طی می کند. هر بار به چنین صحنه هایی می اندیشید، یک فکر در ذهنش جان می گرفت: دستش را در دست مرد دلخواهش می گذارم. آزادش می کنم برود. البته این اندیشه لبریز از حسرت و اندوهش می کرد، اما می دانست آن روز مگی را در قفس فرسودۀ زندگی با خود اسیر نخواهد کرد. درِ قفس را باز می گذارد تا پرندۀ زیبایش به جُفتی دیگر بپیوندد. این باورها به جانش آتش می زد. با این حال چنان مگی را می پرستید که خوشبختی واقعی اش را بر همه چیز و همه کس، حتی بر خودش، ترجیح می داد. و حالا، در حالی که به چشمهای هراسناک و زیبای او نگاه می کرد و سراپا عشق و التهاب می شد، حاضر نبود به خاطر آرامش خود، او را از خاطره انگیزترین رویداد زندگی دختری بیست و یکی دو ساله محروم کند. به همین دلیل به دروغ گفت: «من در ازدواج اولم هیچ مراسمی نداشتم. من و او با همان لباس معمولی به شهرداری رفتیم و به عقد ازدواج همدیگر درآمدیم. می خواهم آن کمبودها را حالا برای خودم جبران کنم.»
«راست می گویی؟ هیچ مراسمی نداشتید؟»
«نه. برای همین است که می خواهم جشن مفصلی راه بیندازم.»
«پوریا، واقعاً می خواهی؟ از ته دل؟»
«شک نکن. واقعاً می خواهم.»
مگی زمزمه کرد: «به خاطر تو قبول می کنم.»
در یک بعدازظهر شورانگیز بهاری، در حالی که طبیعت فضا را با بوی گل عطرافشان کرده بود. آنها در برابر دیدگان متحیر و متأسف بسیاری از دعوت شدگان بر سر سفرۀ عقد نشستند. هر کس کمی دقت می کرد، می فهمید پوریا در آن شب باشکوه چقدر رمیده و معذب است. نگاهش به هر کس می افتاد، بی اختیار آن چه را در ذهن طرف بود و بر زبان نمی آمد، پیش خود حدس می زد. وقتی فرهنگ گردنبند نفیسی به گردن چون قوی مگی انداخت و بوسیدش و سپس او را هم با اکراه بوسید، گفتۀ فرهنگ را چنین حدس زد: «خجالت هم چیز خوبی است.» یا وقتی عمه فرنگیس سنجاق سینۀ قدیمی و عتیقه اش را روی سینۀ مگی نشاند و صورتش را بوسید ولی به او فقط تبریکی خشک و خالی گفت، حرف دل او را هم خواند: «طفلک مگی! اگر مادر داشت، زن مردی که بیست سال از خودش بزرگ تر است نمی شد.»
پوریا مراسم سخت و طاقتفرسا را تحمل می کرد. عرق فراوان پیشانی اش که هر چه پاک می کرد باز می جوشید و می رویید، نشان از درون متلاطمش داشت. البته خودش را به امید دوازده ساعت بعد تسلی می بخشید. آنها ساعت شش صبح روز بعد به فرودگاه می رفتند تا برای شروع ماه عسل، اول به سوی لندن پرواز کنند. البته هیچ کس از مقصد آنها باخبر نبود. همه آنها را مسافر نیویورک می دانستند. حتی علی.
جشن، پرشور و پرهیاهو برگزار شد. و سرانجام ساعت دو بامداد بود که ارژنگ پشت بلندگو رفت و از مهمانها برای حضورشان در جشن تشکر کرد و اضافه نمود چون عروس و داماد چند ساعت دیگر عازم ماه عسل هستند، بنابراین جشن با یک تانگو پایان می یابد.
به این ترتیب، دقایقی بعد جشن پایان یافت و پوریا نفسی آسوده کشید. اما حالا نوبت مگی بود که بی صبرانه منتظر باشد تا همه بروند و او آنچه را در دل دارد به پدر بگوید و نفسی آسوده بکشد. علی و آذر آخرین مهمانها را بدرقه می کردند. مگی سرش را روی سینۀ پوریا گذاشته بود و او تسلی اش می داد و نوازشش می کرد. «مگی، تو بیخود این قدر نگرانی. نباید اضطراب داشته باشی!»
«می ترسم بابا خیلی ناراحت بشود.»
«شاید برعکس، خوشحال هم بشود.»
«نه. مطمئنم بیش از آنچه فکر می کنم، ناراحت می شود. او هرگز به من اجازه نداد اسم مادرم را به زبان بیاورم. از همان وقتی که عقلم رسید، فهمیدم او چه زجری از دست مادرم کشیده و حتی نمی خواهد من بدانم مادری هم داشته ام. پوریا، خیلی سخت است.»
«اگر یادت باشد، من اصرار داشتم کمی زودتر موضوع را به او بگویی. دست کم این فرصت بود که جبران ناراحتی اش را بکنی، اما الان، در این آخرین ساعتها، کار زیادی نمی توانی برایش انجام دهی.»
«آخر می ترسیدم بابا همه چیز را به هم بریزد.»
«ترس بزرگت این بود که فکر می کردی مبادا او خیال کند من تو را با وسوسۀ پیدا کردن مادرت گول زده ام.»
«بله، درست فهمیده ای. حتم دارم الان هم بفهمد، همان طور فکر می کند. اما حالا دیگر کار از کار گذشته و نمی تواند ما را از هم جدا کند. اگر یادت باشد، تو هم در مورد من مثل بابا فکر می کردی!»
«مگی، دیوانه وار دوستت دارم. یعنی باور کنم این قدر دوستم داری؟!»
«افسوس که باور نداری. اما از بابت تو زیاد ناراحت نیستم. می دانم بالاخره یک روز اطمینان پیدا می کنی که به خاطر پیدا کردن مادرم نبوده که دوستت داشته ام و دارم.»
«فکر می کنم با پدرت تنها صحبت کنی بهتر باشد.»
«نه، نه. خواهش می کنم تنهایم نگذار. می خواهم با هم باشیم. این طوری کمتر می ترسم.»
آذر و علی از بدرقۀ مهمانها آمدند. نسیم و شبنم و افشین مشغول عوض کردن لباسهایشان شدند تا برای رفتن به فرودگاه آماده شوند. مونا و فرشاد هم مانده بودند که همراه بقیه به فرودگاه بروند. ارژنگ و فرهنگ قرار دیدار را برای فرودگاه گذاشتند.
اضطراب و دلشوره مگی را بی قرار کرده بود. آذر به او گفت: «زود باش لباس عوض کن. تور و تاج را از سرت بردار. من هم می روم لباسم را عوض کنم.»
علی سخت خسته بود. کراواتش را باز کرد و روی صندلی انداخت. مگی هراسان مواظب رفتار او بود. آذر از اتاق دیگر صدا زد: «علی، یک دقیقه بیا. زیپ لباسم گیر کرده.»
علی با اکراه برخاست برود. مگی که دیگر درنگ را جایز نمی دید گفت: «بابا،من با شما حرف دارم.»
این جمله طوری بیان شد که علی احساس کرد باید چیزی غیرمعمول بشنود. «بگو!»
مگی نگاهی به پوریا انداخت. انگار از او کمک می خواست. پوریا دستش را پشت او گذاشت. مگی گفت: «بروید زیپ لباس آذر جان را درست کنید و زود برگردید.»
آذر دوباره علی را صدا زد. مگی گفت: «بابا، زود بیایید.»
علی کنجکاو شده بود. حالت او را غیرعادی و مشوش می دید. از اتاق بیرون رفت.
پوریا به مگی گفت: «چرا رنگت پریده؟»
«سردم شد.»
پوریا کتش را درآورد و روی دوش او انداخت. مگی به وضوح می لرزید. «پوریا، اگر بابا قبول نکند چی؟»
«مهم نیست. کارمان کمی دشوارتر می شود. فقط همین!»
دقایقی بعد علی برگشت. «مگی، آذر گفت الان می آید کمکت کند که لباست را عوض کنی. بگو چه می خواستی بگویی؟! مگر سردت است که کُت روی دوشت انداخته ای؟ هوا که گرم است.»
دندانهای مگی به هم می خورد. «می خواهم چیزی بگویم که از واکنش شما می ترسم.»
«از من؟ مگر چه شده؟ چرا می ترسی؟ تو که هر کار دلت می خواهد می کنی و هر چه می خواهی می گویی!»
«می دانم وقت زیادی نداریم و باید به فرودگاه برویم. اما این حرف را باید بزنم. بابا... من... من... نشانی مادرم را از شما می خواهم.»
آذر در آستانۀ در ظاهر شد. می خواست به طرف مگی برود و کمکش کند، اما اوضاع را غیرعادی دید. علی بهتزده بود و مگی با همۀ آرایشی که روی صورتش بود، پرده رنگ به نظر می رسید. نگاهش بین آن دو به حرکت درآمد.
مگی سکوت پر حجم را شکست. «ما اول به انگلستان می رویم. می خواهم او را پیدا کنم.»
آذر بی درنگ موضوع را فهمید. علی با صدایی ناله وار و ناباور پرسید: «می خواهی بروی او را پیدا کنی؟»
پوریا تکلیف خود را نمی دانست. علی با حالتی که رنگ انزجار به خود گرفته بود خطاب به او گفت: «با این حرفها دخترم را گول زدی؟»
مگی با صدایی نسبتاً بلند که به صدای خودش شبیه نبود گفت: «جز شما هیچ کس مرا گول نزده!»
پوریا و آذر هر دو لحن اعتراض آمیز پیدا کردند. پوریا مگی را سرزنش کرد. «مگی، هیچ می فهمی چه می گویی؟»
آذر هم به او پرخاش کرد. «یعنی چه؟ این حرفها چه معنی دارد؟»
علی از جا برخاست و به سرعت از اتاق خارج شد. مگی به دنبالش دوید. «بابا، صبر کنید. من چیز زیادی از شما نخواستم. من حق دارم بفهمم از شکم کدام زن بیرون آمده ام!»
علی طوری سر پوریا فریاد زد که مونا و فرشاد و بقیۀ بچه ها به سالن آمدند. او چنان رنگ و رو باخته بود که همه را به وحشت انداخت. «تو مأموریت داری همه چیز را خراب کنی؟»
پوریا جوابی نداد. دلش به این خوش بود که چند ساعت دیگر همه چیز تمام می شود و آنجا نخواهند بود.
مگی نفس نفس می زد. «بابا، خواهش می کنم. پوریا در این تصمیم من هیچ نقشی ندارد. من یک عمر است که آرزو دارم مادرم را ببینم و حرفهای دلم را به او بزنم. یک عمر... می فهمید؟ از همان موقع که یادم می آید و خودم را شناختم. از همان وقت که فهمیدم به کسی می شود گفت مادر که از شکمش بیرون آمده باشی. این کس مامان توری، مهشید و یا آذر جان نبود. من چنین حقی ندارم؟»
علی از پله ها بالا رفت. مگی دنبالش دوید، چنان با سرعت که لباس زیر پایش ماند و جِر خورد. آذر نگاهی مبهم و معما گونه به پوریا انداخت و به دنبال آنها رفت. مگی خود را به علی رساند. «بابا، باید نشانی اش را به من بدهید.»
علی فریاد زد: «برو از آن کس که این حرفها را در مغزت فرو کرده بگیر.»
«مقصودتان پوریاست؟ اشتباه می کنید. او یک فرق بزرگ با شما دارد. شما امید را از من می گیرید، و او به من امید می دهد. بابا... ناامیدم نکنید! می گویند مکافات آدمهای گنهکار از دست دادن امید است. من آن قدر گناهکارم که این طور ناامیدم می کنید؟ خواهش می کنم. اگر این کار را نکنید، می روم و دیگر برنمی گردم. من بالاخره او را پیدا می کنم. حتی اگر مجبور باشم شهر به شهر و کوچه به کوچه و در به در سراسر انگلستان را بگردم.»
علی دکمۀ یقه اش را باز کرد. انگار راه نفسش تنگ شده بود. مگی او را چسبید و صدای گریۀ سوزناکش برخاست. «بابا، بگذارید به بزرگ ترین آرزویم برسم. می خواهم پیدایش کنم و بگویم تو چه مادری بودی که در تمام عمرم یک بار هم سراغ دخترت را نگرفتی؟ می خواهم عقده های دلم را سرش خالی کنم. می خواهم به او بگویم تو بدترین و بی رحم ترین مادر دنیا هستی. من اگر او را پیدا نکنم و حرفهایم را نزنم، نمی توانم به زندگی طبیعی ادامه بدهم. می فهمید چه می گویم؟ باز هم قصد فداکاری دارید و می خواهید مرا از تمام مسائل دور نگه دارید که مثلاً آرامشم به هم نخورد؟! اما اشتباه می کنید. تمام آن سالهایی که فکر می کردید آرامش دارم، در دلم غوغا بود. آن هم چه غوغایی! کاش بالشم زبان داشت و برایتان می گفت شبها چقدر گریه می کردم تا خوابم می برد. بالشم اگر می توانست حرف بزند، به شما می گفت چه دردها و زجرهایی کشیده ام.»
پوریا مضطرب و نگران حال او بود. آذر گفت: «آخر الان که موقع این حرفها نیست. باید به فرودگاه برویم. دیر می شود.»
مگی بی خلل ایستاده بود تا اگر یک ساعت هم از زندگی اش باقی مانده، آن را در احیای حق از دست رفته اش فدا کند. اتکا به پوریا و تصور این پایگاه محکم، برای او که از مهر مادری محروم شده بود، سبکباری خاصی ایجاد می کرد. دیگر با ارزشیابیهای کودکی قضاوت نمی کرد. در کشاکش بازی عقل و احساس، نمی توانست با عباراتی شعله ور از نیاز، از آنچه اراده کرده بود منصرف شود. تضادی خردکننده خفه اش می کرد. عقل چیز دیگری می گفت و احساس حکم دیگری صادر می کرد. میان دو امر واقعی با پی گرفتن علتها به این استنتاج رسیده بود که پوریا نجات بخش روح و جانش است. او کسی است که می تواند این فشار عظیم را که استخوانهایش را خُرد می کرد، از روی قلبش بردارد تا نفس تازه کند. به زبان دیگر، جان آگاه و ناخودآگاهش با وجود همۀ تعارضها، به یک شبکه افتاده و در هم گره خورده بود و چنان تراژدی زیبایی می آفرید که در گسترۀ زندگی تمام کسانی که به نوعی در این تراژدی سهیم بودند، اثر می گذاشت. نگاهش به پوریا بود و قلبش در امتداد نگاهش با عشق می تپید.
نسیم و شبنم به اشارۀ آذر به اتاق برگشتند که عوض کردن لباسشان را به پایان برسانند. مونا به یاد مادرش افتاده بود و بغضی گره گیر در گلو داشت. فرشاد زیر گوشش گفت: «بیا برویم. مگی بی حضور ما راحت تر است.» سپس او را که دلش نمی خواست صحنه را ترک کند با خود بُرد. اما افشین ایستاده بود و با دقت به اوضاع نگاه می کرد.
مگی همچنان به علی چسبیده بود و حرف می زد. «بابا، کمکم کنید. در تمام سالهای گذشته چشمم پی آن کیف دستی سیاه شما بود که همیشه درش را قفل می کردید. می دانستم در آن چیزهایی هست که همیشه درش را بسته نگه می دارید. امشب، همین الان، آن را باز کنید. می دانم هرچه در آن هست، مربوط به مادرم می شود. بابا... به شما التماس می کنم نشانی او را به من بدهید.»
علی با ناباوری پرسید: «تو آن کیف را پیدا کرده ای؟»
آذر به ساعت نگاه کرد. زمان به سرعت سپری می شد. متفکرانه به علی گفت: «چیز زیادی که نمی خواهد! حقش است.»
گفتۀ او به مگی قوت قلب بخشید. «بابا، من که چیز زیادی نمی خواهم. حقم است بدانم آن مادری که من و پدرم را از خانه بیرون کرد، چه جور موجودی است!»
علی همان جا روی پله نشست. مگی روی پلۀ پایین تر قرار داشت. سرش را روی زانوی او گذاشت و التماس کرد. «بابا، این آرزو مرا کُشت. چطور می توانید زجر مرا ببینید و جوابم را ندهید؟!»
علی ناگهان فریاد زد: «شاید در این بیست و یکی دو سال مرده باشد!»
«اگر مرده باشد که هیچ! اما اگر زنده باشد...؟ بابا... خواهش می کنم. کیف سیاه آن بالاست. در پارکینگ پنهانش کرده بودید، ولی من پیدایش کردم. شما هیچ وقت آن را به خانۀ خودتان نبردید تا من نبینمش. به دست مامان توری سپرده بودید. بابا... نمی دانید آن کیف در بسته با من چه ها کرده! همیشه خواب می دیدم قفلش را باز کرده ام و مادرم را از آن بیرون آورده ام.»
علی سرش را بین دو دست گرفت و پنجه هایش را میان موهایش فرو برد. او تمام افتخاراتی را که می توانست به عنوان پدری فداکار آرزو کند به چنگ آورده بود، و حالا همه را از دست رفته می دید. با نگاهی مشوش به فضا خیره شده بود. هیچ راهی برای تغییر اوضاع پیدا نمی کرد.
مگی او را گذاشت و از پله ها بالا رفت. اندکی بعد با کیفی سیاه برگشت. «بابا، نگاه کنید، کیف اینجاست. پیش من. از همان کودکی روزگارم را سیاه کرد. درش را باز کنید. رمزش را بگویید.»
علی با صدایی شکسته گفت: «اهل برایتون بود و آنجا زندگی می کرد.»
مگی پیراهن بلندش را زیر بغل گرفت و از پله ها پایین آمد. دست در گردن علی انداخت. «بقیه اش را بگویید. در کدام خیابان؟ در کدام کوچه؟ در این کیف چه هست؟ شما را به خدا بازش کنید.»
آذر از وجود آن کیف باخبر نبود. کنجکاوی اش سخت برانگیخته شده بود و می خواست هرچه زودتر از محتویات آن باخبر شود.
پوریا نسبت به دقایق قبل احساس بهتری داشت. اگر نشانه هایی از مادر مگی می دانستند، مجبور نمی شدند مدت زیادی در انگلستان بمانند.

R A H A
11-25-2011, 06:15 PM
مگی ناله کرد. «بابا، درش را باز کنید. رمزش را بگویید» دست علی را به دست گرفت، به لب برد و بوسید. «بابا، این آرزو مرا کُشت. بازش کنید. دیر می شود. هواپیما که معطل ما نمی ماند.» در حالی که گریه می کرد انگشتهای علی را روی عددهای فلزی گذاشت. «شماره ها را بگردانید. کیف با چه رمزی باز می شود؟ مرا نگاه کنید. ببینید چقدر زجر می کشم! امشب شب عروسی من است. باید خوشحال باشم. اما دارم گریه می کنم. دلتان برایم نمی سوزد؟ هان...؟ شما که همیشه می گفتید مرا از تمام دنیا بیشتر دوست دارید! می گفتید بزرگ ترین عشقتان هستم.»
علی سر بلند کرد. صورتش غرق اشک بود. نگاهی دردمند داشت. تلخ و دردناک گفت: «با خودت ببرش. وقتی از روی خاک ایران رد شدید بازش کن. رمزش را در فرودگاه می گویم. برو... برو دیگر. دست از سرم بردار. خُردم کردی...»
مگی او را بوسید. «بابا، ممنونم. نمی دانید چه حالی دارم. این بزرگ ترین هدیۀ جهان است که به من دادید.» بعد کیف به دست پیش پوریا برگشت و خود را به آغوشش انداخت. «پوریا، دوستت دارم.»
«می پرستمت، مگی. عشق من. کوچولوی نازم. حالا بگذار کمک کنم تا لباست را عوض کنی. دیر می شود.»
آذر عصبانی بود. دلش می خواست بداند کیف حاوی چه رازی است که علی در طول سالهای زندگی شان آن را پنهان کرده. چیزی به قلبش چنگ انداخته بود و آن را به درد می آورد. به علی حق نمی داد چیزی را از او پنهان کرده باشد، همان طور که خودش چیزی را از او پنهان نکرده بود. آهسته ولی با غیظ به او گفت: «خیال می کردم با من رو راستی. اما انگار خیلی ساده بودم.»
علی چیزی نگفت. از روی پله ها برخاست. می خواست به حیاط برود و دقایقی تنها باشد.
آذر با لحنی کینه توزانه گفت: «ما زنها خیلی هالو و ساده ایم. یک رو بیشتر نداریم. وقتی عاشق می شویم، همه چیز را به پای عشقمان می ریزیم و از هستی مان می گذریم. اما شما جانورها سکۀ تقلبی دو رو هستید.»
فرودگاه شلوغ بود. مگی چون قویی سبکبال حالت پرواز داشت. کیف سیاه در یک دستش بود و دست دیگرش را زیر بازوی پوریا انداخته بود و از او جدا نمی شد. شبنم و نسیم در آخرین لحظه تصمیم گرفتند به فرودگاه نیایند. در خانه از مگی و پوریا خداحافظی کردند. اما افشین همراه آذر و علی آمده بود. مونا و فرشاد هم بودند. ارژنگ و فرهنگ و همسرانشان کمی دیر رسیدند. فرهنگ با دیدن چهرۀ درهم و مغموم علی گفت: «نگاهش کنید! با صد مَن عسل نمی شود خوردش. مرد... اخمهایت را باز کن. دخترت عروس شده، چرا این قیافه را به خودت گرفته ای؟»
آذر با غیظ و از روی طعنه گفت: «هیچ کس خوشش نمی آید رازهای پشت پرده اش برملا شود.»
علی رنجیده نگاهش کرد. ارژنگ پرسید: «حالا راز پشت پردۀ کی برملا شده؟»
آذر با پوزخند جوابش را داد. «خواهرزادۀ عزیزتان!»
علی حوصلۀ شنیدن نیش زبانهای او را نداشت. چند قدم دور شد و از آنها فاصله گرفت. مگی کیف را به دست پوریا داد و به سراغ او رفت. دست زیر بازویش انداخت. «بابا، از دست من ناراحتید؟ از اینکه کیف را به من داده اید احساس پشیمانی می کنید؟ به من نگاه کنید. منم مگی. بگویید از چه چیز ناراحتید؟»
علی نفس بلندی کشید و با اندوه جواب داد: «داری همه چیز را ویران می کنی!»
«کی؟ من؟ چرا؟ بابا... من چه چیز را ویران می کنم؟!»
از بلندگو صدای زنانه ای از مسافران پرواز تهران- لندن درخواست کرد هرچه زودتر تشریفات گمرکی شان را انجام دهند. علی گفت: «برو... برو که خیلی دیر است!»
«بابا... خواهش می کنم توضیح بدهید. چه چیز ویران می شود؟»
«فراموش کن. امیدوارم در کنار پوریا خوشبخت شوی.»
مگی صورت او را بین دو دست گرفت و بالا برد. چشمهای علی خیس بود. مگی بر آنها بوسه زد. «اگر با همین حال بدرقه ام کنید، دِق می کنم. بخندید. بگذارید خیالم آسوده شود. نمی دانید چقدر دوستتان دارم. لبخند بزنید. خواهش می کنم کاری نکنید که پوریا ناراحت شود. او که گناهی ندارد.»
«برو، مگی. برو دست از سرم بردار، دختر!»
از بلندگو اعلام شد برای آخرین بار از مسافران تهران- لندن درخواست می شود به سالن ترانزیت بروند. افشین با شنیدن این پیام به طرف آنها رفت. «مگی، مگر نمی شنوی؟ بیایید بروید. جا می مانید!»
علی خشم آلود در جواب او گفت: «پوریا تو را فرستاده؟»
«نه. مگر خودم نمی شنوم که از بلندگو چه می گویند؟»
مگی افشین را بوسید و گفت: «بابا را به دست تو می سپارم. نگذار غصه بخورد.»
مگی از یک سو و افشین از سوی دیگر، دست زیر بازوی علی انداختند و با هم به جمع پیوستند. مگی به آذر گفت: «آذر جان، نگذارید بابا غصه بخورد. هوایش را داشته باشید.»
آذر سخت دلخور بود. سری از روی رنجیدگی تکان داد و گفت: «برو، خیالت راحت باشد. بعدها می فهمی مرد جماعت چه جنسی دارد.»
«نه، آذر جان. این طور قضاوت نکنید. مردها با هم فرق دارند. همان طور که زنها دارند.»
مونا گفت: «برو، خیالت راحت باشد. من هوای دایی را دارم.»
آخرین خداحافظیها سخت و دردناک بود. مگی علی را رها نمی کرد. «بابا خواهش می کنم بگذارید با خیال راحت بروم. من نمرده ام که شما این قدر ناراحت هستید!» سپس خطاب به افشین گفت: «به من قول بده که نمی گذاری بابا فکر و خیال بکند.»
ارژنگ گفت: «برو، دختر. مگر من می گذارم تنها بماند که فکر و خیال کند؟»
فرهنگ به پشت مگی و پوریا زد و گفت: «دیگر تمامش کنید. زودتر بروید. مگی، خیالت راحت باشد. تا شما در سفر هستید، نمی گذاریم به حال خودش باشد.»
مگی یک بار دیگر همه را بوسید. سرانجام رو به روی علی ایستاد و گفت: «حالا رمز کیف را بگویید.»
علی از میان دندانهای به هم فشرده اش گفت: «عدد رمز سال تولد توست.» و با گفتن این جمله از جمع فاصله گرفت و به طرف در خروجی رفت.
دقایقی بعد هواپیما اوج گرفت و علی در بیرون سالن، با چشمان اشکبار دور شدنش را دید. مگی لحظه به لحظه از او دور و دورتر می شد. زیر لب با لحنی دردناک زمزمه کرد: بازی تمام شد.
در هواپیما مگی دست پوریا را گرفت و روی سینه اش گذاشت. «ببین قلبم چطور می زند!»
«برای محتویات کیف هیجان داری؟»
«آره. می خواهم بازش کنم.»
«نه... او از تو خواهش کرد وقتی از روی خاک ایران گذشتیم بازش کنی. دیگر چیزی نمانده. فقط چند دقیقۀ دیگر.»
«وای... خدایا، چرا بابا هیچ وقت نگذاشت توی این کیف را ببینم؟»
«تا به حال از او خواسته بودی در آن را باز کند و بگوید چه چیزی در آن است؟»
«بله. فقط یک بار. یادم می آید وقتی هشت نُه ساله بودم، یک روز از او پرسیدم در آن کیف سیاه که همیشه درش بسته است چیست. با ناراحتی گفت هیچی، و بلافاصله به سراغ آن رفت. وارسی اش کرد ببیند باز شده یا نه. وقتی خیالش آسوده شد که دست نخورده می دانی چه جوابی داد؟»
«نه.»
«با حالتی عجیب و غریب گفت: «دیگر این سؤال را از من نکن. یادت باشد. هیچ وقت.» بعد هم نفهمیدم آن را کجا پنهان کرد که دیگر تا وقتی مامان توری زنده بود آن را ندیدم. اما همیشه فکرم پی آن بود. بعد از فوت او وقتی قرار شد به خاطر تنهایی مونا به طور دائم در خانۀ مامان توری اقامت کنم، یک روز که مونا نبود تمام خانه را از زیرزمین گرفته تا طبقۀ بالا، وجب به وجب گشتم و زیر و رو کردم. اما پیدایش نکردم. آن قدر ناامید شده بودم که داشتم باور می کردم بابا آن را از خانه بیرون برده. اما ناگهان به یاد پارکینگ افتادم. پارکینگ خیلی بزرگ است. نمی دانی در آنجا چقدر اسباب و اثاثیه روی هم انبار شده. از حلقه های لاستیک نو و کهنه، بخاریهای قدیمی، لوسترهای شکسته و از مُد افتاده، جعبه های نوشابه و تیر و تخته های غیرقابل استفاده گرفته تا صد تا چیز دیگر مثل گونیهای ماسه و گچی که از بنایی اضافه آمده بود و کاشیهای زیادی. با این حال می خواستم به هر طریق شده، پشت و زیر آن اسباب و اثاثیۀ خاک گرفته و درهم و برهم را ببینم. نمی دانی چه جانی کندم. آنها را یکی یکی برداشتم و در قسمت دیگر پارکینگ گذاشتم. بعضیهایش آن قدر سنگین بود که جانم بالا آمد. اما ناامید نشدم. بالاخره پشت کیسه های گچ، کیسه ای دیدم که دورش با طناب بسته شده بود.»
«همان بود؟»
«آره! تا به آن دست زدم، فهمیدم خودش است. آن را برداشتم و اثاثیه را دوباره به هر جان کندنی بود سر جایشان گذاشتم. طنابِ دورِ بسته را باز کردم و کیف را درآوردم. کنجکاوی بیچاره ام کرده بود. اما وقتی خواستم درش را باز کنم. یک نفر از درونم گفت تو حق چنین کاری نداری.»
«تقدیر این بود که با هم بازش کنیم.»
وقتی سر مهماندار هواپیما اعلام کرد از مرز ایران خارج شده اند. مگی یک لحظه هم تأخیر نکرد. می خواست خودش کیف را از محفظۀ بالای سرشان بردارد. پوریا از دیدن کارهای شتابزده و هیجانهایش لذت می برد. گفت: «صبر کن. الان کیف را روی سر مسافرها می اندازی.» او را نشاند و خود کیف را برداشت و روی زانوهای او گذاشت.
مگی بی صبرانه عددها را روی رمز گذاشت و قفل کیف با یک اشاره باز شد. پوریا هم به اندازۀ او مشتاق شده بود. آنچه پیش روی آنها قرار گرفت صفحات اول چندین روزنامۀ انگلیسی زبان بود که به بیست و یکی دو سال قبل مربوط می شد. مگی با دیدن اولین عکس علی روی صفحۀ اول روزنامۀ اِکو، با هیجانی وصف ناپذیر انگشت روی عکس زنی که در کنار او بود و حالت گریه داشت گذاشت و با حالتی بحرانی گفت: «این زن که پهلوی بابا نشسته باید مادر من باشد. پوریا، زود باش بخوان ببینم چه نوشته! چرا عکس بابا در روزنامه چاپ شده؟»
عکس پسربچه ای هم در گوشۀ دیگر روزنامه به چشم می خورد. مگی می لرزید. پوریا نگرانش بود. «مگی، هیجان بیش از حد مریضت می کند. بر خودت مسلط باشد.»
«پوریا، نمی دانی چه حالی دارم. یعنی این زن زیبا مادر من است؟ بخوان... زود باش.»
پوریا خواند. «علی و جنی، مادر و پدر مگی کوچولو، از تمام مردم کمک می طلبند تا فرزندشان را پیدا کنند. به چهرۀ جنی نگاه کنید. ببینید چطور از دزدیده شدن فرزندش رنج می کشد! او می گوید بدون دخترم می میرم.»
مگی دستش را روی دست پوریا گذاشت. یخ کرده بود. ناخنهایش بی اراده در دست او فرو می رفت. رنگش پریده بود. پوریا گفت: «تو داری بدجوری به خودت لطمه می زنی! چی شده؟ چرا بر خودت مسلط نیستی؟»
«پوریا... پوریا، به من دروغ گفته اند.»
«کی؟ چه کسانی؟»
«همه. بابا، مامان توری... عمو فرزین.»
«چه دروغی؟»
«آنها دروغ گفته اند که مادرم مرا نمی خواسته. نگاه کن، دارد گریه می کند. من کی دزدیده شده بودم؟ کی مرا دزدیده بود؟ بابا هیچ وقت راجع به این موضوع به من حرفی نزده بود. بخوان. بخوان که دیگر طاقت ندارم.»
پوریا با نگرانی به چهرۀ وحشتزده او نگاه کرد. می دانست چاره ای جز خواندن بقیۀ مطالب ندارد. دستش را زیر چانۀ او برد و به چشمهایش نگاه کرد. او مگی ساعتی قبل نبود. چهره اش مسخ شده و تمام حواسش به ورای آن موقعیت معطوف شده بود. پوریا دستی به چهرۀ او کشید. نوازشش کرد. مگی فقط گفت: «بخوان.» و او با اکراه و تردید نوشته های زیر عکس پسربچه را خواند. «این پسر چارلز است. برادر ناتنی مگی. جنی مک کارتی این پسر را از شوهر اولش دارد. به چارلز نگاه کنید. او از تمام مردم می خواهد خواهر کوچولویش را برایش پیدا کنند.»
مگی نالید: «بابا هیچ وقت به من نگفته بود کسی مرا دزدیده بوده. بخوان، پوریا...»
و پوریا خواند. «اینک از علی تمیمی، پدر مگی، می خواهم ماجرای گم شدن دخترش را شرح دهد. «آقای تمیمی، شما را ناراحت نمی کنم اگر شرح کامل گم شدن دختر کوچولویتان را بپرسم؟» علی تمیمی گفت: «مثل بیشتر یکشنبه ها دست مگی را گرفتم که به گردش ببرم. جنی خوشحال می شود که من چند ساعتی مگی را از خانه بیرون ببرم تا او کمی استراحت کند. آخر ما هر دو در طول هفته بیرون از خانه کار می کنیم.» در اینجا جنی با صدای بلند گریه سر داد و در ادامۀ صحبت شوهرش گفت: «ساعت نُه صبح مگی را حمام کردم. لباس تازه اش را که پیراهن رکابی چین دار آبی بود تنش کردم. کفش و جوراب سفیدش را پوشاندم. موهایش را شانه زدم . ساک لباس و شلوار لاستیکی اش را آماده کردم و عروسکش را به بغلش دادم و آنها رفتند. اما...» در این موقع علی باز هم سعی کرد جنی را ساکت نماید. من به عمد سکوت کردم تا واکنشهای آن دو را نسبت به هم ببینم. علی جنی را در آغوش گرفت و نوازشش کرد، و در حالی که چهره ای گریان ولی بدون اشک داشت، به همسرش گفت: «تو نباید این قدر خودت را عذاب بدهی. ما او را پیدا می کنیم. پلیس قول داده ظرف یکی دو روز آینده پیدایش کند.» بعد ادامه داد: «مگی را به ساحل بردم. خیلی شلوغ بود. مثل تمام روزهای یکشنبه کفش و جوراب و لباسش را درآوردم. بیل و سطلش را به دستش دادم تا با ماسه ها بازی کند.» پرسیدم: «او را به حال خود رها کردید؟» علی گفت: «نه، نه! کمی، فقط کمی دورتر از او، روی ماسه ها دراز کشیده بودم و در حالی که آفتاب می گرفتم، تماشایش می کردم.» در اینجا پدر مگی دستمالی برداشت و عرق پیشانی اش را پاک کرد. گلویش خشک شده و اعصابش متزلزل بود. صدای گریۀ سوزناک جنی روحش را می خراشید. علی گفت: «اگر همسرم همین طور بی تابی کند نمی توانم حرف بزنم.» من به آنها گفتم: «می توانم بیرون از خانه منتظر بمانم. هر وقت آمادگی داشتید، بگویید بیایم.» به این ترتیب جنی سعی کرد بیشتر بر خود مسلط باشد. علی ادامه داد: «بیش از چهار ساعت وضع به همین منوال گذشت. مگی آن قدر بازی با ماسه ها را دوست داشت که جز گهگاه که بر می گشت و نگاهم می کرد و خیالش از بودنم راحت می شد، کاری به کارم نداشت. من، هم از دیدن او و هم از حمام آفتابی که گرفته بودم لذت می بردم.» پرسیدم: «چهار ساعت آفتاب گرفتید؟ اما اصلاً برنزه نشده اید!» علی گفت: «ما شرقیها با آفتاب بی رمق انگلستان برنزه نمی شویم.» گفتم: «لطفاً ادامه بدهید.» علی گفت: «وقتی به ساعت نگاه کردم، دیدم وقت آن رسیده که به خانه برگردیم. به سراغش رفتم. دیدم لاستیکی اش را کثیف کرده. تصمیم گرفتم بروم از اتومبیل لاستیکی تمیزش را که جنی در ساک گذاشته بود بیاورم. دستهای کوچولویش را بوسیدم و گفتم همان جا بماند تا برگردم. اما وقتی برگشتم...» علی دیگر نتوانست ادامه بدهد. جنی با سوز و گداز اشک می ریخت. از او پرسیدم: «حاضرید به یابندۀ مگی مژدگانی بدهید؟» او با هیجان گفت: «بله، بله. حاضرم درآمد یک سالم را به عنوان مژدگانی بدهم.» به آنها گفتم: «پس هر چه زودتر به تمام روزنامه ها آگهی بدهید و مبلغ مژدگانی را هم ذکر کنید.» جنی در حالی که به شدت گریه می کرد گفت: «کدام سنگدلی توانسته مگی کوچولوی مرا بدزدد؟ آخر چه دشمنی ای با من داشته؟» من از علی پرسیدم: «خب، شرح بدهید وقتی برگشتید و مگی را ندیدید چه کردید؟» او یکمرتبه تند و آتشین، طوری که برایم خیلی غیرمنتظره بود، جواب داد: «خب معلوم است چه کردم! همه جا را گشتم. سرتاسر ساحل را دویدم. اما او نبود...» از جنی پرسیدم آیا او قلباً علی را در این حادثه گناهکار می داند؟ او بی هیچ ترحمی گفت: «بله، او مقصر است. اگر خودم هم چنین غفلتی کرده بودم، خودم را مقصر و گناهکار می شناختم. او نمی بایست حتی برای یک لحظه دخترمان را تنها می گذاشت. باید او را به اتومبیل می برد و تمیزش می کرد. من از تمام مردم شهر می خواهم برای پیدا شدن دختر کوچولویم به ما کمک کنند. مگی کوچولوی من... خدایا... حالا کجاست؟»»
مگی بازوی پوریا را گرفته بود و می فشرد. پوریا نوازشش می کرد. «مگی، بیا از خواندن بقیه اش صرف نظر کنیم. ببین چطور منقلب شده ای!»
«من هیچ وقت از بابا یا مامان توری یا دیگران نشنیده بودم که روزی مرا دزدیده بودند. بخوان. بقیه اش را بخوان.»
«بقیه اش باشد برای بعد. اصلاً بگذار او را پیدا کنیم و ماجرا را از زبان خودش بشنویم.»
«پوریا، به عکسش نگاه کن. ببین چطور دارد به خاطر من گریه می کند! پدرم همیشه می گفت او هرگز مرا دوست نداشته و ما را از خانه بیرون کرده. نمی فهمم...! به خدا گیج شده ام. بگیر، این یکی را بخوان.»
پوریا با بی میلی و از روی اجبار شروع به خواندن کرد. «پلیس با تمام امکانات در جستجوی دختر یک سال و نیمۀ دورگه ای است با موهای بور فرفری و چشمان آبی. این دختر مگی نام دارد. پدرش ایرانی و مادرش جنی مک کارتی از اهالی برایتون است. او را روز یکشنبه 22 ژوئیه، در حالی که با بیل و سطل کوچولویش در ساحل بازی می کرده، ربوده اند. پدر و مادر مگی در وضع روحی بدی به سر می برند. آنها را از نگرانی نجات دهید.»
در اینجا پوریا با لحنی مهربان، اما اعتراض آمیز گفت: «مگی، خواهش می کنم به حرفم گوش کن. ما برای ماه عسل می رویم. نباید این قدر روحیۀ بدی داشته باشی. بگذار بقیه اش را از زبان خودش بشنویم.»
«نه، طاقت ندارم. باید همه اش را بخوانی. چرا متوجه نیستی من چه حالی دارم؟!»
پوریا ناخواسته روزنامۀ دیگری را خواند. «جنی مک کارتی در هفتمین روز گم شدن دخترش به ادارۀ پلیس رفت و سر رئیس پلیس فریاد کشید: «مگر پلیس خواب است که نمی تواند بچۀ مرا پیدا کند؟» البته رئیس پلیس سعی کرد احساسات او را درک کند و تسکینش بدهد، اما چیز زیادی برای گفتن نداشت. وضع روحی جنی روز به روز بدتر می شود. راز ربوده شدنِ مگی کوچولو همچنان در پردۀ ابهام است.»
مگی سرش را به بازوی پوریا تکیه داد و در حالی که سعی می کرد صدایش بلند نشود، ناگهان با هق هق گریه کرد. پوریا منقلب بود. «مگی، تو را به خدا آرام بگیر. نمی توانم گریه ات را تحمل کنم. زشت است. اینجا مکانی عمومی است.»
«پوریا، بنا به گفتۀ بابا، من حدوداً یک سال و نیمه بودم که مادرم من و او را از خانه بیرون کرد. سردرنمی آورم. اینجا نوشته من دزدیده شده بودم. به عکسهای مادرم نگاه کن. ببین چطور در حال گریه است! اگر مرا دوست نداشت، پس چرا این قدر برایم ناراحت است؟ یعنی... بعد از اینکه پیدا شدم از خانه بیرونمان کرده؟»
«به زودی همه چیز را از زبان خود او می شنویم. فقط چند ساعت دیگر به لندن می رسیم. یکی دو روز استراحت می کنیم و بعد می رویم سراغ مادرت.»
مگی دستهای او را به دست گرفت و هیجانزده گفت: «نه، اول می رویم برایتون.»
«باشد. خیلی خب. آرام بگیر. بر خودت مسلط باش تا ببینم چه می توانیم بکنیم.»
«پوریا... مرا ببخش. می دانم با رفتارم تو را ناراحت می کنم. اما دست خودم نیست.»
پوریا صورت او را بالا گرفت. به دریای چشمهایش نگاه کرد. «مگی، اشک تو قلبم را سوراخ می کند. صبر کن. مطمئنم اگر زنده باشد پیدایش می کنیم.»
«می خواهم او را ببینم و بپرسم او که اصلاً دوستم نداشت، چرا وقتی مرا دزدیدند این همه اظهار ناراحتی کرد! می خواهم بدانم چرا آن قدر بابا را اذیت کرد!»
«باشد. پیدایش می کنیم و هرچه خواستی از او بپرس. اما خواهش می کنم دیگر گریه نکن. مطالب روزنامه ها همه مثل هم است. می بینی که عکسها مشابه و مطالب هم یکی است. دیگر اصرار نکن بقیه اش را بخوانم.»
«پوریا، به این عکس نگاه کن. حتماً مال پیش از دزدیده شدن من است. ببین چطور مرا در بغل گرفته. عسکهای خودش را هم نگاه کن. همه جا در حال گریه است.»
«پدرت هم همه جا در حالت ناراحتی و گریه است.»
«گریۀ بابا عجیب نیست. اما مادرم که مرا دوست نداشت چرا این قدر ناراحت است؟! گیج شده ام.»
«سرت را بگذار روی شانۀ من و کمی بخواب. دیشب که نخوابیدی! می ترسم مریض شوی.»
«تا وقتی روزنامه ها را ندیده بودم، این قدر سر در گُم نبودم. اما حالا...»
«فعلاً بهتر است هیچ قضاوتی نکنیم.»
«در برایتون چطور نشانی اش را پیدا کنیم؟»
«بهترین راهش این است که ببینیم کدام یک از این روزنامه ها هنوز چاپ می شوند. می رویم به دفترشان و موضوع را می گوییم. حتماً در بایگانی شان نشانیهایی دارند.»
«اگر از برایتون، یا به طور کل از انگلستان رفته باشد، چه کنیم؟»
«مگی، همه چیز را به من بسپار. غصۀ هیچ چیز را نخور. مطمئن باش تمام سعی ام را می کنم.»
«تو چقدر خوبی... دوستت دارم. خیلی زیاد...»
«تو عشق منی، مگی. نمی خواهم هرگز گریان ببینمت. اشکهای تو قلبم را می سوزاند. سرت را روی شانه ام بگذار و بخواب. به من اعتماد داشته باش. یکی دو ساعت دیگر می رسیم. می خواهم سرحال باشی.»

فصل 21

کارکنان روزنامۀ اِکو به تکاپو افتاده بودند. عکاس روزنامه پی در پی از مگی و پوریا عکس می گرفت. خبرنگاران جمع شده بودند. اما آقای اِدوارد هیوم، همان خبرنگاری که حدود بیست سال پیش به مناسبت گم شدن مگی به ملاقات جنی و علی رفته و مصاحبه و خبر تهیه کرده بود، حضور نداشت. باید او را پیدا می کردند تا راهنمایی شان کند. فقط او نشانی محل سکونت جنی را می دانست. البته اگر او زنده بود و هنوز در همان خانه زندگی می کرد. به احتمال قوی روزنامه های دیگری هم که در آن زمان از این ماجرا عکس و خبر تهیه کرده بودند، نشانی جنی مک کارتی را می دانستند. اما مدیر روزنامۀ اِکو به هیچ عنوان نمی خواست چنین خبر داغی به جایی درز پیدا کند. اقبال به او و روزنامه اش روی آورده بود، تا با عنوانی درشت و جالب، در صدر روزنامه بنویسد: «این قصه و افسانه نیست. مادر و دختری که سالها پیش یکدیگر را گم کرده بودند، پس از بیست سال همدیگر را پیدا کردند.»
کارکنان روزنامه تلاش می کردند هرچه زودتر اِدوارد هیوم را پیدا کنند. او در مرخصی بود، اما نگفته بود تعطیلاتش را در کجا می گذراند. همه از اینکه هیوم در مواقع مرخصی و تعطیلات تلفن همراهش را خاموش می کرد تا به قول خودش استراحت کاملی بکند و چشم و گوشش از جار و جنجال و هیاهو در امان باشد، عصبانی بودند. سرانجام یکی از خبرنگاران داوطلب شد به خانۀ او برود و سر و گوشی آب بدهد. در طول نیم ساعتی که او رفته بود، همه در هیجان به سر می بردند. به خصوص وقتی پوریا از مدیر روزنامه خواست اجازه بدهد. آنها به دفاتر روزنامه های دیگر مراجعه کنند تا شاید زودتر به نتیجه برسند، جو متشنج شد. هیچ کس حاضر نبود آن طعمۀ لذیذ را از دست بدهند. مدیر با پذیراییهای دم به دم و صحبتهای محبت آمیز، آنها را سرگرم می کرد تا خبری از ادوارد هیوم برسد. او حتی وعدۀ بزرگی هم سر هم کرد و داد تا آنها را خوشحال کند و برای خود نگه دارد.»
پوریا حرفهای او را برای مگی ترجمه کرد. «می گوید قول می دهد اگر جنی مک کارتی در انگلستان هم نباشد، در پیدا کردنش به ما کمک کند. می گوید با خبرگزاریهای سراسر دنیا تماس می گیرد و از هر طریق شده، جای او را پیدا می کند. به شرط آنکه نمرده باشد.»
مگی بی قرار بود. به پوریا گفت: «نباید وقت را هدر بدهیم. بیا برویم به دفتر روزنامه های دیگر.»
«صبر کن، عزیزم. ببینم همکارشان را پیدا می کنند یا نه. اگر پیدا نکردند، می رویم. در اینجا موقعیت خوبی به وجود آمده. اینها چون خودشان مشتاق درج چنین خبری هستند، راههایی را که ممکن است ما با صرف وقت زیاد طی کنیم، در اندک مدت طی می کنند و به نتیجه می رسند. ببین چطور به تکاپو افتاده اند. این برای ما که هیچ آشنایی ای با انگلستان نداریم، کمک بسیار با ارزشی است. گفت از اطلاعات تلفن می پرسد شماره ای به نام مادرت در شبکه وجود دارد یا نه.»
پوریا با سخنان آرامش بخش و امیدوارکننده اش او را به صبر و پایداری تشویق می کرد. خوب می دانست بهترین و کوتاه ترین راه را در پیش گرفته اند. در این فاصله مدیر روزنامه همان جا، پیش روی آنها، با متوفیات هم تماس گرفت تا ببیند در حافظۀ کامپیوترهای آن سازمان چنین نامی ثبت شده است یانه! البته چون موضوع به حدود بیست سال قبل برمی گشت، کار اندکی مشکل بود. با این حال پانزده دقیقه بعد تلفن زنگ زد و از متوفیات اطلاع دادند فوت کسی با آن مشخصات ثبت نشده است. البته این اطلاعات خبر قطعی مبنی بر زنده بودن جنی مک کارتی به حساب نمی آمد، چون کسی نمی دانست او از همان زمان تاکنون در برایتون بوده یا به دیگر نقاط انگلستان یا کشورهای دیگر رفته است. تماس با اطلاعات تلفن هم به نتیجه نرسید، چون شماره ای با نام جنی مک کارتی در شبکه وجود نداشت.
مدیر روزنامه لحظه ای بی کار نمی نشست و به این ترتیب مگی و پوریا را نسبت به تلاشهای خود امیدوار می کرد. در حقیقت با این شیوه قرنطینه شان کرده بود. او پس از دریافت خبر متوفیات برایتون، بلافاصله با ادارۀ گذرنامه تماس گرفت. به پوریا گفت می خواهد ببیند می تواند از این طریق نشانی او را پیدا کند یا نه.
هنوز پاسخ ادارۀ گذرنامه دریافت نشده بود که یکی از تلفنهای روی میز زنگ زد. مدیر که حالا دیگر تلفنها را خودش جواب می داد، گوشی را برداشت. در عرض چند لحظه چهره اش از هم باز شد و با شادمانی فریاد زد: «زنده باد!» گوشی را که گذاشت، با هیجان خطاب به پوریا و مگی گفت: «اِدوارد هیوم تا چند دقیقۀ دیگر به اینجا می آید. پیدایش کرده اند.»
هیوم وقتی آمد و با مگی و پوریا آشنا شد، با هیجان گفت: «هیچ وقت و به خاطر هیچ چیز حاضر نیستم مرخصی ام را از دست بدهم، ولی این واقعه ای کم نظیر است. باید باور کنم این زن زیبایی که رو به رویم نشسته، همان مگی کوچولویی است که پدرش او را دزدیده بود؟»
مگی از حرفهای او سر درنیاورد. ناخودآگاه به زبان فرانسه از او پرسید آیا می تواند مطالبش را به زبان فرانسه بگوید؟ اما پوریا از ترس آنکه احتمالاً یکی از آنها زبان فرانسه بداند و همۀ مطالب هیوم را ترجمه کند، بلافاصله گفته های او را، به جز آن قسمت که گفت پدرش او را دزدیده بود، برایش ترجمه کرد. شنیدن آن عبارت برایش باور نکردنی بود. از ساعاتی قبل که در هواپیما روزنامه های درون کیف سیاه را دیده و خوانده بود، حدس می زد آنچه مگی از زندگی گذشته اش می داند، چندان مقرون به واقعیت نیست، و حالا می ترسید او با مواجهه با اسراری که هیچ از آنها اطلاعی نداشت، جا بخورد. خود او با گفتۀ ادوارد هیوم و ربط دادن آن به مطالب روزنامه هایی که در کیف سیاه بود، به طور غیرمنتظره ای متوجه شد ماجرای دزدیده شدن مگی از چه قرار بوده.
با آمدن هیوم، به سرعت گروهی مرکب از خبرنگار و عکاس و فیلمبردار اعلام آمادگی نمودند که به سوی خانۀ جنی مک کارتی بروند. پوریا تمام مدت حواسش متوجه مگی بود. مگی چنان آشفته و آشوبزده بود که او را نگران می کرد. پوریا آهسته و زیرگوشی نصیحتش می کرد. «مگی، عزیزم، آرامشت را حفظ کن. فعلاً هیچ کس نمی داند مادرت در برایتون و در همان خانۀ بیست سال پیش زندگی می کند یا به جای دیگر رفته. خودت را برای هر احتمالی آماده کن.»
منظور پوریا از «هر احتمالی» بیشتر در قید حیات بودن یا نبودن جنی بود، ولی نخواست آن را بر زبان بیاورد.
وقتی همراه گروه از در خارج می شدند، مدیر روزنامه با آنها دست داد و گفت: «مگی مادرش را پیدا کند یا نکند، فردا مشهور می شود. مردم حتماً خاطرۀ دزدیده شدن او توسط پدرش را به یاد می آورند. و موضوع برایشان جالب خواهد بود.»
پوریا آن بخش از گفته های او را که مصلحت می دانست برای مگی ترجمه کرد. در طول راه مگی با یک دست بازوی او را چسبیده بود و دست دیگرش را روی قلب خود گذاشته بود. احساس نفس تنگی می کرد. دقایقی بعد به کوچۀ مورد نظر پیچیدند. اما هیوم درست به خاطر نداشت خانۀ جنی کدام است. او از مگی و پوریا خواست در اتومبیل منتظر بمانند.
کوچه پهن و طولانی بود. در دو سمتش خانه های ویلایی قرار داشت. چاره ای نبود. باید یکی یکی در خانه ها را می زدند و سراغ جنی مک کارتی را می گرفتند. مگی با چشمهای منتظر نگران به آنها نگاه می کرد. حواس پوریا به او بود که یک مرتبه عکاس روزنامه که پسر جوانی بود با صدای بلند بقیه را صدا زد. «بیایید، جنی مک کارتی اینجاست.»
زن شکسته و سپید مویی در برابر تعدادی مرد قرار گرفته بود که به سرعت از او عکس و فیلم می گرفتند. او جنی بود؛ جنی خُرد شده و شکسته. پوریا بلافاصله کیف سیاه را باز کرد، روزنامه ها را برداشت و به مگی گفت: «تو همین جا بمان تا من بیایم.» از اتومبیل پیاده شد و به طرف آنها دوید. به زنی که بین آن گروه سردرگم مانده بود سلام کرد و پرسید: «شما جنی مک کارتی هستید؟»
جنی مات و مبهوت جواب مثبت داد.
پوریا هیجانزده گفت: «می خواهید دخترتان، مگی را ببینید؟ من شوهرش هستم. به او قول داده بودم به عنوان هدیۀ عروسی شما را برایش پیدا کنم.» سپس روزنامه هایی را که عکس او و علی و مگی در صفحۀ اولشان چاپ شده بود به دستش داد و گفت: «خوب نگاه کنید. این دختر کوچولو در حال حاضر همسر من است.» بعد با دست به اتومبیل اشاره کرد و گفت: «مگی آنجاست. در اتومبیل نشسته.»
جنی همه را کنار زد. با چهرۀ مسخ و مات و قدمهای لرزان، نفس زنان به سوی اتومبیل رفت. چند نفر از همسایگان هم که کارکنان روزنامه در خانه شان را زده و سراغ جنی را گرفته بودند، ایستاده بودند و منظره را نگاه می کردند.
مگی نگاهش به جمعیتی بود که به سویش می آمد، و زنی که دستهایش را باز کرده و پیشاپیش همه در حرکت بود. مگی لحظه ای تردید کرد. عکسهایی که از مادرش در روزنامه دیده بود به این زن فرسوده چندان شباهتی نداشت. با این حال قلبش گواهی می داد این زن مادرش است؛ مادری که او و پدرش را از خانه بیرون کرده بود. اما این یادآوری نتوانست بر غریزۀ عشقش به مادر غلبه کند. دیگر نتوانست در اتومبیل بماند. در را باز کرد و به سوی جنی دوید. در چند قدمی او بود که پاهای جنی لرزید و خم شد و همان جا نشست. پوریا و یکی دو نفر دیگر زیر بازویش را گرفتند. مگی رسید و خود را به آغوش او انداخت. جنی ناباورانه او را می بوسید و می بویید. فیلمبردار و عکاس روزنامه لحظه ها را ثبت می کردند. جنی در آغوش مگی از حال رفت.
حالا جمعیت نسبتاً زیادی دور آنها حلقه زده بود. پوریا از آنها خواهش کرد کمک کنند تا جنی را به خانه برسانند. دو سه نفر زیر بازوی او را گرفتند. پوریا دست مگی را دور شانۀ خود انداخت. او هم داشت از حال می رفت. حالت بُهت داشت. آنچه می دید بزرگ تر از ابعاد روح آسیب پذیرش بود، پوریا با نگرانی پرسید: «مگی، حالت خوب است؟ حرف بزن. گریه کن. اگر می خواهی فریاد بزن. جیغ بکش. بهتزده شده ای. دلت را خالی کن.»
او که تا ساعتی قبل مگی را به خودداری تشویق می کرد، حالا با دیدن وضع غیر عادی او متوحش شده بود. اما این نگرانی زیاد طول نکشید. وقتی به خانۀ جنی رسیدند و مگی چشمش به قاب عکس بسیار بزرگی افتاد که علی و جنی را نشان می داد در حالی که دختر کوچولویی را بین خود جا داده بودند، بی اختیار و با صدای بلند و پر هیاهو گریه سر داد. جنی که روی کاناپه از حال رفته بود، با شنیدن صدای گریه های مگی چشمهایش را باز و دستهایش را به سوی او دراز کرد. مگی از آغوش پوریا بیرون خزید و خود را به او رساند. دستهایش را گرفت و روی سینه اش گذاشت. در همان حال چند بار تکرار کرد: «تو مادر من هستی! تو مادر... من... هستی.»
آنچه در چشمهای آن دو موج می زد در قدرت بیان هیچ شاعر و نویسنده ای نبود. جنی چیزهایی می گفت که مگی نمی فهمید. پوریا برایش ترجمه می کرد. «می گوید همیشه منتظرت بوده. اگرچه نمی دانسته در جنگ ایران و عراق زنده مانده ای یا نه، هرگز ناامید نشده.»
مگی به پوریا گفت: «از او بپرس اگر مرا این قدر دوست داشته و منتظرم بوده، چرا از خانه بیرونم کرده؟»
پوریا می دانست این سؤال در وضع کنونی اثر ناگواری خواهد داشت. در جواب مگی گفت: «این سؤال را بگذار برای بعد. او حال درستی ندارد. نباید احساساتش را جریحه دار کنی.»
جنی چیزهایی گفت که مگی نفهمید. پوریا برایش ترجمه کرد. «می پرسد چرا او انگلیسی نمی داند. جواب دادم تو فرانسه بلدی. او هم گفت چارلز، برادر مگی، فرانسه می داند. باید به او تلفن کنید بیاید.»
مگی حیرتزده پرسید: «برادر من؟»
«بله. مگر روزنامه را برایت نخواندم؟ زیر عکس آن پسر نوشته شده بود جنی علاوه بر مگی پسری هم از شوهر اولش دارد که نامش چارلز است.»
جنی در حالی که چشم از مگی برنمی داشت. از پوریا خواست تلفن را به او بدهد. پوریا تلفن سیار را به او داد. او با دستی لرزان شماره گرفت. این در حالی بود که عکاس و فیلمبردار روزنامۀ اِکو همچنان لحظه ها را ثبت می کردند. لحظاتی بعد جنی با صدایی مرتعش به مخاطب تلفنی اش گفت: «چارلز، باید همین الان خودت را به اینجا برسانی! مگی پیدا شده. او انگلیسی نمی داند، اما فرانسه بلد است. زود بیا. عجله کن. به کارول هم تلفن کن بیاید.»
جنی در جایش نشست و ناگهان با صدای بلند گریه سر داد. «وای... مگی، پدرت زندگی ام را حرام کرد.»
مگی او را در آغوش گرفت. چیزی از حرفهای او نمی فهمید.
جنی در حالی که نمی توانست آرامشش را حفظ کند گفت: «او بی رحم ترین مردی است که تا به حال دیده ام.» و در حالی که مگی را در آغوش می فشرد و اشک می ریخت، خطاب به پوریا گفت: «برایش بگو پدرش ظالمانه ترین کار را در حق من کرد.»
پوریا ناراحت و متأسف گفت: «مگی بسیار آسیب پذیر است. نباید او را ناراحت کنید.»
جنی از کارکنان روزنامۀ اِکو خواست بروند و بگذارند او و دخترش تنها باشند. اما یکی از آنها خواهش کرد اجازه بدهد تا آمدن چارلز بیرون از خانه منتظر بمانند. جنی قبول کرد و آنها در حالی که از آن منظره دل نمی کندند، رفتند. همسایگان هم خانه را ترک کردند. حالا فقط مگی حضور داشت و پوریا.
جنی از جا برخاست. پیش چشمان کنجکاو آنها به یکی از اتاق خوابها رفت. اندکی بعد با دو آلبوم عکس برگشت. خودش روی صندلی نشست و از آنها هم خواست در کنارش بنشینند و با هم عکسها را تماشا کنند. مگی با دیدن عکسهای خودش و علی فریادهای کوتاهی می کشید و چیزهایی می گفت: «ای خدا... بابا چقدر جوان و خوش تیپ بوده. همین طور مادرم.»
هنوز مشغول دیدن عکسها بودند که چارلز رسید. کارکنان روزنامۀ اِکو هم همراه او وارد خانه شدند. چارلز جوانی قد بلند بود و چهره ای کاملاً انگلیسی داشت. وقتی دست مگی را به دست گرفت، شگفت زده به زبان فرانسه گفت: «احساس می کنم خواب می بینم. آخر چطوری اتفاق افتاد؟»
مگی از اینکه می توانست به راحتی با او صحبت کند خوشحال بود. در حالی که سخت هیجان داشت گفت: «در تمام سالهای عمرم منتظر این لحظه بودم.»
«مامی در فراق تو بدترین شکنجه ها را کشید.»
«اما او خودش من و پدرم را از خانه بیرون کرد.»
چارلز چهره درهم کشید و اعتراض کرد. «نه، این طور نیست. پدرت بود که تو را از مادرمان دزدید و از انگلستان فرار کرد.»
پوریا متوجه چهرۀ منقبض شدۀ مگی بود. حالا او بود که چون زبان فرانسه نمی دانست سؤال می کرد. از مگی پرسید: «از چه چیز ناراحت شدی؟ او چه می گوید؟»
«می گوید پدرم مرا از مادرم دزدید و از انگلستان فرار کرد.»
پوریا به زبان انگلیسی به چارلز گفت: «می توانید از گفتن چنین مطالبی خودداری کنید؟»
چارلز با تعجب گفت: «من نمی دانستم مگی از این موضوع بی اطلاع است. اما فکر می کنم. الان زمانی است که باید حقایق را بفهمد. مادرم به خاطر از دست دادن او این قدر شکسته و فرسوده شده.»
مگی عجولانه از پوریا پرسید: «به او چه می گویی؟»
«می گویم لزومی ندارد حرف گذشته ها را بزنید.»
مگی به چارلز گفت: «لطفاً بگو. همه چیز را برایم تعریف کن. من آمده ام که همه چیز را بدانم.»
چارلز آنچه را به مگی گفته بود برای جنی ترجمه کرد و اضافه نمود: «مامی، مگی نمی داند پدرش او را از شما دزدید و بُرد. به او این طور فهمانده اند که شما آنها را از خانه بیرون کردید.»
جنی با چهره ای دردمند و چشمانی اشک آلود او را برانداز کرد. «چارلز، برایش بگو پدرش چه بلایی به سر من آورد. بگو به خاطر او این قدر شکسته و فرسوده شده ام. بگو در تمام این سالها چشم به راهش بودم. به او بگو چقدر به پدرش در ایران تلفن کردم و خواستم او را به من پس بدهد. بگو تا وقتی آنها خانه شان را عوض نکرده بودند و من نشانی و تلفنشان را می دانستم چقدر برایش هدیه فرستادم.»
حالا همه دور میز نشسته بودند. مگی بی صبرانه منتظر شنیدن ترجمۀ صحبتهای جنی بود. چارلز همه را برایش ترجمه کرد.
جنی ناگهان با صدایی دلخراش گریه سرداد. «چارلز، به خواهرت بگو پدرش با همدستی مادر و خواهرش چه توطئه ای چید تا توانست او را از من برباید. پیداست مگی را از همه چیز بی خبر نگه داشته اند. بگو پدرش از من پنج میلیون دلار پول می خواست تا او را به سفارت انگلیس در ترکیه بدهد.»
پوریا به شدت اعتراض کرد. «نه، من نمی گذارم مگی را بیش از این ناراحت کنید. او طاقت شنیدن این وقایع را ندارد.»
جنی که می خواست به هر نحو شده خود را نزد دخترش بازیافته اش تبرئه کند. در جواب پوریا گفت: «حق من است که خودم را از تهمتهای دروغی که پدر مگی به من زده است تبرئه کنم. واقعیت غیر از آن چیزی است که به مگی گفته اند.» سپس خطاب به چارلز گفت: «از تو می خواهم همه چیز را جزء به جزء برای مگی بگویی. او باید بداند خانوادۀ پدرش با سرنوشت من و او چه بازی هولناکی کردند.»
مگی، متحیر، منتظر بود چارلز آن گفتگوها را برایش به فرانسه برگرداند. اما پوریا که سخت ناراحت و عصبانی بود، به او گفت: «مگی، ما باید برویم. این جو تو را مریض می کند.»
«نه، پوریا، من هیچ جا نمی آیم. می خواهم به تلافی یک عمر بی مادری، اینجا در کنار او باشم.»
چارلز تحت تأثیر حال بد و دگرگون جنی بود. به او گفت شوهر مگی با گفتن چنین مطالبی مخالف است. جنی سرش فریاد کشید. «اما حق من است که خودم را از آن همه تهمتها تبرئه کنم.»
پوریا تکلیف خود را نمی دانست. هیچ یک از آن سه نفر حاضر نبودند به حرف او گوش کنند. احساسی تلخ و گزنده آزارش می داد. مگی چنان حال و هوایی داشت که گویی او را نمی دید و گفته هایش را نمی شنید. پوریا با لحنی تند به جنی گفت:« مگی بدون دانستن این حرفها هم می تواند در کنار شما باشد. چرا این قدر احساساتش را جریحه دار می کنید؟! او خیلی جوان است. طاقت ندارد. شاید دانستن این وقایع به او ضربه بزند.»
چارلز به جای جنی که چشمانش غرق اشک بود جواب داد:«جنگ و حوادث کشور شما نگذاشت ما به دنبال مگی بیاییم. مادرم بارها تصمیم گرفت به ایران بیاید و به دنبال دخترش بگردد. اما پدر مگی خانه شان را عوض کرد تا مادر من هیچ نشانی ای از او نداشته باشد از او نداشته باشد. چرا مگی نباید بداند پدرش در حق او دشمنی کرده، نه مادرش؟»
چارلز دیگر به پوریا توجه نکرد. حرفهایش را به مگی زد و از او پرسید:«تو هیچ یک از هدایای مادرمان را دریافت کردی؟»
مگی بهتزده نگاهش کرد. با گفته های او، باورهایش چون دندانهای شیری سُست می شد و فرو می ریخت. اشکهای سرشار از رقَتش قلب همه را می لرزاند. گریان جواب داد:«در خانه ای که من در آن بزرگ شدم، هیچ کش دلش نمی خواست من بدانم مادری هم دارم، چه رسد به اینکه بگذارد بفهمم او به یاد من است و برایم هدیه می فرستد.» سپس صدای گریه اش ناگهان اوج گرفت و خطاب به پوریا گفت:«بابا را هرگز نمی بخشم. هرگز.»
پوریا ناراحت و کلافه جواب داد:«تو را به اینجا نیاورده ام که شکنجه شوی. آمده ایم تا به آرزوی بزرگت برسی و خوشحال شوی. من اصلاً از این وضع راضی نیستم.»
مگی حرفهای خودش را می زد. «چطور باور کنم همه دست به دست هم داده بودند و به من دروغ می گفتند؟ آخر چرا مامان توری، و مهم تر از او، عمو فرزین، حقیقت را نمی گفت؟ چرا گذاشتند من همیشه از اینکه مادر بدی داشته ام، مادری که بچه و شوهرش را از خانه بیرون کرده، احساس حقارت کنم؟ پوریا، تو نمی دانی که هیچ شبی بدون گریه نمی خوابیدم. همیشه از خودم سوال می کردم من چه گناهی داشتم که مادرم مرا مثل کیسۀ زباله از خانه بیرون انداخت؟»
جنی چشم از مگی برنمی داشت. با گریه های او گریه می کرد و آه می کشید. مگی به چارلز گفت:«از مادرم بپرس چرا همیشه مشروب می خورد که پدرم عذاب بکشد؟ مگر او را دوست نداشت؟!»
چارلز به رغم میل باطنی اش گفتۀ او را ترجمه کرد. جنی سرش را پایین انداخت.
مگی ادامه داد:« از مادرم بپرس چرا وقتی پدرم دوست نداشت او با شوهر سابقش، که حتماً پدر تو بوده، معاشرت داشته باشد، باز با او ارتباط برقرار می کرد؟»
چارلز به جای ترجمۀ این قسمت با حالتی اعتراض آمیز گفت:«مادرم مجبور بود به خاطر من رابطۀ دوستانه ای با پدرم داشته باشد. اینکه گناه نبود. به طور حتم پدرت برای متقاعد کردن تو چیزهای بد دیگری هم به مادرم نسبت داده. اما همه اش دروغ است.»
«از مادرم بپرس واقعاً پدرم را دوست داشت؟»
چارلز این جمله را ترجمه کرد. جنی نگاهی به قاب عکس سه نفری شان انداخت و به جای جواب گفت:«از مگی بپرس پدرش ازدواج کرده است یا نه!»
چارلز ترجمه کرد و مگی جواب داد:«متاسفانه بله. مادرمان هم بعد از پدر من ازدواج کرد؟»
« نه، مادرمان دیگر ازدواج نکرد. او دوبار ازدواج منجر به شکست داشت. و دیگر نمی خواست چنین تجربه ای را تکرار کند.»
جنی با نگاهش مگی را نوازش می داد. او را برانداز می کرد و حرفهای عاشقانه می زد. می دانست مگی معنی حرفهایش را نمی فهمد، اما برایش مهم نبود. این حرفها برای دل خودش بود. « مگی، تو عشق من بودی. نمی دانی در فراقت چه کشیدم. همیشه منتظر بودم. منتظر چنین روزی. بعد از پدرت حاضر نشدم با هیچ مردی ازدواج کنم. در آرزوی روزی بودم که او را پیدا کنم و بپرسم چرا تو را از من ربود. مگر من و او به یک اندازه از تو سهم نداشتیم؟»
مگی نگاهش به پوریا و چارلز بود که گفته های او را برایش ترجمه کنند. آنچه را پوریا حذف می کرد، چارلز می گفت. از طرز گفتارش پیدا بود به شدت از پدر مگی متنفر است. او علاوه بر ترجمۀ گفته های جنی، مطالبی را هم خودش می گفت. این بار به مگی گفت:«پدر تو یک ایرانی شرور است. او مادرم را به مرگ محکوم کرد و حُکمش را اجرا نمود. مادرم بیش از بیست سال دستخوش مرگ تدریجی بود. تو باید پدرت را به دلیل جنایتش محاکمه کنی.»
مگی با حالتی منقلب گفته های او را برای پوریا ترجمه کرد، و پوریا با چهره ای برافروخته و اعتراض آمیز گفت:«چارلز، تو همیشه فقط حرفهای مادرت را شنیده ای. بنابراین قضاوتت یکطرفه است. شاید پدر مگی هم دلایلی داشته باشد که ما از آنها بی خبریم. تو حق نداری پدر او را شرور خطاب کنی.»
مگی سردرگم مانده بود. پوریا حرفهایی را که به چارلز زده بود به فارسی تکرار کرد. اما به رغم انتظارش مگی قانع نشد و گفت:«بابا اگر حرف قانع کننده ای داشت به من می گفت و یک عمر برایم دروغ سر هم نمی کرد. من او را نمی بخشم.»
مگی حرفهایش را برای چارلز ترجمه کرد و او با احساسی لطیف برای جنی ترجمه کرد. جنی با حالتی عاشقانه دستهایش را به سوی مگی دراز کرد. مگی دستهایش را در دست او گذاشت. جنی بر آنها بوسه زد. «چارلز، به او بگو حاضرم پدرش را ببخشم. حاضرم شکایتم را که از بیست سال پیش تا به حال در دادگستری مطرح است پس بگیرم تا او بتواند به انگلستان بیاید. بگو او را با همۀ درد و رنجی که نصیبم کرد می بخشم، چون دخترم را بزرگ کرده.»
وقتی مگی ترجمۀ آن گفته ها را از چارلز شنید، با افسوس سر تکان داد و گفت:«چارلز، به او بگو همسر پدرم نمی گذارد او به انگلستان بیاید. اما من شما را به ایران می برم و در خانۀ خودم نگه می دارم.»
جنی با شنیدن این حرف از جا برخاست تا مگی را در آغوش بگیرد. مادر و دختر در آغوش هم فرو رفتند. مگی در میان گریه می خندید، و جنی در میان خنده گریه می کرد. هر دو هیجانزده بودند. مگی به پوریا گفت:« از او بپرس با ما به ایران می آید؟»
پوریا اعتراض کرد. «ولی ما قرار است برای ماه عسل به آمریکا برویم.»
«می دانم. اما موقع بازگشت می توانیم او را برداریم و برای مدتی پیش خودمان ببریم.»
چهرۀ منبسط و اندکی آرامش یافتۀ مگی کمی او را آسوده خاطر کرده بود. گفته های او را برای جنی ترجمه کرد. جنی با خوشحالی فریاد زد:«البته که می آیم. من در این لحظه خوشبخت تر از آنم که کسی بتواند درک کند.»
کارول وقتی خودر ابه خانۀ خواهرش رساند، در عین ناباوری چنان شوقی برای دیدار مگی داشت که بی توجه به دیگران، دقایقی طولانی او را در آغوش گرفت و محکم فشرد. او خدا را شکر می کرد که فرانسه می داند و می تواند به راحتی با مگی گفتگو کند. صحنه چنان پرشور بود و چنان همه را هیجانزده کرده بود که هیچ کس به صرافت گروه خبرنگاری که همچنان فیلم و عکس و خبر تهیه می کردند نبود. کارول به شدت احساساتی شده بود و افسوسِ سالهایی را می خورد که خواهرش با درد و رنج دوری و فراق گذرانده بود.
دقایقی بعد مگی پرسید:«می توانم به پدرم تلفن کنم؟»
پوریا خواست مانع او شود. «مگی، تو الان حال درستی نداری! تلفن را بگذار برای وقتی که بر هودت مسلط شدی. الان مناسب نیست. به او چه می خواهی بگویی؟»
مگی گوشی را به دست گرفته و چسبیده بود.«من همین الان باید با او حرف بزنم.»
«یادت باشد او تو را بزرگ کرد و به اینجا رساند. مگی، گذشته ها را رها کن. اجازه بده ترکت کنند.»
« مگر با حضور مادرم بزرگ نمی شدم؟ باید بی مادر می بودم تا بزرگ شوم؟»

R A H A
11-25-2011, 06:19 PM
708-717

« مگی ، آرام باش . تو را به خدا به حرفم گوش بده . تو نباید همه چیز را خراب کنی . الان هیجانزده و عصبانی هستی . دلم برای پدرت می سوزد . خودت که دیدی وقتی فهمید می خواهی به سراغ مادرت بروی چطور دگرگون شد و چه حال بدی پیدا کرد . آنچه پیش آمده سرنوشت تو بوده . وقایعی هست که نمی توانیم برایشان دلیل قابل قبولی پیدا کنیم . »
توصیه های او هیچ تأثیری در تصمیم مگی نداشت . او با نیازی سرکش و مهارناشدنی می خواست عقده های پشت سر مانده اش را سر پدر خالی کند . پوریا در آن جمع تک افتاده بود و تلاشهایش بی ثمر می ماند . با لحنی آزرده به مگی گفت : « خواهش می کنم گذشته ها را فراموش کن . نگذار این قدر آزارت بدهند . »
« در گذشته زندگی کردن عادتم شده . »
« عادت به همت انسان دگرگون می شود . »
« آنها زندگی ام را تباه کردند . »
« باید با کلماتی که برایشان قابل فهم تر باشد می گفتی عذاب می کشی ! »
« می گفتم.اما برای ساکت ماندن من هر یک در نقشی ظاهر می شدند . در حالی که هدف یکی بود . در نیامدن صدای بابا . »
همه منتظر اقدام مگی بودند . هر یک از آن جمع با انگیزۀ خاص خود انتظار می کشید او با پدرش صحبت کند ؛ گروه خبرنگاری با هدف هیجان انگیزتر کردن گزارششان ، جنی با انگیزۀ کهنه شدۀ انتقام که تازه و نو شده بود ، و کارول و چارلز دستخوش کینه ای مزمن که از زیر خاکستر زمان سر برآورده بود .
پوریا مضطرب و نگران در اقلیت کامل قرار داشت . احساس نگرانی می کرد . از عشق بی حد علی نسبت به مگی خبر داشت . هر چند علی با واکنشش در برابرتصمیم ازدواج او و مگی رفتاری دور از شأن و غیرانسانی از خود نشان داده بود ، با این حال آن را به حساب عشق وافر پدرانه اش گذاشته بود و هیچ کینه ای از او به دل نداشت . سرانجام آشفته و مضطرب روی کاناپه ای نشست و تماشاگر حالات مگی شد ؛ زنی که عاشقانه دوست داشت و می پرستید .
چشمها به مگی خیره شد بود . او شمارۀ علی را در تهران گرفت . جنی حال عجیبی داشت . زیر لب چیزهایی زمزمه می کرد . « از او بپرس چگونه می توانی بیست سال از عمر مرا که با درد فراق و حسرت گذشته جبران کنی ؟ چطور توانستی بچه ام را از من بدزدی و برای خودت نگه داری ؟ »
تلفن همراه علی زنگ زد . او و آذر در اتومبیل بودند . علی به تلفن جواب داد . « الو ؟ »
مگی چشمهای باران زده اش را به جنی دوخته بود که به پهنای صورتش اشک می ریخت . با شنیدن صدای علی گفت : « بابا ، منم ، مگی . »
علی هیجانزده جواب داد : « سلام بابا . حالت چطور است ؟ کجایید ؟ »
مگی دیگر نتوانست چیزی بگوید . صدای سوزناک گریۀ کودکانه اش علی را لرزاند .
«مگی ، چه خبر شده ؟ چرا گریه می کنی ؟ چه اتفاقی افتاده ؟ حرف بزن . پوریا کجاست ؟ »
آذر خواست گوشی را از او بگیرد ، اما علی نداد . وحشتزده فریاد زد : « مگی ، حرف بزن . تو را به خدا بگو چه بلایی سرت آمده ؟ چرا اینطور گریه می کنی ؟ »
مگی تمام قوایش را جمع کرد و به یک فریاد سپرد . « بابا ، هرگز نمی بخشمت . »
دهان علی از تعجب باز ماند .
مگی دوباره فریاد کشید : « او من و شما را از خانه بیرون نکرده بود . شما با همدستی مامان توری و عمه فری مرا دزدیدید و فرار کردید . »
رنگ علی پرید . دهانش خشک شد . اتومبیل را متوقف ساخت . آذر با نگرانی پرسید : « چه اتفاقی افتاده ؟ چرا داری پس می افتی ؟ گوشی را بده به من . » و گوشی را به زور از علی گرفت . « الو ، مگی ، چه خبر شده ؟ پدرت ـ »
صدای های های گریۀ مگی در گوشی پیچید . « به بابا بگویید چطور می تواند سالهای سیاه کودکی و نوجوانی مرا جبران کند ؟ چرا راز کیف سیاه را از من پنهان می کند . من او را نمی بخشم . گوشی را بدهید به بابا ... »
« مگر دیوانه شده ای ؟ هیچ می فهمی چه می گویی ؟ او به خاطر تو هیچ وقت زندگی عادی نداشت . همیشه نگرانت بود . این حرفها چیست ؟ تو از کجا صحبت می کنی ؟ »
« از پیش مادرم ... مادرم ... مادر ... گوشی را بدهید به بابا . »
« مگی ، داری به پدرت صدمه می زنی . می فهمی ؟ انصاف داشته باش . تو مگر قلب نداری ؟ »
« من دارم قلبم را عق می زنم . »
علی گوشی را به زور از آذرگرفت . مگی فریاد زد : « بابا ، می خواهم با خودتان حرف بزنم . »
« گوشی دستم است . اما درست است جلوی پوریا این طور حرف بزنی ؟! »
« بابا ، شما زندگی مرا به ماجرایی غم انگیز و هراس آور تبدیل کردید . بابا ... تنهایی یک جور مرگ است . من تمام عمر با آن دست به گریبان بودم . شما با مامان توری و عمه فری دست به دست هم دادید تا من مثل تکه ای کاغذ در شعله های غم و اندوه بسوزم . شما دیگر مالک آیندۀ من نیستید . اما گذشته هایم را چنان تلخ و سیاه کردید که نمی توانم آثارش را از روحم پاک کنم . بابا ، محکوم کردن آدمهایی که غایب هستند خیلی آسان است ، و شما به آسانی توانستید مرا علیه مادرم بشورانید . من به شدت به شما پیوند خورده بودم ، ولی شما در خدمت دیگران بودید . من از اینکه با حضورم در این دنیا باعث بدبختی شما و مرگ عمه فری و غصه های مامان توری شده بودم زجر می کشیدم و احساس گناه می کردم . همیشه بدترین چیزها را در مورد خودم در نظر می گرفتم که از وضع موجود نترسم . اما همیشه بدترینهای دیگری پیدا می شد که نمی گذاشت دلی آرام داشته باشم . »
علی سعی می کرد آشوبهایش را تحت سلطه درآورد . تا آن روز نمی دانست چقدر با آذر رودربایستی دارد . خواست از اتومبیل پیاده شود و کمی دورتر برود تا آنچه را می گوید او نشنود . اما آذر کنجکاوتر از آن بود که او را رها کند . طغیانهای تحلیل رفتۀ او را امتیازی مثبت برای خود به حساب می آورد . علی وقتی دید او همچنان کنجکاو و دقیق خواسش به گفتگوی اوست و راه چاره ای ندارد ، تمام قوایش را جمع کرد و با حالتی که سعی می کرد با ابهت باشد فریاد زد : « مگی ، هر چیزی یک دلیل وجودی دارد . حتی چیزهای بد . دختر ... خیلی از آدمها به هر چه که برایشان پیش می آید زود عادت می کنند . اما من از آن دسته آدمها نبودم . اخلاق برایم اولین شرط زناشویی بود . من مادرت را عاشقانه دوست داشتم ، ولی احساس سرخوردگی از شخصیت او وادارم کرد راهم را عوض کنم . زندگی ما یک بعدی بود . فریادهای اعتراض من در سکوت خمارآلود او فرو می مرد . خیلی تلاش کردم او را در قالب زندگی پاک و منظم و منزه خانوادگی مقید کنم . اما او به نفع خواسته های دل خود ، زندگی خانوادگی را منسوخ می کرد . از انحطاط رقت انگیز او فرسوده می شدم . موقع مستی خرده جنونهایش خصوصیت انسانی اش را پایمال می کرد . در او هیچ زمینه ای از پذیرش مسئولیت وجود نداشت . مگی ... از گفتن این حرفها کراهت دارم ، اما تو وادارم می کنی ... »
آذر از گفته های او دچار وحشت شده بود و هراسی احمقانه آزارش می داد . می ترسید این گفتگو مقدمه ای باشد برای اتفاقاتی که پس از سالها جنی و علی را رو به روی هم قرار دهد . کلافه شده بود و می خواست با زور گوشی را از او بگیرد .
اما اقدامش باعث انعکاسی نا مطلوب از سوی علی شد .
مگی با گریه حرفهایش را می زد . «بابا ، شما از معنی اندوه دلخراش بی مادری هیچ چیز نمی دانید . نمی دانید چه حقارتهایی ریشۀ جانم را جویده . شما به گفتۀ خودتان عاشقم بودید . اما من این عشق دشوار عجیب را نمی خواستم . عشق شما پریشانم می کرد و فقط احساس گناهی ناکرده را در من قوت می بخشید که خارج از توان تحملم بود . من آنچه را ویران شده بود تقصیر خود می دانستم و غیر قابل جبران می دیدم . تمام فکر و ذهنم در تسخیر اجتناب ناپذیر رابطه ام با دیگران بود ؛ دیگرانی که رابطۀ غیر قابل رویت دوستی و محبتشان برایم غم انگیز و گاه هولناک بود . بابا ... بابا ، نمی دانید چه خاطراتی دارم . تمام عمر در مبارزه با خودم بودم که وجود نحسم دامنگیر کس دیگری نشود . من مرگ عمو فرزین را هم تقصیر خود می دانستم . »
تمام چشمها به مگی بود . ولی جز پوریا کسی معنی حرفهای او را نمی فهمید . او هم دست از تلاش برداشته بود تا مگی خود را تخلیه کند . احساس می کرد دیگر قادر نیست جلوی وقایعی را که به سرعت اتفاق می افتاد بگیرد .
مگی گریان ادامه داد . صدایش تهاجم امواج جنگ را داشت . « بابا ، لالایی خواندن مادران قرنهاست زیباترین سرود زندگی بچه هاست . چرا کسی این سرود را برای من نخواند ؟ تمام عناصر طبیعت با هم حرف می زنند . چرا هیچ کس مادرانه ، آن طور که قانون طبیعت است ، با من حرف نزد ؟ چرا آهنگ هیچ لالایی ای را به خاطر ندارم ؟ وای ... بابا ، اگر بدانید منشأ درد در کجای قلبم است ، باور می کنید که هیچ جور مداوا نمی شود . »
« تو موضوعات عادی را با لحنی خشن و انتقام جویانه بیان می کنی ! این خیلی بی رحمانه است . مردم حوادث هولناک را هم این طور بیان نمی کنند . مادرت زن دائم الخمری بود که زندگی را برایم غیر قابل تحمل می کرد . »
علی به شدت جنی را به بی لیاقتی محکوم می کرد ، اما استدلالهایش بافته ای از کلمات بی رونق بود که در مگی بی تأثیر می ماند . « بابا ، تا کسی رنج نکشیده باشد ، معنی آن را درک نمی کند و این میراث زندگی ام را خراب کرد . »
علی در پنجۀ اضطراب شدیدی گه جای خود را به ناامیدی کامل می داد سرکوب می شد . اما مگی دست بردار نبود .
« شما معنی رنج کودک بی مادر را می فهمید ؟ شما هیچ وقت با گوش من نشنیدید ، از دریچۀ چشم من ندیدید . هیچ وقت پیام آزردگی ام را از چشمهایم نگرفتید . »
« مگی ، نمی دانی برای هموار کردن راه زندگی تو چه ها کرده ام ! »
« این طرز حرف زدن فقط توجیه خطاهاست ! »
علی سکوت کرد . زیر سیلاب کلمات او در حال خرد شدن بود .
مگی باز هم ادامه داد . « بابا ، می گویند دنیا برای نوجوانان رغبتی خیره کننده دارد . اما من بدون دوران نوجوانی ، و حتی کودکی هستم . شما نگذاشتید کودکی و نوجوانی را تجربه کنم . دائم فرمان سکوت را از شما دریافت می کردم و خودم را از چشم دیگرانی می دیدم که اهمیتشان برای شما بیش از من بود ؛ دیگرانی که سرنوشتم را به دست گرفته بودند و با آن بازی می کردند و نمی گذاشتند به عنوان آدمی مستقل سرپا بایستم . محیط خانه نامطمئن بود و جهشهای کودکانۀ مرا سرکوب می کرد . یک روز عمه فری ، یک روز مامان توری ، یک روز مهشید ، یک روز آذر . همیشه اضطراب داشتم و می خواستم حقیقت هستی ام را کشف کنم ؛ حقیقتی که در آن کیف سیاه پنهان شده بود . من بزرگ شده بودم ، ولی شما مرا نمی دیدید . همیشه از صافی چشم آذر به من نگاه می کردید . از نظر او من دختر خودخواهی بودم که باید تحت تعلیم و تربیتش قرار می گرفتم تا درست شوم . از بس شما به من بی توجه بودید ، خیال می کردم نامرئی شده ام . تربیت آذر برایم هولناک بود . تمام لبخندهای مرا بی جواب می گذاشت . بابا ، بروید از بالشم بپرسید . هر شب در رختخوابم به تلخ ترین فکر ها می رسیدم . خودکشی ... این چیزی بود که بسیاری از اوقات فکرم را به خود مشغول می کرد . بابا ، من هم سفر زندگی شما بودم ، اما شما رفیق نیمه راه شدید و ولم کردید . مثلاً به خیال خودتان برایم خانواده درست کردید . ولی چه خانواده ای ، که طالع نحس مرا تکمیل کرد . شما می گفتید دوستم دارید ، ولی مثل همۀ آدمها تلقین پذیر بودید . گاه آن قدر تحت تأثیر آذر قرار می گرفتید که جای دفاع برای من باقی نمی گذاشتید . »
ناگهان علی فریاد زد : « مگی ، سعی کن کمی مسائل را با ابعاد واقعی ببینی . این قدر گذشته ها ... ؟ همۀ زندگی من آنجاست ! بابا ... امتیاز تعلق داشتن به آغوش مادر چیزی بود که شما از من گرفتید . این دیگر غیر قابل جبران است ، مگر نه ؟ »
« مگی ، این قدر شلوغ نکن . تو حتی به گفته های خودت هم گوش نمی کنی . به من توجه کن . ببین چه می گویم . من دلیل دارم . »
« نه ، شما هیچ دلیل ذخیره ای ندارید . بیخود خودتان را نچلانید . »
پوریا تا آن لحظه اختیار اوضاع را از دست رفته می دید و به این نتیجه رسیده بود که دیگر نمی تواند جلوی مقایعی را که به سرعت پیش می آید بگیرد ، پس باید بنشیند و نظاره گر آن رویدادها باشد . اما نتوانست در برابر تازیانۀ گفته های بی رحمانه ای که مگی بر پدرش وارد می آورد ساکت بماند . از جا برخاست و غافلگیرانه و با یک ضرب گوشی را از دست او ربود . عجولانه به علی گفت : « مگی حال طبیعی ندارد . من در اولین فرصت به شما تلفن می کنم . »
مگی فریاد زد : « بابا باید بگوید چرا مرا از سعادت داشتن مادر محروم کرده بود . چرا ... »
«مگی ، او تمام عمرش را به پای تو گذاشت ! مگی ... انسانهای بزرگ رازهای تلخشان را برای خود نگه می دارند . »
مگی ناله کرد . « تو نمی دانی که در تمام سالهای زندگی ام هیچ وقت بودن یا نبودن من به حساب نمی آمد . »
« حالا می خواهی به هر قیمتی شده خودت را به حساب آوری ؟ پدرت دیگر تاب شبیخونهای تو را ندارد .عزیزم ، باور کن هیچ عقلب در برابر سرنوشت کارساز نیست . این سرنوشت تو بود . »
« وای ... پوریا ، امنیت عاطفی چیز کمی نیست . من یک عمر از آن محروم بودم . هیچ کس پیش خدا شفاعتم نمی کرد . همیشه از او می خواستم به دادم برسد ، اما صدایم به گوشش نمی رسید . پوریا ... من خیلی درد و رنج کشیده ام . »
« مگی ، بزرگی عشق تو باید کوچکی اندیشه های دیگرا را ببخشد . »
« من به تمام بچه هایی که مادر داشتند حسودی می کردم . غبطه می خوردم . »
« مگی ،حرمت زخمهایت را نگه دار . به جای پرده دری سکوت کن . سکوت زیباترین اعتراض است . معجزه می کند . یک بار دیگر می گویم ، حرمت رنجها و زخمهایت را نگه دار. »
گفته های پوریا مگی را افسون می کرد . به یادش می آورد این سفر ماه عسل است . پوریا ماهرانه عمل می کرد ، طوری که مگی را پله به پله از اوج آسمان خشم و خروش پایین می کشید .
شاید اگر چشم چارلز به چهرۀ مرگ زدۀ جنی نمی افتاد و ناگهان او را صدا نمی زد ، مگی آرام و را می شد . اما چارلز در همان لحظه که نگاهش به او افتاد فهمید لبخندی که بر گوشۀ لبش ماسیده مال دقایق طولانی قبل است ؛ لبخندی که در آن رضایتی پنهانی موج می زد .
همه مگی را فراموش کردند و به سوی او دویدند . لبخندی بر گوشۀ لب جنی جا خوش کرده بود . او با لبخندش نشان می داد اگر هنر خوب زندگی کردن را نمی دانسته ، هنر خوب مردن را می داند .
روز بعد روزنامه اکو ضمن چاپ چند عکس شگفت از جنی و مگی و شرح مفصلی از آنچه روی داده بود ، با عنوانی درشت نوشت : « جنی مک کارتی بر اثر حملۀ قلبی مرد . او قربانی نظام آزادیخواهانۀ انگلستان شد . این فاجعه و نظایر آن مولود حضور آزادانۀ اتباع بیگانه در کشور ماست . جنی با قلبی مملو از درد لب فرو بست و به روی مرگ لبخند زد . او حتماً می دانست زمان بهترین داور ارزشهاست ، و بهتر است برخی درها برای همیشه بسته بمانند . حالا مگی است که باید انتقام او را از پدرش بگیرد . »
کل مدت زمانی که مگی و پوریا در انگلستان ماندند بیش از سه روز طول نکشید ؛ سه روزی که جنی در برابر چشمان اشکبار مگی ، با تشریفات خاص و مجللی که تنها قصد بهره برداری و تبلیغات سوء سیاسی علی ایران بود ، به خاک سپرده شد .
در آن روزها مگی حاضر نشد به هیچ یک از تماسهای تلفنی علی و آذر جواب بدهد ، و پوریا نتوانست او را متقاعد کند که حتی چند کلمه با پدرش صحبت کند . علی روزهای بد و غم انگیزی را می گذراند و زیر آواری از باورهای دیرینه اش که پوچ و وارونه از آب درآمده بود خرد می شد . او پوریا را در این فروپاشی مقصر می دانست . در هر تماس با لحنی تلخ و نفرت بار بر سر پوریا فریاد می کشید : « این الم شنگه ای است که تو به پا کردی . تو دخترم را با وعدۀ پیدا کردن مادرش گول زدی و همه چیز را خراب کردی . »
پوریا آنچه را از او می شنید بدون پاسخ می گذاشت و فقط گوش می کرد تا مگی در جریان قرار نگیرد . او مرد پخته و سرد و گرم چشیده ای بود و می دانست بر علی ، بر مردی که به خاطر فرزندش سالهای تلخ و دردباری را گذرانده و اکنون وقت بهره برداری ، تمام محاسباتش به هم ریخته است ، چه می گذرد . از این رو خاموش می ماند تا علی عقده هایش را سر او خالی کند و هر چه دلش می خواهد بگوید . چنین واکنشی را از او طبیعی می دانست . اما قلباً خوشحال و راضی بود . او از اینکه همسر جوانش را به بزرگ تریت آرزویش رسانده بود احساس پیروزی می کرد . هر چند دوران وصال مادر و دختر بسیار کم و کوتاه بود ، او خود را مرد خوشبختی می دانست که توانسته بود امری به نظر محال را ممکن سازد و تحقق ببخشد ، و به مگی که لذت داشتن مادر را بیش از چند ساعت نچشیده بود و از مرگ او بهتزده شده بود بگوید : « مگی ، عشق من ، او با لبخند مرد ، چون به بزرگ ترین آرزویش که پیدا کردن تو بود رسید . پس آرام باش . »
پوریا می دانست ظزف چند روز آینده ،یعنی وقتی به آمریکا رسیدند ، همسر جوانش را چنان غرق شادیهای عشق آمیز خواهد کرد که گذشته ها را فراموش کند . از این جهت احساس پیروزی می کرد . البته او نمی دانست در این وقایع علی را هم به آرزویی پنهانی رسانده . شاید اگر می دانست ، احساس پیروزی بیشتری می کرد .
علی در عین ناراحتی به خاطر مگی ،حس دیگری نیز داشت ؛ حس رهایی از زنجیری که مهشید به دست و پایش زده بود . راز بیست ساله دیگر برملا شده بود و او احساس می کرد اسراری که بیست سال تحت فشارش گذاشته بود ، اسراری که نیمی از آنها را حتی نمی دانست ، فاش شده و بنابراین دیگر مجبور نیست برای حفظ آنها از مهشید بترسد و به او حق السکوت بدهد و به آذر خیانت کند . او اگرچه با افشا شدن آن همه اسرار کهنه چون انسان گیر کرده لای چرخ دنده هایی تیز خرد شده بود ، با این حال نفسی آسوده می کشید .
پس از رخدادهای ملاقات مگی با مادر و مرگ جنی ، در اولین تماسش به مهشید گفت : « بازی تمام شد . دیگر هیچ کس خریدار مدارک تو نیست . مگی همه چیز را فهمید و من دیگر مجبور نیستم به کسی باج بدهم . مدارک ارزانی خودت . حالا می توانم نفس راحت بکشم . فراموشم کن . »
اما مهشید با جوابی که چون خنجر بر قلب علی فرو کرد ، نگذاشت ذائقه اش بیش از آن شیرین بماند . او در حالی که از فرط خشم خنده های عصبی می کرد گفت : « باید به خاطر سالهای زندان و خیانتی که با ازدواجت به من کردی ، از تو انتقام بگیرم ، که می گیرم . برایت متأسفم . خوب بود زمانی که در آغوشم از خود بی خود می شدی ، حواست به دوربین عکاسی خودکاری که لای پرده جاسازی کرده بودم ، می بود . من با آن عکسها انتقام روزهای زندان ، انتقام ازدواجت با آذر ، انتقام اجبار به طلاق ، و انتقام تمام زنهای مرد گزیده را از تو می گیرم . نه من تو را فراموش می کنم ، و نه تو می توانی فراموشم کنی . اشتباه کردی . بازی تمام نشده . اینجا نقطۀ پایان نیست ، بلکه شروع دادخواهی زنان مظلوم است . بیا و عکسها را تماشا کن . می خواهم چند تا از آنها را برای آذر بدبخت تر از خودم بفرستم . »
علی دستش را روی قلبش گذاشت . رنگش مثل گچ شده بود . صدایش در نمی آمد .
مهشید پرسید : « چی شده ؟ چرا ساکت شدی ؟ »
علی با صدایی گرفته و خفه جواب داد : « زنها شیطانهای مجسم هستند . آخ ، قلبم ... »
مهشید قهقهه سر داد . « مگر مردها قلب هم دارند ؟ »


پـــايـــان