PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : رمان الهه ناز ( جلد اول )-(جلد دوم)



sorna
11-23-2011, 11:30 PM
رمان الهه ناز ( جلد اول )

نویسنده : مریم اولیایی


روزها بی توجه بما می گذرند . زمان بخاطر آدمها توقف نمی كند . چه بی رحم اند ثانیه ها! چه قسی القلب اند دقایق ! چه روز شومی بود آن روز كه برادرم علی ، خودش را بخاطر عشقش دار زد . آخر چرا؟ فائزه آنقدر برایش ارزش داشت كه چهار نفر به پایش بسوزند ؟ او كه رفت مادر هم به او پیوست . پدر دیوانه شد و گیسوهم آواره شدیم .خدایا این چه مصیبتی بود كه بر سرمان آمد ؟ مگر چه گناهی مرتكب شده بودیم؟ دخترك بی عاطفه با شوهرش خوش است و ما راهی دیاری ناشناخته . معلوم نیست چه سرنوشتی در انتظار ماست . دو دختر زیبا ، تنها ، غریب و شبیه هم.

با اتوبوس راهی تهران هستیم . به صورت گیسو نگاه میكنم كه كنارم روی صندلی نشسته ، سرش را به پشتی صندلی تكیه داده و چشمان بسته اش با آن مژگان بلند برگشته ، نشان از غمی بزرگ و سنگین دارد . انگار چشمانش را به روی دنیا بسته و نمیخواهد بدبختیهای حال و آینده را ببیند .مژگان بلند برگشته اش به ورق برگشته زندگی ما شبیه است .آری، ورق زندگی ما برگشت . حتما مثل من حسرت آن روزگار خوش و شیرین را میخورد كه همه دور هم شاد بودیم و از زندگی لذت میبردیم .آه!خدایا! چقدر گیسو به من شبیه است انگار خودم كنار خودم نشسته ام .فقط لباس وگل سرمون متفاوته .پروردگارا،تو كه تا این حد قدرت داری كه دو قلوی یكسان می آفرینی ، پس چرا زندگی ما انسانها رو یكسان نكردی ؟ چرا كاری نكردی كه ما باز هم با خوشبختی زندگی كنیم ؟ راستی چرا همه یكسان نیستن ؟ می دونم كه نمیشد همه مثل هم باشن. اگر همه دكتر و مهندس می شدن دیگه كی تاجر و معلم میشد و كی خیابونا رو تمیز میكرد ، كی نانوا میشد و كی قصاب، نه ، به كار تو نمیشه ایراد گرفت .خدایا شكرت . خودم و خواهرم رو به تو سپردم مثل اینكه گیسو هم میخواد چشماش رو باز كنه و واقعیتها رو بپذیره
· خوب خوابیدی گیسو؟
· خوابم نبرد
· حق داری ، مگه میشه خوابید انقدر فكر وخیال داریم كه نگو
· چند ساعت دیگه مونده برسیم ؟
· یه ساعت
· خیلی نگرانم گیتی ، نمی دونم چرا!
· معلومه ، بی پناه بودن نگرانی داره تنها هدفی كه ما داریم زنده موندنه و بس .دیگه چیزی برامون نمونده جز غصه و حسرت
· زیاد هم نباید نا امید بود، توكل بر خدا گیتی
· پس تو هم نگرانی ، ولی امیدوار هم هستی ؟
· خب معلومه ، انسان با امید زنده س. حرفهای مادر یادت رفته؟ باید همیشه به لطف خدا ایمان داشته باشیم
· دلم چقدر هواش رو كرده گیسو، مادر داشتن چه لذتی داره!
· چه آسون همه از دست رفت ! علی ، مامان ، بابا.
· گیسو، یه جوری حرف میزنی انگار، دور از جون ، بابا هم مرده ،اون فقط ناراحتی اعصاب گرفته
· ناراحتی اعصاب داریم تا ناراحتی اعصاب چیزی نمونده بابا به مرز جنون برسه
· خوب میشه ، مطمئنم اون فقط افسرده شده همین
· تو میگی حالش خوب میشه ؟ یعنی كار درستی كردیم ؟
· چاره ای نبود خودمون ویلون و سیلونیم . یه بیمار عصبی رو كه به آرامش نیاز داره كجا میتونیم ببریم .آسایشگاه براش بهترین جاس . انشاء ا... موقعیت خوبی برامون فراهم میشه و دوباره دور هم جمع میشم غصه نخور!
· آه ! خدایا مهربونیت رو شكر
سرم را به صندلی تكیه می دهم و از پنجره به بیرون نگاه میكنم ، همه چیز با سرعت از كنارمان می گذرد ، آسمان ، ابرها ، زمین ، خیابان . در اتوبوس نشسته ایم و با سرعت می رویم تا به مقصد برسیم .خوشبختی ما هم با همین سرعت رفت و خیلی زود تمام شد . انگار پرنده ای بود و پرید. حبابی بود و شكست ، خورشیدی بود و غروب كرد . آیا دوباره طلوع میكند ؟ طلوع هم كه بكند، چه فایده ؟ عمر عزیزانی كه غروب كرد كه دیگر طلوع نمی كند . داغ آنها كه از بین نمی رود
*****************
· بلند شو گیتی، رسیدیم ،گیتی؟
· رسیدیم ؟ چه زود!
· تو كه میگفتی نمیشه خوابید ، پس چرا خر وپف میكردی؟
· راست میگی! خروپف میكردم؟
· نه بابا، بی آزارتر از تو هم مگه آدمی روی زمین هست؟
· آره ، همزادم كه تو باشی
· اگه یه حرف حسابی زده باشی همین بود گیتی جون ، كیفت یادت نره .
از راننده اتوبوس تشكر كردیم و پیاده شدیم، چمدانهایمان را تحویل گرفتیم و راهی شدیم
· خانمها كجا تشریف میبرین؟
· یه مسافرخونه مطمئن آقا
· بفرمایین سوار شین
راننده چمدانهایمان را در صندوق عقب گذاشت و بعد سوار شدیم .بیم اللهی گفت و زد دنده یك .
· تازه واردین دخترهای خوبم؟
· بله
· از كجا میاین؟
· شیراز
· به به! پس سلام همشهری
· شما هم شیرازی هستین؟
· بله ، خانمم شیرازیه برای همین از شیرازیها خوشم نمیاد
من و گیسو به نگاه كردیم و خندیدم ، گیسو گفت: پس بهتر بود بجای به به می گفتین اّه اّه
· شوخی كردم منظورم مادرزنهای شیرازیه
باز زدیم زیر خنده .
· پس با مادر زنتون خوب نیستین
· جونم براش درمیره . میدونین من همیشه هرچی میگم برعكسش درسته خانمم ازدستم كلافه شده
· چرا آقا؟
· اینم یه نوع بازی و سر به سر گذاشتنه . اینطوری چشم هم نمیخوریم
· ولی ماكه فهمیدیم عاشق همسرتون ومادرشون هستین ،ولی چشممون شور نیست آقا خیالتون راحت
راننده لبخندی زد وگفت: خودم هم شیرازی ام چون می دونم شیرازیها آدمهای باظرفیتی هستن باهاتون شوخی كردم ببخشین جسارت كردم
· نه آقای محترم اقلا باعث شدین كمی خنده به لبامون بشینه
· برای تحصیل اومدین؟
· نخیر، اومدیم كار پیدا كنیم و تهران زندگی كنیم
· تهران آش دهن سوزی نیست .ما كه اینجاییم میخوایم برگردیم شیراز حافظ خدابیامرز میگه:
خوشا شیراز و وضع بی مثالش خداوندا نگهدار از زوالش
· برخلاف خواسته قلبی مون اومدیم آقا، باید كار پیدا كنیم
· تهران رو شوخی نگیرین مخصوصا شما، كه جای دخترم باشین ، زیبایین دوقلو هستین؟

sorna
11-23-2011, 11:30 PM
· بله
· الله اكبر. شما دوتا خوب می تونین جای هم خودتون رو قالب كنین ها
· بله بخاطر همین همیشه با مشكل مواجهیم فقط لباس تفاوت ما رو مشخص میكنه
· دیپلمه این؟
· من روانشناسی خوندم، خواهرم زبان انگلیسی.
· به به ، پس تحصیل كرده این خدا شما رو به پدر ومادرتون ببخشه
اسم آنها داغ دلم را تازه كرد با اينحال گفتم : ممنون آقا
چطور راضي شدن شما رو بفرستن تهران؟
پدرم مريضه .مادرم هم فوت كرده
متاسفم، خدا رحمتشون كنه بيماري پدر شما چيه؟
بيماري اعصاب
انشاءا.... شفا بگيرن
انشاءا... دعا كنين
پس پدر بيمارن كه شما مجبورين دنبال كار بگردين
بله
ببخشيد فضولي ميكنم ها......
اختيار دارين
اينجا هيچكس رو ندارين ؟
نخير، همه اقوام ما شيرازن
دوستي؟آشنايي ؟
پدر يكي دوتا دوست داره ، ولي دوستهايي نيستن كه بكار بيان ، مگسهايي بودن دور شيريني
مي دونم چي مي گيد خانم .اين دوره قلبها از سنگ شده تا پول داري رفيقتم عاشق بند كيفتم
گيسو پرسيد: آقا شما چندتا بچه دارين؟
سه تا دخترم، دوتا دختر و يه پسر
خدا بهتون ببخشه چند سالشونه؟
دخترهام هيجده ساله و پانزده ساله ، پسرم هشت ساله .
انشاءا... عروسي شون رو ببينين
ميخوام يه خواهشي از شما دوتا دختر خوبم بكنم
امر بفرمايين
كلبه درويشي ساده اي داريم كه با صفاست مارو از خودتون بدونين و اونجا رو قابل
آقا از شما خيلي ممنونيم شما محبت دارين اما مزاحم نميشيم
چه مزاحمتي ؟ تعارف نكنين كه ناراحت ميشم مي ريم خونه ما اگه از زن و بچه هام خوشتون نيومد مي برمتون مسافرخونه .
نه والـله آقا، تعارف نمي كنيم خيلي ممنون معلومه كه خونواده تون هم دلچسب اند
بخدا قسمتون ميديم بياين . شما هم مثل دخترهاي من هستيد . به مرتضي علي به دلم نشستيد و به دلم افتاده كه بايد ببرمتون خونه
من و گيسو به هم نگاه كرديم خب مسلم بود كه مي ترسيديم .چطور مي شد اطمينان كرد .گيسو گفت : شما محبت دارين اين دوره زمونه پيدا كردن آدمهايي مثل شما مثل پيدا كردن جواهره ولي اگه اجازه بدين بريم مسافر خونه ، ممنون مي شيم .
نكنه اطمينان نمي كنين؟
اختيار داريد، اما.........
من شما رو ميبرم خونه مون ، شام رو دور هم ميخوريم بعد اگه نخواستين بمونين ميبرمتون مسافرخونه
شما لطف دارين والـله آدم رو خجالت زده مي كنين .
بالاخره سكوت كرديم و رضايت داديم بنظر نمي آمد آدم بدي باشد . برعكس در چهره اش محبت و صداقت موج ميزد .
جلوي يك منزل ساده و قديمي ايستاديم ، پياده شد ، كليد به در انداخت و داخل رفت بعد از چند دقيقه برگشت و گفت : پس چرا نمي فرماييد پايين؟
مزاحمت نباشه
اين حرفها چيه بفرماييد منزل خودتونه خانمم هم اومد
زني با چادر سفيد از خانه بيرون آمد چه چهره مليحي داشت! صورتي سفيد و چشماني درشت ومشكي همه اجزاي صورتش متناسب بود نمي شد گفت خيلي زيباست ولي با نمك و جذاب بود
سلام خانم
سلام دخترهاي خوبم ! خيلي خوش اومدين بفرمايين داخل
والـله ما نمي خواستيم مزاحمتون بشيم ، همسرتون اصرار كردن
ما مثل خودتون مهمان دوستيم .بفرمايين تو رو خدا تعارف نكنين همشهري هستيم ديگه
آقاي راننده چمدانها را از صندوق عقب بيرون آورد
ولي ما نميخوايم زياد مزاحم بشيم
امشب رو بايد بد بگذرونيد خانم منو هنوز نشناختيد
وارد منزل شديم حياط شسته شده بود در وسط آن حوض پر آبي ديده ميشد با اينكه فصل زمستان بود حياط هنوز باصفا بود .معلوم بود كه آدمهاي تميزي هستند . دو دختر و يك پسر آقا كريم با ما سلام و احوالپرسي كردند و ما را به داخل راهنمايي كردند از راهروي باريكي گذشتيم و به اتاقي وارد شديم كه با فرش قرمز و پشتي تزيين شده بود . روي پشتيها تترونهاي سفيدي به شكل مثلث انداخته شده بود كه از تميزي مي درخشيدند يك لوستر چهار شاخه طلايي هم از سقف آويزان بود تلفن روي ميز ساده اي بود و تلويزيون روي يك ميز چوبي قهوه اي قشنگ ، پرده تور ساده از دو طرف جمع شده بود و يك ويترين چوبي قهوه اي سه گوش كنج ديوار قرار داشت اتاق تميز و مرتب بود و آدم احساس آرامش ميكرد
خب عزيزهاي من خيلي خوش اومدين
ممنونيم ، از آشنايي با شما خوشحاليم خانم
من هم همينطور ميتونم اسمتون رو بپرسم ؟
من گيتي هستم ، ايشون هم خواهرم گيسو
چقدر به هم شبيه ايد بنازم قدرت خدا رو مثل سيبي كه از وسط دو نيم شده!
لبخند زديم ادامه داد: من طاهره هستم، شوهرم هم آقا كريمه
يكي از دخترها وارد اتاق شد كه خيلي زيبا و مليح بود، خم شد و سيني چاي را بما تعارف كرد
اين دختر بزرگم نسرينه
آقا كريم در حاليكه لبه آستينهايش را بالا ميزد وارد شد و گفت: تو رو خدا اينطور معذب نشينين راحت باشين
راحتيم
اين هم دختر كوچكم نرگس، پسرم هم كه كمي خجالتيه و رفته اون اتاق اسمش محمده!
ماشاءالـله ! چه دخترهاي خوشگلي دارين
لطف دارين
خب اگه فضولي نباشه ميخوام بدونم دو تا دختر خوشگل تو اين شهر بزرگ تنها چه مي كنن؟
داستانش مفصله خانم، گفتنش ناراحتتون ميكنه .

sorna
11-23-2011, 11:30 PM
بگو عزيزم بلكه بتونيم كمكي باشيم
ممنون راستش تا دوسال پيش همه چيز خوب پيش مي رفت . پدرم يه مغازه بزرگ عتيقه فروشي داشت كه معروف بود عتيقه هاي گرونقيمت و باارزشي مي فروخت وضعمون خيلي رو به راه بود و ورد زبون مردم بوديم. مشكلات ما از اونجا شروع كه برادرم عاشق دختري شد كه خونواده درست وحسابي نداشت منظورم مال ومنال نيست وضعشون خوب بود، منظور شخصيت واعتباره پدرش معتاد بود ومادرش هم معلوم نبود چكاره است ، يعني پشت سرشون حرف زياد بود در همسايگي ما خونه اي اجاره كردن بودن و زندگي ميكردن .ولي چه زندگي اي؟ مرگ بهتر از اون زندگيه البته گناه پدر و مادر رو نميشه به گردن دختر انداخت ولي پدرم معتقد بود خونواده خيلي مهمه و با ازدواج اونها موافقت نكرد .برادرم مقاومت ميكرد ولي حرف پدرم هم يك كلام بود مي گفت رو بهترين دختر شهر دست بذاري برات ميگيرم ولي فائزه رو محاله .خلاصه كار بجاهاي باريك كشيد . برادرم قهر كرد و رفت اما با ميانجيگري اقوام آشتي كرد و بخانه برگشت براي فائزه خواستگار پولداري اومد .فائزه از علي خواست تا تكليفش رو معلوم كنه باز درگيري بين برادرم و پدر شروع شد آخر پدر سرلجبازي افتادمستقيما باپدر فائزه صحبت كرد كه دخترشون رو شوهر بدن و منتظر علي نمونن. وقتي علي جريان رو فهميد قشقرق بپا كرد خلاصه دردسرتون ندم فائزه با همون خواستگارش ازدواج كرد پدر ومادر هم خوشحال بودن بخيال اينكه راحت شدن اما برادرم همون شب خودش رو حلق آويز كرد صبح با صداي جيغ وداد مادرم از خواب پريديم وقتي به اتاق برادرم رفتيم ............... اينجا ديگر بغض گلويم را فشرد ونتوانستم ادامه بدهم طاهره خانم و آقا كريم سرشات را ناراحتي پايين انداخته بودند . گيسو ادامه داد: علي از ميلع بارفيكس اتاقش خودش رو حلق آويز كرده بود صحنه دردناكي بود اورژانس رو خبر كرديم ولي علي چهار ساعت قبل مرده بود از اون روز بود كه بدبختيهاي ما شروع شد . مادر بيمار شد .پدر كم كم حواسش رو از دست داد و از حالت طبيعي خارج شد كارهاي عجيب غريبي ميكرد اونكه با مشروبات الكلي سرسختانه مخالف بود شبها مست بخونه مي اومد آخر هم رفقاش سرش كلاه گذاشتن و با چك و چك بازي خونه مارو از چنگمون در آوردت هنوز سال علي نشده بود كه مادرم، كه چهل ونه سال بيشتر نداشت سكته مغزي كرد و از دنيا رفت بعد از مرگ اون پدرم حالش بدتر شد و افسردگيش شدت پيدا كرد مي بايست منزل رو تخليه مي كرديم ماشين پدر رو فروختيم و با پولش خونه اي اجاره كرديم و اسباب كشي كرديم در آمد مغازه رو هم صرف هزينه زندگي ميكرديم وقتي ديديم پدر قادر به كار كردن نيست مغازه رو اجاره داديم هيچ كدوم از اقوام ما رو كمك نكردن احتياج مالي نداشتيم غمخوار ميخواستيم اونا فقط قصد داشتن سر از كار ما در بيارن و فضولي كنن ما هم خسته شديم و تصميم گرفتيم از شيراز دل بكنيم و به تهران بياييم . پدر نياز به مراقبت پزشكي داشت اونو در بهترين آسايشگاه خصوصي بستري كرديم اسباب اثاثيه زندگيمون هنوز هم تو خونه اجاره ايه دو هفته به تخليه مونده حالا اومديم تا جايي رو اجاره كنيم بعد هم دنبال كار بگرديم انشاءا... جا كه افتاديم پدر رو پيش خودمون بياريم البته اجاره مغازه مبلغ قابل توجهي يه كه بيشتر اون رو براي نگهداري پدر مي پردازيم مقدار كمي برامون مي مونه كه بايد بيشترش رو به يكي از طلبكارهاي پدر بديم كه خدا خيزش بده آدم خوبيه چهار پنج ماه ديگه هم باهاش بي حساب مي شيم اينه كه بايد حتما كاري پيدا كنيم كه اقلا اين پنج ماه رو راحت بگذرونيم . بعدش ديگه اگه خدا بخواد وضعمون رو به راه مي شه كار هم نكرديم ، نكرديم.پدر رو كه به خونه بياريم ديگه ميشه نور علي نور چون تمام اجاره مغازه رو دوباره صاحب مي شيم اين بود ماجراي بدبختي ما.

sorna
11-23-2011, 11:31 PM
. خيلي متاسفيم ماجراي غم انگيزي بود خدا صبرتون بده
آقا كريم گفت: اينطور كه پيداست بايد اثاثيه منزلتون با ارزش باشه اونها رو بفروشين و اين طلبكار رو از سرتون باز كنين
· تا اونجايي كه مي تونستيم فروختيم . در ضمن اين طلبكار ، خوب و دلرحمه و بهمون فشار نمياره
· بهتر نبود همون شيراز مي موندين ؟
· نمي تونستيم خاطرات اونجا عذابمون مي داد .نگاههاي مردم نگاههاي سابقشون نبود اصلا از شيراز زده شده بوديم
· من روجاي پدرتون بدونين و هيچ نگران نباشين با هم ميگرديم و خونه پيدا ميكنيم و بعد هم سر فرصت كار بگردين البته بايد بگم تو اين شهر ليسانس و فوق ليسانس بيكار زياد هست. گمان نمي كنم بسرعت بتونين كار پيدا كنين ولي نا اميد نباشين خدا مثل اسم من كريمه
زديم زير خنده
خانم روده كوچيكه داره روده بزرگه رو ميخوره نميخواين اين سفره رو بندازين ؟
تا گيتي خانم و گيسو خانم لباسهاشون رو عوض كنن و دست و صورت بشورن ما سفره رو انداختيم
لباسهامون خوبه ، راحتيم ميخوايم زحمت رو كم كنيم
ببينيد دخترهاي قشنگم ، تا روزي كه جا پيدا كنين پيش ما هستين من وقتي از كسي خوشم بياد، ديگه دست ازش برنميدارم.
شما لطف دارين پس اجازه بدين صبح رفع زحمت كنيم
اگر گذاشتم برين، خب برين
بساط شام پهن شد خورشت قيمه بادمجان لذيذي نوش جان كرديم آخر شب هم در اتاقي براي ما رختخواب پهن كردند و درحاليكه رمق به جان نداشتيم دراز به دراز افتاديم
حق با طاهره خانم بود، كسي اجازه خروج به ما نداد .ظهر آقاي كريم با روزنامه برگشت و گفت: آگهي هاش ميتونه هر دو مشكل شما رو حل كنه شايد، هم جاي مناسبي پيدا كنين ، هم كار مناسبي.
بعد از ظهر به اتفاق آقا كريم براي پيدا كردن خانه به بنگاههاي مسكن مراجعه كرديم اجاره ها خيلي سنگين بود پول پيش به اندازه كافي داشتيم اما اجاره نداشتيم يك مشكل هم اينجا بود كه هر كسي به دو دختر تنها و زيبا جا نمي داد ، ما هم منزلي نمي توانستيم برويم . روز پنجم بود و هنوز جاي مناسبي پيدا نكرده بوديم . اعصابم درهم ريخته بود . هنوز در منزل طاهره خانم و آقا كريم بوديم خدا از عزت و بزرگي آنها كم نكند كه جدا در حق ما لطف را كامل كردند روز ششم منزلي را در خيابان بهار پسنديديم هشتاد متر ، دو خوابه، تميز و خوش مدل طبقه اول از منزلي سه طبقه كه البته مجبور شديم ماهيانه مبلغي را براي اجاره آن بپردازيم خوبي آن در اين بود كه صاحبخانه در آن منزل زندگي نميكرد در طبقه بالا يك پيرمرد و پيرزن زندگي ميكردند و در طبقه سوم يك زوج جوان
بعد از نوشتن قولنامه به شيراز رفتيم تا با صاحبخانه قلبي تصفيه حساب كنيم اسبابهاي بقول آقا كريم شيك و باارزشمان را به تهران منتقل كرديم و بعد از پرداخت مبلغ كامل رهن و اجاره بمنزل جدبد اسباب كشي كرديم .
پس از سه چهار روز خانه را چيديم و جا افتاديم ، بي شك هركس وارد منزل ما مي شد اصلا باور نميكرد كه ما مشكل مالي داريم بنابراين تا آبروي ما نرفته بود بايد زودتر كار پيدا ميكرديم
جمعه همان هفته بمنزا طاهره خانم رفتيم . زري خانم ، همسايه كناري آنها ، به ديدن ما آمد تا حالي از ما بپرسد . گفت: سالهاست پدرو مادرم در منزلي سرايداران و كارهاي اون خونه رو انجام مي دن . اگه بمادر زوذتر گفته بودم، گرفتاري شما هم حل مي شد . آخه براي نگهداري خانم خونه مرتب پرستار عوض مي كنن بنده خدا مريضه اينكار شماست گيتي خانم كه روانشناسي خوندن
يعني من برم از مريض پرستاري كنم ؟ غير ممكنه!
چه اشكالي داره ؟ ثواب داره بخدا
نه زري خانم، ما بايد يه كار مناسب رشته تحصيلي مون پيدا كنيم .
حالا كه يه هفته س پرستار جديد گرفتن، ولي فكر نميكنم اين هم موندگار باشه اگع رفت شما قبول كنين
آخه پرستاري چه ربطي به روانشناسي داره زري خانم؟
اين خانم بيشتر احتياج به روانشناس داره، آخه اعصابش ناراحته .كارهاي شخصيش رو خودش انجام مي ده . سني نداره بنده خدا كارهاي ديگه شو هم خدمتكارها انجام مي دن .تا حالا دوازده تا پرستار عوض كرده يا خانم با اونها نميسازه يا آقا اِنقدر ايراد ميگيره كه اون رو فراري مي ده . قيد حقوق خوب رو مي زنن ، دو پا دارت دو پا هم قرض مي كنن و دِ برو كه رفتي
گيسو گفت: من حاضرم پرستاري اون خانم رو بعهده بگيرم زري خانم
بس كن گيسو ، ما اگه پرستارهاي خوبي بوديم بوديم باباي خودمون رو نگه مي داشتيم
كمي جا بيفيم بابا رو هم مياريم نگهداري مي كنيم مسئله اي نيست گيتي جان
حالا فعلا كه پرستار داره
از آنروز به بعد با جديت بيشتري دنبال كار گشتيم به هر شركت و مطب و مدرسه اي سر زديم ولي يا حقوق فوق العاده كم بود يا نيازي بكار ما نداشتند و يا بخاطر بر و روي ما قصد سوء استفاده داشتند پيشنهاداتي ميكردند كه ما وحشتزده فرار را به قرار ترجيح مي داديم .آرايشهاي آنچناني ، دامن كوتاه و ميني ژوپ ميخواستند و اين با تربيت خانوادگي ما جور در نمي آمد ديگر نا اميد شده بوديم كه طاهره خانم تماس گرفت بعد از سلام و احوالپرسي گفت: گيتي جان اون پرستار فرار كرد
چرا؟
مثل اينكه پرستار بد اخلاقي بوده خانم هم ليوان شير رو پرت كرده به ديوار و خلاصه آقا عذرش رو خواسته حالا باز دنبال پرستارن
طاهره خانم نكنه ميخواين ايندفعه قابلمه به سر بنده اصابت كنه؟
خدا نكنه دخترم خانم خوبيه مقصر پرستاره بوده اولين بار بود كه خانم چيز پرت كرد .
بله، حتما همينطوره كه ميفرمايين اتفاقا آدمهايي كه ناراحتي اعصاب دارن آدمهايي حساس و عاطفي هستن و محبت رو زود مي پذيرن
مطمئنم با شما تفاهم پيدا ميكنه گيتي خانم .
ممنونم ولي راستش من دوست دارم يه كار در شان تحصيلات خونواده ام پيدا كنم نه اينكه پرستاري بد باشه، ولي.....

sorna
11-23-2011, 11:31 PM
ببين دخترم، حرف تو درسته ولي شما تازه اومدين اينجا كار درست و حسابي پيدا كردن هم وقت ميبره زندگي هم خرج داره چشم بهم بذاري مي بيني شده سر برج و صاحبخونه اجاره ميخواد و پول آب و برق و تلفن و هزار بدبختي ديگه . بنظر من بهتره همينكار رو قبول كنين حالا يا شما يا گيسو خانم اونوقت سر فرصت دنبال كار خوب بگردين زري خانم ميگه هم حقوق خوبي مي ده هم كار زياد سخت نيست خانم كه عليل و ناتوان نيست .
نمي دونم چكار كنم
گيسو خانم حاضره بذار اون بره
نه طاهره خانم تا من هستم چرا اون؟
در هر صورت اصرار نمي كنم ، ولي كمي واقع بين باش پرستار شغل مقدسيه براي شما هم كه تحصيلات داري خيلي هم با پرستيژه
باشه از اينكه بفكر ما هستين سپاسگزاريم درباره ش فكر نميكنم
گوشي را كه گذاشتم گيسو گفت: چي شد گيتي؟
همون پرستاري از مريض ميگه پرستار فرار كرده
نه بابا ، چه هيجان انگيز!
آره، هيجان انگيز اينه كه ليوان شير رو زده تو سر پرستار ، اما چون عمرش به دنيا بوده خورده به ديوار
عجب ديوونه اي!
فكر ميكني آدم خطرناكي باشه؟ شايد هم پرستاره عاصيش كرده
خب اينم حرفيه بذار من برم گيتي
ديگه چي؟
آخه تو اينكارو دوست نداري
موضوع دوست داشتن نيست خودت مي دوني به اندازه كافي اهل كار هستم ولي خودت فكر كن ، بعد از اون همه برو بيا و عزت واحترام كه داشتيم و هفته اي دو روز كبري خانم مي اومد و به كارهامون مي رسيد حالا به خدمتكاري مردم برم تو كتم نمي ره گيسو!
اين حرفها رو بريز دور اين دوره زمونه فقط پول ، پول ، پول دزدي كه نمي كني، كار ميكني، حقوق ميگيري كار شرافتمندانه ايه ، چهار پنج ماه ديگه هم بيا بشين خونه خانمي كن من مي رم گيتي همينكه تحصيلات دارم احساس كمبود نميكنم
تو بيخود ميكني مگه اختيارت دست خودته؟
ببين گيتي ، براي من تعيين تكليف نكن چند روز ديگه بايد كلي اجاره خونه بديم، يادت كه نرفته
خيلي خب فردا مي رم صحبت ميكنم شايد اونطور ها هم بد نباشه
بخدا بي تعارف گيتي بذار من برم تو برو كار دلخواهت رو پيدا كن
نه بذار من پرستاري رو امتحان كنم گيسو جان
پس مي ري؟
آره الان به طاهره خانم زنگ ميزنم و آدرس ميگيرم .

sorna
11-23-2011, 11:31 PM
بعد از ظهر روز بعد زري خانم دنبالم آمد تا با هم به منزل مورد نظر كه مادر و پدرش در آن سرايدار بودند برويم. وقتي جلوي منزل رسيديم دهانم از تعجب بازمانده بود منزل نبود يك تابلو، دورنماي يك كاخ! از جلوي نرده هاي سياهرنگ فرفوژه تا عمارت اصلي شصت هفتاد متري راه بود، آن هم باغ، چمن، گل و سبزه واي خدايا! منكه زماني جزو طبقات مرفه اجتماع بودم، دهانم باز مانده بود . خدمت در اين خانه چندان بد بنظر نمي رسيد ، چون زيبايي آن بسيار لذت بخش بود. مادرِزري ، ثريا خانم كه تقريبا پنجاه و چهار پنج ساله بنظر مي رسيد به استقبال ما آمد. اول بمنزل آنها رفتيم كه در بيست قدمي در ورودي باغ بود يك خانه شصت هفتاد متري بسيار شيك با خود گفتم داخل عمارت چگونه است؟
ثريا خانم بعد از پذيرايي گفت: خيلي خوش اومدي دخترم
· ممنونم
· زري از شما خيلي تعريف كرد مي بينم دخترم حسابي آدم شناسه
· اختيار دارين
· من در مورد شما با آقا صحبت كردم ايشون اصلا از همه نا اميدن البته حق هم دارن تا حالا هيچ پرستاري از عهده نگهداري مادرشون بر نيومده اتفاقا خانم متين زن آروم و ساكتيه يعني اصلا حرف نميزنه فقط توقع محبت داره كه نه آقا حال وحوصله داره، نه پرستارها.آقا خيلي وسواسي و ايراد گيره زياده از حد تميزه و مرتبه و توقعش نسبت به اين موضع زياده. اغلب پرستارها هم وسواس آقا رو نداشتن اين بود كه آقا اونها رو جواب ميكرد بعضيهاشون هم خودشون رفتن اين پرستار آخري انقدر بد اخلاق و بي حوصله بود كه حد نداشت آقا هم ردش كرد
· خانم فرزند ندارن؟
· آقا فرزند خانمه ، ديگه؟
· من فكر كردم آقا همسرخانمه همچين مي گيدآقا،آقاكه من فكركردم دست كم شصت سال دارن
· آقاي مهندس 34 سالشه . پدرشون دو سال پيش به رحمت خدا رفته خانم از غصه همسرش اينطور شده .آقا هم از اون به بعد گوشه گير و منزوي شد اوايل اينطور بداخلاق و ايرادگير نبود ولي حالا حوصله مادرش رو هم نداره روزي يكي دو بار به ايشون سر ميزنه و حالي ميپره البته من فكر ميكنم از علاقه زياد از حده كه اينطور شده .اوايل خيلي به مادرش وابسته بود، همون موقع ها كه خانم سرحال و شاداب بود. چشم خوردن بيچاره ها ولي حالا غصه مادر رو ميخوره و طاقت ديدن مادر رو با اين وضع و حال نداره بيشتر تو خودشه و از مادرش دوري ميكنه
· آقاي مهندس مجردن؟
· بله
· اينطوري كه من معذبم
· اي خانم. آقا اصلا تو اين حال و هواها نيست .والـله روزي هزار بار نذر و نياز ميكنيم يكي پيدا بشه دل آقا رو ببره و اين خونه رو از سكوت در بياره . ما قبلا اين خونه رو مرتب تو شادي و شلوغي ديديم ولي افسوس . بعد با كنايه و لبخند ادامه داد: البته آقاي مهندس دل خيليها رو برده ماشاءا.....
· شغلشون چيه؟
· مهندس صنايع غذايه و يه كارخونه بزرگ مواد غذايي دارن
· آه،پس اين همه ثروت و تجمل از بركت شكم مردمه! خب شما فكر مي كنين بتونم از عهده مسئوليت بر بيام ؟
· اگه بتونين اخلاق آقا رو تحمل كنين خانم قابل تحمله كه انشاءا.... بر ميايين ولي اگر هم موفق نشدين خودتون رو ناراحت نكنين چون تنها شما نبودين كه جا زدين يا بيرون شدين حالا توكل بخدا بلند شين بريم پيش ايشون
بلند شديم . زري خانم در خانه ماند و من و ثريا خانم راهي شديم . ثريا خانم در بين فاصله باغ تا عمارت گفت: واقعا كه هيچي گرانبهاتر از سلامتي نيست خانم دوست داشت جاي من بود ولي سلامت بود . به اين تجملات و زرق و برق نگاه نكنين ، آقا اصلا دربند ماديات نيست بقول خودش مجبوره ظاهر رو رعايت كنه، اينطور بار اومده، خودش اينطور زندگي كردن رو دوست نداره اكثرا آخر هفته ها ميره ويلاي شمالشون سكوت و سادگي اونجا رو دوست داره البته ميگم ساده نه اينكه هيچي توش نباشه، كوچكتر وكمي ساده تر از اينجاست .
با توصيفهاي ثريا خانم جلوه ساختمان در نظرم شگفت انگيزتر شد . نما از سنگ سفيد مرغوب بود با در و پنجره هاي زيباي مشكي بزرگ و تراس هاي نيم دايره . از چند پله بالا رفتيم و از تراس وارد عمارت شديم ابتدا سالن بسيار بزرگي به چشم ميخورد كه كفپوشي از سنگ مرمر براق داشت و با فرشهاي گرانقيمتي تزيين شده بود . رو به روي در ورودي سالن دو پلكان مارپيچ با نرده هاي فرفوژه مشكي به فاصله ده متر از هم قرار داشتند كه به طبقه بالا مي رفت . در طرف چپ سالن غذاخوري ، اتاق تعويض لباس و آرايش مهمانان و آشپزخانه اي بزرگ بود . در طرف راست سالن كتابخانه و سالن پذيرايي و سالن نشيمن . معلوم بود از آن اشراف زاده هاي آنچناني هستند كه مرتب ميهماني و جشن و پارتي داشته اند . ثريا خانم براي خبر كردن آقا رفته بود .چشمم به تابلوي نفيسي افتاد كه روي ديوار قرار داشت ، تصوير يك زن زيبا كه شانه هاي عريان او را يك حرير صورتي پوشانده بود. لوسترهاي فوق العاده زيبايي از سقف آويزان بود . روي مبلي نشستم كه نميدانم چقدر قيمت داشت ، خيلي راحت و آرامبخش بود. الحق كه مجسمه هاي آنجا به درد عتيقه فروشي مغازه پدرم ميخورد .
ثريا خانم از پله ها پايين آمد وگفت: الان تشريف ميارن . من برم قهوه بيارم راستي گيتي خانم ، اگه ميشه موهاتونو جمع كنين آقاي به موي بلند پريشون حساسيت دارن ببخشيدها و رفت
وا، چه چيزها! به حق چيزهاي نشنيده ! حالا گيره سر از كجا بيارم ؟ واي كه از اين به بعد فقط بايد اطاعت كنم ، اونم من كله شق! آرنجهايم را به دو زانو تكيه دادم و دستهايم را قلاب كردم و روي پيشاني ام گذاشتم خدايا! چرا كار ما به اينجا كشيد . حتما الان فكر ميكنه يه گدازاده بي اصل و نسبم . چطور شيشه غرورمان شكست! اي كاش شيشه عمرم مي شكست ! علي، آخه اين چه كار احمقانه اي بود كه كردي فائزه اصلا ارزش داشت كه من به پرستاري و خدمتكاري بيفتم ؟
صداي گيرايي سكوتم را به هم ريخت ((سلام خانم)).
بلند شدم ايستادم و مودبانه سلامش را پاسخ گفتم ، حق با ثريا خانم بود. عجب دلربا بود وچه قيافه جذابي شداشت.موهاي حالت دار مشكي كه بسمت راست داده بود .ابروهاي شق ورق مشكي ، چشمهاي نه چندان درشت، بيني متوسط ولبهاي باريك . چه صورت گيرايي ! جلل الخالق! بيخود نيست هي ميگن آقا، آقا ، واقعا آقاست .چه قد بلند و خوش هيكله لا مذهب ! گيسو جات خالي!
از نگاهي كه به من كرد فهميدم كه او هم با خودش مي گويد عجب دختر ساده وزيبايي ، چقدر اجزاي صورتش با هم متناسب اند .اصلا هم آرايش نكرده بنده خدا
بفرماييد بنشينيد!
متشكرم

sorna
11-23-2011, 11:31 PM
رو به روي هم در فاصله سه چهار متري نشستيم پا روي پا انداخت و گفت: شديدا تو فكر بودين خانم و اين براي احوال مادرم اصلا خوب نيست
مگه انسان بدون فكر وغصه هم پيدا مي شه؟ تفاوت انسان با موجودات ديگه در قدرت عقل و تفكرشونه .
از حاضر جوابي من جا خورد ابرويي بالا انداخت و گفت: خب، حق با شماست ، ولي من مجبورم آدمهاي شاد رو براي نگهداري مادرم انتخاب كنم .
البته اين حق رو دارين
چند سالتونه؟
بيست وچهار سال
تجربه دارين ؟
نخير!
ديپلم دارين
ليسانس روانشناسي دارم
از نگاهش متوجه حيرتش شئم، پرسيد: ثريا گفته بود، اما حقيقتا ليسانس دارين؟
ميتونم مدركم رو براتون بيارم
پس چرا اين شغل را انتخاب كردين
اين درست مثل اين مي مونه كه من از شما بپرسم چرا مادرتون با اين امكانات بيمار شدن . خب پيش مياد
باز ابرويي بالا انداخت و آن يكي پا را روي اين پا اندخت و گفت : ميخوام كمي از زندگي خصوصي شما بدونم خانم ، البته اگه مشكلي نيست .
نه خواهش ميكنم من تازه از شيراز اومدم و دنبال كاري در شان خودم مي گشتم ، ولي موفق نشدم البته موقعيت هايي پيش اومد. ولي من خوشم نيومد .براي اينكه فعلا بيكار نباشم اينكارو انتخاب كردم .
مي بخشيد مي پرسم ، چرا از اونها خوشتون نيومد؟
خب توقعاتي داشتن كه با روحيه و تربيت خونوادگي من هماهنگي نداشت. در واقع يه عروسك با لباسهاي ميني ژوپ ميخواستن ، كه من هم مانكن نبودم .
باز تك ابرويي بالا انداخت و نگاهش پر از تحسين شد
خونواده تون هم اينجا زندگي مي كنن؟
فقط خواهرمه كه همسن خودمه
همسن خودته؟
ما دوقلوييم
چه جالب!
ثريا با سيني طلايي كه چهارپايه ظريف داشت با دو فنجان قهوه و يك ظرف شكر جلو آمد . اول سيني را مقابل اربابش گرفت . اما او اشاره كرد كه به من تعارف كند . در دلم گفتم ترشي نخوري شيريني ! نه بابا متكبر هم نيستي! بنظرم دوست داشتني آمد. فنجان را برداشتم و تشكر كردم .بعد او برداشت و ثريا رفت
پس خونواده تون شهرستانن
پدر ومادرم فوت كردن
متاسفم ، خدا رحمتشون كنه . از اينكع پدرم را جزء اموات كردم وجدانم ناراحت شد، ولي بهتر از اين بود كه بگويم پدرم ديوانه است . در آن صورت مي گفت تو اگر طبيب بودي درد خود دوا نمودي و مضحكه ميشدم
فكر مي كنين از عهده نگهداري مادر بر بيايين؟ حتما ثريا براتون توضيحاتي داده
بله تا حدودي
يعني تا حدودي مطمئن ايد؟
نخير، منظورم اينه كه تا حدودي برام تعريف كرده ، دعا ميكنم كه در اين كار توفيق پيدا كنم ممكنه بهم بگين كه چه كارهايي رو بايد انجام بدم؟
مادر فقط مونس و غمخوار ميخواد .كارهاي بهداشتي و نظافتي مادر رو ديگران انجام مي دن. شما فقط بايد داروهاي مادر رو بموقع بهشون بدين ، به وضع روحي ايشون رسيدگي كنين وخلاصه مواظب باشين . مسئوليت سلامتي مادر با شماست .ايشون به گردش و تفريح نياز ندارن چون اصلا حوصله ندارن مدام تو اتاقشونن و اين از هر چيزي براشون بهتره
شايد علت بيماري شون همينه
نگاهي طولاني به من كرد وگفت: روانشناسي مي كنين ؟
البته ، خب اين رشته منه
از اينكه مي بينم فرد تحصيلكرده اي ، مخصوصا يه روانشناس ، مسئوليت مادرم رو بر عهده مي گيره خوشحالم ، ولي خواهش ميكنم طبابت نفرمايين ، در ضمن روش زندگي ما مخصوص خود ماست
قصد دخالت ندارم. اگه وظيفه دارم به وضع روحي و سلامتي مادرتون برسم بايد نظرم رو بگن
من در تميزي وسواس خاصي دارم .ماد هم همينطور. اين نكته رو مد نظر داشته باشين
بله، متوجه هستم ، چون در غير اينصورت اولين كسيكه زجر ميكشه خودم هستم
راستي اسم شما چيه؟
گيتي،گيتي رادمنش
من هم منصور متين هستم
از ديدارتون خوشوقت شدم
منم همينطور البته اميدوارم حضورتون اينجا موقت نباشه .هرچند فكر نميكنم خانمي به اين ظرافت و حساسي بتونه مادر رو تحمل كنه
اتفاقا براي مادر شما افراد احساس بهترن ، در ضمن من آدم صبوري هستم با شرايط خودم رو وفق مي دم ، مگه اينكه شما ناراضي باشين
انشاءا... كه اينطور نميشه
من از كي ميتونم كارم رو شروع كنم ؟
از هر موقع مايليد همين الان يا فردا صبح
من صبح خدمت مي رسم الان آمادگي ندارم
هر طور مايلين.نميخواين مادر رو ببينين؟
البته!مشتاقم
پس قهوه تون رو ميل بفرمايين تا با هم بريم
بله ممنون
خجالت كشيدم شكر را از روي ميز بردارم بنابراين قهوه را نوشيدم و از تلخي اش مردم و زنده شدم بر پدر و مادر ثريا صلوات فرستادم كه به اين مهم فكر نكرده بود. بعد از كمي سكوت گفت: اگر رشته صنايع غذايي يا حسابداري يا زبان انگليسي خونده بودين تو شركت هم كار براتون بود
اين هم از شانس بد منه كه روانشناسي خوندم
بالاخره لبخند ظريفي گوشه لبش نقش بست ادامه دادم:البته اگر به اون رشته ها آشنايي داشتم باز ترجيح مي دادم اول به اين كارس كه شروع كردم بپردازن

sorna
11-23-2011, 11:32 PM
بي اختيار بياد گيسو افتادم وگفتم: البته خوا.... و حرفم را خوردم ، نه شايد نتوانم كارم را ادامه دهم اول بايد تكليف خودم معلوم شود
البته چي خانم راد منش؟
هيچي چيز مهمي نبود
حرفتون رو نيمه تموم نذارين كه من از اين كار متنفرم
راستش ياد خواهرم افتادم اون زبان انگليسي خونده و دنبال كار ميگرده ، ولي بهتر اول ببينم خودم چقدر ميتونم با شما كنار بيام
به ايشون بگيد بيان ببينمشون كار ايشون به كار شما مربوط نمي شه . اگه شما از عهده نگهداري مادرم بر نياين دليل نميشه ايشون هم از عهده كارشون بر نيان
البته حق با جناب عاليه
سابقه كاري دارن؟
نخير اون هم مثل من دو ساله درسش تموم شده،ولي دختر با عرضه ايه . به خودم مطمئن نيستم، ولي ايشون رو تضمين ميكنم
با چهره اي گرفته و حسرت بار پرسيد: خواهرتون رو خيلي دوست دارين؟
بله، همه خواهرشون رو دوست دارن ، مخصوصا ما كه از يه سلوليم در واقع از يك وجوديم
دوقلوهاي يكسان ، درسته؟
بله
جالبه بايد ديدني باشه
اون فقط يه خال بيشتر از من داره
با تعجب و لبخند پرسيد: يعني تو صورتشون خال دارن؟
نخير رو بازوي چپش
متاسفانه جايي نيست كه آدم رو راهنمايي كنه . اگه تو صورت بود بهتر بود.
براي شما شايد! براي خودش هرگز. يه جوش بزنه خودش رو مي كشه واي بحال خال .
لبخند عميقتري زد، طوري كه دندانهاي سفيد رديفش نمايان شد
آقاي مهندس ميتونيم به ديدن مادرتون بريم ؟
البته خانم ، بفرمايين
ثريا اينجا مديريت مستخدمين رو بر عهده داره. براي آشنايي با اينجا مي تونين از ايشون هم كمك بگيرين
بله ، ممنون
در دلم گفتم:آره ديگه منم زير مجموعه مستخدمها هستم
در پله ها ادامه داد: البته فكر نكنين من ادب ندارم كه اونو خانم خطاب نميكنم ايشون جاي مادر منه از يه سالگي با اون بزرگ شدم براي همين فقط صداش ميزنم ثريا
من ابدا چنين فكري نكردم
طبقه دوم هم به همان بزرگي بود با اتاقهاي متعدد. دو دست مبلمان راحتي در سالن چيده شده . كنسول زيبايي در ابتداي سالن قرار داشت كه يك آينه بزرگ قاب طلايي شيك روي آن بود فرشهاي زيبايي با زمينه كرم در سالن پهن بود اولين اتاق سمت راست ، كه در چوبي سفيد رنگي داشت ، اتاق مادرش بود در زديم و وارد شديم
سلام مامان!
خانمي تقريبا پنجاه وچهار- پنج ساله ، با رنگ و رويي پريده، نه چندان لاغر، نه چندان چاق، با صورتي متورم كه نتيجه مصرف زياده از حد داروهاي اعصاب بود ، روي مبل زرشكي رنگي نشسته بودم ديدنش قلبم را فشرد ياد پدرم افتادم و تا عمق جانم سوخت آثار زيبايي هنوز در او ديده مي شد، پسر، زيبايي را از مادر به ارث برده بود
سلام خانم متين از آشنايي با شما خوشحالم
چشمهايش را بست و باز كرد يعني كه سلام .
مامان جان، خانم رادمنش پرستار جديد شما هستن اينبارجوون ترين پرستار به سراغتون اومده
از نگاه سردش فهميدم كه اميدي به من ندارد
مادر صحبت نميكنه .نه اينكه نميتونه نمي دونم با كي و با چي لج كرده ولي دو ساله حرف نزده
جدا؟ اينكه خيلي بده
حالا به بديهاش بيشتر پي مي برين براي همينه كه زياد اميدوار نيستم
آهسته گفتم: خيلي معذرت ميخوام ولي لطفا جلوي مادر اينطور مايوسانه صحبت نكنين آقاي مهندس
انگار اولين بار بود دختري با او صحبت ميكرد كه آنطور عجيب به من نگاه كرد نمي دانم چرا ، ولي ناخودآگاه مهر آن زن بر دلم نشست جلو رفتم زانو زدم وصورتش را بوسيدم و گفتم: منو جاي دخترتون بدونين خانم هر كاري از دستم بر بياد براتون انجام مي دم من مادر ندارم پس اگه با من ارتباط برقرار كنين دل يه دختر دل شكسته رو بدست آوردين بخدا اينو از ته دل ميگم خانم متين
مدتي در چشمهايم خيره شد .انگار حقيقت را از چشمهايم خواند ، بعد با نگاهش به من لبخند زد دستش را روي دستم گذاشت و دستم را فشرد مهندس كه محو رفتار ما بود گفت: مثل اينكه در اولين برخورد موفق بودين خانم رادمنش مادر اين نگاه و نوزاش رو از من هم دريغ ميكنه
خب حتما تا حالا با محبت واقعي با ايشون صحبت نكردين
خانم متين نگاهي به پسرش كرد انگار حرفم را تائيد كرد بعد دو دستش را روي گونه هايم گذاشت. لحظه اي نگاهم كرد و اشك در چشمهايش دويد دستش را برداشتم و بر آن بوسه زدم از خودم پرسيدم چشطور پانزده پرستار ، اين زن زيبا و موقر را با اين همه محبت درك نكرده اند؟ بلند شدم و ايستادم . رو به مهندس كردم چشمهايش از نم اشك برق ميزد و لبخند مليحي به لب داشت براي اينكه من متوجه حالتش نشوم كنار پنجره رفت گفتم: اگه تا حالا بخودم مطمئن نبودم حالا با كمال اطمينان ميگم كه من از عهده پرستاري ايشون بر ميام
مهندس آرام بطرفم برگشت وگفت: با اينكه من هم اينطور حس كردم ، ولي هنوز مطمئن نيستم خانم .اونها كه تجربه داشتن نتونستن واي بحال شما ، با اين سن كم و طبع حساس و مهربون
من و مادر همديگر رو خوب مي فهميم شما نگران نباشين جناب متين
متين سيگاري از درون پاكت بيرون آورد روي لبش گذاشت و تا خواست فندك بزند گفتم: آقاي مهندس منو پذيرفتين يا خير ؟
بله خانم مگه شك دارين؟
پس لطفا اون سيگار رو روشن نكنين.
لحظه اي بر و بر نگاهم كرد، بعد به مادرش چشم دوخت ادامه دادم: من وظيفه دارم از هرچيزي كه براي سلامتي ايشون مضره جلوگيري كنم دود سيگار براي سلامتي مضره مخصوصا براي اطرافيان پس محبت كنين و طبقع دوم اين عمارت سيگار نكشين بقيه جاها مختارين البته من براي سلامتي شخص شما هم ارزش قائلم ولي مسئول سلامتي شما نيستم و در شيوه زندگيتون دخالت نمي كنم
هنوز بر و بر مرا نگاه ميرد فندك را در جيبش گذاشت و سيگار را در پاكت و گفت: مطمئنم چند روز بيشتر نيست پس نميخوام بهانه اي دستتون بدم
چه رك و حاضر جواب بود بطرف در رفت و پرسيد: طبقه اول اين عمارت كه اجازه داريم سيگار بكشيم؟
هرچچند بازهم هوا رو آلوده ميكنه ولي سخت نمي گيرم اين بخود شما بستگي داره
همانطور كه از در بيرون مي رفت گفت: مادر فعلا خداحافظ پايين منتظرتونم خانم
مهندس متين؟

sorna
11-23-2011, 11:32 PM
بله !
بجاش منم موهام رو مي بندم و با كنايه لبخند زدم
لحظه اي ايستاد، سري تكان داد، لبخند زد و رفت
چه اتاق قشنگ بزرگي دارين خانم متين فكر ميكنم چهل متر هست . به صورتش نگاه كردم . به در و ديوار نگاه ميگرد
فقط رنگ پرده ومبلمان مناسب روحيه شما نيست زرشكي رنگ مناسبي نيست شما چه رنگ ديگه اي رو دوست دارين ؟
نگاهش را به پيراهن من دوخت
سبز؟
از نگاهش رضايت را خواندم .بله سبز، رنگ زيبا ومناسبي براي افرادي است كه ناراحتي اعصاب دارند. من هم عاشق رنگ سبز هستم چون آرامبخش است
اگه رنگ پرده رو عوض كنيم، رنگ مبلمان رو هم بايد عوض كنيم اشكالي نداره؟
سكوت!
خب بهتره اينطور بپرسم شما موافقين تغييراتي در اين اتاق بديم؟
تبسمي كرد، گفتم : اگه به مهندس بگم، ناراحت نميشه؟ يعني قبول ميكنه؟
باز نگاهش با تبسم همراه بود، ولي انگار شك هم داشت.جلو رفتم . از پشت ، دستم را روس شانه هايش انداختم و كنار گوشش گفتم: اميدوارم منو بپذيرين مهر شما كه به دل من نشسته شما رو نمي دونم
دستش را بالا آورد و روي دستهايم گذاشت. گرمايي در وجودم حس كردم. همان جا از خدا مدد خواستم تا در كارم موفق شوم
مقابل خانم متين قرار گرفتم و گفتم : من فعلا مي رم خواهرم تنهاست ، ولي فردا صبح زود ميام . فقط نگاهم كرد
خدا نگهدار مادرجون ! سرش را تكان داد
از اتاق بيرون آمدم و در را بستم دلم بحالش سوخت زني به اين مهرباني، زيبايي، ثروتمندي ، چه دردي به جانش افتاده ، چرا سكوت ميكند؟ بالاخره مي فهمم
نگاهي به دور و برم كردم همه چيز زيبا بود جز روحيه افسرده صاحبان آنها. از پله اي طرف چپ پايين آمدم . پايين آمدن از آن پله ها ، بي اختيار آدم را مغرور ميكرد .
خودم را به ريشخند گرفتم وگفتم: يادت باشه گيتي خانم تو فقط يه پرستاري، فقط دعا كن به روزي نيفتي كه بخواي اين پله ها رو دستمال بكشي. در ضمن يادت نره كه زمان پرداخت اجاره خونه نزديكه . بي اختيار لبخندي به لبم نشست .هنوز به آخرين پله نرسيده بودم كه آقاي متين گفت: اينجا چه چيز خنده داره، خانم رادمنش؟
نيشم را بستم وگفتم: هيچ چيز مهندس
پس حتما چشمهاي من مشكل پيدا كرده . و نوك بيني اش را خاراند
اگر باور مي كنين ميگم . دلم نميخواد سوء تفاهم بشه
باور ميكنم
به فكر اجاره خونه م بودم
خب، دراينصورت كه بايد گريه مي كردين
حق با شماست . ولي پايين آمدن از اين پله هاي زيبا و براق غرور خاصي به آدم مي ده. بعد ياد شغلم و بدبختي هام افتادم . يه تو سري بخودم زدم و خنديدم
خنده اش گرفت ، ولي سعي ميكرد نخندد. دستش را جلوي دهانش گرفت و چند سرفه مصلحتي كرد وگفت: بفرمايين بنشينين
ممنونم داره شب ميشه رفع زحمت ميكنم .
به اين زودي خانم؟
خيلي وقته اينجام . راستي تا چه ساعتي در روز بايد اينجا باشم
شبانه روز
شبانه روز؟
بچه تو خونه دارين يا همسرتون بي غذا مي مونه ؟
براي اينكه حالش را بگيرم گفتم: همسرم بي غذا مي مونه
با تعجب نگاهش را به من دوخت وگفت: مگه شما ازدواج كردين؟
سكوت كردم و فقط نگاهش كردم

چرا جواب نمي دين؟ بفرمايين بنشينين. و نشستم
دليل خاصي نداره
خب؟پس؟
به گفته شما در هر صورت بايد ازدواج كرده باشم ديگه
من شوخي كردم
در عوض من هم سكوت كردم
زبانش را در دهان چرخاند وگفت: واقعا ازدواج كردين ؟
نخير، خوشبختانه
از مردها بدتون مياد؟
اتفاقا هميشه دوست داشتم مرد بودم
جدا!؟
بله
ولي من از زنها خوشم نمياد.زنها فقط دو قدم جلوترشون رو مي بينن. مدام ميخوان به همه فخرفروشي كنن.البته ببخشين رك صحبت ميكنم .
خواهش ميكنم، خب هركس نظري داره .من احتياجي ندارم به اينكه مردي ازم خوشش بياد يا نياد و به همين علت هم ناراحت نمي شم
لحظه اي نگاهم كرد و گفت: آدم جالبي هستين با اينكه دوروبرم دخترهاي زيادي هستن، ولي تا حالا به دختري مثل شما برنخوردم
خب بالاخره پرستار استخدام كردن باعث شده كه با آدمهاي مختلفي آشنا بشين اگه اجازه بفرمايين مرخص مي شم
پس ناراحت شدين؟
نخير، ابدا ، اتفاقا از كساني كه حرف دلشون رو واضح و مودبانه بيان مي كنن خوشم مياد .اينطوري آدم مي فهمه طرف مقابلش كيه و چه شخصيتي داره. آدم خيالش راحته كه با يه نفر در اتباطه نه دو نفر بعضي ها دورو هستن
من جزو كدوم دسته ام؟
معلوم يه نفر هستين. دل و زبونتون يكيه و اين بهترين چيزه.
نگاه تحسين آميزي به من كرد و گفت: پس قرار شد شبانه روز اينجا باشين مادر گاهي شبها هم نياز به پرستار داره
خيلي مي بخشين حاضر نيستين شما گاهي پرستار ايشون رو بكنين ؟ مي دونين مادرتون چه شبهايي از شما پرستاري كردن؟
سرش را پايين انداخت و سينه اي صاف كرد انگار حرفي براي گفتن نداشت
من شبها نمي تونم بمونم . دوازده شب هم باشه بخونه بر ميگردم .خواهرم تنهاست تازه به تهران اومديم و اضطرابهاي يه تازه وارد رو داريم دلم راضي نميشه تنها يادگار خونواده م رو تنها بذارم ، معذرت ميخوام
حتي اگه كارتون رو از دست بدين؟
من به ميل خودم اينجا نيومدم زياد برام مهم نيست در ضمن پرستاري طالب زياد داره اينجا نه ، جاي ديگه . من به قسمت معتقدم
به ميل كي اومدين؟
دوستان، اطرافيان ، مي گفتن فعلا تا كار دائمي و مناسب پيدا كنم ، اين هم كار خوبيه . وقتي ديدم خواهرم ميخواد بياد تو رودربايستي موندم و اومدم
معلوم بود از صداقتم لذت ميبرد كه آنطور نگاهم ميكرد، ولي گفت: پس بايد بگم من پرستار تمام وقت ميخوام . چون حوصله ندارم صبح دير برسين يعني اصلا از آدم بي نظم و انضباط بيزارم . من تا مادر رو به شما تحويل ندم آروم نميگيرم . دوست ندارم وقتي ميام اون بگه تقصير من نبود، اين بگه من حواسم نبود .اون بگه وظيفه من نبود تا كار رو هم بخودم تحويل ندين حق ترك خونه رو ندارين براي همين مي گم شبانه روز
فرمايش شما كاملا درسته، شما مختارين . اميدوارم براي مادر يه پرستار خوب پيدا كنين .با اجازه تون
به اين زودي جا زدين؟
جا نزدم من كار تمام وقت قبول نمي كنم . چون مشكل دارم وگرنه كي حوصله داره آخر شب بره صبح زود بياد اونم اينهمه راه
بشينين خانم ، مي گم راننده شما رو برسونه
باز نشستم عجب آدم بد پيله و سمجي بود .

sorna
11-23-2011, 11:32 PM
اگر خواهرتون رو استخدام كنم تا ساعت دو كه شركتند بعدش هم تا بيان منزل و ناهاري ميل كنند و استراحتي كنن، شب شده تا شامي بخورن و بخوابن ، صبح شده ديگه نگراني نداره
فعلا كه استخدام نشدن در ضمن مشكل من تنهايي شب ايشونه نه حوصله سر رفتن ايشون
شنيده بودم دخترهاي شيراز دخترهاي نترس و با شهامتي هستن
گيسو ترسو نيست من خودم رو مسئول مي دونم
متين سيگاري روي لبش گذاشت و فندك رو روشن كرد و با كنايه پرسيد: اجازه دارم بكشم؟
خواهش ميكنم اولا اينجا طبقه اول عمارته دوما من هنوز خودم رو پرستار خانم نمي دونم
شما كه با خواهرتون هم سنيد، چرا احساس مسئوليت مي كنين؟
مطمئنم اينطور فكر نمي كنين، كه من و گيسو دوتايي همزمان به دنيا اومديم مي دونين كه غيرممكنه
لبخندي روي لبانش نشست كه باعث خنده من شد
شما چند دقيقه زودتر به دنيا اومدين؟
ده دقيقه
اين ده دقيقه مسئوليت به اين برزگي رو بر دوش شما گذاشته؟
شايد يه علتش اينه كه پدر و مادرم منو عاقلتر و مديرتر مي دونستن خودش هم همين نظر رو دارع
ميتونم بپرسم شغل پدرتون چي بوده؟
ايشون مغازه عتيقه فروشي دارن
دارن؟ مگه ايشون فوت نكردن؟

sorna
11-23-2011, 11:34 PM
هول شدم ولي سريع جواب دادم : پدر فوت كردن مغازه كه از بين نرفته هنوز هست
نگاهي با تعجب به من انداخت و دود سيگارش را بيرون داد و گفت: يه مغازه عتيقه فروشي دارين، اونوقت اومدين پرستاري ؟
كفرم را بالاآورده بود عجب آدم پرچونه اي! به او چه ربطي داشت؟
خب اجاره مغازه رو براي كار ديگه اي مصرف مي كنيم ، در ضمن، مگه پرستاري چه اشكالي داره؟
پرستاري اشكال نداره ، ولي بيخود كار كشيدن از خود اشكال داره
اجازه مرخصي مي فرمايين ؟ هوا تاريك شده
با سوالاتم خسته تون كردم؟ مي بخشين
نخير
به من حق بدين وقتي تازه واردي رو به خونه م راه مي دم بايد كسب اطلاع كنم
البته
بالاخره نگفتين چه مي كنين ميايين يا نه؟
شبانه روز نخير، متاسفم روزش هم بستگي به نظر شما داره
خب من دوست دارم شما رو استخدام كنم چون احساس كردم مادر شما رو پسنديدن
شما لطف دارين ولي شرايط منو هم در نظر بگيرين
خب باشه فعلا تا خواهرتون رو استخدام نكرديم و جا نيفتادين مي تونين شبها به منزلتون برين، ولي بعد مي شه شبانه روز
اگه استخدام نكردين چي؟ شايد به دلتون نشينه
اگه به شما رفته باشه، نگراني شما بي مورده و زير چشمي نگاهي به من انداخت
پس چشمت منو گرفته و به دلت نشسته ام؟ يه دماري از روزگارت در بيارم كه حظ كني!
قبوله خانم؟
قبوله، شايد من لياقت نشون ندادم اونوقت نه ايشون استخدام مي شن نه تنها مي مونن و نه من نگران
با لبخند گفت : اگه ببينم لياقت ندارن، بدون رو دربايستي مي فرستمشون خونه پيش شما. پس زودتر ايشون رو بيارين ببينم لازم نيست تا امتحان شما ايشون بيكار بمونه
سكوت كردم
به چي فكر مي كنين؟
هيچي
حتما پيش خودتون مي گفتين عجب آدم رك و بي ملاحظه اي هستم، ولي جنگ اول به از صلح آخر
باز سكوت كردم
در مورد حقوقتون چيزي نمي پرسين؟ همه پرستارها اول از حقوقشون سوال ميكردن
اولا كه از ديگران شنيدم شما حقوق خوبي مي دين، دوما اگه ببينم حقوقتون راضي ام نميكنه ، منم به اندازه پولي كه مي گيرم زحمت مي كشم كم لطفي شما راه دوري نمي ره
ابرويي بالا انداخت و مطمئن بودم پيش خودش مي گويد: عجب بلاييه اين ديگه به زلزله گفته نيا كه من هستم
حقوقتون ماهي............
راضي ام خيلي عاليه ولي مي دونين كه محبت رو با ريال و تومان نمشيه سنجيد
باز نگاه تحسين آميز
شما كه گفتين به اندازه حقوقتون زحمت مي كشين
به اندازه پولي كه مي گيرم زحمت مي كشم ولي محبتم رو كه دريغ نمي كنم نگفتم به اندازه پولي كه مي گيرم محبت مي كنم
خاكستر سيگارش ريخت.آنرا از روي شلوارش پاك كرد بيچاره آنقدر محو شيرين زباني و حاضر جوابي من شده بود كه حواسش به خاكستر سيگارش نبود
يكي از مضرات سيگار همينه مهندس متين
خنده قشنگي تحويلم داد وگفت: شايد خواستيم از شما كمك بگيريم كه ما رو هم ترك بدين
اگه من اراده تون باشم حتما موفق خواهم شد ولي اين محاله هميشه به پدرم مي گفتم سيگار كشيدن ، رنج و درد كشيدن در آينده ‌س . بشما هم مي گم مهندس فكر سلامتي تون باشين حيفه اين سيما و اندام كه در بستر بيماري بيفته هر موقع عصباني شدين ورزش كنين پياده روي مطمئنم مفيدتره
همانطور كه انگشتش را زير گونه اش گذاشته بود و آرنجش را روي دسته مبل، نگاهي به من كرد كه از خجالت داغ شدم نفهميدم چه معني داشت ، ستايش، تحسين ،عشق ، نفرت،ندمت از استخدام من؟نفهميدم
با اجازه مهندس متين ، مي بخشيد پر حرفي كردم
اختيار دارين خانم، از هم صحبتي با شما لذت بردم شام در خدمتتون باشيم!
متشكرم ، هم سلوليم تنهاست منتظره
صداي خنده اش بلند شد. پس صبح منتظرتونم راس ساعت هشت شب ها هم بعد از اينكه مادر خوابيدن مي گم راننده شما رو ببره
با نگراني پرسيدم . خداي ناكرده مادرتون كه بيخوابي ندارن مهندس؟
صداي خنده اش فضا را پر كرد واي كه چقدر قشنگ مي خنديد خودم هم خنده ام گرفت گفت: نه نگذان نباشين مادر بخاطر خوردن داروها ساعت ده به خواب مي ره
از ديدارتون خوشحال شدم . خدانگهدار
بسلامت خانم رادمنش ثريا!
بله آقا
شال و باروني خانم رو بدين
بله چشم
ممنونم
به مرتضي بگو خانم رو تا منزلشون برسونه
بله چشم
خدانگهدار ديگري گفتم و از ساختمان خارج شدم ثريا پرسيد:آقا چطور بود گيتي خانم؟

sorna
11-23-2011, 11:34 PM
در برخورد اول غير قابل تحمل، رك،بدون ملاحظه و بي محبت، ولي مطمئنم چنين آدمي نيست
ثريا لبخندي زد وگفت: برام جالب بود كه آقا دلش نمي خواست شما برين . دلش ميخواست بيشتر بمونين با پرستارهاي قبلي انقدر خشك و جدي برخورد ميكرد كه بيچاره ها رنگ و روشون رو مي باختن حالا بسلامتي استخدام شدين ؟
بله
شبانه روز؟
نخير
چطور ممكنه ؟ آقا نمي پذيره
ولي من قانعشون كردم
معلومه به دل آقا نشستين بهتون تبريك مي گم البته اگه به دلي ايشون نمي نشستين جاي تعجب داشت
اين نظر لطف شماست
وقتي بمنزل ثريا رسيديم زري ومرتضي را صدا زد خواهر و برادر از سوييت بيرون آمدند و بعد از كمي صحبت، از ثريا خانم خداحافظي كردم . به من سفارش كرد كه صبح سر ساعت آنجا باشم و آقا را عصباني نكنم با ماشين سفيد زيبايي راهي منزل شديم .
كجايي گيتي ؟ دلم هزار راه رفت، ساعت هشت شبه
معذرت ميخوام گيسو، اين آقاي عمارت انقدر پرچونه س كه حد نداره
چه فاميلي بامزه اي داره، عمارت!
عمارت فاميلش نيست، خونه ش رو ميگم كه مثل قصر مي مونه ، گيسو
پس مصاحبه داشتي بالاخره قبول شدي يا رد؟
قبول شدم و البته تا وقتي تو رو استخدام كنه، روزها بعد شبانه روز
منو استخدام كنه؟
ميخواد تورو هم ببينه، گفت تو شركتش كار براي تو هست
تو رو خدا راست ميگي؟
زياد ذوق نكن مريض مي شي مي افتي رو دستم ، از كار بيكار مي شم
نكنه من هم بايد جارو كشي شركتش رو بكنم؟
نخير،مترجمي مي كني، من بدبخت هميشه جاده صاف كن تو هستم گيسو خانم مي دوني كه!
چه خوب! انگار خدا برامون خواسته با يك تير دو نشون زديم
حالا بايد با خودش صحبت كني گيسو
كي؟
وقتي من لياقت كاريم رو نشون دادم
پس قضيه منتفيه
اتفاقا منم فكر ميكنم منتفي باشه، چون نمي تونم تو رو شبها تنها بذارم
خودت مي دوني كه من ترسو نيستم، پس با خيال راحت به كارت برس
من نگرانم اونجا همه ش دلم شور ميزنه
تلفن كنار دستمونه از حال هم خبر مي گيريم هفته اي يه بارو كه مياي
آره جمعه ها
ماهي چقدر ميگيري
....... تومن
به به! چه خبره؟!
در عوض بايد با دوتا ديوونه سروكله بزنم خدا به فريادم برسه
يارو خله؟
مادره نه، ولي پسره آره
من فكر كردم پيرمرده كاش من رفته بودم پرستاري چند سالشه؟
سي وچهار سال
زن داره؟
نه متاسفانه
ديوونه متاسفانه نداره ، بگو خوشبختانه قاپش رو بدزد
برو بابا حوصله داري يارو اصلا با زنها بده ، اخلاقش هم مثل هيتلر مي مونه
بعضي آدمهاي پولدار و متشخص آدمها متكبر و ركي هستن اين رو بحساب ديوونگي اونها نذار، گيتي جان، پدر خودمون رو يادت بيار كه چقدر غُد و يه دنده س.
مي دوني گيسو ، به مهندس نگفتم بابام زنده س
چرا؟
ترسيدم مسخره ام كنه
مگه مسخره ميكنه ؟
نه آدم عجيبيه . تيز، حاضرجواب، دقيق ، خشك ، بي روح ، جدي ، با سياست ، ولي دلچسب و دوست داشتني
بسم الـله الرحمن الرحيم !
باور كن با تمام اين خصوصيات آدم دوستش داره ، خيلي جذابه
پس هيتلر مباركت باشه
بجاي اين حرفها بلند شود شام رو بيار كه مُردم از گرسنگي
الساعه بانو گيتي! و بمنظور احترام دو طرف رانش را گرفت و كمي زانوهايش را خم كرد .
********************
· خدا بگم چكارت كنه گيسو ، آخه صبح سحر كجا رفتي ، ديرم شد !
· ببخشيد رفتم نون بگيرم ، شلوغ بود
· الان خرخره ام رو مي جوه
· كي؟
· آقا
· خب تو مي رفتي
· ترسيدم كليد نبرده باشي ، پشت در بموني
· خب بيا زود صبحونه ات رو بخور ، برو
· نه ديرم شده ، الان هم بايد جواب پس بدم من رفتم خداحافظ
· بسلامت بهم تلفن بزن لياقتت رو نشان بده كه من هم از اين چهار ديواري در بيام ، تو رو بخدا!
· باشه مواظب خودت باش.
*********************
· سلام گيتي خانم ، شما كجايين؟ آقا عصباني شدن نيمساعته منتظر شما هستن
· خواهرم كليد نبرده بود منتظر موندم بياد
با عجله مسافت در تا ساختمان اصلي را پيمودم به نفس نفس افتاده بودم . وارد سالن شدم روي دسته مبل نشسته بود.كت و شلوار سرمه اي پوشيده بود همراه پيراهن آبي آسماني و كراوات سرمه اي با خالهاي زرشكي .در خوشتيپي بي همتا بودلامذهب! به سيگارش با عصبانيت پك ميزدحسابي كفرش بالا آمده بود
سلام مهندس متين !
با شتاب بطرفه برگشت . با عصبانيت پك ديگري به سيگارش زد آنرا در جاسيگاري خاموش كرد بلند شد و ايستاد و بر و بر مرا نگاه كرد و گفت: بخاطر همين چيزها از خانمها بدم مياد فقط وعده مي دن خانم عزيز، من نيمساعته منتظر شما هستم كار دارم ، زندگي دارم ، قرار دارم
در حاليكه شكستن شيشه غرورم را بوضوح احساس كردم بر و بر نگاهش كردم و باز گفتم :سلام!
با بي حوصلگي سرش را بطرف پنجره برگرداند و گفت: سلام !
ببخشيد منتظر خواهرم بودم . ترسيدم پشت در بمونه وگرنه از شش ونيم صبح بيدارم
خواهرتون نيمه شب بيرون مي رن ، صبح سحر ميان؟
خشمگين به او زل زدم مرتيكه خجالت نمي كشيد ؟ فكر ميكرد كيست؟ چقدر پررو و وقيح! او حق نداشت بما توهين كند . با عصبانيت گفتم: خواهر من بدكاره نيست آقا. رفته بود نون بخره . در ضمن فكر نمي كنم ما بتونيم به تفاهم برسيم . من اومدم اينجا كار كنم . نه اينكه توهين بشنوم . بمادر سلام بنده رو برسونين و از ايشون عذرخواهي كنين . خدانگهدار . و بطرف در خروجي راه افتادم
صبركنيد خانم
اهميت ندادم

sorna
11-23-2011, 11:34 PM
صبر كنيد، خواهش ميكنم!
باز اهميت ندادم ، پله هاي تراس را پايين مي رفتم كه گفت: خانم راد منش، حداقل بخاطر مادر
نمي دانم بخاطر وجدانم، محبتم يا مهر مادرش كه به دلم نشسته بود ايستادم .گفت: متاسفم من قصد توهين نداشتم پوزش منو بپذيرين
نگاهش نميكردم، جلو آمد، مقابلم ايستاد و با دست بطرف ساختمان اشاره كرد و گفت: مادر منتظر شما هستن
باز بدون اينكه نگاهش كنم از پله ها بالا رفتم و وارد ساختمان شدم دنبال من آمد و گفت: شال و باروني تون رو بدين من
تو دلم گغتم كم كم كاري ميكنم كارهاي ثريا رو هم بكني . شالم را برداشتم و باروني ام را در آوردم و با اخم گفتم : كجا بايد بذارم ؟
نگاه قشنگي به من كرد و گفت: بدين به من
ثريا وارد ساختمان شد و با ديدن آن صحنه قدمهايش را كند كرد و با تعجب به ما چشم دوخت حتما پيش خودش مي گفت: دختره بلانگرفته هنوزهيچي نشده آقا رابه نوكري واداشته .بعد گفت: آقا شما چرا؟ بدين من
در دل از خنده داشتم مي مردم. آخه اين شال و باروني چيه كه انقدر هم اين دست و اون دست بشه گيسو خداذليلت نكنه .ببين چه بساطي واسه مادرست كردي بااين نون خريدنت! الان شال و بارونيم چهل تيكه ميشه
مهندش گفت: نه ثريا، ميخوام خودم افتخارش رو داشته باشم
من و پريا به هم نگاه كرديم و لبخند زديم مهندس آنها را به جالباسي زد و دنبالم آمد ثريا به آشپزخانه رفت از پله ها بالا آمدم دنبالم آمد و گفت: خانم اينبار نخنديدين
شما حال و حوصله براي آدم نمي ذارين
خب، عوضش ياد اجاره خونه هم نيفتادين
اون چيزي نيست كه از ياد بره در ضمن بجاي احساس غرور احساس خفت كردم
خدا نكنه! منكه عذرخواهي كردم
من هم بخشيدمتون كه دارم مي رم بالا شما زحمت نكشين من راه رو بلدم قرارتون دير نشه
نه خانم، تا مادر رو به شما تحويل ندم نمي رم . در ضمن، كيفم رو بايد از اتاقم بيارم حالابخاطر مادر منو بخشيدين يا بخاطر خودم ؟
شما هم از وجود مادرين، از هم جدا نيستين ، پس بخاطر هر دو .
جدا؟
چند ضربه به در زد . وارد شديم و سلام كردم . نگاه پر از مهرش را به من دوخت .انگار منتظرم بود جلو رفتم و اورا بوسيدم و گفتم : ببخشيد دير كردم مادر جون
دستهايم را گرفت .
خب من دارم مي رم كاري ندارين خانم؟
مادر داروهاشون رو خوردن مهندس؟
اطلاع ندارم
صبحونه چطور؟
اطلاع ندارم
اطلاع ندارين؟ بنظر خودتون جواب درستيه ؟ خوب بود شما هم وقتي كوچيك بودين، در جواب گريه ها و خواسته هاتون، مادر مي گفتن اطلاع ندارم
لبخندي زد و گفت: خانم عزيز، بنده از شكم ديگران چطور مطلع باشم؟
با يه پرسش در ضمن ايشون ديگران نيستن مادر شما هستن پاره تنتون هستن
متين دستهايش را لاي موهايش كرد و نفسي بيرون داد مادر نگاهي مملو از تحسين به من كرد انگار حرف دو سال را كه در دلش انباشته شده بود من به زبان آورده بودم .
گويا بجاي اينكه شما به من جواب بدين ، بايد من بشما جواب پس بدم اين وظيفه شماست!
اومديم و من تو راه تصادف كردم و هرگز به اين خونه نرسيدم . نبايد صبحانه و داروهاي مادرتون رو بدين؟ از شخصيت شما بعيده مهندس متين ، باورم نميشه
خانم من ديرم شده ، ممكنه اجازه بفرمايين
راجع به اين موضوع بعدا ميخوام با شما صحبت كنم يعني حتما لازم مي دونم
پس تا بعد . و رفت و در را بست
خاك بر سرت كنن با اين مادر داريت . حاضر بودم بميرم و چنين پسري نداشته باشم .
سري به افسوس تكان دادم و گفتم : مادرجون شما ناراحت نباشين جوونه ، تجربه نداره
از نگاه مادر خواندم كه گفت: مگه تو چند سالته تازه ده سال هم كه از پسر من كوچكتري
خب حالا صبحانه خوردين ؟ داروهاتون رو چي؟
پس اوضاع رو به راهه ، بيخودي مهندس رو دعوا كردم . مياين بريم بيرون قدم بزنيم؟ شايد از هواي ابري خوشتون نمياد . باشه، اصرار نمي كنم. ميخواين براتون كتاب بخونم ؟

sorna
11-23-2011, 11:35 PM
باز همان نگاه قشنگ!
رمان تاريخي_عشقي دوست دارين؟
با بستن چشمهايش رضايتش را اعلام كرد: خب من الان بر ميگردم
از اتاق بيرون آمدم . در پله ها به ثريا برخوردم
همه چيز رو به راهه گيتي خانم؟
بله ممنون. كتابخانه طرف چپه ديگه ، درسته؟
بله، بياين تا نشونتون بدم
با هم به كتابخانه رفتيم . خانمي جوان، تقريبا سي و چند ساله ، مشغول تميز كردن آنجا بود .
سلام خسته نباشين
سلام خانم ، ممنونم
ايشون محبوبه خانم هستن ، نظافت منزل با ايشونه
كار رو به كاردون سپردن . اين خونه واقعا مي درخشه
ممنونم نظر لطف شماست ديگران هم كمك مي كنن
آقاي مهندس كه ناراحت نمي شن من كتاب بردارم ؟
نه خانم ، آقا دست و دلبازن . فقط تميز نگهدارين . خودتون ميخواين بخونين؟
بله، ولي براي خانم متين . بايد سرگرمشون كنم يه گوشه تنها نشستن و فكر كردن افسردگي مياره
فكر نمي كنم مفيد باشه ، خانم
ولي ايشون كه راضي بودن
جدا؟ خودشون گفتن؟
نه من پرسيدم ايشون با نگاه و اشاره چشم، جوابم رو دادن
اي خانم، خودتون رو خسته نكنين پرستارهاي سابق فقط لباسهاي تميز به خانم مي دادن . دارو ، غذا رو هم مي دادن ، همين . بقيه وقتشون رو به خودشون اختصاص مي دادن
من حقوق خوبي مي گيرمف پس بايد كاري كنم كه حلال باشه . اينجوري اتفاقا سر منم گرم ميشه . بيكاري بيشتر از هر چيز آدم رو خسته ميكنه .
راستي به دستور آقا ، اتاق كنار اتاق خانم رو براتون آماده كرديم . اونجا اتاق پرستارهاي خانمه
ممنونم
مي خواين بريم اونجا رو ببينين؟
فعلا كه قول دادم براي خانم كتاب بخونم ، باشه يه ساعت ديگه ثريا خانم
هر طور ميل شماست
ثريا رفت . محبوبه هنوز داشت گردگيري ميكرد . عجب كتابخانه بزرگي آدم را ياد كارتن زشت و زيبا مي انداخت . حقا هم كه اخلاق صاحبش هم مثل همان هيولاهه بود. كتاب دلاور زند را از داخل كتابخانه برداشتم و به طبقه بالا آمدم
مادر جون يه كتاب خوب پيدا كردم . نمي دونين چقدر قشنگه . اينو كه نخوندين؟ خب، پس بخونم؟
سرش را به مبل تكيه داد و آمادگي خودش را اعلام كرد . سه ربع مداوم برايش كتاب خواندم ديگر زبانم خشك شده بود كتاب را بستم و گفتم : خب براي صبح كافيه .
بلند شدم رفتم دستم را شستم و به اتاق برگشتم تا با ميوه هايي كه ثريا آورده بود از مادر جون پذيرايي كنم . پس از آن از ثريا خواستم اتاقم را به من نشان دهد . با هم به آنجا رفتيم. اتاقم مجاور اتاق خانم متين بود و بطرف جلوي باغ پنجره داشت . اتاقي در حدود بيست متر، دلباز ، روشن زيبا ، با موكت و پرده هاي كرم، مبلمان كرم قهوه اي ، تلويزيون ، ميز توالت ، تخت و تمام وسايل رفاهي
ثريا در كمد را باز كرد . اين لباسها براي شماست . بعضي نوئه ، بعضي رو هم پرستارهاي سابق استفاده كردن
چه لباسهاي قشنگي!
خب اينجا مهموني هاي آنچناني داريم . بايد لباسهاي مرتب مي پوشيدن هرچند خانم تو مهموني ها شركت نمي كنن . البته جشن و مهموني بزرگ دو سالي ميشه كه نداشتيم . ديگه روحيه اين برنامه ها رو ندارن اينطوري كار ما هم كمتره. و خنديد
حالا من بايد اينها رو بپوشم؟
اگه دوست داشتين . اجباري در كار نيست
خوشحال شدم . هيچ دوست ندارم لباس دست دوم بپوشم . بطرف ميز توالت رفتم يكي دوتا اسپري ها و عطرها را بو كردم و گفتم : واي چه عطرهاي خوشبويي اينجاست . چه وسايل آرايشي! نكنه پرستار خونه رو با خانم خونه عوضي گرفتن
با لبخند پاسخ داد: پرستار خونه كمتر از خانم خونه نيست . چون همه جا همراهشونه ، تو مهموني ها، مجالش ، مسافرتها. اگه با من كاري ندارين من برم گيتي خانم
بفرمايين سپاسگزارم
وقتي ثريا رفت ، روي تخت دراز كشيدم و به فكر فرو رفتم . خدايا حاضر نيستم زندگي به اين راحتي داشته باشم و روحم ناراحت و در عذاب باشه . اقلا اگه همه چيز رو ازمون گرفتي، سلامتي مون رو نگير . عاطفه و محبتم رو نگير . كمكم كن اين زن رو از اين وضع نجات بدم . يا حضرت زينب ، تو رو بهترين پرستار لقب دادن ، پس تو رو به بزرگيت قسم مي دم دستم رو بگيري .
باران به شيشه ها ميخورد . انگار بجاي من آسمان گريه ميكرد . بي اختيار منتظر مهندس بودم
***********************
به اتاق خانم متين سري زدم . ديدم كتاب را در دستش گرفته و مشغول مطالعه است . لبخند به لبم نشست گفتم: بخونيد، راحت باشيد. و از اتاق بيرون آمدم . تصميم گرفتم گشتي در ساختمان بزنم . اول بسمت اتاق رو به رويم كشيده شدم كه اتاق مهندس بود . ده متري با اتاق من و مادر فاصله داشت . يعني راهرو حد فاصل اتاق ما و او بود . آرام در آن را باز كردم . موكت آبي آسماني پرز دار، پرده هاي سرمه اي زيبا ، كه زيرش تور سفيدي آويزان بود ، مبلمان سرمه اي ، تخت مشكي كه رو تختي سرمه اي زيبايي روي آن كشيده شده بود و با پرده ها هماهنگي كامل داشت . چه اتاق آرام بخشيه! اين مرد با اين روحيه عصبي چه اتاقي داره! آدم انگشت به دهن مي مونه . نه حدسم درسته . تو اوني نيستي كه نشون مي دي. واي، چه عكس خودش رو هم گذاشته كنار تختش. چه از خودش خوشش مياد . پس خودت هم مي دوني چه تيكه اي هستي؟ اين هم كه باباته، خدا رحمتش كنه! چه دستش رو دور گردن زنش انداخته ، در را بستم و به راهرو بازگشتم . آن طرف، سالني بزرگ توجهم را جلب كرد كه همه چيزش گلبهي بود . چه كنسول و ويترين زيبايي. چه دستشويي و حمامي. خدايا حتي دستشويي اين كاخ نشينهاي اشراف زاده هم با همه فرق داره . هنگام پايين رفتن از پله به خانمي چهل و چند ساله برخوردم كه ملحفه به دست بالا مي آمد
سلام خانم
سلام گيتي خانم ، خسته نباشين
شما خسته نباشين. افتخار آشنايي با......
من صفورا هستم

sorna
11-23-2011, 11:35 PM
خوشوقتم
منم همينطور تعريفتون رو زياد شنيدم
ممنونم
وقتي شنيدم آويزون كردن شال و باروني شما به جالباسي ، از افتخارات آقاست ، خوشحال شدم
اين چه فرمايشيه . ايشون خواستن ناراحتي رو از دلم بيرون بيارن آخه صبح كمي دير رسيدم ، ايشون عصباني شدن
بله تو آشپزخونه صداتون رو شنيدم ، خوشم اومد. اعتماد به نفس تون عاليه و البته فوق العاده زيبا هستين
لطف دارين . اين خونه چقدر خدمه داره !
كار هم زياده . تازه يه ساختمون هم پشت اينجاس كه متروكه س . زماني به پدر ومادر جناب متين مرحوم تعلق داشته، خانم بيدارن؟
بله، فكر ميكنم
ميخوام ملحفه هاشون رو عوض كنم . با صفورا همراه شدم و بالا برگشتم
روزي چند بار اينكار رو مي كنين؟
هر روز، آقا وسواس دارن ، بيچاره مون كردن بخدا
اگه لعنتم نكنين خواستم خواهش كنم از اين به بعد روزي دو بار ملحفه ها رو عوض كنين ، صبح ، شب
فكر كنم در دل گفت: آقا فقط وسواس داره ولي اين كه ديگه ديوونه حسابيه . در ضمن اگه ممكنه رنگ ملحفه ها متفاوت باشه . دو رنگ شاد و مليح . بايد براي تغيير روحيه خانم تلاش كنيم صفورا خانم
در زدم و وارد اتاق خانم متين شديم . سلام خانم!
اما ملحفه هاي رنگي بايد تهيه بشه خانم ، ما فقط سفيد داريم . بايد به آقا بگيد
من با ايشون صحبت مي كنم مهندس چه ساعتي تشريف مياره؟
ساعت دو ميان
خانم ناهار رو با ايشون مي خورن ؟ صفورا در حاليكه ملحفه قبلي را از روي تخت برمي داشت گفت: نه ، خانم اينجا تو اتاقشون مي خورن
تنها؟
بله
چراتنها؟
والـله چي بگم، گيتي خانم
به مادر نگاه كردم . غم در چشمهايش هويدا بود. مادر و پسر آنقدر با هم غريبه!
مسئول ميز غذا كيه؟
ثريا خانم
رفتين پايين صداشون كنين
چشم
خانم متين ميخوام ازتون اجازه بگيرم و برنامه ريزي اينجا رو عوض كنم شما بهم اجازه مي دين؟
چشمهايش را بست و باز كرد
ممنونم اين مهندس رو به من واگذار كنين مي دونم باهاش چكار كنم ، انگار با زمين و زمان قهره
خانم متين آهي كشيد و سري بطرفين تكان داد . بيچاره چه دل پردردي داشت ثريا آمد . با من كاري داشتين گيتي خانم ؟
بله، ببخشيد مزاحم شدم . خواستم بپرسم اينجا غذا چه ساعتي سرو ميشه؟
خانم ساعت يك ناهار مي خورن . آقا ساعت دو ، دو و نيم
آقا كجا غذا ميخورن؟
سر ميز ، تو سالن غذاخوري
از اين به بعد من و مادرجون هم همون جا غذا مي خوريم . اتاق خواب كه سالن غذا خوري نيست
بله، ولي آقا؟
آقا ناراحت مي شن؟
نمي دونم
امتحان مي كنيم تازه ايشون كه ديرتر ميان
شام چي؟
خب اگه ناراحت شدن ، ايشون تشريف ببرن تو اتاق خوابشون غذا بخورن ببينن چه مزه اي داره

sorna
11-23-2011, 11:36 PM
خانم متين لبخندي زد كه از چشم من پنهان نماند . ثريا با تعجب گفت: گيتي خانم ، مي بخشين دخالت مي كنم ، ولي آقا اخلاقهاي بخصوصي دارن . الان دو ساله اينطور عادت كردن البته در كنار مادر غذا خوردن را دوست دارن اما اينطور عادت كردن . نكنه
خب اين به ما چه ربطي داره؟
آخه مي ترسم نارحتتون كنه
ناراحت نمي شم ثريا خانم . يه چشمه اش رو كه صبح ديدي
بله و از تعجب چشمام شده بود چهار تا . آقا شال و كت كسي رو بگيره و به جالباسي بزنه؟!
تازه من ميخواستم صبر كنيم با آقاي مهندس غذا بخوريم، ولي خب شايد ايشون خوششون نياد در كنار يه پرستار بشينه غذا بخوره . ولي از مادر جون مطمئنم و اين جسارت رو مي كنم . ساعت يك سر ميز هستيم
بله
پرستارهاي قبلي كجا غذا مي خوردن؟
تو آشپزخونه، گاهي هم همين جا با خانم
آدمها تا مي تونن دور هم باشن ، چرا دور از هم باشن؟ افراد اين خونه از خدمه و ارباب ، عضو اين خونه هستن . سكوت و تنهايي نه تنها مشكلي رو حل نمي كنه ، بلكه مشكلاتي رو هم بوجود مياره و اين يه نمونه شه . و به مادرجون اشاره كردم و ادامه دادم: حيف اين خانم زيبا و مهربون نيست تو كنج اين اتاق عمرشو تلف كنه؟ مادرجون چيزيش نيست فقط تنهايي باعث سكوتش شده و افسرده شده ، همين . اون رو هم من درست ميكنم ، ولي اول بايد مهندس رو اصلاح كنيم ايشون از همه بيمارترن
همه زديم زير خنده . مادر هم لبخند زد. ثريا رفت . بلند شدم موهاي مادرجون را بحالت خياري پشت سرش جمع كردم . كمي عطر به او زدم ، كمي كرم و رژ برايش ماليدم و و با هم از پله ها پايين آمديم . مادرجون بخاطر مصرف داروها كمي آهسته تر از حد معمول راه مي رفت. كمي در سالن نشيمن نشستيم تا غذا آماده شد . سر ميز دوازده نفره اي نشستيم كه شمعدانهاي قشنگ نقره اي رويش بود. گلدان چيني بزرگ در وسط ميز از گل خالي بود . محبوبه خانم غذا را آورد . خانم متين يك كفگير كشيد . كفگير را برداشتم و گفتم : مادر جون اين غذاي يه كودك يه ساله س نه شما، پس دستم رو رد نكنين و ميل كنين. شما بايد تقويت بشين .كمبود ويتامين روي اعصاب اثر مي ذاره همينطور روي اندام، پوست ، زيبايي. شما خانم زيبايي هستين پس زيبايي تون رو حفظ كنين
نگاهي به من كرد كه اين معني را مي داد: زيبايي رو ميخوام چكار؟ به چه دردم ميخوره . بگو محبت و سلامتي كجاست؟ براي خانم متين يك ران مرغ سرخ شده گذاشتم . بعد براي خودم يك كفگير برنج كشيدم و كمي مرغ برداشتم . خانم متين چپ چپ به من نگاه كرد . گفتم: اونطوري نگاهم نكنين مادرجون، ميترسم اگه يه كفگير بيشتر بخورم ديگه بيشتر بخورم ديگه اين ظرافت رو نداشته باشم ، ولي بخاطر شما چشم ، اينم يه كم ديگه . خوبه؟
لبخند زد و مشغول صرف غذا شديم . مادر وقتي غذا را در دهانش مي گذاشت دستهايش لرزش خفيفي داشت كه در اثر مصرف داروهاي اعصاب بود . دلم گرفت . خدايا آخه اين زن زيبا سني نداره ، موهاي مشكي اش فقط چند تار سپيد داره، همين فردا موهاش رو براش رنگ مي كنم
ثريا خانم؟
بله
ميشه خواهش كنم از اين به بعد اين گلدون رو از گل طبيعي پر كنين؟
چشم،گيتي خانم
ببخشيد من دارم دستور مي دم . اينها همه بخاطر سلامتي مادر و آقاي مهندسه
بله،خواهش مي كنم . ما حاضريم روز و شب در اختيار شما باشيم ، ولي شما پرستار دائم خانم باشين و خانم سلامتي شون رو بدست بيارن
انشاءا.....
ولي آقاي مهندس كه حالشون خوبه؟
بنظر من مادرجون حالشون خوبه ، آقاي مهندس پرستار ميخوان
صداي خنده بلند شد . مادر جون سري تكان داد و لبخند زد .
واي خانم ،آقا اومدن. صداي بوقشون مياد برعكس امروز چه زود اومدن ساعت يك ونيمه
نگران نباشين تا برسن داخل ساعت شده دو، وما غذامون رو خورديم و رفتيم
ثريا از ترسش در رفت .راستش خودم هم نگران بودم كه اين هيولاي بي شاخ و دم زيبا چه عكس العملي نشان مي دهد ، ولي بايد مبارزه ميكردم و سكوت حاكم بر عمارت را مي شكستم . خانم متين از سر ميز بلند شد و قصد رفتن كرد .من هم بلند شدم و همراهش از سالن بيرون آمدم كه به مهندس برخورديم. با حالت تعجب به مادرش چشم دوخته بود .
سلام مهندس متين
سلام خانم، سلام مامان
خانم متين سرش را خم كرد
سلام آقا خسته نباشين
اين محبوبه بود كه براي جمع كردن ظرفها با سيني وارد سالن غذاخوري مي شد .
سلام محبوبه.مثل اينكه امروز اينجا خبرهاييه. جشن گرفتين؟
بله يه كوچيك دوستانه ! جاي شما خيلي خالي بود .
سكوت كرد و لبخند ظريفي زد .خوشحال شدم با خانم متين از پله ها بالا رفتيم . خانم متين را به اتاقش بردم و داروهايش را دادم . از اتاق بيرون آمدم . به مهندس برخوردم كه بسمت اتاقش مي رفت .لبخندي به من زد وگفت: امروز چطور گذشت ؟
خيلي خوب
خوشحالم
مادر خوابيدن؟
كم كم مي خوابند
مهندس بسمت اتاق خودش قدم برداشت تا كيفش را در اتاق بگذارد و لباسش را عوض كند گفتم : مي بخشين جناب متين؟
بله خانم . جلوتر رفتم تا خانم متين صدايم را نشنود
حالي از مادرتون نمي پرسين؟
ديدمشون سرحال بودن نيازي به پرسش نداره
ولي مادرتون نيازمند محبت شماست .اون مادرتونه ، نه يه غريبه
مي گيد چكار كنم؟
بريد اتاقشون و كمي باهاش صحبت كنين
وقتي جواب نمي ده چه فايده داره؟
ولي من از صبح از ايشون جواب گرفتم
يعني با شما حرف زد؟
به روش خودشون
شما روانشناسيد ، من كه نيستم
خب من دارم شما رو راهنمايي مي كنم
ببينين خانم ، شما پرستار مادر هستين ، نه معلم بنده
من شاگرد شما هستم ، ولي خواهش ميكنم كمي به مادرتون توجه كنين . رسيدگي و محبتهاي من بدون توجهات شما بي فايده س . شما دارين اين همه هزينه مي كنين ، خب به جاش محبت كنين . والـله ، خيلي راحتتر و كم هزينه تره
بسمت اتاق خودش قدم برداشت
مي رين احوالشون رو بپرسين؟ · بعد از ناهار ، فعلا خسته و گرسنه هستم
· ولي اون موقع ايشون خوابن
· خب بعدازظهر كه بيدارن
· برنامه بعدازظهر از ظهر جداست . بعد از ظهر هم بايد محبت كنين با مادر چاي ميل كنين و باهاشون صحبت كنين .

sorna
11-23-2011, 11:36 PM
· دارين دستور مي دين؟ اگه يادتون باشه ازتون خواستم به روش زندگي ما كاري نداشته باشين
· اولا ، ازتون خواهش كردم . دوما ، من در روش زندگي شما دخالت نمي كنم ، فقط ازتون محبت خواستم .
· خيلي خب . الان ميام احوالي از ايشون مي پرسم ، بشرطي كه شما نگاه مادرم رو معني كنين
· حتما ، با اجازه
· رفتين كه !
· هر موقع خواستين برين اتاق مادر، چند ضربه به در اتاق من بزنين ميام .
مهندس داخل رفت و در را بست . به اتاقم آمدم ، گلسري به موهايم زدم كه فرمايش متين را اطاعت كرده باشم . يادم رفت حكمت گلسر زدن را بپرسم . مردم پاك زده به سرشون . به موهاي همديگه هم كار دارن . چند ضربه به در خورد . در را باز كردم .كسي را نديدم . خم شدم بيرون را نگاه كردم ، كنار در اتاق مادرش ايستاده بود . بطرفش رفتم . در زد و وارد اتاق شديم
مادر ، آقاي مهندس خواستن حالي ازتون بپرسن . گفتم خوابيدين، ولي ايشون اصرار كردن .
متين نگاهي به من كرد و لبخند زد . مادر از توي رختخوابش بلند شد نشست
راحت باشين مامان. و كنار مادرش روي لبه تخت نشست .
ببخشيد مهندس ، خيلي معذرت مي خوام ، ولي ممكنه با شلوار بيرون روي تخت نشينين . ملحفه رو تازه عوض كردن
حق با شماست خانم ، اما اين شلوار منزلمه
جدي؟ همرنگ قبليه من متوجه نشدم . ببخشين
اشكالي نداره خانم . اتفاقا خوشم اومد . مثل اينكه از تميزتر هم هستيد
اختيار دارين
خب مامان ، چه خبرها؟
مادر به كتاب روي ميز نظري انداخت
خبرها رو ميزه ، مامان جان؟
شما هم كه روانشناس و مترجميد مهندس!
كتاب خوندين مامان؟ با سرش جواب داد
خيلي عاليه . مدتها بود اينكار رو نميكردين . مادر نگاهي به من كرد و لبخند زد
مي گن من براشون خوندم ، ولي بعد خودشون ادامه دادن
خيلي ممنون . پس مامان حسابي امروز مشغول بودن . خوشحالم . سر ميز هم كه ناهار خوردين خوشحالتر شدم
بلند شد و گفت: خب الحمدالـله مثل اينكه روز خوبي داشتين . من فعلا برم ناهار بخورم . با اجازه
من هم بيرون آمدم و گفتم : ممنون . ديدين چه راحت بود . لبخند زد
البته يه كاري رو فراموش كردين
چكاري؟
اينكه ايشون رو ببوسين
دستهايش را در جيبش كرد و گفت: لابد بعد هم بايد ايشون رو بغل كنم و توي هوا بچرخونم
نه فعلا اينكار لازم نيست ، چون ميترسم از هيجان حالشون بد بشه .
با لبخند گفت: پس بايد برم ايشون رو ببوسم؟
ممنون ميشم . البته روزي چندبار! ولي حالا ديگه نه ، چون ميفهمه كه من ازتون خواستم . بعدازظهر وقت صرف چاي، شب موقع صرف شام ، و آخر شب وقت خواب
اينطور پيش بره كه ديگه بو سه اي براي بقيه نمي مونه ، خانم رادمنش
بقيه ؟ نكنه منظورتون ثريا خانم و محبوبه خانم و صفورا خانمه
زد زير خنده . من هم خنديدم . سري تكان داد و گفت: نخير منظورم كس ديگه ايه
شما آدم مهربوني هستين . نگران نباشين . در ضمن تقديم بوسه بمادر موهبتي نيست كه همه ازش برخوردار باشن، هربوسه به مادر يك قدم به سوي خوشبختيه و ده قدم بسوي بهشت . هرچقدر مادر رو ببوسين بپاي بوسه هاي ايشون نمي رسه و باز هم كمه . مهندس ، اي كاش مادرم زنده بود و يه دنيا بوسه تقديمش ميكردم
نگاه عميق به من كرد و لبخند زد: ممنون خانم دكتر، امر ديگه اي نيست ؟ به قار و قور افتاده . و به معده اش اشاره كرد .
عرضي نيست مهندس . باز هم ممنونم .
از پله ها كه پايين مي رفت گفت: ايستادين ببينم احساس غرور ميكنم يا نه؟
نخير ، چون مي دونم حتما احساس غرور مي كنين . البته نه بخاطر زيبايي پله ها ، بخاطر محبتي كه به مادرتون كردين . مطمئنم خدا هم ازتون راضيه
خدا؟
بله خدا
كدوم خدا؟
استغفرالـله . منظورتون چيه؟ مگه چندتا خدا داريم ؟
خدايي كه پدرم رو ازم گرفت ، يا اونكه مادرم رو بيمار كرد ، يا شايد هم اونكه به درياي وسيعش دستور داد خواهر بيست و پنج ساله ام رو ببلعه .
به چشماني كه غم و درد در آن موج مي زد خيره شدم . درحاليكه از پله ها پايين مي رفت گفتم : متاسفم مهندس ، نمي دونستم كه اين خونه از پاي بست ويرونه .
نگاهي به من كرد و دوباره به راهش ادامه داد. به اتاقم آمدم و شروع به نوشتن اتفاقات آن روز كردم و بعد خوابيدم .

sorna
11-23-2011, 11:36 PM
ساعت چهار و نيم بيدار شدم. نيمساعت سه ربعي خودم را با ديدن وسايل اتاق وكشوها و تلويزيون سرگرم كردم و ساعت 5 به اتاق خانم متين رفتم . روي مبل نشسته بود و كتاب ميخواند .
سلام مادر جون عصرتون بخير
سرش را تكان داد و از جا حركت كرد.
راحت باشين به كجا رسيدين؟ و كنارش نشستم . به به! تند تند مي خونين ماشاءا... خوب خوابيدين؟ خب، حالا ميايين بريم پايين؟ بلند شيد بريم ديگه . مادر جون خودتون رو تو اين اتاق حبس نكنين.
مادر بلند شد.با هم پايين آمديم ووارد سالن نشيمن شديم .ثريا برايمان دو فنجان چاي آورد .تلويزيون نگاه ميكرديم كه مهندس از پله ها پايين آمد
سلام ! عصر بخير
به احترامش از جا بلند شدم و سلام كردم
بفرمايين خانم راحت باشين .
از پشت بطرف مادرش خم شد. گونه اش را بوسيد وگفت: مامان جان چطوري؟
مادرجون نگاهي با تعجب به پسرش كرد . متين گفت: تعجب كردي مامان؟ يعني ما بلد نيستيم مادر خوبمون رو ببوسيم سر عقل اومدم ديگه .وقتي شما افتخار دادين تشريف آوردين پايين، من هم شما رو مي بوسم خاك پاتون هم هستم . و روي مبل نشست و به من لبخند زد . چه خواب خوبي كردم
محبت كردن آرامش مياره مهندس
بله خانم، حق با شماست خواب بهشت هم ديدم
سلام‌‌ آقا عصر بخير
سلام ثريا ممنونم
بفرمايين . جلوي مهندس خم شد تا او چاي بردارد
كسي برام زنگ نزد؟
نيمساعت پيش الناز خانم تماس گرفتن گفتم استراحت مي كنين
باشه باهاشون تماس ميگيرم
الناز خانم ديگه كيه؟ من آدم حسودي نيستم ، ولي نمي دونم چرا يه دفعه يه طوري شدم پس حتما بوسه ها رو براي الناز نگهداشته و ذخيره ميكنه اي خوش به سعادتت الناز خانم!
ثريا؟
بله!
به آقا نبي بگو يه نقاش بياره در بيرون رو رنگ كنه
چه رنگ آقا؟
مشكي خوبه
چشم
ببخشين مهندس ، چرا مشكي ؟ بهتر نيست اين خونه زيبا در و پنجره هاي زيبا داشته باشه؟
مشكي شيك تر نيست؟
چرا، مشكي رنگ شيكيه ، اما سفيد آرامتر و زيباتره . در ضمن به ساختمون شما سفيد بيشتر مياد
در حاليكه فنجان چاي را از روي ميز كنارش بر مي داشت گفت: شما چه رنگي دوست دارين خانم روانشناس؟
سفيد و سبز . شما چطور؟
من سياه رو دوست دارم
فكر نمي كنم مهندس
فكر مي كنين چه رنگي مورد علاقه منه ؟
آبي از روشن تا سيرش كه سرمه اي باشه
فنجان را كنار لبش نگهداشت . تعجب كرده بود . ادامه دادم : البته مشكي رو هم دوست دارين ، ولي آبي رنگ دلخواه شماست
از كجا فهميدين خانم رادمنش؟
از اتاقتون . شما روحيه آرومي دارين . از رنگبندي اتاقتون لذت بردم . واقعا زيباست .
خنده اي كرد و چايي اش را نوشيد . ثريا با ظرف كريستال پر از ميوه وارد
ثريا به آقا نبي بگو نرده هاي بيرون و پنجره ها رو رنگ سفيد بزنه
مي بخشين شما برنامه خودتون رو اجرا كنين من فقط پيشنهاد دادم
پيشنهاد بجايي بود ، ما هم اجرا مي كنيم . بد نيست تنوعي بشه
مادر جون لبخند زد.
يك پرتقال پوست كندم و خوردم . مهندس پرسيد: با خواهرتون صحبت كردين؟
بله
نظرشون چي بود؟
ايشون كه از خداشونه ، اما بايد صبر كنيم
من كه گفتم كار شما به كار ايشون مربوط نمي شه
با اينحال بهتره صبر كنيم
اونوقت ممكنه ما يكي ديگه رو استخدام كنيم
ماهم خدا رو داريم ، مي گيم حتما مصلحت نبوده يا قسمت نبوده
نگاهي طولاني به من كرد. لبخند زد بعد پرتقالش را برداشت پوست كند . سپس پوستها را خيلي سريع درون بشقابي ديگر با چاقو بحالت گل دور هم چيد و آنرا روي ميز گذاشت! از اين كارش خنده ام گرفت برايم جالب و ديدني بود
خانم رادمنش ؟ از ديد روانكاوي، اين كار من رو چي معني مي كنين؟ و به گلي كه كاشته بود اشاره كرد : منظورم پوست پرتقاله
با لبخند به مادرجون نگاه كردم .لبخند به لب داشت و مرا نگاه ميكرد گفتم: يك نوع شكرگزاري
شكرگزاري؟!
نمي دونم تا حالا براتون پيش اومده بشقابي حلوا يا كاسه اي شله‌زرد يا يه چيز خوردني از كسي هديه بگيرين ؟
كمي فكر كرد و گفت : شخصا نخير
يعني تا حالا نشده يه دوست براتون يه ظرف خوردني بياره و ازش تشكر كنين؟
خب چرا، تو شركت دوستان گاهي تخمه ، شكلات تو ظرفي مي ريزن و روي ميز مي ذارن . يه بار هم شركت طبقه پايين ما به مناسبت سالگرد تاسيس ، يه ظرف پر از شيرينيِ تر برامون آورد
خب شما چطور تشكر كردين؟
راستش، من هم چند شاخه گل از سبد گلي كه دوستم برام آورده بود چيدم و تو ظرف شيريني گذاشتم و برگردوندم . بعد هم از مستخدم شركت خواستم سبد گلي تهيه كنه و از طرف من و پرسنل تقديمشون كنه
و حالا شما هم به پاس تشكر از خداي مهربون كه چنين پرتقال خوشمزه‌اي براتون آفريده همينطور ثريا خانم كه زحمت كشيدن و ميوه آوردن، اين گل رو درست كردين و توظرف گذاشتين اين روانكاوي بنده است .البته شايد خودتون ظاهرا چنين قصدي نداشتين ، ولي ذاتا در وجودتون بوده و خواستين يه جوري محبت رو جبران كنين .

صداي كف زدن خانم متين، من و مهندس را به تعجب واداشت، مهندس نگاهي با ناباوري به من انداخت ، بعد نگاهش تبديل به تحشين شد وگفت : شما دختر عاقل و باهوشي هستين جدا لذت بردم
نظر لطف شماست

sorna
11-23-2011, 11:37 PM
مامان مي بينين اين بار چه پرستاري براتون پيدا كردم .
لبخند زد و من هم تشكر كردم . تصميم گرفتم به اتاقم بروم كه مهندس مخالفت كرد: مي خواين تنها برين بالا چكار؟
ميخوام شما و مادر راحت باشين
ما راحتيم، بفرمايين خواهش مي كنم ! ترسيدم ، نكنه حرف بدي زدم
اختيار دارين
بعد از كمي صحبت مادر جون قصد رفتن كرد. بلند شدم تا او را همراهي كنم . روي پله ها بوديم كه مهندس گفت: خانم رادمنش گويا مي خواستين صحبت كنين من منتظرتونم
در اون موضوع به تفاهم رسيديم آقاي مهندس، ديگه لارم نمي دونم . ولي در مورد موضوع ديگه اي ميخوام باهاتون صحبت كنم
پس منتظرم
خانم متين را به اتاقش بردم و به سالن برگشتم
خب امرتون ؟
مي خواستم خواهش كنم دستور بفرمايين ملحفه هاي متنوع تهيه كنند
ملحفه هاي متنوع؟! زنگ تلفن بلند شد و ثريا آمد گوشي را برداشت
ثريا گفت: ببخشيد كلامتون رو قطع كردم گيتي خانم
خواهش مي كنم
الناز خانم پاي تلفن هستن آقا
در دل گفتم كه اين الناز امروز ول كن نيست . الناز خانم! الناز خانم!
مهندس گفت : ببخشيد خانم.
راحت باشين . و رفت گوشي را از ثريا گرفت .
سلام الناز خانم ........ ممنونم شما خوبيد؟ .............خونواده چطورن؟..............بله شرمنده م بهم گفتن اتفاقي افتاده ؟............... شما لطف دارين ، هميشه احوال ما رو مي پرسين كوتاهي از بنده‌س .............. من گرفتارم ، خرده نگيرين .......... جانم .............. امشب بريم دربند؟.......... چه ساعتي؟
بلند شدم از سالن بيرون برم تا راحتتر صحبت كند كه رو به من كرد و گفت: خانم رادمنش تشريف داشته باشين، من راحتم . و اشاره كرد كه بنشينم دوباره نشستم
مهمون كه چه عرض كنم، صاحبخونه اند . خب نگفتين چه ساعتي......... ساعت 12 شب؟ نميشه به پنج شنبه موكولش كنين؟ اين هفته شمال نمي رم ........ آه ، پس قرار قبلي گذاشتين؟............... باشه موردي نداره ، من ساعت 12 ميام دنبالتون با هم بريم . الميرا خانم هم ميان ؟......... باشه منتظرم باشين ............ اختيار دارين . مقصر منم كه فراموش كردم تماس بگيرم ........... قربان شما ، خوشحال شدم . سلام برسونين ........... خدانگهدار.
و گوشي را گذاشت . حسادت به دلم چنگ انداخته بود . چرا؟ نمي دانم
خيلي معذرت ميخوام خانم رادمنش
خواهش ميكنم
روي مبل نزديكتر به من نشست و گفت: خب، مي گفتين !
گويا ملحفه ها روزي يكبار عوض ميشه و همه سفيدن ، من خواستم روزي دوبار عوض بشه و هر بار رنگهاي متنوع داشته باشه . اينه كه در صورت موافقت ملحفه رنگي تهيه بفرمايين
ملحفه سفيد اشكالي داره؟
آدم رو ياد بيمارستان و بيماري مي ندازه .
لبخند ظريفي زد و با انگشت پيشاني اش را كمي خاراند و گفت: باشه، حرفي نيست . اين رو هم در دانشگاه ياد گرفتين؟
نخير احساسم بهم ميگه
خب ، امر ديگه؟
اون باشه بعد ، ميترسم باز كنايه بزنيد. چون يه كم گرون‌تر و اساسي‌تره
شما خيلي حساسيد . بگيد خواهش ميكنم
حالا نه يه وقت ديگه
باشه اصرار نمي كنم
راستي خواستم بخاطر اينكه سر ميز با مادرتون غذا خوردم و اينجا نشستم عذرخواهي كنم قصد جسارت ندارم ، خواستم مادر از تنهايي بيرون بيان و حال و هواشون عوض بشه
اختياردارين اين چه فرمايشيه .اتفاقا خيلي خوشحال شدم . امروز روز متفاوتي براي من و مادر بود
اميدوارم
چطور همچين فكر كردين؟
گفتم شايد درست نباشه يه پرستار كنار شما بشينه ، غذا بخوره
مگه ما شاهزاده ايم ، خانم ؟
در هر صورت ، فكر نكنين قصد سوء استفاده دارم
نه خانم، چنين فكري نمي كنم . شما بايد هميشه كنار مادرم باشين . پس بايد راحت باشين اينجا منزل خود شماست
متشكرم
ميتونم بپرسم مادر شما چرا فوت كردن؟
سكته مغزي كردن.
متاسفم، وپدرتون؟
ايشون هم از غصه دق كرد. تو دلم گفتم دور از جون
فاصله مرگ مادر و پدرتون چقدر بود؟
شش ماه
همدردي منوبپذيرين . دركتون مي كنم .خيلي سخته . من كه فقط يكي رو از دست دادم هنوز نتونستم بپذيرم واي بحال شما
شما هم دو نفر از دست دادين :خواهرتون و پدرتون
سرش را پايين انداخت و نفسي بيرون داد وگفت: منظورم والدين بود . در هر صورت همدرديم
او چه مي دانست كه من برادرم را هم از دست داده ام .آره واقعا همدرديم . قدر مادرتون رو بدونين مهندس متين .بي مادري سختتر از بي پدريه

sorna
11-23-2011, 11:37 PM
فكر كردين نمي دونم؟
شايد قلبا بدونين ، ولي عملتون اينو نميگه
نه خانم من عاشق مادرم هستم
پس اينو نشون بدين
دادم ديگه
اميدوارم دائمي باشه . حتي وقتي من از اينجا رفتم .
من اين چيزها رو موثر نمي دونم ، ولي براي اينكه در كار شما خللي وارد نشه به حرفهاتون گوش ميكنم .تصميم گرفتم اين بار من مطيع پرستار مادرم باشم .نميخوام روزي كه از اينجا مي رين، كه مطمئنم اون روز دور نيست بگيد كمكتون نكردم
از حالا دارين بيرونم مي كنين؟
اختيار دارين . ديدين كه صبح بخاطر اينكه بمونين ازتون پوزش خواستم اين كار اصولا از من بعيده
ممنونم
هنوز نمي خواين كاردومتون رو بگين
نه اون باشه يعد. راستي من اجازه دارم از وسايل اينجا استفاده كنم؟ از كتابخونه،ضبط صوت....
البته گفتم كه اينجا منزل شماست
ممنونم واسه خودم نميخوام واسه مادر ميخوام
مادر اهي موسيقي بود، اما ديگه نيست.خودتون رو عذاب ندين
من افراد اين رو به اصلشون بر مي گردونم
در حاليكه سيگاري روشن ميكرد لبخندي زد وگفت: پس فرشته نجات استخدام كردم؟!
شايد خدا منو وسيله كرده تا خودش رو بشما يادآوري كنه
من كه حالم خوبه خانم، شما به مادر برسين
اتفاقا بنظر من مادر حالشون خوبه
يعني بنده حالم خرابه؟
شما اون چيزي نيستين كه نشون مي دين . دارين تظاهر مي كنين، يا شايد هم يه نوع لجبازي با خود يا فرار از واقعيتهاست
باز روانشناسي؟همون زير ديپلم استخدام ميركدم بهتر بود
لبخند زديم
حالا چي شد كه اينطور فكر مي كنين؟
بيشتر از هرچيز ، از رنگ آميزي اتاقتون فهميدم . همينطور از قاب عكس خودتون، مادرتون و پدرتون كه سه نفري كنار هم ايستادين .از چهره تون مي شه فهميد آدم خوش قلب و مهربوني هستين.
پس به اتاق منم رفتين؟
داخل نرفتم ، فقط دو قدم وارد شدم
خوبه
لبخند زد و دود سيگارش را بيرون داد.
شما سيگار نمي كشين ؟
مي خواين منو مثل خودتون سيگاري كنين كه ديگه راحت باشين ؟
شما كه گفتين دوست دارين مرد باشين؟
ولي نه بجاي شما
مگه من مشكلي دارم خانم؟
دوتا مشكل ، يكي اينكه محبتتون رو نشون نمي دين . دوم اينكه من از سيگار خوشم نمياد ، همونطور كه شما از زنها خوشتون نمياد
ولي من از بعضي زنها خوشم مياد
ولي من از بعضي سيگارها خوشم نمياد
با لبخندي عميق سيگارش را خاموش كرد و گفت: خيلي دوست داشتم سيگار رو ترك ميكردم، ولي شديدا بهش وابسته‌م.
از نظر من مسئله اي نيست ، ولي براي سلامتي شما مسئله سازه
سلامتي من براي شما مهمه؟
خب البته!چرا مهم نباشه؟
لحظه اي در عمق چشمهايم خيره شد و پرسيد: چرا؟ ه دليل كنايه‌هام يا توهين‌هام؟ يا شايد هم بي محبتي‌ام ؟
هم يه حس انسان دوستانه و هم اينكه وجودتون و سلامتي تون براي كسيكه من پرستارشم حياتيه.
يعني شما فكر ميكنين مادرم منو دوست داره؟
اين چه سواليه؟
آهي از ته دل كشيد و گفت: من ومادر مدتهاست از هم فاصله گرفتيم . خودم هم نمي دونم چرا، احساس ميكنم مادر باهام قهره
· ولي من مي دونم
· ميشه بگيد
· بله، علت فاصله شما ومادر ماديات، تجملات، مشغله و گرفتاري نيست همسر هم ندارين كه بگيم علتش همسر، ازدواج و عيالواريه ، حتي اختلاف سليقه هم نيست
· پس چيه كه من دوساله نفهميدم ، اونوقت شما يه روزه پي بردين
· من حدس مي زنم از وقتي خدا رو فراموش كردين ، مادر رو هم فراموش كردين
· اين دو موضوع جداست
· نه مهندس ، يادخدا دل رحمي مياره . عاطفه و محبت و گذشت مياره، صفا و آرامش مياره صبر در برابر مشكلات مياره
· براي من كه نياورد
· چون نخواستين .آيا اون موقع كه خواهرتون غرق شد از خدا خواستين كه بهتون صبر بده؟ يا اون موقع كه پدر رو از دست دادين از خدا خواستين هم بهتون صبر بده ، هم مادرتون رو براتون حفظ كنه؟فقط ناشكري كردين و كفر گفتين مطمئنم همينطوره
نگاهش را به زمين دوخت و دستهايش را بهم قلاب كرد
· شما عوض اينكه جاي خواهرتون رو براي مادر پر كنين يا نقش سرپرست رو براي مادر ايفا كنين و كانون خونواده رو حفظ كنين و نذارين دستخوش گردباد زمانه بشه، از او دوري كردين و در خود فرو رفتين . اونو تنها گذاشتين و محبت و حتي يه بوسه و احوالپرسي رو از ايشون دريغ كردين . شما دو نفر رو از دست دادين ، ولي مادرتون ، سه نفر رو . اونوقت مي گيد چرا خداوند مادرم رو مريض كرده؟
يك دستش را در موهايش فرو برد وگفت : شايد هم از اول بي ايمان بودم
· نه نبودين
· از كجا مي دونين؟
· از قاب وان يكادي كه به ديوار اتاقتون درست مقابل تخت نصب كردين تا هميشه چشمتون بهش باشه يعني خدا را تكيه گاه و حافظ خودتون مي دونين

sorna
11-23-2011, 11:37 PM
بازنگاه عميق تحسين آميز ، من اونو نزدم، مادرم زده
خب مادر كه دوساله به اتاق شما نيومدن مي تونستين برش دارين چرا برنداشتين؟
نخواستم جاي قاب روي ديوار بمونه
اولا اين خونه پارسال رنگ شده، پس ميتونستين بعد از رنگ، ديگه اون قاب رو نزنين . دوما گمان نكنم در بند تجملات باشين و در و ديوار براتون مهم باشه
اينها رو ديگه از كجا مي دونين ؟
ثريا خانم گفتن .امروز گفتن آقا از بس تميزي رو دوست دارن هرسال خونه رو رنگ مي كنن و من فهميدم پارسال اين خونه رنگ شده . ديروز هم گفتن آقا دربند تجملات نيستن و سادگي رو بيشتر دوست دارن . مجبورن ظواهر مادي زندگي رو رعايت كنن
چه جالب ثريا حسابي غيبت منو كرده ؟
اگر بيان خوبيها رو غيبت مي دونين ، بايد بگم بله .
يعني اينجا از صبح تا شب تعريف خوبيهاي بنده‌س؟
اونها واقعايت رو ميگن
شما محبت دارين جايزه بزرگي پيش من دارين خانم ، چون ماشاءا..... استادين ، دقيق، تميز، باهوش و با درايت
لطف دارين
ادامه بدين
چيه از موعظه ام خوشتون اومده
راستش آره. دوست دارم پاي صحبتهاتون بشينم
خب پس خوب گوش كنين . شما هنوز خدا رو دوست دارين چون سالهاست تو قلبتون ريشه كرده ولي بخاطر مصيبتهايي كه بهتون وارد شده، دارين ازش فرار مي كنين و باهاش لجبازي مي كنين . به اصلتون برگردين جناب متين تا آرامش بگيرين . ياد خدا آرامبخش دلهاست . فكر مي كنين من چطور آرومم؟ فقط با ياد اون .مي دونين؟ مصيبتهايي كه به من وارد شده بمراتب درد آورتره، ولي خدا رو از ياد نبردم . اين دختر حساسي كه روبه‌روي شما نشسته، غم غصه زيادي تو دلشه ، اما حتي عوض اينكه براي پرداخت اجاره خونه‌ش گريه كنه مي خنده، چون هم اميدواره و ميدونه خدا رو داره و هم ، ديگه اشكي براي ريختن نداره . چون..................
بغض ديگر به من مجال صحبت نداد .نزديك بود بزنم زير گريه و براي اينكه نپرسد پس اين اشكها چيست ، بلند شدم و گفتم : ببخشيد مهندس ، با اجازه و بطرف اتاق حركت كردم در پاگرد نگاهي به مهندس انداختم . سرش را به مبل تكيه داده بود ، پا روي پا انداخته بود، دستش را زير گونه اش گذاشته بود و به من خيره شده بود .
روي تختم افتادم ومدتي اشك ريختم . آخه تو كجا طاقت داشتي ببيني برادرت با دستهاي خودش ، خودش رو حلق آويز كرده ، اونهم از ميله بارفيكسي كه هميشه براي تقويت عضلات ازش استفاده ميكرد .تو كجا ميتونستي ببيني پدرت با اونهمه دبدبه و كبكبه ، مسخره عام و خاص شده و پرت و پلا ميگه .چطور ميتونستي ببيني مادرت جلوي چشمات از غصه ذره ذره آب شه و بميره .چطور از شهر و ديارت آواره شدي چطور غرورت رو زير پا گذاشتي . ولي نه، با اينهمه بدبختي و غم باز هم خدا رو مي پرستم و عاشقشم ، دوستش دارم و به اميد لطفش زندگي مي كنم . بدبختيها را ما خودمون به سر خودمون مي آريم
بعد از اينكه گريه هايم تمام شد به اتاق مادرجون رفتم
حالتون چطوره مادر؟ ميايين قدم بزنيم؟
خب،پس يه چيزي براتون بيارم بپوشين كه سرما نخورين .حوصله غرغر مهندس رو ندارم
وقتي ژاكت تن او ميكردم به چشمهايم خيره شد. انگار فهميد گريه كرده ام . دستش را بالا آورد و روي چشمم كشيد ، باز چشمهايم پر از اشك شد. نتوانستم خود را كنترل كنم و اشكهايم سرازير شدند . با مهرباني اشكهايم را پاك كرد . سرم را روي دامنش گذاشتم وگريستم .دست نوازشش را روي سرم كشيد .مي دانستم دلش ميخواهد بداند چرا گريه ميكنم .گفتم : دلم براي مادرم،پدرم و برادرم تنگ شده .احساس مي كنم خيلي تنهام مادرجون .نگران آينده هستم .
دو ضربه به در خورد و در باز شد .مهندس در چهارچوب در نمايان شد و با تعجبي وصف ناپذير گفت: چي شده خانم؟ چرا گريه مي كنين؟
بلند شدم . گفتم: متاسفم ، نتونستم مهارشون كنم
نوازش مادر رو يا اشكها رو
هردو . مادر دنياي محبتند و من نيازمند اون محبت
اينطور پيش بره ، فكر كنم يا بايد مادر رو ببريم تيمارستان ، يا مادر پرستار شما بشن
لبخند تلخي زدم .
براي اولين بار حسوديم شد خانم رادمنش. مي خواين مادر رو ببرين بيرون هواخوري كه ژاكت تنشون كردين؟
بله، هوش كرديم كمي قدم بزنيم
مراقب باشين سرما نخوره.مادر مدتهاست از خونه خارج نشده
يعنس داخا باغ هم نرفتن ؟!
فكر نمي كنم
شما هم ازشون نخواستين
فكر نميكردم قبول كنه
ولي مي بينين كه قبول كردن .امتحانش ضرر نداشت مهندس.والـله، آدم سالم پيش شما مريض ميشه. واي بحال بيمار
فكر ميكنم شما مهره مار داشته باشين، اما من ندارم خوش بحالتون
اين مهره مار در وجود هر آدمي هست فقط بايد بروزش بده
با لبخند گفت: خب مامان جان، حالتون چطوره؟
مادر لبخند زد
از اينكه اومدين احوالشون رو بپرسين تشكر ميكنه مهندس
وظيفه‌م بود . ميخواين كمكتون كنم بريم پايين مامان؟
مادر بلند شد و بطرف مهندس رفت تا با هم پايين برويم سر پله ها گفتم: من مي برمشون مهندس
لطف مي كنين پس با اجازه
دوباره ايستاد و گفت : راستي بالاخره نفهميدم چرا گريه كردين خانم رادمنش
با لبخند گفتم : گفتم كه نيازمند محبت بودم مهندس نگاهي عجيب به من كرد و بعد با لبخند نگاهش را از من برگرفت و بطرف اتاقش رفت. لابد پيش خودش مي گفت: اگه باز هم نياز به محبت داشتي بيا پيش خودم و سرت رو بذار روي پاي خودم
با مادر به باغ رفتيم و كمي قدم زديم كمي هم آقا نبي از باغ براي ما گفت روي صندلي نشسته بوديم كه صداي متسن به گوشم رسيد :بهتره برين تو، سرما ميخورين
بعد رو به آقا نبي كرد و گفت:آقا نبي لطف در رو باز كنين ، ميخوام برم بيرون
بله آقا الساعه
خوش مي گذره؟
بله مهندس. زيباتر از اين باغ كجاست؟ كم كم بهار هم داره از راه مي رسه قشنگتر هم ميشه
بله انشاءا...... اگر سعادت داشته باشيم و ارديبهشت هم اينجا باشين مي بينين چه گلهاي قشنگي داريم
انشاءا.........
با اجازه
بفرمايين خوش بگذره
برين تو، سرما ميخورين.
چشم


بطرف ماشين ها رفت .بيچاره!انگار بر سر دو راهي مانده بود كه كدام ماشين را انتخاب كند.ماشين سفيد را كه يك بنز كوپه است .يا ماشين سياه را كه يك بنز دويست و سي است، يا ماشين قرمز را كه سقف ندارد و نمي دانم اسمش چيست ، ولي خيلي خوشگل است .آخيش الان اگه علي زنده بود مي گفت خيلي مامانه.بالاخره تصميم گرفت ماشين سفيد را سوار شود . گفتم: مي بيني مادر؟ به چيزي تظاهر مي كنه ولي چيز ديگه اي در دل داره انتخاب رنگ سفيد نشونه صلح و دوستي و دل روشن و صافه ، مگه نه مادر؟
مادر چند بار سرش را بالا و پايين كرد و لبخند زد
امروز از من مي پرسيد شما دوستش دارين يا نه، منم گفتم معلومه، وجود شما براشون حياتيه درست گفتم مادر؟
نگاه پر از مهرش را به من دوخت
خب بهتره بريم تو مادرجون تا سرما نخوردين. ميترسم اين صلح و دوستي آخرش به دعوا و دشمني تبديل بشه . مهندس قابل پيش بيني نيست . اونوقت منم بايد برم ليسانسم رو عوض قاب گِل بگيرم
خانم متين لبخند زيباتري زد و با هم داخل منزل رفتيم
ساعت هشت و نيم مهندس بازگشت .ما در سالن نشسته بوديم و با ثريا صحبت مي كرديم .صفورا و محبوبه هم كه ساعت هفت رفته بودند .براي صرف شام مادر را سر ميز بردم .مهندس هم نشست .من برخاستم كه بروم . ( با اجازه)
كجا تشريف مي برين خانم؟
شما راحت باشين من آشپزخونه غذا ميخورم
خيلي جدي گفت: بفرمايين بنشينين خانم، چرا انقدر تعارف مي كنين؟
تعارف نمي كنم ميخوام شما راحت باشين
خيلي خب، پس ما هم ميايم تو آشپزخونه
مثل اينكه بايد بشينم تا بيشتر شرمنده نشم
شما مزاحم نيستين لطفا بنشينين. يك صندلي براي من بيرون كشيد و من بين آنها نشستم . ثريا براي سرو غذا آمد ، وقتي ديس كريستال پر از كتلتهاي خوشمزه و هوس انگيز را روي ميز گذاشت گفتم: ثريا خانم پس سفارش من چي شد؟
كدوم سفارش خانم؟ شما كه غذايي سفارش ندادين
بجاي گلدان كه خالي بود اشاره كردم و گفتم : خواستم يه چيزي توش بذارين، نه اينكه خودش رو هم بردارين
مهندس با تعجب به ما نگاه ميكرد .ثريا گفت: آه معذرت ميخوام گيتي خانم .الان ميارم .بردم گل توش گذاشتم ، يادم رفت بيارم . الان ميارم
مهندس اصلا نپرسيد موضوع چيست . ثريا با گلدان سفيد پر از گلهاي رز صورتي و سفيد به سالن آمد و گفت: ببخشيد گيتي خانم ، فراموش كردم
متين نگاهي به گلدان روي ميز انداخت لبخند قشنگي زد و نگاهي پر معنا به من كرد و گفت: خودتون گليد خانم
خواهش مي كنم
بفرمايين ، غذاتون سرد شد
مشغول صرف غذا شديم . متين آنقدر آرام غذا ميخورد كه كيف كردم . خانم متين هم كه همانطور آرام غذا ميخورد،مصرف داروها كندترش هم كرده بود
خانم رادمنش شما حتما امشب مي خواين برين ؟
اگه اجازه بدين
خواهش مي كنم، ولي صبح سر وقت بياين كه مجبور نشم دوباره پوزش بخوام و افتخار كسب كنم
هر دو لبخند عميقي به هم زديم.
مطمئن باشين نمي ذارم به غرورتون بر بخوره مهندس . و چنگال را كنار قاشقم گذاشتم و تشكر كردم
همين غذاي شماست ، خانم؟
بله، من نميتونم زياد بخورم . سير شدم
اين غذاي يه دختر بيست وچهار ساله نيست . ضعيف مي شين
الان ضعيفم مهندس؟
اندام خوش تركيبي دارين و اين بخاطر اينه كه رعايت مي كنين ، اما از درون ضعيف مي شين زياد بخورين ولي با ورزش و پياده روي مصرفش كنين
بخاطر فرمايش شما چشم و يك كتلت ديگر برداشتم . بعد به شوخي گفتم: پس فردا نگيد ما پرستار چاق و بد هيكل نمي خوايم مهندس .

sorna
11-23-2011, 11:38 PM
همه زديم زير خنده حتي مادر جون
با اين كتلت چاق نمي شيد فقط قوي مي شيد. در ضمن انقدر از دست من حرص وجوش مي خورين كه همه آب ميشه . پرستارهاي ديگه توپ مي اومدن ، ني قليون مي رفتن
دوباره زديم زير خنده . مهندس بعد از اينكه غذايش تمام شد ، كه آن هم فقط سه كتلت با كف دستي نان بود ، از سرميز بلند شد . من منتظر ماندم تا مادرجون هم غذايش را تمام كند تا با هم برويم .
كمي در سالن نشيمن نشستيم .صداي آهنگ زيبايي كه مهندس انتخاب كرده بود، پخش مي شد و ما مشغول صحبت شديم. بعد از صرف چاي مادر را به اتاقش بردم .كمي پيشش نشستم .داروهايش را دادم كه ثريا وارد شد وگفت: محبوبه سفارش كرده بود ملحفه را عوض كنم .اشكالي نداره؟
نيازي نيست ثريا خانم منظور من تنوع رنگ بود. باشه وقتي مهندس ملحفه ها رو تهيه كردن
بله خانم، پس امري نيست؟
عرضي نيست ، بفرمايين
شب بخير
شب بخير
خب مادر شما بخوابين . منم ميرم و صبح ميام .امروز ازم راضي بودين؟
دو دستش را جلو آورد . دستم را گرفت و فشرد و به من با لبخند نگاه كرد
من كاري براي شما نكردم ، فقط وظيفه‌م رو انجام دادم . او را بوسيدم و بطرف در آمدم و گفتم : شب بخير مادر!
مادر سرش را بعلامت احترام پايين آورد . از اتاق خارج شدم به اتاقم رفتم .كيفم را برداشتم و پايين آمدم .مهندس كنار شومينه نشسته بود و مطالعه ميكرد .آهنگ ملايمي كه نواخته ميشد فضا مملو از آرامش كرده بود. عينكي كه به چشم زده بود خيلي به صورتش مي آمد و جذاب ترش كرده بود .
مهندس متين؟!
سرش را بلندكرد و عينك را از چشمش برداشت وگفت: بله خانم و بلند شد ايستاد . دارين تشريف مي برين؟
با اجازه تون
مادر خوابيدن؟
براي خواب آماده شدن
حالا كه ساعت دهه، بفرمايين بشينين
تا خونه برسم طول ميكشه
مي گم مرتضي شما رو برسونه يازده تشريف ببرين
هرطور شما بخواين . وبه تعارفش روي مبل مقابلش نشستم.كتاب و عينك را روي ميز گذاشت و رو به رويم نشست
امروز خسته شدين
نخير ابدا روزي خوبي بود
اميدوارم امروز بعد از دوسال، خونه ما شده بود مثل اون موقعها ازتون ممنونم
من كاري نكردم
ميخوام بدونم درخواست دومتون چي بود كنجكاوم
حالا در خواست اولم رو پاسخ بدين تا به دوميش برسع
قول مي دم انجام بدم . فردا ظهر ملحفه ها رو ميارن
ممنون.اما اجازه بدين چند روز ديگه خواسته دومم را مطرح كنم
باشه ميتونم بپرسم چرا امروز سرتون رو روي پاي مادرم گذاشتين و گريه كردين ؟ نكنه از من شكايت مي كردين؟
نه هنوز به اونجا نرسيده
پس چي؟
دلم گرفته بود
از چي؟
از روزگار ، از غصه ها ، از دلتنگي ها
ميخوام بدونم
اگه موندني شدم بهتون مي گم . دلم نميخواد دلتون برام بسوزه و نگهم دارين .
من آدم دل نازكي نيستم ، در ضمن كار واحساس رو قاتي نمي كنم
هستين ، بيشتر از اونچه كه فكرشو مي كنين
چطور؟
از اونجا كه گريه من روي شما اثر گذاشته و حس كنجكاوي شما رو برانگيخته ، پس بهتره صبر كنيم . شما هم به مطالعه علاقمندين؟
بله مطالعه باعث ميشه كمتر فكر كنم و سرم گرم شه. تنهايي خيلي بده
حرفتون رو مي فهمم. مي بخشين ولي بنظر من بهتره تشكيل خونواده بدين
نگاهي طولاني به من كرد وگفت: كه يكي ديگه رو بدبخت كنم؟ خودم مي كشم بسه، خانم رادمنش
شايد خوشبخت شد
شايد رو رها كنيد .من حوصله مادرم رو هم ندارم ، چه برسه به يه زن غريبه
اون زن شريك زندگي شما مي شه، شريك غمها و شاديهاي شما ، پس غريبه نيست
شايد نبود اونوقت چي؟
خب شما فرد عاقلي هستين درست انتخاب كنين
شما چطور؟ قصد ازدواج ندارين؟ مطمئنم خواهان زياد دارين
نه من قصد ازدواج ندارم .خيلي كارها هست كه بايد انجام بدم. در ضمن اول خواهرم. از بچگي هميشه دوست داشتم در سن بيست و هفت سالگي ازدواج كنم .چرا آدم خودش رو زود اسير كنه . شانس اينكه آدم خوب گير بياد خيلي كمه.نبايد ريسك كرد
پس فقط مي خواين بنده رو تو هچل بندازين؟
با تبسم گفتم : شما سي وچهار سالتونه و دقيقا چهارسال از سن ازدواجتون گذشته.در ضمن تجربه دارين و درست انتخاب مي كنين من هنوز خيلي جوونم ، ميترسم انتخاب درستي نكنم
فكر نمي كنم بذارن شما تا سه چهار سال ديگه مجرد بمونين
نظر لطف شماست، ولي بنده اختيارم دست خودمه نه ديگران
اگه در اين سن بخواين ازدواج كنين دوست دارين شوهرتون چه خصوصيات اخلاقي داشته باشه؟ چند ساله باشه؟
براي من ايمان از هر چيزي مهم تره، بعد هم تحصيلات .كسيكه ايمان داره، همه چيز داره. در مورد سنش هم هميشه دوست داشتم شوهرم آدم پخته اي باشه و مسن تر از من
پنجاه شصت ساله چطوره؟
يه كم جوونه
زديم زير خنده

پنجاه شصت ساله كه نه ولي سي خوبه. شما چطور مهندس؟
من به زيبايي خيلي اهميت مي دم، بعد تميزي، بعد اخلاق ورفتار،بعد خونواده و تحصيلات، سنش مهم نيست البته هر چي جوونتر بهتر.
انشاءا..... به خواسته تون برسين
نه خانم، فعلا از اين دعاها نكنين، چون قصد ازدواج ندارم
اگه مادرتون سرحال بودن ، قطعا تا حالا نوه هم داشتن

sorna
11-23-2011, 11:38 PM
باور كنين اگه روزي ازدواج كنم صرفا بخاطر همينه . بخاطر اينكه فرزند داشته باشم،يه وارث .بالاخره اين همه ثروت رو بايد به كسي بدم كه دوستش داشته باشم
اگه اينطوره كه اصلا ازدواج نكنين ، چون هم شما عذاب مي‌كشين هم خانمتون ، يه بچه بي سرپرست بيارين بزرگ كنين .ثواب هم مي برين زندگي بدون عشق يعني مرگ ، يعني تباهي
شايد هم اين كار رو كردم .مي دونين ، دخترهايي كه مامان براي من مي پسنديد همه زيبا، ازخودراضي،قرتي،متكبر ورقاص بودن. يه موقع ها فكر ميكنم بيماري مادر حكمتش اين بوده كه منو بدبخت نكنه
خدا عالمه .خب اجازه مرخصي مي فرمايين؟
افتخار بدين بريم دربند .يه ساعت ديگه با دوستان قرار داريم خوش مي گذره
ممنونم جاي من بين شما و دوستاتون نيست مهندس،خوش بگذره
بيايد بريم، نيمه شب شما رو به منزل مي رسونم
نه متشكرم ، خواهرم منتظره
تعارف مي كنين؟
نه چه تعارفي. واز جايم بلند شدم .با اجازه براي همه چيز ممنونم خدا نگهدار .
بلند شد و گفت : ما ممنونيم خانم، لطف كردين.خدانگهدار. وتا بيرون مرا بدرقه كرد.بعد در ماشين را باز كرد و يك بوق زد.
من خودم مي رم مهندس
ديگه چي خانم؟ اين موقع شب تنها كجا بريد؟
چه هواي خوبي!
بله ، اگه مي اومدين دربند هواي بهتري هم تنفس مي كردين
ممنونم انشاءا.... در فرصت ديگه اي
مدتي بعد مرتضي آمد .
مرتضي! خانم رو به منزلشون برسون
سوار شدم و خداحافظي كردم .مرتضي قد بلند و سبزه ، چشم و ابرو مشكي، با موهاي خوش حالت بود. پسر با شخصيتي بنظر مي آمد .از آينه نگاهي به من كرد وگفت: فكر مي كنين بتونين با اين خونواده كنار بيايين خانم؟
انشاءا.... آدمهاي خوبي هستن. آدم بايد قلق رفتار ديگران رو بدست بياره ، اونوقت خيلي راحت ميتونه باهاشون كنار بياد
بله، آقاي مهندس و مادرشون خيلي مهربونن
همينطوره شما درس نمي خونين آقا مرتضي؟
چرا خانم ، من سال آخر مهندسي صنايع غذايي هستم
جدا؟چه عالي!خوش بحال ثريا خانم و آقا نبي
وقتي ديپلم گرفتم جناب مهندس بهم گفتن اگه صنايع غذايي يا حسابداري بخونم منو تو شركتشون استخدام مي كنن .منم چسبيدم به درس و الحمدالـله موفق شدم .سال آخرم ، ديگه چيزي نمونده
انشاءا.... موفق باشين
مادرم از شما خيلي تعريف ميكنه و خيلي خوشحاله كه شما به اين خونه اومدين
ممنونم منم ثريا خانم رو خيلي دوست دارم
از خدا خواستم عمري بهم بده كه بتونم رحمتهاي پدر ومادرم رو جبران كنم
انشاءا.... عمري طولاني همراه سلامتي داشته باشين .آقا مرتضي روزي رو مي بينم كه كساني خدمت شما و خونواده شما رو مي كنن
اي خانم ، همينكه دستمون به دهنمون برسه كافيه ، اهل تجملات نيستيم .
چند سالتونه آقا مرتضي؟
بيست وشش سال.دير تصميم گرفتم درس بخونم وگرنه الان بايد شاغل باشم عوضش سربازيم رو رفتم
دير نشده نگران نباشين
پس از مدتي بخانه رسيدم
ماشاءا... چه باهوشين! با يه دفعه اومدن، خونه ما رو ياد گرفتين؟
شما ومنزلتون فراموش شدني نيستيد ، گيتي خانم . و از توي آينه نگاه قشنگي به من كرد
ممنونم شما لطف دارين، بفرمايين منزل
ممنون به خواهر سلام برسونين
تشكر وخداحافظي كردم .مرتضي ايستاد تا وارد منزل شدم، بعد رفت
گيسو در را باز كرد .
سلام خسته نباشي خانم دكتر
سلام گيسو جان ، تو هم همينطور
ممنون
چكار كردي تنهايي؟
تماشا كردن در وديوار، فكر كردن، غصه خوردن
تو اهل يه گوشه نشستن نيستي گيسو.راستش رو بگو
صبح يه سر رفتم پيش طاهره خانم. بعد از ظهر هم با نسرين رفتيم چند جا دنبال كار
دنبال كار براي چي؟ مهندس استخدامت كرده ديگه
فكر نكنم تو موندگار باشي
خدا رو چه ديدي،فعلا كه روزاي اول بخير گذشت
متين چطور آدميه؟
مردخوبيه سربه زير وزيرك، دقيق ومحتاط،مهربان،ولي جدي و با جذبه
ازش خوشت مياد؟
اين ديگه چه سواليه گيسو؟
همينطوري، آخه تو از اين تيپ آدمها خوشت مياد
نمي دونم،شايد! چرا تا حالا بيدار موندي؟
خب دلم برات تنگ شده بود
منم همينطور. ميخواستم بهت تلفن كنم ، ولي روم نشد
مسئله اي نيست چند روز اول من بهت زنگ ميزنم چيزي ميخوري برات بيارم؟
نه ميل ندارم.خسته‌م.ميخوام بخوابم. از بس با پرستيژ رفتار كردم بدنم درد گرفته
برو بگير بخواب
لباسم را عوض كردم،مسواك زدم و بعد از كمي صحبت با گيسو به اتاق خوابم رفتم و روي تخت ولو شدم .بي اختيار به متين فكر ميكردم. نكنه از او خوشم اومده؟ولي نه، اون به درد من نمي خوره، ميخواد بخاطر بچه ازدواج كنه! چه فكر احمقانه اي! خدايا الناز كيه ، چه شكليه؟ الان با مهندس رفتن دربند و دارن صفا مي كنن. چرا از من هم دعوت ميكرد؟ لولوي سرِ خرمن مي خواست؟

sorna
11-23-2011, 11:38 PM
گيتي بلند شو. ساعت هشت شد . ميخواي خرخره‌تو بجوه؟
پريدم و بساعت نگاه كردم .دستم را روي قلبم گذاشتم وگفتم: خدا ذليلت نكنه گيسو، ترسيدم!ساعت يك ربع به هفته ، ميگي هشته؟ داشتم خوابهاي خوب مي ديدم
معلومه خيلي جذبه داره ها! حالا چه خوابي ديدي؟
مامان رو خواب مي ديدم .سرحال بود .انگار خانم متين هم بود. با مادر حرف مي زد
چي مي گفت؟
نذاشتي ديگه !
نكنه خانم متين رو ميخواي بفرستي اون دنيا پيش مامان
تو خواب تو هم بودي گيسو
چي كار ميكردم؟
داشتي سفره پهن ميكردي
آره ديگه ، ما يكسره در حال كلفتي هستيم .تو خواب هم كارها رو گردن من مي اندازي، بدجنس!
بلند شدم مسواك زدم .صبحانه خورديم .شلوار لي و پليور آبي نيلي پوشيدم .گيسو موهايم را تيغ ماهي بافت وگفت: مردم ميخوان دلبري كنن موهاشونو افشون مي كنن، تو مي بندي؟
آخه عشقم اينطوري دوست داره
پس بالاخره دونستي دوستش داري يا نه؟
ولم كن گيسو، باز شروع كردي.
پس فردا نياي بگي گيسو دوستش دارم كمكم كن ها!
با برس آرام زدم تو سر گيسو وگفتم: نه ميگم بيا منو بكش كه راحت بشم. خب من رفتم .كاري نداري؟
نه بسلامت
گودباي آبجي
خارجي ودهاتي رو باهم قاتي كردي از تاثيرات عشقه؟
چه كنيم ديگه ، عاشقيم .راستي به طاهره خانم زنگ بزن كه به زري خانم بسپاره يه وقت بروز ندن كه پدر زنده‌س بگو به ثريا هم سفارش كنه
باشه دروغگو خانم ، مي گم بگه پدرمون مرده
يه دروغ گفتم توش موندم گيسو .كاش نمي گفتم
هميشه كه نميشه صادقانه رفت جلو
خداحافظ
بسلامت
با لبخند از منزل خارج شدم .بسم اللهي گفتم و راهي شدم .بمنزل متين كع رسيدم، تو پله ها مهندس را ديدم كه پايين مي آمد ، كت وشلوار كرم ، پيراهن قهوه اي وكراوات شيري قهوه اي، كيفش را به آن دستش داد
سلام مهندس صبح بخير
سلام خانم رادمنش ، صبح شما هم بخير
و تغيير مسير داد و با من بالا آمد
مادرم صبحونه خوردن ولي داروهاشون رو شما بدين
حالا شدين فرزند صالح .البته اگه ايشون رو بوسيده باشين كه ديگه جاتون تو بهشته.
سري تكان داد ولبخند زد وگفت: پس حتما جام طبقه اول بهشته ، چون ايشون رو بوسيدم ، هم با هم صبحونه خورديم
خيلي عاليه خوشحالم كردين .ديشب خوش گذشت؟
جدا جاتون خالي بود .اونجا يادتون بودم
نگاهي با خجالت به او انداختم و تشكر كردم .در زذيم ووارد اتاق مادر شديم
سلام مادر جون .صبحتون بخير
با لبخند و نگاه عميقي از من پذيرايي كرد .جلو رفتم او را بوسيدم .او هم مرا بوسيد
اين يكي دو روز اينجا بوسه بارون شده
با خنده گفتم : مگه بده مهندس؟
نه خانم كاش همه بارونها ، بارون بوسه باشه ، نه بدبختي . با من كاري ندارين؟
نه بفرمايين
خداحافظ
خدانگهدار
مادر لبخند زد.
خب مادرجون حالتون چطوره؟ اجازه بدين كمي پنجره رو باز كنم كه هواي خوب بيرون رو تنفس كنين
داروهاي مادر را دادم، پنجره را بستم و بعد خواندن كتاب را از سر گرفتيم صفورا آمد ملحفه ها را عوض كرد و رفت
يكساعت بعد به مادر گفتم : مادرجون ؟ نگاهم كرد
شما رنگ مو تو منزل دارين؟
مادر بلند شد بطرف كشو ميز توالتش رفت و با دو سه تا جعبه رنگ مو برگشت
چه عالي!قهوه ايه. اين رنگها رو خيلي وقته دارين؟
دو انگشتش را به من نشان داد
دو ساله؟ شايد فاسد شده باشن. ولي فكر نمي كنم .حالا امتحان مي كنيم اگه رنگ نگرفت مي ريم مي خريم .
مادر هنوز نمي دانست من رنگ مو را براي كي ميخواهم
گفتم: ميخوام موهاي شما رو رنگ كنم
مثل اينكه بدش نيامد. اجازه مي دين؟
لبخند رضايت بر لبانش نشست .پس من برم از ثريا خانم پلاستيك بگيرم و بيام .
پايين كه رفتم ديدم دو نفر براي رنگ كردن در و پنجره ها آمده اند و ميخواهند كار را شروع كنند .با خودم گفتم امروز همه رنگ كاري دارند .وقتي برگشتم مادر يك كيسه روي ميز گذاشته بود. آنرا باز كردم .لوازم كامل رنگ مو در آن بود، كلاه، فرچه، اكسيدان وشانه هاي مختلف
خلاصه موهاي مادر را رنگ كردم .صفورا و محبوبه و ثريا هم آمده بودند تماشا ميكردند .انگار آرايشگاه باز كرده بودم .گفتم: اگه خواستين من حاضرم موهاي شما رو هم رنگ كنم ، بي تعارف مي گم
تشكر كردند
مادر سرش را شست وخشك كرد .موهايش را سشوار كشيدم رنگ قشنگي از آب در آمده بود. قهوه اي طلايي متوسط.خودش خيلي خوشش آمده بود ومرتب به موهايش دست مي كشيد و در آينه خودش را تماشا ميكرد .معلوم بود در اين زمينه حرفه اي است. لباسش را هم عوض كرد.كمي رژ و ريمل براي مادر زدم و حسابي ترگل ورگل شد ثريا آمد وگفت: به به،ماشاءا....! خانم شد مثل همون موقع ها .دستتون درد نكنه گيتي خانم
خواهش ميكنم من كاري نكردم .مادرجون خودش زيباست
ناهار رو بياريم؟
نه ثريا خانم.صبر مي كنيم آقاي مهندس هم تشريف بيارن.
به اتاقم رفتم ، كمي وضعم را مرتب كردم و تا صداي بوق ماشين مهندس را شنيدم به اتاق خانم متين رفتم تا با هم برويم پايين .دلم ميخواست ببينم عكس العمل مهندس نسبت به مادرش چيست .از پله ها پايين رفتيم و در سالن نشيمن روي مبل نشستيم .مادر پشتش به در ورودي سالن بود مهندس وارد سالن شد .
جلو رفتم و سلام كردم :سلام مهندس خسته نباشين
سلام خانم ممنونم بعد وقتي خانمي را ديد كه موهاي قهوه اس طلايي بلند و سشوار كشيده اي داشت ، آهسته پرسيد: مهمون داريم؟
مهمون كه نيستن ، صاحبخونه اند
به مادر سپرده بودم كه برنگردد و نگاه نكند تا كمي سربه سر پسرش بگذاريم . مهندس با تعجب جلو رفت .
كنار خانم متين كه رسيد گفت : سلام خانم .
مادرجون برگشت و به مهندس نگاه كرد و لبخند زد و سرش را براي جواب تكان داد. قيافه متين ديدني بود . من و ثريا از خنده غش كرده بوديم .كم كم قيافه بهت زده اش خندان شد و گفت : ماشاءا....!مامان شمايين؟ من فكر كردم مهمون داريم ، خيلي قشنگ شدين، چقدر فرق كردين . شماها هم كه به ريش من ساده مي خندين .خانم رادمنش، جدا خيلي شيطونيد .
با لبخند بطرف آنها آمدم و روي مبل نشستم .مهندس هم روي مبل نشست وگفت: درست مثل اون موقع ها شدين مامان .حتما اين هنر خانم رادمنشه

sorna
11-23-2011, 11:39 PM
اختيار داريت
خيلي ممنون ، آرايشگر ماهري هستين
مادرجون خودشون زيبا هستن
نه، مثل اينكه واقعا مي خواين ما رو به اصلمون برگردونين
انشاءا....
من برم دست و صورتم رو بشورم .لباسهام رو عوض كنم ، بيام ناهار بخورم كه خيلي گرسنه هستم
بله، عجله كنين، چون ما هم خيلي گرسنه ايم مهندس
شما هم غذا نخوردين؟
نخير، منتظر شما بوديم
ممنونم الان ميام
مشغول صرف غذا بوديم كه به من گفت: رنگ پليورتون خيلي قشنگه ، خانم رادمنش.
چشماتون قشنگ مي بينه
به درد اتاق من ميخوره
زديم زير خنده پرسيد: خودتون موهاتون رو بافتين؟
گاهي اوقات آرايشگرها هم نياز به آرايشگر دارن، مهندس
آرايشگر شما كي بوده كه انقدر ماهر بوده؟
هم سلوليم ، گيسو
بهتون مياد، بزنم به تخته كه چشم نخورين
ممنونم
حالا تا چند روزي بوي رنگ مياد .وامصيبتا!
عوضش قشنگ و تميز ميشه .درو پنجره هاي سفيد اين خونه رو دلبازتر مي كنه.
بله همينطوره
غذا را صرف كرديم و كمي در سالن نشستيم و بعد براي استراحت به اتقهايمان رفتيم . عصر كه مهندس بيرون رفت ، كاست شادي را داخل ضبط صوت گذاشتم .خودم كه رقصم گرفته بود ، خانم متين را نمي دانم . ولي افسوس كه خجالت مي كشيدم بلند شوم برقصم .ثريا خانم وارد سالن شد تا بساط پذيرايي را جمع كند كه گفت: آخيش خانم، خدا خيرتون بده ! دلشادمون كردين مدتهاست تو اين خونه از اين آهنگها نشنيديم
بهتر ديدم يقه ثريا خانم را بگيرم ، گفتم: پس خواهش ميكنم كمي برامون برقصين
اوا، خدامرگم بده ! من با اين سن وسال برقصم
مگه چه عيبي داره؟
شما خودتون بلند شين برقصين ، ما فيض ببريم
با اينكه خيلي دلم مي خواست گفتم: اول شما، حق تقدم با بزرگترهاست
رقص ما جوونهاست، گيتي خانم بلند شين
صداي شاد موسيقي محبوبه خانم را هم به سالن كشيد
محبوبه خانم افتخار بدين
من؟اوا! خاك عالم! و با دست تو صورتش زد
بيايين وسط، آهنگ تموم شد
من بلد نيستم
مگه مي شه كسي رقص بلد نباشه
آخه جلو خانم خوب نيست
ايشون ناراحت نمي شن. مگه نه مادرجون؟
مادر با لبخند سر تكان داد و با دست به محبوبه تعارف كرد كه وسط بيايد .بالاخره محبوبه خانم وسط آمد. حالا بايد يكي را پيدا ميكرديم كه خانم را بنشاند .ثريا وصفورا را هم رقصيدند .كم كم خودم هم بلند شدم و رقصيدم و مادر را هم بلند كردم .آرام و زيبا مي رقصيد .خلاصه ساعت شادي را ترتيب داديم و روحيه ما عوض شد كه ناگهان مهندس وارد شد و با تعجب به ما چشم دوخت .از خجالت مرديم و زنده شديم .آنقدر صداي ضبط صوت را بلند كرده بوديم كه صداي ماشينش را نشنيديم . اصلا فكر نميكردم به اين زودي برگردد.مهندس با لبخند به يك يك ما نگاه ميكرد كه حالا هركدام گوشه اي ايستاده بوديم .نمي دانم از شدت فعاليت بود يا خجالت كه آنقدر سرخ شده بودند وعرق كرده بودند .خيلي خودم را كنترل كردم كه نخندم ، ولي نتوانستم .مادرجون آرام وخونسرد رفت روي صندلي نشست .من هم خواستم بروم بالا كه گفت: ادامه بدين چرا متوقف كردين؟ به او قشنگي داشتين مي رقصيدين ، خانم رادمنش!
يه ساعتي بود مي رقصيديم .ديگه كافيه مهندس .ببخشيد با اجازه و با لبخند بالا رفتم تا چند پله با نگاهش مرا بدرقه كرد شنيدم به مادر مي گفت: كاش قايم مي شدم .برم به آقا نبي بگم كلاهش رو بذاره بالاتر . و زد زير خنده
يك ساعت بعد شام را صرف كرديم و آخرشب هم دوباره با مرتضي بمنزل برگشتم

sorna
11-23-2011, 11:39 PM
شش روز است كه در منزل متين استخدام شده ام.از كارم راضي ام.احساس مي كنم مادر روحيه بهتري دارد .خودش جلو آينه مي رود و به سر وصورتش مي رسد پزشكش كه به ديدنش آمد گفت همينطور پيش بره به زودي داروهاي مادر را كم مي كند .البته اگر همينطور پيش برود .امروز ميخواهم با مهندس راجع به خواسته دومم صحبت كنم .
بعد از ناهر وقتي مادر به اتاقش رفت ، پيش مهندس رفتم وگفتم: آقاي مهندس وقت دارين؟
بله بفرمايين
ممنونم
ميخوام درخواست دومم رو بگم
امر بفرمايين. ما شش روزه منتظريم
ميخوام محبت كنين رنگ پرده و مبلمان وموكت اتاق مادر رو عوض كنين
مثل ترقه پريد وگفت: بله خانم؟
ببخشيد، مثل اينكه شوك شديدي بود
آخه انتظار هرچيزي رو داشتم جز اين. حالا ميتونم بپرسم براي چي؟
رنگ قرمز براي اعصاب خوب نيست .روز اول متوجه شدم مادر رنگ سبز دوست دارن .اينه كه ميخوام تنوعي ايجاد كنم
ولي مادر خودش اون رنگ رو انتخاب كرده .
اون رنگ مربوط به دوسال پيشه كه مادر بقول شما شاد وسرزنده بودن نه حالا كه نياز به آرامش دارن
حرف شما درست ولي اگه اينكار رو كرديم و تاثيري در روحيه مادر نكرد چي؟
مطمئنم موثره
ببينيد خانم رادمنش ، بنظر من مادر رو بايد بحال خودش رها كنين و بيشتر از اين با اعصابش بازي نكنين
منظورتون اينه كه تا حالا هرچه كردم به ضرر مادرتون بوده؟
نخير روحيه مادر بهتره .اما خودتون رو زياد اذيت نكنين . فقط كارهاي عادي روزمره اش رو براش انجام بدين .اينكار هاي شما بي فايده‌س. بهترين پزشكهاي متخصص مادر رو تحت نظر داشتن ، نتونستن كاري بكنن .اونوقت شما با چهارسال تحصيل در رشته روانشناسي مي خواين مادر رو مداوا كنين؟
اگه براي هزينه‌شه، از حقوق من كم كنين
نگاه گله مندي به من كرد . سيگاري روشن كرد و گفت: فكر كردين هزينه مبلمان و موكت و پرده براي من رقمي‌يه؟ اون مبلغ، پول توجيبي منه
اگه ميخواين منم بمونم بايد كارهايي رو كه مي گم انجام بدين. اگر هم نمي خواين كه من از فردا صبح نميام .
خودتون مي دونين ، من كه دوست دارم شما به كارتون ادامه بدين
پس تو ذوقم نزنين ومخالفت نكنين. اگه من مسئوليت مادر شما رو بر عهده دارم بايد به هدفم برسم. اگر هم براتون زحمته ، شما فقط به من اجازه بدين بقيه‌ش با خودم.
شما ملحفه ها رو تغيير دادين چه تاثيري داشت؟ گلدون روي ميز رو پر از گل كردين چه تاثيري داشت؟ موهاي مادر رو رنگ كردين، زدين ، رقصيدين چه فايده اي داشت ؟
موثر بوده
من كه احساس نمي كنم
واقعا تغييرات رو حس نمي كنين؟
اگه مادرم با من حرف زد مي فهمم موثر بوده. مادر فقط از تنهايي در اومده وخوشحاله
پس كاري رو كه خواستم انجام نمي دين؟
دستي با كلافگي به موهايش كشيد وگفت: باشه ترتيبش رو مي دم، خانم
ممنونم يه خواهش ديگه!
فقط نگاهم كرد.
نه بگذريم
حرفتون رو بزنين
والـله از نگاهتون ترسيدم اين بار حتما سرم رو مي برين
يزيد كه نيستم خانم
ميخوام خواهش كنم اجازه بدين عصر خودم برم رنگ پرده رو انتخاب كنم .شما متناسب با اون موكت ومبلمان رو تهيه كنين
نيازي نيست شما به زحمت بيفتين .بگيد چه رنگي مي خواين من ترتيبش رو مي دم
گفتم ميخوام خودم برم
دو دستش را به علامت اصلا به من چه بالا آورد وگفت: خودتون بريد.
و ميخواهم مادرجون رو هم ببرم . و زير چشمي نگاهش كردم
پاهايش را با كلافگي كنار هم جفت كرد وگفت: چكار مي كنيد؟
ميخوام مادر رو ببرم. هم حال و هواشون عوض شه و هم خودشون انتخاب كنن
خانم تو رو خدا ول كنين. شما دارين زيادي احساسات بخرج مي دين، انقدر شلوغش نكنين
خب چرا اين همه هزينه كنبم اونوقت باب ميل مادر نباشه؟
مي گم كاتالوگ بيارن اينجا خوبه؟
نه
خانم عزيز، مادر من دوساله پاشو از خونه بيرون نذاشته .متوجه هستين يا نه؟
خب حالا مي ذاره .اينكه مسئله اي نيست روحيه‌ش هم عوض ميشه
روحيه،روحيه ديگه حالم داره به هم ميخوره
شما هيچ متوجه شدين روحيه خودتون هم بهتر شده اين رو من نمي گم اهل خونه مي گن.
حتما منظورتون اينه كه از بركت وجود شماست
نخير، منظورم اينه كه در اثر برقراري ارتباط با مادرتون روحيه تون بهتر شده منظورم چيزي كه شما گفتين نبود .
سكوت كرد .سيگارش را خاموش كرد .بطرف پنجره رفت، دستي داخل موهايش كشيد بعد دو دستش را داخل جيبش كرد
از رفتار وگفتارش ناراحت شدم. طوري برخورد ميكرد كه انگار براي خودم اين چيزها را ميخواهم .آرام بدون اينكه متوجه بشود بسمت پله ها رفتم .آنقدر در فكر بود كه اصلا متوجه من نشد .
با اتاقم رفتم وعصبي روي مبل نشستم .شيطان مي گفت جل وپلاسم را جمع كنم و بروم .بخودم لعنت فرستادم كه چرا اين تقاضاها را از او كرده ام كه چند ضربه به در خورد
بفرمايين در بازه .
تا ديدمش از جا پريدم. با جذبه آمد داخل وگفت: ببينيد خانم رادمنش، ميتونين با مادر برين ولي اگه اتفاقي براي مادر بيفته از چشم شما مي بينم . در ضمن اگه تجويزهاي شما تا سرماه جواب نده اينجا رو ترك مي كنين، چون نه هر روز حوصله بحث كردن دارم ، نه حوصله ناز كشيدن و انجام فرمايشات شما رو . خودم هزارتا گرفتاري دارم خانم. و عصباني در را بست و رفت .
چه بد اخلاق! ترسيدم بابا! ولي معلومه كه طاقت قهر ونازم رو نداري! خوش بحال كسي كه زن تو بشه .جگر طلا ! چرا مي گي بدبخت ميشه ، بنظر من كه خيلي هم خوشبخت ميشه!
كمي استراحت كردم ، كمي مطالعه كردم ، كمي فكرهاي جورواجور كردم و ساعت يك ربع به پنج به اتاق مادر رفتم بيدار بود .
سلام مادرجون امروز يه خبر خوب براتون دارم .البته اميدوارم خودتون مخالفت نكنين .از آقاي مهندس با بدبختي اجازه گرفتم كه من و شما با هم بريم رنگ ومدل پرده رو انتخاب كنيم .نظرتون چيه؟ دستم را فشرد

sorna
11-23-2011, 11:39 PM
پس بلند شين تا پشيمون نشدن .آقاي مهندس خيلي شما رو دوست دارن ها.برام خط ونشون كشيدن اگه بلايي سر شما بياد بيچاره‌م مي كنن .تاز گفتن اگه تا سرماه صحبت نكنين عذرم رو ميخوان .من شما رو دوست دارم مادرجون دلم نميخواد از پيشتون برم، حداقل تا وقتيكه ببينم كاملا خوب شدين
نگاهي پر از مهر و سپاس به من كرد . لبخند زد. او را بوسيدم .از داخل كمد باراني شيكي برايش آوردم تا بپوشد .پايين آمديم مهندس مشغول نوشيدن چاي بود. به احترام نيم خيز شد.
عصرتون بخير!
عصر شما هم بخير خانم.مامان! فكر نميكردم قبول كنين كه بيرون برين
مادر رو حرف من حرف نمي زنن
ما هم كه همين كار رو كرديم خانم
از شما هم سپاسگزارم.ولي اي كاش اونطوري برام خط ونشون نمي كشيدين
گاهي اوقات لازمه
به نازكشي بعدش مي ارزه؟
گاهي اوقات بله .عصبانيت دست خود آدم نيست
قبول ندارم
خب كجا مي رين و كي بر مي گردين؟
كجاش رو نمي دونم ولي تا ساعت هشت ونيم برميگرديم
كمي دير نيست؟
فرصت انتخاب كه به ما مي دين؟
من هم باهاتون ميام
لازم نيست مهندس، شما به كارتون برسين
پس نمي خواين من بيام؟
نخير با عرض معذرت.ميخوام مادر كمي احساس استقلال كنه
ثريا؟!
بله آقا. وبا سيني چاي وارد شد
به مرتضي بگو مادرو خانم رادمنش ميخوان برن بيرون خريد. اونها رو برسونه
چشم آقا. وبا تعجب به ما چشم دوخت
ثريا خانم، شما چيزي نياز ندازين؟
نه، ممنون گيتي خانم.
واگه مهندس اجازه بدن ما مزاحم آقا مرتضي نمي شيم خودمون مي ريم
خانم عزيز، ماشين و راننده جلو خونه‌س اونوقت ميخواين با تاكسي برين؟
نخير با ماشين شما مي ريم
شما كه گفتين نمي خواين همراهتون بيام
منظورم اينه كه خودم مادر رو ميبرم
مگه رانندگي بلدين؟
با اجازه شما!
سر بيني اش را خاراند.جا خورده بود ولي به رو نياورد .گفت: چه تضميني مي دين؟
من كه دزد نيستم آقاي محترم
سوء تفاهم نشه ، منظورم اينه كه چه تضميني مي دين كه گواهينامه دارين؟
من حرفم تضمينه
ولي مرتضي باشه خيالم راحت تره
باشه ، اگه اطمينان ندارين اصرار نمي كنم .عقده رانندگي كه ندارم
بلند شدم.باراني وشالم را پوشيدم .مادر هم بلند شد و بطرف در آمد . مهندس آمد و گفت: اين كارت پرده فروشي آشناييه كه ما هميشه كارهامون رو بهش سفارش مي ديم. اگه دوست دارين برين اينجا .من بعد باهاشون حساب مي كنم .اگر هم ميخواين جاي ديگه برين.صبر كنين براتون پول بيارم
گمان نمي كنم اطمينان كنين .مي ريم همون پرده فروشي خوتون. و كارت را از او گرفتم .
نگاه گله مندي به من كرد وگفت: چند لحظه صبر كنين الان برميگردم . و از پله ها بالا رفت و با دو دسته اسكناس برگشت . اين پول پيشتون باشه. شايد از پرده فروشي مورد نظر چيزي باب ميلتون نبود وخواستين جاي ديگه خريد كنين.
پول را گرفتم و در كيفم گذاشتم .آقا مرتضي ماشين سفيد را آماده كرده بود ومنتظر ما بود
خدانگهدار مهندس
بسلامت .مواظب باشين . بعد لبخند ظريفي تحويلم داد وگفت: آقا مرتضي سوييچ رو بدين خانم.خودشون رانندگي مي كنن
مرتضي سوييچ را به من داد .تشكر كردم .وقتي سوار شديم گفتم: از اينكه بهم اطمينان كردين ممنونم . وبراي اينكه كاملا مطمئن بشيد ، بفرمايين اين گواهينامه منه .چهار سال پيش گرفتم و دو سال هم پشت ماشين پدرم نشستم .خيالتون راحت باشه
لبخند زد وگفت: بريد گيتي خانم، ديرتون نشه.من هشت ونيم منتظرتونم .
از اينكه براي اولين بار اسم كوچكم را صدا كرد تعجب كردم وتا آمدم دنده را جابه‌جا كنم پرسيد: ماشين پدرتون چي بود؟
بي ام و.
بله ديگه. عتيقه فروشي و بي ام و سواري
اي بابا مهندس، خدا عاقبت آدم رو به خير كنه
انشاءا.... كنه .براي اين پرسيدم كه اگه به دنده اتوماتيك عادت دارين قرمزه رو سوار شين
نه ممنون، با همين راحتترم .رنگ سفيد نشانه صلح و دوستيه . رنگ قرمز هم آدم رو آتشي ميكنه و هم رنگ عاشقاست
مگه شما عاشق نيستين؟
وقتش رو ندارم.خدانگهدار.
بسلامت خانم روانشناس .مادر مواظب خودتون باشين ، از گيتي خانم جدا نشين
دنده عقب گرفتم و از آقا نبي كه در را باز ميكرد خداحافظي كردم و راه افتاديم
مادر جون تند كه نمي رم؟ سر تكان داد. محو خيابانها شده بود. چطور پسري هستي كه مادرت رو دو ساله بيرون نبردي؟ باريكلا به غيرتت!
به كارت پرده فروشي نظري انداختم و گفتم: مادر خودمونيم من خيابونها رو بلد نيستم . ولي دل و جراتم زياده و پرسون پرسون مي ريم . و جالب اينجا بود كه مادر با اشاره دست مرا راهنمايي ميكرد . به مغازه رسيديم . صاحب مغازه خانم متين را شناخت و چاق سلامتي جانانه اي كرد و گفت: خب امرتون
پرده سبز رنگ مي خوايم كه مناسب اتاق خواب ايشون باشه
كاتالوگ پرده را روي ميز گذاشت و گفت: انتخاب بفرمايين . ببخشيد شما عروس خانم متين هستين ؟
نخير ، خيلي بهشون علاقه مندم .
مادر لبخند زد .
مثل اينكه الحمدالـله حالتون بهتر شده خانم متين ، مهندس چطورن؟
گفتم : الحمدالـله خوبن ، سلام رسوندن
مادر كاتالوگ را بطرف من چرخاند تا من انتخاب كنم . من هم دوباره آن را بطرف خودش چرخاندم و گفتم: اتاق شماست . خودتون هم بايد انتخاب كنين . اگر هم رنگ ديگه اي دوست دارين ، رنگ ديگه اي انتخاب كنين
مادر يكي از نمونه را نشان داد.
خيلي قشنگه اتفاقا نظر منم همين بود. خب، حالا مدل رو هم انتخاب كنين .
صاحب مغازه كاتالوگ مدلها را جلوي ما گذاشت و بالاخره يك مدل را انتخاب كرديم . اندازه در و پنجره ها را دادم و قرار شد تا آخر هفته براي نصب پرده بيايند . از صاحب مغازه خداحافظي كرديم و چون يكساعت وقت داشتيم به مادر پيشنهاد كردم به پارك نياوران برويم و كمي قدم بزنيم . آب ميوه اي گرفتم و روي نيمكت نشستيم

sorna
11-23-2011, 11:39 PM
مي دونين مادر، وقتي سيزده چهارده ساله بودم تا حوصله ام سر مي رفت ، با مامانم و گيسو پارك مي رفتيم . مدام در حال گردش بوديم . جمعه ها هم گاهي بند و بساطمون رو جمع مي كرديم و مي رفتيم پيك نيك . يادش بخير ! چه روزهايي بود ! هنوز باورم نميشه كه به اين زودي خونواده ام رو از دست دادم . تو اين دنياي به اين بزرگي يه خواهر برام مونده و يه دل پر از ياد و خاطره ، يه دل پر از غصه . ولي روحيه ام رو شاد نگه مي دارم . دنيا همينه ديگه ، ارزش غصه خوردن نداره . بعد دستش را گرفتم و ادامه دادم : من مي دونم شما خوب مي شين ولي دلم ميخواد اگه من از پيشتون رفتم با ديگران حرف بزنين ، باهاشون ارتباط برقرار كنين . اونها نتونستن با شما ارتباط برقرار كنن . نه اينكه نخواستن ، فكر مي كنن شما اينطوري راحت ترين. شما بايد بهشون بفهمونين كه ارتباط رو دوست دارين . شما هنوز سني ندارين ، پنجاه وپنج يا شش درسته ؟ سرش را بعلامت مثبت تكان داد .
ماشاءا.... هنوز زيباييد، خوش انداميد ، كمي به خودتون برسين معركه مي شين مادرجون . فقط بايد بخواين و اين سكوت رو بشكنين . اگر هم فعلا دوست ندارين با كسي حرف بزنين ، پنهاني با من حرف بزنين ، من به كسي نمي گم . ولي شما حرفهاي دلتون رو بيرون بريزين تا سبك شين
نگاهي پر از رضايت به من كرد و چشمهايش پر از اشك شد . چند روز پيش داخل كاستها به كاستي برخوردم كه روش نوشته شده بود صداي همسر عزيزم مرجان . مرجان شما هستين؟
چشمانش را بست ، در حاليكه قطرات اشك روي صورتش مي غلطيدند .
چه اسم قشنگي دارين مادر و چه صداي قشنگي . با ويولن مي خوندين . من به اون نوار گوش كردم . محشر بود . شما يه هنرمندين . معلومه همسرتون خيلي به شما علاقه داشتن و عاشق صداتون بودن . دلم ميخواد ببينم كه شما باز هم مي خونين . شوهرتون مي نواختند؟
سرش را بعلامت منفي تكان داد . بغضش شكست . دستش را روي چشمانش گذاشت و گريست . دستمالي از كيفم بيرون آوردم و به او دادم كه اشكهايش را پاك كند . او را بوسيدم و گفتم: گريه نكنيد مادر، ساعت هشت و ده دقيقه‌س. بريم كه مهندس دفعه ديگه هم به ما اجازه بيرون اومدن بده
بخانه برگشتيم . فكر ميكنم مهندس بدجوري انتظار مي كشيد كه تا صداي تك گاز ما را شنيد از ساختمان بيرون آمد . پيراهن ليمويي،ژاكت مشكي اسپرت و شلوار سفيدش را قلبم لرزاند . چقدر خوشگل شده بود. سيگارش را در باغچه انداخت .
سلام مهندس، سر وقت رسيديم؟
سلام ، خوش گذشت؟
جاي شما خالي.
مارو كه نبردين ! هرچي التماس كرديم، دلتون نسوخت . و بطرف مادرش رفت تا كمكش كند .
مادر وماشين سالم تحويل شما
ما نگران شما هم بوديم
شما لطف دارين
مادر خودش بطرف ساختمان رفت . متين ايستاد تا پياده شوم . شيشه ها را بالا كشيدم و پياده شدم . در را قفل كردم .سوييچ را بطرف مهندس گرفتم وگفتم: بفرمايين از لطفتون ممنون . ببخشيد جسارت كردم
افتخاري بود كه نصيب ماشين ما شد
خواهش ميكنم
ببخشيد بعد از ظهر عصباني شدم
مهم نيست ، مهندس . من براي سلامتي مادر همه چيز تحمل ميكنم، براي بدست آوردن هر چيز بايد بهايي پرداخت
وارد ساختمان شديم
پرده خريدين؟
بله سفارش داديم. تا آخر هفته حاضره
مبارك باشه .مبلمان وموكت رو هم لازمه مادر انتخاب كنه؟
لازم هست ولي كافي نيست . شما هم بايد برين
زديم زير خنده و روي مبل نشستيم
شما رو كه داريم غم نداريم گيتي خانم
لطف دارين ولي جدا اينبار بايد خودتون برين
سه نفري مي ريم اينطوري بهتره
لبخند زدم و پول را از كيفم در آوردم و مقابلش گذاشتم
ناقابله
اختيار دارين.
بعد از مدتها اولين بار بود كه احساس كردم خونه خيلي سوت و كوره . احساس تنهايي ميكردم همين كه مادر تو اتاقش هم باشه من راضي ام وجودش برام دلگرميه . به شما هم عادت كرديم
ممنونم
دوست داشتم فقط نگاهش كنم .خدا چرا يكباره مهر اين مرد به دلم نشسته؟ من چه ام شده؟
ثريا آمد و گفت: سلام گيتي خانم خسته نباشين . خوش گذشت ؟
سلام ، جاتون خالي بود
ممنون، شام حاضره
بله الان مياييم ثريا .خانم بفرمايين باروني تون رو در بيارين. من مي رم مادر رو ميارم
ممنونم
در حين صرف شام مهندس گفت:خانم تصميم ندارين كارتون رو شبانه روزي كنين؟
شما كه بعدازظهر تهديدم كردين
خب هنوز سرحرفم هستم .براي تستهاي روانشناسي شما يكماه فرصت خوبيه كه فقط سه هفته باقي مونده .اما ميخواستم به اين وسيله وقت بيشتري بهتون بدم . اينطور شبها هم وقت دارين .
تو خواب چكاري از دست من برمياد مهندس متين؟
ماشاءا..... استادين. فكر ميكنم توخواب هم كارهايي ازتون بربياد
مسخره مي كنين ؟
بنظر شما داشتن تحصيلات و فن سخنوري وشيرين زبوني ورانندگي ومحبت چيز مسخره ايه؟
شما لطف دارين ، ولي من خوابم سنگينه
من فكر كردم الان قهر مي كنين، ترسيدم
خب بهتره قبل از اينكه صحبت كنين كمي به عاقبتش فكر كنين، مهندس
از اون روزي كه شما اومدين سعي كردم اينطور باشم
اين هم از خوش شانسي منه
شايد بخاطر نيت پاك و دل مهربونتونه
من فقط وظيفه ام رو انجام مي دم
چيزي فراتر از وظيفه .ازتون ممنونيم
بمادر نگاه كردم وگفتم: من مادر رو دوست دارم و هر كاري ميكنم بخاطر دل خودمه
خوش بحال مادر. ونگاهي عجيب به من كرد .كمي قاشق را جلوي دهانم گرفتم .يعني دلش ميخواست او را هم دوست داشته باشم؟ خودش هم نمي دانست چه آتشي به قلبم زده ، گل پسر ، ولي حيف كه راهمان از هم جداست
با دستمال دور لبش را پاك كرد و بلند شد .با اجازه اي گفت و رفت . در دلم گفتم اگه منو دوشت داشت بيشتر مي نشست .مثل من كه دوست ندارم لحظه اي از اون دور باشم .ما هم بلند شديم .مادرجون خسته بود و ميخواست استراحت كند .لباس خوابش را پوشيد و داروهايش را خورد و براي خواب آماده شد . از او خداحافظي كردم و پايين آمدم .مهندس مشغول تماشاي تلويزيون بود. با ديدن من نيم خيز شد و اداي احترام كرد .

sorna
11-23-2011, 11:40 PM
مادر خوابيده؟
بله
بفرمايين بشينين
مزاحم نمي شم
نه خانم بفرمايين
نشستم .
چيزي كم وكسر ندارين؟
نه همه چيز هست ، ممنون
نمي خواين رنگ و وسايل اتاق شما رو هم عوض كنيم ؟ بي تعارف!
نه من حالم خوبه، ممنونم
با لبخند سينه اي صاف كرد وگفت: منظورم اين نبود
مي دونم شوخي كردم
رنگ اتاق من چي؟
عاليه، مثل خودتون
شما كه مي گفتين من بيمارتر از مادرم ؟
اون قضيه مال چند روز يش بود .حالا نظرم عوض شده
نگاه عميقي به من كرد وگفت: چرا؟
خب با محبت شدين، به مادرتون مي رسين ، توجه مي كنين
پس فقط پسر خوبي براي مادرم شدم
شما مرد محترم و باشخصيتي هستين .تو اين خونه همه دوستتون دارن
متشكرم روز جمعه مهمون داريم .خواستم خواهش كنم شما هم تشريف داشته باشين
ولي مهندس ، جمعه روزي مرخصي منه .بخدا دلم واسه خواهرم يه ذره شده .شبها كه ميرم انقدر خسته‌م كه خوب نمي بينمش . من هم كارهايي دارم كه بايد انجام بدم
مي دونم، براي همين خواهش كردم .مي تونين خواهرتون رو هم بيارين
نه ممنون.ميتونم بپرسم حضور من چه ضرورتي داره؟
خب شما بايد هواي مادر رو داشته باشين .براي اولين باره كه مادر در جمع حضور پيدا ميكنه و من نگرانم
مادر كاملا حالشون خوبه .همه رفتارهاشون طبيعيه . فقط صحبت نمي كنن . نگراني نداره . بنظر من اين زبون آدمها‌س كه نگران كننده‌س
خنديد وگفت:آدم براي جملات شما پاسخي نداره
خب چون حرف منظقي مي زنم .
بله، منم منظورم همين بود براي همين دوست دارم شما هم باشين
چشم ، امر شما مثل خودتون متين
ممنونم خوشحالم كردين .مهمونها اقوام دور ما هستن كمي باهاشون رودربايستي دارم .بدونين بهتره
من بايد چطور بيام؟
منظورتون چيه؟
چطور لباسي بايد بپوشم؟
شما هميشه شيك و متين لباس مي پوشين .لزومي نمي بينم نظر بدم
ممنون
فكر كردين گفتم باهاشون رودربايستي دارم يعني لباس خوب بپوشين؟
سكوت كردم
شما خيلي حساس و نكته بين هستين و مدام از جملات من يرداشتهاي منفي مي كنين
معذرت ميخوام ، خب اجازه مرخصي مي فرمايين
چشمهاتون خسته‌س ، اينه كه برخلاف خواسته قلبي ام اصرار نميكنم
ممنون .خدانگهدار.
خدانگهدار. وباز با مرتضي بخانه برگشتم
****************************
امشب خواب ازچشمانم فرار كرده، انگار تحولي در درونم بوجود آمده .انگار عاشق شده ام و دوستش دارم .نمي دانم چرا از اعتراف به اين مطلب وحشت دارم .خدايا مهر منصور رو به دلم ننداز. چون مي دونم عاقبت نداره .من تا حالا عاشق نشدم .مي دونم اگه بشم نمي تونم دل بكنم .پس كمكم كن
******************************
روز جمعه يك پيراهن آبي زنگاري وكفش سقيدي پوشيدم ، پيراهني با آستين هاي بلند شمشيري و دامن كلوش .يك كمربند ورني مشكي هم به كمرم بستم .جلوي آينه خودم را برانداز كردم .ايرادي نداشتم كمي عطر زدم، كمي رژ ماليدم ، يك خط كمرنگ آبي هم پشت چشمم كشيدم .الحمدالـله به ريمل هم كه نياز نداشتم مژه هايم بلند و برگشته بودند .موهايم را با سشوار صاف كردم و روي شانه هايم ريختم و بالاخره از جلوي آينه دل كندم و به اتاق مادر رفتم .مادر هم آماده بود. با تحسين لبخندي زد. تا آن موقع ، هميشه بلوز وشلوار تنم بود . ثريا وارد اتاق شد و گفت : آقا گفتن تشريف بيارين . مهمونها اومدن .
از پله ها پايين رفتيم ووارد سالن پذيرايي شديم . با سلام من همه بلند شدند . متين چنان قد وبالاي مرا برانداز ميكرد كه اگر كسي نمي دانست فكر ميكرد تا حالا مرا نديده .رضايت از نگاهش مي باريد . جلو رفتيم و با ميهمانها دست داديم .متين گفت: ايشون خانم گيتي رادمنش يكي از دوستان جديد ما هستن . در رشته روانشناسي تحصيل كردن و به خواهش ما براي همراهي مادر اومدن و ادامه داد: ايشون آقاي مهندس فرزاد هستن . ايشون همسرشون مينا خانم . الناز خانم و الميرا خانم هم دخترشون .
خدايا، پس الناز اين دختر خوشگل است؟ بعد از اينكه معرفي تمام شد، نشستيم .اصلا احساس خوبي نداشتم و شكست را پذيرفته بودم .شايد بخاطر زيبايي فوق العاده الناز بود. الميرا هم دختر قشنگي بود ، ولي الناز چيز ديگري بود .موهاي بلند خرمايي، چشمان خمار ناز، ابروهايي كه بطرف بالا كشيده شده بود و لبان كوچك قلوه اي با بيني كوچك كه حالت عمل شده داشت ولي خدادادي بود.
آقاي فرزاد گفت: خانم متين مدتهاست شما رو نديديم . دلمون تنگ شده بود. مهندس مي گفتن كسالت دارين . انشاءا... كه رفع شده
با سكوت سرش را پايين آورد . از عكس العملش خوشحال شدم .
خانم فرزاد گفت: مرجان خانم باور كنين اين خونه بدون حضور شما سوت وكوره ، چندباري كه اومديم جاتون خالي بود .
متين گفت: گيتي خانم، لطفا نگاه مادر رو معني كنين
ايشون مي گن پس چرا نيومدين بالا حالي ازم بپرسين .من توي اين خونه بودم .جاي دوري نبودم مي تونستين افتخار بدين بيايين اتاقم .خوشحال ميشدم .
نگاه پر از رضايت و تحسين خانم متين و مهندس صحت كلامم را تاييد كرد
حق با شماست خانم متين. كوتاهي از ما بوده . به بزرگي خودتون ببخشين .ولي منصورخان مي گفتن شما به سكوت نياز دارين
خانم مي فرماين توقعي ندارن خانم فرزاد
الميرا گفت: چه جالب پس شما مترجم استخدام كردين مهندس، خيلي هم واردن ماشاءا...
نخير ايشون به افتخار دادن كه مدتي در خدمتشون باشيم . گيتي خانم با احساس لطيفشون نگاههاي مادر رو درك مي كنن و خيلي خوب تونستن با مادر رابطه برقرار كنن .همون كاري كه من نتونستم بكنم
چرا مهندس متين يك كلمه نمي گفت او پرستار است ، استخدامش كرده ايم؟ اين همه احترام براي چه بود؟
اي كاش به من مي گفتين مهندس. حتما يادتون رفته بود كه منم روانشناسي خوندم
حواسم بود، ولي نخواستم گرفتاري تون رو بيشتر كنم
حتما خانم رادمنش مشغله كاريشون كمه و بيكارن
دلم ميخواست بلند شوم و خفه اش كنم .ادامه داد: فارغالتحصيل چه سالي هستيد گيتي خانم؟
سال 53
پس يه سال از من زودتر فارغ التحصيل شدين .كدوم دانشگاه تحصيل كردين؟
شيراز
آه پس تهروني نيستين
لجم گرفت . دختره پر روي بي ترتبيت!
نخير، خوشبختانه
چرا خوشبختانه ؟ همه آرزو دارن تهروني باشن.
دلم ميخواست بگويم تهراني هايي كه به تو رفته باشند به درد سطل آشغال مي خورند ، ولي پاسخ داد: خب شما تهرانيها رو دوست دارين چون تهراني هستين .منم شيرازيها رو دوست دارم چون شيرازي‌ام
الميرا و الناز نگاهي به هم كردند ، يعني كه چه حاضر جواب!
مهندس صحبت را عوض كرد تا مرا از فشار بار سوالات الميرا نجات بدهد و موفق هم شد . هنگام صرف ناهار متين و الناز رو به روي هم نشستند .مشخص بود بود كه الناز خيلي تلاش مي كند توجه او را بخودش جلب كند .اشتهايم كور شده بود. اگر بي ادبي نبود از سر ميز بلند مي شدم .انگار خدا هم برايم خواست كه ثريا آمد وگفت: مي بخشيد گيتي خانم، خواهرتون تماس گرفتن.گويا حالشون خوب نبود .نمي تونستن خوب صحبت كنن .خواستن خودتون رو برسونين منزل
از جا پريدم. نگفت مشكلش چيه؟
نخير
مهندس گفت: نگران نباشين ، فقط سريعتر برين ببينين چه خبره.كمكمي از دست من برمياد بگين
ممنون، ببخشيد از همگي معذرت ميخوام. با اجازه
سريع به اتاقم رفتم .كيفم را برداشتم و از پله ها پايين آمدم و خداحافظي كردم.مهندس بلند شد و سوييچ را از داخل جيبش در آورد وگفت: بفرماييد گيتي خانم با ماشين برين. سوييچ بنز سفيده. ما رو بي خبر نذارين
خيلي ممنون .خودم مي رم
اين چه فرمايشيه؟ متعلق به خودتونه
متشكرم مهندس.خدانگهدار
مهندس تا كنار ماشين مرا همراهي كرد وگفت: من مواظب مادر هستم .خيالتون راحت
ممنون
احتياط كنين و ما رو بي خبر نذارين
بله چشم. خداحافظ . باز هم معذرت ميخوام

sorna
11-23-2011, 11:40 PM
چي شده گيسو؟ اين چه رنگ و روييه؟ · دارم مي ميرم. و بطرف دستشويي دويد و بالا آورد
· بلند شو بريم بيمارستان .حتما مسموم شدي. چي خوردي؟
· رفتم بيرون خريد .يه ساندويج خوردم .همين .واي دلم چقدر درد ميكنه!
به نزديكترين مركز درماني رفتيم. به گيسو سرم تزريق كردند، كمي بهتر شد .حالش كه خوب شد پرسيد: يك هفته اي ماشين خريدي يا آقاي عمارت به نامت كرده؟
باز حالت خوب شد؟ يه ساندويچ ديگه بهت مي خورونم ها
نه جان من، آخه اين بنز كوپه به كجاي من و تو مياد؟
مهندس داد كه سريعتر برسم .نگران تو بود
نگران من؟
آره
مثل اينكه خوشبختي دوباره داره مياد سراغمون ، ولي اون كه هنوز منو نديده
خب منو كه ديده . بهش گفتم گيسو مثل منه .اما خالدارش
انگار او را آتش زده باشند ، گفت: تو غلط كردي، تو بيجا كردي،گيتي!خالدار خودتي! ببين چه آبرو و حيثيت ما رو برده .الان فكر ميكنه پر خالم
نه بابا، گفتم يه خال روي بازوت داري .گفت جاش خوب نيست
او هم مثل تو غلط كرد .بخند،بخند كه يه روزم من بتو مي خندم .حالا ببينم . خيلي دوستت داره؟
نه بابا ديروز خودم به اصرار ماشين رو ازش گرفتم تا مادرو بيرن ببرم
چقدر وقيح!خجالت نكشيدي؟
من براي سلامتي خانم متين هركاري ميكنم. دلم ميخواد به اجتماع برگرده.احساس استقلال كنه .كم كم كاري ميكنم كه خودش بشينه پشت فرمون.خيلي حالش بهتره
توروخدا زودتر كه ماهم بريم سركار،گيتي
بمنزل رسيديم .
مهندس گفته اگه تا سرماه مادرش حرف نزنه اخراجم ميكنه
چه توقعاتي!بگو مگه من متخصص گفتاردرماني ام .حالا بايد برگردي؟
آره .بايد ماشينش رو ببرم
پس ديگه شب نيا.نمي ترسم
با اين حال و روزت تنهات بذارم؟
من ديگه حالم خوبه .خيالت راحت باشه .اصلا يه شب بمون ببين اونجا چه خبره ،مطمئنه يا نه
آره گيسو.بي بخار بي بخاره، به فريزر گفته زكي
از آن بترس كه سر به تو دارد گيتي خانم ، به كي تلفن مي زني؟
همون كه سر به تو دارد گيسو خانم، كه الهي قربون او سرش برم
واي ،دوباره يكي از افراد خونواده ما عاشق شد !خدا به دادمون برسه!الحمدالـله اينجا از بارفيكس خبري نيست
حرف مفت نزن...........الو، سلام ثريا خانم.
سلام گيتي خانم.گيسو خانم چطوره؟
الحمدالـله بهتره. مسموم شده بود. بردمش درمانگاه حالا خوبه
خب الهي شكر.آقا مرتب مي گفتن چرا تماس نگرفتين. نگران بودن
گرفتار بودم ببخشيد .بگيد تا يه ساعت ديگه ماشين رو ميارم
فكر كردين نگران ماشينم خانم؟
سلام آقاي مهندس
سلام، حالتون چطوره؟
ممنونم
چه مشكلي براي گيسو خانم پيش اومده بود؟
مسموم شده بود. بردمش بيمارستان بهتر شد .تشكر مي كنن
سلام برسونين ، من كه كاري نكردم
اختيار دارين .ببخشيد امروز نتونستم وظيفه‌مو انجام بدم
خواهش ميكنم، جاتون خاليه
آه ، پس هنوز اين الناز و الميرا اونجا هستن .دوستان بجاي ما
برنامه تون چيه؟
من تا يه ساعت ديگه ميام
اگه براي آوردن ماشينه كه خودتون رو ناراحت نكنين .صبح بيايين
دلم شور ميزنه مي دونم تا صبح خوابم نمي بره
پس اگه مياين بايد شب بمونين
نه متشكرم، برميگردم
پس نياين خانم
حالا ميام بعد تصميم ميگيرم
پس منتظريم .
گوشي را كه گذاشتم گيسوي ذليل نشده گفت: فكر كنم ميخواد بلايي سرت بياره
· خجالت بكش
· هنوز تحولي رخ نداده؟
با چشم و ابرو ناز آمدم وگفتم:چرا ازش خوشم مياد
كف زد و گفت: مباركه،مباركه.چه شود! گيتي رادمنش همسر مهندس منصور متين
من دارم با احساسم مبارزه مي كنم . اون به درد من نميخوره .امروز دوتا دختر قشنگ مهمونش بودن. تا اونها هستن ما جايي ندارين
تو تورت رو بنداز و عقب نشيني نكن.حتما اونها هم مي گن كه واي چه پرستار خوشگلي استخدام كرده، حالا چكار كنيم .
نه اين ماهي زيادي بزرگه .تورما ديگه تور محكمي نيست، پوسيده شده. ولي مي دوني گيسو امروز نگفت من پرستارم.انقدر قشنگ . با احترام منو معرفي كرد كه خجالت كشيدم .گفت از دوستان جديد ما هستن كه براي همراهي مادر اومدن .
تو مال وثروتشو دوست داري يا خودشو گيتي؟
بخدا خودشو گيسو.آدم عجيبيه .جدي ولي دلرحمه ، بداخلاقه اما مهربونه .سياستمداره در صورتي كه ساده‌س.
گيسو گفت: عاقله ولي ديوونه‌س.خل نيست ولي چله .دِ بگو ديگه .
زدم زير خنده و بلندشدم . از دست تو گيسو ، ايشاءا... يه ساندويچ مسموم ديگه بخوري.من رفتم .مواظب باش .جلوي اون شكم هميشه گرسنه ات رو هم بگير
تو اونجا روز وشب بوقلمون و مرغ بريوني مي زني، كسي حرف ميزنه؟
چه بخيلي!يه تيكه سوسيس لاي نون هم نميتوني ببيني ما بخوريم؟
والـله تو كه نيستي از گلوم پايين نمي ره
الهي قربون تو برم كه انقدر ماهي .تو نگران نباش من بخودم مي رسم .شب مياي؟
فكر نمي كنم .بقول تو بد نيست يه شب امتحان كنم
خداحافظ .با احتياط بروگيتي .حالا خودت به درك .منو بدهكار مهندس نكني .پول ندارم نون بخورم بنز كوپه از كجا بخرم؟
ساعت شش ونيم بمنزل متين رسيدم. بعد از سلام و عليك با ثريا وارد سالن پذيرايي شدم و با همه سلام واحوالپرسي كردم و روي مبل نشستم و پرسيدم : مادرجون كجا هستن مهندس
تو اتاقشون شما كه نيستين ما رو تحويل نمي گيرن

sorna
11-23-2011, 11:41 PM
اختيار دارين
الميرا گفت: خب مترجمشون نبودن، ترجيح دادن حضور نداشته باشن
متين نگاهي به من كرد.هردو كفرمان بالا آمده بود. خانم فرزاد گفت: خواهرتون بهتر شدن؟
بله الحمدالـله ممنونم .الناز پرسيد: خواهرتون چندسالشونه؟
دقيقا همسن خودم .بيست وچهار سال
چه جالب! مگه ميشه؟
خب دوقلوييم
آه ، چه بامزه! شكل خودتون هستن؟
دقيقا
شما ايشون رو ديدين منصورخان؟
بله، سعادتش رو داشتم ، خيلي زيبا هستن
با تعجب به مهندس نگاه كردم.چرا دروغ گفت.او كه گيسو را نديده بود. الناز نگاه چپي به من كرد .پيش خودش مي گفت:يعني گيتي هم زيباست؟
خب، چه خبر گيتي خانم؟
سلامتي مهندس.خواهذم كه بهتر شد.خودم هم خوبم .ماشين هم سالمه
همه خنديدند
متين گفت: خب ماشين از همه مهمتر بود.من فقط ميخواستم همين رو بدونم
باز هم صداي خنده بلند شد.
ببخشيد با اجازه من برم سري به مادرجون بزنم وبيام
الميرا گفت: چه جالب،به خانم متين مي گيد مادرجون؟
اولين نشانه صميميت اينه كه آدم طرف موردعلاقه‌ش رو با صميميت و محبت صدا بزنه .مادرم مرحوم شدن ، اينه كه خانم متين رو واقعا دوست دارم وخودم رو دختر ايشون مي دونم.شما كه خودتون روانشناسي خوندين الميرا خانم.
الميرا صاف نشست وگفت: بله حق با شماست
مهندس نگاه پر تحسينش را نثار من كرد
به طبقه بالا رفتم .مادر را بوسيدم .او هم مرا بوسيد ودستم را گرفت .انگار خدا دنيا را به او داده بود
گيسو مسموم شده بود .بردمش درمانگاه .سلام رسوند .ببخشيد تنهاتون گذاشتم
كتاب مي خوندين؟ ديگه چيزي نمونده تمومش كنين؟
كمي پيش مادر نشستم .بعد به اتاقم رفتم .خيلي خسته بودم .روي تخت دراز كشيدم تا كمي آرامش بگيرم كه با صداي در از خواب پريدم
بله؟
گيتي خانم خوابين؟ ووارد شد و چراغ را روشن كرد.
ساعت چنده ؟ هوا تاريك شده؟
هشت ونيم
هشت ونيم؟ خداي من اصلا نفهميدم چطور خوابم برد. مهمونها رفتن؟
نخير هستن. نيمساعت پيش خواستم بيدارتون كنم آقا گفتن خسته اين بيدارتون نكنم
همه فهميدن من خواب بودم ؟ چه بد شد!
نه خانم، من اومدم بگم بياين براي شام. در زدم جواب ندادين .با اجازه دررو باز كردم .ديدم خوابيدين .بعد آروم به آقا گفتم ، گفتن بذارم نيمساعت ديگه بخوابين .مهمونها نفهميدن ، خيالتون راحت .
آه چه خوب شد .الان ميام
بلند شدم .سر وصورتم را شستم وكمي آرايشم را تجديد كردم و به اتاق خانم متين رفتم .ولي او نبود .از اينكه اجتماعي شده بود خوشحال شدم. از پله ها رفتم پايين ووارد سالن شدم و سلام كردم .همه نيم خيز شدند و اداي احترام كردند
بفرمايين ،خواهش ميكنم
كنار مادرجون نشستم .دستش را در دستم گرفتم وگفتم : مادر جون ديگه تنها تنها مياد پايين .
مادر لبخند زد .متين گفت: اين هم نتيجه زحمات خودتونه، گيتي خانم.
شما لطف دارين
ثريا از ما دعوت كرد براي صرف شام به سالن غذاخوري برويم .شام را صرف كرديم .بعد از شام هم كمي صحبت كرديم و ساعت يازده ميهمانها قصد رفتن كردند .از چشمهاي الناز ميخواندم ازاينكه من شب مي مانم ناراحت است .بعد از بدرقه ميهمانها به سالن برگشتيم .مادر جون را به اتاقش بردم، داروهايش را دادم و به سالن برگشتم
مهندس روي ميز كيفش را باز كرده بود ومشغول حسابرسي دفترهاي دم دستش بود و مرتب با ماشين حساب كار ميكرد .
مهندس؟
شمايين ؟بفرمايين
ممنون، اجازه مي دين برم؟
سرش را به راست و چپ تكان داد و با لبخند گفت:نه! اجازه ندارين .امشب رو بايد بد بگذرونين
خواهش ميكنم ولي.......
شما نذر دارين؟
چطور مگه؟
كه هي اين راه رو برين و بياين؟
كاش همه نذرها به اين آسوني بود
با لحن قشنگي گفت: بمونين گيتي خانم
نتونستم مقاومت كنم وگفتم: چشم. مزاحم ميشم
اختيار دارين ،بفرمايين بشينين
ممنونم
امروز فوق العاده شده بودين
چشمهاي زيبا ، زيبا مي بينن
نه الحق زيبايين.من اصولا موهاي بلند باز دوست ندارم .يعني احساس ميكنم مدام مو مي ريزه، ولي موهاي شما جعد قشنگي داره ، حتي موهاي صاف هم بهتون مياد
شما لطف دارين
از هيجان حرارت زيادي روي گونه هايم حس ميكردم
ثريا؟
بله آقا
قبل از اينك بري دو فنجون قهوه براي ما بيار
چشم
ميتونم يه سوال ازتون بپرسم؟
البته
چرا امروز نگفتين من پرستار مادرتونم .از محبتتون شرمنده شدم در ضمن شما كه گيسورو نديدين ، پس چرا گفتيد ديدين ؟
وقتي روانشناسيد، چرا بايد بگم پرستاريد . وقتي با هم دوستيم .چرا بايد بگم غريبه اين ووقتي گيسو خانم درست مثل شما هستن ، چرا بايد بگم ايشون رو نديدم .شما رو كه ديدم ، انگار ايشون رو ديدم
ممنون
وقتي گفتم شما دوست جديد خونوادگي ماهستين ، نمي شد بگم گيسو خانم رو نمي شناسم ، درسته؟
آه،بله
از اينكه الميرا بي پروا صحبت ميكرد معذرت ميخوام .اون همينطوره ولي الناز با اون فرق داره .بنظرتون اينطور نبود؟
راست بگم يا رودربايستي كنم؟
معلومه ، راست بگيد .
خب الناز هم خواهر الميرا خانمه ودرست مثل ايشونه، ولي سياستمدار
جدي؟
بگذريم ،ميترسم سوء تفاهم بشه و فكر كنيد غرضي دارم
نه،چنين فكري نميكنم شما كه وقتش رو ندارين
كمي بهش خيره شدم و لبخند زدم .خب راستش نگاه هردو يكي بود. بنظر من الميرا زبون النازه، ولي بعدها زبون الناز هم باز ميشه .
بلند زد زير خنده وگفت: بعدها يعني كي؟
ثريا با سيني قهوه وارد شد و به ما تعارف كرد .
برو بگير بخواب ثريا.خسته شدي .من فنجونها رو تو آشپزخونه مي ذارم
چشم آقا،ممنون. شب بخير!
خب، ادامه بدين
بگذريم مهندس
نه، خواهش ميكنم .اصلا ميخوام با يه روانشناس مشورت كنم
پس شما هم دوستش دارين؟
اينطور فكر مي كني؟
البته
خب، بعدا يعني كي؟
اي بابا ول كن نيست.
وقتي شما رو تصاحب كرد .فعلا پشت يك چهره زيبا و دوست داشتني پنهون شده تا بعد چهره واقعي خودشو نشان بده .البته اين نظر منه . شايد اشتباه مي كنم
اميدوارم اشتباه كرده باشين
شما به صحبتهاي من توجه نكنين ، من فقط نظرم رو گفتم .انشاءا... خوشبخت مي شين .
ممنون
حال خودم را نمي فهميدم .داشتم از حسادت مي تركيدم .البته نظري كه دادم از روي حسادت نبود. واقعيت را گفتم .ولي خدايا غصه هايم كم بود كه اين هم اضافه شد؟
فنجان قهوه را برداشتم وكمي نوشيدم .او هم همين كار را كرد .به دفتر دستكش اشاره كردم و گفتم : كمكي از دست من برمياد؟
اگر حسابداري هم بلد باشين چرا كه نه؟
خب، راستش پدرم هميشه حساب كتابهاي آخر سالش رو به من و گيسو مي داد تا براش انجام بديم، از خودش ياد گرفتيم
چه خوب! خوش بحال چنين پدري با چنين فرزنداني! خدا رحمتشون كنه
ممنون .پدرم و مادرم هميشه متعقد بودن زن مدير كسي‌يه كه از هر كاري سررشته داشته باشه.
چه پدر فهيمي!راستش حساب كتابا باهم نميخونه .هر كاري ميكنم نودهزار تومان كسر ميارم
نود هزار تومان؟
بله
مي خواين كمكتون كنم؟
زحمتي براتون نيست؟
ابدا.آخرين قلپ فنجانم را سر كشيدم و بلند شدم روي مبل كنار متين نشستم وكمي مبل را جلوي ميز كشيدم
مي خواين شما ارقام رو بخونين ، من حساب كنم
موافقم
و شروع كرد .من هم تند تند به ماشين حساب وارد كردم
درسته صد هزار تومان كم مياد .ميتونم نگاهي به دفترتون بندازم؟
بله بفرمايين
دفتر ساليانه رو هم مي دين؟
بله، اين هم دفتر ساليانه اين شش ماه اول . اين هم شش ماه دوم
نگاهي به دفاتر كردم و چند سوال كردم. احساس ميكردم منصور رفتار مرا زير نظر دارد وهرازگاهي به چهره ام دقيق ميشود .معذب شدم و با لبخند گفتم: ميشه خواهش كنم شما يه جوري خودتون رو مشغول كنين؟ وقتي بالا سرم هستين نميتونم كار كنم.
منصور لبخندي زد و گفت:حق با شماست من كتاب ميخونم، شما حساب كنيد ومارو از اين گرفتاري نجات بدين
انشاءا....

sorna
11-24-2011, 11:40 AM
متين بلند شد رفت، كتابش رااز روي ويترين برداشت ، روي مبلي دورتر نشست ، عينكش را به چشمش زد و مشغول مطالعه شد .
ارقام را با دفتر اصلي مقايسه كردم .حساب كتاب كردم .باز هم كم بود. شش ماه اول را كه كنترل كردم ، درست بود. پس هرچه بود در حسابهاي شش ماه دوم بود .مهر ، آبان ،آذر و دي هم مشكلي نداشن .بهمن ماه را كه كنترل كردم ، متوجه شدم در دفتر اصلي يكصد هزار تومان هست و دفتر فرعي ده هزار تومان زده شده بود. خوشحال شدم و نفس عميقي كشيدم .نگاهي به مهندس كردم واز خجالت مردم . در مبل فرو رفته بود و سرش را تكيه داد بود ، كتاب را بسته بود و عينكش را روي كتاب گذاشته بود و با لبخند به من نگاه ميكرد .انگار داشت از تماشاي من لذت ميبرد .خيلي خونسرد گفت: به كجا رسيدين خانم؟
شما هميشه اينطوري مطالعه مي كنين مهندس؟
خنديد وگفت: خب ، گاهي حواسي براي مطالعه نمي مونه
آه پس داشتين منو مطالعه مي كردين!
خيلي دقيق
چند دقيقه‌س؟
20 دقيقه
چطور بودم؟ ارزش مطالعه داشتم؟
اوه عالي، در ضمن اگه حسابدار مي شدين حسابدار موفقي بودين
فكر نمي كنم ، چون نتونستم مشكلتون رو حل كنم
مهم نيست، همينكه زحمت كشيدين يه دنيا مي ارزه.ولي گمان ميكنم به نتيجه رسيدين
چطور
از لبخند زيباتون واون نفسي كه بيرون دادين فهميدم
آدم باهوشي هستين
نه به اندازه شما
ممنون.حالا بفرمايين براتون توضيح بدم
از خدا خواسته بلند شد آمد كنارم نشست
ببينيد مهندس نقطه كور كه ميگن اينه. وبه صفر اضافه اشاره كردم.
با لبخند به من نگاه كرد.هر دو خنديديم .دستهايم را تكاندم وگفتم:همين، اين هم از توضيح بنده
اشتباه نميكردم .لبخند ونگاهش عاشقانه بود . از آن فاصله نزديك به راحتي ميشد فهميد
اين حسابدار كم حواس رو بايد اخراج كنم و شما رو به جانيش بنشونم
پس مادرجون چي؟
مادر ديگه نياز به پرستار نداره.تازه بعدازظهرها هم اينجا هستين ديگه
از لطفتون ممنونم.ولي من جام خوبه
گفتين گيسو خانم هم حسابداري بلدن؟ پس ايشون رو مي بريم
گويا فقط سه هفته وقت دارم
اگه در پرستاري موفق نشدين تو شركت استخدامتون مي كنم
اگه موفق نشم براي هميشه باهاتون خداحافظي ميكنم مهندس.چشممون به هم نيفته بهتره
مگه جنايت كردين خانم؟
مگه پرستارهاي قبلي رو مي بينين؟
خب شما با بقيه فرق مي كنين
خوشحال شدم ، بلكه ميخواهد
چطور؟
خب، باعرضه ترين،مهربون ترين، مسئول ترين.
خدا ذليلت نكنه مرد؟ دلم رو شكستي .عشق الناز لالت كرده؟
امشب كه افتخار مي دين؟
رنگ پريد، ياد حرف گيسو افتادم .گفتم: در چه مورد
اينكه بمونيد
قلبم ريخت ، مردحسابي اين چه طرز سوال كردن است؟
بله گفتم كه امشب مزاحمتون هستم
مراحميد
با اجازه، من مي رم بخوابم
شما كه غروب يه ساعت ونيم خوابيدين .باز هم خوابتون مياد؟ تازه صحبتهامون داغ شده
ميترسم از داغي جوش بياد و سر بره
با لبخند پرسيد: چرا؟
شب بخير
نمي گيد چرا؟
همينطوري گفتم .شب بخير
شبتون بخير وبابت كمكتون ممنون. باعث شدين امشب راحت بخوابم
خواهش ميكنم .
بسمت پله ها رفتم.احساس كردم كه با نگاهش بدرقه ام ميكند. سري به اتاق مادر زدم خواب بود. به اتاق خودم رفتم و در را قفل كردم و روي تخت نشستم و اين وقايع را به دفتر خاطراتم اضافه كردم .واقعا دوستش دارم .در كنار او بودن برام لذتبخشه ،آرام بخشه.لباسهايي كه ميپوشه منو ديوونه ميكنه .ادوكلني كه ميزنه روحم رو به بهشت ميبره .اون متانتي كه در راه رفتن ، صحبت كردن ، غذا خوردن بخرج مي ده دلم رو ميلرزونه . درست هموني‌يه كه در روياهام ميخواستم
نمي دانم چقدر غرق فكر بودم كه صداي موسيقي روح نوازي را شنيدم . صداي آرشه اي روي سيمهاي ويولن . آه خدايا چقدر ماهرانه مينوازد! آهنگ الهه ناز! چقدر اين آهنگ را دوست دارم با آهنگ زمزمه كردم
باز اي الهه ناز با دل من بساز كين غم جانگداز برود ز برم
خدا رحمت كند استاد بنان را، چه يادگاري از خودش گذاشت . ربدوشامبر سفيدي پوشيدم و از پله ها پايين رفتم .چراغهاي سالن خاموش بود، فقط ديوار كوبها روشن بود. جلو رفتم و سرم را از ميان در سالن داخل كردم .اين منصور بود كه آنطور زيبا ، گردن كشيده بود و ويولن را زير چانه اش گذاشته بود و به آرشه حركتهاي زيبا مي داد .چنان در خود فرو رفته بود و مينواخت كه تحسين بر انگيز بود. خوش بحالت الناز ! آخه تو چكار كردي كه توجه منصور رو بخودت جلب كردي؟ تو چشمات كه جز شرارت و قساوت نديدم ، حيف اين مرد كه اسير تو بشه!
آخرهاي آهنگ بود كه تصميم گرفتم از آنجا دور بشوم. درست نبود مرا ببيند. نياز به هواي آزاد داشتم ، بلكه بتواند آتش اين عشق را كمي آرام كند . آرام در ورودي را باز كردم و به باغ رفتم . خوشبختانه دو سه تا از چراغهاي باغ روشن بود. روي صندلي نشستم .نسيم سردي كه به صورتم خورد حالم را جا آورد .آهنگ ديگري را شروع كرد كه اشكهايم سرازير شد .بياد بدبختيهايم افتادم .ديگر صدايي نمي آمد .از ترسم كه در را قفل نكند ، بلند شدم، آهسته وارد ساختمان شدم .سكوت كنجكاوي ام را برانگيخت .باز بطرف سالن رفتم ، ولي خبري نبود .حدس زدم رفته خوابيده .تا خواستم برگردم كسي جلوي دهانم را گرفت .داشتم زهره ترك ميشدم .نفسم بند آمده بود. انگشتش را جلوي بيني اش گذاشت يعني كه آرام باشم. بعد دستش را برداشت .دستم را روي قلبم گذاشتم
معذرت ميخوام ترسيدين؟

sorna
11-24-2011, 11:40 AM
كم نه
گفتم منو بي هوا ببينين جيغ مي كشين . اين بود كه جسارت كردم جلوي دهنتون رو گرفتم .ببخشيد .خب اينجا چيكار ميكردين؟
فضولي
در چه مورد؟
ببينم كيه كه انقدر زيبا ميزنه
خب اين فضولي نيست ذوق هنريه .معلومه به موسيقي علاقه دارين
خب بله
آهنگي كه مي نواختم خيلي غم انگيز بود؟
نه خيلي، اما فوق العاده با احساس مي نوازين
شما لطف دارين خانم رادمنش
از نگاه عجيبي كه به من كرد مجبور شدم بپرسم: مشكلي پيش آمده
ميخوام بدونم چرا جوش آوردين و سر رفتين؟ و به اشكهايم اشاره كرد
آه،گفتم بي بخاره ، مثل يخ مي مونه، گيسو باور نكرد . به همون علت كه شما مي نواختين
راستي؟!شما كه گفتين وقتش رو ندارين
لبخند زدم .پس او علشق بود نه بدبخت
غصه هاي دلم با سوزآهنگ شما آب شد.
به من نمي گين چه غصه هايي تو دلتونه؟
نه
چرا؟
هنوز فاصله هاي زيادي بين ماست
فرض كنين ميخوام اين فاصله ها رو بردارم
يعني ميخواين بمونم؟ حتي اگه مادرتون صحبت نكن؟
من سرحرفم هستم .شما فقط دو هفته وقت دارين
پس درددلها باشه وقتي موندگار شدم . تازه، شنيدن غمهاي من چه سودي براتون داره مهندس؟ من اومدم اينجا كه غمها رو از رو دلتون بردارم نه اينكه اضافه كنم
خب شايد اگه غصه هاي شما بيشتر باشه بفهمم دردمندتر از من هم هست و تسكين پيدا كنم
وجود اون كسي كه براش الهه ناز رو مي زدين مرحم تمام زخمهاي شماست مهندس، نه شنيدن درددل من ، ميگن عشق تسكين تمام دردهاست و براي شما يعني الناز خانم
نگاه عميقي به من كرد .تك تك اجزاي صورتم را بررسي كرد و گفت : آره دارم اين رو حس ميكنم
خب اجازه مي دين؟
ميخواين برين؟
بله
بياين داخل بشينيم
ديروقته،درست نيست .مگه شما صبح نمي خواين برين شركت؟ ساعت دو نيمه شبه
مدتيه كم خواب شدم .از غلت زدن تو رختخواب اعصابم خرد ميشه.ميام پايين هنرنمايي ميكنم
عالي بود .احسنت .هركس بتونه اشكهاي منو دربياره خيلي هنرمنده .
خنده قشنگي كرد وگفت: كسي كه اشكهاي شما رو در بياره بايد دار زده بشه
اسم دار اعصابم را متشنج كرد . يك لحظه برادرم را در حاليكه آويزان بود ديدم . لبخند تلخي زدم وگفتم : شب بخير
شب خوش
اصلا نفهميدم چطور سي تا پله را نميدايره زدم آمدم بالا، انگار خواب ديدم .خدايا تا تو اين خانه ديوانه زنجيري نشده ام به دادم برس. رحم كن، من جرئت اينكه خودم را از بارفيكس آويزان كنم ندارم
صبح روز بعد به اتفاق مادر براي صرف صبحانه سر ميز رفتيم .مهندس سر ميز بود .خيلي عادي برخورد كرد. اصلا انگار نه انگار كه ديشب فقط يك وجب با من فاصله داشت .صبحانه اش را خورد ، خداحافظي كرد و رفت . آن روز براي نصب پرده آمدند .پرده ها بسيار زيبا شده بود .
***************************
به همين ترتيب سه هفته از ورود من به اين منزل گذشت. لرزش دستهاي مادر كم شده، روحيه اش بهتر است ، خودش مي آيد پايين ، مي رود بالا .انگار فقط يك مونس ميخواست .با هم بيرون مي رويم ، پارك و سينما مي رويم گردش وتفريح فرصت فكر كردن وغصه خوردن را به او نمي دهد .يكبار هم با مهندس به رستوران رفتيم .يكي دوتا از آشنايان آنها به ديدن آنها آمدند. از جكله دختردايي خانم متين بنام مينو خانم كه دختر دلنشيني بنام نگين دارد كه تقريبا همسن و سال من است .يك هفته به تعيين سرنوشت من باقي است و البته به فصل بهار .انگار با تغيير سال، سرنوشت من هم عوض ميشود. دوباره بايد دنبال كار بگردم .اين از همه بدتر است . خانه تكاني و تكاپوي مخصوص سال نو فضاي ديگري ايجاد كرده . چقدر من روزهاي آخر اسفند را دوست دارم . هر روز به انتظار مهندس صبح را ظهر ميكنم .او هم كه از شانس بد من بخاطر مشغله هاي مخصوص آخر سال ديرتر بخانه مي آيد .بنظرم خودش هم زياد از اين وضعيت راضي نيست چون مرتب غر ميزند وميگويد : ديگه حوصله كار كردن ندارم. ديگه نمي كشم .بايد شركت را بسپارم دست فرهان و بشينم خونه .
يك روز ظهر ، حدود ساعت سه بعدازظهر ، با صداي پي در پي زنگ تلفن گوشي را برداشتم
بله!
سلام گيتي خانم
سلام خانم
بجا نياوردين؟
نخير
من الناز هستم
آه، حالتون چطوره الناز خانم؟ ببخشيد بجا نياوردم
خوبم
خونواده خوبن؟
الحمدالـله ، منصورخان نيستن؟
نخير، هنوز نيومدن
با شركت تماس گرفتم نبودن. حتما تو راهن.بهشون بگيد من تماس گرفتم .منتظر تلفنشون هستم
بله،حتما
خدانگهدار
خدانگهدار
از بخت بد كاملا فراموش كردم به مهندس بگويم كه با الناز تماس بگيرد. طرفهاي ساعت هشت شب در اتاق مادر بودم كه دو ضربه به در اتاق خورد و در به تندي باز شد . مهندس بر افروخته گفت: خانم امروز كسي با من كار نداشت؟
امروز؟ امروز ؟آه، چرا ساعت 3 الناز خانم تماس گرفتن . ببخشيد، فراموش كردم
فراموش كردين يا مخصوصا نگفتين؟
با تعجب بلند شدم ايستادم .منظورتون چيه؟
خودتون رو به اون راه نزنين خانم . من خودم استاد اين كارهام
از عصبانيت نگاهم را به زمين دوختم . احساس ميكردم مادر متعجب شده چرا بايد براي قصد نداشته توبيخ ميشدم؟ فكر كرده دوستش دارم و به الناز حسودي ميكنم .خب آره ، دوستش دارم ، ولي واقعا فراموش كرده بودم .بغضم در حال شكستن بود ، ولي غرورم به من اجازه اشك ريختن نمي داد .با صدايي بلندتر از حد معمول گفت: پس چرا ساكن شدين؟
در برابر رفتار شما بهت زده‌م
لطف كنيد يا گوش را بر ندارين يا وقتي بر مي دارين احساستون رو كنار بذارين .شايد مردم كار واجبي داشته باشن
دستم را از فرط عصبانيت مشت كردم و به خانم متين گفتم: ببخشيد مادر و از اتاق خارج شدم و به اتاق خودم رفتم . روي تخت افتادم و بغضم را شكستم و هر چي بد و بيراه بود نثارش كردم .جدا كه فقط لايق الناز بود و بس.مرتيكه بي صفت عاشق
نمي دانم چقدر گذشت كه دستي را روي شانه هايم احساس كردم .هراسان رو برگرداندم. مادر بود، كنارم نشست و اشكهايم را پاك كرد .
اين اشكها را جلو كسي بريز كه طاقت ديدنش رو داشته باشه دخترم ، من ندارم
چه صداي قشنگي! چه ملاحت كلامي! چقدر زيبا حرف ميزنه! خدايا چه مي بينم؟ چه مي شنوم؟
در آغوشش افتادم و گفتم : خداي من شكرت! چقدر زيبا حرف مي زنين مادر جون .باورم نمي شه.
مادر موهايم را نوازش كرد وگفت: باور كن عزيزم .دارم حرف ميزنم.

sorna
11-24-2011, 11:41 AM
خيلي خوشحالم! خيلي!
ممنونم
خودتون ديدين چي به من گفت . قسم ميخورم فراموش كرده بودم .منظوري نداشتم .
مي دونم. منصور هم اهل اين حرفها نيست .خودم تعجب كردم .نمي دونم چرا اينكار رو كرده
عيب نداره، عوضش باعث شد صداي قشنگ شما رو بشنوم . همينكه به آرزوم رسيدم همه چيز رو فراموش كردم
ممنونم عزيزم
چرا سكوت مي كردين مادرجون؟
خب، آدم تا شنونده نداشته باشه براي چي بايد حرف بزنه؟
ولي من كه بودم
ميترسيدم به منصور بگي، ولي امروز ديگه طاقتم تموم شد
يعني بازهم نمي خواين اون بفهمه
نه
چرا؟ اون آرزو داره با شما حرف بزنه وجواب بگيره
بايد تنبيه بشه
تنبيه بشه؟ چرا؟
يه روز بهم گفت قرتي بازي وحرافي من باعث مرگ پدر وخواهرش شده ، منم، هم خودم رو تنبيه كردم هم اونو
پس با بقيه چرا حرف نزدين؟
نميخواستم فكر كنن با منصور قهرم .ولي خدا تو دختر مهربون و پاك رو برام فرستاد
باور كنيد از لحظه اي كه ديدمتون مهرتون به دلم نشست .خيلي دوستتون دارم
من هم همينطور عزيز دلم . قول بده به منصور نگي
اگه ميخواستم اينجا بمونم اين قول رو نمي دادم . ولي حالا مي دم.
مگه ميخواي بري؟
بله مادر، بهتره برم .اجازه بدين غرورم رو حفظ كنم .شما هم كه الحمدالـله ديگه نياز به من ندارين .مي دونم كه دلم براتون خيلي تنگ ميشه .صبحها ميام بهتون سر ميزنم
من به تو نياز دارم. نذار پشيمون بشم كه چرا حرف زدم
نه، من قبل از صحبت شما اين تصميم رو گرفتم .ديگه نميتونم اينجا بمونم
ميخواي از دوريت دق كنم و دوباره عصبي بشم ؟
خدا نكنه
پس بمون
شرمنده‌م نكنين .الان نرم چند روز ديگه مهندس عذرم رو ميخواد .چون شما كه نمي خواين باز هم حرف بزنين
اون چنين كار نمي كنه
چيزي رو كه اصلا فكرشو نميكردم ، امشب ديدم . اينكه ديگه پيش بيني شده‌س
خانم متين بلند شد وگفت: تو هيچ جا نمي ري ، چون من نمي ذارم و بطرف در رفت
اگه نديدمتون خدانگهدار مادر
صبح بايد بياي وگرنه از دستت ناراحت مي شم .و رفت
بلند شدم و از اتاق بيرون رفتم .دست و صورتم را شستم و به اتاق برگشتم وسايلم را جمع كردم .ساكم را برداشتم و پايين رفتم . خير سرش نشسته بود حساب كتاب ميكرد (( ايشاءا... مرده شور ببردت! ايشاءا.... كارخونه ات رو سيل ببره . هم آغوش الناز ديوونه بشي كه زجرت بده ، انقدر كه هرروز آروزي منو......)) به ثريا برخوردم .اِ خانم تشريف آوردين؟ داشتم مي اومدم صداتون كنم براي شام
با زاويه ديدم متوجه شدم سرش را بالا كرد و به ما خيره شد
ممنونم ثريا خانم. من دارم مي رم. اگه بدي ديدين حلال كنين
كجا دارين مي رين؟
خونه خودم. درجوارتون خوش گذشت .از قول من از بقيه خداحافظي كنين
بلند شد بطرف ما آمد .ثريا گفت: آخه براي چي دارين مي رين؟ ما همه بشما عادت كرديم گيتي خانم
آدمها بايد تو اين دنيا به هيچ چيز عادت نكنن .منم بشما عادت كردم ، ولي مجبورم ثريا خانم
در سه قدمي ما ايستاد و با خونسردي گفت: كجا خانم رادمنش؟
دلم نميخواست حتي جوابش را بدهم، ولي بالاخره نان و نمكش را خورده بودم .گفتم: اونجا كه دل خوشه
صبح كه تشريف ميارين؟
نخير
از دست من ناراحت شدين؟
بله،ولي زود فراموش ميكنم .اين مرام بعضي از پولدارها و به اصطلاح متشخص هاست .
طعنه مي زنين؟
حرف دلم رو ميزنم
دستهايش را در جيبش كرد وگفت: پس بالاخره جا زدين
حالا ميفههم كه نه تقصير پرستارها بوده ، نه تقصير مادر
اگه شما برين من جواب مادر رو نميتونم بدم.
ايشون كه از شما سوالي نمي كنن .تازه بهتر بود قبلا به اين مسئله فكر ميكردين
خانم عزيز ، خب شما چرا فراموش كردين بگين؟
شما كه قضاوت فرمودين .فكر كنين به همون علت
خب، شايد من زود قضاوت كردم .معذرت ميخوام
گاهي اوقات عذرخواهي غرور آدمها رو برنميگردونه مهندس متين .با اجازه تون مي رم . براي همه چيز ممنون .ثريا خانم خداحافظ
صبر كنين!
ثريا گفت: گيتي خانم، آقا كه معذرت خواهي كردن .حتما براشون عزيز ومحترميد
عزيز ومحترم؟ عزيز ومحترم نه ثريا خانم .عزيز ومحترم كس ديگه اي‌يه .تازه امروز نرم فردا بيرونم ميكنه
متين چنگي به موهايش زد وگفت: حالا تا اون موقع .فعلا كه مادر به شما عادت كرده،از كارتون راضي ام ، حرف زدن مادر اهميتي نداره. فقط تصميم داشتم ديگه خرج تراشيهاتون رو قبول نكنم
اونها خرج تراشي نيست، فراهم كردن زمينه آرامش و رفاهه
حالا هرچي كه شما اسمش رو مي ذارين، ديدين كه موثر نبود.
بود. خيلي معذرت ميخوام كه اين رو ميگم ، ولي ديدن نتايج كار من چشم بصيرت ميخواد
مادر فقط كمي اجتماعي تر شده، همين
اين كافي نيست؟ مگه من چند وقته كه اينجا هستم ؟هنوز يه ماه نشده
من دوست دارم مادر رو مثل سابق ببينم .شاد و پرانرژي و پرحرف
مگه از پرستارهاي قبلي چنين انتظاري داشتين كه از من دارين؟
خب شما روانشناسي و مرتب خرج مي تراشين كه بلكه مادر روحيه اش عوض شه.
من به اندازه يه روز پول تو جيبي شما خرج تراشيدم . اون رو هم حاضرم تقديم كنم
منظورم اين نبود
كمي فكر كنين چيكار كردين كه مادرتون باهاتون يه كلمه حرف نمي زنه
من؟
بله،شما
اينم از نگاهش فهميدين؟
سكوت كردم
با شما چرا حرف نمي زنه ؟ شما كه درياي محبت و احساسيد .
باز سكوت كردم .نه، قول دادم. بايد جلوي دهانم را بگيرم
چرا سكوت كردين ؟حرف منطقي جواب نداره،آره؟
راهم را كشيدم بروم
خانم عزيز ، من عذرخواهي كردم، چقدر كينه اي هستين!
متاسفم .اينجا ديگه جاي من نيست .خداحافظ!
اقلا صبر كنين حقوقتون رو براتون بيارم
من حقوق نميخوام
من دوست ندارم منتي رو سرم باشه
منتي نيست .من حقوقم رو يه ساعت پيش گرفتم
با تعجب نگاهم كرد .
چيزي كه من گرفتم مادي نبود
آه! همون نگاه مادرانه!
سري به افسوس تكان دادم و خودم را به در رساندم
صبر كن گيتي جان
بر جا ميخكوب شدم .بطرف پله ها برگشتم . همه با دهان نيمه باز به خانم متين چشم دوخته بوديم كه از پله ها پايين مي آمد و با غضب به منصور نگاه ميكرد. رو به روي منصور قرار گرفت و گفت: تو هيچكس رو براي خودت نگه نمي داري، البته برخلاف خواسته قلبي ات

sorna
11-24-2011, 11:41 AM
بعد جلو آمد وگفت: مگه قرار نشدنري عزيزم
گفتم كه بايد برم مادرجون. بهتون سر ميزنم .قهر كه نكردم .مي رم كه مهندس و الناز خانم راحت باشن
اگه بري يك لحظه اينجا نمي مونم به روح محسن و مليحه قسم، مي رم ساختمون پشتي
منصور و ثريا خانم به من نگاه ميكردند
تو مگه بخاطر منصور اومدي كه بخاطر منصور بري. تو براي من اينجا هستي و منم دوست دارم كه بموني .چيه خشكت زده منصور؟
والـله منم دوست دارم گيتي خانم بمونن مامان جان.چند بار عذرخواهي كردم.بازم ميگم .گيتي خانم، معذرت ميخوام.دلتون مياد كه مامان منو ترك كنين؟...... ثريا ساك و كيف گيتي رو بگير ببر بالا
چشم،الهي شكر! نمي دونين چقدر خوشحالم كه شما رو در حال صحبت مي بينم ، خانم جون!
ممنونم ثريا
ثريا كيف و ساك را از من گرفت.
مامان جان شما از كي صحبت مي كنين؟باورم نميشه.
از وقتي اشك عزيز دل منو در آوردي
من حاضرم دارم بزنين گيتي خانم .سرحرفم هستم
لبخند تلخي زدم
چرا به من نگفتين مادر باهاتون صحبت كرده؟ فقط در برابر سوالات من سكوت كردين
براي اينكه من ازش خواستم
متين مادرش را در آغوش كشيد وگفت: نمي دونم بخندم يا گريه كنم .الهي شكر .خيلي خوشحالم . و مادرش را بوسيد .
خانم متين دست دور شانه هاي من انداخت وگفت: بيا بريم شام بخوريم عزيزم
چند قدم كه رفتيم منصور گفت: گيتي خانم؟
بله؟
منو بخشيدين؟
مهم نيست
بخاطر همه محبتهاتون ممنونم . شما لطف بزرگي كردين
من فقط وظيفه‌م رو انجام دادم
من رو به محفل گرمتون دعوت نمي كنين؟ منم گرسنمه.
من و مادر لبخند زديم . مادر گفت: تو برو محفل الناز خانم .اونجا گرمتره . گرسنگيت رو هم برطرف ميكنه
انگار يخ روي دلم گذاشتند .خيلي دلم خنك شد كه حرف دل مرا زد
منصور با لبخند گفت: الناز كيه ديگه. حالا ما يه غلطي كرديم .البته ببخشيد
پس اگه غلط كردي بيا بشين پسرم
دور ميز نشستيم
خب از كي دست يه يكي كردين منو فريب بدين؟
از وقتي گيتي جون حقوق گرفت
زديم زير خنده
پس حقوقتون رو گرفتين. خرو شكر
مادر دست دور گردنم انداخت وگفت: تا آخر عمر هم نمي تونيم حقي رو كه به گردن ما داره ادا كنيم .اين دختر جواهره
تازه فهميدين مامان جان؟
فكر نميكردم انقدر كينه اي باشين .خيلي دل نازكين .ماهم كه نازكشي بلند نيستيم متاسفانه
تو برو ناز الناز رو بكش .همون به درد تو ميخوره
اي به چشم.
اين حرفش آتش به جانم زد .حسادت دامن به قتل من بسته بود. معلوم نبود چه مرگش بود .با دست پيش مي كشيد ، با پا پس ميزد
ثريا با ظرف جوجه كباب وارد شد و آنرا سر ميز گذاشت و رفت . منصور براي ما جوجه كباب گذاشت و گفت: يه چيزي بگم باور مي كنيد؟ سكوت كرديم
وقتي احساس كردم گيتي خانم داره ميره زانوهام سست شد. بخدا قسم
چرا منصور؟ باز مادر بود كه حرف دل مرا ميپرسيد
واي مادر! وقتي مي گيد منصور بند دلم پاره ميشه .تازه قدر كلمه به كلمه حرفهاتون رو مي دونم
ممنونم پسرم . جواب منو ندادي صحبت رو عوض نكن
خب جواب شما رو نمي تونستم بدم
من كه باهات حرف نمي زدم . پس دروغ نگو . آخ كه سرتاپات رو جواهر بگيرن مادر!
خب، شايد بخاطر اينكه اگه حساب كتابام با هم نخوند از ايشون كمك بگيرم
و ديگه ؟
حوصله دوباره پرستار پيدا كردن نداشتم
و ديگه؟
اِ مامان بس كنيد ديگه، حالا ما يه بار در زندگي به يه حقيقت اعتراف كرديم . پشيمونم نكنين.
حرف دلت رو بزن منصورخان
همين ديگه! دليلي وجود نداره
آخ كه خير از جوونيت نبيني!پسره بي احساس كور! اين همه زيبايي ومحبت چشمت رو نگرفته
با اينحال گفتم: در هر صورت ممنون مهندس
امشب ميخوام به افتخار باز شدن نطق مادر براتون ويولن بزنم .
شام را صرف كرديم و به سالن نشيمن رفتيم .ويولنش را برداشت و شروع به نواختن كرد .آهنگ شاد زيبايي زد .وقتي مادر منصور را در آنحال ديدكه با چه شور و عشقي ويولن مي نوازد، در گوش من گفت: قربون قد وبالاش برم الهي، ولي بهش نگي ها
خنديدم وگفتم: اگه منم بهش نگم، خودتون مي گيد
اگه تو بخواي بري، خب آره.البته برعكسش رو، چون تو رو از من جدا كرده
خنديديم .سرا را به شانه مادر چسباندم و ابراز علاقه كردم.مرا بخودش فشرد
منصور آهنگ را تمام كرد وگفت: ديگه داره حسوديم مي شه ها، وويولن را روي ميز گذاشت
برايش دست زديم و تشكر كرديم .ثريا با سيني چاي وارد شد .من برنداشتم .وقتي رفت بلند شدم و گفتم : با اجازه من مي رم
چرا به اين زودي گيتي خانم ؟
نميخوام شما رو عصباني كنم و حسادتتون طغيان كنه
خانم من شوخي كردم، هرچه مادر عاشق شما ميشه.منم عاشقتر ميشم وخوشحال تر
منظورت چيه منصور؟
منصور با انگشت پيشاني اش را خاراند و گفت: والـله ، خودمم نفهميدم چي گفتم
همه زديم زير خنده.
مهندس ذوق زده شدن مادرجون، آرزوشون بود كه باهاشون حرف بزنين
ميخواي بري خونه عزيزم؟
بله
شب همين جا بمون ديگه
نه ممنون. گيسو منتظره
بهشون زنگ بزنين ، اطلاع بدين گيتي خانم
نه، حالم خوش نيست بايد حتما برم ، ببخشيد
صبح كه ميايين؟
انشاءا....
اگه نيايين ميام دنبالتون ها!
بخانه كه آمدم هنوز از رفتار منصور گيج بودم .گيسو علتهاي مختلفي را براي رفتار منصور مطرح كرد، ولي بنظر من كه او فقط عاشق الناز بود .

sorna
11-24-2011, 11:42 AM
منصور براي شب سال نو ميهماني بزرگي ترتيب داده و همه در تدارك جشن هستند .اين جشن به افتخار سلامتي خانم متين برگزار ميشود . خانم متين به خياطش سفارش داد لباس زيبايي براي من بدوزد كه از بهترين جنس لمه به رنگ نقره اي است و در نور تلالويي خاص دارد . لباسم مدل ماهي است ، زانو به پايين كلوش ميشود با آستينهاي كوتاه و يقه دلبري كه تا سر شانه ام باز بود . خياط به خواست من شالي از همان جنس براي روي شانه ام دوخت . كفش نقره اي هم دارم كه مناسب اين لباس است لباس خيلي زيبا از آب در آمده ولي چه فايده، آنكه دوست دارم تحسينم كند دلش جاي ديگري است .
دو سه شب مانده به ميهماني، بيخوابي به سرم زده بود .نيمه شب با صداي ويولون متين پايين رفتم و مستقيما به باغ رفتم و روي صندلي نشستم تا دقيق تر گوش كنم . وقتي احساس ميكردم اين شور و نوا بخاطر الناز است . دلم آتش مي گرفت. از آن بدتر رو به رو شدن با الميرا و الناز در جشن بود . سرم را به صندلي تكيه دادم و به آسمان پرستاره چشم دوختم .نسيم خنك به من آرامش مي بخشيد .
بي خواب شدين گيتي خانم؟
بطرفش برگشتم و نيم خيز شدم.
بشينين.راحت باشين خانم
روي صندلي كنارم نشست و سيگاري روشن كرد
بله، خوابم نمي برد
چرا؟
نمي دونم، گاهي اينطوري ميش م .صداي آرشه ويولن شما كه بلند ميشه آروم ميشم. آهنگهاي قشنگي مي زنين، مملو از احساس
ممنونم
حيف نيس تو هواي به اين خوبي اون دود سمي رو وارد ريه تون مي كنين، مهندس؟
صداي ويولن، شما رو آروم ميكنه .دود سيگار منو
اصلا قابل مقايسه نيستن. تازه شما كه الحمدلـله مشكلتون حل شد. شادي به اين خونه برگشته، چرا نا آرومين؟
سرش را به صندلي تكيه داد. پا روي پا انداخت و در صندلي فرو رفت و به آسمان چشم دوخت وگفت: يه مشكل حل ميشه، يكي ديگه مياد. آدم هيچوقت راحن نيس
چه مشكلي؟
سرش را بطرفم برگرداند وگفت: شما نمي خواين از مشكلاتتون برام بگيد؟ حالا كه موندگار شدين.
نكنه مشكلتون مشكل منه؟
لبخند زد وگفت: قول داده بودين برام بگين .من هم قول مي دم يه روزي راز دلم رو بگم . و دوباره به آسمان چشم دوخت و به سيگارش پك زد
بي مقدمه گفتم : سه سال پيش برادرم خودش رو بخاطر دختري دار زد طاقت ديدن عروسي عشقش رو نداشت .
سريع سرش را برگرداند . انگار جرات نداشت شدت غم را در چشمانم نظاره كند . كه فقط به دستهايم چشم دوخت . به آسمان چشم دوختم و ادامه داد: از ميله بارفيكس خودشو حلق آويز كرد و داغش رو به دل من ، گيسو، مادرم و پدرم گذاشت .طوريكه پدرم و مادرم روزي صدبار خودشون رو سرزنش ميكردن كه چرا با ازدواجش با اون دختر بي خانواده و بي اصل ونسب مخالفت كردن .خب،آره حقيقتي‌يه. لااقل بهتر از اين بود كه صورت كبود و بدن آويزونش رو ببينن.بعد از اون ، مارم كم كم مريض شد و سكته كرد .بعد هم پدر مريض شد، كم حواس شد، رفقاش سرش كلاه گذاشتن و خونه به اون دراندشتي رو از چنگمون در آوردن .ماشين و مغازه برامون موند .ماشين رو فروختيم و جايي رو رهن كرديم .مغازه رو هم اجاره داديم .خلاصه تقدير اينطور خواست كه من وگيسو بمونيم ، با انبوهي مشكل پيش رومون .يعني ميشه آدم در عرض يكسال همه چيزش رو از دست بده؟ وقتي مي بينم از گذشته فقط گيسو برام مونده ، دلم ميخواد با چنگ و دندون حفظش كنم .ولي با تمام مصيبتها خدا رو فراموش نكردم وهميشه ازش كمك خواستم .مصيبتها رو خودمون بسر خودمون مياريم مهندس ، نه خدا. حالا كه فهميدين دردمندتر وبدبخت تر از شما هم هست كمتر غصه بخورين
به او نگاه كردم در صندلي فرو رفته بود و به دقت به حرفهاي من گوش ميكرد .انگار خيلي تحت تاثير قرار گرفته بود، چون چهره اش آينه دردهاي خودم بود .سيگارش را در جاسيگاري روي ميز خاموش كرد وگفت: دختر مقاومي هستين گيتي خانم. آدم وقتي شما رو مي بينه فكر نمي كنه انقدر زجر كشيده باشين .
مقاومت نكنم چكار كنم؟ يه موقع ها ، وقتي غرق افكار پريشون خودم ميشم توانايي هركاري رو از دست ميدم ، مغزم كار نميكنه ، سست و بي اراده مي شم، ولي وقتي يادم مي افته كه گيسو دلش به من خوشه .به خودم نهيب ميزنم كه بلند شو ، گذشته ها گذشته ، بايد به آينده فكر كرد و زندگي رو ساخت .
از خدا براي آينده چي مي خواين؟
اينكه ديگه داغ عزيزي رو نبينم!اينكه اينبار به جاي عزيزانم منو ببره
عزيزانم؟
مگه شما به جز مادرتون كسي رو دوست ندارين؟
چرا يه نفر هست كه خيلي دوستش دارم .
خب،منم جز خواهرم كساني رو دارم كه دوستشون داشته باشم
با اينكه شما نپرسيدين ، ولي من ميپرسم و جواب ميخوام . اون كيه؟
هر موقع شما گفتين من هم ميگم .هرچند مي دونم اوليش الناز خانمه
به آسمان چشم دوخت و با آهي گفت: الناز؟
بند دلم پاره شد .خداي من يعني انقدر دوستش داره كه اينطور با حسرت صداش ميكنه و در آسمونها او را مي بينه؟ كنار ستارگان زيبا كه چشمك مي زنن؟لابد فكر ميكنه يكي از اون ستاره ها النازه كه داره بهش چشمك ميزنه،واي،خوش بحالت الناز،چقدر خوشبختي!
حق دارين،واقعا هم ايشون ازنظرظاهرمثل ستاره ميدرخشه.بايد هم او رو بين ستاره ها جستجو كنين .
چه تشبيه جالبي!اونكه من دوستش دارم واقعا مثل ستاره زيباست و مي درخشه .بقول مادر جواهره
از فشار دردي كه به قلبم وارد شد چشمهايم را بستم
· شما هنوزنظرتون راجع به الناز منفيه؟
· ول كنيد تو رو خدا مهندس .من اوندفعه فكر كردم شما واقعا قصد مشورت دارين .ديگه حوصله اين رو ندارم كه بخاطر نظرم سركوبم كنين
· اي بابا ، من كه عذرخواهي كردم .تازه من براي اون كارم دليل داشتم
· چه دليلي جز عشق بيش از حد؟
· نه،دليلش اين نبود
· پس چي بود؟
· بگذريم،ديگه گذشته
· مهندس من به هر كس كه مورد علاقه شما و مادره احترام مي ذارم . الناز خانم هم همينطور .شما ومادرتون انقدر خوبيد كه مطمئنم ايشون رو عوض مي كنين
· اين نظر لطف شماست ، ولي ميخوام بدونم چرا در يه برخورد احساس كردين الناز ذات خوبي نداره وخوش قلب نيست
· باز شروع كردين؟
· نه،خواهش ميكنم
· دوباره پس فردا نگيد حسادت ميكنم؟
· اگه گفتم بزنيد تو صورتم ، خوبه؟
· اين چه حرفيه
· بگيد منتظرم .
· خب مي دونيد كسيكه شما رو دوست داشته باشه طبعا بايد مادر شما رو هم دوست داشته باشه. چون شما از وجود او هستين .يعني در واقع يك وجودين .ولي الناز خانم در طول مدتيكه مادر بيمار بود و گوشه عزلت رو اختيار كرده بود .حتي يكبار حال ايشون رو نپرسيد .حتي اگر شما هم مانع مي شدين الناز بايد از نزديك احوالپرسي ميكرد. پس حتما مادر براش مهم نيست . حتي وقتي با من تلفني صحبت كرد حال مادر رو نپرسيد .الان كه اين باشه،واي بحال بعدها
يعني فكر مي كنين الناز منو هم دوست نداره · اين رو نمي دونم.يعني مي دونم كه شما رو دوست داره، ولي نمي دونم بخاطر چي! بخاطر ثروت،موقعيت اجتماعي،تيپ،قيافه،شخصيت،ذ ات،نم ي دونم كدومش. براي همين تهمت نمي زنم .شايد در برخوردهاي بعد يبه اين موضوع پي ببرم .شناخت كامل با يك برخورد ممكن نيست
· ولي اونها وضعشون خوبه. پدرش مرد محترم و پولداريه.چرا بايد به مال و اموال من چشم دوخته باشه
· خب اينكه دليل نمي شه. پول با خودش حرص وطمع مياره . مثل اين مي مونه شما يه گنجي داشته باشين بعد يه گنج ديگه پيدا كنين . نمي رين سراغش؟ مي گين من كه يه گنج دارم،ميخوام چكار؟ بذار باشه براي يكي ديگه؟
نگاهش پر از تحسين بود

sorna
11-24-2011, 11:43 AM
پس به اونهايي كه توانايي مالي كمي دارن كه ديگه اصلا نمي شه اطمينان كرد
بله، تو اون قشر هم آدمهاي طماع زيادن.يكيش فائزه دختر مورد علاقه برادرم .ولي يادتون باشه آدمهاي فقير يا با قدرت مالي ضعيف ، بيشتر با معنويات بزرگ شدن تا با ماديات. بخاطر همين هم عادت دارن با همه چيز بسازن .اونها عادت دارن دنبال معنويات بگردن ، تازه وقتي هم به ثروت برسن خيلي زود خودشون رو نشون مي دن . خيلي زود ميشه فهميد با جنبه اند يا بي جنبه
شما كه روزي خودتون جزو خونواده هاي مرفه بودين چرا تصورتون از پولدارها اينه ؟
شايد چون مادر داشتم كه از طبقه متوسط بود. وقتي هم با پدرم ازدواج كرد نه تنها خودش رو نباخت، بلكه هميشه دست يه عده رو مي گرفت .هميشه به پدرم مي گفت كه من با همه چيز ميسازم ، مال حروم تو اين خونه نيار .البته پدرم هم مرد معتقدي بود .
پس چرا با ازدواج برادرتون با اون خونواده فقير مخالفت كرد؟
مادر فائزه زن بدكاره اي بود و مادر هميشه از اين هراس داشت كه نكنه دختر به مادرش رفته باشه .هر چي باشه ايمان از دامن مادر به بچه ها منتقل ميشه .راستش از شما چه پنهون،مادر مي ترسيد حتي خود فائزه هم ثمره يه گناه باشه . با اينحال من خيلي تلاش كردم پدر ومادر رو قانع كنم كه هميشه اينطور نيست . شايد اشتباهات مادر براي اون دختر غعبرت شده باشه.مادر متقاعد شد ولي پدرم نه. تعصبات خاصي داشت. بعد از اينكه فائزه ازدواج كرد و برادرم خودكشي كرد ، فهميديم كه حق با پدرم بوده فانزه فقط مال وثروت برادرم رو ميخواست .اون حتي نيومد به ما تسليت بگه .يه هفته بعد از فوت برادرم ديدمش،با آرايشي غليظ چنان به من فخر مي فروخت و سوار ماشين مدل بالاي شوهرش شد كه سوختم .راستش برخلاف خواسته قبلي ام نفرينش كردم .من عادت دارم هميشه از اشتباهات ديگران بگذرم ، ولي اون اولين كسي بود كه من نفرين كردم و مطمئنم كه روز خوش نمي بينه. اون بود كه برادرم رو عاشق كرد، انقدر به اين در واون در زد ، انقدر پيغام پسغام فرستاد و نامه نگاري كرد كه علي رو ديوونه كرد. برادرم قلبش مثل آينه صاف بود و از محبت مي درخشيد با محبت و عشق جلو رفت و دلسوخته مرد .
اشكهايم بدون توقف روي گونه هايم ريخت .دلم نميخواست متين بيشتر از اين شاهد آنها باشد .بلند شدم و بطرف انتهاي باغ رفتم و بغضم را شكستم .دستهايم را روي درخت گذاشتم و پيشاني ام را روي دستهايم و با صداي بلند گريستم .دلم براي مادرم،پدرم،برادرم و محبتهايشان تنگ شده بود. حسرت نوازش پدرم را ميخوردم كه دستي روي شانه هايم احساس كردم.مرا بطرف خودش برگرداند و در چشمهايم خيره شد .منتظر بودم چيزي بگويد ، ولي هيچ نگفت . اشكهايم را پاك كردم وگفتم:ببخشيد آقاي مهندس سرتون رو درد آوردم شبتون بخير.
به اتاقم رفتم وروي تخت افتادم وزار زدم و به دستهاي گرمش انديشيدم .آري، آن لحظه دستهايش به من آرامش بخشيد .او بهترين كسي بود كه بعد از عزيزان از دست رفته ام ميتوانست تكيه گاهم باشد .آغوش گرم او بود كه ميتوانست پناهگاه من از بدبختيها و در بدريهايم باشد. ولي صدافسوس او هيچ كلام تسلي بخشي براي من نداشت .عشق الناز آنقدر در قلبش ريشه كرده بود كه حتي از دلداري من هم عاجز بود....باز،آهنگ الهه ناز به گوش مي رسيد واشكهايم بي اختيار جاري شد.آري الهه ناز آهنگ مناسبي براي الناز بود. عشق ناجي آدمهاست .فرشته نجات. ميتونه هركسي رو از دنياي خودش بيرون بياره .منصور!حتي اگه به تو نرسم،با يادت آرامش ميگيرم.چون يا كسي رو دوست نداشتم يا اگه دوست داشتم ، حسم بسيار عميق وواقعي بوده .آره،تو يكي از عزيزان مني كه هيچوقت نمي تونم داغت رو ببينم .قسم ميخورم كه حاضرم پيشمرگت بشم منصور. خيلي خسته ام،خسته از اين دنياي پراز آرزوهاي غير ممكن،پراز آرزوهاي محال

sorna
11-24-2011, 11:43 AM
روز ميهماني فرا رسيد.براي جشن گيسو هم دعوت شد.اما ترجيح داد بمنزل طاهره خانم برود .با نسرين حسابي صميمي شده بود و سرش با او گرم بود.شور وشعف خاصي بر خانه حكمفرما بود. همه در تكاپو بودند . ولي من انگيزه اي براي خوشحالي نداشتم .آخر چرا بايد خوشحال مي بودم؟از اينكه امشب الناز ومنصور همديگر را مي بينند؟ يا از اينكه با هم مي رقصند .واي خدايا كمكم كن بر احساساتم غلبه كنم كه فكر نكن حسودم. بخدا من آدم حسودي نيستم .دلم نميخواد عشق كسي رو بگيرم يا به كسي خيانت كنم .ولي چه كنم دوستش دارم. دلم براش ميسوزه .منصور براي الناز زياده .منصور حيفه .اي خدا؟اينها بهانه نيس. حتي اگه منصور با گيسو ازدواج كنه حسادت نمي كنم .چون گيسو به درد منصور ميخوره ، دركش ميكنه ، ولي الناز نه.منصور! با اينكه درد عشقت تا آخر عمر در قلبم مي مونه ولي تحملش ميكنم .آرزوي من اينه كه خواهرم رو خوشبخت ببينم. دوست داشتن واقعي همينه .اينكه حاضر باشم مال من نباشي ولي خوشبخت باشي .مطمئنم الناز رابطه تو ومادرت رو به هم ميزنه .عنان زندگي زيباي شما رو بدست ميگيره و همه چيز رو بهم ميريزه.
با حالت افسرده لباس نقره اي‌ام را پوشيدم .كفشهايم را به پا كردم .شال را روي شانه ام انداختم. موهايم را كمي از دوطرف بالا بردم و با همان شلوغي و جعد به جمع موهاي پشتم رساندم. كمي هم آرايش كردم و عطر زدم .خانم متين هرچه اصرار كرد كه آرايشگر آرايشم كند ، قبول نكردم .اصلا حوصله نداشتم .چند ضربه به در خورد
بفرمايين
به به!چقدر زيبا شدي عزيزم
ممنونم مادر،جدا لباس زيباييه،ازتون ممنونم
اين لباس به تن هركسي زيبا نيست ، فقط برازنده تو دختر زيبا و خوش اندامه ، عزيزم
خجالتم ندين
من چطور شدم؟
عاليه . كت ودامن مشكي خيلي بهتون مياد .چه گل سينه قشنگي زدين مادر.
ممنونم دختر قشنگم .بيا بريم مهمونها الان پيداشون ميشه
شما تشريف ببرين ، من ميام
باشه عزيزم،پس زود بيا. و رفت
به كنار پنجره اتاقم رفتم و از گوشه پرده بيرون را نگاه كردم .باغ با چراغهاي پايه دار بلند روشن شده بود. خدمتكاران در رفت وآمد بودند.آقا نبي فوراه هاي استخر را باز ميكرد .كت وشلوار چقدر به او مي آمد .محبوبه داشت بسمت عمارت مي دويد.آه،اولين گروه ميهمانان وارد شدند.چه ماشين شيكي دارند .خودشان هم شيكند .آقا وخانم همراه پسرشان .آه ماشين بعدي هم آمد .ماشين به رنگ لباس من است. واي چه يكدفعه شلوغ پلوغ شد. آقايان با كت وشلوار وكراوات. وخانمها با لباسهاي فاخر چنان به زمين و زمان فخر مي فروختند كه انگار فرمانرواي اين سرزمين بودند.واي،اصلا از چنين آدمهاي خوشم نمي آمد . كاش مرااز حضور در اين مجلس معاف ميكردند
به به!صاحب آينده اين عمارت هم كه با خانواده شون تشريف فرما شدن .چقدر هم خودشون رو مي گيرن .واه واه اصلا اين دوتا من رو عصبي ميكنن.اين آقاي موقر كيه ديگه؟چه ماشين آلبالوئي خوشگلي داره. احتمالا همون معاون منصوره(پرويز فرهان) كه صحبتش تو خونه زياده
بله بفرماييد
گيتي خانم!خانم مي گن چرا تشريف نميارين؟
اومدم،محبوبه خانم
اين علاقه زيادي هم شده واسه ما دردسر،چرا قلبم تاپ وتاپ ميزنه؟چرا اضطراب به جونم افتاده؟
از اتاق خارج شدم .از پله ها پايين آمدم .صداي قهقهه خنده وهياهو از سالن به گوش مي رسيد .دو سه پله به آخر،به ثريا خانم برخوردم
ماشاءا.... خيلي خواستني شدين .هزار الـله اكبر!
متشكرم ثريا خانم، لباس شما هم قشنگه
نگاهي به سيني كه در دست ثريا خانم بود كردم وگفتم:كاش زودتر فهميده بودم ، در اون صورت نمي اومدم ، ثريا خانم
والـله منم مخالفم و عذاب وجدان دارم.... و حرفش را خورد . بطرف چپم نگاه كردم ببينم چي باعث شده ثريا حرفش را قطع كند . او بود،با كت وشلوار مشكي وكراوات زرشكي!چقدر با اين لباس زيبا بود!خداي من،به من اعتماد به نفس بده .انگار او هم از ديدن تيپ و قيافه من جا خورد
سلام مهندس
سلام خانم
ثريا پس چرا انقدر طول دادي. اونها رو ببر بذار سر ميز
بله آقا. ثريا رفت. متين نگاهي به قد و بالاي من انداخت و گفت: فوق العاده شدين خانم!انگار يه پري دريايي در برابر منه
ممنونم
جلو آمد ، دستم را بالا آورد كه ببوسد. گفتم: نه مهندس، شرمنده‌م نكنين
مايه افتخار بنده‌س
ولي من خجالت ميكشم . واجازه ندادم
خب ، چه چيز رو اگه زودتر فهميده بودين نمي اومدين؟
حالا بيا و درستش كن. گفتم : هيچ چيز
من تا ندونم از اينجا تكون نميخورم
ممكنه ناراحت بشيد
نمي شم
من دوست ندارم در مهموني‌اي كه مشروب توش سرو ميشه شركت كنم
لحظه اي نگاهم كرد .سر فرصت سيگاري بيرون آورد و روي لبش گذاشت و با فندك روشن كرد .فندك را در جيبش گذاشت و گفت: و دليلش؟
براي اينكه مقابل افرادي قرار ميگيرم كه خودشون نيستن .با كساني صحبت ميكنم كه حرف خودشون نيست .يه مهموني مصنوعي چه لذتي داره،چقدر خوب ميشد اگه شاديها و خنده ها طبيعي بود. نه نتيجه مصرفالكل. البته من بكار شما ايراد نميگيرم .قصد بي احترامي و توهين هم ندارم. پرسيدين ،نظرم رو گفتم . اينطور بار اومدم. ولي مهمونم و دعوتتون رو پذيرفتم
پكي به سيگارش زد و گفت: اگه مي دونستم شما ناراحت مي شين اختصاصا امشب صرفنظر ميكردم ، آخه مهموني امشب به افتخار شما و سلامتي مادره،اما حالا ديگه دير شده چون سرو شده
شما محبت دارين
گيتي جان!پس چرا نمياي دخترم؟
داشتم با جناب مهندس صحبت ميكردم .ببخشين دير كردم
خانم متين دستش را بطرفم دراز كرد وگفت: بيا بريم عزيزم تا به دوستان و اقوام معرفيت كنم .منصور جان تو هم بيا پسرم
با مادر بطرف سالن راه افتادم .وارد سالن كه شديم مادر گفت: با دخترم گيتي آشنا بشين .چون دخترم كه از دستم رفت برام عزيزه
همه بلند شدند .از خجالت سرخ شدم .با لبخند از خانم متين تشكر كردم و سلام كردم. منصور وارد سالن شد و از كنار ما رد شد. همراه مادر جلو رفتم .خانم متين معرفي ميكرد ومن با تك تك آنها احوالپرسي كردم.
مهندس عسكري و خونواده‌شون.دكتر فروزش وخونواده‌شون.دكتر متين عموي منصور وكيل دادگستري،ايشون هم خانم و پسرشون پرهام جون و دخترشون پروانه جون.خانم ملك دوست صميمي بنده .با دكتر سپهر نيا هم كه آشنا هستي عزيزم،پزشك خودم ، ايشون هم مادرشون.با خونواده مهندس فرزاد هم كه آشنايي. الميرا والناز بسردي با من دادند. با خواهرزاده ام سوسن هم كه آشنايي.ايشون عمه منصور هستن،همسرشون و سعيدجان پسرعمه منصور. مهندس فرهان معاون شركت منصور. خانم حكيمي حسابدار شركت منصور. خانم كاظمي منشي شركت،ايشون هم همسرشون.آقاي لطفي مسئول فروش شركت وهمسرشون و دخترشون ندا جون. شيرين دوست عزيزم و همسر ودخترشون ساناز جون .سرهنگ نيكو وخونواده‌شون.تيمسار شكوهي،ايشون هم دكتر شكوهي پسرشون.با دختر دايي بنده مينوجان ودخترش نگين هم كه آشنا هستي. ايشون هم آقاي شادمهر موسيقي دان هستن و رشته اخصصي شون پيانوست واين آقايون هم گروه اركستر امشب ما رو تشكيل ميدن
خوشوقتم،بفرمايين بشينين

sorna
11-24-2011, 11:43 AM
بيا عزيزم،اينجا پيش خودم بشين
چشمم به منصور افتاد كه روي مبل نشسته بود و به من خيره شده بود .صفورا سيني شربت مقابلم گرفت كه شيرين دوست مادر گفت:مرجان جون ، راجع به گيتي خانم بيشتر توضيح بده عزيزم. كنجكاو شديم. شايد عروس آينده تونه. همه لبخند زدند بجز الناز و خانواده اش .منصور هم كه پا روي پا انداخته بود،مثل بقيه لبخند به لب داشت
مادر گفت:گيتي جان ليسانس روانشناسي داره،محبت كرد و بخواست ثريا پيش من اومد تا روحيه بيمار منو تغيير بده وموفق هم شد. آخرش تونست زبون منو با اون شيرين زبوني ها و دل نازكش باز كنه .تنها كسي بود كه خيلي خوب منو درك كرد .او ، با توجه و محبتش منو به زندگي برگردوند .محبتش رو هيچوقت فراموش نمي كنم.
خجالتم ندين مادرجون. من كه كاري نكردم
بالاخره نگفتي عروسته يانه
نخير،اين شيرين خانم ول كن نبود و تا الناز رو به جون من نمي انداخت دست بر نمي داشت. به الناز نگاه كردم كه هم منتظر پاسخ مادر بود و هم از حسادت داشت خاكستر ميشد .سريع به ميان صحبت مادر پريدم و گفتم: مادر اول فرمودن كه من دخترشون هستم نه عروسشون. هرچند كه من خودم رو لايق چنين مادر مهربوني نمي بينم و هيچوقت نمي تونم جاي مليحه خانم باشم ، ولي اميدوارم حداقل سنگ صبور مادر و برادرم مهندس متين باشم. وهزار لعنت برخودم فرستادم كه مهندس را برادر خطاب كرد. ماشاءا... چه دختر فهيمي!حق داري مرجان.
اختيار دارين خانم.
نگاه مهندس ناشناخته بود،ولي انگار افتخار هم ميكرد چنين خواهري داشته باشد،انگار با حرفم الناز كمي آرام گرفت. چرا ميهماني را به بدبخت زهركنم؟براي من زهر ميشود كافي است. اينطور راضي ترم. من عادت دارم
بعد از كمي صحبت و گفتگو گروه موزيك آماده شدند و به گوشه سالن رفتند.هركس يك ليوان دستش گرفته بود ومشغول نوشيدن بود. متين بلند شد و نزد يكي از دوستانش كه ايستاده بود رفت ومشغول صحبت و خنده شد .الميرا و الناز وپروانه به آنها پيوستند .الناز خودش را كنار منصور رساند و شانه به شانه‌اش ايستاد. كمي مشروب ميخورد و كمي ناز وادا مي آمد .الميرا هم با آن موهاي بلند خرمايي و آن لباس لخت كه فقط يك آستين داشت ، چشمهاي سعيد ، پسر عمه منصور را روي خودش ثابت كرده بود. برايم شگفت آورد بود كه اينقدر آسان خودش را در معرض تماشاي ديگران گذاشته بود. باز هم الناز، شايد هم مي دانست منصور لباسهاي سنگين ومتين را مي پسندد و دارد فعلا فريبش مي دهد.
بحث داغي شروع شد راجع به اينكه سر تحويل سال چه آهنگي نواخته ميشود .هركسي نام يك آهنگ را مي گفت. الناز هم نام آهنگي را گفت و اصرار ورزيد ،حتي با الميرا بر سر خواسته اش ناسازگاري ميكرد وحوصله همه را سر برده بود.
متين گفت :بالاخره چي بزنن؟ اركستر ما رو گيج نكنين
الناز گفت:اينكه سوال نداره منصورخان
خب،حق با شماست الناز خانم،آهنگ مورد علاقه الناز خانم رو بزنين
جانم به آتش كشيده شد. پنج دقيقه بيشتر به شروع سال نو نمانده بود . از خانم متين عذرخواهي كردم و بطرف در سالن راه افتادم .متين در حاليكه ليوانش را سر مي كشيد نگاهي به من كرد و دنبالم آمد.
كجا تشريف مي برين؟ الان سال تحويل ميشه.
ممنونم مهندس ، من عادت دارم سال رو با دعاي مخصوص سال نو و آيات قران شروع كنم .دلم ميخواد سال خوبي داشته باشم
بين ما كه سال نو رو با رقص وآواز شروع ميكنيم و شما كه با دعا ونيايش شروع مي كنيد،هيچ فرقي نيست .هر دو با هزار مشكل دست وپنجه نرم ميكنيم
ما با هم خيلي فرق ميكنيم مهندس. در دو دنياي متفاوتيم .بايد ديد كي قلب و روح آرومتري داره.با اجازه
از در سالن خارج شدم و به اتاقم برگشتم .دعاي تحويل سال وكمي قرآن خواندم. واقعا كه هيچ چيز به اندازه ياد خدا به انسان آرامش نمي دهد و هيچ چيز لذت قرآن خواندن را ندارد
نيمساعتي بحال خودم بودم .بعد با منزل طاهره خانم تماس گرفتم و سال نو را به آنها وگيسو تبريك گفتم. يك لحظه حسرت خوردم كه چرا در آن خانه كوچك باصفا ودوست داشتني نيستم .بعد روي تخت دراز كشيدم اما با صداي در از جا پريدم
سال نو مبارك گيتي خانم !
بلند شدم ،جلو رفتم و محبوبه را بوسيدم و سال نو را تبريك گفتم .
خانم گفتن چرا نمياين؟
بگيد حالم خوش نيس. سرم درد ميكنه .عذرخواهي كنيد . بهتر شدم ميام
دوباره روي تخت دراز كشيدم .چه اشتباهي كردم .منصور آدمي كه من ميخوام نيست . چه وقيحانه جلو روي من مشروب ميخورد .اگه براش ذره اي ارزش داشتم اينكار رو نميكرد .چه سريع دستور دادآهنگ مورد علاقه الهه نازش رو بزنن .آره، همين شنل قرمزي به درد تو ميخوره كه جيگرت رو رنگ لباسش كنه .بي لياقت !
دوباره صداي در مرا مثل ترقه از جا پراند .نمي گذارند كمي استراحت كنم و آرام بگيرم .تو اين خونه نميشه لحظه اي افقي بود
چرا نمياي عزيزم؟ اتفاقي افتاده؟
نخير،فقط كمي سرم درد گرفته. در ضمن دوست داشتم لحظه تحويل سال رو با دعا شروع كنم ، اين بود كه اومدم بالا
التماس دعا
محتاجيم به دعا و با مادر روبوسي كردم و سال نو را تبريك گفتم
بيا بريم پايين قربونت برم. چرا تنها نشستي مادر؟
ميشه من رو معذور كنين؟ كمي سرم درد ميكنه
نه نميشه، تو كه كنارم نيستي انگار يه چيزي گم كرده‌م. همچين اعتماد به نفسم رو از دست مي دم.
اين نظر لطف شماست،اما...........
بيا بريم ديگه يه قرص بهت مي دم سرت خوب ميشه دخترم
ناچار دنبال مادر راه افتادم .در پله هاي آخر صداي منصور را شنيديم كه مي پرسيد: صفورا كاري كه گفتم انجام دادي؟
خانم خودشون رفتن آوردنشون . و به من اشاره كرد
انگار منصور خجالت كشيد .شما اومدين؟
بله، كاري داشتين؟
از صفورا خواستم بياد بهتون بگه تشريف بيارين پايين تا شريك شاديهامون باشين، مي دونين كه هميشه اين جشنها برپا نيست
ممنونم،انشاءا... هميشه شاده وخوشحال باشين . در ضمن سال نو مبارك
سال نوي شما هم مبارك
منصور چرا نمي ري وسط؟ مامان جان تو كه لالايي مي گي چرا خوابت نميبره؟
منصور لبخندي زد و رفت . روي مبل نشستم .خانم متين سرگرم گفتگو با خانم سرهنگ شد. چشمم به الناز افتاد كه با ديدن منصور ، پرهام را رها كرد و خودش را به منصور چسباند .پچ پچي كرد و دست منصور را گرفت . بعد رو در رو شروع به رقصيدن كردند .كاش مرده بودم و اين صحنه را نمي ديدم .كاش كور مي شدم . خيلي سوختم ، خيلي! حسابي آويزان منصور شده بود!آهنگ ملايم تر شد و چراغها كم نورتر و بقول معروف شاعرانه. طاقت ديدن آن صحنه را نداشتم كه الناز با لبخند چشم در چشم منصور دوخته بود. بلند شدم برم هوايي بخورم كه مهندس فرهان،معاون شركت منصور،مقابلم ظاهر شد و گفت: گيتي خانم افتخار همراهي مي دين؟
خواهش ميكنم افتخار ماست ، اما به هواي آزاد احتياج دارم ، كمي سرم درد ميكنه
فرهان همان مرد جوان زيبايي بود كه در ابتداي ورود توجهم را جلب كرده بود،خدايا! بايد چه كنم ، من كه از رقص در جمع شرابخوار متنفر بودم، من كه اين رفتار را ناپسند مي دانستم .
اما نفسش بوي الكل نمي ده،از چشمهاش هم صداقت هويداس.چرا يكباره حس خاصي نسبت به اون پيدا كردم؟ چه تيپي داره!چه خوش قيافه‌س! سبزه روشن، چشم ابرو مشكي، قد بلند و خوش هيكل . كت و شلوار سرمه اي چقدر بهش مياد
پرسيد : مزاحم كه نيستم؟
نخير ،ابدا
همانطور كه با هم صحبت ميكرديم به گوشه اي از سالن رفتيم .آهنگ ملايمي نواخته ميشد. سعي ميكردم به چشمهايش نگاه نكنم ، چون گيرايي خاصي داشت . با لبخند چشم از من بر نمي داشت . در اين گيرودار يك خواستگار كم داشتم كه آنهم درست شد.
شما خانم زيبايي هستين. با يك نظر آدم رو جذب مي كنين
ممنونم مهندس
بيشتر از همه وقارتون چشمگيره
لطف دارين
چند سالتونه؟
24 سال
مهندس ميگفتن يه فرشته زيباي مهربون به منزلشون اومده . مي بينم حق داشتن
خدايا چي ميشنوم؟ نه،حتما اشتباه ميكنه .يا شايد هم يه كلاغ چهل كلاغه. پرستار مهربون رو كرده فرشته مهربون كه منو فريب بده
ممنونم،لطف دارن
از آشنايي با شما خوشوقت شدم
من هم همينطور
تاثير بسزايي روي خانم متين داشتين . خيلي سر حال تر از سابقن
آدمها ، مخصوصا خانمها، نيازمند محبت اند .هر كس محبت ببينه سر حال ميشه، هر چند من فقط وظيفه‌م رو انجام دادم
تهراني هستين؟
نخير شيرازي ام
دخترهاي شيرازي به زيبايي و با نمكي شهرت دارن
چشم منصور به ما افتاد .قلبم فرو ريخت .از نگاهش حالم منقلب شد. منصور، متحير وگله مند به من نگاه كرد. الناز گفت : مهندس، خوش مي گذره؟
بله خانم، هرچقدر بشما خوش ميگذره به من هم خوش ميگذره . هم صحبتي با ايشون دنياييه
شايد غيرتش جوش آمده بود. شايد هم فكر ميكرد چه آسان پرستار مهربانش را از دست داد. با حالت خاصي نگاهم ميكرد .انگار ديگر حوصله رقصيدن نداشت .كمي كه از ما دور شد ، از الناز جدا شد و با لبخندي تصنعي از سالن خارج شد .
چنين همسري آرزوي ديرينه من بوده . در واقع تو روياهام دنبال شما ميگشتم . به مهندس بگم خوشحال ميشه. چون معتقده كه من تا آخر عمر تن به ازدواج نمي دم
آب دهانم را بسختي فرو دادم .حالم بد شده بود .از يكطرف يك جور خواستگاري بود، از يكطرف از او خوشم آمده بود. از اين طرف ميخواست منصور را مطلع كند و از طرفي فهميدم منصور به من علاقه اي ندارد كه درباره من با فرهان صحبت كرده است

sorna
11-24-2011, 11:43 AM
حالا شما اجازه مي دين خانم؟
اين نظر لطف شماست، اما من قصد ازدواج ندارم
سنتون كه مناسبه ، در مورد من هم مي تونين تحقيق كنين. با صداقت تر از مهندس متين هم وجود نداره، از ايشون بپرسين
اختيار دارين . در اينكه شما شايسته‌اين شكي ندارم، ولي من معذرويت دارم
مشكل چيه؟
چي بايد به او مي گفتم؟ ميگفتم كه عاشق مهندس متين هستم؟ ميگفتم مشكل من همان مهندس متين است؟
مادرم با من زندگي ميكنه.زن مهربون و با ايمانيه.خواهرم هم در آمريكاست و تشكيل خونواده داده .از مال دنيا هم بي نيازم و براي همسرم جونم رو مي دم و از اون جز صداقت هيچي نميخوام
چقدر زيبا حرف ميزد.چقدر با صداقت وموقر بود.كاش قبل از آشنايي با منصور با او برخورد كرده بودم، اما ديگر كمي دير شده! اي كاش اين جملات را از زبان منصور شنيده بودم! همان موقع دكتر شكوهي از كنار ما رد شد وگفت: مهندس بياين .باهاتون كار دارم
چشم الساعه ميام
اجازه بدين فكر كنم، چشم.خبرتون ميكنم
كي گيتي خانم؟
قطعا يكي دو هفته كمه
باشه. ولي مي دونين كه انتظار چقدر بده ؟منتظرم نذارين .من تلفن منزلم رو بهتون مي دم
نيازي نيست توسط مهندس خبرتون ميكنم
متشكرم خانم.برم بببينم دكتر چكارم داره
نياز به آب خنك داشتم.خدا محبوبه خانم را خير بدهد كه آورد. از منصور خبري نبود .با خودم گفتم نكند ناراحت شده .هرچه باشد من يك پرستارم ، ولي به درك .بگذار ناراحت بشود .خودش گفت : در شاديهامون شريك باشين . مگه من حق خوشبختي ندارم. بالاخره من هم بايد بعد از او دلم را به كسي خوش كنم يا نه؟
صداي بسلامتي و برخورد گيلاسها اعصابم را متشنج ميكرد .انگار هرچه بيشتر مينوشيدند بيشتر مي رقصيدند، يا نه هر چه بيشتر مي رقصيدند بيشتر مي نوشيدند .احساس ميكردم كمي گيج شده ام .بلند شدم از سالن خارج شدم. بايد مي فهميدم منصور كجا رفته .به اتاقم رفتم و از پنجره به بيرون نگاه كردم.منصور را وسطهاي باغ ديدم .تنها ايستاده بود و سيگار مي كشيد . شديدا در فكر بود .
آخ آخ ،فاتحه‌ت خونده‌س گيتي! اگه شب اخراجت نكرد ! واي چه عصباني سيگارش رو پرت كرد .بالاخره از انزوا دست كشيد ووارد ساختمان شد .جلوي آينه كمي خودم را مرتب كردم و سريع پايين آمدم. منصور جلوي پله ها ايستاده بود و به ثريا امر ونهي ميكرئ
كم كم ميز شام رو آماده كنين .چيزي از قلم نيفته .گلهاي روي ميز فراموش نشه
از پله ها پايين آمدم و لبخند قشنگي تحويل متين دادم . با كنايه گفت: به به! خانم رادمنش خوش ميگذره؟
البته ، چرا خوش نگذره . چقدر جناب فرهان موقرن مهندس
نگاه گله مندش اعصابم را خراش داد.از مقابلش رد شدم . با خودم گفتم فكر كرده من بلد نيستم . فكر كرده فقط بلدم پرستاري كنم و غصه بخورم .نه جونم، ما بلديم خوش باشيم .وارد سالن شدم .هنوز عده اي مي رقصيدند و از هرگوشه سالن صداي قهقهه خنده و برخورد گيلاسهاي شراب و پچ پچ و صداي اركستر به گوش مي رسيد . كنار نگين نشستم و با او مشغول صحبت شدم و .متين آمد روي مبل نشست و مشغول صحبت با تيمسار شوكهي شد .
پرهام جلو آمد و گفت: گيتي خانم افتخار مي دين؟
آقا پرهام ؟ درسته؟
بله، پرهام هستم . چه باهوشيد ماشاءاله
ببخشيد ، آقاي پرهام كمي سرم گيج رفت، براي همين نشستم .بنده رو معاف بفرمايين .با نگين جان برقصين
بله،اشكالي نداره .نگين خانم افتخار مي دين؟
نگين بدون هيچ تعارفي دست به دست پرهام داد و بلند شد .چشمم به متين افتاد كه در حين صحبت با تيمسار شكوهي متوجه من بود .بعد كه نگين وپرهام رفتند نگاهش را از من برگرفت. مادر در حاليكه بطرف من مي آمد با همسر مهندس عسكري در حال صحبت و خنده بود . مي گفت: شما بلند شين افتخار بدين شهلا خانم .من ديگه رقصم نمياد . پير شدم ديگه
عموي منصور گفت: كاش همه پيرها مثل شما ترگل ورگل باشن
عموي منصور بلند شد جلوي مادر را گرفت و از او تقاضاي رقص كرد به شوخي گفت: پس با پيرها برقصيد مرجان خانم
همه زديم زير خنده .مادر با خنده گفت: نمي ذارن چند دقيقه پيش گيتي بشينم ، اين همه جوون زيبا اينجا هست ، منو انتخاب كردين؟
ما بهتر همديگر رو درك ميكنيم زن داداش
باز صداي خنده بلند شد. شهلا خانم گفت: چقدر هم به هم ميايين.
سر شام الناز مثل كنه به منصور چسبيده بود. بالاخره منصور به بهانه سركشي به اوضاع ، دوري سر ميز زد و به همه تعارف كرد كه از خودشان پذيرايي كنند. بطرفم آمد و گفت: شما چيزي احتياج ندارين؟
ممنونم ، همه چيز هست. سپاسگزارم
خواهش ميكنم .شما امشب فقط سالاد خوردين ها
شما از كجا فهميدين؟
من به مهموناي عزيز توجهي خاص دارم.
لطف دارين.راستش من در مهموني ها كم اشتها مي شم. اصلا هيچي نميتونم بخورم
ولي بايد اين تكه جوجه كبابي رو كه براتون مي ذارم بخورين . و از بشقاب خودش يكي دو تكه ران و سينه تو بشقابم گذاشت و گفت: دستخورده نيست
اختيار دارين. خيلي ممنون
در دلم گفتم چطور بدم بياد .دست خورده هم باشه با جون و دل پذيرام .مشغول خوردن غذايش شد و پرسيد: فرهان رو چطور آدمي ديدين؟
بسيار متشخص
از شما چي مي پرسيد؟
مشخصاتم،كجايي هستم ، چند سالمه ، ازدواج ميكنم يا نه
يعني خواستگاري كرد؟
بله
عجيبه. فرهان به اين زوديها دم به تله نمي داد.
من براي مهندس فرهان تله نذاشته بودم
با لبخند پرسبد: خب، جواب مثبت گرفتن؟
اگر شما ايشون رو تاييد كنين ، كمي هم خودم پرس وجو كنم، شايد
نمي دانم دلم ميخواست اينطور باشد يا همينطور بود. احساس كردم لقمه از گلويش پايين نمي رود. و مجبور شد نوشابه بردارد . الناز آمد وگفت: منصور خان، بين مهمونهاتون فرق مي ذارين ها!
چطور خانم؟

sorna
11-24-2011, 11:44 AM
براي ما از بشقابتون سرو نكردين
منصور به من نگاه كرد. انگار پيش خودش مي گفت اين دختر همه وجودش چشم است .بعد با لبخند گفت: علتش اين بود كه گيتي خانم هيچي نخوردن ، فقط سالاد ميل كردن
پس يعني ما زياد خورديم
اختيار دارين .شما اگه زياد مي خوردين كه چنين اندامي نداشتين
بالاخره خيال الناز راحت شد و او را رها كرد و خطاب به من گفت: گيتي خانم، مهندس فرهان چشم از شما بر نمي داره
اين چه فرمايشيه الناز خانم
منصورخان دروغ ميگم تو رو خدا؟
منصور نگاهي به من انداخت و گفت: خب حق داره
الناز گفت: كي حق داره فرهان، گيتي خانم ، يا من؟
فرهان
رنگ از رخسار الناز پريد ، ولي گفت: پس بهتره شما بعنوان بزرگتر و رئيسشون واسطه بشين منصورخان و دست اين دو جواهر رو تو دست هم بذارين. بالاخره بايد براي خواهرتون كاري انجام بدين كه جبران محبتهاشون بشه. من كه فكر ميكنم مهندس فرهان بهترين هديه از طرف شماست . مطمئنم گيتي خانم رو خوشبخت ميكنه .
احساس كردم منصور عصباني شده . ديگر در اين يكماه تا حدي با اخلاق و رفتارش آشنا شده بودم. بشقاب را روي ميز گذاشت و با دستمال عرق پيشاني اش را پاك كرد، بعد كتش را در آورد .با خودم گفتم ميخواد همين وسط يا خودش رو بزنه يا الناز رو. از اين دو حال خارج نيست .آخه من كه كاري نكردم منو بزنه. دارم خير سرم يه تكه جوجه كباب رو گاز ميزنم كه اونهم وا... زوركي‌يه. محبوبه را صدا زد، گفتم حتما ميخواد از اونهم كمك بگيره ، چون بالاخره زماني در مسابقات دو شركت داشته
بله آقا
محبوبه اينو ببر بزن به جالباسي ، خيلي گرمه
چشم آقا، و رفت .داشتم به افكارم مي خنديدم كه الناز خنده را بر لبانم خشكاند
خب نظرتون چيه گيتي خانم؟
در كنار خانم متين كه باشم خوشبختم .همين برام كافيه
باز با نگاه تحسين آميز منصور رو به رو شدم .
خب بالاخره چي؟ وقتي منصورخان ازدواج كنن، فكر نميكنم شما بتونين زياد اينجا رفت و آمد كنين .پس بهتره مهندس فرهان رو از دست ندين . اينطوري با خيال راحت تري تشريف ميارين اينجا و خانم متين رو مي بينين .خانم متين هم با اومدن عروس به اين خونه وابستگي‌شون بشما كم ميشه. نگران نباشين
تما وجودم لرزيد .مارمولك خوش خط وخال شيطان صفت! براي اينكه مرا از سرش باز كند چه زوري ميزد . با خشم به منصور نگاه كردم كه اقلا او دفاعي بكند كه گفت: مي دونيد الناز خانم..... خواهش ميكنم نوش جانتون سرهنگ
حالا مگه مردم مي ذارن اين از من دفاع كنه .كوفت كردين برين بتمرگين تا هضم بشه. حالا انگار منصور نگه نوش جونتون، اسيدهاي معده شون ترشح نميكنه .از عصبانيت بشقاب را روي ميز گذاشتم و به هر چي آدم شكموست لعنت فرستادم
نوش جون، اگر كمي، كسري بود، به بزرگواري خودتون ببخشين....... چي مي گفتم. آها...... مي دونيد الناز خانم ......... نوش جان ......... اختيار دارين.........
بر پدر هر چي مهمونه لعنت. بابا بذارين حرفش رو بزنه بدبخت .بخدا اگه يكي ديگه بياد جلو و بگه دستتون درد نكنه منصورخان، با مشت ميزنم تو دهنش، حالا بعد از عمري يكي اومده از ما دفاع كنه.
تو اين خونه مادرم تصميم گيرنده‌س. اگر بنده بر فرض مثال بخواست همسرم بگم ايشون.... و به من اشاره كرد ، بايد اينجا رو ترك كنه ، فكر ميكنم مادر، بنده و همسرم رو بيرون ميكنه .اينه كه من هواي ايشون رو خيلي دارم .
و به من چشمك زد و لبخند زد .آخ كه اگه در تمام اين مدت يه حرف حسابي زدي همين بود. آخ كه دلم ميخواد به اندازه كلماتي كه ادا كردي بر لبات بوسه بزنم .خدا از بزرگي، غيرت و عزت و مهربوني كمت نكنه. خدا از حاضر جوابي نندازدت مرد
با لبخند گفتم :پس با اجازه من مي رم پيش مادر جون. چون فقط ايشونه كه به دادم مي رسه. و با حالتي معني دار به الناز نگاه كردم، به منصور چشمك زدم و با لبخند دور شدم . بعد از دو سه قدم برگشتم ، هنوز مرا نگاه ميكردند . گفتم: مهندس ممنون شام دلچسبي بود.
نوش جون گيتي خانم ، شما كه چيزي ميل نكردين .
چرا مهندس، بهترين تكه جوجه كباب امشب رو من خوردم .جوجه كبابي كه خيلي ها آرزوش رو دارن . و به الناز نگاه كردم تا ديگر هوس نكند مرا بيرون كند. چنان زهر خندي زد كه دندانهاي سفيد و رديفش نمايان شد. راهم را كشيدم و رفتم .
بعد از صرف شام همه به سالن پذيرايي برگشتيم و دوباره اركستر شروع به نواختن كرد .آن موقع كه گرسنه بودند سرسام گرفتيم، واي به حالا كه سير شده بودند .منصور وارد سالن شد و با همه خوش وبش كرد، انگار اصلا من وجود ندارم
صداي شكستن دلم وجودم را لرزاند و بغض راه گلويم را بست .اشكهايم هر لحظه در حال چكيدن بود. نمي توانستم جلوي احساسم را بگيرم. دست خودم نبود. آهسته بلند شدم و از ساختمان خارج شدم و به باغ رفتم .خيلي سعي كردم كه گريه نكنم و در درون اشك بريزم ، ولي نتوانستم و چند قطره اشك بر گونه هايم جاري شد كه خيلي زود آنها را پاك كردم .خودم را با ديدن گلها و بوييدن آنها سرگرم كردم.مثل ديوانه ها فواره ها را بيشتر باز كردم تا قطره هاي خنك آب جسم و روحم را آرام كند .اي كاش اين چراغها رو هم خاموش ميكردن .اي كاش صداي اركستر قطع ميشد تا اعصابم آرامش بگيره .بالاخره به خواست خدا كمي آرام گرفتم .خودم را قانع كردم كه حتما مصلحت همين است و بايد پرستار مي شدم. دو سه قدم به عقب برداشتم .و بطرف ساختمان برگشتم كه سينه به سينه با منصور برخورد كردم .يكه خوردم و گفتم: عادت دارين آدم رو غافلگير كنين ، مهندس ، ترسيدم بخدا .
ببخشيد ، چرا خلوت كردين؟
همينطوري
نياز به هواي آزاد داشتين ، چون سرتون درد ميكنه درسته؟
بله
نگاهي عميق به من كرد.
با اجازه تون من به سالن مي رم
همينجا باشيم من حوصله مهمونا رو ندارم
اما اونا هم بخاطر شما اومده‌ن، درست نيست تنها بمونن
قصد گرفتن دست من را كرد. اجازه ندادم و گفتم: شما مشروب خوردين، مستين .خيلي معذرت ميخوام آقا. من حتي دوست ندارم با آدمها مست صحبت كنم
كمي نگاهم كرد .من هم نگاهش كردم .دهانش را جلوي بيني ام گرفت . از ترس زهره ترك شدم .ها كرد و گفت: نفس من بوي الكل مي ده ؟
با تعجب گفتم: نه
پس مست نيستم
ولي شما مرتب گيلاس مشروب دستتون بود و مي نوشيدين . اين رو كه انكار نمي كنين
درسته من مي نوشيدم، اما چي؟
سكوت كردم چون نمي دانستم
من نوشابه مي نوشيدم ، نه شراب ، كنياك و ويسكي
به تك تك اجزاء صورتش با تعجب نگاه كردم .او هم همين كار را ميكرد ، ولي عاشقانه نه با تعجب، حالت مستي در چشمهايش نبود ، راست مي گفت
چرا نوشابه؟
چون شما دوست ندارين و امشب هم شب شماست
لبم را گزيدم و گفتم: ازتون ممنونم. و دوباره خواستم بروم كه اجازه نداد و گفت: حالا، بهم افتخار مي دين؟
اينجا؟ تو باغ؟
آره، تو خلوت بهتره
ولي درست نيست
اينجا خونه منه. درستي و نادرستي كارهاي اين خونه هم با منه .چهار ديواري اختياري.
بله ولي براي من بده، فكر مي كنن من شما رو كشيدم اينجا
نكشيدين؟
نه، خودتون اومدين
لبخند زد و بهم نزديكتر شد ،پشت ستون فقراتم لرزيد و بي اختيار چشمهايم را فشردم. حالا كه به آرزويم، به آن احساس قشنگ رسيده بودم مي لرزيدم. توانايي حركت نداشتم .بي حركت ايستاده بودم .

sorna
11-24-2011, 11:44 AM
لبخند زد و بهم نزديكتر شد ،پشت ستون فقراتم لرزيد و بي اختيار چشمهايم را فشردم. حالا كه به آرزويم، به آن احساس قشنگ رسيده بودم مي لرزيدم. توانايي حركت نداشتم .بي حركت ايستاده بودم .
چيه؟
راستش خجالت مي كشم، نمي دونم چرا در برابر شما نميتونم .خواهش ميكنم بنده را معاف كنيد. دوست دارم اما نميتونم
كمي نگاهم كرد و سپس گفت: باشه هر طور راحتي گيتي جان
وي تا حالا انقدر از شنيدن اسم خودم لذت نبرده بودم .خدايا خوابم يا بيادر. مستم يا هشيار . اين منصوره كه رو به روم ايستاده و داره عاشقانه بهم نگاه ميكنه
قدم كه باهام ميزني؟
شما مهمان دارين فراموش كه نكردين؟
ابدا ميخوام چند دقيقه تو حال خودم باشم، اشكالي داره ؟
با هم به اعماق باغ رفتيم . پرسيدم: چرا اينجا براي با من بودن كردين؟
خب، شايد چون تو خلوت و فضاي آزاده
تو چرا اومدي اينجا؟
همينطوري
دلت كه نگرفته بود؟
نه
پس اون اشكها چي بود پاك ميكردي؟
آه، از كي منو زير نظر داشته؟
اشك خوشحالي
بابت....؟
جشن
از حرفهاي الناز ناراحت شدي؟
من عادت دارم مهندس. از وقتي پدرم اعصابش ناراحت شد،به گوشه كنايه هاي مردم عادت كردم .مهم نيست، همين كه شما جوابش رو دادين آروم شدم
من جوابهاي بهتري هم براش داشتم،اما ديدم مهمون ماست كوتاه اومدم
بله كار خوبي كردين،يه مهمون عزيز كه همسر آينده شماست ، عشق شماست
انقدر نگو مهندس متين، مهندس، من اسم دارم گيتي . بگو منصور.
در حاليكه بطرف ساختمان مي رفتيم گفتم:الناز خانم ميگن منصورخان،اونوقت من بگم منصور؟ يه كم عجيب نيس؟ ميخواين همين الان بيرونم كنه.
بيخود ميكنه
ولي بالاخره بايد رفت ، دير يا زود
اگه شده ازدواج كنم ، نمي ذارم اينجا رو ترك كني !اين خونه بوجود تو زنده‌س.روح تازه اي به اين خونه و آدمهاش بخشيدي گيتي
ممنونم. من كاري نكردم. راضي هم نيستم مجرد بمونين .راستي ميخواستم در اينمورد باهاتون صحبت كنم
با تعجب وصف ناپذيري پرسيد: در مورد ازدواج؟
با خنده گفتم:نه. در مورد رفتن. ديگه به وجود من نيازي نيست. دوست دارم بمونم. اما دلم نميخواد ديگران فكر كنن قصد سوء استفاده دارم يا كنگر خوردم لنگر انداختم
ديگران غلط ميكنن چنين فكري كنن .نكنه ميخواي دوباره زانوهام رو سست كني گيتي
نميخوام، ولي مجبورم
خب، هنوز احساست رو نگفتي؟
در كنار شما بودن برام لذتبخش بود. براي همين احساس خوبي داشتم .ولي احساس بدم اين بود كه فكر ميكنم براي اين اينجا رو انتخاب كردين كه از الناز خانم مي ترسين و يا اينكه خجالت مي كشين جلوي اون جمع با پرستار منزلتون باشين ، از طرفي هم دلتون نيومد من رو طرد كنين. چون ذاتا مهربونيد و بدون تكبر
با گله مندي نگاه تندي به من كرد و بي هوا دستم را كشيد و دنبالش برد
كجا؟
بيا بريم تو سالن
خب دارم ميام ،چرا اينطوري؟
ميخوام بهت ثابت كنم كه علتش اين چيزها نبوده
باشه قبول كردم،ولم كنين ، آقاي مهندس، خواهش ميكنم
باز گفتي مهندس؟
خب منصور، ولم كن خودم ميام
ايستاد
پس چرا تو جمع...................؟
يعني تو نمي دوني چرا؟
نه از كجا بدونم .شما جاي من بودين چنين فكري نمي كردين؟
فقط نگاهم كرد
ديدين حق با منه
دستي داخل موهايش كرد و گفت: براي اينكه با اون دخترهايي كه تو سالن هستن برام فرق ميكني. حالا بيا بريم.
براي اينكه ازش بيشتر حرف بكشم گفتم: چه فرقي؟ چون بدبخت تر و بي كس ترم ، دلتون برام سوخته؟
كلافه شد و گفت: مياي يا بغلت كنم ببرمت
مي خواين آبروي منو ببرين؟
نه،نترس.بيا بريم ديگه
شالم از اضطراب آويزان شده بود. خودش شالم را روي شانه ام انداخت . آن را مرتب كرد و كنار در ورودي گفت: بفرمايين
حالا من يه چيزي گفتم . گفتين احساسم رو بگم، گفتم. پشيمونم نكنين!
پشيمون نمي شي.
باور كردم .كوتاه بياين .خواهش ميكنم!
با كلافگي نگاهم كرد و گفت: برو تو گيتي!
به خودم مسلط شدم.شال را از دو طرف مرتب كردم و وارد سالن پذيرايي شدم .رفتم كنار الميرا نشستم ، چون اولين مبل خال بود. منصور هم آمد .از نگاه الميرا و الناز خواندم كه در فكرند كه من و منصور تا حالا كجا بوديم. منصور لبخندي به من زد و بطرف گروه اركستر رفت و به آنها چيزي گفت . اركستر دست از نواختن كشيد . دلم هري فرو ريخت . عده اي كه وسط بودند نشستند .منصور كمي از گروه اركستر فاصله گرفت و گفت: خانمها،آقايون يكبار ديگه سال نو رو خدمت همگي تبريك عرض ميكنم و از تشريف فرمايي شما بي نهايت سپاسگزارم .سال خوبي رو براتون آرزو ميكنم .مستحضر هستين كه امشب اين مهمونب به مناسبت قدر داني از خانم گيتي رادمنش ترتيب داده شده . براي قدر داني از دختري كه با دل پاك و محبت صادقانه‌ش شادي و صفا رو به اين خونه برگردوند .واقعا نمي دونم چطور ميشه از اين خانم زيبا، مهربون و پاك تشكر و قدرداني كرد. فقط تنها ميتونم اينو بگم كه اينهمه خوشبختي رو اول از خدا، بعد از تو داريم گيتي جان . و از دور بوسه اي برايم فرستاد و گفت: من ومادر به اينكه در كنارت هستيم افتخار مي كنيم.
اگر غش ميكردم كم بود .اگر آب ميشدم و زير زمين فرو مي رفتم باز هم كم بود. داشتم بال در مي آوردم و پرواز ميكردم .اين كلمات قلبم را لرزاند . همه كف زدند و به من چشم دوختند. خانم متين لبخند به لب داشت .الناز با دهان نيمه باز و چشمهاي از حدقه در آمده به من نگاه ميكرد و حرص ميخورد
گفتم: من كار مهمي انجام ندادم .فقط وظيفه‌م رو انجام دادم .محبت ديدم كه محبت كردم . خجالتم ندين مهندس
منصور جلو آمد .دستش را دراز كرد .همانطور كه دستم در دستش بود، به دنبال او به وسط سالن رفتم . به مادرش اشاره كرد كه بيايد .
خانم متين آمد و سرويس طلاي زيبايي را به من هديه كرد و گفت: قابل تو رو نداره دخترم .اين يه يادگاري از طرف من ومنصوره. مباركت باشه.
ممنونم مادرجون، اينكارها چيه؟ منو شرمنده كردين.
در جعبه را باز كردم .مي درخشيد . چقدر زيبا بود .مادر را بوسيدم و تشكر كردم .از منصور هم تشكر كردم .منصور دستم را بوسيد و گفت : در برابر محبت تو گيتي جان، ناقابله

sorna
11-24-2011, 11:44 AM
اختيار دارين ، خجالتم دادين
مادر كمكم كرد تا سينه ريز را به گردنم آويختم.قفل دستبند را هم منصور بست . گوشواره را هم خودم به گوشم آويختم .همه كف زدند و تبريك گفتند ، كنار مادر نشستم .حسابي عرق كرده بودم، هم از گرما و فعاليت ، هم از خجالت و هيجان .با دستم صورتم را باد مي زدم كه منصور يك ليوان آب داد و گفت: بيا گيتي جان
ممنونم
نيمي از ليوان را سر كشيدم .منصور مقابلم ايستاده بود و با پرهام صحبت ميكرد . به او گفت: به شادمهر بگو آهنگ معروفش رو بزنه پرهام جان
تا آمدم ليوان را روي ميز مقابلم بگذارم ليوان را از دستم گرفت و به پرهام گفت: بگو من خواستم و ليوان را سر كشيد
از منصور وسواسي بعيد بود. هيچ كارش آنقدر روي من اثر نگذاشت كه ته مانده آب مرا بخورد .خدايا نكند امشب خوابم و غافلم .منصور نگاهي به من كرد و كنارم نشست وگفت: حالا ديدي من از هيچكس نميترسم
بله ازتون ممنونم.خجالت زده‌م كردين. من لياقتش رو نداشتم.
اوه حالا مونده تا جبران كنيم .مي گم مثل اينكه فرهان حالش خوب نيست
درست همون احساس رو داره كه شما داشتين. الناز خانم هم همين طور شد .راستش من فكر كردم چون پرستار اينجا هستم كار بدي كردم با مهندس فرهان صحبت كردم
باز از اين حرفها زدي؟ چه لذتي داره در كنار تو بودن
دارين كارهايي مي كنين كه دل كندن رو برام سخت ميكنه
منم قصدم همينه .تو جات همين جاست
چي چي شد؟ جام كجاست؟ تو اين خونه يا كنار تو؟ چرا دو پهلو حرف مي زني مرد ، ديوونه‌م كردي، از جون من چي ميخواي ؟ الناز رفته بيرون بريد از دلش در بيارين
بذار تو حا خودم باشم فرشته مهربون
آه پس مهندس فرهان راست مي گفت. خداي من! چه اسم قشنگي برام انتخاب كرده
آخه............
آخه چي عزيزم؟
پس فردا نگين من باعث شدم به الناز نرسين ها! من بهم ثابت شد كه آدم فروتني هستين . حالا بريد به عشقتون برسيد. بخاطر همه چيز ممنونم
انقدر غصه الناز رو نخور. واقعا راست ميگفتي عشق تسكين تمام دردهاست .هيچوقت اينطور آروم نبودم گيتي
وجودم لرزيد ، اما گفتم: ولي عشق شما رفت به باغ وباهاتون قهر كرد.
هيس هيچي نگو.خودش برميگرده
باز زد تو ذوقم .لامذهب دربه‌در!انگار جنون داره!
گيتي هفته ديگه مي ريم شمال، خواستم بدوني
انشاءا... بهتون خوش بگذره، مهندس
با اخم نگاهم كرد.
ببخشيد منصور!
گفتم مي ريم
ولي من نميام .ممنونم
مگه دست خودته؟
پس نه، دست شماست
فعلا كه ديدي سه تا جمعه كشيدمت اينجا ! پس دست منه
خيلي بي انصافين .خواهرم گناه داره.صداش در اومده بخدا. فردا، هر كار كنيد نمي مونم
خواهيم ديد. در ضمن گيسو خانم رو هم مي بريم
ممنونم.بهتره با الناز خانم بريد. با خواهر مسافرت رفتن لذتي نداره، ولي با عشق رفتن البته!
جدا تو خودت رو خواهر من مي دوني گيتي؟
اگه قابل بدونيد
چرا خواهر؟
مگه ديگه جايي تو قلب شما هست؟ عشق كه دارين، مادر هم كه دارين، پسر هم كه نيستم بشم برادرتون ، پس همون خواهر بهتره
قلب من فقط مال يك نفهر و مثل دريا وسيعه
خدا ضربانش رو طولاني تر كنه
كنار گوشم خنديد وگفت: بدون عشقم ضربان طولاني نميخوام
ولي شما كه دارين بدون اون خوش مي گذرونين ، اون بيچاره الان داره غصه ميخوره
بذار تنبيه بشه تا ديگه به تو مزخرف نگه
مهندس؟!
جوابم را نداد. با خجالت گفتم: منصور! نگاهم كرد و گفت: جانم!
انقدر اذيتش نكنين!
اون داره منو اذيت ميكنه گيتي جان . چه حلال زاده! ديدي گفتم خودش مياد.
الناز نگاهي به ما كرد و كنار مادرش نشست .دكتر شكوهي به كنايه و با لبخند گفت: منصور جان تصميم داري تا تحويل سال بعدي تو همون حالت باشي
عده اي كه صداي اورا شنيدند خنديدند.منصور گفت: شما هم جاي من بودي نويد جان، تا ابد در همين حالت مي موني .
صداي خنده بلند شد .
اجازه ميدي امتحان كنيم منصور جان؟ بالاخره نوبتي هم باشه نوبت ماست .شما پاشو ما بشينيم
متاسفم دوست عزيز ، خدا روزي تون رو جاي ديگه حواله كنه.
باز هم صداي خنده ها بلند شد . عموي منصور گفت : فكر نميكردم انقدر خسيس باشي منصور. بابات كه خسيس نبود خدابيامرز
اما اين قضيه كمي فرق ميكنه
خب بذار به تفاوتش پي ببريم پسرم، چقدر سخت مي گيري
منصور ابرويي بالا انداخت و گفت: متاسفم!
آهنگ تند شروع شد و مناسب آنهايي كه اجق وجق رقصيدن را دوست دارند. بهتر ديدم منصور را ترك كنم و حس كنجكاوي مردم را بيش از اين تحريك نكنم .بنابراين بلند شدم تا به اتاقم بروم و كمي سر ووضعم را مرتب كنم . در ضمن دلم ميخواست جواهرات را در آينه ببينم
منصور پرسيد: كجا مي ري گيتي؟
مي رم بالا الان بر ميگردم .بسمت پله ها راه افتادم .منصور تا كنار جالباسي دنبالم آمد و در حاليكه از كتش پاكت سيگار را بيرون مي آورد گفت: پس زود بيا يه سورپريز برات دارم
چه سورپريزي مهندس؟ اخم كرد
ببخشيد منصور
شادمهر ميخواد آهنگ قشنگي رو با پيانو بزنه .مطمئنم خوشت مياد
باشه، الان ميام
سريع پله ها را بالا رفتم .آنقدر شاد و خوشحال بودم كه نفهميدم سي تا پله يعني چه، آنهم با آن كفشهاي پاشنه بلند نقره اي . به اتاق رفتم . جلوي آينه هديه ام را خوب برانداز كردم خيلي زيبا بود .بعد موهايم را مرتب كردم، آرايش صورتم را تجديد كردم، چرخي جلوي آينه زدم و آمدم پايين. وارد سالن كه شدم الميرا از دور به من اشاره كرد كه بروم كنارش بنشينم .راستش كمي ترسيدم چون الناز هم كنارش بود. رفتم نشستم . منصور گوشه سالن نشسته بود و با دكتر فروزش صحبت ميكرد .از آن دور نگاهي به من كرد و لبخند زد . بعد بلند گفت: آقاي شادمهر ما آماده شنيدن آهنگ زيباي شما هستيم. تا نوازنده آماده شود، الميرا گفت: خسته نباشي گيتي خانم
ممنونم
نگاهي به گردنبندم انداخت و گفت: هيچ فكر ميكردي پرستار منزلي بشي و اينطور برات جشن بگيرن؟
فهميدم كه مبارزه تن به تن شروع شده
نه،مگه شما فكر ميكردين روزي منو اينجا ببينين. و با من آشنا بشين
جا خورد و به الناز نگاه كرد . الناز گفت: براي اينكه صاحب منصور بشي بيخود تلاش نكن. بي فايده‌س. او خيلي عاقله
حرارت عجيبي روي گونه هام حس كردم از عصبانيت گر گرفتم .اما با آرامشي كه بسختي بهش رسيدم گفتم: من براي بدست آوردن هيچ چيزي تو دنيا تلاش نميكنم چون به اين امر اعتقاد دارم كه روزي و قسمت هر آدمي به دست خداست و خداي مهربون به وقتش آدم رو بي نصيب نمي گذاره .من هميشه توكلم به خداست .كارم رو درست انجام مي دم و دعا مي كنم .از دست و پا زدن و اصرار كردن بيزارم ، يعني درست برعكس شماهام .
حالا الناز و الميرا داشتند آتش مي گرفتند و من از انتقامي كه گرفتم لذت ميبردم و براي اينكه نقش يك آتش نشان را بازي كرده باشم ادامه دادم: نگران نباشين ، ايشون فقط قصد قدر داني داشتن.
الناز گفت: تا حالا نديده بودم منصور اينطوري از كسي قدر داني كنه
حالا كه ديدين ، خب چكار كنم؟ برين بزنينش
لازم نيست فقط كافيه دورش رو خط بكشين و دنبال قسمت هم شانتون باشين،همين
نمي دانستم بايد چه بگويم .بنابراين فقط لبم را به هم فشردم .اما از آنجا كه ديگر آرام شدني نبودم گفتم: آخه موضوع سر اينه كه شما هم هم شانش نيستين و من رو حساب محبتي كه به من دارن حتما اين رو به ايشون گوشزد خواهم كرد .بهر حال براي آينده‌شون نگرانم.
الميرا با عصبانيت و پرخاش گفت: شما نميخواد نگران باشي. مگه كيِ اون هستي؟ فراموش نكن كه فقط پرستار خانم متيني و بس
ببين الميرا خانم،ميخواي همين الان ظرف چند ثانيه مهموني رو به هم بزنم؟ مي دوني كه اين مهموني به افتخار من و سلامتي خانم متين گرفته شده . دو جمله در گوش منصور جانتون بگم با يك پوزش از همگي ختم جلسه رو اعلام ميكنه. جناب متين تا اين حد تابع دستورات من هستن .پرستارهاي قبلي هم فقط يك پرستار بودن، اما چرا نتونستن تا اين حد روشون اثر گذار باشن؟ پس من فقط يك پرستار نيستم .الان هم لازم مي دونم كه خانم متين رو براي استراحت آماده كنم .پس بايد با منصور صحبت كنم
انگار هر دو غلاف كردند كه الناز دستم را كشيد و گفت: بگير بشين بابا، من فقط مي گم كه درست نيست از راه نرسيده همه چيز رو عوض كني. روحيه خانم متين رو عوض كردي كافيه. به روحيه منصور كاري نداشته باش.روح منصور متعلق به منه. خواستم اين رو بهت يادآوري كنم. شايد پيش خودت بگي چقدر الناز پرروئه. اما من چهار ساله روي منصور كار كردم تا اون رو بطرف خودم كشيدم و حالا نمي ذارم يه ماهه زحمت چهار ساله منو به هم بريزي
خودتون ملاحظه فرمودين كه ايشون كنار من نشستند نه من
ولي شما نيمساعت بيرون با هم بودين كافي نيود؟ واي خداي من! الناز چه شب تلخي رو گذرونده!
شما كه ما رو زير نظر داشتين بايد ديده باشين كه دو بار خواستم بيام تو ولي مهندس نذاشت
همه چيز رو به گردن اون ننداز.آهنگ شروع شد
از كوره در رفتم و آهسته گفتم: ببين الناز خانم،هرموقع نامزدي شما و ايشون رسما اعلام شد حق دارين با من اينطور صحبت كنين و از من چنين انتظاراتي داشته باشين. در حال حاضر من و شما يكسانيم. پس اين گوي و اين ميدون . در ضمن يه صحبتي هم با شما دارم الميرا خانم .يادمه با اولي كه ديدمتون آرزو داشتين بجاي من استخدام مي شدين و به مهندس گله كردين، ولي شما اگه جاي من بودين، چنين شبي رو بخواب هم نمي ديدين ، چون ذاتتون خيلي خرابه و منصور فقط تو نخ ذات آدمهاست و بقول شما خيلي عاقله .با اجازه .
و عصباني بلند شدم و به منصور نگاه كردم . با تعجب به من نگاه ميكرد. بطرف در سالن رفتم . لبخندي تصنعي زدم كه كسي از قضيه بويي نبرد و به اتاقم پناه بردم .لبه تخت نشستم و سرم را ميان دو دستم گرفتم .لعنتيها از دل و دماغم در آوردند .اصلا اين دوتا مرا ياد خواهر ناتني سيندرلا مي اندازند. با اين تفاوت كه مثل آنها زشت نيستند .ولي بيشتر اين سيرت زيباست كه صورت را زيبا ميكند. اين دوتا هيچكدام سيرت زيبايي ندارند خاك بر سرها نگذاشتند آهنگ را گوش بدهم .واقعا كه چه سورپريزي بود .چند ضربه به در خورد .
بفرمايين
گيتي جان؟
مثل ترقه پريدم و رفتم در را باز كردم . چرا اومدي بالا ؟ مگه قرار نشد به آهنگ گوش كني
معذرت ميخوام مهندس،دوست داشتم ، اما.........
الميرا والناز چيزي بهت گفتن؟
خصوصي بود
ولي در مورد من بود.مگه نه؟

sorna
11-24-2011, 11:45 AM
سكوت كردم


چی گفتن؟
چیز مهمی نبود باور كنین
پس نمی گی؟
ناراحت كردن شما چه سودی داره
خیلی خب، الان میرم از خودشون می پرسم
نه،صبر كنین
پس بگو
میگم ، ولی حالا نه، وقتی رفتن، قول می دم
باشه. پس بیا پایین چون دارن می رن
چه خوب. و یكدفعه جلوی دهانم را با دستم گرفتم و لبخند زدم

لبخند زد وگفت: بیا بریم



شما برید ، من میام .میترسم دوباره من با شماببینن اعصابم رو خرد كنن
اتفاقا میخوام حرصشون بدم .این الناز رو فقط من میتونم آدم كنم
بیچاره الناز به هزار امید بشما نگاه میكنه
پس باید خودش رو درست كنه و به عزیز من بی احترامی نكنه

چند پله به آخر از شانس گند من و شانس خوب منصور، مثل دوتا هویج جلوی ما سبز شدند .كیفشان را روی شانه انداخته بودند و خداحافظی میكردند. من و منصور را كه دیدند.لبخندی تصنعی زدند . نگاهم را از آنها برگرفتم .به پله آخر كه رسیدم به مهندس فرهان چشم دوختم كه در حال خداحافظی با مادر بود .بعد بطرف من آمد و گف: خیلی از دیدارتون خوشوقت شدم .منتظر جوابتون هستم



من هم از دیدنتون خوشحال شدم مهندس .فقط بهم فرصت بدین
بله حتما.خدانگهدار
خدانگهدار، خوش اومدین . بعد با منصور خداحافظی كرد و رفت .الناز و المیرا هم جلو آمدند و از منصور ومن خداحافظی كردند . من هم به سردی جواب آنها را دادم .خلاصه با همه خداحافظی كردیم. خانمها در اصل با گردنبند وگوشواره من خداحافظی میكردند، چون بدون استثنا وقتی مقابلم قرار می گرفتند ، چهار چشمی به آنها خیره می شدند، بعد خداحافظی میكردند. بالاخره همه رفتند .به سالن برگشتیم. مادر یك خیار برداشت و نشست وگفت: شش ساعته میخوام یه خیار بخورم نتونستم . بس كه این مردم حرف می زنن

خندیدیم .روی مبل نشستم و به پشتی تكیه دادم .منصور گفت: بس كه حرف می زنین یا حرف می زنن؟



تو دیگه نطق مارو كور كردی پسر جان
قربون اون نطقتون برم الهی ، خودم بازش میكنم. ورفت مادرش را بوسید بعد گره كراواتش را شل كرد وگفت : خب گیتی جان، حالا میتونی شالت رو برداری و راحت باشی
من راحتم،ممنون

مادر همانطور كه به خیارش گاز می زد خیار بر لب ثابت ماند وابرویی بالا انداخت و گفت: به شال گیتی چكار داری بچه جان ؟ این همه تن و بدن دیدی بس نیست .
هر سه زدیم زیر خنده.ثریا برای جمع كردن میوه ها ، سینی به دست وارد شد



نكنه مست كردی منصور؟
نه مادر جون،مهندس هم مثل ما لب به مشروبات الكلی نزدن
منصور مشروب نخوره؟
باور كنین نخوردم مامان، می خوای دهنم رو بو كنی؟
نه نه ، باور كردم ، لازم نگرده

صدای خنده بلند شد .منصور روی مبل كنار من نشست و گفت: آخیش،چقدر سكوت خوبه .خسته شدم بس كه اون چماق رو كوبیدن تو سر اون سطل .رسمی برخورد كردنش هم از همه بدتر!
ثریادر حالیكه سینی پر از میوه را بیرون می برد گفت: تا باشه انشاءا... این برنامه ها .ایشاءا.... عروسی شما آقا!



ممنون ثریا، حسابی خسته شدی.راستی چرا مرتضی نیومد؟ مگه دعوتش نكرده بودیم؟
راستش پدر یكی از دوستهاش حالش بد شد، زنگ زدن بهش كه بره اونجا اونها رو ببره بیمارستان،خیلی دوست داشت بیاد،قسمت نبود. ماشین شما رو برد و عذر خواهی كرد.
هنوز نیومده؟
نه آقا
عیب نداره، اون كار واجب تر بوده، ولی جاش خالی بود.
شما محبت دارین .ما نمك پرورده ایم
اختیار دارین. در هر صورت ممنون .میتونی بری استراحت كنی، به محبوبه و صفورا هم بگو .كارها رو بذارین برای صبح
چشم آقا ، پس شبتون بخیر . گیتی خانم، شب بخیر!
شب بخیر .زحمت كشیدین غذاها خیلی خوشمزه بود
نوش جونتون

در دلم گفتم گوشت بشه به تنتون. ما كه هر چه خوردیم آب شد، خدا لعنتتون كنه خواهران سیندرلا
مادر گفت: چقدر لباست شیكه، خیلی بهت میاد عزیزم



سلیقه شماست دیگه مادرجون .ازتون ممنونم
خب من می رم بخوابم خیلی خسته‌م.دواهام رو هم یادم رفت بخورم
آخ آخ! ببخشید منم یادم رفت بهتون بدم
مهم نیست عزیزم. چه بهتر!اگه میخوردم كه نمی تونستم بشینم ، همه شون خواب آورن
اما سلامتی شما از هر چیزی مهمتره
قربونت برم الهی!عروسیت رو ببینم و خمیازه امانش نداد

sorna
11-24-2011, 11:45 AM
منصور گفت: برین بخوابین مادر تا آبروی منو نبردین
مادر رو به من كرد و گفت : بیا اینم اولاد! من نمی دونم چطور بعضی ها نادونی می كنن ووقتی بچه دار نمی شن می رن دخیل می بندن .آدم تو خونه‌ش نمیتونه خمیازه بكشه؟



مادر من! نگفتم خمیازه نكشین. خودتون می دونین بدم میاد جلوی من كسی خمیازه بكشه .برین تو سالن خمیازه بكشین
مگه دست خودمه؟ چه حرفها می زنی ؟ فكر میكنی سیگاره كه هر موقع اراده كنی بكشی!
خیلی خب. حق با شماست مامان
شب بخیر گیتی جان . تو نمی خوابی؟
چرا مادر، منم الان میام . و بلند شدم همراه مادر بروم كه منصور گفت: تو بمون گیتی ، باهات كار دارم . یه قولهایی داده بودی

سر جایم نشستم و گفتم : چشم.مادر شب بخیر



شب بخیر عزیزم . منصور شب بخیر
شبتون بخیر

مادر دوباره برگشت و با كنایه به منصور گفت: دستت سپرده منصور ها!
منصور چند ضربه به پاكت سیگار زد تا یك سیگار بیرون بیاد بعد گفت: نه مامان جان، مطمئن باشین كه سی وچهار سال پیش دختر زائیدی نه پسر
مادر قهقهه خنده سر داد وگفت: والـله كم كم خودم هم دارم شك میكنم بجنب پسر! داره میشه چهل سالت .پس كی میخوای زن بگیری؟ آخه منم آرزو دارم .اینهمه دختر تو جشن بود.



چشم مادر، در فكرش هستم
تا ببینم . و رفت

منصور پكی به سیگارش زد ، نگاهی به من كرد وگفت: من نمی دونم آخه آوردن كسیكه چشم نداره ببینه،آرزو داره؟ مادر هنوز نمی دونه عروس یعنی چه؟



مگه عروس یعنی چه؟
یعنی ساواك ، یعنی شكنجه گر روحی، یعنی آینه دق، یعنی سوهان روح
با این تعابیر، فكر كنم ازدواج نكنین بهتره. بیچاره عروسی كه گیر شما بیفته
پس از الناز دفاع میكنی؟

خدا مرگت نده مرد كه اینطور دلم رو می شكنی.آره، می دونم عروست النازه . (( فرق نمی كنه عروس عروسه. بذارین بیاد بعد قضاوت كنین .
منصور سیگارش را خاموش كرد وآمد كنارم روی مبل سه نفره نشست . خودم را جمع و جور كردم .بعد به چشمهایم خیره شد و گفت : خب الناز و المیرا چی گفتن؟



فراموش كنید مهندس
باز كه..........
آخه من روم نمیشه بگم منصور. شما ده سال از من بزرگترین
عادت می كنی. حالا جمله ات رو تكرار كن
خب، فراموشش كن منصور
آفرین حالا شدی دختر خوب،ولی من نمیتونم فراموشش كنم چون اونوقت تا صبح خوابم نمی بره
یعنی انقدر براتون مهمه؟
بله، برام خیلی مهمه

با اصرار او گفتگویی را كه بین من والمیرا والناز رد و بدل شده بود برایش تعریف كردم.منصور همانطور كه نگاه پر تحسینش را به من هدیه میكرد لبخند زد .بعد گوشه شالم را از روی پایم برداشت و بویید و گفت: یادم باشه ایندفعه با هر كی دعوام شد تو رو با خودم ببرم كه جوابشون رو بدی، چون خیلی حاضر جوابی گیتی .



كار بدی كه نكردم؟
نه عزیزم،اگه یكی یه سیلی هم بهشون می زدی خوشحال تر می شدم .حقشونه،تا چشمهاشون از كاسه در بیاد.
با اینكه خیلی ناراحت شدم، ولی ته دلم حق رو به الناز می دم. منم بودم ناراحت می شدم .می دونید ، من باید زودتر از اینجا برم. میترسم رابطه شما دو خونواده به هم بریزه .با اینكه بهتون عادت كردم، ولی قدرتش رو دارم دل بكنم .فكر نمی كنم دیگه مادر نیاز به پرستار داشته باشه . میشه یه نفر دیگه رو برای ایشون پیدا كنین.خواهش میكنم ، من تحمل ندارم كسی باهام اینطور وقیحانه صحبت كنه. میترسم ایندفعه بزنم تو صورتشون.من خودم می دونم آدم بدبختی ام و اینهمه مهربونی و توجه برام زیاده . اما دیگه دوست ندارم اینو به رخم بكشن . و بغض راه گلویم را بست .اشك در چشمهایم حلقه زد .نگاهم را به زمین دوختم تا اشكهایم را نبیند. ولی او دید.شاید هم از لرزش صدایم متوجه شد كه بغض كرده ام .چانه ام را با دستش بالا آورد.مجبور شدم نگاهش كنم .اشكهایم به ترتیب سرازیر شدند .لحظه ای در چشمهایم نگاه كرد. بلند بلند گریستم .این اشك عشق بود كه بی وقفه بر روی گونه هایم می ریخت. از شدت گریه شانه هایم تكان میخورد .موهایم را نوازش كرد و گفت: تو خوشبخت ترین . خانم ترینی، گیتی جان! اونها بهت حسادت می كنن، می دونن كمتر از آنها كه نیستی هیچ ، بیشتر هم هستی. گیتی! گیتی جان، گریه نكن دیگه ، ناراحت می شم.

sorna
11-24-2011, 11:45 AM
با انگشتش اشكهایم را پاك كرد و گفت: مگه من می ذارم تو از اینجا بری. من به عشق تو روزها میام خونه. تو منو از تنهایی در آوردی.


از شماممنونم ، ولی بالاخره چی. اون همسر آینده شماست و من مجبورم ازش اطاعت كنم وقتی دلش نمیخواد من اینجا باشم ، چرا ناراحتی و اختلاف درست كنم؟
اون شاید دلش خیلی چیزها بخواد .مگه باید به حرف اون باشم؟ مگه نگفتی میخوای جای خواهر از دست رفته‌م باشی و سنگ صبورم؟

در حالیكه بخاطر این حرف به خودم لعنت می فرستادم، گفتم: آره



پس نباید هیچوقت تركم كنی.

غم دنیا به دلم نشست .منصور مرا بجای ملیحه فرض میكرده و در تمام این مدت او را در چهره من می دیده. بخاطر اونه كه دوستم داره، نه بخاطر خودم .خداوندا پس چرا بعد از اینهمه خوشی یكباره سركوبم كردی .تازه وارد دنیای دیگری شده بودم .فشار و دردی طاقت فرسا برمن وارد شد .بلند شدم وگفتم: فكر كنین خواهرتون میخواد ازدواج كنه و باید به زودی اینجا رو تر كنه .مهمونی با شكوه ومفصلی بود . شبتون بخیر مهندس .
نگاهم را از او برگرفتم وبطرف در سالن راه افتادم. كنار در برگشتم و نگاهش كردم .بلند شده بود و از روی میز،پاكت سیگارش را بر می داشت. سیگاری روی لبش گذاشت و به من نگاه كرد وگفت: بهترین شب زندگیم بود . شب خوش!
از پله ها بالا رفتم و به اتاقم آمدم .اشكهایم سیلاب شد. روی تخت افتادم و بالشم را روی دهانم گذاشتم . خدایا چرا باید آرزوی هرچیزی كه دوست دارم به دلم بمونه،چرا باید حسرت به دل باشم .چرا منصور منو بخاطر خودم دوست نداره .چقدر گیجم .اصلا سر در نمیارم .آدم مگه به خواهرش بیشتر از همسرش توجه داره چرا تمام حواسش به منه ولی میخواد با الناز ازدواج كنه .این سوالات درهم وبرهم گیجم كرده ، نمی دونم باید چكار كنم ، غرورم حسابی خرد شده .آه!باز داره آهنگ الهه ناز رو میزنه .برو كه دیگه از چشمم افتادی ، شاید قسمت اینه كه من الهه ناز كس دیگه ای باشم یا الهه ناز مهندس فرهان .
بلند شدم بطرف پنجره رفتم .پنجره را باز كردم .نسیم خنكی روحم را آرام كرد .لباسهایم را عوض كردم و به رختخواب رفتم تا ببینم فردا چه روزی خواهد بود .

sorna
11-24-2011, 11:45 AM
الهه ناز (جلد اول) - قسمت بیستم - رمان الهه ناز - جلد اول ,

http://www.gigaimage.com/images/2hki14i6sw18049hwiq.jpgسریع پله ها را بالا رفتم .آنقدر شاد و خوشحال بودم كه نفهمیدم سی تا پله یعنی چه، آنهم با آن كفشهای پاشنه بلند نقره ای . به اتاق رفتم . جلوی آینه هدیه ام را خوب برانداز كردم خیلی زیبا بود .بعد موهایم را مرتب كردم، آرایش صورتم را تجدید كردم، چرخی جلوی آینه زدم و آمدم پایین. وارد سالن كه شدم المیرا از دور به من اشاره كرد كه بروم كنارش بنشینم .راستش كمی ترسیدم چون الناز هم كنارش بود. رفتم نشستم .
منصور گوشه سالن نشسته بود و با دكتر فروزش صحبت میكرد .از آن دور نگاهی به من كرد و لبخند زد . بعد بلند گفت: آقای شادمهر ما آماده شنیدن آهنگ زیبای شما هستیم. تا نوازنده آماده شود، المیرا گفت: خسته نباشی گیتی خانم



ممنونم

نگاهی به گردنبندم انداخت و گفت: هیچ فكر میكردی پرستار منزلی بشی و اینطور برات جشن بگیرن؟
فهمیدم كه مبارزه تن به تن شروع شده



نه،مگه شما فكر میكردین روزی منو اینجا ببینین. و با من آشنا بشین

جا خورد و به الناز نگاه كرد . الناز گفت: برای اینكه صاحب منصور بشی بیخود تلاش نكن. بی فایده‌س. او خیلی عاقله
حرارت عجیبی روی گونه هام حس كردم از عصبانیت گر گرفتم .اما با آرامشی كه بسختی بهش رسیدم گفتم: من برای بدست آوردن هیچ چیزی تو دنیا تلاش نمیكنم چون به این امر اعتقاد دارم كه روزی و قسمت هر آدمی به دست خداست و خدای مهربون به وقتش آدم رو بی نصیب نمی گذاره .من همیشه توكلم به خداست .كارم رو درست انجام می دم و دعا می كنم .از دست و پا زدن و اصرار كردن بیزارم ، یعنی درست برعكس شماهام .
حالا الناز و المیرا داشتند آتش می گرفتند و من از انتقامی كه گرفتم لذت میبردم و برای اینكه نقش یك آتش نشان را بازی كرده باشم ادامه دادم: نگران نباشین ، ایشون فقط قصد قدر دانی داشتن.
الناز گفت: تا حالا ندیده بودم منصور اینطوری از كسی قدر دانی كنه



حالا كه دیدین ، خب چكار كنم؟ برین بزنینش
لازم نیست فقط كافیه دورش رو خط بكشین و دنبال قسمت هم شانتون باشین،همین

نمی دانستم باید چه بگویم .بنابراین فقط لبم را به هم فشردم .اما از آنجا كه دیگر آرام شدنی نبودم گفتم: آخه موضوع سر اینه كه شما هم هم شانش نیستین و من رو حساب محبتی كه به من دارن حتما این رو به ایشون گوشزد خواهم كرد .بهر حال برای آینده‌شون نگرانم.
المیرا با عصبانیت و پرخاش گفت: شما نمیخواد نگران باشی. مگه كیِ اون هستی؟ فراموش نكن كه فقط پرستار خانم متینی و بس



ببین المیرا خانم،میخوای همین الان ظرف چند ثانیه مهمونی رو به هم بزنم؟ می دونی كه این مهمونی به افتخار من و سلامتی خانم متین گرفته شده . دو جمله در گوش منصور جانتون بگم با یك پوزش از همگی ختم جلسه رو اعلام میكنه. جناب متین تا این حد تابع دستورات من هستن .پرستارهای قبلی هم فقط یك پرستار بودن، اما چرا نتونستن تا این حد روشون اثر گذار باشن؟ پس من فقط یك پرستار نیستم .الان هم لازم می دونم كه خانم متین رو برای استراحت آماده كنم .پس باید با منصور صحبت كنم

انگار هر دو غلاف كردند كه الناز دستم را كشید و گفت: بگیر بشین بابا، من فقط می گم كه درست نیست از راه نرسیده همه چیز رو عوض كنی. روحیه خانم متین رو عوض كردی كافیه. به روحیه منصور كاری نداشته باش.روح منصور متعلق به منه. خواستم این رو بهت یادآوری كنم. شاید پیش خودت بگی چقدر الناز پرروئه. اما من چهار ساله روی منصور كار كردم تا اون رو بطرف خودم كشیدم و حالا نمی ذارم یه ماهه زحمت چهار ساله منو به هم بریزی



خودتون ملاحظه فرمودین كه ایشون كنار من نشستند نه من
ولی شما نیمساعت بیرون با هم بودین كافی نیود؟ وای خدای من! الناز چه شب تلخی رو گذرونده!

شما كه ما رو زیر نظر داشتین باید دیده باشین كه دو بار خواستم بیام تو ولی مهندس نذاشت



همه چیز رو به گردن اون ننداز.آهنگ شروع شد

از كوره در رفتم و آهسته گفتم: ببین الناز خانم،هرموقع نامزدی شما و ایشون رسما اعلام شد حق دارین با من اینطور صحبت كنین و از من چنین انتظاراتی داشته باشین. در حال حاضر من و شما یكسانیم. پس این گوی و این میدون . در ضمن یه صحبتی هم با شما دارم المیرا خانم .یادمه با اولی كه دیدمتون آرزو داشتین بجای من استخدام می شدین و به مهندس گله كردین، ولی شما اگه جای من بودین، چنین شبی رو بخواب هم نمی دیدین ، چون ذاتتون خیلی خرابه و منصور فقط تو نخ ذات آدمهاست و بقول شما خیلی عاقله .با اجازه .
و عصبانی بلند شدم و به منصور نگاه كردم . با تعجب به من نگاه میكرد. بطرف در سالن رفتم . لبخندی تصنعی زدم كه كسی از قضیه بویی نبرد و به اتاقم پناه بردم .لبه تخت نشستم و سرم را میان دو دستم گرفتم .لعنتیها از دل و دماغم در آوردند .اصلا این دوتا مرا یاد خواهر ناتنی سیندرلا می اندازند. با این تفاوت كه مثل آنها زشت نیستند .ولی بیشتر این سیرت زیباست كه صورت را زیبا میكند. این دوتا هیچكدام سیرت زیبایی ندارند خاك بر سرها نگذاشتند آهنگ را گوش بدهم .واقعا كه چه سورپریزی بود .چند ضربه به در خورد .

sorna
11-24-2011, 11:45 AM
بفرمایین


گیتی جان؟

مثل ترقه پریدم و رفتم در را باز كردم . چرا اومدی بالا ؟ مگه قرار نشد به آهنگ گوش كنی



معذرت میخوام مهندس،دوست داشتم ، اما.........
المیرا والناز چیزی بهت گفتن؟
خصوصی بود
ولی در مورد من بود.مگه نه؟

سكوت كردم



چی گفتن؟
چیز مهمی نبود باور كنین
پس نمی گی؟
ناراحت كردن شما چه سودی داره
خیلی خب، الان میرم از خودشون می پرسم
نه،صبر كنین
پس بگو
میگم ، ولی حالا نه، وقتی رفتن، قول می دم
باشه. پس بیا پایین چون دارن می رن
چه خوب. و یكدفعه جلوی دهانم را با دستم گرفتم و لبخند زدم

لبخند زد وگفت: بیا بریم



شما برید ، من میام .میترسم دوباره من با شماببینن اعصابم رو خرد كنن
اتفاقا میخوام حرصشون بدم .این الناز رو فقط من میتونم آدم كنم
بیچاره الناز به هزار امید بشما نگاه میكنه
پس باید خودش رو درست كنه و به عزیز من بی احترامی نكنه

چند پله به آخر از شانس گند من و شانس خوب منصور، مثل دوتا هویج جلوی ما سبز شدند .كیفشان را روی شانه انداخته بودند و خداحافظی میكردند. من و منصور را كه دیدند.لبخندی تصنعی زدند . نگاهم را از آنها برگرفتم .به پله آخر كه رسیدم به مهندس فرهان چشم دوختم كه در حال خداحافظی با مادر بود .بعد بطرف من آمد و گف: خیلی از دیدارتون خوشوقت شدم .منتظر جوابتون هستم



من هم از دیدنتون خوشحال شدم مهندس .فقط بهم فرصت بدین
بله حتما.خدانگهدار
خدانگهدار، خوش اومدین . بعد با منصور خداحافظی كرد و رفت .الناز و المیرا هم جلو آمدند و از منصور ومن خداحافظی كردند . من هم به سردی جواب آنها را دادم .خلاصه با همه خداحافظی كردیم. خانمها در اصل با گردنبند وگوشواره من خداحافظی میكردند، چون بدون استثنا وقتی مقابلم قرار می گرفتند ، چهار چشمی به آنها خیره می شدند، بعد خداحافظی میكردند. بالاخره همه رفتند .به سالن برگشتیم. مادر یك خیار برداشت و نشست وگفت: شش ساعته میخوام یه خیار بخورم نتونستم . بس كه این مردم حرف می زنن

خندیدیم .روی مبل نشستم و به پشتی تكیه دادم .منصور گفت: بس كه حرف می زنین یا حرف می زنن؟



تو دیگه نطق مارو كور كردی پسر جان
قربون اون نطقتون برم الهی ، خودم بازش میكنم. ورفت مادرش را بوسید بعد گره كراواتش را شل كرد وگفت : خب گیتی جان، حالا میتونی شالت رو برداری و راحت باشی
من راحتم،ممنون

مادر همانطور كه به خیارش گاز می زد خیار بر لب ثابت ماند وابرویی بالا انداخت و گفت: به شال گیتی چكار داری بچه جان ؟ این همه تن و بدن دیدی بس نیست .
هر سه زدیم زیر خنده.ثریا برای جمع كردن میوه ها ، سینی به دست وارد شد



نكنه مست كردی منصور؟
نه مادر جون،مهندس هم مثل ما لب به مشروبات الكلی نزدن
منصور مشروب نخوره؟
باور كنین نخوردم مامان، می خوای دهنم رو بو كنی؟
نه نه ، باور كردم ، لازم نگرده

صدای خنده بلند شد .منصور روی مبل كنار من نشست و گفت: آخیش،چقدر سكوت خوبه .خسته شدم بس كه اون چماق رو كوبیدن تو سر اون سطل .رسمی برخورد كردنش هم از همه بدتر!
ثریادر حالیكه سینی پر از میوه را بیرون می برد گفت: تا باشه انشاءا... این برنامه ها .ایشاءا.... عروسی شما آقا!



ممنون ثریا، حسابی خسته شدی.راستی چرا مرتضی نیومد؟ مگه دعوتش نكرده بودیم؟
راستش پدر یكی از دوستهاش حالش بد شد، زنگ زدن بهش كه بره اونجا اونها رو ببره بیمارستان،خیلی دوست داشت بیاد،قسمت نبود. ماشین شما رو برد و عذر خواهی كرد.
هنوز نیومده؟
نه آقا
عیب نداره، اون كار واجب تر بوده، ولی جاش خالی بود.
شما محبت دارین .ما نمك پرورده ایم
اختیار دارین. در هر صورت ممنون .میتونی بری استراحت كنی، به محبوبه و صفورا هم بگو .كارها رو بذارین برای صبح
چشم آقا ، پس شبتون بخیر . گیتی خانم، شب بخیر!
شب بخیر .زحمت كشیدین غذاها خیلی خوشمزه بود
نوش جونتون

در دلم گفتم گوشت بشه به تنتون. ما كه هر چه خوردیم آب شد، خدا لعنتتون كنه خواهران سیندرلا
مادر گفت: چقدر لباست شیكه، خیلی بهت میاد عزیزم



سلیقه شماست دیگه مادرجون .ازتون ممنونم
خب من می رم بخوابم خیلی خسته‌م.دواهام رو هم یادم رفت بخورم
آخ آخ! ببخشید منم یادم رفت بهتون بدم
مهم نیست عزیزم. چه بهتر!اگه میخوردم كه نمی تونستم بشینم ، همه شون خواب آورن
اما سلامتی شما از هر چیزی مهمتره
قربونت برم الهی!عروسیت رو ببینم و خمیازه امانش نداد

منصور گفت: برین بخوابین مادر تا آبروی منو نبردین
مادر رو به من كرد و گفت : بیا اینم اولاد! من نمی دونم چطور بعضی ها نادونی می كنن ووقتی بچه دار نمی شن می رن دخیل می بندن .آدم تو خونه‌ش نمیتونه خمیازه بكشه؟



مادر من! نگفتم خمیازه نكشین. خودتون می دونین بدم میاد جلوی من كسی خمیازه بكشه .برین تو سالن خمیازه بكشین
مگه دست خودمه؟ چه حرفها می زنی ؟ فكر میكنی سیگاره كه هر موقع اراده كنی بكشی!
خیلی خب. حق با شماست مامان
شب بخیر گیتی جان . تو نمی خوابی؟
چرا مادر، منم الان میام . و بلند شدم همراه مادر بروم كه منصور گفت: تو بمون گیتی ، باهات كار دارم . یه قولهایی داده بودی

سر جایم نشستم و گفتم : چشم.مادر شب بخیر

sorna
11-24-2011, 11:46 AM
شب بخیر عزیزم . منصور شب بخیر


شبتون بخیر

مادر دوباره برگشت و با كنایه به منصور گفت: دستت سپرده منصور ها!
منصور چند ضربه به پاكت سیگار زد تا یك سیگار بیرون بیاد بعد گفت: نه مامان جان، مطمئن باشین كه سی وچهار سال پیش دختر زائیدی نه پسر
مادر قهقهه خنده سر داد وگفت: والـله كم كم خودم هم دارم شك میكنم بجنب پسر! داره میشه چهل سالت .پس كی میخوای زن بگیری؟ آخه منم آرزو دارم .اینهمه دختر تو جشن بود.



چشم مادر، در فكرش هستم
تا ببینم . و رفت

منصور پكی به سیگارش زد ، نگاهی به من كرد وگفت: من نمی دونم آخه آوردن كسیكه چشم نداره ببینه،آرزو داره؟ مادر هنوز نمی دونه عروس یعنی چه؟



مگه عروس یعنی چه؟
یعنی ساواك ، یعنی شكنجه گر روحی، یعنی آینه دق، یعنی سوهان روح
با این تعابیر، فكر كنم ازدواج نكنین بهتره. بیچاره عروسی كه گیر شما بیفته
پس از الناز دفاع میكنی؟

خدا مرگت نده مرد كه اینطور دلم رو می شكنی.آره، می دونم عروست النازه . (( فرق نمی كنه عروس عروسه. بذارین بیاد بعد قضاوت كنین .
منصور سیگارش را خاموش كرد وآمد كنارم روی مبل سه نفره نشست . خودم را جمع و جور كردم .بعد به چشمهایم خیره شد و گفت : خب الناز و المیرا چی گفتن؟



فراموش كنید مهندس
باز كه..........
آخه من روم نمیشه بگم منصور. شما ده سال از من بزرگترین
عادت می كنی. حالا جمله ات رو تكرار كن
خب، فراموشش كن منصور
آفرین حالا شدی دختر خوب،ولی من نمیتونم فراموشش كنم چون اونوقت تا صبح خوابم نمی بره
یعنی انقدر براتون مهمه؟
بله، برام خیلی مهمه

با اصرار او گفتگویی را كه بین من والمیرا والناز رد و بدل شده بود برایش تعریف كردم.منصور همانطور كه نگاه پر تحسینش را به من هدیه میكرد لبخند زد .بعد گوشه شالم را از روی پایم برداشت و بویید و گفت: یادم باشه ایندفعه با هر كی دعوام شد تو رو با خودم ببرم كه جوابشون رو بدی، چون خیلی حاضر جوابی گیتی .



كار بدی كه نكردم؟
نه عزیزم،اگه یكی یه سیلی هم بهشون می زدی خوشحال تر می شدم .حقشونه،تا چشمهاشون از كاسه در بیاد.
با اینكه خیلی ناراحت شدم، ولی ته دلم حق رو به الناز می دم. منم بودم ناراحت می شدم .می دونید ، من باید زودتر از اینجا برم. میترسم رابطه شما دو خونواده به هم بریزه .با اینكه بهتون عادت كردم، ولی قدرتش رو دارم دل بكنم .فكر نمی كنم دیگه مادر نیاز به پرستار داشته باشه . میشه یه نفر دیگه رو برای ایشون پیدا كنین.خواهش میكنم ، من تحمل ندارم كسی باهام اینطور وقیحانه صحبت كنه. میترسم ایندفعه بزنم تو صورتشون.من خودم می دونم آدم بدبختی ام و اینهمه مهربونی و توجه برام زیاده . اما دیگه دوست ندارم اینو به رخم بكشن . و بغض راه گلویم را بست .اشك در چشمهایم حلقه زد .نگاهم را به زمین دوختم تا اشكهایم را نبیند. ولی او دید.شاید هم از لرزش صدایم متوجه شد كه بغض كرده ام .چانه ام را با دستش بالا آورد.مجبور شدم نگاهش كنم .اشكهایم به ترتیب سرازیر شدند .لحظه ای در چشمهایم نگاه كرد. بلند بلند گریستم .این اشك عشق بود كه بی وقفه بر روی گونه هایم می ریخت. از شدت گریه شانه هایم تكان میخورد .موهایم را نوازش كرد و گفت: تو خوشبخت ترین . خانم ترینی، گیتی جان! اونها بهت حسادت می كنن، می دونن كمتر از آنها كه نیستی هیچ ، بیشتر هم هستی. گیتی! گیتی جان، گریه نكن دیگه ، ناراحت می شم.

با انگشتش اشكهایم را پاك كرد و گفت: مگه من می ذارم تو از اینجا بری. من به عشق تو روزها میام خونه. تو منو از تنهایی در آوردی.



از شماممنونم ، ولی بالاخره چی. اون همسر آینده شماست و من مجبورم ازش اطاعت كنم وقتی دلش نمیخواد من اینجا باشم ، چرا ناراحتی و اختلاف درست كنم؟
اون شاید دلش خیلی چیزها بخواد .مگه باید به حرف اون باشم؟ مگه نگفتی میخوای جای خواهر از دست رفته‌م باشی و سنگ صبورم؟

در حالیكه بخاطر این حرف به خودم لعنت می فرستادم، گفتم: آره



پس نباید هیچوقت تركم كنی.

غم دنیا به دلم نشست .منصور مرا بجای ملیحه فرض میكرده و در تمام این مدت او را در چهره من می دیده. بخاطر اونه كه دوستم داره، نه بخاطر خودم .خداوندا پس چرا بعد از اینهمه خوشی یكباره سركوبم كردی .تازه وارد دنیای دیگری شده بودم .فشار و دردی طاقت فرسا برمن وارد شد .بلند شدم وگفتم: فكر كنین خواهرتون میخواد ازدواج كنه و باید به زودی اینجا رو تر كنه .مهمونی با شكوه ومفصلی بود . شبتون بخیر مهندس .
نگاهم را از او برگرفتم وبطرف در سالن راه افتادم. كنار در برگشتم و نگاهش كردم .بلند شده بود و از روی میز،پاكت سیگارش را بر می داشت. سیگاری روی لبش گذاشت و به من نگاه كرد وگفت: بهترین شب زندگیم بود . شب خوش!
از پله ها بالا رفتم و به اتاقم آمدم .اشكهایم سیلاب شد. روی تخت افتادم و بالشم را روی دهانم گذاشتم . خدایا چرا باید آرزوی هرچیزی كه دوست دارم به دلم بمونه،چرا باید حسرت به دل باشم .چرا منصور منو بخاطر خودم دوست نداره .چقدر گیجم .اصلا سر در نمیارم .آدم مگه به خواهرش بیشتر از همسرش توجه داره چرا تمام حواسش به منه ولی میخواد با الناز ازدواج كنه .این سوالات درهم وبرهم گیجم كرده ، نمی دونم باید چكار كنم ، غرورم حسابی خرد شده .آه!باز داره آهنگ الهه ناز رو میزنه .برو كه دیگه از چشمم افتادی ، شاید قسمت اینه كه من الهه ناز كس دیگه ای باشم یا الهه ناز مهندس فرهان .
بلند شدم بطرف پنجره رفتم .پنجره را باز كردم .نسیم خنكی روحم را آرام كرد .لباسهایم را عوض كردم و به رختخواب رفتم تا ببینم فردا چه روزی خواهد بود .

ادامه دارد

sorna
11-24-2011, 11:46 AM
الهه ناز (جلد اول) - قسمت بیست و یکم - رمان الهه ناز - جلد اول ,

http://www.gigaimage.com/images/2hki14i6sw18049hwiq.jpgبرای صرف صبحانه پایین رفتم .منصور پیراهن سفید و شلوار سرمه ای به تن داشت .



سلام صبح بخیر .مجددا عیدتون مبارک
سلام گیتی جان. عید تو هم مبارک.سال خوبی داشته باشی
ممنونم انشاءاله




خستگیت در رفت؟
بله، شما که دیشب خیلی دیر خوابیدید ؟
من اصلا نخوابیدم، و مرا بسمت میز هدایت کرد و صندلی را برایم عقب کشید نشستیم
یعنی تا الان بیدار موندین؟
ساعت سه اومدم بالا که بخوابم ، ولی تا شش خوابم نبرد. شش خوابیدم تا نه ونیم .بعد هم که در خدمت شمام
چرا نخوابیدین .نکنه من ناراحتتون کردم
الهه ناز واسه ما آرام وقرار نذاشته گیتی جان
الهه ناز؟ الهه ناز کی یه دیگه
سلام!صبح بخیر
سلام ثریا
سلام ثریا خانم صبح شما بخیر
بفرمایین. وبرایمان فنجانهای چای گذاشت و رفت
یه بنده خدا
خوش به حالش که چنین لقبی داره
خوش بحال کی؟
الناز خانم دیگه

در حالیکه با قاشق چای را هم میزد ، لبخند زد



شبهایی که اینجام به آهنگی که براش می زنین گوش میکنم، واقعا زیبا می نوازین.پدرم خیلی این آهنگ رو دوست داره.اون موقع ها همیشه به آهنگ های استاد بنان گوش می داد.
دوست داره؟ هول شدم
خب،هنوز مرگ اونا باورم نمیشه. برای همین فعل حال بکار میبرم. فکر میکنم هنوزم وقتی این آهنگ رو بشنوه روحش شاد میشه. مطمئنم، قانع شد .خیالم راحت شد
شعرش رو بلدین؟
بله،گاهی که شما می زنین باهاتون میخونم . ودیکته وار برایش خوندم

باز ای الهه ناز با دل من بساز کاین غم جانگداز برود زبرم
گر دل من نیاسود از گناه تو بود بیا تا زسر گنهت گذرم
· آفرین!ولی باید یه شب که من میزنم برام با آهنگ بخونی
· من صدام خوب نیست متاسفانه
· صدای گرمی داری. از من بپرس
· امیدوارم. انشاءا... اگه موندگار شدم چشم.
· باز شروع کردی؟ خوشت میاد تن منو بلرزونی؟
لبخند زدم



شما چرا تا دیروقت بیدار بودی گیتی جان؟
شاید یه نفر هم هست که آرام و قرار رو از دل من ربوده . و خیلی خونسرد فنجان چای را سر کشیدم و نگاهش کردم .فنجان را کنار لبش نگهداشت ، کمی نگاهم کرد، بعد فنجان را داخل نعلبکی گذاشت و گفت: اون کیه؟
یه بنده خدا
تلافی میکنی؟
خب شما هم مثل من حدس بزنین
فرهان؟

سکوت کردم و لبخند زدم .مانده بودم چه بگویم که خوشبختانه مادر وارد سالن شد و گفت: سلام، صبح بخیر بچه ها



سلام مادر جون
سلام مامان،صبح بخیر. عیدتون مبارک
خوب خوابیدین مامان؟
مگه تو میذاری آدم بخوابه،نمیشه یه شب صدای سازت رو در نیاری؟
معذرت میخوام .دست خودم نیست .این آهنگ از دل و روحم بلند میشه
قربون اون دل و روحت برم. الهی عروسیت رو ببینم

من و منصور نگاهمون به هم برخورد کرد و لبخند زدیم
صبحانه ام تمام شده بود .از سر میز بلند شدم. اقلا بذار یه بارم اون دلش برام بتپه .چرا همه ش من. از این به بعد می دونم چه بلایی سرت بیارم



تو چرا شیر نمیخوری گیتی جان ؟هنوز تو سن رشدی،دخترم
میل ندارم مادرجون
حواست باشه که پس فردا باید مادر یه بچه شیر خوار بشی .اون توجه نداره که تو میخوری یا نمیخوری. شیر میخواد. اونوقت کسیکه ضرر میکنه تویی.ضعیف میشی. پوستت خراب میشه.پوکی استخوان میگیری

از خجالتم به منصور نگاه کردم .گفت: حرفهای شما درست مامان .برای سلامتی خودش لازمه شیر بخوره .ولی من خواهرم رو شوهر نمی دم .
انگار تو قلبم زلزله آمد . انگار مغزم آتشفشان کرد .خدایا چرا با من اینطور میکنه .نکنه سادیسم داره.
بطرف در رفتم و با شوخی گفتم : کاش زودتر گفته بودین برادر خوبم .چون کمی دیر شده .بهتون که گفتم
مادر زد زیر خنده و گفت: می دونی منصور، مهندس فرهان بدجوری عاشق و شیدای گیتی شده .مدام درباره اون از من سوال میکرد .گویا با خود گیتی هم صحبت کرده .قراره جواب بگیره .گفت میخواد با تو هم صحبت کنه .
منصور از سرمیز بلند شد و گفت:فرهان بیخود کرده .بعد از عمری چشمش به چراغ خونه ما افتاده .خدا خونه شو با یه چراغ دیگه روشن کنه و روزیش رو جای دیگه بده .
از سالن غذاخوری بیرون آمدم و بسمت پله ها راه افتادم .منصور در پله ها خودش را به من رساند و گفت : من هنوز جواب سوالم رو نگرفتم
· دیگه چه فرقی میکنه؟ شما که شوهرم نمی دی.
· بستگی داره طرف کی باشه
· دیگه از فرهان بهتر کیه مهندس؟
· منصور!
· خوب،منصور
· واقعا از فرهان بهتر نیست؟

sorna
11-24-2011, 11:47 AM
· هست،ولی برای دیگران .برای من مهندس فرهان بهترینه. به من گفت تو رویاهام دنبال تو می گشتم .پس قدرم رو می دونه
بطرف اتاقم رفتم و ادامه دادم: برای همین هم سلام منو به ایشون برسونین
ابرویی بالا انداخت .دستهایش را در جیبش گذاشت و با حرص با نوک زبانش دندانهایش را لمس کرد و سری تکان داد .از او فاصله گرفتم و به اتاقم رفتم . او هم بسمت اتاقش رفت . بعد از چند دقیقه ، چند ضربه به در اتاقم خورد .هرچه گفتم بفرمایین کسی جواب نداد .بلند شدم در را باز کردم.کسی نبود به بیرون نگاه کردم دیدم کیفش را برداشته و کنار پله ها ایستاده . ولی کت و کراوات نپوشیده بود . شما بودین مهندس؟



بله
دارین می رین شرکت؟

با دست اشاره به سر و وضعش کرد و گفت: من اینطوری میرم شرکت؟ دیگه کم کم داری منو میکنی حسنی.



حسنی کیه دیگه؟
همون حسنی که به مکتب نمی رفت وقتی هم می رفت جمعه می رفت . تعطیلات نوروزه خانم!

زدم زیر خنده و گفتم: برای همین پرسیدم .حواسم بود که امروز تعطیله گفتم شاید الهه ناز حواستون رو بر باد داده



اون که بله و لبخند زد
خب کاری داشتین؟
خواستم بگم با گیسو خانم تماس بگیر و ازشون خواهش کن ناهار بیان پیش ما،میخوام ببینمشون
ممنونم،باشه برای وقتیکه دائمی شدم مهندس

آهسته جلو آمد .مقابلم قرار گرفت و گفت : اینقدر با اعصاب من بازی نکن خانم کوچولو
خانم کوچولو جد وآبادته. خانم کوچولو الهه نازته .بی تربیت! حالا نشونت می دم .اتفاقا این تویی که با اعصاب من بازی میکنی و دیوونه م کردی آقا بزرگ .
جرات نکردم اینها را با صدای بلند بگویم .فقط چون خیلی بر من فشار آمد گفتم: ایشاءا... ایندفعه پرستار مادرتون خانم بزرگ باشن ، که به اعصاب شما آرامش بدن
لبخند زد. سری تکان داد و گفت: ما تو رو می خوایم خانم کوچولو .بیا پایین تو حساب کتابا کمکم کن .دوباره کارم گیر کرده
دست به سینه زدم و گفتم: خانم کوچولو که حسابداری بلد نیست



خانم کوچولوی خونه ما بلده .دست هر چی پرستار و معلم و مدرس و حسابدار و آرایشگر و هنرمند و رقاصه از پشت بسته وا....

لبخندی بر لبانم نشست



منتظرم

مادر جون که از پله ها آمده بود بالا گفت:تو با گیتی چی کار داری؟اصلا من نمی دونم گیتی مال منه یا مال تو منصور؟ یک لحظه رهاش نمیکنی !اِ ، یعنی چی؟
منصور لپهای مادرش را گرفت و گفت: مال هر دومون مامانی. از پله ها رفت پایین.
مادر لبخندی زد و گفت: می بینی با ما چه کردی دختر قشنگم ؟



محبت دارین ، خبر ندارین شما با من چه کردین؟
قربونت برم الهی .راستی ، گیتی جان عصری میای با هم بریم امامزاده صالح ؟نذر دارم .روز اول ساله ، ثواب داره
راستش اگه اجازه بدین یه ساعت دیگه رفع زحمت میکنم .خیلی دوست دارم امامزاده صالح ،چون خودم هم حاجت دارم ، اما یه دفعه دیگه ایشاءا...
کجا میخوای بری؟ بگو گیسو جون هم بیاد اینجا
نه مادرجون، این جمعه اگر نرم ÷درم رو در میاره .باهام قهر کرده. روز اول عیده، برم خونه بهتره .الان میخواستم برم ولی گویا مهندس حسابدار میخواد
هر طور میلته عزیزم .ناراحتت نمیکنم .راست میگی .گیسو جون هم حقی داره .ما که انقدر دوستت داریم ، وای بحال او
ممنونم مادرجون، ببخشین باهاتون نمیام
اشکالی نداره عزیزم .یه دفعه دیگه با هم می ریم. ئ به اتاقش رفت

از پله ها پایین رفتم منصور در سالن نشیمن نشسته بود و دفتر و دستکش را روی میز پهن کرده بود .نیم خیز شد و گفت: بیا گیتی جان. اینجا بشین . و به کنار خودش اشاره کرد
به حرفش توجهی نکردم و مبلی را جلو کشیدم و جدا نشستم .لبخند زد و گفت: بیا این دفتر سالیانه .اینم ماشین حساب



مگه کارهای آخر سال رو تموم نکردین؟
چرا، ولی ماه آخر چیزهایی خریدیم و فروختیم .باید اونها رو حساب کنم
پس گیر نکردین
گیر نکردم ،ولی بهت احتیاج دارم
با کمال میل

و با هم شروع به حساب کتاب کردیم و باز تمام حرکاتم را زیر نظر داشت .یکساعت و نیم بعد محاسبات به پایان رسید .نیمساعت به ظهر مانده بود .بلند شدم و گفتم: دیگه امری نیست؟



نه ممنونم .لطف کردی گیتی جان. راستی این حقوق این ماه شما .خیلی ازت ممنونم
متشکرم .با اجازه تون دیگه می رم خونه

لبخند به لبش خشک شد و با تعجب نگاهم کرد ، بعد گفت: گفتم زنگ بزن گیسو بیاد.هنوز زنگ نزدی؟

sorna
11-24-2011, 11:47 AM
تعارف نمی کنم .گیسو باهام قهر کرده ، این جمعه ، مخصوصا امروز که روز اول سال نوئه باید خونه باشم
گیتی روز اول عید رو خراب نکن ، تو رو خدا عصر می خوایم با هم بریم منزل عمو عید دیدنی
من تو این ماه یه روزم مرخصی نداشتم .بی انصاف نباشین مهندس،خواهرم گناه داره
خیلی خب،اگه تو دوست نداری اصرار نمی کنم .مثل اینکه اینجا خیلی بهت بد می گذره
خودتون می دونین که اینطور نیست .فقط بخاطر گیسوئه
چشم ابرویی آمد و به اوراقش چشم دوخت . با حالتی معصوم گفتم: چکار کنم منصور،بمونم یا برم؟ هر طور شما بخوای .دلم نمیخواد ناراحت بشین
انگار خیلی جمله ام به دلش نشست .چهره اش باز شد و گفت : پس عصر بیای ها! منتظر می مونیم تا تو بیای بعد با هم می ریم منزل عمو



سعی میکنم .باهاتون تماس میگیرم
ما منتظریم گیتی ها

به اتاقم رفتم ، کیفم را برداشتم و از مادرجون خداحافظی کردم با هم پایین آمدیم .منصور هم تا بیرون همراهی ام کرد و سفارش کرد که حتما برگردم .خداحافظی کردم .سر راه برای گیسو بلوز شیکی عیدی خریدم و به منزل رفتم
********************



سلام گیسو !عیدت مبارک خواهر خوبم! روبوسی کردیم
سلام!عید تو هم مبارک!اینکارها چیه، پولش رو می دادی. خواستی ارزونتر در آد خسیس

زدیم زیر خنده . حقوق گرفتی؟



لیاقت نداری !منو بگو که یه ساعت مرتضی رو کنار خیابون نگهداشتم رفتم اینو خریدم
دستت درد نکنه،شوخی کردم . بسته را باز کرد و گفت: وای چقدر قشنگه
قابل تو رو نداره،چه خبرها؟
سلامتی.دیشب پیش نسرین اینا بودم. جات خالی بود. شب نذاشتن بیام .نیمساعته که اومدم .می دونستم حتما میای
با مصیبتی اومدم .مگه منصور می ذاشت؟آخر التماسش کردم ازم قول گرفته عصربرگردم
غلط کرده!چه رویی داره ها!پس من چی؟ نمیگه من تو این خونه تنهام و دلم به تو خوشه؟
بخاطر تو این چندساعت رو هم اجازه داده
نمیشه بری .اگه بری ،دیگه نه من نه تو . شب باید منو ببری گردش ،رستوران،شیرینی اولین حقوقت رو ندادی
گیسو جان ،آخه من چه گناهی کردم؟ این وسط از دست شما دوتا تلف میشم بخدا .باید برم . ناراحت میشه
همین که گفتم .من ناراحت بشم مهم نیست؟
تو منو درک نمیکنی .عجب هفت سینی چیدی ناقلا!
اگه منصور رو بیشتر دوست داری ، خب برو . و بلند شد و به آشپزخانه رفت .حق داشت بیچاره ، ولی اخم و تخم منصور را چکار میکردم .بلند شدم و گفتم: جای ناهارخوری رو عوض کردی؟ اینجا بهتره ،کار خوبی کردی .میگم دیگه میز دوازده نفره به درد ما نمیخوره ،بفروشیمش به جاش چهار نفره بخریم

با سینی شربت از آشپزخانه بیرون آمد و گفت: که با ما به التفاوتش امشب ما رو مهمون کنی؟ آره؟ خیلی گدایی! آدم میز ناهار خوری خونه رو میفروشه چلو کباب میخره؟
از خنده ضعف کردم



چیه نشونت کردن آبجی گیتی؟
برای چی؟
این جواهرات ناب.......
اینها رو مادر بهم هدیه کرد. گفت از طرف خودش ومنصوره .نمی دونی چه شبی بود! و همه چیز را از سیر تا پیاز تعریف کردم
با اینهمه علایم باز هم میگی تو رو بجای ملیحه می دونه؟
آره،مطمئنم .خودش گفت
چه ساده ای تو !

sorna
11-24-2011, 11:47 AM
الهه ناز (جلد اول) - قسمت بیست و دوم - رمان الهه ناز - جلد اول ,

http://www.gigaimage.com/images/2hki14i6sw18049hwiq.jpgناهار را صرف کردیم.یکساعتی حرف زدیم .بعد رفتم روی تخت گیسو کنارش خوابیدم. و باز کلی با او درددل کردم .بعد چرتی زدیم .ساعت چهارونیم از خواب پریدم و گیسو را صدا زدم



گیسو من برم؟ گیسو با توام؟ تکلیف منو معلوم کن




گفتم که ببین کی رو بیشتر دوست داری،تصمیم بگیر
اّه از دست دو !منطقت کجا رفته دختر؟
تو منطق داری؟ نمی گی خواهر بدبخت من چکار میکنه؟
بابا من که شبا میام . حالا یه دیشب نبودم
جمعه ها حق منه .نمی ذارم از حالا بر ما مسلط بشه
بابا منتظره!میخوان برن عید دیدنی
خب برو،جلوت رو که نگرفتم .برو به عشقت برس!ما هم که باید بریم مثل بقیه بمیریم

بلند شدیم تا چای خوردیم ساعت شد پنج .گوشی را برداشتم و شماره منزل منصور را گرفتم. دعا میکردم که ثریا خانم بردارد و پیغام بگذارم که دعایم مستجاب نشد و منصور برداشت



بله بفرمایین
سلام
سلام گیتی خانم، من منتظر بودم زنگ در رو بزنی
ببخشید مهندس، شرمنده م نمی تونم بیام
چرا؟
کار دارم
چی کار داری؟
مهمون داریم
مهمون دارین؟ این وقت نشناس کیه ؟ از کی شدی بزرگ فامیل و روز اول عید می آیند دیدن تو؟
حالا پیش آمده دیگه
بیرونش کن
دیگه چی؟
من نمی دونم تا ساعت شش باید اینجا باشی وگرنه.......
وگرنه چی؟
وگرنه نمی ریم خونه عمو
یعنی چه؟ چه ربطی به هم دارن؟ من صبح میام دیگه. چقدر سخت می گیرین!
برای اینکه سخت می گذره
شما لطف دارین ، ولی باور کنین نمیتونم بیام
خیلی خب،هر طور دوست داری و گوشی را گذاشت

اعصابم بهم ریخت. سرگیسو فریاد کشیدم: دیدی ناراحت شد .گوشی رو گذاشت. وقتی بهت می گم لوس بازی در میاری .بابا من خدمتکار مردمم. میخوای بیرونم کنه؟



چیه هوار میکشی؟ اینی که من می بینم تا موهاش سفید شه تو رو ÷یش خودش نگه می داره .تازه اگه ناراحتی بلند شو برو. عاشق دلباخته!
دیگه اگه تو هم اصرار کنی نمی رم. بی تربیت بدون خداحافظی گوشی رو کوبید رو تلفن. فکر کرده میترسم! تا تو باشی لقب خواهر به من ندی منصور!

گیسو احساس کرد هوا پس است. بنابراین بلند شد و به آشپزخانه رفت . با خودم کلنجار می رفتم که نروم ، ولی از طرفی هم عشق مرا به آنسو میکشاند .نگران این بودم که لجبازی کند و بخانه عمویش نرود،بعد مادر جون از چشم من ببیند.بالاخره غرورم بر عشقم غلبه کرد و نرفتم
غروب با گیسو بیرون رفتیم و شام را در یک رستوران خوردیم و حدود ساعت ده ونیم بخانه برگشتیم
***********************
صبح بمنزل متین رفتم.اضطراب داشتم .خودم را آماده کرده بودم که سرم فریاد بکشد و بیرونم کند. وارد منزل که شدم به ثریا برخوردم



سلام خسته نباشین
سلام گیتی خانم،حالتون چطوره؟
الحمدالـله .آهسته پرسیدم :چه خبر ثریا خانم؟اوضاع خوشه یا پسه؟
والـله چی بگم دخترم؟پسه
پسه؟
دیشب آقا خیلی کلافه بود با مادرش هم بحثش شد
برای چی؟
آخه آقا برای دیدن عموش نرفت
نرفت؟چرا؟
خودت که بهتر می دونی .مگه پای تلفن بهت نگفت؟
چرا،ولی من فکر نمیکردم نرن .خیلی بد شد .ولی آخه نباید اینقدر به من وابسته باشن
حالا که وابسته ن ، اون هم بدجوری، مثل اینکه آقا دلش پیش شما گیر کرده
ای بابا ثریا خانم،منو جای ملیحه خانم فرض کرده
نه،اشتباه مب کنب
حالا کجان؟
خوابه،هنوز نیامده پایین.شما صبحانه خوردین؟
بله،ممنون

از پله ها بالا رفتم که سری به مادر جون بزنم .تازه بیدار شده بود .کلی هم از من گله کرد .ولی حق را هم به من داد. بعد به اتاق خودم رفتم .جرا روبه رو شدن با منصور را نداشتم .از صدای باز و بسته شدن در اتاق منصور فهمیدم بیدار شده .پنج دقیقه بعد از داخل اتاق شنیدم که پرسید: ثریا،گیتی اومده؟



بله آقا، یکساعتی میشه
مادر بیداره؟
بله،پایین دارن صبحانه میخورن

محبوبه و صفورا که رفتن مرخصی .شما هم اگه میخوای دو سه روزی استراحت کن. می گم غذا از بیرون بیارن



نه آقا من کار نکنم مریض میشم
هرطور دوست داری.درهرصورت ازت ممنونم .این روزها همه مرخصی میخوان .فکر کردم شما روت نمیشه بگی
نه آقا، خیالتون راحت!

فهمیدم به من کنایه زد



گیتی کجاست؟
تو اتاقش
که اینطور .برو ثریا من اومدم
چشم آقا

فهمیدم میخواهد بیاید سروقت من. قلبم فرو ریخت .یک ربعی منتظر ماندم ولی خبری نشد .ترس را کنار گذاشتم و به طبقه پایین رفتم . مادر در سالن نشسته بود و به رادیو گوش می داد. منصور هم در سالن غذاخوری صبحانه میخورد .رفتم کنار مادر نشستم



گیسو چطور بود عزیزم ؟
سلام رسوند .خوب بود. رفتین امامزاده صالح؟
نه دخترم،نرفتیم. اعصابم رو بهم ریخت ، بی حوصله شدم. قرار بود منو ببره امامزاده ، بعد بریم خونه دکتر که بازی درآورد .خیلی بد شد . ما همیشه روز اول عید می رفتیم اونجا .البته بغیر از این دو سال ، توقع داره
متاسفم تقصیر من شد. می دانستم منصور صدای ما را میشنود
مهم نیست .حالا امروز می ریم. میگم حالم خوب نبوده نشده بیاییم .منصور هم نیومد خودمون می ریم .خودش جواب عموش رو بده
اوم میاد.
شایدم نیاد. غذ و یکدنده س .مثل بابا خدابیامرز من می مونه
خدا رحمتشون کنه

منصور از سالن غذاخوری بیرون آمد. بقولی آخر جذبه بود. به ما نزدیک شد .بلند شدم و سلام کردم



سلام مهندس

اصلا نگاهم نکرد .با کلی اخم و تخم گفت: سلا. سلام مامان جان
تلافی اش را مادر در آورد و مثل خودش جوابش را داد .منصور عینک و کتابش را از روی میز برداشت و آمد روی مبل نشست و بدون اینکه نگاهم کند کتابش را بازکرد، بعد رو به مادرش کرد و گفت: حالتون خوبه؟
به کنایه گفت: از محبتهای شما خوب خوبم

sorna
11-24-2011, 11:47 AM
خب الحمدالـله . و مشغول مطالعه شد . بدجوری با من قهر کرده بود .مادر نگاهی به من کرد و چشمک زد ،یعنی که منصور باهات قهره .من هم بظاهر لبخندی زدم ، ولی در دل خون گریه میکردم .هم از دستش عصبانی بودم ، هم به غلط کردن افتاده بودم. خلاصه حالت عجیبی بود. بعد از بی توجهی اش عصبانی شدم و گفتم: مادرجون، من بالا هستم .اگه کاری داشتین صدام کنین .


برو دخترم

متوجه شدم منصور از زیر عینک نگاهی به من کرد. با خودم گفتم حالا کاری کنم که تو به غلط کردن بیفتی آقا کوچولو .
به اتاقم رفتم .مغزم از کار افتاده بود .نه حوصله مطالعه داشتم نه قلاب بافی . روی تخت دراز کشیدم و فکر کردم . سه ربع گذشت که مادر جون به اتاقم آمد و گفت: گیتی جان، منصور میگه حاضر شین بریم خونه دکتر .فقط زود باش تا پشیمون نشده .البته به عموش خبر دادیم که برای ناهار می ریم اونجا .



حالا که ایشون میان ، منو معاف کنین مادر
میخوای دوباره بازی در بیاره؟
نه دیگه، وقتی اطلاع دادین ، مجبوره بیاد. ایشاءا... خوش بگذره
بلند شو گیتی. چقدر تعارفی شدی!
تعارف نمی کنم .من یکی بهم احم کنه اعصابم خرد میشه . اونم مهندس اینه که تا تلافی نکنم راحت نمی شم .
مگه تو از ÷س این بربیای!هر طور دوست داری،ولی اگه می اومدی خیلی خوب بود.
انشاءا.... در فرصتهای دیگه شما کی برمیگردین؟
احتمالا شب ،چون همیشه نگهمون می داره
خوش بگذره ! پس منم شاید برم خونه
برو عزیزم .اگه می دونستم بهت زنگ میزدم این همه راه نیای .بگو مرتضی تو رو برسونه
باشه
پس فعلا خداحافظ

مادر را تا کنار در اتاقم همراهی کردم. متوجه منصور شدم که به اتاقش می رفت. نگاهی به ما کرد و از خداحافظی ما به قضیه ÷ی برد .سریع به اتاقم برگشتم و در را بستم واز پشت در گوش دادم .منصور آهسته پرسید: مگه گیتی نمیاد؟



اگه دوباره بازی در نمیاری نه. می ره خونه شون
می ره خونه شون
خب تا شب تنها بمونه اینجا چکار .اقلا می ره پیش خواهرش
برین بگین بیاد
اصرار کردم ،میگه حوصله دیدن اخمهای تو رو نداره
برنامه دیشب ما رو به هم زده ،توقع داره بهش بخندم
به اون چه مربوطه؟ جمعه روز استراحتشه منصور، چرا اینطوری می کنی؟
نیاد ما هم نمی ریم.
باز شروع کردی؟
نکنه وظایفش رو فراموش کرده
من که دیگه حالم خوبه. چرا اذیتش می کنی؟
دوست دارم با ما باشه .این اذیته؟
من نمی دونم،خودت برو بهش بگو .میخواستی اخم و تخم نکنی!یه احوالپرسی ازش نکردی .اون از تو غدتره .نمی دونی بدون!
برین بهش بگین بیاد مامان . اگه من برم و نیاد اونوقت قاتی میکنم
خودت بری بهتره ، مطمئن باش میاد
اگه نیومد نمی ریم ها!
تو برو، اگه نیومد با من

از پشت در بسمت مبل دویدم و الکی کتابی را برای مطالعه باز کردم و مشغول خواندن شدم .چند ضربه به در خورد. بفرمایین .
در راباز کرد .بلند شدم ایستادم



گیتی حاضر شو بریم
ممنونم مهندس شما برین خوش بگذره
تو نیای خوش نمی گذره
آخه من بیام شما اخم می کنین .اینه که نمیخوام باعث دردسر بشم میترسم وسط پیشونی تون چروک برداره

لبخندی به لبش نشست و جلو آمد وگفت: چرا دیشب نیومدی؟



مهمون داشتیم
مطمئنم گیسو خانم نذاشته بیای
اینطور نیست
خب حالا عیبی نداره،بیا بریم
من دوست ندارم با کسی جایی برم که اونطور جواب سلامم رو می ده .ببخشین
خب، معذرت میخوام .خوبه ؟ اینها همه اش نشونه علاقه س
شاید هم نشونه اخراجه

لبخند کمرنگی زد وگفت: تو عزیز مایی. حالا حاضرشو بریم دیگه . انقدر ناز نکن می دونیم ناز داری



چی شد؟ میای؟
باشه،الان حاضر میشم . و در دلم گفتم دیدی به پام افتادی آقا بزرگ!
پس ما پایین منتظریم و کنار در لبخند زد و رفت

خدایا چقدر دوستش دارم! اگه منصور مال من نشه دیوونه می شم .نه، خودم رو می کشم .خدایا رحم کن .
به منزل عموی منصور رفتیم .عموی منصور مردی پنجاه و هفت ساله بود که تنها زندگی میکرد .تا بحال ازدواج نکرده بود. و این خیلی برایم عجیب بود.یک لحظه پیش خودم فکر کردم حتما منصور هم میخواهد رویه عمویش را در پیش بگیرد .چطور با این همه ثروت و موقعیت عالی، به این سن رسیده و ازدواج نکرده؟مرد خوش تیپی هم بود یک لحظه مادر جون را کنار هموی منصور گذاشتم، دیدم زوج خوبی میشوند . ولی خب، هیچوقت منصور اجازه نمی دهد عمویش جای پدرش را بگیرد ، با اینهمه تعصب و غرورش!
سر ناهار عمو گفت: اون شب که شما دوتا می رقصیدین احساس کردم خیلی به هم میاین، هر دو قد بلند و زیبایین .
با خجالت نگاهی به منصور انداختم.او هم به من لبخند زد . مادرجون گفت: خدا از دهنتون بشنوه دکتر.ولی الناز رو چکار کنیم .موهام رو می کنه بخدا.

sorna
11-24-2011, 11:47 AM
زدیم زیر خنده .منصور گفت: من میخوام راه عموجون رو در پیش بگیرم
· تو بیخود می کنی .من آرزو دارم منصور .دلم میخواد نوه ام رو بغل کنم
· زیاد هم جدی نگیر مادر، یه چیزی گفتم. اگه عمل کردم حسابه
باز خندیدیم
عموی منصور گفت: ولی بهت نصیحت میکنم منصور جان که اشتباه منو نکنی. تنهایی خیلی بده .الان پشیمونم .یه موقع ها پیش خودم می گم نادونی کردم . اونکه ازدواج کرد و رفت .من چرا حماقت کردم وتشکیل خانواده ندادم .
کنجکاو شدم و پرسیدم : دکتر متین کسی رو دوست داشتین؟



آره عزیزم،وقتی سی و دو سه ساله بودم عاشق دختری شدم که وضع مالی خوبی نداشتن ، ولی خونواده اصیلی بودند .مادرم اجازه نداد با اون ازدواج کنم .من هم چون خیلی به مادر وابسته بودم حرفش رو گوش کردم . ولی عهد کردم که ازدواج نکنم و تا حالا هم نکردم .اون دختر تا پنج سال بعد هم به پام نشست .بعد ازدواج کرد و داغش رو به دلم گذاشت .الان هم دو تا پسر داره که هر دو رفتن اتریش .شوهرش هم دو سال پیش در اثر تصادف کشته شد حالا تنها شده گاهی با هم تماس داریم اونم میخواد بره پیش بچه هاش
خب دیگه حالا که مشکلی نیست .می تونین باهاش ازدواج کنین
من که از خدامه گیتی خانم ، اما اون راضی نمیشه .زن مغروریه . خیلی التماسش کردم . بی فایده بود.
ایشون چندسالشونه
چهل و پنج سال
پس هنوز جوونه
آره خیلی هم خوشگله . با چشمهای سبز و موهای بلوند .بیچاره زود بیوه شد .بچه هاش سیزده ساله و چهارده ساله اند .رفتن اتریش پیش عموشون
چطور دلش اومده بچه های به این کوچکی رو بفرسته اونجا؟
شوهر خدابیامرزش اصرار داشت .قرار بود خانوادگی برن ، ولی مرگ مهلتش نداد
دکتر متین عقب نشینی نکنین . زنها موجودات دلرحم و حساسی هستن .مطمئنم روزی به خواسته تون می رسین

منصور نگاه معنی داری به من کرد



دیگه کی دخترم؟ من میخوام اقلا یه بچه هم ازش داشته باشم .برای بچه دار شدن دیگه وقت زیادی نداره ، تازه دیر هم شده
اگه با شما ازدواج کنه بچه هاشم بر میگردونه ایران
یه مشکلش همینه،اونا دوست دارن اونجا بمونن ، اینم دلش پیش اوناس
خب شما برین
حاضرم بخدا ،انقدر که دوستش دارم ، ولی ما رو قبول نداره . مدش خیلی رفته بالا خانوم .من از مادرم خیلی گله مندم .نگذاشت اونطور که دوست دارم زندگی کنم
خدا رحمتشون کنه. حالا هم دیر نشده دکتر متین
امیدوارم. حالا شما تصمیم به ازدواج نداری گیتی خانم؟

sorna
11-24-2011, 11:48 AM
الهه ناز (جلد اول) - قسمت بیست و سوم - رمان الهه ناز - جلد اول ,

http://www.gigaimage.com/images/2hki14i6sw18049hwiq.jpgراست نشستم .مادر زد زیر خنده و گفت : اگه جواب مثبت گرفتین ذوق زده نشین دکتر .
بلند خندیدیم .منصور گفت: برای خودتون که نمی خواین عمو جان؟
عمو در حالیکه می خندید گفت: نه منصورجان نترس .همینطوری پرسیدم .گفتم سوال دل تو رو من بپرسم

صدای خنده فضا را پر کرد .گفتم: منتظرم ببینم خدا برام چی میخواد،دکتر متین



خدا برات خواسته دخترم. و به منصور نگاه کرد و ادامه داد: فقط باید زرنگ باشی.رقیب زیاد داری،البته رقبایی که بازنده اند و البته با معذرت پررو

با تعجب و خجالت اول به عمو ، بعد به مادر و سپس به منصور نگاه کردم .سرخ شدم .منصور سینه ای صاف کرد و مثلا خیر سرش آمد حرف را عوض کند : راستی از خونواده فرزاد چه خبر دارین عمو جان؟



اتفاقا شب میان اینجا

خشکم زد .منصور هم متعجب شده بود. می دانست دوست ندارم شب آنجا باشم .



شما دعوتشون کردین؟
نه،دیشب تماس گرفتن وگفتن امشب میان اینجا برای عرض تبریک عید. من هم گفتم شام بیان

آنقدر کلافه بودم که قاشق و چنگال را در بشقاب گذاشتم و کمی بشقاب را عقب زدم وآخرین لقمه را فرو دادم .منصور متوجه من بود. گفتم : دکتر متین از لطفتون ممنون. غذای خوشمزه ای بود



نوش جونتون گیتی خانم ، چقدر کم خوردین!
کافیه سیر شدم
اقلا سالاد میل کنین
ممنونم،دیگه اشتها ندارم
ای بابا، ایشون همیشه اینطور غذا می خورن زن داداش؟
آره دکتر،گیتی کم غذاست

منصور نگاه معنی داری به من کرد، بعد برای اینکه خیالم را راحت کند گفت: بهشون سلام ما رو برسونین عمو جان



مگه میخواین عصر برین؟
با اجازه تون
مگه من می ذارم؟ بعد از دو سال زن داداش قدم رنجه کردن، همینطور گیتی خانم، تو هم که جای خود داری .همین جا دور هم هستیم

تشکر کرد و گفتم : خیلی ممنون دکتر ، اما من باید حتما برم. مادرجون و مهندس رو نگهدارین



گفتم که نمی ذارم .پس انقدر تعارف نکنین لطفا یه شب رو بد بگذرونین .

سکوت کردم و آرامشم به اضطراب تبدیل شد . بعد از ناهار در سالن جمع شدیم . دکتر متین دو خدمتکار داشت که از ما پذیرایی میکردند . صحبت می کردیم،می گفتیم و می خندیدیم.منصور و عمویش با هم تخته بازی کردند .بعد منصور از من دعوت کرد و بازی خوبی با هم کردیم . در حین بازی محو صورتم می شد و رفتارم را زیر نظر داشت .آن روز با آن کت و دامن فیروزه ای که پوشیده بودم و موهایی که مدل پر سشوار کشیده بودم خیلی ملیح تر و چذاب تر شده بودم و همین باعث شده بود که منصور از من چشم برندارد
دور آخر بازی منصور آهسته پرسید: گیتی چکار کنیم؟بمونیم یا بریم؟



از من چرا می پرسین مهندس؟ من مهمون شما هستم!
آخه تو می گی میخوام برم
خب آره، من که میرم، ولی شما بمونید .الناز خانم اینها هم میان .بهتون خوش میگذره
تو بری که ما نمی مونیم
یعنی چی مهندس؟ شما به من چکار دارین. معذبم نکنین .خودتون می دونین چرا نمیخوام بمونم
خیلی خب ، همه با هم می ریم
گفتم که نه .من می رم خونه پیش گیسو ، شما هم اینجا می مونید .عموتون ناراحت می شن ها .جفت شش،عجب شانسی ! بردم مهندس
بازی خوبی بود لذت بردم خانم روانشناس

با تعجب نگاهش کردم



از این به بعد منم می گم روانشناس .این مهندس از دهن تو نمی افته؟
خب،منصور!
آفرین خانم خانما!
بالاخره کی برد؟
گیتی جان ماشاءا... خیلی ماهره. از اون قماربازهاس
مهندس! و نگاهش کردم .جلو عمو که نمی شد بگویم منصور .ادامه دادم: مهندس بهم ارفاق کردن
نه دیگه شکسته نفسی نکن گیتی جان،من ارفاقی نکردم .اعتراف میکنم که باختم اونم یه پیرهن شیک
ممنونم ، نکنه زحمت بکشید که ناراحت می شم . این فقط یه سرگرمی بود .

sorna
11-24-2011, 11:48 AM
ساعت شش بعد از ظهر آهسته به مادر گفتم : مادر جون من با اجازه میخوام برم، اشکالی نداره؟


توبری که منصور نمی مونه عزیزم.خب همه با هم می ریم.
نمیخوام برنامه شما به هم بخوره .اما من با الناز اینها آبم تو یه جو نمی ره. براتون که گفتم مادر
منم مثل تو گیتی جان با هم می ریم خونه

مادر با یک بشکن منصور را متوجه خودش کرد و گفت: بلند شو بریم ،گیتی میخواد بره



بریم مامان جان

عمو وارد سالن شد و گفت: چیه پچ پچ می کنین؟ در مورد رفتن نباشه که ناراحت میشم .



عموجان اجازه بدین بریم ممنون میشیم. کمی کار داریم .انشاءا..... یه فرصت دیگه
تعطیلات نورورز چی کار دارین آخه؟

مادر جون گفت: شادی مهمون بیاد، خوب نیست خونه نباشیم



عیده همه دید وبازدید دارن.یک پیغام می ذارن که ما اومدیم تشریف نداشتین
حالا یه فرصت دیگه میاییم عمو جان
خونواده فرزاد بشنوند اینجا بودین و رفتین ناراحت می شن
به قول شما می دونن دید و بازدید داریم. منصور بلند شد ، ما هم بلند شدیم
عمو جان خیلی زحمت دادیم
ای بابا،منصور تو که تعارفی نبودی!

می دانستم منصور بخاطر من دعوت عمویش را رد میکند .موقعیت بدی بود .از خجالت داشتم می مردم .من نمی دانم پرستار آنها بودم یا بزرگتر آنها
عمو گفت: گیتی خانم شما راضیشون کنین .می دونم منصور روی شما رو زمین نمی ذاره



اختیار دارین

منصور هم گفت : روی شما رو هم زمین نمی ذارم عموجان.فقط نمی خوایم مزاحم باشیم .بالاخره میان دیدنتون ، زیاد شلوغ نباشه بهتره



یعنی چی. کی بهتر از شما؟ خودت می دونی چقدر دوستت دارم منصور. اونوثت از این حرفها می زنی

منصور نگاهی به من کرد وگفت: اجازه بدین بریم عمو
دیدم خیلی زشت است اینهمه اصرار را نپذیریم .برخلاف خواسته قلبی ام گفتم: خب حالا که عموجان انقدر اصرار می کنن بمونیم .البته باز هم هر چی شما بگین . و به مادر ومنصور نگاه کردم. منصور خوشحال شد و گفت: من تابع شما هستم
مدر گفت: بگو تابع تو هستم گیتی جان
قاه قاه خنده بلند شد . مادر ادامه داد: من هم که تابع دریای محبتم و به من نگاه کرد
عمو گفت : کاش از اول از گیتی خانم میخواستم انقدر اصرار کردم که دهنم خشک شد بخدا.
خندیدیم و نشستیم .منصور نگاهی به من کرد و پا روی پا انداخت و چشمک زد .یعنی که ممنون .من هم لبخند زدم .ساعت هفت خواهران سیندرلا تشریف فرما شدند .الناز با اینکه نمی دانست منصور هم آنجاست ولی لباس چشمگیری پوشیده بود.بلوز شلوار سفید کرپ که لبه آستینها و شلوارش حریر کلوش بود. و پشت بلوزش هم تا وسطهای کتفش باز بود یعنی یقه را از پشت در آورده بودند .از دیدن ما جاخوردند و البته معلوم بود بیشتر خوشحال شدند .دست دادند و احوالپرسی کردند. البته همه ظاهری درست مثل من. جالب اینجا بود که منصور هم کنار من نشسته بود و هر دو روی یک مبل سه نفره بودیم. کمی به صحبت ، کمی به شوخی ، کمی به نفرت گذشت تا اینکه الناز از منصور خواهش کرد که با هم تخته بازی کنند .منصور نمی دانم از خدا خواسته یا از رودربایستی پذیرفت و البته نگاهی هم به من کرد که معنی اجازه گرفتن می داد. من هم اصلا لبخند نزدم .بیچاره انگار حساب کار دستش آمد که گفت: گیتی جان شما هم بیا کمکم کن
الناز نگاه نفرت باری به من کرد، هم از اینکه چرا دعوتم کرده و هم از اینکه به من گفت گیتی جان



پس منم کمک میارم ها ،منصورخان!
بیارین ،من که حرفی ندارم پس المیرا بیا پیش من بشین که کمکم کنی
مهندس شما کمک نیاز ندارین ماشاءا... واردین و هرچه اصرار کرد نرفتم .

الناز و منصور با هم بازی کردند و من ترکیدم از حسادت،از حرص ، از خودخوری.وای که خدا هیچکس را عاشق نکند که کارش به اینجا نکشد .با مادر و خانم فرزاد صحبت میکردیم و البته با المیرا حرف نزدم .بازی آنها تما شد و منصور برد .بعد رفت کنار عمویش و مهندس فرزاد نشست و با آنها مشغول صحبت شد،ولی انگار با من حرف میزد چون بیشتر مرا نگاه میکرد
خلاصه هرطور بود آنشب را گذراندیم .داشتم خدا را شکر میکردم که المیرا والناز امشب به من گیر ندادند که الناز گفت: بنده خدا گیسو خانم، آدم دلش میسوزه ،همه ش تنهاست
انگار با پتک زدند تو سرم .می دانستم منظورش چیست .یعنی مگر تو خانه زندگی نداری؟ مگر خواهر نداری؟ مگر عید نمیخواهی پیش خواهرت باشی .رنگ از رخسارم پرید .آنهم جلوی همه . گفتم : همه ش که تنها نیست من اکثر شبها و جمعه ها پیشش هستم . و به منصور نگاه کردم .معلوم بود عصبانی شده چهره اش برافروخته شده بود. گفت: اتفاقا میخوایم گیسو خانم رو هم بیاریم پیش خودمون .چون از گیتی جان خواستیم شبانه روزی پیش ما باشه .

sorna
11-24-2011, 11:48 AM
این بار رنگ از رخ الناز پرید .بعد گفت : حالا تا ایشون رو هم بیارین. چند روزی به گیتی خانم مرخصی بدین منصور خان


امکانش نیست ، چون شدیدا به ایشون وابسته شدیم. در ضمن ایشون نیازی به مرخصی نداره .سالار اون خونه س .و هرموقع دلش بخواد میتونه بره خواهرشو ببینه

انشاءا... نصیب من بشی مرد! چقدر تو خوبی! (( اختیار دارین مهندس))
عموی منصور صحبت را عوض کرد و گفت : خب تصمیم ندارین برین مسافرت جناب دکتر فرزاد؟ هر سال می رفتین



چرا دکتر ، قراره بریم شمال
کی انشاءا...؟
چهار پنج روز دیگه .البته شما و مهندس متین هم باید بیایین تا جمعمون جمع باشه

عمو گفت: ممنونم، من هفته دوم عید از مشهد برام مهمون میاد .اینه که شرمنده م



چه بد شد ! شما چطور منصورخان؟ شما که دیگه باید بیاین ما اونجا همسایه می خوایم

فهمیدم که ویلای منصور و مهندس فرزاد کنار هم است. حالت مرگ به من دست داد .بیچاره عمو آمد حرف را عوض کند که بهترش کند بدتر شد. منصور نگاهی به من کرد و گفت: هنوز برنامه ریزی نکردیم مهندس فرزاد. بهتون اطلاع می دیم .



پس منتظریم

بالاخره به منزل برگشتیم .آنقدر عصبی بودم که بخانه آمدم سریع شب بخیر گفتم و به اتاقم رفتم
*******************************
شش روز بعد وقتی سر میز ناهار نشسته بودیم منصور گفت: انشاءا... که کارهاتون رو برای فردا آماده کردید؟ فردا راهی شمال هستیم .امشب هم می ریم گیسو خانم رو میاریم که همه با هم بریم



ممنونم مهند....،منصور ، ما مزاحم نمی شیم
باز شروع کردی، گفتم می ریم.

مادر گفت: راست میگه مادر، بدون شما به ما خوش نمی گذره .بیاین بریم حال وهوای شمام عوض میشه
لبخند زدم و پذیرفتم و گفتم: خودتون هستین یا.....؟



نه دخترم ،خونواده فرزاد نمیان .گفتن براشون مهمون ماید .ولی من گفتم که صبح می ریم

منصور گفت: بهتر، پس به گیسو خانم زنگ بزن گیتی ، بگو میریم دنبالش



باشه

بعد از ناهار با گیسو تماس گرفتم .اول نپذیرفت ، ولی بعد که مادر خودش با او صحبت کرد و از او دعوت کرد ، پذیرفت
حدود ساعت دوازده شب بود که زنگ تلفن به صدا در آمد .مادر جون گوشی را برداشت



بفرمایین
سلام خانم فرزاد، حال شما چطوره؟

قلبم فرو ریخت .دست از قلاب بافی کشیدم .نگاه من ومنصور به هم برخورد کرد. قربان شما همه خوبن .سلام می رسونن



بله اینجا هستن . و به من نگاه کرد
جدی؟چه خوب ! و با دست زد توی سرش و به سقف چشم دوخت
خب اینطوری ما هم تنها نیستیم . تو شمال دور هم بودن خوبه

منصوربا دست به پیشانیش کوبید و سرش را تکان داد



بله بله ،ایشون هم میان . یعنی به هزار التماس راضیش کردیم .قراره گیسو خانم هم بیاد....... خواهش میکنم ، هر گلی یه بویی داره ......... اختیار دارین..... قربان شما، چشم اینها هم سلام می رسونن ....... صبح؟! آره دیگه صبح زود حرکت کنیم بهتره ........ اجازه بدین از خودشون بپرسم .منصور جان خانم فرزاد اینها هم تشریف میارن .صبح می ریم دنبالشون؟

منصور نگاهی به من کرد و به مادرش علامت داد که چرا آنها می آیند .مادرش هم با دست فهماند که من چه تقصیری دارم .منصور گفت ساعت ده اونجا هستیم .تا بریم دنبال گیسو خانم طول میکشه ....... بله ما ده، ده و نیم میایم دنبالتون خانم فرزاد ....... قربان شما....... خدانگهدار
و گوشی را گذاشت و گفت: بیا،مار از پونه بدش میاد،در لونه ش سبز میشه .میگه برنامه مهمونامون به هم خورده نمیان
منصور لپهایش را پر باد کرد و نفسی بیرون داد .من فقط سکوت کردم .آخر چه میتوانستم بگویم .جز اینکه بر اقبال گند خود لعنت بفرستم .هیچ دلم نمیخواست هفته دوم نوروزم را با آنها سپری کنم .وقتی برای خواب بالا رفتیم به اتاق مادر رفتم و گفتم: مادرجون جلوی مهندس جرات نکردم بگم، ولی صبح به ایشوت بگید که ما نماییم



خودت می دوتی که برنامه رو به هم میزنه گیتی. می دونم که الناز و المیرا اعصابت رو خرد می کنن ، ولی بهشون اهمیت نده.بیا بریم خوش می گذره
ممنونم مادر، ولی من تصمیمم رو گرفتم .دلم میخواد این روزهای آخر نوروز رو آرامش داشته باشم. اونجا با وجود من ، نه به الناز خوش می گذره، نه به من و نه به شما . سفر رو به کام مهندس تلخ می کنن.بهتره نیام
من بدون تو نمی رم
مادر درکم کنین،اقلا شما اصرار نکنین

مادر سکوت کرد .بعد گفت: عجب شانسی داریم ما بخدا..... عیب نداره آنها هم خوش سفرن، مادر



ما هم دوست داریم با شما باشیم.ام یه دفعه دیگه
آخه به منصور چی بگم گیتی؟
بگید من منصرف شدم .الان یه گیسو هم زنگ میزنم میگم
می گم، ولی اگه اومد سرت داد زد ناراحت نشی ها!
فریاد مهندس بهتر از همسفری با النازه
باشه،هر طور راحای
من می رم بخوابم ،شما برید بهشون بگید
میترسی؟
آره والـله

هر دو زدیم زیر خنده



پس در اتاقت رو قفل کن که بهت حمله ور نشه، چون می دونم خیلی عصبانی میشه. بعد مرا بوسید وگفت: دلم برات تنگ میشه دخترم
من هم همینطور مادر جون .شبتون بخیر
شب بخیر

به اتاقم آمدم .هر لحظه منتظر بودم در اتاقم کوبیده شود، ولی نشد. صبح داشتم خمیازه می کشیدم و دستهایم را برای رفع خستگی از هم باز میکردم که چند ضربه به در خورد



بله
سلام گیتی خانم
سلام صفورا خانم!حال شما چطوره؟ دلمون برات تنگ شده بود
ممنون خانم
ببخشین صورتم رو نشستم ، وگرنه می بوسیدمتون
خواهش میکنم
صفورا خانم این هفته رو هم استراحت می کردین .آقا وخانم که دارن می رن مسافرت
خب تا امروز مرخصی داشتم .نمی دونستم میخوان برن مسافرت ، ولی گویا نظرشون عوض شده

sorna
11-24-2011, 11:48 AM
از جا پریدم


منظورتون چیه؟
آقا عصبانی یه میگه نمی ریم .
یعنی چه؟
بخاطر شما .خانم هرچی میگه زشته قول دادیم،منتظرن ، آقا زیر بار نمی ره .گیتی خانم متوجه شدین آقا تازگی ها یه طورهایی شدن؟
چطوری شدن؟
در هر صورت، تحول ایشون باعث خوشحالی ماست .چه کسی بهتر از شما! یادمه آخر هفته ها آقا اکثرا می رفتن شمال. ولی از وقتی شما اومدین نرفتین .حالا هم بدون شما حاضر نیستن برن . و لبخند زد
آخه مادرجون حالشون بد نیست که حتما وجود من لازم باشه
واقعا شما فکر کردین بخاطر خانم جونه؟ وسری تکان داد.
مهندس منو مثل ملیحه خانم می دونه
اگه آقا انقدر به ملیحه خانم خدابیامرز توجه داشت که خوب بود. البته همدیگر رو خیلی دوست داشتن ولی مدام اختلاف سلیقه داشتن و با هم نمی ساختن

ادامه دارد...

sorna
11-24-2011, 11:49 AM
الهه ناز (جلد اول) - قسمت بیست و چهارم - رمان الهه ناز - جلد اول ,


بلند شدم تا صفورا ملحفه را عوض کند . رفتم صورتم را شستم و مسواک زدم و به اتاق برگشتم .لباسم را عوض کردم ، موهایم را شانه زدم و به طبقه پایین آمدم .در پله ها متوجه شدم منصور با مادرش در حال صحبت اند . این بود که برگشتم بالا و گوش تیز کردم .

منصور چرا لجبازی میکنی؟ بلند شو ،دیر شد!منتظرن!
چقدر اصرار می کنی مامان؟ خب شما باهاشون برین
یعنی چی؟ چرا برنامه رو بهم می زنی؟
اینو به گیتی بگین نه به من
به گیتی چه مربوطه؟ خب دلش نمیخواد بیاد،مگه زوره؟ بیاد ادا اصول الناز رو تماشا کنه یا گوشه کنایه های المیرا رو بشنوه؟
من از کنار گیتی تکون نیمخورم، خوبه؟ ببینم که میتونه به گیتی حرف بزنه؟
آره الناز هم از تو میترسه .آهسته تر گفت: بابا بالاخره تو الناز رو میخوای یا گیتی رو؟

سکوت کرد

با توام منصور!
من نمی فهمم شما چرا تا آدم به کسی علاقه مند میشه مسئله ازدواج رو پیش میکشین؟ اصلا مگه ازدواج جز بدبختی و دعوا مرافعه و پایان عشق و عاشقی معنی دیگه ای هم داره؟
باز رفت تو فلسفه! بلند شو! دیر شد!ساعت نه ونیم شد!
اون پرستار شماست و باید کنار شما باشه
من که علیل نیستم .حالم خوبه .اون بنده خدا هم حق داره. میخواد پیش خواهرش باشه. میخواد تو خونه ش باشه، چه انتظاریه تو داری!تازگیها خیلی لوس شدی ها!
خب من هم میخواستم ببرمشون سفر که استراحت کنن
با وجود الناز و المیرا میشه شکنجه روحی .والـله خودم هم دوست ندارم، ولی چه کنم که مجبورم
من خودم ازشون عذرخواهی میکنم .میگم کاری پیش اومده نمی تونیم بیاییم
نمیشه بابا، نمیشه. حالا چقدر سیگار میکشی ، خفه شدم !
اعصابم خرده مامان، تمام برنامه ها رو به هم ریخته .حالا چرا خودش رو قایم کرده؟
اگه دوستش داری ،بگو تا برات بگیرمش .چرا بازی در میاری؟

سکوت

چی کار میکنی؟
میخوام تلفن کنم به فرزاد و عذرخواهی کنم .بگم نمیاییم .
اصلا می دونی چیه .خود دانی. تکلیف رو معلوم کردی خبرم کن! عجب بساطی داریم بخدا! معلوم نیست تو اون مغزش چی می گذره!

پله ها را دو سه تا یکی آمدم پایین و سلام کردم .منصور گوشی به دست شماره می گرفت .سرش را بالا کرد و گفت: سلام! صبح بخیر خانم خوش قول. و گوشی را روی تلفن گذاشت .

گیتی !دیدی گفتم از سفر منصرف میشه
نه نباید اینکار رو بکنین مهندس. اونا منتظرن
شما هم نباید خیلی کارها بکنین .مثلا نباید برنامه ما رو به هم بریزین
من که میخواستم بیام ، ولی می دونید که با وجود اونا مسافرت به من و شما و اونا زهر میشه. البته نه اینکه فکر کنین حسادت میکنم ، نه، اعصابم رو خرد می کنن
من نمی ذارم شما رو ناراحت کنن
نه مهندس من نمیام. اصلا یه هفته مرخصی میخوام
خیلی خب. و گوشی را دوباره برداشت

گوشی را از دستش گرفتم و گفتم : اصلا چه اصراری دارین من بیام؟ کسیکه آینده تون بهش مربوطه باهاتون میاد دیگه. منو میخواین چکار؟

آینده من به هیچکس مربوط نیست!
مهندس، خواهش میکنم سخت نگیرین!منم دوست ندارم چند روز خونه م باشم ، پیش خواهرم .از تجملات خسته شدم
ویلای ما مثل اینجا پر زرق وبرق نیست
ولی افراد همون افرادن
منزل فرزاد از ما جداست
بالاخره که همدیگه رو می بینیم
یعنی روزی چند ساعت هم نمی تونین تحملشون کنین
بگید یک دقیقه،یعنی تحمل میکنم ولی از درون داغون میشم
خیلی خب ما هم نمی ریم . اینکه مسئله ای نیست . وگوشی را دوباره برداشت .

با عصبانیت گوشی را گرفتم و گفتم: باشه میام .ولی اگه یک کلمه،فقط یک کلمه بهم متلک بگن یا چیزی بگن که به غرورم بر بخوره ، بخدا قسم وقتی برگردیم از همون جلوی در برای همیشه باهاتون خداحافظی میکنم
چهره منصور تغییر کرد .خم شد از روی میز سیگاری برداشت و روی لبش گذاشت .با همان عصبانیت سیگار راز از روی لبش برداشتم و توی پاکت گذاشتم و گفتم : ببخشید، ولی هر چیز حدی داره !
بر و بر نگاهم کرد . دستی به موهایش کشید و بعد دستهایش را در جیبش گذاشت .اضطراب داشت. انگار از جانب آنها مطمئن نبود. خوب، چهار پنج روز دوری بهتر از دوری همیشگی بود .گوشی را از دستم گرفت .نگاهی به من کرد و شماره گرفت .به مادر نگاه کردم .بیچاره مبهوت ایستاده بود ببیند بالاخره تکلیف چیست .سلام واحوالپرسی کرد و گفت که با مدتی تاخیر به آنجا می رسند و بخاطر تاخیر عذرخواهی کرد .گوشی را گذاشت و با نگاه تندی از مقابل من رد شد .
بدون اینکه نگاهم کند گفت: مامان زود باش بریم .تو ماشین منتظرم . و راهش را کشید و رفت بالا، چمدانش را پایین آورد .صفورا اون جعبه ویولن منو بیار

بله آقا

منصور ویولنش را برداشت و از سالن خارج شد .مادر بالا رفت ، چمدانش را آورد وگفت: بیا بریم گیتی جان، این تا اونجا تو اخم می مونه

ممنون مادر جون .خوش بگذره .ببخشین! اونطور صحبت کردم که مهندس راه بیفته بیاد
خوب نقطه ضعفی دستت داده ها
ایشون لطف دارن ، من لیاقت اینهمه محبت رو ندارم
داری، خوبم داری،ولی راستش وابستگی شدیدش به تو داره نگرانم میکنه .اگه یک کلمه بگه تو رو میخواد بخدا به پات می افتم و لحظه ای درنگ نمی کنم .ولی خودش هم نمی دونه چی میخواد
این حرفها چیه من خواهر ایشونم .وا... لیاقت پرستاری شما رو هم ندارم چه برسه به اینکه...... عروس شما باشم .

پیشانی ام را بوسید و گفت : روز و شب دعا میکنم که تو عروسم بشی عزیزم. نهایت آرزومه ، ولی هیچوقت اینو شخصا ازش نمیخوام . اون پسر عاقلیه و مطمئنم درست تصمیم میگیره
صدای بوق پی در پی منصور بلند شد .معلوم بود خیلی عصبانی است .

خداحافظ عزیزم ، مواظب خودت باش .ببخشید بدون خداحافظی رفت ، ولی بذار بحساب علاقه ش
اشکالی نداره مادر، از قول من از ایشون خداحافظی کنین
قربون تو دختر گلم برم. الان می دونم داره خودش رو لعنت میکنه که چرا برنامه شمال رفتن ریخته

هر دو زدیم زیر خنده .مادر رفت .تا کنار در ورودی بدرقه اش کردم ، ولی بیرون نرفتم .از پشت سالن نشیمن، طوری که دیده نشوم ، به بیرون نگاه کردم .منصور مدام به در ورودی منزل نگاه میکرد بلکه من بیرون برم ، ولی کور خوانده بود. خداحافظ عشق من!
ثریا قرآن را روی سقف ماشین گرفت ومنصور دنده عقب گرفت . وقتی رفتند انگار قلبم را از من جدا کردند ، انگار روحم بود که رفت .یکباره تهی شدم ، بی وجود شدم ، بی اختیار روی اولین مبل نشستم .چطور دوری اش را یک هفته تحمل کنم؟ چطور دوام بیارم؟ کاش رفته بودم ! آخر چطور صدای آهنگهایش را نشنوم ؟ بلند شدم، به اتاقم رفتم و در پناهگاه رویاهایم اشک ریختم .وقتی فکر میکردم الناز این مدت چه لذتی میبرد. از خودم وغرورم بدم می آمد. بلند شدم، کیف و دفتر خاطراتم را برداشتم و از اتاق بیرون آمدم .سری به اتاق منصور زدم .در را قفل کردم و روی تختش دراز کشیدم .بوی بدنش بر جا مانده بود آرامم کرد .همیشه بدنش بوی ادوکلن می داد. روبالشی اش را در آوردم و در کیفم گذاشتم . عکس روی میزش را هم برداشتم و از اتاق بیرون آمدم .در پله ها به ثریا برخوردم .

sorna
11-24-2011, 11:49 AM
داری می ری گیتی خانم؟
با اجازه تون
نمیشه پیش ما بمونی ؟
ممنونم .جواب گیسو رو چی بدم؟ فرصت خوبیه که مدتی پیشش باشم
آره خب، ما که غریبه ایم بهتون عادت کردیم ، وای بحال ایشون
شما محبت دارین .چه جاشون خالیه !
خودمونیم خانم .آقا دل نمی کندن .چقدر وابسته شدن بشما! خیلی عصبانی بودن
ایشون فقط قصد قدر دانی دارن
نه خانم جان، وقتی شما هم نیستین همینطورن .هی میپرسن کجاست؟ کی میاد؟ اومده؟ نیومده؟ چرا دیرکرده؟ وقتی با خانم بیرون می رین مدام غر میزنه
منو جای ملیحه خانم می دونه .میخواد محبتهایی رو که به ایشون نکرده در حق من بکنه
دختر گلم ، من یه عمره با این خونواده زندگی میکنم .آدم با خواهرش اونطور عاشقانه می رقصه؟ دلش نمیخواست یه لحظه ازت فاصله بگیره .راستش از شما چه پنهون اونشب که تو باغ بودین ، آقا از پنجره سالن غذاخوری چند دقیقه ای شما رو زیر نظر داشت .بعد هم که اومد پیشتون.آقا عاشق شما شده .اونم بدجوری
ای بابا ثریا خانم، ما از این شانسها نداریم. اگه اینطور بود یک کلمه می گفت .مهندس خجالتی نیست
حتما دلیلی برای اینکار داره
نمی دونم ثریا خانم .ایشاءا... که خدا هم منو خوشبخت کنه هم اونو
ایشاءا...!راستش آرزوم بود عروس خودم بشی . ولی وقتی پای آقا در میونه ما رومون نمیشه پا پیش بذاریم.شما لیاقتت بیش از ماست .درسته پسر من هم تحصیل کرده است و ایشاءا... آینده خوبی در انتظارشه .اما خب این مال و ثروت و این ابهت رو نداریم
این حرفها چیه ثریا خانم؟ شما ومادرجون برام هیچ فرقی ندارین تا قسمت چی باشه .کاری ندارین؟
نه، قربونت برم
خدانگهدار
از محبوبه و صفورا هم خداحافظی کردم وراهی منزل شدم ولی انگار جنازه ام بود که به خانه رسید
************************
· سلام!این چه قیافه ایه گیتی؟ مگه قُُلت مرده که انقدر غصه داری.........اِاِ، داری گریه میکنی؟ خجالت بکش ! حیا کن! خب می رفتی ! گور بابای الناز والمیرا چرا دو دستی تقدیم اونا کردیش؟
· چون مال اوناس .چطور یه هفته دوام بیارم؟
· حالا چی شد که گذاشت بمونی؟
· نمی دونی چقدر اصرار کرد میخواست برنامه رو به هم بزنه اما با اصرار من کوتاه آمد .آخه بهش گفتم اگه حرف درشت بارم کنن برای همیشه با شما خداحافظی میکنم .ولی باهام قهر کرد .ازم خداحافظی نکرد.
· اون خودش الان ناراحت تر از توئه .خیلی دلم میخواد ببینمش قیافه اش چه شکلیه که تو را مجنون کرده .صداش که از پشت تلفن خیلی گیرا بود. مونده قیافه ش
بدون اینکه نگاهش کنم و همانطور که سرم را به مبل تکیه داده بودم ، از داخل کیفم عکسش را بیرون آوردم و جلویش گرفتم .گیسو قاب عکس را از من گرفت .کمی به عکس خیره شد، کمی به من نگاه کرد و بعد گفت : عجب تیپ و قیافه ای داره .بخدا حق داری گیتی، بذار برم یه سطل بیارم که پر توش گریه کنی، چه جذبه ای داره!

همین جذبه اش منو کشته
آخ که پدر عاشقی بسوزه .می دونی گیتی نمیخوام تو دلت رو خالی کنم ولی اگه تو رو میخواست یک کلمه می گفت دوستت دارم، می خوامت، اگه اون ازدواج کنه ضربه بزرگی بهت وارد میشه. خودت رو بکش کنار. می دونم سخته ، ولی سعی کن فراموشش کنی.ببین فقط برای چند روز که رفته مسافرت رنگ و رو و حال و احوالت اینه ، وای بحال اینکه زن بگیره
فکر میکنی تا حالا سعی نکردم ؟ فکر میکنی نخواستم؟ نمی تونم! هر چی سعی کردم دوستش نداشته باشم ، بدتر عاشقش شدم . این رو بالشی رو می بینی؟ مال اونه. بوی تنش آرومم میکنه .فکر کردی دیوونه م ؟نه، دیوونه نیستم. ولی تا این حد دوستش دارم .بخدا نه پولش رو میخوام ، نه قصرش رو، نه ماشینهاش رو، نه شرکت و کارخونه ش رو، خودش رو میخوام . وجودش رو دوست دارم .این دفتر رو می بینی ؟ خاطرات هر روزیه که با او دارم .اینها رو می نویسم که اگه روزی با کس دیگه ای ازدواج کرد، این نوشته ها زندگی کنم و اگه مردم تو این خاطرات رو بهش بدی . دلم میخواد اقلا بدونه یه نفر تو این دنیا بوده که بخاطر خودش دوستش داشته ، اونو می پرستیده .یه نفر بجز مادرش .خیلی ها آرزوی منو دارن و من آرزوی منصور رو. ای کاش نرفته بودم خونه اونا که اینطوری بیمارش بشم
پاشو خجالت بکش گیتی، چقدر ضعیفی تو ! بنظر من اگه تا یه مدت کوتاه دیگه عشقش رو ابراز نکرد از اون خونه بیا بیرون
آره همین تصمیم رو دارم .بگذار اول تو رو استخدام کنه بعد . کسی چه می دونه شاید از تو خوشش اومد.
فکر کردی عشق خواهرم رو به همسری می پذیرم؟
چه اشکالی داره؟ من راضیم ، من و تو یه وجودیم ، پس چه مال تو باشه چه مال من، فرقی نمیکنه
پاشو انقدر چرت وپرت نگو .اون داره الات با الناز خانم عشق و کیف میکنه ، تو نشستی اینجا غمبرک زدی و اشک می ریزی .نشستی رو بالشی شو بو میکنی .ای خاک بر سرت کنن!
آره،ایشاءا.... خاک بر سرم کنن .اگه بهش نرسم یا الناز رو کنارش ببینم ، اون روز فکر نمیکنم طاقت بیارم .چون قلبم فقط به عشق اون می تپه گیسو می دونی با هر ضربه ش چه میگه؟
چی میگه؟
میگه منصور! منصور! دوستت دارم !
ای که مرده شور اون قلب پاره پاره ات رو ببره . با همین دستهام خفه ش میکنم .جا خواستیم جانشین نخواستیم .

**************************
دو روزی به شیراز رفتیم تا پدر را ملاقات کنیم .دلم برایش یک ذره شده بود. وقتی وارد اتاقش شدیم روی تختش نشسته بود و به عکس خانوادگی مان خیره شده بود
· سلام بابا!
نگاهی به ما کرد . در آغوشش فرو رفتیم .موهای ما را نوازش کرد وگفت: سلام دخترهای قشنگم، دیگه این پیرمرد مریض رو فراموش کردین؟
اشکهایمان را پاک کردیم و گفتیم : این چه حرفیه بابا؟ مگه میشه پاره تنمون رو فراموش کنیم .ما جز شما کسی رو نداریم
· پس چرا دو ماهه به من سری نزدی؟ گیسو اومد ولی تو نیومدی
· آخه من کار پیدا کردم، مرخصی نداشتم ولی گیسو بیکاره
· آره،گیسو گفت .راضی هستی؟
· یه کار مربوط به رشته تحصیلی مه . برای روانکاوی از خانم بیماری استخدام شدم که حالا خوب خوبه . راضیم ، شکر.
· آفرین دخترم .پس منو هم مداوا کن
· انشاءا... دو سه ماه دیگه میاییم شما رو هم می بریم تهران .بذارین کمی جا بیفتیم ، شما هم بهتر بشید .بعد .
· باشه عزیزم .خب چه خبرها؟
از صبح تا غروب پیش پدر بودیم .شب هم به منزل دایی ناتنی ام رفتیم که قربون همان ناتنیها.دوشب آنجا بودیم و به تهران برگشتیم .ولی برگشتن همان و یک سرمای حسابی خوردن همان. بقدری حالم بد بود که در بستر افتادم .شایدم تب عشق بود و از دوری منصور به این روز افتاده بودم .دل تو دلم نبود. بیقرار بودم .خیلی دردناک است که کسی عزیزش را دست گرگ بسپارد .مثل آدمهای افسرده یا در بسترم دراز می کشیدم یا همانجا روی تخت می نشستم وکز میکردم و یا عکس منصور را بر میداشتم و به آن خیره میشدم . گیسو مرتب به من غر میزد و سرزنشم میکرد .حق داشت . او تا بحال دلباخته کسی نشده بود .سر به سرم می گذاشت ووقتی به عکس منصور چشم می دوختم یا رو بالشی اش را بو میکردم می گفت: بهش نزدیک نشو می گیره ها . شب دوم بیماریم ثریا تماس گرفت و خبر داد که از مسافرت برگشته اند .بی نهایت خوشحال شدم .خانم متین گوشی را گرفت و صحبت کرد:

سلام عزیزم!
سلام مادرجون ، رسیدن بخیر و سرف پشت سرفه
چه صدایی داری مادر .عجب سرمایی خوردی. چه بلایی سر خودت آوردی؟
از غصه دوری شما ضعیف شدم . به این روز افتادم
قربونت برم ، بخدا دلم یه ذره شده .الان میگم مرتضی بیاد بیارتت
نه مادر، حالم خوب نیست ازم می گیرین .تب دارم
خب بگیرم عزیزم، یه غمخوار مهربون دارم مثل تو
ممنونم،خب ، خوش گذشت؟
چه خوشی مادر؟ تو که نباشی گم کرده داریم.منصور که مثل افسرده ها یا سیگار می کشید ، یا تو اتاقش دراز می کشید ، خیلی که حوصله داشت لب دریا می رفت و آنجا فکر میکرد .اتفاق زیاد با خونواده فرزاد ارتباط نداتشیم .وقتی می دیدن منصور بی حوصله س زیاد نمی اومدن.خانم فرزاد به من گفت این گیتی خانم شما رو جادو کرده .منصور هم گفت آره با محبتشون جادومون کرده
خیلی ممنونم .محبت دیدم که محبت کردم .مهندس چطورن؟ وسرفه
خوبه اینجا نشسته سلام می رسونه
لابد مثل خداحافظی!
مثلا باهات قهره عزیزم
بهشون بگید ما قهرشون رو هم به جون میخریم .خیلی سلام برسونین
ای قربون تو!منصور، گیتی میگه ما قهرشون رو هم به جون می خریم سلام می رسونه
پشت چشم نازک میکنه.گیتی جان. یه خرده نه،خیلی لوس شده

از شدت خنده به سرفه افتادم

اُه اُه چه سینه ای داری! میگم منصور بیاد ببردت دکتر مادر.

شنیدم که منصور گفت: مگه بیماریش خیلی شدیده ؟

آره ، بچه م نمیتونه حرف بزنه بس که سرف میکنه
میخواین ببریمش دکتر؟
لازم نکرده ، تو چشم نازک کن .میگم فرهان ببرتش . وغش غش زد زیر خنده .من هم همراهی اش کردم
خارج از شوخی ! مادر بیا ببردت دکتری؟ بیمارستانی؟
نه مادر دکتررفتم ، دوره داره دیگه.ممنونم
خب، کاری نداری عزیزم؟ حال نداری زیاد مزاحمت نمی شم
نه ، لطف کردین .خوشحال شدم بسلامت برگشتین ، ولی دو سه روزی فکر نمیکنم بتونم بیام ببخشین
اینم از شانس منصوره .عیب نداره عزیزم، راحت باش .گوشی رو بده به گیسو خانم حالی ازشون بپرسم
بله، گوشی خدمتتون .خدانگهدار!

sorna
11-24-2011, 11:49 AM
الهه ناز (جلد اول) - قسمت بیست و پنجم - رمان الهه ناز - جلد اول ,

نزدیک ظهر با صدای زنگ در ، گیسو اف اف را برداشت
·بفرمایین
·شما؟
·آقای مهندس شمایین؟بفرمایین بالا!
اف اف را گذاشت و بلند گفت: گیتی منصوره،خاک بر سرم


از تو اتاق خواب گفتم:شوخی میکنی؟ با اضطراب گفت:شوخی چیه.پتوت رو مرتب کن ببینم. بعد رفت جلو آینه موهایش را شانه زد که زنگ در آپارتمان بلند شد.((اینجا اومده چکار؟))
·عشق خانم،عشق او رو کشونده
گیسو پرید در را باز کرد .سلام!خیلی خوش اومدین
·سلام گیتی خانم!روز به روز خوشگل تر و سرحال تر می شی. من فکر میکردم الان تو بستر ببینمت
·من گیسو ام مهندس، گیتی تو اتاقشه
·شرمنده م! باورم نمیشه، با هم مو نمی زنین
·چرا زحمت کشیدین ،خودتون گلید
مثل زائوها از جایم تکان نخوردم ، چون شلوار کوتاه پایم بود
·خواهش میکنم!میتونم برم تو اتاق ببینمش
·بله ، خواهش میکنم بفرمایین
نیم خیز شدم و ادای احترام کردم .بلوز اسپرت شطرنجی با شلوار لی آبی روشن پوشیده بود که دلم ضعف رفت . سلام ، خیلی خوش اومدین
·سلام خانم خانما!چی شده؟ این چه رنگ و روییه؟ چقدر لاغر شدی گیتی؟
·آه شما منو گرفت
لبه تختم نشست وگفت: من آه نکشیدم ، افسوس خوردم ، اونم شش هفت روز
·منم خیلی دلم براتون تنگ شده بود. تازه فهمیدم که چقدر بهتون وابسته ام. و سرفه
·بد جور سرفه میکنی گیتی
·تازه، خوب شدم .عقب تر بشینید . میترسم بگیرین
·حاضرم درد و بلاهات بیفته به جون من. خدا لعنت کنه الناز و المیرا رو که من رو برداشتند به زور بردند شمال
·خدا نکنه! اونها شما رو به زور نبردن شما خودت بخاطر قول و قرار رفتی.
·خب چه خبرها؟ این هفته چی کار کردی ، کجا بودی؟
·استراحت، دلتنگی ، سفر
·سفر؟!
·با گیسو دو روزی رفتیم شیراز .جاتون خالی
·رفتین شیراز؟ تو که مرخصی میخواستی استراحت کنی ! دستتون درد نکنه گیسو خانم، زحمت نکشین
·اختیار دارین
·خب رفتیم پدرم رو......... و به گیسو که برایم آبمیوه گذاشت نگاه کردم .با ابرو علامت داد .تازه یادم افتاد .گفتم: رفتیم سرخاک خونواده م. یادی از خاطرات تلخ و شیرین کردیم
·چی شد افتخار دادین به کلبه محقر ما بیاین؟
·شما به این خونه شیک و پیک و بزرگ می گین کلبه محقر؟ بفرمایین قصر محبت!
·ممنونم .چشمهاتون قشنگ می بینه
·خب، گیسو خانم ما همیشه احوالتون رو از گیتی خانم می پرسیم .سعادت نداشتیم شما رو زیارت کنیم
·اختیار دارین .من هم همینطور .ذکر خیرتون اینجا زیاده .فقط این گله رو ازتون دارم که خواهرم رو کم می بینم مهندس متین
·به! تازه ما می خوایم شبانه روزی او رو نگه داریم ، گیسو خانم. شما رو هم می بریم پیش خودمون
·گیتی جان زحمت می ده کافیه و روی صندلی میز آرایش نشست
·رحمت آورده تو اون خونه ، زحمت چیه؟
·ممنونم
·خب ، گیسو خانم. شما در رشته زبان انگلیسی تحصیل کردین ، درسته ؟
·بله
·می تونین خوب صحبت کنین؟
·تا حدودی، ولی نه خیلی عالی .شاید اگه تو محیطی باشم که مجبور باشم صحبت کنم ، راه بیفتم
·به تایپهم واردین؟ فارسی و لاتین؟
·بله فارسی رو کامل مسلطم ، ولی لاتین رو باید کار کنم .نوزده ساله بودم کلاسش رو رفتم
·خب، پس تو شرکت ما استخدام شدین .از روز یکشنبه منتظر تونیم
·ممنون قابل دونستین اما......... و به من نگاه کرد؟
·اما چی؟ به گیتی نگاه می کنین که اجازه بگیرین .اجازه گیتی هم دست منه
·بله، من که مثلا در استخدام شما هستم اجازه م دست شماست، ولی اجازه گیسو دست منه
·لابد بخاطر همون هفت هشت دقیقه
زدیم زیر خنده و دوباره افتادم به سرفه

sorna
11-24-2011, 11:50 AM
الهه ناز (جلد اول) - قسمت بیست و ششم - رمان الهه ناز - جلد اول ,

·تو که اونجا موندگاری.پس دیگه چرا خواهرت رو خونه نشین می کنی؟
·موضوع همینه که دایمی نیستم
·چیه از ما خسته شدی یا از تجملات
·تا همسرتون بیرونم نکرده، خودم بیام بیرون بهتره


·فعلا که مجردم .به فرض هم شما دایمی نباشی ؟ چه ربطی به گیسو خانم داره؟ ·فکر میکنم الناز خانم تا توی شرکت و کارخونه هم سایه ما رو با تیر بزنه
·یعنی انقدر من ساده و ابلهم؟
·دور از جون! ایشون خیلی زرنگند
·گیتی بس کن تو رو خدا، اونجا الناز اینجا الناز، شمال الناز،ما میخوایم یه نفر رو استخدام کنیم .چرا الناز رو میکشی وسط؟
·خب پرسیدین دلیلش رو گفتم .حالا شربتتون رو میل کنین. عصبانی نشین
·ممنون
·من حرفی ندارم ، گیسو رو استخدام کنین ، ولی به یک شرط
·چه شرطی؟
·اول بگید قبول می کنین یا نه
·آخه من که نمی دونم چی میخوای. شاید گفتی خودمو بکشم
·نه، مطمئن باشین به نفعتونه
·خب، چون بهت ایمان دارم قبوله .هر چی باشه رو چشمم
·باید قول بدین سیگار رو ترک کنین
با تعجب به چشمهایم چشم دوخت . می تونین دو سه روز هم فکر کنین از حالا تا روز یکشنبه که گیسو بیاد وقت دارین
·گیتی من سیگار به جونم بنده .این چه انتظاریه که تو داری؟!
·مجبورتون که نکردم .خب سیگار رو انتخاب کنین .گیسو هم تو خونه س. ما ناراحت نمیشیم. هیچ رودربایستی نکنین!
·توقع نداری که یه دفعه بذارمش کنار؟
·نه،کم کم بذارین کنار .ولی بشرطی که از کنار برندارین بکشین ها!
·روزی چندتا اجازه دارم بکشم خانم دکتر؟
·هفته اول روزی چهارتا، هفته دوم روزی سه تا، هفته سوم روزی دوتا ، هفته چهارم روزی یکی و هفته پنجم دیگه سیگار دستتون نبینم .البته اگه پیشتون بودم .نبودم هم باید سر قولتون بمونین
·اگه بری که روزی ده تا پاکت سیگار میکشم
·میل خودتونه
·میخوام استخدام کنم،التماس باید بکنم ، ناز بکشم ،شکنجه هم بشم؟
·خب اینها دلیلش خوبی ومهربونی شماست
·اینها همه دلیلش خوبی ومهربونی توئه فرشته مهربون گیسو خانم! تو رو خدا انقدر زحمت نکشین
·زحمتی نیست ، بجای دود سیگار میوه بخورین
·من نمی دونم حالا چه اصراری یه که برادرتو صحیح و سالم بفرستی خونه بخت گیتی خانم؟
·سلامتی شما برام مهمه، حالا هرجا که باشین و هرکس رو که دوست داشته باشین
·ممنونم .چقدر سرخ شدی ، تب داری؟ و دستش را روی پیشانی ام گذاشت و گفت: آره تب داری، دراز بکش گیتی جان، چرا نشستی
·راحتم .از بس خوابیدم خسته شدم .چقدر خوب کردین اومدین .انتظار هر کسی رو داشتم جز شما
·پس تکیه بده گیتی . و بالش را عقب کشید تا پشتم بگذارد که ای کاش نمی کشید .چه آبرو ریزی بزرگی ! چون روبالشی و عکسش را دید .کمی مکث کرد .نگاهی به من کرد و لبخند زد .بعد سینه ای صاف کرد .از خجالتم مردم . گیسو از خجالت بلند شد، رفت بیرون .فکر کنم مثل لبو قرمز شده بودم آنقدر لبم را گزیدم که طعم شور خون را احساس کردم .در چشمهایم خیره شد .قاب عکس را برداشت و گفت: پس بنده خدا اینه ؟ ای، بدک نیست ، ولی خودت چیز دیگه ای هستی . اینم روبالشی بنده خدا که از دیشب داره دنبالش می گرده بدبخت . گفتم چه دزد خوب ومنصفی بوده که فقط عکس و روبالشی ام رو برده .برم پابوسش .
سرم را پایین انداختم وگفتم: ببخشید، بی اجازه اینا رو برداشتم .یه هفته دوری از شما برام سخت بود. اینها رو آوردم که اقلا به این وسیله برادرم رو کنارم احساس کنم
آن نگاه جز نگاه عاشقانه نبود .بعد گفت: کاش منم یه یادگاری از خواهرم میبردم .خیلی بهم سخت گذشت .به عقلم نرسیده بود
· اگه دلتون تنگ میشد حتما می بردین .خواهرتونو دوست ندارین
· یعنی دلم تنگ نشده؟ یعنی تو رو دوست ندارم ؟
سکوت کردم و سرم را پایین انداختم . با انگشتش چانه ام را بالا آورد و در چشمهایم خیره شد و گفت : بخدا دوستت دارم گیتی. انقدر که فکرشم نمی کنی.
·ممنونم .خواهرتون هم شما رو بی نهایت دوست داره . اوایل بخاطر اینکه وجود شما برای مادرتون حیاتی بود . ولی حالا بخاطر خودتون.........
گفت : نمی دونی شمال چه حالی داشتم گیتی، نمی دونی! شرمنده م که ازت خداحافظی نکردم .هزار بار به خودم ناسزا گفتم که چرا یه بار دیگه نیومدم ببینمت .
·شما هم سرما می خورین ها .اونوقت غصه هام زیادتر میشه .برید عقبتر بشینید .
·اقلا یه چیزی از تو خواهر مهربون عایدمون بشه. پس فردا شوهر میکنی، داغت رو به دلم می ذاری .ویروس سرما خوردگیت رو هم به من روا نداری؟
با اینکه غم دنیا به دلم نشست ولی خندیدم .نمی دانم تا حالا برای کسی پیش آمده که هزار درد و غصه در دلش باشد ولی بخندد .در دل گریه کند و از لب بخندد؟ نقاشی اش را که حتما دیده اید ، همان تابلوی معروف لبخند ژکوند.

sorna
11-24-2011, 11:50 AM
الهه ناز (جلد اول) - قسمت بیست و هفتم - رمان الهه ناز - جلد اول ,

·خب دیگه بهتره آماده شی بریم .اومدم ببرمت
·ممنون، من حالم خوب نیست .کاری هم ازم برنمیاد. دو سه روز دیگه مرخصی میخوام
·شما تا آخر عمر استراحت کن، ولی در منزل ما ، در جوار بنده .می دونی که به شوق تو میام خونه ، نازنین خانم!


·انقدر منو خجالت ندین .انقدر هم وابسته نباشین ، من نگرانم ·نگران نباش ، بلند شو گیتی! بلند شو بریم میخوام مامان رو غافلگیر کنم
·خبر نداره اینجا اومدین؟
·نه
·باور کن حالم خوب نیست .اونجا مرتب باید از پله های غرور بالا پایین برم و با پرستیژ رفتار کنم .با استخون دردم جور در نمیاد
·شما فقط تو اتاقتون استراحت بفرمایین .اگر ما خواستیم سرمیز شام یا وقت ناهار و صبحونه شما رو زیارت کنیم، به گیسو خانم نگاه می کنیم .کی باورش میشه گیتی گیسوئه ، گیسو گیتیه .گیسو خانم؟
گیسو آمد وگفت: بله مهندس.
·حاضر شید بریم
·گیتی رو ببرین مهندس .من همین جا هستم .ممنونم
·گیتی به گیسو نگفتی وقتی منصور چیزی بخواد ، نه سرش نمیشه
·من چیزی نگفتم .خودش عکستون که دید فهمید چه جذبه ای دارین
صدای خنده اش در اتاق پیچید
·مهندس آخه مزاحمته ، من بیمارم ، بی فایده م
·گیتی بلند شو، حوصله ندارم ها
·گیسو، بی زحمت لباس و داروهام رو بردار .خودت هم حاضر شو بریم
·تعارف نمیکنم ، ایشاءا... یه دفعه دیگه میام
·نمیشه همین حالا باید بیایین.یکشنبه هم با هم می ریم شرکت
·من ناهار درست کردم ، اقلا ناهار بخوریم بریم .نیمساعت دیگه آماده س
·ببینید مثل من بی تعارف باشین .باشه ناهر میخوریم می ریم .چون حیفه ، می مونه فاسد میشه
·کاش مادرجون رو هم می آوردین
·حالا مرافعه ها مونده .باید جواب پس بدم که چرا تنها اومدم
·به مادر خبر نمی دین ناهار اینجا هستین ؟ نگران نشن
·آخه میخوام غافلگیرش کنم .با دیدن شما جا میخوره
·خب به ثریا خانم بگین منزل دوستتون هستین و ناهار نمی رین .من می دونم مادر نگران می شن
·چشم خانم پرستار ،اون تلفن رو بده به من ببینم
منصور شماره گرفت و گفت: خدا کنه مادر برنداره
ثریا بود که گ.شی را برداشت و به او خبر داد که الناز سراغش را گرفته . گوشی را که گذاشت ، گفت : من نمی دونم این الناز از جون من چی میخواد .
·خودتونو
·خب خودم رو بهش می دم ببینم باز هم حررف داره .اّه !
باز چنگال در قلبم فرو کرد .چه جالی شدم و چه دردی کشیدم ، بماند
تلفن را سرجایش گذاشتم و گفتم : ببخشید، اشکالی نداره کمی دراز بکشم؟
·نه عزیزم ، بخواب ، من که از اول گفتم
کمی در بالشم فرو رفتم و گفتم : خب برام از شمال تعریف کنین .چطور گذشت؟
·در ماتم و غم
·الناز که بود ، شما دیگه چی میخواستین ؟
·تو رو ! جا خوردم
·منظورتون چیه؟
·الناز رو میخوام که برام وارث بیاره ، ولی دوست دارم تو در کنارم باشی که باهات حرف بزنم
خدایا ! کاش بجای آمپول پنی سیلین به من آمپول هوا می زدن که از این درد راحت بشم. گریه ام گرفته بود ولی مگر میشد گریه کنم؟ نامرد پست فطرت! میخوای هم النازو بدبخت کنی هم منو؟
·چی شده گیتی ؟ اتفاقی افتاده؟
·نه ، یه دفعه قلبم از حال رفت .مال این آمپولاس
·آبمیوه تو هم که نخوردی دختر.بگیر بخور ببینم .اندازه گنجیشک آب وغذا میخوره ! درستت میکنم
تو داری منو میکشی! داری منو از بین میبری! اونوقت میگی درستت میکنم، قاتل!

sorna
11-24-2011, 11:50 AM
الهه ناز (جلد اول) - قسمت بیست و هشتم - رمان الهه ناز - جلد اول ,

کمی آبمیوه خوردم و گفتم : خب میگفتین
·اونا نظرشون اینه که تو ما رو جادو کردی .حالا راست می گن؟ چشم سوسمار دادی خوردیم یا مدفوع کفتار ؟
·لنگ سوسک و پاچه مورچه، کمی هم ادرار الاغ .البته با عرض معذرت
چنان بلند زدیم زیر خنده که گیسو از داخل آشپزخانه گفت: چه خبره تنها تنها؟ صبر کنین منم بیام آخه. منو کردین آشپزباشی ، خودتون گل می گین گل می شنوین؟گیتی بسه دیگه هرچی استراحت کردی،بلند شو بیا میزو بچین
باز خندیدم .گفتم: آخ ، آخ گیسو .درجه تب رو بیار که سوختم . خودت می دونی چرا.
هر سه زدیم زیر خنده .منصور گفت : گیسو خانم، گیتی داره جادوگری میکنه، منم دارم میخورم
·پس منم الان میام نعش کشی کنم
باز صدای خنده بلند شد
·چه خبر از الهه ناز؟ دلم برای شنیدنش یه ذره شده
·اله نازم حالش بد نیست ، تو شمال باهاش صفا میکردم
·یعنی با الناز خانم؟
جوابی نداد .سیبی برداشت از وسط دو نیم کرد و گفت : این گیسوئه ، این گیتی .خیلی شبیه اید .بیا بخور .گیتی جان گیسو مال تو، گیتی مال من . و گازی از نیمه سیب زد .
·ممنونم . و نیمه سیب را گرفتم . .یک گاز زدم و فریاد کشیدم : گیسو خوردمت! خیلی خوشمزه ای
·مطمئنم فردا ما باید بیایم عیادت شما
·عیب نداره، اونهم از شما برای ما غنیمته ، خانم خانما
·ببخشید بریم تو سالن مهندس
·تو باید استراحت کنی ، همنی جا خوبه. بعد دستم را در دستش گرفت و ادامه داد: وقتی کنار تو هستم هیچی نمیخوام گیتی
·منم همینطور مهندس، موندم وقتی ازدواج کنین چه خاکی بر سرم کنم
·برای اونم یه فکر میکنیم.این عکس خونواده ته؟
·آره مامانم، بابام و برادرم.اون دوتا نیمه سیب هم که معرف حضور هستن
·چه مامان خوشگلی داشتی ، خدا رحمتش کنه
·همیچنین پدر شما رو
·برادرت هم خوش قیافه بوده، چه تیپی داشته خدابیامرز .به پدرت هم شباهت داشته
·شاید بخاطر همینه که اونو در وجود شما می بینم .البته انشاءا... هرچی خاک اونه عمر شما باشه
·نگاهم کرد و لبخند زد و بعد گفت: پدرت منو یاد پدرم می ندازه .همنیطور جدی و خوش تیپ بود .روحش شاد .خدا رحمتش کنه . دوتا خانم حسابی تحویل جامعه داده ور فته
·ممنونم
عکس را سر جایش گذاشت و گفت: هر چی خدا بخواد همون میشه .با اینکه خیلی برای مرگ پدر و مادر و برادرت متاسفم ، اما گاهی فکر میکنم اگه اونا بودن شاید من و تو هیچوقت با هم آشنا نمی شدیم
·بله ، شاید مصلحت بر این بوده .خودمم گاهی به این نتیجه می رسم
·اتاقت رو خودت چیدی؟
·اگه بده گیسو چیده ، اگه خوبه من چیدم
·عالیه خیلی با سلیقه ای، همه چیز سبزه ، مثل خودت سبز و باطراوت
·اگه عالیه پس هر دو چیدیم .شما بفرمایین تو سالن تا منم لباسم رو عوض کنم
·باشه عزیزم و بلند شد
·راستی تیپ اسپرت خیلی بهتون میاد .تا حالا ندیده بودم اینطوری لباس بپوشین .همه ش با کت و شلوار و کراوات شما رو دیدم
·کجاش رو دیدی..... نمیخوای کمکت کنم؟ سرت گیج نره
·نه ممنون
با لبخند از اتاق بیرون رفت و سرگرم صحبت با گیسو شد .بلوز شلوار مشکی پوشیدم ، چون احساس میکردم واقعا عزادارم . آن جمله منصور را هنوز فراموش نکرده بودم .غمی بر دلم سنگینی میکرد که از آهن سنگین تر بود. موهایم را بافتم و از اتاق بیرون آمدم و وارد سالن شدم و رو به روی منصور نشستم
·عیده ، چرا سیاه پوشیدی گیتی؟
·آخه میگن سیزده به در نحسه . ما جلو جلو رفتیم پیشواز
·از دست تو حاضر جواب ، ولی بهت میاد
·ممنون
·هنرمند این خونه کیه؟ و به پیانو اشاره کرد
·این مال برادرم بود .مهارت خاصی داشت .گیسو هم وارده
·آفرین .گیسو خانم، آشپزی را رها کنین به ما افتخار بدین ، بنوازین
·من خوب نمی زنم
·شما بزنین ما نظر می دیم
·بزن گیسو جان!
·آخه........
·آخه نداره.منصور غریبه نیست .اگه بد بزنی مسخره ت نمیکنه

گیسو پشت پیانو نشست و یک آهنگ قشنگ معروف را نواخت .گیسو مهارت خاصی داشت .منصور کف طولانی زد و گفت: واقعا مرحبا،احسنت، خیلی هنرمندین
· ممنونم،اینهم به افتخار مهندس
· لطف کردین.دیگه نمی زنین؟ بقول معروف دوباره! دوباره!
· بعد از ناهار میزنم .الان گشنمه ، دستهام میلرزه مهندس
صدای خنده بلند شد .
ناهار را صرف کردیم و ساعت چهار بعد از ظهر آماده حرکت شدیم .بین راه منصور پرسید : تزریق آمپولت چه ساعتی یه گیتی جان؟
·شش بعدازظهر
·می برمت درمانگاه
·ممنون
به جلوی عمارت رسیدیم .آقا نبی با صدای بوق در را باز کرد و تا ما را دید با ناباوری نگاهی به ما انداخت و گفت: سلام خوش اومدین. کدوم یکی گیتی خانمه؟
ادامه دارد

sorna
11-24-2011, 11:50 AM
الهه ناز (جلد اول) - قسمت بیست و نهم - رمان الهه ناز - جلد اول ,

·والـله فکر کنم گیتی خانم شما باشین که جلو نشستین و رنگ وروتون کمی پریده س .درسته؟
·بله درست حدس زدین آقا نبی. حالتون خوبه؟
·الحمدالـله، کسالت هنوز برطرف نشده؟


·نه متاسفانه. ·شما خوبین گیسو خانم؟
·الحمدالـله.
·ما همیشه از زری و گیتی خانم حال شما رو می پرسیم
·ما هم همینطور .به زری خانم زیاد زحمت می دیم.
·اختیار دارین .زری شما رو خیلی دوست داره ، یعنی همه ما .گیتی خانم انقدر به ما محبت کردن که وقتی تو این خونه نیستن انگاز این خونه ستون نداره
منصور به کنایه گفت : آقا نبی، پس ما هیچی دیگه ؟ دستتون درد نکنه!
·اختیاردارین آقا، شما که رکن اصلی هستین . ولی گیتی خانم ستون شادی و جنب و جوش این خونه س
·حق با شماس آقا نبی. ما هم به این مهم رسیدیم
·بفرمایین
·راستی، مرتضی ماشین رو برد سرویس؟
·بله آقا، نیمساعت پیش برد
·باشه ممنون و گاز را گرفت و وارد منزل شد .جلوی ساختمان ایستاد و گفت: تو با اهل این خونه چکار کردی که یه لحظه طاقت دوریت رو ندارن . دیگه آقا نبی که بناله وای بحال ما!
خندیدیم .از ماشین پیاده شدیم .از فشار تب و درد استخوان توان ایستادن نداشتم .سریع وارد منزل شدم.
·سلام ثریا خانم
·به به! سلام، خیلی خوش اومدین
·نمی بوسمتون، سرما خوردم
·پس شما گیتی خانمید! الـله اکبر باورم نمیشه ، خوش اومدین گیسو خانم!
روبوسی کرد و گفت: من دلم براتون خیلی تنگ شده بود. باید شما را ببوسم.حاضرم سرما بخورم
·چقدر هم داغین!
منصور به شوخی گفت : ما هم حاضریم از این سرماها بخوریم
همه خندیدند
·مادر کجاست ثریا؟
·بالا، الان می رم بهشون اطلاع می دم. یادم باشه بگم لباس سیاهه گیتی خانمه، لباس سفیده گیسو خانم
داخل سالن آمدیم و نشستیم .گیسو نگاهی به آنهمه زرق وبرق انداخت و خیلی زود به آن بی توجه شد. انگار نه انگار! نمی دانم جد وآبادش قصر نشین بودند یا خودش.دختره چشم سفید.
·خونه مون منور شد.
·ممنون
ثریا در حالیکه از پله ها پایین می آمد گفت: الان میان. نمی دونین چقدر خوشحال شدن
·ثریا به صفورا بگو یه اتاق برای گیسو خانم آماده کنه
·چشم اقا
·نه آقای مهندس، من تو اتاق گیتی راحت ترم. ما عادت داریم پیش هم باشیم
·در هر صورت تعارف نکینی .اینجا منزل خودتونه
·سپاسگزارم
صفورا جلو آمد و روبوسی و حال و احوال کرد
·به به! به به!خونه روشن شده بخدا.دوتا دختر خوشگل و مهربون قدم رنجه کردن.خیلی کار خوبی کردین
·سلام مادرجون!
·سلام خانم متین
·سلام،سلام، عزیزم
·منو نبوسین، شما هم سرما می خورین ها!
·عیب نداره،بذار عقده این هفته رو خالی کنم
·منصور اگه تو عمرت یه کار خوب برای مادرت کردی همین بود، بخدا.
·دست شما درد نکنه مامان جان، ما که صبح تا شب در خدمت شماییم
·دیگه تنها تنها می ری خونه گیتی .یادم باشه چشمات رو از کاسه در بیارم
صدای خنده بلند شد. مادر کنار گیسو نشست .منصور طبق عادت از جیبش پاکت سیگار را بیرون آورد و با چند ضربه یک عدد سیگار بیرون کشید . آن را کنار لبش گذاشت و تا آمد فندک بزند سینه ای صاف کردم. متوجهم شد .ابرویی بالا انداختم و نگاهش کردم. منصور لبخند زد .سیگار را از روی لبش برداشت ، در پاکت گذاشت و گفت: ترک عادت موجب مرضه
·شما دوتا سیگار دیگه می تونین بکشین ، چون تا الان دوتا کشیدین
·باشه یکی بعد از شام می کشم .یکی آخر شب . ولی از حالا بگم باید بد اخلاقی بنده رو تحمل بفرمایینها، چون ترک اعتیاد شاید هم احتیاج به تخت و طناب داشته باشه.
زدیم زیر خنده .
·این منصور مگه از تو حساب ببره گیتی، ما که حریفش نیستیم
·ایشون به من لطف دارند و برای حرفم احترام قائلن . وگرنه صاحب اختیارند مادرجان
·ممنون، ولی حساب میبرم والـله ، چون اگه نبرم بعدش باید بیام منت کشی ، حوصله ش رو ندارم
·خب چی کار کردین این هفته؟
·جاتون خالی، دو روز رفتیم شیراز
·باریکلا! کاش ما هم با شما اومده بودیم
·انشاءا... سفر بعدی
·گیسو جان ، خیلی دلم میخواست ببینمت عزیزم.ماشاءا... در زیبایی و وقار از خواهرت چیزی کم نداری
·ممنونم، لطف دارین
ثریا با سینی چای وارد شد و پذیرایی کرد.منصور گفت: ثریا برای گیتی خانم آبمیوه بیار
·بله آقا الساعه

sorna
11-24-2011, 11:51 AM
الهه ناز (جلد اول) - قسمت سی ام - رمان الهه ناز - جلد اول ,

منصور بلند شد ضبط را روشن کرد .موسیقی آرامی در فضا پخش شد .بعد کنار من نشست و گفت: ببینم تبت پایین اومده یا نه. و دست به پیشانیم گذاشت . یه کم پایین اومده، ولی نه زیاد .میخوای بلند شو برو استراحت کن تا ساعت شش که می ریم درمونگاه

ثریا برای گیتی جان شام مناسبی تهیه کن، باید پرهیز کنه

بله آقا، براشون ماهیچه درست میکنم

لازم نیس ثریا خانم، کمی سوپ میخورم

سوپ چیه ، تو باید خودت رو بسپاری دست من . یعنی چه هیچی نمیخوری؟

میخواین بدهیکل بشم و یه سوژه دیگه هم دست خاطرخواهاتون بدم

جا داری ، نگران نباش

ثریا نگاه معنی داری به من کرد و لبخند زد و رفت .مدتی بعد منصور نگاهی به ساعتش کرد و گفت: خب ساعت نزدیک ششه گیتی جان، وقت تزریقته .بلند شو بریم

مادر گفت : اتفاقا قراره دکتر سپهر نیا برای دیدنم بیاد .شش ونیم _ هفت میاد میشه اون آمپولت رو بزنه عزیزم

نه مامان، می ریم درمونگاه

دکتر میاد تو خونه، تو میخوای ببریش درمونگاه پسرم ؟

اگه دکتر سپهرنیا زن بود هیچ مانعی نداشت

به گیسو نگاه کردم . به هم لبخند زدیم .گیسو ابرویی بالا انداخت .

غیرتی شدی منصور جان، چی شده؟

وقتی زن هست، چرا مرد

ببینم ، اونوقت دکتر سپهر نیا برای من آمپول بزنه مشکلی نیست؟

نه، مسئله ای نیست مامان

همه خندیدند

چه بی غیرت! به بابات بگم کلاهش رو بالاتر بذاره!

زدیم زیر خنده

این اداها چیه در میاری مامان جان؟ دکتر به آدم محرمه!

مامان جان گفتم می برمش درمونگاه یعنی میبرم ، چه اصراری یه دکتر سپهرنیا برای گیتی آمپول بزنه ؟ مطمئنم تا آمپول رو بزنه من پاکت سیگار رو تموم کردم .اونوقت نمیتونم جواب گیتی رو بدم

آنقدر خندیدیم که به سرفه افتادم .منصور لیوان آبمیوه را دستم داد و گفت: بخور گیتی جان، تا سپهرنیا نیامده بریم

مادر نگاهی عاشقانه و معنا دار به من و منصور کرد، بعد به گیسو نگاه کرد و سر تکان داد .برای اولین بار بود که احساسی به آن قشنگی داشتم .منصور نسبت به من تعصب داشت و این نشانه توجه و علاقه بیش از حد بود، حالا به چه منظور ، خدا عالم بود. خلاصه با منصور به درمانگاه رفتیم و برگشتیم. بعد با گیسو برای استراحت به اتاقم رفتیم .گیسو چرخی در اتاق زد و کنار پنجره رفت و گفت: من فکر میکردم تو دیوونه منصوری . اونکه دیوونه تره گیتی.

خدا از دهنت بشنوه گیسو، ولی اینها همه قدردانی یه. او منو خواهر خودش می دونه .امروز می دونی چی می گفت؟ می گفت من الناز رو میخوام بگیرم که برام وارث بیاره ، ولی تو رو دوست دارم تا کنارم باشی و باهات حرف بزنم

زده به سرش؟

نمی دونم

تو باید کلک بزنی و دست پیش بگیری

چیکار کنم؟

یه روز خیلی جدی بساطت رو جمع کن. بگو میخوام برم. بگو قصد ازدواج دارم .ببین چیکار میکنه .آخه اینکه نمیشه مدام با اعصاب تو بازی کنه.

خب معلومه ، التماس میکنه که نرو ، بهت وابسته م ، ترکم نکن ، زانوهام سست میشه ، ولی بازم خواستگاری نمیکنه .اون النازو برای ازدواج میخواد، منو برای هم صحبتی .هفته پیش وقتی مادر صحبت فرهان رو وسط کشید گفت خواهرم رو شوهر نمی دم

تو بگو من میخوامش .باید در مقابل عمل انجام شده قرارش بدی تا ازش اقرار بگیری وگرنه کلاهت پس معرکه س. اون داره تو رو بازی می ده. اون عشق رو محدود به همین روابط می دونه . فکر میکنه اگر تو رو بگیره علاقه تون به هم کم میشه .از طرفی نوازشت میکنه ، از طرفی میگه خواهرمی. یعنی ؟ می دونی گیتی، منصور آرزوی هر دختریه، بجنب ، حیفه!

اینطوری نمیخوام .دوست دارم خودش ازم بخواد

نمی دونم چرا حس بدی دارم گیتی .نگرانم .اگه دیوونه باشه ، اگه بازیت بده، اگه ازدواج کنه ، اگه مسخره ت کرده باشه، اگه قصد سوء استفاده داشته باشه ، من می دونم چه حالی میشی. گیتی من فقط تو این دنیا تو رو دارم. پدر آدم سالمی نیست که روش حساب کنم .

میترسی من هم مثل علی خودکشی کنم؟

گیسو سکوت کرد و لبه تخت نشست

حق داری نگران باشی .آخه عشق و عاشقی های خونواده ما از شور به دره

گیتی به فرهان جواب مثبت بده .بخدا برات مناسبتره. من که ندیدمش ولی می دونم سلیقه ت خوبه

اگه منصور نبود شاید ، ولی حالا نه . تو باشی منصور رو رها میکنی؟

sorna
11-24-2011, 11:51 AM
اگه دوستم نداشته باشه، آره

خودت می بینی که چقدر دوستم داره. ولی باید بفمم چه جوری

پس زودتر ، زودتر. مرگ یه بار، شیونم یه بار. کارو یکسره کن

خیلی خب ، تو غصه نخور. من یه کاری میکنم .چقدر بد شد روبالش و عکسش رو دید گیسو

من که مردم از خجالت .اینم از حماقتهای تو!

ولی باور کرد مثل برادر دوستش دارم

پس باید خیلی خنگ و احمق تشریف داشته باشند .چطور عکس خانم متین رو زیر بالش نذاشتی . مگه اونو جای مادر نمی دونی؟

نمی دونم والـله ، شاید داره فیلم بازی میکنه

اگه منصور ازدواج کنه چیکار میکنی؟

هیچی دراز به دراز می افتم ، تو کپه کپه خاک بریز رو سرم

گیسو با نگرانی نگاهم کرد

نه بابا شوخی کردم. مطمئن باش تا منصور زنده س خودکشی نمیکنم خیالت راحت

یعنی اگه دور از جون منصور بمیره .مارو عزادار میکنی ؟آره؟

آره ، منصور عشق منه

اعتماد به نفس داشته باش دیوونه .آدم باید بیشتر از هرکس، خودش رو دوست داشته باشه نه اینکه خودش رو مریض و دیوونه مردم کنه. خدا بخیر بگذرونه .خدایا اگه عاشقی اینه نخواستیم

لبخند زدم و گفتم : تو هم که خاطرخواه نداری وروجک، حالا هم میشی منشی مخصوص جناب رئیس و مترجم و تایپیست.

روی تخت دراز کشیدم و پتو را رویم کشیدم و گفتم: من یه چرت میخوابم . تو هم هرکاری دوست داری بکن .خواستی با منصور هم میتونی صفا کنی

خاک بر سرت کنن ! من مثل تو بی عقل نیستم .مطمئنم هیچوقت عاشق کسی نمی شم

حالا خواهیم دید خانم عاقل با اعتماد به نفس

مجله نداری گیتی؟

مجله زندگیم تو کیفمه.بردار بخون

جدی؟ پس خوندنیه !وصیتم کردی ؟ بعد کیفم را برداشت تا دفتر خاطرات را در بیاورد و بخواند

**************************

چقدر قشنگ میزنه گیتی! آدم روحش تازه میشه .بیخود نیست شبها نمیای خونه وروجک

چه کنیم دیگه، عاشقیم آبجی

حالا چرا نیمه شب می زنه ، ساعت یک ونیمه

خب آدم نیمه شبا عاشقتره، یعنی آدم تو سکوت شب بیشتر و عمیقتر میتونه به معشوقش فکر کنه

چه جالب و رویایی . ولی خودمونیم ، خیلی هم عاشقه .آدم جالبیه .ازش خوشم میاد

حالا کم کم به حرف و احساس من می رسی گیسو خانم. اگه عاشق شدی بدون رودربایستی اعلام کن عزیزم، من بخاطر تو خودم رو کنار می کشم

مثل اینکه باز تب کردی!

پس بیا بریم پاشویه م کن

حالا لگن از کجا بیارم

لگن نمیخوام .بیا بریم پایین پیشش ، تبم پایین میاد

گیسو زد زیر خنده و گفت: پس پاشویه منصوره

اون همه چیز منه!

دستت درد نکنه ، خیلی بی صفتی!

تو هم عزیز منی! حالا میای بریم ؟

اشکالی نداره؟

نه مطمئنه،خیالت راحت

باشه بریم

sorna
11-24-2011, 11:51 AM
ببینم ، اگه بدونی با منصور بدبخت میشی بازهم حاضری زنش بشی

آره حاضرم چون خیلی دوستش دارم چرا بدبخت بشم؟ منصور آدم بدی نیست، من هم که حرف گوش کنم .مطمئنم منصور زن دوست و خانواده دوسته. اهل آزار و اذیت نیست

مثلا اگه بهت بگه دوست ندارم با خواهرت بری و بیای چی؟

دیگه چی؟ بیخود میکنه.من فقط تو دنیا تو رو دارم گیسو

بیا از حالا دعواها شروع شد

از پله ها پایین رفتیم ووارد سالن شدیم . به گیسو علامت دادم که شلوغ نکند . چون عجیب رفته بود تو حس و مینواخت .آهسته روی مبل نشستیم .با احساس آرشه را روی سیمها حرکت می داد .وقتی تمام شد کف زدیم . ((عالی بود .فوق العاده بود .

بطرف ما برگشت و گفت: شما اینجایین شیطونا.مگه خواب ندارین؟

مگه شما می ذارین آدم تو این خونه بخوابه .حالا اگه ناراحتین بریم

کاش از خدا یه چیز دیگه خواسته بودم

جدا؟ دعا می کردین ما بیاییم پایین

بله و چه زود حاجت گرفتم

طوی که شما تو حس رفته بودین .فکر نمیکنم به چیزی جز الناز خانم فکر میکردین

بله، خب، من وقتی مینوازم تمام حواسم به علت نواختنمه

پس چطور به ما فکر میکردین؟ ما ضد ونقیض فکر میکنیم یا شما ضد ونقیض صحبت می کنین؟

شما ضد و نقیض فکر می کنین گیتی جان . حالا بهتر شدی؟

الحمدالـله

گیسو خانم ، شما از دست این گیتی چی میکشین ؟ دلم براتون میسوزه

چرا نگهش داشتین مهندس؟ بیرونش کنین تا نکشین . من حاضرم بکشم

بد نیست کمی هم ما بکشیم

آهنگهای درخواستی هم می زنین مهندس؟

البته! شما امر بفرمایین !

اگه سوء تفاهم نمیشه میخواستم آهنگ دختر زیبا رو بزنین

خیلی از خودتون متشکرین ها!

زدیم زیر خنده ، گیسو گفت: خواستیم کمی بهمون تلقین بشه ، وگرنه می دونیم زشتیم

اختیار دارین .بنازم هنر خالق را

ای کاش خالق مهربون یک جو شانس هم چاشنیش میکرد

همینکه شما مردها رو خوشبخت می کنین واسه خدا کافی بوده

شما لطف دارین .چه فایده، شما که از زن جماعت بیزارین!

خب حالا تغییر جهت دادم

چه جالب! به شمال؟ شرق؟جنوب؟غرب؟ کدوم جهت؟

به شمال غربی!

گیسو نگاهم کرد و لبخند زد .منظورش را متوجه شدم .آخر شمال غربی منصور من نشسته بودم. منصور زیر چشمی نگاهی به من کرد . بعد ویولن را زیر چانه اش گذاشت و برای نواختن آماده شد . با حالتی با مزه گفت: دیگه آوازشو نمیخونم که نیاین منو ببوسین ، چون حواسم پرت میشه هم طاقت این افتخارات رو ندارم .

صدای خنده فضا را پر کرد .منصور مرا ببوس را نواخت و ما را به دنیای بوسه ها برد. وقتی تمام شد برایش دست زدیم .تشکر کرد و گفت: خب حالا آهنگ درخواستی شما چیه گیتی جان؟

تو را دوست دارم

گیسو جابجا شد و چشم غره ای رفت .یعنی خاک بر سرت کنن .کمی اعتماد به نفس داشته باش. یکی نبود بگوید اینکه بهتر از آهنگ مرا ببوس است .منصور ابرویی بالا انداخت و سرش را بعلامت رضایت کج کرد و گفت: اتفاقا منم تصمیم داشتم همین آهنگ رو بزنم

آهنگ که تمام شد .گیسو گفت: حالا کی رو دوست داری گیتی جان. بگو ما هم بدونیم

منصور گفت: یه بنده خدا رو! زدیم زیر خنده .ادامه داد: البته یه بنده خدایی که جاش زیر بالشه و نزدیک بود خفه بشه ، من به دادش رسیدم .

باز به سرفه افتادم .به ما خنده نیامده بود. گیسو هم که دلش را گرفته بود و می خندید .منصور هم با خنده بلند شد و ویولنش را سرجایش گذاشت . برای اینکه حالش را بگیرم گفتم: ایشون رو که به چشم برادری دوست دارم مهندس، منظور گیسو چیز دیگه ای بود

در حالیکه می نشست گفت: خب اون کیه . بگو بدونیم .برادرت خوشحال میشه .

فکر نمیکنم ، چون شما مخالف ازدواج منید

حالا شاید تجدید نظر کردم. قبل از اینکه ازدواج کنم بهتره شما رو سر و سامون بدم.

تمام ذوق و شوقم کور شد. ای که خدا لعنتت کنه! من فقط حالت رو گرفتم ولی تو جونم رو گرفتی. منصور!

sorna
11-24-2011, 11:52 AM
الهه ناز (جلد اول) - قسمت سی و یکم - رمان الهه ناز - جلد اول ,

گیسو نگاهی از سر دلسوزی به من کرد و گفت: پس بهتره خواستگارات رو به مهندس معرفی کنیم تا ایشون هم نظر بدن .
منصور حالت چهره اش فرق کرد و گفت: یکیش که فرهانه. دومیش کیه؟

غیر از مهندس فرهان!







جدی؟
راستش در همسایگی ما..........
بس کن گیسو!
گیتی بالاخره باید یکی برای ما بزرگتری کنه یا نه؟ خب چه کسی بهتر از مهندس متین

اگر یک بچه پنج ساله هم آنجا بود دقیقا متوجه رنگ پریدگی منصور میشد

گیسو جان بلند شو بریم بخوابیم
نه گیسو خانم بنشینین، به حرف گیتی توجه نکنین
راستش یکی از اونا همسایه ماست. دندانپزشکه .پسر خوب و موقری یه. مادرش چند باری به من گفته .میگه گیتی رو برای پسرش میخواد و منو برای برادرش .اون یکی هم کسی یه که مغازه پدرمو از ما اجاره کرده .اونم پسر با ایمان و خوبیه .خیلی هم وضعش خوبه .اسمش هم کیوانه .البته یکی هم فامیلمونه که اسمش فرشیده .مهندس راه و ساختمانه و البته بیش از حد گیتی رو میخواد
گیسو یکبارگی جعفر آقا و اصغرآقاو آقا غلام و آقا قربون رو هم بگو
حالا بذار فعلا مهندس رو این دوتا فکر کنه تا بعد
تا حالا با خودت شخصا صحبت کردن گیتی ؟
ای،تا حدودی

منصور ابرویی بالا انداخت و گفت : همه شون؟

فقط فرشید و کیوان
خب، خودت نظرت چیه؟

نگاهی به گیسو کردم فهمیدم باید فیلم بازی کنم : والـله ، خب ، بالاخره باید سرانجام بگیرم .چون گیسو هم خواستگار داره و تا من ازدواج نکنم اون ازدواج نمی کنه .از طرفی به مرد جماعت اطمینان ندارم .اینه که تا مطمئن نشم فرهان بهتره یا علیرضا جوابی نمی دم
بی اختیار دستش به پاکت سیگارش رفت و سیگاری برداشت .من و گیسو به هم نگاه کردیم. گفتم: گیسو حق نداری بری شرکت مهندس ها!

برای چی؟
گویا ایشون براشون خیلی سخته .ما دوست نداریم باعث ناراحتی ایشون بشیم . در حالیکه سیگار را از روی لبش برمی داشت گفت : لااله الا الـله ، چشم مسئولیت سنگینی رو بر عهده گرفتن .سخت نگیر
ولی امروز روز دومه .ساعت دو و نیم بامداده .بنابراین از جیره روز دومشون کم میکنم
خوبه رزق و روزی مون دستت نیست، گیتی خانم
خب گیتی جان، بلند شو بریم بخوابیم تا آقای مهندس هم کمی فکر کنن .شاید هم بخوان استراحت کنن
من عادت دارم بیدار بمونم
ممنون. اونوقت صبح نمی تونیم بیدار بشیم . شب بخیر
شبتون بخیر .فقط اومدین اعصاب منو به هم بریزین و برین .آره؟

لبخندی زدیم و از پله ها بالا رفتیم میان پله ها گیسو گفت: مهندس بهتره اینبار اینطور دعا کنید : خدایا اگه مصلحته و بدتر مایه ناراحتیم نمیشوند بفرستشون پایین . تا به اتاق رسیدیم پقی زدیم زیر خنده

خوشم اومد گیسو .خوب حالش رو جا آوردی
اگه با غیرت مردها بازی کنی زود خودشونو لو می دن. تا منو داری غصه نخور!
خیلی تو هم رفته بود، ولی بازهم فکر میکنم نمیخواد خواهرش رو شوهر بده
عجله نکن، معلوم میشه
حالا نره سراغ علیرضا
ما که بهش آدرس ندادیم
مگه تو آپارتمان ما چند تا علیرضا هست؟
عاقلتر این حرفاست. مگه بچه س؟ خوب خواستگاری کرده ، گناه که نکرده
شب بخیر .بگیر بخواب انقدر فکر نکن
تو هنوز معنی دوست دشتن رو نمی دونی گیسو .من عاشقش نیستم ، دوستش دارم ، برای همین هیچوقت نمیتونم فراموشش کنم
بگیر بخواب حال داری؟ دختر زده به سرش!عاشقش نیستم ولی دوستش دارم! دیوونه شده

sorna
11-24-2011, 11:52 AM
گیسو خوابید ، ولی من خوابم نبرد .بنابراین ترجیح دادم بنشینم وقایعی را که گذشت بنویسم .خوش بحالت گیسو که فکرت راحته .ایشاءا... خدا عاشقت کنه !
**************************
سیزدهم فروردین را همراه گیسو، مادر، منصور و خانواده ثریا به لواسان رفتیم و حسابی خوش گذراندیم و به منزل منصور برگشتیم .یکشنبه پانزدهم فروردین گیسو و منصور به شرکت رفتند . من هم تا حدودی حالم بهتر شده بود ولی هنوز سرفه میکردم. ساعت دو بعدازظهر بخانه آمدند .منصور یک جعبه شیرینی خریده بود. آن را به من داد و گفت : شیرینی شاغل شدن گیسوئه .مبارک باشه

ممنونم لطف بزرگی کردین. مادر وگیسو مشغول صحبت شدند

جعبه را روی میز گذاشتم و دنبال منصور بالا رفتم و گفتم : مهندس، نمیشه یه جوری تو شرکتتون منو هم استخدام کنین .

نه نمیشه . شما جات همینجاست. اتفاقا چقدر خوب شد ، هم تو شرکت تو رو می بینم ، هم تو خونه .اینطوری دلم کمتر تنگ میشه. امسال خدا، همینطور پشت هم برام میخواد
ولی من اصلا حاضر نیستم اینجا بمونم و شاعد غرغرهای خانمتون بشما یا خودم باشم
بالاخره یه کاری میکنیم که خواسته شما هم بر آورده شه
مثلا ازدواج نمی کنین؟
ازدواج که میکنم ، چون وارث میخوام، ولی با کسی که تو هم راضی باشی و انقدر با اعصاب بنده بازی نکنی .

تو پله آخر گفتم: ولی من میخوام ازدواج کنم .فکرهام رو کردم
ایستاد و نگاهم کرد . برای همین میخوام تو شرکتتون استخدام شم که کار دائمی داشته باشم ، بعنوان منشی یا حسابدار . دلم میخواد وقتی به خونه همسرم میرم شاغل باشم.
باز با غضب نگاهم کرد و گفت: دیگه نشنوم اسم ازدواج رو بیاری گیتی ها ! بار آخرت باشه.

متاسفم مهندس ، ولی با آینده من نمی تونین بازی کنین. نمیشه که تا آخر عمر تو این خونه بمونم .منم حق زندگی دارم .نمیشه که شما ازدواج کنین و من نکنم .این خودخواهی محضه .قول می دم بهتون سربزنم

از حرص با دندون گوشه لبش را می گزید . گفتم: حالا خواستم بدونم بنظر شما فرهان مناسب من هست یا نه؟ خیلی وقته منتظر جواببه
کیفش را به دست چپش داد و چنان سیلی محکمی توی گوشم خواباند که برق از چشمهایم پرید. در حالیکه دستم را روی گونه ام گذاشته بودم و نگاهش میکردم ، راهش را کشید و به اتاقش رفت و در را محکم کوبید . بغض داشت خفه ام میکرد. نمی دانستم بخندم یا گریه کنم. ولی باید گریه میکردم، اما نشد چون گیسو داشت بالا می آمد. برخودم مسلط شدم .انگار نه انگار اتفاقی افتاده

چرا اینجا ایستادی گیتی ؟
یکدفعه سرم گیج رفت
چرا؟
ضعیف شدم
برم برات شربت قند بیارم؟
نه،استراحت کنم بهتر میشم ..برای ناهار بیدارم نکنین
مگه نمی گی ضعیف شدی، پس باید غذا بخوری !
میخورم، ولی بعد مادر پایینه؟
آره مهندس امروز لطف کردن و تمام کارخونه و شرکت رو نشونم دادن .چه کارخونه بزرگیه. تو دلم گفتم: مرده شور خودش و کارخونه ش رو ببره ای کاش نذاشته بودم گیسو رو استخدام کنه
منشی مهندس هم منو با کارها آشنا کرد
خوبه،ایشاءا... بسلامتی. دیگه وقتشه که من برم خونه استراحت کنم
تو از این خونه دل بکنی؟
خیلی راحتتر از اونچه که فکرشو بکنی

پتو را رویم کشیدم .گیسو گفت: من برم از اتاق خانم متین ژورنالش رو براش ببرم . انگار آخر هفته مهمونی دعوتین .میخواد مدل انتخاب کنه . به خیاطش گفته عصر بیاد

کی دعوت کرده؟
نمی دونم
ژورنالش تو کشوی میز توالتشه گیسو .منو بیدار نکنین
باشه بابا، لالا کن

گیسو رفت و در را بست .چشم به سقف دوختم و به حرکت زشت منصور فکر کردم .چطور جرات کرد تو صورتم بزند . هر چه فکر کردم چرا زد، چیزی دستگیرم نشد.بالاخره فهمیدم که من را اسیر و اجیر خودش کرده تا مثل یک برده فرمانبردارش باشم. با این تفاوت که آن برده خواهر ناتنی اوست .خوشبختانه خوابم برد وگرنه دیوانه می شدم . ساعت پنج گیسو به اتاقم آمد خودم را به خواب زدم .سوهان ناخنش را از کیفش برداشت و لبه تخت نشست و گفت: چرا کتک خوردی گیتی جون؟ عجب دستهای سنگینی هم داره،لامذهب

sorna
11-24-2011, 11:52 AM
الهه ناز (جلد اول) - قسمت سی و دوم - رمان الهه ناز - جلد اول ,

جا خوردم ، ولی جواب ندادم

با توام گیتی!
بخاطر تجویزهای تو! اتفاقا تا تو رو دارم باید غصه بخورم
تجویزهای من؟
مگه نگفتی با غیرتش بازی کن ؟ خب کردم ، سیلی هم خوردم

چی گفتی؟
گفتم میخوام ازدواج کنم .فرهان مناسبه یا نه
خب، حالا چرا ناراحتی؟
تو بودی می رقصیدی؟
آره، چون می فهمیدم دوستم داره
خب اینو که خودمم می دونستم
منکه فکر میکنم اون تو رو بعنوان همسر آینده ش دوست داره، نه بعنوان خواهر
اگه چیزی بهت گفته بگو، وگرنه نمیخوام دلداریم بدی، منکه دیگه ازش بدم اومد
این بود معنی دوست داشتن؟ عاشقش نیستم ، ولی دوستش دارم! پس یعنی این!
تو خودت می دونی من غرورم رو به عشق نمی فروشم.دوستش دارم ولی دیگه نمیخوام ببینمش.یکی دو روز دیگه هم از اینجا می رم .این بهترین کاره. از حالا که بزنه تو صورتم، پس فردا میخواد چکار کنه؟
تو که می گفتی بد اخلاقی شو تحمل میکنی
بد اخلاقی، نه دست بزن
اون خودش هم الان ناراحته. دو قاشق بیشتر غذا نخورد .زود هم رفت بالا تو اتاقش .بهش نگی ها، ولی دوتا سیگار کشید
انقدر بکشه که اندازه یه هندونه تو ریه ش غده سبز بشه ، به درک! بره بمیره.اگه تو رو امروز استخدام نکرده بود همین حالا می رفتم، ولی زشته
حالا چقدر میخوابی!اینم زشته خب!
حوصله ندارم، مریضم، جسم و روحم را بیمار کرده لعنتی، ببینم، تو از کجا فهمیدی سیلی خوردم؟
از جای انگشتهاش عزیزم .همون ظهر فهمیدم .به من می گن گیسو زرنگه نمی گن گیسو ملنگه .خانم متین میگه بریم با هم پارچه بخریم . مدل رو انتخاب کرد .خیاط هم نوع پارچه و اندازه ش رو تعیین کرد و رفت ، حالا میخوادبره خرید .بلند شو!
من نمیام تو ببرش بگو گیتی تب کرده
خودت بیا بگو .چند ضربه به در خورد . بفرمایین
چقدر میخوابی دختر، بلند شو ضعف کردی!
دست و پام می لرزه مادر جون، نمی دونم چم شده
ضعیف شدیمادر.بلند شو غذات رو بخور، سرحال شی تا با هم بریم بیرون خرید
اجازه بدین استراحت کنم با گیسو برین
باشه عزیزم اصرار نمی کنم .گیسو جان رانندگی بلدی؟
بله، ولی بنده رو معاف کنین. یه مدتیه ننشستم پشت رل، میترسم
بیا بریم، ترس نداره عزیزم
شما خودتون رانندگی کنین.
من اعصابش رو ندارم، بیا بریم
ما رفتیم گیتی جان .برو غذات رو بخور .این منصور هم نمی دونم چه ش شده، رفته تو لک
مربوط به ترک سیگاره مادرجون
ظهر دوتا کشید این چه ترکی یه؟ باید به حسابش برسی
چشم
خداحافظ عزیزم
خداحافظ گیتی . وباز سرش را از لای در آورد تو و با شست اتاق منصور را نشان داد و بوسه ای فرستاد . یعنی که آشتی کنان راه بینداز .کوسن روی تخت را برداشتم و بطرفش پرت کردم که به هدف نخور و به در خورد و در بسته شد.

چند ضربه به در خورد و در باز شد

سلام گیتی خانم!
سلام ثریا خانم
این کوسن چیه اینجا؟
پرت کردم در بسته شه.ببخشید تنبل شدم .پاهام میلرزه ثریا خانم
خب غذا نخوردین!براتون بیارم؟
نه،خودم میام پایین. الان میل ندارم

بلند شدم در را قفل کردم و دوباره آمدم خوابیدم .آنقدر فکر کردم و خودخوری کردم که نفهمیدم چطور ساعت شد هفت. احساس گرسنگی شدیدی داشتم، بلند شدم سر و وضعم را مرتب کردم و از پله ها پایین رفتم .خیر سرش روی مبل نشسته بود و سیگار می کشید . هیچ نگفتم و بطرف آشپزخانه رفتم که به ثریا برخوردم

اومدین گیتی خانم؟
بله
یه چیزی بیارم بخورین؟ رنگتون پریده
بله ممنون
بیارم سرمیز
بدین می برم بالا
من براتون میارم شما بفرمایید
ممنون

احساس کردم منصور نگاهم میکند ، ولی اصلا نگاهش نکردم و بالا رفتم . ثریا با سینی غذا وارد شد و گفت: بفرمایین گیتی خانم

sorna
11-24-2011, 11:52 AM
دستتون درد نکنه
شما نمی دونین آقا چشونه؟
نه!از کجا بدونم؟
ظهر که اومد سرحال بود، شیرینی خریده بود
حتما چون داره سیگار ترک میکنه ناراحته
امروز که مرتب سیگار کشید .کاری ندارین؟
نه ممنونم . و رفت
هنوز سه چهار قاشق نخورده بودم که چند ضربه به در خورد

بله؟
گیتی!گیتی! میتونم بیام تو؟

جوابی ندادم در را باز کرد و پشت سرش در را بست که گفتم : در رو باز بذارین .
در را باز کرد . بطرفم آمد. سینی غذا را که جلو من روی تخت بود کنار زدم و لبه تخت نشستم .آمد کنارم نشست .دستهایش را به هم قلاب کرد. کمی نگاهم کرد، اما من نگاهش نکردم

بهت گفتم دیگه تکرار نکن ، ولی تو گوش نکردی

سکوت کردم

باور کن من اصلا نفهمیدم چطور اون کارو کردم .کنترلم رو از دست دادم گیتی

سکوت کردم

پس چرا هیچی نمی گی؟

باز سکوت.

تو می دونی چقدر دوستت دارم . ولی مرتب انگشت رو نقطه ضعف من می ذاری .

باز سکوت .

دِ یه چیزی بگو. بزت تو صورتم! تلافی کن!

باز سکوت .

تو فرهان رو میخوای گیتی؟

باز سکوت
دو بازوی مرا گرفت و مرا بطرف خودش برگرداند و گفت: تو چشمام نگاه کن!.... با توام!
نگاهش کردم.

فرهان رو دوست داری؟
من با شما حرفی ندارم آقا. پس انقدر سوال نفرمایین
آقا کیه دیگه؟ هر لحظه بدترش میکنی!
ما دوباره از هم فاصله گرفتیم .هر طوری هست این چند روز باقی مونده رو تحمل کنیم بهتره
چند روز باقی مونده؟
من تا آخر این هفته در خدمتتون هستم . بعد هم مرخص میشم. دیگه داره رومون به هم باز میشه
باز شروع کردی؟
نه، خواستم بدونین که دنبال پرستار باشین
من متاسفم،معذرت میخوام. بخدا هزار بار خودم رو لعنت کردم .خودمم باورم نمیشه که زدم تو صورت قشنگت.گیتی!

یکباره از این رو به آن رو شدم. احساس کردم بیشتر از همیشه دوستش دارم.موهایم را نوازش کرد و گفت: من تا حالا دستمو رو هیچ بنی بشری بلند نکردم. یه دفعه زد به سرم! تو رو خدا گیتی با اعصاب من بازی نکن! ای کاش تو این خونه نیومده بودی که اینطور مجنونم کنی. دقیقه ای نیست که از مغزم بیرون بری. تو شرکت مدام حواسم اینجاست .اونوقت تو میگی میخوام برم؟ میخوام شوهر کنم؟
اشکهایم بدون توقف می چکید

آخه چرا منصور. حرف حسابت چیه؟ ادامه دادم: آدم خواهرش رو اینطوری دوست داره؟ آره منصور؟ اگه منو جای ملیحه می دونی بدون، من حرفی ندارم .ولی به منم حق زندگی بده .انقدر بهم وابسته نباش . بعدها عذاب میکشی منصور.چون همسرت هیچوقت نمی ذاره باهام بگی، بخندی، به اتاقم بیای ، بعد عذاب می کشی.

همانطور که با اشکهایم نگاهش میکردم ، سرم را میان دو دستش گرفت، با دو انگشت شستش اشکهایم را پاک کرد.صورتش را جلو آورد . قلبم فرو ریخت. ولی گفت: نمیخواد غصه برادرت رو بخوری ، فقط از پیشم نرو گیتی. خوب، دوستت دارم، چکار کنم؟

sorna
11-24-2011, 11:53 AM
الهه ناز (جلد اول) - قسمت سی و سوم - رمان الهه ناز - جلد اول ,

ای که خاک بر سرت کنن. ای ایشاءا... اون لبات رو گل بگیرن! اون زبونت رو طناب پیچ کنن که اینطور با احساس من بازی میکنی مرد!

تا کی؟
همیشه، تا وقتی زنده م
پس من چی؟ حق زندگی ندارم؟ من وارث میخوام ؟

چرا نداری؟ تو هم ازدواج میکنی، بچه دار میشی، ولی اونطور که من دوست دارم
تو چطور دوست داری منصور
دلم میخواد تو مال کسی باشی که من دوست دارم. کسیکه لیاقت همسری تو رو داشته باشه. کسی که دوستت داره و برات میمیره . کسی که قدرت رو بدونه، چون تو با همه فرق داری .دلم نمیاد حروم بشی
اونطورها هم که فکر میکنی نیستم
هستی!
مگه فرهان چشه!
اگه بهتر از فرهان سراغ نداشتم بی درنگ رضایت می دادم . چون آستینم رو کنده انقدر التماس میکنه . ولی باز هم کسی بهتر از او
حرفت منطقی نیست. بهت قول نمی دم منصور
باز عصبانی می شم ها

سکوت کردم

منو می بخشی؟

سکوت

معذرت میخوام، قول می دم دیگه تکرار نشه . منو ببخش . می ذاری جاش رو ببوسم
معلومه که نه
پس منو ببخش
نبخشم چکار کنم؟

موهایم را نوازش کرد، چند ضربه به در خورد ، به هم خیره شدیم

بفرمایین، در که بازه

ثریا از دیدن منصور که مقابلم نشسته بود جا خورد و یک قدم به عقب رفت

بیا تو ثریا، چرا رفتی؟
مزاحم نباشم
اختیار دارین بفرمایین .داریم صحبت میکنین
اومدم سینی رو ببرم ، ولی مثل اینکه نخوردین
ببرش ثریا خانم، دیگه نمیخورم
بخور گیتی، تو که چیزی نخوردی
نه ممنون، میخوام یه دفعه شام بخورم

ثریا سینی را برداشت و با لبخند به من نگاه کرد و رفت

نکنه فکر کنه ما............
خب بکنه
یعنی چی؟ برای شما بد نیست، برای بنده بده!
اینجا همه جز خودت می دونن تو عزیز منی، حالا بلند شو بریم بیرون گشتی بزنیم .
حوصله ندارم منصور
بلند شو دیگه . لازمه باز هم عذرخواهی کنم؟
کجا بریم؟
پارکی، جایی
آخه شاید مادر جون فکر کنه نخواستم با ایشون برم
من براش توضیح می دم. اون از خداشه ما رو با هم بفرسته بیرون .نگی زدم تو صورتت ها! بیچاره م میکنه. حداقلش اینه که دوباره دو سال باهام حرف نمیزنه

لبخندی زدم .بلند شد بطرف در رفت و گفت: من می رم آماده شم. پایین منتظرم
بلند شدم ، آبی به سر و صورتم زدم و کت دامن مغز پسته ای قشنگی پوشیدم . موهایم را کمی ژل زدم و تا می توانستم بردمش بالا و رهایش کردم .این مدل خیلی به من می آمد .مثل آبشار می شد . در پله ها به ثریا برخوردم.

تشریف می برین بیرون؟
آره ثریا خانم .مهندس میگن بریم گشتی بزنیم
برید خانم. بلکه لرزش دست و پاتون خوب بشه
برید خانم، بله لرزش دست و پاتون خوب بشه .

هر دو زدیم زیر خنده . ((ثریا خانم ما رو گرفتی ها!))
آهسته گفت: کم کم دارین به حرفای من می رسین! الهی شکر!

sorna
11-24-2011, 11:53 AM
ای بابا، ثریا خانم الان می گفت میخوام شوهرت بدم به یکی که قدرت رو بدونه .میخواد در حقم برادری کنه .
بشنو ولی باور نکن .بگو شما برو اول فکری بحال خودت بکن که داره میشه سی و پنج سالت . اصلا میخواستی بگی کی بهتر از شما

با خنده از ثریا خداحافظی کردم. وقتی توی حیاط آمدم. آقا نبی کنار منصور ایستاده بود و با او صحبت میکرد

سلام آقا نبی
سلام خانم .حالتون بهتره الحمدالـله؟
بله، کمی بهترم
سرمای سختی خورده بودین
بله آقا نبی، از همه چیز دنیا سختهاش مال ماست
خدا نکنه .

سوار ماشین قرمز شدیم و بطرف فرحزاد حرکت کردیم .روی تختی نشستیم . از او پرسیدم: پدرتون چطور فوت کرد؟

یه شب بهاری، بارون تندی می بارید . اونشب تو خونه ما جشن بزرگی برپا بود. جشن تولد ملیحه . حال پدرم زیاد خوش نبود . پدرم آسم داشت .اونشب تنفس اون دچار مشکل شده بود، ولی تا میتوانست تحمل کرد. ما هم سرمون گرم بود. گویا دیگه نمیتونه تحمل کنه و از مامان میخواد همراهش بره بالا. ولی مادرم حواسش به دوستاش و صحبت بود و اهمیت نداد و پشت گوش انداخت .حاضر نبود یه دقیقه از خوشی هاش دست بکشه. البته پدرم رو خیلی دوست داشت، ولی وقتی به دوستهای همسن و سال خودش می رسید دیگه حواسش به کسی نبود . در ضمن فکر میکرد ناراحتی پدرم مسئله حادی نیست و مثل همیشه س. آخرشب که مهمونا میخواستن برن از ثریا خواستم بره پدر رو صدا کنه .ولی ثریا رنگ و رو پریده و اشک ریزان برگشت . زبونش بند اومده بود . من و ملیحه و مادر بسمت اتاق پدر دویدیم و با پیکر بی جانش رو به رو شدیم. وقتی فکر میکنم در تنهایی چطور جون داده ، از خودم و مادرم بدم میاد .مادر که جیغی کشید و از حال رفت . خلاصه مهمونی اونشب ما شد عزا .ضربه روحی شدیدی بود. پنج ماه بعد ملیحه تو دریا غرق شد. اونجا هم مطمئنم مادرم گرم صحبت بوده .آخه ملیحه گاهی رگ پاش می گرفت. فکر میکنم رگ پاش گرفته و نتونسته شنا کنه ، وگرنه شناگر ماهری بود. یه روز که خیلی عصبی بودم سرمادر فریاد کشیدم مسبب مرگ پدرم و خواهرم بوده . و با پرحرفی هاش اونها رو نابود کرده .مادر هم از اون به بعد سکوت کرد و دم نزد .انگار میخواست هم خودش رو تنبیه کنه هم منو. منم از حرفم پشیمون شده بودم .حرفم غیر منطقی بود اما مادر بعد از اون دیگه حرف نزد. از دست دادن پدر وخواهر ، و غم بیماری مادر منو منزوی کرد. دیگه از زن جماعت بدم می اومد. مادرم که این بود وای بحال غریبه ها . خلاصه نزدیک دو سال خونه ما تبدیل به ماتمکده شد تا اینکه تو فرشته مهربون اومدی و ما رو از اون وضع در آوردی .اعتراف میکنم خدا، و محبت رو فراموش کرده بودم .حق با تو بود گیتی ، تو دوباره ما رو زنده کردی .ازت ممنونم
من کاری نکردم ، فقط وسیله بودم . همیشه بهتون می گفتم شما ذات اصلی تون رو قایم می کنین . من اینو از همون روز اول فهمیدم .مشکلات برای همه هست ، کم یا زیاد . باید مقاوم بود. ما باید مشکلات رو از بین ببریم ، نه مشکلات ما رو.
تو اینهمه خوی و درستی را از کی یاد گرفتی گیتی؟ بهت غبطه میخورم
شما لطف دارین . راستش مادرم خیلی در تربیت ما موثر بوده .من هر چه دارم از او دارم .
خدا رحمتشون کنه
کم کم بریم .مادر و گیسو حتما اومدن
بریم

هنگام برگشت بخانه، از یک بوتیک لباسی را که در بازی به من باخته بود برایم خرید و بخانه برگشتیم .مادر کمی سر به سر ما گذاشت و گفت : که دست و پات میلرزه؟

باور نمی کنین مادرجون؟
چرا عزیزم، منصور! اگه الناز تو و گیتی رو با هم می دید که خفه ت کرده بود. حالا تو هیچ، گیتی رو بگو! صدای خنده برخاست
به الناز چه مربوطه؟
پس مربوط نیست؟ خوشحال شدم
بجای اینکه حسودی کنه، کمی از گیتی اخلاق و رفتار یاد بگیره، موفق تره

sorna
11-24-2011, 11:54 AM
الهه ناز (جلد اول) - قسمت سی و چهارم - رمان الهه ناز - جلد اول ,

امروز ظهر گیسو همراه منصور به خانه نیامد. البته از قبل گفته بود که بخانه خودمان می رود. جشن تولد المیرا است .هر چه میکنم به این میهمانی نروم منصور قبول نمی کند . می گوید اگر نیایی ما هم نمی رویم . او هم نقطه ضعف مرا پیدا کرده
یک روز به جشن مانده، خیاط لباس فوق العاده شیکی را که مادرجون برایم سفارش داده بود آورد.
لباسی از ساتن سرمه ای مدل اسکارلتی، با یقه دلبری تقریبا باز و آستینهای کوتاه همراه دستکش های بلند که یک پاپیون بزرگ هم پشت کمرش میخورد .وقتی آنرا پوشیدم مادر و ثریا خیلی تعریف کردند. خانم متین گفت: منصور تو رو تو این لباس ببینه دیوونه تر میشه گیتی جان، حالا نمی دونم به چشم خواهری یا به چشم عشق، ولی می دونم که نمی ذاره از کنارش تکون بخوری .
ثریا گفت: ما که روز و شب دعا می کنیم که گیتی خانم همسر آقا بشن . تا خدا چی بخواد!
· این الناز لعنتی اگه نبود شک نداشتم. ولی مگه اون می ذاره .انقدر پر روئه که حد نداره . یه ساعت پیش مادرش تماس گرفت گفت میاد اینجا که در مورد منصور و الناز صحبت کنه .گفتم منصور رفته بیرون.گفت با خودتون میخوام صحبت کنم
خشکم زد.
· من نمی دونم که تو دهن اینا انداخته کا ما الناز رو میخوایم. والـله تا حالا منصور یکدفعه نگفته الناز رو میخوام. خودشون می برن، خودشون می دوزن . من و منصور هم باید اطاعت کنیم . عجب دنیایی شده
آن لباس که هیچی ، هوا هم روی بدنم سنگینی میکرد . قلبم داشت از جا کنده میشد .
ساعت هفت بعد از ظهر خانم فرزاد آمد . پایین نرفتم و از پا گرد به صحبتهاشون گوش کردم
· والله راستش خانم متین، مزاحم شدم تا بالاخره برای این دوتا جوون دستی بالا کنیم، حقیقت، خواستیم بدونیم شما الناز رو میخواین یا نه؟
· الناز خانم دختر خوبیه . ما دوستش داریم اما، والـله تا حالا منصور راجع به ازدواج با من صحبت نکرده ، اینه که نمی دونم چی بگم
· الناز مدتیه با وجود گیتی خانم نگران شده، من هر چه بهش میگم که منصورخان گیتی رو بعنوان خواهر دوست داره باور نمیکنه .البته حقم داره. منصورخان توجه چشمگیری به گیتی خانم داره و این ما رو هم به شک انداخته .اگه ایشون الناز رو میخواد که زودتر دست بکار بشیم .حقیقت، برای الناز خواستگار ایده آلی اومده که البته منصور خان ایده آل ترن .اما اگه ایشون الناز رو نمیخواد، ما هم باید بالاخره به خواستگارش جواب بدیم . الناز منصور خان رو خیلی دوست داره . ما هم همینطور، ایشون باعث افتخار ما هستن. می دونم کار خوبی نکردم پا پیش گذاشتم، ولی تکلیف باید معلوم بشه .نه الناز زشت و ترشیده س . نه قصد و غرضی داریم . پس مطمئنم که سوء تفاهم نمیشه . اگر جوابتون مثبته که انشاءا... ما فردا شب تو تولد المیرا تاریخ نامزدی رو اعلام کنیم، اگه هم جواب منفی یه که هیچ.
به زور نفس می کشیدم. همانجا کنار نرده ها دو زانو نشستم. خدایا! منصور فقط تا فردا به من تعلق داشت . اصلا باورم نمی شد. این تقاص کدام گناه است که من پس می دهم .

منم مثل شما خانم فرزاد. والـله از کارهای منصور سر در نمیارم . تا حالا نه در مورد الناز جون با من صحبت کرده نه گیتی جون، فقط می دونم شدیدا به گیتی وابسته شده .اینه که اجازه بدین با خودش صحبت کنم . بعد جواب رو بهتون بدم . من شب باهاتون تماس می گیرم
ممنون می شیم. ببخشید پر رویی کردیم.
اختیار دارین ، کار درستی کردین . بالاخره باید روشن بشه . شاید منصور اصلا نخواد زن بگیره . نمیشه که الناز خانم بلا تکلیف بمونه
بله حق با شماست . خب حال خودتون چطوره؟
داروهام رو کم کردم . از سر لطف خدای مهربون و دختر مهربونم ، بهترم .
خدا رو شکر .

دیگر توان نداشتم . به اتاقم رفتم و اشک ریختم .
ساعت هشت و پنج دقیقه صدای بوق اتومبیل منصور اعصابم را متشنج کرد . قلبم با شدت می تپید . جواب او چه بود؟ اضطراب به جانم افتاده بود.

sorna
11-24-2011, 11:54 AM
الهه ناز (جلد اول) - قسمت سی و پنجم - رمان الهه ناز - جلد اول ,

ساعت هشت و پنج دقیقه صدای بوق اتومبیل منصور اعصابم را متشنج کرد . قلبم با شدت می تپید . جواب او چه بود؟ اضطراب به جانم افتاده بود.
چند دقیقه بعد چند ضربه به در خورد .

گیتی جان!
گیتی! جوابی ندادم و خودم را بخواب زدم

آرام در را باز کرد .بالای سرم آمد .مطمئن شد خوابم .ملحفه را رویم کشید و رفت
خدای من! وقتی الناز تو این خونه باشه منصور کی میتونه ملحفه روم بندازه .الناز کفنم میکنه. منصورو پودر میکنه .، خاکسترش میکنه ، نه، من فردا صبح می رم ، تحمل ندارم .از داخل اتاق شنیدم (سلام آقا)

سلام ثریا
گیتی کی خوابیده؟
نیمساعت پیش که بیدار بودن
حالش که خوبه؟
بله، حتما خسته شده
اون هیچوقت این موقع نمی خوابید ، ساعت هشت و ربعه
بعد از ظهر خیاط اومده بود لباسها رو آورد ، نخوابید . حتما خسته شده که حالا خوابیده
به آقا نبی بگو دو تا از لامپهای اتاق من سوخته، عوضشون کنه.
بله آقا

از دور شدن صدا فهمیدم پایین می رود. کمی صبر کردم تا ثریا هم برود ، بعد از اتاق بیرون آمدم ، کنار پله ها ایستادم تا جواب سوالم را بگیرم

خب چه خبرها مامان؟
سلامتی
گیتی چرا خوابیده؟
حتما حوصله ش سر رفته، آخه خانم فرزاد اومده بود اینجا گیتی هم نیومد پایین
اومده بود اینجا؟ برای چی؟ ما که فردا اونا رو می دیدیم
اومده بود خواستگاری پسر قشنگم وغش غش زد زیر خنده
خواستگاری! منو دست انداختین؟
باور کن بخدا . می گفت تکلیف الناز رو مشخص کنین. خواستگار خوب داره، ولی ما منصورخان رو دوست داریم .البته حق دارن
چه حقی؟ من کدوم دفعه گفتم الناز رو میخوام .من تعهدی نسپردم .حتی یکبار تا حالا در اینمورد با الناز صحبت نکردم
حالا چی بهشون بگم؟ باید تا آخر شب خبر بدم. میخوان در صورت رضایت تو فردا نامزدی شما رو اعلام کنن
من فعلا قصد ازدواج با احدی رو ندارم.بره با همون خواستگارش ازدواج کنه
ببینم؟ نکنه میترسی با اومدنش به این خونه گیتی اینجا رو ترک کنه که بهونه میاری؟
با اومدن الناز به این خونه هیچ اتفاقی نمی افته .اینجا خونه گیتیه و گیتی برای همیشه پیش ماست

قلبم سوزن سوزن شد. این بار چنگک در قلبم فرو کردند

نمیشه که منصور. گیتی هم باید بره سر خونه زندگیش. اونم حق خوشبختی داره فکر کردی من دلم نمیخواد همیشه جلو روم باشه؟ ولی بالاخره چی؟ باید ازدواج کنه. این خودخواهیه! بگذار بره دنبال خوشبختیش . فرهان مگه باهات صحبت نکرده؟ بهش بگو بیاد خواستگاری دیگه تو که میخواستی ملیحه رو به فرهان بدی انقدر از پرویز مطمئنی . تو هم برو با الناز ، یا هر کی دوست داری ازدواج کن
کجا می ری
خسته م
مگه شام نمیخوری؟
گیتی که بیدار شد با هم می خوریم
بیا بشین بچه، حرفم تموم نشده
این حرفها اعصاب منو به هم می ریزه مامان جان، ولم کن تو رو خدا!
آخه منتظرن.بهشون چی بگم؟ یک کلام ! آره یا نه!
بگید بشرطی با الناز ازدواج میکنم که کاری به کار گیتی نداشته باشه. گیتی عضوی از ماست . او هم خانم این خونه س. باید باهاش با احترام برخورد کنه .حرفش رو گوش کنه. به من و اون حساسیت نشون نده . دلم خواست باهاش بیرون می رم، مسافرت می رم ، اتاقش می رم ، باهاش می گم، می خندم، شوخی میکنم ، می رقصم. کلمه به کلمه حرفام رو بهشون بگین . تاکید میکنم کلمه به کلمه
زده به سرت منصور؟ اون با گیتی کارد و پنیره .بذاره بری تو اتاقش؟ ببریش مسافرت؟ منکه فکر نمیکنم قبول کنه .منم باشم قبول نمی کنم . پس بفرمایین هووشه
خب، بهتر! قبول نکنه . در ضمن سفارش کنین فردا شب در مورد نامزدی صحبتی نشه

sorna
11-24-2011, 11:54 AM
گوشم کر شد. زبانم لال شد ، نفسم حبس شد ، چشمهایم کور شد ، مرگ را به چشم دیدم .تازه فهمیدم وقتی منصور می گوید زانوهایم سست شده یعنی چی. با اینحال از ترس اینکه منصور مرا ببیند خیلی سریع خودم را به اتاقم رساندم و در را قفل کردم. پشت در نشستم و به کنسول رو به رو خیره شدم .نه منصور، من نمی مونم که شاهد عشقبازیهات با الناز خانم باشم، شاهد ناز کشیدنات ، قربون صدقه رفتنات، فرمانبرداریت، نه، من می رم ، بیخود سنگ منو به سینه نزن ! دیگه فقط تو رو تو قلبم دوست دارم. تو رو تو دفترچه خاطراتم دوست دارم .بیچاره برادرم حق داشت خودشو کشت. گاهی آدم از زندگی سیر میشه.
نمی توانستم جلو خودم را بگیرم. باید گریه میکردم ، باید این بغض لعنتی را می شکستم تا خفه ام نکند. چند دقیقه بعد ثریا برای صرف شام صدایم کرد. از همان پشت در جوابش را دادم .سر و صورتم را شستم و وارد سالن غذاخوری شدم . از قیافه منصور فهمیدم او هم حالش خوب نیست

سلام
سلام گیتی جان
سلام دخترم ، بیا بشین عزیز دلم
ممنون
چه وقت خواب بود خانم خانما!
خسته بودم
خانم فرزاد سلام رسوند، گیتی جان.

ای که ایشاءاله خودش و خونواده اش برای همیشه با دنیا خداحافظی کنن!

ممنونم . شما هم سلام منو می رسوندین
اومده بود خواستگاری منصور. می بینی چه دوره زمونه ای شده؟
خب به سلامتی
هنوز که خبری نیست مادر، منصور شروطی گذاشته که آدم می مونه
چه شروطی مادرجون؟
میگه بشرطی که تو رو بپذیره و بهت احترام بذاره، هر موقع خواست به اتاقت بیاد برید مسافرت

به منصور نگاه کردم، او هم داشت مرا نگاه میکرد.((منصورخان لطف دارن، ولی من که نمی مونم .همچین که نامزدی سر بگیره منم رفع زحمت میکنم . من زنم و احساس یه زن رو درک میکنم
منصور نگاهی به من کرد و گفت: می ذاری دو لقمه غذا بخوریم یا نه، گیتی جان؟

بله ، بفرمایین میل کنین
تو گریه کردی گیتی؟
خب، آره
چرا؟
برای خونواده م،دلم براشون تنگ شده

مادر گفت: خدا رحمتشون کنه .دنیا همینه دخترم. ایشاءا... یه شوهر خوب میکنی ، یه مادر شوهر و پدر شوهر خوب گیرت میاد که تقریبا جای اونا رو برات پر میکنه .هر چند که این آرزوی خودم بود، ولی سعادتش رو ندارم . متاسفانه پسرم سلیقه نداره!

این چه فرمایشیه مادر جون؟ شما مثل مادرم هستین .ولی خب طبیعی یه که دلم براشون تنگ میشه
ممنونم عزیزم ، اما مادر فرهان زن با خدا و مهربونیه گیتی. مطمئنم در کنار او و فرهان کمتر دلتنگی میکنی. فرهان حیفه ، از دست ندش .
بله مادر، منم به این نتیجه رسیدم . خودمم اونو پسندیدم

منصور عصبانی بشقاب را کنار زد و بلند شد

چرا بلند شدی مامان جان؟
میل ندارم . و رفت . من هم اشتهایم کور شد. بلند شدم و گفتم : ببخشید مادر، کمی سرم درد میکنه ، می رم بخوابم.
امروز اینجا چه خبره؟ من که نمی فهمم . غذاتو بخور عزیزم!
گویا منصور خان از حرف من ناراحت شدن
ولش کن . اون خودش هم نمی دونه چی میخواد

آنشب منصور باز طبق عادت آهنگ الهه ناز را زد و من در اتاقم به نوای موسیقی گوش دادم و اشک ریختم . در اتاقم قدم می زدم . دلم میخواست فریاد بکشم .دلم میخواست بروم به او بگویم دوستش دارم . اما نمی توانستم . یکساعتی به رختخواب پناه بردم . بلکه بخوابم و آرامش بگیرم ولی خوابم نبرد .بیقرار بودم .بلند شدم کنار پنجره رفتم . دیدم منصور در باغ روی صندلی نشسته و به آسمان چشم دوخته و سیگار می کشد. سیگارش که تمام شد سرش را میان دستهایش گرفت و زانویش را تکیه گاه آرنجش کرد. مرتب پایش را تکان می داد .اضطراب داشت . بعد بلند شد چند قدم راه رفت . دستی به موهایش کشید .یک سیگار دیگر روشن کرد، بعد نگاهی به پنجره اتاق من کرد . سریع خودم را عقب کشیدم .داشت بال بال می زد .می دانستم چرا. چون باید مرا فراموش میکرد، چون دیگر گیتی ترکش میکرد .

sorna
11-24-2011, 11:54 AM
الهه ناز (جلد اول) - قسمت سی و ششم - رمان الهه ناز - جلد اول ,

صبح بی حال و حوصله از خواب بیدار شدم. بجز روز مرگ عزیزانم بیاد نداشتم با آن حال چشم به دنیا باز کرده باشم . منصور ساعت ده پایین آمد . بدتر از من حال وحوصله نداشت . سلام علیک کرد .

منصور مادر، چرا آنقدر دیر پا شدی؟ امروز نرفتی شرکت؟!

نه دیشب نخوابیدم. خوابم می اومد حوصله نداشتم . تو چطوری گیتی؟
خوبم ، ممنون
برو صبحونه بخور پسرم
میل ندارم .ثریا!ثریا!
بله آقا
یه لیوان شیر برای من بیار همینجا، صبحونه نمیخورم. و روی مبل نشست
چشم
زهره کی میاد؟
ساعت دو. تا چهار منو آرایش میکنه ، تا شش هم گیتی رو
مادر جون من نمیام. بهتره بهش بگین دیرتر بیاد
برای چی نمیای عزیزم؟ تو رو هم دعوت کردن.
نه اونا خوششون میاد من تو مهمونی شون شرکت کنم ، نه من میل دارم مزاحم کسی بشم.

منصور لیوان شیر را که ثریا تعارف کرد برداشت و گفت : ممنون. راستش منم حال و حوصله مهمونی امشبو ندارم .منم نمیام .البته مامان شما میل خودتونه

شما به من چکار دارین؟ من با اونا مشکل دارم، شما که ندارین. تازه داماد آینده شون هستین
فراموش نکن ، ما همه جا با هم می ریم . این رو از همین امشب باید بفهمن
منو به کاری که مایل به انجامش نیستم مجبور نکنین ، مهندس. خواهش میکنم
من مجبورت نکردم ، میگم ما هم نمی ریم. هر کی اختیار خودش رو داره
این اگه معناش اجبار و تو منگنه گذاشتن نیس، پس چیه مهندس متین؟
نمیشه این مهندس متین رو از دهنت بندازی گیتی؟ من اسم دارم . مگه اینجا شرکته؟
نه نمیشه ، اگر هم میشد از این به بعد نمیشه. نکنه میخواین الناز خانم........
ببین گیتی، من دیشب نخوابیدم ، حوصله ندارم ، اگه نمیای بگو،ما هم برنامه دیگه ای برای عصرمون بذاریم . اگه میای که هیچ

بلند شدم و گفتم: شما حق انتخاب رو هم از من گرفتین .برادر عزیز و محترم! ولی من امشب نمیام . ببینم شما نمی رین؟ مادر جون ببخشید . و بسمت پله ها رفتم

چرا امروز گیتی انقدر عصبانیه مامان؟
خب، والـله منم حوصله حضور الناز رو تو این خونه ندارم .گیتی که هیچی، منم باید جل و پلاسم رو جمع کنم
بهشون گفتین شرایطم چیه؟
بله تبصره ها رو گوشزد کردم .با کمال تعجب گفتن باید فکر کنیم.

تا ظهر قادر به انجام کاری نبودم .با گیسو تماس گرفتم و باهاش درد ودل کردم . گفت: یا از اون خونه بیا بیرون ، یا برو راست و پوست کنده به منصور بگو دوستش داری. وقتی گوشی را گذاشتم با خودم گفتم به تو زنگ نمی زدم حالم بهتر بود والـله ! با این راه حلت !
نزدیک ظهر مادر آمد بالا به اتاقم و گفت: گیتی جان! بالاخره ما چه کنیم؟ می ریم یا نمی ریم؟

sorna
11-24-2011, 11:55 AM
مادر جون شما برین. من آخه بیان چکار
دعوتی عزیزم!
اونا بخاطر منصور خان منو دعوت کردن . می دونن اگه منو دعوت نکن ایشون هم نمی ره
پس نمی ریم؟
باشه میام. ولی خواهش میکنم تا بعد ازظهر به منصور خان نگید. میخوام ببینم چه تصمیمی میگیره . شما بگید خودتون می رین و آماده شین
پس یواشکی زهره رو میفرستم اتاقت
باشه
دختر گلم، می دونم بخاطر من میای. ازت ممنونم
من هدیه ای نخریدم مادر جون .چی بدم بهتره
هیچی، من الان با مرتضی می رم یه دستبند براش میخرم ، از طرف هر سه تامون
بد نباشه
زیادش هم هست ، چه خبره مگه ؟ خب، من رفتم، کاری نداری؟
نه مواظب باشین . چیزی نگین ها!
باشه عزیزم .خدانگهدار
خدانگهدار
مادر ساعت دو به خانه برگشت .من هم در سالن نشستم و مشغول قلاب بافی شدم . منصور هم مطالعه میکرد .انگار نه انگار شب جشن دعوتیم .
ساعت دو و نیم زهره آمد. منصور گفت: پس رفتنی شدیم؟
مادر گفت: گیتی که نمیاد. تو هم که مختاری ، ولی من می رم ، زشته نرم.

پس سلام ما رو هم برسون .راستی من یه زنجیر و یه پلاک وان یکاد براش خریدم. بهش بدین

من و مادر به هم نگاه کردیم

شما چی خریدی مامان؟
من یه دستبند
خوبه. و خیلی خونسرد .نگاهی به من کرد .پا روی پا انداخت و مشغول مطالعه شد

من و زهره ومادر بالا رفتیم تا آماده شویم. موهای مرا مدل خیاری درست کرد و چند تار مو کنار صورتم ریخت. فرقم را هم کج کرد .کمی هم آرایشم کرد و خلاصه به ماه گفتم تو در نیا که من در آمدم .لباسم را هم پوشیدم. کفشهای سرمه ای ام را هم به پا کردم و آماده شدم .مادر هم موهایش را شینیون کرده بود پیراهن مشکی زیبایی پوشیده بود که خیلی به او می آمد. چه حیف که این زن بی شوهر مانده بود! خیلی دلم میخواست جای مادرم را می گرفت اما افسوس که پدر بیماره. ساعت شش زهره رفت . من هم خودم را در اتاق حبس کرده بودم که منصور مرا نبیند. خیلی دلم میخواست بدانم می رود یا نه. مادر یک سر رفت پایین و سراسیمه آمد بالا. بدبخت، گیر کرده بود میان ما .

چی شده مادر جون؟
منصور داره می ره بیرون گیتی ، بدو!
کجا می ره؟
میگه میخوام برم بنگاه، ماشین رو بفروشم
کدوم ماشین رو؟
بنز سیاهه رو
حیف اون ماشین نیست؟
لابد میخواد مدل بالاتر بخره .حالا ما به این کاری نداریم . بره الاغ بخره نمیخواد بیاد جشن .بره تا نه شب نمیاد
شاید زود برگرده
الان ازم پرسید گیتی میاد؟ گفتم نه. گفت پس من رفتم به کارهام برسم
ای بابا!
بیا بریم تا نرفته
آخه بیام چی بگم ؟
نمیخواد چیزی بگی مادر. تو رو ببینه میفهمه ، دیگه بیرون نمی ره .میگم من راضیت کردم
عجب غد و یکدنده س مادرجون! آخه از سر و وضعم می فهمه سه ساعته دارم به خودم ور می رم.
بیا بریم. !آخ آخ، ماشین رو روشن کرد. اصلا نفهمیدم چطور آن پله ها را با آن کفشها آمدم پایین .حالا مادر هم هی هولم میکرد و دستم را می کشید .نزدیک بود چهار چنگولی قل بخورم بیفتم پایین .خوشبختانه ثریا و آقا نبی توی حیاط بودند .کنار در ورودی رفتم . طوری که منصور مرا ببیند .بعد گفتم : ثریا خانم!
بله گیتی خانم.
چند لحظه میشه بیاین .

منصور با تعجب از داخل ماشین نگاهم کرد، بعد ماشین را خاموش کرد و آمد پایین. ثریا بطرفم آمد. با پچ پچ موضوع را به او گفتم . در واقع کاری با او نداشتم .با ثریا داخل منزل آمدیم .مادر جلو آینه خودش را برانداز میکرد، ولی حواسش به ما بود. منصور آمد داخل و گفت: مگه تو هم می ری گیتی؟

با اجازه تون
مادر که گفت نمیای
دلم نیامد الناز خانم چشم به راه شما باشه

با لبخند گفت : ولی سر ووضعت که نشون می ده از ساعت سه و چهار مشغولی. من همین ده دقیقه پیش از مادر پرسیدم میای یا نه

حالا می خواین نیام؟
خب می گفتین منم به خودم برسم. من که اینطوری نمیتونم بیام
تا شما باشین به حرف زن جماعت اطمینان نکنین

ثریا و مادر زدند زیر خنده .منصور هم لبخند زد و گفت:بهتون خوش بگذره! سلام برسونین
من و مادر با تعجب به هم نگاه کردیم .مادر گفت :مگه نمیای منصور؟

نخیر! با این وضع کجا بیام؟ نه دوش گرفتم ، نه اصلاح کردم .تا شما باشین منو بازی ندین .حدانگهدار
منصور زشته، بازی در نیار
متاسفم مامان جان .کادوی من یادتون نره

باید کاری میکردم که نرود . هنوز به در سالن نرسیده بود که گفتم : اتفاقا مهندس نباشن بهتره مادرجون . چون من با مهندس فرهان کار دارم باید جوابهایی به ایشون بدم که با وجود مهندس امکان پذیر نیست

sorna
11-24-2011, 11:55 AM
الهه ناز (جلد اول) - قسمت سی و هفتم - رمان الهه ناز - جلد اول ,

منصور ایستاد .آهسته برگشت ، نگاهی غضبناک به من کرد . بعد بطرفم آمد. می دانستم سیلی را خورده ام . بروبر نگاهم کرد. من هم محکم و قوی نگاهش کردم و ابرویی بالا انداختم . بعد سر تا پایم را برانداز کرد و گفت: صبر کنین منم آماده شم ، با هم بریم و با انشگت به نوک بینی ام زد و گفت: پس برای همین انقدر خوشگل کردی ؟ ولی من داغت رو به دل فرهان می ذارم ! امشب از کنار من جم نمیخوری !
بی اختیار لبخند به لبم نشست . گفتم : من دارم میام تولد نه ختم
منصور از پله ها بالا رفت . من و مادر بلند زدیم زیر خنده ، چون هنوز کمی از کارهایم مانده بود رفتم بالا و کمی به خودم رسیدم . چرخی جلو آینه زدم .همه چیز مرتب بود .بعد کیف سرمه ای را از داخل کمد برداشتم و راه افتادم پایین که آمدم هنوز منصور نیامده بود . ساعت بیست دقیقه به هشت بود .مادر غر میزد و می گفت: از زنها بدتره .من نمی دونم عروسیش میخواد چکار کنه . تا بریم اونجا ساعت نه میشه . بگو تو دیشب حمام بودی بچه . سه تیغ کن . شلوارت هم بکش پات بریم دیگه
پنج دقیقه بعد منصور شیک و مرتب در حالیکه کت و شلوار سرمه ای خوشرنگی همراه جلیقه و کراوات پوشیده بود از پله ها پایین آمد و گفت : من آماده در خدمت شما هستم ، بانوان عزیز

منصور ساعت هشت شد مادر
خب تقصیر خودتونه
لجباز!
من لجبازم؟ من که دارم میام ؟ گیتی جان، امشب کت و شلوار سرمه ای پوشیدم که خیلی خیلی به هم بیایم

فقط نگاهش کردم . مادر گفت: باید دید الناز چه رنگی پوشیده

هر چی بپشه این لباس و این رنگ نمیشه . و به من اشاره کرد .
پس فردا این حرفا رو جلو الناز نزنی منصور . من حوصله شر و دعوا ندارم ها!
من اتمام حجت کردم .مگه بهشون نگفتین؟
گفتم ، گفتن فکر کنیم . ولی مادر، منم باشم بهم بر میخوره از گیتی تعریف کنی، از اون نکنی
منم مخصوصا گفتم که بهشون بر بخوره
معلوم نیست حرف حساب تو چیه
به اونجا نمیکشه مادر جون، خیالتون راحت!
راستی زنجیر و وان یکاد منو گیتی هدیه بده . دستبند رو از طرف ما بدین
آره ، فکر خوبیه پسرن
من خواستم چیزی تهیه کنم ، مادر اجازه ندادن
پس من اینجا چکاره م؟ تا من هستم که تو نباید دست تو جیبت کنی.
ممنون
خب بریم، دیر شد. الان الناز پوست از کله م میکنه
تو که اصلا نمیخواستی بری منصور!
نمی رفتم می گفتم کاری برام پیش اومد، ولی دیر رفتن یعنی بی توجهی

به آنجا که رسیدیم خیلی ما را تحویل گرفتند . اصلا فقط منتظر ورود ما بودند، یعنی منتظر ورود منصور ، الناز کت دامن سفیدی تا بالای زانو پوشیده بود و المیرا پیراهن تنگ چاکدار طلایی. هنوز از راه نرسیده گیلاس های مشروب سرو شد . منصور و من برنداشتیم. مادر هم برنداشت .این کار از دید الناز پنهان نماند.جلو آمد و گفت: چرا میل نکردین منصور خان

مادر که براشون خوب نیست .گیتی خانم هم که نماز می خونن و مخالف این برنامه ها هستن .بنده هم که تابع ایشونم و توبه کردم

رنگ الناز پرید .نگاه تندی به من کرد و گفت: کمال همنشین در شما اثر کرده منصور خان؟

طبیعی ش همینه الناز جان. آدم باید کار درست رو بپذیره .ما طبیعی شاد هستیم، نیازی به مشروب نداریم.
این خیلی بد شد ، چون من دوست دارم شما مشروب میل کنین
بالاخره شما هم عادت میکنی الناز خانم .شاید شما هم به جمع ما پیوستین

الناز چپ چپ نگاهی به من کرد و گفت:فکر نمیکنم .من آدم تاثیر پذیری نیستم، کار خودم رو میکنم

پس موفق باشین
اقلا میوه میل کنین . من برم به مهمونها برسم ، با اجازه . و گر گرفته از آنجا دور شد
خوب حالش رو گرفتم گیتی جان؟ گربه رو دم **** گشتم یا نه؟
نوبت ایشون هم می رسه که حال شما رو بگیره
فکر نمی کنم اون روز رو به چشم ببینه
چرا اینکارو می کنی منصور؟ دختره رو ناراحت کردی
مخصوصا گفتم . مگه میخوام فیلم بازی کنم. باید بدونه چه شوهری میخواد بکنه ، فکرهاش رو بکنه

مادر سری تکان داد و گفت: زن گرفتن این پسره هم نوبره،والـله
مهندس فرهان وارد مجلس شد . با همه سلام و احوالپرسی کرد و کادویش را تقدیم المیرا کرد. از منصور پرسیدم : مهندس فرهان با اینها نسبتی داره؟

نسبت پیدا میکنه . المیرا از فرهان بدش نمیاد. باهاش دوست شدن و براش دام پهن کردن
آه پس شما هم تو دامشون افتادین؟
هنوز نه
پس چرا الناز اصرار میکنه من با فرهان ازدواج کنم . مگه به فکر خواهرش نیست؟
اون به هر قیمتی حاضره تو رو از سرش باز کنه گیتی جان .تو هنوز این جماعت رو نشناختی

sorna
11-24-2011, 11:55 AM
فرهان با همه ما سلام و احوالپرسی کرد و دست داد: به به! سلام . پرویز خودمون .چقدر دیرآمدی پسر.
کنار منصور نشست و گفت: خب حالتون خوبه؟

الحمدالـله . از برق نگاه فرهان اشتیاق به وصال موج میزد

مادر پرسید: مادر چطورن؟ نیومدن؟

خوبن. ایشون بخاطر ناراحتی قلبی به مجالس پر سر و صدا نمیان
شرکت چطور بود پرویز؟
امروز تشریف نیاوردین؟
صبح کمی کسالت داشتم .دیشب نخوابیده بودم ، استراحت کردم . تماس گرفتم گفتن رفتی دنبال کارها
امروز قرارداد مهمی با شرکت........ نیستم. اوضاع رضایت بخش بود
خوبه
کیارستمی اوراق رو آورد؟
بله، سلام رسوند
خب شما چطورین خانم رادمنش؟
به لطف شما .جویای احوالتون از مهندس هستیم
محبت دارین .منم همینطور

المیرا به طرف ما آمد. باز خوش آمد گفت و کنار فرهان نشست و گفت: مهندس فرهان دیر کردین .زودتر منتظرتون بودیم.

عذر میخوام .گرفتار بودم .باز هم تولد شما رو تبریک میگم
متشکرم
گیتی خانم چه حال و خبر؟
سلامتی، مزاحم شدیم.
اختیار دارین .مراحمید .شما چشم و چراغ خونواده متین هستین و مسلما برای ما هم عزیزین.

آره جون خودت
منصور گفت: چشم وچراغ که چه عرض کنم ، سالار
المیرا نگاه حسادت باری به من کرد و گفت : خدا شانس بده مهندس ، کاش من پرستار خانم متین شده بودم

سوء تفاهم نشه المیرا خانم .ولی فکر نمیکنم هرکسی می تونست از عهده این مسئولیت بر بیاد
شما خیلی بزرگش می کنین مهندس
خب بزرگه، المیرا خانم
طبعا هر چه شما بفرمایین درسته .با اجازه

چند لحظه بعد الناز آمد وگفت : منصور خان افتخار می دین؟
منصور نگاهی به من و فرهان کرد و گفت: بله خواهش میکنم. و بلند شد .معلوم بود که قلبا راضی نیست .می ترسید مرا با فرهان تنها بگذارد .آنها وسط رفتند .انگار سیمی را داغ کردندو در روح و قلبم فرو کردند .سوختم!
فرهان آمد جای منصور نشست و گفت: خب چه خبرها خانم؟

سلامتی .خبر خاصی نیست
امشب فوق العاده شدین ماشاءاله
لطف دارین
افتخار آشنایی با گیسو خانم رو داشتم .ایشون هم مثل شما هستن .خانم و زیبا ! پشتکار زیادی هم تو کار دارن
نظر لطف تونه.از کارش راضی هستین؟
استعداد و هوش خارق العاده ای دارن. خیلی جدی هستن
ممنونم . بهش بگم خوشحال میشه.
خب افتخار می دین بریم وسط همرنگ جماعت شیم؟

از ترس منصور اضطراب به جانم افتاد ، قبول نکردم و آنقدر سوالهای جورواجور کردم تا منصور برگشت و فرهان مبل منصور را بهش پس داد .المیرا سراغ فرهان آمد و بهش بند کرد. وقتی فرهان رفت ، منصور گفت: یک دقیقه نمیشه از جامون بلند شیم سریع جامون را گرفتن .چی بهت می گفت؟

می خواستین نرین، اعتماد به نفس مال اینطور وقتهاست

نگاهی بهم کرد و گفت: امیدوارم تو اعتماد به نفس خرج داده باشی و جواب مثبت بهش نداده باشی

به خرج دادم هنوز باید التماس کنه
آفرین دختر خوب

لبخند ظریفی که به لبش نقش بست موجب آسودگی خیال من شد. در حین صرف شام، الناز وقتی دید منصور مشغول صحبت با فرهان است کنارم آمد و گفت : چیزی نیاز ندارین؟

نه ممنونم
از اینکه در موردتون فکرهای بد کردم منو ببخشین. حالا مطمئن شدم که منصور شما رو به چشم خواهری دوست داره
بله، من که از اول گفتم
گویا خواسته که من شما را خانم خونه به حساب بیارم .البته خانمی برازنده شماست ، ولی فکر نمی کنین منصور موضوع رو زیادی بزرگ کرده
ایشون به من لطف دارن .مسلمه که شما وخانم متین ، خانم اون قصرید
ممنونم، همیشه دوست داشتم همسرم چنین ثروتی داشته باشه و البته تک فرزندم باشه ، چون حوصله خواهر شوهر و برادر شوهر ندارم
حوصله مادر شوهر چی؟
فکر نمی کنم با خانم متین مشکلی پیدا کنم. معلومه اهل دخالت نیست. اهل دخالت هم باشند انقدر قدرت دارم که سرکوبشون کنم

سکوت کردم

با اینکه شرط عجیبی گذاشته، ولی خب چون دوستش دارم و مایلم همسرش باشم می پذیرم ، قراره پدرم با منصورخان صحبت کنه که برنامه نامزدی رو ردیف کنیم

وجودم تهی شد و به زور گفتم: انشاءا... بسلامتی

فقط ازتون یه خواهش دارم
امر بفرمایین
شما خودتون رو جای من بذارین .ببینین می تونین دختر زیبایی مثل خودتون رو که به همسرتون محرم نیست جای خواهرش بدونین؟ یه کم سخته ، نه؟ میخواستم خواهش کنم خودتون یه جوری بزرگواری بفرمایین و این مشکل رو حل کنین .مطمئنم اگه از طرف خودتون باشه منصور کوتاه میاد .من ظاهرا شرط رو پذیرفتم اما ریش و قیچی رو می دم دست خودتون .من آدم حساسی هستم و میترسم بعدها موجب ناراحتی شما بشم
بله متوجه هستم. شما همینطوریش بارها منو ناراحت کردین. وای بحال اون روز من خودم تصمیم داشتم اونجا رو ترک کنم
اگه ناراحتتون کردم دلیلش چهار سال زحمتی بوده که کشیدم . در واقع بنوعی از حقم دفاع کردم . در هر صورت سپاسگزارم .انشاءا... عروسی تون تلافی کنیم
ممنونم.انشاءا... خوشبخت و سعادتمند باشین
ممنون .با اجازه

sorna
11-24-2011, 11:56 AM
دیگر حتی یک لقمه کوچک از گلویم پایین نمی رفت. ته مانده امیدم هم به یاس تبدیل شد .الناز فکرهایش را کرده بود و ظاهرا شرط منصور را پذیرفته بود.اما زهرش را هم ریخت. خدایا چه کنم؟ چطور این مجلس را تحمل کنم .آخذ شکستن غرور چند بار، تا چه حد؟ خوار و خفیف شدن تا چه حد؟ حق با گیسو بود .جواب اورا چطور بدهم .دیدی چطور به من فخر فروخت و رفت؟ چطور مودبانه بیرونم کرد؟ اشک در چشمهایم حلقه زد . منصور بطرفم آمد و گفت: الناز چی کارت داشت؟
چشمهایم را از بشقاب برنداشتم. تا منصور اشکهایم را نبیند

گیتی با توام . بعد چانه ام را با دستش بالا آورد .نگاهش کردم. چهره اش تغییر کرد
ناراحتت کرد
نه ابدا
پس چی؟
یه چیزی پرید تو گلوم .نزدیک بود خفه بشم . به چشمم فشار اومد
من حواسم بود ، اینطور نیست

ببخشیدی گفتم و بشقاب را روی میز گذاشتم و بطرف سالن نشیمن رفتم .اما رهایم نکرد و دنبالم آمد.((جواب منو ندادی))

شاید مسبب همه این حوادث شمایین
من؟!
نه من! گفتم که چیزی مهمی نیست مهندس

روی مبل نشستم .منصور هم کنارم نشست

شما برو شامت را بخور تا اینم تقصیر من نذاشتن
مگه اون اشکها واسه آدم اشتها می ذاره

دوباره همه در سالن جمع شدند. مراسم بریدن کیک و باز کردن کادوها انجام شد .بعد از آن دوباره بزن و برقص .اما هر ضربه ای که به طبلهای جاز میخورد پتکی بود به سر من بدبخت .دلم میخواست فرار کنم، ولی هر دقیقه شصت دقیقه بود
الناز دوباره بسمت منصور آمد و او را به رقص دعوت کرد و دوباره فرهان از من دعوت کرد .حوصله نداشتم خستگی را بهانه کردم .بنابراین کنارم نشست و پرسید: گیتی خانم فکرهاتون رو کردین ؟ سه هفته س منتظرم
تمام قوایم را جمع کردم و گفتم : بله مهندس

خب مورد تائید واقع شدم ؟
مهندس متین بشما چیزی نگفتن؟
باهاشون صحبت کردم .ایشون می گفتن شما قصد ازدواج ندارین چون می ترسین روحیه خانم متین خراب بشه

منصور لعنتی بجای من هم تصمیم می گرفت

خب، البته ایشون درست گفتن، ولی حالا با اومدن عروس به اون خونه جایی برای من نمی مونه .مادر جون هم عادت میکنه
مگه مهندس قصد ازدواج داره؟
الناز خانم از مهندس خواستگاری کردن . مهندس هم شرایطی گذاشتن که البته فکر نمیکردم الناز قبول کنه ، ولی اون پذیرفته .البته مهندس هنوز خبر نداره
چه شرایطی؟
بشرطی که من تو اون خونه بمونم .ولی دیگه موندن من ضروری نیست
پس درخواست ازدواج من می پذیرین؟

خدایا کمکم کن تا دل بکنم .کمکم کن. برم دنبال سرنوشتم . دلم و زبانم را از هم جدا کردم و گفتم : بله موافقم
برق شادی در چشمهایش درخشید و گفت : امشب بهترین شب زندگی منه

ممنونم.البته مهندس من باید در مورد خودم و خونواده م با شما صحبت کنم
نیازی نیست ، مهندس همه چیز رو برام گفته .من مقاومت شما رو تحسین میکنم و به داشتن چنین همسری افتخار میکنم. روزگار بازیهای عجیبی داره
بله
تمام تلاشم رو برای خوشبختی شما میکنم .بهتون نیاز دارم

با اینکه مهندس فرهان را دوست داشتم اما بار سنگینی از غم را روی قلبم احساس میکردم .چطور من از منصور دل بکنم ؟ باید به فرهان پناه می بردم ، وگرنه دق میکردم

پس من قرار خواستگاری رو با مهندس می ذارم .همین هفته خوبه؟
خوبه
شما کی استعفاتون رو می دین؟
به همین زودی مهندس

sorna
11-24-2011, 11:56 AM
الهه ناز (جلد اول) - قسمت سی و هشتم - رمان الهه ناز - جلد اول ,

نگین دست فرهان را کشید و او را با خودش برد . مادر گفت: جدا که یکه تاز این مجلس گیتی یه. خاک بر سر منصور با اون سلیقه ش

دور از جون، مادر
همه ش از الناز فرار میکنه. من نمی دونم چطور میخواد باهاش زندگی کنه؟

به فکر فرو رفتم. حتی فکرش آزارم می داد چه برسد به اینکه شاهد عقد و ازدواجشان باشم و زیر یک سقف با آنها زندگی کنم . من همین فردا آنجا را ترک میکنم. من نمی مانم ، هرگز. خانم متین بالاخره عادت میکند
منصور نشست و گفت: مار از پونه بدش میاد .یک مثل می زنن؟ دیوونم کرده بخدا.اّه
من سکوت کردم .اما خانم متین گفت: پس تو چطوری میخوای تحملش کنی منصور؟ بیخود دختره رو بدبخت نکن .خواستگارش بد آدمی نیست . اوناهش، اونکه کت و شلوار شیری پوشیده
منصور سیگاری روشن کرد و من اصلا اعتراضی نکردم که یک مرتبه گفت:

پاشو گیتی، باهات کار دارم.
با من چی کار دارین؟
یعنی حرف دارم
چه حرفی؟
پاشو بیا باهات کار دارم دیگه
کجا بریم آخه؟ من حوصله ندارم
بیرون تو فضای باز میخوام باهات صحبت کنم
آخه مردم چی میگن؟
به مردم چه ربطی داره؟
همینجا باهام صحبت کن
خب پاشو ببین چی میگه قربونت برم

به خواهش مادر برخاستم .کمی از مادر فاصله گرفتیم و به وسط سالن رفتیم

دلم درد میکنه گیتی
شما که چیزی نخوردید
منظورم اینه که میخوام درد دل کنم
از دست شما .آخر دیوانه ام می کنید
بالاخره باید تقاص پس بدی
این النازه که شما رو دیوونه کرده نه من
پاشو دیگه

بلند شدم و دنبالش راه افتادم .نگاهم به فرهان افتاد که راضی بنظر نمی رسید .گفتم: بیرون نه منصور همینجا توی سالن باشیم

باشه هرطور تو بخوای

فضای سالن تقریبا شاعرانه و کم نور بود اما با عشق کسی دیگر رقصیدن لذتی نداشت .دیگر احساسی به منصور نداشتم .بیچاره خبر نداشت که فردا روز سست شدن زانوهایش است. روز خداحافظی از خاطرات ، روز بستن دفترچه خاطرات ، روز جدایی
چشم در چشم من دوخت

گیتی!
بله
چه بوی خوبی می دی
خب معلومه ، عطر زدم
نه، این بوی عطر نیست، بوی بدنته

ستون فقراتم لرزید. خدایا چرا با من اینطور میکنه .از جون من چی میخواد؟ مگه دیوونه س؟

نگفتی الناز بهت چی می گفت
او فقط حقیقت رو گفت و حقیقت برای شما تلخه
نکنه ازت خواسته از پیش ما بری
اگر هم ازم نمیخواست می رفتم
کجا می رفتی؟
خونه خودم ، پیش خواهرم
میخواهم باهات درددل کنم
الناز داره چپ چپ نگاه میکنه بریم بشینیم .باور کن حوصله ندارم
گور پدر الناز .میخواهم باهات حرف بزنم
بگو!
حالا فقط ساکت باش و گوش کن.میخوام اعتراف کنم . مدتی مکث کرد . بعد گفت: دوستت دارم گیتی
خب اینو که می دونم
ولی نه بعنوان خواهر

sorna
11-24-2011, 11:56 AM
مبهوت به منصور خیره شدم

اگه دیدی تا حالا صبر کردم بخاطر این بود که بیشتر بشناسمت . من از اون لحظه که عاشقت شدم تو رو برای زندگی زناشویی خواستم. تو رو بعنوان همسرم دوست داشتم و دارم . دلم میخواد کنارت باشم ، کنارت زندگی کنم ، کنارت بخوابم ، نوازشت کنم ، لمست کنم ، برات درددل کنم . چون فقط تویی که منو می فهمی .تویی که منو بخاطر خودم دوست داری. من تو رو میخوام گیتی. این علاقه یه برادر به خواهر نیست .بارها خواستم بهت بگم ولی تو نذاشتی و مرتب مهر خواهر برادری به ما چسبوندی .مهر النازو رو سینه م زدی. من کی به تو گفتم النازو دوست دارم ؟ اصلا کی گفته من النازو دوست دارم ؟ من هیچوقت اونو نمی خواستم و نمیخوام، ولی بارها از اسمش برای شناخت تو کمک گرفتم. تو حتی یکبار به من نگفتی چرا دوست داری. یعنی هنوزم نمی دونم تو چطور منو دوست داری ، فقط اون روز که عکس و روبالشی مو زیر بالش دیدم کمی نور امید تو دلم درخشید. آخه چطور ممکنه منو مثل برادر و مادرم رو مثل مادر دوست داشته باشی و اونوقت عکس منو زیر بالش بذاری و روبالشی منو بو کنی.

همیشه باهام دو پهلو حرف زدی. البته منم مقصر بودم. روشنت نکردم . آخه می ترسیدم منو به چشم همسر نخوای و با پیشنهادم از پیشم بری. من چطور می تونم الناز رو به تو ترجیح بدم ؟ دیدی که چه سنگی جلوی پاش انداختم؟ حالا هم اگه دیدی من الناز رو پذیرفتم برای اینه که می دونم این شرط رو نمی پذیره .دیدی که گفت من کار خودمو میکنم.منم گفتم موفق باشی. البته دلم نمی خواست دلشو بشکنم .دلم میخواست خودش کنار بکشه .من چطور میتونم با وجود تو دختر خانم باوقار اصیل مهربون با فرهنگ با آداب و مهمتر از همه با ایمان، که مثل جواهر میان همه می درخشه، الناز یه هر دختر دیگه ای رو به همسری بپذیرم . تو زندگی منی گیتی! تو هستی منی عزیزم! تو رو با تمام حوری های بهشت هم عوض نمی کنم. تو دنیای منو عوض کردی. دید منو نسبت به زندگی کسل کننده م عوض کردی .دوستت دارم .دوستت دارم. تو آرام جان منی الهه نازم. حالا فهمیدی الهه ناز کیه و چرا خواب رو از چشمام ربوده .تو فرشته ناز منی. بدون تو زندگی غیر قابل تصوره .آره، بهت وابسته م. بیشتر از اونچه فکرش رو بکنی گیتی. راز تو قلبم تو بودی .بهتر از هرکس برای تو من هستم عزیزم، باور کن من بیشتر از فرهان بهت خدمت میکنم. گیتی قول می دم .
اشکهایم بدون توقف از دیدگان جاری بود. خدایا کرمت رو نشونم دادی ولی چرا انقدر دیر ! آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟ حالا که الناز شرط تو رو پذیرفته ؟ حالا که من به فرهان قول ازدواج داد؟ من وقتی قولی به کسی بدم به عهدهم وفا می کنم .حالا که تصمیم گرفتم از پیشت برم؟ خدایا من چقدر بدشانس و بدبختم .چرا این حرفها رو قبل از شام نزدی بی انصاف که به فرهان قول ندم...... چرا داری گریه می کنی؟!
ادامه دارد

sorna
11-24-2011, 11:57 AM
الهه ناز (جلد اول) - قسمت سی و نهم - رمان الهه ناز - جلد اول ,

صورتم را مقابل دیدگانش گرفتم و گفتم: منصور. منصور، تو نمی دونی که من تو این مدت چی کشیدم. تو نمی دونی که چقدر دوستت دارم .آره من هم تو رو بعنوان برادر دوست نداشتم .دلم میخواست همسرم باشی .شریک زندگی ام باشی .ولی حالا دیگه دیر شده ، همه چیز تموم شده ، الناز شرط تو رو پذیرفته و از من خواسته که خودم رو کنار بکشم .حرفش هم منطقیه. اون دلش رو به تو خوش کرده و منصفانه نیست دل شکسته شه. خودت می دونی که من بیشتر از خودم به اطرافیانم فکر میکنم و خودخواه نیستم .
من وقتی دیدم تو الناز رو پذیرفتی و الناز هم تو رو پذیرفته ، به فرهان قول ازدواج دادم، همین نیمساعت پیش. این رو بذار به حساب قسمت و مصلحت .شاید ما با هم خوشبخت نمی شدیم. شاید هم این یه تنبیه باشه، تا تو باشی دیگه با احساسات یه دختر اینطور بازی نکنی. تا تو باشی از من امتحان نگیری .یادته یه روز بهم گفتی الناز رو میخوای تا برات وارث بیاره؟ این چه امتحانیه بی انصاف؟ تو فکر نکردی اگه من ذره ای به تو علاقمند باشم، وقتی این جمله رو بشنوم چه حال می شم؟ با اینحال من برات آرزوی خوشبختی میکنم .درسته، دل منم شکست، اما راضی ام. فرهان هم آدم خوبیه .وقتی او رو داشته باشم یعنی تو رو دارم . خیلی شبیه هم هستین. من فردا صبح از پیش شما می رم . دل کندن سخته ولی باید دل کند. من داغدیده ام و ستم کشیده .مبادا غصه منو بخوری .من عادت دارم و زود فراموش میکنم .امیدوارم در کنار الناز زندگی خوبی داشته باشی .الناز همسر خوبی برات میشه، در صورتی که همینطور جدی و با جذبه باشی. فقط یه توصیه بهت میکنم که مواظب ثروت و اعتبار ومادرت باشی که الناز فقط دنبال دو چیز اوله و از سومی بیزاره. تو و مادر همیشه تو قلب من هستین .آخه می دونی که عشق با دوست داشتن متفاوته منصور. دوست داشتن از عشق برتره و من تو رو دوست داشتم و دارم .می دونی چرا؟ چون با خدایی ، مهربونی، انسانی، با جذبه ای، دل نازکی، دلرحمی، با شخصیت و خونواده داری . به قصر و پول و ماشین و شرکت و کارخونه هیچ چشمداشتی ندارم، به همان خدایی که مهر تو رو به دلم انداخت قسم! درسته تو ثروت بزرگ شدم ولی عاشق معنویاتم .
منصور اشکهایش سرازیر بود . در آن نور کمرنگ دانه های اشکش روی صورتش می غلطید و برق میزد . من هم همینطور. مرتب سرش را بعلامت نه تکان می داد . در چشمهایم خیره شده بود. با دست اشکهایش را پاک کردم و گفتم: شاداماد که گریه نمی کنه، باید بخنده و به اونچه که خدا براش خواسته راضی باشه.
منصور شانه هایم را فشرد و گفت: گیتی به همان خدایی که تو رو سر راهم قرارداد قسم، اگه با فرهان ازدواج کنی ، کاری رو میکنم که برادرت کرد. چون طاقتش رو ندارم . می فهمی؟ ندارم!

خودکشی گناه کبیره س و هیچ مشکلی رو حل نمیکنه .جز اینکه مادرت رو روانه بیمارستان میکنی . و خودت رو تباه ، نتیجه ای نداره .من هم که بعد از مدتی گریه و زاری می رم دنبال سرنوشتم و ازدواج میکنم . پس عاقل باش منصور جان.عاقل باش!
مگه تو عقلی برای من گذاشتی ؟ تو دودمان منو به باد دادی .بگو که همه حرفهات دروغ بود. بگو که با من ازدواج میکنی گیتی!
آهسته! زشته منصور!آروم باش!
بگو گیتی! باتوام!

سرم را بعلامت منفی تکان دادم و گفتم: متاسفم، راه ما دیگه از هم جداست.موفق وسعادتمند باشی. برای منم دعا کن منصور .چون منم دل شکسته و بی پناهم

بخدا ازت نمی گذرم گیتی .ازت نمی گذرم . وبطرف مادرش رفت و بعد از سالن خارج شد و بطرف مادر رفتم و پرسیدم : کجا رفت مادر؟
گفت می رم خونه ، حالم خوش نیست .گفت شما با فرهان بیاین . چی شده گیتی؟ منصور چرا گریه کرده بود؟
وقتی رفتیم همه چیز رو براتون تعریف میکنم
چراغها که روشن شد بریم . دلم شور میزنه

sorna
11-24-2011, 11:58 AM
ده دقیقه بعد چراغها روشن شد .از همه خداحافظی کردیم. همه سراغ منصور را می گرفتند .مخصوصا الناز .ما هم گفتیم منصور یکباره حالش بد شد، عذرخواهی کرد رفت خانه .آنها هم در کمال حیرت و ناباوری به ما زل زده بودند .خب حق داشتند .منصور داشت می رقصید .پس یکباره چطور حالش بد شد. در این گیرو دار فرهان آهسته گفت: پس من با مهندس صحبت میکنم قرار می ذارم

نه مهندس ، من صبح از اونجا می رم . تلفن منزل ما رو از خواهرم بگیرین با خودم در تماس باشین . به مهندس چیزی نگید
باشه هر طور میل شماست
ما مزاحم شما نمی شیم .خودمون می ریم
اختیار دارین، این چه حرفیه؟

فرهان ما را به منزل رساند .کمی هم کنجکاوی کرد ولی به نتیجه نرسید . به منزل که رسیدیم ، به مادر گفتم اول سری به منصور بزند. مادر به اتاقش سر زد و گفت: خوابیده. بگو ببینم چی شده تو رو خدا؟ بچه م چش شد یکدفعه، گیتی؟
تمام جریان را برای مادر تعریف کردم. بی اختیار اشک می ریخت نمی دانم اشک شوق بود یا اشک غم. وقتی گفتم صبح آنجا را ترک می کنم، مواظب منصور باشید خیلی التماس کرد، اما من تصمیمم را گرفته بودم و هیچ چیز نمی توانست مانعم بشود.
تا منصور باشه منو بازی نده و امتحان نگیره. ذره ذره آبم کرد بی انصاف! خب یه کلمه می گفتی دوستت دارم .میخوام شریک زندگی ام باشی. نه انقدر از الناز حرف بشنوم و نه بدبخت بشم و به این روز بیفتم . حالا هم می دونم خواب نیستی خودتو به خواب زدی ، چون حوصله احدی رو نداری. تو این شرایط منم حوصله کسی رو ندارم .امشب دیگه آهنگ نمی زنی؟ شاید چون باور کردی الهه ناز داره باهات خداحافظی می کنه.خداحافظ منصور، خداحافظ عشق من!
**********************
صبح چمدانم را بستم .برای آخرین بار به اتاقم و وسایلش نظری انداختم. اتاقی که بوی عشق می داد، اتاقی که بوی اشک می داد .چه روزها و شبها در این اتاق به عشقم فکر کردم .به آینده ام امیدوار بودم، ولی چه سود! از اتاق بیرون آمدم . دلم میخواست در اتاق منصور را باز کنم و اگر شرکت نرفته که مطمئن بودم نرفته برای بار آخر ببینمش، سیر ببینمش! ولی می ترسیدم بیدار باشد و مرا ببیند. از خیرش گذشتم . در اتاق مادرجون را زدم ووارد اتاق شدم، ولی خبری نبود.پایین رفتم .این بار احساس میکرد غرور پله ها ریخته .چرا که صاحبش دیگر غروری نداشت .نا امید و دلشکسته شده بود .من می دانستم که دیگر زیباییهای این خانه برای منصور کوچکترین ارزشی ندارد .او عشقی را در دلش زنده کرده بودو حالا باید آنرا می کشت .مثل من که عشقی و محبتی را در این خانه کاشتم و اکنون آن را رها میکردم و می رفتم

سلام گیتی خانم
سلام ثریا خانم
کجا انشاءا.... مسافرت!؟
وسایل شخصیمه . دارم زحمت رو کم میکنم
برای چی؟ چه ناگهانی! اتفاقی افتاده؟
اتفاق بد که نه، اتفاق خوب.مهندس انشاءا... تصمیم به ازدواج دارن. من هم دیگه باید زحمت رو کم کنم
خود آقا و خانم خواستن؟
نه، اونا همیشه منو با محبتهاشون شرمنده کردن .خودم میخوام برم. یعنی خانم آینده شون خواسته که برم .
حالا کو تا عروسی! مگه خانم و آقا میذارن شما برین!
بیدارن؟
بله ، دارن صبحانه میل می کنن .بفرمایین شما هم صبحانه میل کنین تا بعد.

تا آمدم بطرف سالن غذاخوری بروم .مادر آمد بیرون و گفت: کجا میخوای بری؟ من که گفتم نمی ذارم بری

سلام مادرجون
سلام عزیزم! ثریا چمدون گیتی رو ببر بالا
باید برم ولی میام بهتون سر میزنم

خانم متین جلو آمد مرا در آغوش کشید و زد زیر گریه .من هم به گریه افتادم.بغضم برای تمام عشق و دلخوشیهایی که در آن خانه باید جا می گذاشتم شکست

نرو گیتی ! ما رو تنها نذار .حالا که فهمیدی منصور چقدر دوستت داره، چرا دوستت داره، بمون! منصور از دیشب تا حالا نصف شده.بیا ببین رنگ و روش رو! تو و منصور با همدیگه خوشبخت می شین. مطمئنم منصور اصلا الناز و نمیخواسته .البته خودش هم اعتراف کرد که مقصره و دیر جنبیده نا امیدش نکن! دلش به تو خوشه .رحم داشته باش .بذار منم به اینکه عروس من هستی افتخار کنم. من با فرهان صحبت میکنم ، حقیقت رو بهش میگم . اون آدم منطقیه
مادرجون من چی دارم که بهم افتخار کنین .اگر هم افتخاراتی دارم همه رو از این خونه و آدمهاش به دست آوردم . من هم دلم براتون تنگ میشه .من هم برام سخته .هیچوقت فکر نمیکردم مخالفت از طرف خودم باشه . من عاشق منصورم .اما حالا می بینم وجدانم رو بیشتر از احساسم دوست دارم . الناز و فرهان دلشون رو خوش کردن .شما به الناز قول دادین ، من به فرهان. درست نیست اونا رو تو این بازی خراب کنیم . فکر کنین یه پرستار ساده بودم که حالا دارم می رم
مگه میشه اینطور فکر کنیم؟ چی میگی گیتی؟ ثریا تو یه چیزی بگو! نذار بره!
گیتی خانم ، بمونین تو رو خدا عجله نکنین! ما افتخار می کنیم شما رو همسر منصور خان ببینیم .من که بشما می گفتم آقا بشما علاقمنده .باور نکردین
ثریا خانم وقتی ایشون به من میگه مثل خواهرمی .وقتی میگه میخوام دست کسی بسپارمت که لیاقتت رو داشته باشه. وقتی میگه الناز رو میخوام بگیرم تا برام وارث بیاره، وقتی به خونواده الناز خبر می ده که با خواستگاریشون موافقه ، چه فکری باید میکردم؟ باید باور میکردم؟ باید فکر میکرد منو میخواد؟ به من حق بدین .بخدا برای منم سخته ، ولی دیگه نمیشه، شرمنده م .تو رو خدا گریه نکنین مادر ، خجالت می کشم. او را بوسیدم و گفتم: منو حلال کنین، اگه بی توجهی ، کم توجهی ، کم کاری دیدین بگذرین .براتون آرزوی سلامتی و موفقیت میکنم .

sorna
11-24-2011, 11:58 AM
الهه ناز (جلد اول) - قسمت چهلم - رمان الهه ناز - جلد اول ,

مادر گریه اش اوج گرفت و روی پله نشست بعد گفت: همه ش تقصیر منصوره، گیتی نرو! منصور الناز رو نمیگیره. با فرهان هم خودم صحبت میکنم

مادر جون اصلا از کجا معلوم؟ منصورخان فقط بخاطر اینکه من از اینجا نرم تصمیمشون رو عوض کرده باشن؟ شاید دلشون برام سوخته .شاید النازو قلبا دوست داره . بخدا این افکار آزارم می ده. اجازه بدین برم.

اینطور نیست ، بخدا اینطور نیست دختر! تو خودت مسئله الناز رو بزرگ کردی .منصور فقط تو رو میخواد .اگر هم دیدی با پیشنهاد اونها قاطعانه مخالفت نکرد فقط به این خاطر که دلشون نشکنه و خودشون کنار بکشن
ای کاش زودتر گفته بود. من که نمی تونستم برم بگم منصور بیا منو بگیر. دوستت دارم. می تونستم؟ خب الناز رو می کشیدم وسط تا بلکه بفهمم، که همیشه هم دست خالی برگشتم. به من حق بدین مادر

مادر سکوت کرد .انگار حق را به من داد. در حالیکه با دست اشکهایم پاک میکردم گفتم: مهندس کجاست؟
ثریا گفت: تو سالن. فهمیدم همه حرفهای ما را شنیده بسمت سالن رفتم .پشت میز نشسته بود .سرش را میا دو دستش گرفته بود و آرنجهایش را بمیز تکیه داده بود

سلام آقای مهندس

فقط نگاهم کرد .اشک از دیدگانش جاری بود. دوباره اشکهای من هم جاری شد. رفتم کنار پنجره تا بلکه بتوانم خودم را کنترل کنم. سه چهار دقیقه بعد بطرف منصور رفتم و گفتم: مهندس .روزهای خوشی رو براتون آرزو میکنم .تو این مدت فقدان مادر، پدر و برادرم رو کمتر حس کردم، چون شما رو داشتم .اگر بدی، کاستی، خرج تراشی، حاضر جوابی از من دیدین ، به بزرگواری خودتون منو ببخشین .مواظب مادر باشین .من همیشه شما رو دوست خواهم داشت و همیشه به فکرتون هستم .یعنی هیچوفت فکر نمی کنم بتونم خاطرات اینجا رو فراموش کنم . بخاطر همه چیز از شما سپاسگزارم
یکدفعه سرش را روی میز گذاشت و بلند بلند گریست .تا حالا ندیده بودم مرد اینطور گریه کند .البته چرا، پدرم برای مادرم و برادرم اینطور گریه کرد. شانه های منصور که تکان میخورد انگار چهار ستون بدن مرا می لرزاند.از صدای گریه منصور مادر و ثریا به سالن آمدند و با حیرت به منصور چشم دوختند .آنها هم زدند زیر گریه. باورم نمیشد این اشکها بخاطر من است . جلو رفتم ، دستم را روی شانه های منصور گذاشتم و گفتم: خواهش میکنم منصور، من لیاقتش رو ندارم
منصور بلند شد و فریاد کشید: بی احساس ترین، بی رحم ترین، بی عاطفه تر وخودخواه تر از تو به عمرم ندیدم .برو! برو در کنار فرهان خوش باش! برو وجدانت رو در نظر بگیر ! ولی یادت باشه تو هم کمتر از فائزه نیستی
تمام تنم لرزید .پاهایم سست شد، اما نه، باید می رفتم .نگاهم را از چشمهایش که مثل شمع اشک می ریخت برگرفتم و بطرف در ورودی رفتم .

گیتی!دخترم! صبرکن! گیتی خانم!
خدانگهدار! از بقیه هم از قول من خداحافظی کنیم . چمدانم را برداشتم و از منزل خارج شدم .به محبوبه برخوردم، با او هم خداحافظی کردم و مرتضی مرا به خانه رساند

وقتی بمنزل رسیدم یکراست به اتاقم رفتم و بلند و بلند گریستم .ای کاش اقلا گیسو بود تا دلداری ام بدهد ولی منزل طاهره خانم بود. در حالت مرگ بودم .از زمین و زمان متنفر بودم .خودم را لعنت میکردم که چرا نماندم .چطور منصور جلوی مستخدم و مادرش برای من اشک ریخت .چطور با غرورش بازی کردم .ای خاک بر سر من! نکنه بلایی سر خودش بیاره؟ نکنه داغشو به دلم بذاره؟ منصور به حرفی که میزنه عمل میکنه .قسم خورد . خدایا رحم کن!
حدود ساعت یازده زنگ تلفن دلم را لرزاند .مدام منتظر بودم خبر مرگ منصور را به من بدهند .گوشی را با ترس و لرز برداشتم

sorna
11-24-2011, 11:58 AM
بله؟
سلام
سلام گیسو،تویی؟
چه اتفاقی افتاد؟ زنگ زدم خونه مهندس،مادر یه چیزایی گفت .جریان چیه؟
همونایی که شنیدی؟
چرا لگد به بخت خودت زدی بی عقل؟ اینهمه مدت آرزوش رو داشتی، حالا واسه ما با وجدان شدی؟
تنبیهش کردم. چرا با غرور من بازی کرد؟ خب، از اول تو همش گفتی اونو برادر خودت می دونی، او هم ترسید بهت بگه.
حالا که دیگه همه چیز تموم شده
فکر کردی وقتی دلت پیش منصوره، میتونی با فرهان زندگی کنی؟
دیگه از داغ مامان و علی که بدتر نیست
میخوای بیام خونه؟
نه، میخوام تنها باشم
بلند شو برو خونه منصور، بلند شو بازی درنیار. تنبیه شد، بسشه!
نه گیسو، دیگه هرگز .تو که منو میشناسی
من الان میام
نه، بیای چکار
نگرانتم!
نترس، قصد خودکشی ندارم .مگه منصور مرده که خودکشی کنم. منصور رو خودم کشتم. تو قلبم کشتم .خودم هم تحملش میکنم .کاری نداری؟
نه، مواظب باش .من زود میام
خداحافظ
خداحافظ
آنشب تا صبح چه بر من گذشت خدا عالم است. به نوای الهه نازش عادت داشتم. حالت یک معتاد را داشتم. به عشق ورزی هایش،مهرورزی های، احوال پرسیدن هایش، دو پهلو حرف زدن هایش عادت داشتم. تا صبح ثانیه ای چشم بر هم نگذاشتم .گیسو بعد از اینکه صبحانه اش را خورد برای رفتن به شرکت آماده شد .بلند شدم آبی به سر و صورتم بزنم که زنگ تلفن دوباره وجودم را لرزاند .این بار مطمئن بودم که اتفاقی افتاده. ساعت هشت صبح کسی با ما کار نداشت. در حالیکه دستم می لرزید ، گوشی را برداشتم

بله
سلام گیتی خانم، خودتون هستین؟
بله، چی شده ثریا خانم؟چرا گریه می کنین؟
آقا!آقا!
آقا چی؟
آقا دیشب خودکشی کرده خانم ، خودتونو برسونین . و صدای گریه اش بلندتر شد

مو بر بدنم راست شد .گوشی را رها کردم و دو دستی بر صورتم کوفتم اتاق دور سرم چرخید . گیج و منگ دو زانو نشستم .گیسو آمد و گفت: چی شده گیتی؟
زار زدم
گوشی را برداشت

الو!الو! قطع شده! در حالیکه شماره می گرفت پرسید: بگو ببینم چه اتفاقی افتاده ثریا چی گفت؟
منصور از دستم رفت. خاک برسر شدم .زندگیم، عشقم، مرد!جیغ کشیدم و از حال رفام . ضرباتی را روی صورتم احساس کردم و به هوش آمدم
گیتی!گیتی! چشماتو باز کن
منصور رو میخوام.چه غلطی کردم!خدایا. به من گفت کار علی رو میکنه، به من گفت منم مثل فائزه ام،باور نکردم
گیتی انقدر فریاد نکش ببینم، دقیقا ثریا چی گفت؟
گفت آقا دیشب خودکشی کرده .خودتون رو برسونین .گریه میکرد

گیسو بهت زده روی زمین نشست و به فرش چشم دوخت . هر دو زار زدیم. آنقدر تو سر و صورتم زدم که رمقی به جانم نمانده بود. گیسو هر چه شماره منزل آنها را گرفت اشغال بود

گیسو؟
چیه؟
بلند شو برو ببین چه خبره؟
دیگه مرده دیگه. برم چی کار کنم .همش تقصیر توئه .با اون وجدان و غرور گور به گوریت! وای، خانم متین رو بگو! و با دستمال اشکهایش را پاک کرد
بلند شو برو دیگه! دارم دیوونه میشم
من تو رو تنها نمی ذارم
من همینجا نشستم تا تو بیای
نه نمی رم .برم که تو بلایی سر خودت بیاری؟ همون یکی کافیه

جیغ کشیدم: برو دیگه لعنتی!

sorna
11-24-2011, 11:59 AM
خیلی خب، ولی نکنه دست به کارهای شیطانی بزنی ها! شاید شوخی کردن .منتظر باش تا برگردم
باشه برو
قول می دی؟
برو

گیسو با تردید کیفش را برداشت .کفشهایش را به پا کرد .نگاهی به من کرد .عاشقانه او را نگاه کردم و گفتم: مواظب خودت باش
کفشهایش را در آورد و گفت : من نمیرم

اگه نری همین الان خودمو می کشم
چرا اونطوری نگاهم کردی؟ و زد زیر گریه
پس چطوری نگاهت کنم؟ برو دیگه! برو جون به لب شدم!
باشه قول دادی ها!

سرم را تکان دادم
گیسو با تردید رفت . ده دقیقه روی مبل چمباته زدم و اشک ریختم .احساسم به من دروغ نمی گفت .منصور خودکشی کرده بود. بلند شدم .از جعبه داروها قرصهای اعصاب پدر را برداشتم و تعداد زیادی با لیوان آب سر کشیدم . دفتر خاطراتم را برداشتم و انچه را که گذشت روی کاغذ آوردم . اکنون که آخرین سطر خاطراتم را می نویسم به این فکر میکنم که چقدر زود گذشت.ثانیه ها منتظر ما نمی مانند دقیقه ها بی رحمند و گذرا. خوشبختیها تمام میشود و انسان زود تباه میگردد
گیسوی عزیزم خودت می دانی که چقدر دوستت دارم .ولی این را هم می دانی که چقدر منصور را دوست دارم. این خاطرات را برای تو به جا می گذارم. می دانم که منصور مرده و اصلا امیدی ندارم. ولی اگر یک درصد هم زنده باشد،این نوشته ها را به او بده تا بخواند.دلم میخواهد بداند این دقایق را چگونه با یاد او سپری کردم .او مرا میخواست و من نمی دانستم . و من او را میخواستم و او نمی دانست .وقتی حقایق روشن شد که کار از کار گذشته بود. هنوز باور ندارم که منصور مرا تا این حد می پرستید که از زندگیش چشم بپوشد .حق با توست، من هیچوقت نمی توانستم با فرهان خوب زندگی کنم .منصور قلب من بود، جان و عمر من بود. وقتی او نیست من هم نمیخواهم باشم. به او گفته بودم دیگر طاقت داغ عزیزی را ندارم. منصور عزیز من بود. من نه میتوانم بدون او زندگی کنم، نه میتوانم به روی مادرجون نگاه کنم .مگر میتوانم وجدان راحتی داشته باشم وقتی گلی مثل منصور ، بخاطر من ، زیر خروارها خاک آرمیده باشد؟ پس اینهمه شکنجه روحی را چرا تحمل کنم. وقتی میتوانم با منصور باشم چرا نباشم .آنجا که الناز نیست .الناز دیگر صد سال دلش نمیخواهد منصور مرده را در آغوش داشته باشد. ولی من میخواهم . میخواهم با او هم آغوش خاک شوم. خوب وخوش زندگی کن و برای مغفرتم دعا کن .تنها یادگار زندگی ام را به تو سپردم .برمن خرده نگیر! من خدا را فراموش نکردم، ولی منصور را هم نمیتوانم فراموش کنم .خدایی که او را از من گرفت خوب می دانست تا چه حد به او وابسته ام و بدون او زنده نمی مان، پس از من گله نخواهد کرد. دیگر چشمانم خوب نمی بیند و رمق ندارم. حالم خوش نیست. تلفن زنگ میزند ولی نمیتوانم گوشی را بردارم. پس صحبت را تمام میکنم .مواظب خودت باش خواهر زیبا و مهربانم
کسی که همیشه بیاد تو بود، خواهر ناکامت گیتی

sorna
11-24-2011, 11:59 AM
الهه ناز (جلد اول) - قسمت چهل و یکم - رمان الهه ناز - جلد اول ,

مشامم خوش بو شد، احساس کردم این بو به مشامم آشناست .با ناله چشم گشودم .چشمهایم سیاهی می رفت و لوستر سقف دور سرم می چرخید .غلتی زدم

آه گیسو اینجا نشستی؟ تو هم دنیا رو ترک کردی؟ تو هم نتونستی دوری منو تحمل کنی؟ خواهرت لیاقت تو رو نداشت ،

اونوقت تو! اینجا چقدر شبیه دنیای زنده هاست! پس دنیای پس از مرگ اینه؟ الان من در دنیای ارواح هستم؟ پس منصورکو؟ میخوام ببینمش ! گیسو من کجام؟ اون دنیا؟ تو چرا اومدی اینجا دختر؟ پس مادر و علی کجان؟ دلم براشون یه ذره شده!

اینجا دنیای ارواح نیست گیتی! دنیای روی زمینه. مگه من می ذاشتم تو بمیری؟ اگه تو می رفتی من به چه امید زندگی میکردم؟
چرا نذاشتی بمیرم ؟ میخوام برم پیش منصور ! من بدون اون نمی توانم ادامه بدم . چرا در حق من ظلم کردی؟
این تویی که در حق ما ظلم کردی .یعنی منصور بیشتر از من برات ارزش داشت؟
باید عاشق باشی تا بفهمی گیسو! وقتی او خودش رو کشت. من می تونستم زنده بمونم؟

گوشه بالش را به بینی ام نزدیک کرد و گفت: این بو برات آشنا نیست؟

چرا همین بو باعث شد از خواب بیدار شم. این بوی منصوره .بوی بدنش ، بوی ادوکلنی که میزد، من چرا اینجام ؟ رو تخت منصور چکار می کنم؟ اینجا که اتاق منصوره . زدم زیر گریه و ادامه دادم: من منصور رو میخوام. منو آوردین اینجا که عذابم بدین. من که بدون اون نمی توانم اینجا رو تحمل کنم .

گیسو زد زیر گریه و از اتاق بیرون رفت . دستهایم را روی صورتم گذاشتم و بلند بلند گریستم .به عشق از دست رفته ام اندیشیدم .چه اتاق قشنگی برای خودش درست کرده بود! چطوری بی رحمانه زندگی ش رو تباه کردم؟ آخه مگه الناز به من رحم کرد که من به او رحم کردم. مگه نمی تونستی یک کلمه به فرهان بگی شرمنده م . من از اول منصور رو دوست داشتم .انگار زبانم قفل شده بود. خدایا منو مرگ بده! الهی خاک بر سرم کنن! جواب مادر رو چی بدهم ؟ مادر چقدر خوبه که باز هم بعد از مرگ تنها پسرش منو بخشیده
کسی دستهای مرا از روی صورتم برداشت و بر گونه من بوسه زد .
با حیرت چشم باز کردم

تو روح منصوری؟
نه، من خود منصورم!
خدایا! چه می بینم؟ خوابم یا بیدار؟ زنده م یا مرده؟

لبه تخت نشست و گفت: زنده ای عزیزم .خدا نکنه بمیری
بلند شدم نشستم که سرم گیج رفت و دستم را روی پیشانی ام گذاشتم ((چی شد گیتی؟

سرم گیج می ره

منصور بالش را پشتم گذاشت و گفت: تکیه بده گیتی جان!

تو مگه خودکشی نکرده بودی منصور؟
چرا!
پس چرا زنده ای؟
مگه تو خودکشی نکردی ، پس چرا زنده ای؟

لحظه ای در چشمهای هم خیره شدیم. در حالیکه لبخند به لب داشتم و انگار از خدا همه بهشت را یکجا گرفته بودم ، اشک ریختم و او را در آغوش کشیدم . آنقدر یکدیگر را می فشردیم که نزدیک بود استخوانهایمان بشکند .انگار باور نداشتیم جسم هم را لمس می کنیم نه روحمان را. با صدای بلند روی شانه های منصور اشک می ریختم و می گفتم: خیلی بدی منصور! خیلی بی فکری! چرا با من اینکار رو کردی ؟ نمی دونستی بی تو لحظه ای زنده نمی مونم

sorna
11-24-2011, 11:59 AM
معذرت میخوام ولی باور کن من هم همین احساس رو داشتم .مغزم از کار افتاد و شب اون کار وحشتناک رو کردم . تو با قرص ، من با تیغ
به مچ دستش نگاه کردم، باند پیچی بود .((دوستت دارم منصور، خودت می دونی چقدر، مگه نه؟

همانقدر که من دوستت دارم عزیز دلم! خدا رو شکر که زنده موندیم .خدایا شکرت ! چقدر کریمی ! چقدر بزرگی ! ما را بخاطر کار احمقانه مون ببخش
منصور ، تو دین و ایمون منو به باد دادی
تو دین و ایمون منو سرجاش آوردی، بعد به باد دادی .جرم تو سنگینتره گیتی!
گیتی باهام ازدواج میکنی؟
الناز چی منصور؟
الناز دیگه فهمیده جایی تو قلبم نداشته و نداره.تازه دیگه از من میترسه ، میگه این پسره دیوونه س، حتما یه روزم رگ دست منو میزنه میگه تو نذاشتی به گیتی برسم. این به درد همون گیتی روانشناس میخوره که درمونش کنه

باز زدیم زیر خنده((خب جواب منو ندادی گیتی،منتظرم!
گفتم: آرزوی منه منصور!
منصور صورتش را مقابل صورتم گرفت . در عمق چشمهایم خیره شد و گفت: من هم عاشقانه دوستت دارم عزیزم

بسه دیگه . نه به اون دعوا و قهرتون و نه به این ناز و نازکشی
سلام مادرجون!
سلام به عروس گلم! حالت چطوره عزیزم؟
خوبم ، به لطف شما ! باعث زحمتتون شدم. همه ش تقصیر منصوره .بی اراده ست.
زحمت که چه عرض کنم ، مردیم و زنده .منصور بلند شو برو کنار ببینم نوبت منه

منصور بلند شد مادر ومرا در آغوش کشید و بوسید .گیسو هم وارد اتاق شد وگفت: به من میگه تو چرا آمدی این دنیا. می موندی روی زمین ، من میخوام با منصور تنها باشم .من چقدر بدبختم
صدای خنده های شاد در اتاق پیچید.
منصور گفت : به من هم میگه تو روح منصوری؟ نزدیک بود فرار کنه
باز خندیدیم

بی انصافها، هنوز گیجم بخدا! سرم منگه. چند ساعت خواب بودم؟
دو روز عزیزم
دو روز؟ وای، برای همینه که بدنم درد میکنه .یعنی اصلا بیدار نشدم ؟

گیسو گفت: چرا ولی گیج بودی

سلام گیتی خانم، الهی شکر
سلام ثریا خانم
ببخشید تو رو خدا.من باعث این اتفاق شدم، ولی شما سریع گوشی رو انداختین . من باید اول می گفتن آقا زنده ان، اما ایشون رو بردن بیمارستان چون خودکشی کرده. اشتباه کردم

در حالیکه می خندیدیم گفتم: شما چه تقصیری دارین؟ من زیادی عاشقم
همه خندیدند

آقای دکتر سپهرنیا تشریف آوردن .بگم بیان بالا؟
بگو بیان ثریا

منصور ملحفه را روی پایم انداخت. خنده ام گرفت .مادر گفت : دیگه مال توئه بابا، مطمئن باش
همه زدیم زیر خنده

همین، چون مال منه حفظش میکنم مامان جان!
سلام مهندس! سلام خانمها!
سلام دکتر خیلی خوش اومدین
ممنونم . حالتون خوبه ؟

مادر گفت : امروز خیلی خوبیم دکتر . و کنار رفت
دکتر بطرفم آمد و گفت : خب، حال مریض عاشق ما چطوره؟

خوبم دکتر
الهی شکر!هنوز باورم نمیشه شما اینکار وحشتناک رو کردین خانم رادمنش
متاسفم، ولی منصور ارزشش رو داره .بدون اون زندگی نمیخوام

مادر و گیسو از اتاق بیرون رفتند .دکتر کیف پزشکی اش را باز کرد و گفت : شما چطورید مهندس؟
منصور به دستش نگاه کرد و گفت : خوبم دکتر ، مشکلی ندارم

الحمدالـله

sorna
11-24-2011, 12:00 PM
الهه ناز (جلد اول) - قسمت چهل و دوم - رمان الهه ناز - جلد اول ,

گوشی را از کیفش بیرون آورد و در گوشش گذاشت . بعد ببخشیدی گفت و گوشی را روی قلبم گذاشت .رنگ منصور پرید دستی به موهاش کشید .غیرتش گل کرده بود و وقتی دکتر گفت : نه، عاشقانه می تپه . اخمهای منصور باز شد و لبخند زدیم .ادامه داد: منصور خان خیالتون راحت. خیلی شما را دوست داره .
منصور لبخندی زد و گفت: پس تو رو خدا دکتر گزارش ریز به ریز قلب من رو هم به گیتی جون بدین که بدونه چقدر دوستش دارم

قاه قاه خندیدیم . دکتر چشمهایم را هم معاینه کرد و گفت : الحمدالـله دیگه مشکلی ندارین .البته احتمالا هنوز سرگیجه دارین که طبیعی یه . کمی هم قلبتون تند میزنه که اثر داروهاس .نوشیدنی زیاد میل کنین تا سم از بدنتون تصفیه شه .تقویت هم بکنین که انشاءا... یکی دو روز دیگه می شین مثل روزهای اول و سلامتی تون رو کاملا به دست میارین

ممنونم دکتر
خواهش میکنم .بساطش را جمع کرد، در کیفش را بست و گفت : لازمه پانسمان دستتون رو عوض کنم مهندس؟
نه ممنونم ، مادر صبح برام عوض کردن

دکتر بلند شد و گفت: خوشحالم که اتفاق بدی نیفتاد. امیدوارم سعادتمند باشین. ولی یادتون باشه تو زندگی هر آدمی روزی مشکلی بزرگ بوجود میاد. پس آدم باید از قبل خودش رو آماده کنه، صبور باشه و به چیزی که خدا براش خواسته راضی باشه .قبل از انجام هر کاری به عاقبتش فکر کنین
گفتم: بله حق با شماس دکتر، ما اشتباه کردیم.

براتون آرزوی خوشبختی میکنم.کاری ندارین؟
شام تشریف داشته باشین
ممنونم، کمی خسته م. از صبح سه تا عمل داشتم .برم استراحت کنم بهتره
باعث زحمت شدیم
وظیفمه
لطف کردین دکتر سپهر نیا .بخاطر همه چیز ممنونم
خواهش میکنم خانم. باور کنین وقتی شنیدم این اتفاق براتون افتاده از زندگی سیر شدم با خودم گفتم حیف این خانم زیبا وباوقار نبود که بره زیر خروارها خاک! خدا خیلی مهربونه .قدر خودتون ومنصور خات رو بدونین .جدا برازنده همید . در ضمن شیرینیها را تنها تنها میل نکنید

دکتر خداحافظی کرد و منصور دکتر را تا پایین بدرقه کرد.بعد برگشت و در را بست و آمد روی تخت نشست و گفت : حق با دکتره، خیلی حیف بودی. خدا خیلی مهربونه ، بنازم کرمش رو!

تو هم همینطور منصور.
خدا منو بکشه ، مثلا میخواستم درستت کنم .آب شدی
میاد سرجاش ، غصه نخور حالا اگه همینطور لاغر بمونم منو نمیخوای؟
استخونات رو هم میخوام عزیزم .چون روحت رو میخوام، نه جسمت رو
جسمم باشه وقتی ازدواج کردیم، فعلا فقط روحم رو تقدیمت میکنم
دیگه چی گیتی؟ میخوای دوباره خودکشی کنم
خودت گفتی؟
من غلط بکنم .منظورم این بود که دوستت دارم ، حالا لاغر یا چاق، زشت یا زیبا، فرقی نمیکنه
ممنونم.منصورجان!منم دوستت دارم عزیزم . و دستش را تو دستم گرفتم و گفتم : منو بخشیدی منصور، مگه نه؟
تو کاری نکرده بودی. من مقصر بودم .روزی که میخواستی بری حرفهایی که برای مادر و ثریا زدی کاملا درست بود. آدمها نباید عشقشون رو مخفی کنن .باید حرف دلشون رو بزنن .یا میشه یا نمیشه . من امتحان سختی از تو گرفتم
چی شد که جان سالم به در بردی منصور؟
شب گویا مادر از اینکه آهنگ نمی زنم متعجب میشه، وقتی میاد تو اتاقم میبینه که غرق خونم .عمرم به دنیا بود .البته هنوز مدت زیادی نگذشته بود. با پای خودم به بیمارستان رفتم . صبح هم به اصرار خودم داشتن منو به خونه برمی گردوندن که گویا یه ربع قبل ثریا با تو تماس میگیره و بقیه ش رو هم خودت می دونی.................
الهی صدهزار مرتبه شکر!
خب حالا میتونی بیای پایین یا نه؟
آره فکر میکنم بتونم
کمکت کنم؟
نه فقط محبت کن به گیسو بگو برام لباس بیاره
چرا به گیسو بگم خودم برات میارم عزیزم . منصور به اتاقم رفت یک بلوز و شلوار برایم آورد ، گفتم: بی زحمت اون برس رو هم به من بده
ای به چشم
بهتره موهام رو کوتاه کنم . روحیه و جون و قوه نگهداریش رو ندارم
نکنی این کار رو خانم قشنگم
تو که از موهای بلند باز بدت می اومد
اولا نه هر موی بلند و باز .دوما گفتم که تغییر جهت دادم. سوما خدا آدم رو عاشق نکنه گیتی خانم
باشه هر طور تو دوست داری منصور حالا برو بیرون میخوام لباس عوض کنم
اینم به چشم. اما اعتراف میکنم که برای روزی که سر سفره عقد کنارم بشینی و خیالم راحت بشه بی تابم گیتی
انشاءا.. که لطف خدا باز هم شامل حالمون میشه و به آرزومون می رسیم
دعا میکنم و التماسش میکنم

لبخند ملیحی تحویلش دادم و گفتم : ممنونم از محبتت و صداقتت منصور.
در حالیکه لبخند میزد چشمانش را بهم فشرد و گفت : بیرون منتظرم
لباسهایم را عوض کردم و بسمت در رفتم . باز سرم گیج رفت .آهسته در را باز کردم .منصور پشت در بود. گیتی اگه حالت خوب نیست استراحت کن عزیزم .شامت رو میارم بالا

نه حوصله م سر رفته

با هم پایین رفتیم. گیسو و مادر تو سالن نشسته بودند

به به! شمع و چراغان کنیم یا گوسفند سر ببریم؟ نشستیم
منصور می دونی ویولنت نجاتت داد؟
میخوام برم بدم سرتاسرش رو طلا بگیرن بعد هدیه ش کنم به گیتی
بالاخره این شهر الهه ناز برای کی بود منصورخان
معلومه که برای قل شما! برای عزیز دلم گیتی!
تکلیف مهندس فرهان چی میشه منصور؟
پرویز پسر خوبیه مامان، حیفه از دست بره.اینه که قل گیتی رو براش در نظر گرفتم
ای بابا،منصورخان؟
حالا که فهمیده من و گیتی همدیگر رو دوست داریم .طبعا میاد سراغ شما .من مایلم با فرهان باجناق بشم
شما که گفتی بهتر از فرهان هم سراغ دارین .اونو به گیسو معرفی کن
گیتی جان نمیشه که هم تو رو بگیرم هم گیسو خانم رو

زدیم زیر خنده

sorna
11-24-2011, 12:00 PM
حالا اگه تو حرفی نداشته باشی حاضرم این از خودگذشتگی رو بکنم .منتها باید از این به بعد هر وقت الهه ناز رو میزنم، مراببوس رو هم بزنم
قاه قاه خنده در اتاق پیچید

عروسی کیه پسرم؟
تا نظر گیتی و گیسو خانم چی باشه

گفتم هر چی مادر بگن

منکه میگم آخر همین هفته
آخر همین هفته؟ چه عجله ایه مادر جون؟
آخه تو ومنصور زیادی با هم بحث می کنین میترسم بهم بخوره .آخر همین هفته عقد کنین. هرموقع دلتون خواست عروسی بگیرین
بحث که اشکالی نداره مادر جون .اختلاف نظر طبیعیه .اگه نباشه عجیبه
مامان همچین میگی زیادی با هم بحث می کنین که یکی ندونه فکر میکنه ما صبح تا شب داریم کتک کاری میکنیم .تنها اختلاف من وگیتی تو این مدتاین بوده که او می گفت جایی که الناز باشه نمیام ، منم می گفتم باید بیای
آره خب ، البته می دونم تا گیتی جون بگه من رفتم زانوهات سست میشه و اشکهات در میاد و به التماس می افتی .از حالا تو اون چشمات چشم عزیزم، چشم گیتی جون رو میخونم .بدتر از بابات تویی

قهقهه خنده بلند شد. منصور گفت: حالا خارج از شوخی. گیتی جان. عروسی کی باشه؟ فقط زودتر تو رو بخدا . دلم شور میزنه

هر موقع شما دوست داری منصور. فقط عقد و عروسی با هم باشه .نامزدی هم لازم نیست
اگه اینطوره که من دو هفته دیگه رو پیشنهاد میکنم
دو هفته دیگه که خیلی زوده !
زود نیست عزیزم. ما مشکلی نداریم که طولش بدیم. فقط باید بدونم میای تو این خونه یا خونه مستقلی می خوای

این دیگه از آن حرفها بود. گفتم : من دوست دارم تو همین خونه زندگی کنم که بوی پدرتون و خواهرتون رو می ده و مادر جون توش حضور داره .خونه ای که تو اون به عشق و خوشبختی رسیدیم . یعنی همینجا
منصور نگاه عاشقانه ای به من کرد و لبخند زد. مادر گفت:آخه این الهه ناز با الناز قابل مقایسه س؟ خدا رحم کرد. الهی قربونت برم عزیزم! ولی من مزاحم شما نمی شم. میرم ساختمان پشتی

اگه شما برین ما هم میاییم اونجا .می دونین که بهتون عادت دارم
دیگه وقتی آستینم رو می کنید می مونم ، از خدامه !

صدای خنده فضا را پر کرد

ممنونم مادر جون. شما سایه سر ما هستین .اینجا مال شماست و من مهمان شما.
بخدا اگه بذارم آب تو دلت تکون بخوره و منصور از گل نازکتر بهت بگه شیرم را حلالش نمی کنم
شما لطف دارین
مگه شما به من شیر دادی مامان جان یادم نمیاد
باید هم یادت نیاد پسره بی چشم ورو

فریاد خنده بلند شد.

گیسو خانم هم محبت میکنه و میاد اینجا با ما زندگی میکنه
ممنونم مهندس.اگه اجازه بدین دوست دارم مستقل زندگی کنم و روی پای خودم بایستم
نمیشه که تنها باشین
تنها نیستم .مگه قرار نیست قاپ مهندس فرهان رو بدزدم

صدای قهقهه خنده بلند شد

در هر صورت بدون تعارف اینجا منزل گیتیه
از لطفتون سپاسگزارم

آخر شب که بالا آمدیم گیسو چند ورق بهم داد و گفت: بیا بخونش ببین این دو روز چه گذشته .بعدش هم اگه خواستی وارد دفتر خاطراتت کن.

sorna
11-24-2011, 12:00 PM
الهه ناز (جلد اول) - قسمت چهل و سوم - رمان الهه ناز - جلد اول ,

در حالیکه مرتب دعا میخوندم که گیتی بلایی به سر خودش نیاورد مضطرب وارد عمارت شدم. کسی جلوی در نبود .بنابراین خودم از لای نرده ها در را باز کردم و بسمت ساختمان دویدم .آقا نبی جلوی ساختمان مرا دید. در حالیکه نفس نفس می زدم پرسیدم: سلام! چه خبر شده آقا نبی؟

چرا انقدر هراسونید گیتی خانم؟

من گیسوام!
اِ ببخشید تو رو خدا
مهندس مرده؟

چشمهاش دو وجب از صورتش فاصله گرفت . نه خانم ، خدا نکنه!
دستم را روی قلبم گذاشتم و نفس راحتی بیرون دادم. انگار آب سردی روی آتیش بریزند آرام گرفتم و بطرف خانه دویدم .کسی در سالن نبود. ثریا خانم از پله ها پایین می آمد .

سلام!
سلام گیتی خانم!
من گیسوام
ببخشین تو رو خدا
چه خبر شده ثریا خانم؟ جون به لبمون کردین؟
والـله زنگ زدم بگم آقا رو بردن بیمارستان چون خودکشی کرده. اما گیتی خانم فرصت ندادن. هر چه شماره گرفتم اشغال بود .بعد هم دیگه یادم رفت. چون آقا رو آوردند سرم شلوغ شد. ببخشین
خواهرم داره دق میکنه
آقا خودکشی کرده بود، ولی به دادشون رسیدیم .حالا هم بالاست

بالا دویدم . در اتاق منصور باز بود. در چهار چوب در ظاهر شدم و سلام کردم .منصور روی تخت دراز کشیده بود و یک دستش زیر سرش بود و دست دیگرش باند پیچی بود. خانم متین با دیدن من از روی مبل بلند شد و گفت: سلام گیتی جان چه خوب کردی اومدی
منصور با حیرت نگاهی به قد و بالای من کرد.اما هیچ نگفت

من گیسو ام خانم متین .منصور پرید و گفت : پس گیتی کجاست؟ چرا انقدر مضطربین؟
ثریا خانم تماس گرفت به گیتی گفت شما خودکشی کردین. گیتی هم گوشی رو ول کرد و ادامه ش رو گوش نکرد .داره خودشو میکشه ، آخه این چه کاری بود منصور خان؟
این ثریا مگه عقل نداره ؟ و مضطرب لبه تخت نشست

با نگرانی گفتم : میشه یه تلفن بزنم

آره عزیزم بیا

شماره منزل را گرفتم ولی گوشی را برنداشتی .بی اختیار زدم تو صورتم و گوشی را گذاشتم

چی شده گیسو؟
حالت نگاهش، بهم سفارش کرد مواظب خودم باشم، خدای من! و بطرف در خروجی دویدم
صبر کن گیسو با هم می ریم
من و مرتضی می ریم منصور جان. تو استراحت کن
نه مامان ، ولم کن . و دنبالم آمد. در پله ها سر ثریای بدبخت فریاد کشید: این چکاری بود کردی ثریل، اگه یه مواز سر گیتی کم بشه..... برو به مرتضی بگو سریع بیاد بریم. نمی توانم رانندگی کنم
بله آقا و بطرف باغ دوید

حرکت کردیم. من که گریه میکردم .منصور هم مضطرب دست به موهایش می کشید و کلافه بود و به مرتضی می گفت: سریعتر . وقتی رسیدیم روی زمین به پهلو افتاده بودی . قوطی قرص با در باز رو میز بود و دفتر خاطراتت کنارت باز و قلم هنوز در دستت بود. دو دستی توی سرم زدم و نشستم . منصور بر بالینت نشست .هاج و واج مانده بود . دستهایش می لرزید و رنگ به رو نداشت .تو را در آغوش گرفت و زد زیر گریه .مرتضی سریع با اورژانس تماس گرفت.

گیتی! گیتی من بلند شو! منم! چه اشتباهی کردم خدایا! رحم کن! منو ببخش! فکر اینجاش رو نکرده بودم .گیتی بلند شو! وگرنه بخدا بدون تو توی این دنیا نمی مونم

دفتر خاطرات را برداشتم و خواندم .منصور هم آنرا خواند و صورتش را به صورتت چسباند و زار زد
آمبولانس رسید . نبضت غیر طبیعی میزد. بعد از معاینه چشمهایت و کارهای مقدماتی ووصل سرم گفتند امیدی نیست ولی توکل بر خدا کنید .جعبه قرص را برداشتند و به بیمارستان رفتیم .منصور قدرت ایستادن نداشت. روی صندلی نشسته بود و اشک می ریخت و دعا میخواند .کنارش نشستم و گفتم : از شما بعیده ، چرا نسنجیده اقدام کردین؟ به عواقبش فکر نکردین ؟ تازه مگر دختر قحطی بود؟

sorna
11-24-2011, 12:00 PM
باور کردم که دیگه گیتی منو نمیخواد و فرهان را پذیرفته . از محافظه کاریهام پشیمون شده بودم. تحمل دوریش رو نداشتم . اصلا نفهمیدم چطور تیغ رو رو رگم گذاشتم. خریت کردم .آخه گیتی چرا عجله کرد
من حالا بعد از او چکار کنم؟ اون از مادرم، اون از پدرم ، اون از برادرم ، اینم از خواهرم. شما تنها دلخوشی زندگی منو ازم گرفتین منصور خان .ای کاش گیتی پاشو تو اون خونه نذاشته بود . بهش گفتم . زودتر خونه شما رو ترک کنه من احساس بدی دارم . گفتم اگه منصور تو رو واقعا بخواد میاد دنبالت . ولی عاشق بود ، وابسته بود و بلند بلند زدم زیر گریه
منصور دستهایش را روی صندلی گذاشت و گفت : تو رو خدا نگو! دلمو نسوزون! هر چی کشیدم بسمه.
بالاخره به خواست پزشک خبر سلامتی تو را به ما داد . منصور چنان سرش را بطرف آسمان گرفت و چنان گفت الهی شکر که چهار ستون بدنم لرزید. یکروز در بیمارستان بستری بودی . بعد به خواست منصور تو را به منزل خودش بردیم و در اتاقش خواباندیم .چون میخواست تا تو به هوش آمدی بالای سرت باشه و الحق پرستاری را در حقت تمام کرد گیتی. بغیر از ساعاتی که در بیمارستان بالای سرت بود سی و سه ساعت است بر بالینت نشسته و از تو مراقبت میکند . بر دستانت و گونه ات بوسه میزند و خدا را سپاس می گوید و براستی این است معنای عشق و دوست داشتن .اما چقدر خوب میشد که عاشقان کمی عاقلانه تر می اندیشیدند و در هر کاری اول رضایت خدا را در نظر می گرفتند .
***************************
خدایا شکرت! من چقدر خوشبختم .از تو سپاسگزارم که به من کمک کردی. ما رو ببخش که دست به خودکشی زدیم . خودکشی گناه کبیره س. میگن اونایی که دست به این کار میزنن لایق مجلس ترحیم هم نیستن . میگن اونا در برزخ تا زمانیکه مرگ طبیعی شون فرا برسه عذاب میکشن .خدای من از کاری که کردم شرمنده م و توبه میکنم .
براستی مگر خودکشی مشکلی را حل میکند جز اینکه بازماندگان را داغدار و خودمان را از زندگی محروم کنیم . خودکشی کار کسانی است که ایمان راسخی ندارند و از مبارزه می هراسند، مقاوم نیستند و از آینده وحشت دارند .آدمها اگر وابستگی به دنیا و افراد و مادیات را کم کنند، و اگر معتقد باشند که آنچه خدا میخواهد همان میشود و همان درست است . هیچگاه دست به این کار احمقانه و شیطانی نمی زنند. بقول گیسو مگر مرد یا زن قحطی است؟ آدم فقط باید از خدا خوشبختی بخواهد، نه فرد و چیزخاصی را . واقعا اگر من و منصور بهم نمی رسیدیم مگر چه میشد .مدتی ناراحت می شدیم بعد هم فراموش میکردیم. من با فرهان ازدواج میکردم و منصور با الناز یا هرکس که می پسندید . در هر صورت اعتراف میکنم که هنوز ایمان کاملی ندارم و هنوز ضعیفم .خدای مهربانم! این بار در آزمونت شکست خوردم .ولی قول میدم و قسم میخورم حتی اگر به منصور نرسم هرگز این کار رو نکنم . حتی اگر زبونم لال منصور از دستم بره
قلم را لای دفتر میگذارم و به بستر خواب میروم .گیسو هم بخواب رفته است.
*****************************
دو سه روز گذشته و حالم کاملا خوب شده . روحیه خوب خود به خود جسم را سر حال میکند. از توجهات منصور هر چه بگویم و بنویسم کم گفته ام، مهربان که بود مهربانتر شد ، عاشق که بود عاشقتر شد، وابسته که بود هزار برابر وابسته تر شد .
سریع کارتهای عروسی تهیه، نوشته و پخش شد . تخت اتاق منصور را تبدیل به تخت دو نفره باشکوهی کردیم که مثل طلا می درخشید . پرده های طلائی، تخت طلائی، رو تختی کرم ، میز توالت طلائی، مبلمان کرم طلائی ...... انگار وارد اتاقی از طلا شده بودی .لباس عروسی و وسائل سفره عقد و غیره را خریداری کردیم . تنها موضوعی که عذابم می داد دروغی بود که در مورد پدرم به منصور گفته بودم .هرچه خودم را آماده میکردم حقیقت را به او بگویم نمی شد. البته پدر کم و بیش حالش بهتر بود . اما میترسیدم منصور فکر کند دروغگو هستم و دیگر به حرفهایم اعتماد نکند. از طرفی آرزو داشتم پدرم در جشن عروسی ام حضور داشته باشد . با گیسو مشورت کردم . او هم بدتر از من می ترسید پدر یکدفعه هیجان زده شود و حالش بدتر شود ، یا اینکه آبرو ریزی بشود .بالاخره تصمیم گرفتیم پدر را عمویمان معرفی کنیم و او را بدست آقا کریم بسپاریم تا مواظبش باشد . سر عقد او را بیاورد و ببرد . گیسو دو روزی به شیراز رفت تا هم کارتها را پخش کند و هم پدر را به تهران بیاورد . با اینکه منصور عکس پدر را دیده بود ولی می دانستم که با تغییر چهره و موی سفید پدر او را نخواهد شناخت یا حداقل باور میکند که عموی من است و شبیه پدرم.
**************************
روز عقد و عروسی فرا رسید. آرایشگر مخصوص مادر جون به منزل آمده بود تا مرا برای بعد از ظهر آماده کند. لباسم بسیار زیبا بود. با اینکه مشکلی نداشت و پوشیده بنظر می رسید اما باز منصور منت سرم می گذاشت و می گفت: یک کم یقه اش کیپ تر بود بهتر بود. چه کنم که دیگه اجازه داده م و اینو خریدی
ساعت چهار منصور پشت در اتاق سابقم منتظرم بود . تو کت و شلوار مشکی براق تا حالا ندیده بودمش و بنظرم خیلی خواستنی تر شده بود . ثریای مهربان مرتب اسپند دود میکرد .بالاخره مادر به منصور اجازه ورود داد و منصور با دیدن من حسابی جا خورد و با لبخند گفت: به به . مادر همراه زهره لبخندی به ما هدیه کردند .سپس مادر سفارش کرد که فیلمبردار و عکاس پشت در منتظرند . وقتی در را بستند و رفتند منصور گفت: مرحبا به سلیقه ام . این دو هفته مثل دو سال گذشت. گیتی جان خوشحالم که انتخاب درستی کردم .خدایا شکرت

تو هم ماه بودی ، ماه تر شدی منصور جان .
من نمی فهمم اینهمه تشریفات واسه چیه. نیمساعت عقد کنان کافیه دیگه
معناش اینه که امر خیلی مهمی اتفاق افتاده . مگه انتخاب شریک زندگی واسه یک عمر مسئله کم اهمیتیه منصور؟ ما همدیگه رو واسه یک عمر خواستیم ، همه باید اینو بفهمن. همه باید برای عشق و وفای ما احترام قائل باشن .همه باید در خوشیها و غمها شریک باشن
تو یک فرشته ای عزیزم . فقط زود بله رو بگو وگرنه جوش میارم و سر میرم و میزنم زیر گریه آبروریزی میشه . اضطراب دارم بجان تو
تا عموم نیاد شرمنده ام . او باید اجازه بده
انشاءا... که اجازه میده .خب بریم عزیزم که افتخارم رو همه ببینن و آفرین بگن

sorna
11-24-2011, 12:01 PM
مهمانها با سوت و هلهله از ما استقبال کردند . این بار از پله ها با غرور و افتخار پایین آمدم . وارد سالن پذیرایی شدیم و سلام و خوشامد گفتیم . کنار سفره عقدی که تمام از ظروف نقره پر از گل بود نشستیم .مجلس فوق العاده پربرکت و باشکوه بود . در آن جمع من فقط دنبال پدرم بودم که تنها یادگار گذشته ام بود. گیسو لباس قشنگ زرشکی به تن داشت و بسیار زیبا شده بود. از اینکه خودم را همزمان در لباس سفید و زرشکی می دیدم خنده ام گرفت . از خانواده فرزاد هنوز خبری نبود. در دل گفتم همان بهتر که نیان، راحتترم. با منصور در حال صحبت بودم که خبر دادند عاقد آمده و پشت سر عاقد خانواده فرزاد آمدند .مهمان بودند و باید با آنها با احترام رفتار میکردم، بنابراین به احترامشان از جا برخاستیم . از اینکه خداوند قدرتش را به آنها نشان داده بود ومن را قسمت منصور کرده بود و در آن میدان مبارزه اینک من مظلوم و بی پناه را روی مبلی که آنها در آرزویش بودند کنار منصور نشانده بود بر خود می بالیدم و خدا را ستایش میکردم و از آن طرف از اینکه به ما تبریک نگفتند و با سلام و احوالپرسی قضیه را فیصله دادند اصلا ناراحت نشدم . ای کاش همه ما انسانها باور کنیم که فقط محتاج کمک و توجه و تبریکات الهی هستیم و بس. و من به این باور رسیده بودم . بنابراین نگاه عجیب و پر از نفرت الناز ذره ای من را عذاب نداد تا جاییکه حتی آرزوی خوشبختی آنها را هم کردم .منصور به آنها خوشامد گفت و به من لبخندی هدیه کرد که به اندازه دنیا برایم ارزش داشت . بعد از دیدن چهره کریه این دو خواهر چشمم به جمال با وقار پدرم روشن شد . انگار خدای مهربانم و فرشته هایش اینگونه به من تبریک و شادباش گفتند
گفتم: منصور ، پدرم آمد
با تعجب نگاهم کرد و گفت: پدرت؟

منظورم عمومه، آخه به اندازه بابام دوستش دارم
آه، پس بریم استقبال، خوش آمد بگیم
جلو رفتم پدر را در آغوش کشیدم و اشک ریختم . پدر نوازشم کرد و گفت: مبارک باشه دخترم، به پای هم پیر شید . منصور هم پدر را بوسید
سلام پدر جان ، خیلی خوش اومدین
سلام پسرم، تبریک میگم
ممنونم

آقا کریم و طاهره خانم و نسرین و نرگس و احد هم تبریک گفتند و همراه پدر دور شدند

دوشیزه محترمه مکرمه، خانم گیتی راد منش فرزند آقا محمدعلی رادمنش، اجازه دارم شما را به عقد ازدواج جناب مهندس منصور متین فرزند مهندس محسن متین ، با مهریه معلوم یک جلد کلام الـله مجید ، یکدست آینه و شمعدان نقره و زمینی واقع در شمیران بمساحت چهارصد مترمربع به ارزش.... ریال در آورم .وکیلم ؟ پاسخ ندادم

برای بار دوم و سوم تکرار شد.
یکباره از اینکه مادرم در جشنم حضور نداشت ، از اینکه برادرم نبود تا در جشنم برادری کند، از اینکه پدر بجای اینکه سالار مجلس باشد، مظلومانه در گوشه ای نشسته بود و کسی نمی دانست که آن مرد خوش تیپ باوقار پدرم است غمگین شدم . دلم گرفت و بی اختیار بجای جواب مثبت گریه کردم.

گیتی جان چرا گریه میکنی عزیزم؟ اتفاقی افتاده؟ از فشار بغض و گریه نمی تونستم جواب بدهم . میخوای بریم بیرون هوایی عوض کنی ، حالت جا بیاد؟

سری بعلامت منفی تکان دادم و به پدرم چشم دوختم . مظلومانه با چشمانی که از نم اشک برق میزد و لبخند به لب، به من نگاه میکرد. چشمهایش را بعلامت رضایت بست و باز کرد
مادر منصور آمد و گفت : دوباره قرائت بفرمایید. عروس قشنگم اشک شوق ریخت ، نتونست بله رو بگه
بار چهارم بله را گفتم ، هلهله شادی سالن را پر کرد . نقل و پل بر سر ما ریخته میشد . دفاتر را امضاء کردیم و پدرم هم برای امضا آمد . آن لحظه از متانت و ابهت پدرم افسوس خوردم که چرا اورا معرفی نکرده ام . او باعث افتخار من بود ولی دیگر چه سود. می ترسیدم به منصور بگویم و او همان وسط میهمانی سرم فریاد بکشد که چرا دروغ گفته ام یا بگذارد برود . رفتار منصور غیر قابل پیش بینی بود
منصور بوسه ای بر گونه ام زد و آهسته گفت: دوستت دارم عزیزم.

sorna
11-24-2011, 12:01 PM
الهه ناز (جلد اول) - قسمت چهل و چهارم - رمان الهه ناز - جلد اول ,

هدایایی که گرفتم قابل وصف نیست، چه از نظر کیفیت و چه کمیت .میهمانها بعد از به پایان رسیدن مراسم عقد به باغ رفتند تا پذیرایی شوند و جشن بگیرند .ارکستر موزیک می نواخت و همه در فعالیت و جنب و جوش بودند. بعد از اینکه کار فیلمبردار و عکاس تمام شد ما هم به باغ رفتیم و به دیگران پیوستیم .گیسو و فرهان با هم جور شده و مشغول رقص بودند .شاید علت اینکه فرهان به راحتی عشق بین من و منصور را پذیرفت وجود گیسو بود. چون هیچ فرقی با من نداشت ، حتی صدای ما هم شبیه هم بود . با آهنگ ای یار مبارک ، من و منصور هم وسط رفتیم .
·گیتی حتی یک ذره هم پشیمون نیستی؟
·اگر صدبار دیگه به دنیا بیام فقط میگم منصور.
·تو ایران یه عالمه منصور داریم!
·من فقط منصور متین رو میخوام
·قربون تو ناز نازی بره این منصور متین خوش شانس!
·مگه تو پشیمونی منصور؟
·پشیمونم؟! هیچ روزی را بخاطر ندارم که به این اندازه خوشحال و آرام باشم. اما چرا یه روز دیگه رو هم بیاد دارم
·چه روزی؟
·اون روز که تو رو دوباره از خدا پس گرفتم .راستش اون روز هم خوشحالتر از امروز بودم
·نمی دونم چرا احساس میکنم این خوشبختی عمرش کوتاهه
·شاید مثل من باور نمی کنی که بهم تعلق داریم. امشب باور می کنی عزیزم .وای پس چرا زمان نمی گذره؟
·تنها چیزی که تو زندگی خیلی منو خوشحال کرده ازدواج با توئه منصور
منصور مرا محکمتر بخودش فشرد و لبم را بوسید .
·زشته منصور، حیاکن.
·ولم کن گیتی. زشته چیه؟ سی وچهار ساله در انتظار چنین شبی بودم .حالا که بهش رسیدم بگم زشته، بده ، آخه چه عیبی داره؟ زنم رو دوست دارم می بوسمش . این کجاش بده؟ اصلا مخصوصا میکنم که زودتر مهمونا برن. از شام هم خبری نیست
·بعد اونا هم می رن ؟
خلاصه تا آخر شب بزن و بکوب برپا بود. در پایان کمی با ماشین در خیابانها دور زدیم و بقول معروف بوق بوق و بزن و برقص کردیم. بعد همه ما را تا منزل همراهی کردند و خداحافظی کردند و رفتند . پدر وگیسو هم با خانواده آقا کریم رفتند .همه جای خانه حسابی ریخت و پاش بود و خبر از تمام شدن جشنی بزرگ می داد.جشنی که پایانش آغاز زندگی دو دلداده بود. آغاز زندگی گیتی ومنصور. ثریا و محبوبه و صفورا مشغول جمع و جور کردن ظرف و ظروف بودند .مادرجون روی مبل ولو شده بود، کفشهایش را از پا در آورده بود و می گفت : چقدر خسته شدم .پا واسم نمونده .کفشم یه کم پامو میزد ناراحتم کرده
·ازتون ممنونم مادرجون. خیلی زحمت کشیدین .انشاءا... جبران کنم
·اختیار داری عزیزم ، کاری نکردم. هر کاری هم که کردم وظیفه م بوده .آرزوم بود چنین عروسی داشته باشم که خدا حاجتم رو داد. جلوی دوست و آشنا خیلی به تو افتخار کردم . هم بخاطر خودت هم اقوامت .همه مثل خودت باشخصیتن
·ممنونم، لطف دارین
·ثریا، اسپند دود کن ، چشممون نکنن . تو رو خدا بسه هر چی کشیدیم
·چشم خانم
منصور وارد سالن شد و گفت: خب همگی خسته نباشین
·همچنین
·مامان معلومه خیلی خسته شدی ها .امشب میتونی راحت بخوابی ، چون امشب از آهنگ ماهنگ خبری نیس
·چرا مامان جان؟
·وقتی خودشو دارم آهنگش رو میخوام چکار .تازه وقتش رو هم نداریم و چشمک زد
·برو پسرم ، فرشته و ناجی و مهربون من حلالت ، مبارک باشه
سرم را پایین انداختم و لبخند زدم .منصور گفت: مامان جان دیگه وقتی شما امر بفرمایین ما چاره ای جز اجرای اوامر شما نداریم. پس شبتون بخیر و با اجازه .بریم گیتی جون، پاشو عزیزم .
با خجالت نگاهی به مادر کردم. او متوجه شد و کفشهایش را دوباره به پا کرد و از روی مبل برخاست. بطرف منصور رفت، دست او را گرفت و بطرف من آورد و دست من را در دست منصور گذاشت. گفت: پاشو عزیزم برین استراحت کنین که می دونم خیلی خسته این .براتون آرزوی خوشبختی میکنم و از خدا میخوام که هر چقدر من از محسن خدابیامرز راضی بودم تو هم از پسرم راضی باشی و دعا گوی من باشی
سپس رو به منصور گفت: رو سپیدم کن پسرم، عروسم، دخترم، پرستارم ، ناجیم، عزیز دلم ، یک عمر مثل شیشه دستت سپرده . سپس هر دوی ما را بوسید .در همان حال قطرات اشک از دیدگانش جاری شد. گفت: برین دیگه ، ای بابا شب خوش.
به مادر شب بخیر گفتیم و همراه منصور به طبقه بالا رفتیم
منصور در اتاق را با آرنجش باز کرد .داخل که شدیم در را با پایش بست ، مرا روی تخت گذاشت و گفت : عزیزم پیوندمون مبارک
کتش را در آورد مقابلم قرار گرفت و گفت : خیلی خسته شدی ؟
·در کنار تو انرژی از دست نمی دم، انرژی میگیرم عزیزم
·انقدر زبون نریز و عشوه نیا .به اندازه کافی حالم دگرگون هست دختر
صدای خنده ام بلند شد.
·آخ فدای اون خنده هات! اصلا می دونی اول عاشق اون دندانهای سفید و ردیفت شدم؟
·منصور میخوام احساست رو بدونم
·احساس میکنم صاحب چیزی گرانبها شدم که همه آرزوش رو دارن . غرور خاصی دارم
نوازشم کرد و گفت : از ابریشم لطیفتری نازنین. و بعد بوسه بارانم کرد . زیر باران بوسه هایش من هم احساس غرور خاصی داشتم
آنشب تا صبح حرف زدیم و از عشق و خاطرات گفتیم
·گیتی نمیخوای بدونی از کی مجنونم کردی؟
·چرا خیلی دلم میخواد بدونم کی پات تو تور من گیر کرد
·اولین بار که دیدمت از زیبایی و سادگیت جا خوردم. از حرفات و حاضرجوابی هات کیف میکردم .وقتی سرت رو روی زانوی مادر گذاشته بودی و گریه میکردی یک حالی شدم . وقتی با پوست پرتقال گل درست کردم و اون تعبیر رو کردی، دلم میخواست بلند شم ببوسمت ، چون خیلی به دلم نشست .موهای مادر رو که رنگ کرده بودی و سر به سرم گذاشتین با خنده و شیطنت چنگ به دلم انداختی .احساس میکردم دوستت دارم ولی هنوز باور نداشتم . وقتی گواهینامه تو نشونم دادی از غرور و تکبرت عشق کردم، چون تا بهت اجازه رانندگی ندادم اونو نشونم ندادی . وقتی با لباس آبی زنگاری ، اون روز جمعه که الناز و خونواده شو دعوت کرده بودم دیدمت ، مطمئن شدم که دوستت دارم و اونطور معرفیت کردم .وقتی برام حساب کتاب کردی دیوونه م کردی. وقتی در حال رقص دیدمت ، حالم دگرگون شد .فهمیدم من درست همین چهره و همین اندام و همین روحیه رو میخوام .ولی حالاکه فکر میکنم می بینم همون روز اولی که اومدی منزل ما و من از دیر اومدنت عصبانی شدم ، وقتی داشتی قهر میکردی ، انگار قلبم داشت از بدنم جدا میشد
·پس از روز اول عاشقم شدی؟ حالا بگو ببینم چرا سر تلفن الناز باهام اونطوری کردی . یادمه گفتی دلیل داری
·خواستم بدونم ظرفیتت چقدره؟ آدم حسودی هستی یا نه؟ آدم خودخواهی هستی یا نه؟ منو دوست داری یا نه ؟ البته کمی هم شک داشتم که واقعا نخواستی بگی. حالا تو کی عاشقم شدی گیتی جان؟
·همین الان
·بله؟بله؟ پس گولم زدی ؟ و شروع کرد به قلقلک دادن من و ادامه داد: پس الکی الکی اونهمه از ما خون رفت ؟ یاالـله راستش رو بگو وگرنه ولت نمی کنم
·میگم بخدا منصور میگم .دلم از حال رفت ، قلقلکم نده
·خب بگو

sorna
11-24-2011, 12:01 PM
الهه ناز (جلد اول) - قسمت چهل و پنجم - رمان الهه ناز - جلد اول ,

·روز اول از قیافه و تیپت خوشم اومد، ولی بهت علاقه مند نشدم .البته مدام منتظرت بودم .خودم هم نمی دونستم چرا .هر روز که به حرفم بیشتر گوش میکردی و با محبتتر میشدی، مهرت بیشتر به دلم می نشست .تا اون روز که با مادر از پرده فروشی برگشتیم تو رو با اون پیراهن لیمویی و ژاکت مشکی و شلوار کرم دیدم .یه لحظه احساس کردم عاشقتم . و بعد هم که شدم لیلی و دیوونه
·قربون لیلی ام بشم الهی! می دونی گیتی؟ وقتی برای اولین بار دیدمت اون صورت زیبا و اون چشمات دلم رو برد ، ولی بعد گفتم نه بابا لنگه بقیه س. ولی بعد متوجه شدم که نه، با بقیه فرق داری. از صداقت و گستاخی ات خوشم اومد .دخترهایی که من باهاشون برخورد داشتم برای بدست آوردن من طنازی میکردن که توجه منو جلب بکنن. هرچی من می گفتم می گفتن درسته، ولی تو در برابر زور گوییها و کارهای اشتباه من می ایستادی ، جوابم رو منطقی و مودبانه می دادی. ازم ایراد می گرفتی، بهم آموزش می دادی، بهم محبت میکردی، درحالیکه اصلا قصد جلب توجه نداشتی ، انگار اصلا در نظرت مهم نبودم .فقط بفکر سلامتی مادر بودی ، یعنی به کاری که بهت محول شده بود. اصلا برای بدست آوردن من تلاش نکردی. فقط سعی میکردی خودت باشی و همین برام ارزش داشت
·خب شاید علتش اینه که ما توکلمون بخدای مهربونه و باور داریم همه چیز به اختیار اوست .من تو را خیلی دوست داشتم و دارم ، خیلی هم نگران روزی بودم که تو مال من نشی اما هیچوقت تلاشی برای بدست آوردنت نکردم .وظیفه م رو انجام دادم و دعا کردم .ما به قسمت خیلی معتقدیم .نمی دونم چرا علی به ما نرفته بود و آن کار احمقانه رو کرد منصور؟
·خب تو هم که کردی خانمم؟
·نه منصور، من بخاطر اینکه همسر تو نشدم و تو مال من نشدی خودکشی نکردم .من به این علت آن کار شیطانی رو کردم که دیدم تو بخاطر من خودکشی کردی. وجدانم در عذاب بود. تو خیلی جوونی ، خیلی حیفی . من خودم رو مسئول می دونستم .نمی تونستم باور کنم تو بخاطر من زیر خروارها خاک خوابیدی .اول تو این کار احمقانه رو کردی .می فهمی چی میگم
·آره می فهمم عزیزم
·همینکه تو زنده و خوشبخت بودی من راضی بودم منصور
·قربون قلب مهربونت بشم که من رو کشته
·چه احساس قشنگیه که آدم با کسی که دوستش داره ازدواج کنه
·آره و تو نمی دونی که من چقدر دوستت دارم گیتی!
·خیلی زیاده؟
·آنقدر که خودمم واسه خودم نگرانم .اصلا دوست ندارم تنهات بذارم .بدون من هیچ جا نمی ری گیتی چون آنوقت از بس نگران میشم پاکت پاکت سیگار میکشم و از بین می رم .
·من مواظب خودم هستم ، به کسی هم اجازه نمی دم بهم چپ نگاه کنه ، خیالت راحت
·با اینحال هر جا خواستی بری خودم نوکرتم عزیزم .نمی گذارم بهت سخت بگذره . تو آزادی فقط من اسکورتت میکنم ، همین
·همین؟
·اوهوم
·شوخی میکنی
·نه گیتی جان. من حقیقتا ازت خواهش میکنم تنها بیرون نری عزیزم
·اما شاید بخوام برم خواهرم رو ببینم یا خریدی انجام بدم منصور
·خب من مخلصتم .یک زنگ می زنی از شرکت میام
·همه ش که نمیشه مزاحم تو بشم .تو مگه کار و زندگی نداری. خب با گیسو یا مادر می رم
·متاسفم
با تعجب به منصور خیره شدم .مردمک چشمهایش حقیقت را فریاد می زدند
عصبانی شدم و گفتم: بس کن منصور این مسخره بازیها چیه؟
·نمیخوام تو رو از دست بدم .بهت وابسته م .می فهمی گیتی یا نه
·تو میخوای من رو هم مثل مادرت خونه نشین کنی. این تعصبات خشک و بیهوده جز افسرده کردن من نتیجه ای نداره. بچه که نیستی .تو منو فریب دادی و این برام آزار دهنده س
·خب با مامان برو خوبه؟
·از مردی که به زنش شک داشته باشه بیزارم
·من به تو شک ندارم .بخدا شک ندارم .من آدم نگران ووسواسی ای هستم .اینو که درک میکنی خانم روانشناس
·خودت رو مداوا کن منصور وگرنه بد می بینی .من نمی تونم تحمل کنم
·مثلا چکار میکنی؟ تو دیگه زن منی باید اطاعت کنی.
عصبانی برخاستم و ربدوشامبرم را پوشیدم .انگار خواب دیده بودم .باورم نمیشد که خوشبختی هایم به این زودی تمام شده باشد. نه نمیتوانم اسارت را بپذیرم و مدام تو این کاخ باشم. منصور تا ساعت دو که نیست ، عصر هم که عادت دارد بخوابد ، غروب هم که به کارهایش می رسد. فقط شب می ماند که دیگر..... نه هرگز. یک لحظه یاد حرف گیسو افتادم که پرسید حاضری همسر منصور بشی اما بدبخت بشی . و حالا می گفتم نه حاضر نیستم اسارت بکشم، من آزاد بزرگ شده ام. شاید بخواهم بروم پدرم را ببینم وای خدای من؟ چه غلطی کردم دروغ گفتم
·کجای می ری گیتی؟ داریم دو کلمه با هم صحبت می کنیم
·من با آدم غیر منطقی صحبتی ندارم .انقدر بهت فشار میارم تا از این افکار غلط دست برداری. مگه من زندانی توام . به امید یک زندگی خوب اومدم خونه ت نه اینکه اینجا بپوسم و بمیرم
·گیتی زشته ، بیا بگیر بخواب صبح با هم صحبت می کنیم
·بنده هم متاسفم
وارد اتاق پرستار (اتاق سابقم) شدم و در را به رویش بستم .
· باز کن گیتی. گیتی الان مادر بیدار میشه زشته. گیتی، آخه این چه جمله ای بود دختر؟ نگذار خاطره شیرنمون تلخ بشه. تو خیلی زود عصبانی می شی ها
· همین که هستم .خلایق هر چه لایق .برو تا فریادنزدم منصور .تو باید زودتر من رو آگاه میکردی .
صدای در اتاقش را شنیدم که بسته شد. فهمیدم رفت و هنوز شش صبح نشده چه بساطی به پا شده. فکر کرده می نشینم زندگی میکنم . ندیدی چطور تمام عشقم را تو این خانه جا گذاشتم و رفتم؟
صبح حدود ساعت یازده با صدای مادر جون در اتاق را باز کردم

sorna
11-24-2011, 12:01 PM
الهه ناز (جلد اول) - قسمت چهل و ششم - رمان الهه ناز - جلد اول ,

·سلام مادر جون
·سلام عزیزم .مبارک باشه
·چه مبارکی مادرجون؟
·چرا اومدی اینجا .جنگ رو از شب اول شروع کردی دخترم؟


·صحبت سر جنگ نیست مادر، تقاضاهای غیر منطقی داره که از یک آدم باشعور و نرمال بعیده. کسی حق نداره آزادی کسی رو بگیره ·درسته عزیزم .اما تو از اول می دونستی منصور متعصبه ، اون خیلی دوستت داره
·نه مادر جون، من اسم رو دوست داشتن نمی ذارم .منم خیلی بیشتر منصور رو دوست دارم ، اما بهش امر ونهی نمی کنم .آزادیش هم نمیگیرم زندگی ما بر پایه اعتماد بنا شده
·حرف منطقی جواب نداره .حق با توئه اما قهر مشکلی رو حل نمیکنه .با زبون بهتر میتونی اصلاحش کنی عزیزم
·نمی پذیره مادر جون
·مثلا عروس دامادین. حیفه، شاد باشین .بعدها افسوس می خورین ها .بیا بریم آشتیتون بدم
·نه مادر جون. اجاز بدین به روش خودم درستش کنم
·از دست شما جوونها که تا بنام هم میشین میخواین تعمیرات اساسی رو شروع کنین. ادب کاری، صافکاری، نصب منطق، وصل افسار
·مادر جون منصور از ادب وکمال چیزی کم نداره و من این رو مدیون تربیت شما هستم .فقط تعصبات بیهوده و بیجا داره که اونم درست میشه ، می دونم
·خودت می دونی دخترم. من تو زندگی شما دخالت نمی کنم .فقط بعنوان بزرگتر تجربیاتم رو در اختیارتون می ذارم
·ممنونم ، ما نیازمند راهنمایی شما هستیم .حالا که حق رو به من دادین اجازه بدین یه کم مبارزه کنم .شما منو می شناسین ، من نمی تونم یکنواخت زندگی کنم
مادر مرا بوسید وگفت: می فهمم عزیز دلم . من باز هم باهاش صحبت می کنم. خودت رو ناراحت نکن. تو مختاری هر رفتار زشت و غیر منطقی ای رو که در منصور هست عوض کنی .من بتو اعتمادو اعتقاد کامل دارم .انشاءا... راضی میشه . یه کم زمان میبره . من طرف توام
·انشاءا... ازتون ممنونم
·حالا بیا اقلا صبحانه ات رو بخور عزیزم .ضعف میکنی آنوقت جون و قوه سر وکله زدن با منصور رو نداری ها ، اونکه خیلی حالش خوبه
·چشم الان میام، منصور چکار میکنه؟
·معلومه سیگار میکشه .ولش کردی به امان خدا
·کجاست؟
·تو حیاط مشغوله.می رم میگم ثریا صبحانه ات رو آماده کنه، زود بیا
·چشم
·گیتی جان، میتونم بپرسم این پسری که تحویل جامعه دادم چند ساعت تونست زن داری کنه؟
هر دو زدین زیر خنده .گفتم: هوا داشت روشن میشد که زندگی ما تاریک شد و بنده قهر اومدم اینجا مادر
خانم متین خنئه قشنگی تحویلم داد و گفت: خب پس دو سه ساعتی آبروی ما رو خریده بچه م
·خدا می دونه که خیلی خوشحالم و بخودم می بالم که همسر منصور و عروس شما هستم مادر جون.اما خب پیش میاد دیگه، میگن دعوا نمک زندگیه و آشتی کنون بعدش شیرینی زندگی
·این شوریها معنیش اینه که قدر لحظات شیرین و خوب زندگیتون رو بیشتر بدونین .منصور طاقت قهر نداره. مخصوصا با تو عزیزم .بیا به دادش برس
·الان زنگ میزنم آتش نشانی بیاد سیگارش رو خاموش کنه
·فکر خوبه ، پاک هوای حیاط رو کثیف کرده
مادر رفت .دوش گرفتم. بلوز و دامن سفیدی پوشیدم وموهایم را سشوار کشیدم .کمی آرایش کردم و از پله ها پایین آمدم
·سلام ثریا خانم
·سلام گیتی خانم .مبارکا باشه انشاءا....! به پای هم پیر بشین!
·ممنونم.با دعای شما!
·بفرمایین سرمیز
·بله ممنون
کسی تو سالن نبود .از پشت پنجره های سالن غذاخوری دیدم که مادر روی صندلی نشسته و منصور ایستاده و به مرتضی که در حال کندن چسبهای گل ماشین بود نگاه میکند. نگاهی به قد وبالای منصور انداختم .پیراهن آستین کوتاه سفید و شلوار لی پوشیده بود .به سلیقه خودم آفرین گفتم و از داشتن چنین همسری خدا را شکر کردم. صبحانه ام را خوردم و برای اینکه مادر را خوشحال کنم به باغ رفتم و کنار مادر نشستم
·سلام مادر
·سلام عزیزم، صبحانه خوردی؟
·بله
·سلام گیتی خانم!
·سلام آقا مرتضی خسته نباشین
منصور با دیدن من لبخندی زد و بطرفم آمد وگفت: سلام بر عروس نازم
با ناز واخم گفتم: سلام
منصور از پشتم دستش را دورم انداخت و بوسه ای بر گونه ام زد و گفت: از من دلخوری خانمی؟
با دیدن مادر که زیر چشمی نگاهمون میکرد و لبخند به لب داشت سکوت کردم
·صبحانه خوردی؟
·بله خوردم
آمد کنارم روی صندلی دیگری نشست و پا روپا انداخت .مادر به بهانه کاری به داخل ساختمان رفت تا ما را تنها بگذارد .در صندلی فرو رفتم .آفتاب دلپذیری بود. پا رو پا انداخته بودم و لذت میبردم که منصور خم شد .دامنم را روی مچ پایم کشید وگفت: دقت کن عزیز من. نمی بینی کرتضی اونجاست؟
با چشم غره نگاهش کردم .واقعا که شورش را در آورده بود، گفتم: شما هم دقت داشته باش که قرار بود سیگار نکشی .هفته سوم اردیبهشت ماهه و طبق قولتون نباید سیگاری دستتون باشه
·وقتی اعصابم رو بهم می ریزی چنین توقعی نداشته باش گیتی جان .دست خودم که نیست .وقتی ناراحت باشم بی اختیار سیگار روشن میکنم
عصبانی بلند شدم و گفتم: پس وقتی اعصابم رو بهم بریزی، منم دامنم رو میزنم بالا تا خنک بشم، آروم بشم. و بطرف سالن راه افتادم و خودم را به اتاقم رساندم و روی تخت دراز کشیدم .تازه یاد حرفم افتادم و خنده ام گرفت .جدا چقدر جالب میشد اگر وقتی عصبانی میشوم دامنم را بالا بزنم .آنوقت آقا نبی ومرتضی آرزو میکردند که مدام عصبانی باشم .قهقهه خنده ام بلند شد که در اتاق باز شد و منصور وارد شد و در را قفل کرد. نیشم را بستم و مثل ترقه پریدم : بخند عزیزم! من آرزومه تو شاد باشی
اخمهایم را در هم کشیدم وگفتم: فراموش که نکردی وقتی وارد اتاق کسی میشی در بزنی؟
منصور بطرفم آمد وگفت: نه یادم نرفته . ولی من برای ورود به حریم همسرم اجازه نمی گیرم .بله را قبلا گرفتم

sorna
11-24-2011, 12:02 PM
الهه ناز (جلد اول) - قسمت چهل و هفتم - رمان الهه ناز - جلد اول ,

·ولی من اینطور دوست دارم
·همسر قشنگم خیلی چیزها رو دوست نداره و نمی پسنده .اما اگه منو دوست داشته باشه خیلی زود عادت میکنه
·برو کنار منصور
·گیتی چرا انقدر مسئله رو بزرگ میکنی .من که چیز شاقی از تو نخواستم .اصلا بلند شو هر جا دوست داری ببرمت


·ببین منصور ، خودت می دونی من زیاد اهل گردش وخیابانگردی نیستم .فقط وقتی لازم باشه می رم بیرون. تو میخوای این رو هم از من دریغ کنی ؟منی که بخاطر تو از جونم گذشتم چطور میتونم بیرون از خانه بهت خیانت کنم؟ آخه کمی منطقی باش. تو خودت شاهدی که بعد از تو هیچ مردی رو نخواستم .ولی اگه به این تعصبات ادامه بدی تغییر رویه میدم. ·من در عشق وپاکی تو شک ندارم ، فقط نمیخوام مدام نگران باشم ، چرا دیر کرد، چرا نیومد، الان دزدیدنش ، حتما تصادف کرده ، حتما مزاحمش شدن، حتما بنزین ماشینش تموم شده، یا خراب شده و..... تو حاضری من مدام تا بری وبیای حرص وجوش بخورم و سیگار بکشم
·من بیرونم نرم تو سیگار میکشی
·خودت دیدی که بخاطر تو از مشروب گذشتم . من روزی یه پاکت سیگار می کشیدم ، ولی حالا اگه ناراحت بشم دو سه تا می کشم
·سیگار ومشروب برای آدم مضره .ولی گردش وتفریح برای سلامتی لازمه
·گردش وتفریح هم می برمت .مگه میخوام زندونیت کنم عزیز من؟
·منصور من نمی تونم .بخدا نمی تونم .یا طلاقم بده یا آزادم بذار
·طلاقت بدم؟ خودت می فهمی چی میگی گیتی؟ هنوز بیست وچهار ساعت از عقدمون نگذشته طلاقت بدم؟
·بهتر از اینه که مدام با هم اختلاف داشته باشیم .تو میخوای منو مثل مادرت کنی ؟ من دارم زجر میکشم
·مگه من دیوونه م؟
·من نمی دونم . تصمیمت رو بگیر
منصور دستی به موهایش کشید و گفت: اقلا بهم فرصت بده
·که چی بشه؟
·که طلاقت بدم دیگه
·مسخره م میکنی؟
·من کی باشم تو رو مسخره کنم عزیزم شوخی کردم .بهم فرصت بده تا با خودم و تعصبم کنار بیام .فقط بگم به این زودیها نمی تونم اجازه بدم ها
·نکنه یه عمر طول بکشه؟
·نه قشنگم، نه الهه نازم، هر روز حاضرم نگرانت باشم ولی تو رو از دست ندم .نقطه ضعف منو که خوب می دونی
·باشه پس تا اون موقع اتاقمون جداست
·دیگه چی؟ تمام تعصبم رو زیر پا گذاشتم که این اتفاق نیفته
·اینطور زودتر به نتیجه می رسیم
·میخوای زجرم بدی و رضایت بگیری؟
·خودم هم دو جانبه زجر میکشم . هم اینکه جدا از تو میخوابم، هم تو این خونه زندونی ام
به من نزذیکتر شد وگفت: نه تو زجر بکش نه من، الهی فدات شم!
سرم را عقب کشیدم وگفتم: برو منصور، زبون نریز
·آره همین تصمیم رو دارم . میخوام برم اون دنیا، در بهشت رضوان ، در جوار حوری گیتی رادمنش. همان روانشناسه که روح و روان من را تعمیرات اساسی کرده اما باز هم نیاز به سرویس دارم عزیزم
بالاخره خنده را به لبم آورد حقه باز
·خنده رضایته انشاءا....
بیشتر خنده ام گرفت.
·آخ که منصور هلاکته! آخه تو چی بودی که سر از خونه ما در آوردی ؟ خدا پدر ومادر طاهره خانم رو بیامرزه که تو رو به زور فرستادن اینجا . قربون حکمت خدا برم .چی خواسته برام!
اعتراف میکنم که در برابر محبت و جذبه منصور نمی توانستم مقاومت کنم .آغوش گرمش پناهگاه منه! بوسه های عاشقانه ش دلگرمی منه! نوازش دستهاش دلخوشی منه! و همیشه در کنار او بودن آرزوی منه! خدا یا منصور رو از من نگیر

sorna
11-24-2011, 12:02 PM
الهه ناز (جلد اول) - قسمت چهل و هشتم - رمان الهه ناز - جلد اول ,

بعد از ظهر گیسو به دیدن ما آمد. وقتی برایش جریان را تعریف کردم با حالتی بانمک گفت: وقتی بگی چشم که دیگه مشکلی پیش نمیاد .قربونت برم!
·مسخره نکن؟
·مگه خودت نبودی می گفتی فقط میگم چشم. فقط در صورتیکه چشم چرون باشه تحمل نمی کنم


·حواسم به آزادی نبود ، اون موقع کله م داغ بود. ·آها!حالا سرده؟ حالا که بیچاره به غل و زنجیرت نکشیده .تازه عروسی، میترسه تنها بری بیرون. خب چه بهتر، با خودش برو. اینها همه نشانه علاقه س.والـله من که حاضرم یک چنین گاردی همیشه اسکورتم کنه و راننده م باشه
·ایشاءا... فرهان قسمتت باشه که به آرزوت برسی
·خب، دیگه چه خبرها؟ دیشب خوش گذشت ؟ بالاخره ناکام نمردی؟ جای الناز خوب بود؟
·اوه! چه جایی بود گیسو! دلت نخواد چه آغوش داغ وگرمی .بگو رویا، خواب، بهشت.....
·مبارکت باشه .همیشه لذتش رو ببری آبجی، ولی برای کسی اونطوری تعریف نکن .هم چشم میخورین ، هم دلش آب میشه بدبخت !
آنشب شام را دور هم صرف کردیم. گیسو را بمنزل رساندیم. پدر را ملاقات کردیم و بمنزل برگشتیم
***************************
روزها می گذرند، من و منصور هر روز عاشقتر ووابسته تر میشویم بقدری با من مهربان است که از نوشتن و بیان آن قاصرم . از محبتهای مادرجون که هرچه بگویم کم گفته ام. خداوند موهبت خوشبختی را تمام وکمال به من هدیه کرده و من شکرگذار درگاهش هستم . مرتب به میهمانی دعوت میشویم والحمدالـله روزهای خوشی را سپری می کنیم.
****************************
دیگر وقتی نمی کنم .خاطراتم را بنویسم .انگار زن زندگی که میشوی دیگر وقت اضافه پیدا نمی کنی تازه سه تا خدمتکار هم داریم. صبح ها، گاهی ساعت هفت ونیم با منصور بلند میشوم و با او صبحانه میخورم ، ولی گاهی هم هم که خوابم می آید تا نه ونیم ، بعد بلند میشوم .تا به سر ووضعم برسم و صبحانه بخورم ساعت شده ده ونیم .نیمساعت_یکساعتی با مادرجون مشغولیم و ساعت یازده ونیم منصور تلفن میزند و ده دقیقه ای حرف می زنیم. بعد تا ساعت یک کتاب میخوانم .گاهی در باغ قدم می زنم یا شنا میکنم، گاهی هم به خودم می رسم .ساعت دو_دو ونیم ناهار را با منصور می خوریم .یکساعت بعد هم میخوابیم. عصر با هم بیرون می رویم و یا اینکه مهمان داریم و یا به میهمانی دعوتیم .این است که وقت نمی کنم قلم بدست بگیرم .الان که قلم بدست گرفته ام دو ماه از عروسی ما می گذرد .برای آخر هفته به جشن نامزدی نگین دختر مینو خانم دعوت شده ایم و در تهیه تدارکات مخصوص آن جشنیم کت و دامن سفیدی دوختم که بسیار زیبا و خوش ترکیب است. از زهره خواستم بیایید موهایم را رنگ ومش کند و الان منتظر او هستم
غروب زهره کار رنگ ومش وسشوار را تمام کرد و رفت .از پله ها پایین آمدم و وارد سالن شدم.منصور سرش به مطالعه گرم بود به مادرجون علامت دادم که ساکت باشد .پاورچین پاورچین جلو رفتم و از پشت دستم را روی عینک منصور گذاشتم و گفتم: حالا دیگه بهتره منو مطالعه کنی عزیزم. دیگه منو گرفتی خیالت راحت شده، کتاب دستت گرفتی؟
منصور دستم را از روی چشمش برداشت و سرش را برگرداند و با تعجب به من خیره شد. بعد عینکش را برداشت و بلند شد ایستاد وگفت: به به! به به! چه کردی عزیزم ! بعد رو به مادرش کرد وگفت: می بینی مامان چی گرفتم؟
·آره پسرم . یه تکه ماه بخدا! هزار الـله اکبر خیلی نازتر شدی عزیزم
·ممنونم مادر جون
منصور گفت : لازم شد یک بوسه ای بر گونه عزیزم بزنم، بعد از بوسه گفت: اینکارها رو میکنی و انتظار داری بنده اجازه بدم تنها بری بیرون؟ با عرض معذرت باید فرصت رو بیشتر کنی گیتی خانم .
·منصور اذیت نکن ها. اونوقت دیگه هرگز به خودم نمی رسم
·تو به خودت نرسی هم زیبا و دوست داشتنی هستی، پس از این تهدیدت نمی ترسم .من تو را ساده پسندیدم
·حالا جدا خوشت اومد منصور جان؟ اگه دوست نداری بگو عوضش کنم
·نه عزیزم ، بهت میاد. خیلی خوشم آمد .حیف که اگه الان بغلت کنم ببرمت بالا دعوام میکنی وگرنه بهت می گفتم تا چه اندازه روم اثر گذاشتی
خندیدم و مادر جون گفت: رودربایستی نکن منصور. من خودم بهت گفتم زن بگیر پس راحت باش
·شما که می دونم حرفی نداری. این وروجک پدرم رو در میاره که چرا با آبروش بازی کردم
·منصور دست بردار! نمیشه از شوخی ها نکنی؟
·چشم عزیزم، چشم الهه نازم ، حالا به افتخار رنگ ومش موهای گیتی میخوام شام ببرمتون هتل شرایتون
·گیتی جون مادر، تو رو خدا هر روز موهاتو یه رنگ کن که ما هم نصیبی ببریم
زدیم زیر خنده
·بشرطی که ثریا خانم و آقا نبی و مرتضی رو هم ببریم. منصور اینهمهخودمون رفتیم، یه دفعه هم با اینها بریم
·هر طور تو دوست داری عزیزم. برو بهشون بگو حاضر شن
·الان که زوده پسرم ، ساعت شش ونیمه
·تا شما خانمها حاضرشین شده ساعا هشت .لابد ثریا خانم هم میخواد میزانپلی کنه
بلند خندیدم
منصور گفت: به محبوبه و صفورا هم بگو گیتی
·باشه بهشون میگم . ولی فکر نکنم بیان .اونا ساعت هفت می رن خونه شون.خونواده شون منتظرن
·خیلی خب، راستی به گیسو هم زنگ بزن بگو می ریم دنبالش
·باشه منصورجان، دیگه به کی خبر بدهم
·به فرهان بگم بیاد؟
·فرهان؟
·آره، مگه چیه اقلا فرهان هم یه عشقی با گیسو بکنه
·ول کن حالا منصور، شلوغ پلوغش نکن شاید ثریا خانم اینا معذب باشن
·اینم حرفی یه ، حق با توست .یه شب دیگه اونو می بریم
محبوبه و صفورا که نیامدند ولی به اصرار، ثریا و آقا نبی و مرتضی را بردیم. گیسو هم بود و خیلی خوش گذشت . من که لذیذترین غذایی بود که خوردم، چون در کنار خانواده زحمتکش و پاکی چون خانواده آقا نبی بودم. خانواده ای که سالهاست در این خانه با صداقت زحمت کشیدند و جز چشم آقا ، چشم خانم هیچ نگفتند .خانواده ای که تمام خوشبختی ام را بعد از خدا مهربان از آنها دارم. اگه زری مرا به اینها معرفی نکرده بود، اگر ثریا ضامن من نمی شد، من در این ناز ونعمت نبودم و اینطور در خوشبختی غرق نمی شدم . الهی صدهزار بار شکرت! کاری که از من بر نمی آید . دعا میکنم که مرتضی هم خوشبخت شود.راستی فراموش کردم بگویم که مرتضی مدتی است در شرکت منصور مشغول به کار شده.مهندس فعالی است و منصور به او خیلی امیدوار است .

sorna
11-24-2011, 12:02 PM
الهه ناز (جلد اول) - قسمت چهل و نهم - رمان الهه ناز - جلد اول ,

روز جشن فرا رسید .زهره موهایم را بحالت پر سشوار کشید .آرایشم کرد و رفت .کت ودامن سفیدم را پوشیدم و جورابهای شیشه ای سفیدی به پا کردم وکفشهای پاشنه بلند بندی سفیدم را پوشیدم و از پله ها پایین آمدم

منصور جان من آماده ام
به به،خوشگل خانم! عجب زیبا شدی عزیزم

ممنونم .تو هم خیلی ماه شدی .دیدی گفتم همین کت و شلوار دودی رو بردار. کراواتت هم که طوسیه ، خلاصه حسابی گیتی کش شدی

منصور جلو آمد دست دور گردنم انداخت، مرا بخودش نزدیک کرد وگونه ام را بوسید وگفت: خدا نکنه .ایشاءا.... که من پیشمرگت بشم!

خدا نکنه منصور . اینقدر لوسم نکن
تو لیاقتش رو داری، بهت افتخار میکنم گیتی

در حالیکه کراوات منصور را مرتب میکردم گفتم: اونکه افتخار میکنه منم

دوستت دارم عزیزم. تو رو با دنیا عوض نمی کنم
به به! لیلی ومجنون دوباره زندخ شدن .مردیم از بوسه های شما!

از آغوش منصور بیرون آمدم و سلام کردم

سلام مادرجون!
سلام مامان!
سلام به امیدهای زندگیم ! گیتی جان عجب لباسی شده! خیلی ناز شدی
ممنونم، لباس شما هم قشنگه این مدل مو بهتون میاد

منصور گفت : اگه آماده این بریم، دیر شد.

من برم کیفم رو بردارم بیام
برو عزیزم ..ثریا!
بله آقا!
به مرتضی بگو سوییچ بنز سیاهه رو بده با اون بریم
بله، چشم

دو تا کیف سفید از کمدم برداشتم و از پله ها پایین آمدم .یکی را از این انگشتم آویزان کردم، دیگری را از آن انگشتم ووسط پله ها گفتم: منصور! مادر! کدوم کیف بهتره دستم بگیرم؟ که چنان لیزی خوردم و قل قل از پله ها افتادم که دیدنی بود. صدای ((یا ابوالفضل)) مادر و (( گیتی مواظب باش)) منصور. هنوز توی گوشم می پیچد .منصور و مادر شتابان بطرفم آمدند . منصور وسط پله ها مرا گرفت .تمام استخوانهایم درد گرفته بود. روی پله نشستم

چیزیت نشد گیتی؟
نه، چیز مهمی نیست
پات رو تکون بده ببینم .نکنه شکسته باشه
نه چیزی نشده
چرا دقت نمی کنی عزیزم؟
کف کفشهام لیزه، پله ها هم سنگ، همه دست به یکی کردن لباس امشب منو کثیف کنن .ببین چه به روزگار لباس نازنینم اومد .آخ! دستم چقدر درد میکنه .
ببینم! کمی ورم کرده گیتی .بیا بریم دکتر
دکتر چیه .منصور! چیزی نشده ضرب دیده .پام هم خراشیده
بلند شو بایست ببین جایت ناراحت نیست.

بلند شدم ایستادم وگفت: نه ، ببین خوب خوبم . آی کمرم

الهی بمیرم مادر! منصور، صد دفعه گفتم این پله ها سنگه ، خطرناکه ، موکتش کن .هی پشت گوش میندازی
همین فردا ترتیبش رو می دم مامان . خدا رحم کرد
آخ آخ جورابم هم که در رفت .عجب بساطیه ! شانس ندارم .حالا با این لباس چطوری بیام نامزدی ؟ شما برین من نمیام
خب، سر راه می ریم مغازه یه دست کت دامن سفید میخریم گیتی جان .اینکه غصه نداره . تو جون بخواه
من اینو دوست داشتم

ثریا گفت: خانم لباستون رو بدین من لکه هاش را براتون میشورم ، اتو میکنم .فقط نیمساعت، وقت میخوام
منصور گفت: نامزدی ما که نیست عجله کنیم .ببر درستش کن ثریا.ممنون
کیفها را از روی پله برداشتم وگفتم : بالاخره نگفتین کدوم یکی رو دستم بگیرم ها!
که همه خندیدند و منصور گفت: از دست قر وفر شما زنها که آدم رو نصفه جون می کنین .ثریا اول یه اسفند دود کن که واجبتره والـله!

چشم الساعه

وقتی بالا می رفتم گفتم: اینهمه مکافات کشیدم .آخر هم نگفتین کدومکیفو دستم بگیرم
باز همه خندیدند منصور گفت: همون زنجیر طلایی داره عزیزم

حق با منصوره دخترم !
ممنون، بالاخره این همه قل خوردن نتیجه داد

خلاصه ساعت نه ونیم در مجلس حاضر بودیم و جزو آخرین گروه میهمانها. نامزدی باشکوهی بود .شوهر نگین هم مثل خودش خوب و صمیمی بود. امشب الناز با کمال پر رویی از منصور تقاضای رقص کرد .ولی منصور سردرد را بهانه کرد و نپذیرفت .
بعد از شام ارکستر متوقف شد و آقای شرفی گفت: وحالا نوبت مهندس متینه. ما اینجا ویولنم داریم مهندس. بفرمایین سرافرازمون کنین
منصور بدون تعارف بلند شد و بطرف گروه ارکستر رفت .ویولن را گرفت وگفت: مجددا خدمت نگین خانم و همسرشون جمشید خان تبریک عرض میکنم .انشاءا... که سالهای سال در کنار هم خوشبخت و سعادتمند زندگی کنین .اجازه بدین اول آهنگی رو بنوازم که همیشه به عشق همسر عزیزم می نوازم .بعد یک آهنگ به افتخار عروس خانم و آقا داماد میزنم .چه افتخاری کردم، چه عشقی کردم! وقتی منصور نشست ، پدر نگین رو به من کرد و گفت: گیتی خانم نمی خواین جبران کنین و به ما افتخار بدین؟
آهسته به منصور گفتم: اجازه می دی منصور؟

sorna
11-24-2011, 12:03 PM
میخوای چکار کنی گیتی ؟
میخوام هنرم رو نشون بدم
نکنه برقصی یا بخونی که قیامت به پا می کنم ها
چیه منصور خان اجازه نمی ده؟ مهندس یه امشب رو بخاطر ما گذشت کنین .
خواهش میکنم .داشتیم مشورت میکردیم
پس بفرمایین خانم متین
نگاهی به منصور کردم و بلند شدم .منصور با اضطراب به من نگاه میکرد .تو رودربایستی گیر کرده بود. بطرف پیانو رفتم .از شادمهر که پشت پیانو بود خواهش کردم که جایش را به من بدهد .پشت پیانو که نشستم همه برایم کف زدند .انگار منصور هم خیالش راحت شد که دیگران را همراهی کرد .
وقتی همه ساکت شدند گفتم: من هم به نوبه خودم تبریک عرض میکنم و این آهنگ رو به افتخار همه اونایی که قلب عاشق دارن و بخصوص سلطان قلب خودم منصور جان میزنم . و شروع به نواختن آهنگ سلطان قلبها کردم . در تمام مدتی که می نواختم منصور با لبخند و اشتیاق به من چشم دوخته بود. انگشتش را زیر گونه اش گذاشته بود و آرنجش را به دسته مبل تکیه داده بود و لذت میبرد . مادر هم با آهنگ من آرام تکان می خورد و در احساس غرق شده بود.
همه تا چند دقیقه کف زدند و فریاد دوباره دوباره سالن را پر کرده بود. بلند شدم و تشکر کردم و گفتم: ممنونم ولی اجازه بدین در یه فرصت دیگه در خدمتتون باشم .با اجازه . و بسمت منصور رفتم و سرجایم نشستم .منصور دستم را بلند کرد و بوسید وگفت: تو عشق منی عزیزم . بها افتخار میکنم

آفرین دخترم .محشر بود. کیف کردم .الهی فدای اون انگشتهای هنرمندت بشم.
ممنونم منصور جان .ممنون مادر جون شرمنده م نکنین
نگفته بودی پیانو میزنی شیطون؟
خواستم سورپریز باشه منصور جان
قربون اون سورپریزت برم .کادوی جشن تولدت یه پیانوئه
جدا؟ چه عالی!
بشرطی که هر روز آهنگ سلطان قلبها رو بزنی
روزها با پیانو برات میزنم ، شبها با تپشهای قلبم

منصور نگاه عاشقانه ای به من کرد و گفت: اگه موافقین بریم خونه .نامزدی دیگه بسه
زدم زیر خنده وگفتم : منصور هنوز کیک رو نبریدن .نمیشه با تو دو کلمه عاشقانه حرف زد؟

مگه شب نیست؟
چرا
خب میخوام صدای تپش قلبت رو بشنوم دیگه
منصور!
فدات . و دوباره دستم را بوسید .بالاخره ساعت دو نیمه شب بمنزل برگشتیم .فردا جمعه است و خوشحالم از اینکه منصور از صبح در کنار می ماند .قول داده که فردا من و گیسو را به دیزین ببرد. مادر جون هم گفته شاید بیایم .منصور دارد مسواک میزند .پس بهتر است تا نیامده دفتر دستک را ببندم

**************************
سه ماه دیگر گذشته .اکنون پنج ماه است که ازدواج کرده ایم و هنوز منصور دست از تعصبات و نگرانیهایش برنداشته .هرجا بخواهم بروم باید با او یا مادرش بروم . تازه به مادرش هم اطمینان ندارد و مدام نگران است و سفارش می کند . کم کم مادر زمزمه میکند که میخواهد برای دیدن خواهرش به آلمان برود و مقدمات سفر را فراهم میکند . می دانم که با رفتن مادر تاز بدبختیهای من شروع میشود. چون دیگر هرگز نمی توانم از خانه خارج شوم مگر با خود منصور. گاهی آرزو میکنم که ای کاش آنقدر دوستم نداشت .ولی باز بخودم نهیب میزنم که گیتی چه بسا کسانیکه به روز تو آرزومندند.همه آرزوی چنین همسری را دارند .تو ناشکری می کنی؟ او که اجازه همه به تو می دهد .آرایش ، رانندگی ، شنا ، اسکی ، پول هم که فراوان تو دست و بالت هست فقط می گوید همه جا باید با خودم باشی
مادر مهندس فرهان فوت کرد. خیلی متاثر شدیم. در تمام مراسمش به اتفاق گیسو شرکت کردیم .فرهان فوق العاده به گیسو علاقمند شده بود و قصد خواستگاری داشت که این اتفاق افتاد .چه حکمتی در کار است خدا می داند. دیر وزود دارد سوخت و سوز ندارد .فقط یکسال همه چیز به تعویق افتاد
دلم برای پدرم خیلی تنگ شده است. پنج ماه است که او را ندیده ام .خودم کردم که لعنت برخودم باد! اگر دروغ نگفته بودم خیلی راحت می توانستم با منصور بروم ببینمش .گیسو هم که آنقدر گرفتار کارش است که وقت ندارد برود پدر را به تهران بیاورد و دوباره ببرد. فقط ماهی یکبار پنج شنبه جمعه می رود شیراز به او سری می زند و می آید. البته اگر به منصور بگویم برویم عمویم را ببینم می آید ، ولی نمی خواهم او را در آسایشگاه ببیند. میترسم قضیه لو برود و دیگر به من اطمینان نکند

sorna
11-24-2011, 12:03 PM
الهه ناز (جلد اول) - قسمت پنجاهم - رمان الهه ناز - جلد اول ,

امشب پس از سه ماه مادر را به فرودگاه بردیم و راهی آلمان کردیم. آنقدر دلگرفته و غمگینم که حد ندارد. منصور هم حال عجیبی دارد .ولی به رو نمی آورد ومرا دلداری می دهد .جای مادر خیلی خالی است . بارش برف بهمن ماه بر غصه های دلم افزوده .آسمان هم مثل دل من و منصور گرفته حتی اگر آسمان صاف شود دل ما صاف نمیشود چون مادر تا شش ماه دیگر به ایران باز نمی گردد
یکماهی میشود که مادر ایران را ترک گفته ، آنقدر به من فشار آمده که آخر دیروز کار را یکسره کردم .با منصور که در شرکت بود تماس گرفتم .
· بله؟
· سلام منصور!
· سلام عزیزم.چطوری؟
· بد
· خدا نکند .چرا بد؟
· حوصله م سر رفته!
· اتفاقا میخواستم الان بهت زنگ بزنم. خودت رو یه جوری مشغول کن عزیزم .تا بیام
· با چی؟ با کی؟
· چرا انقدر عصبی هستی گیتی .خیلی خب من امروز زودتر میام .ساعت یازده ملاقات مهمی دارم بعدش میام خونه
· من دارم میرم خونه طاهره خانم
· تو چیکار میکنی؟
· همین که شنیدی
· گیتی حوصله ندارم ها
· اتفاقا من از تو بدتر!
· بعد از ظهر با هم می ریم ، خوبه ؟ بهشون اطلاع بده
· من الان حوصله م سر رفته، میخوام الان برم
· خودت که می دونی تنها نمیشه بری ، پس چرا اصرار میکنی
· اصرار نمیکنم .فقط خواستم بهت اطلاع داده باشم. ناهار اونجا هستم . ساعت چهار و نیم پنج میام.قربونت .خدانگهدار . وقطع کردم زنگ تلفن بصدا در آمد .دلم نیامد جواب ندهم
· بله
· چت شده امروز؟
· زده به سرم .میخوام مثل بچه آدمیزاد سوار ماشین بشم ، برم خونه یه دوست این ایرادی داره؟
· نمی ری! یک کلام! گفتم عصر می برمت، قول می دم
· متاسفم
· اول صبحی اعصاب منو خرد نکن گیتی .هزار جور گرفتاری دارن
· ببین منصور بخدا قسم اگه اجازه ندی برم، دیگه منو تو این خونه نمی بینی، حالا خود دانی!
· یعنی چی؟
· دیگه تحملم تموم شده. نه ماه فرصت کافی نیست؟ پوسیدم تو این عمارت
· پس با مرتضی وثریا برو. بعد هم خودم میام دنبالت
· میخوام خودم برم .امروز باید تکلیف من معلوم بشه. یا به من اطمینان داری یا نداری
· عزیزم اطمینان دارم . چرا باور نمی کنی؟
· تا نذاری خودم برم ، باور نمی کنم
· گیتی!
· پس اجازه نمی دی؟ باشه!
· خیلی خب قطع نکن ببینم
· با کدوم ماشین میخوای بری؟
· با بنز میرم .قرمز تو اون محل تابلوئه
· خودت که تابلوتری خان!
· من مواظب خودم هستم
· من الان میام می برمت .خوبه؟
· باز که رسیدیم سر جای اول منصور
· خیلی خب برو ولی احتیاط کن .شما تلفن شون رو بده به من
· یادداشت کن...... من تا یه ساعت دیگه اونجام زنگ بزن که مطمدن بشی
· گیتی مواظب باش.آهسته برو
· مواظبم ، ممنون که اجازه دادی .یه بوسه جایزه ت
· با همین کارهات سرم شیره می مالی دیگه! کی برمیگردی؟
· تو کی میای خونه؟
· می دونی که آخر ساله وکار زیاده ، ساعت سه ونیم چهارشنبه تو که میخواستی زود بیای خونه
· خب، تو که نیستی! بخاطر تو میخواستم زود بیام
· من چهار و نیم پنج میام
· چهار ونیم پنج نه، دقیقا کی؟
· ای بابا مگه سربازخونه س؟
· خواستی راه بیفتی تماس بگیر
· چشم! امری باشه
· مواظب باش عزیزم
· راستی تو نمیای منصور؟
· تو که میگی خودم میخوام برم
· ناهارو میگم
· باهات تماس میگیرم
· باشه سعی کن بیای
· دیگه سفارش نکنم ها!
· بابا بالاخره یا می میرم یا می دزدنم راحت میشی دیگه!
· نمیخواد بری خودم اومدم ببرمت
· منصور!
· ساده برو گیتی! آرایش نکن، لباس پوشیده بپوش
· والـله ، نه میخواستم راه راه برم، نه لخت
· خداحافظ عشق من
گوشی را گذاشتم و از خوشحالی دستهایم را به هم مالیدم و به طاهره خانم زنگ زدم و اطلاع دادم .سریع رفتم بالا حاضر شدم .بلوز و شلوار گلبهی رنگی پوشیدم .تل سفیدی زدم و کیف سفیدی انتخاب کردم .نیمساعت بعد آمدم پایین

بیرون تشریف می برین خانم جون؟
بله ثریا خانم، می رم منزل طاهره خانم .ناهار اونجا هستم
به آقا بگم یا نگم گیتی خانم
من کی تا حالا به منصور دروغ گفتم؟
جسارت نکردم، آخه می دونین که آقا حساسند
بهش اطلاع دادم.با هزار بدبختی و خط ونشون رضایت داد . دیوونه م کرده بخدا. انگار آسمون سوارخ شده و فقط گیتی افتاده زمین
ماشاءا... بر و رو دارین .جذابین، آقا هم نگران میشه .خب دوستتون داره
گاهی آرزو میکنم ای کاش انقدر دوستم نداشت .خب منم دوستش دارم ولی اذیتش که نمی کنم!
درست میشه خانم جون مردها اولش اینطوری اند
ایشاءا...! فعلا که امروز رضایت داده تا فردا
الحمدالـله .بفرمایین دیرتون نشه
شما هم بیاین بریم ثریا خانم. نمی خواهید به زری خانم سر بزنین؟
نه، ممنونم شما بفرمایین خوش بگذره
منصور شاید بیاد خونه طاهره خانم . زیاد منتظرش نباشین
باشه خانم
خدانگهدار
خدا به همراهتون مواظب باشید

خداحافظی کردم و سوییچ را داخل قفل ماشین انداختم که صدای بوق ماشین منصور را شنیدم .نگاهی به ثریا خانم انداختم و سر تکان دادم و گفتم : آخرش می ذارم می رم بخدا. ثریا خانم هم سر تکان داد . پیاده شدم .منصور کنار ماشین من پارک کرد . از شدت عصبانیت حالت انفجار به من دست داده بود. دستهایم را روی سقف ماشین و سرم را روی دستهایم گذاشتم و بحال خود افسوس خوردم که چطور آزادی ام را با عشق عوض کردم .ای که خاک بر سر من کنند .خب در قلب صاحب مرده ات رو می بستی که اینطور گرفتار نشی .حالا بکش ! با چشم غره نگاهی به منصور کردم که از ماشین پیاده شد .

سلام آقا خسته نباشین
سلام ثریا
چرا اینطوری نگام میکنی گیتی جان.خب اومدم دنبالت دیگه
مگه قرار ملاقات نداشتی؟
به گیسو سپردم اگه اومدم سرگرمشون کنه تا برگردم
یعنی واسه شون برقصه یا بخونه

منصور نگاهی گله مند به من کرد. بعد گفت: مگه نمیخوای بری؟ بیا بریم دیگه

با شما نخیر!
من وقت ندارم گیتب .انقدر بحث نکن

عصبانی سوییچ را از ماشین در آوردم و بسمت منزل راه افتادم

گیتی! و دنبالم آمد. وسط پله ها بودم که گفت: مگه با تو نیستم؟ ایستادم
چرا امروز اینکارها رو میکنی؟
برای اینکه از دستت دیوونه شدم! خسته شدم! دیگه نمیتونم تحملت کنم!نه ماهه منو تو این خونه حبس کردی اصلا نمیخوام دوستم داشته باشی و راه افتادم .بیچاره ثریا تا دید بحثمان بالا گرفته رفت تو آشپزخانه
مگه به غل و زنجیرت کشیدم؟

در اتاق خواب را محکم به هم کوبیدم و بحالت مادر مرده ها لبه تخت نشستم .منصور در را باز کرد . این کارها چیه؟ خجالت نمی کشی جلو ثریا ؟

این سوال رو باید از تو پرسید
بده برات ارزش قائلم؟ ده نفر رو علافت کردم و کار رو رها کردم اومدم در خدمت جنا بعالی باشم؟
آره بده! برای اینکه این خدمت نیست ! شکه ! تردیده
من به تو شک ندارم .این ده هزار دفعه .بلند شو بریم دیر شد
نمی رم. اصلا نمی رم! برو به کار مردم برس. و از سلاح بانوان استفاده کردم و زدم زیر گریه

منصور در را بست و آمد کنارم نشست وگفت: چرا گریه میکنی؟

برو بذار به درد خودم بمیرم .بلند شو برو!
خدا نکنه .ایشاءا.... درد وبلاهات بیاد به جون من
نمیخوام قربون صدقه م بری .ازادی مو نگیر
خیلی خب، بلند شو برو ولی گریه نکن. بلند شو دیگه ، پشیمون می شم ها

اشکهایم را پاک کردم وگفتم : نمی رم حوصله شو ندارم . و گوشی را برداشتم تا شماره طاهره خانم را بگیرم که تلفن را قطع کرد و گوشی را گرفت و سرجاش گذاشت وگفت: من الان حوصله تو سرجاش میارم

ولم کن منصور چه وقت این کارهاس؟
اتفاقا حالا وقتشه عزیز من که اینطور خوشگل شدی. بوی عطرت تا سر باغ میاد، اونوقت میگی ولت کنم؟ در حالیکه گردنم را می بویید گفت: اینه تیپ ساده ای که گفتم بزنی؟
شلوارم که ساده س. بلوزم هم که ساده س .بفرمایید ساده چه جوریه که ما هم بفهمیم

در چشمهایم نگاه کرد ویکمرتبه دو تایی زدیم زیر خنده

شیطون بلا!
دیرم شد منصور. بهشون خبر دادم، بده .منتظرند . تو هم مگه قرار نداری؟
بد اینه که شوهرت ازت راضی نباشه عزیزم!

sorna
11-24-2011, 12:03 PM
الهه ناز (جلد اول) - قسمت پنجاه و یکم - رمان الهه ناز - جلد اول ,

· اجازه می فرمایین بریم مهمونی ظهر شد
· تو مهمونی شما جایی برای من نیست؟
· چرا ینست؟
· اتفاقا خوشحال می شن .ناهار بیا
· ببینم چی میشه . شاید اومدم تماس می گیرم


· باشه هر طور راحتی · اون چیه می مالی؟
· لبم خط خط و راه راه شده. می مالم که ساده بشه . بالاخره تو شوهرمی و باید ازت اطاعت کنم
هر دو لبخند زدیم .منصور همانطور که دو دستش را زیر سرش گذاشته بود و دراز کشیده بود .به پهلو شد و گفت: پش حالا که میخواهی اطاعت کنی بیا اینجا!
از آینه رو برگردوندم و گفتم: چیکار داری؟

میخواهم ببینم رژت چه بویی می ده
جلو رفتم و صورتم را به صورت منصور نزدیک کردم . منصور بوسه ای گرفت وگفت: خوشبو وخوشمزه س!حالا میتونی بری
منصور پاکش کردی که!اِِه!
اینطوری خیالم راحتتره. والـله آقا کریم و جوونهای تو کوچه هم راحتترن

دست به کمرم زد و گفتم : جدا که دست هر چی شارلاتانه از پشت بستی منصور،

شارلاتان بودم که تو رو صاحب شدم دیگه ، خوشگل خانم

بوسه ای به گونه منصور زدم و گفتم : خیلی دوستت دارم. بعد رفتم جلو آینه و دوباره رژ زدم و کیفم را برداشتم
منصور بلند شد سری تکان داد وگفت: مثل اینکه تا اینکارها رو نکنین،روحتون آرامش نمی گیره

مثل اینکه روح شما مردها هم آرامش نمیگیره. من رفتم منصور جان

منصور لباسش را مرتب کرد. موهایش را شانه زد و دنبالم راه افتاد . بریم عزیزم. چپ چپ نگاهش کردم

چرا اینطوری نگام میکنی .منظورم اینه که تو برو مهمونی ، منم می رم شرکت

نیشم تا بنا گوش باز شد. آفرین ، حالا شدی پسر خوب
خنده ای کرد و دستش را دور شانه هام انداخت و با هم از پله ها پایین آدیم. ثریا مات ومبهوت به ما زل زده بود. حتما بیچاره می گفت اینها که کمر به قتل هم بسته بودند و دنبال هم کرده بودند که داشتند بالا می رفتند . پس چی شد که عاشقانه دارند پایین می آیند .خودم خنده ام گرفت. از لبخند من هم ثریا لبخند زد .منصور با لبخند گفت: چیه ثریا؟ تا حالا ندیدی زن و شوهر با هم از پله ها بیان پایین

نه مثل شما عاشق وشیدا آقا! انشاءا.... همیشه اینطور باشین
ممنون ثریا
ما رفتیم. خداحافظ
بسلامت
من شاید ناهار برم پیش گیتی .منتظم نباش
بله آقا ، خوش بگذره
نه گیتی جان تو بیا با این یکی برو . خیالم راحتتر باشه، اون ترمزش کمی دیر می گیره .مرتضی باید ببره لنتهاش رو عوض کنه
باشه عزیزم . پس تو هم مواظب باش

سوار ماشین شدم .منصور هم سوار آن یکی شد. اول من رفتم بعد منصور.
احساس سبکبالی میکردم .احساس آزادی ، احساس غرور و احساس خوشبختی!
به منزل طاهره خانم که رسیدم بوی آجر آب خورده روحم را تازه کرد. چقدر این بو را دوست داشتم .بعد از سلام و علیک هنوز پایم را در اتاق نگذاشته بودم که زنگ تلفن بصدا در آمد. نرگس گوشی را برداشت . از محترمانه صحبت کردنش فهمیدم با منصور صحبت می کند.

گیتی خانم آقای مهندسن
سلام منصور جان
سلام! راحت رسیدی عزیزم!
بله، همین الان رسیدم .هنوز ننشسته بودم. چقدر تو دقیقی
میگم دلشوره میگیرم باور نمی کنی؟
قرار داد رو بستی؟
داریم می بندیم .اون هم با طناب رخت ، ده دور

زدیم زیر خنده .از وسط جلسه تماس می گیری؟

نه گیتی جون کنار جلسه بهتر از وسط جلسه س
منصور اذیت نکن!
تو مهم تری یا جلسه، عشق من؟
ممنونم
آره قرار داد بستیم دارن میوه میخورن، من هم اومدم جوار گیسو خانم دارم با شما صحبت میکنم
گیسو چطوره؟
خوبه، سلام می رسونه
سلام برسون
چشم، گیسو خانم ، گیتی خانم سلام می رسونه .ایشون باز هم سلام می رسونه
منصور، طاهره خانم اشاره می کنند که ناهر حتما بیای
مزاحم نباشم. می ترسم دعوام کنی و دوباره بهم چشم غره بری
نه مطمئن باش، کی میای؟
تا دو ونیم میام .امروز حوصله کار ندارم
پس بیا صبر می کنیم با هم ناهار بخوریم .طاهره خانم می گن گیسو رو هم بیار
ای به چشم .دیگه کی رو بیارم .فرهان رو هم بیارم؟
منصور!
کاری نداری عزیزم؟
نه، منتظریم .خداحافظ
خداحافظ

منصور وگیسو ساعت دو وسی وپنج دقیقه آمدند.آقا کریم هم همان موقع ها آمد و از دیدن ما جا خورد و البته خیلی هم خشوحال شد. آخر شب هم به اتفاق گیسو به خانه برگشتیم .اولین جمله ای که گیسو تو ماشین به من گفت. این بود: آزادیت مبارک خواهر. ولی خودمونیم خیلی نگران بود، اصلا نفهمید چطور قرار داد بست

نمی دونی چقدر دوستش دارم گیسو .فکر نمی کنم بشه حدی برای این محبت تصور کزد
خب الهی شکر. ولی انقدر به هم وابسته نباشین
تو شرکت، منصور چندتا سیگار میکشه گیسو؟
والـله من ندیدم بکشه جز امروز که یکی کشید .یعنی هر موقع سیگار بکشه می فهمم با تو مسئله پیدا کرده
لابد اون رو هم وقتی کشید که من تو راه بودم. اینطوری که آزادی بنده به ضرر سلامتی منصور تمام میشه. اسیر بمونم بهتره
بله، اسیر منصور باشی بهتره. نگاه کن چطور داره پشت ما می آید از بادیگارد بدتر اینه گیتی .

sorna
11-24-2011, 12:03 PM
الهه ناز (جلد اول) - قسمت پنجاه و دوم - رمان الهه ناز - جلد اول ,

از آن روز یک هفته گذشت. گیسو از سفر شیراز برگشته و می گوید . بابا حال خوشی ندارد ومرتب سراغ مرا می گیرد .بقدری مضطربم که حد ندار. دل دل میکنم به منصور حقیقت را بگویم .ولی نمیشود .تازه به من اطمینان کرده وآزادم گذاشته.دو ساعت فکر کردم تا بالاخره فکر بکری به مغزم خطور کرد .گوشی را برداشتم و شماره گیسو را گرفتم . سلام گیسو

سلام چطوری؟
ای بد نیستم

منصور چطوره؟
خوبه، پایین مهمون داره .دو تا از دوستاش اومدن
بالاخره چیکار کردی بهش حقیقت رو گفتی؟
نه می ترسم گیسو. ولی یه راه حل دیگه بنظرم رسیده
بگو
قول می دی نه نگی؟
من چه می دونم چی تو اون مغز پوکته!
سخت وعجیب هست، ولی شدنیه
بگو دیگه
تو باید بیای جای من، تا من بتونم برم بابا رو ببینم .فقط دو روز
زده به سرت گیتی؟ خل شدی؟ برو خدا روزیت رو جای دیگه بده
قطع نکن گیسو ، جان من. آخه تو بگو، من چکار کنم؟
می خواستی دروغ نگی
حالا یه غلطی کردم، تو کمکم کن .باور کن کسی چیزی نمی فهمه
دختره خل وچل ! منصور که می فهمه
اونم نمی فهمه .اگر حواستو جمع کنی و گیج بازی در نیاری نمی فهمه
کاری نداری خان باجی؟
گیسو! خواهش میکنم! تو رو خدا! اگه منو دوست داری!
تو می فهمی چی از من میخوای ؟ میخواهی دو روز زن منصور بشم پس شرکت رو چکار کنم
خب دو روز هم تو خوشبخت باش خواهر من!
اصلا من میخوام همینطور بدبخت باشم .چی می گی تو؟
گیسو اگه بابا بلایی سرش بیاد نمی بخشمت .باهات قطع رابطه میکنم
گیتی جان، فدای قد وبالات شم، فدای اون چشمهات ، اگه منصور بخواد به من نزدیک بشه، من چه خاکی به سرم کنم؟ این فکرها رو که نکردی
چرا کردم .یه بهونه ای بیار ، دو شب باهاش قهر کن، برو اتاق من
روزها رو چکار کنم روابط شما که ماشاءا.... روز وشب نداره . یکسره همدیگر رو بغل کردین ول نمی کنین .می خندی دیوونه؟
تو از کجا آمار روابط ما رو داری؟
جلو ما که اینه وای بحال وقتهای دیگه
همین دیگه، بالاخره یه کاری که نیاد طرفت .حالا اگر هم آمد که چه بهتر
برو گیتی. خجالت بکش من زیر بار این بی عفتی نمی رم. بابا را نبینی بهتره تا منو بی آبرو کنی
حالا اگه خدای ناکرده به اون جاها کشید حقیقت رو بگو .فوقش کتک نوش جان میکنم .ولی می ارزه.تو رو خدا، خواهش میکنم گیسو، نگو نه. بگذار من برم بابا رو ببینم .دلم یه ذره شده بخدا

سکوت کرد

چی شد؟
فکرهام رو میکنم جواب می دم
الهی قربونت برم. می دونم تا تو رو دارم غم ندارم
هندونه زیر بغلم نده که حال ندارم
از دور می بوسمت .تا شب بهم خبر بده .فردا میخوام برم
فردا؟
آره دیگه، دلم شور بابا رو میزنه
خداحافظ
خداحافظ

شب گیسو تماس گرفت. سلام گیتی

سلام چطوری گیسو جان؟
گیسو دیگه کیه ، مگه قرار نیست گیتی باشم؟
آه ، بله بله! خوشحالم کردی
منصور اونجاست
آره اینجا نشسته .داره کتاب میخونه
سلام برسون
مرسی سلامت باشی
خدا بگم چیکارت کنه گیتی ، من خیلی میترسم
بخدا توکل کن
برنامه چیه؟
منصور جان میشه خواهش کنم از کتابخانه کتاب حافظ رو بیاری عزیزم؟
می خواین فال بگیرین؟ تو عاشقی یا گیسو؟
هردومون .من عاشق تو ، گیسو عاشق معاون تو
آفرین! بدبخت فرهان چه شانسی داره .عزا دار شد مادر مرده! و رفت کتاب را بیاورد
چرا آبروی منو می بری .من کی عاشق فرهانم .خل دیوونه
فردا به بهانه کاری از خونه از خونه میام بیرون. ساعت یک سر کوچه ما باش تا جامون رو با هم عوض کنیم
لباس چی. نمیشه تو خیابون عوض کنیم که
آخ یادم نبود. یه کار دیگه می کنیم .تو صبح بیا اینجا تا بهت بگم
من که صبح سرکارم
باید مرخصی بگیری
من تازه مرخصی گرفتم و دیگه روم نمیشه
خب باید جای من خونه باشی .نمیشه که بری شرکت
گیتی از خیرش بگذر . این کار عاقبت نداره
صبح منتظرم
ببینم چی میشه
بلیط یادت نره در اولین فرصت بخر
گیسو رحم کن
تو رحم کن
بیا گیتی جان اینم کتاب حافظ
ممنون، نیت کن گیسو.
کردم
این شعر آمده: مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید که زانفاس خوشش بوی کسی می آید

زغم هجر مکن ناله وفریاد که دوش زده ام فال و فریاد رسی می آید

نیتت چی بود؟
گرفتم ببینم دیوونه بازی تو به کجا میکشه
فریاد رسی دیگه . خوب اومد نگران نباش
کاری نداری ؟ برم بخوابم که می دونم دو روز از شدت اضطراب خواب به چشمم نمیاد
نترس، خداحافظ
خداحافظ
چی شده گیتی جان. گیسو از چی میترسه؟
حال عموم خوب نیست .نگرانه .می گفت می ترسم به منصور بگم مرخصی میخوام
می خواین سه تایی با هم بریم؟ مگه تو نمیخوای عموت رو ببینی
نه، گیسو فردا می ره خبر میاره
فردا؟ اونکه تازه شیراز بود، هزارتا گرفتاری داریم
پس بذار من برم
تنها که نمیشه .میخوای با هم بریم
تو که می گی گرفتاری؟
خب، چکار کنم ، باید به تو برسم یا نه؟
ممنونم منصور، بذار گیسو بره ، بهتره
چند روزه میخواد بره؟
دو روزه
خیلی خب بره
ممنونم الان بهش خبر می دم
منصور خوابیده اما خوابم نمیبرد .خودم هم نگرانم ، ولی چاره اینیست . به ریسکش می ارزد .بیچاره گیسو چه حالی دارد .حتما او هم الان بیدار است. خدایا گیسو را از دست این منصور بد پیله به تو سپردم

sorna
11-24-2011, 12:04 PM
الهه ناز (جلد اول) - قسمت پنجاه و سوم - رمان الهه ناز - جلد اول ,

صبح سر میز صبحانه دستم را زیر چانه ام زده بودم و یکسره چشمم به صورتش بود. انگار می خواستم تک تک سلولهای پوست و چشم و بینی و لب او را در مغزم حک کنم و قیافه اش را در ذهن بسپارم .دلم نمی آمد از او چشم بردارم . می دانستم که دلم برایش خیلی تنگ میشود

چرا انقدر نگام میکنی گیتی جان؟
دارم لذت می برم. چای پرید توی گلویش و افتاد به سرفه

داشتم فکر میکردم که چه کار خیری کردم که خدا گوهری مثل تو نصیبم کرده، خوشگل، خوش تیپ، مودب، مهربون، تحصیلکرده، پولدار، متشخص ، دوست داشتنی . هیچی کم نداری ماشاءا....
خودت رو داری می گی عزیزم؟
دلم برای مادر خیلی تنگ شده منصور
می گفت شاید زودتر بیام .اگه تو نبودی گیتی، دق میکردم .وقتی تو کنارمی از همه کس و همه چیز بی نیازم
منصور ازت خواهش میکنم انقدر وابسته نباش
مگه میخوای ترکم کنی .من که آزاد گذاشتمت
من تو رو ترک کنم؟ نه قربونت برم، دو دستی چسبیدمت .ولی اگه یه روز من بمیرم چی؟
اول صبحی چرا از این حرفا می زنی گیتی . خدا نکنه! اونروز منم می میرم .مطمئن باش
اگه من مردم منصور حواست باشه اشتباه اوندفعه رو تکرار نکنی که ازت نمی گذرم .در ضمن حتما بعد از من ازدواج کن

منصور صبحانه اش را نیمه رها کرد و بلند شد وگفت: نخیر، امروز اینجا نشستن یعنی اشک ریختن .من رفتم گیتی جان

خیلی خب ، بشین صبحونه ات رو بخور تا برات حرفهای خوب بزنم

منصور نشست .یک لقمه براش گرفتم و بهش دادم وگفتم: تصمیم نداری پدر بشی جناب متین؟ دلتون صدای گریه بچه نمیخواد؟
منصور با لبخند نگاهی به من کرد و گفت: مگه خبریه عزیزم؟

نه بابا، منظورم بعدهاست
اتفاقا میخواستم در اینمورد باهات صحبت کنم .درسته جناب عالی بیست و پنج سالتونه ، ولی بنده سی وپنج سالمه و دارم می افتم تو سرازیری .اگر دیر بجنبم زنگوله پای تابوت میشه. اینه که باید محبت بفرمایین به بنده اجازه بفرمایین
من حرفی ندارم منصور جان هر موقع بچه خواستی بگو تا برات بیارم
راست میگی یا داری سر به سرم می ذاری؟
چی لذتبخش تر از اینکه بچه تو رو بغل بگیرم .این یکی از آرزوهام بوده عزیزم.

منصور بوسه ای به گونه ام زد و گفت : پس تا عصر عزیزم. امروز زودتر میام

داری می ری؟

نگاهی به ساعتش کرد وگفت : آره، برم که زود بیام

خدانگهدار
امروز که جایی نمی ری
حالا ببینم .شاید رفتم ترمینال
مواظب باشین
باشه، تو هم مواظب باش

منصور هنوز به در خانه نرسیده بود که دلم برایش تنگ شد .صدایش زدم : منصور!

جانم

جلو رفتم دستم را دور گردنش انداختم وگفتم : دوستت دارم! ای کاش می دونستی چقدر زیاد!

من هم دوستت دارم عزیزم. و بوسه ای گرفت وادامه داد: ثانیه ای بی تو بودن یعنی مرگ. همیشه وقتی مجرد بودم فکر میکردم ازدواج پایان عشق و دوست داشتنه ، ولی حالا می فهمم که اشتباه میکردم. ما تازه پله اول عشقیم . روز به روز عاشقترم می کنی گیتی جان

نوک بینی ام را به نوک بینی اش زدم و گفتم: برو در پناه خدا.آقای پدر

خدانگهدار.مواظب خودت باش
خدانگهدار. منصوررفت. وقتی برگشتم یاد حرفش افتادم که گفت: پس تا عصر عزیزم. یکدفعه دو دستی زدم توی سرم ، گفتم ای خدا مرگم بده! گیسو بدبخت شدی! خاک بر سرم کنن چه وقت بچه دار شدن بود؟ اگه......

ساعت ده سر وکله هوویم پیدا شد. بیچاره از حالا رنگ ورویش را باخته بود. گفتم: از حالا ویارت شروع شده گیسو جان

زهرمار بمیری ایشاءا...! دل تو دلم نیست .بخدا از دیشب پلک رو هم نذاشتم گیتی، از خر شیطون بیا پایین. من می رم حقیقت رو به منصور میگم، مطمئن باش هیچ اتفاقی نمی افته
میخوای زندگیمو به هم بریزی؟
اگه بیاد منو در آغوش بگیره چی
اگه نداره، خب معلومه که میاید . امروز صحبت بچه دار شدن میکرد.

گیسو دو دستی بر فرق سرش کوبید وگفت: بدبخت شدم! بی آبرو شدم! من رفتم گیتی .لباسش را کشیدم وگفتم: بشین ببینم

خدا مرگت نده گیتی. حالا چه وقت این حرفها بود. می خندی؟ آره، بخند! بعدا این تویی که گریه میکنی و من به ریشت می خندم ، وقتی از منصور بچه دار شدم و خانم این خانه شدم و تو شدی ایشاءا... کلفتم، منم دلم رو می گیرم می خندم
خب بشی، فکر کردی ناراحت شدم؟ به تنها کسی که حساسیت ندارم تویی. چون تو خودمی .خیلی دوست دارم تو رو هم خوشبخت ببینم
حالا اینو می گی. وقتی دیدی منصور اتاق منو انتخاب کرد .می بینم چه حالی میشی .سیخ شدن موهاتو از حالا می بینم

ریسه رفته بودم. بلند شو بریم بالا. الان همه می فهمن . انقدر دادو بیداد نکن
به اتاق خواب رفتیم .او را کمی با وسایلم آشنا کردم .حتی لباس خواب پوشیده ای را هم برای شبش انتخاب کردم

راستی گیسو یادت باشه خال دستت رو بپوشونی

می برمش که خیالت راحت باشه

یه کم کرم سفید کننده بمال ، نمیخواد ببریش. چسب هم بد نیست روش بزنی .بگو بریده .راستی یادت باشه منصور این عطر رو خیلی دوست داره
یعنی اینو نزنم؟
بستگی به نظر خودت داره
دیوونه

زدم زیر خنده و گفتم: شوخی می کنم بابا، چرا عصبانی میشی. در ضمن من عادت دارم طاقباز بخوابم. پشتت رو به منصور نکنی بدش میاد .بهش احترام بذار

خدایا! منو بکش! راحتم کن که امشب رو نبینم
یه چیز دیگه.منصور عادت داره شبها سرش رو می ذاره رو قلب من میخوابه .بعد که خواش می بره سرش رو می ذارم رو بالش .سرش رو مثل توپ بسکتبال نندازی رو بالش
خیلی بی غیرتی گیتی .نمی دونم چطور راضی میشی منصور رو دست من بسپاری؟
آخه من به تو اطمینان دارم
ولی زیاد مطمئن نباش.منصور چیزی نیست که بشه ازش گذشت
چکار کنم؟چاره ای دارم؟ خب، بابام رو به اندازه منصور دوست دارم
یه، دروغ پشتش هزار تا دروغه!
با مستخدم ها زیاد دمخور نشو.مبادا بویی ببرن
با اصل کاری دمخورم کافیه .اونها رو میخوام چکار
خب حالا بیا لباسهامون رو عوض کنیم

با نگرانی نگاهم کرد.

ای بابا! مگه نمیخوای لباسمون رو عوض کنیم. از همین حالا باید شروع کنیم دیگه .بلیط برای کی گرفتی؟
ساعت دو
ساعت دو؟ ای خدا مرگت نده، پس چرا نمی گی؟ زود باش، زود باش لباستو در آر بده به من

لباسهایمان را با هم عوض کردیم. مدل موهایمان را هم بر عکس کردیم بلیط را از گیسو گرفتم و پایین آمدیم. محبوبه ما را دید. سلام گیسو خانم!
گفتم: سلام محبوبه خانم، حال شما؟

ممنونم چه عجب؟
ما که همیشه مزاحمیم
اختیار دارین

گیسو بجای من گفت: محبوبه خانم ما می ریم ترمینال .گیسو میخواد بره شیراز .میبرم برسونمش

بفرمایین. خیر پیش. سوییچ ماشین را به گیسو دادم .گفتم: گیتی جان خودت بشین دیگه .من میترسم پشت ماشین شما بشینم
بشین گیسو سرم درد میکنه حال رانندگی ندارم

راه افتادیم .از اینکه محبوبه به نیرنگ ما پی نبرد خوشحال شدم . ساعت دوازده ونیم در ترمینال بودیم. با هم ناهار خوردیم .سفارشات لازم را به گیسو کردم و راهی شدم. من به شیراز رفتم و گیسو بخانه برگشت .دفترچه خاطراتم را هم به او دادم تا این چند روز را او بجای من بنویسد و من هم از قضایا باخبر باشم.

sorna
11-24-2011, 12:04 PM
الهه ناز (جلد اول) - قسمت پنجاه و چهارم - رمان الهه ناز - جلد اول ,

غروب دو روز بعد که از سفر بخانه برگشتم اضطراب بدی به جانم افتاده بود اما هرطور بود ایستادگی کردم و سکانس آخر را خوب بازی کردم . گیسو هم با رنگ و روی پریده اش صبوری کرد و تا آخرین لحظه خوب بازی کرد .
منصور من را بسیار تحویل گرفت و سپس گفت: گیسو خانم خواهشا دیگه گیتی رو تنها نذاری . نیس دوقلوئین ، هیچ طاقت دوری شما رو نداره .این دو روز قبرستون رو جلوم آورد.
بیچاره م کرد بخدا. انقدر بد خلقی کرده ، که دارین رنگ و روش رو می بینین .هیچ ازش راضی نیستم و دیگه هرگز بهتون مرخصی نمی دم. با عرض معذرت والسلام نامه تمام .با اجازه

کجا تشریف می برین منصور خان
می رم پیش مرتضی زود بر میگردم .شما هم کمی نصیحتش کنین تا طلاقش نداده ام
متاسفم ، اما من بی تقصیرم
شما چرا متاسفید؟ ایشون باید تاسف بخوره که دو روزه رفته تو اتاق خودش رو حبس کرده .زندگی رو به ما زهر کرده
آه خدای من اینجا چه خبر بود ، من برم بعدا بیام بهتره
گیسو جان آدم یک موقع بخواد تو حال خودش باشه اشکالی داره؟
اشکالی نداره خواهر من ، اما چرا درست وقتی که من رفتم پیش بابا، چرا من رو خراب می کنی . ببین دیگه بهم مرخصی نمی دن

با نگاه گیسو قلبم فرو ریخت و از کلمه ای که از دهانم پرید وحشت کردم
منصور با تعجب پرسید : بابا؟ رفته بودین پیش پدرتون؟
نگاهی به گیسوی بدبخت که مثل میت روحش در پرواز بود کردم و سریع گفتم: هر چند عمو هم جای پدرمونه ، اما من منظورم اصطلاح اون بابا بود منصور خان

کدوم بابا؟
ای بابا، یعنی اون بابا، اون عمو ، اون بدبخت ، یک اصطلاحه .مثلا می گن رفتیم پیش یک بابایی
آهان ، این مگه اعصاب واسم گذاشته .حواس ندارم بخدا ، ببخشید .من الان بر می گردم

وقتی منصور رفت گیسو چشمهایش را در حدقه گرداند، نفسی پر گله بیرون داد، روی مبل ولو شد، دست روی قلبش گذاشت وگفت: خفه نشی الهی گیتی، گیسو. نه گیتی

اِ الان که کسی اینجا نیست
باشه باید احتیاط کنیم .دیدی داشتیم خرابکاری می کردیم. خدا رحم کرد
همین که تا الان جنازه نشدم خیلیه .یعنی یک معجزه است. خدا بگم از رو زمین برت داره، ده دقیقه زودتر بدنیا اومدی ببین چه بساطی از سر ما در آوردی
اِ چقدر نفرین میکنی حالا تو عمرت یک کار واسه ما کردی ها .هی بکوب تو سرم
بابا چطور بود؟
سُر ومُروگنده.چیزیش نبود .بیخود تو منو ترسوندی
اون حالش خوب نیست
خب آره.اما از قدیمها خیلی بهتره .فقط دیگه بریده، هی میگه میخوام بیام پیش شما
تو باید هرچه زودتر حقیقت رو به منصور بگی .گیتی من میخوام بابا رو بیارم پیش خودم .
عمرا ، من این دو روز از دوریش پر پر زدم به جان خودش ، چطور کاری کنم که طلاقم بده
طلاقت نمی ده .اون خیلی انسانه و خیلی عاشقتر از این حرفها
درسته، اما الان واسه گفتن حقیقت خیلی دیره .بهش بر میخوره .بازیش دادم
گیتی همینطور گند رو گند می زنی و دست ما رو می ذاری تو حنا .دیگه به حرفت گوش نمی کنم .بیا بریم بالا لباسهامون رو عوض کنیم .دیگه میخوام خودم باشم. مُردم
خب بریم ، چه بد اخلاق شدی .حق داره بیچاره .واسه چی دو روز خودت رو حبس کردی ، مگه مالیخولیا گرفتی؟
مالیخولیا نگرفتم آبجی ، نخواستم چشمم به چشمهای دلفریبش بیفته .نخواستم خواهرم رو بدبخت کنم .نخواستم به نجابتم آسیبی بخوره . اونم که فکر کرده ماشاءا... هجده سالشه . بگو مرد، سی واندی سالته ، دیگه پات لب گوره
پشت سر شوهر من غیبت نکن ها ، حسودیت میشه؟
نخیر، غبطه میخورم .فقط همین. خیلی تو رو دوست داره
باریکلا، دستم درد نکنه ، چی تربیت کرده م.
بیا این گوشواره ت، اینم دستبند وگردنبندت آویزون کن به خودت
انگشترم رو هم بده
بگیر بابا خیس
چیزهای من قابل تو رو نداره.میخوام منصور شک نکنه گیسو جان زود باش لباسها رو هم بده بپوشم
چه بدبختی گیر کردیم خدا! برم به همون کیارستمی جواب مثبت بدم برم سر زندگیم که دیگه تو بزرگترم نباشی
قربونت برم الهی. یه ماچ دیگه هم بده گیسو جان که آروم بگیرم
بگو که آروم بگیری
حالا هر دوش

گیسو غرغر زنان در حالیکه لباسش را عوض میکرد می گفت: بچه گول میزنه، فکر کرده منم منصورم با یه ماچ سرم شیره بماله

حالا یعنی باید با منصور قهر باشم؟ من نمی تونم دلم یه ذره شده بخدا
خواهشا لوس بازی در نیار، آروم آروم خودت درستش کن.
آخه چه جوری ؟ منصور خیلی توپش پره . چرا با زندگی من اینطوری کردی؟ ما با هم مودبانه دعوا می کنیم ، بگو ببینم بهش توهین که نکردی
واقعا که
نه جان ، روش رو که باز نکردی.
یه چیزی رو بهونه کردم ، دیگه اونم دادش رفت آسمون که تو عوض شدی، چته انگار نباید بهت آزادی می دادم. یه فرودگاه رفتی اومدی عوض شدی. منم گفتم خدا رو شکر که بهم تهمت زدی .رفتم تو اتاق در رو بستم .چهار پنج ساعت بعد اومد گفت بیا شام بخوریم .گفتم کوفت بخوریم بهتره، اونم دیگه رفت و نیومد .انگار از کوفت خوشش نمیاد
کوفت چیه، وای خدا روش باز شد، دیگه زندگیم از دست رفت
من که می دونم تو چه ننه قمری هستی ، چرا واسه من فیلم بازی می کنی گیتی؟
نه به جان تو، ما به هم دشنام نمی دیم. فقط بحث می کنیم
خب مال ما به بحث هم نکشید. خیالت راحت
نمی شد یه جور دیگه ازش دوری میکردی
میگی چکار میکردم که جلو خدای خودم رو سپید باشم هان، خیلی بد پیله س
آره به هر حال ببخشید. من نباید این رو ازت میخواستم .اما دلم واسه بابا یه ذره شده بود ، کسی هم به اندازه تو شکل من نیست.اخلاق وتعصب منصور هم که دیدی
حالا دیگه تموشد .الحمدالـله بخیر گذشت .بریم پایین کم کم اخلاقت رو خوب کن.خودمونیم خیلی نازنینه، قدرش رو بدون
تو دعامون کن
خوشحالم که خواهرم خوشبخته ، یعنی واقعا مفتخرم از وجود همچین دامادی در خونواده مون
انشاءا... یکی مثل منصور هم نصیب تو بشه. واسه خدا کاری نداره قربونش برم
تا ببینیم خدا واسه قلت چی میخواد.بریم پایین

آنشب گیسو هر طور بود ما را با هم آشتی داد. وقتی آخر شب او را به منزلش رساندیم ، کنار در خانه به من سپرد که مسواکش را در جیب حوله من جا گذاشته .وقتی به خانه برگشتیم تا منصور رفت مسواک بزند دفتر خاطرات را زیر پیراهنم پنهان کردم و وقتی او برگشت به دستشویی رفتم در را قفل کردم پشت در نشستم و آنچه را گیسو نوشته بود خواندم تا بدانم چه اتفاقی افتاده آمادگی داشته باشم، با خودم گفتم خدا رحم کرد.اگر دو سه روز دیگه طول کشیده بود شوهرم رو ضبط کرده بود مادر کرده .چه دوره زمونه ای شده! نمیشه به کسی اعتماد کرد. بعد لبخندی زدم وگفتم .دوستت دارم گیشو .خیلی باوفایی خواهر خوبم! از همون ساعت اول که اومدی خونه دعوا به پا کردی و به قهر رفتی اتاق پرستار و دو روز بیرون نیومدی که مبادا اتفاقی بیفته؟ چقدر پاکی دختر بهت افتخار مسکنم .حقا که خواهر خودمی! وچقدر خدا مهربونه که دعای تو دختر نجیب رو مستجاب کرده و غرور منصور رو حفظ کرده که برای آشتی پیشقدم نشه! آخه اصلا امکان نداره من و منصور یکساعت هم بتونیم با هم قهر بمونیم .ببین چقدر بهش برخورده که صبر پیشه کرده. باید هر چه زودتر حقیقت رو به منصور بگم .اون پدر بیمارم رو می پذیره و سرزنشم نمی کنه. خدایا منو ببخش که دروغ گفتم. می دونم کار درستی نکردم که گفتم پدر ندارم یا گیسو رو جای خودم گذاشتم ، اما دلم برای پدرم پر می کشید .خدایا منو ببخش .خودت جو رو طوری درست کن که بتونم پدرم رو به منصور ومادرش معرفی کنم.خدایا شکرت .خدایا بازم دستم رو بگیر و رهام نکن
به حمام رفتم دوشی گرفتم و به اتاق خواب برگشتم

اومدی عزیزم
آره، رفتم دوش گرفتم ، اعصابم آروم بشه. دو روزه اعصاب تو رو هم به هم ریختم. نمی دونم چم بود منصور
موهات رو با سشوار خشک کن سرما نخوری

داشتم موهایم را خشک میکردم که پرسید: چرا مسواک رو تو جیب حوله ت گذاشتی ؟

میگم حالم خوب نیست باور نمی کنی؟ مسواک رو گذاشتم تو جیبم لااله الاالـله.

لباس خواب سرخابی رنگی پوشیدم و آمدم کنار منصور دراز کشیدم و گفتم: خیلی دوستت دارم .تازه فهمیدم که چقدر .بالاتر از بی نهایت!
منصور مرا در آغوش گرفت و گفت: به به. گیتی جان خودتی عزیزم؟ سردت نیست؟

نه امشب گرممه
خود خوتی
خودم هستم عشق من
بالاخره یه بچه واسه ما می آری یا نه؟
نخیر تا مادر بیاد
بابا ایها الناس، آخه به مادر چه مربوطه؟ اونکه از خداشه. دیشب سراغ کوچولومون رو می گرفت
حالا ببینم، جوانب رو بسنجم بعد

sorna
11-24-2011, 12:04 PM
الهه ناز (جلد اول) - قسمت پنجاه و پنجم - رمان الهه ناز - جلد اول ,

عید نوروز با گیسو ومنصور و فرهان به شمال رفتیم و خیلی خوش گذشت .گیسو انقدر با فرهان با احترام و با رودربایستی اما خود گیسو نظرش این بود که تا نامزد نکرده اند اینطور بهتر است و البته حق با گیسو بود .مردها هم اینطور دخترهای سنگین و باوقار را بیشتر می پسندند. دو روز است از سفر برگشته ایم .پانزده فروردین ماه است و امروز فهمیدم که بار دارم. حال عجیبی دارم. انگار مادر شدن انرژی را صد برابر کرده . البته کمی حالت تهوع دارم .منصور خیلی خوشحال است و از من بیشتر مراقبت می کند.گل بود به سبزه نیز آراسته شد.

****************************
هفده فروردین ماه مادر تماس گرفت و مژده داد که تا اواسط اردیبهشت به ایران برمیگردد. روز بعد با منصور به پزشک مراجعه کردیم تا تحت نظر باشم .صدای ضربان قلبش به من نوید زندگی زیباتری داد.
*****************************
مدتی است حال وحوصله نوشتن ندارم.ویارم شدیدتر شده و همه اش دوست دارم بخوابم .ثریا خانم که می گوید بچه ام دختر است، چون تنبل شده ام. ولی منصور دعا می کند که پسر باشد. چون معتقد است که اینهمه ثروت و دسترنج او نباید به دست داماد بیافتد .سر این مسئله کلی با او بحث کردم.
امشب مادر آمد. آنقدر خوشحالم که اندازه ندارد .وقتی خبر بارداری ام را شنید بی نهایت خوشحال شد. اشک چشمهایش شادی درونش را نشان می داد.برای مادر، دختر وپسر فرقی ندارد .تازه گفت دختر بهتر است .شروع ماه دوم بار داری ام دوباره با منصور به مطب پزشکم رفتیم .باید کمی منتظر می ماندیم. کنار دختری ساده ولی زیبا وبلوند نشستیم. مجله زن روز را از روی میز برداشتم و قسمت بر سر دو راهی را آوردم تا مطالعه کنم .در حال خواندن بودم که آن دختر چشم سبز موبور گفت: ای کاش آدم اصلا بدنیا نمی اومد که بخواد بر سر دو راهی بمونه
نگاهی به او کردم و با لبخند گفتم: چرا خانم ناشکری می کنین؟
· ای خانم ، آدم وقتی قرار باشه هی زجر بکشه ، چرا باید به دنیا بیاد .اومدیم از غصه پر بشیم و بمیریم. بعد هم بریم جهنم و بسوزیم. آخه این کجاش عدالته؟
· شما دختر به این زیبایی باید نگاه زیبایی هم به زندگی داشته باشین
· هزار تا مشکل دارم خانم. چطور دید زیبا داشته باشم. بگید خوشبختی کجاست ، پول کجاست؟
· پل خوشبختی نمیاره خانم عزیز
· از سر و وضع شما معلومه که وضع مالی تون خیلی خوبه. ببینم خانم، شما خوشبخت نیستین؟
· خیلی، انقدر که باورم نمیشه
· پس پول خوشبختی میاره
· خوشبختی من از مادیت نیست. از وجود آدمیه که درکم میکنه و دوستم داره ومنم دوستش دارم . و به منصور اشاره کردم و ادامه دادم : اگه وضع مادیش به صفر هم برسه، باز هم دوستش دارم
· خدا این عشق رو زیادتر کنه
· انشاءا.... ! میتونم بپرسم مشکلتون چیه؟ شما هم تو راهی دارین؟
· نه خانم، شوهر ندارم که تو راهی داشته باشم .بار غصه دارم .ولی بار بچه نخیر .اومدم ببینم آقای دکتر مستخدمی ، کارگری چیزی نمیخوان .یکی منو معرفی کرده
· ازدواج نکردین؟
· یکبار کردم پشیمون شدم. شوهرم معتاد بود، طلاق گرفتم .دو ساله در به درم .نه مادر پدر دارم .نه دلسوز .خواهر و برادرم فکر زندگی خودشونند .فعلا خونه پدریم زندگی میکنم ولی خرجی ندارم، اینه که دنبال کار میگردم
· سواد دارین؟
· بله، سیکل دارم
بقدری دلم براش سوخت که آتش گرفتم : اسمتون چیه؟

آذر کاظمی
اگر کاری براتون پیدا کنم می یایین؟
آره خانم ، از خدامه .هر کاری باشه قبول میکنم .کلفتی، آشپزی ، رختشویی
شماره تماستون رو به من بدین .البته قول نمی دم ، ولی در فکر هستم
ممنونم خانم، خیر از زندگی تون ببینین. و دست تو کیفش کرد تا خودکار و کاغذ در بیاورد.

منصور گفت: گیتی جان نوبت ماست عزیزم، بلند شو بریم

باشه منصور جان

شماره را نوشت و به من داد. ازش خداحافظی کردم ووارد مطب شدیم. وقت برگشتن منصور پرسید: دختره چی می گفت؟

بنده خدا دنبال کار می گشت .مردم چقدر بدبختن منصور
بله ما باید خیلی شکرگزار باشیم
منصور؟
جانم
من میگم بیارریمش وردست ثریا خانم.ثواب داره
گیتی جان، دلرحمی خوبه ، ولی نباید به این زودی به کسی اطمینان کنی .ثریا وصفورا و محبوبه شناخته شده بودن. ثریا که از یکسالگی من اینجاست .صفورا رو هم ثریا آورد. محبوبه هم کارگر خاله م بود. وقتی اونها آلمان رفتن پیش ما اومد
حق با توئه منصور ، ولی آخه گناه داره .برای خرجی روزانه لنگه
خب، از نظر مادی بهش کمک کن
اون پول هم تموم میشه. بالاخره چی؟
گیتی، کار درستی نیست
خب برو د موردش تحقیق کن .منصور تو که دلرحم تر از منی
دل رحم هستم ولی ساده نیستم .با اینحال بخاطر گل رو تو چشم. مرتضی رو میفرستم بره تحقیق کنه .آدرسش رو بگیر بده من
باشه، ممنونم
قربون اون دل نازکت برم که توش ثمره عشقمون وول وول میزنه!
وول وول نمیزنه منصور، تازه دو ماهشه

خب تصحیح میکنم .قربون اون دل نازکت برم که توش ثمره عشقمون یه ماه دیگه وول وول میزنه

از دست تو! و زدم زیر خنده
منصور، نمی دونی چقدر خوشحالم که بچه تو رو در وجودم پرورش می دم. غرور خاصی بهم دست میده
منم غرور خاصی دارم، الهه نازم ، فرشته مهربونم

بعد از کسب اجازه از مادرجون به آذر زنگ زدم و آدرس گرفتم. منصور مرتضی را برای تحقیق فرستاد .هرچه گفته بود درست بود، همه همسایه ها و کسبه او را تائید کرده بودند.بالاخره با موافقت مادر ومنصور، آذر به خانه ما آمد و وردست ثریا شد. از روز اول منصور خیلی جدی باهاش برخورد کرد و تمام سنگها را باهاش واکند .وقتی منصور آنطور جدی و محکم با آذر صحبت میکرد، یاد روز اولی افتادم که به این خانه آمده بودم. بنظر من آذردختر خوبی است اما مادر جون می گوید : نمی دونم چرا با تمام زیباییش ازش خوشم نمیاد ، به دلم نمیشینه.منهم این را به حساب وسواس بیش از حد مادر منصور می گذارم
روزها پشت سرهم می گذرند. سه ماهگی را تمام کرده ام ، ویارم کم شده و حالم بهتر است ، ولی به خواست منصورو مادر باید استراحت کنم. منصور روزی دوبار با من تماس میگیرد. می فهمم دلشوره دارد. انگار باورش نمیشور دارد پدر میشود. شبها کلی قربون صدقه بچه اش می رود و نوازشش میکند .بعد هم نوبت مادر بچه میشود.حیف که سجده کردن برایم سخت شده وگرنه روزی ده هزار مرتبه در پیشگاه خدا سجده میکردم که چنین همسری به من عطا کرده است .

sorna
11-24-2011, 12:05 PM
الهه ناز (جلد اول) - قسمت پنجاه و ششم - رمان الهه ناز - جلد اول ,

ماه سومی است که آذر درمنزل ماست بنظر من خوب کار میکند خوشحالم که انتخاب خوبی کرده ام وجلوی منصور ومادر رو سپیدم .چرا نباید به همنوع اطمینان کنیم .بنظر من این ماییم که به آدمها فرصت نمی دهیم خوبیهای خود را نشان بدهند .آذر گاهی برایم از زندگی تلخی که داشته می گوید و مرتب تکه کلامش این است. آقا واقعا آقاست. خدا عمرش را طولانی کنه .قدرش رو بدونید .وقتی او از بداخلاقیهای شوهرش برایم می گوید روز به روز به منصور بیشتر علاقمند میشوم .

وارد پنج ماهگی شده ام .بچه مرتب وول میخورد.برای به دنیا آمدنش بی تابی میکنم .فقط ناراحتی من این است که خاله منصور تماس گرفته و از مادر جون خواسته دوباره پیش او برود چون در بستر بیماری افتاده و بوجود مادرجون نیاز دارد و من ومنصور آنقدر پکر شدیم که حد ندارد .بقول منصور. یکی میخواد به گیتی برسه. حالا چه وقته مریض شدنه .منصور اولش مخالفت کرد، اما من راضی اش کردم .خاله مهناز به مادر بیشتر از من نیاز داره. من که مریض نیستم ، باردارم .خدا هم بزرگه .ولی فشارخونم گاهی شدیدا پایین می آید و حالم بد میشود.وقتی بیشتر حالم بد میشود که می بینم این آذر ذلیل نشده به منصور توجه بیش از حدی دارد. مدام دورش می پلکد و برایش چای وقهوه می آورد ، غذا می آورد ، خلاصه دیوانه ام کرده .ولی مگه میشود چیزی گفت. اول از همه خودم مورد سوال قرار میگیرم که چرا اطمینان کردم .این خواست من بود که آذر اینجا کار کند .احساس میکنم منصور مضطرب ونگران است .منصور همیشه نیست. البته مهربانی و توچهش تغییر نکرده ولی انگار وقتی مرا می بیند مضطرب میشود. وجود آذر هم اضطرابش را بیشتر میکند و این برای من نگران کننده است.
****************************
مادر جون خیلی سریع رفت .این بار اصلا دوست نداشتم مادر برود .وقتی رفت احساس کردم دیگر او را نمی بینم .شاید هم این افکار به دلیل افسردگیهای دوران بارداری است .خدایا نکند برای مادر جون اتفاقی بیفتد . او را به تو می سپارم
دو سه شب گذشته.صدای ویولن منصور مرا به طبقه پایین کشید .هوس کردم پیشش بنشینم .چراغها خاموش بود. فقط آباژور کنار سالن و دیوارکوب روی دیوار سالن غذاخوری روشن بود . به آخرین پله ها نرسیده بودم که احساس کردم یکی از پشت در ورودی فرار کرد. درهای ساختمان شیشه های مربع شکلی داشت که تا حدی میشد پشت آنرا دید .قلبم ایستاد .داشتم سکته میکردم .در آن تاریکی یک زن شش ماهه چنین چیزی ببیند چه حالی میشود؟ قدمهایم را سریع تر کردم و خودم را به منصور رساندم . با هیجان وصف ناپذیر گفتم: منصور!منصور!
منصور دست از ویولن زدن برداشت وگفت: چیه؟عزیزم؟ چی شده؟ چرا رنگ وروت پریده؟
بازوی منصور را گرفتم و گفتم: انگار یکی پشت در ایستاده بود، تا منو دید فرار کرد. من میترسم

مگه ممکنه؟ حتما خیالاتی شدی گیتی جان
نه باور کن. انگار زن بود.

چهره منصور در هم رفت. احساس کردم چندان هم تعجب نکرده، بعد گفت: هیجان برات خوب نیست عزیزم! حتما مستخدمین بودن. اومدن کاری انجام بدن .تو رو دیدن ترسیدن که نکنه فکر بد بکنی

یعنی آذر؟
نه، هیچکس نبود .خیالت راحت. بعد رفت تو حیاط چرخی زد و آمد وگفت: دیدی هیچی نیست؟ در را قفل کرد و با هم از پله ها بالا آمدیم و به اتاقمان رفتیم
منصور من میترسم .درو قفل کن
من پیش تو هستم عزیز من .بیا اینم قفل .بخاطر تو امشب مسواک هم نمی زنم خوبه؟ وکنارم دراز کشید وگفت: چرا اومدی پایین .مگه نگفتی سرم گیج می ره .میخوام استراحت کنم
حوصله م سررفت ، دلم برات تنگ شد ، اومدم پیشت
الهی منصور فدای اون دلت بشه .همینطور فدای آن خوشگلی که تو دلته . و به شکمم بوسه زد وادامه داد: سه ماه دیگه چشممون به جمالش روشن میشه. خیلی دلم میخواد ببینم چه شکلیه .حالا که نزدیک اومدنشه می بینم فرقی برام نداره ، چه پسر چه دختر برام عزیزند .تازه دختر ملوس تره .حالا اسمس رو چی میخوای بذاری گیتی جان؟
هرچی تو دوست داری منصور
نه، سلیقه تو بهتره
خب اگه پسر باشه امید، اگه دختر باشه.دلارام
به به حالا اگه دوقلو باشه چی؟ بالاخره ارثی یه دیگه!
امید و دلارام .ولی یک قلوئه منصور.مگه نشنیدی یک ضربان قلب بیشتر نیست
حالا اومدیم و دوقلو بود. دوتاش هم پسر یا دوتاش دختر ، اونوقت چی؟
امید ومتین یا آرام ودلارام
پس خدا کنه چهارقلوشه، دوتا دختر دوتا پسر .چرا قلبت انقدر تند می زنه؟
از بس ترسیدم منصور داشتم سکته میکردم
ایشاءا... اون سکته کنه!
کی؟
دزده دیگه
ایشاءا...! منصور امشب فکر نکنم از صدای تپش های قلبم خوابت ببره. اینم انگار ترسیده چون خیلی وول میخوره .برو راحت بخواب اونور
من جدا از شما دوتا خوابم نمی بره!خودت هم خوب می دونی
حالا دیگه من شدم دوتا.باشه لابد چند سال دیگه میگی من جدا از شما ده تا خوابم نمی بره
اگر نه تا برام بیاری که سرتاپات رو طلا می گیرم عزیزم
چه خبهر منصور ؟ همین یکیش هم زیادیه.شده هووی من.اعتراف کنم حسودی میکنم
اول از همه تو، فقط تو. مطمئن باش تا روزی که زنده م بیشتر از همه تو تو قلب منی
همینطور تو
ممنونم نازنازی
منصور خوابم میاد
خب بخواب.دارم نوازشت میکنم که راحتتر بخوابی
گیتی؟
بله!
بهتر نیست این آذر رو جواب کنبم
برای چی؟
آخه به وجودش نیازی نیست. ثریا هم که ازش راضی نیست .میگه تازگیها سر به هوا شده
آره منم حس کردم .اگه اینطور صلاح می دونی باشه.من حرفی ندارم. در دلم گفتم از خدامه
چی شد رضایت دادی؟
تازگیها تو چشمهاش حالت عجیبی می بینم.انگار به من حسادت میکنه
غلط کرده عوضی.اگر فردا جوابش نکردم!
با عصبانیت نه، با مهربونی عذرش رو بخواه گناه داره
چشم فرشته مهربون

sorna
11-24-2011, 12:05 PM
الهه ناز (جلد اول) - قسمت پنجاه و هفتم - رمان الهه ناز - جلد اول ,

صبح منصور آذر را صدا زد و گفت: آذر خانم بابت زحماتی که تو این مدت برامون کشیدین ممنونیم. اما خودت می بینی که ما به اندازه کافی خدمه داریم. اینه که باید دنبال کار جدیدی باشی
رنگ از روی آذر پرید. نگاه عجیبی به من کرد و گفت : آقا! تورو خدا، جوابم نکنین! من به شما پناه آوردم.اگه می خواین از حقوقم کم کنین .

· موضوع حقوق نیست .خودت بهتر می دونی موضوع چیه · خانم شما یه چیزی بگین! شما که دل رحمین!
· ببین آذر جان ، من از منصور خواستم بمونی .ولی معتقده که تعدا مستخدمین باید کم بشه. در ضمن تو جوونی و مسئولیتت برای ما سنگینه .شبها که می ری ساختمان پشتی میخوابی ما دلمون هزار راه می ره. اینه که شرمنده ایم .انشاءا... کار بهتری پیدا کنی
آذر جلو آمد .دو زانو جلوم نشست وگفت: توروخدا خانم جان رحم کنین! منو از کار بیکار نکنین! من بی کس وغریبم
لعنت به دل رحمی من! نگاهی به منصور کردم وگفتم : منصورجان حالا اجازه بده تا دنبال کار خوب بگرده، بمونه. قول می ده دنبال کار باشه
منصور چشم غره ای به من رفت وگفت: نه عزیزم، امکانش نیست

منصور خواهش میکنم
خیلی خب، فقط مدت کوتاهی وقت دارین آذرخانم. بعد باید اینجا رو ترک کنی. اینهم بخاطر اینکه گیتی ازم خواست و حرفش برای من ارزش داره، وگرنه می دونین که وقتی بگم نه یعنی نه. انگار با این حرفها منصور میخواست چیزی را به آذر بفهماند که شاید او فهمید ولی من نفهمیدم
ممنونم منصور
بله آقا، قول می دم زودتر کار پیدا کنم و برم
در ضمن ثریا زیاد ازت راضی نیست .پس لطفا دقت کن
بله، حتما

آذر کلمه ای از من تشکر نکرد و رفت ، جا خوردم! بی چشم روی و نمک نشناس
****************************
دو هفته از آنروز گذشته است. منصور عصبی است. از تنها بودن وحشت دارد. مدام از من میخواهد کنارش باشم. هرچه علتش را می پرسم جواب درستی نمی دهد ومشغله کاری را بهانه میکند .می گوید نگرانی ام از این است که نکند تنها باشی ودرد بسراغت بیاید یا بترسی .خیلی نگرانم .حتی موضوع را با گیسو هم در میان گذاشتم ، او هم گفت: این زنیکه رو از خونه ت بیرون کن .بدبختت میکنه.
من هم گفتم : آره ثریا هم نظرش همینه، همینطور صفورا . چکار کنم؟ منصور خواست بیرونش کنه، التماس کرد، هنوزم کار پیدا نکرده
احساس میکنم اصلا از دوران بارداری ام لذت نمی برم ، از بس آشفته و نگرانم .نکند منصور عاشق آذر شده ، ولی نه برعکسش درست تره. منصور از آذر متنفره .ولی چرا؟ نکند اینها همه فیلم است و منصور میخواد آذر را بیرون کند تا من فکرم منحرف شود. وبعد برود او را عقد کند .این افکار پریشان مرا واداشته تا امشب ترس را کنار بگذارم ویواشکی بروم پایین ببینم چه خبر است. چون صدای ویولن منصور مدتی است قطع شده وهنوز بالا نیامده .باید کاسه ای زیر نیم کاسه باشد.
***************************
اکنون که قلم در دست گرفته ام و اینها را مینویسم تنم میلرزد .با لرزش تنم دستهایم هم می لرزند و قدرت نوشتن ندارند .هنوز باورم نمیشود من آنقدر ساده واحمق باشم. ساعت یک نیمه شب است ومنصور از شدت عصبانیت و خجالت روس صندلی باغ نشسته و سیگار میکشد
پایین رفتم .فقط دیوار کوبها روشن بود. به سالن رفتم .خبری از منصور نبود. بی اختیار بطرف کتابخانه کشیده شدم .گفتم شاید برای برداشتن کتابی رفته .صدای پچ پچ توجهم را جلب کرد .گوش ایستادم

آذر دست از سرم بردار
نمی تونم بخدا نمیتونم .دوستت دارم منصور، چرا نمی فهمی؟
تو بیخود دوستم داری .وقتی من تو رو دوست ندارم و کس دیگه ای رو دوست دارم .من دیوونه زنم هستم .می فهمی یا نه؟
منصور مگه من میگم اونو دوست نداشته باش. فقط میگم به من هم توجه کن. اگه زن بدی برات بودم طلاقم بده .قول می دهم نذارم زنت چیزی بفهمه
آذر من زن دارم. چند وقت دیگه بچه هم بدنیا میاد.من غرق دنیای خودمم .من فقط گیتی رو دوست دارم .چطور حالیت کنم که دیوانه وار عاشقشم .من به تو هیچ علاقه ای ندارم.خسته م کردی. سه ماهه آسایش رو از من سلب کردی.مرتب اصرار میکنی ، گریه میکنی، التماس میکنی،آویزونم میشی. کشیک می دی. سه ماهه از دست تو اضطراب دارم. گیتی هم فهمیده که بیقرارم. اوندفعه که اومدی پشت در، بدبخت داشت سکته میکرد.آخه این بچه بازی ها چیه در میاری؟ ماشاءا... بیست ونه سالته .بیرونت کردم نرفتی ، زدم تو صورتت نرفتی .چرا ولم نمی کنی؟ بخدا زشته! بخدا گناهه! چرا داری زندگیمو بهم میریزی؟ اینه جواب محبتهای گیتی؟

آذر به گریه افتاد.وگفت: منصور فکر کردی من هزار بار اینا رو با خودم نگفتم؟ولی مگه عشق منطق حالیشه؟چرا عقلت رو بکار نمی اندازی؟کدوم مردی بدش میاد دو تا زن داشته باشد. یه شب با این، یه شب با اون. کنیزیت رو میکنم بخدا. فقط اسمتو رو من بذار.همیشه آرزوم بوده شوهری مثل تو داشته باشم.چرا باید خوشبختی فقط مال دیگران باشه.تو فقط عقدم کن ببین برات چی میکنم .اگه گیتی بهت امر میکنه، من اطاعتت میکنم .تو فقط کنارم باش، کنارم بشین ، کنارم بخواب ، شوهرم باش، پدر بچه م باش .مگه این پوست به اندازه گیتی سفید نیست؟ این چشمها به اندازه گیتی درشت نیست؟ مژه هام بلند نیست؟ هیکلم زیبا نیست ؟زشتم؟ موهام که دو برابر گیتیه. فقط بیوه م ولی بیشتر از یه دوشیزه بهت عشق می ورزم .نا امیدم نکن.بدت میاد زن بور و زاغ هم داشته باشی؟ بذار منم دلم خوش بشه و از این بلا تکلیفی و دغدغه روحی خلاص بشم .منصور یه اتاق برام تو پایین شهرم بگیری، راضی ام. فقط سایه سرم باش. صبحها بیا اونجا .بقیه روز بیا اینجا .آرزمه یکبار همانطور که میگی گیتی جان عزیزم، بگی آذر جان عزیزم .آره تو اسمش رو بذار بچه بازی، ولی من میذارم عشق .منصور دوستت دارم!منصور، تو رو خدا صبر کن! نرو بی احساس!

اّه انقدر مثل کنه به من نچسب ، من خوشم نمیاد! آره من بی رحم و دلسنگم . زنم رو دوست دارم ، زندگیم رو دوست دارم ، نمیخواهم بدبخت بشم. تو هم زودتر جل وپلاست رو جمع کن و از اینجا برو. خواهش میکنم آذر وگرنه به ولای علی آبروت رو می برم و همه چیزو به گیتی میگم
منم همه رو انکار میکنم و میگم تو بهم ابراز علاقه کردی و من میخواستم به گیتی بگم و تو ترسیدی دست پیش گرفتی
تو غلط کردی زنیکه هرزه.ای کاش نذاشته بودم بیای تو این خونه. بیچاره گیتی! بخدا اگه بلایی سر زن و بچه م بیاد یا زندگیم بهم بخوره می کشمت .همانطور که یکبار خودم رو میخواستم بکشم. می دونی چرا؟ بخاطر اون که اون بالاست و آرام خوابیده و بچه ام رو تو شکمش پرورش می ده .می پرستمش! نه تو نه هیچ حوری و پری دیگه ای نمیتونه جای اون رو برام پر کنه .آره تو زیبایی .خوش اندامی اما گیتی من نیستی.

پاهایم سست شد. جان در بدن نداشتم .خدایا یعنی نتیجه اعتماد اینه؟ نتیجه مهربونی و رحم دلی اینه؟ نتیجه گذشت اینه؟ پاداش خوبی اینه؟ اگه اینه من دوست دارم بی رحم ترین و بی عاطفه ترین آدم دنیا باشم .قلبم بشدت میزد .سرم گیج می رفت .دل وکمرم هم از هول و اضطراب درد گرفته بود. حالتی داشتم که انگار میخواستم فارغ بشوم، آنهم در شش ماهگی. احساس درد میکردم ، اما درد روحم بود .وفا ومردانگی منصور به من نیرو بخشید. منصور عشق منه، زندگی منه، فقط مال منه .تا آمدم دسته در را پایین بیاورم و در را بازکنم ، منصور در را باز کرد و هاج واج و بر وبر به من خیره شد. رنگش شد مثل پیراهن خواب من و زبانش بند آمد. در حالیکه تمام بدنم می لرزید منصور را کنار زدم و جلو رفتم .آذر با حیرت و ترس به من چشم دوخته بود. مقابلش ایستادم نمی دانم چرا چشمهای اشکبارش مرا یاد خودم انداخت. یاد آن زمان که عاشق منصور بودم .باز دلم سوخت .

گیتی بخدا من آمده بودم کتاب رو بذارم سرجاش .این آشغال مزاحمم شد . من کار خلافی نکردم قسم میخورم .

با تمام حرارت بدنم وداغی مغز و گونه هام نگاه خونسردی به منصور کردم و گفتم: می دونم عزیزم من همه چیز رو شنیدم. خودت رو ناراحت نکن، ولی بهتر بود زودتر به من می گفتی که نه تو اینطور دچار اضطراب بشی، نه من همه ش در فکر وخیال باشم ، نه این آذر اینطور عاشق بشه.
رو به آذر کردم و با مهربانی گفتم : می دونم عاشقی چیه و عشق کدومه .خودم عاشق بودم ،برای همین سرزنشت نمی کنم ولی آیا اینه جواب محبتهای من؟ من دست تو رو گرفتم ، تو میخواستی از پشت بهم خنجر بزنی و قلبم رو ازم بگیری و صاحب بشی .آذر به عاشقیت ایراد نمی گیرم، آره منصور دوست داشتنی یه، ولی به نمک نشناسیت ایراد میگیرم وگله دارم. چون این حق من نبود. حالا هم عیب نداره ولی بهتره صبح اینجا رو ترک کنی .چون می بینی که منصور دوستت نداره .پس خودت رو تباه نکن و این بچه رو هم بدبخت نکن آذر. برو! خواهش میکنم برو! رویم را از آذر که متحیر به من نگاه میکرد برگرداندم و نگاهی به منصور انداختم و از اتاق بیرون آمدم
منصور فریاد کشید: صبح گورتو گم میکنی وگرنه پلیس خبر میکنم
از پله ها بالا آمدم و به اتاقم برگشتم واشک ریختم نه بحال خودم ، بخاطر آذر که درکش میکردم. بیچاره او هم دلش میخواهد خوشبخت زندگی کند .فقط انتخاب درستی نکرده.خدایا چقدر خوشبختم .الهی شکرت! منصور را برایم حفظ کن که وجودش برای من آرامش مطلقه .او هدیه توست برای من، برای دل دردمند من. بخدا فردا از دروغی که به منصور گفته ام پرده بر می دارم .او پدرم رو هم دوست داره و هیچوقت منو سرزنش نمی کنه .الحمدالـله پدرم هم که حالش بهتره. پس چرا انقدر خودم و پدرم رو عذاب بدم.
منصور دوستت دارم .منو تنها نذار! بهت نیاز دارم ، قول می دم دیگه هرگز به کسی اعتماد نکنم، چون منم زندگیم رو دوست دارم. منظورم از زندگی قصر وماشین و پول وکارخونه ت نیست .زندگیم تویی و این بچه که پوست و خونش از توئه .بخدا اگه از مال دنیا فقط یه گلیم پاره داشته باشی روی همان گلیم پاره سفره محبت تو رو پهن میکنم و غذای روح میخورم. همان گلیم پاره رو فرش زیر پام میکنم و سقف سرم .از پارگی و سوراخای اون پنجره عشق میسازم. پنجره ای که درش به قلب تو باز میشه . من فقط تو رو میخوام، تو نوازنده الهه ناز را.
لرزش دستهایم بهتر شده.منصور هنوز در حیاط نشسته و فکر میکند .الهی قربونت برم عزیز دلم که اینقدر پاکی و باوفایی!
وقتی منصور به اتاق آمد خودم را بخواب زدم تا نخواهد عذرخواهی کند. میخواستم فکر کند من آرام و با خیال راحت خوابیده ام .بوسه ای به گونه ام زد و خودش را به من چسباند و دستم را در دستش گرفت وخوابید

sorna
11-24-2011, 12:05 PM
الهه ناز (جلد اول) - قسمت آخر - رمان الهه ناز - جلد اول ,

میای بریم صبحونه بخوریم گیتی جان؟

لبخندی به منصور زدم .او را بوسیدم وگفتم: درسته جمعه ها پایان هفته هاس، ولی این جمعه برای من آغاز یه زندگی دوباره س، چون حالا مطمئن شدم که چقدر دوستم داری .فکر نمی کنم هیچ مردی بتونه از آذربگذره، ولی تو از من نگذشتی .ازت ممنونم منصور.

حالا حالاها مونده تا بفهمی چقدر دوستت دارم .دیر ازدواج کردم ولی همه دل و جانم رو به تو سپردم .آسون به دستت نیاوردم که آسون رهات کنم .کلی خون دادم

زدیم زیر خنده .دستم را روی شکمم گذاشتم ، بچه چنان لگدی زد که دلم از حال رفت

چی شد گیتی جان، ناراحتی؟
نه تکان میخوره و لگد میزنه، فکر کنم از اون فوتبالیست هاست که تو دوست داری
میگه گشنمه به داد من برسین آخه!

شاد وپرانرژی توی رختخواب نشستم وگفتم: سلام بر عشق وزندگی!

سلام بر شکوفه زندگی من! خدا تو رو از من نگیره که طلوع آفتاب رو برام درخشنده تر و زیباتر میکنی نازنینم

خواستم از تخت پایین بیایم که سرم گیج رفت .میخوای استراحت کن. میگم صبحونه رو بیارن بالا

تو برو پایین بخور، حتما میز رو چیدن.من همینجا میخورم
میخوام با هم بخوریم
منصورجان، اتاق خواب که جای صبحونه خوردی نیست. برای منم بگو فقط یه لیوان شیر بیارن .حالت تهوع دارم نمی تونم نان وکره و پنیر بخورم
این صبحونه یه خانم باردار و یک فوتبالیست نیست ها!
باور کن میل ندارم
باشه عزیزم هر طور راحتی و نگاه عاشقانه ای به من کرد ورفت
منصور بیا
جانم
آهنگ گیسو چی بود؟
مرا ببوس

منصور را بوسیدم .منصور هم مرا بوسید و گفت: دوستت دارم عزیز دلم

من هم همینطور

به شکمم اشاره کرد و گفت: تا فحشمون نداده بگم برات صبحونه بیارن

ممنون

منصور رفت .بلند شدم دست وصورتم را با بدبختی شستم .اصلا حال ایستادن نداشتم .باز فشارم پایین آمده .به اتاق برگشتم .لباسم را عوض کردم و روی مبل نشستم که ثریا وارد شد

سلام خانم
سلام ثریا خانم
حالتون چطوره؟
سرم گیج می ره، حالم خوش نیست
فشارتون اومده پایین. الان آذر براتون صبحانه میاره
هنوز نرفته
داره می ره .خواست از شما خداحافظی کنه
بره بهتره ثریا خانم .حق با شما بود.
اتفاقی افتاده؟
داشت می افتاد، ولی خدا به منصور طول عمر بده که انقدر پاک و وفا داره.منصور جوابش کرد
دیدین گفتم؟ خوب کردین. اون لیاقت خوبی نداره خانم جون
همه اشتباه می کنن ، نمیشه ازش گله کرد .اونم بدبخته
شما خیلی مهربونید!
شما هم نمونه یه زن خوب وپاک هستی .خدا شما رو از ما نگیره .شما، آقا نبی و آقا مرتضی رو. حالا میفهمم ، حق با منصور بود .آدم نباید به هرکس اعتماد کنه
شما خودتون خوبید گیتی خانم.خدا آقا و شما رو سلامت کنه تا دو سه ماه دیگه هم کوچولوی خوشگلتون میاد وجمعتون جمع میشه. همیشه آرزوم بود بچه آقا رو ببینم .انگار نوه خودمه، بخدا قسم
می دونیم خانم تا حالا ندیدم مردی انقدر خاطر زنش رو بخواد .وکی دعا خواند وفوت کرد
ممنونم ثریا خانم.منم دوستش دارم
به پای هم پیر شید کار خاصی ندارین؟
نه برو پایین این آذر غیر قابل اعتماده
چشم خانم

وقتی ثریا رفت آی کشیدم و به آذر فکر کردم. دلم برایش می سوخت که حلال زاده از در وارد شد .سر به زیر انداخت وگفت: سلام خانم

سلام آذر جون صبح بخیر
صبح شما هم بخیر. و با خجالت سینی شیر را روی میز عسلی گذاشت وگفت: من شرمنده شما هستم خانم، روم نمیشد بیام ولی خب باید حتما ازتون تشکر میکردم
دشمنت شرمنده باشه. من دیشب تو رو ندیدم ، شیطون رو دیدم . خودت رو ناراحت نکن
با اجازتون مرخص می شم. برای همه چیز ممنونم
ما هم از تو ممنونیم .انشاءا.... همیشه موفق باشی

جلو آمد و با اکراه مرا بوسید و گفت: امیدوارم باقی عمرتون رو راحت سرکنین خانم و دیگه مزاحمی نداشته باشین

ممنونم، انشاءا.... و لبخند زدم وگفتم: تو هم ایشاءا... باقی عمرت رو خوش باشی و راحت سر کنی
نه انم این راحتی ها به ما نیومده .ما باید زجر بکشیم
این چه حرفیه؟ ایشاءا... خوشبخت میشی. همه چیز رو از اونی که اون بالاست بخواه .بهش می رسی.
ببینیم و تعریف کنیم خانم، خدانگهدار، اگه بدی دیدین حلال کنین
من تو رو حلال کردم .مطمئنم به اشتباهت پی بردی.عشق و دوست داشتن گناه نیست ولی خیانت و بهم ریختن زندگی دیگران گناه بزرگیه آذر. هیچوقت برای خوشبختی خودت عشق کسی رو نگیر. درست انتخاب کن. اینطور خودت هم راحت زندگی می کنی.

نگاه مرموزی کرد وگفت: بله خانم حق با شماست

ممنون از صبحانه .خدانگهدار ومواظب خودت باش. یه موقع گرفتاری مالی پیدا کردی رو من حساب کن و بهم بگو
چشم خانم ممنون. اگه دیدمتون!

با نگاه عجیبی خداحافظی کرد و رفت . نمی دانم چرا مضطرب بنظر می رسید و حرفهای عجیب وغریب می زد.خب، البته طبیعی است. ته دلش از من ومنصور متنفر است و بیشتر از من ، چون من عشق منصورم.چه می دانم فعلا بروم شیرم را بخورم که معلوم است کوچولویم خیلی گرسنه است ، چون خیلی لگد میزند .قربونت برم الهی.آخه کی بدنیا میای قند عسلم ! ولی خودمونیم داشتن بابات رو ازمون می گرفتن. خدا رحم کرد .عجب زمونه خر تو خری شده.
**************************
فقط چند برگ از دفتر خاطرات گیتی مانده بود که برگهای دفتر زندگی اش تمام شد. آری الهه ناز الهه شد و رفت و چه مظلومان و امیدوارپرپر شد .گیتی چه آرزوها داشت!عاشق زندگی، شوهر وفرزندش بود. اکنون که این جکلات را می نویسم دیدگانم از اشک پر است و روحم آشفته .ولی میدانم که دوست دارید بدانید گیتی چطور در جمعه ای که آن را آغاز زندگی دوباره اش نامید پرپر شد و زندگی ابدی خود را شروع کرد.اگر میخواهید بدانید چه شد دفتر خاطرات گیسوی دلشکسته وتنها را بخوانید. این دفتر دیگر جایی برای نوشتن ندارد، پس ادامه این ماجرا را در خاطرات من جستجو کنید .البته فعلا نمی توانم تا مدتها قلم بدست بگیرم چون روحیه مناسبی ندارم .در حال حاضر در سوگ داغ خواهر عزیزم ، او که وجودم بود، پاره تنم بود و تنها دلخوشی ام، اشک می ریزم. خدایا چطور تحمل کنم؟ این چه مصیبتی بود؟ داغ مادر، برادر، حسرت سلامتی پدر برای من کافی نبود؟ ولی می دانم که اگر مادرم زنده بود می گفت حتما مصلحت چنین بوده .اما خودش نتوانست مصلحت را بپذیرد و از غصه برادرم دق کرد ومرد .خدایا اقلا به من صبر عطا کن
و این منم دختری تنها، دلشکسته وغمگین .دختری تنها در آغاز فصل پاییز.در آغاز فصل در وجدایی.به راستی کدام دختر بیست وپنج ساله ای میتواند این داغها را تحمل کند .ای کاش به تهران نیامده بودیم ! ای کاش گیتی پرستار نمیشد .ای کاش آنروز که تازه میخواست کارش را در منزل منصور شروع کنه هرگز منصور از او دلجویی نمیکرد و او را بر نمی گرداند .گاهی اوقات یک اتفاق کوچک و پیش پا افتاده پشیمانی های غیر قابل جبران به بار می آورند. ای کاش........... قلبم دارد آتش میگیرد .دیگر مونسی ندارم. از منصور که چه بگویم، دیدگانم از اشک انباشته شده .دیگر نمی توانم ادامه بدهم .

sorna
11-24-2011, 12:06 PM
پایان جلد اول
نویسنده: مریم اولیایی

sorna
11-24-2011, 12:06 PM
الهه ناز (جلد دوم) - قسمت اول - رمان الهه ناز - جلد دوم ,

جلد دوم ، خاطرات گیسو
سالها از آن روز پاییزی می گذرد.از آن روز غم انگیزی که فهمیدم دیگر مونسی ندارم .بارها در خواب دیده ام گیتی در جای باشکوه زندگی میکند و خیلی شاداب است .انگار آنجا خوشبخت تر از اینجاست .باری تصمیم گرفتم قلم گیتی عزیزم را زمین نگذارم ووقایع بعد از مرگش را روی کاغذ بیاورم

********************** منصور، بعدها آن روز شوم مهرماه را اینطور بیان کرد:
صبحونه مو خوردم .وقتی از سر میز بلند شدم و از سالن غذاخوری بیرون اومدم، دیدم آذر چمدون به دست کنار در ورودی ساختمان ایستاده.انگار عجله داشت .مضطرب بنظر می رسید .گفتم:داری می ری؟
پاسخ داد:بله دوست ندارم پلیس خبر کنین

در هر صورت ، بدی دیدی حلال کن.ما دوست نداریم کسی از پیش ما دلگرفته بره .
ولی دلم گرفته و قلبم شکسته.البته مطمئنم به زودی تشکین پیدا میکنه

با تعجب بهش خیره شدم.

خداحافظ بزودی می فهمین بیرون کردن من یعنی چی. و چمدان را برداشت و رفت

همینکه داشت می رفت احساس خوبی داشتم. احساس میکردم بدبختی از ما فاصله میگیره .انگار دنیا رو به من داده بودن .با خیال راحت کمی در باغ قدم زدم .چند دقیقه بعد به ساختمون برگشتم .دیدم ثریا سراسیمه از پله ها پایین میاد ومنو صدا میکنه

آقا!آقا!
چی شده ثریا؟
خانم!خانم!

از گریه و هیجانش اصلا نفهمیدم پله ها را چطور سه تا یکی بالا رفتم. در اتاق باز بود. گیتی با رنگ وروی برافروخته روی زمین مثل مار به خودش می پیچد .از شدت حالت تهوع نمی تونست حرف بزنه.در آغوش گرفتمش .

چی شده گیتی؟ چرا یه دفعه اینطوری شدی؟ثریا! اورژانس خبر کن.سریع!

با دست یقه پیرهن منو گرفته بود و با التماس نگاهم میکرد. حتی نمی تونست خوب نفس بکشه. انقدرخودم رو باخته بودم که نمی دونستم باید چکار کنم .بسختی گفت: منصور ، دارم می میرم ، کمکم کن

این چه حرفیه گیتی؟ سعی کن برگردونی، احتمالا مسموم شدی عزیزم .چیزی نیست

دستم رو تو دستش گرفت .با همان حالت معصوم وملتمسانه که به من نگاه میکرد بوسه ای بدست من زد و گفت: منصور منو حلال....... وچشماش بسته شد

گیتی!گیتی! تو صورتش زدم .فریاد کشیدم ، تکونش دادم. اما دیگه تو این دنیا نبود. با ناباوری بهش خیره شده بودم، هنوز دستهاش گرم بود. باورم نمیشد مرده .جرات نداشتم سرمو رو قلبش بذارم وجواب سوالم رو بگیرم. ثریا دو زانو رو زمین نشست و تو سرش کوبید و زد زیر گریه .فریاد کشیدم : برای چی گریه میکنی ثریا؟ اون نمرده، بیهوش شده .برو ببین آمبولانس اومد یا نه

ثریا بی رمق بلند شد و با گریه از اتاق بیرون رفت.گیتی رو بغل گرفتم .بوسیدمش .تو گوشش گفتم: نگران نباش، الان می رسن عزیزم.
آمبولانس رسید .دو نفر وارد اتاق شدن .از من خواستن کنار برم .صدای قلبش را گوش کردن، مردمک چشمش رو معاینه کردم، نگاهی به من کردن وگفتن: متاسفیم آقا، تموم کرده
سرم رو میون دو دست گرفتم و لبه تخت نشستم .دیگه نه چیزی می شنیدم ، نه چیزی می دیدم ، جز صورت گیتی .صدای گریه و شیون ثریا، محبوبه و صفورا را می شنیدم ، ولی دیگه چیزی یادم نمیاد ، تا تو اومدی گیسو.
وقتی ثریا زنگ زد و گفت : خودتون رو برسونین گیتی خانم حالشون خیلی بده.اصلا نفهمیدم چطور لباس عوض کردم و چطور ماشین گرفتم و به منزل گیتی آمدم .هیچکس را ندیدم .از پله ها بالا رفتم .صدای گریه وشیون قلبم را لرزاند .زانوهایم سست شد .جرات نداشتم پیچ پله آخر را بالا بروم، ولی امید مرا به اتاق گیتی کشاند .وارد اتاق که شدم ثریا وصفورا و محبوبه گوشه دیوار نشسته بودند و زانوی غم به بغل گرفته بودند و اشک می ریختند .دو مردی که از طرف اورژانس آمده بودند ، گوشه ای ایستاده بودند و با هم صحبت می کردند. منصور لبه تخت نشسته بود و به گیتی که ملحفه سفیدی رویش کشیده بودند خیره شده بود. الهی بمیرم برای غنچه باز نشده منصور وگیتی که آنطور بی رحمانه پرپر شد! مبهوت وگیج کنار جسد گیتی نشستم .با دستهای لرزانم ملحفه را کنار زدم .رنگش پریده بود، ولی هنوز همانطور زیبا بود.لحظه ای فقط نگاهش کردم. به منصور نگاه کردم. با چشمهای اشکبار به صورت گیتی خیره شده بود.

گیتی! گیتی من! گیتی قشنگم چه بلایی سرت اومده؟ و چنان جیغهایی کشیدم که باعث شد منصور از جا بپرد .انگار با شوکی که به او وارد کردم تازه فهمید کجاست وچی شده .آمد کنارم نشست .جیغ میزدم و گریه میکردم .مرا سفت بغل کرد تا توی سر وصورتم نزنم .آرام کردن من کار آسانی نبود.ثریا ومحبوبه هم برای دلداری به نزدیک من آمدند
گیسو خانم آروم باشین تو رو خدا!
خدا صبرتون بده . و به پهنای صورت اشک می ریختند
من خواهرم رو میخوام! من گیتی رو میخوام! منصور، من دست تو سپرده بودمش ! چی کارش کردی؟ و با مشت به کتفهای منصور می کوبیدم .اصلا تو حال خودم نبودم .منصور دوباره زد زیر گریه .سرم را رو سینه منصور گذاشتم و مثل ابر بهار گریستم. منصور چنان زار میزد که صدای گریه های من در گریه هایش پنهان شده بود. چه شیونی به راه افتاده بود . تا آنجا که من سعی میکردم منصور را آرام کنم .هنوز که هنوز است وقتی یاد آنروز می افتم جگرم خون میشود. گیتی را برای کالبد شکافی و تعیین علت مرگ به پزشک قانونی بردند و بالاخره معلوم شد گیتی با مرگ موش مسموم شده. از دفتر خاطراتش مطمئن شدیم که خودکشی نکرده و آذر لعنتی انتقام خودش را از منصور وگیتی گرفته و بقول خودش تسکین پیدا کرده .حالا به منصور فهمانده بود که بیرون کردن آذر یعنی مرگ عشقش، مرگ زندگی اش و مرگ خوشبختی اش .وقتی یاد حرفهایی که لحظه آخر به گیتی زده بود می افتادم، دلم میخواست زودتر آذر را پیدا کنند تا با دستهایم خفه اش کنم .وقتی خبر مرگ گیتی را به دوستان واقوام می دادیم .اصلا باور نمی کردند که چنان صنمی، چنان دختر زیبایی، چنان خانمی، چنان مادری و چنان همسری با زندگی وداع کرده باشد. همه برای عرض تسلیت به منصور آمدند.قضیه مرگ گیتی را نه به پدرم گفتیم نه به مادر منصور.ما که آدمهای سالمی بودیم افسرده شده بودیم، وای بحال آن دو که سابقه بیماری افسردگی داشتند

sorna
11-24-2011, 12:07 PM
اصلا از تشییع جنازه و کفن ودفن چیزی نفهمیدم فقط یادمه انقدر زار می زدم و ناله میکردم که چندبار از هوش رفتم .ضجه زدن منصور بیشتر را دلم را آب میکرد.هنگامی که می خواستند گیتی را دفن کنند خودش را تو قبر انداخت و گیتی را بغل گرفت .چه فریادهای دلخراشی میزد، نه، گیتی منو خاک نکنید ، من بدون اون نمی تونم زندگی کنم .منم باهاش خاک کیند .یا الـله خاک بریزید رومون. وچه ضجه هایی میزد. هیچوقت آن حالتهای منصور را از یاد نمی برم .
منصور مرتب به همه سفارش میکرد که نگذارند مادرش از موضع بویی ببرد.تا شب هفت، منصور هر طور بود، در مراسم شرکت کرد و مهمانداری کرد، ولی با چه حالی من می دانم وبس. تا وقت پیدا میکرد به اتاقش پناه میبرد واشک می ریخت .بارها وقتی از کنار اتاقش رد می شدم صدای هق هق گریه هایش را می شنیدم .منصور بیچاره دو نفر رو از دست داده بود ، همسر و پسرش
دو هفته گذشت .به خواهش ثریا بعد از هفت هم آنجا ماندم.چون منصور با من رو دربایستی داشت ووقتی من برایش غذا می بردم، چیزی نمی گفت و کمی میخورد.ثریا نگران بود که مبادا منصور دست به خودکشی بزند ، هرچند کاملا مانند مرده متحرکی شده بود و نیازی به خودکشی نداشت .نه با کسی حرف میزد، نه کاری انجام می داد و نه پایین می آمد .در اتاقش خود را حبس کرده بود ومدام سیگار می کشید .فرهان دو سه باری به دیدن منصور آمد .با منصور حرف زد و او را دلداری داد، ولی اگر با دیوار حرف میزد ممکن بود صدایی از آن بشنود، ولی از منصور دریغ از کلمه ای. حسابی ضعیف ولاغر شده بود. گونه هایش فرو رفته بودو چشمهایش از فرط گریه بی حال ومتورم بود. یکی باید مرهم زخم دل من میشد، اما وقتی منصور را در آنحال می دیدم دلم می سوخت .خودم را فراموش کرده بودم گاهی به اتاقش می رفتم و او را دلداری می دادم. گوش میکرد وفقط می گفت: نمی تونم تحمل کنم .دارم داغون می شم گیسو. کاش آذر منو کشته بود .آخه گیتی چه گناهی داشت؟ بچه م چه گناهی داشت؟ و میزد زیر گریه
دقیقا بیست روز بعد از مرگ گیتی از شدت ضعف جسمی وروحی دچار تشنج شد. فشارش شدیدا پایین آمده بود و نیاز به مراقبت جدی داشت. سه روز در بیمارستان او را بستری کردیم ، بلکه حالش خوب بشود و مجبور شود غذایی بخورد .آن سه روز بر بالینش بودم .مرتب می گفت: منو ببر خونه گیسو، من حالم خوبه .آنقدر اصرار کرد که بالاخره او را به منزل آوردیم .از او قول گرفتم که غذا بخورد .باید او را به زندگی بر می گرداندم . بی اختیار بعد از گیتی دلم به منصور خوش بود، نمی دانم چرا؟ ولی اگر منصور را هم از دست می دادم ، دیگر چه کسی را داشتم؟
وارد اتاقش شدم .برخاست و روی تخت نشست .منصور خان وقت ناهاره،یادتونه که چه قولی دادین!

گیسو باورکن نمیتونم بخورم .اصلا اشتها ندارم .صبحونه که خوردم هنوز سیرم

سینی غذا را روی تخت گذاشتم .و گفتم: خواهش میکنم! بخدا روح گیتی عذاب می کشه!اون الان نگران شماست.

نمی تونم، بخدا نمی تونم
دست منو رد می کنین؟ اینهمه پله رو بخاطر شما اومدم بالا
ممنونم، زحمت کشیدی ، ولی شرمنده م
میخواین خودتون رو از بین ببرین؟
اگر از این کار توبه نکرده بودم، اگه به گیتی قول نداده بودم، لحظه ای درنگ نیمکردم گیسو! دیگه انگیزه ای برای زندگی ندارم .دلم میخواد بمیرم و تو روی مادرم نگم گیتی رو کشتن .بمیرم بهتره تا این درد رو هر روز تحمل کنم .خودت می دونی چقدر به گیتی وابسته بودم ، چقدر دوستش داشتم، حالا فرزندم به کنار.انگار قلبم رو لای منگنه گذاشتن، درد میکشم ، در می کشم گیسو! ای کاش آذر کثافت تو صبحونه من مرگ موش ریخته بود .به گیتی گفتم اعتماد نکن ، ولی مهربونتر از این حرفها بود. و باز به گریه افتاد بعد سیگاری روشن کرد

گفتم: فکر می کنین گیتی راضیه انقدر سیگار بکشین؟جاسیگاری دیگه جا نداره ها!

اینهمه زجر می کشم ، سیگار هم روش
پس نمی خورین؟
نمی تونم.ببخشین!

درحالیکه بلند می شدم گفتم: باشه، هر طور میلتونه.با اجازه. و از اتاق بیرون آمدم. سر میز ناهارم را خوردم .بعد آمدم بالا، بار وبندیلم را جمع کردم وحاضر شدم .چند ضربه به در اتاق منصور زدم و گفتم : منصور خان بیدارین؟

بله، بیا تو گیسو جان

در را باز کردم.تا مرا آماده و با کیف و بارو بندیل دید، بلند شد ایستاد وگفت: کجا؟

دیگه رفع زحمت می کنم .تا الان اینجا موندم که شاید برای حال شما بهتر باشه .تصور میکردم مثمر ثمر باشم، ولی گویا موندن من جز مزاحمت برای شما ثمری نداره و تاثیر خاصی هم نداره .خب، دیگه میرم، پیش من بیاین منصور خات .اونجا هنوز خونه گیتیه .بهم سر بزنین خوشحال می شم

چشمهای منصور پر از اشک شد .چند قدم جلو آمد وگفت: منو تنها می ذاری گیسو؟

شما تنهایی رو بیشتر دوست دارین
نه، باور کن اینطور نیست .وجود تو برام دلگرمی خاصیه .وقتی اینجایی احساس می کنم گیتی اینجاست
شما حرف گیتی رو گوش می کردین. ولی به حرف من اهمیت نمی دین. منم طاقت ندارم شاهد آب شدن شما باشم. درد وغصه خودم کمتر از شما نیست .بهتون سر میزنم .درسته گیتی مرده، ولی رابطه ما سرجاشه ، من شما رو خیلی دوست دارم منصورخان

باز دو سه قدم جلوتر آمد وگفت: گیسو خواهش میکنم بمون، من به تو احتیاج دارم
نگاهی به سینی غذا کردم وگفتم: فکر نمی کنم .اینطوری کسی هم نیست که روزی چندبار در اتاقتون رو بزنه و مزاحمتون بشه
در عمق چشمهایم فرو رفت و گفت: باور میکنی من مدام منتظر تو در این اتاق رو بزنی وبیای تو؟
نگاهم را به زمین دوختم و سکوت کردم .دستهایش را دور شانه هایم گذاشت وگفت: بمون گیسو. هم تو تنهایی هم من. اینجا باهم هستیم دیگه!

بشرطی که غذا بخورین و از اتاقتون بیرون بیاین . فکر نمی کنین منم نیاز به غمخوار دارم ؟
چرا حق با شماست من معذرت میخوام
پس می خورین؟
بهتر از اینه که تو بری!

لبخند زدم. رفت سینی را برداشت .روی میز گذاشت و خودش روی مبل نشست .پرسید: شما خوردین؟

بله، صرف شده .ممنون

منصور شروع به غذا خوردن کرد. روی مبل نشستم و به منصور خیره شدم .احساس کردم چقدر دوستش دارم .بعد یاد حرف گیتی افتادم که گفت: چشم ودلت رو درویش کن .نگاهم را بر گرفتم . کتاب نه ماه انتظار که مربوط به مراقبت های بارداری بود را از روی میز عسلی کنارم برداشتم وورق زدم .اشک به من مجال نداد .بیچاره گیتی، چه آرزوها داشت! چقدر این کتاب را دقیق مطالعه میکرد .سریع به خودم آمدم .اشکهایم را پاک کردم .منصور چهار پنج قاشق بیشتر نخورد با دستمال دور لبش را پاک کرد و گفت: برای امروز همین قدر کافیه .معده م کوچک شده، نمی تونم . وبادیدن اشکهای من جا خورد .قیافه اش گرفته تر شد و سرش را پایین انداخت و دستهایش را به هم قلاب کرد و گفت: می بینی چه سخته گیسو؟ گوشه گوشه این اتاق، این خونه ، خاطره س. نمی دونم چطور تا حالا دوام آوردم وموندم . شاید علتش اینه که به حرف گیتی گوش کردم و از خدا طلب صبر کردم .

بله خیلی سخته و سختتر میشه اگر شما رو هم از دست بدم ، منصورخان.

منصور نگاه عمیقی به من کرد وگفت: پدرتون که هست

بله پدرم هست، ولی پدر سالمی نیست که بهش تکیه کنم، ازش راهنمایی بخواهم، باهاش مشورت کنم.فقط دلم خوشه که پدر دارم وزنده س.اگه شما با دیدن من گیتی رو احساس میکنین.منم با دیدن شما گیتی رو حس میکنم
ممنونم ، راستش بعد از مرگ گیتی ، احساس وابستگی خاصی به شما داره

سکوت کردم

واقعا نمی دونم گیتی چرا فکر میکرد من وقتی بفهمم پدرش هنوز زنده س آزادیش رو سلب میکنم. دردهای خودم کمه، این فکر هم عذابم می ده .احساس میکنم گیتی از وقتی با من ازدواج کرد درست وحسابی پدرش رو ندید .
شما که دفتر خاطرات گیتی رو خوندین . او میخواست به شما حقیقت رو بگه. اجل مهلتش نداد
خدا آذر رو ذلیل کنه. نمی دونم کجا مخفی شده بیشرف بی همه چیز!

بلند شدم سینی غذا را برداشتم وگفتم: در هر صورت، یاد گیتی رو عزیز بدارین، اما زندگیتون رو تلخ نکنین .منم دردم کمتر از شما نیست اما دارم زندگی میکنم .خب، کاری ندارین؟

پس پیشم می مونی دیگه؟
بله، ولی فقط تا چهلم . واز اتاق بیرون آمدم

sorna
11-24-2011, 12:07 PM
الهه ناز (جلد دوم) - قسمت دوم - رمان الهه ناز - جلد دوم ,

پنج روز بعد آذر دستگیر شد. آن روز انگار یخ روی دلم گذاشتند.تنفر تمام وجودم را گرفته بود. دلم میخواست با دستهای خودم خفه اش میکردم. او که محبت را با خیانت پاسخ داد.منصور مجبور بود برای پیگیری پرونده آذر اقدام کند. من هم گاهی با او می رفتم .وقتی برای اولین بار آذر را دیدم که دستبند به دست جلوی ما ایستاده بود. به او حمله کردم و چند سیلی تو صورتش زدم .اشک پهنای صورتم را پر کرده بود. به او گفتم: آدم کش جانی! چطور دلت اومد زن معصوم باردار رو بکشی؟ چطور دلت بحال اون بچه نسوخت؟ لعنتی تو یه حیوونی، پست فطرت!

منصور مرا عقب کشید وگفت: بیا کنار گیسو، حیف دستهای تو نیست که به صورت این کثافت هرزه بخوره؟ و بعد مرا از اتاق بیرون برد، چیزی نمانده بود که از حال بروم
روز چهلم گیتی فرا رسید .آن روز وقتی الناز وارد مجلس شد ، با تکبری خاص روی مبل نشست .انگار احساس میکرد حالا دیگر منصور از عزا در آمده و راه برای ورودش باز شده. با اینکه الناز با کیومرث تقریبا نامزد شده بود اما نمی دانم چرا این حس به من دست داد
فردای چهلم وقتی برای خداحافظی به اتاق منصور رفتم، کنار پنجره ایستاده بود و به دور دست خیره شده بود .بقدری لاغر شده بود که یک لحظه پیش خودم گفتم: یعنی این همون منصوره که روزی دل منو لرزوند؟ ببین به چه روزی افتاده، بس که خودخوری کرده وغصه خورده!

منصورخان!

بطرفم برگشت وگفت: بله

من دارم می رم .بابت زحماتی که دادم ممنونم. انشاءا... فردا تو شرکت می بینمتون
یعنی من فقط تا چهل روز نیاز به غمخوار داشتم؟
فکر نمی کنین منم نیاز به غمخوار داشتم؟

منصور سرش را پایین انداخت وگفت: خب البته حق با شماست.ببخشین، کوتاهی کردم! دیدین که حالم سرجاش نبود .شما روحیه تون مقاوم نره .بعد جلو آمد .مقابلم قرار گرفت.کمی نگاهم کرد

نرو گیسو،خواهش میکنم! می دونم اینجا بهت بد می گذره ، ولی منو تنها نذار!

نگاه گرمش بغضم را آب کرد: فکرم پیش شماست .ولی بهم حق بدین .موندن من اینجا درست نیست. بیش از این باعث حرف وحدیث میشه

کی جرات داره؟ همه من و تو رو می شناسن
درسته، ولی........
بمون گیسو!التماست میکنم! به وجودت نیاز دارم. وقتی تو این خونه می چرخی کمتر غصه میخورم .اقلا تا مادر میاد بمون
آخه.....
آخه چی؟ اگه نگرانیت بابت فرهانه که من باهاش صحبت میکنم .او هر دوی ما رو می شناسه

بی اختیار دلم گرفتو در دل گفتم .نه، من فرهان رو نمیخوام.تو رو میخوام منصور. خجالت بکش گیسو.بذار خاک خواهرت خشک شه!
گفتم: به فرهان چه مربوطه .او هنوز خواستگاری رسمی هم نکرده .فقط میترسم دوستان واقوام حرف در بیارن

غلط می کنن .اگه من برات مهم هستم به من فکر کن

البته که مهمی! تو عشق منی منصور! ولی چطور بهت بگم؟

اگه بمونم میاین شرکت؟
فعلا نمی تونم کار کنم گیسو .اصلا نمی تونم فکرم رو متمرکز کنم
پس منم متاسفم ، نمی تونم بمونم

باید زودتر از این حصارغم بیرون می کشیدمش که مثل اینکه موفق هم شدم .

خیلی خب، با هم می ریم شرکت. بشرطی که منو تنها نذاری .با هم می ریم ، با هم میاییم
تا کی؟
تا وقتی خواستی با فرهان ازدواج کنی
هر چه بیشتر بمونیم به هم وابسته تر می شیم. اونوقت نکنه باز اشتباه اوندفعه رو تکرار کنید؟
من گیتی رو بعنوان یه همسر دوست داشتم ، ولی شما رو مثل یه خواهر مطمئن باشین خودکشی نمی کنم .دلتنگی شاید!

صدای دردناک شکستن قلبم را شنیدم

باشه حرفی نیست .فقط باید از این اتاق بیاین بیرون . من حوصله م سر می ره .غذا هم باید بیاید پایین بخوریم
باشه قبوله

فردا صبح به شرکت رفتیم .انگار کسی انتظار نداشت منصور را به این زودیها ببیند. با اینکه همه در مراسم شرکت کرده بودند ، باز ما را دلداری می دادند وابراز همدردی میکردند..اولین چیزی که نظرشان را جلب کرد این بود که چقدر منصور ومن لاغر وضعیف شده ایم. فرهان از دیدن من خوشحال شد وگفت: خانم رادمنش جاتون خیلی خالی بود. خوشحالم که اومدین حتما جناب مهندس رو هم شما راضی کردین؟

بله از من خواستن پیششون بمونم تا مادرشون بیاد .منم گفتم بشرطی که از انزوا دست بکشه وبیاد شرکت
قراره اونجا بمونین؟
فعلا به.برای سلامتی مهندس هر کاری میکنم. با وجود من فقدان گیتی رو کمتر احساس میکنه .من مهندس رو مثل برادرم دوست دارم

با آخرین جمله ام نگرانی از صورت فرهان محو شد وگفت: امیدوارم مهندس، دوباره به اون حد وابسته نشه که در صورت بیرون اومدن شما از منزلشون.........

نه، این دوست داشتن با اون موقع متفاوته مهندس
بله حق با شماست.در هر صورت همدردی منو بپذیرین .هنوز باورم نمیشه گیتی خانم در بین ما نیست
بله، خوبی به کسی نیومده مهندس فرهان
انشاءا.... بقای عمر بازماندگان باشه
ممنونم . همچنین خدا مادرتون رو رحمت کنه

بیچاره فرهان تازه از عزای مادرش در آمده بود وحالا این من بودم که عزادار بودم .مشغول کار شدم .وقتی فکر میکردم چقدر کارهایم عقب افتاده، حالت جنون به من دست می داد. بدبختی اینجا بود که اصلا حال وحوصله نداشتم، داغ گیتی روحم را بیمار کرده بود. درست است که مقاومتم بیشتر از منصور بود، ولی از درون داغون بودم . باز منصور مادرش را کنارش داشت. من چه کسی را داشتم .حتی جرات نکرده بودم خبر مرگ گیتی را به پدر بدهم
ظهر با منصور سری به خانه من زدیم و بعد به خانه آنها برگشتیم .اتاق سابق گیتی(اتاق پرستار) اتاق من بود.
چند روز بعد دادگاه آذر بود. من ومنصور ووکیلش در دادگاه حاضر شدیم.آذر اعتراف کرد که داخل لیوان شیرگیتی مقدار زیادی مرگ موش ریخته وقتل را به گردن گرفت .آذر قاتل دو نفر بود و باید مجازات میشد. وقتی حکم را شنیدم نفس راحتی کشیدم. منصور هم گفت: مرگ کمته، تو دو نفر رو کشتی نکبت!
وقتی آذر را می بردند به التماس افتاد: آقا تو رو خدا، من اشتباه کردم . شیطون گولم زد .تو رو خدا منو عفو کنین .

sorna
11-24-2011, 12:07 PM
مگه تو به ما رحم کردی .فکر کردی اونو بکشی به من می رسی؟ یا خواستی منو دق مرگ کنی کثافت؟
حسادت کورم کرده بود آقا، تو رو به جون مادرتون، تو رو به جون گیسو خانم ، به من رحم کنین .من جوونم آقا!
اسم مادرم وگیسو رو نیار آشغال! گیتی از تو جوون تر بود .فرزندم هنوز چشمش رو به دنیا باز نکرده بود. برو گمشو کثافت ! پای چوبه دارمی بینمت، به همین زودی! اگه می بینی زنده م فقط بخاطر انتقامه
خانم تو رو خدا شما رحم کنین. مطمئنم شما هم مثل خواهرتون دلرحمین. شما به آقا بگین
من!؟ من به تو رحم کنم؟حاضرم هزار برابر دیه بدم ولی تو رو بالای دار، آویزون ببینم .بریم منصورخان
منصور نگاهی مملو از نفرت به آذر انداخت و دنبال من راهی شد .
آنشب وقتی از کنار اتاق منصور رد شدم صدای هق هق گریه اش دلم را ریش کرد.می دانستم الان عکس گیتی را در دست گرفته واشک می ریزد .من هم به بستر رفتم واشک ریختم
***************************
دوماه از مرگ گیتی گذشت .علاقه ام روز به روز به منصور بیشتر می شد و بیشتر شرمنده خواهرم می شدم. هرچند که خودش همیشه می گفت راضی ام همسر منصور بشی وخوشبخت بشی اما.........
وقتی منصور بعد از دوماه نواختن الهه ناز را از سر گرفت دلم گرم شد که قصد زندگی کردن دارد وخودش را قانع کرده که باید با خاطرات گیتی زندگی کند
هربار با مادر منصور تماس می گرفت بجای گیتی با او صحبت می کردم و از بارداری ام می گفتم .او هم مرتب می گفت: گیتی جان من برای زایمانت خودم رو می رسونم .یکبار وقتی گوشی را گذاشتم منصور سری به افسوس تکان داد وگفت: خدایا چه کنم؟ تا کی به مادر دروغ بگیم؟

منصور خان، بالاخره باید کم کم حقیقت رو بهشون بگید
مستاصل شدم.دارم دیوونه می شم .تو بگو چکار کنم گیسو؟
من که میگم حقیقت رو کم کم بهشون بگین. مثلا بگین گیتی مریضه و هر روز بدتر میشه، و بعد بگین امیدی نیست وتموم کرد
میترسم گیسو ، می ترسم دوباره حالش بد بشه. مادر داره قرص اعصاب مصرف می کنه. نمی دونی تا چه حد به گیتی علاقه داشت .وقتی ازدواج کنی وبری من تنها دلخوشیم به مادره

خنجر کشید به قلبم با این جمله اش، مردک!

مادر به گیتی خیلی وابسته بود .باور کن اونو از من بیشتر دوست داشت .حالا چطور بگم آذر گیتی و بچه م رو با مرگ موش کشته .بخدا یا سکته میکنه یا باید ببریمش تیمارستان
نمی دونم والـله، ولی مادر تا چند روز دیگه میاد، باید فکری بکنین
خدایا، چه گناهی به درگاهت کردم که مستوجب این عذاب بودم! دستش را روی پیشانی اش گذاشت .دلم به حالش سوخت ، دلم میخواست او را در آغوش می گرفتم ودلداری می دادم، ولی مگر میشد؟
قسمت این بوده منصورخان.چه میشه کرد؟ من خودمم هنوز باورم نمیشه
گیسو، نمیشه انقدر نگی منصورخان؟ احساس میکنم باهام غریبه ای
آخه خجالت می کشم
مگه من به تو میگم گیسو خانم؟ دیگه وقتی داریم با هم زندگی می کنیم نباید با هم رودربایستی داشته باشیم
شما بزرگتری، درست نیست
خودم اینطور ازت میخوام!
باشه، سعی میکنم

منصور سیگاری روشن کرد وگفت: من هم بالاخره یه خاکی تو سرم میکنم

باز که دارین سیگار می کشین!
اینهمه از دست روزگار می کشیم. سیگار هم روش

با گله مندی بلند شدم وگفتم: قول ها رو که هیچی، کم کم خودش رو هم فراموش می کنین

کجا می ری؟
می رم بخوابم
خب، بشین!نمی کشم

و سیگارش را خاموش کرد.نشستم

تمام حرکاتت مثل گیتیه

بیچاره خبر نداره دو روز خودش بودم

اگه محرم هم بودیم، باورم میشد که گیتی هنوز زنده س، ولی موانع ومحدودیتها واقعیت رو برام روشن میکنه و غم به دلم میاره

انگار به من برق وصل کردند. خشک شدم : منظورتون چیه؟

منظورم اینه که اگه یه صیغه خواهر برادری می خوندیم ، اقلا میتونستم گاهی کنارت بشینمو حست کنم، یا لمست کنم .یادته که گیتی همیشه آویزون من بود؟ یادش بخیر!

تو چه می دونی که من از خدامه .تو چه می دونی که دلم واسه یه بوسه ت پر کشیده .انگار تو دلم آتیش روشن کردن .برای اولین بار نگاه معنی داری بهش کردم وگفتم: اگه کنار من نشستن موجب آرامش شماست، بفرمایین
بدون تعارف بلند شد آمد کنارم نشست. به مبل تکیه داد.چشمهایش را بست ونفس عمیقی کشید. انگار واقعا داشت حسم میکرد .بعد چشمهایش را باز کرد و به من خیره شد . پنج شش ثانیه ای به هم خیره شدیم .حالت نگاهش متفاوت بود .انگار می خواست جمله ای بگوید ، مثلا گیتی دوستت دارم .موهایم را بویید وگفت: بوی گیتی رو می دی گیسو.دو ماهه این بو رو حس نکردم .گاهی می رم شیشه عطرش رو بو میکنم ولی بازم این بو نمیشه .
به چشمهای هم خیره شدیم .به قصد بوسه صورتش را جلو آورد وگفت : دوستت دارم گیتی
با خودم گفتم با اینکه گیتی خواهرمه و دوستش دارم ولی دلم نمیخواد بجای او منو ببوسی و بجای او منو دوست داشته باشی .بی اختیار صورتم را عقب کشیدم .با تعجب به من نگاه کرد

معذرت میخوام .متوجه نبودم! من نمی تونم جای گیتی باشم
نمیخوای یا نمی تونی؟
نمیخوام ونمی تونم
ولی تو گفتی حاضری برای آرامش من هر کاری بکنی!
البته! ولی نه به قیمت شکستن حریم خودم
منم تا اون حد نخواستم
ببخشین و بلند شدم بطرف در خروجی رفتم
گیسو!
بله
معذرت میخوام منظوری نداشتم .تو حال خودم نبودم
اشکالی نداره .منم تو حال خودم نبودم. معذرت میخوام

منصور جا خورد .انگار انتظار چنین اعترافی رو از طرف من نداشت

شب بخیر
شب بخیر

به اتاقم برگشتم و روی تخت افتادم وگریستم .صدای آرشه ویولن منصور گریه هایم را به سیلاب گریه تبدیل کرد وعشقم را صدچندان. تازه می فهمیدم گیتی در این اتاق به عشق منصور چه اشکهایی ریخته .تازه می فهمیدم عشق و دوست داشتن چه معنایی دارد

sorna
11-24-2011, 12:07 PM
الهه ناز (جلد دوم) - قسمت سوم - رمان الهه ناز - جلد دوم ,

فردای آنروز الناز سرزده به دیدن منصور آمد. بطرف پذیرایی راهنمایی اش کردم .پلیور زرشکی با شلوار مشکی پوشیده بود و یک کیف مشکی هم دستش بود. روی مبل نشست و پا روی پا انداخت .من هم مقابلش نشستم
· حالتون خوبه؟
· الحمدالـله ، شما چطورین گیسو خانم؟

· ای بد نیستم ، می گذرونیم، با غصه، با خاطرات! · یک لحظه احساس کردم گیتی خانمید. بیچاره منصورخان چه می کشن وقتی شما رو هر روز مقابلشون می بیینن .بنظر من بهتره جلو چشمشون نباشید
در دلم گفتم حالا برای گوشه کنایه ها نوبت من شد؟

ایشون که می گن اینطوری احساس آرامش می کنن
که اینطور! نیست؟
چرا، تو اتاقشون هستن
ممکنه بگین صداشون کنن
بله!الان صداشون می کنم .بلند شدم
شما زحمت نکشین ، بگین مستخدمین صداشون کنن
زحمتی نیست .ایشون بیشتر مایلند من به اتاقشون برم .شدم منشی شرکت ومنزل ایشون

تک ابرویی بالا انداخت وبا حالتی گفت: کار بدی نیست .جالبه، همه آرزشو دارن!
وقتی به منصور گفتم که الناز آنجاست از جا پرید وگفت: الناز؟

بله
میخواستی بگی من خونه نیستم
دروغگو نیستم
باز دوباره تورش رو پهن کرده دختره پر رو!

لبخند زدم وگفتم: خدا شانس بده

گیسو بگیری بشینی ها! از کنار من جم نمیخوری!
واسه چی؟
حوصله ش رو ندارم
با اینکه می دونم الناز تو دلش بهم ناسزا میگه ، ولی چشم!
غلط میکنه، صبر کن لباسم رو عوض کنم .با هم بریم
باشه، بیرون منتظرم

با هم به طبقه پایین رفتیم. نگاه چپ چپی به ما کرد وبلند شد .بعد از احوالپرسی گفت: گفتم سری بهتون بزنم شما که احوالی از ما نمی پرسین

شرمنده م .دیگه روحیه سابق رو ندارم
چقدر لاغر شدین؟
کم عزیزی رو از دست ندادم .بهتره بگم عزیزان
انشاءا... بقای عمر خودتون باشه
ممنونم .ولی بدون اون عمر نمیخوام. اینم که تحمل کردم بخاطر وجود گیسو بوده .بارها خواسته بره، ولی من نگذاشتم .می دونم بهش سخت می گذره ولی من این خودخواهی رو دارم
اختیار دارین این چه حرفیه ؟ در جوار شما همیشه به من وگیتی خوش گذشته

باز نگاه حسادت بار الناز

گویا قاتل گیتی خانم دستگیر شده .خیلی خوشحال شدیم
بله وهمین روزها می ره بالای دار
البته حقشه ، ولی خب بخشش از شماست .او هم بخاطر علاقه به شما چنین جنایتی کرد.واگذارش کنین بخدا ، منصورخان او هم جوونه
باید در شرایط ما باشین تا درک کنین خانم!
می دونم، خیلی سخته، ولی گذشت کنین .زندان براش کافیه .خودش بدترین مجازاته
چی می گین الناز خانم؟ تازه من میخوام دوبار بمیره

الناز وقتی تندی گفتار منصور را دید، سکوت کرد .ثریا برای پذیرایی وارد شد.

کیومرث خان چطورن؟
مدتیه خبری از ایشون ندارم
چطور؟ مگه........؟
بله مدتی با هم بودیم ، اما دیدم با هم تفاهم نداریم .بهتر دیدم هرکدوم راه خودمون رو بریم. در واقع کیومرث کسی نبود که من میخواستم
انشاءا.... دلخواهتون رو پیدا کنین

از جا بلند شدم گفتم: ببخشید من می رم بالا شما راحت باشین
منصور با تحکم گفت: بشین گیسو! ما راحتیم. مگه می خوایم چکار کنیم؟
به ناچار نشستم .یکساعت بعد الناز رفت وقتی من ومنصور به ساختمان بر می گشتیم گفت: مگه نگفتم بلند نشو؟

معذرت میخوام .گفتم شاید بخواد صحبتی کنه
من هم بخاطر همین ازت خواستم بمونی .برای حرفم ارزش قائل شو گیسو
معذرت میخوام
قصدم این نبود که عذرخواهی کنی.سیصدقلم خودش رو درست کرده، نمی گه ما عزا داریم .انقدر فهم وشعور نداره
خب، اونکه عزادار نیست ، تازه خوشحال هم هست .باید بره شمعهایی رو که نذر داشته روشن کنه. اصلا بخاطر شما با کیومرث بهم زده
حالا نوبت تو شد گیسو؟! بمیرم هم ، زیر بار ازدواج با الناز نمی رم . مگه عقلم کمه؟
با دختر دیگه ای چطور؟ یه دختر خوب ومناسب

روی مبل نشست وگفت: مثلا کی؟

خیلی ها هستن که شما رو دوست دارن .شما هم باید به زندگی تون سر وسامونبدین .البته تا هشت نه ماه دیگه که عزادارین، ولی بعد مانعی سر راهتون نیست
چه مانعی محکمتر از عشق به گیتی؟
یعنی می خواین هیچوقت ازدواج نکنین؟
حالا مگه تو سراغ داری گیسو جان؟
نه
پس چی؟
همینطوری گفتم .خواستم بگم شما هم حق زندگی دارین
گیتی اولین و آخرین عشقم بود. ازدواج مجدد، انشاءا.... اون دنیا دوباره با خودش
دور از جون

گیتی منو ببخش ولی آخه چرا منصور باید به پای تو بسوزه

تو کی قصد ازدواج داری گیسو جان؟
من؟ نمی دونم .یعنی تا شما ازدواج نکنین من ازدواج نمی کنم .نمی تونم شما رو تنها بذارم .وجدانم راحت نیست

منصور بلند شدآمد کنارم نشست. همانطور که به مبل تکیه داده بود، گفت: تونباید به پای من بسوزی، پس فردا هم بشیم دوتا خواهر وبرادر عجوزه وپیر
این سوختن رو دوست دارم، مثل پروانه ای که دور یه شمع میگرده واز سوختن .باکی نداره .می دونم روح گیتی را شاد میکنم

من نمی ذارم بسوزی ، تو حیفی

فکر کردم میخواهد ابراز عشق کند ، ولی گفت: فرهان مورد خوبیه گیسو، اونو از دست نده
چهره ام در هم رفت ونگاهم را از او برگرفتم .با تعجب رویم را بطرف خودش برگرداند وگفت: تو چت شده گیسو؟ تو که فرهان رو میخواستی.تازگیها خیلی باهاش سرد برخورد می کنی!
سکوت کردم

کس دیگه ای رو دوست داری؟

باز سکوت

به من نمی گی ؟ مگه منو بعنوان مشاور قبول نداشتی؟
چرا، هنوزم قبول دارم
خب، بگو ببینم کسی بهتر از فرهان رو سراغ داری؟
آره ، ولی اون منو نمیخواد
مگه میشه کسی تو رو نخواد؟ یا دیوونه س، یا بی سلیقه و احمق
نه بی سلیقه س، نه احمق.اون یه مرد کامل ودوست داشتنیه
اون کیه ؟ من می شناسمش؟
بله
نکنه کیارستمیه؟

لبخند زدم وگفتم: اون دراکولای مو فرفری دندون گوریلی،منصور؟! بهتر از اون گیر نیاوردی
لبخند به لبش نشست .شاید اولین بار بود که از ته دل لبخند میزد

عسکری؟!
منصور!
شاهین ؟
از شرکت بیا بیرون
نکنه همان دندونپزشکه ؟کی بود؟ آهان علیرضا؟
نه
دیگه عقلم به جایی نمی رسه
الان خیلی بهش نزدیکی

منصور نگاه عجیبی به من کرد. بلند شدم. دستم را کشید، دوباره نشستم.گفت: اون کیه گیسو؟ واضح بگو!
در دل گفتم: عجب خنگی هستی منصور!

حالا چه فرقی میکنه؟ اونکه منو نمیخواد.تازه، من عزادارم و تا سال گیتی کسی رو نمی پذیرم
اون دیوونه کیه که تو رو نمیخواد؟
توهین نکن منصور!اون دیوونه نیست ، اون عشق منه

منصور ابرویی بالا انداخت .لبخندی زد .بعد دستم را در دستش گرفت و انگشتهایم را لمس کرد. خدایا، این دیگه کیه؟ آدم رو دیوونه میکنه ولی درمان نمی کنه! نکنه باز داره منو بازی می ده
دستم را روی گونه اش کشید وچشمهایش را بست. حالم دگرگون شده بود. یک لحظه میخواستم بگویم : تو را دوست دارم .ولی به حرمت گیتی سکوت کردم

منصور!اگه الناز اینجا بود می گفت آدم با خواهرش اینطور میکنه؟
تو برای من گیتی هستی .دلم براش تنگ شده .بذار احساسش کنم

sorna
11-24-2011, 12:08 PM
الهه ناز (جلد دوم) - قسمت چهارم - رمان الهه ناز - جلد دوم ,

تو برای من گیتی هستی .دلم براش تنگ شده .بذار احساسش کنم

عصبانی بلند شدم .دستم را کشیدم وگفتم :عصر بخیر شوهر خواهر عزیز

چرا عصبانی شدی گیسوجان؟

می رم بیرون قدم بزنم
خیابون؟
بله
تنها نمیخواد بری
من گیتی نیستم که بهم امر کنی
خودم می برمت
نمیخوام شما حس بگیرین .اینطور بهتره

منصور با عصبانیت بلند شد آمد مقابلم ایستاد.بازوهایم را گرفت و پرسید: تو کی رو دوست داری گیسو؟خب بگو
دلم میخواست با نگاهم بفهمد

با توام
هنوز زوده که بفهمی منصور
پس به فرهان بگم دوستش نداریو اونو نمیخوای؟
نه، وقتی کسی که دوستش دارم منودوست نداره و روحش جای دیگه س، وقتی خودش میگه فرهان برات مناسب تره، چرا فرهان رو از دست بدم؟

انگار تیرم به هدف خورد .با تعجب نگاهم کرد .بعد نگاهش را به زمین دوخت و دستش را روی گیجگاهش گذاشت .آهسته رفت روی مبل نشست دیگر نایستادم .بطرف باغ رفتم و از خانه خارج شدم. ساعت هشت ونیم که به خانه برگشتم ، منصور در باغ قدم می زد.معلوم بود کلافه است
· سلام
دستهایش را در جیبش کرد، بطرفم آمد وگفت: از ساعت خبر داری؟
· سلام
دستی به موهایش کشید. انگار خاطره ای برایش زنده شد
· خب ، سلام دلم هزار راه رفت.چقدر دیر کردی!
· دارین وابسته می شین ها!مواظب باشین . وبطرف ساختمان راه افتادم کنارم آمد وگفت:چشم ، دیگه فرمایشی نیست؟
· چرا هست؟
· بفرمایین، گوشم با شماست
· این پیراهن اسپرت مشکی که پوشیدین خیلی بهتون میاد، اما برای شادی روح گیتی این لباس مشکی رو از تنتوت در بیارین ، چون اون خدابیامرز اصلا از رنگ مشکی خوشش نمی اومد
لبخندی زد وگفت: اولا چشماتون زیبا می بینه .دوما من تا سال گیتی مشکی می پوشم .سوما تو که خودت مشکی تنته

مال من مشکی وسفید مخلوطه .در ضمن حواستون باشه مادر تا چند روز دیگه میاد و نباید شما رو تو لباس مشکی ببینه
از اون روز لباس مشکی مو در میارم .خوبه؟
خوبه

مادر خبر داد که تا یک هفته دیگر می آید. آنشب منصور از اضطراب لرز گرفته بود و من نگران بودنم نکند دوباره دچار تشنج شود و راهی بیمارستان .آخر شب برای دیدنش پایین رفتم

منصور!
جانم
بهتری؟
آره
میای فردا بریم بهشت زهرا
آره .موافقم اگه میشد، گیتی را تو همین باغ دفن میکردم که هر ثانیه برم پیشش وباهاش حرف بزنم. دلم براش خیلی تنگ شده. از درون دارم می پوسم .الان باید بچه مو بغل گرفته بودم
درکتون میکنم، سخته .الان من هم باید خاله شده بودم .همه آرزوهام یکی یکی به گور رفت
ای کاش آذر رو استخدام نکرده بودم .ای کاش اون روز نرفته بودیم مطب .حتی یه موقع ها می گم ای کاش به آذر جواب منفی نداده بودم ، اقلا گیتی ام زنده می موند
مطمئن باش در اون صورت گیتی خودش خودش رو می کشت
مادر رو چکار کنیم گیسو؟ فکری به مغزت نرسیده؟
چاره ای نداریم .بعد از دو سه روز باید حقیقت رو بهش بگیم
نمی تونم

دستهایم رابه علامت من هم نمی دانم باز کردم ومشغول خواندن کتاب شدم .دو سه دقیقه گذشت ، آمد کنارم نشست وگفت: گیسو من یه فکری دارم
کتاب را بستم وگفتم :چه فکری؟

تو باید بشی گیتی و نقش اونو بازی کنی

خدایا چرا همه ازم میخوان فیلم بازی کنم وجای گیتی باشم؟عجب گرفتاری شدم! چی میگی منصور؟حالت خوبه؟

مادر متوجه نمیشه .چون منم تو رو با گیتی عوضی میگیرم
ببین منصور بارها گفتم من گیتی رو دوست دارم . عزیز منه. اما نمیخوام نقش اونو بازی کنم .میخوام خودم باشم .عجب گرفتاری شدم ها
گیسو رحم کن .مادرم مریضه .دوباره منزوی وگوشه گیر میشه
نمیشه
اگر شد چی؟
حالا به فرض که شد، بالاخره چی منصور؟ چرا به عاقبتش فکر نمی کنی؟آخه مادر نمیگه اینها چه زن وشوهری ان که جدا می خوابن ، یا نمیگه پس کو بچه تون؟
می گیم تو فارغ شدی و بچه مرده .برای جدا خوابیدن هم یه فکری می کنیم مثلا کسالت وبیماری رو بهانه کن .تازه اگه بیای تو اتاقم بخوابی مطمئن باش بهت دست نمی زنم وحریمت رو نمی شکنم
اگه مادر فهمید چی؟
اگه فهمید که چه بهتر.تا اون موقع به مستخدم ها وفامیل ودوست وآشنا وهمسایه هم می سپاریم چیزی به مادر نگن

ای کاش منصور می گفت بیا بریم محضر پنهانی عقد کنیم که بخدا قسم می رفتم .نه آرزوی جشن عروسی داشتم ، نه بزن وبرقص .فقط منصور را میخواستم وبس ((اگه از دهنتون در رفت وگیسو صدام زدین چی؟

میگم عوضی گفتم .اینکه مسئله ای نیست
می دونی منصور، میترسم وقتی مادر بفهمه از من گله کنه وفکرهای بدی درباره م بکنه
مسئولیتش با من گیسو. خواهش میکنم!
تا کی باید فیلم بازی کنم؟
مگه نمی گی میخوام به پای تو بسوزم ، پس برای همیشه
واقعا که خیلی خودخواهی منصور!
خودت گفتی!
اصلا من میخوام بعد از سال گیتی ازدواج کنم .نظرم عوض شده
با کی؟
با فرهان یا هرکس دیگه ای
پس اونکه دوستش داری چی؟
اون رو ولش کن. چرا باید خودم رو اسیر مردی کنم که دوستم نداره و عشقش کس دیگه ایه؟

منصور نگاه عجیبی به من کرد وگفت: عشقش کیه؟

عشق اون عزیزمنه، برای همین براش احترام قائلم .برای هردوشون

منصور از روی مبل بلند شد. دستی به موهایش کشید، چند قدم راه رفت .کلافه بود.نمی دانم فهمید منظورم چیست یا نه. یعنی اگر نفهمیده بود باید خیلی خنگ تشریف داشت.

چرا بهش نمی گی دوستش داری
باید خودش بفهمه .برای اثبات دوست داشتن کسی که نباید نقاره برداشت. بنظر من دلها باید به هم نزدیک باشه .من دوست ندارم خودم رو تحمیل کنم

کنارم روی مبل نشست .دستم را توی دستش گرفت وگفت: با اینکه می دونم گاهی آدم از بیان عشق عاجزه، اما میخوام بدونم اون خوشبخت کیه گیسو؟

این لحظه هم جزو همان گاهی است که گفتی .از بردن اسمش عاجزم منصور

نفس عمیقی کشید وگفت: خیلی خب، مجبورت نمی کنم .پس فعلا میشی گیتی من؟
سری بعلامت مثبت تکان دادم

از فردا می سپارم همه تو رو گیتی صدا کنن تا عادت کنن
پس برداشت اول، برداشت دوم ، یادت نره .آخرش هم باید بگی کات!خوب بود!

هر دو زدیم زیر خنده .منصور گفت: می دونی گیسو؟ خداوند برای آفرینش هر موجودی ، هر چیزی، حکمتی داره ، و حکمت آفرینش شما دو خواهر دوقلو این بوده که تسکین دل دردمند من باشین. اگه تو نبودی معلوم نبود چطور می تونستم با فراق گیتی کنار بیام
چقدر زیبا حرف میزنه!گیتی مطمئنم تو منو نفرین کردی تا به دردت دچارشم. درد عشق منصور!ولی خودمونیم این منصور چه از خودراضی شده!

sorna
11-24-2011, 12:08 PM
الهه ناز (جلد دوم) - قسمت پنجم - رمان الهه ناز - جلد دوم ,

از صبح روز بعد همه مرا گیتی صدا می زدند. البته روز اول و دوم برایشان سخت بود و مرتب اشتباه میکردند .ثریا خانم به من گفت: یکبارکی می رفتین محضر عقد می کردین ، اینطوری هم دروغ نمی گفتین .هر دو هم از تنهایی در می اومدین .وقتی آقا انقدر به شما علاقه داره نباید دست دست کنین گیسو خانم.

نه ثریا خانم ، منصور منو دوست دوست داره، اما نه به اون منظور که شما فکر می کنین . اون فقط میخواد کمبود گیتی رو با دیدن من جبران کنه

گیتی خانم خدابیامرز هم همین حرفا رو میزد ، منهم بهش می گفتم اشتباه میکنه .حالا هم بشما می گم علاقه آقا به شما قلبیه. شما تونستین اعتمادش رو جلب کنین .آقا یا به کسی دل نمی بنده یا اگه ببنده رهاش نمیکنه .وقتی شما رو گیتی خانم می دونه، پس بدونین یه روز هم شما رو همسرش می دونه .البته خیلی مونده که آقا گیتی خانم رو فراموش کنه .ولی خدا به انسان صبر می ده، تحمل می ده .آدم با گذشت زمان به همه چیز عادت میکنه، حتی به مرگ یه عشق.اصلا عشق واسه همین روزاست .آقا عشق گیتی خانم رو در عشق شما پنهان میکنه وتحملش میکنه .بالاخره که باید دوباره ازدواج کنه .چه کسی بهتر از شما؟ اینهمه ارث ومیراث باید به فرزند ایشون برسه، چه بهتر که فرزند شما باشه .فرزندی که هیچ فرقی با فرزند گیتی خانم خدابیامرز برای آقا نداره .خلاصه بگم، برای بدست آوردن آقا تلاش کنین. مطمئنم خواهرتون هم همینو میخواد.آهسته ترگفت :کمرویی رو بذارین کنار، شاید ایشون منتظرن که عشق رو از زبون خودتون بشنون .شاید روشون نمیشه بعد از مرگ گیتی خانم به شما ابراز علاقه کنن. زرنگ وعاقل باشین

حرفهای ثریا خانم مثل محبت عمیق وصادقانه اش به دلم نشست .چطور من تا حالا به جملات آخرش فکر نکرده بودم؟ ولی اگه من پیش دستی کنم ممکنه منصور خوشش نیاد. اون گیتی رو بخاطر متانت وبردباریش دوست داشت. مگر آذر به اون نگفت دوستت دارم، چقدر التماس کرد!ولی منصور اهمیت نداد.نه، بهتره همینطور کج دار ومریز با اون رفتار کنم تا ببینم خدا چی میخواد
*******************************
شبی که منصور برای آوردن مادرش به فرودگاه رفت، اضطراب شدیدی داشتم .باید خودم را شبیه یک زائو میکردم که داغ مرگ نوزادش ، دلش را سوزانده بود و او را افسرده کرده بود. وقتی صدای بوق ماشین منصور را شنیدم قلبم فرو ریخت.در حالیکه پیراهن راحت وگشادی پوشیده بودم، به اتاق خودم رفتم و روی تخت دراز کشیدم .موهایم را پریشان کردم وخودم را به بی حالی و افسردگی زدم
چند دقیقه بعد مادر در اتاقم را زد و وارد شد .بلند شدم آهسته بطرفش رفتم. چنان همدیگر را در آغوش کشیدیم واشک ریختیم که اگر کسی می دید، باور نمیکرد من گیسوام.منصور وارد شد و چشمکی به من زد.

مادر جون، دلم براتون خیلی تنگ شده بود.
منم همیطور عزیزم، الهی قربونت برم!چرا انقدر لاغر شدی؟

دوباره بغضم شکست .حق با گیتی بود که می گفت مادر منصور بوی مادرمان را می دهد وچه بهش الهام شده بود که دیگه خانم متین را نمی بینه، چقدر دلی پاکی داشت

چرا انقدر گریه میکنی گیتی جون؟بیا بشین!روپا نایست عزیزم!آدم باید صبور باشه .منصور برام گفت. منم با هزار امید اومدم .گفتم الان نوه ام رو بغل میگیرم ولی خب باید تابع خواست پروردگار باشیم .حتما مصلحت نبوده شاید خدا میخواد یکی خوشگلتر و بهترش رو بهت بده

منصور آمد کنارم لبه تخت نشست وگفت: خوب نیست با اشک وزاری به استقبال مادری بری، گیتی جان
این وسط خنده ام گرفته بود ولی خودداری کردم ونخندیدم

منصور گفت از پله ها افتادی .چرا مراقب نبودی دخترم؟حالا هزار مرتبه شکر که خودت سالمی عزیزم .اینو میتونم تحمل کنم ، ولی فراق تو رو هرگز .منصور هزار بار دیگه میتونه برام نوه درست کنه ، اما گیتی رو چطور درست کنیم؟ ومرا بوسید

من و منصور به هم نگاه کردیم

حالا خودت که خوبی؟
الحمدالـله ، بد نیستم .اما حال وحوصله سابق رو ندارم مادر جون .دلمرده شدم
یه مدت بگذره روبه راه می شی .راستی گیسو جان چرا تو این موقعیت رفته شیراز ؟
عموم حالش خیلی بده .اون بیشتر به گیسو نیاز داره .خودم ازش خواهش کردم بره

مادر لبخندی زد وگفت : عموت یا پدرت؟
به منصور نگاهی با تعجب کردم .مادر گفت: منصور برام گفته که عروسم یه پدر خوب ومهربون داره که بهش میگه عمو
خنده ام گرفت . سرم را پایین انداختم وگفتم : معذرت میخوام .اما روم نمیشد بگم پدرم بیماره . تو آسایشگاهه

من و پدرت به یه بیماری مبتلا بودیم ، پس نباید خجالت می کشیدی .در هر صورت کار خوبی نکردی گیتی جون، از تو بعید بود
بله، حق با شماست .شرمنده م
دشمنت شرمنده باشه، بخاطر خودت میگم . چون با این دروغ مجبور شدی کمتر پدرتو ببینی .حالا بیماری پدرت چیه عزیزم ؟
قلبش ناراحته
انشاءا... بهتر میشه .بهتر که شدی با هم می ریم شیراز عیادتشون

از ترس به منصور نگاه کردم .او هم حال مرا داشت.

اینجا چه خبر بوده؟ منصور هم خیلی لاغر و زرد شده. تو چهره همه یه غم خاصیه .موضوع چیه؟
شما که نبودین اینجا صفا نداشت .منم که مدام حالم بد بود. فشارم پایین بود، بی حال وحوصله بودم .بعد هم که این اتفاق افتاد .همه خودمون رو برای جشن تولدش آماده کرده بودیم نه مرگش .ای کاش نرفته بودین مادر جون ، شاید این اتفاق نمی افتاد
الهی فدات بشم .قول می دم دیگه از کنارت تکون نخورم تا بچه بعدی رو دنیا بیاری.باید کمی تقویت کنی و زودتر دست به کار بشین

این بار واقعا قلبم داشت می آمد توی دهنم . به منصور نگاه کردم و سرم را میان دو دستم گرفتن

چی شد دخترم؟

منصور با عجله گفت : هیچی مامان جون ، جلوی گیتی از بارداری و بچه حرف نزنین که فریاد میکشه .حالا هم چون شما بودین هیچی نگفت . میگه دیگه نمیخوام

وا! مگه میشه گیتی جون؟ البته الان طبیعیه که بدت بیاد .چون خاطره خوبی نداری . دو سه هفته که من بهت برسم ، خودت به منصور پیشنهاد میکنی

آب دهانم را بسختی پایین دادم و دوباره به منصور نگاه کردم

خب من برم لباسم رو عوض کنم ، تو هم استراحت کن عزیزم. اگه بدونی چه سوغاتیهایی براتون آوردم !
زحمت کشیدین . راضی نبودیم .ما وجودتون رو میخوایم ، مادرجون
وظیفه م بود قربونت برم، بخدا وقتی پیش توام هیچی کم ندارم، گیتی جان .دلم واسه پیش شما بودن پر می کشید بخدا

مادر رفت و در را بست .منصور همانطور که لبه تخت نشسته بود سرش را میان دو دستش فرو برد وسر تکان داد .بعد گفت: تو بگو گیسو!من چطور به مادرم بگم گیتی مرده؟ می بینی چقدر بهش وابسته س؟ چطور بهش بگم آذر اونو با مرگ موش به قتل رسونده؟ سر به بیابون می ذاره

می فهمم منصور، حق داری .ولی فیلم بازی کردن برام سخته .آخه تا کی؟

منصور گفت : تلافی میکنم گیسو .تلافی میکنم
با لبخند گفتم:چطوری؟

هر طوری که تو بخوای؟
پس بذار فکر کنم ببینم چی ازت میخوام .انگشتم را روی لبم گذاشتم و مثلا به تفکر پرداختم که البته نیازی نبود، چون می دونستم که من چیزی جز خودش نمیخواهم .منصور به سر وصورتم نظری انداخت وگفت: رنگ پوستت رنگ گیتیه گیسوها

راست نشستم .رشته افکارم گسس .اصلا یادم رفت چی میخواستم

حیف که هیچوقت نمیخوام ازدواج کنم، وگرنه نمی ذاشتم دست هیچ مردی بهت برسه . و نگاه عمیقش تا عمق قلبم را سوزاند . بعد از گیتی ، نمی تونم کسی رو به جاش در آغوش بگیرم. نمی تونم بهش بی وفایی کنم .یعنی فکر هم نمی کنم دیگه هیچ دختری از آغوش سرد من لذت ببره .واقعا دیگه آغوش من، اون گرما وکشش و محبت رو نداره گیسو . دیگه بقول گیتی پشم شیشه نیست، فریزره .درسته؟

لحظه ای نگاهش کردم بعد گفتم :نه، درست نیست
ابرویی بالا انداخت و گفت: از کجا می دونی؟
سکوت کردم

حرف بزن گیسو
برو منصور میخوام تنها باشم . من هم مثل تو مجبورم با خاطراتم زندگی کنم

با نگاهی متعجب به چشمهایم خیره شد و بازوهایم را گرفت وگفت: منظورت چیه؟

برو منصور .نپرس
خواهش میکنم گیسو
فکر کردی چرا بازیگری رو خوب بلدم .بار اولی نیست که فیلم بازی میکنم
دیوونه شدی گیسو؟
آره، تو دیوونه م کردی منصور .برو تنهام بذار و دراز کشیدم و پتو را روی سرم کشیدم و اشک ریختم

اصلا نفهمیدم کی منصور رفت که مادر آمد وگفت: چرا رفتی زیر پتو گیتی جان؟ و پتو را از روی صورتم کشید

داری گریه میکنی؟
متاسفم مادر، دلم گرفته
می فهمم عزیزم ف ولی صبور باش، بخدا توکل کن. دنیا که آخر نشده .یه بچه دیگه میاری .بلند شو لباست رو عوض کن بریم پایین پیش منصور.میخوام سوغاتی هاتون رو بدم .بلند شو!مثل اینکه حالا نوبت منه که تو رو به اصلت برگردونم .چرا ابروهات رو برنداشتی ؟ اصلاح نکردی؟ شدی مثل دخترا! تو که اینطوری نبودی!
حوصله ندارم زندگی کنم مادر، چه برسه به این کارا.
من خودم درستت میکنم .منصور دلش به تو خوشه .گناه داره بچه م .ببین چه لاغر ورنگ پریده شده! تو باید بهش روحیه بدی .اون غصه تو رو می خوره .من می دونم .وقتی تو فرودگاه منصور را دیدم نشناختم ، آخه چرا اینطوری شده .گوشت به تنش نمانده

بلند شدم و لباسم را عوض کردم وبا مادر به پایین رفتم .پرسید: منصور می گفت پسر بوده ، آره؟

بله مادر جون من فقط یه لحظه دیدمش
حکمتی بوده عزیزم .هرچی خدا بخواد

منصور روی مبل لم داده بود وسیگار می کشید تا ما را دید .سیگار را خاموش کرد

چه عجب ؟ افتخار دادی اومدی پایین گیتی جان! انگار مادر برات عزیزتره
مادره بوده که تو هستی منصور.انقدر حسودی نکن

مادر لبخند زد وگفت: قربونت برم عزیزم .اصولا خانمها وقتی فارغ می شن سکوت رو بیشتر دوست دارن .خب آدم ضعیف میشه و حوصله نداره منصورجان

خب تعریف کن مامان جان! چه خبر از اونطرفها
خبر که زیاده .ما که مدام پرستاری مهناز رو میکردیم و به بچه هاش می رسیدیم . یک بچه های تنبلی تربیت کرده یکی از یکی گندتر.واه واه پدرم در اومد .بیچاره خودش می گفت اگه تو رو نداشتم از بین می رفتم .اینها یه لیوان آب هم دستم نمی دادن
پس قدر منو بدون مامان
الهی قربونت برم .بخدا رو سرم می ذارمت، پسرم
آذر کجاست؟

لبخند بر لب ما خشک شد .من به منصور نگاه کردم، منصور گفت: به درد نمیخورد بیرونش کردم

چطور گیتی رو راضی کردی؟
خودش موافق بود. دختره سر به هوا شده بود
یعنی چکار میکرد؟
میخواست منصور رو از چنگک در بیاره مادر.دلرحمی رو گذاشتم کنار
پدرسوخته شارلاتان! مگه شهر هرته؟
منصور نمونه یه مرد خوب و پاک و وفاداره مادر.بهش افتخار میکنم
انشاءا... به پای هم پیر بشین .خوب کردین .جلوی ضرر رو از هر جا بگیری منفعته .گفتم من از این دختره خوشم نمیاد

نگاه منصور پر از افسوس بود

انقدر اونجا خوابهای بد و درهم دیدم که مردم از اضطارب
چی خواب دیدی مادرجون؟
خیلی خواب دیدم . ولی از همه بدترش این بود که یه شب خواب دیدم ، دور از جون تو مردی دخترم .این آذر لعنتی هم غش غش سر قبرت می خندید . زبونم لال .انقدر جیغ کشیدم که همه رو از خواب بیدار کردم خیلی ترسیدم.خیلی! همان روز هم زنگ زدم .وقتی باهات صحبت کردم ، آروم گرفتم

من ومنصور به هم خیره شدیم .نفسم بالا نمی آمد .محبوبه با سینی چای وارد شد

خانم خیلی خوش اومدین .جاتون خیلی پیدا بود
ممنونم محبوبه جان .بچه هات چطورن؟ شوهرت چظوره؟
خوبن، الحمدالـله! سلام دارند خدمتتون
الهی شکر. بعد محبوبه رو به من کرد و گفت : گیسوخانم، طاهره خانم پشت خطه

بر جا خشک شدیم .منصور با اضطراب نگاهی به من، بعد نگاهی به مادرش کرد .گفتم : گیسو کیه محبوبه خانم؟ گیسو که شیرازه!

مگه من گفتم گیسو خانم؟

مادر گفت: عاشقی محبوبه؟

خانم از ذوق شما که اومدین قاتی کردم .ببخشین گیتی خانم
خواهش میکنم وقتی می رفتم تلفن را جواب بدهم به منصور نگاه کردم که نفس راحتی کشید و چشم غره ای به محبوبه بیچاره رفت .یکی نیست بگوید محبوبه بیچاره را چه به فیلم بازی کردن؟
محبوبه، برو چمدان سوغاتی هام رو بیار اینجا
بله چشم

و چه سوغاتی هایی! بیچاره گیتی زیر خروارها خاک چطور از اینهمه عطر و اسپری و لباس زیر و لباس خواب و لباس شب و رنگ مو و.... استفاده کند. من هم که بخودم اجازه استفاده از اینها را نمی دادم
بالاخره تا آخر شب بخیر گذشت ولی بگویم از وقت خواب. وقتی به مادر ومنصور شب بخیر گفتم و به اتاقم رفتم ، شنیدم مادر به منصور گفت : مگه پیش هم نمی خوابین

گیتی از وقتی فارغ شده و اون اتفاق افتاده ، حال وحوصله منو نداره .از من خواسته کاری بهش نداشته باشم .منم فقط راحتیش رو میخوام
یعنی چی؟ تو هم آدمی هستی که زود کوتاه بیای؟
می گین چکار کنم؟ مجبورش کنم؟
برو پیش زنت بخواب .اون الان بیشتر از هر وقت دیگه به تو نیاز داره .باید بیشتر بهش محبت کنی .تو چت شده ؟ چرا انقدر سرد شدی؟ نکنه اون آذر لعنتی عقل و هوشت رو برده منصور؟
این حرفها چیه مامان؟ من هنوز دیوونه گیتی ام بخدا قسم .فقط ملاحظه شو میکنم .والـله ، خودمم حال و حوصله ندارم .تنهایی وسکوت رو دوست دارم . کم کسی رو از دست ندادم
حال و حوصله ندارم یعنی چی منصور؟ مگه بزرگش کردی که انقدر غصه میخوری؟ این بچه نشد، یکی دیگه. آدم که زائو رو تنها نمی ذاره .اون بیچاره تازه دو هفته س زایمان کرده .تمام عشقت همین بود ؟ عجیبه والـله!
مادر من چرا انقدر اصرار می کنی؟ میخوای برم تو اتاقش، با اردنگی بیرونم کنه وجیغ بکشه؟ میگه از بوی مرد بدم میاد، چه می دونم از این حرفها

تو اتاق غش غش زدم زیر خنده .پدر سوخته چه چیزهایی بلد بود! بالاخره هم موفق شد و مادر کوتاه آمد و گفت : خود دانی، پس فردا نگی مامان گیتی میگه میخوام برم.تو رو نمی خوام ها!

حالا یه مدت بهش وقت بدیم بهتره مامان .اون میترسه دوباره بچه دار بشه، وحشت داره

روزها گذشت .باید برای دیدن پدرم به شیراز می رفتم .ولی با قراری که با منصور گذاشته بودم جور در نمی آمد. بالاخره مجبور شدیم من و منصور با هم برویم. یکروزه رفتیم وبرگشتیم .پدر خیلی بهتر بود. بیچاره باور کرد که من گیتی ام .وقتی خبر مرگ بچه قلابی را به پدر دادیم .غم دنیا به دلش نشست .بیچاره پدر!

sorna
11-24-2011, 12:09 PM
الهه ناز (جلد دوم) - قسمت ششم - رمان الهه ناز - جلد دوم ,

اسفند ماه رسید. د رواقع شش ماه از مرگ گیتی گذشت . در آن مدت از خانه نشینی خسته شده بودم .مرتب به منصور غر می زدم که میخواهم بیایم شرکت. یعنی واقعیت این بود که صبحها دلم برای منصور تنگ می شد. ولی او موافقت نمیکرد . می گفت مادر شک می کند
یک روز مادر از من پرسید: ببینم گیسو خانم تهران رو ترک کرده؟ خبری ازش نیست .بگو بیاد ببینمش

راستش، گیسو پیش پردم باشه بهتره مادرجون .فعلا منصور کسی رو جای گیسو استخدام کرده تا خودش برگرده .حالا اگه پدر بهتر بشه دوتایی میان .اونکه گفت با شما تماس گرفته

آره تلفنی که باهاش صحبت کردم ، می گم چرا تهران نمیاد؟
میاد
انشاءا....! گیتی جان دقت کردی منصور با سابق زمین تا آسمون فرق کرده؟ اون موقع ها از سر وکول تو بالا می رفت .روزی دو سه بار بهت تلفن میکرد .یکسره قربون صدقه ت می رفت .موضوع چیه؟ منصور بدون تو خوابش نمی برد .اما حالا سه ماهه جدا می خوابین و عین خیالشم نیست .فقط روز به روز لاغرتر و بی روحیه تر میشه .من نگرانم نکنه آذر رو گرفته ؟
نه مادر جون ، منصور اهل این حرفها نیست .من خودم از پشت در کتابخونه شنیدم چطور جلوش ایستاد و بیرونش کرد .اون فقط ناراحت بچه س .منم که بی حوصله شدم ، بیشتر روش اثر کرده .می دونین که روحیه حساسی داره .اون از پدرش ، اون از ملیحه جون ، اینم از بچه ش
خب تو در رفتارت تجدیدنظر کن دخترم. هیچ خوب نیست زن و شوهر جدا بخوابن .کم کم فاصله تون زیاد میشه .خدای ناکرده به هم بی علاقه می شین . می گن از دل برود هر آنکه از دیده برفت
می دونم مادرجون .حق با شماست .خودمم روزی هزاربار این حرفها رو به خودم می زنم .منصورم مرتب بهم غر میزنه ، ولی دست خودم نیست .اعصابم ضعیف شده .والـله من هنوز عاشق منصورم ، بخدا قسم، ولی میترسم کنارش بخوابم .می ترسم باز باردار بشم و دوباره در اثر حادثه ای بچه م بمیره .اونوقت دیگه جوابی برای هیچکس ندارم . منصور هم که راهی تیکارستان میشه .
خب بیا با هم بریم پیش یه دکتر اعصاب
نه نیازی نیست .زمان بهترین داروه مادر
ببین عزیزم ، منصور سی و شش سالشه .اون الان باید یه بچه هفت هشت ساله داشته باشه .نذار دیر بشه مادر جون
چشم، سعی میکنم .بهم فرصت بدین .به خودشم گفتم
خدا نکرده فکر نکنی قصد دخالت دارم .فقط خواستم بعنوان یه بزرگتر راهنماییت کنم. راستش شکم بر اینه که این آذر جفتتون رو چیز خور کرده باشه

دلم فرو ریخت .مادر چه می دانست که شکش درست است و آذر، گیتی و نوه اش را چیز خور کرده و کشته

تو چشمای شما دوتا غم بزرگیه که نمی تونم علتش رو فقط نبودن بچه بدونم .شما چیزی رو از من پنهون می کنین .نکنه سر گیسو بلایی اومده؟
نه مادرجون .خدا نکنه! ما هیچی رو از شما پنهون نمی کنیم .مگه باهاش صحبت نکردید؟
نمی دونم، ولی نگاه همه افراد این خونه پر از غم وغصه س
از اون موقع که آذر لعنتی رو راه دادیم زندگی مون بهم ریخت .هنوز اثرش باقیه ، ولی درست میهش

آخر شب وقتی موضوع را با منصور مطرح کردم، دستی به موهایش کشید وگفت : گیسو اینطوری نمیشه مامان داره شک میکنه

خب میگی چکارکنم، میخوای بریم محضر عقد کنیم؟ ما که واسه شما همه کار کریدم

منصور لبخندی زد وگفت: خب چه ایرادی داره؟ شاید هم خود به خود به اونجاها کشید
در عمق چشمان منصور غرق شدم ببینم شوخی میکند یا جدی می گوید گفت: اگه وجدانم قبول میکرد لحظه ای درنگ نمی کردم .ولی چه کنم که نه دلم میاد تو رو بدبخت کنم و نه میتونم گیتی رو فراموش کنم .تازه، فرهان رو چکار کنم؟ این بار حتما یا خودش رو میکشه یا منو. بیچاره انگشت رو هر کی می ذاره من از چنگش در میارم .درست نیست گیسو!
متحیر به منصور خیره شدم . چه شنیدم خدایا .یعنی منصور به من علاقمند شده، اما چشم میکنه؟ نه منصور، خواهش میکنم چشم پوشی نکن. خواهش میکنم وجدانت رو کنار بذار .در تصمیمت تجدیدنظر کن. من تو رو دوست دارم، نه فرهان رو. ولی مگر میشد این حرفها رو گفت

چرا ماتت برده گیسو، باور نمی کنی؟
باورم نمیشه که بخواین تا آخر عمر بخاطر سلامتی مادرتون منو بدبخت کنین .دوست ندارم تا آخر عمر فقط نقش گیتی رو بازی کنم. فکر نمی کنین این خودخواهیه؟
تو بگو من چکار کنم .از اون ور مادر اعصابش ناراحته وهیجان براش خوب نیست .از اون ور گیتی رو نمی تونم فراموش کنم . از اون ور وجدانم در عذابه اگه ازدواج کنم .از اون ور فرهان، از اون ور تو که داری روز به روز منو دیوونه تر و وابسته تر می کنی! از اون ور هنوز نمی دونم تو اون مغزت چی می گذره و کی رو دوست داری؟
چه فرقی میکنه؟

منصور جلو آمد زیر چانه ام را با دستش گرفت و صورتم را بالا آورد وگفت: بگو اون کیه .بگو و منو از این فکر نجات بده

مگه برای شما مهمه؟ چه فرهان ، چه یه نفردیگه
حداقل اینه که دوست دارم با کسی ازدواج کنی که دوستش داری
وقتی اون منو دوست نداره یا به دلایلی نمیتونه ازدواج کنه ، گفتنش چه فایده داره . میخوای بدتر غرورم رو جریحه دار کنی منصور؟ یعنی تو تا حالا نفهمیدی؟

منصور سرش را پایین انداخت وگفت: چرا فهمیدم. انقدرها هم احمق نیستم گیسو ، ولی میخوام خودت بهم بگی

من هیچ وقت اسمش رو به زبان نمیارم .تازه دارم سعی میکنم فراموشش کنم .شاید حق با خودشه .من با او خوشبخت نمی شم چون هیچوقت نمی تونم روحش رو بدست بیارم .می دونی منصور ، من فقط منتظرم سال گیتی تموم بشه ، بعد با اولین خواستگار که ازم خواستگاری کنه ازدواج می کنم. میخواد فرهان باشه یا هرکس دیگه. از تو خواهش میکنم تا اون موقع حقیقت رو به مادرت بگی .من از این وضع خسته شدم .دلم میخواد خودم باشم . دلم میخواد بیام شرکت .من از دروغ متنفرم .منصور نجاتم بده .میخوام برم. میخوام برم
به من بگو گیسو .بگو کی نقش گیتی رو برام بازی کردی که من خبر ندارم؟
اینو وقتی میگم که فهمیدی کی رو دوست دارم

مدتی نگاهم کرد ، گفت: می دونی گیسو، منم تو رو خیلی دوست دارم .یعنی بعد از گیتی فکر نمی کردم بتونم کسی رو تا این حد دوست داشته باشم .ولی به دلایلی که خودت می دونی مجبورم ازت چشم پوشی کنم .همیشه برات ارزوی خوشبختی میکنم ومطمئنم که همیشه افسوس تو رو خواهم خورد .می دونم که یه فرشته دیگه رو از دست می دم. ولی چه کنم .از گیتی خجالت می کشم .با اینکه خودش بهم اجازه داد ولی باور نمی کنم از ته دل بوده.اون بخاطر من مرد، اونوقت من فکر عشق وخوشی هام باشم
حالا که می دانستم فهمیده دوستش دارم ، بیشتر احساس بدبختی می کردم. هم غرورم شکسته بود ، هم منصور را از دست داده بودم .دنیا روی سرم خراب شده بود

از دستم دلگیر نشو گیسو.از این بابت خوشحالم که اسیر کسی هستم که خواهر و عزیز خودت بوده و حرفم رو درک می کنی. من دارم عشق تو رو تو قلبم می کشم .کار آسونی نیست .مگه نه گیسو؟بهم حق بده

اشکهایم سرازیر شدند.چشمهای منصور هم پراشک شد. بلند شدم. دو قدم که دور شدم گفتم: پس بذار زودتر برم منصور! تکلیفم رو با مادرت روشن کن .چون من هم باید عشق تو رو تو قلبم بکشم .این فقط وقتی میسره که تو رو نبینم و به اتاقم آمدم و در سیلاب اشکهایم غرق شدم، در سیلاب نا امیدیها، بدبختیها، جداییها، شکستها و تنهاییها.

sorna
11-24-2011, 12:09 PM
الهه ناز (جلد دوم) - قسمت هفتم - رمان الهه ناز - جلد دوم ,

دو شب بعد وقتی همه برای خواب بالا آمدیم، مادر دستم را گرفت و گفت: یه چیزی ازت میخوام، نه نگو گیتی!

بفرمایین
امشب می ری تو اتاق شوهرت میخوابی
ولی مادر جون من......
هیچ بهونه ای رو نمی پذیرم .اگه منصور رو هنوز دوست داری باید قبول کنی وثابت کنی. مگر خواهر برادرین ؟شورش رو در آوردین .الان سه ماهه!اِ یعنی چی؟

منصور آخرین پله را پشت سر گذاشت ورو به ما که کنار در اتاق او ایستاده بودیم گفت : موضوع چیه ؟ بالاخره شما دوتا دعواتون شد

هیچی، میگم باید بیاد سرجاش بخوابه
اذیتش نکن مامان جون .زورکی که فایده نداره .من تحملم زیاده .حالا کی صبرم لبریز شه و برم زن بگیرم ، معلوم نیست!

چشم غره ای به منصور رفتم که بدتر مادر را تحریک نکند، ولی انگار خودش هم بدش نمی آمد .منصور در اتاقش را باز کرد ووارد اتاق شد. مادر مرا به داخل هل داد وگفت : بر تو ببینم دختر

مادر خواهش میکنم! من نمی تونم!

در را بست و از پشت در گفت : من نصف شب میام سر میزنم ، اگه اینجا نباشی دیگه باهات حرف نمی زنم .حالا خوددانی!
صدای بسته شدن در اتاق مادر را شنیدم .برگشتم و نگاهی به منصور کردم که روی تخت نشسته بود و ساعتش را کوک میکرد .بعد گفت : خیلی خوش اومدی.گل بود. به سبزه نیز آراسته شد.
آهسته گفتم: همش تقصیر شماست

حالا مگه چی شده گیسو .نترس ، من آدم خودداری هستم .بیا بخواب
یعنی بخوابم رو تخت؟
پس میخوای کجا بخوابی؟اینجا فقط چهار تا مبل یه نفره هست .کاناپه هم که نداریم ، رختخواب هم نداریم
من رو مبل میخوابم
مگه ندیدی مامان گفت میاد سر میزنه .میخوای شک کنه؟
خب شک کنه .وبطرف در اتاق رفتم و آن را باز کردم

منصور با عجله آمد در را بست و گفت: چرا لجبازی میکنی؟ میگم من بعد از گیتی نمی تونم با زن دیگه ای ارتباط برقرار کنم .بیا بگیر بخواب
با اخم وتخم روی مبل نشستم

گیسو چند لحظه چشماتو ببیند، من لباسمو عوض کنم .برم بیرون ، مادر می بینه و شک میکنه

رویم را برگرداندم تا لباسش را عوض کنه

خب حالا راحت باش گیسو جان

تیشرت سفید با شلوار گرمکن سفید پوشیده بود.گفت: ببخشید لباس راحتی پوشیدم .با لباس خونه نمی تونم برم تو رختخواب

خیلی خب، بلند شو از کمد گیتی لباس خواب بردار بپوش .من سرم رو برمی گردونم

بلند شدم لباس صورتی پوشیده ای از داخل کمد برداشتم و بطرف در رفتم

کجا می ری؟ مادر می فهمه .همینجا عوض کن
دیگه چی؟ شما مردها پشت سرتون هم چشم دارین .اونم صد وپنجاه تا!

منصور لبخند زد وگفت: صد وچهل ونه تاش رو می بندم .خوبه؟

این یه دونه رو هم خودم با این انگشتم کور میکنم

هر دو زدیم زیر خنده .از اتاق بیرون آمدم و سریع خودم را به دستشویی رساندم .لباسم را عوض کردم ومسواک زدم و به اتاق منصور برگشتم .دل تو دلم نبود. حال عجیبی داشتم .انگار هر چه می خواستم فاصله بگیرم و فراموشش کنم بدتر می شد .در را بستم .منصور با حیرت به پیراهنم وموهای پریشانم خیره شده بود

چیه صد وپنجاه تا چشم دیگه هم قرض کرده ی؟

منصور بحالت پریدن از خواب یا بیرون آمدن از یک رویا، که مطمئنم رویای گیتی بود، سرش را تکان داد وگفت : یه لحظه احساس کردم گیتی وارد اتاق شد. چقدر شبیه اید! مخصوصا تو این لباس

نه گیتی نیست ، خواهر دوقلوی بدبختشه که زبان وتایپ را رها کرده، به بازیگری رو آورده . ای کاش پامون می شکست و به تهران نمی اومدیم. در آنصورت نه گیتی می مرد نه من بازیگر میشدم

منصور لبخند زد وگفت : مطمئن باش جبران میکنم
بعد از روی مبل بلند شد روی تخت نشست وگفت: با اجازه

راحت باش. و دراز کشید وگفت : ببخشید، مادموازل

روی صندلی میز توالت نشستم .عکس گیتی را از روی میز توالت برداشتم و بوسیدم وگفتم : هیچ فکر میکردی کارمون به اینجاها بکشه؟

هیچکس فکر نمیکرد دختر خوب .حالا بیا بگیر بخواب
شما بخوابین ، من اینجا راحتم
میخوای تا صبح اونجا بشینی؟ به من اعتماد نداری؟

در دل گفتم به خودم اطمینان ندارم. بلند شدم چراغ را خاموش کردم .منصور آبازور را روشن کرد. روی کاناپه نشستم تا مادرجون به خواب بره سپس به اتاقم برم .منصور همانطور طاقباز خوابیده بود ودستهایش را بالش سرش کرده بود، گفت: یاشد بخیر .شبها گیتی قفلم میکرد که در نرم . به اینکه خدا به آدم صبر می ده ایمان پیدا کردم گیسو.اون موقعها که تازه گیتی برای کار به این خونه اومده بود نصیحتم کرد که اگه از خدا طلب صبر کنم آرامش می گیرم .این بار طلب صبر کردم وواقعا آرامش گرفتم . خودمم هنوز باورم نمیشه که شش ماهه گیتی رو لمس نکردم ، حس نکردم ، ندیدم ، باهاش حرف نزدم ، کنارش نخوابیدم .واقعا چطور تونستم این مدت رو بدون اون سرکنم!البته شاید وسیله صبری که به من هدیه کرده تویی گیسو .اوایل شباهتت بهم صبر می داد، ولی حالا عشقت بهم نوید زندگی می ده .اما چه کنم از این عشق........... و عکس گیتی را از روی میز عسلی برداشت وادامه داد: خجالت می کشم
عکس را بوسید و دوباره روی میز گذاشت لحظه ای سکوت برقرار شد.

چرا هیچی نمی گی گیسو؟
به حرفات گوش میکنم

بطرفم برگشت یک دستش را تکیه گاه سرش کرد وگفت: اگه راست میگی بگو کی جای گیتی بودی؟ یک نشونی درست وحسابی بده

این که عادت داری سرت رو روی قلب آدم بذاری بخوابی و قفل بشی
اینو که خودم بهت گفتم ، یا شاید گیتی برات گفته
اگه دقت کنی تو دفترخاطرات گیتی چند ورق از کلاسور جدا شده. اون صفحات بریده شده ماجرای من وتوئه منصور.حالا هم چه اصراری داری بدونی؟ فاصله های زیادی بین ماست
فعلا که چهار پنج متر بیشتر نیست و اگه نگی اون چند متر رو از بین می برم

از ترسم مثل بلبل زبان باز کردم وگفت: یادته یه شب با هم مشاعره کردیم. جک گفتی . من گفتم مگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را، و تو گفتی ، بخال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را. یادته دو روز گیتی حالش خوش نبود .حوصله نداشت، عوض شده بود ، بهت راه نمی داد .وقتی از ترمینال برگشته بود، تو بهش تهمت زدی که...... اون گیتی نبود ، من بودم . منصور که از تعجب چشمهایش بازمانده بود، گفت:نه!باور نمی کنم!

اون دو روز من گیتی بودم . و همون دو روز عاشقت شدم .تو خیلی خوبی منصور، خیلی مهربونی ، و من برای اولین بار به گیتی حسادت کردم .البته همه رو برای گیتی نوشتم .ولی برای اینکه تو نفهمی بعد از مرگ گیتی اونا رو جدا کردم . حالا فردا بهت می دم تا بخونی شون. با گیتی نزدیک دو سال زندگی کردی وبا من دو روز .سهم من از تو همون دو روز بود .سهم من اینه که همیشه نقش اونو برای تو بازی کنم

منصور از شدت هیجان بلند شد نشست و گفت : گیتی چرا رفته بود شیراز؟

پدرم حالش بد بود .بهونه گیتی رو می گرفت. این بود که نقشه رو کشید .اول بسختی قبول کردم ولی بعد بسختی ازت جدا شدم . خوش بحال کسی که تو همسرش میشی ، منصور.

منصور سه چهار متر را کرد یک متر ولبه تخت نشست وگفت: بقول الناز جای گیتی چطور بود؟

کوره بود، تنور بود، ولی حیف که باید خودداری میکردم .در واقع دو روز آمدم حسرت خوردم وشکنجه شدم
خب منم شکنجه شدم
ولی تو فکر میکردی من گیتی ام
ولی حالا که می دونم گیسویی

چهره خودمرا توی مردمک چشمش می دیدم . تپش قلب شدید داشتم .نفسم در سینه حبس شده بود.ادامه داد: اما حیف که نباید بهت دشت درازی کنم وباید به گیتی وفادار بمونم .برخاست وگفت : پس شب بخیر گیسو جان

شب بخیر منصور.خوش بحال گیتی ! ای کاش من گیتی بودم ومرده بودم
خدا اون روز رو نیاره که مطمئنم اون روز دیگه نمی تونم صبر کنم
مگه به گیتی نگفته بودی که بدون اون زنده نمی مونی؟ الان او، اون دنیاس، شما این دنیا ، اونم در کنار یه دختر که رقیبشه .پس مطمئن باش که داغ منو هم به راحتی تحمل می کنی
من مرگ گیتی رو با وجود تو پذیرفتم .خودت دیدی که تا عشق تو توی قلبم نبود، مثل مرده ها بودم. تو نجاتم دادی! ولی بعد از تو دیگه به کی دلخوش کنم؟
به الناز
الناز؟ حتی حاضر نیستم جنازه م رو کنارش بذارن .مطمئن باش اگه روزی گیتی بهم اجازه بده و تصمیم بگیرم ازدواج کنم ، اول تویی
تا اون موقع من پنج شش تا وارث دارم منصور، متاسفم برات
واقعا میخوای بعد از سال گیتی ازدواج کنی؟ این بود مثل پروانه سوختنت ؟
باید تو رو فراموش کنم .چون خودمم از گیتی خجالت می کشم .منصور ، بهم حق بده

منصور دیگر چیزی نگفت .من هم بلند شدم و آهسته پاورچین به اتاقم رفتم تا صبح دیده بر هم نگذاشتم .صبح زودتر از همه پایین رفتم ، مادر برای خوردن صبحانه سر میز آمد . گفتم : سلام مادرجون

sorna
11-24-2011, 12:09 PM
سلام عزیزم .دیدی سخت نبود. آدم باید سیاست داشته باشه .باید شوهرش رو راضی نگهداره و بهونه دستش نده .همیشه در صدد باش فاصله رو برداری، نه اینکه فاصله ایجاد کنی دختر گلم .اینها همه هنر زنه .خودت که ماشاءا.... استاد محبت ونوازشی، قشنگم
با لبخند گفتم : حق با شماست

منصور خوابه؟
آره مادر جون خر وپفش هواست
باعث ثواب شدم وکار مثبتی انجام دادم
من منصور رو دوست دارم مادر جون .علت دوریم هم این بود که بخودم اطمینان نداشتم .از منصور نمیشه گذشت

قهقهه مادر بلند شد. بعد به شوخی گفت : پس بزودی یه نوه خوشگل دیگه خدا بهم می ده ؟

نه مادر، حرف بچه رو نزنین که حالم بد میشه و دوباره تغییر رویه می دم
باشه عزیزم ، فعلا همین هم غنیمته

حق را به منصور دادم .مادر تحمل شنیدن حقیقت را نداشت .خدایا خودت رحم کن .بعد از صرف صبحانه به اتاق منصور رفتم .همانطور که دمر بود سرش را بلند کرد نگاهی بساعت کرد و دوباره خوابید .یک دقیقه بعد طاقباز شد و گفت : گیتی بدقولی نمیکرد خانم خانمها، مادر که نفهمید اینجا نخوابیدی هان؟

نه، سلام، صبح بخیر
صبح تو هم بخیر
تو که دوست نداری کسی رو جای گیتی ببینی. منم دوست ندارم جای گیتی باشک .من گیسوام، آقای مهندس!

منصور بلند شد نشست وگفت: ببخشید خانم. زنگ ساعت بصدا در آمد . آن را خاموش کرد. دستی به موهایش کشید وگفت : آخه حاضر جوابی هات هم مثل اون خدابیامرزه!

منصور من میخوام بیام شرکت .دارم کلافه می شم
ما قراره وابستگی ها رو کم کنیم نه زیاد
یعنی دیگه نمی خوای تو شرکتت کار کنم؟
خواستم بدونی منم بلدم حاضر جواب باشم
منصور اذیت نکن دیگه.بگو تو حساب کتابا مشکل داری ، باید منو ببری .
باشه ، در موردش فکر میکنم
من امروز میخوام بیام
امروز که نمیشه گیسو .بی مقدمه که نمیشه . باید مادر رو آماده کنیم
پس زودتر ، وگرنه داغ می کنم ها!
چشم خانم، چشم
من رفتم پایین .بیا منتظریم
باشه گیسو جان. الان میام . امروز اصلا حوصله شرکت رو ندارم

به کنایه گفتم: میخوای بریم ماه عسل منصور جان؟ شاید حوصله ت سر جا بیاد!

بفرما ماهی به تلخی زهرمار
خودکرده را تدبیر نیست. چون حقته!
آره حق با توئه .بعد عکس گیتی را برداشت وگفت: منتظرم بهم اجازه .بارها به خوابم آمده ولی چیزی در اینمورد نگفته .دلم میخواد اولین خواستگارت خودم باشم
هیچوقت هم نخواهد گفت .از من که نیمه وجودشم بپرس .منم بودم اجازه نمی دادم .مگه زده به سرش

چهره منصور تو هم رفت .انگار بدجوری نا امیدش کردم. گفتم : شوخی میکنم منصور. گیتی همیشه می گفت من منصور رو دوست دارم ومعنی دوست داشتن اینه که حاضرم منصور رو خوشبخت ببینم حالا با کی، مهم نیست .از من که گذشت ولی بگرد تا دختر مورد علاقه گیتی و خودت رو پیدا کنی. توباید ازدواج کنی منصور. اصلا خودم برات پیدا می کنم. تو عروسیت هم با آبکش شربت میارم
از اتاق بیرون آمدم وبحال خود وامانده ام افسوس می خوردم. توی پله ها با خودم دعا میکردم که چه نصیحت احمقانه ای کردم. نکند راستی زن بگیرد .من عاشق منصور بودم و دوستش داشتم ونمی توانستم ببینم با کس دیگری ازدواج کند .ای خاک بر سرم کنند با این اظهار نظرم
من ومادر مشغول صحبت بودیم که منصور آمد وسلام کرد ((چه خبرها؟ خوبین؟

خبر ها پیش شماست ، خوبیم، نه به خوبی شما پسر گلم!

منصور لبخند زد و گفت : خدا پدر ومادرتون رو بیامرزه مامان
صدای خنده بلند شد .ولی نیشمان بسته شد وقتی که مادر گفت: منصور جان میخوام یه مهمانی بزرگ بگیرم
هم نیمشان بسته شد ، هم مثل عصا قورت داده ها راست نشستیم

به چه منظور مامان ؟
مناسبت خاصی نداره .میخوام این خونه از این حال وهوا در بیاد

منصور نگاهی به من کرد وگفت : نه مامان جان، حال وحوصله نداریم .از فکرش بیرون بیا

یعنی چی؟ خوب حوصله ت سرجاش میاد
بذارید پنج شش ماه دیگه
واسه چی پنج شش ماه دیگه؟
شاید تا اون موقع گیسو باردار شد. اقلا جشن مناسبتب داشته باشه .ما الان یه بچه از دست دادیم نمیشه که بزنیم برقصیم
اولا گیسو نه گیتی . دوما اون قضیه مال مدتها پیش بوده .نکنه میخوای سال براش بگیری؟
مگه من گفتم گیسو؟
بله
حواس برای آدم نمی ذارین .آره میخوام تا سالش صبر کنم
زده به سرت منصورها! من که می گیرم
من و گیتی که توی اون جشن شرکت نمی کنیم .حالا هر طور میلتونه مردم بهمون می خندن .مادر من، تو نظرت چیه گیتی جون؟
والـله راستش منم زیاد موافق نیستم .مادر جون! اگه به وقت دیگه ای موکول کنید ممنون می شم
خب گیتی جون اگه تو هم نظرت اینه، باشه، صرفنظر می کنم
دیگه، حرف گیتی از حرف ما با ارزشتره مامان، آره؟
نه پسرم، ولی خوب من گیتی رو انقدر........... و با انگشت شصتش یک بند از انشگت سبا به اش را نشان داد وادامه داد : بیشتر دوست دارم

من ومنصور به هم نگاه کردیم .می دانستم منصور الان به چی فکر می کند وچقدر برای مادرش نگران است .مادر را بوسیدم وگفتم : منم شما رو خیلی دوست دارم مادر خوبم
منصور لبخند زد و گفت : گیتی خانم من هم به شما وابسته ام ، هم بهتون نیاز دارم . نزدیک اخر ساله، باید تشریف بیاری شرکت، تو حساب کتابا بهم کمک کنی.

راست میگی منصور؟
بله عزیزم .من کی دروغ گفتن که بار دومم باشه. این گیسو خانم هم که خیال نداره بیاد تهران.اخراجش می کنم تا حالش جا بیاد
ولی من حقوق می گیرم ها!
بنده چک سفید می دم خدمتتون ، شما هر چقدر دلتون خواست بنویسین
ممنونم ، خیلی دلم میخواد بدونم تو شرکت چطور می گذره ، گیسو که خیلی تعریف میکرد
تازه تعریف میکرد و رفته غیبش زده؟
بابام واجبتره یا شرکت؟
معلومه، پدرزن عزیزم .خب ، کاری نداری؟
نه منصور جان
راستی گیتی! زنگ بزن وقت بگیر ، ببرمت دکتر
باشه .منظور منصور از دکتر بهشت زهرا بود.

sorna
11-24-2011, 12:09 PM
الهه ناز (جلد دوم) - قسمت هشتم - رمان الهه ناز - جلد دوم ,

یک هفته ای به همین ترتیب گذشت .صبحها با منصور به شرکت می رفتم .شبها هم از ترس مادر اول به اتاق منصور می رفتم بعد که می خوابیدند به اتاق خودم می رفتم ، اما مجبور بودم صبح زودتر از همه بیدار بشم و این شده بود برام یک بدبختی بزرگ . همه بدبختیها را که باید می کشیدم هیچ ، بی خوابی هم باید می کشیدم
یک شب نزدیکیهای سحر با شنیدن صدای کشیده شدن صندلی به روی سنگ فرش حیاط از خواب پریدم و بطرف پنجره رفتم .
دیدم منصور سیگاری دستش گرفته و پا روی پا انداخته .بی اختیار لبخند به لبم نشست .گفتم آخه تا کی میخوای وفا دار بمونی گل پسر؟ بلند شد کمی قدم زد . دوباره نشست .من بجای او خسته شدم .آمدم روی تخت دراز کشیدم . با خودم گفتم : آخه چطور فراموشت کنم ؟چطور در آغوش مرد دیگه ای فرو برم در صورتی که تو را میخوام؟ نه وجدانم قبول میکنه . نه دلم راضی میشه .گیتی تو رو به روح پاکت قسم ، تکلیف منو معلوم کن .اگه دوست نداری با منصور ازدواج کنم .بیا توی خواب بهم بگو، یا یه چیزی پیش بیاد که من ومنصور از هم دور بشیم .اگرم دوست داری که خودت کمکموم کن. خدایا یه کاری کن مادر بفهمه گیتی مرده وبهش صبر بده تا منم از این خونه برم .اشک از دیدگانم روان شد . از آن پهلو خوابیدن خسته شدم و آرام به این پهلو شدم .چند ضربه ملایم به در خورد از جا پریدم ، گفتم : کیه؟
آهسته گفت: منم، باز کن

اینجا اومدی چکار؟
باز کن گیسو تا بهت بگم

می ترسیدم در را به روش باز کنم

نترس من هنوز همان منصور وفا دارم

در را باز کردم داخل شد در را بست و گفت: تو هم بیداری؟

خواب و بیدار بودم .چی شده منصور ؟آشفته ای؟
اضطرای دارم .بیقرارم .نمی دونم چم شده گیسو

در حالیکه دیوار کوب را روشن میکردم گفتم : بیا بشین. منصور نشست .مثابلش روی مبلی دیگر نشستم و پرسیدم : چه فکری آزارت می ده به من بگو
فقط نگاهم کرد
پرسیدم: نمیخوای بگی؟
دستهایش را به هم مالید و با اضطرابی خاص گفت : نمی خوام تو رو از دست بدهم، این فکر آرامش رو از من سلب کرده

مگه قراره از دست برم؟
تو واقعا میخوای بعد از سال گیتی ازدواج کنی گیسو؟
منصور! کی آینده رو دیده هان؟
درسته ، اما برنامه ریزی تصویری از آینده است . تو اینطور برنامه ریختی، مگه نه؟
حالا تا خدا چی بخواد
اگه مادر بفهمه که گیتی مرده ترکمون می کنی؟
خب آره دیگه ، بمونم اینجا که چی بشه ؟ هر دو زجر بکشیم ؟
گیسو بخدا به اندازه گیتی دوستت دارم
خب، من هم دوستت دارم منصور .تو چت شده ؟ مثل ابر بهار گریست . دلم ریش شد خودم هم بغض کرده بود برخاستم مقابلش زانو زدم و پرسیدم : میخواهی بهت آرام بخش بدم

بعلامت منفی سرش را تکان داد

پس آمدی نصفه شبی اعصاب منو بهم بریزی؟آره؟ حالا که من اینجام عزیز من
اگه بری من تنهایی چکار کنم
زندگی می کنی .تو باید ازدواج کنی ، باید زندگی را به نوع دیگه از سر بگیری
با این دل گرفته ؟ با این دل شکسته؟
نه دیگه باید دلت را روشن کنی و عینک دیگه ای به چشمهات بزنی و دنیا را جور دیگه ای ببینی
نگرانم . دلتنگم دارم می میرم گیسو. من مرگ گیتی را با عشق تو پذیرفتم .تو نباشی من می میرم
خدا نکنه . این حرفها چیه میزنی ؟ ببین منصور اگه نماز بخونی آروم می شی. بخدا پناه ببر .قرآن بخون .همه چیز را از او بخواه .باهاش ارتباط برقرار کن. اگه به صلاحت باشه منو بهت می ده
اگه صلاحم نباشه؟
خب نمی ده دیگه
نه ، من به مصلحت کار ندارم .اگه بدبخت هم بشم باز هم تو را میخوام .فقط گیتی رضایت بده بقیه اش مهم نیست
برم برات قرص بیارم تو حالت خوب نیست
نه ، نمیخواد

کمی نگاهم کرد و گفت: خیلی سخته آدم با احساس و دل و نفسش بجنگه . گیسو خیلی سخته

آره خیلی سخته .اما یادت باشه که یاد خدا آرام بخش دلهاست .آنقدر که در بدترین شرایط به آدم تسکین می ده. فقط کافیه وجودش را بپذیری و صداش بزنی و باهاش مانوس بشی. همین
من صداش می زنم .من دوستش دارم. من باهاش مانوسم .من خدا رو می شناسم گیسو ، اما هر روز عشق تو توی قلبم عمیقتر میشه .وابسته شده م گیسو. چطور بشینم شوهر کردن تو رو تماشا کنم، بعد هم بگم خدا نخواست .من بیشتر از هرکسی بهت نیاز دارم، اما دستم بسته است .عجله دارم اما موانع جلومه
می فهمم چی میگی درکت میکنم منصورجان .اما صبور باش و بخدا توکل کن ، حالا هم که هنوز شوهر نکرده ام و پیش توام .پاشو ، پاشو برو بگیر بخواب واصلا هم نگران نباش .هرچی خدا بخواد همون میشه از دست ما کاری ساخته نیست

از جا بلند شد وگفت: تا کنارمی آرامش دارم وقتی ازم دور میشی دگرگون می شم نه اینکه فقط جای گیتی را برام پر می کنی ، نه خدا شاهده.تو را جای خودت دوست دارم اگه یک چهره دیگه هم داشتی باز هم دوستت داشتم
بهش لبخند زدم وگفتم : می دونم من هم معنی آرامش را در کنار تو فهمیدم منصور
عاشقانه نگاهم کرد ، لبخند کمرنگی به لبش نقش بست و گفت : شب بهیر ، ببخشید بیدارت کردم

من بیدار بودم و داشتم از این بالا نگاهت میکردم و غصه میخوردم

لبخندش پر رنگتر شد وگفت:پس حق دارم اینطور جوش بزنم که از دستت ندهم .شب بخیر

شب بخیر

منصور رفت و تازه بغضم شکست یکی باید به خودم دلداری می داد و من هیچکس را نداشتم
تعطیلات عیدنوروز به پیشنهاد منصور به شمال رفتیم .بیشتر هدف این بود که با دوست و آشنا و اقوام ارتباط نداشته باشیم . می ترسیدیم نکند اقوام نتوانند جلوی زبا خود را بگیرند وحقیقت را لو بدهند .تمام سیزده روز نوروز را در شمال سپری کردیم و بالاخره به تهران برگشتیم .روز پانزدهم فروردین مدام به یاد گیتی بودم که در این روز خبر بارداریش را به من داد و چقدر خوشحال بود. مادر مرتب از من می پرسید : چرا چشمهات اشکی است؟ چرا ناراحتی ؟ چرا کسلی؟ من هم می گفتم : امروز سالگرد روزیه که فهمیدم باردارم . بحال خودم اشک می ریزم ، مادر جون

sorna
11-24-2011, 12:10 PM
الهه ناز (جلد دوم) - قسمت نهم - رمان الهه ناز - جلد دوم ,

اوائل اردیبهشت ماه بود .یک روز بعد از ظهر منصور سراسیمه وارد اتاقم شد وگفت: گیسو برادر آذر اومدم باهام کار داره

چکار داره؟
حتما اومده التماس . گیسو! تو حواست به مامان باشه تا من برگردم
باشه تو برو، خیالت راحت

وقتی منصور رفت ، به اتاق مادر رفتم و او را به حرف گرفتم .وقتی ثریا ما را برای چای دعوت کرد، از پرچانگی دست برداشتم وگفتم : مادر بیایین بریم پایین چای بخوریم
بعد از صرف چای خوشبختانه مادر با مرتضی بیرون رفت .پرسیدم: چکار داشت؟

اومده بود التماس که از خواهرم بگذرین .جوونه، پشیمونه. منم گفتم محاله ازش بگذرم .فقط منتظر روزی هستم که اونو بالای دار ببینم
خوب کردی، نباید به اون رحم کنیم .الان اگه گذشت کنیم بازم زهرش رو به ما می ریزه .شاید هم دوباره باید سراغت
بخدا می کشمش .حتی شده به خواسته ش تن در بدم. ولی بعدش می کشمش
به خواسته ش تن در بدم یعنی چه؟
یعنی بگیرمش

از عصبانیت گر گرفتم .حالت انفجار به من دست داد.فکر نمیکردم نقطه جوش حسادت و غیرت این اندازه باشد .نگاه غضبناکی به او کردم وگفتم : شما مردها رو جون به جونتون کنن بی وفایین! وبطرف پله ها آمدم
آمد بازویم را گرفت وگفت : مگه من میخوام از روی عشق وشهوت بگیرمش گیسو؟ منظورم اینه که از پشت بهش خنجر می زنم وفریبش می دم ، درست مثل خودش

لازم نکرده .بپا اون گولت نزنه آقای کارآگاه دو صفر هفت
چرا عصبانی شدی؟ مگه من چی گفتم ؟
ولم کن منصور. واز پله ها بالا آمدم

دنبالم آمد وگفت : تو متوجه منظور من نشدی

حالا که هوس کردی پنج دقیقه باهاش باشی ، بعدها حاضری ببخشیش و یک عمر باهاش باشی و اینطوریه که نامردیت رو ثابت کنی. این یعنی گذشت .این یعنی از خون گیتی گذشت
تو فکر کردی من رضایت می دم؟
بعید نمی دونم ! آذر بد تیکه ای است

جلوی اتاق مادر رسیده بودیم . لحظه ای با عصبانیت نگاهم کرد ، بعد گفت : تو رو که می پرستم نمی گیرم، چه برسه به اون قاتل آدم کش بیوه رو
کاش می مردم و این جمله را نمی شنیدم! کاش شنوایی ام را از دست داده بودم! خدایا چقدر ذلیل شدم که.....

فکر کردی منتظرم منو بگیری؟

از اشکی که در چشمهایم حلقه زد، پی به بغض درونم برد وگفت : منظور این نبود گیسو .باور کن! می گم یعنی .......

همین امشب همه چیز رو به مادر می گم و اینجا رو ترک می کنم. محبت و دلسوزی زیادی آخرش خفت و ذلته ! عجب اشتباهی کردم! دلسوزی به شما نیومده ! باید همون گیسوی سابق باشم که وقتی باهات حرف می زدم تو چشمات نگاه نمیکردم
گیسو، بخدا منضورم این نبود!
ولم کن منصور ، میخوام برم
گیسو! خواهش میکنم!

محکم در اتاقم را به هم کوبیدم و بسترم را پر از اشک کردم.اگر بخاطر مادر نبود. همان لحظه آنجا را ترک میکردم
منصور در اتاقم را باز کرد، داخل شد و در را بست .آمد روی تخت کنارم نشست .در حالیکه دمر دراز کشیده بودم واشک می ریختم ، دستش را روی شانه هام گذشات و گفت : گیسو بخدا آرزوی منه که باهات ازدواج کنم .شاید ندونی چقد رافسوس میخورم !شاید ندونی که تا حالا بارها و بارها خواستم خودم رو قانع کنم! ولی نمی تونم گیتی رو فراموش کنم .احساس میکنم اگه ازدواج کنم روحش عذاب می کشه .خودت می دونی من واون چقدر به هم علاقه داشتیم .بارها خودم رو لعنت کردم که چرا ازت خواستم بمونی که اینطور عشقت مثل آتیش به جونم بیفته .هر چند که می دونم اگه اینجا هم نمی موندی باز هم بهت علاقمند می شدم. ای کاش می دونستی که توی این دل صاحب مرده م ، وجدان وعشق چه جنگی با هم دارن! ای کاش می دونستی وقتی می بینمت، چقدر لذت می برم و چقدر آرامش می گیرم! تو رو بخاطر خودت دوست دارم گیسو، بخدا قسم ! ولی چه کنم که این دل لعنتی راضی نمیشه! من می دونم که بهترین مردها آرزوی تو رو دارن. ولی تو منتظر منی. می دونم که تو دوستم داری .اما چه کنم؟ می ترسم نتونم خوشبختت کنم .تو حیفی، می ترسم با روح سرگردونم تو رو فراری بدم .اونوقت اگه ترکم کنی ، دیوونه می شم . ولی اینجوری تو توی شرکت هستی، بهمون سر میزنی ، هر روز می بینمت ، هیچوقت هم ازم سیر نمی شی.می فهمی گیسو؟
همانطور دمر دراز کشیده بودم و دستهایم را زیر گونه ام گذاشته بودم و اشک می ریختم ، گفت : هیچی نمی گی؟ یعنی انقدر بدم؟
بطرفش برگشتم و گفتم : من افتخار میکنم که خواهرم چنین همسری داشته ، آخه چی بگم منصور؟ چی بگم؟ از دردهام بگم؟ از غصه هام بگم؟ از برادرم که خودش رو کشت؟ یا مادرم که دق کرد؟ از پدرم که مریضه؟ یا از خواهرم که همراه بچه ش به قتل رسیده؟ یا از وجدانم بگم که پدر بیمارمو رها کردم، اومدم تیمارداری تو ومادرت رو می کنم، چون دوستت دارم .یا از عذاب وجدانم بگم که بجای عزاداری برای خواهرم ، شدم رقیبش و به دردش دچار شدم. شاید نشه به کار آذر ایراد گرفت .من که خواهر گیتی بودم عاشقت شدم .وای بحال یه غریبه! من که فهران وهزار تا خاطرخواه دیگه دارم و وضعم رو به راهه عاشقت شدم. وای بحال اون بیوه ستمدیده ! تنها تفاوت من وـ آذر در اینه که من به خواهرم خیانت نکردم ولی آذر خیانت کرد .آره، حق با توئه! منم وجدانم قبول نمی کنه جای خواهرم رو بگیرم .هر چند مطمئنم راضیه .بارها خودش به من گفته بود. فقط ازت خواهش میکنم منو آزاد کن.میخوام برم خونه م. به عذاب کشیدنم راضی نباش منصور!حقیقت رو به مادرت بگو. با اینکه می دونم مادرت از من متنفر میشه ، ولی اون تنفر رو به این درد کشیدن ترجیح می دم .میخوام برم منصور .بذار برم دنبال زندگی خودم

نه گیسو منو تنها نذار.بذار به همین که در کنارتم دلخوش باشم، حداقل تا وقتی ازدواج کنی
روزی که مادرت حقیقت رو بفهمه اینجا رو ترک میکنم. از امشب خودم کم کم مادرت رو آماده میکنم .این حرف آخر منه منصور!

منصور گریه اش شدت گرفت و بغض همه دردهایش را در قلب من خالی کرد .درد خودم روی قلبم کم سنگینی میکرد ، اندوه او را هم باید تحمل میکردم

اینطور گریه نکن منصور، طاقتش رو ندارم

لحظه ای در چشمهای اشکبار هم خیره شدیم! بلند شد و از اتاق بیرون رفت .

sorna
11-24-2011, 12:10 PM
الهه ناز (جلد دوم) - قسمت دهم - رمان الهه ناز - جلد دوم ,

به سال گیتی نزدیک می شدیم .تصمیم گرفتیم مادر را با مینو خانم به شمال بفرستیم .تا بتوانیم مراسم سال را برگزار کنیم.چهار روز به سالگرد گیتی باقی بود. آن روز که از شرکت برگشتیم ، وقتی به مادر سلام کردیم ، با گریه جواب ما را داد و سریع بالا رفت .چهره اش انگار چندسال پیرتر شده بود .آنقدر گریه کرده بود که چشمهایش پف کرده و قرمز بود .من ومنصور با تعجب به هم نگاه کردیم

ثریا!ثریا!
بله آقا! سلام .خسته نباشین
سلام! مامان چش شده؟ چرا گریه می کنه؟
والـله چی بگم اقا .من رفته بودم تو باغ که برای آقا نبی چای ببرم . خانم تلفن رو برداشتن.وقتی برگشتم دیدم ایشون رو مبل خشکشون زده . رفتم جلو صداشون کنم ، زدن زیر گریه .چنان گریه میکردن که چهار ستون بدنم لرزید بخدا.گفتم چی شده خانم جون؟ گفتن چرا به من نگفتین گیتی مرده؟ تنم لرزید .گفتم کی گفته گیتی خانم مرده؟ اشتباه شنیدین .سرم دا زدن که بسه دیگه .هرچی فریبم دادین بسه .بعد هم گفتن برو میخوام تنها باشم .الان دوساعته که روی اون مبل نشستن و اشک می ریزن
کی بهش زنگ زد؟
نمی دونم اقا

به اتاق مادر رفتم . در زدم و در را باز کردم .منتظر بودم سرم فریاد بکشد . ولی نکشید .روی مبل نشسته بود وعکس گیتی را در دست گرفته بود و اشک می ریخت

مادر جون!

نگاهی به من کرد .با دستمال اشکهایش را پاک کرد وگفت: تو این خونه چه خبر بوده گیسو؟
وجودم لرزید .بدنم مور مور شد. از خجالت دلم میخواست زمین دهن باز میکرد و مرا می بلعید
جلوی مادر زانو زدم .دستهایش را در دستم گرفتم وگفتم : خیلی خبرها مادر! خیلی خبره!

شما در حق من خوبی نکردین .ظلم کردین که فریبم دادین
نگران سلامتی تون بودیم مادر جون .باور کنین می ترسیدیم دوباره حالتون بد شه .اونوقت دیگه گیتی که نبود از شما پرستاری کنه .من عرضه او را ندارم

صدای هق هق گریه هر دوی ما فضا را پر کرد .سرم را روی پای مادر گذاشتم وگریستم .منصور وارد اتاق شد. ما را که در آن حال دید، خودش هم زد زیر گریه و روی مبل نشست .

من راضی نبودم شما به اضافه درد داغ گیتی، درد نقش بازی کردنم بکشین .آخه چطور این اتفاق افتاد منصور؟ اینطوری از بچه م نگهداری کردی؟
کی به شما زنگ زد مامان؟
خواهر آذر.ازم پرسید چه نسبتی با تو دارم .منم گفتم . شروع به التماس کرد و من همه چیز رو فهمیدم
متاسفم مامان .به ما حق بدین .من تو این دنیا فقط شما رو دارم .باید احتیاط میکردم
مادرجون ، می دونم کار خوبی نکردم و صد سال نمی تونم جای گیتی باشم، ولی هر کاری کردم بخاطر شما بود .

دستهایم را گرفت و فشرد وگفت: تو با گیتی فرقی نداری گیسو جان .دیدی که من اصلا نفهمیدم. البته شک میکردم، ولی باورم نمیشد

آذر چرا گیتی و نوه ام را کشت؟

برایش همه چیز را تعریف کردم .دست روی قلبش گذاشت و گفت : جگرم داره آتیش میگیره .خدایا! اون دوختر معصوم و بچه ش چه گناهی کرده بودن؟ او که به آذررحم کرد .دختر خوبم! گیتی مهربونم! و ناله هایش جگر من ومنصور را خون کرد و بالاخره بدنش یخ کرد و از حال رفت .ثریا شربت قند آورد. شانه های مادر را مالیدیم تا کمی حالش جا آمد. منصور چرا به من نگفتی؟ چرا نذاشتی تو مراسمش شرکت کنم؟ چرا نذاشتی سر قبرش برم .اون عزیز من بود ، ناجی من بود. به گردن من و تو خیلی حق داشت .الهی بمیرم براش! الهی بمیرم براش!
منصور مادرش را در آغوش گرفت ومثل بچه ای در آغوش مادر اشک ریخت . تحمل آن فضا برایم مشکل بود. از اتاق مادر بیرون آمدم و به اتاق خودم رفتم با اینکه غم دنیا به دلم بود، اما خوشحال بودم از اینکه دیگر آزادم .باید بدنبال سرنوشتم می رفتم .منصور به من تعلق نداشت .

sorna
11-24-2011, 12:10 PM
الهه ناز (جلد دوم) - قسمت یازدهم - رمان الهه ناز - جلد دوم ,

مراسم سالگرد گیتی با حضور مادر انجام شد .مادر تا یک هفته بعد ساکت بود و از اتاق خودش بیرون نمی آمد .بعد از آن، وقتی احساس کردم مادر از حال طبیعی خارج نشده .خیالم راحت شد ویک روز بعد از ظهر چمدانم را بستم و به طبقه پایین آمدم .منصور و مادرش در سالن مشغول صحبت از خاطرات گیتی بودند.تا مرا با چمدان دیدند بی اختیار ا زجا بلند شدند.منصور گفت: کجا میخوای بری گیسوجان؟

با اجازه زخمت رو کم می کنم .ببخشین، این مدت خیلی زحمتتون دادم
دیگه چی مادر؟ مگه من می ذارم بری. من دلم به تو خوشه دختر
ممنونم مادرجون.بخدا به اندازه گیتی دوستتون دارم.باورکنین قصد فریب شما رو نداشتم ، فقط نگران سلامتی تون بودم .در هر صورت حلالم کنین. از اینکه مادر خوبی برای من وخواهرم بودین، از اینکه باعث شدین خواهرم خوشبختی رو حس کنه، ازتون ممنونم.گیتی از شما راضی بود .خیلی هم براتون دلتنگش میکرد .شما هم از اون راضی باشین .جلو رفتم مادر را ببوسم .اجازه ندادو گفت : نه نمی ذارم بری.برو چمدونت رو بذار بالا .
باید برم مادر .ترکتوت که نمی کنم .میام بهتون سر میزنم

منصور آرام روی مبل نشست و دستهای لرزانش را روی گیجگاهش گذاشت .انگار باز زانوهایش سست شده بود و توان ایستادن نداشت

بمون گیسو .میخوای منصور رو دق بدی؟
نه مادر، من ومنصور قبلا حرفامون رو با هم زدیم . از ش قول گرفته بودم که نباید به من وابسته بشه .هرچند که حالا این منم که نمی تونم دل بکنم .ولی خب، چه میشه کرد؟

منصور بیچاره حرفی برای گفتن نداشت .بگوید بمان که باید برای چی می ماندم .بگوید برو که دلش نمی خواست بروم .گفتم: منصور برات آرزوی خوشبختی میکنم. فقط یه نصیحت خواهرانه می کنم .نصیحتی که مطمئنم گیتی دلش میخواد بگه .فکر نکن با ازدواجت اون ناراحت میشه. من خواهرمو میشناسم .عمرت رو تو تنهایی سر نکن .دخترهای خوب مثل گیتی زیادت از وفاداریت نسبت به گیتی ، از چشم پاکیت نسبت به خودم ، بی نهایت سپاسگزارم .واقعا خوش بحال همسر آینده ات .خدانگهدار مادر جون. با اجازه

گیسو بمون .تو داری خواهش منو رد میکنی !
خدا منو بکشه اگر چنین قصد داشته باشم .ولی منم باید برم دنبال سرنوشتم مادر .اینجا دارم ذره ذره آب میشم. درکم کنید
سونوشتت اینجاست ، کنار منصور! تو و منصور می تونین با هم خوشبخت بشین .منصور تو رو دوست داره
بله، من هم ایشون رو دوست دارم.ولی هردومون معذوریت داریم مادر. من راضی نیستم تا آخر عمر رل گیتی رو بازی کنم .دوست هم ندارم جای اون رو بگیرم .ازش خجالت میکشم .ایشون هم بخاطر گیتی معذوریت داره . پس راهمون از هم جداست
منصور تو یه چیزی بگو. چرا ساکتی؟

چمدانم را برداشتم و بار دیگر خداحافظی کردم .منصور حتی جواب خداحافظی مرا هم نداد، یعنی قادر نبود. از ثریا وبقیه هم خداحافظی کردم و بمنزل خودم رفتم .تازه فهمیدم گیتی آن روز که منزل منصور را ترک کرد، چه حالی داشت .دیگر از حال وروزگارم نمی گویم که ناگفتنش بهتر است
ساعت نه صبح فردا زنگ تلفن بصدا در آمد. با وحشت گوشی را برداشتم .

بفرمایین
سلام گیسو جان
سلام مادر، حالتون چطوره؟
از دست شما جوونها مگه حالی واسه آدم می مونه؟
متاسفم مادر جون ، منصور چطوره ؟
حالش خوب نیست.سر درد شدید داره .کمی هم تنج داره .تا صبح دکتر سپهر نیا بالای سرش بود. می گفت مشکلش عصبیه
بله، هروقت ناراحت میشه، دچار تشنج میشه
منصور تو رو میخواد گیسو
ایشون فقط به حضور من در اون خانه عادت کردن، دو سه روز که بگذره به نبودنم عادت می کنن
یعنی حتی بعنوان اینکه شوهر خواهرت بوده .نمیخوای بیای عیادتش؟
البته که میام .همین الان میام
پس بلند شو بیا.منتظرم!
چشم مادرجون

بلند شدم حاضر شدم و به منزل آنها رفتم .از چهارچوب در اتاق منصور او را دیدم که رنگ به چهره نداشت .سلام کردم

سلام دخترم بیا تو

منصور نگاهی به من کرد .منتظر بودم جواب سلام مرا بدهد که یکدفعه فریاد کشید: برای چی اومدی؟ اومدی ببینی خودکشی کردم یا نه؟ نه عزیز من، خودکشی نکردم .چرا باید برای دختری که معنی عشق و دوست داشتن رو نمی فهمه و محبت منو به محبت به خواهرش می دونه خودکش یکنم؟ مگه جونم رو از سر راه آوردم؟ حتی بهم فرصت نمی دی فکر کنم! بله، راه برای تو بازه، فرهان، شاهین ، کیارستمی ، وخیلی های دیگه .ولی من چی؟ دیگه کی رو پیدا کنم که جای گیتی رو برام پر کنه ؟ برو دنبال سرنوشتت!برو، سال گیتی تموم شده، برو شوهر کن !برو، مبادا دیر بشه!
هاج وواج مانده بودم .مادر گفت: منصور تو چت شده؟ من ازش خواستم بیاد، زده به سرت؟

حالا هم ازش بخواین بره .اگه دایم اینجا می مونه که قدمش رو چشم .ولی اگه نمی مونه همین حالا بره .علت بیماری من خودشه .اونوقت اومده حال منو بپرسه

مادرش فریاد کشید: وقتی نمیخوای بعد از گیتی ازدواج کنی ، برای چی بمونه؟ مگه دیوونه س؟ بمونه موهاش رو برای تو سفید کنه که چی بشه؟
منصور بلند شد رفت کنار پنجره .دستهایش می لرزید .صورتش برافروخته شده بود. دو دستش را به موهایش کشید وسرش را به عقب انداخت .حالت مرگ به من دست داده بود .بغضم هرلحظه در حال شکستن بود. با اینحال با آرامشی خاص گفتم : مادر جون خودتون رو ناراحت نکنین .منصور عصبانیه .با اجازه، من مرخص می شم. خدانگهدار
و با دنیایی بغض از پله ها پایین آمدم .مادر دنبالم آمد ((صبر کن گیسو .نرو، منصور رو ول کن، بیا اتاق من

نه مادر حالم خوب نیست .انشاءا.... یه فرصت دیگه .خداحافظ
خداحافظ دخترم .تو رو خدا ببخشین!

به خانه که رسیدم بغضم شکست .از عصبانیت تلفن را از پریز کشیدم .دلم نمی خواست با هیچکس ارتباط داشته باشم .از زمین وزمان خسته وبیزار بودم .یک هفته خودم را زندانی کردم .آن یک هفته مثل هفتصد سال بر من گذشت، نه در را روی کسی باز کردم ، نه بیرون رفتم ، نه چیز درست وحسابی خوردم ، نه خواب راحتی داشتم .رنگ و رویم پریده و سفید شده بود. حتی دو قدم راه رفتن هم برایم سخت شده بود
بعد از ظهر روز هشتم با صدای پی در پی زنگ آپارتمان از جا بلند شدم .صدای طاهره خانم را می شنیدم که می گفت: گیسو خانم! منم طاهره .بازکن تو رو خدا! جون به لب شدیم .اقلا یه کلمه بگو خوبی یا نه دخترم
جوابی ندادم

تو رو به روح گیتی جون بازکن. بخدا دیشب به خوابم آمد .نگرانت بود. بهم گفت بهت سر بزنم

بی رمق بلند شدم . در را باز کردم. سلام طاهره خانم

سلام .این چه رنگ وروییه ؟ با خودت چه کردی دختر؟ آب شدی! خدا منو مرگ بده
خدا نکنه بفرمایین

آقا کریم هم از پله ها بالا آمد و سلام احوالپرسی کردیم .داخل آمدند

چرا تلفن رو جواب نمی دی؟ دیدی سیم را از پریز کشیده ام .ادامه داد: این کارها چیه؟ بنده خدا خانم متین و مهندس قبض روح شدن .مهندس چهار پنج بار اومده زنگ زده، در رو باز نکردی .آخر دست به دامن من شدن
خسته شدم طاهره خانم .دیگه تحمل غصه ندارم .از این زندگی نکبتی به تنگ اومدم .آخه چندتا داغ تحمل کنم .منتظرم خبر مرگ بابام رو بشنوم، بعد خودم رو بکشم
این حرفها چیه؟ چرا کفر میگی دختر؟ صبور باش، چرا شرکت نرفتی؟
حوصله کار کردن هم ندارم .دیگه نیازی هم ندارم .طاهره خانم نصف اجاره مغازه برام زیاد هم هست
میتونم یه تلفن بزنم گیسو جان؟
بله، خواهش میکنم

تا طاهره خانم تلفن را به پریز زد و شماره گرفت، آقا کریم گفت: خیلی ترسیدیم .گفتیم نکنه خدای ناکرده تو منزل اتفاقی براتون افتاده یا زبونم لال دست به کار خطرناکی زدین

سلام خانم متین ....... قربان شما ، سلام می رسونه ........ بله ما الان پیش گیسو خانم هستیم .نگران نباشین .کسالت داشتن ............ کمی بی حوصله بودن . شده دو پاره استخوون....... بله، گوشی خدمتتون .......... بیا دخترم ، با تو کار دارن

گوشی را گرفتم (( سلام مادر جون))
· سلام عزیزم، معلوم هست کجایی؟ نصف عمر شدیم بخدا
· شرمنده م .حالم خوش نبود
· از دست منصور ناراحت شدی؟
· از دست زمانه، دنیا، روزگار، از ایشون که جز محبت ندیدم
· وقتی تو رفتی ، منصور مثل ابر بهار گریه کرد. اعصابش ضعیف شده .از بس بهت علاقه داره اون حرفها رو زد. در واقع یه نوع التماس بود. دلش میخواست پیشش بمونی
· بله می دونم .منم از بس دوستشون دارم به این روز افتادم
· قربون تو دختر گلم برم. پاشو بیا اینجا!
· نه مادر! حالم خوش نیست .منصور چطوره ؟
· اونم زیاد روبه راه نیست. نگرانی و شرمندگی هم مریض ترش کرده . چند روزی نرفت شرکت
· متاسفم
· منصور چندبار اومد در خونه ت، ولی دست خالی برگشت .خیلی نگرانته
· ازشون تشکر کنین
· الان رفته پیش وکیلش .مثل اینکه اعدام آذر نزدیکه .من که واسه اون روز لحظه شماری می کنم
· منم همینطور
· تو عروس خودمی .حالا می بینی! به منصور فرصت بده
· افتخارمه مادر جون، ولی غیر ممکنه
· غیر ممکن اینه که تو همسر کسی دیگه ای بشی. کی میای اینجا؟
· در اولین فرصت
· اگر نیای، ما میاییم ها!
· تشریف بیارین .منزل خودتونه
· کاری نداری دخترم؟
· نه، محبت کردین .سلام برسونین
· خداحافظ
· خدانگهدار و گوشی را گذاشتم
طاهره خانم اصرار کرد که به منزل آنها بروم ، ولی قبول نکردم .بعد از رفتن آنها به حمام رفتم .بعد پشت پیانو نشستم و کمی آهنگ زدم و اشک ریختم که صدای زنگ در بلند شد. طاهره خانم بود. برایم از بیرون دو پرس چلو کباب گرفته بود و آورده بود که هم شامم باشد، هم ناهارم. تشکر کردم و رفت .در را که بستم ، تلفن زنگ زد .حدس زدم منصور است ، گوشی را برنداشتم .کتاب انگلیسی را برای مطالعه برداشتم ومشغول شدم. بعد کمی خانه را گردگیری کردم و جارو زدم که صدای زنگ در بلند شد .از پنجره نگاه کردم بنز منصور از سفیدی برق میزد .هرچه خواستم در را باز نکنم نتوانستم .لعنت به این دل عاشق! گوشی اف اف را برداشتم: بله

گیسو! بازکن. منم، منصور

sorna
11-24-2011, 12:11 PM
الهه ناز (جلد دوم) - قسمت دوازدهم - رمان الهه ناز - جلد دوم ,

در آپارتمان را باز گذاشتم و به اتاق خواب رفتم تا لباس بهتری بپوشم

گیسو! تو کجایی؟ از اتاقم بیرون آمدم و گفتم : بفرمایین! سلام منصور! خوش اومدی
سلام خانم قهرو! چطوری؟
می بینی که! چرا زحمت کشیدی ؟ شیرینی چیه؟

شیرینی آشتی کنون.مادر گفت فشارت اومده پایین، برات شیرینی گرفتم که منو دیدی غش نکنی
از دست تو! بیا بشین
چرا انقدر لاغر شدی، این چه وضعیه؟
نیست خودت خیلی رستم شدی؟
خب، من از دوری تو اینطور شدم ، ولی تو که ما رو دوست نداری!
چرا مادر رو نیاوردی؟
جلوی مادر روم نمی شد عذرخواهی کنم
این چه حرفیه منصور، عذرخواهی لازم نیست
من اون روز خیلی قاتی پاتی بودم .خیلی شرمنده م ولی همه رو بذار بحساب علاقه
باشه می ذارم به حسابت
کجا می ری؟
چای بیارم با شیرینی بخوریم ، فشارمون بیاد بالا

منصور هم دنبالم به آشپزخانه آمد، روی صندلی نشست وگفت: شونزده روز دیگه، روز اعدام آذره، مژدگانی بده

اینم مژدگانی و چای را مقابلش گذاشتم ورفتم از سالن شیرینی را آوردم و توی ظرف چیدم و مقابلش گذاشتم ونشستم
با من قهر کرده بودی یا با خودت؟
با هردومون، با زندگی
نمی گی نگران می شیم؟
من دیگه کسی رو ندارم برام نگران بشه.اونایی هم که میان بهم سر می زنن و به اصطلاح نگرانم می شن از سر خداشناسی و دلسوزیه .می گن بذار به این دختر تنها و بی پناه سری بزنیم و حالی بپرسیم
ولی من بخاطر خودم اومدم .نه بخاطر تو
ممنونم.چیه؟ دلتون واسه گیتی تنگ شده؟
اومدم ببرمت گیسو
شما بیرونم کردین .یادتون که نرفته؟
چطور اینهمه التماست کردم بمونی ، نموندی؟ اونوقت یه بار بیرونت کردم، گوش کردی؟
التماسی ندیدم .جز سکوت.تازه، همیشه اثر حرف تلخ و گزنده تو دل آدم بیشتره
تو چه می دونی حقیقت چیه؟
آره، اصلا من هیچی نمی دونم .اصلا داخل آدم نیستم . خوش بحال آذر؟ اقلا می دونه چرا شکنجه ومجازات می شه
آره، تو داخل آدم نیستی چون فرشته ای! حالا فلسفه نباف .بلند شو چمدونت رو ببند
سال گیتی تموم شده .منم از تنهایی خسته شدم .تصمیم گرفتم برم پدرم رو بیارم پیش خودم ، بعد هم ازدواج کنم
میخوای به پدر بگی گیتی مرده؟
نه،فعلا به صلاح نیست .براش فیلم بازی می کنیم .گاهی من از خونه می رم بیرون ، اونوقت با شما میام دیدن پدر
حالا تا پدرت رو بیاری، بیا اونجا
من خونه خودم رو دوست دارم ، چون اینجا می تونم تو رو فراموش کنم منصور، پس کمکم کن
یعنی منم نیام؟

سکوت کردم

شرکت که میای؟
نه!
دیوونه شدی گیسو؟ این لجبازیها چیه که می کنی؟
لجبازی نیست،خداحافظیه ، دل کندنه
هر موقع به مردی بله گفتی و دفتر رو امضا کردی می فهممواقعا خداحافظی کردی
شما هم هر موقع گیتی رو کامل فراموش کردی. می فهمم منو دوست داری
این چه انتظاریه؟ خوبه تو خواهرشی
برای همین می گم. چون می دونم هیچوقت فراموشش نمی کنی
ولی من تو رو دوست دارم .همونقدر که اونو دوست داشتم
ممنونم
چاییت سرد شد منصور

صدای زنگ تلفن بلند شد. گوشی را برداشتم

بله!
سلام گیسو خانم
سلام مهندس فرهان .حال شما؟
ممنونم

شرینی پرید توی گلوی منصور .خنده ام گرفت .توی دلم گفتم حسودخان اگه خداحافظی کنم که حتما خفه میشی

مهمون دارین؟
بله، مهندس هستن ، سلام می رسونن
ایشون که دارن سرفه می کنن
اومدن بگن سلام برسون ، شیرینی پرید تو گلوشون
که اینطور؟ سلام برسوننین .بی موقع مزاحم شدم
نخیر، اختیار دارین
چند روزی ازتون بی خبر بودیم .چندبار تماس گرفتم گوشی رو برنمی داشتین .نگران شدم .یکبار هم اومدم منزلتون، کسی نبود.مهندس هم می گفتن بی خبرن.اینه که دل تو دلم نبود
ممنونم مهندس، کمی حال ندار بودم
خدا بد نده!
چیز مهمی نبود.
حالا بهترین؟
بله، به لطف خدا و شما بهتره
گویا ماموریتتون در منزل مهندس تموم شده
تقریبا بله
شرکت تشریف نمیارین؟
فعلا نه، حالا ببینم چی پیش میاد
درهر صورت اگر کاری داشتین به من بگین .در خدمتتون هستم به مهندس هم سلام برسونین
ممنونم، شما همیشه لطف دارین

گوشی را که گذاشتم، گفت: اینم شده قوز بالا قوز .اگه همه مشکلاتمون حل شه، این یکی رو چیکار کنیم؟

من با فرهان هم ازدواج نمی کنم چون اونم زمانی گیتی رو دوست داشت. نمی تونه منو خوشبخت کنه .من دلم میخواد منو بخاطر خودم دوست داشته باشن، نه اینکه اونو در چهره من ببینن. راستش اصلا از تهران بدم اومده.اون روز که با گیتی به تهران اومدیم هیچوقت فکر نمیکردم اونو اینجا دفن کنم.بیخود نبود نگران بودم .ای کاش گیتی رو هم تو شیراز دفن می کردیم. حالا گیتی اینجاست و من میخوام برم شیراز.اشکهایم جاری شدند .بلند شدم بطرف پنجره آشپزخانه رفتن .منصور هم بلند شد آمد وگفت: من نمی ذارم بری گیسو، حتی اگه تو همین خونه هم باشی، باز هم دلگرمم
تو خونه شوهرم چی؟
با اینکه حسرت میخورم، ولی باز هم دلگرمم .همون معنی واقعی دوست داشتن! حاضرم خوشبخت ببینمت حالا باکی، مهم نیست
به من سر میزنی؟
البته، مگه میشه تو رو نبینم عزیزم؟

صورتم را بسمت منصور برگرداندم، اشکهایم را پاک کرد و گفت : از خدا میخواهم که قسمت خودم باشی گیسو ، چون اینهمه شکنجه حقم نیست. درد خودم کم نیست که درد دوری تو رو هم تحمل کنم؟ دوستت دارم گیسو اینو بفهم ، درکم کن و خودت رو جای من بذار

درکت میکنم منصور .صدای زنگ در بلند شد
یعنی کیه؟
الان معلوم میشه . و رفتم گوشی اف اف را برداشتم
بله....... زنگ طبقه سوم رو بزنین خانم ........ خواهش میکنم

گوشی را سرجایش گذاشتم .منصور آمد روی مبل نشست وگفت: مزاحم وقت نشناس! داشتیم دو کلمه اختلاط می کردیم ها!
خندیدم

sorna
11-24-2011, 12:11 PM
گیسو ، بریم خونه ما.مادر خوشحال میشه
نه منصور، باشه یه دفعه دیگه .فعلا که تو اینجایی
پس بگو ببینم شام چی داری، خانم کدبانو؟
شام چلو کباب داریم .پیش پای تو طاهره خانم برام غذا آورد ، با هم می خوریم
عالیه! البته امیدوارم سیر بشیم
سیر میشیم ، چون دو پرس گرفته .شاید هم می دونسته تو میای اینجا
خب، خیالم راحت شد. حالا بریم یه کم برام پیانو بزن
باشه، ولی قبل از اون بلند شو به مادر زنگ بزن ، بگو اینجایی ، دلش شور نزنه
چشم، الساعه و تماس گرفت
قبل از اینکه بنوازی ، بگو میای شرکت یا نه
نه
ببین گیسو من که رهات نمی کنم .میام مرتب بهت سر میزنم .پس بیخود بخودت زجر و سختی نده .صبح ها هم قیافه منو تحمل کن
دیدن قیافه تو ، شنیدن صدای تو، آرام ترین و بهترین لحظات رو برای من میاره منصور، ولی بهتره سعی کنیم همدیگه رو فراموش کنیم
میخوای اشکهام رو در بیاری؟
معلومه، نه!
پس از این حرفها نزن .صبح منتظرم
حالا ببینم
باید بیای
انشاءا... راستی از الناز چه خبر؟
اتفاقا پریروز بعدازظهر اونجا بود. وقتی فهمید تو رفتی با دمش گردو می شکست .می ماندی سنگر را حفظ میکردی
باهاش ازدواج کن منصور، گناه داره
تو بیشتر گناه داری یا اون؟
من دلسوز نمیخوام
ولی من میخوام .الناز دلسوز من نیست .اون فقط پول رو میشناسه و بس .ولی تو.........
چه فایده ؟ هیچ چیز بدتر از این نیست که دو نفر عاشق هم باشن ، هیچ مشکلی هم برای ازدواج نداشته باشن .اما نتونن با هم ازدواج کنن ، دردآوره!مرگ تدریجیه!
پس ببین من چی می کشم دختر خوب! هر چی باشه من مردم، با احساسات قوی تر، اما توکل بر خدا .نمی دونم چرا گیتی به خوابم نمیاد گیسو؟ نکنه از وقتی عاشق تو شدم باهام قهر کرده؟
شاید! پس بهتره بکشی کنار منصور جان
در اون صورت حاضرم قهر کنه، خودش آشتی میکنه میاد به خوابم
هر دو زدیم زیر خنده

راستی پنج شنبه به جشن عروسی سوسن دعوت شدیم
جدی؟ چه زود! اونا که تازه نامزد شدن
دو ماه نامزدی کافیه دیگه گیسو جان! میای که؟
مگه منم دعوتم؟
کارت جدا برای شما هم فرستادن ، خانم خانما!
لطف کردن .باهاشون تماس میگیرم تبریک می گم
مگه نمیای؟ نامزدیش که نرفتیم ، اقلا عروسیش بریم .بده
نه منصور، من نسبتی با اونا ندارم .از خونه شما هم که بیرون اومدم
یعنی چی؟ اگه نیای منم نمیرم
باز شروع کردی؟
در هر صورت!
من حوصله جشن ندارم
والـله منم ندارم، ولی زشته که نریم
دیگه من بیام چکار؟
اونها تو رو بخاطر خودت دوست دارن، عزیز من
تردید دارم
مطمئن باش همه می دونن تو گیسویی و گیتی نیستی و همه هم دوستت دارن
امیدوارم
پس میای؟
حالا ببینم
من می برمت، حالا بزن ببینم

برای منصور آهنگ سلطان قلبها را نواختم که گیتی همیشه می نواخت .تازه فهمیدم چقدر هنرمندم، چون اشک منصور را در آوردم.چند تا آهنگ دیگر زدم و شام خوردیم .ساعت یازده شب منصور رفت .

sorna
11-24-2011, 12:11 PM
الهه ناز (جلد دوم) - قسمت سیزدهم - رمان الهه ناز - جلد دوم ,

فردای آن روز به شرکت رفتم .همه از دیدن من خوشحال شدند.منصور با کت وشلوار طوسی و کراوات دودی وارد شد .جلوی پایش بلند شدم

سلام مهندس!
سلام! به به! شرکت منور شد
چوبکاری می فرمایین؟

اختیار دارین. بعد اهسته گفت: مطمئنم امروز باز این فرهان خرابکاری میکنه
چطور مگه؟
از ذوقش

آن روز ، روز پر مشغله ای بود. ساعت دو بعدازظهر ، منصور مرا به منزلم رساند ورفت و غروب باز آمد و تا آخر شب پیشم بود. فردای آن روز منصور به اصرار مرا به منزلشان برد ومادر بسیار خوشحال شد. آنشب آنجا ماندم و صبح با منصور به شرکت رفتم .
روز سه شنبه به خواهش منصور با هم برای خرید کت و شلوار بیرون رفتیم .باید در انتخاب رنگ به کمک میکردم .کت و شلوار دودی رنگ زیبایی انتخاب کردم .بعد از آن به اصرار، برای پیراهن مشکی قشنگی به انتخاب خودم خریدم
چهارشنبه با منصور از راه شرکت به رستوران رفتیم .بعد به منزل من آمدیم و غروب به منزل آنها رفتیم .خلاصه اسمش این بود که از هم دوریم . به قول مادر می رفتم منزل آنها بهتر بود، باز دست کم او تنها نمی ماند. منصور که ول کن نبود.
پنج شنبه زهره برای درست کردن سروصورت ما آمد.موهایم را فر زد و همه را بالا برد و بحالت آبشار از پس سرم آویزان کرد که خیلی به من می آمد .صورتم را کمی آرایش کرد. لباسم را پوشیدم ، کفشهای مشکی پوشیدم ، زیور آلات مرواریدی به دست و گردن و گوشم آویختم و حسابی تو دل برو شدم. آنچنان که وقتی از پله ها پایین آمدم منصور صحبتش را با ثریا قطع کرد و گفت: می تونی بری ثریا.

اینطوری که همه رو دیوونه می کنی. خواستگارها در خونه ما صف می کشن ، خانم خانما!

به منصور گفتم : ای بابا

خیلی ناز شدی دخترم!
ممنونم مادر جون ! شما هم همینطور
ظاهرمون زیباست و درنمون داغون و پوسیده! مرگ گیتی بدجوری داغ رو دلم گذاشت. خدا رحمتش کنه .یادش بخیر! یه بار سر انتخاب کیف با اون کت دامن سفیدش چنان از این پله ها زمین خورد که مردم و زنده شدم. بعد هم بلند شد و گفت اینهمه بدبختی کشیدم آخرش نگفتین کدوم کیف بهتره
راستی منم یادم رفت کیف بردارم

منصور گفت: مواظب باش نیفتی گیسو!

می بینی چه ماه شده ماشاءا... منصور؟
بله مامان! می بینم و لذت می برم و افسوس میخورم
پس بجنب تا از دست ندادیش

با گله مندی گفتم : مادرجون!

نمی دونم چرا امشب همه ش فکر میکنم گیسو رو تو این مجلس از ما میگیرن .دلم شور میزنه

منصور نگاه عجیب ونگرانی به مادرش کرد و گفت: این دیگه چه حسیه مامان!

یه احساس بد! باور کن منصور!آخه دیشب خواب دیدم یه پسر خیلی خوشگل دست گیسو رو گرفت وبرد. انقدر تو خواب جیغ زدم که از خواب پریدم .می گفتم گیسو مال منصوره، نه مال تو .اونم می گفت نه، گیسو، مال منه

منصور نگاه نگرانی به من کرد. بعد گفت: می خواین نریم؟ ولی اگه خوشگل بوده من بودم ، جای نگرانی نیست
صدای خنده بلند شد .مادر گفت: تو که بور و زاغ نیستس .اون که من تو خواب دیدم .بلوند بود .خیلی هم خوشگل بود
منصور دوباره تو هم رفت وگفت: بریم دیر شد .خواب زن چپه

آره بریم دست گیسو رو بذاریم تو دست سرنوشتش و بیایم . توکل برخدا
مامان جان! شما هم هی دل منو خالی کنین ها!
خب، پس عجله کن پسر! احساسات رو بذار کنار، والـله گیتی راضیه
اگه راضی بود می اومد به خوابم .فقط هم اگه به خواب خودم بیاد قبول دارم

بالاخره رفتم کیفم را برداشتم و آهسته از پله ها پایین آمدم که مبادا کیف برداشتن من هم خاطره شود و راهی شدیم .عروسی در باغ بزرگی برگزار میشد. صاحبان میهمانی به استقبالمان آمدند و ما را به بالای باغ راهنمایی کردند. به عروس وداماد تبریک گفتیم و نشستیم .نگاهی به جمعیت انداختم .چشمم به الناز والمیرا که افتاد ، منقلب شدم. بطرف ما آمدند و سلام و احوالپرسی کردند .مادر آهسته در گوشم گفت: الان منصور تمام حواسش به آقایونه که ببینه کی بور و زاغه
از خنده ریسه رفتیم

چیه نمکی می خندی؟

گفتم: آخه خیلی با نمک بود، منصور!

گیسو! گیلاسها داره میاد خودت رو آماده کن
منم خواهر اون خدابیامرزم .گیلاسی هم نیستم .البته شما دیگه آزادین.

سینی گیلاس را مقابلمان گرفتند و هیچکدام بر نداشتیم

پس چرا برنداشتی منصور؟
خب، خودم رو آماده مبارزه کردم دیگه .خودش رفته ، لنگه ش رو که جا گذاشته
اگه سیگار رو هم کامل ترک میکردی ، دیگه حرف نداشتی
هر موقع غصه های دنیا ما رو ترک کردن ، ما هم اون یکی دوتا سیگار رو ترک می کنیم

ارکستر آهنگ قشنگی را نواخت که اکثر جوانها وسط رفتند .در همان موقع خانواده ای که معلوم بود خیلی متشخص هستند بطرف ما راهنمایی شدند .پدر ومادر با دختر وپسری زیبا که من از شباهتشان فهمیدم خواهر و برادرند .هر دو بلوند و چشم سبز بودند .پسر حدودا سی و دو ساله و دختر بیست و شش ساله بنظر می رسید .مادر سوسن آنها را بطرف صندلی های کنار ما راهنمایی کرد وگفت: بفرمایین اینجا! در جوار خانواده متین
به احترامشان بلند شدیم و با آنها دست دادیم .مادر سوسن معرفی کرد:
مهندس متین ، یکی از دوستان عزیز ما. ایشون هم گیسو خواهر همسر مرحومشون و ایشون هم مادر مهندس هستن . و تیمسار مقتدر، همسرشون لیلی خانم ، دکتر بهرام مقتدر پسرشون و دکتر بنفشه مقتدر دخترشون

خوشوقتیم
ما هم همچنین

بهرام کنار منصور نشست و بقیه اعضای خانواده اش هم کنارش. پسر خونگرمی بنظر می آمد. با منصور گرم صحبت شد. مادر کنار گوشم گفت : از همون که می ترسیدم .دیدی پسره بور و زاغه ! چقدر هم خوشگله ماشاءا....! این همون پسره س که تو خواب دیدم .بخدا شبیه همین بود. ای خدا منو مرگ بده . و زد رو دستش

مادر جون خدا نکنه . هرخوابی که تعبیر نمیشه .این خونواده رو چه به من؟
فراموش نکن تو آرزوی هر پسر و هر خونواده ای هستی .آخ آخ بمیرم برای منصور! چه اومد کنارش هم نشست ! الان دل تو دلش نیست .تشنج نکنه!

مدتی که گذشت بنفشه مقابل منصور قرار گرفت و گفت : جناب مهندس افتخار می دین؟ من این آهنگ رو خیلی دوست دارم
منصور به من نگاهی کرد و گفت: بله البته، افتخار ماست و بلند شد
بیچاره انتظار نداشت ، چنین دختر زیبا وبا پرستیژی از او درخواست رقص کند. وقتی با هم می رقصیدند انگار مته در دل من فرو کرده بودند و می چرخاندند. بیشتر از خودم دلم به حال گیتی می سوخت .دلم نمی آمد کسی را جای گیتی ببینم .می دانستم فقط خودم می توانم حافظ منافع خواهرم باشم. همانطور که آنها را نگاه میکردم و حرص میخوردم ، دکتر مقتدر روبرویم قرار گرفت وگفت : گیسو خانم!درسته؟

بله
افتخار می دین خانم محترم؟

نگاهی به مادر کردم .بیچاره رنگش رو باخته بود. گفتم: عذر میخوام آقای دکتر .من نمی رقصم
گفت: پس ممکنه بشینم کنارتون

البته بفرمایید

مادر آهسته گفت: رفتی که رفتی .ای که خاک بر سر منصور نکن! بی عرضه!
توی چشمهایم زل زد وگفت : شما هم اشنای عروس خانمید؟

بله
مهندس با شما چه نسبتی دارن؟ درست متوجه نشدم
ایشون همسر خواهر مرحومم هستن
خدا رحمتشون کنه .چند وقته فوت کردند؟
یک سال ویک ماه
متاسفم ! پس خواهرزن تا این حد عزیزه؟
ما با هم خیلی صمیمی هستیم . در ضمن من مترجم ومنشی شرکت ایشون هم هستم
آه! که اینطور
ازدواج نکردین؟
نخیر
چند سالتونه
بیست وهفت رو دارم پشت سر می ذارم
بهتون نمیاد.شما خیلی زیبا وشاداب هستین
ممنونم لطف دارین
رشته تحصیلی تون چیه؟
زیان انگلیسی
چه عالی! من پزشکی خوندم و تخصص مغز واعصاب دارم

همان لحظه یاد پدرم افتادم و گفتم: آشنایی باعث افتخار بنده س، دکتر!

اختیار دارین .حقیقت اینه که ابهت و وقار وزیبایی تون در برخورد اول توجه منو جلب کرد
لطف دارین

خدایا!چرا چشمان این پسر انقدر نافذه .مگه من منصور رو دوست نداشتم ؟ پس چرا مهر این پسر به دلم افتاده؟ حتما گیتی داره کمکم میکنه و بهم می فهمونه منصور قسمت من نیست

شما قصد ازدواج ندارین؟
تا خدا چی بخواد
مایلم کمی از خونواده م بگم .پدرم تیمسار ارتشه ومرد سختگیریه .مادرم تحصیلکرده س ولی خونه داره، در رشته ادبیات فارسی تحصیل کرده .بنفشه خواهرم، سال پنجم دندونپزشکیه.خودمم مطب دارم، بیمارستان هم مشغولم. از نظر مالی به خونواده وابسته نیستم .همه چیز دارم ولی در حال حاضر با اونها زندگی میکنم .خونواده ریشه دار و اصیلی هستیم و دوست داریم با چنین خانواده هایی وصلت کنیم که البته مطمئنم شما از ما بهترین
خواهش میکنم
حالا شما بگید گیسو خانم!
راستش پدرم در شیراز مغازه عتیقه فروشی بزرگی داشت ، ولی الان بعلت بیماری اعصاب در آسایشگاه بستریه .مادر وبرادر وخواهرم به رحمت خدا رفتن .خونواده متشخص و اصل ونسب داری هستیم ولی دست روزگار همه چیز رو از ما گرفت .از دار دنیا اون مغازه برامون مونده و مقداری پول .الان هم منزلی در تهران اجاره کردم و تنها زندگی میکنم .قصد دارم یا برم شیراز زندگی کنم یا پدر رو بیارم اینجا
بیماری پدر چیه؟
برادرم بخاطر عشق دختری خودکشی کرد. بعد از اون مادرم دق کرد و پدرم اعصابش بهم ریخت و تمام ثروتش رو به باد داد
گفتین الان در آسایشگاه بستری هستین؟
بله، در شیراز .گاهی کارهای خطرناک میکرد، حرف های عجیب میزد .حواس پرتی داشت ولی حالا رفتارش طبیعیه ، فقط افسرده س
میتونم خواهش کنم پدرتون رو به مطب من بیارین؟
بله، از خدا میخوام که شما ایشون رو مداوا کنین .شاید خدا شما رو وسیله کرده .
امیدوارم که اینطور باشه .

sorna
11-24-2011, 12:12 PM
الهه ناز (جلد دوم) - قسمت چهاردهم - رمان الهه ناز - جلد دوم ,

بنفشه ومنصور کنار هم نشسته بودند و صحبت میکردند ، ولی شش دانگ حواس منصور به من وبهرام بود. بعد بهرام کارت مطبش را به من داد وگفت : من منتظر شما و پدرتون هستم .می تونم تلفن شرکت یا منزلتون رو داشته باشم؟
گفتم : بله و برایش نوشتم


اینها هیچکدام از چشم منصور دور نماند .احساس کردم سرخ شده وحالت عصبی دارد .انگار خواب مادر داشت تعبیر میشد .دنده ش نرم! تا اون باشه مرده پرستی نکنه ، زنده کش ومرده پرست که می گن حکایت منصوره بخدا! بهرام و بنفشه با هم به وسط مجلس رفتند
منصور گفت : بلند شو بیا اینجا بشین
یک صندلی جلوتر آمدم و کنار منصور نشستم

موضوع چیه؟
چطور؟
بهرام رو می گم
نعبیر خواب مادرتونه دیگه. متخصص مغز واعصابه . از من خواست پدرم رو ببرم پیشش
دیگه چی ازت خواست؟
یکی یکی جلو بریم بهتره .اول شما بفرمایین بنفشه خانم چی کارتون داشتن؟
صحبت ما در حد آشنایی بود. نه اون خواستگاری کرد نه من
صحبت ما کمی پیشرفته تر بود
پس ازت خواستگاری کرد؟
ای، همچین!
تو چی گفتی؟
گفتم توکل بر خدا

مادر سرش را جلو آورد و گفت: دیدی چه حس ششمی دارم ؟ دیدی چه خوابم تعبیر شد؟ بهرام همون کسیه که بدن منو لرزوند
بعد با حرص زد پشت دستش وگفت: منصور! بجنب
منصور نگاهی طولانی به مادرش کرد و در افکارش غرق شد. بعد گفت : پس فرهان چی؟

فرهان رو نمیخوام .بهتون گفتم که چرا. در ضمن گفته بودم بعد از سال گیتی به اولین خواستگارم جواب مثبت می دم.

خلاصه شب رویایی و زیبایی بود.
آنشب به منزل منصور رفتم و باز آخر شب آهنگ الهه ناز دیدگانم را پر از اشک کرد. یعنی واقعا این مرد از اینکه هر شب این آهنگ را بزند خسته نمی شد؟ یعنی این عشق آنقدر ریشه دار بود؟ گیتی! خوش بحالت! نفهمیدم چطور خوابم برد
***********************
دو سه روز بعد در شرکت با صدای زنگ تلفن گوشی را برداشتم

روز بخیر، بفرمایین
سلام خانم!
سلام
می تونم با جناب مهندس متین صحبت کنم؟
جناب رئیس جلسه دارن. امرتون؟
به ایشون بفرمایین بنفشه مقتدر تماس گرفت
بنفشه خانم شما هستین؟ من گیسو هستم
آه شمایین گیسو خانم؟ حالتون چطوره
الحمدالـله .خوبم .خانواده خوبند؟
بله، سلام می رسونن.بهرام گفته بود در شرکت مهندس مشغولین ولی نشناختم ، ببخشید
خواهش میکنم
خانم متین، پدرتون خوبن؟
الحمدالـله ، ممنونم
بهرام از شما خیلی تعریف می کنه .برادرم اصولا خیلی سخت پسند و ایراد گیره ..وقتی از شما تعریف کرد. ذوق کردیم .گفتیم مثل اینکه بالاخره دلش جایی گیر کرد. چه کسی بهتر از شما!
نظر لطف ایشون و شماست
جلسه کی تموم میشه؟
یه ربع، نیمساعت دیگه
پس من دوباره تماس می گیرم

گوشی را که گذاشتم از انقلابی که در قلبم برپا شده بود، سرم را روی میز گذاشتم و بحال خود وامانده ام افسوس خوردم .بنفشه آن دختر مهربان و خونگرم وزیبا ، عاشق منصور شده بود .الناز کم بود او هم اضافه شد! خدایا! مشکل تنها سر خودم نیست ، نمی تونم کسی رو جای گیتی ببینم .حالا خودم به درک! فوقش زن بهرام می شم که از منصور هم خوشگل تره.تازه جوون تر هم هست .ازدواج هم نکرده

چی شده گیسو؟ چرا سرت رو رو میز گذاشتی
آه! جلسه تموم شد؟ ببخشین کمی سردرد گرفتم
مسکن بخور
لازم نیست
چه خبر؟
مهندس شاهین تماس گرفتن وبنفشه خانم
بنفشه خانم کیه دیگه؟
یعنی شما ایشون رو نمی شناسین؟
یادم نمیاد
پس بهتره بگم خواهر بهرام مقتدر، شاید یادتون بیاد
آه! چکار داشت؟
کارش رو به من نگفت .با شما کار داشت
اون شب از من کارت شرکت رو گرفت .فکر نمیکردم جدی باشه
حالا که جدی شده .شما هم جدی بگیرین
برداشتهای اشتباه رو بذار کنار گیسو جان

زنگ تلفن بلند شد. گوشی را برداشتم

روز بخیر بفرمایین
گیسو خانم! منم بنفشه
آه شمایین؟ چه به موقع تماس گرفتین. همین الان جلسه تموم شد. گوشی خدمتتون

جلوی دهنی گوشی را گرفتم وگفتم : بفرمایین داخل اتاق ، مهندس
منصور همان جا روی مبل نشست و گوشی را گرفت .می خواست بفهماند که حق با اوست و من بیمورد حساسم.

سلام خانم ..... ممنونم.شما خوبید........... خانواده خوبند؟ .......... الحمدالـله، ممنون .سلام دارن خدمتتون......... لطف دارین ............ بله، ایشون دست راست ما تو این شرکت محسوب می شن ........ جدا؟ چه عالی! کی انشاءا....؟ حتما!انشاءا.... کنفرانس موفقی داشته باشین ......... چهارشنبه ساعت دو بعدازظهر ، دانشگاه تهران، بله حتما میام ........ محبت کردین .خوشحال شدم .سلام برسونین ......... خدا نگهدار

گوشی را به من داد وگفت : بیچاره میخواست دعوتم کنخ .چهارشنبه کنفرانس داره ، ازم خواست برم

بیچاره، آخی بمیرم الهی. پس چرا از من دعوت نکرد؟ دیدی برداشتم اشتباه نیست؟

منصور زد زیر خنده و گفت : گیسو ولمون کن تو رو خدا. عشق فقط گیتی .زندگی فقط با گیسو. البته انشاءا... خواهیم دید .برو از خواهرت گله کن ، نه از من

من از کسی گله ندارم ، چون راهم رو انتخاب کردم و میخوام شما رو از دغدغه وخیال نجات بدم. دیگه هم بشما فکر نمی کنم .خیالتون راحت !

منصور ناراحت شد نگاهش را به زمین دوخت و گفت: نو که اومد به بازار، کهنه میشه دل آزار؟ و بلند شد
شانه هایم را بالا انداختم و گفت: اینطور فکر کن
منصور نگاه گله مندی به من کرد و به اتاقش رفت .

sorna
11-24-2011, 12:12 PM
الهه ناز (جلد دوم) - قسمت پانزدهم - رمان الهه ناز - جلد دوم ,

در آن هفته خواهر وبرادر آذر مرتب می آمدند یا تلفن می کردند والتماس می کردند که از آذر بگذریم .حالا که به روز انتقام نزدیک می شدیم دلم به رحم آمده بود. خانم متین ومنصور که می گفتند فقط قصاص
روز چهارشنبه منصور ساعت یک ونیم از اتاق بیرون آمد وگفت: گیسو جان من می رم دانشگاه ، کنفرانس بنفشه .امروز با اکبر برو خونه .می گم تو رو برسونه.

من خودم می رم .اکبر راننده شرکته .راننده من که نیست

راننده من که هست .اون از من حقوق می گیره

سکوت کردم حرف حساب جواب نداشت

کاری نداری؟
نه، خوش بگذره
خدانگهدار
خداحافظ

وقتی منصور رفت ، چیزی تو قفسه سینه ام بال بال میزد، دلم میخواست به منصور می گفتم پس چرا این بار ازم نخواستی باهات بیام؟ چطور این بار بدون من رفتی ؟ پس حق دارم اونطور برداشت کنم .برو، برو دنبال سرنوشتت ! منم میشم زن برادر زنت وداغت می کنم.تو هم بهرام رو ببین وحرص بخور.
فردای آن روز چون از دست منصور عصبانی بودم که چرا به من تعارف نکرد ، به شرکت نرفتم .من که تاخود بنفشه دعوتم نمی کرد، نمی رفتم .ولی منصور یک تعارف ظاهری می توانست بکند .پس حتما مزاحمش بودم .شب هم حتی به من تلفن نزذ .صبح، ساعت یک ربع به نه تلفن زنگ زد. ساعت نه تلفن بعدی ، ساعت نه وده دقیقه زنگ بعدی و پی درپی تا ساعت یازده هیچکدام را جواب ندادم .چون می دانستم منصور است. گفتم بذار اونم کمی بال بال بزنه ببینه چه مزه ای داره!
بی حال وحوصله روی تخت افتاده بودم وفکر میکردم .ساعت دوازده صدای زنگ در بلند شد. کشان کشان رفتم گوشی اف اف را برداشتم

بله
گیسو! باز کن

خواب از سرم پرید .پشیمان که چرا گوشی اف اف را برداشتم .فکر نمی کردم منصور باشه .فکر کرده بودم شاید مامور سازمان آب یا برق باشد. یا کسی با واحدهای بالا کار دارد و زنگ مرا زده . دکمه اف اف را زدم و سریع موهایم را مرتب کردم .در را باز کردم

سلام
سلام خوبی؟
این بستگی به حال جنابعالی داره
بیا تو
چی شده؟چرا نیومدی شرکت ؟ صددفعه تماس گرفتم، گوشی رو بر نداشتی
حوصله نداشتم

منصور ابرویی بالا انداخت و گفت: کدوم منشی به رییسش میگه حوصله نداشتم؟

کدوم رییسی شرکت رو رها میکنه، می ره کنفرانس ؟ اون شرکت با اون رئیس ، باید چنین منشی ای داشته باشه
خانم حاضر جواب ! من نیمساعت قبل از تعطیل شدن شرکت رفتم ، ولی شما از صبح نیومدین
دیشب نخوابیدم .خوابم اومد
چرا؟
فکرها به مغزم حمله کرده بودن. حال، آینده ، ساعت هفت صبح تازه رهام کردن
چه فکری؟
هزار تا فکر! چقدر سوال می کنی منصور!
امیدوارم از دست من ناراحت نشده باشی که رفتم کنفرانس
نه، مهم نیست .شما راحت باشین .اتفاقا خیلی خوشحال شدم که اقلا یکی پیدا شد که باعث شد شما یه شب رو بدون زنگ زدن به من سرکنی، تازه زحمت اومدن و به من سرزدن رو هم از رو دوشت برداشت
گیسو، باور کن مدام تو فکر تو بودم .ولی ساعت سه ونیم تازه کنفرانس شروع شد و تا پنج ونیم طول کشید .بعد ازم دعوت کرد بریم تئاتر .بعد هم رفتیم بیرون شام خوردیم. تا رسوندمش و اومدم خونه شد یازده ونیم . گفتم حتما خوابی ، مزاحم نشدم
نخیر، تا هفت صبح بیدار بودم
خب، معذرت میخوام . وبلند شد آمد کنارم نشست
چرا عذرخواهی میکنی منصور؟ خلافی مرتکب نشدی
چرا! منم بودم ناراحت میشدم.باور کن دیروز خیلی دلم میخواست تو رو هم با خودم می بردم ، اما چون بنفشه دعوتت نکرده بود نخواستم کوچیکت کنم
جاهای دیگه کوچیکم کردی مشکلی نبود؟
کجا،کوچیکت کردم ؟ هرجا بردمت دعوت داشتی عزیزمن
خب بگذریم، خوش گذشت؟
نه،کجا بدون تو خوش می گذره؟
یعنی در جوار بنفشه چشم سبز سفید روی زیبا به شما خوش نگذشت؟
تو که باور نمی کنی، پس چرا بیخود به خودم فشار بیارم. حالا بلند شو بریم خونه ما
ممنونم شما اینجایی،چه فرقی میکنه؟ ناهار هم یه چیزی با هم می خوریم
مثلا چه چیزی؟

راستش با اینکه پاییزه ولی من میخواستم آب دوغ خیار بخورم چون جیگرم داشت آتیش می گرفت .گفتم یه چیز خنک بخورم، ولی به افتخار شما زرشک پلو با مرغ درست میکنم، خوبه؟

آخ!گفتی گیسو ، بخدا دلم برای آب دوغ خیار لک زده ، به جون تو
تعارف که نمی کنی
من اگه با توتعارف داشتم که الان اینجا نبودم .بلند شو بریم با هم درست کنیم

منصور داشت خیار خرد میکرد که نگاهش کردم وخندیدم .گفت: چرا می خندی؟ بهم نمیاد کمک کنم؟

یاد حرف گیتی خدابیامرز افتادم که می گفت کاری کنم که کارهای ثریا خانم رو هم انجام بده و چه گل گفت

منصور چنان زد زیر خنده که دیدنی بود. بعد گفت : شما دوتا خواهر عجب وروجکهایی هستین بخدا .ولی چه کنیم دیگه ، زن ذلیلم و این کارها از افتخاراتمونه .بعد خنده از لبش محو شد و سری به افسوس تکان داد و گفت : چطور مثل گل پرپر شد! چه روزهایی با هم داشتیم ! خدا لعنتت کنه آذر!
مقابل منصور نشستم وگفتم: منصور!

بله
میخوام یه چیزی بهت بگم
بگو
بیا از آذر بگذریم
چکار کنیم؟
ببخشیمش.زندان براش کافیه
زده به سرت گیسو؟ معلوم هست چی میگی ؟ چی چی رو گذشت کنیم؟ یادت رفته گیتی چه مظلوم مرد؟ یادت رفته چه ارزوها داشت؟ یادت رفته برای اومدن بچه ش چطور روزشماری میکرد؟
نه یادم نرفته .ولی گذشت شیرین تر از انتقامه .مطمئن باش اون تقاص اشتباهش رو پس می ده و تو در برابر گذشتت پاداش می گیری
گاهی باورم نمیشه تو خواهر گیتی هستی
شاید یک جورایی هووش باشم منصور! ولی مطمئن باش از تو بیشتر دوستش داشتم. دلرحمی هم نعمتیه که هرکسی از اون بهره مند نیست
تو که خودت می گفتی بالای چوبه دار می بینمت .به حرفهای خواهر و برادرش توجه نکن. اونها همچین که رضایت رو بگیرن .می رن دیگه پیداشون نمیشه. حتی یه فاتحه هم برای گیتی نمی خونن.همون آذر، وقتی آزاد بشه ، انتقام مدتی رو که تو زندون گذرونده از من و تو می گیره .چه بسا این بار تو رو از من بگیره .نه، من رضایت نمی دم. دیه ش رو هم آماده کردم. هفته دیگه روزیه که به آرزوم می رسم و انتقامم رو از این خائن عوضی می گیرم .من ازش نمی گذرم.می دونی چرا؟ چون هم عشقم رو ازم گرفت و همه بچه م رو وهم باعث شد عشق تو به جونم بیفته گیسو! اگه اون اتفاق نیفتاده بود من الان گیتی کنارم بود و وجدانم راحت .ولی حالا هم عشق تو توی قلبمه، هم از گیتی بخاطر این عشق خجالت می کشم و نمی تونم اونو فراموش کنم .از اون طرف روز وشب غصه میخورم که چرا نمی تونم با تو دختر زیبا و خوب ازدواج کنم و چه راحت ایستادم خواستگارهات رو تماشا می کنم . اگه تو ازدواج کنی یعنی آذر تو رو هم ازم گرفته .پس چرا بگذرم !چرا؟او روحم رو کشته، می فهمی گیسو؟ منو تباه کرده .رح ومروت به بعضی آدم ها روا نیست و آذر جزو اون آدمهاست .اشتباه گیتی رو تکرار نکن .با اینحال اگه تو ازم بخوای .ازش می گذرم .اما نخواه گیسو .بذار دلم آروم بگیره

سکوت کردم .حق با منصور بود .ولی من دل رحم تر از این حرفها بودم وقتب دیدم منصور شدیدا در فکر است و خیار خرد می کند، گفتم: حالا چرا انقدر چاقو رو تکون می دادی؟ مردم از ترس، مرد!
منصور لبخند زد و گفت : چه آب دوغ خیاری میشه گیسو!پر از انتقام و عشق وحسرت و.....
هر دو زدیم زیر خنده .گفتم : بیا اینم گردو، کشمش ، خامه ، سبزی، بریز توش که پرملاط تر شه .

sorna
11-24-2011, 12:12 PM
الهه ناز (جلد دوم) - قسمت هفدهم - رمان الهه ناز - جلد دوم ,

بیا صحبت کن .وگوشی را به من داد وروی آیفون زد تا خودش هم صدای بهرام را بشنود
بله
سلام گیسو خانم!
سلام دکتر مقتدر! حالتون چطوره؟
ممنونم .خوبم. شما خوبین ؟ مهندس، خانم متین ، پدرتون چطورن؟

الحمدالـله ، همه سلام دارن خدمتتون .جویای حال شما از بنفشه خانم هستم
ممنونم .گویا بنفشه صبح پیش شما بوده
بله، یه ساعت پیش تشریف بردن
خدا نکنه بنفشه از چیزی خوشش بیاد، تا به دستش نیاره ول کن نیست ، البته دختر مغروریه و اولین باره که می بینم از مردی خوشش اومده .جدا مهندس مایه افتخار ما هستن
بله، مهندس افتخار همه هستن
چه خبر خانم؟
سلامتی. مشغولیم دکتر! روزگار رو می گذرونیم
منتظر بودم پدر رو بیارین مطب
راستش فرصت نکردم برم شیراز .در اولین فرصت این کار رو می کنم
خوشحال می شم .بی صبرانه منتظرتون هستم

با ترس نگاهی به منصور کردم و گفتم : لطف دارین

گیسو خانم امروز بعد ازظهر افتخار می دین با هم بریم بیرون؟

از جذبه منصور فهمیدم که باید بگویم نه .تازه فهمیدم تمام تصمیماتی که گرفته بودم، کشک بود

راستش جناب دکتر ، بعد از هر جایی دعوتم .باشه یه وقت دیگه . اشکالی نداره؟
نخیر خانم، چه اشکالی داره؟ می خواین بذاریم برای فردا؟
فردا هم معذوریت دارم دکتر
پس فردا چطور؟

منصور از حرص لبش را می گزید.دیگر نتوانستم بهانه ای بتراشم .گفتم : بله، پس فردا خوبه و از نگاه منصور قلبم فرو ریخت

پس ،پس فردا ساعت پنج بعد از ظهر میام در منزلتون با هم بریم بیرون
هر طور میل شماست؟
آدرس منزل رو می دین؟
بله، یادداشت بفرمایین......

گوشی را که گذاشتم ، منصور رفت پشت میزش نشست و سکوت کرد. دست پیش گرفتم وگفتم: اصلا ازتون توقع نداشتم .مگه من مکالمات شما را گوش می کنم؟

می خوام تنها باشم گیسو!

با اینکه باز هم توقع نداشتم .اما سکوت کردم واز اتاق بیرون آمدم. آنقدر عصبانی بودم که سریع کیفم را برداشتم و از خانم کاظمی و بقیه خداحافظی کردم و به خانه رفتم .آن روز وآن شب منصور نه تماس گرفت و نه به من سر زد .تصمیم گرفتم صبح به شرکت نرم .ساعت نه ونیم با صدای زنگ تلفن گوشی را برداشتم

بله بفرمایین
سلام
سلام
پس چرا نیومدی شرکت؟
خواستم تنها باشین ، خودتون خواستین
ببین گیسو اختلاف ما ربطی به شرکت نداره .خیلی سریع بلند شو بیا سر کارت .خداحافظ

و گوشی را گذاشت . بی ادب وبی نزاکت! سریع شماره مستقیم منصور را گرفتم

بله
ببین منصور، من دیگه شرکت نمیام .فکر منشی جدید باش .من دارم می رم شیراز . خدانگهدار

بلند شدم چمدانی از داخل کمد بیرون آوردم تا خالی ببرم و وسایل پدر را داخل آن بگذارم و بیاورم .لباس پوشیدم به سرم زد به دکتر مقتدر زنگ بزنم و بگویم نمی توانم فردا بیایم ولی خجالت کشیدم .هر طور بود باید تا فردا ظهر بر می گشتم .برای همین تصمیم گرفتم بلیط برگشت را برای همین امشب بگیرم. داشتم کفشهایم را پایم می کردم که زنگ آپارتمان زده شد .در را باز کردم و با تعجب چشمم به منصور افتاد.مانده بودم چطور به این سرعت آمده.

سلام
سلام
کجا؟
زادگاهم
مگه میخوای بری بمونی که چمدون می بری؟
آره، از تهران خسته شدم
مگه با بهرام قرارنداری؟
قرار رو به هم می زنم .بفرمایین تو

آمد داخل، در را بست وگفت : خوشت میاد منو از کار بیکار کنی؟ نمی گی شاید تصادف کنم؟

مگه مرض دارم؟ شما کار خودت رو بکن .منم کار خودم را می کنم .من به شما چیکار دارم؟
منو به خودت وابسته کردی ، دیوونه م کردی، بعد میگی من به شما چکار دارم؟
وابستگی رو کم کن منصور! ما برای هم ساخته نشدیم
می خوای بری شیراز چیکار؟
می خوام بمر پیش بابام.از تهران خیری ندیدم
گیسو، اذیت نکن
مگه خودت نگفتی میخوای تنها باشی
من یه غلطی کردم ، حسودیم شد .ببخشین
منصور داره دیرم میشه بخدا .ممنونم که اومدی ، ولی باید برم .زود میام

کمی خیره در چشمهایم تگریست و با معصومیت خاصی گفت: نرو گیسو! خواهش میکنم خب با بهرام برو بیرون .من دندون رو جیگر می ذارم . به تو اطمینان دارم

موضوع بهرام نیست منصور.میخوام وابستگیها رو کم می کنم .تو به زندگی خودت برس. منم به زندگی خودم می رسم
زندگی من تویی؟
زندگی منم تویی منصور، ولی همه قلبهای عاشق با هم جفت نمی شن .من می خواستم تو نخواستی، ولی حالا منم نمیخوام .می دونی من بدترین دردها و داغها رو تحمل کردم ، تو هم همینطور .پس تحمل این خیلی ساده س .دلیل نمیشه اگه همدیگر رو دوست داریم حتما با هم ازدواج کنیم .با هم دوستیم، نزدیکیم، همین کافیه .وقتی هم ازدواج کنیم ، بازم با هم می ریم میاییم

صورتم را از مقابل صورت منصور گرفتم .اشک در چشمهایش حلقه زده بود.دلم به حالش سوخت. گفتم: خیلی خب، گریه نکن.شب بر میگردم آقای ساده بی خط

پس این چمدون چیه؟
برش دار ببین چیه؟

منصور چمدان را از روی زمین بلند کرد و با تعجب گفت: اینکه خالیه

چمدون خالی می برم، پر میارم .می رم بابا رو بیارم
منو دو ساعته سر کار گذاشتی گیسو؟ خدا بگم چیکارت کنه! بخدا نصف عمر شدم
تا تو باشی و دیگه یه جمله نگی وگوشی رو قطع کنی ، آقای رییس!

منصور لبخند زد و لبخندش به خنده و بعد به قهقهه تبدیل شد .خودمم خنده ام گرفت .گفت: یعنی بابات رو میخوای بذاری تو چمدون؟

آره، حالا اجازه می فرمایین برم؟
منم میام
دیگه چی؟
مگه نمی گی شب برمیگردی ؟
خب آره .اگه بلیط گیرم بیاد
گیر میاد .بریم
منصور! جواب بابام رو چی بدم اگه سراغ گیتی رو بگیره؟
خب بگو گیتی هستی؟
وقتی اومد تهران، بگم گیسو کجاست؟
خب بگو گیسو هستی ، منو آوردی کمکت کنم . گیتی هم خونه س .باید فیلم بازی کنیم دیگه
دوباره شروع شد ! نترس! بزن بریم ، آقای از شرکت فراری
شرکت یا شیراز؟
شرکتی در شیراز بنام آسایشگاه سالمندان
خب، پس بذار به مادر زنگ بزنم
می ریم بلیط می گیریم. بعد می ریم پیش مادر جون .احتمالا پرواز بعدازظهره
شاید مجبور شیم شب اونجا بمونیم ها!
خب بمونیم. ولی من تا فردا ظهر باید اینجا باشم. سنگ از آسمون بباره میام ، چون با آقای دکتر قرار دارم
با دکتر قرار داشته باشی بهتر از اینه که ما رو رها کنی بری شیراز

هر دو زدیم زیر خنده .در را قفل کردم ، بسم اللهی گفتم و راهی شدیم. برای ساعت دو بعدازظهر بلیط رفت گرفتیم و برای دوازده شب بلیط برگشت رزرو کردیم .

sorna
11-24-2011, 12:13 PM
الهه ناز (جلد دوم) - قسمت هجدهم - رمان الهه ناز - جلد دوم ,

به شیراز که رسیدیم مستقیما به آسایشگاه رفتیم. پدر از دیدن ما بی نهایت خوشحال شد وسراغ گیتی را گرفت.گفتیم مادرجون حالش خوب نیست پیش او مانده. بعد از تصفیه حساب از آسایشگاه بیرون آمدیم .پرد چنان ذوق زده شده بود که از بیان آن قاصرم.
ساعت شش بعدازظهر به هتل رفتیم واستراحت کردیم ، بعد شام را در همانجا صرف کردیم .ساعت یازده به فرودگاه آمدیم وآماده پرواز شدیم و به تهران برگشتیم. اول منصور را رساندیم بعد من و پدر به منزل خودمان آمدیم.

اتاق گیتی را برای پدر آماده کرده بودم .آنقدر خسته بودیم که نفهمیدیم چه طور خوابمان برد. صبح صبحانه پدر را دادم و به شرکت رفتم. طبق قرار قبلی که با منصور گذاشته بودم ساعت ده ونیم یازده، باید رل گیتی را بازی می کردم و به دیدن پدر می رفتیم .در اتاق منصور لباسم را عوض کردم و با منصور به منزل خودمان رفتیم .پدر باور کرد که من گیتی هستم واز این بابت خیالم راحت شد .نزدیک ظهر به شرکت برگشتیم و ساعت دوف دوباره تغییرلباس دادم و بعنوان گیسو به منزل برگشتم. پدر گفت: منصور و گیتی صبح اومدن اینجا. منصور می گفت گیتی تحمل نداشت تا عصر صبر کنه .گیتی چه لاغر شده

آره بابا، تازه صبح که با من تماس گرفت باهام دعوا کرد که چرا دیشب بیدارش نکردیم. لاغریش هم بخاطر غصه س. غصه بچه شو میخوره
می دونم .نصیحتش کردم .قسمت این بوده ، مثل اینکه از روز ازل ، رو پیشانی خانواده ما داغ دیدن نوشته شده
ناهار که نخوردین بابا؟
نه بابا، چیزی نبود بخورم .نه نون داری ، نه تخم مرغ
عوضش چلوکباب داریم. امروز ناهار مهمون رستورانیم
بیار که دلم ضعف رفت .اونجا راس ساعت دوازده ناهار می خوردیم
چرا گیتی نموند؟
خیلی اصرار کردم .گفت خانم متین مریضه ، برم بهتره

بعد از ناهار وقتی پدر خواست برود استراحت کند، گفتم : بابا ، امروز ساعت پنج آقای دکتر مقتدر، یکی از دوستان منصور، میاد اینجا .متخصص مغز واعصابه.خیلی اصرار داره شما رو ببینه .خلاصه باهاش راحت باشین . بعدش هم قراره من باهاش برم مطبش رو ببینم .اشکالی نداره که؟

نه باباجون چه اشکالی داره ؟ برو دخترم راحت باش. آدم مطمئنیه دیگه؟
بله منصور اونو خوب می شناسه .دوست خونوادگی هستیم
ازدواج کرده؟
نه
پس منو کرده تله و میخواد صیدت کنه؟

جا خوردم .لبخند زدم وگفتم: بابا کسی هست که منو نخواد؟

نه قربونت برم .فقط امیدوارم قسمت تو هم یکی مثل منصور باشه

لبخندی تحویل پدر دادم .به اتاقش رفت تا استراحت کند .با خودم گفتم: شاید هم خود منصور باشه خدا رو چی دیدی بابا!
ساعت پنج ونیم بهرام با ماشین شیکش جلوی منزل ایستاد.به پدر خبر دادم تا آماده باشد. در آپارتمان را باز کردم .بهرام با سبد گل بزرگ و بسته کادویی وارد منزل شد

چرا زحمت کشیدین دکتر ؟ خیلی خوش آمدین.پدر هم با بهرام سلام واحوالپرسی کرد ودست داد

وقتی نشستیم پدر گفت: خیلی خوش اومدین دکتر. ذکر خیرتون رو زیاد شنیدم

ممنونم جناب رادمنش .منم همچنین.گیسو خانم رو که دیدم متوجه شخصیت خانوادگی ایشون شدم
اختیار دارین بزرگواری از شماست

بعد از پذیرایی، بهرام گفت: خب جناب رادمنش، خوشحال میش م بعنوان یه پزشک، مشاور شما باشم

افتخار منه پسرم. و پدر شروع کرد به شرح بیماری اش
گیسو خانم ممکنه داروهای پدر رو بینم
بله البته و اوردم .نگاهی به آنها کرد وگفت:من فقط یکی از این قرصها را پیشنهاد میکنم .بقیه رو استفاده نکنین.بجای اینها دو نوع قرص دیگه می نویسم ، اونا رو مصرف کنین. در کنار استراحت ، تفریح رو هم توصیه میکنم.الحمدالـله مشکل خاصی ندارین
ممنونم پسرم.گیسو جان! دفتر منو بیار دکتر برام داروها رو بنویسن
چشم بابا

بعد از یکساعت با بهرام از منزل خارج شدیم .توی ماشین که نشستم بهرام نگاه عاشقانه ای به من کرد وگفت: خب کجا بریم؟

انتخاب با شما دکتر
اشکالی نداره؟
ابدا
پس بریم پارک جمشیدیه
موافقم
پدر آن طورها که من فکر میکردم، بیمار نیستن
الان بهتر شدن .الحمدالـله دیگه حواس پرتی هم ندارن . فقط خیلی افسرده س.سکوت رو دوست داره
برای بیماری اعصاب این طبیعیه. باید ایشون رو به محیط های شاد ببرین
می دونین دکتر، من هنوز قضیه مرگ گیتی رو به پدر نگفتم .می ترسم
جدا؟ یعنی فکر میکنه گیتی زنده س؟
بله
سراغشو می گیره؟
فعلامن رل گیتی رو بازی می کنم .ولی این برای مدت طولانی ممکن نیست، چون بالاخره نمی گه چرا هر گیسو نیست گیتی میاد؟ یا چرا ما نمی ریم خونه گیتی ؟ موندم چه کنم؟
عجب موضوع پیچیده ایه .البته خوب کردین نگفتین .ولی کم کم باید ایشون رو آگاه کنین و بهش بگین
چطوری؟
همینطور که پیش بره خودش می فهمه .بنظر من مرد تیز و دقیقی میان نمیشه زیاد فریبش داد. ببینم یعنی اینقدر شبیه بودین؟
ما دوقلوهای همسان بودیم دکتر. هم شکل ، هم صدا، و هم هیکل
چه جالب!خدا رحمتشون کنه .خیلی متاسفم
ممنون

به پارک جمشیدیه رسیدیم .کمی قدم زدیم .بعد روی نیمکتنشستیم و صحبت کردیم .شام را در بهترین رستوران صرف کردیم .برای پدر هم غذا گرفتیم و بهرام مرا به منزل رساند ورفت .احساس کردم بهرام را دوست دارم واو می تواند جای منصور را برایم پر کند
ساعت یازده منصور تماس گرفت و در مورد گشت وگذارم با بهرام کنجکاوی کرد. من هم با آب وتاب برایش تعریف کردم تا عوض کنفرانس رفتن را صاف کرده باشم.
یک ماه گذشت. یک روز در شرکت مشغول کار بودم که منصور مرا به اتاقش خواند .دل تو دلم نبود .حدس زدم میخواهد خواستگاری کند ، اما زهی خیال باطل!

راستش فرهان از من خواسته واسطه بشم و ازدواج شما رو روبه راه کنم. به من محول کرده نظرت رو بپرسم

با عصبانیت زیر چشمی نگاهش کردم .دلم میخواست زبانش را از حلقومش در می آوردم تا دیگر اینطور با اعصاب من بازی نکند

گفته بودم با فرهان ازدواج نمی کنم
گیسو! ببین من این ابر حق رو به فرهان می دم ، تو حق اونی .فرهان پسر با شخصیت ومهربونیه ف از دستش نده .اگه زن فرهان بشی، اقلا خیالم راحته که جای خوبی افتادی.احساس میکنم یه جورایی در قبال تو سمئولیت دارم .حیفه تورو اسیر خودم کنم. من بعد از گیتی نمی تونم کشی رو خوشبخت کنم .فکرهام رو کردم .فرهان شناخته شده تر از بهرامه .ردش نکن

بغض داشت خفه ام میکرد .حال منصور هم بهتر نبود .می فهمیدم با چه سختی ای این جملات را ادا میکند انگار زیر پایم خالی شد

خب چی میگی گیشو؟
شما نمیخواد برای من دلسوزی کنین ، به فکر خودتون باشین
گیسو ، می دونم الان داری چه فکری در مورد من می کنی. می گی نامردم ، بی غیرتم ، احساس ندارم ، درک ندارم. ولی واقعیت اینه که ما باید هر دو این رو بپذیریم .پس انقدر با حرفهات منو عذاب نده .تو شرایط منو می دونی
من فرهان رو نمیخوام .چون مطمئنم اون هم یه روز مثل تو منو به کس دیگه ای می بخشه
چی داری می گی؟

بلند شدم

عاقل باش گیسو .میخوای به پای من بسوزی ؟ من شاید تا آخر عمرم ازدواج نکنم
نه، ابدا مگه دیوونه م؟
پس میخوای با بهرام ازدواج کنی؟

تو چشمهایش زل زدم و از حرصم گفتم : آرزومه
انگار آب سردی روی منصور ریخته باشند، وا رفت .بی احساس بی عاطفه! وقتی بتونی جون دادن یه دختر رو نگاه کنی معلومه که منو هم شوهر می دی .دل سنگ مغرور! ای که دستم بشکنه ! ای که ایشاءا... دل نازک و پر از رحم من زیر گل بره که دلم به حالت سوخت و شدم غمخوارت !
از اتاق بیرون آمدم دست و پایم می لرزید .دنیا پیش چشمم تار شد. اگر تا آن موقع ذره ای امید داشتم به اینکه منصور بر مردها حسادت می کند و مرا برای خودش میخواهد، آن لحظه همه نقش بر آب شد. مطمئن شدم که بنفشه توانسته منصور را به خودش جذب کند. با اعصابی خراب به منزل آمدم.پدر متوجه دگرگونی حالم شد و کنجکاوی کرد .سردرد را بهانه کردم .بعد از ظهر بهرام برای دیدن پدر به منزلمان آمد .هفته ای یکبار می آمد و سلامتی پدر را کنترل میکرد .با داروهایی که به پدر داده بود ، پدر روز به رئز حالش بهتر می شد. به قول بهرام یکی از مهمترین علتهای پیشرفت سلامتی پدر، این بود که پیش من برگشته بود واحساس استقلال میکرد .آن روز بیشتر از همیشه احساس کردم بهرام را دوست دارم .فقط نمی دانم چرا خواستگاری رسمی نمیکرد. البته برای پنج شنبه من و پدر را به منزلشان دعوت کرد وچون از قضیه فیلم بازی کردن ما برای پدر باخبر بودند، از خانواده متین دعوت نکردند .اینطور وانمود کردیم که منصور و گیتی میهمان دارند ونمی توانند بیایند.البته احساس میکردم پدر کمی مشکوک شده، چون در عرض این مدت من گیتی را با هم ندیده بود. گاهی سوالاتی میکرد ولی به ذهنش هم خطور نمیکرد که ممکن است گیتی مرده باشد. خلاصه همه دردها به کنار، این درد از همه بدتر بود.

sorna
11-24-2011, 12:13 PM
در عرض آن هفته با منصور سر سنگین بودم .یعنی یگو بخند نمی کردم خیلی معمولی با او برخورد میکردم .می فهمیدم خودخوری می کند، ولی به روی خودش نمی آورد. یک غلطی کرده بود ومانده بود که چکار کند . فرهان هم بنظر ناراحت می رسیدو برای من تاقچه بالا گذاشته بود. خب حق داشت بیچاره، شاید اگر بهرام به تورم نخورده بود لحظه ای درنگ نمی کردم و فرهان را می پذیرفتم .ولی بهرام روز به روز مرا عاشقتر میکرد. الحق پسر مهربان و فهمیده ای بود، با شخصیت، خوش برخورد وعاقل
پنج شنبه به منزل بهرام و خانواده اش رفتیم استقبال و پذیرایی خیلی گرمی از من وپدر کردند. پدر با بهرام تخته بازی کردند .من هم با بهرام وبنفشه و مادرش گرم صحبت بودم. از گوشه کنایه های مادر وخواهر بهرام پی میبردم از توجه بهرام به من راضی اند . بهرام از خوشحالی در پوشت نمی گنجید . راستش من هم چنین حالتی داشتم . بهرام شب ما را به منزل رساند ورفت.
صبح جمعه ساعت یازده صبح خانم متین تماس گرفت .بعد از سلام واحوالپرسی برای رد گم کردن گفتم : پس گیتی ومنصور رفتن بیرون؟ این گیتی که یه سری به ما نمی زنه
گفت: پس کی می خواین به آقای رادمنش حقیقت رو بگین؟
· کم کم درست میشه مادر جون
· انشاءا....
· خب چه خبرها؟
· منصور که تو اتاقشه .از دیروز حوصله ش سرجاش نیست
· چرا مادر؟
· گیسو جان! من دلم نمیخواد تو رو از دست بدم ،منصور هم همینطور. ولی خب، مثلا میخواد مردونگی کنه. می دونم بهرام از منصور بهتره ولی ما هم دلمون به تو خوشه
آهسته گفتم : منم همینطور مادر! ولی مشکل از طرف من نیست . خودتون شاهدین که راضی بودم ، ولی دیگه از دست رفتارش و حرف هاش خسته شدم .حالا هم که اینطور پیش اومده...... بابا ببخشین ممکنه زیر سیب زمینی رو کم کنین؟ الان میسوزه

باشه عزیزم و به آشپزخانه رفت

آهسته گفتم: مادرجون! منصور خودش اعتراف میکنه نمیتونه منو خوشبخت کنه .این جمله یعنی چی؟ خب یعنی نمیتونه منو به اندازه گیتی دوست داشته باشه.غیر از اینه؟ شما راضی هستین من یه عمر بدبخت بشم؟ وقتی منو برای فرهان خواستگاری میکنه ، یعنی دست از سرم بردار .درسته؟

لیاقت نداره خاک بر سر! آخر هم می دونم زن می گیره ها! ولی معلوم نیست به تور کی بخوره .
ایشاءا.... یه زن خوب گیرش میاد. بهتره اذیتش نکنیم مادر جون، توکل بر خدا. ولی خواهش میکنم اگه به بهرام جواب مثبت دادم .از من دلخور نشین
می دونم عزیزم .تو چه تقصیری داری؟ ولی من تو رو میخوام دخترم. تو بوی گیتی رو می دی .بوی محبت ، بوی صفا ، بوی صداقت . و زد زیر گریه
مادرجون خودتون رو ناراحت نکنین، بالاخره یه طوری میشه. شاید قسمت منصور یکی بهتر از منه
هیچکس نمی تونه جای تو وگیتی رو واسه ما پر کنه
ممنونم .هیچکس هم جای شما ومنصور رو واسه من پر نمی کنه
پدرت رو فرستادی دنبال نخود سیاه؟آره؟ یه مدت منو فریب دادین، حالا نوبت ایشونه؟
چه کنیم مادر؟خودم دارم دیوونه میشم.از دست این گیتی، اگه اومد بگین با من تماس بگیره
پدرت اومد؟
بله
قربونت برم عزیزم، کاری نداری؟
نه، خوشحال شدم مادر
خدانگهدار
خدانگهدار وگوشی را گذاشتم
سیب زمینی هات سرخ شد بابا! اگه کار دیگه ای هست بگو
ممنونم، کاری نیست .فقط باید برنج رو دم کنم .البته سالاد هم باید درست کنم
سالاد رو بده من درست کنم .گیتی کجا رفته؟پدر سوخته بی فکر! همچین چسبیده به شوهرش، انگار شوهر قحطه .نمی گه یه بابایی دارم ، یه خواهری دارم
رفتن خونه یکی از دوستهای منصور .می دونی بابا؟ این منصور آهن ربا داره، تقصیر گیتی نیست
اینم خواست خدا بوده. اگه همه رو از دست دادیم ، اقلا گیر آدمای خوبی افتادیم. هم منصور خوبه ، هم مادرش .منصور رو به اندازه علی دوست دارم .بس که این پسر مهربون ومودبه
بله، همینطوره.گیتی شانس آورد
تو هم شانس میاری دختر گلم .خدا جای حق نشسته

sorna
11-24-2011, 12:13 PM
الهه ناز (جلد دوم) - قسمت نوزدهم - رمان الهه ناز - جلد دوم ,

بهمن ماه را پشت سر می گذاشتیم .پدر چند بار اصرار کرد که باید به گیتی ومنصور بگویی بیایند اینجا .من هم قهر با گیتی را بهانه کردم و گفتم یا جای من اینجاست یا جای او. اگر گیتی بیاید من می رم بیرون . و بیچاره پدر باز کوتاه آمد. چندبار با منزل خانم متین تماس گرفت تا با گیتی صحبت کند، که گفتند گیتی رفته بیرون. بهرام مرتب به دیدن ما می آمد.اما دریغ از خواستگاری . احساس میکردم مرا بازی می دهد.
در آن مدت بقدری اعصابم بهم ریخته بود که اندازه نداشت. از آنطرف دروغی به پدر گفته بودم ومجبور بودم ، بخاطرش روزی صدبار دروغ بگویم .از طرف دیگر پدر مشکوک شده بود و غصه میخورد .از آنطرف منصور هم حال درست وحسابی نداشت و اعصابش درهم برهم بود.بهرام هم یک قدم به پیش و یک قدم به پس داشت و با صراحت خواستگاری نمیکرد .از آنطرف فرهان بود که دلم به حالش می سوخت .فقط منتظر بودم تنها بشوم واشک بریزم .تمام این فشارهای روحی برمن بشدت سنگینی میکرد و داشت مرا از پا در می آورد
در چنین وضعیتی کیارستمی در شرکت در مقابلم ظاهر شد و گفت: خانم رادمنش بی شاخ و برگ می رم سراصل مطلب .از مهندس متین خواهش کردم برای بارسوم از طرف من از شما خواستگاری کنن ، ولی نپذیرفتن و گفتن دیگه برای کسی از شما خواستگاری نمی کنن .حالا خودم قدم پیش گذاشتم .البته می دونم چهارده سال با هم تفاوت سن داریم و شما خیلی خیلی سرتر و زیباتر از من هستین .درسته چهره جالبی ندارم، ولی قول می دم هرچه قیافه م زیبا نیست، در عوض سیرتم رو زیبا کنم. من به شما علاقمندم و قول می دم زندگی خوبی براتون فراهم کنم .یه زندگی پر از محبت، عشق،آسایش ورفاه
حیرت زده شده بودم، ولی خودم را خیلی کنترل کردم و خیلی خونسرد گفتم: خواهش میکنم مهندس! این حرفها چیه؟ اصل قلب آدمهاست ، ولی اجازه بدین فردا جواب قطعی رو بهتون بدم

باشه ، من فردا برای گرفتن جواب خدمت می رسم .کاری ندارین؟
نخیر، پیش مهندس تشریف نمی برین؟
امروز فقط به نیت خواستگاری خدمت رسیدم .به ایشون سلام برسونین.فردا خدمتشون می رسم
ممنونم خدانگهدار

وقتی رفت، شل ووارفته روی صندلی نشستم .این مرد سبزه موفرفری قد کوتاه خرپول چقدر به نظرم زیبا آمد .چه صادقانه و بی ریا حرف زد. چطور تا حالا در مورد این مرد مهربان و باشخصیت اینطور قضاوت میکردم. مگر قیافه خوب می توانست ضامن خوشبختی باشد؟ شاید همین کیارستمی چهل ودو ساله، بیشتر از منصور و بهرام می توانست مرا خوشبخت کند .شاید او قدرم را بهتر می دانست .تصمیم گرفتم همان روز در مورد کیارستمی با پدر صحبت کنم ورضایتش را جلب کنم
پدرم گفت: تو دختر عاقلی هستی .مطمئنم که در انتخاب اشتباه نمی کنی . بگو بیاد ببینمش .به منصور هم تلفن می زنم باهاش مشورت می کنم .بالاخره اون بیشتر همکارش رو می شناسه

باشه بابا. پس بهش بگم بیاد خواستگاری؟
بگو بیاد عزیزم. ولی بهرام چی؟
اونا که خواستگاری نکردن، می ترسم کیارستمی هم از دستم بره
هر طور خودت دوست داری بابا! البته سنش کمی زیاده ولی اگه خوب باشه ، قابل گذشته

بعد از ظهر پدر با منصور در مورد کیارستمی صحبت کرد .بعد منصور از پدر خواست تا با خودم صحبت کند وگفت: زده به سرت گیسو؟ معلوم هست آش کی رو هم می زنی؟

هرکس که در این رقابت برنده شه
مگه نمی خواستی با بهرام ازدواج کنی؟
کیارستمی بهتره.تا حالا هم در موردش اشتباه می کردم .مرد زندگی من اونه
توداری با کی لج می کنی گیسو؟ تو که اونو نمی خواستی. آخه کیارستمی کجاش به تو میاد. قبول دارم مرد محترم وخوبیه، ولی سیزده چهارده سال با تو اختلاف سن داره
مهم نیست ، مگه شما ده سال با گیتی اختلاف سن نداشتین؟ از اینکه فعل گذشته به کار بردم هول شدم و ادامه دادم: گیتی خیلی هم راضیه
گیسو! دیوونگی نکن!
کجا می رین بابا؟
می رم پیش آقای میری .گفته غروب بیا پیشم
باشه بابا، سلام برسونین
پدر کجا رفتن؟
منزل همسایه طبقه بالا. با هم خیلی جور شده ن
تو که از کیارستمی بدت می اومد .پس چی شد یه دفعه؟
اشتباه میکردم .اونایی که دوستشون دارم چه گلی به سرم زدن؟ حالا میخوام بقیه عمرم رو با کسی زندگی کنم که قدرم رو می دونه، دوستم داره ومیخواد زندگیش رو به پام بریزه .ایرادی داره؟
من مخالف ازدواج کردن تو نیستم گیسو .فقط چرا کیارستمی؟
میخوام زن کسی بشم که دوستش ندارم .چون نمی تونم در آن واحد دو نفر رو دوست داشته باشم
این خیانته؟
خیانت؟! شما دل سنگم کردین و دلرحمی رو ازم گرفتین. همون روز که باعث شدین جون کندن آذر رو ببینم
چیه ؟ بدهکارم شدیم؟
وقتی بهم محبت کنه بهش علاقمند می شم، ووقتی ازش بچه دار شم، عاشقش هم می شم، نگران من و اون نباشین تازه، این خیانته که شریک زندگیش می شم؟ زندگی ای براش بسازم که همتون انگشت به دهن بمونین
پشیمون میشی. من ندیدم دختر انقدر برای شوهر کردن عجله داشته باشه.
من مثل تو عاشق مرده ها نیستم و یه عمر مرده پرستی نمی کنم
اون مرده خواهر توئه .بی انصاف!
مرده ، مرده س.چه فرقی میکنه؟ در ضمن دیگه مردن آدما برام طبیعی وعادی شده .فکر نمی کنم این بار اگه خبر مرگ عزیزی رو به من بدن قهقهه بزنم
دختره بی عقل! عجله نکن، صبرکن!
صبر کنم که چی بشه؟ بیست و هشت سالمه منصور!
یه کم صبر کن تا بهرام بیاد خواستگاری
اگه می خواست تا حالا اومده بود
اون میخواد ، فقط مثل تو عجول نیست . میخواد بیشتر تورو بشناسه
پس وقتی خوب شناخت، یادش بنداز که دختر خوشگل و خوب رو زود می برن .در ضمن از قول من خداحافظی عذرخواهی کن
دیوونه!
آره حق با توئه. پس دست از سر این دیوونه بردار
برو خودت رو بدبخت کن .به درک! اصلا به من چه ؟ ولی پس فردا نیای بگی منصور اشتباه کردم، خریت کردم ، من جوونم و کیارستمی پیره، احساساتمون با هم فرق میکنه و از این شِروورها!
کیارستمی با تو فقط چهار پنج سال تفاوت سن داره
خب منم مثل کیارستمی ، دیدی که نیومدم جلو
آره برو افتخار کن .بگو خواهر زنم عاشقم بود ولی من جوونمردی کردم ونرفتم خواستگاریش .برو جار بزن

منصور مدتی سکوت کرد. گفتم: کاری نداری؟

با یه دیوونه، نه
پس خدانگهدار آقای عاقل وفادار .برو مدال بگیر و افتخار کن .وگوشی را روی تلفن کوبیدم .هرچه می کشیدم از دست منصور بود. اگر گیتی عاشق او نمی شد. الان نه گیتی مرده بود، نه من به این وضع افتاده بودم.لعنتی!

sorna
11-24-2011, 12:13 PM
الهه ناز (جلد دوم) - قسمت بیستم - رمان الهه ناز - جلد دوم ,

فردای آنروز وقتی کیارستمی برای گرفتن جواب آمد .مثل مرده های متحرک به او خیره شده بودم .نمی دانستم باید چه بگویم .حرف منصور توی گوشم بود که پس فردا نگی من جوونم و اون پیره واحساسمون با هم متفاوته با اینحال تا آمدم بگویم بله،صدای عطسه خانم حکیمی منصرفم کرد و گفتم : می دونین مهندس، من به شما ارادت خاصی دارم اما خواهش می کنم فرصت بیشتری به من بدین .من الان شرایط خوبی برای فکر کردن ندارم .دلم نمیخواد الان به شما بگم بله ولی بعد پشمون بشم و ناراحتتون کنم.

باشه خانم رادمنش، من حرفی ندارم. خوب فکر کنین و از صمیم قلب تصمیم بگیرین .یه عمر زندگی شوخی نیست
خوشحالم که با فرد منطقی ای مثل شما رو به رو هستم
خواهش میکنم .راستش یکی از مزایای افراد مسن اینه که شرایط و احساس افراد کوچک تر از خودشون رو در نظر می گیرن. چون خودشون این سن و این دوره رو گذروندن
ممنونم مهندس .در ضمن تا من فکر می کنم ، شما دنبال همسر باشین و فرصت ها رو از دست ندین

لبخندی زد وگفت: آب از سر من گذشته خانم . دی رکه شده یه مدت دیگه هم روش. اگه قول صد در صد به من بدین ف حاضرم پنج سال دیگه هم صبر کنم .عشق ما هوس نیست که عجله داشته باشیم.
از فهم وشعور این مرد لذت بردم .خدایا چرا هر چی آدم با شعور بامعرفته، به تور من مجنون می خوره .خودت نجاتم بده! خسته شدم انقدر با احساس و غرور مردم بازی کردم
اگر خانم حکیمی عطسه نکرده بود و انقدر به صبر اعتقاد نداشتم ، بدون لحظه ای درنگ بله را به کیارستمی گفته بودم .ولی افسوس که مادر خدابیامرز من، اعتقاد به صبر را از بچگی در ذهن ما فرو کرده بود .وقتی با کیارستمی خداحافظی کردم، منصور از اتاقش بیرون آمد و با دیدن ما جا خورد .می دانستم الان دل توی دلش نیست که بداند چه جوابی به او داده ام .با کیارستمی حال واحوال کرد ، ووقتی کیارستمی خداحافظی کرد و رفت .آهسته گفت: چی شد؟

هیچی ، چی میخواستی بشه؟
جواب مثبت رو گرفت؟
آره، خیلی سریع

پلک های منصور یکی به زمین چسبید ، یکی به آسمان .از اینکه حرصش بدهم لذت می بردم .چشمهایش را بست و دستش را روی پیشانی اش گذاشت وگفت: امیدوارم پشیمان نشی . و به اتاقش رفت
بدبختی اینجا بود که دلم نمی آمد ناراحتی منصور را ببینم .وقتی در اتاقش را بست، بطرف در رفتم .سرم را از لای در داخل کردم وگفتم : منصور!
بطرفم برگشت و فقط نگاهم کرد .چنان چهره درهمی داشت که از شوخی خودم بدم آمد .

به کیارستمی گفتم باز هم بهم وقت بده فکر کنم . اون خیلی فهمیده س.ولی اگر صبر نیومده بود بله رو گفته بودم

منتظر جواب نماندم، در را بستم و پشت میزم آمدم .
اواخر بهمن ماه باید برای قرارداد جدید اجاره مغازه پدر به شیراز می رفتیم .از منصور دو هفته مرخصی گرفتم تا با پدر به شیراز بروم و کارها را رو به راه کنم .هر شب منزل یکی از اقوام می رفتیم و روزها دنبال کارهای شخصی و این بار مغازه را با قیمت بالاتری رهن واجاره دادیم. بعد از یک هفته به تهران برگشتیم .از پدر خواستم به کسی اطلاع ندهد ما برگشته ایم ، چون فکرهایی داشتم .می خواستم خانه را بجای بهتری انتقال بدهم وبهتر دیدم کمی منصور را اذیت کنم . برای همین، سر دو هفته با منصور تماس گرفتم و ده روز دیگر مرخصی خواستم و گفتم که ما هنوز در شیراز هستیم .

sorna
11-24-2011, 12:14 PM
الهه ناز (جلد دوم) - قسمت بیست و یكم - رمان الهه ناز - جلد دوم ,

از صبح روز بعد به بنگاه های معاملات ملکی مراجعه کردم و بعد از چهار روز آپارتمان شیک وبزرگی در طبقه دوم یک مجتمع دو طبقه دو واحدی ، در محله خوش آب وهوا و خوب خیابان ظفر پیدا کردیم .خوشبختانه خانه خالی بود و ما توانستیم ده روزه آپارتمان را به صاحبش پس بدهیم و به خانه جدید اسباب کشی کنیم .تا در آنجا جا به جا شدیم و کمی پرده و وسایل ومبلمان نو خریدیم، یک فهفته دیگر طول کشید .یک ماه بود منصور را ندیده بودم، و کسی کوچکترین اطلاعی از ما نداشت .
پدر را هم اینطور توجیه کردم که می خواهم برای همه غیرمنتظره باشد و سال نو، ما را در منزل ببینند. بیچاره پدر هم شده بود غلام حلقه به گوش ته تغاری اش گیسو خانم!
از روزی که قرار بود به شرکت بروم و به مرخصی ام پایان بدهم، ده روز گذشت. از آقای میری همسایه طبقه بالا شنیدیم که منصور وبهرام وفرهان چندبار به خانه ما رفتهاند و دیده اند جا تر است و بچه نیست و چقدر این موضوع دلم را خنک کرد، خدا عالم است .به آقای میری سفارش کرده بودم که اگر کسی سراغ ما آمد ، بگوید آدرسی از ما ندارند. فقط می داند از این محل رفته ایم .او هم همین را به آنها گفته بود.خلاصه حسابی لوس بازی در آوردم!
بعد از یکماه بالاخره به شرکت رفتم .دلم برای منصور یک ذره شده بود.البته یکی دوبار شماره مستقیمش را گرفته بودم و صدایش را شنیده بودم، ولی صحبت نکرده بودم. خانم حکیمی با دیدن من حیرت زده شد وگفت: کجایی گیسو جان؟ معلوم هست؟ یه دفعه می ذاشتی بعد از تعطیلات نوروز می اومدی

گرفتار اسباب کشی بودم. سرم خیلی شلوغ بود. حالا تا نوروز یک هفته مونده
نمی دونی مهندس چه حالیه .فکر میکرد رفتی که رفتی .آخه ده روزه از مرخصیت گذشته وحتی یه تماس هم نگرفتی .ما غیبتت رو کردیم ، گفتیم چه بی معرفت! بدون خداحافظی ما رو ترک کرد
انقدرها هم بی معرفت نیستم خانم حکیمی! فقط خواستم کمی قدرم رو بدونین

هر دو زدیم زیر خنده
· ما قدر تو رو می دونیم عزیزم! وقتی اینجا نیستی هیچکس دل و دماغ نداره، مخصوصا مدیران شرکت
· شما لطف دارین .مهندس هستن؟
· بله، ایشون هم چهار پنج روزی شرکت نیومدن .الان دو روزه که میان .نگران شما بودن، حال وحوصله نداشتن .مدتیه خنده به لب ایشون ندیدیم
· کسی که داخل اتاق نیست؟ چون می ترسم سرم فریاد بکشه
· نه کسی نیست برو تو
در اتاق منصور را زدم ووارد شدم .پشت میزش نشسته بود و سرش را روی میز گذاشته بود .آرام سرش را بلند کرد و با دیدن من از جا پرید

سلام منصور!

با غضب بطرفم آمد. مقابلم ایستاد .چنان خشمگین نگاهم میکرد که گفتم : چرا اینطوری نگاهم می کنی؟ عوض جواب سلاممه؟
یکدفعه چنان سیلی به صورتم زد که صورتم بسمت در برگشت. توقع هرچیز را داشتم جز کتک خوردن

کدوم گورستونی بودی، بی فکر بی عاطفه؟

نگاهی صد برابر خشمگین تر به او کردم و دیگر دقیقه ای صبر نکردم . بطرف در آمدم و در را باز کردم

گیسو!..... گیسو صبر کن

توجه نکردم و بسمت در خروجی رفتم .کارکنان شرکت با تعجب به ما چشم دوخته بودند

گیسو خواهش میکنم ، فقط یه لحظه

راه پله ها را سه تا یکی پایین آمدم وسریع یک تاکسی گرفتم و به خانه برگشتم .پدر وقتی چشمان گریان مرا دید با حیرت پرسید : چی شده گیسو؟!

هیچی بابا
چرا نرفته، برگشتی؟
منصور از دستم عصبانی بود .منم نموندم
آخه حرف حسابش چیه؟
می گه چرا بی خبرمون گذاشتی، نگران شدیم .از این حرفا
همین؟
همین
خب حق با منصوره! چقدر بهت گفتم کار درستی نیست ، دلواپس می شن، به خرجت نرفت .آدم که از حرف درست ومنطقی ناراحت نمی شه، بلند شو برو سرکارت دختر.ببین چقدر دوستت داره که برات نگران شده ودعوات کرده
اون بیخود کرده .حالا نشونش می دم با گیتی که قهرم با اونم قهر می کنم ، خیال همه راحت بشه
می خوای پای اونو هم از این خونه ببری؟

سکوت کردم

بلند شو اشکهات رو پاک کن .بهش آدرس دادی یا نه؟
نه، اصلا جواب سلامم رو هم نداد .فقط گفت کدوم گورستونی بودی بی فکر بی عاطفه
اوه،اوه، پس منصور هم از این حرفها بلده بزنه؟

خنده ام گرفت

پاشو به طاهره خانم وخانم متین ودکتر مقتدر وبقیه زنگ بزن ، تلفن و آدرس بده .زشته!عقلم رو دادم دست تو نیم وجبی ، این یه ذره آبرومون رو ببری، بلند شو.
خودتون زنگ بزنین.من الان حوصله ندارم
خیلی خب.پس با اجازه خانم بزرگ

بسمت تلفن رفت و شیپور را برداشت و همه را خبر کرد .برایم جالب بود که اول از همه هم خانم متین را خبر کرد.احساس میکردم وقتی با مادرجون صحبت می کند ، دلش ضعف می رود .نه تنها حسودی ام نشد، خیلی هم خوشحال شدم .مادرجون بوی مادرم را می داد
داشتم میز شام را جمع میکردم که صدای زنگ آپارتمان بلند شد. رفتم گوشی اف اف را برداشتم

بله
گیسو جان مهمون نمی خواین؟
شمایین مادر جون ؟بفرمایین بالا
بابا، خانم متینه
به به ، گل اومد ، بهار اومد . و سریع به اتاق خوابش رفت تا شلوار رسمی بپوشد .خنده ام گرفت .در آپارتمان را باز گذاشتم و سینی بشقاب و لیوان شام را به آشپزخانه بردم و سریع برگشتم
سلام مادرجون
سلام عزیزم! فکر نمی کردم انقدر بی معرفت باشی
حق با شماست .ولی خواستم غافلگیرتون کنم، مثل اینکه نگرانتون کردم .شرمنده م .بفرمایین، خیلی خوش اومدین
دشمنت شرمنده باشه .مبارک باشه چه خونه قشنگی .به به!

نیشم با دیدن منصور بسته شد .ولی چه کنم که مادرم از بچگی به من یاد داده بود که میهمان حبیب خداست ، حتی اگر دشمنت باشه باید احترامش کنی . مهمان با خودش رحمت می آورد و اگر به او بی احترامی کنی برکت از منزلت می رود.

سلام گیسو جان، منزل نو مبارک
سلام .ممنونم بفرمایین

پدر مرتب وادوکلن زده از اتاقش بیرون آمد و با آنها سلام و احوالپرسی گرمی کرد و به سالن پذیرایی راهنمایی کرد .نشستیم

این کارها چیه؟ خودتون گلید و بهترین هدیه
قابلی نداره دخترم .یه چشم روشنی بعنوان یادگاریه
اختیار دارین لطف کردین

اصلا به منصور نگاه نمی کردم .انگار وقتی مادرم را دفن کرده بودم، حرفها و نصیحت هایش را هم با خودش دفن کرده بودم. هر کاری میکردم به میهمانم یک لبخند کوچک بزنم، نمی توانستم .پدر با آنها گرم صحبت بود و از آنچه در مدت این یکماه گذشته بود تعریف میکرد. مادر جون همچنان محو زیبایی کلام بابا شده بود، که اگر سوزنی هم در تنش فرو میکردند حس نمیکرد .آنجا بود که فهمیدم دل به دل راه دارد .خب الحق هم پدرم مردی بلند قد و خوش قیافه بود. به آشپزخانه آمدم وچای ریختم و به سالن بردم و از آنها پذیرایی کردم . منصور وقتی فنجان را بر می داشت نگاهی به من کرد و تشکر کرد.

چرا گیتی رو نیاوردین؟دختر من که کینه ای نبود. برام خیلی عجیبه!
خیلی بهش گفتیم بیاد، جناب رادمنش .اما می گفت من حاضرم بیام ، ولی اگه گیسو تحویلم نگیره ناراحت میشم. ما هم دیگه اصرار نکردیم
گیسو همین الان با منصور جان قهره ولی می بینین که چه جوری پذیرایی می کنه.از قول من اینو به گیتی بگین . و لبخند زد

همه به هم نگاه کردیم .منصور گفت: پدر جون باور کنین قبض روح شدیم . قبول کنید کار درستی نبود.منم عصبانی شدم. ولی معذرت میخوام

sorna
11-24-2011, 12:14 PM
خودتو ناراحت نکن .من مقصرم که عقلم رو دادم دست این ولوله جادو
با گله مندی گفتم: بابا!

قربونت برم الهی! بخدا اگر گیسو نباشه فنا می شم .گیتی هم که دیگه بابایی نداره .چسبیده به زندگیش
خدا نکنه
خب، خانم متین حالتون چطوره؟ باز هم دارو می خورین یا نه؟

بلند شدم به آشپزخانه رفتم تا میوه بیاورم . در یخچال را باز کردم و سبد را پر میوه ککردم و تا در یخچال را بستم و برگشتم ، از ترس جیغ کشیدم . آه منصور! ترسیدم

ببخشین

پدر از داخل سالن بلند گفت: چی شده دخترم سوسک دیدی؟

نه بابا منصور منو ترسوند

خانم متین بلند گفت: اومده منت کشی دخترم
من و منصور به هم لبخند زدیم .به زور لبخندم را جمع کردم و اخم کردم و سبد میوه را روی کابینت گذاشتم
منصور به کابینت تکیه زد وگفت: خونه قشنگیه . گنج پیدا کردی؟

اگه یه شوهر پولدارو گنج بدونین ، بله
پس معلومه خیلی خاطرخواهته که از حالا..........
چرا نباشه ، بد تیکه ای نیستتم
بر منکرش لعنت
مغازه بابا روبیشتر اجاره دادیم .با پولش این خاک رو به سرمون ریختیم

منصور زد زیر خنده وگفت: کاش همه خاک ها این جوری باشه

تو روت میشه با من حرف بزنی؟
نه،والـله، دارم از خجالت می میرم ، ولی رو که رو نیست سنگ پای قزوینه
به سنگ پای قزوین هم گفتی زکی بخدا

جلو آمد .به کابینت تکیه دادو نگاهش کردم .گفت: معذرت میخوام .دست خودم نبود

پس دست کی بود که اونطور سیلی به گوش من زد؟
نمی دونستم به این حد دوستت دارم .داشتم دیوونه می شدم .فکر کردم دیگه قید ما رو زدی و خودت رو قایم کردی تا فراموشم کنی .بخدا مردم و زنده شدم
نیازی به قایم موشک بازی نیست .چون قبلا این کار رو کردم. حالا برو کنار، میخوام میوه ببرم
ما میوه نمی خوایم تو رو می خوایم
چیه باز هوس گیتی رو کردی؟ برات متاسفم

بروبر در چشمهایم زل زد.

چرا اینطوری نگام می کنی منصور؟
برای اینکه عاشقتم .دوست دارم
بس کن تو رو خدا دوستت دارم! دوستت دارم! اگر تو منو دوست داری، فرهان وکیارستمی وبهرام هم منو دوست دارن .تازه احساس می کنم آقای مهندس واحد روبرومون هم بهم علاقمند شده و دوستم داره. نمی دونی بدون

منصور بازوهایم را گرفت

منصور بابام میاد می بینه .برو کنار!
اومدم خواستگاری

مو بر بدنم راست شد .خدایا چی می شنیدم ؟ آنچه آرزویش را داشتم! عجب خانه خوش قدمی بود! اما نه، پس فرهان بیچاره چی؟ پس بهرام چی؟ پس غرورم چی؟ گیتی چی؟ بابام چی؟ نگاهش کردم و گفتم : حالا؟!

خب آره، مگه ایرادی داره؟
از گیتی اجازه گرفتی؟
آره
چه جوری؟
دیشب اومد به خوابم
چی گفت؟
اول جواب منو بده، بعد اینهمه سوال کن
من با تو ازدواج نمی کنم منصور
میخوای اذیت کنی؟ یا میخوای انتقام بگیری؟
مگه به فرهان جواب منفی ندادم؟ تو که دیگه گیتی زنت بوده. اگه همسر تو بشم، فرهان دلش می شکنه .من خیلی سعی کردم رضایتت رو جلب کنم ، چون مطمئن بودم که گیتی راضیه .بارها و بارها وقتی زنده بود به خودم گفت که فقط می تونه منو در کنار تو ببینه، حتی وقتی زنده باشه. منم خواستم به وصیتش عمل کنم .هرچند خواسته قلبی خودمم این بود. چون دوستت دارم ودلم می خواست جای خالی اونو برات پر کنم .اما در صورتی که خودم باشم نه اون
تو داری تلافی می کنی گیسو! مثل روز برام روشنه!
نه منصور. از اون که خواهرم رو، تنها مونسم رو، کشت گذشتم ، تو که دیگه جای خود داری. تو خطایی مرتکب نشدی. چطور باهات ازدواج کنم در حالیکه پدرم هنوز فکر میکنه گیتی زنده س؟ تازه مگه خودت نگفتی تفاوت سن زیاد باعث اختلاف میشه .مگه نگفتی دو درک و احساس مختلف در برابر هم قرار می گیرن وباعث دردسر می شن؟ پس بهم حق بده منصور.انقدر دوستت دارم که هیچوقت فکر نمیکردم جواب منفی از طرف من باشه. ولی انگار فردای هر کسی با دیروزش متفاوته .امیدوارم همیشه خوشبخت وسعادتمند باشی. من بیشتر از هر چیز به سلامتی پدرم فکر میکنم .امروز با اون سیلی که بهم زدی سرعقل اومدم .متاسفم
گیسو؟
گیسو پس چرا نمیای بابا؟
دارم میام .این گیتی پرحرفیهاش رو به منصور هم یاد داده . و به منصور نگاه کردم که دنیای غصه و غم در نگاهش ریخته شده بود. عقب عقب رفت و به یخچال تکیه کرد.
بیا بریم تو سالن منصور، من ارزش غصه خوردن ندارم.
ادامه دارد ...

sorna
11-24-2011, 12:14 PM
الهه ناز (جلد دوم) - قسمت بیست و دوم - رمان الهه ناز - جلد دوم ,

به سالن رفتم .منصور دو سه دقیقه بعد آمد .رنگ به رو نداشت .از خودم بدم آمده بود، ولی حقیقت همیشه تلخ بوده وهست . اینها واقعیاتی بود که شاید تا آن موقع درست و حسابی درباره شان فکر نکرده بودم . البته اعتراف می کنم که عشق به بهرام هم یکطرف قضیه بود، بهرام در قلبم با محبت و صداقت نفوذ کرده بود و اینها همه تقصیر خود منصور بود
یکساعت بعد سر درد و گیتی را بهانه کرد و از مادرش خواست که به منزل برگردند و رفتند.

یک هفته گذشت .تعطیلات نوروز را سپری کردیم .منصور در آن مدت سعی میکرد متقاعدم کند ، ولی دلم از سنگ شده بود .بیچاره، چه حالی داشت ، بماند! فقط برای من یک سوال وجود داشت و آن این بود که گیتی در خواب چه گفته بود .هر بار از منصور پرسیدم، گفت وقتی می گوید که جواب مثبت گرفته باشد یک روز بعد ازظهر، وقتی به منزل برگشتیم پدرم کسل وغمگین بود. علت را جویا شدم گفت : چیزی نیست فقط امروز هر طور شده میخوام گیتی رو ببینم .باهاش کار دارم
مجبور بودم دوباره از خانه برم بیرون در نقش گیتی برگردم .گفتم: باشه بابا. من می رم بیرون، اون بیاد
· نه تو هم باید باشی
· امکان نداره بابا! با غرور من بازی نکنین.بین من وگیتی مسئله ای پیش اومده که حاضر نیستم قیافه شو ببینم
· خیلی خب، پس زنگ بزن منصور ، بهش بگو گیتی رو بعدازظهر بیاره اینجا
بلند شدم شماره منصور را گرفتم و گفتم: سلام منصور!

سلام چطوری؟
خوبم
پدر چطوره؟
خوبه، سلام می رسونه
چی شده؟
بابا اصرار داره که امروز با گیتی بیاین خونه ما .من ساعت پنج می رم منزل طاهره خانم، شما با گیتی بیاین اینجا
چی شده؟
نمی دونم .انگار بابا دلش برای گیتی تنگ شده
باشه من پنج میام خانه طاهره خانم دنبالت
ممنون به مادر جون سلام برسونین، به گیتی نرسونین ، خداحافظ
خداحافظ

احساس کردم پدر تو حال خودش نیست .انگار دوباره حالش بد شده بود. اضطراب داشت .گریه هم کرده بود، نگاه عجیب غریب میکرد. با نگرانی ساعت چهار ونیم از منزل خارج شدم و به منزل طاهره خانم رفتم .منصور هم آمد. لباس دیگری پوشیدم موهایم را پریشان کردم و شیک ومرتب سوار ماشین منصور شدم و پیش پدر آمدیم .پدر هنوز همان حالت را داشت ، ولی ما را تحویل گرفت و گله کرد که چرا به او کم سر می زنم .بعد بلند شد با منزل طاهره خانم تماس گرفت و پرسید من آنجا هستم یا نه؟ که طاهره خانم گفت با نسرین رفتم خرید .پدر برایمان چای آورد و پذیرایی کرد بعد گفت: منصورجان! فکر میکنی اگه روزی گیسو جای گیتی رو بگیره متوجه بشی؟
منصور نگاهی نگران به من کرد .حدس زدم پدر قضیه جا عوض کردن من وگیتی در زمان حیات گیتی را فهمیده
منصور گفت: می دونین پدر جون بخاطر اینکه گیتی فریبم نده، هرازگاهی بازوش رو چک می کنم
پدر لبخندی زد که فهمیدم تصنعی است .بعد گفت: پس از خال دست گیسو باخبری

بله گیتی روز اولی که اومد خونه ما بهم گفت .گفت گیسو هم عین منه ، ولی خالدارش
پس یعنی اینکه کنارت نشسته خالی رو دستش نداره؟

داشتم از ترس می مردم .رنگم پرید .منصور گفت: اگه خود گیتی باشه نه، خال نداره پدرجون!

ولی من امروز میخوام ثابت کنم که اینکه کنارت نشسته، گیتی نیست

رنگ منصور هم پرید .با ترس و اضطراب نگاهی به من کرد وگفت: شوخی می کنین پدر جون؟

نه منصور جان این شمایین که با من شوخی می کنین

بعد رو به من کرد وگفت: آستین لباست رو بزن بالا
تمام تنم به عرق نشسته بود . خیلی نگران حال پدرم بودم .آب دهانم را بسختی فرو دادم واستین راستم را بالا زدم

یادمه خال روی دست چپ گیسو بود اون یکی رو نشون بده
بابا ما رو گرفتین ها!
من یا شما؟

نتوانستم خودم را کنترل کنم و زدم زیر گریه .دستم را روی صورتم گذاشتم وآرام اشک ریختم . منصور از خجالت و ناراحتی بلند شد رفت توی هال نشست و سرش را میان دو دستش گرفت و گریست
پدر گفت : گیتی من مرده، مگه نه؟
گریه منصور شدت گرفت .من وپدر هم گریستیم .پدرم هق هقی میکرد که مرا بیاد مرگ مادر وبرادرم می انداخت .بلند شدم بطرف پدر رفتم .کنارش نشستم و او را به خودم فشردم وگفتم:بابا ، من دیگه تو این دنیا ، فقط شما رو دارم .پس خواهش میکنم خودتون رو کنترل کنین

چرا به من دروغ گفتین ؟
می ترسیدیم حالتون بد بشه و تمام زحماتمونبه هدر برود . ما رو ببخشین، ولی چاره ای نبود
منصور، پسرم ، بیا اینجا ببینم

منصور بلند شد، اشکهایش را پاک کرد و آمد کنار پدرم نشست .لحظه ای به چشم های پدرم خیره شد و یکمرتبه دوتایی زدند زیر گریه. منصور سرش را روی شانه پدرم گذاشت ، پدر نوازشش کرد وگفت: می گم داغ دیدن، برای ما شده مثل نفس کشیدن.من مدتهاست به رفتار وصحبتهای شما مشکوکم، تا دیشب که خود گیتی به خوابم اومد. کنار مادر وبرادر و بچه اش ایستاده بود. بهم گفت . بابا ما از هم دوریم ولی قلبامون به هم نزدیکه .من مدتهاست که اومدم پیش مامان.جام خوبه .خیالتون راحی.گیسو بسشه هر چی کشیده و سه بار تکرار کرد .از خواب پریدم . چی شد که بچه م از دنیا رفت؟
منصور گفت: دلم نمیخواد دوباره بهتون دروغ بگم پدر اگه طاقتش رو دارین بگم

بگو پسرم، طاقتش رو دارم .وقتی گفت جام خوبه ، خیالم راحته
به خواست خود گیتی یه دختر بدبخت رو آوردیم تا در منزل ما کار کنه، ولی اون...... اون....... عاشق من شد .من بیرونش کردم .اونم گیتی رو مسموم کرد و البته مجازات شد .دارش زدن

پدر نگاهش را به زمین دوخت وگفت: گیتی بار دار بود؟

بله شش ماهش بود
من چقدر ساده بودم. بعد مات ومبهوت بلند شد وگفت:خدایا به همه مون صبر بده و بسمت اتاقش رفت

من ومنصور نگاهی به کردیم وگفتم:منصور!

sorna
11-24-2011, 12:15 PM
بله
به مادرجون بگو بیان اینجا
برای چی؟ پدر حال مناسبی نداره
برای همین می گم .اون دوتا همدردن .بهتر هم رو می فهمن.در حال حاضر تنهایی وسکوت برای پدرم خوب نیست .فکر کردی چرا برای یه مرده هفت روز عزاداری می کنن؟ برای اینکه دور و بر صاحبان عزا شلوغ باشد کمتر غصه بخورن .اینجوری سرشون به پذیرایی ومهمونداری گرم میشه و غم داغ عزیزشون رو کمتر حس می کنن .ما هم که جز شما کسی رو نداریم
باشه الان باهاش تماس می گیرم .حق با توئه
منصور با مادرش تماس گرفت .سری به پدرم زدم .مشغول خواندن قرآن بود.از اتاق بیرون آمدم و به آشپزخانه رفتم تا شامی رو به راه کنم .منصور آمد .روی صندلی نشست وگفت:خب، اینم از کات این فیلم.خودمونیم الکی الکی سه تا فیلم بازی کردی .در حال حاضر یه فیلم از من جلوتری
مشغول برنج پاک کردن بودم، ادامه داد: با این حساب دیگه بهونه ای نداری گیسو خانم.بله رو بگو خیال من فلک زده رو راحت کن

فرهان چی ؟دلت میاد؟
باهاش صحبت مبکنم ، قانعش میکنم .تو منودوست داری یا فرهان رو ؟ مهم اینه
آخه اینم سوال داره؟ معلومه تو رو! ولی سرحرفم هستم .نه تو، نه فرهان
لابد فقط بهرام
اونم معلوم نیست
گیسو، خواهش میکنم ! بیا به این قضیه خاتمه بدیم. بابا، شد سی وهشت سالم!
خب برو زن بگیر .اجازه هم که داری .بنفشه خیلی مناسبه

نگاه گله مندی کرد وگفت: من تو رو میخوام .چون فقط در کنار تو آرامش دارم

ما که همه ش در حال دعوا وبحثیم
برای اینکه هر دو منیم
خب، تو بشو نیم من
چه عادل!
تو بزرگتری، بخشش از بزرگتره
دعوا وبحث نمک زندگیه .همه بحث دارن .مهم اینه که همدیگر رو دوست داریم گیسو!
بحث بله، ولی کتک نه .هنوز بله رو نگفتم زدی تو گوشم منصور! چی می گی؟ با گیتی هم همین کار رو کردی؟
همش بخاطر اینه که بی نهایت دوستتون دارم
پس منم چون بی نهایت دوستت دارم، باهات ازدواج نمی کنم
گیسو تو را خدا راحتم کن
خیلی خب، بلند شو از این پنجره خودت رو بنداز پایین
دست شما درد نکنه
مگه نمی گی راحتم کن؟
راحتم کن یعنی خیالم رو راحت کن .یه بله بگو ، عروس رو راه بندازیم و بریم زندگیمون رو بکنیم
منظورتون از زندگی چیه؟ میشه بفرمایین؟

منصور با لبخند گفت: یعنی فریزر رو تبدیل به کوره کردن ، یعنی از روح و جسم یخ زده پشم شیشه ساختن ، یعنی گیسو رو در آغوش گرفتن و بوسیدن ، یعنی آرامش مطلق ، یعنی یه بچه از گیسو خانم داشتن ، یعنی در کنار همسر وفرزندم که از جونم برام عزیزترن ، بودن ولذت بردن
هردو زدیم زیر خنده .گفتم: برو خدا روزیت رو جای دیگه بده

گیسو خودت می دونی دیوانه وار دوستت دارم
منم همینطور منصور ، ولی اگه یادت باشه یه روز بهت گفتم همه قلبهای عاشق با هم جفت نمی شن .ما به هم تعلق نداریم .فکر نکن بهرام رو بیشتر از تو دوست دارم ، نه خدا گواهه ، ولی نمی تونم باهات ازدواج کنم .البته زمانی آرزوم بود ، الان هم مثل همون زمون دوستت دارم ، ولی دیگه ازدواج با تو برام آرزو نیست .دنبال چیزهای دیگه ای هستم که مادی نیستن .نه می تونم دل فرهان رو بشکنم .نه می تونم رل گیتی رو بازی کنم ، پس خواهش میکنم اصرار نکن و بیشتر از این منو خجالت زده نکن
نکنه لازمه باز خودکشی کنم؟
اگه اینکار رو بکنی که دیگه بهت فکر هم نمی کنم .می دونی چرا؟ چون اونوقت می فهمم ایمان نداری

منصور نگاهی به من کرد و بلند شد وگفت: باشه دیگه اصرار نمی کنم .من می رم بیرون دوری بزنم ، تو نمیای؟

تو نمیای یعنی نیا، پس نمیام
آخه میخوام تنها باشم و به چیزهایی که خیلی آسون از دست دادمشون فکر کنم .دلم به شور افتاد .گفتم: ولی من میام
مگه مهمون نداری؟
مادرجون که مهمون نیست
تو بمون، می رم برمیگردم
حتما؟
برگشتنم که حتمیه، ولی افقی یا عمودیش با خداست
منصور!
خداحافظ. و نگاه عمیق وعاشقانه اش در عمق قلبم نفوذ کرد
نرو منصور .برو تو اتاق من دراز بکش ، حالت جا میاد
برم رو تخت جنابعالی که با بوی عطر تو دق کنم ؟آره؟
یه ملحفه دیگه می ندازم
نه، گفتم که میخوام تنها باشم
من منتظرم ها! دارم قورمه سبزی درست میکنم که دوست داری
خیلی چیزها دوست داشتم ولی بهشون نرسیدم .قورمه سبزی هم روش .خداحافظ خانم معنویات
منتظرم ها!

وقتی منصور رفت، دنبالش رفتم.گفت: از قول من از پدر خداحافظی کن

مگه نمیایی؟
معلوم نیست، بستگی به حالم داره
اگه نیای، دیگه شرکت نمیام ها!
یه روزی حاضر بودم زنم نباشی ولی کنارم باشی، اما امروز آرزومه که بمیرم ونبینم نه زنمی، نه کنارمی .تازه وقتی زنم نباشی ، چه فایده کنارم باشی. میخوای برام بشی آینه دق؟
منصور یواش بابام میشنوه
بذار بدونه چه دختر بی عاطفه ای داره ، که حتی به خواهر مرده ش حسودی میکنه
آره، اعتراف میکنم در مورد عشقم، در مورد زندگیم ، در مورد همسرم ، در مورد تو که می پرستمت ، به خواهرم هم حسودی میکنم .چون میخوام فقط مال من باشی .فقط به من فکر کنی .این حق منه

منصور در حالیکه نگاهم میکرد نفس عمیقی کشید و گفت: پس برو زندگیت رو بکن چون من نمی تونم گیتی رو فراموش کنم .خوبی کسانی که دیر زن می گیرن اینه که وقتی زن می گیرن دیگه رهاش نمی کنن، جتی مرده شو
منصور رفت و مرا با دلشوره ونگرانی تنها گذاشت.نیمساعت بعد مادر آمد.از او پرسیدم :منصور اومد خونه؟گفت :نه . به مادر چیزی نگفتم تا نگران نشود .مادرجون در اتاق پدر را زد وداخل رفت .در را بستم تا رحت تر با هم درددل کنند. اصلا نفهمیدم چطور غذا را بار گذاشتم .فکر کنم دلم را قورمه کردم .مدام چشمم به ساعت بود. کنار پنجره می رفتم ومنتظر منصور بود.

sorna
11-24-2011, 12:15 PM
الهه ناز (جلد دوم) - قسمت بیست و سوم - رمان الهه ناز - جلد دوم ,

مادر به اشپزخانه آمد و روی صندلی نشست وگفت:الحمدالـله پدرت مرگ گیتی رو پذیرفته، نگران نباش

نپذیره چکار کنه کادر؟ ما دیگه عادت کردیم خبر مرگ بشنویم
منصور کجا رفت؟
نمی دونم . گفت می رم دوری بزنم حالم سرجاش بیاد

دیگه پدرت که به قضیه پی برد. اجازه می دی با ایشون در مورد عروسی شما دوتا صحبت کنم؟
نه مادرجون! علت مخالفت من فقط پدرم نبود. بعدازظهر هم با منصور کلی صحبت کردم ، ناراحت شد و رفت . به من میگه به گیتی حسادت می کنی . بخدا اینطور نیست ، ولی به من حق بدین که کسی رو برای همسری انتخاب کنم که تا حالا عاشق نبوده، کسی که فقط به من فکر کنه. تازه فرهان وبهرام رو چیکار کنم؟
خب، دلیل اولت قانع کننده س. نمی تونم مجبورت کنم که زن مردی بشی که یه بار ازدواج کرده .تو دوشیزه ای و این حق رو داری که با یه پسر ازدواج کنی .با اینکه من ومنصور تو رو به اندازه گیتی دوست داریم، ولی خودخواهی نمی کنیم، هرطورخودت دوست داری .شاید بهرام از منصور بهتر باشه
منصور بهترین مردیه که سراغ دارم ، ولی دلم راضی نیست .یه زمانی از خدام بود .بخدا اگه می گفت بیا بریم محضر عقدت کنم ، فورا قبول میکردم .انتظار جشن عروسی هم نداشتم .ولی حالا فکرم اینه که شاید منصور بخاطر دل من وخواست من میخواد با من ازدواج کنه و این عذابم می ده
منصور عاشق توئه .منصور آدمی نیست که احساساتی بشه ، اون همیشه عاقلانه تصمیم می گیره. مگه الناز و بنفشه وآذر..... ازش نخواستن باهاشون ازدواج کنه؟ پس این حرفت منطقی نیست .
نمی دونم مادر، شاید، باید باز هم فکر کنم
یا الـله
بفرمایین بابا
مزاحم نیستم؟
اختیار دارین جناب رادمنش، گلمون کم بود
منصور جان هنوز نیومده ؟
نه، معلوم نیست بیاد بابا، حالش خوب نبود

تا ساعت نه ونیم سه بار با ثریا خانم تماس گرفتم ، ولی منصور به خانه نرفته بود. داشتم از دلشوره می مردم .مرتب کنار پنجره می رفتم واضطراب داشتم . پدرم متوجه رفتارم بود. مادر گفت: بیا بشین گیسو جان، انقدر حرص نخور، اون میاد
از رودربایستی پدر روی مبل نشستم .کم مانده بود بزنم زیر گریه .می دانستم رفته خودش را سر به نیست کند.میز شام را چیدم که زنگ در بلند شد.سریع گوشی اف اف را برداشتم

بله
باز کن گیسو

دستم را روی قلبم گذاشتم ونفس راحتی بیرون دادم .نزدیک بود این بار از خوشحالی بزنم زیر گریه .دیگر به این فکر نمیکردم که لابد به اندازه گیتی برایش ارزش ندارم که عمودی برگشته، فقط به این فکر میکردم که زنده است .نمی دانم چرا با اینکه دیوانه منصور بودم ، نمی توانستم به او جواب مثبت بدهم
وقتی در را به رویش باز کردم گفت: سلام

سلا.معلوم هست کجایی؟ مردم از دلشوره منصور
جدا؟ یعنی هنوز ذره ای برات ارزش دارم؟
بیا تو، انقدر خودت رو لوس نکن
آدم برای کسی خودش رو لوس میکنه که دوستش داشته باشه.تو که ما رو نمی خوای دختر خوب، بخاطر قورمه سبزی اومدم

وارد سالن پذیرایی شدیم .سلام پدر .سلام مامان

سلام منصور جان .پسرم ، کجا بودی؟ گیسو مدام پشت پنجره بود
تو خیابونا، سرگردون.خوبین پدر جان؟
خوبم پسرم، شکر! بالاخره باید زندگی کنیم .شما که جوونین، باید شاد زندگی کنین
شادی دل خوش میخواد که نداریم پدر
برای تو فرصت زیاده .هواخواه هم که زیاد داری . و به من نگاه کرد ولبخند.مادر هم نگاهی به من کرد و لبخند زد

آنشب مادر را به اصرار برای خواب نگه داشتیم ، ولی منصور رفت.
سه چهار روزی مادر را پیش خودمان نگه داشتیم .منصور هم ظهر می آمد و آخر شب می رفت .روز دم همگی به بهشت زهرا رفتیم . روز سوم سیزده بدر را به گردش رفتیم .روز چهارم، سرشام بودیم که تلفن زنگ زد .بلند شدم گوشی را برداشتم
خانم مقتدر بود .بعد از سلام واحوالپرسی گفت: گیسو جان ، میتونم در مورد خودت با پدرت صحبت کنم؟

موضوعی پیش اومده؟
میخوام شما رو برای بهرام از پدرت خواستگاری کنم . بهم اجازه می دی عزیزم؟

آب دهانم را بسختی فرو دادم و به منصور که زیر چشمی به من نگاه میکرد، خیره شدم .گفتم: شما لطف دارین .والـله چی بگم؟

پس بذار با پدر صحبت کنم
بله، گوشی خدمتتون
بابا! خانم مقتدر با شما کار دارن .من خداحافظی می کنم .سلام برسونین
ممنونم دختر گلم .خدانگهدار

گوشی را به پدر دادم و با ترس و لرز پشت میز نشستم . به مادر و منصور نگاهی کردم .آنها هم مشکوک شده بودند

سلام خانم مقتدر...... الحمدالـله، شکر، خانواده چطورن؟....... ما حسابی به دکتر زحمت دادیم....... قربان شما ....... بله ..... بله ..... شما محبت دارین .باعث افتخار ماست .آقای دکتر داماد ما باشن .ولی اگه اجازه بدین من با گیسو صحبت کنم، بعد بهتون اطلاع می دم......... خواهش می کنم .سلام برسونین، قربان شما، خدانگهدار

رنگ به چهره منصور نبود. از غذا خوردن دست کشید و گفت: گیسو جان ممنون، خوشمزه شده بود

شما که نخوردین!
میل ندارم.کافیه .عرق روی پیشانی منصور به وضوح نمایان بود.مادر نگاهی به پدرم کرد وگفت: پس این هفته برنامه خواستگاری در پیشه، جناب رادمنش؟
بله، اجازه گرفتن که بیان خواستگاری .گفتم با گیسو صحبت کنم ، بعد.
بهرام پسر خوبیه .انشاءا.... مبارک باشه دخترم
هنوز که خبری نیست مادر جون!
گیسو جان دستت درد نکنه ، خیلی خوشمزه بود .خوش بحال آقا بهرام با چنین زن کدبانویی

چشمم به منصور افتاد. از سر میز بلند شد وگفت: با اجازه و بسمت در سالن پذیرایی رفت و روی مبل نشست .پدر و مادر متوجه رفتار منصور بودند.مادر سری تکان داد و به من نگاه کرد .بعد بشقاب ها را روی هم گذاشت تا کمکم کند

زحمت نکشین مادر، خودم می برم
نه عزیزم، با هم می بریم .تو خسته شدی

بعد از جمع وجور کردن ظرف ها، با سینی چای به سالن برگشتم .مصنور نگاه ملتمسانه ای به من کرد وگفت: من میل ندارم.ممنون
یکساعت بعد منصور قصد رفتن کرد .مادر هم حاضر شد وگفت: ببخشین گیسو جان .خیلی زحمت دادیم .ایشاءا... عروسیت جبران کنیم

شما کجا می رین مادر؟ قرار بود یه هفته پیش ما بمونین
نه عزیزم.الحمدالـله پدر که خوبه ، منم خونه کار دارم .شما هم مهمون دارین.انشاءا... در فرصت بعد
خب مهمون داشته باشیم ، شما هم باید باشین ، غریبه که نیستین
نه دخترم، آخه این مهمون، از اون مهموناس که چشم نداریم ببینیم
بمونین خانم متین، شما که هستین آرامش داریم
ممنونم جناب رادمنش ، وقت بسیاره
منصور! تو بگو مادر بمونن
بمونن، من کاری ندارم. مادر اختیارشون با خودشونه

مادر آهسته در گوشم گفت: نگران منصورم، می ترسم دوباره حالش بد شه، پیشش باشم بهتره

باشه ، هرطور دوست دارین.ببخشین اگه بد گذشت

وقتی آنها را بدرقه کردیم وبرگشتیم ، مشغول جمع کردن فنجانها بودم که پدر گفت: تو و منصور همدیگر رو دوست دارین بابا؟
گفتم : چطور مگه بابا؟
هم خودم فهمیدم ، هم خانم متین یه چیزهایی برام گفت .چرا دست دست می کنی؟ منصور حیفه!

بله می دونم ، منم دوستش دارم. ولی فرهان رو چیکار کنم .اگه زن منصور بشم، نمی گه پس چی شد؟ تازه منصور دلش پیش گیتیه .می ترسم حسادت کنم واذیتش کنم
خب ، دلش پیش گیتی باشه. این که دلیل نمیشه تو رو دوست نداشته باشه و بهت محبت نکنه .آدم، زنده رو بیشتر دوست داره یا مرده رو؟
یعنی اگه شما یه روزی ازدواج کنین مادر و فراموش می کنین؟
هرگز، ولی زنم رو هم دوست خواهم داشت .تازه گیتی خواهر توئه
احساس میکنم بهرام منو بیشتر دوست داره بابا! با اون خوشبخت ترم، براش تازگی دارم، همدیگر رو بهتر درک می کنیم
هر طور میل خودته بابا. من اصراری ندارم .با اینکه منصور رو بیشتر دوست دارم ، ولی حق انتخاب رو به خودت واگذار میکنم

بعد بلند شد و گفت: من می رم بخوابم .تو هم برو خوب فکر کن، ببین کدوم برات بهتره صبح جواب بده تا به خانواده مقتدر اصلاع بدم

باشه بابا!

آنشب خیلی فکر کردم.ولی هرچه بیشتر فکر میکردم ، بیشتر از منصور دور می شدم .دلم پیش بهرام بود .از وقتی توی گوشم سیلی زده بود، دلم را زده بود .صبح وقتی پدر از من جواب خواست ، گفتم بهرام را می خواهم .پدر گفت: خوب فکرهات رو کردی؟ بعدا پشیمون نشی. وقتی بگم آره دیگه نمی گم نه ها!

آره پدر، فکرهام رو کردم
باشه.پس مبارکه دخترم .با خانم مقتدر تماس می گیرم و برای پنج شنبه قرار می ذارم
ممنون بابا! من می رم شرکت کاری ندارین؟
نه دخترم، تو برو من میز رو جمع می کنم

به شرکت رفتم .از منصور خبری نبود .ساعت ده با مادر تماس گرفتم.گفت: امروز نمیاد شرکت .میگه حوصله ندارم
ظهر به منزل برگشتم . پدر با خانم مقتدر تماس گرفته بود و آنها را برای پنج شنبه دعوت کرده بود .با خانم متین هم تماس گرفت و آنها را دعوت کرد
پنج شنبه از راه رسید .آنقدر منصور را دوست داشتم که اگر تا آن روز ، فقط یکبار دیگر درخواست ازدواج کرده بود می پذیرفتم ، ولی نکرد .سعی میکرد خیلی معمولی رفتار کند. وقتی مرا به منزل رساند گفت: فکر نکنم شب بتونم بیام. از حالا عذرخواهی میکنم

اینه رسم برادری یا شوهر خواهری؟

سکوت کرد
ادامه دادم: هرطور میلته .ولی مادر جون رو حتما بفرست. دلم میخواد اقلا مادرم تو مراسم خواستگاریم باشه

باشه مادر رو می فرستم .

sorna
11-24-2011, 12:15 PM
الهه ناز (جلد دوم) - قسمت بیست و چهارم - رمان الهه ناز - جلد دوم ,

غروب کت وشلوار سفیدی پوشیدم .موهایم را درست کردم وکمی به صورتم رسیدم . پدر هم کت شلوار چهارخونه طوسی پوشیده بود ، کراوات تیره تری زد و آماده شد. میوه وشیرینی را روی میز چیدم .موزیک ملایمی گذاشتم تا بلکه از اضطرابم کم شود. عصر، خانواده مقتدر با کادو و سبد گل بزرگی آمدند .آنها را به پذیرایی راهنمایی کردیم ونشستیم .بهرام لبخند قشنگی تحویلم داد.کت وشلوار سبزی همرنگ چشمهایش پوشیده بود و رنگ کراواتش سبز وکرم بود .آن لحظه مطمئن شدم که انتخاب درستی کرده ام .
بلند شدم شربت بیارم که زنگ در بلند شد و بعد از چند لحظه مادر داخل آمد.

منصور نیومد مادر جون؟
چرا عزیزم. داره میاد.درو نبند .آن لحظه انگار خدا دنیا را به من داد
سلام منصور، خیلی خوش اومدی
سلام !مبارک باشه
ممنونم، چرا زحمت کشیدین؟ خودتون گلید
قابلی نداره
لطف کردی اومدی
وظیفه م بود
بفرمایین. وارد شد و با همه دست داد .بنفشه با دیدن منصور گل از گلش شکفت .یک لحظه احساس کردم منصور بخاطر بنفشه آمده، ولی راضی بودم. بنفشه را دوست داشتم

صحبت ها شروع شد . پدر بهرام گفت: ما مفتخریم با خانواده با شخصیتی مثل شما وصلت می کنیم .ارادت خاصی به شما داریم و برای بدست آوردن گیسو خانم تموم تلاشمون را می کنیم .هرچی بفرمایین قبول داریم .بهرام خونه مستقل داره، زندگی داره، اتومبیل داره، مطب خصوصی داره وخیلی هم به گیسو علاقه داره .از نظر اخلاق و رفتار هم من تائیدش می کنم

لطف دراین تیمسار .ما هم خوشحالیم که با شما اشنا شدیم. بهرام جان به گردن من خیلی حق دارن .سلامتی مو بعد از خدا از ایشون مدیونم
من کاری نکردم جناب رادمنش، وظیفه موانجام دادم
لطف کردی پسرم
مهریه چقدر پیشنهاد می کنین جناب رادمنش؟
هر چی سخاوت شماست ، رضایت ماست .هر چقدر خودتون مایلین
ما رسم داریم زمین مهر می کنیم ، چه برای دخترمون ، چه برای عروسمون .شاید این کنایه ای به منصور ، یعنی داماد آینده شان بود
چه بهتر تیسمار .چی بهتر از ملک وزمین؟

همه خندیدند
مادر بهرام گفت: بله برون کی باشه بهرته؟

این رو از گیسو جان بپرسین
هر موقع شما مایلین ما حاضریم
همین پنج شنبه که میاد خوبه؟
خوبه
مهمونای ما زیادن دخترم، اشکالی نداره؟
نه چه اشکالی داره؟قدمشون روی چشم

خانم متین گفت : اگه تعداد خیلی زیاده ، مراسم رو منزل ما بگیرین .منم جای مادر گیسو ام ، فرقی نمی کنه

پیشنهاد خوبیه خانم متین
منزل ما، منزل خودتونه
ممنونم مادرجون
خب، پس مبارک باشه .ایشاءا.... بسلامتی

همه کف زدند وبنفشه اجازه گرفت و شیرینی تعارف کرد
پدر بهرام گفت : انشاءا... دو هفته بعد جشن نامزدی را برگزار می کنیم و یکی دو ماه بعد هم جشن عروسی .موافقین جناب رادمنش؟

بله موافقم

آنشب هرچه اصرار کردیم ، برای شام نماندند و رفتند .بعد از آنها منصور و مادر جون قصد رفتن کردند، که من و پدر نگذاشتیم و آنها را برای شام نگه داشتیم. منصور سر درد داشت .برایش مسکن آوردم . سرشام دو سه قاشق خورد دستش را روی قلبش گذاشت و چشمهایش را بست. انگار که قلبش تیر کشید، ولی به روی خودش نیاورد و به غذا خوردن ادامه داد. پیشانی اش عرق کرده بود و رنگش پریده بود. می دانشتم از بس خودخوری کرده به این روز افتاده .قلب درد رهایش نکرد و دوباره دستش را روی قلبش گذاشت .
مادر گفت: منصور جان چی شده؟ قلبت درد میکنه؟

چیز مهمی نیست کمی تیر می کشه.گیسو جان ، از پذیراییت ممنونم
شما که هیچی نخوردین؟
نمی تونم، حالم دگرگونه و بلند شد

پدر گفت: پسرم، برو تو اتاق من استراحت کن .گیسو! بلند یه شربت قند برای منصور درست کن .رنگش پریده
به آشپزخانه رفتم و با لیوان شربت قند برگشتم .منصور به اتاق پدر رفته بود. داخل اتاق شدم ، روی تخت دراز کشیده بود، بلند شد

تو رو خدا بخواب منصور ، راحت باش
پس ببخشین
بیا بخور
ممنونم

کنار منصور نشستم .گفتم : منصور
نگاهم کرد

منو ببخش. چاره ای جز این کار ندیدم .خودت می دونی چقدر دوستت دارم ، ولی نمی خوام اذیت بشی.تو با گیتی خوشی، با یاد اون زندگی می کنی ، چرا خودم رو بهت تحمیل کنم .اصلا شاید دلت بخواد همسرت یه مدل دیگه ، یه قیافه دیگه، یه اندام دیگه ای داشته باشه

منصور لبخند تلخی زد وگفت: اگه بگم برام مهم نیست دروغ گفتم، ولی امیدوارم در کنار بهرام زندگی خوبی داشته باشی

ممنونم
برو شامت رو بخور گیسو
باشه،حالت بهتر شد؟
اره، کمی قلبم درد گرفت ولی چیز مهمی نبود
ولی دستات می لرزه، میخوای بریم دکتر؟
نه، من وقتی زیاد به اعصابم فشار بیارم ، اینطوری می شم
من لیاقت این همه خودخوری رو ندارم منصور!
این حرفو نزن .یه جورایی حق رو به تو می دم گیسو

از اتاق بیرون آمدم .پدر ومادر جون با هم صحبت می کردند. با دیدن من حرفشان را قطع کردند. سر میز نشستم وسه چهار قاشق باقیمانده غذایم را خوردم، ولی همه اش افسوس می خوردم که چرا عجله کردم، چرا منصور دیگر تقاضای ازدواج نکرد، چرا بی رحمی کردم .منصور دل شکسته بود، منصور به من نیاز داشت .ولی راست گفته اند که وقتی قسمت چیز دیگری باشد زبان انسان بسته میشود. آخر شب منصور ومادرش رفتند
برای بله برون پیراهن صورتی زیبایی خریدم .دو روز به میهمانی مانده بود که به منزل منصور رفتم .تا آنجا را آماده ووسایل لازم را تهیه کنیم. پدر روز سه شنبه آمد وآخر شب رفت .اگر بگویم فقط بخاطر کمک کردن و به خواهش مادر آنجا رفتم ، دروغ گفته ام. خودم هم دلم میخواست روزهای آخر تجردم را با منصور بگذارنم .
آنشب وقتی پدر را رساندیم وبه منزل منصور برگشتیم .توی حیاط نشستیم .منصور گفت: ستاره اقبال من دیگه چشمک نمی زنه . همه چیز چه زود گذشت .یکسال ونیم از مرگ گیتی می گذره .باورت میشه ؟

ستاره اقبال تو همیشه همراهته منصور. مطمئنم زندگی خوبی در انتظارته . چون گیتی ازت راضیه
کدوم خوشبختی ؟ اینکه همیشه دو قدم از بقیه عقب ترم ، یا اونکه همیشه عشق هامو دو دستی تقدیم دیگران میکنم .گیتی هم چون خودکشی کردم باهام ازدواج کرد، وگرنه از دستم رفته بود
تو به قسمت معتقدی؟
آره و قسمت من همیشه مکافاته
نه اینطور نیست ، خیلی ها آرزو دارن جای تو باشن، مال تو باشن منصور!
فقط کافیه یه روز باشن ، اون وقت ببینن می تونن تحمل کنن؟
فعلا که می بینی چه دخترایی آرزوت رو دارن
ولی اونکه من دوستش دارم و آرزوش رو داشتم ، دیگه برام دست نیافتنی شد.
تقصیر خودته، کمی دیر تصمیم گرفتی.
عوضش وقتی تصمیم گرفتم که واقعا تو رو بخاطر خودت می خواستم وقتی خودت رو گم و گور کردی. تازه فهمیدم چقدر بهت نیاز دارم و چقدر می خوامت .تازه فهمیدم بعد از گیتی ، تو تنها دختری هستی که می تونم در کنارش خوشبخت باشم .تازه فهمیدم فقط آغوش توئه احساسم رو برمی گردونه وبهم آرامش بده.اینها رو نمی گم که نظرت عوض شه، می گم که بدونی چرا دیر تصمیم گرفتم .دوست نداشتم وقتی نگاهت می کنم یا در آغوش می گیرمت ، فکرکنم گیتی هستی یا وجدانم در عذاب باشه

سیگاری روشن کرد و گفت: ولی حالا دیگه فقط همین سیگاره که بهم آرامش می ده .حالا که فکر میکنم، می بینم خودخواهی بود. تو رو اسیر خودم کنم .تو دوشیزه ای، ومن یک مرد متاهل شکست خورده .تو تازه اول راهی و من تو سرازیری.فکر کردی چرا با کیارستمی مخالف بودم؟ چون شما دوتا توی دو دنیا متفاوتین .البته در کنار او هیچ چیز کم نداشتی . جز یه مرد جوون و زیبا .منم، هم ده سال با تو تفاوت سنی دارم، هم یه بار ازدواج کرده م. شاید واقعا کیارستمی از من برات بهتر بود. و حالا اعتراف میکنم کار درستی کردی. بهرام از هر نظر از ما مناسب تره ، و لیاقت همسری تو رو داره .تازه سلامتی پدرت رو بهش برگردونده ، ولی من چی؟ خواهر نازنینت رو ازت گرفتم. در واقع مقصر اصلی من بودم .اگه از همون روزهای اول حقیقت رو به گیتی گفته بودم و آذر رو بیرون کرده بودم .الان گیتی کنارم بود و فرزندم تو بغلم

این چه حرفیه منصور؟ تو برای گیتی و من همه کار کردی .برادری، پدرری، همسری. ما از تو ممنونیم . اگه می دونستی من و بابا چقدر دوستت داریم .وبابا چقدر سعی کرد که مجابم کنه که تو از بهرام بهتری ، این حرف رو نمی زدی .من خریت کردم .ولی شاید قسمت اینه
منم دوستتون دارم.تو عاقلانه تصمیم گرفتی .بهرام تو رو خیلی دوست داره
ممنون .من می رم بخوابم .شب بخیر.
شب بخیر گیسو جان

به اتاق سابقم آمدم و خیلی طول کشید تا خوابیدم،اما با صدای موسیقی از خواب پریدم .این آهنگ برایم آشنا بود
مرا ببوس مرا ببوس برای آخرین بار خدا تو را نگهدار که می روم بسوی سرنوشت
بعد از مرگ گیتی ، اولین بار بود که این آهنگ را میزد. این هم خودش یک نوع ابراز عشق و یک نوع خداحافظی با عشق بود. بلند شدم. .اصلا تو حال خودم نبودم. همانطور با لباس خواب از اتاق بیرون آمدم و پایین رفتم .منصور جای همیشگی نشسته بود و می نواخت . تقریبا آخرهای آهنگ بود که نتوانست جلوی بغضش را بگیرد . دست از نواختن کشید، ویولن را روی پایش گذاشت وهق هق زد زیر گریه .چهارستون بدنم لرزید. سرش را روی دسته مبل گذاشت و تکان داد و گفت: گیسو!گیسوی بی معرفت! من چطور تحمل کنم؟

sorna
11-24-2011, 12:15 PM
الهه ناز (جلد دوم) - قسمت بیست و پنجم - رمان الهه ناز - جلد دوم ,

نزدیک بود بزنم زیر گریه .پاورچین پاورچین از آنجا دور شدم و به طبقه بالا رفتم .از کنار اتاقش رد شدم، دوباره برگشتم .توی چهار چوب در ایستادم و سرم را روی دیوار گذاشتم و اشک ریختم و افسوس خوردم .به خودم لعنت فرستادم که چه خریتی کردم .من که می دانستم منصور را بیشتر از بهرام دوست دارم، می دانستم منصور امتحان خوبی پس داده، پس چرا عجله کردم؟ اشک به من مجال نفس کشیدن نمی داد .متوجه شدم چراغ راه پله ها روش شد و منصور بالا می آید .هول شدم، نمی دانستم باید کجا بروم .
سریع به اتاق خودش رفتم و پشت مبل قایم شدم تا وقتی منصور رفت مسواک بزند، به اتاق خودم بروم .وارد اتاق شد و در را بست .چراغ رو روشن کرد و بطرف کمد رفت .لباس راحتی پوشید و نفس عمیقی بیرون داد. از شانس بد من مسواک هم نزد، چراغ را خاموش کرد و روی تخت دراز کشید .ساعت را زیر نور آباژور کوک کرد ، بعد دستش را زیر سرش گذاشت و به سقف چشم دوخت .سپس دستش را دراز کرد و قاب عکس گیتی را برداشت و بوسید وگفت : همه ش تقصیر توئه که دیر بهم اجازه دادی. شاید هم از ته دل راضی نبودی.
دوباره اورا بوسید و عکس را سرجایش گذاشت .بعد از داخل کشو ، عکس دیگری بیرون آورد، کمی به آن خیره شد وگفت: هرجا باشی دوستت دارم.وقتی کسی رو تو قلبم راه بدم نمی تونم بیرونش کنم. حتی حالا که به کس دیگه ای تعلق داری گیسو خانم، روزی هزاربار خودم رو لعنت میکنم که چرا دیر تصمیم گرفتم .نمی دونم پس فردا، این قلب ضعیفم طاقت ازدست دادن تو رو برای همیشه داره یا نه؟ ولی تا آخرین لحظه که زنده ام همراهتم . به همسری که قبولم نداشتی ، برات برادری می کنم. تو عزیز منی گیسو .نمی دونی چقدر دوست داشتم فرزند تو رو در آغوش بگیرم ، چون هیچ فرقی با فرزند از دست رفته م نداشت. هم خون گیتی تو رگش بود و هم خون تو .نازنینم دلم می خواست امشب بهت می گفتم که احساس میکنم تورو بیشتر از گیتی دوست دار .چون عوض یه نفر، سه نفری.هم جای گیتی هستی هم جای خواهر گیتی و هم جای خودت .شاید هم این عشق چل چلی یه که به جونم افتاده ، حیف ........... حیف که جواهری رو از دست دادم! خودمونیم، خریت کردم گیسو خانم، خداحافظ عشق همیشگی من ! زندگی در کنار تو چه شیرین بود و نفهمیدم .عکس را بوسید وروی قلبش گذاشت اشکی را که از گوشه چشمش سرازیر بود پاک کرد. عکس را روی بالش کنارش گذاشت وبه پهلو خوابید .از ترس اینکه نکند صدای گریه ام بشنود، جلوی دهانم را گرفته بودم. داشتم خفه می شدم .بی اختیار بلند شدم و آرام بطرف منصور رفتم . رو تخت نشستم و صداش زدم .متعجب بطرفم برگشت .چشمهایش باز مانده بود و پلک نمیزد .لبخندی زدم و گفتم : منم وقتی چیزی رو تو قلبم راه بدم،محاله بیرونش کنم .تو اولین و آخرین عشق منی منصور! من جز تو کسی رو نمیخوام . گفت: گیسو، دارم خواب می بینم ؟

نه بیداری منصور. صورتم را مقابل صورتش گرفتم و در چشمهایش خیره شدم . گفتم: دوستت دارم منصور ، هیچکس نمیتونه جای تورو برام بگیره .بخدا قسم اینو از عمق قلبم می گم.

دستم را فشرد وگفت: منم دوستت دارم عزیزم. و در آغوشش بغضم را شکستم

گریه نکن گیسو، خواهش میکنم

موهایم را کنار زد و گفت: پس بهرام چی؟

من که نمی تونم دوتا مرد رو دوست داشته باشم، می تونم ؟ بهش حقیقت را می گم. هرچه باداباد
تو مطمئنی برام دلسوزی نمی کنی؟
مگه تو دلسوزی می کنی؟
تو که همه چیز رو شنیدی
مرا ببوس رو برای من زدی؟
مگه جز تو کسی رو دوست دارم؟
ولی روم نمیشه به بابام بگم .باهام اتمام حجت کرده بود
بابات خوشحال هم میشه .از کی اومدی تو اتاقم؟
اومدم پایین به آهنگت گوش دادم، بعد دیدم گریه کردی وازم گله کردی، اومدم اینجا و اشک ریختم .دیدم داری میای بالا ، نمی دونستم کجا فرار کنم،اومدم پشت مبل قایم شدم .
پس یادم باشه در اولین فرصت ویولنم رو قاب طلا کنم و زیرش هم با خط خوش بنویسم .حافظ عشق . این ویولن اوندفعه ما رو به گیتی رسوند .ایندفعه به گیسو خانم .دفعه دیگه ما رو به کی برسونه خدا عالمه!
این ویولن نیود ، خدا بود
قربون خدا برم .با خلقتش و انتخابش
من رفتم بخوابم، شب بخیر
عاقبت یک عمر زندگیمون بخیر
یه سیب رو که بندازی بالا آقا منصور، هزار تا چرخ میخوره تا میاد پایین . یه دفعه دیدی فردا پشیمون شدم!
توکل برخدا.فعلا شب خوش
شب بخیر الهه نازم .البته الهه ناز شماره دو .از حالا بگم
برای شما مردها الهه ناز شماره صد هم کمه
نه دیگه، به شرافتم قسم تو دومین و آخرین عشق منی
ولی اگه من مردم، بدون به اینکه سه باره ازدواج کنی ، راضی راضیم منتظر نباش خوابم رو ببینی
خدا نکنه
راستی خوابت رو تعریف نکردی. من جواب مثبت دادم دیگه
خواب دیدم دارم آهنگ الهه ناز رو میرنم ، تو وگیتی هم نشستین .گیتی رو به من کرد و گفت منصور آهنگ گیسو رو بزن(مرا ببوس) .اطاعت کردم و مرا ببوس رو برات زدم .گیتی رو به تو کرد وگفت: گیسو مگه منصور نمی گه مرا ببوس؟ پس چرا نشستی؟ بلند شو ببوسش .گفتی آخه درست نیست.لبخند زد .جلو آمد دست تو رو گرفت و بطرف من آورد و دست تو رو تو دست من گذاشت و گفت خوشبخت باشین ، من براتون دعا می کنم .جلو اومدم ببوسمت که از خواب پریدم

در حالیکه اشک می ریختم گفتم: چه خوب که منو نبوسیدی وگرنه به هم نمی رسیدیم .می گن بوسه تو خواب دوریه

دعای گیتی بوده .اون روز وقتی ازخواب بیدار شدم خیلی خوشحال بود. ولی وقتی یادم افتاد که تو خودت رو گم و گور کردی.دنیا رو سرم خراب شد .وقتی به شرکت اومدم و تو به اتاقم اومدی باورم نمی شد. نمی دونم از خوشحالی بود ، از هیجان بود ، از نگرانی بود یا احساس مالکیت ، که زدم تو صورتت .منو ببخش
مهم نیست عشق من. بگیر بخواب ، فکر کن ببین چطوری این فاجعه رو به بقیه بگیم؟
اون با من
شب بخیر
شب بخیر عزیزم

کنار در بوسه ای برای منصور فرستادم و در را بستم و به اتاقم آمدم .آنشب آرامترین شب زندگی من بود. اما صبح مادر چنان به در می کوبید و مرا صدا میزد که داشتم سکته میکرد .هر چه خواب راحت بود از دل و دماغم بیرون آمد

بفرمایین مادر!
سلام
سلام مادرجون، چه اتفاقی افتاده؟ چرا انقدر مضطربین؟

مادر زد زیر گریه و گفت: بهت گفتم منصور طاقت از دست دادن تو رو نداره، گوش نکردی .بچه م از دستم رفت

چی دارین میگین ؟ هراسان بطرف اتاق منصور رفتم و به در کوبیدم
منصور!منصور! چرا درو قفل کردی ؟ منصور! باز کن ببینم!
یا امام زمان! بچه م حتما خودش را کشته
مادرجون من و منصور دیشب کلی با هم حرف زدیم. من بهش قول دادم
نکنه سکته کرده؟ قلبش ناراحت بود بچه م .خدایا چه خاکی بر سر کنم ؟ ثریا برو به آقا نبی بگو بیاد درو باز کنه

دوباره به در کوبیدم ((منصور! منصور! توروخدا در رو باز کن .مادر بی رمق به دیوار تکیه زد و روی زمین نشست .نزدیک بود بزنم زیر گریه که قفل در پیچید و در باز شد .منصور خواب آلود در چهارچوب درنمایان شد دستی به موهایش کشید وگفت : چتونه اول صبحی افتادین به جون در اتاق من؟ چرا اینجوری می کنین؟

منصور واقعا خیلی بی فکری .مادرتو ببین چه حالیه ! قلبم داره میاد تو دهنم بخدا

مادر در حالیکه دست رو قلبش گذاشته بود .بلند شد ایستاد وگفت: خدا ذلیلت کنه بچه! مردم از ترس.نمی گی من اعصابم ناراحته ، قرص اعصاب می خورم

آخه برای چی ؟ چرا گریه کردی؟ مامان چرا اینطوری می کنین؟ امروز اینجا چه خبره؟

ثریا وآقا نبی آمدند وسلام کردند

چرا در رو قفل کردی؟
والـله دیگه این خونه بی در و پیکر شده .دیشب وقتی اومدم بخوابم ، نمی دونم روح بود، جن بود، پری بود ، همزاد گیتی خدابیامرز بود که اومد و یه چیزهای خوبی گفت و به ما وعده ازدواج داد و رفت .منم از ترسم در را قفل کردم که دیگه نیاد ، چون می دونستم که اگه بیاد، دیگه نمی ذارم بره . آخه خیلی الهه زیبایی بود، مامان جان! و به من چشمک زد

داشتم از خنده می ترکیدم ، ولی خودم رو کنترل کردم .آقا نبی و ثریا خانم خنده ای کردند و رفتند .مادر دستش را جلوی دهانش مشت کرد وگفت : اوا خاک به سرم! زده به سرت منصور؟ این چرت و پرتها چیه میگی؟ خواب دیدی

اینها حقیقته .چرت و پرت نیست
گیسو ، تو سر در میاری این چی میگه؟

لبخند زدم

مامان جان، این خوشگل خانمی که کنار شما ایستاده، همون پری دیشبه که عرض کردم .بالاخره بنده رو قابل دونست و بهم قول ازدواج داد .حالا باید شما محبت بفرمایین ، با پدر ایشون تماس بگیرین و جریان رو تعریف کنین و برنامه فردا شب رو به هم بزنین .عروسی با ما، به هم زدن بله برون با شما!

مادر با تعجب یک نگاه به من میکرد، یک نگاه به منصور. بعد گفت : راست می گه گیسو جان؟

ایشون همیشه راست می گن .من که گفتم ، از بس مضطرب بودین متوجه نشدین

مرا در آغوش کشید و گفت: الهی قربون قد وبالات برم عزیزم ! الهی شکر! وای خدا چه صبح زیبایی .تو دلم گفتم آره خیلی زیبا بود مرگ خودم .
منصور گفت: نمیشه همین الان بریم محضر ؟ بخدا قول می دم برات مجلل ترین عروسی رو بگیرم گیسو
گفتم: اگه فکر کنی که قرار بود فردا شب منو برای همیشه از دست بدی ، دو هفته رو راحتتر تحمل می کنی .دو هفته در برابر یه عمر ، چطوره؟

دو هفته؟! گیسو رحم کن تو رو خدا .همین پنج شنبه عروسی رو برگزار کنیم .یه هفته کافیه
تو حالت خوبه؟
اوه، خیلی!....
پس دندودن رو جیگر بذار .تازه بابام شاید قبول نکنه .خودت فکر کن .کار ساده ای نیست به تیمسار زنگ بزنه بگه گیسو نظرش عوض شده میخواد زن منصور بشه .ولی با تو بی رودرواسی تره و قانعت میکنه
دیگه چی؟ نمیخوام باهام صمیمی باشین .و قانعم کنین .لازم نکرده!

زدم زیر خنده و گفتم : بیا صبحونه بخوریم .چقدر حرف می زنی

اومدم گیسو جان

بعد از صبحانه مادرجون با پدرم تماس گرفت
· سلام جناب راد منش....... ممنونم خوبن .سلام می رسونن....... اختیار دارین چه زحمتی؟ ....... بله دیگه خوب خوب شد. قلب درد مصلحتی بود ، شفا گرفت...... حقیقت اینه که اینجا دیشب سه اتفاقاتی افتاده ، که برنامه ها رو عوض میکنه ....... نترسید جناب رادمنش .منصور دیشب یه کم گریه زاری و التماس کرده، گیسو جان هم دلش سوخته و به ما رحم کرده .میخواد عروس خودم بشه . نظرش عوض شده ولی روش نشد خودش به شما بگه و کسب اجازه کنه...... بله گیسو گفت که شما باهاش اتمام حجت کرده بودین ولی حالا بزرگواری بفرمایینو..... بله ....... بله حق با شماست ، خواهش میکنم غلام سمایت.....میخواین من با خانواده مقتدر صحبت کنم؟.......خواهش میکنم افتخار ماست ، خدا گیتی جان رو رحمت کنه ولی......آخه ........... نمی دونم ، والـله ....ولی اینطوری به ضرر ما میشه ........حالا بزرگواری بفرمایین، گذشت کنین......... حالا به مسائل دیگه کاری نداریم ، رابطه ما محفوظه، بله حق با شماست ، گیسو حق بهرامه
من ومنصور نیشهایمان بسته شد ونگران به هم نگاه کردیم .مادر دستش را بعلامت چه کنم قبول نمی کند باز کرد وادامه داد: ولی اگه قبول می کردین خوشحال می شدیم. حالا جوونی کرده، عجله کرده ...... بله. خواهش میکنم ......... نه عرضی نیست.پس باز سرما کلاه رفت جناب رادمنش ؟.... اختیار دارین .خدانگهدار

sorna
11-24-2011, 12:16 PM
الهه ناز (جلد دوم) - قسمت بیست و ششم - رمان الهه ناز - جلد دوم ,

مادر گوشی را گذاشت. منصور از نگرانی بلند شد و گفت: چی شد مامان؟
· پدر گیسو میگه ، من با گیسو صحبت کرده بودم .دیگه دیر شده .امکانش نیست. آبروریزی میشه
· یعنی چی؟

· یعنی همین دیگه .گفتن از منصور عذرخواهی کنین .گیسو بله رو گفته ومهمونا دعوت شدن تمام بدنم ضعف رفت .منصور بی رمق روی مبل نشست و سرش را میان دو دستش گرفت
مادر هم با قیافه ای افسرده روی مبل نشست وگفت: فکر نمیکردم آقای رادمنش انقدر جدی و خوش قول باشن .اصلا نتونستم اصرار و اعتراض کنم .خب، البته حق با ایشونه .عیب نداره .آبروی ایشون برای ما مهم تره .در ضمن بهرام هم دلش رو خوش کرده
منصور عصبانی بلند شد و گفت: یعنی چی؟ مردم عقد می کنن به هم می زنن ، اینکه تازه بله برونه .من خودم با پدر صحبت میکنم . و بطرف تلفن رفت

منصور حق با پدرمه .من اشتباه کردم باید چوبش رو هم بخورم. با پدرم تماس نگیر .حرص وجوش براش خوب نیست .نمیخوام به کاری که راضی نیست مجبورش کنم
گیسو، ولی من نمی تونم از تو بگذرم . یعنی من برات مهم نیستم؟
هستی، ولی چه کنم؟ مثل اینکه خدا نمیخواد ما به هم برسیم
خدا میخواد، این بنده های خدا هستن که نمیخوان.از پدر توقع نداشتم .گوشی را برداشت .چکار می کنی منصور؟
میخوام با بهرام صحبت کنم
این کار رو نکن ، خواهش میکنم

منصور بدون توجه به حرف من دفتر تلفن را باز کرد تا شماره بهرام را پیدا کند .جلو رفتم و گفتم: منصور ، آبروریزی نکن .پدرم عصبانی میشه.
منصور شماره را پیدا کرد و تا خواست شماره بگیرد مادر پا روی پا انداخت وگفت: منصور گوشی رو بذار، شوخی کردم بابا! نگاش کن تو رو خدا .
با حیرت به مادر چشم دوختیم .مادر در حالیکه لبخند میزد گفت: آخه چقدر ساده ای بچه . مگه میشه من از جناب رادمنش چیزی بخوام و ایشون نپذیرن

پس ما رو سرکار گذاشتین مامان؟ نمی گی سکته می کنم، می افتم این وسط؟ یعنی چی؟ چه وقت شوخی کردن بود؟
تا تو باشی دیگه در اتاقت رو قفل نکنی .خب منم صبح داشتم سکته میکردم .این به اون در

به منصور لبخند زدم .منصور سری تکان داد ولبخند زد و گفت: گفتم از پدر بعیده .قبض روح شدم بخدا

زیاد ذوق نکن منصور، چون هنوز با پدر گیسو صحبت نکردم
یعنی چی؟
کسی گوشی رو بر نمی داره.حتما رفتن بیرون
بخدا خیلی فیلمین مامان
پدر من این موقع از خونه بیرون نمی ره .منصور بلند شو یه بار دیگه شماره بگیر، دلم شور میزنه

منصور شماره منزل ما را گرفت . یکدفعه با دست تکان داد مادرش را متوجه ساخت که بیاید گوشی را از او بگیرد .خیالم راحت شد .سلام و احوالپرسی که تمام شد مادر گفت: والـله غرض از مزاحمت اینه که........ اینه که..... چطور بگم ، والـله منصور دیشب به گریه و زاری افتاد و التماس کرد .گیسو جان هم تصمیم گرفت عروس خودم بشه .اینه که خواستم کسب اجازه کنم ....... بله.......بله........بله حق با شماست ، می دونم ، گیسو جان هم به ما گفت که باهاش اتمام حجت کردین .روش نشد خودش تماس بگیره .......... خواهش میکنم فرمایش شما متین ......... حالا بله برونه جناب رادمنش ، اگه نامزدی بود یه چیزی، میخواین من باهاشون تماس بگیرم ؟......... جناب رادمنش این تنبیه به ضرر ما تموم میشه ، رحم کنید تو رو خدا، ما شما رو دوست داریم....... غلام شماست ......... لطف دارین ............. باشه پس ما منتظریم .گوشی خدمتتون....... قربان شما....... گیسو جان پدرت میخواد باهات صحبت کنه.

سلام بابا
سلام، موضوع چیه؟ این چه بساطیه؟
معذرت میخوام بابا .کمی عجله کردم .حق با شما بود
بهرام یک هفته س دلش رو خوش کرده
می دونم، ولی من منصور رو دوست دارم . اشتباه کردم
آخه من زنگ بزنم چی بگم دختر؟ اونا مهمون دعوت کردن .حالامهمونای خودمون هیچی ، ولی به اونا چی بگم؟
اگه برای شما سخته .از خواسته قلبیم صرف نظر می کنم .دلم نمیخواد شما خجالت زده بشین .حق با شماست .منصور با عصبانیت و نگرانی از دور بهم تشر زد
مطمئنی دیگه نظرت عوض نمیشه .فردا نگی منصور رو نمیخوام بهرام رو می خوام ها! مردم مسخر ه ما که نیستن
نه قول می دم
خیلی خب، چون خودم هم منصور رو دوست دارم ، این شرمندگی رو به جون می خرم. با اینکه بهرام هم حق داره .ولی بخاطر خوشبختی تو، از دادن حقش صرف نظر می کنم .تو در کنار منصور خوشبخت تری عزیز دلم ، می دونی چرا؟ چون دل شکسته کسی رو وصله پینه کردن، بالاترین خوشبختیه.منصور دل شکسته س و به تو پناه آورده بابا، درست نیست نا امیدش کنی .امتحانش رو هم که پس داده .منتظر تماس من باش . دختره عجول
ممنونم بابا .خدا شما رو از من نگیره
خدا تو ومنصور رو از من نگیره
یه نفر رو یادتون رفت بابا
خانم متین رو؟ روم نشد بگم

بلند خندیدم

ببینم حالا راستش رو بگو .دلت برای منصور سوخت یا واقعا دوستش داری؟
واقعا دوستش دارم بابا. چون فهمیدم .واقعا دوستم داره بابا
به پای هم پیر بشید دخترم. سلام برسون .باهاشون تماس می گیرم ، بهت خبر می دم
ممنون باب .خدانگهدار
خدانگهدار
یک ربع بعد پدر تماس گرفت و گفت با تیمسار صحبت کرده وآنها را قانع کرده .البته ناراحت شده اند ، ولی پذیرفته اند .پدر از من خواست شخصا با بهرام صحبت کنم و عذر خواهی کنم .با خانواده بهرام تماس گرفتم و عذرخواهی کردم .بهرام بیمارستان بود ، تصمیم گرفتم بعدازظهر با او تماس بگیرم

منصور آمد کنارم نشست .گفت: خب اینم از این .الحمدالـله همه چیز بخیر وخوشی تموم میشه. حالا گیسو خانم، ما کی برای خواستگاری خدمت برسیم؟

خواستگاری لازم نیست .فقط بگو چقدر مهرم میکنی ؟
باریکلا! چه دختر عاقلی شدی ؟
پس چی خیال کردی ؟ زود باش بگو
یه قلب عاشق
نه، کمه منصور!
یه روح تسخیر شده !
بازم کمه !
دوتا کلیه هم دارم .اگه بخوای تقدیمت میکنم ، گیسوجان
کلیه میخوام چکار؟
خب، یه مغز که خودت از کار انداختیش ، ولی قابل تعمیره
نه بابا مغزچیه؟ تو ساندویچی ها پر مغزه
اون مغز گوسفنده .ببخشیدها!
حالا هرچی
خب یه ریه که پر دود سیگاره
اُه اُه ، اون که اصلا
ای بابا پس تو چی میخوای گیسو!اینهایی که گفتم ، با ارزشترین چیزهایی بود که داشتم ، یعنی جونم بود
من این خونه رو میخوام با تمام وسایل رفاهیش وخدمه ش ، به اضافه اون سه تا ماشین ، به اضافه اون ویولن ، به اضافه اون پیانو، به اضافه ی ویلای شمالتون، به اضافه شرکت بی در و پیکرتون ، به اضافه کارخونه شکم پرکنتون

منصور در حالیکه می خندید ، گفت: پس مال منو میخوای نه خودمو ، وروجک!

این دوره زمونه فقط اسکن جونم
باریکلا! دیگه چی میخوای ، جونم
دیگه.......دیگه یه دل پاگ ، اما بعدها ایشاءا...
اونکه از جون و دل
ممنونم
گیسو جان، تو خیلی قانعی .منو خجالت ندی
بیا عرقت رو پاک کنم، عزیزم

کمی تو چشمهای هم خیره ماندیم.گفتم : من وجودت رو میخوام منصور. قلب و روحت رو میخوام .یادته گیتی تو دفتر خاطراتش چی نوشته بود؟حاضرم روی یه گلیم پاره زندگی کنم و روی همون، سفره محبت تو رو پهن کنم وغذای روح بخورم .از سوراخ های اون گلیم پنجره محیت بسازم که به قلب تو باز می شن

آره یادمه
حالا من حاضرم آسمون خدا رو سقف سرم کنم و زمین خدا رو فرش زیر پام .ولی فقط در کنار تو باشم و تو بشی ستون زندگیم .غذام بوسه تو وآبم بارون رحمت الهی
تو وگیتی برای من دوتا فرشته الهی بودین و هستین

دستم را روی قلب منصور گذاشتم وگفتم : تا وقتی زنده ام که این قلب ضربان داره .نه اینکه فکر کنی اگر خدای ناکرده نباشی خودکشی میکنم، نه، ولی میشم مرده متحرک.خود به خود فنا می شم .تا این حد بهت وابسته م منصور.

منم همینطور نازنینم!قشنگم!

مادر وارد سالن شد وگفت: شما دوتا خیالتون راحت شد؟مگه کار و زندگی ندارین ، اینطور به هم چسبیدین و همدیگر رو ول نمی کنین؟
زدیم زیر خنده .منصور گفت : نه مامان، کار و زندگی نداریم .چون همدیگر رو داریم .عشق میشه زندگیمون ، خدا هم میشه نگهدارمون

انشاءا.... الهی قربون جفتتون برم. زنده باشم عروسی تون رو ببینم .مطمئنم این آرزوی گیتی هم هست
بله همینطوره
امروز شرکت نمی رین؟
نه
برو فکر نون باش که خربزه آبه
گیسو میگه رو گلیم پاره هم با من زندگی میکنه، حتی رو زمین .پس مشکلی نداریم
گیسو میل خودشه ، ولی بنده نمی تونم رو گلیم پاره زندگی کنم .گیسو که این حرفو میزنه، انگیزه داره ، یعنی تو رو داره .من بدبخت کی رو دارم ؟ الکی بشینم رو گلیم پاره ، نون خشک سق بزنم و شما دوتا رو ببینم که چی بشه؟ مگه خلم بچه؟ یاالـله بلند شو برو سر کار

قهقهه خنده بلند شد.ثریا هم لبخندزنان از ساختمان بیرون رفت
آهسته به منصور گفتم: منصور مادر انگیزه میخوان. باید فکری به حال ایشون بکنیم

سر اون انگیزه رو بیخ تا بیخ می برم

در دلم گفتم : بیچاره بابام گیر چه یزیدی افتاده وخبر نداره!
مادر گفت: گیسو جان تکلیف منو زودتر مشخص کن .من باید برم یا بمونم؟

منظورتون چیه؟
خب اینجا خونه تو ومنصوره. منصور هم که بدتر از باباش بلده به تو بگه چشم. حالا تو مادر شوهر میخوای یا نه؟
من بدون شما تو این خونه نمی مونم مادر جون. شما عزیز ما هستین
الهی فدات شم .منم بدون شما نمی تونم زندگی کنم

منصور بلند شد وگفت: بریم تا این مادر و دختر بیرونمون نکردن

کجا میخوای بری منصور؟
می رم سری به شرکت بزنم .از اون طرف هم می رم پدر رو میارم اینجا
پس من هم میام
شما دیگه می مونین و استراحت می کنین .از این به بعد ریاست منزل به عهده شماست
البته، مادر ملکه این منزل هستن
ببین منصور، از حالا بهتره سنگهامون رو وا بکنیم.بنده شرکت و شما رو رها نمی کنم ، تنها هم بیرون می رم .حالا تصمیم بگیر.مادر رو هم شاهد می گیرم
حالا تو شروع کردی گیسو؟ اخلاق منو که می دونی
باشه .پس زندگیمون رو شروع نمی کنیم ، برو فکرهات رو بکن، بعد بیا دنبالم
نه قربونت برم، برو حاضر شو بریم شرکت .تنها هم خواستی می تونی بری بیرون. اصلا برو کره مریخ ، کسی جرات داره اظهار نظر کنه؟
روی هرچی مرده سیاه کردی منصور. بی اراده! می گن زنهای دوم شانس دارن، راسته!
چه کنیم دیگه مامان جون؟دیگه کی رو پیدا کنم که مثل گیسو برام عزیز باشه؟

مادر چشمکی به من زد و گفت : برو که نونت تو روغنه گیسو جان
بالا رفتیم و آماده شدیم .سر راه منصور شیرینی خرید و در شرکت همه را از نامزدیمان باخبر کرد .همه تبریک گفتند .فرهان بیچاره چنان جاخورده بود که شرمنده شدم .تبریک مصلحتی گفت، ولی می دانستم که در دل منصور را لعنت می کند. کمی برایش ماجرا را توضیح دادم .او هم ظاهرا پذیرفت
بعد از ظهر به خانه پدرم رفتیم، ناهار را همان جا خوردیم، بعد با بهرام تماس گرفتن .((سلام دکتر مقتدر))

sorna
11-24-2011, 12:16 PM
سلام گیسوخانم، حال شما؟
ممنونم، والـله شرمنده م
دشمنتون شرمنده باشه ، اما خبر غیر قابل انتظاری بود .اول فکر کردم مادر باهام شوخی می کنه .وقتی فهمیدم جدیه، عرق سردی روی پیشونیم نشست
متاسفم ، نمی دونم چطور عذرخواهی کنم؟
عذرخواهی لازم نیست .تنها این گله رو دارم که ای کاش اول خوب فکر می کردین بعد مهمون دعوت می کردیم
حق با شماست .اما به من این حق رو بدین که با کسی ازدواج کنم که بیشتر بهم نیاز داره .اینطوری روح خواهرم هم آرامش بیشتری داره. من ومنصور بعد از مرگ خواهرم به هم علاقمند شدیم، ولی به دلایلی هردو ملاحظه می کردیم. منصور قبل از شما از من خواستگاری کرد و جواب منفی گرفت . خب، من به شما هم علاقمند بودم ، اما هرچی خواستم دلم رو از سنگ کنم نتونستم .اینه که شرمنده م
خواهش میکنم .راستش، من بارها پیش خودم می گفتم چطور جناب مهندس ازشما، که هم شبیه خانمشون هستین و هم زیبا و باوقار، خواستگاری نمی کنن .برام عجیب بود. برای همین هم خودم با تاخیر خواستگاری کردم
در هرصورت برای خوشبختی ما دعا کنین .شما به گردن من و پدر حق دارین وما محبتهای شما رو با بدی جواب دادیم
اختیار دارین .من وظیفه م رو انجام دادم .شما هم کار خوبی کردین .درسته که من به شما خیلی علاقه دارم ، اما مهندس به شما بیشتر نیازمندن و برای من فرصت زیاده
بله، واقعا بهتر از من قسمت شما میشه. ازخانواده تون عذرخواهی کردم، ولی باز هم شما عذرخواهی کنین
انشاءا... به پای هم پیر شید .به مهندس سلام وتبریک مارو ابلاغ بفرمایین
ممنونم .ایشون میخوان با شما صحبت کنن .گوشی خدمتتون
سلام، دکتر جان........ممنونم، ما خجالت زده ایم .......... مطمئنم که فرد تحصیلکرده وباشخصیتی مثل شما، شرایط ما رو درک میکنه..........خواهش میکنم ، سپاسگزارم........انشاءا.... عروسی شما.......بله، گیسوجان حرف نداره . حق با شماست و البته من گیسو رو از شما دارم .متشکرم .به خانواده سلام برسونین .عذرخواهی ما رو بپذیرین و پیش ما بیایین..........خدانگهدار
وقتی گوشی را گذاشت، پدر گفت: نکنه ایندفعه یه قرصی به ما بده که روونه امین آبادمون کنه و تلافی در بیاره .گیسو بگم خدا چی کارت کنه بچه
در طول آن دو هفته به خرید عروسی وکارهای مربوط به جشن پرداختیم .اتاق خوابمان را هیچ تغییر ندادم، چون سلیقه گیتی عزیزم بود ودوست داشتم خاطره اش همیشه در یادمان زنده بماند .روز قبل از عروسی دسته جمعی به بهشت زهرا رفتیم و از گیتی مجددا اجازه گرفتیم و تشکر کردیم .

sorna
11-24-2011, 12:16 PM
الهه ناز (جلد دوم) - قسمت بیست و هفتم - رمان الهه ناز - جلد دوم ,

روز عروسی فرا رسید وجشن باشکوهی برگزار شد.میهمان زیاد داشتیم .عقد در منزل منصور بود و عروسی در هتل هیلتون .زهره از صبح برای آرایش من به منزل آمد .لباس عروسی را با مادرجون خریده بودیم و منصور از آن بی خبر بود .لباس دکلته بود با دامن پف پفی .وقتی کار زهره تمام شد ولباس و کفشم را پوشیدم .درست مثل عروسک شده بودم .ساعت چهار بعدازظهر بود.مادر به منصور خبردادکه برای بردن عروسش میتواند تشریف فرما بشود.
وقتی منصور گل به دست وارد اتاق شد، لبخند به لبش خشک شد و با تعجب به شانه و بازوهای عریان من چشم دوخت .بعد به مادر و زهره گفت: میشه خواهش کنم چند دقیقه من و گیسو رو تنها بذارین؟
مادر و زهره بیرون رفتند .منصور جلوآمدو با جذبه پرسید : این چه لباسیه گیسو؟ سورپریزت این بود؟

مگه چشه؟ خب، لباس عروسیه دیگه
این که بالا تنه نداره
منصور ایراد نگیر دیگه .یه شبه
یه شب؟ بگو یه دقیقه!
منصور جان دیگه نمیشه کاری کرد .الان عاقد میاد
فکر نکن اگه منو در عمل انجام شده قرار بدی ، کوتاه میام .اینطوری امکان نداره بذارم بیای پایین.تو کی دیدی اجازه بدم گیتی چنین لباسی بپوشه؟
من گیسوام با گیتی فرق می کنم
هیچ فرقی نمی گنی، تازه روی تو حساس ترم
منصور داری اعصابم رو خرد میکنی ها! یه تیکه آستین که قابل این حرفها نیست
من توی این مسائل شوخی ندارم .همه ش زیر سر این مامانه
نخیر، من خودم اینو انتخاب کردم
پس خیلی سریع ، خودت هم یه فکری براش بکن
چه فکری کنم؟ چرا زور می گی منصور؟ اون روی منو بالا نیار!
مثلا یه شالی ، چیزی بنداز رو شونه هات
چرا مسخره بازی در میاری؟
مسخره بازی کدومه؟ تو مال منی یا ما مردم ؟

عصبانی از او دور شدم و روی مبل نشستم وگفتم :هنوز عقد جنابعالی نشدم .هنوزم مال تو نیستم

پس خوب فکرهاتو بکن ، اگه میخوای همسر من باشی اینطوری نیا پایین
بله، حق داری خونسرد باشی.چرا باید برای محرم شدن با من عجله داشته باشی، تقصیر منه که زن تو متاهل زن مرده شدم .اگه با یه پسر مجرد ازدواج کرده بودم ، خیلی هم عجله داشت

منصور تا امد چیزی بگوید. چند ضربه در خورد .با عصبانیت گفت:بله پس چرا نمیاین؟ چی شده گیسو جان؟ چرا نشستی؟

از منصور بپرسین مادر جون . می گه با این لباس نمی ذارم بیام
منصور ولمون کن تو رو خدا .مسخره بازی در اوردی؟ حالا که وقت این حرفها نیست
همه ش تقصیر شماست، مامان
به من چه منصور؟
حالا میگی چکار کنیم مامان جون؟ یه شالی بنداز رو شونه هات
آخه عروس که شال نمی ندازه

منصور بطرف در رفت و عصبانی گفت: هرموقع درستش کردین منو صدا کنین .اگه لازم باشه، عروسی رو بهم می زنم ولی نمی ذارم اینطوری بیای پایین .تا شما باشین بدون مشورت من کاری انجام ندین

منصور چرا زور می گی؟ آخه چه جوری درستش کنیم؟ خب حق با توئه ، ولی ایندفعه رو کوتاه بیا پسرم
ولش کنین مامان.چرا التماس می کنین؟ مثل اینکه منصور امروز قصد داره با آبروی من بازی کنه .منم وحشتی ندارم. این بود عروسی باشکوهی که همه رو انگشت به دهن کنه؟ منم می دونم چکار کنم
منصور شر به پا نکن مادر، رضایت بده تمومش کن
رضایت بدم که از سر وسینه زنم لذت ببرن ؟ صد سال ! شده عاقد رو بیارم تو این اتاق ، میارم ، ولی نمی ذارم اینطوری بیای
خیلی خب، عصبانی نشو. تو برو ، ما یه فکری می کنیم پسرم

منصور رفت .احساس میکردم از حرارت و عصبانیت تمام آرایشم دارد ذوب میشود .مرا بگو که گفتم الان منصور کلی از من تعریف و تمجید می کند.ای خاک بر سر من کنند با این انتخابم

من الان زنگ میزنم به مغازه ای که ازش لباس رو خریدیم میگم چند دست دیگه بیاره
طول میکشه مادر جون، ساعت چهار گذشته
پس چیکار کنیم ؟ این منصور نمی ذاره تو اینطوری بیای
منم نمیام .بگید عروسی رو به هم بزنه
اوا!خدا مرگم بده!میخوای دشمن شادمون کنی مادر؟ این مسائل خیلی کوچیکخ .ارزش دعوا معارفه نداره

چند ضربه به در خورد و مینو خانم وارد شد

چرا نمیاین مرجان جون؟
منصور میگه یقه این لباس خیلی بازه .ما هم موندیم چه کنیم
ای بابا! بیاین ببینین مردم چی پوشیده ن
اینا رو برین به منصور بگین
مگه میشه گیسو جان؟ انقدر عصبانی بود که گفتم چی شده ؟ حالا عیب نداره .یه چیزی روش بنداز
چی بندازم مینو خانم؟
شال تمام سفید پر نداری؟
نه، ندارم
خب، نگین داره .الان می گم بره برات بیاره
زحمتشون میشه ، تازه وقت نداریم
چه زحمتی ؟ با ماشین پنج دقیقه س.هیچ نگران نباش .الان می گم بره و زود بیاد
ممنون

مینو خانم رفت .اعصابم شدیدا بهم ریخته بود .اگر از پدرم و میهمان ها رودربایستی نداشتم چنان لجبازی میکردم که در تاریخ بنویسند
پنج دقیقه بعد محبوبه آمد وگفت: آقا می گن پس چی شد، خانم؟

محبوبه خانم برو بگو پیچ پیچی شد.بگو بره تعصبش رو قاب کنه بزنه کنار ویولنش

محبوبه از عصبانیت من جا خورد .مادر گفت : عصبانیه محبوبه ، چیزی نیست

ببخشین محبوبه خانم ولی برین همین ها رو بگین

محبوبه رفت .پانزده دقیقه بعد نگین و مینو خانم آمدند. شال زیبایی را که آورده بود، روی شانه ام انداختند و گفتند: بخدا خیلی هم قشنگتر شد. برو تو آینه ببین گیسو جان
جلوی آینه ایستادم و نگاه کردم .راست می گفتند .خیلی هم زیباتر شده بودم .ولی اخمهایم هنوز توی هم بود .حوصله نداشتم ، نه بخاطر به هم خوردن لباسم، بخاطر رفتار و لجبازی منصور
مادر گفت:خوبه گیسو جان؟

بله خوبه. ممنونم مینو خانم .نگین جان زحمت کشیدی
خواهش میکنم .ما رفتیم به منصور خان بگیم بیان .شما هم اخمهات رو باز کن
منصوری که من می بینم ، مطمئنم باز هم رضایت نمی ده
نه دخترم، بخدا دیگه اگه ایراد بگیره .خودم میزنم تو سرش

همه رفتند.روی مبل نشستم وسرم را میان دستهایم گرفتم .فقط فکر انتقام بودم .که البته می دانستم در این شب زیبا چطور میشد حال منصور را گرفت .ولی به زمان نیاز داشت .منصور ومادر آمدند.اصلا به صورت منصور نگاه نکردم .مادر منتظر بود ببیند منصور رضایت می دهد یا لازم است بزند توی سرش!وقتی دید منصور بالای سرم ایستاده و به من زل زده،گفت: خب، چطوره منصور؟

اول بگین اون اخمها رو باز کنه تا نظر بدم

عصبانی بلند شدم و بسمت پنجره رفتم. مادر از دست ما کلافه شد و گفت : من برم. شما تنها باشین ، زودتر آشتی می کنین . و رفت و در را بست
منصور بطرفم آمد.پشتم ایستاد ودر گوشم گفت: خیلی خوشگل شدی عزیزم
سکوت کردم .منصور مقابلم ایستاد و بازوهایم را گرفت وگفت: با من قهری؟
چشمهایم پر اشک شد.ادامه داد: عزیزم،آخه نمی گی فرهان وکیارستمی وبهرام اینطوری منو نفرین می کنن؟ میخوای دلشون رو آب کنی ؟ بنظر خودت درسته ؟ حالا دیگران به کنار

اونهمه دختر و زن لباس لختی پوشیده ن .فقط من نباید بپوشم؟
بله.چون من فقط تو رو دوست دارم وتو از همه زیباتری
منصور ولم کن تو رو خدا.حوصله ندارم
امشب حوصله ندارم .حال ندارم ، نداریم ها!
یه قرون بده آش ، به همین خیال باش. لباسم رو به هم زدی، حال وحوصله هم میخوای؟
گیسو اذیت نکن ها!
اذیت نکن تا اذیت نبینی
تعصبم رو به حساب عشق وعلاقه ام بذار نه سختگیری عزیز من .وشانه وگردنم را بویید
منصور بس کن دیر شد
نمی تونم
منصور!
باهام آشتی کن تا ولت کنم
خیلی خب، در اینمورد آخر شب تصمیم می گیرم .وبطرف در رفتم .بازویم را گرفت ومرا بسمت خودش کشید وگفت : همین الان
خیلی خب، باهات آشتی ام
دوستم هم داری؟
بله،دوستت هم دارم
آخ که فدای اون دل رحیم با گذشتت بشم. چی بودی که نصیب من شدی!
منصور آرایشم به هم می ریزه .دو ضربه به در خورد ومادر وارد شد

منصور گفت: شما که منتظر جواب نمی مونین مامان جون، پس چرا بیخود به خودتوت زحمت می دین و در می زنین .دستتون هم درد می گیره

آخه فکر نمیکردم انقدر بی تحمل باشی .منصور حالا چه وقت این کارهاس .عاقد اومده، منتظره
داشتم منت کشی میکردم
منت کشی رو بذار برای بعئ که دست کم نتیجه ای هم بده .کی میخوای این چیزها رو یاد بگیری؟

بالاخره خنده به لبم آمد.منصورگفت: ببین مامانم چه با تجربه س.معلومه از اون بلاها بوده .بعد آرام گفت: یک انگیزه ای نشونش بدم که صدتا انگیزه از اینور واونورش بزنه بیرون
قهقهه خنده ام بلند شد

بخدا وقتی نمی خندی و اخم می کنی، انگار پا گذاشتن بیخ گلوم و میخوان جونم رو بگیرن .خب حالا بریم عزیزم

sorna
11-24-2011, 12:17 PM
الهه ناز (جلد دوم) - قسمت بیست و هشتم - رمان الهه ناز - جلد دوم ,

دست در دست منصور حلقه کردم واز اتاق بیرون آمدیم. فیلمبردار و عکاس دورمان را گرفتند .وقتی از پله ها پایین می آمدیم ، به این فکر میکردم که یک روز گیتی با چه امیدهایی ، با لباس عروس، از همین پله ها پایین آمد و امروز!؟ من را چه کسی خواهد کشت؟ خدا عالم بود. با هلهله شادی و پول و نقل وگلی که برسرما می ریختند از افکارم بیرون آمدم .با همه سلام و احوالپرسی کردیم و در جایگاه عروس وداماد بالای سفره عقد نشستیم .چشمم به عکس گیتی و منصور که خودم در سفره عقد گذاشته بودم افتاد.اشک درون چشمهایم حلقه زد.
منصور متوجه شد وگفت: قرار نشد گریه کنی ها،گیسو جان!من که منت کشی کردم، عزیزم

یاد گیتی افتاده م.میشه اون عکس رو از داخل سفره برام بیاری
گیسو جان بدتر ناراحت می شیم
نه منصور.میخوام خواهرم رو ببوسم.

منصور بلند شد ، عکس را آورد و به من داد .کمی به گیتی خیره شدم بوسه ای بر صورتش زدم و آن را به پیشانی ام چسباندم وهق هق زدم زیر گریه. چنان اشک می ریختم که دل هر بیننده ای به درد می آمد. منصور دستش را دور شانه ام انداخت و عکس را از من گرفت و گفت: گیسو جان، خواهش میکنم گریه نکن. ببین همه دارن نگات می کنن.اشک همه رو درآوردی
مادر آمد، دستمالی به من داد وگفت: عزیزم آرایشت به هم می ریزه، آخه این چه کاریه؟گیتی الان خوشحاله ،بخدا. اشکهایم را آرام پاک کردم .به منصور نگاه کردم که چشمهایش پر اشک بود. به میهمناها نگاه کردم، احساس همه را برانگیخته بودم، ولی دست خودم نبود .به خوشبختی ای که گیتی به من هدیه کرده بود و رفته بود، فکر میکردم.یادم افتاده که هفده، هجده ساله بودیم و با هم رفته بودیم فال قهوه بگیریم فال گیر به من گفت: از خواهر یا مادرت هدیه بسیار با ارزشی به تو می رسه که هم دلت میسوزه و هم دعاش میکنی.وحالا امروز فهمیدم که آن هدیه، خوشبختی در کنار منصور بوده که دوری اش برپاست . ووقتی بیاد فال حافظی که روزی برایم گرفته بود افتادم اشکهایم باریدند.شوخیهایمان امروز جدی و به واقعیت تبدیل شده بودند . چطور می توانستم جلوی ریزش اشکهایم را بگیرم؟!
عاقد کنار سفره نشست وخطبه را جاری کرد .آن لحظه که قرآن در دست داشتم برای آمرزش گیتی ، مادرم ،برادرم ، پدر و خواهر منصور وحتی آذر دعا کردم و از خداوند سلامتی پدرم و خوشبختی خودم را خواستم

..... عروس خانم وکیلم؟
با اجازه پدرم و مادرجون بله

صدای هلهله وکف زدن فضای سالن را پر کرد. منصور دستم را در دستش گرفت و بوسه ای بر آن زد وگفت: خیالم راحت شد
دفاتر امضا شد .حلقه ها را دست هم کردیم ، هدایا را گرفتیم ، با میهمانها عکس گرفتیم و بعد از فیلمبرداری و عکس گرفتن، راهی هتل شدیم .در هتل هم مراسم به بهترین شکل برگزار شد. همه به رقص وپایکوبی مشغول بودند .من ومنصور هم وسط رفتیم .همدیگر را در آغوش گرفتیم و می رقصیدیم که منصور گفت: چرا این عقربه ساعت همونجا وایساده؟ به آقا نبی بگم دستکاریش کنه؟

چیه منصور؟
خسته شدم
ولی من دلم نمیخواد بهترین شب زندگیم زود بگذره
بهترین لحظه زندگی من دوبار بود یکی اوندفعه که خدا گیتی رو بهم برگردوند، یکی هم این بار که نازنین گیسو یواشکی اومد تو اتاقم و منو از اون غم نجات داد
پس یعنی امشب برات مهم نیست؟
مگه میشه برام مهم نباشه گیسو، حرفها می زنی ها . مردم باید حال داماد رو درک کنن.خسته ام .میخوام با همسرم دو کلمه اختلاط کنم. دو سه ساعت مهمونی بسه دیگه .منظورم اینه
جنابعالی یادت رفته بعدازظهر چطور دستم رو تو حنا گذاشتی؟ تازه مهمونها برن نوبت منه.کم حرص نخوردم منصورخان!
چیه؟میخوای تلافی کنی؟ گیسو اذیتم نکن تو رو خدا.بخاطر لباس که منت کشی کردم ، بابت امشب هم که خودت می دونی چقدر خوشحالم .ولی خب چون بار دومه که داماد شدم .جلوی مردم خجالت می کشم
مسئله ای نیست .فقط امیدوارم این خجالت تا صبح همراه جنابعالی باشه
همچین که مهمونا تشریفشون رو ببرن خجالتم ریزش میکنه

لبخند زدم .گونه ام را به گونه منصور فشردم وگفتم :دوستت دارم منصور

منم همینطور عزیز دلم

چشمم به مرتضی ونرگس افتاد که زیر گوش هم پچ پچ میکردند.لبخند به لبم نشست .دختر آقا کریم لیاقت این خوشبختی را داشت و من برای خوشبختی بیشتر آنها دعا کردم
شام صرف شد. بعد از شام دوباره رقص وپایکوبی را از سر گرفتیم .در حال رقص با نگین بودم که الناز خودش را به منصور رساند و از او خواست با هم برقصند و منصور هم پذیرفت .از حسادت کباب شدم. نسبت به الناز حساسیت عجیبی داشتم، از نگین عذرخواهی کردم و رفتم نشستم .وقتی منصور به من نگاه کرد، اخمهایم را درهم کشیدم و به او فهماندم دنیا دست کیست. منصور خیلی زود از الناز عذرخواهی کرد و آمد کنارم نشست .چنان قیافه ای برایش گرفتم که بیچاره گفت: چیه گیسو؟ چرا اینطوری نگام می کنی؟
سکوت کردم

باز چرا قهر کردی؟ عجب گرفتاری شدم! آخه عزیز من همه دوست دارن با عروس وداماد برقصن دیگه !
خیلی خب، پس برو بگو بهرام بیاد با من برقصه .زود باش!
گیسو، شب عروسیمون رو خراب نکن
اتفاقا این تویی که قصد خراب کردن جشن رعوسی رو داری .اون از قبل از عقد، اینم از بعدش .چیه؟ دیگه عقدم کردی خیالت راحت شد ؟ تو نمی دونی من رو الناز حساسم
خب، ازم خواهش کرد
غلط کرد
گیسو، زشته!
تویی که پیله می کنی، بلند شو برو باهاش برقص

منصور نفسی از عصبانیت بیرون داد وبلند شد بطرفی دیگر رفت .
همان موقع که از عصبانیت داشتم آتش می گرفتم نسرین آمد کنارم نشست وگفت: چطوری عروس خانم؟

خوبم.ببینم .درست می بینم؟اون نرگس خودمونه که داره با مرتضی پچ پچ میکنه؟
آره خودشه ،عاشق ودلباخته مرتضی شده
مرتضی هم خیلی دوستش داره . از من بپرس که با مادر شوهر خواهرت (ثریا خانم) اینطوری ام . و دو انگشتم را در هم قفل کردم .راستی تو چرا با کسی نمی رقصی نسرین؟چه بی ذوقی!
راحتم
اینهمه پسر خوب اینجاست .فرهان، بهرام ، پرهام ، سعید ، چه بی عرضه ای دختر؟
نه دوست دارم، نه روم میشه .تازه به این چیزها نیست .هرچی که رو پیشونیم نوشته ن همون میشه. من مرد خوبم رو از خدا میخوام

کیک را مقابل من گذاشتند .نسرین بلند شد رفت . منصور آمد کنارم ایستاد وگفت:انشاءا.... که عصبانیتت رفع شد .

نخیر ، هنوز خشم گیسو رو ندیدی .الان هم فقط دارم حفظ ظاهر میکنم .
الان کیک دهنم می ذاری و باهام اشتی می کنی
بله می ذارم، ولی آشتی نمی کنم
گیسو! کوتاه بیا جان من!

مراسم کیک بری را بجا آوردیم و منصور انقدر التماس کرد تا با او آشتی کردم
ساعت دو نیمه شب میهمانها خداحافظی کردند .گروهی هم ما را تا منزلمان همراهی کردند و برایمان ارزوی خوشبختی کردند و رفتند .هرچه اصرار کردیم پدر آنشب منزل ما بماند، قبول نکرد و با آقا کریم و خانواده اش به منزل خود رفت
روی مبل لم دادم و از فرط خستگی و خواب حس نداشتم .ثریا خانم گفت:گیسو خانم ، خسته نباشین .عجب شبی خوبی بود .یادتونه یه روز چی بهتون گفتم؟نمی دونین چقدر خوشحالم!خب یه جورایی برای ما هم مهمه خانم خونه کی باشه.ما از اون مستخدمهای خوش شانسیم

شما عزیز ما هستین ثریا خانم، همه خوشبختیم از دعای شماست .خیلی زحمت کشیدین .انشاءا... عروسی آقا مرتضی ونرگس خانم
ممنونم خدا گیتی خانم رو رحمت کنه

مادر و منصور وارد سالن پذیرایی شدند

ثریا برو استراحت کن .خسته شدی، محبت کردی
اختیار دارین آقا. انشاءا... مبارک باشه
ممنونم
پس شبتون بخیر
شب بخیر
منصور چرا انقدر تند می رفتی مادر؟ مرتضی به گردت نمی رسید مردم از دلشوره .با اون ویراژهات!
آدم شب عروسیش عجله نداشته باشه، پس کی عجله داشته باشه مامان جان؟
آدم دیر برسه بهتر از اینه که هرگز نرسه خب ساعت سه ونیم صبح شد .بلند شین برین به کار و زندگیتون برسین. و چشمکی به ما زد .بعد جلو آمد، دست من و منصور را در دست هم گذاشت وگفت: قدر هم رو بدونین همیشه توی گذشت کردن از هم پیشی بگیرین .شب بر عروس و داماد خوش

مادر رفت .از خجالت نمی دانستم چه خاکی بر سرم کنم .منصور چشم از من برنمی داشت .خودم را با تکاندن لباسم مشغول کردم. منصور گفت:خب عزیزم به کار و زندگیمون برسیم .بوسه میشه کارمون.عشق میشه زندگیمون ........
لبخند زدم و ادامه دادم: خدا هم نگهدارمون

بلند شو گیسو جان

sorna
11-24-2011, 12:17 PM
الهه ناز (جلد دوم) - قسمت بیست و نهم - رمان الهه ناز - جلد دوم ,

منصور درها را قفل کرد و چراغهای اضافی را خاموش کرد. به پله ها که رسیدم، خودش را به من رساند .با هم بالا آمدیم. هنوز هفت هشت پله باقی مانده بود که منصور گفت : کاش می دادم از پایین به بالا یه آسانسور کار می ذاشتن

که چی بشه ؟واسه یه طبقه آسانسور بذاری؟
که شما سریعتر بالا برین و لاک پشت رو جواب نکنین تو همیشه این پله ها رو سه تا یکی می اومدی بالا، حالا امشب سانت سانت میای بالا

می دونی؟ در کنار تو سانت سانت قدم زدن خیلی لذت بخشه منصور،
اون لذت بخوره تو سرم

بلند خنده ام گرفت .گفت:هیس!لابد یه ساعت هم باید برای مامان توضیح بدم که چرا میخوام آسانسور بزنم؟
کتش را آویزان کرد و گفت: آخیش، بالاخره رسیدیم

بله به نقطه تلافی و بزن بزن
گیسو ولمون کن توروخدا،گذشته ها گذشته دیگه
نه بابا. چطور اون موقع نگفتی دیگه خریدی بپوش گذشته عیب نداره
اون موقع اضطراب داشتم،عصبانی بودم
خب حالا من اضطراب دارم ، عصبانی هستم .بنده سیاستم اینه که جلو مردم تو رو تو آب سرد نمی کنم و آبرو نمی برم،اما تو منو.......
ببین!حالا چندساعت باید منو دعوا کنی، هان؟
آهان، به خوب نکته ای اشاره کردی منصور جان .از اول زندگیمون باید بدونی هرچقدر منو عذاب بدی عذاب می بینی .از لحظه ای که الناز تو رو صدا زد و تو دعوتش رو پذیرفتی تا حالا پنج ساعت می گذره، یعنی پنج ساعت عذاب کشیدم .نیمساعت هم که سر لباس عذابم دادی میشه پنج ساعت ونیم. نیم ساعت هم که جریمه ت میکنم میشه شش ساعت .یعنی تقریبا ساعت ده صبح می تونی بیای دنبالم .تازه، شاید ببخشمت!

بلند شدم وگفتم: شب خوش عزیزم
منصور دستم را کشید وگفت: کجا وروجک؟

بخدا خسته ام
خب منم خسته ام .ما کنار هم می تونیم به آرامش برسیم
متاسفم شادوماد .حالا مسئله لباس رو میتونم بگذرم .اما از مسئله الناز ابدا
ای بابا اصلا هرجا الناز رو ببینم از سه متر اونطرفتر رد می شم ، خوبه؟
از کجا مطمئن باشم؟
قول شرف می دم
پس قول دادی ها .از این لحظه به بعد باید از این دوتا عجوزه دوری کنی و از کنار من نباید جم بخوری .اگه زیر قولت بزنی اون روز می فهمم که منو دوست نداری و بدقولی کردی .اونوقت می دونی که چی میشه
آره موتو سرم نمی مونه
خوب فکرهات رو بکن. دو ساعت دیگه نگی اون موقع مست وخمار بودم ها!
نه مطمئن باش .آخه من فقط تو ناز نازی رو دوست دارم
منصور بذار اقلا تاجمو باز کنم .می شکنه
فدای سرت ، سفید برفی ! دیگه تاج میخوای چکار ؟ مگه میخوای دوباره عروس بشی؟
شاید! مگه تو دوباره دوماد نشدی؟
دوباره دوماد شدم. ولی تاج به سرم نزدم
از این به بعد یه تاجی رو باید همیشه رو سرت بذاری، منصور.
چه تاجی رو؟
منو
بخدا روی سرم می ذارمت .اون چشمات منو کشته
گیتی بهتر بود یا من؟
گیسو ولمون کن توروخدا.دوباره دعوامون میشه، بلند می شی می ری اون اتاق حوصله داری؟
خب بجای اینهمه، یک کلمه می گفتی گیتی، چرا خودتو خسته میکنی؟

هر دو زدیم زیر خنده

اگه تفاوتی بود که نمی تونستی دو روز منو گول بزنی
خب حق با توئه.حرفت منطقیه واعتراض وارده
قربون اون منطقت بشه منصور!

خدایا یعنی این همون منصوره که می گفت بعد از گیتی نمی تونم کسی رو در آغوش بگیرم ؟می گفت آغوش من گرمی وکشش سابق رو نداره .داره، داره ، خودت خبر نداری .آغوش تو بهترین وگرمترین نقطه دنیاست .گرم ترین منطقه استواست .فکر نمی کنم بوسه ای در دنیا مانده بود که منصور به من هدیه نکرد ، قربانه صدقه ای بود و نرفت ، نوازشی بود ونکرد

منصور!
جانم
تو از کی منو دوست داری؟ یعنی کی عاشقم شدی؟ میخوام بدونم
دقیقا شصت و سه روز از مرگ گیتی گذشته بود .بعدازظهر رفته بودم پیش وکیلم .وقتی برگشتم ، همون جلوی در ، ماشین رو دادم مرتضی ببره مکانیکی ووارد باغ شدم وبه خونه اومدم. از پله ها که اومدم بالا، دیدم تو داری از حمام میای بیرون.حوله حمام سفید رنگی پوشیده بودی و داشتی موهای بلند پریشونت رو باد می دادی تا خشک بشه. دو سه تا پله پایین اومدم تا منو نبینی، کنار پنجره سالن بالا رفتی ونگاهی به جای ماشینها کردی بعد به ساعت بالای سرت نگاه کردی وگفتی:پس چرا نیومد؟ چرا انقدر دیر کرد؟بطرف اتاقت برگشتی، چهره ت حرکتی بعلامت تعجب ونگرانی به خود گرفت .موهاتو چندتا تاب دادی وبالای سرت سنجاق کردی و داخل اتاقت شدی. نمی دونم چی منو کشید کنار در اتاقت. روی تخت طاقباز بحالت صلیب دراز کشیدی وگفتی خدایا شکرت وچشماتو بستی .دلم لرزید. احساس کردم دیگه به چشم خواهری دوستت ندارم .دلم میخواست بیام در آغوشت بیگرم و ازت لذت ببرم .به پهلو چرخیدی. از زیر رومیزی کنارت ، یه عکس بیرون آوردی و بهش لبخند زدی و اونو بوسیدی سری به افسوس تکان دادی و دوباره اونو زیر رومیزی گذاشتی .بعد بلند شدی مقابل آینه وایسادی . موهاتو با سشوار خشک کردی وکمی به صورتت کرم مالیدی. بعد بطرف پنجره اومدی .دوباره بیرونو نگاه کردی وگفتی: اگه زنت بودم بهت می فهموندم دیر اومدن یعنی چه .بی فکر! خنده م گرفت .بسمت کمد لباسات رفتی که دیگه نایستادم و به اتاقم رفتم
ای دروغگو!تو نایستادی ورفتی؟
بخدا چیزی ندیدم .هم بخاطر شرم وحیا ، وهم به حرمت گیتی .وگرنه دلم که خیلی می خواست
خیلی شیطونی منصورها!
خلاصه منتظر موندم تا رفتی پایین بعد به اتاقت اومدم وعکسو از زیر رومیزی برداشتم .وقتی عکس خودمو دیدم ، بی اختیار اشک و لبخند به چهره م نشست .اون لحظه انگار خدا دنیا رو به من داده بود .انگار خدا دوباره گیتی رو به من داده بود گیسو .چون مدتها بود دلم میخواست بدونم تو کی رو دوست داری. وفهمیدم اون آدم خوشبخت خودم هستم .از اون روز به بعد دیگه برام آروم و قرار نذاشتی .با خودم و تو وگیتی ووجدان و احساسم وارد جنگ شدم و بالاخره هم این عشق واحساس بود که پیروز شد.

بوسه ای به صورت منصور زدم و گفتم: نمی دونی برای رسیدن به تو چقدر دعا کردم و اشک ریختم ، منصور!
منصور دست نوازشی به سرم کشید وگفت: اگه بگم منم همینطور ،شاید باور نکنی

باور میکنم عزیزم. خودم یه چشمه شو دیدم،مرد عاشق!
معلومه خوابت گرفته گیسوها!شل حرف میزنی
آره،خیلی خوابم میاد .خسته م، تکون نخور که خواب از سرم می پره . صدای ضربان قلبت داره برام لالایی میگه
پس کی برای من لالایی بگه عزیزم ؟ منم میخوام رو قلبت بخوابم
حالا امشب من، شبهای دیگه تو
نه واقعا خواب خوابی . چون روز و داری شب می بینی، گیسو، ساعت هفت صبحه

خمیازه ای کشیدم و گفتم : پس بذار بخوابم

بخواب عزیزم .قفلت هم کردم که در نری. دستش را دورم حلقه کرد. بوسه ای به سرم زد وگفت : صبح خوش شکوفه زندگی من. و در عالم خواب فرو رفتیم .

******************************
با صدای مادر جون که به در میزد و می گفت: ساعت یک بعدازظهره ، بلند شید بابا .از خواب پریدم .منصور غلتی خورد و آرام گفت: حتما باز فکر کرده خودکشی کرده یم .آره مادر خودکشی کرده یم ولی از نوع دیگه .باید یه تابلو درست کنم یه طرفش بنویسم خودکشی کرده یم ، یه طرفش بنویسم خودکشی نکرده یم ، بذارم رو در .که دیگه ما رو از خواب بیدار نکنه
از تکانهای دلم، منصور فهمید دارم می خندم .گفت: قربون اون خنده هات برم الهی!

با شمام بچه ها! ای بابا، اقلا بگین حالتون خوبه یا نه . در رو باز می کنم ها

منصور بلند گفت: آره مامان جان خوب خوبیم، زنده ایم . تابوتهایی که سفارش دادین پس بدین
بلند زدیم زیر خنده .مادر صدایمان را شنید وگفت:خب، الحمدالـله مثل اینکه زیادی خوبین .خیالم راحت شد .بلند شین بیاین یه چیزی بخورین، ضعف نکنین

باشه مامان،ممنون
دخترم رو که نکشتی منصور؟
نه مامان، این منو کشته بخدا
منصور قلقلکم نده تو رو خدا .بدنم خورد وخمیره
الان خودم بارت وصله پینه ش می کنم
باچی؟ با سوزن یا چسب؟
به بوسه های پی درپی و مرا چندبار بوسید

بطرفش برگشتم وگفتم: ظهر بخیر بهار زندگی من

ظهر امید زندگی من بخیر. مگه این زهره رو نبینم ! اینهمه پول گرفته ببین چه بلایی سر چشم وچار زن من آورده بی انصاف!

زدم زیر خنده وگفتم:چیه؟ دورش سیاه شده؟ زیر چشمم دست کشیدم
منصور گفت: اینطوری هم قشنگی بخدا

ممنون .منصور بخدا گشنمه، دست و پام داره می لرزه
مگه نگفتی بدنت خورد شده؟ خب، بذار وصله پینه بزنم که بتونی بری پایین
نمیخواد .لق لقو می رم پایین
چون سلامتی تو از هر چیزی برام مهم تره ، چشم. بلند شو بریم پایین

sorna
11-24-2011, 12:17 PM
الهه ناز (جلد دوم) - قسمت سی ام - رمان الهه ناز - جلد دوم ,

اینگونه زندگی ما شروع شد .دو سه روز بعد برای ماه عسل به رامسر رفتیم .در بهترین هتل اقامت کردیم ، بهترین تفریحات را داشتیم و یک هفته بعد به تهران برگشتیم
تصمیم گرفتم مدتی به شرکت نروم و برای خودم خانمی کنم با مادر جون سرمان را گرم می کردیم .ورزش،شنا، میهمانی های دوره در منزل دوستان و میهمانیهایی که ما را دعوت میکردند و به اصطلاح پاگشایمان میکردند . برنامه هرروز این بود که به پدر سربزنم .
گاهی ظهر می رفتم و منصور می آمد و با هم برمی گشتیم وگاهی غروب با منصور می رفتیم و آخر شب بر می گشتیم .یک فکرهایی هم برای پدر ومادر جون داشتم، ولی راستش جرات نمیکردم با منصور مطرح کنم
دو ماه از عروسی ما گذشت. روزهای خوشی را در کنار منصور سپری میکردم و از خوشبختی برخود می بالیدم .یک روز با مادرجون در مورد پدرم صحبت کردم . لبخندی از خجالت بر لبانش نشست وگفت: از ما گذشته عزیزم

شما سنی ندارین مادر.تازه پنجاه وهفت سالتونه . ماشاءا... مثل چهل و پنج ساله ها می مونین .من می دونم پدرم به شما علاقه داره .خودش به من گفته .اگر شما هم نظرتون مثبت باشه، قضیه حله
عزیزم منم به آقای رادمنش علاقه دارم. خودت می بینی که ، من و ایشون حرف همدیگر رو خوب می فهمیم و با هم تفاهم داریم .اما منصور رو چکار کنم؟ عصبانی میشه .خدای نکرده همین ارتباطمون هم قطع میشه
اون با من مادر جون، اگه مخالفت کرد منم قهر می کنم. اون طاقت قهر منو نداره
والـله چی بگم ؟ آخه خجالت می کشم
خجالت نداره .هر دو تنهایین و می خواین از تنهایی در بیایین .من امروز با منصور صحبت می کنم .شما بعدازظهر به بهانه کاری از خونه برین بیرون، بقیه ش با من
باشه عزیزم.افتخارمه جای مادرت رو بگیرم
منم افتخار می کنم مادرجون، این آرزوی گیتی هم بود
پیر شی عزیز دلم
ممنون، من می رم استخر شما نمیایین؟
تو برو، من میام می شینم نگاه می کنم و لذت می برم
باشه، پس منتظرم

ساعت حدودا یک بعدازظهر بود که مایو پوشیدم و داخل استخر شدم .به ثریا خانم سپردم که به آقا نبی بگوید آنطرف نیاد.مرتضی هم در شرکت بود .مشغول شنا شدم. چند دقیقه بعد مادر مجله به دست از ساختمان بیرون آمد وگفت: خوش می گذره پری دریایی؟

آره مادر، منتظر شاهزاده ام با کشتی ش بیاد تا بیام بیرون
قربونت برم الهی .شازده منصور عاشق توئه ، خوشگل خانم

مادر روی صندلی نشست و پا روی پا انداخت و مشغول مطالعه شد .سه ربع بعد منصور با ماشین سفیدش وارد ساختمان شد . به مادرش سلام کرد ، ولی انگار حال وحوصله نداشت .بطرف من آمد و نگاهی به پنجره همسایه انداخت

سلام منصور جان، خسته نباشی
سلام، بیرون نیا گیسو ببینم

از رفتار سردش تعجب کردم .چنان جذبه ای گرفته بود که قلبم ریخت .حوله ام را از روی صندلی برداشت و به من داد و گفت: از همون تو آب بپوش ،بیا بیرون.سریع!
سابقه نداشت منصور اینطوری با من صحبت کند

چی شده منصور؟ چرا عصبانی هستی؟ حوله رو که تو آب نمی پوشن
همین که گفتم .نمی بینی مرتیکه لندهور داره تو رو با او چشمهاش میخوره؟
کدوم مرتیکه لندهور؟
همان که اون بالاست

حوله ام را پوشیدم و از پله های استخر بالا آمدم .سرتا پایم خیس بود

بشین پیش مادر، برم برات یه حوله دیگه بیارم
این مسخره بازیها چیه در آوردی منصور؟
من یا جنابعالی؟
منظورت چیه؟
یعنی تو اون مرتیکه رو پشت پنجره ندیدی؟
نه بخدا قسم .من حتی یه نگاه هم به پنجره ننداختم
یعنی همینطور مایو می پوشی ، سرتو میندازی پایین، می پری تو آب؟ یه نگاه به اطراف نمی کنی ببینی کی هست،کی نیست ؟ خوبه! و بطرف ساختمان رفت .دنبالش رفتم .کنار در وردی ، حوله را ازتنم در آوردم و روی نرده ها انداختم و با مایود وارد ساختمان شدم و دنبال منصور از پله ها رفتم بالا
سرما میخوری .گفتم بشین تو آفتاب برات حوله میارم
لازم نکرده .چرا جلوی مادر اینطور با من صحبت می کنی؟ مگه حالا چی شده؟
چی شده؟ تمام تنت یه ساعته دارن دید می زنن، می گی حالا چی شده ؟
بخدا من ندیدم وگرنه شنا نمی کردم. بابا، مادر اونجا نشسته بود!

منصور روی آخرین پله ایستاد وگفت : چطور من دیدم تو ندیدی؟

برای اینکه من مثل تو دنبال چشمهای مردم نیستم .من سرم به کار خودمه .چه می دونستم داره منو نگاه میکنه ؟ اون خودشو نشون نداد
ولی تو که نشون دادی
منصور خجالت بکش .باور نمی کنی من ندیدمش؟
نه باور نمی کنم
خیلی خب، حالا که اینطور شد پس تماشا کن تا بفهمی غرض داشتن با نداشتن چه فرقی می کنه

و از پله ها پایین آمدم

میخوای چکار کنی گیسو؟
می رم شنا کنم

سریع خودش را به من رساند بازویم را محکم گرفت وگفت: تو بیجا می کنی

میخوام برم تن وبدنمو به عشقم نشون بدم

چنان سیلی محکمی به صورتم زد که کنترلم را از دست دادم و از پله ها پرت شدم . فریاد کشید :گیسو
از شش هفت پله سرازیر شدم . به پاگرد میانی رسیدم . ازخونی که روی پایم ریخت فهمیدم از بینی ام خون می آید .دستم را جلوی بینی ام گرفتم .به منصور که حیرت زده به من چشم دوخته بود ، نگاه کردم و گفتم: نفهم بیشعور .

sorna
11-24-2011, 12:18 PM
الهه ناز (جلد دوم) - قسمت سی و یكم - رمان الهه ناز - جلد دوم ,

مادر از صدای فریاد منصور داخل آمد و گفت: چی شد؟ اوا خدا مرگم بده . و از روی میز دستمال کاغذی آورد .منصور خودش را به من رساند .و کنارم زانو زد. دستمال را از جعبه برداشت که جلوی بینی ام بگذارد .دستش را کنار زدم و خودم از داخل جعبه ای که دست مادر بود ، دستمال برداشتم. مادر نگاهی به من کرد وگفت: چی شد افتادی گیسو جان؟

از ایشون بپرسین .میگه چرا شنا کردی؟

چی کارش کردی منصور؟

منصور از خجالت سکوت کرده بود. مادر بلندتر گفت:با توام! هولش دادی؟

نه بخدا ، عصبانیم کرد ، زدم تو صورتش پرت شد
چشمم روشن .تو غلط کردی .برای چی دست روش بلند کردی، پسره بی فکر؟ اونم تو پله ها!
معذرت میخوام گیسو
نگاه کن. پیشونیش هم خراشیده شده، باد کرده! سرتو بالا بگیر خونریزی بینی ات بند بیاد مادر

بلند شدم به بازویم نگاه کردم که کبود شده بود. ثریا وارد ساختمان شد و گفت:اوا! چی شده خانم؟

از پله ها افتاد. برو یخ بیار بذارم رو پیشانیش .از بینی ش خون میاد
چشم خانم
نمیخواد ثریا خانم ، ممنون .و از پله ها بالا رفتم
صبر کن گیسو جان،بیا بریم درمانگاه
لازم نیست مادر جون .واز پله ها بالا رفتم

مادر به منصور گفت: واقعا که منصور!خب،رفته شنا، مگه چیکار کرده؟ برو لب دریا ببین چه خبره.اون وقت این بدبخت تو خونه خودش ،جلو چشم من داره شنا میکنه،بازم حرف داری؟ شورش رو در آوردی تو
به اتاق سابقم رفتم .در را محکم به هم کوبیدم و قفل کردم .تازه بغضم مثل قلبم شکست .رفتم جلوی آینه . پیشانی ام باد کرده وخراشیده شده بود .بازویم هم کبود شده بود. خونریزی بینی ام تقریبا بند آمده بود .آمدم روی مبل نشستم .دستگیره در اتاقم پایین بالا شد

گیسو باز کن، خواهش میکنم

توی دلم گفتم:برو گمشو عوضی، ازت متنفرم

گیسو بخدا عصبانی بودم، شرمنده م! بیا ببینم چه غلطی کردم؟

هیچی نگفتم ، فقط اشک ریختم .مثلا شنا کنم سرحال بیایم ، چه وضعی درست شد ! مرده شود اون تعصب وغیرتت رو ببره! منو بگو که میخواستم خبر عروسی مامان تو وبابای خودمو بهت بدم، شازده گور به گوری!
نیمساعت گذشت .مادر آمد بالا وگفت: گیسو جان در رو باز کن عزیزم

من حالم خوبه مادر جون .خیالتون راحت
بیا ناهار بخور دخترم
میل ندارم،شما بخورین

مادر رفت ، دوباره منصور آمد وگفت: گیسو بیا ناهار بخوریم........گیسو! خب، آخه تو هم حرف بدی زدی! ولی بیا بزن تو صورتم تلافی کن....... فحشم بده.......خونریزی بینی ات بند اومد یا نه؟ باز کن این در رو ببینم
نزدیک ساعت پنج ، آهسته در را باز کردم .رفتم آبی به سر وصورتم زدم .حاضر شدم ، کیفم را برداشتم .عکس منصور را از داخل کیفم در آوردم، وکنار در اتاقش ریز ریز کردم و پایین ریختم .بعد آرام از پله ها پایین رفتم .کسی داخل سالن نبود .از ساختمان خارج شدم و بزرف در باغ راه افتادم .ثریا از پنجره مرا دید و سریع بیرون آمد وگفت: خانم کجا می رین؟

می رم خونه پدرم
قهر می کنین؟
دیگه جای من توی این خونه نیست
ای بابا!گیسو خانم، بین همه زن و شوهرها اختلاف پیش میاد آقا توی شرکت عصبانی شده بودن. مرتضی می گفت حساب کتاباشون دچار مشکل شده. شما ببخشین و گذشت کنین .قهر مشکلی رو حل نمیکنه
ولی مشکل منو حل می کنه ،از قول من از مادرجون خداحافظی کنین . به منصور هم بگین دنبالم نیاد که سنگ رو یخش میکنم
بخاطر من،دخترم!
خاطرتون عزیز،ولی نمی تونم تحمل کنم .اصلا توقع نداشتم .آخه این وضعه برای من درست کرده ؟وبه پیشانی ام اشاره کردم
ایشون که نمی خواستن شما رو از پله ها پرت کنن .یه سیلی زدند .من انقدر از دست آقا نبی سیلی خوردم که یه ور صورتم رفته تو، همین طرف که یه کم قره ، البته جوون که بودم

لبخند به لبم نشست

بیا بریم تو دخترم ، آقا که عذرخواهی کردن. از ناراحتی غذا هم نخوردن
عذرخواهی بخوره توسرش! اگه دست و پام شکسته بود، اگه مرده بودم ، تکلیف بابام چی میشد؟
خدا نکنه
خداحافظ ثریا خانم
اقلا ماشین ببرین
ماشینش هم بخوره تو سرش!آدم زن یه دهاتی بشه و الاغ سوار شه خوشبخت تره بخدا .خداحافظ
بسلامت .لااله الا الـله عجب بساطیه !خدا لعنتت کنه از خدا بی خبر که می ایستی پشت پنجره زن مردم را دید می زنی

به منزل پدرم رسیدم .پدر به استقبالم امد

سلام بابا
سلام دخترم، پیشونیت چرا اینطوری شده؟
عوارض شناست
سرت خورده به دیوار استخر ؟سکوت کردم
منصور کو
تو رختخوابشه
چی شده؟دعواتون شده؟
داشتم شنا میکردم، مادرجون هم نشسته بود .یه کاره از سرکار اومد و ایراد گرفت که اون مرد داره تو رو نگاه میکنه و تو مخصوصا اومدی شنا می کنی و زد تو گوشم .منم از پله ها افتادم ف یه ربع ساعت از بینیم خون می اومد
منصور اینکار رو کرد؟
پس کی کرد بابا؟
لابد تو یه چیزی گفتی، اون روش رو بالا آوردی
وقتی بهم میگه تو مخصوصا لخت شدی رفتی تو آب ساکت، بمونم؟ گفتم حالا که اینطوره می رم برایش شنا می کنم
خب حرف بدی زدی ، تو می دونی اون تعصبیه ، لجش رو در میاری؟
اون حرف خوبی زده؟
اون عصبانی بوده .تو پیله کردی، کنترلش رو از دیت داده.لابد صد دفعه هم معذرتخواهی کرده
تا ابد هم معذرت خواهی کنه بی فایده س
آدم جواب عصبانیت و خستگی شوهرش رو با ملایمت وجونم وعزیزم می ده
شما پر روش کردین بابا!
حالا می دونه اومدی؟
اگه از خواب بیدار شده باشه، ثریا بهش گفته
بابا چیزی داریم بخورم؟ ناهار نخوردم ،گرسنمه
آره عزیزم . یه کشک بادمجونی درست کردم که حظ کنی .گفتم شاید بیای اینجا ، منتظر بودم. نمی دونستم قر و شکسته پکسته میای
از این دیوونه بعید نیست یه روز جسدم رو بفرسته اینجا .خودتون رو آماده کنین
این حرف رو نزن .منصور با فهم وکمالیه .خب زیادی دوستت داره
نخواستم این دوست داشتن رو .کاش زن بهرام شده بودم
تا دستات رو بشوری من غذات رو میارم بابا
ممنون

به آشپزخانه رفتم وسرمیز نشستم .پدر ظرف غذا را جلوی من گذاشت و گفت: خب مادر منصور چی می گفت ؟

کلی با منصور دعوا کرد. می گفت برو لب دریا ، بعد بیا از این بیچاره که داره تو خونه شنا میکنه ایراد بگیر
چه زن خوبیه بخدا .ایشاءا.... خودم می برمش لب دریا......

زدم زیر خنده وگفتم : لابد میخواین باهاش شنا هم بکنین

اول دور وبرم رو نگاه میکنم ، اگه لندهوری نباشه ، می برمش تو آب
پس شما هم دوستش دارین

پدر در حالیکه بشکن میزد گفت:می میرم براش،می میرم براش

از دست شما! وسط دعوا نرخ تعیین می کنین ها!
بده از مادر شوهرت تعریف میکنم؟
بله مادر شوهر خوبیه .ولی دیگه زن خوبی برای شما نیست ، چون بنده قصد دارم از منصور جدا بشم
حالا فعلا جدا نشو تا ما سروسامون بگیریم، بعد

زدیم زیر خنده .پدر ادامه داد:اگه اینطور باشه که یه جفت زن وشوهر تو این دنیا پیدا نمیشه .یه سیلی زده، یه ماچش کن .عذرخواهی کرده،تو هم ببخشش .چقدر سخت می گیری بچه!

دیگه چی ؟ من از شما تا حالا سیلی نخوردم . اونوقت بشینم از اون کتک بخورم؟

پدر سیلی آرامی به صورتم زد وگفت: بیا، دیگه بهونه نداری!

ای کاش سیلی منصور هم به این ارومی بود .هشت تا پله رو قل خوردم اومدم پایین
ببین دخترم ، زن باید سیاست داشته باشه .وقتی می بینی منصور خوشش نمیاد جلوی جمع شنا کنی .خب نکن .یا قبل از اینکه اون برسه تعطیلش کن
اون هیچوقت ایراد نمی گرفت، فقط سفارش میکرد که مرتضی و اقا نبی بیرون نیان
خب منم باشم، ببینم یکی ایستاده تو رو تماشا میکنه ، عصبانی میشم .تو هم که بلبل زبونی کردی، لجاجت به خرج دادی ، بدتر عصبانیش کردی
اصلا مقصر من ،خوبه؟ولی من دیگه به اون خونه بر نمیگردم .اگر هم زنگ زد اینو بهش بگین

sorna
11-24-2011, 12:18 PM
الهه ناز (جلد دوم) - قسمت سی و دوم - رمان الهه ناز - جلد دوم ,

زنگ تلفن بصدا در آمد .پدر گفت: چه حلال زاده س بچه م! خوشحال شده دیده بلا از خونه اش رفته بیرون .داره همه را خبر میکنه

دیگه ما بلا شدیم؟پدر گوشی را برداشت. اشاره کردم بگوید من خوابم
سلام پسرم ، حالت چطوره؟....... الحمدالـله .دعا گوییم .

مادر چطورن؟.....گیسو امروز اینورها نیومد.سرش شلوغه ؟آره؟ تعجب کردم .پدر به من چشمک زد......آه! پس رفته بیرون .بهش سلام برسون بابا....... میام عزیزم ، چرا نیام .وقت بسیاره ،کاری داشتی؟.........قربونت برم پسرم.سلام برسون .خدا نگهدار وگوشی را گذاشت

پس چرا نگفتین من اینجام بابا؟اون الان دیوونه میشه، دلش هزار راه می ره
خب، میدونی که من به عمرم دروغ نگفتم
شما که گفتین گیسو امروز اینورها نیومد. این دروغ نیست؟
پرسیدم چرا نیومدم؟دروغ نگفتم
بابا اون خودخوری میکنه .قلبش ضعیفه، اعصابش به هم می ریزه. فکر میکنه من کجا رفتم
خب تو که انقدر نگرانشی،بلند شو زنگ بزن ، بگو رسیدم
من نمی زنم
خب پس بذار به قلبش فشار بیاد ، بذار یاد بگیرع وقتی کسی رو میزنه نگیره بخوابه
بابا!!!!
هی میگه بابا، خب پاشو زنگ بزن!
می دونین که من باهاش قهرم
خب آشتی کن
وای....... الان داره چه حرصی میخوره !الان راه می افته تو خیابونا
پس هنوز دوستش داری؟
خب معلومه !اونهمه محبت که با یه سیلی پاک نمیشه
آفرین!میخواستم به همین برسی .پس بلند شو بهش زنگ بزن. بگو شام بیان اینجا
شما هم که بدتون نمیاد؟
خب ما هم به یه نوایی می رسیم. والـله دلم براش تنگ شده ، آخه خیلی خانومه

سری تکان دادم وگفتم: بابا ، خواهش میکنم یه کم منظقی باشین

پس الان زنگ می زنم میگم منصور، دخترمو بشرطی پس می دم که مادرتو بدی به من.معامله خوبیه ، مگه نه؟

زدم زیر خنده وگفتم: آرزوم بود،ولی حیف بابا!

بلند شو بچه زنگ بزن! چه خودسر شده ها!
نه بابا، اصرار نکنین
میل خودته .ما که چند ساله تحمل کردیم، کمی هم روش .ولی فکر نمی کنم منصور طاقت بیاره .فکر کنم الان آمبولانس اومده ببرتش سی سی یو
خدا نکنه
پس بلند شو
شما خودتون تماس بگیرین ، بگین من رسیدم .دعوتشون نکنین ها!اونا خودشون میان
بله ، منصور میاد ، ولی عشق بنده خیر. من اونو میخوام .میگه میشه از مرجان دعوت نکنم؟
باب!؟
باز میگه بابا ، از دست این بچه قد ولجباز!خیلی خی الان زنگ میزنم .پدر سوخته .آمده بودم خیر سرم یک چرت بخوابم ، یکباره بلا نازل شد

پدر شماره منزل ما را گرفت و بعد گوشی را به شانه اش چسباند ودستهایش را از خوشحالی بهم مالید .فهمیدم مادر جون گوشی را برداشته

سلام عرض میکنم مرجان خانم..........قربان محبت شما........منم همینطور، کم سعادتی بنده س

ای لعنت بر عشق وعاشقی که چه زبان را لفظ قلم میکند .حالا بیشتر از این خنده ام گرفته بود که بابا با پیژامه و عرقگیر و یک جوراب که نوکش سوراخ بود ، مودب نشسته بود و پا روی پا انداختهبود و ژست گرفته بود!انگار مرجانش او را از پشت تلفن می دید .اگر مادر جون می دانست بابا با چه قیافه ای نشسته وسلام واحوالپرسی میکند، غش میکرد.

اختیار دارین...... من وشما همدردیم بانو ،هم در تنهایی ، هم در بیماری

توی دلم گفتم راستی دوتا دیوونه به هم بیفتن چی میشه؟ یه کشک بادمجونی از آّب در میاد که بیا و ببین.ما هم که سالمیم، همدیگر رو از پله ها پرت می کنیم، وای بحال این دوتا!نمی توانستم جلوی خنده ام را بگیرم مخصوصا وقتی سوراخ نوک جوراب پدر را می دیدم. پدر از خنده من به خنده افتاد ومرتب با دستش به من علامت می داد که نخندم و دور لبش را با دست جمع میکرد

بله بله، فرمایش شما متینه و دستش را روی قلبش گذاشت و ابراز عشق کرد
انشاءا.... غرض از مزاحمت اینکه، به منصور جان بگید گیسو اینجاست .نگران نباشه .همین حالا رسید....... بله، گیسو یه چیزهایی تعریف کرده .جوونن دیگه ، اینه همه از شدت علاقه س و با دستش به خودش وگوشی تلفن اشاره کرد، یعنی خیلی به مرجان علاقه دارد
بله، دعوا وکتک کاری نمک زندگیه خانم عزیزو از دور بوسه ای برای مادر جون فرستاد .دل درد گرفتم بس که خندیدم
بله آدم باید با زن مهربون باشه ، درکش کنه ، زنها موجودات ظریف وحساسی هستن

دوباره نگاهی به شست پای پدرم کردم که از سوراخ جورابش زده بود بیرون و مرتب تکانش می داد .اشکهایم سرازیر شده بود .با خودم گفتم یادم باشد از این به بعد هر وقت با منصور دعوا کردم یا عصبانی بودم .بیایم کمی ادا اطوارهای پدرم را تماشا کنم، روحیه ام عوض شود

اختیار دارین .از لطف شما بی نهایت سپاسگزارم .خدا آقای متین رو رحمت کنه ......... بهش میگم، قبول نمی کنه .میگه میخوام اینجا بمونم .از منصور توقع نداشتم واز این حرفا.والـله آدم حرف این جوونا رو نمی فهمه. یه روز اط سر وکول هم بالا می رن و نمیشه جلوی ماچ وبوسه شون رو گرفت یه روز چشم ندارن همدیگر رو ببینن
بله بله، متوجهم ........... نه خانم، شما چرا عذرخواهی می کنین؟ اتفاقی نیفتاده.پیش میاد .فقط نزدیک بوده بچه م بره اون دنیا . و زد زیر خنده و ادامه داد: دختر من یه کم نازک نارنجیه.بعد به مادر جون اشاره کرد وگفت: زن باید مقاوم وصبور باشه، سیاستمدار باشه، نه اینکه تا شوهرش یه چیزی گفت زود قهر کنه .باید با سیاست و شیرین زبونی از شوهرش دلجویی کنه ، اونوقت اون شوهر برای زنش می میره .مردها زود گول می خورن . درست میگم خانم متین؟ وچند بار ابرو بالا انداخت .از شدت خنده روی مبل ولو شده بودم .
بله بله، حتما تشریف بیارین.خوشحال می شیم ، ولی قبل از شام ...... نه، نه، امکان نداره .دور هم هستیم .می گن زنها وقتی در حال عصبانیت غذا درست می کنن ،غذاشون لذیذتره .و زد زیر خنده وادامه داد: تشریف بیارین. هر طور شده باید این دوتا رو آشتی بدیم و به هم برسونیم . وبه خودش ومادرجون اشاره کرد
میخواین با منصور جان مشورت کنین ......... بله، بقول شما اونکه الان با کله میاد........قربونتون برن .پس منتظریم .خدانگهدار

گوشی را گذاشت و به تلفن اشاره کرد و گفت: الهی قربونت برم. این تن، خاک پای توئه .با اون خوشگل ومامانی حرف زدنت .بخدا اگه بذارم اب تو دلت تکون بخوره زن!خاک بر سر منصور کنن.زن داری بلد نیست

بابا کم کم دارین مامان رو فراموش می کنین ها!
مگه میشه بابا؟اینا که می بینی همه برای سرگرمی یه ریال برای فرار از تلخیها و واقعیتها ،برای اینکه یه جوری از فکر اونا بیام بیرون. یادت باشه، عشق فقط عشق اول .اونم در جوونی
غصه نخورین بابا .من هرطورشده مادرجون رو براتون میگیرم.بهترین هم صحبت،بهترین مونس خودشه . مادرجون هم خیلی شما رو دوست داره
پس توروخدا زودتر بابا!توی این خونه از تنهایی پوسیدم .تنهایی کشک بادمجون خوردن صفایی نداره
اونکه نمیاد اینجا کشک بادمجون بخوره
خیلی هم دلش بخواد .من که نمیام داماد سرخونه دامادم شم ، از بدبختیهای دنیا همینم کمه بچه؟
پس بهتره برای حفظ غرورتون مادرجون رو فراموش کنین
دیگه چی؟
پس باید داماد سرخونه دامادتون بشین
دیگه چی؟
پس برین یه خونه زندگی همونطوری براش درست کنین
دیگه چی؟
من که دیگه نمی دونم شما چی میخواین
اگه منو دوست داره ،باید بیاد همین جا
همین طوریش جرات نداریم به منصور بگیم،چه برسه به اینکه بگیم باید بیاد اینجا .میخواین طلاقم بده؟
توکه خودت طلاق میخواستی
خب درخواست طلاق از طرف من باشه، سنگینتره

پدر بلند شد وگفت: طلاق چه از جانب مرد چه از جانب زن،زشته عزیزم. حالا هم نمیخواد طلاق بگیری و سنگین وزن بشی .بلند شو شامی رو به راه کن .میخوری خود به خود سنگین میشی!

من با منصور اشتی نمی کنم ها!میخوام یه هفته اینجا بمونم
بمون بابا .از خدامه ، ولی با منصور
بذارین مادرش رو به شما بده ، بعد سنگش رو به سینه بزنین
نده هم دوستش دارم. منصور عزیز منه .الهی شکر که چنین دامادی دارم .آدم باید به معنای عمل توجه کنه نه به خود عمل. نیت مهمه . اگه بیخودی روی تو دست بلند کرده بود، خوردش میکردم .ولی می بینم زیاد هم مقصر نبوده .البته بهش گوشزد میکنم که بار اخرش باشه .آخه من از دار دنیا یه دختر دارم که همه چیز منه
بابا خیلی دوستتون دارم . وبلند شدم او را بوسیدم

sorna
11-24-2011, 12:18 PM
وقتی از داخل فریزر بسته گشوت را بیرون می آوردم ، به این فکر میکردم که حق با پدر است .چه بهتر که آدم نگذارد به آنجه بکشد و با منطق و استدلال موضوع را حل کند
برای شام، خورش قیمه بادمجان درست کردم .پدر برای خرید بیرون رفت و برگشت .سالاد را درست کردم ومیز را می چیدم که دیدم یه پیراهن سفید و شلوار کرم پوشیده وچنان به خودش رسیده که انگار میخواهد برود خواستگاری، طاقت نیاوردم و پرسیدم :بابا، مگه می خواین برین خواستگاری؟

نخیر جانم خواستگار میخواد بیاد
چطور؟
اینم یه جور خواستگاریه دیگه بابا! اگه منصور تو رو نمیخواست ، هرگز نمی اومد .پس تو رو میخواد و داره میاد منت کشی و خواستگاری

باز حق با پدر بود .لبخند زدم که پدر ادامه داد:والبته مادرش هم داره میاد خواستگاری این جانب.غیر از اینه؟
صدای ماشین منصور را شنیدم .با تک گازش آشنا بود. قیافه ام را درهم کردم .زنگ آپارتمان بلند شد
پدر جواب داد:بفرمایین .خیلی خوش اومدین و گفت: قیافه ات رو همچین نکن عزیزم .اخماتو باز کن .دختره ببینه همچین مادر بداخلاقی دارم .منصرف میشه .
به پدر لبخند زدم و گفتم:بابا منصور رو ادب کنین ها . و به آشپزخانه رفتم

به به،خیلی خوش اومدین گلید. این کارها چیه منصورجان؟
خواهش میکنم پدرجان
خوبین خانم؟خوشحالمون کردین
ممنون.گیسو جان کجاست. آقای رادمنش؟
مگه با شما نیست ؟

منصور گفت: مگه نگفتین اومده اینجا؟

اومد،ولی رفت .حالا بیا تو، ببینم میتونم احضارش کنم دوباره بیاد .آها،ایناهاش
سلام مادرجون
سلام عزیزم و او را در آغوش گرفتم
بفرمایین و بدون اینکه به منصور نگاه کنم به او سلام کردم
حالا دیگه قهر میکنی می ری؟ باشه تا بهت بگم دختر خوب.

مادر رفت .منصور مقابلم قرار گرفت. و دسته گل را به من داد وگفت: شرمنده م
دسته گل را گرفتم و تشکر بیحالی کردم. به سالن آمدیم ونشستیم

پیشونیت چطوره عزیزم؟
کمی درد میکنه مادر.ولی مهم نیست .از عوارض شناست وکبودی بازویم را نشان دادم وگفتم: اینم همینطور

منصور از خجالت سرش را پایین انداخت و سینه اش را صاف کرد

خب گیسو جان توروخدا هر روز برو شنا کن ، بلکه مرجان خانم تشریف بیارن اینجا،بابا

زدیم زیر خنده .منصور گفت: پدر، من واقعا متاسفم،شرمنده م

دشمنت شرمنده باشه پسرم .ولی قول بده دیگه دست روی دختر من بلند نکنی .چون طبع حساسی داره و دیگه نمیتونم راضیش کنم باهات آشتی کنه .خودت می دونی که چقدر دوستت دارم ولی به دخترم و سلامتیش هم علاقه دارم .این سیلی رو ندید گرفتم ومطمئنم دیگه تکرار نمیشه .گیسو هم از این به بعد باید حواسش رو جمع کنه ، دور و برش رو خوب نگاه کنه، بعد شنا کنه

بقیه خندیدند و من لبخند زدم

خب جناب رادمنش ،حالتون چطوره؟
الحمدالـله !شکر .از برکت وجود دکتر مقتدر خوبم .شما چطورین؟
منم خوبم .داروهام رو کم کردم ولی بدون دارو شبها خوابم نمی بره .معتاد شدم

sorna
11-24-2011, 12:18 PM
الهه ناز (جلد دوم) - قسمت سی و سوم - رمان الهه ناز - جلد دوم ,

بلند شدم به آشپزخانه رفتم تا چای بریزم ، که سروکله مجنون پیدا شد . فنجانها را درون سینی می گذاشتم که گفت: گیسو جان لازمه باز م عذرخواهی کنم؟

نه لازم نیست .چون دیگه عذرخواهی مشکلی رو حل نمیکنه .حرفهای رو جدی نگیر .من دیگه به اون خانه بر نمیگردم .یعنی امنیت جانی ندارم ،می ترسم

گیسو!بخدا من عصبانی بودم
خب منم از همین می ترسم .شما مردها فقط همین یه کلمه رو برای دفاع بلدین. منم عصبانی بودم .پس چرا تو رو نزدم؟
امروز توشرکت کلی پل کسر آوردم. بعد که اومدم دیدم اون لندهور داره تورو نگاه میکنه،دیوونه شدم. ولی اگه اون جمله رو نمی گفتی، نمی زدم .می دونی چقدر دوستت دارم و چقدر روت حساسم .
در هر صورت حق نداشتی بزنی تو صورتم
خب معذرت میخوام .سه برابرش بزن توی صورتم . قول می دم دیگه تکرار نشه
اون دفعه هم همین رو گفتی!
دیگه این بار قولم ، قوله
اگه خودت جای من بودی ، قبول میکردی؟
اگه دوستت داشتم آره.بعد جلو آمد .بازوهایم را گرفت
آی.............
آخ معذرت میخوام .دستم بشکنه الهی! چقدرهم کبود شده
قلبم بیشتر کبود شده
الهی قربون اون قلب مهربونت بشم. باز هم دوستم داری؟
البته .این چه سوالیه؟
مثل سابق؟
مثل سابق، با یه خراش کوچیک تو قلبم ، که به اندازه کافی منو از زندگی کردن با تو سرد کرده. همیشه که نباید از هم متنفر بود و جدا شد .میخوام عاشقانه جدا بشم
گیسو، این حرفها چیه می زنی ؟
ما از هم دور باشیم ، برامون بهتره منصور .عشق وعلاقه زیادی کار دستمون می ده .دوست ندارم تو رو بعنوان قاتل ببرن زندان یا دارت بزنن اینه معنی دوست داشتن .میخوام از خودگذشتگی کنم
گیسو اذیت نکن دیگه! به پات بیفتم؟

سکوت کردم

بخدا تو عشق منی گیسو، باور نمی کنی؟به روح گیتی قسم، تنها امیدم توی زندگی اینه که همسری دارم که می پرستمش .البته مادرم که جای خود داره. وقتی تو خونه نیستی ، انگار توی قبرم . من به عشق تو میام خونه
آره میای ولی عصبانی .تلافی ضررهای مالی شرکت رو سر من خالی می کنی
تو این دوماه که با هم ازدواج کردیم .کی عصبانی اومدم خونه؟ کی باهات بلند صحبت کردم؟این بار هم اگه اون پدر سوخته رو او بالا نمی دیدم و تو لجبازی نمیکردی ،همچین غلطی نمیکردم

با ناز طرف دیگر را نگاه کردم .با دو دستش گونه هایم را گرفت وصورتم را مقابل صورتش چرخاند و گفت:منو می بخشی؟

بشرطی که بار آخرت باشه
میای خونه؟
آره، میام ولی اونم شرط داره
چه شرطی؟
میخوام راجع به موضوعی باهات صحبت کنم .باید قول بدی عصبانی نشی ومنطقی تصمیم بگیری
چه موضوعی؟
وقتی اومدم خونه، بهت میگم .یه خرده ممکنه به غیرتت بر بخوره .پس باید جلوی دستت رو بگیری
بگو ببینم چی شده؟
حالا نه
ناراحت نمی شم
نه ، بعدا
یعنی اگه قبول نکنم ، دوباره ترکم میکنی؟
خب، دلم نمیخواد مجبورت کنم . ولی اگه قبول نکنی .می فهمم آدم غیر منطقی و خودخواهی هستی .اونوقت ممکنه به مرور زمان روم اثر بذاره و.....
اقلا یه اشاره کوچیک بکن
مربوط به انگیزه مادر جون
انگیزه مادر جون؟
آره میخوام از تنهایی درش بیارم
میخواد شوهر کنه؟
ایشون نمی خوان ، من میخوام
گیسو یه چیزی بخواه که بتونم .تو می دونی چقدر رو این مسائل حساسم .نکند میخوای مادرم را از سرت باز کنی
مجبورت نمی کنم .بعدا که فهمیدی داماد کیه متوجه می شی که عاشق مادر جونم
خونه که میای؟
آره، میام تا باهات درست و حسابی صحبت کنم
خب، خدا رو شکر! پس اون غنچه مامانی رو رد کن بیاد که مطمئن شم باهام آتی کردی
منصور! یکی میاد تو آشپزخونه میبینه
هیچکس نمیاد .اونا می دونن ما الان داریم با هم دو کلمه اختلاط می کنیم
پس یادم باشه ایندفعه هرکس بهم گفت بیا دو کلمه اختلاط کنیم یه غنچه بهش بدم
بله؟بله؟ اون غنچه رو پر پر میکنم .درست مثل عکس بنده که جنابعالی پر پر کردی. چطور دلت اومد بی احساس؟

لبخند زدم

تو خودم رو هم ریز ریز کنی باز دوستت دارم عزیزم. و مرا بوسید
منم همینطور منصور جان. خب حالا میخوام چای بریزم

منصور قوری را از روی کتری برداشت و چای را در فنجانها ریخت .من هم آب جوش ریختم و سینی را برداشتم و از آشپزخانه بیرون امدم و منصور هم پشت سرم آمد
مادر گفت:به به!گل اومد ، دنبالش هم بهار اومد.رفتی منت کشی پسرم؟

مامان، اگه از شما پرسیدن عشق چیه؟بگین منت کشی یه. یعنی آدمها قبل از اینکه عاشق بشن ، بهتره یه دوره کامل منت کشی و عذرخواهی رو ساد بگیرن، وگرنه عشق دچار تزلزل میشه و این اصلا خوب نیست

زدیم زیر خنده
پدرم گفت: ایشاءا.... همیشه عاشق باشی منصور جان .در ضمن محبت کن به هم این مراسم منت کشی رو یاد بده .شاید روزی به دردم خورد
منصور با لبخند پرسید: بسلامتی میخواین تجدید فراش کنین پدرجان؟

از تنهایی خشته شدم پسرم .خدا هیچکسی رو تنها نکنه .خودت یه بعدازظهر رو نتونستی تحمل کنی منصور جان. من ومادرت همدیگر رو خوب می فهمیم

احساس کردم منصور منظور پدرم را نفهمید که خیلی راحت گفت: حق دارین پدر جان
مادر پرسید:گیسو جان منصور منو بخشیدی؟

در برابر اونهمه محبت یه سیلی قابل گذشته، مادر جون. اما امیدوارم بار آخرش باشه چون در غیر اینصورت پدرم رو از تنهایی در میارم و برای همیشه پیشش زندگی می کنم
والـله پدرجون راضی نیست اینطوری از تنهایی در بیاد گیسو جان، مگه نه پدر؟

همه زدیم زیر خنده
آنشب شام را صرف کردیم و آخرشب به منزل برگشتیم .وقتی چشمم به استخر و پله ها افتاد، اعصابم به هم ریخت .پشیمان شدم که چرا زود آشتی کردم .ولی انگار من هم تحمل دور منصور را نداشتم .با منصور به آخرین پله که رسیدیم ، مادر از پایین گفت: گیسو جان ، فردا ظهر منزل مینو مهمونیم عزیزم،یادم رفت بهت بگم
از نرده ها خم شدم و پرسیدم: فردا ظهر؟

آره دخترم ، بعدازظهر تماس گرفت دعوت کرد. کاری داری؟
نه مادر جون ،کاری ندارم

منصور گفت:آره،میخواد بره شنا

دیگه هوس شنا نمی کنم خیالت راحت منصور. مادر!دیدین شازده منصور با پری دریایی چیکار کرده؟
به غلط کردن افتاد دیگخ ،گیسو جان!
دور از جون مادر
اصلا فردا ظهر صبرکن تا منم بیام،با هم بریم شنا .من که مخالف استخر رفتن نیستم .فقط مواظب باش
فردا که دعوتیم میخوای منو همراهی کنی منصور
منم دعوتم مامان؟
نخیر متاسفانه .مهمونی زنونه اس.
گیسو تو نمیخواد بری. من حوصله م سر می ره
یعنی چی منصور؟ شورش رو در آوردی!دعوت داره بچه م،اِ.........
خیلی خب، ولی شما را بخدا این برنامه ها رو به هم بزنین .یا اینکه بگین منو هم دعوت کنن .من تحمل دوری زنمو ندارم

به اتاق خوابمان رفتیم .منصور لباسش را عوض کرد ومسواک زد .من هم لباس خوابم را پوشیدم و رفتم مسواک زدم . به اتاق که برگشتم ،منصور روی مبل نشسته بود ومنتظر من بود

خب عزیزم قضیه انگیره چیه؟
آماده شنیدنش هستی یا نه؟ و روی مبل مقابل منصور نشستم
بله
ببین منصور جان ،ما باید تعصبات خشک وبیهوده رو کنار بذاریم و دید بازتری داشته باشیم .هر آدم زنده ای حق زندگی داره .حق داره از نعمتهایی که خدا براش آفریده وحلالشه،استفاده کنه .حق داره تصمیم بگیره و برای زندگیش برنامه ریزی کنه. اینو که قبول داری
البته
خب مادرجون هم یه آدم زنده س، با روحیات مخصوص به خودش .اون تنها و بدون انگیزه س،درسته که ما پیشش هستیم ولی همفکر و همنشین اون نیستیم .اون به یه جفت نیاز داره، مثل من وتو.ببین چطور دلمون به هم گرمه؟ طاقت دوری هم رو نداریم ، با هم دعوا میکنیم ،آشتی می کنیم،بحث می کنیم .دو کلمه اختلاط می کنیم .خلاصه به نیازهامون پاسخ می دیم .تو مگه بعد از گیتی تونستی تنها بمونی منصور؟
نه
الان که با من ازدواج کردی از علاقه ت به گیتی کم شده؟
نه،ابدا
تازه،تو تقریبا دوسال با گیتی زندگی کردی ومادرجون سی واندی سال با پدرت زندگی کرده .پس مادرجون همیشه عاشق پدرته و هیچوقت فراموشش نمی کنه .فقط اگر ازدواج کنه ،بهتر و آرومتر و آسوده تر زندگی میکنه
حرفات همه منطقی گیسو جان، اما وقتی خودش میل به ازدواج نداره، چرا بیخود دردسر درست کنیم؟ سری که درد نمیکنه دستمال نمی بندن
اون قصد ازدواج داره ،فقط با تو رودرواسی میکنه. چرا زن به این قشنگی و سرحالی ، تنها زندگی کنه؟ چرا باید فقط نظاره گر ما باشه که اینهمه با هم شادیم .آخه چرا؟ بخدا منصفانه نیست .اون خیلی تنهاست
اون تنها نیست .ما رو داره
ما جوابگوی نیاز اون نیستیم منصور، چرا متوجه نیستی ؟ الان که من و تو داریم با هم حرف می زنیم ،مادر تواتاقش تنهاست و حتما داره افسوس گذشته رو میخوره .حسرت وقتی که پدرت بالای سرش بود، نوازشش میکرد، به درددلش گوش میکرد ، حتی باهاش دعوا میکرد و عقده دلش رو خالی میکرد. فکر نکن آدم سنش بالا بره ،احساسش از بین می ره .آدما تا لحظه مرگشون شریک و مونس میخوان

منصورآهی کشید ودستهایش را به هم قلاب کرد و سرش را پایین انداخت وگفت: تو می تونی کسی رو جای مادرت ببینی؟

هرکسی رو نه ،ولی یه نفر رو آره .تازه کسی قرار نیست جای مادر منو بگیره، مادر من جاش تو قلب پدرم محفوظه
اون خوش اقبال کیه؟
مادر تو

منصور با تعجب به من خیره شد.منتظر بودم یک سیلی دیگر بخورم بنابراین ادامه دادم:منصور اونا در کنار هم زوج خوشبختی می شن . من احساس میکنم با هم تفاهم دارن .هم من وپدرم عاشق شماییم ، هم شما ما رو دوست دارین.مگه نه؟
منصور هاج وواج گفت:البته ولی..........

خب پس پدرم رو بپذیر .می دونم نمیتونه جای پدرت باشه، ولی کمتر از اون دوستت نداره. راضی نباش مادرت، بقول خودش بدون انگیزه و امید عمرش رو سپری کنه .چرا باید با تعصبات بیهوده واشتباه.مادر وپدرمون رو از زندگی وخوشبختی محروم کنیم؟ ما این حق رو نداریم منصور جان. این گناهه! تعصب بیخودی یه که جنبه خودخواهی گرفته و دیگه زشت شده. مگه گیتی به خواب خودت نیومد و گفت که ازدواج کنی؟ خب پدرت هم همینطور. والـله الان برای مادرت نگرانه، دلش شور میزنه .وقتی مادرت تو تنهاییهاش اشک می ریزه،غصه میخوره
توخواهر گیتی بودی که اون رضایت داد ، ولی پدرت برای پدر من غریبه س،گیسو!
برای اموات این مسائل چه فرقی میکنه؟اونا فقط به خوشی ورضایت بازمانده هاشون فکر می کنن .مطمئن باش اگه مادرت راضی باشه، پدرت هم راضیه
مادرم پدر تو رو دوست داره؟
جوون هیجده ساله که ینستن عاشق بشن .ولی احساس میکنم مونس هم هستن وهمدیگر رو درک می کنن.پدرم مرتب از مادر تو تعریف می کنه . مادر تو هم از پدر من .منم این وسط شدم سوزن و این دوتا رو به هم می دوزم .اونا فقط منتظر رضایت تو هستن. البته تا حالا با هم صحبت نکرده ن.من مزه دهن هر دو رو فهمیدم و این تصمیم رو گرفته م
مامان چی می گفت؟
می گفت از من گذشته واز این حرفها. ولی بعد که راضیش کردم، گفت خب از تنهایی خسته شدم، نیاز به یه همدم دارم، به آقای رادمنش هم اطمینان دارم، ولی از منصور خجالت می کشم .مادرت برای تو ارزش واحترام قائله .بخاطر تو داره از بالاترین احساسش چشم می پوشه .تو هم برای ایشون احترام قائل شو و تعصب رو بذار کنار .منم به اندازه تو مادرم رو دوست دارم .اما زنده ها که نباید همه زندگیشون به مرده ها فکر کنن ،منصور!

به مبل تکیه داد وبه فکر فرو رفت .بلند شدم چراغ را خاموش کردم و روی تخت دراز کشیدم وگفتم : حالا بلند شو بیا بخواب و فردا خوب فکر کن. الان به مغزت فشار نیار عزیزم
منصور بلند شد آمد کنارم دراز کشید .ساعت را کوک کرد .بعد بع پهلو شد وگفت :نمی تونم باهاش کنار بیام گیسو

با پدر من؟
نه، با اینکه مادرم ازدواج کنه
اگه مادرت رو دوست داشته باشی با خودت هم کنار میای ، مثل قضیه بعدازظهر .من چون دوستت داشتم، با غرورم کنار اومدم
باید فکر کنم، ولی قول نمی دم .نه اینکه با پدرتو مخالف باشم ، کسی رو جای پدرم نمیتونم ببینم
فکر کن منصورجان .منم اصراری ندارم . اگه مخالفت هم کنی. من و پدر ناراحت نمی شیم ، فقط کمی ایمانمون رو به منطق و درایتت از دست می دیم. شب بخیر

منصور آمد بهم نزدیک شد وگفت: چی چی رو شب بخیر؟ مثلا تو منطق داری زود میخوای بگیری بخوابی؟ من گفتم میخوام فکر کنم،نگفتم که میخوام بخوابم . و باران بوسه ها بارید، وای که چه رعد وبرقی!

sorna
11-24-2011, 12:19 PM
الهه ناز (جلد دوم) - قسمت سی و چهارم - رمان الهه ناز - جلد دوم ,

صبح منصور به شركت رفت. راجع به قضیه مادر جون و پدرم دیگر صحبتی نكردم. حدود ساعت یازده به منزل مینو خانم رفتیم. همان صحبتهای زنانه و همان بگو بخند های معمول برقرار بود. ساعت دو و نیم تماس گرفت. وقتی می رفتم گوشی را از نگین بگیرم گفت:

چی كار كردی منصور خان رو انقدر وابسته كردی گیسو جان؟ به ما هم یاد بده.


كاری نكردم نگین جان. فقط می دونه دوری شو ندارم. اینه كه بهم زنگ می زنه.

مادر جون گفت:

از من بپرسین، آره منصور دیوونه گیسوئه. منم عروس گلم رو خیلی دوست دارم.

ممنونم مادر جون.

سلام منصور جان.

سلام خانم خانمها!

خونه ای؟

تو خونه بدون صفای بدون بلا. این خونه بدون تو لطفی نداره.

پس ببین من صبح تا ظهر چی می كشم.

قربون اون دلتنگیت برم عزیزم.

خدا نكنه، چه خبرها؟

به قول گیتی خدا بیامرز، خبرهای امروز حاكی از اینه كه اومدیم ناهار خوردیم و بعد اومدیم روزنامه بخونیم، دیدیم نمی تونیم، یعنی این دل قرار نداشت. این بود كه شماره مینو خانم رو گرفتیم و بالاخره صدای زیبای شما به این قلب آرامش داد، عزیز دل منصور!

ضربان اون قلب زندگی منه.

پس بلند شو بیا خونه.

منصور جان نمی شه. ما تازه ناهار خوردیم. بده بلند شیم بیایم.

پس یه ساعت دیگه میام دنبالت. ماشینو بذار واسه مامان.

یه كم تحمل كن منصور. برو بگیر بخواب. تا بلند شی چای بخوری، ما اومدیم.

بدون تو خوابم نمی بره.

یادمه به گیتی هم همینو می گفتی.

خب هنوز هم كه هنوزه، تا به اون فكر نكنم خوابم نمی بره. ولی در مورد شما این طوره كه وجودتون در كنار بنده لازمه.

منصور اینكه نمی شه. تو باید عادت كنی. از دست تو هیج جا نمی تونم برم.

برای چی عادت كنم؟ مگه می خوای ولم كنی بری؟

روزگار بازیهای عجیبی داره منصور جان. شاید برخلاف خواسته قلبیم روزی همچین اتفاقی افتاد، یا شاید تو منو رها كردی.

من غلط بكنم! به گور بابام بخندم!

خب، منم غلط كنم، به گور مامانم و داداشم و خواهرم بخندم.

هر دو زدیم زیر خنده.

خب گیسو جان، برو به مذاكراتت ادامه بده. این خانمها كه دور هم جمع می شن، مردها باید اون روز مدام آیت الكرسی بخونند كه شری درست نشه، غروب منتظر تونم.

قربونت منصور جان، برو آیت الكرسیت رو بخون.

ای شیطون می خوای چه بلایی سرم بیاری.

می خوام خلاف گفته ات را ثابت كنم.

پس تا وقتی همراه بلاها نازل بشی، خداحافظ.

خداحافظ عزیزم.

وقتی گوشی را گذاشتم و به جمع پیوستم، شیرین خانم گفت:

گیسو جان اگه یه كوچولو بیاری از دست این منصور خان نجات پیدا می كنی. وابستگیش كمتر می شه.

پس بچه نمی خوام، شیرین خانم. هیچ به نفعم نیست.

همه زدیم زیر خنده.

حالا خارج از شوخی، كی می خوای مادر بشی گیسو جان؟

فعلا كوچولویی كه تو خونه دارم بزرگ كنم، بعد.

باز همه خندیدند. مادر جون گفت:

به خدا، نه اینكه فكر كنید گیسو شوخی می كنه ها، منصور واقعا مثل یه بچه می مونه. بدون گیسو نمی خوابه، بدون گیسو غذا نمی خوره ، خلاصه بچه م باید حتما سرش رو رو قلب گیسو بذاره و بخوابه. حاضرم شرط ببندم الان هم برای همین زنگ زد. چون بدون گیسو خوابش نمی بره و آروم جونش رو می خواد.

صدای خنده همه توی اتاق پیچید.

sorna
11-24-2011, 12:19 PM
الهه ناز (جلد دوم) - قسمت سی و پنجم - رمان الهه ناز - جلد دوم ,

غروب كه به منزل برگشتیم، منصور داخل سالن نشسته بود و كتاب می خواند.

سلام.

سلام بر بانوان ددری، می خواستین الان هم نیایین خانمهای متین! اشكالی نداره، منصور مرد كه مرد.


عشق ما رو كشوند اینجا، اینجا منصور جان.

خوبی پسرم؟

الحمدالله. خوش گذشت؟

جای تو خالی بود.

دیگه خواهش می كنم از این جلسات نذارین. یا اینكه تا قبل از ساعت دو تمامش كنین. این تبصره جدیده.

به! تازه ما می خوایم جلسات رو تا آخر شب ادامه بدیم، پسر جان.

به خداوندی خدا اون جلسه رو زیر و رو می كنم. اصلا چه معنی داره؟

زدیم زیر خنده. گفتم:

این معنی رو داره كه هفته دیگه نوبت ماست و جناب عالی باید خونه نیایین یا برین ساختمون پشتی.

دقیقا چه روزی گیسو جان؟

دوشنبه.

منصور بلند گفت:

ثریا به آقا نبی بگو پیتهای نفت و بنزین رو آماده كنه. دوشنبه آتیش بازی حسابی داریم، می خوام خانه رو به آتیش بكشم.

مردیم از خنده. ثریا آمد و گفت:

برای چی آقا؟ خدا نكنه، چی شده؟

آخه دوشنبه مهمون داریم. اونم مهمونایی كه صاحبخونه رو بیرون می كنن.

ثریا هاج و واج ایستاده بود.

گفتم:

ثریا خانم، دوشنبه دوره زنانه داریم. منصور هم می خواد چادر سر كنه بیاد، ما مخالفیم. اینه كه ...

ثریا زد زیر خنده و سری تكان داد و رفت.

بلند شدم به اتاقم رفتم تا لباسهایم را عوض كنم.

چند دقیقه بعد منصور آمد.

شركت چه خبر منصور؟ تكلیف ضرر مالی چی شد؟

هیچی، یه ضرر مالی حسابی كردیم، رفت پی كارش.

دنبالش رو بگیر منصور، موضوع چیه؟

دیگه چه كار كنم؟ فرهان دنبالشه. دو نفر از شركت ما خرید كردن و چك دادن، بعد هم زدن به چاك.

شكایت كردین؟

آره فرهان مرتب دنبال كاره. هر چی می كشم از دست این فرهانه، مادر مرده حواسش رو جمع نمی كنه. نمی دونم این بار باز عاشق كی شده؟

روی مبل نشستم و پا روی پا انداختم و گفتم:

هر كی هست باید تو بشناسیش عزیزم.

خندید:

آره والله، بدبخت با هر كی می خواد ازدواج كنه، باید اول پیگیری كنه ببینه ارتباط قبلی با من داره یا نه، بعد اقدام كنه.

دلم براش می سوزه منصور، بهش بد كردیم.

من خودم كم فكر و خیال دارم، تو هم پیاز داغشو زیاد می كنی؟ خودم وجدانم ناراحته، ولی چه كنم؟

دعا كن یكی بهتر از من گیرش بیاد.

فكر نكنم دعام بگیره.

چرا؟

آخه بهتر از تو وجود نداره خانمی! و بلند شد به طرفم آمد و مقابلم ایستاد.

نكنه حواسش هنوز پیش توئه گیسو!

بسم الله، این حرفا چیه منصور؟

خب چیز عجیبی نیست. مثلا اگه تو زن بهرام شده بودی من هنوز فكرم دنبالت بود.

پس به كسی خرده نگیر.

سر از بدنش جدا می كنم به زنم كه نظر داره هیچ، پولهام رو هم داره حیف و میل می كنه، لامروت.

چپ چپ نگاهش كردم. حرفش را اصلاح كرد:

ببخشید، پولهام رو كه حیف و میل می كنه هیچ، به زنم هم نظر داره.

بشین بابا سر جات، تو چطور می تونی فكر فرهان رو بخونی؟

خب حق با توئه، بشینم سر جام بهتره.

كنارم نشست.به مبل تكیه داد و نفسی تازه كرد و گفت:

حق با توئه گیسو، تنهایی خیلی بده.

خب پس رضایت دادی؟

خب به جمالت! منظورم اینه كه دلم بچه می خواد.

منصور! تازه دو ماهه با هم ازدواج كردیم. رحم كن.

خب بابا، من دارم میرم تو سی و هشت سالگی!

حالا یه مدت بگذره.

مگه قراره وقتی بچه دار شدیم از هم سیر بشیم؟

sorna
11-24-2011, 12:19 PM
الهه ناز (جلد دوم) - قسمت سی و ششم - رمان الهه ناز - جلد دوم ,

این طوری می گن

كی ها؟

امروز اعضای جلسه می گفتن، یه بچه بیار تا منصور وابستگیش كم شه. منم گفتم حالا كه این طوره، اصلاً بچه نمی خوام


منصور با لبخند گفت:

می گم این جلسه ها به ضرر ما مردهاس، می گی نه
یعنی وقتی بچه دار شیم تمام توجهت باز به منه، آره ؟
البته. من همیشه مادر بچه مو بیشتر از بچه م دوست دارم
منصور دماغت داره رشد میكنه.

منصور با چشمهایش كجكی نوك بینی اش را نگاه كرد كه باعث ریسه رفتن من شد . بعد گفت:

نه، خیالت راحت همون طور مینیاتوری و قلمبه، زن!
اگه بیشتر دروغ بگی، متوجه می شی كه راست می گم.

منصور صورتش را به من نزدیك كرد و بوسه ای بر گونه ام زد و گفت:

من دروغ نی گم. آخه كجم شبیه پینوكیوس وروجك؟ من تازه ترسم از اینه كه تو منو تحویل نگیری.

سرم را روی پای منصور گذاشتم و دراز كشیدم و گفتم:

اول بابای بچه، عزیز من، (و برای اینكه صحبت مادر جون را پیش بكشم، گفتم:
تو خود یه بچه مثلاً موفقی، چه گلی به سر مادرت زدی؟ تازه مزاحمش هم هستی

منصور به چشمهایم نگاه كرد و نفس عمیقی كشید. انگار موفق شدم او را یاد ازدواج مادرش بیندازم. این را از چشمهایش خواندم. ولی حقه باز حرف را عوض كرد و گفت:

فعلا كه می خوام برای شما مزاحمت درست كنم ...
منصور بلند شو بریم پایین، مادر جون تنهاست
تنها نیست، انگیزه ش باهاشه
مگه بابام اومده این جا؟
نخیر، به خونه ما نیومدن به خیال مادر ما اومدن .
منصور
باز ما اومدیم كاسبی كنیم، منصور منصورت شرو ع شد خانم؟ بذار به كارم برسم، ای بابا.
من جرات ندارم بشینم دو كلمه حرف حساب با تو بزنم ؟زودی باید آویزون آدم بشی؟

حالا بگو ببینم فكرهات رو كردی ؟دخترت رو شو هر میدی یا نه؟
حالا بعدا راجع بهش صحبت می كنیم،سوهان روح!ولمون كن تو رو خدا.

بلند شو بریم سری به بابا بزنیم.
بریم عزیزم .شما امر بفرمایین.
مادرجون رو هم ببریم ها.
نخیر،فقط خودمون دوتا .می ترسم كار به جاهای باریك بكشه و نشه جداشون كرد.

برایش قیافه گرفتم و از روی تخت بلند شدم و گفتم:

واقعا كه خیلی خودخواهی، حالا اگه قبلا ازت خواسته بودم، می گفتی چشم عزیزم! اصلا بریم محضر عقدشون كنیم. می دونم چه بلایی سرت بیارم منصور!

این موضوع ربطی به تعصب خونوادگیم نداره، اون قدرها هم بی منطق نیستم.

خواهیم دید آقا منصور، خواهیم دید. شب درازه.

كجا می ری؟

خیر سرم، دستشویی.

این همه آیت الكرسی خوندم بازم شر شد. می بینی تو رو خدا!

خنده ام گرفت. ولی به زور جلوی خودم را گرفتم. وقتی برگشتم تا لباس بپوشم، گفت:


حالا چرا اخمهات رفت تو هم؟ مگه چی گفتم؟ بابا، زشته هر شب هر شب مادر رو ببریم خونه شما.

مگه من هر شب اینجا نیستم؟

تو زن منی، اینجا خونه توئه.

خب، مادر جون هم زن آینده بابامه، اون جا هم خونه شه.

زبونت رو گاز بگیر دختر، روح بابام می لرزه، دهه ....

لبخندم را قورت دادم و رفتم جلوی آینه، كمی به سر و وضعم رسیدم. آمد گونه اش را به گونه ام چسباند و گفت:

تو كه گفتی مجبورت نمی كنم، من و بابام ناراحت نمی شیم و از این حرفا، خانمی!

مگه می شه ناراحت نشم؟ گفتم تركت نمی كنم ولی حالا فهمیدم خیلی بی منطقی منصور، برو اون ور.

آخه نمی تونم با این مسئله كنار بیام. چی كار كنم؟ مردم چی می گن. زوركی كه نمی شه!

خیلی خب منم با تو كنار نمیام.

چند روز دیگه بهم وقت بده ببینم چه خاكی تو سرم می كنم.

یادت باشه رضایت قلبی تو برای پدرم خیلی مهمه.

و كمی عطر زدم. گردنم را بویید و گفت:

دیوونتم به خدا. اصلا بره پونزده تا شوهر كنه. به من چه؟ وای چه بویی داره لامذهب!

بالاخره خنده مرا در آورد.

دیگه اخم نكنی ها! این چه كاریه آخه.

مادر رو ببریم یا نبریم؟

معلومه، ببریم. من حوصله دوباره ناز كشیدن ندارم، خانم.

پس برم بهشون بگم.

آره برو به دخترم بگو می خوایم بریم خونه انگیزه ش. فقط آروم بگو، یه موقع ذوق زده نشه.

غش غش زدم زیر خنده. وقتی از در اتاق رد می شدم گفت:

سر پیری و معركه گیری! و سر تكان داد.

sorna
11-24-2011, 12:20 PM
الهه ناز (جلد دوم) - قسمت سی و هفتم - رمان الهه ناز - جلد دوم ,

مادرجون می خوایم بریم خونه بابا شما هم حاضر شین بریم
چی شده گیسو جان ؟
هیچی بریم سر بزنیم
خب بگو ایشون بیان ،ما دیشب اون جا بودیم
بابا خوشجال می شن
می دونم عزیزم ولی درست نیست زحمت بدیم .تو و منصور برین.

من بدون شما نمی رم.
خب،بگو بابا بیان اینجا عزیزم ،چه فرقی می كنه ؟
فعلا تا جواب نگیرن روشون نمی شه بیان .
اومد و هیچ وقت جوابی نگر فتن دخترم. این منصور كه من می بینم از شمر بدتره.
اینطور ها هم نیست .حالا بلند شین حاضر شین ،منم با پدر تماس می گیرم .
شام هم از بیرون می گیریم می بریم كه شما خجالت نكشین .خوبه؟
اگه اجازه بدی من نیام .زشته جلوی منصور .فكر می كنه سر پیری عاشق سینه چاك شدم.

صدای منصور مارابه سمت در ورودی متوجه كرد.

بله بله؟ كی عاشق سینه چاك شده؟
مادرمیگن عاشق سینه چاك این مبلن و ازجاشون تكون نمی خورن.
همه ش تقصیرتو منصور.
من چه تقصیری دارم ؟مامان بلند شین دیگه .می خواین كله مو بكنه ؟
مگه گیسو از پس تو بر بیاد

زدیم زیر خنده.

برین قربونتون برم. سلام منم برسونین .
مادرجون!
باور كنین روم نمیشه.
خیلی خب پس ما هم نمی ریم.وروی مبل نشستم.
ایبابا مامان بلند شین دیگه. وبا كنایه گفت:
پدر خوشحال هم میشه.

مادر گفت :

من میدونم برای این كه به قلبشون فشار نیاد، دارم ملاحضه می كنم .

مادر از حاضر جوابی منصور ابرویی بالا انداخت ولبخند زد من هم خنده ام گرفت وگفتم:
مادر جون برای بار اخر می گم میلن یا برم لبا سمو در بیارم ؟
عجب بساطیه!خودتون دوتا برین دیگه،ما درجون !
این طوری به هیچكس خوش نمی گذرد .


مادر دست هایش را روی مبل گذاشت و بلند شد وگفت:

ما كه از خدامونه .منتظر بودیم یكی آستینمون رو بكنه. وچپ چپ نگاهی به منصور كرد وبا لبخند دور شد.

منصور دست هایش رادر جیبش كرد وبا نگاه متعجبش مادر را بدرقه كرد مادر كه رفت نشست وگفت :

عجب عاشق سینه چاكیه .خدا به دادمون برسه با این دختره ورپریده!داره از كنترلم خارج می شه.

غش كردم از خنده .

فدای اون خنده هات بشه منصور .مبادا اخم كنی كه اصلا بهت نمیاد.بهت گفته باشم.
تو هم مبادا مخالفت كنی كه مجبوری هر روز باچهره اخمو ی من روبه رو بشی عزیزم. بهت گفته باشم.

بلند شدم با پدر تماس گرفتم وگفتم شام با ماست . پدر از حواس پرتی وخوشحالی گفت:

خیلی خب ماست هم داریم بیاین .
بابا منطورم این كه ما شام می گیریم .میایم
دیگه چی ؟می خوای آبروی منو جلو مرجان خانم ببری ؟شما بیاین من شام از بیرون می گیرم
پس نمیایم یعنی نمیان.
خیلی خب پدر سوخته !پس بوقلمون بگیرن بیارین ها
چشم.

آن شب در منزل پدر صحبتی پیش نیامد ،ولی منصور حساس شده بود ومتوجه هر رفتار پدر و مادر بود .آخر شب به منزل برگشتیم .من دیگه از منصور چیزی نپر سیدم .یك هفته گذشت .یك شب موقع خواب وقتی منصور را قفل كرده بودم و مو ها یش را نوازش می كردم ،گفت:

چرا ازم نمی پرسی بالاخره چه تصمیمی گرفتم؟
می خوام راحت باشی .من واسه پسرم خواستگاری كردم ،عجله ای هم ندارم .چون می خوام جوابت با رضایت كامل باشه.
دلم نمی خواد كه این علاقه ای كه بین تو وپدرمه از بین بره.پدرم تو رو خیلی دوست داره. همیشه می گه منصور پدر منه.
منم خیلی دوسش دارم .شاید باور نكنی ولی همیشه فكر می كنم پدر خودمه،آخه به اون خیلی شبیهه.
دل به دل راه داره منصور جان اگه ایز طور نبود پدرم این قدر تو رو دوست نداشت .
می دونی گیسو جان خیلی فكر كردم ،ولی راسش چطور بگم نمی تونم بپذیرم متا سفم .

بی اختیار از نوازش دست كشیدم .اتگار دچار شوك شدم ،دلم می خواست داد بزنم بی منطق خودخواه بی رحم !ولی خود داری كردم و گفتم:

مسئله ای نیست ،بالاخره هر كس نظری داره.ولی بیچاره مادر جون كه باید به پای افكار پوسیده تو بسوزه ،وبیچاره پدرم كه بعد از اون همه غصه دلش رو به مادر خوش كرده بود.
یعنی از دستم ناراحت می شن ؟
پس نه ! قربون صدقه ت می رن .چه حرفایی میزنی منصور ؟و رهایش كردم و از او فاصله گرفتم .مثلا خوابیدم.
حالا تو چرا قهر می كنی؟
یه سوزن به خودت بزن یه جوالدوز به مردم.تو خودت بعد از سال گیتی ازدواج كردی ، اما حالا ك مادر بعد از چند سال می خواد تجدید فراش كنه، مخالفت می كنی؟

منصور دوباره خودش را به من چسباند و گفت:

·حالا بگو ببینم چقدر مهر دخترم می كنین؟
·منصور، برو كنار حوصله شوخی ندارم.
·شوخی نمی كنم. دارم جدی می گم به خدا.

با تعجب به طرفش برگشتم و نگاهش كردم.

یعنی رضایت دادی؟
خب كی بهتر از پدر؟ اگه كس دیگه ای بود رضایت نمی دادم ها.
تو رو خدا راست می گی منصور؟
از چشمهام حقیقت رو بخون، تازه دماغم هم رشد نكرد.
الهی قربونت برم.

و چند تا ماچ آبدار ازش كردم. حالا او هم سوء استفاده می كرد و می گفت:

از اینور، اون جام، اون جام.
ا ، منصور خودتو لوس نكن. خسته م كردی. اصلا نخواستیم بابا، دخترت ارزونی خودت.

منصور گفت:

واقعا به قول گیتی خدا بیامرز چقدر دقایق می تونن متفاوت باشن. همین یه دقیقه پیش بود پشتت رو كرده بودی به من ها!
خب، آخه بیان آدمها هم خیلی متفاوته عزیزم. مونده بودم چطور جواب منفی تو رو به بابام بدم.
كاشكی صد تا مامان داشتم ، این طوری هر شب یكیشون رو شوهر می دادم و صد تا بوسه هدیه می گرفتم.
منصور!
جانم!
از ته دل رضایت دادی یا به خاطر اخم وتخم من.
هر دوش. راستش از ته دل راصی شدم .چون حرفات منطقی بود .چون پدرت تنهاست وتو مدام نگرانشی. اگه بیاد پیش ما. هم مادر، با انگیزه می شه و غر به جون ما نمی زنه، هم تو از تنهایی و نگرانی در میای. هم بنده یه هواخواه پیدا می كنم.
ولی شاید بابا اینجا نیاد، خب روش نمی شه.
بهتره به خودشون واگذار كنیم. هر طور راحتن. اصلا برن تو غار به ما چه.
وای منصور، نمی دونی چه حالی دارم؟ مادر شوهرم می شه مادرم، بابام می شه پدر شوهرم! و دیگه كلاهت پس معركه س، چه شود!
این شود كه می بینی.
منصور، بازم ما اومدیم دو كلمه حرف بزنیم؟
داریم اختلاط می كنیم دیگه. این كه نمی شه هر موقع بخوایم از شما لذت ببریم بزنی تو ذوقم.
آخه از چی می پری به چی؟
اصل رضایت بود كه دادم. دیگه بقیه ش به خودشون مربوطه، هر جا دلشون خواست **** بزنن و زندگی كنن. بذار ما به كار و زندگیمون برسیم عزیز من. عجب ها!
عجب به جمالت، عجب به اون مهربونی و منطقت، گیسو پیشكشت، حلالت، عشق من!

sorna
11-24-2011, 12:20 PM
الهه ناز (جلد دوم) - قسمت سی و هشتم - رمان الهه ناز - جلد دوم ,

صبح باز از منصور كسب اجازه كردم .گفتم مبادا زبانی چیزی گفته وبعد پشیمان شده باشد .ولی الحمدالله سر حرفش بود وقتی منصور رفت به مادر موضوع را گفتم .بیچاره زد زیر گریه وگفت :

آخه محسن چی؟نكنه تنش تو قبر بلرزه ؟

یك ساعت طول كشید تا مادر را از عذاب وجدان در اورم .پسر مثل دسته گل را با اعصاب خراب می خواستیم تحویلشان بدهیم ،التماس هم باید میكردیم !
حدود ساعت یازده به منزل پدر رفتم .انقدر خوشحال بود كه زده بود زیر اواز وچنان چه چهی میكرد كه گنجشك ها كنار پنجره جمع شده بودند ای كه پدر عاشقی بسوزه .نه نسوزه بهتره،انسان با عشق زندهس وزندگی با آرزو گرمه، مشغول برنامه ریزی بودیم كه زنگ به صدا درامد .

بله بفرمایین
سلام مادر شوهر .

آهسته گفتم:

سلام بر پدر عروس .خوبی عزیزم؟

خوبم ممنون چه خبر ها ؟
سلامتی مشغول برنامهریزی بودیم.بابا چه چه چهی میزنه منصور،كه بلبل نمی زنه ازت ممنونم كه پدرم را خوشحال كردی.
ان شاالله عوضش را ازخدا بگیری.
اختیار دا ری عزیزم ماهم خوشحالیم تو بانی خیر شدیقشنگم پدر چه طوره یعنی دامادم.
خوب خوب شاخ شمشاد !سرحال سرحال فقط میگه خجالت میكشم بیام خواستگاری.
خجالت نداره یه سبد گل بزرگ و گرانقیمت،تاكید میكنم گرانقیمت میخرینبر میدارین میارین عروس رو می برین
باشه بابا!منصور میگه......
ای زبون به دهن بگیر دختر آبروی منو نبری شوخی كردم .
امشب بیایم ؟
خلاصه تا تنور داغ بجسبون ،میترسم پشیمون شم تومیای خونه یامن بیام اون جا ؟
تو برو خونه من با بابا میام اون جا
همون ساعت دو بیاین خواستگاری.
میخوای مادرت رو غالب كنی ها
خوشگل نیست كه هست ملوس نیست كه هست خوش صدا وخوش صحبت نیست كه هست مهربون وخانم نیست كه هست
شوهر دوست نیست كه هست دنبال انگیزه نیست كه هست دیگه چی كم داره كه بخوام قالبش كنم؟
0فدای مادرم هم بشم كنیزیشو میكنم به خدا.
خدا نكنه.راستی پدر گفتیباید بیاد پیش ما؟
میگی نه.
مامان چی گفت؟
گفت كجا خوشه اون جا كه دل خوشه.
یه مامانی بسازم !چشم بابام روشن!

زدیم زیرخنده.

گیسو ناهار بیاین خونه خودمون.خواستگاری هم بكنین.من طاقت ندارم تا غروب صبر كنم.
خیلی خب پس خودتبه دخترت خبر بده كه ما ناهار میایم خواستگاری.
ای به چشم سپر ونیزهتونم بیارین
ای به روی چشم سپر ونیزهمن اخمامه میدونی كه آقا خوشگله.
صد رحمت به سپر ونیزه اخم نیست صد تا گره كوره یك شب تا صبح طول میكشه بازش كنی .
منصور بابا سلام می رسونه
گوشی رو بده بهشون
من خداحافظی میكنم. تهیه تداركات زیاد ببینین ها
خداحافظ عزیزم زود بیاین یعنی قبل از من خونه باشین
چشم
چشمت بی بلا
سلام پسرم حالت چطوره عزیزم،.....الحمد الله به لطف خدا خوبم ما رو خجالت دا دی رضایتت دنیایی برام ارزش داشت .....
هرچند من نمی تونم جای پدر مرحومت رو بگیرم ولی بهخدا كمتر از ایشون دوستت ندارم ...
مزاحم نمی شیم بعد از ظهر خدمت می رسیم....خونه امید ماست ...نه پسرم خدا نگهدار

پدر به حمام دامادی رفت وحسابی به خودش رسید با كت وشلوار سرمهای وكراوات رنگی خیلی خوش قیافه شده بود به آنجا كه رسیدیم مادرجون به استقبالمون آمد دسته گل را گرفت وتشكر كرد حسابی سرحال بود كت ودامن گلبهی پوشیده بود وموهایش را سشوار كشیده بود.

مبارك باشه مادر جون
قربونت برم عزیزم. خیلی خوش اومدین آقای رادمنش
ممنونم خانم.مزاحم شدیم
اختیار دارین. چرا زحمت كشیدین؟

مادر و پدر مقابل هم نشستند. ب صحتهای معمولی پرداختیم تا منصور هم رسید. ناهار را صرف كردیم و بعد از چای، من و منصور به بهانه ای رفتیم طبقه بالا ا مادر و پدر صحبت كنند.

sorna
11-24-2011, 12:22 PM
الهه ناز (جلد دوم) - قسمت سی و نهم - رمان الهه ناز - جلد دوم ,

به منصور گفتم:

بیا شرط ببندیم.
قبوله، سر چی؟
تو بگو.
سر اینكه ما رو بابا كنی، خیر ببینی گیسو، به خدا پیر شدم.

باشه. اگه بابام آمد اینجا، تو می شی بابا منصور، اگه مادر رفت خونه بابام، سه سال صبر می كنی بعد می شی بابا بزرگ منصور.
سه سال؟! گیسو تو رو خدا رحم كن.
شرط بندیه دیگه.

سه ربع بعد پایین رفتیم، جمله آخر پدر این بود:

ما باید الگوی بچه هامون باشیم خانم ....
شما كجایین؟
رفتیم بالا تا شما راحت باشین. خب، شیرینی پخش كنم مادر جون؟

لبخند زیبایی بر لبش نقش بست. شرینی را پخش كردم. منصور گفت:

مبارك مامان. پدر جون مباركه. انشاالله در كنار هم زندگی خوبی داشته باشین. خب، پدر جان هم میان پیش ما، با هم زندگی می كنیم. ساختمون پشتی، مبلمان شده، تقدیم شما!
ممنون پسرم، مایل بودم برای كسی زحمت درست نكنم، ولی مرجان خانوم می گن كه اینجا با خاطراتشون زندگی می كنن. اینه كه این خجالت رو می پذیرم و مزاحمتون می شم.

منصور بی اختار كف زد و گفت:

آفرین پدر جون، خوشحالم كردین، گیسو خانم باختی!

اخمهایم توی هم رفت.

مادر گفت:

موضوع چیه؟
مامان با گیسو شرط بستیم كه اگه پدر اومدن اینجا یه نفر دیگه هم بهمون اضافه بشه، ولی اگه شما رفتین خونه پدر، سه سال دیگه ما باید صبر كنیم.
به به! به سلامتی، قدم نو رسیده مبارك.
هنوز كه خبری نیست بابا، تازه یه شرط بندی بود. جدی نگیرین.
گیسو قرار نشد حقه بازی كنی ها!
سال دیگه در موردش فكر می كنم، منصور جان.
خب پدر جان، مادر، جشن را كی به پا كنیم؟
من و آقای رادمنش مایلیم یه جشن كوچیك و ساده ترتیب بدیم پسرم، این طوری بهتره.
جشن كوچیكچیه؟ ما كه مرتب جشن و مهمونی داریم. اینم بهانه می شه. خجالت نداره. اینو به من واگذار كنین. فقط شما و پدر بله رو بگین، بقیه ش با من.

زدیم زیر خنده. پدر گفت:

چه كار سختی منصور جان! از عهده ما خارجه.

و باز صدای خنده مان بلند شد. پدر تا آخر شب پیش ما بود. بعد با منصور او را به خانه خودش رساندیم و برگشتیم.

تاریخ جشن برای ده روز بعد تعیین شد. همه در تكاپو بودیم. لباس بدوز، این را بخر، آن را بخر، میهمان دعوت كن. به خواهش مادر قرار شد سفره عقدی در كار نباشد. فقط عاقد بیاید و خطبه عقد را بخوند. در ضمن قرار شد یك هفته اول، مادر به منزل پدر برود .

روز جشن فرا رسید. لباس بلند سبز رنگی پوشیدمف با استینهای كوتاه و یقه دلبری كه دور تا دور آن با گلهای رز سبز از جنس خود پارچه تزئین شده بود. شالی هم برای روی دستم تدارك دیده بودم. وقتی منصور مرا در آن لباس دید گفت:

به به! به قول مادر، گل اومد بهار اومد! سبزه قبا كردی عزیزم! خیلی زیبا شدی.
ممنونم. خودت هم سبزه قبا كردی، بهار زندگی من!
سلیقه جناب عالیه دیگه.

به بهانه مرتب كردن كراوات منصور جلو رفتم و گفتم:

شاید باورت نشه منصور، ولی امشب از عروسی خودمون خوشحال ترم.

منصور لپ من را بین دو انگشتش گرفت و گفت:

قربون اون دل زن بابا دوستت برم عزیزم، منم خوشحالم.
چرا اینقدر خوشگل كردی؟
آخه عروسی بابامه.
نه بابا، خب عروسی مامان من هم هست. پس چرا من انقدر خوشگل نكردم؟
آخه تو خدایی خوشگلی عزیزم.
خودت خوشگل تری!
ممنون.
یه بوس كه لطف می كنی.
با كمال میل.

گونه ام را بوسید و گفت:

برو بگو ثریا اصفند دود كنه.

مادر با كت و دامن سفیدی كه به تن داشت و موهای شینیون شده خیلی زیبا و شیك، از پله ها پایین آمد. من و منصور برایش كف زدیم، گفتم:

مبارك مادر جون.
مادر جون چیه گیسو؟ عروس خانم.
خب ببخشین، عروس خانم!
ممنونم بچه هاریال آقای رادمنش هنوز نیومده ن؟
نخیر، مثل اینكه شادوماد پشیمون شده ن.
ا منصور! دست بردار پسر
دلتون شور نزنه مامان جون، دیگه الان پیداشون می شه. احتمالا با گنجشكهای لب پنجره سمفونی اجرا می كنند.
من الان تماس می گیرم. حتما همینوطوره و داره چه چه می زنه، می دونم.

sorna
11-24-2011, 12:23 PM
الهه ناز (جلد دوم) - قسمت چهلم - رمان الهه ناز - جلد دوم ,

باپدر صحبت كردم. گفت كه آماده است و می آید.
مهمانها یكی یكی و گروه گروه، با سبدهای گل وارد می شدند و تبریك می گفتند. مادر جون را طبقه بالا فرستادیم و گفتیم بعد از پدر بیاید. یك ساعت بعد، پدر هم آمد. چه تیپی زده بود. كت و شلوار كرم با پیراهن سفید و كراوات شكلاتی رنگ. با آن قد بلند و سبیلهای آن چنانی اش خواستنی تر شده بود.


سبد گل را از پدر گرفتم. با همه دست داد و كنار منصور نشست. رفتم مادر را صدا زدم، با هم پایین آمدیم. همه كف زدند و هلهله كردند. منصور جایش را به مادر داد و آمد كنار من نشست. به منصور لبخند زدم و گفتم: ·به خدا واسه هم ساخته شدند، ببین چقدر به هم میان!
·آره عزیزم، حق با توئه.

دسته گل دست مادر را كه برایش سفارش داده بودیم، آوردم و تقدیمش كردم. مادر به علامت شرمندگی عرق از پیشانیش پاك كرد و گفت:
·دیگه از ما گذشته دخترم، خجالتم نده. ممنونم
·این چه حرفی یه مادر جون؟ ماشاالله از صد تا دختر قشنگ ترید. عروس باید گل توی دستش باشه دیگه.

همه دوباره كف زدند. یك ربع بعد عاقد آمد. همه سكوت كردند تا عاقد خطبه عقد را جاری كرد و مادر بله را گفت. من و منصور، نقل و پول بر سر آنها ریختیم.عكاس و فیلمبردار هم مشغول گرفتن عكس و فیلم شدند.
منصور گفت:
·گیسو جان تبریك می گم.
·منم تبریك میگم عزیزم. به خدا انگار مادرم كنار پدرم نشسته.

بعد دست دور گردنم انداختو شانه ام را فشرد. دفاتر عقد امضا شد و حلقه ها را رد و بدل كردند. پدر سرویس جواهر زیبایی تقدیم مادر كرد. من و منصور هم هدایای خودمان را تقدیم كردیم.
هنگام صرف شام وقتی از كنار خانواده فرزاد رد می شدم، پریدم:
·چیزی لازم ندارین؟
خانم فرزاد گفت:
·نه گیسو جان ممنونیم. همه چیز هست.
·نوش جان.
المیرا گفت:
·گیسو جان چه احساسی دارین؟
·یه احساس خوب و شیرین كه نمی تونم وصفش كنم، المیرا خانم.
الناز گفت:
·برام خیلی جالبه. اتفاقا دیروز به المیرا می گفتم كه اگه گیسو خانم هفت – هشت تا خواهر برادر داشت و خانواده متین هم هفت هشت نفر بودندف همه با هم وصلت می كردن. خوب سیاستی دارین گیسو خانم، به گیتی خانم خدا بیامرز رفتین. خانواده متین واقعا كیمیاین.
برق حسادت و نفرت را در چشمهای الناز دیدم. انگار آب سردی روی من ریختند. قلبم منجمد شد. به قدری به من بر خورد كه اندازه نداشت. هر چند خواستم خودم را قانع كنم كه منظوری نداشته، نتوانستم. از حرصم گفتم:
·شما خیلی لطف دارین. بله، افتخار می كنم كه اسم متین روی منه. خانواده فرزاد هم كیمیاین.
و توی دلم گفتم البته از بدجنسی و بی تربیتی و وقاحت. الناز از اینكه من خودم را جزء خانواده متین شمردم كفری شد. دنبال جواب می گشت كه المیرا گفت:
·خانم رادمنش شما دیگه خواهر و برادر ندارین؟ چون هنوز خانواده متین دختر و پسر مجرد دارن. سعید متین، لیلا كه الان آمریكاست و آقای متین عموی منصور خان.
قهقهه خنده شان اتاق را پر كرد.
·می دونی المیرا خانم تا حالا باید براتون مسجل شده باشه كه رضایت طرف شرطه، یعنی بدون رضایت دو طرف پیوند امكان پذیر نیست. اگه من و گیتی همسر منصور شدیم، برای این بود كه منصور قلباً ما رو می خواست و اگه پدرم با مادر ازدواج كرد، به این علته كه مادر هم پپدرمو دوست داشت. نمونه با ارزترش اینه كه الناز خانم با تمام تلاش چهار ساله شون، با اون همه سیاست و زرنگی نتونستن دل منصور رو به دست بیارن، چون علاقه دو طرفه نبود.

المیرا و الناز نگاهی به هم كردند. مادرشان هم نگاهی به آنها انداخت. ادامه دادم:
·در هر صورت به جشن خونواده متین و رادمنش خوش اومدین. لطفا، از خودتون پذیرایی كنین.
گر گرفته بودم. حالم خوش نبود. لعنتی فكر كرده من همه فك و فامیلم رو می خوام به خونواده منصور قالب كنم. از عصبانیت حاظر نبودم سالن را تحمل كنم. بنابراین به اتاق خوابمان پناه بردم و در تاریكی اشك ریختم. منصور وارد اتاق شد و گفت:
·چرا اومدی اینجا گیسو؟ چرا گریه كردی؟
باز هم جواب ندادم.
·با توام! چرا شام نخوردی؟
·میل ندارم.
·كسی ناراحتت كرده؟
·مهم نیست. برو منصور، به مهمونها برس.
·تو كه تا یه ربع پیش شنگول بودی، آخه یه دفعه چی شد؟
·هیچی،برو
·اگه هیچی نشده پس بلندشو بریم پایین زشته.
·تو برو، منم میام
·نمی شه بلند شو با هم بریم.
بلند شدم از اتاق بیرون آمدم. دوباره برگشتم جلوی آینه سر و صورتم را مرتب كردم و دنبال منصور راه افتادم.
·بگو كسی بهت حرفی زده گیسو؟
·هیچ كس، ولم كن منصور جان.
همه شام خورده بودند و وارد سالن پذیرایی شده بودند. اركستر مشغول كوك كردن سازها بود.
·برو شام بخور گیسو.
·الان نمی تونم منصور.
با لبخند تصنعی وارد سالن شدم و در جواب تشكر مهمانها مرتب می گفتم:
·خواهش می كنم. نوش جانتون. اگه كمی كسری بودف به بزرگی خودتون ببخشین.
نگاهم به الناز لعنتی افتاد كه دلم می خواست با یك تیپا از مجلش بیرونش كنم. كنار مادر نشستم. دستم را توی دستش گرفت و گفت:
·كجا بودی دخترم؟
·بالا بودم.
·رادمنش، می بینی؟ دخترمون تو همه این دخترا تكه ماشاالله.
پدر لبخندی زد و گفت:
·دختر به مادرش می ره دیگه عزیزم.
لبخند به لبم نشست و غم دلم را فراموش كردم. گور بابای الناز كرده، همون حسادت از صد تا فحش براش بدتره، بره از حسادت بتركه. منصور آمد و گفت:
·گیسو جان، بیا بریم برقصیم.
·نه منصور، حالشو ندارم عزیزم.
·من نمی دونم كدوم بیشرفی تو رو ناراحت كرده. اگه بدونم، همین الان بیرونش می كنم.
منصور داشت از جلویخانواده مقتدر و فرزاد رد می شد، كه الناز نگاهی به من كرد و بلند شد منصور را صدا زد:
·افتخار می دین كمی برقصیم.
منصور نگاهی به من كرد. سریع نگاهم را از او برگرفتم و به جوانهایی كه می رقصیدند نگاه كردم. بعد دئباره به انها نگاه كردم. منصور اول بهانه تراشید ولی الناز كه مطمئنم می خواست لج مرا در بیاورد دست منصور را گرفت و وسط برد. نگاه من و منصور به هم برخورد كرد. قلبم داشت پاره پاره می شد. دلم می خواست بلند شوم به صورت هر دوی آنها سیلی بزنم، ولی خب جشن پدرم خراب می شد. البته می دانستم كه منصور هم توی رودرواسی گیر كرده بود، ولی چون قول داده بود، نباید زیر قولش می زد. به او گوشزد كرده بودم نباید با هیچ دختری برقصد، مخصوصاً با شیطان بزرگ. بدون اختیار بلند شدم به طرف فرهان رفتم. كنارش نشستم كمی باهاش صحبت كردم. صدای خنده هام رو بلند كردم و خلاصه حسابی منصور رو عذاب دادم طوری كه مجبور شد سالن را ترك كند. مدتی بعد از فرهان اجازه گرفتم و به طبقه بالا رفتم تا از پنجرهببینم منصور چه كار می كند. هنوز پنج شش پله نرفته بودم كه صدای ثریا تنم را لرزاند:
·آقا كیك رو بیاریم؟
فهمیدم منصور وارد منزل شده و مرا دیده كه بالا می روم. از ترسم می خواستم برگردم، ولی از طرفی نخواستم فكر كند از او می ترسم. به راهم ادامه دادم و به طرف بالا رفتم. منصور گفت:
·فعلاً نه ثریا، بعد خبرت می كنم.

sorna
11-24-2011, 12:23 PM
الهه ناز (جلد دوم) - قسمت چهل و یكم - رمان الهه ناز - جلد دوم ,

از پله های آن طرف بالا آمد. قلبم فرو ریخت. از قلب گنجشك هم سریع تر می زد. می دانستم دوباره سیلی را خورده ام. وارد اتاق خودمان شدم و در را بستم و روی مبل نشستم و دست پیش گرفتم. در را با عصبانیت باز كرد و گفت:
·به چه حقی رفتی آنطور كنار فرهان نشستی بگو بخند راه انداختی؟


·به همون حق كه تو با الناز رقصیدی. ·من تو رو درواسی موندم ولی تو خودت رفتی.
·تا تو باشی زیر قولت نزنی. اصلاً می دونی چی یه؟ الان هم می خوام برم تا با بهرام برقصم. دیگه همه چیز تموم شد. تو هم برو با الناز جونت برقص.
منصور دستش را بلند كرد كه سیلی به گوشم بزند ولی منصرف شد. دستش را به علامت تهدید تكان داد و گفت:
·اگه فقط یه بار دیگه ببینم با فرهان یا بهرام یا هر مرد دیگه ای آنطور بگو بخند راه بیندازی یا برقصی جلوی همه می زنم توی صورت اون.
·تو بیجا می كنی، تو كه خودت زیر قولت می زنی، چطور از من توقع داری؟
·گفتم كه من تو رو درواسی موندم، در ضمن من هیچ حرفی رو دوبار نمی زنم.
و با عصبانیت از من دورشد.
·حالا نشونت می دم. شب درازه آقا منصور.
منصور اهمیت نداد و در را محكم بست و رفت. مصمم شدم تا آخر میهمانی آنجا بنشینم. یك ربع بعد صفورا آمد و گفت:
·خانم، آقا می گن تشریف بیارین می خوان كیك رو ببرن.
·بگو ببرین من نمیام، صفورا خانم.
·بدون شما كه نمی شه.
·چرا نمی شه مگه من چاقوام؟
از لحن كلامم شرمنده شدم و گفتم:
·ببخشین صفورا خانم، اعصابم متشنجه. به منصور بگو من نمیام. ولی به مهمونا بگو الان میام.
·چشم خانم. اما حیفه، پدرتون آرزو داره.
·حالا شما برو، شاید اومدم صفورا خانم.
بیچاره صفورا رفت. هنوز سه چهار دقیقه نگذشته بود كه منصور وارد شد و گفت:
·فعلا وقت لجبازی نیست گیسو خانم، بیشتر از این شبمون رو خراب نكن. بلند شو بیا، می خوایم كیك رو ببریم كه زودتر مهمونها برن. دیگه حوصله احدی رو ندارم.
سكوت كردم.
·مگه با تو نیستم گیسو؟
·من نمیام.
·حوصله ندارم، بلند شو.
·من از تو بدترم. با اون فك و فامیل با معرفتت،حوصله ای برای آدم نمی مونه!
·از دست من عصبانی هستی، به فامیلم چكار داری؟
·همه تون از یه قماشین. برو می خوام تنها باشم. برو دست الناز جونت رو بگیر كه ایشاءالله خبرشو برام بیارن! خواهرمو دق مرگ كرد حالا هم نوبت منه!
منصور به حالت كلافگی دستی به موهایش كشید، چند شدم راه رفت و گفت:
·بلند شو گیسو دیر شد! الان وقت دعوا و عصبانیت نیست. بذار وقتی همه رفتن، با هم دعوا می كنیم. ساعت دوارده س.
·گفتم نمی یام برو بگو سرش گیج می رهف حالش خوب نیست.
·بچه ها پس چرا نمیاین؟ چی شده؟
منصور در را باز كرد و گفت:
·بله مامان، اومدیم.
·چی شده؟ چرا گیسو ناراحته؟ تو چرا انقدر برافروخته و پریشونی منصور؟
·نه مادر جون ناراحتت نیستم. كمی سرگیجه دارم. بریم.
و بدون اینكه به منصور نگاه كنمف از اتاق خارج شدم. مادر و منصور هم دنبالم آمدند. مراسم بریدن كیك انجام شد و بعد از فیلمبرداری و عكاسی برای پذیرایی سرو شد. مهمانی تمام شد و پدر و مادر را تا منزل پدر همراهی كردیم.
در راه برگشت منصور گفت:
·ای لعنت بر این الناز كه دست از سر ما بر نمی داره.
·برو بگیرش تا دست از سرت برداره. اینكه مشكلی نیست.
·اگه به این رفتارت و این لجبازیهات ادامه بدی، این كار رو می كنم.
·اتفاقاً منم منتظرم كه تو این كار رو بكنی.
منصور نگاه غضبناكی به من كرد، ولی هیچ نگفت. فكر كنم ترسید اگر ادامه بدهد همان جا وسط راه تركش كنم. به منزل رسیدیم. خدمه مشغول تمیز كردن منزل بودند. مجدداً تبریك گفتند. تشكر كردم و یكراست بالا آمدم. زیباترین و عریان ترین لباس خوابم را پوشیدم، بهترین عطر را زدم، مسواك زدم و آمدم روی تخت، رو به دیوار خوابیدم.
پنج دقیقه بعد منصور آمد .لباسش را عوض كرد و رفت مسواك زد و برگشت. چراغ را خاموش و آباژور را روشن كرد. روی مبل نشست. سیگاری روشن كرد و بعد از مدتی آمد روی تخت دراز كشید. نفهمیدم طاقباز خوابیده یا به پهلو. با اینكه عادت داشت هر شب توی بغلم قفلش كنم، آن شب عزمش را جزم كرده بود و با فاصله از من خوابید، ولی مرتب وول می خورد.
صدای فنر تخت اعصابم را بهم ریخته بود. یعنی در واقع بی اهمیتی و قهرش حالم را بد كرده بود، انتظارش را نداشتم. بغضبم گرفت، البته بیشتر به خاطر حرفهای الناز. اشك در چشمانم جمع شد. نیم ساعت گذشت. بلند شد دوباره سیگار روشن كرد. شیطونه می گه بلند شم خودشو با پاكت سیگارش له كنم.
روی مبل نشست. از بس حس شنوایی ام را به كار گرفته بودم خسته شدم. به پهلوی دیگر شدم و پتو را رویم كشیدم و خودم را به خواب زدم. ولی منصور را می دیدم. نگاهی به من كرد، كمی خیره شد، بعد دود سیگار را به آسمان فرستاد. بی فكر. به سلامتی خودش كه فكر نمی كرد هیچ، به سلامتی من هم فكر نمی كرد.
چند تا سرفه كردم. نگاهی به من كرد و سیگار را در جا سیگاری خاموش كرد. بلند شد لای در را باز كرد. لبه تخت نشست. دستی به موهایش كشید و گفت:
·ای لعنت به جد و آبادت الناز. هم شبمون رو خراب كردی هم نصف شبمون رو! هیچ خری هم پیدا نمی شه اینو بگیره از شرش راحت شیم. حالا دیگه واسه ما همه ادم شناس شدن!
از فشار خنده نزدیك بود بتركم. كمی پتو را روی صورتم كشیدم كه اقلاً لبخندم رو نبیند. روی تخت دراز كشید و به من خیره شد و گفت:
·گیسو
جواب ندادم.
·گیسو بیداری؟
باز هم جواب ندادم. بیچاره ناامید شد، فكر كرد خواب هستم. دستش را دراز كرد و روی دست من گذاشت و بعد از مدتی خوابش برد. یكباره روی تمام نفرت و عصبانیتم آب سرد ریختند. هر دو ارام شدیم. در دل بوسه ای برایش فرستادم و گفتم چقدر وابسته ای عزیز دلم! منم وابسته كردی كه تا این موقع شب به خاطرت نخوابیدم.

sorna
11-24-2011, 12:23 PM
الهه ناز (جلد دوم) - قسمت چهل و دوم - رمان الهه ناز - جلد دوم ,

جمعه صبح ساعت یازده از خواب بیدار شدم. رفتم دوش گرفتم و لباسم را عوض كردم. اولین جمعه ای بود كه بدون منصور صبحانه می خوردم. تا صدای سلام و علیك ثریا را با منصور شنیدم، فنجانم را سر كشیدم.

سلام، صبح به خیر
سلام.


و بدون اینكه نگاهش كنم بلند شدم و از سالن بیرون آمدم.

ثریا خانم ممنون
نوش جان.

تا آمدم از پله ها بالا بروم، صدای زنگ تلفن بلند شد. ثریا گوشی را برداشت. مادر بود. سلام و احوالپرسی كرد و تبریك گفت و گوشی را به من داد. بعد از تبریك و احوالپرسی، بلافاصله مادر پرسید:

منصور چطوره؟ آشتی كردین یا نه؟
نه؟
ای بابا! گیسو جان! این طوری به ما هدیه عروسی می دین؟ چطور منصور دووم آورده؟
گاهی لازمه مادر جون. من هنوزدر اعتصابم.
پس منم برای پدرت لازم می دونم.

بعد بلند گفت:

رادمنش، باهات قهرم چون لازم می بینم اعتصاب كنم.
خندیدم
نمیایین اینور ها؟
شما بیاین مادر جون.
پدرت قول گرفته كه یه هفته اینجا باشیم. یادت رفته؟
آه! بله، خب تنها باشین بهتره مادر.
مگه ما عروس و داماد بیست ساله ایم؟ بلند شین ناهار بیاین اینجا. رادمنش از بیرون غذا می گیره.
آخر شب سری بهتون می زنیم.
آه چقدر ناز دارین شما، اصلا نخواستیم.
خب چرا ناراحت می شین مادر؟ شام میام.
بگو میاییم.
من كه خودم میام. منصور هم اگه دوست داشت خودش بیاد.
از دست شما دو تا! كاری نداری گیسو جان؟
نه مادر، سلام برسونین. خداحافظ.

گوشی را گذاشتم و به طبقه بالا رفتم. میز آرایشم را مرتب كردم. لباسهایم را آویزان كردم. مایو پوشیدم ربدو شامبر حوله ای را تنم كردم و پایین آمدم.
منصور روی مبل نشسته بود و تلویزیون تماشا می كرد. نگاهی به قد و بالای من كرد.

ثریا خانم!
بله خانم.
می خوام برم شنا، لطفا به آقا نبی و آقا مرتضی بگین نیان بیرون.
چشم، الساعه.

وقتی ثریا رفت، منصور با لحنی سنگین گفت:

اول ببین كسی پشت پنجره ها نباشه بعد برو تو آب، خانم.

داخل استخر شدم. در آب فرو رفتن، یعنی در آرامش فرو رفتن، آن لحظه هیچ چیز مثل شنا نمی چسبید، حتی آشتی با منصور. یك ربع ساعت كه گذشت منصور هم آمد بیرون و روی صندلی نشست. كمی مرا تماشا كرد و كمی هم مطالعه كرد. ولی چه مطالعه ای! داشت خودش را لعنت می كرد و از محرومیت خودش حرص می خورد. محبوبه آمد رد شد، گفتم:

محبوبه خانم این جععه از خونه و زندگی تون افتادین.
نه خانم، این چه حرفیه؟ انشاءالله تو این خونه همیشه بریز و بپاش شادی باشه.
انشاءالله. نمیاین شنا؟
اوا خاك به سرم. نه خانم.

و به منصور نگاه كرد.

اون سرش تو كتابه. نگاه نمی كنه!

محبوبه جلو آمد و گفت:

سرشون تو كتاب هست ولی چشم و دل و حواسشون اینجاست. تو رو خدا باهاشون آشتی كنین.
هنوز زوده محبوبه خانم، باید زجر بكشه.
گناه داره به خدا!

لبخندی زدم و در آب فرو رفتم. نیم ساعت بعد ثریا آمد و گفت:

آقا شما غدا میل نمی كنین؟
نه ثریا، با ایشون می خورم.

sorna
11-24-2011, 12:24 PM
و به من اشاره كرد و ادامه داد:

البته با آب تنی كه ایشون می كنه، فكر كنم یكبارگی برای شام بیاییم.

ثریا با لبخند گفت:

هر طور میلتونه.

ده دقیقه بعد از استخر بیرون آمدم منصور نگاهی به پنجره همسایه كرد .اگر هم كسی بود بدبخت از آن فاصله چقدر می توانست مرا ببیند ؟اندازه یك عروسك !روی صندلی نشستم تا آفتاب بگیرم .گفت:

سرما می خوری گیسو حوله تو بپوش.

قیافه ای گرفتم وسرم را به صندلی تكیه دادم. با آن موهای خیس واندام سفید ،برایش نازو ادا می امدم. نقطه ضعفش را خوب می دانستم.سرش توی كتاب بود وچشم و فكرش پیش من .هرچه بیشتر نگاه می كرد بیشتر تشنه می شد .دیگر بس بود بلند شدم روبدوشامبرم را پوشیدم ورفتم دوش گرفتم.

وقتی برگشتم منصور آماده خدمت روی مبل نشسته بود .لباس پوشیدم وموهایم را سشوار كشیدم .كمی آرایش كردم وسجادهام را پهن كردم وچادر به سر به نماز ایستادم .كمی برای اهل قبور ازجمله مادرم و گیتی وبرادرم وخواهر منصور قران خواندم . منصور گفت:

گیسو جان روده بزرگه روده كوچیكه رو خوردها.

جانمازم را جمع كردم .

قبول باشه
قبول حق باشه.

از اتاق بیرون امدم منصور دنبالم آمد و گفت :

تصمیم نداری اخمات رو باز كنی ؟از گره كور هم زده بالاتر
هر موقع شما در قلبت رو به روی الناز خانم بستین بنده هم اخمام رو بتز می كنم
اصلا من الناز رو آدم حساب نمی كنم چه برسه به ....
ثریاخانم لطفا غذا رو بیارین دست و پام داره میلرزه
چشم خانم

وقتی سر میز نشستیم منصور گفت:

صحت اسنخر وحمام .
ممنون

و اخم كردم، ثریا مشغول پذیرایی شد وما مشغول صرف غذا.

مامان چی می گفت ؟
خودت كه شنیدی برای شام دعوتمان می كرد
كه اینطور حالا می ریم یا نمی ریم سر كار علیه ؟
من كه میرم شما میل خودتون
شما تنها هیچ جا نمی ری عزیزم
منصور دباره شروع نكن ها !اعصاب ندارم ظرفیتم پرپره.
من كه چیز بدی نگفتم گفتم با هم می ریم .

با ناز نگاهم را بر گرفتم .

چه نازی هم داره پدر سوخته ناز نازی ! پدر مارو دراورده با این اداهاش

بعد از صرف غذا بلند شدم كه چشمتان روز بد نبیند یك دفعه از درد فریاد كشیدم

چی شده گیسو
آی خدا.....
كجات درد گرفته عزیزم ؟
كمرم گرفته ،آی آی
بشین بشین .
نمی تونم نه نه بهم دست نزن آی خدا نمی تونم تكون بخورم .

ثریا ثریا كیسه اب گرمو بیار ببینم .

وقتی بهت می گم حوله رو بپیچ دورت واسه همینه .گوش نمی دی فقط بلدی آدم رو بچرزونی .
دارم می میرم از درد یه كاری كن .

و زدم زیر گریه منصور هول شد وفریاد كشید :

ثریا پس كجایی اون كولر رو خاموش كن
اومدم آقا اومدم بقرمایین چی شد یه دفعه خانم ؟حتما قو لنج كردین .
یادمون رفت كولر روخاموش كنیم .باد خورده پشتتون .

منصور كیسه آب گرم رو رو كمرم گذاشت و گفت:

چیزی نیست عزیزم الان بهتر می شی .یه كم تحمل كن


پنج شش دقیقه بعد عضله ام باز شد و توانستم بشینم .

همه ش عصبی یه از بس اعصابم رو به هم می ریزی منصور .
من غلط بكنم گیسو جان من تمام تلاشم رو واسه راحتی وآرامش تو به خدا از این بالاتر چیه كه مامانم را دادم به بابات كه تو از دستم ناراحت نشی

با این كه حرف حساب می زد اما گفتم :

آره می بینم چقدر به حرفم گوش می دی
حالا آروم باش بلند شو بریم استراحت كن
نمی خوام .

اهسته بلند شدم به سمت سالن نشیمن آمدم وروی كاناپه دراز كشیدم .بادست كمرم را می مالیدم كه منصور هم از خدا خواسته آمد مرا همراهی كرد

من مظلوم بی كس رو اذیت می كنی این طوری می شه دیگه
تو مظلومی؟خوبه،معنی مظلومیت رو فهمیدیم می ری با دختر ها قر می دی بعد می شی مظلوم ؟آنوقت ما كه می ریم دو جمله حرف می زنیم می شیم ظالم .
بابا یه غلطی كردیم .هزار بار پشیمون شدیم وتاوون پس دادیم دیگه ولمون كن گیسو !
خیلی زشته یه مرد زیر قولش بزنه .
من كه نرفتم بگم بیا با من برقص .اون ولم نكرد تازه چرا كاری كنم كه فكر كنن از ازدواج مادرم ناراحتم ؟دیشب باید می رقصیدم تا همه بدونن خوشحالم .
اونم فقط با اون عقریته كه من از ش بیزارم ؟پرروی دریده !كثافت عوضی به خدا دیشب می خواستم بیرونش كنم
چون با من رقصید ؟
نخیر چون فقط بلده متلك بگه بی شعور !مگه چی گفته ؟
دیشب به خاطر اینكه لج منو در بیاره بلند شد با تو رقصید .
نه عزیزم اشتباه می كنی .
چی می گی ؟تو كه نمی دونی بین ما چی گذشت ؟
چی گذشت ؟
ولم كن حوصله ندارم
كجا می ری گیسو ؟

میرم كپه مگم رو بذارم وبه حال بخت واموندم گریه كنم .

دنبالم امد تو پله ها وگفت :

چی گفته ؟
منصور انقدر با من حرف نزن من با تو قهرم باهات حرفی ندارم به خودم مربوطه .
خب قهر دیگه بسه خواهش می كنم.
به همین راحتی دیشب كه می خواستی با الناز ازدواج كنی برو دیگه !من رفتارم بده لجبازم .

sorna
11-24-2011, 12:24 PM
الهه ناز (جلد دوم) - قسمت چهل و سوم - رمان الهه ناز - جلد دوم ,

وارد اتاق شدم منصور در را بست وگفت :

·تو خانمی عزیزم آدم تو عصبانیت قربون صدقه كه نمی ره.

روی تخت نشستم .

·حالا شدم خانم ؟نه جونم عوضی گرفتی !در را باز كن باد بیاد


كنارم نشست وگفت:

·باد هم برات خوب نیست من جز تو كسی را ندارم
·به حرف نه در عمل .
·گیسو به خدا دیشب صدات كردم خواب بودی .می دونی كه من تحمل ندارم باهات قهر كنم .
·كم كم تحملت زیاد می شه غصه نخور .عشق عاشقی مال شش ماه اوله.
·من تا آخر عمر عاشق توام به خدا قسم گیسو .

بلند شدم از جلوی منصور رد شدم واز آن طرف روی تخت دراز كشیدم ودستم را روی پیشانی ام گذاشتم كه بخوابم . بلند شد لباسش را عوض كرد وامد كنارم خوابید. سرش را روی قلبم گذاشت وگفت:

·به خدا فقط این قلبه كه به من ارامش میدهد.این خونه امید منه

سكوت كردم .صورتم را بوسید وگقت:

·قول شرف میدهم كه دیگه نرقصم خوبه؟هركی اصرار كرد میگم گیسو ناراحت می شه.
·چرا ابروی منو ببری ؟
·پس چی بگم ولم كنن؟
·هر چی بگی بهتره این وضع .
·آره والله.مردم از دیشب كشتی منو با این نازهات لعنتی .
·منصور برو كنار خوابم میاد .
·خب منم نوازشت می كنم تا تو زودتر خوابت ببره حالا بگو ببینم الناز چی می گفت؟
·جریان را براش تعریف كردم .
·غلط كرده فكر كرده همه مثل خودشون كه التماس كنن. بذار ببینمشون حالی شون می كنم .
·نه تو دخالت نكن منصور .
·به جون خودت اگه می دونستم باهاش نمی رقصیدم .
·جون من الكی قسم نخور .امید بابام به منه .
·منم امیدم به توئه.
·امیدوارم.
·وای چه عروسكی گرفتم!به خدا آدمو دیونه می كنه .یك چیزیه كه اصلا نمی شه واسش جذبه گرفت.

یك هفته بعد پدر ومادر به منزل ما آمدند ودر ساختمان پشتی ساكن شدند.از اینكه همیشه پدرم را می دیدم خیلی خوشحال بودم .قرار بر این شد كه محبوبه وثریا وصفورا هر دو منزل را اداره كنند در عوض حقوقشان بیشتر شود . بیشتر شب ها هم شام را با هم می خوردیم .

دو ماه گذشت .یك شب به منصور گفتم :

تكلیف چك های گم شده چی شده منصور ؟
پریده حسابش كن اثری از اثارشون نیست .

من می خوام بیام شركت .
مگه توی خونه بهت بد می گذره ؟
بد نمی گذره دیر می گذره دلم می خواد صبح ها هم با تو باشم .
منم همینطور عزیز دلم .ولی خودت كه می دونی توی شركت ارباب رجوع زیاده من هم كه آدم حساسی هستم یكی چب بهت نگاه كنه قاتی می كنم .
مگه به من اعتماد نداری ؟
البته كه دارم ولی جناب عالی دل بی صاحب هر مردی رو می لرزونی خانم خوشگله !چرا بیخود واسه مردم درد سر درست كنیم .
منصور !
جون منصور
خب میام توی اتاق تو كنار دست خودت توی كارها كمكت می كنم به خدا صبح ها دلم برات تنگ می شه ،حوصله ام تو خونه سر میره
مگه قرار نیست منو بابا كنی خودتو مامان ؟به قول خدابیامرز گیتی دلم اووه اووه ی بچه می خواد عزیزم
هر وقت بچه دار شدیم دیگه نمی ام اصلا تفریحی میام.
نه عزیزم این طوری دباره من بهت عادت می كنم یه روز كه نیای دیونه می شم.
منصور خواهش می كنم .

sorna
11-24-2011, 12:24 PM
الهه ناز (جلد دوم) - قسمت چهل و چهارم - رمان الهه ناز - جلد دوم ,

منصور همان طور كه روی مبل نشسته بود دستش را باز كرد و گفت:

بیا اینجا ببینم خوشگل من.

بلند شدم كنارش نشستم دستش را به دور شانه ام انداخت و گفت:


می خوای بیای شركت چكار كنی ؟

كمك دخالت مدیریت .
همسر من كه دیگه نمی شه تایپیست ومنشی ومترجم باشه.
چرا نمی شه؟این فكر ها رو بریز دور منصور جان اونجا همه می دونن تو رئیس شركتی ودر نهایت خودمان وفرزندانمان ایشائالله.
در موردش فكر می كنم .
فكر لازم نیست چون من میام.

·پس باید بیای تو اتاق خودم ها .
·خب من هم واسه این میام كه پیش تو باشم دیگه.
·مرا به خودش فشرد و گفت :توعزیز منی .
·پس از فردا بیام .
·قدم به چشم.

سرم را روی سینه اش گذاشتم وگفتم:خیلی بهت عادت كردم منصور مدام نگرانم یكی تو رو ازمن نگیره. سرم را بوسید گونه اش را روی سرم گذاشت وگفت:

·گاهی بین اینكه گیتی بهتر بود یا تو می مونم گیسو جان .

از فردا صبح با منصور به شركت رفتم همه خوش امد گفتند وابراز خوشحالی كردند ولی چه می دانستم داغ فرهان را تازه می كنم .چه می دانستم رفتن یعنی شروع تازه بدبختی ها وتمام شدن خوشبختی .چه میدانستم كه دارم با دست های خودم گور خودم را می كنم .

روزها بیشتر در اتاق منصور بودم در حساب وكتاب ها رسیدگی می كردم .خلاصه هر كاری بود انجام می دادم ترجمه وتایپ حسابداری و البته بیشتر پیگیری چك های بی اعتبار و برسی كمبودهای خزانه منصور .كسری های مبلغ كمی نبود كه بتوانیم راحت از انها بگذریم باید می فهمیدیم موضوع چیست؟

وقتی غریبه ها به اتاق منصور می امدند به من اشاره می كرد كه از اتاق بیرون بروم . گاهی اوقات با فرهان كار داشتم او باید به اتاق ما می امد در حضور منصور ارتباط با فرهان اشكالی نداشت ولی تنها هرگز. گاهی كه منصور مجبور بود بیرون برود سفارش می كرد كه پیش خانم حكیمی در سالن بنشینم. تااو بیاید به فرهان همان حساسیت راداشت كه من به الناز داشتم.با این تفاوت كه منصور فرهان را خیلی دوست داشت .

sorna
11-24-2011, 12:24 PM
الهه ناز (جلد دوم) - قسمت چهل و پنجم - رمان الهه ناز - جلد دوم ,

یك ماه گذشت از رفتار فرهان متعجب بودم .توجه خاصی به من داشت وقتی منصور نبود ارتباط بیشتری با من برقرار می كرد . با ان زبان چرم ونرم وگیرایش مرا تا حدی به خودش جذب كرده بود تا آنجا كه گاهی از ذهنم می گذشت كه اگر همسر فرهان می شدم خوشبخت تر بودم ولی هنوز از علاقه ام به منصور كم نشده بود ودیوانه وار دوستش داشتم.

یك بار یكی از مراجعین در ساعتی به شركت امد كه منصور حضور نداشت .باید زیر ورقه مهر وامضا میشد تا فروش صورت بگیرد فرهان گفت :


·خانم متین می شه محبت كنین مهر مهندس رو به من بدین؟
·می خواین مهر كنین ؟
·بله
·بهتر نیست صبر كنین خود منصور بیاد ؟
·موردی نداره من همیشه این كارو می كنم .

به اتاق منصور رفتم ومهرش رآوردم .خدا خدا می كردم منصور از راه برسه ومرا با فرهان ومهندس شاكر ببیند .زیر ورقه زد وگفت:

·بفرمایین این امادس مهندس .
·ممنونم فعلا با اجازه خانم مهندس به مهندس سلام برسونین خدا نگهدار .
·خدانگهدار مهندس شاكر

می خواستم از اتاق بیرون بیام كه گفت:

·خانم متین وقت دارین حساب های این ماه را با هم كنترل كنیم؟
·باشه وقتی مهندس اومد

نگاه عجیبی به من كرد گفت:

·من با شما كار دارم نه با ایشون

با رودر باسی روی مبل نشستم.فرهان خواست در را ببندد كه گفتم:

·لطفا در را باز بزارین وقتی در اتاق بسته س حالت خفه گی بهم دست میده

فهمید كه از ترس منصور این را گفتم لبخندی زد ومقابلم نشست .دفتر را باز كرد وگفت:

·من می خونم شما بزنین.و به ماشین حساب اشاره كرد

قبول كردم درضمن كار احساس می كردم به من خیره شده.

·خب شد ..............تومان حالا این سه رقم رو بزنین
·می شه ........تومان
·بله درسته این هزینه سه دسگاهیه كه خریداری كردیم
·چه دستگاههایی بوده؟
·یه قطه یه دستگاه بسته بندی ویه دستگاه قالب
·حالا سود كردیم یا نه؟
·زیاد نه.
·می تونم دفتر را ببینم؟
·بله ولی انقدر شلوغ پلوغه كه چیزی سر در نمیارین.
·اشكالی نداره.
·همیشه آرزوم داشتم همسرم این جوری مدبر مدیر باشه ولی افسوس.....
·افسوس كه چی؟
·افسوس كه مهندس همیشه یه قدم از من جلوترن .
·من به قسمت معتقد نیستم اختیار هم شرطه.
·اگه اختیار شرط بود شما به اون چه كه می خواستین می رسیدین.
·آدما می تونن چیزی رو كه از دست دادن یه روز دوباره به دست بیارین .

sorna
11-24-2011, 12:25 PM
الهه ناز (جلد دوم) - قسمت چهل و ششم - رمان الهه ناز - جلد دوم ,

· منظورتون رو متوجه نمی شم مهندس.
· بگذریم. می تونم یه سوالی ازتون بپرسم گیسو خانم؟
· البته.


· فكر نمی كنین اگه با مرد جوون تری ازدواج می كردین، آزادی بیشتری داشتین؟ تفاوت سن باعث به وجود اومدن تعصب بیش از حد می شه. مخصوصاً در مورد آقایون، چون دوست ندارن همسر جوونشون رو كسی تصاحب كنه.
· مردهای كم سن و سال هم متعصبن. به نظر من هر چه عشق عمیق تره، تعصب بیشتره.
· من این طور فكر نمی كنم. من روی همسرم به اندازه مهندس تعصب نخواهم داشت، در هر صورتی كه شاید خیلی بیشتر از ایشون عاشق باشم. زن موجود زیبا، فریبنده و هوس انگیزیه. ولی چرا ما مردها باید خودخواهی كنیم؟ اگه به همسرمون اعتماد داریم دیگه كنترل لزومی نداره. آزادی حق انسانهاست، چه مجردف چه متاهل. من مطمئنم الان دل تو دل شما نیست كه مبادا مهندس از راه برسه و من و شما رو اینجا ببینه.

از فراست و طرز فكر فرهان لذت بردم.

· خب بله. اون كمی رو من حساسه.
· كمی نخیر، خیلی زیاد
· من این رو نشونه علاقه ش می دونم، اگه دوستم نداشت بهم اهمیت نمی داد. من منصور رو با همین خصوصیات پذیرفتم.
· ولی آیا ایشون هم همین اندازه، به خودشون سختی می دن؟
· منصور مرد قابل اعتمادیه، من بهش شك ندارم.

خنده عجیبی به معنی چقدر ساده ایف تحویلم داد.

شما چیزی از منصور می دونین؟
بگذریم گیسو خانم.
خواهش می كنم.
مردها اكثراً همین طورن. وقتی به مرادشون رسیدن، یه چیز دیگه می خوان. حتی گاهی اون چیزی رو می خوان كه یه روز نمی خواستن.

قلبم فرو ریخت. بی اختیار فكرم به سمت الناز كشیده شد.

یعنی شما معتقدین منصور كسی رو می خواد؟
من دوست ندارم زندگی كسی رو به هم بریزم، گیسو خانم.
مهندس به من بگین موضوع چیه؟
هیچی خانم، هیچی. كم كم مهندس پیداشون می شه، دوست ندارم ناراحتتون كنه.

بلند شدم و با دنیایی فكر و غصه از اتاق بیرون آمدم. حالم بد شد بود. نیاز به آرامش و تنهایی داشتم. به اتاق منصور رفتم و در را بستم. روی مبل نشستم و در دنیای شك و خیال دست و پا زدم. ده دقیقه بعد منصور آمد.

sorna
11-24-2011, 12:25 PM
الهه ناز (جلد دوم) - قسمت چهل و هفتم - رمان الهه ناز - جلد دوم ,
;">سلام گیسو جان
سلام.
چی شده؟ چرا تنها نشستی؟
هیچی، همین طوری.
چه خبرها؟ كی اومد؟ كی رفت؟

مگه مردم می خوان منو بخورن منصور، این مسخره بازیها چیه؟ دزد اومد منو برد، یكی هم منو نگاه كرد، یكی هم خواست منو بخوره.

چرا انقدر عصبانی هستی؟ می گم یعنی كسی با من كار نداشت؟
مهندس شاكر اومد.

منصور پشت میزش نشست و در كیفش را باز كرد و اوراقی را بیرون آورد و پرسید:

چی كار داشت؟
فرهان از من مهر خواست، منم بهش دادم. الته گفتم صبر كنین منصور بیاد، گفت نیازی نیست، كار همیشگی ماست.
مهر فرهان مخصوص خودشه، مهر من مخصوص خودم. بدون امضای من نه اجازه خرید هست، نه اجازه فروش.
من چه می دونم، اصلاً از خودش بپرس.

منصور شماره اتاق فرهان را گرفت.

سلام مهندس ... موضوع شاكر چیه؟ ... خب ... مگه امضای منو بلدی؟ ... پس چطور ... آها آشنای توئه؟ خب باشه مسئله ای نیست. ممنون.

كوشی را كه گذاشت گفت:

می گه خریدار دوست خودمه. امضای منو قبول داره و چون معامله پرسودیه، خواسته از دستمون نره.
امضای تو رو بلده؟
نه، می گه امضای خودش رو زیر ورقه زده، مهر منو.

با تعجب به منصور خیره شدم. برایم عجیب بود كه فرهان دروغ به این بزرگی بگوید من خودم دیدم امضای منصور را زیر برگه زد.

منصور!
بله.
این دستگاههای جدید رو خیلی گرون خریدین ها.
آره، عوضش سود خوبی داره گیسو جان.
فرهان كه می گه سود خوبی نداشته.
تو كی با فرهان حرف زدی؟

با اخم نگاهش كردم و گفتم:

همون موقع كه مهر رو بهش دادم، جلوی آقای شاكر.
فرهان گفت این دستگاهها رو می خوایم، منم اجازه دادم. دیگه خودش می دونه.
یعنی چه؟ پس تو چی كاره ای؟
فرهان كارشو بلده، بهش اطمینان دارم. حالا این سوالها چیه می كنی عزیزم؟
همین طوری، برای اطلاعات بیشتر.
قربونت برم. تو خودت كه علامه دهری.

و مشغول مطالعه اوراق شد. به چهره اش دقیق شدم. یعنی به غیر از من به كس دیگه ای هم علاقمنده؟ نكنه روم زن بگیره، نه، خدایا! طاقت ندارم، من حتما جدا می شم. دل تو دلم نبود. باید می فهمیدم فرهان از منصور چی می داند.

sorna
11-24-2011, 12:26 PM
الهه ناز (جلد دوم) - قسمت چهل و هشتم - رمان الهه ناز - جلد دوم ,

در آن چند روز خیلی پیگیر مسئله شدم، ولی فرهان پاسخ درستی به من نمی داد و حرف را عوض می كرد. شبها خوابم نمی برد، به منصور احساس بدی پیدا كرده بودم. وقتی به طرفم می آمد، بدم می آمد و از محبت او لذت نمی بردم، دیگر روابط ما آن گرمی سابق را نداشت. بالاخره یك هفته بعد وقتی منصور از شركت بیرون رفت، به اتاق فرهان رفتم و پرسیدم:

یا می گین از منصور چی می دونین یا در مورد خودتون فكرهای بد می كنم.

گفتنش چه فایده داره گیسو خانم؟ شاید من اشتباه می كنم.
پس چرا تا مطمئن نشدین قضاوت می كنین و اعصاب منو به هم می ریزین مهندس؟
البته تا حدی مطمئن شدم.
با تعجب به او خیره شدم.
اون كیه؟ من می شناسمش؟
خیلی خوب.
النازه؟
بله. البته بیشتر النازه كه موی دماغ منصور خان شده و مطمئنم روزی موفق می شه. الناز دختر هوس انگیزه.
چی دارین می گین مهندس؟
حقیقت رو. چشماتون رو باز كنین. تعجب می كنم چطور تا حالا نفهمیدین!
تازه من خر، یادم افتاد كه یك بار منصور گفت اگر من به رفتارم ادامه بدم الناز رو می گیره. خدای من!
من از اولش می دونستم شما برای مهندس حیفین. اما ترسیدم فكر كنین از سر حسادت می گم. منصور خان عاشق و شیدا زیاد دارن و این یه روز زندگیتون رو به هم می ریزه، همون طور كه زندگی گیتی خانم به هم ریخت و پرپر شد.

دیگر تحمل شنیدن حرفهای فرهان را نداشتم. بلند شدم به طرف پنجره رفتم. پرسیدم:

می تونین اینو ثابت كنید؟
صد در صد! ولی منصور نباید چیزی بفهمه. شاید هم من اشتباه می كنم. بهتره خودتون قضاوت كنین.
باشه من شما رو لو نمی دم، مطمئن باشین.
جایزه م چیه؟
هر چی دوست دارین.
من شما رو دوست دارم.

با شتاب نگاهش كردم. لبخند قشنگی زد و سرش را پایین انداخت و ادامه داد:

البته منو ببخشین. ولی هیچ چیز تو دنیا به اندازه شما منو جذب نكرده. البته قصد خیانت ندارم. اگه خودتون به چشم خودتون دیدین و قضاوت كردین، اون وقت می تونیم با هم خوشبخت باشیم. شاید هم بتونین همین طور ایشون رو بپذیرین و زندگی كنین در اون صورت باز من خودم رو كنار می كشم.
اگه راست باشه من یه دقیقه نمی مونم. مطمئن باشین.
من هم اون وقت یه دقیقه معطل نمی كنم گیسو خانم.
من منتظرم زودتر حقیقت رو ببینم مهندس.
در اولین فرصت، اما مبادا به روی خودتو بیارین.
نه، مطمئن باشین.

از اتاق كه بیرون آمدم، رنگ و روی یك جسد از من بهتر بود. چطور یكباره عشق تبدیل به تنفر می شود؟ چطور یكباره یك چهره زیبای دوست داشتنی تبدیل به یك چهره كریه آزار دهنده می شود؟ منصور در نظر من مثل دیوی شده بود كه وجودم را می لرزاند. ای كاش زن بهرام شده بودم یا زن همین فرهان. معلومه كسی كه بتونه اون عشق بی مثال رو زیر خاك دفن كنه و دوباره عاشق بشه، دفعه سوم هم عاشق می شه.









غرق افكار خودم بودم كه فرهان چند ضربه به در زد و گفت:

اجازه هست؟
بیا تو پرویز جان.
خسته نباشین.

تشكر كردیم. من و فرهان نگاهی معنی دار به هم كردیم. فرهان مقابل من نشست.

منصور گفت:

چه خبر فرهان؟
سلامتی، راستش خواستم یه چك یك میلیونی بنویسین. این یارو، فروشنده دستگاهها، دبه در آورده.
دستگاهها كه صد كفن پوسوندن پرویز.
می گه اگه این قیمتو قبول ندارین، دستگاهها رو پس بیارین. ضرر كردم و از این حرفا. البته حق داره، ارزون به ما داد.
خیلی خب، اگه این طوره بهش بده. بار اول كه نیست ازش خرید می كنیم.

و دسته چكش را از داخل كیفش در آورد و مبلغ را نوشت و امضا كرد وقتی ورقه چك را به سمت فرهان گرفت، پیشدستی كردم و چك را گرفتم و گفتم:

این بار من می خوام چونه بزنم، اشكالی كه نداره؟
چونه زدن كار تو نیست عزیزم.
مگه چه ایرادی داره منصور؟ بذار منم امتحان كنم. نمی شه كه بازی در بیاره.

منصور به فرهان چشم دوخت.

خانم متین، شما خودتون رو با این جماعت درگیر نكنین. من این پول رو بهشون می دم، ولی بعدا از حلقمشون می كشم بیرون.
این جماعت فروشنده ان دیگه، اگه بدن كه چرا باهاشون معامله می كنین؟ اگه می خوبن كه حرف منطقی رو می پذیرن.
چك رو بده فرهان، خودش قضیه رو پیگیری می كنه گیسو جان.
وقتی كاری رو شروع كنم تموم می كنم. منو كه خوب می شناسی منصور. اگه نذاری، چك رو برمی دارم واسه خودم خرج می كنم. در وجه حامل هم كه نوشتی.
خب فدای سرت عزیزم، من دو برابرش رو برات می نویسم. تو اون چك رو بده به فرهان و با جماعت دزد درگیر نشو.
متاسفم.

احساس كردم فرهان خودش را باخته، چون مرتب مخالفت می كرد و تعصب منصور را به جوش می آورد.

آخه آدم درستی نیست بیشرف، چشم هیزه! شما رو كه ببینه دیگه هیچ گیسو خانم.
گیسو، چك رو بده فرهان كه اون وقت منو به جرم قتل صاحب دستگاهها می برن زندون.
با هم بریم منصور جان. مسئله ای نیست. با مهندس فرهان هم می شه برم.
گیسو! چك را بده به فرهان.

sorna
11-24-2011, 12:26 PM
الهه ناز (جلد دوم) - قسمت چهل و نهم - رمان الهه ناز - جلد دوم ,

با عصبانیت چك را روی میز مقابلم گذاشتم و بلند شدم و گفتم:

شما حقتونه سرتون كلاه بره، چون مدام وحشت دارین. چیه؟ میترسین من برنده بشم و آبروتون بره.

خواستم از اتاق بیرون بیایم كه منصور گفت:


حالا چرا عصبانی می شی عزیزم؟
دیگه تا بهم اختیارات ندی، پامو تو این شركت نمی ذارم.
خیلی خب بیا، هر كاری دوست داری بكن. گیسو خواهش می كنم.

با ناز و قیافه آمدم نشستم. فرهان متعجب به من نگاه می كرد. چك را برداشتم و گفتم:

مهندس شماره شركت رو به من بدین.
بعداً براتون میارم خانم.
ممنون.
می بینی فرهان چه همسری دارم، دلسوز و فعال!
بله، همین طوره.

و بلند شد از اتاق بیرون رفت.

گیسو كار زشتی كردی. ازت توقع نداشتم. الان فرهان فكر می كنه بهش اطمینان نداریم.
خب فكر كنه. مگه معاونت نیستم؟ منم حقی دارم. دو ماه نبودم گند بالا آوردین.بی عرضه ها! آخه تو چقدر ساده ای! مگه می شه یه شركت اسم و رسم دار بعد از یك هفته، تازه یادش بیفته جنسش رو ارزون فروخته و پول بیشتری بخواد؟ تو همچین كاری می كنی؟
تو این دنیا همه چیز امكان پذیره.

با كنایه گفتم:

اینو كه می دونم.
خب پس چی می گی؟
تو كار رو بسپر دست من تا برات پولهای از دست رفته رو زنده كنم.

منصور خندید.

می خندی؟
اگه تو تونستی این كار رو بكنی من دو دانگ این كارخونه رو به نمات می كنم. به خدا قسم!
نامردی اگه نكنی.
نامردم اگه نكنم.
پس باید بهم اختیارات بدی.
شما صاحب اختیاری، ولی بنده همسرم رو با پول معاوضه نمی كنم، تنها جایی نمی ری.
شاید لازم شدف خب با مهندس صدی می رم. «منظورم مرتضی بود»
من همین طوری به نامت می كنم. از خیرش بگذر.
ما پول در ازای زحمت می گیریم آقا، منم خواهر اون خدا بیامرزم.
پس همه جا با هم می ریم، یادت باشه گیسو . دخالتی تو كارت نمی كنم ولی كنارت هستم.

آن روز فرهان شماره شركت را به من نداد و گفت شماره را گم كرده ام. فردای آن روز مهندس شاكر وارد شركت شد. از اتاق منصور بیرون آمدم و بعد از سلام و احوالپرسی گفتم:

مهندس شاكر ممكن لیست فروشی رو كه مهندس فرهان براتون مهر كردن، به من بدین؟

مهندس شاكر از داخل اوراق، آن را پیدا كرد و به من داد. نگاهی به امضای زیرش كردم تا مطمئن شوم امضای منصور است. بله، فرهان امضای منصور را جعل كرده بود. آن لیست را به اتاق یكی از همكارها برم و كپی كردم و اصل را به شاكر برگرداندم و به اتاق فرهان رفتم و گفتم:

مهندس شماره شركت رو پیدا كردین؟
بله، اما هر چی می گیرم كسی بر نمی داره گیسو خانم.
چه شركتیه كه این وقت روز تعطیله، می شه شماره رو دوباره بگیرین؟ شاید اومده باشن.

شماره را گرفت و گفت:

چی شده گیسو خانم؟ از وقتی در مورد اون موضوع باهاتون صحبت كردم رو رفتار من دقیق شدین، نكنه به من شك دارین.
این چه حرفیه؟ اتفاقاً رو حرفهاتون فكر كردم دیدم احتمالاً حق با شماست. ولی این دفعه بی گدار به آب نمی زنم و می خوام طرفم رو خوب بشناسم. برای آشنایی بیشتر هم لازمه با هم ارتباط داشته باشیم و برای ارتباط بیشتر لازمه بهانه ای پیدا كنم و به اتاقتون بیام، درسته؟
آه! بله حق با شماست، من برای جلب رضایت شما هر كاری می كنم.
ان وقت سر قولتون هستین؟
صد در صد.
كه این طور! باشه در اولین فرصت. منتظرم یه بار كه منصور و الناز با هم قرار گذاشتن، شما رو در جریان بذارم. بر نمی داره. بیاین خودتون گوش كنین.

گوشی را گرفتم. حق داشت ولی گفتم:

می شه یه بار دیگه بگیرین؟
بله، صد بار می گیرم.

شماره را در ذهنم ثبت كردم. به نظرم شماره آشنا آمد.

آره بر نمی داره،ممنونم. فعلا با اجازه.

و به اتاق منصور برگشتم.

كجا بودی گیسو؟
همین دوروبرها.
این دوروبرها سوراخ سنبه زیاد داره.
پیش فرهان بودم. چرا این طوری نگاهم می كنی منصور؟ رفتم بپرسم كه با اون شركت تماس گرفته یا نه؟
خب حالا بود؟
نه كسی گوشی رو بر نمی داره.
اونم باید در شركتش رو تخته كنه.

پشت میز تایپ نشستم و شماره ای را كه به خاطر سپرده بودم یادداشت كردم. ظهر به منزل رفتیم. فرصتی پیدا كردم و شماره را گرفتم. فرهان گوشی را برداشت. تعجب نكردم، چون می دانستم سرم كلاه گذاشه ولی كور خوانده بود. شماره خودش را جای شماره شركت گرفته بود.

هر چه می خواستم باور كنم كلاهبرداریها زیر سر فرهان است، نمی توانستم. یعنی باورم نمی شد. فران مرد بی ایمان و شارلاتانی نبود. به خاطر همین تمام حرفهایش را درباره منصور باور داشتم و با منصور ارتباط بر قرار نمی كردم. آن شب هم مثل بقیه شبها منصور سراغم آمد و قربان صدقه ام رفت.

·حوصله ندارم منصور، خسته م.
·من خستگی تو در میارم.
·خسته ترم می كنی.
·یعنی چه؟
·یعنی اینكه برو كنار.

به او برخورد و طاقباز خوابید و ساق دستش را روی پیشانی اش گذاشت و چشمهایش را بست.

sorna
11-24-2011, 12:26 PM
الهه ناز (جلد دوم) - قسمت پنجاهم - رمان الهه ناز - جلد دوم ,

آن روز وقتی منصور رفت خوابید، پریز تلفن را كشیدم و به اتاق سابقم رفتم و شماره فرهان را گرفتم.

بله.
سلام مهندس.
سلام گیسو خانم، عصر به خیر.
ممنون. چه خبر؟ دل تو دلم نیست.

آروم باشین خانم. بدونین با چه كسی دارین زندگی می كنین بهتره یا عمری بترسین و ندونین؟
حق با شماست.
امروز ساعت شیش و نیم بیاین سر خیابون جلوی رستورا. من میام دنبالتون، ماشین نیارین.
باشه، قراره با الناز كجا برن؟
قراره منصور بره خونه اونا، در مورد ازدواج با هم صحبت كنن. مبادا چیزی به روش بیارین ها.
باشه، فعلا خدا نگهدار.
خدا نگهدار.

مثل مرده ها به مبل تكیه زدم. تمام وجودم می لرزید. آدم مرگ عزیزانش را راحت تر قبول می كند تا خیانت همسرش را. تمام قدرتم را در پاهایم جمع كردم و از روی مبل بلند شدم و به اتاق رفتم، منصور هنوز خواب بود. دو شاخه تلفن را به پریز زدم و روی تخت دراز كشیدم و به چهره منصور كه آرام خوابیده بود، خیره شدم. شاید علت تنفر این بود كه هنوز دوستش داشتم. اصلا فكر نمی كردم به من خیانت كند. كمی اشك ریختم. می دانستم امروز آخرین روز زندگی ماست. دلم برای آن همه عشق و شور و اشتیاق كه به منصور داشتم و آن همه امید كه مرا به این خانه كشاند. بدجوری می سوخت. بعد كه فكر كردم بعد از منصور باید با فرهان ازدواج كنم، با كسی كه می داند همسر اولم چه خیانتی به من كرده، منقلب می شدم. می ترسیدم مرتب به من سركوفت بزند و تحقیرم كند. یا مثلا موقع دعوا بگوید تو اگر لیاقت داشتی، تو اگر آدم بودی، منصور با وجود تو مجددا ازدواج نمی كرد. این بود كه به بهرام فكر كردم. آن قدر فكرهای جورواجور به سرم زد كه خسته شدم و استغفرالله گفتم. منصور غلتی زد، چشمهایش نیمه باز كرد و مرا كه دید انگار جن و پری دیده. چند بار چشمهایش را باز و بسته كرد بعد برای اینكه مرا بخنداند، دستهایش را روی چشمهایش مالید و گفت:

خواب می بینم؟ جناب عالی كه گفتین كنار من نمی خوابین، مور مورتون می شه و از این حرفها .....
كنار شما نخوابیده م، سر جای خودم خوابیدم.

و پشتم را كردم.

باز غرورش را زیر پا گذاشت و خودش را به من چسباند و گفت:

آخه تو چرا با من بد شدی؟
برو از قلبت بپرس، نه از من.

با لحنی بامزه قلبش را نگاه كرد و گفت:

جناب قلب، می شه محبت بفرمایین بگین چرا همسر نازنینم با من بد شده؟
بله، بله. ممنونم جناب قلب.

بعد در گوش من گفت:

ایشون می فرمایند كه حتما سوءتفاهمی پیش آمده و گرنه كه من « یعنی قلب منصور » فقط به عشق گیسو جان می زنم.

و شروع كرد به بوییدن سر و گردن من.

آ ، منصور پرتت می كنم اون طرف ها! قاتی پاتی ام حسابی!
آخه چرا عزیزم؟ به من بگو چته؟ والله، باالله، من فقط تو رو دوست دارم. اگر هم یه وقت چیزی می گم، از روی عصبانیته.
پس چرا قبلا كه عصبانی می شدی از این حرفا نمی زدی؟ زن می گیرم و زنها سگند و فرهان زن نگیری.
غلط كردم خوبه؟
نه، می دونی چرا؟ چون بعد از اینكه عشقبازیتون تموم شد، تازه حرفای اصلی دلتون رو می زنین. یادتون نمیاد كه غلط كردین.
من به خاطر این مسایل تو رو دوست ندارم، اینو بفهم. آدم اگه كسی رو قلبا دوست نداشته باشه، نمی تونه باهاش ارتباط زناشویی برقرار كنه.
ا ...! پس اون بدكاره ای كه روز و شب بغل این و اونه، میلونها نفر رو دوست داره؟ اونا هم دوستش دارن؟ آره؟ ما زنها وقتی نیاز شما رو برطرف كردیم می شیم اخ.
شما هوس رو با عشق عوضی گرفتین، خانم.
شما هم عشقتون را با من عوضی گرفتین، آقا.
تو عشق منی، به خدا قسم! فقط فقط فقط تو، تو، تو عشق منی، چرا باور نمی كنی؟

جیغ كشیدم:

برو اون ور. ازت بدم میاد منصور. چرا باور نمی كنی؟

بدون كلمه ای از كنارم بلند شد. لبه تخت نشست، سیگاری روشن كرد و همانجا كشید. بعد بلند شد لباسش را عوض كرد و از اتاق بیرون رفت. به حال خودم كمی اشك ریختم. بعد بلند شدم و به طبقه پایین رفتم. منصور مشغول صرف چای بود ولی عصبانی و تو هم.

تلویزیون را روشن كردم و روی مبل نشستم. منصور نگاهی به ساعت كرد. ساعت پنج بود. بلند شد بالا رفت و دوش گرفت و تمیز و ادوكلن زده، در حالی كه كت شلوار دودی پوشیده بود، پایین آمد و بدون خداحافظی رفت.

خون خونم را می خورد. اولین بار بود منصور بدون اینكه بگوید كجا می روم و بدون خداحافظی از خانه خارج می شد. فاصله ای را كه بین ما ایجاد شده بود، به وضوح حس می كردم. بلند شدم با فرهان تماس گرفتم. گفت:

ساعت شش و نیم منتظرم.

حاظر شدم و مظطرب از پله ها پایین آمدم.

تشریف می برین بیرون؟
آره ثریا خانم. می رم كمی قدم بزنم. نمی دونم چرا حالم دگرگونه؟
قدم بزنین حال و هواتون عوض می شه. راستی، آقا گفتن بهتون بگم میرن خونه یكی از دوستاشون.
بره قبرستون، كی ناراحت می شه؟
اوا خانم جون، خدا نكنه! بین زن و شوهرها حرف و قهر زیاده، عشقم زیاده، هر كدوم نباشه اون یكی معنا پیدا نمی كنه.
خداحافظ. راستی من سعی می كنم قبل از منصور بیام خونه، اگه تماس گرفت نگید من رفتم بیرونف بگید تو اتاقم، حمامم، خوابم، نگران می شه مغزم رو می خوره. می شناسیدش كه.
چشم خانم.
از همسایه مون چه خبر؟
خوبن، اتفاقاً آقای رادمنش و خانم هم الان همین سوال رو كردن.
شب می رم سری بهشون می زنم. فعلا خداحافظ.
خیر پیش.

sorna
11-24-2011, 12:27 PM
الهه ناز (جلد دوم) - قسمت پنجاه و یكم - رمان الهه ناز - جلد دوم ,

سوار ماشین آلبالویی فرهان شدم و سلام و احوالپرسی كردم.

دیر كه نكردم؟
نخیر، تا از شاه داماد پذیرایی كنن و صحبت كنن، دو ساعتی طول می كشه.
گفت می رم خونه یكی از دوستام.
خب اینا هم دوستن دیگه، دروغ نگفته.


و به تمسخر خنده ای كرد.

سری تكان دادم و گفتم:

می بینین عاقبتم به كجا كشید؟ از همه بدتر گیتی بیچاره فدای چه نامردی چه عاقبتی.
عاقبت شما خوبه. نگران نباشین. مثل شیر كنارتون نشستم.
ممنونم. ولی دیگه پشت دستم رو داغ كردم به كسی اطمینان نكنم. البته ببخشین.
بهتون حق می دم.

وارد خیابانی شدیم كه منزل الناز در آن بود. قلبم داشت می آمد توی دهنم. خدا خدا می كردم كه همه حرفهای فرهان دروغ باشد، ولی وقتی ماشین منصور را مقابل منزل آنها دیدم، عرقی سرد روی پیشانی ام نشست. دستم را روی چشمم گذاشتم و در دل گفتم:

خدایا بهم صبر بده. گیتی خوش به سعادتت كه مردی و این روز رو به چشم ندیدی. ای كاش از روز اول من پرستار مادر جون شده بودم، كه الان زیر خاك پوسیده بودم. اقلا با عشق می مردم. ولی حالا با نفرت دست به گریبانم. مرگ خودم را به چشم دیدم.

فقط این جملات را در دل می گفتم:

امیدوارم به خونه نرسیده بمیری! امید دارم مغزت از هم بپاشه، امیدوارم اون الناز بی شرف رو زیر خاك كنن. امیدوارم تو بغل هم بمیرین و بپوسین.
خب، حالا ثابت شد؟

با سر جواب مثبت دادم.

·بریم؟
·نه فرهان. صبر كن تا از خونه بیاد بیرون. تا به چشمم نبینم باور نمی كنم.

لحظه ای در عمق چشمان هم فرو رفتیم.

باشه صبر می كنیم. دوست ندارم معمایی بمونه.

دقیقا یك ساعت و پانزده دقیقه توی ماشین نشستیم و صحبت كردیم، تا آقای دلباخته از در منزل بیرون آمد. خانواده فرزاد هم تا كنار در نرده ای منصور را بدرقه كردند. الناز لباس زرشكی به تن داشت و خیلی زیبا شده بود. ولی آن لحظه در چشم من از خوك زشت تر بود. خب معلوم است، هوویم بود.

فرهان مرا زیر نظر داشت. یك لحظه دستم رفت تا دستگیره در را باز كنم كه فرهان دستش را روی دستم گذاشت و گفت:

نه گیسو، خواهش می كنم.

در حالی كه اشكهایم سرازیر شده بود، گفتم:

تو بودی تحمل می كردی فرهان؟ می نشستی و تماشا می كردی؟
گیسو ما الان خودمون مجرمیم. اگه الناز و منصور اون طرفن. من و تو هم این طرفیم. می دونی منصور بفهمه تو الان كنار من نشستی چه بلایی به روزگارمون میاره؟ هر چی باشه اون مرده، می تونه صد تا زن بگیره، ولی تو حق نداری الان در كنار من باشی. تو هنوز زن منصوری، می فهمی چی می گم؟

سكوت كردم.

اگه می خوای به زندگی با منصور ادامه بدی، كه اون حرفی جداست. ولی اگه تصمیم داری از منصور جدا شی، نباید چیزی از امشب برای منصور تعریف كنی. شتر دیدی ندیدی. فقط طلاق بگیر. بگو نمی خوامت، بگو تو خائنی، ولی اثبات نكن. می فهمی چی می گم؟

اشكهایم را پاك كردم و گفتم:

می فهمم ولی سخته خفه شم فرهان.
تحمل كن، خواهش می كنم. خب منصور رفت. بریم كه باید میون بر بزنم و شما رو قبل از منصور به خونه برسونم.

و چنان با سرعت و ماهرانه از كوچه پس كوچه ها مرا به خانه رساند كه تعجب كردم. وقتی پیاده شدم تشكر كردم و گفتم:

انشاءالله جبران كنم.
همین كه بهتون برسم جبران شده.
خدا نگهدار.
گیسو خانم!
بله.
سكوت، سكوت، سكوت! عاقل و سیاستمدار باشید لطفا.

به خانه آمدم. ثریا تا مرا دید گفت:

خانم چرا رنگتون انقدر پریده؟
حالم بده ثریا خانم. قلبم خیلی درد می كنه.
بگم مرتضی شما رو برسونه دكتر؟
نه كمی استراحت كنم بهتر می شم. منصور كه تماس نگرفت؟
نه.
خوبه. نگو بیرون بودم.
باشه. خیالتون راحت.
من می رم بالا استراحت كنم، جواب تلفن هم نمی دم.
بله.

به اتاق خوابمان رفتم. لباسم را عوض كردم. كمی توی آینه خودم را نگاه كردم و گفتم:

« راست می گن خوشگلها بد شانسن. بعد به اتاق سابقم رفتم. در را قفل كردم و روی تخت، هم آغوش افكار پریشانم شدم. قلبم تند تند می تپید. اضطراب به جانم افتاده بود. تا آن حد كه خواستم به مرتضی بگویم برویم دكتر. ولی وقتی صدای ماشین منصور را شنیدم، منصرف شدم. دوباره روی تخت دراز كشیدم.

به لوستر نگاه كردم. آن را مثل نیزه چند شاخه ای می دیدم كه می خواست بر قلب من فرود آید. به اشیاء و مبلمان و تابلو ها نگاه می كردم. همه چیز در نظرم زشت و كریه می آمد. از آینه و پرده و كنسول و رنگ دیوار و اتاق و خانه متنفر شده بودم، چه برسد به خود منصور!

خوشبختی ما چه زود گذشت. هنوز شش ماه نشده بود. به پدرم و مادر جون اندیشیدم كه بعد از جدایی من و منصور چه می كنند؟ هزار بار خودم را لعنت كردم كه چرا واسطه شدم. چون جدایی من از منصور، واقعیتی غیر قابل انكار بود. دستگیره در اتاقم پایین و بالا شد.

ادامه دارد ...

sorna
11-24-2011, 12:27 PM
الهه ناز (جلد دوم) - قسمت پنجاه و دوم - رمان الهه ناز - جلد دوم ,

گیسو! گیسو! در رو باز كن ببینم چته؟ بیا بریم دكتر.
برو گمشو كثافت. با تمام وزنت، با تمام قدرتت، پا روی قلبم گذاشتی حالا می گی بریم دكتر؟ اینها را در دل گفتم
گیسو، با توام خواهش می كنم ... اقلا بگو ببینم حالت خوبه؟ ...
ثریا! كلید یدكی این در رو بردار بیار ببینم. نكنه ...
آره، چرا می گی نكنه؟ بگو ایشاالله بمیری كه دیگه راحت بشم و عروس تازه مو بیارم همین خونه.
فریاد كشیدم:

ثریا خانم من حالم خوبه، بهش بگو بره خونه همون دوستش، احوال اونو بپرسه.

از صدای پای منصور فهمیدم به سمت اتاقش می رود.

ثریا رسید و گفت:

بفرمایید كلید آقا.
دیگه لازم نیست، می گه حالش خوبه.

یك ساعت بعد، ثریا برای صرف شام مرا صدا زد. وقتی پایین رفتم، سر میز نشسته بود و منتظر بود ولی شدیدا در فكر بود. آن شب برای اولین بار بی ادبی كردم و سلام نكردم. من تصمیم داشتم از او خداحافظی كنم. چه سلامی؟ چه علیكی؟

منصور نگاهی به من كرد و گفت:

علیك سلام.
سلام.
بهتری؟
من چیزیم نبود.
مگه قلبت درد نمی كرد؟ مگه با تو نیستم؟
درد می كرد ولی گفتنش چه اهمیتی داره؟
از درد قلب انقدر اشك ریختی كه چشمات متورم و قرمزه؟

سكوت كردم.

از اینكه بدون خداحافظی رفتم ناراحت شدی؟ ولی من به ثریا پیغام دادم.

دو دستم را به حالت ایست مقابل منصور گرفتم و گفتم:

بس كن منصور، از این به بعد اگه تا صبح هم نیای خونه كسی انتظارت رو نمی كشه. پس راحت باش. اومدم خیر سرم دو لقمه كوفت كنم و برم. ممنون ثریا خانم.
آخه برای چی؟ این چه طرز صحبت كردنه گیسو؟
برای اینكه جناب عالی مردی، صاحب اختیاری.
باور كن كار واجبی بود.
چه كار واجبی؟
یكی از دوستام خواسته بود برم منزلش.
كدوم دوستت؟ من همه اونا رو می شناسم.
اینو نمی شناسی.
اتفاقا خوب می شناسم. آره. در كنار اون دوستها بودن خیلی خوبه و خیلی واجب.
چیزی لازم ندارین؟
چرا ثریا خانم، یه كم آرامش، بگو كجاست؟

ثریا رو به منصور كرد و گفت:

خانم امروز حالشون خوب نیست، عصبانی هستن.

این را گفت و رفت.

مجلس مردونه بود.
یعنی یه زن هم تو مجلس نبود؟
نه.
منزلشون كجا بود؟
مركز شهر.
خیلی خب اگه اینطوره، حرفی نیست.

در حالی كه با چاقو شنیسل گوشت را می بریدم. ادامه دادم:

ولی به همون خدایی كه اون بالاست اگه خلاف این ثابت بشه ...

و چاقو را مقابلش گرفتم:

با همین چاقو بند این زندگی رو پاره می كنم. این پیوند به اصطلاح مبارك و عاشقانه رو قطع می كنم.
این حرفها چیه می زنی. تو دعایی شدی گیسو؟!
یعنی طلاق. حالا یا دعایی شدم، یا جادوم كردن یا چیز خورم كردن یا دیوونه شدم یا كوفت كاری.
چی شده مرتب اسم طلاق میاری؟ تو كه تا یه ماه پیش عاشق و شیدا بودی، وابسته بودی، دوستم داشتی. بهم عادت داشتی، پس یه دفعه اون همه احساس چی شد؟
مثل احساس شما پرپر شد. ریخت. حباب بود، شكست. دود بود، رفت آسمون.
من همون منصور عاشق شیدای زن دوست گیسو دوست دیوونه مجنونم. به خدا قسم!
انقدر خدا رو قسم نخور، چون نیستی. ثابت كن كه نیستم.
به موقعش.
موقعش كیه؟
هر لحظه، منتظر باش. بدبخت بابام كه این وسط اسیر شد.
به بابات چه كار داری؟ اونها دارن بهتر از ما زندگی می كنن.من كه برم، بابام هم دنبالم میاد. چون دوست نداره بشه آینه دق تو.
كجا بری؟
گورستون، قبرستون، هر جا به جز این قصر وامونده، خواهرم رو كه مدفون كردی، حالا نوبت منه؟
تو بیجا می كنی. من تو رو طلاق نمی دم. اینجا خونه و زندگی توئه، هر موقع منو نخواستی، بگو من برم.
نمی خوام. من این قصر رو نخواستم، من زندگی بلوری نمی خوام. من جام طلایی تو خالی نمی خوام، من شوهر خیالی نمی خوام، من یه مرد می خوام كه قلبش فقط مال من باشه.
نكنه اون مرد رو پیدا كردی؟
این طور فكر كن.
راحت بگو منو نمی خوای، از من سیر شدی! خوشی زده زیر دلت، از محبت سیراب شدی، بگو كس دیگه ای رو می خوام.

و بعد با مشت روی بشقاب كوبید و فریاد كشید:

بگو تو پیری، تو آدمكشی، تو گیتی دوستی، تو متعصبی، تو زیادی به من وابسته ای، د بگو! چرا لال شدی؟

از بلندی صدای منصور سرم را میان دو دستم گرفتم. بشقاب شكسته را روی زمین پرت كرد و گفت:

ای لعنت به من كه دستم نمك نداره، لعنت به این زندگی، لعنت به من كه انقدر قربون صدقه ت رفتم و این شد نتیجه ش.

و از سالن خارج شد. ثریا دوید و گفت:

چی شده؟ آخه چرا خلق خودتون رو تنگ می كنین؟ والله ارزش نداره!

بغضم شكست. سرم را روی میز گذاشتم و بلند بلند گریستم. ثریا دست به سرم كشید و گفت:

sorna
11-24-2011, 12:27 PM
ببین دخترم، آقا شما رو خیلی دوست دارن. واقعا چطور می شه عشق و دوست داشتن رو ثابت كرد؟ مرتب كه قربون صدقه تون می رن، قهر می كنین، التماسشون می كنن. دیگه چیكار كنن؟ آخه یه كم منطقی باشین. به حرف مردم اهمیت ندین. این مردم چشم ندارن زندگی خوب و شیرین شما رو ببینن. والله شما تو چشمین، مدتیه زندگی شما به هم ریخته. ناراحت نشین ها، ولی از وقتی رفتین شركت، این خونه آرامشش رو از دست داده، حالا چرا، نمی دونم!
برای اینكه بیشتر شناختمش ثریا خانم.
شما اشتباه می كنین، حالا شا متون رو میل كنین، بعد برین از آقا دلجویی كنین. این همه ایشون اومدن ناز شما رو كشیدن، یه بار هم شما برین. والله ازتون چیزی كم نمی شه. آقا به محبت شما نیاز دارن. از نیاز هم گذشته، عادت دارن. الان مدتیه بی محلی می كنین. اعصابشون خراب شده. محبتون رو دریغ نكنین.
من محبت می كنم، وقتی اون دلش جای دیگه س، چه فایده داره؟
آقا كه صبح تا شب پیش شمان، چطور دلشون جای دیگه س؟
مگه ندیدن عصر رفت بیرون. صبحها هم تو شركت چند با به بهانه كار می ره بیرون. من مطمئنم كه یه چیزی می گم.
به چشم دیدین؟
آره دیدم.
استغفرالله! من كه باور نمی كنم. اون موقع كه تو قلب آقا كسی نبود پی این كارها نبودن، چه برسه به حالا كه قلبشون ، زندگیشون شما هستین. اشتباه م كنین. اشتباه خودتون رو پیدا كنین، نه اینكه زندگی تون رو به هم بزنین.

ثریا شروع به جمع كردن بشقابهای شكسته كرد و گفت:

ببین چقدر به ایشون فشار اومده كه دست به چنین كاری زدن، غذا هم كه نخوردن، اقلاً شما بخورین.
نمی تونم.

و بلند شدم به سالن رفتم و روی مبل نشستم. منصور از بالا صدا زد:

ثریا یك چسب زخم توی این خانه نكبتی پیدا نمی شه؟
چی شده آقا؟ دستتون بریده؟
اعصاب برای آدم نمی ذاره. معلوم نیست چه مرگشه؟

صدای مادر آمد:

مهمون نمی خواین؟

آن موقع نمی خواستم، ولی برای حفظ ظاهر گفتم:

بفرمایین مادر جون.

sorna
11-24-2011, 12:28 PM
الهه ناز (جلد دوم) - قسمت پنجاه و سوم - رمان الهه ناز - جلد دوم ,

سلام بابا، سلام مادر جون، خوش اومدین

·سلام. شما كه حالی از ما نمی پرسین. چرا گریه كردی دخترم؟ چی شده؟ منصور كجاست؟
·چیزی نیست مادر جون، كمی حرفمون شده.
·آخه برای چی؟
·مهم نیست، خب چه خبرها؟ تعریف كنین.

پدر گفت:

·مثل اینكه خبرها اینجاست. دعوا سر چیه؟ شما مدتیه یا با هم قهرین، یا چشمهای تو اشكیه، یا اعصاب منصور خرابه، نكنه دعوا سر ماست.
·نه والله بابا! این چه حرفیه؟ به خدا سر شما نیست.
·پس سر چیه؟
·نپرسین، چون خودمون هم هنوز نمی دونیم.
·زن و شوهرها دعوا دارن دیگه رادمنش، خودمون عصری داشتیم با هم دعوا می كردیم یادت رفته. حرف رو عوض كن خواهش می كنم.
·چشم خانم، هر چی شما بفرمایین.
·شام خوردین مادر جون؟
·آره عزیزم، ما یه ساعت پیش خوردیم. بابات گشنه بود، زود خوردیم.
·منصور كجاست؟
·بالاست. زد بشقاب رو شكست، مثل اینكه دستش بریده.

مادر از جا پرید و گفت:

·اوا خاك به سرم! چه بلایی سرش اومده؟

منصور از توی پله ها گفت:

·هیچی مادر، حالم خوبه. سلام. سلام پدر جان.
·سلام پسرم! سلام منصور جان، دستت چی شده؟
·عصبانی شدم، خواستم بكوبم رو میز، خورد تو بشقاب.
·مثل اینكه ما بد موقعی مزاحم شدیم.
·اختیار دارین. اتفاقا خوب موقعی اومدین. روحیه مون عوض می شه. خب، چه حال و خبر؟
·خوبیم پسرم، اومدیم بگیم ما فردا می ریم مشهد، شما نمیایین؟
·به به! زیارت چه عالی! خوش بگذره. اگه زودتر می دونستیم می اومدیم، ولی حالا نمی شه. چند تا قرداد دارم، گرفتارم.
·ما هم یه دفعه تصمیم گرفتیم مادر. صبح رادمنش رفت برای ساعت هفت و نیم صبح فردا بلیط گرفت.
·به سلامتی.
·من هم باهاتون میام مادر جون، اگه پرواز كنسلی بود كه با هم می ریم، اگه نبود من عصرش میام. كدوم هتل جا رزرو كردین؟
·هتل هما عزیزم. بیا خوش می گذره. منصور هم اگه كارهاش رو تمام كرد میاد. یه هفته می مونیم.
·من و گیسو یه فرصت دیگه میاییم.
·ولی من می رم.
·كجا می ری؟ مادر و پدر دوتایی می خوان برن.
·من اتاق جدا می گیرم. می خوام مدتی از این خونه دور باشم.
·تو كنار خودمی، اخلاقت این شده، وای به حال اینكه دور بشی. بدون من جایی نمی ری.

پدر گفت:

· دخترم كنار شوهرت باشی بهتره، رضایت اون شرطه. منصور هم دلش به تو خوشه بابا.
· باشه، مشهد نمیام، ولی توی این خونه هم نمی مونم.

پدر گفت:

·ای بابا من چی می گم،تو چی می گی، گیسو.
·می بینین پدر جان، همین جوری لجبازی می كنه. هر چی دندون رو جیگر می ذارم بدتر می شه.

به دست منصور اشاره كردم و گفتم:

·آره، معلومه چقدر دندون رو جیگر می ذاری! مظلومیتت كاملا هویداست. بمیرم الهی.
·یه ماهه دارم تحملت می كنم. خودت هم خوب می دونی.
·خب تحمل نكن. مگه مجبوری زجر بكشی؟
·صلوات بفرستین. شما چرا این طوری می كنین؟ قباحت داره. ما مثلا اومدیم دلمون باز شه.
·خب رفتین خرید؟
·آره دخترم، حالا بعد بیا ببین، سلیقه پدرته.
·مباركتون باشه.

و به خودش اشاره كردم و گفتم:

·پدرم خوش سلیقه س دیگه.

آن شب وقتی مادر و پدر خداحافظی می كردند، مادر جون گفت:

·مواظب همدیگه باشین. منصور كاسه بشقابها رو شمردم، وای به احوالت چیزیش كم بشه!
·حالا اومدیم و بشقاب از دست ثریا خانم افتاد. تقصیر من می ذارین مامان؟
·ثریا دروغ نمی گه. ازش می پرسم. به اعصابت مسلط باش پسرم، جلو رادمنش خجالت می كشم.
·صبح می برمتون فرودگاه مامان.
·نه پسرم، ما ساعت شیش می ریم. مرتضی می بردمون.
·پس مواظب هم باشین. انشاالله خوش بگذره. ما رو هم دعا كنین. در ضمن اونجا دعا كنید اخلاق گیسو مثل سابق بشه.

منصور به اتاق خواب رفت. ده دقیقه بعد من رفتم لباس خوابم را برداشتم و از اتاق بیرون آمدم و به اتاق سابقم رفتم و همان جا خوابیدم. منصور هم اصلا اعتراضی نكرد، حسابی قهر بود. تا صبح دقیقه ای چشم برهم نگذاشتم. الناز لحظه ای از جلوی چشمم دور نمی شد، بالاخره زهر خودش را به من و گیتی ریخت. ساعت شش از پنجره دیدم كه پدر و مادر با مرتضی رفتند. آیت الكرسی بدرقه راهشان كردم.

تا ساعت هفت و نیم فكر كردم و تصمیمم را گرفتم. دیگر زندگی زیر یك سقف در كنار منصور برام لذتبخش نبود كه هیچ، عذاب آور هم بود. به اتاق منصور رفتم. بیدار ولی هنوز در رختخواب بود. دستش را روی پیشانی اش گذاشته بود و به سقف چشم دوخته بود. سلام نكردم. چمدانم را از داخل كمد بیرون آوردم و چند تا لباس و لوازم شخصی داخلش چیدم. منصور بلند شد نشست و گفت:

·می خوای بری مشهد؟

جواب ندادم. لباسهایم را عوض كردم و شناسنامه ام را از داخل كشو برداشتم و در كیفم گذاشتم. بعد رفتم حوله ام را آوردم و داخل چمدان گذاشتم. زیپ را بستم و گفتم:

·ببخشین اگه براتون زن خوبی نبودم، مهندس متین.
·تو داری چیكار می كنی؟
·خداحافظی. دارم می رم خونه پدرم، منزل سابقش.

بلند شد آمد دستش را روی چمدان گذاشت و گفت:

·زده به سرت؟
·آره خوشی زده زیر دلم. می رم تا تو راحت زندگی كنی و مجبور نشی اون دندونهات رو روی جیگر عاشقت بذاری. یه موقع خون میاد!
·بین همه زن و شوهرها حرف پیش میاد.

به دستش اشاره كردم و گفتم:

·این طوری؟
·مقصرش تو نبودی، خودم بودم.

چمدان را بلند كردم.

·یعنی انقدر از من بیزار شدی؟
·ما برای هم مناسب نیستیم منصور، اصلاً ایراد از منه. ولم كن تو رو خدا.
·من دوستت دارم گیسو، چرا نمی فهمی؟ چرا داری زندگیمون رو خراب می كنی؟ اگه می خوای به پات بیفتم، خوب می افتم، دیگه غروری برام نمونده.
·چرا؟ چون با من ازدواج كردی؟
·از وقتی گیتی عزیزم رو خاك كردم، غرورم رو خاك كردم. اون همه چیز بود، غرورم بود، زندگیم بود، تو هم خواهر اونی، پس برای من تو همونی، این رو بفهم.
·تو منو به خاطر اون دوست داشتی.
·من تو رو به خاطر خودت می خوام.
·ولی من دیگه تو رو نمی خوام.
·بی دلیل كه نمی شه. مگه زندگی لباس تنه؟
·به خودت بگو.
·والله كسی تو زندگی من نیست. اگه چیزی هم گفتم، اگه گفتم می رم زن می گیرم، از روی عصبانیت بود. گیسو قهر و لجبازی بیخودی نكن.
·تعجب می كنم با داشتن اون همه خاطرخواه كه برات سر و دست می شكنن، به من التماس می كنی.
·كدوم خاطرخواه؟ كی در انتظار منه؟ چرا پرت و بلا می گی گیسو؟
·برو كنار منصور، الهه ناز تو كس دیگه س. راست می گن تا سه نشه بازی نش. براش قشنگ تر اهنگ بزن.

sorna
11-24-2011, 12:28 PM
الهه ناز (جلد دوم) - قسمت پنجاه و چهارم - رمان الهه ناز - جلد دوم ,


بازویم را گرفت و من را روی تخت انداخت و گفت:
· فكر كردی نمی تونم نگهت دارم. دختر بی عقل؟
· برو كنار منصور.
· نمی رم. خودت رو بكشیف فحشم بدی، رهات نمی كنم.

و شروع كرد به بوسه باران بدن من.


·تو عزیز منی، تو عشق منی، وجود منی، لعنتی! اینو بفهم.

هر چه می خواستم از دستش فرار كنم نمی توانستم. ماشاالله زوری داشت مثل فیل. جیغ كشیدم:

·منصور من از تو بدم میاد، برو كنار، آزام نده.
·گیسو چقدر فریاد می كشی. ثریا میاد بالا زشته.
·بذار بیاد. ثریا خانم!

دستش رو جلوی دهانم گرفت. به فشاری دستش رو برداشتم و فریاد كشیدم:

·ثریا خانم! این داره منو می كشه. به دادم برس.

منصور با یك دستش جلوی دهانم را گرفته بود و با دستش دیگرش باهام مبارزه می كرد، بعد دستش را از جلوی دهانم برداشت. ثریای بدبخت از جیغ و هوار من چند ضربه به در زد و گفت:

·آقا تو رو خدا ولش كنین. از شما بعیده! شما كه دست بزن نداشتین.

ثریا در را باز كرد و با ناراحتی گفت:

·آقا به خاطر من ....

ولی وقتی ما را دید گفت:

·استغفرالله.

و با خجالت و لبخند از اتاق بیرون رفت و در را بست.

·بی حیا!
·تقصیر توئه كه اپرا اجرا می كنی.
·ولم كن لعنتی! آخه بزور چه فایده داره؟
·فایده داره.

آن قدر دست و پا زدم كه خسته شدم. یعنی از شما چه پنان در برابر جذابیت منصور كسی نمی توانست مقاومت كند. بنابراین تسلیم شدم، ولی احساسی نشان ندادم. در آخر مرا بوسید و گفت:

·دیگه باهام آشتی كن. من بدم، پیرم، به درد تو نمی خورم، ولی تو نادیده بگیر. چی كار كنم؟ دوستت دارم.

بلند شدم لباسم را مرتب كردم.

·دیگه كه نمی خوای بری؟
·مگه به خاطر این قهر كرده بودم؟
·گفتم شاید شكستن غرورم دلت رو به رحم بیاره.
·مگه نمی خوای بری شركت؟
·تا از جانب تو مطمئن نشم، نه.
·خیلی خب، من هستم، برو به كارت برس.
·مگه تو نمیای؟
·نه، می خوام بخوابم، دیشب نخوابیدم.
·نری ها!

و بلند شد سر و وضعش را مرتب كرد و گفت:

·بریم صبحانه بخوریم.
·من میل ندارم. اگه خوابم برد بیدارم نكن.
·باشه بگیر بخواب عزیزم. پس خداحافظ.
·خداحافظ.

منصور رفت. شاید اگر ان موقع ها بود و به چشم خودم ندیده بودم كه به دیدن الناز رفته می گفتم:

·آخیش! چقدر باگذشته! چقدر مهربونه! چقدر وابسته س!

ولی آن لحظه هیچ كدام از این جملات را نگفتم. بر عكس فكرم رفت پیش فرهان و خوشبختیهایی كه در كنار او در انتظارم بود. وقتی منصور به اتاق آمد، خودم را به خواب زدم. ملحفه را رویم كشید، مرا بوسید و آرام گفت:

·خانمم خسته شده، اعصابش ناراحت شده، قربونش برم الهی، چه ناز خوابیده! باید ببرمش مسافرت.

و رفت. نیم ساعت بعد بلند شدم، آماده شدم. چمدانم را برداشتم و پایین آمدم. خجالت می كشیدم به چشمهای ثریا نگاه كنم.

·سلام ثریا خانم.

با لبخند معنی داری گفت:

·سلام خانم.
·ببخشین تو رو خدا. امروز زده بود به سرش. برای اینكه تركش نكنم، آبرومون رو برد.
·عیب نداره. حالا فهمیدین چقدر دوستتون داره؟ ولی خودمونیم انقدر ترسیده بودم كه حد نداشت. فكر كردم واقعاً دارن شما رو خفه می كنن، نمی دونستم دارن با بوسه و قربون صدقه خفه تون می كنن، دور از جون.
·كور خونده. من دارم می رم ثریا خانم، دیگه خسته شدم، می رم خونه پدرم.
·ای بابا! این كارها چیه؟ ذوق و شوق آقا رو سركوب نكنین.
·اون ذوق و شوقش واسه كس دیگه ایه. خداحافظ.
·خانم جان، نرین تو رو خدا.
·بمونم دعوا مرافعه می شه. چند روزی می رم آرامش بگیرم. شاید به قول منصور خسته شدم.
·پس زود بیاین ها.
·انشاالله. خدانگهدار.

sorna
11-24-2011, 12:28 PM
الهه ناز (جلد دوم) - قسمت پنجاه و پنجم - رمان الهه ناز - جلد دوم ,

ماشین را روشن كردم و راه افتادم، به خانه كه رسیدم، آن قدر سرم درد می كرد و خسته بودم كه یك لباس راحتی پوشیدم ف سیم تلفن را از پریز كشیدم و خوابیدم. ساعت یك با صدای زنگ در از خواب پریدم. بلند شدم از پنجره نگاه كردم، منصور بود. رفتم در را باز كردم، وقتی آمد داخل گفت:

· این بازیها چیه در آوردی، گیسو؟
· بازی قایم باشك.


· حاظر شو بریم خونه. · مریض نیستم كه صبح بیام اینجا بخوابم، ظهر بیام خونه.
· اصلاً تو حرف حسابت چیه؟

و در را بست.

·من می خوام از تو جدا شم. شوخی هم نمی كنم، ناز هم نمی كنم، دعوا هم باهات ندارم. دوستانه با هم ازدواج كردیم، دوستانه هم جدا می شیم. هم واسه تو زن زیاده، هم برای من شوهر.
·پس لطفاً دوستانه بگو كی زیر پات نشسته؟
·عقلم، شعورم، غرورم.
·اگه راست می گی ثابت كن.
·منصور من انقدر تو رو دوست داشتم كه تا آخرین لحظه هم دعا می كردم اشباه كرده باشم، ولی متاسشفانه حقیقت داشت.
·چی حقیقت داشت؟ چی دیدی؟
·چیزی كه یك زن نمی تونه ببینه.
·منو با كسی دیدی؟
·منصور دیگه مهم نیست. حتی اگر اون مسئله حقیقت هم نداشته باشه، دیگه باهات زندگی نمی كنم. چون بهم دروغ گفتی.
·چه دروغی گفتم؟ لعنتی.
·لعنتی جد و .... استغفرالله ... برو منصورف حالم خوش نیست. اومدی زابه راهم كردی.

منصور جلو آمد و مرا به دیوار تكیه داد و گفت:

·اگه راست می گی بگو منو با كی دیدی؟
·برو منصور حوصله ندارم. من فقط طلاق می خوام. نه به این دلیل كه بهم خیانت كردی. به این دلیل كه دیگه دوستت ندارم. ازت متنفرم. ای كاش همون موقع زن بهرام یا فرهان شده بودم. اونا شرفشون از تو بیشتره.

منصور نامردی نكرد و چند سیلی پی در پی به صورتم زد. مرتب فریاد می كشید:

·آره اونا از من شرفشون بیشتره. من بی شرفم؟ من پستم؟ من خائنم؟ فكر كردی تحملم چقدر كثافت؟ هر چی نازت رو می كشم گندتر می شی. دیگ از دستت خسته شدم! نمی خوای به درك! برو بمیر! برو طلاق بگیر! برو زن فرهان یا بهرام شو. اره دیگه من اخی شدم . ازم خسته شدی.

و بی رحمانه به صورتم سلی می زد. دیوانه شده بود. شاید هفت سیلی به صورتم زد. صورتم بی حس شده بود. در اثر خونی كه از بینی و لبم جاری شده بود، به خودش آمد و كنار رفت. روی مبل نشست و سرش را میان دستهایش گرفت. خودش هم به نفس نفس افتاده بود.

از روی میز دستمال كاغذی برداشتم و جلوی بینی ام گرفتم و روی مبل نشستم. سرم را به مبل تكیه دادم تا خونریزی بینی ام بند بیاید. نگاهی به من كرد و گفت:

·بگو منو كجا دیدی؟ با كی دیدی؟ وگرنه همین جا می كشمت.
·بكش راحتم كن. چرا معطلی نامرد؟

بلند شد به طرفم حمله ور شد و گفت:

·بگو وگرنه لهت می كنم. گیسو.
·مگه دیروز بعدازظهر نرفته بودی خونه الناز؟

جا خورد. كم كم عقب رفت و روی مبل نشست.

از ساعت شیش تا هشت و ده دقیقه اونجا بودی و من توی ماشین بیرون منتظرت بودم. تو با الناز رابطه داری، می خوای باهاش ازدواج كنی. دیروز به خاطر قرار مدار رفته بودی اونجا.

منصور مبهوت به من نگاه می كرد.

·چرا ساكتی؟ دفاع كن. بگو نبودم. بگو چشمهام عوضی دیده.

روی مبل نشست و گفت:

·خب، بودم.
·آفرین، پس اونجا مركز شهر نیست. خونه دوستت هم نیست. زن هم توی اون جمع دوستانه بوده، اونم سه نفر. حالا می خوای با دروغهایی كه تحویلم دادی، باور كنم بدون منظور اونجا رفتی.
·خونه الناز رفته بودم، ولی نه برای خواستگاری و قرار مدار ازدواج.
·پس برای چه كوفتی بدون مشورت با من رفته بودی اونجا؟ مگه نمی دونی از اونا بدم میاد؟ اون وقت آلاگارسون می كنی می ری دیدنش؟ ای تف به اون روت بیاد.
·به خاطر كاری رفته بودم.
·چه كاری؟ بگو.
·نمی تونم بگم.
·منصور، بلند شو از اینجا برو. من دیگه حرفی با تو ندارم. اگه تا حالا به نامردیت شك داشتم، امروز با این رفتار وحشیانه ت مطمئن شدم. برو از جلو چشمهام دور شو. من فردا می رم تقاضای طلاق می كنم. پدرم هم میل خودشه، فقط قضیه ما رو از اونها جدا كن. همین.
·تو داری عجله می كنی گیسو، داری اشتباه می كنی. من الناز رو دوست ندارم.
·ولی اون تو رو دوست داره.
·گیسو زندگی مون رو خراب نكن. به خدا برای این چیزهایی كه تو گفتی اون جا نرفته بودم. ولی نمی تونم بگم چرا اون جا رفته بودم، چون ازم خواهش كردن چیزی نگم.
·آره، به قولی كه به اونا دادی عمل كنی، بهتره.

و فریاد كشیدم:

·برو بیرون از این خونه.

منصور بلند شد و با عصبانیت به سمت در رفت و گفت:

·اگه شهامت داری برو تقاضای طلاق كن، مطمئن باش خیلی راحت امضا می كنم.
·مطمئنم، خب، الناز بد تیكه ای نیست. از رادمنش ها استفاده كردی، دیگه حالا نوبت اونه.

در را كوبید و رفت. تازه زدم زیر گریه. آن قدر فحش دادم كه خودم خسته شدم. بی رحم چقدر سیلی به صورتم زد.

آن شب فقط منتظر بودم صبح شود بروم تقاضای طلاق بدهم. آن قدر از منصور بدم آمده بود كه به سه طلاقه هم راضی بودم. صبح به دادگاه خانواده رفتم كارهای مقدماتی را انجام دادم و به خانه برگشتم. حدود ساعت سه با فرهان تماس گرفتم.

·سلام مهندس.
·سلام گیسو خانم، معلوم هست كجایین؟
·من منزل پدرم هستم، منزل سابقمون.
·چرا اون جا؟
·امروز رفتم تقاضای طلاق دادم. دیروز صبح منصور رو ترك كردم.
·من دیدم مهندس امروز نیومد. پس ... چرا به این زودی؟
·دیر هم شده.
·مهندس چه كرد؟
·هیچی، كمی التماس، كمی دعوا مرافعه، دیروز طهر هم اومد اینجا، منو به باد كتك گرفت و رفت.
·بهش كه چیزی نگفتین؟
·چرا گفتم كه خونه الناز دیدمت، می گه برای انجام كاری رفته بودم، ولی نمی تونم بگم چه كاری، چون بهشون قول دادم.
·هنوز گیجم. باورم نمی شه تقاضای طلاق دادین. چه ضرب الاجلی!
·پدر و مادر جون مسافرتن، تا اونا نیومده ن باید اقدام می كردم.
·كمكی از دست من برمیاد؟
·نه ممنونم. فقط فعلا موضوع پیش خودمون باشه. تو شركت صحبتی نكنین.
·حتما. شماره منزل پدرتون همون شماره قبلیه؟
·بله. قربان شما.
·خدا نگهدار.

بعدازظهر ثریا تماس گرفت، كلی نصیحتم كرد. خواهش كرد، التماس كرد، ولی به جایی نرسید.

sorna
11-24-2011, 12:29 PM
الهه ناز (جلد دوم) - قسمت پنجاه و ششم - رمان الهه ناز - جلد دوم ,

یك هفته گذشت و هیچ خبری از منصور نشد، فقط گاهی تلفن زنگ می خورد، برمی داشتم، قطع می كرد. می فهمیدم منصور است، ولی او هم روی دنده لجبازی افتاده بود. هنوز خبر نداشت تقاضای طلاق داده ام.

یك روز بعدازظهر با صدای زنگ در، گوشی اف اف را برداشتم، پدر و مادر جون بودند. از دیدنشان خوشحال شدم. به استقبالشان رفتم. بعد از پذیرایی گفتم:


·خب مشهد چه خبر بود؟ زیارتها قبول.
·جاتون خالی بود دخترم، ولی همه رو از دل و دماغمون در آوردین. این چه بساطیه به پا كرده ین؟
·شما خودتون رو ناراحت نكنین مادر جون، بین من و منصور اختلافی به وجود اومده كه زیاد ساده نیست و من دیگه نمی خوام باهاش زندگی كنم. به منصور هم گفتم، زندگی شما از ما جداست.

پدر گفت:

·من چه طور تو روی منصور نگاه كنم دختر؟ حرفها می زنی! می گه طلاق می خوای، راست می گه؟
·آره، تقاضای طلاق دادم.

مادر و پدر از جا پریدند.

·تو چه كار كردی؟
·هفته پیش رفتم دادگاه، تقاضای طلاق دادم. همین روزها باید احضاریه ش بیاد در خونه تون.
·خیلی سر خود شدی گیسو1 این غلطها چیه؟ زن با كفن از خونه شوهرش بیرون میاد.
·گیتی با كفن بیرون اومد بسه. اون مال قدیمهاست. من با یه آدم هوسباز زندگی نمی كنم. ببخشین مادر جون، ولی باید حقیقت رو بدونین.
·منصور می گه منظور خاصی نبوده گیسو جان. البته قبول داره نباید بهت دروغ می گفته، ولی می گه از ترسم دروغ گفتم.
·بهتون گفت اومد اینجا منو سیلی بارون كرد؟ صورتم پرخون شده بود. من دیگه نمی خوامش.
·غلط كرد. ولی تو عصبانیت كه حلوا خیر نمی كنند مادرجون، خودت می دونی منصور چقدر دوستت داره.
·من از شما جز خوبی ندیدم مادرجون، منو ببخشین، ولی تصمیمم رو گرفتم، دیگه توی اون خونه برنمی گردم. اصرارتون بی فایده س.

پدر گفت:

·خب منصور چرا نمی گه برای چی رفته اونجا؟ فكر نمی كنه زندگیش داره به هم می خوره؟ یعنی مردم مهم تر از زنش هستن خانم؟ یعنی چی؟
·آدم خوش قولیه، سرش بره حرفش نمی ره. رادمنش، من چكار كنم؟

به كنایه گفتم:

·به منم قول داده بود از الناز دوری كنه مادرجون، اونا با هم سر و سر دارن.
·اشتباه می كنی مادر. منصور همچین آدمی نیست، هرزه نیست، سوءتفاهم شده.
·حالا اونا هیچی، من اصلا دیگه دوستش ندارم. با سیلی هایی كه به من زد، ورقه طلاق رو امضا كرد. اون همه خون از بینی و لب من اومد. بلند نشد یه دستمال بهم بده. منصور همچین آدمی بود؟ پس حق رو باید به من بدین.

مادر نفس عمیقی كشید و گفت:

·نمی دونم چی بگم؟ فقط اینو بدونین با این كارهاتون، زندگی من و رادمنش رو هم به هم می ریزین.
·شما به ما كار نداشته باشین.

پدر گفت:

·مگه می شه، بچه جان؟!
·حالا چایی تون رو میل كنین. حرف رو عوض كنیم بهتره.
·اگه منصور عذرخواهی كنه و بگه چرا اون جا بوده، میای سر زندگیت عزیزم؟
·نه مادرجون، دیگه نه. معذرت می خوام.

مادر دو دستش را به علامت دیگه چقدر التماس كنم، باز كرد و به مبل تكیه داد.

پدر گفت:

·چاییت رو بخور مرجان جون، اینها خودشون آشتی می كنن. ناراحت نشو. چه ماه عسلی رفتیم! از شیرینی شكرك زد.
·تو بمون اینجا رادمنش، من می رم خونه. تو مغز اینو شستشو بده، من مغز اونو، بلكه خدا بخواد زودتر آشتی كنن. اینم شده یه غصه روی دل ما.
·نه مادرجون، من دوست دارم تنها باشم. خواهش می كنم.
·بذار بمونم گیسو.
·نه بابا، اگه لازم شد خودم خبرتون می كنم.
·بابا بلند شو بریم سر خونه زندیگت. این بازیها چیه؟ طلاق چیه؟ از شما بعیده. منصور تو رو طلاق نمی ده.
·چرا اتفاقا، خودش گفت اگه شهامت داری برو تقاضای طلاق بده، من راحت زیرش رو امضا می كنم. الان یه هفته س، نه زنگی زده، نه سری زده، پس بدونین اونم خسته شده. اون دلش جای دیگه س.

پدر و مادر نتوانستند من را ببرند و رفتند. از اینكه وقتی بروند منصور می فهمد تقاضای طلاق دادم، احساس خوبی داشتم، دلم خنك می شد.

فرهان گاهی با من تماس می گرفت. دروغ نباشد، من هم منتظر تماسش بودم، دلم به او گرم شده بود.

روز بعد با زنگ تلفن گوشی را برداشتم. منصور بود.

·سلام گیسو.
·سلام .
·خوبی؟
·بد نیستم به لطف شما!

مكث كرد.

·كاری داشتی منصور؟

دوباره كمی مكث كرد، بعد گفت:


·می خوام خواهش كنم برگردی سر زندگیت. قبول دارم اشتباه كردم. ولی تو گذشت كن.
·متاسفم منصور.
·به خدا الناز رو دوست ندارم. به خدا قصد ازدواج با اونو ندارم. كی به تو این چرت و پرتها رو گفته؟
·هیچ كس. این همه تو مواظب من بودی، یه مدت هم من تو رو زیر نظر گرفتم و خودم فهمیدم.
·گیسو من دوستت دارم.
·تو جای من بودی چیكار می كردی؟ اگه من همچین خطایی مرتكب شده بودم، باهام زندگی می كردی؟ مرد و مردونه جواب بده.
·شاید تنبیهت می كردم. ولی طلاقت نمی دادم، چون بهت اطمینان دارم. حرفت رو باور می كردم. ولی تو حرف منو باور نمی كنی. هرچی می گم قضیه چیز دیگه ای بوده، قبول نمی كنی.
·اصلا گیریم تو رفتی اون جا، موضوعی رو حل كنی كه مربوط به خودت نبوده، بهم دروغ كه گفتی، با مشت زدی تو بشقاب و با سیلی زدی تو صورت من. اینهاست كه نمی ذاره باهات ادامه بدم. منم تو رو خیلی دوست داشتم، خیلی زیاد، ولی تو همه چیز رو خراب كردی.
·برگرد گیسو، خواهش می كنم. من بدون تو نمی تونم زندگی كنم. حاضرم هر تنبیهی رو بپذیرم.
·تنبیه تو فقط اینه كه پای ورقه طلاق رو امضا كنی.
·گیسو، دیوونگی نكن.
·كاری نداری منصور؟
·درست تصمیم بگیر. نمی خوام تهدیدت كنم، ولی اگه پام رو تو دادگاه بذارم، دیگه همه چیز تمومه ها، گیسو!
·حتما بذار. خدا نگهدار.

و گوشی را گذاشتم.

از لحن ملتمسانه منصور با غمی كه در صدایش بود گریه ام گرفت. چرا كار ما به اینجا كشید؟ قابل تصور نبود.

دو هفته گذشت. پدر و مادر خیلی سعی كردند ما را آشتی بدهند، اما نتوانستند. پای عموی منصور هم وسط كشیده شد، ولی بی فایده بود.

یك ماه بعد، دادگاه ما تشكیل می شد و من بی صبرانه منتظر آن روز بودم. طاهره خانم و آقا كریم و نسرین خیلی نصیحتم كردند، ولی بی نتیجه بود. پدر هم دیگر از دستم عصبانی شده بود و قهر كرده بود. می گفت گذشت رو از مادرت یاد نگرفتی. بچه من نیستی و از این حرفها.

بیشتر از بیست روز بود كه منصور را ترك كرده بودم. وضع و حالم عوض شده بود. حالت تهوع داشتم. با دیدن علامت های بارداری وحشت كردم. بعد از آزمایش فهمیدم تصورم درست بوده و باردارم. حالت مرگ به من دست داد. منصور را لعنت می كردم كه آن روز وحشیانه و به زور در من آویخته بود.

حق داشت كه می گفت: « فكر كردی نمی تونم نگهت دارم؟ » من را پابند كرده بود. كارم شده بود گریه. نمی دانستم باید چكار كنم. جریان را به احدی نگفتم. به چند پزشك مراجعه كردم تا سقط كنم. دو نفر از آنها قبول نكردند، ولی یكی پذیرفت و برای دو روز بعد به من وقت داد.

با وجدانم در جنگ بودم. نه دلم راضی می شد بچه ام را با دست خودم بكشم، نه دلم راضی می شد بی پدر یا بی مادر بزرگ شود. تازه با این وضع، تا نه ماه دیگر هم نمی توانستم طلاق بگیرم و این از همه دردآورتر بود. دلم می خواست زودتر تكلیفم روشن شود. یعنی با وعده های فرهان قصر طلایی خودم را روی خرابه زندگی منصور ساخته بودم و برای رسیدن به آن روزشماری می كردم و شدیدا عجله داشتم.

بلاخره تصمیم گرفتم بچه را بدبخت نكنم و او را سقط كنم تا از این زندگی نكبتی راحت شود. فقط قبل از اینه به اتاق عمل بروم، باید كارهایی را انجام می دادم. چون معلوم نبود زنده از اتاق بیرون بیایم، باید یك نفر می دانست من چرا اینكار را می كنم و در كجا.

sorna
11-24-2011, 12:29 PM
الهه ناز (جلد دوم) - قسمت پنجاه و هفتم - رمان الهه ناز - جلد دوم ,

اگر می مردم و می فهمیدند كه سقط جنین كرده ام، برایم هزار حرف در می آوردند. آن وقت كجا بودم كه ثابت كنم بچه از منصور بوده. این بود كه اول وصیت خودم را نوشتم و روی میز گذاشتم، بعد به دیدن فرهان رفتم.

·خب چه خبرها؟ خیلی خوش اومدین.
·ممنونم. خبر كه زیاد دارم، فقط نمی دونم اول كدوم رو بگم.


·راحت باشین. ·می دونین مهندس، من سه چهار روزه متوجه شده م باردارم.

بهت زده به من خیره شد.

·حالا كه نمی خوام با منصور ادامه بدم، تصمیم گرفتم سقط جنین كنم. فردا صبح وقت دارم. به شما گفتم، كه اقلاً یه نفر بدونه كه بچه مال منصوره. شاید مردم، دوست ندارم پشت سرم تف و لعنت باشه.
·شما نباید این كار رو بكنین. قتل نفس گناهه.
·هنوز زیر یه ماهه س و حوصله ندارم نه ماه دیگه طلاق به تعویق بیفته. می خوام زودتر همه چی تموم بشه.
·خب اگه می خواین طلاق بگیرین بگیرین، ولی بچه رو سقط نكنین. من اون بچه رو مثل بچه خودم دوست دارم، یا می تونیم بدیم به پدرش.
·من تصمیمم رو گرفتم مهندس، فقط یه موضوع دیگه ... نمی دونم چطور بگم، ولی می خوام بدونم چرا با منصور این كار رو كردین؟
·كدوم كار رو؟
·دست بردن تو حسابها، تقاضای بی دلیل چك، جعا امضا، چرا؟

خشكش زد.

· این چه حرفیه گیسو خانم؟ من سالهاست با منصور رفیقم و دارم بهش خدمت می كنم.
· ببینید مهندس اگه باهام صادق نباشین، منم صرف نظر می كنم. اینو جدی می گم. من همه چیز رو می دونم. اگه خدا بهم شانش نداده، الحمدالله هوش و ذكاوت بی نظیری داده. من از شما مدرك دارم. قصد هم ندارم به منصور چیزی بگم، فقط می خوام بدونم چرا؟

سرش را پایین انداخت. كمی سكوت كرد بعد گفت:

·حق با شماست. اما به خدا خیلی دلم از منصور گرفته. اون دو بار به من خنجر زد. روی هر كس دست گذاشتم، صاحبش شد. گیتی رو تونستم فراموش كنم، شما رو نتونستم. یك سال و اندی به امید شما از خواب بیدار شدم، به خواب رفتم. باهاتون زندگی كردم. هر چی به منصور می گفتم پس چی شد؟ به گیسو گفتی؟ می گفت: اره گفتم، قبول نمی كنه. انقدر به منصور اطمینان داشتم كه باور می كردم، ولی نمی دونستم دروغ می گه. شما خودتون رو جای من بذارین. با كسی اینطور « و كف دستش را نشان داد» صادق و صاف باشین و اون این طور عشقتون رو بدزده، اونم نه یه بار، دو بار! فقط خواستم یه جوری تلافی كنم. خودتون می دونین من آدم بی وجدان و بی ایمانی نیستم، اما باید بهش می فهموندم منم زرنگی و سیاست دارم. تصمیم گرفتم ازش بدزدم، موفق هم شدم. الان مبلغ زیادی ازش دزدیده م و همه رو به حسابی كه براش باز كردم ریختم. فقط می خواستم یه روزی اون دفترچه حساب رو جلوش بذارم و بهش بگم، اگه می خواستم سرت كلاه بذارم، می تونستم. من چشمداشتی به مال منصور ندارم. الحمدالله بی نیازم. هم خودم زحمت كشیدم، هم پدر ثروتمندی داشتم كه بی اندازه برام ارث گذاشته. پس قبول كنین اون پول رو برای خودم نمی خواستم. به روح مادر و پدرم قسم، به جون شما كه خیلی دوستتون دارم قسم، من دزد نیستم. ولی اعتراف می كنم كه به شما نظر دارم، یعنی به مال منصور نظر ندارم، ولی به ناموسش دارم، چون شما اول ناموس خودم بودین. بهم حق بدین گیسو خانم. می دونم خلاف كردم، ولی اقلاً دلم خنك شد. حالا هم ازتون معذرت می خوام. الان می رم دفترچه حسابش رو براتون میارم.

sorna
11-24-2011, 12:29 PM
الهه ناز (جلد دوم) - قسمت پنجاه و هشتم - رمان الهه ناز - جلد دوم ,

بلند شد به طبقه بالا رفت. انگار با پتك زدند توی سرم. باورم نمی شد فرهان چنین آدمی شده باشد. خدا می داند چقدر به او فشار آمده كه دست به چنین كاری زده بود. خب البته با تصوراتی كه او كرده بود، حق داشت. وقتی با دفترچه حساب پس انداز برگشت، آن را به من داد و گفت:

·اینو بهش بدین.


·خودتون بهش بدین، من با اون كاری ندارم. ·روم نمی شه. من هنوز منصور رو دوست دارم. به خدا فقط ازش گله مندم. نمی خوام رابطمون به هم بخوره.
·منصور هم شما رو خیلی دوست دارهف باور كنید شما دچار سوء تفاهم شدین. منصور منو نمی خواست، من منصور رو دوست داشتم. وقتی بهش گفتم، گفت اول به خاطر گیتی، دوم به خاطر فرهان، نمی تونم باهات ازدواج كنم. دوست ندارم فكر كنه زرنگ بازی در میارم، تو حق فرهانی. خیلی هم از شما تعریف كرد. بعد به همین علت از خونه ش اومدم بیرون. چون می گفت نمی تونیم با هم ازدواج كنیم. ولی عشق منصور راه قلبم را بسته بود. هسچ كس رو نمی تونستم دوست داشته باشم. این بود كه وقتی منصور منو برای شما خواستگاری كرد، رد كردم. بعد بهرام اومد وسط و بقیه ماجراها كه می دونین.
·واقعاً این طوری بود.
·بله، به خدا قسم.
·پس من شیش ماهه در اشتباهم. خدایا منو ببخش! چه اشتباهی كردم!

و سرش را میان دستهایش گرفت.

· من به منصور نمی گم ازش دزدی كردین. مطمئن باشید، فقط چون شرفم رو گرو گذاشتم كه این پول رو براش زنده كنم، پول رو بهش پس می دم. می گم طرف اومده پولها رو داده به فرهان، اونم به خواهش من برات حساب جدا باز كرده.
· ازتون ممنونم. شما زن بزرگواری هستین. همیشه به منصور غبطه خوردم.
· اگه با چشمهای خودم منصور رو خونه الناز اینها ندیده بودمف فكر می كردم این بساط هم حقه بازی بوده و قصد تلافی داشتین مهندس.

سكوت كرد و بعد گفت:

·به بچه كاری نداشته باش گیسو، خواهش می كنم.
·بچه بدون پدر و مادر، به دنیا نیاد راحت تره.
·من به منصور می گم.
·اون وقت منم می گم.
·گیسو، عاقل باش تو مادری، چقدر بی رحمی!
·این كار لازمه، فرهان.
·نمی دونم چی بگم. اقلاً چند روز صبر كن.
·من از منصور جدا می شم، هیچ شكی ندارم. حالا شما چرا حرص می خوری؟ شما كه باید خوشحال بشی.
·من راضی به مرگ بچه نیستم. تو رو دوست دارم گیسو، اما قاتل نیستم. دوست ندارم این دنیا كامروا باشم و ان دنیا در عذاب.
·به شما ربطی نداره، شما منو متوجه كردی، حالا خودمم تصمیم می گیرم.

فرهان كلافه بود، بعد گفت:

· میوه بخور، گیسو جان.
· ممنونم. زحمت رو كم می كنم. فقط خواهش می كنم برای منصور رفیق خوبی باشین. اون شما رو مثل برادر خودش می دونه. منصور خیلی تنهاست. اگه برای من همسر با وفایی نبود، برای شما دوست و برادر خوبیه، مطمئن باشین منصور آدمی نیست كه سرش كلاه بره. اما با اطمینانی كه به شما داره باور نمی كنه كه مسبب همه بدبختیهای مالیش شمایید. از این جریان هم به كسی چیزی نگین.

و به شكمم اشاره كردم.

·ماشین دارین؟
·آره ماشین منصور هنوز پیش منه، هر موقع جدا شدم بهش پس می دم. هنوز زنشم.
·اون حاضره دار و ندارش رو بده. ولی شما رو از دست نده.
·منم حاضرم بچه م رو از بین ببرم، ولی با اون زندگی نكنم.
·نمی خوای در مورد منصور تحقیق بیشتری كنی؟ شاید سوءتفاهم بوده.
·مگه شما نمی گی با المیرا در ارتباطی؟ مگه نمی گی المیرا گفته الناز و منصور با هم رابطه دارن؟ پس جای شكی باقی نمونده.

سكوت كرد.

·چیزی می خواین بگین مهندس؟
·آره یعنی نه، خواستم بگم، عجله نكنید.

به خانه آمدم. باز حالم بد شد. یاد گیتی افتادم كه چه ویاری بدی داشت و چقدر زجر كشید. كلی اشك ریختم كه هر دو فدای یك نامرد شدیم. چه قسمتی ما داشتیم. این همه آدم حسابی دور و برمان بود، مثل ندید بدیدها چسبیدیم به این رذل هوسباز، كه حالا به دنبال الناز رفته بود.

آن شب نمی دانم از هیجان بود، ترس و اضطراب عمل بود، یا عذاب وجدان بود كه خیلی دیر خوابم برد. وقتی هم خوابیدیم آن قدر خوابهای پریشان دیدم كه با جیغ و داد از خواب پریدم. هر چه فكر كردم به یاد بیاورم چه خوابی دیده ام، موفق نشدم. سر صبحانه انگار جرقه ای به مغزم خورد و یك چیزهایی یادم آمد. خواب دیدم گیتی در یك بیابان وحشتناك می دود. كفشهایش از پایش درآمده بود و پریشان حال بود. هرچه صداش می زدم، به من اهمیت نمی داد. آخر به او رسیدم و گفتم:

·تو چته؟ چرا اینقدر پریشونی؟

نگاه غضبناكی به من كرد و گفت:

·این طوری می خواستی جای منو برای منصور پركنی، عوضی احمق؟

گفتم:

·حرف دهنت رو بفهم. شوهر تو آدم نیست. من و تو فدای یه حیوون شدیم.
·ولم كن. می خوام برم پیش بچه هام. ولم كن، بی وجدان.

و از من دور شد.

با جیغهایی كه می كشیدم و گیتی را صدا می زدم، از خواب پریدم. از چای خوردن دست كشیدم. دیگر اشتها نداشتم. بچه های گیتی؟ گیتی كه فقط یه بچه داشت. نكنه من دارم اشتباه می كنم. ولی نه، خودم منصور رو دیدم. خودش گفت اونجا بودم، ولی چرا؟ نمی دونم. در هر صورت دوبار زیر قولش زده، اول اینكه رفته پیش الناز، دوم اینكه كتكم زده. خواب زن چپه، گیتی واسه من ناراحته، برای بچه من كه می خوام از بین ببرمش.

sorna
11-24-2011, 12:29 PM
الهه ناز (جلد دوم) - قسمت پنجاه و نهم - رمان الهه ناز - جلد دوم ,

بلند شدم میز را جمع كنم كه صدای زنگ در را شنیدم.

·كیه؟
·گیسو خانم، منم فرهان. اگه ممكنه، بیاین بریم دوری بزنیم، باهاتون كار دارم.


·خب بیاین بالا. ·نه، شما بیاین بهتره.

سریع حاضر شدم و پایین رفتم. فرهان داخل ماشین منتظر بود. سوار شدم.

·سلام.
·سلام. چه خبر شده مهندس؟
·توی راه براتون می گم.
·می خواین منو كجا ببرین؟
·هیج جا. دوری می زنیم و برمی گردیم.

پنج دقیقه بعد در كوچه خلوتی نگه داشت. ماشین را خاموش كرد و گفت:

·من باید حقیقتی رو بگم، البته خواهش می كنم عصبانی نشو و خوب گوش كن.

دل توی دلم نبود. داشتم از هیجان می مردم. قلبم تند تند می زد.

·منصور رو ... چطور بگم ... منصور رو من فرستاده بودم خونه الناز.
·تو؟!!
·می دونی، الناز مرتب پاپی ام می شد كه باهاش ازدواج كنم. اول المیرا منو دوست داشت، ولی گویا یكی بهتر پیدا كرده، حالا الناز مثل كنه شده، هی مادرش رو می فرستاد خونه من خواستگاری. من الناز رو دوست ندارم. روم نشد مستقیما به مادرش بگم نمی خوامش. این بود كه از منصور خواهش كردم واسطه بشه و بره بهشون بگه. منصور قبول نمی كرد. می گفت اگه گیسو بفهمه من پام رو گذاشتم توی خونه اونا. بیچاره م می كنه. التماسش كردم تا قبول كرد تلفن كنه. ولی چون هنوز تو رو دوست داشتم، باید ضربه محكمی هم به منصور می زدم. ازش خواستم حضورا بره و هیچ چیز در این مورد به كسی نگه، تا هم آبروی الناز حفظ بشه، هم نقشه م عملی بشه. بالاخره قبول كرد. منم بهترین فرصت رو برای فریب تو و اثبات حرفم پیدا كردم. منصور به تو وفاداره، انقدر كه فكرش رو نمی كنی. بی حد و اندازه دوستت داره. وقتی چند روز پیش باهام درد دل می كرد. گریه كرد. می گفت نمی دونم بعد از گیسو چطور زندگی كنم؟ ولی انقدر دوستش دارم كه حاضر نیستم در كنار من عذاب بكشه. طلاقش می دم، شاید یكی رو پیدا كرد كه بهتر از من باشه. می دونی به خاطر سیلی هایی كه به تو زده، كف دستش رو با سیگار سوزونده؟ درست هفت تا سوختگی. من خریت كردم، ولی دوستت داشتم گیسو، منو ببخش. من با همه بدیهام حاضر نیستم یه بچه رو این وسط قربونی كنم. تو رو خدا بزن تو صورتم. بهم ناسزا بگو، ولی برو آشتی كن. این بچه رو نابود نكن. منصور چشم به راهته. می خواستم برم همه چیز رو به منصور بگم، ولی جرات نكردم. دیروز بهم می گفت یه روزی تلافی می كنم، چون بهت گفتم منو نفرست خونه الناز. زندگیم به هم می خوره، حالا چطور جرات كنم برم بهش بگم، داشتم زنت رو صاحب می شدم.

اشك از دیدگانم جاری بود. به چشمهای فرهان خیره شده بودم. وقتی صحبتهایش تمام شد، تا مدتی مبهوت بودم. بالاخره گفتم:

·تو چیكار كردی؟ نامرد! عوضی! بی شعور! من دیگه چطور به روی منصور نگاه كنم؟ تو آبروی خونواده ما رو بردی. تو نابودمون كردی فرهان! تو ایمان نداری! تو وجدان نداری!

و بلند بلند گریستم.

·گیسو آروم باش.
·چطور آروم باشم؟ تقاضای طلاق ندادم كه دادم! به منصور تهمت نزدم كه زدم! تو روش نایستادم كه ایستادم! به الناز تهمت نزدم كه زدم! عشقم تبدیل به نفرت نشد كه شد! قاتل بچه خودم هم كه داشتم می شدم. لعنتی! این چه نقشه كثیفی بود فرهان؟ نگفتی شاید منصور دوباره خودكشی كنه، نگفتی باعث مرگ ما می شی؟
·عشق تو كورم كرده بود و انتقام خرم.

عصبانی در ماشین را باز كردم.

·كجا می ری؟ قبرستون.
·بیا بریم پیش منصور. من همه چیز رو بهش می گم.
·می خوای بكشدت؟ یا می خوای اخراجت كنه؟ اون دیگه به احدی اعتماد نمی كنه.
·پس چی كار كنم تا منو ببخشی؟
·برو آدم شو.

از ماشین پیاده شدم. دنبالم آمد و گفت:

·پس نمی ری بیمارستان؟ خیالم راحت باشه.
·می پرستمش، هم خودش رو، هم بچه اش رو.
·بیا بالا، برسونمت.
·لازم نكرده.
·گیسو، من شرمنده م.
·نری به منصور چیزی بگی، تا یه خاكی به سرم بكنم.

پیاده تا سر خیابان آمدم و از آنجا یك ماشین دربست و به خانه آمدم. مثل مرده ها روی مبل افتادم و به افكار و رفتار زشت خودم اندیشیدم. بیخود نبود گیتی توی خواب به من گفت احمق. چقدر ساده بودم! چطور گول فرهان رو خوردم. چطور داشتم به شوهر نازنینم خیانت می كردم. چطور توی روی منصور نگاه كنم؟ این زندگی دیگه پرده حرمتش پاره شده.

منصور دیگه مثل سابق دوستم نداره. هر چقدر هم بهش محبت كنم، جای كارهای زشتم رو نمی گیره. به ساعت نگاه كردم، یك ربع به دوازده بود. یك ساعت بود كه داشتم اشك می ریختم. وقتی یادم می افتاد تا چند ساعت دیگر قاتل بچه ام می شدم، از خودم بدم می آمد و وقتی یادم می افتاد كه چطور فرهان را به جای منصور در دلم جا داده بودم، از خودم بیزار می شدم. دیگر راه برگشتی برایم نبود.

بی اختیار بلند شدم و به حمام رفتم. مرگ برایم از همه چیز بهتر بود. از زیر بار این همه خجالت و عذاب وجدان راحت می شدم. این بچه چنین مادری نداشته باشد، بهتر است. تیغ را برداشتم، بعد یادم افتاد باید نوشته ای به جا بگذارم. به اتاق برگشتم. روی كاغذ چنین نوشتم:

·منصور جان دوستت دارم. من اشتباه كردم، ولی دیگه روی برگشت ندارم. مثل اینكه قسمت نیست از خانواده رادمنش بچه داشته باشی. همراه فرزندت ازت خداحافظی می كنم. این دفترچه حساب پس انداز متعلق به توئه. بالاخره تونستم پولهای برباد رفته شركت رو با كمك فرهان برات زنده كنم. به جای دو دانگ كارخونه رو به نامم كنی، مقدار كمی از این پولها رو برام خیرات كن، بلكه خدا از گناهم بگذره. دل كندن از تو برام سخته، ولی خجالتش بدتره. از قول من از پدرم و مادرجون خداحافظی كن و حلالیت بخواه. برای فرهان دوست خوبی باش، چون برات دوست خوبیه. اون همه چیز رو برام گفت. من شرمنده م.

قربونت گیسو و فرزندت

sorna
11-24-2011, 12:30 PM
الهه ناز (جلد دوم) - قسمت شصت - رمان الهه ناز - جلد دوم ,

نامه و دفترچه حساب را روی میز پذیرایی گذاشتم و كاغذ قبلی را برداشتم و پاره كردم و به سمت حمام رفتم. تیغ را برداشتم، طلب مغفرت كردم و روی دستم گذاشتم. ئاقعاً آن لحظه، دل كندن از منصور و خوشبختی هایم، برایم سخت بود.

دودل شده بودم كه زنگ در باعث شد عجله كنم تیغ را روی دستم فشار بدهم و برشی ایجاد كنم. تیغ از دستم افتاد. برای بار چندم زنگ در زده شده. انگار كسی عجله داشت. بی اختیار به سمت اف اف رفتم و نپرسیده در را باز كردم.


از دستم خون می ریخت، البته جرات نكرده بودم برش عمیقی ایجاد كنم. در واقع زنگ در باعث شد هول كنم و دستم بلرزد. در را كه باز كردم دیدم منصور و فرهان بالا می آیند. خجالت و ترس بر من غلبه كرد. عقب عقب رفتم و روی مبل نشستم. دستم را روی بریدگی گذاشتم منصور و فرهان وارد شدند. خجالت می كشیدم به صورت منصور نگاه كنم، ولی برای اینكه بی ادبی نكرده باشم، نگاهش كردم و گفتم :

· سلام.

منصور آمد مقابلم روی زمین زانو زد. چشم از چشمم برنمی داشت. دستش را روی دستم گذاشت. تا چشمش به خونهای روی دامنم افتاد رنگش پرید و گفت:

· چی شده گیسو؟ چرا از دستت خون میاد؟

بعد دستم را از روی بریدگی برداشت و فریاد كشید

· چی كار كردی؟ پرویز! دستمال بده.

فرهان هراسان دستمال را آورد. نگاه شرمنده ای به من انداخت. زبانش بند آمده بود. منصور چند تا دستمال روی دستم گذاشت و گفت:

· بلند شو بریم بیمارستان.
· عمیق نیست، نگران نباش. بذار بمیرم كه انقدر خجالت نكشم منصور.

و بغضم شكست. منصور گفت:

·اینو با دستت بگیر گیسو. تا من بیام.

بعد رفت از جعبه داروها چسب و باند آورد و با دقت دستم را ضد عفونی كرد و بست و گفت:

·تو فكر نكردی من بعد از تو و اون بچه دیوونه می شم؟ بی رحم، وقتی فرهان اومد گفت می خواستی بری بچه رو بندازی و اون مجبور شده بهت بگه من به خاطر چی پیش الناز رفته بودم، اصلا نفهمیدم چطور اومدم اینجا. داشتم تصادف می كردم. آخه این چه كاری بود عزیزم؟ خدا رو شكر زود رسیدم.

بعد مرا در آغوش كشید و گفت:

·من مگه تو رو طلاق می دادم؟ تو هنوز نمی دونی چقدر دوستت دارم؟

بلند بلند روی شانه های منصور اشك می ریختم. بوی بدنش به من آرامش می داد. احساس می كردم هزارها برابر دوستش دارم. به فرهان نگاه كردم، او هم داشت اشك می ریخت. با اشاره از فرهان پرسیدم:

·چیزی كه نگفتی؟

سرش را تكان داد یعنی نه. به او لبخند زدم. منصور موهایم را نوازش می كرد و می گفت:

·این همه آرزو داشتم پدر بشم. اون وقت تو می خواستی بچه منو از بین ببری؟
·منو ببخش منصور، من زود قضاوت كردم.
·به شرطی می بخشمت كه برگردی سر خونه زندگیت.
·اگه بهم اجازه بدی، از خدامه.
·تو عشق منی. اون خونه بدون تو مثل قبره. تو هم باید منو ببخشی.

از آغوش منصور بیرون آمدم، كف دستش را نگاه كردم و گفتم:

· تو چرا این كار رو كردی؟ من حقم بود كتك بخورم.

و كف دستش را بوسیدم.

· همه ش تقصیر این پرویز ذلیل شده س. می رفتی النازو رو می گرفتی، هم واسه ما شر درست نمی كردی، هم خیال این الهه ناز من راحت می شد.

زدیم زیر خنده. فرهان گفت:

· شما حاضری واسه خوشبختی خودت منو بدبخت كنی. مهندس؟
· آره والله. تازه بدبخت نمی شی، فقط باید بگی چشم! چشم اطاعت ... ولی خارج از شوخی، پرویز یه مژدگانی عالی پیشم داری! زندگیمو بهم برگردوندی.
· اون كه بله مهندس، عوض یه مژدگانی دو تا مژدگانی می گیرم. من دو نفر رو براتون زنده كردم.
· یادم باشه فردا تو رو از سمت معاونت، به سمت آبدارچی ارتقا بدم.
· دست شما درد نكنه!

منصور بوسه دیگری به گونه ام زد و گفت:

·حالت خوبه عزیزم؟
·آره خوبم.
·خب با اجازه، رفع زحمت می كنم.
·كجا پرویز؟
·می رم خونه كه شما هم راحت باشین. بعد از مدتی به هم رسیدین حرف و سخن زیاد دارین.
·بگیر بشین كه حوصله تعارف ندارم. ماشینت هم كه شركته، فعلا نمی تونی بری.
·بمونین مهندس، خوشحال می شیم.
·ممنونم. ایشاالله یه فرصت دیگه. باز هم به خاطر همه چیز معذرت می خوام.
·اگه می خوای ببخشیمت، بگیر بشین سرجات لطفا.
·آخه ...
·جشن بزرگ ما رو مزین كنید مهندس. آره می خوام امشب سور بدم. نمونی از دستت رفته، حالا خود دانی.
·باور كن مهندس خسته م. راستش خون می بینم حالم بد می شه. اجازه بدین برم. شما هم از با هم بودنتون لذت ببرین.
·در كنار شما بودن مهندس فرهان، لذت دیگه ای داره. ما زندگی مون رو به شما مدیونیم. بفرمایین. الان براتون قهوه دم می كنم كه خستگی تون درآد.
·چشم، هر چی شما بفرمایین.

و روی مبل نشست. منصور بلند شد و گفت:

·تو بنشین عزیزم، الان برات یه شربت قند میارم كه حالت جا بیاد. قهوه هم خودم دم می كنم.

تازه چشمش به نامه و دفترچه افتاد، آن را برداشت، خواند و گفت:

·خوندن نامه هم دو حالت داره. یكی اینكه الان باید بعد از خوندن این نامه می زدم تو سر و كله م، بعدش هم منو می بردن دیوونه خونه. یه حالتش هم اینه كه می گم الهی شكر. خدایا چقدر مهربونی! گیسو جان دو دانگ شركت و كارخونه مال توئه، همین فردا بریم كه به نامت كنم. تمام ضررهای شركت رو هم به نام فرهان می كنم كه كمكت كرده.

بلند خندیدیم.

·این كه یك ریال هم توش نیست. شركت ما ضرر نمی كنه؟
·واسه همین به نامت می كنم دیگه.
·باز هم ممنون كه انقدر به ما روا دارین. خدا از بزرگی كمتون نكنه!
·می دونین بازی روزگار شیرینی اش به اینه كه خورد خورد و ذره ذره همه چیز رو از آدم می گیره، بعد یه دفعه همه رو با هم بهت بر می گردونه. امروز هم پدر شدم، هم شوهر، هم برادر شدم، هم پولدار شدم، هم عزیز شدم، هم ....
·خدا از برادری كمتون نكنه مهندس، برین یه قهوه بیارین، ممنون می شم.
·حالا این منصور تا نصفه شب حرف می زنه. خدا به دادمون برسه.

منصور در حالی كه به سمت آشپزخانه می رفت گفت:

· خب خوشحالم. شما چرا بخیل اید!

sorna
11-24-2011, 12:30 PM
الهه ناز (جلد دوم) - قسمت شصت و یكم - رمان الهه ناز - جلد دوم ,

منصور كه رفت فرهان گفت:

· نمی دونم چطور عذرخواهی كنم گیسو خانم؟
· رفیق خوبی برای منصور و برادر خوبی برای من باشین.
· انشاالله! مطمئن باشین.
· همه چیزم فراموش كنین.
· بله، خدا رو شكر اتفاقی نیفتاد. شیطون به جلدم رفته بود.


· اگه اجازه بدین، می خوام براتون همسر پیدا كنم. چون فهمیدم ذاتتون خوبه و هرگز نمی تونین آدم بدی باشین. · شما روی هر كسی دست بذارین، من حرفی ندارم. سریع اقدام می كنم.
· برای چی سریع اقدام می كنی پرویز؟

و لیوان شربت قند را دستم داد.

·گیسو خانم می خوان برام زن بگیرن. منم هر كسی ایشون تایید كنن می گیرم.
·به به! اون خوشبخت كی هست گیسو جان؟
·یه دختر خوب كه مهندس رو خوشبخت می كنه، مطمئنم.
·كی رو می گی گیسو؟
·نسرین.
·به به! برای منم یه فكری بكن گیسو؟ گناه دارم ها.

صدای خنده بلند شد. گفتم:

·تقاضای طلاق را هنوز پس نگرفتم ها، منصور خان حواست باشه.
·من غلط بكنم زن بگیرم، یكی گرفتم ببین به چه روزی افتادم. به خدا این بیست روز، هشت كیلو وزن كم كردم. می دونی پرویز، هم خوشگله، هم نجیبه، هم خوش هیكله، هم سفیده، هم قد بلنده، هم قشنگ حرف می زنه، هم خانمهة هم خونواده داره، هم تحصیلكرده س، هم ....

چشم غره ای به منصور رفتم. ادامه داد:

·دارم تو رو می گم عزیزم!
·جداً؟ این همه خصلت داره گیسو خانم.
·پرویز، شر بپا نكن مرد! تازه باور كرده، دوباره شیطون رفت به جلدت؟

زدیم زیر خنده.

·آره مهندس، نسرین خیلی خانمه، از اون دخترهاست كه تا حالا با كسی نرقصیده، نه كسی رقصش رو دیده.
·دیگه دلم رو آب نكنین. عكسش رو ندارین؟
·اینجا نه، خونه دارم. ولی اگر مایل باشین، خودش رو نشون می دم.
·موافقم.
·البته حتماً اونو دیدین. تو مجالس و مهمونی های ما همیشه بوده.
·نشونیش چیه؟
·خیابون تخت جمشید، كوچه مزین الدوله.
·منصور اذیت نكن.
·چشم خانم، اون كه لباس آبی و مشكی پوشیده بود.
·اینم شد نشونی منصور؟
·پس چی بگم آخه؟
·باید اونو ببینه. این طوری نمی فهمه كی رو می گیم.
·عمرت بر فناست پرویز! چطور ماه تابان رو ندیدی؟ یه هلوی درست و حسابیه! آخ آخ ....
·من آدم سر به زیری هستم مهندس، علتش اینه. درست بر عكس شما.
·آره آره جون خودت! اصلاً سر به پا چسبیده به دنیا اومدی.

زدیم زیر خنده.

·ولی خارج از شوخی پرویز جان، دختر خوبیه. به درد تو می خوره. تو رو از فلاكت در میاره.
·مهندس فرهان، فقط پولدار نیستن ها، از حالا بگم، پدرش مرد زحمتكشیه.
·پول برام مهم نیست، گیسو خانم.
·حرفتون رو باور می كنم چون خواستگار من و گیتی هم بودین؟
·خدا گیتی خانم رو رحمت كنه.

منصور آهی كشید و بلند شد به آشپزخانه رفت. یاد گیتی روحش را می آزرد. وقتی با فنجانهای قهوه برگشت، گفت:

·گیسو جان دامنت رو عوض كن عزیزمف خونیه. الان فرهان بلند می شه می ره ها!
·باشه، پس ببخشین.

بلند شدم، دست و صورتم را شستم و رفتم دامنم را عوض كردم و به سالن برگشتم و قهوه خوردیم. منصور گفت:

·اگه موافقین، بریم هم مادر و پدر رو خوشحال كنیم و هم اونا رو در جشن خودمون سهیم كنیم، هم به شكممون برسیم.
·موافقم. چی از این بهتر مهندس؟

بلند شدم به اتاق آمدم تا آماده بشوم. منصور آمد در را بست و گفت:

·گیسو چمدونت رو هم جمع كن.
·مطمئنی هنوز منو دوست داری؟

منصور مرا به سمت خودش برگرداند و گفت:

·دیوونه وار دوستت دارم عزیزم.
·من هم دوست دارم منصور جان، باز هم معذرت می خوام.
·ما هنوز رسماً با هم آشتی نكردیم.

مرا بوسید و گفت:

·آخیش دلم تنگ شده بود. چه مزه داد!
·زندگیم بی مزه بی مزه شده بود منصور. واقعاً تو همه زندگی منی، عزیزم.
·آخ فدات.

بعد بوسه ای به شكم من زد و گفت:

·بچه م عقده ای نشه. اولین بوسه پدرانه رو بپذیر فرزندم.
·منصور بریم دیگه، بده.
·می گم این فرهان رو سر به نیست كنیم چطوره؟
·ای نمك نشناس!
·آخ دلم خیلی برات تنگ شده، سفید برفی.

لبخند زدم. چمدان را برداشتم. اجازه نداد و گفت:

·چی كار می كنی خانم؟ دیگه نبینم سنگین تر از پر بلند كنی ها. آسه می ری، آسه میای.
·چشم. امری باشه.
·عرض دیگه ای نیست. حالا بفرمایید.

از اتاق بیرون امدیم. فرهان بیچاره رفته بود پایین تا ما راحت باشیم.

·خودش خودش رو سر به نیست كرده گیسو، چه پسر فهمیده ایه!
·آخه می دونه چه بی ملاحظه هستی.
·نخیر، می دونه نمی شه از تو گذشت.

دلم به حال فرهان سوخت و چهره ام در هم رفت.

·چی شد گیسو جان؟!
·هیچی دلم به حال فرهان می سوزه، خیلی تنهاست.
·زنش بده، از تنهایی در میاد.
·با خودم عهد كردم تو همین ماه دامادش كنم منصور، حالا می بینی.
·انشاءالله.

در را بستم و با هم پایین آمدیم. فرهان به ماشین منصور تكیه داده بود و سیگار می كشید. منصور چمدان را داخل صندوق عقب ماشین گذاشت و گفت:

·پرویز جا، این طوری كه آدم خودش رو سر به نیست نمی كنه، عزیز من. باید یه دفعه ده پانزده تا بذاری رو لبت و بكشی. اگه روزی ده بار این كار رو بكنی. یكی دو ماهه از این زندگی نكبتی راحت می شی.

فرهان خندید و سیگار را دور انداخت و گفت:

·ولی من می خوام زندگی كنم منصور جان.
·خیلی ببخشید پرویز جان، ولی بهتره اون مغز و ملاجت رو بدی سرویس، فكر كنم نیاز به تعمیر اساسی داره، شاید هم تعویضش كنن.

ادامه دارد

sorna
11-24-2011, 12:30 PM
الهه ناز (جلد دوم) - قسمت شصت و دوم - رمان الهه ناز - جلد دوم ,

نگاهی به فرهان كه لبخند به لب داشت كردم و سری تكان دادم. منصور گفت:

·همه با این ماشین می ریم. ماشین گیسو، بمونه بعد میام می برمش. گیسو كه دیگه اجازه رانندگی نداره، تو هم كه باید ماشین خودتو از شركت بیاری.


·پس شما بفرمایین جلو مهندس فرهان. ·استدعا می كنم! شما سر جای خودتون بنشینین خانم.
·من می ترسم. منصور تند می ره، عقب راحت ترم.
·بنده هم می ترسم منو جای شما بگیرن. از این منصور هر كاری بر میاد.
·دست خوش پرویز! یعنی انقدر بی سلیقه شدم؟
·بفرمایین مهندس، تعارف نكنین.
راه افتادیم. اول به شركت رفتیم، فرهان ماشینش را برداشت و از ما جدا شد. در طول مسیر كلی با منصور صحبت كردیم. وقتی به خانه رسیدیم، ساعت یك ربع به سه بعدازظهر بود. ثریا سریع برایمان ناهار آورد. سرعت عملش از خوشحالی زیادش سرچشمه می گرفت. مادرجون و پدر هم در حال استراحت بودند و تا ساعت پنج متوجه ورود ما نشدند. وقتی ثریا خبرشان كرد، با خوشحالی آمدند. وقتی فهمیدند باردارم، سراز پا نمی شناختند.

واقعا چقدر زیبا می شد اگر همه زندگی ها برپایه عشق، تفاهم، گذشت و وفاداری بود، نه نفرت و دعوا و كینه و بی وفایی. آدمها وقتی می توانند خوش و شیرین نفس بكشند، چرا زندگی را تلخ می كنند؟

شب همه به اتفاق فرهان در رستوران مهمان منصور بودیم.

آخر شب وقتی كنار منصور دراز كشیدم، گفت:

·بیست روزه بیچاره م كردی، حالا غیر از یه ماه قبلش. اصلا ازت انتظار نداشتم.
·منم ازت انتظار نداشتم.
·خب ازت می ترسیدم كه دروغ گفتم.
·مگه من لولو خورخوره ام؟ اگه می گفتی می خوام برم مشكل فرهان رو حل كنم، می كشتمت؟
·فرهان قسمم داده بود نگم، وگرنه می دونی كه طاقت دوری تو ندارم و می گفتم.
·منم طاقت دوری تو ندارم، با اینكه خیلی ازت متنفر شده بودم، ولی هوست رو می كردم.
·مگه من هوس انگیزم خانمی؟
·بله.
·فدای اون صداقتت بشم.

و بوسه به گونه ام زد و ادامه داد:

·حالا این ناز نازی كی به دنیا میاد؟
·هشت ماه دیگه، یعنی حدودا اواسط اردیبهشت.
·برای تشریف فرماییش لحظه شماری می كنم. دیدی نذاشتم بری؟
·پس مخصوصا این كار رو كردی. ولی من كه رفتم.
·این فسقلی باعث شد برگردی. ترفند خوبی زدم.
·نكنه با اومدنش منو از یاد ببری منصور.
·اون وقت هم همسرم هستی، هم مادر بچه م، پس دو برابر دوستت دارم.
·منم همین طور. می دونی منصور، این آرزوی گیتی بود كه ازت بچه داشته باشه. می گفت افتخار می كنم پدر فرزندم منصوره. ولی خب عمرش به دنیا نبود. احساس می كنم فرزند اونو تو وجودم پرورش می دم. دیشب خواب دیدم گیتی می گه می خوام برم پیش بچه هام، یعنی بچه منو بچه خودش می دونه. یكی هم خودش داشت می شه دو تا، برای همین جمع بسته.
·گیسو! از این پله ها زیاد بالا پایین نكن، لباس بلند نپوش، حسابی هم خودت رو تقویت كن، آروم و خونسرد باش، عصبانی نشو و استراحت كن.
·منصور اگه قرار باشه هشت ماه بهم سفارش كنی، روانی می شم ها.
·نگرانم گیسو، خاطره خوبی ندارم. باورم نمی شه بچه م رو به چشم ببینم.
·انشاءالله می بینی، توكل به خدا. از این حرفا هم نزن.
·بله یاد خدا آرام بخش دلهاست.
·لابد شركت هم نباید بیام.
·اتفاقا كنار خودم باشی راحت تره. فقط بپا اخلاقت عوض نشه.
·منصور!
·خوب دو دانگ صاحب شدی ها، شیطون!
·زحمت كشیدم.
·اینهم حق الزحمه شما.

و مرا بوسید و بوسید.

·من فقط تو رو می خوام منصور، اون شركت حق مادرت هم هست.
·دو دانگ مال من، دو دانگ مال تو، دو دانگ مال مادر.
·پس این بیچاره چی؟
·این پدر سوخته كه وارث همه ماست.
·پدرش كجاش سیاه سوخته س؟ ماشاءالله! خدا روز به روز سفیدتر و خوشگلترت كنه! قربونت برم الهی!
·وای وای از این نازها نریز كه دیوونه می شم. الهی منصور پیش مرگت بشه.

sorna
11-24-2011, 12:31 PM
الهه ناز (جلد دوم) - قسمت شصت و سوم - رمان الهه ناز - جلد دوم ,

پنج شنبه طبق دعوت قبلی، خانواده آقا كریم به منزل ما آمدند. نسرین با آن موهای صاف و بلند مشكی، چشمان درشت و مژه های برگشته، بینی قلمی و لبهای غنچه اش دل مرا به لرزه درمی آورد، وای به حال فرهان كت و شلوار مشكی دخترانه ای پوشیده بود و مثل همیشه سنگین و موقر بود. فرهان نیم ساعت بعد رسید. با آقایان دست داد و با خانمها سلام و احوالپرسی كرد.

منصور شروع به معرفی كرد. فرهان هنگامی كه می نشست، نگاهی به نسرین انداخت، بعد به من نگاه كرد و لبخند زد فهمیدم پسندیده.


منصور كمی از كمالات فرهان و كمی از فضایل اخلاقی خانواده آقا كریم تعریف كرد و مجلس را گرم كرد. وروجكی بود كه لنگه نداشت.

ثریا برای صرف شام صدا زد و همه سر میز رفتند. من و منصور بیرون سالن، از فرهان پرسیدیم:

·خب چی شد؟
·باور كنید سی و سه ساله دنبال همچین دختری می گردم.
·گیسو جان بدون دروغ می گه. چون یه روز هم این حرفها رو به گیتی و تو می زد. اینو من می شناسم.

زدیم زیر خنده. فرهان گفت:

·دخترهای خوب كم نیستن، اینم دوست گیتی خانم خدا بیامرز و گیسو خانمه.
·تو هر دختری رو می بینی، می گی تو رویاهام دنبال شما می گشتم؟

زدیم زیر خنده.

·نمی دونم چطور تا حالا متوجه ایشون نشده بودم؟ البته چهره شون آشناست.
·برای اینكه اهل خودنمایی و جلب توجه و بزن و برقص نیست. تازه اون لختی پتی ها مگه واسه تو حواس می ذارن؟
·گیسو خانم، تو رو خدا از دستم نره.
·پرویز خجالت بكش. یه كم خودت رو كنترل كن.
·آخه شانس ندارم. می ترسم ترتیب اینم بدی منصور جان.

صدای خنده بلند شد.

·پس ببریم و بدوزیم؟
·بله فقط بگید لباسم كی حاضره؟ یعنی كی می تونم تنم كنم؟

و چشمك زد.

·خیلی رو داری پرویز! برو دعا كن نسرین قبول كنه. صد تا مثل تو رو جواب كرده.
·بفرمایین. منتظرن.

مادرجون سر میهمانها را خوب گرم كرده بود. عذرخواهی كردیم و سر میز نشستیم. برای اینكه فرهان را با زبان شیرین نسرین آشنا كنم، پرسیدم:


·راستی نسرین جان ثبت نام كردی؟
·بله گیسو جان، دیروز ثبت نام كردم.
·دو سال دیگه می شی دبیر ادبیات. به به!
·ممنون.
·حالا چرا ادبیات رو انتخاب كردی؟
·عاشق شعر و نوشتنم. احساس كردم استعدادم تو این رشته بیشتره.
·خیلی عالیه. منم خیلی ادبیات را دوست داشتم ولی بابا معتقد بودن كه زبان بیشتر به دردم می خوره.

و به زبانم اشاره كردم و ادامه دادم:

·خیلی راست می گفتن. فعلا زبان باعث خوشبختی من و گیتی شد.

همه خندیدند. و منصور گفت:

·انشاالله ادبیات هم، برای شما خوشبختی به ارمغان بیاره، نسرین خانم.
·ممنونم مهندس. اما فكر می كنم زیبایی، نجابت، صداقت و دلسوزی گیسو جان بود كه باعث خوشبختیش شد، البته اینها همه خواست پروردگاره.

فرهان نگاه تحسین آمیزی به نسرین كرد و گفت:

·حق با شماست نسرین خانم.

منصور نگاه بامزه ای به من كرد و ابرویی بالا انداخت.

آقا كریم گفت:

·خدا شاهده وقتی گیسو خانم گیسو خانم رو تو ترمینال سوار كردم، مهرشون به دلم نشست. انگار نسرین و نرگسم بودن. قسمت چیز عجیبیه. روح گیتی خانم شاد، چه دختر خوبی بود! درست مثل گیسو خانم، خوش اخلاق، خوش رفتار، با محبت و همه چی تموم.
·شما لطف دارین. خوبی از خودتونه. گیتی هم شما رو دوست داشت.

پدر گفت:

·اگه مادرشون رو می دیدین چی می گفتین آقا كریم/ زن نمونه ای بود.
·خدا رحمتشون كنه.

توی دلم گفتم حتما شب مادرجون پوست از كله بابام می كنه. كه مادر گفت:

·بله دیگه. دختر به مادرش می ره، هم خوشگلیش هم اخلاقش.
·ممنون مادر جون. خدا ملیحه جون رو رحمت كنه. مطمئنم ایشون هم از زیبایی و خانمی نمونه كامل شما بودن.
·ممنونم دخترم.

بعد از غذا به سالن پذیرایی برگشتیم و به صحبت ادامه دادیم.

sorna
11-24-2011, 12:33 PM
الهه ناز (جلد دوم) - قسمت شصت و چهارم - رمان الهه ناز - جلد دوم ,

فردای آن روز با طاهره خانم تماس گرفتم و از نسرین برای فرهان خواستگاری كردم. طاهره خانم ذوق زده شده بود. چنین دامادی، آرزوی دیرینه او و آقا كریم بود. از نرگس هم كه خیالشان آسوده بود، مرتضی هم از نرگس خواستگاری كرده بود.

طاهره خانم گفت:

·ما كه از خدامونه دخترم، ولی این نسرین قبول نمی كنه. خودت كه می دونی چه عقایدی داره. می گه حتما باید همسرم هم سطح خودمون یا فقط كمی بالاتر باشن.


از طاهره خانم خواستم كه اجازه دهد با خود نسرین صحبت كنم. بعد از سلام و احوالپرسی به او گفتم:

·خوشگلی و خانمی كار دستت داد دختر. مهندس فرهان رو شدیدا شیفته و دیوونه كردی. حق با تو بود. به خودنمایی و رقص نیست، اونكه باید بیاد میاد.
·برو، دست بردار گیسو.
·به جان تو شوخی نمی كنم.
·منو چه به مهندس فرهان؟ حرفا می زنی ها!
·فعلاً كه به التماس افتاده. دیشب سفارش می كرد تو رو خدا از دستم نره، سی و سه ساله دنبال همچین دختری می گردم.
·به گیتی خدایا بیامرز هم همین حرفا رو زده بود، همین طور به خود تو.
·خب، ما سه تا مثل همیم: خوب، خانم، باوقار، زیبا!
·البته! البته!
·خب، چی می گی؟
·آرزومه چنین همسری داشته باشم. یعنی ای كاش ما هم پولدار بودیم كه می تونستم چنین همسری اختیار كنم، اما خودت كه وضع ما رو می دونی. ما یه زندگی معمولی داریم و البته با صفا. نا شكری هم نمی كنم. فقط معیارم برای انتخاب اینه كه اولاً با ایمان و خوش اخلاق باشه. دوماً تحصل كرده باشه. سوماً در سطح خودمون باشه، چه از نظر مالی، چه از نظر فرهنگی. خودت كه دیدی من چه خواستگارهایی رو رد كرده م.
·آره، می دونم چه كله شقی هستی، بالا خونه تو اجاره دادی.
·اگه وضع ما رو ببینه، نظرش عوض می شه.
·هیچ هم این طور نیست. لگد به بخت خودت نزن. فرهان مرد ایده ال توئه.
·البته، ولی من معذوریت دارم. ازشون عذرخواهی كن.
·نسرین! خواهش می كنم بازی در نیار.
·به خدا بازی در نمیارم. جدی می گم. من حاظر نیستم زن مرد پولداری بشم و تحقیر بشم.
·اون اهل تحقیر و مسخره كردن نیست. پسر با ایمان و فهمیده ایه. من آدم بد به تو معرفی نمی كنم.
·می دونم. ازت ممنونم گیسو، ولی شرمنده م.
·نسرین عاقل باش. حیفه.
·شرمنده م. یه ضرب المثل هست كه می گه همیشه پات رو به اندازه گلیمت دراز كن.
·دیوونه، برو زن یه گدا بشو كه هشتت گرو نهت باشه و همان گلیم هم نداشته باشه.
·راضی ترم، بهتر از سرزنش و تحقیر همیشگی یه.
·واقعاً نمی خوای؟
·واقعاً.
·باشه، هر طور میلته. در مورد ازدواج نمی شه اصرار كرد.
·ازت ممنونم. از قول من عذرخواهی كن گیسو جان.
·مسئله ای نیست. خدانگهدار.

منصور با حوله از حمام بیرون آمد و پرسید:

·چیه؟ چرا پكری گیسو جان؟ زانوی غم به بغل گرفتی. نبینم عزیزم تو رو در این حال!
·نسرین می گه نمی خوام.
·عجب دختر فهمیده ایه! عاقل، باهوش، باریكلا! دماغ فرهان رو خوب سوزوند.
·منصور.
·آخه عزیزم، من كه گفتم قبول نمی كنه. چیز عجیبی نبود.
·حالا چیكار كنیم؟
·هیچی، به فرهان بگو یكی دیگه برات پیدا می كنم.
·به همین سادگی؟ اون دلش رو خوش كرده.
· دیگه بدتر از دست دادن تو و گیتی كه نیست.
·دختره بی عقل دنبال گداگدوله ها می گرده!
·از این بفهم كه دختر قانع و مغروریه.
·منصور، یه كم كله ات رو به كار بنداز، ببین چیكار كنیم؟
·انقدر به اعصابت فشار نیار، واسه بچه م خوب نیست.
·حالا دیگه واسه ما بچه دوست شدی؟ گیسو مرد كه مرد، مسئله ای نیست؟
·خدا نكنه.

كمی ادوكلن به كف دستش زد و آن را با چند ضربه به صورتش مالید، بعد آمد روی تخت كنارم نشست و گفت:

·دوست توئه، قلقش رو تو بهتر بلدی.
·خیلی التماسش كردم. دیگه چی كار كنم؟
·حتماً قسمت نیست گیسو جان، خودت رو ناراحت نكن. من می گم بنفشه رو واسه فرهان جور كنیم.
·من به خونواده آقا كریم مدیونم و باید كاری كنم این وصلت سر بگیره، چون فرهان پسر خوبیه.
·خب پس نا امید نشو و دوباره برو جلو. خودت یادت رفته چقدر التماسم كردی؟

بربر نگاهش كردم.

· چرا این طوری نگام می كنی گیسو جان؟ می گم یادت رفته چقدر التماست كردم؟ این حرف بدیه؟
· نه حرف درست كجاش بده منصور جان؟
· ای شیطون بلا.
· منصور من دارم فكرم رو متمركز می كنم. مزاحم نشو.
· گور بابای پرویز كرده، فكر من باش زن.
· لااله الا الله
· قدیمها مردها كه از حمام بیرون می اومدن، زنهاشون بقچه ای براشون پهن می كردن، نازی نوازشی، ماساژی، مشت و مالی. كاش تو عصر قدیم به دنیا اومده بودم. انگار نه انگار منصور خان از حموم اومده بیرون. والله هویج رو كه می شورن، دستی به سر و روش می كشن ببینن تمیز شده یا نه؟ از هویج كمتریم گیسو خانم؟

آخر مرا به خنده آورد حقه باز!

·شما آقایی، ولی موقعیت آدم رو باید درك كنی. هویج كی میاد می گه منو بشورین، منو ماساژ بدین؟
·بابا ما آدمیم نه هویج. من كجام نارنجیه زن؟
·حالا سرت رو بذار رو پام تا ببینم خودت رو تمیز شستی یا نه، عزیزم؟
·با كمال میل آخیش.

موهای منصور را نوازش كردم كمی شانه هایش را مالیدم و گفتم:

·می دونی منصور، وقتی خودم رو خوشبخت ترین زن دنیا می بینم، دلم می سوزه نسرین خودش رو از این نعمت محروم كنه. فرهان مثل توئه، زن دوست و با عاطفه. برای همین انقدر مصرم.
·اون طرف قضیه رو هم بگو عزیزم، بگو كه فرهان هم مثل منصور خوشبخت می شه.
·اون رو تو باید می گفتی كه گفتی. ممنونم.
·من می گم به فرهان بگیم خودش بره جلو، این طوری توی رودرواسی می افتن و قبول می كنن. بره موی دماغشون بشه.
·اگه نكنن؟
·خب فرقی با الان نداره، ما سعی خودمون رو كردیم.
·پس بلند شو به فرهان زنگ بزن.
·حالا بعداً.
·بلند شو دیگه، دستم درد گرفت. ماساژ كافیه، خیلی تمیز شستی به خدا.
·امان از دست این مویز كه آرامش رو از ما سلب كرده، تازه داشتم گرم می شدم.

منصور شماره فرهان را گرفت و قضیه را به او گفت. از مكالمه آنها فهمیدم كه فرهان خیلی التماس می كند. منصور هم نگذاشت و نه برداشت، بی رحم گفت:

·من كه بهت چند سال پیش گفتم تو تا آخر عمرت مجرد می مونی. به حرفهای من ایمان داشته باش، ولی حالا چون پسر خوبی هستی و گیسو وكیل مدافعته، می خوام دعوتت كنم اینجا، به نسرین هم می گیم بیاد، با هم حرف بزنین. بلكه حلقه به انگشتت رفت. گفتم یه كم لاغر كن پسر جان.

در حالی كه می خندیدم گفتم:

·منصور انقدر اذیتش نكن، خدا رو خوش نمیاد.

sorna
11-24-2011, 12:33 PM
الهه ناز (جلد دوم) - قسمت شصت و پنجم - رمان الهه ناز - جلد دوم ,

وقتی منصور گوشی را گذاشت، به نسرین زنگ زدم و از او خواهش كردم غروب به منزل ما بیاید. با اصرار من پذیرفت. به فرهان هم خبر دادیم كه بیاید. حالا یا به هدف می خورد یا نمی خورد.

غروب آمدند. نسرین كت و دامن آبی نیلی خوشرنگی پوشیده بود كه خیلی نازترش كرده بود، حتی ذره ای هم آرایش نكرده بود. بعد از سلام و احوالپرسی و پذیرایی، منصور گفت:


·بدون تعارف، بریم سر اصل مطلب، چون می دونم الان دل تو دل پرویز نیست.

نسرین و فرهان با خجالت نگاهی به هم كردند. منصور ادامه داد:

·ببین نسرین خانم! غرض از اینكه دوباره مزاحمتون شدیم، اینه كه یه جوری بله رو ازتون بگیریم و البته از پدر و مادرتون قبلاً كسب اجازه كردیم. من شخصاً فرهان رو تضمین می كنم. الان حدوداً نه ساله با ایشون همكارم و همه ش ازش بدی دیدم. از من می شنوین اصلاً رضایت ندین.

فرهان با تعجب به منصور چشم دوخت. همه زدیم زیر خنده. فرهان گفت:

·آدم یه دوست مثل شما داشته باشه، نیاز به دشمن نداره. هر چی رشته كردیم پنبه كردین مهندس!
·اگر حقیقت رو نگم، پیش خدا مسئولم.

صدای خنده در اتاق پیچید. منصور ادامه داد:

·نه، حالا از شوخی بگذریم، فرهان رو مثل برادر می دونم. خدا گواهه. اصلاً می خواستم ملیحه خدا بیامرز رو بدم بهش. حرف نداره، طرز فكرش قابل تحسینه، بیانش قابل ستایشه و اخلاقش غیر قابل تحمل. اصلاض نمی شه دو كلمه باهاش حرف حساب زد.

از خنده غش كرده بودیم. فرهان در حالی كه لبخند به لب داشت گفت:

·گیسو خانم، تو رو خدا شما حرف بزنین. این منصور امشب ما رو بدبخت می كنه، می دونم.

نسرین غش غش می خندید و از شوخیهای منصور لذت می برد، بعد گفت:

·خیلی ممنون منصور خان كه آگاهم كردین، پس دیگه حرفی باقی نمونده.

فرهان گفت:

·دیدین مهندس! حالا خودتون درستش كنید وگرنه دوباره شر به پا می كنم.

باز صدای خنده بلند شد.

·نه تو رو خدا پرویز جان، الان یه طومار ازت تعریف می كنم.
·بله پرویز بسیار خوشگل، خوش مشرب، خوش اخلاق، خوش صدا، خوش هنر، خوش ذوق، خوش سفر، خوش بیان، خوش خوراك، خوش پول، خوش خونه زندگی، خوش جیب، خوش ماشین، خوش ....

نسرین گفت:

· از خوش پول به اون ورش رو كه فرمودین مهندس، نظرم عوض شد. می دونید كه با پولدار جماعت نمی تونم بر بخورم.
· بابا نخواستم منصور جان، نمی خواد از من تعریف كنی. اصلاً خودم با نسرین خانم صحبت می كنم.

صدای خنده اتاق را پر كرد.

·خیلی خب حالا كه این طور شد، من و گیسو می ریم، ولی اگه بازنده شدی نیای بگی دستم به دامنتون، دستم به شلوارتون ها، حالا خوددانی!
·من دلم به گیسو خانم گرمه منصور جان، وكیل مدافع زبردستی دارم.
·نسرین خانم هم دلشون به بنده گرمه پرویز جان، یكی از خصلتهات رو بگم تومه، بگم؟

دست منصور را كشیدم و گفتم:

·بیا بریم، انقدر شیطونی نكن منصور.

و در حالی كه همه می خندیدیم، گفتم:

·راحت باشین، ما می ریم اون سالن، نیم ساعت وقت دارین.

وقتی به سالن كناری می آمدیم، نسرین گفت:

·ببینید مهندس فرهان! من در شخصیت شما شك ندارم، ولی مطمئنم كه اختلاف توی زندگی هركسی هم پیش میاد. دلم نمی خواد در آینده خدای ناكرده میون بحث ما، صحبت مادیات و خونه پدری وسط كشیده بشه. ما با شما خیلی متفاوتیم مهندس. پدر من سالهاست مسافركشی می كنه. البته الحمدلله به كسی نیازمند نیستیم و راضی هستیم، فقط قصر و ماشین مدل بالا و زندگی آن چنانی نداریم. من برای همون زندگی ساده و معمولی ارزش قائلم. تلاش پدرم رو به چشم دیدم و دوست ندارم حرمت خونواده م و زندگی خوبی كه با اونا داشتم، از بین بره. نه اینكه منظورم به شخص شما باشه. من تا حالا چند نفر مثل شما رو رد كردم. من دلم می خواد با خونواده ای وصلت كنم كه از نظر مادی هم سطح خودمون باشن. تحصیلات و شخصیت معیار منه. امیدوارم منو ببخشید. اتفاقا صبح به گیسو جان گفتم، آرزومه چنین همسری داشته باشم و ای كاش ما هم از نظر مالی و فرهنگی همسطح ایشون بودیم. من دوست ندارم با بهانه های پوچ و الكی شما رو رد كنم. مثلا بگم می خوام به درسم ادامه بدم یا تفاوت سنمون زیاده. حقیقت از هر چیزی دلنشین تره. می دونم دركم می كنین و منو بابت گستاخی ام می بخشین. شما آرزوی هر دختری هستین، من بدون رودرواسی اعتراف می كنم. ولی از آینده م می ترسم. همیشه دلم می خواست وقتی پدر و مادرم به خونه خودم میان، راحت باشن و معذب نباشن و این وقتی میسره كه من و همسرم، به كمك هم زندگی مون رو بسازیم و به قول معروف از صفر شروع كنیم. اینه كه شرمنده شما هستم. انشاءالله یكی بهتر از من پیدا می كنین در ضمن از اینكه ما رو قابل دونستین، ازتون سپاسگزارم.
·شما هم آرزوی هر مردی هستین نسرین خانم. باید بگم بدون تعارف برای به دست آوردن شما، هر كاری لازم باشه می كنم. حتی حاضرم بیام كنار منزل پدرتون، یه خونه ساده و معمولی بگیرم. حاضرم ماشینم رو با یه ماشین ساده و معمولی عوض كنم. حاضرم دوباره از صفر شروع كنم، فقط نگین نه. من توی این دنیا یه خواهر دارم كه اونم ازم هزارها فرسخ فاصله داره و با خونواده اش آمریكا زندگی می كنه. اینه كه خیلی تنهام. همیشه سعی كردم دنبال دختری بگردم كه به معنویات خیلی توجه داشته باشه و به زندگیم با فهم و كمال و صداقتش صفا ببخشه. آره من از مال دنیا بی نیازم، اما به یه همسر مهربون و فهمیده نیاز دارم، به یه غمخوار، به یه شریك، همون طور كه شما با من صادق بودین، منم با صداقت به این حقیقت اعتراف می كنم كه تا به حال سه دختر تونستن نظر منو جلب كنن و مطمئنم می دونین دو نفر دیگه چه كسانی بودن. دور و بر من دخترهای پولدار فراوانه، ولی هیچ كدوم رو نخواستم. علتش رو هم لازم نیست بگم، چون می دونین بهم اعتماد كنین. من سخت به كسی دل می بندم و سخت فراموش می كنم. نذارین از این به بعد در حسرت شما بسوزم و به وضع مالی مساعدم لعنت بفرستم. شما هر شرایطی بفرمایین می پذیرم. منم مثل شما اهل تجملات نیستم. البته تو ثروت بزرگ شدم، ولی از معنویات دور نیستم، می تونین در مورد خونواده ام تحقیق كنین. خانم متین مادر و پدرم رو كاملا می شناختن. اگه در آینده دیدین یا شنیدین به شما و خونواده تون توهینی كردم، هر كاری دوست داشتین انجام بدین.

sorna
11-24-2011, 12:33 PM
الهه ناز (جلد دوم) - قسمت شصت و ششم - رمان الهه ناز - جلد دوم ,

ما هنوز فالگوش بودیم و گوش می كردیم. منصور گفت:

·گیسو جان! این ثریا امروز چی به خورد فرهان داده؟
·چطور مگه منصور؟
·چقدر حرف می زنه! فكر دیگرون رو نمی كنه هیچ، فكر خودش رو هم نمی كنه. نمی گه این هیكل به اكسیژن نیاز داره. یك ریز حرف می زنه، یه نفس نمی كشه.
·ا .. منصور! خودت رو یادت بیار، اون شب كه عكسم رو دستت گرفته بودی و یك ریز حرف می زدی.
·بله. بله، درست می فرمایین.
·حالا باز هم التماس كنم، نسرین خانم؟
·این بدبخت هم بدتر از من، زن ذلیله. ای خاك بر سرت كنن.




·اختیار دارین مهندس. شما بیش از حد به من لطف دارین، اما باور كنین نگرانم. ·من امضا می دم. خوبه خانم؟
·این چه حرفیه؟ اما ما اصلا به هم نمی خوریم. من با گیسو جون و گیتی خدابیامرز زمین تا آسمون فرق می كنم، انگشت كوچیكه اونا هم نمی شم.
·این رو دیگه باید از ما آقایون بپرسین. گیسو خانم و گیتی خانم در انتخاب دوست دقیقن. وقتی انقدر به شما علاقه دارن، پس وجه تشابهی با اونا دارین. شكسته نفسی نفرمایین.
·ممنونم. شما منو شرمنده می كنین. پس اجازه بدین بیشتر فكر كنم.
·مسئله ای نیست، كی جواب می دین؟
·دو سه روز دیگه.
·تا دو سه روز دیگه چی به من می گذره؟ خدا عالمه.
·من نشدم، یكی دیگه مهندس. زیاد امیدوار نباش.
·اومدین نسازین ها!
·شما كه با كار كردن من مخالفتی ندارین؟
·راستش هیچ وقت دوست نداشتم همسرم شاغل باشه، ولی اگر شما بخواین مخالفتی ندارم.
·نكنه بعد از ازدواج نظرتون عوض شه؟
·ثبت می كنیم، چطوره؟
·تا چه حد برای همسرتون آزادی قائلین؟
·من آدم متعصبی هستم، ولی برای شما بی نهایت آزادی قائلم. شما خانم موقر و متینی هستین و این مهر آزادی شماست.
·ممنونم.

به منصور نگاه كردم و ابرویی بالا انداختم و گفتم:
·برو یه كم از فرهان یاد بگیر.
·تو چه ساده ای! اینها همه اش حرفه! من می شناسم چه زندانبانیه! شاهنامه آخرش خوشه.
·من دو سال از تحصیلم باقی مونده، صبر می كنین درسم تموم شه؟
·نیازی نیست صبر كنیم. تشریف بیارین منزل خودتونف اون جا درس بخونین.
·آخه من تا نمره اول رو نیارمف آروم نمی گیرم. این باعث ناراحتی شما نمی شه؟
·مطمئنم شما خانم عادلی هستین و در كنار تحصیل، شوهرتون رو هم راضی نگه می دارین.
·محبتم رو كه دریغ نمی كنم، ولی شبهای امتحان از من توقع آشپزی و خونه داری و مهمون داری و گردش نداشته باشین.
·دو تا مستخدم در منزل هستن كه مشكل شما رو حل می كنن. نگران خونه داری و آشپزی و این طور مسائل نباشین. شما توی اون خونه فقط خانمی كنید. فقط محبتتون رو دریغ نكنید، كافیه.
·این هم از اون بد پیله هاست گیسو. خدا به نسرین رحم كنه، به دلش بندازه كه جواب منفی بده و مجبور نشه مرتب بگه پرویز برو كنار، پرویز ولم كن درس دارم، پرویز چقدر بد پیله ای! حالم رو به هم زدی.

در حالی كه از خنده غش كرده بودم، گفتم:

· شما مردها چقدر ساده این! اینها همه ش ناز و عشوه س، وگرنه كی می تونه از شما بگذره؟
· گیسو اینها كی می روند؟
· منصور!
· راستی این رو هم بكم مهندس، ما خونواده پر رفت و آمدی هستیم. عاشق مهمونیم. روابط اجتماعی و دید و بازدید رو دوست داریم. شما هم همین طورین؟
· منم عاشق مهمونم و به صله رحم معتقدم. خیالون راحت باشه.

هر دو خندیدند. منصور گفت:

·چه وعده های الكی می ده گیسو! خودت رو واسه دعواها آماده كن. پرویز میاد می گه خسته شدم. دیگه حالم رو به هم زده، انقدر درس می خونه، نه كسی می تونه بیاد خونه مون، نه جایی می ریم، نه محبتی، نه اختلاطی.
·ا ... منصور، چقدر حرف می زنی! صبر كن ببینم چی می گن؟
·خب، باز هم باید دو سه روز صبر كنم نسرین خانم؟
·اگه اشكالی نداره.در صورتی كه جواب مثبت باشه، چه اشكالی داره؟
·خب گیسو جان بیا بریم. اینا مثل اینكه می خوان حالا حالا حالا حرف بزنن. بیا بریم به كار و زندگیمون برسیم.
·منصور مهمون داریم. ا ... یعنی چه؟
·خب، اونها این طوری راحت ترن، ما هم این طوری.
·عصبانی می شم ها.
·اینم یه نوع ناز و عشوه س؟
·نخیر، یه نوع تهدیده. تا دو نفر عاشقانه حرف می زنن، آویزون آدم می شی.
·آخه یادم می افته با چه بدبختی هایی زن گرفتم، قدر می دونم زن. بذار اقلاً استفاده ببرم.
·از این بیشتر استفاده می خوای؟

به شكمم اشاره كردم و ادامه دادم:

· از دست تو، دیگه نه دامن می تونم بپوشم نه شلوار.

با تعجب و نگرانی پرسید:

· پس می خوای چی بپوشی عزیزم؟

با خنده گفتم:

· همون طور كه به دنیا اومدم، عریان.
· پس بگو رشد نكنه گیسو، چون خودم با همین دستهام خفه ش می كنم. با ناموس من كه نمی شه شوخی كنه. اصلاً بچه نخواستم، استفاده هم بخوره و سرم.
· خودت گفتی نمی خوای ها.
· به خدا فداشم می شم. الهی دورش بگردم، ثمره سی و هشت سال زندگی منه. خب پیرهن بپوش.
· تو می گی به كی می ره؟

و از پله ها پایین آمدم. دنبالم آمد و گفت:

·فكر كنم به فرهان بره.
·وا‍! بسم الله! عموشه؟ باباشه؟ داییشه؟ اخه كی شه؟
·آخه این مدت مرتب صحبت اون بوده.
·جدی می پرسم منصور.
·فكر كنم به ثریا بره.
·لابد چون دستپخت اونو می خوره.
·نخیر چون در هنگام شكل گیریش چشممون به جمال ثریا روشن شد. یادته؟

زدم زیر خنده و گفتم:

·تو اون روز خجالت نكشیدی منصور؟ آبر حیثیت ما رو بردی.
·برای نگهداشتن تو، حثیت و آبرو و خجالت رو می ذارم كنار. تازه ثریا مثل مادرم می مونه، هزار بار منو تر و خشك كرده، من فقط داشتم تو رو می بوسیدم.
·وای اصلاً یادم می افته یه جوری می شم. خیلی بد شد. كاش صداش نمی زدم!
·یعنی دلت نمی خواد به اون بره؟

هر دو زدیم زیر خنده.

·از خدامه، ثریا خانم خیلی با نمكه.

وارد سالن شدیم. منصور گفت:
·خب علیك سلام، علیك سلام، تهیت بگم یا تسلیت پرویز جان؟
·فعلاً دعا كنین.
·برای چی؟
·هنوز از نسرین خانم جوابی نگرفتم. فقط ونستم وادارشون كنم كمی تامل كنن، همین.
·نسرین جان بلاخره چی شد؟
·والله گیسو جان، خودت شاهد بودی كه به خواستگارهای دیگه ام می گفتم نه، یك كلام. ولی گویا در برابر مهندس قاطعیتم رو از دست دادم. نیاز دارم كمی فكر كنم.
·به به! مباركه، منصور پاشو شیرینی تعارف كن.
·من كه هنوز بله نگفتم. تازه نظر خونواده م هم شرطه.
·این شیرینی رو كه خوردی، بله رو می گی. آخ دعا خونده س نسرین جون.

نسرین شیرینی برداشت و گفت:

·ممنون.

فرهان گفت:

·ممنون مهندس. انشاالله شیرینی پدر شدن شما رو بخوریم.
·اون روز كه من شیرینی انقدری پخش نمی كنم، نفری یه كیك بزرگ می دم فرهان جون.
·ممنون منصور جان.

و شیرینی را برداشتم. آن شب فرهان و نسرین را شام نگهداشتم و آخر شب فرهان نسرین را به منزلش رساند. از پر حرفیهای فرهان در ماشین بی خبرم، ولی نسرین می گفت خیلی التماس كرده. بیچاره فرهان با ان ابهتش چه ذلیل شده بود!

sorna
11-24-2011, 12:35 PM
الهه ناز (جلد دوم) - قسمت شصت و هفتم - رمان الهه ناز - جلد دوم ,

و اما نسرین! آن قدر ناز و ادا آمد كه دل ما را زد. پشت دستم را داغ كردم دیگر خودم را وارد این ماجراها نكنك. خلاصه ده روز بعد جواب مثبتش را اعلام كرد. بیچاره فرهان لپهایش فرو رفته بود، بس كه غصه خورده بود. گاهی عصبانی می شدم و با نسرین تماس می گرفتم و می گفتم:

خودت رو خیلی لوس كردی ها، یا بگو آره یا بگو نه، یعنی چه؟ بیچاره فرهان رو زجركش كردی.

می خندید و می گفت:

خونسرد باش دوست من، به خودت فشار نیار، یه موقع بچه ت زود به دنیا میاد.

همیشه همین طور بود، آرام و خونسرد و مسلط به كار. هركاری را آهسته و آرام انجام می داد. انگار می ترسید از زیبایی و وقارش چیزی روی زمین بریزد و حیف و میل شود. وقتی روز خواستگاری، جلوی فرهان چای تعارف كرد، در گوش منصور گفتم:

می تونی یه چرت بخوابی عزیزم، تا خم بشه و فرهان چای برداره و دوباره راست بشه، نیم ساعتی طول می كشه.

منصور لبخند زد و گفت:

همینش آدم رو می كشه عزیزم، البته به چشم خواهری ها. دوباره اون ابروهات رو گره كور نزنی.
خوشم باشه، خوشم باشه.
می دونی مردها از آروم بودن خانمها چه استنباطی دارن؟
نخیر، متخصص این موارد شمایین، لطفا بفرمایین.
وقتی زنی آروم و خونسرده، یعنی ناز داره، یعنی دیر عصبانی می شه و باظرفیته. یعنی بهترین پناهگاه و آرامگاه برای شوهرشه.
آهان كه این طور.

لبخند زدم چون حق با منصور بود. تمام زیبایی زن، در آرامش و متانت اوست، و فرهان حسابی در برابر نسرین خودش را باخته بود. چنان نگاه قشنگی به نسرین كرد كه یك لحظه حسادت كردم، چرا اولین بار كه منصور برای عیادت از گیتی به منزل ما آمد و من به او شربت تعارف كردم، از چنین نگاهی محروم ماندم. ولی بعد سریع یادم افتاد كه نگاه منصور وقتی كه در حضور بهرام و خانواده اش به منصور چای تعارف كردم، از این هم قشنگ تر بود، ملتمسانه تر و عاشقانه تر. همان روز كه بهرام به خواستگاریم آمده بود و منصور قالب تهی كرده بود، تا آن حد كه سر شام قلبش درد گرفت و دچار تشنج شد.

ما نباید رفتار همسرانمان را با هم مقایسه كنیم. شاید عمل متفاوت باشد، یكی احساساتی تر برخورد كند و یكی سنگین تر و تودارتر. ولی مهم باطن عمل و نیت عمل استو مهم نفس عمل است. باید بدانیم همه مردها دیوانه وار به همسرانشان علاقه دارند، درست همان قدر كه ما به همسرانمان عشق می ورزیم. همه مردها بهترین و با ارزش ترین چیزهای دنیا را برای همسرشان می خواهد، حالا یكی می تواند و تهیه می كند، یكی نمی تواند و خجالت می كشد. مهم این است كه می خواهند، مهم این است كه ما را می پرستند، حتی مردی كه با همسرش عصبانی تر از دیگری برخورد می كند شاید بیشتر عاشق همسرش باشد. فقط شیوه رفتارش و تربیتش متفاوت است. روش ابراز علاقه اش متفاوت است و البته چه بهتر كه رفتارش را اصلاح كنه. پس چقدر زیباست كه در زندگی زناشویی جویای باطن افراد باشیم.

فرهان بالاترین مهر، بهترین خرید و مجلل ترین عروسی را برای نسرین خانم قانع و متواضع ترتیب داد. چون وسعش می رسید. اگر هم نمی رسید فرقی نمی كرد. همان قدر نسرین را دوست داشت. جالب اینجا بود كه فرهان آن قدر برای بردن نسرین عجله داشت كه به او فرصت نداد اقلا كمی خجالتش بریزد. نسرین حتی خجالت می كشید با فرهان برقصد، چه برسد به اینكه در آغوش فرهان برود. خود این مسئله برای فرهان دنیایی ارزش داشت چون می فهمید كه چه همسر پاك و نجیبی اختیار كرده است. بالاخره شیطنت كردیم و آنها را وادار به رقص كردیم. مثل معروفی هست كه می گوید طرف آب نمی بیند وگرنه شناگر ماهری است. نسرین آن قدر قشنگ با فرهان می رقصید كه همه حیرت كرده بودیم. فرهان گونه اش را به گونه نسرین چسباند و در گوشش پچ پچ كرد. متاسفانه نفهمیدم چه گفت. بعد نسرین دستش را دور گردن فرهان حلقه كرد و گونه اش را به گونه همسرش بیشتر فشرد. با دقت لب خوانی كردم. در گوشش گفت:

زیباترین لحظه زندگیمه پرویز جان، چون الان كه توی آغوشتن و با گرمای وجودت گرم می شم، مطمئنم كه انتخاب درستی كردم.

بعد صورتش را مقابل صورت پرویز گرفت و گفت:

دوستت دارم پرویز.

پرویز نگاه عاشقانه ای به نسرین كرد و بعد بدون رودرواسی بوسه ای به لب نسرین زد و این بار فهمیدم كه گفت:

آخ كه چقدر دوستت دارم.

نسرین دوباره سرش را روی شانه فرهان گذاشت و در خوشبختی اش غرق شد.

من خودم را خوشبخت تر از آنها می دانستم، از این جهت كه بانی ازدواج و خوشبختی آنها شدم. از اینكه توانستم زحمتهای آقا كریم و همسرش را جبران كنم و عشق خودم را از قلب فرهان بیرون بكشم و مهر دختر خوبی چون نسرین را جایگزینش كنم. به اضافه اینكه منصور را دارم. او كه عشق من، هستی من، شریك غمها و شادیهای من و پدر فرزند من است.

sorna
11-24-2011, 12:35 PM
الهه ناز (جلد دوم) - قسمت شصت و هشتم - رمان الهه ناز - جلد دوم ,

دوران شش ماهگی بارداریم را می گذرانم كه مرتضی و نرگس با هم عقد كردند. هر روز كه می گذشت بیشتر از پیش به راز و حكت سفر از شیراز به تهران پی می بردم. روزگار چه بازیهای عجیبی را با انسان شروع می كند و هیچ پایانی هم براش قائل نیست.

روزها در خانه كلافه بودم. روزهای بارداری را با غر و گلایه می گذراندم، دلم می خواست مدام در كنار منصور باشم اما مگر می شد، فقط و فقط باید استراحت می كردم. مراقبت،
رسیدگی و وابستگی منصور، من را وابسته تر كرده بود، حتی الامكان از كنار من تكان نمی خورد، انگار از اینكه باز همسر و فرزندش را تنها بگذارد وحشت داشت. مرگ غیرقابل باور گیتی و فرزندش تجربه ای تلخ برایش به یادگار گذاشته بود. من خوب می فهمیدم كه چه انقلابی در درون منصور برپاست، باور نداشت این بار فرزندش را در آغوش می گیرد. با كمال حیرت می دیدم كه نماز می خونه و از خدا كمك می خواد. چه چیز لذت بخش تر از این، منصوری كه روزی كفر می گفت و می گفت كدوم خدا؟ حالا یك بنده مخلص و مومن شده بود، آره حق با گیتی بود، خداوند او را وسیله كرده بود تا خودش را به منصور یادآوری كند. حالا منصور با اینكه مصیبت های زیادی را پشت سر گذاشته بود روز به روز بیشتر به خدا گرایش پیدا می كرد و همین روز به روز آرامترش می كرد. می دانست همه چیز به خواست و اراده خداست و اگر ز روی حكمت ببندد دری حتما به رحمت گشاد دردیگری.

دو هفته ای به زایمانم باقی بود. مراقبتها شدیدتر شده بود و دلتنگی های من بیشتر. یك روز در حال لعنت كردن خودم بودم كه چرا زود باردار شدم و خانه نشین كه زنگ تلفن به صدا در آمد.

سلام.
سلام، نسرین جون چطوری؟
خوبم، تو چطوری؟
بد و عصبانی. پشیمان و خسته.
چرا؟
خسته شدم. به خدا هیچ كاری نمی ذارن بكنم.
خوبیت را می خوان. برو شكر كن همچین مراقبتهای داری، كاش منهم مادرشوهر داشتم.
خدا رحمت كند خانم فرهان را زن خوبی بود. حالا عوض آن خدابیامرز خود پرویز بهت محبت می كنه.
آن كه البته.
خب، چه خبرها؟
به قول گیتی خدابیامرز خبرها حاكی از اینه كه فردا شب شام می دهیم.
نه بابا، بگو به خدا.
عجب بی چشم و روئی هستی گیسو، هفته پیش بهت جوجه كباب دادیم.
یادم نمیاد.
وقتی دیدمت یكی می زنم تو سرت كه یادت بیاد.
ما چقدر مزاحم شیم عروس خانم؟
پنج ماه گذشته. آخه چه عروسی و مزاحمتی.
دور از جون تو كفن هم بری بهت می گم عروس خانم چون خیلی عروس خوشگلی شده بودی.
احتمالا آن موقع مال خوشگلیم نیست كه بهم می گی عروس. مال رنگ پارچه كفنه. حالا از كجا انقدر مطمئنی كه من زودتر از تو می میرم؟
من با خود عهد كردم حلوای همه را بخورم. بعد بمیرم. آخه خیلی حلوا دوست دارم.ل+
تو چی دوست نداری؟
هوو رو اصلا دوست ندارم.
باشه من زودتر به جناب عزرائیل جواب مثبت می دم كه به آنچه دوست داری برسی.
خدا نكنه. خدا آن روز رو نیاره كه من فرهان را در ماتم ببینم.
اون كه تا اون موقع هفت كفن پوسانده گیسو. اول او باید بره آن دنیا، اگه خوب بود من هم برم.
چه بدجنسی تو. بوی پول به مشامت خورده سیصد و شصت درجه عاطفه ات چرخیده.
من هنوز همون نسرین دختر آقا كریم مسافركشم. افتخار هم می كنم از پول زحمت كشی پدرمه كه الان خوشبختم.
تو خانمی و هربار كه پرویز منو دعا می كنه برام دنیائی ارزش داره.
تو لطف داری خوبی از خودته. چه حال و خبر؟
همه خیلی بهم گیر می دن، تا آقا نبی برام تكلیف معلوم می كنه. آسه برو، آسه بیا. می خوام برم بیرون هوا بخورم می گن سرما می خوری. می خوام برم دوش بگیرم می گن نفست می گیره.
خب، پا به ماهی گیسو باید خیلی احتیاط كنی.
این دو هفته هم به سلامتی بگذره راحت بشم ای خدا. دلم واسه دمر خوابیدن یك ذره شده نسرین.
واسه شامهای من چی؟
لك زده. اما چه فایده كه دیگه واسه ما كلفت و نوكر بهم زدی و دستپخت تو نیست.
می خوام جوابشون كنم. من خودم از عهده همه چی بر میام. كار كردن تو خانه را دوست دارم.
مگه زده سرت. تو چطور می خوای خانه به آن بزرگی رو تمیز كنی. چطور می خواهی به كارهای خانه برسی در حالیكه دانشگاه می ری.
پرویز هم همین رو می گه. حالا چون اصرار می كنید باشه جوابشون نمی كنم.
یك چیزی بهت می گم ها.
نگو.
خب، حالا شام به چه منظوره؟ ما كه تازه مزاحم بودیم.
خانواده فرزاد میان دیدنمون، خواستیم شما هم باشید.
ما باشیم كه چی بشه؟ نمی تونی تنهائی حرص و جوش بخوری؟
نه، چشم دیدن هووهام رو ندارم.
نخیر، بگو تو بیا كه به من گیر ندهند.
بیخود می كنند. می دونی كه از كسی نمی خورم حرف بیخود بارمون كنند شكمشون را سفره می كنم.
تو نمی خواد از من دفاع كنی از خودت و زندگیت دفاع كن جونم.
آخه من زندگی و عشقم را از تو دارم، گیسو جان.
قابل نبود.
پرویز سر تا پاش جواهره. چی چی رو قابل دار نیست؟
خودش یا پولهایش؟
خودش.
خب، الهی شكر. اما ما نمیاییم.
ما منتظریم، نیای دیگه هیچی.
آخه اعصابم را خرد می كنند، می دونی كه.
تحملشون می كنیم. بیا دیگه خوش می گذره.
باشه. ببینم نظر منصور چیه.
پرویز گفت منصور می گه هر چی گیسو بگه. اما دوری از آنها به نفع زندگیمونه. به پرویز هم نصحیت كرده كه از اینها دوری كنه.
اگه یك حرف حساب تو زندگیش زده همین بوده.
آن كه بنده خدا فقط حرف حساب می زنه بی انصاف.
تو از منصور دفاع كن من از فرهان كه رنگ زندگیمون همیشه سبز باشه نه سیاه.

هر دو خندیدیم. نسرین گفت:

پس بیایید. گوشی را بده خانم متین كه دعوتشون كنم.
من خداحافظی می كنم از اینكه به یاد ما بودی ممنون.
خواهش می كنم. قربانت گیسو جان.
خداحافظ. گوشی، تا مادر رو صدا بزنم.

همان موقع مادر به اتاق من آمد و گفت:

گیسو جون مادر بیا برو حمام. من مراقبتم عزیزم.
هر بار شما تو زحمت می افتید. از دست این منصور.
چی از این بهتر مادر كه از عروس گلم و نوه مراقبت كنم.
خدا شما را از ما نگیره. بیاید با نسرین جون صحبت كنید به موقع آمدید.

وقتی مادر از نسرین خداحافظی كرد و گوشی را گذاشت گفت:

سفارش كرد حتما تو را راضی كنم. مادر چرا نمی خوای بیای؟
مادر جون یكبار نشد از اینها حرف مزخرف نشنوم.، از اینها باید دوری كرد.
می دونم عزیزم. اما حسود بیشتر از همه خودش رو می سوزونه.
عقد شما و پدر كه بود گفتند خوب واسه متینها مرتب دست بالا می كنید و رادمنشها را بهشون می اندازید. عروسی نسرین و پرویز برگشتند گفتند باز كه بانی خیر شدید. آخه آدم به اینها چی بگه مادر؟
خدا جوابشون رو داده كه با تمام خوشگلیهاشون هنوز ازدواج نكرده ند. چشم ندارند ببینند خوشبختیم. من كه همیشه دعات می كنم دخترت. عجب شوهری واسه م پیدا كردی! مهه، ماهه.

در حالیكه می خندیدم گفتم:

انشاءالله به پای هم پیرشید. هر بلائی هم می خواهید سر پدرم بیارید من با شمام.
فداشم می شم. خدا محسن هم رحمت كنه. اونهم خیلی خوب بود. خلاصه هرچی ماه و خورشیده نصیب متینها شده.
بفرمائید نصیب رادمنشها.
قربونت برم مادر، بیا برو حمام تا منصور نیامده و وسواسش گل نكرده.

از حمام كه برگشتم حالم خراب شد قلبم به تندی می زد و نفسم بالا نمی آمد و تمام بدنم می لرزید. ثریا گفت:

حتما گرسنه اید بریم ناهار بخورید.
برام بیارید اینجا ثریا خانم. حال پایین آمدن ندارم.
الان براتون می آورم.
ثریا چند تا خرما هم بیار. بچه م فشارش آمده پایین، برو تا منصور نیامده حال گیسو را خوب كنیم كه الان می آید پدرم را در میاره.

هنوز ثریا به پله ها نرسیده بود كه صدای بوق ماشین منصور آمد و مادر سیلی كوچكی به صورت خودش زد و گفت:

چه زود آمد پسره. عجب شانسی دارم بخدا. ساعت تازه یكه.
حال من بد می شه كه تقصیر شما نیست مادرجون. من ضعیفم.

sorna
11-24-2011, 12:35 PM
الهه ناز (جلد دوم) - قسمت شصت و نهم - رمان الهه ناز - جلد دوم ,

بعد از مدتی منصور وارد اتاق شد و سلام كرد و پرسید:

چی شده گیسو؟ چرا رنگت پریده؟
خسته م. چیزی نیست.
مگه چكار كردی؟
استراحت.
باز تو رفتی حمام. دو روز پیش حمام بودی عزیز من.
منصور جان پیله نكن عزیزم. حالم خوب نیست.

منصور روی تخت نشست و دستم را تو دستش گرفت بعد بوسه ای به دستم زد و گفت:

چه یخ كردی.
منصور با شلوار بیرون نشستی روی ملحفه؟

از جا پرید و گفت:

آخ معذرت می خوام، حواسم پرت شد می گم ثریا عوض كنه. اما شما حرف رو عوض نكن.

مادر گفت:

والله یك ربع بیشتر تو حمام نبود، منصور.

ثریا با سینی غذا وارد شد. گفت:

سلام آقا، خسته نباشید.
سلام ثریا، شما خسته نباشی.
ممنوم. واسه شما هم غذا بیارم بالا.
مامان شما خوردید؟
من می رم با رادمنش می خورم پسرم.
پس برای منهم بیار بالا ثریا.
چشم.
پدر جان؟
یازده تا دوازده كه پیش ما بود. بعد رفت سراغ مطالعه اش، خب، منصور جان زنت تحولیت. من رفتم.

منصور در حالیكه ساعتش رو از دست باز می كرد گفت:

دور از جون مثل میت تحویلش می دهید؟ من آخه من با این چكار كنم مامان؟

مادر لبخند ظریفی زد و در حالیكه از در خارج می شد گفت:

هر كاری دوست داری باهاش بكن.

منصور چشم بامزه ای گفت و ادامه داد:

اینهم طاقت دوری از رادمنش رو نداره. ما رو باش عمر و زندگیمون رو دست كی سپردیم.
منصور مادر از صبح پیش من بوده و مثل پروانه دورم چرخیده بی انصافی نكن.
انشاءالله با هم خوش باشند شما هم به سلامتی فارغ شی خیال ما راحت بشه.

منصور برای شستن دست و صورتش از اتاق خارج شد. سینی غذا را مقابلم كشیدم و به جان تیغهای ماهی افتادم كه منصور آمد و گفت:

بهتری گیسو؟
گرسنمه. بخورم خوب می شم.
پس بخور دیگه. چرا سر فرصت كار می كنی؟ بچه ضعف كرد.
جنین از خون من تغذیه می كنه نه از معده من تو رگهای من هم خون هست.
خب خونی كه توش مداد ویتامینه نباشد چه فایده داره؟ بچه م غذای درست و حسابی نمی خوره.
فكر كنم این بیاد دیگه ما باید زحمت رو كم كنیم. بیخود واسه خودم دردسر درست كردم.

منصور كنارم نشست بوسه ای به گونه ام زد و گفت:

همه چیز من اول توئی خودت هم خوب می دونی. بچه ضعیف و مردنی كه به دنیا بیاری اول از همه خودت زجر می كشی. ممنون ثریا.
چیز دیگه ای لازم ندارید منصور خان؟
نه ثریا فقط به محبوبه بگو ملحفه را عوض كنه.
چشم.

منصور سینی غذا را جلوش كشید و گفت:

خب چه خبرها عزیز دلم؟
توی خونه كه خبری نیست خبرها پیش شماست كه تو اجتماعید.
پرویز برای فردا شب دعوتمون كرده.
آره نسرین هم تماس گرفت. حالا بریم یا نریم؟
امر امر شماست.
من می گم نریم چون هم تازه اونجا بودیم هم حالم رو به راه نیست.
و هم از مهمانهای آنها دل خوشی ندارم. اینو بگو.
بله. خب مهمترینش اینه منصور.
منهم به پرویز گفتم دوری از آنها واسه همه ما بهتره اما اصرار می كنه. می دونی كه بد پیله است.
خب بریم نكنه بدشون بیاد.
گیسو جان اگه یك چیزی گفتند كه حتما می گن موهای منو دونه دونه نكنی عزیزم. من حال و حوصله ندارم. فكرهات را بكن دلرحمیهای شما همیشه هم كار دست خودتون می ده هم كار دست من. حرف بزنند شكمشون را سفره می كنم. تو نگران نباش.

منصور قاشق غذا را مقابل دهانش نگهداشت و با حیرت به من نگاه كرد و گفت:

چكار می كنی؟
همان كه شنیدی. دیگه ظرفیتم پره. می بینی كه دلم هم خیلی پره.

منصور نگاهی به شكم من كرد و گفت:

پس نمی خواد بریم خواهش می كنم.
اما مادر و پدر میرن.
خب، آنها برن. به خدا از وقتی می خوام با این خانواده رو به رو بشم اضطراب می گیرم تا وقتی كه باهام آشتی می كنی. ول كن گیسو جان. داریم راحت زندگیمون رو می كنیم.
خب، حرف بیخود می زنند منصور، قبول نداری.
خب، من هم همین رو می گم عزیزم، منتها تو شكم آنها رو سفره نمی كنی می آی خانه شكم منو سفره می كنی.

غش غش زدم زیر خنده.

منصور گفت:

من نمی فهم بابا خدابیامرز این تحفه ها را از كجا پیدا كرد؟ البته حساب آقای فرزاد جداست مرد محترمیه.
واقعا برام سواله كه این دخترها چطور از این پدرند.
دختر به مادرش می ره و ایشاءالله دختر من هم به مادرش می ره الهی فدای جفتتون بشم.
خدا نكنه. راستی منصور بهت گفتم كه دكتر گفت شاید دو قلو باشن.

منصور با چشمان از حدقه بیرون زده پرسید:

· دو قلو باشن؟
· اینطور می گفت.
· عجب دكتر حاذقیه كه بعد از نه ماه به این نتیجه رسیده.
· همینطوری یك چیزی گفت. تیری پرتاب كرده یا به هدف می خوره یا نمی خوره.
· تو چرا مسئله به این مهمی را حالا به من می گی؟
· آخه به شكم من میاد دو قلو حامله باشم؟!
· لابد ضعیفند. عصری بریم یك دكتر دیگه. گیسو نكنه دو قلوئند و ما بی خبریم.
· نیستند عزیز من. یك قل هم به زوره.
· بهت گفتم بریم پیش دكتر ... گفتی همین خوبه.
· حالا چرا انقدر اعصابت را خرد می كنی؟

منصور سینی غذا را كنار زد و گفت:

خدای من آخه چرا حالا می گی. دو تا بچه دارن از تو تغذیه می كنند آنوقت همین غذاته. نه فكر خودتی نه فكر این طفل معصومها. واسه همینه كه شكمت جمع و جوره.
منصور باز داری پیله می كنی ها. احساس من بهم دروغ نمی گه این یك قلوئه.
همان احساس جنابعالی یه روزی به من تهمت زد كه زن دارم و زنبازی می كنم. یادت كه نرفته داشتی زندگیمون رو بهم می ریختی و بدبختمون می كردی.
احساسم درست گفته بود تو رفته بودی خانه الناز اینها، منتها برای كار دیگه، من فقط كمی به خطا رفتم.
كمی به خطا رفتی؟ بچه رو كه داشتی می كشتی هیچ، خودت رو هم داشتی می كشتی.
چرا دوباره داری قبرستون كهنه می شكافی؟
آخه تو همه چیز رو سرسری می گیری. بعد از دو هفته داری می گی دو قلوئه. دو هفته كه هیچ، نه ماه.
آخه من جدی نگرفتم. تازه اصلا پنچ قلوئه مگه فرقی می كنه؟

منصور از جا بلند شد و گفت:

اصلا متوجه نیستی گیسو.
خب اگه دو قلو باشه دو تا سیسمونی میارم نگران نباش. بشین غذات را بخور.
چه وقت شوخیه زن؟
تو دوست نداری دو قلو باشه؟
از خدامه. از این ناراحتم كه در حق تو و اینها كوتاهی شده.
بابا به خدا اگه می دونستم دو قلو هم حامله م همینقدر می خوردم، همینقدر می خوابیدم، چرا انقدر حری می خوری؟
می خوای دو تا بچه یك كیلویی رو دستم بذاری كه یكی تو سر خودم بزنم یكی تو سر اینها. بخور ببینم كه نخوری قاتی می كنم.
من نمی تونم این همه بخورم منصور. چرا اینطوری می كنی؟
شما ژن چند قلوئه دارید. مطمئنا دو قلوئه. حالا عصری می برمت یك دكتر دیگه.
من قول می دم بچه های سالم برات بیارم. ولم كن.
من خودت رو هم سالم می خوام چرا متوجه نیستی كه وجودت برام حیاتیه. زن.
پس خودت هم بشین بخور.
من اشتهام كور شد. آرامش به من نیومده گفتم زود برم خونه ها. دلم شور می زد.
تا نخوری، من هم نمی خورم.

sorna
11-24-2011, 12:36 PM
الهه ناز (جلد دوم) - قسمت هفتاد - رمان الهه ناز - جلد دوم ,

منصور نشست و با هم شروع به غذا خوردن كردیم. وقتی به منزل فرهان رسیدیم هنوز خانواده فرزاد نیامده بودند و احساس آرامش می كردیم. اما این آرامش و اطمینان خاطر بیست دقیقه بیشتر طول نكشید و اولین گلی كه خوردم از الناز بود، آن هم هنگام سلام و احوالپرسی كه گفت:

وای چقدر قیافتون عوض شده گیسو جان فكر نكنم منصور خان دیگه هوس بچه بكنه.

آب شدم رفتم تو زمین و برگشتم رو زمین. به منصور خیره شدم كه حرفی بزنه اما مضطرب و لال من را تماشا می كرد. در عوض مادر جون گفت:

بچه م كمی ورم كرده كه خب طبیعیه الناز جان، حالا خودت كه باردار شدی می فهمی.

دلم خنك شد اما شكمشون رو كه سفره نكردم هیچ با سكوتم اجازه دادم كه چند دقیقه بعد المیرا دهان باز كنه و بگه:

خب نسرین خانم چه می كنید با محبتهای دوست عزیزی مثل گیسو جان. واقعا مانده م متحیر كه ایشون چطور می تونند همه را بهم پیوند بدهند.

نسرین نگاهی به من كرد و خونسرد رو به المیرا گفت:

همیشه دعا گوش هستم. دوست فقط گیسو.
خیلی دوستشون دارید؟
منظورتون چه كسی است؟
آقای مهندس فرهان را می گم.
اصلا رقمی براش وجود نداره.

الناز با خنده پرسید:

· یعنی صفره؟!
· صفر یك عدده و اتفاقا عددی است كه از كوچكترین عددها بزرگترین و بیشترین رقمها را می سازه و اندازه علاقه من به پرویز رقمی ست پره صفر.

از حاضر جوابی نسرین لذت می بردم اما لبخندم را برای منصور جمع كردم تا حساب كار دستش بیاد. مادر پرسید:

شما دو تا چرا ازدواج نمی كنید؟ داره دیر می شه ها.

المیرا گفت:

والله دست رو هر كسی می ذاریم می برنشون. مثل اینكه دستمون خیلی سبكه خانم متین.

فریاد خنده بلند شد. اما پدر كه از دست این دو تا خشمگین به نظر می رسید فقط لبخند كمرنگی زد و گفت:

خب شاید علتش اینه كه شما دست رو آقایون می ذارید بذارید آنها دست رو شما بذارند.

آخ كه خدا می داند چقدر دلم خنك شد الناز و المیرا جا خوردند و الناز گفت:

پس چطور گیسو خانم شما خوشبخت شدند؟ جناب رادمنش!

پدر به مادر اشاره كرد و گفت:

اینجا شاهدی داریم كه كفایت می كنه، دختر من هم انقدر انتظار كشید تا دست روش گذاشتند. البته گیسو به منصور خیلی علاقه داشت اما هرگز پا پیش نذاشت كه یه موقع نبرنش. مرجان جون شما شاهدی دیگه.

همه زدیم زیر خنده و مادر گفت:

منصور دیوانه گیسو بود و هست. ما هم زدیم و بردیم.

آقای فرزاد به شوخی گفت:

این برد در مورد جناب رادمنش هم صادقه مرجان خانم؟

مادر خندید و گفت:

البته كه صادقه. پدر و دختر در خوبی همتا ندارند.

من و پدر همزمان گفتیم:

خوبی از خودتونه.

خانم فرزاد گفت:

نسرین جان از گیسو جان یاد بگیر سریع میخت را بكوب.

منصور و پرویز مضطرب به هم نگاه كردند. انقدر از گوشه كنایه های این مادر ناتنی و خوهران سیندرلا حرص می خوردم كه بچه ها تو دلم پیچ و تاب می خوردند و دنبال هم می كردند. جواب داشتم اما ملاحظه هم داشتم.

نسرین پرسید:

منظورتون چیه خانم فرزاد؟ عذر می خوام.
منظورم اینه كه زودتر مادرشو عزیزم و یك وارث بیار.

نسرین با لبخند تلخی نگاهی به من كرد كه مثل برج زهرمار نشسته بودم، سپس گفت:

باشه روش فكر می كنم اتفاقا پرویز جان خیلی دلش بچه می خواد، منتها می بینم با درس و دانشگاه جور در نمیاد خانم فرزاد. اما اگه بنا به فرمایش شما وجود بچه باعث محكم شدن زندگیم باشه و پرویز را تا آخر عمر كنارم داشته باشم سختی ها را تحمل می كنم و براش بچه میارم، هر كاری می كنم كه پرویز را از دست ندم. مگه عمرم به دنیا نباشه.

شیرت حلالت ای كه امیدواری پرویز را عاشقتر كنی كه اینطور خونسرد می تونی جوابهای مودبانه بدهی. لذت می بردم و كمی از نظر فشار روانی تخلیه می شدم كه الناز گفت:

فقط مواظب باشید مثل گیسو جان پف نكنید نسرین جان. گمان نكنم بچه م بتونه كاری كنه.

المیرا و مادرش در خندیدن با او همراه شدند. گستاخی تا چه حد و سكوت ما تا چه حد؟ نگاهی به منصور كردم كه لبش را می گزید و حرص می خورد اما هنوز كما فی السابق لال لال بود.

مادر جون گفت:

زندگی اینا روی قیافه پایه ریزی نشده كه روی همان اصل هم ویران بشه الناز جان. اگه اینطور بود كه دخترهای دیگه ای برای فرهان و منصور وجود داشتند. این دو تا پسرهای خوب دنبال معنویات و درك بالا می گشتند كه شكر خدا همه چیز تمام گرفتند.

ای كاش خانم متین تمام این جملات را در یك جمله خلاصه می كرد و می گفت پس چرا شما دو تا را نگرفتند.

آقای فرزاد برای اینكه حرف عوض كنه گفت:

ما همیشه از كمالات گیتی خانم خدا بیامرز، همچنین گیسو جان و نسرین خانم ذكر خیر می كنیم انشاءالله همیشه موفق باشند. راستی پرویز جان از خواهرت چه خبر؟ ایران نمیان؟
نخیر قراره انشاءالله ما بریم جناب فرزاد، اینطوری نسرین جون را یه ماه عسل هم بردم. منتظریم نسرین این ترم را به پایان برسونه بعد بریم، به امید خدا.

قیافه خانمان فرزاد دیدنی بود. خانم فرزاد گفت:

به به پس عازم واشنگتون هستید. خیلی عالیه نسرین جون.

الناز گفت:

هیچ فكر می كردی یه روزی برید آمریكا نسرین جون؟

موضوع این بود كه خودم را كه بدبخت كرده بودم هیچ نسرین هم گرفتار كرده بودم. اینبار جدا پرویز با وحشت به نسرین نگاه كرد. می دونست وقتی آن روی نسرین برگرده دیگه باید ترسید. اما نسرین همون دختر آقا كریم صادق مهمان نواز گفت:

خب خدا جای حق نشسته همه ش كه نمی شه شماها برید مسافرت. یك كم هم به قول شما ما فقیر بیچاره ها بریم بگردیم. برای دیدن خواهر پرویز سر از پا نمی شناسم مرتب تماس می گیرن كه زودتر بریم.

پرویز گفت:

فقیر بیچاره چیه نسرین جان؟ تو تاج سر منی عزیزم.

به منصور نگاه كردم و با نگاهم گفتم كه از فرهان یاد بگیر و آنطور بدتر از من لال و بهت زده نگیر بشین رو به روی من.

الناز گفت:

خدا خیلی هم جای حق ننشسته، نسرین خانم.
چطور مگه؟ استغفرالله، كفر نگید تو رو خدا.
خب حق ما خیلی چیزها بود مثلا یك آمریكا حقمون بود، اما هنوز نرفتیم، خدای شما كمی پارتی بازی می كنه و این عادلانه نیست.

این بار نسرین به پرویز نگاه كرد و پرویز گفت:

پارتی بازی چیه الناز خانم؟ خداوند عادل و مهربانه. باید دید چی به صلاحه و البته گاهی اراده هم شرطه. شما اراده كنید حتما می رید آمریكا.
من آرزو ندارم مهندس فرهان همینطوری مثال زدم.

نسرین خیلی جدی گفت:

پس چرا اعتراض می كنید؟

الناز جا خورد و به المیرا و مادرش نگاه كرد و با حالتی شكست خورده گفت:

انگار نسرین خانم را عصبانی كردم؟
من از حق خودم می گذرم، اما از حق كسی كه همیشه در رحمتش به روم باز بوده نمی تونم بگذرم. همانطور كه خدا همیشه از حق خودش می گذره اما از حق بنده هاش هرگز. اعتقادات هر كس برای خودش محترمه الناز خانم.
خب، من هم اگه همچین خدای مهربون و دست دلبازی داشتم ازش دفاع می كردم.
اگه قلبتون را صاف كنید و كمی زیباتر به دنیا و آدمهاش نگاه كنید متوجه می شید كه این خدا برای شما هم چنین بوده و هست. خدا بین بندگانش تبعیض قائل نمی شه.

المیرا گفت:

لابد شما هم دارید مهندس فرهان رو به راه راست می آورید.
فرهان تو راه درست بود كه من انتخابش كردم. با اینحال ما همیشه تجربیاتمون رو در اختیار هم قرار می دیم تا زندگی قشنگ تری داشته باشیم.

انگار دیدند با نسرین جدال كردن بی فایده است كه دوباره به سراغ من آمدند.

الناز گفت:

گیسو جان امشب شما فقط شنونده اید.
پیشنهاد بزرگان را پذیرفتم.
بزرگان نگفتند اصلا حرف نزنید. گفتند بیشتر شنونده باشید و كمتر حرف بزنید.

به لحظه انفجار چیزی نمانده بود بنابراین گفتم:

عوضش شما صحبت می فرمائید.

باز به هم نگاه كردند. المیرا گفت:

نكنه با منصور خان قهرید. همچین رو فرم نیستید.
مگه آدم با دنیای محبت قهر می كنه؟
پس چرا پكرید؟

خیلی خواستم خودم رو كنترل كنم اما رو اعصابم پا گذاشته بود و پیله كرده بود. بنابراین گفتم:

دارم به كنایه هائی كه بهم می زنید فكر می كنم و ظرفیتم را می سنجم.
منظرمون گفتن و خندیدنه گیسو خانم جدی نگیرید.
با مسخره كردن مردم؟ همه شوخیها دلنشین و بامزه نیستند.
شما خیلی حساسید گیتی خانم محكمتر از شما بودند. خب آدم باردار پف می كنه دیگه طبیعیه.
گیتی اگه محكم بود نمی مرد. گیتی طبعش از من حساستر و لطیفتر بود كه به خاطر رضایت شما از تمام عشقش منصور دست كشید یا واسه آن آدم كش دلسوزی كرد. گفتن هر حرفی درست نیست و هركس ظرفیتی داره.

المیرا و الناز بهم نگاه كردند. خانم فرزاد گفت:

اتفاقا دخترهای من شما را دوست دارند.
در اینصورت من هم دوستشون دارم و برای خوشبختیشون دعا می كنم.

رنگ و روی منصور پریده بود و مضطرب به من نگاه می كرد. لحظه ای همه ساكت شدند و مطمئنا پرویز با خودش می گفت نخواستم این كادوی عروسی رو.

بعد از صرف شام گفتم منصور جان اگه اشكالی نداره بریم، منزل من نمی تونم زیاد بنشینم.

منصور گفت:

بریم عزیزم و از خدا خواسته برخاست و به منزل آمدیم.

sorna
11-24-2011, 12:36 PM
الهه ناز (جلد دوم) - قسمت هفتاد و یكم - رمان الهه ناز - جلد دوم ,

وقتی مادر و پدر شب بخیر گفتند و رفتند به اتاق خواب آمدم و با عصبانیت كیفم را روی مبل پرت كردم. منصور گفت:

چیه گیسو؟ چرا انقدر اخم و تخم میكنی من چه خطایی مرتكب شدم/
خجالت كشیدی یك دفاع از زنت كنی.
خودت دفاع كردی دیگه عزیز دلم. موقع كندن موهای من فرا رسیده؟

بیخود عزیز دلم عزیز دلم نكن، مادره كه منو دوست داره نه تو.
گیسو باز شروع كردی. من كه گفتم نریم این مهمانی آخرش اینه.
پس آخر آخرش هم گوش كن. دیگه دوست ندارم اینها پاشون رو تو خانه من بذارند.
گیسو جان اینها سالی دو سه بار میان اینجا اون هم تحمل كن. من نمی تونم بگم نیان.
همین كه گفتم، آدم كه مجبور نیست دشمنش رو تحمل كنه.
حالا چرا گریه می كنی؟ آخه آتها ارزشش رو دارند؟
ولم كن تو تكیه گاه خوبی برای من نیستی اصلا بیخود بچه دار شدم.
گیسو من ملاحظه نسرین و پرویز رو كردم درست مثل خودت. خانه مردم كه نمی شه دعوا راه انداخت.
مگه پرویز دعوا كرد. از زنش فاع كرد.
كجا می ری؟
پیش مادر جون.
آنجا می ری چكار؟
می خوام آنجا بخوابم اعصابم متشنجه.

سریع مقابلم ایستاد و گفت:

منكه روم نمی شه بیام اونجا بخوابم، بیا بگیر بخواب همین جا. عزیز من.
می خوام از تو دور باشم.
آخه من چه گناهی كردم؟
سكوت گناه توئه. من واسه بچه تو انقدر ورم كرده م.
تو صد برابر این هم بشی باز همه چیز زندگی منی، قربونت برم.
ولم كن زبون نریز، آنجائی كه لازمه زبانت رو كار بینداز.
خب الان لازمه، چون نمی تونم بدون شماها بخوابم.
شماها كیه. دیگه؟
تو و این گوگول گولیها. آخه كجا می خوای بری از این جا بهتر؟

با ناز و افاده نگاهم را ازش برگرفتم و روی مبل نشستم. خم شد منو بوسید و گفت:

آن عفریته ها الان دارند می سوزند كه می بینند داری برام بچه میاری، حالا تازه نمی دونند دو تا هم می خوای بیاری، عوض یه میخ معمولی میخ طویله كوبیدی. وگرنه آتیش می گیرند.

دیگه نتونستم اخم كنم و خنده بر لبم نقش بست ادامه داد. الهی كه اول فدای اون اشكهات بشه منصور، بعد فدای این خنده های یواشكیت. من قول شرف می دم یكروز حق اینها رو كف دستشون بذارم.

لابد می خواهی بگیریشون و از پشت بهشون خنجر بزنی، حكایت آذره، لازم نكرده ازم دفاع كنی.
من به گور بابام بخندم برم طرف این دو تا عجوزه. مگه از جونم سیر شده م؟
منصور به خداوندی خدا حلالت نمی كنم اگه بعد از من این دو تا را بگیری.
یعنی فكر می كنی دوتاشون رو به من می دن؟

اخمهام را در هم كشیدم و خواستم از جا بلند شم اجازه نداد و گفت:

بگیر بشین دارم شوخی می كنم عزیزم.
بعید هم نیست دوتاشون رو بگیری. اصولا شانس شما دوتا دوتاست. آنهم دو تا خواهر.
خدا اون روز رو نیاره كه سایه تو رو سر خودم و زندگیم نباشه، ایشاءالله اول من رو خاك كنند.
مرگ خبر نمی كنه منصور. یه موقع دیدی سر زایمان رفتم. بچه هام رو به تو سپردم. نمی گم زن نگیر اما یكی رو بگیر كه واسه بچه هام مادری كنه. سراغ این دو تا عفریته نرو.
همینطوریش اضطراب دارم تو دلم را خالی تر نكن. پاشو لباست رو عوض كن بگیریم بخوابیم.
پاشو عزیزم، پاشو قربونت برم. خودت خوب می دونی كه چقدر ذلیل و عاشقم منتها عادت داری هر چند گاهی یه امتحانی ازم بگیری. بنده هم كه همیشه نمراتم بیسته، یه مهر هزارآفرین هم بزن پای پرونده همسرداریم كه دیگه خیالم راحت باشه. خب عزیزم؟
روش فكر می كنم.
فدای اون دندونهای ردیف بشم. خنده ت رو قایم نكن منم روم زیاد نمی شه. من همیشه خدمتگزار شمام. لالیم رو هم بذار به حساب این پرویز ذلیل شده كه همیشه مثل بند تنبون به ما احتیاج داره.

فریاد خنده ام به هوا رفت. منصور فلك زده نفس پیروزمندانه ای بیرون داد و گفت:

بالاخره موفق شده قهقهه قشنگ جنابعالی را به هوا بفرستم. الهی صد هزار مرتبه شكر كه این پرویز یك جا به درد ما خورد.
پرویز همیشه به درد تو خورده یادت رفته؟
من همیشه بهش مدیونم. زندگیم را بهم برگردوند.

با لبخند نگاه عاشقانه ای تحویل منصور دادم. گرمی لبهاش رو روی لبم احساس كردم. وای كه چقدر این بوسه بهم روحیه بخشید. چقدر منصور را دوست داشتم.

· خب حالا برم برات شیر عسل بیارم بخوری.

منصور رفت. لباسم را عوض كردم و در دل به خاطر داشتن چنین همسری خدا را ستایش كردم و آرزو كردم كه حداقل تا زنده ام منصور را كنارم داشته باشم. چون آرزوی عمر جاودان برای خود و كسی كردن آرزویی محال و غیرممكنه.

sorna
11-24-2011, 12:36 PM
الهه ناز (جلد دوم) - قسمت هفتاد و دوم - رمان الهه ناز - جلد دوم ,

درد خواب را از من ربوده بود. به خودم می پیچیدم و نفس در سینه حبس می كردم تا منصور از خواب بیدار نشه. خیلی تحمل كردم، اما ساعت شش صبح صبرم تمام شد. بالاخره صداش زدم. مثل ترقه از جا پرید و پرسید:

· وقتشه!
· نمی دونم. فقط می دونم چهار ساعته دارم درد می كشم.


· پس چرا بیدارم نكردی؟ · دلم نیومد.
· دلم نیومد یعنی چی؟ الان وقت این دلسوزیهاست عزیز من؟
· آخه تو سر درد داشتی با قرص خوابیدی.


منصور نگاهی به ساعت كرد. برخاست چراغ را روشن كرد و گفت:

چه عرقی كردی گیسو. این ملاحظه كاریهای تو آدم رو دیوانه می كنه. نكنه اتفاقی بیفته؟
ای خدا دارم می میرم به دام برس.
من برم مامان رو صدا بزنم.
مزاحمشون نشو. خودت منو برسون بیمارستان.
می خواهی فردا محاكمه م كنه؟
خب، پس تماس بگیر. اینهمه راه رو نرو.

شماره مادرش را گرفت سپس كمكم كرد تا لباسم را عوض كردم. مادر خیلی سریع آمد و گفت:

الهی بمیرم تو از دیشب داری درد می كشی حالا می گی؟
سلام مادر جون. ببخشید از خواب بیدارتون كردیم به منصور گفتم مزاحم نشه.
دیگه چی؟ آنوقت خیلی بهم بر می خورد. پس من باید كی به درد شما بخورم؟ بریم عزیزم. بریم نكنه بچه به دنیا بیاد دیر بشه.

منصور با وحشت پرسید:

یعنی داره به دنیا میاد؟ همینجا؟
آره دیگه. مگه چقدر می تونه اون تو بمونه؟ دیشب تا حالا داره التماس می كنه كه من رو در بیارین.

منصور با حالتی دستپاچه گفت:

بریم بریم. یا امام رضا خودت رحم كن زن و بچه م رو به سپردم.

مادر پرسید:

ساك بچه ت كجاست گیسو جان؟ یادمون نره.

منصور برو بیار. كنار تختش گذاشته م.

منصور رفت تا از اتاقی كه برای فرزند یا فرزندانم آماده كرده بودم و از سلیقه و وسائل بازی و سیسمونی چیزی كم نگذاشته بودم ساك نوزاد را بیاورد. مادر در این فرصت قرآن را آورد و رو سرم گرفت و دعا خواند. بالاخره به بیمارستان رفتیم و كارهای مقدماتی انجام شد تا پزشكم آمد. بعد از سپری شدن سه ساعت و اندی درد به حد مرگ كشیدن به خواست باری تعالی صاحب دو فرزند از دو جنس مخالف شدم یكی پسر و یك دختر.

وقتی بچه ها را برای شیر خوردن نزد من آوردند از دیدگانم اشك می بارید. احساس عجیبی بود غرق شادی بودم، در حالیكه هاله غم قلبم را گرفته بود. مادر شده بودم در حالیكه داغ مادر شدن و فرزند در آغوش گرفتن به دل خواهرم گیتی مانده بود. چقدر آرزو داشت فرزند منصور را در آغوش بگیرد و حالا به جای او این من بودم كه فرزندان منصور را در آغوش گرفته بودم. از اینكه روح گیتی نظاره گر ما بود شرمنده بودم، با اینكه می دانستم كه اینك او خوشحال است.

بارها و بارها خوابش را دیده بودم. در دل گفتم: « گیتی عزیزم اكنون كه امیدهای زندگیمان را در آغوش گرفته ام از روی تو شرمنده ام. اعتراف می كنم كه عشق و دوست داشتن را از تو آموختم. درست است كه عشق و دوست داشتن در خانواده رادمنش بی حد و مرز است اما منصور لیاقت این همه عشق را دارد.

روی فرزندانت همان اسامی را می گذارم كه تو دوست داشتی « امید و دلارام »

بابت هدایای زیبایت از تو سپاسگذارم به پاس همه مهربانیها و گذشتهایت بوسه بر فرزندان زیبایت می زنم. ای فرشته خوبیها و پاكیها، ای حك شده بر قلب منصور، منصور هرگز تو را فراموش نكرد و نخواهد كرد. هنوز كه هنوز است به یادت اشك می ریزد. با جمله منصور افكارم گسسته شد.

چرا گریه می كنی عزیزم؟ نكنه بیشتر می خواستی؟

لبخندی به لب همه نشست. پاسخ دادم:

داشتم با گیتی درددل می كردم، از اینكه تو رو به من بخشیده و اینها رو تو دامنم گذاشته ازش تشكر می كردم.

لبخند قشنگی زد و سپس چهره غمگینی به خود گرفت و به سمت پنجره قدم برداشت. مادر گفت:

خدا رحمتش كنه، روحش شاد. از دعای اونه كه این دو تا خوشگل تو دامنته عزیزم. الهی فداشون بشم.

پدر گفت:

خانواده از دست رفته شما و ما الان غرق شادیند. آنها از ما زنده ترند.

بغض منصور شكست همانطور كه كنار پنجذه ایستاده بود و پشتش به ما بود بلند بلند گریست. همه خشكمون زده بود. اشك تو چشمان همه حلقه زد. منصور حق داشت می دانستم چه حالی داره و چقدر دلش هوای گیتیش را كرده. چه زجرهای روحی را بدون او حمل كرده تا بلاخره فرزند من را در آغوش گرفت. می دانستم تنها چیزی كه الان بهش ارامش می دهد این است كه آذر را به سزای عملش رسانده و انتقام خودش را گرفته.

پدر با دستمال اشكهایش را پاك كرد و به طرف منصور رفت، دست بر شانه اش نهاد و گفت:

پسرم می دونم چه احساسی داری و چقدر دلت برای گیتی می سوزه. اما اون الان جاش خوبه و خیلی هم خوشحاله. تازه گله منده كه تو چرا داری گریه می كنی عوض اینكه با بچه هات عشق كنی.

پدر و منصور یكدیگر را در آغوش گرفتند و منصور نالید كه گیتی خیلی زود مرد پدر جون و بیشتر از همه این موضوع عذابم می ده كه به خاطر من مرد گیتی واسه خاك حیف بود.

پدر چند ضربه به پشت منصور زد و گفت:

اون الان از تو خوشتره پسرم، خوشحال كه حداقل یك دختر دیگه تقدیمت كنم. دلشادم كه از دست ندادمت. تو هم واسه دیگران حیف بودی هنوز به اینكه دامادمی و پدر نوه های قشنگم افتخار می كنم.

منصور گونه پدر را بوسید و گفت:

من هم به داشتن شماها افتخار می كنم و دوستتون دارم.
بچه هات رو عروس و داماد كنی، ایشاء الله.
در كنار شما به امید خدا.

منصور نگاهی به من كرد. جلو آمد دست نوازشی به سر من كشید و گفت:

خدا تو رو از من نگیره كه همه چیزم رو بهم برگردوندی.

پسرش را از من گرفت و به پیشانیش بوسه زد و گفت:

حالا چی صداشون بزنیم گیسو؟
نظر من اینه كه همان اسامی را كه گیتی دوست داشت روشون بذاریم منصور جان.
پس این پسر قند عسل را امید صدا می زنیم و آن دختر نازنین را دلارام.

مادر گفت:

نامدار باشند الهی. سلیقه گیتی حرف نداشت.

منصور گفت:

فسقلی با لبش دنبال یه چیزی می گرده كه من ندارم و شرمنده م. انگار شیر می خواد گیسو جان.

همه زدیم زیر خنده.

دلارام رو بده به من مادر. به امید شیر بده. گرسنه تره.

پدر گفت:

من می رم بیرون هوائی عوض كنم در ضمن به ثریا خانم خبر بدم كه از خدا چیها گرفتیم خیلی سفارش كرد بنده خدا كه بی خبرشون نذارم. می خواست بدونه یك قلوئه یا دوقلوئه.

وقتی به امید شیر می دادم دلارام را به منصور داد و دنبال پدر روانه شد و منصور با حالتی بامزه گفت:

منصور دست بردار تو رو خدا می خوام شما دو تا راحت باشید.

منصور با كنایه گفت:

برو مامان جان. اما نترس پدر باوفاست.

مادر در حالیكه از در خارج می شد گفت:

اینو كه می دونم می ترسم چیز خورش كنند از مردم می ترسم.

همه زدیم زیر خنده و منصور سری تكان داد و گفت:


بیچاره بابام كه تنهائیها كشید. خدا شانس بده.

چپ چپ نگاهی به منصور انداختم. ادامه داد:

خودت می دونی كه پدر رو چقدر دوست دارم و فقط چون ایشون بودن رضایت دادم منتها دارم درد دل می كنم. دلم واسه بابام می سوزه. خب، گیسو نكنه بعد از من شوهر كنی ها. هیچ نمی تونم بپذیرم.
انشاالله صد سال سایه ت بالا سر ما باشه عزیزم.

sorna
11-24-2011, 12:36 PM
الهه ناز (جلد دوم) - قسمت هفتاد و سوم - رمان الهه ناز - جلد دوم ,

منصور روی كاناپه نشست، دستی به سر دلارام كشید و گفت:

می دونی گیسو دادم فكر می كنم كه خدا اگه دو تا رو ازم گرفت، عوضش سه تا گذاشت تو بغلم.
چرا سه تا؟
خب، تو و این دو تا دیگه.
خداوند عادله منصور جان و نتیچه صبر و استقامت اینه.
خدا رو شكر.

بیا منصور، دیگه نمیخوره، اینو بگیر اون یكی رو بده بهش شیر بدهم.
تو باید حسابی تقویت كنی، سیر كردن این دو تا شكمو كار اسونی نیست ضعیف می شی. برای من هنوز اول تو مهمی ها.
خوبه كه اینها چیزی از حرفهای ما نمی فهمند منصور.
چطور مگه؟
اخه من هم می خوام اعتراف كنم كه و برام یه چیز دیگه ای.
قسم بخور تا باور كنم.
به همون خدائی كه اینها رو تو دامنم گذاشته قسم.

نگاه عاشقانه ای بهم كرد خم شد مرا بوسید و گفت:

دوست دارم عزیزم از حالا هم آنقدر به این وروجكها رو نده، از حالا كه كوچند عادتشون بده كه مزاحم ابراز علاقه ما بهم نشند. من بزرگ هم كه بشند جلو روشون می گم كه تو رو بیشتر از همه دوست دارم. نو بودی كه اینها هستند.
دخترت هیچ خوشش نیومد منصور. بگیر خودت ساكتش كن اصلاً از اشتها رفت.

منصور امید را روی تخت گذاشت و گفت:

· بدبختیها تازه شروع شده گیسو. این رو بذار اون رو وردار. باید شركت رو رها كنم بشینم خونه ور دست تو. طبع بچه هام خیلی لطیفه و كارمون در آمده.

غش غش زدم زیر خنده و گفتم:

· ما كه از خدامونه.

منصور نگاه عمیقی به صورت امید و دلارام انداخت و گفت:

· پسرم به تو رفته، دخترم به من.
· آره دلارام كپی خودته منصور.
· پس شكل مامانه. بزرگ شه خوشگل می شه.

مدتی بعد پدر و مادر برگشتند و پدر گفت:

منصور جان حابی سرت شلوغ شده بابا. شدی آقای گرفتار.
كاش همه گرفتاریها اینطوری باشه پدر جون. از خوشحالی رو پا بند نیستم.

پدر به دلارام كه در آغوش منصور بود اشاره كرد و گفت:

این دخمره ست كه داره گریه می كنه؟
بله.
چشمش به باباش افتاده كه شكل خودشه. خودش رو لوس كرده ها می دونیم خوشگلین.

همه زدیم زیر خنده و منصور گفت:

نظر لطف شماست. راستش بهشون گفتم من مامانتون رو بیشتر دوست دارم این یكی ناراحت شد زد زیر گریه.

مادر گفت:

خب دختر هووی مادره دیگه. بذار برم بگم پرستار بیاد ببرتشون حتماً جاشون كثیفه.

sorna
11-24-2011, 12:37 PM
الهه ناز (جلد دوم) - قسمت هفتاد و چهارم (پایان) - رمان الهه ناز - جلد دوم ,

باری زندگی ما با وجود فرزندانم رنگ قشنگتری به خود گرفته. از آن دوران كه مربوط به سالها پیش است خاطرات زیادی دارم. اما دیگه بهتر می دانم قلم گیتی را زمین بگذارم و كتاب الهه ناز را ببندم.

اكنون كه فرزندان رشید و زیبایم می نگرم احساس می كنم كه به هر چه خواستم رسیدم. گیتی همانطور كه خود گفته بود جاده ای هموار و زیبا را برای من صاف كرد و امانتهای گرانبهائی را برایم به یادگار گذاشت و رفت.
احساس می كنم زحماتش به هدر نرفته و آن نهال زیبائی كه با عشق و امید بسیار در خانه متین كاشت به ثمر نشسته.

احساس آرامش زیادی می كنم و از عشق به خانواده ام لبریز و شاكر به درگاه خدا. غبار سیپیدی روی موهای منصور نشسته كه نشان از گذران سالها و تجربه و تلاش پرنتیجه دارد. امید دو ماهی است با گرفتن مدرك فوق لیسانس الكترونیك از فرانسه برگشته و دلارام با وجود زیبائی فوق العاده و داشتن لیسانس زبان و خواستگارهای متعدد ازدواج نكرده. تنها بهانه او باباش است چون نمی تواند از او جدا شود .

در عوض امید وابستگی شدیدی به من دارد و در عین حال قصد ازدواج هم دارد، از این بابت برای همسر آینده اش نگرانم. همسر ایده آل و مناسب امید به نظر خودش و ما كسی جز آتوسا فرهان نیست. آتوسا بیست و پنج سالگی را پشت سر می گذارد و در رشته دندانپزشكی تحصیل می كند.

بیش از اندازه به امید علاقه دارد و از بازگشت او بسیار خوشحال است. امید هم بدتر از پدرش عاشق و شیداست و اینجاست كه می گویم روزگار بازیهای عجیبی را با ما شروع كرد و هیچ پایانی هم براش قائل نیست.

اما امیر فرزند سوم ماست كه در رشته پزشكی تحصیل می كند و اصلا بین من و منصور تبعیض قائل نمی شود. پسر با جذبه صبور و خودداری است و به سختی می شود پی به درونش برد. فقط خوب می دانم كه قلبی به شفافیت آینه دارد. قلبش به خاله از دست رفته اش رفته و چهره اش به دایی از دست رفته اش.

خداوند در طی سالیان سال همه چیز را به نوعی دیگر به ما برگرداند. و شكر خدا پدر و مادر جون را هنوز از ما نگرفته. با اینكه ایشان مرز هشتاد سالگی را گذرانده اند هنوز روحیه و چهره ای جوانتر از سنشان دارند و لبریز از عشق یكدیگرند.

آقای فرزاد در سن هفتاد سالگی جان به جان آفرین تسلیم كرد و با كمال تاسف الناز هم دو سال بعد یعنی در سن چهل و سه سالگی در اثر سانحه رانندگی همراه همسرش راهی دیار باقی شد. تنها دخترشان ساناز در آستانه ازدواج است كه با مادر بزرگش خانم فرزاد زندگی می كند.

المیرا در كنار همسر دوم و دو پسرش روزگار را می گذراند و به نظر من زن خوشبختی نیست. پسرانی عیاش و خلاف همانند همسرش دارد و از این بابت همیشه گرفتار است و رنج می برد. هنوز كه هنوز است به من و زندگی ام حسادت می كند. اما من همچنان برای مغفرت الناز و خوشبختی دخترش ساناز و سلامتی و عاقبت به خیری المیرا و خانواده اش دعا می كنم، چرا كه به قول مادرم و گیتی خیر و گذشت و تواضع در حق دیگران تنها ضامن سعادت و خوشبختی ما انسانهاست، همانطور كه من این سعادت را تجربه كردم. اعتراف می كنم كه هنوز منصور را بیشتر از فرزندانم می پرستم و اگر طول عمری باشد.

خدمتگزارش خواهم بود. و به آینده بهتر از این امیدوارم.

گیتی عزیزم

پایان نگاه تو، پایان امید های تو و پایان ضربان قلب مهربان تو برای من درد آورترین لحظه ای بود كه تجربه كردم. تو كه رحم كردی و بیرحمانه پرپر شدی. تو كه همیشه برای راحتی دیگران زیستی. تو كه همواره آسایش من را خواستی و جاده صاف كن من بودی. گاهی فكر می كنم فداكاری تو به حدی بود كه می خواستی با رفتنت سایبانی از عشق و آرامش خیال برای من بسازی تا من هم خوشبختی را تجربه كنم. و اعتراف می كنم كه تجربه كردم و به آرزوهای تمام و كمال رسیدم. هر كس نداند تو خوب می دانی كه ناخواسته چه بهای سنگینی برای رسیدن به این آرزو پرداختم. من هرگز نمی خواستم از سنگ قبر تو شكوفه زیبا پیله ای برای رسیدن به منصور و در نهایت خوشبختی خودم بسازم، فقط كسی مثل او را آرزو كردم كه ای كاش هرگز نمی كردم.

ای كاش همسری مثل منصور نمی خواستم، آن وقت شاید تو را هنوز داشتم. حقیقتا با غروب تو و زندگی دنیوی تو خورشید سعادت بر من طلوع كرد. اما همیشه ابر سیاه دوری و جدائی از تو بر این سعادت سایه انداخته. خدا می داند كه من و منصور در این فراق چگونه سوختیم و از این وصال چقدر شرمنده ایم. چون می دانم كه تا چه حد خوشبختی و آرامش منصور برایت اهمیت داشت، چون می دانستم كه دوست داشتن را فرای عشق می دانی تا آنجا كه در توان داشتم خالصانه و منصور را دوست داشتم و دارم و به او خدمت كردم و خواهم كرد. از عمق دل برای آرامش روح بزرگ تو دعا می كنم و مطمئنم تمام توفیق و سعادتی كه هر روز بیشتر از دیروز كسب می كنیم از بركت دعای تو فرشته زیبا و پاك است.

پس تا هنگامی كه به سویت پرواز كنم پروازت را به خاطر می سپارم، ای الهه ناز.


تو الهه نازی در بزمم بنشین من تو را وفادارم بیا كه جز این نباشد هنرم81
نویسنده: مریم اولیایی

sorna
11-24-2011, 12:37 PM
...پایان...