توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : شبهای گراند هتل | مهناز سید جواد جواهری
R A H A
11-20-2011, 10:13 PM
http://www.alborzpublication.com/CMS/ViewPhoto.aspx?ID=162&Type=Book
شبهای گراند هتل.....مهناز سید جواد جواهری
چاپ اول ...1385وچاپ سوم ...1388
انتشارات ......البرز
434........صفحه
22....فصل
این هدیه فکر وقلم را به یادگارهای زندگی ام
آقایان امیر رضا،امیر علی ونازنینم مریم
تقدیم می کنم.
مهناز سید جواد جواهری
بماند سالها این نظم وترتیب
زما هر ذره خاک افتاده جایی
غرض نقشی است کز ما باز ماند
که هستی را نمی بینم بقایی
داخل جلد
من پریوش هستم.همان پریوشی که زمانی اهل کافه وخیلی از مردم اورا به نام بانوی ناشناس می شناختند.همان کسی که وقتی از پله های جایگاه بالا می رفت تا برنامه ممتاز کافه گراند هتل را اجرا کند ،غریو شادی وکف زدن جمعیت گوش ها را کر می کرد.همان خواننده به نامی که نه تنهامردم عادی،بلکه خیلی از کله گنده های شهربانی وگاه مهره های برجسته ای از دربار با تمام شدن برنامه اش به پایش شاخه گلی نثار می کردندواز او طلب می کردند تااونیز شاخه گلی از گل های آتشینی را که در دست داشت به آنان بدهد.شاخه گل هایی که همیشه پیش از رسیدن به دستشان پر پر می شد،تازه بر سر همان سهم کوچک هم اغلب یقه ها پاره می شدوکار به کتک کاری می کشید وتا پاسبان های نظمیه مداخله نمی کردندغائله ختم نمی شد.آری ،من همان بانوی ناشناس دیروز وپریوش امروز هستم.
پشت جلد
بعضی می گفتند او آدمی گوشه گیر ومنزوی است که دوست دارد گوشه ای خلوت بنشیند وبنویسد.چند نفری هم می دانستند کیفش خالی است وچون به سلامت روان او شک کرده بودندوبه دیگران گفته بودند از لحاظ عقلی مشکل دارد وگاهی دیده اند که زیر لب با خودش حرف می زند.
R A H A
11-20-2011, 10:14 PM
به نام خداوند بخشندۀ بزرگ،
داور برحق ،
خداوند ایثار و انصاف
فصل 1
در آن شب پاییزی طهران، باغ کافه گراند هتل شلوغ بود. با آنکه باد ملایمی که از عصر شروع شده بود با فرود آمدن شب شدت می کرفت، اما باز بیشتر جمعیت در باغ جمع بودند تا در ساختمان آجری کافه؛ به خصوص اطراف جایگاه نوازندگان و دور استخر. پیشخدمتها سینی به دست در گردش بودند و سینیهای انواع کباب و جوجه کباب و نوشابه های جورواجور را دور می گرداندند. باد ملایمی که می وزید بر سطح زلال آب استخر جلوی ساختمانِ آجری دست می کشید و بعد صدای موسیقی، همین طور همهمه و خنده ای را که در فضا شناور بود را با خودش تا ته آسمان می برد و تک تک ستاره های نقره ای را همچون پولکهای براق به لرزه می اند اخت. مشتریهای جوان کافه صندلیهای خود را کشیده بودند کنار استخر و در انتظار خالی شدن قایقی بودند که روی آب با این طرف و آن طرف می رفت.
مرد جوانی که در قایق نشسته بود و موهای روغن زده اش را سربالا به عقب شانه زده بود ناشیانه پارو می زد و قایق دور می چرخید. دختر جوانی که روبه روی او نشسته بود و کلاه لبه دار پهن پرداری به سر داشت از ترس افتادن در آب جیغ و داد می کرد و شاهدان را به خنده می انداخت. در این میان تنها یک نفر دور از جمعیت نشسته بود. او کنار دربسته کافه که به خیابان پشتی راه داشت، زیر نور کمرنگ لامپای درخت چنار بالای سرش قهوه می نوشید. او خانم میانسالی بود که موهای جلوی پیشانیش خاکستری رنگ بود و بارانی وروسری گلدارش هر دو کهنه بودند. پیشخدمتهای کافه شبهای اخیر او را زیاد دیده بودند. نی توانستند بفهمند که او چه علاقه ای به آن در بسته دارد که هروقت می آید آنجا بیتوته می کند. این مسئله برای آنان معمایی مجهول بود.
بعضی می گفتند او آدمی گوشه گیر و منزوی است که دوست دارد گوشه ای خلوت بنشیند و بنویسد. چند نفری هم می دانستند کیفش خالی است و چون به سلامت روان او شک کرده بودند به دیگران گفته بودند از لحاظ عقلی مشکل دارد و گاهی دیده اند که زیر لب با خودش حرف می زند.
آن شب هم مثل همیشه با آن صورت رنگ پریده و چشمان ملتهب و تبداری که هرروز بیشتر در صورتش فرومی نشست کنار آن در بسته نشسته بود. درحالی که با طمأنینه قهوه اش را جرعه جرعه سر می کشید از آن نقطه چشم دوخته بود به آلاچیق انتهای باغ که یک زن و سه مرد در آنجا دور میز با یکدیگر مشغول تمرین بودند.
مردها هرسه کلاه شاپو مخمل بر سر داشتند و در یک طرف میز نشسته بودند ولی زن که لباس دکلته زردرنگش هیچ با آن فصل جور نبود، درست روبه رویشان نشسته بود. آرایش غلیظ و گوشواره های بدلی بلند و موهایش که از وسط فرق باز کرده بود و شرابی رنگ بود زیر تلألؤ چند رشته لامپ که بالای سرش آویخته بود برق می زد.
هم نوا با کمانچه و ضربی که مردها می زدند، برنامه ای را که قرار بود ساعتی بعد در کافه اجرا کند تمرین می کرد. مردها گه گاه همان طور که می نواختند هم نوا با قسمتی از آواز هم خوانی می کردند.
«نکنه که بی معرفت بشی په وقتی...»
زن، همان طور در انزوا از دور به آنان چشم دوخته بود. پس از مدتی نگریستن به آنان سرش را پایین انداخت و به ته مانده قهوه ای که در فنجانش باقی بود خیره ماند. حالت نگاهش در آن لحظه طوری بود گویا دارد فال خودش را در قهوه ته فنجان می بیند. لحظه ای بعد پوزخند زد. انگار از فکرش خطور کرد کدام آینده. باید قهوه دیگری سفارش می داد. با دیدن پیشخدمتی که از آنجا می گذشت سرش را بلند کرد و او را صدا زد و قهوه ای سفارش داد.
پیشخدمت جوان، همان طور که می رفت با چشم غره ای به او گفت: «اینجا که قهوه خانه نیست مرشب تحصن می کنی.» وازکنارش گذشت.
زن درحالی که با نگاهی یکه خورده پیشخدمت جوان را دنبال می کرد و از فرط غصه و حقارت آب دهانش را قورت می داد ناگهان چشمش به آنیک، پیشخدمت سابقه دار کافه افتاد که سر راه پیشخدمت جوان سبز شد و به او تشر زد. درحالی که سینی به دست پیش می آمد خطاب به اوصدایش را بلند کرد و با لهجه شیرین ارمنی اش گفت:«هیچ وقت با مشتری این طور صحبت نکن مراد.»
خودش پیش آمد و فنجان قهوه خالی را از روی میز برداشت و کمی این پا و آن پا شد تا پیشخدمت جوان از آنجا دور شود. مثل آنکه دلواپسی چیزی را داشته باشد با کلماتی جویده و درحالی که به صورت رنگ پریده خانمی که پشت میز نشست بود نگاه می کرد گفت: «پری خانم به جزقهوه چیز دیگری هم می خوری؟»
زن سرش را بلند کرد و حق شناسانه به چشمان اونگاه کرد و گفت:«نه موسیو، فقط قهوه.»
آنیک دست بردار نبود. با لحنی که احساس هم دردی شدیدی در آن
موج می زد با لبخندی محوگفت: «نگران صورتحساب نباش، امشب را مهمان من.»
طوری این را گفت که بغض بی اختیار گلوی زن را گرفت و از آنچه می شنید رنگ به رنگ شد. با این حال بدون آنکه خودش را از تک وتا بیندارد با شرمندگی گفت:«مسئله این نیست، اگر بخواهم بیشتر بنشینم درشکه گیرم نمی آید.» و پس از این حرف به سرفه افتاد. سرفه ای خشک و صدادار که از درد کهنه ای گواهی می داد.
آنیک مثل آنکه از خدا خواسته باشد این را که شنید دیگر اصرار نکرد و لنگان لنگان سر کارش برگشت.
زن هم چنان که نشسته بود و با نگاهش آنیک را تعقیب می کرد چهره سالها پیش او در ذهنش جان گرفت. آنیک هم مثل او درب و داغان و شکسته شده بود. تنها چیزی که از همه آن گذشته برایش مانده بود، موهایش بود که همان طور مثل سابق پرپشت مانده بود، اما حالا یکدست سفید می زد. درحالی که در این افکار سیر می کرد از زیرروسری دست برد و موهای جوگندمیش که روی پیشانی اش ریخته بود را کنار زد. لحظ ای بعد صدای زدن ساز و ضرب در باغ کافه بلند شد. یکی از همان آهنکهای کافه ای را می نواختند.
همان زن جوانی که دکلته زردرنگ به تن داشت، حالا بالای جایگاه ایستاده بود و پیش از آنکه شروع به خواندن کند، شانه هایش را می لرزاند و از دور به حضار که به افتخارش کلاه شاپو برمی داشتند یا سوت می زدند با اشاره سر و دست اظهار ادب می کرد. کم کم صدای بارک الله و ماشاالله هایی بود که بلند شد و در همهمه کف زدن و ترق و تروق بشکن گم شد.
او هم چنان که به تنهایی در آن کنج دورافتاده از جمعیت نشسته بود برخلاف دیگر حضاردرباغ ،ازدیدن این صحنه هیچ گونه احساسی نداشت و تنها یک تماشاچی بی خیال بود. انگار که نه آن صحنه و نه آن آدمهایی که در باغ کافه درهم می لولیدند برای او اهمیتی نداشت. تنها چیزی که برایش مهم بود آن بود که هیح کس مزاحم خلوت و تنهایی اش نباشد تا او یک بار دیگر تمام دستنوشته هایی را که در یک ماه اخیر به سفارش خانم کارگردان جوانی تهیه کرده بود، پیش از تحویل یک بار دیگر مرور کند. پیشنهاد این کار از طرف همان پیشخدمت سالمند کافه، آنیک، شده بود.
یک روز عصر ساعتی پیش از شروع کار کافه، آنیک همراه خانم جوانی که می گفت از اقوام دور اوست به خانه اش آمد. خانم جوانی که همراه آنیک برای دیدن و صحبت با او به خانه اش آمده بود تحصیل کرده انگلیس بود. از آن معدود آدمهایی بود که در فرنگ تئاترملی خوانده بود و چند سالی هم سابقه کار در کمپانی مشهور سینمای هند داشت. خانم کارگردان جوان پس از بازگشت به وطن به این فکرافتاده بود که برای نخستین بار فیلمی را خودش کارگردانی کند و ازآنجایی که به دنبال سوژه ای پرفروش با موضوع ملی و مردمی می گشت به فکرش رسیده بود فیلمی بسازد با عنوان سرگذشت خواننده کافه. روی همین اصل از فامیل خودش، آنیک، که سالها سابقه پیشخدمتی در کافه را داشت کمک خواسته بود تا کسی را به او معرفی کند.آنیک هم او را معرفی کرده بود. خانم کارگردان به او گفت بود چنانچه بتوان سرگذشت خود را چنان بنویسد که او بتواند با دست مایه آن فیلمنامه اش را تهیه کند از این بابت دستمزد خوبی به او می پردازد، حتی این قول را هم به او داده بود چنانچه بعدها فیلم خوب فروش کند، از نفوذ آشنایانی که دارد استفاده خواهد کرد و در وزارت فرهنگ مقرری برای او معلوم می کند تا مِن بعد دیگردغدغه کرایه خانه و هزار بدبختی دیگر را نداشته باشد. او از سر ناچاری قبول کرد، آن هم فقط به خاطر خلاصی از تنگنای مالی که گرفتارش بود. به خاطر چند برج کرایه معوق اتاقی که در اختیار داشت و از پس آن برنمی آمد. فقط یک شرط با خانم کارگردان گذاشته بود آن هم اینکه بعضی از شبها برای آنکه کار جلو بیفتد با هزینه او به کافه بیاید و یادداشتهایش را بنویسد. دلیلش هم قانع کننده بود. حدود دو ماهی بود که در خانه دیگر برق نداشت. صاحبخانه برای آنکه هرچه زود تر از دست این مستاجر بد حساب خلاص شود برق اتاقش را قطع کرده بود. او حتی جرات نداشت از لامپای راهروی تنگ و تاریکی که به اتاقش منتهی می شد استفاده کند. آنیک، با آنکه از تمام این مشکلات خبر داشت، اما به خاطر حفظ موقعیت کارش چندان راه دستش نبود، اما وقتی دید خانم کارگردان این شرط را قبول دارد با توجه به سابقه شناختی که از قدیم با او داشت و از آنجا که مایل بود کمکی به او کرده باشد دیگرر حرفی نزد.
زن تنها درحالی که در این افکار سیر می کرد از صدای قهقهه رعدآسایی که زیر گوشش زده شد به خود آمد. سرش را به جهت صدا چرخاند و لحظه ای به چند مردی که روی صندلیها ولو شده بودند و تنشان از تشنج خنده در لرزه بود نگاه کرد. زن بی تفاوت دستنوشته هایش را از کیف دستیش که روی میزبود بیرون آورد و باز کرد. آن شب تصمیم داشت پیش از آنکه آخرین فصل خاطراتش را بنویسد و تمام کند باردیگر از ابتدا آنچه را بر کاغذ آورده بود مرور کند، دستنوشته هایش با خطی بچگانه و با این جمله شروع شده بود.
R A H A
11-20-2011, 10:14 PM
خدایا به نام تو می نویسم، به نام توکه هیچ زبانی در عالم هستی کرامت و عظمت تورا بیان نتواند کرد.
حال که می خواهم رویای گذشته را به یاد بیاورم مدتی زمان لازم دارد. انگار که از یک خواب موحش و پریشان چندین ساله برخاسته ام و می خواهم خاطرات آن روزهای پراز آشفتگی، غصه و رنج را در ذهن خود روشن کنم. چون نمی دانم ازکجا شروع کنم اول از معرفی خود آغاز می کنم.
من پریوش هستم. همان پریوشی که زمانی اهل کافه و خیلی از مردم او را به نام بانوی ناشناس می شناختند. همان کسی که وقتی از پله های جایگاه بالامی رفت تا برنامه ممتاز کافه گراند هتل را اجرا کند غریو شادی وکف زدن جمعیت گوشها را کرمی کرد. همان خواننده به نامی که نه تنها مردم عادی، بلکه خپلی ازکله گنده های شهربانی وگاه مهره های برجسته ای از دربار با تمام شدن برنامه اش به پایش شاخه گلی نثار می کردند و از او طلب می کردند تا او نیز شاخه گلی ازگلهای آتشینی را که در دست داشت به آنان بدهد. شاخه گلهایی که همیشه پیش از رسیدن به دستشان پرپر می شد، تازه بر سر همان سهم کوچک هم اغلب یقه ها پاره می شد وکار به کتک کاری می کشید و تا پاسبانهای نظمیه مداخله نمی کردند غائله نمی خوابید.
آری، من همان بانوی ناشناس دیروز و بریوش امروزهستم.. حال که خودم را به شما معرفی کردم بهتر می دانم که ازکودکی و از محیطی که در ´آن بزرگ شدم نیز برایتان بنوپسم. در طهران به دنیا آمدم، در محله وزیر.
پدرم ماشاالله خان معروف سردابی است. همان ماشاالله خان که در میدان برای خودش بروبیایی داشت وهمیشه چندنفرازگنده لاتهای چاله میدان دورو برش را گرفته بودند و با اشاره آبروی او برای خلق خدا شربه پا می کردند. شاید وجه تسمیه پدرم به ماشاالله خان شرخرکه او را سر زبانها انداخته بود به همین برمی گشت.کار پدرم این بود که سفته ها و براتهایی را که صاحبانش از وصول آنها به دلایلی ناامید شده بودند خیلی پایین تر از ارزش واقعی می خرید و آن وقت با روشهایی که مخصوص به خودش بود آنها را وصول می کرد. خوب خاطرم است که یک بار سر بند نکول یکی از همین سفته های مورد دار بر سر صاحب آن سفته چنان بلایی آورد که آن بدبخت که یکی از اقوام دور مادرم بود یک ماهی از فرط کتکهایی که از نوچه های پدرم خورده بود درخانه خوابید تا توانست ازجا بلند شود. البته شرخری یکی از چند شغل پدرم بود. من تنها دختر همان پدرهستم. تنها دختر و تنها فرزند او. صورت مادرم را مثل خواب به یاد می آورم. مادرم از وقتی که خودم را شناختم مریض بود، خیلی مریض. همیشه با صورتی گچی و حلقه های دور چشم دررختخواب خوابیده بود و آه وناله می کرد. در خانه خدمتکار پیری داشتیم که به او شاباجی می گفتیم. قدیم رسم بود که بعضی از خانواده ها همراه جهیزیه دخترشان یک کلفت با او می فرستادند که به او سرجهازی می گفتند،. این شاباجی هم سرجهازیه مادرم بود. از وقتی به خاطر دارم همه کارهای خانه ما را شاباجی خودش انجام می داد، حتی رسیدگی به من هم با او بود. هفته ای یک بار شاباجی مرا با خودش به حمام وزیر می برد و موها و بدن مرا می شست. ناخنهایم را می چید و وقتی خسته و بی حال از حمام برمی گشتیم اناری خنک و آب لمبو شده را توی دهانم می فشرد. همه این کارها را با محبت و نوازشی مادرانه می کرد، حتی بعضی ازشبها که خوابم نمی برد این شاباجی بود که برایم قصه می گفت. اگر او نبود هیچ کس به من توجه نداشت. مادرم به خاطر مریض احوالی و پدرم هم به خاطر مشغله ای که داشت پی کار خودش بود. خوب یادم امت بعضی از شبها که مادرم بد احوال بود هرچه شاباجی به پدرم التماس می کرد تا او را در مریضخانه بخواباند قبول نمی کرد. همه اش می گفت اگر خوب شدنی بود تا به حال خوب شده بود. این کار پول تلف کردن است.گاهی که خیلی شاباجی پیله می کرد در جوابش حرفهای زشت و درشتی می زد که من به جای او ازموهای سفید شاباجی خجالت می کشیدم. چون مکرر از زبانش می شنیدم که مادرم رفتنی است در همان عالم بچگی از پدرم متنفر می شدم. آری پدرم با آنکه وضع مالی روبه راهی داشت می توانست خیلی کارها برای مادر بیچاره ام بکند، اما نمی کرد. درعوالم کودکی یکی از بزرگ ترین آرزوهایم این بود که پدرم تنها برای یک بار هم که شده کنار مادرم بنشیند و هم دردی خودش را به او ابراز کند، اما دریغ که این آرزوی کودکانه من مثل خپلی آرزو های دیگری که داشتم با مرگ مادرم همیشه بر دلم ماند.
روزی را که جسد مادرم را در حوضخانه می شستند هرگز فراموش نمی کنم. شاباجی به خیال خودش مرا درصندوقخانه محبوس کرده بود تا آن صحنه را نبینم. غافل از آنکه من خودم را از در پشتی صندوقخانه که به حیاط بیرونی راه داشت به حوضخانه رسانده و از پشت ستون سنگی ای صحنه ای را که نباید می دیدم دیدم.از ترس اینکه شاباجی مرا از حوضخانه بیرون نیندازد لبم راگازگرفته بودم تا کسی صدای گریه ام را نشنود. آخر نمی دانم چه کسی رسید و مرا از آنجا دور کرد. خوب یادم است که آن روز آخرین روزی بود که اقوام مادرم آنجا جمع شدند. پس از آن هیچ کس از فامیل مادرم دیگربه آنجا پا نگذاشت و رابطه من با آنان قطع شد. از اقوام پدرم نیزکسی را نمی شناختم. پدرم از مهاجران روس بود، عشق آباد روس. از اقوام او هم کسی به خانه ما نمی آمد. حالا دیگر من مانده بودم و شاباجی که پس از مرگ مادرم از نگرانی اینکه چه بر سرم خواهد آمد همیشه به او چسبیده بودم. این دلواپسی من چندان هم بی مورد نبود. خوب یادم است که هنوز چهل روز هم از مرگ مادرم نگذشته بو دکه پدرم به فکر تجدید فراش افتاد.
روزعقد کنان پدرم و تاجماه خانم را خپلی خوب یادم است.
تاجماه خانم را با چادر گلدار سرسفره عقد نشانده بودند و او به عوض آنکه خوشحال باشد گوله گوله اشک می ریخت. خانمهایی که با صورتهای بزک کرده و ابروهای وسمه کشیده بالای سرش قند می سابیدند با هم درگوشی پچ پچ می کردند. همان طور که توی دست و پایشان می لولیدم صدای بریده بریده و پچ پچهایشان را می شنیدم که راجع به پدرم حرف می زدند. هنوز صدای یکی از آنهادرگوشم است که گفت: برای حکیم و دوای آن خدا بیامرزکم گذاشت...ای روزگاربی وفا تف.
همان طور که کنار شاباجی روی صندلی لهستانی نشسته بودم سر در گودی کمراو گذاشته بودم و تاجماه خانم را نگاه می کردم، چون فکر می کردم او به خاطر مادرم است که اشک می ریزد. تصمیم گرفتم او را دوست بدارم، اما مدتی بعد فهمیدم گریه کردن تاجماه خانم علت دیگری داشته و به خاطر چیز دیگری بوده است.
خانه ما یک باغچه به نسبت بزرگ بود که از دو قست تشکیل می شد. یک عمارت بیرونی داشت که مخصوص پدرم بود و یک ساختمان اندرونی این طرف باغ بود که چند اتاق و پنجدری و سرسرا و شاه نشین داشت.کف این اتاقها، جز دو اتاقی که یکی دست تاجماه خانم و یکی دست من بود، هیچ کدام نه فرشی داشت و نه اثاثیه ای در عوض تا بخواهید پدرم درعمارت بیرونی برای خودش دم و دستگاه چیده بود. پدرم اغلب روزها را تا ظهر می خوابید. همیشه وقت خوابیدن سه چهار متکای حجیم زیر سرش می گذاشت که نمی فهمیدم چطور با وجود آن همه متکا خوابش می برد.
در خانه به جز شاباجی خدمتکار دیگری داشتیم به نام کرامت که مثل آستر پوستین همیشه همراه پدرم بود و من عمو صدایش می زدم. در خانه ما به جزعمو کرامت کسی حق نداشت پا به عمارت بیرونی بگذارد، حتی نامادری ام، تاجماه خانم، نیز حق ورود به آنجا را نداشت. فقط گاهی با اجازه پدرم برای نظافت به آنجا می رفت. هر روز همین که پدرم از خواب بیدار می شد عمو کرامت سینی بساط پدرم را با عجله آماده می کرد و می برد به عمارت بیرونی. سینی پدرم بیشتر روزها شامل کله پاچه بود و دو سه جور ترشی و یک دوری نیمرو که همیشه یک بند انگشت روغن کرمانشاهی رویش بود و پای اصلی این بساط یک تنگ سرنیزه ای عرق.. از وقتی خودم را شناختم یادم نمی آید حتی یک بار هم او را در حالت طبیع یدیده باشم . همیشه وقت راه رفتن از مستی سکندری می خورد. به خاطر همین هم اکثر اهالی محله وزیر که مردمان دیندار و متدینی بودند وقتی پدرم را در محل می دیدند، قدمهایشان را تند می کردند و به عمد رویشان را بر می گرداندند تا به او سلام نکنند. نه به او، بلکه با تاجماه خانم و من هم که منسوبین او بودیم همین طور برخورد می کردند. اهالی محل، حتی دخترانشان را از نزدیک شدن و بازی با من منع کرده بودند. برای همین هم تا پیش از رفتن به مدرسه هیچ دوستی نداشتم. برای سرگرم کردن خودم، هزار جور جانور و حشره داشتم که همه را توی جعبه نگه می داشتم.جوجه، پروانه،لاک پشت هم داشتم. جوجه هایم را با آب و صابون
R A H A
11-20-2011, 10:14 PM
می شستم و پروانه هایم را با نخ می بستم و روی آب بازی می دادم.گاهی که خودم هم هوس آب تنی به سرم می زد می پریدم توی حوض سنگی که وسط باغ بود و شنا می کردم. شنا کردن را ازعمو کرامت یاد گرفته بودم. اوایل که خیلی کوچک بودم از آب می ترسیدم. عمو کرامت برای آنکه ترسم از آب بریزد یک روز طنابی به کمرم بست و مرا پرت کرد وسط آب. همین اجبار به دست و پا زدن بود که باعث شد ترسم بریزد و خیلی زود آب تنی را فرا بگیرم. گاهی اوقات که حوصله آب تنی نداشتم می رفتم زیر کاجهای آخر باغ و در آن خلوت از برگهای سوزنی کاجها که روی زمین ریخته بود برای خودم گردنبند درست می کردم. بعضی از برگهای سوزنی کاج را که به هم چسبیده بودند و ته شان در غلاف کوتاه مشترکی فرو رفته بود برمی داشتم. یکی ازبرگهای سوزنی را از غلاف جدا می کردم وبعد سر برگ دیگررا که هم چنان درغلاف بود خیلی ملایم، جوری که نشکند برمی گرداندم و نوک تیزش را در جای خالی شده برگ دیگر فرو می بردم و حلقه ای سبز درست می کردم. حلقه های دیگر را هم با دقت و علاقه، طوری که از هم نگسلد به هم متصل می کردم تا گردنبندی سبز از برگهای سوزنی کاج درست می شد.گاهی گلهای شاه پسند باغچه های عمارت را به نخ می کشیدم و برای خودم دستبند و تاج سر درست می کردم وگاهی از فرط دلتنگی با گلهای میمون که با حرکت دستهای کوچک من به نظر می آمد دهانشان را باز و بسته می کنند هم صحبت می شدم و این چنین خلوت تنهایی خودم را پر می کردم.
زمستانی را به یاد می آورم که شاید پنج سال بیشتر نداشتم. شبی سرد بود و برف می آمد. آن شب پدرم مهمان داشت و تاجماه خانم خانه نبود. پس از چند ماه رفته بود ده خودش تا از مادر بیمارش عیادت کند. آن شب چون پدرم راه دستش نبود این آقایانی که به دیدنش می آیند دم و دستگاه عمارت بیرونی را ببینند به عمو کرامت حکم کرد که هرچه زودتر دست به کار شود و یکی از اتاقهای عمارت اندرونی را فرش کند. آن بیچاره هم فوری اطاعت کرد و قالیچه خرسکی را از عمارت بیرونی آورد و قسمتی از شاه نشین را فرش کرد.
خلاصه مهمانها آمدند و نشستند. انگار همین دیروز بود. شاباجی قلیانهایی را که برای آقایان چاق کرده بود، یکی یکی به عمو کرامت می داد تا برای آنان ببرد. وقتی آقایان قلیانها راکشیدند باز پدرم شاباجی را صدا زد تا قلیانها را جمع کند. آن وقت شاباجی آنجا نبود و من جای او رفتم. همان طور که یکی از قلیانها را از دست عمو می گرفتم بی هوا پایم به قلیانی که پشتم بود خورد و قلیان افتاد روی قالی. البته چون دیگرزغال سرقلیان خاکستر و سرد شده بود قالی طوری نشد. آن موقع پدرم چیزی نگفت. فقط نگاه سختی به من اند اخت که توی دلم خالی شد. عمو کرامت با عجله آمد و آنجا را تمیز کرد. من هم به خیال آنکه اتفاقی نیفتاده و پدرم از این خطا چشم پوشیده بی خیال رفتم توی باغ و سرم به بازی گرم شد تا آنکه مهمانهای پدرم رفتند. هنوزگمان نمی کنم پای آنان به سرکوچه رسیده بود که پنجره بزرگ اُرسی شاه نشین بالا رفت و هیکل تنومند پدرم در چهارچوب آن ظاهر شد. پدرم غضب آلود مرا صدا زد و خواست نزدش بروم. با آنکه ازهیبت پدرم متوجه بودم که واقعه بدی در انتظارم است، اما چاره ای جز اطاعت نداشتم. درحالی که قلبم در سینه به مانند گنجشکی اسیرمی تپید نردههای طارمی را گرفتم و از پله های عمارت بالا رفتم. حقیقتش وقتی به آنجا رسیدم از هیبت غضب آلود پدرم که دستانش را ازپشت در هم قلاب کرده بود و خیره نگاهم می کرد جرات نکردم جلوتر بروم و همان جا سرپله ها ایستادم. این بار پدرم خودش جلو آمد و از من خواست تا کف هر دستم را پیش روی او بگیرم وسرم را پایین بیندازم. من بیچاره هم غافل از آنکه چه مصیبتی در انتظارم است، به خیال آنکه پدرم ترکه ای پشت خود پنهان کرده و می خواهد کف دستم بزند، با ترس و لرز سرم را پایین انداختم و دستانم را پیش روی اوگرفتم. پدرم در یک آن انبری را که درمنقل تریاکش مثل آ تش قرمز شده بود و تا آن لحظه در پشت خود مخفی کرده بود به کف دستانم چسباند و همان دم با ضربه لگدی از بالای پله ها پرتم کرد توی باغ. از صدای فریاد سوزناک من شاباجی شتابان آمد. وقتی به من رسید که پایین پله ها نقش بر زمین شده بودم و نفسم بالا نمی آمد. شاباجی وقتی مرا از زمین بلند کرد و دید گوشه پیشانی ام بر اثر اصابت به سنگ پله شکسته و دستانم به چه روزی افتاده به گریه و شیون افتاد و برای نخستین باربه پدرم اعتراض کرد. هنوز صدای شاباجی در گوشم است که گفت: «این طفل معصوم مادرکه ندارد، آخر چطور دلت آمد؟»
نور به قبرش ببارد. آن روز وقتی دید پدرم اهمیتی به حرفش نمی دهد جلدی مرا روی کولش انداخت و با عجله رساند به دواخانه أدیب. دکتری که در دواخانه أدیب کار می کرد اول پیشانیم را بست و بعد با دقت تاولهای دستم را چید و دوایی گذاشت و پانسمان کرد. وقتی با شاباجی به خانه برگشتیم پدرم جلوی در به انتظار بود. همین که خواستیم ازدر وارد شویم پدرم از شاباجی که مرا در بغل گرفته بود خواست مرا زمین بگذارد. آن بنده خدا هم بی خبر از همه جا اطاعت کردم. پدرم همان دم دست پانسمان شده مرا گرفت و با قساوت کشید داخل و شاباجی را هل داد بیرون و محکم در را پشت سرمان بست. خدا از سر تقصیراتش بگذرد، انگار که رحم در دلش نبود.
آن طور که بعدها از زبان همسایه ها شنیدیم گویا آن شب شاباجی تا خود سحر کنار در خانه نشسته بوده تا بلکه تاجماه خانم از راه برسد و وساطت اورا نزد پدرم بکند، اما از بخت بد، تاجماه خانم نه آن شب به خانه آمد و نه چند شب بعد. من از درد و سوزش آه و ناله می کردم. باز هم گلی به جمال عمو کرامت که در این چند روزه هوای مرا داشت، والا هیچ معلوم نبود که در آن مدت چه بر سر من می آمد، تا اینکه تاجماه خانم از ده برگشت. پدرم بی هیچ توضیحی به او حکم کرد که من بعد باید همه کارهای خانه را خودش انجام دهد. او هم چون نمی توانست روی حرف پدرم حرف بزند تا می توانست از من کارمی کشید.
همان موقعها بودکه تاجماه خانم حامله شد. خیلی هم چاق و تنبل شده بود. حالا دیگر بیشترکارهای خانه را انداخته بود گردن من. خودش فقط پخت وپز می کرد. شاید هم این از بخت بد من بود که هرگز این فرصت را نداشتم که مثل هم سن و سالهای خودم زندگی کنم. در آن سن و سال کم باید کارهایی را انجام می دادم که درست از پس آنها برنمی آمدم. با آنکه هنوز شش سالم تمام نشده بود باید همه ظرفها را می شستم و همه جا را جارو می زدم. خوب یادم است که آب حوض خیلی سرد بود و چربی دیگهایی که روی هیزم بار می گذاشتند به راحتی پاک نمی شد به همین علت بیشترروزها از تاجماه خانم کتک می خوردم. آن زمان موهای بلند و زیبایی داشتم که تا کمرم می رسید. تاجماه خانم هروقت می دید پشت دیگهاا خوب شسته نشده عصبانی می شد، موهایم را می کشید و می گفت بی عرضه هستم. بعد مرا اجبار می کرد که دوباره پشت دیگها را با گرد آجر و چوبک بسابم. به همین خاطر همیشه پشت دستانم ترک خورده بود و از آن خونمی آمد.
مدتی بعد تاجماه خانم دختر بسیارزییا وملوسی به دنیا آورد که اسمش را گذاشتند پری سیما. پری سیما را خپلی دوست داشتم و از او نگهداری می کردم. برای من مثل یک عروسک بود. با تمایل خودم کهنه هایش را می شستم و برایش قنداغ درست می کردم. برخلاف من تاجماه خانم چندان توجهی به او نداشت. شبها برای آنکه از سر و صدای پری سیما بدخواب نشود، او را پهلوی من می خواباند. وقتی پری سیما به گریه می افتاد من با قنداغ ساکتش می کردم و برایش لالایی می خواندم. پری سیما روز به روز بزرگ تر و شیطان تر می شد. او نیز رفته رفته به من وابسته شده بود. هر طرفی که می رفتم با چشمان درشتش که شبیه چشمان آهو بود مرا دنبال می کرد. برای آنکه بیشتر به او برسم اکثر کارهای خانه را سرهم بندی و ناقص انجام می دادم. آن وقت تاجماه خانم از دستم ناراحت می شد و باز کتکم می زد و از من می خواست همان کارها را درست انجام دهم. برای همین هم بازی کردن با خواهر نازنینم برای من عقده شده بود.
حالا دیگر هفت ساله شده بودم و باید به مدرسه می رفتم، اما نامادریم مخالفت کرد. می گفت مدرسه برای دخترها لازم نیست. تو باید در خانه بمانی و به من کمک کنی. من خیلی درس خواندن را دوست داشتم. خوشبختانه با گریه و التماس توانستم عمو کرامت را راضی کنم تا با پدرم صحبت کند و اسم مرا در مدرسه بنویسد. خدا رحمت کند عمو کرامت را. همین کوره سوادم را از او دارم. او بود که اسم مرا در مد رسه نوشت.
با شروع مدرسه ها باید صبح خیلی زود از خواب بیدار می شدم و سماور زغالی را روشن می کردم، حتی بساط صبحانه را خودم آماده می کردم. عصرها هم وقتی از مدرسه برمی گشتم باید ظرفها وکهنه های خواهرم پری سیما را می شستم و تازه اغلب روزها طبق معمول از تاجماه خانم کتک می خوردم.
بدین ترتیب سه سالی گذشت. در این سه سال من شاگرد موفق و باانضباطی بودم. هربار خانم ناظم برای بازدید سر صف می آمد
R A H A
11-20-2011, 10:15 PM
به بچه هایی که ناخنهایشان بلند یا یقه روپوشی اُرمکشان چرک بود پس گردنی می زد و آنها را مجبور می کرد روی یک پا بایستند و دستهایشان را بالای سرشان نگه دارند، اما مرا به خاطر تمیز بودن و شاگرد اول بودنم همیشه تشویق می کرد. در مدرسه دوستی داشتم که دختر خیلی مهربانی بود. ولی مسلمان نبود. اسمش کارولین بود. او تنها دوستی بود که در مدرسه داشتم با آنکه ازنظر درسی شاگرد موفقی بودم، اما دخترها مثل آنکه از طرف پدر ومادرهایشان منع شده باشند با من دوستی نمی کردند. با کارولین هم به خاطر آنکه مسلمان نبود دوست نمی شدند. ما دو نفر به خاطر موقعیت خاصی که در مدرسه داشتیم خیلی زود با هم صمیمی شدیم.
پدرکارولین سر چهار راه مختاری مغازه دو دهنه آبجوفروشی دا شت. علاوه برآن یک گاراژ بزرگ هم داشت. روی هم رفته وضع مالیشان خوب بود. اوایل فکر می کردم او از من خوشبخت تر است، اما بعدها که با هم صمیمی تر شدیم فهمیدم آن طورها هم که فکر می کردم نیست. آخر یک روز خود کارولین همه چیز را برایم تعریف می کرد. او هم مثل من وقتی خیلی کوچک بوده مادرش را از دست داده و پدرش با زن دیگری ازدواج کرده بود. نامادری کارولین زن بد اخلاق و حسودی بود که او را اذیت می کرد. من هم کم وبیش از زندگی خودم برای کارولین گفته بودم و همین باعث محکم تر شدن دوستی ما شده بود. حالا آن قدر با هم صمیمی شده بودیم که اغلب بچه ها با آنکه حاضر به دوستی با ما نبودند، اما به دوستی ماحسودیشان می شد. این دوستی تا کلاس چهارم هم ادامه داشت. تا اینکه یک روز بهانه ای سبب شد تا رابطه این دوستی گسسته و من بخت برگشته از درس و مدرسه محروم شوم.
خوب یادم است آن روزکارولین به خاطر کتک سختی که از نامادریش خورده شاکی بود. آن روزکارولین بعدازمشورت با من تصمیم گرفت دو نفری با هم به گاراژ پدرش برویم و از دست نامادریش به او شکایت کنیم. من هم ازبس که دلم به حال اوسوخته بود این کاررا کردم.گاراژی که متعلق به پدرکارولین بود خیلی دور از مدرسه بود. یک تعمیر گاه بزرگ بود که در آن انواع و اقسام مغازه وجود داشت. از مکانیکی گرفته تا تراشکاری و صافکاری و رنگ کاری. خوب یادم است آن روز از بخت بد کارولین پدرش درگاراژنبود. تا از آنجا به خانه برگردم خیلی دیر شد و سر بند همین قضیه دیر آمدن از پدرم کتک سختی خوردم. آن روز پدرم درحالی که به مادر بیچاره ام که دیگر دستش از دنیا کوتاه بود بد و بیراه می گفت، با هرچه دم دستش بود آن قدر مرا زد تا اینکه عاقبت عمو کرامت آمد و خودش را میان اند اخت و مرا از زیر مشت و لگد او خلاص کرد. از فردای آن روز دیگر رفتن به مدرسه برای من غدغن شد. بعد از آن هرچه به پدرم التماس کردم که اجازه بدهد به مدرسه بروم فایده نداشت.گفت که دیگر اجازه نخواهد داد و همین سه چهار سالی هم که درس خواندی از سرت زیادی است.
ناچاردر خانه نشستم وکارهای سنگین را انجام دادم. در آن روزها تنها دلخوشی من خواهرم پری سیما بود که بی نهایت دوستش داشتم. هرروز لباسهایش را عوض می کردم و موهای نرم و لطیفش را که پیچ و تاب قشنگی داشت برایش شانه می زدم. از بس به او رسیده بودم حسابی تپل مپل شده بود. در باغچه حیاط اندرونی چند گلدان بزرگ شاه پسند و یاس وسوسن داشتیم.گلها را می چیدم و نخ می کردم و مثل تاج روی سر پری سیما می گذاشتم.گاهی هم گلبرگهای گل شمعدانی را روی لبهایش می چسباندم و با همین گلها برایش گردنبند و النگو درست می کردم. درست مثل فرشته ها زیبا می شد. آن وقت درحالی که از دیدنش حظ می کردم برایش دست می زدم و می خواندم : «نازپَری، وَر نپری.»
انگار همین دیروز بود. پری سیما همان طور که مرا در این حالت نگاه می کرد ذوق زده می شد و خودش را می انداخت تو بغلم و من محکم می بوسیدمش. پری سیما دوست داشتنی ترین کسی بود که در این دنیا داشتم. پدرم هیچ توجهی به من و پری سیما نداشت. اکثر شبها دست چند نفر از یار غارهای خودش را می گرفت و می آورد به عمارت بیرونی و تا صبح به خوشگذرانی سرگرم می شد. بعضی شبها صدای خنده های مستانه پدرم را با مهمانانش می شنیدم. یک نفر بود به نام یاری خان که بند و بساط خو ش گذرانی پدرم را او جور می کرد. صدای خوشی هم داشت. شبهایی که او می آمد مجلس بزم پدرم گرم تر می شم.گاهی که او می خواند بقیه هم با او دم می گرفتند. از بس آن ترانه ها را شنیده بودم دیگر ملکه ذهنم شده بود و گاهی که تنها بودم و دلم می گرفت زیر لب با خودم زمزمه می کردم. تاجماه خانم اگر آن دور وبر بود و صدای مرا می شنید می زد توی ذوقم. هنوز صد ایش درگوشم است که می گفت: «والله قباحت دارد.»
باز صد رحمت به اوکه همین اندازه توجه را داشت، والا اگر به پدرم بود که انگار نه انگار من و پری سیما پاره های تنش هستیم. دریغ از یک دست نوازشی، دریغ از یک کلام حرف محبت آمیز، حتی به اندازه یکی از هفتاد هشتاد کبوتری که نگه می داشت هم به من و پری سیما توجه نداشت.
پدرم کبوترهایش را در قفسی روی بام عمارت بیرونی نگه می داشت. غروب که می شد می رفت روی پشت بام و پَرشان می داد. شاید باورتان نشود، اما از بس که از پدرم بی محبتی دیده بودم به خاطر توجهی که به کبوترها داشت به آنها حسودیم می شد. پدرم تک تک کبوترهایش را به اسم صدا می زد و باهاشان حرف می زد وگاهی می کردشان توی یقه لباده اش . نه من ، تاجماه خانم هم نسبت به این کبوترها حساسیت پیدا کرده بود . می گفت کبوتر های آقات هم مثل خودش تریاکی هستند.
پری سیما دیگر شش ساله شده بود که باز تاجماه خانم حامله شد. یادم می آید که هفت ماهش داشت تمام می شد که یک روز عصر پدرم عمو کرامت را فرستاد به عمارت اندرونی. عمو کرامت از طرف پدرم برای تاجماه خانم پیغام آورد که امشب شام میهمان داریم. پدرم اکثر شبها زود تر از نیمه شب به خانه نمی آمد، اما آن شب سر شب بودکه به خانه برگشته بود. یک دختر خیلی جوان هم که شاید سه چهار سالی بزرگ تر از من بود و لباس و چارقد گلی اش نشان می داد باید از دهات آمده باشد همراهش بود. با آن سن کم و با آنکه می توانستم رابطه بین پدرم و آن دختر سفید و خوشگل را حدس بزنم، اما باز از دیدن او که جای دختر پدرم بود خیلی تعجب کردم. پدرم هنوز از راه نرسیده من و پری سیما را که در باغ مشغول بازی بودیم به صدای بلند صدا زد و با اشاره دست از ما خواست جلو برویم. من هم دست پری سیما را که مثل همیشه دنبالم ریسه بود گرفتم و با کنجکاوی جلو رفتم. پدرم وقتی دید هر دوی ما با تعجب به او و آن دختر جوان نگاه می کنیم به آن دختر جوان اشاره کرد وگفت: «این نازآفرین، مادر جدید شماست.»
بعد پدرم با صدای بلند تاجماه خانم را صدا زد. آن بیچاره هم بی خبرازهمه جا دوان دوان خودش را رساند. با اشاره پدرم، نازآفرین جلو آمد و به تاجماه خانم سلام کرد. تاجماه خانم بی آنکه جواب سلام او را بدهد درحالی که با تعجب سرتا پای او را براندازمی کرد گفت: «خانم کی باشند؟»
پدرم مثل آنکه حرف نا بجایی شنیده باشد با اَخم به نازآفرین اشاره کرد وگفت: «مِن بعد خانم اینه.»
تاجماه خانم که تا آن لحظه مات وگیج نازآفرین را نگاه می کرد با شنیدن این حرف حسابی جا خورد، اما از آنجایی که جرات نداشت به پدرم چیزی بگوید نشست روی زمین و شروع کرد به گریه کردن. من و خواهرم پری سیما همان طور که گوشه ای ایستاده بودیم و تماشا می کردیم ازگریه تاجماه خانم اشک به چشمانمان آمد. طفلک خواهرم پری سیما که مثل من بغض کرده بود. برای آنکه مادرش را آرام کند به طرف او رفت تا بغلش کند. تاجماه خانم در آن لحظه به قدری از دست پدرم عصبی بود که نتوانست خودش را آرام کند و پری سیما را هل داد عقب و او نقش زمین شد. من که دلم برای پری سیما سوخته بود رفتم جلو و بلندش کردم. داشتم نوازشش می کردم که یک مرتبه صدای نعره پدرم بلند شد. شلاق را کشید و افتاد به جان تاجماه خانم. آن چنان او را زد که صدای ضجه اش تا هفت خانه آن طرف تر هم می رفت. شاید پدرم به این طریق می خواست از نازآفرین هم زهرچشم بگیرد. آن روز پدرم آن چنان تاجماه خانم را زیر مشت و لگد و شلاق گرفت که خون از سر و رویشی جاری شد. من و پری سیما هم که سعی داشتیم خودمان را به نحوی سپر بلای تاجماه خانم کنیم از ضربه هایی که پدرم به آن بیچاره می زد بی نصیب نماندیم تا اینکه عمو کرامت با شنیدن این سر و صداها دوان دوان خودش را رساند آنجا و جلوی دست پدرم را گرفت. با رفتن پدرم و نازآفرین من و پری سیما بالای سر تاجماه خانم نشستیم و با او اشک ریختیم. تاجماه خانم از درد آن چنان گریه می کرد که دل سنگ به حالش آب می شد. عمو کرامت که وخامت حال او را دید همان شبانه قابله پیری را که می شناخت بالای سرش آورد. نیمه های همان شب بود که تاجماه خانم بر اثر ضربه های مشت و لگدی که خورده بود بچه اش را سقط کرد و تا آخر عمر هم دیگر بچه دار نشد.
بچه تاجماه خانم یک پسر بود، یک یسرکامل. وقتی عصر کرامت جنازه `او را نشان پدرم داد بی آنکه حتی نیم نگاهی به آن طفل معصوم بیندارد از عموکرامت خواست درانتهای باغ چالش کند. نمی دانم در دلش عاطفه ای بود یا نه . از همان روز تا کنون خیلی به این موضوع فکر کرده ام که او چه جور آدمی بود. عاقبت هم نفهمیدم . بیچاره تاجماه خانم تا چند روز بی هوش و گوش در رختخواب افتاده بود و از فرط غصه درست حسابی لب به غذا نیم زد. در آن چند روز آشپزی هم افتاده بود گردن من. عاقبت پس از چند روز تاجماه خانم با اصرار من شروع به غذا خوردن کرد.
R A H A
11-20-2011, 10:15 PM
چند روزی گذشت که دوباره سروکله پدرم پیدا شد. مطابق معمول آن روز هم مست بود. همین که چشمش به تاجماه خانم افتاد لگد محکمی به او زد وگفت: «تا چند وقت می خوای عین جنازه توی رختخواب بیفتی؟ پاشو جمع کن ببینم.»
آن روز تاجماه خانم بی اهمیت به لگدی که خورده بود فقط او را نگاه کرد، اما وقتی پدرم رفت، لحاف را کشید روی صورتش و زد زیر گریه. فردای آن روز همین که سر وکله پدرم پیدا شد، تاجماه خانم با وجود ضعفی که داشت از ترس پدرم ناچار از جا بلند شد و باز روز از نو و روزی از نو.
یک سال دیگرگذشت. یک سالی که سراسر درد و رنج و بدبختی بود. هنوز مدت زمان زیادی از آمدن نازآفرین به آنجا نگذشته بود که او هم تازگی اش را برای پدرم از دست داد و به جمع از نظرافتاده های عمارت اندرونی ملحق شد. به دستور پدرم عمو کرامت یکی از اتاقهای دم دستی عمارت را برای او باگلیمی فرش کرد و فقط یک دست رختخواب برای خوابیدن به او داد. با ورود نازآفرین به عمارت اندرونی جنگ پنهانی بین تاجماه خانم و او شروع شد. البته از حق نگذرم نازآفرین فقط از خودش دفاع می کرد، ولی بدبختی آن بود که قربانی این جنگ اکثر اوقات من بودم. تاجماه خانم یک دستورمی داد و نازآفرین یک دستور دیگر. شده بود لج و لجبازی، به خصوص تاجماه خانم که مقصود اصلی اش از امر و نهی کردن به من نشان دادن حضور پرقدرتش به رقیب بود. خلاصه همه در آن خانه شده بودند بلای جان من، جز پری سیما که دلم فقط به او خوش بود و دیگر مدرسه می رفت. آن روزها خودم او را به مدرسه می بردم و می آوردم. هر روزصبح خودم موهایش را برایش شانه می زدم و می بافتم. رسیدگی به درس و مشقش را هم خودم انجام می دادم. انگار که دختر خودم باشد همه کارهایش با من بود.
روزها از پی هم می گذشتند. حالا دیگر برای خودم دوشیزه خانمی چهارده ساله شده بودم. بلندی قامت و تناسب اندامم شانزده ساله نشانم می داد. هر بارکه خودم را در آینه تماشا می کردم از دیدن زیبایی ام خودم حظ می کردم. صورتم به شادابی و طراوت غنچه های گل حیاط اندرونیمان بود و چشمان درشت و آبی رنگم هم رنگ آسمان. چشمانی که دل ازدیدن آن مسحور می شد. صورتی گرد داشتم و ابروهایی کمانی، همین طور گیسوانی انبوه و لخت به رنگ شبق. بلندی قد واندام موزونم را ازپدرم به ارث برده بودم و خوشگلی ام را از مادرم. دستانم به قدری قشنگ بود که حتی پدرم که اغلب به من توجه نداشت، دستانم را در دست می گرفت و در حالی که با نگاه تحسینگری به آنها خیره می شد خطاب به نامادری ام می گفت من این همه دست زن دیده ام، اما به این زیبایی ندیده ام. این دستها نهایت هنرپروردگاراست. هربار که پدرم با تمام اخلاقهای بدش از من تعریف می کرد حس نخوت و رضایتی به من دست می داد که بی اختیارتا آخر آن روز چندبار می رفتم جلوی آینه و خودم را تماشا می کردم.
وظیفه بردن و آوردن پری سیما از مدرسه با من بود. خوب به یاد دارم اواسط همان سال دختری را در آن مدرسه ثبت نام کردند که گفته می شد تنها نوه شازده والامقام است. در آن زمان شازده والامقام تنها شخصی بود که در محله وزیر برای خودش اتومبیل شخصی و شوفر و دم و دستگاه داشت. هرروز صبح نوه اش، شعله، را نوکری که در خانه شان خدمت می کرد می برد و می آورد. نوه شازده والامقام با آنکه دو سالی از پری سیما کوچک تر بود، اما او خیلی حسرتش را می خورد و همیشه ازاو برای من می گفت. از اینکه پدرش عالیجناب سالارخان والامقام سرهنگ است، ازاینکه خودش را تافته جدا بافته می داند، ازاینکه از مدیر تا فراش مدرسه چطور قربان و صدقه اش می روند، از روپوش آهار خورده اش که بوی نشاسته می داد و همین طورازکفشهای ورنی اش که جرق جرق صدا می کرد و ازکیفش که پراز کتابچه های نو و مدادهای رنگی بود همیشه تعریف می کرد. هربارکه پری سیما با حسرت از او برایم تعریف می کرد برای آنکه مبادا غصه بخورد درحالی که گونه های رنگ پریده اش را با دست نوازش می کردم به او می گفتم خوب درس خواندن به این چیزها نیست. آن طفلک هم همیشه سعی خودش را می کرد و برای همین همیشه شاگرد اول بود.
یکی از همان روزها که منتظر پری سیما مقابل درمدرسه ایستاده بودم ،اتومبیل اشرافی شازده والامقام که آن طرف خیابان توقف کرده بود توجه مرا به خود جلب کرد. مرد جوانی جلوی اتومبیل لم داده بود وکلاه پهلوی بر سر داشت. مثل آن بود که کلافه چیزی باشد با انگشتان دستش به فرمان ضرب گرفته بود. چند روزی بود که او را دم مدرسه می دیدم. همیشه سر ساعت مقرر با اتومبیل دنبال نوه شازده والامقام می آمد. در آن چند روزتا زمانی که منتظر بود تا زنگ مدرسه به صدا درآید گاهی برمی گشت و به من نگاه می کرد. نگاهش مثل نسیم صبح روی پوستم می ماند. هربارکه درگیر نگاهش می شدم فوری رویم را برمی گرداندم. آن روزهم همین طور بود. با آنکه به ظاهر توجه اش به نقطه دیگری بود، اما زیرچشمی مرا زیر نظرداشت.همان طور که با کنجکاوی او را می پاییدم دیدم که از اتومبیل پیاده شد وبه این طرف خیابان آمد. تا رسید مقابل من با صدای رسایی پرسید:«سر کارخانم، شما می دانید مدرسه کی تعطیل می شود؟»
تحت تاثیر لحن رسمی وگیرایی کلام او که مرا سرکار خانم خطاب کرده بود بی اختیار سرم را بلند کردم و نگاهش کردم. در یک آن نگاه خیره و تحسین گر او نگاه مرا بی اختیار ثابت نگه داشت. هیکلی مردانه و چشمانی سیاه و مهربان داشت. درحالی که کمی دستپاچه شده بودم سرم را پایین انداختم و با تردید برسیدم: «با من هستید؟»
مثل آنکه از پرسش من خنده اش گرفته باشد با لبخند پاسخ داد: «بله، مگر به جز شما کس دیگری هم اینجا هست؟»
درحالی که از پرسش خود شرمنده شده بودم خودم را جمع و جور کردم وگفتم: «سه چهار دقیقه بیشتر نمانده است. همیشه سرساعت دوازده و نیم مدرسه تعطیل می شود»
هنوز این حرف از دهان من خارج نشده بود که زنگ مدرسه به صدا درآمد و در یک آن جلوی در مدرسه شلوغ شد. مرد جوان هم چنان که به انتظار نوه شازده والامقام ایستاده بود، با چشمان درشت و سیاهش به من خیره شد.بیش از این طاقت ایستادن مقابل او را نداشتم که خریدرانه مرا برانداز می کرد. به محض آنکه پری سیما آمد دست او را گرفتم و با عجله به خانه برگشتم.
آن روز هم هنوز پای من و خواهرم به خانه نرسیده بود که با جار و جنجال تازه ای مواجه شدیم. این بار پدرم شلاق را کشیده بود به تن نازآفرین و آن بدبخت را طوری کتک می زد که صدای ضجه اش تا هفت خانه آن طرف تر هم شنیده می شد.
نه من، نه پری سیما که وحشتزده به من چسبیده بود و نه حتی تاجماه خانم جرات نداشتیم به قصد پا درمیانی جلو برویم. تا اینکه بازعمو کرامت از راه رسید و جلو دست پدرم را گرفت و او را از آنجا دور کرد. آن وقت تاجماه خانم و من که تا آن لحظه درمانده و مستاصل ایستاده بودیم سراغ نازآفرین رفتیم و او را کشان کشان به عمارت بردیم و برایش رختخواب پهن کردیم. بیچاره نازآفرین از ظهر تا خود شب بی هوش و گوش در رختخواب افتاد و همه اش از درد ناله می کرد.
آن شب، پس از آنکه به زحمت چشمهایش را بازکرد و ما را دید که بالای سرش نشسته بوایم زد زیر گریه. بعد کم کم شروع کرد و داستان زندگی خودش را برای ما تعریف کرد. آن بیچاره هم مثل من مادر نداشت، اما هفت خواهر و برادر قد و نیم قد کوچک تر از خودش داشت که با پدرش در ده زندگی می کردند. آن طور که خودش می گفت پدرم او را پای طلب برداشته بود. به چند؟ به صد و پنجاه تومان پول سفته ای که پدرش نتوانسته بود از پس پرداخت آن برآید. آن روز وقتی نازآفرین برای ما گفت که در این یک سال و اندی که به آنجا آمده بود پدرم او را وادار می کرده کنارش بنشیند و وافور دهانش بگذارد، از اینکه دختر چنین پدری هستم هم از او و هم از تاجماه خانم شرمنده شدم. آن طور که نازآفرین گفت کتک خوردن آن روزش هم به خاطر یک بست تریاک بود که از دستش در آتش افتاده و سوخته بود.
وقتی تاجماه خانم درد دلهای نازآفرین را شنید چون خودش هم در وضعیت مشابه او به خانه پدرم آمده بود از همان روز با او مهربان تر شد. حال دیگر آن بکش و واکشهای سابق بین آن دو نبود. پدرم هربار که به عمارت اندرونی می آمد و می دید آن درگیریهای سابق دیگرنیست با تعجب به آن دو نگاه می کرد.
R A H A
11-20-2011, 10:16 PM
بگذریم ... چند روز از این ماجرا گذشت. یک روز زیر باران تند و ریزی که به صورتم می خورد دست پری سیما را گرفته بودم و پا به پای او داشتم به خانه برمی گشتم ناگهان صدای بوق اتومبیلی که ازکنارمان رد شد وحشتزده ام کرد. وقتی سرم را برگرداندم از دیدن اتومبیل سبز شازده والامقام و شوفرجوان اوکه چند روز پیش او را دیده بودم یکه خوردم. مثل آنکه نوه دردانه شازده را به خانه رسانده بود و برمی گشت. همین که چشمش به ما افتاد که زیر باران با عجله می رفتیم اتومبیل را نگه داشت و به ما اشاره کرد سوار شویم. من در شک و تردید بودم که سوار شوم یا نه که پری سیما مهلت نداد و پیش از آنکه من تصمیم بگیرم سرخود سوار شد. به طبع او من هم در میان دلواپسی سوار شدم. همه اش تشویش این را داشتم که مبادا پدرم سر برسد و ما را ببیند. طفلک پری سیما که هیچ وقت در عمرش سوار اتومبیل نشده بود از اینکه صدقه سری به جای نوه شازده نشسته بود کلی ذوق می کرد و از مرد جوانی که ما را سوار کرده بود سوالهایی می کرد. او هم حسابی سر شوق آمده بود و بر ایش راجع به اتومبیل و نحوه راندن آن با آب و تاب توضیح می داد. آن روز از پاسخهایی که به پری سیما می داد و از میان حرفهایش فهمیدم نامش فرخ است و یا سمت شوفر درکلوپ صاحب منصبان قشون به جناب سالار خان والامقام ، پدر شعله خدمت می کند و فقط تا مدتی که علی خان، نوکر شازده از دهشان برگردد شعله را می برد و می آورد.
از بس که دلشوره پدرم را داشتم پیش از آنکه به کوچه خودمان بپیچیم از آقا فرخ خواستم ما را پیاده کند. بعد از آنکه خداحافظی کردیم و او رفت، پیش از وارد شدن به خانه به پری سیما کلی سفارش کردم که راجع به این قضیه برای کسی چیزی تعریف نکند. آن طفلک هم طبق قولی که به من داد به کسی حرفی نزد اما برخلاف آنچه خیال می کردم غائله به همین جا ختم نشد. از فردای آن روز دیگر آقا فرخ دست بردار نبود. اول با عجله نوه شازده والامقام را می رساند خانه و با عجله برمی گشت عقب ما.
آقا فرخ می دانست پری سیما از شنیدن چه چیز خوشش می آید و بیشتر از نوه شازده والامقام برایش تعریف می کرد. از عروسکهای زیبا و فرنگی که پدرش و عمه هایش به او هدیه می دادند، از سه چرخه قشنگی که داشت و با رکاب زدن راه می رفت و خپلی چیزهای دیگر که پری سیما مشتاق شنیدن آنها بود. جالب آنکه همیشه نصفی از تعریفهای آقا فرخ می ماند برای فردا.
آن روزها وقتی آقا فرخ ما را پیاده می کرد و به خانه می آمدیم تا مدتی آهنگ صدای مهربان و طنین مؤدبانه کلام او درگوشم صدا می کرد. هربار که در تنهایی آدب و متانت و طرز صحبت کردن او را با پدرم مقایسه می کردم از سبک سری و لات مآبی پدرم احساس اشمئزاز می کردم.گاهی از تصور اینکه آقا فرخ ممکن است بداند پدرم کیست از خجالت خیس عرق می شدم.
دو هفته ای از این جریان گذشت. یک روز جمعه ای بود. پری سیما در ایوان جلوی عمارت اندرونی نشسته بود و با عروسک پارچه ای که خودم بر ایش دوخته بودم و اسم گلی خانم را روی آن گذاشته بود بازی می کرد. همان طور که لب درگاه پشت به حیاط نشسته بودم و برای گلی خانم لباس تازه ای می دوختم گه گاه برمی گشتم و پری سیما را نگاه می کردم که در عالم خودش بود و با گلی خانم حرف می زد. ناگهان از دور سر وکله پدرم پیدا شد. با سرفه و اهن و تلپ به حیاط اندرونی آمد. در آن چند روز فقط یک بار او را دیدم که از عمارت بیرونی آمد و به خمخانه رفت، آن روز هم همین طور. پشت زیرزمین دخمه درازی بود که پدرم خمره های شرابی را که آقا موسی جهود برایش می آورد در آنجا نگهداری می کرد و به آنجا خمخانه می گفتیم.
آن روز همین که پدرم با خمره بزرگی که در بغلش بود از پله های خمخانه بالا آمد با توپ و تشر پری سیما را صدا زد و از او خواست تا سر خمره ای را که دستش بود با او بگبرد. طفلک پری سیما هم از ترس گلی خانم را گذاشت لب ایوان و با تمام توان سر خمره را گرفت و با کمک پدرم از میان حیاط اندرونی گذشتند تا اینکه رسیدند سر پله هایی که حیاط اندرونی را از حیاط بزرگ بیرونی مجزا می کرد. آنجا بود که پری سیما نتوانست وزن سنگین آن را تحمل کند و خمره ازدستش رها شد و به سنگ سر پله خورد و شکست . پدرم درحالی که با چشمهای از حدقه درآمده به او زل زده بود ناگهان مانند یک حیوان زخمی شلاق را کشید و حمله کرد طرف پری سیما تا او را بزند. طفلک پری سیما همبن قدر فرصت یافت که فرار کند. پدرم همان طور که شلاق به دست دنبالش می دوید نمی توانست به او برسد. پری سیما درحالی که مثل یک آهوی کوچک که شیری درنده در پی شکار او باشد هراسان می دوید خودش را به ایوان رساند. همان طور که هراسان این منظره را نگاه می کردم نفهمیدم چطور خود را برسانم به ایوان. تاجماه خانم که قبل از من به ایوان رسیده بود سعی کرد خودش را سپر بلای پری سیما کند، اما از بخت بد پیش از آنکه بین او و پدرم قرار بگیرد پدرم زود تر رسید و راه را بر پری سیما بست. خواهر کوچولوی بیچاره ام که خودش را در معرض تهدید شلاق و لگدهای پدرم می دید چون نمی خواست به چنگ او بیفتد و راه به جایی نداشت همان طور که از وحشت عقب عقب می رفت از طارمی شکسته ایوان پرت شد توی باغ و از دریچه چهار گوش دهلیز انباری سقوط کرد پایین. لحظه ای صدای فریادش را شنیدیم که زود خاموش شد.
تاجماه خانم که مثل من تا آن لحظه تلاش می کرد کاری بکند با شنیدن این صدا دودستی توی سرش زد و دوید طرف انباری. من هم که این صحنه را دیدم دیگر حال خودم را نفهمیدم و با عجله خودم را رساندم آنجا. همین که چشممم به پری سیما افتاد تکان خوردم. خواهر نازنینم بر اثر سقووط به ته انباری از هوش رفته بود. تاجماه خانم که کنار او نشسته بود همان طور که جیغ می کشید و خودش را می زد صورتش را می خراشید. وحشتزده این صحنه را تماشا می کردم.آهسته کنارش نشستم و سرش را درآغوش گرفتم. مردمک چشمانش هیچ حرکتی نداشت. هرجه صدایش زدم جواب نداد. وقتی سرش را برگرداندم متوجه شدم از کنار سرش خون جاری شده .با دیدن این صحنه وحشت غیرقابل وصفی به قلبم چنگ انداخت. درحالی که با دست خون از روی پیشانیش پاک می کردم با گریه صدایش زدم، ولی باز هم صدایی نشنیدم. صدای تاجماه خانم را می شنیدم که ضجه می زد و مرتب می گفت : گلم پرپر شد. با آنکه به چشم خود می دیدم ، اما هنوز نمی توانستم باور کنم. برای همین باز هم درحالی که به شدت می گریستم به او التماس کردم که چشمهایش را باز کند. بی فایده بود. صدای عمو کرامت از دور به گوشم خورد. پدرم تا آن لحظه از بالای دهلیز مثل برج زهر مار بی اهمیت و بی اعتنا به ما نگاه می کرد. با آمدن عمو راهش را کشید و رفت. هنوز هم یادآوری این خاطره پس از سالها که آن را می نویسم مثل یک زخم قدیمی به دلم نیش می زند. لحظه ای تاب نمی آورم و قلم را زمین می گذارم. نجوایی مثل گردبادی آشفته در گوشم زمزمه می کند که پدرم چقدر بی رحم بود. همان طور که اشک به پهنای صورتم می غلتید باز آن صحنه ها را در ذهنم مجسم می کنم. صحنه هایی که تداعی آن همان قدر زجرآور است که آن روز بود.
عمو درحالی که مثل ما از دیدن این صحنه توی سر و کله اش می زد پری سیما را روی دست از پله های انباری به باغ برد و کنار عروسکش گلی خانم خواباند. نازآفرین بی خبراز همه جا تازه ازعمارت بیرونی برگشته بود و سینی بساط پدرم دستش بود. با دیدن این صحنه سینی را انداخت زمین و توی سرزنان خودش را رساند. تاجماه خانم همین که چشمش به او افتاد به گریه و شیون بیشتر افتاد. بعضی از صحنه ها هست که قلم هرچه توانا و نویسنده هرچه صاحب تجربه و استاد باشد و بتواند نکات دقیق و سایه و روشنهای آن را به رشته تحریر درآورد بازهم توصیف کامل آن امکان پذیر نیست. مثل همین صحنه.آیا احساسی را که در آن لحظه ها از قلب من می گذشت قابل توصیف است. آیا آن طوفانی را که در آن لحظه ها قلب یک مادر داغدیده را درمی نوردید می توان روی صفحه کاغذ آورد. خیر... نه این صحنه و نه صحنه های بعدی آن روز هرگز قابل تعریف و توصیف نیست. برای همین هم فقط به توصیف آخرین صحنه کفایت می کنم. صحنه ای که تا عمر دارم هرگز از لوح ذهنم پاک نمی شود. خوب یادم است هنگامی که داشتند جنازه پری سیما را ازباغ خارج می کردند پدرم بی اعتنا به چند نفری که من و تاجماه خانم و عموکرامت را در تشییع همراهی می کردند مثل یک تماشگربی خیال ایستاده بود و تماشا می کرد. همان طور که از کنار او می گذشتم در یک آن دیگر نتوانستم آن همه سنگدلی را تاب بیاورم و بی اختیار و بدون واهمه شروع کردم فریاد زدن. درحالی که از اعماق جانم فریاد می کشیدم فقط یک جمله را مدام تکرار می کردم
تو انسان نیستی ، او انسان نیستی.
پدرم که این جسارت را از من باور نداشت برای لحظه ای یکه خورد و بر و بر مرا نگاه کرد. بعد ناگهان چنگ زد و شانه ام را گرفت و با تمام توان چنان مرا عقب کشید که به زمین پرت شدم. آنگاه باران مشت و لگدی بود که بر سرم فرود آمد. تا آن روز به آن همه شقاوت پدرم پی نبرده بودم. پدرم طوری با خشم و عقده مرا زیر مشت و لگد گرفت که تا دو روز بی هوش بودم. دیگر چه کسی جلوی پدرم را گرفت و مرا از دست او خلاص کرد نفهمیدم. پس از دو روز وقتی به زحمت لای چشمانم را گشودم خودم را در رختخواب دیدم. بیچاره تاجماه خانم که در اثر این ضربه به حال خودش نبود بالای سرم نشسته بود و اشکریزان نگاهم می کرد. همین که چشمم به او افتاد حواسم سر جا آمد و شروع کردم به گریه. در آن لحظه مثل آنکه همه استخوانهایم شکسته باشد از درد نمی توانستم حرکت کنم، اما درد اصلی در قلبم بود. جای خالی پری سیما را نمی توانستم ببینم. انگار که خانه به آن بزرگی از قفس کوچکی برایم تنگ تر شده بود. عمو کرامت هربار که برای انجام کاری به عمارت اندرونی می آمد به من سر می زد و دلداریم می داد. تا چند روز از فرط غصه حتی آب هم ازگلویم پایین نمی رفت. مدام اشکم جاری بود. هربار که به یاد پری سیما می افتادم دلم برای پاکی و بی گناهیش به آتشی کشیده می شد.
پایان فصل اول
R A H A
11-20-2011, 10:17 PM
فصل 2
روزی سرد و برفی بود. از سر خاک پری سیما برمی گشتم. بدون توجه به آمد و شد درشکه ها و کالسکه ها و و رهگذرانی که از کنارم می گذشتند سرم را انداخته بودم پایین و توی گل و شل آزاردهنده ای که سنگفرش خیابان را پوشانده بود به خانه برمی گشتم. همان طور که درگیر افکارم بودم و دانه های برف به صورتم می خورد احساس کردم کسی مرا تعقیب می کند. برای آنکه مطمئن شوم بدون آنکه نگاه کنم قدمهایم را کند کردم. همان طور که می رفتم صدای کسی را شنیدم که با لحنی مردانه و خوش آهنگ مرا به نام کوچک صدا زد.
رو برگرداندم و در یک آن از دیدن فرخ که در چند قدمی من ایستاده بود جا خوردم. با آنکه حال خوشی نداشتم، اما سعی کردم با لبخندی محزون خوشحالیم را از دیدن او نشان بدهم. گفتم:« شما هستید!؟»
کمی دستپاچه جلو آمد و سلام کرد. بعد بی دلیل از من عذر خواهی کرد و گفت:«می بخشید که بی خداحافظی سرم را پایین انداختم و رفتم. جناب شازده والامقام که پیششان کار می کنم از این محل اسباب کشی کردند به عین الدوله. راستی از خواهر کوچولو چه خبر؟»
احوالپرسی او را که شنیدم باز دلم آتش گرفت. نگاحی به آقا فرخ
انداختم که مثل همیشه پالتو وکلاه پهلوی لبه دار بر سر داشت و زیر برف منتظر پاسخ ایستاده بود و نگاهم می کرد. وقتی دید پای چشمانم اشک نشسته و حرف نمی زنم پرسید: «پری خانم، چرا این قدررنگت پریده؟ خپلی ساکتی. برای پری سیما جان اتفاقی افتاده؟»
پس از مکثی کوتاه با صدایی که آهنگ گریه داشت پاسخ دادم: «الان از سر خاکش برمی گردم.»
درحالی که از آنچه می شنید حیرت کرده بود و درحالی که با چشمهای مبهوت به من خیره شده بود ناباورا ه گفت: «چی؟»
بغضی که تا آن لحظه گلویم را می فشرد دیگر به من اجازه نداد چیزی بگویم و یک مرتبه زدم زیر گریه. آقا فرخ با چشمانی که حالا پراز اشک شده بود همان طور که بهت زده به من می نگریست گفت:«انمی توانم باور کنم... هرگز!»
با پشت دست اشکهایم را از روی صورتم پاک کردم و آهی از ته دل کشیدم.گفتم: «خودم هم هنوز باور نکرده ام.»
فرخ هم دست بردار نبود. از من پرسید: « آخر چطور شد؟»
باز اشکم سرازیر شده بود. بی توجه به آنکه شاید پدرم را بشناسد هرآنچه را بر سر پری سیمای نازنین آمده بود برای او تعریف کردم.
چشمانش سرخ شدند و برای آنکه مرا دلداری بدهد گفت: «هرکس مقدر و سرنوشت خودش را دارد پری خانم. شاید باور نکنید، اما انگار به دلم افتاده بود که برای شما یک اتفاقی افتاده. امروز هم که به اینجا آمدم فقط به خاطر دیدن شما بود. آخر دلم برایتان تنگ شده بود. دلم می خواست بیشتر با هم صحت کنیم، ولی انگار شما عجله دارید. من هم اینجا غریبم در طهران کسی را ندارم. اگر بشود هرهفته مقابل سقاخانه سرگذر شما را ببینم خوشحال می شوم... هر چهارشنبه سر این ساعت خوب است؟»
اگر هر زمان دیگری جز آن ایام بود و او چنین درخواستی از من می کرد بی برو برگرد دست رد به سینه اش می زدم؛ اما پس از پری سیما به قدری احساس تنهایی می کردم که بدم نمی آمد او را بینم. فرخ هنوز هم برای من عطر پری سیما را داشت. عطر روزهایی که او و من و پری سیما با هم بودیم. من هم مثل پری سیما دوستش داشتم. پیشنهاد او را بذیرفتم و بعد خداحافظی با او یکراست به خانه آمدم.
تا چهارشنبه بعد در شک و تردید بودم که بروم یا نه. اگر می رفتم باید به عاقبتش هم فکر می کردم. به طور حتم اگر پدرم بو می برد تکه تکه ام می کرد. با این حال مهربانیهای فرخ در دلم جایی باز کرده بود که خودم هم بی میل نبودم گاه گداری او را ببینم. روز چهارشنبه از راه رسید. چهارشنبه ای که آغاز بزرگ ترین دگرگونی در زندگی ام بود. آن روز بهانه ای جور کردم و از خانه خارج شدم. انگار همین دیروز بود. تا به سقا خانه برسم صد بار مردم و زنده شدم. فرخ که پیش از من رسیده بود از اتومبیل پیاده شده بود و انتظار مرا می کشید. همین که از دور چشمش به من افتاد که دزدانه به سویش می رفتم مثل همیشه در سلام پیش دستی کرد.
« سلام پری جان ، اگر دیرتر می رسیدی چیزی از قلبم نمی ماند.»
در حالی که از لحن صمیمانه کلامش که برای اولین بار مرا پری جان خطاب می کرد هیجانزده شده بودم با هراس به دور و برم نگاهی انداختم و چون متوجه شدم کسی متوجه ما نیست من هم به رویش لبخند زدم.
«سلام آقا فرخ»
از من خواست سوار اتومبیل شوم. از ترس آنکه کسی مرا کنار او ببیند با عجله در صندلی عقب نشستم و مثل دختربچه ای که مرتکب عمل بدی شده در گوشه ای نزدیک به درکز کردم. هنوز راهی نرفته بودیم که اتومبیل را مقابل یک کافه قنادی پارک کرد. از آنجا برای من و خودش فالوده وبستنی گرفت. به شدت معذب و شرمنده بودم و میلی به خوردن نداشتم. اما برای آنکه او تصور نکند دستش را رد کرده ام هرطور بود آن را خوردم .
همان طور که پشت فرمان نشسته بود جعبه کوچکی بیرون آورد و پیش رویم گرفت. درحالی که با تعجب آن را از دستش می گرفتم برسیدم :« مناسبتی دارد؟»
با لبخندی شیرین و دلنشین گفت: «دیدار تو بهترین مناسبت است.»
اگر بگریم از جسارت کلامش لذت نبردم دروغ گفته ام. خیلی راحت حرف دلش را می زد. همان طور که نگاهش می کردم در جعبه را گشودم یک انگشتری ظریف طلا میان آن بود که سنگ فیروزه داشت. مهربانانه نگاهم می کرد.گفت: «به دستت کن ببین خوشت می آید؟»
برای آنکه خوشحال بشود لحظه ای انگشتر را به انگشتم کردم وگفتم:« دست شما درد نکند.»
با نگاه تحسین گری به دستم خیره شده بود. پرسید: « موافقی با هم گشتی در لاله زار بزنیم.»
از پیشنهاد او دست و پاپم را گم کردم. نمی دانستم چه بگریم یا چه بهانه ای بتراشم تا بتوانم خود را از گردش با او معاف گردانم.
پیش از آنکه حرفی بزنم او مجال مخالفت نداد. با لحن خواهش گونه ای به چشمانم خیره شد و گفت: « خپلی طول نمی کشد. قول می دهم زود برگردیم.»
متل آن بود که زبانم بند آمده، فقط نگاه کردم و لبخند زدم
فرخ پیش از آنکه حرکت کند در آینه به وارسی سر و صورتش پرداخت و دستی به موهای روغن خورده اش که رو به عقب شانه شده بود کشید .سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و هر دو دستش را عمود به فرمان گرفت و راه افتاد. گردش کردن با او در لاله زار با آنکه همراه با دلهره بود، اما خالی از لطف هم نبود. گردش آن روز چندان طول نکشید. آن روز بدون آنکه از اتومبیل پیاده شویم گشتی زدیم و با هم صحبت کردیم. بیشتر او حرف می زد تا من. فرخ بیشتر از خودش برای من گفت، از اینکه اهل شیراز است. نه در آنجا و نه در طهران کس و کاری ندارد و خیلی چیزهای دیگر که حالا درست در خاطرم نیست.
آن روز پیش از آنکه از فرخ جدا شوم برای چهارشنبه بعد با من قرار گذاشت.
R A H A
11-20-2011, 10:17 PM
چند هفته ای از این جریان گذشت. حالا دیگر هر چهارشنبه یکدیگر را می دیدیم. با آنکه می دانستم وارد بازی خطرناکی شده ام که هر آن ممکن است به قیمت جان یکی از ما دو نفر تمام شود، اما می رفتم. آن روزها فرخ برای من از آینده ای شیرین حرف می زد. از عشقی که تا پیش از دیدن من هرگز طعم آن را نچشیده بود و خیلی حرفهای عاشقانه و دلگرم کننده دیگر که ناخودآگاه در قلبم نفوذ می کرد. حرفهایی که باعث می شد باز به زندگی و آینده ام امیدوار شوم وکمتر به غم وغصه های گذشته فکرکنم. با این همه هربار که از قرار برمی گشتم به نوعی احساس گناه می کردم تا آن چهارشنبه ای که فرخ سر قرار نیامد. در تمام مدتی که در انتظارش ایستاده بودم و آمد و شد درشکه ها و رهگذران را نظاره می کردم مدام دلم شور می زد و نگران بودم. هرچه چشم گرداندم تا بلکه او را ببینم، ندیدم. عاقبت از آمدن او مایوس شدم و به خانه برگشتم. آن روز آسمان هم مثل دل من گرفته و ابری بود. آن قدر دمق بودم که حتی ریزش نرم دانه های درشت باران را که به صورتم می خورد احساس نمی کردم. وقتی پا به خانه گذاشتم پدرم با دوست قدیمی اش یاری خان دم در عمارت بیرونی مشغول صحبت بود. این مرد همان کسی بودکه راجع به او و اینکه صدای خوشی داشت
برای شما نوشتم. او هم مثل پدرم قد دیلاقی داشت و همیشه برای پدرم تریاک می آورد. از وقتی بچه بودم از قیافه یاری خان که قیافه ای مثل قصابها داشت و همین طور از سبیلهای کلفت و آویزان او بدم می آمد. آن روزهمان طور که از دور او و پدرم را می پاییدم خیلی بی سرو صدا خودم را رساندم پشت تنه درخت تنومند چناری که بین عمارت اندرونی و بیرونی بود. آن قدرکمین کشیدم تا اینکه پدرم برای کاری به عمارت برگشت. من که مترصد چنین فرصتی بودم تا سر پدرم را دور دیدم تر و فِرز راه افتادم داشتم از مقابل عمارت بیرونی می گذشتم که یک آن چشمم به چشمهای تنگ و ریز یاری خان افتاد که از دور سر تا پای مرا با نگاه خریدارانه ای برانداز می کرد. تا چشمش به چشمم افتاد تعظیم و عرض سلام بندگانه ای کرد که من به عمد جواب او را ندادم. با اشمئزاز رویم را برگرد اندم و به دو خودم را رساندم به عمارت اندرونی.
آن روزگذشت. فردای آن روز روشنایی بر روی شاخه های لخت سرشاخه های درختان باغ آهسته آهسته رنگ می باخت که باز یاری خان آمد. یک ساعتی را نزد پدرم در عمارت بیرونی بود. پس از رفتن او پدرم عمو کرامت را فرستاد دنبال من. عمو کرامت به من گفت بروم عمارت بیرونی وگفت آقات با شما کار دارد، ولی توضیح نداد چه کاری. با این همه از آنجایی که خودم تا حدی با اخلاق و منش پدرم آشنا بودم با همه بچگی و سادگیم بوی پیشامد بدی را حس می کردم که سخت نگرانم می کرد. چاره ای جز رفتن نداشتم. در همه عمرم بیش از چند بار به عمارت بیرونی نرفته بودم. در و دیوار عمارت بوی تریاک می داد. پدرم لباده زرشکی رنگی به تن داشت که در ناحیه کمر شال سیاه رنگی آن را روی شکم ورم کرده اش نگه می داشت. مثل همیشه به چند متکا یله داده بود حلقه وافور توی دستش بود. جلوی پدرم یک منقل ورشویی مزین به نقش و نگار گل و بته بود. روی منقل هم دو تا قوری با نقش ناصرالدین شاهی به چشم می خورد. به جز پدرم نازآفرین هم با بزک غلیظی که توی ذوق می زد کنارش نشته بود و انبر در دستش بود. به محض ورود با اشاره او جلو رفتم و پایین پایش نشستم. صدای موچ موچ پک زدن پدرم به سوراخ حقه وافور تنها صدای عمارت بود. او سرش را به عقب داده بود و نفس حبس شده در سینه اش را با فوت طولانی بیرون می داد. با حرکت ابرو به ناز آفرین اشاره کرد. نازآفرین فوری روی زانو نیم خیز شد و بند و بساطی را که جلوی پدرم بود جمع کرد و از اتاق بیرون رفت. پدرم با نگاهش او را دنبال کرد، بعد قدری تامل کرد، آن گاه با صدای نشئه ای که همراه با اخم و سردی بود گفت: « یاری خان دم غروب آمده بود اینجا.»
وقتی دید گیج و منگ نگاهش می کنم برای آنکه خودش را خلاص کند بی مقدمه گفت: « تو را از من خواسته. دوشنبه هین هفته با کس و کارش می آیند خواستگاری.گفتم آماده باشی.»
از آنچه شنیدم انگار آسمان را بر سرم کوبیدند و بی اختیار صدایم بلند شد.
« ولی یاری خان تا به حال چندین بار زن گرفته...»
پدرم مهلت نداد حرفم را تمام کنم و با عصبانیت گفت: «خب گرفته گرفته باشد چه اشکالی دارد؟ا» و با افتخار به خودش اشاره کرد وگفت: « مگر من نگرفته ام. تازه یاری خان از دو عیال قبلی اولادش نشده.»
در حالی که چشمهایم پر از اشک شده بود گفتم: « ولی...»
این بار پدرم مهلت نداد شروع کنم و باز رفت توی شکمم. درحالی که به یکباره لحن گفتارش را تغییر داده بود پرید وسط حرفم و گفت: « ولی چه؟ خفه خون می گیری یا نه؟ من باهاس بفهمم که می فهمم.» و با اشاره دست مرخصم کرد.
دهان به دهان گذاستن با پدرم بی فایده بود. می دانستم از همین حالا تکلیفم روشن است. وقتی داشتم ازعمارت بیرونی خارج می شدم برای لحظه ای نگاهم به چهره نازآفرین افتاد که دم در ایستاده بود و با حالتی محزون و با تاسف به صورت خیس از اشک من نگاه می کرد. بی آنکه حرفی بزنم سرم را اندا تم پایین و یکراست رفتم به مطبخ. همان جا در خلوت با خودم آن قدر اشک ریختم که تا شب دیگر لای چشمهایم باز نمی شد.
کم کم روز دوشنبه نزدیک می شد. به دستور پدرم عمو کرامت پنجدری را آماده کرده بود وکلی قالی و قالیچهه از عمارت بیرونی آورده بود و اینجا و آنجا پهن کرده بود. تاجماه خانم که خودش کمی از خیاطی سررشته داشت با پارچه هایی که از مادر خدا بیامرزم ته صندوق برای من به یادگار مانده بود یک پیراهن زری بلند با دامن دور چین و یک چادر وال سفید دوخت که گلهای ریز صورتی رنگی داشت. بعدازظهر دوشنبه یک ساعت مانده به غروب یاری خان با چندنفر ینگه آمدند. عمو کرامت مدام در رفت و آمد بود و میوه و شیرینی و قلیان را از مطبخ می آورد و دور می گرداند و گاهی با اشاره پدرم آتش قلیانها را تازه می کرد. آن روز وقتی با سینی چای پا به پنجدری گذاشتم در اولین نگاه چشمم به تاج طلا خانم، مادر یاری خان افتاد که خال سیاه درشتی گوشه بینی اش بود و ابروهای سیاه عین ماهوت پاک کن داشت. برای یذیرایی ازاو شروع کردم. همان طور که از سینی وَرشابی که پیش رویش گرفته بودم انگاره چای را برمی داشت و با لحن نرم وگرمی که نشانه پسندیدن بود رو کرد به پدرم که آن طرف اتاق روی یک زانو نشسته بود و پرسید: «عروس خانم ایشون باشند؟»
پدرم تکانی به سر وگردنش داد و با لحن جاهل مآبانه و خودمانی گفت: «کنیز شوماست.»
این را که شنیدم دندانهایم را از فرط خشم برهم سابیدم. بعد ازتاج طلا خانم نوبت خانمی بود که بعدها فهمیدم زن اوستای حمامی است. خود تاج طلا خانم هم سالها سردلاک آن حمام بود. او نیز بادی در غبغب انداخت و مرا براندازکرد و چای برداشت. بعد از او نوبت خاله یاری خان بود. او هم چای را برداشت و دست چاق و سفیدش را کرد توی قندان . قندها را کنار زد و یک آب نبات درشت برداشت و گذاشت دهانش و به علامت پسندیدن من لبخند زد. آخر نوبت یاری خان بود. برای آنکه زیبایی مرا که به صد ناز جلوه می فروخت از نزدیک وبه دل سیر تماشا کند عجله ای برای برداشتن انگاره چای نداشت. درحالی که معطل بودم انگاره را ودارد دیدم که از دور با حرکت ابرو به تاج طلا خانم اشاره کرد. او خیلی خوب متوجه منظور او شد وناگهان خم شد و پای دامن چادر مراگرفت و در یک چشم برهم زدن آن را از سرم کشید. تا به خود بیاپم چادر از سرم رفت و موهای شبقم که تا کمرم می رسید و روی شانه هایم ریخته بود نمایان شد. برای لحظه ای آن چنان غافگیر شده بودم که برجا میخکوب شدم.گیج و حیران به دور و برم نگاه کردم. از فرط هیجان آن قدر دستپاچه شده بودم ، گویی در نظرم همه چهره ها پاک شده بود. فقط چهره یاری خان را می دیدم که مشتاقانه محو وجاهت من شده بود. با اشمئزاز از او رو برگرداندم و دیگر نفهمیدم چه می کنم. با غیظ سینی چای راگذاشتم و چون کبوتری که در دام افتاده باشد خودم را به در زدم و از پنجدری گریختم. صدای فریاد پدرم از پشت سرم بلند شد.«کجا؟»
R A H A
11-20-2011, 10:19 PM
تمام تنم می لرزید. به حالت دو خودم را به صندوقخانه رساندم و از ترس پدرم چفت در را از داخل انداختم. نشستم و به بدبختی تازه ای که دامنگیرم شده بود فکر کردم. هنوز هم چهره کسانی که در پنجدری نشسته بودند، جلوی چشمانم رژه می رفت. یاری خان با آن چشمهای سرخ و سبیل چخماقی ولبخند وقیحانه اش. تاج طلاخانم با آن ابروهاای پرپشت و خال گوشتی که گوشه بینی اش بود و بقیه. همان طور که ساکت و بی حرکت نشسته بودم در دل خدا خدا می کردم که آن روز هرچه زود تر تمام شود و من از این بدبختی خلاص شوم.
هنوز پای یاری خان و بقیه به کوچه نرسیده بود که چفت در صندوقخانه بر اثر ضربه لگد محکمی از جا کنده شد و در چهارتاق باز شد و محکم به دیوار خورد. دیدن پدرم که غضبناک و برافروخته وارد شد، قبضه روحم کرد آن روز پدرم طوری با قلاب کمربندش مرا زد که فقط کار خدا بود که کور نشدم. طوری با شلاق به بدنم می کوبید که پیراهن به تنم پاره پاره شد و از محل ضربه ها خون بیرون زد.
عمو کرامت بیچاره تا آمد مثل همیشه پا در میانی کند پدرم با یک دست چنان توی سینه اش کوبید که از پشت نقش بر زمین شد. پدرم با تمام قدرت چنان مرا زیر مشت و لگد گرفت که همه جا در برابر چشمانم تیره و تارشد. بعد دست و پای مرا گرفت وکشان کشان برد به انباری و همان جایی که مدتی قبل جنازه خواهرم بر زمین افتاده بود چنان رهایم کرد که پشتم محکم به زمین کوبیده شد و آه از نهادم بلند شد. این سقوط آخرین رمق مرا گرفت وکم و بیش از حال رفتم، اما هنوز صدای پدرم را می شنیدم. پیش از آنکه پا از انباری بیرون بگذارد به عنوان اتمام حجت برایم خط و نشان کشید. هنوز هم پس از این همه سال صدایش درگوشم است. صدایی رعب آورکه بند بند بدنم را به لرزه می اند اخت. از میان دندانهای به هم فشرده اش گفت: «اگر باز بخواهی جفتک بینداری گردنت را خورد می کنم.»
پس از این خط و نشان در انباری را محکم به چهارچوب کوبید وکلون آن را ازپشت اند خت و قفل زد. نمی دانم چند ساعت گذشت، اما وقتی به هوش آمدم تازه دردهایم شروع شد. صورتم، دستم وهمه جای بدنم در اثر شلاق و ضربه های لگدی که خورده بودم درد می کرد و می سوخت. کورسوی نوری که ازبالای انباری به درون می تابید مرا به خود آورد. چراغ موشی دود زده ای بود که عمو کرامت برایم روشن کرده و در چهارچوب دهلیز انباری گذاشته بود تا از تاریکی وحشت نکنم. مثل آنکه از خواب ترسناکی پریده باشم به دور و برم نگاه کردم. چهار طرف انباری تا تاق پر بود از خمره های گلی شراب که در طبقه بندیهای آجری چیده شده شده بود. همان طور که به خمره ها نگاه می کردم صدای پدرم در گوشم زنگ می زد. در آن لحظه ها تاریکی و تنهایی انباری مثل گور تنگی مرا در برگرفته بود و روی قلبم فشار می آورد. اینجا قتلگاه خواهرم پری سیما بود. حالا اوکجا بود؟ می دیدمش که کنارم نشسته و باز از وحشت پدرم به من پناه آورده است. دوباره از درد وکوفتگی از هوش رفتم.
وقتی دوباره چشمانم را گشودم در رختخواب خودم بودم. یک نفر مرا آورده بود به اتاق تاجماه خانم، اما خودش نبود. آفتابی که از پشت دریهای توری به درون می تابید اتاق را گرم و روشن کرده بود، اما من سردم بود ومی لرزیدم.کمی بعد در اتاق روی پاشنه چرخید و تاجماه خانم با سینی گرد مسی که در دستش بود از در وارد شد.
تا چشمم به او افتاد با ضعف پرسیدم: «چه کسی مرا به اینجا آورده؟»
کرامت خان. به حال مرگ بودی که آوردت اینجا. خدایی بود که زنده ماندی»
بی آنکه بغض کرده باشم باز اشکم سرازیر شد. باگریه گفتم: «اما خودم ترجیح می دادم بمیرم.»
تاجماه خانم درحالی که با تأسف نگاهم می کرد آهسته درکنارم نشست و سینی مسی را که در دستش بود زمین گذاشت وکمکم کرد تا بنشینم.
دو روزی بود که چیزی نخورده بودم ودلم ازگرسنگی مالش می رفت تازه خوردن غذا را شروع کرده بودم که متوجه چهره تاجماه خانم شدم و لقمه در گلویم گیر کرد. صورت او نیزگله به گله زخمی وکبود بود. وقتی دید با تعجب نگاهش می کنم روی از من برگرداند و به هوای کنار زدن پشت دریهای توراز جا برخاست وکنار پنجره رفت. درحالی که با نگاهم او را دنبال می کردم پرسیدم: « آقام باز هم روی شما دست بلند کرده؟»
کنار پنجره بلند اُرسی ایستاده بود و منظره باغ را تماشا می کرد. با لبخندی غمگین برگشت و نگاهم کرد. آرام گفت: «عیبی ندارد، من به این چیزها عادت دارم.»
نگاهش می کردم که بی اختیار اشک در چشمانم حلقه زد. تاجماه خانم که دید دست از خوردن کشیده ام دوباره صدایش بلند شد.گفت: «نمی خواهد خودت را سرزنش کنی.کتک خوردن من دخلی به تو ندارد، مقصر این نازآفرین آتش پاره است.»
وقتی دید با استفههام نگاهشش می کنم خودش با ناراحتی توضیح داد که :«خانم خانمها ازدیروز تا حالا غیبش زده.کجا رفته خدا عالم است. آقا گمان می کند من درگوشش خوانده ام که فرارکند»
همان طور که می شنیدم رفتم توی فکر.
پس از رفتن نازآفرین دیگر صدا از صدا در نمی آمد.کم کم حالم داشت جا می آمد که باز سر وکله این مردک، یاری خان پیدا شد. پدرم آن شب او را برای شام نگه داشت. می دانستم بازدارند برای من نقشه می کشند. ساعتی از رفتن یاری خان نگذشته بود که پدرم به عمارت اندرونی آمد.بازهم حالت طبیعی نداشت. همین که چشمش به من افتاد، درحالی که روی پای خودش بند نبود و تلوتلو می خورد خطاب به من با لحنی محکم واخم و تخم گفت: «فردا قراراست یاری خان و کس و کارش بییند اینجا. مثل آدم رفتار می کنی. وای به روزگارت اگر دوباره بازی دربیاوری.»
بی آنکه حرفی بزنم فقط با غصه نگاهش کردم. هرچه فکرکردم چه کنم عقلم به جایی نرسید. در دل آرزو می کردم ای کاش می تو انستم به نحوی فرخ را ببینم و ازاوکمک بخواهم، اما بدبختانه نه از او نشانی داشتم و نه اینکه می توانستم پا از خانه بیرون بگذارم. بعد از فرار نازآفرین به دستور پدرم نه من و نه تاجماه خانم حق نداشتیم از خانه بیرون برویم. پدرم قفل در خانه را عوض کرده بود و روزها هم کلون در را با قفل و زنجیر می بست.
فردای آن روز باز سروکله یاری خان و همراهانش پیدا شد. این بار تاج طلا خانم برخلاف دفعه قبل که برای من زبان می ریخت حسابی خودش را گرفته بود. نه او، بقیه هم صد درجه بدتر از او برای من قیافه گرفته بودند. خاله یاری خان که عینهو بخت النصر به من نگاه می کرد. موقع حرف زدن به عمد به سرودست وگردنش قرمی داد تا النگو وگوشواره های بلندی را که به خودش آویزان کرده بود به رخ من بکشد.
آن روز به دستور تاج طلا خانم همگی دورو برم جمع شدند و امتحانم کردند. صحنه نمایش مسخره ای بود که بازی در آن برایم اجباری بود.تاج طلا خانم برای امتحان اول از موهایم شروع کرد. انگشتان حنا بسته وخشنش را درخرمن موهایم فرو برد وگیره ای را که به آن بسته بودم ازسرم باز کرد. بعد موهای انبوه و بلندم را که یادآور ظلمت شبهای یلدا بود باز کرد و دسته دسته امتحان کرد که مبادا عاریه باشد. بعد از موهایم نوبت انگشتان پاهایم بود. برای آنکه مبادا شش انگشتی باشم به امر تاج طلا خانم جورابهایم را کندم تا او انگشتان پاهایم را وارسی کند. همه نمایش، داستان محکومیت من بود. درمانده و مستاصل زیر دست او نشسته بودم. صورتم بستر اشکهایی بود که ناامیدانه و بی پروا از چشمان درشت و آسمانی رنگم فرو می غلتید و از گونه های سرازیر می شد. درست مثل کنیزکی زیبا که پیش از خریداری اندام او را بررسی می کنند، آنان هم با من چنین معامله کردند. پس از مطمئن شدن از همه چیز قرار عقدکنان را برای روز جمعه گذاشتند.
خوب یادم است که آن شب از فکر و خیال این بدبختی که به سرم می آمد تا خود صبح نخوابیدم. آن شب بی آنکه چراغی روشن کنم ، کلافه و مضطرب در تاریکی نشستم و به بازی جدید که سرنوشت با من آغاز نموده بود اندیشیدم. هرچه فکر کردم پدرم مرا به چه کمال این مردم جاهل و لااُبالی می خواهد بفروشید سر در نمی آوردم.
فردای آن روز توی مطبخ بود. برای آنکه سر خودم را گرم کنم بیهوده وقت گذرانی می کردم که ناگهان صدای سرفه و بعد صدای گیرا و خوش آهنگ فرخ به گوشم خورد. صدا از دهلیز بالای سقف می آمد. زیر سقف دهلیز قاب پنجره ماننده بود که در زمستانها آن را با چیزی مثل دم کنی می بستند تا سرما به داخل نیاید و تابستانها آن را باز می کردند. همیشه نور شیری رنگ ملایمی از این قاب درون مطبخ می تابید و روزها آنجا را روشن می کرد. اول که صدای او را شنیدم مردد بودم. بعد وقتی بلندتر صدایم زد دیگر مطمئن شدم. از آنجا پرسید:« پری خودت هستی؟»
با خوشحالی سر بلند کردم و گفتم:«آره ، خودم هستم»
با عجله گفت:« می توانی یک دقیقه بیایی دم در.»
با دلواپسی گفتم:« نه ، ممکن نیست . تو هم از اینجا برو»
با نارحتی گفت:« بروم؟ پس مهر و محبتت کو؟ من این همه راه آمده ام که تو را ببینم.»
R A H A
11-20-2011, 10:20 PM
با ناراحتی پرسیدم: «آن هفته که آمدم چرا نیامدی؟»
«جلسه صاحب منصبان قشون طول کشید. وقتی رسیدم تورفته بودی، از دستم ناراحت شدی؟»
بغضی که در گلو داشتم دیگر اجازه نداد چیزی بگویم و هق هق زدم
زیرگریه. آن قدر بلند که فرخ هم شنید و هم دلواپس شد. بیچاره هراسان شده بود که بداند چه خبر شده. وقتی آهسته و با گریه کل ماجرا را براش تعریف کردم به قدری جا خورد که مدتی رفت توی فکر و سکوت کرد. بعد با صدای بلندتری گفت:«می خواهی بیایم خواستگاری؟ خودم با پدرت حرف می زنم. اورا متقاعد می کنم که تورا بدهند به من. راضی هستی؟»
همان طور که اشک می ریختم گفتم:«نه،فایده ندارد. آن وقت پدرم هردوی ما را می کشد.»
لحظه ای ساکت ماند. مثل آنکه داشت فکر می کرد. دوباره گفت: «پس می خواهی چه بکنی؟»
درمانده گفتم:«خودم هم نمی دانم.»
صدای کش کش چرخهای یک کالسکه که از آنجا گذشت باعث شد مدتی سکوت برقرارشود که باز فرخ آن را شکست.
« مگر من مرده باشم که بگذارم. حالا که این طور است کار را یکسره می کنم.می برمت یک جایی که دست هیچ احدی به تونرسد.می آیی یا نه؟»
از شنیدن این پیشنهاد گریه ام بند. آمد. وحشتزده گفتم: «یعنی می گویی از خانه فرارکنم؟ نه می ترسم.»
« مثل آنکه این پاسخ سخت به اوگران آمده باشد با دلخوری و تندی گفت:«پس ابد می خواص زن این مردک که لیاقت نوکری تو را هم ندارد بشوی.می توانی مرا فراموشی کنی پری؟ من که نمی گذارم. این را بدان اگراین اتفاق بیفتد من هم خودم و هم هرکسی را که در این ماجرا دخیل بوده می کشم. نمی گذارم دست کثیف این مردک به تو برسد. به مولا قسم... حالا می بینی.»
همان طور که می شنیدم وحشتزده گفتم:« هیچ می فهمی چه می گویی؟!»
مثل آنکه بخواهد برای آخرین بار با من اتمام حجت کند قرص و محکم جواب داد:« همان که گفتم. تا امروز غروب خوب فکرهایت را بکن. اگر تصمیم گرفتی با من بیایی، امشب بعد از غروب سرکوچه درختی منتظرت هستم. اگر نیایی دیگر نه من و نه تو»
فرخ این را گفت و رفت. پس از رفتن او تا ساعتی همان طور در کلاف سردرگمی خود بودم با آنکه از فرار می ترسیدم ، اما در آن موقعیت تنها روزنه امیدی که پیش رو می دیدم پیشنهاد فرخ بود.
آن روز پس از کلی فکر کردن و کلنجار با خودم تصمیمم را گرفتم و تا غروب دور از چشم تاجماه خانم چند تکه لباس و چادری را که تازگی برایم دوخته بود و انگشتری که هدیه فرخ بود و گلی خانم ، یادگار پری سیما را پنهانی در بقچه پیچیدم و گوشه ای آماده گذاشتم. در تمام عمرم این نخستین بار بود که برای سرنوشت خود به تنهایی تصمیم می گرفتم.
سرخی غروب داشت روی شیروانیهای عمارت بیرونی فرو می مرد که آماده حرکت شدم. پیش از آنکه پا به حیاط اندرونی بگذارم از کنار پرده ای که در هشتی را می پوشاند آنجا را از نظر گذراندم. خوشبختنه کسی آن دور و بر نبود. مثل آهو بچه ای که از حمله گرگ درنده ای در هراس است، ترسان و لرزان طول حیاط بیرونی را یک نفس دویم تا اینکه رسیدم به دالانی که به در حیاط بیرونی منتهی می شد و سقف ضربی آجری داشت. از آنچه دیدم یخ کردم. همان طور که فکر می کردم در بیرونی از داخل کلون شده بود وقفل بزرگی به آن بسته بودند.گیج و مستاصل به زنجیر و قفل که به کلون بسته شده بود می نگریستم که از صدای در قلبم از جا کنده شد.
اتاق عمو کرامت سمت چپ دالان بود و هر آن ممکن بود سر برسد. همان طور که حیران و مستأصل مانده بودم چه کنم ناگهان چشمم به در چوبی زهوار دررفته و قدیمی آب انبار افتاد که نیمه باز بود و درست کنار دالان و رو به روی عمارت بیرونی واقع شده بود. پیش از آنکه عمو کرامت سربرسد وحشتزده خودم را پشت در رساندم و از ترس سرم را به دیوار گذاشتم و چشمانم را بستم. مثل هرروز که هوا تاریک می شد با چماق کلفتی که برای حراست از باغ در دست داشت برای بازکردن در از اتاقش بیرون آمد. همان طور که پشت در آب انبار گوش به زنگ ایستاده بودم از شنیدن صدای یاری خان برجا میخکوب شدم. یا الله گفت و همراه عمو کرامت وارد شد. از لای درز در نگاهش کردم و پدرم را دیدم که با آن هیکل تنومندش با جُبه لاجوردی رنگ بلند جلوی عمارت بیرونی ظاهر شد و با سرفه و اهن و تلپ از پله های عمارت پایین آمد.
من کشیک می کشیدم. یاری خان را دیدم که دست به سینه جلو رفت و عرض سلام بندگانه ای کرد. بعد کیسه سیاه و بزرگی را که زیر پوستین عثمانی خود پنهان کرده بود به پدرم نشان داد وگفت:« ده تا مخصوص. شیش تام شاهانی ناب. همان که خودتان فرمودین.»
پدرم با خرسندی کیسه را از دست اوگر فت و رو کرد به عمو کرامت تا در خمخانه بگذارد. سپس یاری خان راکشید کنار دیوار و مدتی به پچ پچ با او حرف زد.گاهی میان حرف خنده هایی تحویل هم می دادند که بندبندبدنم می لرزید. پس از آن یاری خان دست کرد و چند دسته اسکناس در آورد و توی مشت پدرم گذاشت و خانه را ترک کرد. با رفتن او پدرم خرسند به عمارت خود رفت و در را محکم بست. حالا حیاط بیرونی خالی
بود. اگر ترو فرز نمی جنبیدم باز عمو کرامت کلون دررا قفل و زنجیر می کرد و
دیگر خروج از آنجا غیرممکن بود. با این حال پیش از آنکه راه بیفتم برای چند لحظه از فکر اینکه پدرم یا عمو کرامت سر برسند و مچ مرا بگیرند خون در بدنم سرد شد. برای همین هم برنگشتم به پشت سرم نگاه کنم. به دو خودم را رساندم به در. هنوز دستم به کلون در نرسیده بود که صدای غرش رعد آسای فریاد پدرم خون در بدنم منجمد کرد. «کجا؟»
وحشتزده برگشتم و او را دیدم که چماق به دست مثل برج زهر مار پشت سرم ایستاده است. درحالی که چماقی را که در دست راستش داشت با تانی کف دستش می کوبیأ قدم به قدم به من نزدیک می شد. صدای تپش قلبم را ازگوشم می شنیدم که با هرقدم او بلندتر می شد. مثل کبوتری که در دام افتاده باشد دیگر هیچ راه فراری نداشتم. مثل آنکه مغزم ازکار افتاده بود. مانده بودم چه کنم. پدرم جلو آمد و چماقی را که در دست داشت زیر گلویم گذاشت. با خوف و اشمئزازی که از دیدنش به من دست داده بود سعی کردم نگاهم را از او بدزدم. تمام بدنم می لرزید. صدایش را شنیدم که غرید: «گمان کرده ای خَعلی زرنگی و می توانی از دست من فرارکنی. کاری می کنم که دیگر هوس فرار به کله ات نزند.»
پدرم این را گفت با چماقی که در دستش بود چنان با قدرت به قلم پایم کوبید که خون با سوزش از آن فواره زد و صدای ضجه ام از ته دل بلند شد پس از آن ضربات مشت و لگدی بود که به سرم باریدن گرفت. میان مرز هوش وبی هوشی زیر ضربه های دردناکی که بدنم را درهم می کوبید ضجه می زدم. در یک آن صدای تاجماه خانم به گوشم خورد که فریاد کنان سعی داشت مانع پدرم شود. پدرم هم چنان که بی رحمانه مرا زیر مشت و لگد گرفته بود برای لحظه ای با چشمان خون گرفته برگشت و به او نگاه کرد، اما اهمیتی نداد. در آن لحظه های شوم که احساس می کردم پایان عمرم فرا رسیده زیر ضربه های مشت و لگدی که می خوردم بی اراده پایم لغزید و با سر به زمین افتادم. گرمی خونی را که از گوشه پیشانیم بیرون می جهید بر روی پیشانی و لابه لای موهای احساس کردم . برای لحظه ای از دور سایه عمو کرامت را دیدم که شتابان به سمت ما می آمد. این آخرین صحنه ای بود که دیدم.
R A H A
11-20-2011, 10:22 PM
فصل 3
طوفانی از باد و ناگهان دستنوشته های پریوش را ورق زد و باعث شد تا برای چند دقیقه سر از روی خطوط نقش بسته بر روی کاغذ بردارد و نگاهی به اطراف بیندازد. از خواننده جوانی که تا چند دقیقه پیش بر روی جایگاه مشغول اجرای برنامه بود، دیگرخبری نبود ؛ اما گروه نوازندگان هم چنان نشسته بودند و خود را برای اجرای برنامه ای تازه آماده می کردند. دو نفر از پیشخدمتهای کافه روی جایگاه مشغول تغییر دکور بودند. چند نفری هم به سرپرستی آنیک میزهای اضافی را که همیشه برای مواقع شلوغی در انبار کافه نگه می داشتند به باغ آوردند تا برای مشتریهایی که آن راه می رسیدند آماده کنند. باغ کافه از دود و همهمه و گاهی قهقهه آکنده بود. هرکس از در می آمد جویای کسی بود.
پریوش درحالی که با نگاهش از روی صورتها می گذشت، گه گاه به سیگار همای اتویی که لای انگشتش دود می کرد پک می زد. گه گاه از دردی که قلبش را می فشرد آخمهایش درهم می رفت. قلبش از روزپیش گه گاه آن چنان تیر می کشید که نفسش در سینه حبس می شد. همین که درد کم کم فرو نشست و سیگارش را کشید، دوباره شروع کرد به خواندن.
با زحمت لای چشمان خون گرفته ام را باز کردم و دیدم در یکی از اتاقهای عمارت بیرونی هستم. اتاقی بود که در و دیوارش بوی تریاک می داد. پدرم دراتاق روبه رویی مثل همیشه پای منقل چماتمه زده بود و حقه وافور در دستش بود. جز او هیچ کس را نمی دیدم. نه هیچ کس بود ونه هیچ صدایی. تنها صدایی که سکوت حاکم بر عمارت را می شکست صدای نفرت انگیز موچ موچ پک زدن او به حقه وافور بود. درحالی که از درد اشکم جاری شده بود دلم می خواست از جا بلند شوم و حقه وافور را از دستش بگیرم و با تمام قدرت توی سرش خرد کنم، اما بدنم رمقی نداشت. فقط بدنم یک پارچه درد بود. سرم، صورتم، دستها و به خصوص مچ پایم یک پارچه درد بود. کمی بعد سعی کردم ته مانده رمقی که در بدن داشتم را جمع کنم و از جا بلند شوم و مچ پای چپم را که حس می کردم شکسته است وارسی کنم. ناگهان متوجه شدم هر دو پایم در زنجیر است. پدرم برای آنکه دیگر هرگز فکر فرار به سرم نزند هر دو پایم را با زنجیر بسته بود. حالا باید چه کار می کردم. تمام دردها و بدبختیهای دنیا مثل کوهی بر روی سینه ام سنگینی می کرد. وقتی یادم آمد فرخ در آن ساعت سر کوچه درختی به انتظارم است و من در این دام گرفتارم آ تش از قلبم زبانه کشید.
آن شب تا پاسی از شب به بدبختی خود اشک ریختم و با خدایی که گمان می کردم مرا رها کرده حرف زدم. در آن لحظه ها تنها اشک و درد وصدای خرناس پدرم مونس تنهایی ام بود.
آن شب به قدری اشک ریختم تا ازکوفتگی و ضعف باز ازهوش رفتم. وقتی دوباره چشمانم را گشودم عمو کرامت را دیدم که بالای سرم نشسته است. درحالی که با چشمان پراندوه و خیره به من می نگریست با صدای بسیار آهسته ای که پدرم نشنود گفت: « بلند شو عمو، بلندشو یک چیزی بخور.»
ازمهربانی که درصورت پف کرده وچشمهای خسته او نهفته بود دیگر نتوانستم خودم را نگه دارم. لحاف را کشیدم روی سرم و زدم زیر گریه. صدای عمو را از بالای سرم شنیدم که گفت: «آخر عمو چرا خودت را به دردسر و بلا انداختی. تو که بهتر می دانی... نمی توانی از پس آقات برآیی »
صدای کوبه در و هم زمان با آن صدای گرفته و تازه از خواب بیدارشده پدرم که از اتاقی دیگر عمو کرامت را صدا می زد باعث شد ساکت شود. مدتی در سکوت گذشت. عمو کرامت درحالی که گردن کشیده بود و از پنجره بلند هلالی أرسی دار توی کوچه را نگاه می کرد زیر لب زمزمه کرد و گفت: « بازکه این نَسناس نالوطی سروکله اش پیدا شد.» وبعد از این حرف برای بازکردن در از جا بلنه شد.
به قدری از خود بی خود بودم که درست متوجه منظور عمو از نسناس نالوطی نشدم. اما چند دقیقه بعد با شنیدن صدای نخراشیده یاری خان فهمیدم منظور عمو کیست. در آن حال نزار دیدن چهره کریه او مشمئزکننده ترین چیزی بود که می توانستم ببینم. همان طور که به دنبال عمو به آن سو می آمد پیش از آنکه وارد اتاق پدرم شود، مثل کابوس دهشتناکی که ناگهان مبدل به واقعیت شده باشد برای لحظه ای درچهارچوب در اتاقی که من آنجا خوابیده بودم ایستاد و به داخل اتاق سرک کشید وبه دورو بر نگاه کرد. همین که چشمش به من افتاد درحالی که نیشش تا بنا گوش باز شده بود به دقت به صورت من نگریست.
پوزخند زد وگفت: «خدا بد نده پری خانم.»
درحالی که با نفرت نگاهش می کردم رویم را برگرد اندم و لحاف را روی سرم کشیدم. باز هم سردم شد و چشمهایم پر از اشک.
چند روزی گذشت. چند روزی که سرتا سرفقط شکنجه جسم و روان من بود. با وجود زنجیرهایی که به پاهایم بشته بودند جز برای استفاده از دستشویی بغل عمارت اجازه خروج از عمارت بیرونی را نداشتم. در آن چند روز فقط عموکرامت بود که سراغم می آمد.غذایم را می آورد وگاهی با من حرف می زد. تاجماه خانم از ترس پدرم جرات نزدیک شدن به من را نداشت. فقط یک بارکه پدرم خوابیده بود ازپشت شیشه در اتاق سایه اش را دیدم که هراسان نگاهم می کرد.
در آن چند روز پدرم یا عرق می خورد یا وافورمی کشید و یا می خوابید و خروپف و خرناس ول می کرد.
یک روز طرفهای ظهربود. پدرم آمد دم چهارچوب درایستاد و به داخل سرک کشید. آن روز حالم خیلی بد بود. از بدنم آتش زبانه می کشید و از شدت تب هذیان می گفتم. پدرم برای لحظه ای به صورت برافروخته و خیس از عرق من نگاه کرد و رفت. چند دقیقه بعد عمو را فرستاد آنجا. آمد و زنجیر را از پایم بازکرد. جای جراحتها یی که زیر زنجیر بود بوی تعفن گرفته بود و از آن خون و آب زرد می رفت. عمو تا چشمش به این صحنه افتاد چهره اش در هم رفت، ولی چیزی نگفت و از جا برخاست. وقتی برگشت مرحوم دکتر شعار که دواخانه اش سر گذر وزیربود همراهش بود. آقا دکتر وقتی جای جراحتهای مرا دید عصبانی شد و خطاب به عمو اعتراض کرد. بعد مقداری دوا به عمو داد و طرز استفاده از آن را نیز به او گفت. خودش زخمهای پای مرا شست و بعد از نظافت دوا گذاشت و پانسمان کرد. آن وقت با ناراحتی سرش را پایین انداخت و رفت. آن روز با آنکه پدرم بیدار بود اما خودش را به خواب زد و جلو نیامد. شاید به این خاطر که خودش بهتر از هرکس دیگری می دانست چه بلایی سرم آورده است.
چند روز دیگر گذشت که با مراقبتهای عمو کم کم حالم بهتر شد. پای چپم هنوز ورم کرده و دردناک بود. یک هفته بعد رفته رفته حالم بهتر شد و جای جراحتهایم پوس آورد. همه اش خدا را شکر می کردم که دیگر از یاری خان خبری نیست. فکر می کردم همه چیز تمام شده و پدرم دیگر دست از سرم بداشته که باز سر و کله اش مثل کتبوس پیدا شد. این بار تاج طلاخانم هم همراهش بود. به قول خودش آمده بود تا سنگهایش را با پدرم وا بکند. صدایش را از آن اتاق می شنیدم که به او می گفت اگر به من جهیزیه ندهد از طلا و رخت و لباس و بریز و بپاش خبری نیست.
نمی دانم چه حسابی بود پدرم که خدا را بنده نبود و در حضور او مثل موش شده بود و سکوت کرده بود. همان طور که صدای تاج طلاخانم را می شنیدم دلم می خواست با صدای بلند های های گریه کنم ، اما پدرم چنان زهرچشمی از من گرفته بود که همان طور که گوش می دادم به آرامی اشک می ریختم.
R A H A
11-20-2011, 10:22 PM
حال که پس از سالها به آن این فکر می کنم می بینم اگر هرکس دیگری به جای من بود ، همان روزها از این بدبختی که داشت سرش می آمد می مرد و از شر این زندگی سراسر رنج و سختی خلاص می شد ، اما من پوست کلفت ماندم تا شاهد بدبختیهای بدتر از این باشم . دیگر هیچ امیدی به خلاصی از این مخمصه نداشتم. هنوزهم صحنه هایی که از آن روزها که در عمارت بیرونی زندانی بودم در خاطرم هست. در آن اتاق که بوی تریاک از در و دیوارش استشمام می شد تنها سرگرمی من نگاه کردن به کبوترهای چاهی بود که جلوی درگاهی پنجره می نشستند و عمو هرروز صبح خرده های نان را برایشان آنجا می ریخت.
وقتی محو دانه برچیدن کبوترها می شدم به آنها حسودی ام می شد و با حسرت به آنها نگاه می کردم. آرزویم این بود به جای آنها بودم. با خود می کفتم خوش به حال اینها که می توانند هرجا می خواهند بروند. آن روزها هرروزش برای من عصر جمعه بود.
عاقبت آن روز تلخ و دردناک که می بایست بهترین و زیبا ترین روز زندگی ام باشد ازراه رسید. آن روز پدرم با آنکه ناسلامتی عروسی دخترش بود مثل همیشه مست بود. از همان وقت که چشمهایش را از خواب باز کرده بود یک دم عربده می کشید و به تاجماه خانم که برای بردن من به عمارت بیرونی آمده بود و به او التماس می کرد به ملاحظه حال من یک هفته عروسی را به تاخیر بیندارد ناسزا می گفت و فحش می داد. عاقبت تاجماه خانم پس ازکلی کل کل با پدرم و پس ازکتک سیری که از او خورد، به سراغ من آمد. سر و صورتش برافروخته وگوشه لبش خونین بود. به من گفت که قرار است مادر یاری خان و همراهانش برای بند انداختن و بردن من به حمام به آنجا بیایند. بعد کمکم کرد تا از جا بلند شوم. با آنکه دیگر حرفی نمی زدم، اما اشکم هم بند نمی آمد.
همین که پا از اتاق بیرون گذاشتم و چشمم به پدرم افتاد که ایستاده بود و ما را تماشا می کرد حال خودم را نفهمیدم. با آنکه اطمینان داشتم صحبت با پدرم بی فایده است، اما با همه قدرتی که در انگشتان ضعیف خود سراغ داشتم دامن لباده او را چسبیدم وکریه کنان التماس کردم که از تصمیمش منصرف شود، اما انگار ناله و استغاثه های من به پشیزی نمی ارزید. پدرم چنان با بی رحمی دامن لباده اش را ازچنگم بیرون کشید و مرا از خود دورکرد که نقش بر زمین شدم. من دست بردار نبودم، اما هرچه التماس کردم در دل پدرم اثری نداشت. در پاسخ استغاثه های من هرچه بد و بیراه بلد بود از دهانش درآمد و نثارم کرد. حتی یکی دو بار هم به طرف من حمله ورشد تا مرا زیر مشت و لگد بگیرد که بازعمو جلوی دستش را گرفت و مانع او شد.
امروز که سی و چند سال از آن زمان می گذرد هنوز هم تلخی لحظه لحظه آن روز را به یاد می آورم، انگارهمین دیروز بود، همین ساعت پیش.
وقتی کنارحوض نشستم تا صورتم را بشورم تصویر لرزان خودم را درآب حوض می دیدم که با من می گریست. هر قطره اشکی که از چشم من فرو می چکید و در آب می افتاد یک دایره کوچک می ساخت. یک دایره کوچک که دایره های بزرگ تر قبل از خود را دنبال می کرد و تصویر مرا می شکست. همان موقع صدای کوبه در بلند شد. از طرز مشت به در کوبیدن طلبکارانه کسی که پشت در بود حدس زدم باید تاج طلا خانم باشد. از قضا حدسم نیز درست بود. پیش از آنکه با او روبه رو شوم نفهمیدم چطور خودم را به عمارت بیرونی برسانم. آن روز تاج طلا خانم، همراه تنها دخترش زیبنده که آبله رو بود، همینطور خواهرش و یکی دو نفر دیگر به آنجا آمده بود. خانمی به نام ربابه خانم را که بر صورتش جای سالک داشت به همراه خودش آورده بود تا صورت مرا بند بیندارد.
آن روز ربابه خانم قبل از آنکه کار بند انداختن را شروع کند اول سر انگشت دستانم را حنا گذاشت و خواند:« این حنای مراده یارمبارکش باد از برای شاداماد ای یار مبارکش باد.»
با آنکه دیگر تسلیم شده بودم، اما اشکم هم بند نمی آمد. ربابه خانم هر چه سعی کرد اشکم را بند بیاورد وکار بند و ابرو را شروع کند حریفم نشد، در این میان صدای تاج طلا خانم هم بلند بود. هنوز هیچی نشده مرا با دخترزشت و آبله روی خودش که روی دستش مانده بود مقایسه می کرد. درحالی که ادای گریه کردن مرا درمی آورد به تمسخرگفت: «آره، خدا از ته دلت بپرسد. یکی تو بدت می آید یکی این زیبنده ما.»
ازاین حرف او خون خونم را می خورد. زیبنده را دیدم که رنگ به رنگ شد. اما حرفی نزد. عاقبت با اشاره ابروی تاج طلا خانم ربابه خانم کار را شروع کرد.
ربابه خانم چشمهای دریده اش را که سیاهی سرمه طوقه کبودی دور آن انداخته بود به من دوخته بود. طوری نخ بند را روی صورتم می تاباند که جای جراحتها دوباره خون افتاد. صدای ناله همراه با گریه ام بلند شد. ربابه خانم کلافه از آنکه نمی تو انست در آرامش صورت مرا بند بیندارد، هراز چند گاهی دست ازکار می کشید و خیره و غضبناک نگاهم می کرد و دندان قروچه می رفت.
«اَه، دختر بس است دیگر، لوس بازی هم حدی دارد» و بعد ازاین توپ و تشر درحالی که با حرکتی عصبی اشک مرا که با خون مخلوط بود با سر انگشتان زبر و حنا بسته اش پاک کرد باز به کار خود ادامه داد.
آن روز ربابه خانم به هر نحوی که بود با بی رحمی تمام کار خودش را به آخر رساند وکلی از من تعریف کرد. « تا به حال این همه عروس بند انداخته ام هیچ کدام به این قشنگی از زیر بند درنیامده اند»
بعد از من نوبت دیگران بود که به نوبت زیر دست او نشستند. پس از پایان این مراسم که درنظرمن خیلی دردناک ومسخره می نمود، همه به جزتاجماه خانم که در خانه مانده بود راهی حمام شدیم. حمامی که تاج طلا خانم آن روز در نظرگرفته بود در محله خودشان بود و از نظر نظافت به مراتب پایین تر از حمام محله وزیر بود. همین که وارد شدیم زن اوستای حمامی که روز خواستگاری او را دیده بودم به طرف ما آمد و با تاج طلا خانم و بقیه سلام و احوالپرسی کرد. همان طور که مثل بره آهویی ایستاده بودم و نگاه می کردم از چاق سلامتی کردن تاج طلاخانم با دیگردلاکهای حمام فهمیدم که سابقه اشنایی طولانی با آنان دارد.کمی بعد درمیان هیاهوی دار و دست ای که مرا همراهی می کردند وارد حمام شدیم. زن اوستای حمامی که پیشاپیش همه حرکت می کرد برای خود شیرینی یک دلو خالی زیر بغلش گرفته بود و می زد و می خواند.
«شادوماد رفته حموم چار دیوار/اشاره می کرد عروس رو زود بیار /ای یار مبارک بادا / ایثاالله مبارک بادا»
از بس که حمام داغ بود واز بس که این سروصداها زیاد بود قلبم گرفته بود و حال بدی داشتم. انگار همین دیروز بود. همه خانمها چشم شده بودند و ما را تماشا می کردند.
آن روززن اوستای حمامی برای خود شیرینی آن قدر مرا شست تا اینکه صدای تاج طلا خانم درآمد. بعد نوبت خودش بود. خانمهای حاضر در حمام که ازحرکات و حالت نگاه من که یک گوشه کز کرده بودم، متوجه غم و اندوهم شدند آهسته با هم راجع به من حرف می زدند. صدای گفت وگوی دو نفری را که پشت سرم نشسته بودند شنیدم. یکی از آنها که خانم جوانی بود به پیرزنی که کنارش نشسته بود و من گاهی او را درکوچه دیده بودم گفت: « دختره باید خیلی پوستش کلفت باشد که بتواند با این طایفه سرکند.»
پیرزن درحالی که گیس باف موهایش را که مثل پنبه سفید بود با دستان لرزانش از هم باز می کرد گفت: « شما نمی خواهد غصه اش را بخوری نصرت خانم جون. هردو از یک تیره اند. مگر دختره را نمی شناسی ، دخترماشاء الله خان معروف است.»
R A H A
11-20-2011, 10:23 PM
زن جوانی که هم کلام پیرزن بود، مثل آنکه به نکته ای رسیده باشد متفکّرانه سر تکان داد وگفت: « که این طور، پس در و تخته خوب با هم جفت و جورند! »
پیرزن درحالی که با مشربه مسی بر سرش آب می ریخت سر تکان داد.
همان موقع متوجه نگاه من شد و به او لب گزه رفت که متوجه من باشد.
در عالم غم و اندوه خود نشسته بودم و آنان را نگاه می کردم. متحیر بودم که بدون آنکه مرا بشناسند چطور می توانند این گونه راحت و با قساوت راجع به من قضاوت کنند.
کمی بعد همان طور که غرق در فکر نشسته بودم نمایش مسخره تاج طلا خانم با معاونت خواهرش شروع شه. خواهرش پشت تشت می زد و او می رقصید. تا پیش از این یک بار از زبان تاجماه خانم شنیده بودم که تاج طلا خانم در مجالس عروسی و پإتختی برای زدن و رقصیدن و مجلس گرم کنی دعوت می شود، اما تا آن روزبه چشم خود ندیده بودم. با آنکه سن و سالی از تاج طلا خانم گذشته بود، اما هنوزدست از بیعاری و لودگی برنداشته بود.
ظهر شده بود که تاجماه خانم با کماجدان بزرگ مسی پراز دمپختک و بند بساط پذیرا یی وکوزه ای ترشی به حمام آمد.
تاج طلا خانم همین که درکماجدان را برد اشت و نگاهش به داخل آن افتاد ابروها را درهم کشید و به تمسخرگفت: «آقاماشاالله په وقت ورشکست نشه این همه ریخت و پاش می کند.» و زهرخندی زد.
بی آنکه چیزی بگویم درحالی که جلوی جمع از خجالت رنگ به رنگ می شدم دست و پای خودم را جمع کردم وفقط نگاه کردم. آن موقع درست حال بره آهویی را داشتم که میان گله ای گرگ گرفتار آمده باشد. دراین میان تنها کسی که سعی داشت نسبت به من مهربانی کند،دلاک پیری بود که یک چشمش را از دست داده بود. فقط او بود که هربار ازکنار من رد می شد موهایم را نوازش می کرد، اما این اندک لطف او چیزی نبود که بتواند ازغم و اندوه من بکاهد. هم چنان که بغض گلویم را می فشرد و غم عالم بر دلم سنگینی می کرد به سرنوشت غم انگیرم می اندیشیدم که سیه روزیش از همان ابتدا هویدا بود.
عصر همان روز مراسم عقد کنان بود. جشن که چه عرض کنم، مراسم ختم. راستی هم باید گفت مراسم ختم. چرا که پدرم جشنی برپا کرده بود تا مرا قربانی جهل و نادانی خود و یا شاید آز و طمعی کند که بعدها در مورد آن فهمیدم. من سهم یاری خان از معامله ای مشترک بودم. از بخت بد برای مراسم عقد کنان باز ربابه خانم قرار بود سر و صورت مرا درست کند. درحالی که باز زیر دستان خشن او نشسته بودم صدای تپش قلبم را واضح می شنیدم که درگوشهایم فغان می کرد. وقتی ربابه خانم از من خواست نگاهی به آینه بیندارم و خودم را ببینم از دیدن چهره ام که آن همه زیبا و خواستنی شده بود بی اختیار گریه ام گرفت. آن چنان می گریستم که اشک سیاهی سرمه را از چشمانم شست و با خود تا روی گونه ام کشید. ربابه خانم که دید با مهربانی و نرمش تصنعی نمی تواند مرا آرام کند به یکباره صدای فریادش بلند شد.
«آه،بس است دیگر. من که هرچه رشته بودم تو پنبه کردی» وبعد ازاین تشر بار دیگر با رنگهای تند سرخ و سیاه نقاشیم کرد و یک گل شیفون چرکین عاریه ای که آهارش را از دست داده بود روی موهای بلند و مخملیم نشاند و پیراهنی را که آن هم عاریه بود بر تنم کرد. همان طور که نشسته بودم دلم می خواست فریاد کشیده و پیراهن را به تنم پاره کنم.
تاج طلاخانم هلهله کنان خبر آورد که یاری خان و عاقد آمده اند. ازمیان مهمانان هیچ کدام را نمی شناختم جز پدرم و تاجماه خانم را. پدرم با هیبتی وحشتناک سجل به دست در چهارچوب در پنجدری ایستاده بود تا اجازه عقد را صادر کند. برای یاری خان کنار من و روبه روی سفره عقد صندلی گذاشتند. سفره عقد که چه عرض کنم، فقط یک بقچه سوزنی مخمل رنگ و رو رفته که در میان آن جانمازکوچکی گسترده بودند. هم چنان که اشک می ریختم عاقد را دیدم که نزدیک چهارچوب درکنار پدرم نشسته و قلیان می کشید.
آن روز عاقد به محض آنکه قلیان را زمین گذاشت شروع به تنظیم قباله نمود. درحالی که تنش و لرزشی عجیبی داشتم عاقد شروع کرد به خواندن خطبه. هرچه می پرسید عروس خانم وکیلم؟ قبول کردی؟ رضایت دادی؟ از همه کس صدا بلند شد جز من. عاقد قبول نکرد.گفت عروس خانم باید خودش بله را بگوید و برای همین باز هم خطبه را تکرار کرد. باز هم صدا ازمن در نیامد وفقط گریه کردم. تاج طلا خانم از ترس آنکه کسی نفهمد من داماد را نمی خواهم سعی داشت با مهربانی و نرمشی تصنعی مرا راضی کند که بله را بگویم. هنوز صدایش درگوشم است که گفت: « بگو آره و خودت را راحت کن ، اینکه خجالت ندارد.» اما اگر از دیوار صدا درآمد از من هم در آمد. وقتی برای چندمین بار عاقد خطبه را خواند تاج طلا خانم که دیگر از دست من کلافه شده بود همان طور که کنار من نشسته بود به پهلویم سقلمه زد و در گوشم با غضب گفت: « زود باش دیگر،همه را معطل کردی، چراا بله را نمی گویی؟»
پدرم که تا آن لحظه برافروخته در چهارچوب در و کنار عاقد ایستاده بود وقتی دید هوا پس است و عاقد می گوید برای آخرین بار است که خطبه را می خواند، خودش وارد عمل شد. با ورود او به پنجدری تاج طلا خانم از کنار من بلند شد و پدرم به جای او نشست. پدرم طوری سرش را نزدیک صورت من آورد گویا دارد با من حرف می زد، ولی از زیر لباده اش تیزی چاقوی ضامن داری را که در همه حال همراهش بود به پهلویم گذاشت درحالی که تیزی نوک چاقو را بر پهلویم احساس می کردم. چنان وحشت غیرقابل وصفی بر قلبم چنگ انداخت که دیگر قادر به جنبیدن نبودم. باز صدای عاقد توی پنجدری طنین انداز شد.
«علیامخدره، دوشیزه پری خانم وکیلم؟»
هنوز خطبه عقد به آخر نرسیده بود که از سوزش ناشی از تیزی نوک چاقو چنان از خود بی خود شدم که بی اراده و فقط ازسر ترس بله را گفتم و یکهو صدای هلهله از خانمها بلند شد.
پدرم هم چنان که کنار من نشسته بود به تاج طلاخانم که روبه روی ما ایستاده بود اشاره کرد قباله عقد را بیاورند. تاج طلا خانم که همدست پدرم بود و حدس می زد او می خواهد چه بکند حاضر به یراق دوید و قباله را آورد. پدرم همان طور که تیزی چاقو را ازگودی پهلویم دور نکرده بود با دست دیگرش انگشت اشاره مرا محکم گرفت و درحالی که به پهنای صورتم اشک می ریختم پای قباله نشاند. بعد دریغ از یک هل پوچ که به عنوان چشم روشنی به من بدهد. فقط دست در جیب کرد و یک مشت صنار سه شاهی بر سرم ریخت و از آنجا رفت.
هنوز هم رنج و اندوهی که از آن لحظه ها در خاطرم است از لوح ذهنم پاک نمی شود. چند دقیقه بعد یاری خان را آوردند. دیدن او با آن کت و شلوار نو کازرونی و سر وصورت اصلاح شده مشمئزکننده ترین چیزی بود که می توانستم ببینم. بی اعتنا و غصه دار درکنار او نشسته بودم و هنوزهم باورم نمی شدکه شرعأ همسر او شده ام.
تاج طلاخانم و خواهرش باز شروع کردند به دست زدن و خواندن.« اومدیم حور و پری را ببریم / ای یار مبارک بادا ایشا الله مبارک بادا.»
دراین میان تنها کسی که حال مرا تا حدودی می فهمید تاجماه خانم بود. گاه گداری تا دور و برم خالی می شد خودش را به من می رساند و برای تسلای دل من در گوشم زمزمه می کرد. هنوز صدایش در کوشم است کهمی گفت: «عادت می کنی پری، مگر من نبودم. من هم به آنجا می آ یم و به تو سر می زنم.»
مگر اشکم بند می آمد. شام آن شب پای پدرم بود. من لب به غذا نزدم و هرچه این و آن اصرار کردند امتناع کردم. عاقبت آن شب به پایان رسید. یاری خان آماده بود مرا ببرد.
همین که مهمانها از جا بلند شدند وحشت تمام وجودم را فرا گرفت. حال مجرمی را داشتم که می خواهند او را پای چوبه اعدام ببرند. پایم به رفتن پیش نمی رفت. از جا برخاستم. پیش از آنکه راه بیفتیم تاجماه خانم جلو آمد. به مجرد آنکه همان چادر سفید گلداری را که خودش برایم دوخته بود برای شگون سرم اند خت من که تا آن لحظه آرام گریه می کردم یک دفعه به هق هق افتادم و خودم را در آغوش او اند اختم. با آنکه تاجماه خانم نامادریم بود و ازکودکی کتکم زده بود، اما در آن لحظه جدایی گویی بوی مادرم را می داد. درحالی که سر به شانه اش گذاشته بودم و با صدای سوزناکی گریه می کردم به او التماس کردم وگفتم: « تو را به ارواح خاک پری سیما نگذارید مرا ببرند»
ناگهان دست خشنی بازوی مرا گرفت و محکم کشید. برگشتم. پدرم بود. همان طور که به پهنای صورتم اشک می ریختم بدون آنکه کلامی بگویم فقط به او نگاه کردم. نگاهم هزاران حرف داشت که خودش کمابیش آن را می فهمید ، اما دریغ از یک دعای خیر ، چه برسد به دست به دست هم دادن ، چه برسد به جهیزیه. تمام جهیزیه ای که من از خانه پدرم بردم یک ساک کوچک دستی بود و یک کاروان غم و اندوه.
R A H A
11-20-2011, 10:23 PM
دراین میان فقط تاجماه خانم وعمو بودند که دلشان به حال من سوخت و این را در چهره خود نشان می دادند، اما تنها کسی که راستی دلش می سوخت خود بیچاره ام بودم.
بی آنکه دیگر حتی نگاهی به پشت سرم بیندازم اشکریزان راه افتادم همان قدم اول را که برداشتم احساس کردم بدبختی را پذیرفته ام. هنوز پایم به کوچه نرسیده بود که اولین سرکوفت را از مادر شوهرم شنیدم درحالی که به همسایه ها که مثل علف روی پشت بامها و دم در خانه ها سبز شده بودند تا این مراسم را تماشا کنند اشاره می کرد با لحن تمسخرآمیزی گفت: «بیچاره ها آمدند تماشای جهیزیه عروس، دیگر نمی دانند که از جهیزیه خبری نیست.»
بی آنکه چیزی بگویم فقط نگاه کردم. آن شب بعد ازگذشتن از چندین خیابان وکوچه و پس کوچه عاقبت به خانه یاری خان رسیدیم. آنجا هم جمعیت بیشماری از اهالی محل و همسایه ها توی کوچه ایستاده بودند تا صحنه وارد شدن عروس را به کوچه بچه صفیرها که با طنین داریه و دنبک و هلهله همراه بود تماشا کنند. زنهای همسایه همان طور که به تماشا ایستاده بودند با هم حرف می زدند.
«دختره کی هست؟»
« مال محله بالاست.»
«بیچاره...»
تاج طلا خانم همان طور که پیشاپیش جمعیت حرکت می کرد و با خانمهای فضول همسایه سلام و احوال پرسی وخوش و بش می کرد کلیدی را که با بند به گردنش آویزان بود از یقه پیراهنش بیرون کشید و در چوبی لاجوردی رنگ و رو رفته خانه را گشود. در میان صدای سلام و صلوات و هلهله جمعیت وارد دالان باریکی شدیم که طاق ضربی آجری داشت. سمت چپ دالان اتاق کوچکی بود که به در آن قفل بزرگی نصب شده بود. وقتی دالان به انتها رسید با چند پله آجری بلند به حیاط کوچکی منتهی می شد که نصف پنجدری عمارت بیرونی خانه پدرم هم نبود. در آن طرف حیاط دو اتاق تو در تو بود که زیر آنها مطبخ و آب انبار واقع شده بود. مرا به اتاق کوچکتری بردند که قرار بود آن شب حجله من باشد. گوشه ای از اتاق نشستم. غرورم دیگر به من اجازه گریستن نمی داد. شاید به این خاطرکه نمی خواستم در منظر نگاه آن آدمهای سنگدل که دور و برم بودند عجز دلم از زبان اشکهایم بیان شود. با این حال هنوز هم در فکر بودم. در این اندیشه که هیچ کس، حتی در حق فرزند دشمن خود چنین نمی توانست کند که پدرم با من کرد. هرچه فکر می کردم پدرم چطور توانست یکدانه دخترش را به دست مردی بسپارد که نه شفقت داشت و نه انسانیت و نه مالی برتر از خودش... نمی فهمیدم. چرا که اگر زشت بودم یا نقصی داشتم پذیرفته بود. یا اگر پدرم استطاعت نگهداری مرا نداشت و می خواست یک نان خور اضافی را از سرش کم کند باز می پذیرفتم، اما من که خوشگلی و خصوصیبات مثبتم زبانزد عام وخاص بود چه شد که دستی دستی مرا بدبخت کرد ...نمی فهمیدم. همان طور که در این اندیشه ها بودم ناگهان مثل ظرفی که لبریز از آب شود وجودم لبریز از غم شد وباز زدم زیر گریه . البته بی صدا چون دیگر صدا درگلویم خفه شده بود. همان طور که اشک می ریختم ناگهان در اتاق باز شد و تاج طلا خانم و خواهرش از در وارد شدند.تعداد زیادی رختخواب گوشه ای از اتاق روی هم چیده شده بود. بی اعتنا به من رختخوابها را جز یک دست برداشتند و به اتاق دیگر بردند.کمی بعد بازتاج طلاخانم برگشت.همان یک دست رختخوابی را که در آن اتاق بود پهن کرد و روی آن یک ملحفه چلوار سفید کشید و دومتکای قشنگ مخملی هم آنجا گذاشت و رفت. صدایش را از اتاق مجاورم شنیدم که یاری خان را صدا زد.کمی بعد یاری خان درمیان بدرقه جمعی که هلهله کنان تا دم در اتاق او را همراهی کردند با چهره ای بشاش و فاتح وارد شد. دری را که مابین دو اتاق بود بست. نگاهی به من انداخت که بی اعتنا به او نشسته بودم. نیشش تا بناگوش بارشد.
خنده کنان گفت: «شنیده ام شام نخورده ای پری خانم. لاغر بشوی خوب نیست ها. من زن لاغر و مردنی دوست ند ارم.»
لحظه ای با تنفر نگاهی به او اندا ختم و به سرعت رویم را ازاو برگرداندم.
وقتی بی اعتنا یی مرا نسبت به خود دید گفت: « قرار نیست از من غریبی کنی. خجالت نکش، با هم آشنا می شویم.»
منتظر جواب به من چشم دوخت. وقتی صدایی نشنید و وقتی دید حرف نمی زنم همان طور که با خونسردی به من چشم دوخته بود دکمه های کتش را یکی بعد از دیگری با طمأنینه بازکرد و آن را روی مخده کنار اتاق انداخت. لبخند زنان آمد وکنارم نشست. هرچه به او بی اعتنایی می کردم تا بلکه از رو برود، ازرو نمی رفت. همان طور که کنارم نشست بود و خیره مرا می نگریست به نظرم گربه ای خون آشام امد که با موش گرفتاری دست و پنجه نرم می کرد.
صدایش را شنیدم که گفت: « مرغ زیرک که می رمید از دام / با همه زیرکی به دام افتاد. این قدر خودت را نگیر پری خانم. این قدر هم نازنکن...»
سراسر وجودم را ترس فرا گرفت. برای آنکه از دم پَرش دور شوم به بهانه تماشای حیاط از جا برخاستم وکنار پنجره رفتم. حیاط کوچک و با صفایی بود که در پرتو نور چراغهای زنبوری سایه روشن می نمود. وسط
حیاط حوض گرد وکوچکی بود که کنار آن تک درخت انجیری به چشم می خورد مثل من تنها و غریب به نظر می آمد. درحالی که به ظاهر به تماشای حیاط ایستاده بودم، اما در باطن مثل بچه آهویی که با پای خود به کشتارگاه آمده باشد تمام هوش و حواسم متوجه قصاب و هنگامه قصابی بود. درگوشه ای از اتاق جای فرو رفتگی گنجه ای بود که هرگز نصب نشده بود. جلوی آن پرده چیت گلداری آویخته شده بود. همان طور که از گوشه چشم اطراف را می پاییدم دیدم که پرده تکان خورد. تا به خود بیایم او مرا غافلگیر کرد. به مجرد اینکه دست به کردن من اند خت اولین بوسه را ازکنج لبهای متشنج و لرزان من گرفت. ناگهان به یک حیران سمج و دیوانه تبدیل شد. به مانند کبوتری که اسیر پنجه شاهین شده باشد زیر دست و پنجه او جیغ می زدم و مقاومت می کردم. او هرچه تلاش می کرد پیراهنم را در بیاورد، با تمار قدرت نمی گذاشتم.گریه کنان به او التماس می کردم که مرا راحت بگذارد و دست از سرم بردارد ولی او مثل آنکه مست باشد از قطره قطره اشکهای من لذت می برد و مثل یک سگ هار حمله می کرد. صدای گریه ام به قدری بلند بود که از اتاق هم بیرون می رفت.
متعاقب آن صدای تاج طلا خانم و زنهای دیگر بلند شد.
« دختر خفه شو، این قدر کولی گیری نکن.»
آن شب به قدری فریاد زدم که به طور حتم همسایه ها هم فهمیدند در خانه ما چه خبر است. عاقبت تاج طلا خانم و زنهای دیگرری که در پشت در گوش ایستاده بودند گفتند که می خواهند بیایند داخل. آمدند و دست و پای مرا با لذت جنون آمیزی با ملحفه و چادر نماز بستند و اتاق را ترک کردند. صدای ناله ها وگریه های من در هیچ کس اثر نداشت. در میان آن گروه من تنها بودم. هربارکه صدای فریاد عجز من بلند می شد زنهایی که پشت در اتاق ایستاده بودند با شادمانی هلهله می کشیدند و دست می زدند در آن لحظه ها که دستم از همه جا و همه کس کوتاه بود دلم به حال بی کسی خودم می سوخت و آرزوی مرگ می کردم. بدین ترتیب بود که عاقبت آن وحشی موفق شد به مانند صیادی که شکار زخمی ودست و پا بسته خود را سر می برد به خواسته خودش برسد. شاید اگر می شد انزجار و نفرت را که هنوز از صحنه های آن شب در خاطرم است نوشت کتابها می شد. با آنکه خیلی بیشتراز دخترهای هم سن و سال خودم در آن زمان می فهمیدم، ولی این واقعه برایم یک ضربه بود و تا سه روز از شدت خونریزی بی هوش و گوش توی رختخواب افتاده بودم.
روزسوم بود که تاج طلا خانم از ترسش مجبور شد به تاجماه خانم خبر بدهد. او به عیادت من آمد. چشمش که به من افتاد خیلی دلش سوخت. عصر همان روز پیرزن قابله ای را که خودش می شناخت آورد بالای سرم. قابله ای که تاجماه خانم با خودش آورد خیلی بد اخلاق بود، ولی درعوض کارش خوب بود. هرطوری بود جلوی خونریزی را گرفت و برایم مرهم و ضماد درست کرد. بعد هم خیلی سفارش مرا به مادرشوهرم کرد،گفت باید چند روزی استراحت کنم وکسی با من کاری نداشته باشد و رفت.
دو سه روزی را همان طور که قابله سفارشی کرده بود خوابیدم. روز چهارم بود که تاج طلاخانم آمد بالای سرم. یک جاروی رشتی در دستش بود. آن را اند اخت جلویم وگفت: « نازو ادا را بکذار کنار. رنگ ورویت جا آمده. از من هم سر و مُر وگنده تری. باید کارکنی.»
آن روز تاج طلا خانم تا خود شب از من کارکشید. شب به امید آنکه قدری استراحت خواهم کرد به رختخواب رفتم که باز سر وکله یاری خان پیدا شد. از ترس آنکه باز همان برنامه ها تکرار شود لحاف را به خود وگوشه ای از اتاق نشستم. این بار وقتی دید باز هم مقاومت می کنم کمربند چرمی اش را کشید و مرا به باد کتک گرفت. طوری با قلاب کمربند مرا زرد که گله به گله صورتم و بدنم کبود شد. تازه فهمیدم از چاله خانه پدری درآمدم و به چاهی سقوط کرده ام که انتهای آن پیدا نیست. یاری خان صد درجه بدتر از پدرم بود، از آن ار زل پست و فرومایه که جز هرزگی سرگرمی دیگری نداشت. او نیز مثل پدرم اکثر شبها پاتوقش دخمه بقوسبود. هر شب وقتی از آنجا می آمد ازمستی روی پای خودش بند نبود و تازه هوس تفریح به سرش می زد. هرچه به او التماس می کردم با من کاری نداشته باشد به خرجش نمی رفت. با عصبانیت می گفت: « خیال می کنی بنده تو را آورده ام اینجا که بخوری و بخوابی؟»
بدین ترتیب چهل روزی گذشت. من شده بودم کلفت دست بسته تاج طلا خانم. هرچه آمر می کرد باید اطاعت می کردم. تنها کاری که خودش انجام می داد اشپزی بود.که ای کاش آن را هم خودم انجام می دادم. هر روز صبح همین که از جا برمی خاست کماجدان آبگوشت را بار می گذاشت. آب گوشت پُردنبه ای که او می پخت باب طبعم نبود. بادیه ها و مجمعه و اسباب سفره ای که او پهن می کرد حالم را به هم می زد. برخلاف من که با غذا بازی می کردم و با اکراه گوشه های نان را می بریدم در دهان می گذاشتم یاری خان ومادر و خواهرش با اشتهای تمام دور سفره می نشستند و لقمه های کله گربه ای به دهان می گذاشتند.
تاج طلا خانم وقتی می دید با غذا بازی می کنم می گفت:« یکی نداند خیال می کند دختر اترخان رشتی است و پیش از این هر روز یک قاب مرغ و فسنجان می خورده.»
R A H A
11-20-2011, 10:23 PM
روزها می گذشت. یک روز نامادریم ، تاجماه خانم ، به دیدنم آمد. عمو هم همراهش بود. از دیدن من که خیلی تکیده و لاغر و رنگ پریده شده بودم نگران شدند و من از دیدن آن دو خوشحال. تاجماه خانم برای انکه مرا خوشحال کند گلی خانم، عروسک پارچه ای خواهرم را که برای یادگاری آن را نگه داشته بود برایم آورد. با دیدن گلی خانم دوباره داغ پری سیما در دلم زنده شد و اشکهایم روی گونه هایم سر خوردند. آن روز مادر شوهرم و دخترش حتی یک لحظه هم ما را تنها نگذاشتند تاج طلا خانم همان اول زهر خودش را ریخت. رو کرد به نامادریم وگفت « آقاماشاالله می مرد اگر یک هِلِکو پلکی به دخترش می داد. مگر چندتا دختر دارد؟»
تاجماه خانم هنوز از راه نرسیده بدجوری توی ذوقش خورد. او هم حاضر جواب گفت: « نه اینکه خودتان جشن آن چنانی بر ایش گرفتید و طلاوجواهربه پایش ریختید.»
مادرشوهرم بدون آنکه خودش را از تک و تا بیندارد با لحن جاهل مآبانه ای که حرف زدن پسرش را تداعی می کرد گفت: «آَکه هِی ، من هم سنگ مقام و موقعیت عروس خودم خرج می کنم. همین قدرکه شر یک نان خور اضافه را ازسرتان کم کردیم باید ما را بگذارید روی سرتان و حلوا حلواکنید.»
آن روز همان طور نشسته بودم. به قدری درر این مدت غرورم شکسته شده بود و امیدم به مرداب یأس نشسته بود که فقط نگاه کردم. نامادری ام که نیش زبانهای مادر شوهرم سخت بر او اثرکرده بود و می دید از پس زبان این زن برنمی آید رو کرد به عمو کرامت که ساکت نشسته بود و با تأسف و دلسوزی مرا نگاه می کرد وگفت: «کرامت خان، بلندشو برویم. من حوصله شنیدن این مزخرفات را ندارم.» و بعد از جا برخاست. عمو نیز همین طور.
تاج طلا خانم تا لحظه آخر هم دست برنداشت. صدایش هنوز هم درگوشم است که گفت: «حقیقت تلخ است ، آره جونم.»
زخم زبانی که آن روز مادر شوهرم به تاجماه خانم زد به قدری کاری بود
که اثر کرد و چند روز بعد جهیزیه مختصری که چند طبق بیشتر نمی شد از خانه پدرم فرستاده شد. انگار همین دیروز بود. جهیزیه مرا چند طبق کش که پیشاپیش آنها عمو حرکت می کرد آوردند. یک دست رختخواب بود و یک صندوقچه مخملی مزین به گل میخ برنجی، همین طور هم یک سماور مِساور و تعدادی استکان و نعلبکی و ظرف و ظروف. با آنکه این جهیزیه بعد از عروسی حکم شال گردن بعد از عید را برای من داشت، اما در هر حال از هیچی بهتر بود و فکر می کردم دست کم به خاطر همین جهیزیه مختصر هم شده تا مدتی زبان مادر شوهرم بسته خواهد شد، اما خیلی زود فهمیدم که اشتباه کردم. اگر شما رنگ آن جهیزیه را دیدید من هم دیدم. هنوز هم خاطره آن روز به همان روشنی در ذهنم هست. تاج طلا خانم همان طور که دنباله چادرش را زیر بغل زده و دست بر کمر دم در خانه ایستاده بودد آمدن طبق کشها را نظاره می کرد که با سلام و صلوات اهل محل وارد کوچه بچه صغیرها شده بودند. پیش از آنکه طبق کشها جهیزیه مرا زمین بگذارند به آنان حکم کرد که هرآنچه را با خود آورده اند، در اتاق کوچکی که درش به دالان منتهی به حیاط باز می شد بگذارند. آن روز برای نخستین بار در آن اتاق گشوده .گوشه ای ایستاده بودم و تماشا می کردم. همه اش بر این گمان بودم که چون پدرم برایم جهیزیه فرستاده نزد مادرشوهرم ارج و قربی پیدا کرده ام و همین باعث شده تا او از آن پس آن اتاق را بدهد دست من ،اما وقتی دیدم مادرشوهرم دوباره در آن اتاق را بست و چفت آن را به قفل انداخت فهمیدم قضیه چیز دیگری است. آن روز جسارتی پیدا کردم و با صدایی که به زحمت ازگلویم بیرون می آمد به این کار او اعتراض کردم.
مثل آنکه جسارت را از من باور نداشته باشد نگاه تند و خیره ای به من انداخت و هیچ نگفت.
آن شب هنوز پای یاری خان به خانه نرسیده بود که مادرشوهرم او را به کناری کشید و پرش کرد. همان طور که ازگوشه پشت دری پرده اتاق به او و شوهرم نگاه می کردم که کنار درخت انجیر ایستاده بودند و با هم حرف می زدند تاج طلا خانم را دیدم که برای آنکه درازی زبان مرا به اونشان بدهد با دست راست به آرنج دست چپش کوبید. هنوز از ورود یاری خان به خانه نگذشته بود که ناگهان در اتاق محکم به دیوارکوبیده شد و او وارد شد. تا به خود بیایم مادرشوهرم در اتاق را بست و برای آنکه هیچ راه فراری نداشته باشم در را از پشت با کلیدی قفل کرد. یاری خان درحالی که سخت عصبانی و برافروخته بود دوباره شلاق را کشید و افتاد به جان من. همان طور که مرا شلاق می زد شنیدم که خطاب به من گفت: « تا تو باشی که زبان درازی نکنی»
آن شب به قدری زیر دست او شلاق خوردم که در یک آن جلوی چشمانم سیاه شد و عرق سردی سر تا پایم را پوشاند و دیگر هیچ نفهمیدم. وقتی چشم گشودم صبح شده بود. هنوز همان گوشه اتاق که شوهرم مرا زیر مشت و لگد گرفته بود روی زمین افتاده بودم. اول کاری که کردم به زحمت از جا برخاستم و سراغ آینه ای رفتم که روی پیش بخاری بود. نگاهی به صورتم انداختم که گله به گله بر اثر ضربه های شلاق و مشت و لگدی که خورده بودم کبود شده بود. از دیدن چهره ام وحشت کردم چشمانم پر از اشک شد. نگاهی به دور برم انداختم. خانه در سکوت مطلق فرورفته بود. خواهرشوهرم، زیبنده، در ا تاق دیگر به خواب عمیقی فرو رفته بود. در حیاط هم هیچ کس نبود. ناگهان فکری مثل ستاره در ذهنم درخشید. تا دور و برم خالی بود باید جانم را برمی داشتم و درمی رفتم .با این فکر چادرم را سر انداختم و بی سر و صدا و پا ورچین به حیاط رفتم پیش از آنکه به طرف در حیاط حرکت کنم به گمان آنکه ممکن است مادر شوهرم توی مطبخ باشد دزدکی نگاهی به آنجا انداختم.کسی نبود، اما مثل هر روزکماجدان آبگوشت سر آجاق می جوشید و قل قل می کرد. وقتی خاطرم آسوده شد که کسی پشت سرم نیست اهسته به طرف دالان رفتم که به کوچه منتهی می شد. هنوز پایم را داخل دالان نگذاشته بودم که از شنیدن صدای خنده تاج طلا خانم با مردی که داخل اتاق بود برجا میخکوب شدم. همان طور که برجا خشکم زده بود وگوش می دادم ناگهان صدای مردی را که داخل اتاق بود شناختم. صدای آشنای ایوب خان درشکه چی بود که در کوچه روبه روی خانه ما می نشست و خودش هشت نه سر عائله داشت. با آنکه به خلوت کردن مادر شوهرم و او در آن وقت از روز مشکوک شده بودم و دلم می خواست از سَر و سر آن دو سر در بیاورم، اما دیگر فرصت نبود. باید تا سر وکله مادر شوهرم پیدا نشده بود هرچه زودتر از آنجا می رفتم. این بود که با عجله خودم را رساندم به در.کلون را از در برداشتم و دررا گشودم و بیرون رفتم. خیلی آهسته دررا پشت سرم بستم و آزاد شدم.
انگار همین دیروز بود. از ترس آنکه مبادا کی مرا دنبال کند همان طور که نگاهم عقب بود با عجله می دویدم تا هرچه زود تر خودم را به خانه پدرم برسانم
آن روز همین که کوبه را در مشت گرفتم وکوبیدم عمو کرامت مثل آنکه پشت در ایستاده باشد در را بازکرد. همین که چشمش به صورت من افتاد یکه خورد و پرسید:« کی این بلا را سرت آورده عمو؟»
همان طور که درآستانه در ایستاده بودم و بی صدا اشک می ریختم ناگهان از صدای زمخت پدرم به خود آمدم.
« کی این را آورده اینجا کرامت؟»
همین که رو برگرداندم پدرم را دیدم که تازه از راه رسیده بود. وقتی دیدعمو حرف نمی زند درحالی که چهره خیس از اشک وکبود من را می نگریست بدون هیچ واکنشی دوباره خطاب به عمو گفت: «پرسیدم کی این را آورده اینجا؟»
عموکه مثل من از آن همه سنگدلی پدرم در شگفت بود مثل کسی که تازه حواسش جا آمده باشد نگاهی به او اند خت و بی حوصله گفت: « هبچ کس خان... خودش آمده.»
پدرم که غضبناک به من می نگریست بُراق شد. «خودش آمده؟ خودش غلط کرده. باید همین حالا برش گردانی.»
از آنچه شنیدم رنگ از رخم پرید. مستأصل و درمانده نگاهی به عمو اندا ختم که مات و متحیر مانده بود. نگاهی به من انداخت و به اعتراض گفت:«یعنی چه خان؟ لابد طفلک ناراحتی داشت که آمده. نمی خواهید بدانید دردش چیه؟ بی انصاف زیر مشت و لگد خرد و خمیرش کرده.»
پدرم بی آنکه حتی نیم نگاهی به من بیندارد، بی اعتنا به آنچه عمو گفت خیلی خونسرد پاسخ داد: « کرده که کرده. ناموس خودش است. به من و تو چه دخلی دارد.» به دنبال این حرف ناگهان مچ دست مرا چسبید و پی خود کشید.
عمو تا نیمه های کوچه درحالی که پا به پای ما می دوید سعی داشت تا به هر نحو ممکن مانع ازکار پدرم شود، اما هرچه سعی کرد نتوانست جلوی او را بکیرد. باز هم هرچه گریه و التماس کردم بی فایده بود. پدرم حتی به من اجازه نداد حرف بزنم. مرا مثل تفاله ای به دنبال خود کشیده و به در خانه مردی برد که با همه وجود از او منزجر بودم.
هنگامی که کوبه دررا در مشت گرفت وکوبید، انگار بر قلب من کوبید زیبنده خواب آلود در را گشود. همین که صدای مرا شنید خیلی تعجب کرد. پیش از آنکه او چیزی بپرسد پدرم گفت: «تاج خانم هست؟»
R A H A
11-20-2011, 10:23 PM
همان طور که دستش را به چهارچوب درگرفته بود و خیره مانده بودبه علامت منفی سر تکان داد. پدرم که این وضع را دید بی آنکه از من خداحافظی کند مثل آنکه شری را از سرش بازکرده باشد مرا به طرف چهارچوب در هل داد وگفت:« پس این گیس بریده دستت سپرده.» ورفت.
هنوز پای او به سرکوچه نرسیده بودکه صدای تاج طلا خانم از پشت دربسته همان اتاق دم در بلند شد. مثل آنکه نگران بود بداند چه کسی به خانه آمده.
پرسید:« کی بود دختر؟»
او هم از حضور مادرش در آن اتاق شگفتزده شد و درحالی که با حرکت دست به من اشاره کرد عجله کنم گفت: «کسی نبود. خانه گلین خانم را می خواستند.» و با عجله در را بست. از ترس آنکه مبادا تاج طلا خانم در را بازکند خیلی بی سرو صدا از دالان گذشتم و خودم را به اتاقم آن طرف حیاط رساندم. با آنکه تیرم به سنگ خورده بود، اما هنوز هم رفتار زیبنده برایم جای سؤال داشت. چند دقیقه بعد زیبنده سراغم آمد. با آنکه در این مدت عارم می آمد حتی به او نگاه کنم، آن روز برای نخستین بار با او هم کلام شدم.
پرسید: «کجا بودی؟»
تا آمدم دهان بازکنم و جوابش را بدهم صدای لخ لخ نعلینهای تاج طلاخانم او را از جا پراند. پیش از آنکه مادرش سر برسد به دو خودش را رساند به اتاق دیگر. همان شب داشتم رختخوابها را پهن می کردم که ناگهان در اتاق با ضربه لگد باز شد و یاری خان سراسیمه وارد شد. همین که چشمم به قیافه برزخ او افتاد فهمیدم از پیش پدرم آمده است. بعد از شام و عرق سیری که خورده و تریاک مفصلی که در خانه پدرم کشیده بود تازه کله اش داغ شده بود و هوس کتک زدن من به سرش زده بود. تا مرا دید با صدای رعب انگیزی غرید: «حالا دیگر می روی چُغلی مرا به آقات می کنی.»
این را گفت و چنان محکم با مشت به دهانم کوبید که مرا نقش زمین کرد. بینی و دهانم غرق خون شد. همان طور که روی زمین افتاده بودم بی اختیار تفی به طرفش انداختم. اوکه چنین جسارتی را از من باور نداشت مانند خرس تیر خورده ای از جا کنده شد و بر سرم خراب شد چنان مرا زیر مشت و لگد گرفت که درآنی چشمانم سیاهی رفت و دیگر هیچ نفهمیدم. صدای اورا از دوردستها شنیدم که به من نهیب زد.
« یالا بلندشو، بلندشو خودت را به موش مردگی نزن.» دیگر نفهمیدم چه شد. وقتی دوباره چشم بازکردم چشمهایم ورم کرده بود و جایی را نمی دیدم. از دهان و بینی ام خون زیادی رفته بود و اطراف بینی و لبها و روی گونه هایم را خون خشکیده پوشانده بود. چشمهایم را به زور باز کردم و سرم را که به اندازه کوهی بود به اطراف گرد اندم و تا آنجا که توانستم به دور و برم نگاه کردم. چشمانم یارای دیدن نداشت. وحشتی سخت برمن چیره شد. حال بدی داشتم. نمی دانستم ازکه شکایت کنم. از پدرم که مرا عزیز نداشت؟ از سرنوشت؟ از شوهرم؟ ازکه؟ همان طورکه در عالم تاریکی خود بر سیه روزیم اشک می ریختم دوباره از هوش رفتم نمی دانم چقدرگذشت که سوزش و سردی آب بر روی پوستم باعث شد چشمهایم را بازکنم. درحالی که چشمهایم در زیر کوه ورم گم شده بود زیبنده را دیدم که کنارم نشسته است. کهنه ای را که در دستش بود درکاسه آب فرو برد و آن را خوب خیس کرد وگذاشت روی صورتم. خون های خشکیده صورت وگردن و زیر چشمهایم را پاک کرد.
همان طور که از لای چشم نگاهش می کردم برای نخستین بار متوجه شدم که بر خلاف صورت ظاهرش چه سیرت زیبایی دارد. با صدایی که به زحمت ازگلویم خارج می شد گفتم: «آب... آب.»
کهنه و کاسه ای را که در دستش بود کنارگذاشت و از جا بلند شد. لحظه ای بعد با کاسه ای آب برگشت.کاسه آب را به لب من چسباند، اما قادر به نوشیدن نبودم. زیبنده سرم را بلند کرد. لابه لای موهای افشان و بلندم غرق خونهای خشکیده بود. زیبنده سرم را بر زانویش گذاشت و کاسه آب را دوباره به لبم نزدیک کرد. به هر جان کندنی بود چند قلب آب فرو دادم . آب در دهانم گلوله می شد، انگار که گلوگاهم را بسته بودند.
چند روز بر همین منوال توی رختخواب افتاده بودم.کم کم سر و صورتم که زخمی وکبود شده بود بهتر شد و از جا بلند شدم.
پس از این ماجرا مادر شوهرم دیگر هر بلایی که می خواست سرم می آورد. مدام تحت نظر بودم. شوهرم به او سپرده بود مدام در خانه را قفل وکلون کند که مبادا من پا از خانه بیرون بگذارم. تازه اگر می خواستم بروم کجا را داشتم که بروم. بعدها از زبان زیبنده شنیدم که در آن چند روزکه بی هوش وگوش در رختخواب افتاده بودم یک بار تاجماه خانم برای دیدن من به آنجا آمده بوده، اما مادر شوهرم به بهانه اینکه حمام رفته ام او را دست به سرکرده است.
خلاصه آن روزها زندگی از من رو برگردانده بود و هیچ چاره ای جز سوختن وساختن نداشتم. خوب یادم است که گه گداری قوم و خویشهای شوهرم به آنجا می آمدند و اگر از خوشگلی من جلوی تاج طلاخانم تعریف می کردند وضع من از آن هم که بود بدتر می شد. مادر شوهرم به خاطرحسادتی که نسبت به من داشت سرکوچک ترین بهانه ای ازکاهی کوهی می ساخت و یاری خان را می انداخت به جان من. تا از شوهرم کتک مفصلی نمی خوردم دلش خنک نمی شد. وقتی می دیدم از رنج کشیدن من
لذت می برد برای آنکه از این لذت محرومش کنم به عمد صدایم درنمی آمد. شوهرم به هوای آنکه پوستم کلفت شده محکم تر مرا می زد هر طور بود در حضور او خودم را نگه می داشتم وگریه نمی کردم. اما همین که تنها می شدم اشک می ریختم و غم و غصه هایم را در دلم مدفون می کردم. رفته رفته چشمانم به گودی نشست و لاغر و پژمرده شدم.
دمادم عید همان سال بود که مادر شوهرم به من حکم کرد آب حوض را که یک وجب رویش یخ بسته بود یک تنه خالی کنم. سر بند همین قضیه چنان سرمای سختی خوردم که یک هفته تمام از شدت تب و لرز در رختخواب افتادم. همین سینه درد کهنه ای که هنوز هم مرا اذیت می کند یادگاری آن ایام است. خوب معلوم است چون آن طور که شاید و باید مداوا نشدم.
بهار رفت. تابستان از راه رسید، اما من هنوز هم سرفه می کردم. انجام تمام کارهای خانه به جز اشپزی بر دوش من بود. اوضاع بر همین منوال می گذشت تا یک روز اتفاقی باعث شد تا مدتی ورق به نفع من برگردد.
یک روز طرفهای بعدازظهر بود. خسته وکوفته از شستن ظرفها تازه از مطبخ به حیاط آمده بودم که ناگهان قیافه ای که تاج طلا خانم برای خود درست کرده بود از دور توجه مرا به خود جلب کرد. باز هم مثل بعضی از روزها موهایش را شانه زده و حسابی بزک و دوزک کرده بود. چند وقتی بود که به رفت و آمدهای مشکوکی که در نبود شوهرم به خانه می شد مشکوک بودم. آن روز هم از دیدن مادر شوهرم حس کنجکاویم تحریک شد و تصمیم کرفتم سر ازکار او در بیاورم. برای همین دوباره برگشتم توی مطیخ، اما گوش به زنگ بودم. چندان لازم نشد منتظر بمانم. هنوز مدت کوتاهی نگذشته بود که صدای باز و بسته شدن أهسته در خانه را از دالآن آن طرف حیاط شنیدم. همان طور که از دور کشیک می کشیدم سایه کسی را دیدم که از در وارد شد و مثل برق وارد اتاق کوچک آن طرف حیاط شد. مادر شوهرم نیزبا عجله همان جا رفت و متعاقب او در بسته شد. مدتی گذشت. در حالی که حس کنجکاوی ام بدجوری تحریک شده بود در سکوت و به نرمی گربه ای دزد پا ورچین پا ورچین به در اتاق نزدیک شدم. با ترس و لرز گوشم را به در چسباندم. از داخل اتاق صدای صحبت آرام مادر شوهرم با مردی می آمد. هرچه بیشتر گوش دادم تعجبم بیشتر شد. حالا دیگرمطمئن بودم کسی که گاه گداری دزدانه به آنجا می آید ایوب خان است . همان ایوب خانی که راجع به او برای شما نوشتم. دیگر چیزی را که نباید می فهمیدم فهمیده بودم. از ترس آنکه مبادا در اتاق باز شود و مرا پشت در ببینند با عجله خودم را رساندم به مطبخ. همان جا کشیک کشیدم تا ایوب خان در خانه را بست و رفت. سلانه سلانه به طرف آنجا راه افتادم. در اتاق نیمه باز بود و از داخل صدای جیرینگ جیرینگ و خش خش شمردن پول می آمد. از لای در خیلی آهسته سرک کشیدم و نگاه کردم. مادر شوهرم با زیرپوش پاتیس قرمزرنگی وسط اتاق نشسته بود و سرش پایین بود. با دقت به او نگاه کردم و متوجه شدم پولهایش را در آستر نیم تنه مخملی که همیشه به تن داشت جا سازی می کند. در عالم خودش بود که ناگهان سرش را بلند کرد و متوجه من شد. از دیدن من حسابی یکهه خورد. با عجله پولهایی را که روی زمین ریخته بود تو دامنش ریخت و پرخاشگرانه گفت:«چیه وق زدی مرا نگاه می کنی؟»
از وحشتی که برای نخستین بار به وضوح در نگاهش موج می زد جراتی یافتم و درحالی که یک دستم را به چهارچوب در گرفته و دست دیگرم را مثل خودش به کمر زده بودم پوزخندی زدم وگفتم: مهمان داشتید ؟ می فرمودید قلیان بیاورم.»
R A H A
11-20-2011, 10:24 PM
خودش را از تک و تا نینداخت و بهت زده و غضبناک گفت: « تو مگر مُفتشی زاغ سیاه مرا چوب می زنی. به تو چه دخلی دارد کی می آید کی می رود.»
برای آنکه به او بفهمانم همه چیز را می دانم با لبخندی که عاری از معنا نبود سر تکان دادم وگفتم: «البته به من ربطی ندارد، اما به شوهرم که ربط دارد.»
با تظاهر به خونسردی گفت: «چیه؟گمون کردی می ترسم. آره، ایوب خان آمده بود اینجا.کارم داشت. یک پیاله چای حناق کرد بعد هم راهش را کشید و رفت.»
هم چنان که پوزخند می زدم گفتم :« بله می دانم...»
وحشتزده نگاهم کرد وگفت: «حالا ببینم می توانی برای من معرکه جور کنی؟ تو چه کاره ای... هان؟»
حال که گزک مناسبی دستم افتاده بود من هم بدم نمی آمد به تلافی آن همه آزار و اذیتی که در این مد ت در حقم روا داشته بود کمی اذیتش کنم. بنابراین لبخند معنا داری زدم وگفتم: «راستی راستی قباحت دارد، آن هم در این سن و سال.»
براق شد وکفت: «این قدر حرف مفت نزن.کناه که نمی کنم. صیغه اش هستم.»
بدون آنکه حرفی بزنم فقط زل زدم ونکاهش کردم. در یک آن مثل آنکه فهمید به نفعش است ازدر دیگری وارد شود ناگهان لحنش را تغییر داد و گفت: «خوب گوش بده ببین چه می گویم پری. لم شوورت دست من است. می توانم کاری کنم که یاری به پایت بیفتد. فقط یک شرط دارد من بعد گوشت پی این نباشد کی می آید وکی می رود.»
بهت زده نگاهش کردم. عقلم به من فرمان داد که بهتر آن است بیش از این سر به سرش نگذارم. راهم را کشیدم وبه اتاقم رفتم.
عصرهمان روز مادر شوهرم برای آنکه دهانم بسته بماند اولین باج سبیل را به من داد. خوب یادم است که طرفهای عصر بود، نزدیک آمدن یاری خان. در اتاق خودم بودم. همان طور که لباسهای شسته شده را که از روی بند جمع کرده بودم تا می کردم تا در بقچه بگذارم ترانه ای را که آن روزها ورد زبانها بود با صدای بلندی برای خودم می خواندم. یکهو در اتاق روی پاشنه چرخید و مادر شوهرم از در وارد شد. باز هم مثل بعداز ظهربزک و دوزک کرده و حسابی به خودش رسیده بود. همین که چشمم به او افتاد از دق دلی که از آزارو اذیتهایش در دل داشتم و برای آنکه باز هم سر به سرش بگذارم با پوزخند گفتم: «باز هم قرار است مهمان بیاید؟»
از ترس آنکه زیبنده بشنود با هراس به دورو برش نگاه کرد و آهسته گفت: «حرف دهانت را بفهم... انگار یادت رفته بعدازظهر چه گفتم.» بعد پیراهن زرقی برقی را که تا آن لحظه زیر بغل داشت و معلوم نبود ازکجا آورده جلویم انداخت وگفت: «این را بپوش، می خواهم ببرمت مجلس.» چون دید با تعجب نگاهش می کنم گفت: «امروز منزل آقای ظروفچی برنامه دارم.گفتم تو هم با من بیایی دلت باز شود.»
همان طور که به او نگاه می کردم به فراست دریافتم که می خواهد پیش از آنکه سر وکله پسرش پیدا شود به این بهانه مرا از خانه بیرون بکشد تا بازهم سرفرصت مرا بپزد.
با آنکه بدم نمی آمد بعد از مدتها خانه نشستن به این بهانه هم که شده از خانه بیودن بروم، اما از آنجا ی که قصدم این بود که اذیتش کنم خیلی خونسرد گفتم:« شما بروید، من نمی آیم.»
این را که شنید همان طور که دست به کمر ایستاده بود کلافه و بی حوصله گفت:«چیه؟ بد است می خواهم ببرمت مهمانی یک بادی به سرت بخورد؟»
مثل همیشه که سعی داشت پسرش را جلوی من شاخ کند، من هم حاضر جواب گفتم:«نه،کی از مهمانی رفتن بدش می آید که من بدم بیاید، ولی جواب یاری خان را باید خودتان بدهید.»
این را که شنید مثل آنکه خیالش راحت شده باشد سر تکان داد وگفت :«باشد، جواب یاری با من.»
ترسیدم اگر بیش از این بخواهم سر به سرش بگذارم سر غیظ بیفتد و یک طور دیگری با من تا کند. این بود که با تظاهر به اینکه گویی چندان هم مایل به رفتن نیستم با اکراه از جا برخاستم.
تا من پیراهنم را عوض کنم مثل برق رفت و با دنبک بزرگی که زیر بغلش گرفته بود برگشت. تا چشمش به من افتاد و دید هنوز آماده نیستم با دستپاچگی گفت:«آی عروس، بجنب، بجنب که دیر شد.»
عاقبت راه افتادیم. منزلی که به آن دعوت شده بودیم سه چهار محله بالاتر از آب منگل بود. مادرشوهرم از سر خساست و برای آنکه یک ده شاهی پول درشکه ندهد، همه راه را پیاده بردم. هنوز هم خاطره آن روز در نظرم است. مادرشوهرم همان طور که دنبک را زیر بغل گرفته بود و نفس زنان جلوتر از من می رفت، در طول راه مدام از توانایی خود در مجلس گردانی اش برای من داد سخن می داد.
عاقبت پس از پیمودن کلی راه به آنجا رسیدیم. جلوی در خانه را چند ردیف گلدان شمعدانی و شاپسند چیده بودند. پیرزنی روی سکوی سمنتی کنار در خانه نشسته بود. از چشمان قی آلود و دستهای کبره بسته اش به نظر می آمد باید کلفت صاحبخانه باشد. با دیدن ما از جا بلند شد. به دو خودش را به ما رساند و خطاب به تاج طلاخانم گفت: «هیچ معلوم است کجایی زن؟»
مادر شوهرم به عادت مألوف که در هیچ موقعیتی خودش را از تک و تا نمی انداخت با لحن طنز آلودی زد زیر خنده وگفت: « خوب معلوم است توی لباسهام.»
زن که پیدا بود گوشهایش را تیز کرده تا دلیل دیر آمدن ما را بشنود، از آنچه شنید هیچ خوشش نیامد. اخمهایش را درهم کرد و راه افتاد. از حیاطی گذشتیم که حوضی بزرگ و فواره های بلند داشت. هنوزبه عمارت اعیانی آن طرف حیاط نرسیده بودیم که سر وکله خانم میانسالی با سر وضع مرتب پیدا شد. از پیراهن مخمل زرشکی و جواهراتی که به خودش آویخته بود حدس زدم باید خانم صاحبخانه باشد. او نیز تا چشمش به ما افتاد بی آنکه جواب سلام ما و لبخند مادرشوهرم را بدهد به او توپید و گفت: « دستت درد نکند تاج خانم ، این چه وقت آمدن است؟!»
مادرشوهرم که تحت تاثیر هیبت نگاه او دست و پایش را جمع کرده بود، درحالی که مظلومانه به صورت خانم صاحبخانه می نگریست که زیر قشری از سرخاب و سفیداب پوشیده شده بود با لحنی حق به جانب،اما دستپاچه گفت: « تصدقت بروم خانم جون، می دانی از آب منگل تا اینجا چقدرراه است.»
خانم صاحبخانه با همان حالت عصبی که نشانگر نارضایتی از مادر شوهرم بود بی حوصله گفت: «خیله خوب، این حرفها واسه فاطی تنبان نمی شود. عوض اینکه آدله بیاوری بجنب که دیر شد. هرگلی زدی به سر خودت زدی.»
مادرشوهرم که از شنیدن جمله آخرگویی خاطرش آسوده شده بود با صدایی که لحن شادی داشت گفت: «ای به چشم، روی چشمم خانم جون.»
خانم صاحبخانه دیگر چیزی نگفت و جلوتر از ما راه افتاد. صدای خنده و گفت وگوی خانمها که توی پنجدری نشسته بودند تا حیاط می آمد. پیش از آنکه وارد پنجدری شویم خانم صاحبخانه ما را به اتاق کوچکی که حالت صندوقخانه داشت هدایت کردتا در آنجا چادر از سر برداشت و آماده ورود به مجلس شویم. پس از عروسی تاجماه خانم و پدرم این دومین باری بود که چنین مجلسی می رفتم. برای همین هم شور و شوق زیادی داشتم. من و مادر شوهرم موهایمان را شانه می زدیم که باز همان پیرزنی که دم در با او روبه رو شده بودیم برای ما شربت و شیرینی آورد و سفارش کرد عجله کنیم.
ورود ما به پنجه ری با صدای دامب ودومب دنبکی که مادرشوهرم می زد همراه بود. با دنبک ضرب گرفته بود و با صدای بلندی می خواند: «بادا بادا مبارک بادا... ایشا الله مبارک بادا.»
مادر داماد درحالی که پیشاپیش ما حرکت می کرد برای گرم کردن مجلس بشکن می زد. لابه لای خانمها راه باز کرد و جلو رفت. در مجلس پاتختی که خانم صاحبخانه به افتخارعروسش برپا کرده بود جای سوزن انداختن نبود. عروس میان بچه ها نشسته بود. خیلی کم سن و سال بود. وقتی او را دیدم نتوانستم از تعجب خودداری کنم. طفلک آن قدر کوچک بود که یک عروسک بزرگ دستش داده و او را روی صندلی نشانده بودند. پیش از آنکه مادرشوهرم برنامه خود را شروع کند در یک چشم برهم زدن دورتادور قسمتی را که برای ما صندلی گذاشت بودند خانمها جمع شدند. مادرشوهرم شروع کرد. پیش از آن از زبان مادر شوهرم و دیگران شنیده بودم که درگرم کردن مجلس تبحر دارد، اما تا آن موقع به چشم ندیده بودم. صدایش چندان خوب نبود. ولی به کار خودش وارد بود.
آن روز حسابی روی پوست دنبکش ضرب گرفت و با صدای گرفته ای شروع کرد به خواندن اشعار عامیانه ای که باب طبع خانمها بود. مادرشوهرم حین خواندن ناگهان صدایش درگلویش شکست و به سرفه افتاد. به طبع او مجلس نیزکم کم از تک و تا وگرمی افتاد. بعد از آن هرچه تاج طلا خانم سعی کرد سرفه اش را مهارکند و بخواند نشد. خودش پیش ازهر کس از دست خودش شاکی بود.
« اَه ...زهر مار، چرا این طور شد؟!»
مادر داماد که دید گرمی مجلس به سردی نشسته است به تکاپو افتاد و دستور داد برای او شربت قدومه و آب جوش بیاورند، اما بی فایده بود و بازسرفه می کرد. مادر داماد از اینکه نظم مجلس به هم ریخته بود عصبانی شد و با صدای بلندی که تاج طلا خانم نیز بشنود با قرقرگفت: « خواستم زیور جهوده را بگویم ها..»
مادر شوهرم از آنچه شنید خون خونش خورد و باز سرفه کرد. خوب یادم است که آن روز آن قدر مادر داماد رفت و آمد و قر زد تا عاقبت صدای تاج طلاخانم درآمد. درحالی که زیر فشار سرفه به زحمت سرش را بالا نگه داشته بود خطاب به او بریده بریده گفت: «اخآنم جون، اجازه بفرمابین سرفه ام بند بیاید... چشم. یک مجلسی گرم کنم که از در و دیوارش آتش بریزذ»
اما مادر آقای دا اد که دیگر آن رویش بالا آمده بود توجهی به این حرفها نداشت. درحالی که صورتش از عصبانیت گل انداخته بود گفت :«می خواهم صد سال سیاه نکنی، پول دادم برایم مجلس گرم کنی. آن از آمدنت ،این هم مال حالا.»
پیش از آنکه بحث بالا بگیرد پیرزنی که به نظر می آمد یکی ازبزرگترهای فامیل باشد به قصد پا در میانی به مادر داماد پیشنهاد داد تا از خانمها کمی پذیرا ی شود تا بلکه در این فرصت سرفه مادرشوهرم بند بیاید. مادر داماد که دید چاره ای جز این ندارد پذیرفت و دستور پذیرایی داد. موقع پذیرایی از خانمها یک ریز خرده فرمایش به این و آن صادر می کرد هر از چند گاهی سر برمی گرداند و با کلافگی به تاج طلا خانم نگاه می انداخت که هم چنان سرفه می کرد. مادر شوهرم که از شدت سرفه رنگش مانند شاه توت شده بود همان طور که جوش و جلای بند نیامدن سرفه اش را می زد لابلای سرفه های خشکی که می کرد رو کرد به من و با صدای بریده ای گفت:« عروس یه کاری بکن ، ببین می توانی جور مرا بکشی؟»
R A H A
11-20-2011, 10:24 PM
درحالی که از آنچه می شنیدم سخت جا خورده بودم با تعجب نگاهش کردم. به خودم اشاره کردم وگفتم: «من؟!»
از شدت سرفه نفسش به سختی بالا می آمد. به تایید سر تکان داد و گفت: « دلم می خواهد... سنک تمام بگذاری... نمی خواهم... نمی خواهم پشت سرم حرف باشد.»
از شنیدن این درخواست حسابی دست و پاپم را گم کرده بودم.گفتم: « ولی من که خواندن بلد نیستم.»
«چرا بلد نیستی... پس کی بود... کی بود امروز به آن... قشنگی می خواند. خودم صدایت را شنیدم» و چون دید با تردید نگاهش می کنم افزود:« محض آبروی من هم... هم که شده باید بخوانی و نه نگویی.»
من هنوز هم باور نداشتم بتوانم از پس این کار بربیایم. پرسیدم: «آخرچه بخوانم»
«چه می دانم.. ای یار مبارکی... باباکرمی... هرچه می خواهی بخوان»
آن تاج طلا خانمی که خدا را بنده نبود حالا محض خاطر خودش طوری با تضرع دست به دامانم شده بود و التماسم می کرد که دیگرنه راه پس داشتم ونه راه پیش. خودم هم نمی دانم چه شد که دل را به دریا زدم و ترانه معروفی را که آن روزها ورد زبانها بود با ترس و خجالت خواندم ، آن هم با صدایی بلند.
«پُرسان پرسان / آمدم در خونه تون / یه شاخ گل توی دستم / سر راهت بنشستم ...»
هنوز ترانه ای که می خواندم تمام نشده بود که صدای کف زدن وتشویق بر خاست. حتی مادرشوهرم که تا آن روز ذره ای محبت از او ندیده بودم آن قدر تحت تاثیر صدای من واقع شد که مرا بغل کرد و گونه ام را بوسید. پس از آن خانمها دیگر دست بردار نبودند و اصرار می کردند که ترانه دیگری بخوانم. تاج طلاخانم کنارم نشسته بود و با آنکه دیگر سرفه اش بند آمده بود، با سماجت از من خواست رویش را زمین نیندازم و باز بخوانم. آن قدر گفت وگفت تا اینکه برای بار دوم ترانه معروف ماشین مشدی ممدلی را به پیشنهاد مادر داماد و همراهی ضرب دنبک تاج طلا خانم برای خانمها خواندم.
آن روز همین که مراسم تمام شد مادر داماد که تا موقع آواز خواندن چشمانش مرا ندیده بود و درحالی که از من تشکر می کرد از تاج طلا خانم پرسید: « دخترخانم هستند؟»
مادرشوهرم که از خوشحالی ختم به خیر شدن برنامه از شادی در پوست نمی گنجید برای آنکه هندوانه زیر بغلم بگذارد سر بالا داد و با افتخارگفت: « خیر خانم جون. اگر دختر ما از این هنرها داشت که تا حالاسر دست او را برده بودند. ایشون عروس بنده هستند.»
مادرداماد درحالی که با تحسین به من می نگریست گفت: « هزار ماشاءالله ،امشب رفتی خانه یک مشت اسفند برایش توی آتش بریز نظر نخورد. در ضمن آن خانوم را می بینی که صدر مجلس نشسته؟»
من و تاج طلا خانم به اشاره ابروی او سر برگردانیدم و متوجه خانم عظیم الجثه ای شدیم که موهایش را مثل تاجی بالای سرش جمع کرده بود چشمها و ابروهایش را با حالتی مضحک با خطوطی عجیب رو به بالا، مثل مغولها آرایش کرده بود. مادر شوهرم که مثل من به او دقیق شده بود با حرکت ابر از دور اورا نشان داد و پرسید:«ایشون؟»
مادر داماد سر تکان داد وگفت: «بله، همان خانم. ایشان شازده خانم بدرالملوک هستند. امروز از صدای عروس خانم شما خیلی خوششان آمده. از من خواست اند با شما برای آخر همین هفته که قرار است اسباب عقد دخترشان را بیاورند قرار بگذارم»
پیش از آنکه چیزی بگویم تاج طلاخانم درحالی که حسابی دست و پایش را گم کرده بود ذوق زده پرسید: «منزلشان کجا ست؟»
«چهارراه آب سردار، خانه شان دیوار به دیوار باغ ناصرخان قشقایی است. آنجا را بلدید؟»
« بلد هم نباشیم می پرسیم، ولی از حالا گفته باشم چون راه دور است کرایه رفت و آمد پای صاحب مجلس است.»
مادرداماد خندید وگفت: «ای بابا، اینکه مشکلی نیست. شازده خانم اگر از کار شما راضی باشد کرایه که سهل است دستمزد چند مجلس را یکجا به شما می دهد.»
تاج طلا خانم درحالی که از خوشحالی سر از پا نمی شناخت خندید و گفت:« چَشم ، روی چشم ، از قول من بفرمایید روز پنجشنبه سر ساعت چهار آنجا هستیم. ساعت چهار خوب است؟»
مادر داماد خندید و سر تکان داد:«مظنه شازده خانم هم با مهمانها همان ساعت قرار دارد.» بعد از این حرف ازکیفش دوتا اسکناس پنج تومانی درآورد وکف دست تاج طلا خانم گذاشت. بعد از رفتن او مادرشوهرم که از خساست جان به عزراییل نمی داد ، در حالی که با تردید به اسکناسها می نگریست، یکی از اسکناسها ر که در دستش بود کف دستم گذاشت و گفت: «بگیر عروس، بگیر که نگویی مادرشوهرم ناخن خشک است.» و بعد از این حرف چون دید لبخند رضایت آمیزی برکنج لبم نشسته افزود:« دیدی عروس ، دیدی چه خوب شد آمدی. خدا را چه دیدی، شاید یک وقت آن قدر کارت گرفت که از من هم جلوتر افتادی. اگر این طور باشد یادت باشد که دست چربت را به سر کچل مادرشوهر بیچاره ات که راهت انداخت بمالی.»
درحالی که به اسکناس پنج تومانی که در دستم گذاشته بود خیره شده بودم از آنچه می شنیدم به فراست دریافتم چه حسابی پیش خودش کرده.
فصل 4
آن روزها گذشت، اما اثر آن مهمانی و خواندن من در زندگی ام خیلی اثر گذاشت.ازهمان شب رفتار تاج طلا خانم نسبت به گذشته زمین تا آسمان با من فرق کرد.
همین که به خانه رسیدیم و شوهرم آمد حرف بزند که چرا بی اجازه او پا از خانه بیرون گذاشته ام جلویش درآمد. بعد هم از اتفاقات آن روز و گیرایی صدای من جلوی پسرش تعریف کرد. بدین ترتیب بود که ورق سرنوشت در آن خانه تا آن روز برای من دست کمی از جهنم نداشت تا مدتی برگشت واین تنها یک دلیل داشت. دلیل آن چشم طمع تاج طلا خانم به درآمدی بود که احتمال می داد از طریق من به او برسد. البته ناگفته نماند که من هم راضی بودم، چرا که دست کم به این بهانه گاه گداری از خانه بیرون می آمدم و در زندکی ام تنوعی پدید می آمد.
خیلی زود روز پنجشنبه از راه رسید. از آن روزهای خاطره انگیزی بود که هرگز از خاطرم پاک نمی شود. طرفهای عصر بود که تاج طلاخانم پیراهن قرمز طرح دار قشنگی آستین آن پفی و دامنش دورچین بود را داد تا بپوشیم. خودش هم در یک چشم بر هم زدن آماده شد. از آب منگل تا چهار راه آب سردار خیلی راه بود برای همین هم با درشکه رفتیم. در طول راه مدام به من سفارش می کرد. هنوز صدایش درگوشم است.
« می خواهم سنگ تمام بگذاری، هرگلی زدی به سر خودت زدی عروس»
درشکه چی خیلی مانده تا چهار راه آب سردار ما را از درشکه پیاده کرد ما هم چون راه را بلد نبودیم متوجه نشدیم، بعد از دور شدن او تازه فهمیدیم باید کلی راه را پیاده برویم. انگار همین دیروز بود. تاج طلا خانم با دنبک بزرگی که زیر بغلش بود همان طور که می رفتیم به درشکه چی که سرمان را شیره مالیده بود و پیش از رسیدن به مقصد ما را پیاده کرده بود فحش می داد.
خانه شازده خانم در یکی ازکوچه باغهای چهار راه آب سردار بود. حتی اسم کوچه هم بوی تجمل می داد،کوچه احتشام السلطنه. خانه شازده خانم آن قدر بزرگ بود که نه سر داشت و نه ته. اتاقهایش بزرگ و دلباز بود. مبل و مخده و پرده های والآن دار، همین طور چلچراغها و عتیقه هایی که در قفسه های چوب گردو به چشم می خورد برای من و مادر شوهرم که از محله قدیمی و سطح پایینی به آنجا آمده بودیم جالب توجه بود. شازده خانم خودش به استقبال ما آمد. یک پیراهن مخمل روشن پوشیده بود و یک گل قرمز به یقه اش زده بود. در تمام اتاقها میز و صندلی چیده بودند. تا ما چادر از سر باز کنیم طبق کشها هم که قرار بود اسباب عقد را بیاورند از راه رسیدند. خانواده داماد برای دختر شازده خانم سنگ تمام گذاشته بودند. طبق کشها شمعدانها و آینه و خنچه هفت رنگ و و وسایل دیگر را در میان دود اسپند و ساز و دهل و هلهله خانمها دور چرخاندند و هرکدام از شازده خانم دو تومان،که در آن زمان پول کمی نبود انعام گرفتند.
آن روز پیش از آنکه برنامه خود را شروع کنیم شازده خانم چیزی در گوش مادر شوهرم گفت و سفارشی کرد که رنگ از رخ او پرید. هنوز دقیقه ای نگذشته بود که رو کرد به من و آهسته پرسید:« ببینم عروس ، از این ترانه های جدید بلدی؟»
R A H A
11-20-2011, 10:24 PM
در حالی که از هیجان قلبم به تندی می زد به فراست دریافتم که سفارش شازده خانم است. سر تکان دادم. مادر شوهرم خوشحال شد و بی معطلی گفت:« پس من می زنم ، تو بخوان.» مادر شوهرم این را گفت و با حرارت به دنبکی که زیربغلش بود ضرب گرفت. کمی هیجان داشتم. چشمانم را بستم و پس از لختی تامل شروع به خواندن کردم. آن روز ترانه بسیار زیبا ومعروف امشب شب مهتاب است را خواندم. آن قدر زیبا خواندم که وقتی ترانه تمام شد صدای تشویق و کف زدن خانمها برخاست. طوری مرا تشویق می کردند گویا نخستین بار است که آن ترانه را می شنوند. پس از آن خانمها، به خصوص شازده خانم دیگر دست بردار نبود و باز هم اصرار می کرد که بخوانم. با انتخاب خود ترانه دوم و سوم را هم خواندم. باز هم آن قدر زیبا و گیرا خواندم که خانمها به شور و شوق افتادند. شازده خانم همان موقع به عنوان شاباش یک اسکناس ده تومانی که پول قابل توجهی بود در دستم گذاشت. بعد از من نوبت مادر شوهرم بود. او هم به نوبه خود هم چنان که با دنبک ضرب گرفته بود اشعاری می خواند که مورد استقبال خانمها قرارگرفت. البته آنچه او خواند با ترانه هایی که من خواندم قابل مقایسه نبود
در بازگشت از منزل شازده خانم اتفاقی افتاد که باعث شد دوباره وضع من مثل گذشته شود و خانه برای من همان جهنمی بشود که بود. نا گفته نماند که آن روزهمین که پایمان به کوچه رسید تاج طلا خانم اول کاری که کرد، اسکناس ده تومانی را که از شازده خانم شاباش گرفته بودم مطالبه کرد. با آنکه دادن اسکناس،که می دانستم حق خودم است زور داشت، اما می دانستم اگر بخواهم این برنامه استمرار داشته باشد چاره ای جزکنار آمدن با او ندارم.
آن روزهمین که به چهار راه آب سردار رسیدیم از دور سر وکله درشکه ایوب خان پیدا شد.
مادرشوهرم که دیگر تا حدودی خاطرش از جانب من آسوده شده ودر به خاطر دوری راه، ساعت معینی را با او قرار گذاشته بود تا ما را برکرداند.
هنوز درشکه درست توی کوچه نپیچیده بود که از دور چشم من به یاری خان افتاد. مادرشوهرم که کنار من نشسته بود با دیدن او رنگ از رخش پرید و با عجله به شانه ایوب خان کوبید تا نکه دارد. تا ایوب خان افسار اسبها را بکشد و درشکه را نگه دارد آنچه نباید اتفاق بیفتد افتاد و شوهرم ما را در حال پیاده شدن از درشکه ایوب خان دید. ایوب خان به محض آنکه از دور چشمش به او افتاد مثل آنکه از قبل سابقه درگیری و زد و خورد با او را داشته باشد دست و پایش را گم کرد. پیش از آنکه موفق شود از معرکه بگریزد شوهرم در یک چشم برهم زدن و با یک دست دهنه اسبها را گرفت و نعره زنان او را از درشکه پایین کشید و با شلاقی که از دستش بیرون کشید چنان او را زد که از محل شلاقها خون بیرون زد. همسایه ها که از شنیدن این سرو صدا به کوچه ریخته بودند با دیدن این صحنه مداخله کردند. عده ای بین او و ایوب خان حایل شدند و عده ای کتهای آن دو را چسبیدند. به هر زحمتی بود آن دو را از هم سوا کردند شوهرم دست بردار نبود. درحالی که چند نفری به زور کتهای او را چسبیده بودند به طرف ایوب خان حمله می برد و برای او خط و نشان می کشید که اگر یک بار دیگر پایش را توی کوچه بچه صغیرها بگذارد با چاقو شاهرگش را می زند. در این میان مادر شوهرم که دید هوا پس است زودتر از من چپید توی خانه. من هم که دیدم ممکن است آتش این ماجرا دامن مرا بگیرد سرم را اندا تم پایین و رفتم توی خانه.
آن روزشوهرم همین که پا به خانه گذاشت و در حیاط را پشت سرش بست اول سراغ من بیچاره آمد. همین که میان حیاط چشمش به من افتاد غرید که:« مگر نگفته بودم دیگر حق نداری پا از خانه بیرون بگذاری،گفته بودم یا نه ؟»
بردم
در حالی که تمام تنم می لرزید، به تصور آنکه این بار مادر شوهرم محض خاطر
آن اسکناس ده تومانی هم که شده پشتیبانی مرا خواهد کرد دهان بازکردم تا از خودم دفاع کنم که ناگهان سیلی اش مثل برق بر صورتم فرود آمد و متعاقب آن ضربات مشت و لکدی بود که چپ راست وسط حیاط مرا نقش زمین کرد. آن روز یاری خان طوری با قساوت مرا زد که پیشانی ام براثر اصابت به سنگ لبه حوض شکست و صدای فریادم خانه را پرکرد. همان طور که زیر باران مشت و لگدی که بر سرم فرود می آمد بر زمین افتاده بودم و خون همه جا را برداشته بود، صدای پیرزن همسایه را از بام سشرف به حیاط شنیدم که بلند بلند گفت: «خیال کرده ای خیلی مردی که دختر بی پناه مردم را این طور زیر مشت و لگد گرفته ای؟»
شوهرم با آنکه می شنید هیچ چیز حالیش نبود. با آنکه خودش بهتراز هرکس می دانست مادر خودش مقصر است، اما در آن لحظه فقط می خواست عصبانیت خودش را سر یک نفر خالی کند و آن کس من بیچاره بودم. آن روز به قدری مرا زیر مشت و لگد گرفت تا اینکه عاقبت خودش از زدن خسته شد. بعد از من نوبت مادرشوهرم بود که از ترسش هفت سوراخ پنهان شده بود. همان طور که در مرز میان هوش و بی هوشی وسط حیاط افتاده بودم صدای عربده های او را از اتاق آن طرف حیاط که مادر شوهرم خودش را در آنجا مخفی کرده بود می شنیدم که برای او هم خط و نشان می کشید.
از فردای آن روز باز زندگیم همان جهنمی شد که بود. شوهرم سر کوچک ترین بهانه ای فحاشی می کرد و مرا به باد کتک می گرفت. بر اثر ضربه های مشت و لگدی که برسر و صورتم فرود می آمد چندین بار دچار خونریزی بینی شدم.
ده پانزده روزی از این ماجراگذشت. ده پانزده روزی که سراسرش کتک خوردن و توهین شنیدن بود. از آنجایی که می دانستم راه به جاپی ندارم روزی به این فکر افتا دم که کار خود را یکسره کنم. شنیده بودم اگر کسی تریاک بخورد می میرد. به خاطر همین از تریاکهایی که یاری خان به خانه می آورد در خفا ذره ذره برداشتم تا روزی که به اندازه یک فندق شد. روز قبل از آنکه نقشه ام را اجرا کنم روزی بود که بعد از پانزده روز در خانه ماندن شوهرم به من و مادرش اجازه داده بود حمام برویم. آن روز حال بدی داشتم. وقتی خودم را می شستم از فکر اینکه خیلی زود این بدن را به خاک می سپارند حال بدی پیدا کردم و دلم برای خودم سوخت. با این حال در تصمیمم مصمم بودم. تا من و مادرشوهرم از حمام بیرون بیاییم دیگر ظهر شده بود. مادر شوهرم به بهانه کمردرد بقچه حمام خود را به دست من داد و خودش جلوجلو رفت. من هم غرق در عالم خودم در اندیشه بودم. به هرجا که می نگریستم از فکر آنکه آخرین بار است آنجا را می بینم بغض گلویم را می فشرد. صدای اذان ازگلدسته ها می امد که به کوچه بچه صغیرها رسیدیم. آفتاب گرمای دلپذیری داشت. همان طور که سلانه سلانه می رفتیم ناگهان از دور چشمم به جمعیت کثیری افتاد که دم درخانه ما ازدحام کرده بودند. ازدحام به قدری زیاد بود که نمی شد آن را به حساب حرف زدن و وقت گذرانی همسایه ها گذاشت. مادرشوهرم که مثل من از دیدن انبوه جمعیت تعجب کرده بود درحالی که چشمهایش را به آن سو ریزکرده بود ازمن پرسید: «یعنی چه خبر شده؟»
با کنجکاوی به آن سو خیره شده بودم که ناکهان چشمم به پیرمردی افتاد که از کت و شلو ارش به نظر می آمد اداره جاتی باشد ومن گاه کداری او را در کوچه دیده بودم. همین که خواست از مقابل ما بگذرد از او پرسیدم:« شما می دانید چه خبر شده؟»
پیرمرد همان طور که ازکنار ما می گذشت بی خیال گفت: «درستنمی دانم ، اما آن طور که شنیده ام گویا چند نفر آقا یاری را با چاقو زده اند.»
یکه خورده نگاهی به مادرشوهرم اند اختم. او هم مثل من خشکش زده بود چادر ازسرش رفت و ناگهان شروع کرد به دویدن، من هم همین طور. هرچه را در دستم بود بر زمین انداختم و شروع کردم به دویدن. هنوز چند قدمی تا خانه فاصله داشتیم که ناگهان از دیدن خونی که دم در بر زمین ریخته شده بود زانوهایم ست شد و دستم را به دیوارگرفتم.کنار در، پای دیوار، چادرشب یزدی خون آلودی را روی جسد اوکشیده بودند.
درحالی که چشمم را به این صحنه دوخته بودم مادرشوهرم را دیدم که چادرشب یزدی را کنار زد و ناگهان صدای فریاد جگرخراشش بلند شد. تا ندیده بودم باورم نمی شد، اما حالا با دیدن پیراهن غرقبه خون او باورم شد که چه اتفاقی افتاده. همان طور که دستم را به دیوارگرفته بودم و چشمانم سیاهی می رفت دو نفر از خانمهای همسایه را دیدم که به طرفم آمدند. زیر بغل مرا گرفتند و به داخل خانه بردند. مادرشوهرم را هم آوردند. همسایه ها که برای این جور دردسرها سرشان درد می کرددر حیاط جمع بودند. به جز آنها دو نفر مأمور از نظمیه هم آنجا بودند. آن دو زیبنده را به حرف کشیده بودند و از او سؤال می کردند. زیبنده در حالی که به پهنای صورتش اشک می ریخت برایشان توضیح می داد که از صداهایی که شنیده حدس می زند سه نفر بوده اند.
آن موقع اگر بگویم در باطن خوشحال نبودم، اما آن چنان هم که باید ناراحت نبودم. به قدری در آن مدت از دست این مرد عذاب کشیده بودم که اکر این حادثه پیش نمی آمد از سر ناچاری می بایست خودم را راحت می کردم. با این حال محض خاطر حرف مردم هم که شده باید حفظ ظاهرمی کردم. فردای آن روز مراسم تشییع جنازه یاری خان بود. پس از مدتها آن روز پدرم را دیدم. او هم مثل بقیه رفقای یاری خان برای مراسم تشییع آمده بود. شاید باورتان نشود، اما آن روز هم پدرم مست بود. تاجماه خانم وعمو هم آمده بودند. عمو تا چشمش به قیافه محزون من افتاد سرش را درگوشم گذاشت وگفت: «عمو غصه نخوری ها، خواست خدا چنین بود که از چنگال این بابا خلاص بشوی.»
بدون آنکه حرفی بزنم فقط با لبخند تلخی به او نگریستم.
بدین ترتیب چهل روزی در رفت و آمد و عزاداری گذشت. مراسم چهلم نیز برگزار شد. در این مدت با آنکه به ظاهر از دست یاری خان و عذاب و اذیت او خلاص شده بودم، اما همه اش واهمه این را داشتم که مبادا پدرم مرا وادارکند باز به خانه خودمان برگردم، رویدادی که همان طور که پیشی بینی می کردم خیلی زود اتفاق افتاد.
یک روز طرفهای عصر پدرم به آنجا آمد. تاج طلاخانم خودش در خانه را به روی او بازکرد. پدرم همان جا دم در مدتی مشغول صحبت شد، اما داخل نیامد. همان طور که دورادور آن دو را زیر نظر داشتم پیش خودم حدس زدم که باید برای بردن من به آنجا آمده باشد. پس از آنکه پدرم از آنجا رفت برای مادرشوهرم قلیانی چاق کردم وبه این بهانه به اتاق او رفتم جویای موضوع نشدم. پیش از آنکه سر صحبت را بازکنم، خودش زودتر گفت:« بشین عروس، می خواهم با تو حرف بزنم.»
با وجود دلهره عجیبی که داشتم، قلیان را به دستش دادم و نشستم. با پک عمیقی قلیان را حال آورد. بعد درحالی که دود آن را به سوی پنجره از سینه بیرون می داد گفت: «آقات آمده بود اینجا، می خواهد برگردی خانه خودتان.»
ور
از آنچه شنیدم قلبم تیرکشید. همان طور غرق فکر نگاهش کردم وپرسیدم:« شما چه گفتید؟»
باز هم پک محکمی به نی قلیان زد وگفت: «چه داشتم بگویم ، اختیاردارآقات است.»
بی آنکه حرفی بزنم فقط نگاهش کردم، اما در پنهان خیلی دلم برای خودم سوخت. به بهانه شستن لباسهایم از جا برخاستم. در آن زمان آب را خریداری می کردیم و هنوز آب لوله کشی نداشتیم. برای لباس مجبور بودم سر چهار راه آب منگل بروم که شیرفشاری داشت. مادرشوهرم اجازه نمی داد داخل خانه لباس بشویم. می گفت زیاد آب نریزید که چاه خانه پر شود. البته شستنیهایی مثل ظرف را در خانه می شستیم و آبش را در داخل باغچه می ریختیم. آن روز برای آنکه در خلوت تنهایی خودم باشم، هرچه لباس چرک داشتم دربقچه ای پیچیدم وراه افتادم. هنوز پا از خانه بیرون نگذاشته بودم که از دیدن پدرم که دوباره برگشته بود نفسم بند آمد. همان طور که با تعجب نگاهش می کردم باورم نمی شد به این زودی برای بردن من آمده باشد. پدرم که دید خشکم زده و هاج و واج نگاهش می کنم پوزخند زد وگفت: «چته؟ خشکت زده... بلد نیستی سلام کنی؟»
غصه دار سلام کردم و آهسته از جلوی درکنار رفتم. با آنکه دیگر به صورتش نگاه نمی کردم، اما هم چنان سنگینی نگاهش را حتی از پشت پلکهایم احساس می کردم. چند دقیقه به همان حال ماندم تا ازکنارم رد شد. پیش از آنکه دارد حیاط شود ایستاد و با صدای بلندی خطاب به من گفت:« زود باش بند و بساطت را جمع کن.»
R A H A
11-20-2011, 10:25 PM
به مانند اسیری که ازخانه ای به خانه ای دیگربه اسیری برده می شود رام و مطیع سرم را پایین انداختم و به اتاقم رفتم. همان طور که لباسهایم را جمع می کردم در تعجب بودم که پدرم چطور حرف جهیزیه را نزد.
از صدای زیبنده که بی سرو صدا وارد شده بود به خود آمدم
« نمی خواهد بروی پری، همین جا بمان.»
سرم را بلند کردم و نگاهش کردم. چشمهای بی فروخ زیبنده در آن لحظه حآلت چشمان پرنده ای خیس و سرگردان را داشتند. صدای گریه خفه مادر شوهرم از اتاق دیگر می آمد. همان طور که نگاهش می کردم اشک ازگوشه های چشمم چکید و بر روی گونه هایم سرازیر شد. آهسته گفتم «اگر آقام می گذاشت هرگز از اینجا نمی رفتم. همین جا می ماندم، ولی مجبورم... مجبور»
یک ساعت بعد باز در خانه پدرم بود. با آنکه حاضر بودم در بیابان برهوت چادر بزنم و به آنجا برنگردم، اما باز در همان جهنم بودم. اولین کس که به استقبالم آمد عمو بود. وقتی دید پکرم آهسته گفت: «چیه عمو پکری؟» و چون دید چیزی نمی گویم با لبخند گفت: «همین که از دست آن مرتیکه دَبَنگ خلاص شدی جای شکرش باقی است. دیگر نمی خواهد غصه چیزی را بخوری عمو.»
هنوز چند قدمی به سوی عمارت اندرونی برنداشته بودم که سر و کله تاجماه خانم نیز پیدا شد. او هم مثل عمو به گرمی از من استقبال کرد آن طورکه تاجماه خانم گفت گویا در این یک سال و اندی در غیاب من اتفاقهای زیادی در آنجا افتاده بود. در این مدت پدرم در عمارت بیرونی شیره کش خانه ای دایر کرده بود که دختر جوانی به نام فتانه آنجا را اداره می کرد. البته ناگفته نماند که تا چندین روزمن نه آنجا را دیدم و نه فتانه را که تاجماه خانم حرفش را می زد.
پس از چند روز یک روز قدم زنان به طرف عمارت بیرونی رفتم. می دانستم در آن وقت از روز پدرم از خانه بیرون رفته است. از سر کنجکاوی دلم می خواست فتانه را بینم. هنوز چند قدمی تا عمارت مانده بود که فتانه مرا صدا زد.
« چه عجب از این طرفها پری خانم!»
برگشتم و با تعجب نگاهش کردم. با دیدن دختر جوان و زیبایی که درچند قدمی عمارت بیرونی ایستاده بود فوری دریافتم که باید فتانه باشد. وقتی دید با تعجب نگاهش می کنم به طرفم آمد وگفت:« چیه ترسیدی. نگران نباش پدرت خانه نیست.» و چون دید حرف نمی زنم ادامه داد: «ماشاالله، ماثاالله، چشمم به کف پات. از تاجماه خانم خیلی تعریف تو را شنیده بودم اما تا ندیده بودم باورم نمی شد.»
با آنکه می دانستم دارد تملقم را می گوید، ولی بی اختیار تحت تاثیر این خوش آمدگویی او لبخند بر روی لبهایم نقش بست. این برخورد فتانه سبب شد تا بعد از آن کم کم باب مراوده ای بین من و او برقرار شود. از آن به بعد هر وقت مطمئن بودم پدرم خانه نیست سراغش می رفتم. فتانه مثل تاجماه خانم قربانی فقرو فلاکت خانواده اش بود.
یکی از همان روزها بی آنکه راجع به گذشته اش از او سوال کنم خودش سر صحبت را باز کرد و همه چیز را برای من گفت. انگار همین دیروز بود. هر دو در حالی که زیر درخت چنار قطور جلو عمارت بیرونی نشسته بودیم او حرف می زد و من گوش می دادم
« می دانی پری، خیال نکن فقط تو بدبختی. من از تو بدبخت ترم. در زندگی ام خیر ندیده ام. خیلی کوچک بودم که مادرم مرد و پدرم با خاله ام ازدواج کرد. در این چند سال خاله ام چنان ییسی سرم آورد که صد رحمت به صد تا زن پدر غریبه. خلاصه درد سرت ندهم، آن قدر از دست او و پدرم آزار و اذیت شدم تا اینکه عاقبت کارد به استخوانم رسید و با پسری که مدتی می شد با هم آشنا شده بودیم فرارکردم. نام او اصغر بود. مرا آورد طهران. مرا به خانه ای برد که می گفت متعلق به عمه اش است ، اما عمه اش آنجا نبود. هربار که سراغ عمه اش را از او می گرفتم می گفت چند روزی رفته قم و تا آخر همین هفته برمی گردد. من ساده هم هرچه اوگفت باور کردم. غافل از آنکه نه آنجا خانه عمه او بود و نه او آدمی بود که به وعده و وعیدهایش عمل کند. یک روز صبح وقتی از خواب بیدار شدم دیدم نیست. طرفهای عصر سر وکله خانم و آقای صاحبخانه پیدا شد. وقتی مرا آنجا دیدند وحشت کردند، به خصوص وقتی متوجه شدند خیلی از اسباب واثاثیه با ارزش خانه هم غیب شده دیگر وضع بدترشد. آن روزبود که تازه فهمیدم اصغر سرایدار آن خانه بوده است.
« هرچه بر ایشان قسم و آیه یاد کردم که من هم فریب او را خورده ام و دزد نیستم به خیال آنکه در دزدی هم دست او هستم مرا کت بسته تحویل نظمیه دادند. مرا در اتاق بزرگی انداختند و تا خود شب در را به رویم بستند. ساعتها گذشت وکسی به سراغم نیامد. کم کم داشت خوابم می گرفت که دربازشد و مرد مسنی که نشانهای روی سینه اش نشان می داد باید سمت بالایی در نظمیه داشته باشد از در وارد شد.»
همان طور که سرا پاگوش بودم پرسیدم: «کی بود؟»
خندید وگفت: «اگر الان اسم آن آدم را بگویم باور نمی کنی.» و چون دید با کنجکاوی به دهانش چشم دوخته ام ادامه داد: «از من می شنوی بهترآن است که ندانی.»
عجولانه پرسیدم: «آخر برای چه؟»
«گفتم که اگرندانی بهتر است.»
« خب،بعد چه شد»
« می گفتم ، همین که چشمش به من افتاد خندید وگفت: بَه بَه... ما اینجا مهمان داشتیم و نمی دانستیم. خوب بگو بدانم آسمت چیست. به چه جرمی تو را به اینجا آورده اند؟
«من بیچاره به خیال آنکه دلش به حال من سوخته بنای تضرع و زاری را گذاشتم و همه ماجرا را از اول تا آخر برای او تعریف کردم. وقتی اشکریزان به او گفتم که دیگر روی بازگشت به خانه را ندارم خندید.کفت: « گریه نکن دخترجان، من و امثال من که بی خود اینجا ننشسته ایم. ما دادخواه مردم هستیم.»
صحبتهای فتانه به اینجا که رسید سرش را با خجالت پایین انداخت و گفت: « خلاصه دردسرت ندهم پری. آن شب آن پیرکفتار به هر زبانی که بود مرا در نظمیه نگه داشت. من بیچاره هم که دیگر جایی برای رفتن نداشتم ماندم. در همان اتاق تا صبح با او سرکردم و از همان شب به دستیاری او و هم دستانش به راهی افتادم که نباید می رفتم. یک ماه بعد یک شب بدون آنکه بدانم مرا کجا می بردند آمدم اینجا. وقتی رسیدم یک ماهی بود که رفته بودی. در این مدت اکثر شبها شوهرت را می دیدم. اقبالت بلند بود که ازدستش راحت شدی. از روزی که شنیده ام برگشته ای خیلی نگرانت هستم. می ترسم پدرت همان بلایی را که سر من آورده سر تو هم بیاورد.» آن روز با آنکه فتانه سخت مرا تحت تاثیر قرار داد، اما درست متوجه مقصودش از جمله آخر نشدم.
چند روز بعدباز به خیال آنکه پدرم خانه نیست برای دیدن فتانه به عمارت بیرونی نزدیک شدم. در نیمه باز بود، اما از فتانه خبری نبود. به خیال آنکه فتانه داخل عمارت است خیلی آهسته وارد شدم. هنوز پرده کرباسی را که جلوی در عمارت را می پوشاند کنار نزده بودم که از شنیدن صدای پدرم مو بر تنم راست شد. با ترس و لرز از لای پرده نگاه کردم. در گوشه ای از تالار پدرم کنار پیرمردی که از بچگی او را می شناختم و می دانستم نامش مه جمال است نشسته بود و مشغول گفت وگو بود. پدرم همان طور که بند وبساطی را که جلویشان پهن بود آماده می کرد به اورگفت :«آخه بد ذات، این است رسم رفاقت. هروقت که باید هوای رفیقت را داشته باشی یکهوگم وگور می شی.»
همان طور که دزدانه نگاه می کردم مه جمال را دیدم که خندید وگفت: «آن کس که باید گله مند باشد منم نه تو. آخر من از توی بی منظور کی قدردانی دیده ام. هان؟ خودت بگو.»
پدرم بی حوصله دست تکان داد. «خیله خوب، خیله خوب. نقداً گله گذاری باشد برای بعد. یک بسط مایه داربرایت ساختم که باید بکشی و کیف کنی.»
مه جمال قبل از آنکه کنار منقل دراز بکشد خندید وگفت: «ای والله.»
چند لحظه ای همه جا در سکوت فرورفت. حالا تنها صدای موچ موچ پک زدن مه جمال به سوراخ وافور تنها صدای عمارت بود.کم کم تصمیم گرفتم برگردم که صدای موچ موچ خوابید و باز صدای مه جمال بلند شد : «شنیده ام با حضرت اشرف گرد وخاک کرده ای.»
پدرم مثل آنکه داغش تازه شده باشد در پاسخ گفت: « درست شنیده ای اقا جمال. زمانه زمانه گوش بری وکلاه برداری است. غافل بشی می بینی همین قبا و شال کمرت را هم از تنت درآوردن و بردن. لاکردار دست گذاشته روی کل جنسها. می خواهد هرچه را هست و نیست خودش یک نفری هپل وهپو کند و یک آب هم رویش.»
مه جمال همان طور که موچ موچ می کرد دوباره گفت: « تا بوده چنین بوده. از قدیم هرکس زور داشته حرف آخر را زده. حالا هم که دور دور اینهاست ، به خصوص این بابا که به صغیر وکبیر رحم نمی کند. هرکس که دم چکش آمده له و لورده اش کرده . خودت که دیدی.یاری خان را با آن عظمت فرستاد سینه قبرستان.»
R A H A
11-20-2011, 10:25 PM
با شنیدن اسم یاری خان خشکم زد. خوب گوشهایم را تیز کردم. صدای پدرم را شنیدم که گفت« پس ِ هرکس که بربیاید پس من یکی برنمی آید. من خودم ختم روزگارم.»
باز صدای موچ موچ خوابید و صدای مه جمال بلند شد. « دِ خامی می کنی دیگر. سیاست سرت نمی شود. همه کارها که با عروتیز انجام نمی شه». این هم نا ترسی و شجاعت نیست. از من رفیق بشنو. ماشاالله خان زنده روعشق است.»
پدرم آهسته پرسید: «یعنی می گویی چه کنم؟»
«آره جانم، هرکاری راهی دارد. چون کله خران همه سرانند / دست از دم خر بباید آویخت. از من می شنوی روی سیاست کارکن. تو که هزارماشاءالله سرد وگرمی چشیده ای، فقط هرکار می کنی کاری نکن حضرت اشرف باهات دربیفتد. قبل از هرکاری همین شب جمعه رفقا را خبرکن. حضرت اشرف را هم بگو. یک بزم درست و حسابی. باهآش حرف بزن. برای آنکه با تو راه بیاید خوب سبیلش را چرب کن، آن هم هزار ماشاالله با آن رخشی که تو داری... همه طهران است و یک فتانه.»
صحبتهای جمال که به اینجا رسید صدایش حالت پچ پچ به خود گرفت. هرچه گوشهایم را تیز کردم از صحبتهای او و پدرم چیزی دستگیرم نشد. فقط از لای پرده که نگاه کردم پدرم را دیدم که غرق در فکر سر تکان داد. مه جمال پس ازکشیدن چند بست مایه دار ازکنار منقل بلند شد. صدایش را شنیدم که گفت:« راستی این چند بست که برایم چسباندی از همان جنس است؟»
پدرم خندید و سر تکان داد: « بعله... همین است که دریغم می آید مفت مفت بد هم. اعلا بودنش حرف ندارد. مثل آبی است که روی آتشی بریزی» و بعد از گفتن این حرف دستی به زیر تشکچه ای که روی آن نشسته بود کرد و چیزی بیرون کشید وگفت: «بیا اقا جمال، بیا این سه بست را از من داشته باش. اگر تا آخر شب دود کنی فردا تا لنگ ظهر یک کله بیهوش و گوش می افتی.»
همان طور که دزدکی به آن دو نگاه می کردم، پیش از آنکه مه جمال ازجا بلند شود با عجله ازعمارت بیرونی خارج شدم. تا خود شب در فکربودم تازه متوجه شده بودم مسببین قتل یاری خان از چه قماش آدمها یی هستند. در آن زمان دانستن این مسئله چیزی نبود که برای من اهمیتی داشته باشد.
نه این موضوع و نه حتی خطری که پدرم را تهدید می کرد.
چند روزی بود که فتانه غیبش زده بود. یک شب دیر وقت بود که صدایی مرا از خواب پراند. نمی دانم چطور بین خواب و بیداری از دور صدای فتانه را شنیدم که صدایم می زد. خواب آلود از جا برخاستم و به باغ رفتم. باغ ساکت بود و باد تندی لای درختها می پیچید. همان طور که در تاریکی دنبال فتانه می گشتم از دور سایه دو نفر را دیدم که قدم زنان به آن سو می آمدند. تا به خود بیایم صدای پدرم را شناختم. خوشبختانه آن جایی که ایستاده بودم خیلی تاریک بود و دید نداشت. درحالی که دهانم از ترس خشک شده بود از دور سایه لاغر و باریک مه جمال را تشخیص دادم که شانه به شانه پدرم راه می رفت. پدرم و او همان طور که راه می رفتند با هم حرف می زدند. با ترس و لرز در تاریکی پناه گرفتم و به صحبتهای آن دو گوش دادم. مه جمال با پدرم راجع به فتانه می گفت.
با آنکه صحبتهایی را که با هم می کردند درست نمی شنیدم، ولی خیلی چیزها برایم روشن شد و خون در مغز و رگهایم داغ شد.
تازه متوجه شدم که فتانه هر چند روز یک بارکجا غیبش می زند. در دل از داشتن چنین پدری احساس ننگ کردم.
´ فردای همان روز اتفاق تازه دیگری افتا د که هیچ انتظارش را نداشتم. طرفهای عصر بود که یکی از رفقای خیلی قدیم پدرم به نام شازده بهارخان به آنجا آمد. چون فتانه خانه نبود پدرم عمو را فرستاد دنبالم تا برای مهمان او قلیان ببرم. با آنکه دلم نمی خواست، اما چون پدرم خواسته بود ناچار بودم. قلیانی آماده کردم و به عمارت بیرونی رفتم. جناب شازده بالای تالار،کنار پدرم به مخده تکیه داده بود. هنوز هم به عادت قدیم به بهانه پادرد پاهایش را دراز کرده و شکم عین مشکش را ول داده بود. با آنکه خیلی سال می شد او را ندیده بودم، اما قیافه اش همان بود که بود. قیافه ای قجری با سیبلهای آویزان و هَخر. فقط موهای سر و صورتش دیگر یک دست سفید شده بود. همان طور که قلیان در دستم بود آهسته سلام کردم و وارد سدم
جناب شازده درحالی که به من چشم دوخته بود و قلیان را از دستم می گرفت غرق در فکر از پدرم پرسید: « بیوه مرحوم یاری خان است؟»
پدرم بی آنکه چیزی بگوید به تایید سر تکان داد. همان طور که ایستاده بودم با نگاهی به جناب شازده در لحظه توانستم خیالی را که از فکرش گذشت بخوانم. این بود که سرم را پایین انداختم و با عجله به عمارت اندرونی برگشتم. همان طور که حدس می زدم قضیه همین جا تمام نشد.
فردای آن روز باز طرفهای عصر بود که عمو کرامت مرا صدا زد. گفت برای پرم مهمان آمده و مثل دیروز باید برای او قلیان ببرم. قلیان را آماده کردم و راهی عمارت بیرونی شدم. پیش از آنکه وارد اتاق تالار که پدرم و مهمانش آنجا نشسته بودند شوم صدای فتانه مرا درجا میخکوب کرد
«پری...»
برگشتم و نگاه کردم، اما او را ندیدم. همین که خواستم راه بیفتم ناگهان در آستانه در اتاق کوچکی که حالت صندوقخانه داشت و یک پنجره شیشه ای رو به تالار داشت ظاهرشد. از دور به من اشاره کرد. همان طورکه قلیان در دستم بود آهسته به طرفش رفتم. هنوز جند قدمی تا آنجا فاصله بود که ناگهان فتانه با عجله مچ دستم را گرفت و مرا به داخل اتاق کشید درحالی که با تعجب نگاهش می کردم پرسیدم: «توکی آمدی؟»
آهسته زمزمه کرد. «همین حالا.»
بعد از این حرف ازکنار درز پرده ای که به پشت شیشه پنجره به شکل پشت دری نصب بود به آن طرف تالار اشاره کرد وگفت: «ببین کی آمده!» قلیان را زمین گذاشتم و به آن سو نگاه کردم. از دیدن خانم میانسالی که کنار پدرم نشسته بود متعجب شدم. آهسته پرسیدم: « او را می شناسی؟»
همان طور که به آن سو نگاه می کرد سر تکان داد. «بله، یه خان سار معروف است. از منسوبین شازده بهادرخان.»
از شنیدن این اسم خشکم زد. همان طور که مات و مبهوت مانده بودم پرسیدم: «گفتی شازده بهادرخان؟»
فتانه با تعجب نگاهم کرد و پرسید: «بله، چطور مگر؟»
غرق فکر نگاهش کردم وگفتم: «آخر شازده بهادرخان دیروز اینجا بود آقام مرا صدا زد برایش قلیان ببرم.»
فتانه همان طور که می شنید مثل من خشکش زد. بعد مثل آنکه به نکته ای رسیده باشه آهسته زمزمه کرد:« که این طور، پس بگو... اگر این طور باشد مطمئن هستم این به خاطر تو اینجا آمده. لابد آمده که تو را از پدرت برای شازده خواستگاری کند.»
در حالی که شگفتزده به خودم اشاره می کردم گفتم: « برای شازده؟ چطور ممکن است. شازده جای پدرم که چه عرض کنم، جای پدر بزرگ من است»
فتانه لبخند زد وگفت: «پس خبر نداری. شازده تا به حال ده دوازده تا گرفته و طلاق داده. آخرین زنی که همین یک ماه پیش طلاقش داد از جنابعالی هم کوچک تر است.»
همان طور که گوش می دادم متعجب پرسیدم: « آخربرای چه؟ مکر مرض دارد.»
« چه می دانم . لابد دارد. خودش اجاقش کور است. دخترهای مردم را بدبخت می کند. می دانی پری، تو هنوز نه پدرت را می شناسی و نه آدمهایی امثال این شازده را... راستی که دلم برایت می سوزد.»
خواستم از فتانه چیزهای بیشتری بپرسم که صدای غرش رعدآسای پدرم در عمارت بیرونی پیچید.
« پس این قلیان چی شد؟»
در حالی که رنگم پریده بود با نگرانی نگاهی به فتانه انداختم.قلیان را برداشتم و راه افتادم. همین که وارد پنجدری شدم و چشمم از نزدیک به خان سار و پدرم افتاد تنم لرزید. آهسته سلام کردم و جلو رفتم. خان سار همان طور که قلیان را از دست من می گرفت بی مقدمه شروع کرد به تعریف کردن و قربان صدقه رفتن من.
« ماشاءالله ،هزار ماشاالله، چه خانمی، چشمم به کف پات. تف تف. من چشمم شور نیست ، ولی تو را به خدا برای خودت یک مشت اسفند توی آتش بریز.» بعد از این تعریف رو کرد به پدرم و خطاب به اوگفت: «راستی آقا ماشاءالله حیفت نیامد چنین دختری را دادی دست یاری خان. بیخود ~نیست از قدیم گفته اند سیب سرخ زیر دست چلاق می افتد.»
R A H A
11-20-2011, 10:26 PM
پدرم خندید وگفت: «پشت سر مرده حرف زدن خوبیت ندارد خان سار.»
زن به خودش اشاره کرد وگفت: « به من می گویند خان سار. اگر سرم بالای دار برود حرف حق را می گویم.» و بعد از این حرف باز با نگاه تحسین آمیزی به من خیره شد. پیش از آنکه دوباره شروع کند خواستم از پنجدری خارج شوم که مچ دستم را چسبید.
«کجا عزیز دلم، بنشین باهات کار دارم.»
پدرم یک زانو نشسته بود و ساعد دستش را سر زانویش گذاشت بود. با اشاره ابرو به من فهماند بنشینم. با اکراه نشستم. خان سار شروع کرد.«غرض از مزاحمت...کوچیک شما خان سار امروز از طرف کسی خدمت رسیده که اگر از شاه بالاتر نباشد پایین تر هم نیست. می دانم که دل توی دلت نیست بدانی چه کسی است... باشد می گویم... جناب شازده بهادرخان. ایشان فرمودند اگر چنانچه پری خانم راضی باشند ایشان را عقد می کنم... خوب چه می گویی؟»
مثل آنکه خنجری در قلبم بنشیند بی حرکت ماندم. نگاهی به پدرم انداختم که با چشمهای از حدقه درآمده به دهانم چشم دوخته بود. ترسیدم اگر نه بگویم باز تاریخ تکرار شودد. همان طور که در فکر بودم ناگهان دلیل قانع کننده ای به خاطرم رسید. پس از لختی تامل آهسته گفتم: «من عده ام تمام نشده... چه جناب شازده و چه هرکس دیگر... تا عده ام تمام نشود نمی توانم ازدواج کنم.»
خان سار خندید. « پس معلوم است هنوز نمی دانی شاهین خوشبختی بر سرت نشسته که داریپرش می دهی. خیال می کنی شازده از این آقایان نیم منه است که به پایت صبر کند. جناب شازده برای خودش کم کسی نیست. پول بخواهی شازده دارد، مقام دارد، هرچه بخواهی ایشون دارند
اگر اقبالت بلند باشد و بزند و برای شازده بهادرخان یک پسرکاکل زری بیاوری دیگر طلا به سر و رویت می ریزد... حالا خودت می دانی. تا من می روم آبی به دست و صورتم بزنم خوب فکرهایت را بکن. فقط یادت باشد بخت و اقبال یک بار به آدم رو می کند.»
پس ازگفتن آخرین جمله با تاکید از جا بلند شد. مثل معروفی است که می گویند تا تنور گرم است باید نان را چسباند. به مصداق همین مثل پدرم آن روز همین کار را کرد. هنوز خان سار پایش را از تالار بیرون نگذاشته بود که پدرم شروع کرد.
«هیچ پدری،هرچقدر هم که بد باشد راضی به بد دخترش نیست. حالا که شترخوشبختی در خانه ات خوابیده نباید لگد به بخت خودت بزنی.»
همان طور که درمانده و مستاصل نگاهش می کردم دریافتم که تصمیم خودش را گرفته. روی تجربه ای که از ازدواج قبلی داشتم می دانستم اگر التماس هم کنم بی فایده است. پس فقط نگاه کردم. هنوز از پنجدری خارج نشده بودم که خان سار برگشت. همین که پا به تالارگذاثت از پدرم پرسید: « خب چه شد؟»
« هیچی!خودم با پری صحبت کردم. به شازده بگویید نقلی نیست.»
صدای خنده خان سار تالار را پرکرد. « روی چشمم، اما آقا ماشاالله ازقدیم گفته اند بی مایه فطیر است. این وسط چی گیر ما می آید.»
پدرم صدایش را بلند کرد و با غش غش خنده گفت: «حتماً و حکماً حق شوما محفوظ است.»
آن روز دیگر فتانه را ندیدم. تا خود شب در فکر بودم. تاجماه خانم هم وقتی قضیه را فهمید خیلی ناراحت شد. نه او ونه من هیچ کاری از دستمان بر نمی آمد.آن شب به خاطر فکر و خیالهایی که داشتم بی خوابی به سرم زد. وقتی دیدم خوابم نمی برد رفتم توی باغ. هنوز هم از بهت بیرون نیامده بودم. لحظه ها داشت می گذشت و من فرصتی نداشتم. هرچه فکر کردم نمی دانستم باید چه کنم. آن شب شبی خنک و مهتابی بود. قرص ماه وسط آسمان دیده می شد. باد شدیدی که می وزید برگها را برهم می زد. همان طور که روی پله های عمارت اندرونی در تاریکی نشسته بودم از صدای تاجماه خانم به خود آمدم.
«تو هم مثل من خوابت نمی برد پری.»
برگشتم و نگاه کردم. درحالی که چادری دور خود پیچیده بود شبح وار جلو آمد و آهسته کنارم نشست. همان طور که زیر مهتاب جلو می آمد پرسیدم: « شما چرا نخوابیدی؟»
«داشتم فکر می کردم. عاقبت فهمیدم باید چه کارکنی.»
وقتی دید با استفهام نگاهش می کنم گفت: «فقط یک راه دارد. فرداکه اینجا به خاطر مهمانی شلوغ است باید از اینجا بروی.»
در سایه روشن مهتاب نگاهش کردم و محزون لبخند زدم. گفتم: «غیرممکن است، أن هم توی آن شلوغی، انگار که یادتان رفته دفعه پیش آقام چه بلایی سرم آورد.»
« نه یادم نرفته، اما خوب گوش بده ببین چه می گویم. اگر خواستی بروی از راه پشت بام برو. از خانه همسایه. آن هم دما دم غروب که کوچه تاریک است. بگذار همه فکر کنند توی شلوغی فرار کرده ای. در پشت بام بی بی خانم چفت و بست ندارد. همین دیروز که به پشت بام رفته بودم رخت پهن کنم تصادفی متوجه شدم. بی بی خانم در حیاط خانه اش را هم هیچ وقت قفل نمی کند.»
همان طور که گوش می دادم با نا امیدی گفتم: «بر فرض که موفق شوم فرارکنم،کجا را دارم که بروم؟»
تاجماه خانم لبخند زد وگفت: «فکر آنجا را هم کرده ام. بهترین جایی که می توانی بروی خانه تاج طلاخانم است»
از پیشنهاد تاجماه خانم خنده ام گرفت.گفتم: «خانه تاج طلاخانم... آنجا که لانه مار است. »
« می دانم ، برای همین می گویم برو آنجا. به حتم آنجا کسی پی ات نمی گردد.»به فکر فرو رفتم. کمی بعد گفتم: «مگر تاج طلا خانم را نمی شناسید؟ او آدمی نیست که به من.پناه بدهد.»
«همین طوری بله، اما اگر خوب زیر سبیلش را چرب کنی چرا.»
«چطوری؟»
«بگو برایش کار می کنی. بگو هر مجلسی که رفت تو هم با او می روی. مگرخودت نگفتی دو مجلسی که با هم رفتید برای او خوب شد. حالا هم همین طور. مطمئنم اگر بگویی دو سوم درآمد هر مجلسی که با هم می روید مال او باشد قبول می کند.»
پیشنهاد تاجماه خانم حرف نداشت، اما هنوز یک نکته برایم مانده بود. آهسته پرسیدم: « اگر پرسید برای چه از خانه آقام فرارکردم چه بگویم؟»
تاجماه خانم آرام گفت: «هیچ چاره ای نداری جز آنکه حقیقت را بگویی. ماجرا را برایش تعریف کن. بکو دلت نمی خواهد زن پیرمردی بشوی که به جای پدربزرگت است. از من می شنوی بگو دیگر دلت نمی خواهد تا عمر داری شوهر کنی. بگذار این طوری پیش خودش فکر کند که همیشه پیش او می مانی. این طوری دست کم مدتی فرصت پیدا می کنی تا چه کنی. فقط یادت باشد نباید بگذاری بفهمد من می دانم تو آنجا هستی. به نظر من این راه حل خوبی است. باز اگر خودت راه بهتری به خاطرت می رسد بگو.»
همان طورکه تو فکر بودم نگاهش کردم.دیدم گردنبندش را ازگردنش باز کرد وپیش روی من گرفت. « بیا پری، این را ازمن یادگاری داشته باش.»
نگاهی به گردنبند انداختم و نگاهی به او. زیر نور مهتاب دیدم که چشمانش غرق اشک شد. هم چنان که نگاهش می کردم و آهسته گفتم :« نمی توانم این را از شما قبول کنم.»
گردنبند را دردستم گذاشت وگفت:« به خاطر من هم که شده باید قبول کنی... به تلافی آن کتکهایی که به تو می زدم، حتم دارم این گردنبند روزی به کارت می آید.»
نگاهش کردم. برای اولین بار بی اختیار بغلش کردم. درحالی که دست نوازش بر سرم می کشید درگوشم زمزمه کرد.«به خاطر بدیهایی که به تو کردم مرا ببخش پری.»
بی آنکه چیزی بگویم خم شدم و دستش را بوسیدم.
آن شب و فردای آن روز به سختی گذشت. طرفهای عصر بود. هراز چند گاهی صدای در خانه بلند می شد. مهمانهای پدرم یکی پس از دیگری از راه می رسیدند. تعدادی از لباسهایم را همراه گلی خانم در ساکی که همیشه آن را به حمام می بردم گذاشتم و درگوشه ای پنهان کردم. به جز گردنبند تاجماه خانم، پنج تا پنج تومانی پس انداز خودم را هم در جیب ساک گذاشته بودم. تازه داشتند پیش خوانی اذان را می کردند که برای آخرین بار تاجماه خانم را بوسیدم و پس از خداحافظی با او راه پشت بام را در پیش گرفتم. قرار من با تاجماه خانم بر این بود که مدتی دم در عمارت اندرونی بایستد و اوضاع را زیر نظر داشته باشد. تا به پشت بام برسم صد بارمردم و زنده شدم. اگرچه دیوار بین بام عمارت اندرونی و بام خانه بی بی خانم بلند نبود، اما آن قدر گل وگیاه از آن آویزان بود که به سختی می شد از آن عبور کرد. پیش از آنکه از آنجا عبور کنم یک باردیگرنشستم و دزدانه سرک کشیدم و نگاهی به دور و برم انداختم. خوشبختانه هر دوحیاط ، چه اندرونی وچه بیرونی خالی از رفت و آمد بود.
R A H A
11-20-2011, 10:26 PM
پیش از آنکه از جا بلند شوم یک آن چشمم به قیافه خسته و پکر عمو افتاد. پای دیوار با آجر سه اجاق برپا کرده بود. دیگهای چلو بر روی آتش قل قل می جوشید. عمو همان طور که کنار اجاقها نشسته بود و سیگار دود می کرد در عالم خودش بود. پیش روی عمو یک نردبان چوبی روی زمین خوابانده شده بود که سبدهای چوب آلبالو روی آن برای أبکش کردن برنج آماده گذاشته شده بود. از دور به او چشم دوختم. صدای ساز و ضرب مطربها از تالار عمارت بیرونی به کوش می رسید.
از قند و شکر ساخته اند...
از دور با نگاهم از عمو خداحافظی کردم و با ساکی که در دستم بود از سر بام گذشتم و بی سرو صدا روی بام خانه بی بی قدم گذاشتم. حالا دیگر وقت آن بود که قیافه عوض کنم. یک چادر رنگ و رو رفته، یک پیچه و یک جفت گالش متعلق به شابا جی، کلفت سر جهیزیه مادرم، از سالها پیش در انبار مانده بود که تاجماه خانم به من سفارش کرده بود برای آنکه در لحظه خروج از منزل بی بی خانم در ظاهر شبیه او باشم از آنها استفاده کنم. برای همین هم با عجله چادر را سرکردم.گالش را به پا کردم و با پیچه صورتم را پوشاندم. خوشبختانه در پشت بام باز بود. پیش از آنکه راه بیفتم محض احتیاط نگاهی به داخل حیاط بی بی خانم انداختم. خودش در ایوان نشسته بود و سبزی خرد می کرد. در پرتو چراغ گرد سوزی که کنار دستش بود سبزیهای خرد شده را با تردستی از داخل سبد دستچین می کرد و می گذاشت روی تخته و خرد می کرد. همان طور که از بالا نگاهش می کردم صدایش را شنیدم که آواز لالایی گونه ای را زیر لب با خودش زمزمه می کرد. صدای بی بی خانم با سایش کارد و تخته قاطی می شد و صدای مطربهایی را که هم چنان در تالار عمارت بیرونی خانه پدرم در حال زدن و خواندن بودند تحت الشعاع قرار می داد. با آنکه پشت بی بی خانم به حیاط بود و احتمال می دادم مرا نبیند، اما عقل حکم می کرد صبرکن برای همین آن قدر آنجا به انتظار نشستم تا اینک بی بی خانم کماجدان سبزیهای ساطوری شده را برداشت و به مطبخ رفت. بهترین فرصت بود. باید پیش از آنکه دوباره سر وکله اش پیدا شود دست به کار می شدم. با عجله برخاستم و هم چون کبوتری که در قفس را باز می بیند گریزان و تیز از پشت بام فرود آمدم. پس از طی کردن طول حیاط در یک چشم برهم زدن خودم را به در خانه رساندم. بی سر و صدا در را گشودم. پیش از آنکه وارد کوچه شوم محض احتیاط از لای در سرک کشیدم و به چپ راست نظر اند اختم. خوشبختانه کوچه از هر دو سو خالی بود. وقتی خاطرم آسوده شد که کسی آن دور و بر نیست آهسته بیرون آمدم وبی سر و صدا در خانه بی بی خانم را پشت سرم بستم. احاس شادی و پیروزی قلبم را لبریز کرد. هنوز هم باورم نمی شد به همین سادگی از چنگال پدرم گریخته باشم. هنوز نگران بودم و با عجله می رفتم. خوب یادم است که به نصفه های کوچه نرسیده بودم که از دور اتومبیلی اشرافی پیدا شد. همان طور که بوق زنان ازکنارم می گذشت در یک نگاه از هیبت مردی که در صندلی عقب نشسته بود لرز بر اندامم افتاد. او کلاه پهلوی بر سر داشت. احتمال دادم که آن مرد حضرت اشرف باشد.
همان طور که ترسان و لرزان و با عجله می رفتم، خیابان و کوچه پس کوچه های چپ اندرقیچی حد فاصل آنجا تا محله آب منگل را پشت سرگذاشتم تا اینکه رسیدم به کوچه بچه صغیرها و مقابل در چوبی خانه تاج طلا خانم ایستادم. پیش از آنکه کوبه در را در مشت بگیرم احساس کردم هنوز مردد هستم. انگار یک نفردستم را گرفته بود و نمی گذاشت دربزنم. لحظه ای گذشت و یادم آمد دیگر راه به جایی ندارم.کوبه را در مشت گرفتم و کوبیدم. مدت زیادی نگذشته بود که در زوار دررفته روی پاشنه چرخید تاج طلا خانم با همان چادر گل منگلی که همیشه سرش می کرد در آستانه در ظاهر شد. همین که چشمش به من افتاد و دید پیچه به رو دارم به خیال آنکه غریبه هستم درحالی که با اخم و دقت سر تا پای مرا برانداز می کرد پرسید:« با کی کار داشتی؟»
از زیرپیچه به او نگاه کردم. آهسته سلام کردم وگفتم: «منم پری.» صدایم را شناخت. خیره خیره مرا نگاه کرد وگفتت: « خودت هستی پری؟»
دست بردم و پیچه را که روی صورتم را پوشانده بود بالا زدم.
از حضور نا به هنگام من در آن وقت غروب تعجب کرده بود. برسید: «طوری شده؟ اتفاقی افتاده؟»
همین که آمدم دهان بازکنم و حرفی بزنم ناگهان بغضی که در آن موقع راه گلویم را بسته بود ترکید و زدم زیر گریه. تاج طلا خانم که اشکهای مرا دید بیشترنگران شد. با عجله دست مرا گرفت وکشید داخل و در را بست. پشت سر هم می پرسید: «چه شده پری؟ زبانم لال آقات طوری شده؟»
هربار که دهان می گشودم تا جواب او را بدهم اشکهایم مانع می شد. سرانجام پس از آنکه بغضم قدری فروکش کرد توی همان دالان حد فاصله در خانه و حیاط آهسته آهسته کل ماجرا را برایش تعریف کردم. همان طور که تاجماه خانم به من تعلیم داده بود با او حرف زدم و التماس کنان از او خواستم به من پناه بدهد. اول قبول نمی کرد و بهانه می آورد. می گفت اگر آقات بو ببرد واویلاست. بداند برگشته ای اینجا خون به پا می کند، اما وقتی گفتم حاضرم تا عمر دارم با او مجلس گردانی کنم و دو سوم در آمدم را به او بدهم کم کم دلش نرم شد، ولی هنوز هم از پدر می ترسید. با من شرط اگر بخواهم آنجا بمانم باید نگذارم کسی متوجه شود. باید هربار که قصد خروج از منزل را دارم همان طور صورتم را با پیچه بپوشانم که کسی بو نبرد. من هم که چاره ای جز این نداشتم هرچه اوگفت قبول کردم. خوب یادم است که آن روز همین که پا به همان اتاق کوچکی که پیش از آن هم دست خودم بود گذاشتم یک مرتبه دلم گرفت. در یک آن از اینکه آن قدر بدبخت و بی کس و بی پناه بودم که دوباره با پای خودم به جهنمی برگشته بودم که روزگاری از آن فراری بودم دلم برای خودم سوخت وباز با صدای بلند زدم زیر گریه.
تاج طلا خانم که تصور می کرد با دیدن آنجا باز به یاد شوهرم افتاده ام تحت تاثیر اشکهای من باز داغ دلش تازه شد. همان طور که همپای من اشک می ریخت گفت: «یاری را ببخشپری... می دانم خیلی اذیتت کرد.»
هنوز چادر از سر برنداشته بودم که سر وکله زیبنده هم پیدا شد. وقتی فهمید برگشته ام کور مال کور مال خودش را رساند به من و با خوشحالی بغلم کرد. پیش از آنکه حرفی بزند تاج طلا خانم خودش با او حرف زد سفارشهای لازم را کرد.
آن شب گذشت. فردای طرفهای ظهر بود که سر وکله پدرم پیدا شد. تاج طلا خانم همین که صدای او را از پشت در شنید به بهانه اینکه کلون قفل است و باید کلید بیاورد با عجله خودش را به من رساند و پیش از آنکه در را بازکند مرا در زیرزمین کوچکی که پشت آب انبار خانه بود در میان کلی خرت و پرت پنهان کرد. خوشبختانه آن روز پدرم داخل نیامد. همان جا دم در خانه با تاج طلاخانم صحبت کرد و رفت. تاج طلاخانم همین که در خانه را بست سراغ من آمد. از خط و نشانی که پدرم کشیده بود
بدهم کم کم دلش نرم شد، ولی هنوز هم از پدر می ترسید. با من شرط اگر بخواهم آنجا بمانم باید نگذارم کسی متوجه شود. باید هربار که قصد خروج از منزل را دارم همان طور صورتم را با پیچه بپوشانم که کسی بو نبرد. من هم که چاره ای جز این نداشتم هرچه اوگفت قبول کردم. خوب یادم است که آن روز همین که پا به همان اتاق کوچکی که پیش از آن هم دست خودم بود گذاشتم یک مرتبه دلم گرفت. در یک آن از اینکه آن قدر بدبخت و بی کس و بی پناه بودم که دوباره با پای خودم به جهنمی برگشته بودم که روزگاری از آن فراری بودم دلم برای خودم سوخت وباز با صدای بلند زدم زیر گریه.
تاج طلا خانم که تصور می کرد با دیدن آنجا باز به یاد شوهرم افتاده ام تحت تاثیر اشکهای من باز داغ دلش تازه شد. همان طور که همپای من اشک می ریخت گفت: «یاری را ببخشپری... می دانم خیلی اذیتت کرد.»
هنوز چادر از سر برنداشته بودم که سر وکله زیبنده هم پیدا شد. وقتی فهمید برگشته ام کور مال کور مال خودش را رساند به من و با خوشحالی بغلم کرد. پیش از آنکه حرفی بزند تاج طلا خانم خودش با او حرف زد سفارشهای لازم را کرد.
آن شب گذشت. فردای طرفهای ظهر بود که سر وکله پدرم پیدا شد. تاج طلا خانم همین که صدای او را از پشت در شنید به بهانه اینکه کلون قفل است و باید کلید بیاورد با عجله خودش را به من رساند و پیش از آنکه در را بازکند مرا در زیرزمین کوچکی که پشت آب انبار خانه بود در میان کلی خرت و پرت پنهان کرد. خوشبختانه آن روز پدرم داخل نیامد. همان جا دم در خانه با تاج طلاخانم صحبت کرد و رفت. تاج طلاخانم همین که در خانه را بست سراغ من آمد. از خط و نشانی که پدرم کشیده بود ترسیده بود.گفت که آقات دربه در دنبالت می گردد.گفت اگردستش
به تو برسد با چاقو تکه تکه ات می کند. همان طور که تاج طلا خانم حرف می زد نگاهش کردم. یقین داشتم اگر خدای ناکرده دست پدرم به من برسد به آنچه گفته عمل می کند.
فصل 5
روزی که با تاج طلا خانم اولین مجلس را رفتم پانزده روز پس از فرارم بود. آن روز بدون آنکه خطری مرا تهدید کند گذشت، همین طور هم چند مجلس بعدی که دست کم بین هرکدام ده بیست روزی فاصله بود. کم کم داشتم راه می افتادم. هر جایی می رفتیم به قدری از صدای من خوششان می آمد که همان جا برای مجلس بعدی قرار می گذاشتند. مجالس شیرینی خوران، حنابندان، عروسی، پاتختی و چه و چه.گاهی که ما را به خانه اعیان و اشراف دعوت می کردند وضع بهتر بود. در چنین مجالی شاباشی که نصیب ما می شد خیلی بیشتر از دسمتمزدمان بود. تاج طلاخانم هیچ گاه نه سهمی از این شاباشها و نه حتی آنچه حق خودم بود را به من نمی داد. اغلب حتی اگر دستمزد بیشتری می گرفت از دادن همان سهم همیشگی هم طفره می رفت. با این حال نه می توانستم حرفی بزنم و نه اعتراض کنم. با توجه به ریشه و اخلاق درستی که نداشت هر آن ممکن به مرا دو دستی تحویل پدرم دهد. بنابراین ناچار بودم تحمل کنم، همان طور که ناچار بودم هم چون گذشته هر آنچه کار بر سرم می ریخت را انجام بدهم. درمقابل آن همه کار سخت و پولی که ازکنار من درمی آورد، جز یک جای خواب و یک لقمه غذای صدقه سری بیشتر نصیبم نمی شد. مدام منت می گذاشت که اگر من پناهت ندااه بودم تا به حال چه و چه شده بودی.چاره ای جز تحمل نداشتم، ولی همیشه مترصد فرصتی بودم تا بلکه خودم را از این مخمصه خلاص کنم. خوب یادم است که آن روزها هر آنچه به دستم می رسید، به علاوه پولی که از قبل داشتم را پنهان از دید تاج طلاخانم در قوطی حلبی دردارکوچکی در خاک باغچه مخفی کرده بودم. برای روز مبادا. فکر می کردم اگر روزی خواستم از آنجا بروم آهی در بساط داشته باشم.
بدین ترتیب قریب به دو ماه از بازگشت دوباره من به خانه تاج طلا خانم گذشت. در این مدت جز آن یک باری که پدرم به آنجا سر زد دیگر از هیج جا خبر نداشتم. همه اش نگرانی این را داشتم که مبادا پدرم به خاطر من بلایی سر تاجماه خانم آورده باشد.
روزها بر همین منوال می گذشت. آن روز باز من و تاج طلا خانم مجلس داشتیم. مجلسی که ما را گفته بودند طرفهای عین الاوله بود، کوچه دکتر سنگ. از آن مجلسهایی که تا به حال نه من و نه تاج طلا خانم نظیر آن را نرفته بودیم. آن روز از جانب مادر آقای داماد و عروس خانم به قدری شاباش نصیب ما شد که شاید نزدیک به پنجاه تومان شد. خوب یادم است که تاج طلاخانم آن قدر از آن همه شاباش و دستمزد دندان گیری که در یک مجلس به دستش رسیده بود، ذوق زده شده بود که موقع برگشتن فراموش کرد دنبکش را بردارد. برای همین وقتی تا سرکوچه دکتر سنگ امدیم تازه یادش افتاد.خیلی سریع برگشت. همان طور که منتظر آمدن او از گرما پیچه ام را بالا زده بودم ناگهان صدای آهسته و آشنایی به گوشم خورد. تکان خوردم
« پری خانم.»
وحشتزده از اینکه از آشنایان پدرم مرا آنجا دیده برگشتم و نگاه کردم.
R A H A
11-20-2011, 10:26 PM
یک آن از دیدن فرخ پس از قریب به دو مال جدایی که پیش رویم ایستاده بود کم مانده بود از خوشحالی نفسم بند آید. به قدری دیدار او برایم غیرقابل تصور بود که گمان کردم دارم خواب می بینم و یا شخص دیگری را به اشتباه جای اوگرفته ام. برای همین هم باز نگاهش کردم. وقتی دید پریشان و مشتاق به او خیره شده ام گفت: «چپه پری خانم؟ مرا نشناختی؟»
درحالی که از خوشحالی دیدار او یای چشمانم اشک نشسته بود نگران به دور و برم نگاه کردم و آهسته گفتم: «خواهش می کنم تا تاج طلا خانم نیامده از اینجا برو.»
با آخم لبخند زد و یرسید: « چرا؟ یعنی من آن قدر برایت ارزش ندارم که چند دقیقه وقت تو را بگیرم. می دانی از وقتی شنیده ام آن ملعون را کشته اند چقدر این در و آن در زدم تا بلکه تو را پیدا کنم. تو پهلوی این پیرزنه چه کار می کنی؟»
«از دست آقام فرار کردم...»
پیش از آنکه چیز دیگری بگویم از دور سر وکله تاج طلا خانم پیدا شد. درحالی که شانه به شانه خانم چاقی می آمد داشت با او قرار و مدار مجلس بعدی را می گذاشت. فرخ که مثل من از دیدن او دستپاچه به نظر می رسر مثل برق رفت و سوار همان اتومبیل سبز پاکاردی شد که آن وقتها هم زیر پایش بود. از دیدن اتومبیل متوجه شدم که هنوز هم برای جناب والامقام کار می کند.
تاج طلا خانم تا چشمش به من افتاد، خپلی بی رودربایستی کل مبلغ شاباشی را که خانمها به خودم داده بودند از من مطالبه کرد. به قدری از دیدار چند دقیقه یش فرخ شادمان بودم که بدون هیچ مقاومتی هر آنچه را از آن مجلس به دستم رسیده بود دو دستی تقدیمش کردم. راه افتادیم. هنوز خیابان را تمام نکرده بودیم که احساس کردم فرخ پشت ما می آید. با ترس و لرز نگاهی به پشت سرم انداختم. همان طور که فکر می کردم خودش بود. همین که آمد راهش را کج کند تا ازکنار ما بگذرد، تاج طلا خانم دست بلند کرد و اتومبیل متوقف شد. صدای تاج طلاخانم را ازبغل گوشم شنیدم که نفس زنان گفت: « خیر ببینی جوان، طرفهای آب منگل می روی؟»
فرخ درحالی که سعی می کرد نقش خود را خوب ایفا کند جواب داد: «تا آنجا که نه، اما تا یک مسیری که به راهم بخورد شما را می برم.»
تاج طلا خانم با شادی بچگانه ای خندید وگفت: «ان شاءالله که خیر از جوانیت ببینی ننه.» و بعد از این حرف مثل قرقی پرید و پیش از من سوار شد. من هم به دنبالش سوار شدم. فرخ درحالی که کندتر از معمول می راند گاه و بی گاه دزدانه نگاهی بامعنا به من می اند اخت و ازگوشه لب لبخند می زد. چشمانش هنوز هم مثل دو سال پیش درخشان و عاشق بود. تاج طلا خانم بی آنکه توجهی به او و من داشته باشد سرش پایین بود و پولهایی را که در آن مجلس نصیبش شده بود می شمرد.
فرخ همان طور که با کنجکاوی از توی آینه اورا زیر نظر داشت پرسید: « مادرجان به سلامتی مهمانی تشریف داشتید؟»
تاج طلا خانم درحالی که با عجله پولهایش را درکیسه ای که با بندی از گردنش آویخته بود جا می داد خندید: « ای مادر، ما را چه به مهمانی اعیان و اشراف .من و این دختر را که می بینی کارمان مجلس گردانی است. هرکجا که مجلس عروسی باشد خبرمان می کنند.»
فرخ برای آنکه ازکار ما سر درآورد برسید: «پس با این حساب باید وضع کاروکسبتان سکه باشد.»
تاج طلا خانم ملایم تر از همیشه با بی حوصلکی خندید وگفت: « کجا وضعمان خوب است. نه من و نه این هیچ کدام سایه بالای سر نداریم. در ضمن هرروز هرروز که عروسی و از این خبرها نیست. خدا نگذرد از کسانی که باعث و بانی بدبختی من و این دختر شدند و الا اگر پسرم زنده بود مگر می گذاشت ما برای این چندرغاز این خانه و آن خانه دوره بیفتیم.»
فرخ هم چنان که با تانی می راند برای لحظه ای برگشت و نیم نگاهی به تاج طلا خانم انداخت که با بال چارقدش نم اشک را از صورتش می گرفت. با تظاهر به دلسوزی پرسید: «آقا زاده تازه به رحمت خدا رفته اند؟»
تاج طلا خانم درحالی که اشک می ریخت سری به تصدیق تکان داد و گفت: « آره ننه، آن قدر وقتی نمی شود. چند ماهی بیشتر نیست. توی روز روشن توی پاشنه در خانه خودمان او را با چاقو زدند.»
فرخ متعجب پرسید: «کی؟»
« چه می دانم. بدخواه زیاد داشت. آخر می دانی، بچه ام یاری برای خودش یلی بود، هیکل داشت این هوا.» و با پنج انگشت باز هردو دستش به فضا اشاره کرد.
فرخ درحالی که سعی داشت لبخند خود را مهارکند از توی آینه پوزخندی به من زد و پرسید: «خوب مادر، نگفتی کجای آب منگل می نشینی؟»
تاج طلا خانم بی خبر از همه جا همان طور که با عجله اشکهایش را با بال چارقدش پاک می کرد شتابزده گفت: «کوچه بچه صغیرها. شما تا هر کجا راهت است برو، بیشتر زحمت نمی دهیم.»
فرخ که دید نقشه اش خوب پیش می رود با لحن بزرگمنشانه ای گفت :« اختیار داری ننه جان، رو کول بنده که سوار نیستید، أتول خودش می رود.»
تاج طلا خانم با خوشحالی دست به دعا بلند کرد وگفت: «خدا از اقایی کَمَت کند.»
همین که از اتومبیل پیاده شدیم فرخ پنهان از چشم تاج طلا خانم به من چشمک معناداری زد و رفت. انتظار من چندان طول نکشید.
پس فردای همان روز طرفهای غروب با تاج طلا خانم از مجلسیبر می گشتیم. همین که به کوچه پیچیدم از دور سایه فرخ را دیدم که در کمرکش کوچه بن بستی که میان کوچه بچه صغیرها قرار داشت ایستاده بود. همین که از دور چشمش به ما افتاد روزنامه ای را که دستش بود باز کرد و جلوی صورتش گرفت. تاج طلا خانم بی توجه به او شانه به شانه من ازکنار دراو گذشت. هنوز چند قدمی دور نشده بودیم که دیدم بی صدا به من اشاره کرد ودر یک چشم برهم زدن داخل همان کوچه بن بست شد. هنوز فاصله زیادی از او دور نشده بودم که به بهانه آنکه دستمال مچی ام از دستم افتاده راه آمده را برگشتم. فرخ داخل کوچه منتظر بود. تا چشمش به من افتاد گفت: « زود باش پری، زود باش عجله کن، هرچه می خواهی برداری بردار. من همین جا منتظرت هستم.»
بی آنکه چیزی بگویم به علامت موافقت سر تکان دادم و پیش از آنکه تاج طلا خانم متوجه شود زود برگشتم.
در آن خانه جز مقداری لباس و مبلغ ناچیزی پول که در باغچه مخفی کرده بودم چیز دیگری نداشتم، ولی جمع کردن همانها هم در آن وقت محدود با مخفی کاری مشکل به نظر می رسید. از ترس آنکه مبادا تاج طلاخانم متوجه شود آن قدر دست دست کردم تا به مطبخ رفت. آنگاه با عجله رفتم سرگنجه و همان طور که دور و برم را می پاییدم هر چند تا لباس را که دم دستم بود وگلی خانم را برداشتم و در ساکم گذاشتم. پیش از آنکه تاج طلاخانم از مطبخ بیرون بیاید به سرعت برق خودم را به باغچه رساندم و با عجله پولهایی را که در این مدت برای روز مبادا کنار گذاشته بودم برداشتم و در جیب ساکم گذاشتم. زیبنده همان طور که لب حوض نشسته بود گویا از شنیدن سر و صدای من به شک افتاده بود. با چشمان بی فروغش رد صدای مرا دنبال کرد. پیش از آنکه من یا مادرش را صدا بزند خورم را به دالان رساندم وکلون از در برداشتم. نگاه خداحافظی لازم نبود. جز خاطرات تلخ هیچ خاطره ای در آنجا نداشتم پس بی تامل از خانه بیرون آمدم و آهسته در را پشت سرم بستم. به مانند صیدی که از دام گریخته باشد هراسان و بدون نگاه به عقب تندتند پیش رفتم تا اینکه به همان کوچه بن بست رسیدم. آنجا بود که از دیدن فرخ که در انتظارم بود از سر آسوده خاطری نفسی کشیدم. هر دو درحالی که تشویش داشتیم به طرف خیابان راه افتادیم. تا سر خیابان رسیدیم سایه یک درشکه از دور پیدا شد فرخ دست بلند کرد و درشکه ایستاد. با عجله سوار شدیم. با حرکت درشگه فرخ همان طور که در تاریک و روشنای چراغ بادگیر به من خیره شده بود از شادمانی لبخند زد و زمزمه کرد. «دیگر همه چیز تمام شد.»
با وجود اضطراب وصف ناپذیری که داشتم به او لبخند زدم. این نخستین باری بود که او را به عنوان تکیه گاه در زندگی ام می دیدم. با آنکه نمی دانستم کجا می روم، اما از اینکه فرخ را درکنار خود می دیدم خوشحال بودم.کنار هم نشسته بودیم، ولی با هم حرف نمی زدیم.گاهی برمی گشتیم و به هم نگاه می کردیم و به نشانه دیدی موفق شدیم به هم لبخند می زدیم درشکه چی پس از طی کردن چندین خیابان به شاه آباد رسید و به دستور فرخ در مقابل یک ساختمان قدیمی و مخروبه ایستاد. فرخ پیش از من از درشکه پیاده شد و دستانش را برای گرفتن دستان من جلو آورد. همان طور که آرام و با تانی از درشکه پیاده می شدم نگاهی به دور و برم انداختم. دریک نگاه خیابان در نظرم نا آشنا آمد. فرخ مثل آنکه می دانست در سر من چه می گذرد و مثل آنکه بخواهد مرا از نظر روحی آماده کند با عذرخواهی گفت: «می خواستم جای مناسب تری کرایه کنم، ولی دیگر فرصت نشد.»
بی آنکه حرفی بزنم نگاهش کردم. فرخ دسته کلیدی از جیب جلیقه اش بیرون کشید و در چوبی زهوار دررفته سرمه ای رنگی را گشود که مقابل آن ایستاده بودیم. وارد یک پاگرد کثیف و تاریک شدیم واز پلکان باریکی بالا رفتیم.درپرتو نور فانوس دود گرفته ای که فرخ روشن گذاشته بود کمی دور و برم را نظاره کردم. به ظاهر در آن بالاخانه دو اتاق بیشتر نبود. تابلوی چوبی که سردر یکی اتاقها نصب شده بود نشانگر این بود که آنجا محضرخانه است. اتاق دیگرکه پنجره اش رو به خیابان باز می شد متعلق به فرخ بود. فرخ با کلید دیگری در اتاق را گشود و وارد شدیم. اتاقی بود سه در چهارکه به نظر می آمد از زمانی که ساختمان را ساخته اند آنجا را رنگ نکرده اند. زمینش موزاییک صورتی بود و یک پنجره بزرگ و یک در به بهارخواب رو به خیابان داشت. کل اسباب و اثاثیه اتاق عبارت بود از یک تخت فنری و یک چوب رختی چوبی که به دیوار نصب شده و رنگ نخودی دیوار روی آن هم خورده بود. تنها حسنی که آنجا داشت این بود که یک روشویی لعابی و یک شیر آب لوله کشی داشت. فرخ که خوب فهمیده بود در دلم چه می گذرد با همان لحن افسونگرش که دو سال پیش دلم را به دام انداخته بود گفت: «می دانم این کلبه خرابه در نظر پری زیبای من حقیرو ناقابل است، ولی قول می دهم در اولین فرصت از اینجا برویم.»
بی آنکه چیزی بگویم نگاهش کردم و لبخند زدم. وقتی دید حرفی نمی زنم دوباره گفت: «چپه پری خانم، توی فکری؟»
در حالی که بغض به سختی گلویم را می فشرد گفتم: « ما می تو انستیم دو سال قبل به هم برسیم.»
با همان لبخند جذاب و شیطنت آمیز همیشگی اش گفت: «خب...» همان طور که نگاهش می کردم وسط حرفش پریدم وگفتم: «اگر بدانی در این مدت بر من چه گذشت...»
در حالی که عاشقانه به من می نگریست گفت: «دیگر هرچه بود گذشت، فراموش کن.»
R A H A
11-20-2011, 10:26 PM
پس ازگفتن این حرف بی هیچ توضیحی در را بست و رفت. پس از رفتن او به آرامی لبه تخت نشستم و به فکر فرو رفتم. احساس غربت و بی کسی به من دست داده بود. این اولین احساسی بود که پس از پشت سر گذاشتن دو سال درد و رنج با آن روبه رو بودم. با رفتن او انگار که آسمان لحظه هایم به یکباره پر از ستاره های تنهایی شده بود، ستاره هایی که همچون تک تک خشتهای آن اتاق بر قلبم سنگینی می کرد.
نیم ساعت بعد فرخ برگشت. برای شام نان و کباب خریده بود. بوی خوش کباب و ریحان فضای اتاق را پرکرده بود. این نخستین شامی بود که من و او با هم خوردیم. آن شب در حین صرف شام، پس از آنکه از علت ماجرای فرارم به خانه تاج طلاخانم برای او حرف زدم، او هم برای من توضیح داد که در اتاق بغل که محضر خانه است هر روز شش کارمند مرد صبح می آ یند و عصر می روند. آن شب فرخ خیلی به من سفارش کرد در غیاب او اگر کسی با اوکار داشت در را باز نکنم تا خودش بیاید. همان طور که حرف می زد و من می شنیدم از حالت نگاه فرخ که رنگی از شیطنت به خود گرفته بود، دلم همچون گنجشک اسیری به تپش افتاده بود. پس از شام فرخ باز کتش را پوشید. این بار پیش از آنکه از در بیرون برود پرسیدم: «کجا فرخ جان؟»
با همان لبخند شیرین همیشگیش گفت: « پی عاقد می روم. با وضعی که ما داریم هرچه زود تر عقد کنیم بهتر است. یک نفر را در پا منار می شناسم که بی سرو صدا ما را عقد می کند. الساعه می روم سراغش و هرطور شده راضیش می کنم.»
درحالی که با خوشحالی به او می نگریتم گفتم: «پس صبرکن من هم بیایم.»
فرخ به علامت مخالفت ابروانش را بالا داد وگفت: «نه پری جان، صلاح نیست با وضع که ما داریم اگر خدای نکرده ردمان را بگیرند واویلاست. تا تو قدری استراحت کنی من با عاقد برگشته ام. فقط حواست باشد تا من بر نگشته ام در را به روی کسی باز نکنی.» سپس در را به روی من که ازخرسندی به او لبخند می زدم بست و رفت.
هم چنان که در تنهایی نشسته بودم به یکباره هزاران ستاره از آرزو و امید در دلم روشن شد. ستاره هایی که پرتو فروزان آن مرا به آینده امیدوار می ساخت. از اینکه همه چیز بر وفق مراد من پیش می رفت خوشحال بودم و خدا را شکر کردم. انگار که حس رهایی و عشق توام شده باشد دلم را به پرواز خیال انگیزی درآورده بود. در یک آن تصمیم گرفتم تا آمدن فرخ آن چنان که شاید و باید خودم را آماده کنم. آن موقع احساس کردم اگر فرخ مرا در رنگ و روی تازه ای در لحظه عقد ببیند خوشحال تر می شود. برای همین هم با عجله همان پیراهن قرمز طرحداری را که آستین حلقه ای داشت و تاج طلا خانم به من داده بود به تن کردم. موهایم را شنه زدم و تنها چادر گلداری که روزگاری نامادریم تاجماه خانم دوخته بود را به سر انداختم .همان طور که به انتظار نشسته بودم ناگهان به یاد انگشتری افتادم که خود فرخ روزی به من هدیه داده بود و در این سالها آن را در بدن پارچه ای گلی خانم جا سازی کرده بودم. با عجله قسمتی از تن اورا شکافتم و انگشتر را از میان خرده پارچه ها بیرون کشیدم و به دست کردم.
درست نمی دانم چه مدت گذشت تا اینکه صدای تلق تلق پاشنه های کفش پیرمردی که با سلام و صلوات فرخ از پلکان بالا می آمد به گوشم خورد. فرخ همین که در را گشود و چشمش به من افتاد شگفتزده شد. پیرمرد عاقد مثل آنکه از حال و هوای فرخ متوجه وخامت اوضاع شده بود باز هم نرخ را بالا برد و با مبلغی دو برابر آنچه با فرخ قرارگذاشته بود
خواندن صیغه عقد را شروع کرد. بله را گفتم. چند دقیقه بعد عقدنامه من و فرخ که یک صفحه کاغذ معمولی بود توسط عاقد نوشته و با مهری که از جیب ردایش درآورد ممهور شد. حالا دیگر به طور رسمی زن و شوهر شده بودیم.
آن شب گذشت و صبح شد. روز بعد از صبح خیلی زود بود که سر و صدای کالسکه ها و بوق درشکه ها مرا از خواب بیدار کرد. آفتاب کم کم درآمد و هوا روشن شد.
فرخ که پیش از من از خواب بیدار شده بود روی منقل فرنگی کنار اتاق چای درست کرده بود. نان تازه هم خریده بود. پس از صرف ناشتایی با اصرار فرخ از خانه بیرون رفتیم. آن روز فرخ مرا به عکاسخانه ای برد که دو سه ساختمان آن طرف تر از ساختمان ما بود وقتی به دستور بیرمرد عکاس فرخ دستهای پرمهرش را با ملاطفت دور شانه های من گذاشت در یک لحظه خودم را خوشبخت ترین زن دنیا احساس کردم.
چون فرخ همان یک روز را مرخصی داشت، پس از بیرون آمدن ازعکاسخانه برای خرید به خیابان رفتیم تاکسی وسایل زندگی بخریم.یک چراغ خوراک پزی، یک کماجدان، مقداری ظرف و چند استکان و نعلبکی .یک کتری کوچک و یک زیلوی کوچک به عنوان زیرانداز خریدیم خوب یادم است که آن روز تا به خانه برسیم از ترس اینکه پدرم با یکی از آشنایان مرا ببیند صدبار مردم و زنده شدم.
همین که به خانه رسیدیم فرخ وسایلی را که خریده بود گذاشت دوباره رفت. نیم ساعت بعد دوباره برگشت. برای ناهار چلوکباب خریده بود. همین که در را گشود چشمش به من افتاد که تازه اشکهایم را پاک کرده بودم. مرا در بغل گرفت و سر و صورتم را غرق بوسه کرد. برای آنکه از آن حال و هوا بیرون بیایم درگوشم زمزمه کرد که تو عزیزترین عزیز دل من هستی و نباید گریه کنی. پرسید نگران چه هستی و چه می خواهی تا برایت انجام بدهم. فرخ گفت: «این را بدان که اگر جانم را بخواهی دریغ ندارم. حالا تو زن من هستی.»
خوب به یاد دارم که آن شب باز فرخ با اصرار مرا با خودش به لاله زار برد و از آنجا برایم یک دست لباس، یک کفش پاشنه بلند و یک جعبه سرخاب پنبه ای و یک سرمه دان و ماتیک خرید. مثل این بود که با این محبتها مرا از اضطراب بیرون ییاورد.
صبح روز بعد، پیش از آنکه فرخ از خواب بیدار شود من صبحانه را آماده کردم. فرخ که آماده رفتن شد یک اسکناس دو تومانی بابت خرجی به من داد و بعد گونه ام را بوسید و سرکار رفت.
بازمن ماندم و تنهایی. رفتم کنار پنجره. هوا هنوز روشن نشده بود و دکانها یکی یکی باز می شدند. احساس کردم صدای رفت آمد می آید، ولی جرات نکردم در را بازکنم.کم کم سرو صداها بیشتر شد. مردهایی که درمحضرخانه کنار اتاق ما نشسته بودند بلند بلند حرف می زدند. همان طور که کنار پنجره ایستاده بودم و غرق فکر بودم و رفت و آمد درشکه ها و کالسکه ها را نگاه می کردم ناگهان چشمم به جعبه چوبی پراز روزنامه و جارو خاک اندازی افتاد که روی طارمی جلو پنجره گذاشته بودند. با عجله در چوبی زوار دررفته رو به طارمی را که معلوم بود سال تا سال گشوده نشده بازکردم و پس از برداشتن جارو و خاک انداز دست به کار شدم.هنوز خیلی به ظهر مانده بود که کار نظافت اتاق را تمام کردم. حتی در و پنجره را هم با روزنامه های باطله پاک کرده و برق انداختم.
با تمام شدن کار نظافت اتاق تصمیم گرفتم کمی خرید کنم. برای همین هم چادرم را سر انداختم و آرام و بی صدا از پلکان پایین رفتم. احساس غریبی داشتم. همه اش وحشت داشتم که در خیابان با پدرم روبه رو شرم برای همین هم در حالی سخت رویم را گرفته بودم پیش از خروج از ساختمان برای لحظه ای دور و اطرافم را از نظر گذر اندم. بعد درحالی که سعی می کردم مسیر را به خاطر بسپارم از طرف راست که چند دکان کنار هم بود رد شدم تا اینکه رسیدم به یک دکان نانوابی که کار پخت نان را تمام کرده بود، ولی هنوز چند نان سنگک کنار دخش به چشم می خورد. پساز خرید یک نان از بیرمرد نانوا پرسیدم که ازکجا می توانم مقداری پارچه بخرم. درحالی که مرا برانداز می کرد گفت سه چهار دکان بالاتر. باز هم با دقت دکانها را رد کردم تا اینکه رسبیم به یک بزازی کوچک. از آنجا مقداری پارچه نخی چهارخانه و نخ قیطان و نخ قرقره و سوزن خریدم و بعد با عجله از همان راهی که آمده بودم برگشتم.
در محضر خانه که درش باز بود تعدادی مرد نشسته بودند که از دیدن چهره یکی از آنها که سبیلهای تابیده اش بی شباهت به چهره پدرم نبود مو به تنم راست شد. وقتی رویش را برگرداند و مطمئن شدم او نیست نفسی از سر آسودگی کشیدم و خیلی آرام در را گشودم و وارد اتاق خودمان شدم.
تا آمدن فرخ با پارچه کودری چهار خانه سفید صورتی که خریده بودم برای پنجره مشرف به خیابان پرده دوختم.
دمادم غروب بود که فرخ با دست پر به خانه برگشت. مقداری برنج، یک حلب کوچک روغن ،مفداری قند و چای وکمی بنشن خریده بود. پس از آنکه مرا بوسید چشمش به پرده افتاد و خیلی تعجب کرد.پیش از آنکه در این باره از من سوال کند خودم برایش همه چیز را شرح دادم. وقتی شنید به عوض خرید غذا به مقداری نان سنگک بسنده کرده ام تا پارچه بخرم خیلی ناراحت شد. با مهربانی گفت که این طوری خدای ناکرده مریض می شوم. وقتی قانعش کردم که این طورها هم که او می گوید نیستاز حسن سلیقه و خانه داری من کلی تعریف کرد. فردای آن روز فرخ پیش آنکه برود باز برای من مقداری پول به عنوان خرجی گذاشت. چون وسایل خواب نداشتیم با آن یک پتو خریدم.
هر روز که می گذشت فرخ سعی می کرد نسبت به روز قبل با من مهربان تر باشد. خیلی به من محبت می کرد، آن هم به من که در همه عمرم رنگ مهر و محبت و نوازش را ندیده بودم. بدین ترتیب یک ماهی گذشت. هر روز تا زمانی که فرخ از سرکار بیاید تنها بودم.
به محضر خانه بغل، آدمهای زیادی رفت و آمد می کردند و مرتب با هم حرف می زدند و من صدایشان را از اتاق خودمان می شثنیدم. هرچه بود بهتر از سکوت مطلق بود.
یک روز وقتی فرخ از سرکار برگشت، هنوز پالتویش را به چوب رختی آویزان نکرده بود که در زدند. فرخ هم مثل من به خیال آنکه رد ما را گرفته اند و پیدایمان کرده اند رنگ از رخش پرید و با وحشت نگاهی به من انداخت. لحظه ای بعد با بلند شدن صدای پیرمردی که سر دفتر محضر بغل بود فرخ که تا آن لحظه از وحشت چشمانش را تیز کرده و به صورت من خیره شده بود نفسش را که از ترس در سینه حبس کرده بود بیرون داد و در را گشود.
آن روز آقای سر دفتر آمده بود تا از فرخ خواهشی کند تا چنانچه می تواند سفارش پسرش را که تازه به خدمت اجباری رفته بود نزد جناب سالارخان والامقام - همان شخصی که فرخ برایش کار می کرد - بکند تا او را از منطقه دور افتاده ای که به آن اعزام شده بود به شهری نزدیک تر منتقل کنند.آن روز وقتی فرخ به اقای سر دفتر قول مساعدت داد که به طور حتم
این کار را برایش می کند، زیاد حرفش را جدی نگرفتم، اما سه روز بعد او با یک قالیچه خرسک به عنوان تشکر به دیدن ما آمد. ادعای فرخ را باور کردم
R A H A
11-20-2011, 10:26 PM
و اعتقادم به او بیشتر شد.
خوب یادم است که فردای همان روز برای ناهار مقداری دَمپختک درست کرده بودم که یک بشقاب از آن کشیدم و به عنوان تعارف برای دفترخانه بغل دادم. عصر همان روزکمی به غروب مانده بود که فرخ برگشت. همان طور که با طمآنینه دکمه های کتش را باز می کرد پرسید. « پری جان، امروز برای محضر غذا تعارف داده ای؟»
درحالی که برایش چای می ریختم به خیال آنکه نباید چنین کاری می کردم به تته پته افتادم وگفتم: « می خواستم محبت آقای سردفتر را جبران کنم،کار بدی کردم؟»
فرخ درحالی که با مهربانی نگاهم می کرد گفت: « نه پری جان، من کی چنین حرفی زدم. تازه نمی دانی، بدان اهل محضر خانه به خصوص شخص آقای سردفتر به قدری از دستپخت تو خوششان آمده که امروزسر راهم را گرفت و ضمن تعریف و تمجید از دستپخت تو از من سؤال کرد حاضری برایشان آشپزی کنی یا نه»
درحالی که از آنچه می شنیدم ذوق زده شده بودم دستپاچه پرسیدم:«خوب تو چه گفتی؟»
«هیچی...گفتم نه.»
«آخر برای چه؟»
بی تامل و حاضر جواب گفت: «خوب برای آنکه من راضی نیستم خانم کوچولوی من به زحمت بیفتد. هرچه باشد درآوردن خرجی خانه با مرد است.»
درحالی که از غیرتی که در لحن کلامش موج می زد دلم ضعف می می رفت گفتم: « این په حرفیست فرخ جان. من که دارم می بینم تو با تمام وجود تلاش خودت را می کنی، ولی چه اشکالی دارد من هم کمکت کنم. اگر من هم بتوانم درآمدی داشته باشم که اسباب و وسیله زندگی بخریم که بد نیست»
با مهربانی نگاهش را به صورتم نشاند. چیزی شبیه بغض یا خنده روی لبهایش نقش بست. همان طور که عاشقانه به من خیره شده بود گفت: « به شرط آنکه قول بدهی زیاد خودت را خسته نکنی.» و بعد از این حرف بی مقدمه دست مرا گرفت و به لب برد و درحالی که بوسه ای بر سر انگشتان من می زد زمزمه کرد: « راستی که در این دستها چه هنری نهفته است.»
از فردای آن روز با توافق فرخ قرار شد کاررا شروع کنم. انگار که همین دیروز بود. صبح به صبح پیرمردی که در محضر خانه بغل کار می کرد پیش از هرکاری اول مایحتاج غذای آن روز را می خرید و همان اول صبح به دستم می رساند. من نیز هرروز ظهر همین که غذا حاضر می شد او را صدا می زدم. همیشه از دستپخت من تعریف و تمجید می کردند. خپلی زود از اولین حقوقم کلی وسمایل خانه خریدم و تازه مقداری هم پس انداز کردم.
کم کم بهار نزدیک می شد و من هنوز هم از خانواده ام خبری نداشتم. خوب یادم است که یک ظرف چینی از یک بلورفروشی خریده بودم تا برای عید آن سال گندم در آن سبزکنم. آن روزها من سرشار از شوق و شور زندگی بودم. هنوز چند هفته ای تا سال نو مانده بود که من برای عید گندم سبز کردم. این کار را از شاباجی یاد گرفته بودم. شاباجی همیشه سبزه هایش را در ظرفهای لبه دار می ریخت و وسط آن سنبل می کاشت.
من هم درست مثل شاباجی همین که گندمها ریشه کردند و آماده شدند آنها را ظرف چینی ریختم و وسط آن یک لیوان گذاشتم و اطراف آن را با گندم جوانه زده پرکردم. یک هفته بعد همین که گندمها کمی رشد کردند لیوان را برداشتم و به جای آن گلدان کوچکی سنبل گذاشتم که از سر لاله زار خریده بودم.
آن شب همین که فرخ در را گشود و سبزه ای را که دور از چشمش سبزکرده بودم برای اولین بار دید از آن همه سلیقه ای که به خرج داده ببودم شگفتزده شد. صورتم را بوسید و بسته بزرگی را که با کاغذ روغنی بسته بندی شده بود را به دستم داد وگفت: « قابل تو را ندارد پری جان.»
با خوشحالی بسته را از دستش گرفتم و آن را روی تخت گذاشتم و با عجله گشودم. پیراهن دوخته بسیار قشنگی بود که فرخ برایم از لال زار خریده بود. پیراهنی از جنس مخمل زرشکی و یک کلاه لبه پهن با گلهای ابریشمی سفید.
ذوق زده لباس را جلوی آینه به تنم امتحان کردم. با تعجب نگاهی به کلاه اندا ختم و با شادی کودکانه ای پرسیدم: «کلاه دیگر برای چیست؟ من که از این چیزها سرم نمی گذارم.»
درحالی که با لبخندی مهربان به من می نگریست گفت: « باید بگذاری. من که فکر می کنم خیلی هم به تو بیاید.»
برای آنکه دش را به دست بیاورم کلاه را سرم گذاشتم و از آینه به او نگریستم که عاشقانه مسحور من شده بود.
همین که خواستم کلاه را از سرم بردارم فرخ با التماس گفت: «پری جان، بگذار همین طور نگاهت کنم. خیلی خوشگل شدی.»
با محبت به رویش لبخند زدم وگفتم : «تو هم خیلی با محبتی فرخ جان مشخص است بالای این لباس خیلی پول داده ای. آخر من که جایی ندارم بروم.»
با لبخند شیطنت آمیزی به من خیره شد و با عجله گفت: « از کجا می دانی؟ همین پنجشنبه شب به مناسبت رسیدن سال نو درکلوپ صاحب منصبان قشون از من و جنابعالی وعده گرفته اند. حالا می بینی یک دست لباس خوب می خواستی.»
همان طورکه گوش می دادم با تعجب پرسیدم: «یعنی می خواهی مرا سر ِ باز به آنجا ببری؟»
با خونسری گفت :« خوب بعله، مگر چه اشکالی دارد؟»
یکباره از آنچه می شنیدم دستپاچه شدم وگفتم: « اما من خجالت می کشم ...نمی توانم.»
آهسته گفت:«خیال می کنی. باورکن عادت می کنی. دیگر دوره زمانه
عوض شده پری خانم. حالا دیگر حتی دختران حضرت اشرف هم همین طور در مجالس ظاصر می شوند. تو که نمی خواهی به خاطر نیامدن تو به آنجا سرشکسته شوم. ببینم چیز دیگری لازم نداری؟»
هنوز هم در رفتن یا نرفتن به آنجا مردد بودم. گفتم: «خب یک جفت کفش وکیف هم می خواهم. البته چون خودت می پرسی می گویم.»
«روی چشمم. کرور کرور پول فدای خانم خانمهای خودم. همین سه شنبه می رویم خرید. چطور است؟»
به رویش لبخند زدم و با رضایت سر تکان دادم و دیگر چیزی نگفتم.
خیلی زود بنجشنبه شب از راه رسید. جشن کلوپ صاحب منصبان قشون که ماهی یک بار برگزار می شد آن شب در باغ آلمانیها بود. این اولین جشنی بود که در همه عمرم می دیدم. باغ به آن بزرگی را چادر زده وگله به گله بخاریهای هیزم سوز گذاشته بودند. خوب یادم است دور تا دور استخر بزرگ باغ را میز و صندلیهای لهستانی چیده و روی همه میزها گل میخک گذاشته بودند. همه با اتومبیلهای شخصی آمده بودند.الا ما. من با آن ظاهر تازه ای که پیدا کرده بودم جایی نزدیک به در، کنار فرخ نشسته بودم. از ان نقطه اتومبیلهایی را می دیدم که یکی پس از دیگری از راه می رسیدند و جلوی در بزرگ و مجلل باغ نگه می داشتند.
پاسبانهایی که برای حفاظت و تشریفات جلوی در ایستاده بودند، همین که شوفر پیاده می شد در را باز می کردند و دست بالا می بردند و سلام نظامی می دادند. وقتی اشخاص مهم تری وارد می شدند، ارکستری که آنجا مستقربود مارش می زد.
آن شب خیلی افراد مهم در جشن باغ آلمانیها شرکت داشتند. منجمله جناب والامقام، همان کسی که فرخ به عنوان شوفر در خدمتش بود همین که جناب والامقام با لباس رسمی و نشانهایش از در وارد شد،همه خانمها و آقایان حاضر در جشن به احترامش از جا برخاستند وکف زدند فرخ همین که سر برگرداند و او را دید، درگوشم با خواهش گفت که با جناب والامقام دست بدهم. وقتی جناب والامقام قدم زنان از کنار میزما می گذشت فرخ با او دست داد و مرا معرفی کرد. من هم همان طور که فرخ از من خواسته بود با او دست دادم. جناب والامقام همان طور که داشت می رفت و برای مهمانها دست تکان می داد برای لحظه ای برگشت و نگاهی به من انداخت که باعث شد فرخ تا آخر جشن اخمهایش درهم برود. پیشخدمتهایی که در باغ آلمانیها خدمت می کردند همه مرد بودند لباسهای فرنگی به تن داشتند. بعد از شام ارکستر شروع کرد به ابم ا» برنامه ای که تا آن تب نظیر آن را ندیده بودم. اغلب آهنگهای فرنگی هم می زد.کم کم آقایان خانم هایشتان را بلند کردند و شروع کردند جلوی چشم مهمانها به رقصیدن.
فرخ که تحت تأتیر این صحنه واقع شده بود دستم را گرفت که از روی صندلی بلند کند، ولی هرچه التماس کرد من زیر بار نرفتم. همان طور که نشسته بودم در دلم آشوب به پا بود. همه اش خدا خدا می کردم هرچه زودتر میهمانی آن شب تمام شود. جشن باغ آلمانیها تا پاسی از شب ادامه داشت. وقتی با درشکه کرایه ای به خانه رسیدیم خیلی از شب گذشته بود
*****
روزها می گذشتند. دیگر تابستان رسیده بود و هوا گرم شده بود. مدتی بود که همه اش احساس می کردم حالم بد است. به خصوص صبحها سرگیجه داشتم. هر وقت خودم را در آینه نگاه می کردم رنگ به رو نداشتم. خوب یادم است وقتی آشپزی می کردم از بوی گوشت حالم به هم می خورد، اما زیاد اهمیت نمی دادم. مدتی این جوری بودم تا شبی که با فرخ برای گردش به باغ ملی رفتیم. وقتی از جلوی قهوه خانه ای رد شدیم باز همین حالت به من دست داد.
فرخ درحالی که با نگرانی سعی داشت برای من کاری کند پرسید:
« پری جان چه شده؟ چرا این طور شدی؟»
مثل مواقعی که تنها بودیم، برای آنکه اهمیتی ندهم به اجبار لبخند زدم و گفتم :« چیز مهمی نیست. مدتی است که این طور هستم.»
فرخ دست بردار نبود. با ناراحتی گفت: « پس باید مهم باشد. می بینم مدتی است رنگ به صورتت نیست!»
دست زیر بغلم انداخت و همان شبانه با التماس و خواهش مرا به مریضخانه ای برد که انتهای همان خیابان بود. همان جا بود که فهمیدم بزودی مادر می شوم. انگار همین دیروز بود. تا چشمم به فرخ افتاد سرم را گذاشتم روی شانه اش و از شدت هیجان زدم زیر گریه.
فرخ وقتی متوجه علت گریه من شد از خوشحالی با انگشتانش اشکهای مرا پاک کرد وگفت: « اینکه گریه ندارد. باید خدا را شکر کنیم. باید جشن بگیریم.» و برای آنکه حال و هوای مرا عوض کند با اصرار مرا به سینما هما در خیابان سعدی برد. این نخستین باری بود که سینما را می دیدم. به عوض آنکه فیلم را تماشاکنیم همه اش با هم حرف زدیم. همان شب قرار گذاشتیم اگر بچه مان دختر باشد اسمش را بگذاریم پری ناز و اگر پسر بود پرویز.
R A H A
11-20-2011, 10:27 PM
روزها خیلی زودتر از انتظار گذشتند و باز زمستان از راه رسید .کم کم زندگیم شکل گرفته بود. فرخ دیگر اجازه نمی داد برای محضرخانه آشپزی کنم. می گفت باید به خودت برسی و استراحت کنی. یک کرسی کوچک گذاشته بود که شبها زیر آن می خوابیدیم. هر روز که می گذشت شکمم بزرگ تر و هیکلم بدقواره تر می شد. آن روزها فرخ خیلی مسش شلوغ بود و من اغلب اوقات در خانه تنها بودم. با این حال مثل آن اوایل چندان احساس تنهایی نمی کردم، چون می دانستم بعد از غروب که فرخ بیاید عطر وجودش تمام لحظه هایم را معطر می کند. برای همین بود که هر روز از همان وقت که تنها می شدم لحظه ها را می شمردم تا او از راه برسد. تا آن شب که باز دست تقدیر کتاب سرنوشت مرا ورق زد.
آن شب پاسی از شب می گذشت و فرخ هنوز نیامد ه بود. همان طور که کنار پنجره ایستاده بودم و برفی را که می بارید تماشا می کردم، دم به دم بخار روی شیشه را پاک می کردم وبا دلشوره به خیابان نگاه می کردم. در آن وقت شب خیابان خلوت بود و عابری نبود. فقط گه گاه درشکه های کرایه ای را می دیدم و نور خیره کننده چراغهای بادگیر آنها را که در تاریکی مشخص بود. همه چیز زیر دانه های برف پنهان می شد. خوب یادم است تمام شب را به انتظار فرخ بیدار نشستم، اما نه آن شب از او خبری شد و نه فردای آن شب. چندان حال خوشی نداشتم. غیبت ناگهانی فرخ موجب هراسم شده بود. روز را تا نزدیکهای ظهر صبر کردم تا بلکه از او خبری بشود، اما هیچ خبری نشد. شاید یک ساعت از ظهر گذشته بود که تصمیم گرفتم هرطور شده خودم را به محل کار او، یعنی کلوپ صاحب منصبان قشون برسانم تا بلکه از او خبری به دست آورم. برای همین با عجله کارهایم را کردم و راه افتادم. برف سنگینی که زمین را پوشانده بود هم چنان نرم نرمک ادامه داشت و سوز بدی می آمد. کلوپ صاحب منصبان قشون جای دورافتاده ای واقح شده بود و باید درشکه می گرفتم. تا آنجا برسم .عصر شده بود و دیگرکسی را به داخل راه نمی دادند. تمام کسانی که جلوی در ساختمان ایستاده بودند با کنجکاوی به من نگاه می کردند. پیرمردی که کلاه پهلوی بر سر داشت دم در ایستاده بود و رفت آمدها را مراقب بود به من مشکوک شد. می خواست بداند چه اصراری دارم که جناب والامقام را می خواهم بینم.
همان موقع در باز شد و جناب والامقام در لباس نظامی باشکوه و پر ابهتی با تمام نشانهایش ظاهر شد. پیرمرد که تا آن لحظه با نگاهی کنجکاو مرا برانداز می کرد با دیدن جناب والامقام جلو رفت و درحالی که به پیرمردی که پشت سرش ایستاده بود اشاره می کرد گفت: «جناب والامقام این هم ولایتی ما عرضی دارد.»
جناب والامقام با تعجب سر تا پای او را که پشت سر بیرمرد دست به سینه ایستاده بود برانداز کرد و با لبخند پرسید: «برای هم ولایتی شما چه کاری از دست ما برمی آید میرزامحمود؟»
مردی که پشت سر میرزا محمود ایستاده بود و مشخص بود از دیدن ابهت والامقام خودش را باخته درحالی که عریضه ای را به دست او می داد خیلی شمرده گفت: « قربان، لطف بفرمایید این عریضه چاکر را خدمت حضرت اشرف برسانید. ممنون می شوم.»
همان طور که ایستاده بودم با شنیدن نام حضرت اشرف، با توجه به سابقه ذهنی که داشتم حال بدی شدم. حضرت والا درحالی که عریضه را از دست میرزا محمود می گرفت با اشاره دست به او فهماند که مرخص است. همان طور که ایستاده بودم مثل آنکه فراموش کرده باشم برای دیدن جناب والامقام آمده ام متل آدمهای گنگ منتظر ایستادم. غرق افکار خودم بودم که ناگهان با صدای پیرمرد به خود آمدم.
«سرکار خانم، مگر نمی خواستید جناب والامقام را ملاقات کنید؟» تازه حواسم جا آمد. دو قدم جلو رفتم و سلام کردم. جناب والامقام همان طور که مشغول گفت وگو با یکی از آقایان حاضر در آنجا بود برگشت و شگفتزده سر تا پای مرا برانداز کرد. با کنجکاوی پرسید: «سرکار خانم امرتان را بفرمایید.»
نخست تحت تأئیر هیبت و لحن پرطمطراق او واقع شدم. ناچار باید حرف می زدم. وقتی خودم را معرفی کردم و مشکلم را مطرح کردم، جناب والامقام ناگهان ابروها را درهم کشید.گفت که مفقود شدن ناگهانی فرخ در این دو روز او را هم گیج کرده. با این حال به من امیدواری داد که در پبدا کردن فرخ کمکم می کند. بعد از همان پیرمردی که نامش میرزامحمود بود خواست تا از من نشانی خانه ام را بگیرد.
آن روز تا به خانه برسم دیگر هوا تاریک شده بود. دردی که از صبح در کمر و پهلو داشتم بیشتر شده بود. گاهی شدت می گرفت وگاهی کم می شد. از اینکه تنها بودم وحشت برم داشته بود که نکند درد زایمان باشد. همان طور که درد می کشیدم از خدا می خواستم هرچه زود تر فرخ را برساند. به کسی احتیاج داشتم تا کمکم کند. در محضر خانه بغل هم در آن وقت شب بسته بود ومن در آن ساختمان سوت وکور و مخروبه تنها بودم یادم می آید آن شب را تا خود صبح از درد به خودپبیچیدم و دور اتاق راه رفتم و اشک ریختم. صبح روز بعد، همین که صدای پیرمرد آبدارچی محضر خانه بغل را شنیدم درحالی که از شدت درد دیگر نفسم بالا نمی آمد در را گشودم و اشکریزان از او خواستم برایم کمک بیاورد. آن بنده خدا هم حاضر به یراق رفت، اما تا برگردد دو ساعتی طول کشید. در این مدت دیگر توانایی راه رفتن هم نداشتم. هم چنان که درد ازدرون مرا به آتش می کشید روی تخت افتاده بودم و دستها را روی شکم گرفته و از شدت درد اشک می ریختم. خوب یادم است گاهی که درد شدت می گرفت و از تحملم خارج می شد بی اختیار گوشت و پوست مچ دستم را زیر دندان گرفته و درد را با دندان به دستم منتقل می کردم. مدتی بر همین منوال گذشت تا اینکه پیرمرد برگشت. زن چاق و خوشرویی همراهش بود که خودش را ماما مسگرها معرفی کرد. به محض دیدن حال و روز من پرسید:« شوهرت کی بر می گردد؟»
به پهنای صورتم اشک می ریختم.گفتم: « نمی دانم، از پریروز تا حالا که رفته هنوز نیامده است.»
ماما مسگرها همان طور که با تأسف و دلسوزی نگاهم می کرد مثل آنکه خطری جدی مرا تهدید کند فوری پیرمرد همسایه را صدا زد. صدایش را از پشت در شنیدم که به اوگفت: « وضعیت خوبی ندارد. نمی توانیم دست دست کنیم. جان هر دو در خطر است. باید هرچه زودتر برسانیمش مریضخانه روسها.»
با شنیدن اسم مریضخانه خودم را باختم. ماما مسگرها در را بست و دوباره به سراغ من آمد. پرمید پول دارم یا نه. مقداری پس انداز داشتم که سی تومان از آن را به او دادم.
مامامسگرها درحالی که با سخنان امیدوار کننده سعی داشت مرا دلداری بدهد به من کمک کرد تا لباس بپوشم و آماده شوم. محض احتیاط کاغذ عقدنامه ام را هم با خود برداشتم.
ساعتی بعد درحالی که درد امانم را بریده بود با درشکه ای که پیرمرد همسایه خبرکرده بود به مریضخانه روسها رسیدیم.
یک شب و یک روز دیگر در مریضخانه روسها درد کشیدم، اما هنوز از زایمان خبری نبود.
تازه در آن احوال که از درد ناله ام درآمده بود باید جواب سوال پرستارها را می دادم که با گوشه وکنایه به دلم نیش می زدند. مرتب می گفتند شوهرت کجاست؟ نکند دسته گل به آب داده ای و داری از ما مخفی می کنی و خیلی گوشه و کنایه های وقیحانه دیگر که تعجب می کردم چطور رویشان می شد از من بپرسند.
در همان حال خیلی خوب در مقابل سوالهایشان مقاومت می کردم . جواب می دادم. وقتی دیدم با جواب من قانع نمی شوند، عقدنامه دستنویسی را که همراه برداشته بودم نشانشان دادم. گفتم اگر به من و صحت این عقدنامه شک دارید می توانید از جناب والامقام که شوهرم به سمت راننده در خدمت اوست سوال کنید.
در آن دو روز سخت که با مرگ دست و پنجه نرم می کردم هیچ کس کنارم نبود. پیرمرد همسایه و مامامسگرها که مرا به آنجا برده بودند مرا گذاشتند و رفتند. در آن لحظه های سخت که هیچ پناهی جز خداوند نداشتم تنها آرزویم دیدار دوباره فرخ بود.
خوب یادم است که دما دم غروب روز دوم بود که دیگر حالم وخیم شد.مرا به اتاق مجهزی بردند که یک خانم دکتر روس و یک پرستار آنجا بد ، نمی دانم چه مدت گذشت که ناگهان پرده سیاهی جلوی چشمانم راگرفت فقط گاهی سیاهی از جلویم کنار می رفت و می توانستم صورت آن دو نفری را که بالای سرم نشسته بودند ببینم و از نگرانی چشمهای آنان منوجه وضع وخیم خود شوم. کمی بعد یکی از آن دو نفر که خانم میانسالی بود نیم خیز شد و با وحشت به من نگریست که لرزم گرفته بود. انگار همه یخهای دنیا را در وجودم ریخته باشند دندانهایم به هم می خورد. صدای خودم را از دوردستها شنیدم که با آخرین رمقی که داشتم دردمندانه نالیدم :« سردم است، خیلی سردم است.» پس از آن دیگر هیچ نفهمیدم. انگار همه چیز در فضای تاریک و مه آلودی فرورفت بود. صورت آن دو خانمی را که هنوز در کنارم بودند به سختی می دیدم، کم کم سیاهی جلوی چشمانم را گرفت . دیگر هیچ نفهمیدم.
وقتی چشم گشودم دیگرکار ازکارگذشته بود. وقتی خانم دکتر روس که جان مرا نجات داده بود با لهجه شیرینش آرام آرام درگوشم خواند که بچه ام از دست رفته، شروع کردم به گریه کردن. در آن لحظه های غم انگیز هیچ کس نمی توانست مرا آرام کند، حتی دلداریهای پرستارها بیشتر مرا عصبانی می کرد. غم عالم بر دلم سنگینی می کرد و تنها حضور فرخ و همدردی او را می خواستم! اما نه فرخ بود و نه هیچ آشنای دیگر.
پس فردای آن روز با دستی خالی و دلی مملو از اندوه به خانه برگشتم. اول کاری که کردم رفتم سراغ پیرمرد همسایه مان که در محضر خانه بغل کار می کرد. پیرمرد وقتی مرا دید آن قدر هیجانزده شد که اشک در چشانش جمع شد، اما راجع به بچه چیزی نپرسید، انگار خودش همه چیز را می دانست. از او سراغ فرخ را گرفتم. گفت که فرخ را ندیده، اما در غیاب من یک نفر از دفتر صاحب منصبان قشون به آنجا آمده و به او سپرده به آنجا سر بزنم. همان موقع تصمیم گرفتم هرچه زودتر راه بیفتم تا ببینم چه خبرشده با همان حال نزاری که داشتم آشفته و پریشان راه افتادم و با هر بدبختی که بود خودم را به آنجا رساندم. وقتی به آنجا رسیدم برف می بارید. بغض کرده و ناراحت از پلکان منتهی به دفتر جناب والامقام بالا رفتم. افراد زیادی در دفتر نشسته بودند. صدای همهمه آنان از راهروی منتهی به آنجا می آمد. تا مرا دیدند ساکت شدند. پیرمردی که چند روز پیش او را دیده بودم و می دانستم نامش میرزا محمود است برای لحظه ای نگاه غم آلودش را به من دوخت و بعد سرش را پایین انداخت. نه او، بقیه نیز همین طور. قیافه ها همه ناراحت و سخت افسرده بود. بی آنکه به میرزامحمود حرفی بزنم خودش بی مقدمه مرا به دفتر مخصوص جناب والامقام که درش نیمه باز بود راهنمایی کرد. درکمال تعجب این بار هم هیح کس معترضم نشد.
جناب والامقام که در لباس رسمی و خوش دوخت نظامی پشت میز کارش نشسته بود با دیدن من از جا بلند شد و به من سلام کرد. درحالی که جواب سلام او را می دادم با همه بد احوالی ام از ظاهر او دستگیرم شد که باید حامل خبر بدی باشد. با دلسوزی به من چشم دوخت و بعد تعارف کرد تا بنشینم. با رنگی پریده و نگران نشستم و منتظر ماندم. عالیجناب والامقام دهانش را بازکرد تا مطلبی بگوید، اما نگفت و به من که ساکت نشسته بودم نگاه کرد. وقتی دیدم حرف نمی زند درحالی که از پریشانی درد در گلویم گره خورده بود پرسیدم: «عالیجناب، چرا نمی گویید چه شده؟ چه چیزی را از من پنهان می کنید؟»
با نگاهی به چهره رنگ پریده جناب والامقام فهمیدم باید انتظار شنیدن خبر تکان دهنده ای را داشته باشم. او هم برای آنکه به یکباره خود را خلاص کند، بی هیچ مقدمه چینی رفت سر اصل مطلب. درحالی که بغض درگلویش چنگ انداخته و چشمانش مملو از اشک بود با صدایی محزون گفت: «متأسفم این خبر را می دهم... آقا فرخ...»
«فرخ چی؟»
« آقا فرخ در تصادف با اتومبیل کشته شده.»
از آنچه شنیدم نفسم بند آمد. در یک آن خود را در اعماق سیاهی تنها دیدم و به ژرفای ظلمت سقوط کردم. وقتی به خود آمدم صورت عالیجناب والامقام را در یک وجبی صورت خود دیدم که نگران مرا نگاه می کرد. صدای میرزامحمود باعث شد صورتش را عقب بکشد.میرزا محمود که کنار دستم نشسته بود آرام گفت:« خدا صبرتان بدهد.»
R A H A
11-20-2011, 10:28 PM
آن قدر دردفتر عالیجناب والامقام بی تابی کردم که دو گماشته آمدند و مرا بیرون بردند.
تا ظهر همان روز به اصرار من بدن بیجان او را به قبرستان ابن بابویه منتقل کردند.
عالیجناب والامقام خیلی دلش می خواست از وضع زندگی من و فرخ باخبر شود برای همین در طول راه از وضع ما پرس و جو کرد. این نخستین باری بود که سفره دلم را جلوی کسی باز می کردم. از فرخ برایش گفتم، از مهربانیهایش و خیلی نکته های دیگر که مربوط به خودمان می شد. مثل آنکه اختیار زبان را از دست داده باشم گفتم وگفتم وگریه کردم. این اشک نبود که از چشمانم سرازیر می شد، انگار ذره ذره وجودم خون شده بود و از چشمهایم می چکید. عالیجناب اصرار داشت در مراسم خاکسپاری شرکت نکنم، اما نتوانستم قبول کنم.
در آن روز سرد گورستان ابن بابویه خلوت بود و کلاغهای سیاه دسته جمعی روی برفها نشته بودند. هرگز تصور نمی کردم پس از پشت سر گذاشتن روزهای سخت زایمانم تاب دیدن صحنه ای چنین رقت انگیز را داشته باشم، اما مثل آن بود که پوست کلفت تر از آن بودم که می پنداشتم. دیدم پرچم سه رنگ جعبه ای را پوشانده و من باید باور می کردم فرخ در آن جعبه به خواب ابدی فرورفته است. همان طور که از پشت پرده ای از اشک آن صحنه را می دیدم به خاک حسودی ام شد که او را در بر می گرفت، او را که تنها پشت و پناه من بود و تنها بهانه زنده بودنم.
تشییع جنازه فرخ با تشریفات کامل نظامی و نواختن مارش عزا و با حضور افسران بلند مرتبه برگزار شد. پس از تشییع جنازه باز عالیجناب میرزا محمون را فرستاد سراغ من. به او سپرده بود تا خانه مرا همراهی کند. بین راه اشکهایم بند نمی آمد. لحظه ای این سؤال از فکرم خارج نمی شد که چرا هرکسی را که دوست دارم باید از دست بدهم. میرزامحمود همان طور که اتومبیل را می راند سعی داشت با صحبتهایش مرا دلداری دهد، اما من در وضعیتی نبودم که بتوانم آرام بگیرم. راه طولانی ابن بابویه تا خانه بر جاده خاکی و درختان کاج پیر آن روز در چشمان اشک آلود من به شکل جاده ای بی انتهای می آمد. در آن روز برفی همه چیز، از شیروانی خانه ها گرفته تا شاخ و برگ درختان در حریری از برف پیچیده شده بود.
وقتی به خانه رسیدم آن قدر تحت فشار بودم که سرم گیج رفت و به زمین نشستم. آخر همه دلخوشیهای من در همان اتاق بود. اتاقی که نزدیک به دو سال از بهترین و زیباترین لحظه های زندگی ام را آنجا گذرانده بودم. همان اتاقی که برای من مبدل به بهشت برین شده بود حالا چون گوری تنگ مرا در برگرفته بود و تک تک خشتهای آن روی سینه ام سنگینی می کرد. هنوز هم گوشه وکنار او را می دیدم، صورت او و نگاه و لبخندش را. باید درکنج اتاق می نشستم و به جای اشک خون گریه می کردم.
آن روزها نه روز آرام داشتم و نه شب. فرخ همه جا با من بود.گاهی در خیابان به دنبال او می گشتم. پیوسته آشفته بودم و شب و روز اشک می ریختم. هنوز هم نمی توانستم مرگ او را قبول کنم. نمی خواستم باور کنم پیکر رشید او در ظلمت خاک پنهان شده است. پس از او همه چیز برایم پوچ و توخالی بود.
اکثر روزها اگر هوا مساعد بود، درشکه می گرفتم و می رفتم ابن بابویه ،آنجا که سجده گاه عشق من بود. در بین راه لحظه ای اشکم بند نمی آمد همیشه در تخیلاتم با فرخ حرف می زدم. اگر او زنده بود من هیچ وقت تنها نمی شدم. چقدر دلم هوایش را کرده بود. یعنی او صدای مرا می شنید؟ چرا مرد؟ چرا من زنده هستم؟ چرا جواب این چراها را نمی دانم؟ فقط می دانستم از آن ساختمان کثیف و تاریک و از همه دنیا بیزارم. باز هم تنهایی، باز هم کابوس غربت و وحشت که درکویر وجودم چنبره زده بود و جدا نمی شد. کاش می شد یک بار دیگر، فقط یک بار دیگر فرخ را می دیدم. آن وقت سرم را روی سینه ستبرش می گذاشتم و او مثل گذشته دست مردانه اش را روی سرم می کشید و با پنجه های پرمهرش موهای مرا نوازش می کرد.
بدین ترتیب پانزده بیست روزی گذشت. روزهایی که سراسر غصه و غم بود. کم کم پس اندازی که داشتم ته می کشید. دیگر پول نداشتم زغال بخرم. خانه سرد بود. برای آنکه سرما نخورم هرچه لباس داشتم روی هم می پوشیدم و پتو دور خود می بیچیدم.
یکی از همان روزها در اتاقم را زدند. یک نفر با مشت به در می کوبید. هراسان از جا بلند شدم. با خود گفتم لابد پیرمرد همسایه است. در را باز کردم.کسی که فکر می کردم نبود. مردی با سبیلهای آویزان و موهای آشفته روی پلکان ایستاده بود. از توصیفی که از زبان فرخ شنیده بودم حدس زدم باید صاحب ملک باشد. از قضا حدسم درست بود. آمده بود کرایه آن ماه را بگیرد. مثل آنکه کنجکاو باش بداند آنجا چه خبر است، مثل غاز گردن کشید و داخل اتاق را وارسی کرد. بعد پرسید: « فرخ خان کی به رحمت خدا رفت؟»
با بغضی فروخورده جواب دادم: « بیست روزی می شود.»
او دست بردار نبود و کنجکاوی می کرد. « این طور تنهایی که خیلی سخت است. چرا پیش خانواده ات نمی ری؟»
برای آنکه به او جواب ندهم، سؤال او را نشنیده گرفتم و با دستپاچگی گفتم: « صبرکنید کرایه را بیاورم.»
ده تومان پس اندازم را با عجله آوردم و به او دادم. نگاهی به پول انداخت و اخمهایش درهم رفت. « کرایه اینجا دوازده تومان است. دو تومان دیگر باید رویش بگذاری.»
با شرمندگی گفتم: « ان شاءالله با کرایه برج بعد می دهم.»
خیلی عبوس و جدی گفت: «از حالا بگویم تا سر برج بعد بیشتر فرصت نداری. تا فرصت هست به فکر جا باش... اینجا را لازم دارم »
این را گفت و رفت. سخت به فکر فرورفتم. با وضعیتی که داشتم هیچ کاری از دستم برنمی آمد. از بخت بد چند روز پیش از آن هم آقایانی که در محضر خانه بغل کار می کردند، آنجا را تخلیه کرده و رفته بودند. به جای آن گروه عده ای مرد به آنجا آمده بودند که رفتار وکرداوشان نامعقول به نظرم می آمد و از آنها می ترسیدم. مشکل اینجا بود که دیگر پول هم نداشتم.باید هر طوری که بود فکری به حال این بدبختی می کردم. همان طور که مانده بودم په کنم فکری به خاطرم رسید. سر خیابان یک مغازه سماری بود که یک بار از آنجا یک ظرف چینی خریده بودم. اگر پیرمرد سمسار وسایلی را که چندان مورد استفاده ام نبود از من می خرید، ممکن بود بتوانم کمی پول تهیه کنم. با این فکر با عجله آماده شدم و چیزها یی را که زیاد مورد احتیاجم نبود برداشتم و راهی شدم.
پیرمرد سمار درحالی که با شک مرا برانداز می کرد، به چیزهایی که برای فروش روی دخل، پیش رویش چیده بودم نگاهی انداخت و پرسید:« چرا می خواهی اینها را بفروشی؟»
آهسته گفتم : « به پول احتیاج دارم.»
لحظه ای با نگاه خریدارانه وسایلی را که روی دخلش گذاشته بودم
وارسی کرد و بعد با صدایی کشدار و تو دماغی پرسید: «دیگر چه داری؟»
« فعلآ همین است. اگر خواستم چیز دیگری بفروشم خبرتان می کنم.»
ابروهایش را درهم کشید و پرسید: «خانه ات کجاست؟»
«در همین خیابان است. بالاخانه همین دکانها.»
مقدار ناچیزی پول روی دخل گذاشت و سر تکان داد و گفت:
«هر وقت خواستی چیزی بفروشی خبرم کن.»
پول را برداشتم و به طرف خانه راه افتادم. سر راه کمی نان و ماست و تخم مرغ و زغال خریدم. وقتی به خانه رسیدم دیدم یکی از مرد هایی که تازگی به آن ساختمان آمده بود با لباس بی قیدی روی پلکان نشسته و کفشهایش را واکس می زند. تا مرا دید لبخندی زد که چند دندان طلا که در دهانش بود نمایان شد. سعی کردم خودم را نسبت به او بی توجه نشان بدهم ،هراسان ازکنارش گذشتم. با عجله در را باز کردم و داخل اتاق شدم ،اما قلبم بدجوری می زد. تا وقتی صاحب ملک سراغم نیامده بود، هیچ کدام از آن مردها نمی دانستند در اتاق بغل کسی زندگی می کند.
آن شب با وجود آنکه خیلی گرسنه بودم، اما چیزی نخوردم. همان چادرنمازی را که نامادریم برایم دوخته بود؟ به خودم پیچیدم و رفتم زیر پتویی که دولا روی تخت انداخته بودم و از سرما خودم را زیر آن قلمبه کردم و خوابیدم، ولی از ترس و سرما خوابم نمی برد. مثل آن بود که مرا در سردابی دفن کرده باشند همه اش صدای دستگیره در را می شنیدم و از هراس آنکه مبادا کسی مزاحمم شود بر خود می لرزیدم. در تاریکی زندگی ام را در ترازوی سنجش گذاشته بودم، با این وضعیتی که برایم پیش آمده بود، دیگر هیچ امید و آرزویی به آینده نداشتم. فقط آرزوی مُردن داشتم. تازه داشت چشمهایم گرم می شد که باز همان صدا را شنیدم. وحشت داشت مرا می کشت. لحظه ای بعد صدای کسی را شنیدم که پرسید:« کسی خانه نیست؟»
از ترس نفسم را در سینه حبس کرده بودم. صدایم درنیامد تا آنکه دوباره آن صدا را شنیدم. صدای آشنای میرزامحمود بود. با یکی از مردهایی که در اتاق بغل زندگی می کرد مشغول صحبت بود. با شنیدن صدای آشنای میرزا محمود با عجله از جا بلند شدم و در را گشودم
میرزا محمود تا چشمش به من افتاد گفت: « داشتم می رفتم. فکر کردم خانه نیستید.»
آهسته گفتم: «مریض هستم. خوابیده بودم.»
کمی به در و دیوار نگاه کرد و پرسید: « اینجا چقدر تاریک است. چراغ ندارید؟»
«راهرو ندارد، اما توی اتاق چراغ هست. بفرمایید داخل.»
یک قدم جلو آمد ومیان پاشنه در ایستاد. هرچه به او تعارف کردم داخل نشد. همان طور که میان پاشنه در ایستاده بود و با نگاهش داخل اتاق را وارسی می کرد، از داخل کیف چرمی زیر بغلش پاکتی درآورد و به دستم داد، با تعجب پاکت را از دستش گرفتم و پرسیدم: « این چیه؟»
با لبخندی محزون گفت: « خودتان ملاحظه کنید، متوجه می شوید.» با دستپاچگی از من خداحافظی کرد و رفت.
پس از رفتن او در را بستم و چفت را انداختم و با عجله پایه چراغ گردسوزی را که کنج اتاق بود بالا کشیدم و پاکت را گشودم. داخل پاکت تقدیرنامه ای برای فرخ بود. همان طور که آن را از نظر می کذراندم اشکم جاری و ازگونه ام سرازیر شد. انگار که داغ فرخ باز در دلم تازه شده باشد تمام آن شب را تا صبح اشک ریختم.
یک هفته دیگرگذشت. باز هم به مشکل بی پولی برخورده بودم. هرچه فکر می کردم چاره ای نداشتم جز آنکه باز بروم سراغ همان پیرمرد سمساری که سر خیابان مغازه داشت.
بیرمرد دو ساعت بعد از آنکه خبرش کردم آمد. همین که پا به داخل اتاق گذاشت، با نگاه اول تنها پیراهن قشنگی که داشتم و به چوب رختی آویخته بودم چشمش را گرفت. صاف به چشمان من نگاه کرد و پرسید: « اینو می فروشی؟»
R A H A
11-20-2011, 10:28 PM
«خیر.»
او دست بردار نبود.« چرا؟ پول خوبی برایش می دهم.»
بی حوصله جواب دادم: « گفتم که نمی فروشم.»
با لحنی بی اعتنا گفت: « خوب نمی فروشی که نفروش... حالا چه داری؟»
به اسباب اثاثیه مختصری که برای فروش چیده بودم اشاره کردم و گفتم: « چوب رختی، صندلی... همین دیگه.»
برای آنکه توی سر مال بزند گفت: « اینهاکه تیر و تخته است. مردم نان ندارند بخورند. دیگر کسی دنبال این چیزها نیست.»
«این قالیچه هم هست.»
با نگاه به قالیچه چشمهایش برق زد. درحالی که آن را زیر و رو می کرد گفت:« اگمان نمی کنم چیز دندان گیری باشد.»
بی حوصله گفتم: «همین است که هست.»
عاقبت پیرمرد سمسار، درحالی که با زبان بازی توی سر مال می زد معامله را به نفع خود پایان داد. پانزده تومانی را که از بابت آن چیزها می خواست بدهد با دقت شمرد و رفت تا یک گاری پیدا کند.
همان جور که کنار پنجره ایستاده بودم، اسباب اثاثیه ام را با حسرت تماشا کردم که بار گاری می شد. هر تکه از آن وسایل برای من خاطره ای داشت
فردای آن روز باز هم برای خرید بیرون رفتم. وقتی برگشتم همان مرد همسایه با مرد دیگری که جای بریدگی روی صورتش بود جلوی در ساختمان طوری ایستاده بودند که نمی توانستم داخل شوم. نمی دانستم باید چه بگویم. همان طور که پاکت چیزهایی را که خریده بودم در دستم جا به جا می کردم نگاهشان کردم.
مردی که جای زخم و بریدگی روی صورتش بود درحالی که کت مخملیش را که سر شانه هایش انداخته بود جابه جا می کرد نگاهش را به من دوخت وگفت: «باید ببخشبد پری خانم فضولی می کنم، شوهر شما عیال دیگری دارد؟»
درحالی که از تعجب اینکه اسم مرا ازکجا می داند چشمانم گرد شده بود، چهره ام را درهم کشیدم و خیلی جدی گفتم : « به شما چه دخلی دارد، مگر شما مفتشید که به زندگی مردم دخالت می کنید.»
بی آنکه خودش را از تک و تا بیندازد بادی به غبغب انداخت و گفت:« قصد جسارت نداستم آبجی. فقط خواستم بگویم اگر کمکی خواستید چاکر هست.»
سعی کردم تمام عصبانیتم را در چشمانم متمرکز کنم. زیر لب غریدم « من یکی به کمک تو احتیاج ندارم، بروکنار بببنم... در ضمن من آبجی نو نیستم.»
لحن کلامم به قدری تند بود که اثرکرد و بی اختیار یک قدم به عقب برداشت و از جلوی درکنار رفت. درحالی که با دستپاچگی از پله ها بالا می رفتم سایه هر دو را دیدم که سر برگردانده بودند و وقیحانه می خندیدند و مرا با نگاهشان تعقیب می کردند.
آن روز با شتاب خودم را به اتاق رساندم و در را محکم بستم وچفت آن را ازپشت انداختم ؛ اما از ترس قلبم همچون چکشی به سندان قلبم می کوبید. آن قدر ترس برم داشته بود که از وحشت روبه رو شدن با یکی از آنها تا ده روز بعد پا از خانه ببرون نگذاشتم.
کم کم چیزهایی که خریده بودم تمام شد. باید می رفتم خرید و الا از گرسنگی می مردم.
آن روز از صبح زود درد موذی ای در دلم بود. دو روز بود جز نان خالی چیزی نخورده بودم. نمی دانستم دل دردم ازگرسنگی است یا از چیز دیگر. با این حال جرات بیرون رفتن از اتاق را نداشتم. هربارکه قصد بیرون رفتن می کردم صدای یکی از مردهای غربیه اتاق بغل بلند می شد. نمی دانم پشت در چه خبر بود که هر دم یکی از آنها عربده می کشید که هرچه گنجشک جلوی پنجره اتاقم یا روی درخت نشسته بود، پَر می کشید و می رفت، اما من جرات اعتراض نداشتم. همان طور که کنار پنجره مشرف به خیابان نشسته بودم وگوشم به سر و صداها بود، صدای تلنگری که به در که به در خورد مرا از جا پراند و خون در بدنم سرد شد. وحشتزده دور خودم چرخیدم. نمی دانستم چه کنم که ناگهان صدای همان مردی که روی صورتش جای زخم و بریدگی بود از پشت در بلند شد.
صدایش را شنیدم که با لحن جاهل مآبانه وکشداری پرسید: « سرکار کی باشند؟»
یک آن دیگر بس بود تا روحم از بدنم جدا شود که باز صدای غریبه ای را شنیدم که در جواب او چیزی گفت. صدای مرد مثل موش ترسیده شد و با لرزش گفت: «شرمنده سرکار.»
حالا دیگر مطمئن بودم کسی که پشت در است غریبه است و آنها از او حساب می برند. از وحشت و مثل آنکه فرشته نجاتم از راه رسیده باشد با عجله چادرگلدارم را سر انداختم و در را گشودم. جوان لاغر اندام و نحیفی که پشت در ایستاده بود از لباسش چنین برمی آمد که مصدر نظام باشد. با دیدن من سلام کرد و درحالی که به پشت سرش ر اشاره می کرد از جلوی در کنار رفت.
با نگاهی متعجب به جایی که اشاره کرده بود نگاه کردم که جناب والامقام را دیدم. مثل همیشه با لباس رسمی همراه با ریشه های طلایی و مشتی ستاره که روی سینه اش نصب بود سر پلکان ایستاده و منتظر بود. با دیدن عالیجناب هول شدم و سلام کردم. دستپاچه گفتم تشریف بیاورید داخل. مثل آنکه از نگاه و حرکات من فهمید از چیزی وحشت دارم به مرد جوانی که همراهش بود اشاره کرد همان جا منتظر بماند. خودش داخل شد و در را پیش کرد. با تعجب نگاهی به دور و بر اتاق انداخت. حالا فقط دیگر تخت داشتم که روی آن پتویی پهن کرده بودم. درحالی که از حضور سرزده عالیجناب به آنجا سخت غافلگیر شده بودم باز هم تعارف کردم که بنشیند.نشت. قیافه متاثری به خود گرفته بود. گفت: «حقش بود زودتر از این خدمت می رسیدم...»
همان طور که زیر چشمی نگاهش می کردم دیدم چند قدم جلو رفت و دسته ای اسکناس از جیبش در آورد و سر طاقچه گذاشت وگفت: «بفرمایید خانم.»
با شرمندگی نگاهش کردم. احساس کردم چهره اش خیلی مهربان است. از اینکه عاقبت کسی به کمکم آمده بود خوشحال شدم، اما از غروری که داشتم در قلبم طوفانی به پا شد. بغض گلویم را گرفته بود. آهسته و با صدایی لرزان گفتم: «عالیجناب، می دانم شما سخاوتمند هستید و می خواهید کمکم کنید، ولی من نمی توانم این پول را که بابت آن هیچ زحمتی نکشیده ام از شما قبول کنم. اگر ممکن است برایم کاری پیدا کنید.»
با نگاهی متعجب، اما تحسینگر به من خیره شد. ابروان بلندش را درهم کشید و پرسید: « مثلاً چه کاری؟ »
با همان صدای لرزان گفتم: « هرکار آبرومند انه ای که باشد فرقی نمی کند.»
هنوز حرفم درست تمام نشده بود که باز صدای عربده مستانه ای که از اتاق بغل بلند شده بود شیشه ها را لرزاند.
عالیجناب همان طور که به صدا گوش می داد مدتی ابروانش را درهم کشید و اخم کرد.عالیجناب سکوت را شکست ونگاهش رابه صووت من نشاند.آهسته و زیر لب گفتت: «اینجا خپلی خطرناک است. خانمی به جوانی شما نمی تواند اینجا تنها زندگی کند.»
همان طور که بغض در صدایم گره خورده بود گفتم: « شما درست می فرمایید، ولی در حال حاضر...» و ضدا درگلویم شکست و دیگر نتوانستم جلوی خودم را بگیرم.
عالیجناب همان طورکه با ناراحتی سرش را پایین انداخته بود لختی درنگ کرد تا قدری گریه ام فروکش کند، آنگاه شروع کرد به سوال کردن. مثل آنکه زندگی برای او مهم شده بود. با کنجکاوی پشت سر هم ازمن سوال کرد. پرسید خانواده تان کجا هستند؟ هیچ کس را ندارید؟
با آنکه که عالیجناب مرا غافلگیرکرده بود، ولی راه فراری نبود. من هم نمی توانستم همه چیز را بگویم. سربسته چییزهایی گفتم و اضافه کردم که به هیج عنوان نمی خواهم به خانه پدرم برگردم. عالیجناب همان طور که سرش را پایین انداخته بود وبه حرفهای من گوش می داد به فکر فرورفت. بی آنکه دیگر چیزی بگویم با نگاهی دردمند که در اعماق نا امیدی پی روزنه ای می گشت به چشمهای اوکه سرشار از عطوفت و مهربانی بود چشم دوختم و با زبان بی زبانی از اوکمک خواستم. دوباره عالیجناب بود که سکوت حاکم را شکست. با مهربانی به من نگریست وگفت:« می توانید روی کمک بنده حساب کنید. من مثل کوه پشت سر شما ایستاده ام. این را فراموش نکنید که من مدیون آن مرحوم هستم. قول می دهم مثل یک برادر از شما حمایت کنم. در دربند یک عمارت ییلاقی دارم که در این فصل از سال کسی به آنجا رفت و آمد نمی کند. اگر قبول کنید شما را می برم آنجا. میرزا محمود را که می شناسید. او و خانمش، همدم خانم، هم آنجا ساکن هستند. سفارش می کنم از شما مراقبت کنند. نظرتان چیست؟»
چیزی را می شنیدم که از خدا می خواستم. در آن لحظه حال غریقی را داشتم که از ترس غرق شدن به هر تخته پاره ای متوسل می شود. انتخاب دیگری درکار نبود. نه دیگر می توانستم به خانه پدرم برگردم و نه می توانستم دست به دامن تاج طلا خانم شوم. در آن شرایط هیچ چاره ای جز قبول این پیشنهاد نداشتم. سرم را بلند کردم و به عالیجناب نگاه کردم که همه وجودش یکپارچه چشم شده بود و منتظر و خیره مرا نگاه می کرد همان طور که شرمنده در مقابلش ایستاده بودم با صدای بی نهایت آهسته ای گفتم: « نمی خواهم اسباب دردسر شما شوم.»
لبخندی زد و با مهربانی گفت: «چه دردسری سرکار خانم. تا شما آماده می شوید می روم گماشته را صدا بزنم بیاید کمک.»
مثل آنکه از رفتن عالیجناب و دوباره تنها ماندن وحشت داشته باشم دستپاچه گفتم: « نه عالیجناب، نمی خواهد گماشته را صدا بزنید. چیز قابلی در اینجا ندارم که بخواهم با خود بیاورم. اگر قدری صبرکنید خیلی زود آماده می شوم.»
از نگاه من به فراست دریافت که از تنها ماندن وحشت دارم. پس بی آنکه دیگر حرفی بزند سر تکان داد و از اتاق بیرون رفت و میان پاگرد پلکان ایستاد تا آماده شوم.
با رفتن عالیجناب برای لحظه ای در میان اتاق ایستادم و آنجا را نگاه کردم. جز یک تخت فنری و چراغ خوراکپزی و مقداری خرت و پرت چیز قابلی نداشتم. تازه این چیزها را هم باید بابت کرایه معوقه برای صاحب ملک می گذاشتم. همان طور که نگاه می کردم چشمم به جعبه مقوایی افتاد که عقدنامه وگلی خانم را در آن کذاشته بودم. تنها چیزی که برداشتم همان جعبه بود و پیراهن مخملی وکلاهی که فرخ ازلاله زار برایم خریده بود. همان دو چیز را برداشتم و با عجله پالتوام را پوشیدم و شالم را سر انداختم و از اتاق خارج شدم. از ترس روبه رو شدن با مردهایی که در اتاق بغل بودند،کلید را هم روی در گذاشتم تا متوجه رفتن من بشوند.
برای آخرین بار با نگاهی محزون اتاق را از نظرگذراندم و با دیدگانی اشکبار در را بستم. به محض آنکه سر پلکان رسیدم همان مردی که جای زخم و بریدگی روی صورتش بود مثل دیو ظاهر شدد. با لحن جاهل مابانه و پر تمسخری رو به بقیه که در اتاق نشسته بودند راجع به من عالیجناب چیزی گفتت که صدای خنده و شیشکی بستن آنها بلند شد. صدای یکی از آنها را شنیدم که گفت: « نه بابا، خانم فقط با گنده گنده ها می پرد.»
درحالی که از آنچه می شنیدم خونم به جوش آمده بود نفهمیدم چطور در آن تاریکی از پلکان پایین رفتم و از ساختمان خارج شدم.
R A H A
11-20-2011, 10:28 PM
فصل 6
صدای مهیب شکستن شیشه باز پریوش را از عالم خودش بیرون آورد. نزدیک ساختمان آجری، از همان جایی که صدا آمده بود، همهمه برپا شد.
پریوش درحالی که با کنجکاوی به آن نقطه چشم دوخته بود تعدادی از مشتریها را دید که در آن قسمت درهم می لولیدند و دست به یقه می شدند و به یکدیگر فحشهای رکیک می دادند. مشتهایشان در هوا می چرخید و متعاقب آن صدای ضرب و شتم و گاهی شکستن بطری می آمد. چند دقیقه طول کشید تا با مداخله دو پاسبان قلچماقی که همیشه دم در گراند هتل منتظر به خدمت کشیک می کشیدند کم کم قائله خوابید.
چند دقیقه بعد یک نفر را آ وردند که نیمی از صورتش غرق در خون بود. از نعره هایی که می کشید و از اینکه دو نفر از پشت کتهای او را چسبیده بودند مشخص بود هنوز هم قصد زد و خورد و دعوا دارد. با برقرار شدن آرامش در باغ باز نوازندگان که شروع کردند به نواختن یکی از همان ترانه های معروف کافه ای.
دل به تو دادم که یار من باشی در شب تیره کنار من باشی
پریوش از دور به مرد جوانی چشم دوخته بود که این ترانه را با حال خاصی می خواند. آنیک را دید که مقابل جایگاه سینی به دست لا به لای میزها می گشت و فنجانها و لیوانهای خالی را جمع می کرد. پریوش با نگاهش او را تعقیب کرد. فنجان خالی از قهوه اش را که تنها یک جرعه ته آن بود از روی میز برداشت و آخرین قلب را که مزه تلخ زندگیش را می داد سرکشید و دوباره خواندن دست نوشته هایش را از سر گرفت.
وقتی به دربند رسیدیم دیگر غروب شده بود. عمارت باغ دربند ساختمانی بود مجلل و بزرگ با باغ و حوض و درختان بی شمار.
آن طور که عالیجناب در طول راه برایم توضیح داد نقشه اش را خودش کشیده بود و بیشتر وقتها کسی از آنجا استفاده نمی کرد. آن روز به محض آنکه پا به باغ گذاشتیم عالیجناب میرزامحمود را خبر کرد تا به وضع عمارت رسیدگی کند.
کنار پنجره مشرف به باغ ایستادم و درختان و مجسمه های پایین عمارت را که چون نوعروسان در حریری از برف مستور بودند نگاه کردم. میرزامحمود را دیدم که با عجله از پله های عمارت بالا آمد و سلام کرد. کمی بعد سر و کله همدم خانم هم پیدا شد. صورتی گرد و سفید شبیه صورت بچه های خوب و مهربان داشت. با لبخندی گرم و سینی چای به استقبالم آمد و خیلی صمیمی و خودمانی با من سلام و احوالپرسی کرد. مرا تعارف کرد روی مبل بنشینم. آن روز همدم خانم به محض پذیرایی از من و عالیجناب ملحفه هایی که روی اسباب و اثاثیه و مبلها کشیده بودند را جمع کرد و غبار از همه جا گرفت. به اشاره عالیجناب در یکی از اتاقها که در طرف چپ تالار بود را باز کرد. بعد روی میز ناهارخوری که وسط تالار بود یک رومیزی دانته پهن کرد. ساعتی به آمد و رفت و فعالیت گذشت. در این مدت هم میرزامحمود و هم همدم خانم همان طور که مشغول رسیدی به آنجا بودند با حالتی توام با کنجکاوی و شک زیر چشمی به من نگاه می کردند. مشخص بود که حد خود را به خوبی می دانند. عاقبت عالیجناب خودش سر حرف را بازکرد وگفت: « پری خانم چند صباحی اینجا مهمان شما است. در مدتی که من نیستم خوب از ایشان پذیرایی کنید.»
میرزامحمود و همدم خانم درحالی که با دقت بیشتری به من خیره شده بودند یکصدا گفتند: «اختیار دارید عالیجناب ، قدمشان روی چشم.»
عالیجناب پیش از آنکه از آنجا برود دست در جیب کرد و دسته ای اسکناس در دست میرزامحمود نهاد و درگوش او آهسته سفارشهایی کرد که نشنیدم، اما از طرز نگاه میرزامحمود و چشم چشم گفتنهایش متوجه شدم راجع به من سفارش می کند.
پس از رفتن عالیجناب و میرزامحمود همدم خانم کمی ماند و ااتاقی که در آن را بازکرده بود برایم آماده کرد. ملحفه رختخوابهای ساتن را که روی تختخواب فنری که پایه ها و میله های برنزی داشت را با ملحفه هایی نو تعویض کرد. بر روی میز کنار تخت هم پارچ آب و لگن و حوله تمیز گذاشت. با رفتن همدم خانم بار دیگر تنها شدم. همان طور که رو به روی بخاری دیواری ایستاده بودم و در عالم خود بودم چشمم به آینه سنگی بلندی افتاد که بالای پیشی بخاری روی دیوار در قاب طلایی نصب شده بود و تمام تالار را در خود نشان می داد. همان طور که ایستاده بودم بی اراده برگشتم و تماشا کردم. انگار که به دنیای دیگری وارد شده بودم. همه جا در نظرم باشکوه و مجلل بود. سمت شمال و جنوب تالار یک ردیف پنجره اُرسی هلال بلند قرار داشت. پنجره های شمالی رو به باغ بود و پنجره های جنوبی رو به خیابان دربند باز می شد. دورتا دور تالار قفسه هایی از چوب گردو بود که پشت شیشه های آن ظرفهای عتیقه، تنگهای بلور، ساعتهای زینتی و مجسمه های قیمتی چینی دیده می شد.گلهای ممنوعی فرنگی در گلدانهای خوش تراش کریستال به چشم می خورد و درست شبیه به گلهای واقعی بود. داخل عمارت پر بود از قالی و قالیچه های گرانبها. بالای تالار تابلوی نقاشی بزرگی از تصویر تمام قد عالیجناب به چشم می خورد که خیلی ماهرانه در لباس نظام نقاشی شده بود.
درگوشه ای از تالار پیانوی بزرگی قرار داشت که ملحفه سفیدی روی آن را پوشانده بود. بالای پیانو قاب لوزی شکل بزرگی از جنس نقره گذاشته بودند که تصویر تمام رخ شعله، تنها دختر عالیجناب، در آن به چشم می خورد. همان طور که به تصویر او که با موهای پرچین و شکن پریشان و لبخندی نمکین به بیننده می نگریست خیره شده بودم از صدای تنگری که به در خورد به خود آمدم. همدم خانم بود که سینی به دست وارد شد تا مرا دید گفت: « خانم، بفرمایید شام.» و با گفتن این جمله مجمعه ای که در آن غذا بود را روی میزگذاشت و رفت. تا همدم خانم از در بیرون رفت فوری مشغول شدم. دو روز بود که غذا نخورده بودم و دلم از گرسنگی مالش می رفت. شام آن شب اولین غذایی بود که پس از مدتها به من چسبید
آن شب تا صبح ، فارغ از افکار آزاردهنده شبهای گذشته تا خود صبح خوابیدم. ساعت نه صبح بود که باز همدم خانم با صبحانه مفصلی که درسینی کنگره ای چیده بود سراغم آمد.
همین که چشمم به او افتاد شرمنده گفتم: «زحمت کشیدید.»
با لبخند شیرین و مهربانی سینی صبحانه را که شامل چند جور مربا و نان قندی و شیر گرم و سرشیر وکره بود را روی میزگذاشت وگفت: « اختیار دارید.» و زود رفت بیرون. نیم ساعت بعد که برای بردن سینی صبحانه برگشت اجازه خواست و نشست. برای آنکه باب آشنایی را با من بازکند قدری از خودش گفت. از اینکه سالیان سال است که به خاندان عالیجناب خدمت می کند، از اینکه اولادی ندارد و عالیجناب را اولاد خود می داند و خیلی حرفهای دیگرکه حالا در خاطرم نیست! اما چیزی که خوب در یادم مانده این است که آن روز همدم خانم به هیچ عنوان از من نپرسید کی هستم و برای چه به آنجا آمده ام. فردای آن روز و روزهای بعد باز هم عالیجناب برای سرکشی و دیدن میرزامحمود به آنجا آمد، اما پا به عمارت اعیانی نگذاشت. از اینکه می شنیدم راجع به اوضاع و احوال من نگران است واز میرزامحمود سؤال می کند احساسی گنگ و خاص سراغم آمد. احساسی مالامال از امیدی ناشناخته و سراسر لذت. پس از آن چند دیدار پشت سر هم یک مدت بسیار طولانی، شاید حدود یک ماه، دیگر نیامد. دراین مدت تنها مونسی که داشتم همدم خانم بود. او بود که صبحانه وناهار و شام مرا می آورد وگه گاه برای دیدنم به عمارت اعیانی می آمد.او که خانه نبود من تنها بودم و دلم می گرفت. می رفتم کنار پنجره مشرف به باغ که جلوی آن ایوانی طویل با ستونهای بسیاررفیع و قطور سنگبری شده داشت. یادم می آید که ساعتها روبه روی پنجره می ایستادم و باغ را تماشا می کردم که در آن فصل سرد و خالی بود. مجسمه پری دریایی کنار حوض با حبابهای بلورین روی سرش زیر انبوهی از برف فرو رفته بود. غرق در احوال خودم می شدم و خاطره های گذشته را مرور می کردم. از احساس آرامش موقتی که به دست آورده بودم خرسند بودم، آرامشی که نمی دانستم تا کی ادامه خواهد داشت، تا آن روز.
آن روز عصر مثل همیشه در تنهایی خود غرق در افکارم نشسته بودم که ناگهان صدای چرخش کلید در عمارت مرا از جا پراند و هوشیار کرد.متعاقب این صدا سایه همدم خانم را دیدم که چادر به سر از در وارد شد.
R A H A
11-20-2011, 10:28 PM
کنار در ایستاد و مرا صدا زد. صدایش را شنیدم که گفت: «پری خانم بیدارید؟»
درحالی که خودم را جمع و جور می کردم گفتم: « بله، امری داشتید؟»
همدم خانم همان طور که ایستاده بود با دستش به عقب سرش اشاره کرد و با صدای به نسبت بلند و تشریفاتی گفت: « عالیجناب تشریف آورده اند... می خواهند شما را ببینند.»
همان طور که دستی به سر و لباسم می کشیدم گفتم: « تعارفشان کنید تشریف بیاورند داخل.»
لحظه ای بعد صدای عالیجناب در تالار پیچید. ییش از آنکه وارد تالار شود با صدای بلندی گفت: «اجازه می دهید؟»
تحت تأتیر آن همه تواضع واقع شده بودم و شرمنده گفتم: «اختیار دارید عالیجناب، منزل خودتان است، بفرمایید.»
عالیجناب درحالی که کت و شلوار گرانقیمتی به تن داشت و بسته بزرگی در دستش بود از در وارد شد. این نخستین باری بود که او را درلباس شخصی می دیدم. مثل همیشه پیش از آنکه سلام کند من ییشدستی کردم. از حضور سرزده او پس از پنجاه و چند روزکمی دستپاچه شده بودم. چند قدم جلو رفتم و سلام کردم.
« سلام عالیجناب، خیلی خوش آمدید.»
بسته بزرگی را که در دستش بود روی میز عسلی جلوی بخاری دیواری گذاشت و آرام برگشت و خیلی خشک و رسمی سلام کرد.
« سلام از بنده است سرکار خانم.»
همدم خانم که تا آن لحظه ساکت ایستاده بود و تماشا می کرد بار دیگر به صدا در آمد وگفت: « پری خانم، ببین عالیجناب برایت چی آورده اند.»
به جعبه رادیویی که عالیجناب مشغول بازکردن آن بود چشم دوختم و با دستپاچگی گفتم: « راستی که نمی دانم چطور تشکر کنم.»
عالیجناب همان طور که دستگاه رادیو را از جعبه بیرون می آورد نگاهش به من انداخت ولبخند زد.گفت:« قابل شما را ندارد.گمان می کنم برای اوقاتی که تنها هستید بد نباشد.»
همدم خانم این پا و آن پا می شد. آهسته پرسید: «چای میل دارید؟»
عالیجناب همان طور که به دکمه های رادیو ورمی رفت سر تکان داد و گفت: «اگر تازه دم باشد بدم نمی آید.»
همدم خانم که این را شنید حاضر به یراق دنبال کار خود رفت عالیجناب مشغول تنظیم دستگاه شد. چند دکمه را بالا و پایین کرد لحظه ای بعد صدای خِرخِر و بعد صدای موسیقی به گوش رسید. قطعه زیبایی بود که با پیانو نواخته می شد. عالیجناب درحالی که به این نوا گوش سپرده بود گویا درعالم دیگری سیر می کرد. همان طور که در سکوت ایستاده بودم و با حسرت نگاه می کردم به او فکرکردم. او را مردی مهربان و دلسوز دیدم. خیلی دلم می خواست بدانم همسر چنین مرد مهربان و فهیم و متشخصی با چنین روحیه لطیف چگونه زنی امت. با اینکه به خود اجازه نمی دادم راجع به زندگی خصوصی اش از او یا همدم خانم بپرسم، اما بی دلیل و به طور غیر عادی و غیرارادی به آن زنی که چنین مردی نصیبش شده بود غبطه خوردم. عالیجناب رادیو را که روشن بود از روی میز برداشت و به سوی پیش بخاری رفت و آن را میان شمعدانهای آن بالا گذاشت. ایستاده بودم و نگاهش می کردم. دستپاچه گفتم: « عالیجناب چرا ایستاده اید؟ بفرمایید بنشینید.»
با لبخندی که سبیل تابیده اش را بالا می برد سر تکان داد و روی مبل کنار بخاری نشست و پا روی پا انداخت. من هم نشستم.لحظه ای بعد همدم خانم آمد. سینی چای را روی یک میز کوچک عسلی پیش روی ما گذاشت و رفت. حالا من و او تنها بودیم. هم چنان که نشسته بودم با دلهره ای ناخودآگاه که سعی در پنهان داشتن آن داشتم سر به زیر انداخته بودم. عالیجناب هم چنان که پیش روی من نشسته بود به بهانه برداشتن چای خم شد، ولی کماکان در چشمان من می نگریست. با صدای بی نهایت آهسته ای گفت: « بفرمایید پری خانم، چای میل کنید.»
سرم را بلند کردم و به چشمانش نگاه کردم.
خیلی آرام پرسید: «چی شده پری خانم؟ باز که توی فکر هستید؟»
مثل آنکه منتظر تلنگری باشم و بی آنکه بغضی داشته باشم بی اختیار زدم زیر گریه. عالیجناب با قیافه متأثری به من خیره شد. قدری تامل کرد تا گریه ام فروکش کند. دستمال سفید و معطری که مارک هریس لبه آن گلدوزی شده بود را از جیبش در آورد و به دستم داد و با لحنی مهربان، اما قاطع گفت: «خانم دنیا که به آخر نرسیده. خانمی به جوانی و زیبایی شما حیف است که از زندگی نا امید باشد و این همه غصه بخورد. رنجی که شما برای تلخکامیهایتان از زندگی می کشید دردی نیست که در تنهایی التیام پیدا کند.»
از لحن کلام عالیجناب که یکباره عوض شده بود متحیر و متعجب شده بودم اشکهایم را از روی صورتم پاک کردم و او را نگاه کردم. لحظه ای در سکوت سپری شد و بعد عالیجناب هم چنان که نگاهش روی صورتم سنگینی می کرد آمرانه ادامه داد: «بهتر است به زندگی امیدوار باشد. فکر نکنید بدبختی فقط مخصوص شماست... خیر. بدبختی هزار رنگ دارد. برای نمونه از خودم مثال می زنم. لابد خیال می کنید من با این مقام و موقعیت و مالی که دارم خوشبختم، ولی این طور نیست. سعادت که فقط در ظاهرنیست. خوشبختی آن چیزی نیست که مردم از بیرون می بینند
در ظاهر نیست. خوشبختی آن چیزی نیست که مردم از بیرون می بینند خوشبختی را باید از درون احساس کرد، آن هم با تمام وجود... چیزی که بنده از آن بی بهره ام . اگر بگویم اکثر روزها و شبهای زندگیم را در تنهایی سپری می کنم لابد باورتان نمی شود.»
وقتی دید با چشمانی اشک آلود و پراستفهام به او می نگرم نفسی بلند کشید و توضیح داد.
« بدبختی من از زمانی شروع شد که با عزت الملوک ازدواج کردم. تا پیش از آن نمی دانستم بدبختی چه معنایی دارد. من تنها پسر شازده والامقام پس از هفت دختر هستم. یک وقت نفهمیدم چه شد که پدرم، جناب شازده، مرا صدا زدند و گفتند دختر فلانی را برایت خواستگاری کرده ام. پدرم به اعتقاد خودش برای آنکه مرا از صرافت پیوستن به نظام بیندازد به عمد دختر یکی از شازده های ماضی را در نظر گرفته و برایم خواستگاری کرده بود. آن زمان خیلی جوان بودم و معنی عشق و زندگی زناشویی را درست درک نمی کردم.
« دیدم آقاجانم پیله می کنند کفتم موافق امر ایشان عمل کنم و جانم را خلاص کنم. غافل از آنکه دارم دستی دستی خودم را بدبخت می کنم چیزی که در این چند ساله میان ما به وجود نیامد عشق بود، چیزی که می دانم تا ابد هم مقدور نیست. نه آنکه بگویم او همسر بدی است یا در حسن رفتار و نجابت او حرفی است... خیر، ولی همسر دلخواه من نیست. فقط اسمش است که با هم زندگی می کنیم... از هم دختری داریم. به خاطر ناراحتی که پس از به دنیا آوردن شعله برایش پیش آمد دیگر صاحب اولاد هم نمی شود. پس ملاحظه می فرمایید که آدمی با موقعیت بنده هم می تواند بدبخت باشد.»
عالیجناب چشمهایش را تیز کرد و لحظه ای نگاهش را به چشمان من نشاند. پس از لختی درنگ هم چنان که به من خیره بود به استکانهای چای که در انگاره های نقره می درخشیدند با ابرو اشاره کرد و از جا بلند شد.
« چای شما هم که سرد شد. همدم خانم را صدا می زنم یک چای دیگر بریزد.» و بعد از این حرف از تالار خارج شد تا همدم خانم را صدا بزند.
نشسته بودم و هنوز توی فکر بودم. با شنیدن درد دلهای عالیجناب اضطرابی بر جانم نشست که در پس آن کور سوی امیدی هم در قلبم سوسو می زد. دلم گواهی می داد که در پس این درد دلهای به ظاهر ناراحت کننده خواهشی نهفته است، خواهشی که در اوج ناامیدی برای من که به اندازه هزاران ستاره غم و غصه به آسمان دلم بود خودش قوت قلبی بود.
پنج روز بعد باز عالیجناب به دیدنم آمد. داشتم یکی از ترانه های قمر را که ازرادیو شنیده بودم با صدای بلند برای دل خودم می خواندم که تلنگری به در زد و وارد تالار شد.
با دیدن من سلام کرد و لبخند زنان گفت: « مثل آنکه شما هم مثل من به موسیقی علاقه مند هستید. صدایتان شنیدم. صدای بی نهایت زیبایی دارید. به دل می نشیند. وقتی می خواندید انگار در عالم دیگری سیر می کردم. صدایتان مثل جریان سیال نسیمی مرا با خود برد.»
در حالی که نگاهم را از نگاهش که هر دم در من ثابت تر و عمیق تر می شد می دزدیدم با دستپاچگی گفتم: « از لطف شما ممنونم عالیجناب.»
لحظه ای درنگ کرد و بعد بی هیچ مقدمه ای مقصودش را از آمدن آنجا بر زبان آورد.
« ما باید با هم حرف بزنیم. اگر اشکالی ندارد شما را دعوت می کنم برای صرف شام برویم کافه نادری.»
از آنچه می شنیدم حسابی دست و پایم را گم کردم. باید بر خودم مسلط می ماندم تا متوجه دگرگونی من نشود، ولی او خیلی خوب متوجه همه چیز بود. درحالی که چشم از من برنمی داشت پرسید :« سرافرازکه می فرمایید؟»
گیج و مبهوت از این پیشنهاد غرق در افکاری درهم بودم. آهسته پاسخ دادم: «هرچه شما امرکنید من اطاعت می کنم عالیجناب.»
با لبخندی مهربان به من نگریست. « پس تا من اتومبیل را گرم می کنم شما آماده شوید.» این را گفت و رفت.
با رفتن عالیجناب فوری دست به کار شدم. درحالی که قلبم از هیجان و امید می تپید با عجله تنها لباس مرتبی را که از فرخ به یادگار داشتم مثل برق پوشیدم و آماده شدم. وقت رفتن همدم خانم و میرزامحمود در باغ بودند. همان طور که داشتم سوار اتومبیل عالیجناب می شدم همدم خانم را از دور دیدم که برگشت و با نگاهی استفهام آمیز به چشمان میرزامحمود نگاه کرد. از نگاه هر دوشان پیدا بود که از ماجرایی که در پشت پرده در جریان بود متعجبند.
آن شب تمام راه دربند تا کافه نادری را عالیجناب برای من حرف زد.از اینکه خانواده ای مذهبی دارد، از اینکه از عالم کودکی میل داشته یک نظامی مقتدر شود و پدرش مخالف پیوستن او به نظام بوده، همین طور هم عزت الملوک که هرگز حاضر نیست با او سَرِ باز به کافه بیاید و خیلی حرفهای دیگرکه به طور حتم برای پرکردن گوش من می گفت تا مرا آماده کند.
آن شب تا به کافه نادری برسیم دیگر هوا تاریک شده بود و ارکستر قراربود تا ساعتی دیگر شروع به نواختن کند. این نخستین بار بود که به کافه ای می رفتم.کافه نادری پر بود از رنگهای خیره کننده و بوهای خوش.باغ کافه پر از گلدانهای کاغذی و یاس و شب بو بود. عالیجناب سفارش دو فنجان قهوه و رولت داد. جیبهای عالیجناب پر از اسکناسهای نو بود و پیشخدمتهای کافه که متل پروانه دور میز ما می چرخیدند انعامهای قابل ملاحظه ای می داد. همان طور که در یرتو نور آباژور بلند کنارمیز روبه روی عالیجناب نشسته بودم به بخاری که از فنجان قهوه برمی خاست چشم دوخته بودم و منتظر بودم عالیجناب سر صحبت را بازکند. البته انتظار من چندان طول نکشید. او فنجان قهوه اش را نوشید و روی میزگذاشت. همان طور که زیر چشمی نگاهش می کردم به نظرم آمد از چیزی کلافه است.گره کراواتش را شل کرد و مدتی سرش را پایین انداخت و با انگشتانش مشغول بازی شد. وقتی فنجان قهوه اش را خالی کرد آرام و شمرده شروع کرد. هنوز صدایش درگوشم است که گفت: « شاید از نظر شما من مرد بلهرسی باشم، اما باورکنید خالق این زندگی من نبودم، خالق هیچ جزئی از آن نبودم. من فقط تابع اوامر پدرم بودم. هیچ جای این زندگی باب طبع من نیست، ولی حالا می خواهم زندگی کنم.» پس از مکثی کوتاه ناگهان سر بلند کرد ودرحالی که نگاهش را در چشمان من می نشاند با لحن بی نهایت ملایمی گفت: « من از همان شبی که شما را در جشن کلوپ صاحب منصبان قشون دیدم فهمیدم همان زن دلخواه من هستید. حالا مطمئنم شما یک پری واقعی هستید و معبود من.»
پس از این حرف در پی تشخیص تأثیرکلامش به چهره من چشم دوخت که فنجان قهوه ام را که سرد شده بود چون سپر محافظی دو دستی جلوی چهره ام گرفته بودم. شگفتزده به چشمانش نگاه کردم و بی اراده گفتم: « عالیجناب، خواهش می کنم از این حرفها نزنید.»
بدون آنکه به آنچه می شنید اعتنا کند فقط گفت: « مرا سالار صداکنید... خواهش می کنم.» به چشمانم خیره شد. به جاپی که بی هیح واسطه ای احساسات پنهانی قلبم را به نمایش می گذاشت.
لحظه ای آنکه دیگرچیزی بگویم نگاهش کردم. تا آن موقع تا این حد به احساسات درونی او نسبت به خودم پی نبرده بودم. فنجان قهوه ام را نیمه تمام روی میز گذاشتم و خیلی راحت گفتم: « ولی آخه ... برای مردی با موقعیت والای شما ... من هرگز همسر مناسبی نیستم.»
R A H A
11-20-2011, 10:28 PM
با نگاهی لبریز از محبت به من خیره شد و عجولانه حرف مرا قطع کرد و گفت: « چرا خودت را دست کم می گیری!» و چون دید برق اندوه در چشمانم می درخشد با صدای محکم و مردانه، اما بی نهایت صمیمی و خودمانی گفت: « تو بزرگ ترین رویای من هستی پری، بزرگ ترین رویا چرا باور نمی کنی؟ مطمئن باش می توانم تو را خوشبخت کنم. مردانه قول می دهم که همه هستی ام را به پای تو بریزم. خواهش می کنم دست رد به سینه ام نزن. فقط بگو چه می خواهی.»
لحظه ای در سکوت نگاهتش کردم. وجودش چشم شده بود و منتظر نگاهم می کرد. می دانستم آفتاب اقبال بر شانه هایم طلوع کرده است. همان لحظه با تمام هیجانی که داشتم فکری به سرم زد. فکری که پس از لختی درنگ دل را به دریا زدم وبا لحنی ملایم بر زبان آوردم. با صدای بی نهایت آرامی گفتم: «فقط یک خواهش دارم.»
ابروان بلندش را درهم کشید و پرسید: «از من چه می خواهی، هرچه دلت می خواهد بگو تا انجام بدهم.»
بدون هیچ مقدمه چینی حرف دلم را بر زبان آوردم. «مطمئن باشید من پول و منزل شخصی و جواهر از شما نمی خواهم.»
با تعجب نگاهم کرد و لبخند زد. پرسد: « پس از من چه می خواهید؟ بگویید...گوشم با شماست.»
خیلی راحت گفتم: «اگرمن لایق این همه عشق هستم مرا عقد کنید در غیر این صورت ما نامحرم هستیم و من نمی توانم زن دلخواه شما باشم.» با گفتن این حرف بی اراده به پشتی صندلی تکیه دادم و منتظر نگاهش کردم.
انگار توقع شنیدن این حرف را نداشته باشد به فکر فرو رفت. لحظه ای در سکوت سپری شد و بعد همان طور که فکر می کرد سرش را به نشانه اعلام رضایت تکان داد وبا لحنی که از احساسات متناقضی که دچار آن بود نشأت می گرفت آمرانه جواب داد: «شاثد، مسئله ای نیست... البته عقد موقت. فقط دلم نمی خواهد هیچ کس از این ماجرا باخبر شود.»
درحالی که دلم از خوشحالی غنج می زد آهسته پرسیدم: « حتی میرزامحمود و همدم خانم؟»
با خوشرویی پاسخ داد:« خیر، این دو نفر مستثنی هستند.»
فردای همان روز، طرفهای غروب سالار مرا نزد محضردار آشنایی برد و عقد کرد. همین که خطبه عقد جاری شد سالار انگشتر الماس بسیار گرانقیمتی را به انگشتم کرد. وقتی به عمارت دربند برگشتیم همدم خانم و میرزامحمود مثل آنکه از قبل در جریان باشند آماده بودند. همدم خانم تا چشمش به ما افتاد با منقل اسپندی که مهیا کرده بود به استقبالمان آمد.مشتی اسپند دور سرم گرداند و بر آتش ریخت. صورتم را بوسید و تبریک گفت. از شادی که در نگاهش موج می زد، حس کردم نباید میانه خوبی با عزت الملوک داشته باشد. پیش از آنکه همدم خانم از عمارت خارج شود سالار که سرحال و شاد بود میرزامحمود را صدا زد و در گوش او چیزی گفت. او فوری رفت و یک ساعت بعد با قابلمه ای پر از چلوکباب برگشت. آن شب میرزامحمود و همدم خانم هم میهمان ما بودند. شام را در دو اتاق تو در توی طبقه بالا خوردیم. سالار دری را که بین دو اتاق بود نیمه باز گذاشت.سفره همدم خانم و میرزامحمود علیهده بود. پس از شام میرزا محمود پارچ و لگن آورد و ما دستهایمان را شستیم. بعد هر دو اجازه مرخصی خواستند و رفتند.
سالارآن شب را پیش من ماند. تا خود صبح بیدار نشستیم. بعضی وقتها هست که آدم دلش می خواهد زمان ثابت بماند تا آن موقعیت را از دست ندهد. آن شب هم از آن شبها بود. از سماوری که همدم خانم برایم آتش کرده بود چای می ریختم و او برایم حرف می زد. هنوز هم صدایش بعد از سالها درگوشم است. همان طور که حرف می زد بر روحم اثر می کرد و بر دلم می نشست.
«می دانی پری، سرنوشت من و تو از قبل تعیین شده بود، اما نمی دانم چرا این قدر دیر. سهم فرخ از تو آنی نبود که نصیبش شد. تو مال من بودی، فقط مال من. هرگز نمی خواهم تو را از دست بدهم.» شبی که آن قدر احساس خوشبختی می کردم و دلم می خواست هزار سال طول بکشد هم مثل شبهای دیگرگذشت.
صبح، پیش از آنکه سالار برود گفت: « تا آخر هفته دیگر چیزی نمانده.دلم می خواهد این هفته برویم کافه بهشت تهران.»
بی آنکه چیزی بگویم لبخند زدم.
تا آخر آن هفته دیگر از سالار خبری نشد. باز هم من ماندم و تنهایی. یکی دو روز اول زیاد منتظرش نبودم، اما از روز سوم با آنکه می دانستم زودتر از آخر هفته نمی آید، چشم به راهش بودم. در آن چند روز به جز همدم خانم مونسی نداشتم. روی باز و مهربانی او باعث شده بود تا با او اُخت شوم. همدم خانم گاه و بی گاه برای دیدن من به عمارت اعیانی سرمی زد.گاهی حتی نقل خاطرات خودش از خانواده سالار هم که سالیان سال در منزلشان خدمت می کرد باعث تعجبم می شد.
سالار آخرین فرزند وکوچک تراز هفت خواهرش بود. همه خواهران او به جز کوچک ترین آنها، منیراعظم، به خانه بخت رفته بودند.همه هم بدون استثنا به خانواده های سرشناس و متمول شوهرکرده بودند.یکی از دامادهای حضرت والا در وزارت معارف کار می کرد. دو داماد دیگرش هم هرکدام دارای پست و عنوانهای مهمی در دربار بودند. یکی از آنان از منسوبین آقای بوذرجمهری وزیر بود. سه داماد دیگر هم اهل تجارت بودند. روی هم رفته وضع کار و زندگی خوبی داشتند. آن طور که همدم خانم می گفت حضرت والا یکی از شاهزاده های متشخص عهد ماضی بود که هنوز هم در دربار و خیلی جاهای دیگر دست داشت و خرش می رفت. با آنکه نام همه خیابانها را پس از عهد احمدشاه عوض کرده بودند، اما حضرت والا چنان وجهه ای در رده های بالای مملکتی داشمت که نه تنها نام خیابان، بلکه کوچه هم هنوز به نام خودش بود. همدم خانم گفت: «منزلشان در عین الاوله دریایی است. حضرت والا به جز این باغ چندین و چند پارچه آبادی هم دارند که هر ساله عایدات آن را با گاری به باغ می آورند و در زیرزمین درندشت آنجا انبار می کنند. آن قدر در بیرونی و اندرونی منزل شان آدم خدمت می کند که حساب ندارد. با این همه آن قدر در آنجا برو بیا هست که هیچ کدام ازاین کلفت و نوکرها بی کار نیستند . دختران حضرت والا دم به ساعت آنجا هستند. روزهای جمعه به جز خودشان همه قوم و خویشها هم آنجا جمع می شوند. همه دامادها از حضرت والا حساب می برند. خدا نکند یک وقت آن رویش بالا بیاید آن وقت هرچه به دهانش بیاید می گوید و از هیچ کس هم ابا ندارد. در این میان تنها سه کس هستند که حسابشان از بقیه جداست. اشرف الحاجیه خانم مادر سالارخان، همسر سالار عزت الملوک که نوه عموی خودش است و نوه اش شعله که پیش خودمان بماند یکی یکدانه و لوس و نُنراست. یک بار از بس همه را کلافه کرده بود به او تشر زدم. مادرش پشتیش درآمد. همان شب کل ماجرا را با هزار شاخ و برگ به گوش حضرت والا رساند و از او خواست ما را جواب کند. حضرت والا هم
انگار نه انگار که من ومیرزامحمود سالیان سال است آنجا خدمت م کنیم همان شب عذر ما را خواستند. باز خدا پدر اشرف الحاجیه را بیامرزد. هی وساطت کرد و حضرت والا را متقاعد کرذ ما را بفرستند دربند. والا هیچ معلوم نبود سر پیری کجا در به در شویم.»
هربارکه همدم خانم از این قسم تعریفها برایم می کرد شمه ای کلی از خانواده سالار در ذهنم مجسم می شد و تا مدتی می رفتم توی فکر.
سالار در این رابطه که با عزت الملوک نسبت فامیلی دارد به من حرفی نزده بود، البته این مسئله در آن زمان برای من چندان اهمیتی نداشت چیزی که برای من مهم بود فقط این بود که عزت الملوک هرکه بود سالار مرا به او ترجیح داده بود.
بعدازظهر پنجشنبه همان هفته سالار به دیدنم آمد. به محض ورود به عمارت اعیانی به من اطلاع داد که می رویم خرید. در خیابان لاله زار به دنبال لباس مجلسی می گشتیم. جلوی هر مغازهای که می ایستادیم سالار خودش برایم یک چیز انتخاب می کرذ. اولین چیزی که آن روز سالار به انتخاب خودش برایم خرید پارچه بسیار زیبا و اعلایی به رنگ نقره ای بود که از فروشگاه یکی از دوستانش به نام فروشگاه ترمه خرید. آن شب به جز این ، دو دست کت و دامن وکیف وکفش و خیلی چیزهای دیگر برایم خرید. پس از شام که آن را درکافه بهشت تهران خوردذیم باز به دربند برگشتیم. خوب یادم است که آن شب به اصرار سالار لباسهایی را که برایم خریده بود پوشیدم و در برابرش چرخیدم. سالار درحالی که از دیدن من در آن لباسهای تازه ذوق زده شده بود مرتب می گفت: «پری جان... راستی که بهت میاد.»
حالا دیگر همه هفته را به امید پنجشنبه بودم. پنجشنبه تنها روزی بود که مثل عید برای من پراز وعدههای جذاب بود. شب جمعه هم تنها شبی بود که سالار در عمارت دربند می ماند. اغلب برای گردش می رفتیم بیرون. به سینما بهار می رفتیم که سر پل تجریش بود و فیلمهای امریکایی نمایش می داد.گاهی همان طور که قدم می زدیم، سالار پنهان از رهگذران دستم را بالا می آورد و می بوسید. همیشه وقتی برمی گشتیم تا ساعتها دستم عطر او را داشت.
باز هم روزها و روزها گذشت و نوروز از راه رسید. نوروز آن سال قشنگ ترین نوروز زندگی من بود. با شروع فصل بهار باغ دوباره جان گرفته بود و همه جا غرق درگل و شکوفه شده بود. منظره باغ در آن فصل از سال به قدری زیبا بود که روزها تنها بر روی صندلی گهواره ای می نشستم و به پشتی بلند آن تکیه می دادم و غرق تماشای آنجا می شدم. گاهی برای رفع دلتنگی کتاب می پرست را می خواندم که پاسیار باوری آن را ترجمه کرده بود و سالار آن را برایم آورده بود. جلوی عمارت اعیانی باغ دربند حوض بزرگ سیمانی ای بود که میرزامحمود هفته به هفته آب آن را از آب چشمه ای که در باغ جاری بود تازه می کرد. بعضی از پنجشنبه ها که سالار زودتر می آمد با هم می پریدیم توی آب.
با آنکه درختان سیب وگلابی و شمشادهای بلند دور تا دور حوض را گرفته بود، ولی همیشه سالار به میرزا می سپرد که باغ را خلوت کنند. آب تنی در آن حوض سیمانی آبی رنگ که پر از ماهیهای بزرگ قرمز و خاکستری بود چه صفایی داشت. گاهی حین آب تنی سالار از میان میوه های جورواجور که توی پاشویه ریخته بود سیبی برمی داشت و آن را جلوی دهان من می گرفت و من گاز می زدم. آن وقت با ولع دندانهایش را جای دندانهای من فرو می کرد. راستی که آن روزها سالار خاطرخواهم بود.خوب یادم است گاهی اوقات گرامش را می آورد و صفحه ای را که می دانست دوست دارم رویش می گذاشت.
به کرشمه ای پری / دل عاشقان بری.
گاهی صفحه ای را که فرنگی بود و خودش با آن برایم زمزمه می کرد روی گرام می گذاشت.
یو آر آلویز این مای هارت.
گاهی هم نوک پنجه ام را لطیف وگرم در پنجه اش می گرفت و آرام مرا دور تالار می چرخاند. سلسله چرخهایی پیاپی و سرگیجه آور، برخاسته از شور و مستی. چرخشهایی که پرتگاهش آغوش گرم او بود.
شبهایی که سالار می آمد همیشه بساط منقل وکباب به راه بود میرزامحمود همیشه گوشت کباب را از گلاب دره می گرفت. وقت شام سالار صفحه تازه ای را که برایم آورده بود، روی گرام می گذاشت و با اصرار کباب به حلقم می کرد. همین که بساط شام جمع می شد و سرش گرم می شد، دستی به سبیل چربش می کشید وبا اصرار از من می خواست همان ترانه را برایش بخوانم... ومن می خواندم. وقتی صدایم اوج می گرفت گویا خون در رگهایش می ایستاد و زیر لب مستانه زمزمه می کرد.
«محشر است، محشر...»
همین یک جمله برای یک هفته من کافی بود.
بدین ترتیب باز هم روزها گذشت و آن بهار و تابستان خیال انگیز و ویایی تمام شد.
تا دوباره دست تقدیر بار دیگر کتاب سرنوشت مرا ورق زد.
چند روز بعد اتفاقات تازه ای افتاد که انتظارش را نداشتم.
روز سه شنبه، صبح خیلی زود بود که سالار سرزده به آنجا آمد. در حالی که خواب آلود و بی حال روی تخت درازکشیده بودم سر و صدای اتومبیل و بعد صدای خفه حرفها و دستورهای او را با میرزامحمود و همدم خانم شنیدم که پایین پنجره با او به گفت وگو ایستاده بودند. همان طور که گوشم به این سر و صداها بود با عجله از تخت پایین پریدم و لحاف روتختی ساتن را مرتب کردم. داشتم موهایم را شانه می کردم تا بروم دست و رویم را بشوپم که در باز شد و سالار وارد شد. تا مرا دید با صدای خندان و شادی گفت: «سلام پری جان.»
همان طور که دستپاچه به موهایم ور می رفتم چند قدم جلو رفتم و گفتم: «سلام، چه عجب از این طرفها... یادی از ما کردید!»
یک قدم جلوتر آمد و مقابلم ایستاد. بعد دستها را روی شانه من گذاشت و با همان نگاه همیشگی جذابش آهسته گفت: «من همیشه به یاد پری خودم هستم، اگر بدانی چه خبر شده؟»
همان طور که به چشمانش خیره شده بودم به علامت ندانستن شانه هایم را بالا انداختم و منتظر نگاهش کردم تا آنکه خودش با شوقی فراوان گفت: «عزت الملوک خودش به میل و رغبت به من اجازه داده دوباره ازدواج کنم.»
بی آنکه درست متوجه مقصودش شوم با چشمانی پر از استفهام و نگرانی پرسیدم: «چطور؟»
در حالی که صدایش را یک پرده بالا می برد گفت: « پدرم، حضرت والا ، حکم کرده اند که خاندان والامقام یک وارث می خواهد. حضرت والا مایل نیستند نسل خاندان منقرض شود.»
همان طورکه مات و مبهوت گوش می دادم لبخند زدم و گفتم: «من هنوز هم درست متوجه نمی شوم موضوع چیست؟»
مچ دست مرا مثل طفلی در دست گرفت به طرف تالار پذیرایی برد.آهسته گفت:« چطور متوجه نیستی؟ موضوع روشن است. من بعد دیگر دلیلی ندارد ما پنهانی اینجا زندگی کنیم. می توانی به طور رسمی بیایی باغ .باید بنشینی تا برایت توضیح بدهم.»
R A H A
11-20-2011, 10:29 PM
حیران روی مبل نشستم. خودش هم لب میزی که روبه روی آن بود نشست. چون دید با تعجب نگاهش می کنم شروع کرد به توضیح دادن.
« دیشب که دیدم آقاجانم پیله می کنند خودم با والده در خلوت صحبت کردم. به ایشان گفتم اگر قرار است دوباره ازدواج کنم خودم یک نفررا زیر سر دارم.»
همان طور که سراپا گوش بودم شگفتزده پرسیدم: « پس خودت ماجرا را گفتی؟»
« نه پری خانم، نمی توانستم عین واقعیت را بگویم. فقط شما را به عنوان عمو زاده میرزامحمود معرفی کردم.گفتم هم پدر و هم مادرت به رحمت خدا رفته اند.کس وکاری هم به جز میرزامحمود نداری.گفتم تا یک ماه پیش با دایی ات زندگی می کردی که او هم فوت کرده و یک ماهی می شود که از قم به دربند آمده ای. خلاصه از خودم داستانی سرهم کردم تا بلکه خانم والده باورکنند. حالا روز پنجشنبه قرار است ایشان برای دیدن و صحبت با شما بیایند اینجا. به میرزامحمود و همدم خانم هم سپردهام به کسی چیزی بروز ندهند. هردو قبول کرده اند کمکم کنند و سر و ته این قضیه را همان طور که من می خواهم به هم بیاورند. فقط می ماند یک مسئله دیگر. آن هم اینکه محض حفظ ظاهر هم که شده شما دیگر نمی توانی در عمارت اعیانی بمانی. برای آنکه والده بو نبرد چند روزی را باید قبول زحمت کنی و بروی عمارت میرزامحمود. به همدم خانم هم سپرده ام همه چیز را به شما توضیح دهد. چند روز بیشتر فرصت نداری خودت را آماده کنی. دیگر سفارش نمی کنم.»
سالار این را گفت و برخاست. با رفتنش ناگهان دلم فرو ریخت.
حیران روی مبل نشستم. خودش هم لب میزی که روبه روی آن بود نشست. چون دید با تعجب نگاهش می کنم شروع کرد به توضیح دادن.
« دیشب که دیدم آقاجانم پیله می کنند خودم با والده در خلوت صحبت کردم. به ایشان گفتم اگر قرار است دوباره ازدواج کنم خودم یک نفررا زیر سر دارم.»
همان طور که سراپا گوش بودم شگفتزده پرسیدم: « پس خودت ماجرا را گفتی؟»
« نه پری خانم، نمی توانستم عین واقعیت را بگویم. فقط شما را به عنوان عمو زاده میرزامحمود معرفی کردم.گفتم هم پدر و هم مادرت به رحمت خدا رفته اند.کس وکاری هم به جز میرزامحمود نداری.گفتم تا یک ماه پیش با دایی ات زندگی می کردی که او هم فوت کرده و یک ماهی می شود که از قم به دربند آمده ای. خلاصه از خودم داستانی سرهم کردم تا بلکه خانم والده باورکنند. حالا روز پنجشنبه قرار است ایشان برای دیدن و صحبت با شما بیایند اینجا. به میرزامحمود و همدم خانم هم سپردهام به کسی چیزی بروز ندهند. هردو قبول کرده اند کمکم کنند و سر و ته این قضیه را همان طور که من می خواهم به هم بیاورند. فقط می ماند یک مسئله دیگر. آن هم اینکه محض حفظ ظاهر هم که شده شما دیگر نمی توانی در عمارت اعیانی بمانی. برای آنکه والده بو نبرد چند روزی را باید قبول زحمت کنی و بروی عمارت میرزامحمود. به همدم خانم هم سپرده ام همه چیز را به شما توضیح دهد. چند روز بیشتر فرصت نداری خودت را آماده کنی. دیگر سفارش نمی کنم.»
سالار این را گفت و برخاست. با رفتنش ناگهان دلم فرو ریخت.
نخستین کاری که کردم این بود که همدم خانم را خبر کنم. او خیلی زود آمد و همه جا را به همان صورت قبل راست و ریس کرد. مرا به عمارت خودش برد و شروع کرد به نصیحت و سفارش.
« گوش کن مادر، می دانم دختر عاقلی هستی و حرف مرا می فهمی، یعنی باید بفهمی.گوش کن دخترم، همیشه از این فرصتها پیش نمی آید. این اشرف الحاجیه خانم که قرار است بیاید خانم تیزبینی است. تجربه اش هم زیاد است. خودش ختم روزگار است. مو را از ماست می کشد، ولی ما زمینه را چیدیم... شما غصه نخور. اگر خوب حواست را جمع کنی خودم راهنماییت می کنم که چه کنی.»
پس از مکثی کوتاه با آب و تاب شروع کرد به شرح اینکه باید چه ریختی لباس بپوشم، چطور قلیان بگیرم. چطور سر به زیر بنشینم، چه بگویم و خیلی سفارشهای دیگر.
بامداد روز پنجشنبه، همان طور که همدم خانم توصیه کرده بود برای رویارویی با اشرف الحاجیه خانم آماده شدم. همدم خانم به عمد پیراهن گل منگلی با دامن دور چین و شلوار بلند سیاه و چارقد تور صورتی خودش را که عید همان سال دوخته بود داد من بپوشمم تا در منظر اشرف الحاجیه خانم همان دختر صاف و ساده شهرستانی جلوه کنم. با وجود این همدم خانم باز هم از دلشوره ای که داشت همان طور که در رفت و آمد بود مدام سفارشهایی را که دو روز قبل از آن درگوشم خوانده بود باز تکرار می کرد
یک ساعتی به ظهر مانده بود که صدای در باغ بلند شد. دلم فرو ریخت. همان طور که کنار پنجره ایستاده بودم از زیر حصیر میرزامحمود را دیدم که دوان دوان رفت تا در را باز کند. چند دقیقه بعد صدای سم اسبها و چرخهای کالسکه ای که از دروازه بزرگ و چوبی باغ وارد شد به گوشم رسید.
کمی بعد کالسکه رنگ و روداری از در وارد شد و جلوی ساختمان محقری که میرزامحمود و همدم خانم در آن زندگی می کردند ایستاد. مرد لاغر و قد بلندی که لباده درازی به تن داشت از جایگاه سورچی پایین پرید و در کالسکه را بازکرد و خودش کنار در ایستاد. همان طور که از دور او را نگاه می کردم از تعریفهایی که همدم خانم از خدمه حضرت والا برایم نقل کرده بود حدس زدم که باید علی خان نوکر باشی باشد. لحظه ای بعد خانم چادری قدبلند و درشتی که روبنده به رو داشت از کالسکه پایین آمد میرزامحمود که دوان دوان از عقب کالسکه خودش را به آنجا رساناه بود جلو آمد و با ادب و دستپاچه تعظیم کرد. اشرف الحاجیه به همان حال که ایستاده بود چند کلمه ای از حال و احوال میرزامحمود پرسید و بعد به طرف عمارت راه افتاد. پیش از آنکه به در عمارت برسد میرزامحمود کمی جلوتر از او خودش را به در رساند و چند بار محکم کوبه دررا به صدا درآورد. به این طریق همدم خانم را متوجه کرد تا آماده باشد. همدم خانم که گوش به زنگ بود با شنیدن این صدا چادرش را سر انداخت و به پیشواز رفت و با سلام و تعارف پرطمطراقی اشرف الحاجیه خانم را تعارف کرد به اتاق مهمانخانه.
کمی بعد با صدای بلند و لحنی تشریفاتی از همان جا مرا صدا زد. صدایش هنوز هم در گوشم است که گفت: « پری جان ، بیا خدمت اشرف الحاجیه خانم عرض ادب کن.»
چند دقیقه بعد با قلیانی که همدم خانم آماده کرده بود پا به اتاق مهمانخانه نهادم. به محض دیدن اشرف الحاجیه که روبنده اش را بالا زده بود و با نخوت به مخده تکیه داده بود با ادب سلام کردم و جلو رفتم. این نخستین باری بود که اشرف الحاجیه را می دیدم. چشمهای کشیده و سر بالا و ابروهایی به هم پیوسته مشکی و لبهایی درشت داشت. آهسته جلو رفتم و قلیان را تعارف کردم.
در حالی که باد به غبغب انداخته و بالای مهمانخانه نشسته بود، قلیان را از دست من گرفت. برق رضایت دیدگانش را روشن ساخت. بدون آنکه جلوی پایم بلند شود با نخوت و اندکی اخم جواب سلام مرا داد و اشاره کرد بنشینم. همدم خانم که تا آن لحظه دست به سینه ایستاده بود دوری شیرینی را از روی پیش بخاری برداشت تا از او پذیرایی کند. همان طور که از زیر چشم نگاه می کردم، اشرف الحاجیه را دیدم که از دور به همدم خانم پشت چشمی نازک کرد و با اشاره چیزی به اوگفت. همدم خانم مطیعانه دوری شیرینی را روی پیش بخاری گذاشت و بیرون رفت. حالا من و اشرف الحاجیه در مهمانخانه تنها بودیم. اشرف الحاجیه مدتی با آخم به من زل زد و بعد کم کم سر حرف را باز کرد. با صدایی که زنگ مردانه ای داشت گفت: « شنیده ام والدینت هر دو به رحمت خدا رفته اند.»
با خجالت سرم را زیر انداختم و آهسته جواب دادم: « بله خانم.»
اشرف الحاجیه نگاهی به چراغ لنتر سقف انداخت و آهی کشید و موضوع را عوض کرد. «خیلی خب، برویم سر اصل مطلب.»
پکی طولانی به قلیان زد، ولی خیلی زود آن را زمین گذاشت. مثل آنکه قلیان به دلش نچسبیده بود. به چیزی فکر می کرد و به دستهای غرق در انگشتر و النگوی خودش خیره نگاه کرد. کمی به سکوت سپری شد. اشرف الحاجیه خانم همان طور که در عالم خودش محو تماشای من بود دوباره شروع کرد.
« گوشهایت را خوب بازکن ببین چه می گویم دختر. عروس من شازده عزت الملوک بیمار است. با وجود آنکه خیلی حکیم دوا کرده دیگر اولادش نمی شود. برای همین هم به عالیجناب اجازه داده که تجدید فراش کنند. عالیجناب هم شما را انتخاب کرده اند. البته رک و پوست کنده بگویم، تو آن عروسی نیستی که من می خواستم ، ولی در هر صورت رای رای عالیجناب است. تو را پسند کرده ، والا همین حالا اگر اشاره کنند بهترین دخترها را دو دستی تقدیمشان می کنند. در هرصورت این را می گویم که بدانی بخت در خانه ات را زده، ولی این تنها کافی نیست. تنها در و تخته نیست که باید جور باشد. تو اگر قرار است عروس حضرت والا بشوی باید سعی کنی خودت را با رسم و رسومات ما وفق بدهی و طوری رفتار کنی که مردم لغز خوان پشت سر ما حرف نزنند. لابد همدم خانم برایت گفته حضرت آقا نسل در نسل از شاهزاده ها هستند. خود من هم دختر ملک التجار معروف بازار هستم. همه دامادها و عروسم عزت الملوک خانم هم همین طور. همگی از خانواده حای رده بالا و اسم و رسم دار هستند. اگر امروز اینجا هستم فقط به خاطر رای عالیجناب است. پس سعی کن کاری نکنی که بعدها خدای ناکرده از این انتخاب پشیمان شود. متوجه هستی که منظورم چیست؟»
به فراست دریافتم که نگران آبروی سالار و سرکوفت شنیدن از این و آن است.
همان طور که هاج و واج به لبهای درشت و قهوه ای رنگ اشرف الحاجیه چشم دوخته بودم وبا آنکه به درستی نمی فهمیدم چه منظوری دارد خیلی آرام و مطیعانه گفتم : « بله خانم.»
اشرف الحاجیه مثل آنکه از سر به زیر بودن من خوشش آمده باشد سر تکان داد و دوباره شروع کرد. این بار لحن کلامش به محکمی و تحکم اول نبود. با صدای نرم تری ادامه داد: « خاطرت جمع وخیالت تخت که اگر این توصیه های امروز مرا آویزه گوش کنی آن قدر سفیدبخت می شوی که هرگز در خواب هم نمی دیدی، به خصوص اگر بزند و برای خاندان والا مقام یک پسر کاکل زری بیاوری که دیگربهتر. مطمئن باش اگر این اقبال را داشته باشی دیگرجایت آن بالا بالاهاست. حالا برو همدم خانم را صدا بزن.»
تا آمدم از جا بلند شوم همدم خانم خودش با سینی چای وارد شد. اشرف الحاجیه با حالت خاصی او را نگاه کرد. از چاک سینه اش یک اسکناس صد تومانی در آورد و توی سینی ورشابی کنگره داری گذاشت که همدم خانم جلویش گرفته بود. همدم خانم درحالی که چشمانش از دیدن اسکناس که اشرف الحاجیه در سینی گذاشته بود برق می زد به تعارف گفت: «وای خاک عالم، حاجیه خانم چرا شرمنده می فرمایید.»
اشرف الحاجیه همان طور که دستش به استکان کمر باریک بود چشم و ابرو آمد و گفت: «پنجاه تومان از این مال خودت، بابت دلالی مهر و محبت. پنجاه تومان دیگر هم برای این دختر است. تا پس فردا که علی خان را می فرستم اینجا، برایش یک دست لباس، یک چادر و یک جفت اُرسی خوب می خری. می خواهم با ظاهر آبرومندی راهیش کنی.»
درحالی که از لحن تحکم آمیز اشرف الحاجیه و از اینکه حتی حاضر نبود اسم مرا ببرد مکدر شده بودم سرم را زیر انداختم و رفتم توی فکر.
اشرف الحاجیه پس ازگفتن این حرف کمر چادرش را بست و از جا بلند شد. من و همدم خانم هم به احترامش از جا بلند شدیم. اشرف الحاجیه در آخرین لحظه برگشت و خطاب به همدم خانم گفت: « روز یکشنبه حوالی ظهر علی خان را روانه می کنم.»
« چشم، روی چشم.»
همدم خانم همان طور که اُرسی مدادیهای اشرف الحاجیه را جلوی پایش جفت می کرد من من کرد و پرسید: «فقط اگر جسارت نباشد عقد کنان به سلامتی چه وخته؟ »
اشرف الحاجیه نگاهی به او انداخت و گفت: «احیاناً همان روز یکشنبه عصر.»
همدم خانم شادمان گفت: « به سلامتی،سایه تان کم نشود. صفا آوردید مرحمت عالی زیاد.»
به محض آنکه اشرف الحاجیه سوار کالسکه شد همدم خانم دوان دوان برگشت و ذوق زده مرا بوسید. هنوز صدایش در گوشم است که گفت : «اقبالت بلند است پری خانم. شکر خدا حاجیه خانم چشمش شما را گرفت.»
بی آنکه چیزی بگویم غرق در فکر فقط نگاهش کردم و به تلخی لبخند زدم. با آنکه باید از این پیشامد خوشحال می شدم، اما بی علت نگران بودم
R A H A
11-20-2011, 10:29 PM
فصل 7
صدای کف زدن و فریاد، همراه با سوتهای گوشخراش باز هم پریوش را به خود آورد. احساس کرد پلکهایش سنگین شده و خوابش می آید. برای همین هم کسل و بی حوصله سیگار همایی از جعبه جا سیگارش در آورد و روشن کرد. دود سیگار از لای انگشتان دستی که زیر چانه اش ستون کرده بود بالا می رفت و او را احاطه می گرد. همان طور که گاه بی گاه به سیگارش پک می زد، نگاه بی هدفش روی مشتریهای کافه می چرخید که با خنده و سروصدا پشت میزها نشسته بودند. پریوش با چشمهای ملتهب به آنها خیره شده بود. احساس می کرد حالش هیچ خوش نیست. چرا این قدر کلافه بود نمی فهمید. نوای تند موسیقی که تازه شروع شده بود بار دیگر مشتریهای کافه را به جنب و جوش و حرکت وا داشت. مشتریهای کافه با جیغ و سوتهای گوشخراش دوباره همان دختر جوانی را که سر شب برنامه اجرا کرده بود را بالای جایگاه کشیده بودن. پریوش به او چشم دوخت. آخرین پک را آن چنان عمیق زد که حرارت سیگار لبش را سوزاند. همان طور که دودش را از بینی بیرون می داد کسل و بی حوصله ته سیگارش را با سر انگشت توی باغچه پراند.
« اِ... اِ... خانم زیرسیگاری که روی میز هست. چرا پرت می کنی توی باغچه؟»
سرش را بالا گرفت و نگاهش به صورت چاق و عرق کرده یکی از پیشخدمتها افتاد که از دور مراقب او بود. همان طور که بی اعتنا به او می نگریست قیافه او را میان خاطراتش جستجو کرد. آقا حبیب بود. یکی از نوازندگانی که زمانی با دسته او کار می کرد، آقاحبیب، همان کسی که زمانی مجیز او را می گفت. حالا انگار نه انگار که او را می شناسد. خودش را به آن راه زده بود.
آقاحبیب لحظه ای منتظر جوابی ماند که خودش هم می دانست از لای لبهای به هم فشرده او بیرون نمی آید. برای همین باز قر زد: « اگر قرار باشد هرکسی ته سیگارش را بیندارد توی باغچه که نمی شود... گلها می سوزند.» و بعد از این حرف دولا شد و در پرتو چراغهای رنگی که چون رشته های گردنبند باغچه را روشن کرده بود لابه لای گلها را جستجو کرد.
پریوش سعی کرد مثل آقا حبیب او را نادیده بگیرد. دستنوشته هایش را گشود و شروع به خواندن کرد.
تا روز یکشنبه خبری از سالار نداشتم. طی آن چند روز با همدم خانم به بازار رفتیم وهمان طور که اشرف الحاجیه سفارش کرده بود یک دست پیراهن سفید سیلک دوخته که دور یقه و دامن و سرآستینهایش با ناخنک نقره ای کار شده بود و یک چادرگلدار سفید و یک جفت کفش پاشنه بلند سفید خریدیم.
روز یکشنبه سر ساعت آماده بودم. همدم خانم از ترس آنکه مبادا پته اش روی آب بریزد با نگرانی از من خواست تا هرآنچه در آن مدت سالار برایم خریده بود را پیش او به امانت بگذارم تا بعد در فرصتی مناسب همه را به من برگرداند. با آنکه باید از به رسمیت شناخته شدن ازدواجم از طرف خانواده حضرت والا خوشحال بودم، اما نمی دانم چرا نمی خواست از عمارت باغ دربند و خاطره های خوش آن جدا شوم. خوب یادم است که یک ساعت از ظهرگذشته بود که علی خان طبق قراری که اشرف الحاجیه با ما گذاشته بود آمد. یک خانم با حجاب روبنده زده هم همراهش بود که توی کالسکه نشسته بود و از دور مرا نگاه می کرد. همان طور که داشتم از همدم خانم خداحافظی می کردم خیلی دلم می خواست در همان فرصت کوتاه چند کلمه ای درباره خانمی که در کالسکه نشسته بود و همدم خانم جلویش خسلی دولا و راست می شد سوال کنم که صدای بوق کالسکه بلند شد.
خانمی که درکالسکه نشسته بود و روبنده اش را بالا زده بود با اشاره دست به من فهماند که عجله دارد. به ناچار همدم خانم را بوسیدم و بعد از سلام به او و علی خان با دستپاچگی سوار شدم. علی خان به اسبها شلاق زد و افسار را تکان داد و کالسکه حرکت کرد. از پشت پنجره کالسکه نگاه کردم و دیدم همدم خانم با دستکهای چادرش به خاطر جدا شدن از من اشکهایش را پاک می کرد. با لبخند برایش دست تکان دادم. کنار در باغ چشمم به میرزامحمود افتاد که دست به سینه کنار در باغ ایستاده بود و با ایما و اشاره با ما خداحافظی کرد.
وقتی کالسکه خیابان شنی منتهی به در باغ را پشت سر گذاشتت و خواست به خیابان دربند بپیچد از دور چشمم به در بسته عمارت افتاد که از آن فاصله چون پایان رویایی خوش به نظر می آمد. چند دقیقه بعد کالسکه خیابان دربند را طی کرد و سر پل تجریش جلوی دهانه تنگ و تاریکی که به امامزاده صالح منتهی می شد نگه داشت.
علی خان به سرعت ازکالسکه پایین پرید و در کالسکه را گشود و به خانمی که کنار من نشسته بود و روبنده اش را پایین انداخته بود گفت:« منیراعظم خانم، ماسلید برای زیارت پیاده شوید یا برویم.»
منیراعظم، خواهر سالار بود. روبنده اش را بالا زد و جواب داد: « نه علی خان، برو. خانم فرمودند عصر نشده به شهر برسیم.»
همان طور که به چهره سبزه و دو خط عمیقی که دو طرف لبهایش صورتش را تلخ می کرد نگاه می کردم دیدم که روبنده اش را پایین انداخت و بی اعتنا به من صورتش را به طرف پنجره برگرداند.
علی خان بی آنکه دیگر حرفی بزند مطیعانه در را بست و لحظه ای بعد کالسکه راه افتاد.
در طول راه نه منیراعظم حرف زد و نه من.کم کم هوا رنگ عصر گرفته بود که به تهران رسیدیم.کالسکه پس ازگذشتن از پیچ شمیران چند خیابان را پشت سر گذاشت تا به خیابان عین الدوله رسید. حالا در محله ای نوساز و مصفای بالای شهر بودیم، محله ای اعیان نشین. از همان محله هایی که اسم خیابانهایش بوی تجمل می داد. خیابان زرین نعل، خیابان فخرالدوله...
کالسکه همان طور که می رفت همه جا را تماشا می کردم. شاخه دردرختان دو طرف خیابان به هم رسیده بودند و سرتاسر خیابان را تاق زده بودند . درختان چنار، زبان گنجشک و اقاقی هم از پس دیوار باغها سربرآورده بود. پیچهای یاس امین الدوله و گلهای رونده سرخ و محمدی هم سر در بعضی از باغها نیمتاجی زیبا درست کرده بودند.
عاقبت کالسکه در مقابل در باغی بزرگ نگه داشت که دیوارهایی از آجر بهمنی داشت واز بالای دیوارهایش شاخه های پیچ امین الدولخ و مو و یاس زرد آویخته بود. وقتی علی خان کوبه آهنی در بزرگ منبت کاری باغ را که به شکل پنجه شیر بود در مشت گرفت و چند بارکوبید فهمیدم رسیده ایم. چند دقیقه بعد مرد درشت هیکلی که صورت بدهیبت و آبله رویی داشت در را بازکرد و دوباره کالسکه راه افتاد.
باغ حضرت والا همان طور که وصفش را از همدم خانم شنیده بودم دریایی بود که نه سر داشت و نه ته. همان طور که از پشت شیشه کالسکه تماشا می کردم عمارت کلاه فرنگی باغ با سرستونهای حجاری شده و طلایی رنگ و ایوان مجلل آن را دیدم. تازه متوجه شدم چرا همدم خانم به خاطر رانده شدن از ،باغ عین الاوله همیشه با حسرت حرف می زد.
منیراعظم که تا آن لحظه جز یک بار روبنده اش را بالا نزده بود با توقف کالسکه روبنده اش را بالا زد وبه چشمهای من زل زد. صدایش را شنیدم که گفت: « رسیدیم.»
همان طور که به صورتش که بیش از حد زشت بود خیره مانده بودم پرمیدم : « چه فرمودین؟»
با آخم به من زل زد وگفت: « رسیدیم، پیاده شو.»
منیراعظم این را گفت و پیش از من جلوتر راه افتاد. همان طور که در پی اش به طرف عمارت می رفتم از دور چشمم به خدمتکاران باغ افتاد که در گوشه و کنار ایستاده بودند و با کنجکاوی مرا تماشا می کردند. زیر چشمی متوجه اطراف بودم که با شنیدن صدای آشنای اتومبیل پاکارد سالار که از در باغ وارد شد پا سست کردم و سرک کشیدم. لحظه ای از دور او را دراتومبیل دیدم که شوفری آن را می راند.
همین که به در عمارت کلاه فرنگی رسیدیم منیراعظم یک نفر به نام دایه آقا را که قدی بلند و هیکلی استخوانی داشت و وقت راه رفتن کمی می لنگید صدا زد و مرا به دست او سپرد. دایه آقا مرا به اتاقی راهنمایی کرد
اتاو دم دستی امت.
یک ربع، شاید هم نیم ساعتی گذشت. حالا فرصتی بود تا از پشت پنجره های بلند اُرسی داربا شیشه های رنگین که در نور آفتاب می درخشید نگاهی به بیرون بیندارم. لای گلدانهای عبایی و برگ شویدی جلوی پنجره قطره های شبنم برق می زد. از آن بالا همه جا پیدا بود.کف باغ شن ریزی بود و درختان انبوه چنار و آفرا و زبان گنجشک حیطه نگاه را محدود می کرد با این همه تا چشم کار می کرد همه جا پر بود از گلهای رنگارنگ که بر سفره های چمن خودنمایی می کرد، حتی خیابان بندی باغ در لا به لای سنگها پوششی از چمن داشت و از این سر تا آن سر باخ تاق نماهای پوشیده از یاس زرد و بنفش دیده می شد. وسط باغ یک حوض سنگی بزرگ بود با کاشیهای آبی و فواره های باز. گرداگرد آن مجسمه های سنگی به چشم می خورد.»
همان طور که معطل و بی تکلیف کنار پنجره ایستاده بودم و این منظره زیبا را تماشا می کردم از دور یک دسته مطرب با کمانچه ای و دنبک زن را دیدم که به طرف عمارت آمدند.
دایه آقا مثل آنکه منتظر آنها باشد تا صدای در بلند شد دوید و در را باز کرد و آنها را به اتاق کوچکی آورد که کنار اتاقی بود که من آنجا منتظر بودم اتاق حالت آبدارخانه داشت و سماوری بسیار بزرگ درگوشه ای از آن قل قل می کرد و بخار از آن بلند بود. مطربها همان طور که سازشان را کوک می کردند زیر چشمی مرا هم زیر نظر داشتند و با هم یواش یواش حرف می زدند. من نشسته بودم و با احساس ترسی خفته و بی دلیل گوشم به سر و صداهایی بود که می آمد. دو خانم که من آنها را نمی دیدم پشت در ایستاده بودند و با صدای بلندی با هم حرف می زدند. از آنجایی که حواسم به گفت وگوی آنها بود دستگیرم شد که هوویم، عزت الملوک، خانه نیست و با حضرت والا و دخترش شعله برای زیارت به مشهد رفته است. فهمیدم به عمد خانه را خالی کرده. چند دقیقه بعد باز دایه آقا آمد. دردستش یک دوری بود که مفداری شیرینی و میوه در آن به چشم می خورد. دوری را جلوی مطربها گذاشت و بعد سراغ من آمد. دایه آقا با چشمهای ریز و عبوسش که زیر ابروان وسمه کشیده اش می درخشید مرا نگاه کرد و گفت: « حاجیه خانم امر فرمودند بیایید پنجدری.» بعد از این جمله کوتاه راه افتاد.
من از جا برخاستم و راه افنادم. همه ساختمان بوی دکان شیرینی فر وشی یا اتاق پذیرایی عید را می داد. همان طور که از پی دایه آقا می رفتم با نگاهی تحسین آمیز دور و برم را نگاه می کردم. در و دیوار عمارت حکایت از شکوه و اشرافیت داشت، چه برسد به مبل و مخده ها و پرده های والآن دار و چلچراغهای معظم که از سقفهای گچبری آویخته بود. تا چشم کار می کرد همه جا پر بود از قالی و قالیچه و مجسمه های ظریف چینی و ظروف بلور خوش تراش وبارفَتن که در قفسه حای زرکوب آینه دار اینجا و آنجا چیده شده بودند. تابلوی نقاشی بزرگی که سالار را در لباس رسمی نظام با شمایل و نشانهایش نشان می داد بالای میز بزرگی که دهها صندلی دور آن چیده شده بود، در قاب طلایی به دیوار بود و نظر هر بیننده ای را در بدو ورود به خود جلب می کرد. در اننهای تالار ا تاق پنجدری قرار داشت. اتاق بزرگ و دلبازی که رو به باغ پنجره پنجره های بلند و آفتابگیری داشت و پشت دریهای تور آن مثل برف می درخشید. دایه آقا تا دم در پنجدری همراه من آمد، اما داخل نشد. همین که پا به داخل گذاشتم در یک آن از دیدن خانمهایی که آراسته غرق در طلا و جواهر دورتا دور پنجدری روی مبلهایی با روکشهای عنابی و سرمه ای نشسته بودند و با دقت مرا برانداز می کردند، دست و پایم را گم کردم. با صدای بلند به جمع حاضر در پنجدری با حجب و حیا سلام کردم اغلب مهمانها خودمانی بودند و من جز منیر اعظم و اشرف الحاجیه هیچ کدام را نمی شناختم.
R A H A
11-20-2011, 10:29 PM
درکمال تعجب هیچ کس آن طور که شاید و باید مرا تحویل نگرفت جز یکی دونفرکه با دیدن من به احترام بلند شدند. متحیر بودم چه خطایی ازمن سر زده که با من این طور بی اعتنا برخورد می کنند. برای آنکه از تک و تا نیفتم آهسته جلو رفتم تا اینکه مقابل اشرف الحاجیه رسیدم. آن وقت طبق سفارش مؤکد همدم خانم خم شدم ودست اورا بوسیدم. اشرف الحاجیه از این آداب دانی و برخورد من در حضور پیرزنهای فامیل که با چارقدهای ململ سفید دورو برش نشسته بودند خوشش آمد. همان طور که غرق در طلا و بزک در صدر مجلس نشسته بود، با تحسین به من نگاه کرد. بعد با اشاره دست مرا به طرف دیگر پنجدری که با پرده های زربفت از قسمت دیگر تالار مجزا می شد راهنمایی کرد و با صدای بلند شروع کرد به کف زدن. به تَبَع او بقیه ، به خصوص خواهران سالار که خیلی زود از روی شباهتشان به یکدیگر آنها را شناختم شروع کردند به کف زدن. دختران اشرف الحاجیه هم متل خودش پوستهای سبزه و چشم و ابروی مشکی داشتند. حالت نگاهشان هم مثل او پرصلابت و یرغرورو پراز خوشبختی بود.
آن روز اشرف الحاجیه سفره عقد مختصری در آن قسمت گسترده بود در سفره چیزی جز یک آینه و شمعدان و یک جلد قرآن ، یک سجاده نماز و دو کله قند و یک دیس کله کود شیرینی و یک دیس کله کود میوه چیز دیگری به چشم نمی خورد. پیرزن چاق و سفیدی که با چادرگلدار کنار سفره روی مبل نشسته بود با دقت وکنجکاوی مرا برانداز کرد و راهنمایی ام کرد بنشینم. دو صندلی منبت کاری که روکشی از مخمل زرشکی داشت بالای سفره بود که روی یکی از آنها نشستم. آینه ای سرتاسری دیوار روبه روی ییش بخاری تالار پنجدری را پوشانده بود که من تصویر خودم را در آن می دیدم. تالار پر بود از قالی وقالیچه، حتی مبلهای مجلسی که خانمها روی آن نشسته بودند روکشی از قالیچه های ابریشمی داشت. همان طور که نشسته بودم دور وبرم را تماشا کردم. در نگاه خانمها هم برق کنجکاوی بود و هم جرقه نفرت. جلوی خانمها پر بود از ظرفهای مسقطی و میوه و شیرینی.
همان طور زیر چشمی همه را زیر نظر داشتم. صدای گفت وگو و پچ پچ بعضیی از آنها را می شنیدم. درحالی که در فنجانهای بلور پایه دار شیرکاکائو می نوشیدند راجع به من حرف می زدند.
« چرا یکی از خودشان نیامده؟»
« دختر غربتی است. نه کس وکاری دارد و نه جهیزیه ای. مظنه فردا هم از پاتختی خبری نیست.»
« بیچاره عزت الملوک... هیهات.»
همان طور که گوشم به ابن نجواها بود از صدای اشرف الحاجیه به خود آمدم. با صدایی بلند که زنگ مردانه داشت آقایی را که پشت پرده نشسته بود و تا آن لحظه از حضور او بی خبربودم صدا زد تا خطبه را شروع کند. او هم خیلی زود شروع کرد. خواهران سالار که تا آن لحظه با قیافه های واخورده و سرد نشسته بودند با اشاره اشرف الحاجیه یکی یکی بلند شدند به قند سابیدن. من سر سفره عقد نشسته بودم و چشم دوخته بودم به بالای تالار که قالیچه ای با نقش شمایل حضرت علی درکنار شمعدانهای لاله روی طاقچه به دیوار آینه کاری شده میخکوب شده بود. نگاه کردن به آن شمایل در آن لحظه ها برایم آرامش به ارمغان آورد. آقا دوبار خطبه را خواند، اما من همان طور که همدم خانم از قبل سفارش کرده بود آن قدر صبر کردم تا همان خانم مسنی که کنار سفره نشسته بود و صورتش مثل صورت عروسک پارچه ای نرم و لطیف بود و بعدها فهمیدم بهجت الزمان خانم، مادر خوانده حضرت والاست، از جا بلند شد و
به عنوان زیر لفظی گوشواره طلایی را که سنگ درشت الماسی داشت به گوش انداخت و با لبخندی مهربان درحالی که لب پایینش را می گزید با چشمکی به من فهماند که زیاد لفتش ندهم و بله را بگویم. وقتی آقا برای بار سوم از پشت پرده با صدای رسایی پرسید علیامخدره، دوشیزه پری خانم وکیلم... با اجازه بزرگ ترها بله را گفتم. یک لی لی لی لی خشک و تمام. تنها دایه آقا با تکان دادن منقل اسپند آن میان کمی شلوغ کرد، آن هم بیشتر به خاطر شاباش خودش. هیچ کس به جز بهجت الزمان خانم مرا نبوسید، هم مرا بوسید و هم تبریک گفت. چند دقیقه بعد سالار با کت و شلوار وکفشهای نو و سر و صورت اصلاح شده وارد تالار شد. خواهران سالار که تا آن لحظه خیلی سرد و بی تفاوت نشسته بودند، انگار که فقط در انتظار همین لحظه باشند با ورود او شروع کردند به کف زدن و هلهله کشیدن. انگار که بخواهند شادی خود را به نمایش بگذارند گرداگرد اورا گرفته بودند و شلوغ می کردند. جالب آنکه سالار برخلاف رفتاری که مواقع دیگر از او دیده بودم با ظاهری عصا قورت داده و خیلی رسمی ایستاد و با خانمها سلام و احوالپرسی کرد. چند دقیقه بعد از آنکه سالار کنارم نشست از توی آینه نگاهم کرد و چشمک زد. بعد از داخل جعبه مخملی که از جیب خود بیرون آورده بود سینه ریز طلایی را که نگینی از سنگ الماس درشت و زیبایی داشت در آورد وبه گردنم انداخت. بعد ازاو نوبت اشرف الحاجیه و دیگران بود که یکی پس از دیگری جلو آمدند و به فراخور نسبتی که با سالار داشتند النگو و دستبند اشرفی و چیزهای دیگری به من و او دادند. همگی مثل آنکه به حکم و وظیفه سرعقدی می دهند نه مرا بوسیدند و نه تبریک گفتند.
با بلند شدن صدای کمانچه و قره نی و ضرب از پشت پرده دو تا از
خواهر زاده های سالار از جا برخاستند وبا شلیته قرمز و شلوار تور طلایی که روی قوزکهایشان با کش چین می خورد شروع کردند به رقصیدن. من که دیگر از دیدن آن همه افاده و اهانت شادی و شور اولیه را نداشتم فقط تماشا می کردم.
مطربها می خواندند: امشب چه شبی است / شب وصال است امشب / این خانه پر از / شمع و چراغ است امشب / ای یار مبارک بادا / ان شاء الله مبارک بادا.
خواهرزاده های سالارهمان طور که پا به پای هم می رقصیدند گاهی میان رقص سرشان را روی پای دایی و مادربزرگشان می گذاشتند و از آنها شاباش می گرفتند.
پس از پایان مراسم، مهمانهای غریبه یکی پس از دیگری از جا بلند شدند و بعد از بوسیدن اشرف الحابیه و دخترانش آنجا را ترک کردند. خواهران سالار و خودمانیها، منجمله عمه او که همه شاه زمان خانم صدایش می زدند وبه نظرزن مهربانی می آمد ماندند. سالار هم پس ازکمی خوش و بش، با عمه اش از پنجدری رفت. چند دقیقه ای گذشت. من تنها نشسته بودم و دیگران را تماشا می کردم. یک آن از صدای دایه آقا که پشت سرم ایستاده بود به خود آمدم. اشرف الحاجیه او را مأمور کرده بود مرا به عمارتی ببرد که حضرت والا برایم در نظر گرفته بود. بی آنکه حرفی بزنم به خیال آنکه بعد از قدری استراحت باز به پنجدری برمی گردم از جمع حاضر در آنجا رخصت خواستم و مطیعانه به دنبال دایه آقا که با چراغ بادی دم در منتظرم ایستاده بود راه افتادم. پیش از آنکه از تالار پنجدری خارج شوم اشرف الحاجیه یک دوری چینی را از شیرینی تر پر کرد و به دست من داد تا با خود ببرم. برخلاف آنچه تصور می کردم عمارتی که برای زندگی من در نظرگرفته شده بود دور از عمارت کلاه فرنگی بود.عمارتهای باغ به شکل یک نعل بود که عمارت کلاه فرنگی دررأس آن قرار داشت.جایی که برای اقامت من در نظرگرفته شده بود در منتها الیه سمت راست باغ و مجزا از عمارتهای دیگر بود . ساختمان پشت درختهای آلبالو و سیب گم شده بود. دایه آقا همان طور که به آن سو می رفت هر چند قدمی بر می گشت و مرا نگاه می کرد. عاقبت رسیدیم. جلوی عمارت ایوان کوتاه ، اما عریضی بود که با چهار پله به زمین شنریزی باغ مربوط می شد. رو به روی آن نیز باغچه به نسبت بزرگی قرار داشت که در پرتو نور چرخ بادی دیدم که شاخه های شکسته و برگهای زیادی آنجا ریخته شده است
صدای دایه آقا را شنیدم که گفت: «اینجاست.» آنگاه از پله های جلو عمارت بالا رفت و ایستاد» .
دنبالش رفتم. دایه آقا کلیدی را از جیب پیراهنش بیرون کشید و در را گشود. نور چراغ بادی را توی اتاق انداخت و وارد شد. برخلاف آنچه فکر می کردم عمارتی بود با دو و اتاق، یکی بزرگ ترکه اتاق اصلی بود و یک اتاق کوچک ترکه تودرتوی آنجا بود و دری به پشت عمارت داشت. اتاق اصلی دو پنجره بزرگ در دو طرف داست که رو به ،باغ باز می شد. جز چراغ بادی چراغ دیگری روشن نبود. برای همین هم دایه آقا کبریت زد و دو چراغ حباب دار پایه بلندی را که بالای طاقچه بود و در میان آن آینه ای قرار داشت، روشن کرد. مرا که هم چنان مات و مبهوت در آستانه در ایستاده بودم برای نخستین بار با صدای خفه ای به نام صدا زد.
« پری خانم، چرا آنجا ایستاده ای، بفرما تو.»
کفشهایم را کندم و آهسته داخل شدم. کف اتاق با قالی اعلایی فرش شده بود. وسط اتاق تختخواب فنری با پایه ها و میله های برنزی قرار داشت که رختخوابهای گلدوزی شده زری بر روی آن گسترده بودند، کنار تخت آینه سه لته بزرگی گذاشت بودند که جلویش روی یک میز کوتاه پر از شیشه های کوچک رنگ وارنگ عطر و ادوکلن و وسایل اصلاح سالار بود.
R A H A
11-20-2011, 10:30 PM
در گوشه ای از اتاق کمد دو در بزرگی قرار داشت که تصویر خراطی شد آدم و حوا روی آن به چشم می خورد. حوا با صورتی اساطیری سیب درشتی را در دست داشت که آن را به آدم تعارف می کرد. همان طور که به این تصویر خراطی شده و رمز و راز نهفته در آن چشم دوخته بودم متوجه دایه آقا شدم. پیش از آنکه از آنجا خارج شود چشمش به من افتاد که گوشه ای اندوهگین ایستاده بودم. برای لحظه ای به من نگاه کرد. نمی دانم در حالت نگاه من چه چیزی دید که او را تحت تاثیر قرار داد. مثل آنکه دلش به حال من سوخته باشد با لحن ملایمی برای دلخوشی من گفت: «مبارکه ان شاءالله، به خوبی و خوشی پیر بشین.»
همان طور که اندوهگین نگاهش می کردم لبخند زدم وگفتم: «ممنونم.» دایه آقا این را گفت و از لای در خزید و لنگان لنگان در تاریکی شب ناپدید شد.
پس ازرفتن دایه آقا مدتی با نگاهم رد فانوسی را که در دست دایه آقا بود تعقیب کردم. بعد خیلی آهسته دوری را که هم چنان در دستم روی پیش بخاری روبه روی آینه که توری روی آن را پوشانده بود گذاشتم و روی طاقچه جلوی پنجره که با زمین نیم متر فاصله داشت نشستم. غرق در فکر بودم و از پشت پرده از دور به چراغهای روشن عمارت خیره شدم که از دور به من چشمک می زد. به این اندیشیدم که سالار باید به من می گفت که روز یکشنبه چه خبر خواهد بود. هرچه بود او هم عضوی از این خانواده بود و از اخلاق و رفتار خانواده اش خبر داشت.
لحظه ها به کندی گذشت و یک ساعت سپری شد تا اینکه باز سر وکله دایه آقا پیدا شد.گمان کردم آمده پی ام تا برای شام مرا به عمارت کلاه فرنگی دعوتم کند. از جا بلند شدم، اما خیلی زود با دیدن مجمعه کنگره داری که در دست او بود همه اشتیاق و دلهره ای که داشتم تبدیل به بغض شد و فهمیدم اشتباه کرده ام. درحالی که به سینی که در دست دایه آقا بود می نگریستم خاری در سینه ام خلید. ناسلامتی آن شب عروسی من بود، اما گویی اصلاً وجود نداشتم. دایه آقا بدون هیچ توضیحی مجمعه را روی درگاهی گذاشت و لنگان لنگان رفت. هنوز دایه آقا چند قدم از آنجا دور نشده بود که ناگهان اشکم سرازیر شد. احساس کودکی را داشتم که غریب و تنها در جایی ناشناخته سرگردان شده است. دلم می خواست سالار کنارم باشد و برایم توضیح دهد چه خبر است، ولی او در عمارت کلاه فرنگی به سر می برد و لابد خبر نداشت در این گوشه باغ چه بر من می گذرد.
آن شب، شبی خنک و مهتابی بود. زمزمه بادی که میان درختان باغ می بیچید هم نوا با صدای شر شر آب جویی که ازکنار باغ می گذشت مرا به چرت انداخت. به همان حالی که نشسته بودم وگوشم به صدای آب و سایش برگ درختان و صدای جیرجیرکها و قورباغه ها بود آن قدر اشک ریختم تا خوابم برد.
نفهمیدم چند ساعت ازشب گذشته بود که از صدای باز وبسته شدن در از خواب پریدم. خواب آلود چشم بازکردم و سالار را دیدم. هنوز ننشسته بود که چشمش به مجمعه شام افتاد که دست نخورده روی درگاه بود تعجب کرد. پیش آمد و آهسته کنارم نشست. صدایش را شنیدم که گفت:« چرا شامت را نخورده ای پری جان؟»
بی آنکه جواب سوال او را بدهم همان طور که مثل مجسمه نشسته بودم با صدای بغض آلودی گفتم:« من نمی خواهم اینجا باش. می خواهم برگردم دربند.» این را گفتم و بی اختیار اشکم سرازیر شد. به من خیره ماند. سرم را به سینه اش چسباند و درحالی که با مهربانی موهایم را نوازش می کرد گفت:«اِ ا ا... تو که دل نازک نبودی.»
هم چنان که سرم را به سینه اش می فشرد یکی دو بوسه بر موهایم نشاند
من اشک می ریختم. او عاشقانه نگاهم می کرد و برای آنکه آرامم کند، مثل آنکه خودش علت ناراحتیم را بداند خیلی آهسته و شرمنده گفت: «می دانم گله داری. می دانم با تو خوب تا نشده است. می دانم که همه نسبت به شما سردی وکم محلی کرده اند، ولی باورکن خانواده من آن طور که دیدی نیستند. فقط زمان لازم است تا تو را قبول کنند.» و چون دید از پشت پرده ای از اشک خیره نگاهش می کنم با تردید افزود: «خیلی که ناراحت بودی می توانیم از اینجا برویم... اما حالا نه.»
بی آنکه حرفی بزنم اشکریزان نگاهش کردم. وقتی دید چیزی نمی گویم از سستی من استفاده کرد. از نگاهم خوانده بود چه بر من می گذرد. مجمعه شام را پیش کشید و با صدای بی نهایت ملایم و مهربانی گفت: « امشب دلم می خواهد خودم غذا دهانت بگذارم، چطور است؟»
باز هم هیچ نگفتم و لبخند زدم. همان طور که نگاهم می کرد گفت: « سعی کن همیشه بخندی پری. چالی که هنگام خندیدن روی لپت هی نشیند خیلی خواستنی است.»
روز بعد کمی پس ازرفتن سالار بود که دایه آقا سپنی صبحانه مرا آورد. همان موقع صدای درباغ بلند شد. یک نفر کوبه دررا در مشت گرفته بود و می کوبید. لحظه ای بعد صدایی از ته باغ بلند شد. ازکنار پرده نگاه کردم و أدایه آقا را دیدم که دوان دوان خودش را به در رساند. هنوز در را باز نکرده بود که از فاصله ای دور هیکل درشت خانمی بلند قامت که روبنده به صورت داشت و عصا به دست داشت در چهارچوب در پیدا شد. دایه آقا با آنکه صورت او را نمی دید، اما از صدایش او را شناخته بود. دست بر سینه گذاشت و عرض سلام بندگانه ای کرد. از جلوی درکنار رفت تا او وارد شود و خودش دوان دوان پیش افتاد. همان طور که با نگاهم آن دو را تعقیب می کردم یک آن متوجه حضور اشرف الحاجیه در باغ شدم که چادربه سر و دست برکمر آن طرف تر از عمارت من ایستاده بود و با علی خان صحبت می کرد که مشغول چیدن سرشاخه های گلهای محمدی گلدانهای سفالی چهار طرف حوض بود.
اشرف الحاجیه بدون توجه پرسید: « کی بود؟»
دایه آقا درحالی که ازدویدن نفس کم آورده بود با صدای بریده بریده ای به پشت سرش اشاره کرد و گفت: « خانم مخصوص، والده مکرمه عزت الملوک خانم تشریف آورده اند.»
اشرف الحاجیه از حضور سرزده خانم مخصوص دستپاچه شد. با عجله چادر وال آبی را که به خودش پییچیده بود بر سر مرتب کرد و چند قدمی برای پیشواز جلو رفت. هم چنان که آنها را تماشا می کردم حس ششم به من گفت باید مشاجره ای درراه باشد.که ازقضا درست حدس زده بودم. هنوز لحظه ای از رویارویی آن دو نگذشته بود که صدای های وهوی بلند شد. همان طور که با کنجکاوی نگاه می کردم خانم مخصوص را دیدم که کنار جوی ایستاده بود و با اشرف الحاجیه مرافعه می کرد. نرمه بادی که می وزید و برگ درختان را تکان می داد از لای لته نیمه باز پنجره عمارت هجوم آورد و صدای بریده و شکسته آن دو را با پرده های تور به داخل آورد. صدای خانم مخصوص بلندتر بود.
«عزت مرا گذاشتید، رفتید عروس تعارفی گرفتید... چه خبر شده آقا زاده تازه به چل چلی افتاده!»
« چشم بدخواهش کور... دیگر چقدر باید صبر می کرد. ده سال صبر کرد و خون دل خورد ، کم نبود. با مصلحت خدا که نمی شود در افتاد... سالار خان هرچه باشد پشت می خواهد، برای عزت خانم شما هم کم دوا و درمان نکرد.»
« وظیفه اش بوده، کار مهمی نکرده ... عزت من که از اول عیبناک نبود. به این خانه که آمد صحیح و سالم بود. نمی دانم چه به خوردش دادید...»
« بس است دیگر... از این یکی به دو با من چه عایدتان می شود. درثانی عزت خانم لابد خودش راضی بوده که به سالار خان اجازه ازدواج داده.»
« اگر این طور باشد لابد کارد به استخوانش رسیده. لابد گرده اش را به خاک مالیده. لابد دیده چه بخواهد چه نخواهد پای یکی دیگر در میان است، اما من عزت نیستم. خوب می دانم باعث و بانی اش که بوده. می دانم کی در گوش سالار خواند عزت کنده بی دود است... پسر است اسم خانواده والامقام را بلند می کند... پسر نداشته باشی ریشه ات می خشکد.»
اشرف الحاجیه از آنچه می شنید از خود بی خود شد. درحالی که چادر تا فرق سرش کنار رفته بود و برق موهای حلقه حلقه مشکینش به چشم می آمد خودش را کنار کشید وگفت: «وا، بسم الله... عیبی ندارد،گناهم را بشویید.»
خانم مخصوص با مشت چند باربه تخته سینه اش کوبید وگفت: « الهی، امیدوارم آن کسی که این نقشه را کشید به تیر غیب گرفتار شود. الهی، امیدارم هرکس این تیکه را گرفت سر سال نکشیده خدا توی کاسه اش بگذارد »
اشرف الحاجیه با نگاه کینه توزانه ای به تمسخر پوزخند زد وگفت: «به دعای گربه سیاهه باران نمی آید. هرکس نفرین کند اول پاپیچ خودش می شود.»
صدای خانم مخصوص واضح به گوش رسید. پرجوش و پرخروش تر گفت: « خیله خوب، حالا می بینم. حیف که پاره تنم زیر دندانتان است. به خداوندی خدا قسم اگر پای عزت و این طفل معصوم در میان نبود می رفتم بالای بام سرم را لخت می کردم، قرآن سر می گرفتم و آن قدر هو می کشیدم تا مرغ آمین نفرینم را مستجاب کند.»
خانم مخصوص با گفتن این حرف سخت و محکم ته عصایش را لب سنگ جوی کوبید و راهش را کشید و رفت.
پس از رفتن او اشرف الحاجیه آهسته کنار حوض آمد و لب سنگی حوض نشست. هنوز پای خانم مخصوص به در باغ نرسیده بود که بهجت الزمان خانم سر و سینه زنان به باغ آمد.
از همان جا نگاهی به اشرف الحاجیه انداخت که آشفته لب سنگی حوض نشسته بود. با عجله و به سختی از پله های عمارت پایین آمد و خودش را به او رساند. زیر بغل او را گرفت و از جا بلندش کرد. دایه آقا همان طور که از دور مراقب آن دو بود تکانی به خود داد و به دو به این طرف باغ آمد. برای آنکه دیده نشوم از پنجره دور شدم. لحظه ای بعد صدای دایه آقا از باغ شنیده شد.
« بهجت الزمان خانم، صبرکنید الساعه می آیم کمک.»
همان شب سالار با دست و صورت آب چکان آمد.
« سلام پری جان»
درحالی که حوله را به دستش می دادم گفتم: «سلام، خسته نباشید.» روبه روی آینه ایستاد و صورتش را خشک کرد. حوله را به دستم داد وهمان طور که با شانه جیبی موهایش را به عقب سر شرنه می زد از آینه نگاهی به من انداخت وگفت: « شنیدم امروز اینجا خبرهایی بوده؟»
فهمیدم از ماجرای آن روز شکسته و بسته خبر دارد. برای همین هم محتاطانه گفتم: « بله.»
به سویم چرخید. دستش را آرام بر گونه ام فرود آورد و طره مویی را که روی صورتم ریخته بود کنار زد. صدایش را شنیدم که آرام زمزمه کرد: «خوشم می آید... حرف بزن نیستی.»
بی آنکه چیزی بگویم لبخند زدم.
فصل 8
روزها از پی هم می گذشتند. در آن مدت به جز سالار که دمادم غروب می آمد و دایه آقا هیچ کس را نمی دیدم. دایه آقا روزی سه بار وقت صبحانه و ناهار و شام مجمعه به دست می آمد. مجمعه را روی درگاهی می گذاشت و یک ساعت بعد برای بردن آن برمی گشت. فقط شبها شام را به اتفاق سالار می خوردم. مواقع دیگر همیشه تنها بودم. با آنکه باغ پر از نوکر وکلفت بود و اغلب مهمان داشتند، اما هیچ کس با من کاری نداشت. اشرف الحاجیه هم از حال و احوال من نمی پرسید.گه گاه او را از دور می دیدم که از عمارت بیرون می آمد و به کلفت و نوکر و آشپز و باغبان امر و نهی می کرد. روزی که حضرت والا و هوویم عزت الملوک و دخترش از زیارت مشهد بازگشتند سالار خانه نبود. نیم ساعتی تا وقت اذان ظهر مانده بود که من صدای رفت و آمد و برو بیا شنیدم. از سر کنجکاوی کنار پنجره رفتم و نگاهی باغ انداختم تا ببینم این همه سر و صدا برای چیست. در باغ برو با بود. همراه با نسیم، بوی خاک آب پاشی شده و گل یاس می آمد. صدای سم اسب وکالسکه از ته باغ به گوش می رسید. در باغ چهارتاق باز بود و کالسکه یکراست وارد شد. خودم را از پشت پنجره کنار کشیدم تا کالسکه رد شود. دوباره نگاه کردم. کالسکه از وسط باغ گذشت و مقابل عمارت کلاه فرنگی نگه داشت.
پیشاز آنکه کسانی که توی کالسکه نشسته بودند پیاده شوند همان مرد درشت هیکل و بدهیبتی که در بدو ورودم به باغ او را دیده بودم و حالا می دانستم نامش آقاموچول است دوان دوان تا پای کالسکه آمد و در را باز کرد. اول کسی که پا از رکاب کالسکه پایین گذاشت پدرشوهرم، حضرت والا بود که از روی ذهنیتی که از تعریفهای همدم خانم داشتم فوری او را شناختم. همان طور که در تصورم بود قیافه ای قجری داشت و سبیلهای درویشانه. درست مثل سالار قد بلند و چهارشانه بود. درحالی که با تکیه بر عصای مرصعی که در دستش بود ازکالسکه پایین می آمد با خدمه باغ که برای کفتن زیارت فبول جمع شده بودند خیلی با صلابت و زبر لبی صحبت کرد. لحظه ای بعد خانم چادری شیکی ازکالسکه پیاده شد که در همان نگاه اول حدس زدم باید هوویم عزت الملوک باشد. بعد از او دختر سالار، شعله از کالسکه پیاده شد. نسبت به سالها قبل که دم مدرسه دورادور او را می دیدم خیلی قد کشیده و حسابی بزرگ شده بود. دایه آفا درحالی که دست به سینه ایستاده بود جلو رفت و خواست برای خودشیرینی صورت را ببوسد. هنوز درست بغلش نکرده بود که با خشونت و خشم خودش را عقب کشید و مثل جانوری فراری توی باغ غیب شد. دقیقه ای بعد سر و کله اشرف الحاجیه هم پیدا شد. چادر به سر جلو آمد و بعد از آنکه پشت دست شوهرش، حضرت والا را بوسید دست انداخت گردن هوویم و او را بوسید. همان طور که از لای پرده یواشکی نگاه می کردم از دور سیاهی منیر اعظم را دیدم که پیدا شد. او نیز ذوق زده و دوان دوان خودش را به آنجا رساند. پس از بوسیدن دست پدرش و ماچ و بوسه فراوان با عزت الملوک او را کناری کشید و درگوش او چیزی گفت. هووبم همان دم پس رفت و دستش را به کالسکه گرفت و بر زمین نشست. با دیدن این صحنه متوجه شدم که عزت الملوک باید از جریان آمدن من به باغ تازه باخبر شده باشد.
البته هر زن دیگری هم در مقام و موقعیت او بود ممکن بود همین حال شود. حضرت والا که مثل بقیه شاهد ایستاده بود با دیدن این صحنه با تغیرعصایش را رو به کلفتها ونوکرها بلند کرد و همه را مرخص کرد. بعد بالای سر عزت الملوک آمد. زیر بغل او را گرفت و با کمک منیراعظم او را از زمین بلند کرد. دایه آقا که از دور شاهد همه چیز بود، برای خوش خدمتی .دوان دوان جلو رفت وبا کمک منیراعظم اورا به عمارت برد. حضرت والا هم چنان که دو دستی به عصایش تکیه داده بود به آنان نگاه کرد تا مطمئن شد که دور شده اند. یک قدمی جلو رفت و مدتی با اشرف الحاجیه مشغول صحبت شد. همان طور که با او حرف می زد از زیر چشم مستخدمان را می پایید که درگوشه وکنار باغ مشغول کار بودند. از بیم آنکه مباداا کسی متوجه حضور من شود از پشت پنجره کنار آمدم. نیم ساعت بعد دوباره از گوشه پنجره سرک کشیدم. باغ خلوت و خالی بود. همین که صدای اذان ظهر بلند شد حضرت والا سلانه سلانه به طرف حوض میان باغ آمد. فواره ها باز بودند. آفتاب که از پشت به فواره ها می خورد بر زمینه آلاچیق پز از یاس بالای حوض رنگین کمان کوچکی درست کرده بود. چند مرغابی با فاصله روی آب شنا می کردند. همان طور که نگاه می کردم حضرت والا را دیدم که آستینهای لباده اش را بالا زد و سر حوض نشست . ادعیه ای زبر لب خواند و دستنمازگرفت. همین که خواست حرکت کند باز سر و کله اشرف الحاجیه پیدا شد. برای حضرت والا حوله تمیزی آورده بود تا دست و صورتش را خشک کند. فکری مئل برق از مغزم گذشت. مگر نه اینکه من هم عروس حضرت والا بودم پس لازم بود مثل بقیه من باب آشنایی هم که شده پیش قدم شوم و خوشامد و زیارت قبول بگویم یک آن حرفهایی که باید در نخستین برخورد با حضرت والا برزبان می آوردم در ذهنم مرور کردم. با عجله چادر نمازم را بر سر انداختم و راهی باغ شدم. با احترام جلو رفتم و سلام کردم و به او زیارت قبول گفتم.
حضرت والا درحالی که صورتش را خشک می کرد یک آن از صدای من سر بلند کرد و از زیر ابروان بلندی که بر روی چشمانش ریخته بود لحظه ای نگاهم کرد. درحالی که زیر لبی جواب سلام مرا می داد مثل آنکه شک داشته باشد خودم هستم، با حالتی استفهام آمیز برگشت به سوی اشرف الحاجیه و پرسید: « پری خانم؟»
اشرف الحاجیه درحالی که با حرکت چشم و ابرو به من فهماند جلوتر بروم و پشت دست حضرت والا را ببوسم جواب داد: « بله حضرت والا.» قدمی دیگر جلو رفتم. خم شدم و پشت دست حضرت والا را بوسیدم. درحالی که دستی به ریش و سبیل در درویشانه خود می کشید لحظه ای با نگاهی که پیدا بود از ظاهر و رفتار من خرسند است به صورت من دقیق شد. دستی در جیب ردایش کرد و یک دستبند بسیار قیمتی درآورد وکف دست من کذاشت و با صدای بم و خفه ای گفت: « از آب گذشته است پری خانم.»
همان طور که آن را به دستم می کردم گفتم: « از لطف شما ممنونم.» سری تکان داد و به سوی اشرف الحاجیه رفت. با صدای بی نهایت آهسته ای با او چند کلمه صحبت کرد. او سر تکان داد و با صدای بلندی گفت: « چَشم ، چشم»
هنوز حضرت والا چند قدم دور نشده بود که اشرف الحاجیه با صدای بلندی خطاب به من گفت: « حضرت والا فرمودند این شب جمعه مجلس روضه خوانی در عمارت کلاه فرنگی دایر است شما هم تشریف بیاورید.»
درحالی که از لحن مؤدبانه و رسمی او شگفتزده شده بودم آهسته گفتم: « چشم حاجیه خانم.»
اشرف الحاجیه این را گفت و رفت. من هم چنان که ایستاده بودم رفتم توی فکر. این نخستین باری بود که اشرف الحاجیه با چنین احترام و بدون عتاب و خطاب با من صحبت می کرد. چیزی که تا آن روز هرگز از او ندیده بودم. هم چنان که ایستاده بودم و فکر می کردم نیم نگاهی به عمارت کلاه فرنگی افکندم. عزت الملوک را از دور دیدم که پشت شیشه های رنگین پنجره بلند هلالی اتاقش ایستاده بود و نمی دانم ازکی مرا تماشا می کرد. همین که دید متوجه او شده ام، فوری کنار رفت و پرده را کشید.
R A H A
11-20-2011, 10:30 PM
روز پنجشنبه از ظهر مهمان داشتند. دخترها و قوم و خویشها برای ناهار آمده بودند. باغ شلوغ بود و بچه ها توی باغ سر و صدا می کردند. آن روز سالار خانه نبود. برای بازدید از سربازخانه ای خارج از شهر برای ماموریتی یک روزه به اَسترک رفته بود. طرفهای عصر بود که در باغ را باز گذاشتند. تعداد زیادی از قوم و خویشها و آشنایان برای شرکت در مجلس آمدند. مردها توی ایوان جلوی عمارت که مشرف به باغ بود و با قالیهای قمی و مخده فرش شده بود کیپ تا کیپ نشسته بودند. تالار شاه نشین پشت ایوان مخصوص مجلس خانمها بود. آقا تازه اولین منبر را شروع کرده بود که با چادر از در تالار شاه نشین وارد شدم و به همه سلام کردم. عزت الملوک با چادر سفید گلدار در صدر مجلس میان اشرف الحاجیه و منیراعظم نشسته بود. این نخستین باری بود که روی باز و موهای مجعد و کوتاه او را از نزدیک می دیدم. با آنکه نمی شد گفت زشت است ، اما زیبا هم نبود. صورتی گرد داشت با چشم و ابروی مشکی و بدنی چاق و پف کرده. تا مرا دید بی آنکه جواب سلام مرا بدهد از من رو گرداند و چادرش را جلوی صورتش گرفت. بی آنکه اهمیتی به این موضوع بدهم جایی نزدیک به در نشستم.
تا آن روز به خاطر مرام و مسلکی که پدرم داشت هیچ وقت در یک مجلس روضه خوانی شرکت نکرده بودم. این نخستین بار بود. موضوع روضه آن روز حضرت علی اکبر علیه السلام و به میدان رفتن او بود. آقا درحالی که با صدای بلند و حزن انگیزی از رشادت آن حضرت نقل می کرد آقایان با صدای بلند گریه می کردند. در قسمت خانمها نیز صدای ناله و گریه بلند بود. در آن میان ناگهان صدای شیون و زاری عزت الملوک در تالار شاه نشین پیچید. عده ای که دور او نشسته بودند به جنب و جوش افتادند. درحالی که از پشت پرده ای از اشک به آن سو نگاه می کردم یک آن متوجه شدم بیشتر خانمها به من نگاه می کنند. صدای خانمی را شنیدم که به خانم بغل دستی اش گفت: « خدا هیچ گلی را خوار نکند.»
در حالی که زیر نگاه جمع معذب جابه جا می شدم ناگهان منیراعظم را دیدم که جلوی جمع به هوویم که بی حال به مخده تکیه داده بود و او بادش می زد اشاره کرد و با صدای بلند خطاب به من گفت: « مگر نمی بینی چشمش ور نمی دارد تو را ببیند، خوب برو بیرون.»
لحن گفتارش چنان تلخ وگزنده بود که مجلس به یکباره ساکت شد. با حیرت به او نگاه کردم. چانه ام لرزید، اما هر طور بود خودم را نگه داشتم و زیر نگاه جمع با حالتی منقلب و معذب از جا برخاستم و با عجله به عمارت خودم برگشتم. همین که در را پشت سرم بستم دیگر حالم را نفهمیدم. خودم را انداختم روی تخت و زدم زیر گریه.
آن روز یک ساعت، بلکه بیشتر از سوز دل اشک ریختم. دمادم غروب بود که مجلس روضه خوانی تمام شد و مهمانهای مرد یک جا بلند شدند. بعد یک یک پشت دست حضرت والا را بوسیدند و از ایوان پایین آمدند و باغ را ترک کردند. فقط دخترها و دامادها و تک و توک خودمانیها ماندند که
آنها هم همگی به ایوان آمدند و دور هم نشستند. چای خوردند، قلیان کشیدند و بعد از مدتی اختلاط و صحبت با یکدیگر از آنجا رفتند.کمی به اذان مانده بود که صدای در عمارت من بلند شد. پیش از آنکه در را باز کنم صدای بهجت الزمان خانم را شنیدم که مرا صدا می زد.
« پری خانم.. پری خانم.»
با شنیدن صدای بهجت الزمان خانم که بی خبر و سرزده به آنجا آمده بود با عجله چادر به سر انداختم و در را گشودم. تا چشمش به من افتاد پرسید: « چرا تا آخر مجلس ننشستی مادر؟»
درحالی که از لحن بی نهایت مهربان ومادرانه او اشک در چشمانم حلقه زده بود گفتم: « خودتان که دیدید چه شد.»
درمحالی که سعی داشت با نوازش دستش مرا دلداری بدهد دستی به گونه ام کشید وگفت: «امشب خودم با حضرت والا صحبت می کنم.» همان طور که با پشت دست قطره درشت اشکی را که ازگونه ام سرازیر شده بود پاک می کردم گفتم: « زحمت نکشید بهجت الزمان خانم، مگر نشنیدید که منیراعظم خانم چه گفت.»
با مهربانی به صورتم خیره شد. ابروهایش را درهم گره کرد و خیلی جدی گفت: « منیراعظم برای خودش کرد. مگر به حرف و خواست کسی است. اگر عزت الملوک عروس این خانواده است، خوب شما هم یک عروسی... مگر فرقی می کند.»
به خودم جرات دادم و با صدایی لرزان گفتم: « اما بهجت الزمان خانم ، خودتان هم می دانید که خیلی فرق می کند...»
با دستش جلوی صحبت مرا گرفت و با قاطعیت گفت: « من این حرفها به گوشم نمی رود. هرکس جای خودش را دارد.» بعد چشمهایش را رو به افق ریزکرد و مثل آنکه با خودش حرف بزند گفت: « مظنه وخت نمازشده باشد.»
تا آستینهایش را بالا بزند، دویدم پارچ و لگن آوردم. من آب ریختم و او دستنماز گرفت. با عجله جا نماز و طاق شال مخصوص سالار را برایش رو به قبله انداختم. با آنکه مردد بود بماند یا برود، اما به نماز ایستاد. همان طور که گوشه ای نشسته و زانوهایم را در بغل گرفته بودم با نگاه آرزومندی او را تماشا می کردم. همین که نمازش را سلام داد، برگشت و متوجه من شد با مهربانی نگاهم کرد وگفت: « من همیشه پیش از هر نماز یک نماز قضا می خوانم. دلت می خواهد نماز مغرب و عشا را با هم بخوانیم.» لبخند زدم و از جا برخاستم و دستنماز گرفتم. سجاده نمازم را کنار سجاده او رو به قبله گستردم. این نخستین بار بود که نماز می خواندم. انگار که کس دیگری شده بودم.
بهجت الزمان خانم مثل آنکه متوجه شده باشد من خواندن نماز را درست بلد نیستم. به عمد کلمات را خیلی شمرده و بلند ادا می کرد و من زیر لب با ااو تکرار می کردم. پس از آنکه هر دو نماز را سلام دادیم بهجت الزمان خانم هم چنان که دو زانو رو به قبله نشسته بود تسبیح تربت را به دست گرفت و همان طور که آن را دور می گرداند گفت: «خدایا چنان کن سرانجام کار/ تو خشنود باشی، ما رستگار.» بعد مهر گلی را برداشت و بوسید و مرا دعا کرد: « الهی به حق این تربت پاک ان شاءالله به همین زودیها دامنت سبز شود.»
همان طور که نگاهش می کردم بی اختیار خم شدم و دستان پرعطوفتش را بوسیدم. او هم سرم را در آغوش گرفت و پیشانی مرا بوسید. بعد مهر و تسبیح را در جانماز گذاشت و آن را چهارتا کرد و از جا برخاست.
آن شب سالار از من پرسید: « شنیده ام امروز در باغ خبرهایی بوده؟
درحالی که با پارچ آب می ریختم تا صورتش را بشوید، نگاهی به چهره خسته اش انداختم و لبخند زدم. برای آنکه فکرش را آسوده کنم گفتم:« هرچه بوده گذشته است.»
دست و صورتش را با حوله تمیزی که به دستش داده بودم خشک کرد و لحظه ای با نگاهی عاشقانه و تحسینگر به من نگریست. با صدای بی نهایت آهسته و ملایم گفت: « آفرین به تو پری... راستی که خانمی می کنی. بی خود نیست ی بهجت الزمان خانم پشتیت درآمده...»
بدون آنکه جمله اش را تمام کند، منتظر شد چیزی بگویم. وقتی دید حرفی نمی زنم بازگفت: « آخر تو هم چیزی بگو.»
عاشقانه نگاهش کردم و گفتم: «چه بگویم؟» و چون دیدم هم چنان منتظر نگاهم می کند با لبخند افزودم: « فقط می گویم دوستت دارم.»
با شیطنت نیشگونی از لپ من گرفت و پرسید: «حتی اگر قرار باشد از امشب یک در میان اینجا بیایم؟»
از آنچه شنیدم قلب در سینه ام فرو ریخت. تمام شادی و شوری که از دیدار او در دلم احساس کردم به اندوه مبدل شد. از اینکه سهمی از دل سالار را که به گمان خودم فقط متعلق به من بود به عزت الملوک ببخشم حال بدی داشتم.
در حالی که آهنگ صدایم به واسطه حسادتی که از درونم می جوشید عوض شده بود آهسته پرسیدم: « یعنی از همین امشب؟»
سالارکه به دقت حالتهایم را می سنجید پاسخ داد: « بله، از همین امشب.» کمی مکث کرد و برای لحظه ای به اضطرابی که در نگاهم موج می زد چشم دوخت. برای آنکه حرف را برگرداند لحن خود را تغییر داد و با لحنی نافذ گفت: «غضبناک نگاهم نکن. تو که به دوری از من عادت داری. عزت همین طوری هم دارد دق می کند. به علاوه او هم هنوز همسرمن است و از من توقع محبت دارد.»
از آنچه می شنیدم تازه به خود آمدم و تا آخرش را خواندم. پس بی آنکه حرفی بزنم مثل یک مجسمه چینی سرد و بی روح نگاهش کردم نمی توانستم اعتراض کنم، اما هر شب که نوبت عزت الملوک بود از حسد می مردم. با آنکه می دانستم سالار قبل از من او را داشته، اما به اختیار خودم نبود. من هم مثل هر زنی تمام وجود سالار را فقط برای خود می خواستم ، همه قلب و روح او را. با این حال همیشه فکرکردن به احساس حسادت بود که مرا آرام می کرد. گاهی در دل از خود می پرسیدم یعنی عزت الملوکأ هم نسبت به من همین احساس را دارد؟ البته همین هم بود، شاید هم خیلی شدیدتر. غیر از این نمی توانست باشد. در چشم او من ماری بودم که در خانه اش لانه کرده بودم. به مدد همین افکار بود که عاقبت کلاهم را قاضی کردم و به خود قبولاندم که سهم من از سالار بیشتر از آن نیست. حس می کردم در قید و بندی گرفتار شده ام که فرار از آن ناممکن است و نمی توانم علیه آن قیام کنم. حالا دیگر خاطرات دربند چون رویای شیرینی بود که رفته رفته از ذهنم دور می شد.
تصمیم گرفتم برای فرار از تنهایی به نحوی سر خودم را گرم کنم روبه روی عمارت من باغچه کوچکی بود که مدتها رها شده بود و از شاخه های شکسته و برگهای ریخته مملو بود. به فکرم رسید این باغچه مرده که مأمن علفهای هرز وکاسه گلی شکسته و پر و بال کفتر چاهی بود که گربه پاره پاره شان کرده بود را آباد کنم.
یک روز از دایه آقا خواستم دوتا ازکارگرهای باغ را صدا بزند تا باغچه را خلوت کنند. آن وقت با مساعدت او باغچه را ردیف به ردیف کرت بندی کردم و در هر قسمت آن چیزی کاشتم. ریحان، نعنا، جعفری، پونه، پیازچه، تربچه، کدو و بادمجان وگوجه فرنگی. در میان کرتها هم بلال و گل آفتاب گردان کاشتم. سه هفته نگذشته بود که سبزیها روییدند و به صف قد کشیدند.
خودم هم نمی دانم چه شد که یک روز به فکرم رسید از سبزی خوردنی که خودم به عمل آورده ام، یک سبد به عنوان تعارف به عمارت کلاه فرنگی بفرستم.
سبزیها را که دست چین کرده بودم پاک کردم و شستم و در ظرفهای چینی آماده گذاشتم. خوب یادم است که آن روز نهایت سلیقه را به خرج داده بودم و با تربچه ها و پیازچه ها گل درست کرده بودم. وقتی دایه آقا مجمعه ناهار مرا آورد ظرف سبزی را که آماده کرده بودم به او سپردم و سفارش کردم آن را فقط به دست مادر شوهرم بدهد.
هیچ باور نمی کردم این اقدام من در قلب خانواده سالار چنان اثری داشته باشد، اما داشت.
همان روز دو ساعت از ظهر گذشته بود که باز بهجت الزمان خانم پس از مدتها سرزده و بی خبر به دیدنم آمد. یک لیوان شربت در عمارت من خورد و خیلی ازکارم تعریف کرد.گفت هم اشرف الحاجیه و هم حضرت والا این تعارف دادن من خیلی به نظرشان آمده است. بعد هم مرا نصیحت کرد که اگر همین طور با عقل و درایت عمل کنم، رفته رفته مهرم بر دل همه می نشیند و ارج و قربم نزد حضرت والا و به طبع ایشان بقیه هم بالا می رود.
پس فردای آن روز، ناهارم را خورده بودم و تازه چشمهایم گرم شده بود که از صدای تلنگری که به در خورد از خواب پریدم. به گمان آنکه کسی پشت در است گیج و خواب آلود از جا برخاستم و از پشت پنجره که منظره آسمان و آفتاب و باغ را به نمایش می گذاشت نگاهی به اطراف انداختم. در را باز کردم. برخلاف تصورم هیچ کس پشت در نبود.
R A H A
11-20-2011, 10:30 PM
همان طور که به راست و چپ نگاه می کردم یک آن نگاهم به باغچه افتاد و نفسم بند آمد. مثل آنکه تندبادی باغچه را درنوردیده باشد همه جای آن زیر رو شده بود. بوته های گوجه فرنگی و خیار و دیگر چیزهایی که در باغچه کاشته بودم همه از ریش در آمده و اینجا و آنجا پخش و پلا شده بودهمان طور که مات و مبهوت به اطراف نگاه می کردم چشمم به شعله افتاد که کمی آن طرف تر از حوض،کنار شمشادها ایستاده بود و با چشمهای درشت و غضبناکش از زیر چتر زلفهایش با نفرت به من نگاه می کرد. تا آمدم جلو بروم مثل پرنده ای پرید و به دامن منیراعظم که کمی دورتر ایستاده بود و تا آن لحظه او را ندیده بودم چسبید. منیراعظم برای لحظه ای با لبخندی فروخورده از زیر چشم نیم نگاهی به من افکند. بعد مثل آنکه بخواهد به من دهن کجی کند شعله را در آغوش گرفت و درحالی که سر و صورت او را می بوسید به نجوا درگوشش چیزی گفت که او دست جلوی دهانش گرفت و خندید. لحظه ای بعد هر دو از آنجا رفتند. من هم چنان که ایستاده بودم خشمگین به آن دو چشم دوختم. اشکریزان سراغ باغچه رفتم.منظره ای دردناک جلوی چشمم بود. پس از چند دقیقه از گوشه ای سایه دایه آقا پیدا شد. لنگان لنگان ییش آمد. همین که چشمش به منظره باغچه افتاد با دست راست پشت دست چپش کوبید. مثل آنکه بداند این خرابکاری کار کیست، شروع کرد به بد و بیراه گفتن به شعله. البته اسم او را نمی برد، فقط مرتب تکرار می کرد کارکار این آتشپاره است. بعد رفت و علی خان را آورد تا به وضع باغچه سر و سامان بدهد.
همان شب تا سالار آمد پیش از آنکه وارد عمارت شود باغچه را نشان داد وگفت: « این چه وضعیتی است؟»
برای آنکه قضیه کش پیدا نکند به حالت کسی که نمی خواهد حرف بزند سر خود را پایین انداختم و سکوت کردم. ناگهان مثل آنکه از سکوت من خودش متوجه همه چیز شده باشد با لحنی عصبی گفت: «خودم می دانم چطور ادبش کنم. از بس که زیادی پر و بالش داده اند.» این را گفت و به سوی در راه افتاد.
پیش از آنکه از پله ها سرازیر شود از ترس شری که ممکن بود برپا شود و همه را به هم بریزد با دستپاچگی بازوی او را گرفتم. برای آنکه او را آرام کنم گفتم: « جان پری اوقاتتان را تلخ نکنید، بچه است دیگر.»
آرام برگشت و درحالی که سعی می کرد بر اعصاب خود مسلط باشد با مهربانی به چشمان من خیره شد. آنگاه بی آنکه چیزی بگوید همان جا لب پله نشست و آرنجها را به زانو تکیه داد و سر به زیر انداخت. همان طور که با دلسوزی نگاهش می کردم، چشمم به چمدانی افتاد که پیش از آمدن به باغ نزد همدم خانم به امانت گذاشته بودم. با خوشحالی پرسیدم: « دربند بودید؟»
سر بلند کرد و با لبخندی کم سو به سوی من چرخید. « آره پری جان، همدم خانم خیلی برایت سلام رساند. وقتی این وضع را دیدم آن قدر عصبی شدم که فرصت نشد بگویم.»
انگارکه مژده شادی بخشی شنیده باشم گفتم : «عیبی ندارد حالا هم طوری نشده.»
مچ دستم را گرفت و پشت دستم را بوسید. با خستگی از جا برخاست تا آبی به دست و صورتش بزند. همین که تنها شدم با خوشحالی چمدان را برداشتم و در آن را گشودم. هنوز هم عطر آن بهار شیرین را در خود داشت. بهاری که چون رویایی شیرین بود. از سر حسرت به لباسهایم که روی یکدیگر مرتب چیده شده بود چشم دوخته بودم و بی اراده اشکم سرازیر شد
****
یکی دو هفته ای بود که از بوی غذا حالم به هم می خورد. باز هم کسل و خسته بودم و خودم خوب می دانستم چرا؛ اما به سالار حرفی نزدم. بارها بر زبانم آمد که به او بگویم، اما چون هنوز مطمئن نبودم دهانم را می بستم. تا آن روز پنجشنبه که اشرف الحاجیه برای ناهار مهمان داشت. همه خانم ها از قوم و خویش تا دوست و آشنا آمدند. برخلاف مواقع دیگر که هیچ گاه به حساب نمی آمدم ، آن روز به خاطر آنکه بهانه مهمانی ولیمه ترفیع درجه شوهرم بود وعده داشتم. انگار همین دیروز بود. همان طور که پای اسباب بزک نشسته بودم و سرمه به چشم می کشیدم از بوی مرغ و غذاهای خوشمره ای که از مطبخ آن سوی باغ می آمد حالم منقلب بود. حسابی به خودم رسیدم. همان لباس سفید سر عقدم را پوشیدم. موهایم را که تا کمرم می رسید روی شانه ریختم و شانه الماس زدم. وقتی به عمارت کلاه فرنگی وارد شدم اکثر خانمها آمده بودند و در تالار شاه نشین نشسته بودند. چند دقیقه پیش از آنکه وارد تالار شوم از بوهای مختلفی که به مشامم خورد محالم منقلب شد. برای لحظه ای همان طور که گوشم به صداهایی بود که از تالار می آمد سرم را به دبوار تکیه دادم. تالار شاه نشین پر بود از صدای گفت وگو، غش غش خنده و قل قل قلیان.کمی که حالم جا آمد آهسته وارد شدم و سلام کردم. ناگهان سکوت شد. اشرف الحاجیه که غرق طلا و بزک در صدر مجلس نشسته بود با دیدن من اندکی روی مبل جا به جا شد و با غبغب ببرون داده و با خوشرویی جواب سلام مرا داد. دیگران نیز به تبع او و به احترام من از جا بلند شدند.عزت الملوک که با فاصله بغل اشرف الحاجیه نشسته بود، دلخور از این واکنش او، با دیدن من با بی اعتنایی رویش را برگرداند و شروع کرد به حرف زدن با خانم بغل دستی اش.
آن روز دورتا دور تالار شاه نشین که در نهایت زیبایی گچبری و آیینه کاری شده بود را میز و صندلی چیده بودند. همان طور که میان تالار بی تکلیف ایستاده بودم و بین صورتهای بزک کرده خانمها پی جایی برای نشستن می گشتم، بهجت الزمان خانم را دیدم که از جا برخاست و مرا کنارخود نشاند تا احساس غریبی نکنم. لحظه ای بعد سکوتی که با ورود من بر فضای تالار حاکم شده بود شکسته شد وبه جای آن صدای زمزمه خانمها که گویا شگفتیشان از دیدن زیبایی من بود در تالار طنین انداخت. آخر ابن نخستین بار بود که خانمها مرا بی چادر می دیدند. درحالی که سرم به احوالپرسی و گفت و گو با بهجت الزمان خانم گرم بود حس کردم همه نگاهها متوجه من است، حتی اشرف الحاجیه هم که مرا بی چادر دیده بود همان طور که سرگرم خانم بغل دستی اش بود، اندکی به سوی من خم شده بود و با نگاه عمبق و تحسینگری مرا زیر نظر داشت.گویا زیبایی من طوری به او اثرکرده بود که نمی توانت چشم ازمن برگیرد. همان طور که سرگرم گفت وگو با بهجت الزمان خانم بودم متوجه نگاه عزت الملوک شدم که دورادوربا کنجکاوی مراقب کوچک ترین حرکت من وبهجت الزمان خانم بود. بی آنکه مستقیم به ما نگاه کند هرازچند گاهی سر می چرخاند و از گوشه چشم و درحالی که لبش را به دندان می گزید و چمهایش برقی کینه توزانه داشت به ما می نگریست، انگار به دشمنش نگاه می کند. از دورلبخندی حواله نگاه کنجکاو و غضب آلوده اش دادم. سعی می کرد چشمش به من نیفتد و با نفرت رویش را برگرداند. موهایش را از دور صورت چاق و سبزه اش پشت گوش زد وباز مشغول صحبت با خانم بغل دستی اش شد.
لحظه به لحظه از خانمها با جای، شربت، میوه و انواع شیرینی که در ظروف نقره پایه بلند به نحو دلپذیری چیده شده بود، پذیرایی می شد.من از حال منقلبی که داشتم به هیچ چیز لب نزدم. خانمهای حاضر در مجلس سیر و اشباع از انواع و اقسام تنقلات بودند که چند خدمه دست آندرکار
گستردن سفره شدند. اشرف الحاجیه هم چنان که در صدر مجلس نشسته بود با غرور و لبخند به خدمه نگاه می کرد و با جمله ای کوتاه در حد اینجا و آنجا همچون همیشه نکته بین و پرتحکم فرمان می داد تا سفره را بچینند. تکانی به خود دادم که به قصد کمک از جا بلند شوم. با اشاره اشرف الحاجیه که همه جا و همه کس را زیر نظر داشت بر جا خشک شدم و نشستم و فقط تماشا کردم. آنچه بیش از هر چیز در سفره به نظرم چشمگیر آمد، زیبایی و ظرافت قابها و بشقابهای چینی گل مرغی بود که در سفره قلمکار با نظم و ترتیب چیده شده بود. سفره با دسته گلهای محمدی و یاس زرد در گلدانهای نقره آرایش شده بود. پیش از آنکه از خانمها برای نشستن سر سفره دعوت شود، پارچ و لگنهای نقره را به تالار آوردند تا پیش از تناول غذا دستها شسته شود. بعد اشرف الحاجیه از خانمها دعوت کرد تا سر سفره حاضر شوند. لحظه ای بعد مسابقه خوردن شروع شد. اغلب جوری رفتار می کردند که گویی ناهار اول و آخرشان را می خورند. من هیچ اشتهایی به خوردن نداشتم و خیلی آرام و با تانی با غذای کمی که کشیده بودم بازی می کردم. در میان آن همه اشرافیت و زرق و برق، حرکات و لوس بازیهای شعله خیلی زشت و زننده به چشم می آمد. کباب که به دهانش می گذاشتند تف می کرد. یک قاشق از ظرف کشک بادمجان را نچشیده عق می زد. قاشقش را ازکاسه خورش قورمه سبزی توی قدح ماست و خیار فرو می برد و خیلی کارهای دیگر که هیچ با سن و سال او جور در نمی آمد،کسی هم به روی خودش نمی آورد.گاهی که فکر می کرد کسی متوجه اش نیست، درحالی که با حالتی خاص مرا نگاه می کرد از دور برایم شکلک درمی آورد و خودش می خندید. منیراعظم که خیلی خوب متوجه رفتار او بود مثل بچه ای کوچک غذا به دهانش می گذاشت و مدم قربان و صدقه اش می رفت.
گلم ، نقلم، نباتم یکی یکدانه... بخور دیگه.»
پیش از آنکه سغره برچیده شود من اولین کسی بودم که به صدای رسا از اشرف الحاجیه به خاطر غذاهای لذیذ و ولیمه مفصلی که برای شوهرم داده بود از او تشکر کردم. عزت الملوک که در میدان رقابت باور نداشت من قادر به خودنمایی باشم درحالی که یک ابرویش را بالا داده بود، لحظه ای در سکوت با پوزخندی آمیخته به تنفر به من خیره شد. بعد دست شعله را گرفت و به بهانه خواباندن او با عجله از تالار خارج شد. پس از ناهار باز چای و قلیان تازه جلوی خانمها گذاشتند. بهجت الزمان خانم همان طور که کنارم نشسته بود چنان پک محکمی به قلیان زد که گلهای داخل قلیان به تک و تا افتادند. در حین قلیان کشیدن با من شروع کرد به حرف زدن. در فاصله هر پکی که به نی قلیان می زد زیر لبی یکی یکی خانمها را از دور به من معرفی کرد و راجع به بعضی از آنها برایم توضیحاتی می داد. هنوز هم صدایش پس از سالها در گوشم است که گفت: « آن خانم را می بینی ، خانم بوذرجمهری است. شوهرش از روسای وزارت انطباعات است. این یکی هم که کنارش نشسته، همان که لباس مخمل قرمز به تن دارد، همایوندخت ، خاله عزت الملوک است. تا به حال سه بار ازدواج کرده. از آن خاله وارسهاست...»
بهجت الزمان خانم بی وقفه حرف می زد. از بوی دود قلیانی که از دهانش به مشامم می رسید حالم را نمی فهمیدم. دیگر همه جا کم کم داشت رنگ عصر می گرفت که هوویم با دنبک بزرگی که زیر بغلش بود برگشت. بدون کسب اجازه از اشرف الخاجیه که صاحب مجلس محسوب می شد دنبک را داد دست خاله اش، همان کسی که یک ربع پیش از آن بهجت الزمان خانم راجع به او برای من حرف زده بود. با اصرار از او خواست مجلس را گرم کند. از او انکار و از عزت الملوک اصرار تا اینکه عاقبت همایوندخت راضی شد و شروع کرد به زدن و خواندن.
R A H A
11-20-2011, 10:31 PM
راستی که درکار خودش استاد بود. بی اختیار یاد تاج طلا خانم، مادرشوهر سابقم افتادم. آن روز همایوندخت اشعاری را می خواند که برای من یادآور خاطره روزهایی بود که با تاج طلا خانم مجلس می رفتم. از بس آنها را شنیده بودم همه را حفظ بودم.
اون ور نیا تو باغشاه
این ور نیا، اون ور نیا تو آب شاه
تو مگه حیا نداشتی، ابروتو ورمی داشتی
خونم خراب کردی، الهی خونت خراب شه پِتل پورتت خراب شه، آب نماهات سراب شه امپریال نداشتی، سربه سرم می گذاشتی
پول طلا نداشتی، طاقچه بالا می گذاشتی
با این برنامه همایوندخت شور و ولوله ای در تالار افتاد. در آن میان ناگهان کلفت جدیدی که هوویم به تازگی گرفته بود و نامش طلعت بود رقص کنان از در وارد شد. دختر جوان ترگل ورگلی بود. یک کم چاق و خپله وکمی خل وضع.گاهی حرفهای بی سرو ته می زد که همه از دستش می خندیدند. پس از ورود به تالار درحالی که از پیش به او تعلیم داده شده بود با قِر و اطوار تند و هیجانزده یکراست طرف من آمد و بدون تامل دستم را گرفت و سعی در بلند کردن من نمود، اما هرچه اصرار کرد من برنخاستم. به ناچار خودش به تنهایی ادامه داد. همان طورکه بی خیال نشسته بودم و مثل بقیه خانمها دست می زدم، ناگهان از اشاره چشم و ابروی بهجت الزمان خانم که به من لب گزه می رفت و به طلعت اشاره می کرد به خود آمدم. همان طورکه به طلعت نگاه می کردم متوجه شدم او تای پیراهن مرا به تن دارد. همان طور که با تعجب وکنجکاوی به او چشم دوخته بودم از فکر آنکه چه کس تای پیراهن مرا به او پوشانده آرامشم به هم ریخت. متوجه شدم کسانی که این نقشه را کشیده اند، نیتشان فقط این بود که مرا در حد کلفت هوویم جلوی خانمهای حاضر در مجلس حقیر جلوه دهند. همان طور که در این باره فکر می کردم تازه فهمیدم چرا طلعت فقط به سراغ من آمد. ناگهان خون در رگهایم به جوش آمد وگونه هایم قرمز شد. عزت الملوک همان طور که روبه روی من نشسته بود دورادور در صورت من دقیق شده بود و مراقب حرکات و سکنات و تغییراتی بود که در چهره ام ایجاد شده بود؛ اما من مسلط تر از آن بودم که بخواهم واکنش آنی نشان دهم.کمی دیگر نشستم و به بهانه آنکه نماز نخوانده ام از اشرف الحاجیه و بقیه خانمها معذرت خواستم و از جا بلند شدم. با عجله به عمارت خود رفتم. هنوز سرگیجه داشتم و دلم آشوب بود. به زحمت نمازم خواندم. نیم ساعتی گذشت که بهجت الزمان خانم آمد. راجع به آن قضیه حرفی نزد. وقتی دید حالم خوش نیست به گمان آنکه ممکن است سردیم کرده باشد برایم نبات داغ درست کرد.
ساعتی پس از رفتن مهمانها بود که سالار آمد. وقتی دید بهجت الزمان خانم پیش من است تعجب کرد. نگاهی به اوکرد و نگاهی به من. حدس زد اتفاقی افتاده و با نگرانی پرسید: «چه خبر شده پری جان؟»
با آنکه قصد نداشتم ازکسی شکوه کنم، اما بغض گلویم را فشرد. خیلی سعی کردم اشکم سرازیر نشود، اما نشد.لحن دلجویانه او بهانه ای بود برای گریه کردن من. سالار همان طور که مات و مبهوت به من خیره شده بود، وقتی دید حرف نمی زنم،کنجکاوانه رو به بهجت الزمان خانم کرد و از او پرسید:« خانم جان، پری از چه ناراحت است؟»
بهجت الزمان خانم که کنار من نشسته بود مکثی کرد وگفت: «والله چه عرض کنم. شما تازه خسته و مانده ازراه رسیده ای...»
سالار دست بردار نبود. « بگویید خانم جان. بگویید چه شده.من باید بدانم.»
بهجت الزمان خانم که دید سالار تا علت را نداند دست بردار نیست به ناچار دهان گشود و با صدایی که به زحمت از گلویش بیرون می آمد خیلی مختصر و سربسته آنچه را در مهمانی آن روز با چشم خود دیده بود از روی بی میلی برای او تعریف کرد. سالار همان طور که می شنید یکه خورد.نگاه تند و خیره ای به بهجت الزمان خانم انداخت و ناگهان به سوی در عمارت راه افتاد. صدای بهجت الزمان خانم از پشت سرش بلند شد.« می خواهی چه بکنی مادر؟»
از ترس آنکه جار و جنجالی به نام من برپا سود با عجله از جا برخاستم و با شتاب به دنبالش دویدم و بازویش را گرفتم. تا خواستم حرفی بزنم که از رفتن منصرف شود، ناگهان حالم به هم خورد و دیگر نتوانستم خودداری کنم. آن قدر بالا آوردم که انگار امعا و احشایم داشت ازگلویم خارج می شد. سالار همان طور که با نگرانی بالای سرم کنار باغچه ایستاده بود و شانه های مرا می مالید گفت: «پری جان چه شده؟کجایت درد می کند؟ بلندشو بیرمت دکتر.»
پیش از آنکه حرفی بزنم بهجت الزمان خانم جوابش را داد. درحالی که با تکیه بر نرده چوبی طارمی از پله ها پایین می آمد با نگاهی به من و با تجربه ای که داشت مرضم را تشخیصص داد. خندید و پرسید: «ویار داری پری خانم؟»
کف هر دو دستم را به آجرهای هزاره ای باغچه تکیه داده و روی زمین چمباتمه زده بودم. به علامت مثبت سر تکان دادم. سالار مثل آنکه با واقعه غیرمنتظره ای مواجه شده باشد، برای لحظه ای مات و متحیر به بهجت الزمان خانم نگاه کرد. ناگهان لبخند چهره اش را شکفت. درحالی که
هنوز هم شگفتزده بود آهسته کنارم نشست. عاشقانه نکاهش را به من دوخت و پرسید: « مطمئنی پری؟»
´ در حالی که گلوله های اشک صورتم را می شست به عوض جواب فقط سر تکان دادم. صدای بهجت الزمان خانم را از بالای سرم شنیدم که گفت: « مبارک است پری خانم. اینکه گریه ندارد مادر، بچه نعمت خداست،گرمی خانواده است. تازه شما باید به درگاه خداوند شکرکنی که یک زن سالم و طبیعی هستی. دلم گواهی می دهد که ان شاءالله پسر است.کاش زنده بمانم و خودم برایش ختنه سوران و حمام زایمان بگیرم. وای اگر حضرت والا بفهمند، اگر اشرف الحاجیه بفهمد...»
پس ازاین حرف ذوق زده نیشگونی از لپ من گرفت و با عجله رفت تا خبر این مژده را به عمارت کلاه فرنگی برساند. هنوز بهجت الزمان خانم چند قدمی از آنجا دور نشده بود که ایستاد و خطاب به سالارگفت: « مادرجان، علی خان را بفرست برای پری خانم شیردان بخرد. شیردان نمی گذارد عق خشکه بزند.»
سالار هم چنان که کنار من روی یک زانو نشسته بود، با نگاهش بهجت الزمان خانم را بدرقه کرد تا پشت شمشادها گم شد. بعد مرا بغل کرد و از شادمانی سر و صورت مرا غرق بوسه کرد. درحالی که صورت خیس از اشک مرا پی درپی می بوسید گفت: « نشنیدی خانم جان چه گفت. تو باید خوشحال باشی پری...» و بعد یکی از همان دستمالهای هَریس را که همیشه همراه داشت از جیب درآورد و اشکهای مرا خشک کرد.
از فردای آن روز وضع زندگی من از این رو به آن رو شد. از آن به بعد رفتار خانواده سالار نسبت به من عوض شد. مثل رفتار اعضای یک خانواده با کوچک ترین فرد خانواده. از همان روز دایه آقا فقط در خدمت من بود.
دیگر تنها نبودم. یا او همدم من بود و یا بهجت الزمان خانم. شبهایی که سالار در عمارت کلاه فرنگی نزد عزت الملوک به سر می برد نیز همین طور.اکثر روزها که بهجت الزمان خانم آنجا بود با من حرف می زد.می گفت: « پری خانم، شما تا حال در خانواده حضرت والا حکم آب روان را داشتی اما بعد از این امانت دار نسل سالار خان هستی. ثابت و برجا ماندنی.»
در این میان تنها عزت الملوک و دخترش شعله بودند که هم چنان چشم دیدن مرا نداشتند؛ حتی منیراعظم که تا پیش از این مرا داخل آدم حساب نمی کرد گاهی که خواهرانش برای میهمانی به آنجا می آمدند به اتفاق اشرف الحاجیه به دیدنم می آمد. هنوز سه ماه بیشتر از این ماجرا نگذشته بود که اشرف الحاجیه مشغول تهیه و تدارک سیسمونی بچه شد. تمام وسایل لازم مثل کمد،گهواره و لحاف، تشک و لباس نوزاد را خودش تهیه کرد. برخلاف ماههای گذشته که پا به عمارت من نمی گذاشت حالا روزی یک بار به من سر می زد. تا مرا می دید به بهجت الزمان خانم می گفت: « از شکل و شمایل پری خانم پیداست که بره تو دلیش پسرکاکل زری قند عسل است...» بعد دستی به شکم برآمده من می کشید و می گفت: « پس کی به دنیا می آیی پسر سالارخان؟»
آن روزها اشرف الحاجیه همیشه پیش از رفتن به من سفارش می کرد و می گفت: «مراقب خودت باش. مبادا از دست هرکس و ناکس لقمه بگیری. مبادا چیز سنگین بلند کنی ها، هرکاری داشتی به دایه آقا بگو. تو دیگر مسئول بچه ای هستی که در شکم داری.»
سالار نیز همین طور. او هم سخت مراقب من بود و هر نوع هوسانه ای که دلم می خواست از زیر سنگ هم که شده برایم فراهم می کرد. به دایه آقا سپرده بود که هر روز چند سیخ دل و جگر برایم کباب کند. نان خامه ای شیرینی فروشی میهن، زغال اخته، بستنی و همه نوع پالوده از معمولی و رشته رشته و پالوده مرواریدی برایم فراهم بود. پالوده مرواریدی از آنها بود که به جای رشته تویش دانه های گرد سفید شناور بود و لابه لایش یخ رنده شده بود و با شربت عطرآگین آمیخته شده بود.
آن طرف تر ازعمارت من قلمرو توتهای درشت و قرمزبود. توتها راحت دم دستم بود وهرکدام را که نظرم می گرفت دستم را دراز می کردم و می چیدم. هرروز دایه آقا با بشقابی کله کود از مغز بادام و پسته و قیسی و آلبالو خشکه سراغم می آمد.گاهی که هوس آلبالو تازه می کردم آقاموچول را می فرستاد بالای درخت تا برایم آلبالو بچیند..
اواخر آذرماه بود. لبهایم کلفت و بینی ام پهن شده بود. هرروز که می گذشت شکمم بزرگ تر و هیکلم بدقواره تر می شد. آن قدر خورده و خوابیده بودم که هیکلم دو برابرگذشته شده بود.
خوب یادم است که نزدیک به پنج ماه از حاملگی من گذشت بود که یکی از همان روزها اشرف الحاجیه به افتخار بره تودلی که در راه داشتم یک مجلس ویارانه پزان ترتیب داد و از همه خانمهای قوم و خویش وعده گرفت. با آنکه بعد از جریان آن روز ولیمه مادرشوهرم دیگر چندان میلی به رفتن به چنین مهمانیهای فامیلی را نداشتم، اما چون مهمانی به خاطر من بود و اشرف الحاجیه حکم کرده بود که بروم چاره ای جز اطاعت نداشتم.
وقتی وارد تالار پنجدری شدم خواهران سالار و خانمهای فامیل در آنجا جمع بودند. تنها کسی که آن روز در جمع حاضر نبود هوویم، عزت الملوک بود که به بهانه مراقبت از مادرش که مدتی بیمار بود به عمد خانه را ترک کرده بود تا آنجا نباشد.
اشرف الحاجیه مثل همیشه در صدر مجلس نشسته بود و دخترانش چون نگین انگشتری او را در حلقه گرفته بودند. شعله هم آن روز درکنار مادربزرگش نشسته بود و مثل خانم بزرگها حواس جمع مراقب نقلها وتعارفها بود. خوب یادم است که آن روز وقتی وارد شدم همه جلوی پایم بلند شدند. با همه سلام و احوالپرسی کردم. منیراعظم که چند نفر آن طرف تر از مادرش نشسته بود بین خودش و عمه شاه زمان خانم، خواهر حضرت والا ،که می گفتند چند سالی از برادرش بزرگ تر است برای من جا باز کرد. کمی بعد خدمه دست اندرکار گستردن سفره شدند. آش رشته، کوفته شامی، کباب، سیرابی و شیردان، دلمه و دهها خوردنی و هوسانه دیگر را سر سفره گذاشتند. خلاصه مادرشوهرم حسابی سنگ تمام گذاشته بود. همین که سفره جمع شد و من و بقیه از اشرف الحاجیه به خاطر سوری که داده بود تشکرکردیم، عمه شاه زمان خانم که کنار من نشسته بود به دایه آقا حکم کرد برایش یک چاقو و قیچی بیاورد. دایه آقا در یک چشم برهم زدن آنچه را او خواسته بود برایش آورد. عمه شاه زمان خانم درحالی که با اشرف الحاجیه مشغول بگو و بخند بود چاقو و قیچی را پشت کمرش پنهان کرد و از من خواست تا چشم برهم بگذارم و یکی از آن دو چیز را که پیش رویم می گیرد انتخاب کنم. من بدون آنکه فلسفه این کار را بدانم به حکم عمه شاه زمان خانم چشمانم را بستم و تصادفاً دست بر روی چاقو گذاشتم. با شنیدن صدای هلهله و شادی خانمها چشم گشودم. دایه آقا که روبه رویم ایستاده بود خندید و گفت: « مژده پری خانم، بچه ات پسر است.»
وقتی دید با استفهام نگاهش می کنم خودش توضیح داد که: «می دانی چرا، چون روی چاقو دست گذاشتی.»
بی آنکه به رابطه معقول این دو قضیه نامربوط پی ببرم نگاهش کردم د لبخند زدم. هنوز این حرف از دهان دایه آقا درنیامده بود که شعله خود را به او رساند و از حرص آنچه از زبان او شنیده بود با چنگال میوه خوری چنان محکم به دهان اوکوبید که خون از جای آن فواره زد. دایه آقا با آنکه سعی می کرد بر خود مسلط باشد، اما کاسه چشمش را اشک گرفت. به ملاحظه و جمع فقط نگاه کرد. در حالی که آینه قلبم از دیدن این صحنه کدر شده بود با دلسوزی به او نگاه کردم. خیلی تصادفی متوجه منیراعظم شدم که بی توجه به حال و روز دایه آقا چشم در چشم شعله به او لبخند می زد. ناگهان صدای شاه زمان خانم سکوت حاکم بر پنجدری را شکست. مثل آن بود که لبخند منیراعظم را دیده بود و در حالی که تا بناگوشش کبود شده بود کجکی نگاهی به او و شعله انداخت و زیر لب با خشم خطاب به اوگفت: «نُنُر بی ادب.»
منیراعظم در آنی خنده بر لبش خشک شد. متعاقب آن باز صدای عمه شاه زمان خانم بلند شد. این بار در حضور جمع او را مورد خطاب قرار داد و با تحکم گفت: « به جای خندیدن ادبش کن، از همین خنده هاست که تربیتش خراب شده.»
منیر اعظم که هیچ توقع شنیدن چنین حرفی را از عمه خانمش نداشت ازاینکه جلوی جمع سکه یک پول شده بود چهره اش از زور عصبانیت گل انداخت و دست و پایش را جمع کرد. شعله هم که تا به حال کسی ازگل بالاتر به او نگفته بود از این تشر عمه شاه زمان خانم ترسید. کم مانده بود بغضش بترکد. لب و لوچه اش را جمع کرد و یک نگاه به منیر اعظم انداخت. منیراعظم از جا برخاست و خودش را به او رساند. دست او را گرفت و پیش از آنکه همراه او از پنجدری بیرون رود، مثل همیشه از او هوا داری کرد.
« این حرفها چیه عمه خانم، از عمد که نکرده، بچه است.»
فقط عمه شاه زمان خانم بود که می توانست از پس زبان او برآید. بدون آنکه از کسی رودربایسی داشته باشد، همان طور که برافروخته بود با نگاه غضب آلودی خطاب به او گفت: « این هم شد جواب، همین جانبداریهای توست که لوس و ننرش کرده. خشت اول گر نهد معمار کج / تا ثریا می رود دیوار کج.» و بعد از خواندن این شعر مثل آنکه طرف خطابش اشرف الحاجیه باشد رو به او در تأیید. صحبتش افزود: «بچه هر چقدر که عزیز باشد تربیتش از خودش عزیزتر است.»
اشرف الحاجیه همان طور که گوش می داد فقط نگاه کرد. با آنکه از حالت نگاهش پیدا بود در دل حق را به عمه شاه زمان خانم می دهد، اما غرورش اجازه نمی داد مُهر تایید به حرفهای او بزند. منیراعظم که جوابی نداشت هم چنان که دست شعله را در دست داشت با حرکتی تند و عصبی از پنجدری خارج شد. سکوت بر فضای پنجدری حکمفرما شد.کمی بعد اشرف الخاجیه آن را شکست.
«شما به بزرگی خودتان عفو بفرمایید عمه خانم.» و بعد از این پوزش از محضر عمه شاه زمان خانم از او اجازه خواست تا رخصت دهد که دار و دسته عروس ماژور که به مناسبت این میهمانی دعوت شده بودند برنامه نمایشی خود را اجرا کنند.
عمه شاه زمان خانم با بلند نظری به نشانه موافقت سر تکان داد.کمی بعد در میان شور و ولوله ای که در خانمها افتاده بود سردسته گروه معروف عروس ماژور و دار و دسته اش که تا آن لحظه به انتظار فرمان اشرف الحاجیه در اتاق گوشواره نشسته بودند از در وارد شدند. عروس ماژور درحالی که در مجلس می چرخید و چند خانم نوازنده با کمانچه ضرب و داریه زنگی او را همراهی می کردند همان اشعاری را می خواند که من و تاج طلا خانم تا چندی پیش با همکاری یکدیگر در چنین مجالسی می خواندیم. این برنامه تا غروب به درازا کشید.
خوب یادم است که پس فردای آن روز بود که خورشید گرفت. انگار همین دیروز بود کوچه پشت باغ و پشت بامهاش مشرف بر آن مملو از جمعیتی بود که با شیشه دوده زده در دست ایستاده بودند و خورشید را نگاه می کردند. آن روز صد ای کلاغها در باغ بلندتر از هر صدایی بود.
بهجت الزمان خانم که در عمارت من بود حصیرهای نئی را پایین کشیده بود و همه اش سفارش می کرد که بیرون نروم وبه جایی از بدنم دست نزنم. هنوز صدایش پس از سالها درگوشم است که سفارش می کرد باید نماز وحشت خواند.
حالا دیگر رابطه من و بهجت الزمان خانم آن قدر گرم و صمیمی شده بود که پس از سالار او را نزدیک ترین و محرم ترین کس خود می دانستم.
بهجت الزمان خانم مدام به من سفارش می کرد که همیشه وضو داشته باشم. خودم هم تحت تاثیر هم نشینی با او خیلی عوض شده بودم. همیشه سعی می کردم نمازم را به وقت و با طمأنینه بخوانم. همان زمان بود که روخوانی قرآن را با او شروع کردم. نخستین روزی که توانستم سوره کوچکی از قرآن را بخوانم هرگز فراموش نمی کنم. بی شک تا هر وقت زنده هستم به همین خاطر ممنون و مدیون او هستم و برایش از خداوند طب مغفرت خواهم کرد. اولین آیه ای که از او یاد گرفتم آیه ای از سوره نور بود.
الله نورالسماوات والارض...
او تنها کسی بود که دروازه های روشن الهی را به رویم گشود، اما افسوس که در وادی نور قدم نگذاشته برگشتم.
آری، هرروزکه می گذشت در خواندن قرآن پیشرفت قابل توجهی داشتم. بهجت الزمان خانم که می دید اُنس با قرآن باعث تغییرات مثبت روحی و اخلاقی در من شده بسیار خوشحال بود. مداوم مرا تشویق می کرد که باز هم به فراگیری قرآن ادامه دهم.
حال بچه ای که در شکم داشتم با تکانهای شدیدی که هرازچند گاهی می خورد مرا از حضور خود غرق در شادی می کرد.گاهی در تنهایی دستم را روی شکمم می گذاشتم و حرکات او را تعقیب می کردم و با او حرف می زدم.
R A H A
11-20-2011, 10:31 PM
اواخر اسفند ماه بود، یک بعد ازظهر زمستانی زیبا. آن روز به امر حضرت والا سردر باغ را با چراغهای رنگین تزیین کرده بودند. در گوشه ای از باغ چندین چادر بزرگ برپا شده بود که دیگهای مسی بزرگ خورش قیمه روی آن می جوشید و عطر آن همه جا را پرکرده بود. آن روز مصادف با شب تولد حضرت رضا(ع) بود و حضرت والا که از عاشقان آن حضرت بود همه ساله این روز را جشن می گرفت.آقایانی که به جشن دعوت شده بودند در تالار شاه نشین نشسته بودند، اما عده خانمها چندان زیاد نبود. فقط افراد نزدیک و تک و توک خودمانیها بودند. خانمها در اتاق پنجدری که مجاور تالار شاه نشین بود نشسته بودند و از پشت پرده ای که تالار را از آن قسمت مجزا می کرد به صدای مولودی خوانی که در قسمت آقایان برنامه اجرا می کرد گوش می دادند. صداها همه خاموش بود و فقط صدای سید علی اکبر خان مداح بلند بود.گاهی این آوا رساتر می گشت و با صدای جمع حاضر در تالار موزون و هماهنگ می شد و زمزمه رضاجانم، رضاجان در عمارت می پیچید و قلب هر شنونده ای را می لرزاند. زمزمه ای که خیلی پرشور و با احساس گفته می شد. همان طور که کنار پرده نشسته بودم و با شوریدگی اشک می ریختم یک آن متوجه عزت الملوک شدم که از پنجدرش وارد شد. با دیدن من که روی صندلی نشسته بودم رنگ به رنگ شد و برای لحظه ای نگاهش به شکم برآمده من خشک شد. با اینکه سعی می کرد رفتارش خیلی طبیعی باشد و کبودی رخسارش را به نوعی از دید دیگران پنهان دارد، اما پیدا بود که از دیدن من منقلب شده است. انگار همین دیروز بود، چادرش را جلو چهره اش گرفت و وانمود کرد طرفی که من نشسته ام را نمی بیند و به این حالت با همه سلام و احوالپرسی کرد.تا آخر مجلس متوجه بودم که زیر چشمی مرا زیر نظر داشت و با حالتی عصبی پوست لبش را می جوید. با تمام شدن مداحی سفره قلمکاری میان جمعیت خانمها پهن شد. از قسمت مردانه پیشدستیهای ماستت و پیاله های ترشی و تنگای دوغ، دیسهای گل مرغی کله کود از برنج اعلای رشتی که خوب ری کرده و قد کشیده بود ، همین طور بشقابهای چینی گل گندمی پر روغن خورشت قیمه دست به دست شد و در سفره چیده شد. پس از شام از همه با قلیان و چای و شیرینی پذیرایی شد. کم کم زمان ختم جشن فرا می رسید.
همان طور که گوشه ای از پنجدری روی صندلی نشسته بودم و خدمه را که مشغول برچیدن سفره بودند تماشا می کردم یک آن خودم را بین زمین و هوا معلق دیدم. یک نفر صندلی را آن چنان از زیر من کشید که با کمر محکم به زمین خوردم. تا چند لحظه حالم را نمی فهمیدم. صدای بهجت الزمان خانم بلند شد. درحالی که پشت دستش می کوبید گفت: « خدایا خودت رحم کن.»
سکوتی نگران کننده پنجدری را فرا گرفت.
با آنکه چشمانم سیاهی می رفت و درست نمی دیدم، اما حتم داشتم کار کار ِ شعله است. لحظه ای بعد با بلند شدن صدای اشرف الحاجیه فهمیدم حدسم درست بود. صدایش را انگار از دور دستها شنیدم که گفت: «آهای ورپریده کجا... بر شیطون لعنت، آخر تو چه موجودی هستی...»
همان طور که سست و بی حال نقش بر زمین بودم فشار وحشتناکی را در کمرم حس کردم. خیلی زود غوغایی که فضای پنجدری را پر کرده بود سالار را به آنجا کشاند. در پنجدری روی پاشنه چرخید و صدای یاالله سالار با صدای پچ پچ خانمها درهم آمیخت. حالا سایه او را بالای سرم می دیدم که با دیدن من از خودش بی قراری نشان می داد.
همه اش می پرسید: «چته پری؟ چی شده؟»
بغض مجالم نمی داد حرف بزنم. اشک می ریختم و در دل می گفتم بچه ام... بچه ام.
او نگران بود. از اشرف الحاجیه مرتب می پرسید: «خانم پری چیزیش شده؟»
پیش از آنکه اشرف الحاجیه دهان بازکند بار دیگر چشمانم سیاهی رفت و دیگ هیچ نفهمیدم.
نمی دانم چقدرگذشت. وقتی به خود آمدم چهره ها را واضح تر می دیدم. بزرگ ترین خواهر سالار که نامش شمس الملوک بود با چندتای دیگر از خانمهای فامیل درحالی که نگرانی از نگاهشان می بارید دورم نشسته بودند. شمس الملوک درحالی که لیوان قنداغی را که برای من درست کرده بود هم می زد به من خبر داد که علی خان را با درشکه فرستاده اند دنبال اکرم السادات خانم قابله. دردی که در کمر داشتم کم کم شدید و پیوسته می شد. پیش از آنکه اکرم السادات خانم سر برسد کیسه آبم پاره شد و وحشت همه وجودم را فرا گرفت. همه اش می ترسیدم این بچه را نیز مثل بچه اولم از دست بدهم. ساعتی بعد پیرزنی که صبر و شکیبایی از رخصارش می بارید در آستانه پنجدری ظاهر شد. همان طور که از درد به خودم می پیچیدم در اولین نگاه به او فهمیدم باید او همان اکرم السادات خانم قابله باشد. همین که پا به پنجدری گذاشت امر کرد خانمها پنجدری را خلوت کنند. تنها به اشرف الحاجیه و بهجت الزمان خانم اجازه داد برای کمک به او آنجا بمانند. همان طورکه چادر ازکمرش باز می کرد نگاهی به من انداخت که اشکریزان با حالت تضرع آمیزی به او خیره شده بودم. مثل آنکه از نگاهم متوجه دلهره ام شد. متوجه شدم که تحمل هرلحظه چقدر برای من سخت و کشنده است.
بی آنکه چادرش را بردارد آهسته آمد و کنار من نشست و درحالی که چهار قل را زیر لب زمزمه می کرد با مهارت و تجربه چندین ساله و اعتماد به نفس چند دقیقه بر شکم بالا آمده من دست کشید. ناگهان لبخندی چهره نورانیش را بشاش کرد. نگاهی عمیق به من انداخت و با مهربانی گفت: « چته خانم، چرا رنگت پریده؟ چرا این طور به من زل زدی. نترس بره تو دلیت سالمه، زیر دستم وول می خورده.»
تا این را شنیدم ناگهان بغض حبس شده در سینه ام که به من فشار می آورد ترکید و با صدای بلند زدم زیر گریه.
باز هم مدای اکرم السادات خانم بلند شد. در حالی که دستهایش را با آب ولرم و صابونی که برایش آورده بودند می شست خطاب به من گفت: «قوی باش خانم خانومها، چقدرکم طاقتی. همه این کلاه به سرها را مادر زاییده.»
با آنکه اکرم السادات خانم خیالم را راحت کرده بود که اتفاق ناگواری نیفتاده است، اما صبر و حوصله اش در شستن دستهایش آزارم می داد.کف اتاق پنجدری را سفره مشمایی بزرگی پهن کردند و روی آن تعدادی پارچه تمیزو حوله لطیف و قیچی و الکل کناردست اکرم السادات خانم گذاشتند. اکرم السادات خانم که موقع حرف زدن گونه اش بالا می پرید و حالت چشمک زدن به خود می گرفت همان طور که وسایل کارش را مرتب می کرد نیم نگاهای به من افکند که با صورتی عرق کرده از درد بر خود می پیچیدم، صدایش را شنیدم که پرسید: «خب پری خانم، نگفتی چی دوست داری؟ پسر یا دختر.»
یا آنکه خیلی دلم پسر می خواست و شب و روز نذر و نیاز می کردم تا بچه ام پسر باشد برای آنکه مبادا مکنونات قلبی خود را بروز دهم و او سرزنشم کند به زحمت گفتم: «پسر یا دختر فرقی نمی کند. هر دو نعمت هستند.»
این را گفتم واز درد فریاد کشیدم. اکرم السادات خانم با تجربه ای که داشت تلاشش را می کرد. هنگام کار چنان جدی و عصبی بود که حتی تحمل فرپاد های مرا نداشت. یک بار با تندی گفت: « چته پری خانم. خیال کردی مادر شدن به همین راحتی هاست. هرکس طوطی خواهد جور هندوستان کشد.» و برای آنکه به من روحیه بدهد درحالی که به شکم برآمده ام دست می کشید با نوزادی که در شکم داشتم حرف زد. صدایش هنوز هم درگوشم است که با لحنی آهنگین می گفت: « آقازاده بیا، همه چیز آماده است. آب از جهت شستشوی تو گرم کرده ایم و رَخت از برای تو فراهم.»
اشرف الحاجیه و بهجت الزمان خانم که کنار بستر من نشسته بودند دست به استغاثه به درگاه خداوند بلند کرده بودند تا خداوند مشکل را بر من سهل گرداند. صدای مادرشوهرم را می شنیدم که بالای سرم می گفت: «یا مولای مردان مرتضی علی... یا حیدرکرار.»
بهجت الزمان خانم هم پی درپی چهار قل و سوره فتح و دعای فرج و آمن یجیب می خواند و به من فوت می کرد.
آن روز به قدری از درد فریاد کشیدم که گلویم به خشکی افتاده بود. این نگرانی و درد و رنج یکی دو ساعت بعد خاتمه یافت. در مرز میان هوشیاری و بی هوشی بودم که صدای نوزاد در تالار پنجدری طنین انداخت. همان دم به دنبال آن صدای اکرم السادات خانم نیز بلند شد. « به سلامتی دنیا آمد، چه پسر ناز و تپلیه.»
اکرم السادات خانم بچه را پس از آنکه شست و قنداق کرد در بغل من گذاشت. با نگاهی که اشک شوق آن را احاطه کرده پود به چهره پسرم که مانند حریر نرم و لطیف بود خیره شدم. موهای سرش مثل موهای پدرش خرمایی رنگ و پرپشت بود، ولی تاب داشت. همان طور که چشمانش بسته بود به آرامی تکان خورد و چشمانش را بازکرد. در یک آن از دیدن رنگ چشمهایش دلم فروریخت.درست مثل رنگ چشمهای خودم آبی بود. اکرم السادات خانم پسرم را از دستم گرفت و به بغل مادر شوهرم که از شوق اشک می ریخت داد. بعد با کمک بهجت الزمان خانم مشمع را از زیر بدنم برداشت و ملحفه آن را با ملحفه نو و تمیزی عوض کرد. درحالی که به مانند مادری مهربان لحاف ساتن آبی رنگی را که دایه آقا برایم آورده بود رویم مرتب می کرد با دستهای مهربانش موهایم را نوازش کرد وگفت: « دیگر نگران نباش پری خانم، الحمدالله پسر نازیه. عینهو خودت ماهه. هزار ماشاالله استخوانبندی یک بچه سالم را دارد. ان شاءالله خودت دامادش می کنی.»
درحالی که با ضعف به او لبخند می زدم گفتم: «دست شما درد نکند. نمی دانم چطور از شما تشکرکنم.»
با احتیاط بچه را از بغل اشرف الحاجیه گرفت تا کنار دست من بگذارد. گت:« این حرفها چیه، وظیفه ام را انجام دادم. به جای این حرفها استراحت کن. خون زیادی از شما رفته.همین الان سفارش می کنم شربت قند و گلاب بیاورند.»
هنگامی که اکرم السادات خانم آخرین دستوراتش را دیکته می کرد تا از آنجا برود اشرف الحاجیه ضمن تشکراز او سعی کرد تا حق الزحمه او را در مشتش جای دهد. مکرر می گفت: «اکرم السادات جان، قابل شما را ندارد.»
اکرم السادات خانم هم تعارف می کرد و می گفت این کار را بیشتر برای رضای خدا انجام می دهد. از اشرف الحاجیه اصرار و از او انکار تا اینکه عاقبت مادر شوهرم به زحمت چند سکه اشرفی توی مشتش گذاشت. هنگامی که در پنجدری روی پاشنه چرخید و پشت سر اکرم السادات خانم بسته شد مادر شوهرم بادی به غبغب انداخت و با غروری سرشار از شادانی زیر لب گفت:« دستت درد نکند اکرم السادات با این دست و پنجه ات، مطمئن بودم پسر می شه.»
R A H A
11-20-2011, 10:45 PM
بهجت الزمان خانم که تا آن لحظه در سکوت مشغول مرتب کردن اوضاع پنجدری بود با تعجب پرسید: « از کجا می دانستی اشرف جان ؟ » مادرشوهرم در حالی که خنده کنان از در پنجدری بیرون می رفت گفت: « می دانستم دیگر.» و از سرکیف باز هم خندید.
بهجت الزمان همان طور که با نگاهش او را تعقیب می کرد، لبانش را به علامت ندانستن جمع کرد و به من لبخند زد. بعد او هم از پنجدری خارج شد. چند دقیقه بعد دایه آقا با سینی مسی کنگره داری که در دست داشت از در وارد شد. همین که چشمش به من افتاد گفت: « قدمش مبارکه، خسته نباشی پری خانم.»
یک منقل برنجی توی سینی بود که دود اسپند از آن بلند بود. دایه آقا آتشگردانی را که توی منقل بود برداشت و بالای سرم گرداند وبا دود آن در فضا دوایری فرضی کشید. بعد آن را زمین گذاشت و دست به کار شد. توی سینی به جز منقل یک چاقو فولادی، یک قیچی، یک سیخ کباب که به آن پیاز کشیده شده بود به چشم می خورد. دایه آقا سیخ را بالای سرم کنار قرآن گذاشت. بعد قیچی را با دهانه باز زیر متکایم گذاشت و با چاقوی فولادی دورتا دور رختخوابم خط کشید. دست آخر هم منقل زغال و اسفند را پائین تخت من گذاشت. بعد مشغول جمع آوری تشت پر از خون و خونابه و ملحفه های کثیف شد. همان طور که این چیزها را جمع می کرد متوجه نگاه خیره و متعجب من شد. مثل آنکه از حالت نگاهم فهمید ازکارهای او سر درنیاورده و توی فکر هستم. پیش از آنکه چیزی بپرسم خودش گفت: « برای رفع خطر حمله آل این کار را می کنم.»
همان طور که میان رختخواب تر و تمیز درازکشیده بودم با تعجبی آمیخته به نگرانی پرسیدم: « آل! آل دیگر چیست؟»
در حالی که سعی می کرد با آب و تاب برایم توضیح دهد با شعری بند تنبانی شروع کرد.
« رنگ او سرخ بینیش ازگِل / هرجا دیدیش زود بگیرش / تا از زائو ندزدد جگر و دل. این ملعون زنی است با دستهای باریک و بلند که پاهایش فقط استخوان است و هیچ گوشتی ندارد. خیلی هم ضعیف البنیه است. تا زائو را تنها پیدا کند جگر او را درمی آورد. این خطها را کشیدم تا...»
تشر بهجت الزمان خانم که با کاسه گل سرخی پر ازکاچی به پنجدری برگشته بود، صحبت او را قیچی کرد.
«این مهملات چیست که درگوشش می خوانی دایه آقا.» و بعد از مکثی کوتاه درحالی که کاسه پر ازکاچی پر زعفران را که رویش یک بند انگشت روغن کرمانشاهی معطر ایستاده بود به دست من می داد گفت: «اینها همه اش حدیث کلثوم ننه است. به جای این خرافات هر روز یک حمد و هفت قل هوالله بخوان و به خودت و دسته گلت فوت کن، خدا خودش حفظت می کند.»
دایه آقا که حسابی توی ذوقش خورده بود بدون آنکه حرفی بزند چراغهای پایه دار بالای پیش بخاری را روشن کرد و از پنجدری خارج شد. همان طورکه آرام آرام کاچی را که بهجت الزمان خانم برایم آورده بود می خوردم به پسرم نگاه می کردم و بابت سلامت او خداوند را شکر می کردم
چراغ حباب دار پایه بلندی که بالای سرم بود طوری قرار گرفته بود که پاتو زرد رنگ آن چهره لطیف و زیبای پسرم را درخشان می کرد. چهره اش به قدری معصوم بود که گویی در اعماق روحش فرشته ای آرمیده است. کمی بعد سالار همراه اشرف الحاجیه قدم به پنجدری گذاشت. با نگاهی به من و پسرم مثل آنکه خیالش از سلامتی هر دوی ما راحت شده باشد آسوده خاطر لبخند زد، ولی پیدا بود هنوز نمی داند بچه پسر است یا دختر.گویی شهامت این را هم نداشت که بپرسد. مثل این بود که اشرف الحاجیه به عمد به او چیزی نگفته بود تا او را غافلگیرکند. در این لحظه صدای گریه نوزاد به گوش رسید. بهجت الزمان خانم درحالی که او را بلند می کرد تا به بغل پدرش بدهد صدایش به شادمانی بلند شد. خطاب به سالار که به سوی ما پیش می آمد گفت: « آره مادر بخند، صدای پسرته.»
گل ازگل سالار شکفت. انگار که پَر درآورده باشد دیگر از شوق اختیارش را از دست داد و نفهمید چطور خودش را به بهجت الزمان خانم برساند و بچه را از دست او بگیرد. بهجت الزمان خانم درحالی که لبخند زنان با احتیاط بچه را در آغوش او می گذاشت گفت: « امان از دست شما مردها... جان به جانتان کنند همه تان از یک قماش هستید.»
سالار درحالی که از شدت هیجان دستهایش می لرزید همان طور که بچه را در آغوش گرفته بود لبخند زد. «خوب معلومه که پسر چیز دیگ ایه.» بهجت الزمان خانم با لبخند اخم آلودی گفت: «تو را به خدا نگاهش کن.» و از سرکیف خندید.
اشرف الخاجیه که مغرورانه ایستاده بود با یک نگاه به او و یک نگاه به نوزاد گفت: «نگاهش کن سالار جان، ببین چه شباهتی به خودت دارد. آقاجان خدابیامرزدش همیشه می گفت پسر به پدر میره.»
سالار از آنچه می شنید باز هم بر خوشحالیش افزوده شد و با شعف غیرقابل وصفی او را غرق در بوسه کرد. بهجت الزمان خانم درحالی که با ملاطفت بچه را می گرفت باز هم صدایش به اعتراض بلند شد. با اشاره به من، با لحن کنایه آمیزی به خنده گفت: «خب دیگه کافیه. هیچ به فکر این بنده خدا نیستی که بی جون افتاده و نا ندارد ناله کند.» و با خنده به لیوان شربت قند و گلابی که کنار دستم بود با ابرو اشاره آمد که آن را سر بکشم.
سالار با نگاهی به من که رنگ از رخسارم رفته بود، مثل آنکه تازه حواسش جا آمده باشد، شرمنده دست در جیب کرد و سینه ریز مجللی را بیرون کشید که دو ردیف اشرفی آویزش بود. پس از آنکه مرا بوسید با کمک اشرف الحاجیه آن را به گردنم انداخت. بعد از او نوبت اشرف الحاجیه بود و که یک جفت النگوی پهن به دستم کرد. بعد مادرشوهرم حضرت والا را صدا زد. تا آن شب هرگز او را تا این حد شادمان و سرکیف ندیده بودم. به محض دیدن پسرم و من که با رنگی پریده در رختخواب بودم جلو آمد و یک انگشتری طلا با نگین زمرد درشتی در دست من گذاشت. گفت: « مبارک است، چشم ما هم روشن شد. ان شاءالله آقایی خواهد شد.»
اشرف الخاجیه همان طور که بالای سر من ایستاده بود و با خوشحالی ما را تماشا می کرد گفت: « حضرت والا لقبی به عروس خانمتان مرحمت نمی فرمایید؟»
پدر شوهرم با همان ابهت همیشگی از پشت ابروهای بلندش نیم نگاهی به من افکند و لبخند زد: «بله... چرا که نه؟ لقب پروین ملک چطور است؟»
باز هم صدای اشرف الحاجیه بلند شد: « بَه بَه، حضرت والا سلیقه شما حرف ندارد.»
از همان شب اسم من رسماً شد پروین ملک.
تا چند روز قدرت برخاستن نداشتم، اما پسرم هنوز هیچی نشده مثل یک بره ناز، چاق و گرد و قلمبه شده بود و چشمهایش که بسان دانه فیروزه می درخشید به هر طرف می دوید. کم کم دید و بازدیدها شروع ششد.خانمهای فامیل با چشم روشنیهای چشمگیر به دیدنم آمدند. همه آمدند و رفتند جز هوویم عزت الملوک که نه خودش آمد و نه اجازه داد شعله طرف من پیدایش شود.
بهجت الزمان خانم برایم تعریف کرد که شعله به خاطرکارآن شب دیگر جرات پا گذاشتن به آنجا را ندارد. آن روزها اتاق پنجدری را زمزمه بازدید کننده ها از سکوت درآورده بود. هرکس بچه را می دید که در گهواره پرنقش و نگار خوابیده می گفت: ماشاالله، هزار ماشاء الله، چه بچه قشنگ و تپلیه...
دلم می لرزید وهمه اش از خدا می خواستم که حفظش کند. دایه آقا برای آنکه بچه نظر نشود برای او و من مرتب اسپند دود می کرد. روزی چند بار از جا اسپندی که با نخودهای بزک کرده لچک به سرکه خودش درست کرده بود و بالای سرم آویزان بود مشتی برمی داشت و سه بار دور سر من و پسرم می گرداند و دود می کرد. هنوز صدایش درگوشم است که می گفت بخیل زیاده. همیش حین دود کردن اسفند می خواند.
«همسایه های دست راست، دست چپ، پشت رو، روبه رو بترکد چشم حسود.»
شب شش پسرم رسید. شبی که باید حضرت والا درگوش او اذان می گفت. همان شب که قرار بود پدرشوهرم برای او اسم بگذارد. همه در پنجدری جمع بودند. همه به جزعزت الملوک و شعله که باز به هوای عیادت مادرش خانه را خالی کرده بودند. آن شب تمام اقوام دور و نزدیک در اتاق پنجدری و تالار شاه نشین جمع بودند. خانمها در پنجدری و آقایان تالار شاه نشین. آن شب مراسم ختنه سوران پسرم هم بود. پدرشوهرم حسابی سنگ تمام گذاشته بود و به همین مناسبت آقا سیاه و دار و دسته اش را خبر کرده بود. خوب یادم است که شام آن شب را به چلوکبابی شمشیری سفارش داده بودند. پیش از آنکه مراسم ختنه سوران شروع شود اشرف الحاجیه، حضرت والا را از قسمت مردانه صدا زد تا درگوش پسرم اذان بگوید. حضرت والا درحالی که عبای نایینی شتری رنگی بر دوش داشت یا الله گویان از در وارد شد. سالار نیز پشت سرش بود. پدرشرهرم و سالار با خوشرویی جواب سلام و احوالپرسی خانمها را دادند.. منیراعظم از اینکه باز عمه شده بود ذوق زده کنار تختی که برای من در پنجدری زده بودند برای پدرش صندلی گذاشت. حضرت والا درحالی که احساس می شد ذکری را زیر لب با خودش زمزمه می کند با صلابت به طرف من آمد که به احترامش از جا برخاسته بودم. نگاهی گذرا به پسرم انداخت که مثل بچه گربه چشمهایش بسته بود. برای نخستین بار پیشانی مرا در حضور جمع بوسید و یک اشرفی به من داد. من هم خم شدم و دست او را بوسیدم حاضران که تا آن لحظه در سکوت ما را نظاره می کردند برای سلامتی او و من و پسرم صلوات فرستادند. سالار درحالی که از خوشحالی در پوست نمی گنجید پسرمان را بغل کرد و در آغوش پدربزرگش که حالا روی صندلی نشسته بود گذاشت. تا حضرت والا اذان گفتن را شروع کرد سکوت بر پنجدری حکمفرما شد و تنها جیزجیز آب سماور غول پیکری که درگوشه ای از پنجدری در حال جوش خوردن بود آن را می شکست. لحظات بر این منوال سپری شد و بعد حضرت والا گفتن اذان را درگوش پسرم شروع کرد. درگوش راستش اذان و درگوش چپش اقامه خواند و باز صدای صلوات بلند شد. همه در انتظار آن بودند تا حضرت والا اسم مناسبی برای نوزاد بگذارد، اما حضرت والا درحالی که ادعیه ای را زیر لب با خودش زمزمه می کرد به انتظار دیگران چندان توجهی نداشت.
صبر مادر شوهرم زودتر از بقیه سرآمد. قری به سر وگردنش داد و گفت: « حضرت والا، دیگر وقت آن است که یک اسم قشنگ و پرمسمی برای پسر گلمان انتخاب کنید.»
پدر شوهرم هم چنان که متفکرانه سرش را پایین انداخته بود و در اندیشه آن بود تا نامی درخور و شایسته فامیل خودش انتخاب کند.قدری تامل کرد. آن گاه درحالی که پسرم را در آغوش داشت دستی ندازشگر به سبیلهای درویشانه اش کشید و گفت: « به یمن حسن تصادف شب ولادتش با شب ولادت امام هشتم او را رضا نام گذاری می کنم.»
یک نفر با صدای بلند گفت: «بر جمال بی مثال نور خدا، خاتم الانبیاء محمد مصطفی صلوات.»
متعاقب آن صدای صلوات پنجدری را پر کرد. همان دم دایه آقا منقل به دست از لابه لای جمعیت که به تماشا ایستاده بودند گشت و پشت سرش هاله ای از دود برجا گذاشت. علی خان که در پی امر پدر شوهرم دنبال عزیزالله خان نامی رفته بود همراه او کیف به دست برگشت عزیزالله خان درشت هیکل و سبپلی کلفت در حالت نگاهش چیزی بود که مرا به یاد یاری خان می اند ات. دنبال علی خان وارد شد. آمد جلو و دست حضرت والا را گرفت و بوسید و تعظیم و عرض سلام بندگانه ای کرد. حضرت والا درحالی که رضا را به آغوش اشرف الحاجیه می سپرد با اشاره دست از او خواست کار خود را شروع کند. عزیز الله خان بدون آنکه عجله ای در کار خود داشته باشد سیگار اشنویی روشن کرده و سر چوب زده بود. با حرکات آرام و با طمأنینه جعبه چرمی باریک و درازی را که بی شباهت به قلمدان نبوت در آورد. در آن را باز کرد و تیغ سلمانی و سنگ مَصقل را از آن بیرون کشید. تیغ را با دندان طلایش از جلد آن بیرون آورد بعد تفی بر سنگ انداخت و شروع کرد تیغ را ازچپ به راست و از راست به چپ روی سنگ حرکت دادن. برای امتحان یک تکه از موهای پرپشت دست خود را تراشید تا ببیند تیغ تیز است یا خیر. بعد امر کرد یک ملحفه تمیز و یک سینی و یک بادیه آب جوش برایش بیاورند. به اشاره اشرف الحاجیه دایه آقا با عجله از پنجدری خارج شد. تا او برگردد عزیزخان وسایل دیگری را که مورد احتیاجش بود یکی بعد از دیگری درآورد و روی میز چید ؛ دو چوب باریک، مقداری پنبه، تنتورید، چراغ الکلی. عزیزالله خان تیغ را از روی میز برداشت تا روی شعله چراغ الکلی بگیرد. همان موقع متوجه چشمهای ترسخورده و خیره من شد که وحشتزده به تیغی که در دست او بود چشم دوخته بودم. مثل آنکه به خوبی متوجه حالت من شده باشد رو به بهجت الزمان خانم کرد و از او خواست مرا از پنجدری بیرون ببرد. هنوز پایم از بنجدری بیرون نرسیده بود که صدای گریه رضا و بعد صدای گریه من بلند شد.
بهجت الزمان از ترس آنکه مبادا به پنجدری برگردم دو دستی مرا چسبیده بود و دلداریم می داد.
« به جان خودم چیز مهمی نیست مادر، باورکن یک ادرار کند خوب می شود.»
آن شب بچه ام رضا، بعد از مدت زیادی گریه از حال رفت و خوابش برد. آن قدر گریه کرده بود که در خواب هم هق هق می کرد.
R A H A
11-20-2011, 10:45 PM
فصل 9
تا چند روز پشت هم برف آمد. آن روز هم هوا برفی بود. باید به حمام می رفتم. اشرف الحاجیه خودش روز پیش رفته بود حمام گیتی و با زن اوستا قرار و مدار گذاشته بود. برای آنکه خدای ناکرده بچه نچاید اشرف الحاجیه به سالار سپرده بود دو ساعت به ظهر شوفرش را با اتومبیل بفرستد عقب ما. انگار همین دیروز بود. اشرف الحاجیه همان طور که گوش به زنگ آماده نشسته بود گاه وبی گاه از پشت پرده تور که پنجره هلال بلند ارسی دار پنجدری را پوشانده بود نگاهی به آسمان می انداخت. پوشهای درشت برف مثل موقعی که پنبه می زنند در هوا می لولید و انگار عجله اش برای پایین آمدن نداشتند و اینجا و آنجا می نشتند.
اشرف الحاجیه همان طور که چشمها را تنگ کرده بود و نگاه می کرد زیر لب زمزمه کرد. « عجب هوایی... به یاد ندارم هیچ سالی همچین برفی باریده باشد.»
هنوز تا ظهر مانده بود که شوفر آمد. در یک چشم برهم زدن من و اشرف الحاجیه و رضا را که در پتو پیچیده بودیم و مثل بقچه زیر بغل مادربزرگش بود گذاشت دم در حمام گیتی و همان جا منتظر ماند.
همین که از چهل پله لچکی حمام سرازیر شدیم زن اوستا و چند دلاک که در حمام او کار می کردند پیشواز آمدند. زن اوستا دست انداخت گردن اشرف الحاجیه و صورت او را بوسید.
« مبارک باشه حاجیه خانم، ان شاءالله خودتان دامادش کنید.»
بعد از او نوبت من بود. جفت دستهای او تا آرنج غرق در النگو بود و آستینهایش نم داشت. مرا در بغل گرفت و چپ و راست صورتم را بوسید. اشرف الحاجیه با مشتلق چشمگیری که در مشت هرکدام از آنها گذاشت همه را از خود راضی کرد. بهجت الزمان خانم سر حوض شش گوشه آبی رنگ سربینه که فواره اش باز بود منتظرما نشسته بود. با عجله رضا را از دست اشرف الحاجیه گرفت و بدون آنکه لباسهایش را بیرون آورد او را داخل حمام برد. پیش از آنکه من و اشرف الحاجیه وارد حمام شویم زن اوستا با منقل پراسفند جلو افتاد و برای خود شیرینی و درحالی که دوایر فرضی در فضای می ساخت بلند بلند خواند:« اسپند و اسپند دانه، اسپند سی وسه دانه، بترکد چشم حسود.»
داخل حمام صدای همهمه و غش غش خانمها بلند بود. آن روز اشرف الحاجیه لنگ زمینه صورتی به کمرم بست که تای آن دورکمر خودش بود. قطیفه ای هم به همان رنگ سر شانه ام انداخت. زن اوستا حمامی پیش از آنکه شستن رضا را شروع کند چند دقیقه با داریه رنگ گرفت و خواند. « یک حمامی من بسازم / چهل ستون، چهل پنجره / آره، چهل ستون چهل پنجره /کج کلاه خان توش بشینه / با عیال و سلسله.»
بعد محتاطانه رضا را از بغل بهجت الزمان خانم گرفت و شروع کرد به شستن او. همان طور که رضا را می شست می خواند: « پسر قند / پسر به / پسر سَر و دَم َده / پسر مروارید گوش / پسر داماد عموشه.»
بهجت الزمان خانم همان طور که کنار دست او نشسته بود و در شستن بچه به اوکمک می کرد لبهایش را حرکت می داد و می خواند: « والله خیرحافظاً و هو آرحم الراحمین.»
بعد از رضا نوبت من بود. آن روز زن اوستا هرآنچه را در چنته داشت ریخت بیرون. درحالی که دست در داخل لیف سپید قلاب بافی شده ای که کار دست بهجت الزمان خانم بود کرد و صابون فرنگی معطری را بیرون می آورد مرا نگاه می کرد سر تکان می داد. هم نوا با صدای داریه ای که یکی از دلاکها به آن رنگ گرفته بود می خواند. « دیشب که بارون آمد/ یارم لب بوم اومد / رفتم لبش ببوسم / نازک بود و خون آمد.»
خوب یادم است می خواند و صدایش زیر شیشه های کدر گنبدی حمام پیچیده بود که قطره های آب مرتب از آن می چکید
اشرف الحاجیه خیلی آرزوی پسردار شدن سالار را داشت. آن روز در پذیرایی سنگ تمام گذاشته بود. چند نوع میوه و چند جور شیرینی و سیب زمینی پخته و ترشی، انار دانه کرده وگلپر آورده بود. به دستور اشرف الحاجیه در گوشه ای از حمام روی سکویی بساط چای را عَلم کرده بودند که دایه آقا متصدی آن بود.
آن روز دایه آقا از سماور زغالی که قل قل می کرد و بخار ازکناره های توری گل سرخی آن بالا می رفت فصل به فصل برای خانمها چای می ریخت. تا مراسم حمام زایمان تمام شود دیگر ظهر شده بود.
نخستین کسی را که از حمام بیرون فرستادند رضا بود. اشرف الحاجیه خودش او را از حمام بیرون برد و منتظر تمام شدن کار بقیه سر بینه منتظر نشست. خوب یادم می آید که پیش از آنکه از حمام بیرون بیایم بقچه سوزنی ترمه حمام مرا که اشرف الخاجیه خودش آن را پیچیده بود بالای سربینه جلوی کمدهای آینه دار گسترده بودند. یک بقچه تترون که دورتا دور آن ژوردوزی شده و زنبیلی پر از گلهای زرد و سرخ و صورتی برگوشه از آن گلدوزی شده بود روی آن به چشم می خورد. لباسها که دربقچه بر روی یکدیگر چیده شده بود همه را خود اشرف الحاجیه مخصوص این روز تدارک دیده بود. زیرپوش لیمویی حریر با پیش سینه تور. تنکه یاتیس لیمویی ناخنک دوزی شده ، لچک سفید توردوزی شده. یک پیراهن کرپ ناز سفید و یک دست کت دامن چهار خانه کرم و سبز. حتی برایم یک چادر مشمش نو هم که لبه آن برودری دوزی شده بود با پیچه ای نو گذاشته بود. همین که لباس پوشیدم زن اوستا کاچی و معجون قائوتی را که اشرف الحاجیه به حمام فرستاده بود در سینی چیده و برایم آورد و باز برای آنکه نظر نخورم اسپند دود کرد. بعد از من نوبت بقیه خانمها بود که از آن قائوت بخورند.
آن روز همین که به خانه رسیدیم قصاب چاقو به دست با گوسفندی فربه دم درباغ منتظر ایستاده بود که آن را جلوی پای من و رضا قربانی کرد. سور حمام زایمان پسرم آن روز مسمابادمجان و خورش فسنجان بود. همه فامیل تا غروب آنجا بودند.
تا فردای آن روز از عزت الملوک خبری نشد. روز بعد طرفهای ظهر بود که نوکرشان از طرف عزت الملوک خبر آورد که مادرش، خانم مخصوص به رحمت خدا رفت. همان دم اشرف الحاجیه علی خان را با درشکه فرستاد تا به دخترهایش خبر بدهد. خودش هم با منیراعظم سیاه پوشید و عازم آنجا شد.
بهجت الزمان خانم که نزد من مانده بود تا از من پرستاری کند ضمن آنکه از این پیشامد متاسف بود از این جهت که این اتفاق زود تر نیفتاده و مراسم شب شش و حمام زایمان به خوبی و خوشی برگزار شده بود خدا را شکر می کرد.
وقتی علی خان برگشت دیگر غروب بود. منیراعظم شعله را همراه خودش آورده بود،ولی عزت الملوک مانده بود. اشرف الحاجیه نیزهمین طور. به خاطر تسلای دل عزت الملوک که خواهر و برادری نداشت آنجا مانده بود.
آن شب داشتم بچه را شیر می دادم که سالار آمد. مدتی کنار من نشست و من و رضا را که شیر می خورد تماشا کرد. بعد سرش را پایین انداخت تا چیزی بگوید که متوجه حضور شعله شد که پشت جرز پنهان شده بود ر به آنجا سرک می کشید وما را می پایید.
تا خواست از جا بلند شود او را دعوا کند نگذاشتم. با اشاره به او فهماندم سکوت کند. آهسته شعله را صدا زدم. « شعله جان.»
با شنیدن صدای من فوری خود را کنار کشید و دوباره پشت جرز مخفی ثمد، ولی من دوباره او را صدا زدم.
« شعله جان، دلت می خواهد داداش کوچولویت را ببینی؟ بیا ببین دوستش داری؟»
سالار که از طرز صحبت کردن من یکه خورده بود تا آمد حرفی بزند با خواهش و اشاره از او خواستم آرامش خود را حفظ کند. لحظه ای بعد همان طور که حدس می زدم شعله آهسته جلو آمد و به من و پدرش سلام کرد. درحالی که با کنجکاوی و اشتیاق به برادرش خیره شده بود از من پرسید: « می توانم بغلش کنم؟»
برای آنکه خار حسادت را از دلش به در آورم با لبخند سر تکان دادم. لبانش با لبخندی شیرین شکفته شد.
سالار که تا آن لحظه سخت جلوی خودش را گرفته بود درحالی که با نگرانی و دلهره به من نگاه می کرد صدایش به اعتراض بلند شد.« هیچ معلوم است می خواهی چه بکنی پری!؟»
آهسته گفتم: «نترس، خودم مراقب هستم.»
به شعله اشاره کردم که بنشیند، بعد خودم رضا را در آغوش او نهادم و گفتم: «شعله جان، حواست جمع داداش کوچولوت باشد. محکم بگیر نیفتد.»
درحالی که ذوق زده به او خیره شده بود و منتهای سعی خود را می کرد تا رضا را محکم نگه دارد گفت:«چشم »
چند دقیقه ای گذاشتم رضا در بغلش باشد. درحالی که با ناباوری به او می نگریست ذوق زده او را بوسید وگفت: «چقدر نرم و لطیف است. درست مثل عروسک.»
با مهربانی دستی بر سرش کشیدم وگفتم: « بله، برای همین هم خیلی باید مراقبش باشی.»
بی آنکه حرفی بزند سرش را به زیر انداخت و لبخند زد و رضا را به آغوشم برگرداند.
عن ت الملوک تا چهل روزخانه نیامد. روزی که اشرف الحاجیه اورا به خانه آورد من داشتم خودم را برای برگشتن به عمارتم آماده می کردم. همین که وارد شد یکراست به اتاق خودش رفت. داشتم خودم را برای رفتن جمع و جور می کردم که تصمیم گرفتم برای عرض تسلیت به دیدنش بروم. با این فکر رضا را برای چند دقیقه به دایه آقا سپردم. چادرم را سر انداختم و به اتاقش رفتم. پیش از آنکه وارد شوم آهسته در زدم. از قضا اشرف الحاجیه نیز آنجا بود. سلام کرد. اشرف الحاجیه با خوشرویی جواب سلام مرا داد، اما عزت الملوک انگار از دیدن من یکه خورده باشد لحظه ای با تعجب نگاهم کرد. شاید اگر در شرایط دیگری بود جواب سلام مرا می داد، اما آن روز و با شرایطی که پیش آمده بود و یا شاید هم توی رودربایستی اشرف الحاجیه لبانش به آرامی جنبید و جواب سلام مرا داد. نگاهی به او انداختم. رنگ از رخسارش رفته بود.گویی آن چهره گندمگون و سبزه را مهتابی در برگرفته بود. مؤدبانه گفتم: «باید زورتر از اینها برای عرض تسلیت خدمتتان می رسیدم، ولی خوب در بستر زایمان بودم. خدا مادرتان را رحمت کند. ان شاءالله که این غم، آخرین غمتان باشد.»
درحالی که نگاهش را از من می دزدید، با یشت دست اشکی را که از گوشه چشمانش سرازیر شده بود پاک کرد.
برای تسلای خاطرش گفتم: « می دانم چه می کشید، من هم وقتی مادرم رفت خپلی سوختم.» این واگفتم و دیگر نتوانستم آرام بمانم و اشک به پهنای صورتم سرازپر شد. انگار که پس از سالها همان داغ در دلم زنده شده بود.
لحظه ای، متل آنکه برای اولین بار است مرا می بیند نگاهم کرد و با دستپاچگی گفت: « چرا نمی نشینید؟»
آهسته روی مبل نشستم. با همان حالت رسمی کلفتش را صدا زد. او چای آورد و خرما و حلوا. طلعت زیر چشمی من و عزت الملوک را نگاه کرد و رفت.
سکوت بر اتاق حکمفرما ش که صدای قل قل سماور آن را می شکست. هر دو از حضور یکدیگر معذب بودیم و نگاهمان را از هم می دزدیدیم. لایه ای نازک از بخار از انگاره چای که طلعت ییش رویم روی میز گذاشته بود بر می خاست و در فضا به طرف بالا کشیده می شد. من به آن چشم دوخته بودم. اشرف الحاجیه که تا آن لحظه ساکت نشسته بود برای آنکه سردی سکوت را از بین ببرد و مرا از سنگینی آن لحظه ها خلاص کند گفت: « چایت سرد شد پری خانم.»
هنوز انگاره چای را بر روی میز نگذاشته بودم که دایه آقا در چهارچوب در ظاهر شد.
رضا در بغلش به گریه افتاده بود. پس از سلام و احوالپرسی با اشرف الحاجیه و عزت الملوک بچه را در آغوش من نهاد و رفت. همان طور که برای ساکت کردن بچه آرام آرام بر پشتش می زدم متوجه عزت الملوک شدم که با کنجکاوی و حسرت به من خیره شده است. همین که دید متوجه اش هستم نگاهش را به طرف دیگر برگرداند. پیدا بود که با خودش در جنگ است و دل توی دلش نیست رضا را ببیند. از جا برخاستم و بچه را در آغوش اونهادم که مهرش در دل او نیز بیفتد که افتاد. پیش از آنکه رضا را از من بگیرد انگار که حس دوگانه ای او را مردد کرده باشد لختی تامل کرد، اما بعد رضا را در آغوش گرفت و پتویی را که دور او پیچیده بودم کنار زد و با نگاهی که حسرت از آن می بارید به چهره رضا که به مانند حریر نرم و لطیف بود خیره شد. ناگهان رضا پلکهایش را تکان داد و چشمهایش را باز کرد. عزت الملوک همان طور که به چشمهای آسمانی رنگ او می نگریست ناگهان چهره اش لطافت خاصی به خود گرفت و رفتار و لحن گفتارش تغییر کرد. مثل مادری مهربان او را نوازش کرد و رو کرد به اشرف الحاجیه گفت: « باورم نمی شود، چقدر شبیه شعله است.»
اشرف الحاجیه بادی به غبغب انداخت و خندید. گفت: «خوب خواهر و برادرند عزت جان.»
کمی بعد عزت الملوک که رضا را با نهایت دقت در بغل گرفته بود از جا برخاست و به سوی طاقچه رفت. قرآنی را که سر طاقچه بود برداشت و به پیشانی نزدیک کرد و آن را بوسید. از لای قرآن یک اسکناس صد تومانی بیرون آورد و پر قنداق رضا گذاشت و دوباره او را به من برگرداند.
نگاهش کردم و صمیمانه گفتم : « زحمت کشیدید، دست شما درد نکند، این را گفتم و راه افتادم.
آن شب سالار دیرتر از همیشه آمد. مثل آنکه از همه ماجرای آن روز خبر داشت باشد از راه نرسیده شروع کرد به تشکرکردن از من.گفت که تو با این کار خانمی خودت را ثابت کردی پری جان. گفت اشرف الحاجیه خیلی از این کار تو نزد حضرت والا تعریف کرده و خیلی حرفهای دیگر که گذر ایام حالا آنها را از ذهنم پاک کرده؛ اما چیزی که خیلی خوب به خاطر دارم این است که بعد آن واقعه کم کم رابطه عزت الملوک و من بهتر شد. یعنی چاره ای نداشتیم و باید هر طوری بود با هم زندگی می کردیم. در این میان نصیحتهای بهجت الزمان خانم هم بی تاثیر نبود. هم به گوش من می خواند و هم درگوش عزت الملوک که باید با هم بسازید. هنوز صدایش درگوشم است که می گفت: «نه تو بد هستی و نه عزت. شما به جای آنکه دشمن هم باشید می توانید دوست باشید. دختر عزت مثل دختر تو. پسر تو هم عین پسر عزت. هرچه باشد عزت در این خانه حق آب وگل دارد. تو با محبت کاری کن او خجالت زده ات شود. بگذار دل او هم به این زندگی خوش باشد. آن وقت می بینی صاحب واقعی دل سالارخان کیست.»
R A H A
11-20-2011, 10:45 PM
فصل 10
شاید یک ماهی تا عید باقی بود که برای استقبال از سال نو آماده شدیم. هیچ وقت در زندگی با چنین شکوهی به پیشواز نوروز نرفته بودم. زمستان آخرین نفسهایش را می کشید و همه برای استقبال از سال نو به جنب و جوش افتاده بودند. انگار همین دیروز بود علی خان باغچه ها را بنفشه می کاشت. در آشپزخانه آن طرف باغ برای عید شیرینی می پختند. بقیه خدمه هم دست اندر کار خانه تکانی بودند. برخلاف سالهای گذشته که همیشه خانه تکانی را خودم انجام می دادم، آن سال دایه آقا دست به سینه در خدمت من بود. به جز او یک کارگر دیگر هم به نام رباب سلطان در خانه تکانی به اوکمک می کرد.
بیش از پانزده روز به عید نمانده بود که اشرف الحاجیه پروانه خانم خیاط را خبر کرد تا برای همه، از بزرگ وکوچک، حتی خدمه لباس بدوزد. خوب یادم است که پروانه خانم تا کار خود را تمام کند یک هفته طول کشید. تمام طول آن یک هفته را آنجا بود. اشرف الحاجیه اتاق گوشواره و چرخ خیاطی سینگر خودش را دربست در اختیار او قرار داده بود تا کار خود را انجام دهد.
پنج روز به عید مانده همه دختران اشرف الحاجیه آنجا جمع شدند و رباب خانم مشاطه را خبرکردند که همه را بند و آبرو کرد
آن روز همه باهم گفتند و خندیدند جز عزت الملوک که با قیافه نا موافق و عبوس از همه کناره گرفت و ترجیح داد اوقاتش را با شعله بگذراند. ناراحتیش را طوری ابراز کرد که همه متوجه شدند، اما کسی به روی خودش نیاورد. چنان بدقلقی کرد که احدی جرات نکرد با او هم کلام شود و او را برای صرف چای و میوه و شیرینی فرا خواند. خودم بهتر از هر کسی می دانستم که هنوز با واقعیت حضور من کنار نیامده و چشمش بر نمی دارد مرا ببیند. هربار که می آمد و مرا در حال گفت وگو با خواهران سالار می دید با نگاه کینه توزانه ای سرتاپایم را برانداز می کرد. طوری مرا نگاه می کرد که تحمل آن نگاههای معنی دار را نداشتم، اما تا جایی که می توانستم سعی می کردم به او احترام بگذارم.
آخرین روز اسفند و نخستین روز فروردین بود. هفت سین را در تالار پنجدری چیده بودند. آن قدر مجلل و آن قدر پر و پیمان که تا به حال نظیر آن را ندیده بودم. همه دور سفره هفت سین نشسته بودیم. حضرت والا به خاطر بادردی که داشت روی صندلی نشسته بود و دعای سال نو را زمزمه می کرد. همین که صدای پی در پی چند توپ آمد همه با شادمانی دست و روی یکدیگر را بوسیدند.
نخستین کسی که دست پدرشوهرم را بوسید و از او عیدی گرفت اشرف الحاجیه بود. آن روز حضرت والا یک گردنبند الماس به او داد که خیلی قیمتی به نظر می آمد، سپس به هر کدام از ما یک اشرفی طلا به عنوان عیدی داد. بعد از او نوبت اشرف الحاجیه بود که دستور داد تا صندوق مخصوص عید را بیاورند. رباب السلطان و دایه آقا سر صندوق را گرفتند و آوردند. اشرف الحاجیه در صندوق را باز کرد. توی صندوق پر بود از لباسهای مردانه، زنانه و بچگانه. همین طور عروسکهای فرنگی و خیلی چیزهای دیگر که خودش از سفر بیروت آورده بود.
اشرف الحاجیه خودش کنار صندوق نشست و عیدیها را تقسیم کرد. اول از همه یک دست کت و شلوار خوش دوخت که کار فرنگ بود به سالار داد. بعد از او نوبت عزت الملوک بود. به او هم پیراهن زیبایی ازجنس مخمل داد. بعد نوبت من بود که از دست او عیدی بگیرم. مادر شوهرم یک پالتوی پوست خز بسیار اعلی به من داد که به گفته خودش از سفرشام آورده بود. پالتوی خزی که آن روز اشرف الحاجیه به عنوان عیدی به من داد خیلی اعلاتر از پیراهنی بود که به عزت الملوک داد. شاید هم به همین خاطر بود که عزت الملوک آخمهایش درهم رفت. هنوز مراسم تمام نشده بود که در باز شد و دید و بازدیدها شروع شد. خواهران سالار با دامادها و نوه ها به آنجا سرازیر شدند.
پدرشوهرم به تک تک آنها سکه های اشرفی عیدی داد، اشرف الحاجیه نیز همین طور. او هم از داخل صندوق چیزهایی بیرون کشید و بین آنها تقسیم کرد. حضرت والا و اشرف الحاجیه با آنکه بیست وهفت نوه داشتند، اما رضا برایشان چیز دیگری بود. حضرت والا تنها نوه ای را که می نشاند روی زانو و با او حرف می زد رضا بود. دیگران که این را می دیدند برایشان گران بود، اما هیچ کس جرات حرف زدن نداشت. همین توجه حضرت والا به رضا باعث شده بود تا همه محض خودشیرینی هم که شده رضا را در بغل گرفته و قربان و صدقه او بروند؛ حتی هوویم،عزت الملوک هم که با من میانه ای نداشت در ظاهر رضا را می خواست. همین باعث شده بود رفتارشان با من هم فرق کند. حالا دیگر پروین ملک ، پروین ملک از دهان هیچ کس نمی افتاد. خوب یادم است که آن سال سالار سوای عیدی که در حضور جمع به من و عزت الملوک داد یک دستبند اشرفی بسیار زیبا هم به دستم انداخت که یک مدال حکاکی شده مزین به اسم رضا آویزش بود.
فصل 11
« پری خانم...»
این صدایی بود که پریوش را به خود آورد. وقتی سر برگرداند آنیک را دید که با لبخند فنجان قهوه داغی را روی میز گذاشت و برای لحظه ای به او خیره شد. هردو به یکدیگر نگریستند و خاطرات قدیم را در نگاه یکدیگر خواندند. آنیک هم چنان که به صورت رنگ پریده او می نگریست با سادگی و محبت پرسید: « چیه پری خانم؟ حالت خوب نیست.»
« نه موسیو. از ظهر تا حالا قلبم ناراحت است.»
آنیک با عجله یک بسته آسپیرین از جیبش درآورد و روی میز گذاشت. گفت: « آسپیرین در قهوه حل نمی شود، می روم آب بیاورم.» این را گفت و سینی را که روی میز بود برداشت و از آنجا دور شد.
پریوش هنوز هم احساس درد در سینه اش داشت. چیزی به تیزی شمشیر قلبش را می آزرد. از دور، جایی در آن طرف باغ که آشپزخانه واقع شده بود، صدای جریان آب و به هم خوردن خفه بشقاب و لیوان که احتمالاً مقدمات شام بود به گوش می رسید. بریوش همان طورکه جرعه جرعه قهوه اش را سر می کشید نگاهش به آسمان افتاد. آسمان پر بود از ستاره. ستاره ای به او چشمک می زد که به نظر می آمد در حال خاموش شدن است. پریوش هم چنان که به آن ستاره چشم دوخته بود یاد زمان کودکی خود افتاد و یاد حرفی که همیشه عمو به او می زد. هر کس در آسمان ستاره خودش را دارد. ستاره ای که با سرنوشت او گره خورده است. پریوش هم چنان که به آن ستاره خیره بود احساس کرد برای اولین بار ستاره خودش را در آسمان دیده است، ستاره ای رو به خاموشی. پریوش چند نفس عمیق کشید و باز خواندن را شروع کرد.
آخرین ماه فصل بهار بود. ابرهای باران زا مدتها بود که بر سینه آسمان نیلی خیمه زده بودند و باران می افشاندند. رضا کم کم پنج ماهش تمام می شد.
مدتی بود اشرف الحاجیه ناخوش احوال بود. دکتر حکمی معاینه اش کرده و دستور آمپول و ضماد داده بود. هاجرخانم آمپول زن روزی دو نوبت می آمد و تزریق می کرد. با این احوال برنامه هفتگی عصرهای جمعه که در باغ دعای سمات می خواندند مثل همیشه برقرار بود.
آن روز جمعه دعای سمات تازه شروع شده بودکه عمه شاه زمان خانم از در وارد شد. از ظرف شیرینی که زر ورقی مخروطی شکل دور آن بسته شده بود و سرش گل اسکاچی داشت، معلوم بود به جز برای شرکت در مجلس دعای سمات به قصد عیادت از اشرف الحاجیه هم آمده است. خوب یادم است آن روز تا چشم اشرف الحاجیه به او افتاد و خواست از روی تختی که در پنجدری برایش زده بودند بلند شود، عمه شاه زمان خانم دست گذاشت روی شانه اش و گفت: « تو را به خدا راحت باش زن برادر، استدعا می کنم.» بعد دست انداخت گردن او و بوسیدش. بر روی صندلی که کنار تخت او گذاشته بودند نشست.
«خدا بد ندهد، ناغافل چه شد که این طور شدید؟»
اشرف الحاجیه آهی از اعماق دلش کشید و با همان متانت همیشگی بالا را نگاه کرد وگفت: « هرچه قرار است همان می شودد. حالا مشیتش بر این قرار گرفته، راضی ام به رضای او.»
دایه آقا با دو قلیان چاق از در وارد شد. یکی برای عمه شاه زمان خانم و یکی هم برای اشرف الحاجیه. از توی تالار شاه نشین که مجلس مردانه بود آوای آقایی که با صدای سوزناکی دعای سمات را می خواند به گوش می رسید. دایه آقا تا قلیان را جلوی دست اشرف الحاجیه گرفت آن را پس زد. دستش را گذاشت روی سینه اش و نالید:« وای عجب تیری کشید. انگار که این درد نمی خواهد دست از سرم بردارد.»
عمه شاه زمان خانم درحالی که دست بر کوزه قلیان به او می نگریست شیشه دوایی را که تا نیمه پر بود از جیب کت لمه اش درآورد و به دست او داد و گفت: « بخور زن برادر، دعا خوانده است.»
ناگهان هاله ای از اشک چشمهای اشرف الحاجیه را پوشاند و زیرلب زمزمه کرد.
« من که دیگر امیدم از هرچه دکتر و دواست قطع شده. شاید از برکت نفس شما شفا بگیرم.» و بعد از این حرف بسم الله گفت و آب شیشه را یک نفس سر کشید.
منیراعظم که تا آن لحظه نشسته بود و با غصه به مادرش نگاه می کرد ناگهان صدایش بلند شد. با صدای لرزانی خطاب به اشرف الحاجیه گفت:« انگار التزام دارید درد بکشید. مگر داداشم چند بار برای شما از این پرفسور روس که همه تعریف کارش را می کنند وقت نگرفته. چرا نمی روید تا رفع کسالت شود.»
اشرف الحاجیه از سر افسوس سر تکان داد و گفت: « بی فایده است دخترم. من به طبیبهای فرنگی اعتقاد ندارم. اگر قرار بود افاقه کند تا به حال نسخه های همین دکتر حکمی خودمان افاقه می کرد.»
باز هم صدای منیراعظم به اعتراض بلند شد. این بار مخاطبش عمه شاه زمان خانم بود. با بغض گفت: « شما یک چیزی بگویید عمه جان.»
عمه شاه زمان خانم فوری پی حرف منیراعظم را گرفت وگفت: «خوب راست می گوید این دختر. از قدیم گفته اند از تو حرکت، از خدا برکت. خدا را چه دیدی خواهر، شاید ان شاءالله شفا در دست همین پرفسور روس بود.» بعد از این حرف رو به منیراعظم کرد وگفت:« عمه جان، اگر خانم جانت راضی شدند بروند شما هم همراهشان برو.»
پس از این حرف لحظه ای مرا که ساکت نشسته بودم نگاه کرد. آن روز بلوزگیپور و دامن مخمل لمه ای پوشیده بودم که سالار تازه برایم خریده بود.
عمه خانم همان طور که با مهربانی سرتاپای مرا برانداز می کرد پرسید:
«خب شما چطور هستی عروس خانم؟»
با لبخند گفتم:« به لطف شما بد نیستم.»
عمه شاه زمان خانم همان طور که در نخ من بود شروع به تعریف کرد. « بَه بَه ، عجب بلوز و دامن قشنگی ، خودت دوخته ای عمه؟»
« نه عمه جان ، هدیه سالارخان است.»
عزت الملوک روبه روی من نشسته بود. پلک راستش پرید. همان طور که به من خیره شده بود و حسد در نگاهش پر می زد، لبهایش جنبید و خیلی آرام گفت: « ندید بدید...»
با آنکه متوجه نیش زبان او شدم، اما به روی خود نیاوردم. لحظه ای بعد به هوای جمع کردن استکان و نعلبکیها از جا بلند شد. هرچه استکان و نعلبکی بود جمع کرد و از پنجدری بیرون رفت.
آن شب برای صرف شام در تالار پنجدری جمع شدیم. همین که دایه آقا سینی چای را آورد سالار نگاهی به صورت اشرف الحاجیه انداخت و گفت: « مثل اینکه حالتان زیاد خوش نیست مادر جان؟»
اشرف الحاجیه همان طور که از توی سینی که دایه آقا پیش رویش گرفته بود استکان کمر باریک را که در آن چای عقیقی رنگ معطر می درخشید برمی داشت با معنا لبخند زد.
« گویا رفتنی ام سالارم.»
دست دایه آقا که چای را دور می گرداند لرزید.
سالار ابرو درهم کشید وگفت: « زبانتان را گاز بگیرید. فردا به زور هم شده می برمتان پیشی همان پرفسور روسی که گفتم. او معاینه تان می کند و نظرش را می گوید. ان شاءالله خوب می شوید.»
بهجت الزمان خانم که کنار سالارنشسته بود نظری به او انداخت وانگار نگرانی را در نگاهش خواند و دلش سوخت. برای آنکه موضوع بحث را عوض کند از او پرسید: « راستی مادر، این تیرکهایی که دم در باغ علم کرده اند برای چیست؟»
سالار پاسخ داد: « تیر چراغ برق است. ان شاءالله، به همت حضرت والا قرار است کوچه را هم برق بکشند.»
بعد ازاین حرف نیم نگاهی به اشرف الحاجیه افکند که هم چنان در عالم خودش بود و برای آنکه او را از حال و هوای خودش در بیاورد با لبخند گفت: « قول می دهم به همین زودیها که مادر از سفرکربلا برگردند باغ نورباران شده باشد.»
اشرف الحاجیه همان طور که سر تخت نشسته بود دو دستش را خیلی آرام بر زانو کوبید و به افسوس سر تکان داد.
«ای مادر... چقدر خوش خیالی. من دیگه باید خودم را برای سفر آخرت آماده کنم.»
برقی مثل اشک نگاه سالار را پوشاند. درحالی که بغض خود را فرو می داد گفت: « لا اله الا الله. زبانتان را گاز بگیرید مادر. همین فردا پی تذکره تان می روم. قول می دهم تا آخر همین تابستان کار شما و عزت را ردیف کنم. می فرستمتان بروید زیارت.»
لبهای اشرف الحاجیه به خنده باز شد و لبهای عزت الملوک بیشتر. اشرف الحاجیه همان طور که در رختخوابش نشسته بود برگشت و نگاهی به رضا انداخت که برای برداشتن تنقلات روی میز در آغوش من تقلا می کرد.
« بده این پسرگلم را ببینم.»
با لبحد رضا را در آغوش او نهادم. درحالی که او را می بوسید و می بویید شروع کرد برایش خواندن. «آقا رضا گل بِه /چادر زده توی ده / باد می زنه زولفونش/ مادرزنش قربونش.»
عزت الملوک همان طور که نشسته بود باردیگر لبها را غنچه کرد و ابرو در هم کشید.
فردای آن شب حضرت والا و سالار و علی خان اشرف الحاجیه را سوار اتومبیل کردند و بردند مریضخانه روسها. منیراعظم نیز همراهشان رفت. وقتی برگشتند دیگر هوا تاریک شده بود. برفسور روسی هم بعد از معاینه اشرف الحاجیه همان تشخیص را داد که دکتر حکمی در خفا به حضرت والا و سالار خبر داده بود. سرطان.
R A H A
11-20-2011, 10:46 PM
اول تابستان همان سال باغ را یک روزه برق کشیدند. لب پشت بامها و پنجره های مشرف به باغ جماعت تماشاچی ایستاده بودند. من هم مثل بقیه آدمهای خانه چادر به سر رضا را بغل کرده و برای تماشا رفته بودم پدرشوهرم دم در باغ ایستاده بود و با کارگران سیم کش اداره برق و مسئول نصب کنتور صحبت می کرد. چند زن به عشق دیدن این پدیده تازه قدم سست کرده، زنبیلهای خرید را زمین گذاشته و با هم پچ پچ می کردند. هرکس چیزی می گفت.
«دارندگی است و برازندگی.»
« والله خوشا به حالشان. ما که از نان شبمان زیاد نمی آوریم.»
با برقرار شدن جریان برق و روشن شدن اولین ریسه چراغی که بالای سردر باغ کشیده شده بود صدای صلوات از جماعت تماشاچی برخاست.
« بر جمال بی مثال محمد صلوات.»
همان دم قصاب که حاضر به یراق ایستاده بود به اشاره حضرت والا بر گلوی گوسفند فربهی که به درخت چنار کنار در بسته شده بود کارد کشید. باز صدای کسی از میان جماعت بلند شد.
« صلوات بعدی را برای سلامتی جناب شازده بفرستید که کوچه را منور کرده.»
«اللهم صل...»
تا دایه آقا منقل اسپند را دور بگرداند، در یک چشم برهم زدن قصاب گوشت قربانی را تکه تکه کرده و در مجمعه بزرگ کنگره دار مسی جلوی در روی چهار پایه گذاشت. حالا جماعت تماشاچی دوپشته جلوی در جمع شده بودند تا گوشت بکیرند. حضرت والا خودش گوشتها را بین مردم تقسیم کرد. دو تکه گوشت و یک تکه کوچک دنبه را لای روزنامه می پیچید و به علی خان می داد که به هرکس که نوبتش است بدهد. بعضی زرنگی می کردند و می خواستند دوبارگوشت بگیرند. پدرشوهرم همین که آخرین بسته گوشت را به دمت علی خان داد برگشت. چشمش به من افتاد.اخمهایش درهم رفت و نگاهش حالت خاصی گرفت. طوری خیره مرا نگاه کرد که فهمیدم نباید آنجا بایستم. سرم را پایین انداختم و برگشتم به باغ.
حال اشرف الحاجیه بدتر شده بود. دعای سمات هر عصر جمعه و روضه اول هرماه هنوز برقرار بود. قوم و خویشها به هوای عیادت هم که شده می آمدند. گرداگرد اشرف الحاجیه می نشستند، حرف می زدند و ذکر آمن یجیب سرمی دادند. هنوز حرفهایی را که به اشرف الحاجیه می گفتند یادم است.
«خدا بد ندهد، بلا به دور باشد...الحمدالله مثل اینکه بهترید.» «ماشاء الله، شکر خدا که بهترید.»
« برایشان صدقه زیاد بدهید، خون بریزید. می خواهید یک تخم مرغ بشکنم، اگر چشم زخمی به شماست باطلش کند؟!»
اکثر روزها همین که هوا رنگ عصر می گرفت، دست و روی رضا را می شستم، لباس تمیزی تنش می کردم و موهایش را شانه می زدم. بعد بغلش می کردم و می رفتم به عمارت کلاه فرنگی.
آن روز همین که چشمم به اشرف الحاجیه افتاد برای آنکه به او امید بدهم گفتم: «الحمدالله مثل اینکه بهترید مادرجان.»
با حسرت آه کشید و ناامید گفت: «ای مادر، این کشتی شکسته عنقریب است که به گِل بنشپند.»
برای آنکه به او روحیه بدهم رضا را درکنارش نشاندم. همان طور که در بستر دراز کشیده بود با حسرت دست بر سر رضا کشید و زمزمه کرد:« هزار ماشاءالله، هزارماشاالله، افسوس که حلاوت وجودت را نچشیدم قندعسل.»
گریه اش گرفت.گوشه لحاف ساتن را کشید روی صورتش و زد زیر گریه. میان گریه گفت: « از وقتی که آن خدایابیامرز آمد اینجا هو کشید من به این روز افتادم.»
خوب می دانستم منظورش از آن خدا بیامرز مادر هوویم، خانم مخصوص است.
بهجت الزمان خانم مثل آنکه در چشمانش شعله روشن کرده باشند همان طور غمگین به او نگریست وگفت: «مگر چه کرده ای مادر... خوب می خواستی اسم سالارت به دنیا بماند.»
اما اشرف الحاجیه هم چنان خودش را سرزنش می کرد. «به خدا نیتم همین بود. اگر حرفی زدم فقط به خاطر مهر مادری بود... ولی خب او هم مادر بود. خدا ازمن بگذرد. دلش را شکاندم.» وبازگریه کرد.
بهجت الزمان خانم موعظه اش کرد. « از آزمون خدا غافل نباش عزیز دلم. عوض این همه آیه یأس که می خوانی دست به دامان ائمه اطهارشو. مطمئن باش اگر با خلوص نیت دست به دامان آن بزرگان شوی، حاجتت را می گیری فقط باید شک نکنی. حالا دستهایت را بلند کن و بگو یا محمد، یاعلی یاحسین.»
اشرف الحاجیه دردمندانه شروع کرد به ذکرگفتن. درحالی که نگاهش به بالا بود و دستها را رو به آسمان گرفته بود صدا زد: « یا محمد.... یاعلی... یاحسین.»
یکی از همان روزها، یک عصر جمعه که باز مجلس دعای سمات برقرار بود همایوندخت، خاله عزت الملوک به هوای عیادت از اشرف الحاجیه به آنجا آمد. همین که مجلس تمام شد و غریبه ها رفتند همایوندخت امد جلوی اشرف الحاجیه و پایین تخت او نشست. پشت دست او را بوسید وگفت: «هزارکرور شکرکه ما باز شما را قبراق و سرحال می بینیم. الحمدالله که رفع کسآلت شده.»
اشرف الحاجیه همان طور که با رنگ و روی زرد زیر لحاف اطلسی که بر آن طاووسی به نازپَر بازکرده بود درازکشیده بود با افسوس گفت: «ای خانم ، این کاسه شکسته را که می بینی عنقریب در حال از هم پاشیدن است اگر دغدغه منیراعظم نبود په ماندنی؟»
صدای همایوندخت به اعتراض بلند شد. «چه حرفها، زبانتان را گاز یگیرید. ان شاءالله صد و بیست سال عمر می کنید و منیراعظم خانم را عروس می کنید.»
اشرف الحاجیه هم چنان حرف خودش را می زد. «با این خرچنگی که درجانم لانه کرده؟»
« تصدقتان بروم، تا خدا نخواهد خرچنگ که سهل است آفعی هم که به جان آدمیزاد بیفتد زهرش کارگر نمی افتد. آدم ناخوش احوال که می شود خیالات برش می دارد.»
آآن روز همایوندخت پس ازکلی صغری و کبری چیدن رفت سر اصل مطلب. «حقیقتش را بخواهید امروز سوای عیادت و دست بوسی شما به نیت دیگری به اینجا آمده ام.»
« بفرمایید به گوشم.»
همایوندخت پس ازکمی من من کردن عاقبت دهان گشود. «خواستم بدانم اگر یک داماد خوب و شر به زیر سراغ داشته باشم منیراعظم خانم را شوهر می دهید؟»
برق خوشحالی چشمان غم گرفته اشرف الحاجیه را روشن کرد. آهسته گفت:« والله چه عرض کنم... حالا این آقا داماد کی هست؟»
« یک جوان خوب و نجیب. تا همین پارسال شاگرد دم حجره مرحوم اخوی بوده.بچه پاک و سربه زیری است. ازشهرستان آمده.به داردنیا فقط یک مادر دارد.»
اشرف الحاجیه مثل آنکه انتظار شنیدن چنین پیشنهادی را نداشت تکان خورد. سرش را به علامت تردید با چرخشی گنگ تکان داد و گوشه لبش را گزید. آهسته گفت: «والله چه بگویم. آخربه خانواده ما می خورد؟»
پیش از آنکه همایوندخت حرفی بزند، عزت الملوک که تا آن لحظه ساکت نشسته بود و فقط گوش می داد خودش را میان انداخت وگفت. « والله به خدا که این چیزها ملاک نمی شود. مگرفقط انهایی که آب وملک دارند باید زن بگیرند؟»
اشرف الحاجیه چنان غضبناک نگاهش کرد که فوری ساکت شد. مدتی سکوت بر پنجدری حکمفرما شد که همایوندخت آن را شکست.
« البته شما حق دارید، ولی به همین سوی چراغ نیت بنده هم خیراست. با این حال هر طور میل خودتان است.»
اشرف الحاجیه دهان بازکرد تا چیزی بگوید، اما سخن برنیامده را فروداد. شاید به این خاطرکه اندیشید هرچه زودتر منیراعظم را روانه کند بهتر آست. از طرفی منیراعظم هم دختر چهارده ساله نبود. پس بعد از قدری تامل آهسته گفت: «باشد. فقط اجازه دهید با حضرت والا هم ضحبت کنم.»
همایوندخت فوری پی حرف را گرفت. « هر طور صلاح می دانید حاجیه خانم. فقط اگر حضرت والا موافقت فرمودند به عزت جان بگویید مرا خبر کند. می گویم مادرش را از ولایتش بیاورد. ان شاءالله خودم هم یک تُک پا با آنها می آیم. خودتان اورا ببینید، بسنجید که تیکه شما هست یا خیر. خدا را چه دیدید، شاید هم قسمت شد. اگر رخصت بفرمایید رفع زحمت می کنم.»
فصل 12
یک ساعت به غروب در زدند و آمدند. همایوندخت بود و داماد و مادرش. من و دایه آقا پشت پرده پنهان شده بودیم و نگاه می کردیم. مادر داماد خیلی به نظر شهرستانی می آمد، اما خود داماد نه. جوان خوش سیما و بلند بالایی بود. خیلی سن داشت بیست وپنج سال. در ظاهر که به منیراعظم نمی خورد. نه از نظر سر و شکل و نه از جهت سن و سال.
آن روز دخترهای دیگر اشرف الحاجیه و عزت الملوک هم بودند، اما چون رضا داشت دندان درمی آورد و نحسی می کرد من نرفتم. سالار هم برای ماموریتی سه روزه به آبعلی رفته بود.
دامادی که همایوندخت معرفی کرده بود به قدری از منیراعظم سر بود که اشرف الحاجیه و حضرت والا دیگر درنگ را جایز ندانستند.
از فردای آن روز دیگر فکر و ذکر همه این عروسی ناگهانی شده بود. چه باید خرید، چه باید پوشید،کی را باید دعوت کرد. همه هم به خرج حضرت والا. به خاطر آنکه داماد وضعی نداشت و منیراعظم آرزو داشت،اشرف الحاجیه هم همین طور. او هم مثل هر مادری برای دخترش آرزو داشت،اینکه جلوی قوم خویشها فکر آبروی خودش را می کرد. دلش نمی خواست منیراعظم پیش کسی سرشکسته شود.
لباس عروس منیراعظم را به مادامی سفارش داده بودند که خیاطخانه اش در خیابان قوام السلطنه بود. من هم به صرافت افتاده بودم یک قواره پارچه نقرابی داشتم که نخستین هدیه سالار بود. خوب یادمه از روی یکی از مجله های فرنگی که گاهی اوقات سالار برای خواندن به عمارت من می آورد یک مدل لباس بسیار زیبا از روی لباس هنرپیشه معروف هالیوود، ریتا هیورث انتخاب کردم. لباسم را به پروانه خانم خیاط دادم تا آن را بدوزد. لباس مجلسی بسیار زیبایی بود که آستین حلقه ای و پیش سینه دکلته داشت. آن روزها ،باغ شلوغ بود. می شستند، می پختند. می دوختند. انگار که همه با هم مهربان و آشتی بودند.
آن روزها خواهران سالار انگار که خانه و زندگی نداشتند. از صبح تا شب آنجا بودند. صبح اول وقت می آمدند و پاسی از شب گذشته، پس از صرف شام به خانه هایشان بازمی گشتند.
انگار همین دیروز بود. هر شش خواهر منیراعظم از بس که آرزوی عروس شدن او را داشتند به کوچک ترین بهانه ای صدای هلهله و شادیشان بلند می شد.گاهی هم هنگام صرف چای، میوه ، شیرینی وکشیدن قلیان برای آنکه اشرف الحاجیه را سر حال بیاورند به داریه ضرب می گرفتند می رقصیدند.
آن روزها به جز خواهران سالار خیلی از اقوام نزدیک شاه زمان خانم و دخترش، نصرت اقدس هم آنجا بودند. خوب یادم است که شبها برای پیرزنهای فامیل توی تالار شاه نشین تشک می انداختند.برای بعضی هم که ازگرما توی عمارت کلاه فرنگی خوابشان نمی برد توی باغ ، روی تختهایی که دور و برش پر ازگلدانهای گل یاس بود و روی آنها پشه بند نصب می شد رختخواب پهن می کردند.
آن روزها اغلب همایوندخت آنجا بود و در تهیه جهیزیه منیراعظم که به هوویم عزت الملوک محول شده بود و از طرف مادرشوهرم اختیاردار بود کمک می کرد. برخلاف من که به خاطر رضا دست و پایم بسته بود اکثر روزها عزت الملوک همراه یکی از خواهران سالار و خاله اش همایوندخت به بازار می رفت و هرآنچه را به صلاح دید خودش لازم بود در جهیزیه منیراعظم باشد می خرید و با آنها می آورد.
چپند روز مانده به عقد کنان منیراعظم باز همایوندخت به آنجا آمد. تا آن روز نمی دانستم همایوندخت در خیابان چراغ برق صاحب آرایشگاهی زنانه است. آن روز همایوندخت خودش منیراعظم را بند انداخت. دوتا وردست با خودش آورده بود که درکار انداختن بند و برداشتن زیرابرو خانمها به او کمک کردند. روز عقدکنان نیز همین طور.
روز عقد کنان هم همایوندخت با دو نفر از وردستهایی که در آرایشگاهش کار می کردند، برای درست کردن عروس و بقیه به آنجا آمدندد. انگار همین دیروز بود. اتاق گوشواره را برای همین کار اختصاص داده بودند. سه تا منقل برنجی پر از زغال افروخته دم دست همایوندخت و وردستهایش بود که انبر فر خود را روی آن منقلها گرم می کردند و موهای خانمها را با آن لوله می کردند و حالت می دادند.
آن روز یکی از وردستهای همایوندخت که خانم میانسالی بود موهای مرا درست کرد. آن قدر زیبا که وقتی از زیر دست او بلند شدم دیگران به گمان آنکه دست او سکه دارد داوطلبانه زیر دست او نشستند، اما هیچ کس به زیبایی من نشد، به خصوص که آن روز برای نخستین بار برای آرایش چشمهایم از خط چشم و سایه آبی آسمانی هم رنگ چشمانم که تازه از فرنگ آمده و مُد شده بود استفاده کردم.
کم کم عمارت کلاه فرنگی از حضور مهمانانی که به مجلس عقد کنان دعوت شده بودند پرمی شد که من لباسی را که مخصوص آن روز دوخته بودم پوشیدم. بهجت الزمان خانم همان طور که رضا را در بغل گرفته و گوشه ای نشسته بود تماشایم می کرد وان یکاد می خواند و به طرفم فوت می کرد که نظر نخورم. راستی که در آن لباس زیبا و با توجه به آرایشی که داشتم درمیان جمع چون ستاره ای درخشان می تابیدم. ازوقتی پروانه خانم خیاط آن لباس را برای من دوخته بود منتظر این روز و دیدن واکنش سالار بودم. آخر تا آن روز چندین بار پرسیده بود که پری جان تو چه می پوشی و من برای آنکه از او پنهان کنم گفته بودم یکی ازهمین پیراهنهایی را که دارم فقط به این خاطر که دلم می خواست ببینم وقتی لباس را که طرحش را خودم داده بودم و پارچه آش هدیه خودش بود را به تنم می بیند چه واکنشی از خود نشان می دهد. خوب یادم است که پیش از آن روزبارها توی ذهنم صحنه برخورد سالار را درحالی که چشمهایش از دیدن من در آن پیراهن نقرابی می درخشید در ذهنم مجسم کرده بودم. پیش خودم تصور می کردم وقتی لباس را به تنم ببیند لابد از زیبایی آن و حسن سلیقه ام مرا تحسین می کند و همین برایم شوقی بی نهایت داشت که مرا به روزشماری وا می داشت. حال همان روز موعود بود.
آن روز وقتی در تالار شاه نشین ظاهرشدم، سالارکنار اشرف الحاجیه با لباس رسمی ایستاده بود. خواهرانش نیز درحالی که او و مادرشوهرم را چون نگین در برگرفته بودند آنجا بودند. همه با سر و صورتهای آراسته و لباسهای فاخر درحالی که هرآنچه طلا و جواهر داشتند به خود آویخته بودند با یکدیگر بگو و بخند می کردند.
پیش آنکه آنها متوجه حضور من شوند دم در تالار به عزت الملوک وخاله اش همایوندخت برخوردم.آن دو کنار یکدیگرایستاده بودند و به سر و وضع شعله که مثل همیشه ازسر لجبازی ارایش موهایش را به هم ریخته بود رسیدگی می کردند. همان طور که رضا را در آغوش گرفته بودم از کنار آنها گذشتم. در یک آن نگاهم با نگاه عزت الملوک تلاقی کرد. مثل آنکه از دیدن من خوشش نیامده باشد مثل همیشه سعی کرد با بی اعتنایی مرا نادیده گیرد. بی آنکه اهمیتی به برخورد او بدهم هم چنان که رضا را در اغوش داشتم با شوق و خوشحالی وارد تالار شدم و سلام کردم. با هیجان زیاد منتظر واکنش سالار شدم. سالار همان طور که درکنار اشرف الحاجیه ایستاده بود، برای لحظه ای مثل برق گرفته ها نگاهم کرد و پس از چند لحظه بی آنکه جواب سلام مرا بدهد یکدفعه برافروخته و عصبانی با نگاهی خشمگین و بی ملاحظه جمعی که حضور داشتند پرسید: «این چیه پوشیدی؟»
همان طور که نگاهش می کردم یک آن خون در رگهایم ایستاد. سر درنمی آوردم که منظورش از این پرسش چیست. خیلی دلم می خواست از او بپرسم مگر پیراهنم چه ایرادی دارد، اما طوری خشمگین مرا نگاه می کرد که زبانم بند آمد. احساس می کردم گونه هایم آتش گرفته و می سوزد. اشرف الحاجیه که خیلی خوب حال مرا درک می کرد برای آنکه به نحوی مسئله را رفع و رجوع کند و میانه کار را بگیرد با خنده تصنعی گفت: «حالا مگر این لباس چه ایرادی دارد سالارخان؟ همه خانم هستیم.»
سالار بی آنکه جواب او را بدهد هم چنان که برافروخته و غضبناک مرا نگاه می کرد با عجله از تالار خارج شد. درحالی که با دلی شکسته با نگاهم او را تا دم در بدرقه کردم سرم را بالا گرفتم که اشکم سرازیر نشود. از خودم و از لباسم بدم آمد. از اینکه به خاطر هیچ و پوچ در حضور جمع،به خصوص هوویم تحقیر شده بودم حس بدی داشتم. حس آدم سیلی خورده ای که حقارت سیلی خوردن او را از پا درآورده باشد و نه درد آن. با این حال به هر زحمتی بود برای آنکه دشمن شاد نشوم و خودم را از تک و تا نینداختم و سرم را به رسیدگی به رضا مشغول کردم. چند دقیقه بعد صدای هلهله برای وارد شدن عروسمرا به اتاق عقد کشاند. چند لحظه غصه ام را فراموش کردم و محو تماشای منیر اعظم شدم.
R A H A
11-20-2011, 10:46 PM
انگار همین دیروز بود. منیراعظم در لباس مُطَبقی از تور وگیپورکه مادام برایش دوخته بود سر سفره عقد نشسته بود. شیفونی که بر سر داشت نیمی از صورت بزک کرده اش را پوشانده بود. سینه ریزی که برگردن داشت همان سینه ریزی بود که سالها اشرف الحاجیه با آرزومندی برای چنین روزی در مِجری جواهراتش کنار گذاشته بود.
از طرف خانواده داماد فقط مادرش حضور داشت که سر و وضع ظاهرو لباسش با دایه آقا تفاوتی نمی کرد. یک پیراهن گلدار زرقی برقی با دامن دور چین و شلوار سیاه به تن داشت و چارقدش را با سنجاق قفلی زیر گلویش محکم کرده بود. همه خانمها با حالت به خصوصی او را نگاه می کردند و راجع به او با هم پچ پچ می کردند.
سفره عقد منیراعظم هم مثل جهیزیه اش مفصل و تکمیل بود. در تالار شاه نشین یک سوزنی ترمه کشمیر رو به قبله پهن کرده بودند. رویش یک خوانچه اسپند رنگ کرده و یک خوانچه نان سنگگ، یک قدح گله مرغی کله کود حنا، یک دیس گل مرغی کله کود صابون معطر فرنگی به چشم می خورد. بالای سفره یک آینه نقره با دو شمعدان با شمعهای روشن قرار داشت. دایه آقا روی یک چهار پایه دم در تالار شاه نشین نشسته بود و مراقب بود بچه ها تو نیایند. درعوض شعله با لوس بازیهایی که از خودش در می آورد جور همه را می کشید. برای عاقد پشت در تالارشاه نشین صندلی گذاشته بودند. کمی پیش از آنکه عاقد خطبه عقد را شروع کند همایوندخت با صدای رسایی گفت دوبخته ها و مطلقه ها داخل نیایند. جالب اینکه خودش با وجود آنکه تا به حال سه بار ازدواج کرده بود و هر سه بار هم طلاق گرفته بود همان جا ایستاد و سر منیراعظم قند سابید. پس از آن عاقد آمد و خطبه عقد را شروع کرد. هرچه می گفت دوشیزه مکرمه، علیامخدره، منیراعظم خانم والامقام بنده وکیلم از او صدا بلند نمی شد و به عوض او خواهرانش جواب می دادند عروس رفته گل بچینه، گلاب بیاورد و از این حرفها. پیش از آنکه عاقد برای بار سوم خطبه عقد را بخواند مادر داماد جلو آمد و یک گوشواره پِرپری به عنوان زیر لفظی در دست منیراعظم گذاشت و درگوش او با لهجه ولایتی اش زمزمه کرد که بله را بگوید. وقتی دوباره عاقد خطبه را خواند، منیراعظم با اجازه حضرت والا و بزرگ ترهای فامیل بله را گفت. صدای هلهله بلند شد. پیش از وارد شدن داماد همه خانمها چادر به سر انداختند. داماد را آوردند وکنار منیراعظم روی صندلی نشاندند. تفاوت عروس و داماد به قدری بارز بود که توی ذوق می زد. داماد بدون آنکه توجهی به عروس داشته باشد تمام شش دانگ حواسش به دور وبرش بود. به دیوارکوبهای خوش نقش و نگار، به مجسمه های مرمر فرنگی، به گلدانهای دست دلبری و زنبیلهای نقره و ظرفهای بارفتن که اسباب عقد مثل بادام وگردو و نقل را در آن چیده بودند و به من،که از نگاهش بدم می آمد و از تیررس نگاهش فرار می کردم. داماد یک انگشتری ظریف به دست منیراعظم کرد که در مقایسه با چشم روشنیهایی که از این و آن، به خصوص خواهرانش به او رسیده بود به نظر نمی آمد و حقیر جلوه می کرد.
یکی از خاطره های به یاد ماندنی آن روز پاره شدن لباس منیراعظم بود.به محض آنکه حضرت والا وارد تالار شد دست در جیب کرد و دسته ای اسکناس پنج تومانی بر سر عروس ریخت. شعله که کنار سفره ایستاده بود برای دستیابی به چند اسکناس که جلوی پای منیراعظم افتاده بود با یکی از بچه ها که از زیر دست دایه آقا فرارکرده و خودش را به آنجا رسانده بود درگیر شد .شعله برای آنکه از او جلو بیفتد او را هل داد عقب. او هم مقابله به مثل کرد و چنان شعله را به عقب هل داد که او از ترس افتادن چنگ زد به پیراهن عروس و در آنی زیپ پیراهن منیراعظم جر خورد. خواهران سالار که شاهد این صحنه بودند فوری به تکاپو افتادند و چون در آن فرصت محدود نمی شد کاری اساسی کرد هر طوری که بود با سوزن و نخ از پشت پیراهن را به هم بخیه کردند.کمی بعد از این ماجرا بود که صدای همایوندخت در تالار شاه نشین طنین انداخت.
«به سلامتی سالار خان، برادر عروس خانم یک کف مرتب بزنید.»
با شنیدن صدای همایوندخت همان طور که رضا را در آغوش داشتم چادرم را کشیدم روی صورتم و با عجله از تالار خارج شدم. دم در تالار ایستاده بودم که از صدای بهجت الزمان خانم به خود آمدم. رضا از سر و کولم بالا می رفت. بهجت الزمان خانم گفت: «چرا اینجا ایستاده ای مادر؟ رضا را بده من و برو سر سفره عقد.»
با دیدن صورت مهربان بهجت الزمان خانم بغض کشنده ای گلویم را فشرد. گفتم: «ممنونم بهجت الزمان خانم شما بروید. رضا اگر آرام شد من هم می أیم.»
او که این را شنید دیگر چیزی نگفت و رفت. با رفتن بهجت الزمان خانم برای آنکه بغض خود را بنشانم در گوشه ای از سالن پشت ستون نشستم خانمی از اقوام دور سالار که تا آن روز او را ندیده بودم با کنجکاوی به من خیره شد. پس از مدتی پرسید:«معذرت می خواهم،شما پروین ملک خانم هستید؟»
درحالی که نهایت سعی ام را برای خوشرویی می کردم با لبخندی تصنعی گفتم: « بله.»
با تحسین مرا نگریست وگفت: «هزار ماشاالله، شاه زمان خانم گفته بود خیلی قشنگ هستید. وقتی شما را دیدم فکرکردم باید خودتان باشید. برای
آنکه مطمئن شوم پرسیدم.» از آنچه شنیدم به تلخی لبخند زدم. در دلم طوفانی به پا بود. هربارکه به یاد لحن تند سالار می افتادم حال بدی می شدم. لحظه ای بعد صدای هلهله و شادی خانمهایی که در اتاق عقد بودند بلند شد. به صدای آنها گوش سپرده بودم و شیرینی کوچکی را تکه تکه در دهان رضا می گذاشتم که از صدای عمه شاه زمان خانم به خود آمدم.
«هیچ معلوم است کجاپی عمه؟ سالار خان سراغ شما را می گیرد.»
سعی کردم بغضم را فرو دهم. به دروغ گفتم: « با بچه چادر سرکردن برایم سخت است. داماد که رفت می آیم عمه خانم.»
همان طور که نگاهم می کرد گفت: « پس تنها ننشین. بیا برویم پهلوی اشرف الحاجیه، آن بنده خدا هم تنها است.»
به رودربایستی عمه شاه زمان خانم به ناچار از جا بلند شدم. پا به پای رضا رفتیم به اتاق پنجدری. با دیدن اشرف الحاجیه او را بوسیدیم و به او تبریک گفتیم. همین که نشستیم عمه شاه زمان خانم مثل آنکه پی برده باشد در خودم هستم و برای آنکه مرا از آن حال و هوا بیرون بیاورد گفت: « می بینی زن برادر، هزار ماشاء الله پروین ملک چقدر خوشگل شده.»
اشرف الحاجیه درحالی که غرق تحسین و غرور نگاهم می کرد با لبخند گفت:« خوشگل که بود. خوشگل اگر در دنیا باشد عروسک خودم است.»
عمه شاه زمان خانم خندید. « البته با این لباس و این آرایش.»
اشرف الحاجیه باز هم خندید. «آدم خوشگل هرچه بپوشد و هرکاری کند خوشگل است.»
حوصله شنیدن هر حرفی که مربوط به آن لباس بود را نداشتم. برای همین دوباره سر خودم را به رضا مشغول کردم. سعی می کردم چهره ای آرام داشته باشم، اما یک آن نگاهم به چشمهای غمگین اشرف الحاجیه افتاد و دیگر نتوانستم جلوی خودم را نگه دارم و هق هق زدم زیر گریه.
عمه شاه زمان خانم که از ماجرا بی خبر بود، با دیدن اشکهای من دستپاچه شد. با صدای بلند وکشیده پرسید: «ا، چه شد عمه؟»
«عمه خانم، بی زحمت در را ببندید.»
عمه شاه زمان خانم فوری از جا برخاست و در را بست. همان طور که سرم پایین بود، درحالی که سنگینی نگاه هر دوی آنها را حس می کردم اشکریزان به رضا شیر می دادم صدای اشرف الحاجیه را شنیدم که گفت. «این بچه این شهر قَهره را نخورد بهتر است.» و بعد از این حرف با ملاطفت رضا را که در حال خوردن شیر خوابش برده بود از آغوشم بیرون کشید و او را درگوشه ای از تخت که خودش روی آن نشسته بود خواباند
کمی به سکوت گذشت. پیش از آنکه عمه شاه زمان خانم حرفی بزند اشرف الحاجیه خطاب به من گفت: «به شما حق می دهم از دست سالارخان ناراحت باشی، البته خودم بعد با او سر فرصت صحبت می کنم، اما شما این فکر را هم بکن که از بس دوستت دارد به طرز لباس پوشیدن شما حساسیت نشان می دهد. شما هم متل عزت الملوک، هیچ دیدی هرچه بپوشد یا هرکاری کند حرفی بزند.»
پیش از آنکه حرفی بزنم ناگهان در باز شد و نصرت اقدس وارد شد. او هم تا چشمش به من افتاد پرسید: « ا، ا، چی شده پروین ملک خانم؟»
اشکهایم را با پشت دست پاک کردم.صدای عمه شاه زمان خانم را شنیدم که گفت: «هیچی مادر، از خوشحالی عروس شدن منیراعظم گریه می کند.»
نصرت اقدس بی آنکه از شنیدن این پاسخ قانع شده باشد مرا با ناباوری نگاه کرد وگفت: « سالارخان مرا فرستاده بیایم پی شما.»
پیش از آنکه حرفی بزنم باز صدای داریه و دنبک و متقاعب آن دست زدن و هلهله از اتاق عقد بلند شد. عده ای از خانم ها و خواهران
سالار بودند که منیراعظم و داماد را آورده بودند تا اشرف الحاجیه آن دو را بیند. پیشش از آنکه وارد اتاق شوند با عجله چادر سفید گلدارم را که سر شانه ام افتاده بود سر انداختم و از جا بلند شدم
عروس داماد و همراهان وارد شدند. حضرت والا و سالار هم بودند. داماد به محض آنکه وارد شد خم شد و دست اشرف الحاجیه را بوسید. اشرف الحاجیه ساعت طلای گرانقیمتی را که در جعبه مخمل زیبا یی زیر متکایش گذاشته بود در آورد و به دست داماد داد. بعد ازاو نوبت منیراعظم بود. اشرف الحاجیه به جز گردنبند زیبایی که پیش از عقد به منیراعظم داده بود یک دستبند خیلی گرانقیمت نیز به دستش انداخت. حضرت والا همان طور که در حلقه دخترانش کنار سالار ایستاده بود و با لبخند این صحنه را نظاره می کرد چشمش به من افتاد. مثل همیشه سلام کردم وگفتم: «حضرت والا چشم شما روشن.»
با محبت به من نگریست وگفت: «سلام به روی ماهت. چرا سر عقد شما را ندیدم؟!»
در حالی که سعی می کردم سالار که تازه از صدای گفت وگوی من و حضرت والا متوجه من شده بود را نادیده بگیرم با لبخندی غمگین گفتم:« به خاطر رضا حضرت والا، خیلی نا آرامی می کرد.»
با کنجکاوی به چشمهایم که ازگریه سرخ شده بود نگریست وگفت: « لابد عکس هم نینداخته ای!» بعد رو به خانمی که گوشه ای از تالار شاه نشین پشت سر ما ایستاده بود کرد وگفت: «خانم، از من و عروس گلم یک عکس بینداز ببینم.»
خانم عکاس در پی اطاعت امر حضرت والا حاضر به خدمت جلو آمد و از حضرت والا و من، درحالی که چادر به سر داشتم عکسی برداشت.
همان طور که کنار حضرت والا ایستاده بودم به عمد کوشیدم نگاهم
به سالار نیفتد تا با بی اعتنایی تلافی کارش را کرده باشم، اما در یک آن نگاهم به چشمان او افتاد و فوری رویم را برگرداندم.
هنوز خانم عکاس ه پایه دوربینش را جمع نکرده بود که سایه سالار را دیدم که به ما نزدیک شد. صدایش را شنیدم که به خانم عکاس گفت. « خانم بی زحمت از من و این خانم در اتاق مجاور عکس تکی بگیرید» و بعد از این حرف آهسته خطاب من گفت: «پری جان بیا برویم.»
دلم نمی خواست دیگران متوجه شوند. به عمد رویم را برگرداندم که یعنی نمی شنوم، اما بهجت الزمان خانم که پشت سر ما ایستاده بود متوجه شد وگفت: «پروین ملک خانم، سالار خان صدات می زند.»
پیش از آنکه حرفی بزنم سالار نزدیکم شد. آهسته بازویم را گرفت و گفت: «بیا برویم تالار شاه نشین کارت دارم.»
با همه رنجشی که از او در قلبم احساس می کردم نمی دانم چرا آرام و قرار را از من گرفت. هم چنان که بازوی مرا در دست داشت با صدای بلندی خطاب به خانم عکاس گفت: «خانم شما هم تشریف بیاورید.»
با آنکه دلم نمی خواست به این راحتی تسلیم شوم، اما چون دیگران متوجه ما بودند دیگر چاره ای به جز اطاعت نداشتم. پس از آنکه وارد تالار شاه نشین شدیم چادر را از شرم برداشتم و با راهنمایی خانم عکاس چند عکس یادگاری در حالتهای مختلف با سالار انداختم. در همه عکسها به قدری چهره ام غمگین بود و از سالار فاصله می گرفتم که خانم عکاس هم متوجه شد و مرتب تذکر می داد. «خانم لبخند بزنید. خواهش می کنم کمی صمیمی تر.»
همین که عکسها را انداختیم بدون لحظه ای مکث بازویم را از دست سالارکه سعی داشت مرا در اتاق عقد نگه دارد و با من حرف بزند بیرون کشیدم و با عجله به پنجدری برگشتم.
شب حال بدی داشتم. دیگر وقت شام بود. همه دور میز عریض و طویلی که در ایوان مشرف به باغ زده شده بود جمع بودند جز من که گوشه ای نشسته بودم و به رضا شیر می دادم.
خانمهای عکاس که آن طرف تر از من مشغول صرف شام بودند به خیال آنکه من به خاطر بچه نشسته ام جوش و جلای مرا زدند.
«خانم جان، آن بچه را بده به ما بلند شو. یک ربع دیگر بروی هیچی نمانده. باورکنید دیسها را هم خورده اند و هیچی گیر شما نمی آید. اگر سر و وضعشان نشان نمی داد مایه دار هستند می گفتم لابد از قحطی دررفته اند.»
خانم عکاس دیگری که کنار او نشسته بود نگاهی به جمعیتی که درهم فشرده دور میز ایستاده بودند انداخت وگفت: « نگاهشان کن. خدا نصیب نکند. انگارکه شام اول و آخرشان است.»
همان طور که به آنها نگاه می کردم و لبخند می زدم بهجت الزمان خانم را دیدم که بشقاب به دست وارد شد.گویا متوجه شده بود من سر میز حاضر نشده ام خودش برایم غذا کشیده بود. به قدری حالم بد بود که بیشتر از چند قاشق نتوانستم بخورم.
پس از آنکه حضرت والا منیراعظم و آقا منوچهر را دست به دست دادند من به عمارت خود برگشتم. حالم از آن هم که بود بدتر شد. انگار تمام استخوانهایم را خرد و خمیر کرده بودند. درد استخوان با سوزش گلو و سردرد همراه بود. از باد خنکی که از پنجره به داخل وزید مورمورم می شد. پیش خودم حدس زدم که باید سرما خورده باشم. به قدری حالم بد بود که حتی حوصله نکردم سنجاقهایی را که لابه لای موهایم زده بودند باز کنم. یادم است فقط لباسم که دیگر از آن متنفر بودم را با لباس راحتی عوض کردم و آن را روی دسته مبل انداختم واز خستگی و تب از هوش رفتم
نمی دانم چقدراز شب گذشته بود که از صدای ناله خود و نوازش دست سالار بیدار شدم. در تب می سوختم. چشمهایم را بازکردم. چراغ خواب پایه بلندی که تازه به اثاثیه عمارتم اضافه شده بود روشن بود. با نگاهی تب دار چشمانم را گشودم. سالار کنارم روی تخت نشسته بود. یک دستش روی پیشانی من بود و با دست دیگر نبض مرا در دست گرفته بود.از صدای بهجت الزمان خانم هوشیار شدم.
«مادر، بلندشو این جوشانده را بخور.»
با چشمان تب دار به او نگریستم. لحظه ای تصور کردم خواب می بینم. صدای سالار را شنیدم که گفت:« تا غروب حالش خوب بود!»
بهجت الزمان خانم همان طور که بالای سرم ایستاده بود و جوشانده را با قاشق هم می زد گفت: «هول نکن مادر، هیچی نیست. حکماً نظرش زده اند. بلندشو فوری یک صدقه بگذار زیر سرش، ازکی این طور شد؟»
سالار بی قرار و عصبی گفت: « من که آمدم خواب بود. از صدای ناله اش از خواب بیدار شدم. دیدم تب دارد.»
کمکم کرد نشستم. لرزشی بی امان در تمام وجودم احساس می کردم جوشانده ای را که بهجت الزمان خانم دستم داد سرکشیدم و بی حال توی رختخواب افتادم. وقتی دوباره چشمهایم را گشودم هوا روشن شده بود و رضا گریه می کرد. با شنیدن صدای گریه رضا با هراس نیم خیز شدم. چشمم به سالار افتاد که کنار پنجره ایستاده بود. بهجت الزمان خانم و رضا توی ایوان بودند. سالار تا نگاهش به من افتاد جلو آمد و با لبخندی مهربان گفت: « شکر خدا بهتری پری جان؟»
من که با یادآوری خاطره دیروز بی اختیار اخمهایم درهم رفته بود بدون آنکه جواب او را بدهم دوباره سرم را روی متکا گذاشتم لحاف را روی صورتم کشیدم. صدایش را شنیدم که با لحنی رسمی گفت:
« پری خانم ، مثل اینکه با شما هستم.»
هم چنان که لحاف را روی صورتم کشیده بودم با صدای گرفته ای که آهنگی ازگریه داشت گفتم: « بفرمایید می شنوم.»
آمد وکنارم نشست. لحاف را کشید و به صورتم خیره شد. درحالی که تمام رنجیدگی و خشمم را در نگاهم ریخته بودم سرم را برگرداندم، اما باز صورتم را چرخاند و به چشمانم خیره شد. با نگاه مشتاق و پرمحبت که گویا می خواهد مرا افسون کند گفت: «خیله خوب، حق با شماست. نباید آن طور جلوی جمع توی ذوقت می زدم. حالا معذرت می خواهم. ببخشید. جان پری باورکن دست خودم نبود. وقتی تو را با آن لباس دیدم نفسم بند آمد. نفهمیدم چه می کویم.»
نگاهم را از او دزدیدم و با رنجشی آشکار و رسمی گفتم: « در حضور جمع آن طور شخصیت مرا خرد می کنید آن وقت در خلوت توقع دارید معذرت خواهی شما را بپذیرم. بر فرض که لباسم نامناسب بود آنجا که همه خانم بودند.»
مم بودمد.<<
از حاضر جوابی من یکه خورد. شگفتزده گفت: « منظورت از اینکه همه خانم بودند چپه؟ مگر قرار بود توی مجلس مرد هم باشد. این غیرت است، تعصب است و شاید دوست داشتن. فقط یادت باشد دیگر دلم نمی خواهد ازاین مدل لباسها جلوی کسی جزمن بپوشی... از اینکه جلوی دیگران با آن لحن با تو حرف زدم باز هم معذرت می خواهم.» بعد از این حرف خم شد وگونه ام را بوسید.
از دیدن بهجت الزمان خانم به خود آمدیم. او رضا را در آغوش داشت. سرفه ای کرد و از در وارد شد. چشمش که به ما افتاد با لبخندی معنی دار خطاب به سالارگفت: « سالارخان، این قدر لوسش می کنی مریض شدن به دهانش مزه می کندها.»
سالار و من بدون آنکه چیزی بگوییم خندیدیم. بهجت الزمان خانم رضا را بغل سالار داد و خندان خطاب به من گفت: « مادر اگر حالت بهر است بلند شو. سفره صبحانه را انداخته اند. اشرف الحاجیه و بقیه منتظر شما هستند. صبحانه شازده پسرت را هم داده ام.»
هنوز هم استخوانهایم از تب درد می کرد. به زحمت از جا برخاستم پیراهن خوابم را با لباس حریر گل مخملی لیمویی رنگی عوض کردم که مخصوص آن روز پروانه خانم برایم دوخته بود.
چون حال خوشی نداشتم و روز تعطیل هم بود سالار رضا را نگه داشت تا در مراسم پاتختی دست و پاگیر من نباشد. انگار همین دیروزبود از این سر تا آن سر پنجدری را سفره پهن کرده بودند. سر سفره قلمکار نانهای تافتون و سنگک دوتنوره کنجد زده به صورت اریب چیده شده بود. ظروف چینی گل مرغی پایه دار لبالب از مرباهای به و بهار نارنج و بارهنگ و آلبالو توی سفره می درخشید.
کنار هر یک از ظرفهای مربا یک دیس کوچک گل مرغی کله کود پنیر تبریز و کنار آن ظرف دیگری پر از قالبهای گل مانند کره گذاشته بودند. تخم مرغ پخته و مغز گردو درسته که دیگر جای خود داشت. دایه آقا با چادر نماز نونوار کنار سماور بزرگ مساور زغالی که قل قل می جوشید نشسته بود و در استکانهای کمر باریک برای خانمها چای می ریخت
اشرف الحاجیه همان طور که روی تخت نشسته بود سینی صبحانه اش روی میز عسلی پیش رویش قرار داشت سرحال تر ازهمیشه به نظر می آمد.
وقتی منیراعظم در لباس ساتن دوشس صورتی که پیش سینه آن نگین دوزی شده بود از در وارد شد خانمها برایش دست زد زدند.
هنوز منیراعظم سر سفره ننشسته بود که رباب سلطان در حالی که گوشه
چادرش را به دندان گرفته و دستکهای آن را زیر بغل گرفته بود با کاسه بارفتن کاچی که عطرگلاب و زعفران آن دل آدم را می برد ازدر وارد شد. هنوز سفره جمع نشده بودکه صدای داریه و دنبک بلند شد. این بزن بکوب تا ظهر و همین طور بعد از چای عصر و تا خود غروب که خانمها یکی یکی به خانه هایشان برگشتند ادامه داشت .
R A H A
11-20-2011, 10:46 PM
فصل 13
چند روزی بود که حال اشرف الحاجیه وخیم بود. تا آن حد که دیگر نمی توانست راه برود. دایه آقا و رباب سلطان زیر بغلش را می گرفتند و راهش می بردند. خواهران سالار مرتب آنجا بودند. هربارکه اشرف الحاجیه قصد نماز داشت تیمم می کرد.کف دو دستش را به خاک می زد و به صورتش می مالید. بعد کف دست چپش را که می لرزید پشت دست راستش می مالید. همین طور پشت دست چپش را مسح می کشید نمازش را نشسته می خواند. هرروز دکتر حکمی می آمد عیادتش و مورفین تزریق می کرد. با این همه درد بی داد می کرد. آخرین باری که دکترحکمی برای عیادت آمد آنجا بودم. وقتی حق الزحمه او را در سینی گذاشتند آن را پس داد و آرام گفت: « دیگر دنبالم نیایید بی فایده است.»
منیراعظم به گریه افتاد وعزت الملوک به التماس. «آخرکاری بکنید آقای دکتر...»
دکتر بالا را نگاه کرد وگفت: «فقط مگر او بخواهد. از دست من یکی که کاری ساخته نیست.»
عزت الملوک و من هم به گریه افتادیم.
هنوز پای دکتر حکمی به کوچه نرسیده بود که اشرف الحاجیه لای چشمهایش را بازکرد. عزت الملوک جلو دوید و پرسید: «چپزی لازم ندارید مادر؟»
اشرف الحاجیه نگاهی به چشمهای سرخ او انداخت وگفت: «چرا... رضا را بیاورید. می خواهم قند عسلم را ببینم.»
شمس الملوک به رضا که در آغوش من بود اشاره کرد و به سختی خندید.
«رضا که همین جاست مادر،کنار دستتان.»
اشرف الحاجیه سرش را برگرداند و یکباره بلند شد ونشست. «این پسر را بده ببینم.»
رضا را در آغوشش نهادم. رضا را نوازش کرد و بوسید. بعد همان طور که قربان صدقه اش می رفت ناگهان خندید.
« ا... ا... ا، تو را به خدا نگاه کنید دندان درآورده... باید برای قند عسلم آش دندانی درست کنیم.»
همان روز تا عصر منیراعظم و عزت الملوک آش دندان را پختند.
یک روز عصر بهجت الزمان خانم به عمارت من آمد. مثل همیشه تا چشمم به او افتاد پرسیدم: «چه حال، چه خبر؟»
بهجت الزمان خانم مثل آنکه منتظر تلنگری باشد چشمهایش پراز اشک شد.
« چه حالی، چه احوالی...» و اشک از چشمهایش روی پوستی که چینهای زیر آن را می شکست سرازیر شد. همان طور که اشک می ریخت ادامه داد. « گویا دم صبحی خواب حاجیه خانم مادرش را دیده.گفت که مادرم آمده بود توی معجر در ایستاده بود و صدایم می زد... من که دیگر امیدم از دکتر و دوا قطع شده. مگر آنکه خدا خودش از خزانه غیبش شفا دهد.»
من ننوی رضا را تکان می دادم و اشک می ریختم. بهجت الزمان خانم مات به گوشه نامعلومی زل زده بود. یکهو صدایی از دور به گوشم خورد. پرده را کنار زدم و به اطراف نگاه کردم. علی خان را دیدم که آبپاش را انداخت زمین و دوان دوان به طرف عمارت دوید. خدمه هرکدام از سوراخی بیرون دویدند.
بهجت الزمان خانم درحالی که مثل من گوشهایش را تیز کرده بود یکباره از جا پرید. صدایش را شنیدم که گفت: «منیراعظم است...»
نفهمیدم چطور خودمان را رساندیم به عمارت اعیانی. منیراعظم وسط پنجدری نشسته بود و شیون کنان با چنگ صورتش را می خراشید عزت الملوک هم یک طرف دیگر بر سر و صورت می زد. همگی در اتاق خانم جمع بودند.کاسه آب تربت هنوز کنار تخت بود.
دایه آقا گریه کنان روی خانمش را که رو به قبله دراز کشیده بود انداخت و رفت توی باغ و پای پنجره اتاق کرسی شیون کرد.
«حضرت والا... حضرت والا...»
حضرت والا سرش را از پنجره بلند أرسی دار اتاق کرسی بیرون آورد و نگاه کرد. او هم نفهمید با پای برهنه چطوراز اتاث کرسی خودش را برساند آنجا.
یک ساعت بعد اتاق پنجدری جای سوزن انداختن نبود. همه دختران اشرف الحاجیه و زنهای فامیل دور تخت جمع شده بودند. منیراعظم بلند مادرش را می خواند و خواهرانش بر سر و صورت می زدند و شیون می کردند. بهجت الزمان خانم که حال خودش دست کمی از آنان نداشت با تشرگفت: « شمس الملوک، منیراعظم، این قدر ضجه نزنید، خدا قهرش می گیرد. دلتان را بگذارید پیش دل شکسته حضرت زینب.»
اما هیچ کس گوشش بدهکار نبود. وقتی سالار آمد من توی ایوان بودم
پله ها راچندتا یکی بالا آمد. نگاهی به صورت خیس ازاشک من انداخت. لحظه ای دستش را به نرده های طارمی گرفت و بعد به طرف پنجدری رفت. هنوز پایش به آنجا نگذاشته بود که باز صدای ضجه و زاری خواهرانش بلند شد. من هم به دنبالش دویدم. سالارکنار تخت روی زمین نشسته بود و پیشانیش را به آن تکیه داده بود. رنگش مثل زعفران زرد شده بود. بهجت الزمان خانم همان طور که کنارش نشسته بود دستش را روی قلب او گذاشته بود و دعای صبر می خواند. صدای شیون و زاری هم چنان بلند بود. در میان دختران اشرف الحاجیه منیراعظم از دیگر خواهرانش بیشتر بی تابی می کرد. دایه آقا و رباب سلطان و دگر خدمه مدام در رفت آمد بودند. شربت قند، نعنا و عرق بیدمشک وگل گاوزبان و قهوه می آوردند.
روز بعد اشرف الحاجیه را برای تدفین به باغ طوطی بردند. تمام اقوام و آشنایانی که برای عقد کنان منیراعظم آمده بودند در این مراسم هم حاضر شدند. در این میان بیشتر از همه دلم برای منیراعظم می سوخت که هنوز لباس عروسی را از تن درنیاورده جامه عزا پوشیده بود. من هم به راستی کویی بار دیگر مادرم را از دست داده بودم. هنوز هم صحنه آن روز پیش نظرم است. پیش از آنکه جنازه را ازدر عمارت بیرون ببرند به امر حضرت والا دوگوسفند فربه را پیشاپیش جمعیت بر زمین زدند.
« لال نمیری، بلند بگو لا اله الا الله.»
جماعتی که زیر جنازه را گرفته و یا در پی آن می رفتند یک صدا و هماهنگ فریاد زدند: «لا اله الا الله.»
با هم همان صدا گفت: «شب اول قبر مولا علی به فریادت برسد بلند بگو لا اله الا الله.»
« لا اله الا الله.»
«از پل صراط آسان بگذری بلند بکو لا اله إلا الله.»
همان طور که رضا را در آغوش داشتم و به پهنای صورتم اشک می ریختم به پدرشوهرم برخوردم. تا چشمش به من افتاد و متوجه شد قصد رفتن دارم مخالفت کرد. گفت: «خانم بزرگ راضی نیست شما این طفل معصوم را بیاری. شما همین جا بمان و به کارها نظارت کن.»
آن روز شعله هم نزد من ماند. برای آنکه کمتر غصه بخورد او را بردم به عمارت خودم وبا او کلی حرف زدم ، اما همه حواسش جای دیگری بود. دم به ساعت از من می پرسید:« مادرجونی را کجا بردند؟» و من به عوض جواب فقط اشک می ریختم. همان طور برای مادرم، خواهرم و برای فرخ که مدتها بود سعی می کردم دیگر به او فکر نکنم اشک ریختم.
تا هفت روز مراسم ختم در مسجد و باغ برپا بود. به جز چند معمم و قاری هر روز چند نفری مداح برای نوحه خوانی می آمدند. به دستور حضرت والا هر شب برنامه شام بود. هرشب در آشپزخانه آن طرف باغ چند دیگ خورش با پلوی زعفرانی می پختند و برای شادی روح اشرف الحاجیه خیرات می کردند. آن روزها حضرت والا لام تا کام با هیچ کس حرف نمی زد. همه اش توی خودش بود. آن قدرکه حتی حوصله رضا را نداشت. گاهی اوقات که بچه ها در باغ سر و صدا می کردند سرش را از پنجره ارسی دار اتاق سرسرا درمی آورد و آنها را تهدید می کرد.گاهی هم به نوه های لوس و نُنُر و عزیز کرده اش که در حال شیطانی بودند پس گردنی می زد. خوب یادم است که بیشتر اوقات را در تنهایی نشسنه بود و پیشانیش را به شصت و انگشت میانه اش تکیه داده بود و در عالم خودش بود. با تنها کسی که هم کلام می شد خواهر بزرگش عمه شاه زمان خانم بود. هنوز صدایش در گوشم است که به اوگفت: « یک عروسی به راه انداختیم و یک عزا»
عمه شاه زمان خانم دلداریش داد. « تا بوده همین بوده خان داداش. »
صدای دامبول و دیمبول یا بوی حلوا و الرحمان. آخرین باری که آمدم همین جا سر تخت نشسته بود.» و از سر تأسف سر تکان داد.
یک هفته پس از مراسم چهلم بود. تولد امام هشتم و تولد رضای من. پس از مرگ اشرف الحاجیه این نخستین مجلس شادی بود که به رسم هرسال درباغ برپا می شد. آن روز چون عید اول محسوب می شد خانمهای فامیل به آنجا آمده بودند. پیش از آنکه برنامه مولودی خوانی شروع شود عمه شاه زمان خانم از در وارد شد. دخترش نصرت اقدس خانم وکلفتش نیز همراه او بودند. هرسه بقچه های لباس دوخته را که به تعداد نزدیکان سفارش داده بودند پیش روی شمس الملوک، بزرگ ترین دختر اشرف الحاجیه که نسبت به خواهرانش سمت مادری داشت گذاشتند. عمه خانم گفت: «امروز همگی لباسهای عزا را درمی آورید و لباس رنگی می پوشید. ان شاءالله غم و غصه برای همیشه از این فامیل دور باشد. روی عمه پیرتان را زمین نیاندازید.»
پیش از آنکه شمس الملوک حرفی بزند منیراعظم گریه کنان گفت: « عمه جان چغندر که چال نکردیم! زود است لباس سیاهمان را درآوریم.»
اما عمه خانم سر حرف خودش بود. «چرا زود است؟ الان نزدیک به پنجاه روز گذشته است، درضمن امروز عید است.»
آن روز عمه شاه زمان خانم آن قدرگفت وگفت تا اینکه خواهران سالار یکی یکی لباسهای سیاه را بیرون آوردند و لباسی رنگی پوشیدند. من و عزت الملوک نیز همین طور. آن وقت عمه خانم به دست خودش سینی باقلوای بزرگی را که آورده بود دورگرداند.
چهار ماه گذشت و امواج درد و غم اندک اندک فروکش کرد. هنوز هیچی نشده عزت الملوک فرمانروای خانه شده بود. توی باغ راه می رفت و با صدای شش دانگ و زنگ دار ارد می داد.
« ناهار شیرین پلو مرغ درست کن دایه آقا.»
« شام خورش قیمه و آلومُسمی.»
« چه کسی گفته گلدانهای شاه پسند را اینجا بچینند. همه را ببرند توی حوضخانه.»
خیلی دلم می خواست دراین میان من نیزبه نحوی خودی نشان بدهم. ولی نمی توانستم. مثل عزت الملوک عرضه نداشتم به این و آن دستور بدهم. شاید هم یاد نگرفته بودم. از بچگی طوری بار آمده بودم که همیشه تسلیم بودم. همیشه گمان می کردم هرآنچه به من رسیده زیادی است.شاید عزت الملوک هم این را می دانست و چون به برتری خودش آگاه بود هرروز دندانهایش را تیزتر می کرد. نه من، بلکه منیراعظم هم از این دستورات مستثنی نبود. عزت الملوک چون خودش را حاکم مطلق خانه می دید حتی به او هم اجازه نمی داد وارد حریمش شود. عزت الملوک کم کم عنان زندگی مرا هم در دست گرفت تا آنجا که رفته رفته حتی تسلطی بر فرزند خود نداشتم. هرروز صبح طلعت را به بهانه اینکه حضرت والا امر فرموده اند و می خواهند رضا را ببینند می فرستاد آنجا. طلعت رضا را می برد و نزدیک ظهر وقتی گرسنه وخسته می شد می آورد. رضا کم کم زبان باز می کرد وکلماتی را که از این و آن می شنید بر زبان می آورد. ماان عزت جزو نخستین کلماتی بود که رضا فرا گرفت. تنها کلمه ای که هر بار آن را بر زبان می آورد ته دلم تکان می خورد، ولی هیچ به روی خودم نمی آوردم. تا آن روز.
خوب یادم است که روز تعطیل بود. همه دور هم در پنجدری نشسته بودیم فقط عزت الملوک خانه نبود.
أن روز همین که آمد و دید من آنجا هستم ابرو درهم کشید. جواب سلام مرا به سردی داد و لحظه ای به من خیره شد. آن روز پیراهن سیلک آبی رنگی بر تن داشتم که پیش سینه آن گلدوزی شده بود. موهابم را هم با سنجاق بدل الماس گونه ای بالای سرم جمع کرده بودم. عزت الملوک همان طورکه کوجی چشمان قهوه ای رنگش را به من دوخته بود ناگهان صدایش بلند شد.
« شما که اینجا با سر وکله لخت نشسته ای از بیرون پیدایی.»
گیج و منگ گفتم: « اینجاکه مرد نیست.»
درحالی که چادرش را که تا فرق سرش کنار رفته بود جلو می کشید به آن طرف باغ که آقامنوچهر و علی خان مشغول گفت وگو بودند اشاره کرد و گفت: «چطور مرد نیست!»
پدر شوهرم که تا آن لحظه سرگرم بازی کردن با رضا بود از حرف او تکان خورد. چرخید و درحالی که دانه های تسبیح را زیر انگشتان کلفتش سر می داد یک دم سر بلند کرد و با کنجکاوی نگاهی به نه باغ انداخت و چیزی تلخ و پرخاشگر در چهره اش نشست. ابرو درهم کشید رو کرد به سالارکه نگاه مهربانش ناگهان سرد و منجمد شده بود. آهسته چبزی گفت. سالار همان دم بلند شد و پرده مخملی پنجره أرسی را که شیشه های رنگین داشت ،کیپ تا کیپ کشبد. همان دم چشمان عزت الملوک برقی زد و منتظر واکنش به من چشم دوخت. با آنکه برق نگاه و حالت تهاجمی اش را درک کرده بودم ، ولی نمی دانستم باید چه واکنشی نشان دهم. متاسفانه آن سوسه آمدنها به همین جا ختم نشد.
R A H A
11-20-2011, 10:46 PM
دوشنبه بود. آن روز قرار بود سالار زودتر بیاید و من و رضا را ببرد خرید. ولی دیر کرد، خیلی هم دیر. من بی تاب و مشوش نمی توانستم آرام بگیرم. با آنکه می دانستم عزت الملوک هم با او است، اما چون قرار بود تا غروب خانه باشد دلم شور می زد. بهجت الزمان خانم که آنجا بود مرا دلداری می داد، ولی دلشوره رهایم نمی کرد. پاسی از شب گذشته بود که سالار سرحال و خوشحال آمد. چند بسته بزرگ در دستش بود. انگارکه به یاد نداشت با من قرار گذاشته از قیافه درهم من تعجب کرد. « چته پری چرا آخمهایت درهم است؟»
بهجت الزمان خانم به جای من توضیح داد. «می دانی مادر الان ساعت چند است. این طفلک از غروب تا حالا چشمش به این در است. هم این پرپر زده هم من دلم من هزار راه رفته. خوب تلفن که بود خبر می دادی.» سالار درحالی که از بهجت الزمان خانم عذرخواهی می کرد بسته هایی را که دستش بود جلوی من گذاشت.
« بفرما پری خانم ، این هم چیزهایی که می خواستی.» و چون دید با ناراحتی و تعجب نگاهش می کنم خودش با لحن حق به جانبی گفت : « دیدم با بچه سخت است تو را این طرف و آن طرف بکشم این بود که با سلیقه عزت یک چیزهایی...»
نگاه خیره من باعث شد مابقی حرفش نیمه کاره بماند.
همان طور که با ناراحتی به او می نگریستم، ناگهان خون جلوی چشمانم را گرفت و جوشش حرص و حسادت وجودم را دربر گرفت. درآن لحظه به قدری عصبانی بودم که از فرط خشم قدرت تکلم نداشتم. پس رضا را بغل زدم و به اتاق دیگر رفتم و در بین دو اتاق را محکم به هم زدم.
صدای سالار از پشت در بلند شد. «حالا مگر چی شده؟»
صدای بهجت الزمان خانم را از پشت در شنیدم که به پشتیبانی از من گفت: «هپچ کار خوبی نکردی مادر. خوب نمی گویی این هم آدم است.»
نشنیدم سالار در جواب او چه گفت، اما از صدای در متوجه شدم بهجت الزمان خانم هم رفت. بعد از رفتن بهجت الزمان خانم سالار آمد پشت در. صدایش را شنیدم که گفت: «پری، به جان خودم فکر نمی کردم این همه ناراحت بشوی.»
جواب ندادم. بازبه درکوبید. « پری جان در را بازکن.»
باز هم جوابش را ندادم. همان جا پشت در ماند و تا صبح آنجا خوابید. سربند همین قضیه یکی دو روزی با هم قهر بودیم. عاقبت بهجت الزمان خانم پا درمیانی کرد. مدتی با او صحبت کرد و مدتی با من. بعد ما را با هم آشتی داد. قرار شد پنجشنبه آخر همان هفته بهجت الزمان خانم رضا را نگه دارد و ما با هم برویم خرید.
دم غروب چادر سر کردم و رفتیم خیابان لاله زار. پس از مدنها خانه نشستن ابن دومین بار بود که با سالار به لاله زار می رفتم. بار اول که با سالار به آنجا رفتیم اوایل نامزدیمان بود.گماشته سر خیابان ما را پیاده کرد. کمی راه رفتیم. فروشگاههای لاله زار خیلی دیدنی بود. مغازه های پوشاک ازلباس عروس و لباس شب زرق و برقی با تور و منگوله و خیلی چبزهای دیگرداشتند.سینماها،عکسهای هنرپیشه های فرنگی را سردرشان زده بودند. کوچه برلن را که نگو. جلوی هر فروشگاهی می رسیدیم می ایستادیم و چیزی می خریدیم. تا اینکه رسیدیم جلوی فروشگاه دو طبقه پیرایش که همه لباسهای پشت ویترین آن فرنگی بود. همان طور که محو تماشای لباس شب پوشیده بر تن مجسمه پشت ویترین بودم، چادر سبکم روی سرم لغزید و روی شانه ام افتاد. سالار با عجله چادرم را سرم انداخت.
آقای فروشنده دم در ایستاده بود. من متوجه او نشده بودم. در معجر درایستاده بود و انگار سالار را نمی بیند خطاب به من گفت: «خانم چی بدهم خدمتتان؟ بفرمایید داخل. متعلق به خودتان است.»
همان دم نگاه نافذ و عصبانی سالار مثل برق از صورتم گذشت. ناگهان پرید وگردن او را چسبید و تا به خود بیاید محکم خواباند زیرگوشش شاید بیشتراز یک لحظه طول نکشید که جمعیت زیادی دورمان را گرفتند و به زور آن دو را از هم جداکردند. وقتی جمعیت از دور وبر ما متفرق شد سالار رو کرد به من و درحالی که رگ گردنش برجسته شده بود، با لحنی خشمگین و پرخاشجویانه و عصبی گفت: «برمی گردیم.»
بی آنکه حرفی بزنم فقط نگاهش کردم. حالا دیگر نقطه ضعف اورا خوب فهمیده بودم.
وقتی برگشتیم منیراعظم روی پله جلوی عمارت ما نشسته بود وگریه می کرد. می دانستم از زندگیش ناراحتی دارد. خودش حرفی نمی زد، اما بهجت الزمان خانم خبر داشت که شوهرش، آقا منوچهر، هر شب تا نیمه های شب از باغ بیرون می ماند و وقتی می آید به حال خودش نیست.می گفت چون حضرت والا را می شناسم می ترسم دهان بازکنم و کار به طلاق و طلاق کشی بکشد. منیراعظم تا ما را از دور دید رویش را برگرداند و بلند شد و رفت.
از آن روز به بعد سالار با سختگیری بی سابقه ای که دراو سراغ نداشتم شش دانگ حواسش به من بود. شاید به همین سبب بود که هنوزاز راه نرسیده عزت الملوک کارهای مرا به او گزارش می داد. یا به او یا به پدرشوهرم حضرت والاکه می دانست نسبت به اهل خانه تعصب دارد.
خوب یادم است یک بار دم غروب چهارشنبه سوری ازفرط دلتنگی رضا را بغل کردم وگشتی درکوچه زدم. آن شب کوچه شلوغ بود. بچه ها گله به گله بته آتش زده بودند و بزرگ وکوچک از رویش می پریدند. آن شب حتی رضا هم از دیدن بچه ها که از روی آتش می پریدند از ذوقش جیغمی کشید
~ می .
دایه آقا در معجر در ایستاده بود و مشت مشت آجیل داخل بادیه های مسی دخترهای چادر به سری می ریخت که در باغ آمده بودند قاشق زنی. وسط کوچه بچه ها فشفشه های کوزه ای و قلمی را آتش زده بودند. همین باعث شده بود که اهل محل به کوچه بیایند و بنای صحبت و جیغ و خنده و داد را بگذارند. هنوز بساط آتش بازی و ترق و تروق بادیه های مسی بلند بود که سایه حضرت والا از دور پیدا شد. پیش از آنکه مرا ببیند با عجله به باغ دویدم، اما دایه آقا تکان نخورد.
آن شب حضرت والا مرا استنتاق کرد. « پروین ملک، خواهش می کنم حرمت اسم و رسم ما را نگهدارید. بنده در این محل آدم اسم و رسم داری هستم. توی کوچه با بچه راه می افتید و حساب نمی کنید که مردم رفتار اهل منزل را زیر نظر دارند.»
از لحن کلام پدرشوهرم که برای نخستین بار آن طور با عتاب و خطاب با من صحبت می کرد خیلی یکه خوردم. بغض گلویم را گرفت. بی آنکه حرفی بزنم فقط نگاهش کردم.
ماجرای دیگری که در یکی از همان روزها اتفاق افتاد آمدن سرزده نصرت اقدس، دختر عمه سالار به آنجا بود.
آن روز نصرت اقدس خودش سر حرف را بازکرد وگفت که می خواهد از آنجا به سراغ یک خیاط آرمنی برود که می شناسد. وقتی نصرت اقدس از سلیقه و خوش دست و پنجه بودن خیاطش تعریف کرد، چشمان من از شوق پیدا کردن یک خیاط غریبه برق زد که دیگر متل پروانه خانم طرح و رنگ لباسهای مرا به کسی گزارش نمی داد. از او خواهش کردم حالا که دارد به آنجا می رود مرا هم با خودش ببرد
وقتی رضا را به بهجت الزمان خانم می سپردم پرسید: « به سالارخان گفتی مادر؟»
با خونسردی گفتم: «نه، برای چه؟ تنها که نیستم، با نصرت اقدس خانم می روم.»
آن موقع حتی برای یک لحظه هم فکر نکردم باید به سالار بگویم، چون نصرت اقدس خانم سر راه خریدهای دیگری هم داشت کار ما طول کشید دم غروب بود که برگشتیم. حتی به ذهنم خطور نکرده بود که اشتباه کرده ام فقط برای رضا دلتنگ شده بودم. همان طور که داشتم از نصرت اقدس خانم برای اینکه چنین خیاط خوبی را به من معرفی کرده تشکر می کردم، چکش پنجه شیر را در چنگ گرفتم و چندبارکوبیدم. سالار مثل اینکه پشت در باشد در را بازکرد. چهره اش به قدری خشمگین و درهم بود که لبخند روی لب هر دوی ما، به خصوص نصرت اقدس ماسید. پیش از آنکه جواب سلام نصرت اقدس خانم را بدهد نگاه اخم آلودی به من انداخت. از دیدن چهره غضبناک سالار به قدری جا خورده بودم که حتی به او سلام نکردم. سالار که معلوم بود به زحمت سعی می کند حفظ ظاهر کند جواب سلام او را داد که مرتب عذرخواهی می کرد و می گفت اگر به این موقع کشید تقصیر من بود.
بیچاره نصرت اقدس خانم که خودش را مقصر قلمداد می کرد با عجله و با نگاهی مضطرب با ما خداحافظی کرد و رفت. من که از رفتار سرد و چهره درهم سالار یکه خورده وگیج بودم،کنار دروازه بزرگ و چوبی باغ ایستاده بودم و دور شدن نصرت اقدس خانم را نظاره می کردم که سالار گفت: « نمی فرمایید تو.»
لحن کلام و نگاهش مرا به یاد روزی انداخت که توی لاله زار با آن فروشنده دعوایش شده بود. با تعجب و مثل آدمهای گیج وارد باغ شدم.
به عمد جلوتر از او می رفتم تا به من نرسد. توی باغ کسی جز بهجت الزمان خانم نبود. داشت سر حوض وضو می گرفت. همین که چشمش به من افتاد در جواب سلامم با ناراحتی آهسته گفت: «تا الان کجا بودی مادر؟ فکر نکردی بقیه نگران شم می شوند.»
من که تصور نمی کردم اوضاع این قدر وخیم باشد گفتم :« خوب نصرت اقدس خانم چند جا کار داشت. تا برگردیم دیر شد. شما که می دانستید من با او رفتم.»
بهجت الزمان خانم بدون آنکه جواب مرا بدهد از دور نگاهی به سالار انداخت و با صدای بلندی که او هم بشنود گفت: « رضا خوابیده، حریره بادامش را هم داده ام.» این را گفت و رفت.
پس از عروسیمان این نخستین بار بود که دلم نمی خواست سالار به عمارت من بیاید، اما دنبالم آمد و در را محکم پشت سرش بست و همان دم صدایش بلند شد.
« یادم نمی آید گفته باشی می خواهی جایی بروی.»
در صدایش تهدیدی بود که مرا به عقب راند. به زحمت جواب دادم:« آخر نصرت اقدس خانم سرزده آمدند، یکدفعه قرار شد برویم... به بهجت الزمان خانم گفتم که به شما بگوید... نگفت؟»
اما جواب من برای او قانع کننده نبود. با صدای رعب آوری که حکم آرامش پیش از طوفان را داشت گفت: «فکر نمی کنم وقتی قرار است سرکار علیه جایی بروی خبرش را غیر از خودت کس دیگری باید به من بدهد، غیراز این است؟»
« گفتم که یکدفعه ای شد.»
« به من گفته بودی یا نه؟»
از لحن خشک و غریبه اش آن قدر جا خورده بودم که مثل آنکه زبانم بند امده باشد نمی دانستم باید چه بگویم.» چند لحظه برافروخته و عصبانی خیره مرا نگاه کرد و به یکباره فریاد کشید:« بار آخر باشد که بی اجازه من پا از خانه بیرون می گذارید.» و بعد از مکثی کوتاه با لحنی محکم اضافه کرد: « توی این خانه هر حرفی فقط یک بار گفته می شود.»
R A H A
11-20-2011, 10:47 PM
آتش خشمی که در چشمانش شعله می کشید جرات حرف زدن را از من گرفته بود. انگار خودش هم ترسید بیش از این نتواند جلو. عصبانیتش را بگیرد پس رویش را برگرداند. در را محکم کوبید و رفت. تمام وجودم را غصه و خشم فرا گرفت. تا آن روز سالار را آن طور خشمگین و روگردان از خودم ندیده بودم. دیگر نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و زدم زیر گریه.
چند دقیقه بعد دوباره در باز شد. برخلاف انتظارم سالار نبود. بهجت الزمان خانم بود که از شنیدن سر وصدا آمده بود ببیند چه خبر شده. همین که قدری گریه ام فروکش کرد بهجت الزمان خانم پا مهربانی مرا ملامت کرد.گفت:« یادته مادر... یادته خواستی بروی برسیدم به سالارخان گفتی یا نه؟»
حرفی را که مدتها بود در دلم نگه داشته بودم پرای نخستین بار بر زبان آوردم. « حرف شما درست، اما باور کنید آتش این فتنه زیرسر عزت الملوک است.»
با محبت نگاهم کرد و سر تکان داد و خیلی آهسته گفت: « حالیم هست چه می گویی. حالا که این را می دانی پس دیگر بهانه به دستش نده. این بار هرجا خواستی بروی اول به سالارخان بگو.»
بی آنکه حرفی بزنم فقط نگاهش کردم. از آن به بعد دیگر پا ازخانه بیرون نگذاشتم مگر با خود سالار، اما انگار این جریان تمام شدنی نبود.از آن به بعد هربارکه خواهران سالار آنجا بودند و همه دور هم می نشستیم عزت الملوک مثل آنکه دنبال چنین محفل و موقعیتی باشد به عمد در باب نماز و روزه و دوزخ و شیطان وکناه شروع به صحبت می کرد و در آن میان با لحنی حاکی از تنفر و حسادت غیرمستقیم به من طعنه می زد. مثلأ می گفت: بعضی نماز و روزه هایشان به لعنت خدا نمی ارزد. همه اش مردم گول زنی است... خانم عفت الشریعه در فلان مجلس وعظ فرمودند هرکس درست رو نگیرد در آن دنیا با موهای سرش آویزان می شود... این زنهایی که با جوراب شیشه ای در خیابان راه می افتند شب اول قبرکفنشان لوله می شود.
کاهی هم اگر سالار یا حضرت والا حضور داشتند بحث را بازبه جایی
می کشید که همین معنا را می داد. مثلاً می گفت: خدا رحمت کند اشرف الحاجیه را، همیشه می گفتند هر چقدرکه خوشگلی ظاهری یک خانم زیاد باشد به اندازه وقارو سنگینی اش اهمیت ندارد که توجه یک مرد را به خود جلب کند و خلاصه از این قبیل حرفها که تن مرا بلرزاند.
من می شنیدم و خوب متوجه تیزی کلام گزنده اش می شدم و خون خونم را می خورد، ولی متأسفانه نمی توانستم جواب او را بدهم یا حرفی در مقابله به مثل بزنم. این بود که رضا را بغل می کردم و می رفتم به عمارت خودم
خوب یادم است در میان همان روزهای کذایی باز نصرت اقدس به دیدنم آمد. به جز پیراهنی که مادام برای من دوخته بود یکی ازبچه گربه های او را که خیلی ناز و ملوس بود برای سرگرمی رضا آورده بود. دیگر اواسط بهار بود و رضا در باریکه جلوی عمارت تا باغچه ها را با قدمهای نوپایش راه می رفت. بچه گربه ای که نصرت اقدس خانم برای رضا آورده بود مثل برف سفید بود. درست مثل یک گلوله برف، برای همین اسمش را گذاشته بودم برفی. یک سبد کوچک در ایوان برایش گذاشته بودم که همیشه در آن می خوابید.گاهی اگر توی سبد نبود برای آنکه رضا او را ببیند چیزی توی ایوان می انداختم و با پیش پیش صدایش می کردم. اگر آن دور وبرها بود خودش را مثل برق می رساند و آنچه را برایش انداخته بودم با چشمهایی که ازکیف به هم آمده بود می خورد و زبان کوچک سرخش را دوردهانش می مالید.
خوب یادم است گاهی که رضا برفی را می دید همان طور که نگاهش به گربه بود با حرکت او دور می چرخید و دستش را بلند می کرد به تقلید از من که با پیش پیش برفی را صدا می زدم شیش شیش می گفت. من مراقبش بودم زمین نخورد و قربان و صدقه اش می رفتم. می گفتم الهی فدای شیش شیش کردنت بشوم. بچه ام نگاهی به من می کرد و لبخند می زد. انگار که فهمیده باشد به چه خاطر قربان و صدقه اش می روم دوباره شیش شیش می گفت و باز من قربان صدقه اش می رفتم درحالی که او را محکم در بغل به خود می فشردم و پی درپی می بوسیدمش. شاید اینکه می نویسم دور از ذهن باشد و باور کسی نشود، اما فمین دلخوشی کوچک که هم مورد علاقه من و هم مورد توجه این بچه بود به سفارش عزت الملوک در غیاب من توی یکی از سوراخ سمبه های باغ سر به نیست شد. این جیان و آن نیش وکنایه ها باعث شده بودکم کم اعصابم فرسوده شود. من هم نسبت به سالار حساسیت پیدا کرده بودم. دیگر محافظه کاری را کنار گذاشته خودخواه شده بودم. دیگر آن پری سابق نبودم. حساس و دل نازک شده بودم و تندخو، ولی فقط نسبت به سالار. در جمع حفظ ظاهر می کردم و حرمت هوویم را نگه می داشتم، ولی نسبت به سالار نه. انگارکه توجه او به هر چیز و هرکس بود برای من حکم اعلان جنگ را داشت به خصوص نسبت به رابطه اش با عزت الملوک بی نهایت حساسیت پیدا کرده بودم. به خیال خودم سالار را کامل می خواستم و درست برعکس آنچه شرط عقل بود عمل می کردم. گویی خشم و حسادت ذهنم را کور کرده بود و لجبازی چون هیمه ای مرا می سوزاند.گاهی دست به کارهایی می زدم که در نهایت به ضرر خودم تمام می شد. به طور مثال وقتی می دیدم سالار نسبت به آرایش و لباس پوشیدن من حساسیت دارد برای آنکه توجهش را به خودم جلب کنم با آرایشی تند خود را می آراستم. در مورد لباس هم همین طور. با آنکه لباسهای آستین بلند و پوشیده زیاد داشتم، اما به عمد همان پیراهنی را که خیاط نصرت اقدس خانم برایم دوخته بود و آستین حلقه ای بود و دامن کوتاه داشت می پوشیدم. چادر نازکی سر می انداختم و رضا را بغل می کردم و با سرپاییهای بندطلایی که انگشتانم را به نمایش می گذاشت در باغ قدم می زدم. اغلب تا قدم به باغ می گذاشتم سر وکله عزت الملوک و منیراعظم پیدا می شد. هر دو انگار که مرا نمی بینند بی اعتنا به من روی تخت کنار حوض می نشستند و تخمه می شکستند و با هم آهسته حرف می زدند. خوب یادم است برای آنکه لج مرا دربیاورند گاهی بی دلیل به صدای بلند می خندیدند و یا اینکه با صدایی که من بشنوم نیش وکنایه هایی می زدند که می فهمیدم منظورشان من و سر و لباسم است.
صدای عزت الملوک هنوز توی گوشم است: هرگز مباد که گدا معتبر شود... و افاده ها طبق طبق، سگها به دورش وق و وق.
اگر هم خودشان نمی آمدند بی بر وبرگرد شعله را می فرستادند تا به هوای دوچرخه سواری گزارش مرا بدهد.
هربار که سر وکله شعله پیدا می شد و جلو می آمد تا با رضا بازی کند از دق دلی که از مادرش داشتم تا می دیدم به من زل زده به او تشر می زدم.
« چیه وق زده ای مرا نگاه می کنی؟ خودشان هم که نباشند اوستا چُسکشان را می فرستند!»
شعله که این را می شنید پَس پَسکی می رفت و دوچرخه اش را می انداخت و به طرف عمارت می دوید. می دانستم عین کلامی را که به او گفتم شب با آب و تاب کف دست سالار خواهند گذاشت. همان شب هم سالار مرا استنتاق می کرد.
«این ادا و اصولها چیست پری؟ حالا عزت به کنار با بچه هم جنگ داری.»
وقتی اسم عزت الملوک را می آورد بند بند بدنم می لرزید. می دانستم اوست که درگوشش خوانده است. ازلج او هم که شده بود بدتر می کردم کارهایی می کردم که حالا می فهمم چقدر بچگانه بود. مثلأ چرخ دوچرخه اش را پنچر می کردم یا توپ لاستیکی اش را پنهان توی چاه می انداختم. غافل از اینکه با این لجبازیهای کودکانه سالار را از خودم خسته و دلزده می کنم و خودم هم متوجه نبودم. فقط می فهمیدم که رفته رفته بین من و او فاصله ایجاد می شود.
یادم می آید همان روزها بهجت الزمان خانم برای دومین بار به من تذکر داد. برای نصیحت من از فراز و نشیبهای زندگی خودشی گفت. از اینکه در زندگی هوو داری از این بگومگوها هست و من نباید با دست خودم این گره را کورکنم وباید قدر این روزها را بدانم. هنوز هم صدایش در گوشم است یک روز به من گفت: « شما تازه اول زنگیت است و باید قدر این روزها را بدانی.»
غافل ازاینکه یک هفته دیگر پایان زندگی او و دو ماه بعد پایان همه چیزبرای من بود.
R A H A
11-20-2011, 10:47 PM
فصل 14
پدر شوهرم به قصد زیارت عتبات عالیات به مدت دو ماه عازم کربلا شد. به همین مناسبت عزت الملوک برایش آش رشته پشت پا پخته و همه را خبر کرد. آن روز از صبح بهجت الزمان حالش خوب نبود. هرچه اصرار کردیم به پنجدری بیاید نیامد. گفت حالم رو به راه نیست. همین که بساط سفره جمع شد یک بشقاب چینی آش رشته برایش کشیدم و به اتاقش رفتم. آهسته در را گشودم. در کمال تعجب دیدم پای تخت روی زمین خوابیده است. آرام صدایش کردم. « بهجت الزمان خانم...»
همان طور که به پهلو و پشت به من روی زمین خوابیده بود جواب نداد. نزدیک شدم .کنارش نشستم و آهسه تکانش دادم. تکانهایم کمی محکم تر شد، ولی باز هم جواب نداد. با نگرانی او را به سمت خودم برگرداندم. با دیدن او قلبم ایستاد و وحشت تمام وجودم را گرفت. بی اخنیار شروع کردم به فریاد کشیدن. بهجت الزمان خانم با چشمهای باز به سقف نگاه می کرد.نگاهی روحانی و ثابت. خیلی زود صدای فریاد من سالار و دایه آقا را به آنجا کشاند. هر دو از شنیدن صدای من سراسیمه آمدند تا بببنند چه خبر شده است. هبچ کدام نمی توانستند جلوی فریاد مرا بگیرند. عاقبت سالار بغلم کرد و مرا از اتاق بیرون برد.
همان دم دکتر حکمی را خبر کردند، اما دیگر بی فایده بود. بهجت الزمان خانم، تنها کسی که سنگ صبورم بود و همیشه با دقت و حوصله به درد دلهای من گوش می داد و تنها کسی که ازاو بدی ندیده بودم. اول کسی که خواندن نمازرا به من یاد داده بود، ازدنیا رفت. مات و مبهوت رضا را در بغل داشتم و اشک می ریختم. مهربانیها و وساطتهایش، دعاهای از ته دلش وقت به دنیا آمدن رضا و دیگر مهربانیهاش جلوی نظرم بود.
فردای آن روز باز باغ شلوغ شد. باز هم رفت آمدها و تسلیتها و آوای قرآن.
روزهای عزای بهجت الزمان خانم نیزگذشت، ولی ماتم واقعی برای مز بعد از این مراسم بود که تمامی نداشت. با رفتن بهجت الزمان خانم تنها حامی ام در خانواده سالار را از دست دادم. روزها از پی هم می گذشتند. سالار کمتر در عمارت من می ماند. یک شب درمیان برای خوابیدن می آمد و اغلب اوقات شام خورده. وقتی می آمد گویا رضا را می دید. نمی دانم در گوشش چه می خواندند که رفتارش رنگ بی اعتنایی گرفته بود. نه حرفی، نه محبتی، نه عشقی. این سالاری که من می دیدم زمین تا آسمان با سالاری که می شناختم تفاوت کرده بود. سالاری که شوریده عشق من بود و عاشق صدای من. جرات اعتراض نداشتم و اگر می کردم فقط جوابهای تکراری می شنیدم. اگر می گفتم چرا شامت را آنجا خورده ای می شنیدم تو حق نداری برای من تکلیف تعیین کنی.
یا اگر معترض می شدم چرا دیر آمدی می گفت: انگار پی بهانه می گردی!
روزها از پی هم می گذشتند و من رفته رفته این واقعیت را به خود قبولانده بودم که من معشوقه ای بیش نبوده ام، نه یک همسر واقعی. یک سوگلی و شاید هم یک عروسک بازیچه دست موقتی که کم کم رنگ می باخت. معشوقه ای که زمانی وسیله عیش و خوشی سالار بودم و پسری سالم و نیرومند برای خانواده حضرت والا به دنیا آورده ام.
همان روزها بود که عمه شاه زمان خانم برای پاگشای منیراعظم ما را به باغ خودش در قلهک دعوت کرد. روز جمعه ای که قرار بود به قلهک برویم ، با شوق و ذوق منتظر آمدن سالار بودم تا بلکه به این هوا هم شده سری به باغ دربند بزنم و از همدم خانم و میرزامحمود سراغ بگیرم. نزدیکیهای ظهر بود که به قلهک رسیدیم. در باغ عمه شاه زمان خانم جنب وجوش و برو و بیا بود. بساط منقل وکباب و سماور و تخت نرد و پاکتهای میوه و تخمه و شیرینی همه را بر سرشور آورده بود. از وسط باغ نهر پهنی می گذشت که کنار آن تخت گذاشته بودند و روی آن بساط گلیم و قالیچه و مخده گسترده بودند. عمه شاه زمان خانم به جز خانواده سالار از چند خانواده دور و نزدیک دیگر منجمله همایوندخت، خاله عزت الملوک ،هم که واسطه ازدواج منیراعظم با آقا منوچهر بود وعده گرفته بود. خانمها همان طور که روی تخت نشسته بودند مشغول بگو و بخند و تخمه شکستن بودند. آقایان نیز به نحو دیگری سرشان به گفت وگو و تخت نرد و بازی با ورق گرم بود. دله های بزرگ دوغ و هندوانه های محبوبی را به ردیف توی نهرکه آب آن مثل اشک چشم پاکیزه بود گذاشته بودند تا خنک شود. خدمه باغ کمی دورتر از آنجا نشسته بودند و سیخهای کبابی را که روی منقلها چیده شده بود باد می زدند. اشک کباب درمی آمد و دود آن دورشان را می پوشاند و با عطر مست کننده ریحان درهم می آمیخت. دایه آقا همان طور که به کلفتهای عمه شاه زمان خانم در قاچ کردن خربزه کمک می کرد بلند بلند می خواند: « در میان میوه های خوشمزه/ شاه انگورسات و سلطان خربزه.»
نشسته بودم و از صدای غش غش خنده عزت الملوک که سالار سر مسئله ای کم اهمیت سر به سرش می گذاشت صورتم داغ شده بود و قلبم تند می زد. در میان آن جمع به جز من که با کسی هم کلام نبودم ، تنها آقا منوچهر، شوهر منیراعظم بود که مثل من تنها نشسته بود و در عالم خودش بود و چرت می زد. رضا را در بغل گرفته و نشسته بودم.گاهی از زیر چشم او را می پاییدم.. رنگ رخسار و حالتش داد می زد که اهل دود و دم است. با آنکه مدتها بود متوجه این مسئله شده بودم، اما از آنجا که دل خوشی از منیراعظم نداشتم این مسئله برایم آهمیتی نداشت. شاید از بس منیراعظم در این مدت تنم را لرزانده بود همین را از خدا می خواستم. خوب یادم است فقط شش دانگ حواسم به سالار و عزت الملوک بود که بی ملاحظه جمع با یکدیگر بگو بخند و شوخی می کردند. غرق حسادت به عزت الملوک بودم و حرص می خوردم که باز متوجه آقا منوچهر و نگاه شیطانی او شدم که چون تیر در چشمانم نشست. بدون آنکه اهمیتی بدهم به عمد با بی اعتنایی به او فهماندم هرگونه تلاشی برای نفوذ در قلب من بی فایده است.
بعدازظهر همین که بساط کآهو سکنجبین و باقلای پخته جمع شد عمه شاه زمان خانم گفت که یک امامزاده به نام امامزاده اسماعیل در همان حوالی است که خیلی مجرب است و پیشنهاد داد هرکس مایل است ضمن پیاده روی برای زیارت به آنجا سر بزند.
به جز چند نفر بقیه در باغ ماندند. هنوز هم محنه آن روز جلوی نظرم است. آقا منوچهر و منیراعظم جلوجلو می رفتند. سالار و عزت الملوک با هم بودند. همایوندخت و عمه شاه زمان خانم هم حین گفت و گو با هم شانه به شانه می رفتند. من چون رضا بغلم بود از عمه شاه زمان خانم کندتر حرکت می کردم. تا چشم کار می کرد دور و برمان مزرعه و گندمزار بود.گندمزارهایی که زیر اشعه طلایی خورشید بعدازظهر میانشان موج افتاده بود.کمی دورتر از گندمزارها تا چشم کار می کرد درختهای تناور گردو و آلبالو وگیلاس به چشم می خورد که از پشت دیوار کاهگلی باغها سربر آورده واز دور خودنمایی می کردند. حد فاصل گندمزارها و آن باغها رودخانه پهناوری بود که فقط صدای آب آن شنیده می شد.
سالار همان طور که شانه به شانه عزت الملوک در حرکت بود برای لحظه ای ایستاد و از دیگران پرسید: « می خواهید کنار رودخانه برویم؟»
به جز من همه یک صدا موافقت خود را اعلام کردند. در سمت چپ ما راهی باریک و سراشیبی بود که به رودخانه منتهی می شد. خیلی جای قشنگ و باصفایی بود. تا چشم کار می کرد گلهای خوشبوی آهار و نعنا و گلپر و خاکشیر خودرو از لابه لای تخته سنگها سر برآورده بودند و در وزش نسیم خم و راست می شدند.
پیش از آنکه ازسراشیبی منتهی به رودخانه پایین برویم سالار رضا را از بغل من گرفت و قلمدوش کرد. بعد دستش را جلو آورد وگفت:« پری دستت را بده من زمین نخوری.»
با صدایی که بلندتر از حد معمول به نظر می امد که خاکی از عصبانیتم بود گفتم: « خودم می توانم بیایم.»
سالار با آنکه به خوبی متوجه حالت روحی ام بود، اما بی آنکه اهمیتی دهد دیگر اصرار نکرد. همان طور که رضا را قلمدوش داشت با عزت الملوک راه افتاد. با احتیاط پایین می رفتم. از پیچ اول شیب راه تندترشد. من با آن کفشهای پاشنه بلند تیز و بندی که به پا داشتم دیگر نتوانستم خودم را نگه دارم. انگار که اختیار پایم دست خودم نباشد با شتاب به سمت پایین کشیده شدم. نمی دانستم باید چطور خودم را نگه دارم. تنها چیزی که ممکن بود مرا نگه دارد آقا منوچهر بود که جلوی من بود. وقتی فکرکردم او را نگیرم توی آن رودخانه خروشان پرت می شوم بی اختیار از وحشتم فریاد کشیدم. آقا منوچهر از شنیدن صدای فریاد من و سر و صدای بقیه به موقع برگشت و درحالی که برای نگه داشتن من خودش هم از پشت پرت شد توانست به موقع مرا در آغوش خود نگه دارد. همان دم صدای فریاد خشمگین سالار بلند شد. چون نمی توانست به آقا منوچهر عتاب و خطاب کند چنان بر سر من فریاد کشید که او هم جا خورد و بدون حرف بلند شد وکنار رفت.
تا آن روز سالار هیچ وقت جلوی کسی با من آن طور پرخاش نکرده بود. درحالی که حس می کردم نمی توانم جلوی اشکهایم را بگیرم با بغضی که داشت خفه ام می کرد به عمد سرم را به هوای وارسی زخمهای کف دستم پایین انداخته بودم تا به صورت عزت الملوک که سعی داشت مرا از جا بلند کند نگاه نکنم. ناگهان بغضم ترکید ودیگرنتوانستم خودداری کنم. سالا رکه مثل همیشه از دیدن اشکهای من زود تحت تاثیر قرار می گرفت خودش جلو آمد و دستم را گرفت. در آن لحظه به قدری عصبی بودم که نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و از سر لج و با خشم دمتم را از دستش بیرون کشیدم و با درد از جا بلند شدم و بدون آنکه نگاهش کنم او را کنار زدم. خواستم ازکنار همایوندخت و عزت الملوک بگذرم که همایوندخت بازویم را گرفت و بدون آنکه حرفی بزند در پایین رفتن کمکم کرد. عزت الملوک برای آنکه جو را عوض کند باز شروع کرد به گفتن و خندیدن. از لحن صدایش پیدا بود که خیلی خوشحال است.
آن روز دیگر نشد به امامزاده اسماعیل برویم. به قدری غرق در فکربودم که نفهمیدم کی به باغ برگشتیم. پیش از آنکه با دیگران رو به رو شوم سر نهر صورتم را شستم تا چشمان پف کرده و آثار اشک را که هنوز بر روی چهره ام مانده بود و رسوایم می کرد کمی التیام دهم؛ اما خیلیها ، به خصوص خواهران سالار متوجه شدند. تمام آن روز تا غروب که در باغ عمه شاه زمان خانم بودیم همه اش در خودم بودم. منیراعظم هم مثل من اخمهایش درهم بود. برخلاف من عزت الملوک مدام دور وبر سالار می چرخید و برای او زبان می ریخت. برای او قلیان چاق کرده بود و دوتایی با هم می کشیدند. چند پکی سالار می زد و چند پک هم او. همان طور که رضا را شیر می دادم از دور آن دو را نظاره می کردم. اندک اندک غرور جریحه دار شده ام مرا به سرکشی وا داشت. برای آنکه به نوعی انتقام بی اعتنایی سالار را بگیرم و به او ثابت کنم که من هم آدم هستم به عمد به حرفهای بی محتوا و بی سر و ته آقامنوچهر توجه نشان می دادم. شاید به همین خاطر هم بود که آقا منوچهر هم روی صحبتش به طرف من بود.سالار همان طور که زیر چشمی ما را می پایید وبا آنکه تظاهر می کرد ما را نمی بیند، اما پیدا بود غیرتی شده و خون خونش را می خورد. نه او، بلکه دیگران نیز همین طور، به خصوص نگاه فضول عزت الملوک و همایوندخت که لحظه ای از ما کنده نمی شد. هردو درحالی که مرا می پاییدند نگاههایی بین هم رد و بدل می کردند که معنای آن را درک نمی کردم. با اینکه می دیدم، ولی باز ازسر لجبازی کاری را می کردم که نباید می کردم. به حرفهای آقا منوچهرگوش نمی دادم، فقط هدفم آن بود که سالار حس کند حسادت چقدر دردناک است. غافل از آنکه دارم خودم را زیر سوال می برم. آری، آن روز من ندانسته در وادی ای قدم گذاشتم که ضرر آن به خودم رسید.
آن روز گذشت، اما از همان روز سالار دیگر مرا ندید. نه در طول راه که با اوقات تلخی اتومبیل را می راند و نه در طول هفته بعد که برای ماموریتی یک ماهه به سنندج رفت. یک بار بهجت الزمان خانم درباره رفتارهای ناشایست من که فقط از حسادت و لجبازی سرچشمه می گرفت، حرف قشنگی زد که همیشه درگوش من ماند.
پروین ملک، کافی است کمی نادان و ندانم کار باشی و به هوای دلت میدان بدهی و به هر کاری که می کنی نه تنها شک کنی بلکه فکر کنی کارت درست بوده، باور کن اینکه می گویم برای ویران کردن دنیا کافی است، چه برسد سر یک زندگی.
من هم آن روزها نادانی بودم که نمی دانستم نادان هستم و همین حماقت جرقه ای بود که خرمن هستی ام را به آتش کشید. از همان شب دیگر سالار به حالت قهر به عمارت من نیامد. این نخستین باری بود که ذره ای ملایمت نشان نداد. به خاطر دارم آن شبها درحالی که از دوری آغوشش پرپر می زدم اشکریزان از خدا می خواستم عزت الملوک را از سر راهم بردارد. خوب به یاد دارم که آن شبها با شنیدن کوچک ترین صدای رفت و آمل در باغ، به خیال اینکه اوست که دارد می آید از جا بلند می شدم و می نشستم. روزها هم همین طور. با اضطرابی خفقان آور دست و پنجه نرم می کردم تا او برگردد. همین که صداش بوق اتومبیلش پشت در باغ بلند می شد با عجله خود را به پنجره می رساندم و ازکنار پرده منتظر می ایستادم فقط برای آنکه یک لحظه او را ببینم، او را که با لباس فرم نظام صاف پشت فرمان نشسته بود و با ابهت می راند. همان طور که دزدکی نگاهش می کردم انگار که سالها بود از او دور بودم. دلم برایش پرپر می زد و غرق امید به انتظار رسیدن حضرت والا از سفرکربلا لحظه شماری می کردم تا شاید به این بهانه وضع به حال سابق برگردد.
روزی را که سالار عازم سنندج بود هرگز از خاطر نمی برم. خیلی اتفاقی دم در باغ با او روبه رو شدم. مثل آنکه منتظر شوفر باشد دم در ایستاده بود و چمدان کنارش بود. با آنکه پیدا بود متوجه حضور من و رضا که در آغوشم بود شده، اما خیلی بی اعتنا چمدان را برداشت و از زیرقرآنی که عزت الملوک بالای سرش گرفته بود رد شد و در باغ را پشت سرش بست. بی اعتنایی آن روز او به قدری بر من اثر کرد که اگر مرا در حضور عزت الملوک سیلی می زد آن قدر احساس حقارت نمی کردم. پس از رفتن او همان طور که مات و مبهوت ایستاده بودم و به در بسته باغ می نگریستم از خود پرسیدم یعنی این سالار من است؟ همان سالاری که روزگاری همه چیز، حتی اسم و رسم خانوادگیش را زیر پا گذاشت تا مرا به دست آورد و حالا چون قطره اشکی از چشمش افتاده بودم که دیگر نمی خواست حتی با نگاه از من خداحافظی کند! نمی دانم چند روز از رفتن سالارگذشته بود که آقامنوچهر هم غیبش زد. خبرش را دایه آقا برایم آورد. البته در آن زمان این مسئله برای من یکی چندان اهمیتی نداشت. تنها چیزی که برایم حائز اهمیت بود این بود که سالار برگردد و خودش پیش قدم آشتی شود.
در غیاب حضرت والا و در نبود سالار اوضاع باغ حسابی به هم ریخته بود.گویا این چند روزکه تا آمدن حضرت والا از سفرکربلا باقی بود فرصت مغتنمی برای عزت الملوک به شمار می آمد که تا جایی که می توانست باید از آن استفاده می کرد. اکثر روزها کس وکار و فامیلهای خودش آنجا بودند. از پشت پنجره بچه به بغل عزت الملوک را می دیدم که چطور در میان اقوامش با تفاخر جولان می دهد.
در یکی از همان روزها، شاید آخرین روزکه باز عزت الملوک مهمان داشت با خانمها روی تخت کنار حوض نشسته بودند. رضا را درگهواره خوابانده بودم و برایش شعر لالایی گونه گنجشک اشی مشی را می خواندم: «گنجشک اشی مشی / لب بوم ما نشین / بارون میاد خیس میشی / برف میاد گوله می شی.»
هنوز زمزمه ام خاموش نشده بود که رضا خوابش برد. روی گهواره اش پارچه لطیف ململی انداختم که با نفسهای او آرام بالا و پایین می رفت.
R A H A
11-20-2011, 10:48 PM
همان طور که در عالم خود نشسته بودم ناگهان از صدای تلنگری که به در خورد برگشتم و نگاه کردم. درکمال تعجب شعله را دیدم. با کتابچه ای که زیر بغلش بود آهسته در را بازکرد و وارد شد. درکمال تعجب با ادب گفت: «سلام پروین ملک ، اجازه می دهید رضا را ببینم.»
خواستم بگویم نه اجازه نمی دهم، اما نمی دانم چطورشد که انگاریکی جلوی زبان مرا گرفت. شاید به این خاطر که خودم هم از تنهایی به ستوه آمده بودم. نگاهی به او انداختم که به رضا درگهواره اش خیره شده بود گفتم: « باید کمی صبرکنی تا بیدار شود، آن وقت می توانی با او بازی کنی.»
به علامت اطاعت سری تکان داد و دوزانو کنارگهواره برادرش نشست.کمی بعد از زیر بغلش کتابچه و قلم و دواتی را که در دستش بود زمین گذاشت.کتابچه را گشود. من همان طور که او را تماشا می کردم با تعجب پرسیدم: «هنوز که مدرسه ها باز نشده داری مشق خط می کنی؟»
سرش را از روی کتابچه بلند کرد و لبخند زد. «برای تمرین است، می خواهم خطم خوب شود. پارسال چند بار خانم آموزگار به خاطر بد خط نوشتن مشقهایم لای انکشتانم قلم گذاشت. نمی دانید وقتی دستم را فشار داد چقدر دردم آمد.»
طوری این جمله را با مظلومیت آدا کرد که دلم مالش رفت و بی اختیار به یاد خواهر مظلومم پری سیما افتادم. مثل آن بود که پری سیما را می دیدم. طوری نگاهش کردم که خودش برق مهربانی را در نگاهم خواند و آهسته پرسید: « پروین ملک، شما مرا مثل رضا دوست دارید؟»
سؤال کودکانه ای بود. نخواستم دلش را بشکنم. لبخندی زدم و گفتم :« خوب معلوم است.»
درحالی که به دسته گلهای روبان دوزی شده روی دامنش چشم دوخته بودم مثل همیشه خودش را لوس کرد و لب برچید وگفت: « اما من باورنمی کنم. اگر می خواهید باورکنم باید بنویسید.»
درحالی که یک ابروی خودم را بالا داده بودم با تعجب و لبخند پرسیدم: «چی را بنویسم؟»
با لحنی که سعی می کرد بچه گانه تر از سن خودش باشد گفت: « همین که گفتید... دوستت دارم. همین را بنویسیأ تا باورم بشود.»
همان طور که نگاهش می کردم گفتم: «خوب تو بگو من می نویسم.» قلم و دوات را به دستم داد و منتظر نگاهم کرد.کتابچه ای را که پیش رویش بود جلو کشیدم. قلم را در لیقه دوات فرو بردم. اوگفت و من نوشتم.
«دوستت دارم به اندازه دنیا... به اندازه هرآنچه ستاره در آسمان است،به اندازه کهکشانها. آن قدرکه خودت نمی دانی، اگر بدانی...»
همان طور که می نوشتم دست از نوشتن کشیدم و به او خیره شدم. در نگاهش چیز مرموزی موج می زد که با لبخند خجول و سادگی کودکانه اش هم آهنگی نداشت، انگار که در پس نگاه معصومش یک برق شیطانی بود. همان طور که نگاهش می کردم ناگهان جرقه ای از هوشیاری در ذهنم روشن شد، ولی با صدای گریه رضا خاموش شد. تا آمدم بپرسم این جمله ها را ازکجا بلد شده ای، صدای گریه رضا بلند شد. رضا را از توی گهواره اش بلند کردم. آمدم بگویم شعله بیا با رضا بازی کن که دیدم کتابچه در دست پس پکی از در بیرون زد و از پله ها پایین دوید. از عجله در را هم نبست. با آنکه مقداری از این بابت تعجب کردم، ولی زیاد اهمیت ندادم و دیگر به آن فکر نکردم. همان طور که رضا را در آغوش داشتم از جا برخاستم و در را بستم.
یک ربع بعد وقتی داشتم به رضا حریره بادام می دادم صدای داریه از باغ بلند شد. انگار نه انگار زمان زیادی از فوت بهجت الزمان خانم نگذذشته است. همه دست می زدند و همایوندخت درحالی که به داریه ضرب گرفته بود می خواند:
گل پری، نازپری،ورنَپری، دیشب لب بومت کی بود؟ به خدا هیچ کس نبود، هیچی نبود قصابه بود، یه تخته گوشت آورده بود، وردارم خاله، وَرندارم...»
همان طور که گوش می دادم متوجه شدم نظیر همان شعرهای مبتذل است که روزگاری تاج طلاخانم در مهمانیها می خواند. فکرکردم همایوندخت هم این اشعار را می خواند تا خانمها بخنداند.
همان روز طرفهای عصر بود که حضرت والا با تلگراف ازکرمانشاه خبر داد که حدود ظهر روز بعد می رسد. آن شب خواب بدی دیدم. خواب دیدم کبوتر سفیدی بر روی چراغ لنتر آویخته به سقف عمارت روی آشیانه اش نشسته بود. ناگهان توی باغ طوفان شد. طوفان آن قدر شدید بود که ناگهان در باز شد و به شدت به دیوار کوبیده شد. چراغ لنتر از شدت طوفان شروع کرد به لرزیدن. از تکانهای شدید و تابی که به سقف می خورد کبوتر پرید، چرخید وبه گلهای گچبری سقف خورد وبعد به دیوار، سپس به شیشه های رنگین پنجره أرسی خودش را کوبید، اما راه گریزی نداشت. آنقدر خودش را کوبید تا با یک جفت چشم به خون نشسته و خسته با پر و بالی خونین پای پنجره افتاد.
سراسیمه از خواب پریدم. تمام بدنم خیس عرق شده بود. دلم گرفته بود. دلهره دلم را می لرزاند. همان طورکه پریشان در رختخواب نشسته بودم کمی فکرکردم. آهسته از جا برخاستم و پرده را کنار زدم.آفتاب همه جا پهن شده بود. توی باغ رفت و آمد و برو بیا بود. از دیدن اتومبیل سالار که جلوی عمارت پارک شده بود فهمیدم برگشته است. از دور دایه آقا را دیدم که روی تخت کنار حوض نشسته بود و سماور مسواررا با گرد آجر و خاکستر جلا می داد.
عزت الملوک درحالی که چادری با گلهای زرد و بنفش بر سر داشت دستکهایش را زیر بغلش جمع کرده بود علی خان را استنتاق می کرد. صدایش آن قدر بلند بود که من هم می شنیدم.
«تمام چیزهایی را که صورت داده بودم خریدی؟»
علی خان همان طور که وسایلش را که بارگاری بود کنار حوض بر زمبن می گذاشت توضیح داد.
«بله خانم. چندتا صندوق سیب قندک،گلابی کرج، خیار قلمی و ده تا تفت هم انگور عسگری.»
«پس شیرینی چه؟»
« اینها را که زمین گذاشتم می روم پی شیرینی.»
« شیرینی را فقط از قنادی مهین بگیر، بگو برای منزل شازده والامقام می خواهی. سفارش کن نان خامه ای اش تر و تازه باشد.»
همان طور که از دور این صحنه را تماشا می کردم تصمیم گرفتم تا ظهر نشده راهی حمام شوم. دایه آقا شب قبل همان وقت که خبر تلگراف حضرت والارا برایم آورد، شبانه بقچه حمام مرا به جامه دار تحویل داده و سفارش مرا کرده بود که برایم نمره خصوصی حاضر کند.
از عجله ای که داشتم ناشتایی نخورده بند چادر کمریم را محکم کردم. چادر به دندان کرفتم و رضا را بغل زدم و راه افتادم.
آن روزکوچه صفای دیگری پیداکرده بود. سر در باغ و لابه لای شاخ و برگ درختان را چراغ رنگین کشیده بودند ومیان کوچه کل وگلدان گذاشته بودند. جوی پهنی از میان کوچه می گذشت. لابه لای سنگریزهای خزه های قهوه ای قرمز و سبز درآمده بود و آب این خزه ها را می خواباند و تاب می داد. به دستورسالار جوی را لایروبی کرده وبه جای سنگریزه های آن تیله های آبی رنگ ریخته بودند. دورگردن گوسفند سفید و فربهی را که قراربود به محض ورود حضرت والا جلوی پایش قربانی کنند نظرقربانی بسته و به چنار دم در بسته بودند و قصاب هم آنجا منتظر نشسته بود. چند تا از همسایه ها به عشق دیدن داخل باغ شازده والامقام که آن روز درش چهار تاق باز بود زنبیلهای خرید را زمین گذاشته و با هم حرف می زدند. تا از حمام بیرون بیاسم دیگر ظهر شده بود. رضا را بغل گرفته بودم و سوسن خانم دلاک هم چادرش را پشت گردنش بسته بود و بقچه ام را می آورد. من از جلو و او از پشت سر من می آمد. از کمردردی که دشت هر ده قدمی که برمی داشت طاس و لگن مسی را زمین می گذاشت و دست به کمرش می گرفت. دستفروشی بوق زنان به دوچرخه اش رکاب زد و از کنارمان گذشت. صدایش زدم و از او برای رضا یک وق وق صاحب خریدم. رضا که از حمام درآمده بود و مثل عروسک سرخ و سفید شده بود از سر و صدای بازیچه ای که به دستش داده بودم ذوق می کرد.
وقتی به کوچه پیچیدم از دیدن جمعیتی که در حال پراکنده شدن بود، همین طور خونی که روی زمین به چشم می خورد و منقل اسپندی که روی سکوی سمنتی جلوی در بی رمق دود می کرد فهمیدم حضرت والا مقام رسیده است.
سوسن خانم محموله مرا پشت در عمارت گذاشت و رفت.خیلی دلم می خواست هرچه زودتر آماده شوم و به دیدن حضرت والا بروم ، اما رضا که از حمام درآمده و خسته بود خیلی نحسی می کرد. او را در آغوش گرفتک و درحالی که شیر می دادم منگوله های طلایی موهایش را با سر انگشتانم باز کردم و برایش لالایی گونه بلبل سرگشته را خواندم. «منم بلبل سرگشته/ از کوه وکمر برگشته...»
تا لالایی تمام شود رضا هم خوابید. آهسته ازکنار او به طرف کمد چوبی که تصویر خراطی شده آدم و حوا داشت و لباسهایم در آن بود رفتم. در را گشودم. همان طور که چوب رختیها را یکی یکی کنارمی زدم تا پیراهن مناسبی انتخاب کنم نمی دانم چه شد به نظرم آمد وسایل توی کمد کمی جابه جا شده است. از عجله ای که داشتم در آن وقت چندان اهمیتی به این قضیه ندادم و یکی از پیراهنها را که فکر می کردم مناسب باشد پوشیدم و سنجاق بدل الماسی ام را جلو پیش سینه ام زدم که به شکل پروانه جمع شده بود. به سوی پیش بخاری رفتم و تور سپپد روی آینه را کنار زدم و دالبر لبم را با ماتیک خوشرنگی پررنگ کردم و دو لبم را به هم مالیدم. درحالی که به تصویر خودم در آینه خیره شده بودم و با سر انگشتانم از قوطی صدفی سرخاب به گونه ام می مالیدم از فاصله دور صدای جار و جنجال و جر و بحث به گوشم خورد. پیش خودم فکرکردم شاید توی کوچه بین همسایه ها دعوا مرافعه شده است برای فمین بی اعتنا به این صدا داشتم موهایم را مدل بوکله جمع می کردم که از دور صدای منیراعظم را از توی ایوان عمارت آن طرف باغ شنیدم که نامفهوم و آمیخته به گریه داد و بیداد می کرد. با آنکه از صدای جر و بحث چیزی دستگیرم نمی شد، فقط احتمال دادم مسئله هرچه هست به غیبت آقا منوچهر مربوط می شود که صدای منیراعظم درآمده است.
نمی دانم چند دقیقه گذشت که ناگهان ضربه لگدی که به در عمارت خورد مرا از جا پراند. همین که برگشتم سالار را دیدم که با چشمهای خون گرفته از در وارد شد. سلام مرا شنید یا نشنید یکراست سراغ صندوق مخملی اتاق مجاور رفت. در صندوق را گشود و محتویات آن را با عجله زیر ورو کرد. به دنبال چیزی که هنوز نمی دانستم چیست تمام محتویات داخل صندوق را با حرکت تند و عصبی بیرون ریخت و بعد خود صندوق را روی زمین دمر کرد و شروع کرد به گشتن.
همان طورکه با تعجب نگاهش می کردم جراتی به خود دادم و با لحنی خشک و رسمی پرسیدم: «به دنبال چه هستید؟»
R A H A
11-20-2011, 10:48 PM
انگار که صدای مرا نمی شنود بی اعتنا باز هم به جستجوی خوش ادامه داد و چون چیزی را که به دنبالش بود پیدا نکرد با شتاب سراغ کمد رفت با همان عصبانیت و عجله تمام محتویات کمد را یکی پس از دیگری ببرون کشید و بر روی زمین پرت کرد. حرکاتش به قدری عصبی بود که دیگر جرات نکردم چیزی بگویم. فقط نگاه کردم. جعبه مقوایی که در آن عروسک خواهرم پری سیما وکاغذ عقدنامه ام با فرخ و تقدیرنامهه او و عکسهای خودم و فرخ را در آن گذاشته بودم جزو آخرین چیزهایی بود که سالار از داخل کمد بیرون کشید. همین که در جعبه را برداشت و محتویات درون آن را زیر و رو کرد ناگهان خشک شد. چرخید و با نگاهی که خشم از آن می بارید خیره به من نگریست. حالت نگاهش چنان برگشته بود که بی اختیار ترسیدم و مثل کسی که در خطر است خودم را جمع و جور کردم. چنان به من زل زده بود که خیس عرق شدم. با صدای رعب آوری که بیگانه به نظرم می آمد به محتویات جعبه اشاره کرد وگفت: «اینها چیست؟»
سعی کردم آرامش خودم را حفظ کنم. آهسته گفتم: «کاغذ عقدنامه ، تقدیرنامه و...»
همان طور که به رگ گردنش که برجسته شده بود نگاه می کردم برای نوضیح افزودم: «فقط برای یادگاری نگه داشته ام.»
با همان حالت عصبی که مرا نگاه می کرد چند پاره کاغذ و تکه مقوای عکسی را که در آن لحظه فکر می کردم عکس یادگاری من و فرخ باشد را از توی جعبه بیرون کشید و با پوزخند رو به من گفت: «لابد اینها را هم برای یادگاری نگه داشته ای؟»
کم کم کلافه می شدم. با تعجب پرسیدم: «چه را می گویی؟»
آنچه را در دستش بود مئل دیوانه ها با حرص و غضبی که تا آن روز هرگز در او سراغ نداشتم با جعبه بلند کرد و محکم زمین کوبید. بهت زده مانده بودم چرا با من این طور رفتار می کند که چشمم به عکسی افتاد که جلوی پایم بر روی زمین بود. مثل صاعقه زده ها خشکم زد. خیره و با تعجب به عکس آقا منوچهر نگاه کردم. آهسته زانو زدم و آن را برداشتم. غرق فکر به آن نگریستم و دریافتم باید پای توطئه ای در میان باشد. تمام بدنم شروع کرد به لرزیدن. یکی ازکاغذها را برداشتم وگشودم. توی کاغذ چیزهایی نوشته شده بود که با این عبارت شروع می شد: سلام بر پری آسمانی خودم. آخرای بی وفا ، این انصاف است که خاطر خواهی چون مرا که دل در گرو عشق تو سپرده ام...
با خواندن همین چند کلمه همه چیز برایم روشن شد. در یک ثانیه علت به هم ریختن کمد و معنای شعر های مسخره ای را که همایوندخت با داریه در باغ می خواند فهمیدم. آه خدای من،کار خودشان بود. این خاله و خواهرزاده موجودات پلید و حیله گری بودند که لِنگه نداشتند. درحالی که کاغذها در دستم می لرزید به زحمت از جا بلند شدم و با تضرع نگاهی به سالار انداختم که حال میرغضبی را داشت که محکوم به مرگی را نظاره می کند. من هم حال همان محکوم به مرگی را داشتم که فقط چند ثانیه بیشتر فرصت نداشتم تا آخرین حرفم را بزنم. پس با صدایی که به زحمت از حنجره ام بیرون می آمد آهسته گفتم: « به جان رضا نمی دانم اینها چیه... باورکن.»
تزلزل و لکنت زبان مرا که دید براق تر شل. غضبناک گوشه سبیلش را می جوید. دستی در جیب کرد و یک تکه کاغذ که عکس دیگری لای آن بود بیرون کشید و با تانی به دستم داد. ترسان به او نگریستم. کاغذ را گشودم و آه از نهادم درآمد. این یکی عکس من بود. عکسی که من و فرخ انداخته بودیم، اما عکس فرخ ازکنار من قیچی شده بود. هم چنان که دستم می لرزید کاغذ را گشودم و حیرتزده به آن زل زدم. همان بود که چند روز پیش شعله با حیله بر روی آن از من دستخط گرفته بود. حالا دیگر مطمئن شدم که از اول تا آخر این ماجرا توطئه ای از پیش تعیین شده است. از آنچه می دیدم بی اختیار اشک به چشمانم هجوم آورد. یکی دوبار خواستم نفس بکشم و حرفی بزنم، اما انگار نفسم در نمی آمد. سالار هم چنان که با چهره سرخ و برافروخته از غضب مرا نظاره می کرد، با لبخند جنون آمیزی که نشانگر اوج غیرتش بود، از لای دندانهای به هم فشرده اش غرید: « لابد این عکس و دستخط را هم نمی شناسی؟»
تا خواستم حرفی بزنم دیگر مهلت نداد. در یک آن سیلی اش مثل تازیانه بر صورتم نشست و متعاقب آن ضربات پی درپی مشت و لگدی بود که بر بدنم فرود آمد. چنان اختیار خود را از دست داده بودکه احساس کردم در حال مرگم. نمی دانم چقدرگذشت؟ یک ربع؟ نیم ساعت؟ آن قدر که خودش از زدن من خسته شد آن وقت با صدای شکستن شیشه ازدوزخ بین مرگ و زندگی به زمان حال برگشتم. بچه ام رضا وحشتزده ازشنیدن این سر و صداها از خواب پریده بود و هراسان گریه می کرد.
سالار عرق ریزان بالای سرم ایستاده بود و دستهایش را توی موهایش فرو کرده بود. لب خود را به دندان می گزید تا اشک نریزد. چشمانم را به زحمت بازکرده ام و نگاهش می کنم در یک آن به خود آمد. سینه اش را صاف کرد و با صدایی که از فرط خشم دورگه شده بود آخرین حرف خود را زد. پای چشمانش برق اشک را دیدم. انگشت اشاره همان دست خود را که توی شیشه کوبیده بود و از آن خون می چکید به طرفم گرفت وگفت: « وقتی تو را دیدم ، همه چیز را فراموش کردم. موقعیتم ،مقامم... حس کردم همیشه دنبال تو می گشتم... در تاریک ترین نقطه وجودم، اما فقط به عنوان یک معشوقه، یک مایه سرگرمی . بعد وقتی نجابت و سادگی ظاهریت را دیدم و اینکه دیدم بی دلیل از من پول قبول نمی کنی با خود گفتم نباید این طور راجع به او فکرکنم. پیش خودم گفتم او لایق خیلی چیزهاست. برای همین به خواست خودت عقدت کردم.کاری کردم که آن خدا بیامرز با پای خودش آمد به خواستگاریت. با عزت و احترام برایت جشن گرفتم. برایت زندگی درست کردم که خوابش را هم نمی دیدی... اما حالا فهمیدم که تو لیاقت این خوبیها را نداشتی. تو آنی نبودی که من فکر می کردم. دختر ماشاالله خان سردابی لیاقتش امثال همان مَزبله ای است که در آن رشد کرده. بهتر است به جایی برگردی که به آن تعلق داری. اینجا دیگر خانه تو نیست. تو دیگر نه همسر من هستی و نه عضوی از این خانواده. اینجا دیگر نه جای توست و نه جای آن آشغال است که اگر دستم به او برسد گردنش را خرد می کنم.»
سالار این را گفت و با چند قدم بلند به سوی تختخواب رفت. رضا را بغل زد و با شتاب از در بیرون رفت. همان طور که با سر و صورتی غرق در خونن بی هوش وگوش بر زمین افتاده بودم دلشوره ای غریب لبانم را به حرکت وا داشت. می خواستم حرف بزنم ، اما صدایم درنمی آمد. حتی نتوانستم بپرسم رضا را کجا می بری.
نیم ساعت در سکوت گذشت. به آرامی و سختی از جا برخاستم. همه جای بدنم از شدت ضربه های مشت و لگدی که خورده بودم درد می کرد. با هر بدبختی که بود به طرف پیش بخاری رفتم و تور سپیدی که روی آینه را پوشانده بود کنار زدم. از دیدن چهره خودم جا خوردم. تصویر آشنای خودم به نظرم غریبه می آمد. تمام صورتم در اثر سیلیهای سختی که خورده بودم کبود و برافروخته شده بود. همان طور که به چهره زخمی ام خیره شده بودم بغض پنهان درگلویم جلوی آینه شکست و با صدای بلندی زدم زیر گریه. نه از درد کتک، بلکه بر مظلومیت خود اشک می ریختم. دلم به حال بی گناهیم می سوخت. نمی دانم چقدرگذشت که کم کم به خود آمدم.
همه جا به هم ریخته بود. نگاهم به عروسک یادگار خواهرم افتاد. سینه گلی خانم شکافته بود و خرده پارچه های آن بیرون ریخته بود. درحالی که با چشمان اشکبار به آن چشم دوخته بودم تیری در قلبم نشست و دیگر حال خودم را نفهمیدم. از جا بلند شدم. دیگر طاقت و تحمل نداشتم. نباید ساکت می نشستم. باید می رفتم و حرفهای دلم را می زدم. باید از خودم دفاع می کردم والا حرف نزدن گناهم را مسلم و محکومیتم را قطعی می کرد. با عجله چادر بر سر انداختم. همان طور که به طرف عمارت کلاه فرنگی می رفتم چادرم با هر قدم من موجی ملایم می خورد. چند قدم مانده به در عمارت پا سست کردم و ایستادم. انگار یک نفر پایم را گرفته بود و نمی گذاشت پیش بروم. نگاهی به دور و برم انداختم. کمی دورتر علی خان داشت سر شاخه های شمشاد را هرس می کرد. چشمش که به من افتاد رویش را برگرداند و مشغول کار شد. از دیدن واکنش او به فراست دریافتم من آخرین نفری هستم که از این توطئه باخبر شده ام. دلم بی تاب در سینه ام می تبید و شفاعت حضرت والا را می طلبید که ناگهان از پنجره نیمه باز اُرسی عمارت صدای او را شنیدم که با تحکم گفت: « گناهش به گردن من، همین فردا قال قضیه را بکن... دندان کرم خورده را باید کند و دور انداخت.»
آخرین امیدم هم به یأس مبدل شد. مردد ایستاده بودم که با شنیدن صدای گریه رضا از خود بی خود شدم. دیگر برایم مهم نبود حضرت والا شفاعت بکند یا نه. فقط می خواستم تکلیفم را با آنها روشن کنم. پس با عزمی جزم کوبه در عمارت کلاه فرنگی را به صدا درآوردم. لحظه ای بعد دایه اقا با صورتی تلخ و عبوس در را گشود. همین که چشمش به من افتاد درحالی که به قهر نگاهم می کرد به سردی پرسید: « چه کار داری؟»
لحن کلامش به قدری تلخ وگزنده بود که دلم به درد آمد. با معنا نگاهش
کردم وبا بغض فرو خورده ای گفتم: «باشه دایه آقا، ناسلامتی تا همین دیروز کلی مجیزم را می گفتی. همین که این از خدا بی خبرها به من اِسناد بستند برایت سند شد؟»
پیش از آنکه دایه آقا حرفی بزند صدای عزت الملوک از پشت در بلند شد.
«می شنوید حضرت والا، دیگرکار ما به جایی رسیده که دختر ماشاالله خان لات و چاقوکش بی سر و پا چاله میدانی که نفسش بوی تریاک و عرق جهنم می دهد بیاید اینجا برایمان نطق و خطابه کند. خدا نشناس تو هستی، برو خجالت بکش، شرم کن که دم خروست پیداست و قسم حضرت عباس می خوری.»
همان طور که می شنیدم متوجه نشدم پدرشوهرم چه گفت، ولی دیگر حال خود را نفهمیدم. از لای درکه دایه آقا سپر آن بود سرک کشیدم. از دور چشمم به منیراعظم افتاد که رضا را در آغوش داشت. رضا در آغوش او گریه می کرد و ازسر وکولش بالا می رفت. تا چشمش به من افتاد رویش را بر گرداند و رفت. سعی داشتم هرطور هست دایه آقا را که با تمام قدرت سد راهم بود کنار بزنم. سر میان چهارچوب در بردم و فریاد زدم: «خدا از سر تقصیراتت نگذرد که بی دلیل اسناد می بندی... خیال می کنی نمی دانم این فتنه زیر سر توست. به همین وقت اذان اگر حلالت کنم.»
تا به خود بجنبم دایه آقا مرا کنار زد و به دستور عزت الملوک که او را نمی دیدم در را بست.
تا عصر مثل مجسمه کنار پنجره ای که سایه درختان چنار مثل نرده های یک زندان خیالی آن را راه راه کرده بود نشسته بودم و به ورطه ای که در آن سقوط کرده بودم اندیشیدم. تازه چشم وگوشم باز شده بود و اندک اندک به معنا و مفهوم صحبتهایی که بهجت الزمان خانم خدا بیامرز به من می کرد
پی می بردم، اما افسوس که برای جبران دیگر دیر شده بود. طرفهای عصر بود که علی خان غذا برایم آورد. ظرف غذا را روی درگاهی جلوی عمارت گذاشت و رفت. برخلاف همیشه که غذایم را در ظرف چینی می کشیدند و لیوان بزرگ روسی پر از دوغ عرب یا سرکه شیره غرق در یخ با کلی مخلفات در سینی می گذاشتند، آن روز غذایم را که عبارت از عدس پلو بود توی بادیه مسی کشیده و روی آن تکه ای نان سنگک گذاشته بودند. بی اختیار به یاد رضا افتادم. سینه ام پر و سنگین شده بود. دیگر وقتش بود به او شیر بدهم. پیش از آنکه علی خان به حوض که فواره های بلورین آن همچون چتری روی آب باز بود برسد بی اختیار و خیلی بلند صدایش زدم. برگشت و نگاهم کرد. پرسید: « کاری داشتید؟»
مثل آنکه چیزی را گدایی می کنم با تضرع گفتم:« علی خان، ممکن است زحمت بکشی و رضا را بیاوری. باید شیرش بدهم.»
مثل آنکه دلش به حالم سوخت. نگاهی به چپ و راستش انداخت و گفت « حضرت والا فرمودند برای آقا زاده شیرگاو گرفتم.»
هنوز این حرف از دهان علی خان درنیامده بود که دایه آقا کنار درخت چنار ظاهر شد. یک دستش را به کمر زد و رو به علی خان با تغیر گفت:« مگر حضرت والا امر نفرمودند هیچ کس حق ندارد اینجا پا بگذارد. علی خان که از دیدن دایه آقا که ناگهان مثل جن ظاهر شده بود، دست و پایش را گم کرده بود حق به جانب گفت: « می بینی که ناهار آوردم.»
دایه آقاکه متوجه حرف زدن علی خان با من شده بود با پوزخند معنا داری گفت: «انگار نشنیدم داشتی حرف می زدی.»
علی خان که مطمئن شده بود دایه آقا گوش ایستاده و حرفهای ما را شنیده آهسته گفت: « حالا ببینم می توانی نان ما را آجرکنی.»
دایه آقا بی اعتنا به آنچه می شنید با حرکت دست او را مرخص کرد.
همین که علی خان چند قدمی از آنجا دور شد دایه آقا رو کرد به من و با آخم و بی حوصلگی گفت: «سالار خان تصمیم دارد تو را طلاق بدهد. مهریه و طلاهایت را هم می دهد. تا فردا فرصت داری چیزهایی را که مربوط به خودت است جمع کنی.»
قبول آنچه می شنیدم برایم سخت و ناگوار بود. انگار داشتم تهاجم این همه غم و حقارت را به خواب می دیدم. باور نمی کردم بیدار باشم.
اگرچه رویای صادق شب قبل به واقعیت تلخی تعبیر شده بود، ولی دیگر این زندگی سراپا تحقیر و حقارت را هم نمی خواستم... فردای آن روز مطلقه بودم.
R A H A
11-20-2011, 10:48 PM
فصل 15
روشن شدن ناگهانی چراغهای رنگینی که لابه لای درختها و گلهای کافه کاشته بودند پریوش را به خود آورد و باعث شد که چند دقیقه ای دفتر دستنوشته هایش را ببندد و با دقت نگاهی به دور وبر خود بیندازد. ساعت چند بود نمی دانست. فقط می توانست حدس بزند باید چیزی حدود یازده و یا شاید هم دوازده شب باشد. بلندگوی دوشاخ نصب شده روی درخت سپیدار بلند موسیقی آرامی پخش می کرد. پریوش همان طور که با چشمهای خسته از خواندن به اطراف خود می نگریست یکی از دو پاسبان کافه را دید که نزدیک تر از دیگران به او یک پا روی نرده های کنار شمشادها نشسته بود. او با احتیاط با دو انگشت ازچند سیخی که در دستش بود جگر بیرون می کشید و یادش نمی رفت که پیش از خوردن آن تکه را بر پشت شصت آن یکی دستش بمالد که نمک برآن ریخته بود. همان طور که به او می نگریست دلش از گرسنگی مالش رفت. باد سردی که عطر یاسهای بنفش گریزان را در فضا می افشاند بوی کباب و شیشلیک و سیراب و همه رقم خوراک مغز شامی پوکی را که در آشپزخانه کافه طبخ می شد با خود می آورد. مشتریهای مرد کافه که اغلب موهایشان را کُرنلی و کروپی اصلاح کرده بودند و دور میزها نشسته و با ولع تمام مشغول اجرای نمایش بلع بودند. برخلاف خانمها که با بی میلی و تمجمج کنان آهسته غذا می خوردند مردها لپهایشان را تا سرحد پاره شدن پر می کردند طوری که پوست گونه هایشان به خاطر لقمه های بزرگی که در دهان داشتند کش آمده و ورم صورت تا زیر چشمها و از دو طرف به شقیقه ها کشیده می شد. پریوش درحالی که به آنها می نگریست و آب دهانش را فرو می داد پیش خود آرزو کرد ای کاش یک سهم کوچک از آن همه خوراکی که روی میزها می دید و از دور به او چشمک می زد پیش روی او بود تا احساس گرسنگی خود را تسکین دهد. نگاهش به دنبال آنیک کشت. یکی از مشتریهای کافه را دید که از جا بلند شد و او را صدا زد: «موسیو... موسیو.»
آنیک که تا آن لحظه لابه لای میزها با سینی ماست و موسیر و خیار شور و سبزی خوردن در گردش بود از فاصله ای دور برگشت و به او نگاه کرد. مرد فاصله کوچکی بین انگشت شصت و اشاره اش که به اندازه ارتفاع یک استکان بود را به او نشان داد.
آنیک سینی به دست با عجله آمد و کمی آن طرف تر از گوشه ای که پری نشسته بود گذشت. آن قدر برای رسیدن به انتهای باغ که آشپزخانه کافه در آنجا واقع شده بود عجله داشت که او را ندید. پریوش درحالی که با نگاهش با او تا انتهای باغ می رفت باز هم احساس کرد قلبش مثل موم داغ کش و قوس می آید. بی آنکه اهمیت بدهد یک بار دیگر دفتر دستنوشته هایش را گشود و سرگرم خواندن شد.
تنها ، رها شده و بی هدف ازکوچه ها می گذشتم. احساس عروسکی را داشتم که عروسک گردان بندهای آن رارها کرده باشد. باور نمی کردم بیدار باشم و چنین بدبختی برایم اتفاق افتاده باشد. هنوز هم همه ماجرا را یک کابوس تصور می کردم. سردرگم و بلاتکلیف مانده بودم کجا بروم.کجا را داشتم که بروم. بی اختیار یاد همدم خانم و میرزامحمود افتادم. تنها کسانی که احتمال می دادم بتوانند کمکم کنند آنها بودند. اگرچه خودشان مواجب بگیر این خانواده بودند، اما روی سابقه شناختی که از مهربانی آن دو، به خصوص همدم خانم داشتم احتمال دادم ممکن است تا مدتی پنهانی پناهم بدهد تا ببینم چه خاکی بر سر می کنم. پیش از آنکه به تاریکی غروب برخورد کنم با عجله راهی دربند شدم. با آنکه قریب به سه سالی می شد حتی گذرم به آن طرف نیفتاده بود، اما بی آنکه ازکسی سؤال کنم خیلی راحت آنجا را پیدا کردم. از ترس آنکه مبادا سالار یا کس دیگری آنجا باشد پیش از آنکه در بزنم از لابه لای نرده های چوبی سبزرنگ باغ که گل و بوته های کاشته شده لابه لای آن را پوشانده بود نگاهی به داخل انداختم. از آن زاویه تا جایی که می شد همه جا را وارسی کردم. باغ خالی بود. از آنجا ساختمان آجری عمارت را دیدم که پرده هایش را کیپ تا کیپ کشیده بودند و نشان می داد کسی در عمارت نیست. همان موقع از صدای پارس سگی که برای حراست در باغ رها شده بود و خود را به نرده ها می کوبید بند دلم پاره شد و بی اختیار یک قدم به عقب برداشتم. ایستاده بودم و قلبم به تندی می زد. کمی فکرکردم چه باید بکنم. عاقبت دل را به دریا زدم و کوبه در باغ را در مشت گرفتم وکوبیدم. یک بار، دوبار، اما هیچ کس جواب نداد. داشتم پیش خودم فکر می کردم که ممکن است جایی رفته باشند که پنجره عمارت مشرف به آنجا در آن طرف خیابان که اجرهای قرمزو در چوبی سبزرنگی داشت باز شد و پیرزنی از لابه لای گلدانهای شمعدانی که جلوی پنجره چیده شده بود سرک کشید. تا چشمش به من افتاد گفت:«همدم خانم را می خواهی؟»
خوشحالی گفتم: «بله مادر جان، شما می دانید کجا هستند؟»
دست راستش را بالا داد و گفت: «از اینجا رفته اند. صبرکن الان می آیم دم در.»
از آنچه شنیدم تنها امیدی که داشتم مبدل به یأس شد و به جای آن تشویش و اضطراب نشست.
پیرزن در یک چشم برهم زدن چادری سرش انداخت و دم در آمد. تا چشمم به او افتاد پرسیدم: « شما می دانید کی از اینجا رفنه اند؟»
با افسوس سر تکان داد وگفت: «همین امروز صبح.»
با تعجب پرسیدم: «همبن امروز؟»
چشمانش را به هم فشرد و با حسرا گفت: « آره ننه، بندگان خدا مجبور شدند. آخر نمی دانی دیروز دم غروب اینجا چه دعوا و مرافعه ای شد.»
همان طور که گیج و منگ گوش می دادم پرسیدم: « کی با کی مرافعه اش شد؟»
سعی می کرد سرو ته حرف را هم بیاورد. خیلی مختصرگفت: «همدم خانم با عروس شازده...» و چون دید خیره نگاهش می کنم گفت: «عروس شازده والامقام... صاحب همین باغ را می گویم.»
با کنجکاوی پرسیدم: « آخر سربند چه؟»
صدایش را پایبن آورد و گفت: « آن طور که من از سرو صدای مرافعه شان دستگیرم شد سر بند هووداری و این طور حرفها بود. البته همدم خانم به هوو عروس شازده چه خدمتی کرده بود درست ملتفت نشدم ،اما هرچه بود که عروس شازده از دستش شاکی بود. بیچاره همدم خانم خیلی عِز و چِزکرد که اینجا بماند، اما اثر نداشت. عروس شازده توی همین پاشنه دربا پیرزن بیچاره چه کارکرد.هوارها کشید که پناه خدا. شنیدم که به او گفت آن موقع که آن مار خوش خط و خال را توی آستین خود پرورش می دادی تا بیندازی به جان من و بچه ام باید فکراینجای کار را می کردی... بعد هم فقط به این بیچاره ها تا امروز ظهر مهلت داد تا اسباب و اثاثیه شان را جمع کنند و از اینجا بروند. حالا از ظهر تا به حال این حیوان زبان بسته نمی دانی چه می کند. به گمانم گرسنه است ببینم شما از قوم و خویشهایشان هستی؟»
سر تکان دادم. قصد داشتم دوباره بپرسم می دانید کجا رفته اند که خودش گفت: « تو را به خدا اگر آنها را دیدی از قول من سلام برسان به همدم خانم بگو ایران خانم خیلی سراغت را گرفت. بگو اگر روزی روزگاری گذرشان به این طرف افتاد سری به من بزند.»
آن قدر در عالم خود بودم که نفهمیدم پیرزن کی در را بست. در همه عمرم تا این حد از سادگی و خامی خودم بدم نیامده بود. حالا فهمیدم عزت الملوک چه خوب حواسش جمع بود، تا آنجا که حتی آخرین پلی را هم که فکر می کرد پشت سرم باشد خراب کرد. همان طور که با خود می اندیشیدم دلم خواست برای آخرین بار با خاطره هایم خداحافظیکنم. با باغی که بی شک بعد از آن هرگز آن را نمی دیدم. پیش از آنکه راه بیفتم یک بار دیگر از همان زاویه که می شد داخل باغ را نگاه کردم. بار دیگر با یادآوری خاطرات آن بهار خاطره انگیزکه با سالار در آنجا سپری کرده بودم بی اختیار چشمانم پراز اشک شد و این شعر در خاطرم تداعی شد.
هنگام خزان که بلبل زار
دلخسته و دلشکسته با دلی خون
بوسد چو گل آستان گلزار
تا پای نهد ز باغ بیرون
یک لحظه کند بر آن نگاهی
وز سوز درون برآرد آهی
در هر طرفی گرفته راهی
نقشی که رفته روزگاری است.
این شعر را با خود زمزمه کردم وگریستم. غریبانه از دربند به طرف سر پل راه افتادم. سطح خیابان پر از برگهای پاییزی بود و سوز سردی می آمد. خورشید می رفت تا رنگ ببازد. همان طور که از پای دیوارها می آمدم از پشت بعضی از دیوارها صدای بچه می آمد. پیدا بود عده ای بی خیال در باغ نشسته اند. در سرم هیاهو بود. امیدوار بودم تا هوا تاریک تر از این نشده بتوآنم خودم را به یک مهمانخانه برسانم.
دم غروب بود که سر پل رسیدم. دور و بر میدان پر بود از دست فروشهایی که کت و شلوار و پالتوی نیمدار وکفش کهنه مردانه می فروختند. خیابان شمیران و دور و بر میدان هنوز آسفالت نشده بود. دوچرخه سوارها میان مردم که در رفت و آمد بودند گرد و خاک به پا می کردند. بی توجه به چشم انداز اطراف با عجله به طرف ایستگاه اتوبوس رفتم که به طرف شهر در حرکت بود. شتابان می رفتم که در یک آن متوجه یک گاری شدم که ازکنار درشکه هایی که گوشه میدان توقف کرده بودند جدا شد. اسبی که به گاری بسته شده بود رَم کرده بود و ورچی نمی توانست آن را مهار کند. گاری مثل آنکه مرا هدف گرفته باشد مستقیم به طرف من آمد. تا به خود بجنبم از برخورد یک جسم سخت و سنگین محکم با سر به گوشه ای از پیاده رو پرت شدم و دیگر هیچ نفهمیدم.
به زحمت لای چشمانم را بازکردم. جایی را نمی دیدم، اما سوزش عجیبی در سر وکف دست و زانوهایم حس کردم. صدای جمعیتی را که بالای سرم جمع شده بودند می شنیدم. در آن میان صدای زنی از همه بلندتر بود که وحشتزده می گفت: « وا حسینا... چه به روزش آوردی مرد.»
صدای پیرمرد را شنیدم که گفت: «حالش هیچ خوش نیست. باید زودتر برسانیدش مریضخانه.»
صدای همان زن را شنیدم که گفت: «دست بجنبانید، ثواب دارد.»
در میان سوزش و درد حس کردم دو نفر مرا از روی زمین بلند کردند و توی گاری گذاشتند. بعد از آن چه شد دیگر نفهمیدم. وقتی چشمانم را باز کردم در یک اتاق کوچک بودم و روی تخت خوابیده بودم. اتاق بوی الکل می داد. کنار تخت من تخت دیگری بود که کسی روی آن نبود. سر و دستانم را با باند پیچیده بودند، اما حس و توانایی نداشتم. رویم پتوی کهنه ای انداخته بودند که نمی توانستم زیر آن تکان بخورم. همان موقع در اتاق روی پاشنه چرخید و پیرمردی که پیراهن و شلوار خاکستری به تن داشت از لای در توی اتاق سرک کشید و نگاهی به من انداخت. لابد فکر کرد در حال مرگ هستم. تا چشمم به او افتاد با بی حالی پرسیدم: « آقا من کجا هستم؟»
پیرمرد گفت: « مریضخانه.» و در را بست.
همان طور که به در بسته اتاق نگاه می کردم چشمم به چمدانم افتاد که کنارم بود. از اینکه چمدانم را می دیدم خوشحال شدم. با هر رنجی که بود از تخت پایین آمدم. به سختی در چمدان را بازکردم و داخل آن را وارسی کردم. پول مهریه و تمام طلاهایم را از چمدان زده بودند. همان طورکه مات و مبهوت روی زمین نشسته بودم و نگاه می کردم دوباره از هوش رفتم. نمی دانم چه مدت گذشت که از سردی قطره های آبی که روی صورتم می چکید به حال آمدم.
چهره زن جوانی بالای سرم در فضا معلق بود و با نگرانی نگاهم می کرد. باز میان مژه هایم قطره های اشک نشست. به او نگاه کردم. وقتی دید هوشیار شده ام لبخندی از سر آسودگی بر لب آورد. صورتش شباهت به فرشته ای داشت که به من لبخند می زد. حالت چشمها و موهایش مثل حریری دو سوی چهره اش را می پوشاند و مرا به یاد کسی می انداخت. لبخندش هم آشنا به نظر می رسید. همان طور که مات و مبهوت به او می نگریستم آخرین چیزی را که به یاد آوردم صحنه تصادفم با گاری بود. شاید هم مرده بودم ودر دنیای دیگر بودم؛ ولی درد شدید سرم به یادم آورد که هنوز زنده ام. باز به یاد چمدان و چیزهایی که از آن به سرقت رفته بود افتادم و بی اختیار زدم زیر گریه. از پشت پرده ای از اشک به او نگریستم. شنیدم که پرسیمد: « برای چه کریه می کنی؟»
همان طور که به پهنای صورت اشک می ریختم گفتم: « تمام دار و ندارم را از چمدانم زده اند. حالا باید چه خاکی بر سرکنم.»
با حالتی خاص به صورتم دقیق شد. سعی کرد دلداریم بدهد. « همین قدرکه خطر از سرت گذشت باید خدا را شکرکنی...» صحبتش را قطع کرد و برای لحظه ای خیره نگاهم کرد. بی مقدمه پرسید: « پری سردابی... درست می گویم. خودت هستی؟»
گریه ام بند آمد. از تعجب به خود آمدم. برگشتم وبا چشمانی اشک آلود به او نگاه کردم. با آنکه طرح محوی در چهره اش آشنا به نظر می آمد، اما هرچه نگاه اشک آلودم را به چهره اش متمرکز کردم و اندیشیدم او را کجا دیده ام به یاد نیاوردم. برای آنکه بهتر ببینمش از جا برخاست و روبه رویم نیم خیزنشست و گفت: « خوب مرا نگاه کن. من هستم ،کارولین، هم شاگردی و دوست قدیمی... یادت آمد.»
با اینکه درد و بدبختی را با تمام وجود احساس می کردم ، اما چهره ام عوض شد. با لحنی بین گریه و خنده پرسیدم: « کارولین ایشو؟»
کارولین همان طور که اشک در چشمانش نشسته بود سر تکان داد.شگفتزده نگاهش کردم و هق هق زدم زیر گریه. « می بینی کارولین، می بینی چه بدبختی به سرم آمده.»
مرا در آغوش گرفت و سرم را بر شانه اش گذاشت و سعی کرد آرامم کند. «نگران چیزی نباش، خودم کمکت می کنم. حالا چقدر پول بود؟»
به سختی و با کمک او از روی زمین بلند شدم وگفتم: «بیست هزار تومان به اضافه هرچه طلا و جواهر داشتم. همین گردنبند اشرفی که گردنم است برایم مانده.»
درحالی که کمکم می کرد روی تخت بنشینم با تعجب پرسید: « آخر این چیزها را برای چه توی چمدان گذاشته بودی؟»
سرم را پایین انداختم و اشکهایم را با پشت دست پاک کردم. گفتم: «قصه اش مفصل است.»
اشک ریختم و آنچه را از زمان جدایی ام ازکارولین بر من گذشته بود آرام آرام برای او تعریف کردم.
کارولین همان طور که کنار من لب تخت نشسته بود با حوصله به حرفهای من گوش داد و همپای من اشک ریخت. برخلاف من که سه بار ازدواج کرده بودم کارولین هنوز مجرد بود. درسش را تمام کرده بود و پرستار شده بود. آن طور که خودش برایم گفت پدرش از دنیا رفته بود و او با خاله اش زندگی می کرد.
سه روزی را که در بستر تب و درد خوابیدم چنان سردرد داشتم که روز و شب برایم یکسان بود. از روز چهارم رفته رفته سردردم بهترشد. به مرده ای می مانستم که فقط نفس می کشید. ساکت و خاموش از پنجره مریضخانه رفت و آمد مردم را در خیابان نظاره می کردم. درمانده دراین اندیشه بودم که بعد از این چه بر سرم خواهد آمد. از طرفی دلتنگی رضا را داشتم. هنوز هیچی نشده دلم برای بچه ام یک ذره شده بود.
در این میان محبتهای کارولین که در طول روز مدام به من سر می زد چندان اثر نداشت که بتواند مرا آرام کند. فقط هربارکه می دیدمش شرمنده اش می شدم.
روز پیش از آنکه از مریضخانه مرخص شوم کارولین به دیدنم أمد. وقتی دید آماده رفتن هستم کنارم نشست وگفت: «پری، می خواهم از تو تقاضایی کنم. فقط نه نیاور.»
نگاهش کردم و با تعجب پرسیدم: « چه تقاضایی؟»
«اگر قابل بدانی به خانه ما بیا تا هم من سر فرصت تو را ببینم و هم تو فرصت فکرکردن داشته باشی. به خدا اگر قبول نکنی ناراحت می شوم.»
با آنکه هیچ راهی به جایی نداشتم، اما تعارف کردم. «آخر درست نیست مزاحم تو بشوم.»
با مهربانی دستهای مرا در دست گرفت و آهسته گفت: « تو هنوز خاله النا را نشناخته ای. او اهل این حرفها نیست، پسرش آنیک هم همین طور، البته آنیک روزها خانه نیست. درکافه گراند هتل کار می کند. بیشتر شبها هم همان جا می خوابد. قول می دهم به تو بد نگذرد.»
حال غریقی داشتم که از ترس غرق شدن به هر تخته پاره ای چنگ می اندازد. بار دیگر که کارولین اصرارکرد قبول کردم و با تنها چمدانی که از خانه شوهرم آورده بودم راهی خانه او شدم.
خانه کارولین در نقطه دورافتاده ای از شهر، حوالی دروازه شمیران بود. خانه یک طبقه کوچکی که دو اتاق بیشتر نداشت. آن طور که کارولین در طول راه برایم تعریف کرد، اتاق کوچک تر دست او بود و اتاق بزرگ تر دست خاله النا. قرار بر این شد که من وکارولین با هم در یک اتاق زندگی کنیم.
آن روز همین که از راه رسیدیم خاله النا به پیشوازمان آمد. پیرزن چاق و مهربانی بود. بدون آنکه مرا بشناسد در آغوشم گرفت و صورتم را بوسید.
R A H A
11-20-2011, 10:48 PM
نمی دانم چرا وقتی استقبال گرم او را دیدم بی اختیار به یاد همدم خانم افتادم.کارولین مرا به او معرفی کرد. تا کارولین آبی به دست و صورتش بزند خاله مرا به آتاق خودش برد و با فنجانی قهوه تازه دم و دو کیک کوچک شکلاتی از من پذبرایی کرد. خیلی زود با من خودمانی شد.همه اش می گفت فکرکن در خانه خودت هستی.
آن شب پس از صرف شام خوشمزه ای که خاله پخته بود، وقتی کارولین با اصرار برای شستن ظرفها رفت من گوشه ای از سرگذشت خودم را برای خاله تعریف کردم.
خاله با تأسف به درد دلهای من گوش داد. گاه و بی گاه با پیش بند سفیدش اشکی را که چشمان مهربانش را پوشانده بود پاک می کرد. وفنی صحبتهای من تمام شد خاله با لحن مادرانه ای از من خواست تا هر وقت که لازم است پیش آنها بمانم.
چنین بود که من با خانواده کارولین خانه یکی شدم.
بک هفته گذشت. مثل آنکه از تک و تا افتاده باشم کم کم به خود آمدم.ورطه ای را که در آن سقوطط کرده بودم بهتر دیدم. حال مستی را داشتم که تازه از خماری درمی آید و چشمهایش باز می شود. از اینکه در نهایت خفت به تسلسمی مذبوحانه تن در داده و به یکباره از همه چبز دست شسته بودم از خودم بدم آمد ؛ ولی دیگر دیر شده بود و جبران بذبر نبود. نمی شد کاری کرد. دلم برای دیدن رضا پرپر می زد. برای دیدن آن چشمهای بادامی اش برای آن لپهاش که چال می افتاد. آن فدر در فکرش بودم که مدام به خوابم می آمد. نوی خوابهایم سالار هم بود. هربارکه به خوابم می آمد از او می پرسیدم چطور دت آمد؟ چطور؟ او هیچ نمی گفت و فقط نگاهم می کرد. هربارکه از خواب ببدار می شدم بالشم از اشک خیس بود. توی
بیداری نیز همین طور. همه اش چهره رضا جلوی نظرم بود. حالا می فهمیدم چقدر دلم برایش تنگ شده. باید می رفتم و می دیدمش.
یک روز صبح، نزدیکهای ساعت ده بود که تصمبم گرفتم تا ظهر نشده هرطور شده بروم و رضا را ببینم. خاله مشغول درست کردن کیک شکلاتی بود. تا چشمش به من افتاد پرسید: «کجا پری خانم؟ »
«می روم رضا را ببینم. دلم برایش تنگ شده است.»
خاله خمیرکیک را روی تخته با حرکت انگشتان کوتاه و تپلش ورز می داد. با لبخند گفت: « امان از دل مادر. برو خاله، ولی زود برگرد.»
در یک چشم برهم زدن سر خیابان بودم. حالا که تصمیم خود را گرفته بودم سعی داشتم هرچه زودتر به آنجا برسم. برای همین هم تا سر و کله یک درشکه از دور پیدا شد دست بلند کردم.
ساعتی تا ظهر مانده بود که به آنجا رسیدم. برحسب اتفاق همین که به کوچه پیچیدم یکی از خانمهای همایه مرا دید. مثل آنکه از ماجرای طلاق من بی خبر باشد چند کلمه ای از احوال منیراعظم و عزت الملوک پرسید. بی آنکه در این رابطه به او توضیحی دهم جوابش را دادم.
یادم است آن روز جلوی در باغ را آبپاشی کرده بودند و از پشت دیوار باغ صدای دعوا و مرافعه آقاموچول و رباب سلطان می آمد. همان طور که رو به روی در ایستاده بودم در باغ باز شد و دکتر حکمی مثل همیشه با کپف طبابتش وکلاه پهلوی در چهارچوب در ظاهر شد. آقا موچول هم عقب سرش بود.
با دیدن دکتر حکمی حدس زدم باید کسی مریض باشد و از نگرانی رضا دلم فروریخت. آقا موچول پیش از آنکه در را ببندد چشمش به من افتاد. همان طور که مثل همیشه چماق آلبالوی کلفتی در دستش بود مدتی به من زل زد. همین که با اخم سرش را برگرداند که برود صدایش زدم.
بی آنکه از من سؤال کند با او چه کار دارم با تهدید گفت: «راهت را بگیر و برو، بروگمشو.»
چون دید هنوز ایستاده ام گفت: «مگر زبان نمی فهمی.» بعد داخل باغ شد و در را محکم بست وکلون آن را انداخت.
کمی گذشت. نمی دانستم باید چه کنم. همان طور که گوشه کوچه مستاصل ایستاده بودم دوباره در باغ باز شد و آقا موچول بیرون آمد همین که چشمم به هیکل بزرگ او افتاد که زنبیل به دست برای خرید می رفت، قلبم به تپش افتاد. برای آنکه باز چشمم به او نیفتد ، تر و فرز برخلاف جهتی که می رفت راه افتادم تا اینکه ازکوچه خارج شد.
فرصت خوبی بود که در غیاب او در بزنم. برای همین با عجله خودم را به در بزرک باغ رماندم. کلون در را در مشت گرفتم و در زدم. چند دقیقه گذشت. برخلاف آنچه تصور می کردم عزت الملوک در را گشود. همین که چشمش به من افتاد جا خورد. خودش را از تک و تا نینداخت و با لحنی کنایه آمیز و با پوزخند گفت: « بَه بَه پری خانم... فکر نمی کردم به این زودیها این طرفها پیدایت شود.»
بی آنکه جوابش را بدهم قرص و محکم گفتم: « آمدم رضا را ببینم.»
درحالی که یک ابروی خود را بالا برده بود گفت: «رضا را؟ تو دیگر نسبت به او حقی نداری. انگار یادت رفته حضرت والا غدغن فرموده اند به اینجا پا بگذاری.»
هیچ جمله ای برنده تر از این نبود و چون دشنه ای بر قلبم نشست. فهمیدم جنگ عزت الملوک حالا حالاها با من ادامه دارد. در حالی که بدنم زیر چادر می لرزید و چشمهایم می خواست از حدقه بیرون بیاید همان طور که نگاهش می کردم گفتم: «چطور حقی ندارم. مادرش هستم.»
درحالی که به من اشاره می کرد پوزخند زد وگفت: «مادر؟ زن پست فطرتی مثل تو لیاقت ندارد اسم خودش را مادر بگذارد. دیگر حق نداری این طرفها پیدایت بشود. فهمیدی؟»
در همه عمر آن طور که عزت الملوک مرا شکست و زیر پا خرد کرد هیچ کس مرا آن طور خرد و حقیرم نکرده بود. برق نگاه و تهاجمی که در آن برد به او فهماند باید از جلوی چشمم دور شود. پیش از آنکه موفق شود در را بندد تمام نیرویم را جمع کردم و چنان سیلی محکمی به صورتش کوبیدم که رهگذران ایستادند به تماشا. همان دم عزت الملوک با مساعدت رباب سلطان و یک نفر دیگرکه پشت در بود مرا لای درگذاشت و هرطور که بود در را بست. همان طور که به در بسته باغ چشم دوخته بودم خشمی که مدتها بود در وجودم لانه کرده بود فوران کرد و مثل تب توی تنم پخش شد. در یک لحظه حسی بزرگ تر از شجاعت و شاید یک جور دیوانگی به من دست داد. انگار که نیرویی قوی تر از اراده ام باعث شد با تمام توان در را بکوبم. لگدهایی به در زدم انگار در می خواست از جا کنده شود.
آنقدر عاصی بودم که نفهمیدم چه می کنم. با دو دستم که از فرط خشم قدرتی بی اندازه یافته بود آن قدر با مشت به درکوبیدم که دست و بالم بر اثر اصابت با گل میخهای برنجی ستاره شکل آن خونین شد.
رعد صدای عزت الملوک از پشت در رعشه بر تنم انداخت.
« رو که نیست ، چرم همدان است.»
چند نفر از همسایه ها با شنیدن این سر و صداها مانده بودند چه خبر شده است. در چهارچوب پنجره ها و لای درها سرک کشیده بودند و تماشا می کردند. به همان حالی که از خود بی خود شده بودم وبا مشت و لگد به در می کوبیدم از صدای کلفت و خش دار کسی به خود آمدم.
« چه خبرت است؟ چه کار می کنی؟»
برگشتم یک نفر مچ دستم را چسبید. با دیدن پاسبانی که محکم مچ دستم را گرفت بود رنگم دگرگون شد. آقا موچول و یک پاسبان دیگر هم کنار او ایستاده بودند. با نگاهی به آقا موچول تازه دریافتم برای چه از باغ خارج شده بود. از آنچه می دیدم به خشم آمده بودم و سعی می کردم با تمام قدرت مچ دستم را رها کنم که ناگهان از ضربت جسم سختی به سرم دیر هیچ نفهمیدم.
وقتی به هوش آمدم در درشکه تأمینات بودم. کمیسری در یکی از خیابانهای اصلی خیابان عین الاوله بود. یکی از دو پاسبانی که همراه من بود از درشکه پایین پرید. پاسبان بلند و درشت هیکلی که کنارم نشسته بود نهیب زد پیاده شوم و خودش به دنبال من از درشکه پیاده شد. از دالان باریک و کوتاهی گذشتیم و وارد حیاط شدیم. دورتا دور حیاط کلانتری اتاق بود. در یکی از اتاقها چند پاسبان مشغول خوردن ناهار بودند. در اتاقی که روبه روی آنجا بود مرد میانسالی پشت میز و زیر پنکه سقفی نشسته بود. هلال برنجی روی سینه اش نشان می داد که باید سمتی در کمیسری داشته باشد. روی میز تنگ بلور آب یخی کنار دستش بود که وقتی چشمم به آن افتاد یادم آمد که چقدر تشنه ام. هر دو پاسبانی که همراه من بودند به آن مرد سلام نظامی دادند و داخل اتاق شدند. یکی از آن دو در گوش آن مرد چیزی گفت. او نگاهی به من انداخت و چشمکی به پاسبان که پشت سرم ایستاده بود زد وگفت: «نقداً که سرم شلوغ است. منتظر بماند تا وقتی سرم خلوت شد شخصاً به کارش رسیدگی کنم.»
پاسبان درشت هیکل که پشت سرم بود نهیب زد راه بیفتم. آن یکی دیگر نیامد. او مرا به اتاقی برد که چند نفر دیگر هم آنجا بودند. مردی سر و صورتش را باند پیچی کرده بود و شیارهای خون کنارگوشش خشک بود و روبه روی در روی زمین نشسته بود. از قمه خون آلودی که لای روزنامه در دستش بود پیدا بود ازکسی شاکی است.کنار او زن میانسالی با چشمهای قی کرده که مثل سفلیسیها می مانست ایستاده بود که گاه بی گاه شروع به ناسزاگویی به پاسبانها می کرد و فحشهایی از دهانش خارج می شد که چاروادارها هم نمی دادند .کنار آن دو نفر پیرمردی دراز به دراز کفشش را زیر سر نهاده و روی زمین خوابیده بود. انگار نه انگار که در کمیسری است، خروپفش بلند بود. مرد جوانی که به نظر می آمد مست باشد روی زمین نشسته بود و سرش را به دیوار تکیه داده بود. از دیدن وجنات آدمهایی که دورو برم بودند تازه دریافتم در چه جایی گرفتار شده ام. چاره ای نبود و باید صبر می کردم.
هنوز چند دقیقه از ورود من به آنجا نگذشته بود که پاسبانی که دم در نگهبانی می داد مردی را که سر و صورتش را باند پیچی کرده بود و پیرمردی را که خوابیده بود صدا زد. با رفتن آن دو نفر من و آن جوان و زنی که قیافه درست و حسابی نداشت ماندیم. جوانک بی قید زد زیر آواز.
زن میانسال که کنار در نشسته بود نتوانست طاقت بیاورد فریاد زد: « خفه...گفتم خفه.»
جوان مست خندید و سر تکان داد.« به به، عجب ابراز احساساتی.»
دوباره در باز شد و آن دو نفر را صدا زدند_. حالا من در آن اتاقی که فلاکت و کثافت از در و دیوار آن می بارید تنها شدم. یک ساعت دیگر گذشت.کم کم از انتظار کلافه شده بودم که همان پاسبان بلند و درشت هیکلی که مرا به کلانتری آورده بود سر وکله اش پیدا شد. گفت: « بلندشو. جناب یاور همتا می خواهد به کارت رسیدگی کند.»
فهمیدم مقصودش از جناب یاور همتا همان مرد میانسال است. باز هم به همان اتاق رفتیم. پاسبانی که مرا همراهی می کرد داخل نیامد. در نگاه اول به نظرم آمد کسی دراتاق نیست. با دیدن تنگ آب که روی میز بود یادم آمد تشنه هستم. همان طور که به آن چشم دوخته بودم از صدای کسی به خود آمدم. وقتی برگشتم مرد میانسال را دیدم. درحالی که دستهای خود را پشت کمر قلاب کرده بود با نگاهی سر تا پای مرا برانداز کرد و شمرده گفت: «خب... نوبتی هم باشد نوبت شماست. بگو ببینم اسمت چیست؟»
درحالی که سرم را پایین انداخته بودم پاسخ دادم: «پریوش.»
همان طور که روبه روی من ایستاده بود سر تکان داد وگفت: « ماشاء الله ... ماشاء الله... الحق که چه اسم با مسمایی. به نظر نمی آید خانمی با وجاهت وقار شما اسباب دردسر برای کسی درست کند؟»
همان طور که گوش می دادم با صدای لرزان، اما حاضر جواب گفتم:«چه اسباب دردسری سرکار؟ یک مادر بخواهد پاره تنش را ببیند جرم است؟»
درحالی که گوشه سبیل جوگندمی اش را رو به بالا می تاباند پوزخندی زد و گفت: « بستگی دارد.» و بعد از این حرف لیوانی را که روی میز بود از آب یخ پرکرد و رکشید. با پشت دست سبیلهایش را پاک کرد. دوباره لیوان را پرکرد و به من تعارف کرد.
«بخور تا ببینم وضع از چه قرار است و چه کار می توانم برایت بکنم.»
آن قدر تشنه بودم که لیوان آب را یکجا سر کشیدم. هنوز لیوان را روی میز نگذاشته بودم که دیدم در را از داخل چفت کرد و پرده اتاق را کشید. همان طور که نگاهش می کردم بی اختیار به یاد فتانه و تعریفهایی افتادم از شبی که در نظمیه گذرانده بود. بندبند تنم لرزید. به فراست دریافتم که چه _ مقصودی دارد. همان طور که وحشتزده نگاهش می کردم دیدم از اشکاف دیواری اتاق سینی برنجی کوچکی درآورد و دو استکان و یک شیشه روی آن گذاشت. اشاره کرد بنشینم. وقتی دید ایستادم پرسیذ: « چرا نمی فرمایید؟»
R A H A
11-20-2011, 10:48 PM
تمام جسارتی را که در خود سراغ داشتم جمع کردم و با صدایی که از خشم دورگه شده بود جواب دادم: « سرکار اشتباه گرفته اید. من آن کی نیستم که شما فکر کرده اید.»
به قدری لحن کلامم تند و کوبنده بود که جا خورد و حالت چهره اش عوض شد. درحالی که با نگاه غضب آلودی خیره نگاهم می کرد فریاد کشید:«أسپیران رحمتی.»
هنوز دهانش را نبسته بود که در اتاق چهار تاق باز شد و پاسبان بلند و درشت هیکلی که پشت در منتظر خدمت ایستاده بود در چهارچوب در ظاهر شد.
« بله قربان؟»
« درحالی که به من اشاره می کرد گفت: « زندانی را ببرید.»
این بار مرا انداختند توی اتاقی و در را به رویم بستند. اتاق تاریک و کثیفی بود. هوای دم کرده ای داشت و از همه بدتر بوی بدی فضای آن را آکنده کرده بود. بوی عرق پا و چرک تن و شاید هم ادرار. درحالی که به دور و برم نگاه می کردم در دل بر مسبب این بدبختی لعنت فرستادم. دلم می خواست زار زار به حال خودم گریه کنم.
یک ساعت، دو ساعت... شاید هم پنج ساعت گذشت. کم کم داشت غروب می شد. سرم به شدت درد می کرد و نگران بودم. نمی دانستم بعد از این بر سرم چه خواهد آمد. روی در آهنی اتاق محفظه ای بود که دید محدودی به حیاط داشت. از آنجا نگاهی به حیاط انداختم. کسی را نمی دیدم، اما از داخل یکی از اتاقها سر و صدای ضرب و جرح و زاری و تضرع زنی می آمد. همان طور که نگاه می کردم ناگهان مرد جوانی از آنجا گذشت. حلال برنجی که بر سینه داشت نشانگر آن بود که او نیز افسر نگهبان است. فهمیدم پست عوض شده.همان طور که با نگاهم او را تعقیب می کردم فکری به خاطرم رسید.
او را صدا کردم: « سرکار... سرکار.»
برگشت و به دورو برش نگاه کرد. وقتی دیدم متوجه نشد باز صدایش زدم. این بار مرا دید. نگاهی به دورو برش انداخت و با تردید جلو آمد.
پیش از آنکه به آنجا برسد با عجله گردنبند اشرفی را که تنها یادگاری از نامادریم تاجماه خانم بود ازگردنم بازکردم. منتظر ایستادم تا جلو آمد آهسته پرسید: «کاری داشتی؟»
از دور گردنبند را که در مشتم گرفته بودم نشانش دادم وگفتم: « اگر مرا آزاد کنی این را می دهم برای خودت باشد.»
با نگرانی به چپ و راستش نگاه کرد و مردد گفت: «نمی توانم ، اگر بفهمند اسباب دردسر برایم درست می شود.»
گردنبند را در معرض نگاهش گرفتم وگفتم: «ازکجا می فهمند، من که هنوز اینجا پرونده ندارم. این گردنبند خیلی قیمتی است. مطمئن باشید اگر آن را بفروشید به اندازه دو سال مواجبی که از کمیسری می گیرید می شود.»
لحظه ای تردید کرد، اما خیلی زود تسلیم شد.
«باشد، فقط باید تعهد بدهی.»
با تعجب پرسیدم: « چه تعهدی؟»
نگاهی به من انداخت و پوزخندی زد. «انگار فراموش کرده ای کجا هستی؟»
با اعتراض گفتم: « نه، فراموش نکرده ام ، ولی کاری هم نکرده ام. فکر نمی کنم اگر یک مادر بخواهد فرزندش را ببیند جرم باشد.»
بی حوصله گفت: « نمی دانم تو درباره چه حرف می زنی. فقط شنیده ام از جایی سفارش شده که حالا حالاها، محض گوشمالی هم شده نگهت دارند.»
شنیدم و قلبم در سینه شروع به تپیدن کرد. فهمیدم می خواهد چه بگوید. وقتی دید حرفی نمی زنم این بار با ابروهای توی هم رفته گفت: «چه کاره ای، قلم و دوات بیاورم یا نه؟»
نمی دانستم چه بگویم. هیچ دلم نمی خواست چنین کنم، ولی برای رهایی از مخمصه ای که در آن گرفتار آمده بودم چاره ای جز این نبود. با نفوذی که بستگان عزت الملوک به خاطر نشست و برخاست با رئیس نظمیه و سرپاس مختاری داشتند هیچ بعید نبود سالیان سال در آنجا یا مَحبَس نسوان که مأمن دزدان و تبه کاران و زنان بدکاره بود نگهم دارند. این بود که با اکراه رضایت دادم کاغذ تعهد را بنویسم و آزاد شوم.
هنوز هم پس از سالها لحظه به لحظه آن دقیقه های شوم در خاطرم است. انگار تمام خونم را کشیده باشند هر چند قدمی که می رفتم می ایستادم. سرم را به دیوار کاگلی کوچه می گذاشتم و زار می زدم... تا به خانه رسیدم.
همین که در زدم خاله از دلشوره من فوری در را کشود. تا چشمش به قیافه درب و داغان من افتاد با نگرانی پرسید: «تا حالا کجا بودی پری خانم؟ از بس منتظرت ماندم...»
خونی که روی گونه وگوشه پیشانی ام دلمه بسته و خشک شده بود باعث شد تا حرف از دهان خاله بیفتد. درحالی که با تأسف و دلسوزی به من می نگریست دستانش را گشود و مرا در آغوش گرفت. دیگر نتوانستم خودداری کنم. سرم را بر شانه اش گذاشتم و هق هق زدم زیر گریه. خاله با آنکه هنوز نمی دانست ماجرا از چه قرار است، اما انگار که بداند کار کیست همه اش نفرین کرد.
« خدا دیوانشان را بکند، خدا به زمین گرم بزندشان. ببین چه به روزت آورده اند.»
همان طور که اشک می ریختم هرچه کوشیدم حرف بزنم نتوانستم
آن شب از غصه خوابم نمی برد. نه من، بلکه خاله و کارولین هم که از ماجرا خبردار شده بودند نتوانستند بخوابند. همان طور که درگوشه ای نشسته بودم صدایشان را از اتاق دیگر می شنیدم که به زبان آرمنی با هم حرف می زدند. از اینکه گاه و بی گاه بین گفت وگوهایشان اسم مرا بر زبان می آوردند متوجه می شدم که موضوع صحبتشان من هستم. دلم می خواست دستم را، همان دستی را که کاغذ تعهد را با آن نوشته بودم از بدنم جدا کنم. هربارکه به دستم نگاه می کردم احساس می کردم آتش از قلبم زبانه می کشد. آن موقع به تنها چیزی که فکر می کردم زدن رگ همان دستم بود. چشمم به آینه کوچک سر طاقچه افتاد که گوشه آن شکسته بود. همان طور که به آن نگاه می کردم از ذهنم گذشت با گوشه شکسته آن رگ دستم را بزنم. با این تصمیم از جا بلند شدم، اما هنوز مردد بودم. همان طور که جلوی آینه ایستاده بودم لرزیدم. ناگهان چشمم به شمایل حضرت مسیح افتاد که هاله ای طلایی دور سر او را پوشانده و در قابی چوبی به دیوار نصب شده بود. پس ازسالها باز صدای معلم مدرسه مان در گوشم طنین انداز شد. همان صدا را شنیدم که می گفت: هرکس دست به خودکشی بزند، در آن دنیا به قدری عذاب می کشد تا عمر طبیعی اش به سر آید. دیگر حتی جرات نزدیک شدن به آینه را نداشتم، چه برسد به با آن رگ دستم را بزنم.
فصل 16
دلم حسابی هوای رضا را کرده بود. خیلی دلم می خواست به هر نحوی شده او را ببینم، اما چطور نمی دانستم. فقط می دانستم با توجه به تعهدی که از من گرفته شده دیگر نمی توانم او را ببینم.
یک روز بعد ازظهر وقتی خاله از خرید برگشت من روی پله جلوی ایوان نشسته بودم و از دلتنگی بچه ام اشک می ریختم. خاله تا چشمش به من افتاد سبد خریدش را زمین گذاشت و با نگرانی از من پرسید: « ا... ا... چه شده پری خانم؟ چرا گریه می کنی؟»
با عجله اشکهایم را از روی صورتم پاک کردم وگفتم: « دست خودم نیست، هر وقت یاد رضا می افتم از خود بی خود می شوم.»
خاله مثل همیشه از دیدن اشکهای من اشک به چشمش آمد. آهسته کنار من روی زمین نشست و با تاسف روی زانوهای چاقش کوبید و با همان لهجه شیرین آرمنیش گفت: « هی... هی... بیخود نیست می گویند سنگ بشو، اما مادر نشو. حالا تو را به خدا این قدر خودت را اذیت نکن تا ببینم چه می شود کرد.» هر دو سکوت کردیم. خاله از جا بلند شد، ولی من در عالم خود نشسته بودم. خاله که برگشت یک بقچه بزرگ زیر بغلش بود. آن را مقابل من گذاشت. وقتی دید با استفهام نگاهش می کنم گفت: « اینها را گذاشته بودم بدهم کلیسا.» و بعد بقچه را گشود و آن را روی زمین گسترد. داخل بقچه مقداری لباس بود که منظم روی هم چیده شده بود. خاله به انتخاب خودش چند تکه از آنها را که مستعمل تربه نظر می آمد انتخاب کرد و به دستم داد. یک پیراهن خاکستری بلند با دامن دورچین که مال خودش بود. یک روسری پشمی سبزرنگ که از بس شسته شده بود نخ نما به نظر می رسید. خاله از من خواست چیزهایی را که به دستم داده بپوشم. هنوز سر از کارش در نمی آوردم، اما از آنجایی که به هوش و ذکاوت او اعتماد داشتم پیراهن را پوشیدم و روسری پشمی را همان طور که خاله می خواست پشت سرم بستم. یک دستمال سیاه ریشه دارکه به اندازه یک روسری می شد از میان بقچه بیرون کشید و مثل زنان عشایر دور سر و پیشانیم سفت کرد. بعد همان طور که مرا برانداز می کرد خواست چادرم را برایش بیاورم. با عجله از اتاق برگشتم و چادرم را آوردم. از وقتی به آنجا آمده بودم جز همان روز اول دیگر چادر سر نمی کردم. پیش از آنکه ازخاله بپرسم چادر را دیگر برای چه می خواهد با آن هیکل تنومندش از جا پرید و رفت به مطبخ که زیر اتاق خودش بود. وقتی برگشت متوجه شدم که بعضی از قسمتهای چادر را گله به گله با زغال سوزانده است. خاله چادر را سرم انداخت وگفت: « یک پری خانمی از تو بسازم که حتی کاروین هم تو را نشناسد.» و از سرکیف خندید.
ناگهان به فراست دریافتم که برایم چه نقشه ای کشیده. در دل به هوش و ذکاوتش آفرین گفتم. خاله همان طور که عقب و جلو می رفت خوب براندازم کرد. هیجانزده گفت: «برو ببینم می توانی از رضا خبری بگیری یا نه؟»
بی آنکه چیزی بگویم اندوهگین لبخند زدم.
با همان شکل و شمایل که خاله برایم درست کرده بود راه افتادم. عصر
پنجشنبه بود و می دانستم مثل هر پنجشنبه دیگر مراسم روضه خوانی در باغ برپاست. از عجله ای که داشتم یک درشکه صدا زدم. نمی دانم خاله برای من چه ریخت و قیافه ای درست کرده بود که حتی درشکه چی هم می ترسید مرا سوار کند. از ترش آنکه مبادا کرایه اش را نپردازم همان اول راه کرایه اش را با من حساب کرد. وقتی به کوچه پیچیدم در باغ باز بود و آقاموچول داشت جلوی در را ابپاشی می کرد. همین که او را دیدم خودم را کنار کشیدم و جلوی سکوی سمنتی در خانه ای نشستم. از ترس آنکه مبادا قوم و خویشها و یا همایه ها مرا بشناسند. چادرم را روی صورتم کشیده بودم تا شناخته نشوم. روبه روی من دیواری کاه گلی بود که پای آن کبوتر ها از زمین دانه برمی چیدند. همان طور که با بیقراری به آنها خیره شده بودم، رهگذری از آنجا گذشت وبه خیال آنکه زنی فقیر هستم یک سکه ده شاهی جلوی پایم انداخت. ازگوشه پاره چادرم او را نگاه کردم که از من دور می شد. بغض گلویم را فشرد. مدتی دیگر منتظر نشستم و از دور باغ را پاییدم. همین که آقا موچول رفت با عجله از جا برخاستم و جایی مشرف به در باغ پای دیوار نشستم. مردم تک و توک با لباسهای جورواجور رد می شدند. خانمهای چادر و چاقچوری،کاسه بشقابی، الاغی با بار هندوانه و سیب زمینی و پیاز و هندوانه. من منتظر نشسته بودم.کمی گذشت. از دور اتومبیل سالار را دیدم که از خم کوچه پیچید و ازکنار من رد شد و مقابل در باغ ایستاد وبوق زد. یک آن بی خیال برگشت و نظری به من انداخت. نفس در سینه ام حبس شد و خار حسرت در قلبم خلید. چهره اش خسته و غمناک می نمود. همان طور که از قسمت سوخته چادرم به او نگاه می کردم به نظرم آمد لاغر شده. لباسهایش مثل همیشه تمیز و اتو کشیده بود. وقتی نگاهم به او افتاد دیگر نتوانستم بنشینم. پیش از آنکه آقا موچول در را باز کند از جا بلند شدم. آسمان هم مثل من دلش گرفته بود. بادی که می وزید آشغالهای کف کوچه را به هوا بلند می کرد. قطره های اشک صورتم را می شست و در سینه ام گم می شد. همان موقع از دل آسمان صدای غرش رعدآسایی بلند شد و باران شروع به باریدن کرد.
وقتی به خانه رسیدم خیس آب شده بودم. خاله تا در را گشود، پیش از آنکه جواب مرا بدهد اول پرسید: «رضا را دیدی؟»
غمگین نگاهش کردم و سرم را به علامت منفی تکان دادم و بی اختیار سرم را روی شانه اش گذاشتم و اشکم سرازیر شد.
خاله درحالی که با مهربانی بر سرم دست می کشید مثل همیشه دلداریم داد. «ان شاءالله هفته دیگر.»
R A H A
11-20-2011, 10:49 PM
هفته دوم به تلخی و سختی هفته اول نبود. خوشبختانه پیش از آنکه به آنجا برسم آقاموچول جلوی در باغ را ابپاشی کرده بود و آنجاها پیدایش نبود. مردم می رفتند و می آمدند. باز هم روبه روی در باغ، آن طرف کوچه نشستم. یک ساعتی گذشت. نمی دانستم چه باید بکنم جز صبر. از دورسر وکله خاله هوویم، همایوندخت پیدا شد. پیش از هر چیز او را از کفشهای پاشنه مناری اش که گل بزرگ مخمل داشت شناختم. از فرط چاقی نفس نفس می زد. ازکنارم گذشت وکوبه در را در مشت گرفت و کوبید تا دررا بازکنند بی خیال دور و برش را نگاه کرد. ازکیف دستی اش ماتیک در آورد و از حفظ مالید. با نفرت از قسمت سوخته چادرم به صورت رفته از سالکش نگاه کردم. نگران بودم. خوشبختانه پیش از آنکه توجه اش به من جلب شود لوطی انتری با کمانچه زن و دنبک زن و انتر به کوچه آمدند. همایوندخت که مثل دختربچه ها از دیدن آنها ذوق زده شده بود باز هم کوبه در باغ را در مشت گرفت و پی درپی کوبید. خیلی زود سر و کله آقا موچول پیدا شد. همایوندخت همین که چشمش به او افتاد هیجانزده
به دسته مطربها که می زدند و می آمدند اشاره کرد وگفت: «موچول خان، بدو برو شعله را بیاور تماشا کند.»
آقاموچول با آن هیکل نخراشیده اش در پی اطاعت امر او دوان دوان رفت و در یک چشم برهم زدن شعله را آورد که هنوز روپوش أرمک مدرسه اش را به تن داشت. همان طور که از دور به آنها نگاه می کردم یک آن نفسم ایستاد. طلعت نیز درحالی که رضا را در بغل گرفته بود به دنبالشان می دوید. از دور به رضا خیره شدم. اشک چشمانم را می سوزاند. نه از زجر و خفتی که به خاطر دیدنش بر خود روا داشته بودم بلکه از شوق و خوشحالی. دسته مطربها که صدای ساز و آوازشان ادامه داشت به اشاره همایوندخت قدمهایشان را تند کردند و جلوی در باغ جمع شدند. می زدند و می خواندند. من ازگوشه سوخته چادرم فقط رضا را می دیدم که از دیدن انتری که با ساز و آواز مطربها پشتک و وارو می زد ذوق زده شده بود و جیغ می کشید. شکر خدا شیرگاو خوب به او ساخته بود. از دور به او نگاه می کردم و دلم مالش می رفت. در آن لحظه حاضر بودم تمام عمرم را بدهم و یک لحظه رضا را در بغل بگیرم. از پشت پرده ای از اشک به بچه ام خیره شده بودم که از شنیدن صدای حضرت والا که جواب سلام پرطمطراق همایوندخت را داد بند دلم پاره شد. بدنم زیر چادر می لرزید. دزدانه نگاهی به او انداختم. به عادت همیشه کلاه بلند ناصرالدین شاهی بر سر و عصا به دست ایستاده بود. سکه ای جلوی مطربها انداخت و با حرکت عصا اشاره کرد بند و بساطشان را جمع کنند.همایوندخت که تا آن وقت ایستاده بود ، دست و پای خودش را جمع کرد. دست شعله را گرفت و داخل باغ شد. طلعت هم دنبالشان رفت. حضرت والا همان طور هسته و عصا به دست به طرف در باغ رفت. با دیدن من دست در جیب کرد و یک سکه یک شاهی از دور جلویم انداخت و داخل باغ شد. پس از رفتن او آقاموچول که میان چهارچوب در ایستاده بود مثل بقیه رهگذران با بی تفاوتی مرا نگاه کرد و روی زمین تفی انداخت و دررا بست.
وقتی برگشتم و خاله النا در را گشود از خوشحالی دیدن رضا پی در پی صورتش را بوسیدم.
روزها و هفته ها از پی هم آمدند و گذشتند، اما دیگر چنین فرصتی مثل آن روز تکرار نشد.نه تنها شبهای جمعه، بلکه بعضی ازروزهای دیگر با همان شکل و شمایل به آنجا می رفتم. دیگر به گوشه کوچه نشستن و نمایشی که ناگزیر از اجرای آن بودم عادت کرده بودم. خیلی از همسایه ها که آنهارا می شناختم از کنارم می گذشتند و بلندبلند با هم حرف می زدند. بعضی از آدمها همان طور که می رفتند در عالم خودشان تصنیفهای عامیانه زمزمه می کردند که شنیدنی بود. آدمهای جورواجوری را می دیدم. زنهای چادری با سبدهای خرید روزانه،کلفتی که بقچه حمام خانمش را از سربینه می آورد.
بعضی از روزها که دیر می جنبیدم و هوا تاریک می شد لاتها و جاهلهای محله به خیال آنکه پیرزنی هستم برای خنده سر به سرم می گذاشتند، اما هیچ کسی مرا نمی دید. تا آن روز.
آن روز عصر باز هم برای دیدن رضا رفته بودم. این ششمین هفته بود که برای دیدنش می رفتم. دمادم غروب بود که سر وکله آقاموچول با همان چوب کلفت دستی که همیشه همراهش بود جلوی در پیدا شد. پیش از آنکه در باغ را ببندد توی کوچه را نگاه کرد. یک آن با دیدن من ، مثل آنکه شیطان را در یک وجبی خود دیده باشد به سمت من تف کرد، بعد مثل غول آمد و بالای سرم ایستاد. با آخم سر تا پای مرا برانداز کرد. صدایش را شنیدم که گفت: « اینجا که مسجد شاه نیست هر شب جمعه می آیی بیتوته می کنی.»
چهره ام را با چادر پوشانده بودم و از پارگی چادر نگاهی به او انداختم. همان لباده چرک مرد کهنه همیشگی را به تن داشت. وقتی دید حرف نمی زنم باز لبهای کلفتش جنبید وگفت: « زود... زود از اینجا بلندشو برو گمشو.»
پیش از آنکه حرفش را تکرار کند از دور کالسکه ای نمایان شد.کالسکه جلوتر آمد و جلوی در باغ ایستاد. آقاموچول که بالای سر من ایستاده بود به خانمهای محجبه توی کالسکه نگاه کرد. زنی که با روبنده صورتش را پوشانده بود و دستکش سفیدی به دست داشت پنجره کالسکه را گشرد و از زیر روبنده آقاموچول را صدا زد تا در باغ را بازکند. خودم را جمع و جور کردم. از صدایش او را شناختم. خانم بوذرجمهری، دوست قدیمی عزت الملوک بود که شوهرش یکی از رؤسای وزارت انطباعات بود. پیش از آنکه آقاموچول برگردد با عجله از جا برخاستم و ناامید از دیدن رضا راهی خانه شدم.
باز شب جمعه از راه رسید. همان طور که گوشه کوچه نشسته بودم دلشوره امانم را بریده بود. از باغ صدای بازی وکتک کاری بچه ها می امد که لابد تخم و ترکه حضرت والا بودند. چشمم به در باغ خشک شده بود. هوا کم کم تاریک می شد. دیگر از بلاتکلیف گوشه کوچه نشستن و معطل ماندن خسته شده بودم. از همه بدتر دلواپس بودم که مبادا سر وکله آقاموچول پیدا شود و اسباب دردسرم شود. همان طور که در انتظار بودم یکی از خانمهای قوم و خویش که او را می شناختم با کلفتش که بچه اش را در بغل گرفته بود آمد و جلوی در باغ ایستاد.کوبه را در مشت گرفت و در را محکم به صدا درآورد. در باز شد و علی خان میان چهارچوب در ظاهر شد. با دیدن خانم چادری که جلوی در ایستاده بود سلام کرد. از جلوی در کنار رفت تا او وکلفتش وارد شوند.
علی خان پیش از آنکه در را ببندد لحظه ای خیره مرا نگاه کرد. چپ و راست خود را نگاه کرد و آهسته جلو آمد. بالای سرم ایستاد و آرام گفت: « پری خانم، اقا رضا حالش خوب است. شما هم اینجا ننشین. تا هوا تاریک تر از این نشده برگرد خانه آت.»
از خجالت آنکه علی خان مرا شناخته و با آن لباسهای سوخته و پاره و شندر پندر مرا دیده از شدت بغض به گریه افتادم. اشک به پهنای صورتم فرو می غلتید. به سختی گفتم: « علی خان، دستم به دامنت. الان شش هفته بیشتر است که رضا را ندیده ام.»
نگران بالای سرم ایستاده بود و مراقب دور و بر بود. آهسته گفت: « می دانم، حسابش دستم است، ولی امشب نمی شود. شما برو... تا هفته بعد یک فکری می کنم. ان شاءالله اگر شد بی سر و صدا اقا رضا را می آورم دم در شما او را ببینی. فقط زودتربیا.» بعد به در بسته خانه مخروبه ای که آن طرف کوچه بود اشاره کرد و افزود: «هر وقت آمدی همان جا بنشین که کم رفت و آمدتر باشد.»
آن شب با دلی پر امید به خانه برگشتم و تمام طول آن هفته را به امید دیدن رضا تا عصر پنجشنبه لحظه شماری کردم. بعدازظهر راه افتادم و درست همان نقطه ای که علی خان با من قرار گذاشته بود به انتظار نشستم.کم کم هوا داشت رو به تاریکی می رفت، اما از علی خان خبری نبود. صدای جیرجیرکها از باغ بلند بود و هم نوا با شرشر آبی که از جوی وسط کوچه می گذشت مرا به چُرت انداخت. گوشه کوچه روی زمین چمباتمه زده و چانه ام را روی دستهایم گذاشته بودم و به در باغ زل زده بودم، نفهمیدم کی چشمهایم گرم شد، حتی نفهمیدم کدام صدا مرا از خواب پراند.با وحشت چشمانم را گشودم. نخستین کاری که کردم این بود که چادرم را بکشم روی صورتم. بعد دورو برم را نگاه کردم. چشمم به علی خان افتاد. رضا را توی کالسکه گذاشته بود و به هوای گرداندن دم در آورده بود. باید از فرصتی که هفته ها بود انتظار آن را می کشیدم کمال استفاده را می کردم. در کمتر از یک دقیقه خودم را به آن دو رساندم. تا کسی آن دور و بر نبود رضا در آغوش من گم شد و ماچهای صدادار و محکم من به صورت ماه و بغل گردنش فرود آمد. طفلک بچه ام با آنکه از من غریبی نمی کرد، اما مثل غریبه ها مرا نگاه می کرد. تکه ای راحت الحلقوم را که درکیفم برایش برده بودم کندم وکف دستش گذاشتم. پنجه اش را بازکرد و به شیرینی کف دستش نگاه کرد. بعد همان طور که به من لبخند می زد شیرینی را گذاشت توی دهانش. علی خان مدام نگران به دورو برش نگاه می کرد.
آن شب از اینکه رضا را پس از مدتها دیده بودم احساس سبکی می کردم به خصوص اینکه علی خان به من قول داد هر از چند گاهی اگر بتواند رضا را موقع روضه به هوایی می آورد دم در تا من او را ببینم. حالا دیگر مثل روح سرگردانی که هر شب برای دیدار عزیزانش به کاشانه اش سر می زند من نیز به عشق دیدن عزیز دلم سر ساعتی معین خودم را به آن کوچه می رساندم. به کوچه ای که زمین تا آسمان با همه کوچه های دیگر فرق می کرد. البته نه دیگر با آن شکل و شمایل، بلکه با چادر و روبنده و کفش مرتب تا اگرکسی مرا آن دور و بر دید گمان کند یکی از اهالی محل هستم. همیشه زیر چادر خوراکی داشتم تا پنهانی به رضا بدهم. همین که از رضا جدا می شدم کنار کوچه سرم را به دیوار کاهگلی باغ تکیه می دادم و سیر گریه می کردم. هر رهگذری مرا می دید فکر می کرد در آن خانه روزگاری عزیزی از من بوده که شاید مرده و یا...
روزها از پی هم می گذشت و من باید زندگی می کردم. برای امرار معاش به پول احتیاج داشتم و برای به دست آوردن پول باید کار می کردم. خاله به پسرش آنیک که در این مدت یک بار، آن هم وقتی خانه نبودم به آنجا آمده بود سپرده بود تا برایم کار پیدا کند.
یک روز آنیک به آنجا آمد. برای نخستین باربود که اورا می دیدم. جوان قد بلند و خوش قیافه ای بود. وقتی آمد من و خاله توی حیاط کنار باغچه نشسته بودیم و قهوه می نوشیدیم. تا به خود بجنبم به من سلام کرد.گفت که در همان کافه ای که خودش کار می کند برایم کاری دست و پا کرده. بعد هم با من فردا را قرارگذاشت.گفت صبح زود آماده شوم تا مرا به آنجا ببرد.
روز بعد همراه آنیک رفتم. در طول راه آنیک کلمه ای درباره خانواده ام از من سؤال نکرد، اینکه کی هستم و یا از کجا آمده ام. فقط سفارش کرد هرکاری به من پیشنهاد شد آن را قبول کنم. رسیدیم به گراند هتل. این نخستین بار بود که به یک کافه پا می گذاشتم. جلوی در پرده ای آویزان بود رشته، رشته. آنیک مرا به اتاق صاحب کافه برد. او اقایی میانسال بود با صورتی جدی، اما سرزنده. موهای فلفل نمکی داشت و بوی ادوکلن و سیگار برگ می داد. آنیک خودش داخل نیامد.
آقای مدیر از من پرسید: « آنیک به شما گفته باید چه کارهایی انجام بدهی؟»
«بله آقا.»
«گفته شما دوست دختر خاله اش هستی. این حرف درست است؟»
با لبخند گفتم: « همین طور است.»
«چند سالت است؟»
« بیست سال.»
درحالی که خیلی دقیق سر تا پای مرا برانداز می کرد گفت: «کار در اینجا خیلی مشکل است، درواقع طاقت فرسا است.»
سر تکان دادم وگفتم: «بله آقا.»
همان وقت دختر جوانی به نام میمنت را صدا کرد. اول مرا به او معرفی کرد، بعد دستور داد راجع به کاری که خودش انجام می دهد برای من توضیح بدهد. خودش هم از آنجا رفت.
آن روز به محض آنکه تنها شدیم میمنت گفت که مسئولیت او درکافه نوشتن سفارش مشتریها است. باید سر هر میزی حاضر می شدم و از روی صورت غذا سفارش مشتری را روی سربرگ گراند هتل می نوشتم و آن را تحویل آنیک می دادم. با آنکه تجربه ای در این کار نداشتم، اما با توضیح مختصری که میمنت داد از همان روز کار خودم را درکافه شروع کردم. چون راهم دور بود از صبح تا عصر کار می کردم، اما میمنت تا پاسی از شب درکافه می ماند.کار در آنجا همان طور که آقای مدیر گفته بود طاقت فرسا بود. مشتریهای کافه اغلب مرد بودند و حوصله صبر کردن نداشتند. بعضی اگر سفارششان دیر آماده می شد روی میز می کوبیدند و سر و صدا می کردند.
R A H A
11-20-2011, 10:49 PM
من و میمنت با هم دوست شده بودیم. جز ما، دو کارگر خانم دیگر هم بودند. چون نسبت به ما قدیمی تر بودند و سنشان بیشتر بود اغلب کار های سخت را به ما می دادند. خدمت سر میزها اغلب أنعامهای خوبی همراه داشت. از این کار خوشم نمی آمد و همیشه فکر می کردم یک نوع کلفتی است. درست است که برای گذراندن زندگی به پول احتیاج داشتم، اما غرور و شخصیتم گاهی اوقات به خاطرکاری که انجام می دادم شکسته می شد و احساس حقارت می کردم. گاهی اوقات وقتی زندگی امروز را با موقعیت دیروزم مقایسه می کردم که برای خودم بر وبیایی داشتم دلم می گرفت و مُسبب بدبختی ام را نفرین می کردم. نفرین می کردم که هزار مرتبه در آتش جهنم بسوزد که این طور مرا در آتش انداخته بود.
من و میمنت فرصت استراحت نداشتیم. اگر فرصتی دست می داد باید لباسهایمان را می شستیم یا حمام می کردیم. گاهی اگر وقتی پیدا می شد گشتی در خیابان می زدیم با با هم می رفتیم سینما.
همان روزها بود که برای نخستین بار فیلم سینمایی برباد رفته را روی پرده سینما دیدم. شبهای آخر هفته که کافه شلوغ نر می شد هیچ فرصت نشستن نداشتیم. بابد مدام لای میزها درگردش بودیم و به موقع سفارشها را به دست آنیک می رساندیم. اغلب هم چون برای برگشتن دیر می شد شب را در خانه میمنت می خواببدم.
بعضی اوقات مدیر کافه گوشه ای می نشست و درحالی که آرام آرام به سیگارش پک می زد با تحسین نر و فِرز کارکردن من را نگاه می کرد و به میمنت تشر می زد که دست بجنباند وکار مشتزیها را راه بیندارد. با آنکه میمنت مثل من زبر و زرنگ نبود، اما خیلی زحمت می کشید و دختر پرجنب و جوشی بود.
گاهی وسط روز که سرمان خلوت می شد اگر فرصتی دست می داد با هم درد دل می کردیم. میمنت هم مثل من کسی را نداشت یا اگر داشت به دلایلی کتمان می کرد. چند باری او را دیدم که گوشه ای نشسته بود و گریه می کرد.کافه گراند هتل أرکستر و نوازنده رسمی نداشت. آن طور که از زبان این و آن شنیده بودم خانم قمر بعد از پاره ای اختلافات مالی که با آقای مدیر پیدا کرده بود مدتی می شد به آنجا نمی آمد، اما یک سلیمان خان نامی بود که هر شب می آمد و با خودش دو نوازنده می آورد. یگ ویولن زن و یک تارزن. خودش هم خیلی قشنگ دنبک می زد و تصنیفهای کوچه بازاری را می خواند. سلیمان خان وقت خواندن ابروهایش را لنگه به لنگه بالا می انداخت و سرش را به این طرف و آن طرف تکان می داد. مشتریهای کافه طرفدار صدای او بودند. ساعتهایی که او می خواند کافه شلوغ تر بود. در این مواقع من و میمنت مدام در حال دوندگی بودیم. جز برداشتن صورت غذا، میزها را هم جمع می کردیم. همین طور دیسهای خالی را که ته مانده کباب یا برنج در آن بود. باید بشقابهای نیمه خورده و کثیفی را که در آن ته سیگارهای خاموش به چشم می خورد جمع می کردیم و لیوانهای خالی و نیمه خالی را با عجله دسته می کردیم و پیشخدمتها را صدا می زدیم تا هرچه زودتر آنها را برای شستن به آشپزخانه برسانند. خوب یادم است شبهایی که ناچار بودم خانه میمنت بمانم چون پاسی از شب گذشته به آنجا می رسیدیم همیشه با اعتراض صاحبخانه او که پیرزن جهودی بود روبه رو می شدیم. تا چشمش به ما می افتاد قرقر می کرد چرا او را از خواب بی خواب کرده ایم.
روزها می گذشتند.من کم کم به کار طاقت فرسای کافه عادت کرده بودم. در میان همان روزها یک بارکه برای دیدن رضا رفته بودم توسط علی خان با خبر شدم که حضرت والا، پدر بزرگ پسرم، به رحمت خدا رفته است.
فصل 17
دوباره پاییزشد. به خاطر بارانی که از صبح می بارید قرار بر این بود که شب را خانه میمنت بمانم و آنیک به خانه خبر بدهد. آن شب تا میمنت کار خودش را تمام کند و آماده شود من کنار میز چرخ داری که نوشیدنیهای گوناگون روی آن چیده شده بود کنار پنجره نشسته بودم و از پشت شیشه باران را که آرام آرام می بارید تماشا می کردم. از دلتنگی شعری را که بیانگر سوز دلم بود با صدای آهسته ای با خود زمزمه می کردم.
«به خاطر دارم شب جدایی /پشیمان هستم ز آشنایی.»
از صدای میمنت به خود آمدم. «ما یک چنین هنرمندی اینجا داشتیم و خبر نداشتیم!»
برگشتم و از خجالت خود را جمع و جور کردم و با عحله از جا برخاستم. میمنت درحالی که لبخند می زد برای تشویق من گفت: « خیلی وقت است اینجا ایستاده ام. راستی که محشر می خواندی...محشر. آن قدر گیرا خواندی که نفسم بند آمد.»
با شنیدن کلمه محشرکه میمنت دوبار آن را مبنی بر زیبایی صدای من در جمله اش به کار برده بود بی اختیار یاد سالار افتادم و اشکم جاری شد. میمنت همان طور که نگاهم می کرد از دیدن قطره درشت اشکی که از گوشه چشمانم سرازیر شد دست و پایش را گم کرد و دستپاچه پرسید. «چه شده پری ؟»
با صدایی لرزان گفتم: «هیچی...»
درحالی که به چشمهای خیس از اشک من خیره شده بود خودش توانست حدس بزند. پرسید: «لابد به یاد خاطره ای افتادی نه؟»
به تایید حرف او سر تکان دادم. دیگر نتوانستم جلوی خودم را نگه دارم و اشک به پهنای صورتم جاری شد. در چشمان میمنت هم اشک جمع شده بود. با دلسوزی نگاهم می کرد. هر دو از صدای آفاق خانم، أشپز کافه، به خود آمدیم. برای آنکه مرا از آن حال و هوا بیرون بیاورد خطاب به میمنت گفت: « به پری خانم خبر دادی یا نه؟»
از دیدن آفاق خانم دستپاچه شدم. با عجله اشکم را پاک کردم و با تعجب به میمنت نگریستم. پیش از آنگه میمنت لب بگشاید آفاق خانم خنده کنان،با همان لهجه غلیظ شمالی اش گفت: « میمنت خانم، قرار است تا آخر همین ماه به سلامت عروس بشود.»
شثگفتزده برسیدم:« آفاق خانم راست می گوید؟» میمنت سر تکان داد و لبخند زد.
نگاهی کردم و ذوق زده پرسیدم:
« ای بدجنس، پس چرا تا به حال به من حرفی نزدی؟»
برای آنکه عذر و بهانه بیاورد گفت: «به جان پری یک دفعه شد.»
« ان شاءالله به سلامتی، حالا آقای داماد کی هست؟»
پیش از آنکه میمنت حرفی بزند باز هم آفاق خانم با همان لهجه غلیظ رشتی گفت: «پسر برادر خودم.»
برادرزاده آفاق خانم، آقا رحمان ، را چند بار دیده بودم. همیشه برای `آشپزخانه کافه بار می آورد.
با شگفتی پرسیدم: «آقارحمان؟» میمنت لبخند به لب سر تکان داد.
با خوشحالی گفتم: « ان شاد الله به سلامتی. حالا عروسی کی هست؟» میمنت پاسخ داد: «سه هفته دیگر.»
« پس تا سه هفته دیگر باید مشغول تهیه و تدارک جهیزیه شوی.»
پیدا بود در دل میمنت از خوشحالی قند آب می شود.
روز جشن عقد کنان میمنت بود. جشن عقد در خانه مدیر کافه برگزار شد سفره عقد میمنت خیلی ساده، اما زیبا بود. زمانی که آقای مدیر و عاقد آمدند همه چیز آماده بود. از آنجایی که شنیده بودم حضور خانمهای دوبخته و مطلقه سر سفره عقد شگون ندارد پیش از آنکه عاقد خطبه عقد را شروع کند خودم از اتاق عقد خارج شدم. گوه ای ایستادم و از ته دل برای خوشبخت شدن میمنت دعا کردم. بی اختیار بغض گلویم را گرفته بود، ولی سعی کردم خودم را نگه دارم. همسر آقای مدیر زیر چشمی مرا زیر نظر داشت.کم کم به من نزدیک شد و بعد ازکلی خوش و بش آن قدر از زیبایی و شباهتم با یکی از هنرپیشه های معروف آن زمان گفت که کمی از آن حال و هوا بیرون آمدم. بعد از عقد نخستین نفر بعد از داماد به عروس چشم روشنی دادم. از آنجایی که تازه فهمیده بودم میمنت در پرورشگاه بزرگ شده و به خاطر تهیه جهیزیه اش با مشکلات مالی درگیر است مقدار قابل توجهی از پس اندازم را در پاکتی گذاشتم و به عنوان چشم روشنی به او دادم. هنگامی که میمنت در پاکت را گشود و چشمش به داخل آن افتاد خیلی ذوق زده شد. گفت: «شرمنده هستم پری جان، ان شاءالله روزی برای تو.»
پس از مراسم عقد مدعوین، منجمله کارکنان کافه به حیاط هجوم آوردند. آنیک و من بالای ایوان مشرف به حیاط جایگاهی برای عروس و داماد درست کرده بودیم. مجلس مردانه و زنانه یکی بود. همه منتظر نوازندگان گروه سلیمان خان بودند. سلیمان خان خودش حضور داشت، اما دو نفر دیگر که همیشه با او برنامه اجرا می کردند هنوز نیامده بودند.برای همین هم آقای مدیر به سلیمان خان پیشنهاد کرد تا آمدن آنها یک دهان بخواند و مجلس را گرم کند. سلیمان خان به احترام آقای مدیر و با هم خوانی او، درحالی که خیلی قشنگ دنبک می زد ترانه شاد ای یار مبارک بادا را خواند و با صدای گرم خود مجلس را به وجد آورد. همین که سلیمان خان ترانه خود را تمام کرد میمنت که کنار داماد نشسته بود، با صدای بلندی که هم آقای مدیر و هم سلیمان خان و دیگران نیز شنیدند گفت: « پری جان، دیگر نوبت توست.»
از آنچه می شنیدم دست و پایم را گم کرده بودم. من من کنان گفتم: « ولی من که خواندن بلد نیستم.»
میمنت مصرانه و با صدای بلند گفت: « این حرفها چیه... خودم شنیده ام چقدر قشنگ می خوانی. امروز هم باید محض خاطر من بخوانی و نه نگویی. این بهترین هدیه ای است که می تواند امروز مرا خوشحال کند.»
آقای مدیر و آفاق خانم هم پی حرف میمنت را گرفتند.
« بخوان پری خانم، اعتماد به نفس خود را امتحان کن.»
« خانم، مدیر درست می فرمایند. بگذار عروس خانم خوشحال شود.» دیگر نه راه پس داشتم و نه راه پیش. همسر آقای مدیر، خود آقای مدیرو سلیمان خان آن قدر اصرارکردند تا اینکه ناچار شدم قبول کنم. برای آنکه به خود مسلط شوم برای لحظه ای چشمانم را بستم و نفس عمیقی کشیدم. با اعتماد به نفسی که برای خودم هم عجیب بود شروع به خواندن کردم. یکی از ترانه های قمر را انتخاب کردم. همین که ترانه تمام شد صدای
زدن و تشویق مدعوین برخاست. در حین تشویق طوری با تحسین نگاهم می کردند که پیدا بود تحت تأثیرگیرایی صدای من قرار گرفته اند. میمنت هم که صدای مرا شنیده بود آن روز به قدری تحت تاثیر واقع شد که از شوقش مرا در بغل گرفت و بوسید. مدعوین و از همه بیشتر میمنت اصرار ورزیدند که ترانه دوم را هم بخوانم. این بار با توجه به آنکه کمی بر خود مسلط تر شده بودم با صدایی رسا و آن طور که دلم می خواست خواندم. این بار سلیمان خان و آقای مدیر با ساز مرا همراهی کردند. تا ترانه تمام شد طوری با شور و شوق مرا تحسین و تشویق کردند که برای خودم نیز غیرقابل تصور بود. خیلی از خانمها و آقای مدیر و سلیمان خان کنجکاو شده بودند بدانند آیا نزد استادی تعلیم دیده ام یا به طور خدا دادی دارای چنین صدای دلنشینی هستم.
سلیمان خان ضمن تعریف ازگیرایی و خوش آهنگ بودن صدای من به آقای مدیرکفت چنانچه صدای من تحت تعلیم استادی کارآمد قرار بگیرد از این هم تأثیرگذارتر خواهد شد وشنونده را مجذوب خواهد کرد. در آخر صحبتش هم تأکید کرد چون سالها در این کار صاحب تجربه بوده بیخود از صدای کسی تعریف نمی کند. آقای مدیر همان طور که نشسته بود وگوش می داد نظر سلیمان خان را تایید کرد. هنوز صدایش در گوشم است.گفت: « می شنوید استاد چه می فرمایند پری خانم، این سلیمان خان ما بیخود از صدای کسی تعریف نمی کنند. مطمئن باش شما شایستگی اش را داری. خیال می کنی دیگران چگونه شروع کرده اند! نمونه اش همین خانم قمرکه حالا یک طهران برای شنیدن خواندنشان سر وکله می شکنند خیال می کنی ازکجا شروع کرده. تازه اگر نظر مرا بپرسند خانم قمر هم چنین نبوغ فوق العاده ای برای خواندن ندارد. من یکی که به سهم خودم از هیچ کمکی مضایقه ندارم. شما از همین حالا می توانی روی حمایت بنده حساب کنید.. یک استاد سراغ دارم که سابق بر این شاگرد درویش خان معروف بوده، نامش داود خان است. هر وقت تصمیم نهایی را گرفتی به من بگو با او هماهنگ کنم.»
همین که دور وبرم خلوت شد، میمنت خودش را به من رساند و قدری کنارم نشست. وقتی دید غرق در فکر هستم مثل آنکه بداند به چه فکر می کنم پرسید: «پری جان، مگر آقای مدیر و سلیمان خان چه گفتند که این قدر در فکر هستی؟»
درعالم فکرگفتم: «می دانی میمنت جان، من عاشق خواندن هستم، ولی دلم می خواهد برای خودم بخوانم... برای دلم. هیچ دوست ندارم مطرب محافل عیاشی باشم.»
میمنت با مهربانی به من نگاه کرد و لبحند با معنایی گفت: «می فهمم چه می گویی. لابد گمان می کنی خوانندکی با عفت و خانمی ات منآفات دارد. این چیزی که در فکر توست با آن چیزی که در فکر آقای مدیر و سلیمان خان است زمین تا آسمان تفاوت دارد. فکرش را بکن، خداوند به تو چنین صدایی داده که می توانی به واسطه آن ترقی کنی و به اوج برسی. دلم می خواهد پیش از آنکه جواب رد بدهی اول خوب فکرهایت را بکنی. اگر آقای مدیرهم چنین پیشنهادی می کند از سر لطف است و می خواهد حق شناسی اش را نسبت به صدای تو نشان دهد. والا برای او چه فرقی می گند. باورکن همین حالا هم اگر بخواهد برای کافه خواننده خانم خبر کند آدمش هست. هیچ فکر این را کرده ای که اکر موفق شوی و معروفیتی پیدا کنی، زندگیت از این رو به آن رو می شود. اگر مثل من ده سال دیگر هم در کافه کارکنی به هیچ جا نمی رسی، پس خوب فکرکن.»
آن شب گذشت، همین طور روزهای بعد. هرچه به پیشنهاد آقای مدیر فکر
می کردم نمی توانستم قبول کنم. از اینکه خودم را در حد یک خواننده مجلس گرم کن پایین بیاورم عار داشتم. آقای مدپرکه این را فهمیده بود دیگر اصرار نکرد.
***
اولین ماه زمستان بود، یک روز چهار شنبه. با خاله و کارولین قرارگذاشته بودم بعد از برگشتن از سرکار به کافه نادری برویم. از آنجایی که دو روز بیشتر تا کریسمس باقی نبود تصمیم گرفته بودم به قصد جبران محبتهای خاله وکارولین، همین طور هم آنیک سر راه سری به لاله زار بزنم و برای هر یک از آنان چیزی به عنوان هدیه بخرم. خیابان لاله زار مثل همیشه شلوغ و پر ازدحام بود. باد سردی می وزید و آشغالهای کف پیاده رو را به هوا بلند می کرد. بی اعتنا به تنه رهگذران در عالم خودم بودم. هنوز هم در فکر سالار وگذشته ام بودم. به فکر رضا که قرار بود فردا به دیدنش بروم. ناگهان از دیدن اتومبیل پاکارد سبزی که گوشه ای از خیابان ،متوقف شده بود وناشناسی پشت فرمان آن نشسته بود تکان خوردم. بی اختیار پا سست کردم و به هوای تماشای ویترین فروشگاهی که مقابل هتل بود ایستادم هنوز چند دقیقه نگذشته بود که در پارک هتل باز شد و سالار همراه خانمی از در خارج شد. نگهبان توپوز به دستی که در هتل را باز و بسته می کرد جلوی سالار تعظیم کرد. با کنجکاوی از دور به آن دو خیره شدم. خیلی دلم می خواست بدانم این خانم مومشکی و چاق که کت و دامن زرشکی به تن دارد و زیر بازوی سالار را گرفته و هم قدم او راه می رود کیست . برای همین هم چند قدمی جلوتر رفتم. لبه پهن کلاهی را که بر سر داشتم با دست طوری نگه داشته بودم که صورتم دیده نمی شد. پشت به آن دو و رو به اتومبیل ایستادم. آن دو مرا نمی دیدند، اما من صدای خنده و گفت وگویشآن را شنیدم. خون در رگهایم ایستاد. خانمی که آن روز همراه سالار بود غریبه نبود، بلکه عزت الملوک بود که خودش را به آن شکل و شمایل درآورده بود. همان عزت الملوکی که جلوی من و بقیه برای ظاهر فریبی جا نماز آب می کشید تا این طور مرا دربه در و بدبخت و آواره کند و آخر هم به خواسته اش رسید. با آنکه چندان ایمان قوی ای نداشتم، اما همان ایمان سستی را هم که در اثر هم نشینی با بهجت الزمان خانم خدابیامرز در قلبم پیدا شده بود با دیدن این صحنه از دست دادم. انگار هرآنچه در قلبم بود مثل شبنمی که بر دلم نشسته باشد بخار شد و همراه عشق سالارکه هنوز ته دلم بود به هوا رفت. اگر ستاره ها قلم به دست گیرند و آبها مرکب شوند باز هم نمی توانند احساس واقعی مرا در آن لحظه بنویسند. انگار در وجودم زلزله ای شد که ذره ذره وجودم را از هم پاشید.
دو روزکشنده گذشت. تمامی آن دو روز را در خلوت تنهایی خودم بودم. حس می کردم در دلم طوفانی برپاست که اگر موجهایش به آرامی به ساحل نمی نشست بی گمان می مردم. احساسم چیزی بود مثل سرگردانی. در آن دو روز به خاطرات سراسر رنج و مشقت کودکی او فکر می کردم، به زندگی سراسر رنج و فلاکتم. یاد یاری خان و ایامی که با تاج طلا خانم، آن زن طماع و تنگ نظر،گذرانده بودم و به زندگی کوتاه و عاشقانه ام با فرخ، به آن غروبی که نخستین بار سالار به دیدنم آمد و به رضا، تنها امید و دلبستگی ای که در این دنیا داشتم.
دو روز بعد عید کریسمس بود. انگار همین یک ساعت پیش بود. شب غریبی بود. آنیک توی آن اتاق نشسته بود و تار می زد. صدای تار او هم پریشان بود. خاله کنارم نشسته بود و نصیحتم می کرد.
« بلند شو پری خانم، بلندشو دستی به موهایت بکش. از این دنیای بی خبری بیرون بیا و آبی به صورتت بزن. می دانی الان چند روز است اینجا خودت را زندانی کرده ای. آقتاب دارد غروب می کند، تو نمی بینی
شب می آید، ستاره ها می آیند و تو نمی فهمی. آخر سهم تو از این همه چیه خاله. فقط چند لحظه به چهره ات در آینه نگاه کن. آخر حیف ازتو نیست آدم که دو بار به دنیا نمی آید. تا کی می خواهی غصه بخوری؟ از جوانی تا پیری؟ کجای کاری پری خانم؟! دنیا که به آخر نرسیده است. آخر کمی به فکر خودت باش.»
هحمان طور که با چشمانی اشکبار به او نگاه می کردم از خود پرسیدم: به خودم؟ خودم دیگرکیه؟ من او را نمی شناسم.
خاله که دید اشکریزان نگاهش می کنم خودش از جا بلند شد و سر کمد رفت. انگشتهای تپلش را روی چند دست لباس که از چوب آویزان بود بازی داد و ناگهان دستش روی همان بلوز چسبان قرمزرنگی که بیش از این خیاط نصرت اقدس برایم دوخته بود ماند. صدایش را شنیدم که گفت «همین را بپوش. امشب شب کریسمس است. باید جشن بگیریم.»
خاله این را گفت و مرا تنها گذاشت. به سختی از جا بلند شدم و در آینه ای که به در کمد نصب بود به خودم نگاه کردم. خاله راست می گفت چرا تا به حال خودم را ندیده بودم. بیست ودو سال با این چهره زندگی کرده بودم، ولی آن قدر چهره ام آشنا بود که دیگر آن را نمی دیدم. از همان لحظه تصمیم گرفتم خودم را ببینم. دیگر نه گذشته و نه آینده برایم مهم نبود. فقط خودم مهم بودم.
شانه را برداشتم و فرق سرم را از وسط بازکردم. قوطی پودر را از روی جعبه آینه برداشتم و درش را باز کردم و پنجه به درون آن فرو بردم و به صورتم پودر زدم، با حرص و محکم. همان پیراهن چسبان و قرمزی را که خاله برایم انتخاب کرده بود و به نظرم خیلی جلف می رسید به تن کردم. باز نگاهی به خودم در آینه انداختم. کمرم عجیب باریک بود. درست اندام یک نقاشی اساطیری را داشتم.دلم می خواست باز هم به خودم برسم. از روی جعبه آینه قوطی صدفی سایه آبی رنگی را که هم رنگ چشمانم بود برداشتم و پشت چشم تا زیر خط ابروهایم را با آن رنگ زدم. نگاهی به خودم انداختم و در دل تصدیق کردم که ارایش چهره ام را از آنچه بود زیباترکرده. به اتاق دیگر رفتم. آنیک که کنار خاله وکارولین نشسته بود ،همین که از در وارد شدم از دیدن من جا خورد. انگار به آن پری که می شناخت هیچ شباهتی نداشتم. من همیشه ساده لباس می پوشیدم و همیشه موهای صاف و مشکی و بلندم را از پشت با گیره می بستم،اما حالا خیلی عوض شده بودم. همان شب بود که تصمیم گرفتم فرمان زندگی ام را به دست بگیرم. وسوسه ای غریب ترغیبم کرد خواننده بشوم ، خواننده ای به معروفیت قمر.
R A H A
11-20-2011, 10:49 PM
بعد ازکریسمس به آقای مدیر اطلاع دادم داودخان را خبر کند. همان روز داودخان امتحانی را که قرار بود از صدای من به عمل آورد برگزار کرد. او منزلی نقلی، اما بسیار باصفا در خیابان کاخ داشت که طبقه دوم آن محل تعلیم و تمرین شاگردانش بود.
پیرمرد بسیار مهربان و در عین حال جدی ای بود. جز تعلیم آواز در نواختن خیلی از سازهای زهی وکوبه ای و بادی وارد بود.
پیش از امتحان از فرط هیجان قلبم چنان در سینه می تپید که آرامشم را از دست داده بودم. داودخان که متوجه حالت روحی من شده بود با لحنی ملایم و آمرانه گفت: «بیخود دست و پایت را گم نکن پدرجان، فقط کمی بخوان تا صدایت را بشنوم. ببینم جوهر این کار را داری یا خیر؟»
از فرط هیجان خیس عرق شده بودم.گفتم: «آخر نمی دانم چه بخوانم استاد.»
داودخان با همان لحن آرا مش گفت: «هرچه دوست داری بخوان. دلبخواه خودت است.»
چشمانم را بستم و این طور خیال کردم که تنها هستم. با صدایی مسلط، بی پروا و بلند شروع به خواندن کردم. ترانه ای که آن روز برای امتحان خواندم ترانه معروف مرغ سحربود. لبخند رضایتمندانه ای بر لبان استاد نقش بست و نشانگر آن بود که از پس امتحان برآمده ام. داودخان درحالی که به تایید سر تکان می داد از جا برخاست. به تصور آنکه امتحان پایان پذیرفته بی خیال نشسته بودم که دیدم داودخان سازی را که در گوشه اتاق روی میزی به دیوار تکیه داده شده بود برداشت و دوباره برگشت صدایش را شنیدم که گفت: «حالا وقت آن است که صدای شما را با ساز امتحان کنم. اگر میان نواختن من و خواندن شما هماهنگی نبود مهم نیست فقط برای تمرین است. همان ترانه مرغ سحر را می نوازم و شما بخوانید.»
نگاهی به استاد انداختم و به علامت موافقت سر تکان دادم.
استاد نواخت و من خواندم. از تسلطی که داودخان در نواختن داشت پیدا بود که از آساتید فن است. استاد به قدری آهنگ را زیبا نواخت که تا آخر بی وقفه خواندم. وقتی هر دو ساکت شدیم باز هم داودخان از نتیجه امتحان خرسند بود. پیش از آنکه چیزی بگوید یا من حرفی بزنم آقای مدیر که در گوشه ای از اتاق شاهد نشسته بود پرسید: «خب استاد، نظر جنابعالی چیست؟»
داودخان قرص و مطمئن پاسخ داد: « استعداد ایشان در خواندن فوق العاده است. خوشبختانه صدای گیرا و بی نظیری هم دارند. این صدا قابلیت رشد و شکوفایی دارد. باید روی این صدا کار شود.»
آقای مدیر که مثل من از شنیدن تعریف و تمجید أستاد در پوست نمی گنجید خطاب به من گفت: «پری خانم شنیدید استاد چه می فرمایند. جنابعالی از همین فردا باید تمرین را شروع کنید.»
به نظر می آمد دیگر نه راه پس دارم و نه راه پیش. به موافقت سر تکان دادم و لبخند زدم.
از فردای همان روز تمرین با داودخان به طور رسمی و جدی شروع شد. روزهایی که داودخان برای تمرین با من به گراند هتل می آمد کنار همین درخت چناری که هنوز هم درکافه هست می نشستیم. داودخان همیشه از صدای گرم وگیرای من تعریف می کرد و می گفت صدایت فوق العاده دلنشین است. سعی داشت از هرآنچه در چنته اش بود برای تعلیم به من مایه بگذارد. اول او می خواند و بعد من با توجه به آهنگ صدای او و تغییراتی که می توانست در آن واحد به آن بدهد با او تمرین می کردم. مجبور بودم صاعتها تمرین کنم. هرجا احساس می کردم کم آورده ام استاد با دلداری وسخنان دلگرم کننده مرا امیدوار و مصمم می کرد تا ادامه دهم.
هنوز مدت زمان زیادی نگذشته بود که با راهنماییهای استاد توانستم به نقطه ضعفهایم واقف شوم و تردید و دودلی را کنار بگذارم.
هرگز نخستین شبی را که برای اولین بار درکافه گراند هتل اجرا داشتم فراموش نمی کنم. آن شب، شبی فراموش نشدنی در زندگی من بود، شبی که مصادف با شب سال نو بود و آقای مدیر می خواست شروع سال نو مقارن با برنامه ای تازه درگراند هتل باشد. آن شب خود داودخان هم آمده بود. اگرچه برای من نخستین اجرا در جمع سخت می نمود، اما به ناچار باید می خواندم.
آن شب پیراهن آبی بلندی پوشیدم که خاله سرآستینهایش را با نخ نقره ای گلدوزی کرده بود که زیر نور چراغها برق می زد. میمنت موهای بلندم را با سنجاق جمع کرده بود و حلقه هایی از آن را دو طرف صورتم با فر پیچ داده بود. آن شب کارولین و خاله هم به دعوت من آمده بودند.
یادم است به خاطر شب سال نو گراند هتل غلغله بود و هیاهوی مشتریها سرسام آور بود.
چند ساعت از غروب گذشته بود که گروه نوازندگان به سرپرستی داودخان در جایگاه مخصوص قرار گرفتند و جدا از یکدیگر شروع به امتحان سازهایشان کردند. با اشاره داودخان برای هماهنگی بیشتر قطعه ای را اجراکردند. پس از آن داودخان جلوی میکروفون قرار گرفت و ضمن معرفی من با نام مستعار بانوی ناشناس از من دعوت کرد برنامه ام را شروع کنم.
هرگز هیجانی که پیش از شروع برنامه ام به من دست داده بود را فراموش نمی کنم. به شدت دلواپس و نگران بودم. اگر موفق نمی شدم از همان ابتدا باید شکست را می پذیرفتم. داودخان سفآرشهای لازم را به من کرده بود، ولی باز هم در آخرین دقایق نکات لازم را دوباره گوشزد کرد. نمی دانم چه مدت از حضور من روی جایگاهی که آنیک آن را طراحی کرده بود گذشت که داودخان وگروه نوازندگانی که مدتی بود با من تمرین می کردند با اشاره آقای مدیرکه دست به سینه کنار قفسه نوشیدنیها ایستاده بود شروع کردند.
داودخان سه تار را برداشت و کوک آن را وارسی کرد. مکثی کرد و یک مرتبه شروع کرد به نواختن. حین نواختن مثل همیشه به سیم ضربه می زد و به چهره اش حالتی می داد که دیدنی بود. داودخان به قدری که لازم بود نواخت و بعد نوازندگانی که دور و برش بودند شروع کردند. حالا دیگر نوبت من بود که شروع کنم.
اکنون صدایی که سالها بود در سینه ام دفن شده بود شکوفا می شد.آن شب انگار که فقط برای خودم می خواندم، انگار آن استعداد ذاتی که طی سالها در سینه ام زندانی شده بود حالا آزاد شده بود و تارهای صوتی ام را به ترنمی سحرانگیز وگیرا واداشته بود.
وقتی آواز تمام شد و داودخان آخرین ضربه را زد غریو هلهله کافه را پر کرد. صدای کف زدنها تالار گراند هتل را به لرزه درآورد. تشویقها به قدری ادامه پیدا کرد که ناچار شدم صبرکنم تا قسمت بعدی را اجرا کنم. وقتی برای آخرین بار خواندم مردم مثل سالنهای نمایش که تماشاچیها از جا بلند می شوند یشت میزها سر پا ایستاده بودند و کف می زدند؛ حتی آنیک هم به قدری هیجانزده شده بود که گلهای روی میزی را که کنار دستش بود به طرفم پرت کرد. از اینکه قدم اول را با پیروزی برداشته بودم احساس خوشحالی می کردم. همین که از جایگاه پایین آمدم، خاله و کارولین و میمنت هیجانزده به طرفم دویدند. لبهایم سرخ و صورتم عرق کرده بود. از هیجانی که داشتم سرم را روی شانه خاله گذاشتم و حسابی گریه کردم. آقای مدیرکه مطمئن شده بود سرمایه گذاریش به هدر نرفته با کت سیاه بلند و فکل و پیراهن رسمی با لبخند رضایتمندانه ای جلو آمد.
« آفرین... آفرین. خیلی قشنگ خواندی، گیراتر از هر خواننده دیگری.»
داودخان که موفقیت صدای مرا از پیش تضمین کرده بود با برق رضایتی که از نگاهش می تراوید با افتخار به او و من لبخند زد.
فردا شب و شبهای دیگر سالن گراند هتل جای سوزن انداختن نبود. حالا دیگر مشتریهای همیشگی نیز باید از قبل میز رزرو می کردند. هر شب باید با داودخان و دار و دسته اش برنامه اجرا می کردم. برنامه سلیمان خان، همان کسی که پیش از این درکافه برنامه اجرا می کرد با شروع کار من دیگر جلوه ای نداست و فقط به شبهای جمعه منحصر شده بود. به همان شب که روح سرگردان من به گذشته نه چندان دورم برمی گشت. هنوز هم زنجیری وجود داشت که اجازه نمی داد ازگذشته جدا شوم، هرچند که حلقه های آن از عشق و محبت بود. ازگراند هتل تا عین الاوله راهی دراز بود، اما برای مرغی که در هوای دوست بال و پر می زد تا قاف هم راهی نبود. همیشه این راه را پیاده می رفتم تا بلکه با عزیز دلم دیداری تازه کنم یا دست کم از او خبر بگیرم. دیداری هرچند کوتاه و چند لحظه ای، آن هم به عنوان یک رهگذر. حالا دیگر رضا سه ساله شده بود و خیلی خوب حرف می زد. خوشبختانه بعد از فرار طلعت با یکی از نوکرها نگهداری از او را به علی خان سپرده بودند و اختیار کار با خودش بود. علی خان دم غروب از شلوغی باغ استفاده می کرد و رضا را به هوای گردش توی کوچه می آورد.
خوشبختانه رضا دیگر مرا فراموش کرده بود. با آنکه در نگاه روشن او
همه خاطرات خوش گذشته موج می زد، اما مرا به یاد نمی آورد. فقط به عنوان خانم مهربانی از اهل محل مرا می شناخت. خانم مهربانی که همیشه برحسب تصادف سر راه او و علی خان سبز می شد و همیشه زیر چادرش برای او خوراکیهای خوشمزه ای داشت. برای همین هم هربار که مرا می دید با لحن کودکانه خود خانوم مهربونه صدایم می زد.
زمان آرام آرام راه خودش را طی می کرد. حالا دیگر با اجراهای مکرری که داشتم ترسم از خواندن ریخته بود. دیگر نه تنها سرخ و سفید نمی شدم بلکه حین اجرا بدم نمی آمد خودنمایی کنم. نیم قدمهایی برمی داشتم و با تکان دادن شانه ها حین خواندن یا دست بردن زیر موهایم و رها گردن به اطراف اطفارهایی می آمدم که چاشنی خواندنم بود. همان روزها میمنت با اصرار مرا فرستاد پیش مادامی که کلاسش در خیابان نادری و مجاور بستنی فروشی خسروی بود. مادام یلنا تمام رقصهای دنیا اعم از ایرانی، عربی و ارمنی را درکلاسش تعلیم می داد. شاید برای دیگران شرکت درکلاسهای مادام حالت تفنن و خوشگذرانی داشت، اما برای من نه.در گرمای چهل درجه تابستان هرروز کمی مانده به ظهر در کلاس درس او حاضر می شدم و خیلی جدی و با شور و شوق با او تمرین می کردم. تعلیمهای مادام باعث شده بود حرکأتم حین خواندن حساب شده و موزون تر ازگذشته باشد.
همان روزها بود که یک خبرنگار از من عکسی گرفت و بر روی جلد یکی از مجله ها آن زمان چاپ کرد وباعث معروفیت بیشترمن شد. البته نه با نام حقیقی خودم، بلکه با همان نام مستعار بانوی ناشناس که خودم انتخاب کرده بودم.
حالا دیگر پری که در هفت آسمان یک ستاره هم نداشت خیلی سریع پله های ترقی را طی می کرد. یک ماه به عید همان سال بود که برای خودم یک خانه دربستی اجاره کردم وگلی اسباب واثاثیه خریدم. خانه ای با چند اتاق و یک حیاط آجر فرش که حوض مستطیل با چهار باغچه در اطرافش داشت.
هر روز سه ساعت پیش از غروب برای میزانپیلی موها و پیرایش صورتم به سلمانی مختاری می رفتم. صاحب سلمانی که عاقله زنی به نام ثریا خانم بود همیشه خودش متناسب با لباسی که مادام یلنا برایم طراحی می کرد و خیاطخانه نینون آن را می دوخت سر و صورتم را درست می کرد. آماده که می شدم آقا نصرت، شوفرکافه، منتظرم بود. ثریا خانم هربارکه مرا درست می کرد از زیبایی ام تعریف می کرد. همیشه می گفت خوشگلی شما از نوع به خصوصی است، انگار که نیمه اروپایی هستی.
R A H A
11-20-2011, 10:50 PM
فصل 18
کم کم گذشته و حتی آینده را فراموش کرده بودم و فقط در زمان حال زندگی می کردم. سرمست و خوش می خواستم به هر قیمتی شده احساس خوشبختی کنم. دیگر تصمیم گرفته بودم غصه نخورم. تا فکر و خیال به سراغم می آمد از خانه می زدم بیرون. به گاردن پارتی می رفتم، به کنسرتهای کافه دربند،به بالماسکه های کافه لندن وبه اسپرس جلالیه. در هفته چند روز به دیدن رضا می رفتم. آخر دیگر رضا به مدرسه می رفت. کمی پیش از تعطیل شدن او با چادر روبه روی در مدرسه به انتظارش می ایستادم. با بلند شدن صدای زنگ بچه ها کوچه را پر می کردند. جلوی در مدرسه پیکرهای کوچک خاکستری پوش درهم می لولیدند. همان طور که به انتظار می ایستادم آن قدر چشم می گرداندم تا صورت ماه و دوست داشتنی گلم را ببینم که دست درگردن هم کلاسی خود انداخته بود وبا او بغ بغو می کرد.گاهی که چشمش از دور به من می افتاد برمی گشت و لبخند می زد. هربار که او را می دیدم گل لبخند بر لبم شکفته و اشک شور و التهاب چشمانم را پر می کرد. دلم پر می کشید جلو بروم و مثل آن وقتها صورتش را غرق بوسه کنم! اما می دانستم از وقتی بزرگ تر شده از من خجالت می کشد برای همین خودداری می کردم.گاهی به بهانه سلام و احوالپرسی با علی خان که دست برکمر و دولا دولا به دنبال او می آمد جلو می رفتم و از زیر چادر به طوری که بچه ها متوجه نشوند دست بر سرش می کشیدم و موهای مجعدش را نوازش می کردم و با نگاه به اشک نشسته ای به اصرار خوراکیهایی را که برایش برده بودم دستش می دادم.گاهی طااقت نمی آوردم و به هوای بستن دکمه کت و یا بند کفشش خم می شدم و صورت گرد و تپلش را دزدانه می بوسیدم. وحشتزده خودش را کنار می کشید و پشت علی خان پنهان می شد. طفلک تقصیر نداشت. مادرش را نمی شناخت، فقط یک خاطره دور از من داشت، همان خانوم مهربونه.
همین دیدار چند لحظه ای برای قوت، امیدواری و از پای درنیامدن من کافی بود. علی خان چند عکس و یکی دو صفحه از دست خطهای دندانه موشی او را پنهانی به دستم رسانده بود که هر وقت دلم تنگ می شد آنها را روی سینه ام می گذاشتم و تصور می کردم رضا را در بغل گرفته ام. همین برای زنده ماندن و زندگی کردن به من انگیزه می داد و اگر نبود بیهوده زنده بودم.
باران نم نم می آمد و من دلم سخت گرفته بود. کافه گراند هتل برای تعمیرات چند روزی تعطیل بود. از فرط دلتنگی زیر باران قدم می زدم. هر وقت باران تند می شد زیر تاقی یا طارمی خانه ای می ایستادم و بعد که باران کم می شد باز راه می افتادم. تا اینکه رسیدم به کافه نادری. آنجا غلغله بود. همان طور که پشت صندلی جایی نزدیک به در نشسته بودم در عالم خود به اطراف نگاه می کردم. کافه نادری نیز مثل هر جای دیگر خبر از اوضاع و احوال حاضر می داد.کنار میزی که نشسته بودم عده ای دور هم جمع شده بودند و گفت وگو می کردند. مردی میان سال و هیکل دار با سبیلهای پرپشت استالینی عده ای جوان را که به چهره هایشان می خورد
دانشجو باشند دور خود جمع کرده بود و از نجات خلق می گفت. جوانها که اغلب آرایش سر و سبیل خود را به شکل او درآورده بودند گاه و بی گاه در تصدیق حرفهایی که می زد به علامت تایید سر تکان می دادند. مردی که پشت میز مجاور نشسته بود و کت و شلوار روشنی پوشیده بود وپاپیون به گردن داشت به ظاهر مشغول خواندن روزنامه بود. گاهی ازپشت عینک پنسی طلایی خود با حالتی استهزا آمیز و مشکوک به آنان نگاه می کرد و دوباره مشغول خواندن می شد. اطراف را نگاه می کردم که از دور چشمم به افسر جوان بلند بالایی افتاد که اغلب او را درکافه خودمان می دیدم. همیشه لباس نظامی به تن داشت. صورتش و موهایش همیشه برق می زد. سپیلهای نازکی هم داشت. وقتی راه می رفت چکمه های گتردارش جیرجیر صدا می کرد. همیشه سعی داشت یخ فاصله بین خود و من را بشکند، اما هرگز موفق نمی شد. آن روز تا دیدم از در وارد شد به عمد طوری نشستم که صورتم را نبیند. لحظه ای بعد برای آنکه مطمئن شوم رفته تا از آنجا فرارکنم باز به همان سو نگریستم. خوشبختانه دیگر آنجا نبود. درحالی که با عجله خودم را برای خارج شدن از آنجا آماده می کردم از دور چشمم به پیرمردی افتاد که دم درکافه زیر تاقی نشسته بود و توسط پرنده ای که در قفس پیش روی خود داشت فال حافظ می فروخت. همان طور که از آن فاصله به او چشم دوخته بودم نمی دانم چه شد که هیکل استخوانی و فرم هیکلش به نظرم آشنا رسید. برای آنکه او را بهتر ببینم برخاستم و بیشتر نگاهش کردم. به جز موهای سفیدیی که زیر کلاه شاپوی رنگ و وورفته ای پنهان شده بود همه اجزای صورت، به خصوص حرکاتش مرا به یاد کسی می انداخت. به دنبال مشتری ای که وارد کافه شد سرش را برگرداند و من او را شناختم. در یک آن چهره اش مثل عکسی رنگ باخته در سرم شکل گرفت. به راستی خودش بود، عمو کرامت. برای آنکه مطمئن شوم دقیق تر نگاه کردم. حالا دیگر مطمئن شدم خودش است. خیلی پیر شده بود. دوان دوان خودم را به او رساندم. پیش از آنکه صدایش بزنم بالای سرش ایستادم. نگاهش کردم و مطمئن شدم.صدایش زدم. «عموجان.»
سرش پایین بود و پاکتهای فال کنار قفس پرنده را زیر و رو می کرد. سرش را بلند کرد و با چشمهای غم گرفته و کنجکاو به من خیره شد صدایش از اعماق چاه بیرون آمد.
«شما؟»
با خوشحالی به خودم اشاره کردم وگفتم: «من هستم عمو. پریوش... دیگر مرا نمی شناسی؟»
همان جور که به من خیره شده بود از جا بلند شد و شگفتزده پرسید:
«راستی راستی خودت هستی عمو؟»
با لبخند گفتم: «بله، خودم هستم. شما اینجا چه می کنی؟»
سرش را از شرم زیر انداخت و آهسته گفت: «خودت که می بینی عمو... گدایی آبرومندانه.» چون دید با استفهام و دلسوزی نگاهش می کنم گفت: « آخر نمی دانی بعد از رفتن تو چه مصیبتی سرمان آمد.»
کنجکاو و نگران پرسیدم: «به خاطر من؟»
«نه عمو، به خاطر تو نه. ببینم از آقات خبر داری؟»
از این سؤال او دریافتم باید برای پدرم اتفاقی افتاده باشد. برای همین هم با کنجکاوی پرسیدم: «اتفاقی افتاده؟»
از سر تاسف سر تکان داد و آهسته دستمال یزدی چرک مردی را از جیب کت مندرسش درآورد و قطره درشت اشکی را که ازگوشه چشمش سرازیر شده بود پاک کرد. همان طور که نگاهش می کردم فهمیدم حدسم درست است. با آنکه هرگز فکر نمی کردم روزی از شنیدن خبر مرگ پدرم متأئر شوم، اما بی اختیار اشک پای چشمانم نشست. پس از سالها فهمیدم چرا پدرم بعد از فرار من از منزل تاج طلا خانم دیگر پی ام نیامد.
عمو درحالی که چشمانش از اشک پر شده بود محزون ادامه داد:« همه رفتند عمو. پدرت، تاجماه خانم... زن بیچاره این آخریها از زور پیسی سر کاروانسرای سنگی گدایی می کرد.»
با پشت دست اشکهایم را از روی صورتم پاک کردم و پرسیدم. « برای چه؟»
عمو آه بلندی کشید وگفت: « قصه اش مفصل است عمو. اگر مفتخر کنی یک تک پا با من بیایی سر فرصت همه چیز را برایت نعریف می کنم ایرادی که ندارد.»
همان طور که غمزده نگاهش می کردم گفتم: «خیر.»
عموکه ابن را شنید فالنامه ها را زیر بغلش گذاشت، بعد جل کهنه ای را که توی باغچه جلوی کافه لای شمشادها گذاشته بود در آورد و برای آنکه پرنده اش خیس نشود روی قفس انداخت و راه افتاد. عمو جلوتر رفت و من به دنبالش. باران دیگر بند آمده بود و داشت غروب می شد.
بیست دقیقه بعد خانه عمو بودیم. خانه که چه عرض کنم. دورتا دور حیاط پراز اناق بود. بچه ها در حیاط وول می زدند. همسایه ها بساط چای را روی ایوانی که جلوی اتاقها بود پهن کرده بودند. بوی چای جوشیده و تریاک و پیازداغ همه جا پیچیده بود. در میآن آجر فرشهای شکسته حیاط کف صابون جمع شده بود. می ترسیدم کفشهای پاشنه بلند ورنی ام در آن فرو رود. عمو بدون آنکه به دورو بر و همسایه ها نگاه کند جلو جلو می رفت. زنها که مشغول آشپزی و شستن لباس بودند با کنجکاوی مرا که به دنبال عمومی رفتم نگاه می کردند. عمو از چند پله آجری پایین رفت . من هم دنبالش رفتم. عمو درکوتاهی را که شیشه هایش شکسته بود و به جای آن مقوا چسبانده بودند را بازکرد و درحالی که شرش را خم کرده بود وارد اتاق شد. در نگاه اول اتاق نیمه تاریک بود و درست جایی دیده نمی شد، اما بعد از مدتی چشمانم کم کم به تاریکی عادت کرد. اتاق مخروبه ای بود. نه فرشی، نه اسباب اثاثیه درست و حسابی. زیر انداز اتاق یک گلیم مندرس بود و بس. تنها وسایل اتاق یک دست رختخواب بود که توی چادرشب یزدی کهنه و مندرسی پیچیده شده بود. به جز آن یک منقل و وافور هم بود که فوری آن را شناختم، منقل و وافور پدرم بود. عمو فتیله چراغ لامپا را که سر تاقچه بود روشن کرد و آن را بالا کشید.
به گلیم مندرسی که کف اتاق را پوشانده بود اشاره کرد وگفت: «چرا ایستادی عمو، بفرما بنشین.»
از آنچه دیدم شخت جا خوردم. بدون آنکه کفشهایم را در آورم گوشه ای نشستم. عمو پرده ای را که کنار اتاق با میخ آویزان بود کنار زد و چند تکه زغال برداشت. آنها را توی آتشگردان انداخت و به حیاط رفت. از دور جرقه های آتش را که دور عمو می چرخید نگاه می کردم. خاطره های گذشته مثل زنجیر مرا به گذشته کشید.
عمو که آمد گلهای زغال را توی سماور ریخت. بعد بالشی را آورد که پشت پرده قرار داشت و معلوم بود سالهاست کسی به آن تکیه می دهد طوری که شکل عجیبی به خود گرفته بود. از من خواست به آن تکیه بدهم. از آنجا که رغبتم نمی شد به آن تکیه دهم تا آمدم تعارف کنم عمو صدایش درآمد وگفت: «خوب عمو، ظاهر و باطن همین است که می بینی. این هم آخر و عاقبت ما.»
بی آنکه چیزی بگویم غمگین لبخند زدم. عمو با یک دست گوشه ،در سماور را بلند کرد و آب آن را وارسی کرد. نگاهی به من انداخت وگفت: « خوب عمو شما کجا؟ اینجا کجا؟ راه گم کردی؟»
با لبخند گفتم: « نه عمو جان، تازه راه را پیدا کرده ام.»
عمو امیدوار خندید. «ببینیم و تعریف کنیم. خوب چه خبر؟ تا این موقع شب کجا بودی؟گرسنه که نیستی؟»
به دروغ گفتم : « نه عمو جان شام خورده ام.»
«کجا؟»
«کافه نادری.»
عمو از پاسخی که شنید توانست یک چیزهایی حدس بزند. با این همه هنوز هم کنجکاو بود.« خوب چه کار می کنی؟»
« توی کافه کار می کنم.»
« کدام کافه؟»
«کافه گراند هتل.»
«خوب، چقدرمزد می گیری؟» «مزدش معلوم نیست.»
« این چه کاری است که مزدش معلوم نیست؟»
«خوانندگی»
عمو مثل آنکه از آنچه می شنود سخت جا خورده باشد یکه خورد و پرسید:«راست می گویی؟»
با لبخند سر تکان دادم وگفتم: «ا ن شاءالله یک شب افتخار بدهید تشریف بیاورید گراند هتل.»
عمو مثل آنکه خودش را مسخره کند، دو زانو نشسته بود. آرام و با تانی روی پایش کوبید و سر تکان داد. «ای عمو دیگر همینم مانده بیایم آنجا آبروی تو را هم به باد دهم.»
« این چه حرفی است. جان خودم اگر بیایید خوشحال می شوم.»
عمو به شوخی و خنده حرف دلش را زد. «باشد می آیم، فقط یک شرط دارد.»
«چه شرطی؟»
« اول باید یک دست کت و شلوار مرتب برای عمو جور کنی.»
با خوشحالی گفتم: «باشد. آن هم روی چشمم.»
دیگر حرفی نمانده بود. عمو از جا برخاست و از پشت پرده قوری کِبره بسته ای را که دسته آن شکسته بود درآورد. چای دم کرد و دوباره نشست. تا چای دم بکشد عمو با صدای کشیده ای شروع کرد به تعریف کردن.
«از وقتی شما رفتی عمو، خوشی هم از آن خانه نفرین شده پرکشید و رفت.»
«چطور؟»
«نمی دانم خبر داشتی یا نه. این اواخر اوضاع و احوال آقات هیچ خوب نبود. یک سالی می شد سربند داد و ستدی که با چند تا ازکله گنده ها داشت مغضوب شده بود. همانها هم زیر پایش را خالی کردند. خودش می دانست، ولی به جای آنکه به فکر چاره باشد کله شقی کرد... تا اینکه عاقبت یک شب همه چیز دود شد و به هوا رفت.»
همان طور که با کنجکاوی گوش می دادم با ناراحتی پرسیدم: «خانه را آتش زدند؟»
عمو به گوشه ای نامعلوم از اتاق زل زده بود. سر تکان داد. مثل آنکه می خواست دوباره آن ماجرا را در ذهن خود مرور کند. با صدای آهسته ای گفت: «می دانی عمو، انگار که آه آن آدمهایی که آقات بدبختشان کرده بود دامنگیرش شد.»
با آنکه از آنچه می شنیدم چیز زیادی دستگیرم نشد، اما مطمئن شدم مسئله سر قاچاق مواد بوده است. این مسئله چندان برایم اهمیتی نداشت که بخواهم کنجکاوی کنم. حتی انگار دلم نمی خواست راجع به پدرم چیزی بدانم. فقط پرسیدم:«خانه چی؟ هنوز هست؟»
عمو لبخند معناداری زد وگفت: «ای خدا پدرت را ببامرزد. همان شب نظمیه خانه را تاراج کرد و در آن را مهر و موم. آفات بدجوری سوخته بود اما من و آن خداببامرز... تاجماه خانم را می گویم، چون در عمارت بیرونی نبودیم چندان صدمه ای ندیدیم. هر دوی ما را همان شب مثل سگ از خانه انداختند ببرون. خدا از تقصیرات آقات بگذرد... خپلی هم زجر کشید تا مرد.»
از پشت پرده ای از اشک به عمو خیره شدم و پرسیدم: « همان شب؟» اشک پای چشمان عمو نشسته بود. با صدای گرفته ای گفت: «آن شب نه... پس فردای آن روز توی مریضخانه احمدیه تمام کرد.» بعد از مکثی کوتاه مئل آنکه یاد نکته ای افتاده باشد گفت: «راستی عمو، آن متکاهای بزرگی را که همبشه پشتش می گذاشت را خاطرت هست؟»
با پشت دست اشکهایم را پاک کردم.گفتم: «خوب بله.»
عمو با افسوس سر تکان داد وگفت: «داخل مخده ها پراز پول بود. وقتی داشت می مرد به من گفت. به گمانم سود همان بولهایی بود که به این و آن نزول می داد.»
بی اختیارگفتم: «پس فقط وزر و وَبابش برای او ماند. حالا باید جواب پس بدهد.»
مثل آنکه ابن حرف من بر عمو گران آمده باشد گفت: «راجع به آقات ابن طور حرف نزن عمو. از مسلمانی به دوره. بچه یزید هم که باشی باید حرمت پدرت را داشته باشی.»
عمو از جا بلند شد. بک سبنی کج و دو استکان لب پریده از پشت پرده بیرون آورد و دوباره نشست. یک چای برای خودش ریخت و یکی هم برای من. عمو چای را سرکشید و با اشاره به من هم تعارف کرد.
نور چراغ صورت عمو را روشن کرده بود. در چشمهای او غمی عمیق
وجود داشت که در تمام حرکات و سکناتش جاری بود. نگاه ثابت خود را به شعله گرد سوز دوخته بودم. نم اشکی ته چشمهایم بود. چای را با اکراه سرکشیدم و از جا برخاستم. عمو دستپاچه گفت: «کجا عمو؟»
با صدای آهسته ای گفتم:« راه دور است. باید بروم. خوشحال می شوم اگر به من سر بزنید.»
سایه بلند عمو روی نوری افتاد که از چراغ روی دیوار روبه رو افتاده بود. خودم را برای خداحافظی آماده می کردم که چشمم به قوطی بلور چای روی طاقچه افتاد که به اندازه یک قاشق در آن چای بود.
پیش از آنکه از عمو خداحافظی کنم یک اسکناس پنجاه تومانی ازکیفم درآوردم و سر طاقچه گذاشتم. عمو تعارف کرد وگفت:« این کارها چیه می کنی عمو؟»
اما از نگاهش پیدا بود خوشحال شده است.
R A H A
11-20-2011, 10:50 PM
فصل 19
باز هم هفته ها و ماهها گذشت. شاهی رفت و شاه دیگری آمد. جنگ جهانی بود و ایران را اشغال کرده بودند. سربازان خارجی در خیابان لاله زار قدم می زدند. و به هر زن و دختری که می رسیدند پول نشان می دادند. اکثر شبها چند افسر امریکایی را در کافه گراند هتل می دیدم که همیشه جلوی جایگاه می نشستند و انعامهای خوبی به پیشخدمتها می دادند. عمو هربار که به دیدنم می آمد از اوضاح و احوال مملکت برایم می گفت. اکنون او هم مثل پدرم به الکل پناه برده بود و روزگار را با شکنجه می گذراند. هربار کا به دیدنم می آمد به اسرار مبلغ قابل توجهی پول در جیبش می گذاشتم که می دانستم اموراتش را با آن می گذراند.
آخرین باری که به دیدنم آمد خیلی با من حرف زد. هفته ها بود که سراغم نیامده بود. چندان راه دستم نبود کسی ما را با هم ببیند. او را برای ناهار به کافه ای در خیابان نادری بردم. بالای سرمان داربست پیچ امین الدوله و روی میز کباب شیشلیک و جوجه کباب و نوشیدنی چیده بودند. ارکستر کافه ترانه زیبای الهه ناز را می نواخت. نگاهی به عمو انداختم که به صندلی تکیه داده بود و به فکر فرو رفته بود.
پرسیدم: « در چه فکری عمو؟»
لبخند زد و مثل همیشه به اصل مطلب پرداخت. «در فکرم عمو، برای
همه دوستانت این طور ریخت و پاشی می کنی.»
بی خیال خندیدم وگفتم: «خب بله... چطور مگر؟»
عمو به علامت تأسف سر تکان داد. «اشتباه می کنی عمو، اشتباه.»
چون دید با استفهام نگاهش می کنم گفت: «زمانه، زمانه خوبی نیست عمو. شب که می خوابیم نمی دانیم فردا چه می شود. مثل من نشو. من اگر پَس دستم را نگه داشته بودم حالا وضعم این نبود...» و زیر لب زمزمه کرد: «آسمان کشتی ارباب هنر می شکند / تکیه آن به که بر این بحر معلق نکنی. آره عمو، به این چندتا هورا کش دور وبرت نگاه نکن. این مردم آدم را مثل یک گردنبند به گردنشان می اندازند. و بعد می اندازند کنار. می فهمی چه می گویم؟»
بدون آنکه به درستی متوجه منظور و مقصود عمو بشوم با لبخند سر تکان دادم.
عمو با کنار زدن موهای خاکستری رنگش از روی پیشانی سعی کرد به آنها نظمی بدهد. بازگفت: «به این حرفهای امروز من خوب فکرکن. باور کن بدت را نمی خواهم. تا جایی هم که از دستم برآمده برای شما کرده ام. فقط یک چیزی می خواهم بگویم که باید پیش خودمان بماند. آن جهیزیه مختصری را که برای شما به خانه یاری خان فرستاده شده یادت می آید؟»
همان طور که غرق در فکر به چهره اش خیره شده بودم گفتم: «بله.»
«آن جهیزیه را من فرستادم. از پول خودم. هیچ هم قابل شما را نداشت. این را گفتم برای اینکه بدانی همیشه به فکرت بوده ام.»
آنچه می شنیدم برایم خیلی عجیب بود. پس از سالها گویی آتشی که در زیر خاکستر زمان بود شعله کشید و قلبم را سوزاند. هرگز نمی توانستم پدرم را ببخشم... هرگز.
پس فردای آن روز وقتی به خانه رسیدم تلفن زنگ زد. یک آدم ناشناس بود. خبر داد جنازه ای را پیدا کرده اند که شماره تلفن من توی جیبش بوده. بعد آدرس داد که آنجا بروم و جنازه را شناسایی کنم. نفهمیدم چطور تاکسی بگیرم و خودم را برسانم آنجا. همان طور که حدس می زدم جنازه عمو بود.
چند ماهی گذشت. حالا دیگر به ندرت به دیدن خاله می رفتم. یک سالی بود که کارولین ازدواج کرده و به فرنگ رفته بود. آنیک هم با دختری از اقوام دورش ازدواج کرده بود. گاهی اوقات که خاله سر کیف بود مثل آن وقتها برایم فال قهوه می گرفت. عاشق لهجه او بودم.
«ببین پری خانم، اینجا یک نفر به دنبال تو است. عاشق تو است. اوهو... چقدر هم برازنده... ولت نمی کند.»
«بس است خاله جان.»
اما خاله ادامه می داد. « اینجا را ببین دارد می رود. اگر برود پشیمان می شوی.»
و من می خندیدم. «بگذار برود خاله جان... بهتر.»
هفر وقت از منزل خاله برمی گشتم دلم می گرفت. در آن چند سال آرام آرام به دنیای درونم پی برده بودم. یاد گرفته بودم تنها و بدون تکیه به کسی زندگی کنم. چیزهایی که در هیچ کدام از خانه های محل نبود من داشتم. رادیوگرام مبله، اِشکاف، آباژور پایه دار، تختخواب برنزی و تلفن؛ اما همیشه درگوشه ای از قلبم احساس تنهایی می کردم.
طرفهای عصر از خانه بیرون می آمدم و تا پاسی از شب درکافه گراند هتل بودم، آن هم فقط به عشق خواندن. انگار آنچه را زندگی از من گرفته بود یا فکر می کردم به من نداده با خواندن جبران می شد. حالا دیگر در اوج بودم. مثل ریگ پول درمی آوردم و نمی فهمیدم چطور خرج می شود. شبها که برمی خاستم تا آبی بنوشم خیلی احساس تنهایی می کردم و ترس وجودم را می گرفت؛ اما همین که عصر می شد و پا از خانه بیرون می گذاشتم همه چیز را فراموش می کردم. انگار همین دیروز بود. همین که پا به کوچه می گذاشتم اهل محل اگربا من روبه رو می شدند برای آنکه چشمشان به من نیفتد رویشان را برمی گرداندند و قدمهایشان را تند می کردند، به خصوص خانمها. انگار چشمشان برنمی داشت من سرِ باز، درحالی که موهایم را با سنجاق الماس به یک طرف زده، و لبهایم را مدل می وست با ماتیک به رنگ گلی درآورده بودم جلوی شوهرانشان ظاهر شوم. گاهی اوقات همان طور که ازکنارشان می کذشتم صدای نجوایشان را می شنیدم.
« اینها را باید کشت، باید آتششان زد.»
یادم است که داودخان و دار و دسته اش، بعضی از روزها که تمرین در گراند هتل مقدور نبود به خانه من می آمدند. همین قضیه باعث دردسر من در محل شده بود. در چنین شبهایی اهل محل بچه ها را تیر می کردند با سنگ و تیر وکمان شیشه پنجره های خانه را بشکنند. آن قدر با سنگ به سردر خانه من زده بودند که ازکاشی شماره نوزده بالای در فقط یک گوشه شکسته نُه آن باقی مانده بود. عاقبت یک روز سرپاسبانی از شهربانی با ورقه شکایتنامه ای در خانه حاجی اقایی را که فکر می کردم سردسته این بلوا است به صدا درآورد. مدتی با او صحبت کرد. حاجی آقا یک اسکناس بیست تومانی کف دست او گذاشت و روانه اش کرد. بعد آمد پای پنجره من و داد کشید: «سگ مصبها جلوی زن و بچه مردم خجالت نمی کشند اینجا را کرده اند عزب خانه.»
تا مدتی سنگ انداختن بچه ها متوقف شد، اما نیش و کنایه ها هم چنان ادامه داشت.گاهی که برای بدرقه داودخان وگروهی که با من کار می کردند
دم در می رفتم و با آنها دست می دادم. اگر یکی دو تا از خانمهای اهل محل بیرون بودند و می دیدند ساکت نمی ماندند.
«خدا مرگت بدهد. ببین چه جوری با مردهای نامحرم دست می دهد. قباحت هم حالیش نیست زنیکه آشغال.»
در یکی از آخرین سالهای اوج کارم دیدن صحنه ای مرا تکان داد و به فکر فروبرد.
یک بعد از ظهر تابستانی بود. حوصله سلمانی رفتن نداشتم. خودم موهای بلندم را بیگودی پیچیده و روی آن روسری گردی بسته بودم. پیراهن سرخ رنگی با سینه باز تنم بود که روی پیش سینه اش پولکهای نقره ای داشت. برای آنکه ناخنهای دستم را مانیکورکنم کنار پنجره ای که رو به کوچه باز می شد نشستم. کوچه در آن وقت روز خلوت بود. در باغچه جلوی پنجره پیچ امین الدوله ای بود که استشمام عطر آن در تنهایی باعث آرامشم می شد. همان طور که منتظر بودم لاک سرخ رنگی که به ناخنهایم زده بودم خشک شود، پسربچه ای از آنجا گذشت. خندید و به من سلام کرد. چال گوشه لپش خیلی شباهت به رضای خودم داشت، ولی خیلی کوچک تر از او بود.
«سلام، اسمت چیست؟»
ایستاد. در حالی که خودش را جمع و جور می کرد گفت: «رضا.»
با محبت نگاهش کردم و به یاد رضای خودم دلم مالش رفت.گفتم همان جا صبر کند. بعد به دو رفتم و از جعبه شکلات لامار فرنگی که درگنجه داشتم مشتی برداشتم و با عجله برگشتم. هنوز همان جا ایستاده بود .خیلی ملایم و با نازگفتم: «نترس، بیا جلو، نمی خواهم بخورمت.»
مثل آنکه از حرف من خنده اش گرفته باشد آهته جلو آمد. همان طور که شکلاتها را چندتا چندتا ازمن می گرفت توی کیفش می ریخت.طفلک یکهو دستپاچه شد. مانده بودم چه خبر شده که دیدم مادرش آمد و با حرکتی تند و عصبی کیف را از دستش کشید و همه شکلاتهایی را که به او داده بودم یکی پس از دیگری ازکیفش بیرون کشید وبا بیزاری روی زمین پرت کرد. هنوز حرفهای که به آن طفل معصوم می زد درگوشم است.
«خاک توی آن سرت کند، بدبخت. هرکسی هرچه داد بگیر.گدای ندید بدید. معلوم نیست این شکلاتها ازکی به دستش رسیده و چه گند وکثافتی توی آن هست.»
همان طور که در سکوت نگاهش می کردم یک جور حس مزاحم و ناشناخته مثل احماس حقارت وگناه همچون درد در سینه ام پیچید و بی اختیار دلم گرفت. با آنکه خود را مرتب می آراستم و آرایش می کردم و در راه رفتن و صحبت کردن آدا و اطفار مخصوص به خودم را داشتم، اما چون دامن پاکم لکه دار نشده بود ناراحت می شدم کسی به خاطر حرفه ای که داشتم این طور راجع به من قضاوت کند. تا چند روز از فکر آنچه دیده بودم بیرون نیامدم، اما به کسی هم چیزی نگفتم. تا اینکه کم کم همه چیز از خاطرم رفت. شاید به این دلیل که آن روزها من به قدری محبوب بودم که این گونه برخوردها برایم چندان اهمیتی نداشت.
آن ایام اوج طلایی کارم بود و آخرین تصنیفها را می خواندم. حالا دیگر ناچار نبودم ترانه های خوانندگان نامی دیگر را تقلید کنم. داودخان خودش هراز چند گاهی برایم آهنگی می ساخت و روی هر یک به انتخاب خودش تصنیف می گذاشت. ترانه هایی که طرفداران زیادی داشت. آن روزها من هواخواهان بیشماری داشتم و همیشه چشمهای زیادی درپی شکارم بود. دیپلماتها، بازرگانان،همان افسر جوان که هنوز هم دنبالم بود و خیلی آدمهای دیگر؛ اما من با دل خودم قرار گذاشته بودم که تا عمر دارم در دام هیچ شکارچی نیفتم.گذر ایام وناکامیها درزندگی ازمن زنی ساخته بود
که دیگر هیچ مردی در نظرم قابل اعتماد نبود. دیگر نمی خواستم قید هیچ مردی را قبول کنم، چون می ترسیدم باز همان بلایی را بر سرم بیاورم که مردان دیگر سرم آورده بودند. برای همین هم تصمیم گرفته بودم فقط برای خودم زندگی کنم. شاید به همین دلیل بود که بدون آنکه به فکر اندوخته ای برای روزهای مبادا و روزهای تاریک بعد باشم تا می توانستم بی حساب برای خودم خرج می کردم. تا آنجا که همه خیاطان زبده و آرایشگران عامل طهران مرا می شناختند. آن روزها با توجه به تجددگرایی و فرنگی مآبی سعی در همرنگ سازی خود با ستاره های هالیود داشتم. عاشق مارلین دیتریش و ریتا هیورث بودم، به خصوص مارلین دیتریش ستاره فیلمهای دانوب آبی و چشمان آبی. از هر مدل لباسی که او پوشیده بود یکی دوخته بودم. آن وقت با همان لباس و همان آرایش روی جایگاه ظاهر می شدم. مادام لیلیان عکاس با همان لباسها و آرایشها در ژستهای مختلف از من عکسهای زیادی برداشته بود که ما بین طرفدارانم دست به دست می شد. چند بار هم از من برای اجرای برنامه در انجمن نِسوان و مهمانیهای دربار در هتل دربند دعوت شد.
چند سال دیگر نیز مثل برق و باد گذشت. رضا یک سال دیگر دوره متوسطه را تمام می کرد و برای خودش مردی شده بود. چند سالی بود که زیبایی و ملاحت بچه گانه اش جایش را به چیزهایی داده بود که بیشترمال مردها بود. پشت لبش که سبز شد و کرکهای بوری دو سوی صورت سفیدش درآمد نشان می داد که وارد مرحله دیگری شده است. قدش نیز همین طور. قدش از من هم بالا زده بود، خیلی بلندتر از من. تا همین چند سال پیش وقتی می دیدمش جلو می رفتم و به عنوان همان خانوم مهربونه وهوای سلام و احوالپرسی با علی خان از نزدیک نگاهش می کردم.گاهی
هم دست روی شانه اش می گذاشتم و حتی دزدانه می بوسیدمش؛ اما حالا، به خصوص پس از فوت علی خان دیگر رابطه نزدیک ما قطع شده بود. از وقتی که شوفر پدرش او را با اتومبیل می برد و می آورد دیگر چاره ای نداشتم جز آنکه دورادور با حسرت تماشایش کنم. او مثل یک شاهزاده در اتومبیل سالمِسون که تازه پدرش برای او خریده بود از راه می رسید و آن قدر منتظر می ماند تا شوفر در را برایش بازکند.
زمان تند و پرشتاب راه خودش را می رفت و با آرزوها و حسرتهای من کاری نداشت.
اواخر تابستان بود، با این حال شبها برنامه کافه در باغ گراند هتل اجرا می شد. آن تابستان به قدری سرم شلوغ بود که قریب یک ماهی می شد که از رضا غافل بودم. پس از تعطیلی مدرسه ها و در نبود علی خان غصه دار بودم که دیگر رضا را کجا ببینم. پس از فوت علی خان دیگر هیچ واسطه و رابطی وجود نداشت. خوب یادم است آن ایام آقای مدیر دستور احداث همین جایگاهی که هنوز هم جلوی ساختمان آجری گراند هتل است را داده بود. به جز این پاره ای تعمیرات هم بود که باید داخل کافه انجام می شد. برای همین هم تا جایگاه آماده شود، یک جایگاه موقت روبه روی در پشتی برپا کرده بودند که شبها برنامه ام را آنجا اجرا می کردم. این در کافه به کوچه پشتی راه داشت و در اصلی محسوب نمی شد و فقط در آن زورها باز گذاشته بودنش.
شبها کافه خیلی شلوغ می شد و پیش از غروب همه میزها پر می شد. آن شب هم همین طور. خوب یادمه باغ از ازدحام و شلوغی جای سوزن انداختن نبود. پیشی از آنکه وارد باخ شوم گروه نوازندگان آماده بودند. پیراهن اُرگاندی نقره ای رنگی به تن داشتم و غرق در بزک و جواهر از در کناری وارد جایگاه شدم. با ورود من صدای کف زدن جمعیت باغ را به لرزه درآورد. پس از آنکه کم کم صدای کف زدن جمعیت فرو نشست با لبخندی محو به چهره های غریبه ای که با اشتیاق و نگاهی حیوانی به من می نگریستند چشم دوختم. با سپاس دست تکان دادم و مثل شبهای دیگر نام قطعه ای را که قرار بود اجرا کنم همراه نام مصنف آن اعلام کردم. داودخان که چند سالی بود به جای تار ویولون می نواخت با آرشه به گروه نوازندگان اشاره کرد. لحظه ای بعد صدای سازهای زهی و بادی درباغ پیچید و من شروع کردم. همان طور که حریر صدا را سر انداخته و با احساس تمام می خواندم، از فراز جایگاه چشمم به جوان بلندقامت و چهارشانه ای افتاد که در چهارچوب در فرعی روبه رو ایستاده بود و از آن فاصله به من نگاه می کرد. در حال اجرا به او نگریستم و بند دلم پاره شد. رضا بود، از بس آن روزها در فکرش بودم لحظه ای گمان کردم دچار تخیلات شده ام و آنچه می بینم تصور و شبح او است، اما وقتی دست به میان موهای مجعدش فرو برد مطمئن شدم خودش است. تنها و حقیقی. هم چنان که به او می نگریستم ناپدید شد. بی اختیار صدایم در اوج آوازی که می خواندم فرو افتاد. جمعیتی که مشتاقانه مرا می نگریستند به گمان آنکه مکثی پدید آمده به آرامی شروع به کف زدن کردند، اما دیگر نتوانستم ادامه دهم. تماشاچیان متوجه شدند اتفاقی افتاده است. سراسیمه خودم م را به درکافه رساندم، اما کسی آنجا نبود. نگاهی به چپ و راست انداختم. در انتهای کوچه چشمم به همان اتومبیل سالمِسون افتاد که رضا سوار آن شد و رفت. با عجله طول کوچه تا سر خیابان را دویدم، اما دیگر نبود همان طور که مات و مبهوت سر خیابان ایستاده بودم و دور وبرم را نگاه می کردم لرزشی درقفسه سینه ام پیچید و از آنجا در تمام رگهایم جاری شد. از صدایی به خود آمدم.
«سرکار خانم، از چیزی وحشت کردید؟»
برگشتم و نگاه کردم. همان افسر جوانی بود که اکثر شبها پای ثابت برنامه ام بود و چشم از من برنمی داشت. وقتی دید مات و مبهوت نگاهش می کنم و حرفی نمی زنم دوباره گفت: « نگران چه هستید؟ هرمشکلی هست بگویید. ما دادرس مردم هستیم... سرکار علیه که جای خود دارید.»
پیش از آنکه حرفی بزنم چشمانم سیاهی رفت و دیگر هیچ نفهمیدم. بار دیگر که چشمانم را گشودم توی ساختمان کافه روی مبلی افتاده بودم. لای پلکایم را که بازکردم نور چشمانم را زد. بعد تصویر محو و سفید میمنت را دیدم که با لیوان شربت کنار آقای مدیر ایستاده بود. همان طور که خیره به او می نگریستم باز همان صحنه در مغزم بیدار شد. با صدایی که به زحمت از حنجره ام خارج می شد خیلی آهسته گفتم: « آنجا بود... خودم دیدمش.»
میمنت سر از حرف من درنیاورد. برای لحظه ای با استفهام به چشمان آقای مدیر نگریست وکفت: «تو پاک ما را گیج کرده ای... بگو ببینم چی شده؟کی آنجا بود؟»
پیشانی ام عرق کرده بود و می لرزیدم. هیجانزده گفتم: «رضا، خودم دیدمش.»
میمنت با دلسوزی نگاهم کرد وگفت: «توهم بوده. من پشت سرت آمدم، اما هیچ کس توی کوچه نبود.»
خیلی جدی گفتم: «نه، نه... توهم نبود. مطمئنم رضا بود. خودم دیدمش.»
پیش از آنکه میمنت حرفی بزند آقای مدیر برای آنکه مرا آرام کند با لحن صمیمانه ای گفت: « این مدت خیلی سرت شلوغ بوده، لابد، خسته شده ای، یکی دو روزی از سلیمان خان می خواهم...»
صدای تلنگری که به در خورد حرف اورا نیمه تمام گذاشت. آقای مدیر در را گشود. چند نفر از میهمانها به خاطر به هم خوردن برنامه آن شب گله داشتند. صدای آقای مدیر را شنیدم که برایشان شرح داد حالم خوش نیست و چون خودشان دیدند باورکردند.
میمنت لیوان شربتی را که در دستش بود پیش آورد وگفت: «بخور حالت جا می آید.»
اشک چشمانم را پوشاند. دستش را پس زدم و خیلی جدی گفتم: «می خواهم سیگار بکشم.»
میمنت قوطی فرنگی سیگارم را ازکیفم درآورد. درش را پراند و به ته قوطی تقه ای زد. آنگاه با فندک سیگار را آتش زد و به دستم داد. یکی هم برای خودش روشن کرد و روبه رویم نشست. فضای اتاق کم کم از دود سیگاری که لای انگشتان ما می سوخت پر شد. هردو ساکت بودیم که باز صدای در بلند شد. میمنت باقیمانده دود سیگار خود را بالای سرش فوت کرد و از جا بلند شد. در را گشود. باز همان افسر جوان بود. صدایش را شنیدم که خواهش کرد مرا ببیند. صدایش یکی دو پرده بلندتر از میمنت بود. میمنت دست به سرش کرد. به او گفت در حال حاضر حال مساعدی ندارم، ولی می تواند برای دیدن من بعد بیاید. افسر جوان که از دیدن من نا امید شده بود سبد گل زیبایی را که دردستش بود به دست میمنت داد و از آنجا رفت. میمنت با سبد گل برگشت. سبد را پیش رویم گذاشت و نشست. درمحالی که خاکستر سیگارش را در جا سیگاری می تکاند با معنا لبخند زد.
« طفلک بیچاره، معلوم است حسابی گلویش گیرکرده است.»
هم چنان که در احاطه لایه رقیقی از دود نشسته بودم با نگاهی خیره و بی اعتنا گفتم: « برای خودش کرده. حالم از همه شان به هم می خورد. همه شان مثل هم هستند.»
میمنت که انتظار شنیدن چنین حرفی را از زبان من نداست جا خورد. ته مانده لبخند بر صورتش دیده می شد. سبد گل را از روی میز برداشت و عاشقانه بویید. با تعجب گفت: «انگار دیگر هیچ هیجان و شوری در وجودت نیست.»
از پشت پرده ای از اشک به او نگریستم و تصدیق کردم. «همین طوراست.»
«آخر برای چه؟»
« برای آنکه من مردها را بهتراز تو می شناسم. همه شان یک جور هستند.تا وقتی یک معشوقه باشی خوبی و قابل ستایش، اما وقتی می شوی یک همسر نمونه، یک مادر فداکار، دیگر کسی تو را نمی بیند، انگار دیگر واقعیت نداری.» این را گفتم و درحالی که دستهایم می لرزید سیگار را به لب گذاشتم و پکی زدم و نفسم را تا مدتی طولانی با چشمان بسته نگه داشتم. وقتی چشمانم را بازکردم اشکی سرد بر نوک مژه های سربالا و ریمل خورده ام برق می زد.
میمنت شاخه گلی را که از سبد برداشت بود بویید وبا ملاحت لبخند زد.
« اعصابت خیلی به هم ریخته. به خاطر ندیدن رضا است، نه؟»
درگلویم بغض داشتم. سر تکان دادم وگفتم: « دارم دیوانه می شوم. چند روزی است که همه اش در فکر او هستم.»
میمنت با دلسوزی نگاهم کرد وگفت:« فردا عصرکه سرمان خلوت تر است با هم به دیدنش می رویم... خوب است؟»
سیگارم را در جا سیگاری کنار دستم خاموش کردم واز پشت پرده ای از اشک نگاهش کردم و لبخند زدم
R A H A
11-20-2011, 10:51 PM
روز شنبه بود. همان روزی که قرار بود با میمنت برای دیدن رضا برویم .به ناچار باید چادر سر می کردم. میمنت با اصرار من روسری گلدار بزرگی بر سرش انداخت که خیلی به صورت گرد و تپلش می آمد. طرفهای بعدازظهر بود که دوتایی راه افتادیم. باران ریز و تندی می آمد وکف خیابان آب راه افتاده بود. برای آنکه لبه چادرم از شتک ناودانها خیس نشود دستکهای چادرم را زیر بغل زده بودم. همان طور که زیر باران می رفتیم راجع به اینکه چطور رضا را از باغ بیرون بکشیم با هم مشورت کردیم.
سر کوچه که رسیدیم ایستادم و نگاهی به آنجا انداختم که عطر خاطره های مرا داشت. در عالم فکر و خیال ایستاده بودم و نگاه می کردم که از صدای میمنت به خود آمدم. توی کوچه سرک کشیده بود و نگاه می کرد. گفت: « تو خانه را نشان بده، خودم می روم.»
از دور به دروازه بزرگ و چوبی باغ اشاره کردم وگفتم: «همان جاست، ولی آخر به چه بهانه ای می خواهی در بزنی.»
میمنت با لوندی چشمک زد و خندید. «نگران نباش، می دانم چه بگویم.»
تا در باز شود خودم را در پناه تنه چناری که سر پیچ کوچه بود پنهان کردم. درکه باز شد رویم را کیپ ترگرفتم. از دور میمنت را دیدم که زیر هلالی بلند در ایستاده بود و با پیرزنی حرف می زد. با آنکه از آن فاصله درست صورت پیرزن را نمی دیدم، اما مطمئن بودم هرکه هست دایه آقا نیست. مدتی به دلهره و انتظارگذشت، بعد صدای کفشهای پاشنه بلند میمنت را شنیدم.کمی بعد میمنت کنارم ایستاده بود و من او را استنتاق می کردم.
«خوب جی شد؟»
« خودت که دیدی. پیرزنی در را بازکرد.گمانم کلفتشان بود. به او گفتم مادر هم کلاسی آقا رضای شما هستم. پسرم از دیروز تا به حال که از خانه بیرون رفته دیگر برنگشته، اگر می شود بی زحمت به اقا رضا بگویید یک تک پا بیاید دم در ببینم از علی ما خبر دارد یا نه؟»
در دل هوش و ذکاوت میمنت را ستودم و هیجان زده پرسیدم: «خب، چه گفت؟»
میمنت با تردید مکث کرد و آهسته گفت: «راستش از حرف من تعجب کرد.گفت اینها که پسر ندارند، بچه دار نمی شوند.»
همان طور که می شنیدم عرق سردی بر پیشانیم نشست. «خوب پرس و جو می گردش ببینی اسم صاحبخانه چیست؟»
«پرسیدنش پرسیدم. انگار گفت فامیل صاحبخانه هنرمند یا هنردوست... یک همچو چیزی است.»
«صاحبخانه را دیدی؟»
« نه...کلفتشان گفت خانم خانه نیست، اما طرفهای غروب همین می آید. حالا می خواهی تا غروب همین دورو برها چرخی بزنیم و دوباره بر گردیم.»
غرق در فکر و خیال به نشانه موافقت سر تکان دادم. همان طور که قدم زنان در کوچه و خیابان خیس از باران پرسه می زدیم میمنت مرا واداشت چیزش بخوریم. چند سیخ جگرگرفتیم و همان گوشه خیابان، پشت به عابران خوردیم. دمادم غروب برگشتیم. دیگراطمینان داشتیم خانواده سالار از آنجا رفته اند. این بار میمنت جلو نیامد، اما به من یاد داد چه بکنم.گفت به این هوا که از اقوام خانواده حضرت والا هستی که از راه دور آمده ای برو و غیرمستقیم تحقیق کن ببین کجا رفته اند.
صدای دلنشین اذان در فضا طنین انداز شد.کوبه در را در مشت گرفتم و کوبیدم. چند دقیقه بعد خانم جوانی که خود را آراست بود و کت و دامن به تن داشت در را گشود. از سر وضعش پیدا بود باید خانم صاحبخانه باشد. همان طور که رویم را کیپ گرفته بودم با کنجکاوی براندازش کردم وگفتم: «سلام.»
با لبخند شیرینی گفت: « سلام از بنده است ، فرمایشی بود؟»
با دستپاچگی قدمی به عقب برداشتم. نگاهی به چپ و راست کوچه انداختم و با لبخندی شرم آگین گفتم: «مثل اینک نشونی را اشتباه آمده ام.»
همان طور که نگاهم می کرد پرسید:«خانه که را می خواستید؟»
از همان جا که ایستاده بودم از داخل چهارچوب نگاهی دزدانه به باغ انداختم وکفتم: «منزل جناب شازده والامقام.»
با همان لبخند شیرین، سر تکان داد وگفت: «نشونی را درست آمده اید،
اما از اینجا رفته اند.»
سعی کردم تظاهر کنم تعجب کرده ام. «کِی؟!»
چند روزی می شود. شما از اقوامشان هستید؟»
سر تکان دادم. وقتی دید با استفهام نگاهش می کنم گفت: « جناب والامقام خانه را با همه اسباب واثاثیه آن به ما فروختند_ و رفتند خارج. آخر می دانید، طفلک خانمشان بعد از فوت دختر خانمشان دیگر نمی توانست اینجا بند شود.»
آن قدر بی مقدمه گفت که درست نفهمیدم چه می گوید. با تعجب پرسیدم: «مگر دخترخانمشان فوت کرده؟!»
درحالی که برو بر مرا نگاه می کرد با کنایه گفت: «چطور خبر ندارید. مدتها بود که دخترخانمشان مریض بود.»
همان طور که می شنیدم از دلم گذشت که این طور. پس عزت الملوک هم بهای ظلمی را که بر من روا داشت گرفت. همان طورکه نگاهش می کردم با ناراحتی گفتم: «من چند ماهی طهران نبودم. همین دیروزبرگشته ام. ببینم نشانی از انها دارید؟»
قرص و محکم گفت: «خیرسرکار خانم.گفتم که رفته اند خارج.»
درحالی که مثل مجسمه به دهان او چشم دوخته بودم. زانوهایم ضعف رفت. برای آنکه نیفتم دستم را به چهارچوب درگرفتم. چادر از سرم رفت. باز پرسیدم:« کسی از خدمتکاران اینجا نیست؟»
چینی به پیشانی اش داد وگفت: « تا جاپی که می دانم دو خدمتکار بیشتر نداشتند. یک کلفت پیری بود که خریدهای خانه شان را می کرد. به جز او یک خانه شاگرد هم داشتند که بلند وگردن کلفت بود. اسمش سر زبانم است...ها اسمش چی بود؟»
دستپاچه گفتم: «آقاموچول.»
« بله مَظنه اسمش همین بود. آقاموچول را جواب کردند، ولی پیرزنه را که دولا دولا راه می رفت و نیم ساعت طول می کشید تا از در باغ به سر خیابان برسد با خودشان بردند. خیلی پیر بود.» و بعد از این حرف از جلو درکنار ر فت وگفت: «حالا بفرمایید تو. یک لیوان شربت بخورید، نمک
ندارد.»
از دور به گلهای اطلسی و ناز و لاله عباسی باغچه روبه روی در نگاه
کردم. با صدای لرزانی گفتم: «دست شما درد نکند. راهم دوراست. تا شب نشده باید برگردم.» غمگین راه افتادم. حالا دیگر اطمینان داشتم که دیدن رضا واقعیت بوده. پس او مرا می شناخته، لابد توسط علی خان. شاید همان روزهای آخر علی خان به رضا گفته بوده من کی هستم. شاید هم خیلی پیش تر از آن می دانست. پس چرا در طول این سالها که ناشناس به دیدنش می رفتم با من در این باره حرفی نزد. از آن روز تا حالا این چرا را بارها و بارها از خود پرسیده ام و هنوز هم پاسخی برای آن ندارم.
حالی داشتم که کلمات در توصیف آن عاجز است. انگار که قادر به حرکت نباشم هرچند قدمی که می رفتم می ایستادم، سرم را به دیوار می گذاشتم و زار می زدم. هرچه سعی کردم میمنت را صدا بزنم بیاید کمک کند نتوانستم. حتی اسم او را هم فراموشکرده بودم. میمنت که از دور کوچه را نگاه می کرد با دیدن من آشفته و سراسیمه جلو دوید. تا چشمم به او افتاد خودم را انداختم توی بغلش و زدم زیر گریه. هرچه می پرسید چه اتفاقی افتاده فقط اشک می ریختم و می گفتم: «رضا رفت... رضا رفت.»
میمنت زیر بغل مرا گرفته بود، پاکشان مرا به دنبال خود می کشید. با هربدبختی بود مرا رساند سر خیابان. هنوز هم باران می بارید و زیر نور لامیهای آویزان بر تیر های چوبی بالای سرمان حبابهای کوچک آب روی سنگفرش خیابان دیده می شد. میمنت دست زیر بغل من انداخته بود و با دلواپسی نگاهم می کرد. زیر لب قرقر می کرد: « توی این باران مگر درشکه گیر می آید.»
درشکه ای ازکنارمان گذشت که کروک آن را پایین کشیده بودند. میمنت همان طور که دست زیر بغل من انداخته بود با دست دیگرش به او اشاره کرد بایستد، اما انگار درشکه چی ما را ندید و رفت. میمنت لحظه ای مرا زیر باران رها کرد وبه دنبال درشکه دوید. درشکه چی را با سه تومان پول و کلی التماس راضی کرد ما را برساند.. بعد زیر بازویم را گرفت وکمک کرد سوارشوم. درشکه چی از او پرسید کجا؟
روی تشک صندلی درشکه افتادم و دیگر چیزی نفهمیدم.
وقتی چشمم گشودم در خانه خودم بود. آن شب میمنت پیشم ماند. برایم چای درست کرد و برای آنکه مرا آرام کند از خودش برایم گفت. از یتیمخانه ای که در آن بزرگ شده بود و خیلی چیرهای دیگر. این دلداریها کافی نبود. روزهای بعد چه سخت وکشنده بود. با آنکه رضا با من زندگی نمی کرد، اما حالا می فهمیدم تا چه اندازه در لحظه لحظه زندگیم حضور داشت است.
با این احوال خراب سه هفته گذشت. انگار تمام روزهای آن سه هفته را در خواب بودم. روی تخت خوابیده بودم و به سقف نگاه می کردم و لحظه لحظه روزهای زندگی ام را مرور می کردم.گوشه های دردناک خاطره هایم را که سالها بود گمان می کردم فراموش کرده ام جلوی نظرم ظاهر می شد. دیگرکسی را در این دنیا نداشتم. حتی پاره تن خودم با آنکه می دانست من کیستم مرا رها کرده و رفته بود. در آن مدت میمنت، صمیمی ترین دوستم که خیلی روی دوستیش حساب می کردم دوبار به دیدنم آمد. یک بار برای احوالپرسی و یک بار برای رساندن پیغام آقای مدیرکه گفته بود اگر خانم نمی نحواهد بیاید بگوید تا من یک فکری بکنم. این خود ضربه ای کمتر از آن نبود که بر سرم آمده بود. متحیر بودم که این مردم تا چه حد قدرناشناسند و یا شاید من آدم زودباوری هستم که آنها را نشناخته ام. چرا هیچ کس نمی توانست حال مرا درک کند. بفهمد که این روح هنرمند است که هنر را خلق می کند نه جسم او. من با رفتن رضا نه تنها روح بلکه تمام امیدها و افکاری را که شالوده هستی خود را بر آن بنا نهاده بودم از دست داده بود. احساس می کردم تنها ترین تنها هستم. دیگر نمی توانستم بخوانم، نمی خواستم. با آنکه می دانستم پشت این دیوارها دنیایی دیگر منتظر من است، دنیای بیداری، دنیای کافه، دنیای آدمهایی که در قالب کلمه های پراحساس و عاشقانه وعده های رنگین می دادند، اما تنهایی را ترجیح می دادم. حالا که در اوج قله شکوه شغل خود ایستاده بودم و به خیال خود تمام تعلقات را بوسیده وکنارگذاشته بودم تازه می فهمیدم پشتوانه ام در این راه تنها دلگرمی به رضا بوده. آری عشق به رضا،کانون عطوفت بود که در این سالها مرا سر پا نگهداشته بود. عشق اوکه همه دنیا را برای او می خواستم و او مرا به حال خود رها کرد و رفت، آن هم پس از پانزده سال تمام که مثل شمع آب شدم و هرلحظه و هر ثانیه چشم به راه و منتظرش بودم.
تنها کسی که این درد را می فهمید و سعی داشت مرا ازکابوس تنهایی نجات بخشد و در مسیر عادی زندگی قرار دهد آنیک بود. تنها او بود که مرتب با دسته ای گل و یا جعبه ای شیرینی به دیدنم می آمد. والا مردم چه زود مرا فراموش کردند. این انصاف نبود. نباید به این سرعت درگذر زمان گم می شدم. نباید به این زودی به فراموشی سپرده می شدم. حالا می فهمیدم گذشت زمان و تغییر موقعیت چه زود همه چیز را تحت تاثیر قرار می دهد. و چقدر دیر اینها را فهمیدم.
R A H A
11-20-2011, 10:51 PM
فصل 21
حال دیگر به مرحله ای رسیده ام که توان کارکردن ندارم. به مرحله ای مملو از لحظه های لبریز از سکوت و شکست و از همه بدتر وحشت تنهایی؛ انگارکه در بیابانی تاریک راهم را گم کرده ام. از زمانی که بیمار شده ام مجبورم اکثر اوقات را در خانه محبوس بمانم. همه چیز مرا می ترساند. ترس مثل شبحی نامرئی در همه حال با من است، همین طور هم تنهایی. گاهی از تنهایی خیلی احساس دلتنگی می کنم. نمی دانم با این روزهای سراسر تنهایی و با این ساعتهای دوری از رضا و حسهای سر راه گذاشته شده چه کنم. هر وقت تنها هستم درسکوت می نشینم وبه روزهای خوشبختی و سرمستی و جوانی برباد رفته ام فکر می کنم که مثل هزاران تصویر پراکنده دور وبرم می چرخد. فقط وقتی غرق این خاطرات هستم خودم را در زمان ومکان دیگر حس کرده وکمتر احساس درد می کنم. اکثر اوقات پنجره اتاقم را می بندم و پرده را کیپ تا کیپ می کشم.
در و دیوار اتاقم پوشیده از برگهای سبز و پیچکهای رونده است که عکسهایم را لابه لای آنها به دیوار کوبیده ام. همان عکسهایی که کار عکاسخانه مادام لیلیان است. عکسهایی با ژستهای مارلین دیتریش
بعضی اوقات از درد تنهایی با این عکسها درد دل می کنم. تنها سرگرمی ام سه گلدان شمعدانی جلوی پنجره است.گاهی که با گلهای گلدانها ورمی روم به رضا فکر می کنم، به اوکه مرا نخواست و من هنوز به اندازه دنیا می خواهمش.گاهی او را در ذهنم مجسم می کنم که مبهوت و خجل پیش رویم ایستاده و با آن قیافه ماه و دوست داشتنی اش نگاهم می کند.گاهی برای وقت گذرانی و فرار از افکار مغشوشی که در سرم است لباسهای گنجه ام را که در اوج شهرتم می پوشیدم و مثل الهه ای می درخشیدم بیرون می آورم. یکی یکی آنها مرا به یاد روزهایی می اندازد که بر تنم جلوه می کردند. با حسرت بر آنها دست می کشم.
گاهی که حالم بهتر است به پارک می روم و ساعتها روی نیمکت تنها می نشینم و به مردمی که دررفت و آمد هستند خیره می شوم. وقتی به خود می آیم که به یاد نمی آورم ازکی آنجا نشسته ام.
حال ای شما که این سرگذشت را می خوانید. شما را قسم می دهم به عشقی که از عزیزانتان در سینه دارید لحظه ای دنیا را از چشم من بینید. اگر چه تمنای نامعقولی دارم و آرزو می کنم که خداوند نخواهد از این عمر برباد رفته من ثانیه ای بر شما بگذرد، اما دلم می خواهد اگر ممکن است زخمی را که از بی وفایی زمانه بر دل من نشسته است حس کنید و بدانید این دنیا به کسی وفا نمی کند و هیچ حُسنی آبدی نمی ماند. اگرچه ممکن است بتوانید از قصه زندگی سراسر بدبختی من فیلمی بسازید و دیگران آن را ببینند و به سیه بختی من تأسف بخورند، اما حس ششمم به من می گوید هیچ کس دست یاری به طرف من دراز نخواهد کرد. شاید به این دلیل که این رسم زمانه است. هرکس که زمین خورد زیر پا خرد می شود. شما هر قدر بالاتر رفته باشید خسته تر و شکسته تر می شوید... و چه تجربه تلخی!
این روزها تمام کسانی که مرا می شناختند، تمام دوستان و مردم مرا
فراموشی کرده اند. بهترین دوستم میمنت هم که گه گداری به دیدنم می آمد بعد از آنکه بیماری مرا از پای انداخت دیگر به دیدنم نیامد. وقتی می آمد مثل قدیمها از خودش می گفت، از آقا رحمان می گفت ، از آقای مدیر و ازکسانی که می شناختم...از خوابهایی که دیده بود و از دردهایی که داشت و ...
یک بارکه تصادفی مرا در خیابان دید ازگوشه چشم نگاهی به من کرد و رویش را چرخاند و وانمود کرد مرا ندیده است. حال من چه هستم. برگ زردی در تندباد. خاطره ای که به دست فراموشی سپرده شده، شاید هم نقش سنگ یک گور قدیمی که رهگذران بدون نگاهی به آن ازکنارش می گذرند. آن قدر بی تفاوتی می بینم که گاهی به وجود خویش شک می کنم. ازکنار من می گذرند که روزگاری خودم را در بلندی می دیدم و نگاههای سرشار از محبت وجودم را نوازش می کرد، ازکنار من که آه های بلندی با آرزومندی سر راهم کشیده می شد و هرآنچه می خواست به پایم نثار می شد. بر خود می بالیدم. حالا به چنین روزی افتاده ام که در یک اتاق محقر زیر شیروانی که سقف آن چکه می کند واز پس کرایه اش برنمی آیم با فقر و تنگدستی زندگی می کنم ودم به دم با صاحبخانه ژولیده و شکم گنده درگیرم که مرتب در اتاقم را می زند و طلب کرایه های معوقه خود را می کند. تا به حال چند بار تهدیدم کرده که اسباب و اثاثیه ام را توی خیابان می ریزد و من با خواهش و تمنا امروز و فردا کرده ام تا ببینم مرگ کی می آید. امروز؟ امشب؟کی؟ شاید همین ترس از مرگ است که مرا به سرفه می اندازد. حال به نقطه ای رسیده ام که احساس می کنم همه درها به رویم بسته شده است. تصور من از آینده به انتهای روز هم نمی رسد. با آنکه سعی می کنم مخارج خورد و خوراکم کمتر از یک مرغ خانگی باشد، اما به خاطر هزینه دوا و درمانم ناچارم هرازچند گاهی یک تکه از وسایل محدودم را بفروشم.
چیزهایی ازگذشته برایم مانده و یادگار روزگار جوانی و سلامتی ام است با آن پیر شده ام و به آنها الفت دیرینه دارم. با این حال مخارج داروهایی که برایم تجویز می کنند به قدری بالا است که از پس خرید همه آنها برنمی آیم و این باعث شده نه تنها بهبودی در حالم حاصل نشود بلکه هر روز که می گذرد، بدتر شوم. هیچ کس نمی داند کار من به کجا کشیده است. هر روز به خاطر احوال ناخوشی که دارم کارهای غیر عادی انجام می دهم. مثلأ پولی را گم می کنم، دسته کلیدم را جا می گذارم. گاهی که حالم خیلی بد است وقتی در خیابان راه می روم به در و دیوار می خورم. خیلی وقتها در تنهایی با صدای بلند با خودم حرف می زنم. خودم هم در سلامت عقلم تردید می کنم و همه اش می ترسم این تنهایی و بیماری ته مانده شعورم را از من بکیرد.
حال که به آخر زندگی به سختی جاری ام رسیده ام، حتی نمی دانم با چه کلمه و چه جمله ای به حرفها و درد دلهای تمام نشدنی ام خاتمه دهم. قلم در دستم می لرزد و اشک گونه هایم را نوازش می کند. حاصل تجربه ام از این عمر برباد رفته را می توانم در چند جمله بنویسم. چند جمله ای که حاصل تجربه ای تلخ است. اگرچه زندگی ام سراسر رنج و بدبختی بود و فقط گاهی خوشبخت زندگی کردم، ولی سرنوشت فرصتهایی برای یک زندگی خوب و آبرومند نصیب من کرده بود که اگر درست از آنها استفاده می کردم به طور حتم مسیر زندگی ام فرق می کرد. اشتباه بزرگ و جبران ناپذیر من همین بود که قدر این فرصتهایی را که آسان نصیبم شده بود ندانستم و خوشبختی را مثل غباری از دور خود پراکندم و آخر و عاقبتم این شد.
فصل 22
یکی دو قطره باران که از دل دریا آمده بود از اوج آسمان بر روی آخرین برگ کتابچه ای که دست پریوش بود چکید. شاید هم باران نبود، اشکی بود که از عمق دلش آمده بود و پس از سرازیر شدن ازگونه هایش روی کاغذ چکیده و جوهر آن را پخش کرده بود. پریوش درحالی که به آسمان نگاه می کرد کتابچه اش را بست. پیش از آنکه آن را درکیفش بگذارد بی اختیار لای آن را جست و جو کرد. چند عکس رضا را درآورد که همراه دستخط او به هم سنجاق شده بود. همیشه آنها را مثل بار شیرین سرنوشت با خود به اینجا و آنجا می کشید. با هراسی عاشقانه، همچون دعایی مقدس به آنها نگاه کرد. دستنوشت های او را به همان ترتیبی که به دستش رسیده بود ورق زد و به سطور نقش بسته برروی کاغذ خیره شد. هنوزهم هر خط خوردگی و خر دندانه اضافی آن برایش جذاب بود. باز هم چند قطره درشت باران مثل اشکهای فراوانی که در این سالها بر روی آن کاغذها ریخته بود از آسمان چکید و روی جوهر رنگ باخته آن دوید.
پریوش با عجله کاغذها را تا کرد و لای کتابچه دستنوشته هایش گذاشت. دلش نمی آمد به این زودی عکسها را درکیف بگذارد. عکسهایی که در مسیر آن زیبایی رضا با آن نکاههای معصوم کودکانه اش چون
غنچه ای شکفته می شد و به گل جوانی تبدیل می شد. پریوش عکسهای رضا و جای ماتیک سرخ رنگ لبهای خودش را که درگوشه وکنار عکسها به چشم می خورد را عاشقانه نگاه کرد. بی اختیار آنها را به سینه اش چسباند و در همان حال نگاهش با در بسته کافه تلاقی کرد. دری که با تمام درهای دیگر فرق داشت. به عشق خاطره ای که از آن در داشت در آنجا نشسته بود. پریوش به در بسته کافه خیره شده بود.کم کم چشمها را بست و باز برگشت به همان لحظه ای که در آن ساعت خوشبختی اش ازکار افتاده بود، به همان لحظه ای که برای آخرین بار رضا را میان چهارچوب در دید. رضا را که بی خبر آمده بود تا برای آخرین بار او را ببیند. پس از آن دیگر نیامد، شاید به این خاطر که به فکرش خطور نمی کرد پشت آن در بسته هنوز جای او باشد. شایدد هم از مدتها پیش از او و این در دل بریده بود.
به نظرش آمد رضا را می بیند. مثل طرحی افتاده بر روی آب موج می زد و محو می شد. پریوش مثل کودکی که برای اولین بار است رنگین کمان را در افق می بیند، ذوق زده به دنبال شاهدی می گشت تا رضا را به او نشان بدهد.
سر و صدای ناگهانی بلندگوی کافه که صدای خواننده جوانی را در فضای پیرامون پخش می کرد باعث شد پریوش برای لحظه ای دنباله تخیلش را رها کند و به دنیای واقعی برگردد. قفل زنک زده ای که به در کافه بسته شده بود نشانگر آن بود که واقعیت جز خیال است. چه خیال خوشی... اما خیال رضا واقعی تر از آن بود که بتواند لحظه ای فراموشش کند. شاید آمده بود، شاید پشت در بود... به طور حتم بود. پریوش تا به چشم خود نمی دید باور نمی کرد آنچه دیده خیالی بیش نبوده. برای همین دستش را به لبه میز گرفت و ایستاد. حس کرد سرگیجه دارد. چند قدم برداشت و از درز غبار گرفته آن در نگاهی به کوچه پشتی انداخت.
R A H A
11-20-2011, 10:51 PM
آرزو کرد یک نشانه کوچک، رنگی، بویی و یا سایه ای از او در آن کوچه باش، ولی نبود. پریوش ناامیدانه به در کوچه پشتی چشم دوخته بود. احساس کرد پاهایش سست شده و قلبش تند و ناآرام می زند. در آن لحظی انگار که زیر پایش خالی شده باشد به دنبال جایی برای نشستن می گشت. به در تکیه داشت و به زحمت ایستاده بود. حس کرد احتیاج به کمک دارد. باید یک نفر را صدا می زد، اما هیچ کس آن دور و بر نبود. تازه می فهمید که چقدر بی کس و تنها است. جمعیت حاضر با وجود بارانی که نم نم شروع شده بود، هنوز هم دور وبر جایگاه بودند. از آن فاصله، زیر نورافکنها دید دختری در جایگاه، همان جایی که سالها قبل او ایستاده بود، ترانه از را می خواند.
پریوش از دور به او چشم دوخت. دلش می خواست خودش را به او برساند و بگوید خودش را معطل این جمعیت تماشاچی سینه چاکی که امروز دور ؤ برش را گرفته اند نکند، اما نتوانست. برای همین هم اشک از چشمها و گونه های گود رفته اش سرازیر شد و زیر روسری کهنه اش غلتید. هنوز هم صدای عمو پس از سالها درگوشش بود. مگر به تو نگفتم؟ مگر نگفتم این مردم آدم را مثل یک گردنبند به گردنشان می اندازند و بعد می می اندازند کنار.
سوز پاییزی می آمد و برگهای زرد و قرمز و نارنجی در فضای باغ چون ارواح سرگردان بودند. پریوش آرزو کرد ای کاش می توانست به آن زمان برگردد. به روزهایی که به این کافه آمده بود و آنجا را خانه اش کرده بود. پانزده سال... پانزده بهار و تابستان و زمستان به گراند هتل آمده و رفته بود، حتی روزهای تعطیل هم می آمد. تک تک آدمهای کافه را می شناخت. به خیلی از آنان کمکهای مادی کرده بود. دست خیلیها را گرفته و توصیه خیلیها را نزد آدمهای مهم کرده بود؛ اما حالا آنها هم که او را می شناختند او
را نمی دیدند. از آن روزگاران برای او چه مانده؟ هیچ، جز یک تن مریض، دردی کشنده میان سینه اش پیچید و با ناله ای درگلویش نشست. دردی که چون خنجر در قلبش فرومی رفت و قلبش را می شکافت.
همه چیز درکافه گرد او می چرخید، انگار در مرکز دایره ای ایستاده باشد، دایره وار می گشت. خنجری که در قلبش بود حرکت دورانی داشت خواست قدمی بردارد، اما انگار زمین زیر پایش نبود. در میان واقعیت و توهم می گشت و نمی توانست نگاهش را ثابت نگه دارد. هرکجا که می نگریست همه جا را پراز سایه های چرخان و دایره های دوار می دید. دلش می خواست کسی را صدا بزند، اما لبهایش مثل بدنش کرخ و سرد شده بود. حس رخوتی دلپذیر مثل گرمای پاییزی دور تنش پیله می بست و او را در بر می گرفت. فشاری هم چنان قلبش را منقبض می کرد.کمی گذشت. درد هم بود وهم نبود. در آن لحظه ها خاطره هایش در حفره های روشن و خیره کننده زنجیروار جلوی چشمشی می آمدند و می رفتند. باز هم خودش را چون خوابی در بیداری می دید. خودش را در سنین مختلف و در فضاهای گوناگون،پریوش کوچک، نوجوان، جوان... تصویرهایی که از دنیای ناشناخته می آمد، از دیروز، از سالهای گذشته و سوخته. پدرش را دید که با شلاق به جانش افتاده... بعد پری سیما آمد و به او لبخند زد. صحنه رقت انگیز مرگ او را دید، هنوزهم نمی توانست باورکند، اما دید وباز درد و غصه در دلش نشست. بعد فرخ آمد با همان صورت شیرین و چشمهای سیاه وگیرا که شیفته او بود. با همان کلاه پهلوی و همان لبخند بی دلیل و همیشگی. خاطرات آن ایام شیرین در آن واحد به خاطراتی پراکنده تبدیل شده بود. فرخ را می دید که سر همان کوچه بن بست ایستاده و از دور به او اشاره می کند عجله کند... باز او را دید. درحالی که زیر بازوی یکدیگر را گرفته بودند در لاله زار قدم می زدند. این صحنه محو شد و صحنه های
دیگری جای آن نقش بست. باز هم صحنه هایی از زندگی گذشته در برابر چشمانش ظاهر شد مثل خوابی آشفته، بی قانون و پراکنده. صحنه های زیادی از آن روزها مثل پرده های رنگین و روشن دوروبرش می چرخید صحنه هایی از روزهای عاشقانه ای که در دربند با سالار داشتند... صحنه ورودش به باغ شازده والامقام... نخستین بارکه رضا را در آغوش او نهادند...
همان طور که این صحنه ها از جلوی چشمانش می گذشت کم کم درد در قلبش فرونشست. احساس می کرد به استقبال چیزی می رود که خودش هم نمی داند چیست. همان طور که پشتش را به در تکیه داده بود سرید و پایین رفت. احساس می کرد سوار موجی نا موزون پیچ و تاب می خورد. انگار جای دیگری بود، اما تنها نبود. بهجت الزمان خانم را دید. مثل فرشته های مقرب در لباس سپیدی پیش رویش ایستاده بود. سرش را بلند کرد و گفت: آمدی پروین ملک. و با دستهایش به انتهای جاده ای اشاره کرد. پریوش به آن سو نگاه کرد و خودش را دید. در ابتدای جاده ایستاده بود. جوان بود، خیلی جوان. از دوردستها صدایی می آمد. صدای درویش پیری که ازکوچه پشت کافه می گذشت بسیار حزن آلود بود.
بازآ، بازآ ، هر آنچه هستی بازآ
گچه گیر و بت پرستی بازآ
این درگه ما درگه نومیدی نیست
صدبار اگر توبه شکستی بازآ.
چه صدایی بود. زنگی در این صدا بود که مثل جاذبه دلنشین اذان در قلبش نفوذ کرد. درست مثل زمانی که کودکی بیش نبود و به صدای اذان گوش می سپرد که ازگلدسته های مسجد گذر وزیر در فضا موج می زد. یک حس معنوی در قلبش احساس می کرد. انگار که دری از درهای آسمان به رویش باز شده بود. با آنکه سالها بود خدا را فراموش کرده و حتی به خودش اجازه داده بود به وجود او شک کند، اما در آن لحظه عشق و محبت خداوند را در تک تک سلولهای بدنش حس کرد. حسی که ماورای ترس و مرگ بود، حسی بالاتر از این حسهای حقیر. حسی که در اعماق قلبش پنهان شده بود بازفوران کرد و مثل تب در تنش پخش شد. در قلبش نفوذ کرد و پشت زاویه های تودرتوی روحش پیچید و چون کلمه ای نامفهوم بر لبانش نشست. کلمه ای که دلش می خواست آن را بر زبان بیاورد، اما نمی توانست. با آنکه دهانش خشک شده بود تلاش کرد تا با آخرین ته مانده رمقی که دارد آن کلمه را بر زبان آورد. لحظه ای بعد سرمست از یک حس روحانی بی سابقه، فریادی کشید و آن کلمه را بر زبان آورد. فریادی که از ته دل و از اعماق وجودش برآمد.
«خدا...»
انگار تمام امیدش در زندگی و تنها مونسش در دردها و بی خبریهایش را صدا زد. صدایش به قدری بلند بود که چند نفر، منجمله پاسبانی که از ساعتی پیش نزدیک او نشسته بود متوجه شدند. هنوز هم ضربه های خفیف قلبش را زیر جناق سینه وکف دستهایش حس می کرد.گوشش هنوز هم صداها را می شنید، همان طور که ذهنش هنوز ازکار نیفتاده بود. نم نم باران را که بر صورتش می نشست حس می کرد. لحظه ای بعد هم چنان که نگاهش به در بسته کافه خیره مانده بود همه جا و همه کس به خاموشی گرایید.
آنیک از دیدن جمعیتی که در آن نقطه ازکافه گرد هم ایستاده بودند تکان خورد. با عجله خود را به آنجا رساند و جمعیتی را که به تماشا وکفت وگو در آنجا تجمع کرده بودند شکافت و جلو رفت. از دیدن جسد بی روح پریوش که با نگاهی آرام و ثابت به در کافه خیره مانده بود نفسش بند آمد. کاغذها و عکسها هنوز لای انگشتهای سرد و یخ کرده اش بود. مردی که عینک ظریفی به چشم داشت جلو آمد وگفت: « آقایون یه کم عقب تر برین... به نظرم حالش به هم خورده... برین عقب تا دکتر بیاد.»
پیش از آنکه کسی واکنش نشان دهد، مرد میانسالی که کارکنان کافه اورا می شناختند و می دانستند پزشک عمومی است با لحن مطمئنی گفت: « آمدن دکتر لزومی ندارد... مرده.»
با این حرف حلقه محاصره بازتر شد و جمعیت عقب رفت. آنیک تا آن لحظه مثل دیگران ایستاده بود. آنچه را شنید باور نداشت. دو زانو نشست و نبض پریوش را گرفت و با آه بلندی سرش را تکان داد. با رنگی سفیدتر از گچ ازکنار او بلند شد. زن جوانی که جلوتر از بقیه،کنار آنیک ایستاده بود کیفی را که توی دستش بود جلوی صورتش گرفت تا چشمش به جنازه نیفتد و خیلی زود همراه مردی که دستش را دور شانه او حلقه کرده بود از آنجا رفتند. آنیک همان طور که مات و مبهوت با نگاهش آن دو را دنبال می کرد از صدایی به خود آمد.«گمان کنم موسیو بشناسدش.»
همان مردی که عینک ظریفی به چشم داشت فوری پی حرف او راگرفت: « درست است... من هم دیدم...»
نگاهها به طرف آنیک برگشت. دستی محکم شانه اش را گرفت. آنیک برگشت. مدیر کافه بود.
«بگو ببینم موسیو، او را می شناختی؟ آشنایی... همسایه ای؟»
آنیک سرش را بلند کرد و به چشمهای منتظر و کنجکاوی که به او زل زده بود نگاه کرد. به آقای مدیر و دیگران چه باید می گفت. می گفت که می شناسدش، می گفت که آشناست... خیلی آشنا.
آنیک با سگوتش جمعیت را بیشتر متوجه خودش کرده بود. تصمیم خودش را گرفت. به خاطر خودش هم که شده، بانوی ناشناس باید همیشه ناشناس می ماند. به عوض آنکه جواب آقای مدیر را بدهد با ناراحتی شانه اش را از میان دستهای او در آورد و خودش را کنارکشید. با غیظ خطاب به جماعتی که به تماشا وگفت وگو ایستاده بودند گفت: «چرا جمع شدید؟ تماشا دارد؟!»
آقای مدیرکه به آنیک خیره مانده بود خطاب به پاسبان که بالای سر جسد ایستاده بود و سیگار آشنوی خود را دود می کرد گفت: «بهتر است تفصیل واقعه را به کلانتری راپرت بدهید.» آقای مدیر سعی می کرد بر رفتار خود مسلط باشد. برای آنکه جمعیت را متفرق کند، به همان پیشخدمت جوان و آنیک که بهت زده بالای سر جنازه ایستاده بودند دستور داد جسد را کنار در بکشند و روی آن یکی از رومیزیهای بلند و سفید را بگسترانند. با بلند شدن صدای رعد و برق جماعتی که رفته رفته در حال پراکنده شدن بودند یکباره باغ را خالی کردند و به ساختمان آجری کافه پناه بردند. در باغ تک و توکی از مشتریهای کافه و پیشخدمتها دیده می شدند که با عجله میز و صندلیها را برمی چیدند تا به انبار برسانند. یک ربع بعد در باغ خیس از باران کافه فقط آنیک نشسته بود. او بی آهمیت به بارانی که بر سر و رویش فرومی ریخت روی یک صندلی آرج نزدیک جسد نشسته بود و به نخستین روز آشناییش با پریوش فکر می کرد... آن زمان او را پری صدا می زد. عشق از همان دیدارهای اول اشاره هایش را کرده بود. عشقی که از جوانی تا پیری تبدیل به احساسی عمیق شده بود. حال پس از سالها از زیر خاکستر زمان شعله می کشید و قلبش را می سوزاند. آنیک درحالی که سرش را به دستهایش تکیه داده و در خود فرو رفته بود چشمش به عکس رنگ پریده پریوش افتاد که کمی آن طرف ترکنار باغچه افتاده بود. دستنوشته هایش هم لابه لای گلهای لاله عباسی افتاده بود و زیر باران شسته می شد.
آنیک بدون آنکه متوجه دفتر پریوش شود عکس را برداشت. با آنکه پریده رنگ بود و زیر باران شسته شده بود، اما هنوز هم می توانست خیلی از خاطرات را زنده کند. تصویری از جوانی پریوش بود. از همان سالهایی که هنوز هم در نگاهش شادی و طراوت موج می زد. پریوش با پوست صاف وکشیده و موهایی خیال انگیز، با چشمها و لبهایی که فقط برای دلبری از او آفریده شده بود. پریوش که با زنهایی که او تا آن زمان دیده بود هیچ شباهتی نداشت. در حاشیه عکس با خط نستعلیق سفید چاپی شعری به چشم می خورد. پیدا بود عکس کار عکاسخانه مادام لیلیان آست.
ای عکس بمان که از جوانی / جز تو دگرم نشان نماند.
آنیک از پشت پرده ای از اشک به کاغذ عکسی که در دست داشت خیره شد. از صدای مُراد به خود آمد. صدای کسی که با یک نگاه توانست آنچه را او عمری از دیدگان حتی پریوش هم پنهان کرده بود دریابد.
«چه شده موسیو؟ خیلی متأثرید.»
آنیک برگشت و به مراد خیره شد. مراد همان پیشخدمت جوانی بود که سر شب سر فنجانی قهوه با پریوش بگو ومگو داشت. آنیک بی آنکه به او حرفی بزند نگاهش را از او برگرفت و به سوی جسد بی روح پریوش خیره شد. مراد با تعجب به او نگریست. با تعقیب رد نگاه آنیک گویا متوجه نکته ای شده باشد با کنجکاوی پرسید: «او را می شناختید موسیو؟»
آنیک هم چنان که به آن نقطه می نگریست، برای نخستین بار دلش خواست حرف این عشق را که سالها در دلش مدفون ساخته بود به مراد، تنها کسی که به رازداری اش ایمان داشت ، بزند. بنابراین سر بلند کرد و به تلخی لبخند زد. با چشمان خیس از اشک به چشمان مراد نگریست و خیلی آهسته و با همان لهجه غلیظ ارمنی گفت: «او را می شناختم؟ عاشقش بودم، آنقدرکه آرزو داشتم با او ازدواج کنم.»
مُراد از آنچه می شنید یکه خورد. با کنجکاوی پرسید: « پس چرا با او ازدواج نکردید موسیو؟ »
آنیک پس از لختی سکوت، آه بلندی کشید وگفت: «برای آنکه خیلی بالاتر از من بود، خیلی. آن قدرکه حتی به خودم اجازه ندادم به او پیشنهاد کنم.» و چون دید مراد با کنجکاوی و استفهام به او می نگرد افزود: « روزگاری این کافه سر یک انگشت او می چرخید.»
مراد از آنچه می شنید و با ذهنیتی که داشت حواسش جمع شد. به کاغذ عکس که هم چنان در دستان آنیک بود خیره نگریست. با تعجب پرسید: «ببینم موسیو، نکند این بانوی ناشناس که... نه محال است.»
آنیک مثل کسی که با خودش زمزمه کند با صدای بسیار آهسته ای سر تکان داد وگفت: «چرا... باورت بشود.» سپس با بغضی که درگلویش می شکست و با همان لهجه شیرینش، با نوای غمناکی که هیچ شباهتی به آواز نداشت خواند:
« روزگار است آن که گه عزت دهد گه خوار دارد
چرخ بازیگر از این بازیچه ها بسیار دارد.»
پایان
vBulletin v4.2.5, Copyright ©2000-2025, Jelsoft Enterprises Ltd.