PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : رمان شطرنج عشق



sorna
11-23-2011, 03:33 PM
قسمت اول :
از پشت پنجره چشم به افق دوخته ام و کوچ پرستوها را می بینم که هر چه دورتر می شوند بیشتر اوج می گیرند. به خود می اندیشم به لحظه ها و سالهای از دست رفته که تلاشم برای به اوج رسیدن بوده ولی همیشه در لحظه اوج او مرا وادار به فرود کرده ، به سالهای غربتم می اندیشم که برای فرار از او درد غربت را به جان خریدم ولی حالا بعد از سه سال باز به جای اولم برگشتم.نمی دانم او بیشتر گناهکار است یا خودم؟ نمی دانم چطور به او اجازه داده ام که با لحظه های عمرم چنین بازی کند. در حالی که او را مقصر می دانم ولی در اعماق قلبم اعتقاد دارم که می توانستم بارها خود را از دست او برهانم اگر.....
پرنده خیالم مرا به اولین روز دیدارم با پدر و مادم بعد از سه سال دوری و غربت برد، وقتی سرزده و بدون خبر وارد خانه شدم هردو را بهت زده و حیران از بازگشتم دیدم و خود را در آغوش گرم و مهربانشان سپردم و غم غربت سه ساله ام را با جویبار اشکی از چشمانم جاری بود تسکین دادم. چه خوب بود آغوش مادر و چه لذت بخش بود آغوش پدر و چه زیبا بود در محیط خانه بودن و بوی وطن استشمام کردن . با صدای مادر به خود آمدم از اینکه سرزده و بدون خبر بازگشته بودم گله داشت.به سویش رفتم صورت زیبا یش رابوسیدم و گفتم :
- مادرجان باور کنید یکدفعه خیال بازگشت به سرم افتاد.
ولی مادر قانع نشد و در حالی که غر می زد گفت : اگه ما می دانستیم همه را برای استقبال تو خبر می کردیم اون از رفتنت که چنین بی خبر رفتی و این هم از آمدنت.
لبخند زدم و گفتم : تازه می خواهم خواهش کنم تا وقتی که خودم نگفته ام با هیچ کس در مورد بازگشتم صحبت نکنید.چون آمادگی دیدار هیچ کس را ندارم حتی آرمان و آذین.
پدرم با تعجب پرسید : چرا ؟
به چشمان مهربانش نگاه کردم و گفتم :
- چون در این سه سال آنقدر احساس غربت کرده ام که حس می کنم برای دیدار باید آمادگی کامل پیدا کنم. در ضمن چون کارهایم در شرکتی که برایشان کار می کردم تمام نشده مجبور شدم آنهاراهمراه خود بیاورم تا همین جا طرح هایم را تمام کنم و برایشان پست کنم. برای اینکه در قبال آنها مسئول هستم و دستمزد آن را قلا گرفته ام.
با التماس خواهش کردم که یک مدت به من وقت دهند پدر و مادرم با تعجب بهم نگاه کردند و بعد پدر رو به مادر گفت که بهجت جان هرجور آفاق راحته همان کار را می کنیم و چنین شد که از بازگشتم هیچ کس خبردار نشد تا دیروز که پدر ناراحت به منزل آمد و گفت :
- آفاق اگه بدونی امروز چی شد ؟ آقای محمودی تلفن کرد و ما را برای فردا ظهر به صرف نهار دعوت کرد البته ما تنها نیستیم بلکه همه فامیل و دوستان را دعوت کرده ، وقتی علتش را پرسیدم گفت که به خاطر بازگشت آفاق جان بعد از سه سال قصد دارند مهمانی بذهند. وقتی متعجب پرسیدم از کجا فهمیدید که افاق برگشته خندید و گفت امید گفته ، تازه دعوت تمام دوستان و فامیل را هم خودش به عهده گرفته و فقط دعوت ما را به عهده آقای محمودی گذاشته است. با اینکه خودت را پنهان کردی حتی از آرمان و آذین ولی نمی دانم این پسره چطور فهمیده ؟ الانه که خواهر و برادرت زنگ بزنن و گله کنند ، البته خودت باید جوابگویشان باشی و عواقب کارت را به عهده بگیری.
بعد در همان حال به طرف تلفن رفت که به صدا در آمده بود. داشتم به امید فکر می کردم که هنوز یک هفته از بازگشتم نگذشته بازی دیگری را شروع کرده و با این کار خواسته اولین ضربه شست خود را بعد از سه سال نشان دهد که نگاهم به پدر افتاد ، در حالی که سرش را تکان می داد علامت داد نزدیک بروم صدایش را می شنیدم که می گفت نمی دونم باباجون حالش خوبه منتها این درخواست خودش بود من که نمی دونم چی بگم بیا با خودش صحبت کن بعد گوشی رابه طرفم گرفت و از آنجا دور شد وقتی صدای آرمان را شنیدم با خوشحالی سلام و احوالپرسی کردم گفت :
- آفاق هنوز از دست من ناراحت هستی، فکر می کردم دیگر مرا بخشیده ای .
- نه آرمان جان باور کن ناراحت نیستم فقط دلم می خواست مدتی در آرامش به کارهایم برسم و به محض تمام شدن آنها خودم همه شما را خبر کنم باور کن مجبور بودم زودتر برگردم وگرنه بعد از اتمام کارهایم می آمدم که شما را هم ناراحت نکنم.
آهی کشید و گفت :
- خوب اشکال ندارد آفاق جون فقط کاش از آمدنت خبر داشتم تا وقتی امید خبر داد اینطور ما را متعجب نبیند.
دوباره معذرت خواستم و صحبت را به مهدیس کشاندم و بعد از مدتی با هم خداحافظی کردیم ، هنوز چند لحظه از قطع تماسمان نگذشته بود که دوباره صدای تلفن برخاست. در حالی که در دل امید را لعنت می کردم گوشی را برداشتم و همانطور که انتظار داشتم صدای آذین را شنیدم که گله مند گفت :
- واقعا بی معرفت هستی آفاق ما باید خبر بازگشت تو را از امید بشنویم ؟
- اولا سلام خواهر خوشگلم ، دوما تو مگه امید را نمی شناسی باور کن من هم دلایلی برای این کار داشتم و این امید هنوز نرسیده شروع کرده ولی فکر نمی کردم تو دیگه تحت تاثیر حرف های او قرار بگیری .
خندید و گفت : کاری نکردم که بفهمه از این بی خبری ناراحت شده ام اگر چه اونقدر با هوشه که فکر کنم متوجه شده . وقتی زنگ زد و گفت ما را به افتخار برگشت تو دعوت کرده و با سکوت من مواجه شد پرسید حتما می دانید که آفاق آمده ؟ در حالی کهتعجب کرده بودم پرسیدم اشتباه نمی کنید که او هم گفت نخیر اشتباه نمی کنم ولی فکر کردم حالا که دیگه دکتره حداقل آداب معاشرت را یاد گرفته در حالی که می بینیم هنوز حتی به شما ها یک تلفن نکرده .
- بی خود کرد که این حرفها رو پشت سرم زده ، اذین جون باور کن آنقدر در این مدت درد غربت کشیده ام که حال و روز دست و حسابی ندارم. می خواستم خودم را برای دیدنتون طوره آماده کنم که از خوشحالی سکته نکنم، خواهش می کنم اینقدر از دستم ناراحت نباش چون بعد از سه سال دوست ندارم اولین حرف ها و برخوردهایمان اینطور باشه.
برای مدتی هر دو سکوت کردیم و بعد اذین گفت :
- به نظرم هرچه بوده دیگه گذشته ولی از اینکه فردا بعد از ظهر تو را می بینم خوشحالم چون فرداشب عازم هلند هستیم ، بالاخره بعد از چند سال تونستیم برنامه مان را جور کنیم و به دیدن خواهر فریبرز برویم . نمی دونی در این چند سال چقدر دوست داشت پیشش برویم.
آهی کشیدم و گفتم :
- نه آذین جون باید دیارمان را بگذاری برای وقتی که برگشتی چون من فردا به این مهمانی که آقا امید برنامه اش را چیده نمی آیم. بذار یک تنبیه برایش باشه.
آذین با تعجب گفت :
- ولی پدر را چکار می کنی ، می دونی که نمی توانی به پدر نه بگی.
گفتم بله ، ولی هر طور شده ایندفعه را نه می گم و این شد که هر چه پدر و مادر اصرار کردند حاضر به شرکت در مهمانی آقای محمودی نشدم.
همانطور که روی تختم دراز کشیده بودم با خود فکر می کردم به راستی حالا رفتنم به نفعم بود یا نرفتنم چون می دانم نرفتنم باعث شده تا مثل گذشته به راحتی به همه القاء کند که من ظرفیت ترقی ندارم و از همین حالا به واسطه مدرکم آنها را قابل معاشرت نمی دانم. آنقدر به عواقب اعمال امید فکر کردم که نفهمیدم کی خواب چشمانم را ربود ، از صدای در اتاق بیدار شدم و چشمم به چهره مهربان خدیجه خانم افتاد که گفت :
- آفاق جان می دونی چند ساعت خوابیدی ، چند بار آمدم به اتاقت و شما را خواب دیدم . وقتی به خانم گفتم که خواب هستی ، گفت بیدارت نکنم ولی الان دیگه وقته شامه و میز را هم چیده ام بهتر است زودتر بیایی چون فکر کنم پدر و مادرتون از چیزی دلخور هستند پس تا صداشون در نیامده بیا.

sorna
11-23-2011, 03:33 PM
قسمت دوم

بعد از رفتن او به طرف آینه رفتم و موهایم را شانه کردم ، وقتی نگاهم به خودم افتاد آهی از حسرت کشیدم و لباسم را مرتب کردم و از اتاق خارج شدم. وقتی به کنار پدر و مادرم رسیدم ، صورت هر دوی آنها را بوسیدم و با لبخند گفتم :
- می دونم هنوز از دستم ناراحت هستید ولی خواهش می کنم منو ببخشید ، باور کنید دیگه تکرار نمی شود.
مادر – نه عزیزم از دستت ناراحت نیستم ، منتها امروز از یک طرف باید دلیل نرفتنت را برای هر کس که آنجا دیدم توضیح می دادم . اولش خوشحال بودم که می دیدم امید بیشتر مواقع امید هم حرف های مرا تایید می کند و نرفتنت را بهتر توجیح می کند ولی بعد از یک مدتی که از مهمانی گذشته بود متوجه شدم امید پشت سر ما در میان صحبتهای خود پیش اگثر مهمانها حرف تو را پیش کشیده و شروع به بدگویی کرده که چه می دانم به مدرک دکترایش می نازه ، دیگه کسی را تحویل نمی گیره و حتی برای خواهر و برادرش هم کلاس میزاره و یک مشت مزخرف دیگه نمی دونم چه پدر کشتگی با تو داره .
با صدای پدر هر دو به طرفش نگاه کردیم ، گفت :
- خانم این حرفها چیه درباره امید می زنی نا سلامتی حالا دیگه ما با هم شراکت داریم . تازه امید خیلی خوشحال بود که آفاق برگشته و از من خواست حتما به آفاق بگم که کارش را باید از شرکت ما آغاز کنه . منم گفتم اگه تو شرکت باباش نخواد کار کنه پس کجا باید کار کنه.
وقتی با تعجب پرسیدم مگه شما با امید شرکت تاسیس کرده اید ، پدر خندید و گفت :
- بله امید تونست با کمک پدرش سرمایه خوبی به هم بزنه و بعد هم از من خواست که با او و آرمان شریک بشم تا با هم شرکت ساختمانی بزرگ راه اندازی کنیم، من هم سرمایه خودم را در این راه به کار گرفتم.
- ولی پدر من نمی توانم به شرکت شما بیایم .
پدر تقریبا با فریاد گفت : از تو انتظار نداشتم .
با ترس گفتم : ولی متوجه نشدید چون هنوز کارهایم را تمام نکرده ام مجبور هستم تا تمام شدن طرح هایم و پست آن برای شرکت کانادایی کار جدید را آغاز نکنم. باور کنید اگر از قبل دستمزد آنها را نگرفته بودم همین فردا به شرکتتان می آمدم.
پدر با شنیدن حرفهایم کمی آرامتر شد و گفت :
- چند روز طول می کشد طرحهایت را اتمام کنی ؟
در حالی که نمی توانستم دروغ بگویم کمی فکر کردم و گفتم :
- حداکثر 10 روزی طول می کشد.
وقتی به چشمان مهربانش خیره شدم حالت نگاهش به من یاد آوری می کرد که در پشت آن تحکم چه قلب رئوف و مهربانی است، خم شدم و گونه اش را بوسیدم و گفتم :
- چشم پدر ، کجا می تونم کار کنم که بهتر از شرکت شما باشد.
در همان حال به غذایی که خدیجه خانم آورده بود نگاه کردم و به شدت احساس گرسنگی کردم ، برای خود غذا کشیدم و مشغول خوردن شدم که پدردوباره گفت :
- می دانستم تو همان دختر مهربان خودم هستی و مدرکت باعث نشده که تغییر کنی ، حالا می دانم فردا چطور باید جواب امید را بدهم. امروز می گفت تو برای شرکت می توانی خیلی مفید باشی ولی حاضر به کار در شرکت ما نخواهی شد.
با شنیدن حرفهای امید از دهان پدر احساس کردم تمام اشتهایم را از دست دادم ، در دل او را لعنت کردم که هنوز برنگشته دوباره بازی کثیف ش را شروع کرده . هر طور بود سعی کردم که چند قاشق از غذایم را به زور بخورم و بعد بلند شدم و با عذر خواهی و به بهانه کارهای عقب افتاده به سوی اتاقم رفتم. وقتی وارد اتاق شدم خود به خود به سوی کمدم رفتم و دفتر سبز رنگم را از محل اختفای آن بیرون آوردم و روی تختم نشستم و بر روی دو قلب طلایی آن دست کشیده و با خود فکر کردم چرا بیشتر وقت ها که به شدت احساس غم می کنم به سویش کشیده می شومو در همان حال که آن را باز می کردم با خود گفتم چون تا به حال فقط توانسته ام با او راحت صحبت کنم و از غم های زیادم و شادی های اندکم بنویسم و حال بعد از سه سال برگشته ام با ناراحتی دوباره به سویش کشیده شدم.
در حالی که می خواستم دیگر بر روی قلب سفید آن خطی ننویسم و با جوهر مشکی آن را سیاه نکنم دلم می خواست حداقل او بتواند گوشه ای از قلب سفید خود را محفوظ داشته باشد. ولی حالا می دانم با فرار سه ساله ام که امید موجب آن شد دوباره به جای اولم برگشتم و امید را مقابل خود می بینم ، در حالی که نمی دانم تخم این کینه و بازی شوم از چه زمانی در دل های ما کاشته شد که چنین با قساوت به جان هم افتاده ایم تا جایی که دیگر جز به شکست هم به هیچ چیز دیگری فکر نمی کنیم و تا به حال فرصت یک زندگی راحت را به کرات از هم گرفته ایم و این بازی تمام هدف زندگیمان شده. چقدر دلم می خواهد با مرور دوباره دفترم بتوانم بفهمم که ریشه این اختلاف از کجا و به خاطر چه شروع شده. دفترم را که باز کردم ، مادرم در را به صدا در آورد و وارد اتاق شد و گفت :
- آفاق من فردا اول وقت به دیدن خاله مونس می روم چون تازه قلبش را عمل کرده و قرار شده نوبتی سعی کنیم هر روز یکی از صبح تا شب پیشش باشد. من فردا تا شب نیستم خدیجه خانم هم که از قبل قرار بود فردا را به دیدن دخترش برود پس خودت تنها هستی البته غذا آماده در یخچال است و می توانی وقتی گرسنه شدی آن را گرم کنی .
در حالی که مادر از اتاق خارج می شد گفتم :
- سلام من را هم به خاله مونس برسان .
مادر با تکان سر در را بست و دوباره نگاهم به خطوط دفتر افتاد با لبخند به صفحه های اول آن نگاه کردم که با معرفی خود و خانواده و فامیل شروع کرده بودم. حس کردم دوست دارم آنها را بخوانم و بدانم چندین سال پیش چطور به خود و اطرافیانم نگاه می کردم پس همان صفح اول را باز کردم.

sorna
11-23-2011, 03:34 PM
قسمت سوم

دیروز تولد 17 سالگیم را جشن گرفتیم . وقتی هدیه ها را باز می کردم چشمم به زرورق زیبایی افتاد که نام آرمان عزیزم روی آن بود که تولدم را تبریک گفته بود. به سوی آرمان رفتم و گونه اش را بوسیدم و زرورق را باز کردم و تو را دیدم ، یه دفتر قطور با جلد سبز خوشرنگ که دوتا قلب طلایی تقریبا بزرگی روی آن جا داشت و در زیر هر قلب مستطیل کوچک طلایی رنگی بود که جای نوشتن نام بر روی آن بود. همچنان که داشتم به قلب ها نگاه می کردم و فکر می کردم به غیر از نام خودم در زیر قلب دیگر چه نامی بنویسم صدای شادی دختر دایی شوخ و بذله گویم را شنیدم که از آرمان پرسید :
- این را اشتباهی نگرفته ای ؟ آخر این به درد یک دختر احساساتی می خورد که بخواهد از عشق و عاشقی بنویسد ، در حالی که خواهر تو تنها چیزی که نمی دونه همینه راستش به نظر من حالا داره فکر می کنه در این دفتر ریز نمراتش را بنویسه تا بفهمه در کدوم درس کم کاری کرده تا تلاشش را بیشتر کند یا لیست کتاب هایی که خوانده بنویسه تا بفهمه کدام کتاب علمی را فراموش کرده که بخواند.
از حرف شادی صدای خنده همه بلند شد همانطور که با لیخند نگاهش می کردم احساس کردم چقدر این دختر داییم را دوست دارم و روحیه اش را تحسین می کنمچه خوب توانسته بود غمش را پشت روحیه شادش پنهان نماید چون به غیر از جشن تولد من جشن خداحافظی علی هم بود که بالاخره موفق شده بود پدر و مادرش را راضی کند که برای ادامه تحصیل پیش عمه منیژه به کانادا برود و صبح زود پرواز داشت.
علی گفت :
- شادی وای به حالت چشم مرا دور دیدی مرتب بخواهی سر ب سر آفاق بگذاری .
شادی خندید و گفت : اتفاقا منتظر اعتراضت بودم آخر ندانستم تو برادر من هستی یا آفاق تو که همه اش از اون طرفداری می کنی .
به سوی علی پسر داییم نگاه کردم و با خود گفتم به راستی چرا علی همیشه و در همه جا اینچنین از من دفاع می کنه از چند سال پیش متوجه شدم وقتی که کسی حرفی به من می زند حالا چه به شوخی یا جدی قبل از اینکه خودم حرفی بزنم اون حالت مقابله را به خود می گرفت. در هماتن حال صدای محمد را شنیدم که گفت «نگران نباش علی قول می دهم از این به بعد نماینده خوبی از طرف تو باشم » البته مدتی بود که متوجه طرفداری های گه گداری از طرف او شده بودم.
آذین با دلخوری گفت :
- به نظر من که آفاق احتیاج به این همه ناجی نداره اون به وقتش از همه ما زبان درازتر است و از خودش خوب بلده دفاع کنه .
و بعد سرش را به طرفم برگرداند و گفت :
- آفاق چقدر معطل می کنی بقیه هدایا را باز کن .
به آذین نگاه کردم چقدر لباس شرابی رنگش به پوست سفیدش می آمد و آنقدر او را زیباتر کرده بود که به راحتی کسی نمی توانست چشم از او بردارد. همچنان که دستم را به سوی هدیه دیگر پیش می بردم با خود گفتم خدا را شکر که دیگر مثل سابق به ؟آذین حسودیم نمی شود این حرف هایی بود که وقتی تو را در دست هایم گرفتم شنیدم و دوست داشتم همه را بنویسم چون بر خلاف گفته شادی تصمیم دارم فقط در تو از خودم خانواده ام و اتفاق هایی که در اطرافم پیش می آید بنویسم. دوست دارم اول از خود و خانواده ام بگویم تا مرا بهتر بشناسی و بعد هم از فامیل ها و دوستانمان صحبت کنم چون می دانم به طور مرتب از آنها اسم خواهم برد چون رفت و آمد ما بسیار است و پدر و مادرم هر دو دست دارند که هر هفته یا حتی هفته ای دوبار دور هم جمع شویم و اوقاتی را با هم بگذرانیم. البته می دانم که حالا با اسم خواهرم آذین و آرمان برادرم آشنا شده ای که همه با هم یک خانواده پنج نفره را تشکیل می دهیم. آرمان هم فرزند ارشد و هم تنها پسر خانواده و به قول معروف پسر پسر قند عسل ، جایگاه به خصوصی در خانواده دارد ولی از حق نگذریم آرمان علاوه بر اینکه از جذابیت پدر و مادر هر دو ارث برده حتی قلب رئوف و مهربانش مانند پدر و مادر است. من و آرمان همیشه احساس صمیمیت خاصی بهم داریم ، هم من به او و هم او به من احترام می گذارد و همیشه هوایم را دارد و هم من به شدت دوستش دارم و حرف هایش را گوش میکنم و اما خواهرم آذین که فرزند سوم و به اصطلاح آخرین فرزند است که به واسطه زیبایی منحصر به فردش در تمام فامیل و خانواده کمی لوس و مغرور است و من تا به حال نتوانسته ام با او یک رابطه خیلی صمیمی مثل رابطه خودم و آرمان برقرار کنم ، کلا همانطور که از نظر قیافه از هم دور هستیم از نظر خلق و خوی و اخلاق هم از هم دور هستیم. او تمام حواسش متوجه مد لباس ، مدل مو ، و موسیقی است طوری که حتی به خاطر علاقه اش به کلاس موسیقی درس رابه کلی فراموش کرد و حاضر به ادامه تحصیل نشد و الان مدت چهار ماه است که دیگر به مدرسه نمی رود و بیشتر اوقات خود را سرگرم موسیقی و زدن پیانو می کند، اما من متاسفانه مثل خواهر و برادرم از آن زیبایی که آنها برخوردار هستند بهره ای نبرده بودم. البته فکر کنم زیبایی آنها چنان چشمگیر هست که باعث شده چهره من زیبا به نظر نرسد چون در مدرسه بعضی مواقع دوستانم از زیباییم تعریف می کنن که خودم تعجب می کنم. اوایل همیشه به اذین احساس حسادت می کردم چون در هر جمعی توجه همه به سوی او جلب می شد و راستش اکثرا با دیدن این همه تحسین آذین سعی می کردم که خودم در جای خلوتی مشغول به کاری کنم ، ولی وقتی به هوش و استعداد خودم در ضمینه درس پی برده بردم راه مطرح بودن خودم را پیدا کردم و در ان زمان بود که با پشتکار و علاقه به خواندن دروسم ادامه دادم تا حدی که دیگر به
آنها قانع نبود و سعی می کردم کتاب های دیگری را هم مطالعه کنم ، طوری که تا سن هفده سالگی زبان انگلیسی و عربی و آلمانی را فرا گرفتم و حالا در حال یاد گرفتن زبان فرانسوی هستم. با مطالعه کتاب های زبان خودم می توانستم یاد بگیرم فقط در مواقعی که احساس می کردم به کمک احتیاج دارم از پدر می خواستم که برای رفع اشکالم معلم بگیرد. تا به حال از نظر درسی همیشه رتبه اول بودم چه در مدرسه و چه در منطقه که همین خصوصیاتم باعث شده بود به طور جدی خود را در خانواده و فامیل مطرح کنم ولی همین علاقه به مطالعه کم کم باعث انزوا طلبیم شد و حس کردم که از جمع دور می شوم چون وقتی که به صحبت هایشان گوش می دادم آنها را پوچ و بیهوده می دیدم و با خودم فکر می کردم مگر چقدر مهم است انسان حتما لباسی را بپوشد که پوستش بیاید و یا مدلش با مدل روز هم خوانی داشته باشد یا چرا باید همیشه پشت سر هم غیبت کنیم. چون خودم لباس های ساده و تیره را دوست داشتم کمدم را از این لباس ها پر می کردم البته لباس های پر زرق و برق و مجلسی هم داشتم که بیشتر به انتخاب مادر بود. کمد لباسم را تقریبا به دو قسمت تقسیم کرده بودم لباس هایی که کمتر می پوشیدم در طرف چپ کمد آویزان کرده بودم موقعی که قصد داشتم جایی برویم و یا در خانه مهمان داشتیم به صورت یک بازی لباس هایم را انتهاب می کردم اول چشمانم را می بستم و در سمت راست کمد را باز می کردم و همانطور چشم بسته لباس را همراه با چوب لباسی بیرون می کشیدم و بعد چشمانم را باز می کردم. وقتی فکر می کردم من چقدر راحت لباسم را انتخاب می کنم در حالی که آذین بعد از مدتی با وسواس بین لباسهایش می گشت و دست آخر غر می زد که لباس تازه ای ندارد لبخند به لبانم می نشست.
حالا از مادر بگویم ، آذین بیشتر زیباییش را از مادر گرفته بود ولی قد مادر از قد آذین کوتاه تر بود و ظرافت و خوش هیکلی آذین را نداشت . مادرم چشمانی درشت و آبی داشت با پوستی سفید و لطیف و موهایی به رنگ طلا پدر وقتی همسایه آنها بود سخت عاشقش می شود و بالاخره این عشق به ازدواج منتهی می شود و هنوز این عشق و علاقه بین پدر و مادر وجود دارد و همیشه فکر می کنم همین تفاهم و عشق باعث شده که چنین خانواده منسجی داشته باشیم . مادرم زنی حساس و زود رنج ولی بسیار مهربان است و به خانواده اش عشق می ورزد صبح که از خواب بیدار می شود به فکر رفاه همه ما است . پدرم سرمایه خوبی در اختیار دارد و دارای چندین باب مغازه آهن فروشی در اطراف تهران می باشد و به واسطه همین سرمایه تقریبا خوبش می توان گفت که یکی از سرمایه داران آهن است البته خیلی سعی می کند که رفتارش مثل آهن سخت و محکم باشد ولی همه ما می دانیم که پشت آن تحکم و استبداد چه قلب رئوف و مهربانی دارد و چقدر خانواده اش را دوست دارد. پدرم با قدی بلند و پوست گندمگون و چشمان درشت و مشکیش مرد جذابی نشان می داد و از نظر ظاهر کاملا یک مرد شرقی بود. یکی از خواسته های پدر که هیچ وقت نتوانستیم با آن مبارزه کنیم این بود که در هر حالی در جمع حاضر باشیم به خصوص من که احساس می کردم از جمع گریزان هستم ولی من هم کم کم راهی پیدا کردم که هم حرف پدر را گوش می دادم و هم می توانستم اوقاتم را آن طور که دوست دارم بگذرانم یعنی اول لحظات کوتاهی را در جمع می گذراندم و بعد گوشه خلوتی پیدا می کردم و به مطالعه می پرداختم با اینکه پدر متوجه شده بود ولی دیگر اعتراضی نشان نداد و همین به صورت یک عادت هم برای خودم و هم خانواده و فامیل در آمد.
حالا دوست دارم در مورد اقوامم بگویم اول از همه از عمو نادر بگویم که بزرگ خانواده است و چند سالی از پدر بزرگتر است . او هم عاشق همسرش می باشد اما متاسفانه فرزندی ندارد ولی آنقدر با همسرش صمیمی همستند که بعد از سالها هنوز کسی نمی داند کدامشان نمی تواند صاحب فرزند شود برای همین همیشه به عشق آنها به دیده احترام می نگرم چون حتی عدم فرزند نتوانسته از عشقشان بکاهد و اما عمه ناهید که شوهر او هم یک بازاری پولدار است و همراه همسر و فرزندش زندگی آرام و خوشی دارند. تنها فرزند آنها سالهاست که مشغول تحصیل در دانشگاه است و دیگر به پایان تحصیلاتش چیزی نمانده و به زودی مدرک مهندسی شیمی خود را می گیرد و در کل پسر جذاب و مهربانی است البته مهربانیش بیشتر از چهره جذابش همه را به طرف خود جلب می کند.

sorna
11-23-2011, 03:34 PM
قسمت چهارم

عمه منیژه از پدر کوچکتر است که در همان اوایل ازدواجش به همراه شوهرش به کانادا رفتند و مقیم همانجا شدند و فقط یک دختر دارد که دوسالی از من بزرگتر است. تنها داییم کار اداری دارد یعنی سرهنگ است و با اینکه وضع مالیش مثل بقیه نیست ولی او هم از نظر مالی در رفاه خوبی است و با زن و فرزاندنش زندگی خوبی دارند البته گاهی با همسرش اختلاف پیدا می کنند ولیبا پادرمیانی فامیل این اختلاف زود رفع می شود. پسر داییم علی که حدودا سه سالی از من بزرگتر است و همانطور که در اول نوشتم امشب به طرف کانادا پرواز دارد و قرار است در کنار عمه منیژه زندگی کند و به دانشگاه رود و ادامه تحصیل دهد ، از نظر ظاهری پسری جذاب می باشد که از همان کودکی احساس می کردم به من علاقه دارد و همیشه حامیم است ، می دانم با رفتنش احساس تنهایی خواهم کرد و اما شادی که هم زیباست و هم اخلاقی دلنشین دارد و مانند اسمش شادی هر محفلی است و با گفتار شیرین و بذله گویش همه را به طرف خود جلب میکند . تنها خاله ام مونس نام دارد که از مادر یکسالی کوچکتر است و تقریبا از نظر ظاهر شبیه مادر است و با همسرش که او هم یک بازاری پولدار است زندگی خوبی دارند و دو فرزند دارد که مهدیس و محراب نام دارند و مهدیس از نظر ظاهر کاملا شبیه پدرش می باشد البته به غیر از زیبایی شرقی که تمام و کمال از پدرش به ارث برده آنقدر ظریف و شکننده به نظر می رسد که انسان احساس می کند دوست دارد او را مورد حمایت خود قرار دهد، دختر بسیار مهربانی است و همیشه به همه کمک می کند. محراب هم پسری خوشرو و شوخ است که بعد از گرفتن دیپلم در کنار پدرش مشغول به کار شده و همراه او در تیمچه چینی فروشان کار می کند.
به خاطر اینکه به نوشتن چنین مطالبی عادت ندارم احساس خستگی می کنم پس به امید روزی دیگر و نوشته های دیگر .
دفتر را بستم و در حالیکه لبخند به لب داشتم به آشپزخانه رفتم و برای خود فنجانی قهوه درست کردم و با خودم فکر می کردم که باید دفترم را ورق بزنم و از زمانی که برخوردهای لفظی من و امید شروع شد آن را مرور کنم ، بعد از اینکه قهوه ام را خوردم به طرف اتاقم رفتم و دوباره دفتر را باز کردم و چندین صفحه را ورق زدم و به سال هزار و سیصد و چهل رسیدم و از همان صفحه شروع به خواندن مطالب کردم.
امروز با خوشحالی در حالیکه به کارنامه ام فکر می کردم نگاهم به حیاط بزرگ خانه افتاد که پر از گل و درختان زیبا بود . در سمت راست حیاط استخر بزرگی وجود داشت و مشهدی رضا باغبانمان کنار آن ایستاده بود و داشت به گل های اطراف آن آب می داد چقدر او را دوشت دارم ، چنان به گل و گیاهان می رسد که انگار آنها را مانند فرزاندنش دوست دارد. با صدای بلند سلام کردم و گفتم :
- خسته نباشید مشهدی رضا .
گفت : سلامت باشید خانم . بعد همچنان که از عطر گل ها مست شده بودم با لبخند وارد ساختمان شدم و مادرم را در حال صحبت با تلفن دیدم. به طرف آشپزخانه رفتم و به خدیجه خانم که ظرف ها را می شست خسته نباشید گفتم که به طرفم برگشت و خندید و گفت :
- سلامت باشید آفاق جان ، تا من ناهارتان را می کشم زود لباستان را عوض کنید.
به طبقهبالا رفتم و لباسم را عوض کردم و بعد به آشپزخانه برگشتم و در حالیکه از بوی قرمه سبزی اشتهایم بیشتر تحریک شده بود پشت میز نشستم و همان طور که غذا می خوردم گفتم آذین کجاست گفت :
- آذین خانم رفته آرایشگاه موهایش را درست کند.
وقتی دید با تعجب نگاهش می کنم گفت : آخه امشب منزل آقای محمودی دعوت هستید.
در حالیکه غذایم را فرو می دادم احساس کردم دیگر اشتهایی ندارم اما چند قاشق به زور خوردم و دمق از پشت میز بلند شدم و از خدیجه خانم تشکر کردم و از اشپزخانه بیرون آمدم و مادر را دیدم که به طرفم می آید سلام کردم و خواستم به طرف اتاقم بروم که گفت « آفاق جان ساعت پنج باید آماده باشی. »
سرم را تکان دادم و به اتاقم رفتم و به مهمانی امروز فکر کردم ، راستش بر عکس آذین زیاد خوشم نمی آمد که به خانه آقای محمودی بروم ولی به خاطر پدر و مادرم مجبور بودم که شرکت کنم ، مخصوصا که بهانه ای هم نداشتم چون امتحانم تمام شده بود و فردا هم جمعه بود. به آقای محمودی فک کردم چند وقتی بود با پدر دوست شده بود و این اواخر دوستیشان آنقدر صمیمی شده بود که حتی در کارهایی هم شراکت داشتند و کم کم این دوستی و آشنایی باعث شده که همیشه همراه با خانواده در جمعمان حضور داشته باشند .
آهی کشیدم و بعد از مدتی به حمام رفتم و دوش می گرفتم. وقتی نگاهم به ساعت افتاد و متوجه شدم ساعت چهار و نیم است سعی کردم زودتر آماده شوم برای همین هم به طرف کمد رفتم و به روال عادت همیشگی با چشمانی بسته لباسم را انتخاب کردم و بعد وقتی چشمانم را باز کردم کت و شلوار قهوه ای رنگم را در دستم دیدم . آن را روی تخت نهادم و موهایم را با سشوار خشک کردم و لباسم را تعویض کردم و موهایم را ساده پشت سر بستم و فکر کردم تا صدای پدر در نیامده زودتر پایین بروم چون همیشه من آخرین نفر بودم که از اتاقم بیرون می رفتم و اغلب پدر با صدای بلند مرا صدا می کرد. در حالی که از اتاق خارج می شدم یادم آمد که کتابم را برنداشتم دوباره برگشتم و کتاب را داخل کیفم جای دادم و با خود فکر کردم امشب حتما باید مطالب باقی مانده آن را مطالعه کنم. از پله ها پایین آمدم و وقتی بقیه را ندیدم خدا را شکر کردم به این خاطر که پدر صدایم نکرده بود. بعد از چند لحظه همه با هم سوار اتومبیل پدر شدیم و حرکت کردیم در همان حال نگاهم به آذین افتاد که کنارم نشسته بود و در لباس آبی رنگش که همرنگ چشمان درشت و کشیده اش بود چقدر زیبا و طناز شده بود. همین هفته پیش بود که باز خواستگار خود را رد کرده بود البته اوایل دلیلش این بود که تا خواهر بزرگم شوهر نکرده من هم شوهر نمی کنم. با اینکه تازه شانزده سال داشت ولی به واسطه زیبایی خیره کننده اش خواستگاران متعددی داشت که پاشنه در خانه مان را از جا کنده بودند. آخر مجبور شدم با پدر و مادرم صحبت کنم و بعد از ماهها آنها را قانع کردم که من می خواهم ادامه تحصیل دهم و تا به دانشگاه نروم و تحصیل خود را تمام نکنم قصد ازدواج ندارم و اگر می خواهند دو دخترشان روی دستشان نماند بدون توجه به من آذین را آزاد بگذارند تا با یکی از همین خواستگارانش ازواج کند و حالا باز آذین بود که بدون داشتن بهانه ای خواستگارانش را رد می کرد. هر طور بود همه متوجه شدیم که دلش را باخته و به انتظار پسر آقای محمودی یعنی امید نشسته البته این یک اپیدمی بین تمام دختران فامیل و آشنا شده بود چون امید هم ظاهر بسیار جذابی داشت و هم از تحصیلات خوبی برخوردار بود و هم از نظر خانواده در موقعیت ایده آلی قرار داشت. در این بین تنها کسی که به او فکر نمی کرد و نمی خواست دل او را برباید من بودم چون با دیدن این همه دختر خوشگل که دور این آقا امید را گرفته بودند فکر نمی کردم حتی مرا ببیند چه برسد به اینکه به من هم فکر کند آنهم او که آنقدر مغرور و از خود راضی است و فکر می کنه مثل و مانند ندارد. واقعا نمی دانم چرا آذین متوجه نیست و همه چیز را در موقعیت مالی خوب و ظاهر زیبا می بینه و فکر نمی کنه که عشق هر قدر زیبا و پر شور باشد ولی ارزشش به اندازه ای که غرور خود را فراموش کنیم نیست. من فکر می کنم همشه باید غرورم بالاترین ارزش برایم باشد که هیچ عشقی نتواند آن را شکست دهد. در حالی که در مقابل عشق اذین امید سکوت کرده با اینکه مطمئن همستم می داند که آذین دوستش دارد نمی دانم شاید هم دارد برایش ناز می کند. اه حالم از این حرکات آذین که با عث شده بود امید برایش ناز کند به هم می خورد. با صدای مادر به خودم آمدم «آفاق مگر پیاده نمی شوی » . نگاه کردم و دیدم به در خانه قصر مانند آقای محمودی رسیده ایم زود در ماشین را باز کردم و پیاده شدم. وقتی وارد سالن شدیم با اینکه بارها به آنجا آمده بودم اما باز شکوه و زیبایی آنجا مرا محسور خود کرد راستش منزل آقای محمودی بسیار خوش نقشه بود که با کاردانی خانم محمودی و ثروت زیادشان آنجا را به نحو زیبایی آراسته بود. سالن با وسایل تزیینی و چندین دست مبلمان و صندلی هایی که از بهترین مدل و جنس با طرح های زیبا پر شده بود ولی من یک قسمت سالن را بیشتر از مکان های دیگر آن دوست داشتم و آن قسمت در گوشه ای از سالن بود که به حیاط پشتی مشرف بود و به صورت سنتی تزیین شده بود و تقریبا جایگاه همیشگی من بود گوشه ای دنج که هم می توانستم راحت مطالعه کنم و هم از زیبایی های باغ لذت ببرم. یکدفعه با تکان دست ارمان به خود آمدم و متوجه شدم چنان به جایگاه خود خیره مانده ام که یادم رفته است سلام کنم ، سرم را برگرداندم و چشمم به امید افتاد که با نگاه تحقیر آمیزی مرا می نگریست. من هم به تلافی نگاهش بدون توجه به او و حتی سلام به سوی افراد حاضر در مهمانی رفتم و بعد از سلام و احوالپرسی به طرف جایگاه دنج همیشگی خود رفته و کنار پنجره روی تخت نشستم و به پشتی تکیه دادم و به باغ زیبای آنجا چشم دوختم . بعد از مدتی کتابم را از کیفم خارج کردم و مشغول مطالعه شدم که با شنیدن صدایی سرم را از روی کتاب بلند کردم و امید را دیدم که کنارم ایستاده و به کتابم اشاره می کند. با لحن تمسخر آمیزش گفت :
- خانم دانشمند در این کتاب ها رسم معاشرت نوشته نشده که بدانید وقتی وارد می شوید به صاحبخانه سلام کنید و از احوالش جویا شوید من نمی دانم شما دخترهای به اصطلاح درس خوان چرا اینقدر مغرور هستید ؟ در صورتی که خودتان هم می دانید اگر بتوانید حتی به دانشگاه هم بروید باز به پای مردان نمی رسید و فقط به درد همان خانه داری، غیبت کردن و خدمت به مردها می خورید.
چنان تمسخری در صدایش بود که ناخود آگاه خود را آماده جوابگویی کردم و به چشمانش خیره شدم ولی در یک لحظه خود را در جنگل سبز چشمانش اسیر دیدم و همین باعث شد که زبانم بند بیاید پس از چند لحظه که او را مات زده نگاه کردم به خود آمدم و گفتم :
- از شما غیر از این حرفای مزخرف که نشات گرفته از آن مغز کوچکتان است انتظار دیگری نمی رود.
حالا او بود که با خشم نگاهم می کرد و چنان حالت ستیزه جدر چشمانش بود که کمی ترسیدم بعد از مدتی پوزخندی زد و گفت « اینها را در کتابتان نوشته اند » و فوری به طرف دیگر سالن رفت و به جمع دختران و پسرانی که دور شادی نشسته بودند و از حرف های بامزه او می خندیدند پیوست. وقتی که لرزش بدنم کمی آرام شد به امید نگاه کردم نمی دانم چرا دلم می خواست یک جوری او را جلوی نگاه همه کنف کنم. در حالیکه فکر می کردم چطور این کار را انجام دهم کتابم را بستم و مدتی همانطور که به آنها نگاه فکر کردم و متوجه سدم که او همیشه در جمع به بازی شطرنج خود می بالید و الحق هم تا کنون کسی نتوانسته بود او را در جمع ما شکست دهد.

sorna
11-23-2011, 03:34 PM
قسمت پنجم

می دانستم که او نمی داند بازی شطرنج من خوب است حتی یکبار توانسته بودم در ناحیه اول شوم ولی چون همیشه در برایم بیشتر اهمیت داشت این ببرد چنان به چشمم نمی آمد که حتی بخواهم به پدر و مادر بگویم برای همین هم مطمئن بودم هیچ کس از این موضوع خبر ندارد. دودل بودم که با او بازی کنم یا نه چون می ترسیدم با همه مهارتی که در بازی دارم باز او مرا شکست دهد و همین موضوع یک سوژه تازه ای برای مسخره کردن من بشود از طرفی هم می ترسیدم که با دیدن بازیم در هر جمعه مرتب مرا به مبارزه بطلبد در صورتی که من اصلا حوصله این کارها را نداشتم. در همین افکار بودم که با صدای مادر مادر به خود آمدم و متوجه شدم که همه دور میز شام هستند وقتی به کنار میز شام رسیدم تازه فهمیدم که تنها جای خالی صندلی کنار امید است در حالیکه می نشستم فکر کردم کاش زودتر آمده بودم تا حداقل کنارش نباشم و در همان حال که برای خود غذا می کشیدم گفتم ای لعنت بر من . اولین قاشق غذا را به دهانم گذاشته بودم که شنیدم امید آرام کنار گوشم گفت « واقعا حق دارید » با تعجب نگاهش کردم چون متوجه نبودم درباره چه حرف میزند که دوباره گفت :
- اینطور نگاه نکنید اگر من هم جای شما بودم و یک خواهر به زیبایی آذین داشتم و با اینکه از خودم کوچکتر است مرتب برایش خواستگار می آید همین رفتار را در پیش می گرفتم در حالیکه در دلم آرزو داشتم که مورد توجه یک نفر حتی کور یا کچل قرار گیرم.
تازه فهمیدم که بدون اختیار لعنت به خود را آنقدر بلند گفته بودم که او شنیده بود ، از ناراحتی غذا به گلویم پرید و چنان به سرفه افتادم که توجه همه به سویم جلب شد امید لیوان آبی به طرفم گرفت و آهسته گفت :
- شوخی کردم این آب را بخورید تا خفه نشده اید.
آب را از دستش گرفتم و کمی خوردم وقتی سرفه ام بند آمد توانستم نفس راحتی بکشم احساس کردم هیچ اشتهایی ندارم کمی با غذایم بازی کردم و بعد از مدتی تشکر کردم و از پشت میز بلند شدم . وقتی همه بعد از شام دور هم جمع شدند به طرف جمع جوانها رفتم و امید را دیدم که باز برای خود حریف می طلبید بدون اینکه به عواقب کار خود فکر کنم گفتم :
- من فقط مهره های شطرنج را می شناسم و کمی هم از بازی آن سر در می آورم اگر بخواهید حاضرم فقط یک دور با شما بازی کنم البته باید در مقابل همه قول بدهید که این اولین و آخرین بازی ما باشد.
پوزخندی زد و گفت :
- آفاق خانم من حریف میخواهم نه اینکه با بچه هایی مثل شما بازی کنم چون باید اول بازی را یادت بدهم .
خواهش می کنم فقط یک بار من که گفتم دوست دارم فقط یک بار با شما بازی کنم .
با صدای بلند خندید و گفت :
- باشه حالا که دوست داری دلم نمی آید دل یک بچه بد عنق را بشکنم بیا که در عرض یک دقیقه ماتت کنم.
مقابلش نشستم و با حالت معصومیتی که سعی می کردم به خود بگیرم گفتم : خواهش می کنم اگر می شود در عرض دودقیقه مرا مات کنید.
بچه ها شروع به خندیدن کردن سعی کردم در چیدن مهره ها کمی خود را گیج نشان بدهم حتی یکی دو مهره را اشتتباه چیدم که با تاسف سری تکان داد و مرا مسخره می کرد. وقتی خواستیم شروع کنیم گفت : شما حتما می دانید اول کسی شروع می کنه که مهره سفید دارد ؟
با گیجی نگاهش کردم و گفتم :
- ای وای راست می گویید.
بچه باز خندیدند و او در حالیکه با تاسف سری تکان می داد گفت :
- زود شروع کن تا حوصله ام را سر نبردی .
اولین مهره پیاده ام را که تکان دادم ، لبخندی زد و گفت «آفرین » و او هم مهره ای تکان داد . سعی کردم اول بد بازی کنم حتی چند مهره هم در حرکت امید از دست دادم و باعث خنده او شدم.
- واقعا که من فکر کنم هیچ دختری نتواند خوب شطرنج بازی کند چه برسد به آفاق خانم که فقط در کتابهایش غرق است و فکر می کند می تواند تمام دنیا را در همان کتاب هایش فتح کند البته از بقیه خانم ها عذر می خواهم و حرفم را باید اصلاح کنم پس فکر کنم آفاق خانم تا آخر عمرش اصلا نتواند خوب بازی کردن را یاد بگیرد.
چنان مشغول رجز خوانی بود که هیچ دقتی در حرکات مهره های من نداشت و من هم ساکت فقط به حرف هایش گوش می دادم ولی سخت مراقب حرکت مهره هایش بودم و سعی می کردم راه را برای مات کردنش آسان کنم و مهره هایی از او بسوزانم که کار را را برای مات کردنش راحت تر کند.
- اصلا نمی دانم چرا با شما بازی می کنم در حالیکه هیچی بلد نیستم و باید شانسی مهره هایم را تکان دهم .
امید در حالیکه مهره هایم را می سوزاند و می خندید هنوز در حال و هوای مسخره کردن من بود و مرتب یه آرمان و محمد نگاه می کرد و می گفت :
- نگاه کنید ترا به خدا اصلا هیچی حالیش نیست .
چنان از بازی خود سر مست و مغرور بود و از اینکه فرصتی پیدا کرده بود تا در جمع مرا به تمسخر گیرد خوشحال بود که اصلا به حرکت مهره هایم حتی نگاه نمی کرد و من بالاخره توانستم از تاکتیک خود استفاده کنم و بگویم کیش و مات. لبخند بر لبش ماسید و تازه آنوقت بود که به صفحه بازی خوب نگاه کرد . بعد از مدتی که همه در سکوت ما را نگاه می کردند دستش را به علامت تسلیم بالا آورد و اعلم کرد که مات شده . وقتی خداحافظی می کردم هنوز امید در حالت بهت نگاهم می کرد. تا موثعی که خوابم برد از حالت صورتش لبخند به لب داشتم.
از مهمانی منزل آقای محمودی یک هفته ای می گذشت و قرار بود که به منزل خاله مونس برویم با اینکه به خاله مونس و خانواده اش بسیار علاقه داشتم و دل تنگشان بودم ولی وقتی به یادم خانواده آقای محمودی و صد البته امید می افتاد م احساس غم می کردم. حالا دیگر آنها در تمام محافل ما شرکت داشتند و تقریبا مثل یک فامیل با آنها رفتار می شد. با دلخوری آماده شدم و به سوی کتابم رفتم ولی برای بردن آن مردد بودم چون همیشه مطالعه کردن من سوژه ای برای مسخره کردن امید می شد ولی وقتی به حجم دروسم و وقت کمی که داشتم فکر کردم تصمیم گرفتم که اهمیتی به حرف هایم امید ندهم پس با اطمینان کتابم را برداشتم و صدای پدر را شنیدم که صدایم می زد ، از اتاق بیرون آمدم و به سویشان رفتم و قبل از اینکه پدر حرفی بزند معذرت خواستم و به طرف حیاط رفتم. در طول مسیر تمام مدت به فکر امتحان پس فردا بودم که خانه خاله مونس رسیدیم. وقتی وارد شدم دیدم که خانواده آقای محمودی نیامده اند نمی دانم چرا از این موضوع خوشحال شدم و امتحان را فراموش کردم و به سوی شادی رفتم و کنارش نشستم. شادی داشت جوک هایی را که تازه یاد گرفته بود تعریف میکرد و هردو می خندیدیم که مهدس کنارمان نشست و با یک نگرانی خاصی گفت :
- نمی دانم چرا خانواده آقای محمودی نیامده اند!
در حالی که از طرز صحبت و نگرانیش تعجب کردم شادی گفت :
- بهتر خداکند نیایند با ادن پسر گند دماغشون.
از حرف شادی همراه او به خنده افتادم مهدیس پرسید :
- چی شد ؟ چی شد ؟ تو که تا چندی پیش خیلی طرفدارش بودی طوری که فکر می کردم به او علاقه داری .
شادی پوزخندی زد و گفت :
- به قول خودت تا چند وقت پیش ولی حالا دیگر عاقل شده ام می دونی مهدیس جان به نظر من امید یک آدم عادی نیست اون امتیازها و ظاهر جذابش بیش از ظرفیتش است و باعث شده آنقدر به خودش مغرور باشه که دنیار را به هیچ بگیره. تو اصلا تا به حال به رفتارش دقت کرده ای با اینکه بسیار خودش صحبت و مهربان و صمیمی برخورد می کنه ولی از افکاری که در سر دارد خوشم نمی آید. نمی دانم به رفتارش با دخترها توجه کرده ای یا نه سعی می کنه با همه دخترها چنان رفتار کنه که فکر کنند واقعا برایش یک مورد ایده آلند ولی فقط کافی است که از کنار تو رد بشه و با یک دختر دیگه طرف صحبت بشه می بینی همون رفتار را با اون دخترم داره . من که فکر کنم اصلا این کارهاش صحیح نیست اون به احساس بقیه اهمیت نمی ده و فکر نمی کنه با این رفتارش با دخترها ممکنه اونا بهش علاقمند شوند یعنی اصا برایش مهم نیست به نظر من اون همه دخترها را به تمسخر گرفته و فقط می خواهد چند ساعتی که در یک مهمانی است از لحظه های خود لذت ببرد حالا قلب چه کسانی بشکنه برایش مهم نیست ، تنها چیز مهم برای او غرورش است. البته بیشتر مردها اصلا قابل اطمینان نیستند پس اگر از من می شنوی قیدش را بزن.
وقتی شادی ساکت شد به مهدیس نگاه کردم ولی او را دیدم که خندان به طرفی دیگر نگاه می کند و بعد هم فوری بلند شد و عذرخواهی کرد و به آن سو رفت وقتی مسیر رفتنش را دنبال کردم متوجه شدم که آقای محمودی و خانواده اش آمده اند و مهدیس خندان برای خوش آمد گویی به آنها رفته . به شادی نگاه کردم که او را هم متوجه مهدیس دیدم صورتش را برگرداند و با تاسف سرش را تکان داد و گفت :
- می بینی ترو خدا یک ساعته دارم برای کی حرف می زنم خب همین هما هستند که باعث می شوند چهارتا مثل امید اینقدر به خودشان مغرور بشوند.
بعد چشمکی زد و دوباره ادامه داد :
- آفاق واقعا کیف کردم ، خوب تو بازی شطرنج کنفش کردی .
وقتی یاد نگاه آن روز افتادم و چشمم به چشمان خندان شادی افتاد هر دو با هم شروع به خندیدن کردیم و همین خنده باعث بلای جانم شد چون صدای خنده ما باعث جلب توجه امید شده و از آنچه می ترسیدم به سرم آمد. هنوز می خندیدم که او را بالای سر خود دیدم سلام کرد و روبرویمان نشست و به شادی گفت :
- خانم شما واقعا معجزه می کنید .
شادی با تعجب پرسید :
- چه معجزه ای ؟
- چطور متوجه نیستی معجزه یعنی خندیدن بدعنق ترین موجود زنده کره خاکی ! من که حتما به شما به خاطر خنداندن این آفاق بدعنق یک جایزه می دهم . من تا به حال با خیلی از دخترها آشنا شده ام و با آنها طرف صحبت بوده ام و به خاطر این شناختم نسبت به دخترها کامل است و متاسفانه باید یگویم که این دختر خاله شما از نظر عقلی مشکل دارد ولی با زرنگی خاصی کمبود عقلشون رو در انزوا و پشت کتاب هایشان پنهان کرده اند.
وقتی سکوت کرد در حالیکه احساس می کردم تمام تنم از حرف های امید می لرزد به سوی شادی نگاه کردم که متوجه شدم به شدت قرمز شده می دانستم تا به حال امید را با این لحن صحبت ندیده بود و حالا واقعا جا خورده بود . دست شادی را گرفتم و گفتم :
- شادی جون می بخشی ولی من پس فردا امتحان مشکلی دارم و باید به درسم برسم . راستی شادی جان من یک دوست صمیمی داشتم که جمله خوبی را می گفت ، می دونی می گفت جواب ابلهان خاموشیست.
بعد به سوی امید برگشتم و گفتم : متوجه شدید آقا امید فکر کنم همین جمله برای شما کافی باشد البته من که می دونم شما از چی هنوز عصبانی هستید چون اتفاقا من و شادی هم وقتی شما وارد شدید یاد بازی مفتضحانه شما افتاده بودیم و می خندیدیم، فکر کنم بهتر باشه شما دیگر شطرنج بازی نکنید.
بعد بلند شدم و در حالیکه به طرف حیاط می رفتم از دو حالت چهره مختلفی که دیده بودم خوشحال بودم حالت چهره شادی که بعد از شنیدن حرفهای من از خوشحالی می درخشید و حالت چهره امید که از عصبانیت به کبودی میزد و با چشمانی سرخ شده مرا نگاه می کرد.

sorna
11-23-2011, 03:35 PM
قسمت ششم

وقتی روی صندلی حیاط نشستم با اینکه می دانستم بدجوری به امید جواب داده ام ولی نمی دانم چرا احساس پشیمانی نمی کردم و حتی احساس آرامش داشتم . کتابم را باز کردم و هنوز مدتی از مطالعه ام نگذشته بود که محراب کنارم نشست ، به رویش لبخند زدم و او هم جواب لبخندم را داد و گفت :
- می بخشی آفاق جان با اینکه شاید مزاحمت باشم ولی دوست داشتم دوباره موضوعی با تو مشورت کنم.
- خواهش می کنم راحت باش.
کمی حرف های متفرقه زد ، در حالیکه متوجه شده بودم از حرفی که می خواهد بزند دو دل است گفتم :
- محراب جان ، مرا مثل مهدیس بدان و راحت حرفت را بزن .
لبخندی زد و گفت :
-خوشحالم که دختر خاله با هوشی دارم ، راستش من مدتی است که احساس می کنم به آذین علاقه مند شده ام و چون از طرف او هیچ عکس العملی ندیدم خواستم تا از نظر احساسی زیاد درگیر نشده ام نظر او را نسبت به خود بدانم البته اول خواستم با خود آذین صحبت کنم ولی بعد تغییر عقیده دادم و فکر کردم با تو صحبت کنم بهتر است چون نمی خواستم او را در معذوریت قرار دهم. از طرف دیگر مطمئن بودم حتما تو حقیقت را به من می گویی درسته که به او علاقه دارم ولی دوست دارم با این علاقه دوجانبه باشه ئ اگر اینطور بود به پدر و مادر بگویم.
با شنیدن حرف هایش جا خوردم چون واقعا نمی دانستم به این پسر خاله مهربانم چه بگویم و چطور از احساس آذین با او صحبت کنم. وقتی مرا مردد دید گفت :
- آفاق من فقط دوست دارم حقیقت را بدانم و اگر از احساس آذین نسبت به من خبر نداری بعدا درباره آن صحبت می کنیم.
- نه محراب جان راستش متاسفانه آذین به کسی دیگر علاقه دارد و در این مدت همه خواستگارانش را به خاطر همین موضوع رد کرده.
- آن شخص را می شناسم ؟
- بله می شناسید ولی باور کنید من یکی اصلا خوشبین نیستم راستش آن شخص امید که اطمینان می دهم این موضوع را می داند ولی هیچ عکس العملی نشان نمی دهد نه او را از خود نا امید ی کند و نه اینکه به خواستگاریش می آید .
با تاسف سری تکان داد و گفت :
- واقعا متاسفم و امیدوارم که آذین به آرزویش برسد و از تو هم ممنون هستم که حقیقت را گفتی، مثل اینکه باید شانسم را در جای دیگری امتحان کنم.
به رویش لبخند زدم و گفتم :
- محراب جان من فکر کنم تو بهترین هستی و می توانی به زودی بهترین ها را پیدا کنی.
آهی کشید و گفت « شاید» و بعد رفت همانطور که رفتنش را نگاه می کردم چشمم به امید خورد که از پشت پنجره ما را نگاه می کرد.بعد از خوردن شام مدتی را به مطالعه گذراندم و موقع رفتن زودتر از همه خداحافظی کردم و به حیاط آمدم چون می دانستم تا همه با هم خداحافظی کنن مدتی طول می کشد. خودم را به کنار اتومبیل پدر رساندم و منتظر ماندم بعد از چند لحظه امید را دیدم که با شتاب به سویم می آید وقتی کنارم رسید ، در حالیکه دندانهایش را از خشم بهم می فشرد صورتش از عصبانیت به کبودی می زد با غضب گفت :
- افاق این نفرتت از من را هرگز خاموش نکن چون تا آخر عمرت یک لحظه فراموشت نمی کنم و همیشه شاهد سایه شوم من به روی زندگیت خواهی بود پس از حالا تا آخر عمر همیشه منتظر اتفاق های بدی که برایت می افتد باش چون تو هیچوقت از نظرم دور نمی شوی.
و بعد به سوی کوچه رفت در حالیکه هنوز از حرف هایش دلهره عجیبی را در وجودم حس می کردم.
امروز بعد از سه روز توانستم از توی رختخواب بیرون بیایم با کمک مادر پایین آمدم و پشت میز نشستم و پدر که هنوز با چشمانی نگران نگاهم می کرد با ناراحتی گفت :
- آفاق جان خودت می دانی در این چند روز چند بار پزشک را بالای سرت آوردم پزشک مرتب تاکید می کرد که شوک عصبی باعث تبت شده تو تا نخواهی بگویی از چه اینقدر ناراحت شده ای نه من و نه پزشک نمی توانیم کمکت کنیم پس بگو عزیزم ناراحتی تو از چیه ؟
در حالیکه اشک در چشمانم جمع شده بود گفتم :
-کمی درس هایم مشکله و من نگران آن هستم و این مهمانی ها برایم فرصتی نمی گذارد ، تنها نگرانیم همین است.
آرمان در حالیکه با شک نگاهم می کرد گفت :
- تو که همه درس هایت خوبه حتی می دانم که همیشه از کلاس جلوتر هستی ، اگر مورد دیگری هست بهتره که راستش را بگویی و از هیچ چیز نگران نباشی.
- نه مگر شما چیزی شنیده اید ؟
آرمان - اگر می دانستیم که دیگه از تو نمی پرسیدیم .
اذین – به نظر من اصلا بهتره قید درس و مدرسه را بزنی اینکه نگرانی ندارد.
با دلخوری نگاهش کردم و گفتم : همین که خودت قیدش را زدی بس است بهتره برای من نظر ندهی الان هم از پدر خواهش می کنم که اجازه دهد کمتر وقتم را اینطوری تلف کنم.
پدر کمی فکر کرد و بعد نگاه عمیقی به من انداخت و گفت :
- باشه ولی به قول خودت کمتر نه اینکه اصلا در هیچ جمعه حضور نداشته باشی فقط تا مدتی چون همیشه دوست دارم بچه هایم اجتماعی باشند با این پیش زمینه ای که تو داری اگر خودت را از حالا عقب بکشی همیشه منزوی می مانی.
چند ماه از بیماریم گذشته و من با خیالی آسوده مشغول خواندن و مرور درسهایم هستم. از نظر روحی خیلی بهتر شده ام و بالاخره امشب خودم را راضی کردم به میان فامیل و دوستان که به منزلمان دعوت داشتند بروم چون می دانستم هر موقع بخواهم می توانم راحت به اتاقم بیایم و دیگر پایین بر نگردم البته اوایل مهمانی می ترسیدم ولی وقتی متوجه شدم که امید فقط از دور نظاره گر است و دیگر سعی نمی کند به طرفم بیاید حتی یکی دو موقعیتی پیش آمد که تنها بودم ولی او از جای خود تکان نخورد و من احساس راحتی بیشتری پیدا کردم و سعی کردم که به شوخی و جوک های شادی که تازگی ها محراب هم به کمکش آمده بود توجه کنم و بعضی مواقع از ته دل بخندم. من که قصد داشتم زود به زود به بهانه ای مهمانی را ترک کنم آنقدر بهم خوش گذشت که تا آخر مهمانی ماندم البته گاهی هم به اطراف نگاه می کردم تا امید راببینم که چه می کند او از اول تا به آخر همانطور متفکر و ساکت دیدم ولی متوجه بودم که دائم مرا زیر نظر دارد با خود فکر کردم امید عصبانی بوده و حرفی زده اما قصدی نداشته و از این فکر خدا را شکر کردم.
امروز آرمان به اتاقم آمد و مثل همیشه در زد ولی بدن دادن فرصتی یا اجازه ای وارد شد گفتم :
- ارمان جان می دونی الان چند سالته ؟
- بله که می دانم
- پس چرا هنوز طرز در زدن و وارد شدن به اتاق را یاد نگرفته ای .
با صدای بلند خندید و گفت :
- اتاق من و تو ندارد حتما انتظار نداری کسی وارد اتاق خودش که می شود در بزند و منتظر اجازه بماند.
- وای چه رویی داری آرمان حالا منظورت را بگو چون می دانم بی دلیل به اتاق دوم خودت نمی آیی.
- واقعا که باهوشی!
- خوب زودتر بگو که کار دارم.
آرمان در حالی که صدایش را نازک می کرد گفت :
- مردم خواهر دارند ما هم خواهر داریم !نمی دونی آفاق همین دوستم مرتضی خواهرش در به در دنبال یک دختر خوب برایش می گرده . تازه دیروز از من می پرسید که خواهرت تا به حال چند تا دختر به تو پیشنهاد کرده که خندیدم و در جوابش گفتم مگه همه مثل تو خوش شانس هستند چون این خواهر من که به غیر از کتاب هایش چیزی را نمی بینه.
در حالی که خنده ام گرفته بود نتوانستم جلوی خندیدنم را بگیرم و گفتم :
- طفلی آرمان جان زن می خواد ، بابا تو که هنوز دهنت بوی شیر می دهد زن می خواهی چکار؟
- می دونستم اصلا می دونی چیه ؟ فکرکنم تو حسودی و از حالا به زن من حسادت می کنی ، چه خواهر شوهری می شی تو ؟ بهتره برم سراغ همون مرتضی و بگم به خواهرش بگه تا برای من هم به دنبال زن بگرده.
با دلخوری گفتم :
- خوب بگو مارمولک از کی خوشت اومده چون می دونم تو حتما انتخابت را هم کرده ای و گرنه سراغ من نمی آمدی.
شانه ای بالا انداخت و گفت :
- نه بابا انتخاب چیه من ا صلا روم نمی شه به کسی نگاه کنم چه برسه که انتخاب کنم حالا تو کسی به نظرت نمی رسه ؟
- یک نفر مناسب سراغ دارم این دختر همسایمون همون دست راستیه که هر موقع می آد تو غیبت می زنه به نظر من همون خوبه . می خوای به مامن بگم همین فردا ترتیبش را بده.
آرمان دو دستی به سرش زد و گفت :
- نه خواهش می کنم اصلا از خیر اینکه تو برام زن انتخاب کنی گذشتم.
بعد همانطور که کنارم روی تخت می نشست ادامه داد : تو خودت تا به حال نفهمیدی که من به چه کسی علا قه دارم .
- نه چطوری بدونم مگه علم غیب دارم ؟
- الحق که همیشه از مرحله پرتی ، راستش من سالهاست که عاشقم و تا حالا هم هرچی تلاش کردم برای زودتر رسیدن به او بوده چون می دونم آنقدر خنگی که نمی تونی حتی حدس بزنی خودم می گم اون کسی که تونسته قلب برادرت را بدزده اسمش مهدیسه. حالا نظرت را بگو.
چنان از حزفش جا خوردم که تا چند لحظه هیچ نمی توانستم بگویم با دستش تکانم داد و گفت :
- آخه چت شد ؟ مگه مهدیس چه ایرادی داره که تو اینطوری شدی ؟
- خیلی هم خوبه ولی فکر نکنم قبول کنه .
- چرا ؟
- راستش نه به خاطر تو بلکه به خاطر دل خودشه آخه فکر کنم اونم مثل تو دلش جایی بنده .
کمی فکر کرد و خندید و گفت : نکنه اونم امید رو می خواد ؟
با تعجب گفتم تو از کجا فهمیدی ؟
- کیه که دنبال امید نباشه.
- مره شورش را ببرند پسره عوضی .
- چرا ؟
- به خاطر تو، به خاطر محراب .
با تعجب دوباره پرسید : محراب ؟
- آره دیگه نمی دونم چرا هرکی می آد و ازم کمک می خواد یه سر مشکلش به امید ختم می شه بهتر نیست یکجوری سر به نیستش کنید .
خندید و گفت :
- نه من امیدو می شناسم چون تازگی خیلی صمیمی شدیم . می دونی اونطوری که نشون می ده نیست یعنی اصلا توی خط عشق و عاشقی و چه می دونم زن گرفتن نیست نمی دونم چرا ولی میگه از هرچی زنه حالم بهم میخوره . حالا به تو می گویم که چکار کنی باید خودت را به مهدیس نزدیکتر کنی و در یک فرصت پیشنهاد مرا به گوشش برسونی چون می دونم دیر یا زود اونم امید و می شناسه و آنوقت کی بهتر از برادر مثل شاخ وشمشادت.

sorna
11-23-2011, 03:35 PM
واقعا روحیه آرمان قابل تحسین بود صورتش را بوسیدم و گفتم :
- چشم آقا قول می دهم از همین امروز در اولین فرصت تمام سعیم را برای این داداش خوبم انجام دهم.
- آفرین دختر خوب.
و بعد در حالی که بلند می شد ادامه داد :
- جریان محراب باامید چیه ؟
- گفتم اونم از آذین خوشش می آید و میخواست که نظر آذین را بداند ولی خودت که می دانی هیچ فایده ای ندارد.
در حای که به طرف در اتاق می رفت گفت :
- خوش به حال امید یک سر دارد و هزار سودا.
امروز منزل عمو نادر دعوت بودیم به مناسبت سالگرد ازدواجشان جشن گرفته بودند که وقتی فهمیدم با خودم گفتم :
- واقعا عشق عمو نادر و زن عمو ستودنی است.
وقتی به طرف کمد لباسهایم رفتم برای اولین بار در سمت چپ را باز کردم می خواستم یک لباس شب بپوشم و با خود فکر می کردم که باید به خاطر عمو نادر هم که شده امشب به خودم برسم. یک لباس مشکی ساده ولی خوش دوخت را انتخاب کردم که دور کمر و آستینش با چند ردیف مروارید کار شده بود بعد از اینکه دوش گرفتم و موهایم را با سشوار به حالت لخت و صاف در آوردم و دورم ریختم ، لباسم را پوشیدم و کفش و کیف نقره ای رنگم را انتخاب کردم و گردنبد مرواریدم را هم به دور گردنم آویزان کردم. وقتی خودم را در آیینه دیدم با خود گفتم ای بدک نیست و بعد بدون اینکه کتابی بردارم از اتاق بیرون آمدم. امشب باید چهار چشمی مواظب اطرافم باشم ، می خواهم با مهدیس صحبت کنم و از احساس امید نسبت به او سر در آورم. وقتی از پله ها پایین آمدم پدرم سوتی کشید و با آن چشمان مهربانش نگاهم کرد و گفت :
- خبریه ؟
- گفتم نه پدر چه خبری؟ به خاطر عمو نادر خوشحالم و دلم می خواست که خوشحالیم را اینطور نشان دهم اشکالی دارد ؟
پدر – نه بسیار هم عالی است ولی آفاق جان میدونی در تو یک جذابیت خاصی است که هر چشم ظاهر بینی متوجه آن نمی شه و فقط یک چشم تیز بینه که خود به خود جلب می شود.
خندیدم و صورتش را بوسیدم و گفتم :
- می دونی چیه پدر با این همه دختر زیبا که اطرافمون را گرفته اند اگه این حرف های شما نبود من تا به حال دق کرده بودم .
با دلخوری نگاهم کرد و گفت :
- آفاق من حقیقت را گفتم .
- خیلی ممنون نگفتم شما دروغ گفتید فقط به نظرم کمی غلو کردید.
و در حالی که با هم می خندیدیم به طرف ماشین رفتیم و بعد از آنکه مادر و آذین و آرمان آمدند به طرف خانه عمو نادر حرکت کردیم. وقتی رسیدیم تقریبا آخرین نفرات بودیم پس از سلام و احوالپرسی صورت عمو نادر را بوسیدم و بهش تبریک گفتم و به طرف زن عمو رفتم و آهسته در گوشش گفتم :
- زن عمو آرزو دارم اگه ازدواج کردم زندگیم مثل شما همیشه با عشق همراه باشه.
زن عمو با محبت مرا بغل کرد و گفت :
- من همیشه تو را یک جور دیگه دوست دارم و آرزومه اگه یک موقع بچه دار شدم مثل تو باشه .
وقتی از بغل زن عمو بیرون آمدم و حلقه اشک را در چشمانش دیدم خیلی ناراحت شدم و سعی کردم جای دنجی را پیدا کنم ، دوست داشتم به حرف های زن عمو فکر کنم. روی صندلی نشستم و با خود گفتم چرا زن عمو دوست دارد یک دختر مثل من داشته باشد در حالی که من همیشه فکر می کردم خدا هیچ لطفی به من نداشته. واقعا احمقم چون همین که یک پدر و مادر مهربان ، برادر دلسوز و خواهخری زیبا دارم و همگی سالم هستیم خیلی از لطف خدا بهره برده ام چرا تا به حال اینطوری فکر نکرده بودم. به پدر و مادر نگاه کردم و با خود گفتم به شما قول می دهم که همیشه باعث افتخارتان باشم.
احساس کردم کسی کنارم نشست وقتی نگاهم را از پدر و مادرم برگرداندم محمد را کنار خود دیدم که گفت :
- خوشحالم آفاق خانم که بعد از مدتها شما را سرحال می بینم.
لبخندی زدم و گفتم :
- خیلی ممنون فکر نمی کردم کسی متوجه من باشد ولی باید یادم می ماند شما آنقدر مهربانید که همشه مراقب اطرافیان هستید.
محمد – خواهش می کنم خوشحالم که درباره من انطور فکر می کنید راستش خیلی دوست داشتم بدانم نظر شما درباره من چیست.
- خب معلومه من هم مثل همه درباره شما فکر می کنم.
احساس کردم کمی دمغ شد به خاطر اینکه از آن حالت درآید گفتم :
- کی فازغ التحصیل می شوید ؟
- راستش درسم تمام شده و از حالا به شخصه شما را برای دوهفته دیگه که قرار جشن را گذاشته ایم دعوت می کنم.
خوشحال شدم و گفتم :
- حتما می آیم .
محمد بعد از عذرخواهی کوتاهی بلند شد و به طرف آرمان رفت وقتی نگاهم به آرمان افتاد به یاد مامورتیم افتادم و در اطراف به دنبال مهدیس و امید گشتم. مهدیس رادیدم که لباس زیبایی پوشیده و باعث شده بود زیباتر به نظر برسد. داشت با امید صحبت می کرد با اینکه هنوز از امید واهمه داشتم ولی دیدم بهترین موقعیت است پس به طرفشان رفتم و گفتم :
- می توانم بپرسم شما به چی می خندین چون منهم دوست دارم در شادیتان شریک شوم.
مهدیس در حالی که دستم را می گرفت گفت :
-امید می گه پس فردا که جمعه است خوبه بریم کوه می خواهد بفهمد کدام یکی از دخترها از همه کوهنوردتر است و منهم گفتم که هر کی زودتر به قله برسد جایزه اش چیه ؟ می دونی آفاق امید خیلی بامزه است و می گه هر کی زودتر برسه اونو زودتر از اون بالا پرت می کنم به پایین و تازه دوست داره که من اولین نفر باشم.
با تعجب به امید نگاه کردم و متوجه شدم که با دقت نگاهم می کند گفتم :
- جدی ! ولی مهدیس جان منکه اگر یک نفر همچین پیشنهادی بهم بده می فهمم که اون حتما با من دشمنی دارد و اگر قصد جانم را ندارد حتما برایش فقط یک منبع تفریح هستم که با دست انداختنم ساعات فراغت خود را پر می کند تازه شاید وقتی از کنارم رفت این موضوع را برای دوستانش تعریف کند و در جمع دوستانش مرا به تمسخر گیرد. تو چی فکر می کنی ؟
مهدیس به فکر فرو رفت همچنان که او را زیر نظر داشتم متوجه شدم که توانستم او را به فکر وادارم ، آنقدر که حالا نسبت به امید با دیده شک نگاه می کرد. هنوز مهدیس را نگه می کردم که امید گفت :
- مهدیس خانم حرف های این آفاق خانم را جدی نگیرید چون ایشون همیشه با دید منفی به همه اطراف خود نگاه می کند.
دوباره به مهدیس نگاه کردم و دیدم که با این حرف امید از حالت شک و دودلی بیرون آمد گفتم :
- خوب شاید امید آقا درست می گوید و احتمالا مهدیس جان ایشون نظر خاصی نسبت به شما دارد و شما دارای خصوصیاتی ایده ال دیده و قصد دارد تا در آینده به صورت جدی درباره تو اقدام کند. به نظر من حرف های ایشون از دو حالت خارج نیست یا خواسته تو را مسخره کند و یا از روی علاقه خاصی بوده.
به امید نگاه کردم در حالی که از صدایش پیدا بود که عصبانی شده گفت ک
- به نظر من که این حرف ها مزخرف است بهتر مهدیس خانم با هم در حیاط کمی قدم بزنیم.
از اینکه می خواست از این طریق از زیر نگاه پر از سوال و منتظر مهدیس فرار کند خونم به جوش آمد وگفتم :
- بسیار عالی است اتفاقا من هم به دنبال یک همراه برای قدم زدن می گشتم و حالا خوشحال می شوم که همراه شما باشم.
امید در حالی که احساس می کردم عصبانیتش به اوج رسیده همراه من و مهدیس شد. هنوز چند قدمی راه نرفته بودیم که گفتم :
- امید آقا شما با خیلی از دخترها دوست هستید پس تا به حال حتما به علایق خود پی برده اید و فهمیده اید که دختر ایده آل شما باید چه ویژه گی هایی داشته باشد فکر کنم مهدیس هم مثل من علاقه مند است که بداند.
امید – مطمئن باشید آن شخص دارای ویژگی هایی که در شما وجود دارد نیست.
در حالی که از حرفش دلخور شده بودم سعی کردم به روی خود نیاورم و گفتم :
- این را مطمئن بودم راستش من کنجکاو شده ام که بدانم دختر ایده آل شما باید چه ویژه گی هایی داشته باشد چون شمارا هر لحظه با دختری می بینم که با علاقه خاصی با او صحبت می کنید تازه این در جمع ما است حالا حتما در دانشگاه و بیمارستان و در جمع دوستان خودتان هم از این طرفدار ها به دنبال خود دارید و فکر کنم مهدیس جان هم همین سوال را داشته باشد مگر نه ؟
قبل از اینکه مهدیس جواب دهد امید آلاچیقی که در نزدیکمان بود نشان داد و گفت :
- چطور است کمی روی صندلی های زیر این الاچیق بنشینیم .
وقتی روی صندلی ها نشستیم خواستم دوباره امید را زیر سوال بگیرم که با هوشیاری اجازه این کار را نداد و رو کرد به مهدیس و گفت :
- آندفعه که به منزلتان آمده بودم قهوه ای خوردم که طعم بسیار خوبی داشت بعد فهمیدم شما درست کرده اید.
مهدیس در حالی که از این تعریف خوشحال شده بود گفت : بله .
امید – کاش الان یک فنجان از آن قهوه بود زیر این آلاچیق حیلی می چسبید.
مهدیس فوری بلند شد و گفت :
- اینکه کاری ندارد همین الان برایتان درست می کنم و می آورم.
قبل از اینکه بتوانم جلویش را بگیرم به سوی ساختمان رفت وقتی کمی دور شد امید با غضب گفت :
- مثل اینکه تهدید مرا فراموش کرده ای آفاق بدجوری داری مرا عصبانی می کنی تا به حال کسی با من اینطوری حرف نزده بود منظورت از این مزخرفات چیست .
لبخندی زدم و گفتم :
- چرا ناراحت می شوی جواب تمم این سوالها فقط یک کلمه است ( تو قصد داری با مهدیس ازدواجکنی یا نه ؟ )
حالت چهره اش عوض شد و گفت :
- نکنه حسادت می کنی و نگران ازدواج من هستی و فکر می کنی اگر نظرم نسبت به مهدیس عوض شود به طرف تو می آیم.
با نفرت نگاهش کردم و گفتم :
- تو واقعا فکر می کنی آدمی هستی که مورد توجه من قرار می گیری می دونی تو شاید بتوانی با پوشیدن لباس های شیک و ظاهر خوبت باعث فریب این دخترهای احمق بشوی ولی مطمئن باش هیچ وقت مرد مورد علاقه من نخواهی بود.
- پس مرد مورد علاقه تو مشخصاتش باید برتر از من باشد درسته ؟
- بله البته به مشخصات ظاهری شما کاری ندارم ولی از نظر باطنی باید با شما کاملا فرق داشته باشد. فکر کنم بهتر است درباره خودمان صحبت نکنیم.
- پس منظورت از این مزخرفات چیه ، تو که همیشه از من فراری بودی حالا چه شده علایق من به نظرت مهم آمده نه آفاق به نظر من دروغ می گویی تو نگران ازدواج من با مهدیس هستی و این موضوع باعث شده بفهمم که به من علاقه داری.
دیگر نتوانستم نخندم با صدای بلند خندیدم و در حالی که هر لحظه او عصبانی تر می شد بعد از چند ل حظه گفتم :
- ببخشید امید نتوانستم نخندم چون حرفهایت درست بر عکس نظر من بود و به نظر مضحک آم راستش من به خاطر شخصی که به مهدیس علاقه دارد می خواهم بدانم که تو مایل به ازدواج با مهدیس هستی یا نه چون از علاقه او به تو خبر داشتم خواستم بدین طریق کمکی به آن شخص کرده باشم تا از بلا تکلیفی درآید.
امید مدتی به نقطه ای دور خیره ماند و بعد گفت :
-نمی دانم آفاق باید فکر کنم بعد جوابت را می دهم.
در همان حال مهدیس را دیدم در حالی که سینی محتوای فنجانهای قهوه را در دست داشت نزدیک می شد . امید در حالی که قهوه می خورد مرتب از طعم و مزه آن تعریف می کرد و می گفت :
- خوش به حال کسی که همیشه بتواند از قهوه شما بخورد.
من حس کردم که مهدیس از این تعریف ها آسمانها را سیر می کند. وقتی به امید نگه کردم که صحت حرف هایش را از چشمانش بخوانم لبخندی زد و گفت :
- راستی مهدیس خانم می دانین آفاق خانم اصرار دارد که پس فردا با ما به کوه بیاید.
مهدیس با تعجب نگاهم کرد و گفت :
-چه خوب آفاق جان تو هم می آیی ؟
قبل از اینکه جواب دهم امید گفت
- البته چون جواب سوالش در همان کوه است.
مانده بودم چه بگویم تا به حال به کوه نرفته بودم و از طرفی نمی دانستم چرا امید قصد دارد حتما من به کوه بروم و کمی از اصرار او به وحشت افتاده بودم آهی کشیدم و گفتم :
- بله خیلی دوست دارم یکبار به کوهنوردی برم.

sorna
11-23-2011, 03:36 PM
قسمت هشتم

امروز صبح با صدای آرمان از خواب بیدار شدم و چراغ خواب را روشن کردم ،تازه ساعت 5/4 بح بود. با عصبانیت فکر کردم آخه آدم عاقل از خواب نازش میزنه و پا میشه می ره کوه که دوباره صدای آرمان را شنیدم ، سرش را از دراتاق داخل کرد و گفت :
- ببین آفاق ما همیشه سر ساعت 5 سر قرار آماده هستیم و هرکی آخر برسه بایدناهار بده تا حالا مجبور نشدم که نهار بدم ولی ببینم این تنبلی تو آخر میتونه کار دست ما بده یا نه ؟ در ضمن لباس گرم و کفش مناسب یادت نرود، زودباش.
زود دست و صورتم را شستم و شلوار لی با بلوزی لیمویی رنگ پوشیدم و ژاکتیبرای احتیاط برداشتم کفش ورزشیم را هم از داخل کمد برداشته و به طرف پلهها رفتم ، وقتی پایین رسیدم آرمان یک لقمه ساندویچی به همراه شیشه شیردستم داد و گفت :
- اینا رو دیگه توی راه بخور وقت نداریم برو بریم.
وقتی به حیاط آمدم از دیدن آذین تعجب کردم و پرسیدم مگر تو هم می آیی که هم زمان آرمان و آذین شروع به خندیدن کردند و آذین گفت :
- ترا به خدا خواهر منو ببین تا به حال متوجه نشده که من همیشه همراهآرمان و بقیه به کوه می روم ، می ترسم این کتاب ها آخرش کار دستت بدهد.
سوار اتومبیل شدیم و به طرف مقصدی که قرار گذاشته بودند حرکت کردیم هنوزخوابم می آمد چون شب قبل بیش از سه ساعت نتوانسته بودم بخوابم و به امیدفکر می کردم که امروز چه جوابی می خواهد بدهد و چون نمی دانستم به آرمانهنوز حرفی نزده بودم. در همین افکار بودم که به محل قرار رسیدیم به غیر ازمحمد همه آمده بودند ، آرمان وقتی فهمید نفس راحتی کشید و گفت :
- از نهار دادن جستم.
- آرمان تو اینقدر خسیس بودی و ما نمی دانستیم.
- اگر به خاطر شما دوتا نبود من از دیشب می آمدم هم اینجا که بتوانم چند ساعتی با خیال راحت بخوابم.
من و آذین در حالی که می خندیدیم به بقیه ملحق شدیم و تازه سلام کرده وبدیم که محمد هم رسید و سلام کردو گفت :
-ایندفعه رو دیگه عمدا دیر آمدم .
وقتی همه پرسیدند چرا ؟ گفت :
-چون فهمیدم آفاق هم می آید گفتم نهار را حتما من به افتخار افاق بدهم.
همه شروع کردند به دست زدن و من هم در حالی که می خندیدم نگاهم را از محمدبرگرداندم تا ببینم از کدام طرف باید حرکت کنیم که امید را دیدم با چشمانیکه از سر عصبانیت سرخ شده بود به محمد نگاه می کرد ، در حالی که با خودفکر می کردم اول صبحی امید از چه اینقدر عصبانی است همراه بقیه به راهافتادم. اول همراه بقیه قدم بر می داشتم ولی کم کم از بقیه عقب افتادم وآرمان مجبور شد که بایستد تا من برسم وقتی به آرمان رسیدم گفت :
- اینقدر تنبلی و یکجا می نشینی و سرت فقط توی کتابه که هنوز چهار قدم راه نرفته ای خسته شده ای ببین همه جلو افتاده اند.
- من دفعه اولمه فکر کنم شما هم دفعه اول مثل من بودید.
- زود باش الکی نمی خواد بهانه بیاوری.
چند قدمی بشتر نرفته بودیم ، امید را دیدیم که بر می گردد ، آرمان با تعجب پرسید : پس چرا برگشتی ؟
- قمقمه ام داخل ماشین جا مونده اینطوری که آفاق می رود من تا برم و برگردم شما بیست قدم راه نرفته اید .
آرمان – پس من جلوتر می روم وقتی برگشتی مواظب آفاق باش.
امید گفت باشه و به طرف پایین رفت ، دست آرمان را گرفتم و گفتم :
- تو می خواهی منو دست این دیوونه بسپاری و بری ؟
- منظورت چیه آفاق ؟
من از امید خیلی بدم می آید به خدا اگر به خاطر تو نبود محال بود امروز بهکوه بیام. اون مهمونی ها کم به خاطر پدر می آیم حالا مونده تو کوه هم بااین امید دیوونه تنها باشم.
ایستاد و با تعجب نگاهم کرد و پرسید :
- به خاطر من ؟ یعنی چی ؟
مجبور شدم موضوع رو بهش بگم، خندید و گفت :
- پس حالا که اینطوره دیگه لازم شد که با امید بیایی تا زودتر تکلیف منروشن شود . باور کن آفاق درباره امید اشتباه می کنی ، من از چشم های خودمبه امید بیشتر اطمینان دارم و فکر نکن که بی غیرت هستم. من تازگی ها بهخاطر شراکت کوچکی که راه انداخته ایم خیلی امید رو می بینم باور کن اونپسره پاکیه و اصلا اونطور که تو فکر می کنی به دخترهانظر نداره. به خدا دراین مدت شاهد بودم که چقدردخترای جور واجور می آن طرفش ولی او انگار نمیبینه حتی یکدفعه که ازش علت رو پرسیدم می دونی چی گفت ؟ گفت از هرچی دخترهحالش بهم می خوره ، پس بی خود نترس و زودتر از زبونش بکش تا من هم تکلیفخودم رو بدونم.
بعد قدم هایش را تند کرد و رفت اول با ترس نگاهش کردم که دور می شد بعدفکر کردم من هم قدم هایم را تندتر کنم تا امید برنگشته به بقیه برسم و سعیکردم که تند بروم. آنقدر خسته شده بودم که احساس می کردم دیگه نمی تونمنفس بکشم ولی وقتی فکر می کردم که صدای پای امید می آد سعی کردم تندتربروم با اینکه حالم بدتر می شد ولی قدم هایم را بلندتر بر می داشتم و درهمان حال فکر کردم عجب زهر چشمی این امید ازمن گرفته حتی از عزراییل هماینقدر نمی ترسم که یکدفعه احسس کردم واقعا نمی توانم نفس بکشم و دردشدیدی در قفسه سینه ام پیچید که باعث شد تعادلم را از دست بدهم و به طرفپایین پرت شوم. یک لحظه فقط فهمیدم محکم به کسی خوردم و او مرا نگه داشتوقتی بعد از مدتی توانستم چشمانم را باز کنم امید را دیدم ولی آن دردلعنتی حسی در بدنم نگذاشته بود که واکنشی نشان دهم. آهسته همانطور کهمراقبم بود کمک کرد تا روز زمین نشستم و پرسید :
- آفاق جان چی شده ؟ چرا اینجوری شدی؟
و بعد سر قمقمه اش را روی لبم احساس کردم و صدایش را شنیدم که مرتب می گفت :
- یکم بخور خواهش می کنم عزیزم ، فقط یکم.
وقتی کمی حالم جا آمد نفس عمیقی کشیدم و همان موقع فکر کردم این نفسمهمراه درد نبود ، کمی آب خوردم و بعد از چند لحظه که درد آرام شد چشمانمرا باز کردم و باز خودم را در آن جنگل سبز اسیر دیدم. به سختی خودم راکنار کشیدم ، آنقدر خجالت زده بودم که نمی توانستم حتی حرف بزنم. آرام گفت:
- آفاق جان حالت بهتر شده ؟
هیچوقت او را چنین مهربان ندیده بودم همیشه رفتارش با من خشن و ستیزه جو بود، با صدایش به خود آمدم که با اصرار پرسید :
- بهتر شدی ؟
در حالی که سعی می کردم نگاهش نکنم گفتم :
- بله بهتر شدم ، نمی دونم چرا نفسم گرفت و سینه ام اینقدر درد داشت وباعث شد نتوانم خودم را نگه دارم و افتادم، ببخشید نزدیک بود شما را همبیاندازم.
- خوب آرومتر می رفتی ، کسی که اینطوری کوهنوردی نمی کنه اونم تو که دفعهاولت بود. یک لحظه از دور که دیدیم اینجوری تند می روی فکر کردم کسیدنبالت کرده و به خاطر این من هم قدمهایم را سریع کردم. باز خدارا شکر اگرمی افتادی آنوقت من چکار می کردم؟
آنقدر از حرفش تعجب کردم که یادم رفت از خجالت هنوز سرم پایین است موهایمرا که توی صورتم ریخته بود کنار زدم و نگاهش کردم و پرسیدم :
- یعنی چه ؟

sorna
11-23-2011, 03:36 PM
خوب من همیشه وقتی تو را ناراحت و عصبانی می کنم لذت می برم و تا چند روزانرژی دارم ، اگر می افتادی و می مردی خب دیگه نمی دانستم چطور می توانمحرص کسی را در آورم و خودم را سرگرم کنم.
با عصبانیت گفتم :
- با عزراییل .
بلند شد و خود را تکان داد و گفت :
- خودم هم می دونم چون فقط تو شبیه عزراییل هستی ، حالا بلند شو که خیلی دیر شده .
دستش را پس زدم و با خشم گفتم :
- خودم می تونم بیام.
خم شد و با قدرت بلندم کرد که دوباره با عصبانیت نگاهش کردم ولی نزدیکیصورت هایمان باعث شد که دوباره ضربان قلبم تند شود و احساس کردم که پاهایماصلا جانی ندارند به خاطر همین دوباره نتوانستم خودم را کنترل کنم و خودبه خود همراه هم روی زمین نشستیم، هنوز نگاهش می کردم که پرسید:
- آفاق جان تو خوبی ؟ چرا اینجوری شدی ؟ اگر از حرفم ناراحت شدی شوخی کردمفقط می خواستم کمی عصبانی شوی قصد ناراحتی دوباره ات را نداشتم.
با صدایی که به زور از دهانم خارج می شد گفتم :
- نمی توانم امید دیگه نمی تونم بیام بالا تو برو کمی که بهتر شدم خودم بر می گردم.
دستش را زیر چانه ام برد و سرم را بالا آورد و گفت :
- خوب نگاه کن ، درسته که من همیشه با تو خیلی بداخلاق هستم و حرف هایخیلی تندی بهت زده ام البته بیشترش حقیقت بوده ولی خوب نگاه کن و بگواینقدر نامرد به نظر می رسم که با این حال تو را تنها رها کنم و برم. حالایکم استراحت کن بعد آرام آرام با هم می ریم پایین و دیگه حق نداری به کوهبیایی ، دختر تو که به قله نرسیده از همین پایین کوه داشتی می افتادی پسمن پطور تا قله ببرم و بعد بیندازمت پایین.
- خوب افتادن افتادنه دیگه چه فرقی داره چه از اون بالا چه از این پایین.الانم هیچ کس نیست و تو راحت می تونی از شرم خلاص بشی می دونم که چقدر ازممتنفر هستی.
- تو که نمی دونی از اون بالا انداختن چه لذتی داره آنقدر صبر می کنم کهبه قله برسی حتی اگه سال ها هم طول بکشه ، آنوقت می اندازمت پایین آخههمانقدر که برای من لذتش بیشتره برای تو زجرش بیشتر اینو صادقانه می گم ویه روزی در آینده بهت ثابت می کنم.
بعد بلند شد و باز گفت :
- اگر خستگیت بر طرف شد بهتره کم کم بریم پایین .
در حالی که حرف هایش ترس عجیبی به جانم ریخته بود خود به خود بلند شدم و وقتی خواستم برم گفت :
- آفاق لج بازی نکن پایین رفتن به اندازه بالا رفتن سخت است شاید هم بیشترپس بذار کمکت کنم چون به نفع هردوی ماست و ممکنه منم بیندازی.
بدون اینکه عس العملی نشان دهم در حالی که آرام به طرف پایین حرکت میکردیم تمام راه با خود فکر می کردم آخر از دست این امید دیوانه می شوم ،هر ثانیه یک رنگ است و به هیچ عنوان نمی شود او را شناخت وقتی احساس میکنی چقدر مهربان است یکدفعه حرکتی می کند که فکر می کنی یک جانی به تمامعیار است و باز تا می خواهی فکر کنی چه آدم خبیثیه کاری می کند که فکر کنیمهربان تر از خودش کسی نیست. هنوز به امید فکر می کردم که به کنار اتومبیلها رسیدیم، روی تخته سنگی مرا نشاند و به طرف اتومبیلش رفت و بعد از چندلحظه با چای شیرین آمد و گفت :
- این را بخور هم خیلی تو این هوا می چسبه و هم برایت خوبه رنگت خیلی پریده.
از لحن مهربانی که در صدایش موج می زد با تعجب نگاهش کردم تا چند لحظه ازخنده ریسه رفت و بعد در حالی که سعی می کرد جلوی خنده خود را بگیرد گفت :
- این همه به کوه می آیم ولی تا به حال اینقدر بهم خوش نگذشته بود.
بدون اینکه حرفی بزنم منتظر بقیه ماندم ، او هم به طرف اتومبیلش رفت و گفت :
- من کمی دراز می کشم تو هم اگر خواستی برو توی اتومبیل آرمان دراز بکش درش باز است.
ئلی من همانجا نشستم و به حرف های امید فکر کردم و پیش خود گفتم جرا امیددوست داد منو از قله بیندازد و البته همان موقع فهمیدم که منظور او قلهکوه نیست بلکه قله زندگی است و حالا می دانستم فهمیده خیلی بلند پروازهستم و آرزوهای دور و درازی برای خودم دارم و خیلی دوست دارم آنقدر پیشرفتکنم و زحمت بکشم تا تمام سنگلاخ های زندگی را پشت سر بگذارم و به قلهموفقیت و پیروزی برسم. دوست داشتم به عنوانی زنی موفق همیشه مطرح باشمولی او چرا از چنین موضوعی ناراحت است ، چرا دوست دارد مرا از قلهآرزوهایم به زیر بکشه و در اصل چرا زمین خوردن من برایش لذت بخش است کهحتی به خاطرش سال ها صبر کنه. وقتی نتوانستم نتیجه ای بگیرم فکر کردمممکنه فقط خواسته باشه منو بترسونه چون دیده بودم که وقتی ترس رو در نگاهممی بینه چقدر لذت می بره. ساعتی همانطور نشسته و به کوه خیره شده بودم.بچه ها را دیدم که از پشت بلندی پیدا شدند بلند شدم و برایشان دست تکاندادم. وقتی به نزدیکم رسیدند آرمان جلو آمد و پرسید :
- چی شده آفاق ؟ هر چی منتظر شدیم نیامدید ، نگران شدم و به بچه ها گفتم زودتر برگردیم.
- نتوانستم بالا بیایم و خواستم برگردم که امید هم مجبور شد به خاطر اینکه توی بیابون تنها نباشم باهام برگرده.
آرمان – بس که تنبلی تو ، اما حالا باید یک تصمیم جدی بگیری آخه زندگی که همش توی اون کتاب ها و اتاقت خلاصه نمیشه.
محمد- همه چیز که کوه و گردش نیست به نظر من آفاق راه خودش را پیدا کرده وراهش هم درسته پس بهتره آرمان جان الکی برای خواهرت تصمیم نگیری.
به صدای امید به طرفش برگشتم که گفت :
- ولی به نظر من همه حرف های آرمان درسته شما که نبودید تا ببینید چقدرآفاق خانم دست و پا چلفتی است درست مثل یک بچه پنج ساله که فقط از نظر سنیرشد کرده و نه از نظر عقلی ، داشت می افتاد ولی حاضر نبود که کمکش کنم تابتونه حداقل اون یرازیری رو راحت پایین بیاد.
محمد با خشم نگاهش کرد و گفت :
- ولی به نظر من افاق برعکس شما که اعتقاد دارید عقلش رشد نکرده از خیلی از ماها بیشتر می فهمه.
آذین – بسه بابا امروز عجب کوهی آمدیم بهتر دیگه در این باره صحبت نکنیم و آفاق هم بهتره کوه ها رو توی کتابهایش نگاه کنه.
از حرف آذین ناراحت شده بودم ولی چون باعث شده بود که میان امید و محمدبحث بالا نگیرد دعایش کردم، متوجه بودم که چطور با خشم همدیگر را نگاه میکنند.
چند لحظه بعد صدای محمد را شنیدم که می گفت :
- بچه ها یک رستوران خوب سراغ دارم که غذاش محشره ولی راهش کمی دوره اگه موافقین بریم اونجا.
همه قبول کردند و سوار اتومبیل ها شدیم و به طرف رستوران حرکت کردیم وقتیرسیدیم آذین زود پیاده شد و به طرف امید رفت . آرمان کنارم آمد و پرسید :
- چی شد آفاق ، امید حرفی نزد؟
- منکه گفتم این دیوونه است آنوقت تو ازش طرفداری می کنی اصلا انگار یادش رفته چه قولی داده .
- هنوز که وقت هست من امید را خوب می شناسم یادش نرفته حتما بهت میگه.
وقتی به سالن رستوران رفتیم فوری محمد از آن طرف میز بلند شد و در حالی که روی صندلی کنارم می نشست گفت :
- آفاق اینجا چلو جوجه اش محشره ، به نظر من شما آن را سفارش بدهید مندارم به خاطر شما به همه اینها غذا میدهم پس دوست دارم که بهترین غذایاینجا را بخورید.
- خیلی ممنون ، هم به خاطر پیشنهادتون و هم به خاطر اینکه این همه تو خرج انداختمتون.
در حالی که جواب لبخندم را می داد به چشمانم خیره شد و گفت :
- اینها که قابل شما را ندارد.
داشتم به رمز نگاهش فکر می کردم صدای همه بلند شد که غذا می خواستند محمد به خود آمد و گفت :
- هرکی هرچه دوست داره انتخاب کنه .
همه بعد از اینکه لیست غذاها را دیدند اکثرا چلو کباب انتخاب کردند درحالی که نوبت انتخاب من رسیده بود به محمد نگاه کردم و با لبخند گفتم :
- من چلو با جوجه دوست دارم.
محمد چشم بلندی گفت و یادداشت کرد و برای خودش هم چلو با جوجه سفارش داددر حالی که منتظر غذا بودیم بچه ها شروع کرده بودند به صحبت های متفرقه کهآذین به امید گفت :
- حیف شد تا بالا نیومدین ، خیلی هوایش خوب و لطیف بود.
امبد لبخندی زد و گفت :
- آذین خانم دفعه دیگه قرار نیست این آفاق خانم بیاد و بشه وبال گردنم،تازه اگف دفعه دیگه اومدن دست شما را می گیرم و زدتر از همه به بالای کوهمی رویم حتی اگه کفش هایم را یادم رفته باشه بپوشم.
صدای خنده همه بلند شد ، دلم می خواست سرش داد بزنم ولی وقتی نگاهم بهنگهش افتاد جا خوردم و حس کردم خیلی ناراحت و خشمگینه چنان که رنگ سفیدصورتش به سیاهی می زد. فوری سرم را پایین انداختم و به زور آب دهانم رافرو دادم و با خود فکر کردم باز چکار کرده ام که مثل عزراییل داره نگاهممی کنه خدایا الانه که این غذا را کوفتم کنه. هنوز در فکر بودم دوباره بانیشی که در کلامش بود گفت :
- آرمان جان به نظر من حرف هایی که درباره آفاق خانم زدی درسته من عقیدهدارم آفاق حد و حدود توانایی هایش را نمی داند و دست و پای الکی می زندرفتارهایش مرا به یاد آن مثلی می اندازد که کلاغه اومد اره رفتن کبک و یادبگیره راه رفتن خودش یادش رفت. به جای اینکه با این کتاب ها عمرش رابیهوده تلف کنه خانه داری بشور و بپزی یاد بگیره شاید حداقل در این راهاستعدادی داشته باشه . بابا دانشگاه جای امثال من و تو محمدآقاست نه جایشیرین عقلی مثل این.
و بعد همه به قهقهه خندید، اکثر بچه ها چون تا به حال توهینی از امیدندیده بودند فکر کردند که او فقط قصد شوخی داشته با او خندیدند. وقتینگاهم به آذین افتاد که از همه بلندتر می خندید دلم بدجوری سوخت بعد فوریبه آرمان نگاه کردم که دیدم رگ های گردنش بیرون زده و چنان با غضب به امیدنگاه می کرد که دانستم الان حرف تندی به او می زند دستش را گرفتم و فشاردادم و مجبورش کردم که نگاهم کند و با نگاه التماس کردم چیزی نگوید کهصدای محمد بلند شد و گفت :
- امید تو فکر نمی کنی داری خیلی پر حرفی می کنی.
فوری به سمت محمد برگشتم و با التماس آهسته گفتم :
- محمد ترا به خدا قسم به خاطر من چیزی نگو.
سرش را تکان داد و کمی آب برای خودش ریخت با سکوت او تقریبا جو بدی بهوجود آمد . همانطور که به لیوان محمد نگاه می کردم فکر کردم منهم بایدکمی آب بخورم شاید بتواند این بغض لعنتی را که در گلویم گیر کرده بود و هرثانیه بزرگتر می شد و راه تنفسم را می بست با آن فرو دهم. باز صدای امیدبلند شد و کفت :
- محمد آقا بقیه حرفتان را نزدید؟
محمد – هیچی بابا حرفم بقیه نداشت.
در همان لحظه غذا را آوردند وقتی کمی از آب لیوان خوردم و نفسم بالا آمدبه خاطر محمد سعی کردم به زور هم شده از اون غذایی که اینقدر با شوق و ذوقتعریفش را می کرد بخورم تا بیشتر از این ناراحت نشود. در حالی که غذایم رامی خوردم سرم پایین بود و با خود فکر می کردم چه دنیای عجیبی است و چقدرآدم ها با هم فرق دارند چرا یکی مثل محمد اینقدر مهربان است و چرا یکی مثلامید اینقدر ظالم! وقتی توانستم نصف بیشتر غذایم را بخورم بلند شدم وگفتم:
- محمد واقعا خوشمزه بود تا به حال غذایی به این خوشمزگی نخورده بودم.
زود به طرف اتومبیل ها رفتم چون می ترسیدم امید دوباره حرفی بزند که باعث شود دیگر نتوانم جلوی محمد و آرمان را بگیرم.
به ماشین تکیه دادم و بعد از لحظاتی احساس کردم کسی کنارم ایستاد، با ترس برگشتم ولی وقتی مهدیس را دیدم نفس راحتی کشیدم و گفتم :
- آخ مردم از ترس فکر کردم امید.
با ناراحتی سرش را تکان داد و گفت :
- آفاق خیلی ناراحت شدم چون احساس می کنم با تو شوخی نمی کنه و حرف هایشهمانطور که شاد ی گفت جدیه یعنی همیشه در هر فرصتی همین ایرادها را از تومی گیره و این برام سوال برانگیز شده مگر تو اذیتش کرده ای چون اصلا امیدبا هیچ کس اینطور نیست حتی بعضی وقت ها دیدم که خیلی عصبانی میشه امااینطور عکس العمل نشان نمی دهد.
- مهدیس جان چه اذیتی اصلا تو تا حالا دیدی من با او طرف صحبت بشم. من فقطبعضی مواقع جواب حرف هایش را می دهم ولی به نظر من امید از نظر روحیبیماره....
یکدفعه زبانم از ترس بند آمد ، مهدیس که مرا نگاه می کرد با تعجب مسیرنگاهم را دنبال کرد و وقتی امد را دید که به طرفمان می آید او هم ساکتمنتظر ماند. وقتی امید کنارمان ایستاد گفت :
- با محمد موافقم من امروز خیلی تند رفتم ولی به نظر من یک مسائلی حقیقتمحضه آفاق خانم به جای اینکه تمام فکر و ذهنشان متوجه دانشکاه رفتن باشهبهتره به خیلی موضوع های دیگر هم فکر کنه و برایش اهمیت داشته باشه.
مهدیس که به خاطر عذرخواهی غیر مستقیم امید نظرش نسبت به او عوض شده بود گفت :
- من هم با نظر شما موافقم و دوست دارم به جای دانشگاه رفتن یک زن خانهدار خوب برای همسرم و یک مادر مهربان برای فرزاندنم باشم و هر موقع همسرمبه خانه می آید به پیشوازش بروم و با مهربانی هر کاری می توانم برایشانجام دهم تا خستگی را از تنش درآورم.

sorna
11-23-2011, 03:36 PM
امید پوزخندی زد و با تمسخر گفت :
- تا حالا نمی دانستم همچین عقیده ای دارید ، اگه من گفتم آفاق خانم بهدانشگاه نره به خاطر اینه که همه هدف زندگیش شده دانشگاه رفتن ولی بایدببخشید که خیلی رک حرفم را می زنم ، مهدیس خانم راستش من از زن هایی کهفکر می کنند فقط برای آسایش مردها آفریده شده اند و مثل یک کنیز همیشه دستبه خدمت شوهرانشان باید باشند حالم بهم می خوره و اگه بمیرم هم حاضر نیستمبا زنی با افکار شما ازدواج کنم.
چنان از حرف های امید شوکه شده بودم که فقط توانستم ناظر اشک های مهدیس ودویدنش به سوی باغی که جلوی رستوران بود باشم حتی قدرت نداشتم حرفی بزنمیا حرکتی کنم که کمی مرهم دلش شود چون می دانستم با آن قلب مهربان و روحیهحساس طاقت چنین حرف هایی را ندارد. با صدای امید که اسمم را صدا میزد بهطرفش برگشتم ، چنان غمی در صدایش بود که سرم را بلند کردم و به چشمانشخیره شدم و آن جنگل سرسبز را بارانی دیدم. در حالی که اشک هایش را با دستشتند تند پاک می کرد گفت :
- ماموریتم را خوب انجام دادم حالادیگه درباره ازدواج با من فکر نمی کنه ،به آرمان بگو همیشه مراقبش باشه چون مهدیس قلب مهربانی داره که می تونه هرمردی را خوشبخت کند.
در حالی که تعجب کرده بودم چطور متوجه علاقه آرمان به مهدیس شده پرسیدم :
- تو از کجا فهمیدی که آرمان....
قبل از اینکه حرفم تمام شود گفت :
- آفاق خانم من یک مرد هستم و از نگاه مردی به زنی می دونم چه احساسی نسبتبه اون داره ، نگاه آرمان به مهدیس مدتهاست که عاشقانه است.
- پس تو به خاطر آرمان از مهدیس گذشتی ؟
- آفاق با اینکه همیشه فکر می کردم خیلی زیرکی ولی بعضی وقت ها خیلی خنگبازی در می آوری این را بدان که من اگه از زنی خوشم بیاد که فکر نکنم تاآخر عمر ازاین موجودات عجیب دوپا خوشم بیاید به هیچ عنوان اجازه نمی دهمکسی اونو از من بگیره .
بعد برگشت و رفت ، آنقدر از حرکات ضد و نقیض امید در تعجب بوودم که فکرکردم مغزم د اره منفجر میشه. وقتی آرمان با گام های بلند به طرفم آمد و باتغییر پرسید باز امید حرفی بهت زد باید می گذاشتی همان چند لحظه پیش سرمیز غذا جلوی همه حالش را بگیرم، وسط حرفش گفتم نه آرمان او فقط جوابسوالم را داد و مطمئن باش کاری کرد که از همین حالا میتونی مهدیس را مالخودت بدونی. اول با تعجب نگاهم کرد و بعد صورت قشنگش با لبخندی زیبا شکفتو گفت :
- می دونستم که امید مهدیس رو نمی خواد ولی فکر نمی کردم کاری کنه که اونوبه ا ین زود یاز خودش نا امید کنه ، با اینکه از دستش هنوز به خاطر توعصبانی هستم ولی خیلی ازش خوشم می آید.
همه بعد از خداحافظی سوار اتومبیل شدیم و به طرف خانه حرکت کردیم، اما منهنوز با خود کلنجار می رفتم و رفتارهای امید برایم معمایی شده بود. اونلحظه جلوی مهدیس خودش را چنان مظلوم نشان داد که دلم می خواست قدرت داشتمو کتک مفصلی به او میزدم ولی وقتی اشکش را دیدم فهمیدم زیر ظاهر خشنش یکقلب مهربانه که تلاش میکنه اونو پنهان کنه ولی چرا؟حالا با اینکه چیزی بهنیمه شب نمانده اما هنوز جواب چرایم را پیدا نکرده ام.

sorna
11-23-2011, 03:36 PM
قسمت نهم

امشب جشن فارغ التحصیلی محمد است که چند وقت پیش خودش مرا دعوت کرد،با رضایت خاطر برای این جشن لحظه شماری میکردم و نمیدانم چرا دلم می خواست که هر چه زودتر محمد را ببینم.احساس کردم که دلم برایش تنگ شده،در این مدت قیافه مهربان و توجه ای که به من نشان میداد لحظه ای از جلوی چشمانم دور نمیشد وقلبم وقتی به یادش می افتاد میلرزید.با لبخندی به طرف کمد رفتم ودر سمت چپ را باز کردم،می خواستم امشب بهتر از همیشه ظاهر شوم حتی به اذین گفتم برای درست کردن موهایم با او به ارایشگاه میایم واز نگاه متعجب او خندیدم.
وقتی از آرایشگاه برگشتم و خودم را در آینه نگاه کردم ، از مدلی که موهایم را درست کرده بودند لذت بردم و بعد با وسواس عجیبی به لباسها نگاه کردم و برای اولین بار آرزو کردم ای کاش یک لباس تازه خریده بودم که مدلش جدیدتر باشد. آخر با کلی گشتن لباس مناسبی را پیدا کردم، لباسی کرم رنگ با بالا تنهای چسبان از جنس ساتن که از زیر سینه به پایین حریر بود و حالت ترک پیدا می کرد البته بدون آستین بود که می توانستم از شال زیبایی که داشت استفاده کنم ، شالش حریر بود که سنگ های کوچک نقره ای و فیروزه ای در آن به کار برده شده بود که باز از این سنگ ها در دامن لباس هم استفاده شده بود ولی به مقدار کمتر. وقتی لباس را پوشیدم از زیبایی آن غرق لذت شدم و فکر کردم چرا تا به حال هیچ وقت به لباسم اهمیت نمی دادم؟ با اینکه سعی می کردم از این فکر فرار کنم ولی در ذهنم کسی فریاد می زد چون حالا دوست داری به نظر محمد بهتر از همیشه جلوه کنی. وقتی آماده شدم و پایین رفتم همه را آماده و منتظرخود دیدم.وقتی متوجه من شدند سه جفت چشم حیرت زده دیدم که مات نگاهم می کنند و ایندفعه مادر بود که گفت :
- وای آفاق این خودت هستی ؟ چقدر این لباس و مدل مو بهت می آد، چقدر تغییر کرده ای . می بینی ناصر این آفاق خانم وقتی بخواهد چقدر زیبا می شود.
پدر – خانم شما دیگر چه مادری هستید. من تا حالا چند دفعه به خودش گفتم جذابیت خاصی دارد که فقط چشمان زیرک و تیزبینی می خواهد تا اورا ببیند.
بلند خندیدم و گفتم : خب یکباره بگویید یک عینک جادویی می خواهد که همه زشتی ها را زیبا ببیند.
پدر با عصبانیت برگشت و گفت :
- اصلا با بچه های امروزه نمی شه حرف زد و به طرف حیاط رفت.
زود به دنبالش دویدم و آنقدر صورتش را بوسیدم که آخر مجبور شد بخندد و بگوید خفه ام کردیباشه ترا بخشیدم. سر راه از پدر خواهش کردم بایشتد تا دسته گلی برای محمد بگیرم ولی چون پدر و مادر برای محمد به عنوان کادو ساعت خریده بودند مادر گفت :
- ما که کادو خریدیم دیگه گل لازم نیست.
- دوست دارم گل را از طرف خودم بدهم.
مادر با تعجب به عقب برگشت و نگاهم کرد و بعد صدای خنده آرمان و آذین و پدر او هم به پدر نگاه کرد اما وقتی پدر چشمکی به او زد خندید و گفت :
- ناصرجان یک گل فروشی خوب کمی جلوتر است نگه دار تا آفاق گل بخره .
با خجالت جلوی گلفروشی پیاده شدم و از گل فروش خواهش کردم تا دسته گل زیبایی برایم آماده کند. وقتی وارد منزل عمه ناهید شدیم با خوشحالی مستقیم به طرف محمد رفتم و دسته گل را به طرفش گرفتم و گفتم :
- تبریک میگویم ، انشاء اله همیشه موفق باشید.
دسته گل را از دستم گرفت و بویید و بوسه ای روی غنچه ای از گل سرخ آن زد و به چشمانم نگاه کرد و گفت :
- این بهترین هدیه از بهترین های دنیاست خیلی ممنون.
چنان به چشمانم خیره شد که احساس کردم چشمانش لبالب از عشق و محبت است ولی با صدای پدر به خودمان آمدیم که به محمد تبریک می گفت و کادویش را به او داد. اهسته از کنارشان گذشتم و سرمست از نگاه محمد به طرف بقیه رفتم و بعد از احوالپرسی گوشه ای که بتوانم محمد را خوب ببینم انتخاب کردم و نشستم و با خود فکر کردم واقعا همان احساسی را که من به محمد دارم او هم به من دارد. چنان غرق نگاه و احساس جدیدم بودم متوجه امید که کنارم نشست نشدم ، با صدایش به خودم آمدم و به او نگاه کردم و خود به خود به رویش لبخند زدم و سلام کردم و از او عذرخواهی کردم که متوجه نبودم. بدون اینکه جواب لبخند و سلامم را بدهد گفت :
- مهم نیست چون تو همیشه درست متوجه اطرافت نیستی.
دلم نمی خواست آن شب رویایی با حرف های امید خراب شود، در حالی که بلند می شدم گفتم :
- چشم از این به بعد بیشتر دقت می کنم.
امید – منم می خواهم در این راه کمکت کنم و حالا بعد از من به حیاط بیا چون باید راجع به موضوع مهمی باهات صحبت کنم.
بعد به طرف حیاط رفت ،مانده بودم مستاصل و نمی دانستم چه کنم دلم می خواست که به حرفش گوش نکنم و به حیاط نروم ولی لحن او طوری بود که خیلی کنجکاو شده بودم. همچنان مردد ایستاده بودم ، می ترسیدم چون حسی به من میگفت که حرف های امید شبم را خراب می کند ولی نمی دانم چرا بسیار مشتاق بودم که حرف هایش را گوش کنم.
لحظه ای چشمان گریانش در آن روز که به کوه رفته بودیم در کنار رستوران به یادم آمد و همان باعث شد که با قدم های بلند به طرف حیاط بروم وقتی به حیاط رسیدم به دنبالش گشتم و او را زیر درخت بید مجنون دیدم که روی صندلی نشسته و از دور نگاهم می کند. به طرفش رفتم و در حالی که روی صندلی روبرویش می نشستم گفتم :
- امید آقا اگر قصد دارید امشب هم مرا از میش زبانتان مستفیض نمایید ازتون خواهش می کنم مرا عفو کنید چون دوست ندارم شبم خراب شود و احساس می کنم خیلی سرحال هستم ولی در قبالش قول می دهم از این بع بعد هر چه گفتید دیگه جوابتان را ندهم.
- نمی خواهم با نیش زبانم تو را ناراحت کنم ، حالا هم اصلا حوصله ندارم اینطوری خودم را مشغول کنم ولی چون آرمان را خیلی دوست دارم پس خوهر عزیز آرمان ، خواهر من هم هست ولی مطمئن نیستم از حرفی که می خواهم بزنم و حقایقی که بیان می کنم شما چقدر ناراحت می شوید حالا اگه دوست دارید این حقایق را به شما بگویم.
زبانم در دهانم نمی چرخید و احساس می کردم که دهانم خشک و گس شده به زحمت بعد از چند لحظه گفتم :
- بگویید گوش می کنم .
- چند روز پیش که به کوه رفتیم شما سوالی از من کردید که چطور متوجه علاقه آرمان به مهدیس شده ام و من به شما گفتم چون یک مرد هستم راز نگاه همجنسان خود را خوب می فهمم، یادتان که می آید؟
سرم را تکان دادم و او ادامه داد :
- راستش من از چند وقت پیش متوجه علاقه محمد به آذین شده بودم و همیشه متوجه نگاهش بودم که به دنبال آذین است ولی خودتان بهتر می دانید که .... البته من مجبور هستم رک صحبت کنم تا شما متوجه شوید ، بله همانطور که خودتان می دانید آذین به من علاقه دارد و در این مدت هرچه محمد کرد نتوانست توجه آذین را به خود جلب کند ولی حالا در نگاهش حس دلسوزی و ترحم می بینم و آن نگاه متوجه توست چون اگر بتواند تو را به دست آورد بهتر می تواند آذین راببیند.
- بسه دیگه نمی خواهم بشنوم.
امید با صدای بلندتر گفت :
- ولی برای آینده ات مهم است که بشنوی ، چون امشب متوجه شدم تو فریب خورده ای و من وظیفه خود می دانم به شما تاکید کنم که ع شق را با احساس دلسوزی اشتباه نگیرید. خوب فکر کن آفاق ، به نظر من آدم اگر هرگز ازدواج نکند خیلی بهتر است که احساس کند شریک زندگیش به خاطر دلسوزی و بی تفاوتی او با هرکس احساس کند شریک زندگیش به خاطر دلسوزی و بی تفاوتی او با هرکس دیگر داره باهاش زندگی می کنه.
حس کردم کاخ رویاهایم که در این چند روز در ذهنم ساخته بودم در حال خراب شدن به روی خودم است و زیر سنگینی آن دارم له می شوم و فقط به این فکر می کردم که من چقدر بدبخت هستم و چرا باید خواهری زیبا و افسونگر داشته باشم که بعد از سالها هنوز احساس کنم سایه اش نمی گذارد نور آفتاب به منم بتابه و منو گرم کنه تا پژمرده نشوم . بعد از مدتی متوجه لیوان آبی که به طرفم گرفته شده بود شدم و سرم را بلند کردم و امید را دیدم که موشکافانه مرا زیر نظر دارد ، چقدر ناراحت بودم چون جلوی تنها کسی که دوست نداشتم شکستم را ببیند شکسته شده بودم. آب را گرفتم و آن را تا ته لیوان سر کشیدم، عجب احساس عطش می کردم ، به امید گفتم :
- خواهش می کنم مرا تنها بگذارید.
- باشه ولی برای چیزی که ارزش ندارد ناراحت نباش.
وقتی از آنجا دور شد ، به اشک هایم اجازه دادم که از قفس چشمانم رها شوند و صورتم را آبیاری کنند. اه کاش خودم هم مثل این اشک ها می توانستم از قفس زندگی رها شوم ، به شدت احساس سرماخوردگی می کردم. آن شب تا موقع شام در حیاط بودم و وقتی محمد را دیدم که در حیاط به دنبالم می گردد اهسته بلند شدم و خودم را پشت درختی پنهان کردم و تا مطمئن نشدم که به ساختمان برگشته آنجا ماندم. بعد از او فوری وارد ساختمان شدم و مستقیم به طرف آرمان رفتم و گفتم :
- آرمان جان ، من زیاد حالم خوب نیست پس امشب منو تنها نگذار.
با نگرانی نگاهم کرد و پرسید :
- خدای من ، چرا اینطوری شدی ؟
- احساس خستگی می کنم و ازت می خواهم از کنارم دور نشوی.
بعد دستش را محکم گرفتم که با تعجب نگاهم کرد و پرسید :
- می خواهی من و تو زودتر برگردیم؟
عاجزانه گفتم :
- آره آرمان خیلی دلم می خواهد الان توی اتاقم باشم و بخوابم ولی با چه بهانه ای برویم چون دوست ندارم کسی بفهمد که حالم خوب نیست.
- تو ناراحت نباش ، اول می روم و زنگ می زنم به آژانس . بعد به پدر می گویم خودم سرم به شدت درد می کند و همراه تو به خانه می رویم.
سرم را تکان دادم و گفتم : خوبه .
وقتی می خواست برود نگاهم کرد و گفت :
- آفاق جان دستم را ول کن ، زود بر می گردم.
در حالی که دستش را محکم می فشردم گفتم :
- نه هر جا رفتی با هم می رویم.
نمی دانم چطور توانستم خداحافظی کنم و یادم هم نمی آید ، فقط وقتی ارمان پرسید که با همین لباس می خوابی گفتم بله چون حاضر نبودم حتی یک لحظه دستش را رها کنم و لباسم را عوض کنم. به طرف تختم رفتم و بعد از خوردن قرص خواب آوری که آرمان به من داد ، در حالی که هنوز دستش را گرفته بودم به خواب رفتم فقط درآن لحظه فکر کردم چرا آرمان چنین هراسان نگاهم می کند.

sorna
11-23-2011, 03:37 PM
قسمت دهم

ده روز از ماجراي فازغ التحصيلي محمد مي گذرد و چند روز است لا انقدر خوب شده كه از اتاقم بيرون مي آيم . آن شب وقتي با آرمان برگشتيم و به خواب رفتم دچار تب و لرز شديد شده و هذيان مي گفتم.صبح بعد از اينكه پزشك مرا معاينه كرد چندين آمپول آرام بخش برايم نوشت به دبيرستان بروم و بيشتر اوقاتم را در اتاقم به سر مي بردم.در اين مدت ارمان خيلي سعي مي كرد به طريق مختلف مرا مجبور به حرف زدن بكند كه شايد علت ناراحتي ان شبم را بداند ولي من هميشه طفره مي رفتم، وقتي آذين را مي ديدم خود به خود بغض در گلويم جمع مي شد و حس مي كردم از او بدم مي آيد . امروز وقتي كه در حياط كنار استخر نشسته بودم و به خودم فكر مي كردم، آذين در حالي كه ليواي آب پرتقالدر دست داشت به طرفم امد و گفت :
-آفاق جون بيا بخور ، مي دوني اين چند روزه با اينكه خيلي افسرده ستي ولي از اينكه تو را بيشتر مي بينم خوشحالم.
با تعجب نگاهش كردم كه ادامه داد :
-با اينكه مي دونم از اخلاق و رفتار و طرز فكر من خوشت نمي آيد ولي هميشه دلم مي خواست مثل همه خواهرها با هم صميمي باشيم ، وقتي دوست هايم از صميميت خودشون با خواهراشون حرف مي زنند خيلي حسرت مي خورم.
وقتي آذين ساكت شد به حرف هايش فكر كردم و خيلي از خودم بدم آمد ، او را بغل كردم و گفتم :
-ولي آذين جون من تو را دوست دارم و اگه تا به حال فكر كردي با هم صميمي نيستيم به خاطر همان اختلاف سليقه و تفكراتمون است. ما با هم خيلي فرق داريم ، تو از رفت و آمد و گردش و موسيقي و خريد خوشت مي آيدولي من در عالم ديگري هستم واصلا اينها را دوست ندارم و بيشتر دوست دارم كه سطح معلومات خودم را بالا ببرم و به خاطر همينه كه اكثرا در اتاقم هستم ولي به نظر من با اين همه اختلاف سليقه باز ما با هم همخون هستيم و همديگر را دوست داريم ، به نظر تو اين تفاوتها مي تونه دوتا خواهر و كلا از همه دور كنه. شايد ما نتونيم با صميميت با هم به گردش يا خريد برويم ولي در مشكلات و خوشي هايي كه به همديگر مربوط مي شود شريك هستيم ، مگه نه ؟
نگاهم كرد و گفت :
-خب راستش به نظرم تو درست مي گويي.
خم شدم و دوباره صورتش را بوسيدم ، به رويم لبخند زد و به طرف در حياط دويد. من كه همچنان داشتم به حرفهاي او فكر ميكردم بعد از مدتي با خود عهد كردم كه هرگز به خاطر هيچ چيز به آذين حسادت نكنم و هيچ وقت نگذارم عاملي باعث جدايي من از خانواده ام شود و بعد تصميم گرفتم از اين به بعد فقط به فكر تحصيلو رسيدن به هدف هاي دور و درازم باشم و با خود عهد بستم كه دور قلبم را حصاري بكشم و ان را قفل كنم و كليدش را در درياي وجودم پنهان نمايم.
امروز امتحان كنكور را دادم و بسيار راضي هستم ، فكر كنم خيلي راحت قبول شوم . تقريبا دو ماه و نيم مي شودكه خود رادر اتاقم زنداني كرده و از مادر و پدر خواسته بودم كه اين فرصت را به من بدهند. پدر خوشحال بود كه ديگر حرف مدرسه نرفتن را نمي زنم و مي خواهم به دروسم بيشتر بپردازم ، با كمال ميل قبول كرد ولي راستش الان كمي دلتنگ فاميل شده ام. درهمين فكر ها بودم كه مادر وارد اتاقم شد و بعد از كمي مقدمه چيني گفت :
-افاق جون چند وقتي كه يك خواستگار خوب داري ، پدرت گفته بود تا تو كنكور نداده اي صحبتش را نكنيم ولي الان كه خداروشكر امتحانت رو دادي.
فوري تو حرف مادر پريدم و گفتم :
-ولي مادر ، من نمي خواهم حالا ازدواج كنم اينو قبلاهم گفته بودم ولي مثل اينكه شما فراموش كرده ايد.
مادر با دلخوري گفت :
-تو بذار حرف من تموم بشه آخه شايد اگر اسمش را بگويم تو تغيير عقيده بدهي، تازه او تاكيد كرده كه نه تنها با ادامه تحصيلت مخالف نيست بلكه كمكت هم مي كنه.
-من نه دوست دارم بدونم اون كيه و نه مي خواهم ازدواج كنم.
مادر بلند شد وگفت :
-آفاق تازگي ها خيلي اخلاقت عوض شده ، قبلا حداقل احترام ما را نگه مي داشتي ولي حالا نمي گذاري من حرفم را حتي تمام كنم.
-معذرت مي خواهم مادر.
با دلخوري نگاهم كرد و گفت :
-محمد ازت خواستگاري كرده ، اميدوارمآنقدر عقل تو كله ات باشه كه بهش فكر كني چون به نظرمن وپدرت مورد خيلي خوبيه و واقعا حيفه كه بگيم نه، شانس يكدفعه در خانه آدم را مي زنه البته اگه آدم عقل داشته باشه و در و باز كنه ولي با اين اخلاق كه تو تازگي ها پيدا كرده اي فكر نكنم عقلي تو اون كله ات مونده باشه.
مادر همانطور حرف مي زد ولي من فقط به دهانش خيره شده بودم و فكر مي كردم چرا اينقدر تند تند تكان مي خورد و سعي كردم صدايي كه در ذهنم مي پيچيد را از خود دور كنم « به خاطر دلسوزي تو را مي خواهد» رويم را به طرف پنجره گرداندم كه باز صدايي در ذهنم فرياد زد « به خاطر آذين ، تو را مي خواهد » به طرف كمد برگشتم كه باز همان صدا در ذهنم فرياد زد « تو برايش با بقيه تفاوت نداري» سعي كردم آنقدر سرم را تكان دهم تا صداها از ذهنم خارج شوند و بعد گفتم :
-نه محمد من تو را نمي خواهم . محمد مرا رها كن. محمد من دلسوزي تو را نمي خواهم .
با دست هاي قويي كه بازويم را گرفته و تكانم مي داد به خود آمدم ، هنوز فرياد مي زدم كه پدر سيلي محكمي به گوشم زد و با صداي فريادش كه مرتب مي پرسيد :
-آفاق چي شده ؟ چرا اينطوري مي كني ؟
خودم را در آغوشش انداختم و با التماس گفتم :
-نه پدر خواهش مي كنم من محمد را نمي خواهم.
موهايم را نوازش كرد و گفت :
-باشه قبوله .
-من ، من اصلا دوست ندارم حرف ازدواجم را بزنيد با هيچ كس .
سرم را بلند كرد و گفت :
-نگاهم كن آفاق .
به چشمانش نگاه كردم و او گفت :
-تا وقتي كه من زنده هستم تو هيچ اجباري براي ازدواج نداري ، متوجه مي شي عزيزم.
سرم را تكان دادم ، صورتم را بوسيد و باز سرم را روي سينه اش گذاشت و آرام زمزمه كرد:
-هيچ وقت نگذار مشكلات آنقدر بهت فشار وارد كنه كه به اين حال بيفتي . انسان بعضي مواقع بايد براي كسي درد دل كند و خودش را تخليه كنه ، تو الان چند ماهاست كه ناراحتي و حالا فهميدم به اين موضوع ارتباط داره. دوست دارم هر وقت خواستي بياييو با من صحبت كني، باشه عزيزم.
-پدر من اگر شما را نداشتم چكار مي كردم.
مرا كمي از خود دور كرد و دستش را زير چانه ام گذاشت و سرم را بلند كرد و گفت : ديگه زبون نريز ، من بيشتر دوست داشتم همان موقع كه ناراحت بودي و بيمار شدي راحت به من مي گفتي كهاز چي ناراحتي.
-نه پدر خواهش مي كنم حالا نه شايد بعدا بتوانم براتون درباره اش صحبت كنم.
دوباره بوسه اي به پيشانيم زد و كمك كرد كه روي تخت دراز بكشم . ملافه را رويم كشيد و گفت :
-خوب بخوابي فقط به چيزهاي خوب فكر كن.
بعد دست مادر را كه هنوز اشك مي ريخت و بانگراني نگاهم مي كرد گرفت و چراغ اتاق را خاموش كرد و از اتاق رفتند ، در حالي كه چشمانم را مي بستم فكر كردم خدا چقدر مرا دوست دارد كه يك پدر و مادر خوب نصيبم كرده.
امروز وقتي چشمانم را باز كردم ارمان را بالاي سرم ديدم ، تا ديد بيدارم خنديد و گفت :
-سلام خانم كوچولو ، شنيدم كه ديشب باز زده بود به سرت .
خنديدم و پرسيدم :
-ازكي ؟
-وقتيمن و اذين از سينما برگشتيم و ديديم مادر و پدر توي هال نشستهاند از اينكههنوز بيدار بودند تعجب كرديم ، وقتي علت را پرسيديم پدر همه چيز را گفت ولي خودمانيم تازگي ها خيلي مرموز شده اي چون ديگه نمي تونم فكرت را بخوانم و بفهمم توي كله ات چي مي گذرد.در ضمن قبل از اينكه برم خواستم بگم فردا به دستور پدر به مدت يك هفته براي تغيير روحيه اين دختر ناز نازي كه تازگي ها رفتارهاي عجيب و غريبي ازش مي بينم ، مي خواهيم بريم به ويلاي شمال پس آماده باش.
امروز برايم بهترين روز زندگيم بود روزي كه زحماتم نتيجه داد . روزي كه خوشحاليم بيشتر به خاطر پدر و مادرم بود زيرا با ديدن برق تحسين و افتخاري كه در چشمانشان بود احساس غرور و سرافرازي ميكنم.پدر و مادر به تمام فاميل تلفن زدند و ضمن دادن خبر قبوليم انها را براي چند شب ديگر كهشب جمعه است دعوت كردند ، خدايا توفيقم ده كه هميشه بتوانم دلهاي عزيزانم را شاد گردانم.
امروز مي توانم بگويم بگويم تقريبا روز فوق العادهاي برايم بود ، لباس نباتي رنگ زيبايي كه هديه مادر بود پوشيدم وموهايم را به صورت شنيون درست كردم و به طبقه پايين رفتم پدر پيشانيم رابوسيد گفت :
-باز هم مي گويم تو جذابيت خاصي داري ، از حالا من به آن مردي كه صاحب قلب تو مي شود تبرك مي گويم.
-پدر جان به نظرمن شما زبان خوبي داريد كه با آن مي توانيد نااميدترين دختر زمين را به جايي برسانيدكه فكر كند يك پرنسس است.
پدر اخمي كرد و گفت :
-من هيچ حرف مبالغه آميزي نزدم.
صورتش را بوسيدم و گفتم :
-مي دونم شما مثل همه پدر و مادرها فرزندان خود رازيبا مي بينيد.

sorna
11-23-2011, 03:37 PM
قسمت يازدهم

بعد با هم به استقبال اولين مهمانهايي كه وارد مي شدند رفتيم، در آن جشن همه قبوليم را تبريك گفتند حتي محمد لحظه اي به كنارم آمد و همانطور كه با نگاه غمگينش نگاهم مي كرد گفت :
- تبريك مي گويم دختردايي عزيزم كه حتي مرا لايق ندانستي تا بپرسم چرا دوستم نداري و يا نخواستي حتي دليل نخواستنت را بدانم ، مي دونيهنوز ازخود مي پرسم چهايرادي داشتم كه آفاق حار نشد حتي يك لحظه با من صحبت كند.
چنان لحنش غمگين و صادقانه بود كه با تعجب به چشمانش خيره شدم و از برق عشقي كه در چشمانش بود تمام تنم لرزيد و به سختي گفتم متاسفم و به طرف ديگر سالن رفتم و در همان حال فكر كردم آيا من اشتباه كردم. آنقدر از اميد مطمئن بودم كه حرف هايش را تمام و كمال قبول كنم،چنان شك و دودلي به جانم ريخته بود كه احساس كردم بايد تنها باشم.
آرام به طرف اتاق خودم رفتم و وقتي رويتخت نشستم به محمد فكر كردم و اميد به يادم آمد ، اميد هميشه با من در جدل بود و بارها مرا تهديد كرده بود پس من چطور آن شب حرفش را بدون ذره اي ترديد قبول كردم در حالي كه در تمام اين سالها مي دانستم محمد انساني استصادق و مومن كه به خاطر خواسته هاي خود حاضر به بازي گرفتن احساس ديگري نمي شد. حالا فهميده ام كه اشتباه كرده ام و افسوس خوردم كه چرا چنين خامحرفهاي اميد شدم ، من غرور محمد را جريحه دار كرده بودم و نمي دانستم بيشتر براي غرور او ناراحت باشم يا براي خودم كه كسي محمد را از دست دادم. در حالي كه اشك خود را پاك مي كردم با خود عهد بستم كه ديگر هيچ وقت به اميد اطمينان نكنم و هميشه با فكر براي آينده خود تصميم پس حالا بايد سرنوشت خود را بپذيرم چون چاره اي غير از آن ندارم ، بعد از چند نفس عميق از اتاق خارج شدم و به سالن پيش مهمانها برگشتم و سعي كردم خودم را شاد نشان دهم. درهمين حال آرمانبه طرفم آمد و گفت :
-خانم مهندس خوب امشب با همه بگو و بخند داري .
-بله امشب ديگر نمي تواني بگويي يك دختر منزوي هستم.
-البته كه نمي توانم بگويم ولي كسي ديگر را در اين ش منزوي ديدم كه راستش كممانده از تعجب گوش هايم دراز شود.
خنديدم و پرسيدم :
- كيه ، من حاضرم باهاش صحبت كنم تا از آن حالت در ايد چون در جشن خانم مهندس كسي نبايد منزوي و ناراحت باشه.
ارمان – آه هنوز هيچي نشده چقدر خودشم تحويل ميگيره ، بابا بذار سر دردانشگاه را ببيني بعد اينطور دور ور دار.
در حالي كه سعي مي كردم از دستش نيشگاني بگيرم گفتم : حالا مي گي اون كيه يا نه ؟
- نه بايد بيايي و خودم نشانت بدهم آخه مي خواهم بدانم وقتي گوشهاي تو هم دراز مي شه چه شكلي ميشي.
بعد مرا به طرف حياط برد و در پشت ميزي متوجه كسي شدم كه پشتش به ما بود و نمي دانستم كيست ولي هر چه نزديكتر مي شدماز بوي ادكلنش قلبم تندتر مي زد و خدا خدا مي كردم كه خودش نباشد چون بسيار از دستش ناراحت بودم،*دلم مي خواست آرمان دستم را رها كند تا از آنجا فرار كنم. با صداي ارمان به خود آمدم كه پرسيد :
-اميد چرا تنها نشستي ، الاندوساعتي است كه اينجا نشسته اي و فقط چند لحظه در جمع بودي، بيا ببينچه كسي را به ديدنت اوردم.
با خشم نگاهش كردم ولي آنقدر چهره اش غمگين بود كه جاخوردم ، چند لحظهنگاهم كرد و گفت :
-چنان دورتان شلوغ بود كه نتوانستم تبريك بگويم.
- ارمان توتا حالا اميد اقا را اينقدر خجالتي ديده بودي ؟
آرمان با تعجب گفت :
- راستش نه ، ولي احساس مي كنم امشب زياد حالش خوب نيست. اميد فوري از سر درد ناليد و گفت :
- فكر كنم سرما خورده ام.
- پس اگر در خانه مي مانديد به نظرم خيلي بهتر بودچون شما در هرمحفلي كه نباشيد فكر كنم همه از دست شيطان در امان هستند.
آرمان – آفاق معلوم هست چه مي گويي ؟
-آرمان جان تو ناراحت نباش من و اميد اقا هميشه با هم اينطور صحبت مي كنيم وبه نظر من بهتر است يك مسكن با ليواني اب بياوري تا ايشان بهتر شوند.
وقتي ارمان رفت ، چشمانم را ريز كردم وادامه دادم :
- فكر كنم شما امشب به جاي بيمار بودن بيشتر در رنج هستيد البته اون رنج هم حاصل بيماري شماست ولي نه يك بيماري معمولي ، از اون بيماريهاي كه احتياج به روانپزشك دارد.
پوزخندي زد و در چشمانش حالت ستيزه جوييش را ديدم گفت :
-مثل اينكه هنوز مهندسي خود را نگرفته وفقط با قبولي در اين رشته خودتان را از حالا گم كرده ايد، البته من ازاول حدس مي زدم وبراي اين مخالف دختراني هستمكه دانشگاه مي روند.
- خيلي خوشحال هستمكه در زمره همچين دختراني هستم نه به خاطر قبولي بلكه به خاطر همان مخالفت شما ، ولي بايد بگويم كهقبوليم را مطمئن بودم و غير ممكن نمي دانستم كه حالا از خشحالي جايگاه خود را فراموش كنم، ولي بايد به اطلاع شما برسانم كه با اين كار جايگاه خود را به ادم هايي مثل شما ثابت كردم.من نمي دانم چرا شما اينقدر نگران دانشگاه رفتن دخترها هستيد ولي اينطور حدسم مي زنم از اينكه دختري بتواند همراهتان گام بردارد وحشت داريد ، پس بزار بگويم كه ديگر راحت نخوابيد چون قصد دارم بهخاطر همان نفرت شما به ليسانس تنها بسنده نكنم و آنقدر ادامه دهم كه مرا هم مثل شما دكتر خطاب كنند و از حالا لذت مي برم چون مي دانم مي توانم شما را پشت سر خود جا بگذارم و براي ديدن شما هميشه به پشت سرم نگاه كنم.ميدانم كه ان روز روزمرگ آدمايي مثل شماست ، امروز فهميدم چقدر نفرت انگيز هستي.
دستش را بالا آورد و روي دهانم نگهداشت و با لذت خنديد و بعد گفت :
- چي شده چنان سواره مي تازيد كه حتي فرصت نه تنها دفاع نمي دهيد بلكه نمي گذاريد نفس بكشم.
در همين لحظه آرمان همراه قرص آمد و آن را با ليوان آب به طرف اميد گرفت، اميد كه هنوز مي خنديد گفت :
- ارمان جان تو با آوردن آفاق خانم به اينجا باعث شدي حالم خوب شود حالا احساس مي كنم انرژي گرفته ام.
آرمان باتعجب و اخم پرسيد :
- چياميد ؟
- آفاق خانم بسيار خوب صحبت مي كند ، اينو كه خودت حتما مي داني و همين صحبت ها مرا سرحال آورد .
با عصبانيت برگشتم وبه طرف ساختمان رفتم و پيشخود گفتم بايد ميدانستم اين اميد بيدي نيست كه با اين بادها بلرزد، ناراحتش كه نكردم هيچ تازه باعث تفريحش هم شدم. بعد از مدتي مادر همه را براي صرف شام دعوت كرد ، در پشت ميز شام اميد روبرويم قرار گرفته بود كه سعي كردم اصلا نگاهش نكنم ولي چند باري كه ناخودآگاه نگاهم بهش افتادديدم كاملا حواسش به من است وقتي ديد نگاهش مي كنم لبخندي زد كه باعث عصبانيت روي خودرا از او برگرداندم. وقتي شام تمام شد قبل از ترك ميز ، پدر جلوي همه سوئيچ اتومبيلي را به عنوان هديه به من داد كه با صداي سوت و هوراي بچه ها با خوشحالي به طرف پدر رفتم و صورتش را بوسيدم وبعد به طرف پاركينگ رفتم چون دوست داشتم اتومبيل مرا ببينم . داشتم به اتومبيلم كه يك اپل سفيد رنگ بود با لذت نگاهمي كردم كه از صداي اميد از جاي خود پريدم و با صداي بلند گفتم :
- ترسيدم ، هميشه مثل دزد پشت سر آدم پيداتان مي شود.
صداي قهقهه خنده اش بلند شد ، گفتم :
- مثل اينكه امروز شدم دلقك شما.
همانطور كه ميخنديد گفت :
- نه به خدا ، ولي وقتي شما را اينطور عصباني مي بينم خنده ام مي گيرد.
- حالا كاري داشتيد كه اينطوري اينجا پيدايتان شده ؟
- راستش كنجكاوم ، مي خواهم بدونم چرا اينقدر از دستم عصباني هستيچون بعد از مدتها فرار شما هرچه فكر مي كنم نمي دانم از كدام حرفم ناراحت هستيد.
- حرف هايتان را كه مي شود يكجوري تحمل كرد ولي اين نيت شماست كه نه تنها عصباني بلكه باعث شده از شما متنفر شوم.
اخمي كرد و پرسيد :
- مي شه توضيح دهي ؟
- بله از اينكه با دروغ هاتون منو نسبت به محمد بدبين كرديد،*راستش نمي دانم ازخودم بيشتر ناراحت هستم يا از شما اخه چطور توانستم به حرف هاي شما اطمينان كنم؟
- شما از كجا مي دونيد كه اون حرفها دروغ بوده ؟
داد زدم : بس كن اميد امروز با شنيدن حرفهاي محمد صداقتش را باوركردم و به ياد اوردم كه او چطور آدميه ، آخ كه موندم چطور احمق شدم و حرف شما را گوش كردم.
با پوزخند گفت :
- يعني اينقدر دلت مي خواهد كه شوهر كني ؟
- ديگه داري حوصله ام را سر مي بري نخير براي شوهر كردن نيست بلكه براي رفتار بد خودمه كه باعث شدم غرور او خرد بشه اگه كمي منطقي رفتار مي كردم و خودم يك بهانه اي مي آوردم و جواب رد بهش مي دادم او اينهمه ناراحت نمي شد. حالا مي شهخواهش كنم ديگه دست از سرم برداري، من كه كاري با تو ندارم پس چرا تو در هر كاري كه به من مربوط مي شوددخالت مي كني.
شانه اي بالا انداخت و گفت :
- من حقيقت را از نظرخودم بهت گفتم وگرنه مگه تو تحفه اي كه بخواهم بهت دروغ بگم.
بعد برگشت ورفت ،وقتي پيش بقيه برگشتمپدر را بوسيدم و دوبارهازش تشكر كردم ولي قبل از رفتن مهمانها اميدهمه جوانها را جمع كرد و با صداي بلند گفت :
- به افتخار آفاق خانمكه اولين زن در اين جمع است كه به دانشگاه قبول شده همه شما فردا شام مهمان من دربند.
بچه ها همه باهورا و دست زدندعوتش را قبول ردند و تا رفتن آخرين مهمان من هنوز از حركت اميد مات زده بودم.
امروز بعد از ظهر وقتي آرمان به اتاقم آمد و ديد كه اماده نيستم گفت : دير مي شه ، همه بايد ساعت شش توي ميدون دربند باشيم.
- آرمان جان من حوصله ندارم خودتان برويد.
با عصبانيت گفت : آخه به افتخار تو شام داده آنوقت خودت نمي آيي، پاشوآفاق كه حوصله مسخره بازي هايت را ندارم.
در حالي كه از اتاق خارج مي شددوباره گفت :
- من و آذين پايين منتظرت هستيم زود بيا .
با درماندگي لباسم را عوض كردم و گفتم خدا لعنتت كند اميد ، هرچه بيشتر باهاش دعواميكنم انگار بيشتر خوشش مي ايدهنوز بيست و چهار ساعت نشده كه گفته ام دست از سرم بردار حالا اينطوريمنو مجبوركرده تا به ديدنش بروم تازه بايد ازش تشكر هم كنم.
با عصبانيت پايين آمدم كه مادرم پرسيد :*واه آفاق چرا اينقدر اخم كرده اي ؟*
آرمان كه هنوزاز دستم ناراحت بود گفت :*
- منكه ديگه دارم از آفاق نااميد ميشم ، تازگي ها اصلا از حركاتشخوشم نمي آيد.
به طرفماشين رفت و من و اذين هم به دنبالش رفتيم. وقتي پشت ميز نشستيم از ديدن محمد خجالت زده بودم و فكر كردم واقعا انسان وارسته ايست چون اگر خودم چنين بي احترامي مي ديدم حاضر نبودمديگر ببينمش ،*ولي بعد فكركردم شايد او هم مثل من مجبوره اميد و مرتب ببينه به خاطر فاميل بودن خودش رو ملزم به شركت در اين ميهماني مي بينه. با صداي اميد به خودم آمدم كه داشت ازدانشگاه صحبت مي كرد و اينكه بعضي ها وقتي وارددانشگاهمي شوند مخصوصا اگر رشته خوبي هم باشه جايگاه خودشون رو فراموش مي كنند و چنان با تكبر برخورد ميكنند كه نگو و بعد با زدن نيشخندي نگاهم كرد. بدون اينكه حواسم باشد كه در جمع هستيم گفتم :*
- مطمئن باشيد اميد آقا ، مناصلا اينطور نيستم پس مشخصات خودتون را به من نسبت ندهيد.
چون هنوز از دستش عصباني بودم همين موضوع در لحنم اثر گذاشته بود ، همه ساكت شده و در فكر بودند كه چرا من با وهين باهاش صحبت كرده ام. ولي اميد كوتاهنيامد و گفت :
- چه زود حرفم را ثابت كرديد چون هنوز فكر نكنم دانشگاهتون را ديده باشيد و اينطور صحبت مي كنيد حالا چه برسد كه ليسانس هم بگيريد و چند نفر شما را خانم مهندس صدا بزنند.
جو خيلي بدي بهوجود آمد بود ، به طرفداري محمد كه ديگراميدي نداشتم و آرمان هم كه ازقبل از دستم ناراحت بود و حالا عصباني تر شده بود براي همين ديدم بايد خودم كوتاه بيايم تا اين غائله ختم شود. رو كردم به اميد وگفتم :
- معذرت مي خواهم اميد آقا ، من منظور بدي نداشتم فقط هميشه فكرمي كردم ظرفيت شما چقدر است كهگفتم امشب امتحانتان كنم ولي خودمونيم خيلي جا خوردم چون ظرفيت شما خيلي كمه ، معمولا آقايون انهم در جمعاگر موردي ازخانمها ديدند كه به مذاقشان خوش نيامد زود از كوره درنمي روند.
با چشماني كه مي دانستم از خوشحالي وپيروزي برق مي زند خيره نگاهش كردم ، كمي در صندليش تكان خورد و گفت :
- خواهش مي كنم شما درست مي گوييد.

sorna
11-23-2011, 03:37 PM
ولي چنا در تن صدايش عصبانيت موج مي زد كهباعث شد تا آخر مهماني سرحال وشاداب بمانم و حتي چند جوك هم من تعريف كنم ، با همه بگو و بخند مي كردم و حتي كنار محمد رفتم و قدم زدم وسعي كردم آنقدر دورش را بگيرم كه اين ناراحتي را از دلش در بياورم وبعد در فرصتي كهباهم تنها شديم گفتم :
- محمد جان ، شما تا آر عمر برايم مثل آرمان عزيز و محترم هستيد پس خواهش مي كنم اگر ناراحتي از من داريد بگذاريد به حساب شرايط بدي كه آنموقع داشتم.
با لبخند نگاهم كرد و گفت :
- راستش ناراحت بودم ولي ازحالا به بعد بيشتر برايت احترام قائل هستم وخيلي دوست دارم هميشه شاهد خوشبختيت باشم.
موقع برگشت آرمان در حالي كه دستم را مي گرفت گفت :
- آفاق جانبا اينكه اول خيلي عصبانيم كردي ولي با اون معذرت خواهي و روحيه شادي كه داشتي ، دوست داشتم بگويم هميشه باعث افتخارم هستي.
در حالي كه با محبت نگاهم مي كرد صداي آذين درآمد و گفت :
- قرار نشد منو فراموش كنيد ، راستي آرمان تو بهمن هم افتخار مي كني؟
ارمان برگشت و نگاهش كرد وبا لبخند گفت :
- من تنها برادري هستم كه يك خواهر به زيبايي تو دارد.
امروز با دلشوره از خواب بيدار شدم و سعي كردم با كشيدن نفس هاي عميق دلشورهامرا كاهش دهم ولي همين كه به يادم افتاد امروز اولين روز كلاسم مي باشد باز دچار استرس مي شدم. كت وشلوار ساده با رنگي تيره انتخاب كردموپوشيدم ، موهايم را هم پشت سر ساده بستم چون سادگي را بيشتر دوست داشم درضمن وقتي اينطور لباس مي پوشيدم احساس آرامش مي كردم. بعد از خداحافظي به طرف دانشگاه رفتم و چون هنوز رانندگي را ياد نگرفته بودم سوار تاكسي شدم و در همان حال فكر كردم بايد زودتر رانندگي ياد بگيرم چون با اتومبيل خود راحت تر مي توانستم رفت و امد كنم. وقتي به در كلاس رسيدم كمي دير شده بود وهمينبيشتر باعث ناراحتيم شد واحساسكردم پاهايم مي لرزد و درست نمي توانم قدم بردارم ، كمي مردد پشت در كلاس ايستادم ولي بعد با گفتن نامخدا در زدم و وارد شدم. استاد سركلاس بود وليهنوز درس را شروع نكرده بود بعد از عذرخواهي از دير آمدنم ، منتظر اجازهاش بودم كه استاد گفت چون اولين روز است اشكالي نداردولي بعد از ورودم كسي حق داخل شدن به كلاس را ندارد و بعد گفت بفرماييد بنشينيد. آن وقت بود كه نگاهم را از استادگرفتم و به طرف همكلاسي هايم نگاه كردم و با ديدنآنها قلبم فروريخت چون هرچه نگاه كردم پسر بودند، داشتم ازترس پس مي افتادم كه نگاهم به دوتا دختر خورد كه در آخر كلاسنشسته بودند و همين باعث شد كمياحساس آسودگي كنم.به طرف انها رفتم ولي همانطور كه از ميان صندلي ها مي گذشتم زمزمهپسرها را مي شنيدم حتيبعضي از اين زمزمه ها آنقدر بلند بود كه به راحتي گوش مي رسيد يكي گفت اه بازم دختر ، ديگري گفت شايد اشتباه آمده و فكر كرده كلاس پرستاري است و باز شنيدمكسي گفت چه فكري كرده كه اين رشته را انتخاب كرده . وقتي سرجايم در كنار يكي از آن دو دختر نشستم آهسته سلام كردم و گفتم :
- هميشه بايد ازهمين تونل وحشت بگذريم؟
با لبخندنگاهم كرد و گفت :
- اميدوارم بعدا آدم بشوند.
با صداياستاد به خود آمدم كه مي خواست هركس خود را معرفي كند و معدل ديپلم خود را بگويد ، از همان صندلي اول شروع به معرفي خود كردند. وقتي نوبت به من رسيد كه جلوتر از آن دو دختر بودم با ترس بلند شدم و سعي كردم لرزش در صدايمپيدا نباشد چون بهاندازه كافي مورد تمسخر قرار گرفته بودم.
- آفاق صادقي هستم ، معدل ديپلم 80/19 .
يكدفعهكلاس را سكوت فرا گرفت و اين فكر به خاطرم رسيد باز چي شده كه استاد به طرفم امد و گفت : آفرين خانم صادقي معدلبالايي داريد ، در كدام دبيرستان بوده ايد ؟
بعد ازاينكه اسم دبيرستان را گفتم ، استاد گفت :
- اميدوارم در دانشگاه هم بامعدل بالايي فرغ التحصيل شويد.
بعد از تشكر سرجايمنشستم و حس كردم به جاي پاهايم تمام بدنم ي لرزد، بغل دستيم بلند شد و خود را شيوا رحيمي معرفي كرد و بعد از گفتن معدل خود نشست و بعد ان يكي دختركهآخرين فرد كلاس هم بود خود را شهناز رحيمي معرفي كرد. وقتي فاميلي خود را گفت و نشست ، با تعجب پرسيدم : شما خواهريد ؟*
شيوا خنديد و گفت :
- نه ولي ازخواهراندوقلو به هم نزديكتر هستيم، ما دخترعمو هستيم و چون هم سن هستيم ازهمان اوايل با همدرسميخوانديم و آخر همتصميم گرفتيم با هم اين رشته را انتخاب كنيم و خوشبختانه حالا هم با هم هستيم.
- خدارا شكر كه تصميم گرفتيد اين رشته را بخوانيد وگرنه من تنها ميونهاينها چه مي كردم.
هردوخنديدن و وقتي برگشتم و نگاهم به استاد افتاد ديدم با دقت مرا نگاه ميكند و وقتي ديد ساكت شده ام درسش را شروع كرد. كلاس كه تمام شد ، با شيوا و شهناز به طرف كلاس بعدي رفتيم و هنوز كملا ننشسته بوديم چند پسر كه در كلاس قبلي هم بودند وارد شدند و نزديك ما نشستند. در ميان آنها پسري روبه ما كرد و گفت :
- كدوم يكي از شما ضعيفه ها معدلش آنقدر بالا بود؟*
بعد همه آنها با صداي بلند خنديدن و يكي ديگر از آنها گفت :
- حالا هركدامتان كه بودين ديگه بايد قيد معدل بالا را بزنه چون اين آقا رضاي ما شاگرد اول است متوجه شدين.
به پسري كه اشاره كرده بود نگاه كردم، پسري بود عينكي ولي از رنگ قرمزش فهميدم كه از صحبت هاي دوستانش خوشحال نيست. سيوا كنار گوشم گفت :
- اونم معدلش بالا بود فكر كنم خيلي به معدل تو نزديك بود.
آهسته گفتم : كم محلي كنيم بهتره....
هنوز حرفم تمام نشده بود كه دوباره همان پسر گفت :
- اميدوارم كه خوب متوجهشده باشي وگرنه كاري مي كنم كه از زن بودنت پشيمان شوي.
وقتي اينحرف ها را شنيدم سرم را بلند كردم و ديدم همه اونها به غير ازهمان پسر كه سرشپايين بود به من نگاه مي كنن ، ديگه نتوانستم تحمل كنم و گفتم :*
- آقايون شما مثل اينكه فراموش كرده ايد اينجا يك محل مقدسيه وما هم براي تحصيل آمده ايم و حتما مي دونيد كه تحصيل مي كنيم شعور و دركمان بيشتر شود ولي نمي دانم شما اينجا چكار مي كنيد چون هنوز درك نكرده ايد كه براي چه به اينجا آمده ايد آنوقت اسم خودتان را هم گذاشته ايد دانشجو ،*يكم فكر كنيدالان فرق شما با لاتهاي سر كوچه كه زورگيري مي كند چيه ؟*در ضمن بايد بگويم همه جا قانون دارد و بايد همه چيزهمينجا تمام بشه وگرنه من ميدانم و شما .
اول همشون ساكت شدند و با تعجب نگاهم كردند ، با خود فكر كردم حتما انتظار چنين جوابي را نداشته اند و فكر كرده اند الان به التماس مي افتم ، با اين فكر خصمانه تر منتظر ماندم ببينم چه مي گويند كه يكي از آنها گفت :
- ببين بيخود جيغ جيغ نكن كه مي دونم اگه الان بلندشومفوري بيهوش مي شوي ، اينجا كسي حاضر نيست ناز اون قيافه قناست را بكشه .
هنوز مي خواست حرف بزند كه بلند شدم ، چنان عصباني بودم كه بدون اينكه به عاقبت عملم فكر كنم به طرفش رفتم و سيلي محكمي به گوشش زدم كه از جا پريد وخواست به طرفم بيايد . رضا كه تا به حال حتي سرش را بلند نكرده بود داد زد و گفت ، بسه و بعد ميان ما پريد و گفت :
- پرويز ديگه تمومش كن ، منكه گفتم اصلا موافق نيستم.
- يعنيتو مي خواهي از يك دختر كم بيارم ؟
باز به سويم حمله كرد ولي قبل از اينكه دستش بهم برسه با صداي فريادي ايستاد و همه برگشتيم و استاد را ديدم كه همراه بقيه بچه ها ناظر دعواي ما بودند.استاد اشاره كرد و گفت :
- خانم شما و اين چند اقا زود همراه من به دفتر انتظامات بياييد.
آنقدر پشيمان و ترسيده بودم كه دلم مي خواست گريه كنم ولي به زور خودم را نگه داشتم نبايد جلوي آنها خود را ضعيف نشان مي دادم. شيوا دستم را گرفت و گفت :
- بريم آفاق جان ، به خودت مسلط باش . در ضمن يكم تند رفتي ولي تقصير تو نبود.
- شيواجان ممنون كه با حرفهايت آرامم مي كني ولي خودم مي دانم خيلي اشتباه كرده ام ، به قول برادرم تازگي ها خيلي اخلاقم تند شده.
وقتي به انتظامات رسيديم استاد موضوع را از انجايي كه ناظر بود توضيح داد و بعد برگشت و با تاسف گفت :
- واقعا اگر همه دانشجوها مثل شما باشند بايد براي اين جامعه متاسف بود.
از خجالت نمي توانستم سرم را بلند كنم، وقتي از ما توضيح خواستند همان پسري كه باهاش دعوا كرده بودم شروع كرد به صحبت كردن البته خودش را بيشتر محق نشان مي داد و من آنقدر خجالت زده و ناراحت از حركت خودم بودم كه اصلا حوصله اينكه از خود دفاع كنم را نداشتم.پس از تمام شدن حرف هاي پرويز آن آقا از من خواست كه خودم را معرفي كنم و توضيحاتم را بدهم، بعد از معرفي خود گفتم :
- فقط مي توانم بگويم متاسفم ،*من كار درستي نكردم.
چنان پاهايم مي لرزيد كه پرسيدم اجازه هست بشينم ، آن آقا اجازه داد و گفت :
- چون بار اولتان بوده به شما يك فرصت ديگه مي دم ولي اگر به خاطر هر موضوع ديگه اينجا بياييد فورا از دانشگاه اخراج مي شويد.
سرم را تكان دادم و بلند شدم و گفتم : ديگه تكرار نمي شه .
ولي قبل از اينكه خارج شوم رضا گفت :
- خانم صادقي صبركنيد ، شما اصلا از خودتان دفاع نكرديد چرا ؟ همه ما كه اينجا هستيم مي دانيم پرويز همه موضوع را نگفته و حقيقت گفته نشده و من حاضر نيستم زير همچين ديني حتي به خاطر دوستي چندين ساله ام با پرويز بروم.
بعد تمام ماجرا را مو به مو براي آن آقا توضيح داد همه منتظر مانده بوديم كه مسئول انتظامات گفت :
- از شما بچه هاي درسخوان ديگر چنين انتظاري نداشتم ولي متاسفانه چون مستقيم از دبيرستان به دانشگاه مي آييد شاهد اين حركات بچگانه شما هستيم. من هميشه اين موضوع يادم مي ماند ، بدون اينكه آن را در پرونده شما وارد كنم ولي ديگه دوست ندارم شما را در اين اتاق به هر علتي ببينم و اگر ببينم بدون هيچ گذشتي با شما رفتار مي كنم حالا مي توانيد برويد.
وقتي از آنجا خارج شدم روي اولين صندلي در راهرو ديدم نشستم ، تا حالا چنيني برخوردي را تجربه نكرده بودم چنان محو موضوع بودم كه تمام اطراف خود را فراموشكرده بودم. وقتي رضا صدايم زد به خود آمدم و گفت :
- مي دونم خيلي ناراحت هستيد ولي خواهش مي كنم فراموش كنيد من باز از طرف همه از شما عذرخواهي مي كنم.
- يك شرط داره ؟
با تعجب گفت : چه شرطي ؟
- حاضر شويد يك رقابت سالم با هم داشته باشيم فقط تا آخر همين ترم ،*به خاطر همين دوستتان خواهش مي كنم.
با صداي بلند خنديد و گفت : حتما.

sorna
11-23-2011, 03:38 PM
قسمت دوازدهم

امروز روز زيبايي بود ، روزي كه برادر عزيزم را در لباس دامادي مي ديدم. حدودا دوماه از دانشگاه رفتنم مي گذرد و امشب ،شب نامزدي آرمان و مهديس بود.وقتي آنها را در كنار هم ديدم غرق خوشحالي شدم چقدر برازنده هم بودند، هردعاشقانه دست هم را گرفته بودند و از ميان فاميل و دوستان مي گذشتند و از آمدنشان تشكر مي كردند. همانطور كه به آنها نگاه مي كردم با خود فكر مي كردم آرمان در آينده باز هم در مشكلات كنارم خواهد بود ، ولي بعد از چند لحظه دوباره به خود گفتم بايد اين افكار را از خود دور كنم چون آرمان هميشه خوب و مهربان است و به ياد خواهد داشت كه چقدر به پشت گرمي او احتياج دارم. با صداي اميد به خود آمدم كه گفت :
- چطوري خانم مهندس، چي شد بعد از دوماه شما را ديديم ؟*
- خوبم خيلي ممنون ،اين چند ماه خيلي گرفتار بودم.
- بله خبر گرفتاري شمارا همه در دانشگاه مي دانند.
با اينكه هردو در يك دانشگاه بوديم ،*منتها به علت رشته تحصيليمان ساختمانها جدا بودند و تا حالا او را دردانشگاه نديده بودم. با خود فكر كردم منظورش چيست و از فكري كه به ذهنم آمد دلشوره گرفتم و با نگراني پرسيدم : منظورت چيست ؟
- حتما انتظار داري موضوع روزاول دانشگاهت رامن نشنيده باشم مي داني بهچه اسمس معروف شده اي همه به تو مي گويند دختر بزن و بهادر .
- بس كن اميد اون فقط يك سوء تفاهم بود و حالا ما با هم هيچ مشكلي نداريم.
- آه بله درست است ، توي گوش پرويز سلطاني كه خودش را يك پاموكل همه دانشگاه مي داند زدي و حالا مي گي فقط يك سوء تفاهم بود ولي بايد براي اطلاع شما بگويم خبر از همه اتفاق هاي افتاده دارم و مي دونم خطر از كنار گوشت گذشت چون همان روز اول نزديك بود ازدانشگاه بيرونت كنند.
باخودم فكر كردم عجب بدشانسي ، كاش شهرستان قبول شده بودم چون اينطوري نمي تونست سر از كارهايم در بياورد اما حالا بهانه اي به دست آورده كه جلوي همه مرا مسخره كند.
- به چي فكر مي كني كه اينقدر اخم هايتتو هم رفته و حالا بايد خوشحال باشي چون براي رسيدن اون دوتا بهم خيلي زحمت كشيديم.
نگاهم به سوي آرمانو مهديس كشيده شد و ازديدن زيبايي آنها خود به خود لبخند زدم و گفتم :
- اميد ، ميبيني چقدر به هم مي آيند.
- به نظرت هردونفري كه بهم بيايند خوشبخت مي شوند؟*
- اميد تو امشب نمي شود از اين حرفها نزني اصلا خوشم نمي آيد ، امشب براي من شب زيبايي است و ترا به خدا با اين حرفهايت شبم را خراب نكن.
- نترس ،من موضوع دانشگاه را به كسي نمي گويم ولي اين مسابقه اي كهبا رضاسروري راه انداخته اي ديگه چيه؟*تو كه همون روز اول كاري كردي همه تو را در دانشگاه بشناسند بس نبود كه اينطور مي خواهي خودت را در دانشگاه مطرح كني .
- اون ديگه به خودم مربوطه .
- نه ديگه بهمن هم مربوطه ، چون من دوست آرمانم و بايد حق دوستي را درست ادا كنم.
- اون موقع دوستش حرف بدي زد و من هم عصباني شدم و عكس العمل نشان دادم ولي حالا مثل يك دانشجوي خوب فقط به دروسم توجه دارم و هيچ كاري كه باعث ناراحتي آرمان شود انجام نمي دهم،*شما هم بهتر است اينطور دنبال بهانه اي براي خرابكردن من پيش آرمان نگردي چون هميشه نا اميد خواهي بود.
- ولي من فكر مي كنم با اين خودنمايي ها هدف داري و به دنباليك محمدديگه دردانشگاه مي گردي.
از عصبانيت لحظاتي چشمانم را محكم به هم فشار دادم و با خودمرتبتكرار مي كردم نبايد عصباني شوم چون او فقط همين را ميخواهد. وقتي احساس كردم كمي آرام شده ام ، چشمانم را باز كردم و ديدم با دقت نگاهم مي كند ،*به رويش لبخند زدم و گفتم :
- فكر كنم براي امشب كافي باشد و اگر شما آزار دادنتان به تمام وكمال نرسيده متاسفم.
به سوي آرمان رفتم تا با او عكس بگيرم و بعد از چند بار عكس گرفتن با آرمان و مهديس و حتي پدرم خسته و عرق كرده به حياط رفتم كه در هوايخنك كمي استراحت كنم و دوباره به مراسم برگردم كه متوجه شدم اميدروي يكي از صندلي ها نشسته .
خواستم برگردم كه صدايم زد به خود لعنتي فرستادم و به طرفش رفتم. صندلي را نشانداد و گفت :
-مي دونم گرمت شده پس بيا بشين.
وقتي نشستم ، گفتم :
- مي بينيد شانس مرا ، هر كجا مي روم شما جلويم سبز مي شويد.
- راستش من هم خسته شدم و ديدم اينجا خلوت استو طوري كهكسي نبيند به اينجا آمدم.
- بلهمتوجه بودمكه در ميان دختران زيادي بودي و هر دقيقهبا يك دختر زيبا بودن خستگي هم دارد.
با پوزخندي گفت :
-كاش فقط همين بود و ديگرانتظار نداشتن كه مرتب تعريفشان كنم ، مي دوني آفاق ديگه داره حالم از هر چي دختره بهم مي خورد.
با تغير نگاهش كردم و گفتم :
- من هم دختر هستم كه روبرويت نشسته ام و براياطلاع شما به دنبالتان نيامده ام بلكه هميشه سعي مي كنم ازت دوري كنم.
خنديد و گفت :
- من كه تو را نگفتم بعضي مواقع اصلا يادم مي رود كه تو هم يك دختر هستي ، حالا چرا ازمن فرار مي كني ؟*
- از اونجايي كه هر هر ثانيه كه شما را مي بينم با الفاظ زيبايي مرا غرق لذت ميكنيد.
با صداي بلند خنديد و گفت :
- اين همش يه بازيه ، مي دوني آفاق بايد حقيقتي را به تو بگويم . روزهاي اول در مهماني ها فقط ميدانستم كه تو هم دختر آقاي صادقي هستي ، آذين آنقدر زيباست كه اگرتوجه اي هم به تو مي كردم براي مقايسه بود كه چطور شما دو خواهر هستيد البته دارم درباره نظر آن موقع خود صحبت ميكنم ، كم كم كه با آذين هم صحبت شدم ديدم در پس آنظاهر زيبايش يك آدم خيلي معمولي وجود دارد و پيش خودم گفتم خوبحتما در اين زمينه شبيه هم هستيد و همين باعث شد كه بيشتر به تو دقت كنم البته بايد بگويم اين خصوصيت من يك عادتاست كه از دوران كودكي برايم مانده و هميشه در هر جمعي همه را موشكافانه بررسي كنم. از دور زير نظرت گرفتم و ديدم سعي مي كني كه در جمع خيلي كم ظاهر شوي و اگر ظاهر هم مي شدي بيشترشنونده بوديتا سخنگو ، پس مجبور شدمكه راه ديگري انتخاب كنم تا بفهمم در پس ظاهرت چطور آدمي هستي . سعي كردم تو را وادار به صحبت كنم تو كه هميشه در حال فرار بودي ولي بايد بگويم نتيجه گرفتم ، تو و آذين دو قطب مخالفهستيد كه هيچ شباهتي نداريد نه از نظر ظاهري و نه از نظر اخلاقي البته نمي خواهم بگويم كه تو ظاهرتبد است و اخلاقت خوب يا ظاهرآذين زيباست و اخلاقش بد ، راستش اينبررسي ها برايم شده بود يك سرگرمي كه خود رامشغول مي كردم. الان هم خيليدوست دارمنظرواقعيم رابهت بگويم.
- راحت باش ،*تا حالا كه هر چي دلت خواسته گفتي *، بقيه اش راهم بگو.
- همين اخلاقت باعث مي شه بااينكه زياد ازت خوشم نمي آيد ولي دوست داشته باشم باهات جر وبحث كنم،*ببين آفاق خواهش ميكنم منطقي باش و از حرفهايم ناراحت نشو چون دوست دارم صادقانه افكارم را نسبت به تو بگويم. تو تو دختر زيبايي نيستي كه به واسطه زيبايي خود همه را به طرف خود جلب كني البته بايد بگويم زشت هم نيستي، تو ويژگي هاي منحصر به فردي داري كه شايد در آينده بتواني همسر مناسبي برايخودت پيدا كني ولي اون اخلاقته كه باعث جلب توجه من شده و اينكه به جنس مخالف اصلا توجهي نداري.در اين مدت تنها توجهت به محمد بود كه آن هم سطحي بود چون خيلي زود فراموشت شد يعني يه جورهايي درخودت غرق هستي ،*آن هم بدون توجه به اطرافيانت ولي اون واكنشهاي تودر برابر حرفهايم باعث تفريح من شده. از روزي كه خودت را به كودني زدي و همين حيله ات حواسم راپرت كرد و بازي شطرنج را بردي حسكردمرقيب واقعي شطرنج خود را پيدا كرده ام مي داني من خيلي به بازي شطرنج علاقه دارمو كلا زندگي را خلاصه در صفحه شطرنج مي بينم. در ضمن وقتي تو را مي بينم احساس مي كنم كه رقيب شطرنج بازم هستي و آنوقت دوست دارم با حزف هايم تو را تحريك كنم ، با اينكه خيلي مواقع فرار مي كني ولي بيشتر مواقع هم در تله من گير مي افتي و جواب هاي تند و تيزي ميدهي و آن موقع است كه احساس مي كنم بازي شروع شده و درخيالخود همانطور كه مراقب مهره هاي خود هستم دوست دارم دانه دانه مهره هايت را بسوزانم. حالا اين حرف ها را برايت ميزنم كه متوجه شوي تو فقط يك رقيب براي بازي شطرنج من هستي و چون خيلي جوانمرد هستم خود را موظف مي دانستم كه تو رامتوجه كنم چون آفاق خانم تازه بازي شروع شده ومطمئن باش كه به اين راحتي نمي تواني ازدستم رها شوي ، تا دانه دانه مهره هايت را نسوزانم و مات كاملت نكنم نمي گذارم زندگي راحتي داشته باشي.
چنان عصباني شدم كه دلم مي خواست با ناخن هايم چشمايش را از كاسه در بياورم ، باغضب نگاهش كردم و گفتم :
- اميد آقا بايد به عرضتان برسانم كه اگه دلتان به حال خودتان مي سوزد بساطتان را زودتر جمع كنيد ، مطمئن باشيد شمارا شكست مي دهم.
با لذت خنديد و گفت :
- تو!آفاق وقتي مهره هايت را تكان مي دهي خودت حتي متوجه نيستي مثل همين الان ، توانستم چنان تو را عصباني كنم كه ازكوره در بروي وهمين برايم لذتبخش است.
- شما نظرتان را صادقانه گفتيد پس حالا بگذاريد من هم نظرم را نسبت به شما صادقانه بگويم ،*شمايك رواني هستيد كه ازتون به شدت متنفرم.

sorna
11-23-2011, 03:38 PM
تقريبا دو ماه و نيم از نامزدي آرمان ميگذرد و من در اين مدت سعي كردم كه خودم را به بهانه دروس سنگين دانشگاه از ميهماني ها دور نگه دارم حتي اگر در خانه خودمان برگزار مي شد. البته پدرم از اين موضوع ناراحت بود ولي تا آخر اين ترم ازش فرصت خواستمو بهانه ام هم جا افتادن در دروس دانشگاهي بود. با اينكه رقابت با رضا سروري را اول جدي نگرفته بودم ولي ديدم با اينكار هم مي توانم خودم را سرگرم كنم و هم به پسرهاي همكلاسي ثابت كنم كه دختران چيزي از پسرها كمتر ندارند. در اين مدت شديدا رقابت مي كرديم و به غير از جزوه هاي استادان و كتاب هاي معرفي شده از طرف استادمان سعي مي كردم تمام كتاب هايي كه به دروسم ارتباط داشت را مطالعه كنم. به خاطر همين هر وقت كلاس نداشتم تا غروب وقت خود را در كتابخانه مي گذراندم. بعد ازمدتي رضا را هم مي ديدم كه همپاي من به كتابخانه مي آيد، گاهي از اين رقابت مسخره واقعا خسته مي شدم و احساس مي كردم كه ديگر كشش آن را ندارم ، مثل همين امروز كه تا كلاسم تعطيل شد به خانه آمدم و وقتي نگاهم به كتاب هاي روي ميز تخريرم بود افتاد از اينكه بايد همه آنها را مطالعه مي كردم عصباني شدم و همه را روي زمين پرت كردم. در حالي كه در بين كتابهايم نشسته ام و احساس پوچي و خفگي مي كنم ، كاش مي شد براي تفريح به پيك نيك و يا ديدن فاميل بروم شايد از اين حالت كسل بودن خارج شوم ولي وقتي يادم افتاد چنين پيشنهادي شايد موجب شود كه با اميد روبه رو شوم دلشوره گرفتم و ترجيح دادم كه تحمل كنم و هيچ نگويم.
امروز آخرين امتحان ترم اولمرا دادم و خوشحال به خانه آمدم ، دلم ميخواست باپدر راجع به يك مسافرت به شمال صحبت كنم چون احساس مي كنم واقعا به آن نياز دارم . وقتي وارد خانه شدم از ديدن پدر خوشحال شدم و بعد از بوسيدن صورتش پيشنهاد مسافرت را دادم كه پدر كمي فكر كرد و گفت : به نظر من واقعا تو يه اين مسافرت احتياج داري ، پس خودت را آماده كن تا پس فردا به ويلا برويم.
امروز صبح همراه خانواده به طرف شمال حركت كرديم ، البته با دوتا اتومبيل چون آرمان دوست داشت مهديس را همراه خود بياورد. چنان خسته بودم كه هنوز از تهران خارج نشده پلك هايم سنگين شد و بخواب رفتم و مدتي بعد با صداي مادر بيدار شدمك و خود را در ميان جاده شمال ديدم ، دوطرف جاده از جنگل پوشيده شده بود همانطور كه به جنگل ها و كوه هاي پوشيده از درخت نگاه مي كردم خود به خود به ياد چشمان اميد افتادم و با خود گفتم چقدر اين درختها همرنگ چشمان اميد است. اميد واقعا موجود عجيبي است چنان با حرف هايش مرا ترساند كه الان چند ماه است خود را حتي از اقوام پنهان كرده ام و حالا كه فكر مي كنم مي بينم با اينكه مي توانست هر موقع مي خواهد مرا در دانشگاه ببيند ولي اصلا سراغي ازم نگرفت . شايد تمام حرفهايش براي ترساندن من بوده ، از فريبي كه خورده بودم لبخند زدم و به اين فكر كردم اميد خيلي زيركه.
چهار از آمدنمان به ويلا مي گذرد و من در اين مدت بهترين استفاده را از لحظاتم برده ام ، صبح ها را كنار ساحل مي گذرانم و بعد بهمادر در كارها كمك مي كنم و گاهي بعد از ظهر براي خريد بيرون مي روم. امروزهوا باراني است به همين دليل همهمجبور شديم در خانه بمانيم ، پدر مشغول تماشاي تلويزيون است و مادر و مهديس در آشپزخانه براي نهار تدارك مي بينند و من خودم را با ورق زدن مجله اي مشغول كرده ام كه صداي زنگ تلفن مرا به خود آورد. پدر گوشي را برداشت ، از طرز صحبت و تعارف كردنش فهميدم كسي قرار است پيش ما بيايد ووقتي با كنجكاوي از پدر پرسيدم گفت :
- آقاي محمدي بود ، قراره فردا همراه خانواده به اينجا بيايند .
آهي كشيدم و اخم هايم خود به خود در هم رفت كه پدر گفت :
- افاق تو از اينكه مهمان مي آيد ناراحت هستي ؟
- نه ، ولي بلاخره آرامشمان بهم مي خورد.
امروز صبح تازه از كنار دريا برگشته بودم و هنوز كاملا وارد ويلا نشده بودم كه با اميد روبه رو شدم و دلشوره عجيبي گرفتم ، نمي دانم چرا از او اينقدر مي ترسم. همان طور كه از ترس زبانم بند آمده بود سرجايم ايستاده و مات نگاهش ي كردم كه غنچه رز صورتي را به طرفم گرفت و گفت:
- سلام آفاق خانم ، مگه جن ديده اي كه خشمت زده ، خواهش مي كنم اين گل را بگير و مرا ببخش. اصلا فكر نمي كردم كه حرفهاي آن روزم آنقدر باعث ترست شود كه يكدفعه ازهمه كناره بگيري.
دستم را جلو برده و گل را گرفتم و سعي كردم كمي در دل به خود جراتي بدهم و گفتم :
- كي گفته من از شما ترسيده ام ؟
- ميدانم كه ته دلت فكر مي كني من ديوانه هستم ولي مطمئن باش تهديدهاي من آنقدر خطرناك نيست و به نظرم اگر اين ترس را از خودت دور ني حتي مثل من لذت خواهي برد.
همانطور كه با خود فكر مي كردم خدايا اين ديگر چه موجودي است ،آذين را ديدم كه با دختر زيبايي به طرفمان مي آيد . وقتي به ما رسيد گفت :
- آفاق ايشون افسون جان دختر دوست آقاي محمدي هستند كه با خانواده همراه آقاي محمودي آمده اند.
اميد – بله خانواده افسون جان از دوستان قديمي ما هستند كه الان چند وقتي هست از فرانسه آمده اند و فكر كنم يك مدتي اينجا باشند چون ميمهان ما بودند همه با هم آمديم.
با افسوندست دام و گفتم :
- خوشحالم كه شما را مي بينم .
لبخند زيبايي زد و گفت :
- من هم همينطور ، ما مي خواهيم به طرف ساحل برويم شما هم همراه ما مي آيد؟
- نه ببخشيد من تازه دارم برمي گردمو كمي خسته هستم بعد شما را در ويلا مي بينم.
وقتي از حياط ويلا گذشتم و داخل شدم با خانواده افسون آشنا شدم . پدر و مادرش خانمو آقاي تقريبا ميانسال ولي بسيار خوش تيپ و برخورد بودند و برادر افسون كه ايمان نام داشت پسري بسيار خودماني كه فوري جلو آمد و خود را معرفي كرد و گفت :
- اميد از شما خيلي صحبت كرده ، خوشحالم كه هم رشته هستيم البته من سال آخر را مي گذرانم.

sorna
11-23-2011, 03:38 PM
بعد از اظهار خوشحالی با عذرخواهی برای تعویض لباس به اتاقم آمدم و متوجه لباسهای آذین شدم و فهمیدم با ورود میهمانها،آذین از امشب با من هم اتاق می شود.وقتی لباسم را عوض کردم برای کمک به مادر به آشپزخانه رفتم که با وجود خانم محمودی و خانم دوستشان دیگر کاری برایم نمانده بود پس به سالن پذیرایی آمدم و نزدیک ایمان نشستم.ایمان که خیلی خوش رو بود شروع به صحبت درباره رشته تحصیلی اش و چون علایق مشترکی داشتیم چنان غرق صحبت بودیم که گذشت زمان را احساس نمی کردیم،تا اینکه با صدای آذین و افسون که همراه امید بودند متوجه ورودشان شدم و با تعجب از گذشت زمان به طرف آنها برگشتم ویک لحظه نگاهم به امید افتاد و متوجه شدم که عصبانی است.در حالیکه عصبانیت امید فکرم را مشغول کرده بود صدای مادر را شنیدم که می خواست میز نهار را آماده کنیم،با خوردن نهار برای استراحت به اتاقمان رفته و بعد از کمی استراحت به پیشنهاد پدر برای دیدن شهر همه با هم بیرون رفتیم و بعد از اینکه شام در رستورانی خوردیم به ویلا برگشتیم.در این مدت بیشتر با افسون آشنا شده و متوجه شدم که او هم مانند بقیه خانواده اش بسیار گرم و خودمانی رفتار می کند.همان شب به پیشنهاد آرمان به طرف ساحل رفتیم،آرمان و مهدیس همچنان که دست هم را گرفته بودند جلوتر از همه راه می رفتند و پشت سر آنها من و آذین همراه امید و ایمان و افسون صحبت کنان پیش می رفتیم.از افسون که همراه خود تار آورده بود پرسیدم:
ـ حتما خوب تار می زنید،از حالا مشتاق شنیدنش هستم.
خندید و گفت:
ـ ای بد نمی زنم ولی ایمان از من بهتر می زند.
وقتی به ارمان و مهدیس که کنار ساحل ایستاده بودند رسیدیم به پیشنهاد آذین آتشی درست کردیم و همه دور آن نشستیم و از افسون خواستیم که آهنگی با تارش بزند،او مشتاقانه قبول کرد و آهنگ زیبایی نواخت که واقعا لذت بردم.وقتی آهنگش تمام شد گفتم:
ـ من هم خیلی دوست دارم که یاد بگیرم.
ایمان ـ پس حالا که از صدای تار خوشتان می آید من هم یه آهنگ دیگه می زنم.
چنان زیبا شروع به نواختن کرد که مرا همراه آهنگ عاشقانه و غمگینش به دنیای رویاهایم برد،آنقدر صدای نوایش دلنشین بود که با خود فکر کردم ای کاش در این مدت من هم به موسیقی پناه می آوردم چون واقعا از شنیدن صدای تار احساس آرامش می کردم.وقتی آهنگ به پایان رسید به خود آمدم و همراه دیگران او را تشویق کردم،آرمان و مهدیس برای قدم زدن در ساحل از ما دور شدند و در همان لحظه صدای امید را شنیدم که از افسون می خواست همراهش قدم بزند و بعد آن دو هم به همراه یکدیگر از ما دور شدند.حس کردم که آذین کمی ناراحت است پس برای اینکه او را از ناراحتی دربیاورم از ایمان خواهش کردم تا آهنگ دیگری بزند که ایمان قبول کرد و آهنگی را نواخت و همراه آن خواند،احساس کردم که آذین روحیه اش بهتر شد و امید و افسون را فراموش کرد.همچنان که آذین را نگاه می کردم در دل از خدا میخواستم که مهر آذین عزیزم را به دل امید بیفتد چون او را به شدت بی قرار می دیدم.آخر شب هنگام برگشت وقتی امید و افسون دست در دست هم از کنارمان گذشتند و به طرف ویلا رفتند واقعا نگران آذین شدم و شب با صدای گریه ی او از خواب بیدار شدم و در سکوت خود همراه او اشک ریختم،درحالی که در خود توانی نمی دیدم او را دلداری دهم.بعد از مدتی آذین به خواب رفت ولی من هنوز نتوانسته ام بخوابم و به آینده مبهم او با نگرانی فکر می کنم چون واقعا امید غیرقابل اطمینان است و به عشق یکطرفه آذین هیچ خوشبین نیستم.
امروز وقتی چشمهایم را باز کردم با دیدن ساعت که یازده صبح را نشان می داد از جای خود پریدم،به علت بی خوابی دیشب امروز خواب مانده بودم.زود دوش گرفتم و لباس مناسب پوشیدم و بعد پایین آمدم و متوجه شدم هیچ کس در سالن نیست به طرف آشپزخانه رفتم آنجا هم کسی نبود،کمی صبحانه خوردم و فکر کردم حتما همه با هم به طرف ساحل رفته اند پس بهتر دیدم که به دنبالشان بروم.وقتی کنار ساحل رسیدم فقط ایمان را دیدم و با تعجب پرسیدم:
ـ پس بقیه کجا هستند؟
خندید و پرسید:
ـ شما همیشه اینقدر می خوابید؟
ـ نه دیشب کمی بد خواب شدم و تا نزدیکی صبح بیدار بودم.
ـ همه به طرف جنگل رفته اند،پدرتان می خواست آنها را به کلبه ببرد،مثل اینکه شما آدرسش را می دانید.
ـ بله آنجا یک کلبه زیباست که متعلق به عمونادر است،پس شما چرا نرفتید؟
ـ من باید حتما به فرانسه زنگ می زدم و به خاطر شما یک نفر باید می ماند،پس قرعه به نام من افتاد.
با تاسف گفتم:
ـ ببخشید شما را معطل خود کردم ولی مادر باید مرا بیدار می کرد که شما اینطور تنها نمانید.
ـ راستش من به دنبال یک فرصت می گشتم که با شما تنها صحبت کنم و دیدم این بهترین فرصت است،پس خودتان را ناراحت نکنید.
کنارش نشستم و از فکر اینکه او چه صحبتی با من دارد کمی دلشوره گرفتم و با نگرانی گفتم:
ـ خواهش می کنم اگه می شه زودتر بگویید چون خیلی کنجکاو شدم.
در چهره ایمان حالت نگرانی و تشویش موج می زد انگار مردد بود که حرفش را بزند یا نه،اما بالاخره با صدایی که از هیجان به لرزه افتاده بود گفت:
ـ موردی برای ناراحتی نیست بلکه می خواهم با شما مشورت کنم،راستش از لحظه ای که خواهر شما را دیدم از او خیلی خوشم آمد و بهتر دیدم اول با شما صحبت کنم.نمی دانم چرا ولی با شما خیلی احساس راحتی می کنم،به نظرتان او می تواند جوابگوی احساس من باشد.
وای که در آن لحظه چقدر احساس عجز می کردم چون در این مدت فهمیده بودم که ایمان واقعا پسری خوب و مناسب است ولی وقتی یاد گریه های آذین در شب قبل افتادم،آهی کشیدم و با هزار زحمت لب به سخن گشودم و گفتم:
ـ حقیقتا ایمان جان،آذین مدتهاست که دلباخته کسی است و به همین خاطر تمام خواستگاران خود را رد می کند.
در دل امید را لعنت کردم با اینکه می دانست آذین،او را عاشقانه دوست دارد نمی دانم چرا زودتر تکلیفش را مشخص نمی کرد.نگاهم به ایمان افتاد،اون حالت اضطراب و نگرانی حالا جای خودش را به یاس و ناامیدی داده بود آنقدر که حس کردم صدای شکستن دلش را شنیدم.ایمان سکوت کرده بود و به دریا خیره شده بود،ولی بعد از مدتی که خیلی طولانی به نظر رسید توانست کمی به خودش مسلط بشه.لبخندی بهش زدم و گفتم:
ـ همسر شما حتما زن خوشبختی خواهد بود.
با تاسف فقط سرش را تکان داد و گفت:
ـ بهتره تا همه نگران نشده اند،بریم.
وقتی به کلبه رسیدیم آنقدر از دست امید ناراحت بودم و برای اینکه حرف یا حرکت ناجوری نکنم سعی کردم نزدیکش نشوم و حتی تا موقع برگشت نگاهش هم نکردم.وقتی برگشتیم برای تهیه ی شام به کمک مادر رفتم و بعد از شام شستن ظرفها را به عهده گرفتم،می خواستم خودم را با کار مشغول کنم تا مجبور نباشم به بقیه ملحق شوم.بعد از شستن ظرفها آرام از در پشتی آشپزخانه به حیاط رفته و به طرف ساحل به راه افتادم،ساعتی را همانطور به صدای امواج دریا گوش می دادم و به آذین فکر می کردم که سرنوشتش چه می شود،حدود دو سالی می شد که به امید دل بسته بود و من نگران ناامیدیش بودم.با صدای پایی به عقب برگشتم و از دیدن امید جا خوردم و بدون اینکه حرفی بزنم سرم را برگرداندم و از خدا خواستم که امید حرفی نزند و راهش را بگیرد و برود،ولی او کنارم نشست و گفت:
ـ خانم مهندس تازگی ها خیلی کم پیدا شده اند،نکنه جو دانشگاه حسابی رویت اثر گذاشته.
دندانهایم را از خشم بهم فشرده و با خود مرتب تکرار می کردم که نباید جوابش را بدهم،دوباره صدایش را شنیدم که گفت:
ـ اوه خانم حالا نه حاضر است نیم نگاهی به ما کند و نه حتی بگوید تو با کی داری حرف می زنی.اگر به جای من ایمان بود چنان باهاش خوش و بش می کردی که انگار ایمان حلقه به دست منتظرش است،راستی تو کی آدم می شوی که اینطور دنبال شوهر ندوی.
بدون اینکه متوجه باشم که می خواستم هر چه بگویم جوابش را ندهم گفتم:
ـ برو گمشو امید،تو نفرت انگیزترین مرد روی زمینی.
خندید و گفت:
ـ مثل اینکه از وقتی ایمان را دیده ای نفرتت از من بیشتر شده.
ـ اگر یک حرف راست در تمام عمرت زده باشی همین است،واقعا وقتی یاد ایمان می افتم از تو بیشتر بدم می آید.
با عصبانیت بلند شد و گفت:
ـ ببین آفاق،به تو گفته بودم که نمی گذارم زندگی راحتی داشته باشی پس فکر ایمان را از سرت دور کن.
در همان حال سنگی را برداشت و با عصبانیت به طرف دریا پرتاپ کرد و دوباره گفت:
ـ مطمئن باش اگر بفهمم فکر ایمان را هم به خودت مشغول کرده ای توی همین دریا خفه ات می کنم.
در حالی او با عصبانیت قدم میزد با خود فکر کردم خدای من،او فکر کرده ایمان به من علاقه دارد در صورتی که وقتی من گفتم به خاطر ایمان از او نفرتم بیشتر شده برای آذین بود.خواستم او را از اشتباه بیرون آورم ولی بعد پشیمان شدم و با خود گفتم،نمی دانم چه خوابی برایم دیده که اینطور از علاقه ایمان ناراحت است ولی بگذار حداقل اینطوری انتقام آذین را ازش بگیرم حتی اگر مرا به قول خودش در دریا غرق کند.
از این فکر احساس آرامش کردم و دیدم حالا که می توانم او را ناراحت کنم چقدر خوشحالم،او را همانطور که قدم زنان دور می شد نگاه کردم درست بود که فردا بعد ازظهر به تهران برمی گشتیم ولی فردا را وقت داشتم حسابی حرصش را درآورم،با این فکر خوشحال بلند شدم و به ویلا آمدم و از حالا چقدر برای فردا بی قرارم.
امروز زودتر از هر روز از خواب بیدار شدم و دوشی گرفتم و موهای خود را با سشوار صاف و لخت کردم،بعد بلوز و شلوار شکلاتی رنگی که خیلی رنگش به پوستم می آمد پوشیدم و موهایم را دور شانه ریختم و کلاه افتاب گیر زیبایی انتخاب کردم و به سر گذاشتم البته نمی خواستم خود را اینطوری زیبا کنم ولی می دانستم نباید مثل هر روز ساده باشم چون باید امید احساس می کرد که امروز خیلی به خودم رسیده ام.عینک آفتابیم را برداشتم و پایین آمدم،پدر و مادر و آقای محمودی و خانمش بیدار بودند ولی بقیه هنوز در خواب بودند.کمی پکر شدم ولی بعد فکر کردم تا بیدار شدن بقیه به باغ کوچک جلوی ویلا بروم،مدتی را در باغ روی تاب گذراندم که با صدای ایمان به خود آمدم و با خوشحالی به طرفش رفتم و بعد از سلام گفتم:
ـ آقا ایمان،امروز می توانم شما را ایمان جان صدا بزنم؟
با تعجب لبخندی زد و گفت:
ـ شما همیشه می توانید چون من هم شما را مثل افسون دوست دارم و به شما احترام می گذارم.
ـ پس امروز تا بعدازظهر که می رویم می خواهم تمام توجه تان به من باشد تا یک روز خاطرانگیز برایمان به یادگار بماند.
ـ چشم آفاق جان حالا خوب شروع کردم؟
ـ عالیه،صبحانه خورده اید؟
ـ نه بیاید از صبحانه شروع کنیم،موافق هستید؟
ـ البته.
بعد از خوردن صبحانه دوباره به باغ برگشتیم،درحالی که از بیدار شدن امید مطمئن بودم چون او را پشت پنجره دیده بودم به ایمان گفتم:
ـ خیلی دوست دارم تاب سواری کنم،می شهکمی تاب را هل دهید.
خلاصه بدون توجه به اطراف کمی تاب بازی کردیم و بعد مشغول بازی تنیس شدیم،امید و افسون با هم به حیاط آمدند و امید چنان به افسون توجه نشان می داد که باعث شد آذین عصبانی شود و به ساختمان برگردد.در حالیکه ناراحت آذین بودم سعی کردم بیشتر با ایمان گرم بگیرم و با صدایی که امید بشنود گفتم:
ـ ایمان جان می شه تارت را بیاوری و برایم از اون آهنگی که دوست دارم بزنی و کمی هم بخوانی.
ایمان قبول کرد و در حالیکه با صدای زیبایی تارش را می نواخت و خودش هم می خواند،امید را دیدم که دست افسون را رها کرد و به طرف ساحل رفت.بعد از مدتی چون امید را تماشاگر خود ندیدم به ایمان پیشنهاد کردم کمی غذا برای نهار برداریم و با قایق پدر به دریا برویم.وقتی با قایق از کنار امید که در دریا شنا می کرد گذشتیم با لبخند گفتم:
ـ امید به مادر و پدرم بگو من و ایمان جان تا موقع رفتن برمی گردیم،نهارمان را هم همراهمان برده ایم حتما بگو تا نگران نشوند.
در حالیکه دور می شدیم هنوز چشمانش که قرمز شده بود و چهره اش از عصبانیت به کبودی می زد را به خاطر داشتم،خودبه خود لبخند زدم و به ایمان گفتم:
ـقایقرانی واقعا لذت بخش است.
بعد در دل خدا را شکر کردم که امید آنقدر با خانواده دوست پدرش رودربایستی داشت که نمی توانست حرف بدی به ایمان بزند.
بعدازظهر در اتاقم لباسهایم را جمع می کردم که آرمان عصبانی به اتاقم آمد و گفت:
ـ آفاق تا الان با این پسره تنها کجا رفته بودی؟
به آرمان نگاه کردم و به طرفش رفتم،در حالیکه اشک دید چشمانم را تار کرده بود گفتم:
ـ آرمان جان درباره من فکر بد نکن،خواهش می کنم.
ـ آخه چه جوری،می دونی چند ساعت است که تنها با هم رفته اید.
ـ آرمان به جان خودت که می دانی چقدر دوستت دارم برای اذیت کردن امید اینکار را کردم،به خدا ایمان پسر خیلی خوبی است و تازه آذین را هم خیلی دوست دارد ولی خودت که می دونی تا این امید تکلیفش را روشن نکند به هیچ خواستگاری جواب نمی دهد،به خدا من دست از پا خطا نکرده ام و همون افاق پاک تو هستم.
در حالیکه دستم را می گرفت گفت:
ـ عزیزم،ما همه به تو اطمینان داریم ولی نمی دونی این امید چقدر در این مدت که نبودی حرف بی خود می زد و خونم را به جوش آورد،متاسفم که اینجور باهات برخورد کردم.
ـ نه،همه را می دانم و چون از دست امید عصبانی بودم خواستم کمی تلافی کنم برای همین هم با ایمان رفتم.
صورتم را بوسید و گفت:
ـ باز هم معذرت می خواهم،می دانم که تو همیشه خواهر مهربان و پاک خودم هستی.
وقتی چمدانها را داخل اتومبیل می گذاشتم در فرصتی که تنها بودم امید کنارم آمد و گفت:
ـ آفاق امروز بدکاری کردی،منتظر باش در آینده ای نزدیک بلایی سرت می آورم که از زنده بودن خودت پشیمان باشی.
حالا در اتاقم هستم و به حرفهای امید فکر می کنم،در مسیر بازگشت چنان از ناراحتی امید شاد بودم که عمق گفته اش را درست درک نکردم و حالا می ترسم و از یک چیز مطمئن هستم که ناخواسته به این بازی کشانده شده ام بدون اینکه متاسف باشم فقط نگران حرکت بعدی امید هستم.
امروز به دانشگاه رفتم و خوشحال برگشتم چون فهمیدم که توانسته ام گوی سبقت را از رضا بربایم و شاگرد اول کلاس شوم.با خوشحالی واحدهای ترم بعدی را انتخاب کردم و حالا منتظر ترم جدید هستم ولی دیگر دوست ندارم به این رقابت ادامه بدهم و دلم می خواهد که درسم را خوب بخوانم آن هم برای بهتر فهمیدن،نه برای شاگرد اول شدن.
امروز روز غم انگیزی برایم بود،روزی که غرور و شرافتم لگدمال شد طوری که بیشتر از چند ساعت نتوانستم در دانشگاه بمانم و به خانه آمدم.امروز اولین روز کلاس ترم جدیدم بود،وقتی با خوشحالی به دانشگاه رفتم اصلا فکر نمی کردم چنین لگد مال شده و مغموم به خانه برگردم،با تاسف متوجه شدم در تمام دانشگاه شایعه شده که من به واسطه استادان توانسته ام با معدل بالا شاگرد اول شوم که با سکوت استادان این شایعه تایید شده به نظر می رسید.اول فکر کردم ممکن است کار رضا و دوستانش باشد ولی بعد دانستم که آنها چنین نفوذی بر استادان دانشگاه برای لکه دار شدن شرافتم نداشتند و بعداز مدتی متوجه شدم پشت پرده سایه شوم امید است که تقریبا با تمام استادان دوست و آشنا می باشد،انوقت بود که بودنم را در دانشگاه بیهوده دیدم.امید چقدر ناجوانمردانه از من انتقام گرفته بود،احساس می کنم با این حرکت امید در بازیش مات شدم و شکست خوردم.حالا ناامید به آینده خود فکر می کنم که با یک بازی کوچک شروع شد و به جایی رسیذ که فرو ریختن کاخ آرزوهایم را دیدم،دیگر نه دوست دارم به دانشگاه بروم نه روی رفتن را دارم.حالا که به آسمان نگاه می کنم نه ستاره ها زیبا هستند و نه ماه،چرا
شبهای گذشته همیشه پر بود از ستاره های زیبا که به ماه دلفریب لبخند می زدند اما دیگر زیبا نیستند؟
ده روز است که به دانشگاه نرفته ام و به شدت افسرده و ناراحتم البته بیشتر ناراحتیم به خاطر پدر و مادر است که جوابی برای توجیه افسردگی خود ندارم،که به آنها بگویم یعنی دوست ندارم از حقیقت آگاه شوند،از فکر اینکه زمانی درباره من بد قضاوت کنند حالم بدتر می شود و سعی می کنم که بیشتر خودم را در اتاقم زندانی کنم.آرمان امروز خیلی اصرار داشت بداند ناراحتیم چیست که حتی نمی توانم به دانشگاه بروم،آنقدر اصرار کرد که دیگر نتوانستم تحمل کنم و تا چند ساعت فقط گریه کردم و با خود فکر کردم اگر بگویم آرمان باور می کند که بی گناهم؟
پانزده روز بود که به دانشگاه نرفته بودم،افسرده و مغموم مجله ای را می خواندم که در اتاقم به صدا درآمد،وقتی گفتم بفرمایید افسون و ایمان وارد شدند اما از شدت بهت حتی نتوانستم سلام کنم .به طرفم امدند و افسون گفت:
ـ آفاق جان چرا اینقدر تعجب کرده ای؟
فوری به خود آمدم و از روی تخت بلند شدم و از سر و وضعی که داشتم معذرت خواستم که افسون گفت:
ـ ما برای خداحافظی آمده ایم چون قرار شده زودتر برگردیم،مامان و بابا هم پایین توی سالن پذیرایی منتظر هستند که تو را ببینند.

sorna
11-23-2011, 03:38 PM
فوری گفتم:
ـ الان لباسم را می پوشم و می آیم.
وقتی رفتند روی صندلی نشستم و به بخت بد خود لعنت فرستادم و با خود گفتم اگر می دانستم زودتر از خانه بیرون رفته بودم.از روی اجبار بلند شدم و لباسم را عوض کردم و به سان پذیرایی رفتم،با دیدن خانواده محمودی جا خوردم چون فکر می کردم ایمان و افسون همراه پدر و مادرشان تنها آمده اند.سعی کردم هر طور شده به خود مسلط باشم،به طرفشان رفتم و بعد از دست دادن و احوال پرسی کنار افسون و ایمان نشستم.با صدای خانم محمودی به طرفش نگاه کردم که گفت:
ـ آفاق جان چرا اینقدر لاغر شده ای،رنگت هم پریده،بیمار هستی عزیزم؟
با دستپاچگی گفتم:
ـ نه فقط نمی دونم چرا حال و حوصله هیچ کاری را ندارم.
در همان حال یعب کردم به امید نگاه نکنم،ایمان گفت:
ـ به نظر من شما خیلی افسرده هستید و این از چشمهایتان کاملا پیدا است،من فکر کنم اگر به یک مسافرت بروید حتما روحیه تان عوض می شود.
افسون با شادی گفت:
ـ افاق جان ما هفته دیگر برمیگردیم به فرانسه،پدر آشنایی دارد که می تواند کمکت کند با ما بیایی حتی اگه خوشت آمد همانجا ادامه تحصیل بده.
با اینکه امید بلایی به سرم اورده بود که دیگر حال و حوصله مبارزه با او را نداشتم ولی از این موقعیت استفاده کردم و گفتم:
ـ من همیشه دوست داشتم ایران درس بخوانم و اگر خواستم برای ادامه تحصیل به خارج بروم کانادا را مد نظر داشتم چون عمه منیژه و علی آقا آنجا هستند ولی فکر کنم نظر شما هم بد نباشد،راستش خودم هم از ایران دیگر خوشم نمی آید.
بعد رو کردم به پدرم و گفتم:
ـ نظرتون چیه؟
پدر که اصلا انتظارنداشت من فوری تصمیم بگیرم و از او نظرخواهی کنم مانده بود که چه بگوید،بعد از چند لحظه ای که ساکت بود رو به مادر کرد و گفت:
ـ نمی دانم چه بگویم،نظر تو چیه محبت جان؟
مادر مستاصل نگاهم کرد وگفت:
ـ وقتی اینطور افاق را افسرده می بینم واقعا ناراحت می شوم اگه آفاق فکر می کند که به نفعش است،من حرفی ندارم و فکر نمی کنم پدرت هم مخالف باشد.
پدر با سکوتش رضایتش را اعلام کرد و ایمان فوری گفت:
ـ عالی می شه،آفاق خانم با نمرات خوبی که دارید می توانید در همان دانشگاه ثبت نام کنید و با هم درس بخوانیم،تازه من یک کلاس دکوراتوری هم کنار کلاسهای دانشگاهیم می روم که فکر کنم برای تو هم جالب باشد.
بعد با خوشحالی از کلاس دکوراتوری داخلی ساختمان صحبت کرد،حدود یک ساعتی با هم صحبت کردیم که با صدای امید به خود آمده و به سویش برگشتیم.همانطور با غضب نگاهم می کرد گفت:
ـ ایمان پاشو،اینقدر سرگرم هستی که متوجه نیستی همه سرپا هستیم.ایمان در حالیکه بلند می شد گفت:
ـ ما چند روز به اصفهان می رویم شما کارهایتان را انجام دهید.ما هم به آشنای پدر سفارش می کنیم که همزهمان با ما برایت بلیط بگیره و تا هر موقعه که خواستی می توانی در خانه ما زندگی کنی،آخه خانه بزرگی داریم و تو اونجا می تونی راحت استقلال داشته باشی.
بعد خداحافظی کرد و رفت و من مانده بودم که چرا امید همچنان بدون حرف زدن نگاهم می کند،گفتم:
ـ امید آقا تازگی ها شاخ درآوردم؟
ـ نه،ولی به نظرم شبیه دراز گوش ها هستی،توی احمق می خواهی همراه اینها بروی آنسوی دنیا؟
ـ بله و فکر کنم به شما ارتباطی ندارد حداقل آنجا از دست کارهای دیوانه وارت راحت می شوم.
پوزخندی زد و گفت:اشتباه نکن آفاق،تا وقتی که خودم بخواهم راحتت نمی گذارم و تا آنسوی دنیا هم که بروی به دنبالت هستم ولی خودمانیم خیلی پررو هستی هنوز می بینم از ضربه ای که خورده ای نای بلند شدن نداری ولی از اون زبونت کم نمی آوری.
بعد بدون خداحافظی بسوی حیاط رفت و حالا که فکر می کنم می بینم واقعا دلم می خواهد اذیتش کنم چون حس کردم از رفتنم خوشش نمی آید و می دانستم از طریق آرمان از تمام اطلاعات مربوط به من اگاه می شود تصمیم گرفتم به طور ظاهری خود را در رفتن مصر نشان دهم و کارهای لازم را انجام دهم تا همه فکر کنند که می خواهم بروم،با این فکر جان دوباره ای گرفتم و با شوق لبخند زدم و احساس کردم که از به بازی گرفتن امید واقعا لذت می برم.در این سه روز تمام کارهای مربوط به تمدید پاسپورت را انجام داده و با کمک آشنای پدر ایمان بلیطم را هم تهیه کردم و با خوشحالی به همه اعضای خانواده ام نشان دادم،البته در این چند روز است از رفت و آمدم خودشان همه موضوع را حدس زده بودند.
امروز پنج روز از روزی که ایمان و خانواده اش به منزلمان امده اند می گذرد و روز خوبی برایم است چون احساس می کنم که امید شکست خورده و عقب نشینی کرده است،چون برخلاف میلش که از نرفتنم به دانشگاه خوشحال بود تمام کارهای برگشتم را مرتب کرد.امروز شیوا وشهناز با نامه ای که از طرف دانشگاه همراه داشتند به منزلمان آمدند،وقتی نامه را دیدم خیلی خوشحال شدم چون در آن قید شده بود که بنابراعتراف آقای رضا سروری مبنی بر تهمت و افترا به شما ضمن عذرخواهی از شما دانشجوی ساعی که چنین مورد اتهام قرار گرفتید به اطلاع می رسانیم چنانچه هنوز خواستار ادامه تحصیل می باشید خوشحال می شویم که در این دانشگاه ادامه تحصیل دهید.وقتی نامه را خواندم شیوا و شهناز را در آغوش گرفتم و بوسیدم و آنها هم از شادی من خوشحال بودند.
شیواـ نمی دانی آفاق جان در این مدت چقدر رضا ناراحت بود،راستش دلم می خواهد او را ببینی که به چه حالی افتاده.هفته پیش که دیدمش خواستم زود به طرف دیگر بروم چون من و شهناز جواب سلامش را هم نمی دهیم ولی او صدایمان زد و گفت که از طرف من از آفاق خانم عذرخواهی کنید و به او بگویید اگر به دانشگاه برنگردد مطمئن باشد من هم ترک تحصیل می کنم چون در این مدت خیلی عذاب وجدان داشتم و حتی شبها هم نمی توانم راحت بخوابم.من هم به او گفتم چرا نمی روی پیش رئیس دانشگاه و تمام حقیقت را بگویی که سرش را پایین انداخت و گفت چون نمی توانم تمام حقیقت را بگویم،برای اینکه پای چند نفر دیگر هم وسط می آید.اون موقع آفاق جان حرفش را باور نکردم ولی حالا دیگر باور دارم چون دیروز که از همه خداحافظی کرد خیلی برایت خوشحال بود و چند دفعه گفت که به خانم صادقی بگویید مرا حلال کنید و این اخراج حق من است.
ـ ولی من به هیچ عنوان حاضر نیستم کهاو از دانشگاه اخراج شود و می دانم چه کسی او را تحریک کرده و حتی کمکش کرده که برای من پاپوش درست بشه و از نظر من رضا بی تقصیره،همین فردا برمی گردم و کاری می کنم که رضا هم به دانشگاه برگردد.البته به شرطی که کمکم کند به درسهای عقب افتاده ام برسم.
حالا که تنها هستم به امید فکر می کنم،نمی دانم کدام یکی از مهره هایش را سوزاندم ولی بسیار شاد هستم و این دشمنی بین ما و یا به قول خودش بازی شطرنج برایم جالب شده است.
دو ماهی از برگشتنم به دانشگاه می گذرد،در همان روزهای اول شماره تماس رضا را از پرویز گرفتم و به او گفتم که حتما به دانشگاه بیاید و بعد با هم پیش رئیس دانشگاه رفتیم و خلاصه با کمی صحبت و امضایی که او از کا گرفت رضا هم به دانشگاه برگشت.از همان موقع تا به حال دوستی ماعمیق تر شده است و تمام دروس و نقشه ها و پروژه هایمان را با هم انجام می دهیم.پرویز هم کم کم قبول کرد که دخترها از پسرها کمتر نیستند و از در دوستی درآمد،در این مدت به کلاس رانندگی رفته و گواهینامه ام را گرفتم و حالا دیگر با اتومبیل خودم رفت و آمد می کنم.امروز صبح وقتی می خواستم سوار شوم متوجه شدم که اتومبیل پنچر است و چون دیرم شده بود از آرمان که او هم می خواست به سر کلاسش برود خواهش کردم که مرا هم برساند.وقتی به کلاس رسیدم متوجه استاد شدم که قبل از من آمده بود،می دانستم استاد پناهی بسیار سخت گیر است و کمتر پیش
می اید بعد از خود کسی را به کلاس راه دهد،عذرخواهی کردم و خواستم از کلاس خارج شوم که با کمال تعجبم گفت می توانم بنشینم و بعد به بقیه درس خود ادامه داد و در آخر برایمان پروژه درسی مهمی تعیین کرد و از ما خواست که در گروه های دو نفره روی آن کار کنیم.طبق معمول من و رضا با هم هم گروه شدیم و بعد از اتمام کلاسهایمان همانطور که به طرف در خروجی دانشگاه می رفتیم برای کار بر روی پروژه برنامه ریزی می کردیم.وقتی از دانشگاه بیرون آمدیم و رضا گفت،اتومبیلت را کجا پارک کرده ای تازه یادم افتاد که اتومبیلم را نیاورده ام.وقتی رضا فهمید اصرار کرد که مرا برساند،اول قبول نکردم ولی وقتی گفت می توانیم در راه بیشتر درباره ی پروژه صحبت کنیم کمی فکر کردم و بعد قبول کردم.رضا که اتومبیل را به حرکت درآورد امید را دیدم که از دانشگاه خارج می شود و متعجب مرا نگاه می کرد،یک لحظه دچار دلشوره شدم ولی بعد با خود فکر کردم من که کار خلافی انجام نمی دهم تازه به امید هم هیچ ربطی ندارد.سرکوچه از رضا تشکر کردم و پیاده شدم و همانطور که آهسته به طرف منزل می رفتم اتومبیلی با سرعت کنار پایم ترمز کرد،وقتی برگشتم امید را دیدم که پیاده شد و به طرفم آمد وگفت:
من نمی دانم تو خجالت نمی کشی،اون توی دانشگاه که مرتب با هم هستید و حالا هم دیگر ار را به جایی رساندی که رفت و آمدهایت را هم با او انجام می دهی مثل اینکه دوباره هوس کرده ای که من شدت عمل به خرج دهم.
قبل از اینکه فرصت دهد جوابش را دهم سوار شد و رفت،چند لحظه همانطور آنجا ماندم و فکر کردم خدای من این امید از من چه می خواهد مگر خانواده ندارم که چنین بهم امر و نهی می کند.تا شب منتظر آرمان ماندم و شب به اتاقش رفتم و حسابی از دست امید شکایت کردم و گفتم:
ـ دیگه طاقت ندارم و تو باید جلویش بایستی.
آرمان کمی فکر کرد و گفت:
ـ تو نمی دونی چرا اینطور نسبت به تو حساس است؟
ـ حساس،اون فقط یک دیوانه است و قصد دارد از راه های مختلف مرا ناراحت کند این هم یکی از راه های اوست اما من دوست ندارم که نتیجه ی عصبانیت او به دانشگاه کشیده شود.
ـ مگر آنجا هم مزاحمت می شود.
چون دلم نمی خواست از موضوع دانشگاه مطلع شود گفتم:
ـ تا حالا که نه،ولی می دونم وقتی بخواهد تلافی کند برایش فرقی نمی کند از چه راهی باشد.راستش آرمان جان بعضی مواقع واقعا ازش می ترسم.
خندید و گفت:
ـ نه بابا،دیگه اینقدر هم ترسناک نیست و در ضمن می دونه که من روی تو خیلی حساس هستم و در این مدت چون من و او خیلی با هم صمیمی شده ایم او هم حساسیت نشان می دهد.
امروز از دانشگاه که بیرون آمدم طبق معمول همراه رضا و شیوا و شهناز بودیم که آرمان را منتظر خود دیدم،خوشحال به رفش رفتم و بعد او را به دوستانم معرفی کردم.آرمان همه را دعوت کرد برای خوردن بستنی به یک کافه که در آن نزدیکی بود برویم،در طی مدتی که در کافه بودیم آرمان بیشتر با رضا مشغول صحبت بود.زمانی که به خانه برگشتیم آرمان خواست که به اتاقش بروم،بعد از تعویض لباسم به اتاقش رفتم و او را متفکر پشت میز تحریرش دیدم.خندیدم و گفتم:
ـ آرمان جان اینقدر فکر نکن پیر می شی.
ارمان به صندلی اشاره کرد و گفت:
ـ بشین.
از جدی بودنش کمی ترسیدم و منتظر ماندم ببینم چه می گوید که پرسید:
ـ تو ورضا چه رابطه ای با هم دارید؟یعنی هیچ نو علاقه ای بهم ندارید؟ببین آفاق،من می خواهم کمکت کنم و به نظرم رضا پسرخوبی آمد پس خواهش می کنم حقیقت را بگو
از حرفش خنده ام گرفت و با تعجب گفتم:
ـ آرمان؟تو چطور فکر کردی که ما به هم علاقه داریم،البته رضا از یک دختر خوشش می آید و درصدد اقدام هم است ولی اون دختر من نیستم،شیواست.ما از همان اول بهم حالی کردیم که دوستیمان مثل یک خواهر و برادر است،حالا همین احساس باعث شده که اینقدر بهم نزدیک باشیم.در این مدت که ما با هم بودیم حرکتی یا حرفی شنیدی که همچین نتیجه ای گرفته ای؟
آهی کشید و گفت:
ـ نه خیلی دقت کردم که ببینم حرفهای امید حقیقت دارد یا نه،ولی دیدم شما اصلا اونطوری که امید می گفت نیستید و حالا مانده ام این امید چرا با تو لج کرده و از من می خواهد نسبت به تو شدت عمل نشان دهم.
ـ آرمان جان خودت را ناراحت نکن،این کارهای امید برایم عادت شده پس تو هم نمی خواهد دیگر به او فکر کنی.می دونم امید دوست صمیمی توست ولی حقیقت اینست که او از نظر روحی یکم مشکل دارد.
خندید و گفت:من بین شما موندم،اونقدر از هم بد می گویید که نمی دونم این دشمنی سر چی هست؟همانطور که تو می خواهی ذهن مرا نسبت به او خراب کنی او هم همین قصد را دارد.
ـ خوب معلوم است تو که نمی خواهی خواهرت را رها کنی و حرف او را قبول کنی،می خواهی؟
سرش را تکان داد و گفت:برو آفاق،بذار کمی فکر کنم.
امشب،شب نامزدی محراب و شادی است.خیلی خوشحال هستم که محراب توانست آذین را فراموش کند و بفهمد که شادی او را بسیار دوست دارد.وقتی وارد منزل شدیم فهمیدم که دایی برای تنها دخترش سنگ تمام گذاشته،تمام خانه پر بود از دسته های گل بزرگ و حضور عروس و داماد شاد و خوشحال که به همه خوش آمد می گفتند.
ان شب من از موضوع دیگری هم خوشحال بودم چون مدتی بود که امید به آذین بیشتر نزدیک شده بود و احساس می کردم روابطشان یکم حالت صمیمیت گرفته.لحظه ای انها را دیدم که امید کادویی را به آذین داد،عطری در آن قرار داشت که آذین آن را بویید و تشکر کرد و گفت همون قیمت بود.
ـ البته.
کمی از حرف زدنشان تعجب کردم ولی زیاد توجهی نکردم چون حالا باید فکر می کردم در آینده چطور با امید به عنوان شوهر خواهر کنار بیایم و پیش خود فکر کردم باید از همین حالا کم کم دیدم را نسبت به او عوض نمایم.
چندوقتی است که احساس می کنم رفتار استاد پناهی با من کمی فرق کرده،وقتی طرح هایم را می بیند بسیار تعریف می کند و معمولا سخت ترین نقشه ها را به من پیشنهاد می کند و در ضمن مصر است که برای

sorna
11-23-2011, 03:39 PM
چند روز از رفت و آمدم خودشان همه موضوع را حدس زده بودند.
امروز پنج روز از روزی که ایمان و خانواده اش به منزلمان آمده اند میگذرد و روز خوبی برایم است چون احساس میکنم که امید شکست خورده و عقب نشینی کرده است، چون برخلاف میلش که از نرفتنم به دانشگاه خوشحال بود تمام کارهای برگشتم را مرتب کرد. امروز شیوا و شهناز با نامه ای که طرف دانشگاه همراه داشتند به منزلمان آمدند، وقتی نامه را دیدم خیلی خوشحال شدم چون در آن قدی شده بود که بنابر اعتراف آقای رضا سروری مبنی بر تهمت و افترا به شما ضمن عذرخواهی از شما دانشجوی ساعی که چنین مورد اتهام قرار گرفتید به اطلاع میرسانیم چنانچه هنوز خواستار ادامه تحصیل میباشید خوشحال میشویم که در این دانشگاه ادامه تحصیل دهید. وقتی نامه را خواندم شیوا و شهنار را در آغوش گرفتم و بوسیدم و آنها هم از شادی من خوشحال بودند.
شیوا_نمیدانی آفاق جان در این مدت چقدر رضا ناراحت بود، راستش دلم میخواهد او را ببینی که به چه حالی افتاده. هفته پیش که دیدمش خواستم زود به طرف دیگر بروم چون من و شهناز جواب سلامش را هم نمیدهمی ولی او صدایمان زد و گفت که از طرف من ازآفاق خانم عذرخواهی کنید و به او بگویید اگر به دانشگاه برنگردد مطمئن باشد من هم ترک تحصیل میکنم چون در این مدت خیلی عذاب وجدان داشتم و حتی شب ها هم نمیتوانم راحت بخوابم. من هم به او گفتم چرا نمیروی پیش رئیس دانشگاه و تمام حقیقت را بگویی که سرش را پایین انداخت و گفت چون نمیتوانم تمام حقیقت را بگویم، برای اینکه پای چند نفر دیگر هم وسط می آید. اون موقع آفاق جان حرفش را باور نکردم ولی حالا دیگر باور دارم چون دیروز که از همه خداحافظی کرد خیلی برایت خوشحال بود و چند دفعه گفت که به خانم صادقی بگویید مرا حلال کنید و این اخراج حق من است.
- ولی من به هیچ عنوان حاضر نیستم که او از دانشگاه اخراج شود و میدانک چه کسی او را تحریک کرده و حتی کمکش کرده که برای من پاپوش درست بهش و از نظر من رضا بی تقصیره، همین فردا برمیگردم و کاری میکنم که رضا هم به دانشگاه برگردد. البته به شرطی که کمکم کند به درس های عقب افتاده ام برسم.
حالا که تنها نیستم به امید فکر میکنم، نمیدانم کدام یکی از مهره هایش را سوزاندم ولی بسیار شاد هستم و این دشمنی بین ما و یا به قول خودش بازی شطرنج برایم جالب شدهاست.
دوماهی از برگشتم به دانشگاه میگذرد، در همان روزهای اول شماره تماس رضا را از پرویز گرفتم وبه او گفتم که حتماً به دانشگاه بیاید و بعد با هم پیش رئیس دانشگاه رفتیم و خلاصه با کمی صحبت و امضایی که او از ما گرفت رضا هم به دانشگاه برگشت. از همان موقع تا به حال دوستی ما عمیق تر شده است و تمام دورس و نقشه ها و پروژه هایمان را با هم انجام میدهیم. پرویز هم کم کم قبول کرد که دخترها از پسرها کمتر نیستند و از در دوستی در آمد، در این مدت به کلاس رانندگی رفته و گواهینامه ام را گرفتم و حالا دیگر با اتومبیل خودم رفت و آمد میکنم. امروز صبح وقتی میخواستم سوار شوم متوجه شدم که اتومبیل پنجر است و چون دیرم شده بود از آرمان که او هم میخواست به سر کلاسش برود خواهش کردم که مرا هم برساند. وقتی به کلاس رسیدم متوجه استاد شدم که قبل از من آمده بود، میدانستم استاد پناهی بسیار سخت گیر است و کمتر پیش...

sorna
11-23-2011, 03:39 PM
راهنمایی بیشتر به او مراجعه کنیم. امروز وقتی از در کتابخانه بیرون می آمدم، با استاد پناهی رو به رو شدم و استاد خواست که در باغ دانشگاه کمی قدم بزنیم، هم متعجب بودم وهم کنجکاو، ولی بیشتر از خانواده ام و اینکه چه تصمیمی برای آینده ام دارم پرسید و بعد از مدتی که با هم راه رفتیم، چون کلاس بعدیم شروع می شد، با عذرخواهی به طرف کلاس رفتم و با خود فکر کردم یعنی با من چه کار داشت؟
استاد مردی حدود سی و سه یا سی و چهار ساله تقریباً جذاب، خوش صحبت و دارای معلومات زیادی بود و تازه یکی دو سال بود که به ایران برگشته و توانسته بود در رشته خود دکترا بگیرد، در کلاس بسیار منضبط و مقرراتی بود ، ولی در مدتی که با هم قدم می زدیم فهمیدم او بسیار نکته سنج و بذله گوست. وقتی کلاس هایم تمام شد، در حالیکه از دانشگاه بیرون می آمدیم ، غر می زد که چرا اتومبیلم را نیاورده ام که با صدای آقای پناهی به طرفش رفتیم. او اتومبیلش را نشان داد و گفت:
- سوار شوید شما را می رسانم.
من و شیوا از اینکه صدای بحثمان را استاد شنیده، خجالت کشیدیم و هر چه کردیم منصرفش کنیم نشد، وقتی سوار شدیم، استاد آدرس منزل شیوا را پرسید و اول او را رساند و بعد به طرف منزل ما حرکت کرد. همانطور که او را راهنمایی می کردم با خود فکر کردم، اگه امید ما را می دید حتماً دوباره باید منتظر برنامه جدیدی می بودم که با صدای آقای پناهی به خود آمدم، گفت دوست دارد خانواده هایمان با هم آشنا شوند، به خاطر همین شماره تلفن منزل را گرفت و گفت با پدرم صحبت می کند. بعد اضافه کرد باغی در کرج داریم که در این فصل بسیار زیباست، خیلی دوست دارم در اولین فرصت دسته جمعی به آنجا برویم.
وقتی به در منزلمان رسید، پیاده شدم و هر چه خواهش کردم که داخل شود قبول نکرد و بعد از خداحافظی حرکت کرد و رفت. من همانطور که به دور شدن اتومبیلش نگاه می کردم با خود فکر کردم چرا دوست دارد با خانواده من آشنا شود؟
پدر امروز صدام زد ، وقتی به اتاقشان رفتم و مرا دید ، اشاره کرد که کنارش روز تخت بنشینم و بعد پرسید:
- آفاق این آقای دکتر پناهی را چقدر می شناسی؟
با تعجب گفتم:
- منظورتان استادمان است؟
- بله.
- راستش دو ترمی است که باهاش کلاس داشته ام، اتفاقاً دیروز شماره تلفن گرفت و کفت ک دوست داره با خانواده ام آشنا بشه تا به باغی که در کرج دارند، برویم.
پدرم که هنوز متفکر به موضوع گوش می داد گفت:
- بله زنگ زد و ما را برای جمعه دعوت کرد، البته وقتی تلفن کرد ، خیلی تعجب کردم، کاش قبلاً درباره اش با من صحبت کرده بودی که آنقدر او را سوال پیچ نکنم.
- راستش اول که گفت برای آشنایی بیشتر خانواده ها ، تعجب کردم، ولی فکر نمی کردم اینقدر زود زنگ بزند، حالا چی گفت؟
- اول خودش را معرفی کرد و گفت که استاد توست . برای رفتن به باغ زنگ زده، اما وقتی سکوت مرا دید و فهمید که من از این دعوت بسیار تعجب کرده ام، خودش را مجبور به توضیح دادن دید و گفت که از اخلاق و منش دخترتان خیلی خوشم آمده و فهمیده ام که در خانواده محترمی بزرگ شده و حالا خیلی دوست دارم که از نزدیک با هم آشنا شویم. بعد ما را برای جمعه دعوت کرد، اما چون جمعه قرار بود آقای محمودی برای صحبت درباره کارهایمان به اینجا بیاید، گفتم که مهمان داریم و او هم اصرار کرد که اگر با مهمانانتان رودربایتس ندارید، همه با هم بیایید و در حالیکه خیلی از باغشان تعریف می کرد تاکید کرد که خیلی خوش می گذرد. آنقدر محترمانه صحبت می کرد که نتوانستم دعوتش را رد کنم، ولی حالا دوست دارم بدانم روابط شما در چه حدی است؟
- پدر جان باور کنید ما هیچ رابطه ای نداریم، به غیر ازهمان رابطه دانشجو و استاد، البته چند روز پیش من و شیوا را از دانشگاه به خانه هایمان رساند. به خدا من اصلاً تا حالا درباره او به غیر از یان نقش استاد ، فکر دیگری نکرده ام و حالا هم نمی دانم در جواب سما چه بگویم، راستش دعوتش برای خورم هم عجیب است.
پدر لبخندی زد و گفت:
- آفاق جان فکر کنم تو دیگر باید به اطرافت بیشتر دقت کنی و اینقدر بی خیال رفتار نکنی عزیزم، تو در سنی هستس که وقتی مورد توجه مردی قرار می گیری باید از طرز رفتار و حرف زدنش متوجه حالات او باشی، نه اینکه همیشه آخرین نفر باشی که بفهمی کسی به تو تمایل دارد. ببین عزیزم، ترقی و پیشرفت در تحصیل خوبه، ولی تمام زندگی این نیست. تو حالا در اجتماع بزرگتری هستی و من انتظارم از تو بیشتر است.
پدر همچنان صحبت می کرد ولی من از تعجب خشکم زده بود و فکر می کردم یعنی من مورد توجه آقای پناهی قرار گرفته ام، او در میان دختران دانشگاه آنقدر طرفدار داشت که باور آن برایم مشکل بود.
- نه پدر جان، شما اشتباه می کنید. شاید به من توجه داشته باشه ولی نه از آن جهت که شما فکر می کنید، بلکه به این خاطر که از طرحهایی که به من می دهد خیلی راضیه و معتقده که هم دقیق می کشم و هم از خلاقیتم در طرح نقشه خوشش می آید، پس دید او فقط به من دید یک معلم به شاگرد خویش است و خواهش می کنم به من نگویید که او فکر دیگری نسبت به من دارد.
پدر خندید و پرسید: چرا مگه خیلی عجیبه؟ حالا جمعه خودت دقت کن ولی قول بده مرا هم بی خبر نگذاری، باشه؟
در حالی که سرم را تکان می دادم از اتاق پدر و مادرم بیرون آمدم و به اتاق خودم رفتم، چند ساعتی است که از صحبت پدر می گذرد ولی هنوز نتوانسته ام به نتیجه برسم. تمام رفتار آقای پناهی را در این مدت مرور کردم ولی چیزی که نشانه علاقه او به من باشد پیدا نکردم و کم کم مغزم دارد از کار می افتد، بهتره دیگه بهش فکر نکنم و سعی کنم چند ساعت باقی مانده تا صبح را بخوابم.
امروز پدر همه ما را زود بیدار کرد، چون قرار بود ساعت نه صبح همراه خانواده آقای محمودی در خارج شهر همدیگر را ببینیم و با هم به باغ برویم. از قبل از پدر خواهش کرده بودم که آقای پناهی را دوست خود معرفی کند، چون نمی خواستم بقیه هم مثل پدر درباره من فکر کنند، ولی می ترسیدم چون هنوز پدر خانواده و حتی خود آقای پناهی را نمی شناخت. در طی مسیر تا به باغ برسیم از دلشوره حالت تهوع پیدا کرده بودم. وقتی داخل باغ پیاده شدیم، پدر نزدیکم آمد و گفت:
- آفاق خیلی رنگت پریده، سعی کن به خودت مسلط باشی، هیچ چیزنگران کننده ای وجود ندارد و این هم مثل تمام آشناها و فامیل هاست.
بعد دستم را گرفت و با تعجب نگاهم کرد و پرسید:
- چرا اینقدر دستهایت سرد است؟
ولی قبل از اینکه بتوانم جواب پدر را بدهم آقای پناهی را همراه با خانم و آقای تقریباً مسنی می دیدم که به طذفمان می آید، آهسته گفتم :
- پدر آقای پناهی ایشون هستند.
بعد از سلام و معرفی همه به سوی ساختمان رفتیم، در نگاه اطرافیانم تعجب را می دیدم و نمی دانستم پدر بعداً چطور می خواهد جوابگو باشد. بعد از این که مدتی گذشت مادر آقای پناهی به طرفم نگاه کرد و گفت:
- آفاق جان ، انقدر آرشام تعریف شما را کرده که هم من هم همسرم خیلی مشتاق دیدن شما بودیم. راستش همیشه از حسن اخلاق و متانت و سخت کوشی و خلاقیت شما صحبت می کرد تا اینکه به آرشا پیشنهاد دادم که حتما شما را دعوت کند تا هم شما را ببینیم و هم با خانواده محترمتان آشنا شویم و حالا واقعاً متوجه شده ام که آرشام حق داشته.
از خجالت حس می کردم که تمام بدنم گر گرفته، در حالی که تا چند دقیقه پیش احساس سرما می کردم، تشکر کردم و با خود گفتم خوب پیش همه لو رفتی، اگه از همان اول راستش را می گفتی حالا شاهد چشم های متعجب و شماتت بار خانواده ات نبودی، همان موقع پدرم به دام رسید و گفت:
- البته وقتی به آفاق جون گفتم که آقای دکتر زنگ زدند و قرار گذاشته شد که امروز مزاحم شما شویم خیلی تعجب کرد چون حرف آقا آرشام را فقط یک تعارف تلقی کرده بود، منتهی من آنقدر از طرز صحبت کردن آقا آرشام خوشم آمد که مشتاق دیدن شما شدم و چنین شد که ما آلان مزاحم شما هستیم.
در حالی که هنوز نفس راحتی نکشیده بودم، آرشام به سخن آمد و گفت:
- آقای صادقی، آنقدر آفاق خانم دختر متینی هستند که به جز این از ایشان انتظاری نمی رفت، من واقعاً برای داشتن همچین دختری به شما تبریک می گویم و مطمئن هستم ایشون همانطور که دختر خوبی برای شما هستند می توانند همسر شایسته ای هم باشند.
حس کردم یکدفعه راه نفس کشیدنم بند آمد، چون در همان زمان صدای امید را شنیدم که گفت:
- ببخشید من فکر کنم به واسطه منش خوبتان نمی توانید درست روی افراد شناخت داشته باشید، چون شما خودتان آنقدر خوب هستید که کمتر غیر از خوبی در انسانها می بینید، البته من حرفهای شما را نسبت به آفای خانم تا حدی قبول دارم، ولی چون شناخت بیشتری از ایشان دارم، معتقدم از جهتی زندگی با ایشان کمی مشکل است، البته این فقط نظر من که شاید اشتباه می کنم باشد و بقیه درست می گویند.
احساس می کردم که پدر از حرف امید بسیار عصبانی شد ولی چون تازه با خانواده پناهی آشنا شده بودیم، صلاح ندانست بحث ادامه پیدا کند، رویش را به طرف آقای پناهی ، پدر آرشام نمود و درباره کار صحبت کرد. خانم پناهی هم با مادر و خانم محمودی شروع به صحبت کردند و آرمان هم به آرشام گفت:
- آقا آرشام واقعا باغ زیبا و بزرگی دارید.
- پس به نظر من تا بزرگترها صحبت می کنند، ما به باغ برویم ، چون هم میز پینگ پنگ و هم زمین والیبال داریم که هر کس بنا بر علاقه اش می تواند خود را سرگرم کند.
در حالی که جوانترها همه به سوی باغ می رفتیم، آرشام درباره باغ توضیح می داد که دارای چه نوع درخت های میوه ای است و گلخانه زیبایی هم طرف راست باغ وجود دارد که انواع گل ها را در آن پرورش می دهند. وقتی به طرف زمین والیبال می رفتیم، آرمان کمی قدمهایش را کند کرد تا من نزدیکش شوم، چون آنقدر آهسته راه می رفتم که جز آخرین نفرها بودم، آهسته کنار گوشم گفت:
- من نمی دونم این دشمنی تو وامید از کی و سر چه موضوعی شروع شده ، می دونی آفاق بعضی مواقع مرا خیلی عصبانی می کند و با اینکه خیلی دوستش دارم ولی باور کن چند لحظه پیش دلم می خواست بلند شوم و محکم کتکش بزنم.
- آرمان جان ما هیچ دشمنی با هم نداریم و از تو هم خواهش می کنم که دوستی خودت را به خاطر این مسائل خراب نکن، راستش من و امید بیشتر عادت کرده ایم که اینطوری با هم صحبت کنیم.
- ولی صحبت بین شما تنها نبود بلکه صحبت در جمع بود و این رفتار به نظرم صحیح نمی باشد.
خندیدم و گفتم : من که برایم فرقی ندارد، پش تو خودت را ناراحت نکن، من خودم از پسش بر میآیم و قول می دهم که اگر دیدم امید دارد شورش را درمی آورد و از حد خود خارج می شود خبرت کنم.
شانه هایش را بالا انداخت و گفت:
- دختر عجیبی هستی، نمی دونم شاید حق با تو باشه ولی به نظرم تو خیلی در مقابلش کوتاه می آیی در حالی که دلیلش را نمی فهمم.
- باور کن نه من کوتاه می آیم و نه دلیل خاصی دارد، ما از اول با هم اینطوری رفتار می کردیم، پس روزت را با این فکرها خراب نکن.
آرمان در حالیکه هنوز در فکر بود با قدمهای بلند از کنارم گذشت و دور شد و من با خودم فکر کردم تا کی می توانم دیوانه بازی های امید را منطقی جلوه دهم و یا اصلا چرا چنین کاری می کنیم، در حالیکه همین الان با کوچکترین اشاره من پدر و آرمان حسابی امید را گوشمالی می دادند ولی از ته دل نمی خواستمکند و کسی با امید برخورد بدی چرایش را نمی دانستم، کم کم راهم را از بقیه جدا کردم چون حوصله جمع را نداشتم و آنقدر افکارم درهم و برهم بود که دلم می خواست خلوتی پیدا کنم تا هم به امید و کاراش فکر کنم و هم به آرشام و نظرش راجع به خودم. همانطور که زیر درختان راه می رفتم به جوی آبی رسیدم و کنارش نشستم و به آرشام فکر کردم، کم کم از حرف زدن و نگاهش متوجه حالتش می شدم و احساس می کردم که نظر خاصی به من دارد، در حالی که سر در نمی آوردم چرا من؟ چون خودم شاهد بودم که در دانشگاه موقعیتهای خیلی بهتر از من دارد که تنها با کوچکترین اشاره او به طرفش کشیده می شوند و حاضر هستند همسرش شوند، در حالی که من حتی نمی دانستم چه احساسی به او دارم و تا حالا به عنوان یک همسر به او فکر نکرده بودم. چنان سر در گم بودم که وقتی به خود آمدم متوجه شدم ساعتی است که آنجا نشسته ام، بلند شدم و با خدم گفتم تا بقیه متوجه غیبتم نشده اند و به گفته امید ایمان نیاورده اند که من دختر منزوی هستم، بهتر است پیش بقیه برگردم. همانطور که راه ی رفتم نگاه می کردم که ببینم راه را درست می روم یا نه با صدای آرشام که صدایم می کرد به طرفش رفتم، تا مرا دید گفت: آفاق تا حالا کجا بودی؟
بعد سرش را پائین انداخت و کفت:
- ببخشید که اینجور صدایت کردم، آنقدر دنبالت گشتم که وقتی دیدمت حواسم پرت شد.
- نه خواهش می کنم راحت باشید، اینجا دیگر دانشگاه نیست و هر جور که دوست دارید صدایم کنید.
- پس شما هم وقتی خودمان هستیم مرا آرشام صدا بزنید، خوشحال می شوم.
- حتماً

sorna
11-23-2011, 03:39 PM
سرم را به عنوان قبول پیشنهادش تکان دادم و گفتم:
- خب حالا از کدام طرف برویم که زودتر به بقیه برسیم؟
- خوشبختانه همه مشغول هستند و الان بهترین موقعیت است که با هم کمی صحبت کنیم، از نظر شما که اشکالی نداره.
- نه
در حالی که دوباره دلشوره پیدا کرده بودم و حس می کردم لرزشی در پاهایم بوجود آمده، سعی کردم خود را عادی نشان دهم .
گفت: راستش زیاد از مقدمه چینی خوشم نمی آید و دوست دارم زود اصل مطلب ربابگویم، مدتی است که درباره شما فکر می کنم و شما را زیر نظر دارم و متوجه شده ام که از شما خوشم می آید و اگر موافق باشید درباره ازدواج با من فکر کنید.
بدون اینکه متوجه باشم ، گفتم: چه زود حرف پدر ثابت شد.
با تعجب نگاهم کرد و گفت: متوجه نشدم، شما حرفی زدید؟
فوری به خودم آمدم و گفتم: نه فقط کمی گیج شدم، یعنی چطور بگویم آنقدر به قول خودتان بدون مقدمه رفتید سر اصل مطلب که کمی مرا شوکه کردید.
- شما تا حالا درباره من فکر نکرده بودید؟
- اگر حقیقتش را بخواهید نه فقط درباره شما بلکه درباره هیچکس فکر نکرده ام.
همان لحظه چهره محمد به خاطرم آمد و گفتم:
- البته موردی بود که از صحبت آن زمان زیادی می گذرد ولی قسمت نبود، بگذارید صادقانه بگویم بعد از آن مورد با خودم عهد بستم که دور قلبم را حصار بکشم و درش را قفل کنم و الان حتی نمی دانم این قفل زنگ زده باز می شود یا نه، چه برسد به اینکه کسی را به قلبم راه دهم.
- یعنی هنوز عاشقش هستید؟
خندیدم و گفتم: اشتباه نکنید این ضربه از عشق نبوده بلکه از ضربه احساسی که فکر می کردم او نسبت به من دارد بوده. می توانم بگویم که عاشقش نبودم فقط دوستش داشتم و شاید اگر قسمت هم بودیم در این ساعت من یک عاشق به تمام عیار بودم، ولی متاشفانه کسی که کنار شما راه می رود قلبی در سینه ندارد و این را همین امروز در باغ شما متوجه شدم. پدرم که فقط تلفنی با شما صحبت کرده بود حدس هایی زده بود ولی من در طی این دو ترم شما را فقط به چشم استاد دیده ام و لحظه ای فکر نکرده ام که می توانم در مورد ازدواج با شما فکر کنم. شما برایم فقط یک استاد قابل احترام هستید و راستش آقا آرشام آلان آنقدر فکرم به هم ریخته که شاید فکر کنید دارم هذیان می گویم، به نظر شما من یک دختر عادی هستم؟
با تعجب نگاهم کرد و گفت: البته من فقط فکر می کنم شما خیلی نا امیدانه درباره خود فکر می کنید.
- اگر سوالی از شما بپرسم قول می دهید صادقانه جوابم را بدهید؟
- مطمئن باشید.
- چرا من؟ اینهمه دختر اطرافتان هستند که اکثرا از من بهترند پس شما چرا منو انتخاب کردید؟
- شما واقعا نا امیدانه درباره خود فکر می کنید، بله دختران زیادی در اطرافم هستند ولی نه تنها حالا بلکه چندین سال است، چه در ایران چه در خارج از ایران که تحصیل می کردم، می توانستم در بین آنها برای خود راحت همسری انتخاب کنم ولی من به خیلی از معیارها معتقد هستم، به نظر من ظاهر و باطن یک شخص هر دو باید قلبم را بلرزاند که من هر دو را با هم می خواستم و در طی این مدت فقط توانستم شما را پیدا کنم.
با پوزخندی گفتم: ولی فکر کنم شما از لحاظ دید اشکال دارید چون من دختر زیبایی نیستم که بتوانم نظر کسی مثل شما را جلب کنم.
- آفاق تحمل کن، خیلی تند می روی. بگذار حرفم تمام شود تا بفهمی که از نظر دید اشکال ندارم بلکه تجربه این سالها باعث شده که قدرت دیدم بهتر شود یعنی کمال را ببینم و نه جمال را. روزهای اول تو را دختری دیدم سخت کوش و درسخوان ولی بعد وقتی دقت کردم دیدم که بر خلاف هم جنسهایت برای جلب نظر مردها هیچ کوششی نمی کردی حتی برایت اهمیت هم نداشت، ایم مرا کمی کنجکاو کرد و فکر کردم شاید کسی را دوست داری یا نامزدی کسی هستی ولی وقتی از همکلاسی هایت پرس و جو کردم فهمیدم آنها روی تو اسم رباط گذاشته اند چون که دارای احساس نیستی، بعد کم کم متوجه شدم که تو برای غرورت ارزش خاصی قائل هستس و به هیچ عنوان به خاطر کسی راضی به گذشتن از آن نیستی و این اخلاقت موجب شد که بیشتر به طرف تو جلب شوم. سعی کردم با دان طرحهای مختلف و مشکل تو را به سوی خود جلب کنم ولی نتوانستم، تازه متوجه شدم که در این مدت به واسطه ارتباط بیشتر با خصوصیات تو بیشتر آشنا شده ام و از زیرکی و کاردانیت اذت می برم و بعد طرز لباس پوشیدنت، در اون ظاهر ساده یک حالت جذابیت خاصی دیدم برای انسان کهنه نمی شود. تو همیشه شاده و بدون رنگ و لعاب بودی و این همه حقایقی بود که درباره تو فکر می کنم، پس چشمانت را باز کن و فکر کن که شاید بتوانی مرا ببینی و احساسی به من پیدا کنی و من هم قول می دهم که اگر کمی مرا دوست داشته باشی کاری کنم که همیشه احساس خوشبختی کنی.
وقتی آرشام ساکت شد، زبانم بند آمده بود و اصلا فکر نمی کردم که درباره من چنین فکر کند و تا به خانه رسیدیم همه اش با خود فکر می کردم اون شخصی که آرشام درباره اش صحبت می کرد من بودم یا کسی که فقط در رویاهایش وجود داشت، حتی یادم نیست که ناهار را چگونه خوردم و تا بعد از ظهر چکار کردم، فقط می دانم به طور خودکار هر کس هر پیشنهادی می داد قبول می کردم، هم پینگ پنگ و والیبال یازی کردم هم به دیدن گلخانه رفتم و اندکی در باغ قدم زدم و حالا در اتاقم هستم و هنوز به رویاهای آرشام فکر می کنم.
حدود یکماهی از پیشنهاد آقای پناهی می گذرد، در این مدت خیلی سعی کردم فکرم را کمتر به آرشام مشغول کنم، حتی تلاش نمودم که او را به طور کامل از ذهن خود بیرون کنم. او هم در این مدت با من طرف صحبت نمی شد و حتی دیکر طرح جدیدی هم پیشنهاد نمی داد و من حس کردم که اینطور مرا آزاد گذاشته به حرفهایش فکر کنم، در صورتی که من بیشتر از او و فکرش فراری بودم و همین روند باعث منزوی تر شدنم شده بود. سعی می کردم چه در دانشگاه و چه در خانه خود را بیشتر مشغول کتابهایم کنم ولی وقتی در کلاسش بودم دیگرنمی توانستم وجودش را نادیده بگیرم و کم کم احساسش می کردم و بر خلاف میلم بع طرفش کشیده می شدمف اگر در جمعی صحبتش را می شنیدم خودبخود میخکوب می شدم و تمام حواسم متوجه صحبت جمع می شد و بعد بدون آنکه خودم متوجه باشم ارزش هایش را می سنجیدم ولی تا به خود می آمدم سعی می کردم که او را از ذهنم دور کنم واین جدال سختی بود که با خود شروع کرده بودم و در این اواخر احساس می کردم که حصار دور قلبم دچار لرزهشده و در لحظاتی که انتظارش را نداشتم به لرزیدن و از جا کندن می افتاد. در حالی که با تمام وجود سعی می کردم که این حصار را حفظ کنم، از خود عصبانی بودم و از اینکه سعی می کردم نگاهم به نگاهش نیافتد ولی دوباری توانست مرا غافلگیر کند. همانطور که به راز نگاهش فکر می کردم از در دانشگاه بیرون آمدم و صدای آقای پناهی را شنیدم که مرا صدا می زد، سرجایم ایستادم بدون اینکه جرات کنم برگردم و جوابش را دهم.
- خانم صادقی چندبار صدایتان کردم، چرا جواب نمی دهید؟
در حال که هنوز سرم پائین بود گفتم: ببخشید متوجه نشدم.
- دروغگوی خوبی نیستید و اینبار می بخشمتان ودر خیابان بعدی در ایستگاه اتوبوس منتظرتان می ایستم، با اتومبیلتام دنبالم بیایید باید حتما با شما صحبت کنم.
در حالی که حس می کردم صدایم به ناله بیشتر شباهت دارد کفتم: ولی من باید زود برگردم.
- زیاد وقتتان را نمی گیرم و منتظرم.
بعد بدون هیچ حرفی به راه تفتاد و رفت، مانده بودم که چه کنم ولی دیدم چاره ای نیست. بالاخره باید روزی جوابگویش باشم، سوار اتومبیلم شدم و به جایی که او ایستاده بود رفتم و نگه داشتم. وقتی سوار شد گفت: رستوران دنجی را می شناسم و بعد راهنمایی کرد تا به آنجا برویم، بدون کلمه ای مخالفت به همان راهی که نشان می داد رفتم و بعد از اینکه پشت میزی نشستیم، سفارش نهار داد و گفت:
- آفاق نمی خواهی بعد از یکماه سرت را بلند کنی و نگاهم کنی، اگر می دانستم چنین از من فراری می شوی اینطوری یکدفعه تمام راز دلم را بهت نمی گفتم.
چنان صداقت و گرمی در صدایش بود که سرم را بلند کردم و از پس حلقه اشکی که در چشمانم جمع شده بود، به چشمانش که تار می دیدم نگاه کردم، وقتی چشمان گریانم را دید با تعجب پرسید:
- آفاق اتفاقی افتاده؟ اگر حس می کنی که حرفهایم برایت سنگین و توهین آمیزه بگو، به خدا دیگر هیچ وقت مزاحمت نمی شوم ولی خواهش می کنم فقط صادقانه با من رفتار کن. چون من یک پسر بچه نیستم که از جواب منفی تو دگرگون شوم البته نمی توانم بگویم ناراحت نمی شوم ولی یاد گرفته ام که باید با همه چیز کنار آمد حتی شکست در عشق. من نمی خواهم هیچ موقع خودم را به هیچ عنوان به کسی تحمیل کنم ما آلان دو انسان بالغ و با شعور هستیم که با حرف زدن می توانیم همدیگر را قانع کنیم گرچه تقریبا چهارده سال از من کوچکتر هستس ولی می دانم تو هم یک دختر بچه نیستی و خیلی از سنت بیشتر فهم و شعور داری پس به جای اینکه باعث آزار خودت شوی و شادابیت را از دست دهی، حرفت را بزن و اینقدر خودت را عذاب نده.
چنان تحت تاثیر حرفهایش قرار گرفتم که پیش خود اقرار کردم واقعا مرد محترم و با شعوری است و همان لحظه با خودم گفتم آیا من لیاقت چنین مرد بزرگی را دارم، مردی که با همه چیزمنطقی کنار می آید و بیشتر ناراحت روحیه من بود تا جوابی که به او بدهم. پس برخلاف تصمیمی که گرفته بودم ، لبخندی زدم و گفتم:
- آرشام می شه به من فرصت بیشتری بدهی تا بهتر تو را بشناسم، راستش من شناختم از مردها به خصوص تو خیلی کم است.
- البته، ولی به نظرم بهتره بعضی مواقع با هم به رستوران یا پارکی برویم و یا حتی همراه با خانواده هایمان رابطه بیشتری داشته باشیم، در ست مثل دو دوست، چون آن موقع بهتر می توانیم همدیگر را بشناسیم تا اینکه از هم فرار کنیم.
با صدای بلند خندیدم و گفتم: خب دیگه اینقدر هم خنگ نیستم، اگر یک رابطه دوستانه و خانوادگی داشته باشیم بهتر است.
او هم خندید و گفت: خب حالا غذایت را راحت بخور و اصلا به جوابی که به من می خواهی بدهی فکر نکن، تو از حالا تا آخر عمر من وقت داری و من هیچ وقت تو را در تنگنا نمی گذارم، پس راحت باشد.
حالا که در اتاقم هستم، به ساعات خوبی که با آرشام گذراندم فکر می کنم و احترام بیشتری نسبت به قبل برایش قائل هستم و به آینده امیدوارم. امشب آسمان از پنجره اتاقم زیباست، ستاره ها هم همه زیبا هستند و امشب ماه چقدر زیبا نورافشانی می کند.
امروز وقتی با پدر راجع به آرشام صحبت کردم و از تصمیم خودمان گفتم، لبخندی زد و صورتم را بوسید و گفت:
- آفرین دخترم، همیشه به تو افتخار می کنم و از حالا بدان آرشام یک رای مثبت دارد و آن رای من است، چون از لحظه اول که او را دیدم و با او صحبت کردم، او را لایق دختر عزیزم دیدم. پس از این به بعد بیشتر با خانواده اش رفت و آمد کنیم تا هم شما شناختتان نسبت به هم بیشتر شود و هم من بتوانم خانواده این استاد تو را بهتر بشناسم.
ماههاست که از روابط خانوادگی ما و خانواده پناهی می گذرد، هر چه بیشتر آرشام را می شناسم، احساس می کنم که چقدر مرد بزرگی است و من لیاقت او را ندارم. در این مدت درست مثل یک دوست با من رفتار کرده و اجازه داده که کاملا از اخلاق او آگاه شوم، البته این رفتار او در بیرون دانشگاه است و چقدر ازش سپاسگزارم با رفتاری که دارد هیچ کس در دانشگاه متوجه علاقه او نشده و ما مثل همه دانشجوها و استادان با هم رفتار می کنیم. با گذشت زمان احساس می کنم که او می تواند برایم یک همسر کاملی باشد، ولی باز یک حس خلا در وجودم آزارم می دهد که نمی دانم چیست وهمین احساس باعث می شود که شب ها دچار بی خوابی شوم، هر چه به کامل بودن او مطمئن می شوم، بی خوابی و بی قراریم بیشتر می شود. در این مدت افراد فامیل، او و خانواده اش را به عنوان دوست جدید پدر پذیرفته اند و پدر به مادر و آرمان و آذین تاکید کرده که از خواستگاری آؤشام حرفی به میان نیاورند تا راحت تر بتوانم تصمیم بگیرم. در این مدت سعی کرده ام که با امید روبه رو نشوم، به صورتی که همیشه ازش فراری هستم و خوشبختانه متوجه شده ام امید در این مدت به آذین نزدیکتر شده است، البته اون شادابی همیشگی را ندارد و بیشتر در کناری می نشیند و با آذین صحبت می کند ولی بعضی مواقع که نگاهم در نگاهش قفل می شود، برقی در نگاهش می بینم که وحشت می کنم و سرمایی امام وجودم را فرا می گیرد. همیشه فکر می کنم این سرما از ترس است و یا از چیز دیگر، اما واقعا نمی دانم، تنها می دانم که از امید می ترسم.
امروز وقتی از دانشگاه بیرون آمدم و سوار اتومبیل شدم، قبل از حرکت در طرف دیگر اتومبیل باز شد و امید کنارم نشست، از ترس لحظه ای احساس مرگ کردم، اما وقتی نگاهش کردم و دیدم چه اذتی از ترسیدنم می برد، سعی کردم خودم را خونسرد نشان دهم و ترس را از خود دور کنم. همیشه از اینکه از آزار من لذت می ببرد، متنفر بودم و فوری حس دیگری در من برانگیخته می شد که ترس را فراموش می کردم و می دانتم که باید با او مقابله کنم و آزارش دهم، یعنی درست مثل خودش رفتار کنم، همین موضوع از من موجودی تازه می ساخت که فقط در برابر او چنین بودم و در آخر هم احساس لذت و زنده بودن می کردم.
- با اجازه کی سوار اتومبیل من شدی؟
با صدای بلند خندید و گفت: خوبه هنوز آفاق قبل هستی و زود تغییر موضع دادی، دیگه داشتم فکر می کردم، آلان بیهوش می شوی.
اتومبیل را روشن کردم و گفتم: این آرزو را به گور می بری امید، تو همیشه در برابر من یک شکست خورده هستی.
برایم دست زد و گفت: عجب دل شیری داریدختر] تو می دونی چندین ماه است که با هم هم صحبت نشده بودیم، دیگه داشتی مرا فراموش می کردی. راستی این همه مدت که با آرشام جانت خوش وبش می کردی، حرفهای من یادت رفته بود، مگه بهت نگفته بودم که تو هیچ موجودیتی نداری به غیر از اینکه یک رقیب برای من هستی و تا من بخواهم نمی گذارم رنگ آرامش را به خود ببینی، آفاق بعضی وقتها کاری می کنی که فکر می کنم اصلا باهوش نیستی، تازه خنگ هم هستی.
- درست صحبت کن و توهین بی خود نکن و بگو ببینم دوباره چه خیالی برایم داری؟
پارکی را نشان دادو گفت: همینجا نگه دار باید با هم بشینیم و مفصل صحبت کنیم.
وقتی روی نیمکتی زیر درختی در پارک نشستیم، گفتم: زود باش امید حرفت را بزن، چون من کار دارم ومثل تو بیکار نیستم که دنبال آزار دیگران باشم.
ابرویی بالا انداخت و گفت: خیلی زبان دراز شده ای، ولی معطلت نمی کنم، تو تا حالا فکر نکردی چرا من این همه مدت مثل یک بچه خوب اینقدر ساکت نشسته ام و ناظر دلبریهای شما با این آرشام جانت هستم.
از شدت ناراحتی چشمهایم را بستم و با خودم گفتم، نباید عصبانی شوم چون اوضاع بدتر می شود، باید آرامش خود را حقظ کنم و با اینکه دچار دلشوره عجیبی شده بودم اما سعی کردم چیزی بروز ندهم. وقتی چشمانم را باز کردم، دیدم با چشمان سبزش خیره نگاهم می کند و لبخند به لب دارد.
- آرام شدی؟ ببین من احساس می کنم تو قوانین بازی را فراموش کردی یا اینکه عشق این آقا آرشام چشم هایت را کور کرده، بگذریم در بازی شطرنج آدم باید کاری کند که رقیبش احساس کنه دارد پیروز می شود و وقتی لذت این پیروزی را با تمام وجودش حس کرد باید تو حرکتت را نجام دهی و او را طوری مات کنی که شوکه شود چون آنوقت است که لذت واقعی را می بری. یادت می آید روزی که کوه رفته بودیم به تو گفتم آنقدر صبر می کنم که قله برسی بعد پرتت می کنم چون لذتش بیشتر است، حالا همان زمان رسیده، یعنی این خانم مهندس ما یک تور یزرگ پهن کرد و یک استاد همه چیز تمام را تور کرد که البته در این راه خیلی هم تلاش کرده اما وقتی که احساس کرد همه کارها به خوشی تمام شده و می تواند تورش را از آب همراه ماهی یزرگش بیرون بکشد، یکدفعه می بیند تور پاره شده و ماهی از دستش رفته، حالا توهم همین حال و روز را داری و باید تورت را رها کنی چون این ماهی متعلق به تو نیست.
با پوزخندی گفتم: حرف هایت تمام شد، تو فکر نمی کنی خیلی به خودت مطمئن هستی چون اگر توری بود و ماهی ای، این ماهی خیلی وقت است که دردستان من است و اگر بازی شطرنجی بوده خیلی وقته که تو مات شدی ولی تازه متوجه شده ای.
بعد از جای خودم بلند شدم بروم که گفت: آفاق عجله نکن، بله ماهیت صید شده ولی باید رهایش کنی.
- چه کسی می تواند همچین دستوری به من بدهد؟
- من، حتما یادت برفته موضوع رضا سروری همان موضوعی که مجبور شدی دانشگاه را رها کنی. حالا اگر خیال داری مرا مجبور کنی حرفی نیست، چون خوابی برایت دیده ام وحشتناکتر از قبل، می دونی ایندفعه در دو راه حل مانده ام، نمی دانم اگر تو حرفم را گوش نکنی، کدام را انتخاب کنم و به خاطر همین هم گفتم با خودت مشورت کنم. اولین راه حل همان موضوع دانشگاست، منتها با ابعاد گستره تر که باعث آبروریزی بیشتری می شود، آنقدر که پدرت از بیم آبرو از خانه خارج نشود و راه حل دیگر اینکه یک اتفاق بد برای این آقا آرشام بیفته که برای همیشه از دیدنش محروم شوی مثل یک تصادف، دوست دارم خودت انتخاب کنی و در ضمن تا حالا دیگه منو شناختی و می دونی که الکی تهدید نمی کنم، حالا خود دانی.
با نفرت نگاهش کردمو گفتم: امید اگر من بگویم در بازی شکست خوردم دست از سرم برمی داری؟ حتی حاضر هستم جلوی همه بگویم، باور کن دیگه خسته شدم.
ابتدا با صدای بلند خندید و بعد نگاه عمیقی کرد و گفت: گفتن تنها شرط نیست تو باید کاری که من می گویم انجام دهی تا واقعا از نظر من مات شده باشی، نه اینکه یک کلمه بگویی و بعد خوشبخت در کنار آفا آرشام زندگی کنی. آفاق واقعا تو فکر کرده ای من انفدر پَپه هستم.
با عصبانیت گفتم: بگو شرایط مات شدنم چیه، چون آنقدر ازت متنفر هستم که دیگه نمی خواهم تا آخر عمر نشانی ازت ببینم.
- اول اینکه قید دانشگاه را میزنی و برگه انصراف را نشانم می دهی و دوم اینکه باید با کسی که من تعیین می کنم ازدواج کنی، این شرایط مات شدن توست.
مدتی بدون اینکه بتوانم حرفی بزنم به فضای پارک نگاه کردم، وقتی او سکوتم را دید گفت: بهتره بریم چون شب می شه، خوب فکر کن اگر در همین چند

sorna
11-23-2011, 03:40 PM
روزه قيد اين آقا آرشام را زدي كه هيچ ولي اگر خواستي با آقا آرشامت باشي فقط بگو كدام راه حل پيشنهادي مرا ترجيح مي دهي و اگر هم خواستي از بازي استعفا بدهي، انصرافت از دانشگاه را بياور تا من يك شوهر خوب به تو معرفي كنم. تازه آفاق دوست نداشتم اينطور زود بازي را تمام كنم ولي چكار كنم كه خيلي دوستت دارم.
بعد همچنان كه با تمسخر مي خنديد از من دور شد، الان نزديك صبح است و من هنوز فكر مي كنم كه چطور از اميد انتقام بگيرم چون ديگر از همه چيز خود گذشته ام و فقط به فكر انتقام هستم. نمي خواهم از كسي كمكم بگيرم، اين بازي را من تمام مي كنم آن هم با شكست دادن اميد.
هشت ماه از تاريخي كه اميد مرا تهديد كرده مي گذرد، هشت ماه را به سختي گذراندم چون اول بايد جواب رد به آرشام مي دادم در حالي كه حتي يك مورد براي ايراد گرفتن از او نداشتم. چقدر ناراحت بودم كه از همان اول جواب رد به آرشام نداده بودم و اميد و حرفهايش و بازيش را فراموش كرده بودم. اوضاع خيلي برايم مشكل شده بود، از يك طرف علاقه خودم به آرشام به خاطر اينكه او واقعاً يك انسان كاملي بود و از طرف ديگر علاقه خانواده ام به اين پيوند. هم در محيط دانشگاه در عذاب بودم و هم در خانه مورد بي مهري خانواده قرار مي گرفتم و در هر ثانيه كه رنج مي كشيدم بيشتر براي انتقام گرفتن از اميد راسخ تر مي شدم. دو ماهي است كه آرشام دوباره به خارج برگشته و با برگشت او كمي رفتار خانواده ام با من بهتر شده و از آن همه فشار و زخم زبان شنيدن راحت شدم، البته مادرم بسيار افسرده و ناراحت است چون آذين هم همچنان خواستگارانش را رد مي كند و مني را هم كه در آستانه ي ازدواج مي ديد به يكباره تمام آروزهايش را به باد داده بودم. پدر و مادرم يك سفر با هم به كانادا براي ديدار عمه منيژه رفتند كه صد البته مي دانستم پدرم به خاطر اينكه روحيه مادر عوض شود و از اين افسردگي بيرون بيايد اين سفر را تدارك ديده چون با اينكه تابستان بود و مي توانست ما را هم همراه خود ببرد ترجيح داد به خاطر مادر تنها بروند، تا هم تنبيهي باشد براي ما شايد كه به خود آئيم. واي كه چقدر از تو متنفرم اميد، اميدي كه به همان اندازه كه من از تو بدم مي آيد خواهرم تو را دوست دارد و زندگي و آينده خود را به اميد تو برنامه ريزي مي كند. نمي دانم بودنت بهتر است يا نبودنت؟
امروز با آرمان به شركت تازه تأسيسش رفتيم، البته اميد و محراب هم در اين شركت سهيم هستند و وقتي آرمان گفت كه دوست دارد در كارهاي شركت من هم همكاري كنم خيلي خوشحال شدم و با جان و دل قبول كردم. وقتي وارد شركت شدم ساختماني ديدم داراي چندين اتاق، شركت كار ساختمان سازي انجام مي داد. يكي از اتاق ها را آرمان به من اختصاص داده بود، در اتاقم بودم و فكر مي كردم چه چيزهايي بگيرم تا بتوانم فضاي اتاقم را زيباتر كنم كه محراب وارد شد و گفت:
- سلام به دختر خاله عزيزم.
با لبخند جوابش را دادم و گفتم:
- از شادي چه خبر؟
- راستش خيلي اصرار كرد كه كاري هم به او در اينجا بدهم و نمي دونم چطور پشيمانش كنم، خوش به حال آرمان چون مهديس كلاً از كار در بيرون از خانه خوشش نمي آيد.
- تا كي شما مردها مي خواهيد كه حرف حرف خودتان باشد و به علايق همسرانتان توجهي نداريد، چه اشكالي دارد مثلا شادي در اينجا مشغول به كار شود، به نظر من با اون روحيه شادي اگر بخواهي او را مجبور به خانه ماندن كني خيلي بهش ظلم مي كني.
- ببينم تو طرفدار دختر دايي ات هستي، يا پسر خاله ات؟
خنديدم و گفتم:
- دست بردار محراب نمي خواهد موضوع را عوض كني ولي بيشتر فكر كن، اگر به شادي يك فرصت بدهي پشيمان نمي شوي.
محراب آهي كشيد و بعد به طرف پنجره رفت و گفت:
- تو نمي خواهد طرفداري اونو بكني چون خودش مي تواند از حقش خوب دفاع كند، مي دوني قرار بود چند ماه ديگر جشن عروسي بگيريم و با هم به سر خانه و زندگيمان برويم ولي حالا مي گه من بايد درباره ازدواج با تو بيشتر فكر كنم.
از صداي غمگين محراب ناراحت شدم، به طرفش رفتم و كنارش ايستادم و گفتم:
- محراب جان چرا مي گذاري زندگيتان اينجوري خراب شود، در حالي كه با كمي گذشت مي توانيد خيلي خوب زندگي كنيد. تو مگه به شادي اطمينان نداري، اينجا هم يك محيط مطمئن است. خود من الان خيلي خوشحال هستم و با اينكه يك مقدار ديگه از درسم مانده ولي آرمان از من خواسته بيام و اينجا كار كنم چون اين باعث مي شه احساس كنم من هم مي توانم مفيد باشم و اينكه واقعاً زن احتياج دارد در مواقعي احساس استقلال كنه اما باور كن اين استقلال نمي تونه به زندگيتون ضرري بزنه بلكه باعث مي شه شادي با ديد بهتري به تو نگاه كنه.
- شايد تو درست بگويي، سعي مي كنم از ديدگاه شادي به اين موضوع نگاه كنم.
با خوشحالي دست زدم و گفتم: آنوقت چقدر اينجا خوب مي شود.
- عجله نكن من گفتم حالا فكر مي كنم، راستي ساعت سه در اتاق آرمان باش چون مي خواهد رئيس شركت را معرفي كند و بقيه كاركنان هم هستند.
از اتاق كه بيرون رفت روي صندلي نشستم و همانطور به كارهايي كه بايد انجام مي دادم فكر مي كردم، تنها موضوعي كه ناراحتم مي كرد سهامداري اميد بود البته مي دانستم كه اميد هم مثل آرمان و محراب فقط بعضي مواقع براي رسيدگي به پيشرفت كار به شركت مي آمد. با فكر اميد به ياد ديشب افتادم كه وقتي از خواب بيدار شدم و خواستم به آشپزخانه بروم و كمي آب بخورم صداي گريه آذين را شنيده و به اتاقش رفتم و در حالي كه بغلش مي كردم، پرسيدم از چي ناراحتي كه اون گفت مدتي است اميد در حال و هواي ديگري و احساس مي كنم مثل قبل به من توجه نداره.
آهي كشيدم و گفتم:
- او مگه قبلاً چطور بود، يعني با تو قول و قراري گذاشته بود؟
سرش را تكان داد و گفت:
- راستش آفاق خيلي سعي كردم بفهمم كه مرا دوست دارد يا نه ولي او يك جور خاصيه، با من خيلي مهربان است و هميشه توي جمع هواي مرا دارد. بعضي مواقع خريدي دارم كه اون مي دونه از كجا بهتر مي شه خريد كرد. وقتي ازش مي خواهم منو مي بره و خيلي صميمي برخورد مي كنه حتي اگر چند ساعتي طول بكشه. اصلاً نمي گه خسته شدم يا زودتر بريم خوبه، تازه بعدش منو حتماً به رستوراني مي بره و بالاخره غذا يا بستني يا آب ميوه اي با هم مي خوريم حتي بعضي مواقع از گل فروشي يك شاخه گل مي گيره و بهم مي ده ولي تا حالا يك كلمه كه بگه منو دوست داره نگفته اما اونقدر مهربونه كه بعضي وقت ها فكر مي كنم از آرمان مهربانتر است.
با خود فكر مي كردم آيا حرف هاي آذين واقعاً حقيقت دارد چون فقط در يك مورد من محبت را در حركات او ديدم و آن موقعي بود كه از كوه افتادم ولي حالا آذين طوري صحبت مي كرد كه من پيش خود فكر كردم شايد او از اميد ديگري حرف مي زند. با صداي آذين به خود آمدم كه مي گفت:
- آفاق به چي فكر مي كني، ترا به خدا كمكم مي كني چون من ديگه خسته شدم.
- اول مرا مطمئن كن اين حرف هايي كه زدي واقعاً حقيقت دارد يعني اميد تا حالا با تو بد و توهين آميز صحبت نكرده، مي دوني بعضي مواقع علاقه چشم آدم را كور مي كنه و تو بايد واقع بين باشي.
نگذاشت حرفم تمام شود و گفت:
- آفاق، من هيچ دروغي درباره رفتار او نگفتم. اميد نه فقط با من بلكه با همه اينجور مهربان برخورد مي كنه ولي نمي دانم چرا بعضي مواقع يكم با تو بد اخلاقي مي كنه. البته تازگي ها حس مي كنم كه بيقراره، چند روز پيش به همراه شادي و محراب و آرمان و بقيه بچه ها و اميد به سينما رفته بوديم كه موقع برگشت وقتي گفتم به نظرت اگر فيلم اينجوري تمام مي شد چطور بود او انگار تمام مدت خواب بوده باشه گفت، نمي دونم چون اصلاً به فيلم دقت نكردم. خيلي كم پيدا شده و هر موقع مي گويم كجا بودي لبخند مي زند و با هيجان مي گويد كه يك جاي خوب. آفاق ترا به خدا كمك كن و منو از اين برزخ نجات بده، ديگه دارم خسته مي شوم و مي خواهم تكليفم زودتر معين شود. شادي و مهديس هر دو تا نامزد هستند و تا چند وقت ديگر عروسي مي كنند آنوقت من هنوز سال هاست منتظر يك كلمه اميد هستم.
آن موقع واقعاً دلم برايش سوخت و قول دادم كه كاري انجام دهم و سر از كار اميد در آورم ولي حالا وقتي فكر مي كنم كه بايد به اميد نزديك شوم دوباره دچار دلشوره مي شوم. در اين مدت هشت ماه سعي كرده ام هميشه به طريقي ازش فراري باشم و به خاطر اينكه اونو در ميهماني ها نبينم خودم هر چند وقت يكي دو روز به ديدن خاله، عمه و عمو و دايي مي روم و چند روز مي مانم تا نگويند كه مرا نمي بينند و حتي در چند مورد كه اميد به مسافرت رفته بود يك روز كامل را كنار خانم و آقاي محمودي گذراندم كه اونها هم همين فكر را كنند، سعي كردم اينجوري حضور خود را در كنار اقوام و دوستان داشته باشم تا اينكه در مواقعي كه اميد است حضور داشته باشم چون نمي خواستم وسيله اي براي تفريح او باشم. بايد فردا به دانشگاهش بروم شايد بتوانم اطلاعات جديدي بگيرم با اينكه مي دانم او ديگر در بيمارستان كار مي كند ولي خوب مي دانم كه هميشه بچه ها از هم اطلاعات دارند ولي اگر نتوانستم بايد سري به بيمارستانش بزنم. در همين لحظه آبدارچي شركت كه او را اصغر آقا صدا مي زنند به اتاقم آمد و گفت:
- آقاي صادقي گفتند زودتر بياييد چون همه منتظر شما هستند.
وقتي به ساعت نگاه كردم و متوجه شدم كه ساعت سه و بيست دقيقه است فوري بلند شدم و به طرف اتاق آرمان رفتم و بعد از گفتن سلام كنار آرمان روي مبلي نشستم، در همان لحظه چشمم به اميد افتاد كه با پوزخندي مسخره آميز نگاهم مي كرد. با صداي آرمان به خود آمدم كه همه را معرفي مي كرد و سمت هر كس را مي گفت، رئيس اجرايي شركت آقاي بهنوشيان بود كه تقريباً مرد مسني بود يعني حدود پنجاه و پنج سالي داشت و دو مهندس ديگر هم بودند كه هر دو با همه دوست بودند و حدوداً سي و سه ساله بودند و داراي همسر و فرزند بودند. آرمان مرا خواهر خود كه در رشته معماري تحصيل مي كنم و يك ترم به پايان درسم مانده معرفي كرد كه در مواقع فراغت هم براي يادگيري كار و هم براي كمك به آنجا مي آيم. آنطور كه از صحبت هاي آرمان فهميدم، دانستم تقريباً حالت نخودي دارم كه شايد بعضي مواقع كاري بتوانم انجام دهم و همين موضوع باعث شد تا اخم هايم درهم برود كه با صداي اميد به طرفش نگاه كردم، گفت:
- خانم مهندس خسته شديد، بهتر نبود آقاي صادقي صبر مي كرديد تا درسشان تمام شود بعد ايشون را به اينجا مي آورديد، ممكن است چون كاري بلد نيستند باعث ضرر و زيان شركت شوند.
- آقاي بهنوشيان من فكر نكنم اينطوري باشد چون تمام طرح هاي ايشان را خواهم ديد و به نظرم آقاي صادقي تصميم به جايي گرفتن چون خانم صادقي مي تواند از حالا تجربه كاري پيدا كند.
بعد از كمي صحبت جلسه تمام شد ولي در همان فكر كردم چقدر از اين اميد متنفرم و چرا او از هر فرصتي براي رنج دادنم استفاده مي كند و برايش لذت بخش است، در حالي كه به گفته آذين با همه چنين مهربان بود.
امروز به يكي دو كلاس خود نرفتم و به دانشكده پزشكي رفتم و از شيوا هم خواستم همراهيم كند و از چند دانشجو كه اميد را مي شناختند درباره اش تحقيق كرديم، البته گفتم چون خواستگار خواهرم است براي تحقيق آمده ام. يكي از آنها كه مهناز نام داشت گفت:
- خوش به حال خواهرت، راستش همه ما مي دونستيم كه تازگي ها آقاي دكتر عاشق شده. حالا اين خواهرت كه تازه به بيمارستان اومده چه جوريه، چون اونطور كه من شنيدم ظاهرش با تو خيلي فرق داره.

sorna
11-23-2011, 03:40 PM
در حالي كه آب دهنم را به زور قورت مي دادم چون اصلاً انتظار شنيدن چنين حرف هايي درباره اميد را نداشتم، گفتم:
- تو درباره خواهر من چه شنيده اي؟
- ما شنيده ايم كه ايشون هم خيلي زيبا و هم از يه خانواده خيلي محترم و پولدار هستند، در ضمن اينكه خيلي محجبه هستند يعني با چادر مي گرده و داراي يك خانواده متعصب ولي ظاهر تو كه اينجوري نشان نمي دهد البته خيلي ساده لباس پوشيدي ولي نه آنطور محجبه كه از خواهرت شنيديم، پس چطور شما خواهر هستيد.
شيوا – ايشون شوهر كرده و بنابر خواست همسرشون اينطوري مي گرده. حالا از اين آقا اميد بگو، تو كه بيشتر از خواهر دوستم گفتي.
- تا وقتي دانشگاه بود خيلي مغرور و از خود راضي بود البته مي دونيد، نمي تونم بگم كه آدم بدي بود چون اگر كسي كمك مي خواست حالا چه دختر يا پسر فرقي نداشت او هميشه حاضر به كمك و راهنمايي بود چون با استادها خيلي آشنا بود هميشه براي نمره گرفتن خيلي بهش مراجعه مي كردند و او هم اصلاً نه نمي گفت و سعي مي كرد كه به بچه ها كمك كند ولي به دخترها اعتنايي نمي كرد با اينكه خيلي ها دور و برش مي پلكيدند. راستش خيلي دوست دارم بيام بيمارستان و خواهر پرستارت را ببينم كه چطور تونسته دل سنگ اين اميد آقا را نرم كنه و عاشق خودش كنه.
ديگه ديدم طاقت بيشتر شنيدن را ندارم پس بلند شدم و بعد از تشكر از دانشگاه بيرون آمديم.
شيوا – آفاق جون حق داري ناراحت بشي بيچاره خواهرت كه اين همه مدت منتظر بود، حالا به خواهرت چي مي گي؟
- شيوا فردا مي آيي برويم بيمارستان چون بايد اونجا هم پرس و جو كنم، وقتي مطمئن شدم تصميم مي گيرم.
- حتماً.
قرار شد فردا اصلاً به دانشگاه نرويم و مستقيماَ ساعت ده، دم در بيمارستان همديگر را ببينيم. حالا كه در اتاقم هستم به اميد فكر مي كنم و خيلي دلم گرفته و براي آذين نگرانم. امشب باز احساس مي كنم شب زيبايي نيست، از پنجره اتاقم به آسمان خيره شده ام و نه ستاره ها را زيبا مي بينم و نه ماه را. نمي دونم چرا ولي دلم مي خواد تا صبح گريه كنم، صدايي در ذهنم فرياد مي زند به خاطر آذين است به خاطر آذين است كه كم كم پلك هايم سنگين مي شود.
امروز وقتي به بيمارستان رفتم اول به عنوان بيمار مراجعه كردم و بعد از معاينه خدا خدا مي كردم اميد در بيمارستان نباشه و منو نبينه ولي وقتي شيوا پرسيد كه اتاق آقاي دكتر محمودي كدام است و پرستار گفت ايشون ديشب شيفت بودن و تا فردا نمي آيند توانستيم با هم نفس راحتي بكشيم. با شيوا به اتاق پرستارها مراجعه كردم و شيوا صحبت را به اميد كشاند و گفت كه پسر همسايشونه و به خواستگاري خواهرش اومده، پرستار با تعجب گفت:
- شايد اشتباه مي كنيد چون همه مي دانند كه آقاي دكتر محمودي به پريسا علاقه داره.
بعد به طرفي كه پريسا همراه با دوستانش غذا مي خورد اشاره كرد و ادامه داد:
- بيچاره پريسا، ما كه هر لحظه منتظر شيريني نامزديشان هستيم.
- اين همسايه ما اسمش فريد محمودي است كه قبلاً هم يكبار ازدواج كرده و به اون خانم نمي آيد كه همسر مردي به سن ايشون شوند.
پرستار – واي كه چقدر دلم براي پريسا سوخت آخه نمي دوني چه دختر ماهيه ولي شما اشتباه گرفتيد ما دكتر محمودي داريم ولي اسم كوچكشان اميد است و سن زيادي هم ندارد، تازه بسيار جذاب و زيبا هم هستند و تا حالا هم ازدواج نكرده اند. راستش طرف خيلي سعي كرد تا توجه پريسا را به خودش جلب كنه چون پريسا زياد از اينكه او اينقدر به ظاهر و تيپش مي رسد خوشش نمي آيد، نمي دونيد چند وقت است كه اين اميد آقا دور و برش مي پلكه و التماس كرده تا حاضر شده درباره اش با خانواده اش صحبت كند.
ديگر ماندن را جايز نمي دانستم بعد از خداحافظي با آن خانم پرستار از بيمارستان خارج شديم و به شيوا گفتم كه مي تواند به منزلشان برود.
- آفاق آنقدر رنگت پريده و پريشون به نظر مي آيي كه دلم نمي آيد اينطوري تنهايت بگذارم.
- براي آذين ناراحت هستم ولي نه آنقدر زياد، خواهش مي كنم نگران من نباش و برو. من هم كمي قدم مي زنم و بعد مي روم بايد فكر كنم كه به آذين چه بگويم.
بعد از رفتن شيوا به پاركي در آن نزديكي رفتم و به اميد فكر كردم به آذين و به پريسا، آذين از نظر زيبايي خيلي از پريسا سرتر بود ولي معصوميتي كه چشم هاي پريسا داشت باعث جلب انسان به طرف خودش مي شد فهميدم كه اميد عاشق همين معصوميت و رفتار متين پريسا شده كه چنين شيفته به دنبالش مي رود. با خود گفتم آيا اميد حق خوشبختي را دارد، در حالي که چند سال است آذين را معطل خودش کرده چون از علاقه آذين به خودش آگاه بود و تنها با چند کلمه مي توانست اورا از خودش نااميد کند تا آذين هم به يکي از اين خواستگارانش دل ببندد و بعد به خودم فکر کردم، به محمد و آرشام که اميد با قساوت تمام اونها را از من گرفته بود. از يک طرف دلم ميخواست عشقش را ازش بگيرم و به او نشان بدهم که بازي بدي رابا من مي کند و از طرف ديگر مي دانستم که اگر اينکار را بکنم بايد منتظر انتقام سختي از اميد باشم و از طرف ديگر فکر آذين را مي کردم که ممکن بود اميد اگر پريسا را از دست بدهد بخواهد آذين را هنوزاميدوار نگه دارد. احساس مي کردم مغزم گنجايش آن همه فکر را ندارد و دارد منفجر مي شود هر لحظه فکري مرا به طرف خود مي کشيد، لحظه اي لذت انتقام و مات کردن او و لحظه اي چشمان گريان خواهرم و لحظه اي چشمان جنگلي او را باراني مي ديدم اگر چه مي توانست اين چشم هاي جنگلي باعث مرگ تمام آرزوهايم شود. تا الان که نزديک صبح است در حال کشمکش با خود هستم و آخر تصميم گرفتم انتقام خودم و آذين را از اميد بگيرم، من عشق او را ازش جدا مي کنم بگذارچشمان سبز جنگليش باراني شود و قلب او هم از طوفان انتقام شکسته شود. اگر چه مطمئن بودم که با اين کار گور آرزوهايم را مي کنم، ولي حاضر بودم انجامش بدم تا طعم شکست را به اميد بچشانم.
بعد از چند روز فکر کردن و تعقيب پريسا وياد گرفتن منزل آنها آخر نقشه ي خود را کشيدم و امروز بعد از ظهر وقتي پريسا همراه اميد از در بيمارستان خارج مي شد من در اتومبيلم نشسته بودم و شاهد خروجشان بودم، بعد از اينکه برايش تاکسي گرفت و پريسا رفت خودش هم به طرف اتومبيلش رفت. با لبخند به خود گفتم حتي نمي تواند عشقش را به خانه برساند چون خانواده پريسا بسيار متدين و متعصب بودند و چنانچه اميد را همراه پريسا مي ديدند کار براي اميد مشکل مي شد. با لبخندي که به لب داشتم به طرف خانه پريسا رفتم، کت و دامن ساده اي پوشيده بودم و روسري هم رنگ به سر داشتم. وقتي زنگ منزلشان را زدم خودم را ماهنوش معرفي کردم و گفتم کار مهمي دارم و حتماً بايد با خانواده پريسا خانم صحبت کنم. وقتي وارد شدم با استقبال گرم اما متعجب آنها روبه رو شدم، در اتاق پذيرايي پريسا و مادرش روبه رويم نشسته بودند و بعد از پذيرايي منتظر بودند که بدانند من چه کار مهمي دارم. کمي دستپاچه بودم و حتي پشيمان شده و بلند شدم ولي به اصرار پريسا که کنجکاو شده بود نشستم و با خود گفتم اميد خواستم بروم ولي پريسانگذاشت، از آذين گفتم و بعد هم عکس زيبايي از آذين و اميد را که انتخاب کرده بودم در آوردم و به آنها نشان دادم و ادعا کردم که اميد، خواهرم را بازي داده و حالا نه براي اينکه باعث جدايي بين پريسا و اميد شوم فقط براي اين آمدم چون فهميدم که در خانواده شما طلاق معنايي ندارد پس بايد به شما درباره اميد هشدار مي دادم. خواهر من هم ديگر به هيچ عنوان اميد را نخواهد خواست چون بعد از چند سال چنين قلبش را شکسته ولي لگر يک موقع چنين برنامه اي براي پريسا پيش بيايد خودتان بهتر مي دانيد که بايد با همه چيز او بسازد و دم نزند. من نمي دانم که اميد واقعاً برنامه اش چيست و شايد اشتباه کنم و واقعاً تا آخرعمر عاشقانه پريسا را دوست داشته باشد ولي ديگر تصميم گرفتن را به عهده خودتان مي گذارم چون من فقط از نظر انساني وظيفه اي داشتم که شما را از تمام حقايق زندگي اميد آگاه کنم.
بعد بلند شدم در حالي که تمام وجودم مي لرزيد با آنها خداحافظيکردم و سوار اتومبيلم شدم، در حالي که ديگر نمي توانستم جلوي اشک هايم را بگيرم براي خودم متأسف بودم که چرا به اين راه کشانده شدم، مي توانستم اين بازي را تمام شده تلقي کنم و ديگر ادامه ندهم و حتي حالا احساس مي کردم که ديگر هيچ لذتي از اين بازي نمي برم. دلم به شدت براي اميد مي سوخت اگر به جاي آذين حقيقت زندگي خود را گفته بودم اينقدر ناراحت نبودم، بله به جاي اينها بايد از بازي اميد با زندگي خودم مي گفتم و از اينکه در اين بازي هم محمد و هم آرشام را از دست دادم.
امروز وقتي از شرکت بيرون آمدم و سوار اتومبيلم شدم در طرف ديگر اتومبيل باز شد و اميد کنارم قرار گرفت، در همان حال که نگاهش مي کردم با خود تکرار مي کردم که اميد نبايد بفهمد من در زندگيش مداخله کردم. با صداي اميد به خود آمدم که گفت:
- آفاق زودتر حرکت کن، دوست ندارم کسي ما را با هم ببيند.
وقتي حرکت کردم بعد از مدتي گفتم:
- باز که تو يکدفعه پيدايت شد، حالا کجا برويم؟
آدرس رستوراني را داد،وقتي به آنجا رسيديم جاي دنجي را انتخاب کرد و گفت:
- فکرکنم تا موقع شام اينجا هستيم بعد شام مي خوريم و مي رويم، اگر فکر مي کني مادرت نگران مي شود پاشو يک تلفن بزن .
- نه عادت دارن، بعضي مواقع دير به خانه مي روم.
با تعجب نگاهم کرد و پرسيد:
- چرا عادت به دير رفتن تو به خانه دارند؟
- بس کن اميد،مرا آورده اي که راجع به ساعت رفت و آمدم حرف بزني.
پوزخندي زد و گفت:
- عجله نکن براي اينکه حسابم را با تو تسويه کنم وقت هست ولي کنجکاو شدم که تو چطور دير به خانه مي روي بدون اينکه کسي از غيبتت نگران شود .
آهي کشيدم و گفتم:
- چون من با شيوا و شهناز درس مي خوانم، وقتي درس داشته باشيم به خانه همديگر مي رويم و گاهي شده که بعد از شام برمي گرديم و تو اين چند سال هميشه اينجوري بوده و خانواده هايمان عادت کرده اند.
- يعني اصلاً مثل حالا که با من هستي شک نکرده اند ممکن است جاي ديگري بروي؟
- نخير شک نکرده اند چون همانقدر که تو مرا مي شناسي آنها هم پدر و مادرم هستند و مرا مي شناسند و مي دانند که از نظرمن اين مخلوقاتي که اسم خود را مرد گذاشته اند قابل معاشرت آنهم به تنهايي نيستند، ديگر بهتر است زودتر بفرماييد چه دستور عمل جديدي براي زندگيم در قالب بازي ريخته اي تا من هم گوش کنم و مثل يک آدم سربه راه چشمي گويم و اجرا کنم.
- آفاق راستي که خيلي موذي هستي ولي بدان همه چيز را فهميده ام، دراين يک ماه که پريسا ديگه نخواست مرا ببينه و خانواده اش تهديدم کردند که طرف پريسا پيدايم نشود خيلي تلاش کردم بفهمم موضوع چيه ولي آنها بروز نمي دادند تا ديروز که نامزدي پريسا بود. وقتي موضوع را در بيمارستان فهميدم، حالم يک کم بد شد و آنوقت مطلبي را از دهان يکي از پرستارها شنيدم و فهميدم که چرا پريسا را از دست دادم. آفاق تو از راه صحيح بازي نكردي، تو از پشت خنجر زدي در حالي كه من هميشه مقابل خودت نشستم و تو را وادار به تصميم گرفتن كردم ولي تو بدون من زندگيم را از هم پاشيدي. به نظرت كار من و تو يكي است؟ منتظر نگاهم كرد، گفتم: خوب بازي، بازي است. من كه نمي توانستم مثل خودت، تو و پدرت را با هم تهديد كنم كه مجبور بشوي دست از سر پريسا برداري ولي مي توانستم حقايق را به پريسا بگويم.
پوزخندي زد و گفت: حقايق! چه حقيقتي، حتماً رفتي و گفتي با خيلي از دخترها دوست بودم و به خيلي ها قول ازدواج داده ام و يا شايد با گريه گفته اي خودت را هم فريب دادم، حقيقت از نظر تو اين است.

sorna
11-23-2011, 03:40 PM
- اميد اينها را پريسا به تو گفته؟
- در اين مدت حتي يك لحظه او را نديدم چون ديگه بيمارستان هم نمي آيد و اينها فقط حدسيات خودم است، مگر غير از اينها مورد ديگري هم مي توانستي بگويي. بد كاري كردي، آفاق اگه درست بازي مي كردي و پريسا را از من مي گرفتي اينقدر از دستت ناراحت نبودم چون من هم تا حالا دو نفر را از تو گرفته ام ولي من ضربه ام رو در رو بوده و نه از پشت سر.
نگاهش كردم تا به حال اينقدر غمگين نديده بودمش، گفتم:
- دوستش داشتي؟
شانه اي بالا انداخت و گفت:
- آره، خيلي.
- پس حالا شايد احساس يك عاشق شكست خورده را بتواني درك كني.
خنديد و گفت:
- نكنه تو عاشقم هستي؟
من هم خنديدم و گفتم:
- هنوز آنقدر عقل دارم كه بدانم تو قابل عاشق شدن نيستي ولي اين كسي كه درباره اش صحبت مي كنم خواهرم است، مي دوني چند سال است كه داري با زندگيش بازي مي كني. سال هاست كه از عشق اون خبر داري ولي هيچ وقت كاري نكردي كه حس كند برايت فقط يك بازيچه است، تو اسم خودت را گذاشته اي انسان و بعد ادعا مي كني كه از پشت خنجر خورده اي ولي تو اصلاً بويي از انسانيت نبرده اي. ببين الان چقدر ناراحتي كه پريسايت را از دست داده اي آنوقت اين آذين بيچاره سال هاست كه تو خماري عشق تو مونده و شبانه روز به تو فكر مي كند. من به خاطر خودم زندگيت را خراب نكردم با اينكه آنقدر به من بد كرده اي كه اينكار را بايد مي كردم ولي تو به اندازه مگسي در هوا برايم ارزش نداري كه بخواهم خودم را نابود كنم چون از ديد من، تو فقط يك بيمار هستي كه اسم بيماري خودت را هم گذاشتي اي شطرنج. دست هايش را از روي صورتش برداشت و از پنجره به نقطه اي خيره ماند، كمي تأمل كردم تا به خود آيد ولي ديدم آنقدر غرق افكار خود است كه يادش رفته من در كنارش هستم، صدايش كه زدم نگاهش را از دور دست ها گرفت و به چشم هايم دوخت و گفت:
- پس تو به خاطر آذين اينكار را كردي، يعني فكر كردي اگر من با پريسا ازدواج نكنم آذين را انتخاب مي كنم.
- نه مي دانستم كه آذين فقط يك بازيچه است ولي خواستم تو هم درد شكست عشق را بكشي تا از احساس بقيه آگاه شوي.
- راستش ناراحت شدم چون فكر كردم تو خواستي مرا مات كني ولي مي بينم كه تو حتي به من فكر هم نمي كني.

- ميدوني چرا اميد؟ چون هر وقت حضورت را حس کردم، منتظر آوار و بلايي هستم که به سرم مي آوري و حالا هم مي دانم حتماً برايم خوابي جديد ديده اي چون هميشه مرا مي ترساني.
با صداي بلند خنديد و پرسيد:
- آفاق چرا از دستم فراري هستي؟ مي دوني مدتهاست که من شدم جن و تو شدي بسم الله، باز رنگي خاصي در هر کجا هستم تو نيستي و هميشه مي فهمم که قبل از من يا بعد از من مي آيي. راستش يادم رفته بود که با تو صحبت کردن هميشه منو سرحال مي آره و يک حس مبارزه درمن ايجاد مي کند. آفاق دراين يک ماه خيلي ناراحت بودم و به پريسا فکر کردم، پريسا برايم يک مورد ايده آل بود و از ملاک هايي که برايم مهم بود در او مي ديدم ولي امشب توانستم فراموشش کنم. راستي خودت دوست نداري جاي او را بگيري.
يکدفعه سرم را بلند کردم و به چشمانش براق شدم، وقتي حالت تهاجم مرا ديد چنان قهقهه اي زد که همه به طرف ما برگشتند و نگاهمان کردند. آهسته گفتم:
- اميد خواهش ميکنم آرامتر، همه متوجه ما شده اند.
سرش را تکان داد و به زور جلوي خنده خود را گرفت ولي ديگر چشمانش غمگين نبود بلکه برق خاصي در آن ديده مي شد، با خود فکر کردم ممکنه اين برق انتقام باشد و در همان حال دعا کردم که انتقام اميد فقط به توهين هاي زبانيش منتهي شود و برنامه خاصي برايم نداشته باشد.
بعد از لحظاتي گفت:
- بگذار درباره آذين صادقانه برايت صحبت کنم، مي دوني آذين آنقدر قشنگه و به نظرم بچه مي آيد که هميشه فکر مي کردم اون يک عروسک کوچک است و باور کن محبتم به او برادرانه بوده. من هيچ وقت هيچ احساسي نسبت به او نداشتم و بارها سعي کردم اينو به آذين حالي کنم ولي متأسفانه حاضر نيست که قبول کند. شايد اگر مي گذاشتي با پريسا ازدواج کنم بيشتر به خواهرت کمک مي کردي، موضوع همين است که کار تو را كمك به خواهرت نمي دانم بلکه فهميده ام که تو مشتاق ادامه بازي هستي. مي داني آفاق ما داريم با زندگي همديگر بازي مي کنيم تا حالا به اثري که اين بازي مي تونه درآينده ما بگذارد فکر کرده اي؟ با گرفتن پريسا از من ديگر حاضر نيستم تو را به اين آساني رها کنم، شايد اگر روزي تو را شکسته و زمين خورده ببينم دست از اين بازي که شايد خيلي هم بچگانه باشد بردارم ولي حالا ديگر نه. منتظر باش، نمي دانم کي ولي دارم بهت فکر مي کنم چون تا حالا هرکاري کردم فقط توانسته تو را براي مدتي ناراحت کند اما اين بار مي خواهم کاري کنم که تا آخر عمر از بازي من زجر بکشي.
وقتي ساکت نگاهم کرد تمام تنم مي لرزيد وترس و وحشت سراسر وجودم را فراگرفته بود ولي تلاش کردم که از ديد او پنهان کنم، با غذايم خودم را سرگرم نگه داشتم و گفتم:
-زياد مطمئن نباش چون من هم آرام نمي نشينم، اگر سقوط کردم حتم بدان دوست تو در دستم است و با هم سقوط مي کنيم. حالا مي خواهم به قول خودت درباره کسي صحبت کنيم که براي هردوي ما عزيز،مگه نه؟
کمي فکر کرد و بعد گفت:
- يعني با هم براي آذين تصميم بگيريم؟
به علامت مثبت سرم را تکان دادم،گفت:
- من مي توانم مثل مهديس با اون برخورد تندي داشته باشم ولي مي داني که با اون روحيه حساس و خودخواهش ممکن است که به خودش صدمه بزنه،نظر خودت چيه؟
شانه هايم را بالا انداختم و با آهي گفتم:
- کاش مي دانستم.
- به نظرم بهترين راه اينه که دو تايي فکرکنيم و با هم تصميم بگيريم،چطوره؟
- خوبه.
- اگر غذايت را خوردي بهتر زودتر بريم.
در حاليکه به طرف خانه مي رفتيم گفتم:
- تو را کجا پياده کنم؟
- دم در منزلتان چون مي خواهم تا خانه خودمان پياده بروم و به دو موضوع مهم فکر کنم، به دو خواهر به يکي که چه صدمه اي به او بزنم تا کمترين ناراحتي را برايش داشته باشد و به خواهر ديگرش که چه صدمه اي مي تواند باعث بشه ديگر نتونه از روي زمين بلند بشه.
به زور لبخند زدم و گفتم:
- يکباره بگو مي خواهي مرا بکشي چون فقط مرا اينطور مي تواني زمين بزني که توان بلند شدن نداشته باشم .
- اين هم حرفي است ولي مردن تو زياد برايم لذت بخش نيست بايد زنده بماني ولي آرزوي مرگ داشته باشي.
حالا که اين خطوط را مي نويسم از فکر اميد احساس مي کنم از ترس فلج شده ام، خدايا خودم را به تو مي سپارم.
حدود دو ماه از ملاقات من و اميد مي گذرد، چند باري او را در شرکت ديده ام ولي با هم صحبت نکرده ايم فقط يکبار که آرمان و اميد در اتاقم بودند آرمان رفت طرحي را که کشيده بودم و تعريفش را پيش اميد مي کرد از آقاي بهنوشيان بگيره و بياورد
که اميد خنديد و گفت:
- در شرکت خوب جا افتاده اي که برادرت چنين تعريفت را مي کند، نکنه کم کم مي خواهي جاي آقاي بهنوشيان را بگيري.
- نه اميد جاي اونو نمي گيرم بلکه يک شرکت براي خودم تاسيس ميکنم و به امثال تو ثابت مي کنم که زنها اگر بخواهند مي توانند در هرکاري پيروز شوند.
با پوزخندي گفت:
- اينها در آينده معلوم مي شود، فکر نکن که هميشه بال پرواز داري و مي توني به اوج پرواز کني چون خودم پرهايت را کوتاه مي کنم که با حسرت به آسمان نگاه کني. راستي فکرهايت را کردي، من منتظر راه حل تو براي آذين هستم.
- تنها راهش به نظر من اينه که از خير خواهر دار بودن بگذري و همسر عزيزش شوي .
با عصبانيت بلند شد و گفت:
- بيخود از اين خيال ها برايم نکن، خودم فکرهايي دارم که با انجام آن تکليف هردوتايتان معين مي شود.
تا خواستم جوابش را بدهم آرمان همراه نقشه وارد شد و حالا هنوز هم نگران افکار اميد هستم که با صداي آذين به خود آمدم و به طرف اتاقش رفتم و ديدم روي تخت خوابيده، چند روزي که بيمار است همانطور که کمک ميکردم تا دارويش را بخورد گفتم:
- حالا واقعا نمي تواني فردا بيايي عروسي شيوا؟

sorna
11-23-2011, 03:40 PM
توکه می دانی چقدردوست دارم ولی همین که سرم را بلند می کنم احساس سرگیجه می کنم،ازقول من بهشون تبریک بگو. درضمن به شیوا بگو فردا شب برای من هم دعا کند،می دانی آفاق دیگرخسته شده ام ودوست دارم امید زودتر اقدام کند به نظرت چرا امید کاری نمی کند.
با اندوه نگاهش کردم وگفتم: نمی دونم.
هرچه به آذین و امید فکرمی کنم راه حلی برای عشق آذین پیدا نمی کنم و فکر می کنم چقدرسخته عشق یک طرفه و آذین چه احمقانه به انتظار نشسته. در درباغی که عروسی شیوا و رضا درآن برگزارمی شد نشسته بودم و محو چراغانی آنجا که بودم شهنازبه کنارم آمد و گفت:
ــ چرا تنها نشسته ای، بیا که همه همکلاسی ها سراغت را می گیرند آنقدر دنبالت گشتم تا این گوشه پیدایت کردم.
بعد دستم را گرفت و به طرف بچه ها کشاند، همه با شور و حال مشغول خندیدن و دست زدن بودند و با دیدنم صدای هورا و دست زدنشان بیشتر شد. دربین آنها برای خود جایی پیدا کردم و نشستم، بعد ازچند سال حالا با اکثر همکلاسی هایم دوست شده ام و بعضی مواقع به عنوان جٌک از روز اول دانشگاه صحبت می کنیم و می خندیم. در همین فکر بودم که نگاهم به پرویز افتاد، در کت و شلواری که پوشیده بود بسیار شیک و برازنده بود.وقتی دید نگاهش می کنم به طرفم آمد و از کناردستیم خواهش کرد که جایشان را عوض کنند و بعد گفت:
ــ آفاق تا حالا تو را اینطورندیده بودم، وقتی از درباغ وارد شدی با خود گفتم وای چه دختری! خدایا می شه یک همچین دختری نصیب ما بشه و من هم مثل رضا داماد بشم ولی همین که نزدیک شدی و شناختمت گفتم خدایا توبه، من اصلاً از خیر دامادی گذشتم. می دانی آفاق هنوز جای سیلی که ازت خوردم درد می کنه.
از یاد آوریش هر دو خندیدیم و گفتم:
ــ اگر قول بدهم دیگر بهت سیلی نزنم چی؟ حاضری منو از این تنهایی دربیاوری؟
چنان جدی این حرف را زدم که حس کردم پرویز باورکرد چون فوری صورتش سرخ شد و با لکنت گفت: راستش من فکرکنم، آخه ما همسن هستیم.
با التماس گفتم:خب چه اشکالی داره، مگه شیوا و رضا هم سن و همکلاس نبودند.
ــ پرویزجان اگرقول بدهم دیگه بهت سیلی نزنم چی؟ خواهش می کنم. چنان ناراحت شده بود که کم کم داشتم کنترل خود را از دست می دادم اما خیلی سعی کردم که نخندم، بچه های اطرافمان هم متوجه شده و همه ساکت بودند که ببینند پرویزچه می گوید.. پرویزبا کلافگی
دستی داخل موهایش کرد گفت:
ــ من که ازخدامه یک همسرمثل تو داشته باشم ولی فکرکنم ما اصلاً به هم نمی آئیم، به نظرت درست نمی گویم. دیگه نتوانستم خودم را نگه دارم و آنقدرخندیدم که اشک از چشمانم می ریخت می دیدم که هم از دست خنده من و بچه های دیگه حسابی دمغ بود و هم تازه متوجه شده بود که دستش انداخته ام. درحالی که دستم روی دلم بود، بریده بریده گفتم:
ــ ببخشید پرویز، به خدا خواستم فقط کمی سربه سرت بگذارم.
لیوان آبی را دیدم که به طرفم گرفته شده، همانطورکه لیوان را می گرفتم فکر کردم چقدربوی این ادوکلن آشناست و درحالی که آب را می خوردم سرم را بالاگرفتم و ازدیدن امید، آب به گلویم پرید ویک لحظه احساس کردم دارم خفه می شوم. وقتی سرفه ام تمام شد پرویز گفت:
دست شما درد نکنه آقا، شما شدید برایم دست غیب، نمی دانید این خانم چند ساله چقدراذیتم می کند و حالا هم که مرا مسخره خودش کرده بود.
امید با لبخند نگاهش می کرد ولی حس می کردم هر لحظه عصبانی تر می شود،پرویز گفت:
ــ چنان از روز اول ازم زهره چشم گرفته با اینکه آرزومه بهترین دختر دانشگاه همسرم شود ولی مجبورم خواستگاری ایشون رو از خودم رد کنم چون واقعاً هنوز می ترسم.
فوری گفتم:
ــ امید،تو اینجا چکار می کنی؟
ــ دعوت داشتم و آمدم، از نظرشما اشکالی داره؟
چنان غضبی در صدایش بود که احساس خطر کردم و گفتم:
ــ امید می خواهم ترا با عروس و داماد آشنا کنم.
در حالی که به طرف دیگه می رفت گفت:
ــ لازم نکرده،من از طرف خود رضا دعوت شده ام و تبریک هم گفتم.
در حالی که تقریباً به دنبالش می دویدم، گفتم:
ــ امید کمی آرامتر، اینطوری همه نگاهمان می کنند.
برگشت و با چشمانی سرخ شده گفت:
ــ کسی تو را مجبور کرده به دنبال من بدوی،آنهمه پسرکه دور حودت جمع کردی وصدای خنده ات تمام باغ را گرفته کم است که حالا دنبال من هم افتادی؟ اشتباه گرفتی آفاق،برگرد پیش همونا و به دلقک بازیهایت ادامه بده.
ناخود آگاه گفتم:
ــ به خدا امید، من تازه بعد ازمدتها زندگی خودم را فراموش کرده بودم و درکناراونها حس کردم مثل خودشون هستم و می توانم زندگی را آسان فرض کنم ودغدغه ای نداشته باشم که یکدفعه تورا بالای سر خود دیدم و تازه یادم آمد که من مثل آنها نیستم.
با این حرف من احساس کردم که عضله های بدنش از انقباض درآمد وحالت صورتش تغییرکرد، کمی گرمی در صدایش حس کردم که گفت:
ــ من همین الان می روم و تو می توانی تا آخر شب احساس کنی آدمی دیگرهستی.
ــ خواهش می کنم امید اینطور حرف نزن، بذاراون چند لحظه که خوش بودم هم فراموش کنم چون می دانم در سرنوشت من آرامش نقشی ندارد.
بعد آهی کشیدم و روی صندلی نشستم، بعد ازچند لحظه که عصبی قدم زد کنارم نشست و گفت:
ــ حالت بهترشد؟
با دلی که مال آمال ازغم بود نگاهش کردم و گفتم:
ــ به نظرتو،من روزی در زندگی احساس آرامش خواهم کرد؟

sorna
11-23-2011, 03:41 PM
خندید و گفت:
ــ آفاق این کارها ایدۀ جدیدت است که می خواهی مرا احساساتی کنی تا از زیر نگاهم فرار کنی ولی به عرضت می رسانم که من بویی ازاحساس نبرده ام.
یکدفعه ازکوره در رفتم و گفتم:
ــ از چیزی که خودم می دانم صحبت نکن، تو و احساس مثل شب و روزمی مانید آنهم نسبت به من. بعضی مواقع فکرمی کنم من با تو چه کرده ام که چنین مصر هستی نگذاری راحت زندگی کنم ولی مطمئنباش همانقدرکه سایه تو روی زندگی من سنگینی می کنه روزی متوجه
می شوی که سایه من من هم روی زندگیت سنگینی می کند و اطمینان داشته باش که اگه تو این بازی مسخره را شروع کردی و در ادامه آن مصر هستی ولی پایان دهندۀ این بازی من هستم آن هم با شکست تو.حالا چطور نمی دانم، ولی اطمینان دارم همانقدر که به نفرت خودم نسبت به تو مطمئن هستم.
بلند خندید و گفت:
ــ باز همان چشمان ستیزه جو و همان خوی عصیانگر،اصلاً هرکس تو را الان ببینه حتی نمی تواند تصوربکند که همین چند لحظه پی این چشم ها پر از التماس بود.
ــ می دونی چرا چون من در میان اینها آبرو دارم و تو هم متخصص در بی آبرو کردن من هستی، فقط خواستم آن دیگ خروشان را از جوش بندازم.
ــ حالا که موفق شدی، احساس لذت می کنی؟
همانطور که نگاهش می کردم با خود فکر کردم آیا احساس لذت می کنم؟ و بعد خود به خود لبخند زدم و گفتم:
ــ خوبه کم کم داری به حرفم می رسی، من تو فقط با مبارزه و خراب کردن زندگی همدیگر احساس زنده بودن می کنیم.
حالا که نیمه شب است و این خطوط را می نویسم فکر می کنم امید راست می گوید،شاید تقدیرما این باشد که با سرنوشت هم بازی کنیم ولذت خود را در افتادن و شکستن دیگری ببینیم.
الان حدود شش ماهی ازشروع کار شرکت می گذرد و دیگر بیشتر ازچند ماه به گرفتن مدرک لیسانسم نمانده و در کارهای شرکت هم موفق هستم،آنقدرکه آقای بهنوشیان چشم بسته نقشه ها و طرح هایم را قبول دارد ووقتی پیش آرمان از کارم تعریف می کند ازبرق تحسین نگاه آرمان آسمانها را سیر می کنم و دیدن همین برق تحسین باعث تلاش و پشتکار من تحقیق و کشیدن نقشه های جدید شده. مدتی بود چنان دردنیای کار و دانشگاه غرق شده بودم که اطرافیانم را فراموش کرده بودم. امید که تلفن کرد اول فکر کردم چکارم دارد ولی وقتی گفت که فکرهایم را کرده ام و ایده هایی برای آذین دارم وباید باهات صحبت کنم و اگر موافق بودی اقدام کنیم تازه آن موقع بود که یاد آذین افتادم،با اینکه متوجه شده بودم تازگی ها خیلی افسرده شده و دیگراون آذین پر شروشور قبلی نیست باز فراموش کرده بودم که قرار بود کمکش کنم.در آن لحظه واقعاً از خودم بدم آمد و فکر کردم من دیگر چه خواهری هستم که با صدای امید به خودم آمدم، پرسید:
ــ چرا جواب نمی دهی آفاق؟ مگر صدام نمی آید؟
ــ ببخشید یک لحظه حواسم نبود.
ــ مثل همیشه حتماً یک نقشه روی میزت است و تو اصلاً متوجه هیچ کدام از حرفهایم نشدی.
ــ نه به خدا فقط حواسم رفت پیش آذین،آخه مدتیه خیلی افسرده شده.
ــ من هم متوجه شده ام با اینکه خیلی با اجرای این طرح موافق نیستم ولی به خاطر آذین مجبور هستیم، هم من و هم تو.
با تعجب پرسیدم:
ــ من دیگه چرا؟
ــ آفاق همه چیزرا که نمی توانم از همین پشت تلفن به تو بگویم باید تو را ببینم، فردا چطوره؟
ــ خوبه، کی؟
ــ صبح ساعت نه،سرکوچه منزلتان منتظرت هستم.
ــ ولی من صبح دانشگاه دارم و بعد از ظهر هم شرکتم،بگذاربعد از ظهرکه حداقل به دانشگاه برسم.
ــ بس کن آفاق می خواهیم تصمیم مهمی بگیریم، تصمیمی که زندگی سه نفرتغییر می کنه من،تو و آذین. آنوقت تو در فکر دانشگاه هستی؟ فردا ساعت نه، دیرنکنی.
بعد تماس را قطع کرد و حالا که نزدیک صبح است هنوز از دلشوره حرف های امید رها نشده ام و احساس می کنم تصمیم شومی برایم گرفته، نمی دانم از امید چه می شنوم ولی می دانم که تمام زندگیم در شرف طوفان است.
صبح وقتی سر خیابان اتومبیل امید را دیدم و سوار شدم حتی نای سلام کردن هم نداشتم او هم بدون کلمه ای حرف اتومبیل را به حرکت در آورد. چنان غرق در خود بودم که متوجه اطرافم نبودم و در یک لحظه خود را در جاده کرج دیدم و با صدایی که انگارازته چاه در می آمد پرسیدم:
ــ امید کجا می رویم؟
ــ می ریم طرف جاده چالوس،اونجا برای صحبت کردن بهتره.
دیگه تا موقعی که اتومبیل از حرکت ایستاد کلامی بینمان رد و بدل نشد.امید را نگاه می کردم بدون اینکه بتوانم به او در خالی کردن اثاثیه ازاتومبیل کمک کنم. وقتی دو تا صندلی تاشوها را باز کرد و چای ریخت،نگاهم کرد و پرسید:
ــ آفاق برای تشییع جنازه آمده ای که اینچنین ماتم زده ایستاده ای هنوز هیچ حرفی نشنیده ای اینطور حودت را باخته ای،بیا بشین که حسابی ناامیدم کردی.
در حالی که می نشستم گفتم:
ــ امید ایده هایت همیشه باعث ویرانی آسایشم بوده،من همین الان آسایش خود را در تابوت می بینم که برایش گودالی می کنم و تو آن را
دفن می کنی.
با صدای بلند خندید و گفت:
ــ خوب بگو که باخته ای.
نگاهش کردم وگفتم:
ــ اگر بگویم،مرا رها می کنی؟
سرش را تکان داد و گفت:
ــ آفاق منکه گفتم از در احساس نمی توانی رهائیت را به دست آوری.
ــ من هم گفته بودم که تو احساس مثل چی هستید.
ــ حالا بیا به جای این حرف ها چایت را بخور و خیالت راحت باشه، من فقط پیشنهاد دهنده هستم وتصمیم گیری با توئه، من که مثل تواز پشت خنجر نمی زنم فقط به تومی گویم باید این راه را بروی حالا تو می توانی نروی اون دیگه به خودت مربوطه.
بعد ازخوردن چای منتظر حرف هایش بودم ولی او به دور دست ها خیره شده بود. در همان حال فکرکردم کاش گذاشته بودم با پریسا ازدواج کند، دیگرحالا اینطور لرزان روبه رویش نمی نشستم. نمی دانم چرا نگذاشته بودم با اینکه از اول هم می دانستم که امید راحت رهایم نمی کند،پس بیش از این نباید خود را ذلیل و ترسو نشان بدهم. من که قید زندگیم را زده ام، حالا هرچه بگوید سعی می کنم خود را آنطورکه او دوست دارد نشان ندهم حداقل می توانم اینطور او را ناامید کنم. امید گفت:
ــ می بینی چه طبیعت زیبایی است،واقعاً انسان وقتی این طبیعت را می بیند خدا را با تمام ذرات وجودش حس می کند.
همانطورکه او به اطراف نگاه می کرد من هم به چشمهایش نگاه می کردم که با طبیعت اطرافش همخوانی عجیبی داشت، نمی دانستم خدا چرا این چشمهای زیبا را به اوداده که نگاهم را غافلگیر کرد و پرسید:
ــ در چشمهای من به دنبال چه می گردی؟
ــ به دنبال مقدارخباثت روحت.
با صدای بلند خندید و پرسید:
ــ خب پیدا کردی؟
ــ بله به مقداربی نهایت.
ــ حال که این را می دانی پس دیگرنگران آینده ای که برایت برنامه ریزی کرده ام نیستم چون تو جلو جلو خباثت مرا حتی میزان هم کرده ای. ــ امید می دونی بعضی ها آنقدر میزان خباثتشان زیاد است که حتی خودشان هم در آن غرق می شوند.
ــ بله یکی ازآنها خود من هستم چون با این فکرخبیثی که برایت دارم از حالا خودم هم در آن غرق هستم.
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
ــ کنجکاو اما حالا علاقمند شدم زودتربدانم آخه اگربدانم حتی دارم می میرم ولی تو هم حال و روز مرا داری،دیگر زجر نمی کشم.
آهی کشید و گفت:
ــ خوب من دربارۀ آذین خیلی فکرکردم و به این نتیجه رسیدم که واقعاً باعث بدبختی اون تو هستی چون اگرمن با پریسا ازدواج کرده بودم شاید تا حالا اوهم به یکی ازاین خواستگارانش جواب مثبت داده بود ودیگردل به سراب نمی سپرد و آخر به این نتیجه رسیدم که باید من ازدواج کنم و تا من ازدواج نکنم آذین به هیچ عنوان کوتاه نمی آید،ولی تواون کسی را که می خواستم ازدستم گرفتی. بگذریم، می دانی که عموی من درآمریکاست و از خیلی وقت پیش پدرم مصربود که با دخترش ازدواج کنم ولی من موافق نبودم اما دراین مدت مدارکم را فرستادم و ازدانشگاه آنجا تأیید یه گرفتم ومی توانم به آنجا بروم و تحصیلات خودم را تا مقطع فوق تخصص ادامه دهم پس ازایران دور می شوم ولی این دورشدن کافی نیست چون می دانم آذین منتظر می ماند تا برگردم برای همین هم من در آمریکا ازدواج می کنم، خبر و عکس ازدواجم را که آذین ببیند دیگرازصرافت من می افته و به خودش می آد. شاید بتونه ازدواج موفقی هم داشته باشه و منهم قول می دهم تا لحظه ای که آذین ازدواج نکنه به ایران برنگردم،چطوره؟
نگاهش کردم وبا خوشحالی گفتم:
ــ عالیه امید! واقعاً ممنونم با اینکه دلم می خواست با آذین ازدواج کنی ولی وقتی می گی هیچ احساسی نسبت به او نداری، خب فکرکنم بهترین راه را انتخاب کرده ای.
خندید و گفت:
ــ بله ولی فکرنکردی اونوقت خیلی خوش به حال تو می شه چون من دیگه ازت دور هستم و تو می توانی زندگی راحتی داشته باشی.
با دلگیری گفتم:
ــ به خدا اصلاً به این فکرنبودم و همه اش به فکرآذین بودم ولی خوب حالا که ازاین نظربه موضوع نگاه می کنم عالی ترشد، راستش واقعاً بازی مسخره ای بود.
ــ بله واین وسط تو فکرنمی کنی فقط من مغموم شده باقی می مونم.
ــ نه آذین هم به راحتی نمی تواند تو را فراموش کند.
فریاد زد:
ــ من منظورم آذین نیست این مشکل خودشه که آنقدرنفهمه در این چند سال نفهمیده عشق یک طرفه هیچ موقع ثمرنمی دهد،من منظورم به توست که به خاطر خواهرجنابعالی باید ترک وطن کرده و خودم را مجبوربه ازدواج با دختر عمویم کنم آنوقت توفکرمی کنی راحت ازاین مخصه رها می شوی و یک مدت دیگریکی مثل استاد پناهی پیدا می کنی و بدون دغدغه زندگی می کنی. نخیر، بگذار حالا بگویم من که دورازوطن هستم و رنج می کشم تو باید چطور رنج بکشی البته این فکرمدتهاست که در ذهن منه ولی تا توانستم اون شخص را راضی کنم ماه ها طول کشید ولی حالا دیگه همه چی آماده است وفقط مانده رضایت تو که از همین الان می گویم می توانی خیلی راحت قبول
نکنی ولی بدان من هیچ وقت ازدواج نمی کنم و خواهرت مثل آینه دق همیشه جلوته و سایه شوم خودم هم بالای سرت چون توهم حق ازدواج نداری پس دیگرخود دانی.
ساکت شد،در حالی که سعی می کردم خونسرد باشم گفتم:
بگومن گوش می کنم.
ــ رئیس شرکت را که می شناسی، آقای میلاد بهنوشیان.
سرم را تکان دادم و او ادامه داد:
ــ این آقا چندین سال پیش همسر و دخترش را درتصادف ازدست داد. چنان عاشق زن و دخترش بود که مدتها دربیمارستان بستری شد و بعد ازحدود دوسال توانست از افسردگی شدیدی که داشت نجات پیدا کند، البته در ظرف این دو سال یکبارهم دست به خود کشی زد. من مدتهاست که می شناسمش، فامیل یکی ازاستادهای ماست. وقتی که از بیمارستان مرخص شد سخت مشغول به کارکردن شد و می شه گفت که تمام زندگیش شده کار، الان چهارده سال از فوت دختر و همسرش می گذرد ولی به هیچ عنوان از عشقش به همسرش کم نشده و هنوزشب های جمعه برسرمزار دختر و همسرش می رود بدون اینکه حتی یک روزپنجشنبه را فراموش کرده باشد. خلاصه بگویم تمام زندگیش هنوز همسر و دخترش است که اگردخترش زنده بود شاید فقط دو سه سالی از تو کوچکتر بود. حالا این آقا میلاد را راضی کرده ام که ازدواج کند، البته به کمک استادم و حالا با چه حرف هایی و دروغ هایی بماند فقط مهم راضی کردن اون بود که چند روزپیش رضایتش را اعلام کرد و حالا من اینجا هستم که رضایت عروس خانم را بگیرم.
یکدفعه صورت آقای بهنوشیان در نظرم آمد، صورتی داشت معمولی ولی در چشمانش مهربانی خاصی می دیدم و دراین مدت همیشه مرا دخترم صدا می زد،موهایی کاملاً سفید داشت و از پدرم پیرترنشان می داد با اینکه می دانستم حداقل چند سالی از پدرکوچکتر است. مردی آرام است که دراین مدت فقط صحبتش با من دربارۀ مسائل کاری بود و همیشه اولین نفربود که به شرکت می آمد و آخرین نفر بود که از شرکت می رفت. من فقط می دانستم که خودش تنها زندگی می کند ولی هیچ وقت کنجکاوی نکرده بودم که چرا؟ و حالا با حرف های امید ازاینکه اوهمسرم بشود احساس چندش کردم چون درتمام این مدت او را مثل پدرم می دانستم واین وحشتناک بود، چطور می توانستم به عقد کسی درآیم که احساس پدرودختری نسبت بهم داشتیم.
به شدت سرم را تکان دادم تا فکرش را ازذهنم خارج کنم،خود به خود از جایم بلند شدم ودر حالی راه می رفتم گفتم، نه حقیقت نداره اون مثل پدرم است و بازسرم را تکان دادم ولی فکرش ازذهنم حارج نمی شد. کم کم احساس می کردم همه اطرافم درحال چرخش است که ازسرما و خیسی صورتم به خود آمدم وچشمان نگران امید را دیدم، در حالی که آب به صورتم می پاشید نگاهم می کرد. وقتی به خود آمدم و دیدم به زمین افتاده ام ازجای خود بلند شدم و به طرف اتومبیل رفتم و در را بازکردم و روی صندلی نشستم، هنوز احساس گیجی می کردم. مدتی گذشت تا اینکه امید کنارم پشت رٌل نشست و پرسید:
ــ حالت بهترشد؟
سرم را تکان دادم وگفتم:
ــ بله حالم خوبه.
بعد ازمدتی که هردوساکت بودیم پرسیدم:
ــ پس من باید همسریکی مثل پدرم بشوم، درسته؟ این همان خوابی است که برایم دیده ای و تو اونو با زجری که ازوطن دورمی شوی هم اندازه می دانی، واقعاً انصاف توهمین است.
ــ آفاق این تنها یک پیشنهاد بود وهیچ اجباری درپذیرش اون نداری، تو کاملاً مختاری.
با پوزخندی گفتم:
ــ می دانی که من حالا نمی توانم فکرکنم، تو اختیارات مرا بگو چون خود نمی دانم.
ــ تومثل همیشه زندگی می کنی شاید دراین میان خواهرت هم بعد ازمدتی تصمیم بگیره که به جای من با کس دیگری ازدواج کند و هردو راحت می شویم ولی این را بدان که تا وقتی من ازدواج نکنم نمی گذارم توازدواج کنی. تازه فقط ازدواج نیست، توشاید ماه ها مرا نبینی و شاید هم هروز مرا ببینی و آنقدرآزارت دهم که آرزوی مرگ کنی.
ــ امید، توچیزی را فراموش نکرده ای؟ من آدم بی کس وکاری نیستم و می توانم از آرمان و پدرم وحتی پدرتو کمک بگیرم، به نظرم توباید دریک بیمارستان روانی بستری بشوی.
ــ کاش مرا درک می کردی آفاق،تو چوب همین حرفت را می خوری چون ندانسته تخم تنفررا در وجودم کاشتی و هرروزبا این حرف هایت آن را آبیاری کردی. من کسی بودم که همه برایم احترام قائل بودند و همیشه مورد تحسین قرار می گرفتم، ولی در برابرتو از روز اول بیماربودم. اینقدرخودت را به مظلومیت نزن، توظالمی هستی که حتی نخواستی بدانی چطور روح مرا شکستی و مرا درخودم خرد کردی. حالا هم خوب فکرهایت را بکن، اگرتمام عالم را به کمک بگیری فقط بدان مصیبت خودت را بیشترمی کنی چون هیچ دیگربقیه خانواده ات را قاطی ماجرا نکن. می دانم که به حرف هایم ایمان داری، این بازی از روز اول فقط بین خودمان بوده پس بهتراست حالا هم همانطوربماند. خوب می دانی که من به این آسانی حاضربه کنار کشیدن نیستم وممکن است اتفاق هایی بین خانواده هایمان به وجود آید که پشیمان شوی، پس این ریسک را نکن.
وقتی اتومبیل از حرکت ایستاد به خود آمدم و خود را جلوی منزلمان دیدم، پیاده شدم ودر خانه را باز کردم ومستقیم به اتاقم آمدم وحالا هنوزگیج و سردرگم ساعت هاست که روی تختم نشسته ام.
یک هفته ازحرف های امید گذشته اما هرچه می کنم نمی توانم پیشنهادش را بپذیرم، دراین یک هفته از خانه خارج نشده ام و به همه موارد فکر کرده ام و به این نتیجه رسیده ام که اگربتوانم آذین را مجبوربه فراموش کردن امید کنم بیشتر مسائلم حل می شود و دیگربرایم مهم نیست که درآینده امید چه خواب وخیالی برایم داشته باشد و شاید هم در آینده دریچه ای کوچک برای رهایی ازامید پیدا کنم. دوهفته ای است که مرتب با آذین صحبت می کنم به عناوین مختلف امید را به او شناسانده ام حتی از دکترروان شناسی هم کمک گرفتم، ولی آذین حاضرنشد بیش ازدوباربه مشاوره برود. امروز هم به اتاقم آمد و گفت:
ــ آفاق خانم این مدت مانده بودم که توچرا می خواهی مرا از امید دلسرد کنی ولی وقتی دیروزامید را دیدم و اون از تو پرسید،گفتم مدتی است که سعی می کنی دیدگاه من را نسبت به اوتغییردهی. می دانی او چه گفت، حرفی زد که حتی نمی توانستم تصورش را بکنم گفت که خیلی وقت است آفاق هر کس را که می بینه نسبت به من گرایش دارد به عناوین مختلف از من دور می کنه ولی برایم مهم نیست از طرف من به او بگوعشق به زوربه دست نمی آید، من ازهمان اوایل گفتم که هیچ تمایلی نسبت به آفاق ندارم پس خودتان یکجور راضیش کنید.
ــ آذین، توحرفش را قبول کردی؟
ــ خب تا حدودی بله، چون همیشه به قول خودش توبد اونو می گی.
ــ تو همه اینها را گفتی، اون گفت که به توعلاقه داره؟
ــ نه، وقتی می داند که تو هم اونو دوست داری نمی تواند اقدام کند برای همین منتظرکه تو اول تکلیف خودت را معلوم کنی تا اوهم به خواستگاری من بیاید.

sorna
11-23-2011, 03:41 PM
ــ اینها روامید به تو گفت؟
ــ نه خودم حدس زدم، آفاق به نظرمن هیچ شانسی نداری پس خودت را کوچک نکن.
با تأسف سرم را تکان دادم و با خود گفتم، آدم وقتی یک خواهراحمق داره باید منتظراین بلا ها هم باشه.
دو روز ازتماسم با امید می گذشت. دراین دو روزبه دانشگاه می رفتم ولی هنوزنتوانسته ام به شرکت بروم، راستش از آقای بهنوشیان خجالت می کشیدم. تازه از دانشگاه آمده بودم ودرس هایم را مرور می کردم که پدر بدون در زدن وارد شد و با عصبانیت نزدیکم آمد، چنان خشمگین بود که تا حالا اورا چنین ندیده بودم گفت:
ــ آفاق این حرف ها چیست، بگو دروغه چون من باورمی کنم که توبخواهی همسرمردی به سن پدرت بشوی. آخر تو عاشق چی اون شدی، مردک مزخرف تا امید به من گفت فوری آرمان را فرستادم و ازشرکت بیرونش کردم.
بلند شدم و گفتم:
ــ شما کار درستی نکردید، من دیگر بزرگ شده ام و با این شخص می خواهم ازدواج کنم و شما باید تا آخرهمین ماه ترتیب همه کارها را بدهید.
پدرچنان سیلی محکمی به گوشم زد که به غیرازگوشم که صدا می داد تمام دهانم پرازخون شده بود و حس کردم که از بینیم خون می آید. وقتی با چشمان اشک آلود پدررا نگاه کردم فقط گفت آفاق و بعد به روی زمین افتاد،به کمک مادردکترخبر کردیم و پدرازخطرسکته نجات پیداکرد ولی حکم کرد که تا آخرماه در اتاقم بمانم تا وقتی که به منزل بهنوشیان بروم.
امروز دوران محکومیتم تمام شد و بعد از ظهر آرمان به اتاقم آمد و بدون اینکه جواب سلام مرا بدهد گفت: لباس بپوش و هرچی لازم داری بردارچون از راه محضربه خانه شوهرت می روی و دیگه حق برگشت به این خانه را نداری، توی اتومبیلم منتظرت هستم.

لباس پوشیدم وچمدانم را برداشتم لباس هایم را جمع کنم ولی پشیمان شدم وفکرکردم من ازاین خانه رانده شده ام پس هیچ چیز نمی خواهم.
وقتی پائین آمدم و مادرو آذین را گریان دم دردیدم، هردورا درآغوش گرفتم و بوسیدم و به مادرگفتم:
ــ از طرف من ازپدربخواهید که حلالم کند، من همینطوربدون آه پدرومادر بدبخت هستم چه برسد که آه شما و پدرهم دنبالم باشد.
بعد به طرف اتومبیل آرمان رفتم و تا محضربرسیم آرمان کلامی با من حرف نزد، درمحضر آقای بهنوشیان با سری افکنده ایستاده بود و امید هم درکنارش بود. آرمان بعد از تحویل شناسنامه و رضایت نامه پدر محضر را ترک کرد و من درحضور امید به عقد آقای بهنوشیان در آمدم.
وقتی همراه هم ازمحضربیرون آمدیم، امید با خنده گفت:
ــ حالا شام عروسی را کجا بخوریم؟
با نفرت نگاهش کردم و روبه آقای بهنوشیان کردم گفتم:
ــ میلاد جان، من خیلی خسته هستم می شه زودتر برویم خانه چون خیلی دوست دارم خانه جدیدم را ببینم و با هم تنها صحبت کنیم.
بعد دستم را زیربازوی میلاد انداختم و با لبخند گفتم:
ــ خداحافظ امید آقا، راستی شما کی عازم هستید؟
با حرص نگاهم کرد و گفت:
ــ سه روز دیگر.
ــ امیدوارم آنقدربه شما خوش بگذرد که دیگر وطنتان یادتان برود.
همچنان که بازوی میلاد را گرفته بودم او را به طرف اتومبیل کشاندم و درهمان حال فکر کردم، خدای من حال میلاد که از من بدتر است
ولی خوشحال بودم چون درلحظه ای که سوار اتومبیل می شدیم چشمان امید ازخشم چنان قرمزشده بود که احساس کردم من پیروز این میدانم بدون اینکه بدانم چطور.
حدود دو ماه است که به خانه جدیدم آمده ام وهیچ غمی به غیرازدوری خانواده ام ندارم، روزی که برای اولین باروارد این خانه شدم کمی تعجب کردم چون خانه ای بزرگ و تمیز بود که به سادگی تزئین شده بود.
میلاد مرا به طبقه بالا برد و گفت:
ــ این طبقه ازامروز به تو تعلق داره، چکی نوشته ام که فردا می روی وهرطوردوست داری برای این جا خرید می کنی و به سلیقه خودت
تزئین می کنی. در ضمن می خواستم دربارۀ مسائلی با هم صحبت کنیم البته اگرزیاد خسته نیستی ترجیح می دهم همین امشب حرف بزنیم.
دچاردلشوره غریبی شدم و سرم را به علامت مثبت تکان دادم وبا هم پائین آمدیم و به اتاق کارش رفتیم،روی مبل نشستم و اواز اتاق خارج شد.
و با دو فنجان قهوه برگشت و گفت:
ــ راستش من ازعلاقه شما هیچ نمی دانم ولی چون خودم قهوه دوست دارم برای شما هم قهوه آوردم، امیدوارم خوشتان بیاید.
بعد در حالی که کمی ازقهوه اش را می خورد گفت:
ــ دراین مدت من همیشه تو را دخترم صدا زده ام وبه خدا قسم الان که به عقد هم در آمدیم به غیرازهمان دخترم نظردیگری به تو ندارم، تازه فکر کنم با این صیغه محرمیت راحت ترمی توانی در خانه بگردی. از حالا تا هرموقع که منزنده هستم مرا پدرخودت بدان چون من به امید هم گفته ام که بعد ازمرگ همسرم تمام وجودم با اودفن شده واز من فقط همین جسم مانده. دوست ندارم دربارۀ دلایلی که امید برای این ازدواج آورد و گفت که آینده شما درخطراست صحبت کنم ولی ازهمین الان شما کاملاً آزاد هستید ومی توانید تا هرچند سال که بخواهید به
درستان ادامه بدهید و چون می دانستم به کارکردن چقدر علاقه دارید دردو محل برایتان کار پیدا کرده ام، یکی در همان شرکت جدیدی که خودم کارمی کنم و یکی در شرکت یکی از دوستانم که انتخاب اون هم مانده به میل خودتان چون برایم هیچ فرقی ندارد. دفترحساب بانکی در اتاق خوابتان هست که حساب مشترک است و هردو می توانیم از آن برداشت کنیم. فکرکنم، این حساب می تواند مایحتاج شما را برآورده کند ولی به من قول بدهید اگرکم بود حتماً به من بگویید فوری تهیه می کنم. از نظرآشپزی وکارهای خانه همآشپزی دارم که سالهاست آشپزی می کند و شما می توانید ازهرغذایی که میل دارید به لیست غذا اضافه کنید فقط یک خواهش دارم و آن هم به خاطراین است که احساس مسئولیت می کنم، اگرخواستید دیربیایید در دفتر یادداشتی که پیش تلفن هست یک یادداشت برایم بگذارید فقط محض احتیاط که اگرخدای نکرده احتیاج به کمک داشته باشید بدانم باید کجا بیایم و یا بدانم تا چه موقع اگربیرون ماندید نباید نگران شوم. می بخشید خسته بودید و من با حرف هایم شما را خسته تر کردم، فردا را مرخصی گرفتم که اگرخواستید درخرید کمکتان کنم. بعد بلند شد شب به خیر گفت و رفت، تا ساعتی همانطوربهت زده مانده بودم چون اصلاً انتظارشنیدن چنین حرف هایی را نداشتم، اما کم کم به خود آمدم و با خوشحالی لبخند زدم و به اتاقم رفتم. صبح با هم به خرید رفتیم و او مرا به بهترین مکان ها برد و درخریدهایم هیچ دخالتی نکرد، بعدازتهیه تخت و میزتحریر و مبلمان مرا برای خرید لباس برد و بعدازظهر خسته به خانه برگشتیم. وقتی به سوی اتاقش می رفت، صدایش زدم و گفتم:
ــ دوست دارم در شرکتی که خودتان کارمی کنید کارکنم.
ــ باشه ولی خواهشی دارم، من شما را به عنوان خانومی که متأهل است.

sorna
11-23-2011, 03:41 PM
تعجب کردم چون خانه ای بزرگ و تمیزبود که به سادگی تزئین شده بود میلاد مرا به طبقه بالا برد و گفت:
- این طبقه از امروز به توتعلق داره، چکی نوشته ام که فردا می روی و هر طور دوست داری برای این جا خرید می کنی و به سلیقه خودت تزئین می کنی . در ضمن می خواستم درباره مسائلی با هم صحبت کنیم البته اگر زیاد خسته نیستی ترجیح می دهم همین امشب حرف بزنیم.
دچار دلشوره غریبی شدم و سرم را به علامت مثبت تکان دادم و با هم پایین آمدیم و به اتاق کارش رفتیم، روی مبل نشستیم و او از اتاق خارج شد و با دو فنجان قهوه برگشت و گفت:
- راستش من از علاقه شما هیج نمی دانم ولی چون خودم قهوه دوست دارم برای شما هم قهوه آوردم ، امیدوارم خوشتان بیاید.
بعد در حالی که کمی از قهوه اش را خود گفت:
-در این مدت من همیشه تورا دخترم صدا زده ام به خدا قسم الان که به عقد هم درآمدیم به غیراز همان دخترم نظر دیگری به توندارم، تازه فکر کنم با این صیغه محرمیت راحت تر می توانی در خانه بگردی. از حالا تا هر موقه که من زنده هستم مرا پدر خودت بدان چون من به امید هم گفته ام که بعد از مرگ همسرم تمام وجودم با اودفن شده و از من فقط همین جسم مانده. دوست ندارم درباره دلایلی که امید برای این ازدواج آورد و گفت که آینده شما در خطر است صحبت کنم ولی از همین الان شما کاملا ً آزاد هستید و می توانید تا هر چند سال بخواهید به درستان ادامه بدهید و چون می دانستم به کار کردن چقدر علاقه دارید در دو محل برایتان کار پیدا کرده ام یکی در همان شرکت جدیدی که خودم کار می کنم و یکی در شرکت یکی از دوستانم که انتخاب اون هم مانده به میلیون ريال خودتان چون برایم هیچ فرقی ندارد. دفتر حساب بانکی در اتاق خوابتان هست که حساب مشترک است و هر دو می توانیم از ان برداشت کنیم فکر کنم این حساب می تواند مایحتاج شما را برآورده کند ولی به من قول بدهید اگر کم بود حتما ً به من بگویید فوری تهیه می کنم. از نظر آشپزی و کارهای خانه هم اصلا ً نگرانی نداشته باشید چون که هر روز کسی برای تمیز کردن خانه می آید و آشپزی دارم که سالهاست آشپزی می کند و شما می توانید از هر غذایی که میلیون ريال دارید به لیست غذا اضافه کنید فقط یک خواهش دارم و آن هم به خاطر این است که احساس مسئولیت می کنم، اگر خواستید دیر بیایید در دفتر یادداشتی که پیش تلفن هست یک یادداشت برایم بگذارید فقط محض احتیاط که اگر خدای نکرده نیاز به کمک داشته باشید بدانم باید کجا بیایم و یا بدانم تاچه موقع اگر بیرون ماندید نباید نگران شوم. می بخشید خسته بودید و من با حرف هایم شما را خسته تر کردم فردا را مرخصی گرفتم که اگر خواستید در خرید کمکتان کنم.
بعد بلد شد وشب به خیر گفت و رفت، تا ساعتی همانطور بهت زده مانده بودم چون اصلا ً انتظار شنیدن چنین حرف هایی را نداشتم ، اما کم کم به خود آمدم و با خوشحالی لبخند زدم و به اتاقم رفتم. صبح با هم به خرید رفتیم و او مرا به بهترین مکان ها برد و در خرید هایم هیچ دخالتی نکرد، بعد از تهیه تخت و میز تحریر و مبلمان مرا برای خرید لباس برد و بعد از ظهر خسته به خانه برگشتم. وقتی به سوی اتاقش می رفت، صادیش زدم و گفتم:
-دوست دارم در شرکتی که خودتان کار می کنید کار کنم.
-باشد ولی خواهش دارم، من شمارا خانمی که متأهل است معرفی می کنم ولی دوست ندارم هیچ کس متوجه شود که من و شما رابطه ای داریم، البته باور کنید اکر ترس از خواستگار احتمالی نبود شما را مجرد معرفی می کردم ولی ایمد تهدید کرده که چنانچه از هم جدا شوم برای تصویه حساب با شما به ایران می آید چون تا آنجا که من می دانم کسانی را مأمور کرده خبرها را به گوشش برسانند، شما که اعتراضی ندارید.
با خوشحالی گفتم
-نه میلاد جان
از فردادی همان روز به کار نیمه وقتی در آن شرکت مشغول شدم البته شرکت بزرگی بود که هر دو در یک قسمت آن کار نمی کردیم، بعد از چند روز که مرا موقع برگشت به خانه می رساند برایم اتومبیلی خرید که دیگر با هم برنگردیم تا باعث سوء ظن شود تا یک ماه دیگر درسم تمام می شود اما از همین حالا به فکر ادامه تحصیل هستم و بعد از اینکه از سرکار برمی گردم تا نیمه های شب درس می خوانم، دوست دارم فوق لیسانس قبول شوم. خدایا، کمکم می کنی؟
دو ماه از فارغ التحصیلیم می گذرد و نتایج قبولی فوق لیسانس را اعلام کردند و با خوشحالی متوجه شدم که جزو قبول شدگان هستم، وقتی با تلفن به میلاد خبر دادم با خوشحالی بهم تبریک گفت و شب که به خانه آمد همراه خود دسته گل و کیکی آورد که بسیار خوشحال شدم. وقتی کیک را تعارفش کردم با خجالت بسته کوچکی به دستم داد، بستته را بازکردم و حلقه ساده ای را در آن دیدم، وقتی تعجیم را دید با شرمساری گفت:
-با اینکه نو را به رئیس شرکت به عنوان زنی متأهل معرفی کرده بودم ولی تو انقدر ساده می گردی که این شبهه ایجاد شده بود مجرد هستی، چند روز پیش یکی از کارکنان آنجا که فهمیده بود تو با من آشنای نزدیک هستی و به خیال اینکه فامیل هستیم پیشم آمد و از تو خواستگاری کرد راستش خیلی عصبانی شدم و با او بدین وسیله برخورد کردم نه به خاطر خواستگاریش بلکه برای اینکه اورا فرد مناسبی برای دختر خوبم نمی دانستم. او گفت نمی دانسته شما متأهل هستید چون مانند دختران می گردید و حتی حلقه به انگشت ندارید برای همین به فکرافتادم که جسارتی کنم و برایت حلقه ای بخرم، می بخشی آفاق جان باور کن تو را مثل پری دخترم دوست دارم و هیچ قصدی به جز این برای خرید حلقه نداشتم.
در حالی که اشک در چشمانم جمع شده بود به سویش رفتم و گونه اش را بوسیدم و گفتم:
-دوست دارم حالا هر طور که شما بخواهید چه به عنوان دختر ، یک دوست یا یک همسر تا آخر همر دوستتان خواهم داشت.
بعد به اتاقم آمدم و به صفای دل او فکر کردم، خدایا می دانم مرا خیلی دوست داری که چنین مردی را سرراهم قراردادی.
امروز وقتی از سرکار برگشتم زری خانم که برایمان کار می کند گفت: دو خانم به دیدنتان امده اند و حدود نیم ساعتی است که منتظرتان هستند.
وارد پذیرایی شدم و از دیدن خانه مونس و زن عمو، ذوق زده به سویشان رفتم و همانطور که اشک می ریختم توی بغلشان گرفتم و آنها را غرق بوسه کردمو بعد از مدتی که آرام شدم، خاله مونس گفت:
-کار بدی کردی آفاق، الان شش ماه است که هیچ خبری از خانواده ات نمی گیری.
-ولی خانه مونس، اونها منوبیرون کردند و گفتند دیگر آنجا جایی ندارم.
-آخه دلشان می سوخت بالاخره پدر و مادر هستند، می دانی چقدر در این مدت دلتنگ بودند. از یک طرف تو که اونارو راها کردی و رفتی و از طرف دیگر آذین تا چند ماه مریض بود ولی حالا برایت خبر خوبی دارم، آخر هفته عروسی خواهرت است.
با خوشحالی جیغ کوتاهی کشیدم و خاله گفت:
-آذین خیلی شانس آورد چون یک پسر هم چیز تمامه، حالا پدر و مادرت مار را فرستانده اند که این کدورت ها رفع بشه.
-همین فردا می آم خونه و بهشون سر می زنم.
خاله مونس گفت: عزیزم حتما ً اینکار را بکن.
بعد از ساعتی رفتند و وقتی میلاد به خانه برگشت و من درباره آمدن زنوعمو و خاله و عروسی آذین صحبت کردم خیلی خوشحال شد ولی بعد پرسید:
-آفاق جان اگر من همراهت نیایم ناراحت می شوی؟
-چرا؟ نترس هیچ کس حق ندارد به شما توهینی کند چون می داند که دیگر به سراغشان نمی روم.
-به خاطر این نیست خوردن اینطور راحتم ولی اگر می دانی که باعث ناراحتی می شه حرفی ندارم.
دستش را گرفتم و گفتم:
-نه میلاد جان هر طور راحتی همان کار را بکن.
امروز صبح اول به آرایشگاه رفتم چون می خواستم از آن حالت دخترانه خارج شوم تا مورد سوال قرار نگیرم، ابروهایم را برای اولین بار درست کردم و بعد موهایم را به حالت قشنگی کوتاه کردم و آن را رنگ کردم. وقتی در آینه خود را نگاه کردم تعجب کردم، خانم آرایشگر خندید و گفت: پس خودت هم مثل ما تعجب کردی، خانم خیلی تغییر کرده و زیبا شده اید.
تشکر کردم و به خانه آمدم و لباس زیبایی انتخاب کردم و پوشیدم و به سوی منزلمان رفتم، دیدن پدر و مادرم و آذین و آرمان بعد از شش ماه واقعا ً هیجان زده ام کرده بود طوری که ساعت ها در آغوششان اشک ریختم. آن روز فهمیدم که آرمان ازدواج کرده بدون اینکه به من خبر دهد، خیلی ناراحت شدم ولی به روی خود نیاوردم و سعی کردم حالا که مرا بین خودشان پذیرفته اند از تمام لحظه هایم لذت ببرم . آنها در تمام مدتی که کنارشان بودم یک کلام از میلاد صحبت نکردند با اینکه بارها از اینکه در این شش ماه تغییر کرده وسرحال و شادب تر شده ام صحبت کردند، حتی پدر گفت:
-آفاق خیلی زیبا شده ای، اول که دیدمت باور نکردم تویی.
بعد از شما مدتی کنارشان بودم و با اینکه اصرار داشتند که بمانم ولی می دانستم در خانه خود راحت تر هستم و خانه اصلی من همان خانه میلادم است، پس هر چه اصرار کردند نماندم و بعد از خداحافظی به حیاط آمدم.
اذین به دنبالم دوید و گفت:
-آفاق جون خواستم حرفی بزنم ولی نگران هستم که ناراحت شوی. صورتش را بوسیدم و گفتم :
-نه عزیزم راحت باش، توهمیشه خواهر عزیزم هستی.
با کمی تردید گفت:
-آخر هفته که عروسیم است دوست دارم تنها بیایی چون ما از قبل گفتیم که شوهرت رفته خارج، راستش دوست ندارم آنها مرا درباره شوهرت سوال پیج کنند.
با این حرفش قلبم شکست، در حالی که سعی می کردم جلوی اشک هایم را بگیرم گفتم:
-باشد آذین جون ولی این را بدان میلاد یک مرد واقعی است و اگر بخواهیم در دنیا بهترین را انتخاب کنیم اون میلاد من است، میلاد روح بزرگی داره که از درک شما به دوره حتی حالا پیش من از آرمان و پدر غزیزتر است چون با وجود او من عشق حقیقی پدر به فرزند و همسر را شناختم و به عشق ایمان آوردم.
بعد از خداحافظی به طرف اتومبیلم رفتم ولی هنوز چند قدم نرفته بودم که به طرف آذین برگشتم و گفتم:
-آذین بهتره بگی منهم برای عروسیت نتوانستم از خارج برگردم.
سوار شدم و به سوی میلادم راندم و تا منزل اشک ریختم. وقتی رسیدم میلاد هنوز بیدار بود و کتاب حافظ را می خواند،به سویش رفتم و صورتش را بوسیدم و گفتم: میلاد خیلی دوستت دارم.
و بعد بهطرف اتاقم دویدم و تا لحظه ای چشمانم سنگین شد اشک ریختم.
امروز بعد از اینکه میلاد برگشت به طرفش رفتم و دستش را گرفتم و به طرف مبلی کشاندم، وقتی هر دو نشستیم گفتم:
-میلاد خیلی دوست داریم با هم مسافرت بروم، خواهش می کنم به خاطر من قبول کن با هم به شمال برویم.
خندید و گفت: راستش من ویلایی در شمال دارم که سالهاست به آنجا نرفته ام، فردا به سرایدار زنگ می زنم و می گویم آنجا را مرتب کد ولی اول باید به شرکت بروم و مرخصی بگیریم.
با خوشحالی گونه اش را بوسیدم ومیز شام را آماده کردم و تا موقع خواب درباه کار و مسافرت فردا صحبت کردیم. وقتی به طرف اتاقم میرفتم صدایم زد و گفت:
-آفاق مگه عروسی آذین چند روز دیگر نیست، بهتر بعد از عروسی برویم.
چشمکی زدم و گفتم:
-من چون در سفر خارج هستم به عروسی آذین نمی روم.
با ناراحتی به طرفم آمد و گفت:
-آفاق این کار درستی نیست، تو همین یک خواهر را داری و اگر به خاطر من است حاضرم هر طور تو صلاح می دانی رفتار کنم، اگر خواستی با هم شرکت می کنیم و اگر صلاح ندانستی خودت تنها شرکت کن ولی بدان درست نیست که تو در مراسم عروسی خواهرت نباشی.
دستش را گرفتم و گفتم :
-تو چقدر خوبی میلاد جان که به فکر همه هستی ولی اگر وجود من در عروسی آرمان لزومی نداشت پس در عروسی آذین هم لزومی ندارد.

sorna
11-23-2011, 03:41 PM
خواست دوباره صبحت کند که که دستم را روی دهانش گذاشتم و گفتم :
-میلاد خواهش می کنم من اینجوری راحت تر هستم اما اگه تو اصرار داری به خاطر تو می روم حالا هر چه تو بگویی.
لبخد تلخی زد و گفت:
-نمی دانم چی بین شما گذشته ولی واقعا ً متأسفم ، من فقط راحتی تو را می خواهم.
امروز از شما برگشتیم ، در این دو هفته بسیار به من خوش گذشت و ساعات رویایی را در کنار میلاد سپری کردم و درباره همه چیز صحبت کردیم. بعد از مدتها روزی میلاد از همسرش و عشق عمیقی که هنوز به او دارد گفت و از اینکه مدتهاست آرزویش رفتن هر چه زودتر به سوی آنهاست. وقتی اشک را در چشمانم دید گفت:
-نه دخترم، من طاقت اشک تو را ندارم و در ایت مدت همیشه سعی کردم که گل لبخند را به لبانت بنشانم چون با وجود تو خلاء پری دخترم را احساس نکردم. پس بدان اشک تو قلب ترک خورده ام را می شکند و این قلب طاقت شکستن را ندارد برای همین همیشه بخند تا از خنده های تو احساس زنده بودن کنم.
حرفش به دلم نشست و در همان لحظه در دل دعا کردم که خدا طول عمرش را زیاد کند. چون وقتی اورا کنار خود می دیدم احساس می کردم دنیا مال من است. حالا که به آسمان نگاه می کنم آن را به بزرگی قلب مهربان میلادم میبینم و این ماه مرا به یاد باطن زیبای میلاد می اندازد که وجودش در این مدت باعث شد عشق را بشناسم و بدانم عشق راستین چقدر بزرگ و زیباست که حتی مرگ هم نمی تواد ذره ای از آن را کم کند و جقدر به همسر میلاد رشک میرم که گرچه عمر کوتاهی داشت ولی در کنار مرد بزرگی زیست.
امروز که به سراغت آمدم، متوجه شدم چنان در مشغله زندگی راحت خود غرق بودم که تورا از یاد رفته بودی ولی بدان بهترین لحظات زندگیم را در این دو سالی که کنار میلاد بودم گذراندم. البته در این مدت خیلی از خانواده ام دور شدم چون متوجه شدم که آنها میلاد را نمی توانند بپذیرند حتی بعضی مواقع تصمیم می گرفتم که پیش پدر بروم و به او بگویم،پدر جان اگر دیگر سراغت نمی آیم فقط به خاطر غفلتی است که از دخترت کرده ای. تو هیچ گاه در این مدت نخواستی بدانی چطور زندگی می کنم تا برات بگویم من یک پدر دیگر پیدا کرده ام، پدری که فقط تشنه محبت کردن به دخترش است. او چنان عطشی برای محبت کردن دارد که من خود را در دریایی از محبت انباشته شده چندین ساله او شناور می بینم چنانچه حتی شما را فراموش کرده ام ولی بعد فکر کردم که چه احتیاج هست که آنها بدانند من در این دریای محبت شنا می کنم، مگر به خاطر آنها نبود که به خیال خود جهنم را انتخاب کردم ولی به بهشت رسیدم، پس بگذار در این آرامش غوطه ور باشم چون بعد از سالها که غم هایم را در خود دفن کردم خود را مستحق این محبت می بینم و دوست دارم از شادیم فقز خودم خبر داشته باشم.
امشب وقتی تلویزیون نگاه می کردم متوجه شدم که حالت میلاد مثل همیشه نیست، بلند شدم کنارش نشستم و پرسیدم:
-میلاد جان امروز یک جور دیگر هستی حالت خوبه؟
خندید و گفت:
-از همیشه بهترم، می خواهم خواهشی ازت کنم می شهرک صنعتی شهید سلیمی از این به بعد در خانه مرا پدر صدا کنی.
با تعجب نگاهش کردم و پرسیدم:
-چرا؟
-عزیزم چون منهم می خواهم هروقت خانه هستم تورا دخترم صدا کنم، می دانم دلم برایت تنگ می شود.
بعد از مدتها دوباره دچار دلشوره شدم و پرسیدم:
-اتفاقی افتاده؟
-نه فقط دیشب خواب همسرم و پری را دیدم که با دسته گل زیبایی به دیدنم آمده بودند، گفتند دیگر دوره جدایی به سرآمده و بعد من از خواب بیدار شدم.
تاخواستم حرفی بزنم گفت:
-نه دخترم تا حرفم تمام نشده حرف نزن، من فقط حدس می زنم شاید این یک خواب باشد ولی دوست دارم درباره مسائلی با تو صحبت کنم. اگر من رفتم هر وقت دلت گرفت به یادت بیاور که من سال هاست که دلم می خواهد به سوی آنها بروم، با اینکه تو در این دو سال مانند نوری قلب تاریک مرا روشن کردی ولی عشق من به آنها از سالها قبل از تو وجود داشته و این سینه را به تپش می انداخته پس چه در کنارت باشم و چه نباشم باید بدانی آرامش حقیقی من وقتی است که به آرزوی دیرینهام برسم. روزی که امید پیشنهاد ازدواج با تو را به من داد خیلی عصبانی شدم و حتی خواستم کتکش بزن چون او از گذشته ام خبر داشت و من همچنین انتظاری از او نداشتم ولی قبا از اینکه دستم بهش برسه گفت« مگه تو همیشه به افاق نمی گی دخترم، خب حالا این دختر به کمک تو احتیاج داره» وقتی این حرف را زدپاهایم سست شد و نشستم و منتظر حرفش ماندم چون از روز اول که تو را دیدم یاد پری دخترم را در من زنده کردی و من ناراحتی تو را ناراحتی پری می دیدم، گفت که آینده تو در خطره و از من قول گرفت که حتی به خودت هم نگویم ولی حالا احساس می کنم باید بگویم چون از همان اول می دانستم که پشت حرف های امید رازی نهفته است. او از اینکه خواهر کوچکتری داری که به واسطه زیبایی چشمگیرش خواستگاران زیادی دارد و دیگر خانواده ات تو را مجبورکرده اند با پسری لاابالی ازدواج کنی که هم از نظر اخلاقی ایراد دارد وهم دست بزن دارد و اگر با او ازدواج کنی نمی توانی دوام بیاوری و ممکن است خودت را ازبین ببری گفت و در آخر اضافه کرد که حداقل با ازدواج ما جان تو در امان است. وقتی گفتم آخه چطوری در حالی کع من، همسرم را هنوز نتوانسته ام فراموش کنم واز همه مهم تر تو را مثل دخترم دوست دارم لبخندی زد و گفت« انسان بعضی وقت ها برای کمک باید از خودش گذشت نشان بدهد شاید بعدا ً توانستی طوری دیگری به او نگاه کنی و دیگر او را مثل دخترت نبینی» عصبانی شدم و از آنجا بیرون آمدم ولی امید مدتها با من صحبت کرد و من فقط به یک شرط حاضر شدم ، آن هم اینکه تو هیچ وقت اداره کل حفاظت محیط زیست استان من انتظار همسر بودن را نداشته باشی. می دانی آفاق در آن لحظه برق عجیبی در نگاهش دیدم و اون نفس راحتی که مشید حاکی از عشق بود، من اون لحظه فهمیدم که تو را دوست دارد و اینطوری می خواهد تو را به دست آدم مطمئنی بسپارد ولی خودش هنوز شک داشت اما حرف های مرا که شنید با خاطری آسوده نگاهم کرد.
با این حرف ها که ازمیلاد شندیم دلشوره خود را فراموش کردم و دیگر نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم و تا چند لحظه با صدای بلند خندیدم و گفتم :
-میلاد جان اشتباه کردی و با این حرفهایت که درباره امید زدی دلشوره ام هم از بین رفت و فهمیدم آن فقط یک خواب بوده چون واقعا ً احساس کردم می خواهی مرا تنها بگذاری.
-نه،من چون عاشقم برق عشق را خوب می شناسم.
دوباره خندید و جدالهایی که با همداشتسم صحبت کردم، از تمام موقعیت های ازدواجی که از هم گرفته بودیم و اینکه روی زندگی هم شرط بندی کرده ایم و هر کدام منتظرشکست نهایی همدیگر نشسته ایم.
میلاد در حالی که در فکر فرورفته بود بعد از مدتی گفت:
-ولی به نظر من میان عشق و نفرت فقط به اندازه تار مویی فاصله است، شما خودتان هم نمی دانید که در کدام طرف این موی ایستاده اید اما امیدوارم روزی متوجه شوید.
حالا که به حرف های میلاد فکر می کنم با اینکه اصلا ً حرف هایش را قبول ندارم ولی نمی توانم آنها را از ذهنم دور کنم.
شش ماه از مرگ زندگی کوتاه و رویائیم می گذرد و شش ماه است که احساس می کنم قلبم سنگ شده، سنگی که تپش دارد ولی خودش هم از تپش شرمسار است.
در این مدت ثانیه ای وجود نداشته که از اوگله نکنم که چرا می تپی؟ نمی دانم چرا امروز دوباره به طرفت امدم چون حتی از تو هم فرار می کردم برای اینکه می دانستم اگر قلم به دست گیرم و صفحه ای از تو را سیاه کنم، آن صفحه برروی چند صفحه کوچک خوشبختم که از میلاد نوشته بودم قرار می گیرد. در حالی که می خواستم این چند صفحه که شاهد زندگی زیبایم بود، سنگینی هیچ چیز را برخود حسن نکند ولی چه کنم که تو باز تنها مونس تنهاییم یافتم. مونس شب های غمبار زندگیم، شی هایی که هیچ ستاره ای ندارد و از نور زیبای ماه محروم است شاید اگر دیشب خواب میلادم را نمی دیدم هیچ گاه دوباره به سویت نمی آمدم. دیشب میلاد صدایم زد و گفت دخترم ازت دلگیرم، در حالی که گریه می کردم و سعی داشتم دشتانش را بگیرم با ناله پرسیدم چرا، گفت، تا وقتی که زنده هستی باید زندگی کنی همانطور که من شانزده سال زندگی کردم و بعد در غباری از نور گم شد و من همچنان دستانم به سویش دراز بود که از خواب پریدم و از آن موقع تا ساعت ها به در چشم دوختم ساید که در باز شود و او بیاید ولی حالا می دانم او به نور پیوسته و این من هستم که در تنهایی بایدراه تاریک خود را بپیمایم شاید روزنه نور را بیابم. ساعتی است که تو را در دستانم دارم و با یاد میلاد قدرت یافتم تو را باز کنم و لحظه ای با شتاب از صفحات زندگی ام بگذرم و به صفخات میلادم برسم ولی دانستم مجبور هستم که از ان هم بگذرم، مثل لحظه ها که در گذر هستند. اول چند صفحه خوشبختی خود را ارام ورق زدم وبعد به سفیدی رویت نگاه کردم و قلم را برداشتم تا بتوانم از لحظات غمبار این شش ماه بگویم تا شاید این هم بگذرد و روح میلادم را خوشحال کنم . از آن دوشنبه شوم شروع می کنم که در اتاق کارم مشغول فکر کردن روی نقشه ای بودن که زنگ تلفن به صدا درآمد و از آن سو شندیم که کسی پرسید، خانم مهندس صادقی و در جواب مثبت من گفت:
-متأسفانه حال آقای بهنوشیان بهم خورد و به بیمارستان اتقال داده شده و چون شنیدیم که شما از بستگانشان هستید وظیفه خود دانستیم که به اطلاعتان برسانیم، البته چند تا از همکاران همراه ایشان رفته اند.
آدرس بیمارستان را گرفتم و خود را به آنجا رساندم و سراغ میلاد را گرفتم وقتی اسم مرا پرسیدند و جواب گفتم، پرستار از پشت پیشخوان بیرون آمد و دستم را گرفت و به طرف بخش مراقبت های ویژه برد. وقتی رسیدیم آرام صحبتی با پرستار دیگر کرد و بعد مرا به سوی تحتی کشاند و گفت:
-مرتب اسم شما را صدا می کند، با اینکه نباید ملاقاتی داشته باشد ولی شما می توانید چند لحظه ببینیدش.
وقتی کنار میلاد رسیدم و دستش را گرفتم چشمان مهربانش را باز کرد، برق عجیبی در چشمانش دیدم که تمام بدنم را لرزاند.با صدای آرامی گفت :
-آمدی دخترم. می دونی لحظهای که سال ها منتظرش بودم رسیده ولی تا تو را نمی دیدم نمی توانستم راحت بروم فقط خواستم بگویم در این دو سال من زندگی دوباره ای کردم و حالاتنها خواهشم از تواین است که اگر مرا دوست داری خودت را بعد از من عذاب ندهی، همیشه فکر کن که این لحظه آرزویم بوده و از شادی من شادباش. هرچه را که داشتن به نام تو دختر خوبم کردم،به کار و تحصیلاتت ادامه بده چون خوشبهتی در انتظار توسط فقط باید صبور باشی تا به سویت بیاید.
بعد به دستانم فشاری داد و پرسید:
-قول می دهی؟
همچنانچه اشک می ریختم گفتم:
-بله.
لبخند زیبایی زد و چشمانش را برای همیشه بست، مرگ برای او عین زندگی و زندگی برای من عین مرگ بود تا مراسمش را آنطور که شایسته بود انجام دادم البته خانواده ام در این مدت یک لحظع تنهایم نگذاشتند ولی چه فایده چون اگر دنیایی را در کنار خود می دیدم با تنها بودم فقط توانستم چند هفته را در خانه رویاهایم بمانم، خانه ای که آرامش را در آن یافته بودم، خانه ای که شاهد زیبایی عشق مردمی بود که سال ها به همسر و فرزندش داشت. پدر بیشتر اجازه ماندن به من نداد و مرا به اجبار به اتاقم آورد،اتاقی که در این چند ماه مانند قفس شده و روز به روز دیوارهایش به سویم می آید طوریکه احساس می کنم دیگر هوایی در این قفس برایم نمانده. حالا به تو فکر می کنم میلادم، به توکه خیلی از شب ها از صدای گریه ات از خواب بیدار می شدم و وقتی آرام در اتاقت را باز می کردم تو را در کنار عکس همسر و دخترت در حالی که شمعی افروخته بودی و ضجه می زدی می دیدم ولی حالا از من می خواهی که زندگی کنم. این چه حکمتی است نمی دانم ولی تورا آنقدر دوست دارم که حس می کنم توانی به پاهایم برگشته تا بلند شوم و به سوی زندی خود بروم باید مانند تو خود را در کار غرق کنم و به تحصیلاتم ادامه دهم، آنقدر ذهنم را پرکنم که شاید یتوانم حتی لحظه های خوب زیستنم را فراموش کنم ولی همیشه بدان با تو عضق به فرزند وفادار به عش را آموختم و با درس تو صبر و تحمل را ازبرشدم و حالا با سفارش تو به سوی زندگی برمی گردم پس برایم دعا کن.
امروز روز تولد عزیزی است تولد پسرک موچک و زیبایی ، انقدر زیبا که از دیدنش سیر نمی شوم. وقتی پیش آذین بودم و کودکش را اوردند و آذین با عشق او را بغل کرد و بویید و بوسید غرق لذت شدم و در دل گفتم چقدر تورا دوست دارم آذین ، روزی فکر می کردم که به خاطر تو باید دوزخ را تجریه کنم ولی به مدت دوسال در بهشت زندگی کردم. با یاد ان روزها لبخد به لبم آمد و به سوی آذین رفتم و پیشانیش را بوسیدم و به او و همسرش فریبرز که عاشقانه به همسر و فرزندش نگاه می کرد تبریک گفتم و بعد از خداحافظی، آرام از آنجا بیروم آمدم تا خانه به یاد میلاد اشک ریختم که اگر الان در کنارم بود آرامش داشتم با اینکه محبتش همیشه پدارنه بود. حالا هم پدر تا می تواند به من محبت می کند ولی همیشه احساس می کنم که بین محبت تو و پدر خیلی تفاوت است، پدرم از روی غریزه پدارنه مرا دوست دارد ولی محبت تو نشأت گرفته از قلب مهربانت بود. مبلاد جان خوشحالم چون به آخرین وصیتت عمل کردم و حدود یه ماه است که به کاری در شرکتی مشغول هستم و چنان به پشتکار کار می کنم که در عرض این سه ماه توانسته ام خودی نشان دهم، آنقدر که تمام پروژه های ساختمانی حساسشان را به من محول می کنند و دیگر آنکه توانستم بفهمم با خانه و بقیه اموالی که برایم گذاشته بودی چه کنم، همه را وقف کردم، خانه ات را هم خانه سالمندان کردم و بقیه اموال را هم به طریق دیگر به مستمندان بخسیدم چون باید همانطور که خودت باعث خوشحالی و ارامش بودی اموالت هم باعث خوشحالی و آرامش مستمندان می شد.
امروز شهروز را به اتاقم اورده بودم، با اینکه یه ماه از تولیدش می گذرد اما چنان خوشگل و تپل شده که وقتی می بینمش حاضر نیستم ثانیه ای اورا به کسی بدهم. وقتی که از سرکار به خانه آمدم صدار مادر را شنیدم که گفت:
-بیا ببین کی آمده، آذین وشهروز.
با شوق به طرف مادر رفتم و شهروز را گرفتم و غرق بوسه کردم و با خود به اتاقم آوردم و انقدر باهاش بازی کردم که حس کردم خسته و گرسنه شده، برای همین پایین رفتم و در حالی که اورا به آذین می دادم گفتم :
-گرسنه است.
آذیم خندید و اورا گرفت و در حالی که شیرش می داد از مادر پرسید:
-چطور یکدفعه بیخبر برگشت؟
مادر شانه ای بالا انداخت و گفت:
-نمی دانم مادر فقط وقتی خانم محمودی تلفن کرد و برای شب جمعه ما را دعوت کرد، گفت که انید برگشته برای همین همه را برای پنجشنبه شب دعوت کرده.
با دستی که تکانم می داد به خود آمدم و مادر را متعجب دیدم که می پرسید:
-آفاق چی شده، چرا اینقدر رنگت پریده؟
آذین دستپاچه خدیجه خانم را صدا زد وگفت:
-بی زحمت یک لیوان آب قند بیاورید.
مادر کمک کرد که بنشینم پس از خوردن آب قند در حالی که به مادر و اذین نگاه می کردم که با چشمانی نگران نگاهم می کردند، گفتم:
-امروز خیلی در شرکت خسته شدم و بعد هم با شهروز بازی کردم، فک رکنم فشارم افتاده بود اما حالا حس می کنم که بهترم.
مادر آهی کشید و گفت:
-تو آخر خودت را با این همه کار به کشتن می دهی.
بعد از مدتی که مطمئن شدند حالم خوبه، آذین از مادر پرسید:
-راستی زنش هم همراهشه؟
-نمی دونم.
-تا کی اینجاست.
از سوال های آذین دچار دلشوره شدم و با نگرانی نگاهش کردم و با خود فکر کردم یعنی هنووز امید دوست داره که باز صدای مادر را شنیدم که گفت:
-اونم نمی دونم، پس فردا شب که رفتیم می فهمیم.
حالا نیمه شب است و بعد از چند سال باز از اینکه امید را در نزدیکی خود حس می کنم وحشت کرده ام، خدایا کمکم کن چون خودت می دانی من دیگر خسته تر از آنم که بتوانم حرکاتش را تحمل کنم.
امروز قبل از اینکه پدر و مادرم بیدار شوند از خانه بیرون آمدم و مدتی را با اتومبیلم در خیابان های اطرف محل کارم دور زدم تا ساعت کاریم شروع شود، قصد داشتم خودم را چنان مشغول کنم که حتی فرصتی نیابم به امید فکر کنم چون حالا فهمیده ام چقدر تا به حال ناشکر بوده ام و قدر لحظات بدون دلشوره و نگرانی که می گذراندم را ندانسته ام. دو شب استکه تا وارد اتاق خوابم می شوم فوری قرص خواب آوری می خورم تا کمتر به ایمد فکر کنم، چون دیگر می دانم روحیه گذشته را ندارم و تازه چند ماهی است که با کارکردن توانسته ام از افسردگی خود را نجات دهم. پس باید از این به بعد ساعات کاری خود را افزایش دهم. در همین افکار بودم که تلفن زنگ زد، وقتی صدای مادر را شنیدم آهی کشیدم چون می دانستم چه می خواهد بگوید.
-افاق ، مگه می خواستی کله پاچه بخوری که صبح به اون زودی از خونه رفتی. من زود بلند شدم که درباره مهمانی امشب به تو سفارش کنم ولی وقتی آمدم اتاقت نبودی، تو کی رفتی؟
-مادر، امروز کارم خیلی زیاده برای همین زود آمدم.
- عصر قبل از اینکه شب بشه برگرد چون امشب باید برویم منزل آقای محمودی
-مادر ببخشید ولی من نمی توانم بیایم چون تا دیروقت اینجا هستم و از هفته پیش هم به شیوا قول دادم برم خونشون و اونهم به خاطر من از خیلی از دوستانمان دعوت کرده، پس از طرف من معذرت خواهی کنید.
مادر باز می خواست شروع کند که به اصرار گفتم:
-مادر جان معذرت می خواهم امان من الان باید برم جلسه دارم، فعلا ً خداحافظ.
تماس را قطع کردم و نفس راحتی کشیدم و خود به خود لبخند زدم و با خود گفتم، از این یکی که فرار کردم ولی باید یک فکر اساسی کنم البته باید بفهمم امید تا کی اینجا می ماند. تا غروب کار کردم و بعد به منزل شیوا رفتم، شیوا در حالی که خیلی تعجب کرده بود پرسید:
-پی شده خانم ایندفعه بدون ناز کردن اومدی خونه ما؟
خندیدم و گفتم:
-به خاطر ترس، فرار کردم اودم خونتون.
با دست به شانه ام زد و گفن:
-می دونستم که همین جوری پا نمشی بیایی، بیا بنشین تا من چای میریزیم بگو ببینم کی دنبالت کرده؟
در حالی که با هم وارد آشپزخانه می شدیم روی صندلی پشت میز نشستم و گفتم : امید.
با تعجب برگشت و بدون اینکه چای بریزد پرسید:
-امید؟ مگه اون برگشته؟
-بله متأسفانه، نمی دانم چرا و تا کی می مونه.
کمی فکر کرد و بعد پرسید:
-خوب حالا تو چرا ترسیدی، تو به خاطر خواهرت باهاش بد بودی که اونم دیگه شوهر کرد پس حالا دیگه از چی می ترسی یعنی ممکنه آذین دوباره فیلش یاد هندوستان کنه؟
-نه به خاطر آذین نمی ترسم، می دونی من به خاطر آذین خیلی باهاش درگیر شدم و حالا می ترسم که هنوز یادش نرفته باشه.
در حالی که بلند می شد گفت:
-بیخودی می ترسی، می دونی چند سال گذشته حالا شاید بچه اش بزرگ دشه باشد و اصلا ً تو را یادش نباشه.
بعد چای را جلویم گذاشت و گفت:
-بخور تا سرد نشده، امشب یک شام خوشمزه دارم و الانه که دیگه رضا هم بیاد.
در حالی که چای را می خوردم با خود فکر کردم یعنی واقعا ً می شهرک صنعتی شهید سلیمی که امید مرا فراموش کرده باشه و بعد فکر کردم یعنی زنش چه شکلی است که با صدای در به خود آمدم. وقتی رضا مرادید خیلی خوشحال شد و گفت:
-چه عجب یاد فقیر فقرا افتادی،امروز عجب روزیست چون اول صبحی امید امد و حالا همتو.
آنقدر تعجب کردم که حتی یادم رفت جواب سلامش را بدهم، صادی شیوا بلند شد و پرسید: امید اومده بود پیش تو چکار؟
-چه میدونم خودش گفت که می خواسته به دوستان قدیمیش سربزنه حتی وقتی پرسیدم از کجا آدرس محل کارم را داشتی، خندید و گفت « درسته اینجا نبودم ولی از حال همه شما باخبر بودم» راستش هر کاری کردم آخر نفهمیدم که از کجا فهمیده.
وقتی رضا برای تعویض لباس از آشپزخانه بیرون رفت، شیوا با صدای بلند خندید و گفت:
-ما را بگو او رضا را فراموش نکرده تازه آدرس محل کارش را هم می دونسته در حالی که ما فکر کردیم تورا فراموش کرده پس دیگه مطمئن باش که می آد سراغت.
-ترا به خدا بش کن شیوا، من همینطوری هم دارم از ترس می میرم دیگه احتیاج نیست تو بیشترش کنی.
-دست بردار مگه اون کیه یا چه کاری از دستش برمی آد، پاشو خودت را جمع وجور کن که قیافت حسابی خنده دار شده انگاز عزرائیل قرار بیاد سراغش، محلش نده خودش خسته می شه می ره .
در دل گفتم حق داری این حرف را بزنی تو که امید را نمی شناسی حتما ً فهمیده میلاد از دنیا رفته خواب و خیال تازه ای برایم دیده، بعد فکر کردم اگر خواب و خیالش مثل میلاد باشه که ضرری نداره پس چرا اینقدر خود را باختم، بذار هر غلطی می خواد بکنه.
بعد از شام به شیوا گفتم :
-من اصلا ً حوصله رفتن به خونه رو ندارم، میرم بخوابم ساعت یازده یا دوازده به ماردم تلفن کن و بگو خسته بودم و خوابیدم و فردا می آم خونه.
صبح وقتی بیدار شدم و به خانه رفتم مادر اول کم غر زد ولی کم کم فراموش کرد، خیلی دلم می خواست از امید بپرسم ولی نمی دانستم چطور شروع کنم که مادرم گفت:
-دیشب امید سراغت را می گرفت، نمی دونم از کجا فهمیده بود که تو چند ماه تو خونه بستری بودی شاید مادرش گفته.
-همسرش چطور بود؟
خندید و گفت:
-کدوم زن آقا گفت بعد از چند ماه که نامزد بودیم فهمیدم سارا به دردم نمی خوره و از خیر ازدواج گذشتم ولی به بابا سفارش کردم به همه بگوید زن گرفتم چون حوصله نداشتم مادر هر دقیقه زنگ بزنه و یکی را بهم پیشنهاد کنه.
-حالا کی برمیگرده؟
-اون دیگه برنمی گرده، می گفت خسته شده ام و آمدم که بمونم می دونیآفاق فکر کنم کمی قاطی کرده.
در حالی که از فکر ماد خنده ام گرفته بود پرسیدم :

sorna
11-23-2011, 03:42 PM
- چرا؟
- نمي دونم يه حرف هايي بهم زد كه سر در نياوردم و و قتي گفتم چرا بر نمي گردي، گفت خانم صادقي من سال هاست كه به بازي شطرنج علاقه دارم اما هر چي اونجا گشتم يك همبازي خوب پيدا نكردم و ديدم ديگه وقتشه كه بيام ايران، مي دانيد هيچكس نمي تواند مثل ايراني هاي خودمان شطرنج بازي كند.
هر كلمه اي كه مادرم مي گفت احساس مي كردم بند بند وجودم را مي كشند و حتي احساس درد مي كردم. هنوز حرف مادر كاملاً تمام نشده بود كه با ناله گفتم:
- واي چقدر بدنم درد مي كنه.
مادرم با تعجب نگاهم كرد و گفت:
- تو كه تا حالا خوب بودي؟
ولي از حالت نگرانش دانستم حالم بدتر از آن است كه فكر مي كنم، مادرم فوري پدرم را صدا زد و به كمك پدرم به اتاقم آمدم و بعد از خوردن يك مسكن و آرام بخش در تختم دراز كشيدم و هنوز به پيغام اميد فكر مي كنم بايد كاري مي كردم در اين چند سال تازه معني آرامش را فهميده ام و ديگر نمي خواهم اميد دوباره باعث بهم خوردن آرامشم شود، در حالي كه پلك هايم سنگين مي شود به اميد فكر مي كنم و به لذت بازي كردن با او.
امروز در اتاقم سخت مشغول كار بودم، بعد از چند روز دل نگراني متوجه شدم كه اميد واقعاً مرا فراموش كرده چون حدود يك ماهي از برگشتن او مي گذشت بدون اينكه تلاشي براي ديدن من بكند حتي هفته پيش كه مادر به مناسبت برگشت اميد همه را دعوت كرده بود او در مهماني شركت نكرد و مادرش گفت كمي كسالت داشت و از طرف او عذر خواهي كرد.
از همان روز حس كردم كه حالم خوب شده است و ديگر مي توانم مثل قديم به سر كار خود برگردم چون بعد از شنيدن پيغامي كه به وسيله مادرم برايم فرستاده بود چنان ترسيدم كه تا يك هفته اصلاً به سر كار نرفتم ولي با تلفن هاي مكرري كه از طرف رئيس شركت مي شد براي تمام كردن نقشه اي كه در دست داشتم به شركت برگشتم، البته نه مثل قبل فقط چند ساعتي براي مشاوره و تحويل قسمتي از كارم مي رفتم و زود به خانه برمي گشتم و اكثراً كارهايم را در خانه انجام مي دادم. دلم مي خواست با كار زياد خود را از فكر اميد نجات دهم، پيشرفتم بيشتر شده بود و به همين دليل ديگر رئيسم ايرادي نمي گرفت ولي وقتي اميد حتي در ميهماني منزلمان شركت نكرد تمام وسايلم را به اتاقم در شركت برگرداندم. امروز هم طبق معمول از صبح زود مشغول بودم كه صداي در بر خواست، طرحي را كه انجام مي دادم آنقدر احتياج به دقت داشت كه بدون اينكه سرم را بلند كنم گفتم بفرماييد و بعد همانطور كه مشغول بودم منتظر ماندم بدانم چكارم دارند اما وقتي هيچ صدايي نيامد از بوي ادكلن خوشبويي كه برايم تازگي داشت سرم را خود به خود بلند كردم و اميد را ديدم كه با دقت نگاهم مي كند، از پشت ميز نقشه كشي بلند شدم آنقدر غافلگير شده بودم كه حتي سلام هم نكردم و همانطور به او خيره ماندم. بالاخره بعد از لحظاتي به خود آمدم و چشم از آن جنگل سبز بر گرفتم و گفتم:
- سلام اميد خوش آمدي، بيا بشين.
در حالي كه مي نشستم با خود فكر كردم قدرت اينطور خونسردانه برخورد كردن با او را از كجا آورده ام كه با صداي او دوباره نگاهم به سويش پرواز كرد، احساس مي كردم مانند خاك تشنه اي كه سال ها آب به خود نديده به آسمان چشمانش خيره شد و منتظر بارشم. با خودم گفتم خدايا، اين عطش براي چيست كه ديدم ابروهايش را بهم آورد و پرسيد:
- چي گفتي آفاق، درست شنيدم گفتي اين عطش براي چيست؛ آره؟
خود به خود سرم را به علامت مثبت تكان دادم، از اينكه فكرم را بلند گفته بودم هنوز شوكه بودم كه دوباره گفت:
- خب شايد امروز يك غذايي خورده اي كه برايت عطش آورده.
بعد با صداي بلند خنديد و گفت:
- ببين بعد از چند سال كه همديگر را ديديم به جاي احوال پرسي داريم درباره عطش تو صحبت مي كنيم.
مرتب با خود تكرار مي كردم مسلط باش، مسط باش آفاق، نفس بلندي كشيدم و گفتم:
- اين چند سال چطور گذشت اونجا راحت بودي، شنيده ام كه دختر عمويت را هم نگرفته اي يعني در تمام دنيا فقط همان پريسا براي تو مناسب بود.
- آفاق انتظار نداشتم كه حمله را به اين زودي آغاز كني هنوز يك ربع نشده كه همديگر را ديده ايم و تو يكدفعه در برابرم موضع گرفتي، حالا كه خودت دوست داري باشه ولي امروز نه چون دوست دارم حرف هاي قشنگ به تو بزنم.
پوزخندي زدم . پرسيدم"
- حرف هاي قشنگ اونهم از تو، بهتر است اين مزخرفات را براي خودت نگه داري.
- ولي من فكر مي كنم تو مي خواهي مرا عصباني كني تا زودتر از اينجا بروم اما نمي تواني چون از اين لحظه تا آخر شب وقتت مال من است.
بلند شدم و در حالي كه به طرف ميز نقشه كشي ام مي رفتم گفتم:
- بيخود از اين وعده ها به خودت نده، من خيلي كار عقب افتاده دارم كه بايد انجام دهم
- بله اطلاع دارم كه از ترس من خودت را در خانه زنداني كرده بودي و تا مطمئن نشدي كه سراغت نمي آيم از خانه بيرون نيامدي ولي تو كه در همان خانه كارهايت را خوب انجام داده اي پس الكي براي اينكه منو از سر خودت باز كني بهانه نياور. من از چيزهايي خبر دارم كه اگر بگم از تعجب خشكت مي زنه پس بهتر است زودتر آماده بشي و با اون تلفن مرخصي امروزت را رديف كني، اميدوارم كه روحيات مرا فراموش نكرده باشي.
در حالي كه مستأصل نگاهش مي كردم با خود گفتم هيچ فرقي نكرده، به طرف تلفن رفتم و مرخصي گرفتم و مانند يك كودك حرف گوش كن به دنبالش راه افتادم. وقتي از شركت بيرون آمديم، دستش را به طرفم دراز كرد و گفت:
- كليد اتومبيلت را بده.
از توي كيفم كليد را در آوردم و در همان حال فكر كردم خوبه مي خواد خودش رانندگي كنه چون منكه با اين حالم اصلاً حوصله رانندگي را ندارم. كليد را به دستش دادم ديدم به كسي علامت داد و آقايي به طرفمان آمد، كليد را به او داد و گفت:
- اتومبيل خانم مهندس را ببر به منزلشان و بگو به مأموريت رفته و تا شب بر نمي گرده.
همچنان كه از تعجب دهانم باز بود و به حركات او نگاه مي كردم گفتم:
- تو چه خيالي داري؟
همان لحظه در اتومبيلش را برايم باز كرد و اشاره كرد كه بنشينم و بعد اتومبيل را دور زد و خودش پشت رل نشست و در حالي كه اتومبيل را به حركت در مي آورد، برگشت و با لبخند گفت:
- خيال دارم امروز را با آفاق باشم و لحظه هاي خوبي را با او بگذرانم، باشه؟
- لحظات خوب آن هم من و تو، فكر كنم دچار فراموشي شده اي چون تا حالا ما هر وقت بهم رسيديم حرف از تحقير كردن و تهديد و توهين بوده و فقط قدرتمان را بهم نشان داده ايم و تو حالا مي خواهي خوش بگذراني آن هم با من، لطفاً نگه دار چون اشتباه گرفته اي.
به چشمانم نگاه كرد و گفت:
- خواهش مي كنم آفاق همين يك روز آتش بس بده، دلم مي خواهد حسابي از اين مدت كه همديگررا نديديم حرف بزنيم و درباره اتفاق هايي كه افتاده مثل دو تا دوست صحبت كنيم.
- آفاق با توام قبول مي كني؟
بدون اراده در حالي كه هنوز به حرفهايش فكر مي كردم با صدايي لرزان گفتم: باشه، قبول مي كنم.
خندان به راه خود ادامه داد و من همچنان در خلسه اي كه بعد از آن آتش گداخته در وجودم بود بي حس نشسته بودم و با خود فكر مي كردم اگر ما امروز با هم در جدال نباشيم پس چه طور بايد با هم حرف بزنيم، ما كه هر لحظه كنار هم بوديم فقط به دنبال كلماتي براي كوبيدن هم مي گشتيم. در همين افكار بودم كه خود را در ميان دربند ديدم، وقتي اتومبيل از حركت ايستاد گفت:
اول برويم اينجا و در يك جاي خوش آب و هوا يك غذاي خوشمزه بخوريم.
با هم پياده شديم و زير درخت سر سبزي روي تختي نشستيم و اميد خودش سفارش غذا داد، برايم عجيب بود چون همان غذايي را سفارش داد كه دوست داشتم.

sorna
11-23-2011, 03:42 PM
بعد از لحظه اي گفت:
- آفاق ترا به خدا بس كن هنوز تو حالت شوكي، بابا باور كن من يك روي ديگه هم دارم كه تا حالا فقط تو آن را نديده بودي و امروز مي خواهم همانطور كه با بقيه هستم با تو هم باشم ، اينكه اينقدر تعجب نداره عزيزم.
با چشماني خندان منتظر جوابم ماند، در حالي كه از طرز حرف زدنش احساس كردم چيزي در قلبم فرو ريخت گفتم:
- باشه بذار ما هم آرزو به دل نمانيم و بدانيم اين اميدي كه همه مي گويند مهربان و خوشرو هست چه شكليه، ولي نمي ترسي بد عادت شوم و ازت خوشم بياد و آنوقت من هم به صف عاشقانت بپيوندم.
با خواهش گفت:
- آفاق فقط همين امروز را با هم اينجوري حرف نزنيم، تو فكر كن اصلاً من كسي ديگر هستم مثلاً رضا يا اون پرويز كه باهاش اونجوري مي خنديدي يا چه مي دانم همين همكاراي شركت كه سخت طرفدار خودت كردي و اكثرشون را به جمع خاطر خواهانت در آوردي.
- ببين اميد، تو خودت هم نمي تواني با من مثل بقيه صحبت كني حتي حالا كه اصرار داري مثل بقيه باشيم با حرف هات به من توهين مي كني، من كي خاطرخواه در شركت داشتم كه خودم خبر ندارم.
گفت كه تو از خيلي چيزها خبر نداري و بعد افزود بگذريم با اينكه به قول خودت سخته ولي بذار اينجا شروع كنيم و بعد در حالي كه صدايش را نازك كرده بود با تمسخر گفت:
- از لحظه اي كه به ميلاد گفتي دوست دارم خانه جديدم را زودتر ببينم.
وقتي اسم ميلاد را آورد ديگر نتوانستم جلوي خود را بگيرم، در حالي كه اشك مي ريختم از روي تخت بلند شدم و فرياد زدم:
- اميد اگر بخواهي يكدفعه ديگه اسم ميلاد را به زبون بياوري و او را هم به تمسخر بگيري به خداي يگانه قسم كه خودم تو را مي كشم، تو حتي لياقت نداري اسم او را به زبان بياوري چه برسه كه بخواهي درباره ي او حرف بزني. در آن دو سال من از خانواده خود كه آنقدر دوستشان داشتم بريدم چون فقط مي دانستم از ميلاد خوششان نمي آيد حالا مگه از روي نعش من رد شوي كه بتواني اسم او را به زبان بياوري.
در حالي كه هق هق گريه ام تواني برايم نگذاشته بود به سمت پايين كوه مي دويدم و همچنان زار مي زدم كه ديدم اميد به دنبالم مي آيد.
- آفاق قول شرف مي دهم كه ديگر اسم او را نياورم، متأسفم نمي دانستم هنوز يادش تو را ناراحت مي كند.
با فرياد گفتم:
- اميد فقط اين را بدان ميلاد تنها مرد جوانمردي بود كه در دنيا وجود داشت، هيچ گاه خاطراتش را فراموش نمي كنم حتي تا لحظه مرگ. در ضمن هيج مردي نمي تواند به جايگاهي كه او در قلبم دارد نزديك شود، چه رسد كه جايش را بگيرد. از همين الان تا لحظه مرگ اگر توهيني به ميلاد بكني اگر نتوانم ترا بكشم حتم بدان خود را خواهم كشت.
وقتي نگاهش كردم از ديدن اشك هايش متعجب شدم، وقتي ديد كه نگاهش مي كنم اشك هايش را پاك كرد و گفت:
- آفاق، من اگه اونو آدم محترمي نمي دانستم كه تو را به او نمي سپردم و حالا از اين احساس تو نسبت به او دانستم همانطور كه فكر كردم بوده يا شايد هم برتر. راستش خيلي دوست دارم روزي زني برايم اينچنين فرياد بزند و اشك بريزد، ميلاد اگر زجر كشيد ولي داراي خوشبختي هايي بود كه كمتر كسي آنها را دارد.
در همين حال غذايمان را آوردند كه هر دو در سكوت خورديم و اميد پس از پرداخت صورت حساب، دستش را دوباره به سويم گرفت و گفت:
- پاشو تنبل يكم راه بريم.
بدون گرفتن دستش بلند شدم، خنديد و گفت:
- نه آفاق مثل دو تا دوست، الان بيشتر از نصف روز گذشته ولي ما هنوز نتوانستيم جمله اي حرف دوستانه بزنيم حداقل دستم را رد نمي كردي تا فكر كنم اولين قدم را برداشته ايم.
- اميد جان حتماً كه نبايد دستت را بگيرم تا حس كنيم مثل دو دوست هستيم، همين گفتن اميد جان را اولين قدم از طرف من بدان.
در همان حال با خود گفتم، منكه ديگه جرأت ندارم دستت را بگيرم.
- آفاق در اين چند سال خيلي سختي كشيدم و از همه چيز دور شده بودم، از خانواده و دوستانم و همه اقوام. باور كن وقتي به طبيعت آنجا هم نگاه مي كردم دلم مي گرفت، با اينكه از اينجا خيلي قشنگتر بود ولي آدم هاش سرد و بي احساس بودند.
خنديدم و پرسيدم:
- حتي نسبت به تو؟ حتماً بي سليقه بودند.
با صداي بلند خنديد و گفت:
- به تو نمي توانم دروغ بگويم، دختر هاشون وقتي مرا مي ديدند اكثراً به طرفم جلب مي شدند و اوايل چون قيافه هاشون برام تازگي داشت خوشم مي آمد و من هم جواب رد نمي دادم ولي با هر كدومشون كه مدتي رفت و آمد مي كردم باور كن آفاق احساس بدي نسبت بهشون پيدا مي كردم و از حركاتشون بدم مي آمد. مي دوني وقتي فكر مي كردم كه ممكنه اين همسرم بشه و هميشه همين رفتار را داشته باشه حالا من با يا بقيه چندشم مي شد، البته نمي گويم كه جلف بودند چون اونهايي هم كه من احساس مي كردم جلف هستند از نظر خودشان خوب بودند يعني فرهنگشان همين بود. البته بودن اشخاصي كه همان رفتار از نظر من جلف را هم نداشتند و من تا روزي كه بيام باهاشون دوست بودم ولي فقط دوست، در اين چند سال هيچ كدومشون كه بتونه چند تا از خصوصياتي كه باعث لرزش قلبم بشه را نداشتند و اين شد كه به قول مادرم يالقوز برگشتم.
هر دو به حرفش خنديدم و من پرسيدم:
- پس دختر عمويت چي؟
- اونكه قبل از اينكه برم مي دانستم نامزد داره و مدتي بعد هم ازدواج مي كنه، هنوز سه ماه از رفتنم نگذشته بود كه عروسي كرد و حالا يك دختر خوشگل داره و از زندگيش هم راضيه.
- پس به من درباره ازدواجت دروغ گفتي؟
- اونهم يك بازي بود ولي به خاطر آذين مجبور بودم، راستي آذين و شوهرش و اون پسر خوشگلش را ديدم و خيلي خوشحال شدم ولي مي داني وقتي شهروز را ديدم كه اونقدر بامزه و خوشگله يك لحظه حسرت خوردم چون شهروز مي تونست حالا بچه ي من باشه.
با تعجب نگاهش كردم و گفتم:
- اميد تو از اين احساس ها هم داري؟
خنديد و گفت: چي شد، قرار بود كه امروز به عنوان دوست مرا فقط اميد جان صدا كني.
خنديدم و گفتم: شدي عين بچه ها، باشه اميد جان از همين احساسي كه به شهروز گفتي برام حرف بزن چون خيلي مشتاق شنيدنم.
- تو راستي راستي فكر مي كني من آدم نيستم، من هم عشق و تجربه كردم و بچه ها را هم دوست دارم و دلم مي خواد كه حداقل دو تا بچه داشته باشم.
- اميد جان، تو گفتي عشق را تجربه كردي يعني هنوز پريسا را يادت نرفته.
آهي كشيد و گفت: نه پريسا را يادم نرفته.
با ناراحتي گفتم:
- متأسفم، نمي دونستم اينقدر عاشقي.
- اشتباه نكن، من اونو دوست داشتم و براي تكامل خود مناسب مي ديدم و تا حالا هم مثل او پيدا نكرده ام والا فوري باهاش ازدواج مي كردم ولي عاشق اون نبودم بلكه عاشق كسي بودم كه هيچ وقت مرا دوست نداشت.
از تعجب بر جاي خود ماندم، برگشت و به دهان باز از تعجبم خنديد و گفت:
- چرا اينقدر تعجب كردي؟
- اون چه لعبتي بوده كه ترا نخواسته؟
پوزخندي زد و پرسيد:
- از نظر تو لعبت چيه؟
- خوب با اين همه خاطرخواه كه تو داشتي و بدبختي كه من از دست يكي از اون خاطر خواهات كشيدم بايد بگويم بسيار زيبا، با تحصيلات بالا از خانواده بسيار متشخص و چه مي دونم هزار تا امتياز ديگه.
- اشتباه مي كني من هميشه مورد توجه همه نبوده ام كه حالا حتماً يك همچين آدمي با اين مشخصات مرا نخواهد، مثلاً براي ثانيه اي مورد توجهت قرار داشته ام نه، چون از همان اول مورد نفرتت بودم و اگر علاقه اي به اينكه حرصت را در آورم نداشتم و به طرفت نمي آمدم صد سال حاضر نبودي مرا ببيني پس آفاق جان شايد خيلي امتياز داشته باشم ولي وقتي اون خصوصيتي را كه معشوقم مي خواست نداشتم از نظر خودم هيچي نيستم.
هنوز غرق در گفته هايش بودم و راستش دلم يك جورهايي برايش مي سوخت، او را خيلي شبيه خود مي ديدم چون اكثر جوانهاي فاميل و دوست و آشنا توانسته بودند جفت خود را پيدا كنند ولي ما هر دو هنوز تنها بوديم. درسته دو موقعيت داشتم كه برايم مناسب بود ولي توجه آنها به من، مرا به سويشان كشيد نه اينكه خودم به سويشان جلب شوم.
همانطور كه در فكر بودم صداي اميد را شنيدم و وقتي برگشتم ديدم او روي تختي نشسته و من بدون توجه دور شده ام، به سويش رفتم و وقتي به كنارش رسيدم و به چشمان منتظرش نگاه كردم و در يك لحظه برق آن نگاه مرا به خود گرفت و احساس كردم كه در آنها غرق شدم، در همان حال كه سعي مي كردم نگاهم را از قفل نگاهش نجات دهم در ذهن خود هم در جدال بودم و نمي خواستم باور كنم كه سال ها قبل همين چشم ها مرا مجذوب خود كرده بود اما وقتي شانسي براي خود نديدم با تمام وجود سعي در فرار از آنها كردم.
اميد صدايم زد و گفت: آفاق حالت خوبه؟
بعد مرا مجبور كرد بنشينم و گفت:
- چرا يكدفعه اين رنگي شدي، داري مي لرزي؟
در حالي كه نمي توانستم جلوي لرزيدن خود را بگيرم گفتم:
- چند وقتي است كه بعضي مواقع اين حالت بهم دست مي دهد، خواهش مي كنم يك قرص آرامبخش از توي كيفم بهم بده.
در حالي كه براي آوردن آب مي دويد گفتم:
- خدايا حالا همه چيز ما شبيه هم است، او عاشق كسي بوده كه او را نخواسته و من حالا فهميده ام سال هاست عاشق كسي هستم كه فقط از او آزار و اذيت ديده ام، كسي كه دوست دارد مرا شكست خورده و خرد شده ببيند.
اميد در حالي كه ليواني آب و پتويي در دست داشت به كنارم آمد و گفت:
- اين پتو را از قهوه خانه گرفتم، بگير دورت.
بعد از داخل كيفم آرام بخش در آورد و بخوردم داد و اصرار كرد تا كمي دراز بكشم، پتو را به دور خود كشيدم و آنقدر به خودم و اميد فكر كردم تا اينكه پلك هايم سنگين شد و بخواب رفتم. با تكان دستي بيدار شدم و نگاه به چشمان اميد افتاد كه خندان گفت:
- امروز چه گردشي كردم، انگار من لَلِه شده ام و بايد از تو پرستاري كنم آخر مي خواهي كاري كني كه از خير همين يك روز دوستي با تو هم بگذرم. پاشو بابا، دو ساعته بالاي سرت نشسته ام كه خانم در آرامش استراحت كنه.
در يك لحظه آن چشمان خندان به چشماني دلخور تبديل شد كه همين باعث شد با صداي بلند بخندم، بعد بلند شدم و گفتم:
- براي اينكه جبران كنم حاضرم پتويم را بدهم به تو و دو ساعت هم من بنشينم نگاهت كنم تا در آرامش بخوابي.
با لبخند گفت:
- حالا نه، ولي امشب تا صبح حاضري همين كار را كني.
از فكر اينكه باز مسخره بازيش گل كرده داد زدم:
- بس كن اميد اينجا ايران است و از اون دخترها كه اطرافت بودند خبري نيست، تازه آنهم من كه حاضر نيستم سر به تنت باشه.
با اشاره دستش ساكتم كرد و گفت:
- خواهش مي كنم آفاق هنوز امروز تمام نشده، باور كن منظورم اين نبود كه از در توهين در آيم ولي اگه اينطور فكر كردي معذرت مي خواهم. اين حرفم را هم فقط يك آرزو بدان، باشه؟
از جمله آخرش از تپش قلبم شديد شد و قبل از اينكه به خود اجازه دهم كه درباره ي حرفش فكر كنم، بلند شدم و با لبخند گفتم:
- خوب اميد جان، ديگه چه برنامه اي براي امروز داري؟
با صورتي كه از خوشحالي مي درخشيد گفت:
- اول مي خواهم بريم روي اون كوه، راه زيادي نيست و بعد با هم شاهد غروب آفتاب باشيم قبوله؟
حرفش خيلي به دلم نشست و همانطور به طرفي كه اشاره كرده بود راه افتادم گفتم: آرزومه.
به دنبالم آمد و گفت:
- آفاق جان خيلي دوست دارم همه ي آرزوهايت را بدانم.
- امروز كه نميشه!

sorna
11-23-2011, 03:43 PM
با تعجب پرسيد: چرا؟
- خوب امروز قرار گذاشتيم دوستانه صحبت كنيم در صورتيكه آرزوهايم همه غير دوستانه است.
در حاليكه دمغ شده بود گفت:
- حدس مي زدم. به نظرت، تنفر من و تو از كدام نقطه شروع شده؟
از نقطه اي به نام شطرنج، از اون عشق ديوانه وار تو به بازي شطرنج. از زمانيكه به جاي مهره هاي بي جان افتادي به جان لحظه هاي عمر من و آنها را به بازي گرفتي و مرا هم به اين راه كشاندي، اول برايم اين بازي كمي غريب بود ولي بعد متأسفانه شدم عين خودت و همانطور كه مي خواستي با هر شكستي از تو فكر انتقام توأم با هوشياري در من برانگيخته مي شد. مي داني اميد به نظر من هيچ بازي مثل بازي شطرنج نيست، در اين بازي انسان بايد مواظب حركت حريف باشه چون بعضي مواقع حركتي از حريفت مي بيني كه فكر مي كني حتما مي بري در حاليكه همان حركت باعث شكستت مي شود مثل شوهر دادن من كه آن را يك شكست كامل مي دانستم ولي اميد بايد بهت بگويم تو شكست خوردي چون بهترين لحظات عمرم را به دست آوردم، ميلاد چنان مرا در محبت خود غرق كرد كه بعضي مواقع حتي برايت دعا مي كردم. در آن مدت خيلي از ديدگاه هاي من عوض شد و فهميدم خيلي از محبت ها تا زماني است كه به مراد دل آنها رفتار كني مثل محبت آرمان، وقتي مرا از خانه ي پدري بيرون آورد و در محضر رها كرد و بعد ديگر سراغي هم ازم نگرفت فهميدم آرمان محبتش تا وقتي بود كه به مراد او عمل مي كردم. از آن زمان خيلي گذشته ولي هنوز دلم باهاش صاف نشده و شايد باور نكني مني كه اينقدر با آرمان صميمي بودم حالا سعي مي كنم كمترين ملاقات را با او داشته
باشم و هميشه از جمعي که او در آن حضور دارد فراري هستم، برعکس به آذين نزديکتر شده ام و احساس مي کنم حالا که آذين از اون حالت بچگي درآمده عمق محبتش به خاطر اين نيست که به خواسته دل او عمل کنم بلکه به خاطر اين است که خواهرش هستم.
آنقدر حرف زده بودم که متوجه نشدم از چه وقت بالاي کوه ايستاده ايم. اميد گفت نگاه کن خورشيد چقدر از اينجا زيباست، من در حالي که محو خورشيد آسمان و خورشيدي که کنارم بود شده بودم با خود فکر کردم خدايا اين ديگر چه سرنوشت جديدي است و از اين به بعد با اين احساس چه کنم، تا حالا که مي دانست ازش نفرت دارم چنين مرا مي دواند اگر بفهمد که دوستش دارم چه به روزگار من خواهد آورد بايد از او فرار کنم تا اين احساس فراموشم شود. حالا که در اتاقم هستم هنوز به روزي که گذرانده ام فکر مي کنم،روزي عجيب،روزي لذت بخش همراه با احساسي جديد که بيشتر موجب وحشتم مي شد.
امروز به خانه خاله مونس رفتم و در فرصتي مناسب شماره تلفن علي را از دفتر تلفنشان به دست آوردم و يادداشت کردم چون بعد از دو روز فکر کردن تصميم خود را گرفته بودم و در اين راه فقط علي مي توانست کمکم کند چون وقتي براي ادامه تحصيل به کانادا پيش عمه منيژه رفت بعد از مدتي در دانشگاه عاشق يکي از همکلاسي هايش شد و عليرغم مخالفت شديد خاله مونس و همسرش آخر با همان دختر ازدواج کرد و همين کارش باعث شد تا از خانواده اش طرد شده و همانجا ماندگار شود، مي خواستم مدارکم را برايش بفرستم تا از دانشگاه آنجا برايم پذيرش بگيرد و وقتي کارهايم تمام شد آنوقت به خانواده ام بگويم و آنها را در مقابل عمل انجام شده قرار دهم و اينطوري فرصت مخالفت را به هيچ کس ندهم فقط اميدوارم علي قبول کند که به طور مخفيانه به من کمک کند.
امروز صبح به مخابرات رفتم و توانستم بعد از ساعتي با علي تماس برقرار کنم، علي که از اين تماس خيلي تعجب کرده بود مرتب احوال همه را مي پرسيد. وقتي او را مطمئن کردم که همه حالشان خوب است، موضوع را به او گفتم و تاکيد کردم که نمي خواهم حتي عمه منيژه بفهمد چون ممکن است به پدر خبر دهد. بعد از لحظاتي که ساکت بود و من مي دانستم به حرف هايم فکر مي کند گفت:
من حاضرم به تو کمک کنم ولي قبل از آن بايد از مشکلاتي که در اين جا برايت پيش مي آيد صحبت کنم، اول اينکه سارا ازدواج کرده و همراه همسرش تا چند روز ديگر عازم آمريکا هستند و مي خواهند همانجا بمانند. من و سوفيا هم تصميم گرفته ايم که همين کار را انجام دهيم و الان سخت به دنبال کارهاي اقامت خودمان هستيم و مي توانم بگويم تقريباً نود درصد کار انجام شده و تا چند ماه ديگر ما هم به آمريکا مي رويم، عمه منيژه شما هم با اينکه دوست ندارد ولي مي دانم به محض اينکه چند ماه از رفتن سارا بگذرد او هم برخلاف ميلش به ما مي پيوندد و انوقت تو اينجا واقعا تنها مي ماني. يک دختر تنها در يک کشور بيگانه خيلي مشکلات دارد البته مي تواني به پانسيون بروي ولي خب درد غربت خيلي اذيتت خواهد کرد، به نظر من بهتر است يک مدت درباره ي تصميمت دوباره فکر کني.
آهي کشيدم و گفتم:
- علي جان، هيچ راهي غيراز رفتن از ايران ندارم حتي اگر تو هم حاضر به کمک نشوي من هر جوري شده از ايران خارج مي شوم.

با نگراني پرسيد:
- آفاق کسي در آنجا نمي تواند کمکت کند؟
- نه.
- اگه مي داني کاري ازم برمي آيد حاضرم فوري بيايم ايران.
- نه علي جان تنها کاري که از تو برمي آيد اين است که زودتر کارهايم را رديف کني، باور کن تا آخر عمر اين کمکت را فراموش نمي کنم.
- باشه حالا که نظرت اينه اشکالي نداره،ولي تو مي تواني به جاي کانادا به آمريکا بيايي حداقل ما آنجا هستيم.
کمي فکر کردم و يکدفعه ياد اميد افتادم که مي توانست راحت به دنبالم بيايد،گفتم:
- نه همان کانادا بهتر است.
- باشه مدارکت را به آدرسم بفرست و شماره تلفن بده که بتوانم بهت خبر دهم.
آدرسش را ياد داشت کردم و تلفن منزل شيوا دادم و باز هم از او تشکر کردم.
سه هفته اي از پست کردن مدارکم مي گذرد و من هنوز منتظر جواب علي هستم، در محل کارم اوضاع خيلي تغيير کرده و نمي دانم چرا؟چند وقتي است نامه هايي به دستم مي رسد که خود را از همکارانم معرفي مي کنند و در آن نامه حرف هاي عاشقانه مي زنند و پيشنهادهايي مي دهند که اعصابم را بهم مي ريزد. به غير از نامه ها از چند تا از همکاراني که تا به حال هميشه نسبت به من با احترام رفتار مي کردند حرکاتي مي بينم که به خود شک کرده و بارها به لباسم نگاه مي کنم، مثل هميشه کت و شلوار ساده و تيره اي به تن داشتم و هيچگاه هم از لوازم آرايش استفاده نمي کردم. هرچه فکر مي کنم نه رفتارم تغيير کرده و نه طرز لباس پوشيدنم ولي نمي دانم چرا با من چنين رفتار مي کنند، جلو رويم با هم حرف هاي زننده اي مي زنند که واقعاً بعضي از مواقع از شرم خيس عرق مي شوم و با اينکه سعي مي کنم کمتر در جمع باشم و بيشتر در اتاقم بمانم ولي بعضي مواقع لازم است که در جمع باشم و اين شده برايم يک کابوس. نمي دانم حالا که اميد مرا رها کرده و هيچ سراغي ازم نمي گيرد چرا آرامشم اينطوري بهم خورده، خدايا خودت کمکم کن.
مدتي است که کمتر به من پروژه اي محول مي شه وحتي احساس مي کنم که رفتار رئيس شرکت هم با من عوض شده، در نگاهش بيشتر تحقير مي بينم و اين نگاه عذابم مي دهد.
بعد از يک ماه و نيم هنوز از جو به وجود آمده در شرکت گيج بودم که با تلفن به اتاق رئيس احضار شدم، وقتي وارد شدم رئيس با دست اشاره اي به مبل کرد و گفت:
ـ بفرماييد خانم صادقي، در اين مدت اينقدر براي شرکت خوب کار کرده ايد و متين و محجوب بوديد که هميشه شما را از بهترين مهندسين شرکتم مي دانستم ولي نمي دانم چه مشکلي برايتان پيش آمده که هم از نظر کاري افت کرده ايد و هم از نظر اخلاقي از شما ناراضيم. مدتي بود که شايعاتي درباره ي سوء رفتار شما مي شنيدم ولي با سابقه اي که داشتيد نمي توانستم باور کنم ولي ديروز نامه هايي به دستم رسيد که واقعا از شما نااميد شدم، يعني من خواسته بودم نامه هايي که به آدرس شما به شرکت مي آيد به اتاقم بياورند و آنهم به دليل حرفهايي بود که شنيده بودم. ديروز چند تا از نامه ها را باز کردم که حالا هم از خواندن آنها احساس شرم مي کنم، واقعاً متأسفم چون هميشه شما را الگويي از متانت و نجابت و
کارداني مي دانستم و بايد بگويم که از امروز شما از کار برکنار مي شويد،الان هم مي توانيد به حسابداري برويد و تصويه حساب کنيد.
همانطور مات زده به رئيسم که سرش پائين بود نگاه مي کردم و بعد از مدتي ليواني آب از روي ميز براي خود ريختم تا توانستم بغضم را فرو دهم و بعد گفتم:
ـ شما چطور توانستيد اين شايعات را درباره ي من باور کنيد،سرتان را بالا بگيريد و مرا ببينيد و بگوييد آيا تغييري در من مي بينيد.اين همه مدت براي شما صادقانه کار کردم و همانطور که خودتان مي دانيد چند تا از شرکتهاي رقيبتان از من خواستند که با حقوق بيشتر به استخدام شرکتشان در بيايم و مي دانم که از همه ي آنها با خبر هستيد ولي من ماندم چون اعتقاد داشتم بايد در همان شرکتي کار کنم که به من کمک کرده تا به اوج برسم، تمام نقشه هاي حساس و پول سازتان را به من واگذار مي کرديد و هميشه از من راضي بوديد ولي حالا با چند تا نامه و شايعه اينطور مرا زير سؤال مي بريد. شما حتي يک لحظه فکر نکرديد شايد کسي بخواهد با اين کارها مرا مجبور به ترک اينجا کند، نه براي من متأسف نباشيد بلکه براي خودتان متأسف باشيد که حتي به اعتقادهاي خودتان هم پايبند نيستيد.
از جاي خود بلند شدم و از اتاق بيرون آمدم و به اتاقم رفتم، وسايل شخصيم را جمع کردم و به خانه آمدم و حالا که نيمه شب است چشمهايم از گريه اي طولاني باز نمي شود و احساس مي کنم که قلبم تکه تکه شده است. درست در موقعي که فکر مي کردم ممکن است اميد نظرش نسبت به من عوض شده باشد متوجه شدم که در اين مدت در خفا مشغول بازي وحشتناکي با من بوده که تا لحظه آخر نتوانسته بودم بفهمم فقط موقعي فهميدم که در اتاق رئيسم نشسته بودم و خود را چنين مورد اتهام مي ديدم و اين ماجرا لحظه اي مرا به گذشته برد، لحظه اي که رضا همين اتهام را در دانشگاه به من زد. آه اميد با من چه کردي، به غير از اينکه مرا در اين بازي شکست دادي قلبم را هم شکستي. کاش مي دانستي که از آن روز تا به حال چقدر نهال عشقت در وجودم رشد کرده بود يا شايد بهتر که ندانستي چون قصد دارم تا مورد تمسخر تو قرار نگرفته ام اين نهال را از ريشه بکنم و به دست طوفان بسپارم.
امروز بعد از سه روز خود را در اتاق زنداني کردن و فکر کردن به اين نتيجه رسيدم که نبايد خيلي راحت شکست را بپذيرم و خانه نشين شوم بايد تلاش کنم، همان کاري که اميد نمي خواست. با شرکتي که قبلاً مصر در استخدام من بودند تماس گرفتم و خودم را به منشي معرفي کردم و گفتم که قبلاً اين شماره را به من داده اند تا اگر خواستم براي استخدام تماس بگيرم، منشي شرکت از پشت تلفن گفت:
ـ لحظه اي منتظر بمانيد تا با خود رئيس صحبت کنيد.
بعد از لحظاتي که يک عمر برايم گذشت همان منشي از پشت تلفن گفت که آقاي رئيس گفتند، متأسفانه فعلاً احتياجي به شما نداريم. وقتي به شرکت بعدي زنگ زدم و منشي آن شرکت هم همين جواب را داد، خونم به جوش آمد و گفتم:
ـ لطفا به رئيستان بگوييد مي خواهم حتماً با ايشان صحبت کنم و اگر همين الان با من صحبت نکنند به دفترشان مي آيم و تا وقتي که حرفهايم را نشنوند همانجا مي نشينم.
بعد از لحظاتي صداي آقايي را از پشت تلفن شنيدم که گفت بفرماييد، وقتي متوجه شدم که رئيس شرکت است از او خواستم که صادقانه دليل ...

sorna
11-23-2011, 03:43 PM
با عذر خواهی تماس را قطع کردم و متوجه شدم که امید تمام راهها را به رویم بسته، به فکر افتادم که دیگر به شرکتهای معروف و معتبر مراجعه نکنم، میتوانستم به شرکتهای کوچک مراجعه کنم و با دستمزد کمتر کارم را شروع کنم. به سرعت لباس پوشیدم و از خانه بیرون آمدم هنوز مقدار زیادی از راه را طی نکرده بودم که فکر کردم وقتی امید بتواند چنین راحت به شرکتهای معتبر نفوذ کند، پس خیلی راحتتر میتواند مرا از هر کار در شرکت کوچکی محروم کند. مستاصل در کنار خیابان پارک کردم و به فکر فرو رفتم، به امید فکر میکردم چون حالا دیگر کار کردن برایم مهم نبود بلکه باید همانطور که مرا به بازی گرفته بود او را به بازی میگرفتم. بعد از مدتی که فکر کردم و به نتیجه نرسیدم به طرف خانهٔ شیوا حرکت کردم و وقتی از او در مورد تلفن پرسیدم، او گفت تلفن نداشتهای و بعد گفت چرا خودت تماس نمیگیری.
به سوی تلفن رفتم و شمارهٔ علی را گرفتم ولی نتوانستم صحبت کنم چون کسی گوشی را بر نمیداشت، دیگر رمق اینکه به خانه برگردم را نداشتم و مانده بودم چه کنم که شیوا صدایم کرد و گفت:
- آفاق دلم نمیخواد در کارت دخالت کنم ولی آنقدر پریشان هستی که دیگر نمیتوانم حرفی نزنم، اتفاقی افتاده؟
آهی کشیدم و گفتم:
- تو دانشگاه را یادت میاد یعنی آن موضوع که باعث شد مدتی دانشگاه را ترک کنم.
شیوا با تأسف سرش را تکان داد و گفت:
- اره یادم هست، حالا چرا یاد آن موقع افتادی؟
- یادت هست که گفتم این کارها از رضا بر نمیآید و کسی پشت این ماجرا هست، حالا همان شخص عزمش را جزم کرده و مرا بیکار کرده، باز هم درست از همان راه و من میدانم که هیچ شانسی برای کار کردن ندارم.
با ناراحتی نگاهم کرد و پرسید:
- منظورت امید است؟
سرم را تکان دادم و گفتم: تو از کجا میدانی؟
رضا برایم تعریف کرده و هنوز متاسف که به حرفهاش گوش داده، ولی حالا چطور توانسته؟
- نمیدانم، چیزی که برایم مهم است این نیست که چطور توانسته بلکه این است که حالا باید چه کنم چون خیلی دوست دارم تلافی کنم.
شانهای بالا انداخت و گفت:
-من که نمیدانم، ولی اگر به جای تو بودم یک اسلحه گیر می اوردم و او را می کشتم.
چنان جدی حرف میزد که مرا به خنده انداخت، گفتم:
- نمیتوانم.
-آخر چرا نمیگذارد تو راحت زندگی بکنی، از تو چه میخواهد؟
شانهام را بالا انداختم و گفتم:
- چه میدانم، میگوید تا زنده هستم باید این بازی را تحمل کنم اما چیزی که تو نمیدانی اینکه حتی اجازه شوهر کردن من هم دست ایشان است. استاد پناهی را یادت است؟ او خواستگار من بود و درست در همان موقعی که دیگر میخواستم جواب مثبت بدهم مرا با تهدید مجبور کرد به او جواب رد بدهم، یا ازدواجم با میلاد که باز او تصمیم گرفت من باید ازدواج کنم آنهم با شخصی که او میخواهد یعنی میخواهد تمام کارهایم با اجازه او باشد.
با تعجب نگاهم کرد و پرسید:
- شما دیوانه هستید؟
- آره، آنهم از نوع عجیب و غریبش.
بلند شد و گفت:
- برم غذا درست کنم، الان رضا میآید، میدانی از حرفهایت سرم درد گرفت.
وقتی تنها شدم باز به انتقام از امید فکر کردم و آنقدر در فکر بودم که متوجه آمدن رضا نشدم، وقتی صدایم کرد سرم را بلند کردم و با دیدنش لبخند زدم و گفتم: کی آمدی؟
- چند لحظهای است، چی شده کشتیهایت غرق شده که اینقدر در فکر هستی؟
- آره چه جور هم.
بلند شدم و به طرف تلفن رفتم و دوباره شمارهٔ علی را گرفتم، ایندفعه خانمش گوشی را برداشت که به زبان انگلیسی به او فهماندم با علی کار دارم و بعد از چند لحظه صدای علی توی گوشی پیچید. آنقدر خوشحال شدم که گفتم:
- وای علی خودتی، خیلی خوشحالم.
خندید و گفت:
- کاش همیشه کارم داشتی و اینطور از شنیدن صدایم خوشحال میشدی.
- خجالتم نده علی، میدونم دختر عمّه خوبی نبوده ام.
- شوخی کردم، کارات داره درست میشه ولی فکر کنم دو سه ماهی طول بکشه.
باز ازش تشکر کردم و بعد از خداحافظی گوشی را گذاشتم و نفسی راحت کشیدم و رو به رضا که نگاهم میکرد گفتم:
-دارم میرم کانادا.
با تعجب پرسید:
- چرا تو که اینجا کارت گرفته، میدونی همه از نقشههای تو تعریف میکنند و من هم پز میدهم که با هم همکلاسی بودیم.
آهی کشیدم و گفتم:
همه چیز تموم شد. همهٔ اونها که التماس میکردند برم شرکتشان حالا حاضر نیستند حتی باهام حرف بزنند و از طریق منشیشان جواب ردّ میدهند.
با تعجب پرسید:
- چرا؟
- به خاطر دوست جنابعالی، آقا امید همان بلایی که در دانشگاه به کمک تو سرم آورد دوباره تکرار کرده.
- آخه مگه مرض داره؟
- اون که آره، من مدتهاست که میدونم اون بیمار روانیه و به خودش هم بارها گفتهام ولی میدانی حالا چی دلم میخواد، دلم میخواد که ازش انتقام بگیرم خیلی فکر کردم تا راهش را پیدا کردهام ولی فقط تو میتوانی کمکم کنی.
بلند شد و آمد کنارم نشست و گفت:
- آفاق از همین حالا تا آخرش باهاتم فقط بگو چطوری؟
- کلی فکر کردم رضا، اون از اینکه من مورد توجه باشم عصبی میشه یعنی احساس میکنم که دیوانه میشه. این مدت کارم گرفته بود و خیلیها مرا از روی نقشهها و طرحهایم میشناختند و اون همیشه میگفت که نمیگذارم خودی نشان بدهی، حالا که از طریق کار نمیتونم میخواهم از طریق دیگه اونو از میدون به در کنم ولی کسی به نظرم نمیرسه.
- من یک پسر خاله دارم که از نظر آداب و معاشرت خیلی باکلاس ، همین امشب بهش زنگ میزنم و میگویم با اون ماشین بنزش که توی ایران تکه بیاد تهران.
با تعجب گفتم:
- مگه کجاست؟
- شیراز زندگی میکنه.
- رضا اون مجرده؟
- خیالت راحت، هم مجرده هم پسر قابل اطمینان یه،
- آخه اینجوری خیلی زحمتش میشه، ممکنه مجبور بشه مدتی در تهران بمونه.
- اون همیشه در سال چند ماهی تهرانه چون شعبه اصلی تجارت خانه ش تهرانه و صادرات فرش داره ولی چون خانوادهاش شیرازه و خودش هم شیراز رو دوست داره بیشتر اونجاست، البته اینجا خونهٔ بسیار بزرگی داره و چند ماهی که برای سرکشی به تهران میاد اونجا اقامت میکنه پس هیچ زحمتی برایش ندارد.
خیلی خوشحال شدم و تمام غمهایم از یادم رفت و تا ساعتی بعد از شام به نقشه کشیدن برای امید و خندیدن گذشت. حالا که در اتاقم هستم خیلی به نقشهام امیدوارم و دلم میخواد که حرص خوردن امید را زودتر ببینم.
امروز در حالی که به دروغی که به پدر گفته بودم فکر میکردم، رضا زنگ زد و گفت:
- آفاق امشب بیا خونهٔ ما، میخواهم با سینا اشنا شوی.
آنقدر فکرم مشغول پدر بود که متوجه نشدن و پرسیدم:
- سینا؟
-ای بابا! یادت رفت، بیچاره توانست ظرف یک هفته کارهایش را در شیراز ردیف کند و خودش را به تهران برسونه آنوقت خانوم میپرسه سینا کیه.

sorna
11-23-2011, 03:43 PM
خندیدم و گفتم:
- ببخشید در فکر پدر بودم.
- اتفاقی افتاده؟
- نه فقط خیلی سوال میکرد که چرا سر کار نمیروم آخرش مجبور شدم دروغ بگویم، بهش گفتم چند ماهی مرخصی گرفتهام چون خیلی خسته شدهام ولی همه ش دلشوره دارم و میترسم که امید حرفی بهش زده باشه.
- ولی من فکر نمیکنم چون در مورد دانشگاه امید هیچ حرفی نزد پس سعی کن اعصاب خودت را ناراحت نکنی چون برای نقش بازی کردن باید آرامش داشته باشی، امید خیلی زیرکه و فوری میفهمه.
- مثل اینکه تو هم امید را خیلی خوب شناخته ای.
- خوب اره با اینکه اول از کارش ناراحت بودم ولی بعدا خیلی عذر خواهی کرد و از همون موقع هم اکثرا مییاد سراغم، آفاق متاسفانه اینو فهمیدم که فقط با تو اینجوره ولی با بقیه بسیار مهربان و از خود گذشته است که من هم از این خصوصیات ش خوشم میآید و اگر پای تو وسط نبود حاضر نبودم ناراحتش کنم.
بعد از کمی صحبت خداحافظی کرد و تاکید نمود که شب زود بروم، وقتی شب به خانهٔ شیوا رفتم از دیدن سینا جا خوردم. پسری بود، با چشم و ابروی مشکی که موهای مشکی خوش حالتش او را جذابتر کرده بود و بسیار شیک پوش بود. بعد از معرفی و احوالپرسی وقتی رضا دربارهٔ نقشهای که کشیده بودیم صحبت میکرد یکدفعه شروع کردم به خندیدن که آنها با تعجب نگاهم کردند.
شیوا - واه چرا بی خود میخندی، انگار امید خیلی روت اثر گذشته.
در حالی که هنوز لبخند به لب داشتم گفتم:
- نه به این فکر میکنم که من و سینا اصلا به هم نمیآییم.
شیوا با تعجب نگاهی به من و سینا کرد و پرسید:
- چرا؟
- خوب خنگه آقا سینا این همه شیک پوشه و اصلا با من که اینقدر ساده میگردم و حتا بیشتر مواقع بد سلیقه لباس میپوشم، مثل شب و روز میمانیم.
سینا خندید و گفت:
- اینکه کاری ندارد، در عرضه یک روز میتوانم کاری کنم که خودتان را نشناسید، یک خانمی میشناسم که متخصص این کارهاست.
با ناراحتی گفتم:
- ولی من دوست ندارم با ظاهری اجق وجق بگردم حتا به خاطر انتقام از امید.
سینا - آفاق خانم شما نگران نباشید این خانم فقط به شما پیشنهاد میکنه که چه مدل و چه رنگی بیشتر به شما میآید و شما از قبل میتوانید بگویید که دوست دارید لباسهایتان در عین زیبایی از پوشیدگی کامل برخوردار باشد، مطمئن باشید این خانم شما را فقط راهنمایی میکنه.
- باشه، پس از فردا خودم را به شما میسپارم که ظاهرم را طوری درست کنید که وقتی با هم راه میرویم مرا مسخره نکنند.
- چرا اینطوری دربارهٔ خودتان حرف میزنید، شما همین الان هم به نظر من بسیار چشمگیر هستید و خیلی مردها حسرت همین سادگی و متانت تان را دارند.
رضا وسط حرفش پرید و گفت:
- از حالا بگویم که آفاق اصلا قصد ازدواج نداره.
سینا خندید و گفت:
- ببین کاری کردم که از همین حالا خودتان هم فریب نقش بازی کردن مرا بخورید.
در حالیکه از حرف آخر سینا دلخور شده بودم ولی همراه بقیه خندیدم و حالا که در اتاقم هستم فکر میکنم کاش همانطور که سینا میگفت بود.

امروز صبح به آدرسی که سینا داده بود رفتم، یک بوتیک بزرگ بود که وقتی وارد سالن شدم تعجب کردم چون هیچ لباسی ندیدم. خانمی به طرفم آمد و بعد از خوش آمد گوئی خواست که بگویم چه سفارش داده ام، گفتم:
- شما را یکی از دوستان معرفی کرده.
- معذرت میخواهم لطفا همراه من تشریف بیاورید.
با هم به آخر سالن رفتیم، در اتاقی را به صدا در آورد و وارد شد و بعد از لحظهی بیرون آمد و گفت:
- خانم ستایش منتظر شما هستند، بفرمائید.
وقتی وارد شدم خانم خوش تیپ و زیبایی که میانسال بود به طرفم آمد و خودش را مرضیه ستایش معرفی کرد که منهم گفتم، صادقی هستم و آقای رحیمی آدرس اینجا را داده.
لبخندی زد و گفت:
خوش آمدید خانم مهندس، بله آقا سینا صبح زنگ زد و سفارش شما را کرد، بفرمائید بنشینید تا من خیّاط مان را خبر کنم.
وقتی خیّاط آمد خانم ستایش ضمن اینکه با دقت نگاهم میکرد به خانم خیّاط که مشغول اندازه گیری بود، در مورد مدل و رنگ بندی لباس به خیّاط سفارش میکرد.
آخر طاقت نیاوردم و گفتم:
- خانم ستایش من روی لباس خیلی حساس هستم و همه نوع مدلی را نمیتوانم بپوشم.
قبل از اینکه ادامه دهم، لبخندی زد و گفت:
- بله کاملا متوجه هستم، آقا سینا سفارش کامل کرده و گفته لباس باید متناسب با شخصیت یک خانم محترم باشه. آنقدر سفارش رنگ
بندی و پوشیدگی لباس کرد که خیلی کنجکاو شدم شما را ببینم.
تشکر کردم. وقتی خیّاط کارش تمام شد و رفت، خانم ستایش گفت:
- تا دو سه روز دیگر براتون چند دست لباس آماده میکنم و ظرف روزهای آینده بقیه لباسها همراه کیف و کفش آماده است ولی خواستم اجازه دهید جسارتی کنم.
- خواهش میکنم، بفرمائید.
- به نظر من شما به آرایشگاه هم یک سر بزنید، اگر کمی مدل به موهایتان بدهید و از این حالت دخترانه خارج شوید فکر کنم از نظر ظاهر خیلی تغییر میکنید.
کارتی را داد که به آنجا مراجعه کنم، بعد از ظهر به آن آدرس رفتم و وقتی از آریشگاه بیرون آمدم حس میکردم آدم تازهای شده ام. وقتی به خانه رسیدم، مادر از دیدنم تعجب کرد و به طرفم آمد و خوب نگاهم کرد و گونهام را بوسید و گفت:
- آفاق جان خیلی تغییر کردهای و زیبا شده ای، چرا همیشه به خودت نمیرسی؟
شب هم رضا تلفن کرد و گفت:
- برای شنبه شب به خانهٔ سینا دعوت شده ایم و صد البته اول امید را دعوت کردیم و اونهم قبول کرد پس یادت نرود سعی کن کمی دیر به مهمانی برسی، ساعت هشت خوبه چون تا آن موقع حتما امید آمده.
وقتی تماسمان قطع شد با خود فکر کردم چقدر خوشحالم که دوستان خوبی مثل شیوا و رضا دارم.
وقتی به خانه سینا رسیدم متوجه شدم از آنچه فکر میکردم ثروتمندتر است، خانهای بزرگ در بهترین نقطه تهران داشت که خیلی زیبا و با سلیقه دکوربندی شده بود. از اتومبیل هایی که در پارکینگ و دم در دیدم متوجه شدم که اکثر مهمانها از سرمایه دارن هستند، در همین فکر بودم که با راهنمایی خانمی وارد سالن شدم و آن خانم با صدأیی تقریبا بلند ورودم را اعلام کرد. راستش از اینکه خودم را یکدفعه در میان افراد زیادی دیدم که اکثرشان را هم نمیشناختم دچار کمی اضطراب شدم ولی بعد سینا را دیدم که به سویم میآید، کت و شلوار شیکی پوشیده بود که خیلی او را برازنده تر کرده بود. ضمن خوش امدگویی گفت:
- آفاق محشر شدهای فقط نترس، اینها هیچکدام آدمخوار نیستند.
با این حرف او لبخند به لبم نشست، گفت:
- آفرین، حالا کمی بهتر شد چون واقعا رنگت پریده بود.
بعد دستم را گرفت و مرا به سوی مهمانها برد و با تک تک آنها آشنا کرد، در حالیکه من با معرفی آنها هر لحظه دلشورهام بیشتر میشد چون اکثرا اشخاص مهمی بودند که اسمشان را شنیده بودم. وقتی مرا به امید معرفی کرد، امید گفت:
- به خانم مهندس، میدانید الان چند ماه است که شما را ملاقات نکرده ام.
با لبخندی گفتم:
- از این به بعد تمام وقت من آزاد است و قصد دارم که اوقاتم را اینطوری پر کنم، من هم امیدوارم شما را بیشتر ملاقات کنم.
بعد سینا مرا به طرف بقیه مهمانها برد، بعد از آشنایی با آنها به طرف رضا و شیوا رفتم و نفس راحتی کشیدم و گفتم:
- وای چقدر سخت بود.

sorna
11-23-2011, 03:43 PM
شیوا خندید و پرسید:
- امید چی؟
به طرفش نگاه کردم و دیدم با چند خانم سخت مشغول صحبت میباشد، گفتم:
- شاید باور نکنی همانقدر که ازش متنفرم همانقدر هم به محبتش محتاجم.
دستم را گرفت و با تأسف نگاهم کرد و پرسید:
- آفاق! تو اونو دوست داری؟
وقتی دیدم رضا و سینا به طرفمان میآیند، در حالیکه اشکم را پاک میکردم سرم را تکان دادم و آهسته گفتم:
- شیوا جان نمیخواهم هیچکس این موضوع را بداند حتی رضا.
هنوز با تعجب نگاهم میکرد که با صدای سینا به طرفش نگاه کردم گفت: خیلی فرق کرده اید آفاق خانم.
- حالا باب سلیقه شما هستم؟
لبخندی زد و گفت:
- شما را از همان لحظه که دیدم و باهاتون صحبت کردم باب سلیقهام یافتم، احتیاج به این رنگ و لعابها نبود.
در حالیکه از حرفش میخندیدم، گفتم:
- سینا خیلی خوب نقش بازی میکنی، کاری نکن که دست آخر یک عاشق روی دستت بماند.
مرا به گوشهای از سالن که خلوت تر بود کشاند و گفت:
- اینکه خیلی عالی میشه چون هم از تنهائی در میام و هم از قر زدن مادرم راحت میشوم.
چنان با جدیّت حرف میزد که باعث تفریحم شده بود و دیگر خود را مثل اول میهمانی غمگین نمیدیدم، سینا در مورد خیلی مسائل حرف زد و چنان خوش صحبت بود که پاک اطراف خود را فراموش کرده بودم و همچنان مشتاق نگاهش میکردم. وقتی امید اجازه خواست تا کنارمان بنشیند، با لبخند بسویش نگاه کردم و فوری صندلی کنار خود را نشان دادم. کنارم نشست و به سینا گفت:
- آقای رحمتی چنان با خانم صادقی گرم صحبت هستید که بقیه مهمانها را فراموش کردید.
سینا لبخندی زد و گفت:
- این آفاق جان، آنقدر مرا مجذوب خود کرده که متاسفانه نتوانستم مهماندار خوبی باشم.
امید - عجیب است چون من، آفاق را سالهاست میشناسم ولی تا حالا کسی او را اینطور توصیف نکرده بود خیلی به آفاق امیدوار شدم.
سینا - من که اصلا حرفهای شما را باور نمیکنم ولی از حالا از آفاق جان قول گرفتهام که بتوانم مراتب ایشان را ببینم.
- مطمئن باشید چون مدتی است که دیگر از کار کردن خسته شدهام و احساس میکنم حالا باید کمی استراحت و تفریح کنم، امید میدونه که من چقدر قبلا کار میکردم و خیلی کم در این مجالس شرکت داشتم.
امید همچنانکه متفکر به حرفهای ما گوش میداد گفت:
- بله آفاق درست میگوید ولی از این متعجب هستم که شما در این یک ساعت خیلی با هم صمیمی شده اید.
خندیدم و گفتم:
- نمیدانی امید، سینا جان چقدر خوش صحبت و بذله گوست چون در همین یک ساعت توانستم تمام ناراحتیهای این مدت اخیر را فراموش کنم.
دوباره ادامه دادم:
- سینا جان قول میدهی هر موقع وقت داشتی من بتونم ترا ببینم، در این مدت خیلی روحیه کسلی داشتم ولی حالا متوجه شدم که با صحبت کردن با تو روحیه تازهای پیدا کردم.
سینا که به شدت رنگ صورتش سرخ شده بود با لکنت گفت:
- حتما، حتما خیلی هم خوشحال میشوم.
در همین زمان یکی از میهمانها صدایش کرد و با اینکه از قبل قرار گذشته بودیم که سینا مرا به هیچ عنوان با امید تنها نگذارد ولی مجبور شد به طرف مهمانش برود. در همان حال که دور شدنش را نگاه میکردم فکر کردم خدایا چقدر خوب نقش بازی میکند حتی تغییر رنگش، ولی متوجه شدم تغییر رنگ ارادی نیست به همین دلیل هم تصمیم گرفتم دیگه اینقدر خودم را به او نزدیک نکنم چون ممکنه باعث ناراحتیش بشم و اون نتونه بگه.
با صدای امید که پیدا بود خشمگین است ولی سعی میکرد صدایش را آرام نگاه دارد به خودم آمدم، گفت:
- بسه دیگه آفاق چقدر نگاهش میکنی واقعا که همهٔ دخترها پست هستند، چطوری در عرض یک ساعت شیفته شدهای که نمیتوانی خودت را کنترل کنی.
نگاهش کردم و با لبخند گفتم:
- خوب چه عیبی دارد، مگه بده آدم از کسی خوشش بیاد.
- چطور در این یک ساعت تونستی تشخیص بدهی اون از همه نظر خوبه، به غیر از اینکه از وضع ظاهری و ثروتش خوشت آماده وگرنه در

از صفحهٔ ۲۳۶ تا آخر صفحهٔ ۲۴۱



به این بازی کشاندم و باعث شدم که اینقدر عصبی بشوی، به نظرم بهتره همین امشب تمامش کنیم و دیگر ادامه ندهیم چون تو روحیه حساسی داری.

همانطور که متعجب نگاهم میکرد، به سویم آمد و گفت:

- من فکرهایم را کردم و تا آخرش هستم ولی ازت خواهش میکنم اگر میتوانی تمومش کن چون تو استحقاق یک زندگی آرام و خوشبخت را داری و با ادامه آن فقط باعث بیهوده تلف کردن عمر خودت میشوی.

در حالی که نمیتوانستم جلوی اشکهایم را بگیرم گفتم:- سینا، سینای خوبم، نمیدانی که دیگه دیر شده؟ من چنان غرق شدهام که هیچ راه نجاتی نیست و حالا به غیر از خودم، تو هم بدان که هیچ وقت رنگ آرامش را به خود نخواهم دید حتی اگر امید دست از این بازی بردارد.

بعد از ساعتی که در باغ گردش کرده و از همه جای آن دیدن کردیم به سالن مهمانی برگشتیم، دیگه حوصلهٔ نقش بازی کردن در آن شب را نداشتم پس موقع شام برای خود غذا کشیدم و از سینا خواستم کمی تنهایم بگذرد. گوشهای دنج و تاریک را انتخاب کردم و نشستم، خیلی دلم گرفته بود و همان طور که غذایم را میخوردم به امید نگاه میکردم، چنان با دختر زیبائی گرم گرفته بود که اصلا متوجه اطرافش نبود، با خود فکر کردم چقدر سخت است که انسان قلبش را به عزرائیل جانش ببازد. بعد از شام وقتی کم کم مهمانها رفتند و مهمانی حالت خصوصی به خود گرفت، سینا همه را به سکوت دعوت کرد و گفت:

- از دوستان عزیزم، همین حالا دعوت میکنم که دو شب دیگه به اینجا بیایند چون قصد دارم جشن تولد شیوا خانم را هم اینجا بگیرم و کادوی تولدشان را همین حالا الام میکنم چون به بقیه هم ارتباد پیدا میکند. از روز سه شنبه بعد از زهر همهٔ شما به ویلای من در شمال دعوت هستید. میتوانیم چند روز آخر هفته را همه با هم در آنجا خوش بگذرانیم و خاطره آاش را تا تولد سال دیگه شیوا جان برای خود حفظ کنیم.

وقتی حرف سینا تمام شد، همه برایش دست زدند و با خوشحالی الام کردند که حتما به شمال میآیند. همانطور که داشتم به جمعه نگاه میکردم امید صدایم کرد و وقتی برگشتم او را پشت سر خود دیدم که پرسید:

- آفاق تو هم به شمال میروی؟

شانهای بالا انداختم و گفتم:

- خوب نمیتوانم به تو دروغ بگویم، چون مدتی است که کارم را از دست دادهام و بیکارم و فکر کنم اوقاتم را اینجوری میتوانم پر کنم. امید بعد از کمی فکر گفت:

- من هم میایام، پس با من میآیی و با من هم بر میگردی یعنی هر موقع که خواستم.

- امید دست بردار، در این مدت اینقدر فشار روحی تحمل کردهام که دیگه حوصله تو را ندارم.

در حالی که دندانهاهایش را به هم میفشرد گفت:

- میدانی که من کاری به حوصله تو ندارم، هر وقت دیدم صلاح نیست اونجا بمونی باید همراهم برگردی فهمیدی.

با صدای سینا که میگفت اینجا چه خبره، رهایم کرد و گفت:

- آفاق جان پس حالا که ماشین آوردهای من میروم.

از سینا تشکر و خداحافظی کرد و همراه دختری که بیشتر وقتش را کنارش گذرانده بود از خانه بیرون رفت، سینا پرسید:

- امشب خوب بود؟

در حالی که سعی میکردم خودم را خوشحال نشان دهم گفتم:

- عالی بود واقعا دیگه داری مرا شرمنده خودت میکنی، حالا خرجش به کنار ولی اینهمه مهمان را چند روز در ویلایت پذیرائی کردن خیلی سخت است.

خندید و گفت:

- اینها که چیزی نیست، تو جان به خواه ببین چطور فوری تقدیم میکنم.

همانطور که میخندید صدای رضا را شنیدم که نزدیک شد و گفت:

- سینا به تو اخطار کرده بودم، مثل اینکه یادت رفت.

سینا در حالیکه هنوز میخندید گفت:

- رضا باور کن فکر کردم هنوز تو نقشم و یادم رفت که امید نیست.

بعد از تشکر و خداحافظی به خانه آمدم، وقتی به اتفاقهای امشب فکر میکنم احساس میکنم به جای اینکه من امید را حرص دهم خودم بیشتر حرص خوردم چون نسبت به معاشرت امید با خانمها حساس شدهام و وقتی میبینم برای امید چنین دلبری میکنند حرصم در میآید. حالا باید دعا کنم علی زودتر کارهایم را درست کند چون با زیرکی امید میدانم خیلی زود دستم را میخواند و آنوقت است که فاتحهام خوانده است.

امشب وقتی خودم را در آینه دیدم به جان خانم ستایش و آرایشگر دعا کردم چون واقعا تغییر کردهام و خیلی زیبا شده ام. لحظههای همانطور به خودم در آینه نگاه میکردم، به تو نمیتوانم دروغ بگویم حس میکردم از خودم خوشم آماده و بعد در حالی که به سختی دلا از آینه کندم پایین آمدم. وقتی تعجب را در نگاه پدر و مادر دیدم به سویشان رفتم و هر دو را بوسیدم، مادرم پرسید:

- تو برای عروسی شیوا اینقدر به خودت نرسیدی حالا چی شده که برای تولدش اینقدر شیک کردی؟ میدانی آفاق میخواهم بلند شوم و برایت اسفند دود کنم چون واقعا به نظرم زیبا شده ای.

بعد به آشپز خانه رفت، پدر چشمکی زد و پرسید:

- آفاق جون خبریه؟

با اخم گفتم:

- پدر یعنی من اگر یک کم به خودم برسم باید خبری باشه؟

- خوب تقصیر خودته، آخه هیچ وقت اینطور نمیگشتی.

- اینهم موقتی است چون اینجوری زیاد راحت نیستم، در ضمن مادر به شما گفت فردا با دوستانم به شمال میرویم.

پدر - بله، هم مادرت گفت و هم امید تلفن کرد و مرا مطمئن نمود که مراقب تو هست.

پوزخنی زدم و گفتم:

- خیلی خوش خیالید، اگر امید نیاید فکر کنم جان من کمتر در مرض خطر باشد.

پدر که فکر میکرد شوخی میکنم، خندید و گفت:

- یادم باشه حتما به امید بگویم، حالا برو چون میترسم دیر برسی.

با آهی خداحافظی کردم و سوار اتومبیلم شدم و به طرف منزل سینا راندم، وقتی به آنجا رسیدم سینا با اشتیاق به سویم آمد و بعد از خوش آمد گویی آهسته کنار گوشم گفت:

- آفاق محشر شده ای، حالا احساس میکنم که من نباید کنارت راه

sorna
11-23-2011, 03:44 PM
با آهی خداحافظی کردم و سوار اتومبیلم شدم و به طرف منزل سینا راندم، وقتی به آنجا رسیدم سینا با اشتیاق به سویم آمد و بعد از خوش آمد گویی آهسته کنار گوشم گفت:
- آفاق محشر شده ای، حالا احساس میکنم که من نباید کنارت راه بيايم.
با لبخند نگاهش كردم و گفتم:
-فريب اين رنگ و لعاب رو نخوريد شما هنوز هم از من سرتر هستيد.
-ولي من از همان لحظه اي كه ديدمت متوجه شدم كه از من سرتر هستي،حالا بگو چه كار كنم كه باور كني؟
و چنان منتظر نگاهم كرد كه خنديدم و گفتم:
-فرصت بدهيد فكر كنم.
صداي اميد را شنيدم كه گفت:
-درباره چه فرصت ميخواهي كه فكر كني؟
قبل از اينكه من جواب دهم سينا گفت:
-الان يه موضوع خصوصيه ولي وقتي افاق جان جوابشو داد به همه اعلام ميكنم.
از حرف سينا دلخور شدم چون ميدانستم الان اميد چه فكري ميكنه،فوري وسط حرف سينا پريدم و گفتم:
-راستي فردا كي حركت ميكنيم؟
سينا گفت:
-قراره ساعت سه بعداز ظهر همه بيرون شهر همديگه رو ببينيم و بعد حركت كنيم ولي شما ساعت دو اماده باشيد چون هم ميخواهم بيام دنبالتان و هم با خانواده تان اشنا شوم.
-شما زحمت نكشيد پدر افاق،اونو به من سپرده و قراره با هم بريم وبرگرديم.
-ولي اينجوري من خيلي تنها ميمونم چون شكيلا مي خواهد با شما بيايد.راستي اقا اميد،شكيلا در اين چند روز خيلي سراغ شما را ميگرفت طوريكه كلافه ام كرد.
امید-چون من به پدر افاق قول داده ام نميتوانم شكيلا خانم را همراهم ببرم البته اگر شكيلا خواست با شما بيايد ولي اگر دوست داشت حتما همراه من باشد انوقت شما ناچار هستيد در اتومبيلتان تنها باشيد.
از حرف اميد عصباني شدم و گفتم:
-اولا مثل اينكه من ادم هستم و خودم بايد نظر بدم كه با كي همراه باشم،در ضمن اميد خان ميدانيد كه پدر هيچ ايرادي از من نميگيرد و من دوست دارم سينا با پدر و مادرم اشنا شود و هم اينكه همراه ايشون به شمال بيايم،حتي اگر در اتومبيلشان تنها نباشند من يكي از مسافران ايشان هستم.
بعد از يك عذرخواهي به طرف شيوا رفتم و فكر كردم چه سفري ميشود،وقتي كنار شيوا رسيدم صورتش را بوسيدم و تولدش را تبريك گفتم وگردن اويزي را كه كادو گرفته بودم به گردنش اويختم و گفتم:
-نميداني شيوا از همين اول بسم ا...انگار وارد ميدان جنگ شده بودم،اين اميد واقعا ادم و ديوونه ميكنه،همچين نظر مي ده كه تا حالا پدرم اينطور نظرشو به من تحميل نكرده.
-بيچاره مثل اينكه خودت هنوز هم باور نداري كه مثل موم تو دست هاي اين اميد هستي و به هر صورتي كه ميلش بكشه تو را در مي اورد.
سينا كنارم امد وگفت:
-افاق جان خوب جوابش رو دادي،اگر كمي ديگر پافشاري مي كرد باور كن نقش و مشق يادم ميرفت و چنان به دهنش ميكوبيدم كه كيف كنه.
شيوا با صداي بلند خنديد و گفت:
-چه شود از فردا بايد دو دسته شويم ومرتب تو واميد را از هم جدا كنيم.
-نه اميد اينطوري نيست اون هيچ وقت دشمني خودش را علني نشان نمي دهد و هميشه زير زيركي كارهايش را انجام ميدهد،به عنوان پيشنهاد پيشم مي ايد و ميگويد ميتواني قبول نكني و بعد از چند روز كه فكر ميكنم متوجه ميشوم كه هيچ راهي برايم باقي نگذاشته و اين شگرد اوست نه اينكه اينجوري وارد ميدان بشه.شما نميدانيد من با چه كسي دام رقابت ميكنم،انقدر باهوش و زيركه كه اصلا هيچ درصدي براي موفقيت خود نميبينم.
سينا-افاق بيا برويم به جاي كمي خلوت تر.
با سينا همراه شدم و در گوشه اي ايستادم،سينا به خاطر اينكه فكر اميد را از سرم بيرون كند شروع به صحبت از كار خودش و مسائل ديگر كرد و كم كم مرا به حرف گرفت،زماني به خود امدم كه داشتم از ارزوهاي كاريم برايش صحبت ميكردم و تا موقع شام به كل اميد را فراموش كردم.
وقتي اخر شب موقع خداحافظي به سينا گفتم:
-واقعا ساعات خوبي را در كنارت گذراندم و متشكرم.برگشتم و اميد را با چشماني غضبناك ديدم كه او هم مشغول خداحافظي بود همزمان با هم به حياط امده و به طرف اتومبيل هايمان ميرفتيم كه اميد گفت:
-دختر، تو عجب ادمي هستي از هر طرف تو را به زمين ميزنم از طرف ديگر با قدرت بيشتري از جا بلند ميشوي.
ايستاد،من هم مجبور شدم بايستم و او ادامه داد:
-خيلي از بازي كردن با تو روحيه مي گيرم،ميداني در اين مدتي كه به ايران امده ام بعد از ساعاتي كه كارم تمام مي شود فقط تو در نظرم هستي وهمش به اين فكر ميكنم كه با تو چكار كنم،هنوز چند روزي نبود از پيروزي خود لذت ميبردم كه اين برنامه پيش امد.امشب مرا انقدر حرص دادي كه مطمئن باش تا صبح نميتونم بخوابم و وقتي هم بيدار باشم مجبورم به تو فكر كنم و برايت نقشه جديد بكشم،افاق تا حالا فكر مي كردم كارت را ازت گرفته ام و پيروز شدم ولي حالا فكر ميكنم اگر كار داشتي و مشغول بودي ديگه اينجا نبودي، ميبيني چطور مرا مشغول كرده اي حالا ديگه مطمئن باش هيچ وقت رهايت نميكنم.
سپس به طرف اتومبيلش رفت،حالا كه فكر ميكنم واقعا خوشحالم چون از همين حالا ميدانم در فكر است كه چطور مرا دوباره به سر كار برگرداند.
وبه قول خودش من هم از اين بازي احساس شادابي مي كنم ولذت ميبرم.
امروز صبح قبل از اينكه پدر از خانه خارج شود پائين امدم وكنارش نشستم،پدر نگاهم كرد وگفت:
-زود بيدار شدي.
لبخندي زدم وپرسيدم:پدر؟ميشه ازتون خواهش كنم امروز زودتر بيايد اخه ميخواهم شما را با كسي اشنا كنم.
پدر ابرويي بالا انداخت وگفت:
-هموني كه انقدر به خاطرش تغيير كرده اي؟
-نميدانم ولي اين را ميدانم كه دوست دارم شما هم او را ببينيد يعني خودش ديشب پيشنهاد كرد كه قبل از سفر با شما ومادر اشنا شود،قراره ساعت دو بعداز ظهر كه به دنبالم مي ايد شما را ببيند.
در حالي كه بلند مي شد گفت:
-مطمئن باش من خيلي مشتاق تر هستم پس حتما زودتر مي ايم.
بعد خداحافظي كرد و رفت،وقتي ساعت دو صداي زنگ در بلند شد چمدانم را برداشتم و در حالي كه از پله ها پايين مي امدم صداي سينا را شنيدم كه مشغول صحبت با پدر ومادر بود.
به كنارشان كه رسيدم،ديدم پدر خنديد و گفت:
-نه من به افاق اعتماد خاصي دارم و حالا كه دوست دارد همسفر شما شود از نظر من ايرادي ندارد.
بعد از كمي صحبت همراه سينا راه افتاديم،وقتي به جايگاه قرار رسيديم هنوز بعضي ها نيامده بودند.
شيوا-از اميد چه خبر،شايد به خاطر اينكه همراه سينا هستي نيايد.
-نه حتما ميايد
-افاق ديشب وقتي برميگشتيم رضا مي گفت فكر كنم سينا اينقدر در نقشش جا افتاده كه ديگه نقش بازي نميكنه و به تو علاقه پيدا كرده.
دست بردار،تو ديگه چرا اين حرف وميزني مگه استاد پناهي يادت رفته

sorna
11-23-2011, 03:44 PM
ولي سينا فرق داره هم از نظر قدرت نفوذش از اميد بيشتره هم از نظر مالي.شايد اميد بتونه با پول چند كارمند ورئيس را وسوسه كنه و تو اينجور از شركت اخراج بشي،اما با سينا نميتونه اين كارو بكنه چون اون از همه حيله هاي اميد خبر داره.
به نظر من مورد خوبي است وديگه لازم نيست كه تو به خارج بروي،سينا حتي ميتونه كمك كنه تو شركتي تاسيس كني و براي خودت كار كني و تو با استفاده از اين موقعيت ميتوني يك گوشمالي حسابي به اميد بدهي.
حرف هاي شيما مرا به فكر فرو برد،هر چه بيشتر فكر ميكردم بيشتر متوجه ميشدم كه به وسيله سينا ميتوانم اميد را شكست دهم،در همين افكار بودم كه اتومبيل اميد و يكي از دوستان سينا همزمان رسيدند و جمع كامل شد.
اميد پياده شد وبه طرفم امد وبا لبخند وشادي احوالم را پرسيد،با تعجب نگاهش مي كردم كه شكيلا صدايش كرد واميد به طرفش رفت،اهي با حسرت كشيدم و با خود فكر كردم كه در تله خود گير افتاده ام و از خود عصباني بودم كه انقدر به روابط اميد حساس شده بودم.
در طي راه سينا از خود وخانواده اش گفت كه متوجه شدم پسري خوش فكر است و سخت كوش،گفت شش فرزند هستند كه سه خواهرش شوهر كرده ويكي از برادرانش وكيل مي باشد وبرادر ديگرش مثل او تجارت مي كند وخودش اخرين فرزند است كه بعد از ديپلم چون علاقه اي به ادامه تحصيل نداشته پدرش سرمايه اندكي به او ميدهد كه براي خود كار كند واو ميتواند بعد از مدتي ان سرمايه را دو برابر كند.
وقتي پدرش ميفهمد كه در كارش موفق است به او كمك بيشتري ميكند واو به فكر صادرات فرش مي افتد و ميتواند درعرض ده سال درعرصه تجارت براي خود صاحب نام شود و شركتش جزء شركت هاي بزرگ صادرات فرش در ايد.
هر چه بيشتر صحبت مي كرد بيشتر از او خوشم مي امد،از تلاش و شم اقتصادي اش، از كمك هايي كه به موسسات خيريه مي كرد.
در اخر از نامزدش گفت گويا چهار سال پيش با دختري كه دوست داشته نامزد كرده ولي بعد از يك سال نامزدش عاشق دوست سينا مي شود و به طور مخفي همراه هم از ايران خارج ميشوند و همين كار نامزدش ضربه سختي برايش بوده كه باعث مي شود ديگر تمايلي به ازدواج نداشته باشد.انقدر در طول راه گرم وصميمي صحبت ميكرد كه گذشت زمان را احساس نكردم،وقتي جلوي ويلايش نگه داشت گفتم:
-واقعا خيلي خوش سفر هستي.
در حالي كه پياده ميشد گفت:
-خوشحالم كه توانستم نظرت را جلب كنم.
وقتي وارد ويلا شديم متوجه شدم ويلاي بزرگي دارد كه شش اتاق خواب داشت و بعد از اينكه هر دو سه نفر در يك اتاق جاي گرفتيم با هم به سوي ساحل رفتيم،نزديك غروب بود ومن با ديدن غروب خورشيد به ياد روزي افتادم كه اميد دست دوستي داده بود وبا هم روز خوبي را گذرانده بوديم.كمكم از جمع جدا شدم،نياز به خلوت وتنهايي داشتم تا شايد بتوانم در ارامش به اينده خود فكر كنم در حالي كه به زيبايي غروب خورشيد نگاه مي كردم با صداي سينا به خود امدم گفت:
-افاق حس ميكنم كه دل نگران هستي،براي همين نتوانستم طاقت بياورم كه همين جور در فكر باشي و با اينكه ميدانستم تمايل به تنهايي داري ولي باز به سويت امدم،اگر مزاحمت هستم...
ميان حرفش پريدم و گفتم:
-نه سينا جان،ناراحتي من فقط از اينده است.
-بهش فكر نكن چون هر اتفاقي كه بايد بيفتد چه تو به ان فكر كني وچه نكني اتفاق خواهد افتاد،پس همه چيز را به زمان بسپار وسعي كن از لحظاتت لذت ببري.
نگاهش كردم و گفتم:
-ممنون سينا،در اين مدت كم با حرف ها و حركاتت ارامش پيدا كرده ام.
-حالا بيا و در پذيرايي از اين مهمان ها كمكم كن،درست مثل يك صاحبخانه.
بلند شدم وگفتم:
-چشم قربان.
همراه سينا زودتر البته به ويلا برگشتم ودر حالي كه به طرف اشپزخانه ميرفتيم گفت:
-البته من از قبل به سرايدار اينجا زنگ زدم وگفتم اشپزي پيدا كند تا در اين چند روز كارها را انجام دهد ولي خواهشي ازت دارم چون من در خانه داري هيچ سر رشته اي ندارم دستور نوع غذا و ساعت سرو ان و خلاصه بقيه پذيرايي با تو،قبوله؟
خنديدم و گفتم:
-حتما، ديگرامري نداريد؟
وقتي وارد اشپزخانه شديم متوجه شدم شام اماده است،سينا گفت:
-احمد اقا از الان به بعد دستور غذا را از خانوم مهندس بگيريد،ايشان كدبانوي اينجا هستند،پس در همه موارد با ايشان هماهنگي كن.بعد از اشپزخانه بيرون رفت و من ماندم معطل چون خود هم هيچ سر رشته اي از خانه داري نداشتم براي همين گفتم احمد اقا خدا رو شكر كه شما اينجاييد،اگر نبوديد همين حالا پنهاني از اينجا فرار مي كردم.
احمد اقا كه پيرمرد مهرباني به نظر مي امد،غذاها را نشان داد و ساعت سرو غذا را پرسيد و دستور غذاي فردا را خواست.
-ببين احمد اقا هر غذايي را كه بهتر مي تواني درست كني را بنويس و به من بده تا من بگويم كدام را درست كن.
بعد از اشپزخانه بيرون امدم و به اتاقم رفتم وتا نزديك سرو شام همان جا ماندم و بعد از اينكه لباسم را عوض كردم وبه طبقه پايين امدم همه را در سالن ديدم كه مشغول صحبت با هم بودند.كنار شيوا نشستم و با انها صحبت ميكردم كه احمد اقا امد و گفت:
-خانم شام امده است اجازه مي دهيد بياورم.
-البته احمد اقا خيلي ممنون.
چند دقيقه بعد همه به طرف ميز شام رفتيم،در تمام مدت سينا يك لحظه هم از من غافل نبود و از كنارم تكان نمي خورد طوري كه از اين حالتش كم كم داشت خنده ام مي گرفت.سعي كردم نخندم چون مي دانستم اميد با اينكه با شكيلاست ولي مراقب رفتار من هم هست.
بعد از شام سينا گفت:
-چون امشب همه خسته اند،در ويلا مي مانيم ولي از فردا شب به ساحل مي رويم چون شب چون شب در كنار ساحل زيبايي خاصي دارد.
همه مشغول صحبت و گفتگو بودند كه شكيلا گفت،اقا سينا،شنيدم خوب پيانو مي زنيد و به پيانويي كه گوشه سالن بود اشاره كرد.متاسفانه من از گيتار زدن خوشم مي ايد و قول مي دهم فردا كنار ساحل حتما برايتان گيتار بزنم.
شكيلا اين بار رو به اميد كرد و گفت:
-اميد جان،شما گفتيد پيانو زدن را دوست داريد،يك كم برايمان ميزنيد؟
اميد لبخندي زد وگفت:حتما عزيزم.
بعد بلند شد و دست شكيلا را گرفت و گفت:
-به شرطي كه تو هم بيايي و روبرويم بنشيني.
اميد اهنگ زيباي عاشقانه اي مينواخت و هر چند لحظه با لبخند به شكيلا نگاه مي كرد و من در هر نگاه او به شكيلا،دردي را در قلبم احساس مي كردم.
بعد از لحظاتي چشمانم را روي هم نهادم و با خودم گفتم افاق اين يك عشق ممنوعه است،اذين را به خاطر بياور كه هيچ سودي از عشق يك طرفه اش نبرد و چطور سرخورده شد پس بايد با احساس خود بجنگي.
وقتي چشمانم را باز كردم سعي كردم اميد را فراموش كنم و به بقيه نگاه كنم،همه انها در سكوت به اميد نگاه مي كردند و در چشمانشان برق تحسين را مي ديدم.همان طور كه تك تك انها را از نظر مي گذراندم چشمم به سينا افتاد كه به نقطه اي خيره مانده بود،حلقه اشكي را در چشمان غمگينش ديدم و دلم از غم چشمانش لرزيد.
بلند شدم وبه سويش رفتم و ارام كنار گوشش گفتم:سينا جان مي دانم خسته هستي ولي تا كنار ساحل مرا همراهي ميكني.
نگاهم كرد وارام بلند شد در حالي كه اميد هنوز اميد مي نواخت از ويلا بيرون امديم وبا سكوت به طرف ساحل رفتيم براي مدتي همچنان در بينمان سكوت حكم فرما بود،ميدانستم كه غمگين است پس بايد به او فرصت ميدادم تا ارام شود،در حالي كه به شدت كنجكاو بودم راز ان نگاه غمگين را بدانم چون در اين مدت ان قدر شاداب بود كه فكر نمي كردم غمي در دل داشته باشد.بعد از يك ساعتي كه در تاريكي به دريا خيره مانده بود تازه به خود امد ومتوجه من شد،به طرفم برگشت و گفت:
-متاسفم افاق،هميشه با صداي پيانو اينچنين مي شوم و خوشحالم كه مرا از ان محيط دور كردي و با سكوتت باعث شدي كه ارامش خود را به دست بياورم.
-با ديدن چشم هاي غمگينت ناراحت شدم،مي داني در اين مدت فكر نميكردم موضوعي تو را رنج دهد چون روحيه خوبي داشتي.
لبخند زد وگفت:حاضري قدم بزنيم،مي خواهم كمي برايت درد دل كنم.
بلند شدم و با هم در ساحل شروع به قدم زدن كرديم كه سينا گفت
-يك سال پس از نامزديم روزي يكي از دوستانم پيشم امد وگفت سينا خانواده اي ميشناسم كه خيلي محتاج هستند وچون خانواده بسيار محترمي هستند نميتوانيم به عنوان كمك پولي به انها بدهيم ولي از تو خواهشي دارم چون پدر خانواده بيمارشده وتوان كار كردن ندارد و هرچه كه اندوخته داشته اند خرج بيمارستان و دكتر كرده اند اگر بشه دخترشان را به تو معرفي كنم تا در محل كارت به او كاري محول كني با يك حقوق خوب تا كمكي به اين خانواده باشد،حقوق اين خانم هم با من.
-محمود اين چه حرفيه كه ميزني من از اين كارها استقبال ميكنم فردا بگو بيايد.
اين شد كه پاي مهربان به محل كارم باز شد،روز اول چشمان معصوم او باعث جلب نظرم شد و بعد از مدتي كه بيشتر او را ديدم زيباييش مرا به طرف خود كشيد وتا به خود امدم فهميدم كه عاشقش شده ام براي همين هم به عناوين مختلف سعي ميكردم كه از نظر مالي انها را تامين كنم،كم كم حقوقش را اضافه كردم وبه مناسبت هاي مختلف پاداش هاي زيادي را برايش در نظر گرفتم طوريكه زندگيشان رو به راه شد.
مهربان كم كم عوض شد،بيشتر به ظاهر ولباس خود ميرسيد وروز به روز زيباتر مي شد ودراين بين من سعي ميكردم كه با او صميمي تر شوم.
روزي فهميدم كه خيلي به موسيقي علاقه داشته و قبل از اينكه پدرش بيمار شود مرتب به كلاس موسيقي ميرفته وتمرين پيانو ميكرده،براي همين هم اسم او را در كلاس موسيقي نوشتم كه مثل سابق تمرين كند وپيانويي هم برايش خريدم.نميداني چقدر قشنگ مينواخت،شبي كه به عيادت پدرش رفته بودم برايم اهنگ زيبايي نواخت وهمان شب متوجه شدم كه ديگر بدن او نميتوانم زندگي كنم پس با پدر و مادرم مشورت كردم و به خواستگاريش رفتيم و در عرض كمتر از يك ماه به نامزدي هم در امديم با اينكه به او گفتم ديگر احتياجي به امدن او به شركت نيست ولي خودش دوست داشت كه هنوز كار كند،وضع من خوب بود واز هر نظر به او ميرسيدم و بهترين لباس ها را برايش ميخريدم،اتومبيل مدل بالايي به او هديه دادم وحتي خانه بزرگي برايشان خريدم وانها به انجا نقل مكان كردند.
دنيا به كامم بود،هم وضع ماليم روز به روز بهتر مي شد وهم عاشقتر شدم كه اشتباه من از همان زمان شروع شد چون انقدر او را در رفاه قرار دادم و ازاد گذاشتم كه بيش از ظرفيتش بود و با اينكه مي ديدم كم كم رفتارش تغيير مي كند و ديگر ان مهربان معصومي كه تازه به شركتم امده بو نبود اما باز به خود نيامدم.
با هر كس كه دوست داشت بدون اجازه رفت وامد ميكرد ،در همان زمان دوستي داشتم به نام سروش كه در تهران زندگي مي كرد ولي چون خانواده اش در شيراز بودند مدام به شيراز رفت وامد داشت والبته در اين اواخر مرتب او شيراز بود.مدتي ميشد كه مهربان را كمتر ميديدم،وقتي ازش سوال كردم گفت كه براي عروسيمان كارهاي زيادي براي انجام دادن مانده كه وقتش را پر كرده،خود هم حسابي درگير كارهايم بودم وچند روز بود كه اصلا ازش خبر نداشتم وبراي ديدنش به خانه شان رفتم كه پدر ومادرش گفند به خانه يكي از دوستانش رفته و تا شب برنمي گرد.خيلي تعجب كردم چون قبلا پيش نيامده بود كه مهربان شب را بيرون از خانه بماند،فرداي ان روز باز وقتي از پدر ومادرش جواب سربالا شنيدم سراغش را از همه دوستانش گرفتم و هر جا كه فكرميكردم ممكنه رفته باشد سر زدم ولي بي فايده بود .
وقتي از پيدا كردنش نااميد شدم و دوباره سراغ پدر و مادرش رفتم وبا التماس خواستم كه بگويند چرا مهربان خود را از من پنهان ميكند،پدر مهربان كه در ين روزها انگار شكسته تر شده بود در حالي كه قطره اشكي چشمهايش را مرطوب كرده بود از من خواست كه مهربان را براي هميشه فراموش كنم و گفت كه او عاشق سروش شده وبا هم از ايران خارج شده اند.
از شنيدن اين خبر شوكه شدم و براي مدتها كارم را فراموش كردم ولي به كمك خانواده ام كم كم به خود امدم و سعي كردم هميشه خيانت مهربان را به ياد اورم تا بتوانم به جاي عشق او كينه را در قلبم بكارم ولي مدتها طول كشيد تا توانستم فراموشش كنم اما ديگر نتوانستم به هيچ زني اعتماد كنم.
به سويم برگشت وگفت:
-ناراحتت كردم؟
-ناراحت شدم ولي از اين خوشحالم كه با من درد و دل كردي،سينا جان اين را بدان او لياقت تو را نداشت وچه بهتر كه زود خود را نشان داد.تو خيلي فرصت داري و با اون قلب مهربانت حتما روزي دوباره عاشق ميشوي و من به تو اطمينان ميدهم كه همه زنها مثل هم نيستند.
-افاق از همان روزي كه تو را ديدم نظرم نسبت به همه زنها عوض شد.
با اين حرفش دلم را لرزاند،پس براي اينكه ديگر ادامه ندهد گفتم:
-بهتره برگرديم چون خيلي دير وقته.
باز در سكوت تا ويلا امديم،وقتي شب به خير گفتم وخواستم به طرف پله ها بروم گفت:
-افاق شايد الان با اين مشكلاتي كه داري وقت مناسبي نباشه ولي مي خوام بدوني كه من زن زندگيم رو پيدا كردم من تو را پيدا كرده ام واگر منو قبول داشته باشي قول ميدهم هميشه پشتيبانت باشم ونگذارم هيچ كس به تو گزندي بزند.قول مي دهم انقدر به تو محبت كنم كه روزي عاشقم شوي،درباره من فكر كن.
بعد شب به خير گفت و به طرف اتاقش رفت از حرف هاي سينا شوكه شده بودم وبه زور خودم را به اتاقم رساندم.نميدانم چرا دلم مي خواست ساعتها گريه كنم ولي از ترس اينكه هم اتاقي خو را بيدار كنم قرص خوابي خوردم ودراز كشيدم وانقدر به سينا فكر كردم كه خوابم برد.
صبح وقتي از خواب بيدار شدم خورشيد را در وسط اسمان ديدم،زود از جاي بلند شدم ودوشي گرفتم و لباس پوشيدم وبه طبقه پايين رفتم ولي هر جا را نگاه كردم كسي را نديدم وبا خود فكر كردم يعني كجا هستند وچرا مرا بيدار نكردند.
به اشپزخانه رفتم وبه احمد اقا سلام كردم در حالي كه ميخنديد جواب سلامم را داد وگفت:
-خانم همه بيدار شدند به غير از شما،فكر كردم واقعا پنهاني فرار كرديد،وقتي از اقا پرسيدم گفت:
-ديشب دير خوابيديد هنوز خواب هستيد.
در حالي كه از حرف احمد اقا خنده ام گرفته بود گفتم:
-عجب افتضاحي شد،من مهماندار بودم اما بعد از همه بيدار شدم.
-خانم ناراحت نباشيد از خود اقا دستور غذا را گرفتم.
بعد صندلي را از پشت ميز بيرون كشيد وگفت:
-بفرماييد بنشينيد تا صبحانه را بياورم.
-نه احمد اقا الان نزديك ظهره.
ليواني شير جلويم نهاد وگفت:
-اين شير را با كمي كيك بخوريد تا مهمانها برگردند.
-در حالي كه شير را ميخوردم پرسيدم:
-حالا كجا هستند؟
-همه با هم رفتند بيرون واقا هم سفارش كرد شما را بيدار نكنم.
تشكر كردم و بلند شدم وگفتم:
-احمد اقا پس من به ساحل مي روم وتا انها برگردند كمي قدم ميزنم.
ساعتي را كنار ساحل نشستم وهمين طور كه به امواج چشم دوخته بودم به حرف هاي سينا فكر مي كردم،ميدانستم كه منها سينا ميتواند در برابر اميد از من حمايت كند در اين مدت با اخلاق سينا خوب اشنا شده بودم وتنها راه فرار از عشق اميد را ازدواج با سينا ميديدم،ولي لحظه اي كه چهره مهربان سينا در نظرم امد از فكر خود بدم امد من نبايد از او به عنوان پلي براي عبور از اميد استفاده مي كردم در حالي كه فقط دوستش داشتم او لايق ان بود كه همسرش عاشقش باشد،اگر اين كار را مي كردم ديگر چه تفاوتي بين من ومهربان وجود داشت در صورتي كه به او گفته بودم همه زنها مثل هم نيستند.
بعد به عشق خود فكر كردم كه هيچ اميدي در ان نبود،يك عشق بيهوده ،واقعا احساس بد بختي ميكردم،شايد اگر قلبم چنين اسير اميد نبود راحتتر مي توانستم به سوي سينا بروم وهم خودم را از اين برزخ نجات دهم وهم مرهمي بر قلب شكست خورده سينا باشم.
از فكر اينكه سينا در مقابل جواب ردم ناراحت شود حس بدي داشتم،وقتي محبت و دل نگرانيش را نسبت به خود ياد اوردم خود را ادمي ناسپاس ديدم كه ناجي خود را با قساوت عذاب مي دهد،دچار پوچي شده بودم و دوست نداشتم ديگر زنده بمانم.
وقتي به خود امدم در دريا بودم وحس مي كردم او مرا به خود مي خواند،هر چه جلوتر مي رفتم بيشتر چهره سيناي مهربان در نظرم مي امد ولي نميتوانستم جوابگوي احساسش باشم همچنين چهره اميد نا مهربان كه با قساوت تمام به وجودم چنگ انداخته بود و قلبم را شكسته بود وازارم مي داد،طوريكه ياس ونا اميدي تمام وجودم را گرفته بود وبا خود تكرار مي كردم كه ادامه زندگي بيهوده است و همچنان پيش مي رفتم وخود را به دست امواج پر فروغ مي سپردم با ينكه صداي سينا در گوشم زنگ مي زد ومرا به نام صدا ميزد در حالي كه نفسي برايم نمانده بود گفتم خداحافظ سيناي مهربان كه هنوز مرا به زندگي فرا مي خواني و خداحافظ اميد كه از روز اول قلب عاشقم را به بازي گرفتي وبا غرورت ان را شكستي.
وقتي چشمانم را باز كردم از ديدن سينا و شيوا و رضا واميد كه دراطرافم بودند متعجب بودم كه سينا فرياد زد:

sorna
11-23-2011, 03:44 PM
-چرا افاق؟چرا اين كار را كردي؟
در حالي كه اشك چشمان مهربانش را پر كرده بود بلند شد ورويش را برگرداند.شيوا هم در حالي كه گريه مي كرد پرسيد:
-حالت خوبه افاق جان؟
سرم را تكان دادم وبا صدايي كه به زحمت از گلويم خارج ميشد گفتم
-بله
رضا- واقعا كه افاق از تو انتظار نداشتم،تو براي من يكي هميشه الگوي مقاومت در برابر مشكلات بودي حالا چرا اينطور احمقانه رفتار كردي؟
-رضا حالا موقع اين حرفا نيست كمك كن افاق را به ويلا ببريم.
در همان زمان نگاهم به اميد افتاد كه در نگاهش وحشت موج ميزد وهمانطور ساكت ايستاده بود،به كمك رضا وشيوا به ويلا رفتم و وقتي ديدم كسي نيست خوشحال شدم چون در تمام طو راه فكر ميكردم با چه رويي به بقيه نگاه كنم.با كمك شيوا به اتاقشان رفتم وپس از تعويض لباس روي تخت دراز كشيدم وچشمانم را بستم وبه خواب رفتم وقتي چشمانم را باز كردم شيوا را ديدم كه با نگراني نگاهم ميكند.
لبخندي زدم وگفتم:
-ببخش شيوا جان،نگرانت كردم اين مدت خيلي تحت فشار بودم،از يكسو ازارهاي اميد وعشقي كه از او به دل دارم واز سوي ديگر سينا كه فكر كردم من باعث شدم كه احساسش به بازي گرفته شود.
اهي كشيد وگفت:
-اگر حالت خوبه بهتره بلند بشي، بچه ها برگشته اند.
وقتي با هم پيش بچه ها رفتيم سعي كردم به اتفاق ان روز فكر نكنم وتمام مدت بعد از شام را بين بچه ها گشتم وبا همه انها خوش وبش مي كردم واز نگاه متعجب سينا وشيوا ورضا مي گريختم،به اميد اصلا فكر نمي كردم.بعد از شام شيلا گفت:
-اقا سينا گيتارتان را برداريد برويم به ساحل.
بعد بقيه بچه ها هم اصرار كردند اما من خسته بودن را بهانه كردم چون ديگر توان ديدن ساحل ودريا را نداشتم،بعد از رفتن همه به حياط رفتم وروي تابي كه كنار استخر بود نشستم به خود فكر مي كردم كه يك دفعه متوجه شدم اميد كنارم نشست وبا عصبانيت گفت:
-افاق توضيح بده
خودم را به ندانستن زدم وگفتم:
-متوجه نميشم.
-بسه افاق در اين مدت به اندازه كافي حرص خوردم وديگه طاقت ندارم،براي چي اين كار را كردي؟
همچنان ساكت ماندم چطور مي توانستم برايش توضيح دهم،بعد از مدتي كه از حرف زدن من نااميد شد گفت:
-خوب تو چيزي نگو بگذار من حرف بزنم.من قبول كردم كه تو شكست خوردي چون تنها از يك ادم شكست خورده چنين عملي بر مي ايد پس بازي ديگه به نفع من تمام شد واز اين لحظه نه من به تو مي انديشم نه تو به من.
درست همان نتيجه اي را كه انتظار داشتم،يعني انقدر تو ر درمانده كردم كه فهميدي ياراي مقابله با مرا نداري و تصميم گرفتي خودت را بكشي.
نتوانستم تحمل كنم وفرياد زدم:
-من به خاطر شكست از تو اين كار را نكردم.
با پوزخند گفت:
-افاق بسه ديگه بازي تمام شد،ديگه نمي خواهد از خودت دفاع كني چون با اين كارت حقارت خود را نشان مي دهي.راستش من درباره تو اشتباه كردم و فكر نمي كردم اينطور در مقابل شكست حقير وناچيز مي شوي،حالم ازت به هم مي خورد.
-خفه شو،حقير وناچيز تويي نه من.اگر من اين كار را كردم به خاطر انسان بيگناهي بود كه وسط اين بازي احساساتش به بازي گرفته شد،بله از خودم بدم امد چون خود را زن كثيفي ديدم كه براي انتقام از تو از سينا استفاده كردم واصلا متوجه نبودم كه ممكن است در اين وسط از توجهي كه به او نشان مي دهم به من علاقمند شود،حالا پاشو گورت را گم كن.
- پس اينطور،همه اين مدت كه داشتي مرا حرص ميدادي يك بازي جديد بود حالا ميخواهي با وجدانت چه كني،نكند باز مي خواهي خودت را غرق كني.
دوباره نشستم ودستهايم را روي گوشهايم گذاشتم وگفتم:
- بس كن اميد خسته ام كردي ولي مطمئن باش انتقام ي ازت مي گيرم.
- دوباره چه كسي را مي خواهي قرباني كني،اين روش بازي ما نبود.
- نمي دانم فقط مي خواهم فكر كنم،مي خواهم بدانم ايا مي توانم روزي عاشقش شوم و اگر به اطمينان رسيدم به سويش مي روم وتو ميداني كه نميتواني جلوي مرا بگيري.
-خب من اصلا چنين قصدي را ندارم،نه اينكه توان مبارزه نداشته باشم بلكه متوجه شدم كه تو متعلق به او هستي.وقتي قرار شد سينابراي اوردن تو وغذا به ويلا بيايد نتوانستم تحمل كنم وگفتم،من هم مي ايم كه فوري رضا وشيوا قضيه را فهميدند و از ترس درگيري احتمالي ما گفتند كه همراهمان مي ايند.
وقتي تو را در ويلا نديديم وفهميديم كه چند ساعتي است كه به ساحل رفته اي، سينا به طرف ساحل امد ومن هم به دنبالش نميدانم چرا دلم شور ميزد،همان طور كه اطراف ساحل را نگاه مي كردم ديدم سينا مثل ديوانه ها صدايت مي زند و در دريا شنا ميكند وبه جلو ميرود.همانطور كه متعجب نگاهش ميكردم ديدم كه تو را بلند كرده وبه طرف ساحل مي ايد،وقتي ديدم انطوري اشك ميريزد وبراي زنده ماندنت تلاش مي كند وتو چطور با مرگ دست وپنجه نرم ميكني از همان موقع حس كردم كه تو متعلق به او هستي.
راستش از ظهر تا حالا حتي يك لحظه هم تصوير تو را كه بي جان افتاده بودي از جلوي چشمانم دور نمي شود چون وجدان من هم ناراحت است ولي فقط به تو يك نصيحت مي كنم هيچ چيز براي يك مرد از فهميدن اينكه همسرش بيشتر از انكه عاشقش باشد به خاطر دلسوزي با او زندگي مي كند بد نيست پس اگر فهميدي كه نميتواني عاشقش باشي به او رحم كن ودلسوزي برايش نكن.
بلند شد ودر حالي كه ميخواست به ويلا برود برگشت وگفت:
-افاق من منتظر تصميم تو ميمانم اگر ازدواج كردي بدان هيچ وقت ديگر مرا نخواهي ديدو براي هميشه تو را راحت مي گذارم ولي اگر ازدواج نكردي باز از ازارهاي من در امان نخواهي بود پس خوب فكر كن.
وقتي ديدم هوا دارد روشن مي شود از روي تخت بلند شدم و به طرف دريا نگاه كردم ودر همان حال فكر كردم صبح شد ولي هنوز من خوابم نبرده.به طلوع خورشيد نگا كردم و اهي كشيدم،در اين چند ساعت كه نخوابيده بودم به سينا فكر ميكردم واخر با طلوع خورشيد توانستم تصميم نهايي را بگيرم.
امروز روز سختي را در پيش دارم وبا خود فكر مي كنم اگر مي دانستم در دام خود گرفتار مي شوم ايا حاضر بودم چنين كاري انجام دهم.باز روي وتخت دراز كشيدم وچشمانم را بستم شايد كه بتوانم چند ساعتي را بخوابم ولي دريغ كه هيچ گاه در زندگي ارامش به سويم نمي امد،بعد از مدتي از روي تخت بلند شدم و لباسم را پوشيدم وبه احمد اقا در تهيه صبحانه كمك كردم.
وقتي بچه ها بيدار شدند همه با هم صبحانه خورديم برنامه ان روز گردش در شهر بود كه همه براي اماده شدن به اتاق هايشان رفتند.
به سوی سینا رفتم و گفتم:
- سینا میشه تو نروی تا بتوانیم با هم صحبت کنیم.
- البته.
با دلشورهٔ عجیبی منتظر لحظه ای ماندم که بتوانم با سینا صحبت کنم که با صدای سینا به خودم آمدم، کنارم نشست و گفت:

sorna
11-23-2011, 03:45 PM
- خوب آفاق همه رفتند.
- راستش سینا میخواهم حرفهایی را بگویم که واقعا برایم مشکل است ولی این را حق تو میدانم.
- اگر در مورد پیشنهادم است میتوانی بیشتر فکر کنی.
- نه به زمان احتیاج ندارم چون حقیقتی که میگویم گذشت زمان نمیتواند در آن اثری داشته باشد، سینا جان دلم میخواهد تا حرفهایم تمام نشده هیچ حرفی نزنی چون ممکنه نتوانم ادامه دهم. میدانی چرا دیروز آن کار احمقانه را کردم؟
به خاطر تو چون فکر میکردم که با ندانم کاری خودم تو را به این بازی کشاندم و باعث شدم تو بهم علاقه پیدا کنی، در حالی که من نمیتوانستم جوابگوی احساساتت باشم و دیدیم که فرقی با مهربان ندارم و من هم به صورتی از تو سؤ استفاده کردم و ازخودم بدم آمد، آنقدر که خود را مستحق مرگ میدانستم و چنان ناراحت بودم که اون تصمیم احمقانه را گرفتم.
راستش من قلبم را به کسی باخته ام و دیگر قلبی ندارم که بتوانم به کسی هدیه کنم پس ازت خواهش میکنم که مرا ببخشی. تو دومین نفر هستی که حقیقت زندگی خود را در برابرت عریان میکنم، من قلبم را به قاتل جانم باخته ام پس میبینی چقدر بدبخت هستم.
سینا جان باور کن که دائما با خود در حال جدال هستم که از این عشق شوم نجات پیدا کنم حتی تمام کارهایم را انجام داده ام که تا چند وقت دیگر آوارهٔ غربت شوم شاید بتوانم او را فراموش کنم، باور میکنی آنکه عاشقش هستم همین امید که به خون من تشنه است؟
پس حالا میدانی که من هیچ شانسی برای رسیدن به عشق خود ندارم ولی با تمام اینها نمیتوانستم با احساسات تو بازی کنم پس تو بزرگواری کن و مرا به بخش تا شاید وجدانم آرام شود.
وقتی ساکت شدم گفت:
- آفاق، تو اگر از امید میترسی که مزاحمت شود مطمئن باش من میتوانم در مقابلش بایستم.
- کاش چنین بود چون خودم هم ایمان دارم تنها تو میتوانی در برابر او بایستی ولی امید دیشب با من صحبت کرد و گفت که اگر با تو ازدواج کنم دیگر هیچ آزاری به من نمیرساند و کاری میکند که دیگر او را نبینم و حتی مرا تهدید کرد که اگر با تو ازدواج نکنم دوباره اذیت و ازارهایش را ادامه میدهد.
او همان دیشب مرا تشویق کرد که به تو جواب مثبت بدهم ولی با تمام اینها نمیتوانم تو را فریب دهم چون آنقدر دوستت دارم و برایت احترام قائلم که به خود اجازه نمیدهم تا برای رهایی خود از تو استفاده کنم، اگر حتی درصدی حدس میزدم که میتوانم عشق او را از قلبم برانم، با تمام وجود به طرفت میآمدم ولی میدانم تنها کاری که از من بر میآید این است که از او فرار کنم، شاید وقتی از او دور باشم بتوانم کمی نفس راحت بکشم.
به سینا نگاه کردم و گفتم:
- سینا، مرا میبخشی؟
سرش را تکان داد و گفت:
- آفاق جان خوشحال هستم که با تو آشنا شدم اگر چه نتوانستم تو را به دست بیاورم ولی تو خیلی به من کمک کردی، کاری کردی که دیدگاه خود را نسبت به زنها تغییر دهم چون وقتی تو را میبینم که با شجاعت از تمام حقایق زندگیت صحبت میکنی میتوانم امیدوار باشم که روزی زنی مثل تو صادق و مهربان به دست آورم.
وقتی سینا این حرف را زد احساس کردم باری از روی دوشهایم برداشتند، بلند شدم و با لبخند گفتم:
- سینا ممنونم، میخواهم وقتی امید برگشت با او به تهران برگردم چون دیگر طاقت ماندن در اینجا را ندارم.
او فقط سرش را تکان داد و بعد از لحظه ای تامل گفت:
- آفاق دعا میکنم که خوشبختی خود را پیدا کنی.
به اتاقم آمدم و چمدانم را بستم و همانجا منتظر آمدن امید ماندم و وقتی بعد از خوردن ناهار به امید گفتم که میخواهم برگردم تهران، مرا میرسانی، با تعجب نگاهم کرد و گفت:
- آفاق فکرهایت را کرده ای، سینا موقعیت خوبی دارد.
- خواهش میکنم امید.
- البته، الان وسایلم را جمع میکنم.
تا نیمه های راه هر دو ساکت بودیم که ناگهان امید پرسید:
- چرا آفاق، چرا او را رد کردی او تو را خیلی دوست داشت؟
- منهم برای خود دلایلی داشتم که وقتی صادقانه به او گفتم راحت قبول کرد.
بعد از چند لحظه خندید و گفت:
- حتی تهدید من هم باعث نشد تصمیمات عوض شود.
لبخندی زدم و گفتم:
- تو که عددی نیستی تا از تهدیدات بترسم.
- عجب رویی داری تو، از صبح تا شب جون میکنم و روزی چند جراحی انجام میدهم تا پول بیشتری به دست آورم، میدانی چرا؟ به خدا حتی نمیتوانی حدس هم بزنی. تمام پولهای را که به دست میآورم فقط خرج تو میکنم.
با تعجب پرسیدم:
- من؟ برای من چه کرده ای؟
- هیچی، همهٔ اون پول ها، خرج جاسوسهایی میشه که حرکات تو را وقتی کنارت نیستم به من گزارش میدهند. نمیدانی این رئیس شرکتت چه پولی از من گرفت تا حاضر شد تو را اخراج کند. باور کن اگر بگویم سرت سوت میکشد.
هنوز حرفش تمام نشده بود آنقدر خندیدم که مجبور شد گوشه ای بایستد و بعد با عصبانیت گفت:
- بله بخند، فکر کردم شوهر میکنی و از دستت راحت میشوم و حداقل این پولهای که اینقدر برایش زحمت میکشم به باد نمیدهم و دیگر میتوانم شبها بدون دلشوره بخوابم، اما میدانی بد شانسی من در چیست؟
در این است که از روز اول رقیب خود را یک زن انتخاب کردم، به خدا قسم اگر مردی بود تا حالا صد دفعه گفته بودم که من شکست خوردم و مات شدم و خودم را راحت میکردم ولی نمیتوانم شکستم را نسبت به یک زن تحمل کنم پس فکر کنم هنوز باید به اندازهٔ موهای سرم پول خرج کنم و اعصابم را بهم بریزم.
- ولی تو که میگفتی بعد از هر حرکت لذت میبری و احساس زنده بودن میکنی.
شانه ای بالا انداخت و گفت:
- خدا لعنتت کند آفاق، خوب حالا که خودت خواستی باید برنامهای که برایت در نظر گرفته ام را قبول کنی. ترا به خدا فقط راحت قبول کن و با این ایده های مسخره، نه مرا حرص بده و نه بچهٔ مردم را اذیت کن.
- از خواب جدیدت بگو.
- ببین آفاق، تو فقط هدفت اینه به اوج پرواز کنی و این در قدرت تحمل من نیست، رقیب من همیشه باید از من کمتر یا حداقل هم سطح من باشه.
وقتی بهم خبر دادند کارت آنقدر گرفته که داری کم کم در تمام شرکتها شناخته میشوی، ندانستم چطوری خودم را به ایران رساندم.
وقتی از نزدیک تحقیق کردم، متوجه شدم که اگر آزادت بگذارم تا چند سال دیگه برای نقشه ها و طرحهایت شرکتها با هم رقابت میکنند پس مجبور شدم اون بلا را سرت بیاورم ولی باور کن با اینکه خیلی خرج روی دستم گذشت زیاد ازش لذت نبردم. آخه دیدم از وقتی بیکار شدی بیشتر به مجالس میری و پاک تغییر قیافه دادی و از همان موقع دوباره افتادم به تلاش کردن، حالا تنها یک راه حل داری اونهم اینکه در شرکتی که من میگویم کار کنی بدون اینکه کسی بدونه اون نقشه ها کار توست.
باور کن آفاق اگر روزی بفهمم که خواستی خودی نشان بدهی دیگه نمیگذارم کار کنی حتی اگر شده پدرم را سر به نیست کنم و با کمک ثروتش همه رو بخرم.
بعد دوباره شروع به حرکت کرد، مدتی به پیشنهادش فکر کردم ولی بعد به یاد آوردم که من تا چند وقت دیگر میروم کانادا پس بهتره تا آن موقع بیکار نباشم و پیشنهادش را قبول کنم تا فکر کنه بازی را برده ولی وقتی بفهمه برای گرفتن دکترا به کانادا رفته ام آنوقت بازنده بازی خودشه. با این فکر لبخندی زدم و گفتم: باشه، قبوله.
برگشت و نگاهم کرد و گفت:
- ولی این لبخند تو حاکی از یک نقشه جدیده.
و بعد با حرص دستش را محکم روی فرمان کوبید و گفت:
-ای لعنت به تو آفاق که باز مرا در مخمصه انداختی، آخه دختر شوهر میکردی میرفتی پی زندگیت، فرصت به این خوبی بهت دادم.

sorna
11-23-2011, 03:45 PM
حالا که در اتاقم هستم و به حرفهای امید فکر میکنم آهی از حسرت میکشم که نتوانستم جوابش را بدم و بگویم، آخه بی انصاف با کدام قلب.
امروز درست یک ماه از کار کردنم در شرکتی که امید معرفی کرده بود میگذارد، سخت مشغول کار هستم بدون اینکه کسی بفهمد نقشه و طرحها را من میکشم. وقتی کارم را موفق میبینم واقعا از اینکه به نام کس دیگری است دمغ میشوم، ولی چاره ای ندارم چون دیگر توان مبارزه را در خود نمیبینم. صبح وقتی که مشغول کار بودم تلفنم زنگ زد و صدای شیوا را که شنیدم خوشحال شدم، چون مدتی بود که ازش خبر نداشتم. شیوا بعد از مدتی حرف زدن گفت:
- آفاق خبر خوبی برایت دارم، علی دیشب زنگ زد و گفت کارهایت درست شده و بعد تاکید کرد که حتما باهاش تماس بگیری، خواستم همان دیشب بهت زنگ بزنم ولی رضا نگذاشت و گفت شاید یک موقع خانواده ت متوجه شوند.
با خوشحالی ازش تشکر کردم و فوری مرخصی گرفتم و از شرکت بیرون آمدم و به مخابرات رفتم ولی چون علی تلفن را جواب نداد، به رستورانی رفتم و نهار خوردم و بعد در پارکی نزدیک مخابرات کمی قدم زدم و فکر کردم که باید از این به بعد چه کنم، اگر پدر موافقت نکند چه؟ ولی بعد به خودم امیدواری دادم که بالاخره راضی شون میکنم و یک دفعه یاد امید افتادم و دچار دلشوره شدم، بعد از مدتی فکر کردن به این نتیجه رسیدم که تا لحظه آخر نباید کسی از رفتنم با خبر شود. بلند شدم و به مخابرات رفتم و دوباره تماس گرفتم که ایندفعه علی خودش گوشی را برداشت و بعد از احوالپرسی گفت:
- آفاق همه کارهایت درست شده و دو ماه دیگر باید در دانشگاه باشی، برایت پانسیون هم گرفته ام ولی متاسفانه چون تا چند هفتهٔ دیگر ما هم از کانادا میرویم مجبورم که تمام مدارک را برایت پست کنم که وقتی وارد اینجا شدی بتوانی مستقیم به پانسیون و دانشگاه مراجعه کنی.
- مگه عمه منیژه هم با شما میآید؟
- بله، راستش آفاق خیلی نگرانت هستم چون آن اوایل با اینکه عمه منیژه ت اینجا بود باز احساس غربت میکردم، حالا تو دیگر واقعا تنها هستی البته تا روز پرواز فرصت داری که پشیمان شوی پس خوب فکرهایت را بکن.
آدرس شرکت جدید را دادم و بعد از تشکر، خداحافظی کردم و مستقیم به خانه آمدم. حالا چند ساعتی است که در اتاقم هستم و به آینده تاریکم فکر میکنم و نمی دانم میتوانم آنجا دوام بیاورم یا نه، ولی میدانم که دیگر نمیتوانم اینجا بمانم.
یک هفته ای از تلفن علی میگذارد، در این یک هفته خیلی فکر کردم و آخر به این نتیجه رسیدم که باید بروم چون دیگر تحمل اینجا را ندارم. امروز مادر میگفت که خانم محمودی قصد دارد هر طوری شده امید را وادار به زن گرفتن کند و من چون نمیتوانم شاهد ازدواج او باشم باید به غربت بروم، اینجا هم قلبم در کویر تنهایی اسیر است پس چه اهمیّتی دارد که زیر کدام آسمان نفس بکشم.
امروز صبح سر آسیمه به مخابرات رفتم چون دیشب یکدفعه یادم آمد که اگر مدارکم به شرکت بیاید ممکن است به گوش امید برسد، ولی وقتی با علی صحبت کردم متوجه شدم آنها را پست کرده. علی گفت:
- ده روزی از تلفنمان میگذارد، چی شده که نظرت عوض شده، کم کم دارم برایت نگران میشوم. آفاق مگه اونجا چه خبره؟
- هیچی، اینجا خبری نیست ولی چون دیگر در اون شرکت کار نمیکنم خواستم آدرس دیگری بدهم البته حالا هم طوری نیست میسپارم که وقتی رسید خبرم کنند.
بعد خداحافظی کردم، وقتی از مخابرات بیرون آمدم در تمام طول مسیر به خودم بد و بیراه میگفتم که چرا این نکته مهمی را فراموش کرده بودم. امروز را هم با دلشوره گذرانده ام ولی آخر به این نتیجه رسیده ام که باید خود را به دست تقدیر بسپارم.
بعد از بیست روز مدارکم رسید، وقتی آنها را روی میز دیدم خوب پاکت پستی را نگاه کردم و متوجه شدم باز نشده است خیلی خوشحال شدم و فوری آنرا درون کیفم نهادم تا در منزل آنرا باز کنم چون میترسیدم یک موقع کسی وارد شود و نتوانم آنها را پنهان کنم.
زمانی که همهٔ مدارک را دیدم با خودم گفتم ممنونم علی، همه چیز کامل است فقط باید فردا برای گرفتن بلیت اقدام کنم و کم کم حساب بانکی ام که خوشبختانه در این مدت رقمش چشم گیر شده بود خالی کنم.
حس کردم خیلی کار دارم، اول تصمیم گرفتم از کارم کناره گیری کنم و در این مدت به کارهایم برسم ولی این کار باعث میشد امید کنجکاو شود پس باید تا لحظه آخر به کارم ادامه می دادم.
ساعت یک بامداد و مدتی است که از خانهٔ آقای محمودی به منزلمان آماده ایم، راستش از شنیدن خبر نامزدی امید احساس میکردم نفسم بند آماده است ولی سعی کردم کسی متوجه حالم نشود و بارها خدا را شکر کردم که امید در خانه نیست، با اینکه وقتی فهمیدم تعجب کردم.
مادر از موقع برگشت یکریز دربارهٔ لباسی که باید تهیه کنیم و کادویی که باید برای امید بخریم صحبت میکرد، خیلی به خودم فشار آوردم تا فریاد نزنم و بگویم مادر تمامش کن ولی بعد از مدتی خدا را شکر کردم تا ده روز دیگر که نامزدی امید است من دیگر ایران نیستم چون پس فردا عازم کانادا هستم.
وارد اتاق شدم و برای اینکه دیگر به امید فکر نکنم با خود گفتم باید وسایلم را جمع کنم، تا لحظه پرواز دو روز بیشتر نمانده بود و پس فردا شب ساعت ۲۳/۴۰ پرواز داشتم.
به طرف چمدانم رفتم و آنرا از زیر تخت بیرون کشیدم و بعد در اتاقم را قفل کردم و لباسهای که لازم داشتم را از کمدم در آوردم و روی تخت ریختم و بعد به طرف کشوی میز کنار تختم رفتم تا مدارکم را بردارم.
اما وقتی داخل کشو را دیدم، ماتم برد چون متوجه شدم که مدارکم همه از داخل پاکت در آماده و همینجوری داخل کشو ریخته. احساس دلشوره کردم و با خودم گفتم، اگر پدر یا مادرم دیده بودند حتما تا حالا فهمیده بودم. ساعتی همانطور پای تخت نشستم و به همه کس فکر کردم تا جائی که دیگر قادر به فکر کردن نبودم، بلند شدم و پشت پنجره آمدم و به آسمان نگاه کردم و یک دفعه در همان حال به یاد امید افتادم که امشب در منزلشان نبود. تا به حال سابق نداشت که امید وقتی مهمان دارند در منزلشان نباشد، خانم محمودی همیشه طوری برنامه ریزی میکرد که امید خانه باشد.
با خود گفتم، نکنه امید از اینکه به شرکت اعلام کردم که تا اطلاع ثانوی نمیآیم متوجه شده ولی باز فکر کردم خوب چه ربطی به کشوی میزم و مدارکم دارد.
تازه حتی اگر او توانسته باشد یه طوری امشب که کسی منزل نبود به اینجا بیاید پس چرا مدارکم را با خود نبرده، دوباره به طرف کشو رفتم باید مطمئن میشدم که پاسپورت و بلیتم مفقود نشده باشد ولی همه شون بودند، دیگه حوصله هیچ کاری نداشتم، لباسهایم را از روی تخت به زمین ریختم و همانطور که روی تختم میخوابیدم به فردا فکر کردم، فردا همه چیز مشخص میشد.
از ضربه ای به در اتاقم بیدار شدم و صدای خدیجه خانم را شنیدم که گفت:
- آفاق خانم تلفن دارید چرا در را قفل کردید، تا حالا دوبار آماده ام و در را باز نکردید.
همانطور از پشت در پرسیدم کی تلفن کرده، گفت:
- آقا امید، یک ساعت پیش زنگ زد که من گفتم خوابیدید ولی حالا گفت دیگه بیدارش کنید.
- باشه خدیجه خانم الان میایم پائین.
فوری بلند شدم و تمام لباس ها را همینجور داخل کمد ریختم و چمدان را زیر تخت کردم و بعد به طرف طبقهٔ پائین رفتم و در حالی که دستهایم میلرزید گوشی را برداشتم و گفتم:
- بله.
صدای امید را شنیدم که بدون سلام گفت:
- آفاق تا نیم ساعت دیگه بیا سر خیابان، اونجا منتظرت هستم.
- برای چی؟
- بعدا میفهمی، دیر نکنی.
تماس را قطع کرد، با تنی لرزان لباس پوشیدم. وقتی میخواستم از خانه خارج شوم از خدیجه خانم پرسیدم:
- مادر کجاست؟
- برای خرید رفته اند.
- شاید دیر بیایم نگران نشوید.
چنان دلشوره داشتم که نمیدانم چطور خود را تا سر خیابان رساندم، اتومبیل امید را که دیدم سوار شدم و سلام کردم ولی جوابی نشنیدم. نگاهش کردم، رنگ صورتش از عصبانیت به سیاهی میزد، اتومبیل را به حرکت در آورد و با چنان سرعتی میراند که چشمانم را بستم و با خود فکر کردم خدایا رحم کن چون تا به حال او را اینقدر عصبانی ندیده بودمش برای همین هم به شدت ترسیده بودم و قدرت صحبت کردن نداشتم.
بعد از مدتی متوجه شدم در جادهٔ آبعلی هستیم، وقتی به آنجا رسیدیم کنار رستورانی نگاه داشت و بدون حرف پیاده شد و به طرف میز و صندلی که در زیر درخت بزرگی بود رفت و نشست. با خود فکر کردم عجب جای زیبایی را انتخاب کرده و بعد به طرفش رفتم و رو به رویش نشستم، سفارش چای داد و بعد از اینکه چای را آوردند هنوز همانطور به نقطه ای دور نگاه میکرد ولی دیگر رنگش به آن سیاهی نبود و فهمیدم کمی آرام شده. در حالی که چای میخوردم با خود گفتم پس کی حرف میزند، دارم دق میکنم چون نمیدانستم چه خیالی برایم دارد و بهتر دیدم که من شروع کنم باید از موضع قدرت با او برخورد میکردم شاید اینطوری میتوانستم نتیجه بگیرم.
- امید واقعا تو خجالت نمیکشی؟ حالا دیگه مثل دزد وارد خانهٔ مردم میشوی و آنجا را مورد تفتیش قرار میدهی، خیلی تنزل کرده ای، فکر نمیکنی این کارها شایستهٔ تو نیست.
با خشم فریاد زد:
- خفه شو، تازگیها خیلی خودسر شده ای.
- امید مواظب حرف زدنت باش، من دیگه یک دختر کم سن و سال نیستم که از این ژستهای تو بترسم بلکه آنقدر عقل و بالغ شده ام که بتوانم برای خودم تصمیم بگیرم، دیگه حالم از تو و از این مسخره بازیهات بهم میخوره و از این به بعد هر کاری که دلم بخواهد انجام میدهم.
با عصبانیت بلند شد و گفت: بسه آفاق، و شروع کرد به راه رفتن، بعد از مدتی که راه رفت دوباره سر جایش نشست و گفت:
- از دیشب تا حال چشم روی هم نگذشته ام حتی به منزلمان نرفتم، آنوقت خانم تا حالا خواب بوده و تازه به زور بیدار شده.
- امید نمیدونم چرا ناراحتی ولی میدانم آنقدر ناراحتی که داری چرت و پرت میگوی، خوب تو نخوابیدی چون میخواستی دزدکی وارد خانهٔ مردم بشوی اما منکه همچین قصدی نداشتم راحت خوابیدم.

sorna
11-23-2011, 03:45 PM
با دو دست موهایش را عصبی بالا زد و پرسید:
- چرا آفاق؟ چرا داری میروی؟
- فکر نکنم احتیاجی به گفتن من باشد، تو که همه مدارکم را دیده ای و میدانی برای تحصیل میروم.
- آفاق خدا لعنتت کند، تا کی میخواهی تحصیل کنی؟ مگه حالا چیزی کم داری؟
- اگر گذاشته بودی حالا یک کار خوب و یک زندگی راحت داشتم و مجبور نبودم که غربت را تحمل کنم ولی فکر کن تو چی برایم گذاشتی، من حتی نمیتوانم کارهای خودم را به اسم خودم تحویل دهم و با دیگران
معاشرت داشته باشم چون هر لحظه میترسم که یک موقع شما هوس کنید و باعث آبرو ریزیم شوید چون ممکنه کسی از کارم یا از خودم تعریف کند. حالا که اینجا هیچ کاری نتوانستم بکنم گفتم حد اقل تحصیل کنم (با لبخند اضافه کردم) میخواهم همانطور که تو را صدا میزنند، مرا هم صدا بزنند ولی بدان دکترای من ارزشش از مال تو بیشتر است.
- آفاق به خدا ارزش ندارد برای رقابت با من چند سال عمر خودت را آنجا بگذرانی، من چند سال آنطرف بودم، به خدا هر ثانیه ش برای کسانی مثل ما به اندازهٔ یک سال طول میکشه و این در توان تو نیست.
داد زدم و گفتم:
- حالا تو بس کن امید، همهٔ اختیاراتم را از من گرفته ای در حالی که خودت آزاد هستی که هر کاری انجام دهی حالا هم که داری ازدواج میکنی پس دیگر بازی را تمام کن بگذار من هم به سوی سرنوشت خودم بروم، داره عمرم همین طوری میگذرد و من هیچی نیستم جز یک بازیچه.
بعد برای اینکه اشکم سرازیر نشود نفس عمیقی کشیدم و به کوههای اطراف خیره ماندم، سکوت بینمان مدتی طول کشید، تا اینکه با صدای امید شکست و گفت:
- من و تو شرایطمان مثل همدیگر است، هر دو با زندگی هم بازی کرده ایم و هر دو خیلی موقعیتهایمان را از دست داده ایم.
به چشمانش نگاه کردم و گفتم:
- پس به نظرت بهتر نیست در همین نقطه تمام شود؟
با عجزی که در چشمانش موج میزد گفت:
- نمیتوانم آفاق، نمیتوانم تمامش کنم این بازی کم کم همهٔ وجودم را گرفته و فکر میکنم اگر از دستش بدهم دیگر بهانه ای برای زنده ماندنم ندارم.
بعد بلند شد و به طرف اتومبیلش رفت، دیدم که سیگاری روشن کرد و به اتومبیل تکیه داد و به فکر فرو رفت.
وقتی او را به این حالت دیدم و به یاد نگاه غمگین ش افتادم احساس کردم که کم کم عزم رفتنم را از دست میدهم، دلم میخواست به طرفش بروم و بگویم باشه نمیرم ولی وقتی یادم افتاد که اگر بمانم باید شاهد ازدواجش باشم، پشیمان شدم و باز تنها راه باقی مانده را در رفتن خود دیدم.
وقتی دوباره رو به رویم نشست به خودم و نگاهش کردم، احساس کردم کمی آرام شده گفت:
- آفاق میخواهم از تو چند سوال بپرسم، قول میدهی حقیقت را بگویی؟
آهی کشیدم و گفتم: بله.
- تو فقط برای ادامهٔ تحصیل به آنجا میروی؟
سرم را تکان دادم و گفتم: بله.
- یعنی باور کنم که نمیخواهی برای فرار از دست من به آنجا بروی و قصد نداری همانجا ازدواج کنی؟
- امید منظورت چیه؟ من فقط به قصد ادامه تحصیل میروم و هیچ کس را برای ازدواج در نظر ندارم، راستش وقتی تو را میبینم از تمام مردها متنفر میشوم و از اینکه ممکنه با مردی ازدواج کنم که حتی یک درصد از خصوصیات تو را داشته باشه از ازدواج پشیمان میشوم چون تو بلایی به سرم آوردی که تا حالا قید همهٔ مردها را زده ام، ولی نمیدانم در آینده چه میشود شاید توانستم روزی تو را فراموش کرده و ازدواج کنم.
در ضمن تو که قبلا اجازه ازدواج مرا با سینا دادی حالا چه فرقی میکند که من ازدواج کنم یا نه؟
لبخند تلخی زد و گفت:
سینا فرق میکنه و به قول خودت من اجازه دادم، مثل قبل که تو را مجبور به ازدواج کردم. من دوست ندارم تو بدون اجازه من کاری انجام دهی حتی ازدواج. با اینکه میتوانم همین حالا هم جلوی رفتنت را بگیرم، باشه برو اما به محض تمام شدن درست باید برگردی و بدانی که در آنجا همین شرایط را داری، نه باید فکر ازدواج به سرت بزند و نه فکر اینکه از نظر کاری خودت را مطرح نمأیی البته میتوانی کار کنی ولی مثل همینجا و مطمئن باش تمام تلاشم را میکنم که همیشه از تو خبر داشته باشم.
وقتی سکوت کرد با خود فکر کردم گیر عجب دیوانه ای افتاده ام، گفتم:
- امید بیا به حرفم گوش کن، به خدا قصدم فقط خیر خواهی توست درسته که خودم هم رنج میبرم ولی این گره تنها به دست تو باز میشه، بیا برو پیش یک روانپزشک. اون موقع به حرفهایم اعتقادی نداشتم ولی حالا دیگر مطمئن هستم که تو مشکل روانی داری البته نمیخواهم بگویم دیوانه هستی ولی باور کن اگر خودت به حرکاتت دقت کنی متوجه میشوی که این حرکات از یک آدم عادی سر نمیزند، شاید با چند جلسه بتوانی آرامشت را به دست آوری.
پوزخندی زد و گفت:
- دیگه توصیه ای نداری چون این حرفها برایم کهنه شده، تو از روز اول مرا روانی خطاب کردی و من هم خواستم همانطور با تو رفتار کنم حالا میگویی به پزشک مراجعه کنم، نخیر خانم من حالم خوبه.
آهی کشیدم و گفتم:
- بله تو خوبی ولی فقط نسبت به من مثل روانیها هستی، در ضمن بهتره دیگه در این مورد صحبت نکیم چون فایده ای ندارد. راستی امید تو چرا به اتاقم آمدی، چه چیز تو را کنجکاو کرده بود؟
- با اینکه این از رموز کارم است و ممکنه به تو کمک کنه و خودت میدانی که آدم نباید به رقیب بازیش رموزش را لو بدهد ولی دلم میخواهد بگویم، خودت میدانی که دربارهٔ تمام کارها و نامه هایت از شرکت بهم گزارش میدهند چند وقت پیش بهم تلفن کردند و گفتند پاکت نامهٔ بزرگی از کانادا برایت آماده و چکار کنیم که کمی فکر کردم و یادم آمد عمه ت اونجاست و پیش خود گفتم حتما نامهٔ عمه ت است برای همین گفتم اشکالی ندارد روی میز بگذارید ولی مدتی بعد متوجه شدم که مرخصیهایت روز به روز بیشتر میشود، گاهی یکی دو ساعت و گاهی تمام روز.
کنجکاو شدم و مجبور شدم دوباره برایت مأمور بگذارم، کم کم فهمیدم که پاسپورتت را تمدید کرده ای به آژنس مسافرتی رفته ای و بلیت تهیه کرده ای و حساب بانکیت را خالی کرده و حسابی به نام آرمان باز کرده ای و پولهایت را به آن حساب ریخته ای.
وقتی اینها را کنار هم چیدم متوجه شدم که تو نقشه ای داری ولی هر چه کردم از آن آژانس نتوانستم اطلاعات بگیرم فقط میدانستم که برای خارج از کشور بلیت تهیه کرده ای، یکم طول کشید تا یک آشنا پیدا کردم و از طریق او توانستم بفهمم که تو بلیت یک سره به مقصد کانادا گرفته ای. حسابی بهم ریخته بودم چون احساس کردم مهره هایت را تکان داده ای و دارم مات میشوم، باور کن آنقدر در فکر کارهایت بودم که اصلا متوجه خودم نبودم و یک دفعه به خودم آمدم و دیدم بدون اینکه حواسم باشه مجوز خواستگاری و ازدواج را به مادر داده ام، حالا میفهمی چرا اینقدر عصبانی هستم چون تو با زرنگی برنامهٔ سفرت را جور کردی و چنان مرا مشغول برنامه های خودت کردی که متوجه نشدم در چه چاهی افتاده ام.
خنده ام گرفت و با صدای بلند شروع به خنده کردم بعد از مدتی که توانستم خودم را نگاه دارم و نخندم، به چشمان غضبناکش نگاه کردم و گفتم:
- خوب تو رسم بازی را فراموش کردی چون همه توجه ت به حرکت حریف بود و از خود غافل شدی، در حالی که خیلی ادعا داری به رموز بازی وارد هستی.
- بله بخند حالا همه چیز به وفق مرادت است ولی بدان که همیشه این جور نمیماند و نوبت من هم میرسد.
- دوستش نداری امید؟
- دست بردار تا به حال وقتی برایم نگذاشتی که بهش فکر کنم چه برسه که بفهمم دوستش دارم یا نه.
- حالا که نمیتوانم شام عروسی ت را بخورم به جاش یک نهار بهم میدی؟
برای اولین بار در آن روز خندید و گفت:
- چشم، نهار هم برات سفارش میدهم.
بعد برای سفارش غذا به داخل رستوران رفت، همانطور که رفتنش را نگاه میکردم، فکر کردم چطور میتوانم فراموشش کنم چون میدانم حتی برای آزارها و اذیتهایش دلم تنگ میشود چه برسد برای دیدنش.
با خوردن نهار مدتی در اطراف رستوران قدم زدیم و بعد به سمت خانه آمدیم نزدیک منزلمان گفت:
- آفاق حرفهایم یادت نرود اینها شرایط ماندنت بود ولی اگر بفهمم که میخواهی غیر از آن عمل کنی مطمئن باش فوری خودم را میرسانم.
بدون اینکه حرفی بزنم سکوت کردم تا به منزل رسیدیم، در حالی که میخواستم پیاده شوم گفتم:
- خداحافظ امید و به یاد قدیمها میگویم امیدوارم دیگر تو را نبینم

sorna
11-23-2011, 03:46 PM
خندید و گفت:
- ساعت حرکت را میدانم، فردا شب آنجا هستم.
بعد اتومبیلش را به حرکت در آورد و رفت و در همان حال که دور میشد با خود گفتم، از این لحظه باید سعی کنم که به جای عشق، مانند قدیم تخم نفرت را در دلم بکارم پس از حالا میگویم از تو متنفرم امید.
امروز اول صبح از خانه بیرون آمدم و به طرف شرکت آرمان رفتم، وقتی به آنجا رسیدم خاطرات گذشته به یادم آمد که سعی کردم آنها را فراموش کنم ولی میدانستم هر چه را فراموش کنم نمیتوانم جای خالی میلاد را در اینجا ببینم و به خود بگویم فراموش کن. در حالی که احساس میکردم کم کم بغض در گلویم بزرگتر میشود به طرف اتاق آرمان رفتم و در زدم و وارد شدم، وقتی مرا دید چنان متحیر ماند که تا چند لحظه بدون گفتن کلمه ای نگاهم کرد ولی بعد یک دفعه به خود آمد و با سرعت به طرفم قدم برداشت و گفت:
- آفاق جان خوش آمدی.
دستم را گرفت و در را بست، وقتی روی مبل نشستم رو به رویم نشست و تا چند لحظه همانطور مرا نگاه کرد و بعد گفت:
- میدانی آفاق خیلی بی وفا هستی، چند سال است مرا فراموش کرده ای، خیلی وقتها به این فکر میکنم که چرا آفاق همه را بخشید اما هنوز از من بدش میآید.
در حالی که سعی میکردم اشکم سرازیر نشود، گفتم:
- چون گناه تو از همه بیشتر بود.
با تعجب پرسید:
چرا آفاق، بیا بعد از این همه سال مرا از این برزخ نجات بده و بگو چرا هنوز مرا نبخشیده ای در حالی که همیشه فکر میکردم مرا بیشتر از همه دوست داری.
- به همان دلیل، به خاطر اینکه به قول خودت ترا بیشتر از همه دوست داشتم و بعضی مواقع فکر میکردم حتی تو را از مادر و پدر هم بیشتر دوست دارم ولی تو رسم دوست داشتن را به جا نیاوردی و من به خاطر همان رسم نتوانستم هرگز تو را ببخشم. من از همه انتظار خشم و غضب و دوری از خودم را داشتم و خود را آماده کرده بودم ولی در برابر تو نه، برای همین، کار تو دلم را سوزاند اما تو هیچ وقت نخواستی بشنوی که چرا؟
در حالی که اگر میخواستی و واقعا دوستم داشتی بدون اینکه بخواهی از زبان من بشنوی خودت میتوانستی بفهمی ولی حالا به تو میگویم. من نه با خواست خود بلکه به اجبار همسر میلاد شدم اما تو هیچ وقت نتوانستی بفهمی که در آن موقع در چه برزخی بودم چون احساس من نسبت به میلاد مثل احساسم نسبت به پدرم بود ولی به دلایلی مجبور به اینکار شدم. وقتی بدون هیچ حرفی مرا آنطور از خانهٔ پدر به محضر بردی و بدتر از آن مرا تنها در محضر رها کردی و حتی لحظه ای برنگشتی و دقت نکردی تا ببینی دختری که سالها در یک خانه کنارت بوده، دختری که تو را مثل یک بت میپرستید در چه حال و روزی است.
رفتی و دیگر حتی نخواستی به حرمت همان دوست داشتن از دور ببینی من چه کار میکنم و چطور زندگی میکنم و البته میدانم چرا؟
چون ازدواج من برایت موجب سر شکستگی بود و غرور خود را از دست رفته میدیدی و فهمیدی که دیگر به حرفات گوش نمیکنم، میبینی همه ش خودت مطرح بودی حتی یک ثانیه از خودت نگذاشتی که اگر گذشته بودی به عمق ایثاری که به خاطر خواهرم کردم پی میبردی و میفهمیدی که من حقم چنین مجازاتی نبود. من اون موقع یک مرهم میخواستم و فقط به تو امید داشتم ولی تو نه تنها مرهم نشدی بلکه به صورت نمکی در آمدی و روی زخم قرار گرفتی و من سال هاست که سوزش آن را احساس میکنم ولی حالا بدان من آن موقع نمیدانستم که خدا در چه رحمتی را برایم باز کرده، میلاد از همان لحظه ای که او را در این شرکت دیدم مرا به چشم دخترش نگاه کرد و تا لحظهٔ مرگش در بیمارستان مرا به اسم دخترم صدا زد.
من شوهر نکردم بلکه فقط دختر او شدم و او تمام محبت هایی که در این چند سال ذخیره کرده بود نثارم کرد، من در آن دو سال معنی محبت واقعی را چشیدم و سیراب شدم آنقدر که دیگر احتیاجی به محبت دروغی تو نداشتم.
آرمان همانطور که اشک در چشمانش بود گفت:
- یعنی آفاق او هیچ وقت تو را به عنوان همسر نپذیرفت؟
لبخندی زدم و گفتم:
- نه آرمان، او تا لحظهٔ مرگ فقط مرا دختر خودش میدانست و من عنوان همسر را فقط در محضر حس کردم ولی وقتی از آنجا بیرون آمدیم در اولین فرصت بهم گفت که نمیتواند مانند یک همسر مرا نگاه کند و مثل قبل دخترش هستم البته باید بگویم او به خاطر من و آینده ام حاضر به قبول این کار شد ولی خوشحالم چون موقع مرگش گفت که در این دو سال توانسته ام جای دخترش را بگیرم.
دیگر نتوانستم خود را نگاه دارم و اشکهایم سرازیر شد آنقدر گریه کردم که آرمان خواهش میکرد دیگر گریه نکنم، لیوان آبی را که به طرفم گرفته بود از دستش گرفتم و آب را خوردم و سرم را به مبل تکیه دادم،...
حوصله حرف زدن نداشتم ولی بعد از مدتی به اجبار پرسیدم:
- آرمان آمده ام که کمکم کنی، آیا می توانم امیدوار باشم؟
با خوشحالی گفت:
- هر چه بخواهی آفاق، با حرفهایت از خودم بدم آمده و دلم می خواهد هر طور شده جبران کنم پس هر چه می خواهی بگو.
از توی کیفم پاکت نامه را در آوردم و گفتم:
- این را امشب بعد از اینکه مرا به فرودگاه بردی و برگشتی به پدر و مادر بده، من امشب برای تحصیل به کانادا می روم و تا حالا هیچ کس از این موضوع به غیر از تو چیزی نمی داند و قبل از هر چی می خواهم بدانی که ایندفعه هم مجبور هستم و از روی اجبار چنین تصمیمی گرفته ام و فکر کنم به نفعم باشد، از دانشگاه پذیرش شدم و پانسیونی هم گرفته ام.
پاکت دیگری از کیفم درآوردم که اسم و آدرس دانشگاه و پانسیون را در آن نوشته بودم و گفتم:
- به محض اینکه رسیدم و فرصت کردم هم تلفن می کنم و هم نامه می نویسم.
- نه آفاق اینکار را نکن، عمه منیژه و علی هم از آنجا رفته اند و تو آنجا تنها هستی.
- آرمان خواهش می کنم، همینطور که گفتم مجبورم باور کن برای خوشی نمی روم ولی برای خودم لازم می دانم که این محکومیت اجباری را بپذیرم حرف هایم را باور کن.
سرش را تکان داد و گفت:
- باشه آفاق ولی کاش می توانستم کمکت کنم که نروی، البته هر طور خودت می دانی بهتر است همان کار را بکن.

sorna
11-23-2011, 03:47 PM
- آرمان من چمدانم را بسته ام و می خواهم امشب به بهانه ای پدر و مادر را از خانه دور کنی تا من بتوانم به فرودگاه بروم و بعد بقیه زحمت ها می افته گردن تو، می دانم سخته و ممکن است پدر از دستت عصبانی شود ولی فقط فکرم به تو رسید اگر می دانی نمی توانی من سعی می کنم تا شب راه حل دیگری پیدا کنم.
سرش را تکان داد و گفت:
- نه، ترتیب همه کارها را می دهم. دفترچه بانکی را از کیفم در آوردم به طرفش گرفتم و گفتم:
- وقتی اونجا حساب بانکی باز کردم این پول را برایم بفرست، فکر کنم تا آخر تحصیلاتم کافی باشد.
در حالی که به زور لبخند می زد گفت:
- وقتی برگشتی دیگه باید خانم دکتر صدایت کنیم.
با لبخند گفتم:
- نه از همین حالا می توانی صدا کنی چون از هفته دیگر کلاسم شروع می شود. آرمان ساعت پرواز 23:0 دقیقه است، دیر نکنی.
دستم را گرفت و صورتم را بوسید و گفت:
- نه خواهر خوبم، مطئمن باش. در ضمن به خاطر اشتباهاتم از تو نمی خواهم که بگویی چرا مجبور بودی و هستی، مگر اینکه خودت بخواهی.
- نه آرمان جان، نمی توانم و از اینکه مرا درک می کنی ممنونم.
در اتاقم تنها هستم و مادر و پدر به خانه خاله مونس رفته اند، می دانم که این مهمانی را آرمان ترتیب داده. موقعی که می خواستند بروند صورت پدر و مادرم را غرق بوسه کردم، پدرم فقط خندید ولی مادر اخمی کرد و گفت:
- واه آفاق، چقدر لوس بازی درمی آوری بس کن.
در حالی که از حرفش خنده ام گرفته بود با خود فکر کردم چقدر دلم برایشان تنگ می شود. دفتر خوبم از همه بدتر خداحافظی کردن با تو است، تو که تنها مونسم در این سالها بودی ولی من می خواهم از گذشته خود فرار کنم تا شاید بتوانم عشق و امید را از دلم بیرون کنم و به جای آن نفرت را در قلبم پرورش دهم و می دانم اگر تو همراهم باشی برای اینکه او را به یاد آورم به سویت می آیم. نمی دانم دیگر می توانم روزی صفحات تو را دوباره ورق بزنم یا نه؟ ولی امیدوارم اگر روزی برگشتم و تو را ورق زدم آفاق دیگری باشم، به امید آن روز.
وقتی دفترم را بستم، آهی از سر تاسف کشیدم و تازه متوجه روشن شدن هوا شدم و خورشید را در وسط آسمان دیدم.
از جای خود بلند شدم و در همان حال فهمیدم که چرا اینقدر احساس گرسنگی می کنم چون نزدیک ظهر بود و من از دیشب تا آن موقع مشغول مرور خاطراتم بودم، بعد از گرم کردن غذا همانطور که مشغول خوردن بودم به گذشته و حال و آینده فکر کردم و بالاخره مدتی بعد از تمام شدن غذایم توانستم افکارم را کمی سر و سامان دهم.
بعد از سه سال دوری از وطن، دوری از خانواده و اقوام و از همه مهم تر دوری از امید آخر توانستم او را فراموش کنم و به جای عشق او در قلبم تخم نفرت بکارم و با درد غربت آن را آبیاری کنم، حالا دیگر نفرت از او تمام وجودم را فرا گرفته است. من دیگر آفاق سه سال پیش نیستم که از عشق او می سوختم، بلکه حال انسانی دیگر بودم که می توانستم اگر امید دوباره مرا به مبارزه بطلبد در مقابلش بایستم چون قلبم از سنگ بود، سنگی که هیچ عشقی او را به تپش نمی انداخت.
اگر چه امید باعث بازگشتم شد ولی دیگر حاضر به ادامه بازی شومش نخواهم بود، مگر اینکه باز او مرا به این بازی بکشاند ولی باید به او ثابت کنم که دیگر آن آفاق ترسو و بزدلی که از او می هراسید نیستم. باید به آینده خود با دید بهتری نگاه کنم و گذشته را به فراموشی بسپارم و دیگر به او اجازه ندهم که برایم تصمیم گیری نماید حتی اگر مجبور باشم تا ابد در خانه بمانم و کار و یا ازدواج نکنم، با این تصمیم یک حس رها شدن و آزادی به وجودم رخنه کرد که باعث آرامشم گردید.
در حالی که به طرف اتاقم می رفتم فکر کردم با مرور خاطراتم توانستم این پریشانی روحی که باعث شده بود خودم را در این مدت پنهان نمایم از خود دور کنم و قوت قلبی به خود بدهم چون دیگر آنقدر بزرگ شده ام که بتوانم در مقابلش بایستم و از خود دفاع نمایم.
به در اتاقم رسیده بودم که صدای زنگ تلفن بلند شد، به اتاق پدر و مادر رفتم و گوشی را برداشتم و از صدای آقای جمشیدی که می پرسید منزل آقای صادقی خوشحال شدم و فریاد زدم:
- آقای جمشیدی، خودتان هستید؟
خندید و گفت:
- سلام به دختر بی معرفتم، خوب ما رو با کارت غافلگیر کردی می دانی الیزا به شدت از دستت ناراحته و گفته حاضر نیست باهات صحبت کند.
با ناراحتی گفتم:
- ببخشید ولی به خدا مجبور شدم اون طوری برگردم یعنی باید فوری برمی گشتم.
با نگرانی پرسید:
- خانواده حالشان خوبه؟
- بله آنها همه خوب هستند، همانطور که در نامه برایتان نوشتم احساس کردم دیگر نمی توانم بمانم و باید زود برگردم.
- امیدوارم حدس الیزا درست نباشه، حالا از خودت بگو چکار می کنی؟
- هنوز هیچی البته پدر پیشنهاد داده که در شرکتشان کار کنم ولی اول می خوام کارهای شما را تمام کنم، تا چند روز دیگه همه را برایتان پست می کنم.
- آفاق جان خیلی ها مراجعه می کنند و می خواهند تو کارهایشان را انجام دهی در حالی که حتی نمی دانند اسمت چیه، وقتی هم می گم که دیگه کار نمی کنی باور نمی کنند و آدرس جدیدت را می خواهند.
خندیدم و از خانمش و الیزا پرسیدم و از اینکه آیا مسافرت بهشان خوش گذشته یا نه گفت:
- خیلی خوب بود ولی وقتی آمدیم و متوجه شدیم که تو به ایران برگشته ای خیلی ناراحت شدیم، دلم می خواهد بدانی هر وقت خواستی می توانی به اینجا برگردی.
وقتی داشت خداحافظی می کرد گفتم:
- آقای جمشیدی می توانم سوالی کنم؟
- البته.

sorna
11-23-2011, 03:47 PM
- در رابطه با حدس الیزا که اول صحبتتان اشاره کردید.
با صدای بلند خندید و گفت:
- الیزا از دست من عصبانی بود و می گفت چرا آن آقا را که پسر دوست قدیمم بوده دعوت کرده ام چون فکر می کنه او باعث شده تو به ایران برگردی، حالا که خودت موضوع را مطرح کردی خواستم بدانم واقعا امید باعث برگشت تو بوده.
آهی کشیدم و گفتم:
- نه آقای جمشیدی، به الیزا و خانمتان سلام برسانید.
بعد از خداحافظی تماس را قطع کردم و در حالی که به اتاقم می رفتم در فکر تلفن آقای جمشیدی بودم، روی تختم دراز کشیدم و به یاد الیزا که اولین و صمیمی ترین دوستم در کانادا بود افتادم بعد از مدتی که از اقامتم در کانادا می گذشت روزی در دانشگاه با الیزا آشنا شدم، باعث آشنائیمان چهره شرقی او بود که مرا به سوی خود کشاند.
وقتی فهمیدم پدرش ایرانی است خیلی خوشحال شدم و از همان موقع دوستی ما روز به روز صمیمی تر می شد تا روزی که الیزا گفت پدر و مادرم دوست دارند تو را ببینند، بعد از کلاس با هم به منزل ما می رویم. از اینکه با آقای جمشیدی و همسرش آشنا شدم واقعا خوشحال بودم چون خانواده گرم و صمیمی بودند، آقای جمشیدی گفت:
- از الیزا شنیده ام که دکترای معماری را می گذرانید و از او خواستم که حتما ما را با هم آشنا کند، راستش من یک شرکت ساختمانی دارم و دوست دارم برایم کار کنی چون خیلی از پروژه و طرح هایت تعریف شنیده ام.
- البته من در کنار دانشگاه، دکوراتوری هم می روم در هفته شاید بتوانم دو روزی را پیش شما بیایم چون در اینجا احساس غربت می کنم و خیلی دوست دارم تمام اوقات فراغتم را پر کنم.
- عالیه پس از همین حالا تو یکی از کارمندان شرکت من هستی.
گفتم:
- خوشحال می شوم ولی باید درباره مسائلی با خودتان صحبت کنم.
و بعد قرار گذاشتیم که او را در شرکتش ملاقات کنم. روزی که به دیدنش رفتم و شرایطم را گفتم از حالت صورت و نگاهش به خنده افتادم، وقتی خنده ام را دید گفت:
- پس شوخی می کردی؟
- نه باور کنید، فقط اینطور حاضر به همکاری هستم.
- ولی من اصلا سر در نمی آورم، مگر چه مشکلی داری که می خواهی هیچ کس از وجود تو آگاه نشود و طرح هایت به اسم گمنام ارائه بشه.
- مشکل خاصی نیست، باور کنید برای شما هم مشکلی به وجود نمی آید فقط من اینطور راحت هستم.
بالاخره آقای جمشیدی قبول کرد و کارمان را با هم شروع کردیم، کم کم رفت و آمدم را به شرکت کمتر کردم و فقط برای تحویل کار و یا گرفتن کار جدید به آنجا می رفتم که در این اواخر چون خیلی ها می خواستند از هویتم آگاه شوند خود آقای جمشیدی به خانه ام می آمد و کارها را تحویل می گرفت، تا روزی که به جشن تولد الیزا دعوت شدم و چون تازه کلاس گل آرایی را گذرانده بودم از الیزا خواستم تزئین آنجا را به عهده من بگذارد.
سه ساعتی زودتر رفتم و همین که گل ها رسیدند مشغول تزئین آنجا شدم و از الیزا خواستم به کار خودش برسد.
در حالی که تقریبا کارم تمام شده بود با صدای آقای جمشیدی به خود آمدم که در کت و شلوار زیبایش بسیار برازنده شده بود، خندید و گفت:
- با اینکه الیزا گفته بود کسی وارد نشود ولی دیگر طاقت نیاوردم، در ضمن خواستم بگویم کم کم میهمانها می رسند.
در حالی که به رویش لبخند می زدم به اطراف نگاه کردم و گفتم:
- کارم دیگر تمام شد.
- آفاق تو واقعا بی نظیری، گل آرایی را کی یاد گرفتی؟
- از وقتی که کلاس دکوراتوری تمام شد به کلاس گل آرایی رفتم چون دانشگاه هم نمی رفتم.
آهسته گفت:
- این هم باید پنهان بماند و کسی نفهمه کار توئه؟
با لبخند گفتم:
- خانواده شما که باید بدانند چون این کادوی من به الیزاست ولی دوست ندارم میهمانها بفهمند.
دستم را گرفت و به طرف مبلمان کشید، وقتی نشستیم گفت:
- بعد از این همه مدت هنوز نمی خواهی توضیح دهی که چه رازی داری.
- این راز سال هاست که که آزارم می دهد، نه خود راز بلکه کسی که مرا مجبور کرده همیشه پشت نقاب بمانم.
با تاسف گفت:
- کاش می توانستم کمکت کنم.
- فقط خودم می توانم به خودم کمک کنم و به خاطر همین که سه سال است به اینجا آمده ام، ولی حالا حس می کنم اون آرامش را پیدا کرده ام و امیدوارم که فقط خاکستری روی آتش نباشد.
در همان زمان الیزا جیغی کشید و گفت:
- اینجا چقدر زیبا شده.
به سویم آمد و صورتم را بوسید، منهم او را بوسیدم و گفتم:
- امیدوارم از هدیه ام خوشت آمده باشد.
خندید و گفت:
- عالیه، دلم می خواهد به همه دوستان بگویم که کار توئه.
دستش را گرفتم و گفتم:
- نه الیزا جان این فقط بین ما می مونه، دوست ندارم کسی بدونه.
شانه ای بالا انداخت و گفت:
- هر طور دوست داری.
بعد به سوی دوستانی که تازه وارد می شدند شتافت. در حالی که با یادآوری گذشته احساس می کردم غمی در سینه ام سنگینی می کند سعی کردم خود را شاد و خوشحال نشان دهم.
در اواسط میهمانی بود که وقتی کنار الیزا و دوستانش بودم، با صدایی که مرا به نام می خواند برگشتم و در کمال ناباوری امید را دیدم.
در حالی که می خندید گفت:
- ببین کی اینجاست، خانم دکتر می دانی چند وقت است که تو را ندیده ام.
چند لحظه طول کشید تا به خود آمدم، در حالی که سعی می کردم خونسرد باشم او را به الیزا و دوستانش به عنوان پسر یکی از صمیمی ترین دوستان پدرم معرفی کردم و بعد با امید به طرف دیگر سالن که خلوتر بود رفتیم.
وقتی مطمئن شدم کسی صدایم را نمی شنود، فریاد زدم و گفتم:
- تو اینجا چه می کنی! مرا چطور پیدا کردی؟
- مودب باش خانم دکتر بگذار یکی یکی جواب دهم، اولا من تو را گم نکرده بودم که پیدایت کنم و اگر در این مدت مرا ندیدی به خاطر این که کاری انجام ندادی که مجبور باشم خودم را نشانت دهم، دوما اینجا منزل یکی از دوستان قدیمی پدرم است. واقعا خوشحالم که تو در این مدت با خانواده آقای جمشیدی دوست بودی.
احساس می کردم دیگر هوایی برای تنفس در سالن نیست، بدون اینکه به امید نگاه کنم به طرف الیزا رفتم و باز تولدش را تبریک گفتم و ازش عذرخواهی نمودم و خستگی را بهانه کردم و بعد از خداحافظی منزلشان را ترک کردم.
همانطور پیاده به راه افتادم، در حالی که با خود فکر می کردم کاش به آژانس تلفن کرده بودم که اتومبیلی با سرعت در کنار پایم ترمز کرد و صدای امید را شنیدم که می خواست سوار شوم.
آنقدر افکارم پریشان بود که بدون هیچ مقاومتی کنارش نشستم و هر دو ساکت به فضای بیرون نگاه کردیم، به امید فکر می کردم که چطور مرا پیدا کرده و حالا از من چه می خواهد یعنی واقعا این مدت مرا تحت نظر داشته.
وقتی اتومبیل از حرکت ایستاد متوجه اطرافم شدم و خود را مقابل آپارتمانم دیدم، با دهانی باز از تعجب نگاهم به سوی امید برگشت و او را دیدم که با لبخند نگاهم می کند. وقتی نگاه متعجم را دید گفت:
- مگر پیاده نمی شوی؟
در حالی که پیاده می شدم گفت:
- آفاق دیگه موقع برگشت تو به ایرانه، دانشگاهت را مدتی است که تمام کرده ای. وقتی دیدم خیال برگشت نداری مجبور شدم که این همه راه را بیایم و این را به تو گوشزد کنم در ضمن تا موقعی که برنگردی من اینجا می مانم و اگر خیال ماندن داشته باشی آنوقت باید طور دیگری عمل کنم.
او که رفت تا پاسی از شب به حرف هایش فکر کردم و دانستم که واقعا در این مدت مرا تحت نظر داشته چون بدون دادن آدرس مرا به منزل رسانده بود، تا چند روز خود را در خانه زندانی کردم ولی آخر به این نتیجه رسیدم که باید برگردم.
وسایلم را جمع کردم و ظرف سه روز به ایران برگشتم و چون آقای جمشیدی با خانواده اش به سفر رفته بودند برای الیزا و آقای جمشیدی نامه نوشتم و بدین طریق از آنها خداحافظی کردم و در صندوق پستی منزلشان انداختم.
در حالی که هنوز به الیزا و پدرش فکر می کردم به خواب رفتم و صبح وقتی چشمانم را باز کردم دیدم خورشید طلوع کرده، بعد از آن خواب طولانی احساس کردم که خیلی سرحال هستم به طرف آشپزخانه رفتم و چای درست کردم و در حال خوردن صبحانه بودم که پدر وارد شد.
سلام کردم و گفتم:
- پدر جان صبحانه آماده است.
لبخندی زد و گفت:
- آفرین امروز خیلی زرنگ شده ای!
- پدر تازه اولشه، می خواهم از هفته دیگر در شرکتتان مشغول به کار شوم و آنوقت است که شما می فهمید چه دختر زرنگی دارید.
ابرویی بالا انداخت و گونه ام را بوسید و گفت:
- آفاق سالهاست که تو را با این روحیه ندیده بودم، خبری شده؟
کمی فکر کردم و گفتم:
- بله، خیلی فکر کردم و فهمیدم که من همیشه به خود سخت می گرفتم ولی دیگه می دانم زندگی آنقدر ارزش ندارد که بخواهی تمام لحظاتت را با دلشوره فردا سر کنی باید فقط در زمان حال زندگی کرد و غم ها را برای همان موقع که به سراغمان آمد بگذاریم. وقتی با این نگاه به زندگی نگریستم احساس خوبی پیدا کردم حالا شما کمکم می کنید تا بتوانم پرهایم را باز کنم و به اوج پرواز کنم.
لبخندی زد و گفت:
- آفرین دخترم، هر طور که بتوانم کمکت می کنم.
- پدر می توانم بدانم در شرکت شما چه سمتی دارم؟ البته برایم مقدار حقوق و مزایا مهم نیست حتی انتظار مسئولیت رده بالایی را ندارم ولی خیلی دوست دارم که کارهایم را به نام خودم ارائه دهم چون دیگه دوست ندارم با نام گمنام و یا شخص دیگری طرح هایم را تحویل بدهم، خواهش می کنم پدر مرا درک کنید اگر غیر از این باشد ترجیح می دهم در جای دیگری مشغول به کار شوم.
همانطور که با لیوان چایم بازی می کردم منتظر جواب پدر بودم و بعد از مدتی پدر را ساکت دیدم سرم را بلند کردم و نگاهش کردم، او در حالی که لقمه ای در دست داشت متعجب مرا نگاه می کرد.

sorna
11-23-2011, 03:47 PM
وقتی متوجه نگاهم شد، به خود آمد و پرسید:
- تو چی گفتی آفاق؟ درست متوجه منظورت نشدم یعنی تو فکر می کنی در شرکت تو را مجبور می کنم که کارهایت را به نام کسی دیگر تحویل بدهی.
واقعا تو درباره من چه فکری کرده ای؟ از روزی که برگشته ای من به عنوان مختلف در شرکت از تو صحبت کرده ام و مرتب ازت تعریف و تمجید نموده ام، تازه از روزی که این شرکت را تاسیس کرده ام همیشه در فکر تو بوده ام که روزی در کنارم مشغول به کار می شوی. تو را باعث افتخارم دانسته ام و همیشه در هر جمعی از کاردانی تو تعریف کرده ام، چنان با غرور از تو صحبت می کنم که همه از مدتها قبل در شرکت می دانند من دختری دارم که دکترا می خواند حتی به آقای نجفی گوشزد کرده ام که تو جانشین او سرپرست مهندسین آنجاست خواهی شد. حالا از حرفهای تو اینطور فهمیدم که درباره من برداشت غلطی داری، واقعا برای خودم متاسفم.
با شنیدن حرف های پدر که از روی دلخوری بود ناراحت شدم و تازه فهمیدم بدون اینکه متوجه باشم چه اشتباهی کرده ام، صورتش را بوسیدم و در حالی که سعی می کردم بغضم در صدایم مشخص نباشد گفتم:
- نه پدر، من قصد بدی نداشتم فقط درست نتوانستم منظور خود را برسانم.

sorna
11-23-2011, 03:47 PM
من هم به شما افتخار می کنم و خوشحالم که همچین پدری دارم، من فقط منظورم این بود که آنجا برای کارهایم هیچ محدودیتی نداشته باشم چون بعد از سال ها تحصیل حالا حس می کنم که آماده کارهای بزرگ هستم. فقط خواستم بفهمم که به من اطمینان دارید یا نه؟
پدرم شانه ای بالا انداخت و گفت:
- بله کاملا همانطور که گفتم پست مهمی هم برایت در نظر دارم ولی شاید یک یا دو ماهی مجبور باشی با آقای نجفی همکاری کنی تا از امور شرکت مطلع شوی حتی از مدتی قبل اتاقی که برایت در نظر گرفته بودم و تا به حال خالی بود دادم مبلمان کردند، آن طوری که لیاقت دختر گلم را داشته باشد. حالا که این حرف ها پیش آمد بگذار مطلبی را بگویم، من حتی قصد دارم تا چند سال آینده تو را جانشین خود کنم چون حس می کنم کم کم سنم بالا می رود و تنها تو هستی که می توانی جانشینم باشی البته آرمان و امید هم هستند. آرمان مسئول کارهای تدارکاتی و نظارت بر اجرای کارهاست و امید که نصف سهام شرکت از آن اوست و در هفته یک یا دو باری در جلساتی که به خاطر بررسی کارهای تاسیساتی و مالی شرکت تشکیل می شود شرکت می کنند، پس می بینی که مسئولیت تو در آینده از آن دو بیشتر خواهد بود و تقریبا می توان گفت در آینده شرکت با کاردانی تو اداره می شود.
این همه رویاهایی است که برای تو در سر دارم پس بهتر است که دیدگاهت را نسبت به من عوض کنی چون من با هیچ کس کاری که تو گفتی انجام نمی دهم چه برسد که آن شخص آفاق عزیزم باشد، آرمان و امید هم از تمام نظریاتم آگاه هستند و می دانند حق هیچ مخالفتی را به آنها نمی دهم.
با شنیدن حرف های پدر بیشتر احساس گناه کردم چون فکر می کردم شاید امید او را تحت تاثیر قرار داده باشد و مرا دوباره مجبور کند که پشت نقاب مشغول به کار شوم ولی فهمیدم که از این به بعد به پشتیبانی پدر آینده کارم تضمین شده می باشد. در حالی که اشک هایم را پاک می کردم به روی پدر لبخند زدم و گفتم:
- ممنونم پدر از اینکه درباره من چنین فکر می کنید، خوشحالم و قول می دهم که با جان و دل برایتان کار کنم.
خندید و گفت:
- بله مطمئن هستم که دخترم همیشه برایم بهترین خواهد بود حتی آرمان و امید هم می دانند و امید چند باری به شوخی گفته تو کاری می کنی که خیلی زود مرا وادار به بازنشستگی کنی.
بعد در حالی که می خندید بلند شد و از آشپزخانه بیرون رفت، حرف های پدر باعث خوشحالیم شده بود، به امید فکر کردم که می خواسته فکر پدر را نسبت به من با این حرف ها تغییر دهد پس تصمیم گرفتم زودتر کارهای نیمه تمام را در این چند روزه تمام کنم و برای آقای جمشیدی پست کنم و تا شب جمعه که مادر همه را دعوت کرده برای کار در شرکت پدر آماده شوم برای همین هم به مادر گفتم چون باید زودتر طرح هایم را تمام کنم خواهش می کنم این چند روز مرا راحت بگذارد.
چنان روزها غرق در کار بودم که حتی احساس گرسنگی نمی کردم و با صدا زدن مادر به خود می آمدم و آنوقت بود که می فهمیدم موقع غذا خوردن است، روز سوم تا آخر شب کار کردم تا توانستم آنها را تمام کنم و بعد با خیال راحت به رختخواب رفتم. صبح ساعت نه بود که بیدار شدم و برای پست کردن آنها از خانه خارج شدم و بعد از اینکه از اداره پست بیرون آمدم احساس کردم دوست دارم در شهرم کمی گردش کنم، بعد از ظهر وقتی در حال برگشت به خانه بودم تازه فهمیدم که چقدر دلتنگ وطنم بوده ام و با خود عهد کردم نگذارم هیچ عاملی مرا وادار به ترک اینجا کند.
وقتی وارد خانه شدم از دیدن آرمان و مهدیس خوشحال شدم بعد از مدتها احساس بودن در خانواده چقدر برایم لذت بخش بود، تا آخر شب ساعات خوشی را با آنها گذراندم.
وقتی چشمانم را باز کردم تازه یادم آمد امشب همه دوستان و اقوامم را خواهم دید، با اینکه تقریبا بیست روزی از برگشتم می گذشت اما هنوز نتوانسته بودم خود را قانع کنم که به دیدار کسی بروم.
همانطور که بلند می شدم با خود فکر کردم از حالا باید اول به خود ثابت کنم که تغییر کرده ام و آفاق گذشته نیستم تا به دیگران هم ثابت شود، پس با عزمی راسخ لباس پوشیدم و در آشپزخانه همانطور که صبحانه می خوردم فکر کردم برای خرید لباس بیرون بروم و سری هم به آرایشگاه بزنم چون دوست داشتم امشب مرتب و زیبا به نظر آیم، بعد از خداحافظی از مادر از خانه خارج شدم و زودتر از بعد از ظهر نتوانستم برگردم.
وقتی به خانه رسیدم مادر با دیدنم گفت:
- چه خوب شده ای آفاق جان ولی دیگر داشتم نگران می شدم، حالا زودتر برو آماده شو که الات مهمانها می رسند.
اول به حمام رفتم و دوشی گرفتم و موهایم را خشک کردم و لباس جدیدم را پوشیدم کمی آرایش کردم و بعد به طرف طبقه پایین رفتم که متوجه شدم عمو نادر آمده است، به سویش رفتم و با صدایی ذوق زده سلام کردم و در آغوشش جای گرفتم و هنوز با زن عمو مشغول احوالپرسی بودم که عمه ناهید و خاله مونس همزمان رسیدند و با دیدن اقوام فهمیدم که چقدر دلتنگشان بودم.
در حالیکه شادی و محراب سر به سرم می گذاشتند که دیگر دختر ترشیده ام با صدای شیوا به خود آمدم و به سویش رفتم و او را محکم در آغوش گرفتم، آنقدر از دیدنش خوشحال شدم که نمی توانستم جلوی اشک هایم را بگیرم.
بعد از مدتی با صدای رضا که گفت آفاق به سویش نگاه کردم و او را دیدم که دختر کوچک زیبایی را در آغوش داشت، وقتی تعجب مرا دید خندید و گفت:
- با دختر زیبایم رامش، آشنا شو.
در حالیکه او را از آغوش رضا در می آوردم به گونه اش بوسه زدم و گفتم:
- پس چرا نگفته بودید که یک کوچولوی زیبا دارید؟
رضا خندید و گفت:
- چون می خواستم برایت سورپریز شود، تازه یک سورپرایز دیگر هم برایت داریم.
- یعنی یکی دیگه هم؟
شیوا به بازویم زد و گفت:
- دست بردار آفاق هنوز رامش خیلی بچه است، از حالا برای ماه دیگه به عروسی شهناز دعوت هستی.
با تعجب پرسیدم:
- آخر قبول کرد تا ازدواج کند؟
رضا گفت:
- بله وقتی این همه سال صبر کرد تا آن کسی را که دوست داشت به خواستگاریش آمد چرا ازدواج نکند، تازه شانس آورد پرویز آخر قبول کرد که ازدواج کند.
شیوا با تغییر گفت:
- رضا؟ پرویز خیلی هم از خداش باشه که شهناز حاضر شده اونو قبول کنه.
با تعجب پرسیدم:
- یعنی در تمام این سال ها شهناز از پرویز خوشش می آمد؟
شیوا در حالیکه سعی می کرد خود را دلخور نشان دهد گفت:
- آفاق تو هم؟ خودت که می دانی شهناز قصد ازدواج نداشت ولی وقتی پرویز به خواستگاریش آمد ترسید به پرویز نه بگوید، هر کس او را نشناسه تو که می شناسی.
بعد هر سه خندیدیم و شیوا گفت:
- شهناز تاکید کرده که ما زودتر بیایم و به تو بگوییم چون نمی خواهد شاهد تعجبت باشد و گفته که دیگر سربه سر پرویز نگذاری، دیگه الانه که اونها هم برسند.
در همان حال محمد را دیدم که با خانمی زیبا داشت به طرفم می آمد، در حالیکه دسته گل زیبایی را که آورده بودند را از دستشان می گرفتم تشکر کردم و محمد هم همسرش را معرفی کرد، مشغول تبریک و صحبت با آنها بودم که شهناز و پرویز را دیدم که وارد شدند.
بعد از عذرخواهی از آن دو به طرف شهناز رفتم و او را در آغوش گرفتم و بعد از تبریک گفتم:

sorna
11-23-2011, 03:48 PM
- شهناز معلومه که از ترس ترشیدگی پرویز را قبول کردی.
در حالیکه او می خندید شیوا گفت:
- آفاق خوبه این همه سفارش کردم.
امید را دیدم با سبد گل زیبایی که در دست داشت به طرفم آمد و سلام کرد، با تکان دست شیوا به خود آمدم و نگاهم را از چشمان امید دزدیدم و به سبد گل نگاه کردم و با تشکر آن را گرفتم و خیلی رسمی با او برخورد کردم.
در حالیکه می خواستم حال پدر و مادرش را بپرسم آنها را دیدم که وارد شدند، به طرفشان رفتم و خانم محمودی را در آغوش گرفتم و بوسیدم و بعد با آقای محمودی احوالپرسی کردم و منتظر ورود همسر امید ماندم ولی بعد از مدتی متوجه شدم که کس دیگری همراهشان نیست.
وقتی از خانم محمودی پرسیدم پس همسر آقا امید کجاست، دستم را گرفت و به سمتی کشاند و آهسته گفت:
- چه همسری آفاق جان، مگه مادرت برایت نگفته نامزدیشون فقط چهار ماه طول کشید. نمی دانم این امید چکار کرد که دختره از خیر ازدواج گذشت و الان با کسی دیگری ازدواج کرده و یک بچه هم دارد.
باور کن دیگه نمی دانم از دستش چکار کنم، سال هاست که آرزو داریم ازدواج کند ولی همیشه بهانه می گیره و دیگه داره کم کم پیر می شه و می ترسم آخرش آرزو به دل بمیرم.
در همان لحظه امید کنارمان ایستاد و گفت:
- مادر باز شروع کردی، ببین آفاق با اینکه دختره اما هنوز شوهر نکرده در حالی که داره کم کم سی سالش می شه، آنوقت تو اینقدر نگران من هستی.
در حالی که متوجه نیش کنایه امید بودم خندیدم و گفتم:
- درسته خانم محمودی هنوز آقا امید خیلی وقت دارد ولی به شما قول می دهم که چند تا دختر خوب برایشان پیدا کنم که از بین اونها یکی را انتخاب کند.
خانم محمودی گونه ام را بوسید و گفت:
- قربون تو دختر خوبم برم.
وقتی خانم محمودی ما را تنها گذاشت، امید گفت:
- آفاق واقعا می خواهی مرا داماد کنی؟
خندیدم و گفتم:
- باور کن یکی از آرزوهای بزرگ من داماد شدن توئه.
ابرویی بالا انداخت و گفت:
- به عروسی که کنارم می ایسته فکر کرده ای.
- هنوز نه ولی از امشب بهش فکر می کنم و یکی که لایقت باشد پیدا می کنم، می دونی امید احساس می کنم حالا دو برادر دارم پس همان طور که به آرمان کمک کردم حالا می خواهم به تو کمک کنم.
- جالبه، حالا دیگه احساس می کنی که خواهر من هستی.
بعد کنار گوشم آهسته گفت:
- ولی من تو را به عنوان خواهر قبول ندارم، باید چکار کنم؟
- باید تحمل کنی چون دیگه باید باور کنی که گذشته ها گذشته و همه ما بزرگ شدیم و عاقلانه فکر می کنیم، پس دیگر قید اون حرکات را بزن.
بعد به طرف دایی اکبر رفتم و تا آخر شب هر لحظه کنار کسی بودم و از دیدنشان سیر نمی شدم، دیگر امید و تا آخر مهمانی که خداحافظی کرد در اطراف خود ندیدم.
در حالی که کفش هایم را از پا در آورده بودم و با تنی خسته به سوی اتاقم می رفتم فکر کردم فردا را باید کاملا استراحت کنم چون از پس فردا باید با پدر سرکار بروم، روز جمعه را به طور کامل در کنار پدر و مادر گذراندم.
صبح قبل از پدرم آماده شدم و او وقتی مرا آماده دید، خندید و گفت:
- می بینم کارمند وقت شناسی دارم.
بعد از مدتی با هم به سوی شرکت رفتیم، وقتی شرکت پدر را دیدم با لبخند گفتم:
- تبریک می گویم شرکت بزرگی دارید.

sorna
11-23-2011, 03:48 PM
- بله و با این پشتکاری که از تو سراغ دارم مطمئن هستم به زودی تمام امور را به دست می گیری و کاری می کنی که من احساس کنم باید بازنشسته شوم.
با دلخوری گفتم:
- اگر اینجوری فکر می کنید همین الان برمی گردم.
دستم را گرفت و به طرف اتاقش کشاند و گفت:
- بله و با این پشتکاری که از تو سراغ دارم مطمئن هستم به زودی تمام امور را به دست می گیری و کاری می کنی که من احساس کنم باید بازنشسته شوم.
با دلخوری گفتم:
- اگر اینجوری فکر می کنید همین الان برمی گردم.
دستم را گرفت و به طرف اتاقش کشاند و گفت:
- عزیزم، اگر چنین اتفاقی بیفته، نه تنها باعث ناراحتیم نمی شوی بلکه باعث افتخار است پس خواهش می کنم همه تلاشت را بکن.
وقتی وارد اتاق پدر شدیم چندین نفر را در انتظارمان دیدم که پدر بعد از معرفی من آنها را معرفی کرد، پنج مهندس بودند که کارهای نقشه کشی و طراحی و اجرایی را انجام می دادند.
پدر، آقای نجفی را که مردی میانسال بود به عنوان رئیس آنها معرفی کرد و گفت:
- مدتی تو با آقای نجفی همکار هستی که بنابر خواهش من، قبول کرد که مدتی اینجا بماند تا بتوانیم کسی را برای جانشینی ایشان انتخاب کنیم.
وقتی من و پدر تنها شدیم، پدر گفت:
- سعی کن زودتر به همه کارهای شرکت به کمک آقای نجفی آشنا شوی چون از چند وقت پیش تو را برای جانشینی او مد نظر داشتم که تنها آقای نجفی در جریان است.
به طرف اتاق آقای مهندس نجفی رفتم و وقتی اجازه ورود داد وارد
اتاقش شدم، با لبخندی که بر لب داشت از پشت میز بلند شد و مبلی را تعارف کرد و خودش روبه رویم نشست و گفت:
ـ خانم دکتر خیلی دوست دارم که شما زودتر با همه کارهای شرکت آشنا شوید پس در این مدت خیلی تلاش کنید.
ـ مطمئن باشید چون من سالهاست که همراه با تحصیل ،کار می کنم.
ـ می توانید چند تا از نمونه کارهایتان را بگویید و یا طرح هایتان را ببینم.
با تاسف سرم را تکان دادم و گفتم:
ـ نه آقای نجفی،طرحی به نام من وجود ندارد ولی از این به بعد می توانم طرح هایم را به همه نشان دهم.
با تعجب پرسید:
ـ ولی شما گفتید سابقه کاری زیادی دارید،همانطور که می دانید اینجا شرکت بزرگ و معتبری است البته درسته که شما از نظر مدرک تحصیلی در رده بالایی هستید ولی تجربه کاری ضروری می باشد.
ـ شما درست می فرمایید،خواهش می کنم به من اطمینان کنید.
بلند شد و فرم هایی را آورد و گفت:
ـ خانم دکتر می خواهم طرح اینها را به شما بسپارم،بعد از اتمام کار آن را اول به من نشان می دهید.
بعد زنگی را فشار داد و گفت:الان شما را به اتاقتان راهنمایی می کنند،از همین امروز شروع کنید چون وقت زیادی برای این مناقصه نداریم.
بعد از گرفتن فرم ها همراه آقایی که به دم در آمده بود به طرفی که مرا راهنمایی می کرد رفتم،با کلیدی در اتاقی را باز کرد و رفت.
وقتی وارد اتاق شدم از تعجب دهانم باز ماند،اتاقی بزرگ بود که به مراتب زیباتر از اتاق آقای نجفی دکوربندی شده بود.
در حالیکه از پدر ممنون بودم زود کارم را شروع کردم و به قدری مشغول کار بودم که زمان را فراموش کردم،با صدای در به خود آمدم و بعد از دادن اجازه ورود مستخدم شرکت وارد شد و پرسید:
ـ ناهارتان را به اینجا بیاورم و یا به سالن ناهارخوری می رویم.
ـ ممنون می شوم اگر نهارم را به همین جا بیاورید.
با اینکه اصلا اشتهایی نداشتم ولی می دانستم حتما برای ادامه کار به تجدید قوا احتیاج دارم،بعد از خوردن ناهار دوباره به کار مشغول شدم.وقتی تلفن به صدا درآمد متوجه شدم که غروب شده،تلفن را برداشتم و صدای پدرم را شنیدم که گفت:
ـ آفاق جان موقع رفتن است.

sorna
11-23-2011, 03:48 PM
ـ خواهش می کنم پدر،من هنوز چند ساعت دیگر اینجا کار دارم و بعد خودم با تاکسی می آیم.
ـ پس می سپارم آقا رحمت،راننده شرکت تو را برساند.وقتی خواستی بیایی به نگهبانی زنگ بزن تا به او بگوید،در ضمن خودت را در این روز اول کاری زیاد خسته نکن.
گفتم چشم و دوباره سخت مشغول کار شدم،نقشه راحتی بود ولی می خواستم تمام تلاشم را بکنم تا بهترین طرح را ارائه دهم تا آقای نجفی را از این حالت دو دلی و شک خارج کنم.تا ساعت نه شب در شرکت ماندم و بعد به خانه رفتم و بعد از خوردن شام،شب به خیر گفتم و چون خیلی احساس خستگی می کردم زود به اتاقم رفتم.
سه روز متوالی را سخت مشغول بودم و از اتاقم فقط موقعی خارج می شدم که قصد داشتم به خانه بروم،احساس می کردم این آزمایشی است برای سنجیدن صحت گفته های من و پدرم که در این مدت در غیاب من خیلی ازم تعریف کرده بود.
روز چهارم طرح آماده شده را به اتاق آقای نجفی برده و تحویل دادم که او گفت بررسی می کند و بعد درباره آن با من صحبت می کند ولی تا طرح را بررسی نکند کار دیگری نمی تواند به من بدهد،پس می توانم امروز به منزل بروم.
درجوابش گفتم:
ـ نه همینجا هستم،هر موقع لازم بود صدایم کنید.
ساعت نزدیک پنج بعدازظهر بود ولی هنوز از آقای نجفی خبری نشده بود،در حالی که کم کم مایوس می شدم وسایلم را جمع کردم به خانه بروم که صدای زنگ تلفن بلند شد.گوشی را که برداشتم آقای نجفی از پشت تلفن خواست تا به اتاقش بروم،وقتی وارد اتاقش شدم بلند شد و خواهش کرد که بنشینم.
بعد از مدتی که در فکر بود گفت:
ـ خانم دکتر راستش طرح بسیار جالبی است،به گونه ای که نشان می دهد طراح آن خلاقیت بسیاری نشان داده.
درحالیکه با ناراحتی فکر می کردم چرا اینطوری صحبت می کند مثل اینکه از شخص دیگری دارد تعریف می کند،افزود:
ـ خانم دکتر حقیقتا می دانم تعریف های پدرتان موجب شده که شما مجبور به این شوید ولی به نظر من شما هنوز جوان هستید و راه طولانی را در پیش دارید و می توانید با کار تجربه به دست آورید و در آینده ای نزدیک چنین خلاقیت هایی داشته باشید،یعنی چطور بگویم همیشه که نمی توانید از کسی کمک بگیرید بلکه بعضی مواقع مجبور می شوید که به خودتان تکیه کنید.
با ناراحتی بلند شدم و گفتم:
ـ من که نمی فهمم شما چه می گویید یعنی شما منظورتان این است که این طرح کار من نیست و من به عنوان کار خود طرح شخص دیگری را تحویل شما داده ام.
آهی کشید و گفت:
ـ بله متاسفانه از قبل به من گفته شده بود،وقتی من طرح شما را دیدم فهمیدم شما جوانتر از آن هستید که چنین نقشه ای را بکشید.
از فشار ناراحتی حس می کردم نمی توانم صحبت کنم که دوباره ادامه داد و گفت:
ـ ببینید خانم صادقی،شما شاید بتوانید به عنوان دختر موسس شرکت پست مهمی را بگیرید ولی باید بدانید که فقط پست اهمیت ندارد بلکه وظایفی را که به عهده می گیرید مهم است و اگر این وظایف از حیطه قدرتتان خارج باشد شما هم باعث ضرر و زیان به شرکت می شوید و هم خوشنامی شرکت را زیر سوال می رود و آن وقت شما بیشتر ضرر می کنید چون این شرکت تقریبا مال خود شماست پس به سود دهی و خوشنام ماندن آن باید بیشتر اهمیت دهید.
با ناراحتی گفتم:
ـ لطفا تمامش کنید آقای نجفی حالا که با این طرح نتوانستم کاردانی خود را به شما ثابت کنم،فردا صبح در اتاقتان هستم و از شما کار جدیدی می خواهم و پیش خود شما همه ی آنها را مو به مو انجام می دهم و تا تمام نشود به منزل نمی روم.
در ضمن از طرف دختر رئیس به شما پیشنهاد می کنم از فردا حداقل تا چند روز قید خانه را بزنید تا در کنارتان کار را انجام داده و تحویلتان دهم فقط با این کار است که می توانم از توهینی که به من کرده اید به پدر حرفی نزنم.
به طرف در اتاق رفتم ولی قبل از خارج شدن دوباره به سویش نگاه کردم که هنوز با تعجب نگاهم می کرد و گفتم:
ـ خواهش می کنم تا آخر این آزمایش موضوع فقط بین من و شما بماند،هیچ کس نباید از این موضوع باخبر شود مخصوصا پدر و آن کسی که از قبل به شما گفته من توانایی انجام کار را ندارم،فردا صبح ساعت هفت پشت همین در منتظر شما هستم.
از اتاق خارج شدم و در حالی که هنوز تمام بدنم می لرزید بدون اینکه منتظر پدر بمانم بسوی خانه آمدم،وقتی به مادر سلام کردم اظهار سر درد نمودم و بعد یک مسکن خوردم و خواهش کردم مرا تا صبح بیدار نکند چون اصلا گرسنه نیستم.
مادر با نگرانی گفت:
ـ اتفاقی افتاده،از موضوعی ناراحت هستی؟
ـ نه مادر،من که گفتم فقط سر درد دارم و اگر بخوابم تا صبح خوب می شوم.
شب به خیر گفتم و به طرف اتاقم آمدم و بعد از تعویض لباس خود به خود بسوی کشو رفتم و دفترم را خارج کردم هنوز دستهایم می لرزید،با خود فکر کردم چه زود به تو احتیاج پیدا کردم و دفتر را باز کردم و در حالیکه اشک می ریختم قلم را به دست گرفتم.
بعد از سالها باز به سویت آمدم،امشب دلم بدجوری شکست و احساس کردم غرور خرد شده ام را نمی توانم به هیچ صورت جمع کنم.
وای امید چقدر نفرت انگیز هستی هنوز یک ماه از برگشتم نگذشته که زشتی حرکاتت را به من یادآوری کردی،منکه برای صلح و دادن دست دوستی به تو آمده بودم ولی حالا با این کارت بیشتر از آنکه از تو ناراحت باشم از خود ناراحت هستم که چطور من روزی عاشق تو بودم و کارهایت را تحمل می کردم.

sorna
11-23-2011, 03:48 PM
حالا به تنها کاری که می اندیشم خنثی کردن نقشه جدیدت است با اینکه می دانم با این کارت مرا دوباره به بازی می خوانی ولی دیگر نمی توانم از غرورم بگذرم،چون ارزش غرورم بالاتر از ارزش عشق تو بوده و به همین دلیل هم بهت ثابت می کنم که بازنده این بازی تو هستی.
امروز صبح قبل از پدر از منزل خارج شدم و یک ربع مانده به هفت پشت در اتاق آقای نجفی بودم و مدتی منتظر ماندم تا آمد،وقتی مرا منتظر دید گفت:
ـ فکر نمی کردم که بیاید.
پوزخندی زدم و گفتم:
ـ آقای مهندس،شما را عاقل تر از این می دانستم که به این راحتی بازیچه قرار گیرید اما در آخر که نتیجه ی کارم را دیدید متوجه خواهید شد.
کاری که آقای نجفی به عهده من گذاشت بسیار مشکل بود، با تعجب نگاهش کردم اما وقتی دیدم با لبخند نگاهم می کند من هم به رویش لبخند زدم و گفتم:
ـ فکر کنم این کار برج هایی باشد که تا به حال فقط خودتان در شرکت می توانستید انجام دهید،درسته؟
سرش را تکان داد و گفت:
ـ برای شما فرقی دارد؟
ـ نه اتفاقا شبیه این را چند وقت پیش انجام دادم و پول خوبی گیرم آمد ولی از حالا بگویم این کار احتیاج به دقت فراوان دارد پس خودتان پدر را یک طوری متوجه کنید که باید شبانه روز به مدت چندین روز هر دو اینجا باشیم،راستی جای خواب چی؟چون دوست ندارم شما فکر کنید شبها به جای خوابیدن به دنبال اطلاعات می روم تا در کشیدن این طرح کمکم کنند.
گفت،خودم روی کاناپه در همین اتاق می خوابم و بعد به طرف دیگر اتاق رفت و در آن را باز کرد و گفت:
ـ من چون میگرن دارم همیشه اتاقی را انتخاب می کنم که جایی برای استراحت داشته باشد،شما هم می توانید شبها روی تخت این اتاق استراحت کنید.
بلند شدم و اتاق را دیدم،اتاق کوچکی بود که دارای تخت و یک یخچال بود.
لبخندی زدم و گفتم:
پس وضع من بهتر است.
دیگر منتظر جواب نماندم و بسوی میز رفتم و کارم را شروع کردم،بعد از دو روز به کنارم آمد و گفت:
ـ می توانم طرح راببینم و از پیشرفت کار آگاه شوم.
ـ نه آقای مهندس چون در پایان کار ممکنه ادعا کنید خودتان در طی کار کمک کرده اید.
عصبانی شد و گفت:
ـ شما درباره ی من چه فکر می کنید.
ـ فعلا درباره شما فکر نمی کنم بلکه درباره ی کسی که توانسته شما را نسبت به من بدبین کند فکر می کنم و همه تلاشم را اینکه شما بفهمید آن شخص چه موجودی است و از این به بعد بدانید بعضی مواقع چقدر انسان ها خبیث می شوند،البته سالهاست که ایشون با من چنین رفتاری دارد و من شما را گنهکار نمی دانم چون به نظر من گناه شما تنها سادگیتان است و آن هم به خاطر اینکه شناختی از من ندارید ولی باید نصیحتی را از طرف خواهر کوچکتان بپذیرید و آن هم اینکه همیشه سعی کنید اگر می خواهید کسی را متهم کنید با چشم باز متهم کنید.
بعد دوباره شروع به کار کردم البته به خاطر اینکه بتوانم ضرب شستی نشان امید دهم سعی می کردم خیلی در کارم دقت داشته باشم و می توانم قسم بخورم تا به حال کاری اینقدر برایم مهم نبود.
بالاخره روز ششم کارم را تحویل آقای نجفی دادم و با هم شروع به بررسی آن کردیم و تمام نقاط را برایش توضیح دادم،از طرح برجهایی که در شرکت آقای جمشیدی کشیده بودم استفاده کرده بودم.
بعد از چند ساعت توضیح و پرسش،آقای نجفی بالاخره سرش را بلند کرد و گفت:
ـ خانم صادقی،من فردا استعفایم را به آقای صادقی تحویل می دهم و آرزو دارم روزی کسی مثل شما شریک کاریم شود ولی سوالی از شما دارم،چرا آقای دکتر اینقدر نسبت به شما بدبین است؟
آهی کشیدم و گفتم:
ـ سالهاست که خودم به دنبال این جواب هستم و در مورد استعفا خواهش می کنم این کار را نکنید چون هنوز سخت به شما محتاجم،شما که نمی خواهید مرا در مقابل دکتر تنها بگذارید.
کمی فکر کرد وگفت:
ـ نه تنهایتان نمی گذارم.
حال که اینها را می نویسم هنوز از برق تحسین نگاه آقای نجفی سر مستم.
امروز صبح آقای نجفی با خوشحالی وارد اتاقم شد و گفت:
ـ خانم دکتر باور می کنید طرح شما یک مناقصه بود که من برای امتحان همین جوری به شما دادم ولی بعدا هر چه فکر کردم دیدم بهتر از این نمی شود،به خاطر همین طرح شما را در مناقصه شرکت دادم که با قیمت بالا برنده شدیم.
امروز مرا خواستند و گفتند طرح بسیار جالبی است و یک کار جدید هم پیشنهاد کردند،تا به حال فقط یکی دو مورد بوده که با چنین قیمت بالایی آن را انتخاب کرده اند.
واقعا پدرتان حق داشت و من از حالا به شما اطمینان می دهم در آینده ای نزدیک بهترین ساختمانها را به ما پیشنهاد دهند.
ـ واقعا خوشحالم آقای نجفی،چون امروز بعد از سالها توانستم طرحم را با اسم خود ارائه دهم.
با تعجب نگاهم کرد و گفت:
ـ من حدس می زدم که شما رازی دارید پس شما کارهای بزرگ را هم قبلا انجام داده اید،ولی چرا کسی نمی داند؟
ـ می توانم به راز داری شما مطمئن باشم؟
ـ البته،من احترام خاصی نسبت به شما پیدا کرده ام.
ـ نظر لطفتان است،موقعی که دانشجوی دوره ی لیسانس بودم مشغول به کار نیمه وقت شدم آنهم به خاطر علاقه ام به کار و همین علاقه باعث پیشرفتم شد ولی بعد از مدتی مرا مجبور به ترک کارم کردند فقط به شرطی توانستم کار کنم که به صورت گمنام باشد واسمی از من برده نشود بعد از سالها این اولین کار من است که به نام خودم ارائه شده.
مدتی همانطور با تعجب نگاهم کرد و بعد گفت:
ـ نمی دانم شما را چطور مجبور کرده اند ولی می توانم حدس بزنم چه کسی پشت این قضیه است،خانم صادقی این را بدانید از این لحظه به بعد من همیشه حاضر هستم در هر شرایطی به شما کمک کنم،مرا دوست واقعی خود بدانید.
در حالیکه اشک در چشمانم جمع شده بود گفتم:
ـ آقای نجفی می شود از این به بعد مرا به اسم کوچک صدا کنید چون اینجوری احساس می کنم که همیشه دوستم هستید.
ـ البته،تازه خوشحال هم می شوم.
حالا که این سطرها را می نویسم از شکست امید احساس لذت می کنم.
هشت ماهی است که در شرکت پدر کار می کنم با اینکه آقای نجفی قصد داشت برای خود شرکت جدید تاسیس کند ولی با سرمایه اش تعدادی سهم در شرکت پدر خرید و حالا جز سهامداران شرکت است.
البته مقدار سهامش زیاد نیست ولی خب از اینکه او سهامدار شرکت شده و دیگر از اینجا نمی رود خوشحالم،با اینکه اصرار داشت بنابر خواست قبلی پدر جانشین او شوم ولی قبول نکردم و از او خواستم تا در کنارش کار کنم.
مدتی است که وضع شرکت دارد روز به روز بهتر می شود و پدر همه را از چشم من می بیند و می گوید هم پا قدمت خوب بوده و هم با کارهای خوبت باعث شدی که کارهای جدید و بهتری به شرکت پیشنهاد شود.
احساس می کنم امید دیگر کنار کشیده است و خوشحال هستم که مثل سابق مرا اذیت نمی کند ولی حسی به من می گوید که باید منتظر طوفانی باشم چون همیشه امید می گفت شاید ماه ها طرفت نیایم و شاید هر روز با آزاری جدید،کنارت باشم.
خدایا از این حس می ترسم پس خودت مرا یاری ده.
امروز یکی از مشتریان قدیمی ما پیشنهاد مجتمع بزرگی را در دبی داد،وقتی آقای نجفی بهم گفت که باید من روی آن کار کنم،راستش چون کمی ترسیدم از این پیشنهاد استقبال نکردم.
وقتی علت را پرسید و به او گفتم می ترسم،با تعجب پرسید:
ـ از چه؟
ـ این پیشنهاد بزرگی است و ممکن باعث تحریک دکتر شود.
خندید و گفت:
ـ نه فکر نمی کنم،او دیگه عقب کشیده.
ـ ولی حس می کنم اون حالا مثل شیر زخمی است که هر چه من پیشرفت کنم او را بیشتر عذاب میدهم.
ـ این فکرها نکن تو تنها نیستی بلکه پدرت،آرمان و من و خیلی های دیگر طرفدارت هستیم و او نمی تواند کاری کند پس این افکار را به دور بریز و حالا که او قصد دارد دیگر با تو کاری نداشته باشد نگذار این فکر باعث رکود در کارت شود،این کار بسیار مهمی است که اگر موفق بشوی راه طولانی را یک شبه طی می کنی.
آخر با تشویق های او قبول کردم که روی آن طرح کار کنم.
امروز بعد از یک ماه کار مداوم نقشه مجتمع را تحویل آقای نجفی دادم.دو روز دیگر مناقصه آن بود و اقای نجفی فردا قرار بود که به دبی برود خیلی اصرار داشت که همراهش باشم ولی قبول نکردم،نمی دانم چرا احساس می کنم کاش این کار با نام من ارائه نمی شد.
بعد از سه روز آقای نجفی زنگ زد و گفت در مناقصه برنده شده ایم که باعث خوشحالی تمام کارکنان شرکت شد ،چون کار بسیار بزرگی بود و اقای نجفی گفت که باید خودم حتما فوری به دبی بروم تا با صاحبان کار ملاقاتی داشته باشم چون خواسته اند از نزدیک برایشان از طرح خود ساختمان و امکانات ورزشی و فرهنگی آن مجتمع صحبت کنم و توضیحات لازم را روی نقشه بدهم.
بعد از یک ماه امروز صبح به ایران برگشتم،تمام کارها به خوبی پیش می رفت.
امشب وقتی پدر سر میز غذا از کارهایم در ظرف یکسال تعریف می کرد،مادر گفت:
ـ ولی به نظر من منصفانه نیست که اینقدر آفاق سود دهی شرکت بشه ولی فقط یک حقوق بگیر ساده باشد،شما باید طور دیگری با او برخورد کنید چون او هم باید از این سودهای کاری خود درصدی داشته باشد.

sorna
11-23-2011, 03:49 PM
از حرفهای مادر تعجب کرده بودم و او را نگاه می کردم،با صدای پدر به خود آمدم که گفت:
راست می گویی محبت جان، با اینکه تمام اموال من متعلق به بچه ها است ولی خب سهم آفاق این وسط پایمال می شود.
با اعتراض گفتم:
ـ شرکت شما و من ندارد چه فرقی می کند،شما سود کنید مثل این است که من سود کردم.
ـ نه آفاق جان،هرچه بیشتر فکر می کنم می فهمم حق با مادرت است در این چند سال همه طرح هایت برای شرکت سود فراوانی داشته و کلا طرح های با سود بالا را تو انجام داده ای،باید با بقیه صحبت کنم.
هر چه از صحبت درباره این موضوع می گذرد بیشتر از سرانجام این کار وحشت دارم چون می دانم امید دیگر این خواسته را قبول نمی کند،من هنوز مانده ام که چطور با کار کردنم کنار آمده؟
ولی می دانم از اینکه در سود شرکت بهره ای داشته باشم خشمناک می شود کاش می توانستم پدر را قانع کنم که از این کار پشیمان شود.
امروز از آنچه می ترسیدم به سرم آمد،در محل کارم مشغول به کار بودم که در اتاق به ناگاه باز شد با تعجب سرم را بلند کردم و با دیدن امید همه چیز را فهمیدم.
یک هفته ای از صحبت پدر می گذشت و دانستم که پدر کار خود را کرده،سعی کردم به خود مسلط باشم پس بلند شدم به سویش رفتم و با لبخند گفتم:
ـ سلام امید چه عجب،در این یکسال که به شرکت آمده ام برای اولین بار است که به اتاقم می ایی.
در اتاق را بست و به طرفم امد،با خشم نگاهش کردم ولی از چشمان سرخ شده و رنگ کبودش فهمیدم عصبانی تر از آن است که بتوانم به راحتی آرامش کنم پس ترجیح دادم حرفی نزنم تا خود شروع کند.
روی مبل روبه رویم نشست و گفت:
ـ آفاق،من تا به حال به احترام عمو(پدرم)کوتاه آمده ام ولی امروز دانستم که تو از این احترام داری سوءاستفاده می کنی و برخلاف گفته ات که از بازی خسته شده ای هر روز برنامه جدیدی می ریزی و مرا به مبارزه می طلبی.
تو که از روز اول می دانستی من نسبت به پیشرفتت دلخوشی ندارم ولی در این یکسال خوب بال و پرت را باز کردی و به اوج رسیدی و حالا می خواهی کاری کنی که شرکت را کم کم از آن خود کنی ولی دیگر کور خواندی،امروز برای اولین بار جلوی پدرت نه گفتم و تاکید کردم که به هیچ عنوان حاضر نیستم از سهام خود به عنوان درصدی با تو کار کنم و بهتر است اصلا تو استعفا بدهی و ما کسی دیگر را بیاوریم که به حقوق قانع باشد حتی اگر حقوقش از عرف هم بیشتر باشد.
پدرت خیلی عصبانی شد و همان موقع گفت که یا یک مقدار از سهام خود را به تو انتقال می دهد و یا از طرف خود و ارمان با تو درصدی کار می کنند ولی از طرف من به همان منوال سابق،دیگر کارد را به استخوانم رساندی پس منتظر باش چون من حاضر نیستم از تو شکست بخورم،حالا آمده ام که همه چیز را صادقانه بگویم تا بدانی که بدجوری دوباره فکر مرا به خود مشغول کرده ای.
با التماس گفتم:
ـ به خدا این پیشنهاد من نبود،مادرم چند شب پیش که پدر از کارم تعریف می کرد همچین پیشنهادی داد و من هر چه کردم نتوانستم پدر را منصرف کنم ولی حالا به خاطر ناراحتی تو حاضرم هر طور شده پدر را پشیمان کنم.
خواهش می کنم امید منو درک کن،من به پول اهمیت نمی دهم چون همه چیز دارم و پول بیشتر می خواهم چکار؟ولی به کارم احتیاج دارم چون فقط با کار که زندگی نکبت بار خود را فراموش می کنم.
من در میان فامیل موقعیت خوبی ندارم و تنها دختری هستم که به این سن رسیده ام و هنوز مجرد هستم و همه مرا با یک حالت دلسوزی نگاه می کنند و همین باعث شده که خیلی کم در جمع ظاهر شوم مگر اینکه مجبور باشم،نمی دانی همین هفته پیش خاله مونس به عنوان دلسوزی چه شوهری برایم پیدا کرده بود که دلم می خواست خودم را بکشم.
ترا به خدا بسه،عمرم را به باد دادی بذار با این تنها دلخوشیم روزگار خود را بگذرانم و در این شرکت لعنتی احساس کنم برای خود کسی هستم ولی بدان وقتی از در این شرکت بیرون می روم همیشه خود را زیر نگاه ترحم بار اطرافیانم می بینم و زجر می کشم و هنوز اسیر بازی شوم تو هستم.
به خاطر اینکه امید شاهد اشکی که در چشمانم جمع شده بود نباشد از جای خود بلند شدم و به طرف پنجره رفتم و خود را مشغول دیدن فضای بیرون کردم،بعد از مدتی با صدای در رویم را برگرداندم و دیدم امید رفته.
از آن موقع تا به حال که پاسی از شب گذشته هنوز به حرفهای امید فکر می کنم و نمی دانم چه خوابی برایم دیده،ولی می دانم باید پدر را مجبور کنم که از تصمیمش برگردد.
خدایا چقدر زندگی برایم سخت شده،هنوز مزه شادی پیروزیم را نچشیده بودم که این موضوع باعث شد امید دوباره به فکر ازارم باشد.
می دانم او همیشه قبل ازعمل تهدید می کند و بعد با یک حرکت نشان می دهد که چقدر دقیق فکر کرده و بهترین راه انتقام را پیدا کرده.
یک ماهی از ملاقات من و امید می گذرد،در این مدت با خواهش و التماس و در آخر پدر با دیدن اشکهایم رضایت داد که بنا بر خواست خودم همان حقوق بگیر شرکت باقی بمانم و او در جلسه اعلام کند.
ولی بعد در خلوت با ناراحتی بهم گفت:
ـ با اینکه برایم سخت است البته نه به خاطر حق تو که نمی دانم چرا چنین از حقت میگذری بلکه برای اینکه امید از اول مخالف این موضوع بوده و حالا توانسته حرفش را به کرسی بنشاند،ولی من حتما مطرح می کنم بنابر خواست خودت و برخلاف میلم این تصمیم را گرفته ام تا این اقای دکتر که فکر نمی کردم اینقدر پول پرست باشد بفهمد.
صورت پدر را بوسیدم و نفس راحتی کشیدم و حالا به امید فکر می کنم که این عقب نشینی من توانسته او را راضی کند یا خیر؟
با اینکه خود را در مقابل او حقیر و زبون کردم ولی دوست دارم این ارامش هر چند کوچک را در محیط کارم حفظ کنم.
در این چهار ماه مجبور شده ام مرتب به دبی رفت و آمد کنم،باید خوب مواظب اجرای طرحم باشم چون برای شرکت ارزش حیاتی دارد تازه به خاطر این رفت و امدها کمی روحیه ام بهتر شده است و از طرف امید خیالم کمی راحت شده چون مثل سابق رفتار می کند یعنی همانقدر که من سعی در ندیدن او دارم،او هم همین حالت را دارد.
حالا احساس می کنم که کم کم این بازی به فراموشی سپرده می شود فقط دعا می کنم که موردی پیش نیاید تا دوبار امید را نسبت به من حساس کند،نمی دانم اسم این زندگی توام با دلشوره را چه بگذارم ولی مجبور به تحمل هستم چون اینطور زندگی را تقدیر خود می دانم.
امروز بعد از مشاجره ای که با پدرم داشتم محل کارم را ترک کردم و ساعتها در پارک نشستم و به اینده خود فکر کردم ولی هنوز نمی دانم چه تصمیمی باید بگیرم،گویا در این رفت و آمدها به دبی یکی از سهامداران شرکت طرف قراردادمان از من خواستگاری کرده و پدر از پیشنهادش استقبال کرده است و حالا مرا تحت فشار گذاشته با اینکه قول داده بود هیچ وقت در ازدواج مرا تحت فشار قرار ندهد ولی مادر معتقد است من کار را به جایی رسانده ام که باعث شده ام پدر برایم تصمیم بگیرد.
خواستگارم یک ایرانی است که در دبی زندگی می کند و یکی از سرمایه داران آنجا می باشد،حدود چهل سال سن دارد و یکبار ازدواج کرده ولی بعد از یک سال به علت عدم تفاهم با همسرش جدا شده.
مردی است تقریبا جذاب ولی نمی دانم چرا هیچ نوع احساسی نسبت به او ندارم و از این موضوع وحشت دارم،می ترسم نتوانم در آینده با او کنار بیایم.
نزدیک غروب بود از پارک بیرون امدم و به خانه رفتم که متوجه شدم خانم محمودی منزلمان است.مادر با ناراحتی گفت:
ـ آفاق از صبح که از شرکت بیرون آمده ای تا به حال پدرت بیش از ده دفعه زنگ زده،تو آخرش باعث می شوی پدرت از دستت سکته کند.
عزیزم،تو یک ایراد درست و حسابی بگیر بعد آنوقت ببین ما اصلا تورا تحت فشار می گذاریم یا نه؟
در حالی که ناراحت بود مادر جلوی خانم محمودی این حرفها را می زند گفتم:
ـ نمی دانم مادر،کمی به من فرصت بدهید شاید توانستم خودم را قانع کنم.
خانم محمودی با تعجب پرسید:
ـ چه شده که آفاق جان اینقدر پریشان است.
وقتی مادر موضوع را گفت،او آهی کشید و گفت:
ـ می دانم چه می کشید ما هم هر کسی را به امید پیشنهاد می دهیم بهانه می آورد،از دست این بچه ها آدم نمی داند چه کند.
دیگر حوصله این بحث ها را نداشتم با عذرخواهی به طرف اتاقم آمدم و به امید فکر کردم نمی دانم چرا او هنوز نتوانسته ازدواج کند،راستش دلم برایش می سوزد چون در تنهایی او من هم مقصر هستم.
کاش هیچ وقت متوجه نمی شدم که می خواهد با پریسا ازدواج کند شاید اینطور عشق او را ازش نمی گرفتم،خدایا مرا ببخش.
بعد از گرفتن فرصتی برای فکر کردن،پدر دیگر کمتر در اینباره صحبت می کند و تازگی ها متوجه شده ام که کاملا موضوع را فراموش کرده چون با اینکه موعد فکرکردنم رو به اتمام است ولی پدر در اینباره صحبت نمی کند.
البته این روزها خیلی او را در فکر می بینم و احساس می کنم که پریشان است نمی دانم به خاطر من است یا نه،خدایا کمک کن که پیش از این باعث آزار پدر و مادرم نباشم.
یک ماهی است از موعد قراری که برای جواب گذاشته بودم گذشته ولی هنوز پدر با من صحبتی نکرده،اما آنقدر ناراحت و پریشان است که مجبور شدم چند روز پیش خودم به اتاقش بروم.

sorna
11-23-2011, 03:49 PM
آرمان را انجا دیدم و خواستم برگردم که پدر صدایم زد و پرسید:
ـ آفاق جان کاری داشتی؟
ـ راستش من اصلا راضی به ناراحتی شما نیستم و آمدم بگویم هر چه بگویید قبول دارم.
پدر آهی کشید و گفت:
ـ فعلا شرایط جور نیست،حالا یک وقت دیگه در اینباره صحبت می کنم.
به آرمان نگاه کردم و دیدم او هم سرش پایین است و اشفته به نظر می رسد،با دیدن قیافه او حدس زدم باید موضوعی پیش آمده باشد برای همین از پدر پرسیدم:
ـ موضوعی پیش آمده،چند وقت است که شما ناراحت هستید.
پدر کمی فکر کرد و گفت:
ـ خب بله، یک موضوعی است که باعث نگرانی ما شده ولی مربوط به تو نیست و نمی خواهد تو فکرت را آشفته کنی،انشاالله به زودی حل می شود.
با نگرانی پرسیدم:
ـ من نمی توانم کمکی کنم؟
لبخند تلخی زد و گفت:
ـ نه دخترم.
امروز بالاخره پدر بعد از یک هفته خانه نشینی،موضوع را به من و مادر گفت و ما فهمیدیم که حسابدار شرکت توانسته به اتاق پدر راه پیدا کند و به طریقی به گاو صندوق دستبرد بزند و دسته چک پدر را بردارد و حالا با استفاده از چک های متعدد،با ارقام بالا در بازار خرید می کند.
پدر وقتی از ربوده شدن دسته چک باخبر می شود که حسابدار شرکت برایش بدهکاری زیادی را بر جای گذاشته و از کشور خارج شده.البته پدر بنابر خواست پلیس تا به حال بروز نداده بود ولی هفته پیش وقتی از طریق پلیس مطلع می شود که آن شخص از کشور خارج شده،بنابر برآوردی که با آرمان می کنند می فهمند بدهی ها بیش از سرمایه و موجودی آنها می باشد و حالا پدر از ناراحتی ورشکستگی و زندان،خانه نشین شده.
وقتی من و مادر متوجه شدیم،هر دو تا شب غمزده بدون هیچ حرفی به آینده ی تاریک خانواده فکر کردیم و حالا با اینکه از نیمه شب گذشته ولی هنوز خواب به چشمانم راهی ندارد و چهره غمگین پدر یک لحظه از نظرم دور نمی شود.
دو روزی است با اینکه به شرکت می روم ولی دل و دماغ هیچ کاری را ندارم،همه کارکنان شرکت موضوع را فهمیده اند و ما هر لحظه منتظر دستگیری پدر توسط پلیس هستیم.
خدایا کمکمان کن.
امروز اصلا به شرکت نرفتم چون محیط آنجا هم مثل خانه ما و قلبمان غمبار است،در خانه پرشور و شوق ما که خوشبختی در آن موج می زد انگار خاکستر مرگ افشانده اند هر کس در گوشه ای به لحظه های تاریک آینده ی خود فکر می کند.مادر را دیروز در حیاط دیدم که در گوشه ای نشسته بود و اشک می ریخت،هم ناراحت پدر بود و هم ناراحت دربه دری خانواده مون هر چه زودتر باید خانه را برای فروش می گذاشتیم،مثل تمام زمین و اموالی که پدر داشت،البته مقدارشان بسیار کم است چون پدر همه را در شرکت سرمایه گذاری کرده بود و به غیر خانه و دو تکه زمین و ویلای شمال دیگر چیزی برای فروش برایش نمانده.
در همین افکار بودم که از صدای خدیجه خانم به خود آمدم،وقتی از اتاق خارج شدم گفت:
ـ کس پشت تلفن با شما کار دارد.
وقتی گوشی را برداشتم صدای امید را شنیدم که از من می خواست حتما امروز به ملاقاتش بروم برای یک ساعت دیگر سر خیابان قرار گذاشتیم.
با دلهره خاصی لباس پوشیدم و در ساعت مقرر به طرف محل قرار حرکت کردم،وقتی اتومبیل امید را دیدم سوار شدم و سلامی کردم خیلی آرام جواب داد ولی متوجه شدم که خیلی ناراحت و پریشان است پس ترجیح دادم که تا او حرفی نزده من سکوت کنم.
به طرف جاده شمشک می راند که نزدیک رستوران کنار رودخانه توقف کرد و هر دو در سکوت پیاده شدیم و جایی را برای نشستن انتخاب کردیم.
امید حالت عجیبی داشت و در عین ناراحتی در عالم خود غرق بود،با خود فکر کردم حتی فراموش کرده من در کنارش نشستم و بهتر دیدم که به سکوت خود ادامه دهم تا آمادگی صحبت را پیدا کند.
به اطراف خود نگاه می کردم،طبیعت زیبایی فصل پائیز را به خوبی به نمایش گذاشته بود.
بعد از مدتی با ،صدای امید به خود آمدم که گفت:
ـ آفاق می خواهم خوب به حرفهایم توجه کنی چون مطمئن هستم تو هم مثل من از بازی سرنوشت در عجب می مانی،می دانی روزی که فهمیدم آرمان وپدرت به طور شراکتی می خواهند یک شرکت ساختمانی تاسیس کنند من هم خواستم که با آنها شریک بشم و چون خود پول قابل توجه ای پس انداز نداشتم از پدرم کمک گرفتم که پدر سرمایه خوبی را در اختیارم گذاشت،آن سرمایه آنقدر بود که توانستم صاحب نصف سهام شرکت شوم.
نمی دانم از قرارداد ما چیزی می دانی یا نه،راستش قرارداد ما چنین بود که در تمام سود و زیان شرکت شریک باشیم حتی اگر یکی از ما هم باعث ضرر شرکت می شد فرقی در اصل قرارداد نداشت،آن موقع چون فکر می کردم خودم کمتر در شرکت هستم و نمیتوانم به صورت مستقیم در کاربرد شرکت دخالت داشته باشم به نظرم عادلانه آمد.
همانطور که خودت میدانی تمام شرکت به همت پدرت و آرمان اداره می شد پس وقتی سود آن بدون در نظر گرفتن تلاشمان تقسیم می شد باید من هم در ضرر شرکت سهیم می بودم ، اگر حسابدار شرکت این کار را نکرده بود همه چیز خوب پیش می رفت ولی وقتی متوجه شدم که این ضرر از حد توان پدرت خارج است فکر کردم از سهم خودم شاید بتوانم کمکی به پدرت کنم ولی حتی با سهم من گره کور این ماجرا باز نمی شود و حالا نه تنها پدرت و آرمان بلکه من هم باید به زندان بیفتم.

sorna
11-23-2011, 03:49 PM
البته می دانم پدرم سرمایه بسیار دارد اگر کمکی به ما می کرد می توانستیم هم قروض خود را بدهیم و هم سرمایه تازه ای برای ادامه کار شرکت به دست آوریم ، به خاطر همین با پدرم صحبت کردم که پدرم آنروز جوابی نداد اما روز بعد گفت حاضر است کمک کند حتی به اندازه ای که سرمایه شرکت از قبل هم بیشتر شود ، ولی در مقابل این کار برایم شرطی گذاشت که وقتی از شرطش آگاه شدم دنیا در برابرم تیره و تار شد و با عصبانیت آن را قبول نکردم و تا حالا هم مقاومت کرده ام .
می دونی آفاق برایم زیاد مهم نیست که خودم وآرمان به زندان بیفتیم ، ولی همانطور که خودت می دانی خانواده ما سالهاست که با هم دوست هستند و من پدرت را مثل عموی واقعی خود می دانم و حتم دارم این ورشکست شدن و بی آبرویی خارج از تحمل پدرت است .
الان دو شبانه روز است که نتوانسته ام حتی لحظه ای بخوابم و در این مدت در جدال سختی با خود بوده ام ولی بالاخره امروز متوجه شدم با اینکه شرط پدرم برایم مانند یک زندان همیشگی است که فقط مرگ می تواند مرا از آن نجات دهد ولی آن را قبول کردم ،حالا تو هم باید تصمیمت را بگیری و متاسفانه باید بگویم زیاد وقت نداری.
با تعجب گفتم : من ؟ چه ربطی به من دارد ؟
پوزخندی زد و گفت :
ربطش این است که تو سر دیگر این معامله سخت هستی ،پدر گفته به شرطی کمک می کند که من به ازدواج رضایت دهم .
ولی امید تو نباید اینقدر ناراحت باشی شاید بتوانی کسی را پیدا کنی که واقعا تو را خوشبخت کند .
با حالت عصبی خندید و گفت :
_آفاق مثل اینکه درست به حرفهای من گوش ندادی ، من گفتم یک سر معامله تو هستی .
تا چند لحظه هر دو سکوت کردیم ، نمی دانستم منظور امید چیست و راستش احساس کردم که حتی نمی توانم به آن فکر کنم که امید گفت
- بعضی وفتها آنقدر خنگ بازی در می آوری که می خواهم یک فصل کتکت بزنم .
با خشم گفتم مودب باش و مثل آدم حرف بزن.
-چشم مادمازل ،در این شرط ویرانگر شما را به همسری بنده انتخاب کرده اند و باید کسی همسرم شود که آخرین زن دنیاست که فکر می کردم روزی همسرم شود حالا متوجه شدی.باور کن اگر به خاطر پدرت نبود زندان که هیچ حاضر به مرگ بودم ولی حاضر به ازدواج با تو نمی شدم ،من که بهترین و زیباترین دخترها داوطلب هستند همسرم شوند باید تو را به همسری انتخاب کنم که اصلا در شان من نیستی .
هر کلمه ای که ار دهانش خارج می شد مانند پتکی بر مغزم بود،دیگر تحمل رفتار نفرت انگیزش را نداشتم بلند شدم و با نفرت نگاهش کردم و سیلی محکمی به گوشش زدم و بعد به حالت دو از رستوران بیرون آمدم.
درحالیکه اشک قدرت دیدم را کم کرده بود همه اطراف خود را محو می دیدم و مرتب حرفهای امید در ذهنم تکرار می شد "توآخرین زن در دنیا" "تو در شان من نیستی " "حاضر به مرگ هستم ولی تو همسرم نباشی" نمی دانستم به کدوم سو می دوم،وقتی به خود آمدم اتومبیل امید با سرعت کنارم ایستاد و پیاده شد و به دنبالم دوید و مجبورم کرد برگردم و بعد گفت :
-آفاق بسه دیگه ،تمومش کن.
به زحمت توانستم جلوی اشکم را بگیرم،مرا سوار اتومبیل نمود و حرکت کرد.
سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم و آنقدر اشک ریختم تا کمی ارام شدم،با صدای امید به خود امدم که گفت :
-وقتی تو اینطور منقلب و ناراحت شدی ببین و حس کن من چه حالی دارم،من که اینقدر به خودم می بالیدم و هرکس را به عنوان همسری خود قبول نداشتم حالا باید چه کسی همسرم شود؟
باخشم گفتم:
خفه شو و بدان هیچوقت این اتفاق نمی افتد .
خندید و گفت :
آفاق باز تو فکر نکرده جواب دادی،هر موقع من حرف یا پیشنهادی داشتم تو فوری مخالفت کردی ولی بعد از اینکه فکرکردی خودت متوجه شدی که این تنها راه حل است، حتما حالاهم باید مدتها فکر کنی و بعد قبول کنی. نصیحتی به تو می کنم به زمان فکرکن،شاید الان به در خانه شما برسیم پلیس به دنبال پدرت آمده باشد و تو خودت بهتر میدانی پدرت قبل از اینکه به زندان برسد از غصه سکته می کند.
من روحیه تو را می دانم،تو به خاطر خواهرت یکبار حاضر به ازدواج شدی پس مطمئن هستم به خاطر پدرت که او را خیلی دوست داری جوابت مثبت است ولی همیشه قبل از فکر کردن حرف می زنی و مخالفت می کنی ولی بعد می فهمی تنها راه چاره است.
-بس کن،اگر من به خاطرآذین ازدواج کردم با کسی بود که به این اندازه از او نفرت نداشتم.در ضمن او فقط یک انسان نبود بلکه فرشته بود ولی با تو که نه تنها انسان نیستی بلکه خود شیطانی نمی توانم.

sorna
11-23-2011, 03:49 PM
پوزخندی زد و گفت:
به نظر من بهتر است مراقب حرف زدنت باشی چون در آینده نزدیک که به همسریم درآمدی تلافی تمام این حرکات و حرف ها را می کنم .
دیگر تا منزل حرفی نزدیم ولی وقتی خواستم پیاده شوم،صدایم زدوگفت :
-آفاق ترا خدا تا دیر نشده فکرهایت را بکن چون نمی دانم کی برای دستگیری پدرت اقدام می کنند،تمام راه حل ها را رفته ام و باور کن این تنها راه حل است .
-من خودم پیش پدرت می آیم و به دست و پایش می افتم که بدون شرط به پدرم کمک کند و در عوض قول می دهم شبانه روز کارکنم و قرض پدرت را بدهم .
دوباره حرکت کرد،وقتی کمی از خانه دور شدیم جلوی پارک نگه داشت و با عصبانیت گفت :
-احمق چرا نمی فهمی،من اگر حتی یک درصد احتمال می دادم که اینکار نتیجه می دهد خودم همچنین پیشنهادی را به تو می دادم.
حالا دیگر مجبورم همه چیز را بگویم،من غیر از کاری که قصد انجامش را داری فکرهای دیگری هم کرده ام حتی می خواستم از پدرت بخواهم که خودش از پدرم درخواست کمک کند ولی بعد که فکر کردم متوجه شدم که پدرت هرگز حاضر به این کار نمی شود،تازه پدرت نباید هرگز متوجه علت ازدواج ما دوتا بشود چون باز مخالفت می کند.حالا بذار تمام شروط پدرم را بگویم،گفته اولا فقط باید با تو ازدواج کنم چون تو به خاطر دینی که احساس می کنی اخلاقم را تحمل می کنی و طلاق نمی گیری آخه من احمق تا به حال چندین نفر را که تا پای نامزدی پیش رفتیم باهاشون آنقدر بد اخلاقی کردم که خودشان پشیمان شوند حتی یکی را بعد از چهار ماه نامزدی از این راه وادار به فرار از خودم کردم برای همین هم پدرم دیگر دست مرا خوانده دیگر اینکه گفته به هیچ عنوان بعد از ازدواج حق طلاق دادن تو را ندارم حتی اگر بمیرد چون از من چک هایی می گیرد که اگر بعد از مرگش هم جدا شدیم دوباره من به زندان بیفتم و از ثروتش محروم شوم و حتی تعیین کرده که ثروتش مسکوت می ماند و فقط به نام نوه اش می شود . پدر همه فکرها را کرده و راه هیچ گریزی را نگداشته حتی گفته اگر تو هم التماس کنی قبول نمی کند چون فکر میکند تو هم باید تنبیه شوی چون تا بحال حاضر به ازدواج نبوده ای و پدر و مادرت را به خاطر این موضوع آزار داده ای .
نمی دانم،فکر کنم پدرم دیوانه شده ولی هرچه است این تنها راه باقی مانده برای پدرت است البته من هم نجات پیدا می کنم البته خودت میدانی به چه قیمتی؟
وبعد دوباره اتومبیل را به حرکت درآورد، وقتی پیاده شدم گفت :
-من دیگر تماس نمی گیرم،هرچه خواستی بکن .
بعد با سرعت دور شد،نمیدانم چطور به خانه آمدم و خود را به اتاقم رساندم ولی از اذان صبح که از مسجد محل به گوش می رسد متوجه شدم ساعتها است فکر کی کنم وحالا فقط این را می دانم که باید اول نماز بخوانم وبخدا روی آورم چون فقط اوست که می تواند از این برزخ نجاتم دهد .
دو روز از ملاقات من و امید می گذرد،دو روز دلهره آور که با هر صدای در احساس می کنم برای تصمیم گیری دیر شده اما وقتی متوجه می شوم که پلیس نیست نفس راحتی می کشم.
در این مدت خیلی فکر کردم و باز تنها راه باقی مانده را همان پیشنهاد امید می دانستم و حالافهمیدم که چقدر خوب مرا شناخته چون همیشه موقع عصبانیت حرفهایی می زنم که بعد از کمی فکر مجبور به پس گرفتن آن می شوم.
نمی دانم چه زندگی در انتظارم است ولی می دانم باید همسر مردی شوم که به خونم تشنه است.آن موقع که به تعهد نداشتم چنین باید مطیع اوامرش می بودم و برای زندگیم تصمیم می گرفت حالا اگر همسرش شوم چه می شود،آیا به من اجازه نفس کشیدن خواهد داد.
نمی دانم احساسم به او چیست فقط می دانم در گذشته هم از او نفرت داشتم و هم عاشقش بودم ولی حالا فقط احساسم نسبت به او یک حس بی تفاوتی است همراه با ترس. البته تنها چیزی که لبخند را به لبم می آورد این است که با این کار انتقام خود را از امید می گیرم بگذار تا آخر عمرش همدمش همانی باشد که همیشه از او نفرت داشته است .
امروز صبح به امید زنگ زدم و باز مثل چند سال پیش توانستم بگویم من همه چیز را قبول دارم و بعد به اتاقم آمدم و ساعتها اشک ریختم،حالا فکر میکنم اگر تو را نداشتم چه می کردم و با چه کسی از عذابم صحبت می کردم.

sorna
11-23-2011, 03:50 PM
امروز بعد از ظهر آقای محمودی همراه با خانمش به منزلمان آمدند،آنها را از پشت پنجره دیدم که سبد گل بزرگ زیبایی در دست داشتند و در همان حال فکر کردم حالا مادر می گوید چرا در این اوضاع و احوالی که ما هستیم آنها برایمان سبد گل می آورند.
بعد از چند ساعت مادرم در حالی که هنوز صورتش حالت تعجب خود را از دست نداده بود وارد اتاقم شد و گفت :
-آفاق دارم دیوانه می شم !
از حالت مادرم خنده ام گرفت و گفتم :
-چی شده ؟
-تو چرا راجع به امید حرفی نزده بودی که من اینطور جلوی آنها رفتار نکنم،حالا پیش خود می گویند عجب مادر و دختری هستند که دختره قرار ازدواج را هم گذاشتند ولی به مادرش هنوز حرفی نزده .
در حالی که در دل به امید لعنت می فرستادم با خودم فکر کردم خواستگاریش هم مثل آدمها نیست،مانده بودم چه بگویم که دوباره مادر گفت :
-مامان امید گفت شما ماه هاست که با هم در حال صحبت هستید و ما بنابر خواست امید اینجا هستیم و حالا فقط آمده ایم که در مورد مهریه و روز ازدواج صحبت کنیم چون مثل اینکه بچه ها به خاطر علاقه زیادی که نسبت بهم پیدا کرده اند تصمیم گرفته اند دوران نامزدی نداشته باشند. حتی وقتی پرسیدم پس خود امید چرا نیامده گفت که امید گفته آفاق اینجوری دوست داشته و فقط حرف مهریه مانده که آن هم باید به عهده پدر و مادرمان باشد، خلاصه اینها تاریخ ازدواج را بیست روز دیگه تعیین کرده اند و وقتی هم من گفتم اصلا امکان پذیر نیست مادرش گفت خودشان قبلا توافق کرده اند و شما بهتر است از آفاق خانم سوال کنید تا شما را در جریان بگذارد.
راست می گن آفاق؟تو همچین کاری کردی،یعنی واقعا تو ما را اینقدر پیش اینها کوچک کردی ؟
دست مادر را گرفتم و با التماس نگاهش کردم و گفتم :
-مادر خواهش می کنم منو بیشتر از این خجالت زده نکنید اینطور که امید گفته نیست،شما که او را می شناسید همیشه دوست دارد سر به سرم بگذارد و کاری کند که همه درباره ام بد فکر کنند.
مادر با تعجب پرسید :
-خوب چرا می خواهی باهاش ازدواج کنی راستش خودم هم از پیشنهادشان متعجب هستم آخه شما دوتا همیشه سایه همدیگر را با تیر می زدید ولی حالا اینها می گویند شما همدیگر را دوست دارید،واقعا موندم این وسط کی راست می گه.
در حالیکه از ناراحتی چشمانم غرق اشک بود صورت مادر را بوسیدم و گفتم :
-ترا به خدا مادر هیچی نپرسید، به نظر شما مگه امید مناسب نیست.
-من نمی گویم امید فرد مناسبی نیست ولی فکر نکنم تو و امید بتوانید یکساعت زیر یک سقف دوام بیاورید.
-نه مادر همه تغییر می کنند،ما هم تغییر کرده ایم .
-حالا راضی هستی همان یعنی همان بیست روز را می گویم.
گفتم بله،بلند شد و از اتاق خارج شود که دوباره برگشت و پرسید:
-آفاق می دونی مهریه ات چی است ؟
-نه .
-آقای محمودی گفت همان شرکت بابات،چون می دونم عروس گلم چقدر به این شرکت علاقه دارد برای همین همه بدهی های آن را پرداخت کرده ام و سرمایه ای که در اختیار شرکت قرار می هم دو برابر سرمایه اولیه است.
البته گفت سود شرکت باید تقسیم به سه شود تو، پدرت و آرمان . بعد شانه ای بالا انداخت و گفت امید را کنار گذاشته و از اتاق بیرون رفت .
پوزخندی زدم وفکر کردم بعد از این همه سال این هم از مراسم خواستگاریم،خدا می داند برای مراسم دیگر امید چه ایده های عجیب و غریبی پیاده کنه و آنوقت من هم بدون هیچ اعتراضی باید بگویم که خودم چنین می خواهم و حالا احساس می کنم دیگر رقیب بازیش نیستم بلکه مهره ای بیجان مثل مهره های شطرنجش شده ام .
ده روز از برگشت پدر به شرکت می گذرد و هر روز که بر می گردد و م چهره آرامش را می بینم خدا را شاکر هستم که توانسته ام وسیله ای برای برگشت آرامش به او باشم،در این مدت پدر مرتب اصرار می کند که روزها در خانه نمانم و به شرکت برگردم ولی من مراسم عروسیم را بهانه می کنم
. تا اینکه مادر امشب به زبان آمد و گفت :
-تو مثلا روزها غیر از اینکه خودت را در اتاق زندانی کنی چکار کرده ای،به خدا من تا به حال عروسی اینجوری دیگه ندیده بودم.تا خواستم برای جهیزیه اقدام کنیم خانم محمودی از طرف امید پیغام داد که فعلا جهیزیه لازم نیست چون می خواهیم چند سال اول زندگیمان در خانه پدر زندگی کنیم حتی حاضر نشدند وسایل اتاق خواب را تهیه کنیم و گفتند از خرید عروسی هم خبری نیست. دیشب که زنگ زدم گفتم یک روز را تعیین کنید تا با هم برای خرید کت و شلوار برویم دوباره آقا امید پیغام داد که احتیاج نیست چون قبلا سفارش داده اند،وقتی بالاخره خودم را راضی کردم و گفتم پس لباس عروس آفاق چی می شه دوباره آقا برایم پیغام فرستاد که آن هم سفارش داده شده . وقتی اینطور دیدم دیگه برای حلقه و سرویس حرفی نزدم.
ناصر من که همچنین عروسی به عمرم ندیده ام که عروس حتی ندونه لباسش چیه،حلقه داره یا نداره . اصلا این پسره یکدفعه نیامده اینجا.اون حالا داماد ما به حساب می آید، در صورتیکه اصلا خودشو نشون نمیده.
همه چیز این عروسی عجیبه،وقتی آذین صبح تلفن کرد و من گفتم که آقا امید هردقیقه برامون پیغام می فرسته و اصلا نه یک تلفن می کنه و نه حتی پاش رو توی خونمون گذاشته یک ساعت پای تلفن گریه کرد و گفت چرا آفاق قبول کرده،حتما یک خبری هست که ما نمی دانیم.
پدر آهی کشید و گفت :
-خانم زیاد شلوغش نکن اون الان عصبانی است شرکتی که حاضر نبود آفاق درصدی از سود کارهای خودش را داشته باشد حالا تمام و کمال به نامش شده اما مطمئن باش کم کم رفتارش درست می شه پس بهتره ما اصلا به روی خودمون نیاوریم چون اینطور که فهمیدم امید گفته با اینکه آفاق را بسیار دوست دارم ولی چون شرکت به نامش می شود می ترسم ظرفیت نداشته باشد و زود مرا فراموش کند.
-ناصر یعنی تو اصلا ناراحت آینده آفاق نیستی .
پدر با حسرت نگاهم کرد و بعد از کمی تامل گفت :
-چطور نیستم،همین حرفهای امید نشون می ده که آفاق زندگی راحتی با او نخواهد داشت ولی خودشان همدیگر را خواسته اند،البته از یک چیز مطمئن هستم و میدانم با اون قلب مهربانی که آفاق داره همه چیز درست خواهد شد .
دیگر نمی توانستم آنجا بنشینم و این حرفها را بشنوم و لبخندی زدم و گفتم:
-درسته پدر جان من و امید با اینکه همدیگر را دوست داریم ولی هنوز در بعضی موضوعات اختلاف سلیقه داریم ولی به قول شما همه چیز درست می شود.
بعد صورت مادر و پدر را بوسیدم و شب بخیر گفتم و به طرف اتاقم آمدم و تا به حالا این سطرها را می نوشتم اشک ریختم و امید و لعنت کردم که اینطور مرا در مقابل خانواده ام خرد می کنه ولی یادم افتاد که با این کار توانسته ام پدر را از ورشکستگی نجات دهم و دوباره آرامش به خانه مان برگشته،سعی کردم همه چیز را تحمل کنم و همانطور ساکت ناظر حرکات امید باشم .
امروز خانم محمودی زنگ زد و قرار گذاشت که بعد از ظهر به آرایشگاه برویم،پس فردا عروسی من است و بعد از ملاقات تلخ من و امید برای اولین بار می خواهم از خانه خارج شوم.
نمی دانم چطور می توانم چند ساعتی را تحمل کنم و در مقابل دیگران گریه نکنم چون تنها همدم من در این لحظه ها بوده است .
تا چند ساعت دیگر برای مراسم ازدواجم به آرایشگاه می روم حتی دو روز پیش هم امید برای بردنم به آرایشگاه نیامد و باعث شد که مادر ساعتها گریه کند و من همانطور که او را آرام می کردم در دل به حال خود خون گریه می کردم .
حالا دیگر فهمیده بودم پدر امید چرا مرا مناسب امید تشخیص داده بود چون واقعا احساس می کنم دین کارش نمی گذارد که زیر تمام قول ها و قرار ها بزنم،خود را مثل یک قربانی می بینم ولی از اینکه بخاطر پدر قربانی شدم خوشحالم و حس می کنم این خوشحالیم در برابر نگرانی از آینده تاریکم خیلی بیشتر است.
در اتاق جدیدم هستم ولی نمی دانم چرا احساس غربت عجیبی دارم با اینکه این اتاق نسبت به اتاق خودم خیلی زیباتر است ولی در آن راحت نیستم حتی دیوارهای اتاقم هم به حرفهایم گوش می دهند وبا من می گریند و یا می خندند.
امروز بعد از تمام شدن کار آرایش صورت و موهایم هنوز لباسم نرسیده بود و آرایشگر مرتب تاکید می کرد که تلفن کنید تا لباس را بیاورند چون دیر می شود و در حالیکه از خونسردی من متعجب بود گفت:

sorna
11-23-2011, 03:50 PM
-تا بحال عروسی به خونسردی شما ندیده ام .
خندیدم و گفتم :
-برایم مهم نیست که حتی لباسم نرسد چون با همین ها هم راحت می توانم به مجلس عقدم بروم .
در حالیکه از نگاه آرایشگر به خود فهمیدم که فکر می کند از نظر عقلی مشکل دارم،با صدای بلند شروع کردم به خندیدن که آذین همراه با جعبه بزرگی وارد شد و بعد از اینکه لباس را از داخل جعبه در آورد از دهان باز از تعجبش نگاهم به سوی لباس رفت،تا بحال لباس عروسی به این زیبایی ندیده بودم.
آرایشگر همانطور که لباس را تحسین می کرد گفت:
-همین بود که اینقدر خونسرد بودید پس خودتان می دانستید که لباس حتما می رسد، آنهم چه لباسی نگاه کن ببین چه تور و تاجی دارد من که مطمئن هستم دوخت یک مزون خارجی است
بعد از اینکه آماده شدم،خانم آرایشگر مرا به سوی آینه برد و گفت :
- تا بحال ندیده بودم عروسی اصلا کنجکاو نباشد که ببیند چطور شده.
وقتی در آینه نگاه کردم باورم نشد،همانطور که با تعجب نگاه می کردم با خود فکر کردم مثل اینکه جادویی شده چون این کسی که در آیینه پیداست خیلی زیباست.
آذین در حالیکه هنوز نتوانسته بود از حالت بهت خود خارج شود گفت :
- وای آفاق جان چی شدی،نمی دونم خودت قشنگتری یا لباست .
با حرفش لبخند بر لبم نشست و گفتم :
-خب معلوم است این لباس و رنگ و لعاب مرا چنین کرده .
- ولی آفاق تا حالا کسی را ندیده ام اینقدرموقع عروسیش عوض شود،نمی گویم زیبا نبودی ولی حالا واقعا محشر شده ای،فکر کنم همش بخاطر اینه که همیشه ساده می گشتی و هیچ موقع به شکل و مدل و رنگ لباس اهمیت نمی دادی.
راستش آفاق جان باید از تو یک عذر خواهی بکنم چون روزی که فهمیدم تو و امید می خواهید با هم ازدواج کنید پیش خود گفتم که حرفهای امید در مورد تو حقیقت داشته و تو آخر توانستی او را به طرف خود بکشانی،بدتر از آن فکر کردم تو باعث شده ای که آن موقع امید به خواستگاری من نیاید ولی در این مدت که رفتار امید را دیدم بارها خدا را شکر کردم چون من طاقت چنین رفتار و ازدواجی را نداشتم.
در این مدت خیلی از او بدم آمده و حالا احساس می کنم چقدر خوشبخت هستم که همچین همسری ندارم ولی واقعا برای این سوال هیچ جوابی پیدا نکرده ام.تو که اینقدر به غرورت اهمیت می دادی چطور راضی شده ای که این رفتارهای امید را تحمل کنی، با اینکه از پدر و مادر شنیده ام که خودش تو را خواسته ولی از رفتارش چنین حالتی پیدا نیست و من فکر نکنم فقط به صرف اینکه پدرش شرکت را بنام تو کرده این رفتارها را می کند چون اگر واقعا عاشق بود این چیزها برایش فرقی نداشت.
در حالیکه اشک در چشمانش جمع شده بود نگاهم کرد و گفت :
-منکه فکر کنم تو رازی را از ما پنهان می کنی چرا با من درد و دل نمی کنی،باور کن من و فریبرز می توانیم به تو کمک کنیم.
دستهایش را گرفتم و صورتش را بوسیدم و گفتم:
-نه آذین جان فکرت را اینطور ناراحت نکن،تو که مرا می شناسی و میدانی من آدمی نیستم که زیر بار زور بروم.تازه هیچ اجباری در اینکار ندارم فقط رابطه من و امید از روز اول چنین بوده و ما همینطور همدیگر را دوست داریم .
چفدر در آن لحظه دلم می خواست همه حقایق را به او بگویم تا بداند که چه دل خونینی دارم ولی او حساس تر از آن بود که بتواند حرفهایم را تحمل کند،پس ترجیح دادم همچنان غمم را پنهان کنم.
در همین موقع صدایمان کردند،وقتی آرمان را دم در دیدم که دست گل زیبایی در دست دارد و منتظر ایستاده یک لحظه احساس کردم که دنیا جلوی چشمانم سیاه می شود.
آرمان زود متوجه شد و مرا گرفت که نیفتم و بعد همانطور که مرا میان بازوهای خود گرفته بود کمک کرد داخل اتومبیل تزیئن شده امید بنشینم و بعد رو به آذین کرد و گفت فریبز برای بردنش چند دقیقه دیگر می رسد وقتی سوار شد و اتومبیل را به حرکت درآورد گفت:
-خیلی دلم می خواهد این امید را با دستهای خودم خفه کنم .
با تعجب به سویش نگاه کردم و صورتش را غرق اشک دیدم،وقتی تعجبم را دید دستم را گرفت و فشرد،گقت:
-خواهر خوب و مهربونم می دونم که چرا حاضر شدی با او ازدواج کنی،تو واقعا فداکار هستی،یکبار به خاطر آذین و حالا به خاطر پدر.
باالتماس گفتم : آرمان جان این حرف را نزن .
نگذاشت ادامه دهم وگفت :
مطمئن باش به هیچ کس نمی گویم ولی در این لحظه خواستم بدانی که از حالت خبر دارم و دیگر مثل ازدواج قبلت عمل نکرده ام بلکه حالا با تمام وجود تو را می شناسم و می دانم این خواهر خوبم که غرورش برایش بالاترین ارزش بود چرا حاضر شده کسی چنین او و غرورش را به بازی بگیرد.
چقدر دلم می خواست که میتوانستم کمکت کنم و تو را از این رنج نجات دهم ولی هرچه فکر کردم چاره ای به نظرم نمی رسد و به خاطر پدر که نفهمد من هم مجبور به سکوت هستم ولی بدان که همیشه به یاد گذشت و فداکاری تو هستم و خودم را در برابرت کوچک می بینم .
دستش را بوسیدم و در حالیکه اشکش را پاک می کرد نگاهم کرد و گفت : نمی دانی از این فیلم بازی کردن امید چقدر حالم بهم می خورد،آنقدر بهانه های جورواجور آورد که به دنبالت نیاید ولی می دانی وقتی کلید ماشین را ازش گرفتم که به دنبالت بیایم نتوانستم هیچ حرفی نزنم و به او گفتم بله این بهترین کار است چون هر نعمتی لیاقت می خواهد و تو لیافت آفاق ما را نداری و این را بدان به واسطه پدرت صاحب یک فرشته مهربان شدی.
وقتی تو را چنین زیبا و معصوم منتظر امید دیدم از خودم بدم آمد ولی به تو قول می دهم خودم همین امیدی را که دوست و رفیقم می دانستم با دستهای خودم بکشم.
آرام دستش را فشردم و حس کردم که چقدر به این حرفها احتیاج داشتم و چقدر دلم می خواست حتی یکنفر بداند که در درونم چه می گذرد،آهسته گفتم:
-ممنون آرمان جان این حرفهایت برایم دنیایی ارزش داشت و حرفهایت قدرت عجیبی به من داد،مطمئن باش امشب طوری رفتار می کنم که همه فکر کنند من خوشبخترین زن زمینم.
وقتی از اتومبیل پیاده شدم گوسفندی جلوی پایم قربانی کردند و من همچنان که بازوی آرمان را گرفته بودم به میان مهمانها رفتم و سعی کردم با نشاط به نظر آیم.
در میان مهمانها به دنبال امید می گشتم ولی هرچه نگاه کردم او را نیافتم،در همان حال که جوابگوی تبریک حضار بودم و لبخند به لب داشتم در دل از خدا یاری می خواستم که بتوانم همانطور خود را شاد نگه دارم و اشکم سرازیر نشود.وقتی در میان بازوان پدر قرار گرفتم و برایم آرزوی خوشبختی کرد،از لحن کلام غمگینش دانستم که او هم بسیار ناراحت است .
آهسته گفتم :
پدر من مطمئن هستم که خوشبخت می شوم فقط اگر شما را نگران خود نبینم.
بعد به طرف سفره عقد رفتم که با زیبایئ خاصی چیده شده بود،وقتی آینه و شمعدان را دیدم با اینکه بسیار زیبا و گران قیمت به نظر می رسید ولی احساس دردی در سینه خود کردم چون من هم مثل همه دختران آرزو داشتم در انتخاب و خرید آن سهمی داشته باشم.
همانطور که به خود در آینه نگاه می کردم،فارغ از اطراف خود به آینده تاریک و مبهم می اندیشیدم و آرزو می کردم که امید بیشتر از این باعث بی آبرویی من نشود چون کم کم همه به نبود امید پی برده و متعجب بودند. آذین کنارم نشست و در حالی که حلقه اشک در چشمانش بود آهسته گقت :
-آفاق به نظرم همین حالا همه مراسم را بهم بزن ،امید لیاقت تو را ندارد .
با خنده گفتم:
- آذین جان این سرنوشت من است و مجبورم.
در همان لحظه خانم و آقای محمودی به طرفم آمدند و تبریک گفنتد و بعد آقای محمودی آهسته کنار گوشم گفت: چنان بلایی سرش بیاورم که دیگر اینطور با آبروی ما بازی نکند.
لبخندی زدم و گفتم :

sorna
11-23-2011, 03:50 PM
نه پدر جان حتما برایش کاری پیش آمده،تا چند لحظه دیگر می رسد شما به مهمانها برسید و حالت عادی داشته باشید.
گونه ام را بوسید و گفت :
می دانستم که دختر عاقل و فهمیده ای هستی و فقط تو می توانی امید را درست کنی .
از دور دوستان خود را می دیدم و چشمم به نگاه غمگین شیوا افتاد که با ناراحتی تماشاگرم بود،می دانستم از این وصلت هنوز چنان شوکه هستند که قدرت نزدیک شدن و پرسیدن علت آن را ندارند.
همانطور که با ناراحتی به آنها فکر می کردم عاقد وارد مجلس شد که چشمانم را از شدت خشم روی هم فشردم و حس کردم دیگر تحمل ندارم،نمیدانم چه مدت گذشت و من چنان در دنیای خودم بودم که صدای عاقد را شنیدم که می خواست مجلس را ترک کند .
همان لحظه احساس کردم چیزی در وجودم شکست،یارای بلند شدن و ترک آنجا را نداشتم فقط در آن لحظه آرزو داشتم در اتاق خودم باشم و فارغ از اطرافم به اشک هایم فرصت رها شدن ار قفس چشمانم را دهم تا شاید از سنگینی غمی که بر روی قلبم فشار می آورد کم کنم.
با هر نفس احساس دردی شدیدی در قفسه سینه داشتم،آه خدایا کاش حس بلند شدن داشتم تا از اینجا می گریختم.
صدای جر و بحث عاقد که می خواست مجلس را ترک کند،زمزمه های مهمانها و چشم های نگران عزیزانم و نگاه پر از تحقیر بقیه مهمانها تمام اطرافم را گرفته بود که در همین زمان امید خوشتیپ تر و برازنده تر از همیشه وارد مجلس شد و یکدفعه سکوت در سالن حکمفرما شد .
او را دیدم که بسویم می آید و چشمانش از شیطنت برق می زد که با لبخندی گشاده به نزدم رسید و نگاهش را با دقت به چشمانم که هنوز همانطور مات زده و گیج نگاهش می کرد،دوخت و پس از لحظه ای در کنارم نشست .
بدون هیچ حرف و یا توضیحی.عاقد دوباره به مجلس برگشت و نمی دانم چطور خطبه عقد خوانده شد فقط لحظه ای که سندی به وسیله مادر امید به طرفم گرفته شد و آذین کنار گوشم آهسته گفت "آفاق دفعه سومه باید بله را بگویی،آفاق خواهش میکنم همه منتظر هستند بالاخره به زور توانستم لبانم را تکان دهم ولی نمی دانم بله ای که گفتم چطور به زبان آوردم و اصلا کسی آن را شنید و یا نه.
وقتی باز حلقه ای به طرفم گرفته شد،صدای آذین را شنیدم که با التماس آهسته گقت :
آفاق تو را به خدا،این را به دست امید کن.
سرم را بلند کردم و به چشمان زیبایش خیره شدم در حالیکه حس کردم حلقه از دستانم رها شد و به میان سفره افتاد،هنوز عده ای به دنبال حلقه بودند که فکر کردم چرا موقعی که امید تور را از روی صورتم کنار زد چشمانش چنان وحشت زده بود و چرا این چشم های وحشت زده هیچ حسی در من برانگیخته نکرد.
آن موقع دانستم که فقط جسمی هستم بدون روح در کنار امید و میان تماشاگران بسیار که باز آذین صدایم کرد و گفت :
خواهش می کنم حواست کجاست،همه منتظر هستند باید عسل بگذاری به دهان امید.
بعد خودش انگشتم را گرفتم و در ظرف عسلی که بسویم گرفته بود کرد و دوباره گفت :
افاق اینو بذار تو دهن امید .
تمام حرکات بعدی را بدون فکر و با کمک آذین انجام دادم متوجه کادو دادن اقوام و عکس گرفتن با آنها نبودم فقط یک عروسک بدون روح بودم که با تکان های شدید دست های امید به سویش نگاه کردم،در چشمایش نگرانی و وحشت موج می زد و من همانطور که فکر کردم این حلقه اشک چقدر در این چشم ها زیباست به اشک ها نگاه کردم که روی پهنای صورتش می بارید.
همانطور که گذر اشک را نگاه می کردم فکر کردم چقدر زلال هستند که با دستانی محکم از روی مبل کنده شدم و همان دستها مرا بسوی خود کشید،صدایش را می شنیدم که مرتب مرا به نام صدا می کرد ولی یارای جواب در خود نمی دیدم و قدرت تکلم نداشتم.
آنقدر صورتش نزدیک بود که اشک هایش برروی گونه ام می ریخت،ناخودآگاه دستم به سوی گونه ام رفت و خیسی آن را حس کردم و بعد زمزمه هایش را شنیدم که می گقت : آفاق جان، عزیز دلم تو چت شده،تو که مقاوم تر از اینها بودی.
متعجب بودم چرا اینقدر با نگرانی صدایم می کند که دوباره مرا روی مبل نشاند.
بعد از مدتی لیوانی در دستانش دیدم که با التماس می خواست کمی از آن را بخورم،لیوان را تا آخر سر کشیدم و از آب سرد و شیرین آن احساس بهتری پیدا کردم.
بعد وقتی به اطراف خود نگاه کردم دیگر از آن چشم های پر از تحقیر خبری نبود،در واقع هیچکس به غیر از من و امید آنجا نبود ولی نمی دانستم چرا نمیتوانم نگاه پر از تحقیرشان و صدای پچ پچشان را از ذهنم دور کنم.
امید چانه ام را گرفت و به سوی صورتش بالا کشید،به چشمانش نگاه کردم که هنوز پر از التماس و نگرانی بود.
همچنان خیره نگاهش می کردم چون توان گریز از آنها را نداشتم،تمنایی در برق نگاهش بود که مرا بسوی خود می کشاند.
گرمای وجودش را در کنارم احساس کردم بعد او را به کناری زدم که گفت:
خدا را شکر دیگه داشتم سکته می کردم،تمام مدت طبابتم در بیمارستان بیماری به حال و روز تو ندیده بودم.
به سفره عقد به اتاق خالی و به سبد گل های فراوانی که ما را در خود گرفته بود نگاه کردم و گفتم:
چقدر این سالن زیبا شده.
دستم را فشار دادم و صدایش را شنیدم که باز خدا را شکر کرد و بعد کمک کرد تا روی مبل نشستم و گفت:
آفاق باور کن خوب تلافی کردی، من می خواستم کمی اذیتت کنم اما تو کاری کردی که نزدیک بود از ترس سکته کنم.
از لحظه ای که وارد شدم تا الان هزاران بار خودم را لعنت کردم، منکه نتوانستم گربه معروف را بکشم ولی تو به جای گربه مرا کشتی و چنان زهرچشمی از من گرفتی که تا لحظه مرگ فراموش نمی کنم.
بعد با صدای بلند خندید و گفت:
عجب بازی بود، تازه چقدر هم تماشاچی داشتیم.
بعد همانطور از خنده ریسه رفت و روی مبل افتاد، گفتم:
ولی امید این بازی نبود بلکه تو واقعا با کارت روح مرا کشتی و جلوی همه فامیل و دوست و آشنا خرد کردی، آنقدر که فکر کنم تا آخر عمر نتوانم تکه های خرد شده وجودم را جمع کنم.
تو امروز کاری کردی که تا اخر عمر هیچ گاه فراموش نمی کنم و تو را نمی بخشم، کاش مرا کشته بودی ولی چنین غرورم را به بازی نمی گرفتی. آخر یک روز تلافی می کنم همیشه این را به یاد داشته باش.
دست هایم را گرفت و گفت:
خواهش می کنم آفاق بس کن، من فقط می خواستم تو از این به بعد بدانی که من همه کاره هستم. در ضمن می خواستم قدرت خود را به تو نشان دهم چون تو یک زن معمولی نیستی و آنقدر مستقل هستی که هر مردی را به وحشت می اندازی.
من فقط از استقلال تو بدم می آید و بهتر دیدم از همان اول ضربه شستی نشانت دهم ولی تو که بدتر از من کردی، جلوی همه به زور آذین بعد از کلی معطلی بله گفتی و حتی حلقه به دستم نکردی و بعد هم انگشت عسلیت را روی گونه ام خالی کردی، می دانی همین کارت باعث شد نیم ساعت همه بخندند.
حالا پاشو زودتر به منزلمان برویم چون قرار بود نیم ساعته برویم ولی الان یک ساعت و نیم است که اینجائیم، با آن رفتار من و حال بد تو الانه که همه فکر برگردند چون فکر می کنند حتما بلایی سر خودمان آورده ایم.
همچنانکه دستم در دستانش بود به طرف در خروجی رفتیم، وقتی در اتومبیل را برایم باز کرد با تمسخر گفت:
بفرمایید مادمازل، ولی بدان این اولین و آخرین بار است که مرا چنین دست به خدمت می بینی چون امشب اگر غیر از این عمل کنم پدرم پوست از کله ام جدا می کند و همین حالا هم به شدت از دستم عصبانی است.
بعد خود پشت رل نشست و به سوی منزل آقای محمودی که مراسم آنجا برگزار می شد حرکت کرد، در طی راه آهنگ غمگینی از پخش اتومبیلش به گوش می رسید که هر دو در سکوت به آن گوش می کردیم.
در میان هلهله و شادی حاضرین وارد مجلس شدیم، افراد زیادی را دیدم که انتظار دیدنشان را نداشتم و یکی از آنها باعث شد حتی دیگر نتوانم یک قدم پیش بروم وجود آرشام بود که کنارم ایستاد و با لبخند تلخی تبریک گفت و بعد یک شاخه گل سرخ و یک انگشتر زیبای برلیان بهم هدیه داد.
هنوز داشتم به چشمهای مهربانش نگاه می کردم و از اطراف خود غافل بودم، در آن لحظه فکر می کردم که اگر او به جای امید بود چقدر حالا احساس خوشبختی می کردم که با صدای امید و تکان دستش به خود آمدم که می خواست به طرف بقیه حاضرین برویم، بالاخره توانستم نگاهم را از چشمان مهربان آرشام به سوی امید بگردانم که متوجه نگاه خشمناکش شدم ولی از این نگاه احساس ترس نکردم بلکه کاملا برایم بی تفاوت بود.
در حالی که به طرف بقیه می رفتیم گفت:
خجالت نمی کشی شب عروسیت کنار همسرت اینچنین شیفته به مرد دیگری نگاه می کنی

sorna
11-23-2011, 03:51 PM
حوصله جواب دادن به او را در خود نمی دیدم. بعد از اینکه از همه مهمانها به خاطر حضورشان تشکر کردیم به سوی جایگاه خود رفتیم، وقتی نشستم نفس راحتی کشیدم البته خیلی دلم می خواست گوشه خلوتی بیابم و به احساسم نسبت به آرشام فکر کنم چون با دیدن رفتار امید در این چند روز به خصوص در این لحظات واقعا احساس می کردم که زندگی را باخته ام و به راحتی اجازه داده ام که امید مرا به دره نیستی سوق دهد. صدای امید را شنیدم که گفت:
-بهتره دیگه بهش فکر نکنی، تو لیاقت خوشبختی را نداشتی.
با شتاب بلند شد و به طرف دختر زیبایی که از وقتی به مجلس جشن وارد شده بودیم چشم از امید برنداشته بود رفت و بعد از مدتی صحبت با هم شروع به خنده و شوخی کردند، همچنانکه به آنها نگاه می کردم فکر کردم که چرا امید اعتقاد داشت من لیاقت خوشبختی را ندارم.
با صدای آذین نگاهم را از امید به سویش گرداندم که گفت:
می بینی امروز باید اینطور شیفته وار با تو رفتار می کرد نه با این دختره، اون از مراسم عقد که تو حالت آنقدر بد بود و مادر لحظه ای که آمدی و متوجه شد حالت بهتر شده در اتاق بالا اشک می ریخت، پدر هم در این مدت باور کن سه پاکت سیگار کشید و آرمان را دیگه نگو مجبور شدم به فریبرز و محراب و عمه را مامورش کنم که مجلس را بهم نزنه، یک دقیقه اشک می ریخت و یک دقیقه فریاد می زد که امید و می کشه ولی وقتی وارد شدی و وقتی دیدیم که چقدر حالت بهتره همه راحت شدیم، اما مثل اینکه این امید دست بردار نیست و فقط موقعی کوتاه می آد که ببینه تو به حالت مرگ افتادی.
به روی آذین که از شدت عصبانیت قرمز شده بود، لبخندی زدم و گفتم:
این اخلاق امید با من از سالها قبل بوده شما نمی خواهید ناراحت باشید، چه اشکالی دارد بگذار با کسی دیگر خوش بگذراند. این همه آدم، من هم می توانم با یکی دیگر خوش و بش کنم.

پوزخندی زد و گفت:

واقعا هر دوی شما آدم های عجیبی هستید، من نمی دانم شما چطور می خواهید با هم زندگی کنید. چون آن موقع که از هم دور وبدید و هر لحظه که همدیگر را می دیدید دائم به فکر نیش و کنایه زدن بهم بودید حالا که دیگر باید زیر یک سقف باشید چه می شود فقط خدا می داند؟ راستش خدا را شکر می کنم که خودتان تنها نیستید و پیش خانم و آقای محمودی زندگی می کنید و گرنه از فکر شما دو تا یک لحظه آرامش نداشتیم.

از حرف های آذین می خندیدم که آرشام را در کنار خود دیدم، می خواست در باغ با هم قدم بزنیم، چشمکی به آذین زدم و آهسته کنار گوشش گفتم:
حالا حواست به امید باشه، ببین چطور به جلز و ولز می افته.
با لبخندی به سوی آرشام رفتم و با هم شروع به قدم زدن کردیم، آرشام گفت:
خیلی خوشحالم که تو را در لباس عروسی می بینم و در حال حاضر که با تو قدم می زنم حس می کنم که داماد من هستم، نه آقای دکتر.
بعد از همسرش که چند ماهی از جدائیشان می گذشت از دوری وطن و ناراحتی آن گفت که آخر مجبور به بازگشت شده و حالا تاسف می خورد که شاید اگر کمی زودتر می آمد دوباره شانسی برای پیشنهاد ازدواجش داشت. در حالی که با لبخند نگاهش می کردم فهمیدم که زیر چهره شادابش دلی مالامال از غم دارد که آن را پنهان کرده، پس منهم باید از این به بعد بتوانم غم خود را همیشه پنهان کنم و آن را بروز ندهم تا همه عزیزانم فکر کنند که خوشبختم. با صدای قطع آهنگ به سوی ارکستر نگاه کردم و امید را دیدم که با چشمهایی سرخ از عصبانیت به سویمان می آید. وقتی به کنارم رسید، دستش را دور کمرم انداخت و به طرف خود کشید و رو به آرشام گفت:
آقای دکتر بهتره دیگه خاطرات گذشته رو مرور نکنید چون آفاق جان حالا همسری دارد که همیشه و در همه حال در کنارش هست، ولی من می توانم در همین مجلس کسانی را بهش ما معرفی کنم که به مراتب از همسر من بهتر هستند.
آرشام با تاسف سرش را تکان داد و گفت:
واقعا متاسفم چون فکر می کردم آفاق خوشبخت شده ولی با این حرف فهمیدم شما هنوز درک نکرده اید که صاحب چه فرشته ای شده اید، کسی که سالها من به دنبالش می گردم.
من هنوز مات به رفتن آرشام نگاه می کردم که با دست های امید که مرا به طرف جایگاهمان می کشید رفتم، وقتی روی مبل نشستم امید گفت:
آفاق فقط یکبار دیگر تو را کنار او ببینم، هم تو را می کشم هم او را.
واقعا که ترقی کرده ای، تو که همیشه ظاهر متین ات را نگه می داشتی همه را متوجه حرکات خود کردی، اصلا نمی فهمم تو چرا اینقدر عصبانی هستی؟ مگه من تا به الان اعتراض کرده ام.
آرام گفت:
بعدا بهت حالی می کنم من و تو با هم فرق داریم.
من هم ارام کنار گوشش گفتم:
بعدا هم همینطور است، از این به بعد تصمیم دارم هرطور با من رفتار کردی همانطور رفتار کنم و حتی یک لحظه کوتاه نیایم. هر وقت تو هوس کردی مرا جلوی بقیه خرد کنی من هم همین کار را انجام می دهم ولی تو مختاری وقتی نیستم هر غلطی دلت خواست انجام دهی، درست است که ازدواج ما یک ازدواج معمولی نیست ولی باید در جمع مثل یک زن و شوهر خوشبخت رفتار کنیم و کوچکترین خلافت باعث می شود منهم همان کار را بکنم.
به امید نگاه کردم و متوجه شدم که از حرفهایم دمق شده، از اینکه توانسته بودم خودم را پیدا کنم و با قدرت جلویش بایستم برای اولین بار در آن روز از ته دل خوشحال شدم و به رقص و پایکوبی جوانها نگاه کردم. تا آخر جشن امید لحظه ای از کنارم دور نشد و به هیچ یک از دخترها توجه ای نشان نداد و من سرخوش در میان عزیزانم می گشتم و از اینکه بعد از چند ساعت عذاب احساس آرامش می کردم غرق در لذت بودم.
بعد از رفتن مهمانها وقتی خانواده ام قصد رفتن کردند با اینکه دوست نداشتم آنها را ناراحت کنم ولی دیگر طاقت نیاوردم و مدتی در آغوش پدر و مادرم اشک ریختم که آخر خانم محمودی مجبور شد مرا از آنها جدا کند و ضمن دلداری گفت، تو هر موقع که بخواهی می تونی خانواده ات را ببینی.

sorna
11-23-2011, 03:51 PM
هنوز به در بسته خیره نگاه می کردم که صدای امید را شنیدم وبه طرفش برگشتم، همراه با پوزخندی آرام گفت:
می تونی همین الان به دنبالشان بروی.
چنان از حرفش عصبانی شدم که با دست به کنارش زدم و به طرف طبقه بالا رفتم، وقتی به طبقه بالا رسیدم تازه متوجه شدم که نمی دانم به کدام اتاق باید بروم و همانطور حیران در راهرو به اطراف نگاه می کردم که باز صدای امید را از پشت سر شنیدم که گفت:
ته راهرو، در روبرویی.
با شتاب به آن سو رفتم و در را باز کردم وقتی کلید برق را زدم از تعجب دیگر نتوانستم قدم بردارم، اتاقی بود وسیع با تختخواب دو نفره خیلی خوش رنگ با پرده و نیم ست مبلمانی هماهنگ.
مشغول دیدن تمام زوایای اتاق بودم که امید دستش را دور کمرم حلقه کرد و مرا به داخل اتاق کشید و در را بست و من همانطور که به تختخواب دونفره نگاه می کردم، مات مانده بودم چون به چنین شبی اصلا فکر نکرده بودم.
من و او در طی سالها همیشه رو در روی هم بودیم ولی حالا خود را کنار او می دیدم با وظائف جدید، وحشت تمام وجودم را گرفته بود و یارای صحبت در خود نمی دیدم که در همان حال سرم را به طرف امید چرخاندم و او را با چشمانی شیطنت بار همراه با لبخندی بر لب دیدم و همین باعث شد نیرویی تازه پیدا کنم.
خودم را کنار کشیدم و به طرف پنجره رفتم و در حالی که خود را سرگرم تماشای حیاط چراغانی شده نشان می دادم منتظر صحبت امید بودم که پرسید:
نمی خواهی همه اتاق را ببینی.
به طرفش برگشتم و او گفت:
بیا تا خیالت را راحت کنم.
به طرف در دیگری که به اتاق راه داشت رفت و من هم به دنبالش، وقتی وارد شدیم اتاقی دیدم از اتاق قبلی به مراتب کوچک تر که میز کار و کتابخانه بزرگی همراه با یک مبل بزرگ در آن وجود داشت. همانطور که می خندید گفت:
خوشت اومد اینجا اتاق من است.
به طرف مبل رفت و آن را بصورت تختی درآورد که راحت یکنفر روی آن می توانست استراحت کند و بعد کمد اتاق را باز و لباسهایش را نشان داد و گفت:
از امشب آن اتاق که وارد شدیم اتاق شما و این اتاق کوچک و حقیرانه متعلق به من است ولی به خاطر اینکه پدر و مادر شک نکنند باید اینطوری نشان دهیم که این فقط اتاق مطالعه و کار آن اتاق خواب است، می پسندی؟
نفس راحتی کشیدم و در حالی که نمی توانستم جلوی لبخندم را بگیرم گفتم:
ممنون امید، مثل همیشه از قبل فکر همه چیز را کرده ای.
خوبه، فکر کنم این اولین باره که از من به خاطر افکارم تشکر می کنی. راستش من تمام لباسهایی که فکر می کردم احتیاج داشته باشی تهیه کردم و در کمد اتاقت آویزان است ولی اگر دوست نداشتی می توانی سر فرصت خودت خرید کنی، حالا لطفا از اتاقم برو چون خیلی خسته هستم و می خواهم بخوابم.
در حالی که هنوز لبخندی به لب داشتم به طرف اتاق خود حرکت کردم که دوباره صدایم زد:
راستی آفاق، متاسفانه حمام فقط در اتاق تو وجود داره که به طور شراکتی باید از آن استفاده کنیم.
چشم قربان.
در حال که در را می بستم با خود گفتم واقعا امید فکر همه چیز را کرده، دو اتاق تو در تو که می توانستیم تقریبا مستقل زندگی کنیم بدون اینکه پدر و مادرش متوجه شوند.
به طرف کمد رفتم تا لباسی انتخاب کنم و لباس عروسیم را عوض کنم. وقتی داخل کمد را نگاه کردم از سلیقه امید خوشم اومد، لباسها خیلی زیبا و همه از مدل هایی بود که خیلی دوست داشتم.
با خود فکر کردم او همیشه متوجه تمام علایقم چه لباس و چه غذا بوده و من بارها شاهد آن بوده ام، در صورتی که من از علایق او هیچ نمی دانستم پس باید بیشتر توجه کنم تا بفهمم او چه رنگ لباس و چه مدل و یا چه غذاهایی دوست دارد که امید در زد و بعد سرش را داخل آورد و گفت:
راستی آفاق فردا ساعت چند حرکت کنیم؟
با تعجب پرسیدم:
مگه تو هم می آیی؟ منکه فکر کنم ساعت نه به شرکت بروم.
یعنی تو می خواهی روز بعد از عروسی به شرکت بروی، در حالی که چندین روز است پایت به شرکت نرسیده؟
خب چکار کنم بالاخره باید کارم را شروع کنم چون خیلی از کارها عقب افتاده ام.
وارد اتاق شد و روی مبل نشست و گفت:
ببین آفاق مثل اینکه تو حالیت نیست، ما باید بعد از این به اصطلاح ازدواج به ماه عسل برویم و من هم اعلام کرده ام که به ویلایمان در شمال می رویم.
در حالی که روی مبل روبرویش می نشستم گفتم:
ولی امید تو خیلی چیزها را فراموش کردی، مثل خرید عروسی که نرفتیم. همین طور خرید حلقه و لباس.
حتی وسایل اتاق خواب که من باید به عنوان جهیزیه می آوردم. ولی در انتخاب هیچ کدام از اینها حضور نداشتم.
تو حتی دنبال من به ارایشگاه نیومدی و آخرین نفر بودی که به مجلس عقدت آمدی پس وقتی همه اینها از نظر تو طبیعی است به نظر من اگر به ماه عسل برویم دیگه خیلی مصنوعی می شود.
همانطور که تو از مراسم خواستگاری شروع کردی ما به رسم جدید ماه عسل را خاتمه می دهیم، یعنی تو فردا سرکارت می روی یا خودت تنها به ماه عسل می روی و اگر خواستی من هم فردا به سرکار می روم و از این به بعد کار هر روز ما همین است. صبح با هم می رویم و بعد از ظهر که به خانه برگشتیم نقش یک زن و شوهر خوشبخت را برای پدر و مادرت بازی می کنیم.

sorna
11-23-2011, 03:51 PM
البته تاکید می کنم در جمع که هستیم باید نقشمان را خیلی خوب بازی کنیم ولی بقیه ساعات به خودت مربوط است، می خواهی با هر کس یا هر جور دیگر بگردی منتها در خفا چون نمی خواهم با آبرویم بازی شود.
از روی مبل بلند شد و گفت:
خوب در خفا چطور؟ یعنی همان آزادی که به من می دهی برای خودت هم قائل هستی؟
من هم به علایق خودم می رسم ولی اون فکر مسموم را از ذهنت بیرون کن چون من اهل کثافت کاریهای تو نیستم.
در حالیکه به طرف اتاقش می رفت گفت:
تو هیچ وقت نباید ساعات مخفی داشته باشی آنهم حالا که همسر من هستی، آن موقع که نبودی از همه زندگیت خبر داشتم دیگه چه برسد به حالا.
حدود سه ماهی از ازدواج ما می گذرد و خوشبختانه تا امشب هیچ موردی که باعث جر و بحث ما بشود به وجود نیامده بود.
واقعا فکر نمی کردم که امید اینقدر مهربان و بذله گو باشد، شب ها وقتی با پدر و مادرش دور هم جمع می شدیم با صحبت هایش فضای شادی را به وجود می آورد که واقعا در این مدت احساس لذت می کردم. در جمع مهمانها هم سعی می کرد که احترام مرا نگه دارد، البته من هم سعی می کردم از کارهایی که حدس می زدم باعث ناراحتیش شود جلوگیری کنم. حتی وقتی لباس می پوشیدم نظرش را می پرسیدم و او هم همیشه با تعجبی که در نگاهش بود نظرش را می داد و هر موقع که مخالف بود فورا آنرا با لباسی که او دوست داشت عوض می کردم.
همچنین در جمع سعی می کردم کمتر اظهار نظر کنم و یا با کسانی که احساس می کنم او به آنها حساس است کمتر طرف صحبت می شوم و عجیب بود که او رفتارش خیلی متین شده بود و کارهایی نمی کرد که باعث ناراحتی من بشود، تا امشب که جرو بحث سختی با هم داشتیم.
امروز وقتی از شرکت به خانه آمدم تقریبا غروب بود و کمی دیرتر از همیشه ولی بعضی مواقع که زیاد کار داشتیم دیر می آمدم او را چنین عصبانی ندیده بودم، وقتی وارد اتاقم شدم با تعجب امید را منتظر خود دیدم که روی مبلی نشسته و از حالت نگاهش فهمیدم که عصبانی است چون حتی جواب سلامم را نداد.
با تعجب پرسیدم:
اتفاقی افتاده؟
که یکدفعه با خشم فریاد زد:
بله امروز فهمیدم که خانم یک پیشنهاد مناقصه از دبی دریافت کرده و می خواهد در این مناقصه شرکت کند.
خندیدم و گفتم:
خبرها زودتر از خودم به منزل می رسد، پس هنوز جاسوس هایت را داری.
آفاق نباید این مناقصه را قبول کنی.
در حالی که لبخند به لبم خشک شده بود پرسیدم:
به چه دلیلی؟ این کار خیلی خوبی ایت، تازه چون از طرح و نقشه های من خوشش آمده پیشنهاد مناقصه را فرستاده اند و گرنه برای هر شرکتی نمی فرستند، در آمد آن خیلی بالاست و پدر هم موافق صد در صد این موضوع است.
با خشم گفت:
ولی دیگه اجازه تو دست پدرت نیست که تو را به هر جا که دلش می خواهد بفرستد، بلکه این منم که باید اجازه بدهم و من هم به هیچ عنوان اجازه چنین کاری به تو نمی دهم.
بس کن امید، مثل مردهای عصر حجر حرف می زنی، خوب این شغل من است و باید همه تلاشم را بکنم تا در کارم موفق شوم و تو هم به هیچ عنوان نمی تونی جلوی کار مرا بگیری چون فوری به پدرت گزارش می دهم.
در ضمن دیگه خیلی دیر شده و قرار است تا دو روز دیگه برای بازدید محل آنجا باشم و بعد از بازدید مدارک مناقصه را تحویل بگیریم، امروز هم آمادگی خود را اعلام کرده ام.
بلند شد به سویم آمد و در حالی که بازویم را محکم فشار می داد گفت:
من فقط یک کلمه گفتم نه، نکنه دوباره می خواهی یک خواستگار از آن طرف برای خودت دست و پا کنی.
ولم کن امید، دستم درد گرفت. اگر نمی دانی بدان من یک زن متاهل هستم و به این چیزها فکر نمی کنم، من فقط به آینده شغلیم فکر می کنم و تو هم نمی توانی مانعم شوی.
در حالی که اتاق را ترک می کرد گفت:
تا الان به تو فهمانده بودم که این بازی ها در دست های من می گردد و نمی دانم چطور فراموش کرده ای. ولی حالا که دوست داری باشه دوباره برایت یادآوری می کنم.

حالا بعد از چند ماه دچار دلشوره شده ام و نمی دانم چه کنم؟ ولی می دانم که اگر این دفعه را در مقابلش کوتاه بیایم از این به بعد در تمام کارهایم دخالت می کند.

ده روز از مشاجره من و امید می گذرد و با تمام وجود احساس می کنم که در مقابل امید شکست خورده ام، هر چه من در این مدت غمگین بودم او سرحال و شاداب بود و سرمست از اینکه به قول خودش به من یادآوری کرده بود می تواند مرا به هر مسیری که بخواهد بکشاند.
آن شب بعد از جر و بحث تصمیم گرفتم به حرف های امید اهمیت ندهم و کار خود را انجام دهم و اگر دوباره امید مخالفت کرد موضوع مخالفتش را باپدرش در میان بگذارم.
چون در این مدت متوجه شده بودم که بنابرخواست پدرش با کار کردن من مخالفت نمی کند، صبح با خیال راحت می خواستم عازم محل کارم بشوم ولی در پارکینگ هر چه کردم اتومبیلم روشن نشد وقتی ناامید شدم از خانه بیرون آمدم که با تاکسی به محل کارم بروم.
همانطور که منتظر تاکسی بودم، اتومبیل امید کنار پایم ترمز کرد و پرسید

sorna
11-23-2011, 03:52 PM
چرا سر خیابان ایستاده ای، پس اتومبیلت چی شده؟

در حالی که سوار اتومبیلش می شدم گفتم:

نمی دانم، هر چه کردم روشن نشد.

وقتی حرکت کرد گفت:

امروز یک نفر را می فرستم تا تعمیرش کند.

در حالی که از رفتارش بعد از جر و بحث دیشب در تعجب بودم با خود فکر کردم دیگر توانسته ام به او بفهمانم که نمی تواند مثل سابق در کارم دخالت کند، پخش اتومبیل را روشن کردم و با خود گفتم زنده باد آقای محمودی که موافق کار کردن من است و امید مجبور به تحمل شده است.

با صدای امید به خود آمدم که گفت:

آفاق اشکالی ندارد اول من یک کار کوچک دارم انجام دهم بعد تو را برسانم.

در حالی که هنوز سرمست از پیروزی خود بودم گفتم:

نه عزیزم یکی دو ساعت دیرتر موردی ندارد، تو باید ببخشی که امروز مجبور شدی مرا هم برسانی.

نگاهم کرد و لبخند زد و گفت:

می دانی از چه موقع تا به حال بهم عزیزم نگفته بودی.

با این جمله به یاد روزی افتادم که ازم خواسته بود آن روز را به عنوان دو دوست با هم بگذرانیم، خود به خود لبخند زدم و گفتم:

بله روز خیلی خوبی بود و من تا چند روز در شوک رفتار خوب آن روزت بودم. چون تا به آن موقع به غیر از بداخلاقی و تندی از تو حرکت دیگر ندیده بودم.

حاضری یک تجربه دیگری داشته باشیم؟

خندیدم و گفتم: نیکی و پرسش.

انگشت کوچک اش را که به طرفم گرفته بود با انگشت گرفتم و مهر تاییدی به این خواسته زده شد، بعد چشمانم را بستم و با خود فکر کردم چه می شد که از روز اول من و امید چنین دوستانه با هم برخورد می کردیم و با تمام وجود برای نابودی یکدیگر در تلاش نبودیم. همچنان از سرنوشتمان در تعجب بودم بعد از سالها که موقعیت های بسیاری را از هم گرفته بودیم حالا به عنوان زن و شوهر به حساب می آمدیم، از فکرم به خنده افتادم و پرسیدم:

امید تا به حال به این فکر افتاده ای که ما همیشه با زندگی و سرنوشت هم بازی کردیم و حال چطور روزگار ما را به بازی گرفته و مجبور کرده که کنار هم باشیم. و نقش زن و شوهر خوشبختی که همدیگر را دوست دارند بازی کنیم در حالیکه هنوز خود را در مقابل هم می بینیم و همیشه در حال آماده باش هستیم، می دانم تو هنوز فراموش نکرده ای که مرا از آرزوهایم دور کنی.

با صدای بلند خندید و گفت:

خوشم می آید آفاق که هنوز حالت آماده باش در مقابل کارهای مرا داری، پس به عرضت می رسانم از همین لحظه باید در فکر دفاع از خود باشی.

با تعجب نگاهش کردم و با این حرفش زنگ خطر برایم به صدا درآمد، در حالی که فکر می کردم پس او شب قبل را فراموش نکرده به اطراف خود نگاه کردم و خود را خارج شهر دیدم که تقریبا با صدای بلندی پرسیدم:

کجا می ری؟

در حالی که از خوشحالی برق خاصی در نگاهش بود به چشمانم نگاه کرد و گفت:

به همان ماه عسلی که با هم نیامدیم، تصمیم گرفتم یکدفعه خودم برای رفتن اقدام کنم. چطوره؟

و شروع کرد به خندیدن، با خشم گفتم:

امید من نمی تونم. خودت می دانی که در این چند روز چقدر کارهای شرکت حساس است و من باید آنجا باشم و اگر تو مرا برنگردانی مطمئن باش به پدرت می گویم که با این حرکات باعث شدی کار پر درآمدی را از دست بهم.

خودم قبلا به پدر گزارش داده ام که این کار تو را خسته می کند و از پدر خواسته ام که با کارم مخالفت نکند، پدر هم وقتی دید چقدر نگران سلامتی تو هستم خیلی لذت برد و حالا پیش خود فکر می کند این ازدواج اجباری چقدر خوب جواب داده که من چنین عاشقانه نگران کار کردن زیاد تو هستم. خوب آفاق خانم این بازی را باختی چون تا هشت یا نه روز دیگر ما برنمی گردیم، ولی می توانیم خاطرات اون یک روز دوستی را تجدید کنیم چطوره؟

خفه شو، من حاضر نیستم دیگر با تو حرف بزنم چه برسد که بخواهم تو را امید جان صدا کنم. ازت متنفرم امید و بدان به زودی تلافی این کارت را در می آورم.

چشمانم را بستم و به پشتی صندلی تکیه دادم، در حالی که امید هنوز می خندید و همچنان با سرعت پیش می رفت. تا دو سه روز اول که در ویلا بودیم سعی کردم کمترین برخوردی با او نداشته باشم حتی غذا را در ساعاتی می خوردم که او حضور نداشته باشد، ولی چون تلفن ویلا هم به خواست امید قطع بود و نمی توانستم با کسی تماس بگیرم از این تنهایی به تنگ آمدم و غذا را با هم می خوردیم.
وقتی که امید پیشنهاد گردش در بیرون را می داد قبول می کردم ولی هنوز سعی داشتم کمتر با او صحبت کنم ولی بعد از مدتی بهتر دیدم کاری کنم که او فکر کند شکست را پذیرفته ام و منتظر یک فرصت برای تلافی بمانم، به همین خاطر با او هم صحبت می شدم و در روزهای آخر حتی حس می کردم از لحظه های خود لذت می برم چون امید چنان از اینکه حرف خود را به کرسی نشانده سرخوش بود که بسیار با مهربانی رفتار می کرد و این رفتار محبت آمیزش تلنگری بود بر دیوار احساسم و حس می کردم کم کم عشق فراموش شده خود را به یاد می آورم.
البته سعی می کردم با این احساس بجنگم ولی با حضور دائمی امید در کنارم و مهر و محبتش کاری سخت بود. به هر حال هرطور بود این مدت گذشت و ما به تهران برگشتیم ولی به شدت دلم می خواست کار او را تلافی کنم چون دلم نمی خواهد فکر کند حالا که به اسم همسرش شناخته شده ام از موضع خود کناره گرفته ام.

دو ماهی است که از سفر شمالمان می گذرد و در این مدت چون هنوز نتوانسته ام تلافی کار او را بکنم سخت بی قرارم و حس می کنم که کسل و افسرده هستم، دیگر حتی حوصله اینکه شب ها در کنار او و پدر و مادرش بنشینم را ندارم. با اینکه از این افسردگی خود راضی نیستم ولی نمی توانم کارش را فراموش کنم چون این بازی در طی این سالها به صورت یک عادت درآمده و هرچه با خود می گویم او دیگر همسر من است پس حق دارد در بعضی از کارهایم دخالت کند ولی باز نمی توانم فراموش کنم و خود را یک مغلوب شده می بینم، با اینکه ساعات کار خود را افزایش داده ام ولی دیگر کار کردن هم برایم آن لذت همیشگی را ندارد.
وقتی امشب به بهانه سردرد از پدر و مادر امید عذرخواهی کردم و به طرف اتاقم آمدم هنوز صدای خنده امید را می شنیدم که به مادرش می گفت به آفاق سخت نگیرید و گذارید کمی استراحت کند.

بعد از مدتی که برای رفتن به اتاقش وارد اتاقم شد و تا دید بیدارم و دوباره با صدای بلند خندید و گفت:

آفاق وقتی تو را چنین می بینم بیشتر احساس لذت می کنم و حالا فهمیده ام به عنوان همسر بهتر می توانم ترا اذیت کنم، آنهم اذیتی که همه آن را به چشم عشق من نسبت به تو می بینند و تازه از این موضوع راضی و دلخوش هستند.

sorna
11-23-2011, 03:52 PM
با این حرفش غم دلم را زیادتر کرده است و هرچه می کنم خواب به چشمانم نمی آید و آنقدر به راههای مختلف برای جبران کار امید فکر کرده ام که واقعا سر درد گرفته ام، خدایا خودت مثل همیشه مرا یاری بده.

حدود چهار ماه از مسافرت ما به شمال می گذرد و تازه امشب احساس خوشحالی می کنم چون بالاخره راه تلافی کار امید را پیدا کرده ام و فردا پیش دکتر خانوادگیمان می روم، فقط از خدا یاری می خواهم که کمکم کند تا دکتر پیشنهادم را قبول کند.

دو روز از رفتن پیش دکتر خانوادگیمان می گذرد و با اینکه با دروغ توانستم او را راضی به همکاری کنم ولی می ترسم که پدر امید زیر بار نرود و نتوانم امید را شکست دهم.
فردا باید به محل کار پدر امید بروم، در این چند وقت تمام حرکاتی که به عملی شدن نقشه ام کمک می کرد اجرا کردم و الان از دلشوره فردا بی خواب هستم. خدایا خودت کمکم کن.

امروز روز خوشحالی من است، روزی که توانستم کار امید را جبران کنم هنوز صدای فریاد او را از طبقه پایین می شنوم که در حال بحث با پدرش می باشد.
ولی هم من و هم امید می دانیم این بحث ها فایده ای ندارد. چون خواسته پدرش غیرقابل تغییر است و امید به دوره ای چند ماه که به آن دلخوش است و آن را در پیشرفت کارش مفید می دانست نمی تواند برود. این فکر زمانی به ذهنم افتاد که متوجه صحبت امید با پدرش شدم، آن شب امید با خوشحالی درباره دوره ای که از طرف هیئت علمی دانشگاه آمریکا دعوت شده بود صحبت می کرد. فهمیدم قراره یک دوره تخصصی برای پزشکان مجرب در امریکا به مدت هشت ماه برگزار شود و او تنها پزشکی از ایران بود که به این دوره دعوت شده بود و آن را برای پیشرفت کارش و موقعیتش بسیار مناسب می داند.
همان موقع احساس کردم که وقت تلافی رسیده ولی مدتها طول کشید راهی پیدا کنم تا او نتواند برود و آخر هم راهش را پیدا کردم. این اواخر کمتر به شرکت می رفتم و بیشتر خودم را به مریضی و بی حالی می زدم.
نمی توانستم غذا بخورم و حالت تهوع داشتم و بعد با مراجعه به پزشکمان به بهانه اینکه شوهرم قصد دارد با معشوقه اش به امریکا برود و مرا طلاق دهد، خواهش کردم که بگوید من باردار هستم و حالم بد و تا چندین ماه باید تحت مراقبت شدید قرار بگیم چون ممکن است مجبور به سقط جنین شوم برای همین بهتر است تمام مراحل مراقبت را از قبل انجام داده و شوهرم کنارم باشد .
چون دوری او می تواند یکی از همان عوامل سقط جنین و در خطر افتادن زندگیم باشد. دکتر اول قبول نکرد ولی وقتی اشک هایم را که ناشی از ناامیدی بود دید قبول کرد که با من همکاری کند. به شرطی که عواقب چنین کاری فقط به عهده خودم باشد، از خوشحالی از روی صندلی پریدم و دستهای چروکیده اش را بوسیدم و گفتم:

شما همیشه مرا یاد پدر می اندازید.


با تاسف سری تمان داد و گفت:

sorna
11-23-2011, 03:52 PM
-آفاق نمی دانم تو چرا یک شوهر مثل آذین نداری، تو به اندازه او مستحق یک شوهر خوب هستی.
با این حرفش دوباره اشک در چشمانم جمع شد و گفتم:
-این سرنوشت من است و من برای نگه داشتن همین شوهر تمام سعی خود را می کنم.
وقتی می خواستم اتاقش را ترک کنم گفتم:
-تا چند روز دیگر آقای محمودی را پیش شما می فرستم و دیگه همه امید من در زندگی به شما بستگی دارد.
وقتی دو روز بعد به دیدن آقای محمودی رفتم، با تعجب کنارم آمد و پرسید:
-آفاق اتفاقی افتاده ، چند وقتی است که افسرده شده ای و فکر کنم حتی چند کیلو وزن کم کرده ای.
-برای همین موضوع پیش شما آمده ام، اتفاقی که افتاده ولی خبر خوبی است، راستش من الان مدتی است که فهمیده ام باردارم ولی وضعم به گفته دکتر معمولی نیست و چند روز پیش تاکید کرد که با امید درباره وضعیتم صحبت کند ولی من احساس کردم که شما از وضعیتم آگاه باشد بهتر است چون ممکن است امید کمی ناراحت شود.
پدر امید با ناراحتی گفت:
- خیلی دل نگران شدم، کی می توانم دکترت را ببینم.
- هروقت که بتوانید می توانم تلفنی از دکتر وقت بگیرم که شما به دیدنش بروید.
- همین الان تلفن کن و برای بعد از ظهر وقت بگیر.
با مطب تماس گرفته و برای بعد از ظهر وقت گرفتم، آقای محمودی بلند شد و با تلفن به منشی اش گفت که راننده اش را بفرستد تا مرا به خانه ببرد و تاکید کرد که خودم رانندگی نکنم.
وقتی می خواستم از اتاقش خارج شوم ، صدایم زد و گفت:
-افاق جان با اینکه آرزویم دیدن نوه ام است ولی ترا بیشتر دوست دارم پس به خاطر خودت مراقب باش.
در بین راه امید را لعنت کردم که مرا مجبور کرده بود تا از قلب پدرش کمک بگیرم، پدری که مرا مثل امید دوست داشت و اینطور نگران سلامتیم بود.
حال که امشب امید را اینطور مستاصل در مقابل پدرش می بینم بدون فکر به عاقبت کار، در دلم جشن وغوغایی است و پس از چندین ماه احساس آرامش و پیروزی می کنم.
صدای امید را می شونم که فریاد می زند و می گوید دکتر اشتباه کرده و باید پیش پزشک دیگری برود که پدرش جواب داد پزشک خانوادگیشان خیلی پزشک حاذقی است واگر پزشک های دیگر هم حرف او را تائید نکنند من حاضر نیستم تو به خاطر یک دوره این طور باعث نگرانی آفاق شوی که خدای نکرده موجب شود به خودش یا کودکش صدمه ای برسد.
وقتی دیگر صدای امید را نشنیدم فهمیدم که باید خود را زود به رختخواب برسانم و به خواب بزنم، چون میدانستم که امید الان مثل یک کوه آتشفشان است که باید خود را از او دور نگه دارم.
امروز نزدیک ظهر ازخواب بیدار شدم و یاد اتفاق دیشب افتادم احساس عجیبی دارم، با اینکه همیشه از فکر این لحظه احساس خوبی پیدا می کردم ولی حال احساس تنفرشدیدی دارم. بعد از ساعتی که پشت پنجره نشستم و به اتفاق دیشب فکر کردم فهمیدم موقعی این اتفاق برایم لذت بخش می بود که امید با عشق و علاقه به طرف می آمد نه برای انتقام که پرنده خیالم به شب قبل برگشت.
از طرز باز شدن در و صدای نفس های امید فهمیدم که به شدت عصبانی است بعد از چند لحظه گفت:
- می دانم که بیدار آفاق خیلی حیله کثیفی زدی. من به این دوره احتیاج داشتم، بهتر است تا انتقام سختی ازت نگرفته ام خودت پیش پدر بروی و حقیقت را بگویی.
آخه لعنتی من چطور می توانستم بهش بگویم هنوز جسم تو را لمس نکرده ام ، چه برسد به اینکه تو باردار باشی؟ نمی دانم چطور آن دکتر لعنتی را با خودت همراه کردی ولی همین فردا به سراغش می روم و حسابش را می رسم.
به طرفش برگشتم و با عصبانیت گفتم:
- اگر نزدیک مطب اون دکتر بشوی پیش پدرت کاری می کنم که اسم تو را از شناسنامه اش پاک کنه، بدان من هیچ کار خلافی نکرده ام و از روز اول به خواست تو به بازی کشانده شدم چون خودت اینجوری دوست داشتی و می گفتی که ما همیشه باید آمال و ارزوهای یکدیگر را پایمال کنیم، این رسم کثیف بازی شطرنج تو بود پس باید عواقب آن را بپذیری.
دوباره به طرف پنجره چرخیدم و سرم را زیر پتو کردم چون دیگر حوصله فریاد او را نداشتم، ولی هنوز چشمان سرخ و رنگ کبودش که حاکی از عصبانیتش بود جلوی نظرم بود که گفت:
- باشه حالا که نمیخواهی به پدر بگویی این یک دروغ کثیف است، منتظر باش چون من بیکار نمی نشینم و قسم می خورم تا لحظه ای که ندانم چطور باید تلافی کنم حتی یک لحظه هم نخوابم.
صدای در اتاقش که آمد فهمیدم به اتاقش رفته و در همان حال فکر کردم تا دو ماه دیگر باید با کمک دکتر اعلام کنم که بچه سقط شده، البته می دانستم که این دفعه دکتر را بیشتر به زحمت می اندازم چون باید حداقل یک شب در بیمارستان بستری شوم و بعد یاد حرف امید افتادم و خنده ام گرفت و با خود گفتم حالا نباید دچار دلشوره تلافی امید باشم و راحت بخوایم.
در همین افکار بود که نمی دانم کی خوابم برد اما مدتی بعد با احساس اینکه کسی کنارم دراز شده، وحشتزده از خواب بیدار شدم و دستی را روی دهانم حس کردم و صدای امید را شنیدم که گفت:
- داد نزن من هستم همسر عزیزت، اگر داد بزنی خودت را مسخره کرده ای چون همه تعجب می کنند تو که از همسرت باردار هستی چطور حالا از اینکه او را در کنارت می بینی وحشت کرده ای.
بعد آرام دستش را از روی دهانم برداشت و مرا به سوی خود کشید، در حالی که تقلا می کردم خودم را از او دور کنم گفتم:
- امید مگردیوانه شده ای، ما همچین قراری با هم نداشتیم.
همچنانکه مرا محکم به خود می فشرد زمزه کرد و گفت:
- خودت قرارش را گذاشتی و من هم چندین ساعت است که به نقشه تو فکر کرده ام، وقتی دیدم دوست داری از من باردار باشی بهتر دیدم که تو را با آرزویت برسانم چون میدانی چقدر ترادوست دارم، انقدر که دوست نداشتم حتی همین یک شب را با آن برق پیروزی که در چشمانت می درخشید به صبح برسانی.

sorna
11-23-2011, 03:52 PM
در مقابل یک عمل انجام شده قرار گرفته بودم و نمی دانستم چی کار کنم.
مدتی بعد وقتی از جایم بلند شدم و دیدم چنین راحت به خواب رفته اشک از دیده گانم جاری شد. او خودش را به من تحمیل کرده بود و من چه اسان جسم خود را به او باخته بودم.
هنوز اشک می ریختم و متوجه نبودم صبح شده که خود را در جنگل سبز چشمانش دیدم، به رویم لبخند زد و گفت:
-خودت خواستی، حالا چرا گریه می کنی.
بعد در حالی که از روی تخت بلند می شد گفت:
-تاوقتی که از بارداریت مطمئن نشدم هر شب اینجا اتاق خواب من هم هست باید بدانی که بعضی از پیروزی ها به تاوانش نمی ارزد.
از طرز گفتارش فهمیدم که به گفته اش عمل خواهد کرد و باید ازحالا خود را باردار بدانم، حال فهمیده ام که با دستان خودم ایندفعه چاهی عمیق کنده ام وخودم را در آن جای داده ام.
حدود چهار ماه از آن شب می گذرد و در این مدت امید هر شب را در اتاق خواب من و کنارم گذارنده، حالا احساس می کنم که با تمام وجودم عاشقانه دوستش دارم و با اینکه چند روز است که علائم بارداری را در خود می بینم ولی نمی دانم چرا دلم نمی خواهد به امید بگویم.
البته بعد از آن اتفاق من و امید خیلی فکر کردیم و دو هفته بعد از اینکه به پدرش خبر بارداریم را داده بودم خود را به مریضی زدم و با هم اعلام کردیم که بچه را از دست داده ایم، مدتی را هم مجبور شدم در رختخواب بگذرانم که هر شب موضوع بحث امید و خنده هایش بود که وقتی مرا چنین مستاصل می دید شاداب تر و سرحال تر می شود حتی مدتی را که در خانه می گذراندم او هم مرخصی گرفت و چنان نقش یک همسر عاشق را بازی می کرد که خودم هم شک می کردم.
شب موقع خواب مدتها به نقشش می خندید و می گفت:
- افاق نمی دانی این لذت بخش ترین پیروزی است که تا به حال نصیبم شده است باور می کنی ، وقتی حالت صورت و نگاه درمانده ات حتی در محل کار یادم می اید نمی توانم جلوی خود را بگیرم و شروع می کنم به خندیدن و بقیه با تعجب نگاهم می کنند و فکر می کنند که دیوانه شده ام.
من با دلی پر از غم به عشق خود فکر میکنم که اگر امید بفهمد به جای شکست از احساس جدیدی که به او دارم ناراحتم و تنها نگرانیم از عشقی است که فکر می کردم به خاکستر نشسته ولی حال چنان گداخته و شعله ور شده که تمام وجودم را گرفته و من نگران آن روزی هستم که او بفهمد آنوقت است که تا آخر عمر به دیده حقارت مرا بنگرد و این بازی از نظر او تمام شده تلقی می شود چون در این مدت دانسته ام که او از انسان های شکست خورده و ناتوان بیزار است و اگر مرا در مقابل عشق خود ناتوان ببیند دیگر باید همیشه حسرت حتی لحظه ای دیدن او را با خود داشته باشم.
کم کم همین دل نگرانی ها و جدال ها که با خود داشتم باعث شد تا روز به روز قوایم را بیشتر از دست دهم چون باید در حالی که از عشتقش می سوختم خود را نسبت به او بی احساس و حتی متنفر نشان می دادم. امروز وقتی به حالت بیهوشی درآمدم بالاخره بارداریم اول از همه امید را شوکه کرد چون تا چند ساعت بدون هیچ حرفی در حال فکر کردن بود و هرازگاهی به سویم نگاه می کرد، ازنگاهش می خواندم که دوباره لحظه های تنهایم رسیده و دیگر این لحظات نه تنها برایم لذت بخش نیست بلکه نمی دانم چطور می توانم به نبودن امید در کنار خود عادت کنم.
در ماه پنجم بارداریم هستم که پدر تلفن کرد و بسیار عصبانی بود و از من می خواست فوری به شرکت بروم، صبح بعد از چندین ماه به شرکت برگشتم و به اتاق پدرم دفتم که با دیدن من از جایش بلند شد و مبلی را نشانم داد و بعدخودش کنارم نشست و گفت:
- آفاق فکر کنم دیگه باید به سرکارت برگردی چون به غیر از اینکه در آمد شرکت کم شده، چند روز پیش متوجه شدم در مناقصه ای برنده شده ایم که به غیر از ضرر چیزی برایمان ندارد و اگز نخواهی برگردی باید یک فکر اساسی برای آینده این شرکت بکنیم چون آنقدر از ورشکستگی ترسیده ام که حاضر نیستم ریسک کنم.
دست پدر را گرفتم و صورتش را بوسیدم و گفتم:
-پدرجان معذرت می خواهم آنقدر غرق زندگی خود بودم که شما را تنها گذاشتم ولی قول می دهم از فردا تا وقتی که بارداریم بهم اجازه بدهد به شرکت بیایم وبعد از آن هم دیگر هیچ موقع شما را تنها نگدارم.
پدر با این حرفم لبخندی زد و گفت:
- خوشحالم کردی، میدانی خیلی از مشتری های خود را به واسطه اینکه می فهمیدند تو دیگر به شرکت نمی آیی از دست داده ایم ولی مطمئن هستم که در ظرف چند ماه آینده دوباره شرکت به روال سابق بر میگردد.
حالا که به پدرفکر می کنم، می بینم در این چند ماه چنان غرق در عشق امید بودم که نه تنها او بلکه همه خانواده ام را فراموش کرده بودم. از خود خجالت می کشم که اجازه داده ام عشق ممنوعه امید مرا از دیگران غافل کند پس تصمیم گرفتم به جای جدال با این عشق با آن کنار آیم و عشق عظیم اورا در قلب خود پنهان کنم بدون اینکه بخواهم آن را از خود دور کنم یا اینکه آرزو کنم امید هم به من علاقمند شود، در حقیقت این را هم جزیی از سرنوشت شوم خود می دانم که باید تا آخر عمرم از عشقی بسوزم که حتی قدرت حرف زدن درباره آن را با کسی نداشته باشم.
دو هفته از برگشتم به سرکار میگذرد، امید قبل از رفتن به اتاقش کمی در اتاقم نشست و بدون اینکه بخواهد حرفش را تحمیل کند و بیشتر حالت نصیحت داشت از من خواست حالا که به سرکارم برگشته ام مثل سابق به خود فشار نیاورم چون هم برای بچه و هم برای خودم خطرناک است بعد با تمسخر گفت:
- آخه میدونم وقتی مشغول کار میشوی دیگه همه کس و همه چیز یادت می رود ولی تو الان مسئولیت جدیدی به عهده داری که از کارت مهم تر است و برای حفظ سلامتی او باید همه تلاشت را انجام دهی.
در حالی که با خود فکر می کردم امید بعد از خبر بارداریم اولین بار است که در خلوت با من صحبت می کند و همیشه در حال فرار بوده گفتم:
-چشم قربان مراقب امانتت هستم و آن را سالم تحویلت می دهم.
درحالیکه بلند می شد به طرف اتاقش برود گفت:
- این امانت من نیست، این خواسته خودت بود و برای من هیچ اهمیتی ندارد ولی هرچه باشد یک موجود زنده است که در آینده به نام ما شناخته می شود و من دلم نمیخواهد یک بچه ناقص باشد، فقط از این نظر وظیفه خود دانستم که بهت سفارش کنم وگرنه بقیه امور بچه به خودت مربوط است.
این بچه فقط از نام فامیل من استفاده خواهد کرد و من هیچ علاقه ای به او ندارم.
نمی دانم چر از حرف امید احساس وحشت کردم و بیشتر نگران کودکم هستم که باید به خاطر بازی مسخره ما احساس کند که پدرش دوستش ندارد، حالا همانقدر که آینده را برای خود تاریک می بینم برای کودکم هم آینده ای تاریک می بینم و احساس می کنم دیگر قدرت تحمل این وضع را ندارم و باید تصمیم مهمی را بگیرم چون به نظرم اگر کودکی پدر بالای سر خود نبیند خیلی بهتر است تا اینکه احساس کند مورد نفرت پدرش می باشد چون این باعث می شود تا در آینده از نظر احساسی دچار مشکل شود.
در همین افکارم بودم که صدای اذان به گوشم خورد،ازروی تخت بلند شدم ووضو گرفتم و نماز خواندم. احساس می کنم که نام خدا باعث آرامشم شده چون حتی اگر من و کودکم امید را نداشته باشیم ولی میدانم که خدا هیچ وقت مارا تنها نمی گذارد تا به حال که با یادش آرامش پیدا کرده ام و ازاین به بعد هم می توانم با یاد خدا وامید به رحمتش بدون دلشوره به آینده بیندیشم.
امروز از تولد کودک دو ماه می گذرد و یک ماهی است که به منزل خودم یا بهتر است بگویم به منزل امید برگشته ام، دو ماه پیش در اتاق کار مشغول به کار بودم که احساس درد کردم ولی چون به موعد زایمانم دو هفته ای مانده بود آن را جدی نگرفتم اما بعد از یک ساعتی درد شدیدتری و زمان بین دردهایم کمتر شد برای همین بهتر دیدم که خود را به خانه برسانم و استراحت کنم با راننده شرکت تماس گرفتم و از او خواستم که مرا به منزل برساند، در اتومبیل با احساس در به یاد امید افتادم که چند روز پیش مرا تهدید میکرد که بیشتر مراقب باشم و می گفت اگر به کودک آسیبی برسد مرا هرگز نمی بخشدو مدتی بود که از دستش ناراحت بودم چون روز به روز فاصله اش را از من بیشتر کرده بود تا جایی که بعضی مواقع تا یک هفته او را نمی دیدم، شب ها دیر موقع می آمد و صبح قبل از اینکه من پایین بروم او خانه را ترک می کرد با دلخوری بهش گفتم:
- تو که از این بچه نفرت داری پس این بچه فقط متعلق به من است و هر جور صلاح بدانم رفتار می کنم و به تو ربطی ندارد.
با اینکه جوابی به حرفم نداد ولی متوجه شدم که عصبانی می باشد، در همین افکارم بودم که با درد شدیدی صدای ناله ام بلند شد.
آقای شمس به عقب نگاه کرد و جویای حالم شد که به زحمت آدرس بیمارستان را دادم و او مرا به آنجا برساند. وقتی به بیمارستان رسیدم کمک کرد که پیاده شوم و مرا به اورژانس برد بعد از معاینه که توسط مامایی انجام شد شماره تلفن دکترم را گرفتند و مرا به سوی بخش زایمان بردند از تکاپوی پرستاران نگران شده بودم برای همین خواهش کردم راستش را بگوید که آیا برای کودکم اتفاقی افتاده.

sorna
11-23-2011, 03:53 PM
لبخندی زد و گفت:
- نه عزیزم، چرا اینطور فکر می کنی ما فقط متوجه شده ایم که تو به طور طبیعی نمی توانی زایمان کنی و باید سزارین شوی پس لطفا ً شماره تماس همسرت را بده چون باید ایشون اجازه بدهند.
شماره محل کار امید را دادم و بعد از معاینه دکتر مرا به سوی بخش جراحی بردند وقتی وارد اتاق عمل شدم، مرتب با خدا راز و نیاز می کردم و از خدا می خواستم که اگر قرار است اتفاقی بیفتد به کودکم آسیبی نرسد.
بلکه این اتفاق برای خودم باشد چون دیگر کششی برای زندگی کردن نداشتم. در حالیکه برای سلامتی کودکم دعا می کردم با تزریق آمپولی بیهوش شدم. وقتی چشمانم را باز کردم از احساس نور خود به خود چشمانم را بستم و با خود فکر کردم که کجا هستم و یکدفعه یادم آمد و با وحشت چشمانم را باز کردم، مادرم را دیدم که به رویم لبخند می زند. وقتی متوجه شد که به هوش آمده ام، صورتم را بوسید و خدا را شکر کرد و قبل از پرسش من گفت:
-مادر ماشالله چه پسری، هم خوشگل و هم تپل و مپل.
- سالمه؟
خندید و گفت: البته مادر، وقتی رفتم دیدمش چنان انگشتش را می مکید که مجبور شدند کمی شیر خشک بهش بدن.
با خواهش از مادر خواستم که کودکم را بیاورد تا ببینم، وقتی کودکم را در آغوشم نهادند احساس جدیدی داشتم ودر همان لحظه خدا را شکر کردم که نعمت مادر شدن را شامل حال من کرده است. وقتی چشم هایش را باز کرد ناخودآگاه گفتم:
-چشم هایش مثل چشمان امید زیباست.
مادر خندید و گفت:
- ای بلا ولی درست می گویی خیلی به امید شباهت دارد.
بعد آهی کشید که با نگرانی گفتم:
-اتفاقی افتاده؟
- نه عزیزم، الان نزدیک ساعت ملاقات است وفکر کنم همه به ملاقات بیایند.
همینطور هم شد و اتاقم در عرض کمی به باغی از سبدهای گل تبدیل شد، همه فامیل و دوستان به دیدنم آمدند و آقاو خانم محمودی یک لحظه دل از نوه اشان نمی کندند ولی هرچه منتظر ورود امید ماندم نیامد.
تا روز که در بیمارستان بودم نه به دیدن من آمد و نه به دیدن کودکمان و آخر سر هم با پدر و مادرم از بیمارستان مستقیم به منزل پدر رفتم و در مدت یک ماهی که آنجا بود باز از امید خبری نشد.
پدر و مادرم سعی می کردند اصلا ً به رویم نیاورند ولی از نگاه غمگینشان پی به احساسشان می بردم و از اینکه زندگی من موجب دل نگرانی آنها بود ناراحت بودم. بالاخره در یک روز که فرصت را مناسب دیدم و کسی در اطرافم نبود به امید تلفن کردم.
وقتی گوشی را برداشت گفتم:
-امید به این اهمیت نمی دهم که مورد بی مهری تو قرار بگیرم چون دیگر برایم یک عادت دیرینه شده و به این هم اهمیت نمی دهم که این طور کودکمان مورد بی مهریت قرار گرفته چون باید از حالا خود رابه آن عادت دهم ولی دیگر نمی توانم شاهد چشمان نگران پدر و مادرم باشم که چنین با نگرانی نگاهم می کنند و مورد ترحمشان هستم پس امشب باید به دنبالم بیایی آن هم نه معمولی بلکه طوری باید عمل کنی تا تمام افکار منفی که در ذهن پدر و مادرم درباره زندگی من ایجاد کرده ای پاک شود و دیگر آنها را دل نگران نبینم، آنوقت است که تو را می بخشم ولی به خدا قسم اگر چنین نکنی از اولین روزی که با تو آشنا شدم تا این لحظه که با همم بوده ایم را فردا در محل کار پدرت به او گزارش می دهم و تو را به او خوب می شناسانم تا بداند در پس این چهره خندان و مهربان پسرش چه دیوی وجود دارد، کسی که همین حالا آرزوی مرگ کودک و همسرش را دارد.

sorna
11-23-2011, 03:53 PM
گوشی را گذاشتم، تمام بدنم می لرزید و آنقدر عصبانی بودم که دلم می خواست امید در کنارم بود تا با دست های خود اورا خفه کنم که باعث شده بود من در نظر خانواده ام این طور خوار و خفیف شوم به طرف کودکم رفتم و اورا بغل کردم و به یاد میلاد افتادم به یاد مهربانی و وفاداریش نسبت به همسر و فرزندش که پس از مرگشان باز هم آنها را دوست داشت و فراموش نکرده بود.
خدایا چقدر تفاوت بود میان او و امید درهمان لحظه آرزو کردم که کودکم روز مثل میلاد شود. او را به سینه فشردم و بعد از مدتها فکر درباره اسمش بالاخره اسمی شایسته برایش پیدا کردم و او را به امید اینکه روزی مثل میلاد مرد بزرگی شود میلاد نامیدم.
شب امید همراه پدر و مادرش با سبد گل بسیار بزرگ و زیبایی به دیدنمان آمد و اول گونه مرا بوسید و بعد کودکش را در آغوش گرفت و اورا بوسید، اشکی که از چشمانش می ریخت آنقدر حقیقی به نظر می رسید که من هم مثل پدر و مادر خودم و امید متعجب نگاهش می کردم که بعد از چند لحظه اشک هایش را پاک کرد و گفت:
- می بخشید من آنقدر آفاق را دوست دارم که فکرکردم وقتی صاحب کودکی شوم دیگر آفاق به من توجهی نشان نمی دهد، اما این مدت با کمک دوست روانشناسم توانستم خودم را قانع کنم که هرکس در قلب انسان جایگاه خودش را دارد.
بعد جعبه کادویی زیبایی را به طرفم گرفت و گفت:
- تقدیم به بزرگترین عشق زندگیم که مرا صاحب بزرگترین ثروت دنیا کرد.
با لبخند نگاهش را به چشمانم دوخت و منتظر بود که کادو را از دستش بگیرم، آنقدر حرکاتش طبیعی و حرف هایش برای دلنشین بود که کادو را گرفتم و در دل با خود گفتم کاش در حقیقت هم چنین بود.
با دیدن سرویس طلای زیبایی که از الماس و سنگ هایی به رنگ چشمان زیبایش بود، لحظه ای همینطور محو زیبایی آن بودم و بعد نگاهم به سوی چشمانش پرواز کرد و با لبخند تشکر کردم و گفتم:
- تا به حال کادویی به این زیبایی نگرفته بودم.
او هم به کودکمان که در اغوش گرفته بود اشاره کرد و گفت:
- من هم تا به حال هدیه ای به این با ارزشی نداشتم مگه نه؟
و با صدای بلند خندید و قربان صدقه اش رفت و بعد از لحظه ای گفت:
- راستش برای اسمش فکری کرده ای؟
- بله اسم این آقا پسر زیبا میلاد است چون می خواهم وقتی بزرگ شد درست مثل همان میلادی که می شناختیم شود.
در نگاهش برق عجیبی دیدم، آهی کشید و آرام گفت:
- اسم زیبایی است.
چنین شد که نبود امید در این مدت برای خانواده ام موجه قلمداد شد و موقعی که همراه امید به طرف خانه خود می آمدم دیگر نگاهشان به من غمگین نبود بلکه با خیال راحت مرا به امید سپردند و حالا یک ماه است که با میلاد عزیزم در خانه خودمان هستیم.
روز اول که وارد شدیم متوجه شدم امید اتاق به اصطلاح کارش را به میلاد اختصاص داده و آن را پر از اسباب بازی کرده و به اتاق خواب قبلی خود رفته، از همان زمان فهمیدم از این به بعد دیگر امید پا به اتاقم نخواهد گذاشت و بدین وسیله کاری کرده که حتی برای خوابیدن مجبور نباشد مرا ببیند البته جلوی پدر و مادرش از سرو صدای میلاد گاهی می نالید که باعث بی خوابیش می شود و مجبور است بعضی از شب ها دراتاق خواب قبلیش بخوابد .
این طور شد که جدا شدن اتاق من و میلاد موجه شد و باعث شک پدرش نگردید، حالا تنها دلخوشیم کودک عزیزم است که بسیار شبیه پدرش و کم کم احساس می کنم که خلاء عشق امید نسبت به خود را می توانم با داشتن کودکم پرکنم.
این موجود کوچک با شباهت عجیبش به پدرش درآینده با علاقه خود به من می تواند مرهمی برارزوهای سرکوب شده ام باشد.
میلاد شش ماه ام بسیار زیبا تر و با مزه تر از قبل شده، آنقدر حرکاتش را دوست دارم که در شرکت لحظه شماری می کنم تا به خانه برگردم واورا از پرستارش تحویل بگیرم. هرچه میلاد بزرگتر می شود چالش بین من و امید هم بیشتر می شود تا امروز که پدر امید صدایم زد و گفت، می خواهد در حیاط کمی با من صحبت کند.
میلاد را به مادر امید سپردم و به دنبال آقای محمودی رفتم که او پس از مقدمه ای کوتاه درباره روابط زن وشوهر ها گفت:
- باید بیشتر مراقب امید باشی چون کمتر در خانه پیدایش می شود ، یا در محل کارش است و یا با دوستان جدیدی که پیدا کرده دوره دارد. تو باید سعی کنی تا همه بدانند امید دارای چه همسر شایسته ای است و امید هم فکر نکند از وقتی که میلاد متولد شده تو او را فراموش کرده ای. می دونی آفاق جان، امید به خاطر اینکه تنها بچه ما بوده متاسفانه عادت دارد که همیشه مورد توجه باشد و حالا من فکر می کنم تو زیاد به او توجه نمی کنی و همین باعث شده که به طرف دوستانش برود و از ما فاصله بگیرد و حالا من وظیفه تو میدانم که دوباره او را به محیط خانه علاقه مند کنی.
وقتی ساکت شد به حرفهایش فکر کردم همه را قبول داشتم،امید خیلی از ما دور شده بود ولی نمی توانستم دلیل کناره گیری خودم را برایش توضیح دهم و همچنان مستاصل مانده بودم که چه بگویم؟
با صدای آقای محمودی به سویش نگاه کردم که با محبت نگاهم کرد و گفت:
-آفرین دختر خوب از اینکه از همین حالا در فکر فرو رفتی مرا خوشحال کردی، آنقدر به کاردانیت اطمینان دارم که از همین حالا خیالم از بابت امید راحت شد و مطمئن هستم با یک فکر بکر او را به محیط خانه برمی گردانی.
بعد به سوی ساختمان رفت و من همچنان که به حرفهایش فکر می کردم شروع به قدم زدن نمودم ولی هرچه فکر کردم چاره ای به نظرم نرسید و در حالیکه خسته شده بودم روی تابی که در کنار استخر قرار داشت نشستم و کم کم متوجه شدم باید چکار کنم، باید خود را از این پیله ای که به دور خود تنیده بودم رها می کردم چون تمام زندگی مساحت زمین در کار و رسیدگی به میلاد خلاصه شده بود پس تصمیم گرفتم اول ساعات کارم را کم کنم و از پرستار میلاد بخواهم که بیشتر بماند و با فامیل و دوستانم روابطم را ازسرگیرم این طوری امید را مجبور می کردم کم کم از جمع دوستان جدیدش جدا شود و به طرف خانواده برگردد.
شب منتظر امید ماندم و ساعت دو شب بود که متوجه برگشت او شدم، در حالیکه از دیربرگشتن امید هم متعجب بودم و هم ناراحت بعد از لحظاتی وارد اتاقش شدم و او را در حال تعویض لباس دیدم. وقتی متوجه ورودم شد، با تعجب مدتی نگاهم کرد و پرسید:
- اتفاقی افتاد؟ میلاد حالش خوبه؟
خندیدم و گفتم:
-اگر به اتاق همسرم بیایم حتما ً باید اتفاقی افتاده باشد.
در حالیکه نفش راحتی می کشید روی مبل نشست و اشاره کرد که کنارش بنشینم و گفت:
- بگو ببینم چه شده که یادت آمده همسر هم داری.
-بس کن امید، برات عادت شده همیشه جلوتر حمله کنی تا راه حمله مرا ببندی.
خندید و گفت:
- یعنی برای حمله آمده بودی؟
بله کشیده ای گفتم و به چشمانش خیره شدم و متوجه شدم که به جای خستگی چشمانش برق می زند لبخندی زدم که گفت:
-آفاق همیشه وقتی تورا کنارم می بینم حس می کنم که باید شش دانگ حواسم را متوجه تو کنم و مراقب برنامه جدیدی که برایم در نظر داری باشم و همین باعث می شه احساس نشاط کنم.
با کمی ناز گفتم:
- برای همین است که الان بیش از یکسال است که از من فراری هستی.
اخمی کرد و گفت:
- نگفتم تو نقشه ای داری، انوقت که ناز نداشتی باید ازت می ترسیدم حالا که میخواهی نقشه هایت را با ناز اجرا کنی وای به حالم.
از حرفش هر دو خندیدیم ، به پشتی مبل تکیه دادم و چشمانم را بستم و گفتم:
- صادقانه بگویم از این دوری تو در رنجم و تا به حال هر طوری بوده تحمل کرده ام ولی بعد از ظهر با حرف های پدرت متوجه شدم که او هم به شدت نگران تست پس تصمیم دارم روابط خود را مثل قبل با فامیل و دوستان از سربگیرم.
پوزخندی زد و گفت:
- نه آفاق دیگه خیلی دیره، اون عاملی که مرا به رابطه ای آنچنانی جذب می کرد دیگر وجود ندارد من دوستان جدیدی دارم که اکثرا ً با خانواده شان هستند و فکر کنم من تنها فرد متاهل هستم که همیشه مجرد ظاهر می شوم ولی دراین جمع یک کشش عجیبی احساس می کنم و حاضر نیستم به هبچ عنوان از این جمع دور شوم، اگر تو نگران هستی حالا به خاطر خودت یا پدر می توانی هروقت که توانستی مرا همراهی کنی ولی از من نخواه که روابطم با انها کم کنم چون نه تنها تو بلکه پدر هم نخواهد توانست مرا منع کند و حاضرم برای اولین بار در مقابلش بایستم پس به خاطر اینکه این جر و بحث ها پیش نیاید بهتر است گاهی مرا همراهی کنی که خیال پدر هم اسوده شود ولی از قبل به تو بگویم ما روابطمان سالم است و هیچ عاملی که باعث نگرانی تو یا پدر باشد وجود ندارد، همه از دوستان و همکارانم هستند و از خانواده های محترم که جز روابط دوستانه هیچ بساط عیش و عیاشی در میان نیست. در حالیکه از حرف های امید احساس می کردم قلبم فشرده شده و به شدت ناراحت شدم، سعی کردم خودم را عادی نشان دهم و گفتم:
- حالا که این طور است پس من همراه تو می شوم تا پدرت را از نگرانی در آورم.
شانه ای را بالا انداخت و گفت:
- هر جور دوست داری برای من زیاد فرقی ندارد.
در حالی که بلند می شدم و قصد داشتم اتاقش را ترک کنم، گفتم:
- پس هر وقت قرار میهمانی گذاشتی به من هم خبر بده.
به سوی در اتاقم رفتم ولی فکری ذهنم را مشغول کرده بود پس به سویش برگشتم و گفتم:
امید یعنی همیشه مهمان هستی و هیچ موقع نخواستی میزبان باشی.
آهی کشید و گفت:
خب معلومه نه، من که از خود زندگی مستقلی ندارم و دوست نداشتم آنها متوجه شوند که هنوز با پدر و مادرم زندگی می کنم به خاطر همین وقتی نوبت من می شد آنها را به رستورانی دعوت می کردم.

sorna
11-23-2011, 03:53 PM
- میتوانم یک سوال دیگر بپرسم؟
با سراشاره کرد که بله، گفتم:
- چطوری عدم حضور مرا توجیه کردی؟
بلند شد و به طرفم آمد و گفت:
- خوب اوایل که تو باردار بودی بهانه ام بارداری تو بود و بعد اینکه بچه خیلی کوچک است ولی دیگر همه تقریبا ً احساس کرده اند که ما زندگی خوشی با هم نداریم و درباره تو سوال نمیکنند.
- حالا چه باید در جواب آنها بگوئیم؟
لبخندی زد و گفت:
- هیچ وقتی تورا همراهم ببینند پیش خود فکر می کنند اگر اختلافی بوده برطرف شده، خیالت راحت باشد آنقدر انسان های محترمی هستند که تورا سوال پیچ نخواهند کرد.
بعد از شب به خیر به اتاقم آمدم و چند ساعتی است که به حرف های امید فکر می کنم راستش نمی دانم چه چیز این مجالس او را این طور به خود جلب کرده که راحت جلوی پدرش می ایستد، در حالیکه وقتی پدرش او را مجبور به ازدواج با من کرد حتی جلوی پدرش نایستاد و از خود نافرمانی نشان نداد.
خدایا نمی دانم چرا حرفهایش باعث دلشوره ام شده و احساس میکنم خانه ای ساخته ام در معرض طوفان که باید هر لحظه منتظر ویرانی آن باشم.
امروز امید به محل کارم زنگ و گفت:
امشب ساعت هفت آماده باش چون منزل دکتر دهخدا دعوت هستیم.
کمی مکث کردم و پرسیدم:
- خوب باید چطور ظاهر شوم، یعنی چه مدل لباس بپوشم؟
- هر طور خودت دوست داری و راحت هستی هیچ اجباری وجود ندارد و این یکی از خصوصیات خوب این مهمانی هاست.
وقتی خداحافظی کردم مدتی به فکر فرو رفتم، دلم نمی خواست این طور ساده مثل دختر مدرسه ای در میان آنها ظاهر شوم. اول به منزل تلفن کردم و به پرستار گفتم که باید تا آخر شب بماند و بعد از شرکت بیرون آمدم و بعد از چندین ماه به خرید رفتم و ساعت ها به دنبال چند دست لباس مناسب به همراه کیف و کفش گشتم و بالاخره با وسواس توانستم چند دست لباس که به سلیقه خودم مناسب بود بخرم، سپس به آرایشگاه رفتم و خواستم موهایم را مدل جدیدی کوتاه و رنگ کند و ....
براي چند ساعت بعد براي درست كردن موهايم وقت گرفتم و زود به خانه امدم ومدتي را كنار ميلاد گذراندم ودوشي گرفتم ودوباره به ارايشگاه رفتم وخواستم موهايم را به طور ساده ولي زيبا درست كند و ارايش ملايمي هم كردم،وقتي به خانه امدم يكي از لباس هايي را كه به نظرم زيباتر بود انتخاب كردم وپوشيدم وتازه اماده شده بودم كه از پشت در صداي اميد را شنيدم كه گفت:
-در كنار اتومبيل منتظرم است.
كيفم را برداشتم وميلاد را بوسيدم و در حالي كه از دست اميد دلخور بودم كه حتي داخل اتاق نشد كه بعد از مدت ها ميلاد را ببيند به طبقه پايين رفتم،وقتي از پله ها پايين امدم خانم محمودي را ديدم كه با لبخند نگاهم كرد وگفت:
افاق جان چقدر تغيير كرده اي،چرا مادر هميشه اينطور به خودت نمي رسي؟
خنديدم وگفتم:
- حالا هم مجبور بودم چون مي خواهم همراه اميد به ديدن همكارانش بروم وگرنه وقتي براي اين كارها ندارم.
با دلخوري گفت:
-ولي دخترم،تو بايد هميشه براي همسرت وقت بگذاري وكمي به خودت برسي حالا هم زودتر برو ونگران ميلاد نباش وقتي خوابيد به پرستارش ميگويم وخودم مراقبش هستم پس از طرف ميلاد خيالت راحت باشد.
صورتش را بوسيدم وخداحافظي كردم و به طرف پاركينگ رفتم و اميد را در اتومبيلش منتظر خود ديدم،سرش را به پشتي صندلي تكيه داده و چشمانش را بسته بود و به اهنگ غمگيني گوش مي داد.
در همان حال كه اتومبيل را به حركت در اورد جواب سلامم را داد بدون اينكه حتي نيم نگاهي به من بيندازد،از اين همه بي تفاوتي اش نسبت به خود حرصم در امد و دلم مي خواست همان جا پياده شوم ولي حس كنجكاوي نگذاشت.
به منزل دوستش كه رسيديم همراه هم وارد شديم ودر همان ابتدا با سه خانواده روبرو شدم كه دكتر دهخدا وهمسرش هر دو ميانسال بودند وبعدا فهميدم كه دو فرزند دارند،پسرشان در خارج تحصيل مي كند و دخترشان سال سوم روانشناسي درس مي خواند وبعد با خانواده ديگر كه از دوستان نزديك اميد بود وبارها نامش را از زبان اميد شنيده بودم اشنا شدم،خانم واقاي معين كه هر دو پزشكي خوانده بودند و در همان بيمارستان اميد كار مي كردند و يك دختر هشت ساله داشتند،بعد با خانم واقاي سروري اشنا شدم كه يك سالي بود ازدواج كرده بودند.
در اين جمع تقريبا سه خانواده از تيپ جوان بوديم در حالي كه خانواده دهخدا كه ميزبان بودند سنين ميانسالي را ميگذراندند راستش برايم عجيب بود چون اميد احترام زيادي برايشان قائل بود و بيشتر سعي مي كرد در كنار انها باشد بعد از مدتي دخترشان زيبا به جمع ما پيوست دختري بود بسيار جذاب كه حالت نگاهش خيلي اشنا بود و مدتي فكرم را مشغول خود كرده بود همچنان كه فكر مي كردم او را كجا ديده ام صداي زنگ برخواست و جواني برازنده وارد شد كه او را مهندس راه وساختمان و از اقوام اقاي دهخدا معرفي كردند ومن متوجه شدم از وقتي كه او وارد شد اميد حالت عجيبي پيدا كرد و مرتب نيما را زير نظر داشت.
همچنانكه سعي مي كردم با همه رابطه برقرار كنم اميد را هم زير نظر داشتم ولي چون جلسه اول بود وهمه كنجكاو بودند كه بيشتر با من اشنا شوند متاسفانه موفق نشدم خوب اميد را زير نظر بگيرم چون مرتب به سوال هاي انها درباره شغلم،تحصيلاتم وميلاد پاسخ مي دادم.
نيما چند ساختمان كه طرح ونقشه ان از شركت ما بود و ناظر ساخت ان بوديم را اسم برد و وقتي فهميد از نقشه هاي من بوده شروع كرد به تعريف كردن حتي جاي خود را تغيير داد و در كنارم نشست واز تحصيلاتم و ديگر ساختمان هايي كه طرح انها را كشيده بودم پرسيد و چنان مشتاق بود كه من هم خود به خود اميد را فراموش كردم و يك ساعتي با هم راجع به كار صحبت مي كرديم كه با صداي خانم دهخدا به خود امدم كه ما را براي صرف شام دعوت مي كرد.نا خود اگاه به دنبال اميد گشتم و دچار دلشوره شدم كه ممكن است باز از خود حساسيت نشان دهد ولي وقتي دور ميز قرار گرفتيم اميد كنار زيبا نشست و ديدم هنوز درباره موارد روانشناسي از او سوال مي كند،با اينكه ناراحت بودم به خاطر جمع سعي نكرد حداقل كنارم بنشيند مبلي را انتخاب كردم و متوجه شدم روبروي نيما نشسته ام.
خانم دهخدا خيلي مهربان وخوش صحبت بود،در طول شام همه ما به غير از اميد وزيبا كه ارام با هم صحبت مي كردند محو صحبت هاي او بوديم ومن احساس مي كردم از او خيلي خوشم امده با اينكه زني خانه دار بود ولي از طرز صحبتش فهميدم كه مطالعه فراواني دارد و از همه موضوعات اطلاعات بسياري داشت و طرز بيانش انسان را به خود جلب مي كرد.
همانطور كه از پذيراييش تشكر مي كردم به سوي سالن رفتم كه باز نگاهم متوجه اميد شد كه هنوز ارام با زيبا صحبت مي كرد تا به حال او را چنين نديده بودم البته هميشه شاهد توجه دختران به او بودم و او هم به طريقي تا اخر مهماني با انها گرم صحبت مي شد ولي تا به حال او را چنين مشتاق و شيفته نديده بودم.
يك ان به خود امدم و متوجه شدم چند دقيقه است كه به انها زل زده ام،زود صورتم را برگرداندم چون دوست نداشتم كسي متوجه حساسيتم شود ولي خب خيلي دير شده بود چون خانم معين وهم اقاي سروري وهم نيما را ديدم كه با تاسف نگاهم مي كنند.سعي كردم كه نگاهشان را فراموش كنم پس خود را شاداب نشان دادم و با خانم معين وخانم سروري مشغول صحبت شديم كه بعد خانم دهخدا هم به جمع ما پيوست و در اخر مهماني انقدر با انها صميمي شدم كه انها را به اسم كوچك صدا مي كردم.
خانم معين،فرشته و خانم سروري،زري و خانم دهخدا،ملوك خانم بودند.موقع رفتن در ضمن خداحافظي براي دو شب بعد به منزل فرشته دعوت شدم و فرشته خيلي اصرار كرد كه حتما به منزلشان بروم.وقتي شماره تلفن منزل ومحل كارم را گرفت كه بتواند هر وقت خواست با من در تماس باشد،در حالي كه به طرف اتومبيل مي رفتيم حس كردم كه از همه انها خوشم امده.
در ضمن فهميدم كه روابط بين اميد وزيبا يك رابطه معمولي نيست و احساس كردم كه علاقه اي در اين بين وجود دارد،از نگاه شيفته اميد مطمئن بودم كه او را دوست دارد ولي هر چه در اين مدت سعي كردم نتوانستم احساس زيبا به اميد را بفهمم چون زيبا بسيار محجوب بود.
همان طور كه به او فكر مي كردم يك دفعه متوجه شدم چرا تا او را ديدم به نظرم اشنا امد،او چشماني به معصوميت چشمان پريسا داشت.در همان لحظه دردي را در سينه احساس كردم و خواستم با اميد درباره اش صحبت كنم به زور جلوي خود را نگه داشتم چون در ان زمان موقعيتش را مناسب نمي ديدم اول بايد براي جواب هاي احتمالي اميد خود را اماده مي كردم تا بتوانم در مقابل هر جوابش عكس العمل درستي از خود نشان دهم چون نمي خواستم او تا اخر عمرم بفهمد كه من عاشقانه دوستش دارم و از حالا تيغ حسادت با قلبم چه مي كند بايد قدرت خود را براي يك واكنش صحيح بيشتر مي كردم واين احتياج به زمان داشت.
در همين افكار بودم كه اتومبيل از حركت ايستاد وخود را در پاركينگ منزل ديدم بدون كوچكترين حرفي پياده شدم و به طرف اتاقم امدم،وقتي به اتاقم رسيدم اول به سوي ميلاد رفتم و او را در اغوش گرفتم وبه اشك هايم اجازه دادم كه جاري شوند و صورت خشك شده از درد حسادتم را ابياري كند.
همچنانكه ميلاد را به خود مي فشردم زمزمه كردم تو را دارم و فقط ارزوهايم را در تو مي بينم و حال خوشحالم كه تو ثمره يكي از ان بازي ها بودي،عزيزم حالا ديگر ما تنها نيستيم واميد خسته از بازي با مادرت.
حدود شش ماه از اشنايي من با دوستان اميد مي گذرد ومدتي است كه فرشته يكي از دوستان صميمي من شده وبارها در تنهايي همديگر را ملاقات كرده ايم.
او از عشق اميد به زيبا برايم صحبت كرد وبعد از من خواست كه زندگي ام را نجات دهم وقتي انطور با التماس مي خواست كه مراقب اميد باشم،دستش را گرفتم و كمي فشار دادم ودر حالي كه اشك در چشمانم حلقه زده بود گفتم:
- فرشته جان من هيچ وقت اميد را نداشتم كه حالا بخواهم او را از چنگ زيبا نجات دهم ولي هميشه عاشقانه او را دوست داشتم بدون اينكه او لحظه اي حتي وجودم را حس كرده باشد.او مرا با تحميل پدرش به همسري برگزيد پس حق او مي دانم كه به ارزوهايش برسد فقط كمي به زمان احتياج دارم كه بتوانم خود را از زندگي اش كنار بكشم.
بعد از ازدواجمان وهمه جدل هايمان برايش گفتم.وقتي چهره گريانش را ديدم بوسيدمش وگفتم:
- تو مثل اسمت يك فرشته هستي چون با درد دلي كه با تو كردم حالا احساس مي كنم مي توانم خودم را براي عشقم فدا كنم،به نظر من عشق تنها به دست اوردن معشوق نيست بلكه عشق را در دادن انچه ارزوي معشوق است مي بينم وحال زمان ان رسيده كه از عشق خود بگذرم و راه را براي سعادت معشوقم باز كنم.
راستي از تو خواهش مي كنم هيچ زمان از اين راز با كسي صحبت نكن چون فقط تو حالا مي داني كه چقدر عشقم به اميد گسترده است و من از اين به بعد سعي مي كنم خود را با ثمره عشقم ارام نگه دارم.
بالاخره امروز تصميم گرفتم به اين زندگي پوشالي خاتمه دهم،زندگي كه روزي اميد ان را زنداني مخوف تر از زندان واقعي مي دانست،پس بايد در زندان را برايش مي گشودم و اجازه پرواز به او مي دادم.

sorna
11-23-2011, 03:54 PM
وقتي او را در حال پرواز در اسمان ارزوهايش مي ديدم مي توانستم نفس راحتي بكشم و ديگر خود را زندانبان عشقم نبينم،من انقدر او را دوست داشتم كه نمي خواستم شاهد زجر او باشم به همين خاطر بايد خودم راه را برايش هموار مي كردم.
مي دانستم چطور اقاي محمودي را راضي كنم چون در اين مدت چنان مهر مرا به دل گرفته بود كه راحت با خواهشم راضي به هر كاري مي شد ولي اول بايد با خود اميد صحبت مي كردم پس وقتي از شركت بيرون امدم به مطب اميد رفتم وساعتي همانجا منتظر ماندم تا اخرين بيمارش را ويزيت كرد.
وقتي مرا در سالن انتظار ديد به سرعت به طرفم امد وبا تعجب پرسيد:
-آفاق اتفاقي افتاده؟ميلاد حالش خوبه؟
خنديدم وگفتم:
-اميد چرا هر وقت به طور ناگهاني به سراغت مي ايم اينطور ناراحت میشوي وسراغ میلاد را مي گيري،در حالي كه الان ميلاد بيش از يكسالش شده وهنوز تو حتي يك بار درست وحسابي او را نگاه نكرده اي وشايد به ياد نداشته باشي كي او را براي اولين واخرين بار در اغوش گرفتي.
با دلخوري نگاهم كرد وبازويم را گرفت وبه طرف در خروجي كشاند ودر همان حال گفت:
- تو از هيچي خبر نداري،شب هاي بسياري كه بي خواب ميشوم يا خيلي دير به خانه مي ايم وميدانم كه تو خوابي به اتاقتان مي ايم و ساعتي را نگاهش مي كنم ويا حتي مدتي او را بغل ميكنم و در اتاق مي گردانم،تو هيچ وقت مرا درست نشناختي.
در حالي كه هنوز از حرف هايش متعجب بودم به اتومبيلش رسيديم،پرسيد:
- پس اتومبيلت كجاست؟

sorna
11-23-2011, 03:54 PM
-نياوردم وبا تاكسي امدم.راستش به مادر گفته ام كه امشب دير مي ريم خونه،مي خواهم به يك جاي دنج برويم و كمي با هم صحبت كنيم.
در حاليكه مي خنديد گفت:
- نكنه هوس كردي خاطره يك روز دوستي را دوباره تكرار كنيم.
- كاش مثل قديم بوديم با اين كه از هم دور بوديم اما بيشتر از حال واحوال هم با خبر بوديم حالا بماند كه براي اذيت وازار هم از همديگر خبر داشتيم ولي باز به نظرم بهتر از حالا بود كه چنين نسبت به هم بي تفاوت شده ايم،انقدر فاصله مان زياد شده كه بعضي مواقع فكر ميكنم حتي قيافه ورنگ چشمانت را هم فراموش كرده ام.
در حالي كه كنار رستوراني نگه مي داشت گفت:
- واي آفاق مرا خسته به اينجا كشانده اي كه گله كني؟
- نه عزيزم،هيچ گله اي ندارم تازه برايت خبرهاي خوبي دارم.
ابرويي بالا انداخت وگفت:
- پس پياده شو كه به يك جاي بسيار زيبا و دنج امده ايم ومطمئن هستم خوشت مياد.
وقتي كه پياده شدم ودر كنارش به يك رستران دنج مي رفتم ،دستم را گرفت وگفت:
- آفاق اين رستوران يك حياط باغ مانند داره كه صاحب چند بيد مجنون ميباشد،نمي داني كه زيبا چقدر اينجا را دوست دارد.
يكدفعه به سويم نگاه كرد ولي من به رويم نياوردم و همانطور كه وارد مي شديم گفتم:
- پس مرا به بهترين نقطه ان را ببر.
وقتي زير بيد مجنون زيبايي نشستيم،اميد در حالي كه با دقت نگاهم مي كرد پرسيد:
- خب نمي گي اون خبر خوش چيه؟
وبعد در حالي كه مي خنديد گفت:
- اگر مي خواهي ميلاد را صاحب يك خواهر يا برادر كني بايد بگويم متاسفم چون من ديگه قيد هر چي سفر وكنفرانس ودوره هاي علمي بوده،زده ام.
با خشم نگاهش كردم وگفتم:
- با اينكه از داشتن ميلاد خوشحالم ولي اين ايده مسخره تو بود،حالا چرا به حساب من ميگذاري نمي دانم؟
سرش را نزديك اورد ومن در همان حال فكر كردم چه مدت است كه از نزديك بوي ادكلنش را حس نكرده ام كه گفت:
- ولي تو كه خيلي از اين ايده لذت بردي،شرط مي بندم حالا هم براي همين پيشنهاد آمده اي و فكر ميكني من هم خوشحال مي شوم.
چنان از حرفش جا خوردم كه از روي صندلي بلند شدم و در حالي كه دلم مي خواست دوباره سيلي محكمي به او بزنم با نفرت نگاهش كردم وگفتم:
- تو ادم بشو نيستي،منو بگو كه فكر مي كردم تو تغيير كرده اي.
در حاليكه مي خواستم انجا را ترك كنم،دستم را گرفت وبه طرف صندلي كشيد وگفت:
- شوخي كردم،انقدر چشمانت را غمگين ديدم كه دوست داشتم از اون حالت بيرن بيايي ولي حالا خيلي دلم ميخواهد چشمانت را ببيني كه چطور تغيير كرده واون حالت غم به يك حالت ستيزه جويي تبديل شده و پيداست كه مثل شير اماده حمله هستي.خوب من هميشه از اين حالت تو خوشم مي ايد ولي اگر راضي نشدي حاضرم خود را قانع كنم كه ازت عذرخواهي كنم.
از حرف هايش احساس خوبي پيدا كردم چون فهميدم هنوز برايش يك مرده فراموش نشده نشده ام و در همان حال فكر كردم پس تا اون لحظه نرسيده بايد او را ترك كنم براي همين ترديد را كنار گذاشتم وبعد از لحظاتي به سويش نگاه كردم و او را ديدم كه با دقت متوجه اعمالم است،هنوز نتوانسته بودم صحبتم را شروع كنم كه گفت:
- نمي دانم به چي فكر مي كني ولي ميدانم كه در حال گرفتن تصميم مهمي هستي واين مرا كمي مي ترساند.
با تعجب گفتم:
- چرا اميد؟ تو كه مرا سالها ميشناسي انقدر كه احساس مي كنم از پدر ومادرم بيشتر مرا شناخته اي،چطور در اين مدت متوجه احوالم نبودي؟يعني تو متوجه نشدي كه زندگي ما خيلي وقت است كه به بن بست رسيده و حالا وقتشه كه اين بازي شوم را تمام كنيم،اميد تو بايد قبول كني كه ديگر حتي مدت هاست ما حس بازي را هم از دست داده ايم.
من از روزي كه ميلاد متوجه شد مي دانستم كه به خاطر او بايد زودتر تصميم مهمي بگيريم ولي تا به حال محركي كه مرا كمك به اين تصميم گيري كند نداشتم ولي چندين ماه است كه اين محرك را پيدا كرده ام و فكر مي كنم اين همان لحظه ايست كه بايد بفهميم به نقطه پايان رسيده ايم بدون اينكه بتوانيم همديگر را شكست دهيم،البته در اين مدت خيلي از لحظه هايي كه ميتوانست برايمان سرنوشت ساز باشد را از هم گرفتيم ومدتي غرق لذت شديم ولي با وجود ميلاد بايد راه ديگري را انتخاب كنيم و ان راه فقط اين است كه با هم كنار بياييم و مثل رقيب به همديگر نگاه نكنيم.
از برق شيطنتي كه در نگاهش ديدم فهميدم كه از جدايمان خوشحال است،خواستم ادامه دهم كه با صداي خنده بلندش ساكت شدم و او گفت:
- به به دارم حرفاي جديدي از اين آفاق مغرور و از خود راضي مي شنوم يعني تو حالا پيشنهاد مي دهي كه ما به خاطر ميلاد بايد يك زندگي زناشويي مانند همه زن وشوهرها داشته باشيم و خود را مجبور كنيم كه عاشق هم باشيم،درسته؟
با تاسف سرم را تكان دادم وگفتم:
- نه اميد چون انقدر مي فهمم كه بدانم عاشق شدن احساسي نيست كه به اراده انسان به وجود بيايد پس قيد اين حالت ها را زده ام،من اگر مي گويم با هم كنار بياييم هدفم وصل جديدي نيست بلكه جدايي ست.
ما بايد بپذيريم كه مثل همه مردم با هم رفتار كنيم،خيلي از زندگي هاست كه به طلاق منجر ميشود كه تازه شروعش با عشق بوده در حالي كه ما حتي همچين شروعي را هم نداشتيم و به اجبار زندگيمان را شروع كرديم پس طلاق منطقي ترين راه براي ماست.
همچنانكه به گلهاي روي ميز نگاه مي كردم منتظر جواب اميد بودم وچون فكر مي كردم از ايده ام به خاطر عشقش به زيبا استقبال مي كند وقتي اين سكوت ادامه پيدا كرد،سرم را بلند كردم ومتوجه شدم كه با حيرت خيره نگاهم مي كند.
- ببين اميد اگر ناراحت عكس العمل پدرت هستي من كارها را طوري ترتيب مي دهم كه به تو هيچ خرده نگيرند وحتي راضي شوند با طيب خاطر به خواستگاري زيبا بيايند و عروسي مفصلي هم برايت ترتيب بدهند،مطمئن باش من وميلاد چنان خود را از زندگي ات محو مي كنيم كه تو كم كم فراموشت شود كه روزي زني به نام آفاق ميشناختي و يا كودكي به نام ميلاد داشتي،تازه براي راحتي تو حتي حاضرم شناسنامه ميلاد را تغيير دهم تا هيچ وقت به سراغت نيايد.
با فرياد اميد زبانم بسته شد كه گفت:
- خفه شو آفاق،تو براي اين ازدواج تصميم نگرفته اي كه حالا اجازه دهم براي طلاق تصميم بگيري مثل اينكه يادت رفته زندگي تو در دست هاي من است وتا به حال به هر صورت كه خواسته ام تغيير داده ام.
- خواهش مي كنم اميد ديگه اين حرفها قديمي شده و انقدر از سنمان گذشته كه اين حالت هاي بچه گانه را دور بريزيم،بگذار حقيقت را بگويم از روزي كه مرا به مهماني دوستانت بردي متوجه علاقه ات به زيبا شده ام و وقتي ان نگاه شيفته را ديدم فهميدم كه تو گمشده ات را پيدا كرده اي.اگر هنوز به ان بازي ها اعتقاد داشتم خيلي راحت مي توانستم او را هم مثل پريسا از زندگي ات محو كنم ولي در اين چند ماه صبر كردم تا از ميزان علاقه تو به او مطمئن شوم،پس بگذار اولين نفر باشم كه به تو به خاطر اين انتخاب تبريك مي گويم چون احساس مي كنم هر دو لايق همديگر هستيد و زيبا مانند اسمش هم زيباست و هم متانت ومحجوبيت خاصي دارد همان چيزي كه تو سال ها به دنبالش بودي.
خب شايد اگر من ميلاد را نداشتم و نگران اينده اش نبودم مانع تو مي شدم ولي حالا مي خواهم در اين قفس را باز كنم كه تو از ان ازاد شوي و به سوي اسمان ارزوهايت پرواز كني.
اين حق توست كه اين چند صباحي كه از عمرت مانده طعم پرواز در اسمان عشق را بچشي.در ضمن اگر تو اينطور راضي مي شوي به تو مي گويم كه من شكست خوردم و تاوان شكستم در برابر تو را همان آزادي تو مي دانم.
اميد خواهش مي كنم لجبازي نكن،باور كن ادامه اين بازي ارزش اينكه بقيه زندگي ات را فدا كني ندارد واز همه مهم تر به ميلاد فكر كن چون نمي خواهم او در اين خانه بزرگ شود و شاهد روابط سرد واز هم گسيخته ما باشد و بفهمد كه پدرش از او فراري است و يا اينكه بفهمد پدرش از مادرش نفرت دارد.
به نظر من اگر ميلاد سايه پدر را بالاي سر خود نبيند خيلي بهتر است تا با مشاهده روابطمان دچار عقده شود وفردا كه بزرگ شد به يك انسان سرخورده تبديل شود و از يكي از ما ويا از هر دوي ما نفرت داشته باشد،بذار در خيال خود فكر كند اگر پدر ندارد ولي پدرش او را عاشقانه مي خواسته ويك موجود ناخواسته نبوده.

sorna
11-23-2011, 03:54 PM
وقتي ساكت شدم دست اميد را ديدم كه دستمال كاغذي را به طرفم گرفته بود وان موقع بود كه متوجه شدم در برابرش اشك مي ريزم ولي ناراحت نبودم،بگذار مرا ذليل و خوار ببيند چون ديگر برايم مهم نيست حالا تنها ميلاد برايم مهم است.در همين افكار بودم كه اميد گفت:
- آفاق مي خواهم سفارش شام بدهم سعي كن براي مدتي تمام اين چيزها را فراموش كني،بعد از شام درباره اش صحبت مي كنيم.
از اينكه اميد در ارامش چنين حرفهايي زد نمي دانستم بايد خوشحال باشم يا ناراحت ولي مي دانستم كه هر دو حالت را دارم چون احساس مي كردم توانسته ام اميد را قانع كنم كه از هم جدا شويم و اين مرا در عين ناباوري ناراحتم مي كرد ولي از طرف ديگر احساس مي كردم اين جدايي باعث نجات فرزندم مي شود و از اين موضوع خوشحال بودم.
آهي كشيدم وگفتم:
- باشه سفارش بده،چون من هم احساس گرسنگي مي كنم.
هر دو در سكوت شاممان را خورديم و بعد اميد سفارش قهوه داد و همان طور كه منتظر بودم اميد حرف بزند به اطراف نگاه كرده وبا خود فكر كردم چه جاي قشنگي است.
-زيبا حق دارد از اينجا خوشش مي ايد،به نظر من حتي انسان غمگين هم جذب اين محيط مي شود چه برسد به كسي كه با معشوقش به چنين محيط زيبايي بيايد.
پوزخند زد وگفت:
-حسوديت مي شود؟
نگاهش كردم وسرم را تكان دادم وگفتم:
- چرا فكر مي كني حسادت مي كنم؟ما چه موقع ساعات دلپذيري را كنار هم گذرانديم و يا عاشق هم بوديم كه حالا براي از دست دادنش احساس حسادت كنم؟
شانه اي بالا انداخت وبا دقت نگاهم كرد وگفت:
-نمي دانم چرا دلم مي خواست تو حسادت كني.
همچنانكه نگاهش مي كردم با خود فكر كردم نكند از عشقم نسبت به خود اگاه شده و دچار دلشوره شدم چون واقعا ان وقت در برابرش يك شكست خورده واقعي بودم،ولي بعد از چند لحظه از فكر خود خنده ام رفت وفهميدم بر خلاف گفته ام به اميد كه شكست خود را پذيرفته ام اما هنوز نمي خواهم او شاهد شكست واقعي ام باشد.
در حالي كه به گفته خود از اين بازي بچگانه دست كشيده بودم ولي هنوز در خفا خود را رقيب اميد مي ديدم.
با صداي او به خود امدم كه گفت:
- مي دونم كه نمي گي،ولي خيلي دوست دارم از اون افكاري كه باعث لبخندت شده سر دراورم.
با صداي بلند خنديدم وگفتم:
-تو كه مي داني نمي گم پس چرا مي پرسي؟
-آفاق به راستي از من خسته شده اي؟
با تعجب نگاهش كردم وگفتم:
-در اين چند سال كه از اشنايي ما مي گذرد حرف از من وتو نبوده،حرف از اين بازي بوده و ما هر دو فقط براي هم رقيب بوده ايم.
- به نظرت همه رقيب ها داراي يك فرزند مشترك هستند؟
در حاليكه از حرف هايش گيج شده بودم گفتم:
-نميدانم چي مي گي،حرف هايت برايم جديد است.
-من پيشنهادي دارم.
وسط حرفش پريدم وگفتم:
-نه خواهش مي كنم اميد ديگه تمومش كن،بعد از اين همه صغرا وكبرا چيدن دوباره برگشتيم به همان پيشنهاد هاي كذايي تو.
خنديد وگفت:
-براي اينكه تو تنهايي نشستي وبدون اينکه نظر مرا بخواهي تصميم نهايي ات را هم گرفته اي،در حالي كه فكر نكردي ممكن است من موافق حرفهايت نباشم پس بهتر است به حرفهايم خوب گوش كني همانطور كه من به حرفهايت گوش دادم و اما پيشنهادم،اولا من هنوز به اون يقيني كه احساس كنم زيبا گمشده من است نرسيده ام كه اگر رسيده بودم به تو حتي فرصت فكر كردن هم نميدادم و درباره ات تصميم جدي مي گرفتم چون من هم حالا انقدر بزرگ شده ام كه بتوانم مقابل پدرم بايستم واما درباره ميلاد،تو راست مي گويي من تا به حال پدر بدي بوده ام اما من از ميلاد متنفر نيستم بلكه دوستش دارم و به قول تو تا به حال از او فرار مي كردم ولي قصد دارم از اين به بعد انچنان او را غرق در محبتم كنم كه اگر روزي خواست بين من وتو يكي را انتخاب كند ان شخص من باشم و اما در مورد روابطمان؛
در اين چند سال توانسته ايم چندين انسان دنيا ديده وپر سن وسال را فريب دهيم و برايشان نقش بازي كنيم البته قبول دارم در اين اواخر يادم رفته بود كه در حال نقش بازي هستم و كمي از شما دور شدم ولي به قول خودت حالا حرف از موجود عزيزي است كه به هر دوي ما تعلق دارد پس مطمئن باش از اين به بعد شاهد خواهي بود كه چنان شوهر عاشق وپاك باخته اي مي شوم كه خودت هم شك كني.
در مورد زيبا اين را بدان،اگر روزي اطمينان پيدا كردم كه او همان گمشده من است زندگيم را با او شروع مي كنم بدون اينكه بخواهم تو را طلاق بدهم.اين همه مرد است كه دو زن يا حتي سه زن دارند مگر چه ايرادي دارد؟
تو كه عاشقم نيستي كه از شدت حسادت نتواني تحمل كني و او هم از همان روز اول متوجه بوده كه من مرد متاهلي هستم و فرزند دارم ولي حتي با همين شرايط خواستارمه و فقط منتظر كوچكترين اشاره من است راستش خودم تا به حال دو دل بودم نه قدرت تركش را دارم و نه مي توانم با او زندگي كنم پس رابطه ما ممكن است به ازدواج بكشد و شايد هم هيچ وقت به انجا ختم نشود و بعد از مدتي از هم دلزده شويم.
- تو فكر نمي كني ديگر داري خيلي به من ظلم مي كني،فكر مي كني من انقدر ذليل وخوار شدم كه بشينم ومنتظر بمانم تا تو اخر بفهمي بايد برايم هوو انتخاب كني يا نه؟نخير اميد خان چون اينجا اخرين نقطه اشنايي وزندگي ماست من براي طلاق مصر هستم و ديگر پيشنهادت برايم اهميت ندارد.

sorna
11-23-2011, 03:54 PM
با صداي بلند خنديد وگفت:
- آفاق،عزيزم،تو مثل هميشه يكدفعه جوش مي اوري و بدون فكر پيشنهادم را رد مي كني البته بايد خدا را شكر كرد كه اين دفعه را سيلي نخوردم.تو كي مي خواهي بفهمي پيشنهاد هاي من براي تو هميشه اخرين راه حل بوده،تو مي تواني طلاق بگيري و براي خودت زندگي جديدي را درست كني باور كن من هم تو را براي هميشه فراموش مي كنم ولي بايد بدون ميلاد بروي چون ميلاد متعل به من است يعني همان ايده مسخره از نظر فكر شما پس تو هيچ حقي به او نداري.
من شوكه نگاهش كردم كه لبخند زد وگفت:
- بسه افاق اينطور نگاهم نكن،چطور همه جوانب را نسنجيده بودي و فكر كردي من راحت خام حرفهايت مي شوم به نظرم بهتر است از اين به بعد بيشتر در احوالم دقيق شوي شايد بتواني بعد از سالها مرا بشناسي و در اين شناخت نقاط شادي اي برايت وجود داشته باشد.
حالا هم اگر قهوه ات را نمي خوري پاشو برويم چون حرفهايت مرا خيلي خسته كرده.
در همان حال مثل كودكي حرف گوش كن از پشت ميز بلند شدم و به طرف اتومبيلش به راه افتادم و احساس كردم رهايي از اين برزخ برايم هيچ موقع امكان پذير نيست و من در چنگال اميد اسير هستم وفقط مرگ ميتواند مرا از دست او نجات دهد.
انقدر در افكار پريشانم غوطه ور بودم كه تازه متوجه شدم دستم را گرفته و مي پرسد:
- آفاق حالت خوب است؟چرا از اين طرف مي روي.تو را به خدا بس كن افاق،مي دوني حال تو مرا به ياد روز عقدمان مي اندازد مثل اينكه از زمان جدا شدي وروح در بدن نداري.
بعد سرش را كنار گوشم اورد وگفت:
-يا دت مي ايد ولي بعد از ان بوسه حالت خيلي خوب شد و انقدر تغيير پيدا كردي كه احساس كردم بوسه ام معجزه مي كند،نكنه حالا بايد معجزه كنم.
با اين حرفش باز ياد مراسم عقدمان افتادم وفكر كردم كه ايا ان شب بوسه او باعث شد كه از ان حالت در آيم،چنان هر لحظه افكار مختلف به مغزم فشار مي اورد كه واقعا زمان ومكان را فراموش كرده بودم ونه متوجه شدم چطور سوار اتومبيل شدم و نه متوجه مسافت بودم.وقتي اميد دستم را گرفت وگفت،آفاق رسيديم بيا پايين وبعد كمك كرد كه پياده شوم هنوز او را مات نگاه مي كردم وفكر مي كردم شايد تمام اينها فقط يك كابوس باشد واگر بيدار شوم باز خود را در لباس مدرسه مي بينم وميفهمم هرگز اميدي وجود نداشته.
با اشاره اميد سرم را بالا گرفتم وبا خود فكر كردم چرا اين چشمهاي سبز چنين نگران به نظر مي رسد با ناتواني تمام گفتم:
-چكار مي كني؟
خنديد وگفت:
-باور كن آفاق حض ور من در كنار تو معجزه مي كنه،انقدر حالت بد بود كه هر چه تكانت مي دادم وباهات حرف مي زدم متوجه نمي شدي ولي حالا تازه به خودت امدي،حاضرم به يك شرط هر روز ترا از اين معجزه بي نصيب نگذارم.
با دست به شدت كنارش زدم و به طرف ساختمان دويدم و وقتي به اتاقم رسيدم خود را روي تخت انداختم وبا وحشت به خود گفتم،دارم همه چيز را از دست مي دهم.
ساعتها در اتاق راه مي رفتم تا توانستم كمي ارام شوم وتازه ان زمان بود كه به عمق حرفهاي اميد پي بردم وفهميدم كه اميد چطور از وجود ميلاد استفاده مي كند تا هميشه مرا اسير خود نگه ارد چون مي دانست من به هيچ عنوان لحظه اي ميلادم را ترك نمي كنم.
ده روزي از صحبت من واميد مي گذرد واميد رابطه اش را با ميلاد به كلي عوض كرده،روزها زودتر از من از سر كار مي ايد ومدتها با ميلاد بازي مي كند،او را پارك مي برد وانقدر كنار خود نگه مي دارد كه به خواب رود وبعد او را به اتاقم مي اورد ودر تختش جاي مي دهد.اوايل سعي مي كردم نسبت به اين رفتارش بي تفاوت باشم وخودم را با مطالعه سرگرم كنم ولي بعد از چند روز با احساس دلتنگي شديدي به سوي ميلاد رفتم كه در اتاق اميد مشغول توپ بازي بود،او را بغل كردم ومدتي بوسيدم وبوييدم،وقتي فهميدم خسته شده او را روي زمين گذاشته وبه اميد نگاه كردم كه با لبخند تمسخر اميزي نگاهم مي كرد وبعد دوباره بدون توجه به من شروع كرد به بازي كردن با ميلاد.
از ان موقع تا به امروز سعي كردم تحمل كنم وباعث تفريح اميد نشوم ولي احساس مادرانه ام وعلاقه عميق من به ميلاد ديگر توانم را بريده بود پس دوباره شوريده حال به سوي اتاق اميد رفتم و او را ديدم كه ميلاد را در اغوش گرفته واو را ارام تكان مي دهد كه بخواب رود،روي مبل نشستم وبه هر دوي انها نگاه كردم وبا خود فكر كردم اميد چه خوابي برايم ديده ومن چطور مي توانم خلاء ميلاد را كه جايگزين عشق او در قلبم شده بود از بين ببرم.
ديگر نتوانستم جلوي اب شدن بغضم را بگيرم وهمچنانكه محو هر دوي انها بودم آرام اشك مي ريختم ودر دل از خدا ياري مي طلبيدم وبه خود لعنت مي فرستادم كه با حرفهايم باعث شدم تا تنها دلخوشي ام را از دست بدهم.
اميد از اتاق خارج شد وبعد از مدتي تنها بازگشت وگفت:
-ميلاد خوابيد،تو نمي خواهي رفع زحمت كني چون من هم احتياج به استراحت دارم.
با التماس پرسيدم:
-چرا اميد؟چرا اينقدر ظالمي؟چرا حتي فرصت نمي دهي چند دقيقه او را در بيداريش در اغوش بگيرم.
كنارم نشست وگفت:
- تو فرصت زيادي داري،از صبح تا بعد از ظهر كه من برمي گردم ميلاد در اين خانه است ومن نيستم،مي تواني به سر كارت نروي وهر چه دلت مي خواهد او ا در اغوش بگيري.
-يعني از اين به بعد خيال داري مرا وادار به ترك كار كني؟
-نه اگر چنين قصدي داشتم به عنوان همسرت مي خواستم ديگر به سر كار نروي و مي داني كه مي توانستم،اين را براي اين گفتم كه از اين به بعد چنين وارد اتاقم نشوي و بخواهي با اشكهايت از در احساس وارد شوی و فکر کنی با این کارت من دوباره بیخیال شوم و میگذارم فقط تو را بشناسد و بتو علاقه داشته باشد من چند روز پیش گفتم که میخواهم او را غرق محبتم کنم تا بفهمد پدرش از مادرش بهتر است.
ناخودآگاه دستش را گرفتم و مقابل پایش زانو زدم و گفتم:
نکن امید با میلاد بعنوان مهره های شطرنجت بازی نکن رحم کن او یک موجود زنده است و نباید با احساسش بازی شود و مدتی من را داشته باشد و مدتی بعد متوجه شود که حالا باید فقط تو را داشته باشد بلکه او باید احساس کند ما هر دو همیشه در کنارش هستیم و در همه کارها درباره او همفکر هستیم.
اگر بخواهی میلاد را وارد بازیت کنی بدان که بزودی چنان از زندگی خودت و میلاد بیرون میروم که هیچوقت نتوانی مرا پیدا کنی این را از طرف یک رقیب بتو نمیگویم بلکه از طرف یک مادر میگویم خودت میدانی که بدون میلاد زندگی برایم غیر قابل تحمل است ولی اگر بفهمم که رفتن من به سود اوست باور کن قید او را میزنم چون دیگر نمیخواهم او هم یکی از بازیچه های ما باشد.

sorna
11-23-2011, 03:55 PM
دیگر نتوانستم ادامه دهم و از بیاد آوردن اینکه مجبور هستم میلادم را ترک کنم چنان از خود بیخود شدم که با صدای بلند گریه میکردم سرم را روی پاهایش گذاشتم و آنقدر اشک ریختم که حس کردم دیگر اشکی برایم نمانده و آنوقع بود که امید دستهایش را از بین موهایم بیرون آورد و هر دو بازویم را گرفت و مرا مجبور به بلند شدن کرد و خودش هم در کنارم ایستاد و بعد از لحظه ای دستش را زیر چانه ام گذاشت و سرم را بلند کرد .
آنوقت بود که متوجه شدم صورت او هم از اشک خیس است گفت:
یادت می آد اونروز در تجریش به شرافتم قسم خوردم که دیگر اسم میلادت را برای اذیت کردنت نیاورم و حالا بعد از چند سال این اولین بار است که اسم او را می آورم حالا هم به همان شرافتم قسم میخورم که با این میلادت هم بعنوان مهره ای برای بازی دادن تو استفاده نکنم.
من فقط در این مدت خواستم که او را بخود عادت دهم راستش از حرف آن روزت وحشت کردم چون احساس میکردم واقعا میلاد هیچوقت مرا بعنوان پدر حس نکرده و همین فکر باعث شد که چنین رفتار کنم ولی هیچ خیال ندارم که او را فقط برای خود داشته باشم.
تو درباره من چرا انقدر بد فکر میکنی چرا هیچوقت نخواستی درک کنی من همیشه آنقدر که بتو نشان داده ام بد نیستم باور کن فقط این حالت را نسبت بتو دارم و با دیگران سعی میکنم منطقی رفتار کنم.
راستش خودم هم دارم شک میکنم که نکنه حق با تو باشه و من واقعا یک بیمار روانی باشم.
از حرفهایش احساس آرامش کردم و حرف آخرش باعث شد که بخندم گفتم:
خوبه بالاخره بعد از سالها به حرفم رسیدی میخواهی برایت پزشکی پیدا کنم.
در حالیکه شیطنت را از نگاهش میخواندم گفت:
من خودم پیدا کرده ام مگر زیبا را فراموش کرده ای من بخاطر تو عاشق اوشدم .
بعد با صدای بلند خندید خودم را از آغوشش بیرون کشیدم و با نفرت گفتم:
پس بهتره همه اوقاتت را با او بسر ببری چون درجه بیماریت زیاد است و فقط با چند ساعت در هفته نمیتوانی خودت را معالجه کنی.
از حرفم دوباره خنده اش اوج گرفت و گفت:
یعنی از همین حالا اگر بطرفش بروم و فقط همان چند ساعت درهفته را پیش شما بیایم ناراحت نمیشوی؟
در حالیکه قلبم از حرفش فشرده شده بود بسوی در اتاق رفتم و گفتم:
نه مطمئن باش چون من و میلاد بدون تو ساعات خوبی را کنار هم میگذارنیم و بتو احتیاج نداریم.
بسویم شتافت و بازویم را گرفت و مرا بسوی خود برگرداند و گفت:
ببین آفاق خودت تا حالا گریه میکردی که از میلاد بعنوان وسیله ای برای چزاندن هم استفاده نکنیم ولی خودت داری همین کار را میکنی.
یعنی انتظار داری وقتی پیش زیبا میروی بگذارم میلادم را هم ببری.
با خشم گفت:
هنوز که نرفته ام ولی اگر لازم شد همین کار را میکنم اما حالا موقع این حرفها نیست چون هنوز تصمیم جدی برای زیبا نگرفته ام تو هم از این به بعد بهتر است اگر میخواهی میلاد وجود هر دوی ما را با هم حس کند کمی از کارت کم کنی و زودتر بخانه بیایی تا هر دوبا او باشیم چون من قصد دارم ساعات بعد از ظهرم را فقط به میلاد اختصاص بدهم اگر هم کارت را بیشتر دوست داری پس دیگر به این اتاق نیا و آبغوره نگیر و ادای مادران از جان گذشته را هم در نیاور.
بعد بازویم را رها کرد در حالیکه بازویم از فشار دستش درد گرفته بود و احساس نارحتی میکردم از اتاقش بیرون امدم و مدتی به حرفهایش فکر کردم و مطمئن شدم که او فقط قصددارد وظیفه پدریش را انجام بدهد پس لازم دیدم بخاطر میلاد منهم ساعت کاریم را کاهش دهد تا او همزمان از لذت وجود پدر و مادر برخوردار شود.
فردا روز تولد دو سالگی میلاد است و تلافی اینکه تولد یک سالگیش را جشن نگرفتیم هر دو قرار گذاشتیم جشن مفصلی را برای کودک عزیزمان بگیریم.
در این چند ماه میلاد هم روحیه ای شادابتر دارد و حرکات شیرینش ما را چنان مجذوب خود کرده که گذشت زمان را حس نمیکردیم و حتی متوجه نبودیم که چطور برای اولین بار بخاطر میلاد همگام و همراه هم حرکت میکنیم و از هر وسیله برای شادی میلاد استفاده میکنیم بدون اینکه بخود فکر کنیم البته هنوز امید رابطه اش را با دوستانش حفظ کرده و بدبختانه متوجه شده ام که حسایت و حسادتم نسبت به زیبا قدری شده که تا جایی که امکان داشت خودم را از شرکت در مهمانیهای امید کنار میکشیدم و هربار که امید مرا آماده برای همراهیش نمیبیند با دقت نگاهم میکند و میپرسد نکنه خودت را بیحال نشان میدهی ولی از حسادت نمیتوانی شرکت کنی و من با این حرفش حرص میخوردم بدون اینکه بتوانم جوابی به او بدهم بعضی مواقع چقدر حرف حق تلخ است.
امروز به شرکت نرفتم و سالن را با کاغذها رنگی و بادکنک تزیین کردم و بعد ماکسی مشکی ساده اما خوش دوختی را انتخاب کردم و پوشیدم لباس زیبایی را هم بتن میلاد کرده بودم و او را که با شوق درمیان سالن میدوید و از فضای آنجا شاد بود نگاه میکردم که پدر و مادرم وارد شدند.به طرفشان رفتم و هر دو را در آغوش گرفته و بوسیدم بعد از مدتی بقیه مهمانها کم کم وارد شدند و من شادمان در جمع شیوا و رضا و شهناز و پرویز بودم که بیاد قدیم سربسر پرویز گذاشته و در آن لحظه تمام غمهایم را فراموش کرده بودم.
با صدای امید که میخواست به مهمانهایی که تازه وارد شده بودند خوش آمد بگویم بطرف در سالن رفتم و دوستان امید را دیدم که دست جمعی وارد شدند مشغول روبوسی با آنها بودم که زیبا در لباس لیمویی رنگ بسیار زیبایی که او را زیباتر کرده بود وارد شد.
همینطور که در دل زیباییش را تحسین میکردم بسویش رفتم و از آمدنش تشکر کردم خندید و گفت:
خانه بسیار قشنگی دارید.
تشکر کردم و در حالیکه آنها رابسوی سالن راهنمایی میکردم همراه هم وارد شدیم و من شاهد نگاه پر از تحسین همه به زیبا بودم اما سعی کردم برای اینکه شبم را خراب نکنم به او فکر نکنم ولی او و امید از همان اول چنان عاشقانه با هم رفتار میکردند که تمام حاضران را متوجه خود کرده بودند.
در آن شب از ورود شخصی بسیار شوکه و در عین حال خوشحال شدم پسردایی عزیزم علی که بعد از سالها به ایران برگشته بود .
وقتی وارد شد چنان مشتاقانه بطرفش دویدم که باعث تعجب همه شده بود ولی اهمیتی ندادم چون فقط خودم میدانستم که علی چند سال پیش چقدر بمن کمک کرده بود پس سعی کردم پذیرایی او را خود بعهده بگیرم و آنقدر دور و بر او پلکیدم که آخر صدای محمد و ارمان در آمد که چه خبره آفاق بابا بقیه هم مهمانت هستند.
خندیدم و گفتم:ولی علی فرق دارد
وقتی نگاهم به علی افتاد دیدم به نقطه ای خیره نگاه میکند مسیر نگاهش را دنبال کردم و دیدم متوجه زیبا و امید است.
وقتی دوباره بسوی علی برگشتم دیدم که با تاسف نگاهم میکند بشوخی گفتم:
بیا علی جان این محمد و آرمان حسودی میکنند و نمیگذارند راحت با تو حرف بزنم.
او را بطرف بالکن کشاندم دوست داشتم او را از این فضا دور کنم تا بیشتر از این شاهد رفتار زیبا و امید نباشد.
در حالیکه به حیاط خیره شده بود گفت:
آفاق خانه خیلی زیبایی دارید سرسبزی این حیاط واقعا آدم را محسور خود میکند فکر کنم باغبان خوبی داشته ولی بنظرم گل مهر و محبت عمه ام باغبان بی معرفتی دارد.
وقتی وارد شدم متوجه چشمان غمگینت بودم با اینکه از مادر درباره زندگیت شنیده بودم ولی باور نداشتم یعنی تا جایی که یادم بود خصوصیاتی داشتی که هیچگاه زیر بار زور نمیرفتی پس چی بسرت آمده امید چه خصوصیت منحصر به فردی دارد که چنین خودت را آویزانش کرده ای و او غرورت را در مقابل همه خرد میکند و تو مثل کبک سرت را توی برف کرده ای و فکر میکنی بقیه متوجه حرکات او نیستند.واقعا برایت متاسفم درست است که رفتار امید صحیح نمیباشد ولی بنظر من بیشتر حرکات امید تقصیر توست وقتی یک نفر مظلوم باشد ظالم حق خود میداند که به او ظلم کند مثل همین امشب چه چیزی باعث شده که تو چنین اجازه ای بخود بدهی که با تو چنین رفتاری کنند اصلا این مهمانی او و زیبا و میلاد شده و تو علنا کنار گذاشته شدی چطور میتوانی این چشمها که بتو با حقارت نگاه میکنند را تحمل کنی.
میدانی منهم زنی داشتم بسیار زیبا و دو کودک که خیلی دوستشان داشتم ولی وقتی دیدم که دیگر رفتار سوفی قابل تحمل نیست قید او را زدم و بچه ها را هم که حاضر نبودند همراهم بیایند به او سپردم ولی نخواستم یک سرسپرده باشم بخودت بیا تو حتی بخاطر میلاد هم نباید زیر بار زور بری چون همین پسرت یاد میگیرد که در آینده یا ظالم باشد و یا اجازه دهد هر کسی به ظلم کند چون ما بیشتر حرکاتمان باعث سرمشق کودکانمان میباشد نه حرفهایمان.
تو اگر هزاران حرف خوب به میلاد بزنی مثل ذره ای از عملت نمیباشد و این اعمال توست که الگوی او قرار میگیرد بخودت بیا هر چقدر که شوهرت را دوست داشته باشی و او جذاب باشد حتی بخاطر پسرت نباید قبول کنی که چنین در یک جمع مورد تمسخر قرار بگیری.آفاق جان غرور الان تو حتی به اندازه غرور 5سالگیت نیست یعنی هیچ غروری نداری و انسان بی غرور مثل جسم بدون روح است که اگر خاکش کنند بهتر است چون بوی بدش بقیه را اذیت میکند .

sorna
11-23-2011, 03:55 PM
تو خودت متوجه نیستی که پدر و مادرت آذین و از همه بیشتر ارمان چطور بخاطر تو بود میپیچیند و دم نمیزنند.
باور میکنی آرمان را ما بزور به این جشن آوردیم میدونی آرمان وقتی از جشن ازدواجت حرف میزد بعد از مدتها هنوز نمیتوانست جلوی اشک خود را بگیرد .
بیا برگرد و از اینجا به سالن نگاه کن و ببین کیک بزرگی که سفارش داده ای را آورده اند و نگاه کن زیبا چطور خندان داره شمع را روی آن قرار میدهد امید را ببین که میلاد تو را در آغوش گرفته و میخواهد کنار او کیک جشن را ببرند.
بخودت بیا برو جلو و خیلی محترمانه زیبا را مجبور به عقب نشینی کن و به او بفهمان تو یک بره معصوم نیستی که اینطور آبروی او را به تمسخر بگیرند و تو از درون چنین خودت را داغون کنی بلکه به او بفهمان در این جشن اگر بخواهد پا را از گلیمش درازتر کند حق ماندن ندارد.
تو باید خودت را باور کنی و اگر تو را از این خانه راندن و یا حتی کودکت را از تو گرفتند باز قبول نکن که چنین خوار و خفیف شوی آفاق تو نباید یک جسم بدون روح باشی پس بخودت بیا و ببین از تمام زنان حاضر در اینجا تحصیلاتت بیشتر است و آوازه کار خوبت تمام شهر را گرفته.
تو یک زن مستقل هستی پس نگذار از نقطه ضعفت بیش از این استفاده کنند بیاد آور کودکانی که بدون مادر بزرگ میشوند ولی تا زنده هستند به مادرنشان افتخار میکنند ولی این رفتار تو در اینده باعث افتخار میلاد نیست بلکه موجب سرشکستگی او پیش همسالانش است.
بعد دستش را به کمرم گذاشت و مرا بطرف سالن هل داد و گفت:
برو و از هیچ چیز نترس و بدان از تمام زنها بهتری زیبا چیزی نیست بجز یک عروسک قشنگ تو خالی ولی داشتن تو باعث افتخار هر مردی میشود.
حرفهای علی در گوشم زنگ میزد و تمام ذهنم را پر کرده بود به کنار امید و زیبا رسیدم و با لبخندی به زیبا گفتم:
دیگه شما میتوانید بنشینید من توانستم به همه مهمانها برسم و اگر دیگر کاری باشد خدمتکارا هستند.
زیبا در حالیکه کمی رنگش پریده بود شمع را به دستم داد و رفت شمع را در کیک قرار دادم بطرف امید برگشتم و دستانم رابرای در آغوش گرفتن میلاد پیش بردم و سعی کردم به چشمان میلاد نگاه نکنم نمیخواستم چشمان خشمناکش را ببینم.
میلاد به آغوشم پرید و صدای عکاس را شنیدم که میخواست شمع را روشن کنیم امید شمع را روشن کرد و دستش را دور کمرم حلقه کرد و مرا بطرف خود کشید و بعد از عکاس خواست که در حالتهای مختلف از ما عکس بگیرد.
خیلی دلم میخواست که یک عکس تکی با میلاد داشته باشم پس به امید نگاه کردم و گفتم:
میشه من و میلاد یک عکس دو نفره بگیریم؟
لبخندی زد و گفت:
یه یک شرط که من و تو هم یک عکس دو نفره بگیریم.
در حالیکه تعجب کرده بودم قبول کردم و موقعیکه امید دستش را دور شانه ام انداخت آهسته در گوشم گفت:
آفاق تو هم دستت را دو کمر من بینداز چون دوست دارم یک عکس با این حالت داشته باشیم.
سرم را بطرف صورتش بالا بردم تا ببینم مرا مسخره میکند یا نه که دیدم حتی چشمانش هم میخندد از صورت شاد او منهم لبخند زدم بعد از گرفتن عکس صدای امید را شنیدم که مرا صدا میزد بعد بطرفم برگشت خندید و گفت:
تقصیر خودت است آنقدر ازم فراری هستی که قوتی بطرفت می آیم حتی نمیدانم چطوری باید باهات رفتار کنم.
در حالیکه به چشمان شوخش نگاه میکردم با شکی که بجانم افتاده بود گفتم:
امید این بازی جدیدت مرا خیلی گیج کرده.
سرش را کنار گوشم آورد و گفت:
چون جدیده لذت بخشه نگو نه که باور نمیکنم.
همچنانکه در جادوی نگاهش بودم خندیدم گفت:
از چشمهایم نمیتوانی به ذهنم راه پیدا کنی میدانی دلم میخواهد چکار کنم وقتی تو را چنین گیج و سردرگم میبینم دلم میخواهد از آن حرکات همیشگی ام استفاده کنم.
با این حرفش خودبخود سعی کردم از او کناره بگیرم و او د رحالیکه مرا بیشتر بطرف خود میکشید خندید و گفت:
حالا فهمیدم حتی حرفش هم باعث میشود تو هشیار شوی .صدای خنده آهسته اش را هنوز کنار گوشم میشنیدم و از بوی ادکلنش مست بودم که صدای آهنگ قطع شد ولی امید دستم را همچنان در دستهای خود میفشرد به یکی از خدمتکارا علامتی داد که او بعد از مدتی همراه با هدیه میلاد برگشت.
وقتی هدیه میلاد را داد و او را بوسید از جیب کتش جعبه کوچکی در آورد و گفت:
اینم هدیه همسر عزیزم که مرا چنین سعادتمند کرده است.
وقتی جعبه را باز کردم حلقه بسیار زیبایی در آن دیدم و یک آن از فکر اینکه این هدیه مال من نبوده قلبم فشرده شد اما در حالیکه حلقه را بدستم میکرد گونه ام را بوسید و آرام کنار گوشم گفت:
این حلقه دیگه نباید لحظه ای از انگشتت خارج شود نمیدانی در این مدت وقتی که میدیدم حلقه به انگشت نداری چقدر حرص میخوردم نگینهایش از بهترین الماسها و بسیار گرانقیمت خریده ام و تا قول ندهی همینجور اینجا می ایستم و دستت را رها نمیکنم.
در حالیکه هنوز از حرفهایش گیج بودم گفتم:
خیلی قشنگه قول میدهم تا هر وقت که در کنارت بودم این را به انگشت داشته باشم خواهش میکنم جلوی مردم خوب نیست دستم را رها کن.
خندید و گفت:
باشه.
من که دیگر یارای ایستادن نداشتم بدنبال صندلی خالی میگشتم که علی را دیدم که علامت میدهد کنارش بنشینم وقتی خود را روی صندلی کنار علی رها کردم گفت:
آفاق این امید عجب فیلمی است همینه که توانسته در این چند سال اینطور با احساسات تو بازی کند ولی باور کن وقتی کنار هم بودید چنان عاشقانه تو را نگاه میکرد و کنار گوشت زمزمه میکرد که به چشمهای خود شک کردم و باورم نشد این امید همان امیدی بود که با زیبا چنین رفتارمیکرد.
آهی کشیدم و گفتم:
این فقط یک چشمه از این بازی او با من بود الان من سالهاست که بازیچه این مار خوش خط و خال شده ام باور میکنی.
سرش را تکان داد و گفت:
بنظرم باید این امید را تحسین کرد اگر خودم شاهد نبودم ایراد را در تو میدیدم ولی بنظرم بازیگر قابلی است که توانسته تو را چنین در دستهای خود مانند موم نگه دارد آنهم آفاق مغروری که هیچ موقع توجهی به مردها نشان نمیداد.
راستش سالها قبل آن اوایل فکر میکردم تو یک فرد بی احساس هستی ولی بعد متوجه شدم که اینطور نیست تو فقط بلند پرواز بودی هدفهای بزرگی در سر داشتی .موقعی به دانشگاه راه یافتی که دخترها خیلی کم به دانشگاه میرفتند اگر هم میرفتند بیشتر رشته های بخصوصی بود که با سرشت زنانه شام مطاقبت داشته باشد ولی تو یک رشته تقریبا فنی که بیشتر پسرها آنرا انتخاب میکردند انتخاب کردی و در کل در خط ازدواج نبودی خب حالا که به هدفت رسیدی و خانم دکتر شدی میخواهم بدانم خوشبخت هستی.
آهی کشیدم و گفتم:
مگه تو همان نبودی که نیم ساعت پیش او را حرفها را در بالکن بمن زدی چطور یکدفعه فریب نقش امید را خوردی .علی جان درسته به همه هدفهایی که داشتم رسیدم ولی همیشه غافل بودم از خدا بخواهم یک همراه خوب نصیبم کند حالا با اینکه مدرک دکترا دارم ولی بقول تو یک جسم بدون روح هستم که بوی بدنش همه را آزار میدهد هیچ موقع این حرفهایت را فراموش نخواهم کرد.
دستم را گرفت و گفت
آفاق نگاهم کن.
به چشمان سیاهش نگاه کردم او گفت:
من خیلی تند رفتم خواهش میکنم حرفهایم را فراموش کن با شنیدن صحبتهای مادرم و بعد با دیدن حرکات امید و زیبا کنترل خودم را از دست دادم و اونطوری بتو توپیدم ولی حالا پشیمان هستم.
پوزخندی زدم و گفتم:
علی جان فکر میکنی کدامیک از حرفهایت اشتباه بود میدانی که هیچکدام پس خواهش میکنم با دیدن رفتار امید تو هم به جمع دلسوزانم اضافه نشو بلکه گهگاهی این حرفهایت را برایم تکرار کن.درست است که امید خیلی زیرک و تواناست ولی اگر همیشه کسی را داشتم که این حرفها را بهم میگفت حال بقول تو مثل موم در دستانش نبودم.
نه آفاق جان نمیدانم چطور توضیح دهم ولی امشب متوجه شدم یک چیزی بین شما است همانطور که همدیگر را ازار میدهید خودتان بیشتر زجر میکشید.
بنظر من تو و امید بهم علاقه دارید ولی هیچکدام نمیخواهید اولین اعتراف کننده باشید .من حالا متوجه شده ام که تو همان آفاق سالهای قبل هستی فقط عشق امید چنین دست و پایت را بسته من دراین مدت کم شاهد این عشق بودم.
در حالیکه سعی میکردم اشکم جاری نشود گفتم:
بله عشقی وجود دارد ولی آن عشق یکطرفه است و همین باعث نابودیم شده من توانستم آذین را نجات بدهم ولی خود غرق شدم و حالا به هر طرف دست دراز میکنم دستاویزی برای نجات خود نمیبینم.
صدای امید را شنیدم که گفت:
آفاق اگر درد و دلهایتان تمام شده بهتره با هم پیش بقیه مهمانها برویم.
وقتی به چشمانش نگاه کردم متوجه عصبانیتش شدم از علی عذرخواهی کردم و بدنبال امید رفتم که بطرف حیاط رفت و از سالن خارج شد برای همین مجبور شدم بدنبالش بروم که یکدفعه برگشت و گفت:
خجالت نمیکشی که با این پسره تازه از فرنگ برگشته چنین دل میدی و قلوه میگیری.
بس کن امید تو کاری با من کردی که فکر میکنم یک مرده هستم فقط راه میروم و نفس میکشم پس از چزهایی که در زندگیم وجود ندارد حرف نزن.
بعد بسوی سالن رفتم و تا آخر مهمانی سعی کردم از علی دوری کنم چون احساس کردم امید پس از مدتها دوباره حساس شده و مرا زیر نظر دارد دیگر حوصله جر و بحث جدید با او را نداشتم.
حال که به ستاره ها نگاه میکنم و با قلم مشکی بر روی دل سفیدت میکشم به قبل خود فکر میکنم که روزبروز از سفیدی عشق دور میشود و هر روز لکه سیاه نقش بسته بر روی قلبم پررنگتر میشود مانند دل سفید تو که با قلم سیاه من روزبروز سیاهتر میشود میترسم از زمانیکه دل سفید تو را سیاه غم فرا گیرد و قلب من به تکه ای سنگ سیاه بدل گردد.
یک ماهی از تولد میلاد میگذرد وقتی از شرکت خارج شدم به پارکینگ رفتم تا سوار اتومبیل شوم متوجه امید شدم که به اتومبیل تکیه داده و منتظرم بود.
با تعجب پرسیدم:
اینجا چکار میکنی چرا نیامدی به اتاقم؟
همین جا خوبه حرکت کن باید جایی را نشانت بدهم.
همانطور که اتومبیل را به حرکت در می آوردم امید گفت:
دوباره که حلقه ات را به دستت نکردی.
باور کن امید عمدا نبوده وقتی از قیمتش آگاه شدم حیفم آمد که همیشه بدست کنم و آن را گذاشتم برای یک مراسم خاص.
پوزخندی زد و گفت:
اگر یک حلقه ساده و ارزان بخرم باز هم بهانه ای داری؟
چرا انقدر به حلقه من حساس هستی در حالیکه خودت هم حلقه به انگشت نداری.
من فرق دارم.
بله حتما فرق تو دراین است که میخواهی حلقه زیبا را به انگشت داشته باشی.
مگر تو که بدست نمیکنی چنین رویایی در فکرت داری؟
تو همیشه فکرهای مزخرفی درباره من میکنی.

sorna
11-23-2011, 03:55 PM
بله این من هستم که مرتب باید تحمل کنم از زنم تعریف میکنند و با حسرت از من خواهش میکنند که طرح ساختمانشان را تو بکشی و من درخفا به منشی دفترت بگویم که کار دوستم را زودتر روی میزت قرار دهد تازه این شروع ماجراست چون باید مرتب از ویژگیهای طرحت تعریف بشنوم که چنین و چنان است.
حالا این دوستانم هستند ببین بقیه چطور هستند دیگه کم کم احساس میکنم از تو و از این همه معروفیتت حالم بهم میخوره.
در حالیکه بطرفی که اشاره میکرد میراندم گفتم:
اینهم از بد شانسی من است که بجای خوشحال شدن ناراحت میشوی ولی مجبوری یک مقدار دیگر مرا تحمل کنی تا فکری برای خود بکنم.
بسویم نگاه کرد و گفت:
یعنی میخواهی از کارت کنار بکشی؟
نه اونکه تنها نقطه مثبت زندگیم است که توانسته ام حفظش کنم دلم میخواهد صادقانه باهات حرف بزنم پس باید بگویم مدتیست که بدنبال خود حقیقیم میگردم.
میدانی امید گاهی یک اتفاق یک جمله و یا حتی دیدن یک صحنه تو را متوجه خیلی از اتفاقها میکنه بدون اینکه بدانی در جریانی چنان غرق هستی و آرام آرام از آنچه همیشه دوست داشتی باشی و بودی دور شده ای که اگر خودت را ببینی نمیتوانی بشناسی چون به کسی تبدیل شده ای که همیشه مورد نفرتت بوده.
به گوشه ای از خیابان اشاره کرد و گفت:نگه دار.
همانجا پارک کردم و بطرف مغازه ای که اشاره میکرد نگاه کردم و متوجه شدم که مغازه جواهرفروشی میباشد همراه او وارد آنجا شدیم امید گفت:
یک حلقه ساده میخواهیم.از میان حلقه هایی که فروشنده آورده بود یکی را که بنظرم هم ساده و هم زیبا بود انتخاب کردم و به امید دادم و گفتم:
خواهش میکنم این سومین حلقه را هم خودت به انگشتم کن ولی بدان این اولین خریدی که مرا همراهت آوردی تا با سلیقه خودم بخرم.
وقتی امید پول حلقه را داد و سوار اتومبیل شدیم بطرفی که اشاره کرد و بعد پرسید:
منظورت چی بود؟
با تعجب گفتم:
از چی حرف میزنی؟
از اینکه گفتی این اولین خرید که به انتخاب خودم است.
لبخندی زدم و گفتم:
فکر نمیکردم فراموش کار باشی چون تمام خریدهای عروسی حلقه و آینه شعمدان و سرویس طلا به انتخاب تو بود حتی لباس.
تو مرا قابل ندانستی حلقه ای که باید آنرا سالها به انگشتم کنم خودم انتخاب کنم شاید یکی از دلایل دست نکردن حلقه ام همین بود چون نمیخواستم با دیدن آن مرتب صحنه هایی که سعی در فراموش کردن آن دارم برایم تکرار شود.
حرفهای جدیدی ازت میشنوم ادامه بده نکنه اینهم یکی از خصوصیاتی است که میگویی گمش کرده ای.
پوزخندی زدم و گفتم:
درست حدس زدی شاید اگر من مرتب به حرکات تو دقت میکردم و واکنش نشان میدادم حالا چنین مستاصل از فکر اینکه به چه موجودی تبدیل شده ام خجالت نمیکشیدم.
نمیدانم منظورت چیست ولی حرفهایت باعث میشه از این به بعد کاملا هشیار باشم.
خندیدم و گفتم:
نه امید مطمئن باش بازی جدید برایت تدارک ندیده ام البته خواهشی ازت دارم ولی بدان بازی نیست بلکه به همان تصمیمی که برای خودم گرفته ام برمیگردد.
کنجکاو شدم بگو.
از تولد میلاد به بعد سعی کرده ام رابطه ام را با میلاد کمتر کنم پس همانطور که من رابطه ام را کم میکنم از تو میخواهم میلاد را بیشتر با زیبا اشنا کنی و سعی کنی بفهمی که میتوانند با هم کنار بیایند یا نه.
خوبه از حرفهایت بوی تهدید به مشام میرسه و اینطور بنظر می اید که میخواهی طلاق بگیری درسته؟
فعلا نه من حالا فقط دنبال خود حقیقیم میگردم شاید روزی آفاق حقیقی را یافتم و متوجه شدم برای نجات و حفظ آن باید از خیلی چیزها بگذرم هر چند گذشتن از آنها برایم مرگ آور باشد امید سوالی دارم صادقانه جوابگویم هستی؟
با تکان سرش جواب مثبت داد گفتم:
وقتی برای اولین بار مرا دیدی بنظرت چگونه آمدم؟
با صدای بلند خندید و گفت:
خب فهمیدم تو کمی خل هستی.
واقعا مرا خل دیدی؟
نه اونطوری که تو فکر میکنی واقعا اگر بخواهم به سوالت جواب درست بدهم باید اول درباره خودم حرف بزنم و آنوقت فکر کنم در اتومبیل جای مناسبی نباشه پس بعد از دیدن زمین با هم به یک جای مناسب میرویم تا بتوانیم راحت حرف بزنیم.
وقتی گفت همینجاست نگه داشتم و بعد از پارک اتومبیل همراه او پیاده شدم که تقریبا بهترین نقطه شهر بود.
این دوستت وضع مالی خوبی داره هم مساحت زمینش زیاده و هم جای خوش آب و هوایی است.
بله خوب نگاه کن چون میخواهم از همه هنرت استفاده کنی و آن را طوری برایش بکشی که بهترین طرحت باشه حتی ناظر باشی که طرحت کاملا اجرا شود اصلا فکر کن برای خانه خودت است.
همراه با پوزخندی گفتم:
نکنه برای همسر و هوویم دارم خانه درست میکنم.
خندید و دستش را دور شانه ام انداخت و گفت:
نه دیگه به هوو فکر نکن چون میدانم یک طویله تحویلم میدهی اصلا فکر کن قراره میلاد اینجا زندگی کنه .خواهش میکنم آفاق در مدتی که روی این پروژه کار میکنی به هیچکس جز میلاد فکر نکن چون حقیقتا فقط حالا میدانم که میلاد یکی از ساکنین حتمی اینجاست با حرفهای امروز تو از همراهان آن هیچ نمیدانم شاید هر سه با هم و شاید تو میلاد بدون من و شاید من و میلاد بدون تو قیم این خانه شویم باور کن صادقانه میگویم.
باشه حالا که صادقانه میگویی بهترین کارم را انجام میدهم.
خندید و گفتم:
پولش چقدر میشود؟
به قیمت جونت.
سرش را تکان داد و گفت:
پس کمر به قتلم بستی خب اشکالی ندارد ایراد تو همیشه این بوده که در تصمیم گیریهایت مرا حذف میکنی و بعد متوجه ضررش میشوی در همین نزدیکیها یک رستوران خوب میشناسم بیا برویم تا بتو بگویم از روز اول تو را چگونه دیدم.
وقتی در گوشه ای خلوت در رستوران نشستیم امید اول سفارش قهوه با کیک داد و بعد از خوردن قهوه گفت:
حرفهایی که میخواهم بگویم شاید تو از خیلی از آنها خبر داشته باشی ولی میخواهم بدانی که اینها در بوجود آوردن شخصیتم چه نقشی داشته از وقتی که خودم را شناختم متوجه شدم در یک خانواده سرمایه دار زندگی میکنم که پدر و مادرم بشدت همدیگر را دوست دارند و این یک موهبت برایم بود چون نقش پول نتوانسته بود انسجام خانواده ام را تحت شعاع قرار دهد و چون تنها فرزند خانواده بودم متوجه شدم که برایشان خیلی عزیز هستم و به حرکات و کارهایم با حساسیت زیادی نگاه میکنند.
مادر همیشه مرا لوس میکرد ولی پدر نقطه برعکس او بود از همان کودکی ساعاتی از وقتش را بمن اختصاص داده بود البته آنموقع متوجه نبودم ولی وقتی بزرگتر شدم متوجه شدم که پدر توانسته با برنامه خود مرا آنطوری که دوست دارد تربیت کند.
او اعتقاد داشت چون دارای شرایط خوب و ویژه هستم باید نهایت سعیم را بکنم که از آنها خوب استفاده کنم از همان کودکی مرا مجبو ربه معاشرت کرد و روی تمام دوستانم شناخت کامل داشت و با اینکه وضع مالیمان خوب بود ولی تمام خواسته های مرا قبول نمیکرد حتی گاهی برای داشتن چیزی باید حتما قیمت آنرا میپرداختم.
به صورتهای مختلف برای هر چیز شرط میگذاشت یعنی در قبال خواسته ام باید یک ورزش و یا یک آلت موسیقی و یا یک زبانی را فرا میگرفتم این بود که از همان کودکی قدر چیزهایی را كه داشتم مي دانستم حتي در تابستانها مرا مجبور مي كرد كه كار كنم و به واسطه دوستانش هر سال در محل كار جديدي مشغول بودم گاهي فروشنده، گاهي آهنگري و گاهي در كارخانه اي به عنوان يك كارگر بعضي مواقع كه خسته مي شدم،سعي مي كردم از محبت مادر استفاده كنم تا پدر را مجبور كند ديگر آن كارها را انجام ندهم ولي پدر هميشه زودتر متوجه مي شد و من هم موفق نمي شدم ولي همين كارهاي پدر مجبور شد كه با اجتماع بيشتر برخورد داشته باشم و بدانم پول به راحتي به دست نمي آيد و براي به دست آوردن آن چقدر بايد زحمت كشيد و قدر آن را دانست.بعضي مواقع مرا به جاهايي مي برد كه تا چند روز از نظر روحي ناراحت بودم.
با اينكه مادر سخت مخالف اين مورد بود ولي پدر باز كار خودش را انجام مي داد، گاهي مواقع به يتيمخانه و بعضي اوقات به سالمندان و يا به نقاطي مي برد كه در نهايت فقر زندگي مي كردند و ضمن اينكه آنها را نشانم مي داد لذت كمك كردن به آنها را هم بهم مي آموخت. به اين وسيله فهميدم بايد از فرصت هايي كه دارم بهترين استفاده را بكنم و هميشه سعي مي كردم در هر چيزي بهترين باشم و تا حدودي هم موفق بودم. وقتي در جمعي شركت مي كردم روي رفتار آنها دقت داشتم و رفتارشان را براي خود مورد تجزيه و تحليل قرار مي دادم و خود را با آنها مي سنجيدم و سعي مي كردم از رفتارهايي كه مورد تاييد بقيه بود الگو بگيرم.
وقتي بزرگ شدم چندين زبان مختلف را فرا گرفته بودم و چند آلات موسيقي را به راحتي مي نواختم و از نظر درسي جز بهترين محصلين بودم، بعد از مدتي با يك احساس تازه آشنا شدم و آن توجه اكثر دختران به من بود و بعدها كه سنم بيشتر شد ديگر مي دانستم كه از نظر ظاهري جذاب هستم و راستش بايد صادقانه بگويم آفاق همين توجه همجنسان تو باعث يك غرور كاذب در من شد كه پدر ديگر نتوانست با آن كاري كند. با اينكه مرتب مرا نصيحت مي كرد و هنوز هم بعضي مواقع بهم هشدار مي دهد ولي وقتي در جمعي هستم باز فراموش مي كنم، ظاهر خوبم و اينكه راحت مي توانستم با هر كس رابطه برقرار كنم و او را نسبت به خود علاقه مند كنم طرفدارانم را بسيار كرد.

sorna
11-23-2011, 03:55 PM
موقعي كه پا به دانشگاه گذاشتم وضعم بدتر شد و اين غرور كاذب روزبه روز بيشتر در من قوت گرفت و ديگر حاضر نبودم كم محلي يا عدم توجه كسي را تحمل كنم. نمي دانم شايد سال پنجم دانشگاه بودم كه متوجه تو شدم آن موقع تازه با خانواده شما آشنا شده بودم و پدرم به پدرت علاقه علاقه پيدا كرده بود چون بعد از سال ها يك دوست واقعي يافته بود كه خيلي علاقه داشت هم روابط خانوادگي را بيشتر كند و هم از نظر كاري با هم همكاري داشته باشند، همين علاقه پدر باعث شد كه روابطمان كم كم نزديك شود.
اوايل كه آذين را ديدم چنان زيبايي اش مرا محسور خود كرده بود كه درباره ازدواج با او مصر بودم و در جمع سعي مي كردم بيشتر در كنار او باشم پدر هم كه از خانواده شما خوشش آمده بود مانع من نبود ولي بعد از مدتي همصحبتي با آذين فهميدم كه فقط ظاهر زيبايش را دوست دارم ولي از فكر و اخلاق او خوشم نمي آيد.
او را خيلي بچه و سطحي مي ديدم و كلا روحيه اش با روحيه ي من فرق مي كرد و بعد از ساعتي صحبت با او احساس مي كردم كسل مي شوم و حوصله ام سر مي رود.
پس خود به خود ساعات ديدارم با او كمتر مي شد و متوجه ديگران مي شدم، بايد بگويم آخرين نفري كه متوجه اش شدم تو بودي چون تابحال فقط از دور به هم سلام مي كرديم و ديگر تو را نمي ديدم و يا يك لحظه گذرا چشمم به تو مي افتاد ولي آنقدر دور و برم هميشه پر بود كه تو خيلي در نظرم كمرنگ بودي.
ببين آفاق نمي خوام فكر كني من آدم تنوع طلبي بودم كه دوست داشتم هر دفعه با دختري باشم، به خدا شايد تنها موردي كه من اصرار داشتم باهاش صحبت كنم تو بودي و بقيه خودشان به طرفم مي آمدند.
همين عملشان باعث مي شد از همان اول نسبت به آنها با ديد خوبي نگاه نكنم و بعد از مدتي واقعا ديگر دوست نداشتم در كنارم باشند و كم كم از اين همه توجه احساس بدي پيدا مي كردم. پس بعضي مواقع در جمع به دنبال جاي خلوتي مي گشتم.
وقتي در جمع شما بودم برايم عجيب بود كه هر وقت اين خلوت را پيدا مي كردم تو را مي ديدم كه بدون توجه به اطراف خود سرت هميشه در كتاب است و چنان مشغول مطالعه بودي كه اين حالت تو صحنه اي را جلوي ديدگانم مجسم مي كرد، تو را مثل گرسنه اي ميديدم كه تازه به غذا رسيده و با ولع مشغول خوردن است و همين باعث مي شد كه خنده ام بگيرد چون فكر مي كردم شايد از نظر عقلي كم داري.
شروع كرد به خنديدن، با دلخوري نگاهش كردم و گفتم:

sorna
11-23-2011, 03:56 PM
اگر كم نداشتم حالا بازيچه دست تو نبودم.
با شيطنت نگاهم كرد و گفت:
- برعكس چون بعدها فهميدم بسيار زيرك هستي ولي خب اين طرز رفتارت مرا نسبت به تو مشكوك كرده بود، از دور به حالت تمسخر نگاهت مي كردم و با خود مي گفتم در آن كتابها دنبال چه هستي كه چنين به اطراف خود بي اعتنايي ولي بعد در خلال صحبتهاي پدر و مادرمان هميشه از نمرات بالا و هوش سرشارت مي شنديم.
همين تعريف ها هم باعث شد كه بخواهم ايرادهاي تو را به همه نشان بدهم چون فهميدم در اين جمع تقريبا همانطور كه از استعدادهاي من در دروسم و يادگرفتن زبانهاي مختلف صحبت مي كنند از توهم تعريف مي كنند، اما من كه تو را لايق اين تعاريف نمي دانستم و بايد بي لياقتي تو را ثابت مي كردم كم كم به سويت آمدم.
اولين زني بودي كه مرا مجبور كردي به سويت بيايم، تازه فقط همان چند لحظه اول مات زده نگاهم مي كردي ولي بعد با شدت و جسارت جوابم را مي دادي و مرا مثل زيردست خودت مي ديدي. در اون بازي شطرنج خودت را با حيله چنان كودن نشان دادي كه من اصلا به بازي توجه نداشتم و بيشتر به اين فكر مي كردم كه حالا موردي خوب براي به تمسخر گرفتنت در جمع پيدا كرده ام، وقتي مرا چنان ساده مات كردي تا چند روز از حالت شوك خارج نشدم و همين شوك باعث شد بيشتر از تو بدم بيايد و سعي مي كردم بيشتر تو را بكوبم طوري كه كم كم متوجه شدم تبديل به آدمي شده ام كه همه فكر و حواسم در فراغت متوجه اين است كه دفعه بعد تو را چطور حرص بدهم و مجبورت كنم كه شتابت را در يادگيري كمتر كني و به چيزهاي ديگر مشغول شوي.
باور كن باعث تمام آن كارها همان غرور كاذب بود كه دوست داشتم در جمع فقط خودم تنها مطرح باشم و تو را خطري نسبت به موقعيت خود مي ديدم. اين اولين نظرم نسبت به تو بود ولي بعدها متوجه شدم هر بار كه تو را مي آزارم بعد از مدتي تلافي ميكني و اين جنگ و گريز باعث مي شد احساس خوبي پيدا كنم، حس مي كردم حالا هدفي پيدا كرده ام و ديگر زندگي ام آن پوچي گذشته را ندارد ولي متاسفانه اين ديگر عادت من شد كه به هر راهي براينكه تو را ذليل و خوار ببينم وارد شوم.
كارهايي كردم كه با اينكه لذت مي بردم ولي از فكرش فراري بودم و سعي مي كردم اگر يادم مي آيد چه بلايي سرت آوردم با دليل و برهان براي خودم آن را موجه قلمداد كنم، حقيقتا در اعماق قلبم مي دانستم در مقابل تو يك ظالم هستم درحاليكه هميشه از اين خصوصيت بدم مي آمد و يكي از دلايل نفرتم از تو همين بود چون وقتي تو را مي ديدم ديگر به عواقب كارهاي خود فكر نمي كردم ولي بعد از آنكه مدتي از آزارت مي گذشت تازه با وجدانم مشكل پيدا مي كردم كه چرا چنين كردم.
بعضي مواقع كه در جمع مرا مورد تمسخر مي گرفتي دلم مي خواست با دستهاي خود خفه ات كنم ولي هميشه بعد از عصبانيتم هوش و ذكاوتت را در خفا تحسين مي كردم، تا روزي كه تو را روي دست هاي سينا بدون جان و بي هوش ديدم كه از آب بيرون آورده شدي.
در تمام لحظاتي كه شاهد تلاش سينا براي برگرداندن تو به زندگي بودم در درون خود اشك مي ريختم و خود را نفرين مي نمودم چون فكر مي كردم تو به خاطر آزارهاي من چنين كاري كردي و همان موقع قسم خوردم كه اگر زنده بماني تو را به سينا ببخشم. ساعات بدي را گذراندم كه هنوز يادم نرفته و چون مي دانستم سينا، تو را خيلي دوست دارد فكر كردم اين براي تو بهترين كار است.
ساكت شد و بعد از مدتي كه سرش را بلند كرد، لبخندي زد و گفت:
خودت خواستي، اگر همان موقع قبول كرده بودي حالا بهترين زندگي ها را داشتي و چنين جهنمي را تجربه نمي كردي، اما تو خيلي پوست كلفت تر از آن بودي كه فكر مي كردم و آخر هم به همه هدف هايت رسيدي و بدتر از همه اينكه من مجبور شدم با تو ازدواج كنم.
هنوز فكر مي كنم كه ما با زندگي هم بازي كرديم يا سرنوشت با زندگي ما بازي كرد. چون همان قدر كه تو حالا احساس بدبختي مي كني من هم همانطور هستم، بدتر از همه ميلاد است كه به هر دوي ما تعلق دارد. حالا كه من مي خواهم تو را رها كنم چون خسته از اين بازي هستم اين زندگي است كه مرا به تو وصل كرده، شايد حقم باشد در ميان هيزم هايي بسوزم كه خودم جمع كردم. آره آفاق، من فكر كنم دارم مكافات عملم را پس مي دهم ولي هر چه فكر مي كنم تو چرا مي سوزي؟ نمي دانم واقعا نمي دانم تو داري مكافات چه را پس مي دهي؟
ولي حقيقتا بگويم ديگر اين بازي از دستم خارج شده، نه تحملت را دارم و نه مي توانم رهايت كنم.
با تاسف سرش را تكان داد و گفت: اگر ميلاد را نداشتم؟
بعد از مدتي كه توانستم بغضم را درون خود آب كنم بدون اينكه او متوجه شود چطور با حرف هايش قلبم را تكه تكه كرده و دارم خون گريه مي كنم، گفتم:
اميد بالاخره خدا طلاق را براي همچين وقتي خواسته، تو بايد به اين فكر كني كه بعضي مواقع صلاح يك بچه در جدايي پدر و مادر است.
شانه اي بالا انداخت و گفت:
آفاق بگذار اين حقيقت آخر را هم بداني، همه چيز ميلاد نيست بلكه بعضي مواقع كه واقعا دلم نمي خواهد تو را ببينم ولي از فكر اينكه تو بعد از من يك زندگي راحت داشته باشي و با كسي ازدواج كني ديگر تحمل رها كردنت را ندارم. تو خودت خبر نداري كه من چه كساني را از دورت پراكندم بدون اينكه تو حتي متوجه شوي، هميشه در تعجب بودم و هستم با اين ظاهر ساده و اخلاقي كه تو داري چطور كساني به طرفت جذب مي شوند كه آرزوي خيلي از دختران زيباست تا مورد توجه اين مردها قرار گيرند.
آهي كشيد و گفت:
بهتر است ديگر سفارش شام دهيم.
بعد از اينكه بزور كمي از شامم را خوردم همراه اميد از رستوران خارج شديم، سوئيچ اتومبيل را به طرفش گرفتم و خواستم كه او هدايت ماشين را به عهده بگيرد چون احساس مي كردم هر آن ويرانه هاي وجودم بر روي زمين مي ريزد.
مدتي در سكوت گذشت كه گفتم:
اميد حالا بعد از اين همه سال بهتر نيست به جدايي فكر كني.
- خيلي وقت است كه فكر مي كنم ولي به نتيجه نمي رسم، آفاق به حرفت ايمان آورده ام و احساس مي كنم از نظر رواني بيمار هستم.
آن شب را كه جلوي پايم زانو زدي و با اشك و التماس گفتي كه ميلاد را وارد اين بازي شوم خود نكنيم را به ياد داري؟ آن شب يكي از بدترين شب هاي زندگيم بود چون تو، مرا با يك حقيقت وحشتناك رو به رو كردي و آن هم اينكه شايد از نظر روحي بيمار باشم.
خنديدم و گفتم:
خب تو كه دكترت را پيدا كردي، او مي تواند روح بيمارت را درمان كند.
- نه آفاق، تو زيبا را خيلي بزرگتر از چيزي كه هست مي بيني. من آن شب به فكر دكتر روانشناس معروفي كه از دوستان قديمم بود افتادم و صبح آن روز به او مراجعه كردم و مدتها درباره خودم، تو و زندگيمان برايش صحبت كردم و ازش كمك خواستم و الان مدتي است كه به او مراجعه مي كنم. البته اين دكتر تازگي ها خواستار ديدار تو شده و مي خواهد با شناخت تو به من كمك كند وگرنه موضوع را هيچوقت به تو نمي گفتم. هر بار كه من او را مي بينم مرتب اين سوال را تكرار مي كنم كه چرا وقتي اينقدر از تو بدم مي آيد نمي توانم لحظه اي بدون تو زندگي كنم، راستش خيلي سعي كردم كه اين نفرت را از دلم جدا كنم و به طرفت بيايم ولي تحملت را نداشتم. تو را مي خواستم ولي نه اينقدر نزديك مثل يك زن و شوهر معمولي، چهارماهي كه لجبازيم باعث شد در كنارت باشم هميشه از خودم بدم مي آمد يعني همان احساسي كه تو به من داشتي منتها تو حاضر به ترك من هستي ولي من باز دوست دارم تو را نگه دارم. آفاق كمكم مي كني، يعني منظورم اينست هر موقع كه خواستم پيش اين دكتر مي روي.
تمام وجودم را وحشت فراگرفت چون مي دانستم در همان جلسه اول دكتر متوجه عشق من به اميد خواهد شد پس گفتم:
نه اميد اين را هيچ وقت از من نخواه.
با تعجب نگاهم كرد و گفت:
اگر من بتوانم خودم را درمان كنم اولين كسي كه احساس آرامش مي كند خودت هستي، آفاق به ميلاد فكر كن من دوست دارم او پدري داشته باشد مثل پدر خودم. دوست ندارم با آزار تو باعث بشم كه از ما نفرت پيدا كنه.
سرم را به شدت تكان دادم و گفتم:
به هيچ عنوان حاضر نيستم.
تازه وارد پاركينگ خانه شده بوديم و در حاليكه هنوز نگاه متعجب اميد به سويم بود، در اتومبيل را باز كردم و پياده شدم و با شتاب به سوي ساختمان دويدم و فوري به اتاقم آمدم و حتي در اتاق را قفل كردم.

sorna
11-23-2011, 03:56 PM
مدتي گذشته ولي هنوز نتوانسته ام كمي آرام شوم، مرتب در ذهنم اين حرف اميد تكرار مي شود ((همان چهار ماه كه در كنارت بودم از خودم بدم مي آمد، مثل تو)) و بعد در حاليكه اشك هايم را پاك مي كردم با خود گفتم ((ولي در همان چهارماه عشق خاكستر شده من دوباره شعله ور گرديد و تا به حال از آتش اين عشق مي سوزم، چقدر تو درباره من اشتباه فكر مي كني.)) در حاليكه از هيجان در اتاق راه مي رفتم فكر كردم خدايا چرا يكي از ما وجودش پر از نفرت است و ديگري وجودش پر از عشق، خدايا خودت كمك كن تا از اين برزخ نجات پيدا كنم.
دو ماه از صحبت من و اميد مي گذشت، تمام تلاشم را براي طرح تازه اي روي زمين اميد گذاشتم و سعي كردم فقط به ميلاد فكر كنم و نگذارم كه حسادت باعث خرابي كارم شود، با اينكه سخت بود چون هر لحظه كه مي خواستم كارم را شروع كنم از فكر اينكه زني به غير از خودم كنار اميد و فرزندم در اين خانه زندگي مي كند خود به خود دلسرد مي شدم. ولي بالاخره توانستم با فكر كردن به ميلاد طرح را بكشم چون مرتب تكرار مي كردم كه اگر خودم هم كنارش نباشم او هميشه متوجه خواهد بود كه به عشق او نقشه و كارهاي آن ساختمان را انجام داده ام، خوشبختانه مساحت زمين طوري بود كه مي توانستم طرحي را كه دوست دارم در آن پياده كنم.
بعد از مدتي كه طرحم به پايان رسيد به اميد گفتم :
طرح آماده است.
او گفت:
خودت بايد تمام كارهاي آن را انجام دهي و فقط هزينه ها را به من بگو نگران قيمت آن نباش.
- اگر اجازه دهي مي توانم از نظر هزينه هم كمك كنم.
چقدر آرزو داشتم اميد قبول كند ولي متاسفانه گقت:
نه حتي يك ريال هم نبايد از جانب تو باشد.
با اينكه از حرفش دلخور شدم ولي سعي كردم متوجه نشود و موقعي كه از اتاقش بيرون آمدم گفتم:
فردا مي روم دوباره زمين را ببينم.
وقتي امروز خود را به آنجا رساندم به اطراف دقت بيشتري كردم، خياباني بن بست و تقريبا عريضي بود كه در دو طرف آن درختان بلند وجود داشت كه فضاي زيبايي را ايجاد كرده بود. اكثر خانه هاي آنجا نوساز و زيبا درست شده بودند ولي خانه هاي قديمي هم وجود داشت كه از درختان زيادش معلوم بود كه هنوز به حالت باغ هستند كه دور ساختمان را محسور كرده بودند ولي از بيرون نماي ساختمان پيدا نبود.
همانطور كه به اطراف نگاه مي كردم بنز سفيد رنگي را ديدم كه نزديك شد و كنار زمين ايستاد و بعد متوجه مردي شدم كه از آن پياده شد و به سويم آمد، مردي بلند قد كه در حدود چهل ساله به نظر مي آمد و موهايي مشكي داشت كه تارهاي سفيدي در آنها پيدا بود. وقتي كنارم ايستاد متوجه چشمان درشت مشكي او شدم كه جذابيتش را بيشتر كرده بود، بعد از لحظاتي به خود آمدم و چون كسي را در اطرافمان نديدم كمي احساس ترس كردم و سعي كردم ازش دور شوم چون متوجه نگاه دقيق او به خود شدم.
ولي هنوز چند قدم دورتر نرفته بودم صدايش را شنيدم كه پرسيد: خانم دكترصادقي؟
با تعجب به سويش برگشتم و گقتم: بله؟
به سويم آمد بعد از احوالپرسي گرمي گفت:
مي دانستم مي توانم شما را اينجا ببينم.
درحاليكه هنوز درباره هويت او فكر مي كردم حدس زدم شايد يكي از مشتريان پولدار شركت است چون از سر و وضعش پيدا بود كه از وضع مالي خوبي برخوردار است.
- معذرت مي خواهم، ولي من شما را به جا نمي آورم.
لبخندي زد و نگاهم به چال كوچكي كه روي گونه اش افتاده بود، افتاد و ناگهان خود را در حال ارزيابي او ديدم كه همين حس باعث شد كمي خود را جمع و جور كنم چون متوجه شدم كه او هم هنوز داشت مرا به دقت نگاه مي كرد.
- مي بخشيد شما با من كاري داشتيد؟
به خود آمد و گفت:
آه، من بايد عذرخواهي كنم. راستش داشتم شمارا با حرفهايي كه درباره تون شنيده بودم در ذهنم مقايسه مي كردم و متوجه نبودم، خب حقيقتش مي شه گفت من يك آشنا هستم كه شما را به خوبي از دور مي شناسم.
حرف هايش باعث شد كه حس بدي پيدا كنم پس ترجيح دادم زودتر محل را ترك كنم، عذرخواهي كردم و به طرف اتومبيلم رفتم. صدايش را شنيدم كه گفت:
آفاق انتظار نداشتم از كسي كه اينقدر وصفش را شنيده بودم چنين رفتاري ببينم.
با اين حرفش خود به خود قدم هايم تندتر شد، درحاليكه در اتومبيل را باز مي كردم پرسيد:
مگر شما نمي خواهيد از دست اميد راحت شويد و ميلاد را هم براي خود داشته باشيد؟
حس كردم كه فلج شدم چون ديگر قدرت هيچ حركتي را در خود نمي ديدم، به طرفش برگشتم و پرسيدم:
- شما كي هستيد؟ چطور انتظار داريد بدون اينكه خودتان را حتي معرفي كنيد به حرف هايتان گوش دهم.
- من خودم را معرفي مي كنم البته آنطور كه فعلا صلاح مي دانم.
به سويم آمد و لبخند زد و گفت:
- فكر كنم چون در مقابل يك آدم غير معمولي ايستاده ام بايد اينطور صحبت كنم.
دلم مي خواست با حرف تندي جوابش را بدهم ولي با حرفي كه درباره اميد و ميلاد زده بود كنجكاوم كرده بود براي اينكه خود را كمي آرام كنم چشمانم را بستم و با خود تكرار كردم، آفاق كمي تحمل كن بعدا هم مي تواني رفتار بدي به او نشان دهي. بعد از لحظه اي وقتي نگاهش كردم او را لبخند به لب منتظر ديدم كه گفت:
- آفاق آروم شدي، حالا دوست داري براي صحبت كردن به يك پارك خوب كه همين نزديكي هاست برويم يا رستوران را ترجيح مي دهي؟

sorna
11-23-2011, 03:56 PM
- لطفا خودماني صحبت نكنيد، اگر يك دفعه ديگر چنين صحبت كنيد قيد اين كنجكاوي را مي زنم و چنان شما را متوجه بي ادبي تون مي كنم كه ديگر هرگز هوس ديدن من به سرتان نزند.
در حالي كه سعي مي كرد جلوي خنده خود را بگيرد گفت:
- متاسفم خانم دكتر، خوب من آنقدر با روحيه ي شما آشنا شده ام كه يكدفعه با شما اين برخورد را داشتم باز هم معذرت مي خواهم، حالا لطفا تصميم خود را بفرمائيد چون من منتظر فرمايش شما هستم.
درحاليكه مي دانستم از قصد دارد چنين صحبت مي كند كه دوباره مرا عصباني كند گفتم:
- به نظرم به رستوران برويم بهتر است البته من از جاهاي خلوت و دنج خوشم نمي آيد.
- با اينكه فكر كنم سليقه اتان غير از اين است ولي چشم، خواهش مي كنم پشت سر من حركت كنيد چند خيابان آن طرف تر يك رستوران خوب مي شناسم البته مطمئن نيستم كه شلوغ باشد ولي اگر از نظر شما خلوت بود از كاركنان آنجا خواهش مي كنم همه در كنار ميزمان بنشينند كه نظر شما جلب شود.
دلم مي خواست با حرف تندي او را تنبيه كنم و حتي احساس كردم دوست دارم يك سيلي به گوشش بزنم، به طرف اتومبيلم رفتم و پشت اتومبيلش حركت كردم.
وقتي جلوي رستوراني ايستاد به ياد اميد افتادم چون دفعه قبل او مرا به همين رستوران آورده بود. درحاليكه سعي مي كردم حرف هاي اميد را به خاطر نياورم با آن آقا وارد رستوران شديم. وقتي از من خواست سفارش غذا بدهم گفتم:
- نه حالا ميل ندارم فقط قهوه، اگر ممكنه.
درحاليكه سعي مي كردم نگاهش نكنم به طرف مكاني كه آن روز با اميد نشسته بوديم نگاه كردم و از يادآوري آن آهي كشيدم كه گفت:
- خانم دكتر قهوه اتان را ميل كنيد و سعي كنيد به اميد فكر نكنيد، من اگر جاي شما بودم به آن طرف نگاه نمي كردم.
- شما علم غيب داريد؟
- نخير بعدا متوجه مي شويد البته بگذاريد اول خودم را معرفي كنم، من رامين وثوق هستم و مدتي است كه از دور با روحيات و زندگي شما آشنا شده ام ولي براي اولين بار است كه شما را مي بينم.
در حاليكه فكر مي كردم او كيست كه اين چنين از زندگي خصوصي و روحيات من صحبت مي كند گفتم:
- آقاي وثوق نمي دانم واقعا منظورتان از اين ملاقات چيست و نمي خواهم جسارتي كرده باشم ولي به نظر من شما فقط يك آدم حقه باز هستيد كه حرف هايي از زندگي من شنيده ايد و فكر مي كنيد مرا به راحتي مي توانيد با اين حرف ها خام كنيد. شما فقط چند لحظه فرصت داريد تا منظور خودتان را بگوييد در غير اينصورت من اينجا را فورا ترك مي كنم. و اين را هم بايد بگويم كه اگر به گوش شما رسانده اند كه زندگي من و اميد چنين و چنان است بايد به شما اطمينان بدهم كه همسرم بسيار آدم حسابي است و كافي است همين حالا به او زنگ بزنم و بگويم شما مزاحم من هستيد، باور كنيد چنان بلايي به سرتان مي آورد كه اسمتان را فراموش كنيد.
سرش را تكان داد و گفت:
- بله خودم همه اينها را مي دانم و قبل از اينكه زماني را كه شما تعيين كرده ايد تمام شود بايد بگويم، من فقط براي كمك به همسرتان اينجا هستم يعني يك مامور از طرف ايشان هستم.
- چطور حرفتان را باور كنم؟
- خود همسرتان به من گفت كه شما امروز به اينجا مي آييد و در اين ساعت من مي توانم شما را ملاقات كنم، من مي توانم يك نشاني بدهم، مثلا شما طرحي را كه براي منزلتان كشيده ايد يك ساختمان مدور است كه طبقه پايين آن از دو طبقه كاملا مجزا تشكيل مي شود.
در آن لحظه دانستم او واقعا از طرف اميد آمده چون فقط او از طرح ساختمان خبر داشت و اين اطلاعات را من ديروز به او گفته بودم. بعد از لحظه اي فكر كردن، درحاليكه قهوه ام را مي خوردم نگاهش كردم و گفتم:
- اين بازي جديد اميد است؟
سرش را تكان داد و گفت:
- تاحدودي، به من گفته شما را فقط مي توانم اينطوري ببينم.
- شما در اين بازي چه نقشي داريد و چطور مي خواهيد به او كمك كنيد؟
- ببينيد خانم دكتر، من اينطور نمي توانم راحت صحبت كنم و از اينكه مرتب به شما بله قربان و نمي دانم خانم دكتر بگويم رشته كلام از دستم خارج مي شود. البته اگر شما اصرار داريد اشكالي ندارد ولي اگر اجازه دهيد با شما كمي خودماني تر شوم چون شرايط صحبتمان چنين ايجاد مي كند.
- باشد، هر طور راحتيد.
- ببين آفاق، تو از بازي صحبت كردي و من هم مي دانم اين بازي از چند سال پيش شروع شده و اينطور كه از صحبتهاي اميد فهميدم تو هم به او ضربه هايي زده اي البته او خودش هم مي گفت كه بيشترين ضربه ها متوجه تو بوده ولي تو هم به حد توانت با زندگي او بازي كرده اي. راستش مي خواهم نظرت را درباره اميد بدانم، يعني از وقتي كه او را براي اولين بار ديدي حالا بعد از سالها چه نظري نسبت به او داري؟
از حرف هايش احساس خوبي نداشتم و به خاطر همين پرسيدم:
- به چه دليل بايد نظر خودم را درباره اميد به شما بگويم. فقط به صرف اينكه شما دوست اميد هستيد و مي خواهيد به او كمك كنيد، حالا بماند كه من مانده ام شما چطور مي خواهيد به او كمك كنيد؟
و در همان لحظه موضوعي به خاطرم آمد و قبل از اينكه او حرفي بزند، درحاليكه ترسيده بودم گفتم:
- شما روانپزشك او هستيد؟ خواهش مي كنم حقيقت را بگوييد.
آهي كشيد و گفت:
- اميد گفته بود تو خيلي باهوشي و انتظار داشتم كه مرا زودتر بشناسيد.
- ولي درست نگفته، من اگر باهوش بودم بايد همان اول كه شما را ديدم مي شناختم.
- چطور بايد همان اول مرا مي شناختيد منكه حتي اسم خودم را به شما نگفتم و فقط اسم اميد و ميلاد را آوردم ولي بگذريم، آفاق چرا نمي خواستي به ديدنم بيايي؟ حتي دوباري به شركتت آمدم ولي نتوانستم تو را ملاقات كنم.
- كارم در شركت زياد است و وقت ملاقات كسي را ندارم ولي اينكه چرا نخواستم شما را ببينم لزومي در اين كار نمي ديدم.
- ولي اگر اميد بتواند ديدگاهش را نسبت به تو عوض كند وضع تو كاملا تغيير مي كند و از اين عذاب چند ساله راحت مي شوي، درضمن من براي كمك به اميد لازم بود كه تو را ببينم و باهات صحبت كنم.
لبخند تلخي زدم و گفتم:
خب حالا مرا ديديد و متوجه نفرت او از من شديد، شما هم فكر مي كنيد كه من در حد و اندازه او نيستم و تعجب كرديد اميدي كه اينقدر جذاب، خوش برخورد، اجتماعي و تحصيلكرده و پولدار است چا من بايد در سرنوشتش باشم و به قول خودش مني كه در دنيا به عنوان آخرين زن براي ازدواج به او فكر مي كرده.

sorna
11-23-2011, 03:56 PM
البته شايد حق دارد ولي بازي را شروع كرد و بعد خودش دچار بازي سرنوشت شد. چرا بايد براي لجبازي با من حاضر شود لحظه هاي تلخي را بگذراند و حتي آنقدر عقل نداشته باشد كه بفهمد دارد يك موجود زنده ديگر را به اين بازي وارد مي كند البته درسته كه حركت من بد بود ولي اين رسم بازيش بود.
او موجب شد كاري را كه دوست داشتم از دست بدهم و من همان كار را با حيله به سرش آوردم، ولي او روز به روز كار را خراب تر كرد و حالا كه خودش خسته شده نمي داند كه ميلاد را چكار كند.
درحاليكه سعي مي كردم بغضم در صدايم پيدا نباشد. كمي مكث كردم هنوز ادامه نداده بودم كه ليوان آبي را به طرفم گرفت و گفت:
- آفاق با من راحت باش فكر كنم اگر كمي گريه كني آرامتر مي شوي. اينجا من يك پزشك هستم و مطمئن باش كه هيچ وقت حرف هايت را به اميد منعكس نمي كنم و ديگه اينكه اگر كمي اشك بريزي به غرورت لطمه اي نمي خورد. پس خواهش مي كنم همانطور كه در خلوت خود اشك مي ريزي جلوي من هم راحت باش و باور كن كه من بيشتر ناراحت تو هستم تا اميد.
با حرف هاي رامين اشكم سرازير شد و او مدتي سكوت كرد تا من كمي آرام شوم، وقتي توانستم صحبت كنم گفتم:
- ولي من به اميد گفته ام در حال تصميم گيري هستم و مدتي كه سعي مي كنم خودم را به دوري از ميلاد عادت دهم حتي از او خواستم ميلاد را به زيبا عادت دهد، من همه كمكي كه مي توانستم كرده ام و ديگر لزومي براي ديدن شما نمي ديدم.
- مي دوني آفاق زندگي عجيبي داري، راستش وقتي تو را ديدم كمي جا خوردم و پوزخندي زدم ولي نه به آن دليل هايي كه تو گفتي بلكه تعجبم از اين بود مگر تو چه نقطه ضعفي داري كه تا به حال حركات اميد را تحمل كرده اي.
تو امتيازهاي اميد را گفتي ولي تا به حال به امتيازهاي خودت فكر كرده اي اصلا تو چرا فكر مي كني زيبا نيستي، آيا تابحال كسي به تو گفته غرور و اطمينان تو به توانايي هايت باعث جذابيت خاصي در تو شده. مي داني چرا نتوانستم به اميد كمك كنم چون او در تعريف هايش از تو دچار يك حالت ضد و نقيض بود. يك موقع خيلي راحت همين خصوصياتي را كه با برخورد با تو متوجه شدم مي گفت و يك موقع ترا يك طبل توخالي مي خواند طوري كه من نتوانستم تو را از بين حرف هايش بشناسم.
همچنين با حرص از افرادي كه به طرفت جذب مي شوند حرف مي زد. مثلا مي گفت از اين مي سوزم كساني جذب او مي شوند كه از اين جوانهايي نيستند كه يك روز عاشق مي شوند و دو روز بعد فارغ، بلكه همه شون داراي امتيازات و قابليت هاي بسياري هستند، چرا بعضي از مردها اينقدر بي سليقه اند.
بعد بعضي اوقات مي گفت:
رامين، تو نمي دوني من با چه تعداد از زنها رابطه داشته ام ولي فقط آفاق توانسته مرا جذب روحيه ي خود كند و به نظرم او باعث خوشبختي هر مردي مي شود. ببين آفاق، من آدم بيكاري نيستم كه به خاطر بيمارهايم به دنبال مردمي بدوم، اولا اميد از دوستان دانشگاهي من است دوما من گوشه اي از حرف هايش را نسبت به تو زدم كه بداني او دوران سختي را مي گذراند و با اين حرف ها خودت بايد بتواني حدس بزني او چقدر پريشان است و روحيه بدي دارد. حقيقتا اول فكر كردم به خاطر نفرتت حاضر به كمك نيستي ولي حالا به اين فكر اعتقادي ندارم. به ديلي خود فكر كن و خواهش مي كنم اين را مد نظر داشته باش من به هيچ عنوان اسراري را كه نمي خواهي اميد بداند حتي اگر موجب كمك به او شود نخواهم گفت، خواهش مي كنم وقتي به اميد فكر ميكني اين را در نظر بگير كه او پدر فرزندت است و چه در حال و چه در آينده در زندگي و ساختار اخلاقي پسرت نقش دارد.
تو يك مادري آفاق كه در مقابل فرزندت مسئول هستي اگر روزي بفهمد كه تو مي توانستي به پدرش كمك كني و نكرده اي نظرش نسبت به تو خوشايند نخواهد بود.
درحاليكه از پشت ميز بلند مي شد كارتش را به طرفم گرفت و گفت:
- دو خواهش از تو دارم اگر خواستي طلاق بگيري قبل از اينكه اميد بداند به من بگو چون بايد او را آماده كنم. مسئله دوم بيماري اميد را جدي بگير و اختلاف و كينه هاي ديرينه را دور بريز و حتما به ياد داشته باش كه اميد هر چه هم باشد پدر فرزندت است.
ضمن عذرخواهي خداحافظي كرد ولي هنوز چند قدمي دور نشده بود كه برگشت و گفت:
- باز هم تاكيد مي كنم اميد از حرف ها و احساس واقعي تو نسبت به خود آگاه نخواهد شد.
با تعجب به چشمانش نگاه كردم، چشمكي زد و گفت:
- فقط يك حدس است و به نظرم اگر اين احساس وجود نداشت تو قدرت داشتي سالها پيش اميد را شكست كامل دهي و بعد رفت.
از موقعي كه برگشته ام چند ساعتي مي گذرد و هنوز كنار پنجره اتاقم نشسته ام و به حرف هاي رامين فكر مي كنم و متوجه شدم او از عشق من به اميد آگاه شده، حالا چطور نمي دانم و دلم مي خواهد حتما در اين باره از او سوال كنم ولي اين را مي دانم كه همين حرف او باعث شد وحشتم از اينكه پيش او بروم از بين برود چون توانست اطمينان مرا به خود جلب كند و احساس مي كنم كه حرف هايش صادقانه است.
خدايا نگران اميد هستم و حاضرم تا آنجا كه مي توانم كمكش كنم، پس خدايا تو هم ما را به حال خود وانگذار.
امروز صبح بعد از دو روز كه از ملاقاتم با رامين مي گذشت به او تلفن كردم و گفتم:
- حاضرم تو را ببينم ولي به شرطي كه اميد از ملاقات ما باخبر نشود البته اين در صورتي است كه خودش خبر نداشته باشد چون از حرف هاي آن روزت كه حتي ساعت بودن مرا مي دانستي حدس مي زنم هنوز تحت كنترل اميد هستم.
خنديد و گفت:

sorna
11-23-2011, 03:57 PM
من فکر می کنم همینطور است چون همان روز صبح زنگ زد و گفت امروز می توانی آفاق را ببینی ولی ساعتش را بعدا بهت خبر می دهم.
آهی کشیدم و گفتم:
ـ ملاحظه می کنید آقای دکتر حتی حالا که می گوید از این بازی خسته شده باز حرکات و رفت و آمدهای مرا کنترل می کند.
ـ آفاق ولی این دیگه بازی نیست،من قبلا هم گفتم اون باید از نظر روحی اصلاح بشه.راستی فکر کنم برایت بعدازظهر راحتتر باشد.
ـ بله،ساعت چهار خوبه.
ـ می تونی ساعت سه بیایی،اون موقع بهتره.
ـ باشه.
بعد از خداحافظی تماس را قطع کردم ولی دیگر نتوانستم کار کنم،از حرفهایی که رامین می خواست بگوید خبر نداشتم برای همین دچار دلشوره شده و به هر طریق بود زمان را تا ملاقات سپری کردم.
وقتی وارد مطب دکتر شدم،فقط منشی دکتر حضور داشت که وقتی اسمم را گفتم بعد از تماس کوتاهی گفت:
ـ بفرمایید،آقای دکتر منتظر شماست.
وارد اتاق رامین شدم و بعد از احوالپرسی گفتم:
ـ مطب شیکی دارید.
خندید و گفت:
ـ قصد دارم با چند تن از همکارانم یک ساختمان پزشکان بسازم و باید از همین الان قول بدهی که کارم را انجام می دهی.
ـ مطمئن هستید که می توانم کارتان را خوب انجام دهم.
ـ آفاق شکسته نفسی نکن،خیلی ها از روی طرح ساختمانهایت تو را می شناسند بدون اینکه حتی تو را دیده باشند.روز اولی که امید به اینجا آمد بعد از مدتی وقتی پرسیدم تحصیلات خانمت و کارش چیست و اون گفت تحصیلاتت اینه و اینکه یک شرکت داری،پرسیدم نکنه منظورت دکتر صادقی است که همین حرف من باعث شد از روی صندلی بلند شود و مدتی راه برود.
مانده بودم که آخر حدسم درست است یا نه و او از کدامیک ناراحت است که بعد از مدتی گفت«پس تو هم اورا می شناسی.»
با تعجب پیش خود فکر کردم یعنی از اینکه زنش به واسطه کارش اسمی در کرده ناراحت است.از اونجا فهمیدم که اولین مشکل او معروف بودن توست.
ـ براتون تعریف کرده که مرا مجبور می کرد طرح هایم را بدون اسم تحویل دهم.
سرش را با تاسف تکان داد و گفت:
ـ بله همه را تعریف کرده،یعنی من خواستم چون برای کمک به او باید از همه چیز آگاه می شدم.
ـ آفاق شاید تو الان موجب حسد خیلی ها باشی و فکر کنند با چنین موفقیتی و شوهر ایده آلی و چه می دانم ثروتمند بودن خانواده همسرت و حتی خودت دیگر غمی نداری و اگر من از روابط تو و امید خبر نداشتم خودم یکی از آنها بودم،ولی روزی که تو را دیدم واقعا متاسف شدم البته بعد از صحبت های تو فهمیدم که چرا تا به حال تحمل کرده ای چون وقتی از خصوصیاتت آگاه شدم گفتم شاید ایرادی در ظاهرت داشته باشی ولی وقتی خودت را هم دیدم واقعا آن لحظه شک کردم که شاید تو آفاق نباشی پس تو را به نام صدا کردم و وقتی جواب دادی از کارهای امید خنده ام گرفت.
می دانی برداشت من در لحظه اول که تو را دیدم و فهمیدم همسر امید هستی از حرکات او چه بود فکر کردم کدام مرد است که به همسر خود حسادت کند،به موفقیتش به وقارش،به غرورش و جذابیتش خب اگر خود امید این خصوصیات را نداشت تقریبا امر مسلمی بود ولی او هم یک جراح معروف و موفق است و هم مردی بسیار جذاب.
من هر دوی شما را در کفه ترازو یکسان دیدم و شاید پیش خود بگویی امید از نظر زیبایی از من سرتر است،اگر ملاک زندگی یک شخصی زیبایی به تنهایی باشد بله این حرف درسته ولی من که می دانم ملاک زندگی امید حداقل این نیست بنابراین واقعا چون نتوانسته ام منشا اصلی بیماریش را تشخیص دهم نگرانش هستم.
ـ ولی شما گفتید حسادت.
رویش را برگرداند و پشت به پنجره ایستاد و به آن تکیه داد و گفت:
ـ نه منشا بیماری امید فقط حسادت نیست اگر این بود او می توانست مثل قبل عمل کرده و کاری کند که حتی خانواده ات از خلاقیت ها و استعدادهای تو باخبر نشن،حسادت فقط منشا شروع بیماری اوست.
ـ به نظر شما اگر کارم را ترک کنم امید درمان می شود.
کمی فکر کرد و پرسید:
ـ اگر بگویم بله ترک می کنی؟
واقعا نمی دانستم چه بگویم چون من فقط کارم را داشتم و تمام آلام روحیم را با کار زیاد از بین می بردم،بعد از مدتی گفتم:
ـ نمی توانم دروغ بگویم خیلی برایم سخت است،مثل این می ماند که نیمی از وجودم را بگیرند ولی اگر احساس کنم با این کار حتما درمان می شود بله حاضرم.
با دقت نگاهم کرد و گفت:
ـ پس عشق امید هنوز در تمام وجودت است.
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
ـ متوجه نمی شوم،ما حرفی از عشق نزدیم اصلا عشقی بین ما وجود ندارد.
خندید و گفت:
ـ نه دیگه نشد آفاق، قراره با هم صادقانه حرف بزنیم من که همان جلسه قبل به تو فهماندم که متوجه عشق تو به امید شده ام ولی چون تو در حال تصمیم گرفتن برای جدایی بودی نمی دانستم هنوز چه مقدار از این عشق باقی مانده و به نفرت و کینه تبدیل نشده که تو حالا با این حرفت میزان عشقت را مشخص کردی.
نمی دانم برای تو متاسف باشم یا برای امید چون می دانم تو با خیلی کمتر از این علاقه در مقابل هر مردی می توانی در دریای عشق او شناور باشی در حالیکه امید حتی نمی داند که تو او را دوست داری و فکر می کند هنوز از او متنفری و یا برای امید متاسف باشم که این دریای عشق را نمی بیند و مانند پرنده ای آشیانه گم کرده هنوز ویلان و سرگردان به دنبال عشق حقیقی می گردد.خودت بگو آفاق،کدامتان بیشتر زجر می کشید؟
مدتی به حرفهایش فکر کردم و آخر گفتم:
ـ نمی دانم چون انقدر امید این قلب عاشقم را هر ثانیه زیر تیغ بی رحم حرفهایش خون آلود کرده که نمی توانم در مورد میزان زجر او عادلانه قضاوت کنم.
قدم زنان به سویم آمد و روی مبلی روبه رویم نشست و گفت:
ـ آفاق قول می دهم کمکت کنم ولی اگر نتوانستم کاری می کنم که راحت تو را طلاق دهد و امیدوارم روزی مرهم قلب خون آلودت را پیدا کنی،نمی دانم چرا ولی نسبت به تو احساس عجیبی دارم با اینکه امید بیمار من است ولی من خودم را در مقابل تو مسئول تر می بینم.می خواهم بگویم که کاش جای امید بودم و زنی چینین مرا عاشقانه دوست داشت،زنی که پاکی ومعصومیت چشمان غمگینش هر انسانی را تکان می دهد.
باور کن غم آن چشمانت خواب ارام را از من گرفته می خواهم حمایتت کنم چون می دانم که چقدر تنهایی و چه عاشقانه می سوزی،این را وقتی که گفتی داری خودت را به نبود میلاد عادت می دهی در چشمانت خواندم.می دونم میلاد توانسته بود که گوشه ای از قلبت را از عشق امید خالی کند و حالا از هر دو خالی شدن سخت است،باور کن ترا ستایش می کنم.
سرم را تکان دادم و گفتم:
این نظر لطف شماست ولی من هم بی گناه نیستم خیلی فرصت داشتم که خود را از قید امید آزاد کنم حتما موضوع سینا را می دانید،اون خودش خواست که رهایم کند ولی خودم نخواستم با اینکه می دانستم عشق یکطرفه ثمری ندارد.
اینها همه از بی فکری خودم است،من انتظار داشتم آذین متوجه شود که چون امید به او علاقه ندارد باید از عشقش بگذرد و حتی او را دختر احمقی می دانستم ولی حالا متوجه شدم که احمق واقعی خودم هستم.آقا رامین می دانم که از حرفهای امید و شاید ظاهر غلط انداز من شما را احساساتی کرده ولی به نظر من تمام اتفاق های بدی که برای دو نفر که بهم ارتباط دارند می افتد تمام گناهان متوجه یک نفر نیست،بلکه این عشق امید بوده که چشمانم را کور کرده و خود گذشته ام چنین به سرم بیاید و حا فهمیده ام که عشق فقط به وصال رسیدن نیست به نظر من انسان می تواند عاشق بماند و تنها زندگی کند ولی غرورش را از دست ندهد اما من ضعیف بودم و بیراهه را انتخاب کردم،فکر می کردم همین که در کنار امید باشم کافی است و همین بیراه رفتن بود که حتی شما که یک پزشک هستید چنین با نگاه دلسوزانه مرا می نگرید.اگر چند وقت پیش بر اثر صحبتهای رک و پوست کنده پسر دائیم به خود نیامده
بودم حالا هنوز در ندانم کاری خود غرق بودم ولی او آینه ای شد در مقابلم که با دیدن خود حقیقتم آن هم نه در همان لحظه اول بلکه بعد از مدتی وقت و فکر کردن با دیدن خودم بدم آمد و فهمیدم که به بیراهه رفته ام،اما حالا حاضرم قید عشق امید و میلاد را هر دو بزنم ولی دیگر غرورم را چنین لگد مال شده جلوی چشمانم نبینم.می دانم راه سختی است و شاید تحمل نکنم ولی هرگز برنمی گردم فقط منتظر شما هستم که به من بگویید کی موقع جدایی است و موضوع دیگر اینکه دوست دارم منزل امید و میلاد را خود بسازم،دلم می خواهد که در نبودم یک یادگاری برای فرزندم بگذارم چون قصد دارم وقتی از امید جدا شدم چنان خود را از نظر هر دو محو کنم که هیچگاه دیگر نه من آنها را ببینم و نه آنها من را.
بعد از حرفهایم رامین بلند شد و از منشیش خواست چای بیاورد،تا لحظه ای که منشی او همراه چای وارد شد او به نقطه ای خیره ماند و سکوت کرده بود که وقتی چای را تعارفش کرد به خود آمد و در حالیکه چای را می خورد گفت:

sorna
11-23-2011, 03:57 PM
ـ آفاق حرفهایت تکانم داد،چرا جدایی چنین تلخی را می خواهی؟فکر نمی کنی حتی میلاد را هم شامل طوفان خشمت قرار داده ای چون من از حرفهایت متوجه شدم اینها همه به خاطر ناراحتی هایی است که از خودت و امید داری ولی میلاد چه؟یا به امید فکر کرده ای،کسی که سالها قبل از اینکه همسرش شوی نمی توانسته تو را از ذهنش دور کنه حالا که دیگر مادر فرزندش هم هستی چطور باید تو را از ذهنش دور کند آن هم با روح و روان بیمارش.اینکار را نکن آفاق،تو حرف قشنگی زدی که عشق فقط به وصال رسیدن نیست،بله درست است ولی باز داری بیراهه می روی تو می خواهی قدم از عشق به راه نفرت بگذاری و نمی خواهی فکر کنی که با این کارت چه کسانی ضربه می خورند.دلم می خواهد به این حرف من هم فکر کنی عشق یعنی به خاطر معشوق گذشت کردن،چطوره؟به خاطر معشوقت امید و میلاد فداکاری کن،اگر می خواهی جدا شو ولی به آنها فرصت بده که هر وقت دلتنگ تو شدن به طرفت بیایند و این زیبنده ی روح توست آفاق،نه اینکه با ناپدید شدنت باعث شوی که میلاد همیشه فکر کند آن مادر مهربان یکدفعه چی شد و امیدی که دوستش داری،می دانی با این کارت چه بر سر او می آوری.او همین الان از عذاب وجدان بیماره،وقتی تو خودت را چنین گم و گور کنی باور کن روانه تیمارستان می شود.
نتوانستم جلوی اشکهایم را بگیرم و گفتم:
ـ شما مردها همه فقط به فکر خودتان هستید یعنی من باید بمانم و شاهد باشم که امید زندگی جدیدی را کنار همسر جدیدی آغاز کند و به خاطر وجدان او،من همه چیز را به جان بخرم تا نکنه او روانه تیمارستان شود.شما می خواهید من شاهد باشم که دست میلاد عزیزم را در دست رقیب ببینم که او را مادر صدا می زند و به خاطر اینکه شاید در آینده بفهمد که مادرش کسی دیگر بوده و حالا نیست و یا چه شده،من باید تمام لحظات عمرم را زجر بکشم.
ـ نه آفاق،من از تو چنین نمی خواهم فقط از تو می خواهم در همین شهر بمانی و تو هم زندگی جدیدی را آغاز کنی.تو داری قصاص قبل از جنایت می کنی هنوز که امید زنی اختیار نکرده و تو دست میلاد را در دست زنی دیگر ندیده ای ،تو فکر می کنی اگر امید می توانست تا به حال صبر می کرد.ببین آفاق، من درباره امید حدس هایی می زنم که حالا نمی توانم برایت بگویم ولی به کمک تو احتیاج دارم و مطمئن باش اگر درست باشد هیچ موقع تو شاهد هیچ کدام از اینها نخواهی بود،تو سالها امید را تحمل کردی مدتی دیگر هم به او وقت بده آن هم حالا که او فهمیده بیماره و برای درمان خود اقدام کرده.
ـ شاید چند سال طول بکشه.
ـ نه آفاق،من نمی گذارم تو اینقدر معطل بمانی مگر تو نمی خواهی آن خانه را بسازی تا همان موقع کافی است.
ـ باشه قبول دارم.
در حالیکه به ساعت نگاه می کردم با تعجب گفتم:
ـ چقدر طول کشید،دو ساعت و نیم است شاید شما بیمار دیگری هم داشته باشید.
لبخندی زد و گفت:
ـ بیمارم الان یک ساعتی که منتظر است.
بلند شدم و بعد از عذرخواهی آنجا را ترک کردم و به خانه آمدم.
ساعت هشت شب بود و میلاد را برای خواب آماده می کردم که امید در اتاقم را باز کرد و در حالیکه عصبانی بود وارد شد و پرسید:
ـ تو چرا اینقدر در مطب رامین ماندی؟
با تعجب گفتم:
ـ منظورت چیست،من به خاطر تو رفتم.
ـ چی شد نظرت برگشت،تو که نمی خواستی به دیدن او بروی نکنه وقتی او را ملاقات کردی و متوجه شدی که چه مرد جذابی است باعث شد به دیدنش بروی.
در حالیکه دلم می خواست سرش فریاد بزنم گفتم:
ـ امید خواهش می کنم کمی تامل کن،میلاد متوجه عصبانیت تو شده و ببین چطور داره نگاهت می کنه کمی باهاش بازی کن تا نیم ساعت دیگه می خوابد بعد با هم حرف می زنیم.
به طرف پنجره رفت و مدتی به بیرون نگاه کرد و بعد برگشت و به میلاد که هنوز او را نگاه می کرد گفت:
ـ سلام بابایی،بدو بیا ببینم.
میلاد به طرف او که دستهایش را برای در آغوش گرفتنش باز کرده بود دوید،امید او را بغل کرد و مدتی را با او بازی نمود و بعد او را روی تختش خواباند و در حالیکه کتاب داستانش را باز می کرد او را متوجه عکسهای کتاب کرد و آنقدر درباره عکسها حرف زد که میلاد خوابش برد.من همچنان که روی مبل نشسته بودم به حرفها و حرکات امید فکر می کردم و نمی توانستم حرفهایش را برای خود حلاجی کنم که امید اشاره کرد بیرون برویم،وقتی وارد اتاقش شدم در را بست و گفت:
ـ خب من منتظرم حرفت را بزن.
به طرف مبل رفتم و نشستم و نگاهش کردم که صدایش را بلند کرد و پرسید:
ـ مگر نشنیدی؟
ـ چرا شنیدم،مگر خودت خواستار این ملاقات نبودی؟
ـ می خواهم بدانم دو ساعت نیم آنجا چه می کردی؟
ـ تو چه فکر می کنی،دلم می خواهد بدانم چطور درباره من فکر می کنی؟
با سردرگمی کمی در اتاق قدم زد و گفت:
ـ درست نمی دانم.
ـ ببین امید،ما تا به حال بر ضد هم از هیچ کاری دریغ نکرده ایم ولی وقتی از هم توضیح خواسته ایم صادقانه حرف زده ایم این را که قبول داری؟وقتی سرش را تکان داد گفتم:
ـ اگر فکر می کنی می خواهم دروغ بگویم یک کلام حرف نمی زنم،تو خودت هر فکری می خواهی بکن.
کنارم نشست و پرسید:
ـ فقط به من نگاه کن و بگو نظرت راجع به رامین چیست؟
ـ از چه نظر،از نظر قدرت تشخیص او بگویم.
ـ حالا نه از نظر اینکه او چگونه آدمی است،می خواهم از دیدگاه تو رامین را ببینم.
ـ خب فکر کنم رامین تقریبا هم سن و سال توست و از نظر ظاهری مردی جذاب و از نظر شخصیتی آدم محترمی است.
ـ پس به نظرت جذاب آمد؟
ـ منظورت این است که باید نظرم غیر از این می بود.
مستاصل پرسید:
ـ فکر می کنی اگر متاهل نبودی می توانستی به او علاقمند شوی؟
ـ نمی دانم چون اینطور به او فکر نکرده ام یعنی خودت می دانی به هیج مردی تا به حال اینطور فکر نکردهام او جذاب است اما به نظرم تو جذابتری.
لبخندی زد و گفت:
ـ صادقانه می گویی؟
ـ دلیلی برای دروغ گفتن ندارم،ببین من عادت کرده ام که تو را بعضی مواقع چنین ببینم و همیشه وقتی فهمیدم تو نسبت به کسی حساس هستی کمتر با او طرف صحبت می شوم پس باید به تو بگویم دیگر حاضر نیستم به هیچ عنوان او را ملاقات کنم حتی اگر بدانم دیگر نمی تواند به تو کمک کند.
خندید و گفت:
ـ خودم بهش گفتم که دیگر حق ملاقات با تو را ندارد،آفاق فکر کنم تو تنها زنی هستی که در هر حال صادقانه صحبت می کنی.
در حالیکه بلند می شدم گفتم:
ـ از کجا اینقدر مطمئن هستی که حرفهایم صادقانه بود؟
ـ از نگاهت،آنقدر می شناسمت که از نگاهت بدانم صادقانه حرف می زنی.
در حالیکه به طرف در می رفتم شب به خیر گفتم و بیرون آمدم و به اتاقم برگشتم و حال بعد از مدتی فکر کردن احساس می کنم کم کم دارم از امید می ترسم بعد از ازدواج و یا قبلا هیچگاه درباره احساسم نسبت به شخصی سوال نکرده بود،حساسیت نشان می داد ولی نه به این صورت.امروز پدر تلفنی خواست برای صحبت درباره ی کاری که در حال اجرا داشتیم به اتاقش بروم،وقتی وارد شدم او را دیدم که در اتاقش راه می رود تا مرا دید با نگرانی نگاهم کرد و بعد علامت داد که در را ببندم.با تعجب بعد از بستن در به طرفش رفتم وپرسیدم:
ـ اتفاقی افتاده؟
ـ بشین آفاق،قبل از هر چیز می خواهم به پرسش هایم پاسخ دهی.
سرم را تکان دادم که پرسید:
ـ این رامین وثوق کیست؟
ـ چطور؟
ـ چند لحظه پیش تلفن زد و گفت با تو کر دارد که گفتم با دفتر خودش تماس بگیرید،گفت آقای صادقی به دلایلی نمی توانم اما موضوعی است که باید به دفتر شما بیاید و درباره آن صحبت کنیم.
مستاصل مانده بودم چه بگویم که صدای تلفن بلند شد و پدر گفت:
ـ خودت جواب بده چون فکر کنم خودش است.
وقتی گوشی را برداشتم بعد از سلام و احوالپرسی گفت:
ـ آفاق مجبور هستم تو را ببینم بدون اینکه امید بفهمه چون می دانم که منشیت گزارش تلفن ها و ملاقات هایت را به او می دهد،واقع یک کار ضروری که مجبور به این ریسک هستم.
ـ بله آقای وثوق،شما می توانید به آدرسی که من می دهم مراجعه کنید و فقط در همان ساعت بروید و نقشه را تحویل بگیرید،من بعد از شما تماس می گیرم که بدانم شما آدرس را پیدا کرده اید یا نه.
بعد آدرس منزل شیوا را دادم وگفتم:
ـ ساعت هفت صبح آنجا باشید.
خداحافظی کردم و در دل دعا کردم که رامین متوجه شده باشد،سپس با لبخندی از پدر پرسیدم:
ـ چرا اینقدر نگران شدید،این شخص یکی از دوستان قدیم امید بود که می خواست کاری برایش انجام دهم و من هم قبول کردم.راستش امید مدتی قبل با او اختلاف پیدا کرد و حار نیست که کارش را انجام دهم و او هم از امید خیلی حساب می برد منهم به او قول دادم کارش را انجام بدهم ولی با هم قرار گذاشتیم فعلا امید نداند چون هر دو می دانیم چند وقت دیگر دوباره امید باهاش آشتی می کند آخه یکی از دوستان قدیمی اونه.
ـ چرا به دفترت زنگ نزد؟
خندیدم و گفتم:
ـ خیلی از امید حساب می بره،فکر می کرد ممکنه از شانسش امید در دفتر باشه یا اینکه منشی دفترم که او را می شناسد امید را که دید بهش بگوید.می شه شما هم فعلا حرفی نزنید؟
ـ حتما،دیگه باید بروم چون مادرت امشب می خواهد برود خانه خاله مونست و اگر دیر برسم صداش در می اید.
ـ باشه شما بروید،من فقط یک تلفن بکنم بعد می روم.
پدر در حالیکه گونه ام را می بوسید خداحافظی کرد و رفت،فوری به طرف تلفن رفتم و به شیوا زنگ زدم و گفتم:
ـ یک زحمتی برایت دارم که هیچ کس نباید بدونه.
گفت،حتی رضا که خندیدم و گفتم:
ـ می دانم که اگر بگویم حتی رضا باز هم بهش می گویی.
با دلخوری گفت:
ـ داشتیم آفاق؟
ـ شوخی کردم،من باید یک نفر رو ببینم بدون اینکه امید متوجه بشه چون خودت که بهتر می دانی امید چه سازمان جاسوسی برام گذاشته.امشب ساعت نه،به رضا بگو زنگ بزنه و بگه تو بیماری و چون مادرت نیست و او هم چند ساعتی فردا بیرون کارد دارد صبح اول وقت من بیایم منزلتان،من سعی می کنم هفت و نیم اونجا باشم ولی این آقا ساعت هفت می آید خواهش می کنم کاری کن که امید متوجه نشود.
خندید و گفت:

sorna
11-23-2011, 03:57 PM
ـ چشم قربان،ما آخر نفهمیدیم شما کی می خواهید مثل آدم زندگی کنید مثل دو کشور دشمن شده اید،یکی شده آمریکا و اون یکی هم شده شوروی که مرتب برای هم جاسوس می گذارید و خانه ما هم شده مرکز ارتباط تو با جاسوس هایت.
در حالیکه از حرفهایش خنده ام گرفته بود،گفتم:
ـ اینقده مزه نریز فقط این اقا دکتر رامین وثوق نام دارد،وقتی آمد بگو اگر با اتومبیل آمده اونو از خانه شما دور کنه چون ممکنه یک موقع امید بخواهد خودش مرا برساند.
ـ آفاق مسئله ای پیش آمده؟
ـ ما کی مسئله نداشتیم،مگر ما اصلا بدون مسئله هم می توانیم با هم زندگی کنیم خب کاری نداری باید زودتر بروم.
بعد از خداحافظی از دفتر پدر بیرون آمدم، شب مرتب دلشوره داشتم و منتظر تلفن رضا بودم و می ترسیدم امید شک کند.در همین فکرها بودم که امید به اتاقم آمد،خود را مشغول مطالعه نشان دادم که گفت:
ـ آفاق،رضا تلفن کرد و گفت اگه می شه فردا صبح اول وقت بروی خونشون.
در حالیکه خود را متعجب نشان می دادم و پرسیدم:
ـ چرا؟
ـ مثل اینکه شیوا کمی کسالت دارد و مادرش هم اینجا نیست و رفته مسافرت و چون رضا یک کار ضروری داره،خواسته بری چند ساعتی اونجا باشی تا او برگردد.
ـ نگفت شیوا چش شده،چند روز پیش که باهاش صحبت کردم خوب بود.
خندید و گفت:
ـ رضا عقیده داره این از نازهای زنانه ست و چون نمی خواسته او فردا را بیرون بره خواسته اینطوری او را مجبور کنه که بمونه،رضا هم پیش دستی کرده و به قول معروف سرش را زده به طاق.
در حالیکه هنوز می خندید گفت:
ـ به رضا گفتم خدا را شکر زن من بویی از احساس نبرده و اصلا نمی دونه ناز چی هست،خوردنیه یا نوشیدنی و نمی دانی رضا چطوری گفت خوش به حالت که گفتم نه بابا چه خوش به حالی اگر خودت بودی مگر چقدر می توانستی با یک رباط زندگی کنی.
بلند شدم و به طرفش رفتم و گفتم:
ـ یعنی تو از زنهایی که برایت ناز می کنند خوشت می اید.
دوباره خندید و گفت:
ـ من از هر چیزی که در تو نباشه خوشم می آید.
با خشم نگاهش کردم و تا خواستم جوابش را بدهم دستش را روی دهانم گذاشت وگفت:
ـ شوخی کردم فقط یکدفعه هوس کردم مثل قدیم حرصت را در بیاورم.
ـ اگر لذت بردی حالا می توانی بروی.
دستم را گرفت ومرا با شتاب به سوی خود کشید و محکم در آغوش گرفت و پرسید:
ـ راستی آفاق،تو اصلا ناز کردن بلدی.
در حالیکه سعی می کردم خود را از بین دستانش رها کنم گفتم:
ـ نه،ولی مگر کم برایت ناز می کنند.
همانطور که مرا محکم نگه داشته بود،خندید و کنار گوشم زمزمه کرد:
ـ کی برایم ناز می کند؟
ـ اوه،آن همه عاشق دور و برت ریخته برات ناز نمی کنند؟
ـ نه،اونا فقط نازم را می کشند.
ـ حتی زیبا؟
اخمی کرد و گفت:
ـ خیلی وقت بود اسمش را نمی آوردی.
ـ هنوز به نتیجه نرسیدی؟
ـ اگر تو قول بدی یه کم برایم ناز کنی فوری ردش می کنم بره.
با لبخندی که به لب داشت دقیق نگاهم کرد،گفتم:
ـ صد سال آنهم برای تو.
در حالیکه حس کردم عضله های بدنش سفت شد محکم چانه ام را گرفت و به طرف صورتش بالا آورد و گفت:
ـ مگه قراره برای کی ناز کنی،نکنه رامین چشمت را گرفته.
ـ امید تازگی ها حرف های جدید می زنی،در تدارک یک بازی دیگه هستی،خودت خواهش می کنی بروم حالا خودت هم طلب کاری.
یکدفعه رهایم کرد و در حالیکه به طرف در می رفت گفت:
ـ نه،ولی خیلی هوس یک بازی جدید کرده ام.
من از حالا دلشوره فردا را دارم با اینکه از حرکات امید فهمیدم هیچ شکی نکرده ولی نمی دانم چه عاملی موجب شده که باید اینطور رامین را ببینم،در ضمن احساس می کنم تخلاق امید عوض شده و بدتر از همه حساسیت جدید او به رامین.
امروز صبح داشتم صبحانه می خوردم که امید وارد شد وگفت:
ـ هنوز نرفته ای.
در حالیکه نگران شده بودم سعی کردم خودم را خونسرد نشان دهم و گفتم:
ـ مگر ساعت چند است.
نگاهی به ساعت کرد و گفت:
ـ هفت و پانزده دقیقه.
در حالیکه پشت میز می نشست گفت:
ـ می خواهم برسانمت.
با تعجب گفتم:
ـ مگه امروز عمل نداری.
ـ ساعت ده عمل دارم،می خواستم بیایم و سر راه احوالی هم از شیوا بپرسم.
ـ می تونی بیایی ولی به نظرم اگر من با اتومبیل خودم بروم بهتره،چون وقتی رضا برگردد می خواهم به شرکت بروم.
ـ نه خودم تو را می برم و به راننده شرکت زنگ می زنم که به دنبالت بیاید.
ـ یاز چی شده؟
ـ فکر کنم فعلا به صلاحته که اینطوری رفت و آمد کنی.
ـ به حرفهای دیشب مربوط می شه؟
ـ خواهش می کنم افاق سوال نکن،به اندازه کافی فکرم مغشوش است.
ـ بله شما درست می فرمایید خب بعدش چی،من بعضی مواقع برای کار باید از شرکت خارج شوم برای آنچه دستوری می دهی.
ـ از امروز فقط با راننده.
با بی تفاوتی گفتم:
ـ باشه برایم فرقی ندارد.
بعد از جای خود بلند شدم و گفتم:
ـ در حیاط منتظرت هستم.
در حالیکه به طرف اتومبیل امید می رفتم احساس کردم از دلشوره حالت تهوع پیدا کرده ام،وقتی فکر می کردم که ممکنه امید در منزل شیوا با رامین روبه رو شوم چشمانم را از ترس می بستم و در دل خدا را یاد می کردم که صدای امید را شنیدم.
ـ مثل اینکه خودت هم امروز سرحال نیستی،کمی رنگت پریده.
درحالیکه سوار می شدم گفتم:
ـنه خوبم فقط دیشب راحت نخوابیدم.
در حالیکه اتومبیل را به حرکت در می آورد،دستم را گرفت و روی دنده زیر دست خودش گذاشت و گفت:
ـ متاسفم،می دانم رفتار دیشبم درست نبود.
ـ دوست ندارم درباره اش حرف بزنیم.
آهی کشید و گفت:
ـ آفاق امشب منزل اقای دهخدا دعوت هستیم تو هم بیا.
ـ این هم یک دستوره؟
نگاهم کرد و گفت:
ـ نه آفاق،من اگر گفتم با راننده رفت و آمد کنی دستور ندادم فقط احساس کردم اگر موقع رفت و آمد کسی همراهت باشد خیالم راحت تر است.
ـ نمی دانم کم کم مرا می ترسانی،حالتهای تو خیلی فرق کرده.
ـ حالا می آیی؟
ـ چیه برای خوش و بش هایت تماشاچی لازم داری؟
لبخندی زد و گفت:
ـ اینجوری فکر کن،ولی دوست دارم تو همراهم باشی.
شانه ای بالا انداختم و گفتم:
ـ حالا تا شب ببینم چه می شود.
تا خانه شیوا هر دو سکوت کردیم و من در دل فقط از خدا کمک می خواستم و از کارم پشیمان بودم.وقتی امید ایستاد هر دو پیاده شدیم و او زنگ زد صدای شیوا را شنیدم که گفت:
ـ کیه؟

sorna
11-23-2011, 03:57 PM
منم،شیوا.
وقتی در راباز کرد او هم از دیدن امید تعجب کرد،گفتم:
ـ امید آمده حالت را بپرسه.
تشکر کرد و تعارف نمود که وارد شویم،با پاهایی لرزان وارد شدیم و متوجه شدم که شیوا خود را به بی حالی زده.
وقتی امید حالش را پرسید گفت:
ـ امروز بهترم افاق اگرکاری داری می تونی بروی.
ـ نه می مونم.
امید چند لحظه ای نشست و بعد خداحافظی کرد و گفت:
-هر وقت خواستی بروی زنگ بزن شرکت تا بیایند دنبالت.
وقتی رفت نفس راحتی کشیدم و خودم را روی صندلی رها کردم. شیوا که برای بدرقه امید رفته بود برگشت و با صدای بلند خندید و گفت:
باور کن فکر کردم الانه که غش کنی، تو که اینقدر ترسو نبودی.
بعد آقای وثوق را صدا زد و گفت:
-امید رفته.
رامین را دیدم که از اتاق خواب بیرون آمد و نگاهم کرد، بعد از سلام لبخندی زد و گفت:
می دانستم که همراهت می آید و حتما از این به بعد تو را شدیدا کنترل می کند.
چرا دکتر؟ یکدفعه چی شد.
کمی فکر کرد و گفت:
فکر کنم حدسم درست بوده و حالا تو می توانی کمکم کنی.
شیوا گفت:
اجازه دهید تا شما صحبت می کنید من بروم کمی خرید کنم. رامش هم تا ساعت ده، یازده خواب است.
خواهش می کنم ما رو ببخشید که شما را به زحمت انداختیم.
شیوا در حالیکه می خندید گفت:
شما چرا عذر خواهی می کنید ما از روزی که شیوا را شناختیم فهمیدیم که باید مرتب حرکات غیر عادی او و امید را تحمل کنیم.
بعد از رفتن شیوا، رامین گفت:
دیروز بعد از رفتن تو هنوزم بیمارم در اتاقم بود که امید سراسیمه وارد شد ، مجبور شدم از بیمارم بخواهم که یک وقت دیگر بیاید چون فهمیدم که امید خیلی پریشان است.
خلاصه اولین سوالش این بود که چرا من به او نگفتم که قراره تو به دیدنش بروی، گفتم لازم نبود و بعد از او خواستم بنشیند و برایم توصیح بدهد که از چی اینقدر ناراحت و پریشان است.
می خواهم بدانم آفاق دو ساعت و نیم در اتاق تو چی می گفت؟
اصلا در این دو دفعه ای که افاق را ملاقات کردی او را چطور زنی دیدی؟
مانده بودم که چه بگویم چون می دانستم در برابر هر جواب من یک عکس العملی از خودش نشان می دهد چون او تو را در دو حالت مختلف برایم شناسانده بود پس تصمیم گرفتم راه میانه را انتخاب کنم و گفتم:
به نظر من یک زن معمولی می آمد البته نمی خواهم قابلیت او را نفی کنم چون قبل از دیدن تو، او را با کارهایش می شناختم و می توان اینطور گفت که او زنی کاردان و تواناست.
از نظر اخلاق و ظاهر چطور بود؟
خندیدم و گفتم:
فکر کنم تو از همسرت جذاب تری و خوش مشرب تری.
-رامین فقط یک سوال می پرسم و دوست دارم عقیده ات را بگویی بعد از شکست در ازدواج اولت، از نظر تو زن مناسب چطور زنی می باشد. یعنی می تواند زنی مانند آفاق باشد؟
او هم مثل بقیه قابل تعمق و فکر کردن است.
فقط مثل بقیه، یعنی هیچ امتیازی بیشتر از بقیه در او ندیدی؟
او کارش خیلی با بقیه فرق دارد.
صدایش را بلند کرد و گفت:
به غیر از کارش خواهش می کنم راستش را بگو، نه به عنوان یک پزشک بلکه به عنوان یه دوست قدیمی.
به نظر من اون یه زن ایده آلی است البته اگر سلیقه من او را بپسندد چون به عنوان یک مورد ازدواج روی او فکر نکرده ام.
فریاد زد و گفت:
حدس می زدم، رامین دیگه حق نداری او را ببینی و من از این به بعد بیست و چهار ساعته او را سخت زیرنظر دارم پس وای به حالت که بخواهی به هر علت او را ببینی.
از مطب که خارج شد باور کن آفاق دیگه نتونستم در مطب بمانم و مدتی را در پارک گذراندم و تا صبح هم درباره او فکر کردم و آخر تصمیم گرفتم با تو صحبت کنم چون از این به بعد فقط تو می توانی از او مداوا کنی.
خندیدم و گفتم:
ولی رامین مدرک دکتری من فقط برای کشیدن خطوط است نه برای روان انسانها.
سرش را تکان داد و گفت:
آفاق طفره نرو، بذار حقیقتی را به تو بگویم البته تا دیروز فقط یک حدس بود ولی حالا یقین دارم وبرای همین است که می گویم فقط تو می تونی کمکش کنی.
نمی دانم از کی و چطور و چرا، ولی آفاق اون سخت به تو علاقه مند شده. البته می دانم از روز اول یک حس حسادت یا نفرت او را به طرف تو کشاند و در حالیکه می خواسته او را شکست خورده ببیند به طرفت آمده ولی در این میان فکر کنم بدون اینکه متوجه بشود به تو علاقهمند شده و عاشقت است.
اما دارد به شدت از این فکر فرار می کند و این ناراحتی روحی به این خاطر است که بدجوری در حال جدال با خودشه چون تو یک جهنم واقعی را برایش درست کرده ای، در کنارش زندگی می کنی آنهم در کمال استقلال کامل حتی به او فهمانده ای از او نفرت داری و او فکر می کند آنقدر از او متنفر و بیزاری که برای رهایی خودت حتی حاضر به ترک میلاد هم هستی.
آفاق تو تا به حال احساس حسادت را نسبت به زیبا و کسانی که دور و بر او می چرخند نشان داده ای؟
در حالیکه هنوز از شوک حرفهای رامین نتوانسته بودم خارج شوم گفتم:
نه، همیشه سعی می کردم خیلی خوددار و خونسرد باشم.
ان حرکت تو به او فهمانده که تو هیچ احساسی به او نداری، در حالیکه او مدام ترا کنترل می کند و احساس حسادتش را بارها به تو نشان داده، پس چطور تا به حال نفهمیده ای؟
ولی اون به قول شما حساسیت ها فقط برای آزار من بوده چون از سالها پیش وجود داشته.
نه آفاق، شاید قبلا چنین بوده ولی نمی دانم از چه زمانی به علاقه و عشق تبدیل شده و شاید حتی خودش هم زمانش را نداند چون شما همیشه در حال درگیری بوده اید ولی او به شدت می ترسد که تو را از دست بدهد.
مدتی در سکوت نگاهم کرد و بعد ادامه داد:
آفاق، تو که او را دوست داری فقط کافی است کمی از این علاقه و عشق را نشانش دهی، مطمئن باش با آن همه غرورش به طرفت می آید و زندگیت را نجات پیدا می کند.
از جای بلند شدم و راه افتادم واقعا برایم سخت بود، حرف رامین را قبول نداشتم و اگر اشتباه می کرد حتی دیگر این نیمچه غرورم را از دست می دادم. پس گفتم:
نه رامین می ترسم. فقط کافی که اشتباه کرده باشی آنوقت دیگر هیچ چیز برایم نمی ماند.
من مطمئن هستم ولی اگر یک درصد هم اشتباه کرده باشم تو تمام راههایی که می توانستی به خودت و میلاد کمک کنی را رفته ای، درست است که آنوقت امید از عشقت آگاه می شود ولی تو باید این ریسک را انجام بدهی چون فکر کنم که ارزشش را داشته باشد.
تو هیچ وقت نمی توانی عشق او را از قلبت خارج کنی مگر زمانی که بفهمی او از این عشق آگاه بوده و باز تو را نخواسته، خوب به حرف هایم فکر کن و اگر موافق بودی اولین قدم تو نزدیک شدن و نشان دادن حس حسادت حتی وانمود کردن به اینکه دوست داری بدانی در محل کارش چه می کند و ساعت رفت و برگشتش برایت مهم است. از وقتی این حالات را از تو ببیند خودش به طرفت می آید. فقط سعی کن به او محبتت را نشان دهی، نه آن را از او پنهان کنی.
بعد بلند شد و تلفن منزلش را داد و گفت:
می دانم تا چند وقت نمی توانی با من صحبت کنی ولی وقتی امید یک مقدار به محبت تو اطمینان پیدا کرد آنوقت می دانم راحت می توانیم همدیگر را ببینیم.
بعد شماره تلفن منزل شیوا را خواست که در صورت لزوم با او تماس بگیرد و بعد خداحافظی کرد و رفت و مرا در دنیایی از فکر تنها گذاشت.
در مقابل حرف هایش دنیایی جدید روبرویم می دیدم، دنیایی که اگر حقیقت داشت بهشتی بود که همیشه ارزویش را داشتم و با اینکه به حرفهای رامین شک داشتم ولی تصمیم گرفتم بالاخره آخرین راه را هم بروم، راهی که سالها از آن فرار کردم و شاید باعث تمسخر و در پایان طرد امید از خودم می شدم ولی فکر کردم شاید به قول رامین به ریسکش بیارزد.
با شرکت تماس گرفتم، وقتی راننده آمد از شیوا که تازه برگشته بود خداحافظی ردم و در دل ممنون او بودم که با پرسشهایش مرا در منگنه نمی گذارد چون حتی نپرسید این دکتر کی بود و با تو چکار داشت و یا کی رفت.
از آقای شمس خواهش کردم مرا به خانه برساند چون دیگر حوصله کار نداشتم و حتی از پرستار میلاد خواستم او را سرگرم کند که کمتر به طرفم بیاید.
در تمام مدت که هوا روشن بود به حیاط خیره شده بودم و به خودم و امید فکر می کردم و به روشی که از این به بعد باید با او رفتار کنم، با صدای در برگشتم و امید را دیدم که با کنجکاوی نگاهم می کرد.

sorna
11-23-2011, 03:58 PM
وقتی مرا متوجه خود دید به طرفم آمد و پرسید:
اتفاقی افتاده؟
لبخندی زدم و گفتم:
بله می خواهم با تو به مهمانی بیایم ولی یک شرط دارد.
در حالیکه هنوز نگران بود پرسید:
چه شرطی؟
دوست دارم اول اینکه لباسم را تو انتخاب کنی بعد هم در مهمانی همه جواست به زیبا نباشه، راستش امید دیگه نمی تونم بیشتر دروغ بگویم وقتی می بینم او را اینطور شیفته و عاشقانه نگاه می کنی حال غریبی می شوم و احساس می کنم قلبم تیر می کشد.
به خاطر همین سعی می کردم کمتر همراهت بیایم ولی چون خودت می خواهی می آیم، البته باید قول بدهی که مرا هم فراموش نکنی.
خندید و گفت:
آفاق و حسادت! حرف های تازه می شنوم، ولی باشه.
بعد به سوی کمدم رفت و بلوز و دامن شکلاتی رنگ چسبانی را انتخاب کرد و گفت:
مدتها قبل این را دیدم و خوشم آمد و خریدم ولی فکر کردم حتی متوجه نشدی که این لباس جدید به لباسهای کمدت اضافه شده، دوست دارم این را بپوشی و موهایت را هم دورت بریزی.
خندیدم و گفتم:
چشم قربان تا نیم ساعت دیگه آماده ام.
در حالیکه می خواست خارج شود صدایش زدم و گونه اش را بوسیدم و گفتم:
این هم حق العملت.
دستش را روی گونه اش گذاشت و در حالیکه مات زده نگاهم می کرد از اتاق خارج شد، از حالت نگاهش خنده ام گرفت و لبخند به لب خودم را آماده کردم و بعد به سوی حیاط رفتم و او را داخل اتومبیل منتظر خود دیدم.
وقتی مرا دید با دقت نگاهم کرد و گفت:
این رنگ به پوستت خیلی می آید چرا در پوشیدن لباس دقت نداری.
از این به بعد دوست دارم تو کمک کنی چون سلیقه لباس پوشیدن تو واقعا محشره.
خندید و گفت:
امروز خیلی عجیب شدی چون هم سرکار نرفتی و هم حرف های تازه می زنی، این یک ایده جدید برای بازیت است.
بله امید خیلی دوست دارم تجربه آن یک روز دوستی را دوباره تجدید کنم. راستش دلم می خواهد تا منزلت را می سازم مثل یک زن و شوهر خوشبخت با هم رفتار کنیم و همه گذشته را به دور بریزیم و اگر یک روز از هم جدا شدیم بدانیم مدتی را با هم خوشبخت زندگی کرده ایم، قبول می کنی.
با تردید نگاهم کرد و گفت:
قصد داری ما را ترک کنی.
امید جان می شه حالا به ترک هم فکر نکنیم و فقط از امشب تمرین کنیم تا بفهمیم زن و شوهرهای خوشبخت چه احساسی دارند.
نمیدانم کار سختیه، اما اگر شاید تو بتوانی من هم بتوانم.
امتحان می کنیم ایرادی دارد.
شانه ای بالا انداخت و گفت: نه.
وقتی از اتومبیل پیاده شدیم صدایش زدم و گفتم:
اولین درس، لطفا صبر کن چون دوست دارم دستم را زیر بازویت بگیرم و با هم وارد شویم.
در حالیکه دستش را حلقه کرده بود گفت:
فکر کنم می خواهی امشب زیبا دق کند.
نه دلم نمی خواهد دق کند ولی می خواهم از صرافت تو بیفتد و یک شوهر دیگه برای خودش پیدا کند.
همراه با قهقهه خنده او وارد شدیم واقعا احساس کردم وقتی زیبا ما را درآن حالت دید کمی اخم هایش درهم رفت با خود گفتم از حالا دیگر جدال من و تو آغاز می شود می دانم چطور اجازه ندهم امید حتی یک لحظه به طرفت بیاید.
بعد از احوال پرسی با همه کنار فرشته نشستم که آهسته گفت:
آفاق فکر کنم برای کنار گذاشتن زیبا آماده هستی.
لبخندی زدم و گفتم:
از کجا فهمیدی؟
سخت نبود، ما زنها همدیگر را بهتر می فهمیم. وقتی وارد شدی فهمیدم آن آفاق بی تفاوت همیشه نیستی، همینکه اینطور لباس پوشیدی و به خودت رسیدی و با صمیمیت با امید وارد شدی خودش یک اعلام جنگ بود.
سرم را تکان دادم و گفتم:
درسته، حالا هم می خواهم برم کنار امید بشینم تو که ناراحت نمی شوی.
لبخندی زد و گفت:
نه خوشحال هم می شوم.
از جای خود بلند شدم و کنار امید نشستم و بعد نگاهی به بشقاب میوه اش انداختم و پرتقالی برداشتم و پوست گرفتم و جلوی امید گذاشتم و گفتم:
دوست دارم از پرتقالی که من پوست گرفته ام بخوری.
لبخند شیطنت آمیز زد و گفت:
حتما، مطمئن هستم طمع به خصوصی دارد.
بعد با لذت مشغول خوردن شد. زیبا به کنارمان آمد و طرف دیگر امید نشست و گفت:
امید جان فردا قراره بریم کوه، تو که می آیی.
البته صبح ساعت هفت می آم دنبالت.
امید هنوز هم دوست داری کسانی که به قله می رسند از بالا پرتشان کنی.
با صدای بلند خندید و گفت:
هنوز یادته، خودم فراموش کرده بودم.
راستش بدجوری هوس کرده ام دوباره بیایم و ببینم چطور مرا پرت می کنی؟
در حالیکه با تعجب نگاهم می کرد گفت:
جدی می گویی، یعنی تو هم می آیی؟
بله حتما، از این به بعد من می خواهم یک یار دائمی در تمام اوقاتت باشم.
زیبا اخمی کرد و گفت:
من و امید اکثرا با هم کوه می رویم و همیشه کنار هم هستیم، فکر کنم شما چون اولین بارتان باشد نتوانید همراه ما حرکت کنید.
نگران نباش، من هر وقت خسته شدم استراحت می کنم و مزاحم شما نمی شم.
کمی تامل کرد و بعد با تردید گفت:
آخه همه دوستان من هستند شما را چطور معرفی کنیم.
خیلی دلم می خواست بر سرش فریاد بزنم ولی وقتی متوجه نگاه او و امید شدم که با دقت مرا می نگرند سعی کردم آرامش خود را حفظ کنم و گفتم: متوجه منظورتان نمی شوم، من هم اسم دارم و هم همسر امید هستم پس شما از چی ناراحت هستید.
امید: زیبا جان، می شود یک فنجان چای برایم بیاوری.
وقتی زیبا رفت امید گفت:
اخه آفاق در این مدت ما طوری رفتار کرده ایم که همه فکر می کنند ما برای آینده خود برنامه هایی داریم، تو آنقدر در طلاق اصرار داشتی که من اصلا فکر نمی کردم یک روز همراه تو با دوستان زیبا روبرو بشوم البته هنوز هم دیر نیست اگر تو از فکر طلاق منصرف شدی خیلی راحت می توانم تو را به عنوان همسرم معرفی کنم.
با حرف های امید احساس خیلی بدی پیدا کردم و در حالیکه دلم می خواست همان موقع او را ترک کنم ولی باز یاد حرف های رامین افتادم، در آن لحظه واقعا فکر می کردم تصمیم گرفتن برایم دشوار است.
سالها توانسته بودم که غرورم را در مقابلش حفظ کنم و عشق خود را نسبت به او بروز ندهم ولی حالا در آن زمان کم نمی توانستم تصمیم درست بگیرم چون هنوز ایمان کامل به حرف های رامین نداشتم و با اینکه با خودم کنار آمده بودم که کم کم احساسم را به امید نشان دهم ولی بعد از سالها هنوز نمی توانستم یکدفعه موضع خود را تغییر دهم.
هنوز در فکر بودم که زیبا با فنجانی چای برگشت و با لبخند دلفریبی او را نگاه کرد و بعد چای را به دستش داد، از این رفتار او حس کردم قلبم تیر کشید و آن موقع فهمیدم راه سختی را در پیش دارم، راهی که با روحیه من سازگار نبود و من به هیچ عنوان نمی توانستم مثل بقیه زنها با امید رفتار کنم چون در سرشت خود نمی دیدم که محبت او را گدایی کنم.
می دانستم که کافی است به امید بگویم حاضر به طلاق نیستم ولی از موقعیت بعدی خود اطلاع نداشتم و نمی دانستم با این کار امید به سویم می آید و یا همچنان خواهان ازدواج با زیبا باقی خواهد ماند، احتیاج به فرصت داشتم ولی چه زود زیر منگنه قرار گرفته بودم.
هنوز در حال جدال با خودم بودم بدون اینکه متوجه گذشت زمان واطراف خود باشم، موقعی به خود آمدم که خانم دهخدا از من خواست تا به سر میز شام بروم که در آن زمان تازه متوجه شدم که من آخرین نفر هستم.
وقتی به طرف میزشام رفتم امید و زیبا را دیدم که خندان کنار هم نشسته ان دو آهسته با هم حرف می زنند، در حالیکه به دنبال صندلی خالی می گشتم نگاهم به چشمان فرشته افتاد که با تاسف نگاهم می کرد و همین نگاه باعث شد که به خود بیایم و موقعیت را تشخیص دهم، احساس کردم دیگر توان تحقیر بیشتر از این را ندارم پس خود به خود به سوی صندلی کنار نیما رفتم و به رویش لبخند زدم و بدون توجه به حساسیت های امید در طی شام سعی کردم بیشتر با او گفتگو کنم حتی بعد از شام از او خواهش کردم که با هم کمی در باغ قدم بزنیم.
نمی دانم چرا ولی می خواستم حالا که دلم را چنین می سوزاند او را عصبانی کنم. سعی کردم دیگر به حرف های رامین فکر نکنم، مدتی در سکوت قدم زدیم و بعد به نیما گفتم:
آقا نیما شما هم فردا به کوه می روید؟
احتمالا بله، چطور مگه؟
می خواستم خواهش کنم و من همراه شما بیایم چون احساس می کنم مزاحم امید و زیبا هستم.
با تاسف سری تکان داد و گفت:
البته خوشحال می شوم که همراه شما باشم، راستش من برای شما احترام زیادی قائلم و واقعا از حرکات امید و زیبا ناراحت هستم و نمی دانم امید چکار کرده که زیبا را چنین همراه خود کرده، در حالیکه زیبا اصلا چنین دختری نیست.
از اینکه حالا نیما هم به جمع دلسوزانم پیوسته بود بیشتر ناراحت شدم وقتی به سالن برگشتم نگاهم به چشمان امید افتاد که از خشم قرمز شده بود، در حالیکه هنوز کنار زیبا نشسته بود ولی نمی دانم چرا هر دوی آنها را ناراحت دیدم.
از ناراحتی امید خوشحال نبودم و باز حرفهای رامین در گوشم تکرار می شد، خود به خود به سویش رفتم که وقتی مرا دید، دستش را دور شانه هایم انداخت و آرام کنار گوشم گفت:
خوش گذشت.
به سویش نگاه کردم و منهم آرام گفتم:
نه خیلی دلم می خواست به جای نیما کمی با تو قدم می زدم ولی تو مشغول تر از آن بودی که مزاحمت شوم.
ولی ای کاش مزاحم می شدی.
دیگر تا آخر مهمانی صحبتی بینمان رد و بدل نشد، موقع خداحافظی در حالیکه از زیبا خداحافظی می کردیم نیما به کنارمان آمد و گفت:
آفاق خانم فردا به دنبالتان می آیم تا با اتومبیل من برویم.
سرم را تکان دادم و گفتم، متشکرم که امید پرسید:
قراره با هم جایی بروید.
بله خواستم مزاحم تو و زیبا نباشم برای همین قرار شد با آقا نیما فردا به کوه بیایم، تو که می دانی من اصلا کوه نورد خوبی نیستم و میترسم مثل دفعه قبل وبال گردنت شوم.
در حالیکه سعی می کرد عصبانیت اش از صدایش پیدا نشود گفت:
اصلا اینطور نیست. فردا من و آفاق با هم می آئیم و نیما جان شما، زیبا را بیاور.
زیبا همچنانکه نگاهم می کرد گفت:
ولی امید جان، من دوست دارم با تو بیایم.
پس ناچار هستیم همه با هم و با یک اتومبیل برویم.
زیبا گفت:

sorna
11-23-2011, 03:58 PM
ولی امید جان؟
امید دیگر اجازه صحبت به او را نداد و همراه با تحکم گفت:
همین که گفتم.
بعد بازویم را گرفت و به طرف اتومبیل کشاند از فشار دستش فهمیدم بسیار عصبانی است، هنوز مدتی از حرکت اتومبیل نگذشته بود که داد زد:
خب با نیما گرم گرفته بودی و چه با او صمیمی برخورد می کردی، واقعا که همه زنها موجودات کثیفی هستند، چطور به خودت اجازه می دهی که چنین جلوی چشم من با یک مرد غریبه اینطور رفتار کنی تازه قرار کوه نوردی هم بگذاری.
دستش را گرفتم و گفتم:
ببخشید امید، آخه تو خیلی با زیبا صمیمی برخورد می کردی فقط خواستم تو را کمی عصبانی کنم.
بس کن آفاق از همان سر شب با اون حرف ها و حرکات فهمیدم که خواب و خیالی جدید برایم داری تو می خواهی کاری کنی که زیبا را رها کنم و باز هم بازیچه تو شوم، از یک طرف طلاق می خواهی و از یک طرف ادعا می کنی که با زیبا گرم برخورد می کنم چطور فقط همین امشب متوجه شدی در حالیکه این موضوع دیگر کهنه شده است.
تو فقط میخواستی جلوی چشمان من خودی نشان دهی و من را بگو با اینکه قراره ازدواج با زیبا را هم گذاشته ام اما حاضر بودم که فردا تو را به عنوان همسرم به همه دوستانش معرفی کنم فقط به شرطی که تو طلاق نخواهی، آفاق دیگر تمامش کن چون خسته شدم و نمی خواهم فکرم دوباره مشغول حرکات جدید تو شود.
پس تو تصمیم ات را گرفته ای.
بله ما حتی نامزد هم کرده ایم اما به طور خصوصی و دیگر این بازی های تو ثمر ندارد.
در همان زمان فهمیدم که قافیه را باخته ام حتی اگر امید مرا دوست می داشت دیر به صرافت به دست آوردن او افتاده بودم، بعد از صحبت های رامین چه بهشتی برای خود ساخته بودم ولی ضربه امید چنان ناگهانی بود که تقریبا به حالت مرگ افتاده بودم و هرچه تلاش می کردم هوایی برای تنفس پیدا نمی کردم.
اول سعی کردم با پایین کشیدن شیشه تنفس کنم ولی فایده ای نداشت، بدون توجه به حرکت اتومبیل در را باز کردم و با ترمز شدید امید و دستهایش که مرا به سوی خود می کشید به طرفش کشیده شدم و بعد از چند لحظه وقتی متوجه اطرافم شدم چشمان نگران او را دیدم و صدایش را شنیدم که مرتب صدایم می زد.
وقتی کمی حالم بهتر شد گفتم:
نگران نباش بهتر شدم، نمی دانم چرا احساس کردم نفسم بالا نمی آید.
با نگرانی گفت:
آفاق جان بهتر برویم بیمارستان چون من هیچ وسیله ای برای معاینه همراه ندارم.
سرم را تکان دادم و لبخند تلخی زدم و گفتم:
نه امید حالم خوبه.
بعد سرم را از روی دستش بلند کردم و گفتم:
نگران نباش تو که می دانی من چقدر پوست کلفت هستم مطمئن باش، حالا هم بهتره زودتر به منزل برویم.
با اینکه هنوز نگران بود اما حرکت کرد و بعد از چند لحظه گفت:
آفاق تو از ناراحتی به این حال افتادی، من متاسفم که با تو چنین رفتاری کردم راستش درباره نیما خیلی تند حرف زدم واقعا خیلی خودخواه هستم ولی باور کن نیما لیاقت تو را ندارد.
سرم را تکان دادم و با خود فکر کردم من در چه خیال و او در چه خیالی است ولی باز باید خدا را شکر کرد که متوجه نشد از خبر نامزدیش با زیبا چنین حالی شدم، در همان لحظه خود را آخر خط دیدم که دیگر ادامه این زندگی را ممکن نمی دیدم. وقتی به منزل رسیدیم امید تا در اتاقم مرا همراهی کرد و در حالیکه هنوز دستم در دستش بود گفت:
باز هم متاسفم آفاق، خواهش می کنم نفرینم نکن چون من همین جوری در جهنمی دست و پا می زنم که حتی تو نمی توانی تصور کنی.
سرم را تکان دادم و گفت:
نه امید جان مطمئن باش من هیچ وقت تو را نفرین نمی کنم.
بعد از شب به خیر به اتاقم برگشتم و ساعتی صبر کردم تا امید به خواب رود بعد دفترم را داخل کیفم قرار دادم و به روی صورت میلاد بوسه ای زدم و ارام اتاق را ترک کردم و با اتومبیل از پارکینگ منزل بیرون آمدم، قلبم به شدت می زد و هر آن منتظر امید بودم که سربرسد و مانعم شود. وقتی از منزل خارج شدم تازه توانستم نفس راحتی بکشم و بعد از اولین باجه تلفن شماره منزل رامین را گرفتم، وقتی گوشی را برداشت بدون اراده فقط توانستم بگویم رامین و اشک هایم جاری شد همانطور که گوشی را به دست داشتم پشت تلفن گریه می کردم و مدتی طول کشید تا توانستم آرام شوم.
صدای رامین را شنیدم که می خواست خود را معرفی کنم، وقتی گفتم آفاق هستم با نگرانی که از صدایش پیدا بود پرسید:
چی شده؟
می خواهم ببینمت.
آدرس را یادداشت کن، منتظرت هستم.
تمام مدتی که در راه بودم تا به منزل رامین برسم اشک ریختم. وقتی رامین در خانه را باز کرد گفت:
آرام باش آفاق.
بعد مرا به سوی خانه اش برد، .وقتی وارد منزل شدیم مبلی را نشانم داد و برایم کمی آب آورد و گفت:
من یک قهوه درست می کنم و تا تو آرام شوی آمده ام.
بعد از مدتی که آرام شدم، کنارم نشست و گفت:
امید متوجه شد که من و تو همدیگر را دیده ایم!
نه رامین کاش این بود هنوز چند ساعت از اینکه مرا دلخوش کردی امید مرا دوست دارد نمی گذرد که فهمیدم او بدون خبرم نامزد کرده.
با تعجب گفت: اشتباه نمی کنی؟
سرم را تکان دادم و در حالیکه دوباره اشک در چشمانم جمع می شد. همه ماجرا را تعریف کردم، با تاسف سری تکان داد و بعد از مدتی فکر کردن گفت:
سر در نمی آورم. چرا امید به من حرفی درباره اینکه با زیبا نامزد کرده نزده بود، شاید فقط خواسته اینطوری تلافی کار تو را دربیاورد.
نه رامین، او حالا که عشق خود را پیدا کرده از اینکه مرا مثل یک جنس بنجل و کهنه به دور بیندازد عذاب وودان دارد من اگر قبول نکرده بودم که میلاد را به او بدهم او الان با افتخار خبر نامزدی اش را به من می گفت و برای بدست آوردن میلاد راحت مبارزه می کرد. آه، چرا رامین چرا امروز مرا چنین امیدوار کردی در این چند ساعت خودم را سلطان قلبش می دانستم ولی چه راحت خودم را در جمع آنها مسخره کردم.
آفاق ولی هنوز برای تو فرصت هست، مگه نگفتی حتی نتوانست تحمل کند که نیما فردا تو را همراهی کنه.
بسه رامین، تو هم فریب بازی های او را خوردی او هنوز هم دلش نمی خواهد من کسی را داشته باشم فقط از من نفرت دارد و همه چیز را با هم می خواهد، هم با زیبا زندگی عاشقانه ای شروع کند هم عذاب وجدان نداشته باشد و هم بنابر حکم از پیش تعیین شده اش من مورد توجه هیچ کس نباشم و رنگ خوشبختی را به خود نبینم. من به او خرده نمی گیرم انهم به خاطر علاقه ام به او، ولی دیگر نتوانستم خود را مسخره کنم پس از من نخواه که دوباره به طرف امید برگردم.
باشه آفاق جان هر طور دوست داری، با اینکه با تو هم عقیده نیستم و هنوز به حرفم اعتقاد دارم ولی این را هم حق تو می دانم که دیگر نتوانی تحمل کنی فقط برای امید متاسفم که قدر ترا ندانست اما بعدا می فهمد که چقدر راحت خوشبختی را از دست داده است.
هر دو مدتی سکوت کردیم، وقتی بلند شدم پرسید:
کجا؟
در حالیکه مرا بسوی خانه پدری می برد گفتم:
می خواهم حرف هایی که به تو می زنم همه را به امید بگویی چون از فردا به آن شرکت نمی روم، به او بگو من هیچ مهری از او به خود ندیدم پس به مهریه اش هم احتیاج ندارم ولی خانه زیبایی برایش می سازم، خانه ای که عشق خود را نسبت به او و کودکم در ان چال کنم.
به او بگو هیچ موقع نفرینش نخواهم کرد و از طرف من عذاب وجدان نداشته باشد و راحت زندگی کند چون مستحق یک زندگی راحت و خوشبخت است و فکر کنم منهم مستحق هر چه که برسرم آمده هستم.
بگو به خاطر پدرم از او ممنون هستم که این چند سال را در زندان به سر برد و مرا هم به عنوان زندانبان خود تحمل کرد، تمام کارهایم را به وکیل ام می سپارم فقط یک خواسته دارم که دیگر برای دیدنم تلاش نکنه چون اگر او را در اطرافم ببینم کاری می کنم تا برای دیدنم به قبرستان بیاید.
رامین نگاهم کرد و گفت:
آفاق یه موقع کار مسخره ای ازت سر نزنه.
تا لحظه ای که او را نبینم. ولی به محض مشاهده او اینکار را خواهم کرد، می خواهم قول بدهی که همه حرف هایم را به او بزنی.

sorna
11-23-2011, 03:58 PM
آهی کشید و گفت:
آفاق تو الان ناراحت هستی مدتی را استراحت کن و به عقیده من به یک سفر برو، بعد می خواهم حتما تو را ببینم چون با بعضی از حرفهایت موافق نیستم و تو را آنقدر منطقی می بینم که بفهمی باید با همه چیز منطقی برخورد کرد.
من تو را درک می کنم چون خودم هم این دوران را گذرانده ام. در حالیکه تو به عشق امید نسبت به خودت اعتقاد نداشتی ولی ما با هم زندگی عاشقانه ای را شروع کردیم پس ضربه ای که من تحمل کردم به مراتب شدیدتر از تو بوده و من ایمان دارم که تو می توانی روزی همه این عذاب ها را فراموش کنی.
در همان حال به در خانه پدر رسیدیم از او تشکر کردم و پیاده شدم و زنگ در را به صدا درآوردم، وقتی پدر در خانه را باز کرد گفتم:
اجازه می دهید دختر شکست خورده تان که دیگر هیچ چیز حتی غرورش را ندارد بخانه شما پناه بیاورد؟
بیا عزیزم بیا که منتظرت بودیم.
وقتی وارد شدن در آغوش مادر جای گرفتم و مادر گفت:
آمدی اما خیلی وقت پیش منتظرت بودیم.
با تعجب نگاهش کردم پدر د رحالیکه حلقه ای اشک در چشمانش بود بغلم کرد و گفت:
تو چرا فکر کردی ما از زندگیت غافل هستیم ما همه نگرانت بودیم و چنین آینده ای را پیش بینی میکردیم بیا عزیزم و بدان دنیا به پایان نرسیده بلکه تازه برای تو شروع شده.
بعد از مدتی به اتاقم آمدم و تا بحال که نزدیک صبح است به زندگیم فکر کرده ام ولی دیگر آنقدر خسته و درمانده ام که میخواهم به هیچ چیز فکر نکنم و فقط بخوابم.
دو هفته از آمدنم بخانه پدر میگذرد که دراین مدت نتوانستم حتی اتاقم را ترک کنم با اینکه پدر و مادر و آرمان و آذین مرتب کنارم هستند و با من صحبت میکنند ولی همچنان د رخود غرق بودم و هیچکس را نمیدیدم تا امروز که آذین را گریان در مقابل خود دیدم دستم را گرفته و گفت :
خواهر خوبم تا کی میخواهی اینطور ماتم زده در این اتاق خودت را زندانی کنی بخدا تو بغیر از خودت همه ما را هم عذاب میدهی .ما هیچکدام در این مدت نتوانسته ایم بزندگی خود فکر کنیم باور کن من از اینکه با شوهر و فرزندم راحت و خوشبخت زندگی میکنم و تو را اینطور غمگین و ماتم زده ببینم از خود خجالت میکشم.آرمان هم در این مدت بخانه خودش نرفته و پدر و مادر پیر و شکسته شده اند عزیز دلم بخاطر ما بخودت بیا و ببین ما تو را چقدر دوست داریم.
تو ما را داری و ما هیچوقت تو را تنها نمیگذاریم اگر دراین مدت بخانه ات نمی آمدیم و بتو معترض نبودیم برای این بود که میدانستیم تو درچه حالی هستی و چه رنجی را تحمل میکنی و دوست نداشتیم بدانی که از همه حال و احوال تو با خبر هستیم فکر میکردیم حتما خودت امیدی به بهتر شدن زندگیت داری ولی دیگر تو را تنها نمیگذاریم.
ما در این مدت با اینکه از تو دور بودیم ولی همراه تو زجر میکشیدیم و حالا هم همون حال و روز را داریم باور کن اگر فریبرز و پدر نبودند آرمان تابحال امید را کشته بود.
حالا بگو چه میتوانیم برایت بکنیم چون همه ما دلمان میخواهد کمکت کنیم.
حرفهای آذین تلنگری بود تا از آن حالت در آیم سعی کردم تمام افکار گذشته ام را دور بریزم و با تکیه بر خانواده ام بزندگی برگردم .من بدون امید و میلاد هم میتوانستم زندگی کنم حداقل باید بخاطر خانواده ام تلاشم را میکردم.
بروی آذین لبخندی زدم و دستم را بطرفش گرفتم و گفتم:
کمک میکنی؟
دستم را گرفت و در بلند شدن مرا یاری کرد گفتم:
میشه به مادر بگویی تا من دوش میگیرم یک غذای خوشمزه درست کند.
صورتم را بوسید و گفت:
قربان خواهر خوبم برم که همیشه رفتارش باعث الگوی ما بوده.
با شوق از اتاق بیرون رفتم و با صدای بلند گفتم:
مادرجان من خیلی گرسنه هستم.
سرش را از در آشپزخانه بیرون آورد و لبخندی زد و گفت:
تا تو پشت میز بنشینی من و آذین هم غذا را آماده میکنیم.
وقتی بطرف میز غذاخوری رفتم پدر و آرمان را دیدم که با شوق نگاهم میکنند هر دو را بوسیدم و در حالیکه مینشستم گفتم:
از فردا میخواهم بدنبال یک کار باشم چون اصلا حوصله بیکاری را ندارم.
پدر خندید و گفت:
اگر بدانی در مدت که فهمیده اند شرکت را واگذار کردی چقدر تلفن کرده اند و اعلام همکاری کرده اند و دوست داشته اند که تو با آنها بطور شراکت کار کنی.
خندیدم و گفتم:
خیلی خوبه یکی از آنها که بهتر باشه را انتخاب میکنم راستی پدر از شرکت چه خبر؟
پدر نگاهی به ارمان کرد و گفت:
فردای همان شب که آمدی استعفایم را فرستادم و برای آقای محمودی هم پیغام گذاشتم که دور من و خانواده ام را خط بکشه و گفتم که دیگر نه من و نه تو به شرکت نمیرویم البته اون مهریه تو بود و باید اول بتو میگفتم ولی نمیدانم چرا بجای تو تصمیم گرفتم.
نه پدر چون خودم هم همین تصمیم را گرفته بودم و برای امید هم پیغام فرستاده بودم فقط یک وکیل خوب هم لازم دارم میخواهم کارهای طلاقم را انجام دهم.
ارمان-تمام کارها انجام شده و امید را چنان تهدید کرده ام که حاضر شده بطور توافقی جدا شوید فقط منتظر بودیم که خودت بخواهی.
هر چه زودتر بهتر ولی میخواهم اجازه یک کار را از شما بگیرم و اگر راضی نبودید اصلا انجامش نمیدهم.
وقتی هر دو را دیدم که منتظر نگاهم میکنند گفتم:
میخواهم روی خانه امید که مشغول ساخت آن هستند نظارت کنم چون آنجا خانه میلاد هم میشود دوست دارم او در خانه ای که مادرش ساخته زندگی کند.
پدر در حالیکه خلقه اشکی در چشمانش میدرخشید گفت:
باشه عزیزم فقط میخواهیم تو همان آفاق همیشگی باشی مقاوم و شجاع.
واقعا شما درباره من اینطور فکر میکنید؟
ارمان-فکر نمیکنیم بلکه اطمینان داریم.
برویش لبخند زدم و گفتم:
خوشحالم که شماها را دارم حالا راحت به زندگیم برمیگردم مطمئن باشید دیگر باعث ناراحتی شما نمیشوم.
مادر در حالیکه مینشست گفت:
عزیزم تو کی باعث ناراحتی ما شدی تو هر چه بدبختی کشیدی یک کلام حرف نزدی .ما اگر ناراحت بودیم بخاطر این بود که تو حاظر نبودی بخاطر ما دردل کنی که حداقل کمی سبک شوی.
در همان حال که غذا میکشیدم سعی کردم که از موضوعات دیگر صحبت کنم از آرمان پرسیدم:
پس مهدیس و مهشید کوچولو کجا هستند؟
خونه هستند من و آذین تنها اینجا ماندیم چون نمیخواستیم تو از سر و صدای بچه ها ناراحت شوی و میدانستیم که تو به آرامش احتیاج داری.
گفتم ممنون و به حرفهای آرمان و پدر درباره کار جدیدی که با هم شروع کرده بودند گوش کردم و بعد از شام خودم را مشغول دیدن تلویزیون نشان دادم و بعد از مدتی شب بخیر گفتم و به اتاقم برگشتم و مستقیم بسویت آمدم.
حالا میتوانم فقط بتو بگویم که چقدر دلتنگ میلاد هستم و دلم میخواهد حتی یک لحظه صدایش را بشنوم شاید هر دوری را بتوانم تحمل کنم ولی مهر مادری احساسی نیست که بشود فراموشش کرد.
وقتی احساس کنی جگر گوشه ات که دلت برایش پر میکشد تنها چند خیابان با تو فاصله دارد چه زجری است که تحمل کنی و بسویش نشتابی ای یار بی پناهان خدای مهربان مرا دریاب.
امرزو بعد از سه هفته ترک منزل امید بالاخره دفتر زندگی مشترک سراسر غممان بسته شد وقتی وکیل زنگ زد و گفت که همه کارها بخوبی تمام شد فقط توانستم از او تشکر کنم و بسوی اتاقم بیایم چون احساس کردم امروز نمیتوانم به نقش بازی کردن ادامه دهم.
هنوز ساعتی نگذشته بود که با صدای بلند مادر از اتاق بیرون آمدم و شنیدم که میگفت بیا آفاق بیا ببین کی آمده.
گیج و ماتم زده پایین آمدم و آقای محمودی را دیدم که دست پله ها گرفته و روبروی پله ها ایستاده بود و همراه با لبخندی مرا نگاه میکرد.
با شتاب بسویشان دویدم و میلاد را در آغوش گرفتم و صورتش را غرق بوسه کردم و بعد با اشکهایم شستم.صدای مادر را شنیدم که گفت:
آفاق جان بخودت مسلط باش و بچه را اذیت نکن.
نگاه میلاد کردم و دیدم او هم از دیدن اشکهایم میگرید فوری اشکهایم را پاک کردم و گفتم:
نه میلاد جان گریه نکن مادر چون تو خوشحاله که تو را دیده گریه میکنه.
بعد بیاد اقای محمودی افتادم و بسویش برگشتم و او را هم دیدم که چشمانش تر است صورتم را بوسید و گفت:
دخترم ما را حلال کن.

sorna
11-23-2011, 03:58 PM
این حرف را نزنید شما برای من همیشه مثل پدرم بودید من حتی از دست امید ناراحت نیستم و خواهش میکنم به او سخت نگیرید چون این زندگی از پایه غلط بود و هر دو ضرر کردیم.
سرش را تکان داد و گفت:همیشه فکر میکردم تو لایقترین زنی هستی که دیده ام بخاطر همین روی ازدواج تو و امید پافشاری کردم چون همیشه بهترین را برایش میخواستم ولی حالا متاسفم که امید نتوانست تو را خوشبخت کند.
نه پدرجان امید هم تلاشش را کرد ولی ما برای هم ساخته نشده بودیم و این تقصیر هیچکس نیست بلکه این سرنوشت ما بود خواهش میکنم به امید کمک کنید او الان بشما احتیاج دارد.
فقط میتوانم بگویم امید لیاقت تو را نداشت امروز امید گفت که میلاد رابیاورم و او را فعلا بتو بسپارم البته به شرطی که کار ساختمانش را رها نکنی.
دخترم دیگر حوصله سر و کله زدن با امید را ندارم و در کارهایش دخالت نمیکنم چون از مدتی پیش او را تهدید کرده و به او هشدار داده بودم ولی گوش نکرد و منهم دیگه او را بحال خود گذاشتم.
بعد میلاد را بوسید و خداحافظی کرد و رفت و من همچنانکه میلاد را در آغوش داشتم خدا را شکر کردم.
مادرجان همان لحظه به پدر زنگ زد و خبر داد که امید فعلا میلاد را به آفاق سپرده و بعدازظهر تمام خانواده خوشحال دور هم جمع شدیم و آنروز بدون اینکه نقش بازی کنم با شادی با همه مشغول گفتگو بودم.
امروز پدر با خوشحالی به منزل آمد و گفت:
آفاق یک خبر خوب برایت دارم یک پیشنهاد کاری جدید بتو شده یعنی تاسیس یک شرکت بزرگ که هم درایران کار قبول کند و هم خارج از ایران کسیکه میخواهد شریک شود یک سرمایه دار خارجی است و اینطور که از وکیلش فهمیدم یکی از شیخهای عرب و همین حالا چند پیشنهاد در کشورهای عربی برای کار دارد.
راستش وقتی صحبت کرد و منهم وکیلمان را خبر کردم و شرایط کاری را بررسی کردیم خیلی تعجب کردم حتی از وکیلش پرسیدم که به چه علت تو را انتخاب کرده و او گفت که طی بررسیهای بسیار و دیدن کار دختر شما ایشان را انتخاب کردیم درست همان کاری که تو دوست داشتی.
حالا اسمش چیه؟
تنها مورد گنگ این موضوع اینکه او نمیخواهد شناخته شود و همه کارهاش را وکیلش انجام میدهد البته دلیل این کارش را مشغله زیاد و داشتن شرکتهای متعدد که بهمین روال اداره میشوند ابراز کرد.
بنظر شما مشکوک بنظر نمیرسید؟
نه دخترم تو فقط بعنوان رییس این شرکت هستی که قید شده یغر از حقوق سالانه درصد خوبی هم از سود آن بهره مند میشوی و کلیه ضرر و زیان و عواقب کار بعهده آنهاست.
تو باید فردا به ساختمانی که برای شرکت خریدند بروی چون خرید وسایل و دکور آن به عهده توست در ضمن در مورد استخدام کارمند و مهندسین شرکت اختیار کامل داری.
صورتم را بوسید و گفت:
بدلت بد راه نده و این را عنایتی از جانب خدا بدان و بخاطر آن کسی که بتو اطمینان کرده سعی کن آن را شرکت خودت بدانی و از جان و دل برایشان کار کنی.
امروز دو ماه از کارم در شرکت جدید میگذرد چنان در این مدت سرگرم کارم بودم که خوشبختانه دیگر به گذشته کمتر فکر میکنم فقط شبها که میلاد را در آغوش خود گرفته و میخوابانم خودبخود پرنده خیالم چند خیابان آنطرفتر پرواز میکند و در همانحال فکر میکنم آیا او به من فکر میکند.
امروز بعد از دو ماه که درقطر بودم بدون خبر بخانه بازگشتم و میلاد را ندیدم وقتی از مادر پرسیدم با نگرانی گفت:
عزیزم مدتی است که وقتی تو نیستی خانم محمودی بدنبال میلاد می آید و او را به منزلشان میبرد البته قرار بود تو از این موضوع آگاه نشوی چون خانم محمودی نگران بود که اگر بفهمی برداشت منفی از این قضیه کنی.
آنها فقط دوست داشتند در مدتی که تو نیستی نوه خود را ببینند ولی بمحض اطلاع از برگشت تو همیشه او را زودتر می آوردند البته اول فکر میکردیم که خود میلاد بهت بگوید ولی وقتی میلاد حرفی نزد ما هم طلاح ندانستیم تو را نگران کنیم تنها قصد آنها دیدار میلاد است چون بالاخره آنها هم به نوه خود علاقه مند هستند و از طرف دیگر میلاد بوجود پدرش احتیاج دارد و تو نمیتوانی همیشه تو را دور از امید نگه داری.
درسته که ما هم از امید دلخوشی نداریم ولی هر چه باشد او هم به میلاد علاقه دارد و حقشه که گاهی او را ببیند.
با تعجب پرسیدم:
ولی میلاد مرتب با من تماس میگرفت و صحبت میکرد.
مادر با تاسف سرش را تکان داد و گفت:
او از خانه آقای محمودی زنگ میزده.
شما هر موقع که من میرفتم به آنها خبر میدادید؟
نه عزیزم نمیدانم خودشان از کجا باخبر میشدند حتی از برگشتت هم خبر داشتند و او را قبل از آمدن تو می آوردند همین حالا زنگ میزنم که میلاد را بیاورند.
در حالیکه بطرف اتاقم میرفتم گفتم:
نه مادر فعلا لازم نیست.
وقتی به اتاقم رفتم خود را روی تخت رها کردم و به میلاد فکر کردم از این وضع نگران بودم و دوست نداشتم که میلاد گاهی کنار من و گاهی کنار امید باشد چون میترسیدم که از نظر روحی دچار مشکل شود .
در این مدت میلاد هر شب زنگ میزد حتی یکبار نپرسیدم روز را چکار کرده و یا گوشی را به مادر بدهد و همین باعث شده بود که نفهمم از کجا تماس میگیرد کم کم رفتارهایم با میلاد از جلوی چشمانم گذشت و فهمیدم در این مدت چقدر از میلاد دور شده بودم فقط شبها موقع خواب او را میدیدم و کمی کنارش مینشستم تا بخواب رود حتی بعضی شبها هم که دیرمی آمدم او بخواب رفته بود بدون اینکه او را ببینم.
وای که من چه کرده بودم در این مدت بجای اینکه جای خالی امید را برایش پر کنم حتی خودم هم از او غافل شدم فقط به پروژها و کارهایم فکر میکردم و چنان خود را غرق کار کرده بودم که مسئولیت مادری را فراموش کرده بودم بعد وقتی به میلاد تنهایم فکر کردم اشکهایم جاری شد و فهمیدم که من لیاقت مادر بودن را ندارم و آنقدر اشک ریختم تا بخواب رفتم.
امروز صبح اول وقت به مطب رامین رفتم که منشی او گفت متاسفانه امروز صبح دکتر وقت ندارد در همین موقع خود رامین وارد مطب شد و تا مرا دید لبخندی زد و گفت:
بالاخره آمدی از کی تابحال منتظرت بودم.
به منشی نگاه کردم و گفتم:
ولی مثل اینکه بد موقعی آمدم چون وقت نداری میروم بعد از ظهر یا فردا می آیم.
گفت بله واقعا وقت ندارم بعد رو به منشیش کرد و گفت:
خانم تمام وقت بیماران صبح را لغو کن یک کار فوری برایم پیش آمده و باید بروم.
بعد چشمکی بمن زد و از مطب خارج شد و من زر حالیکه از این کار او خندم گرفته بود به منشی نگاه کردم داشت داشت از دو بیماری که آنجا بودند عذرخواهی میکرد و بعد برای آنها برای بعداز ظهر وقت میداد که وقتی مرا هنوز سرپا در کنار میزش دید گفت:
خانم شما که خودتان دیدید دکتر رفت ولی اینطور که معلوم بود با شما خیلی آشنا بود هر وقت آمدید بین بیمارها شما را میفرستم.
بعد از تشکر خارج شدم و بنز رامین را دیدم و بسویش رفتم و کنارش نشستم و گفتم:
سلام رامین کار درستی نکردی حداقل آن دو بیمار را ویزیت میکردی.
در حالیکه حرکت میکرد گفت:
وقتی تو را دیدم دیگه نتوانستم خیلی وقت بود که منتظرت بودم.
خندیدم پرسیدم:
چرا؟حتما فکر کردی بعد از جدایی از امید منهم به جمع بیمارانت اضافه میشوم.
روز اول بتو گفتم باهوشی ولی حالا میتوانم حرفم را پس بگیرم.
چرا؟چون بیمارت نشدم؟
نه چون فکر میکردم میفهمی که باید زودتر به دیدنم بیایی.
حقیقتا دلم میخواست به دیدنت بیایم ولی میخواستم گذشته خود را فراموش کنم و تو هم جزیی از آن گذشته بودی.
سرش را تکان داد و پرسید:
حالا میخواهی به گذشته برگردی؟
نه ولی مثل اینکه هر وقت به مشکل بر میخورم یاد تو می افتم.
پس ایندفعه یادم باشه حق ویزیتم را جلوتر بگیرم چون تو از اونهایی هستی که حق ویزیت رو پرداخت نمیکنی.
لبخندی زدم و گفتم:
حتما حالا چقدر میشود؟
هر چی بگم قبول میکنی؟
چاره ای هم دارم؟
بله میتوانی به پزشکهای دیگر مراجعه کنی فکر نکنم آنها در مقابل ویزیت طرح یک ساختمان از تو بخواهند راستی کجا برویم؟
نمیدانم.

sorna
11-23-2011, 03:59 PM
امروز دوست دارم به دربند برویم.
بعد از مدتی سکوت پرسید:
چه میکنی منظورم بعد از جداییست؟
یعنی تو خبر نداری؟
از کجا باید خبر داشته باشم؟
از بیمارت مگه دیگه نمی آید؟
کمی مکث کرد و گفت:
هنوز که بیمارم است ولی تو که دیگه همسرش نیستی.
رامین اگر بخواهی مثل یکی از مهره های او با من رفتار کنی لطفا همینجا نگه دار تا پیاده شوم چون من خبری بیشتر از اونچه که امید بتو گفته ندارم.
نگاهم کرد و چند لحظه ای با صدای بلند خندید و بعد گفت:
میدانی آفاق بنظرم امید حق داشته تو را بعنوان رقیب بازی انتخاب کنه چون بازی کردن با تو حس خوبی به آدم میدهد حالا میفهمم امید چه میگفت و چرا نمیتوانست براحتی یک رقیب دیگه پیدا کنه چون تو به وقتش خوب دست آدم را میخونی بله امید هنوز از تو خبرهایی بمن میدهد و تا چه اندازه اش را نمیدانم البته امیدوارم حالا که فهمیده ای امید ازت خبر دارد نخواهی به قبرستان سفر کنی.
خندیدم و گفتم:
نه حالا زندگیم را بیشتر از امید دوست دارم .
با تعجب نگاهم کرد و پرسید:
واقعا به این زودی فراموشش کردی؟
نه فراموشش نکردم بلکه چنان خودم را غرق کار کرده ام که هیچکس را بیاد نمی آورم و دوست دارم آنقدر به این کار ادامه دهم که هرگز امید را بیاد نیاورم.
بنظرت امید ارزش اینکار را دارد؟
نگاهش کردم و گفتم:
متوجه نمیشوم منظورت چیه!
با تاسف سرش را تکان داد و گفت:
آفاق باز که به بیراهه زدی این راهی که تو در پیش گرفته ای فقط انتهایش همان قبرستان است.
تمام راهها با آنجا ختم میشود نکنه راه زندگی جاویدان را پیدا کرده ای؟
اگر وجود داشت پیدا میکردم چون مثل تو بی فکر نیستم منهم راهم بالاخره به قبرستان ختم میشود ولی این راهی که درپیش گرفته ام در آن زندگی وجود دارد خانواده و اطرافیانم را میبینم و از حالشان خبر دارم و هر وقت احتیاج داشتند کمکشان میکنم و اگر احساس کردم کسی میتواند کمکم کند از او کمک میخواهم.
میدانی بخودم و ایندم و حتی به گذشته ام فکر میکنم و از آنها فرار نمیکنم به گذشته فکر میکنم که بدانم خطاهایم از کدام نقطه بوده و دلیل آن چه بوده و حالا سعی میکنم که خطایم را تکرار نکنم و این راه من است اما راه تو صبح بلند میشوی خودبخود لباس میپوشی تا بتوانی از خانه خارج شوی و باز بطور خودکار میدانی باید غذا بخوری چون با معده خالی و گرسنه نمیتوانی کار کنی و بعد سرکارت میروی و سعی میکنی یک طرح بهتر بکشی تا شب که بخانه برمیگردی چون احساس خستگی میکنی و بخواب احتیاج داری.حالا با اینهمه کار به چه میرسی و با پولهایی که بدست می آوری چه میکنی منظورم اینست که از این مجتمع یا برج یا ساختمانهایت که یکی از قلبی زیباتر هستند چقدر لذت میبری و با سودی که بدست می آوری چه چیز جدیدی میخری و به چه تفریحی میپردازی تو از افتخارهایت لذت برده ای و نه از پولهایت و بنظر قبرستان یعنی همین ولی اگر تو در کنار هر مجتمع با برج با ساخت یک مجموعه آپارتمانهای کوچک آنها را با سود کمتر د راختیار بی خانمانها قرار دهی بنظرت احساس خوبی پیدا نمیکنی تا بحال فکر کرده ی یک مقدار از سودها ی تو میتواند زندگی یک خانواده را از فقر نجات دهد.
از همه اینها گذشته تو حتی تا بحال به خانواده ات فکر نکردی به مادرت که اگر زودتر از سر کار برگردی و کنارش بنشینی و کمی به درد دل او گوش کنی چقدر دلش را شاد میکنی و یا به خواهر و برادرت سر بزنی تا از مشکلات آنها آگاه شوی و یا حتی چند ساعتی در کنار پدرت بنشینی و کمی با او صحبت کنی و سربسرش بگذاری و یا دست هر دو را بگیری و آنها را شام ببری بیرون اصلا تابحال چنین لذتی را تجربه کرده ای.
لحظه ای به پدر امید فکر کرده ای که چقدر تو را دوست دارد و تو برایش همان دختری بود که سالها آرزویش را داشت و تو در این مدت حتی یکبار تلفنی با او صحبت نکرده ای و از همه اینها مهمتر تا بحال به کودکت فکر کرده ای که با جدایی تو و امید چه روزگاری را میگذراند و چطور تبدیل به توپ فوتبال شده که حالا نه پدر دارد و نه مادر میدانی او بدبخت تر از همه مهره های پیاده شطرنج شماست.
تو حالا که طلاق گرفته ای و سرپرست او هستی باید جای دو نفر را برای بگیری در حالیکه او حالا حتی تو را هم دیگر ندارد.
تو الان اعتماد به نفست خیلی بیشتر شده چون در عرض 3 هفته امید را مجبور به جدایی کردی بدون اینکه یک لحظه اجازه صحبت به او بدهی و با بخشیدن چنان شرکت بزرگی به او فهماندی که حتی مهریه چنین بالایی هم در برابر تو پشیزی ارزش ندارد و شاید دو ماه نکشید که صاحب یک شرکت به مراتب بزرگتر و پولدارتراز آن شدی.
آفاق تو واقعا به راهی که در پیش گرفته ای فکر کرده ای؟
فریاد زدم:
بسه رامین همه حرفهایت درست است و من مثل همیشه فقط بخودم فکر کردم و حتی جگر گوشه ام را فراموش کرده ام و دراین مدت هیچ لذتی نبرده ام و مثل سالهای قبل حالا که کارم گرفته آنقدر شبها خسته هستم که فقط صدای سلام مادرم را میشنوم حتی به صورتش نگاه هم نمیکنم من هیچوقت معنی زندگی را نفهمیدم و حالا تو بگو چکار کنم منکه گفتم به مشکل برخوردم.
اشکهایم سرازیر شد وقتی بخود آمدم که اتومبیل از حرکت ایستاد و رامین صدایم کرد که پیاده شوم.در سکوت کنار هم پیش رفتیم رامین جای زیبایی را انتخاب کرد و نشست و سفارش چای داد وقتی چاییش را خورد چشم را مناظر اطراف گرفت و بمن که همچنان نگاهش میکردم نگاه کرد و لبخندی زد و گفت:
آفاق معذرت میخواهم که با این لحن با تو صحبت کردم آنشب که تو را بخانه پدرت رساندم و صبح کلید اتومبیل را به امید دادم و او را از قصدت آگاه کردم امید انتظارش را داشت چون همان شب متوجه رفتن تو شده بود و بمن گفت که از خیلی وقت پیش چنین روزی را پیش بینی میکرده ولی از بقیه حرفهای تو خبر ندارد من نتوانستم حرفی به او بزنم ولی او مرتب پیش من می اید و از تو هم صحبت میکند از اینکه از مهرت گذشتی و آرمان با تهدید او را مجبور به طلاق تو کرد.

sorna
11-23-2011, 03:59 PM
روزی پیشم آمد و گفت امروز مسئله طلاق تمام شد ولی مشکلی دارد و آنهم مربوط به میلاد هم ناراحت بود که او را از تو گرفته و هم بتو اطمینان نداشت چون تو هیچ تلاشی برای نگهداری میلاد نکردی ولی میدانست که تو از دوری میلاد بسیار ناراحت هستی.
او عقیده داشت که تو وقتی مشغول بکار میشوی چطور تمام دنیا را فراموش میکنی و همین امر را رمز موفقیتت میدانست و حالا بعد از طلاق عقیده داشت که تو بیشتر فعالیت بیشتر میکنی تا هم موضوع طلاق را فراموش کنی و هم لیاقتهای خود را بهتر نشان دهی و با اینکار تو ممکن است اگر میلاد را بتو دهد باعث شود نتوانی از او خوب نگهداری کنی و از طرفی عذاب وجدان داشت و از من کمک خواست که گفتم میتوانی امتحان کنی و بطور موقت میلاد را به او بسپاری شاید واقعا آفاق آنطوری که تو فکر میکنی نباشد.
در جوابم سری تکان داد و گفت با اینکه صد در صد مطمئن هستم ولی باشه و اینطور شد که او را بتو سپرد البته بمن گفت بخاطر میلاد باید هنوز تو را زیر نظر داشته باشد چند ماه بعد که او را دیدم خیلی ناراحت بود و میگفت هنوز چند روز نبود که از کویت برگشته بودی که دوباره به قطر رفتی و چند ماهی هست که آنجا هستی و گفت وقتی دیده حتی مواقعی که ایران هستی دیر بخانه میروی برای همین وقتی میدانست تو نیستی فوری مادرش را میفرستاد که میلاد را بیاورد و در این مدت کارش را کم میکرد که بتواند اوقات بیشتری را با میلاد بگذراند بعد هم بخاطر تو قبل از برگشتت او را بخانه برمیگرداند.
کم کم فهمیدم واقعا تو دو رویه سکه داری یعنی به همان اندازه که میتوانی باعث خوشبختی مردی باشی بهمان اندازه هم باعث بدبختی او هستی و من در این مدت شاهد ناراحتی امید نسبت به سرنوشت میلاد بودم.
کمی مکث کرد و بعد ادامه داد:
آفاق اگر حرفهایم درست نیست بگو شاید موردی باشد که من ندانم؟
سرم را تکان دادم و گفتم:
نه تابحال حقیقت محض بوده.
لبخندی زد و گفت:
نمیخواهی از خودت دفاع کنی؟
نه فقط بگو چطور باید خود را مجازات کنم؟
آهی کشید و گفت:
مجازات چه فایده ای برای میلاد دارد بنظر من حالا تو قبل از هر کاری باید فکر کنی یک مادر هستی فقط به این توجه کن.
بنظرت باید کارم را ترک کنم؟
آفاق تو اصلا راه میانه را بلد نیستی تو هم میتوانی کار کنی و هم میتوانی مادر و هم پدر برای میلاد باشی چون کار تو از 8 صبح تا 2 باید باشد و بعدازظهرت مختص میلاد باشد و در کنار میلاد به خانواده ات هم برسی.
واقعا از تو بعیده این یک برنامه ریزی ساده است ولی مثل اینکه مغزت فلج شده.اصلا من فکر کنم تو هنوز در شوک هستی درست نمیگویم آفاق؟اما تو باید بدانی که دیگر همسر امید نیستی و باید قبول کنی که به عشق او امیدوار نباشی و او را فراموش کنی.
با این حرفهایش دیگر نتوانستم خود را نگه دارم دستهایم را روی گوشهایم گذاشتم و خیره نگاهش کردم و گفتم:
نه خواهش میکنم تمامش کن چون هیچ چیز تغییر نکرده ولی صدایی در مغزم فریاد میزد چرا امید دیگر متعلق بتو نیست.
نمیدانم چقدر گذشت با خیس شدن صورتم و بعد با سیلی که به صورتم خورد بخود آمدم و سرم را بلند کردم و رامین را دیدم که پرسید:
بهتر شدی؟
با صدایی که بزور از دهانم خارج میشد گفتم
بله و بعد با سردرگمی پرسیدم:
من یکدفعه چرا اینجوری شدم؟
کنارم نشست و گفت:
آفاق واقعا نگرانت هستم یعنی از همان شب که گریان پیشم آمدی متوجه شدم که چشمانت و گفتارت حالت عادی ندارد حتی بتو گفتم بعد از چند روز دوست دارم تو را ببینم اما نیامدی تا امروز از لحظه ای که دیدمت باز از حالت نگاهت فهمیدم که حال عادی نداری.
چی میگی رامین مدتهاست که یک زندگی عادی دارم و همه کارهایم را خوب انجام میدهم.
نه آفاق درسته که تو از نظر کار یموفق بودی ولی سعی کردی از کسانی که حساسیت بیشتری به آنها داری فرار کنی من اینرا از تمام حرفهای امید میفهمیدم ولی تا خودت پیشم نمیآمدی نمیتوانستم کاری انجام دهم.از همان اول که دیدمت تصمیم گرفتم با حرفهایم تو را به اوج انفجار برسانم و این حالت تو همان اوج انفجارت بود.
بعد با تاسف پرسید:
هنوز عاشقش هستی؟
بهش فکر نکرده ام.
تو باید بهش فکر کنی و چندین بار این جمله امید را که بتو گفت از ترس اینکه زیبا رهایش کند او را نامزد خود کرده را به یاد آوری و آنرا برای خود حلاجی کنی و کم کم باهاش کنار بیای.
میدانم که در بدترین لحظه این ضربه بتو وارد شده یعنی درست بعد از اینکه من تو را از عشق امید مطمئن کردم واقعا متاسفم نمیدانم این چه سرنوشتی است که تو داری چون اگر من میدانستم که امید نامزد کرده هیچوقت بتو این حرفها را نمیزدم.
درست روزی این حرفها را شنیدی که چند ساعت پیش در فکرت امید را عاشق وشیدای خود میدانستی و اینها باعث شوک در تو بود آفاق تو روزهای سختی رادر پیش داری پس بذار کمکت کنم خواهش میکنم.
به امید کمک کردی؟
با دقت نگاهم کرد و پرسید:
دوست داری از امید بدانی؟
بله خیلی دلم میخواهد بدانم او و زیبا در چه حالی هستند؟
قراره عقد و ازدواج را برای سال اینده تعیین کرده اند.
از نظر روحی چطوره؟
نمیدانم آفاق شاید حق با تو بود که میگفتی امید از نظر وجدانی ناراحت است چون حالا آنطور پریشان نیست و خیلی آرام شده و راحت درباره تو و میلاد صحبت میکند البته درباره زیبا کم صحبت میکند و حتی بارها از او خواسته ام که بگوید حالا با زیبا احساس خوشبختی میکند یا نه ولی او فقط میخنند و میگوید چرا نباید احساس خوشبختی کنم.
امید خیلی باهوشه و درباره موردی که نخواهد کسی از آن سر در آورد کاملا موفق عمل میکند باور کن من مطمئن هستم که او همه مسائل زندگیش را با من در میان نمیگذارد.
در خلال حرفهایش توانستم درباره تو ازش بپرسم و متوجه شدم که هنوز مراقب توست بعضی مواقع میخندد و میگوید آفاق آنقدر مشغول است که حتی اگر کفشهایش را لنگه به لنگه بپوشد و برود سرکار متوجه نمیشود باور کن تابحال کسی را ندیده ام که چنین خود را غرق کار کند.وقتی این حرفها را میزد
نمي داني چه برق لذتي در چشمانش مي ديدم و حالا نگران روزي هستم كه تو بخواهي ازدواج كني، مي ترسم تو را دوباره اذيت كند.
- دكتر باز هم اعتقاد داريد كه مرا دوست دارد؟
سرش را تكان داد و گفت:
- آفاق حقيقتا نمي دانم البته ديگر مثل آن موقع معتقد به اينكه به تو علاقه زيادي دارد نيستم ولي هنوز نتوانسته ام درون حقيقيش را ببينم و اعتراف مي كنم كه كسي را به باهوشي او نديده ام اما از يك چيز مطمئن هستم و اينكه اين حالت تو آرزوي هميشگي اوست و اگر تو تغيير كني شايد در تلاطم روحيش احساس واقعي اش را نسبت به تو بدانم.
- ديگر چه اهميتي دارد؟
- يكي از اهميت هايش اين است كه زيبا ديگر بازيچه اش نمي شود چون اگر در اين تلاطم روحي قرار گيرد موقعيت زيبا در خطر است.
آفاق سعي كن با عشق اميد كنار بيايي تو در آينده موقعيت هايي داري كه مي تواني با يك انتخاب مناسب خوشبخت شوي.

sorna
11-23-2011, 03:59 PM
تا بعدازظهر در مورد موضوعات مختلف صحبت كرديم و او مرا به منزل رساند و حالا واقعا خوشحالم كه با رامين آشنا شده ام چون بعد از صحبت با او احساس آرامش مي كنم و دوست دارم در راهي كه نشانم داده قدم بگذارم.
امروز حدود پنج ماهي از ملاقات من و رامين مي گذشت كه به يادش افتادم و چون ميلاد براي ديدن اميد رفته بود من هم فرصت را مناسب دانستم كه به ديدار رامين بروم. وقتي وارد مطبش شدم و اسم خود را به منشي او گفتم، نگاهي به من كرد و با او تماس گرفت و بعد از لحظه اي گوشي را گذاشت و گفت:
- خانم صادقي، دكتر گفتند حاضر به ملاقات با شما نيستند و خواهش كردند به هيچ عنوان ديگر سعي نكنيد به ديدن او بياييد.
در حاليكه هم از حرف هاي رامين ناراحت بودم و هم از اينكه به وسيله منشيش اين پيغام را برايم فرستاد، حرص مي خوردم از مطبش بيرون آمدم و به خانه برگشتم و ساعت ها به او فكر كردم.
ساعت ده شب بود كه مادر صدايم كرد و گفت:
- شيواست، گوشي را بردار.
وقتي گوشي تلفن را برداشتم بعد از احوالپرسي پرسيد:
- آفاق، تو و اميد با اينكه از هم جدا شده ايد هنوز براي هم جاسوس مي گذاريد.
- يعني چه؟
- همان اقايي كه يك دفعه در خانه ما ملاقاتش كردي تماس گرفت و گفت به همان صورت مي خواهد تو را ببيند و منهم گفتم خبرت مي كنم.
- بهش بگو فردا صبح به ديدنش مي آيم.
بعد از خداحافظي تماس را قطع كرد، فهميدم باز پاي اميد در ميان است ولي هر چه فكر كردم دليل آن را نمي دانستم درحاليكه در اين مدت سعي كرده بودم به نصيحت هاي رامين عمل كنم و حال هم كارم را داشتم و هم به ميلاد و خانواده ام مي رسيدم و هم مجتمعي كه او به طور مثال برايم گفته بود در حال ساخت داشتم، ديگر نمي دانم فردا مي خواهد درباره چه صحبت كند.
امروز صبح زود به منزل شيوا رفتم و رامين را منتظر خود ديدم، شيوا هم به بهانه حمام كردن ما را تنها گذاشت.
با تعجب پرسيدم:
- رامين اتفاقي افتاده؟
- بله اميد باز نسبت به تو حساس شده.
- منكه اصلا به كسي توجه ندارم و سرم به كار خودمه، البته ديگر مثل سابق زندگيم كارم نيست و به نصيحت هاي تو گوش كردم.
- خوشحالم ولي اين بار اميد نسبت به رابطه من با تو حساس شده.
با تعجب پرسيدم:
- كدام رابطه، ما نزديك پنج ماه است همديگر را نديده ايم.
خنديد و گفت:
- خدا را شكر كه نديده ايم وگرنه حالا بايد خودم را جايي پنهان مي كردم. آفاق اين اميد عجب كينه اي من كه قيد معالجه او را زدم ولي مي داني براي من هم جاسوس گذاشته، همان منشيم.
آهي كشيدم و پرسيدم:
- رامين چطور اينقدر خونسرد هستي و مي خندي، منكه دارم از ترس سكته مي كنم.
- خب تو حق داري چون من جاي تو نيستم، ولي آن روز كه تو را رساندم تازه وارد خانه شده بودم كه اميد سراسيمه به خانه ام آمد و تهديدم كرد و گفت كه من نسبت به تو نظر دارم.
تمام بدنم شروع به لرزيدن كرد و با ترس گفتم:
- يعني هيچ راه نجاتي نيست، مگر قرار نبود تو او را معالجه كني؟
- آفاق نمي توانم چون او با من صادق نيست و خيلي باهوشه و من نتوانستم آخر بفهمم اين ريشه حسادتش در چيست، به نظرم بهتر است تو با يك فرد ورزشكار قوي ازدواج كني تا بتواني از دستش راحت شوي فقط خواستم تا تو را ببينم و بگويم ديگر مرا معاف كني.
درحاليكه هنوز كمي دلشوره داشتم وقتي متوجه شدم اميد چقدر او را ترسانده كه چنين حرف مي زند آنقدر خنديدم كه احساس كردم روده هايم درد گرفته، عصباني شد و گفت:
- بله خنده ام دارد، ديوانه فقط به خاطر يك روز كه با تو گذراندم آن هم پنج ماه پيش هنوز به من شك دارد.
- حالا نظرت چيست؟ به نظرت هنوز عاشقانه مرا دوست دارد؟
پوزخندي زد و گفت:
- به نظرم هنوز عاشقانه به دنبال بر هم زدن زندگي توست، نمي دانم چطور اين موجود را دوست داري؟
- ولي ديگر او را دوست ندارم بلكه از شما خوشم مي آيد.
دست هايش را به حالت تسليم بالا آورد و گفت:
خواهش مي كنم آفاق به من رحم كن، من اصلا اهل زن گرفتن نيستم.
دوباره با صداي بلند خنديدم و او هم اين بار همراهم خنديد و بعد بلند شد و گفت:
- بهتره بروم. ولي هنوز خداحافظي نكرده بود كه برگشت و گفت:
- نه بهتر است اول تو بروي چون اگر تعقيبت كرده باشند و به گوشش برسانند كه من از اين در خارج شده ام واي به حالم، تو رو به خدا مريض هاي مرا مي بيني ويزيت كه نمي دهند تازه قصد جانم را هم مي كنند. باور كن اگر مي دانستم مخترع اين شطرنج چه كسي بوده يك مقاله اي عليه او مي نوشتم.
در حاليكه هنوز مي خنديدم، بلند شدم و چشمم به شيوا افتاد كه او هم متوجه موضوع شده بود و در حاليكه مي خنديد گفت:
- آقاي دكتر حالا اگه اين اميد بفهمه اينجا مركز جاسوسي شما و آفاق بوده، فكر كنم اينجا را به كل منفجر كنه. آفاق ما از دوستي تو گذشتيم شما اگر هم بميريد دست از اين دشمني بر نمي داريد. خب زود باش به جاي اينكه وايسي و بخندي تا نيامده و هردويتان را اينجا نديده برو.
با حرف شيوا هر سه شروع كرديم به خنديدن و بعد از مدتي از خانه شيوا بيرون آمدم و مستقيم به شركت رفتم و بعد از ظهر از منزل به شيوا تلفن كردم تا صدايم را شنيد، زد زير خنده و گفت:
- نمي دانم اميد چه بلايي سر اين بيچاره آورده بود كه اينقدر مي ترسيد.
- كي رفت؟
- يك ربع بعد از رفتن تو، چند تا بد و بيراه به اميد گفت و رفت. راستي تو فكري براي اين اميد نمي خواهي بكني؟
- خودم كه چيزي به نظرم نمي رسه يعني هنوز كاري نكرده ولي اگر حركتي ازش سر زد يك فكر درست و حسابي برايش مي كنم. شايد هم بروم پيش آقاي محمودي و از او كمك بخواهم.
بعد خداحافظي كرديم و تماس را قطع كردم، درحاليكه خود هم نمي دانستم در آينده با اميد چه بايد بكنم.
بعد از ديدارم با رامين سعي كردم بنابر نصيحت هاي او به زندگي با نگاهي تازه بنگرم، اول ساعات كارم را كم كردم و سفرهاي خارج تا آنجايي كه امكان داشت به عهده بقيه مهندسين گذاشتم مگر در مواقعي خيلي حساس . بعد سعي كردم به ميلاد برسم و با هم به ديدار اقوام مي رفتيم. اوايل همه آنها از ديدنم تعجب مي كردند چون سالها بود كه مرا كمتر مي ديدند مگر در شرايط خاط ولي كم كم خودم هم متوجه شدم كه وقتي در وجمع هستم روحيه ام خيلي بهتر مي شود و بعد از مدتي احساس كردم كه طرز لباس پوشيدن و ظاهرم برخلاف گذشته برايم مهم شده و بيشتر به طرف آينه كشيده مي شوم و ديگر مثل سابق از اينكه لباسم هميشه تيره باشد خوشم نمي آمد، دوست داشتم از رنگهاي شاد هم استفاده كنم.
همين كه لباس مي پوشيدم به طرف آينه مي رفتم و با دقت آن را بررسي مي كردم و مدل و رنگ آن را طوري انتخاب مي كردم كه مرا زيبا نشان دهد و اين تغييرها باعث تعجب همه شده بود، ولي خودم احساس بهتري پيدا كرده بودم و در روابط با ديگران آن حالت انزوا را در خود نمي ديدم بلكه در صحبتهايشان شركت مي كردم و اگر هم از موردي خوشم نمي آمد خيلي راحت بيان مي كردم و ديگر مثل گذشته به خاطر اينكه مي ديدم عقايدم با آنها فرق دارد خودم را از جمع دور نمي كردم. با گذشت زمان كم كم متوجه شدم كه عقايد من و علي خيلي به هم نزديك است و همين هم عقيده بودنمان خود به خود باعث صميميت بيشتر ما مي شد حتي در بعضي موارد متوجه شدم خيلي راحت حرفهايي را با او در ميان مي گذارم كه در گذشته هميشه در خود دفن مي كردم و فقط مي توانستم در خلوت با تو بگويم.
به مرور در تفريح ها بيشتر با بقيه همراه مي شدم و حتي هر جمعه صبح هاي زود به كوه مي رفتم و از اين تفريح سالم لذت مي بردم و با راهنمايي علي به مطالعه كتابهاي مختلف پرداختم، كتابهايي كه قبلا مطالعه نمي كردم مثل كتاب شعر، روانشناسي و فلسفي و بيشتر صحبت هاي ما در حول و هوش تفسير همان كتاب ها از ديدگاه خودمان بود.
امروز از صحبت هاي مادر متوجه شدم كه صميمت من و علي باعث شايعاتي درباره ما شده، درحاليكه ناراحت شده بودم به مادرم گفتم:
- ولي اين حرفها اصلا درست نيست، ما فقط به خاطر نقطه نظرهاي مشتركي كه داريم بهتر همديگه رو درك مي كنيم و با هم صميمي هستيم.
- خب عزيزم چرا ناراحت مي شوي فكر نمي كني همين كه همديگر رو بهتر درك مي كنيد خودش مي تواند كمك بزرگي به هر دوي شما باشد، شما زندگيتان از خيلي جهات به هم شباهت دارد و شايد بتوانيد با هم زوج خوشبختي شويد.
خنديدم و گفتم:
- واي وقتي مادرم اين حرف را ميزند بقيه چه مي گويند، خيالتان راحت ما اصلا هيچ احساسي نسبت به هم نداريم فقط فاميل و دوست هستيم.
در همان وقت دست ميلاد را گرفته و شب بخير گفتم و و بعد از اينكه ميلاد را خواباندم هنوز حرف هاي مادر از خاطرم نرفته بود و نمي دانستم بايد از اين به بعد روابطم را با علي تغيير دهم يا همانطور باشيم و در آخر تصميم گرفتم پس فردا كه به كوه رفتيم با خود علي صحبت كنم شايد او راه حل بهتري پيدا كند.
امروز صبح كه منتظر علي بودم دوباره ياد حرف مادر افتادم و متوجه شدم كه ديگر آرمان به دنبالم نمي آيد و اين علي كه من را مي رساند، با خودم گفتم اگر من هم بودم مثل بقيه شك مي كردم. در همين فكرها بودم كه از صداي زنگ فهميدم علي است، به طرف حياط دويدم و بعد از سلام كنار علي در اتومبيل نشستم و مدتي هر دو ساكت بوديم كه علي پرسيد:
- آفاق امروز خيلي تو فكر هستي، اتفاقي افتاده؟
دو دل بودم با او در ميان بگذارم يا نه كه در آخر گفتم:
- علي تو هم از حرف هايي كه پشت سرمان مي زنند بويي برده اي؟
با تعجب نگاهم كرد و پرسيد:
- چه حرف هايي؟
- راستش چند روز پيش از مادرم شنيدم كه همه فكر مي كنند! چطور بگويم دوستي و صميميت ما را بد تعبير كرده اند و فكر مي كنند ما نسبت به هم علاقه پيدا كرده ايم.
در حاليكه منتظر جواب او بودم ولي او را همچنان ساكت ديدم، من هم ترجيح دادم بيشتر از اين ادامه ندهم كه علي پرسيد:
- از اين حرفها خيلي جا خوردي؟
- خب بله، اصلا انتظار نداشتم درباره ما چنين فكر كنند.
- چرا؟
با تعجب پرسيدم:
- يعني بايد اينطور فكر مي كردند؟
- نه ولي اين يك مورد كاملا عادي است آن هم در ميان ما ايرانيان كه دختر و پسرها كمتر با هم ارتباط دارند ولي با همه اين حرفها تو واقعا بعد از اميد به هيچ مردي فكر نكرده اي؟ البته مي دانم هنوز خيلي زود است و شايد يكسال هم از جدايي شما نمي گذرد ولي شما نه زندگي مشترك طولاني با هم داشتيد و نه روابط خوبي كه نتواني به مرد ديگري فكر كني.
- اگر فكر مي كني داشتن زندگي مشترك طولاني مدت و نوع رابطه باعث مي شود كه انسان زود كسي را فراموش كند و از يادش برود بايد به تو بگويم ما اصلا زندگي مشتركي نداشتيم بلكه ما فقط چند ماه مثل زن و شوهر معمولي با هم زندگي كرديم و در اين مدت فقط يك همخانه بوديم ولي از نظر مدت آشناييمان بايد بگويم من سالهاست كه با اميد آشنا هستم و ما هميشه يك رابطه به خصوصي با هم داشتيم، رابطه اي كه مطمئنم حتي نمي تواني فكر آن را بكني.
با تعجب نگاهم كرد و تا خواست حرفي بزند بقيه بچه ها را ديدم و بعد از پارك اتومبيل پيش آنها رفتيم، بچه ها با خنده گفتند:
- علي پس نهار امروز با توست.
علي: بله باطري ساعتم خوابيده بود و زنگ نزد، اگر مادرم بيدارم نمي كرد حالا اينجا نبودم.
همه با هم به طرف كوه پياده روي كرديم. بعد از طي مسافتي كه همراه مهديس و آذين راه مي رفتم كم كم از آنها عقب ماندم. آذين درحاليكه مي خنديد به مهديس گفت:
- بيا برويم، آفاق هنوز نتوانسته بعد از اين همه مدت كه به كوه مي آيد يكبار تا به آخر همراه ما باشد.
همچنان كه به نفس نفس افتاده بودم گفتم:
- شما برويد من كمي استراحت مي كنم و بعد به دنبالتان مي آيم. درحاليكه دور شدن آنها را نگاه مي كردم با خود فكر كردم يعني علي هم اين حرفها را شنيده بود كه اصلا تعجب نكرد، روي سنگي نشسته و به خودم و اميد فكر مي كردم ولي حدس مي زدم كه زمان ازدواجشان نزديك است. خيلي دوست داشتم بدانم در چه حالي است اما با قطع رابطه ام با رامين ديگر نمي توانستم از او اطلاعاتي به دست بياورم، ميلاد مرتب به ديدار پدرش مي رفت و وقتي بر مي گشت سراپا گوش مي شدم تا شايد از اميد و زيبا حرفي بزند ولي او هيچگاه حرفي نمي زد بعضي اوقات به شدت احساس كنجكاوي مي كردم ولي دلم نمي خواست با پرسش هايم پسرم را مجبور به كاري كنم كه دوست نداشت. در همين افكار بودم كه متوجه شدم كسي كنارم نشست وقتي نگاه كردم علي را ديدم كه با لبخند نگاهم كرد و گفت:
- تنبل خانم، باز كه تو جا موندي؟
خنديدم و پرسيدم:
- تو اينجا چكار مي كني؟ تو كه جز اولين گروه بودي و فكر مي كردم تا به حال به قله رسيده اي.
نه وقتي از دور ديدم مهديس و آذين تنها هستند فهميدم باز نشسته اي پس برگشتم كه تنها نباشي.
- شايد بهتر باشد تو از اين به بعد كمتر به فكر من باشي.
در حاليكه به نقطه اي خيره مانده بود گفت:
- من هر طور كه دوست داشته باشم رفتار مي كنم تا جايي كه بدانم كار خلافي انجام نمي دهم و به كسي صدمه نمي زنم، مگر اينكه تو از اين حرف ها ناراحت باشي. راستش آفاق اون رابطه به خصوصي كه حرفش را زدي كنجكاوم كرد، مي تواني كمي توضيح دهي؟
نگاهش كردم و گفتم:
- نه علي فقط اين را بدان كه من به خاطر دوري از اميد چند سال پيش به كانادا آمدم.
- چرا نمي تواني و چرا تو بايد از او دور مي شدي؟
بلند شدم و گفتم:
- شايد زماني بتوانم برايت توضيح بدهم ولي حالا نه.
- ولي آفاق، من مي خواهم در مورد من جدي فكر كني راستش من مدتي است كه به دنبال فرصتي بودم و چون مي دانستم تو هنوز درگير گذشته هستي حرفي نزدم. ولي حالا كه خودت متوجه شده اي بايد اقرار كنم من در خلوت خود هميشه به تو فكر مي كنم. من زندگي عاشقانه اي با همسرم داشتم كه حتي باعث شد به خاطر او خانواده ام را ترك كنم ولي در نهايت متوجه شدم كه دو نفر وقتي از نظر تفكرات و فرهنگ با هم اختلاف داشته باشند نمي توانند زندگي متداومي داشته باشند. در چند سال زندگي مشتركمان هر دو خيلي سعي كرديم كه نسبت به هم گذشت داشته باشيم هم به خاطر عشقمان و هم بخاطر بچه ها ولي در نهايت هر دو فهميديم ديگر اينطور زندگي را نمي توانيم تحمل كنيم.
من الان با تجربه اي كه به دست آوردم با چشم باز به تو فكر كردم و در تمام اين مدت تو را از هر نظر آزمايش كرده ام، باور كن تشابه زيادي با هم داريم كه مي تواند باعث زندگي شيريني شود.
درحاليكه از حرف هاي علي تعجب كرده بودم گفتم:
- ولي يك زندگي خوب فقط با تفاهم و مثل هم بودن به وجود نمي آيد، تو عشق و علاقه را حذف كرده اي پس ما چطور مي توانيم وقتي احساسي به هم نداريم با هم زندگي كنيم.
در همان حال روبرويم ايستاد و گفت:
- ولي من نسبت به تو بي احساس نيستم. من آنطور كه عاشق سوفيا شدم عاشقت نشدم بلكه اين علاقه به مرور به وجود آمد و مانند يك خشت خام در آتش انديشه و صبر و تحملم پخته شد و مي دانم كه ديگر اشتباه نمي كنم و اگر تو هم به من احساس نداري شايد به اين دليل باشد كه تابحال به من با ديد يك فاميل و دوست نگاه كرده اي. آفاق كمي از جنبه ديگر به من و به احساسم فكر كن شايد بعد از مدتي تو هم ان احساس را پيدا كردي، درضمن تو هنوز گذشته ات را فراموش نكرده اي البته نمي گويم كاملا فراموش كن چون غيرممكن است ولي تو بايد به آينده هم فكر كني و با يك ديد خوب بتواني يك همدم مناسب براي خود پيدا كني حالا من يا هر كس ديگر، ولي تو نبايد آينده ات را هم فداي گذشته كني.
درحاليكه كلافه شده بودم گفتم:
- ولي نميتوانم به راحتي احساسم را نسبت به اميد فراموش كنم، باور كن سالها با اين احساس جنگيدم و تقريبا توانستم آتش اين عشق را از حالت گداخته درآورم و گذشت زمان هم آنرا به خاكستر تبديل كرد كه به خيال خود فكر كردم او را فراموش كرده ام. ولي با ازدواج اجباري ما كم كم طوفان نگاهش كه هر روز بر وجود خود احساس مي كردم اين خاكستر را كنار زد و آن آتش زير خاكستر را گداخته كرد. بگذار تو هم بداني، من تمام رنجي را كه تحمل كردم فقط به خاطر قلبم بود كه نمي توانست او را ترك كند ، يك قلب عاشق فقط وقتي حاضر به ترك معشوق مي شود كه بفهمد قلب معشوقش خالي نيست بلكه از عشق كسي ديگر مي تپيد. من چند سال همه جوره او را تحمل كردم چون مي دانستم اگر مرا دوست ندارد كس ديگر را هم دوست ندارد براي همين هم اميدوار بودم، ولي وقتي عشق او را نسبت به زيبا ديدم او را ترك كردم.
درحاليكه اشك هايم را پاك مي كردم گفتم:
- ولي قلبم هنوز پر از عشق اوست و ديگر جايي ندارد.
علي با تاسف سرش را تكان داد و گفت:
- معذرت مي خوام آفاق منكه اينها را نمي دانستم و تازه اصلا فكر نمي كردم عاشق او باشي چون نسبت به او خيلي خونسرد و بي خيال بودي، چطور مي توانستي با اين عشق آن حركات را تحمل كني بدون اينكه كسي بفهمد؟
بعد از مدتي كه هر دو در سكوت در افكار خود غرق بوديم، نگاهم به علي افتاد و فهميدم ناراحت شده و با اخمي كه به صورت دارد به فكر فرو رفته خود به خود از اين حالت او قلبم فشرده شد، دوست نداشتم علي مهربان را اينطور ناراحت ببينم. پس صدايش زدم و وقتي نگاهم كرد پرسيدم:
- حالا با اينكه مي داني هنوز اميد را دوست دارم فرصتي بهم مي دي كه به تو فكر كنم.
همچنانكه نگاهم مي كرد سرش را تكان داد و گفت:
فايده اي هم دارد؟
- نمي دانم فقط اين را مي دانم كه اگر قلبم چنين گرفتار نبود با جان و دل پيشنهادت را قبول مي كردم چون مي دانم تو برايم همسر خوبي مي شوي.
لحظه اي به دور دستها نگاه كرد و بعد گفت:
- باشه آفاق ولي سعي كن هم با خودت صادق باشي هم با من، چون نمي خوام دوباره در زندگي شكست بخورم.
بعد از مدتي پرسيد:
- دوست داري اين روابط را كم كنم؟
- راستش نه، تحمل ندارم. البته من فقط مهلت مي خوام كه بدانم مي توانم عشق اميد را از دل بيرون كنم و هيچ قولي به تو نمي دهم و از تو هم مي خواهم از همين حالا به غير از من به موردهاي ديگر كه در اطراف خود مي بيني فكر كني شايد ايده آلت را در وجود كس ديگري پيدا كني.
بلند شدم و به سمت دامنه كوه به راه افتادم و از صداي پاي علي فهميدم او هم به دنبالم مي آيد. هر دو تا پايين كوه ساكت و در افكار خود غوطه ور بوديم و تا خانه برگرديم صحبت چنداني با هم نداشتيم. وقتي پياده شدم صدايم زد و گفت:
- آفاق خواهش مي كنم به خودت فشار نيار و اگر برايت سخت است اصلا همه حرف هايم را فراموش كن، قول مي دهي؟
لبخندي زدم و گفتم: حتما.
از او خداحافظي كردم ولي از همان زمان تا حالا دلم گرفته و بسيار غمگين هستم، نمي دانم چرا هر موقع به چشمهاي ميلاد نگاه مي كنم دلم مي خواهد گريه كنم پس سعي كردم كمتر به او نگاه كنم و با خود گفتم آخر اميد چطور تو را فراموش كنم. درحاليكه هميشه تو را در نگاه پسرم مي بينم و چرا بايد اينقدر ميلاد به تو شباهت داشته باشد. دو هفته اي از صحبت من و علي مي گذرد و در اين مدت با اينكه به علي گفته بودم كه مثل قبل همان روابط دوستانه را داشته باشيم ولي هر چه مي كردم نمي توانستم او را ببينم و با همان صورت سابق به او بنگرم چون مي دانستم اون پرده حجابي كه بين ما بوده پاره شده و من آن روحيه اي كه مثل قبل با او روبرو شوم را در خود نمي ديدم پس خود به خود دوباره در لاك خود رفتم و بهانه ام كار زياد بود تا خانواده ام بويي از ماجرا نبرند، البته روزاي اول وقتي طبق معمول جايي قرار بود همه دور هم جمع بشوند مادر به من اطلاع مي داد و انتظار داشت كه همراه آنها باشم ولي بعد از چند نوبت كه بهانه آوردم آنها هم ديگر اصراري نكردند.
امروز پدرم به شركت آمد، وقتي در اتاقم باز شد با خوشحالي بلند شدم و پرسيدم:
- چه عجب، چي شده كه اينجا آمديد؟
روي مبل نشست و گفت:
- از اين نزديكي رد مي شدم گفتم بروم پيش دختر خوبم يك چاي بخورم.
خنديدم و گفتم: چشم.
و بعد خواستم كه برايمان چاي بياورند كه پدر در اين فاصله راجع به كارها پرسيد. وقتي چاي را آوردند چاي خود را خورد و گفت:
- آفاق جان با اينكه برايم سخت است و هيچ موقع نخواستم در كار ازدواج فرزندانم به طور مستقيم دخالت و يا اصراري داشته باشم ولي حالا مجبور شدم به خاطر علاقه و نگراني كه از آينده ات دارم بهت هشداري بدهم، ببين آفاق جان اينطور كه شنيده ام اميد تا ماه آينده ازدواج مي كند در حالي كه او هم مثل تو قبلا ازدواج كرده بود ولي حالا به سوي يك زندگي جديد مي رود. من فكر كنم كار درستي هم انجام مي دهد بالاخره شماها جوانيد و بايد زندگي جديدي براي خودتان بسازيد و من مي خواهم تو هم مثل اميد از اين شكست نهراسي و به فكر آينده ات باشي، مدتي است كه مي بينم خيلي غمگين هستي اول فكر كردم از خبر ازدواج اميد ناراحتي ولي وقتي مادرت راجع به علي صحبت كرد و گفت از زماني كه فهميده اي مردم حرف هايي مي زنند چنين خودت را كنار كشيده اي وظيفه خود دانستم كه به تو بگويم علي واقعا مرد زندگي است، مردي كه اگر يك كم به او احساس محبت داشته باشي مي تواند پشتوانه محكمي برايت باشد و حيف است عزيزم كه او را به راحتي از دست بدهي.
انسان گاهي چنان گرم زندگي روزمره مي شود كه نمي فهمد در چه موقعيتي است و تو هم آنقدر خودت را مشغول به كار كرده اي كه اصلا به فكر آينده ات نيستي، عزيزم لحظه اي چشم باز مي كني و مي بيني ديگر از سن ازدواجت گذشته و فرزندت بزرگ شده و به دنبال زندگي خود رفته و تو جواني خود را فنا شده مي بيني كه راحت از كنار موقعيت هاي خوب زندگي ات گذشته اي پس خواهش مي كنم آفاق كمي به خود بيا و احساسي كه گذشته در خود داشتي اي مرده فرض كن و آن را در گوشه اي از قلبت دفن كن و به آينده ات فكر كن. بعضي عشقا مانند يك غده سرطاني مي ماند كه كم كم تمام وجودت را مي گيرد و تو محكوم به مرگ مي شوي ولي هستند عشق هايي كه باعث شادابي روحت مي شود و خود را روز به روز جوانتر احساس مي كني و من فكر كنم علي بتواند دريچه آن عشق را به رويت باز كند.
بعد آهي كشيد و در سكوت لحظه اي نگاهم كرد و خم شد پيشاني ام را بوسيد و خداحافظي كرد و رفت. و من همچنان سردرگم نشسته بودم و به حرف هاي پدر فكر مي كردم و نمي دانستم پدر چطور توانسته عمق عشق اميد را در من ببيند ولي اين را مي دانستم كه آن عشق را چه خوب تشريح كرد، واقعا عشق اميد برايم جز مرگ تدريجي چيزي نداشت. بعد از مدتي كيفم را برداشتم و از شركت بيرون آمدم و پياده به راه افتادم و باز به حرف هاي پدر فكر كردم و بعد از ساعت ها از درد پاهايم به خود آمدم، تاكسي گرفتم و به خانه برگشتم و حال بعد از ساعت ها فكر درباره اميد و علي آخر توانستم به خود بقبولانم كه درباره اش جدي فكر كنم.
بعد از يك هفته از ديدار با پدر امروز بالاخره به علي تلفن كردم و از او خواستم اگر مي تواند نهار را با هم در جايي قرار بگذاريم، در حاليكه تعجب را از صداي علي تشخيص مي دادم گفت كه خودش ظهر به دنبالم مي آيد و من هم تا ظهر به حرف هايي كه بايد به علي مي گفتم فكر كردم. وقتي علي در اتاق را به صدا درآورد و وارد شد به پيشوازش رفتم، خنديد و سوتي زد و گفت:
- عجب دم و دستگاهي براي خودت به هم زدي، بابا حق داري اگر ما را اصلا به حساب نياري.
با دلخوري اخم كردم و گفتم:
- علي؟
- جانم.
از حرفش قلبم فشرده شد و در حاليكه سعي مي كردم آن را نشنيده بگيرم گفتم:
- بيا بشين و بگو چاي دوست داري يا قهوه؟
همانطور كه مي نشست و به اطراف اتاق نگاه مي كرد گفت:
- به نظرم در اين اتاق آدم بايد قهوه بخورد چون فكر كنم كلاسش بيشتر است.
بعد شروع كرد به خنديدن. وقتي سفارش قهوه دادم گفتم:
- نوبت ما هم مي رسد، من هم بايد به كارخانه اي كه مدير آن تو هستي بيايم و تلافي كنم.
خنديد و گفت:
- نه تو را به خدا مي ترسم، اگر جاي مرا ببيني حتي جواب سلامم را هم ندهي.

sorna
11-23-2011, 04:00 PM
با عصبانيت گفتم:
- علي، تو واقعا در مورد من اينطور فكر مي كني؟
- وقتي خانم دكتر سه هفته بدون هيچ بهانه اي حتي جواب تلفن مرا نمي دهد مگر غير از اين هم بايد فكر كنم.
- ولي خودت مي داني كه بدون بهانه نبوده، راستش نمي توانستم.
- تو يك لحظه گوشي را بر مي داشتي تا بفهمي كه من فقط مي خواستم بگويم هر چه گفته ام فقط يك شوخي بود و يك موقع نشيني فكر الكي بكني.
به پشتي مبل تكيه دادم و فكر كردم ترا به خدا شانس ما را ببين، فقط مسخره اين نشده بودم كه شدم. اما براي اينكه متوجه ناراحتي ام نشود خودم را مشغول قهوه كردم و به دنبال حرفي مي گشتم كه كاملا موضوع را تغيير بدهم ولي مثل اينكه زبانم خشك شده بود و هيچ حرفي هم به فكرم نمي رسيد، بعد از مدتي كه آهسته قهوه ام را خوردم به او نگاه كردم تا حداقل علت سكوت او را بدانم كه ديدم با لبخند نگاهم مي كند.
- فكر كنم براي تنبهيت لازم بود.
بعد شروع به خنديدن كرد. بلند شدم و گفتم:
- پاشو علي كه ديگه داري حوصله ام را سر مي بري، پاشو برويم يك هوايي به سرت بخورد شايد حالت خوب شود.
وقتي از اتاق خارج شديم گفت:
- خانم دكتر حالا كجا برويم.
آهسته گفت: يك محضر همين نزديكي است.
در حاليكه ناراحت بودم كه جلوي كاركنان شركت چنين با صميميت صحبت مي كند آهسته گفتم:
- خواهش مي كنم علي جلوي اينها اينطور رفتار نكن.
شانه اي بالا انداخت و گفت:
- من نمي دانم تو چرا اينقدر نگاه و حرف مردم برايت اهميت دارد.
وقتي از شركت بيرون آمديم نفس راحتي كشيدم و با صداي بلند گفتم:
- علي خواهش مي كنم كمي آرامتر.
لبخندي زد و گفت:
- وقتي ديدم اينقدر معذب هستي عمدا اين كار رو كردم چون هنوز از دستت عصباني هستم.
- عجب كينه اي هستي، نكنه تا مرا سر به نيست نكني راحت نمي شوي.
در اتومبيل را برايم باز كرد و بعد تعظيمي نمود و گفت:
- بفرمائيد قربان.
لبخندي زدم و نشستم. وقتي اتومبيل را به حركت درآورد گفت:
- خانم دكتر معمولا چه نوع رستوراني را مي پسندند؟
- هر جا خودت دوست داري.
- راستش من به غير از اغذيه فروشي جايي نرفته ام، اگر دوست داري برويم آنجا.
- تو نمي خواهي تمامش كني؟
- فعلا قصدش را ندارم.
در عين ناباوري جلوي يك اغذيه فروشي بسيار شلوغ نگه داشت و مرا مجبور كرد كه پياده شوم و ساندويجي گرفت و در حاليكه سر پا در بين جمعيت ايستاده بوديم گفت:
- زود باش بخور.
- نمي شه همين را ببريم كنار اتومبيل يا يك پارك بخوريم؟
- نه اصلا.
در حاليكه از هر طرف تنه مي خوردم و مجبور بودم خودم را كمي كنار بكشم تا رد شوند ساندويجم را خوردم و با زحمت از بين جمعيت گذشته و خود را به پياده رو رساندم، دوباره در اتومبيل را با تعظيمي مسخره باز كرد و گفت:
- بفرمائيد خانم دكتر تا شما را به يك جاي ديدني ببرم.
بعد پخش اتومبيل را روشن كرد و صداي آهنگ ملايمي فضاي اتومبيل را پر كرد. صداي آهنگش چنان روح نواز بود كه چشمانم را بستم ...
و به صندلی تکیه دادم و با خودم گفتم چه احساس خوبی دارم و همچنانکه به آهنگ پوش می دادم چشمانم سنگین شد که با فریاد علی چشمانم را باز کردم و با وحشت به اطراف خود نگاه کردم و او را دیدم که در اتومبیل را باز کرده، تا مرا به آن حالت دید لبخندی زد و گفت:
- ترسیدی، ولی اشکال ندارد چون هنوز باید تنبیه شوی.
بازتعظیمی کرد و گفت:
- خانم لطفا پیاده شوید.
وقتی پیاده شدم هنوز ضربان قلبم از فریادش تند می زد، به اطراف نگاه کردم و دیدم مرا به شهر بازی مخصوص کودکان آورده و با تعجب پرسیدم: علی اینجا چرا؟
دستم را گرفت کشید و گفت:
- زودتر خانم دکتر، شما هنوز در حال تنبیه شدن هستید.
مرا مجبور کرد با وجود وسائل بازی دو ساعت تمام بین جمعیت زیاد آنجا مدتی باستم و تماشا کنم، وقتی از آنجا خارج شدیم احساس سرگیجه می کردم که دوباره به راه افتاد و هر چه گفتم کجا می رویم جوابی نداد و باز آهنگی گذاشت و گفت:
- اگر خوابت می اید می توانی بخوابی.
حسابی از دستش عصبانی بودم ولی ترجیح دادم حرفی نزنم که دیدم مقابل باغ وحش ایستاد و باز مرا مجبور کرد وارد شویم، بعد از مدتی که به دیدن حیوانات مختلف پرداختیم، به نیمکتی اشاره کرد که رو به روی قفس میمونها بود و گفت:
- بیا آفاق اینجا بنشینیم.
وقتی نشستیم همانطور که به میمونها نگاه می کرد گفت:
- خیلی فکر کردم خانم دکتر را کجا ببرم که در آن محیط احساس آرامش کند و راحت بتواند بگوید که با من چکار دارد، دیدم اینجا مناسب ترین جا برای خانم دکتر است.
در حالیکه نگاهش می کردم با خود فکر کردم چه حرکتی در مقابل توهین او انجام دهم ولی از حالت انتظارش و صدای میمونهایی که از میله های قفس بالا می رفتند و شکلک در می آورند یکدفعه به خنده افتادم و در همان حال که می خندیدم احساس کردم واقعا دیگر آن همه نگرانی که از صبح داشتم ندارم بلکه خیلی راحت در کنارش نشسته بودم. بعد از مدتی توانستم جلوی خنده خود را بگیرم، پرسیدم:
- علی اینجا همون محضریه که قرار بود مرا بیاری؟
در حالیکه به قفس میمونها اشاره می کردم گفتم:
- حتما اینها هم شاهدانت هستند.
سرش را تکان داد و خیلی جدی گفت:
بله خانم دکتر اگر می خواهی درباره من جدی فکر کنی باید بدانی اینطوری باید با من زندگی کنی نه آنقدر استرلیزه، من اغذیه فروشی های شلوغ را بیشتر دوست دارم البته نه اینکه تو را مجبور کنم به شهر بازی و باغ وحش و اینطور جاها بیایی فقط امروز خواستم تو را کمی اذیت کنم. من دوست دارم بیشتر مواقع روی زمین سفره بیندازم و سبزی پلو ماهی بخورم و باید بگویم ماهی را هم حتما باید با دست بخورم، دوست دارم در خانه ام اتاقی داشته باشم که روی فرش بنشینم و پاهایم را دراز کنم و به پشتی تکیه دهم و بعد همسرم برایم چای بریزدو بیاورد و انواع تنقلات را روبرویم بچیند و کنارم بشیند و با هم تلویزیون نگاه کنیم و بچه هایمان از سر و کولمان بالا بروند.
من مبل و صندلی را نفی نمی کنم ولی خانه من حتما باید یک محل به همان صورت که گفتم داشته باشد. آفاق شاید در نظرت خنده دار باشد و فکر کنی اینها حرفهای معمولی هستند ولی برای من مثل یک عقده شده، دوست دارم ایرانی ایرانی زندگی کنم.
بعد ساکت شد و به من که همچنان با دهان باز نگاهش می کردم گفت:
بهتره دهانت را ببندی و پاشی تا بریم چون دیگه شب شده.
من تازه آنموقع متوجه تاریکی هوا شدم و فکر کردم از ظهر تا به حال با او بودم بدون اینکه احساس خستگی کنم، در حالیکه هم از کارهایش حرص خورده بودم و هم لذت برده بودم. وقتی به طرف منزل می رفتیم بعد از مدتی سکوت گفت:
- آفاق من یک زندگی ساده و بدون تجمل دوست دارم و راستش همیشه باید غیر از این عمل می کردم چون سوفیا دوست نداشت، خواستم من وتو ازهمه علایق همدیگر خبر داشته باشیم چون باید صادقانه با هم برخورد کنیم.
آفاق من به عشقی که داشته ای احترام می گذارم و از تو می خواهم زود تصمیم نگیری و خوب فکرهایت را بکنی و اگر فهمیدی فقط یک گوشه از قلبت را می توانی به من اختصاص دهی من به همان راضی هستم ولی انتظاری که از تو دارم، دلم می خواهد با من صادقانه برخورد کنی و بدون هیچ رودر بایستی درباره ام فکر کنی.
وقتی کنار منزلمان ایستاد، دوباره گفت:
- آفاق یک نصیحت از طرف من بپذیر، همیشه در زندگی قبل از اینکه به رای و حرف مردم فکر کنی به خودت فکر کن که چه دوست داری و چه کاری به صلاحت است، وقتی کاری را درست تشخیص دادی بدون توجه به حرف مردم آن کا را انجام بده و مرا همیشه دوست خود بدان حالا چه جوابت مثبت باشد و یا منفی چون واقعا به فکر تو احترام می گذرام.
- حرفهایش به دلم نشسته بود، گفتم:
- از اینکه در این سه هفته رفتار خوبی نداشتم معذرت می خواهم وتو هم بدان جوابم هر چه باشد تا آخر عمر تو را دوست خوب خود می دانم، واقعا امروز به من خوش گذشت.
یکماهی است که دوباره به جمع دوستان و فامیل پیوسته ام و روابطم را با علی مثل سابق ادامه می دهم، بعضی مواقع علی به دنبالم می آید و با هم برای ناهار بیرون می رویم ولی درا ین مدت هیچ حرفی در مورد ازدواج نزده و می دانم که با بزرگواری تمام فرصت فکر کردن و تصمیم گرفتن را بدون کوچکترین تحمیلی به من داده. روز به روز حس می کنم به او نزدیکتر می شوم و با اینکه بعضی مواقع احساس می کنم به او علاقه دارم ولی باز در خلوت خود غمی را احساس می کنم، غمی که با نگاه کردن به میلاد بیشتر می شود و با دیدن بعضی از حالات او باز به یاد امید می افتم و همین باعث می شود که خود به خود پرنده خیالم به سویش پرواز کند. یکدفعه که میلاد تازه از خانه امید برگشته بود، در حالیکه کنار هم روی تاب نشسته بودیم پرسیدم:
- میلاد جان پدرت از مسافرت برگشته؟
با تعجب گفت:
- پدر که مسافرت نرفته بود.
در حالیکه من فکر می کردم تا به حال حتما ازدواج کرده و به سفرماه عسل رفته است. در آن زمان در دل به خود بد وبیراه گفتم که بدون اراده عهدم را شکستم و درباره امید سوال کرده ام، برای همین سعی کردم فکرش را به طرف موضوعی دیگر بکشانم ولی می دانستم به خاطر اینکه از امید هیچ خبری نداشتم چیزی مثل خوره به وجودم چنگ می زد.
شب وقتی به میلاد که معصومانه به خواب رفته بود نگاه کردم با خودم فکر کردم حالا امید در کنار همسرش در خانه ای که کار ساختش چند ماهی بود تمام شده بود چه زندگی شیرینی آغاز کرده و با این فکر احساس دردی در قلبم کردم و سعی نمودم دیگر به او و زیبا و آن خانه فکر نکنم.

sorna
11-23-2011, 04:00 PM
امروز مثل همه جمعه ها همراه میلاد به پارک نزدیک خانه رفته و روی نیمکت نشسته بودم و به او که با بچه ها بازی می کرد نگاه می کردم و با تعجب رامین را دیدم که ایستاده و با لبخند نگاهم می کند. با خوشحال بلند شدم و گفتم:
- سلام رامین اینجا چه کار می کنی؟
در حالیکه با هم روی نیمکت می نشستیم گفت:
- منزل یکی از دوستانم بودم و داشتم قدم زنان بر می گشتم که هوس کردم از میان پارک بگذرم که تو را دیدم. خیلی تغییر کرده ای.
- پیر شده ام؟
پوزخندی زدو گفت:
- برعکس حالت خیلی بهتر است، جوانتر و خوش تیپ تر شده ای. نکند ازدواج کرده ای؟
- هنوز نه، برای چه این فکر را کردی؟
- آخه تیپت عوض شده.
- خودت گفتی، مگه یادت رفت.
خندید و کفت:
- من گفتم اینقدر خودت را خوشگل و خوش تیپ کنی؟
- نه ولی حرفهایت باعث شد از اون بیراهه ای که گفتی بیرون بیام و سعی کنم یک راه درست را انتخاب کنم بعد از مدتی که با آینه آشتی کردم، وقتی خودم را دیدم خوشم نیامد و سعی کردم تغییر کنم.
- بله با این تیپ روشن اصلا اول نشناختمت ولی خوشحالم، حالا چطور زندگی را می گذرانی؟
- همانطور که گفتی در کنار هر کار بزرگی که انجام می دهم مقداری از سودم را در کارهای خیر مصرف می کنم، واقعا ازت ممنون هستم چون حالا احساس می کنم که زنده ام و زندگی می کنم. وقتی به خانواده ای کمک می کنم یک اساس آرامش عجیبی می کنم به خاطر همین است که روحیه ام عوض شده و از اون حالت انزوا بیرون آمدم و مهمتر از همه سعی می کنم مادر خوبی برای میلاد باشم.
در حالیکه به میلاد اشاره می کرد گفت، بزرگ شده و بعد پرسید:
- پیش امید هم می رود؟
سرم را تکان دادم و گفتم:
- بله بعضی مواقع هفته ای یکبار و بعضی وقت ها دوبار.
- درباره آینده ات چه تصمیمی گرفته ای؟
آهی کشیدم و گفتم:
- نمی دانم رامین، بین دو راهی بدی گیر کرده ام البته دیگه دارم تصمیم نهاییم رامی گیرم ولی نمی انم چرا می ترسم.
- مبارکه ، کی هست؟
- یک آدم مطمئن که می شه واقعا بهش تکیه داد.
- عاشقش هستی؟
نگاهش کردم و پرسیدم:
- رامین، تو مرا چطور دیده ای؟ اصلا در باره ام چی فکر می کنی چون از نظر ظاهر تغییر کرده ام و دید گاهم را نسبت به زندگی تغییر داده ام فکر کرده ای قلبم را عوض کرده ام و حالا با یک قلب جدید در سینه نفس می کشم، نه فقط دوستش دارم و او هم به همین راضی است.
بعد لبخندی زدم و گفتم:
- اگر برای جشن ازدواجم دعوتت کنم می آیی، از امید نمی ترسی؟
- پس تصمیمت را گرفته ای .
- تقریبا بله، دوست دارم تا میلاد بزرگتر نشده به او عادت کنه و می دونم او می تواند پدر خوبی برایش باشد.
- ولی میلاد پدر دارد و به قول خودت مرتب او را می بیند.
- بله درسته ولی میلاد پسر باهوشیه پس سعی می کنم برایش توضیح دهم و او را توجیح کنم البته اگر امید دوباره فیلش یاد هندوستان نکند و نخواهد که آزارش را ادامه دهد چون ما به هم قول دادیم میلاد را وارد بازی خودمون نکنیم و تا به حال هم روی قولمان بوده ایم.
- ولی او یک پدر است، چطور فکر می کنی از حقش می گذرذد.
- نه رامین اشتباه نکن، من میلاد را متوجه می کنم که پدر حقیقی و همیشگی او امید است و نمی خواهم میلاد را از امید بگیرم فقط می خواهم میلاد، علی را در کنار من بپذیرد البته از همین می ترسم به نظرت چکار کنم.
- این همیشه یک معضل برای بچه های طلاقه، شما هر قدر به او محبت کنید باز هم او دوست دارد فقط در کنار پدر و مادر حقیقیش باشد، ولی توهم چاره ای نداری بالاخره روزی باید ازدواج کنی.
- از امید خبر داری؟
سرش را تکان داد و گفت:
- بله مدتیه که مرتب پیشم می آید.
با تعجب پرسیدم:
- دوباره؟ چرا؟
- مگه خبر نداری؟ یک روز پریشان اومد و گفت دوباره حالتهای پریشانیم برگشته، اما علت را که پرسیدم جوابی درست نشنیدم. وقتی از ازدواج او و زیبا پرسیدم، شانه ای بالا انداخت و گفت شاید به زودی و من توانستم فقط مقداری قرص برایش بنویسم چون او حاضر نبود از درون واقعیش آگاه شوم که بتوانم بطور اساسی کمکش کنم. البته در آخر آن بهانه ای را که لازم داشت زیبا بهش داد چون از امید خواسته بود که سرپرستی کامل میلاد را به تو بسپارد و می خواست دیگر میلاد را نبیند چون فکر می کرد میلاد باعث می شود تو وامید همیشه با هم در رابطه باشید و خواسته بود که بین میلاد و او یکی را انتخاب کند و امید هم فوری گفته بود میلاد و همه چیز را بهم زده بود و دیگه هر چی پدر ومادر زیبا خواستند پا در میانی کنند امید قبول نکرد و حتی از پدر امید هم کمک گرفتند که با امید صحبت کنه، وقتی امید به پدرش گفته بود خودت حاضری بگویی نوه ای به اسم میلاد نداری، پدرش دیگر حرفی نزده بود و همین باعث شد که همه چیز بهم بخورد البته این حرفهایی بود که از امید شنیدم، حالا حقیقت داشته یا نه را نمی دانم.
با ترس گفتم:
- پس اگر امید بفهمد می خواهم ازدواج کنم حتما او را از من می گیرد.
- نه آفاق تو درباره امید اشتباه می کنی او هیچ وقت میلاد را از تو جدا نمی کند ولی از حق دیدار میلاد هم نمی گذرد.
با آسودگی گفتم:
- منهم چنین قصدی ندارم.
رامین در حالیکه بلند می شد گفت:
- کی خودم را آماده عروسی تو کنم؟
خندیدم و گفتم:
- احتمالا ظرف چند روز آینده نامزد می شویم البته هنوز به علی حرفی نزدم ولی همین فردا یا پس فردا به او می گویم، تا مراسم عروسی یکماهی وقت داری که یکدست لباس شیک برای خودت سفارش بدهی.
خندید و گفت:
- ببینم می توانم در مراسم شما امیدوار باشم که مرا با یک دختر مناسب آشنا کنی.
در حالیکه هنوز می خندید خداحافظی کرد و رفت و بعد از مدتی من و میلاد هم به خانه برگشتیم ولی از همان موقع که رامین رفت از فکر امید بیرون نیامدم، راستش خیلی برایش ناراحت بودم و فکر می کردم چطور با بی فکری باعث شدیم که زندگی هر دویمان خراب شود و کاش هیچوقت این بازی شوم را آغاز نمی کردیم.
وقتی وارد اتاقم شدم خود به خود نگاهم به ساعت افتاد وقتی دیدم ساعت هشت و نیم است با خودم گفتم هنوز زوده که به علی تلفن کنم چون قصد داشتم امروز حتما جواب مثبت خود را به او بگویم، دلم نمی خواست فکر جدایی امید باعث شود که دوباره تصمیمم عوض شود و حتی می خواستم از علی بخواهم که مراسم ازدواجمان را در اولین فرصت برگزار کنیم.
در حالیکه سعی کردم به کار مشغول شوم ولی باز در فکر علی بودم که اگر می خواست دلیل این همه عجله را بداند چه بگویم، با اینکه دلم می خواست به او حقیقت را بگویم ولی احساس می کردم کار درستی نیست که او فکر کند به خاطر جدایی امید می خواهم فوری ازدواج کنم. در حالیکه نمی دانستم کارم درست است یا نه بلند شدم و پشت پنجره ایستادم و اینبار به امید فکر کردم که صدای تلفن بلند شد، وقتی گوشی را برداشتم، منشیم گفت:
- یک تلفن از دبی دارید.
وقت تماس برقرار شد صدای آقای عبدالصادق وکیل موسس شرکت را شناختم. پس از احوالپرسی گفت:
- خانم دکتر موضوعی پیش آمده که موکل من می خواهد فوری شما را ببیند.
- ایشان از کارم ایراد گرفتند؟
خندید و گفت:
- نه خانم دکتر، موکل من می خواهد بعضی از شرکتهایش را با هم ادغام کند و یا آنها را واگذار نماید و در مورد شرکت شما می خواهد مستقیما با خودتان صحبت کند البته ایشان الان دبی هستند و من قرار ملاقات شما را برای فردا تعیین کرده ام ولی ساعتش هنوز مشخص نیست اما ترتیب پرواز شما را داده ام و تا یکی دو ساعت دیگر بلیط به دستتان می رسد، شما یا با پرواز بعدازظهر یا امشب به دبی پرواز دارید، خواستم آماده باشید. راستی خانم دکتر بلیط را بگویم به منزل بیاورند یا شرکت؟
- من برای آماده شدن الان به منزل می روم فقط می خواستم ساعت پرواز بعد از ظهر را بدانم.

sorna
11-23-2011, 04:00 PM
- ساعت چهار بعد از ظهر البته اگر بتوانم برای آن ساعت بلیط تهیه کنیم و در غیر اینصورت پروازتان ساعت 23 خواهد بود. در فرودگاه دبی اتومبیل منتظرتان است که شما را به هتل برساند، فردا با شما تماس می گیرم که ساعت ملاقات را خدمتتان عرض کنم.
بعد از خداحافظی تماس را قطع کرد، مدتی همانطور پشت میز نشستم و به آینده کاریم فکر کردم و در همان زمان نگاهم به ساعت افتاد و با دیدن ساعت یازده بلند شدم برای آماده شدن به منزل بروم که یکدفعه یاد علی افتادم ، می خواستم با او تماس بگیرم ولی وقتی گوشی تلفن را برداشتم باز پشیمان شدم و با خود گفتم الان موقعیت مناسبی نیست و بهتر است بعد از مسافرتم با او صحبت کنم و از شرکت بیرون آمدم . تا وقتی به خانه برسم به کارم فکر کردم که چه عاملی باعث شده تا درباره شرکت بخواهند تصمیم جدیدی بگیرند، با اینکه بازدهی شرکت در ظرف این یکسال خوب بود.
وقتی به خانه رسیدم میلاد را تازه از مهد کودکش آورده بودند، بوسیدمش و گفتم:
- عزیزم من چند روز باید برم مسافرت به مادربزرگ می گویم زنگ بزند که به نبالت بیایند تا بروی پیش پدرت.
با خوشحالی به آغوشم پرید و گفت:
- تا کی می توانم آنجا بمانم
- خودت چقدر دوست داری ؟
- هربار که بابا گفته باید برگردم، من گفتم هنوز دوست ندارم برگردم ولی پدر قبول نمی کرد و می گفت مادرت ناراحت می شود.
این اولین بار بود که میلاد درباره امید خیلی واضح حرف می زد، در حالیکه کنجکاو شده بودم همانطور که او را در آغوش می گرفتم، گفتم:
- میلاد تو تا هر موقع که دوست داشته باشی می توانی پش پدرت باشی، ای ناقلا اونجا را بیشتر دوست داری؟
- نه مادر ولی پدر خیلی وقته دنبالم نفرستاده، هر موقع که می رفتم ناراحت بود ولی وقتی منو می بینه حالش خوب می شه و از رختخواب می آد بیرون و با هم بازی می کنیم.
با شنیدن حرفهای میلاد متوجه شدم که حدود بیست روزی است امید به دنبال میلاد نفرستاده، به امید فکر کردم که چرا ناراحت است و بعد به یاد جدایی او با زیبا افتادم و علت ناراحتیش را فهمیدم.
در حالیکه به طرف اتاقم می رفتم به مادر گفتم:
- امروز به دبی می روم ولی ساعت پرواز مشخص نیست برای همین باید چمدانم را زودتر آماده کنم.
برای انتخاب لباس مردد بودم چون نمی دانستم شیخ چطور مردی ا ست، آخر تصمیم گرفتم یکی دو دست لباس رسمی هم به وسایلم اضافه کنم و هنوز مشغول بودم که مادر با بلیطی وارد شد، وقتی ساعت حرکت را دیدم با عجله کارهایم را انجام دادم و بعد از خوردن ناهار و کمی بازی با میلاد به سوی فرودگاه آمدم، چون ساعت پرواز چهار بعدازظهر بود.
در حالیکه از فرودگاه دبی بیرون می آمدم نمی دانستم کسی را که به دنبالم می آید چطور پیدا کنم و در همان حال فکر کردم حتی نپرسیدم در کدام هتل برایم جا رزرو کرده اند که آقای عبدالصادق را دیدم به سویم می آید، بعد از سلام و احوالپرسی مرا به طرف اتومبیل هدایت کرد.
در حالیکه به طرف هتل می رفتیم گفت:
- خانم دکتر متاسفانه برنامه شیخ آنقدر زیاد بود که ملاقات شما به دو یا سه روز دیگر افتاده.
- پس چرا امروز برایم بلیط تهیه کردید؟
- بعد از پرواز شما مشخص شد، البته برنامه خاصی پیش آمد که مجبور شدند تمام ملاقات های خود را لغو کنند ومن هم بهتر دیدم خودم شخصا برای عذر خواهی خدمت برسم و خاطر نشان کنم که در اولین فرصت سعی می کنم شما شیخ را ملاقات کنید، در ضمن به خاطر راحتی شما این اتومبیل و راننده از صبح در اختیار شماست تا بتوانید راحت رفت و آمد کنید.
- آقای عبداصادق نمی شه من برگردم وقتی ساعت ملاقات مشخص شد دوباره بیام.
- متاسفانه خانم دکتر امکان ندارد، گفتم که یک برنامه خاص پیش آمده که ممکن است هر آن تمام شود و ملاقات زودتر انجام گیرد و چون روز و ساعت آن اصلا مشخص نیست صلاح نیست شما برگردید.
وقتی که به هتل رسیدم سعی کردم با مطالعه کمی خود را مشغول کنم و برای شام به رستوران همان هتل رفتم. در حالیکه به ملاقات شیخ و کار او فکر می کردم به رختخواب رفتم و صبح وقتی چشمانم را باز کردم با دیدن ساعت نه بلند شدم و دوشی گرفتم و لباس پوشیدم و برای صبحانه به رستوران رفتم و میزی را کنارپنجره انتخاب کردم و سفارش صبحانه دادم و همانطور که به بیرون نگاه می کردم و صبحانه می خوردم در فکر بودم امروز را چگونه بگذرانم که با صدای سلام شخصی برگشتم و از دیدن امید غافلگیر شدم، مدتی بدون اینکه بتوانم حرفی بزنم نگاهش کردم مثل چند سال پیش که با دیدنش زبانم بند می آمد همان حالت را داشتم.
در حالیکه از این حالت عصبانی بودم سعی کردم نگاهم را از چشمانش بدزدم و بعد به زور لبخندی زدم و گفتم:
- تو اینجا چکار می کنی؟
خندید و گفت:
- جواب سلام مرا نمی دهی؟
هنوز جواب نداده بودم که بدون دعوت روی صندلی رو به رویم نشست و گفت:
- منهم هنوز صبحانه نخورده ام.
بعد سفارش صبحانه داد، به دقت نگاهش کردم و متوجه شدم کمی لاغر شده ولی هنوز آنقدر جذاب بود که باعث می شد در مقابلش احساس کمبود کنم.
نگاهم را غافلگیر کرد و گفت:
- خیلی تغییر کرده ام؟
سرم را تکان دادم و گفتم:
- نه فقط کمی لاغر شده ای.
خندید و گفت:
- از دوری توئه.
و در حالیکه به صبحانه ام ناخنک می زد ادامه داد:
- ولی برعکس تو خیلی فرق کرده ای، وقتی از دور دیدمت به چشمهایم شک کردم و با خود گفتم واقعا این خانم شیک پوش و زیبا همان آفاق بدعنق است.
با خشم نگاهش کردم و گفتم:
- ولی مثل اینکه اخلاقت هیچ عوض نشده؟
دوباره لبخندی زدو گفت:
- آفاق باور کن تقصیر خودته، تا تورا می بینم دوست دارم حرصت را در آورم.
بعد ادمه داد و گفت:
- تو اینجا چه کار می کنی، تنها هستی؟
- بله برای کار آمده ام.
ابرویی بالا انداخت و گفت:
- پیداست به آرزوهایت رسیده ای و توانستی آوازه ات را به اینجا هم بکشانی پس دلیل خوشبختیت این است.
- من احتیاجی به اینکه آوازه ام به اینجا برسد ندارم و دلیل خوشبختیم این است که مدتهاست تو را ندیده ام ولی مثل اینکه بدشانسیم شروع شده.
با صدای بلند خندید و گفت:
- درست حدس زدی چون هوس کرده ام امروز را با تو بگذرانم و از حالا بگویم که باید تمام کارهای امروزت را لغو کنی.
در حالیکه سعی می کردم خونسرد باشم گفتم:
- ولی من دیگر از تو دستور نمی گیرم.
- اگر به عنوان پدر میلاد خواهش کنم چی؟
یکدفعه به یاد میلاد افتادم و گفتم:
- صبح با مادر تماس داشتم گفت پیش آنهاست، باهاش صحبت کردم حالش خوب بود.
در همان موقع صبحانه را آوردند، در حالیکه مشغول صبحانه خوردن شد گفت:
- امروز واقعا اشتهایم باز شده، می دانی به چی داشتم فکر می کردم؟
منتظر جواب من نماند و ادامه داد:
- فکر می کردم تو باعث شدی که اینطور احساس گرسنگی کنم پس وجود تو برایم اشتهاآور است، حیف شد که به راحتی از دستت دادم. از خودت بگو، کجا کار می کنی؟
با شیطنی که در نگاهش بود، خیره به چشمانم نگاه کرد و گفت:
- تونستی کسی را اسیر تورت کنی؟
- امید تو نمی خواهی از اینطور حرف زدن با من دست برداری؟
- دلم می خواهد ولی این زبان من وقتی تو را می بیندفقط اینجوری می چرخد، راستی برنامه امروزت چیست؟
- هیچ برنامه ای ندارم.
با خوشحال گفت:
- پس امروز را باید کامل با من باشی.
- تا باعث تفریح شما بشم، درسته؟
خندید و گفت:
آفاق من فقط دوست دارم کمی حرصت را درآورم، منظور بدی ندارم ولی تو که عادت داری امروز را هم تحمل کن حالا حاضری کمی قدم بزنیم؟
نمی دانم چرا بدون اراده قبول کردم و همراهش از هتل بیرون آمدم، بعد از اینکه مدتی را در سکوت راه رفتیم گفتم:
- شنیده ام برنامه ازدواجت بهم خورده.
- پس تو هم از من بی خبر نیستی؟
آهی کشید و گفت:
- من اصلا در ازدواج شانس ندارم، او در آخرین لحظه برایم شرایطی گذاشت که نمی توانستم انجام دهم به همین دلیل همه چیز تمام شد.
- متاسفم شما دوتا خیلی مناسب هم بودید.
لبخندی زد و گفت:
- جدی می گویی ولی من خودم اینطوری فکر نمی کردم.
- اگه نظرت غیر از این بود پس چرا می خواستی با او ازدواج کنی؟
- دلایلی برای خودم داشتم.
- ولی من می دانم شرایط او چه بوده، واقعا متاسفم که تو به خاطر میلاد او را هم از دست دادی.
لبخند تلخی زد و گفت:
- من برعکس تو هیچ وقت از داشتن میلاد متاسف نیستم.
- امید تو واقعا فکر می کنی از داشتنش متاسف هستم، در حالیکه او تمام وجود من است.
مدتی سکوت کرد و گفت:
- مدتهاست آنقدر اوضاعم بهم ریخته که به هیچ چیز نمی توانم درست فکر کنم، هیچ موقع فکر نمی کردم روزی خودم به مهره های شطرنجم تبدیل شوم و چنین زندگیم بازیچه روزگارشود. چقدر به خود اطمینان داشتم اما وقتی به خود آمدم که دیگر دیر شده بود، خیلی مبارزه کردم که به امید سابق تبدیل شوم ولی همین مبارزه شانس خوشبختیم را کمتر کرد.
متوجه حرفهایش نمی شدم، با سردر گمی نگاهش کردم و گفتم:
- از چی حرف می زنی؟
- آفاق امروز می خواهم برایت قصه ای را تعریف کنم، موافقی در یک مکان دنج بنیشینیم؟
در حالیکه هنوز به حرفهایش فکر می کردم که چه قصه ای را می خواهد تعریف کند، سرم را به عنوان قبول دعوتش تکان دادم و در کنارش به راه افتادم ولی نمی دانم چرا از حرفهایش غم غریبی حس می کردم ولحن صحبتش برایم جدید بود. وقتی گفت آفاق به خود آمدم و دیدم به صندلی اشاره می کند که روی آن بنشینم، وقتی نشستم خود را در فضایی سبز و خرم می دیدم، رو به رویم نشستم و سفارش قهوه داد و تا آوردن آن هر دو در سکوت در افکار خود غرق بودیم که بعد از مدتی گفت:
- بگذار از کسی برایت سخن بگویم که زندگی را به بازی گرفته بود و چنان سرخوش و مغرور پیش می رفت که حتی متوجه نشد مدتهاست دچار بازی زندگی شده.
- امید تو مرا می ترسانی، دوست ندارم ادامه بدهی.
- ولی تو باید این فرصت را به من بدهی.
در حالیکه احساس بدی داشتم گفتم:
- نه هیچ بایدی وجود ندارد.
- آفاق نمی خواهی شکست خورده واقعی رو بشناسی؟
سرم را تکان دادم و گفتم:
- نه نمی خواهم، خواهش می کنم.
- ولی باید بدانی به خاطر خودت به خاطر من، میلاد و در آخر علی. تو باید همه چیز را بدانی، باور کن برایم مشکل است ولی می دانم باید تو را از حقایقی آگاه کنم در غیر اینصورت همیشه خودم را سرزنش می کنم فقط مدت کمی را به من فرصت بده خواهش می کنم آفاق.
- ولی من می ترسم.
- منهم می ترسم ولی مجبورم که حرف بزنم و تو گوش کنی.
مدتی هر دو خیره به هم نگاه کردیم، برق و تمنای نگاهش مرا مسحور خود کرده بود ودوباره حس می کردم که در آنها غرق می شوم، با عجز گفتم:
- امید زودتر تمامش کن چون دیگر تحملت را ندارم و می خواهم بروم.
- باشه عزیزم.
وقتی سکوتش را دیدم دوباره به چشمانش نگاه کردم و به نقطه ای دور خیره مانده بود، در حالیکه برق اشک چشمانش را شفافتر کرده بود. احساس کردم حتی مرا در کنار خود فراموش کرده، بدون آنکه نگاهش را از آن دورها بگیرد گفت:
- چقدر مغرور بودم سال ها بود که دنیا را به کام خود می دیدم، همیشه ودر هر جمعیتی دخترانی به سویم می آمدند که آرزوی خیلی از اطرافیانم بود ولی من فقط مدت کوتاهی تحملشان را داشتم و زود دلزده می شدم خودم هم نمی دانستم به دنبال چه هستم.آفاق تو اولین وآخرین عشقم هستی و این عشق شاید از روزی بوجود آمد که آن برنامه بازی شطرنج را برایم ریختی، وقتی از منزل ما رفتی تا چند روز آواره بودم و در این چند روز از اوج تحسین و عشق خود را به اوج نفرت رساندم. نمی دانم بتوانم برایت درست توضیح دهم یا نه، آن شب وقتی به یاد می آوردم که تو چه زیرکانه خودت را به خنگی زدی حیران می شدم. تو در آن شب فقط شطرنج بازی نکردی نقشی را بازی کردی که مرا تکان داد و من همان موقع قدرت تو را فهمیدم و دانستم در مقابل تو کوچکم، منی که همیشه مورد توجه بودم وهمین توجه مرا زود دلزده می کرد در مقابل یک دختر کاملا معمولی خود را چنان کوچک و حقیر دیدم که در همان شب ارزوی داشتنت را در سر پروراندم. از وقتی که بچه بودم همیشه عادت داشتم کمال را بخواهم و کمال را در تو دیدم و همان موقع دانستم که اگر بتوانم همسری مثل تو داشته باشم کامل هستم وشب را با رویای تو به صبح رساندم و با طلوع خورشید کم کم منهم به خود آمدم، در حقیقت یاد نگاه نفرت بار تو مرا به خود آورد و آنموقع فهمیدم که با آن همه امتیاز وقتی آن کششی که تو را جلب کند ندارم پس هیچی نیستم اما بعد
جوانی به کمکم آمد و فهمیدم که باید با سر خوردگی خود بجنگم و قدرتم را هم به تو و هم به خودم نشان دهم، در عرض چند روز آن شعله عشق را به شعله خشم و نفرت تبدیل کردم ، نمیدانم به یاد داری یا نه روزی که به محل کارت آمدم و گفتم امروز را میخواهم با تو به عنوان دو دوست به شب برسانم و موقع غروب آفتاب وقتی به قله کوه رفتیم به تو گفتم من هم قلبم شکسته چون آن چیزی را که معشوقم میخواست را نداشتم آن موقع منظورم تو بودی .زمانی رسید که همه همسالانم ازدواج کرده بودند ولی من هنوز سر در گم بودم تا بنابر پیشنهاد پدر خود را مجبور به ازدواج با تو دیدم و از اینکه بعد از سالها سر انجام ازدواجم چنین شده بود عصبانی بودم ، وقتی این عصبانیت به اوج میرسید که به یاد میآوردم تو بارها و بارها نفرتت را فریاد زده بودی.

sorna
11-23-2011, 04:00 PM
خودم هم نمیدانستم گرفتار چه بازی از روزگار شده ام و دیدی که با بدترین لحن موضوع را به تو گفتم و بعد هم مراسم عقد مان را که به یاد داری ، مرتب با خود فکر میکردم چرا تو ؟
این همه خواهان داشتم که مرا دوست داشتند ولی چرا باید با تو کنار سفره عقد بنشینم که چنین از من نفرت داری و حتی در آن زمان آنقدر از تو متنفر بودم که دیگر تو را درشان خود نمیدیدم ، ولی آفاق عزیزم وقتی تو را در مجلس عقد چنان مظلوم و مات زده و خرد شده دیدم چیزی در قلبم تکان خورد و با خود گفتم امید چه کردی چنین دختر مغروری که حاضر به گذشت از هر چیز بود به جز غرورش اینطور غرورش را خرد کرد.
آفاق آن حالتت هرگز فراموشم نشد و همان روز فهمیدم که هیچ موقع تحمل شکست آن چشمان معصوم را ندارم و جدال دوباره من با خودم از آن لحظه شروع شد چون از یک طرف میخواستم قدرتم را به تو نشان دهم و از طرف دیگر با قلب خود در جدال بودم و ساعتهای بدی را گذراندم ، وقتی خواستم ما را تنها بگذارند فقط میدانستم که باید روح و زندگی را به این چشمهای معصوم برگردانم ولی هر کاری کردم تو گیج تر از آن بودی که چیزی بفهمی و در آخر در اوج ناامیدی حرفهای زیبایی در کنار گوشت زمزمه کردم و در آخر با تمنا از تو خواستم که به خود آیی و چون از آن حالت در آمدی ، خوشحال بودم و چقدر سعی کردم که دوباره احساساتی نشم.
از این احساس جدید وحشت کرده بودم و سعی میکردم از این فکر که تو مرا به سوی خود کشاندی فرار کنم و همانطور که دیدی در اولین فرصت جلوی چشمان تو به سوی دختر زیبایی رفتم ولی همیشه تو باهوش تر از آن بودی که بتوانم به راحتی تو را مغلوب کنم ، وقتی تو را در کنار آرشام دیدم و نگاه شیفته او را که به تو مینگریست دیگر ندانستم چه کنم .
از همان موقع یک احساس مالکیت مطلق نسبت به تو پیدا کردم و چقر گیج و پریشان بودم چون این حس مالکیت با سالها قبل فرق داشت ، اگر قبلا برای زندگیت تصمیم میگرفتم برای ارضای خود خواهی و غرورم بود ولی از آن زمان به بعد حس مالکیتم برای ارضای روح تشنه ام بود.
مدتی را به راحتی به عنوان هم خانه با هم زندگی کردیم ، مدتی که باعث شده بود با همخانه بودنت با شوق بیشتری به خانه روی آورم تا اینکه گزارش دادند باز کاری در خارج از ایران به تو پیشنهاد شده ، خوب میدانی که من همیشه از زندگی تو با خبر بودم و میدانستم قبل از ازدواجمان خواستگاری از دوبی داشتی که حتی برای ردّ کردنش برنامه داشتم اما وقتی ازدواج خودمان پیش آمد خود به خود آن مساله منتفی شد ، وقتی که فکر کردم این رفت و آمد دوباره ممکنه باعث پیدا شدن کسی شود چون هیچ اطمینانی به ادامه زندگیمان نداشتم ترسیدم و آخر مجبور شدم تو را از رفتم باز دارم.
وقتی تو را به شمال بردم چقدر دوست داشتم این سفر ماه عسل مان میبود ولی چهره دمغ و عصبانی تو را که میدیدم جرات نزدیک شدن به تو را نداشتم ولی بعد از چند روز از در آشتی در آمدی بدون اراده هر چه میتوانستم به تو محبت میکردم .
شبها بارها به در اتاقت آمدم ، وجودت مرا به خود میخواند ولی همین که میخواستم وارد اتاقت شوم یاد برق نگاه نفرت بارت مرا باز میداشت و از فکر اینکه مرا از خود برانی دوباره بر میگشتم .
آن چند روز از اینکه در کنارم بودی لذت میبردم ولی حس میکردم لحظه به لحظه بی قرار تر میشوم ، البته تو با تلافیت اول مرا بسیار عصبانی کردی چون سالها منتظر این موقعیت بودم ولی وقتی آن شب در خلوت خود بعد از اینکه آتش خشمم کاهش پیدا کرد به نقشه ات فکر فکر کردم ، اول خندیدم چون مرا در بد منگنه ای گذاشته بودی و بعد زیرکی ات را تحسین کردم ولی دیگر نتوانستم آن شب فکر تو را از سر به در کنم.
تو را میخواستم آفاق ، با تمام وجود میخواستمت و این خواستن ریشه در سالهای قبل داشت که مرا وادار کرد بدون اراده به طرفت بیایم و حتی خودم هم ندانستم که این عشق است که مرا به سویت میکشاند. آن چند ماه آرامش حقیقیم را در پشت نقاب لجبازی پنهان کردم نه تنها برای تو حتی برای خودم و بعد هم به خاطر بارداری تو دیگر دستاویزی نداشتم که تو را حس کنم و باور کنم که متعلق به من هستی ، بی قرارت بودم و از یاد آوری اینکه خود را به کسی تحمیل کردهام که از من نفرت دارد بیشتر باعث رنجم بودی برای همین به دنبال راهی بودم از این جهنم که برایم ساخته بودی نجات پیدا کنم غافل از اینکه نمیدانستم آنقدر در وجودم رخنه کرده ای که دیگر شخصی به نام امید که همیشه مستقل و آزاد بود وجود ندارد چون چنان روحم در وجودت حل شده بود که هر چه بیشتر دست و پا میزدم مانند باتلاق مرا بیشتر در خود حل میکرد، زیبا میدانست تو را دوست دارم و اول به نیت کمک به طرفم آمد و با کمک او و استادش بالاخره توانستم دست از جدال با خود بردارم و با طوفان عشقت کنار بیایم و دانستم که نمیتوانم از خود فرار کنم ولی اشتباه من قبول پیشنهاد زیبا بود که حسادتهای زنانه را تنها راه نجات من میدانست ، به خاطر همین قبول کردم که با او این نقش را بازی کنم.
آفاق عزیزم ، من هیچ موقع زیبا را دوست نداشتم و آن هم یک بازی بود ولی ایندفعه فرق داشت چون این بازی را برای آزارت نمیخواستم بلکه میخواستم تو را به طرف خود بکشم و تو از حقی که نسبت به همسر و فرزندت داشتی دفاع کنی و همین عامل باعث میشود که به سویم بیایی ولی اشتباه کردم و ندانستم تو با همه فرق داری چون همیشه غرورت بالاترین ارزش برایت بود و همین اشتباه باعث که زودتر تو را از دست دهم البته همان زمان که با زیبا نقش بازی میکردم رامین را هم قاطی این بازی کردم چون میخواستم از طریق او بفهمم که در این مدت توانسته ام نظرت را جلب کنم یا نه ، ولی باز تحمل نکردم و در جلسه دوم رامین را منع کردم که تو را ببیند چون در چشمان او وقتی از تو حرف میزد برق تحسین را دیده بودم .
عزیزم نمیدانستم چه سر نوشتی دارم ولی در سرازیری بدی گرفتار شده بودم و آخر حتی نتوانستم با دستاویز میلاد ، تو را برای خود نگاه دارم. آخرین اشتباه من آن شب بعد از دیدن تو و نیما و اطلاع از قرار کوه رفتنتان بود که مرا عصبانی کرد چون وقتی فکر میکردم برای تو حتی در حد و اندازه نیما نیستم خودم را یک شکست خورده واقعی میدانستم و همین خشم باعث شد که آن دروغ را بگویم و حرف نامزدی خود و زیبا را پیش بکشم.
کاش میدانستم که بهم خوردن حالت به خاطر شنیدن این خبر است نه علاقه ات به نیما ولی هنوز سر نوشت میخواست بازیم دهد و این شد که تو را از دست دادم ، مسخره تر اینکه در این میان زیبا عاشقم شده بود ولی آخر توانستم او را قانع کنم دیگر قلبی ندارم که حتی گوشه ای از آن را به او اختصاص دهم و این نا امیدی زیبا از من باعث شد که آخرین حقایق را از زبان رامین بشنوم.
آفاق واقعا بازیگر قابلی هستی چون در این چند سال به غیر از نفرت از تو چیزی ندیدم و آن شب وقتی تو را در حال ترک خانه دیدم بدون اینکه دیگر بتوانم مانع رفتنت بشوم تا صبح به حال روزگار خود اشک ریختم و با خود عهد کردم تو را آزاد به گذارم چون دوستت داشتم و میخواستم خوشبخت زندگی کنی ، تا روز جمعه که رامین پیشم آمد و گفت :
-با خود عهد کرده بودم که همیشه یک پزشک راز نگاه دار باشم ولی دیگر نمیتوانم ، با اینکه تو مرا مأمور کرده بودی از احساس آفاق به تو بگویم ولی وقتی او را ملاقات کردم و چشمان معصوم او را دیدم با خود فکر کردم چطور امید توانسته با زندگی این دختر معصوم چنین بازی کند و به خاطر همین هم هیچ وقت نخواستم که راز او را برائت بر ملا کنم.
ولی انگار روزی رامین زیبا را در مجلسی میبیند که به طور اتفاقی صحبت از من میشود و زیبا چون میدانست من پیش او میروم از علاقه ام به تو گفته بود البته رامین اول سعی میکند تو را ببیند و بالاخره بعد از چند روز میتواند تو را در پارک غافلگیر کند ، وقتی فهمید که هنوز تو هم همان احساس گذشته را به من داری بعد از دیدن تو به دیدنم آمد و همه حقایق را گفت .نمی دانی آفاق آن موقع چه احساسی داشتم ، هم متعجب بودم و هم خوشحال طوریکه دوباره با اشک از رامین خواستم حقیقت را بگوید بالاخره زمانی که مطمئن شدم واقعا آنچه رامین میگوید حقیقت است به تقلا افتادم و به دنبالت به اینجا آمدم چون میخواستم قبل از هر تصمیمی بدانی من هم تو را عاشقانه دوست دارم .
در حالی که دیگر نمیتوانستم جلوی اشکهای خودم را بگیرم گفتم :
-این هم یک بازی است ، حالا که فهمیده ای میخواهم با علی ازدواج کنم باز به سویم آمدی ولی من دیگر آن آفاق قبل نیستم که به راحتی مثل مهره های شطرنجت به هر صورتی که بخواهی بازیم دهی . نه امید اگر سالها به حرفهایت ادامه دهی باز آنها را باور نمیکنم چون دیگر بازی ات تکراری شده.
در همان حال بلند شدم و اشکهایم را پاک کردم و گفتم :
-اگر به خواهی دوباره علی را هم از من بگیری کاری میکنم که تا آخر عمر از عذاب وجدان راحت نباشی .
از آنجا دور شدم و وقتی به خیابان رسیدم تاکسی گرفتم و آدرس هتل را دادم در حالی که سعی میکردم آن چشمان سبز بارانی را به یاد نیاورم .
ولی سراسر ذهنم پر از صدای او بود ، از راننده تاکسی خواستم صدای پخش اتومبیلش را زیاد کند ولی فایده ای نداشت برای اینکه بتوانم ذهنم را از صدایش خالی کنم دائماً با خودم میگفتم همه حرفهایش دروغ است، عشقش دروغ است , همه چیز دروغ است که با تکانهای دست راننده تاکسی به خود آمدم که با نگرانی حالم را میپرسید . سعی کردم خودم را آرام نشان دهم و از او خواستم مرا زودتر به هتل برساند ، وقتی به هتل رسیدم مقداری پول به او دادم و به سوی اتاقم دویدم و از ترس در اتاقم را قفل کردم و ساعتی را راه رفتم ولی نمیتوانستم امید و حرفهایش را فراموش کنم حتی ورقی برداشتم و روی آن بزرگ نوشتم این یک بازی جدید است و به دیوار رو به روی تخت چسباندم و آنقدر به آن نگاه کردم که نفهمیدم کی خوابم برد .
وقتی بیدار شدم هوا تاریک بود ولی حوصله اینکه از روی تخت بلند شوم را نداشتم ، کلافه و پریشان از داخل کیفم یک بسته قرص خواب آور بیرون آوردم و دو تا خوردم و دوباره دراز کشیدم و نوشته روی ورقه را نگاه کردم و بعد به امید و بازیهای مختلفش اندیشیدم ولی وقتی یادم آمد که او از احساسم نسبت به خود آگاه شده و میخواهد به وسیله آن مرا آزار دهد اشکهایم جاری شد ، آنقدر اشک ریختم که دیگر رمقی برایم نماند و دوباره به خواب رفتم. نمیدانم چقدر خوابیدم ولی وقتی چشم باز کردم متوجه شدم که روز شده و آفتاب وسط آسمان است ولی نه دوست داشتم و نه حس که بلند شوم ، از اینکه باز در بیداری دوباره حرفهای امید در ذهنم جولان میداد خشمگین بودم .
به زور از جا بلند شدم و لیوانی آب برای خودم ریختم و دوباره دو قرص خواب آور خوردم و دراز کشیدم که به یاد رامین افتادم و با خود گفتم چطور حاضر شد مرا چنین لؤ دهد او که از همه چیز خبر داشت و میدانست اگر امید این احساسم با خبر شود چه به روزم میآورد.
بعد با وحشت فکر کردم بله حتما این یک بازی جدید است و نباید هیچ فکری به غیر از آن بکنم ، دوباره ندانستم چطور به خواب رفتم ولی اینبار که چشمهایم را باز کردم خودم را را در اتاقم توی هتل ندیدم و با سر در گمی به اطراف نگاه کردم و با خود فکر کردم کجا هستم که در همان وقت خانمی سفید پوش به کنارم آمد و لبخندی به رویم زد و حالم را پرسید اما هر چه کردم قدرت جوابگویی نداشتم و فقط نگاهش کردم . بعد از اینکه سرم دستم را عوض کرد و بیرون رفت کم کم حس کردم که پلک هایم سنگین میشود و دوباره به خواب رفتم ، زمانیکه چشمانم را باز کردم آقای عبد الصادق را همراه آقایی که بعد فهمیدم پزشک است بالای سر خود دیدم.
آقای عبد الصادق تا دید چشمانم باز شده به رویم لبخند زد و گفت:
-خدا را شکر خانم دکتر ، نمیدانید چقدر ترسیدام وقتی فهمیدم که شما دو روز از اتاقتان بیرون نیامده اید و هر کس هم به در اتاقتان آماده در را باز نکرده اید ، پیش مدیر هتل رفتم و وقتی جریان را گفتم فوری دستور داد در اتاق را باز کنند و ما شما را دیدیم بی هوش روی تختتان بودید و به سرعت شما را رساندیم بیمارستان و الان بیست و چهار ساعت است که اینجا هستید.
احساس ضعف شدیدی داشتم و به زحمت توانستم بگویم آقای عبد الصادق میخواهم به ایران برگردم.
سرش را تکان داد و گفت
به محض اینکه حالتان خوب شد برایتان بلیط تهیه می کنم فقط سعی کنید زودتر خوب شوید.
همان موقع پرستار آمد و سوزن سرم را از دستم در آورد و بعد از چند لحظه مقداری سوپ آوردند که با کمک پرستار خوردم و بعد از خوردن قرصی دوباره به خواب رفتم و وقتی چشمانم را باز کردم که هوا روشن شده بود ، از جای خود بلند شدم و با این که هنوز کمی احساس ضعف داشتم دست و صورتم را شستم. پرستار خندان همراه صبحانه وارد اتاق شد و مرا که سرپا دید گفت :
-خوشحالم که حالتان خوب شده.
-کی مرخص میشوم ؟
لبخندی زد و گفت :
-اول باید صبحانه تان را بخورید ، وقتی دکتر شما را ویزیت کرد به شما خواهد گفت.
ساعتی بعد دکتر وارد اتاق شد و حالم را پرسید و بعد از معاینه گفت :
-می توانید مرخص شوید.
با خوشحالی از روی تخت بلند شدم ولی لباسی در کمد ندیدم و هنوز در فکر بودم که چطور از بیمارستان خارج شوم که آقای عبد الصادق با ساکی وارد شد و بعد از سلام گفت :
-خوشبختانه مرخص شده اید ، برایتان لباس آوردم.
زمانیکه از بیمارستان خارج شده و سوار اتومبیل شدیم پرسیدم :
-برایم بلیط تهیه کردید ؟
-بله فردا صبح میتوانید به سوی ایران پرواز کنید ولی ساعت چهار با شیخ قرار ملاقات دارید.
آن موقع بود که به یاد آوردم برای چه کاری به دبی آمدهام ، آقای عبد الصادق تا در اتاق مرا همراهی کرد و گفت که ساعت سه و نیم به دنبالم خواهد آمد تا به اتفاق هم به دیدن شیخ برویم و از آنجا رفت.وقتی وارد اتاقم شدم روی تخت دراز کشدم و فکر کردم کاش همین امشب به ایران میرفتم، احساس میکردم درون قفس هستم و برای اینکه به خودم اجازه فکر کردن ندهم با جمع کردن لباسهایم خودم را مشغول کردم و کت و دامن شیری رنگ خوش دوختی را انتخاب نمودم و بعد از حمّام کردن سفارش نهار دادم و تا ساعت سه و نیم موهایم را سشوار کشیدم و کمی آرایش کردم تا صورتم از آن رنگ پریدگی در آید و لباسم را پوشیدم و به لابی هتل رفتم که آقای عبد الصادق را منتظر خود دیدم ، بعد از احوالپرسی با هم از هتل خارج شدیم ، سوار اتومبیل که شدیم و حرکت کردیم احساس دلشوره کردم چون نمیدانستم حالا با چه شخصی روبرو میشوم ، از آقای عبد الصادق پرسیدم:
-می توانید کمی از شیخ برایم بگویید راستش از اینکه نمیدانم با چه طور آدمی برخورد میکنم کمی نگران هستم.

sorna
11-23-2011, 04:01 PM
لبخندی زد و گفت :
-اصلاً نگران نباشید ، شیخ انسانی است بسیار محترم و مهربان.
بقیه راه را در سکوت پیمودیم ، وقتی اتومبیل در مقابل منزل ویلایی ایستاد متوجه شدم که منزل بزرگ و زیبایی است . با هم وارد منزل شدیم و او مرا به اتاقی راهنمایی کرد ، درحالی که هنوز دلشوره داشتم در زدم و هنوز منتظر اجازه ورود بودم که آقای عبد الصادق گفت :
-بفرمائید خانم دکتر . منتظرتان هستند،
وقتی وارد شدم اتاق کار بزرگی دیدم که دکور زیبایی داشت و همانطور که به اطراف نگاه میکردم از دیدن امید شوکه شدم، سلام کرد و گفت :
-بفرمائید خانم دکتر.
هنوز به خود نیامده بودم و مات نگاهش میکردم که به سویم آمد وقتی نزدیکم رسید تازه توانستم حرکتی به خودم دهم ، میخواستم از اتاق خارج شوم که دستم را گرفت و با قدرت مرا به سوی مبلهایی که بالای اتاق بود کشاند و مجبورم کرد بنشینم و بعد با غضب نگاهم کرد و گفت :
-آفاق این آخرین دیدار ماست و از امروز دیگر مرا نخواهی دید و فقط یک یا دو ساعتی اینجا هستی و ما در رابطه با کار با هم صحبت میکنیم ، حرفهای آن روزم را فراموش کن و الان فقط مرا به عنوان یک شریک کاری ببین.
از حرفهایش هر لحظه بیشتر تعجب میکردم و بدون آنکه بتوانم کلامی بگویم همچنان نگاهش میکردم که گفت :
-بس کن من که اسلحه به دست ندارم که اینطور نگاهم میکنی ، شاید روزگاری با هم برخوردهایی داشتیم ولی همه آنها همان چند روز پیش که باهات صحبت کردم تمام شد و تو امروز آخرین دیدار با من را انجام میدهی و فردا صبح به تهران میروی و میتوانی یک زندگی جدید برای خودت برنامه ریزی کنی ، من فقط میخواهم راجع به شرکت با تو حرف بزنم.به زحمت فقط توانستم سرم را تکان دهم و آمادگی خود را اعلام کنم ، شروع به صحبت کرد و گفت :
-حالا بگذار از اول برائت بگویم یعنی از روزی که تو از مهریه ات گذاشتی و من مجبور شدم آن شرکت را واگذار کنم و در آن مدت آنقدر خوب کار کرده بودی که تقریبا سرمایه شرکت دو برابر شده بود ، وقتی کارهای واگذاری تمام شد پیش پدر رفتم البته به زحمت توانستم او را قانع کنم که مرا ببیند چون هنوز بعد از مدتی که از رفتنت میگذشت پدر حاضر به دیدارم نشده بود ، فکر میکرد میخواهم درباره زیبا با او صحبت کنم ولی من در همان لحظه اول گفتم که دیگر حاضر به ازدواج با هیچ کس نیستم و فقط میخواهم راجع به شرکت و آفاق صحبت کنم .
آنوقت بود که حاضر شد برگردد و نگاهم کند. بله بعد از رفتن تو کاملا از چشم پدر افتاده بودم که بعدا با خواهش و التماس به واسطه مادر توانستم او را ببینم ، وقتی به او گفتم شرکت را واگذار کردهام و سرمایه شرکت به دو برابر رسیده و خیال دارم به طریقی آن را در اختیار تو قرار دهم پدر به طرفم آمد و آنوقت بود که نگاهم به نگاهش افتاد ، اول به دقت نگاهم کرد و بعد گفت :
-آفاق احتیاجی به آن پولها ندارد ، میتوانی بروی با آن خوش بگذرانی .
با التماس گفتم:
-ولی پدر تو در باره من اشتباه میکنی.
بعد مجبور شدم یک مقداری از ماجرا را برایش بگویم و تازه آن موقع بود که پدر در آغوشم گرفت و با این کار نشان داد مرا بخشیده ، به او گفتم چون تو همیشه دوست داشتی شرکت بزرگی داشته باشی که هم در ایران کار کند و هم در خارج از ایران خیال دارم پس انداز خود را هم به آن اضافه کنم حتی خانهای را هم که تو ساخته بودی به دوستم فروختم و پولش را به آن اضافه کردم.
پدر مقدار پول جمع شده را پرسید و در کمال ناباوریم به همان مقدار سرمایه چکی کشید و گفت :
-بهترین شرکت را برایش تأسیس کن ، اگر کم بود خودم دوباره اقدام میکنم.
این شد که فوری دست به کار شدم و اول به دبی آمدم ، وکیلی گرفتم که همان آقای عبد الصادق باشد و بعد با هم به دنبال کار تأسیس شرکت رفتیم و چون سرمایه خوبی در اختیار داشتم کارها سریع پیش رفت و توانستم تو را به این طریق مجبور به کار در شرکت خودت کنم ولی به آقای عبد الصادق گفتم باید مرتب به دیدنت بیاید و کاری کند که تو شک نکنی .
در آنجا بود که امید ساکت شد و از طریق تلفن چای خواست و تا وقتی که چای بیاورند در سکوت از پنجره به بیرون نگاه میکرد ، وقتی که چایش را خورد آهی کشید و گفت :
-اما بقیه کارها ، از آنجا که میدانستم خانم دکتر به محض اینکه بفهمد این شرکت به وسیله چه کسی تاسیس شده غیر ممکن است که حاضر به ادامه کار شود ، در این چند روز که شما مشغول مصرف قرصهای خواب آور بودید تا حرفهای وحشتناک مرا فراموش کنید ، من کلّ شرکت را به نام میلاد کردم ، در ضمن تو را هم سرپرست میلاد کردم که میتوانی از این به بعد از او نگهداری کنی .
البته میتوانستم کاری کنم که مثل سابق شرکت به کارش ادامه دهد ولی چون قصد دارم تا یک ماه دیگر از ایران خارج شوم و دیگر هرگز برنگردم بهتر دانستم که تکلیف شرکت زودتر مشخص گردد ، این ارثیه ای است که از من به پسرم تعلق میگرد و نمیخواهم در مقابل میلاد اسمی از من برده شود البته در وکالت نامه قید کرده ام که تو میتوانی حتی اسم فامیل میلاد را تغییر دهی پس دوست دارم بعد از ازدواجت با علی ، میلاد به اسم فامیل او در آید و از این به بعد او را پدر خود بداند چون اینطوری به نفع اوست و دچار دوگانگی نمیشود و چون به تو اطمینان دارم مطمئن هستم که علی میتواند پدر خوبی برای میلاد باشد در غیر این صورت او را انتخاب نمیکردی.
بلند شد و از طریق تلفن گفت که راننده آماده باشد و بعد به سویم برگشت و گفت :
-خب خانم دکتر میتوانید تشریف ببرید ولی قبل از رفتن میخواستم دوباره خاطر نشان کنم که میتوانی از این لحظه به بعد بدون سایه شوم من زندگی خوشی را آغاز کنی و امیدوارم روزی که واقعا احساس خوشبختی کردی مرا از اعماق قلبت ببخشی که این چند سال با دیوانه بازیهای خود تو را آزار دادم.
به سوی در اتاق رفت و آن را باز کرد و من همچنان مسخ شده از روی مبل بلند شدم ، در حالیکه هنوز نتوانسته بودم کلامی حرف بزنم.
امید گفت :
-تمام مدارک آماده است و از طرف من امضأ شده که آقای عبد الصادق آنها را به رو تحویل میدهد فقط یک انتظار از تو دارم اگر صاحب فرزندی شدی مثل قبل میلاد را دوست داشته باشی و خواهش میکنم سعی کن فراموش کنی من پدر میلاد بودهام چون ممکن است نفرتت از من باعث شود که دیدگاهت نسبت به او تغییر کند ، خدا به همراهت. در را پشت سرم بست آقای عبد الصادق به طرفم آمد و پاکت بزرگی را به دستم داد و تا هتل مرا همراهی کرد ، مقابل هتل پیاده شدم گفت :
-خانم دکتر ، همین جا از شما خداحافظی میکنم و امیدوارم مرا ببخشید ، فردا ساعت هفت صبح راننده منتظرتونه که شما را به پرواز ساعت هشت و نیم برساند.
درحالی که پیاده میشدم از او تشکر کردم و به سوی هتل رفتم ، وارد اتاق شدم و خودم را به روی تخت انداختم .
و در حالیکه هنوز از شوک حرفهای امید بیرون نیامده بودم سعی کردم با رها کردن اشکهایم غمی را که به سنگینی کوهی بروی قلبم فشار میآورد و راه تنفسم را سخت کرده بود از دل بیرون کنم.آنقدر گریستم که خوابم برد و صبح با صدای در از خواب بیدار شدم و فکر کردم کجا هستم و چه کسی در میزند ، پشت در رفتم و گفتم بله که صدای شخصی را شنیدم گفت :
-خانم به من سپرده بودند که در این ساعت شما را بیدار کنم تا به پروازتان برسید.
تشکر کردم و با نگاهی به ساعت زود دست و صورتم را شستم و لباسهایی را که دیروز برای دیدار امید به تن کرده بودم عوض کردم و لباس سادهای پوشیدم و چمدانم را بستم و از اتاق خارج شدم ، راننده آقای عبد الصادق را منتظر خود دیدم و بعد از سلام و احوالپرسی سوار اتومبیل شدم و در سکوت به سوی فرودگاه رفتیم، همچنان که به اطراف خود نگاه میکردم با خود گفتم مثل اینکه ذهنم یخ زده بعد آهی کشیدم و فکر کردم بهتر چون اصلاً گنجایش اتفاقهای این چند روزه را نداشت .
اتومبیل که از حرکت ایستاد خودم را مقابل فرودگاه دیدم ، پیاده شدم .راننده آقای عبد الصادق چمدان دیگری را از اتومبیل در آورد و به من داد و گفت :
-آقای دکتر محمودی این را همراه با این پاکت نامه داد که به شما بدهم.
زمانی که درون هواپیما نشستم ، چشمم به پاکت افتاد که همچنان آن را در دست داشتم ، درش را باز کردم و خط امید را شناختم که نوشته بود :
-آفاق جان چون میدانستم وقتی برسی میلاد منتظرت است و تو نتوانستی برای او هدیهای بگیری من اینکار را انجام دادم شاید کمی زیاده روی کرده باشم ولی دوست داشتم هر چه که به فکرم میرسید برای او بگیرم چون اینها همه آخرین هدایای من به پسرم است ، البته نمیخواهم به او بگویی که از طرف من است ، در چمدان جعبه کوچکی طلایی است که یک زنجیر و پلاک به اسم اوست ، دوست دارم اگر خودت صلاح دانستی وقتی کمی بزرگتر شد برگردنش آویزان کنی که یک طرف آن نام الله برای حفاظت از اوست و طرف دیگر نام خودش است این یادگاری از طرف من باشد و شاید روزی در آینده ای دور او را دیدم و از طریق همین گردن اویز متوجه شدم که او پسرم است. همچنین هر دو شما را به خدا میسپارم و امیدوارم از این به بعد بتوانی در آرامش به آن خوشبختی که مستحقش هستی برسی.
با خواندن نامه امید باز در قلبم احساس درد کردم و کمی آب خواستم ، مهماندار که متوجه شد حالم خوب نیست و از نظر تنفسی مشکل دارم فوری کیسه اکسیژن را مقابل بینی و دهانم قرار داد از هوای خنک و سرد آن شعله های گداخته وجودم سرد شد و ابر چشمانم باریدن گرفت و خود را از قفس چشمانم آزاد کرد ، آرزو کردم در همان لحظه روح عاشقم فارغ از جسمم ، طعم رهایی از این عشق را بچشد.
وقتی به منزل رسیدم ، دستهایم را برای در آغوش کشیدن میلاد که با دیدنم به سویم میدوید باز کردم و او را با تمام وجود در آغوش گرفتم و در همان حال گفتم:
-میلاد جان ، میدونی تو دارای زیباترین چشمهای دنیا هستی که برایم باقی مانده.
وقتی چمدان حاوی هدایایش را در اختیارش نهادم و او با شوق و ذوق مشغول دیدن آنها شد ، با فریاد شوق زده خود گفت :
-مامان این همان آدم آهنی بزرگی است که پدر گفته بود برایم میخرد،
در همان حال که صورت مادر را میبوسیدم متوجه نگاه نگرانش شدم و فقط گفتم :
-مادر خسته هستم .
و بعد به سوی اتاقم شتافتم ، وقتی وارد اتاقم شدم لباسهایم را عوض کردم و به طرف کمد رفتم و دفترم را در آوردم و قلم برداشتم ولی هرچه کردم نتوانستم وقایع پیش آماده را بنویسم نمیخواستم با مرور آن به یاد امید بیفتم چون باید او را فراموش میکردم دفتر را در جای خود نهادم و روی تخت دراز کشیدم ، با خود عهد کردم این چند روز را از خاطرم پاک کنم و به فردا فکر کنم ، بله فقط باید به آینده فکر میکردم و اجازه نمیدادم که حتی یکبار حرفهای امید را به خاطر بیاورم، در همان حال آنقدر به کارم فکر کردم تا پلکهایم سنگین شد و به خواب رفتم و با بوسه ای که بر گونه ام نشست چشمانم را باز کردم و نگاهم در چشمان سبز جنگلی زیبایی غرق شد ، لبخندی زدم و میلاد را در آغوش کشیدم و با خود فکر کردم باید به خاطر داشته باشم که فقط همین یک جفت چشم برایم وجود دارد و نباید اجازه دهم که این چشمها مرا به گذشته ببرد.
با صدای میلاد به خود آمدم که گفت :
-چقدر میخوابی ، پدر بزرگ گفت صدات کنم تا شأم را با هم بخوریم.
بلند شدم و او را روی زمین نهادم و گفتم :
-خب کی زودتر به کنار پدر بزرگ میرسه.
میلاد خنده کنان و با شوق به طرف در دید و من به دنبالش رفتم وقتی کنار پدر رسید با شادی فریاد زد که من بردم، گونه اش را بوسیدم و به پدر سلام کردم و کنارش نشستم ، پدر از کارهایی که در این چند روز انجام دادم پرسید که به طور سر بسته گفتم :
-چون میخواستند شرکت را واگذار کنند قبول کردند با شرایطی به خودم واگذار کنند و قرار شد طی دو سال آینده بقیه پول را پرداخت کنم ، البته ترجیح دادم که شرکت به نام میلاد باشد ، در حقیقت از این به بعد سرمایه دار اصلی شرکت این کوچولو زیبای من است.
پدر پرسید :
-اگر امید خواست او را پیش خود ببرد چه ؟
-نه پدر ، فکر نمیکنم قرارداد طوری تنظیم شده که تمام اینها پیش بینی شده.
پدر خندید و گفت :
-تبریک میگویم ، میدانی از شرکت قبلیت چقدر بزرگتر است ؟
-بله و از این به بعد باید کمکم کنی چون در شعبه ای که خارج از ایران دارم احتیاج به کسی دارم که مراتب به آن سر بزند.
-نه عزیزم دیگه از سن من گذشته ، بهتر است علی را به کمک بگیری .
آهی عمیق کشیدم ، در حالی که نمیدانستم چرا هر کاری میکنم باز این غمی که در دلم خیمه زده بود رهایم نمیکند.
پدر دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت :
-آفاق خیلی غمگین به نظر میرسی البته مادرت گفته از لحظه ای که وارد شدی حال و روز عجیبی داشتی و خستگی را بهانه کردهای ، من حالا متوجه شدم که تو از موضوعی ناراحت هستی.
خندیدم و صورت پدر را بوسیدم و گفتم :
-نه پدر ، تازه خیلی هم خوشحالم چون صاحب شرکتی شده ام که سال هاست آرزویش را داشتم.
صدای مادر آمد که برای شأم ما را دعوت میکرد و من سعی کردم خود را شاد و خندان نشان دهم ، آنقدر الکی خندیده بودم که شب وقتی برای خوابیدن به اتاقم رفتم احساس خستگی میکردم ، روی تخت دراز کشیدم و در همان حال خدا را شکر کردم که موقعی که به خواب میروم دیگر نمیخواهد در حال جدال با فکر و خیال خود باشم.
صبح وقتی وارد شرکت شدم با دید تازه ای به همه چیز نگاه کرده و احساس میکردم که مسولیتم زیاد تر شده است . از صبح تا غروب خودم را چنان مشغول کار کردم که هیچ فکری نداشته باشم . وقتی به منزل رسیدم علی را مشغول بازی با میلاد دیدم ، علی او را روی تاب نشانده بود و هلش میداد ،صدای قهقهه خنده اش از دور به گوش میرسید. با دیدن این صحنه احساس غم غریبی کردم و حس کردم که هر لحظه بغض در گلویم بزرگتر میشود اما هرطوری که بود سعی کردم به این افکار اجازه جولان ندهم پس به سوی علی و میلاد رفتم ، علی که متوجه من شد به میلاد کمک کرد پیاده شود و بعد هر دو به سویم آمدند، در حالیکه به علی سلام میکردم صورت میلاد را بوسیدم و هر سه روی صندلیهای کنار استخر نشستیم ، علی با دقت نگاهم کرد و پرسید :
-چطوری ؟ خبرهای خوبی شنیدم و راستش اصلاً فکر نمیکردم اینطوری دمغ باشی ، بلکه فکر میکردم حالا به جای راه رفتن پرواز میکنی .
خندیدم و گفتم :
-همین طور است ولی یکم نگران هستم که نتوانم کارها را خوب پیش ببرم چون حالا همه مسئولیتها به عهده من است.
اخمی کرد و گفت :
-عجیبه ، تو که این جوری نبودی و همیشه کارهای بزرگ را دوست داشتی من فکر کنم بیشتر خسته هستی .
-شاید ، حالا تو از خودت بگو .
در حالیکه میلاد را روی پاهایش میگذاشت گفت :
-یک ساعتی است که همراه آقا میلاد منتظر شما هستیم تا هر سه با هم بیرون برویم.اول میلاد را به پارک میبریم و بعد شأم را بیرون میخوریم ، چطوره؟
قبل از اینکه حرفی بزنم میلاد گفت :
-من برم کفشهایم را بپوشم.
با خوشحالی به طرف ساختمان دوید و من همانطور که دور شدنش را نگاه میکردم با خود گفتم اصلاً حوصله ندارم نمیدانم علی چطور فکرم را خواند که گفت:
-آفاق اگر خیلی خسته هستی من و میلاد تنها می رویم.
سرم را تکان دادم و گفتم:
-نه اتفاقا خوبه چون چند وقتی است که با میلاد بیرون نرفته ام و می خواستم با تو هم صحبت کنم.
وقتی میلاد برگشت هر سه با هم به سوی پارکی رفتیم و میلاد که مشغول بازی شد، علی گفت:
-می دونی آفاق در این مدت آنقدر تو را شناخته ام که فرق خسته و غمگین

sorna
11-23-2011, 04:01 PM
بودنت را بدانم، تو از چیزی ناراحت هستی؟
کمی فکر کردم و پرسیدم:
-تو به من در کارها کمک می کنی، به جای مدیریت کارخانه می توانی مدیریت شرکت را به عهده بگیری راستش من فقط تا به حال کارهای اجرایی را انجام داده ام.
خندید وگفت: اگر مشکل تو اینه قبول.
لبخندی زدم و گفتم:
-ممنونم، حالا خیالم راحت شد. در ضمن می خواستم به پیشنهادت پاسخ بگویم، راستش جواب من مثبت است و دوست دارم هر چه زودتر با هم ازدواج کنیم چون می ترسم پشیمان شوی.
به رویش لبخند زدم که با تعجب پرسید:
-مطمئن هستی؟
-البته اگرمطمئن نبودم که این حرف را نمی زدم.
-ولی به نظر من اگر کمی دیگر فکر کنی بهتر است.
-پس حدسم درست بود پشیمان شده ای؟
لبخندی زد و گفت:
-راستش اگر می دانستم با این حالت جوابم را می دهی اصلا پیشنهاد نمی دادم، تو هیچ در آینه به خودت نگاه کردی؟ آنقدر غمگین و افسرده هستی که آدم فکر می کند به اجبار می خوای ازدواج کنی و خودت می دانی که من این را نمی خواهم.
-علی دلم می خواهد همیشه با هم صادق باشیم، اگر افسرده به نظر می رسم به خاطر این نیست که جواب مثبت به تو دادم بلکه موضوعی است که می خواهم به من فرصت بدهی تا بتوانم روزی درباره آن با تو صحبت کنم پس خواهش می کنم هر وقت مرا افسرده دیدی سوال نکن چون به رابطه من و تو ربطی ندارد.
از جای خود بلند شد و مدتی قدم زد و بعد به طرف میلاد رفت و با او بازی کرد، مدتی بعد هر دو به طرفم آمدند و علی ما را به رستوران برد و در تمام طول صرف شام خود را مشغول صحبت با میلاد کرد. وقتی به خانه برگشتیم گفت:
-آفاق، پدرم دو هفته ای به مسافرت رفته وقتی برگشت برای مراسم خواستگاری اقدام می کنیم موردی که ندارد؟
سرم را تکان دادم و گفتم:
-نه.
وقتی میلاد را خواباندم دوباره خود به خود به سوی کمد رفتم و دفترم را در آوردم و قلم را به دست گرفتم ولی فوری با وحشت آن را بستم و دستی به روی جلد سبزش کشیدم و به دو قلب آن نگاه کردم و دوباره آن را در کمد گذاشتم و با خود گفتم نمی توانم، هنوز قدرت ندارم به طرفت بیایم چون همیشه با تو صادق بودم و می ترسم از اینکه قلم به دست گیرم و مطالبی را بگویم که نمی خواهم باور کنم و در همان حال به خواب رفتم و بدین منوال در طول دو هفته ای که منتظر خواستگاری بودم خودم را با کار و رفتن به مهمانی و بازی با میلاد سرگرم کردم البته در این مدت چندین بار همراه علی بیرون رفتیم ولی علی را بیشتر ساکت می دیدم، در صورتیکه قبلا او همیشه سخنگو بود و آنقدر شوخی می کرد و از مطالب تازه و جالب صحبت می کرد که گذشت زمان را احساس نمی کردم اما حالا از این حالت او گاهی نگران می شدم و با خود فکر می کردم دو هفته گذشته و علی آدمی نیست که اگر پشیمان شده باشد حقیقت را پنهان کند چون خیلی رک بود و هر موقع احساس می کرد کاری اشتباه است آن را بیان می کرد.
امروز وقتی به طرف شرکت می رفتم فکر می کردم دو هفته گذشته و علی در چند روز آینده اقدام خواهد کرد، از خدا خواستم همه چیز به خیر و خوشی بگذرد. وقتی وارد اتاقم شدم متوجه علی شدم که در اتاق به انتظارم نشسته، با تعجب گفتم:
-علی جان، صبح اول وقت تو اینجا چکار می کنی؟
خندید و گفت:
-مرخصی گرفتم و آمده ام که تو را از شرکت بربایم تمام امروز رو با هم باشیم، چطوره؟
در حالیکه رو به رویش می نشستم گفتم:
-ولی علی، من خیلی کار دارم.
بلند شد گفت:
-کار بی کار امروز می خواهیم درباره آینده صحبت کنیم.
با هم از شرکت بیرون آمدیم و علی گفت:
-به نظرت جاده چالوس چطوره، هم وقت زیاد داریم و هم آنجا خوش منظره است.
سرم را تکان دادم و همان لحظه به یاد امید و پیشنهاد ازدواجش افتادم، پخش اتومبیل را روشن نمودم و سعی کردم افکار او را از ذهنم دور کنم.
علی از کارهایم پرسید و بعد از مدتی که من صحبت کردم او هم از کارهای خود گفت تا بالاخره در کنار منظره زیبایی، اتومبیل را پارک کرد و هر دو پیاده شدیم و با هم وسایلی را که به همراه آورده بود از اتومبیل بیرون آوردیم.
وقتی پتویی پهن کرد و بساط چای و میوه را گذاشت هر دو نشستیم و علی از خاطراتش گفت، از اینکه بعد از چند سال زندگی در خارج از وطن کم کم احساس کرده بود که دیگه توان ماندن ندارد و هر لحظه بیشتر دلش برای وطنش تنگ می شود. در ضمن از همسر قبلیش گفت که مدتی است ازدواج کرده و بعد گفت:
-حالا نوبت توست آفاق، می خواهم درباره امید صحبت کنی چون دوست دارم همه چیز را بدانم.
با التماس گفتم:
-نه علی نمی توانم، چرا به گذشته برگردیم و با مرور خاطرات این ساعات دلنشین را از بین ببریم باور کن در زندگی من و امید هیچ خاطرات خوشی نبوده و همش یک سری مسائلی بوده که از روی لج و لجبازی انجام می دادیم و خیلی موقعیت ها را به واسطه این بازی از هم گرفتیم.
-نه آفاق شاید قبلا نمی خواستم ولی حالا می خواهم بدانم چون مدتی است که کاملا متوجه تغییر روحیه تو شده ام، شاید بتوانی پدر و مادرت یا بقیه را با نقش بازی کردن فریب دهی ولی مرا نمی توانی. تو، آفاق گذشته نیستی حتی از زمانی که تازه طلاق گرفته بودی حالت به مراتب بدتر است. راستش اصلا احساس می کنم تو را نمی شناسم، بعضی مواقع متوجه می شوم که ناهار یا شام را با هم بیرون رفته ایم و چند ساعتی را با هم گذرانده ایم ولی وقتی تو را به در منزلتان رساندم با خود فکر می کنم یعنی من این دختر را می شناسم. تو تغییر کرده ای و متاسفانه تا ندانم دلیل تغییر ناگهانیت چیست هیچ اقدامی نمی کنم، من پیشنهاد ازدواج را به این آفاق نداده بودم که حالا از این آفاق جواب مثبت بگیرم.
همچنان نگاهم کرد مدتی به چشمانش نگاه کردم و با خود گفتم، چرا آنطور که طلسم جادوی نگاه امید می شدم طلسم جادوی نگاه علی نمی شوم که دوباره علی گفت:
-آفاق تو باید حرف بزنی، تو از چیزی در حال فرار هستی و مثل یک روح سرگردان می بینمت، مرا نگاه می کنی و با من حرف می زنی و به همراه من غذا می خوری ولی روحت در جای دیگری سیر می کند پس تو تا حرف نزنی من هیچ تصمیمی نمی توانم بگیرم.
فریاد زدم:
به جهنم نمی خواهی با من ازدواج کنی نکن ولی این را بدان من اجازه نمی دهم تو امید دیگری شوی که به من دستور می دهد، بشینم و از چیزهایی که به قول خودت از فکر به آن و سخن گفتن درباره آن فرار می کنم حرف بزنم، سال ها جنگیدم تا دیگر دچار همان مشکلات نشوم.
بعد بلند شدم و از علی دور شدم، به دنبالم دوید و داد زد:

-تو هم بدان من یک احمق نیستم که بخواهی برای پنهان شدن و یا فرار به من جواب مثبت بدهی، آنقدر از سنم گذشته و تجربه دارم که بدانم تو خواهان من نیستی و فقط می خواهی زودتر ازدواج کنی با اینکه من دلیلش را نمی دانم ولی باید به دنبال یک احمق دیگر بگردی.
در حالیکه اشک هایم سرازیر شده بود گفتم:
-همه شما ها پست هستید، خودت خواستی باهام ازدواج کنی من که به دنبالت نیامده بودم.
دیگر نگذاشت ادامه دهم، گفت:
- آفاق حرف بزن، لعنتی اینقدر به خودت فشار نیاور، تو متوجه نیستی که چطور داری روح و روانت را از بین می بری چنان چشمانت غمگین است که هر وقت نگاهم به چشمانت می افتد احساس بغض در گلو می کنم. آفاق از خوره ای که به جانت افتاده حرف بزن شاید کمکی از دست کسی بربیاید.
دیگر نتوانستم مقاومت کنم، نشستم و آنقدر گریه کردم که دیگر اشکی برایم نماند و بعد از امید گفتم و از همان چند سال پیش، از اولین درگیرهایمان تا روزی که او را در دبی دیدم. وقتی حرف هایم تمام شد هر دو یک ساعتی بدون آنکه حرف بزنیم به طبیعت چشم دوختیم و در افکار خود بودیم که با صدای علی به خود آمدم، پرسید:
-چرا آفاق، چرا با اینکه عاشقش هستی جواب مثبت به او ندادی؟
-نمی توانم علی، باید او را فراموش کنم و تو هم باید کمکم کنی.
تو واقعا حرفهایش را باور نداشتی؟
سرم را تکان دادم و با کلافگی گفتم:
-اگر بخواهم صادقانه بگویم همه را باور داشتم حتی قبل از اینکه شروع به حرف زدن کند دانستم چه می خواهد بگوید و هر چه کردم نتوانستم او را وادار به سکوت کنم ولی از همان اول جوابم منفی بود.
با تعجب پرسید:
-نمی فهمم شما دو تا دیوانه وار همدیگر را دوست دارید و آنوقت تو نمی خواهی جواب مثبت به او بدهی؟ در حالیکه خودت هم اینجور زجر می کشی؟ فکر می کنی تا کی بتوانی تحمل کنی، اصلا درکت نمی کنم.
آهی کشیدم و گفتم:
-این یک بازی بود که او شروع کرد و من همیشه به او می گفتم آن را من پایان می دهم و آخر او را شکست خواهم داد و خب بازی تمام شد و با تصمیم من پایان پذیرفت، آن هم با پیروزی من.
-تو دیوانه ای که داری اینچنین درباره زندگی خودت، امید و میلاد صحبت می کنی و این یک بازی نیست.
لبخند تلخی زدم و گفتم:
-از روز اول ما هر دو زندگی خود ار در این بازی نهادیم و آخر با شکسته شدن قلبمان آن را تمام کردیم.
در حالیکه که هنوز با تعجب نگاهم می کرد گفت:
-ولی آفاق به میلاد فکر کرده ای؟
با صدای بلند گفتم:
-میلاد بازی مسخره او بود و به من ربطی ندارد.
سرش را تکان داد و گفت:
-ولی او فرزند هر دوی شماست و به شما احتیاج دارد، فکر نمی کردم اینقدر بی رحم باشی تو حتی از امید هم سنگ دل تر هستی به نظر من او مرد بزرگی است. شما هر دو هیچ وقت نخواستید احساس واقعی خود را بفهمید، تو عاشقش بودی و کاری کردی که او فکر کند از او نفرت داری در حالیکه وقتی امید فهمید عاشق توست می خواست تو را داشته باشد، او از همه چیز خود در راه معشوق گذشت و عشقش را فریاد زد و تمام سرمایه زندگیش را در اختیارت گذاشت و حتی از وجودش گذشت.
تو فکر می کنی راحت از میلاد گذشته، نه همانطور که میلاد تمام وجود توست برای او هم همین حالت را دارد و حالا به خاطر تو می خواهد از وطنش هم آواره شود و تو فقط به فکر خودت هستی و می خواهی زندگی تازه ای آغاز کنی و در کنار همسرت و فرزندی که از او دزدیدی و با سرمایه او به تمام آرزوهایت برسی. نه آفاق، تو آنقدر بی رخم شده ای که لیاقت مادری میلاد را نداری تو حتی لحظه ای به امید فکر نکردی که حالا دیگر هیچ چیز ندارد و در آینده به تنهایی از درد غربت چه خواهد کسید. بگذار حقیقتی را بگویم به نظرم تو به یک هیولا تبدیل شده ای، هیولایی که با مکیدن خون امید می خواهد آینده میلاد را بنا کند.
فکر کن و این را بدان که امید از همان اوایل حقیقتا عاشقت بوده، چون در غیر اینصورت با آن همه امتیاز و قلب مهربان حالا بهترین دختر همسرش بود و خوشبخت زندگی می کرد.سزای عشق، نفرت نیست و تو اگر کمی از غرورت می کاستی از مدتها پیش عشق او را می دیدی.
بدان که اگر شکستی باشد تو شکست خورده واقعی هستی، تو دیگر قلبت از سنگه و همه وجودت از کینه و نفرت سرشار، واقعا برایت متاسفم.
سکوت که کرد در اتومبیل را باز کردم و پیاده شدم و او باسرعت از آنجا دور شد، گفتم:
-خداحافظ علی، تو هم فقط یک مسافر بودی.
و بعد به طرف منزل رفتم. تا چند روز سعی می کردم به روال همیشه مشغول کار شوم ولی نمی دانستم چرا نمی توانم کارهایم را خوب انجام دهم حتی کار کردن هم نمی توانست دیگر ذهنم را مشغول کنم ولی تا قلم به دست می گرفتم حرف های علی به ذهنم هجوم می آورد و مرتب تکرار می شد. از جای خود بلند می شدم و مدتی را در اتاق راه می رفتم اما وقتی می دیدم که آرام نمی شوم از شرکت بیرون می آمدم و سرگردان پریشان در خیابان ها و پارک ها راه می رفتم و غروب خسته و نالان به خانه می آمدم و تازه آنجا درد واقعی را بیشتر حس می کردم، وقتی میلاد به طرفم می آمد و به آغوشم می پرید با اینکه سعی می کردم به چشمانش نگاه نکنم ولی آخر در این مبارزه شکست می خوردم و خود را اسیر آن جنگل سبز می دیدم و حس می کردم در حالیکه مادر مرتب گوشزد می کرد و می گفت، آفاق این بچه داره رنج می کشه و نمی دانی چقدر منتظر تو مانده تا برگردی ولی تو در این چند روز اخلاقت با او عوض شده حالا ما تحمل می کنیم ولی دل این بچه کوچیکه و زود می شکنه و تو با اخلاقت داری اونو از خودت دور می کنی.
حالا چند روزی است که متوجه شده ام وقتی وارد می شوم میلاد خودش را از من پنهان می کند حتی شبها پیش مادر می خوابد و از همه بدتر کابوس های شبانه است که به سراغم آمده، همیشه در این کابوس ها خود را می بینم که به طرف آیینه می روم ولی به جای خود یک هیولا ی زشت می بینم و وقتی بیدار می شوم دیگر دوست ندارم بخوابم البته می دانم همه اینها تاثیر حرفهای علی است ولی نمی دانم آنها را چطور از خود دور کنم چون هر چه فکر می کنم جز حقیقت در آنها چیزی نمی بینم. واقعا به کجا رسیده ام و چطور می خواهم در آینده وجود خود را تحمل کنم.
امروز صبح زود دوباره با دیدن همان کابوس از خواب پریدم و در حالیکه تمام بدنم خیس از عرق بود به جای خالی میلاد نگاه کردم و دیدم دیگر طاقت ندارم، فوری بلند شدم صورتم را شستم و لباس پوشیدم و کلید اتومبیل را برداشتم از خانه بیرون آمدم انگار نیرویی مرا به سوی خود می کشید. وقتی به خود آمدم روبه روی منزل آقای محمودی بودم، به ساعت نگاه کردم هنوز ساعت پنچ صبح بود و من خسته و پریشان در اتومبیل به در خانه زل زده بودم حتی نمی دانستم چرا آنجا هستم ولی این را می دانستم که باید برای پیدا کردن آرامشم به اینجا بیایم.
همانطور چند ساعت در اتومبیل نشستم و امید را دیدم که با اتومبیل خود در حال خارج شدن بود، به سویش دویدم و در کنار اتومبیلش ایستادم اول با تعجب نگاهم کرد اما بعد پیاده شد و پرسید:
-آفاق اتفاقی افتاده؟ میلاد حالش خوبه؟
سرم را به علامت بله تکان دادم، گفت:
-پس اول صبح با این حال و روز اینجا چه کار می کنی؟
در حالیکه سعی می کردم اشکم جاری نشود گفتم:
-باید با تو حرف بزنم.
-حرفی نمانده، ما همه حرفهایمان را زده ایم و من تا سه روز دیگر برای همیشه می روم نگران هیچ چیز نباش می توانی بدون ترس به آینده خودت فکر کنی.
-امید به آینده فکر کردم و حالا می دانم که باید حتما با تو صحبت کنم خواهش می کنم، تو باید این فرصت را به من بدهی.
کمی تامل کرد و بعد گفت:
-من الان کار دارم هر وقت کارم تمام شد به تو خبر می دهم.
به سویش رفتم و دستش را گرفتم و گفتم:
-تو که نمی خواهی این تنها فرصت را از یک همبازی قدیمی، مادر فرزندت و بالاتر از همه یک پاکباخته بگیری می خواهی؟
مستاصل نگاهم کرد و گفت:
-باشه سوار شو.
به طرف دیگر اتومبیل رفتم و کنارش نشستم، اتومبیل را به حرکت درآورد بعد از مدتی پرسید:
-کجا بریم؟
-یک جای دنج که فقط من و تو باشیم.
لبخندی زد و گفت:
-نکنه قصد جانم را کرده ای گر چه من فقط همین نفس کشیدن برایم مانده، خیالت راحت چون اگر خواستی آن را هم راحت بهت تقدیم می کنم.
در حالیکه حرف هایش بغض گلویم را بزرگتر می کرد چشمانم را بستم و به خود گفتم، نه آفاق تا حرف هایش بغض گلویم را بزرگتر می کرد چشمانم را بستم و به خود گفتم، نه آفاق تا حرف هایت را نزدی نباید اشک هایت جاری شود برای همین سعی کردم به خودم به امید و میلاد فکر کنم و افکار پریشان این چند روز را از ذهنم بیرون کنم. با صدای امید به خودم آمدم که گفت:
-می دونی آفاق، رامین یک باغ در اطراف کرج دارد که مدتی است کلیدش را به دستم داده جای قشنگیه و چند وقت پیش که احتیاج به آرامش داشتم به آنجا رفتم. فکر کردم بریم اونجا، اعتراضی نداری؟
گفتم نه و پخش اتومبیل را روشن کردم و همچنانکه به آهنگ ملایم آن گوش می دادم چشمانم را بستم، در کنار امید احساس آرامشم را به دست آورده بودم و همانطور که به او فکر می کردم کم کم پلک هایم سنگین شد و به خواب رفتم.
با تکان دستی بیدار شدم و امید را دیدم که خم شده و صدایم می کند، همچنانکه اسیر جنگل چشمانش بودم آهسته گفتم:
-می دونی امید چند سال است که من اسیر جنگل چشمانت هستم؟
آهی کشید و گفت:
-آفاق تو مجبور نیستی که این حرف ها را بزنی، تو می توانی راحت با علی یک زندگی جدید شروع کنی و مطمئن باش من آن را درک می کنم.
سرم را از روی صندلی بلند کردم و در حالیکه از اتومبیل پیاده می شدم گفتم:
-درباره آن بعد از حرفهای من تصمیم می گیریم.
به درختان میوه نگاه کردم، جای زیبایی بود بعد به سوی امید برگشتم و دستم را به طرفش دراز کردم و پرسیدم:
-موافقی کمی قدم بزنیم؟
دستم را گرفت، همچنانکه در زیر درختان بر روی جاده کم عرض شنی قدم می گذاشتم پرسیدم:
-امید تا به حال به صفحه شطرنج بازیمان نگاه کرده ای؟
-دیگه تمام شد آفاق، اون فقط یک بازی مسخره بود پس سعی کن فراموشش کنی.
ایستادم و دستم را روی دهانش گذاشتم و همچنانکه به چشمانش خیره می شدم، گفتم:
-نه امید نمی خواهم فراموش کنم چون اون صفحه از صبح که به در منزلتان آمدم جلوی چشمانم است می دونی اونو چطور دیدم، یک صفحه شطرنج که فقط دو مهره در آن وجود دارد، دو شاه که در وسط بازی هستند یکی افتاده و یکی ایستاده.
پوزخندی زد و گفت:
-اونی که افتاده من هستم.
-نمی دانم شاید تو و شاید من، کمکم می کنی که بفهمم آخه اون دو مهره حالت عجیبی دارند.
-آفاق دیگه این حرفها فایده ای ندارد.
-می دونی اونها دو رنگ هستند سفید و سیاه ولی نه به تنهایی به هر کدام که نگاه می کنم از دو رنگ هستند قسمتی سیاه و قسمتی سفید، در آن چند ساعت اول صبح تونستم بفهمم چرا اینطور هستند تو می دونی؟
سرش را با گیجی تکان داد و گفت:
-نه آفاق اصلا متوجه حرف هایت نمی شوم.
-ولی من حالا می دانم اونها هر دو یکی هستند مثل یک روح در دو جسم، در حقیقت تجسم ما هستند که سال ها با هم بازی کردیم و دانه دانه مهره های همدیگر را سوزاندیم غافل از اینکه حتی نگاهی به مهره اصلیمان بیندازیم. امید ما سال هاست که یکی شده ایم و تلاش بیهوده کرده ایم، ما از نفرت شروع کردیم و به عشق رسیدیم و هر چه کردیم نتوانستیم از آن فرار کنیم.
می دونی اون موقع که همسر میلاد بودم یک روز حرفی به من زد که حالا به آن اعتقاد پیدا کردم، اون گفت میان عشق و نفرت فاصله ایست به اندازه یک تار مو و عقیده داشت که ما هر دو در یک طرف آن هستیم ولی خودمان نمی دانیم.
امید عزیزم، حالا می دانم که هر دو عاشق هستیم و دیگر فرار هیچ فایده ای ندارد چون روح ما یکی شده و سال هاست که از هم فرار می کنیم ولی هیچ موقع آرامشمان را به دست نیاورده ایم.
دست هایش را گرفتم و گفتم:
-بهتره هم اینجا هر دو قبول کنیم که اگر شکستی بوده، هر دو بازنده هستیم و اگر پیروزی بوده، هر دو پیروز.
چنان اشتیاق و تمنائی در چشمانش بود که بدون اراده خود را در آغوشش انداختم، در حالیکه محکم مرا در آغوش گرفته بود گفت:
-آفاق، عزیزم چقدر خوب همه این سالها را توصیف کردی، حاضر هستی هر دو این آرامشی را بعد از سال ها به آن رسیدیم جشن بگیریم چون می خواهم امشب با گل و شیرینی به خواستگاریت بیایم و همه چیز را از اول شروع کنیم، می خواهم حلقه ات را خودت انتخاب کنی و در کنار سفره عقدی بنشینم که به انتخاب تو باشد. حاضری عزیزم؟
در حالیکه سرم را میان سینه اش پنهان می کردم و به اشک هایم اجازه رهایی از قفس چشم هایم را می دادم، گفتم:
-این تنها آرزوی من است.
در حالیکه در ساحل زیبا نشسته ام و به امواج نگاه می کنم، به امواجی که مثل زندگی در تلاطم هستند و همان اوج و فرود زندگی را دارند با صدای دخترم به سویش برمی گردم که مرا صدا می کند تا همبازی او و پدرش شوم.
دخترم میثاق که به یاد میثاق عشق، من و امید به این نام صدایش کردیم و سال هاست که در کنار هم این عشق را در وجود فرزندانمان می نشانیم، بلند شدم و به سویشان شتافتم.

sorna
11-23-2011, 04:02 PM
***پایان***