PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : تا ستاره هست | درسا سلیمانی



R A H A
11-20-2011, 07:19 PM
تا ستاره هست

درسا سلیمانى

انتشارات سبزان

چاپ اول 1384

منبع : نودوهشتیا

R A H A
11-20-2011, 07:19 PM
http://pic.p30ask.com/images/43191728702227391521.jpg

R A H A
11-20-2011, 07:21 PM
افشین:چرا اینجا نشستی؟
نسیم:عیبی داره؟
افشین در حالی که کنار نسیم می نشست گفت:عیبی که نداره،ولی تنها،کنار دریا،اونم غروب،خوب یه جورایی مشکوکه.
نسیم پوزخندی زد و گفت:نه بابا،حوصله م سر رفته،مثلا اومدیم شمال،مامان اینا که همش نشستن تو ویلا،باباهامونم که انگار تازه به هم رسیدن.
افشین:آره،نازنین و اشکان هم که دنبال جونورا می گردن.
نسیم:خوش به حالشون،بچگی هم عالمی داره،ما که استفاده ای نکردیم.
افشین:خوب تو هم الان بد دوره ای رو داری می گذرونی.
نسیم:بد که چه عرض کنم،دوره ی مرگ.
افشین:ولی من می دونم،تو شاخ غول کنکور رو می شکنی،البته اگه شاخ داشت هباشه.
نسیم:من؟نه بابا پیش خیلی ها من هنوز هیچم.
افشین:ولی خاله که می گه خیلی می خونی.
نسیم:خوندن که مهم نیست،و با دلخوری به خورشید که حالا دیگر کاملا غروب کرده بود خیره شد.
افشین متوجه شد که نسیم دیگر دوست ندارد این بحث را ادامه دهد،پیشنهاد کرد که کمی قدم بزنند و خوشبختانه نسیم استقبال کرد.
نسیم دختر بزرگ خانواده ی سلطانی بود و خودش را برای کنکور اماده می کرد،خواهر کوچکترش نازنین 14 سال داشت و در رشته هنر تحصیل می کرد.پدرشان سرهنگ نیروی هوایی بود و هنوز هم ماموریت های ضروری به او محول می شد،آذر خانم همسر سرهنگ سلطانی خانه دار بود و همه ی زندگیش را صرف بچه ها و شوهرش می کرد.
خانواده ای که در این سفر سرهنگ سلطانی را همراهی می کردند خانواده ی دکتر موحد بودند،افشین 22 ساله بود و در رشته پزشکی تحصیل می کرد برادر کوچکش اشکان تقریبا همسن نازنین بود و همسر دکتر موحد مثل آذر خانم خانه دار بود.
سرهنگ سلطانی و دکتر موحد دوستان دوران دبیرستان بودند که در همه حال از با هم بودن لذت می بردند،به همین علت همه ی مسافرت ها و پیک نیک ها و گردش ها را باهم برنامه ریزی می کردند.
افشین:خسته که نشدی؟
نسیم:نه،اینقدر این مدت سرم تو کتاب و دفتر بوده که دلم می خواد تا اخر ساحل راه برم ولی فکر کنم اگه یه کم دیگه دور شیم نتونیم ویلا رو پیدا کنیم.
افشین:می ترسی؟
نسیم:نه،ولی ترجیح می دم قبل از تاریکی برگردم ویلا چون از شب دریا متنفرم.
افشین:چرا؟اتفاقا تازه شن ها خنک می شه،جون می ده کفش هاتو در بیاری و بدوی.

R A H A
11-20-2011, 07:21 PM
نسیم:ولی مه روی دریا منو می ترسونه،حالا اگه می شه برگردیم.
درست همین موقع صدای جیغ و فریادی بلند شد و چند لحظه بعد نازنین و اشکان مثل دو تا بچه گربه از بین بوته ها بیرون پریدند،اما تا نسیم و افشین را دیدند سریع دستهایشان را پشتشان پنهان کردند.
افشین نگاهی کرد و گفت:به به،ماجراجویان عزیز،چه خبر؟
نازنین کمی من و من کرد و گفت:هیچی...تا خواست حرف بزند نسیم گفت:اما انگار یه خبرهایی هست نکنه توی شن ها دنبال گنج می گردین؟فکر کنم یه مروارید بزرگ صید کردین.و همین طور که این حرف را زد رفت جلو.اشکان سریع جلوی نازنین امد و گفت:نه بابا،داشتیم گل و گیاه های اینجا رو بررسی می کردیم.
نسیم کمی جدی شد و گفت:گل و گیاه توی ساحل شنی لااقل می گفتی حشرات حالا راست بگو نازنین چی پشتت قایم کردی؟
در حالی که اشکان کنار می رفت نازنین گفت:هیچی،چند تا صدف و گوش ماهی برای مامان،اشکان هم برای خاله.
نسیم دستش را جلو برد و گفت:بده ببینم.
اشکان:رفتیم خونه نشون می دیم.
افشین:اشکان خودتو لوس نکن،بده ادای دخترهای لوس رو در نیار.
نازنین که برق شیطنت در چشمانش بود گفت:شما دو تا مطمئنین می خواین ببینین؟
نسیم که دیگر عصبانی شده بود گفت:بهت میگم بده به من.اشکان و نازنین نگاهی به همک ردند و با اشاره ی سر اشکان نازنین قورباغه ی بزرگ و سبزی را در دستان نسیم گذاشت.
نسیم جیغی کشید و ناخوداگاه همان جا نشست و بعد هم شروع کرد به گریه کردن.افشین که جا خورده بود شروع کرد به داد و فریاد کردن سر بچه ها،نسیم که دید اوضاع خیلی خراب شده خودش را جمع و جور کرد و رفت سمت ویلا.افشین از بچه ها خواست تا عذرخواهی کنند و از دل نسیم در بیاورند تا بزرگترها متوجه ماجرا نشوند.خلاصه تا جلوی در ویلا نسیم قبول کرد که همه چیز شوخی بوده و تمام شد.خانم ها در اشپزخانه مشغول تهیه شام بودند،آقایان شطرنج بازی می کردند.افشین بچه ها را مجبور کرده بود که به نوبت دوش بگیرند.البته قبل از همه نسیم رفته بود.
تلفن زنگ زد،سرهنگ گوشی را برداشت،بعد از کلی تعارف و خوش امد گویی به همه خبر داد که دو دوست دیگرشان به همراه خانواده چند ساعت دیگر به انها ملحق می شوند.
مهندس صبوری و همسرش نیلوفر که بچه ها خاله نیلو صدایش می کردند با دو دخترشان سانیا و سونیا و مهندس نادری و همسرش فریبا که بچه ها خاله فری صدایش می کردند با ارشان و ارشیا و دختر کوچکشان مروا که 7 سالش بود از دوستان خانوادگی و قدیمی انها بودند.
از این خبر تقریبا همه خوشحال شدند جز نسیم،چون ترجیح می داد بدون شلوغی و مزاحمت بتواند از ارامشو سکوت شمال استفاده کند.
همه به جنب و جوش افتادند،غذا را زیاد کردند،2 اتاق دیگر اماده کردند بالاخره زنگ در به صدا درامد،با ورود مهمان ها همهمه ای سالن را پر کرد همه کمک می کردند تا زودتر وسایل را به ویلا بیاورند.
بعد از صرف شام بزرگترها همان جا دور میز مشغول بحث و گفتگو شدند جوانترها هم در بالکن نشسته بودند و از خبرهای جدید همدیگر را مطلع می کردند.
ارشان:خوب افشین تو چه کار می کنی؟
افشین:سال سوم پزشکی رو به بدبختی می گذرونم.
ارشان:تو چی نسیم؟
نسیم:مشغول درس خوندن برای کنکور.
ارشان:و تو سانیا؟
سانیا:من هم تصمیم گرفتم امسال رو استراحت کنم،عوضش سال دیگه برای کنکور هنر بخونم.
ارشان:اشکان و سونیا و نازنین هم که هنوز محصل اند.
افشین:خودت چی ارشان؟
ارشان:راستش من که دیگه واسه خودم مهندس پرواز هستم و دائم تو آسمون ها سیر می کنم،البته هنوز آزمایشی.
افشین:ارشیا هم که ارشد دانشگاه خودمونه.
ارشیا:بله،ولی انقدر که تو دانشگاه از جمالات و کمالات شما حرف می زنن،حرفی در مورد ما نیست.بقیه شب را هم به شوخی و خنده گذراندند،ساعت 2 شد که دیگر صدای ارشان درامد:نمی خواید بخوابید؟نسیم اشاره ای به مروا کرد و گفت یه نفر که از دور خارج شد ناک اوت.
افشین:نفر بعدی منم.
نسیم در حالی که بلند می شد گفت:ولی من ساحل رو ترجیح می دم ناسلامتی سه چار تا مرد اینجان.همه موافق بودند،پشت سر نسیم بقیه هم بلند شدند و ساعتی روی شن های خنک کنار هم در سکوت و لذت قدم زدند و نجوا کنان مسافتی را طی کردند.وقتی برگشتند با ارامش بیشتری برای خابیدن اماده بودند و هر کس به سمت اتاق خودش رفت.صبح نسیم اولین نفری بود که از خواب بلند شد،بی سر و صدا از ویلا بیرون زد.ترجیح می داد تا همه خوابند از سکوت ساحل و صدای به هم خوردن امواج ملایم به شن ها لذت ببرد.تا دریا فقط 100 قدم فاصله داشتند.وقتی به ساحل رسید هیچکس نبود،روی یکی از تخته سنگها نشست و دفترش را باز کرد،همیشه وقتی دریا را می دید جمله ها همینطور روی ورق می امدند.
از وقتی امده بودند 40 برگی نوشته بود،اما تا به حال هیچکس نوشته هایش را نخوانده بود،یعنی خودش دوست نداشت،حساسیت خاصی روی نوشته هایش داشت.مشغول نوشتن بود که احساس کرد کسی پشتش ایستاده با دلخوری سرش را بلند کرد.
سانیا:مزاحمت نیستم؟
نسیم کنار رفت و گفت:نه،اصلا،بیا بشین.

R A H A
11-20-2011, 07:22 PM
سانیا:تو اینجا هم دست از سر این کتاب دفترها بر نمی داری؟
نسیم:درسی نیست،یه جور سرگرمی یا شایدم تخلیه روحی می شه بهش گفت.
سانیا:من اصلا نمی تونم مثه تو باشم.
نسیم:یعنی چه جوری؟
سانیا:یعنی اینقدر اروم،رویایی،و البته تا اونجایی که من باخبرم خیالاتی به قول روانشناسها درون گرا.
نسیم با تعجب گفت:از کجا خبر داری؟
سانیا:از حرف های نازنین،بچه ی پر حرفیه.
نسیم اخمی کرد و گفت:خب الان سنش یه جوریه که هیجان داره از همه چیز و همه جا حرف بزنه و خبر بده،خودتم تو این سن که بودی حتما...
سانیا:خیلی خب تسلیم،خیلی پشت همو دارین.
نسیم:ناسلامتی خواهریم.
سانیا:اصلا یادم رفت،من اومدم تو رو برای صبحونه صدا کنم پاشو بریم.وقتی سانیا و نسیم رسیدند ویلا میز صبحانه اماده بود،بزرگ تر ها زودتر صبحانه خورده بودند و میز را برای بچه ها اماده کرده بودند.
افشین در حالی که پله ها را پایین می امد گفت:صبح همگی بخیر.
ارشان:سلام،یه کم می خوابیدی اقای دکتر.
افشین:به خدا تا صبح از پا درد نخوابیدم.
سانیا:چرا؟
افشین:چون نسیم خانم ما رو این قدر راه بردن که نفسمون بند اومد،بعد هم تا اومدیم استراحت کنیم قهر کرد مجبور شدیم برگشتنی تمام راه رو ناز کشی کنیم.البته منظورم شیفت پیاده روی بعد از ظهر نه اخر شب.نسیم نگاهی به افشین انداخت و شکلکی دراورد.
سانیا:چرا قهر کرد؟
نسیم قبل از اینکه افشین حرفی بزند گفت:اولا قهر نکردم،ثانیا تو هم اگه یه قورباغه ی بزرگ و کثیف میذاشتن تو دستت سکته می کردی.
سانیا که از تعجب چشم هایش گرد شده بود گفت:افشین این کارها از تو بعیده،دکتر مملکت ما رو ببین!
افشین:این دسته گل رو نازنین خانم به آب دادن.
نازنین:البته به همراه برادر گرامی شما.
همگی صبحانه را خوردند و آماده شدند بروند کنار دریا.دخترها جلو جلو می رفتند و پسرها هم پشت سرشان مشغول بحث سر خدمت سربازی و نبود بازار کار پس از فارغ التحصیلی.ارشان در حین درس سربازیش را گذرانده بود،ارشیا منتظر بود که معرفی بشودو افشین هنوز تکلیفش روشن نبود،اشکان هم که سنش به این حرف ها قد نمی داد.
زیر انداز بزرگی در ساحل پهن کردند و همگی نشستند.
نازنین و اشکان به همراه سونیا و مروا مشغول ساختن قلعه شدند.ارشیا هم فیلم می گرفت.
ارشان بلند شد و گفت:می خواید همینجوری بشینید همدیگرو نگاه کنید؟تنبلا بلند شید یه والیبالی،خرس وسطی چیزی بازی کنیم.
نسیم که مشغول نوشتن بود عذرخواهی کرد و گفت که ترجیح می دهد بنشیند و به دریا نگاه کند،افشین هم پا درد را بهانه کرد و همان جا دراز کشید.
اما بفیه کمی ان طرف تر مشغول بازی شدند.
افشین:چی می نویسی؟
نسیم:هر چی به مغزم می یاد.
افشین:مثلا اگه گرسنه ت بشه می نویسی گرسنمه؟
نسیم نگاه عاقل اندر سفیهی به افشین انداخت و گفت:تو نمی تونی جدی باشی؟
افشین:چرا،ولی حیف نیست تو این هوا،کنار دریا باز هم سرت تو درس و کتاب باشد؟بهتره یه مرخصی مغزی هم به خودت بدی.
نسیم:ولی این درس نیست.
افشین:حالا هر چی،اصلا همینکه خودکار و دفتر را می بینی یاد درس خوندن می افتی.
نسیم دفترش را بست و رو به افشین نشست و گفت:خوب،شما بفرمایید من چه کار کنم؟
افشین:دراز بکش،نفس عمیق،و به صدای موج ها که به تخته سنگ ها می خوره گوش کن و ادامه داد:

به هر موجی که می گفتم غم خویش
سری می زد به سنگ و باز می گشت

با شنیدن این بیت یک دفعه نسیم بی حرکت ماند و متحیر به افشین نگاه کرد.
افشین:چیه؟چرا اینجوری نگاه می کنی؟
نسیم بدون اینکه حرفی بزند رویش را برگرداند.
افشین:چیزی شده نسیم؟ناراحتت کردم؟
نسیم:اینو کجا شنیدی؟
افشین:کدومو؟
نسیم:همین بیتی که خوندی؟
افشین که فهمید خرابکاری کرده با صدای مظلومانه ای گفت:از تو دفتر یه نویسنده ی حرفه ای،البته فکر کنم این قسمتش تضمین باشه درست میگم؟
نسیم که دیگر از عصبانیت سرخ شده بود گفت:کی به تو اجازه داد اونو بخونی؟
افشین کمی جا خورد و گفت:باور کن دیشب که رفتی بخوابی جا گذاشتی تو بالکن،من هم خوابم نمی برد وسوسه شدم چند صفحه ای از اونو بخونم.ولی خوب اینقدر جالب و قشنگ بود که همشو خوندم.
نسیم بلند شد و به حالت فریاد گفت:تو اجازه نداشتی اونو بخونی،اون دفترو حتی نازنین هم نخونده.و به سمت ویلا رفت.
بچه ها که با فریادهای نسیم بازی را متوقف کرده بودند همه دور افشین را گرفتند.

R A H A
11-20-2011, 07:22 PM
نازنین:چی شده افشین،چرا یه دفعه به هم ریخت؟
سانیا:نکنه باز قورباغه تو دستش گذاشتی؟
ارشیا:نکنه تو نذر داری این دختره رو هر روز بچزونی؟
افشین اهسته بلند شد و گفت:اصلا حوصله ی این شوخی های بی مزه رو ندارم،تنهام بذارین.
ارشان با اشاره سر همه را به ادامه بازی مشغول کرد،البته سانیا دیگر بازی نکرد،و به طرف افشین که حالا روی تخته سنگی پشت به بچه ها نشسته بود رفت.افشین که احساس کرد کسی پشت سرش ایستاده گفت:گفتم می خوام تنها باشم.
سانیا:یعنی عیبی داره من چند لحظه اینجا بشینم؟افشین حرفی نزد.
سانیا:خودتو ناراحت نکن،ارزششو نداره،دو روز اومدیم شمال،نسیم دختر زود رنجیه،نباید بذاری تعطیلاتت به خاطر داد و فریاد یه دختر کوچولو خراب شه،می خوای کمی قدم بزنیم؟
افشین نگاه تحقیر امیزی به سانیا کرد و گفت:آخه تو چه می دونی که اینطور حرف می زنی؟
سانیا:من نسیم رو خوب می شناسم،برای جلب توجه این کارا رو می کنه.می دونی دختر تنها و منزوییه،دست خودش نیست اینجوری تربیت شده.
افشین که دیگر حسابی عصبانی شده بود گفت:سانیا بس کن،همه چیز تقصیر من بود،اصلا به نسیم ربطی نداره.
سانیا:چرا الکی تقصیرها رو قبول می کنی؟چون اون زبون نداره از خودش دفاع کنه؟اون از بی عرضگیشه.
افشین در حالی که از روی تخته سنگ بلند می شد گفت:فکر کنم اونجوری خیلی بهتر از پر حرفی و اضافه گویی باشه.و بی اعتنا به سانیا به طرف بچه ها که دیگر تصمیم داشتند به ویلا بروند رفت.سانیا که خون خونش را می خورد و اشک در چشمانش جمع شده بود نقشه ای کشید و زودتر از بچه ها خودش را به ویلا رساند.
نسیم توی بالکن نشسته بود و به آسمان نگاه می کرد،سانیا کنارش نشست و گفت:چی شد یه دفعه؟
نسیم:هیچی،حرفشو نزن.
سانیا:افشین می گفت باز خودتو لوس کردی.
نسیم نفس عمیقی کشید و گفت:خوب؟
سانیا:هیچی دیگه،کلی برات دست گرفتن بچه ها،من دیدم حوصله ی این حرف ها و چرت و پرت ها رو ندارم،تو هم تنهایی گفتم بیام پیشت.
نسیم:لطف کردی.
سانیا:حالا نمی خوای بگی چی شد؟
نسیم که دید سر و کله ی بچه ها پیدا شد گفت:من یه کم تند رفتم،همین.

R A H A
11-20-2011, 07:23 PM
سانیا که حرصش گرفته بود از اینکه می دید نسیم و افشین در حالی که دعوا کرده اند هنوز پشت هم را دارند بلند شد و به جمع بزرگترها پیوست.
افشین بدون هی حرفی به طبقه بالا رفت.بچه ها هم پراکنده شدند و تا بعد از ظهر هر کس به کاری مشغول شد،نسیم و افشین هم هیچ برخوردی با هم نداشتند.
ارشان تصمیم گرفت با بچه ها به شهر بروند و شام را بیرون بخورند،سانیا زودتر از همه آماده شده بود و با ارشان و ارشیا جلوی در منتظر بود،اشکان و سونیا و نازنین هم آماده شدند،خوشبختانه مروا خواب بود و مجبور نبودند او را همراه خود ببرند.اما از نسیم و افشین خبری نبود.
ارشیا رفت دنبال نسیم و ارشان هم رفت دنبال افشین.اما هیچکدام نتوانسته بودند راضیشان کنند.
خلاصه 6 نفری توی ماشین ارشان به سمت شهر حرکت کردند.
افشین و نسیم هیچ کدام از همدیگر خبر نداشتند که هر دو در ویلا مانده اند.آذر خانم رفت تو بالکن و به نسیم گفت:چرا باهاشون نرفتی؟حوصله ات سر نمی ره مدام می شینی یه گوشه؟
نسیم:نه مامان جون،اینجوری راحتم،این برنامه ها رو تهران هم میشه گذاشت.نیلوفر و فریبا هم به بالن آمدند.
نیلوفر:آذرجون ما داریم با آقایون می ریم لب دریا،حاضر شو تا تاریک نشده بریم حداقل غروب دریا رو ببینیم.
آذر خانم:باشه،تا شما حاضر شید من هم فلاسک چای رو اماده می کنم.
فریبا:نسیم جان،تو نمیای؟
نسیم:نه خاله،ترجیح می دم تو ویلا بمونم.
فریبا:هر جور راحتی.
چند دقیقه بعد همگی رفتند لب آب،نسیم بلند شد ضبط را روشن کرد و موسیقی دلخواهش را گذاشت.بعد هم روی کاناپه دراز کشید و شروع به همخوانی با نوار کرد.
افشین از صدای موسیقی پایین امد،خبری از بزرگترها نبود،توی سالن هم که کسی نبود پس چطور ضبط را روشن گذاشته بودند؟افشین کش و قوسی به خودش داد و آه بلندی کشید.
نسیم که تا حالا فکر می کرد فقط خودش در ویلا مانده از ترس فریادی کشید و بلند شد نشست.افشین هم با دیدن نسیم که یک دفعه روی کاناپه نشسته بود ترسید،هر دو خنده شان گرفت.
نسیم صدای ضبط را کم کرد و سرش را توی دستانش گرفت.
افشین کنار صندلی نسیم نشست و گفت:بابت امروز صبح معذرت می خوام،باور کن نمی خواستم فضولی کنم،خوبم نمی برد حس کنجکاوی باعث شد برم سراغ دفترت.
نسیم:دیگر خرفشو نزن.
افشین:به هر حال متاسفم.
نسیم:نه،من هم زیاده روی کردم،البته که جنابعالی هم جلوی بچه ها کم نذاشتید.
افشین متعجب پرسید:نمی فهمم،منظورت چیه؟
نسیم:که من لوس بازی دراوردم و ...
افشین:من اصلا با بچه ها حرفی نزدم.
نسیم:پس...
افشین:پس چی؟من بعد از تو اومدم ویلا.نسیم با خودش فکر کرد پس سانیا همه اون حرف ها را...
افشین:موضوع چیه؟
نسیم:مثل اینکه یه سوءتفاهمه.
افشین:می تونم یه سوال بپرسم؟
نسیم:حتما.
افشین:چرا نمی خوای هیچکس نوشته هات رو بخونه؟
نسیم:چون من متاسفانه یه حساسیت ناجوری روی نوشته هام دارم،حرف روی من خیلی تاثیر می ذاره و این باعث میشه اون کار رو برای همیشه کنار بذارم.
افشین:اما به نظر من خیلی قشنگ نوشته بودی.می دونی تو خیلی خوب از کلمات استفاده می کنی،بازی با کلمات کار ساده ای نیست،خودتو دست کم نگیر.
نسیم:دیگر اینجورا هم نیست.من فقط هر چی به ذهنم می رسه روی کاغذ میارم،به هر حال تو هم باید منو ببخشی،اصلا نفهمیدم صدام چه جوری اینقدر رفت بالا.
افشین:فکرشو نکن،منم نباید فضولی می کردم،حالا مامان اینا کجان؟
نسیم:رفتن لب دریا غروب رو ببینن.
افشین:تو چرا با بچه ها نرفتی؟

R A H A
11-20-2011, 07:23 PM
نسیم:سرم درد می کرد،تو چی؟
افشین:من خوابم میومد،حالا میخوای بریم؟
نسیم:کجا؟
افشین:همونجا که بچه ها رفتن.
نسیم:از کجا می دونی کجا رفتن؟
افشین خنده ای کرد و گفت:ارشان تو شمال فقط یه رستوران رو می پسنده برای غذا خوردن اون هم اسمش لاویج به جز اونجا هیچ جا رو قبول نداره،حالا اگه دوست داری آماده شو بریم.
نسیم:آخه مامان اینا...
افشین:کاری نداره،یه یادداشت می نویسیم.
10 دقیقه بعد هر دو آماده در ماشین دکتر موحد به طرف رستوران راه افتادند.
نسیم:بابات می دونه ماشین رو برداشتی؟
افشین:نه،ولی دست فرمونم رو قبول داره.
نسیم:عجب هوایی،من همیشه دوست دارم هوا بارونی باشه.
افشین:که نتونی بیای بیرون و مدام یه گوشه بشینی و مثل مورخ ها یادداشت برداری.یک دفعه یادش افتاد که فقط چند دقیقه از عذرخواهی و اشتی کردنشان می گذرد و زود سر و ته موضوع را با گذاشتن اهنگی که مورد علاقه نسیم بود هم آورد.
افشین:چند تا از این دفترها داری؟
نسیم:غیر قابل شمارش،شاید بشه گفت یه کمد پر.
افشین:هر دفعه چند تایی رو بده بخونم،دوباره بهت بر می گردونم.
نسیم:مطمئنی خسته نمی شی؟
افشین:من عاشق ادبیاتم.
نسیم:برای همین دندانپزشک شدی؟
افشین:آره،برای اینکه دندون های رستم و اسفندیار و ...را معاینه کنم.خوب رسیدیم،بپر پایین.
نسیم:چه جای باحالیه.
افشین:ارشان خیلی خوش سلیقه س.
ساختمان رستوران خیلی بزرگ بود،دیواره های رستوران سراسر پوشیده بود از پیچک هایی که حتی یک نقطه را خالی نگذاشته بودند و قفس پرنده ها که آوازشان در هیاهوی جوان ها گم می شد.
افشین در را باز کرد و گفت:بفرمایید.
نسیم داخل شد،پشت سرش افشین هم وارد شد،از سر و صدا و خندهه ایی که رستوران را پر کرده بود خیلی راحت توانستند بچه ها را پیدا کنند.رستوران شلوغ بود تقریبا می شد گفت جای خالی نبود.فصل مسافر بود و هر کس ماشین زیر پایش بود راه افتاده بود که دمی به آب بزند.سانیا کنار ارشیا نشسته بود و معلوم بود که روابطشان در این مدت بسیار صمیمانه شده،سونیا با ارشان بحث می کرد و نازنین و اشکان مدام تو سر و کله ی هم می زدند.
افشین از پشت به ارشان نزدیک شد و گفت:مهمون نمی خواین؟
ارشان:ا؟به به چرا که نه،بفرمایید.
سانیا نگاه غضبناکی به نسیم کرد و مشغول صحبت با ارشیا شد.
سونیا:نسیم،حالت بهتر شد،همه نگرانت بودیم فکر می کردیم الانه که بری توی دریا خودتو غرق کنی.
نسیم لبخندی زد و گفت:آره،ممنون.
اشکان:نازنین همش بهانه ی تو رو می گرفت خوب شد اومدی.
نازنین به پهلوی اشکان زد و گفت:نه اینکه تو از اون وقت تا حالا هیچ حرفی از افشین نزدی.
ارشیا:ما شام سفارش دادیم،شما چی می خورید؟بگید که بریم اضافه کنیم.
سانیا پوزخندی زد و گفت:البته یه چیزی سفارش بدید که نسیم قهر نکنه.
نسیم نگاهی به سانیا انداخت و گفت:آره،وگرنه سانیا باز مجبور میشه نقش یه خبرنگار فداکار رو بازی کنه.
افشین متوجه شد سوءتفاهمی که در ویلا نسیم از ان حرف می زد کار سانیا بوده و برای اینکه بحث ادامه پیدا نکند به نسیم گفت:پاشو بیا ببینیم چی داره؟
به هر دردسری که بود شام را در محیط تقریبا دوستانه ای خوردند،سانیا که دیده بود افشین تحویلش نمی گیرد دور و بر ارشیا می گشت و از او پذیرایی می کرد.
چون باران شدید شده بود ارشان گفت که بهتر است تا سبک شدن باران همان جا در رستوران بمانند.
اشکان:فکر نمی کنید اینجوری حوصله مون سر بره؟
نازنین:من می گم الان که بارون اومده ،حلزون ها اومدن روی خاک،بریم چند تایی پیدا کنیم.
سونیا:اینجا هم دست بردار نیستی نازنین؟
ارشان که دید همه ساکت نشستند گفت:از کوچیک به بزرگ راجع به آینده صحبت می کنیم،ببینیم کی وضعش بهتره.نازنین تو شروع کن.
نازنین سرفه ای کرد و گفت:فعلا که تو هنرستان خیلی بهم خوش می گذره،می خوام گرافیک را ادامه بدم و نقاش معروفی بشم،یه جوری که هر کی تابلوهای من رو تو مغازه ها ببینه بگه این اثر همان هنرمند معروفه.همه زیر خنده زدند،خود نازنین هم خنده اش گرفته بود.
ارشیا:خوبه،من هم حتما یکی از نقاشی های تو رو برای خونه مون می خرم.
نازنین:لطف داری،من خودم یکی از اون ها رو به تو هدیه می کنم.
ارشان:و تو اشکان؟
اشکان کمی فکر کرد و گفت:من فعلا ریاضی رو ادامه می دم،اما بعد برای خلبانی می خونم.دوست دارم خلبان بشم اون وقت قول می دم خودم تعطیلات ببرمتون جزایر قناری البته با هواپیمای خصوصی خودم،چطوره؟
همگی به هیجان امدند،فکر بکری بود.
سونیا:من همیشه فکر می کردم توو نازنین می خواید برید دنبال جانور شناسی و زمین شناسی و لااقل گیاه شناسی گرچه میونه ی شما با جونورا بهتره!
اشکان:حالا تو خودت چه برنامه ای داری سونیا؟
سونیا:من عاشق بچه هام،دوست دارم همه ی عمرم رو با بچه ها سر کنم دیپلم انسانی می گیرم.بعد هم تو دانشگاه روانشناسی کودک می خونم یه مهد کودک باز می کنم و پذیرای کوچولوهای شما و نوه هاتون هم هستم.
ارشان:خوب نقاش که داریم،خلبان هم که داریم،از هم از پرستار بچه دیگر چی کم داریم؟تو بگو نسیم.
سانیا که خیالش راحت شده بود که اول نسیم صحبت می کند به صندلیش تکیه داد.
نسیم:دارم برای مهندسی درس می خونم،اینجوری که بوش میاد مهندس کم دارید،مهندسی صنایع رو خیلی دوست دارم،اگر قبول شم در کنارش ادبیات و موسیقی را هم ادامه می دم.
افشین:حتما قبول می شی،البته من ضمانت نمی کنم چون فکر می کردم دکترای ادبیات رو ترجیح می دی.
ارشیا:یه چیز جالب بگم نسیم؟من همیشه با خودم فکر می کردم که تو باید هنرپیشه بشی.مکثی کرد و ادامه داد:چون چهره قشنگی داری و شبیه هنرپیشه های هندی هستی،الان هم که دیگر معروفیت به بازی خوب و اینا نیست همه چیز بستگی به زیبایی و جذابیت داره.
توجه همه به چره نسیم بود،جدا هم صورت بی عیب و نقصی داشت،چشمان درشت قهوه ای با ابروهای کمانی،بینی کوچک و سر بالا و دهان کوچک که صورت گردش را زیبا جلوه می داد و موهای خرمایی تا کمرش که مثل آبشار تخته ی محکم پشتش را پر می کرد،مثل پدرش قد بلند و راست قامت بود و کمر باریکی داشت.سانیا خیلی بدش آمده بود که ارشیا از زیبایی نسیم تعریف می کند کمی آب خورد و گفت:البته هنرپیشه ها باید زبون داشته باشن.و با اشاره به نسیم اضافه کرد:نه اینکه واسه یه کلمه حرف زدن هزار بار سرخ و سفید شن،بعد هم قهر کنن و منتظر نازکش باشن.
افشین که دید اگر حرفی بزند جنگ و دعوا شروع می شود گفت:خوبه که تو زبون داری،حالا بفرمایید شما می خواید در اینده چه کار کنید؟نکنه تو می خوای هنرپیشه بشی؟
سانیا آهی کشید و گفت:هر چی پیش بیاد.خودم دوست دارم یه عکاس معروف بشم و عکس هایی بگیرم که همه از دیدنشون لذت ببرن.من همیشه و همه جا دنبال سوژه های بکر و قشنگ می گردم و اغلب چیزهایی رو می بینم که کسی نمی تونه ببینه!
ارشان که می خواست جو دوباره حالت دوستانه بگیرد گفت:پس عکاس هم جور شد،زودتر عروسی بگیرید که آلبوم پرباری برای عروسی دارید.

R A H A
11-20-2011, 07:23 PM
سونیا:حالا نوبت افشینِ.
افشین:من فعلا پا در هوا هستم.
ارشیا:چطور؟
افشین:فعلا دندونپزشکی می خونم اما در نظر دارم ادامه ی تحصیلم رو در خارج از کشور بگذرونم،بعد بر می گردم و می شم دندانپزشک خانوادگی دوستان خوبم.نوبت خودته ارشیا.
ارشیا:خوب من هم دندانپزشکی می خونم،اما ترجیح می دم همین جا ادامه بدم،در ضمن من چون ایران درس خوندم عوضش پول کمتری می گیرم پس همه مریض خودم بشین،تو بگو ارشان.
ارشان:من دیگر سن و سالی ازم گذشته،درسم تموم شده و مشغول به کارم.فکر کنم قبلا همه اینارو براتون گفتم،فقط یه چیزی مونده،اونم این که ممکنه به زودی شیرینی عروسی بخورید.
بچه ها همه هیجان زده با هم حرف می زدند و می خندیدند.
افشین:به به،آقا داماد،کدوم دختری رو بدبخت کردی؟
ارشان:دلتون هم بخواد،کی می خواست پیدا کنه از من بهتر؟
نسیم:خوب حالا اون دختر به قول خودت خوشبخت را از کجا گیر آوردی؟
ارشان:مهماندار یکی از هواپیماهایی که هر ماه باهاش پرواز دارم،دختر خوبیه اسمش سیندخته.
نازنین:چه اسم جالبی،چقدر اصیل و کلاسیک.حالا کی عروسیه؟نکنه عروسی را توی تخت جمشید شیرازی بگیری؟
ارشیا:چقدر عجولی،تو حالا برو لباس بدوز،خرید بکن.
نازنین:لوس نشو ارشیا.منظورم این بود یه وقت تو امتحانات ما عروسی نگیری!؟
ارشان:نه،قبلش زنگ می زنم از تو وقت می گیرم.
دوباره خنده ی بچه ها بلند شد.
افشین:بارون دیگه بند آمد بچه ها،ممکنه بابا اینا نگران بشن،بلند شید بریم و همه به سمت در رفتند.
ارشان:کجا؟مثل اینکه اینجا شام خوردیم ها.نمی خواید حساب کنید.
سانیا:پس داماد چه کاره س؟
ارشان:حالا کو؟
نسیم:بالاخره حرفشو که زدیم،دست به کار شو.
ارشان:ولی این بدجنسیه.
ارشیا:آخه برادر من حالا وقت داماد شدن بود؟
افشین در حالی که آخرین نفر بود که رستوران را ترک می کرد گفت:هر کی خربزه می خوره پای لرزش هم می شینه.
ارشان به صورت حساب نگاهی انداخت و گفت:اون هم چه لرزی؟هم قیمت لباس عروسه!
نازنین و اشکان با افشین و نسیم برگشتند.

R A H A
11-20-2011, 07:23 PM
افشین و ارشان تا ویلا مسابقه گذاشتند،نسیم در صندلیش فرو رفت و گفت:تو رو خدا یواش برو،هر چی خوردم کوفتم شد.
اما اشکان و نازنین عقب ماشین افشین را تشویق می کردند و از هیجان سرعت ماشین با صدای بلند می خندیدند و لذت می بردند.بالاخره افشین زودتر رسید ویلا،بچه ها یکی یکی پیاده شدند،همه حالشان بد بود.
دکتر موحد،مگه شماها عقل تو سرتون نیست؟
افشین با خنده گفت:چرا پدر ولی داماد عقل تو سرش نیست.
سرهنگ گفت:داماد؟
نسیم:بله بابا،ارشان داماده.
مهندس صبوری:به به،مبارکه،جناب نادری ما باید خبر عروسی پسرت را از بچه ها بشنویم؟
سانیا:خوب دیگه،ما جوونا بیشتر همدیگر رو درک می کنیم.
مهندس نادری:ای بابا،حالا هنوز نه به باره نه به دار،شلوغش نکنید.
خانم ها هم مشغول ادامه ی بحث شدند و فریبا خانم از عروسش تعریف می کرد.
سانیا:خاله فری،معلومه که خیلی دوستش دارید.
فریبا:معلومه،فقط امیدوارم برای ارشیا هم یه عروس خوب پیدا کنم.
مروا:پس من چی مامان؟
همه از این حرف مروا به خنده افتادند.
افشین مروا را بغل کرد و گفت:خوب تو عروس من می شی.
مروا کمی افشین را بررسی کرد و گفت:نه،آخه تو خیلی گنده ای،من ازت می ترسم.
ارشیا:متاسفم افشین،مقبول واقع نشدی.
ارشان:خوب دیگر بچه ها،بهتره همه بریم بخوابیم.
هر کس به اتاق خودش رفت.نسیم و نازنین هم به اتاق انتهای راهرو رفتند.
نازنین:نسیم بین و تو و سانیا چه اتفاقی افتاده؟
نسیم:چطور؟
نازنین:آخه مدام با هم بحث می کنید و تیکه می اندازید.
نسیم:نمی دونم،سونیا از من خوشش نمیاد،ولی اصلا برایم مهم نیست.در اتاق مجاور سونیا درست همین سوال ها را از سانیا می پرسید.
سانیا:نسیم دختر خودخواهیه،فکر می کنه از همه جداست،مگه هر کسی قیافه داشته باشه یعنی...
سونیا حرفش را قطع کرد و گفت:ولی جدا صورت قشنگی داره،من با ارشیا موافقم مثل هندی هاست.سونیا نمی دانست که با این حرف ها آتش کینه سانیا را بیشتر می کند.
سانیا غلتی زد و پشت به سونیا به فکر فرورفت،وقتی در راه از مادرش شنید که نسیم گفته به این مسافرت نمی اید و می خواهد درس بخواند کلی خوشحال شده بود،فکر می کرد می تواند تمام مدت با افشین باشد و نظرش را جلب کند اما وقتی رسیدند از خاله آذر شنیده بود که دکتر موحد رفته دنبالش و از او خواسته حتما همراهشان به این مسافرت بیاید و مدتی استراحت کند.
سانیا از ارشیا خوشش نمی امد ولی برای اینکه خودش را نبازد و کم نیاورد مجبور بود به او نزدیک شود و تنها نماند.فکر می کرد اینطوری بیشتر می تواند نظر افشین را به خودش جلب کند.به هر زحمتی بود سانیا خوابش برد.

R A H A
11-20-2011, 07:24 PM
صبح زود همگی بیدار شدند،سرهنگ سلطانی تصمیم گرفته بود بعد از نهار به تهران برگردند،هر چه دکتر موحد اصرار کرد که تا اخر هفته صبر کنند سرهنگ کنکور نسیم را بهانه کرد و گفت که باید زودتر برگردند.
ویلایی که انها اقامت داشتند متعلق به سرهنگ و دکتر موحد بود که شریکی خریده بودند،سرهنگ همه کلید ها را به دکتر داد و بعد از ناهار خداحافظی کردند و برگشتند.
نازنین دمق بود که باید به خاطر نسیم برگردند،تازه داشت خوش می گذشت.در عوض سانیا در نبود نسیم نفس راحتی کشید،حالا می توانست مغز افشین را به کار بگیرد.
سانیا:افشین میای بریم تا ساحل؟الان آفتاب غروب می کنه،خیلی دیدنیه.
افشین در حالی که سرش در ماشین بود و داشت آب روغن ماشین را چک می کرد گفت:فعلا که دستم بنده،باشه یه وقت دیگه.
سانیا پشت چشمی نازک کرد و زیر لب گفت:شما پسرها هیچی از محبت نمی فهمید.
چند قدم جلوتر ارشیا به سمت سانیا آمد و گفت:دوست داری بریم غروب آفتاب را تماشا کنیم؟
سانیا اهی کشید و گفت:حوصله ندارم.و رفت تو ویلا.



http://persian-star.net/template/line/t8a.gif



نسیم تا در اتاقش را باز کرد و کتاب و دفترها را روی میز دید ناله ای کرد و رفت تو،کمی ورق زد و چند خطی از انها را خواند.
فقط یک هفته ی دیگر مهلت داشت،اگر می گذاشت پشتش حتما موفق می شد.نسیم از تمام ساعت هایش استفاده کرده بود،تو این یک هفته نه از خانه بیرون رفته بود و نه با کسی تماس گرفته بود،فقط برای غذا خوردن و خوابیدن از پشت میزش بلند می شد،حتی حمام هم نرفته بود.سعی می کرد از فکر کردن به چیزهای متفرقه خودداری کند.دیگر چیزی در دفترش نمی نوشت و حالا یک هفته مثل برق و باد گذشته بود.صبح روزی که باید می رفت بدون دغدغه ی فکری اما با کمی اضطراب از زیر قران که مادرش بالای سرش گرفته بود رد شد،آذر خانم بوسیدش و برایش آرزوی موفقیت کرد و بعد از خواندن چند دعا و فوت کردن به نسیم او را به سرهنگ سپرد تا او را به محل کنکور برساند.تا ظهر آذر خانم دل تو دلش نبود.اصلا دست و دلش به کار نمی رفت.هر وقت به یاد نسیم می افتاد ناخوداگاه دعایی می خواند و آن را با فوتش برای نسیم می فرستاد.چند بار بی اراده تا دم در حیاط رفت و برگشت.بی هدف توی حیاط چرخی می زد و بر می گشت.
...وقتی نسیم از سر جلسه بلند شد لبخند فاتحانه ای بر لب داشت،تمام راه برای پدرش تعریف کرد که سوالات خوب بوده و او هم به خوبی از پس آن برامده.
نازنین و آذر خانم جلوی در منتظر نسیم بودند،نسیم با خوشحالی پرید بعل آذر و گفت:مامان عالی بود.
آذر خانم خدا رو شکر کرد و گفت:بیایید تو که یه ناهار خوشمزه براتون درست کردم.بعد از صرف ناهار تلفن زنگ زد،سرهنگ بعد از سلام و احوالپرسی به نسیم گفت که با او کار دارند.
افشین بود.بعد از سلام و احوالپرسی از کنکور پرسید و نسیم با هیجان شروع به تعریف کرد.
افشین:خوب پس شدی خانم مهندس.کی شیرینی قبولی رو بخوریم؟
نسیم:وقتی کارنامه آمد و اسمم را نوشتم.
افشین:اینجا همه بهت تبریک می گن.
نسیم:اونجا؟کجا؟

R A H A
11-20-2011, 07:24 PM
افشین:ما هنوز همه شمالیم،حیفمون اومد این آب و هوا را بذاریم بیاییم تهران دود بخوریم.
نسیم:خوش به حالتون،کیا هستن؟
افشین:همونایی که بودیم،البته به جز شما،تصمیم ندارید بیایید؟
نسیم:نمی دونم،مامان و بابا باید تصمیم بگیرن.
صدای سانیا از تو گوشی می امد که داشت به نسیم تیکه می انداخت و جوری وانمود می کرد که انگار روابطش با افشین خیلی خوب شده.
افشین:نسیم،بابا می خوان با پدرت صحبت کنن،از من خداحافظ.
سرهنگ با دکتر موحد صحبت کردند اما جواب های سرهنگ همه منفی بود.وقتی تلفن قطع شد آذر خانم گفت:چی شد سلطانی؟
سرهنگ:هیچی میگن بیایین شمال،دوباره چند روزی دور هم باشیم.
آذر خانم:خب؟
سرهنگ:نمیشه،من یه سری کار بانکی دارم معلوم نیست کی تموم شه.
نازنین با دلخوری رفت به اتاقش.
فردا خبردار شدند که همه برگشتند تهران،اینطور که پروین خانم می گفت دیگر حوصله شان سر رفته بود.
نسیم منتظر جواب کنکور بود،اصلا نفهمید چهار،پنج هفته ی بعد چه طور گذشت.صبح زود از خاب بیدار شد.صبحانه ی مختصری خورد و آماده ی بیرون رفتن شد.
آذر خانم:کجا نسیم؟
نسیم:دنبال جواب کنکور.
آذر خانم:تنها؟
نسیم:آره،پس با کی؟
آذر خانم:بذار نازنین را باهات بفرستم.
تلفن زنگ زد.
آذر خانم:بفرمایید؟
افشین:سلام خاله،شناختید؟
آذر خانم:به به،سلام پسرم،چطوری؟خوبی؟
نسیم با تعجب به حرف های مادرش گوش می کرد شاید بفهمد چه کسی پشت خط است؟
آذر خانم:اتفاقا لباس تنشه،دم در داره می ره.چند لحظه سکوت...
آذر خانم:منتظریم،قربانت خداحافظ.
نسیم:کی بود مامان؟
آذر خانم:افشین.
نسیم:چه کار داشت؟
آذر خانم:می خواست ببینه اگه هنوز نرفتی دنبال کارنامه،بیاد با هم برین.اینجوری خیال منم راحت تره.
نسیم:وا،مگه من بچه م،اصلا اون بیاد برای چی؟
آذر خانم در حالی که به طرف آشپزخانه می رفت گفت:خودش خواسته دیگه!
نسیم مدام غر می زد که دیر شده و نگران است.
صدای زنگ در بلند شد.
آذر خانم:برو دم در که معطل نشه دیگه گرمه.
نسیم در حالیکه روسریش را سر می کرد گفت:سه ربعه ما منتظریم حالا 5 دقیقه هم اون منتظر بمونه،خداحافظ و رفت.
افشین:ببخشید دیر شد،نگرانی نه؟
نسیم:سلام آره،تو چرا زحمت کشیدی؟
افشین:زحمت؟خوب،حالا کجا باید بریم؟
نسیم:دانشگاه تربیت معلم.
بعد از نیم ساعت رسیدند،تقریبا شلوغ بود اما خوشبختانه نسیم خیلی زود کارنامه اش را گرفت.
افشین:چند؟
نسیم:چی چند؟
افشین:رتبه؟
نسیم:نمی دونم،می ترسم نگاه کنم.
افشین در حالی که کارنامه را از دست نسیم می کشید گفت:بابا ما رو کشتی بگو دیگه،یک دفعه ساکت شد،اخم هایش را کرد تو هم و با تعجب به نسیم نگاه کرد.نسیم شوکه شد.پاهایش می لرزید،صورتش عرق کرده بود.
افشین:وای،تو خجالت نمی کشی،این رتبه س تو آوردی؟
نسیم که دیگر اشکش درامده بود به طرف ماشین رفت.افشین هم پشت سرش.
افشین:این همه درس خوندی که رتبه ات بشه این؟آخه...
نسیم:هیچی نگو،فقط در را باز کن.
افشین در را باز کرد و نسیم نشست تو ماشین،داشت دیوانه می شد یعنی همه زحمت هایش...
افشین نشست و ماشین راروشن کرد.
افشین:عیبی نداره می تونی سال دیگه جبران کنی.
نسیم:نمی خوام هیچی بشنوم.
افشین:هیچی؟
نسیم:هیچی.
افشین:هیچیه هیچی؟
نسیم:گفتم هیچی.
افشین:باشه،خودت خواستی،من فقط می خواستم بهت تبریک بگم.
نسیم:در مورد؟
افشین کارنامه را داد دست نسیم و گفت:خودت ببین.
نسیم دست هایش آشکارا می لرزید،به هر بدبختی که بود بالاخره رتبه اش را پیدا کرد.باورش نمی شد،پس افشین چه می گفت،سریع از کیفش عینکش رادراورد و یه بار دیگر به رتبه اش نگاه کرد،عالی بود،تقریبا همان چیزی که انتظار داشت.نگاهی به افشین کرد و گفت:حیف که خیلی خوشحالم وگرنه...
افشین:وگرنه چی؟
نسیم:آخه تو نگفتی من سکته می کنم می افتم رو دستت؟مثلا من دست تو امانتم،به مامانم گفتم بذار تنها برم ها.
افشین در حالی که راه می افتاد گفت:دست شما درد نکنه نسیم خانم.منو بگو برای اینکه جنابعالی گرمتون نشه،خسته نشید با ماشین اومدم دنبالتون.
نسیم:حالا به دل نگیر.
افشین:شیرینی اش چی میشه؟
نسیم:همینجاها نگه دار،یه بستنی می خوریم.
افشین:نه تو رو خدا،این قدر ولخرجی نکن،بابات گناه داره.
نسیم:پس چی؟
افشین:یه شامی،مهمونی چیزی.
نسیم:به موقعش چشم.
افشین:موقعش کیه؟
نسیم:ببینم مامان اینا چی میگن.

R A H A
11-20-2011, 07:24 PM
افشین:می ترسم دیر شه.
نسیم:چرا؟مگه دنبالت کردن؟
افشین:نه،ولی منتظرم که کارام جور بشه،بار سفر ببندم.
نسیم:کجا؟افغانستان؟
افشین:نه،کانادا.
بالاخره به خانه رسیدند،نسیم از افشین دعوت کرد به منزلشان برود.ولی افشین گفت که کار دارد.
آن شب خانواده ی سلطانی به افتخار قبولی نسیم جشن 4 نفره ی کوچکی گرفتند،همه خوشحال بودند.



http://persian-star.net/template/line/t8a.gif



هفته ها همین طور پشت سر هم می گذشتند،کار ثبت نام نسیم تمام شد و منتظر بود تا کلاس ها شروع بشود،دانشجوی سال اول مهندسی صنایع دانشگاه خواجه نصیر،همان چیزی که به خاطرش نه ماه تمام درس خوانده بود.نازنین هم برای سال تحصیلی جدید خودش را اماده می کرد.
تلفن زنگ زد.
نازنین:الو؟
اشکان:سلام نازنین،چطوری؟
نازنین:سلام،پارسال دوست امسال آشنا،کم پیدایی؟
اشکان:نه بابا،چه خبر؟
نازنین:هیچی،واسه خودم تو خونه می گردم.
اشکان:ما می خوایم فردا صبح همگی بریم کوه،میاین؟
نازنین:می یاین؟مگه ما چند نفریم؟
اشکان:منظورم تو و نسیمه.
نازنین:کیا هستن؟
اشکان:من افشن سانیا و سونیا،ارشان و ارشیا،البته همراه نامزد ارشان و چند تا از بر و بچه های دیگه.
نازنین:الان که نسیم خونه نیست،من شب خبرشو بهت می دم.
اشکان:من منتظرم،فعلا.
شب که نسیم امد نازنین ماجرا را تعریف کرد و قرار شد نازنین به اشکان تلفن کند و قرار فردا صبح را بگذارد.
صبح ساعت 7 همگی در محل مورد نظر جمع شدند،بعد از سلام و احوالپرسی های معمولی راه افتادند.
سانیا از همان اول غر می زد و می گفت خسته شدم،در عوض اشکان و نازنین و سونیا جلوتر از بقیه راه افتادند.
نسیم عاشق نامزد ارشان شده بود،دختر خیلی خوب و ارامی بود و خیلی به هم می امدند.برخورد گرم و صمیمی او با جمع باعث شده بود مثل بقیه خودمانی بشود و خیلی زود همه به او دل بستند.سانیا جوری سیندخت را برانداز می کرد که انگار دنبال عیب و ایرادی می گردد اما سیندخت با همه مهربان بود و خیلی زود با بچه ها صمیمی شد.هوا ابری بود و از گرما خبری نبود.
برای صبحانه جای خوش آب و هوایی را انتخاب کردند،خاله فری برای اینکه بچه ها بیرون چیزی نخورند و مریض نشوند به تعداد همه ساندویچ درست کرده بود.
سانیا:چه عجب نسیم،دفترت را با خودت نیاوردی.
نسیم:وقتی شلوغ باشه نمی تونم چیزی بنویسم تمرکز ندارم.
افشین:بچه ها،فکر نمی کنید یه چیزی یادتون رفته؟
سانیا:نکنه هنوز گرسنه ته؟
افشین:نه بابا،یه کم فکر کنید.
ارشیا:هووم،چیزی باید می اوردیم با خودمون؟
افشین:نه،یه چراغ خاموش برای شما.
ارشان:پس حتما می خواستید من و سیندخت رو سورپرایز کنید درسته؟
افشین:خیر،یه چراغ خاموش هم برای شما.
نازنین:پس خودت بگو.
افشین:یعنی نمی خواین یه کم فکر کنین؟
سانیا:پس حداقل یه کم راهنمایی کن بدجنس.
افشین:خوب باید به یه نفری تبریک می گفتیم.
نسیم:پس تولده.
افشین:مهمتر.
اشکان:من فهمیدم.
سونیا:خوب بگو.
اشکان:ما باید دانشگاه قبول شدن نسیم را تبریک می گفتیم.
افشین:سه چراغ روشن برای برادر باهوش خودم.
تازه همه به صرافت افتادند تا به نسیم تبریک بگویند.
ارشیا:نسیم جان،ورودت را به جمع دانشجویان تبریک میگم.
ارشان:البته فکر نکن خبریه،همان مدرسه س فقط پسرها هم به جمعتون اضافه شدن.
سانیا:اصلا قسمت مهمش همینه.
سیندخت:نه خیر،نسیم جون اگه زحمت بکشی می بینی به یکی از بزرگترین هدف هات رسیدی.
سونیا:حالا چه رشته ای قبول شدی؟
نسیم:صنایع.
اشکان:کدوم دانشگاه؟
افشین:خواجه نصیر.
سانیا:یه دستی هم به سر ما بکش،منم خیلی این رشته را دوست دارم.
ارشیا:بچه ها یادتونه ما هم که قبول شدیم فکر کردیم حالا چی میشه؟دیگر دانشجو شدیم،فکر کردیم خبریه.
ارشان:چه خبریم بود!درس ها سخت تر،امتحانا دو سه تا دو سه تا تو یه روز.
افشین:خلاصه که دستی دستی خودمونو از چاله که مدرسه بود انداختیم تو چاه که دانشگاس.
ساعت 5 بود که با وجود غرغرهای نازنین و اشکان که اصرار به بالاتر رفتن داشتند همگی به سمت خانه راه افتادند.

R A H A
11-20-2011, 07:25 PM
چند وقتی می شد که نسیم از هیچ کدام از بچه ها خبر نداشت،دانشگاه حسابی سرش را گرم کرده بود،ههنوز هم با دقت تمام به درسهایش رسیدگی می کرد ولی حالا دلش حال و هوای بچه ها را داشت.
تلفن را برداشت و شماره افشین را گرفت بعد از سلام و احوالپرسیهای معمولی گفت خوب سرتون شلوغ شده سراغی از ما نمی گیرید؟من فکر کردم بیا تو جمع دانشجوها بیشتر تحویل می گیرین اما خبری نیست من سال اولم شماها چرا اینقدر مشغولین؟
افشین:نه بابا،من که مثل همیشه مشغول دانشگاهم،از بچه ها هم به اون صورت خبر ندارم فقط یه بار با ارشان صحبت کردم که اونم گرفتار کارهای عروسیشه.
نسیم با خوشحالی گفت:جدی می گی؟پس یه عروسی افتادیم.
افشین:آره،فکر کنم دو هفته ی دیگه اس،تو چه کار می کنی؟
نسیم:من؟هیچی.فقط درس می خونم.حوصله م سررفته بود گفتم یه زنگ بزنم ببینم شماها چه کار می کنین.
افشین:می خوای بیام دنبالت بریم بیرون؟
نسیم:نه مزاحمت نمی شم برو به کارت برس.
افشین:نه،اتفاقا خودم هم از بس تو خونه موندم کسل شدم،آماده باش نیم ساعت دیگه میام دنبالت.نسیم لباسهایش را عوض کرد و به آذر اطلاع داد که با افشین می روند بیرون.
نیم ساعت بعد سر و کله افشین پیدا شد.
افشین در ماشین را باز کرد و نسیم سوار شد.
نسیم به محض اینکه نگاهش به افشین افتاد احساس کرد که دلش برای او تنگ شده بود تا وقتی ندیده بودش اصلا این احساس را نداشت.
افشین:چیزی شده نسیم؟حالت خوب نیست؟
نسیم به خودش امد و گفت:هان؟نه راه بیفت.
افشین پاشو گذاشت رو گاز و گفت:خوب حالا کجا بریم؟
نسیم:فرقی نمی کنه،فکر کنم یه کم قدم بزنیم بد نباشه.
افشین:موافقم چند وقته پا درد نگرفتم فکر کنم دیگر وقتشه.
نزدیک یکی از پارک های اطراف پارک کردند و پیاده شدند.
نسیم تازه فهمیده بود که به افشین علاقمند شده و از بودن با او لذت می برد.ولی از چهره ی افشین هیچ چیز نمی شد فهمید،نسیم نمی دانست که آیا افشین هم همین احساس را دارد یا نه.در ضمن نسیم اینقدر مغروز بود که نمی توانست مستقیم یا غیر مستقیم از افشین سوالی بکند.
افشین:نسیم!نسیم!ای بابا تو چرا امشب اینجوری شدی؟
نسیم:ببخشید،دست خودم نبود،تو فکر بودم.
افشین:به چی فکر می کردی؟نکنه باز یه قطعه ی ادبی به ذهنت رسیده و دنبال قلم و کاغذ می گردی؟
نسیم:نه بابا.
افشین:پس چی؟
نسیم:هیچی،هوای خوبیه نه؟
افشین:بد نیست چطور؟
نسیم:من عاشق فصل پاییزم،پادشاه فصل ها پاییزه...
افشین:مطمئنی؟
نسیم:آره،تو نیستی؟
افشین:نه،به نظر من فصل پاییز دلگیره،صدای کلاغ ها روی درخت های لخت و بی برگ آزار دهنده س،همه جا ساکته،خلاصه یه جورایی غمناکه.
نسیم لبخندی زد و گفت:خوب هر کس یه احساسی داره.
افشین:با درس ها چه کار می کنی؟
نسیم:می خونیم و می سازیم،محیط رو بیشتر دوست دارم تا درس ها را.ولی خوب چون به هدفی که می خواستم دارم می رسم سعی می کنم نهایت تلاشم رو بکنم و الا خیلی سخته.
افشین:تازه سال اولی،از حالا اینجوری بگی بعدا می خوای چه کار کنی؟
نسیم:من فکر می کردم می رم دانشگاه راحت می شم،ساعت بیکاری ام بیشتر می شد ولی باور کن درسهای دانشگاه از دبیرستان سخت تره.
اون شب نسیم و افشین مدتی قدم زندن و بعد افشین نسیم را رساند به خانه.نسیم از وقتی به خانه برگشته بود فکرش مشغول افشین بود اصلا فکرش را نمی کرد که تا این حد به افشین وابسته شده باشد.
از طرفی خودش را اینطوری می دید و از طرف دیگر از دل افشین هیچ خبری نداشت.افشین را پسر خودخواهی می دانست که به جز درس به چیز دیگری فکر نمی کرد.شاید هم به کس دیگری فکر می کرد و نسیم خبر نداشت.اما حالا دوست نداشت به این چیزها فکر کند.به هر زحمتی که بود آن شب خوابید.
صبح فردا قبل از صبحانه مشغول صحبت راجع به عروسی ارشان شد و اتفاقا درست بعد از صرف صبحانه نیلوفر خانم تلفن کرد که اگر خانه هستند بچه ها کارت عروسی را بیاورند.
دو سه ساعت بعد ارشان همراه با سیندخت آمدند.
هر چه آذر خانم اصرار کرد که برای ناهار بمانند ارشان قبول نکرد و گفت باید چند جای دیگر هم بروند.
به محض خروج ارشان و سیندخت،نازنین کارت را باز کرد و اعلام کرد که عروسی پنجشنبه ی هفته ی آینده است.کارت ساده و زیبای انها با یک نقش برجسته باستانی توجه همه را جلب کرده بود.نسیم از ته دل و با شادی برای انها آرزوی خوشبختی می کرد.
همه به فکر خرید افتاده بودند،نسیم مدت ها بود که به خاطر درس خواندن و خانه ماندن هیچ لباسی نخریده بود.
سرهنگ قول داد که فردا عصر همگی برای خرید بروند.

R A H A
11-20-2011, 07:25 PM
روزها پشت سر هم می گذشت،یک هفته مثل برق و باد گذشت.
صبح پنجشنبه نسیم زودتر از همیشه از دانشگاه برگشت.خوشبختانه دو تا از کلاس هایش کنسل شده بود.بعد از اینکه نازنین هم از مدرسه امد همراه آذر خانم به آرایشگاه رفتند.
ساعت 7 بود که همگی اماده ی رفتن منتظر نسیم بودند.
نسیم پیراهن شکلاتی بلند و خوش ترکیبی پوشیده بود و موهایش را باز گذاشته بود،رنگ پیراهنش با رنگ چشمها و موهایش هماهنگی خاصی داشت.
آذر خانم با دیدن نسیم به طرف آشپزخانه رفت.
سرهنگ:کجا خانم؟دیر شد.همیشه ما باید آخرین نفر برسیم؟
آذر خانم:صبر کن یه کم اسفند دود کنم.
نازنین:کاش منم دیر آماده می شدم و آخرین نفر می اومدم.
آذر خانم:آخه نسیم خیلی وقته تو چشم نبوده،باز تو با ما چند تا مهمونی اومدی.
نسیم:مامان تو را خدا بس کنید،بیاین بریم الان بوی اسفند همه جا را ور می داره.
آذر خانم در حالی که اسفند را دور سر تک تک شان می چرخاند و چیزی زیر لب زمزمه می کرد با سر اشاره کرد که بروند تا ماشین را روشن کنند.
به لطف ترافیک ساعت 8 بود که رسیدند.مراسم منزل خود مهندس نادری بود که به زیبایی تزئین شده بود.چراغهای ریز لا به لای شاخ و برگ درختان میوه های رنگارنگ را تداعی می کرد.با وجود اینکه خانه ی خیلی بزرگی بود و جوان ها در حیاط جمع شده بودندولی باز هم شلوغ بود.میز و صندلیهای گرد با گلهای زیبا و میوه و شیرینی اماده پذیرایی.ارشیا دم در از همه استقبال کرد و سرهنگ و اذر خانم را به داخل خانه راهنمایی کرد و به نسیم و نازنین پیشنهاد کرد یک جای خوب در حیاط برای خودشان پیدا کنند.
نسیم وارد راهرو شد تا مانتویش را دربیاورد،سانیا مشغول آماده شدن بود و سونیا داشت با اشکان حرف می زد.با ورود نسیم و نازنین سانیا بلند شد و بعد از سلام و احوالپرسی به نسیم گفت که در حیاط منتظر می ماند.نسیم اماده شد.نازنین با سونیا و اشکان حرف می زد،نسیم به طرف حیاط راه افتاد،در آن شلوغی معذب بود.
سرش را پاییند انداخته بود و داشت به طرف سانیا می رفت که یکدفعه سر و کله ی افشین پیدا شد.افشن نگاهی به سر تا پای نسیم کردو سوتی کشید.
نسیم:سلام.
افشین:سلام،غوغا کردی.
نسیم:چطور؟
افشین:از همان دم در،همه دارن حرف تو رو می زنن،همه می پرسن اون خانم متشخص که الان رفت تو کی بود؟
نسیم:سر به سرم نذار.
افشین:ولی جدا عین یه تیکه شکلات خوشمزه ی سوئیسی شدی.
درست در همین لحظه سانیا اومد.
سانیا:چقدر حرف می زنید،نسیم بیا تا جامونو نگرفتن،وگرنه باید تا آخر شب یه گوشه وایسیم.
و دست نسیم را گرفت و با خودش برد،چند دقیقه بعد اشکان و نازنین و سونیا هم به جمعشان پیوستند و شروع کردند به صحبت راجع به لباس و قیافه و تیپ بقیه.وقتی اعلام کردند که عروس و داماد وارد شده اند همه بلند شدند.ارشان در حالی که دست سیندخت را گرفته بود با همه سلام علیک می کرد.سلام و احوالپرسی عروس و داماد سر میزی که بچه ها نشسته بودند اینقدر طولانی شد که صدای همه درامد.به نظر نسیم سیندخت آن شب واقعا مثل یک فرشته شده بود،چشمهای معصومش مثل آیینه می درخشید و حتی از زیر تور کوتاه کلاهش می شد برق مهربانی را دید.افشین و ارشیا هم اضافه شدند،می گفتند و می خندیدند.نگاه های تحسین امیز افشین به نسیم از دید سانیا دور نمانده بود.آخرهای شب عروس و داماد هم سر میز بچه ها نشستند.
مهمان ها یکی یکی خداحافظی می کردند و آرزوی خوشبختی برای عروس و داماد جوان داشتند.
کم کم همه رفتند و بزرگ تر ها هم به حیاط امدند.
سرهنگ:خوب ارشان جون خیلی خیلی خوش گذشت،انشالله به پای هم پیر شید.
دکتر موحد:یه دستت هم زیر سر پسر ما،خیلی تنبله.
مهندس صبوری:دیگر پاشیم رفع زحمت کنیم،عروس و داماد که بیهوشن،نادری هم که هیچی نگی همین جا می خوابه.
همگی خداحافظی کردند و خانواده ی نادری را تنها گذاشتند.
خوشبختانه فردا جمعه بود و نسیم می توانست راحت تا ظهر بخوابد،وقتی روی تخت دراز کشید به مهمانی فکر کرد تا کم کم خوابش برد.
ساعت 12 ظهر بود که نسیم بلند شد.از بوی پیاز داغ فهمید که مادرش مشغول آماده کردن ناهار است،پدرش در حیاط داشت به باغچه رسیدگی می کرد ولی نازنین هنوز خواب بود.
نسیم به آشپزخانه رفت و سلام کرد.
آذر خانم:خوب خوابیدی؟
نسیم:آره شما چی؟
آذر خانم:من سر ساعت 7 مثل هر روز بیدار بودم.
نسیم:ناهار چی داریم؟
اذر خانم:دارم قرمه سبزی درست می کنم،صبحانه نخور.
چند لحظه سکوت
نسیم:مامان!
اذر خانم:بله؟
نسیم:به نظر شما ارشان می تونه یه زندگی رو بچرخونه؟
اذر خانم:آره؟پسر زرنگیه.
نسیم:سیندخت چی؟به نظر خیلی کم سن و ساله.
آذر خانم:چه حرفا می زنی،زمان ما دخترهای 15،16 ساله بچه هم داشتن بچه های حالا خیلی تنبلن.
نسیم:الان زندگی خیلی سخت شده،آدم نمی دونه چی رو باور کنه،چی رو باور نکنه،به کی اعتماد کنه،به کی نکنه!
آذر خانم:به هر حال چشم و گوش بسته که نمی رن ازدواج کنن،یه مدت با هم هستن،با هم آشنا می شن بعد.
باز هم چند لحظه سکوت
آذر خانم:یعنی اگه واسه تو خواستگار بیاد...
نسیم پرید وسط حرف آذر و گفت:مامان!جدی که نمیگید؟من هنوز بچه ام،هنوز کلی کار دارم،واسه خودم کلی برنامه ریزی کردم.
آذر خانم:ولی شب عروسی دو سه تا خواستگار برات پیدا شد.
نسیم با تعجب پرسید:پدر چی گفت؟
آذر خانم:گفت هنوز زوده.
نسیم:خیالم راحت شد.یه لیوان چای برداشت و نشست همان جا و شروع کرد راجع به مهمان ها و دوستان صحبت کردن.

R A H A
11-20-2011, 07:26 PM
روزها مثل برق و باد می گذشتند،نسیم ترم های دانشگاهی را با موفقیت پشت سر می گذاشت.قرار بود تا یک ساعت دیگر همراه دکتر موحد و مهندس صبوری به خانه ی ارشان بروند.
همه جلوی در خانه ی سرهنگ سلطانی جمع شدند،بچه ها شلوغ می کردند.
دکتر موحد:بشینید بریم.
افشین:بابا،شما ماشین رو بدید من بچه ها را می یارم،شما با عمو بیایید.
نسیم و نازنین و اشکان و سونیا و سانیا همه با هم با پاترول و دکتر موحد و همسرش با سرهنگ سلطانی و آذر خانم راهی خانه ی ارشان شدند.
پذیرایی واقعا عالی بود،سیندخت سنگ تمام گذاشته بود،ارشیا در همه کارها کمک می کرد و نمی گذاشت کسی بلند شود.
افشین و ارشیا مدام ارشان را اذیت می کردند و به او می گفتند زن ذلیل.
ارشان:می بینم روزی را که آقا افشین،داره زمین خونه شونو دستمال می کشه و تازه بعدش باید ظرف ها رو بشوره.
افشین:همچنین اتفاقی نمی افته،من که مثله تو نیستم شل وا بدم،همان اول یه کم جدی باشی و یه چشمه بیای می یاد دستشون.
سانیا:خیلی به خودت مطمئنی.
افشین:پس چی؟
ارشان:بچه ها تصور کنید افشین یه دستمال بسته به سرش،پیش بند هم بسته با دست کش،خانومش هم با ملاقه وایستاده بالا سرش.
همه از تصور همچین چیزی به خنده افتادند،حتی خود افشین.
بعد از شام جوانترها در حال نشستند و بزرگترها به اتاق پذیرایی رفتند.
افشین:کجا میای ارشان؟تو دیگر رفتی قاطیه خروس ها،بفرمایین.
ارشان دست سیندخت را گرفت و کنارش نشست و گفت:تو اگه دوست داری برو،من هنوز خیلی جوونم.
ارشیا:راستی سانیا شروع کردی به درس خوندن؟
سانیا:ای...می خونم،ولی خیلی سخته فکر نمی کردم.
افشین:راستی نسیم قرار بود تو یه شامی به ما بدی،ناسلامتی دانشگاه قبول شدی،تو که اینقدر خسیس نبودی.
نسیم:حتما،تقصیر ارشان شد،همه ی برنامه های ما رو بهم ریخت.ولی در عوض یه نفر دیگه به جمعمون اضافه شد.و به سیندخت لبخندی زد.
ارشان:خوب حالا کی؟
نسیم:هر وقت شما بگید،پنجشنبه خوبه؟
افشین:عالیه،پس بچه ها دیگر از امشب تا پنجشنبه ی دیگر چیزی نخورید.اون شب به همشون خیلی خوش گذشت،نسیم احساس راحتی و صمیمیت بیشتری با افشین می کرد،افشین هم سر به سرش می گذاشت.شب موقع خداحافظی می شد گفت نسیم و افشین را به زور از هم جدا کردند.
نسیم تا پنجشنبه روزشماری می کرد،تلفنی با همه ی بچه ها قرار گذاشته بود و ساعت 9 همگی دم دررستوران کویر،رستوران مورد علاقه ی نسیم که در محیط آزاد بود جمع شدند.
نسیم سفارش غذا داد و سمت چپ افشین روی صندلی خالی که درست کنار صندلی سانیا بود نشست،می گفتند و می خندیدند.

R A H A
11-20-2011, 07:27 PM
نسیم احساس می کرد که در دنیا هیچ چیز کم ندارد،از خانواده ی خوبش تا دانشگاه و رشته ی مورد علاقه اش و حالا هم کنار پسری که واقعا احساس می کرد دوستش دارد.غذا را اوردند،اشکان و نازنین اینقدر در مورد جانورهای مختلف و قورباغه و مار حرف زدند که همه غذاهایشان نصفه ماند.
اشکان،خوب حالا اگر ما هوس بستنی کرده باشیم باید خودمون بریم بخریم؟
نسیم:نه،اون هم مهمون من.و بلند شد رفت.
نسیم در حالیکه یک سینی پر بستنی دستش بود برگشت و همینطور خیره به میز نگاه کرد،میز پوشیده شده بود از کادوهای کوچک و بزرگ با گل و بادکنک،نسیم سینی را به اشکان داد و نشست.اشک در چشم هایش جمع شده بود.واقعا برایش غیر منتظره بود.
ارشیا:خوب حالا نمی خوای بازشون کنی؟
سونیا:باز کن دیگه نسیم.
نازنین:من یه نظر دارم بچه ها.
افشین:چیه؟
نازنین:من می گم بستنی هامون رو بخوریم،بریم خونه ی ما اونجا کادوها رو باز کنیم،اینجا نمیشه سر و صدا کرد،شلوغ باشه بهتره،تازه می خوایم چند تا عکس هم بگیریم.بعد از خوردن بستنی نسیم تلفنی به سرهنگ اطلاع داد که تا نیم ساعت دیگر با بچه ها به خانه می روند.
وقتی رسیدند آذر خانم با شربت از انها پذیرایی کرد،نسیم کادوهایش را یکی یکی باز کرد،همه خوب بودند ولی هدیه ی افشین انگار چیز دیگری بود.
تا صبح دور هم نشستند و شلوغ کردند،کلی عکس گرفتند و برای کوچکترها هم آرزوی موفقیت کردند.آن شب واقعا برای نسیم یک شب خاطره انگیز بود.



http://persian-star.net/template/line/t8a.gif



تنها کسی که نسیم گاهی اوقات با او درد و دل می کرد و یا گاهی مشورت می کرد یکی از بچه های دانشگاه بود.دختر با نمکی که هیچ کس در دانشگاه از شرش در امان نبود.البته مارال برخلاف شیطنت ها و شلوغ بازیهایش روحا دختر معقول و منطقی بود و چون در بچگی پدر و مادرش از هم جدا شده بودند در زندگی مشکلات زیادی را تحمل کرده بود.
مارال 5 ساله بود که به همراه پدرو مادرش به آلمان رفته بود،وضعشان خوب بود.اما از شانس بد مارال،پدرش با خانمی اشنا شده بود و ازدواج کرده بود و مادر مارال هم برای لجبازی با یکی از دوستان شوهرش ازدواج کرده بود،مارال به دلیل سن کمی که داشت با پدرش زندگی می کرد،تا 18 سالگی هم همه جوره تحمل کرده بود اما دیگر کم کم محیط برایش تکراری و عادی شده بود،دیگر دوست نداشت زن پدرش را تحمل کند.به پدرش پیشنهاد کرده بود که به ایران برگردد و خوشبختانه پدرش استقبال کرده بود.
یک ماه بعد مارال در ایران کنار مادربزرگ و پدربزرگش زندگی می کرد.اوایل چون با هیچ کس دوست نبود و جایی نمی رفت همه ی وقتش را روی درس خواندن می گذاشت و حالا هم رشته ی نسیم بود.
از وقتی که مارال به ایران برگشته بود نسیم تنها دوست واقعی و صمیمی او شده بود.البته به جز یکی از پسرهای دانشگاه و آن هم بر حسب عادت و تربیت اروپایی که او از بچگی با آن بزرگ شده بود.برای مارال که از بچگی در آلمان بزرگ شده بود و به محیط انجا خو گرفته بود دخترو پسر فرقی نمی کرد با همه صمیمی بود و شوخی می کرد.
5،6 بار انتظامات دانشگاه از او تعهد گرفته بودند.
نسیم از شوخ طبعی و روحیه شاد مارال خوشش می امدو چون می دانست که خیلی سختی کشیده و خواهر و برادری ندارد همیشه همراهش بود.در دانشگاه همه می دانستند که نسیم و مارال حسابی پشت هم را دارند.مارال از ماجرای نسیم و افشین با خبر بود و همیشه به نسیم توصیه می کرد که مراقب باشد دوستیشان یکطرفه نباشد.



http://persian-star.net/template/line/t8a.gif



سلام.
نسیم با تعجب سرش را بلند کرد و معراج را دید.
سلام،چطوری؟
معراج:خوبم،اینجا هم دست بردار نیستی؟ناسلامتی داری مهندسی می خونی ولی هنوز تو ادبیات سیر می کنی؟
نسیم:عادت کردم،تنها سرگرمیم همینه.
معراج:مارال را ندیدی؟
نسیم:گفتم تو همینجوری نمیای سلام احوالپرسی کنی ها.
معراج لبخندی زد و گفت:ما همیشه جویای حال شما هستیم.
نسیم:بله،ممنون.
معراج:خوب حالا کجاست؟
نسیم:شکمو رو که می شناسی،رفته از بوفه چیزی بخره.
معراج:قرار بود بیاد نهار بریم بیرون بخوریم.
نسیم:حالا هم نگران نباش،فقط رفته ته بندی بکنه.
معراج:تو هم با ما میای نسیم؟
نسیم:نه من اجازه گرفتم سر کلاس ادبیات استاد فکوری بشینم.
مارال با دو تا کیک و دو تا نسکافه برگشت.
معراج:اوووه،چه خبره مارال؟
مارال:علیک سلام.
معراج:سلام خانم شکمو،مگه قرار نبود ناهار را بیرون بخوریم؟
مارال:حالا کو تا ناهار؟
معراج نگاهی به ساعتش کرد و گفت:ساعت دوازده و نیمه.
مارال:من تا ساعت 1:30 که بخوام ناهار بخورم 60 بار گرسنه م شده.
نسیم:دلم برات می سوزه معراج.
مارال:من نمی دونستم معراج تو هم هستی،برم برات چیزی بگیرم؟
معراج:نه،شما بفرمایید،من اگه اینارو بخورم تا شب دیگر هیچی نمی خورم.
نسیم:5 دقیقه دیگر کلاس ادبیات شروع میشه،من رفتم،خوش بگذره.نسکافه اش را سر کشید و آن دو تا را تنها گذاشت کتاب هایش را جمع کرد و رفت.
معراج:نسیم دختر خوبیه ها.
مارال:پس چی فکر کردی،کسی که با من دوست باشه همینه دیگه.
معراج:پسرهای دانشگاه که خیلی دور و برش می پلکن،چرا...
مارال:پسرهای دانشگاه را ول کن بابا،هیچ کدوم آدم حسابی نیستن.
معراج:دست شما درد نکنه،ما هم که...

صفحه 50

R A H A
11-20-2011, 07:27 PM
مارال:آخه نسیم با همه فرق می کنه،زیادی خوبه،خیلی ساده اس البته خیلی هم مغروره.
معراج:یعنی هیچ کسو دوست نداره؟
مارال:چرا،پسر دوست باباش حسابی قاپ شو دزدیده.
معراج:جدی؟خوش به حال پسره.
مارال:پس چی؟خوشگل نیست که هست،مودب و خانوم و با خانواده نیست که هست،هر چی بگی کم گفتی،هنرمند هم که هست،یکی از نوشته هاشو که بخونی طرفدار پر و پا قرصش می شی.
معراج:اینجور که تو تعریف می کنی واقعا عالیه،تا دیر نشده برم دنبالش دوست دختر یعنی این.
مارال:یواش برو نخوری زنیم.
معراج:آخه بابا،یه ذره ظرافت دخترونه به خرج بده،غیرتی شو،حسادت کن،ناز کن،نه اینکه مثل این پسربچه های شر جواب منو بذاری تو سینی بگیری جلوم.
مارال:من از این لوس بازیها بلد نیستم و اصلا هم خوشم نمیاد.برای خوب بودن صداقت حرف اول رو می زنه.
بعد از ان شبی که رفتند رستوران نسیم چند بار دیگر هم افشین را دید و امشب هم قرار بود که ارشان و سیندخت بازدید خانواده ی سلطانی را پس بدهند،سرهنگ از دکتر موحد و مهندس صبوری و نادری هم دعوت کرده بود تا دور هم جمع بشوند.
ساعت 7 بعد از ظهر بود که مهمان ها امدند.همه به جز افشین.نسیم حسابی کلافه بود از صبح در همه کارها کمک کرده بود و لحظه شماری کرده بود تا شب افشین را ببیند ولی حالا نیامده بود.
جوانترها در حیاط نشسته بودند.ارشان و سیندخت روی تاب کنار استخر با هم صحبت می کردند،نازنین کلکسیون جدید حشره هایش را به اشکان و سونیا نشان می داد.ارشیا و سانیا و نسیم هم ساکت نشسته بودند.
سانیا:اشکان چرا افشین نیومد؟
نسیم که از سر شب می خواست همین سوال را بپرسد ولی شک داشت سر تا پا گوش شد و منتظر جواب اشکان.
اشکان:راستش یه کاری براش پیش اومد باید خونه ی چند تا از دوستاش سر می زد گفت اگه دیر نباشه یه سر میاد.نسیم پیش خودش فکر کرد یعنی اینقدر کارش مهم بوده که...
سیندخت:نسیم جون،نسیم...
نسیم:آخ،بله؟ببخشید حواسم نبود.
سیندخت:شنیدم متن های ادبی قشنگی می نویسی،نمی شه یکی شو برامون بخونی؟
نسیم:راستش تعریف ندارن.
ارشان:وقتی افشین تعریف می کنه یعنی یه چیز خارق العاده س.
نسیم:نه بابا،شوخی کرده.
سانیا:حالا هر چی،تو بخون.
نازنین:برم دفترتو بیارم؟
نسیم چشم غره ای به نازنین کرد و از سر ناچاری سرشو تکون داد.
نازنین سه شماره یکی از دفترهای نسیم را آورد.
همه ساکت شدند فقط صدای نسیم ملایمی که از لا به لای برگ درخت ها می امد با صدای نسیم آمیخته شده بود.
نسیم یکی از شعرهاییرا که خودش خیلی دوست داشت و از ان راضی بود خواند.وقتی تمام شد احساس کرد خیس عرق شده.همه هنوز ساکت بودند یعنی هیچ کس دلش نمی امد آن سکوت شیشه ای را بشکند.انگار منتظر بودند نسیم ادامه بدهد.فقط صدای دست زدن یک نفر از پشت درخت کاج کنار استخر می امد.
همه به طرف صدا برگشتند،افشین بود در حالی که به انها نزدیک می شد گفت:واقعا عالی و بی عیب بود.
نسیم سرخ شد و سرش را پایین گرفت،تا به حال جلوی جمع شعرهایش را نخوانده بود حالا هم تو رودربایستی با سیندخت این کار را کرده بود.
ارشیا:به به،جناب دکتر،فال گوش وای میسی؟
افشین یکی از صندلی ها را عقب کشید و نشست:نه بابا،آیفون زدم،خاله در را باز کرد من دیدم شما غرق شنیدن شعرهای نسیم شدید گفتم بی ادبیه وسط مجلس سلام علیک کنم در عوض حالا همگی سلام.
ارشان:علیک سلام.بد نگذره؟کجا بودی؟
افشین:درگیر کارهام.
نسیم به بهانه آوردن نوشیدنی وارد ساختمان شد اول رفت طبقه بالا دستی به سر و رویش کشید و کمی خودش را مرتب کرد.بعد هم با یک لیوان نوشیدنی و یک ظرف میوه برگشت.
افشین:مرسی،زحمت نکش.

R A H A
11-20-2011, 07:28 PM
سانیا:شام خوردی؟
افشین:آره،یه چیزهایی خوردم.
نسیم با عصبانیت به یاد لازانیایی افتاد که از ظهر زحمت آماده شدنش را کشیده بود تا به همه مخصوصا افشین بگوید که دست پخت خودش است.
اشکان:اشتباه کردی،باید دست پخت نسیم را امتحان می کردی.یه لازانیایی درست کرده که انگشت هاتو هم باهاش می خوری.
افشین چشمکی زد و گفت:تو کار ما انگشت خیلی مهمه،پس بهتره از این بحث بگذریم،خوب نسیم نمی خوای یکی دیگه از شعرهاتو بخونی؟
نسیم:نه لطفا،همون یه دونه هم خوندم،احساس مرگ داشتم.
بچه ها همگی دو تا دو تا مشغول صحبت شدند،افشین کنار نسیم نشست.
افشین:چه خبر؟درس ها خوب پیش می ره؟
نسیم:بد نیست،آره.
افشین:بچه های دانشگاهتون چه جورین؟خوبن؟با حالن؟
نسیم:بد نیستن،همه درس خون و زرنگن.
افشین:نسیم 5 شنبه هفته ی دیگه چه کاره ای؟
نسیم با تعجب نگاهی به افشین انداخت و گفت:نمی دونم،حالا کو تا 5 شنبه؟
افشین:یعنی برنامه خاصی نداری؟
نسیم:نه هنوز،چطور؟
افشین:یکی از دوستان یه مهمونی گرفته،شلوغ پلوغه،از منم دعوت کرده.من زیاد حوصله ندارم برم ولی خیلی اصرار کرده،گفتم شاید بشه تو هم با ما بیای.
نسیم:من که کسی رو نمی شناسم.
افشین:خودم هم نصفشون رو نمی شناسم.
نسیم:یعنی من از طرف تو دعوت شدم؟
افشین:نه،گفته برای اینکه شلوغ باشه هر کی را که دوست داشته باشیم می تونیم با خودمون بیاریم.
نسیم به فکر فرو رفت،یعنی افشین از بین اون همه دختر که ارشیا می گفت تو دانشگاه دور و برشن اونو انتخاب کرده بود!یعنی می شد با افشین بره مهمانی؟
افشین:حواست کجاست نسیم؟چیزی شده؟
نسیم:هان،نه مشکلی نیست،اگه کاری نداشته باشم حتما میام.
یک ساعت بعد همه مهمان ها رفتند،نسیم از حالا به فکر لباس و سر و وضعش بود،می خواست در مهمانی تک باشد،باید به افشین ثابت می کرد که انتخاب درستی کرده.
فردا صبح زود در دانشگاه موضوع مهمانی را با مارال در میان گذاشت.
مارال:این اولین قدمیه که افشین برداشته،خوبه.
نسیم:ولی من نگرانم،آخه من هیچ کسو نمی شناسم.
مارال:اعتماد به نفس داشته باش،تو هیچی کم نداری،خودتو دست کم نگیر،مطمئنم که تو مهمونی همه چشم ها دنبال توست.
نسیم:شلوغش نکن،حالا بذار ببینم یه دفعه پشیمون نشه بگه می خواد با یکی از هم کلاسی هاش بره.
مارال:حتی اگه اینجوری بشه،تو اصلا به روی خودت نیار.
سر و کله ی معراج هم پیدا شد.
معراج:سلام،باز شما دو تا دارین نقشه می کشین؟زیر آب کیو می خواین بزنین؟دختره یا پسر؟کمک نمی خواین.
نسیم:سلام.
مارال:سلام،نه بابا داریم راجع به مهمونی که نسیم دعوت شده حرف می زنیم.
معراج:به به،کدوم یکی از بچه های دانشگاه دست و دلباز شده مهمونی گرفته؟
مارال:هه،هیچکدوم،افشینو که برات گفته بودم؟
معراج:آهان،پس موضوع خارج از دانشگاهه.
نسیم:آره،کاش می شد شما دو تا هم همراه ما بیاین.
مارال:این معراج عرضه نداره،یه مهمونی منو نبرده.
معراج:بذار درس های سال دوم را پاس کنم بعد خودم یه مهمونی به افتخار خودمون دو تا ترتیب می دم.
مارال:شتر در خواب بیند پنبه دانه.
معراج:پاشین،کلاس شروع میشه ها،این جلسه دیر برسیم استاد صارمی بیرونمون می کنه.
سر کلاس نسیم همه ی حواسش به مهمانی بود.
آن روز بر خلاف همیشه که نیم ساعت بعد از کلاسش با معراج و مارال سر و کله می زد زود به خانه برگشت.
عصرانه مختصری خورد و رفت اتاقش،تازه یادش افتاد که به آذر خانم چیزی نگفته،یعنی قبول می کرد؟
آهسته از پله ها پایین آمد و رفت تو سالن:مامان؟کجایی؟
آذر خانم:دارم پرده هارا مرتب می کنم.بله؟
نسیم:مامان من یه مهمونی دعوت شدم.
آذر خانم:خوب به سلامتی.
نسیم:شما اجازه می دین برم؟
آذر خانم:کی؟کجا؟با کی؟چطوری؟
نسیم:اووه،چه خبره؟
آذر خانم:نباید بدونم؟

R A H A
11-20-2011, 07:28 PM
نسیم:چرا،5 شنبه هفته ی آینده،خونه ی یکی از دوستای افشین،با افشین.
آذر خانم:به پدرت گفتی؟
نسیم:این یکی را شما زحمتشو بکش.
آذر خانم:بیچاره من،که همه ی کارهای سخت گردن منه.
نسیم:خوب پدر به شما راحت تر جواب می ده،خواهش می کنم.
آذر خانم:خیلی خب،بذار شب درت بیاد ببینم چی میگه؟
بعد از صرف شام نسیم نازنین را کشید به حرف بعد هم بردش تو اتاق،می خواست اذر خانم به سرهنگ موضوع مهمانی را بگوید.
آذر خانم:نسیم...نسیم.
نسیم از طبقه بالا دو لا شد:بله؟
آذر خانم:بیا پایین کارت دارم.
نسیم پله ها را دو تا یکی پایین امد:بله مامان؟
آذر خانم:پدرت میگه چون افشین پسر قابل اعتمادیه مسئله ای نیست.
نسیم خیلی خودش را کنترل کرد به گردن پدرش حلقه آویز نشود.او را بوسید و تشکر کرد.برگشت به اتاق و موضوع را با نازنین در میان گذاشت.
نازنین:حالا چی می پوشی؟
نسیم:نمی دونم.
نازنین:بیا الان لباس هاتو زیر و رو کنیم،بالاخره یه چیزی پیدا می کنیم.یک ساعت تمام نسیم و نازنین در کمد لباس ها گشتند تا بالاخره یک دست لباس پیدا کردند،کمی اسپرت ولی واقعا شیک بود با کفش های نازنین و روسری آذر تکمیل می شد.نسیم شب را با خیال راحت خوابید.روز شماری تا پنجشنبه شروع شده بود،هر روز برایش یک هفته بود.تا بالاخره چهارشنبه شب افشین تلفن کرد و با نسیم برای فردا ساعت 8 شب قرار گذاشت.پنج شنبه بعد ازظهر نازنین موهای نسیم را درست کرد،آرایش ملایمی کرد و لباسش را پوشید:در آن لباس با اینکه کمی سنش بالاتر رفته بود،بسیار سنگین و با وقار به نظر می رسید.
آذر خانم تا دم در دعا می خواندو به او فوت می کرد و مدام می گفت که مراقب خودش باشد.خوشبختانه سرهنگ خانه نبود وگرنه یک ساعت هم سرهنگ پند و اندرز می داد.
نازنین گونه نسیم را بوسید و گفت:واقعا خواستنی شدی،بهت حسودیم میشه.خوش بگذره.
نسیم:ممنون،خداحافظ.
افشین در ماشین منتظرش بود،پیاده شد و به استقبال نسیم رفت.بعد از سلام و احوالپرسی و قبول تمام نصایح و سفارش ها خداحافظی کردند و راه افتادند.
خانه ای که قرار بود بروند تقریبا نزدیک بود،یک خانه ویلایی که از سر کوچه صدای موزیک می امد،با ورود افشین و نسیم پسری که صاحب مهمانی بود جلو امد و خوش امد گفت.
افشین:نسیم جان،دوستم کوروش،از بچه های خوب دانشگاه.کم کم چند پسر و دختر دیگر هم دم در امدند و افشین نسیم را به همه معرفی کرد و ان ها هم خودشان را معرفی کردند.
خیلی شلوغ بود،صدا به صدا نمی رسید،افشین روی کاناپه نشست و نسیم برای تعویض لباس به اتاق رفت،دختر ریز نقشی داخل اتاق شد و بعد از خوش امد گویی خودش را الیکا دوست کوروش معرفی کرد و نسیم را تا کاناپه ای که افشین نشسته بود همراهی کرد.
الیکا:افشین،نگفته بودی دوست به این خوشگلی داری؟
افشین:ما اینیم دیگه.
نسیم کمی معذب بود.
وقتی ورود افشین را اعلام کرده بودند چند دختر به دم در هجوم اوردند ولی وقتی نسیم را دیدند که همراهش امده همگی عقب نشینی کردند.الیکا مشغول پذیرایی شد و کوروش سری جدید مهمان ها را همراهی می کرد.افشین برای سلام کردن دم در رفت حالا نسیم تنها بود.
یکی از دخترها که قیافه ی جذاب و با نمکی داشت کنار نسیم نشست و گفت:تو دوست افشینی؟
نسیم:بله؟
عجیبه!مطمئنا از بچه های دانشگاه که نیستی؟یعنی من که تا به حال ندیدمت.
نسیم نمی دانست چه بگوید،افشین چی به انها گفته بود خوشبختانه افشین سر رسید و گفت:چیه پگاه؟دور و بر دوست من نگرد،آمار می خوای؟از خودم بپرس.
پگاه در حالی که پشت چشم نازک کرده بود گفت:نه خیر،داشتم می پرسیدم از بچه های دانشگاهه؟
افشین:نه،کافیه؟یا بیشتر توضیح بدم؟
پگاه در حالی که دور می شد گفت:نخیر کافیه.
افشین برای اینکه حوصله نسیم سر نرود بیوگرافی تک تک بچه ها را برایش گفت.
کوروش:ببخشید بچه ها اگه بد می گذره،پذیرایی شدید؟
افشین:بله،خیالت راحت.
الیکا هم امد:بچه ها شما نمی خواید یه تکونی به خودتون بدید،همه اومدن وسط به جز شما.
افشین:نظرت چیه؟
نسیم:در چه مورد؟
افشین:که ما هم بریم وسط یه کم برقصیم.
نسیم:راستش من مهارت چندانی ندارم.
افشین:من هم همینطور،ولی از یه گوشه نشستن که بهتره.
نسیم:امتحانش ضرر نداره.
وقتی افشین و نسیم بلند شدند بچه ها میدان را خالی کردند.نسیم خیلی خوب خودش را با آهنگ هماهنگ کرد،افشین هم به دنبالش.
بعد از یک ربع نسیم با سر اشاره کرد که خسته شده،خوشبختانه اهنگ تمام شد،افشین با دو لیوان آب پرتقال پیش نسیم برگشت.
افشین:تو که خیلی خوب می رقصی.
نسیم:تو هم بد نمی رقصی.

R A H A
11-20-2011, 07:28 PM
افشین:لباسی که پوشیدی خیلی بهت میاد.
نسیم کمی سرخ شد.یکی از پسرها سراغ ضبط رفت و آهنگ را عوض کرد،والس بود و از همه دعوت کرد که بلند شوند،نور سالن را کم کردند،دختر پسرها جفت جفت به وسط سالن کشیده شدند.
کوروش در حالی که الیکا را وسط سالن می برد گفت:افشین بلند شین دیگه.
افشین:این یکی را کوتاه بیا.
الیکا:نمیشه.
نسیم:چرا کوتاه بیاد؟
افشین:چون من هیچ سر رشته ای در والس ندارم.
نسیم:بر عکس من استاد رقص والسم.
افشین:جدی؟
نسیم:آره،می خوای یه کم تمرین کنیم؟
افشین:فکر خوبیه.
نسیم و افشین گوشه ی سالن مشغول تمرین شدند.
نسیم:دو شماره به طرف جلو می ریم،شماره بعدی رو به عقب برمیگردیم.شروع کن،یک،دو...یک.یک،دو..یک افشینخیلی زود یاد گرفت و با اهنگ هماهنگ شدند.
کم کم وسط سالن رفتند،مثل این بود که ماه ها با هم تمرین کرده بودند.کوروش و الیکا در حال رقص به انها نزدیک شدند.
کوروش:افشین جون خوب شد کوتاه اومدم اگه...
افشین:تو هم اگه یه معلم خوب داشتی بهت می گفتم.
صدای موزیک قطع شد،چراغ ها را روشن کردند،نسیم سرخ شده بود.
افشین:عالی بود،خیلی استادی.
نسیم:تو هم یه شاگرد ساعی هستی.
بعد از ان میدان رقص چندین و چند بار دیگر هم از جمعیت پر شد تا اینکه همگی به شام دعوت شدند.بعد از شام تقریبا همه سنگین شده بودند و کسی حال و حوصله ی رقص را نداشت،دیر وقت بود.
بچه ها کم کم خداحافظی می کردند و خارج می شدند،نسیم و افشین هم بعد از تشکر فراوان بیرون امدند.
یک ربع بعد دم در خانه ی سرهنگ بودند.نسیم در حالی که پیاده می شد گفت:ممنون،شب خوبی بود،خیلی خوش گذشت.
افشین:به من بیشتر خوش گذشت،تشکر از همراهیت،تا به حال چنین همراه خوبی تو مهمونی نداشتم،واقعا لطف کردی.
نسیم:کاری نکردم.به مامان بابا سلام برسون،خداحافظ.
افشین:خداحافظ.
آن شب نسیم تا صبح به مهمانی فکر کرد،حالا دیگر دید بهتری نسبت به افشین داشت.افشین وقتی همراه خوبی داشت از حال و هوای درس خارج می شد و غرور و خشکی اش را از دست می داد،حال دیگر نسیم مطمئن شده بود که علاقه اش به افشین اشتباه نبوده و به جرات می توانست بگوید که او را دوست دارد.
روز شنبه قبل از کلاس مارال به محض اینکه سر و کله نسیم پیدا شد او را برای بازجویی به کناری کشید.با اولین سوال معراج هم به جمع اضافه شد و باران سوالات مارال باریدن گرفت.نسیم تمام ماجرای ان شب را برای مارال و معراج تعریف کرد،مارال خوشحال بود که نسیم به پسری که مورد علاقه اش بود نزدیک شده،بعد از ان شب نسیم سه هفته از افشین هیچ خبری نداشت.بالاخره خودش تصمیم گرفت به افشین تلفن کند.
بعد از سلام و احوالپرسی از اشکان خواست تا با افشین صحبت کند.
یک دقیقه طول کشید تا افشین پشت خط امد.
نسیم:سلام،مزاحم شدم؟
افشین:نه چطوری؟خوبی؟
نسیم:از احوالپرسی های شما.
افشین:باور کن سرم خیلی شلوغه.
نسیم:بله،مگر اینکه دوباره یه مهمونی یا جشنی بشه شما از ما خبر بگیرید.
افشین:نه به خدا،کارای دانشگاهی حسابی مشغولم کرده،مدام از این سازمان به اون سازمان از این نهاد به اون نهاد اتفاقا بچه های دانشگاه سراغتو می گرفتن،الیکا کلی چشمش گرفته بود تو رو.
نسیم:لطف دارن،چه خبر؟
افشین:سلامتی.
نسیم:از بچه ها خبر داری؟
افشین:بچه ها؟
نسیم:ارشان و ارشیا و سانیا و ...را میگم.
افشین:نه،بی خبرم.
نسیم:یه برنامه بزاریم دور هم جمع شیم،البته اگه شما سرتون خلوت شد.
افشین:اذیت نکن،به محض اینکه کارهام سر و سامان گرفت بهت زنگ می زنم.
نسیم:باشه،برو به کارات برس.و خداحافظی کردند.
نسیم فکر می کرد بعد از ان شب مهمانی خیلی صمیمانه تر باافشین برخورد می کند ولی انگار نه انگار.
دوست داشت به افشین بگوید که دلش چقدر تنگ شده و منتظر تلفن او بوده.

R A H A
11-20-2011, 07:29 PM
امتحانات دانشگاهی نزدیک بود و نسیم حسابی سرش گرم بود،می خواست بهترین نمره را بیاورد.
در عرض دو هفته همه امتحانات را با موفقیت پشت سر گذاشت و ممتاز شد.دو روز بعد از امتحانات افشین تلفن کرد و گفت که با بچه ها هماهنگ کرده سه شنبه بعد از ظهر بیرون بروند.
سه شنبه بعد از ظهر همگی به جز اشکان و سونیا و نازنین که هنوز امتحان داشتند در کافی شاپ کنج جمع شدند.خیلی وقت بود از هم خبری نداشتند.
افشین:خوب بچه ها امتحانات چطور بود؟
ارشیا:مال من که خیلی سخت بود،پدرم درامد تا پاس کردم.
نسیم:ولی من خیلی راحت از پسش براومدم.
ارشان:خودت چی افشین؟
افشین:من چون همه ی کارهام به هم گره خورده بود،به زور از پسش براومدم.
سانیا:شما چه کار می کنید با زندگی مشترک؟
ارشان:عالیه،همان چیزی که فکرشو می کردم.نه سیندخت؟
سیندخت لبخندی زد و گفت:اینجور که تو تعریف می کنی من دیگر نمی تونم حرفی بزنم.
ارشیا:جدی تو چه جوری با ارشان کنار میای؟من که خیلی باهاش مشکل داشتم.
ارشان:تو مشکل از خودت بود.همگی خندیدند.
افشین:بچه ها می خوام یه مهمونی ترتیب بدم،می خوام کلی شلوغ باشه و جنجال برانگیز.برای دو هفته ی دیگه شما کمکم می کنید؟
ارشیا:تا چه کمکی باشه؟
ارشان:و به چه مناسبتی باشه؟
افشین:چی به چی مناسبت؟
ارشان:مهمونی رو میگم.
افشین:یه good bye پارتی.پیشخدمت 6 تا لیوان آب پرتقال روی میز گذاشت و بچه ها مشغول شدند.
سانیا لیوان را روی میز گذاشت و گفت:good bye با کی؟
افشین:با من دیگه!
ارشیا:کجا به سلامتی؟
افشین پاسپورتش را از جیب دراورد و همراه مدارکش روی میز گذاشت و گفت:به سوی کانادا.
یک دفعه نسیم سرفه ای کرد و آب پرتقال پرید توی گلئیش،سانیا آرام پشتش زد و گفت:چه خبره؟
نسیم:هیچی.و چند سرفه پشت سر هم کرد.
ارشان:جدی رفتنی شدی؟
افشین:آره جون تو،حتی اونجا پذیرش دانشگاه هم منو قبول کرده همه چیز رو به راهه.
نسیم دیگر نمی شنید که بچه ها چه می گویند،فقط می دید که لب هایشان تکان می خورد و مشغول بحث و مذاکره هستند،سرش گیج می رفت،گوش هایش داغ شده بود یعنی درست شنیده بود؟افشین می رفت؟به همین راحتی؟
سیندخت که متوجه تغییر حال نسیم شده بود آرام ضربه ای به او زد و گفت:نسیم خوبی؟
اما نسیم جوابی نداد،اگر یک لحظه ی دیگر انجا می ماند قطرات اشک از چشمانش سرازیر می شدند،آهسته بلند شد و به طرف در رفت.بچه ها ساکت شدند،سیندخت با اشاره ی سر به انها فهماند که چیزی نیست و ادامه بدهند و خودش به دنبال نسیم رفت.
سانیا می خواست همراه سیندخت برود که او گفت بهتر است تنها باشند.نسیم روی یکی از صندلی های بیرون نشست و سرش را بین دستانش گرفت.انگار که در سرش آهن می کوبیدند.
سیندخت اهسته کنارش نشست و گفت:اتفاقی افتاده نسیم؟
همه ی بچه ها کم و بیش از علاقه ی نسیم و افشین به هم خبر داشتند.
سیندخت:به من بگو نسیم؟تو اصلا یه دفعه به هم ریختی.
نسیم دیگر نتوانست جلوی بغضش را بگیرد و های های گریه کرد.سیندخت که دید توجه اطرافیان را جلب کردند برگشت تو و به ارشان گفت:چند لحظه سوئیچ ماشین را بده من نسیم را برسونم خونه و برگردم.
افشین سریع بلند شد و گفت:چیزی شده؟اگه ناراحته من می رسونمش.
سیندخت:نه،من خودم می برمش زود بر می گردم،شما ادامه بدید.
ارشان:می خوای من همراهت بیام؟
سیندخت:تنها باشیم بهتره.در طول راه هر دو ساکت بودند و حرفی نمی زدند.وقتی ماشین ایستاد سیندخت دست نسیم را گرفت و گفت:همیشه همه چیز اونجور که آدم دلش می خواد پیش نمی ره،گاهی اتفاق هایی می افته که مسیر زندگی آدما رو عوض می کنه،اگه قرار باشه هر کس به هر چیز که می خواد برسه دیگر آرزو معنایی نداشت،رسیدن به هر چیز سختی و ناملایماتی داره که باید پشت سر گذاشت،قوی باش.
نسیم اشکهایش را پاک کرد و گفت:سعی می کنم،ببخشید تو را هم ناراحت کردم.
سیندخت:نه عزیزم،برو استراحت کن دیگر هم فکرشو نکن.
نسیم:از بچه ها هم عذرخواهی کن،نمی خواستم اینجوری بشه،کسی که چیزی نفهمید؟
سیندخت چشمکی زد و گفت:فکر نمی کنم،خداحافظ.

R A H A
11-20-2011, 07:29 PM
آذر خانم با دیدن نسیم فکر کرد که اتفاقی افتاده ولی نسیم فقط گفت که حالش خوب نیست،کمی که استراحت کند خوب می شود و رفت به اتاقش.به محض اینکه در اتاق را بست با همان لباس ها روی تخت افتاد و گریه کرد،حتی نازنین را به اتاقش راه نداد.
نازنین می خواست به افشین تلفن کند و ماجرا را از او بپرسد ولی آذر خانم قبول نکرد.
آذر خانم به طبقه بالا رفت و گفت:نسیم جون،مامان؟بیام تو؟
نسیم میان هق هق گریه از روی تخت بلند شد.
آذر خانم روی تخت نشست و دست های نسیم را گرفت:آخی چی شده مادر؟به من بگو،یه دفعه اومدی خونه با این حال نگفتی...
نسیم:هیچی نیست مامان ،یه کم کسلم.
آذر خانم:اگه بابات بیاد بگه این چشه چی بگم؟
نسیم:بگید حالش خوب نیست،سرش درد می کنه.
آذر خانم:یعنی نمی خوای به من بگی چته؟
نسیم:باور کنید چیزی نیست.
آذر خانم پیش خودش فکر کرد شاید با سانیا حرفش شده.برای همین دیگر پرس و جو نکرد.
شب نسیم برای شام پایین نیامد.
صبح وقتی وارد کلاس شد مارال از قیافه اش فهمید که ناراحت است.بعد از کلاس پیگیر شد.
نسیم:افشین حتی بلیطش را هم گرفته.
مارال:یعنی واقعا داره می ره؟
نسیم:آره.
مارال ضربه ای به نسیم زد و گفت:پاشو بابا مگه تو چته که...
نسیم:موضوع این نیست.
مارال:پس چیه؟
نسیم:دلم واسه ی خودم می سوزه.
مارال:چرا؟تو یه عالم دوستای خوب داری.
نسیم:خیلی ساده بودم مارال،خیلی.به همین راحتی وابسته شدم و اون هم به همین راحتی ول کرد و رفت.
مارال:هنوز که نرفته.
نسیم:ولی می ره،مثل برق و باد می گذره.
مارال:شاید شوخی کرده،می خواسته ببینه عکس العمل تو چیه؟
نسیم:هه،نه بابا.
مارال:حالا اگه بشینی گریه کنی و غصه بخوری کارا درست می شه؟
نسیم:نه،ولی وقتی یادم می افته که اون فقط واسه مهمونی و خوش گذرونی منو می خواست ،واسه ی اینکه به دوستاش پز بده و ...اعصابم خورد می شه حتی یه اشاره نکرد که...
مارال:استاد داره می ره سر کلاس،پاشو...



http://persian-star.net/template/line/t8a.gif



نسیم روی کاناپه دراز کشیده بود و فکر می کرد،نازنین مدرسه بود و آذر خانم هم با سرهنگ برای خرید رفته بودند.
تلفن زنگ زد نسیم با بی حالی گوشی را برداشت:بفرمایید؟
شما بفرمایید.
نسیم:شما؟
به به،یعنی دیگر منو نمی شناسی؟بله دیگه،افشینم.
نسیم با تعجب گفت:سلام،چطوری؟
افشین:خوبم،تو چطوری؟
نسیم:بد نیستم.
افشین:حالت بهتر شده؟سیندخت گفت سر درد داشتی؟
نسیم:صبح بخیر.اون هفته ی پیش بود.
افشین:شرمنده،سرم شلوغ بود،چه خبر؟
نسیم:هیچی!
افشین:چی کارا می کنی؟
نسیم:نفس می کشیم،زندگی می کنیم.
افشین:سر حال نیستی؟
نسیم:چه کار کنم!
افشین:زنگ زدم بگم برای 5 شنبه همین هفته تشریف بیاورید منزل ما.
نسیم خودش را به بیخبری زد:به چه منظور؟

R A H A
11-20-2011, 07:29 PM
افشین:به منظور بررسی مشکلات فاجعه ای 11 سپتامبر.و خندید.
نسیم:شوخی نکن.
افشین:گفتم که یه good bye پارتی مختصره.
نسیم با خودش فکر کرد که چه راحت حرف از رفتن می زنه.
افشین:هستی؟
نسیم:سعی می کنم بیام.
افشین:سعی میک نی؟یعنی چی؟همه ی بچه های دانشگاه مشتاق دیدار تو هستن.
نسیم دیگر نتوانست خودش را کنترل کند با عصبانیت گفت:که من بشم عروسک خیمه شب بازی جنابعالی،که منو به دوستات نشون بدیو بگی این همون دختر کوچولوی احمقیه که سر کار گذاشتمش؟
افشین:کوتاه بیا،پیاده شو با هم بریم،چه خبره؟
نسیم که تازه متوجه شده بود خیلی تند رفته گفت:خداحافظ .و گوشی را گذاشت.
نازنین یک جورهایی توسط سونیا از ماجرا بو برده بود و دلش برای نسیم می سوخت.اشکان دو سه بار از طرف افشین تلفن کرده بود و از نازنین خواسته بود که به شکلی نسیم را راضی کند که به مهمانی بروند.
سه شنبه بعد ازظهر نازنین به اتاق نسیم امد،می خواست حرف مهمانی را پیش بکشد.
نازنین:راستی نسیم تو چی می پوشی؟
نسیم:کی؟کجا؟
نازنین:مهمونی 5 شنبه رو میگم،خونه ی دکتر موحد.
نسیم اخمی کرد و گفت:مگه قراره بریم؟
نازنین:نسیم؟مسخره بازی دراوردی؟می دونی افشین و اشکان چند بار تلفن کردن؟
نسیم:بیخود.
نازنین:تو چته؟چرا اینجوری شدی؟تو حتی مهمونی دوست افشین هم رفتی حالا مهمونی خودش که شده...
نسیم:اشتباه کردم رفتم.حالا دست از سرم بر می داری یا نه؟
نازنین:خودتو لوس نکن پاشو یه لباس انتخاب کن،یه دستی به سر و روت بکش.
نسیم:تو دوست داری برو.
نازنین:بذار یه چیزی بهت بگم،بیخود از خودت ضعف نشون نده،خیلی ها منتظر همین عکس العمل تو هستن،نمونه اش سانیا،می خوای هزار جور حرف پشت سرت در بیارن؟
نسیم:به کسی ربطی نداره،من برای خودم زندگی می کنم.
نازنین:اتفاقا برای خودت زندگی نمی کنی،اگه اینجوری بود اینقدر زود ناامید نمی شدی و احساس شکست نمی کردی.
نسیم:حالا هم اتفاقی نیفتاده.
نازنین:پس چرا نمیای؟جوابی نداری؟تو را خدا ضعف نشون نده،حالا مگه فقط همین یه پسر تو زندگی تو وجود داره؟
نسیم:تو نمی فهمی نازنین،هنوز بچه ای.درک نمی کنی!
نازنین:شاید،ولی این را می فهمم که تو داری خودتو داغون می کنی.
نسیم:حالا بهش فکر می کنم.
نسیم احساس کرد که نازنین خیلی بیشتر از او می فهمد،عقلش بیشتر می رسد.نسیم احساساتی برخورد می کرد در حالی که نازنین با عقلش جلو می رفت.نسیم تصمیمش را گرفته بود،یکی از بهترین لباسهایش را اتخاب کرد و ظهر به ارایشگاه رفت،موهایش را مطابق مد جدید کوتاه کرد و به خانه برگشت نازنین از مدرسه برگشت هر دو حاضر شدند و آژانس گرفتند.
نیم ساعت بعد دم در خانه ی دکتر موحد بودند،نسیم دلش شور می زد نمی توانست برخورد افشین را پیش بینی کند،با آن داد و بیدادی که پای تلفن راه انداخته بود.نازنین زنگ زد،حیاط پر از دخترو پسرهایی بود که خیلی از انها را نسیم در مهمانی کوروش دیده بود.با چند نفر سلام علیک کرد و رفت تا لباسش را عوض کند.
سانیا و ارشیا را دید که مشغول پذیرایی بودند،افشین به سری جدید مهمان ها خوش امد می گفت:به محض اینکه چشمش به نسیم افتاد از جمع جدا شد و به طرف نسیم رفت.
افشین:به به،سلام ستاره ی سهیل.
نسیم برگشت و من من کنان جواب سلامش را داد.
افشین:مثله مهمونا می ذاری این ساعت میای؟همه سراغتو می گرفتن،مخصوصا کوروش و الیکا.
نسیم از یاداوری مهمانی کوروش بغض گلویش را گرفت.آن شب فکر می کرد که دیگر برای همیشه با افشین می ماند ولی حالا...
اشکان:چیزی می خوری نسیم؟
نسیم:یه نوشیدنی خنک،ممنون.
نازنین همراه اشکان رفت و نسیم و افشین تنها شدند.

R A H A
11-20-2011, 07:30 PM
افشین بازوی نسیم را گرفت و روی نزدیک ترین مبل نشستند.
افشین:خوب سر من داد می زنی ها،فکر کردی من صدام بلند نمی شه؟
نسیم کمی سرخ شد:معذرت می خوام،دست خودم نبود.
ولی لحنش کاملا سرد و بی تفاوت بود،انگار اجبارا عذرخواهی می کرد.
صدای موزیک بلند شد،سانیا و ارشیا و سط سالن می رقصیدند سونیا با پسر عموی اشکان که دو سال از او بزرگتر بود مشغول صحبت بود و اشکان با نازنین وسط مهمان ها مسخره بازی در می اوردند.
افشین:می خوای کمی برقصیم؟
نسیم:الان تو مودش نیستم تو به مهمونات برس،من راحتم.
افشین سراغ مهمونای جدیدش رفت،چند تااز دخترهای دانشگاهشان بودند که خیلی سر و صدا راه انداخته بودند.
سلام.
نسیم به طرف صدا برگشت کوروش و الیکا پشت سرش بودند.نسیم لبخندی زد و بلند شد:سلام،حال شما،خیلی خوشحالم می بینمتون.
کوروش:اختیار دارید،چقدر دیر اومدید؟
نسیم:ترافیک تهران.
الیکا:بزنم به تخته نسیم جون هر دفعه خوشگل تر می شی،من نمی دونم افشین چطور دلش میاد تو رو اینجا بذاره بره.
کوروش سریع متوجه ناراحتی نسیم شد و حرف را عوض کرد:ما همیشه حال شما را از افشین می پرسیم.
نسیم:شما لطف دارین.
الیکا:دور و بر افشین باش،یه وقت این دخترا قاپشو می دزدنا.
نسیم خنده ای کرد و گفت:عیبی نداره،دیگر فرقی نمی کنه.
افشین برگشت:بفرمایید الیکا خانم،این هم نسیم که سراغشو می گرفتی.
الیکا:ولی این نسیم زمین تا اسمون با نسیم اون شب فرق می کنه.
افشین:چطور؟
کوروش:تو خودشه،انگار ناراحته.
افشین:شما مشغول شید من الان از دلش در میارم.
افشین:چیزی می خوری نسیم؟
نسیم:نه تشکر.
افشین:تو چت شده؟
نسیم:چیزی نشده.
افشین:چشات داره داد می زنه،حتی اگه بخوای قایم کنی.
نسیم:چیزی نیست،تو برو راحت باش.
درست همین موقع موزیک عوض شد،همان موزیک والس مهمانی کوروش بود.افشین چشم هایش گرد شد و فریاد زد:همین خوبه،بزن اولش.
بعد رو به نسیم کرد:خوب استاد نمی خوای این شاگرد ساعی را همراهی کنی؟و دست نسیم را گرفت و به وسط سالن کشید.
نسیم بدون اینکه خودش بخواهد رقصانده می شد.سرش را پایین گرفته بود.
افشین:رقصم بهتر شده نه؟از پیشرفتم راضی هستی؟
نسیم اهسته سرش را بلند کرد و با اشاره سر جواب مثبت داد.
افشین از درخشش چشمان نسیم فهمید که اشک در چشمانش جمع شد.ولی به روی خودش نیاورد که نسیم خجالت بکشد.
موزیک قطع شد،سانیا دست در دست ارشیا نزدیک شد:واقعا عالی بود شما دو تا خیلی خوب می رقصید.
افشین:همش هنر نسیمه.
ارشیا:آره،چون تا جایی که من خبر دارم افشین از این هنرها نداره.
افشین:دیگر پر رو نشو.
افشین چند لحظه بچه ها را تنها گذاشت و بعد همه را برای صرف شام به حیاط دعوت کرد و بعد از چند دور پذیرایی از مهمان ها نزد نسیم برگشت:نمی خوای شام بخوری؟
نسیم:چرا،منتظرم کمی خلوت بشه.
افشین:چی برات بیارم؟
نسیم:خودم می رم سر میز.
افشین دستش را دراز کرد:پاشو با هم بریم سر میز.
افشین و نسیم روی نیمکت چوبی زیر درخت بید که رو به استخر بود مشغول غذا خوردن شدند.ارشان و سیندخت که شامشان تمام شده بود به انها پیوستند.
ارشان:چه شاعرانه.

R A H A
11-20-2011, 07:30 PM
نسیم که تازه سیندخت را دیده بود روبوسی کرد و دوباره نشست.
افشین:بچه ها شام خوردید؟
ارشیا:همه چیز عالی بود،دستت درد نکنه،راحت باش،مزاحم نمی شیم.
افشین:چیز دیگه ای می خوری نسیم؟
نسیم:نه ممنون،همه چیز عالی بود.
واقعا از نظر نسیم همه چیز عالی بود به جز رفتن افشین.
از دم در خانه صدای فریاد یکی از پسرها بلند شد:خانم ها اقایون بفرمایید تو چند لحظه به عرایض بنده توجه کنید.
همه شامشان را خورده بودند و به طرف ساختمان می رفتند،نسیم و افشین هم به جمعیتی که دور پسر جوان را گرفته بودند پیوستند.پسر جوان به افشین نگاهی کرد و گفت:یکی از دوستان خوب ما مسافره و فردا ساعت 6 صبح به طرف کانادا پرواز می کنه،ما امشب همه اینجا جمع شدیم تا با این دوست خوبمون خداحافظی کنیم و بهش بگیم که همیشه به یادش هستیم و آرزو می کنیم هر جا که هست خوب و خوش و سلامت و موفق باشه و به هدفش برسه.صدای سوت و دست و تشویق از سرتاسر سالن بلند شد و پسر جوان ادامه داد:ما همگی برای اینکه وفاداری و معرفتمون رو به این دوست خوب نشون بدیم فردا 5 صبح در فرودگاه خواهیم بود تا اونو بدرقه کنیم.
اشکان و نازنین و سونیا با ظرف های دسر وارد شدند.
پسر جوان:حالا همگی حمله به سوی دسر.جمعیت پراکنده شد،نسیم نفسش بالا نمی امد،داشت خفه می شد،به این زودی؟یعنی امشب آخرین شبی بود که افشین را می دید،چقدر دوره ی خوشی کوتاه است!
چند ساعت بعد خیلی زود سپری شد،حال نسیم تعریفی نداشت،تلاش های افشین برای عوض کردن روحیه ی نسیم کارساز نبود.
اولین سری مهمان ها بعد از ارزوی موفقیت برای افشین خداحافظی کردند.
نسیم نازنین را صدا کرد و آماده رفتن شدند.
افشین که دم در بود با تعجب پرسید:کجا؟قرار بود شما بمونید،سانیا و ارشان و ارشیا هم تا صبح اینجان.
نسیم:حالم خوب نیست نمی خوام بقیه ی مهمونی رو هم خراب کنم.
افشین:این چه حرفیه،فرودگاه که میای؟
نسیم:نمی دونم ولی اگه یه وقت ندیدمت خداحافظ و موفق باشی،مواظب خودت باش!
افشین:ساعت 5 می بینمت.
نسیم سرش را پایین انداخت و رفت.اگر چند لحظه دیگر مانده بود همه از صدای گریه نسیم به دم در کشیده می شدند،تا منزل خودش را کنترل کرد بعد تا صبح گریه کرد حتی یک لحظه هم نخوابید.



http://persian-star.net/template/line/t8a.gif



افشین در فرودگاه سر به سر دوستانش می گذاشت و شلوغ می کرد اما همه ی حواسش به در ورودی فرودگاه بود،منتظر نسیم بود،نیم ساعت دیگر باید می رفت.دائم از بین جمعیت سرک می کشید شاید نسیم را ببیند،یک دفعه چشمش به نازنین افتاد:پس بالاخره اومد.
جمعیت را کنار زد و به طرف نازنین رفت،نازنین دسته گل بزرگ و زیبایی در دست داشت.
افشین:سلام،نسیم کو؟
نازنین در حالی که دسته گل را به افشین می داد گفت:نیومد.
افشین مثل اینکه یک پارچ آب یخ روی سرش ریخته باشند گفت:نیومد؟
نازنین:دیشب که دیدی حالش خوب نبود،اینطور که می گفت امروز هم کلاس اضافی داشت باید 7 سر کلاس می رفت.
افشین:مامان،بابا هم نیومدن؟
نازنین:چرا،دنبال جای پارک می گردن.
افشین:خیلی خب تو برو پیش بچه ها.
سرهنگ و آذر خانم هم امدند.افشین سلام و احوالپرسی کرد و انها را سمت بزرگترها راهنمایی کرد.
خودش هم با موبایل بیرون رفت و شماره ی خانه سرهنگ را گرفت.نسیم روی تخت نشسته بود و به دیوار روبه رو زل زده بود،تلفن زنگ زد،یکبار،دو بار،...سه بار...چهار بار... .
افشین:لعنتی،...گوشی را بردار دیگه!
لطفا پس از شنیدن صدای بوق پیغام خود را بگذارید...
افشین:من که می دونم تو خونه ای...
نسیم یک دفعه شوکه شد،حالا باید چه کار می کرد،جواب می داد؟نه.
افشین:نمی خوای جواب بدی؟باشه،یعنی یه خداحافظی خشک و خالی هم نمی تونستی بکنی؟اینقدر از من بدت میاد؟باشه حرفی نیست،امیدوارم موفق باشی،خیلی دوست داشتم قبل از رفتنم ببینمت ولی تو همه چیز را خراب کردی،خداحافظ.و قطع کرد.
نسیم بغضش ترکید،ملافه را چنگ زد،داشت خفه می شد،اینقدر گریه کرده بود که چشم هایش باز نمی شد،دلش می خواست تلفن را بردارد و به او بگوید که دوستش دارد،بگوید که حاضر است تا هر وقت که او بخواهد صبر کند،ولی افشین همچین چیزی نخواسته بود.
ساعت 8 بود که سرهنگ و اذر خانم به خانه برگشتند،نازنین یک راست به اتاق نسیم رفت و از دیدن قیافه ی غمگین و ماتم زده نسیم یکه خورد.
نازنین:اشتباه کردی نیومدی،خیلی سراغتو گرفتن،اگه بدونی چه خبر بود،سانیا هم گریه می کرد،دخترهای دانشگاهشون همه گریه می کردند ولی افشین به هیچ کدومشون توجهی نداشت.
نسیم:اون به هیچ کس توجه نداره،فقط به فکر خودشه.
نازنین:این حرف را نزن.
نسیم:تنهام بذار نازنین.

R A H A
11-20-2011, 07:30 PM
مارال چند بار تلفن کرد که حال نسیم را بپرسد،وقتی نازنین گفت که اصلا حالش خوب نیست تصمیم گرفت سری به نسیم بزند.
نازنین از امدن مارال حرفی به نسیم نزد،ساعت 7 بود که سر و کله ی مارال پیدا شد.بعد از اینکه با آذر خانم و نازنین سلام و احوالپرسی کرد به طبقه بالا رفت یکی دو بار در زد ولی جوابی نشنید.
مارال:نسیم؟منم مارال،بیام تو؟
نسیم:نه،لطفا تنهام بذار.
مارال:فقط می خوام چند کلمه باهات حرف بزنم.
نسیم:من نمی خوام چیزی بشنوم.
مارال که دیگر تحمل لوس بازیهای نسیم را نداشت در را باز کرد و داخل شد.
مارال:این لوس بازیها چیه؟پاشو بیا بیرون.
نسیم:مارال...
مارال:حرف نزن،خیلی خودخواهی،ضعیفی،اصلا احمقی،چی شده؟مگه دنیا به اخر رسیده؟خجالت نمی کشی اومدی یه گوشه نشستی گریه می کنی؟چرا به فکر پدرو مادرت نیستی؟مگه با گریه کردن تو اون بر می گرده؟آخه تو که دیگه بچه نیستی،باز هم مثل بچه ها فکر می کنی،چرا فکر می کنی باید همه چیز مطابق میل تو پیش بره؟مگه تو زندگیت چی کم داری؟به خدا خوشی زده زیر دلت،اگه جای من بودی،پدر و مادرت هر کدوم یه طرف دنیا خودت تنها یه گوشه زندگی می کردی می خواستی چه کار کنی؟خیلی ناشکری همیشه فکر می کردم تو دختر قوی و مغروری هستی ولی حالا...
نسیم با گریه فریاد زد:تو نمی فهمی،هیچ کس نمی فهمه.
مارال:چی رو؟اینکه تو احمقی؟
نسیم:بس کن.
مارال:بلند شو یه نگاهی به خودت بنداز،ببین چه شکلی شدی،اون هم سر یه چیز کم ارزش،پاشو.
نسیم حرکتی به خودش داد و به دستشویی رفت.
مارال:من پایین منتظرم بریم با هم یه دوری بزنیم.
نسیم آبی به سر و صورتش زد و نگاهی به ایینه کرد،دیگر از چشم های درشت و گیرایش خبری نبود اینقدر گریه کرده بود که از چشم هایش فقط دو خط باریک مانده بود.صورتش پف کرده بود و گونه هایش سرخ بود،خودش با دیدن قیافه اش تعجب کرد به طبقه پایین امد،آذر خانم با دیدن قیافه ی ماتم زده ی نسیم دلش سوخت.
مارال:حالا شد،خوب حالا می خوای بریم یه دور بزنیم؟
نسیم:با این قیافه؟
مارال:عیبی نداره،حالا مگه می خوایم کجا بریم؟
نسیم:نه،همین جا خونه خوبه،تو هم شام پهلوی ما بمون.
مارال:نه می رم خونه.
نسیم:کجا می خوای بری؟دور هم یه چیزی می خوریم.
آذر خانم:خوب بمون مارال جون،اینجوری دیگه نسیم هم نمی ره تو فکر.من که این دو سه روز از دستش دق کردم نه می تونستم جواب باباش رو بدم نه از پسش بر میومدم بیاد پایین.
خلاصه آن شب مارال شام را با خانواده ی سرهنگ خورد و کلی سر به سر نسیم گذاشت تا از آن حال و هوا بیرون بیاید.
شب وقتی آژانس امد دنبال مارال،نسیم خیلی از او تشکر کرد.دیگر تقریبا حال و هوایش عوض شده بود و به نظر کمی سر حال تر می امد.
مارال:مواظب خودت باش دیگر هم فکرشو نکن،فردا دانشگاه می بینمت.
نسیم:لطف کردی،به مادربزرگ و پدربزرگت سلام برسون.



http://persian-star.net/template/line/t8a.gif



یک روز آفتابی بود،نسیم صبح زود از خواب بلند شد،دوری در حیاط زد و کمی به باغچه و گل ها رسیدگی کرد،پدرش زودتر رفته بود.تلفن زنگ زد،سرهنگ از نسیم خواست اگر کلاس ندارد از خانه بیرون نرود چون کار مهمی با او دارد.
نسیم خیلی تعجب کرد،خوشبختانه کلاس نداشت.موضوع را با آذر خانم و نازنین در میان گذاشت،ولی انها هم اظهار بی اطلاعی کردند.دلش مثل سیر و سرکه می جوشید بی هدف در خانه می چرخید.می رفت بالا یک سری به کتاب هایش می زد بر می گشت پاین.می رفت تو حیاط تا بالاخره بعد از ساعتی زنگ در به صدا درامد.نسیم دوید دم در و با اشتیاق و البته کمی نگرانی در را باز کرد و از دیدن خاله پروین تعجب کرد.
پروین:سلام نسیم جون،چطوری؟
نسیم:مرسی،ممنون.
پروین:نمی خوای دعوتم کنی بیا تو؟بی موقع اومدم؟
نسیم:نه نه،من منتظر بابا بودم،بفرمایید...مامان خاله پروین اومدن.
آذر خانم با عجله به حیاط امد و پروین را در آفوش گرفت:سلام پروین جان!خبری ازت نیست می دونی چند وقته ندیدمت؟
پروین:سلام آذر جون،گرفتاری پشت گرفتاری،خیلی دلم برات تنگ شده بود.
آذر خانم:بیا بشین تا من برات یه چای بیارم.
نسیم هم نشست.
پروین:خوب نسیم جون چه کارا می کنی؟
نسیم:درس و دانشگاه،فقط همین.
پروین در حالیکه چای برمی داشت گفت:انشالله که موفق باشی.
آذر خانم:جای پسر گلت خالی نباشه.
پروین:اتفاقا خیلی خالیه تو اتاقش که می رم،غصه ام می گیره،خیلی بهش وابسته بودم.
آذر خانم:خوب دیگر باید به فکر آینده شون باشیم.
پروین:پدرش هم همینو می گه،اونجا جای پیشرفت داره.
نسیم:ببخشید،من کلاس دارم با اجازه تون...
آذر خانم:نسیم جان حرف های پدرت یادت رفت؟
نسیم که می خواست به شکلی در برود و پای صحبت پروین ننشیند گفت:تو حیاط منتظر می مونم،ببخشید.
آذر خانم و پروین مشغول صحبت شدند.

R A H A
11-20-2011, 07:31 PM
سر و کله ی نازنین پیدا شد،تا کلید انداخت تو و نسیم را دید گفت:تو هنوز سر کاری،من رفتم مدرسه و اومدم تو هنوز تو حیاطی؟
نسیم:نه بابا،خاله پروین اومده.
اومده پز بده که پسرش رفته کانادا.
نازنین:نسیم!
نسیم:پس چرا بابا نمیاد؟
نازنین:بیا بریم تو اتاق،من کارت دارم.
نسیم:چی شده؟
و با هم به اتاق نازنین رفتند.
نسیم:خوب بگو!
نازنین:راستش
یک دفعه زنگ زدند.
نسیم بلند شد:حتما باباس من رفتم.
نازنین:نه،صبر کن خودش میاد تو...من نمی دونم حالا چه وقت اومدن خاله پروین بود؟
نسیم:به اون چی کار داری؟
صدای سرهنگ می امد که نسیم را صدا می زد بعد هم صدای سلام و علیکش با پروین خانم.
نسیم و نازنین تا شنیدند که خاله پروین خداحافظی می کند،بالا منتظر ماندند تا برود،وقتی صدای بسته شدن در امد نسیم و نازنین بلافاصله پایین امدند.
نسیم:پدر من نصفه جون شدم چه خبره؟
سرهنگ:خبرها تو حیاطه.
نسیم:تو حیاط؟مگه خاله پروین نرفت؟
سرهنگ:چرا،حالا برو تو حیاط.
نازنین جلو دوید و گفت:اول چشماتو ببند.
نسیم:برای چی؟
نازنین:حالا تو چشماتو ببند من خودم می برمت تو حیاط.
نسیم چشمهایش را بست و دستش را به نازنین داد،آذر خانم و سرهنگ هم پشت سرشان رفتند به حیاط.
آذر خانم:حالا می تونی چشماتو باز کنی.
نسیم آهسته چشم هایش را باز کرد و فریادی از تعجب و خوشحالی کشید.
نسیم:این مال منه؟
سرهنگ:بله،تولدت مبارک.
اصلا یادش نبود که امروز تولدش است،سرهنگ دخترش را در آغوش گرفت بعد هم آذر خانم و بعد نازنین تبریک گفت.
نسیم:خیلی غیر منتظره بود!
سرهنگ از وقتی که نسیم دانشگاه قبول شده بود به فکر بود که برای هدیه ی تولدش چیز درست و حسابی بخرد که هدیه قبولی دانشگاهش را هم در بر بگیرد حالا هم یک اپل کرسا در حیاط خانه پارک شده بود و سوئیچش دست نسیم بود.
نازنین:تازه هدیه ی من و مامان مونده.
نسیم:واقعا شرمنده م کردین.
آذر خانم:البته هدیه ی ما خیلی خیلی کوچیکتر از اینه.
نازنین:تو ماشینه،جلوی داشبورد،نمی خوای بری ببینی؟
نسیم داخل ماشین رفت و بسته را برداشت و باز کرد:وای،چه خبره؟موبایل؟این یکی را واقعا لازم داشتم نمی دونم چه جوری ازتون تشکر کنم.
سرهنگ:ساده اس،فقط شام ما رو مهمون کن.
نسیم:به روی چشم،یه هفته شام مهمون من.
آذر خانم:همین امشب کافیه.
نازنین:کاش می تونستی با ماشین ما را ببری.
نسیم:متاسفم:ولی در اسرع وقت می رم دنبالش،شاید همین فردا.
شام را با هم بیرون خوردند و دیر وقت به خانه برگشتند.
نسیم می خواست هر چه زودتر صبح بشود و برای مارال از هدیه هایش تعریف کند.
زودتر از همیشه به دانشگاه رفت،مارال و معراج از دیدن قیافه ی شاد و سر حال نسیم پس از هفته ها ناراحتی شگفت زده شده بودند.
مارال:چه خبره؟خیلی خوشحالی.
معراج:نکنه افشین برگشته؟
مارال اخمی کرد و گفت:اون که خوشحالی نداره.
نسیم:دعوا نکنید،الان تعریف می کنم.

R A H A
11-20-2011, 07:31 PM
مارال:قبلش بذار من تولدت را تبریک بگم،دیشب هر چی زنگ زدم هیچ کس گوشی را برنداشت.
نسیم:ممنون،با مامان بابا شب رفتیم بیرون.
مارال:خبر جالبتو بگو.
نسیم:فکر می کنی چه هدیه ای گرفتم؟
مارال:نمی دونم.
نسیم:یه ماشین به اضافه ی موبایل.
معراج سوتی کشید و گفت:جدی نمی گی؟
نسیم:اتفاقا کاملا جدی می گم.
مارال:پس چه شبی بوده!
نسیم:جاتون خالی.
مارال:حالا چی هست؟
نسیم:اپل کرسا.
معراج:چه رنگی؟
نسیم:شرابی.
معراج:عالیه،تو هم همینو بخر مارال.
نسیم:مگه قراره ماشین بخری؟
مارال:پدرم پول خوبی برام فرستاده به جز ماشین چیز دیگه ای نمی خوام.
نسیم:عالیه،حالا چی می خوای؟
مارال:چه می دونم،یه چیز کوچیک،نقلی.
معراج:مثلا فرقون.
مارال:لوس نشو،تو که همونو هم نداری.
معراج:می خرم.
مارال:ما هم یه خبر کوچولو برات داریم.
نسیم:چه خبری؟
مارال:معراج می خواد یه مهمونی بگیره،تو هم اولین مهمونشی.
نسیم:جدا،عالیه،حالا کی؟
مارال:احتمالا 5 شنبه ی هفته ی دیگه.
معراج:بیشتر بچه های دانشگاه هستن،تو هم هر کی رو دوست داشتی بیار.
نسیم آهی کشید و گفت:کسی را ندارم.
بعد از کلاس معراج زود باید می رفت.
نسیم و مارال هم پیاده به خانه برگشتند.
مارال:راستی نسیم من می خوام لباس بخرم،تو همراهم میای؟
نسیم:آره.
مارال:اصلا نمی دونم چی بخرم.
نسیم:کاش من رانندگی بلد بودم.
مارال:بیا هر چه زودتر اقدام کنیم.
نسیم:الان سر راهمون بیا بریم شرایطشو بپرسیم تا فردا صبح ثبت نام کنیم.
مارال:موافقم.
نسیم و مارال قرار شد فردا صبح با مدارک لازم به موسسه ی آموزش رانندگی مراجعه کنند.
متاسفانه تا آخر ماه نسیم نمی توانست گواهینامه اش را بگیرد بنابراین پای پیاده با تاکسی و آژانس هر روز دنبال خریدهای مارال می رفتند بیرون.نسیم با پدر و مادرش صحبت کرده بود و اجازه ی مهمانی را گرفته بود.
پنجشنبه ظهر نسیم موهایش را درست کرد و اماده ی رفتن شد.همان لباس هایی را که شب مهمانی کوروش پوشیده بود به تن کرد.وقتی رسید بیشتر مهمان ها امده بودند.
مارال در لباس جدید که خریده بود بسیار زیبا به نظر می امد،معراج خیلی نسیم را تحویل گرفت و او را به همه معرفی کرد.
بچه های دانشگاه که همه نسیم را در مانتو مقنعه دیده بودند حالا با این تیپ و قیافه حسابی مجذوبش شده بودند.
تقریبا همه جفت بودندو با هم می گفتند و می خندیدند،نسیم یاد مهمانی کوروش افتاد،چقدر ان شب به او خوش گذشته بود در کنار افشین،تقریبا همه مهمان ها امده بودندو دیگر منتظر کسی نبودندکه یک دفعه در زدند،معراج در را باز کرد و مشغول سلام و احوالپرسی شو.وقتی معراج دوباره به سالن برگشت همراهش پسر جوان و خوش قیافه ای بود که معراج پسر خاله خودش معرفی کرد،اسمش نیما بود 25 ساله،مهندس پرواز.
برای چند لحظه ای همه نگاه ها روی نیما ثابت ماند،دخترها با هم پچ پچ می کردند،حتی خود مارال محو تماشای نیما شده بود.
معراج:چه خبره بچه ها؟مشغول شید،فقط یه معرفی معمولی بود.برای همه عجیب بود که نیما همراهی نداشت.
نیما پسر قد بلندی بود با هیکلی متناسب،موهای مجعد خرمایی رنگ داشت با چشمان ناقذ به رنگ طوسی،دماغ کشیده و جمع و جور با دهان خوش فرم مردانه،پای ریش بلند که صورت کشیده اش را خوش ترکیب می کرد با پیشانی برامده که باعث می شد نگاهش گیرایی خاصی داشته باشد،به علاوه صدای گرمی داشت که توجه هر کس را جلب می کرد،بعد از اینکه نیما پذیرایی شد و هر کس دوباره به کار خودش مشغول شد معراج گفت:خوب بچه ها بشینید تا نیما کمی برامون گیتار بزنه.بچه ها همگی استقبال کردند و دور نیما حلقه زدند،مارال دست نسیم را گرفت و با هم گوشه ای ایستادند.
نیما یک ساعت تمام پشت سر هم هنر افرینی کرد و همه ی بچه ها با زمزمه ی آهنگ هایی که نیما می زد مدهوش بودند.
مارال و معراج با سینی های نوشیدنی و شیرینی از بچه ها پذیرایی می کردند.مارال برای اینکه نسیم تنها نباشد دائم دور و برش بود و معراج هم هوای نیما را داشت.
نیما:معراج اون دختره که با ماراله کیه؟

R A H A
11-20-2011, 07:32 PM
معراج:یکی از بچه های دانشگاه.
نیما:چقدر اسطوره ایه.
معراج:چشمت گرفته؟
نیما:مسخره نکن،واقعا زیباست و یه جورایی اروم.
معراج:همینطوره،واقعا فرشته س،دوست صمیمیه ماراله.
نیما:می تونی ما رو به هم معرفی کنی؟
معراج:چرا که نه ولی خیلی دختر کله شقیه مواظب خودت باش.
نیما:بلدم چه کار کنم.
مارال و نسیم مشغول صحبت درباره رانندگی بودند.
معراج:ببخشید خانم ها.
مارال:چیزی شده؟
معراج:نه،فقط می خواستم پسرخاله ام نیما را باهاتون اشنا کنم.
نیما با نسیم و مارال دست داد.حالا دیگر از نزدیک محو صورت بی نقص و چشم های مهربان نسیم بود که با خرمن موهای خرمایی اش مثل یک سرو باشکوه محکم و با وقار ایستاده بود،نیما فکر می کرد اگر پلک بزند این مجسمه زیبا مثل یک پری از جلوی چشمانش محو می شود تا بالاخره معراج با آرنج ضربه ای به پهلویش زد و گفت:این اقا نیمایی که می بینید از اون بچه های خوب روزگاره،واقعا آقاس،اصلا سر به این خوبی ندیدین فقط گاهی ایستاده خوابش می بره.و دوباره سقلمه ای به پهلوی نیما زد و ادامه داد:نیما جان در عوض این نسیم خانم هم از باحال ترین و مهربان ترین بچه های دانشگاهه که همه دنبالشن ولی خانم دم به تله نمی دن،یعنی اصلا کسی رو در شان خودشون نمی بینن.
نسیم:معراج!مسوول تبلیغات شدی؟
معراج:آخه نسیم تو امشب نذاشتی من و مارال یه کم با هم باشیم،مارال تو را که می بینه ما را فراموش می کنه.
نیما:تو با مارال برین خوش باشین من می خوام با ایشون کمی بیشتر اشنا شم.
معراج دست مارال را گرفت و دور شدند.
مارال:این چه کاری بود معراج؟حتما نسیم کلی ناراحت می شه.آخه اون اصلا نیما رو نمی شناسه،اون وقت ما اونا رو تنها گذاشتیم.
معراج:اینجوری بهتره،برای هردوشون،تو هم یه کم به فکر من باش.
نیما:شما نمی خواید حرفی بزنید؟
نسیم:چی باید بگم؟
نیما:یه کم از خودتون بگید.
نسیم:تعریفی ندارم.
نیما:از اینکه مزاحمتون شدم ناراحتید؟اگه اینجوریه می رم.
نسیم:نه،به هیچ وجه.
نیما:می دونید من از اول که اومدم متوجه شما شدم و ازتون خوشم اومد آخه من دو ساله که به ایران اومدم و زیاد با کسی اشنا نیستم،کلا آدم تنهایی هستم،اینجوری راحتم،شما منو یاد یکی از شخصیت های داستانم می اندازید.
نسیم:داستانتون؟
نیما:آه،بله،آخه من اگه بشه گفت نویسنده که نمی شه،یه جورایی می نویسم.
نسیم:جدی می گید؟
نیما:بله،چطور؟
نسیم:آخه من هم خودم می نویسم البته داستان نه،متن های کوتاه.
نیما:خوبه،دوست دارم اونا رو بخونم.
نسیم:من هم بدم نمی یاد داستان شما را بخونم.
نیما:داستان جدیدی که می نویسم،نقش اولش را دختری داره که دقیقا شکل شماس،جسارته ولی به زیبایی شماس.
نسیم سرخ شد:اختیار دارید.
نیما:نه،جدی میگم شما چهره دلنشین و مهربونی دارید،نمی دونم کسی تا به حال بهتون گفته یا نه؟کمی شبیه هندی ها هستید.
نسیم:بله،در این مورد بچه ها زیاد اذیت می کنند.
نیما:اگه یه برگ کاغذ بود همین الان شما را توصیف می کردم،می دونید من بهتر می نویسم تا اینکه به زبون بیارم.چند لحظه صبر کنید الان بر می گردم.وقتی برگشت قلم و کاغذی همراهش بود.
نیما:شما که ناراحت نمی شید سه چار خطی در مورد شما بنویسم؟شاید به داستانم کمک کنه.
نسیم:خواهش می کنم.
نیما:شایدیه کم تقلب باشه،یه جاهایی اش را توی کتاب دیگه ای خوندم.اصلا انگار وصف چهره ی شما بود.
نیما سرش به کار خودش بود.بعد از چند دقیقه سرش را بلند کرد و گفت:می خواید بخونید؟
نسیم:بله،حتما.و کاغذ را گرفت.

R A H A
11-20-2011, 07:32 PM
پوستش به نرمی ساتن بود،شیری رنگ با گونه های گلگون اما این چشمان او بودند که تمام چهره اش را آنگونه که واقعا بود نشان می داد.انها چشمانی کمیاب بودندو او هرگز در هیچ چهره ی دیگری چنین چشمانی ندیده بود.
علت ان نبود که ان چشمان قهوه ای را مژگانی پر پشت می اراست،بلکه چیزی بود بیشتر از اینها،انها درخشندگی ویژه ای داشتند،به درخشندگی شبنم صبحگاهی به روی گلبرگهای گونه اش.
اما موهایش،چین و شکن موهای خرمایی اش پرتوی طلایی به هر سو می افکند.
نسیم سرش را بلند کرد و به چشمان نیما خیره شد.
نیما:چطور بود؟
نسیم:شما قلم شیرینی دارید،خیلی خوب توصیف می کنید.
نیما:اختیار دارید،البته این هنر از قلم من نیست،همه اش به خاطر چهره ی شماست،وقتی بهتون نگاه می کنم ناخوداگاه روی ورق می یان.
نسیم:عیبی داره این برگه را نگه دارم؟
نیما:خیلی هم خوشحال می شم.
نسیم:شما واقعا یک هنرمندید.
نیما:وای،خیس عرق شدم.
نسیم:علاوه بر هنر نویسندگی خیلی هم خوب گیتار می زنید.
نیما:لین یکی را قبول دارم،چون از 8 سالگی مشغول یادگیری گیتار شدم،همه ی وقتم را روش گذاشتم.
نسیم:و موفق بودید.
نیما:تا اینجا بله.
نسیم فهمید که چقدر از شخصیت نیما خوشش امده،واقعا پسر خوبی بود.
معراج موزیک را عوض کرد و گفت:دو نفره هاش وسط،والس نبود؟
همه به وسط سالن کشیده شدند.
نیما:شما نمی رقصید؟
نسیم:بله؟
نیما:شما نمی خواید برقصید؟من به رقص والس علاقه ی عجیبی دارم ولی هیچ وقت یه همراه خوب نداشم.
نسیم:راستش من...
مارال پرید وسط حرف نسیم:بچه ها شما می خواید تا اخر اینجا بشینید؟
نیما:داشتم به نسیم می گفتم یه همراه خوب برای والس می خوام.
مارال:درست اومدی!نسیم استاد رقص والسه،نصف بچه های اینجا شاگرد نسیمن،حتی تو دانشگاه دست از سرش بر نمی دارن.
نیما:جالبه،پس حتما باید با من برقصید.و نسیم را بلند کرد و مشغول رقص شدند،خیلی زود هماهنگ شدند.
نیما:واقعا عالی می رقصید.
نسیم:نظر لطفتونه.
نیما:کلاس رفتید؟
نسیم:نه،اینقدر تمرین کردم تا یادگرفتم،معمولا از تو فیلم ها و علاقه شخصی به این حرکات موزون و مرتب.
یک ربع با هم رقصیدند تا بالاخره موزیک قطع شد.
مارال و معراج به نسیم و نیما پیوستند.
معراج:مارال گفته بود خوب می رقصی ولی فکر نمی کردم تا این حد ماهرانه بلد باشی.
نسیم:من عاشق رقص والسم.
مارال:معراج مثل اینکه بچه ها دارن می رن،نمی خوای خداحافظی کنی؟
معراج:آخ چرا،ببخشید بچه ها،الان بر می گردیم.
نیما:شما هم رشته ی معراج و مارال هستید؟
نسیم:بله،صنایع می خونم.
نیما:اتفاقی قبول شدید؟
نسیم:نه من از اول عاشق مهندسی صنایع بودم.
نیما:خوبه،من هم عاشق پروازم،متاسفانه برای خلبانی واجد شرایط نبودم.
نسیم:حتما خیلی شجاع هستید.
نیما:به قول مامانم پر روام.

R A H A
11-20-2011, 07:32 PM
نسیم و نیما آن شب خیلی با هم حرف زدند،درباره ی خانواده،اوقات فراغت،آینده ی کاری و...
نسیم نگاهی به ساعتش انداخت،خیلی دیر بود،مارال و معراج هم کنارشان بودند.
نسیم:ببخشید بچه ها،من دیرم شده،میشه یه آژانس برام بگیری معراج؟
معراج:آره،چند لحظه صبر کن.
نیما:لزومی نداره،من می رسونمش.
نسیم:نه،مزاحم شما نمی شم،با آژانس خیلی راحت تا خونه می رم.
نیما:یعنی با من ناراحت می رسید؟
نسیم:نه...
نیما:معراج لطف می کنی کاپشن منو از اتاقت بیاری؟سوئیچ و موبایل هم روی میزته.
معراج رفت و با وسایل نیما برگشت.در این فاصله نسیم هم مانتو و روسری اش را از اتاق معراج برداشت و پوشید.
نیما:بریم؟
نسیم از مارال و معراج خداحافظی کرد و دنبال نیما رفت.
معراج:نیما بر می گردی؟
نیما:نه دیگه،می رم خونه،خداحافظ.
نیما به طرف بی ام و مشکی رنگی که ان طرف خیابان پارک شده بود رفت و در را باز کرد.
نیما:تشریف نمی ارید؟
نسیم:ممنون،و سوار شد.
نیما:خب کجا بریم؟
نسیم:ونک.
نیما:خب پس تقریبا هم مسیر هستیم.
نسیم:چطور؟
نیما:من می رم جردن.
نسیم:ببخشید که شما را هم کشیدم بیرون.
نیما:نه بابا،من از جاهای شلوغ زیاد خوشم نمیاد،دنبال فرصت می گشتم که در برم.
وقتی سر کوچه ی نسیم این ها رسیدند نسیم گفت:من همینجا پیاده می شم.
نیما:می برمت تو کوچه.
نسیم:مثل اینکه فراموش کردی اینجا ایرانه،اینجا راحت ترم تشکر از لطفت.
نیما:خواهش می کنم.
نسیم:باز هم ممنون،شب خوبی بود.
نیما:برای من یه شب فراموش نشدنی بود،شب به خیر.
نسیم:شب به خیر.
نیما منتظر ماند نسیم تا انتهای کوچه برود بعدهم بوقی زد و مثل برق حرکت کرد.



http://persian-star.net/template/line/t8a.gif



نسیم و مارال موفق شدند در مدت کوتاهی گواهینامه اشان را بگیرند.نسیم صبح ها با ماشین می رفت دنبال مارال و با هم به دانشگاه می رفتند و برگشتنه با معراج و مارال تا نیمی از راه را که هم مسیر بودند بر می گشتند.
تا اینکه مارال خبر داد که رنو خریده،به مناسبت ماشین خردین مارال همگی بعد از کلاس رفتند به کافی شاپ،موبایل معراج زنگ زد.
معراج:بله؟...به به سلام چطوری؟خوبی؟...آره،...همه خوبی اتفاقا نسیم هم با ماست،تو هم بیا،کافی شاپ...آره مارال ماشین خریده.مرسی.آدرس بدم میای؟...یادداشت کن...دیر نیای و قطع کرد.
مارال:کی بود؟
معراج:حدس بزن.
مارال:هر کی بود نسیم را می شناخت.
معراج:نزدیک شدی.
نسیم:از بچه های دانشگاهه؟
معراج:نه.
مارال:پس کی؟
معراج:نیما بود.
نسیم بعد از مهمانی دیگر نیما را ندیده بود،فقط درباره اش با نازنین صحبت کرده بود.
معراج:یه کم وقت می گذرونیم تا نیما هم بیاد.

R A H A
11-20-2011, 07:32 PM
مشغول صحبت کردن بودند که سر و کله ی نیما پیدا شد.
نیما نگاهی به نسیم کرد و گفت:چقدر چهره ی شما با مقنعه فرق می کنه.
نسیم:تیپ دانشگاه از این بهتر نمی شه.
نیما:خوب هنوز چیزی سفارش ندادید؟
مارال:نه،منتظر تو بودیم.
نیما پیشخدمت را صدا کرد و سفارش دادند.
نیما:خوب نسیم خانم شما خوب هستید؟
نسیم:تشکر.
نیما:من هر وقت با معراج حرف می زنم حال شما رو می پرسم.
نسیم:شما لطف دارید.
نیما:راستی بچه ها من تو یه گرئه موسیقی ثبت نام کردم که سه روز کنسرت داره،الان هم سه تا بلیط مخصوص براتون اوردم،امیدوارم بیایید.
مارال:واقعا خوشحال می شیم من عاشق موسیقی ام.
نیما:شما هم که حتما تشریف میارید؟
نسیم:اگه بتونم حتما.
بعد از اینکه با هزار بدبختی نیما از پس همه برامد و صورت حساب را پرداخت کرد بیرون آمدند.
نیما:ماشین نو مبارک مارال،معراج یعنی تو عرضه ی ماشین خردین نداری؟
معراج:من پول ماشین را سرمایه گذاری کردم.
نیما:کار خوبی کردی،می رین خونه؟
معراج:آره.
نیما:می تونم برسونمت نسیم؟
معراج:آقا رو،تو می خوای نسیمو برسونی،برو کنار باد بیاد.
نیما:یعنی چه؟
مارال:نسیم خودش ماشین داره.
نیما:اِ...مبارکه پس دسته جمعی ماشین می خرید؟
معراج:نه،نسیم خیلی وقته ماشین داره ولی گواهی نامه نداشت،حالا باید دست فرمونش رو ببینی.
نیما:پس من امروز افتخار رسوندن شما رو ندارم،باشه.بیا معراج این بلیط ها و خداحافظی کرد و رفت.
مارال و معراج هم از نسیم جدا شدند.
فردای اون روز برای معراج کاری پیش امد و به دانشگاه نرفت.نسیم و مارال از بوفه ناهار گرفته بودند و مشغول صحبت بودند.
مارال:نیما هم بچه ی بدی نیست،این جور که معلومه حسابی از تو خوشش اومده.
نسیم:خیلی وقته می شناسیش؟
مارال:خیلی وقت که نه،ولی چون تازه برگشته ایران می دونم هیچ دوستی نداره،چه دختر چه پسر،همیشه آویزان معراجه،خانواده ی خوبی دارن،وضع مالیشون هم که حرف نداره،بچه ی هنرمندیه.
نسیم:آره،مخصوصا کار نویسندگی اش.
مارال:تو برای کنسرت میای؟
نسیم:بدم نمیاد.
مارال:خوب فکراتو بکن.و در حالی که از کیفش چیزی بیرون می اورد گفت:معراج گفت بلیط تو رو بدم که اگه یه وقت جور نشد ما بیاییم یا دیر و زود شد تو بری.
نسیم بلیط را گرفت و نگاهی انداخت،پشت بلیط اسامی نوازنده ها نوشته شده بود،سرپرست گروه خود نیما بود که اسمش درشت تر چاپ شده بود:نیما توکلی.
نسیم موضوع کنسرت را به مادرش اطلاع داد و گفت اگر دیر کرد نگران نشوند چون با مارال می رود.
مارال تلفن کرده بود که معراج دیرتر می رود.بنابراین مارال دنبال نسیم امد و انها زودتر رفتند تا بعد معراج هم به ان ها بپیوندد.
نسیم داشت تو اتاق اماده می شد،نازنین در زدو رفت تو.
نازنین:اینجوری می خوای بری؟

R A H A
11-20-2011, 07:33 PM
نسیم:آره،عیبی داره؟
نازنین:مگه می خوای بری پارک؟اینقدر اسپرت که نمی رن کنسرت.
نسیم:پس چی؟
نازنین:صبر کن خودم برات لباس حاضر می کنم،این شلوار با این مانتو و این روسری،کفش شکلاتی ها رو بپوش و این کیف خیلی خوبه.
نسیم:اینجوری که خیلی خانوم میشم.
نازنین:این لباس کاملا مناسب کنسرته،من می دونم.
نسیم:امتحانش ضرری نداره.
نسیم لباس هایی را که نازنین آماده کرده بود پوشید روسری شالی حریر شکلاتی را سرش کرد و کیف و کفش را برداشت.
نازنین:خیلی شیک شدی،مواظب خودت باش،خوش بگذره.
صدای زنگ در اعلام می کرد که مارال امده،مارال وقتی نسیم را با تیپ متفاوت دید نگاه تحسین امیزی کرد و گفت:حرف نداری.
در طول راه نسیم از مارال خواست تا هر جا گل فروشی دید نگه دارد.
نسیم یک دسته گل بزرگ و شیک گرفت و برگشت.
به موقع رسیدند،5 دقیقه بعد کنسرت شروع می شد،خود نیما هم تیپ متفاوتی داشت،یه تیپ کاملا مردانه که تازه سن و سالش را نشان می داد.
معراج یک ساعت تاخیر داشت ولی به هر حال خودش را رسانده بود.نیما کاملا خونسرد بود،انگار نه انگار که این همه تماشاچی حضور داشتند.
یک ساعت و سه ربع طول کشید وقتی تمام شد معراج و مارال و نسیم دم در ورودی منتظر نیما شدند،نسیم دسته گل را به نیما داد و کلی از او تعریف کرد،معراج بسته ی کوچک کادو شده ای را به نیما داد و گفت:این هم از طرف من و مارال واقعا عالی بود.
نیما:خیلی لطف کردید اومدید،واقعا خوشحالم کردید چون خونه مهمون داشتیم مامان،بابا نتونستن بیان،نهال هم گرفتار بچه ش بود.
معراج:نهال دختر خاله مه،خواهر نیما.
نیما:می تونیم شام رو با هم بیرون بخوریم؟
معراج:مهمون تو؟
نیما:آره پس چی؟
مارال:من نذاشتم نسیم ماشین بیاره معراج تو با نیما برو من و نسیم هم پشت سر شما میاییم.
نیما:نه شما برید،من نسیمو میارم،کجا بریم؟
معراج:اگه مهمون تو هستیم پس خودت نظر بده.
نیما:پس سوار شید پشت ما بیایید.
خیابان ها شلوغ بود ولی نیما به فاصله ی مواز بین ماشین ها رد می شد.
نیما:جایی که می ریم یکی از رستوران های مورد علاقه ی منه،معمولا زیاد می رم اونجا.
نسیم:اگه یه کم آهسته رانندگی کنید،حتما زنده می رسیم تا من رستوران مورد علاقه ی شما رو ببینم.
نیما:چشم.
بالاخره رسیدند،نسیم چشم هایش گرد شده بود،این همان رستوران مورد علاقه ی نسیم،رستوران کویر بود و حالا خاطرات ان شب که با افشین و بچه ها اینجا بودند داشت امشبرا هم خراب می کرد،جوشش اشک را در چشمانش حس کرد.
نیما:نمی خوای پیاده شی؟...نسیم؟
نسیم:بله؟چرا...و به سختی خودش را کنترل کرد.سعی می کرد با پس زدن خاطراق قدیم آنها را از ذهنش پاک کند.
نیما:چیزی شده؟
نسیم:نه،من خیلی این رستوران را دوست دارم،قبلا هم با بچه ها اومدم اینجا،داشتم فکر می کردم که چند وقته اینجا نیومدم.
نیما:خوبه،بچه ها منتظرن بریم.و همراه هم روی سنگریزه های ورودی راه افتادند.نیما سرکی کشید.به لطف قد بلندش بچه ها را پیدا کرد.
معراج:اینم رستورانه ما را آوردی؟
نیما:عیبش چیه؟
معراج:آخه نه سقفی بالا سرمونه،نه دیواری دور و برمونه،ببینم اینجا از حیوانات وحشی که خبری نیست؟
نیما:نخیر.اتفاقا نسیم هم خیلی اینجا رو دوست داره.
معراج:خوب حالا باید اینجا آبگوشت بخوریم؟
نیما:نخیر برای شما نیمرو سفارش می دم با پیاز،البته اشکنه هم بد نیست.
معراج:فکر کردی،حالا که مهمون توییم باید دسر هم بدی.
نیما منو را جلوی نسیم و مارال گذاشت و گفت:شما انتخاب کنید،این پسره درست شدنی نیست،من نمی دونم مارال کدوم سلیقه تو رو قبول داشته باشم؟یه دوست می شد نسیم که واقعا در این موارد سلیقه ات حرف نداره،یه دوستت هم میشه این جونور دو پا که کعلوم نیست چه جوری قبول کردی حتی باهاش حرف بزنی؟همه خندیدیند.
معراج:مارال جون تو رو خدا غیرتی نشو،انتظار نداشتم اینجوری ازم دفاع کنی،عصبانی نشو عزیزم.
پیشخدمت برای سفارش گرفتن امد.
چی میل دارید؟
معراج:اول بفرمایید مطمئن هستید که یه دفعه وسط غذا خوردن ما بارون نمیاد.
بله،مطمئن باشید.
معراج:از کجا؟
از اینجا که حتی یه تکه ابر هم تو آسمون نیست،حالا چی میل دارید؟
نیما دید اگر معراج باز هم بتواند می خواهد تا صبح پسر بیچاره را به حرف بگیره،از نسیم و مارال خواست سفارش غذا بدهند.
در حینی که غذا آورده می شد از دست معراج اینقدر خندیده بودند که حالشان داشت به هم می خورد.
بعد از صرف غذا معراج که داشت می ترکید به مارال گفت:اینجا هیچ حسنی نداشته باشه یه خوبی داره اونم اینکه هر کی مثل من داشت می ترکید می تونه قدم بزنه،موافق نیستی؟
مارال:چرا،من هم بدم نمیاد.
معراج:پس پاشو بریم،نیما برگشتم باید سفارش بستنی داده باشی.
نیما:اگه نترکیده بودی چشم،مارال مواظب باش تیزی درخت ها نره تو تنش،ما اینجا آبرو داریم.
مارال و معراج به انتهای باغ رفتند.
نسیم:شب خیلی خوبیه،از همه چیز ممنون.
نیما:خواهش می کنم،باورتون میشه،به من هم تا به حال از وقتی اودم ایران اینقدر خوش نگذشته بود.چون معمولا تنها بودم.
نیما:موافقید قهوه بخوریم؟
نسیم:اگه اجازه بدید من حساب کنم،با کمال میل.
نیما:فرقی نمی کنه.
نسیم:من اینجوری راحت ترم.

R A H A
11-20-2011, 07:33 PM
چند دقیقه بعد گارسون با دو فنجان قهوه برگشت.
نیما در حالی که فنجان قهوه را سر می کشید گفت:من می تونم باز هم شما را ببینم؟
نسیم:ببینید؟
نیما:بله،شما شماره ی موبایل منو داشته باشید،اگه عیبی نداشته باشه من هم شماره ی موبایل شما رو بگیرم،گاهی وقت ها می تونیم تنهایی همو پر کنیم.
نسیم کمی من و من کرد.
نیما:اگه مسئله ای هست نمی خوام ناراحتتون کنم.
نسیم:نه،فقط...
نیما:فقط چی؟کس دیگه ای تو زندگیتون هست؟
نسیم:چرا این فکر رو کردید؟
نیما:همینجوری،فکر نمی کنم به جز این چیز دیگه ای باعث بشه شما قبول نکنید.
نسیم:نه،مسئله ای نیست.
نیما شماره ی نسیم را وارد حافظه ی موبایلش کرد و شماره ی خودش را وارد حافظه ی موبایل نسیم،علاوه بر آن شماره خانه را هم داد.
نیما:خیلی خوشحال می شم اگه تماس بگیرید.
مارال و معراج برگشتند.
معراج:از بستنی خبری نیست؟می بینم که شما قهوه خوردید!
نیما:مهمون نسیم بودم.
معراج:دست شما درد نکنه نسیم خانوم.
نسیم:شما چی می خورید؟
معراج:من دیگر کوفت بخورم،دارم می میرم،شوخی کردم.
نیما به پیشخدمت گفت که صورت حساب رابیاورد.نسیم به زور پول قهوه ها را حساب کرد و برگشتند،نیما نسیم را تا منزل رساند و گفت که منتظر تلفنش می ماند.



http://persian-star.net/template/line/t8a.gif



نسیم:الو؟بفرمایید!
سلام.
نسیم:سلام.
خوب هستید؟
نسیم:ممنون شما؟
نباید هم بشناسی،وقتی سراغی از ما نگیری همین میشه دیگه.
نسیم:ارشیا تویی؟
ارشیا:بله خانم فراموشکار.
نسیم:ببخشید نشناختم،چطوری؟
ارشیا:بد نیستم،کم پیدایی؟
نسیم:شما هم همینطور.
ارشیا:یکی دو بار هر کدوممون بهت تلفن کردیم ولی خبری نشد.
نسیم:مامان به من نگفت.
ارشیا:اشکان می گفت ماشین و موبایل خریدی.بابا مایه دار.
نسیم:خبرها زود می پیچه.
ارشیا:خاله پروین گفت.
نسیم:آره،هدیه ی تولدم بود.
ارشیا:از افشین خبر داری؟

R A H A
11-20-2011, 07:34 PM
نسیم لحنش جدی شد:نه،باید داشته باشم؟و حرف را عوض کرد از سانیا و ارشان و سیندخت چه خبر؟
ارشیا:همه خوبن،اونا هم سراغتو می گرفتن.
نسیم:نمی شه بیاین اینجا؟دلم واسه همه تون تنگ شده.
ارشیا:اتفاقا زنگ زدم بگم بچه ها امشب میان اینجا،تو هم بیا،می تونی؟
نسیم:سعیم را می کنم.
ارشیا:منتظریم.
نسیم برای عصر برنامه ای نداشت،همراه نازنین راهی منزل مهندس نادری شدند.وقتی رسیدند بقیه زودتر امده بودند،خیلی وقت بود که هیچ کدام خبری از هم نداشتند،جای خالی افشین کاملا مشخص بود،سانیا مدام خاطرات گذشته را یاداوری می کرد و پس از هر بار نگاهی به نسیم می انداخت تا عکس العملش را ببیند،نسیم به اندازه ی قبل ناراحت نمی شد.اشکان از نامه هایی که افشین فرستاده بود تعریف می کرد و اعدادی از عکس ها را که فرستاده بود دست بچه ها داد،عکس ها دست به دست می چرخید تا به دست نسیم رسید،افشین واقعا در عکس ها سرحال و خوشحال بود.با دیدن عکس ها انگار کسی به قلب نسیم چنگ زد.در مقابل ناراحتی ها و گریه های نسیم،افشین بی تفاوت گذشته بود و حالا عکس هایش را پست می کرد.
ارشان برای اینکه جو را عوض کند به بچه ها خبر داد که به زودی صاحب فرزندی می شوند.نسیم با خوشحالی به سیندخت تبریک گفت.
ارشیا:دلتون بسوزه،5 ماه دیگر من عمو می شم،ولی شما بی عرضه ها...مخصوصا تو اشکان
اشکان:من بی عرضه نیستم،افشین بی عرضه س.
مروا خودش را به نسیم رساند و نقاشی های جدیدش را به او نشان داد،نسیم خودش را سرگرم مروا کرد،حتی از شنیدن اسم افشین بیزار بود.
فردا در دانشگاه موضوع مهمانی و نامه ها و عکس های افشین را برای مارال تعریف کرد.
مارال سریع حرف را عوض کرد و گفت:شنیدم نیما...
نسیم:من مثل معراج بهش نگاه می کنم،یه دوست عادی.
مارال:نسیم،هنوز به افشین فکر می کنی؟
نسیم:نمی تونم فکر نکنم،ولی بیشتر اعصابم از دستش خورده.
مارالکچرا؟
نسیم:حتی وقتی داشت می رفت نگفت که منتظرش بمونم،اصلا حرفی از برگشت نزد.
مارال:بهتر،اینجوری تو هم از بلاتکلیفی در اومدی.
نسیم:نمی دونم.
مارال:نسیم نیما پسر خوبیه،شاید اصلا راهی باشه برای اینکه تو افشین را فراموش کنی.
نسیم:می ترسم.
مارال:از چی؟
نسیم:از اینکه دوباره همه چیز تکرار شه.
مارال:برات تجربه نشد؟
نسیم:چرا،ولی باز هم از اخرش می ترسم.
مارال:تا کی می خوای بترسی؟بالاخره که چی؟لااقل تکلیفت رو با خودت روشن کن اینطوری موقعیت های خوب رو هم از دست می دی و بر عکس افشین داره عشق می کنه.
نسیم:باید روش فکر کنم،نمی خوام یه بار دیگر شکست بخورم.
مارال:تو رو خدا اسمش رو شکست نذار،اون یه اتفاق معمولی بود،یه برداشت اشتباه که تو تقصیری نداشتی،ولی این دفعه بیشتر فکر کن و با چشم باز تصمیم بگیر.
نسیم:می دونی،به نظر من نیما واقعا پسر خوبیه،همه اون چیزهایی که مد نظر منه داره،واقعا یه مورد عالیه...
مارال:زود تصمیم نگیر،یه کاری نکن که بعدا خودتو سرزنش کنی و پشیمون بشی.
نسیم:اگه من تو را نداشتم چه کار می کردم؟
مارال:زندگی.
نسیم:وقتی معراج دانشگاه نیست دانشگاه خیلی سوت و کوره،نه؟
مارالکچی بگم؟مخ آدمو می خوره،یه روز بهم استراحت داده،نیومده.
نسیم:خیلی بدجنسی،من مطمئنم که واقعا دوستت داره.
مارال:راستی نسیم از سانیا چه خبر؟
نسیم:همون روز خونه ی ارشیا اینا دیدمش،داره واسه کنکور اماده می شه،یه هفته دیگه کنکوره،نه؟
مارال:آره،یادته خودمون چه حالی داشتیم،بیچاره.
نسیم:حالا هم که امتحانات اخر ترممونه،فرقی نمی کنه.
مارال:تنبل،سه تا دیگر مونده بعد راحت می شیم.
نسیم همه وقتش را برای درس خواندن گذاشته بود به طوری که اصلا یادش نبود نیما منتظر تماس از طرف اوست.
بالاخره امتحانات تمام شد،مارال گفت که با پدربزرگ و مادربزرگش برای دیدن عمه اش به شیراز می روند،معراج هم با دوستانش می رفت شمال ولی نسیم به خاطر کار پدرش مجبور بود تهران بماند.
ولی برای اینکه با مارال سال بعد را شروع کند ترم تابستانی نگرفت.در خانه حسابی حوصله اش سر رفته بود،نازنین تمام روزش را با کلاس رفتن و ورزش اسکیت پر می کرد ولی نسیم به جز نوشتن کار دیگری نداشت.
آذر خانم از طریق یکی از فامیل ها فهمید که حال مادرش که در اصفهان زندگی می کرد اصلا خوب نیست و تصمیم داشت به اصفهان برود و مادرش را با خودش به تهران بیاورد.چند روز بعد را نسیم در خانه تنها بود،دیگر واقعا کلافه شده بود یک دفعه یادش افتاد که می تواند به نیما تلفن کند.شماره را گرفت.
نیما:بفرمایید؟
نسیم:سلام.
نیما:سلام.
نسیم:خوب هستید؟
نیما:ممنون،شما؟
نسیم:نشناختید؟
نیما:به جا نمیارم.
نسیم:من...
نیما:نسیم تویی؟دیگر داشتم ناامید می شدم،می دونی چقدر منتظر تلفنت بودم؟می خواستم خودم باهات تماس بگیرم گفتم شاید تو نخوای دیگر با هم تماسی داشته باشیم.
نسیم:من سرگرم امتحانات بودم،اصلا به کل یادم رفته بود.
نیما:دستت درد نکنه،حالا چی شد یادی از ما کردی؟
نسیم:حوصله ام سر رفته بود،مارال و معراج هم نیستن،تو خونه تنها بودم گفتم یه زنگی به تو بزنم.
نیما:خوب کردی،اتفاقا من هم خیلی حوصله م سر رفته می تونی بیای بیرون؟
نسیم:آره،کجا؟
نیما:من نیم ساعت دیگه سر کوچه ام.
نسیم:باشه.
و خداحافظی کردند.

R A H A
11-20-2011, 07:34 PM
اول کمی تردید کرد که قبول کرده ولی بعد دید که عیبی ندارد،البته اگر مارال و معراج بودند راحت تر بود.
خیلی سریع اماده شد و برای نازنین یادداشتی گذاشت و بیرون رفت.
نیما منتظرش بود در را باز کرد و نشست.
نسیم:سلام،دیر که نیومدم؟
نیما:نه،منم همین حالا اومدم،خوب کجا بریم؟
نسیم:نمی دونم،فرقی نمی کنه.
نیما:با قدم زدن موافقی؟
نسیم:اره خوبه.
نیما نزدیک یکی از پارک های همان حوالی پارک کرد و پیاده شدند.
نیما:اه...دیدی چی شد آخر یادم رفت.
نسیم:چی رو؟
نیما:می خواستم بگم یکی از دفترهای شعرت رو برام بیاری بخونم.
نسیم:شوخی می کنی؟
نیما:نه،اصلا.
نسیم:خیلی قوی نیست.
نیما:هر چی.دوست داشتم بخونم.
نسیم:باورت می شه که تا به حال کسی اونا رو نخونده؟
نیما:منظورت اینه که نمی خوای من بخونم؟
نسیم:نه،حتما برات میارم،ههنوز دو صفحه شو نخونده می ذاریش کنار.
نسیم هر چی بیشتر با نیما حرف می زد و با خصوصیات اخلاقی اش اشنا می شد علاقه ی بیشتری به او پیدا می کرد.
کم کم این ملاقات ها به هفته ای دو روز رسید و روزهای دیگر هم نیما به نسیم زنگ می زد،حتی با شروع دوباره کلاس های دانشگاه نسیم و نیما با هم ملاقات داشتند و گاهی معراج و مارال هم با انها بودند.حالا دیگر نسیم و نیما کاملا با هم اشنا شده بودند،نسیم نیما را می پرستید ولی به زبان نمی اورد.
نسیم پیش خود فکر میکرد که چقدر احمقانه به افشین دل بسته بود افشین حتی یک کلمه از حرف های نیما را نزده بود.
افشین از قیافه ی نسیم تعریف نمیکرد و دائم تکرار نمی کرد که دوستش دارد یا دلش برای او تنگ شده است.
در مورد تیپ لباس های نسیم نظری نمی داد و به چیزهای مورد علاقه ی نسیم توجهی نداشت.
آذر خانم از دوستی نسیم با نیما چیزهایی می دانست،خود نسیم غیر مستقیم برای مادرش توضیح می داد و آذر خانم که دخترش را عاقل می دانست و بعد از ماجرای افشین او را صبورترو زرنگ تر می دانست از دور مواظب دخترش بود و او را در تنگنا قرار نمی داد.
نیما هم حسابی از تنهایی درامده بود و از اینکه در کنار نسیم بود خوشحال بود،تا اینکه یک روز که با هم بیرون رفته بودند گفت:نسیم،اگه دو هفته منو نبینی چی میشه؟
نسیم:می خوای نامرئی شی؟
نیما:جدی میگم!
نسیم:بهش فکر نکردم.
نیما:یه کم فکر کن.
نسیم:اوم...خوب دلم برات تنگ می شه.
نیما:فقط همین؟
نسیم:پس چی؟
نیما:من باید حداقل دو هفته به خاطر کارم برم مسافرت.
نسیم:خوب؟
نیما:می خواستم بدونی.
نسیم:کی می ری؟
نیما:فردا صبح.
نسیم:تنها می ری؟
نیما:آره.
آن شب وقتی نیما و نسیم از هم جدا می شدند نسیم گفت که مواظب خودش باشد و تا برگشت بلافاصله با او تماس بگیرد.
نسیم می خواست خودش را امتحان کند به خودش قول داده بود که دیگر الکی به کسی وابسته نشود،سه چهار روز اول خودش را خودش سرگرم کرد.با ارشیا و ارشان و سانیا تماس گرفت و دو روزش را با انها پر کرد اما بعد از یک هفته دیگر کلافه شده بود،احساس می کرد که خیلی دلش تنگ شده،سعی می کرد چیزی بروز ندهد می خواست تا اخرش برنده باشد البته فقط جلوی دیگران می توانست تظاهر کند و گرنه...روزها برایش طولانی شده بود،کسل بود و بداخلاقی می کرد،دائم بهانه می گرفت،دوباره به یاد روزهایی افتاده بود که افشین تازه می خواست برود،اما نیما ارزشش را داشت.
بالاخرهن یما برگشت و انتظار نسیم به پایان رسید،نسیم سعی می کرد همه چیز را عادی جلوه دهد و اصلا نشان ندهد که چقدر دلتنگش بوده.
البته مارال و معراج چغلی نسیم را کرده بودند که این اواخر بی حوصله و بد اخلاق بوده.
یک روز مارال به نسیم تلفن کرد و گفت که هر چه زودتر میخواهد نسیم را ببیند،مارال بعد از ظهر همان روز به خانه ی سرهنگ رفت.
نسیم از قیافه ی مارال نمی توانست بفهمد که خوشحال است یا ناراحت،انگار نگران بود.
نسیم:خوب حالا بگو چی شده.
مارال:باورت نمیشه.
نسیم:چی رو؟
مارال:معراج...معراج...
نسیم:چیزیش شده؟بلایی سرش اومده؟
مارال:نه بابا،از من خواستگاری کرد.
یک دفعه نسیم زد زیر خنده،جدی که نمی گی؟
مارال ناگهان اخمی کرد و گفت:شوخی ندارم،منو ببین اومدم از کی کمک بگیرم.
نسیم:باورم نمیشه،آخه شما هنوز بچه اید.
مارال:از کی تا حالا 24 سال شده بچه؟

صفحه ی 110

R A H A
11-20-2011, 07:34 PM
نسیم:خوب حالا تو چی جواب دادی؟
یک دفعه مارال وا رفت:نمی دونم.
نسیم:نمی دونی؟
مارال:خیلی سخته،اصلا انتظارشو نداشتم.
نسیم:معراج پسر خوبیه،پدربزرگ و مادربزرگت چی گفتن؟
مارال:اونا تحقیق کردن،می گن پسر خوبیه،تو یه شرکت کار پیدا کرده و با پول سرمایه گذاری یه خونه ی کوچیک خریده با یه ماشین.
نسیم:پس دیگر چی می خوای؟تو که دوستش داری.
مارال:آره،ولی دلم شور می زنه،پدر و مادرم هم خیلی همو دوست داشتن ولی اخرش این شد که خودت می دونی.
نسیم:نمی دونم چی بگم؟
مارال:می تونم از مامانت کمک بگیرم؟
نسیم:آره،چرا که نه،بیا بریم پایین باهاش حرف بزنیم.
بعد از 45 دقیقه صحبت،مارال بالاخره قانع شد که خوب فکرهایش را بکند،همه ی شرایط را در نظر بگیرد و بعد تصمیم بگیرد.

قرار گذاشتند تا سرهنگ به شرکت برود و یک سری تحقیقات را انجام بدهد و با معراج صحبت کند.
قرار بود نیما و نسیم حرفی در مورد خواستگاری معراج از مارال نزنند.
نیما سه تا از دفترهای شعر نسیم را گرفته بود و کلی از انها تعریف می کرد،نیما مشوق خوبی بود برای نسیم و به او اعتماد به نفس می داد.
بعد از تحقیقات سرهنگ و فکر کردن مارال قرار شد معراج با خانواده اش برای خواستگاری به خانه ی مارال بروند البته با حضور پدرو مادر نسیم که مارال را مثل نسیم دوست داشتند.
بالاخره مارال بله را گفت و مراسم عقد و عروسی تکلیفش مشخص شد.
نسیم و نیما از مارال و معراج خوشحال تر بودند.قرار شد درسشان را بخوانند و این یک ساله را نامزد باشند.



http://persian-star.net/template/line/t8a.gif



آذر خانم نسیم را صدا کرد و گفت که ارشیا پای تلفن با او کار دارد.مثل همیشه ارشیا بعد از سلام و احوالپرسی گله و گله گذاری را شروع کرد.
ارشیا:یه وقت نیای از من خبری بگیری ها.
نسیم:واقعا گرفتارم.
ارشیا:تو سفارت کار پیدا کردی؟
نسیم:بدجنس نشو.
ارشیا:ببین نسیم زنگ زدم بگم ارشان و سیندخت برای تولد دو سالگی سامان مهمونی بزرگی گرفتن دعوت مهمان ها با منه 5 شنبه همین هفته منتظریم.
نسیم:اِ،باشه حتما.خونه ی خودشونه.
ارشیا:آره.البته فقط جوونا هستن،حتی مامان و بابای بیچاره ی خودمونو هم راه نمی دن.یه سری دوستای دانشگاهی ارشان و سیندخت می ان.
نسیم:حتما میام،لطف کردی تلفن کردی.
ارشیا:خواهش می کنم.
نسیم از اینکه در رفت و امد با دوستان قدیمی کوتاهی کرده بود خجالت می کشید ولی انها باز هم به یادش بودند و از او دعوت کردند.نسیم متوجه شد که یک بار قبلا تلفن کرده بودند و نسیم نبوده،از نازنین دعوت کرده بودند و گفته بودند به نسیم مجددا زنگ می زنند.
از وقتی سامان پسر ارشان و سیندخت به دنیا امده بود نسیم فقط چند دفعه با پدر و مادرش برای دیدنشان رفته بود.
نسیم از رفتنش به این مهمانی چیزی به نیما نگفت.ولی نیما گفته بود که 5 شنبه باید به خانه ی یکی از دوستانش برود.
نسیم خودش را برای مهمانی اماده کرده بود،ارشیا گفته بود که سانیا دانشگاه قبول شده و کلی تغییر کرده و حتما باید ببیندش.
نسیم یکی از بهترین لباسهایش را پوشید و موهایش را درست کرد،آرایش مناسبی که با رنگ لباسش هماهنگی داشت کرد و از خانه بیرون امد.از روبه رو شدن با سانیا دل خوشی نداشت و می دانست که باز هم در جمع انها تنهاست،چون نازنین درسهایش سنگین بود و اصلا نمی توانست به مهمانی برود،سانیا حتما طبق معمول با ارشیا بود و بقیه هم که...این یعنی باز هم جای خالی افشین حس می شد و باید گوشه و کنایه های سانیا را تحمل می کرد.
با ورود نسیم،ارشان او را به همه ی بچه ها معرفی کرد.

R A H A
11-20-2011, 07:35 PM
ارشان:نسیم جان،تو اتاق بچه ها دارن لباس عوض می کنن،تو هم برو.
نسیم مشغول دراوردن مانتویش بود که یک دفعه صدای پسری که پشتش به او بود و داشت با تلفن حرف می زد توجهش را جلب کرد.
از پشت اصلا نمی توانست تشخیص بدهد کیست،ولی صدایش خیلی اشنا بود.سانیا جلوی در اتاق امد و گفت:سلا،نمی خوای بیای بیرون؟
نسیم:سلام،چرا تو برو الان میام.
سانیا:زود باش بچه ها منتظر توان سیندخت هم کارت داره.
نسیم دنبال سانیا راه افتاد و به اشپزخانه رفت.
نسیم:سلام سیندخت.
سیندخت جلو امد و نسیم را در آغوش گرفت:سلام،چطوری؟خیلی دلم برات تنگ شده بود.
نسیم:من هم همین طور.
سیندخت:دیگر ما را تحویل نمی گیری؟
نسیم:این چه حرفیه؟کاری داری کمکت کنم؟
سیندخت:آره،سخت ترین کار.
نسیم با تعجب پرسید:چی؟
سیندخت:سامان با تو از همه بهتره،یه کم ازت حساب می بره،لباساش روی تختشه،ارشان حمامش کرده الان تو اتاق خودشه،اگه زحمتی نیست لباسشو تنش کن.
نسیم:چرا که نه،این بهترین کاره،دلم واسش ضعف می ره.
وقنی نسیم وارد اتاق سامان شد،اشکان و سونیا داشتند ساکتش می کردند تا شاید لباس هایش را بپوشد.
نسیم:سلام بچه ها،خوبید؟
اشکان:سلام،نه بابا،این فسقل بچه پدرمون رو دراورد.
نسیم بغلش کرد و گفت:شما برید من آماده ش می کنم.
سونیا:نازنین نیومده؟
نسیم:نه،کارش سنگین بود،کلاس عکاسی داره داغونش می کنه،همه ی وقتش رو گذاشته روی درسهاش.
اشکان:پس ما می ریم تو سالن.
یک ربع بعد نسیم سامان را اماده کرد و به اتاق پذیرایی رفت.خیلی شلوغ بود.سامان لحظه ای از نسیم دور نمی شد.
ارشان و سیندخت هم که مشغول پذیرایی بودند.
سیندخت در حالی که یک لیوان نوشیدنی کنار نسیم می گذاشت گفت:چرا نازنین نیومد؟
نسیم:خیلی سرش شلوغ بود.
سیندخت:وای،تو رو خدا می بخشید اصلا حواسم نبود سامان بغل توئه،بدش من.
نسیم:نه،راحتم،اذیت نمی کنه.
ارشان:نسیم بیا می خوام به یکی از دوستام معرفیت کنم.
نسیم با تعجب:منو؟
ارشان:نه پس سامان رو.
نسیم:برای چی؟
ارشان:برای اینکه ادب حکم می کنه.و چشمکی زد.
نسیم بلند شد تا همراه ارشان برود.
ارشان:ارشیا لطف می کنی سامان را از نسیم بگیری؟
نسیم:چرا؟
ارشان:بچه را بده بیا بهت میگم.
ارشیا سامان را بغل کرد و برگشت پیش سانیا.
نسیم:موضوع چیه ارشیا؟
ارشان:موضوع یه سورپرایزه برای تو.
نسیم:برای من؟فکر می کردم امشب تولد سامان باشه.
ارشان در اتاق را باز کرد و گفت:هست،حالا برو تو.

R A H A
11-20-2011, 07:35 PM
نسیم وارد اتاق شد،همان پسری که نسیم خیلی برایش اشنا بود پشت به انها نشسته بود.ارشان سرفه ای کرد تا حضور خودشان را اطلاع دهد.
پسر جوان برگشت.نسیم نمی دانست خوشحال باشد یا ناراحت،پاهایش می لرزید،نفسش بند امده بود،همونطور که به دیوار تکیه داده بود روی زمین نشت.
افشین:نسیم حالت خوبه؟ارشان برو یه لیوان آب بیار.
نسیم زبانش بند آمده بود،فقط به زمین چشم دوخته بود.ارشان با یک لیوان آب برگشت و آن را به نسیم داد بعد هم از اتاق بیرون رفت.
افشین:چی شد دختر؟چرا یه دفعه اینجوری شدی؟نسیم...نسیم...
من همه ی بچه ها را فرودگاه دیدم،فقط تو را ندیدم که بچه ها گفتند امروز میای اینجا،گفتم حسابی غافلگیرت کنم.
نسیم که نمی خواست جلوی افشین ضعف نشان بدهد از جا بلند شد و به طرف در رفت،افشین هم دنبالش رفت.
سانیا چشمش به در بود تا نسیم و افشین را ببیند.افشین کنار نسیم نشست و با بچه ها بگو بخند کرد ولی نسیم مثل یک مجسمه آرام بود.
سانیا از رفتار نسیم سر در نمی آورد مگر غیر از این بود که نسیم افشین را دوست داشت و منتظرش بود.
صدای موزیک بلند شد.یکی از آهنگ های رقص والس،همه با هیجان بلند شدند.
افشین:نسیم نمی خوای ببینی شاگردت پیشرفتی داشته یا نه؟فکر کنم حالا دیگر بتونی یه درجه ای چیزی بهم بددی،البته تمرین نداشتم اونجا.
نسیم نگاهی به افشین انداخت،دیگر نمی توانست تحمل کند،اصلا انگار نه انگار که اتفاقی افتاده،افشین مثل قبل رفتار می کرد،موقعی که هنوز نرفته بود.بی صدا بلند شد مانتو و روسری اش را برداشت و کادویی که برای سامان خریده بود را روی میز کنار در گذاشت.می خواست از در بیرون برود که افشین ارشان را خبر کرد.
ارشان:کجا نسیم؟
نسیم نگاه خشم آلودش را از ارشان دزدید و گفت:از سورپرایزت خیلی ممنون و در را پشت سرش بست.
ارشان:تو چی کار کردی افشین؟
افشین:من حتی باهاش حرف هم نزدم.
افشین کاپشنش را برداشت و خارج شد.نسیم در ماشین نشست و سعی کرد ماشین را روشن کند،می خواست هر چه زودتر از انجا فرار کند.
هر چه سعی کرد استارت بزند موفق نشد.دستانش می لرزید.انگار مغزش از عصبانیت فلج شده بود.دیگر با دیوانگی فاصله ی چندانی نداشت،سرش را روی فرمان گذاشت و فریاد زد:لعنتی،لعنتی،لعنتی.
افشین از خانه بیرون آمد و فهمید که ماشین روشن نمی شود،در ماشین را باز کرد و نشست.
نسیم سرش را از روی فرمان بلند نکرد:پیاده شو.
افشین:نسیم...
نسیم:گفتم پیاده شو.
افشین:فقط چند کلمه باهات حرف دارم.
نسیم:بگو بعد هم برو.
افشین:تو از چیزی عصبانی هستی؟تقصیر من که نیست؟هست؟
نسیم پوزخندی زد و دوباره سعی کرد ماشین را روشن کند.
افشین:بیا بریم تو با هم حرف بزنیم.
نسیم:لازم نیست.
افشین:فکر می کردم منو ببینی خوشحال می شی.
نسیم:این فکر را هم کردی که وقنی رفتی من ناراحت شدم؟
افشین:نسیم تو حالت خوبه؟
موبایلش را دراورد و شماره گرفت:خسته نباشید،یه آژانس می خواستم و آدرس را داد.
افشین:تو از چی فرار می کنی نسیم؟
نسیم:از خودم،از حماقت هایی که کردم.
افشین:صبر کن برم سوئیچ را بیارم،می رسونمت خونه.و پیاده شد وقتی افشین با عجله وارد خانه شد ارشان و سیندخت و سانیا بهت زده نگاهش می کردند،هیچ کس نمی دانست چه اتفاقی افتاده.افشین بدون اینکه کوچکترین حرفی بزند سوئیچ ماشین را برداشت و رفت.ولی دیر شده بود.به محض اینکه از در حیاط گذشت نسیم سوار آژانس شد و رفت.افشین سر در نمی اورد.
قبل از اینکه نسیم به خانه برسد اشکان همه چیز را تلفنی برای نازنین تعریف کرده بود و نازنین هم به اطلاع آذر خانم رسانده بود که زیاد از نسیم سوال نکنند.
نسیم سعی کرد با روی خوش وارد شود تا کسی چیزی نفهمد.
آذر خانم:چطور اینقدر زود برگشتی؟
نسیم:حالم خوب نیست خیلی شلوغ بود،حوصل هی سر و صدا نداشتم.
آذر خانم:حالا ناراحت نشن؟
نسیم:نه بابا،سرشون گرم بود.

R A H A
11-20-2011, 07:40 PM
نازنین دیگر نتوانست جلوی خودش را نگه داردو رفت به اتاق نسیم.می خواست از همه چیز باخبر شود.
نازنین:نسیم،افشین اومده؟
نسیم:نمی خوام در موردش حرف بزنم.
نازنین:چی شده؟نسیم!
نسیم:کی به تو خبر داده؟
نازنین:من با اشکان حرف زدم.
نسیم:نمی خواد به مامان چیزی بگی.
نازنین:خودش همه چیز رو می دونه.
نسیم:تو برو من هم لباسامو عوض می کنم می یام پایین.
خیلی سعی کرد که ناراحتی اش را نشان ندهد،شامش را خورد و به اتاقش رفت.
سرهنگ هم خبر برگشتن افشین را شنیده بود.



http://persian-star.net/template/line/t8a.gif



در دانشگاه نسیم همه چیز را برای مارال تعریف کرد و از او خواست به معراج چیزی نگوید.
مارال:هنوز دوستش داری؟
نسیم:نمی دونم،اول که دیدمش خیلی خوشحال شدم ولی بعد...
خودم هم نمی دونم چه احساسی دارم.
مارال:برای همیشه اومده یا موقت اومده؟
نسیم:من اصلا باهاش حرف نزدم.
مارال:اشتباه کردی،بذار بدونه همه چیز عادیه و تو زندگی معمولیتو ادامه می دی.
نسیم:اصلا مغزم کار نمی کنه،دیوونه شدم.
موبایل نسیم زنگ زد.
نسیم:بله؟
سلام.
نسیم:نیما توی؟سلام.
نیما:منتظر تلفن کسی بودی؟
نسیم:نه مهمونی خوش گذشت؟
نیما:مهمونی؟
نسیم:خودت گفتی 5 شنبه خونه ی دوستت دعوت داری.
نیما:آره،ولی نرفتم.

R A H A
11-20-2011, 07:41 PM
نسیم:چرا؟
نیما:حوصله نداشتم بهت زنگ زدم که با هم بریم بیرون،در دسترس نبودی،زدم خونه،نازنین گفت رفتی مهمونی،داشتیم؟تنهایی رفتی مهمونی؟
نسیم:زود برگشتم،اصلا خوش نگذشت.
نیما:چون منو نبردی.
نسیم:فکر کردم خودت جایی دعوت داری.در ضمن من هم به خاطر این که تولد یه بچه ی دوست داشتنی بود مجبور شدم برم و کادوش را بهش بدم،زود برگشتم.
نیما:می تونم ببینمت؟
نسیم:اتفاقی افتاده؟
نیما:آره،یه اتفاق خیلی خیلی بزرگ.
نسیم با نگرانی پرسید:چی؟
نیما:دلم برات تنگ شده،همین.
بعد از دانشگاه نسیم و نیما با هم رفتند پارک.
نیما:به نظر کسل میای.
نسیم:نه،یه کم سرم درد می کنه.
نیما:نسیم:یه کم از گذشته ات برام می گی؟
نسیم:گذشته،منظورت بچگی هامه.
نیما:نه،مثلا دو سه سال پیش.
نسیم:اتفاق خاصی نیفتاده که بخوام تعریف کنم،یه زندگی عادی مثل بقیه.
نیما:یعنی میخوای بگی هیچ کس را دوست نداشتی؟
نسیم نگاه پر معنایی به نیما کرد و گفت:چیزی شده؟کسی حرفی زده؟
نیما:چطور؟مشکوکی!
نسیم:حالا چرا به این چیزا گیر دادی؟
نیما:فقط می خواستم بدونم.
نسیم نمی دانست که نیما چیزی در مورد افشین شنیده یا نه،نمی خواست دروغ بگوید یا چیزی را قایم کند.
نسیم:خوب چرا،همان موقع که کنکور داشتم پسر دوست پدرم را خیلی دوست داشتم.
نیما:اون هم تو رو دوست داشت؟
نسیم:نمی دونم!هیشه واسم سوال بود.
نیما:بعد چی شد؟
نسیم:هیچی،رفت کانادا که درس بخونه.
نیما:حالا کجاس؟
نسیم:یه هفته ای میشه که اومده ایران.
نیما:دیدیش؟
نسیم:آره.
نیما:هنوز دوستش داری؟
نسیم:بازجویی می کنی؟من که سردرنمی ارم این سوالا برای چیه؟
نیما:ناراحت شدی؟همینجوری می پرسم،باور کن.
نسیم:نه،دوستش ندارم،شایدم ازش متنفرم.
نیما:حالت خوبه؟
نسیم:آره.
نیما:می خوای یه کم قدم بزنیم؟
در طول مدتی که قدم می زدند هیچ کدام حرفی نزدند،نسیم نمی دانست که کار خوبی کرده همه چیز را تعریف کرده یا نه و نیما از صداقت نسیم خوشش امده بود.
نیما دیگر نمی توانست سکوت بینشان را تحمل کند:بشینیم اینجا؟
نسیم با اشاره سر موافقتش را اعلام کرد.
نیما:دوست ندارم اینجوری ناراحت و ساکت باشی ها،تو چشمای من نگاه کن،نسیم نگاه کن.
نسیم ارام سرش را بالا گرفت.
نیما:از اون درخشندگی ویژه خبری نیست،انگار یه پرده ی تیره و کدر جلوی درخشندگیشو گرفته.
بغض گلوی نسیم را گرفته بود،چشم هایش نمناک شده بود،یک قطره اشک از روی گونه اش غلتید.
نیما:ولی این درخشندگی را هم دوست ندارم،با اشک یه جورایی مصنوعیه چشمای خودت خیلی قشنگ ترن،گریه نکن،پاشو بریم.
وقتی به ماشین هایشان رسیدند نیما گفت:ببخشید اگه ناراحتت کردم.
نسیم:نه،تقصیر تو نیست.
نیما:می تونی رانندگی کنی؟
نسیم:آره خیالت راحت،فردا بهت زنگ می زنم.و خداحافظی کردند.
نسیم از اینکه چیزهایی در مورد افشین به نیما گفته بود سبک شده بود،بهتر بود تا اینکه می خواست از معراج بشنود.
وقتی رسید باخبر شد که پروین زنگ زده و به مناسبت برگشتن افشین از همه دعوت کرده به منزلشان بروند.
نسیم کلی بهانه اورد ولی سرهنگ گفت که باید حتما همراهشان برود.
نسیم دوش گرفت و آماده شد،فکر رویارویی دوباره با افشین اعصابش را به هم می ریخت.
وقتی دم در خانه ی دکتر موحد رسیدند نسیم خیس عرق شده بود،خوشبختانه همزمان با انها مهندس صبوری هم با خانواده اش رسیدند.نسیم سعی کرد با سانیا برخورد خوبی داشته باشه تا مجبور نشود در مهمانی تنها بنشیند،دکتر موحد به استقبالشان امد،پشت سرش پروین و بعد هم افشین و اشکان.
نسیم کنار سانیا و سیندخت که زودتر آمده بود نشست و مشغول بازی با سامان شد،افشین همه ی حواسش به نسیم بود و نسیم سنگینی نگاهش را حس می کرد،تا قبل از شام هیچ اتفاقی نیفتاد.
موقع شام نسیم بلند شد تا کمک کند و میز را بچیند،افشین از بقیه خواست که بنشینند تا شاید افشین بتواند چند کلمه ای با نسیم حرف بزند.نسیم از اینکه می دید هیچ کس برای کمک به اشپزخانه نمی اید تعجب کرد.
افشین:خوبی نسیم؟
نسیم:ممنون.وسته ی بشقاب ها را برداشت و از آشپزخانه بیرون رفت.نسیم بشقاب ها را روی میز می چید و افشین پشت سرش قاشق و چنگال ها را دو طرف بشقاب ها می گذاشت.
افشین:نسیم ما باید با هم حرف بزنیم،اینو می فهمی؟
نسیم:نه.
افشین:چرا؟نو چته؟
نسیم:هیچی.
افشین بعد از شام فقط چند کلمه می خوام باهات حرف بزنم.
بقیه برای صرف شام به طرف میز امدند و حرفشان ناتمام ماند،بعد از شام نسیم دنبال کاری می گشت که از زیر حرف زدن در برود ولی بچه ها همه طرفدار افشین بودند و به او کمک می کردند تا کاری نباشد که نسیم به ان مشغول بشود.
نسیم به حیاط رفت و گفت افشین هم پشت سرش.
نسیم:حرفتو بزن!

R A H A
11-20-2011, 08:00 PM
افشین:نظرت در مورد اومدن من چیه؟به نظرت کار درستی کردم؟
نسیم پوزخندی زد و گفت مگه وقتی داشتی می رفتی از من نظر خواستی؟اصلا مگه اون موقع نظر من مهم بود که حالا باشه.
افشین:نسیم تو چرا اینقدر بدبین شدی؟
نسیم:متاسفم.
افشین:من که برای خوشگذرونی یا زندگی نرفته بودم،رفتم درس بخونم فکر می کنی درس خوندن اونجا،تو یه کشور غریب،تنها،آسونه؟
نسیم:خودت خواستی.
افشین:البته به اصرار مادرم.
نسیم:ولی تصمیم اخر با خودت بود،گردن خاله ننداز.
افشین:حالا باید چه کار کنم؟
نسیم:من چه می دونم.
افشین:نسیم تو خیلی تغییر کردی،اصلا یه آدم دیگه ای شدی.
نسیم:آره،درسته،عاقلتر شدم.
افشین:ولی من هنوز دوستت دارم.
نسیم:من دیگر اون دختر 19 ساله ی احمق نیستم که تو سر کار گذاشتیش.و به داخل خانه برگشت،افشین سر در نمی اورد،نشست لب باغچه و به فکر فرو رفت.
سانیا به حیاط آمد.
سانیا:چی شده افشین؟حالت خوبه؟
افشین:نه،این دختره چشه؟دیوونه شده؟
سانیا:چه انتظاری داشتی؟که بشینه تو خونه دست روی دست بذاره تا تو شاید برگردی،شاید انتخابش کنی؟
افشین:خودمم دیوونه شدم.
سانیا:به هر حال اون دانشگاه می ره با چهار نفر آشنا می شه،اونا روش تاثیر گذاشتن...
افشین:ولش کن دیگه،برای امشب کافیه،بریم تو.
بقیه مهمانی عادی گذشت،ولی نسیم هنوز فکرش مشغول بود.
صبح روز بعد نسیم کلاس نداشت،به نیما زنگ زد.
نیما:بله!
نسیم:سلام نیما.
نیما:سلام،چطوری؟بهتر شدی؟
نسیم:آره،ممنون،می تونم یه کم باهات حرف بزنم؟
نیما:چرا که نه،اگه بتونم کمکی کنم خوشحال می شم،سراپا گوشم.
نسیم:نیما،من سردرگمم،دیگه مغزم نمی کشه،قدرت تصمیم گیری ندارم.
نیما:می خوای عصری همدیگر را ببینیم و با هم حرف بزنیم؟
نسیم:فکر بدی نیست.
نیما:میام دنبالت،ساعت 7 سر کوچه.
نسیم تا ساعت 7 همه ی حرف هایی را که می خواست به نیما بگوید مرور کرد ولی تا چشمش به نیما افتاد همه را فراموش کرد.
نیما:رستوران کویر خوبه؟اونجا می تونیم بشینیم و تا شب حرف بزنیم.
نسیم:باشه،فقط من زود باید برگردم خونه.
وقتی رسیدند،زستوران هنوز حلوت بود،هوا داشت کم کم تاریک می شد.
نیما:فکر کنم قرار بود با هم حرف بزنیم،درسته؟
نسیم:ولی من همه چیزو قاطی کردم،نمی دونم از کجا باید شروع کنم؟
نیما:بذار من شروع کنم.
نسیم با تعجب به نیما نگاه می کرد.
نیما:تو اتفاقی با من آشنا شدی،من از احساس تو در مورد خودم چیزی نمی دونم ولی به هر حال یه جورایی به هم وابسته شدیم،آدما اینجورین همیشه به چیزهای خیلی ساده و کوچیک دل می بندن،ببین تو اگه یه کبوتر 4 روز بیاد لب پنجره ی اتاقت بشینه روزپنجم که نیاد نگرانش می شی،مدام سر می زنی ببینی اومده یا نه،البته الان دیگر به همون سادگی که دل می بندن به همون سادگی هم دل می کنن.
نسیم:مثل اینکه دلت خیلی پره!
نیما:به هر حال،از اون طرف هم پسر دوست بابات از کانادا برگشته،اینم می دونم که تو دوستش داشتی،البته الان رو نمی دونم!حالا تو نمی تونی انتخاب کنی،درسته؟من بهت حق می دم خیلی سخته،برای من هم سخته،ولی من حاضرم هر کاری که تو بگی انجام بدم چون دوستت دارم،نسیم گفتن همین دو کلمه خیلی برام سخته،به هر کسی نمی تونم بگم اما بعد از این مدت تقریبا طولانی که با تو بودم می دونم که تو لیاقت گفتن این دو کلمه را داری،من می خوام تو خوشبخت بشی،حالا هم منتظرم تو بگی چه کار کنم؟
نسیم هاج و واج به نیما نگاه می کرد.
نیما:حرف بدی زدم؟
نسیم:نه،ولی کار منو مشکل تر کردی،می دونی نیما نخ نفرت خیلی خیلی محکم تر از طناب محبته،ولی از آینده م می ترسم،افشین هم ول نمی کنه جواب قانع کننده می خواد تا دست از سرم برداره.
نیما:تو اول باید یکی را انتخاب کنی،در این مورد عجله هم نکن.
نسیم:ولی هر چی بیشتر فکر می کنم کمتر به نتیجه می رسم.
نیما:همه چیز را در نظر بگیر،می خوای با کسی مشورت کنی؟
نسیم:هیچ کس به اندازه ی خودم از ماجرا اطلاع نداره،فقط خودم می تونم انتخاب کنم.
نیما:من میرم دو تا قهوه بگیرم تا تو هم کمی تنها باشی.
یک ربع بعد نیما با دو تا قهوه برگشت،معلوم بود که مخصوصا معطل کرده.
نسیم:مرسی،ممنون.
نیما:خواهش می کنم،فکراتو کردی؟
نسیم که سعی می کرد صدایش بی تفاوت باشد گفت:همین جوری فعلا ادامه می دیم.
نیما چشماشو باز کرد:همینجوری؟فعلا؟
نسیم:آره،از وقتی با تو آشنا شدم خیلی چیزها یاد گرفتم،تو خیلی از اون خصوصیاتی رو که من می پسندم داری،مثلا منطق محکم و قوی و فکر روشنت که اجازه می ده که به راحتی و شاید پر رویی راجع به پسر دیگه ای باهات حرف بزنم.
نیما:منظورت از فعلا چی بود؟
نسیم چشمکی زدو گفت:اونو برای خالی نبودن عریضه گفتم.
نیما:پس بذار امشب شامو مهمون من همینجا یه چیزی بخوریم.
نسیم:خیلی دوست دارم ولی می دونی که باید زود برگردم.
نیما:باشه،یادم نبود،امشب شب خیلی خوبی بود برای من.
نسیم:برای من هم همینطور،فکر می کنم سبک شدم،تو خیلی مهربونی نیما مثل یه سنگ صبور به حرفام گوش می دی.

R A H A
11-20-2011, 08:01 PM
صبح آفتابی قشنگی بود،نسیم از خواب بلند شد،پرده های اتاقش را کشید و کمی لای پنجره را باز کرد تا هوای پاییزی داخل اتاق بیاد،پاهایش یخ کرد.سرهنگ صبح خیلی زود رفته بود ماموریت و تا یک هفته بر نمی گشت،حال مادربزرگ دوباره بد شده بود،آذر خانم دفعه ی قبل که رفته بود موفق نشده بود مادربزرگ را به تهران بیاورد ولی این دفعه تصمیم خودش را گرفته بود و شب قبل با هواپیما رفته بود.نازنین هم مدرسه بود.
خیلی وقت بود از افشین خبری نداشت،درست از بعد از شبی که با نیما تصمیمش را گرفته بود،چون خوشبختانه افشین با پدر و مادرش به شمال رفته بودند.نسیم دوش گرفت و مشغول خشک کردن موهایش بود که تلفن زنگ زد.
نسیم:الو؟
سرهنگ سلطانی:سلام نسیم جون.
نسیم:سلام پدر،خوبید؟
سرهنگ:آره عزیزم،صبح بخیر.
نسیم:صبح شما هم بخیر،خوش می گذره؟
سرهنگ:بد نیست،تولدت مبارک.
مرسی،اصلا فراموش کرده بودم.
هدیه ی من و مادرت تو کمد اتاقمونه،یه سر بزن،من باید برم خداحافظ.
نسیم:خداحافظ.
به طرف اتاق دوید و در کمد را باز کرد و هدیه هایش را برداشت.مدتی سرگرم بود ولی کم کم داشت حوصله اش سر می رفت.
نازنین برگشت نهارش را خورد و تولد نسیم را تبریک گفت و یک کتاب شعر به او داد،قرار بود به خانه ی یکی از دوستانش برود تا با هم درس بخوانند،باز هم نسیم تنها شد.تلفن زنگ زد.
نسیم:الو؟...بفرمایید.
چرا حرف نمی زنی؟
سلام.
نسیم:سلام.
چطوری؟
نسیم:خوبم،شما؟
افشین.
نسیم جا خورد کمی من من کرد،صدایش می لرزید.
می دونی من کجام؟
نسیم:فکر کنم شمال.
آره،همون ویلایی که ازش کلی خاطره داریم،به هر جاش نگاه می کنم یاد تو می افتم،صبح رفتم روی همون تخته سنگی که تو همیشه روش می نشستی و می نوشتی نشستم،یاد اون روز افتادم که دفترتو خوندم...
نسیم از یاداوری خاطرات گذشته حالش به هم می خورد،دلش نمی خواست چیزی بشنود یعنی این آدم سنگی می توانست به خاطره و خوشی هم فکر کند.
نسیم:ممنون که به یاد منی.
افشین:می خواستم تولدت را تبریک بگم،فکر نمی کردم خونه باشی.
نسیم:کاری نداشتم که برم بیرون.
افشین:نسیم نمی خوای دست از این بچه بازیها برداری؟
نسیم:کدوم بچه بازی؟
افشین:حداقل توضیح بده،بگو چرا با من اینجوری رفتار می کنی؟
نسیم:من فقط می خوام زندگی خودمو بکنم.
افشین:مگه من گفتم زندگی نکن؟
نسیم:می خوای بگو؟افشین یه بار با احساسات من بازی شده من نمی ذارم یه دفعه دیگر اون ماجرا تکرار شه.
افشین:کدوم ماجرا؟اتفاقی نیفتاده.
نسیم:از نظر تو آدم خودخواه و بی احساس بله.
افشین خیلی خونسرد از کنار ماجرا می گذشت،نسیم فکر می کرد شاید یک تجدید نظری روی رفتارهایش داشته باشد ولی افشین هنوز سرد و بی تفاوت بود.موبایل نسیم زنگ زد،بعد از سه بار زنگ خوردن نسیم گفت:ببخشید افشین،من برام یه کاری پیش اومده باید برم،مرسی از تلفنت خداحافظ.
موبایلش را پیدا کرد:بفرمایید.
نیما:سلام نسیم.خوبی؟خوشی؟
نسیم:سلام بد نیستم،حالا تو چرا اینقدر خوشحالی؟
نیما:علت خاصی نداره،می خوام برم چند تا کتاب بخرم،گفتم شاید تو هم بیای.
نسیم:کسی خونه نیست،باید واسه نازنین یادداشت بذارم.
نیما:من نیم ساعت دیگر سر کوچه منتظرتم.
یک ربعه اماده شد و برای نازنین نوشت که با نیما برای خرید کتاب می رود.ساعت 7:30 بود که با نیما به طرف کتابفروشی مورد نظر رفتند.
نسیم:حالا چه کتابی می خوای؟
نیما:پیاده شو بریم تو بگردیم.
نسیم:یعنی نمی دونی دنبال چه کتابی هستی؟
نیما:چرا دویدم و دویدم.
نسیم:خودتو لوس نکن.

صفحه ی 130

R A H A
11-20-2011, 08:01 PM
نیما در حالی که در ماشین را قفل می کرد گفت:یه کتاب شعر یا یه چیزی در این حد.
نسیم وارد ساختمان فروشگاه شد:برای کی می خوای؟
نیما:برای خودم،تو این طرف را ببین،من هم می رم اونجا،دو سه صفحه بخون هر وقت نظرتو جلب کرد منو صدا کن.
نیما خودش مشغول ورق زدن یکی از کتاب ها شد.
نسیم دو سه تا از کتاب ها را بررسی کرد که یک دفعه نیما به طرفش امد.
نیما:فکر کنم این بد نباشه،نظر تو چیه؟
نسیم:بده ببینم.
دو سه خطی خواند بعد کتاب را بست و چشمهایش را روی هم گذاشت.
نیما:چیزی شده؟داری حفظ می کنی؟
نسیم بقیه ی شعر را زیر لب زمزمه می کرد.
نیما:اگه خوشت اومده خب بخرش،مجبور نیستی حفظ کنی.
نسیم:این شعر برام خیلی آشناس،انگار...
نیما:خوب حتما یکی از کتاب هاشو تو خونه داری.
نسیم:من کتاب شعر نمی خونم،چون روی شعرهای خودم تاثیر می ذاره،ولی این یکی...
نیما:بذار ببینم شاعرش کیه؟و کتاب را از دست نسیم گرفت.
نیما:اینجا نوشته نویسنده:یه مکث طولانی
نسیم:مگه سواد نداری؟خوب بخون دیگه.
نیما:بخونم؟
نسیم:زود باش بابا،هنوز کتابتو نخریدی ها.
نیما:همینو می خواستم.
نسیم:خب حالا نویسنده اش کیه؟
نیما:خانم نسیم سلطانی.و منتظر عکس العمل نسیم شد.
نسیم کتاب دیگری برداشت و گفت:شوخی بی مزه ای بود،بذارش سر جاش.
نیما:نسیم نمی خوای اسم شاعرشو بدونی؟
نسیم:خیلی اذیت می کنی،بده من کتابو.
کتاب را گرفت و روی جلدش رانگاه کرد:نسیم سلطانی.هیچ سر در نمی اورد،ورق زد و دوباره شعرها را خواند،درسته.شعرهای خودش بودند،ولی چه جوری...زبانش بند امده بود.
نیما:چیه؟خوشحالی؟تولدت مبارک.
همه ی آدم هایی که در کتاب فروشی بودند به انها نگاه می کردند.
نسیم:تو چه کار کردی نیما؟
نیما:فقط یه کم فضولی کردم.

R A H A
11-20-2011, 08:03 PM
نسیم:جدا این کار توئه؟نکنه همین یه دونه را...
نیما:نه به خدا،بیا ببین اینجا حداقل 10 جلد از این کتاب هست.
نسیم:واقعا نمی دونم چه جوری ازت تشکر کنم؟
نیما:خیلی ساده،امشب شام را با من بخور.
نسیم:اگه مهمون من باشیم با کمال میل.
نیما:چون تو صاحب تولد هستی قبول.
نسیم:خوب پس بریم.
نیما:کتاب یادت نره؟من قبلا پولشو دادم،البته دو تا بردار یکی هم برای خودم.وقتی توی ماشین نشستند نسیم نمی دانست با چه زبانی باید از نیما تشکرک ند فکر می کرد با حرف زدن معمولی خرابش می کند باید سپاسگزاری می کرد.چطور همچین چیزی به فکر نیما رسیده بود؟آنقدر مشغول فکر کردن بود که نیما فکر کرد نکند ناراحت شده.پرسید:نسیم ناراحتی؟
نسیم:نه حسابی غافلگیرم کردی نمی دونم چطور قدردانی کنم حیفم میاد با حرف خرابش کنم.ساعت 8:30 بود که رسیدند به رستوران کویر.
نیما:از اینجا که خسته نشدی؟چون می دونم هر دو اینجا رو دوست داریم می یام اینجا.
نسیم:عالیه.
نیما:قبل از اینکه سفارش بدی اول یه امضا توی این کتاب به من بده.
نسیم:خودتو لوس نکن.
نیما:نه جدی میگم،بفرما این هم روان نویس.
نسیم صفحه ی اول کتاب را که سفید بود باز کرد و نوشت:
چه شبی بود و چه فرخنده شبی،آن شب دور که چون خواب خوش از دیده پرید.کودک قلب من این قصه ی شاد،از لبان تو شنید:
زندگی رویا نیست،زندگی زیباییست،می توان،بر درختی تهی از بار زدن پیوندی،می توان در دل این مزرعه ی خشک و تهی بذری ریخت.
نیما:خوب حالا من هم باید صفحه ی اول کتاب تو را به عنوان هدیه ی تولدت یه چیزی بنویسم.نسیم کتابشو به نیما داد و گفت:بفرمایید،اصلا تو همه ی صفحاتش بنویس.نیما کتاب را گرفت و نوشت:

زان لحظه که دیده بر رخت وا کردم
دل دادم و شعر عشق انشا کردم
نی،نی غلطم کجا سرودم شعری
تو شعر سرودی و من امضا کردم

تولدت مبارک
نیما

نیما:خدمت شما،حالا چی میل دارید؟
نسیم:قرار شد مهمون من باشی حالا بگو چی میل داری؟
نیما:هر چی تو بخوری.
نسیم نگاهی به منوی غذا کرد و سفارشات لازم را به پیشخدمت داد.
بعد از خوردن شام به صندلی هایشان تکیه دادند و به آسمان نگاه کردند.
نیما:نسیم،واقعا باور کنم که تو منو انتخاب کردی؟
نسیم:آره،باور کن.
نیما:آسمون خیلی قشنگه نه؟
نسیم:آره.
نیما:می خوام همین جا یه قولی بهت بدم.
نسیم:چه قولی؟
نیما:خوب به آسمان نگاه کن،ستاره ها را ببین،خیلی زیادن نه؟
نسیم:اره،غیر قابل شمارش.
نیما:من بهت قول می دم تا ستاره هست عشقمون از یادم نره،تو واقعا منو از تنهایی دراوردی.
نسیم:فکر نمی کنی با این حرف ها من پر رو شم؟
نیما:نه ابدا،تو لیاقت بیشتر از اینها را داری.
نیما و نسیم تا یکی دو ساعت بعد همینطور با هم حرف می زدند،نیما نسیم را دم در منزل رساند.
وقتی جلوی در رسیدند نسیم دید نازنین روی پله ی جلوی در نشسته است،خیلی نگران شد،با عجله پیاده شد و فهمید نازنین کلید نداشته.
نسیم:خیلی وقته اومدی؟
نازنین:یه ربعی می شه.
نسیم:ببخشید،خوب شد زود اومدیم.نیما که هنوز نفهمیده بود چه خبر شده پیاده شد،او هم نگران بود.
نسیم نیما و نازنین را به هم معرفی کرد،کمی با هم حرف زدند و بعد نیما رفت.
وقتی نسیم لباس هایش را عوض کرد و به اتاق پذیرایی رفت،نازنین منتظرش نشسته بود.
نازنین:می تونم یه کم باهات حرف بزنم؟
نسیم:حتما.
نازنین:تو انتخابت را کردی؟
نسیم:اره.
نازنین:مطمئنی؟
نسیم:چطور؟
نازنین:می تونم مبنای انتخابتو بدونم.
نسیم:چی شده نازنین؟مشکوک می زنی.
نازنین:نسیم نمی خوام تو کارت فضولی کنم ولی خب...
نسیم:خوب چی؟
نازنین:درسته که نیما پسر خوبیه و البته ناگفته نمونه واقعا خوشگل و جذابه،خوشتیپه،پولداره ولی افشین هم از نیما چیزی کم نداره،خوب به قشنگی نیما نیست ولی...
نسیم:نمی فهمم چی می گی،من اصلا به قیافه کار ندارم.
نازنین:پس دلیل انتخابت چی بوده؟
نسیم:اخلاق،لیاقت احساس،مهربونی و خیلی چیزای دیگر که افشین نداره،نازنین باور کن افشین لیاقت مهربونی و احساس منو نداشت،اون نمی فهمه دوست داشتن یعنی چی،اون فقط به فکر خودش و منافعه شه اصلا حرف های منو نمی فهمه،من براش مهم نیستم.
نازنین:خیلی خب،عصبانی نشو،اصلا دیگر در موردش حرف نمی زنیم خوب حالا کادوی تولدت چی بود؟
یک دفعه نسیم هیجان زده شد:وای نمی دونی نازنین،اصلا باور نمی کنی.
نازنین:ببینم.
نسیم:اون یکی از کتاب های شعر منو چاپ کرده.
نازنین:شوخی می کنی؟
نسیم در حالی که کتاب را از کیفش بیرون می اورد گفت:بیا خودت ببین.
نازنین از خود نسیم هم خوشحال تر بود.

R A H A
11-20-2011, 08:09 PM
نسیم:جدا این کار توئه؟نکنه همین یه دونه را...
نیما:نه به خدا،بیا ببین اینجا حداقل 10 جلد از این کتاب هست.
نسیم:واقعا نمی دونم چه جوری ازت تشکر کنم؟
نیما:خیلی ساده،امشب شام را با من بخور.
نسیم:اگه مهمون من باشیم با کمال میل.
نیما:چون تو صاحب تولد هستی قبول.
نسیم:خوب پس بریم.
نیما:کتاب یادت نره؟من قبلا پولشو دادم،البته دو تا بردار یکی هم برای خودم.وقتی توی ماشین نشستند نسیم نمی دانست با چه زبانی باید از نیما تشکرک ند فکر می کرد با حرف زدن معمولی خرابش می کند باید سپاسگزاری می کرد.چطور همچین چیزی به فکر نیما رسیده بود؟آنقدر مشغول فکر کردن بود که نیما فکر کرد نکند ناراحت شده.پرسید:نسیم ناراحتی؟
نسیم:نه حسابی غافلگیرم کردی نمی دونم چطور قدردانی کنم حیفم میاد با حرف خرابش کنم.ساعت 8:30 بود که رسیدند به رستوران کویر.
نیما:از اینجا که خسته نشدی؟چون می دونم هر دو اینجا رو دوست داریم می یام اینجا.
نسیم:عالیه.
نیما:قبل از اینکه سفارش بدی اول یه امضا توی این کتاب به من بده.
نسیم:خودتو لوس نکن.
نیما:نه جدی میگم،بفرما این هم روان نویس.
نسیم صفحه ی اول کتاب را که سفید بود باز کرد و نوشت:
چه شبی بود و چه فرخنده شبی،آن شب دور که چون خواب خوش از دیده پرید.کودک قلب من این قصه ی شاد،از لبان تو شنید:
زندگی رویا نیست،زندگی زیباییست،می توان،بر درختی تهی از بار زدن پیوندی،می توان در دل این مزرعه ی خشک و تهی بذری ریخت.
نیما:خوب حالا من هم باید صفحه ی اول کتاب تو را به عنوان هدیه ی تولدت یه چیزی بنویسم.نسیم کتابشو به نیما داد و گفت:بفرمایید،اصلا تو همه ی صفحاتش بنویس.نیما کتاب را گرفت و نوشت:

زان لحظه که دیده بر رخت وا کردم
دل دادم و شعر عشق انشا کردم
نی،نی غلطم کجا سرودم شعری
تو شعر سرودی و من امضا کردم

تولدت مبارک
نیما

نیما:خدمت شما،حالا چی میل دارید؟
نسیم:قرار شد مهمون من باشی حالا بگو چی میل داری؟
نیما:هر چی تو بخوری.
نسیم نگاهی به منوی غذا کرد و سفارشات لازم را به پیشخدمت داد.
بعد از خوردن شام به صندلی هایشان تکیه دادند و به آسمان نگاه کردند.
نیما:نسیم،واقعا باور کنم که تو منو انتخاب کردی؟
نسیم:آره،باور کن.
نیما:آسمون خیلی قشنگه نه؟
نسیم:آره.
نیما:می خوام همین جا یه قولی بهت بدم.
نسیم:چه قولی؟
نیما:خوب به آسمان نگاه کن،ستاره ها را ببین،خیلی زیادن نه؟
نسیم:اره،غیر قابل شمارش.
نیما:من بهت قول می دم تا ستاره هست عشقمون از یادم نره،تو واقعا منو از تنهایی دراوردی.
نسیم:فکر نمی کنی با این حرف ها من پر رو شم؟
نیما:نه ابدا،تو لیاقت بیشتر از اینها را داری.
نیما و نسیم تا یکی دو ساعت بعد همینطور با هم حرف می زدند،نیما نسیم را دم در منزل رساند.
وقتی جلوی در رسیدند نسیم دید نازنین روی پله ی جلوی در نشسته است،خیلی نگران شد،با عجله پیاده شد و فهمید نازنین کلید نداشته.
نسیم:خیلی وقته اومدی؟
نازنین:یه ربعی می شه.
نسیم:ببخشید،خوب شد زود اومدیم.نیما که هنوز نفهمیده بود چه خبر شده پیاده شد،او هم نگران بود.
نسیم نیما و نازنین را به هم معرفی کرد،کمی با هم حرف زدند و بعد نیما رفت.
وقتی نسیم لباس هایش را عوض کرد و به اتاق پذیرایی رفت،نازنین منتظرش نشسته بود.
نازنین:می تونم یه کم باهات حرف بزنم؟
نسیم:حتما.
نازنین:تو انتخابت را کردی؟
نسیم:اره.
نازنین:مطمئنی؟
نسیم:چطور؟
نازنین:می تونم مبنای انتخابتو بدونم.
نسیم:چی شده نازنین؟مشکوک می زنی.
نازنین:نسیم نمی خوام تو کارت فضولی کنم ولی خب...
نسیم:خوب چی؟
نازنین:درسته که نیما پسر خوبیه و البته ناگفته نمونه واقعا خوشگل و جذابه،خوشتیپه،پولداره ولی افشین هم از نیما چیزی کم نداره،خوب به قشنگی نیما نیست ولی...
نسیم:نمی فهمم چی می گی،من اصلا به قیافه کار ندارم.
نازنین:پس دلیل انتخابت چی بوده؟
نسیم:اخلاق،لیاقت احساس،مهربونی و خیلی چیزای دیگر که افشین نداره،نازنین باور کن افشین لیاقت مهربونی و احساس منو نداشت،اون نمی فهمه دوست داشتن یعنی چی،اون فقط به فکر خودش و منافعه شه اصلا حرف های منو نمی فهمه،من براش مهم نیستم.
نازنین:خیلی خب،عصبانی نشو،اصلا دیگر در موردش حرف نمی زنیم خوب حالا کادوی تولدت چی بود؟
یک دفعه نسیم هیجان زده شد:وای نمی دونی نازنین،اصلا باور نمی کنی.
نازنین:ببینم.
نسیم:اون یکی از کتاب های شعر منو چاپ کرده.
نازنین:شوخی می کنی؟
نسیم در حالی که کتاب را از کیفش بیرون می اورد گفت:بیا خودت ببین.
نازنین از خود نسیم هم خوشحال تر بود.

R A H A
11-20-2011, 08:14 PM
نسیم مادر بزرگش را خیلی دوست داشت،حالا که مادربزرگش قرار بود چند ماه پیش انها زندگی کند بیشتر وقتش را بعد از کلاسهای دانشگاهش به مراقبت از مادربزرگ می پرداخت.
آذر خانم تنها دختر و نسیم اولین نوه بود.
سرهنگ و آذر خانم از اینکه می دیدند نسیم کتاب شعر خودش را چاپ کرده خوشحال بودند و به او افتخار می کردند،همه ی دوستان و اشنایان به نسیم تبریک می گفتند.حتی افشین هم تلفنی به نسیم تبریک گفت.
تلفن زدن های افشین و حرف زدنش دیگر برای نسیم عادی شده بود،دیگر برایش فرقی نمی کرد افشین زنگ می زند یا ارشیا یا ارشان.
البته سیندخت چند دفعه تلفن کرده بود و به نسیم گفته بود که افشین خیلی ناراحت است و دائم در مورد نسیم حرف می زند.
افشین به کمک پدرش نزدیک خانه مطب زده بود و آن طور که سانیا برای نسیم و اشکان برای نازنین تعریف کرده بودند کارش خوب پیش می رفت.قرار بود ارشیا هم به افشین کمک کند و دوتایی مطب را بچرخانند.نسیم مشغول تهیه ی پایان نامه اش بود البته نیما هم خیلی به او کمک کرد.
روز دفاعیه همه امده بودند،حتی مادربزرگ هم با همه ی مریضی و ناتوانی اش امده بود.نیما گوشه دیگر سالن با مارال و معراج که حالا فقط یک ماه به مراسم ازدواجشان مانده بود نشسته بود.
افشین و اشکان و ارشان و سیندخت و سامان و ارشیا و سانیا و سونیا هم امده بودند،وقتی نسیم روی سن رفت از دیدن بچه ها دلش ریخت می ترسید خراب کند،از طرف دیگر نگران برخورد افشین و نیما بود.
وقتی کلمه ی اخر پایان نامه را خواند و تمام کرد نفس عمیقی کشید،انگار زیر دوش آب یخ ایستاده بود،همه بلند شده بودندو تشویقش می کردند،نازنین با یک دسته گل بزرگ جلو رفت،صدای تشویق جمعیت سالن را به لرزه انداخته بود.
نسیم از پله ها پایین آمد،آذر خانم نسیم را بغل کرد و پیش مادربزرگ برد.بعد نسیم به طرف مارال و معراج و نیما رفت،نیما تبریک گفت و بسته ی کوچکی را به او داد،که از چشم افشین دور نماند.
افشین:سانیا تو اون سه نفر را که نسیم داره باهاشون حرف می زنه می شناسی؟
سانیا:نسیم یه چیزایی گفته،اون دختره با پسر اولیه نامزدن،از بچه های دانشگاه و هم رشته ی نسیم،اون پسر قد بلنده هم...نمی دونم!
افشین:به سونیا بگو از زیر زبون نازنین بکشه.
سانیا رفت و چند لحظه دیگر برگشت.
نازنین بی خبر از همه جا مارال و معراج را معرفی کرد و بعد نیما را یکی از دوستان نسیم که همیشه به او کمک می کند و حتی کتاب شعر نسیم را چاپ کرده معرفی کرد.نازنین فکر می کرد سونیا برای کنجکاوی می پرسد و اینقدر خوشحال بود که همه چیز را گفت.
سانیا وقتی دید سونیا حرفش تمام شده به او اشاره کرد که به شکلی نازنین را دست به سر کند و اشکان را فرستادند تا با نازنین آبمیوه بخرند.
وقتی سونیا همه چیزهایی را که نازنین گفته بود برای سانیا و افشین تعریف کرد،افشین ازعصبانیت سرخ شده بود.
سانیا:تو حالت خوبه افشین؟
افشین:آره،شما برید پیش خاله آذر من هم بیرون یه دور می زنم.
سانیا:می خوای باهات بیام.
افشین:نه،می خوام تنها باشم.
افشین تمام حرکات و رفتار نیما را با نسیم زیر نظر داشت،واقعا پسر جذاب و آقایی به نظر می رسید،هیچ عیبی نمی توانست روی او بگذارد.هیچ چیز کم نداشت.چطور به فکرش نرسیده بود که کس دیگری وارد زندگی نسیم شده است.
نیما رو به نسیم گفت:نسیم جان من یه کار مهمی دارم که باید برم،البته یک ساعت پیش باید می رفتم ولی نمی خواستم متن دفاعیه تو را از دست بدم اگه عیبی نداره من دیگه برم.
معراج:ما هم همینطور،کلی کار داریم.خوش به حالت که پایان نامه ات تموم شد مال ما تازه شروع شده.
نسیم:برید به سلامت دعا می کنم کار شما هم هر چه زودتر تموم شه،خیلی لطف کردید اومدید.
مارال:واقعا بهت تبریک میگم،حرف نداشت.
نسیم:مرسی،ممنون.
و از هم جدا شدند و خداحافظی کردند.وقتی نیما با مارال و معراج بیرون می امد افشین نگاه خصمانه ای به او کرد البته نیما متوجه نشد چون افشین را نمی شناخت.نسیم به کمک نیما در در یک شرکت کار پیدا کرد و مشغول شد،حالا دیگر خیلی کم وقت آزاد داشت.

R A H A
11-20-2011, 08:14 PM
کم کم زمستان نزدیک و هوا سردتر می شد.کار پایان نامه معراج و مارال هم تمام شد و دیگر مشغول تهیه ی سور و ساط عروسی بودند.
نسیم علی رغم اینکه خیلی سرش شلوغ بود از هیچ کمکی مضایقه نمی کرد.یک شب بعد از اینکه کار نسیم در شرکت تمام شد با نیما به رستوران کویر رفتند.هوا سرد شده بود ولی هنوز می شد تحمل کرد رستوران هیچ فرقی نکرده بود فقط سایه بان های بلندی را که مثل چترهای خیلی بزرگ بود برای احتیاط در مقابل باران روی میزها اضافه کرده بودند.نسیم و نیما منتظر غذا بودند.
نیما:فکر کنم یه ماه دیگه نشه پا گذاشت اینجا،چون خیلی زود سرد شده.
نسیم:خب خیلی به کوه نزدیکه.
نیما:اون وقت ما باید چه کار کنیم؟کجا غذا بخوریم؟
نسیم:این همه رستوران.
نیما:هیچ کدوم به اندازه ی اینجا خاطره انگیز نیست.
نسیم:دوست ندارم این چتر بالای سرمون باشه.
نیما:چرا؟
نسیم خنده ی شیطنت امیزی کرد و گفت:اونوقت نمی تونم ستاره ها را ببینم و نگران می شوم که تو قولت را فراموش کنی.
نیما بلند شد و چتر را بست.حالا باز هم بالای سرشان آسمان بود:من هم برای این که شما نگران تر نشید بستمش.خوبه؟
نسیم:عالیه،حالا احساس ارامش می کنم.
غذا را آوردند و بچه ها مشغول شدند،یک دفعه رعد و برق زد و باران ناگهان شروع به باریدن کرد،قطره های باران به حدی درشت بودند که نیما و نسیم خیس شدند.
نیما:اومدیم جنابعالی رو از نگرانی دربیاریم به این روز افتادیم.و سریع چتر را باز کرد.بقیه آدمهایی که انجا بودند زیر چترها راحت نشسته بودند و شام می خوردند.
نیما:به نظر تو حالا می شه این پیتزا را که مثل آبگوشت شده خورد؟
نسیم:تازه به نظر من خوشمزه تر هم شده.من می خواستم دیگر اینجا برات آخر خاطره باشه.
نیما:وقتی سرما خوردی افتادی یه گوشه بهت میگم،حالا هم باید تا آخر اینارو بخوری.
نسیم:چشم قربان.
وقتی شامشان تمام شد نیما نسیم را تا منزل رساند.
نسیم احساس می کرد که واقعا نیما را دوست دارد و در کنار نیما به همه ی آرزوهایش می رسد،نیما تکیه گاه خوبی برای نسیم بود.
وقتی نسیم به خانه رسید آذر خانم تازه مادربزرگ را از پیش دکتر اورده بود.خوشبختانه حالش رو به بهبودی بود.
دو هفته ی دیگر عروسی مارال و معراج بود،نسیم و نیما از معراج و مارال خوشحال تر بودند.
در عرض این دو هفته نسیم مدام دنبال مارال برای خرید و آرایشگاه می رفت و نیما هم به معراج کمک می کرد.
قرار بود عروسی خانه ی نیما باشد.مادر نیما خواهرزاده اش را خیلی دوست داشت و چون خانه ی بزرگی داشتند و معراج هنوز انقدرها از نظر مالی در رفاه نبود که سالن آنچنانی بگیرد قبول کرد که در خانه ی خودشان عروسی بگیرد.

صفحه 140

R A H A
11-20-2011, 08:14 PM
نیما خیلی سرش شلوغ بود،کارهای خانه،مرتب کردن سالن پذیرایی و حیاط برای مهمان ها خیلی سخت بود.
آذر خانم و سرهنگ به خاطر مادربزرگ عذرخواهی کردند و گفتند در یک فرصت مناسب حتما مزاحم می شوند.
نسیم و نازنین اماده بودند،نسیم رفته بود آرایشگاه تا موهایش را درست کند،کمی ارایشش بیشتر شده بود که به زیبایی صورتش می افزود.
نسیم تا به حال خانه ی نیما را ندیده بود و حالا نگران بود.البته که او از طرف مارال دعوت شده بود یعنی دوست عروس بود.
خوشبختان راه نزدیک بود و خیلی زود رسیدند،نسیم کمی دست دست کرد ولی بالاخره زنگ زد و در باز شد بدون اینکه کسی بپرسد چه کسی پشت در است.
حیاط خیلی شلوغ بود،بیشترشان بچه های دانشگاه بودند که نسیم اغلب آنها را می شناخت،بقیه هم معلوم بود که فامیل های مارال و معراجند.نسیم و نازنین برای تعویض لباس به داخل رفتند،نسیم داشت لباسش را مرتب می کرد که نیما وارد شد.
نیما:به به،نسیم خانم،حال شما؟
نسیم:سلام.
نازنین:سلام.
نیما:سلام،خیلی خوش امدید.
نسیم:مارال و معراج هنوز نیومدن؟
نیما:نه،بیا بریم به مامانم معرفیت کنم.و دست نسیم را گرفت تا پیش مادرش ببرد.
نسیم:نه نیما،الان موقع مناسبی نیست.
نیما:چرا خیلی هم مناسبه زود باش.
نسیم نگاهی به نازنین کرد و گفت:تو برو بشین من الان زود میام.
بعد هم رو به نیما کرد و گفت:مثلا من دوست عروسم و از طرف اون اومدم.
نیما:کی گفته؟تو دوست خودمی امشب هم مهمون ویژه ی خودمی.
نسیم:می خوای آبروریزی راه بندازی؟
نیما:نه،بیا.
نسیم وارد هال شد،اصلا باورش نمی شد،عجب خانه ای بود،از در که وارد می شدی رو به رو پله های بزرگی بود که به طبقه ی بالا می رفت،پایین سالن خیلی خیلی بزرگی بود که پلکان درست در وسطش بود لوسترهای خیلی بزرگی از سقف بلند خانه آویزان بود که زیبایی خاصی به خانه می داد طبقه ی بالا خودش شامل سالن بزرگی بود که دور تا دور اتاق داشت.
نسیم بیشتر از این نتوانست خانه را بررسی کند چون مقابلش خانم تقریبا مسنی را دید که خیلی هم شیک بود،از همان نگاه اول اقتدار و حاکمیت در چهره ی زن دیده می شد،موهایش را طبق جدیدترین مد روز درست کرده بود و لباس شب قشنگی که چشم هر بیننده ای را خیره می کرد پوشیده بود.سرویس جواهر شیکی به دست و گردنش اویخته بود که مشخص بود قیمتی است.
نیما جلوتر رفت و گفت:ایشون مادرم منصوره حکمت و این هم دوست من نسیم،مادر.
خانم حکمت با نسیم دست داد و گفت که از آشنایی با او بسیار خوشحال است.
نسیم هم که معذب بود تعظیمی کرد و عروسی خواهرزاده اش را تبریک گفت.
می خواست هر چه زودتر با نیما از زیر نگاه سنگین خانم حکم فرار کند خوشبختانه کسی صدایش کرد.خیلی با صلابت راه می رفت،همه از او حساب می بردند،هیچ خمیدگی در پشتش مشاهده نمی شد،خیلی خوش هیکل بود و از پشت به خانمی 30 ساله می خورد.
نیما:نسیم همینطور می خوای اینجا بمونی؟عروس و داماد دارن می آن.
وقتی به حیاط رسیدند نسیم به طرف مارال رفت.دو دوست همدیگر را در اغوش گرفتند و نسیم برایش ارزوی خوشبختی کرد.
نسیم:خیلی خوشگل شدی.
مارال:ولی نه به اندازه ی تو.
نسیم:حالا که عروس شدی دست از شیطنت بردار،یه کم خانوم باش.
مارال:نمی تونم،همین حالا هم دارم تو این لباس خفه می شم،بلوز،شلوار خیلی راحت تره.
مارال و معراج به همه خوش امد گفتند و در جایگاه مخصوص به خود نشستند،نسیم و نیما هم جایی نزدیک عروس و داماد نشستند.نازنین با یکی دو تا از بچه های هم سنش گرم گرفته بود و نسیم از این لحاظ خیالش راحت بود.
خلاصه تا اخر شب همه زدندو رقصیدند،نسیم دیگر توانایی ایستادن روی پاهایش را نداشت،مارال در ان لباس تنگ و بلند مدام غر می زد که خسته شده،معراج دائم سر به سرش می گذاشت،ساعت از 2 گذشته بود،مهمان ها کم کم می رفتند و برای زوج جوان آرزوی خوشبختی و سلامتی می کردند.
نیما:نسیم دیروقته می خوای برسونمتون؟
نسیم:نه،ماشین اوردم.
نیما:پس خیلی مواظب باش.
نسیم و نازنین با مارال و معراج خداحافظی کردند،فردا می رفتند ماه عسل و نسیم تا دو هفته مارال را نمی دید.
نسیم برای ادای احترام وارد ساختمان شد و از خانم حکمت تشکر کرد.خانم حکمت نگاهی به سر تا پای نسیم کرد و با لبخندی خداحافظی کرد.نیما تا دم در با نسیم و نازنین رفت.
جمعه نسیم تا ظهر خوابید،وقتی بیدار شد هنوز پاهایش ورم داشت و درد می کرد.بعد از اینکه صبحانه اش را خورد برای جبران دو روز قبل که مادربزرگش را تنها گذاشته بود به اتاقش رفت و از عروسی شب قبل برایش تعریف کرد.
کم کم مادربزرگ خوابش برد،نسیم پاورچین پاورچین به اتاقش رفت و شماره ی نیما را گرفت.
از صدای نیما خستگی کاملا مشخص بود.
نسیم:خسته نباشی.
نیما:وای نسیم مردم،همیشه زحمت این معراج تنبل گردن منه،از بچگی همینطور بود،به خدا ساعت 6 صبح خوابیدم،آقا 9 صبح منو بیدار کرده که اطمینانی به ماشین ما نیست،سوئیچ ماشینو بده ما تا فرودگاه بریم،بعد سوئیچتو می ذارم قسمت امانات.
نسیم:امان از دست این دو تا.
نیما:حالا من می خوام برم پول کرایه ی صندلی ها و ظرف ها را بدم دستم مونده بسته،چون بابا ماشینو برده.
نسیم:می خوای من بیام دنبالت با هم بریم.
نیما:نه تو هم خسته ای.
نسیم:نه به اندازه ی تو،نیم ساعت دیگر دم در خونه منتظرتم.
اول با هم رفتند کرایه ی ظروف را دادند بعد هم به فرودگاه رفتند تا نیما ماشینش را بردارد.

R A H A
11-20-2011, 08:17 PM
مارال و معراج بعد از دو هفته برگشتند،خیلی خوش گذشته بود.روز بعد نسیم و نیما برای دیدنشان به خانه ی جدیدی که معراج خریده بود و با جهیزیه ای که مارال با پولهایی که پدرش فرستاده بود می خرید پر شده بود رفتند.
کلی مسخره بازی دراوردند،معراج می گفت که مارال بلد نیست پذیرایی کند و مارال هم همه ی کارها را به معراج واگذار می کرد و خودش با نسیم حرف می زد.هنوز هر دو بچه بودند،نسیم از زندگی ان دو خنده اش می گرفت و می گفت که اصلا باور نمی کرد که مارال خانوم خانه باشو د معراج مرد خانه،هنوز مثل دو دوست با هم برخورد می کردند.
نسیم وقتی می دید که مارال و معراج اینقدر همدیگر را دوست دارند و به هم رسیدند و تا آخر عمر با هم هستند به انها حسودی می کرد.
یعنی می شد نسیم هم با نیما زندگیش را شروع کند؟یعنی می شد نیما مرد زندگی نسیم شود؟هر دو با هم سر کار می رفتند،نسیم زودتر برمی گشت تا نهار را اماده کند که وقتی نیما خسته از راه می رسد نهار را جلویش بگذارد،بعد سر و کله ی یک بچه ی زیبا و کوچک در زندگیشان پیدا می شد و ...
نیما:نسیم...نسیم جان.
نسیم:ببخشید اصلا حواسم نبود.بله؟
نیما:دیگر پاشو رفع زحمت کنیم،موقع نهار هم هست این ها خودشون هم نمی دونن چی بخورن.
معراج:پسرخاله ی عزیز از من به تو نصیحت که بری یه زن بگیری که حداقل بلد باشه نیمرو درست کنه نه اینکه تخم مرغ ها را بدون روغن تو ماهیتابه بندازه.
مارال:معراج،خیلی بدجنسی ها.
نیما:پاشو بریم تا این دو تا با ملاقه و کفگیر به جون هم نیفتادن.
نسیم مانتویش را برداشت و خداحافظی کردند.وقتی نشستند تو ماشین نیما گفت:چیه؟امروز خیلی تو فکری؟
نسیم:به زندگی مارال و معراج فکر می کنم،خیلی جالبه،مثل مامان بازی می مونه.
نیما:از نظر تو بله ولی از نظر خودشون دو تا خیلی سخته،مخصوصا اون معراج تنبل،مارال هم که مادربزرگش همه ی کارهاشو می کرده.
نسیم:آره خوب،اینم یه حرفیه.



http://persian-star.net/template/line/t8a.gif



جدیدا دو سه تا خواستگار خوب برای نسیم پیدا شده بود،سرهنگ به آذر خانم گفته بود که با نسیم حرف بزند و بگوید چنین موقعیتی کم پیش می اید ولی نسیم هر بار که فکر می کرد موهای بدنش سیخ می شد،او اصلا تحمل مسوولیت یک زندگی را نداشت،تازه هیچ کدام از خواستگارها را نمی شناخت به مادرش گفته بود کع فعلا قصد ازدواج ندارد.
حال مادربزرگ روز به روز بدتر می شد،آذرخانم درگیر کارهای مادربزرگ شده بود،در طول 7،8 ماهی که مادربزرگ انجا بود نسیم خیلی خیلی به او وابسته شده بود،هر روز صبح قبل از صبحانه برایش حرف می زد،موهایش را شانه می کرد و برای صبحانه سر میز می اوردش و عصرها بعد از کارش می رفت.برایش از کار و محیط بیرون تعریف می کرد،بعد از شام به حیاط می بردش و کمی با هم راه می رفتند تا بدنش خشک نشود.
دیگر همه ی این کارها برای نسیم عادت شده بود و با کمال میل انجام می داد.یک روز صبح نسیم بیدار شد.تختش را مرتب کرد و رفت طبقه ی پایین،آذر خانم هنوز بیدار نشده بود،نسیم سری به اتاق مادربزرگ زد هنوز خواب بود چون نسیم زودتر از روزهای دیگر بیدار شده بود.چای را اماده کرد و میز صبحانه را چید،مانتو مقنعه و کیفش را آورد پایین و جلوی در اویزان کرد،آذر خانم بیدار شد،سرهنگ به حیاط رفت تا کمی ورزش کند.نازنین مشغول خوردن صبحانه شد،نسیم هم طبق معمول همیشه رفت تا مادربزرگ را بیدار کند،برایش عجیب بود که با این همه سر و صدا مادربزرگ بر خلاف روزهای قبل خوابیده.
نسیم:مادربزرگ...مادربزرگ نمی خواید بیدار شید؟اما نه حرکتی و نه صدایی.نسیم به طرف مادربزرگ رفت تا بیدارش کند،همین که دستش را روی دست مادربزرگ گذاشت سرمای دستش را حس کرد چند بار مادربزرگ را تکان داد ولی بیدار نشد.
نسیم نمی خواست باور کند مادربزرگ برای همیشه ترکشان کرده صدای جیغ و فریادهای نسیم راهرو را پر کرد.همه سراسیمه وارد اتاق شدند،آذر خانم به محض دیدن بدن بی جان مادربزرگ غش کرد،نازنین رفت آب قند بیاورد.سرهنگ نسیم را گرفته بود وساکتش می کرد.
سرهنگ به شرکت زنگ زد و گفت که نسیم نمی رود،آذر خانم کم کم حالش بهتر شد و شروع کرد به گریه کردن،نسیم یک گوشه بی صدا نشسته بود و به جسد مادربزرگ نگاه می کرد.

R A H A
11-20-2011, 08:18 PM
هفتم مادربزرگ بود،خانه ی سرهنگ پر بود از مهمان هایی که برای عرض تسلیت امده بودند،نسیم هنوز نتوانسته بود حرفی بزند یا چیزی بخورد همه نگرانش بودند.
نیما به مارال تلفن کرده بود تا ببیند خبری از نسیم دارد یا نه چون موبایلش خاموش بود و خانه هم کسی گوشی را بر نمی داشت.
مارال همان روز تصمیم گرفت سری به نسیم بزند،وقتی رسید به در خانه با دیدن پارچه ی سیاه که آویزان بود و عکس مادربزرگ نسیم دلش ریخت.می دانست که نسیم چقدر مادربزرگش را دوست دارد.
لباس هایش مناسب نبود که بتواند داخل شود و تسلیت بگوید،بنابراین برگشت.نیما دوباره تلفن کرد تا ببیند مارال از نسیم خبری دارد یا نه.
مارال ماجرای فوت مادربزرگ نسیم را تعریف کرد و گفت که بعد از ظهر سری به او می زند و نیما خواست تا از طرف او هم تسلیت بگوید.
نسیم حتی با دیدن مارال هم حرفی نزد فقط به او خیره شده بود،مارال گریه اش گرفته بود،تا به حال نسیم را اینجوری ندیده بود حتی موقع رفتن افشین.اتفاقا افشین هم انجا بود و مدام دور و بر نسیم می گشت،برایش شربت می اورد،و به او قرص می داد.
مارال از افشین خواست که ان ها را در اتاق نسیم تنها بگذارد افشین به طبقه پایین برگشت.
مارال طبق گفته ی خود نیما شماره اش را گرفت و به نسیم گفت که نیما می خواهد با او حرف بزند،بلند شد در را بست و گوشی راروی آیفون گذاشت.
نیما:الو...نسیم جون،حالت خوبه...واقعا تسلیت میگم،نمی خوای جوابمو بدی؟می دونم که چقدر برات غم انگیزه اما به فکر مامان و بابات و یه کم به فکر من باش...دلم می خواست الان کنارت بودم و می تونستم آرومت کنم...می دونی چقدر دلم برات تنگ شده؟الان 10 روزه ندیدمت.
مارال گوشی را برداشت:نیما،حالش خیلی بده،اصلا عکس العمل نداره،فقط به یه نقطه خیره می شه،من خیلی نگرانشم.
نیما:می تونی بیاریش بیرون؟
مارال:فعلا که نگهبان داره.
نیما:نگهبان؟
مارال:آره افشین مثل پروانه دورش می گرده.
نیما:لعنتی،از جونش چی می خواد؟
مارال:به هر حال اصلا حالش خوب نیست،باید استراحت کنه.
نیما:باشه،پس فعلا خداحافظ.
مارال از نسیم خداحافظی کرد و برگشت اما فکرش مشغول بود.
افشین دوباره به اتاق نسیم برگشت،اینقدر با او حرف زد تا نسیم خوابش برد.
وقنی نسیم خوابید افشین یکی از کتاب های نسیم را برداشت،داشت نگاهی به ان می انداخت که چشمش به کتاب شعر چاپ شده ی نسیم توسط نیما افتاد.صفحه ی اول ان را خواند همان شعری که نیما نوشته بود.
نگاهی به نسیم که وقتی خواب بود چهره معصومی داشت انداخت و با تاسف سری تکان داد،همیشه فکر می کرد که نسیم برای خودش است.
اما حالا پسر دیگری قلب نسیم را تصاحب کرده بود،افشین به دختر دیگری نمی توانست فکر کند،دکتر موحد و پروین خانم کلی دختر پیدا کرده بودند که افشین می توانست با انها خوشبخت شود ولی افشین قبول نکرده بود.
از اینکه رفته بود کانادا و نسیم را تنها گذاشته بود پشیمان بود،فکر می کرد اگر بورد و درسش را انجا تمام کند بیشتر لیاقت نسیم را دارد ولی حالا همه چیز را از دست داده بود.
اما نمی توانست بنشیند و دست روی دست بگذارد،اصلا از کجا معلوم که آن پسر لیاقت نسیم را داشته باشد،هنوز هیچ چیز معلوم نبود،افشین باید در موردش تحقیق می کرد،این تنها امیدی بود که داشت.
افشین کاغذ و قلمی پیدا کرد و مشغول نوشتن شعری شد،می دانست که نسیم علاقه ی وافری به شعر،مخصوصا شعر نو دارد.
اگر نیما با دو بیت می توانست او را جذب خود کند افشین با یک شعر کامل به جنگ نیما می رفت.
پس نوشت:
من در این شب که بلند است به اندازه ی حسرت زدگی،گیسوان تو به یادم می اید.
من در این شب که بلند است به اندازه ی حسرت زدگی،شعر چشمان تو را می خوانم
چشم تو،چشمه ی شوق،چشم تو،ژرفترین راز وجود،
تو تماشا کن که بهاری دیگر پاورچین پاورچین از دل تاریکی
می گذرد و تو در خوابی و پرستوها خوابند
و تو می اندیشی به بهاری دیگر
و به یاری دیگر
نه بهاری و نه یاری دیگر
حیف،اما من و تو
دور از هم می پوسیم
غمم از وحشت پوسیدن نیست غمم از زیستن بی تو در این لحظه ی پر دلهره است
غم تو این غم شیرین را با خود خواهم برد
دیگر نمی خواست در اتاق بماند،پتوی پایین تخت را روی نسیم انداخت و بعد از خداحافظی با سرهنگ بیرون رفت.

R A H A
11-20-2011, 08:18 PM
حالا دیگر نسیم کمی بهتر شده بود،غذا می خورد واگر مجبور بود حرف می زد.40 روز گذشته بود ولی نسیم هنوز با دیدن اتاق خالی مادربزرگ گریه می کرد.مثل همیشه همان ساعاتی که کنار مادربزرگ بود به اتاق او می رفت و با خودش حرف می زد.سرهنگ خیلی نگران بود.
آذر خانم به مارال تلفن کرد و گفت که برای بعد از ظهر اگر کاری ندارد نسیم را مجبور کند با هم بیرون بروند.
بعد از ظهر مارال به هر بدبختی که بود نسیم را مجبور کرد که بیرون بروند.خیلی لاغر شده بود،حلقه ی کبودی دور چشمان درشت و قشنگش را گرفته بود.گونه هایش فرو رفته بودندو قیافه ی بی حالی داشت.
نسیم قبول کرده بود که در ماشین بنشیند ولی پیاده نمی شد چون موقع بیرون امدن از خانه از چهره ی خودش در ایینه وحشت کرده بود.
وقتی نسیم برگشت خانه حالش بهتر شده بود،کمی با آذر خانم حرف زد بعد به اتاقش رفت.سرهنگ در اتاق مادربزرگ را قفل کرده بود که دیگر نسیم هر روز به اتاق او نرود و با خودش حرف نزند.
مانتویش را دراورد و پشت میز کامپیوتر نشست که ورق کاغذ روی میز توجهش را جلب کرد.وقتی شعری را که افشین نوشته بود خواند به یاد خاطرات گذشته افتاد،ولی افشین او را نمی فهمید،حتی متوجه دلتنگی و ناراحتی نسیم نشده بود،دلش برای نیما تنگ شده بود،خیلی زیاد.
ناخوداگاه شماره گرفت،نیما از شنیدن صدای نسیم خوشحال شد و وقتی فهمید که نسیم فردا صبح به شرکت می رود گفت که بعد از ظهر به دنبالش می رود تا با هم بیرون بروند.
در شرکت همه به نسیم تسلیت گفتند،خوشبختانه نسیم کارهایش سبک بود برای بعد از ظهر لحظه شماری می کرد تا نیما را ببیند.ساعت 5 وقتی از پله های شرکت پایین می امد شنید که کسی صدایش می کند.
نیما چند لحظه ای بی اختیار به قیافه ی گرفته و لاغر و زرد نسیم نگاه کرد و گفت:س ل ا م
نسیم:چیزی شده؟
نیما:تو چرا اینجوری شدی؟چه بلایی سر خودت آوردی؟
نسیم:خیلی بد شدم؟
نیما:آخه چرا با خودت اینجوری می کنی؟زیر چشمات گود افتاده،استخوان های صورتت زده بیرون،مگه زده به سرت؟
نسیم:خیلی خوب حالا آقا معلم،تموم شد؟
نیما:باور کن من نگرانتم.
نسیم:تو لطف داری،حالا کجا بریم؟
نیما:هر جا تو بگی.
نسیم:من امروز ماشین نیاوردم،یعنی چون قرص آرام بخش خورده بودم پدر نذاشت ماشینو بیارم.
نیما:بهتر.
وقتی سوار ماشین شدند نیما ضبط را روشن کرد و آهنگ مورد علاقه اش I want to spend my life time loving you را گذاشت.نسیم همیشه از شنیدن این آهنگ لذت می برد.
آن شب نیما نسیم را جاهای مختلفی برد و سعی کرد همه ی ناراحتی هایش را برطرف کند،کلی با هم خندیدند و نیما از نسیم قول گرفت که مواظب خودش باشد.



http://persian-star.net/template/line/t8a.gif



نسیم از شرکت مرخصی گرفته بود تا به مارال سری بزند،شنیده بود که مارال 2 ماهه حامله است،خیلی خوشحال بود.
دسته گل کوچکی گرفت و به طرف خانه ی مارال به راه افتاد.
مارال از دیدن نسیم خیلی خوشحال شد،مثل روزهایی که دانشگاه می رفتند کنار هم نشستند و با هم درد و دل کردند.
نسیم:از زندگیت راضی هستی؟
مارال:آره،معراج خیلی خوبه،خیلی.
نسیم:خوشحالم،حتما معراج به خاطر بچه دل تو دلش نیست.
مارال:آره.
نسیم:مامانم همیشه سراغ تو رو می گیره،حالتو می پرسه.
مارال:بهشون سلام برسون،اینقدر کار دارم که وقت نمی کنم حتی به پدربزرگ و مادربزرگم سر بزنم راستی تو چکار می کنی،نیما خوبه؟
نسیم:من هم همش تو شرکتم،نیما هم میره و میاد،هستیم.
مارال:واسه آینده ت تصمیمی نگرفتی؟
نسیم:نه هنوز.
مارال:نیما خیلی پسر خوبیه،تو می تونی بهش تکیه کنی،از دستت می ره ها.
نسیم:تو هم دلت خوشه.
مارال:جدی می گم،دو دستی بچسب بهش،مامانش همی کوچه پس کوچه های بالای شهر را رفته واسش خواستگاری ولی هنوز نپسندیده،خیلی سخت گیره.
نسیم:همون شب عروسی فهمیدم.
مارال:باباش روی حرف مامانش حرف نمی زنه،حتی مامان معراج هم به حرفش گوش می ده،فکر می کنه همه سربازاشن.مامانش اصرار داره نیما با دختر خاله اش که داره آلمان درس می خونه ازدواج کنه،معراج می گفت این دختر خاله اشون از اون دخترای لوس و از خود راضیه که از دماغش اون ور تر رو نمی بینه،معراج میگه مهرانا عاشق نیماست اصلا رفته اونجا درس بخونه که نیما نتونه بگه بی سواده یا ازش بالاتره،ولی نیما دوستش نداره می گه خیلی بچه ننه س.
قفل در چرخید و معراج وارد شد.
معراج:به به سلام نسیم خانم،پارسال دوست امسال آشنا،چه عجب سری به ما زدید.
نسیم:سلام،از احوال پرسی های شما.
معراج:بفرمایید،من حالتو از نیما می پرسم،خیلی خوش امدی.
نسیم:مرسی،شنیدم یه کوچولو تو راه دارید.
معراج:الهی قربونش برم،خدا کنه زودتر بیاد که دارم براش ضعف می کنم،مارال جون سلام،یه ذره بنده رو تحویل بگیرید.
مارال:سلام،خسته نباشی،چای می خوری؟
معراج:بله اگه لطف کنید.
مارال:اگه بریزی ما هم می خوریم.
معراج:دست شما درد نکنه،از سر کار اومدی خسته شدی؟
نسیم:بذار من می ریزم.
معراج:باز هم به تو.

R A H A
11-20-2011, 08:18 PM
نسیم سه تا چای ریخت و دور هم خوردند.
معراج:خوب این پسرخاله ی مارو اسیر کردی دیگر سری به ما نمی زنه ها.
نسیم:به من چه؟من گفتم دارم میام اینجا اگه بخواد میاد.
معراج:الان به موبایلش یه زنگ می زنم ببینم کجاس.
معراج:الو نیما؟
نیما:سلام معراج،چطوری؟
معراج:بی معرفت،کجایی؟
نیما:پشت در،بیا در را باز کن.
معراج:مسخره.
نیما:به جون تو پشت درم،بابا بیا در را باز کن،و زنگ زد.
نسیم در را باز کرد،معراج گوشی را گذاشت.
معراج:سلام،هیچ امیدی به بهبودی وضع تو نیست،فکر کردم نسیم می تونه آدمت کنه.
نیما:سلام،مارال.
مارال:سلام،خوب کردی اومدی،اینقدر این معراج حرف زد سر ما رو خورد.
نیما:خوب مارال جان بچه کمبود محبت داره،یه کم باهاش حرف بزن گناه داره.
معراج:بیچاره،تو به فکر خودت باش،نهار که نخوردی؟
نیما:نه،اتفاقا خیلی گرسنمه،معراج در حالی که نیما را به بیرون هل می داد گفت:پس قربونت از سر کوچه چهار تا پیتزا بگیر بیار بخوریم و در را بست.
نیم ساعت بعد نیما با با چهار جعبه پیتزا و نوشابه برگشت.همین طور که غذا می خوردند نیما گفت:معراج دیروز داشتم روزنامه می خوندم به یه مورد خوب برخوردم،جون می ده واسه تو.
معراج در حالی که دهانش پر بود گفت:سرمایه گذاری؟
نیما:نه،کلاس آشپزیه،تضمینی.
همه خندیدند،معراج به سرفه افتاده بود،مارال زد پشتش.
وقتی لقمه اش را فرو داد گفت:نیما مثل اینکه تنت می خاره.
نیما:آره اتفاقا،این دو روز آب قطع بود نتونستم برم حموم.
معراج پارچ آب را از بغلش برداشت و خالی کرد روی سر نیما و گفت:پس همینجا حمامت رو هم بکن.
مارال:معراج!این چه وضعیه؟خودت باید همه شو خشک کنی.
معراج:آخ راست می گی،تو از صبح داری ناهار درست می کنی خسته شدی.
مارال که از عصبانیت سرخ شده بود گفت:بله که خسته ام و یه لیوان نوشابه خالی کرد روی پیتزای معراج.
معراج:حالا چرا غذا را ضایع می کنی،من هنوز گرسنمه.
مارال:حقته.
نسیم:من دیگر سیر شدم معراج بیا.و جعبه را جلوی معراج گذاشت.
نیما:بخوربیچاره،دیگه نسیم هم دلش برای تو سوخت.
بعد از ناهار کمی سر به سر هم گذاشتند و نسیم و نیما برگشتند.





http://persian-star.net/template/line/t8a.gif



نازنین که حالا دانشجوی سال اول رشته ی گرافیک بود بیشتر وقتش را به کشیدن نقاشی می پرداخت،نسیم مشوق خوبی برای نازنین بود.
نازنین گواهینامه اش را گرفته بود و حالا او هم از ماشین استفاده می کرد.به خاطر مادربزرگ هنوز برای نازنین مهمانی نگرفته بودند.
سرهنگ تصمیم داشت برای هفته ی بعد آشنایان و دوستان نازنین را دعوت کند.
نسیم خیلی دلش می خواست نیما را دعوت کند ولی با وجود افشین نمی شد.البته از خوش شانسی نسیم همان روز مهمانی،نیما با پدرش باید به یکی از کارخانه های پدرش در کرج سرکشی می کرد.

R A H A
11-20-2011, 08:19 PM
شب مهمانی،خانه ی سرهنگ خیلی شلوغ شده بود،دوستان نازنین همه امده بودند،سانیا و سونیا با ارشان و ارشیا و سیندخت و سامان و اشکان آمدند ولی از افشین خبری نبود،نسیم خدا خدا می کرد که افشین نیاید.
برای اینکه بچه ها راحت باشند سرهنگ و آذر خانم در اشپزخانه نشسته بودند و با هم حرف می زدند.
مارال و معراج تنها مهمان های نسیم بودند،معراج سراغ نیما را گرفت و نسیم که خوشحال بود نیما کار داشته با خیال راحت جواب داد،چون نمی خواست بگوید به خاطر افشین از او دعوت نکرده.
زنگ در به صدا درامد،نازنین سریع به طرف در رفت.فکر می کرد از دوستان خودش است ولی افشین بود،دسته گل بزرگی به دست داشت و خیلی شیک امده بود.
نازنین به او خوش امد گفت و بچه ها را که ان طرف سالن سرگرم سامان بودند نشان داد.
با ورود افشین اغلب دخترهای دانشگاه نازنین به طرفش برگشتند،نازنین افشین را پسر دوست پدرش معرفی کرد.
نسیم که تازه از آشپزخانه بیرون آمده بود متوجه افشین شد،افشین جلو امد و سلام کرد،فکر می کرد شاید نسیم به خاطر روزهایی که افشین از او مراقبت کرده بود به علت فوت مادربزرگش روی خوش نشان بدهد.
نسیم هم سلام کرد و خوش امد گفت و به خاطر دسته گل از او تشکر کرد.مارال و معراج خیلی زود رفتند البته اینجوری نسیم راحت تر بود.
افشین به آشپزخانه رفت و با سرهنگ و اذر خانم سلام علیک کرد،سرهنگ افشین را مثل پسر خودش دوست داشت.
افشین:عمو پدرم گفتند خونه ی شما شلوغه،با خاله آذر برین خونه ی ما،من گفتم که به شما بگم مامان و بابا منتظرتون هستن.
سرهنگ با اذر خانم مشورتی کرد و گفت:پپس افشین جان این بچه ها را می سپارم دست تو و ارشان،مراقبشون باشید،جوونن دیگه.
افشین:شما خیالتون راحت،برید.
سرهنگ و آذر خانم به نسیم هم سفارش های لازم را کردند و رفتند.
افشین در آشپزخانه نشسته بود،نسیم مجبور بود برای پذیرایی دائم به اشپزخانه برود ولی افشین انجا مزاحم بود.
نسیم امده بود چند لیوان نوشیدنی ببرد.
افشین:اونارو بردی بیا کارت دارم.
نسیم:نمی تونم مهمونا رو تنها بذارم.
افشین:تنها؟همه که جفتن.
نسیم:افشین...
افشین:زود باش.
نسیم برگشت و یکی از صندلی های آشپزخانه را عقب کشید و پشت به در آشپزخانه نشست.
افشین:نسیم،تکلیف منو روشن نمی کنی؟
نسیم:تکلیفت روشنه.
افشین:نه،روشن نیست.
نسیم:به من چه؟تو از وقتی رفتی تکلیفت روشن بود.
افشین:نسیم چرا می خوای خودتو گول بزنی؟ما همدیگر را دوست داریم،غیر از اینه؟
نسیم نگاهی به افشین کرد و گفت:ما؟تو از طرف منم حرف می زنی؟خیلی جالبه.
افشین:من نمی دونم تو سر تو چی می گذره.
نسیم:لزومی نداره که بدونی،ببین افشین بذار مثل قبل با هم دوست باشیم،نذار من چیزهایی را که اصلا دوست ندارم به روت بیارم.
افشین:با سکوت چیزی درست نمیشه،حرف بزن،خواهش می کنم حرف بزن،از من بدت می اد؟من عیبی دارم؟کار بدی کردم؟البته به جز اینکه ناگهانی رفتم کانادا و حالا خیلی پشیمونم.
نسیم:پشیمونی؟
افشین:اره،چون به قیمت از دست دادن تو بوده،من که اخر سر از فرودگاه تلفن کردم،اگر تو گفته بودی نرو به خدا از همان فرودگاه بر می گشتم،باور کن.
نسیم کم کم داشت صدایش بالا می رفت:سر من منت نذار،همه را گذاشتی سر کار رفتی فرودگاه حالا می گی اگه من گفته بودم نرو...
افشین:نمی رفتم.
نسیم:تمومش کن،پاشو بریم تو سالن زشته اینجا نشستیم.
افشین:فقط به یه شرط میام.
نسیم:برای من شرط نذار.
افشین:فقط همین یکی را قبول کن.یه دور با من والس برقص.
نسیم به فکر فرو رفت،اشکالی نداشت،خوشبختانه مارال و معراج هم نبودند که به گوش نیما برسانند.
نسیم:باشه،ولی فقط یه دور.
افشین چشمهایش از خوشحالی برقی زد و رفت تا موزیک را عوض کند،سر و صدای بچه هایی که می رقصیدند درامد ولی تا صدای موزیک والس به گوششان رسید خوشحال شدند.
افشین به طرف نسیم رفت و به وسط سالن کشیدش و شروع کردند.
ارشان و ارشیا و سانیا تعجب کردند.بعد ارشان و سیندخت به همراه ارشیاو سانیا هم اضافه شدند به جمع والسی ها.
نسیم از نگاه کردن به چشم های افشین خودداری می کرد،یک بار دیگر لحظه به لحظه ی مهمانی کوروش در نظرش امد.
افشین:ببخشید استاد،شما گفته بودید وقتی می رقصیم باید به صورت طرف مقابلمون نگاه کنیم،البته ببخشید فضولی می کنم ها.
نسیم سرش را بالا گرفت و یک لحظه نگاهش با نگاه افشین گره خورد،فکر می کرد از افشین متنفر است ولی حالا دیگر مطمئن نبود،هنوز ته دلش افشین را دوست داشت البته نه به اندازه ی نیما،موزیک تمام شد و همگی نشستند آن شب در ولقع شب تولد نازنین هم بود که سرهنگ هر دو مناسبت را با هم جشن گرفته بود.
تلفن زنگ زد،نسیم گوشی را برداشت.
نسیم:نیما تویی؟سلام،کجایی؟
نیما:کرج،تو خوبی؟
نسیم:آره،تو چطور؟
نسیم:نه،خیلی جات خالیه.
نیما:شیطونی که نمی کنی؟
مارال و معراج هم هستن؟
نسیم:اونا زود رفتن.
نیما:می تونم با نازنین حرف بزنم؟
نسیم:البته،گوشی.
نسیم:نازنین،تلفن نیسماست،می خواد تولدتو تبریک بگه.
نازنین به طرف نسیم رفت و گوشی را گرفت.افشین که تمام مدت مراقب نسیم بود وقتی فهمید تلفن نیماس احساس کرد زحمت هایش برای به دست آوردن نسیم هدر رفت.چون انگار نسیم با صحبت کردن با نیما شارژ شده بود.نازنین گوشی را قطع کرد و فریاد زد:نسیم گفت فردا ساعت 7 بعد از ظهر سر کوچه منتظرته.
افشین داشت اتش می گرفت.باید به شکلی مچ این پسره را می گرفت.آن شب به خوبی و خوشی تمام شد و آذر خانم و سرهنگ دیر وقت به خانه برگشتند.صبح خدمتکار همه ی خانه را جمع کرد.


صفحه 160

R A H A
11-20-2011, 08:19 PM
ساعت 7 نسیم سر کوچه منتظر نیما بود،بالاخره نیما امد و نسیم سوار ماشین شد،کمی ان طرف تر افشین با ماشین در تعقیبشان بود،به رستوران کویر رفتند،جایی که دیگر شده بود پاتوق نیما و نسیم.البته گاهی مارال و معراج هم بودند.افشین از ان همه صمیمیت که بین نیما و نسیم بود خوشش نیامد و زود برگشت.
نیما:نسیم من الان می خوام یه حرف هایی به تو بزنم که خوب یه ذره خجالت می کشم.
نسیم:خجالت می کشی؟
نیما:آره،می خوام راجع به آینده حرف بزنم،به هر حال ما هر دو باید ازدواج کنیم،من نمی دونم تو چی فکر می کنی،از مارال شنیدم که خیلی خواستگار داری حتما اونم به تو گفته که مامان من روزی هزار بار میگه بیا بریم خواستگاری.
نسیم:خب؟
نیما:حالا...حالا تو...تو با من ازدواج می کنی؟
نسیم یک دفعه احساس کرد آبمیوه ای که خورده در گلویش گیر کرده،نه پایین می رفت و نه بیرون میریخت،داشت خفه می شد.
نیما ارام به پشتش زد و گفت:حالا هول نکن.
نسیم:چی گفتی؟
نیما:با من ازدواج می کنی؟
این همان جمله ای بود که نسیم بارها ارزو کرده بود از نیما بشنود ولی حالا نمی توانست جواب بدهد،انگار همه چیز تغییر کرده بود،حتی دید نسیم نسبت به نیما.
نیما:باید سه بار بگم؟
نسیم:نه،ولی من نمی دونم چی باید بگم.
نیما:یه کلمه،یا اره...یا نه.
نسیم:این قدرها هم آسون نیست،این بله یا نه مسیر زندگی ادم را عوض می کنه،می تونه بدبختت کنه می تونه خوشبختت کنه همین یه کلمه ی کوچیک.
نیما:مثل انتخاب دفعه ی اولت که یه ربع رفتم و برگشتم خوبه؟
نسیم:جواب خودم را اره ولی جواب خانواده ام را...
نیما:اول جواب خودت برام مهمه،من یه دوری همین اطراف می زنم.نسیم خنده اش گرفته بود،مگر غیر از این بود که روزی 10 بار به این فکر می کرد که نیما مرد زندگیش میشود و با هم خوشبخت ترین زوج دنیا را تشکیل می دهند پس چرا حالا داشت فکر می کرد؟نکند نیما با او شوخی کرده؟شاید او را سر کار گذاشته باشد.
نیما برگشت:خب؟
نسیم:شوخی بی مزه ای بود.
نیما:چی؟
نسیم:از این جور شوخی ها خوشم نمیاد.
نیما:شوخی چیه؟نسیم چرا اذیت می کنی؟من اینجا را متر کردم از پا درد مردم اونوقت تو میگی شوخی.
نسیم:یعنی جدی بود؟
نیما:خانومو،بله که جدی بود.
نسیم:پس من هم جدی می گم بله.
نیما:مطمئنی جدیه؟
نسیم:اگه تو جدی گفتی من هم جدی گفتم.
نیما:یعنی قبول کردی؟
نسیم:اوهوم.
نیما:امشب آسمون از همیشه بیشتر ستاره داره نه؟
نسیم نگاهی به آسمان کرد راست می گفت هوا شفاف بود و ستاره ها می درخشیدند.
نیما:می دونی نسیم،یه سفره عقد برات می اندازم که از سفیدی چشم همه را خیره کنه،لباس عروست از هاله ماه باشه،تو شمعدونا به جای شمع دو تا ستاره می ذارم که نورش همه جا را بگیره...
نسیم:نیما باز زد به سرت،الان دیگر داستان نمی نویسی ها،این یه زندگی واقعیه،نه مثل قصه هایی که تو می نویسی.
نیما:ولی باور کن که من خوشبختت می کنم،از همه چیز بی نیازت می کنم فقط اگر بدونم تو مال منی...بعد چشم هایش را بست و نفس عمیق کشید.
نسیم:نیما،حوصله ام سر رفت،الان یه ربعه تو اینجوری نشستی.
نیما:ببخشید،امشب شب خیلی عالی و با شکوهیه،می خوام هر چه زودتر برم خونه به مامانم بگم بیاد خواستگاری،پاشو بریم.
وقتی نسیم رسید خانه هنوز صدای نیما تو گوشش بود،حرف های خیلی قشنگی زده بود،نسیم دیگر تا اخر عمرش را جلوی چشمش می دید،زندگی با نیما یعنی همان چیزی که می خواست،یعنی رسیدن به آرزوهایش.
شب زود خوابید تا بتواند تا خود صبح خواب نیما را ببیند.

R A H A
11-20-2011, 08:20 PM
نیما صبح زود بیدار شده بود و داشت خودش را اماده می کرد تا همه چیز را به مادرش بگوید،خانم حکمت بعد از دوش گرفتن مشغول خوردن صبحانه بود.
خانم حکمت،نیما،امروز چرا موندی خونه؟تنبل شدی.
نیما:نه مامان جون،می خوام باهاتون حرف بزنم.
خانم حکمت،خوب بیا بزن.
نیما:منتظرم صبحانه تون تموم شه.
خانم حکمت به خدمتکار اشاره کرد که میز را جمع کند و خودش به اتاق نشیمن رفت:بگو پسرم.
نیما:مامان،شما گفتید که من باید هر چه زودتر سر و سامون بگیرم درسته؟
خانم حکمت،بله،گفتم،چی شد؟سر عقل اومدی؟خب حالا از کی شروع کنیم؟
نیما:تو رو خدا حرف اون خواستگاری های مسخره رو نزنید،من می خوام خودم انتخاب کنم.
خانم حکمت،مگه غیر از اینه،تو انتخاب کن،من و پدرت ترتیبش را می دیم.
نیما:پس شما مخالفتی ندارید؟
خانم حکمت،نه،حالا اون دختر خانم خوشبخت کیه؟
نیما:نسیم،همان دختری که شب عروسی معراج بهتون معرفی کردم.
خانم حکمت:نیما با من شوخی نکن،اگه می خوای مسخره بازی در بیاری یه لحظه هم به حرفات گوش نمی دم.
نیما:مامانفچی می گید؟
خانم حکمت،تو چی میگی؟
نیما:من میگم دختر مورد علاقه من نسیمه،همین.
خانم حکمت،تو می خوای من باور کنم که پسرم انتخابش اینه؟
نیما:عیبی داره؟
خانم حکمت:من این همه تو بزرگان و خانواده های اصیل دنبال دختر برای تو می گردم اونوقت تو می گی می خوای با دختری که تو خیابون باهاش اشنا شدی ازدواج کنی؟
نیما:تو خیابون؟مامان اون دوست ماراله،زن معراج.
خانم حکمت:از اول هم به خواهرم گفتم این دختره تیکه ی ما نیست،ولی گوش نداد،گفت پسرم عاشق شده،دخترهخ ودش کم بود دوستشم انداخته گردن پسر احمق من.
نیما:مامان به هر حال مارال دیگر فامیل ماس،شما نباید راجع بهش اینجوری حرف بزنید.
خانم حکمت:دفاع نکن،این معراج کله شق اگه این غلط اضافه را نمی کرد حالا تو هم روت نمی شد وایسی جلو من بگی می خوای با این دختره ازدواج کنی.
نیما:من کاری به کار معراج ندارم،من خودم انتخاب کردم.
خانم حکمت:اشتباه کردی پسرم،هیچ وقت گول ظاهر کسی را نخور،درسته دختر خیلی قشنگیه،من بهت حق می دم که از قیافه اش خوشت بیاد ولی در مورد رفتار و خانواده...
نیما:مامان،شما از اون چی می دونید؟چرا زود قضاوت می کنید؟
خانم حکمت،تو چی می دونی؟تو خانوده اش رفتی؟با پدرو مادرش برخورد داشتی؟یا شجره نامه اشو دیدی؟
نیما:مامان شما مثلا یه خانم روشن فکرید.
خانم حکمت:مثلا؟
نیماکخب با این حرفاتون آدم رو ناامید می کنید،اگه نسیم تربیت درستی نداشت یا از خانواده ی خوبی نبود من از حرف زدن و رفتارهاش می فهمیدم.
خانم حکمت:ادعا کردن و نقش بازی کردن کاری نداره.
نیما:حالا می گید چه کار کنم؟
خانم حکمت:این همه دختر خانم.
نیما:ولی من نسیم را دوست دارم.
خانم حکمت:خوب قاپتو دزدیده.

R A H A
11-20-2011, 08:20 PM
نیما:حالا که ضرری نداره،شما بیایید یه جلسه می ریم خواستگای بعد هر چی بگید من قبول می کنم.
خانم حکمت:یه هفته دیگر مهرانا درسش تموم می شه بر می گرده،بذار بیاد،برو ببینش،دختر خوبیه،درس هم خونده.
نیما:نسیم هم مهندسی صنایع خونده و الان تو یه شرکت کار می کنه.
خانم حکمت:حالا من هر چی میگم تو بگو نسیم.
نیما:مهرانا آلمان بوده اونجا تودانشگاه که معلوم نیست اصلا دانشگاه رفته باشه با دو نفر هم اشنا شده باشه معلومه وضعش چیه.
خانم حکمت:هر چی باشه دختر خاله ته،هر وصله ای بهش بچسبونی روی پیشونی خودتم هست،بعد هم جنابعالی از کجا مطمئنی این نسیم خانم همینطور نشسته منتظر تو؟
نیما:من با شما به نتیجه نمی رسم،شب با پدر صحبت می کنم.البته که اونم تحت نفوذ شدید شماس.
خانم حکمت:ما خوشبختی تو را می خوایم.
نیما:معلومه. وبا عصبانیت در را محکم پشتش کوبید و از خانه بیرون رفت.ته دلش امید داشت،هر چه باشد تک پسر خانه بود و بالاخره مادرش راراضی می کرد.
به نسیم تلفن کرد تا حالش را بپرسد.
نیما:حال عروس خانم چطوره؟
نسیم:لوس نشو.
نیما:به مامان بابا گفتی؟
نسیم:نه هنوز،تو چی؟
نیما:من یه چیزایی گفتم،حالا در حال شور و مشورت هستن.
نسیم:من منتظر می مونم تا تو اول جواب بدی.
نیما:باشه.
نسیم:من دارم می رم از طرف شرکت یه جایی سر بزنم کاری نداری؟
نیما:نه،مواظب خودت باش.و خداحافظی کردند.
وقتی نیما به خانه برگشت امیدوار بود مادرش همه چیز را به پدر گفته باشد و همین طور هم بود.
دکتر توکلی در کتابخانه منتظر نیما بود.
نیما:سلام پدر.
دکتر توکلی:سلام پسرم،بیا بشین.
نیما نشست:ممنون،با من کار داشتید؟
توکلی:مادرت یه چیزایی در مورد تو می گفت.
نیما:بله،نظر شما چیه؟
دکتر توکلی:من هم اون شب اون دختر را دیدم،به نظر دختر خوبی می یومد.خیلی هم خوش بر و رو بود ولی باز هم باید تحقیق کنی،چیزی راجع به خانواده اش می دونی،پدرش چیکاره اس؟اصل و نسبش چیه و اهل کجا هستن؟
نیما:پدر من میگم هر خواستگاری که نباید به عروسی تبدیل شه.می ریم آشنا می شیم بعد تصمیم می گیریم.
دکتر توکلی سری تکان داد.
نیما:پدر من تحمل حرف زور را ندارم،من هیچ علاقه ای به مهرانا ندارم،شما هم دوست ندارید اون عروستون بشه،درسته؟
دکتر توکلی:تو که می دونی مادرت وقتی یه حرفی بزنه...
نیما:ناسلامتی شما مرد این خونه هستید،یه جوری مادر را راضی کنید.
دکتر توکلی:حالا ببینم چی میشه!
صبح روز بعد نیما دوباره بعد از خوردن صبحانه با مادرش حرف زد.
نیما:پدر با شما صحبت کردن؟
خانم حکمت:بله.
نیما که بیصبرانه منتظر جواب مادرش بود پایین پای او نشست و گفت:نتیجه؟
خانم حکمت:من هر جور که فکر می کنم دلم راضی نمیشه،آخه من چطور بذارم پسر دسته گلم با دختری که مدت ها باهاش دوست بوده ازدواج کنه.
نیما:مامان اگه گناهی باشه،اگه داشته باشه از طرف منه،من از اون خواستم با من دوست بشه.
خانم حکمت:اون می تونست قبول نکنه.
نیما:قبول نکرد،من خیلی اصرار کردم،خودمو تو برنامه هاش دخالت دادم.
خانم حکمت:خوب فردا پس فردا هم یکی دیگه می یاد بهش اصرار می کنه.
نیما:حالا شما مهرانا را که تو یه کشور آزاد که هر جور بخوان زندگی می کنن ول کردید به نسیم گیر دادید،شما خبر دارید که اون چطور تربیت شده؟یه کشور اروپایی که لاابالی گری حرف اول رو می زنه.بدون هیچ قید و بیندی به زندگی مشترک.
خانم حکمت:ببین نیما جان،جوونای حالا با یه نگاه عاشق می شن با یه نگاه هم فارغ می شن،درسته که تو نسیمو دوست داری ولی ممکنه موقت باشه وقتی یه کم بگذره و ازش سرد بشی هم جوونیه خودتو تلف کردی هم اون دختر بیچاره را سر کار گذاشتی،به جز دلت به حرف عقلت هم گوش کن،تو دیگر بچه نیستی،باید به همه چیز فکر کنی،وقتی حرف ازدواج بشه دیگر نمی تونی هر وقت ازش خسته شدی بذاریش کنار،حرف یه عمر زندگیه،اون می خواد مادر بچه هات باشه.
نیما:لیاقتشو داره.
خانم حکمت خودش هم نمی دانست چرا نسبت به نسیم حساسیت پیدا کرده،شاید به خاطر این بود که نیما خیلی به او اهمیت می داد و حاضر شده بود به خاطرش جلوی پدر و مادرش بایستد.
نیما:حالا من باید چه کار کنم؟
خانم حکمت:صبر کن تا مهرانا بیاد.
نیما:تو را خدا بس کنید.
خانم حکمت:تو این چند روز را هم صبر کن اگه مهرانا را نپسندیدی من قول می دم برم برات خواستگاری.البته نباید بهانه ی بیخود بیاری.
خانم حکمت از خواهرش شنیده بود که مهرانا بینی اش را عمل کرده و خیلی قشنگ شده،فکر می کرد نیما مهرانا را ببیند از فکر نسیم بیرون می اید.
یک هفته مثل برق و باد گذشت و نیما برای نسیم بهانه های مختلف آورد،مهرانا امده بود ولی هنوز هیچ کس ندیده بودش،خانم حکمت ترتیب ملاقات نیما و مهرانا را در یکی از رستوران های شیک داد،قرار بود خودشان دو تا تنها باشند.نیما چیزی از قیافه ی مهرانا به خاطر نداشت.
نیما کمی زودتر رسیده بود و سر میز کوچکی نشسته بود و به ادم هایی که در رفت و امد بودند نگاه می کرد،هوا کمی سرد بود و باد پاییزی می وزید.
مهرانا:سلام نیما جان.
نیما به طرف صدا برگشت.

R A H A
11-20-2011, 08:21 PM
چیزی که می دید باور نمی کرد،این همان مهرانا بود؟نه.
دختری که رو به روی نیما بود آرایش غلیظ و زننده ای داشت،دماغ عمل کرده اش از یک کیلومتری مشخص بود،موهایش را کاهی کرده بود و روسری حریر خیلی نازکی سر کرده بود که فقط قسمت کمی از موهایش را پوشانده بود.پالتوی بسیار کوتاهی پوشیده بود با شلوار تنگ که هیکلش را اشکارا نشان می داد،بوی عطرش همه ی رستوران را پر کرده بود و نگاه ها به قیافه ی عجیب مهرانا دوخته شده بود.
نیما از اینکه مرکز توجه دیگران قرار گرفته بود ناراحت شد:لطفا بشین.
مهرانا:وای،خیلی دلم برات تنگ شده بود،اونجا همش به فکر تو بودم.
نیما:لطف داری.
مهرانا:تو که تغییری نکردی من چطور؟
نیما:راستش خیلی،ولی مهرانا اینجا ایرانه،اینجوری بیای بیرون واست دردسر درست می کنن ضمن اینکه هیچ وجهه خوبی نداره.در حقیقت من هم دوست ندارم که با این شکل با تو دیده بشم.
مهرانا:نگرانمی؟
نیما:نگران؟خوب به هر حال...
مهرانا:چیزی سفارش دادی؟
نیما:نه،الان میگم بیاد.
بعد از اینکه غذا سفارش دادند کمی با هم حرف زدند،نیما از طرز حرف زدن و خنده های وحشتناک مهرانا عذاب می کشید،با هر خنده ی مهرانا توجه مردم جلب می شد،نیما می خواست هر چه زودتر به خانه برگردد.
شام را اوردند،در طول شام خودن نیما نسیم را با مهرانا مقایسه می کرد نسیمی که خجالت می کشید تکه های پیتزا را بزرگ در دهانش بگذارد یا نوشابه را با صدا بخوردو مهرانایی که با خیال راحت دهانش را باز می کرد و نوشابه را تا اخر سر می کشید.حالا قدر نسیم را بیشتر می دانست.
وقتی شامشان تمام شد مهرانا دو تا قهوه سفارش داد و بعد از کیفش بسته ای سیگار بیرون آورد و می خواست روشن کند که نیما سیگار را از دستش گرفت.
مهرانا:عیبی داره سیگار بکشم؟
نیما:وقتی با منی آره.
مهرانا:این وحشتناکه،چون قراره ما همیشه با هم باشیم.
نیماککی گفته؟
مهرانا:خاله جون گفتن که من عروسشونم.اصلا برای همین برگشتم.
نیما در دل گفت:اون هم چه عروسی!و بلند گفت:من هنوز نه تصمیمی گرفتم و نه تصمیم مادر را تایید می کنم حالا اگه تموم شد بریم.
مهرانا:می تونیم کمی قدم بزنیم؟
نیما:نه،چون من صبح زود باید برم سر کار،ضمنا ظاهر تو هم مناسب پیاده روی نیست.
مهرانا:کار؟اینکه بشینی تو هواپیما و از این شهر بری یه شهر دیگه می شه کار؟
نسیم همیشه شغل نیما را می ستود و از او تعریف می کرد و حالا مهرانا...
مهرانا:امشب میای خونه ی ما؟
نیما:گفتم که کار دارم،تو رو می رسونم خونه بعد هم می رم.
مهرانا:نمی خوای منو ببری خاله را ببینم؟
نیما:امشب نه.
وقتی نیما رسید به خانه ی خاله اش از مهرانا خداحافظی کرد.
مهرانا:فردا کی می تونیم با هم بریم بیرون؟
نیما:بیرون؟
مهرانا:خوب ما باید بیشتر با هم آشنا بشیم،خیلی وقته از هم بیخبر بودیم.
نیما:من کل فردا را کار دارم و خونه نیستم.
مهرانا:حیف شد،بای bye

R A H A
11-20-2011, 08:22 PM
نیما پشت فرمان نشست و پایش را روی گاز گذاشت،خانم حکمت در خانه منتظر نتیجه ی ملاقات نیما و مهرانا بود،وقتی قیافه ی تو هم و کسل نیما را دید نگران شد.
نیما سلامی کرد و روی کاناپه افتاد.
خانم حکمت،سلام،چی شد؟دیدیش؟
نیما:بله،مامان شما مطمئنید که می خواید مهرانا عروستون بشه؟
خانم حکمت:چیزی شده؟مگه چشه؟
نیما:من بهتون پیشنهاد می کنم قبل از تصمیم گیری یه بار ببینیدش،اون وقت پشیمون می شید از اینکه امشب پسرتون باهاش بیرون بوده.اون به هیچ وجه با نسیم قابل مقایسه نیست.
خانم حکمت:خوب هنوز به اینجا عادت نکرده،هنوز هوای آلمان تو سرشه،کم کم درست میشه.
نیما:من که چشمم آب نمی خوره،تحمل اینکه بخوام با یه همچین دختری زندگی کنم ندارم.و بعد سعی کرد کمی کوتاه بیاید تا نقطه ضعفی دست مادرش ندهد.
صبح روز بعد خانم حکمت دسته گل بزرگ و قشنگی خرید و با یک روسری که کادو کرده بود به خانه ی خواهرش رفت تا مهرانا را ببیند.
خاله منیژه مادر مهرانا از دیدن خواهرش با گل و کادو خیلی خوشحال شد.
خانم حکمت:منیژه جون مهرانا کجاس؟
منیژه:فکر کرد تو با نیما اومدی رفت یه دوش بگیره لباساشو عوض کنه،دیشب خیلی بهش خوش گذشته بود.نیما چطوره؟
خانم حکمت:بد نیست،مشغول کار.
منیژه:انشالله اینا هم سرو سامون می گیرن تو هم خیالت راحت می شه نهال چطوره؟از زندگیش راضیه؟
خانم حکمت:آره،فقط براش سخته که نصف سال دوبی باشه نصف سال اینجا،البته با اون زندگی که اون می خواد باید اینا رو هم تحمل کنه.
منیژه:چای می خوری یا قهوه؟
خانم حکمت:قهوه لطفا.
وقتی منیزه با سینی قهوه به اتاق نشیمن آمد گفت:مهرانا می گه ایران خیلی تغییر کرده،می گه هیچ جا پسراش مثل اینجا برای دخترها نمی میرن.خانم حکمت در حالی که فنجان قهوه را به لب خود نزدیک می کرد صدای سلام مهرانا را شنید.
وقتی برگشت تا مهرانا را ببیند از تعجب دهانش باز مانده بود.
مهرانا دامن تنگ و بسیار کوتاهی بدون جوراب پوشیده بود با یک تاپ نازک.موهایش را باز گذاشته بودو آرایش تندی داشت.راه رفتنش یک کم عجیب بود و از همه بدتر شل حرف زدنش بود.
خانم حکمت همانطور که به مهرانا خیره بود گفت:خوبی خاله جون؟
مهرانا:ممنون،شما خوبید؟نیما نیومد؟من کلی خودمو به خاطر اون درست کردم.
خانم حکمت با خودش گفت همان بهتر که نیما نیامده تا مهرانا را با ان لباس و ان سر و وضع ببیند.
دیگر نمی خواست وقتش را انجا تلف کند،بلند شد و خداحافظی کرد.وقتی به خانه رسید قیافه ی مهرانا هنوز جلوی چشمش بود.
عصری که نیما برگشت خانه سراغ مادرش رفت.
نیما:رفتید خونه ی خاله منیژه؟
خانم حکمت خودش را نباخت:بله.
نیماکخب؟چی شد؟
خانم حکمت:هیچی.
نیما:یعنی شما حاضرید با اون ریخت و قیافه ی مسخره اش عروستون شه؟
خانم حکمت:نه.
نیما:خوشحالم.
خانم حکمت:ولی این دلیل موافقتم با نسیم نیست.
نیما:ولی شما قول دادید.
خانم حکمت:فقط برای خواستگاری.

R A H A
11-20-2011, 08:23 PM
نیما می دانست که مادرش با دیدن نسیم و خانواده اش مخالفتی برای ازدواج انها نمی کند،مخصوصا که حالا با دیدن قیافه ی مهرانا شوکه شده بود.
نیما:من به نسیم میگم بعد شما زنگ بزنید و با مادرش برای 5 شنبه قرار بذارین.
نیما از اتاقش به نسیم تلفن کرد و ماجرا را برایش تعریف کرد،حالا نوبت نسیم بود که پدرو مادرش راراضی کند.



http://persian-star.net/template/line/t8a.gif



نسیم:ممکنه امشب یه خانمی زنگ بزنه و بخواد برای خواستگاری بیاد اینجا.
آذر خانم که همیشه با مخالفت نسیم در این مورد رو به رو می شد تعجب کرد.
نسیم:من با این یکی موافقم،شما با پدر صحبت کنید و رفت به اتاقش.
آذر خانم سریع رفت پیش سرهنگ و موضوع را با او در میان گذاشت.
سرهنگ از اینکه بالاخره نسیم قبول کرده بود یک خانواده برای خواستگاری بیایند خوشحال بود و به اذر خانم گفت که عیبی ندارد.
آذر خانم به اتاق نسیم رفت.
نسیمکچیزی شده مامان؟
آذر خانم:نه،فقط حداقل بگو از کجا پیداشون شده.
نسیم:آخ ببخشید،پسر خاله ی معراج شوهر ماراله.
آذر خانم:تو را کجا دیدن؟
نسیم:پسرشون منو دیده،مادرش هم عروسی مارال با من آشنا شد.ولی نگفت نیما همان کسی است که این مدت طولانی با او دوست بوده.
نسیم منتظر تلفن بود،بالاخره ساعت 8 شب بودکه مادر نیما زنگ زد و برای 5 شنبه شب قرار گذاشتند.
نسیم و نیما تا پنج شنبه همدیگر را ندیدند،قرار بود خیلی اشنایی ندهند.
اذر خانم اتاق پذیرایی را اماده کرد و میز پذیرایی شیکی چید،نسیم هم دوش گرفت و لباس ساده ای انتخاب کرد،ارایش خیلی ملایم و دخترانه ای کرد و در آشپزخانه منتظر ماند.
ساعت 8 بود که سر و کله ی نیما با پدر و مادرش پیدا شد،دسته خیلی شیک و قشنگی دست نیما بود.
خانم حکمت از همان حیاط به بررسی خانه پرداخت،سرهنگ به گرمی از مهمان ها استقبال کرد.همگی در اتاق پذیرایی بودند به جز نسیم.
نازنین رفته بود خانه عمه اش ولی دلش پیش نسیم بود و نیم ساعت به نیم ساعت تلفن می کردو خبر می گرفت.
نیما مدام با چشم دنبال نسیم می گشت،میخواست هر چه زودتر عروسش را ببیند.
سرهنگ و دکتر توکلی حسابی گرم گرفته بودند،خانم حکمت دائم سوالاتی از آذر خانم می کرد مثل اینکه چند تا بچه دارید و یا خانه دارید یا شاغل؟تحصیلاتتون چقدره و اهل کجایید و ...
دکتر توکلی:خوب عروس خانم نمی خوان چای بیارن؟
آذر خانم:چرا،حتما،نسیم جان.
نسیم سینی چای را محکم گرفته بود می ترسید دستش بلرزد،از خانم حکمت واقعا می ترسید.وقتی وارد سالن پذیرایی شد با لبخند نیما و نگاه گرمش قوت قلب گرفت و با اعتماد به نفس کامل اول سینی را جلوی دکتر توکلی و بعد هم بقیه گرفت.وقتی به نیما چای تعارف می کرد قلبش آشکارا می زد یک نگاه سریع به او انداخت و خندید.
نیما:خیلی خیلی خوشگل شدی،کلی دلم برات تنگ شده بود.
نسیم با اشاره سر به او فهماند که ساکت باشد.
خانم حکت سوال های زیادی از نسیم پرسید و نسیم مودبانه همه را پاسخ داد.
خانم حکت:این پسر من هنوز یه کم بچه س،ما دخترهای زیادی را براش در نظر گرفتیم که همه خیلی خوب و با خانواده ان ولی می دونید که جوونای حالا اینقدر که دنبال خوشگلی و خوش هیکلی و اینجور چیزا هستن دنبال اخلاق و رفتار و فرهنگ نیستن.من همین یه پسر را دارم،واسش هزار جور برنامه ریختم،هزار تا ارزو براش دارم برای همین یه مقدار سخت گیری می کنم.
سرهنگ:شما درست می فرمایید،الان نمیشه به هر کس اعتماد کرد.
خانم حکمت،من به نیما گفتم که این خواستگاری به معنی قبول کردن نیست،قرار شد این جلسه برای آشنایی بیاییم تا هر دو خانواده فکر کنیم و تصمیم بگیریم.
نیما خون خونش را می خورد،خیس عرق شده بود جرات نمی کرد به نسیم نگاه کند.
آذر خانم:نسیم خواستگارهای زیادی داره اما خودش سخت می گیره.
خانم حکمت:دخترتون خیلی خوش سلیقه اس،دست روی خوب پسری گذاشته.وقتی همچین موقعیتی هست چرا خودشو مشغول دیگران کنه؟
دکتر توکلی:منصوره الان موقع این حرف ها نیست،ببخشید جناب سلطانی.
سرهنگ نفس عمیقی کشید:خواهش می کنم.
خانم حکمت در حالی که از روی صندلی بلند می شد گفت:این جلسه برای معارفه بود،ما رفع زحمت می کنیم،اگر خبری شد من خودم به شما زنگ می زنم.وقتی نیما و پدرو مادرش رفتند نسیم به اتاقش رفت.

R A H A
11-20-2011, 08:23 PM
هنوز حرف های خانم حکمت در گوشش طنین می انداخت،او فکر کرده بود نسیم چگونه دختری است؟آذر خانم از عصبانیت روی پا بند نمی شد،سرهنگ از دم در امد و به صدای بلند جوری که نسیم هم بشنود به آذر خانم گفت:اون همه خواستگار که منت هم می کشیدن التماس می کردن بیان رو رد کرد اونوقت اینا به زور پسرشون اومدن که این حرفا رو به ما بزنن.
آذر خانم:پیرزن احمق فکر کرده کیه؟بهتون زنگ می زنم.
سرهنگ:زنی که به مردش اجازه ی اظهار نظر کردن نده از این بهتر نمیشه.
آذر خانم:پسره داشت از خجالت آب می شد.
سرهنگ:چقدر باید به این دختر گفت طرفتو بشناس.
آذر خانم:شما حرص نخور،برای قلبت ضرر داره.
نازنین دوباره تلفن کرده بود ببیند چه خبر است،آذر خانم دست به سرش کرد.



http://persian-star.net/template/line/t8a.gif



مارال قضیه خواستگاری نیما از نسیم را شنید،خاله منظر مادر معراج خبر را مثل توپ در خانواده در کرده بود.
نیما:مامان نمی خواهید به خانم سلطانی زنگ بزنید و جواب بدید؟
خانم حکمت:وقتی زنگ نزنیم یعنی همه چیز تموم شده.
نیما:منظورتون چیه؟شما واسه خودتون تصمیم گرفتید؟
خانم حکمت:اون دختر به درد نمی خوره،واسه پشت ویترین خوبه،زن زندگی نیست،حتی اگه خودش بخواد نمی تونه باشه،خوشگلیش براش دردسره.
نیما:ولی من اگه بخوام ازدواج کنم فقط با نسیم ازدواج می کنم.
خانم حکمت:پس تصمیم داری مجرد بمونی؟
نیما:من با نسیم ازدواج می کنم.
خانم حکمت:حالا دیگر نمیشه،خاله ات از وقتی فهمیده تو مهرانا را نخواستی و رفتی خواستگاری روی پا بند نیست،منتظر کوچکترین حرکتی از طرف ماست تا تو فامیل آبرومون رو ببره که نیما با دوست دخترش ازدواج کرده،می خواد به همه بگه عروس منصوره دختریه که تو خیابون با پسرها آشنا می شه.
نیما:اون دختر خودشو جمع کنه،قیافه اش تابلوئه.
خانم حکمت:خلاصه من نمی دونم،تا همین جا هم سر مارال یه عالم به منظر تیکه انداختن.
نیما:باز هم به خاله منظر که به خاطر معراج حاضر شد همه این حرفا را به تن بخره ولی پسرش به عشقش برسه.
خانم حکمت:از کم عقلیش بود.
نیما:ولی من به نسیم قول دادم.
خانم حکمت:بیخود کردی.
نیما در حالی که عصبانی بود بلند شد و گفت:فکر کنید من نیومدم ایران،فکر کنید اونجا با یکی از دخترهای دانشکده ازدواج کردم و برگشتم،اونوقت می خواستید چه کار کنید؟
خانم حکمت:من تو را جوری تربیت کردم که تو این کار را نمی کردی.
نیما:شما چه ایرادی می تونید از نسیم بگیرید؟
خانم حکمت:این دختره هنوز پاشو تو این خونه نذاشته تو اینطور سنگشو به سینه میزنی،حتما وقتی زنت میشه میگی من و پدرت در خدمتش باشیم که یه وقت به خانم برنخوره.اصلا یه کلام،من می خوام عروسم را خودم انتخاب کنم،فهمیدی؟
نیما:نه نمی فهمم،چون من اصلا می خوام تا اخر عمر مجرد باشم.
به اتاقش رفت،هزار بار پیش خودش فکر کرد تنهایی به خواستگاری نسیم برود و بگوید که می خواهد تا اخر عمرش با او بماند ولی می دانست که پدر و مادر نسیم بدون رضایت دکتر توکلی و خانمش تن به این ازدواج نمی دهند.
حالا نسیم در موردش چه فکری خواهد کرد؟هوا به شدت بارانی بود،نیما داشت دیوانه می شد،دلش برای نسیم می سوخت.الان نسیم در خانه منتظر بود تا نیما به او تلفن کند و بگوید که مجددا می خواهند برای حرف های اصلی مزاحم شوند.
رفت تو حیاط،درست زیر باران نشست،می خواست فکر کند،خانم حکمت از پشت پنجره به نیما نگاه می کرد و از خدا می خواست که فکر نسیم را از سرش بیندازد.
خانم حکمت:بیا تو سرما می خوری.
نیما حتی برنگشت به مادرش نگاه کند.
خانم حکمت:نیما با توام میگم بیا تو.
نیما:چیه؟نگرانی؟می ترسی سرما بخورم؟شما اگه به من اهمیت می دادی الان وضعم این نبود.
خانم حکمت:خودتو لوس نکن.
دکتر توکلی از اتاق کارش بیرون آمد و گفت:چی کارش داری خانم؟چرا اینقدر سر به سرش می گذاری؟
خانم حکمت:لعنت به این دختره که یه هفته س زندگی ما رو زیر و رو کرده.
دکتر توکلی:چرا الکی ایراد می گیری؟بذار این دو تا جوون دست همو بگیرن زندگیشونو بکنن.

R A H A
11-20-2011, 08:23 PM
خانم حکمت:چشمم روشن،پدر و پسر دست به یکی کردین؟
دکتز توکلی:تو بیخودی سخت می گیری.
خانم حکت:چه کنم؟این دختره اصلا به دلم ننشسته،این پسره را جادو کرده.
دکتو توکلی:من که خیلی ازش خوشم اومد.خانواده ی خوبی هم داشت.
خانم حکت:من اصلا به این خانواده حساسیت پیدا کردم،حوصله ی حرف و حدیث در و همسایه را هم ندارم.
بعد هم بلند بلند جوری که نیما هم بشنود گفت:اصلا دیگر نمی خوام اسم این دختره و خانواده شو بشنوم،فهمیدید؟
دکتر توکلی سری تکان داد و به اتاق برگشت،نیما بغضش ترکید،اشکهایش همین طور سرازیر می شدند،احساس می کرد که قلبش کنده شده است.قیافه ی معصوم و نگران نسیم وقتی مادرش آن حرف ها را به زبان می اورد از جلوی چشمش می گذشت،دیگر نمی توانست تحمل کند،نعره کشید.
صبح وقتی از خواب بیدار شد در رختخوابش بود،نمی دانست کی؟و چگونه؟او را به اتاقش برده اند،می خواست از روی تخت بلند شود که دید همه ی بدنش درد می کند،گونه هایش گر گرفته بود و سرش تیر می کشید،گلویش می سوخت حتی صدایش در نمی امد.
خانم حکمت با یک لیوان آب پرتقال و قرص وارد شد:چقدر بهت گفتم بیا تو پسره ی کله شق،مگه مغز تو سرت نیست؟دکتر گفت که یه کم بیشتر زیر بارون می موندی سینه پهلو می شدی.
نیما با صدایی که انگار از ته چاه می امد گفت:بهتر کاش می مردم.
دکتر توکلی از پشت در به مادر و پسر نگاه می کرد،وقتی خانم حکمت بیرون آمد گفت:چطور می تونی ناراحتی و غم این بچه را تحمل کنی؟چرا باهاش لج می کنی؟
خانم حکمت:دو روز دیگر همه چیز یادش می ره.
دکتر توکلی:فکر می کنی.
خانم حکمت:وقتی بدونه چاره ای نداره،خودش می ره سراغ دخترهایی که من براش در نظر گرفتم.
دکتر توکلی:خدا به دادمون برسه.
خانم حکمت:تو هم فردا با خودت ببرش شرکت،سرشو گرم کن.نمیخوام تو خونه بمونه همش فکر و خیال بزنه به سرش.
دکتو توکلی:تو شدی مامور عذاب این پسر.
خانم حکمت:اینجوری براش بهتره،به حرفم می رسی.
صبح روز بعد نیما قبول نکرد با دکتر توکلی به شرکت برود و در رختخواب ماند.نهال به عیادت نیما امده بود،او هم خیلی به مادرش اصرار کرد که دست از لجبازی بردارد ولی خانم حکمت وقتی می دید که همه از نسیم طرفداری می کنند آتش نفرتش از نسیم بیشتر می شد.
نهال هم کاری از پیش نبرد،به قیافه ی رنگ پریده و ماتم زده ی برادرش نگاه می کرد و غصه می خورد و از انجا که اخلاق مادرش را خوب می دانست فهمید که اصرار فایده ای ندارد.از طرف دیگر هم می دانست که نیما اخلاقش به مادر رفته و همانطور سرسخت جلوی مادرش می ایستد.جنگ سختی بود.چون هیچ کدام کاری از پیش نمی بردند و در اخر نه حرف خانم حکمت می شد و نه حرف نیما.



http://persian-star.net/template/line/t8a.gif



نسیم روحیه اش را باخته بود،مخصوصا از وقتی که نیما دیگر تلفن هم نکرده بود.سر خودش را به کارهای شرکت گرم کرده بود و گاهی به نازنین کمک می کرد.سرهنگ و اذر خانم نگران نسیم بودند،نسیم قبول نمی کرد که خواستگارها بیایند و سرهنگ به همه می گفت نسیم فعلا قصد ازدواج ندارد.اما اذر خانم وقتی می دید که سن نسیم بالا می رود و نسیم روز به روز غمگین تر و افسرده تر می شود غصه می خورد.نسیم هنوز هم ساعت ها کنار تلفن منتظر نیما می نشست،نگرانش شده بود،چند بار غیر مستقیم از مارال و معراج پرسیده بود ولی حتی انها هم خبری از نیما نداشتند.چون نیما نمی خواست کسی را ببیند.افشین هنوز هم به نسیم سر می زد و از اینکه می دید تلفن های نیما قطع شده و دیگر نیما با نسیم ارتباطی ندارد خوشحال بود.



http://persian-star.net/template/line/t8a.gif



نیما کمی بهتر شده بود حالا که خوب فکر می کرد می دید که هیچ چاره ای ندارد.لباس هایش را پوشید و به طبقه ی پایین رفت.
خانم حکمت:حالت بهتره؟خوشحالم.
نیما:مادر می خوام حرف اخر رو ازتون بشنوم.
خانم حکمت:نمی خوام در موردش حرفی بزنم.

R A H A
11-20-2011, 10:02 PM
نیما:پس من همینجا به جون شما و بابا قسم می خورم که ازدواج نمی کنم،تا اخر عمرم.و در خانه را محکم بست.
خانم حکمت زیر لب گفت:پسره ی کم عقل،فردا پس فردا که تو دو تا مهمونی سه چهار تا دختر خوشگل دیدی می ای میگی مامان بریم خواستگاری.
نیما با موبایلش شماره ی نسیم را گرفت،خجالت می کشید حرف بزند نسیم سراسیمه گوشی را برداشت:بله؟
نیما:سلام نسیم.
نسیم کمی مکث کرد و با بی حالی گفت:سلام.
نیما:ببخشید که این مدت نتونستم بهت زنگ بزنم،می تونم ببینمت؟
نسیم:کجا؟
نیما:یه ساعت دیگه رستوران کویر.
صدای رعد و برق نسیم را ترساند،رگبار شدید گرفته بود،باد درختان را این طرف و آن طرف می برد،نسیم پشت فرمان نشست و از پارکینگ بیرون آمد.
بلافاصله پشت سرش افشین رسید،تعجب کرد،نسیم هیچوقت این موقع برون نمی رفت،تصمیم گرفت بدون اینکه نسیم متوجه شود پشت سرش برود.خوشبختانه باران دید را کم می کرد و نسیم نمی توانست افشین را تشخیص دهد.تا نسیم رسید و خواست پیاده شود نیما با چتر جلو آمد و با نسیم زیر یکی از چترهای رستوران نشستند.
نیما:خوبی؟
نسیم:نه.
نیما:باور کن خیلی مریض بودم،حتی صدام در نمیومد که بهت تلفن کنم.
نسیم:مهم نیست.
نیما:از من ناراحتی؟
نسیم بدون اینکه حرفی بزند به چشمان نیما خیره شد.نیما تحمل نگاه نسیم را نداشت،چگونه می توانست نسیم را فراموش کند.
نیما:نسیم به حرفام گوش می کنی؟
نسیم:آره،مثل همیشه.
نیما:باور کن که من خیلی دوستت دارم،خیلی.فقط به تو فکر می کنم.ولی خب گاهی یه اتفاقاتی می افته که مسیر زندگی ادما را عوض می کنه.
نیما برای نسیم توضیح می داد و افشین از تو ماشین نگاهشان می کرد.
نسیم:حرف آخر را بزن.
نیما:تو خواستگارهای زیادی داری،منتظر من نمون،می تونی خوشبخت شی،خوش به حال پسری که تو را به دست میاره.من همیشه به یادت هستم،ولی تو برو دنبال زندگی خودت،برات آرزوی خوشبختی می کنم،همین.
نسیم نگاهی به نیما کرد و اشک از چشمانش سرازیر شد.فکر می کرد نیما آمده تا بگوید می توانند با هم ازدواج کنند حتی اگر لازم باشد با خانواده هایشان مخالفت کنند.حالا هوا تاریک شده بود و باران هم شدید تر،هوا ابری بود نسیم احساس ضعف می کرد.به یاد روزی افتاد که افشین به کانادا رفت.با همه تلاشی که کرده بود یک بار دیگر شکست خورده بود.از زیر چتر بیرون امد.قطرات باران اشکهایش را می شستند.
نسیم:می بینی نیما هیچ ستاره ای تو آسمون نیست.مادرت راجع به من چی فکر می کنه؟مهم نیست.بغض گلویش را گرفته بود.همه ی حرفات دروغ بود.نیما:تو هنرپیشه ی خوبی هستی،تو هم مثل افشین،شما پسرها همه مثل همین،آدم های خودخواه و ضعیف النفس و ترسو.مثل یه بچه،هیچ وقت نمی خواین بزرگ شین.دیگر نمی توانست حرف بزند،انگار کسی گلویش را فشار می داد،همه ارزوهایش نقش بر آب شده بود،دیگر ان نیمایی را که دوست داشت نمی دید.با عجله به طرف ماشین رفت،خیس خیس بود.
نیما وسط رستوران زیر باران نشست و گریه کرد،احساس بدبختی می کرد.نسیم به سرعت راه افتاد،افشین در تعقیبش بود،از حرکات دست و فریادهایی که نیما و نسیم می زدند فهمید که بین انها اتفاقی افتاده.
نسیم اینقدر تند می رفت که افشین به او نمی رسید،اشک می ریخت و فریاد می کشید.هاله ای اشک در چشمانش مانع از این می شد که جلویش را خوب ببیند،باران اینقدر شدید شده بود که دیگر برف پاک کن هم کارساز نبود،با اخرین سرعت وارد یک کوچه شد که ورود ممنوع بود.افشین با تعجب دستش را روی بوق گذاشت تا نسیم بفهمد ورود ممنوع است،افشین به کوچه ی بعدی پیچید،نسیم همچنان با سرعت می رفت که یک دفعه کامیونی از رو به رو وارد کوچه شد.
صدای مهیبی بلند شد،افشین از کوچه ی کناری صدای تصادف را شنید.وقتی به محل تصادف رسید دید که نصف ماشین زیر کامیون رفته است.شبشه ی جلوی ماشین کاملا خرد شده بود و کف زمین خون بود.
راننده کامیون یک گوشه نشسته بود و گریه می کرد و می زد تو سرش.
افشین با عجله به طرف ماشین رفت،در را باز کرد و با دیدن صحنه ی دلخراش رویش را برگرداند،سریع با آمبولانس و پلیس تماس گرفت.بعد هم به سرهنگ تلفن کرد و گفت که نسیم یک تصادف کوچک کرده.یک ساعت بعد نسیم در ریکاوری بود،خون زیادی از او رفته بود و چهره اش قابل شناسایی نبود.
افشین در اتاق انتظار راه می رفت و نیما را نفرین می کرد.
سرهنگ و اذر خانم رسیدند،وقتی دکتر گفت حال نسیم اصلا خوب نیست و 50% احتمال زنده ماندن دارد آذرخانم همانجا بیهوش شد.سرهنگ با دیدن چهره ی خون الود دخترش که مثل یک تکه گوشت بی جان روی تخت افتاده بود یکباره موهایش سفید و پشتش خم شد.
پروین با دکتر موحد و نازنین به بیمارستان امدند،نازنین مدام اشک می ریخت.دکتر موحد نازنین و سرهنگ را با خودش برد و پروین کنار اذر خانم ماند تا مرخصش کنند.
ساعت 4 صبح بود که افشین پروین و اذر را به خانه رساند و برگشت.
به هیچ کس اجازه ی ملاقات نمی دادند،بنابراین ماندن سرهنگ و آذر خانم در بیمارستان بی فایده بود.
ساعت 9 صبح بود،افشین در اتاق انتظار خوابش گرفته بود،هوا سرد بود وقتی بیدار شد رفت سراغ دکتر و از او خواهش کرد فقط چند دقیقه نسیم را ببیند.وقتی به اتاق رفت نسیم هنوز بیهوش بود،همه ی صورت و دست هایش باند پیچی بود و فقط چشمانش باز بود.
دکتر وارد اتاق شد:جناب موحد این راننده کامیون زضایت می خواد،چه کار می کنید؟
افشین در حالی که از اتاق بیرون می امد گفت:رضایت می دیم،اون تقصیری نداشت ولی باید صبر کنه پدر نسیم بیاد.
سرهنگ همان لحظه با دکتر موحد وارد بیمارستان شد.بعد از اینکه رضایت دادند سرهنگ سراغ دخترش رفت.
افشین تا به حال این قدر سرهنگ را پیر و شکسته ندیده بود،دکتر سرهنگ را دلداری می داد.
سرهنگ:چرا اینقدر باندپیچش شده؟
دکتر:همین که زنده مونده تا الان باید خدا را شکر کنید،شیشه ی ماشین خورد شده و تو صورت و دستاش فرو رفته،خوشبختانه دستاشو چشماش گرفته وگرنه ممکن بود کور بشه.ولی حالا چشماش 100% سالمه.
سرهنگ:خدا را شکر.
دکتر:ولی باید خدمتتون عرض کنم که...
افشین:چیزی شده؟

R A H A
11-20-2011, 10:02 PM
دکتر:متاسفانه از ناحیه ی پا فلج شده.
سرهنگ همان طور که به دیوار تکیه داده بود برگشت.
افشین چیزی را که می شنید باور نمی کرد،سرهنگ دو دستی تو سرش می زد و می گفت:بدبخت شدم.
صدای سرهنگ بیمارستان را برداشته بود.عجز و ناتوانی روحی را می شد به وضوح در صورت سرهنگ دید،انگار یک شبه پیر شده بود.برگشتند خانه.
آذر خانم از افشین سوال کرد که چگونه این اتفاق افتاد؟
افشین موضوع ملاقات نیما و نسیم را تعریف کرد و گفت که دعوایشان شده است.
آذر خانم مشت به سینه اش می کوبید و نفرینشان می کرد:امیدوارم همینطور که این بلا را سر دختر من آوردی پسرت جلوی چشمت پر پر شه.امیدوارم که زمین گیر شی.
خاله پروین آذر خانم را ساکت می کرد.



http://persian-star.net/template/line/t8a.gif



هیچ کس نمی دانست که نیما هم داشت پر پر می شد.یکی دو نفر از خدمتکارهای رستوران که نیما را می شناختند با موبایل خود نیما به خانه تلفن کردند تا پدرش دنبالش بیاید.
نیما دیوانه شده بود،با هیچ کس حرف نمی زد،وقتی می خوابید دائم اسم نسیم را صدا می کرد،خانم حکمت بالای سرش نشسته بود و گریه می کرد.
دکتر توکلی:دیدی خانم،این هم عاقبت لج و لج بازی های شما.
خانم حکمت حتی قدرت حرف زدن هم نداشت تا صبح بالای سر نیما بیدار می نشست شاید تغییری در حالش به وجود بیاید.آن ها هم از نسیم خبر نداشتند و فکر می کردند نیما تنها در رستوران بوده.افشین شبانه روز در بیمارستان می ماند تا مراقب نسیم باشد.
دکتر:بیمارتون به هوش اومده،می خواید چند لحظه ببینیدش؟
افشین:بله،حتما.
دکتر:فقط کوتاه.
افشین با سرعت به طرف اتاق رفت،نسیم با دیدن افشین تعجب کرد:من کجام؟
افشین:بیمارستان.
نسیم:بیمارستان؟
افشین:تو تصادف کردی.
نسیم:تصادف؟اهان یه چیزایی یادم میاد،چقدر بدنم درد می کنه چرا همه جام باند پیچی شده؟
افشین:حالت خوبه؟

R A H A
11-20-2011, 10:02 PM
نسیم:نه،پاهام خواب رفته،نمی تونم حرکتشون بدم،صورتم داغ شده،انگار حوله ی داغ روی دستام انداختن.
افشین اشک در چشمهایش جمع شده بود.
نسیم:کمکم می کنی بلند شم؟
تفشین:فعلا باید استراحت کنی،دکتر گفته نباید حرکت کنی برات خوب نیست.
نسیم:اگه یه کاری ازت بخوام برام انجام می دی؟
افشین:اره.
نسیم:برو خونه ما به نازنین بگو هر چی از نیما تو اتاق من هست،حتی کتابم را بریزه تو یه جعبه بزرگ با آژانس بفرسته خونه شون.
اشک چشمهای نسیم را پر کرد.
افشین:گریه نکن،همین الان می رم.
افشین با سرعت رفت و از نازنین خواست که ترتیب کار را بدهد.افشین با جعبه ی بزرگ و آدرس خانه ی نیما از در بیرون امد و به طرف آژانس رفت.وقتی برگشت بیمارستان نسیم خواب بود.



http://persian-star.net/template/line/t8a.gif



نیما کمی بهتر شده بود،عکس العمل هایش برگشته بود و خانم حکمت از این موضوع خوشحال بود.
مهرانا دوباره بر می گشت آلمان تا با یکی از هم رشته ای هایش ازدواج کند.خانم حکمت و دکتر توکلی برای خداحافظی رفته بودندو نیما تنها بود.در زدند و خدمتکار گفت که با نیما کار دارند.
نیما با عجله پالتویش را پوشید و رفت دم در،راننده جعبه را به نیما داد و امضا گرفت.نیما با ناباوری دسط حیاط که هنوز کفش خیس بود جعبه را باز کرد.همه کادوها و یادگاری هایی بود که نیما به نسیم داده بود،سرش گیج می رفت.حالش داشت به هم می خورد.با عجله به انباری رفت و نفت و کبریت را اورد و نفت را روی جعبه ریخت و کبریت زد.
با سوختن هر کدام از اجسام داخل جعبه یکی از خاطرات مشترک خودش و نسیم از جلوی چشمش می گذشت،همین طور که گریه می کرد کاغذی که از گوشه می سوخت توجهش را جلب کرد،صفحه ی اول کتاب نسیم بود که نیما روز تولدش شعر نوشته بود،با عجله کاغذ را برداشت و خاموشش کرد.می خواست این یک تکه کاغذ را نگه دارد.از طرفی هم خوشحال بود که نسیم با خودش کنار امده و سعی می کند نیما را فراموش کند.به طرف تلفن رفت،می خواست به نسیم زنگ بزند تا فقط صدایش را بشنود ولی موبایلش خاموش بود،خانه هم کسی گوشی را بر نمی داشت.
به مارال زنگ زد شاید او خبر داشته باشد ولی مارال هم از نسیم بی خبر بود.اما قول داد بلافاصله که از نسیم خبری پیدا کرد نیما را هم در جریان بگذارد.

R A H A
11-20-2011, 10:03 PM
دکتر صبح زود باندهای صورت نسیم را باز کرده بود تا صورتش هوا بخورد،دستهایش را هم باز کرده بودند،پرستار پنجره را باز کرده بود تا هوای اتاق عوض شود ولی خیلی زود بست تا نسیم سردش نشود.
پرستار برای سرکشی به بقیه ی بیماران از اتاق بیرون رفت،نسیم در اتاق تنها بود.افشین بلافاصله تا رسید وارد اتاق نسیم شد،نسیم پشتش به در بود و متوجه حضور افشین نشد،افشین تک سرفه ای کرد تا نسیم بفهمد که برگشته.نسیم آهسته رویش را برگرداند تا ببیند چه کسی وارد اتاق شده،افشین با دیدن صورت خرد و زخمی نسیم جا خورد،صحنه ی وحشتناکی بود،صورتش کبود بود و آنقدر ورم داشت که چشمهایش باز نمی شد.ناخوداگاه فریادی کشید و عقب رفت،چشم هایش را بسته بود تا نسیم را نبیند.
نسیم:افشین،چی شده؟
افشین کمی خودش را جمع و جور کرد و گفت:هیچی.
نسیم:پس چرا یه دفعه دادکشیدی؟
افشین برای اینکه به صورت نسیم نگاه نکند خودش را سرگرم باز کردن کمپوت کرد.
نسیم:چه شکلی شدم؟
افشین:کمپوت آناناس می خوری؟
نسیم:می گم چه شکلی شدم؟
افشین:شکل...شکل یه بچه آهوی شیطون.
نسیم:خوتو لوس نکن،قیافه ام وحشتناکه مگه نه؟حتما مثل دستام شده،آره؟همینجوری خرد و خونی.چرا حرف نمی زنی افشین؟راستشو بگو،حالت از قیافه ام بهم می خوره؟
افشین:بس کن.
نسیم:آیینه بیار،می خوام خودمو ببینم.
افشین:وقتی خوب شدی روزی 10 بار خودتو تو آیینه بببین.
نسیم:الان می خوام ببینم.
افشین:الان آیینه اینجا نیست.
نسیم:یه ایینه ی کوچیک از پرستارها بگیر.
افشین:نمیشه.
نسیم:دیدی گفتم قیافه ام وحشتناک شده.
افشین به اتاق دکتر رفت،دکتر با دیدن قیافه ی وحشت زده افشین همه چیز را فهمید.
دکتر:خرابکاری کردی؟
افشین:نمی دونستم باندهای صورتش بازه،آیینه می خواد،چی کار کنم؟
دکتر:اگه آیینه بدی خودشو ببینه دیوونه می شه،یه جوری حواسشو پرت کن،تنهاش نذار.
افشین برگشت به اتاق.
نسیم:آیینه کو؟
افشین:اینجا کسی ایینه نداره.
نسیم:حرف بیخود نزن.با عصبانیت سرم و لوله های تنفسی که بهش وصل بود را جدا کرد،ملافه را کنار زد.می خواست از تخت پایین بیاید که دید نمی تواند پاهایش را تکان بدهد.با مشت به پاهایش می زد فریاد می کشید:فلج شدم مگه نه؟دیگر نمی تونم راه برم درسته؟
مثل ابر بهاری گریه می کرد،چشم هایش دو کاسه خون شده بود،اینقدر خودش را تکان داد که نزدیک بود از روی تخت بیفتد،افشین محکم نگهش داشته بود.نسیم با مشت به پشت افشین می کوبید و فریاد می کشید.
پرستار آمد و به او مسکن زد،تا کمی ارام شد.
افشین گوشه اتاق تیستاده بود و گریه می کرد.
دکتر وارد شد:افشین تو اگه بخوای گریه کنی من دیگر چه توقعی از نسیم داشته باشم؟تو باید روحیه اشو بالا ببری،الان این مهم ترین چیزه.
افشین:دلم براش می سوزه.
دکتر:دلسوزی تو فایده ای نداره،اون به زمان احتیاج داره تا با مشکلاتش کنار بیاد.به محبت و توجه احتیاج داره تا احساس کمبود نکنه.البته حرفای منو با ترحم اشتباه نگیر گاهی هم باید باهاش بخورد جدی و منطقی کرد و نقطه ضعف هاش را بهش گوشزد کرد.
سرهنگ و اذر خانم به همراه نازنین هر روز به نسیم سر می زدند،افشین خوشحال بود که نیم ساعت زودتر نیامدند تا قیافه ی نسیم را ببینند.
دکتر به انها دلداری می داد،سرهنگ از افشین خواست به خانه برود و استراحت کند ولی افشین قبول نکرد و گفت که آنها بروند.
سرهنگ حتی دیگر توانایی سرپا ایستادن را هم نداشت،آذر خانم هم که یکی را می خواست از خودش مراقبت کند،نازنین هم درگیر کلاس هایش بود.
افشین مطب را به ارشیا سپرده بود و همه ی وقتش را صرف نسیم می کرد.مارال موفق شد بالاخره با نازنین تماس بگیرد،اما نازنین گفت که نسیم برای یک مدت طولانی به مسافرت رفته و به این زودی ها بر نمی گردد.
مارال به نیما تلفن کرد و گفت نسیم به مسافرت رفته.
نیما:نپرسیدی حالش خوبه یا نه؟
مارال:این طور که نازنین می گفت چون حالش خوب نبوده رفته مسافرت.تو چه کار کردی با این دختر نیما؟
نیما:به خدا تو که مامانومو می شناسی وقتی یه حرفی بزنه رو حرفش می مونه،همش زیر سر اونه.
مارال:حالا تو حالت خوبه؟اصلا من تعجب می کنم تو همیشه از اینکه پدرت تحت نفوذ مادرته گله می کردی.خودت چطور زیر بار رفتی؟تو دیگر نزدیک 27 سالته اون وقت هنوز نمی تونی برای زندگیت،برای آینده ات تصمیم بگیری.
نیما با دلخوری گفت:تو را خدا مارال تو دیگه بس کن حوصله سرزنش شدن ندارم.و قطع کرد.
مارال خیلی دلش برای نسیم تنگ شده بود،حالا که ماه آخر حاملگیش بود دلش می خواست نسیم کنارش بود،او که پدرو مادر نداشت حداقل نسیم می توانست پیشش بماند.ولی حالا رفته بود مسافرت.چطور یادش رفته بود که حال مارال را بپرسد؟او که می دانست این روزها نزدیک زایمان مارال است.سعی کرد با موبایل نسیم تماس بگیرد.ولی موفق نشد.
پرستار صندلی چرخدار را کنار تخت نسیم گذاشت و به افشین گفت هر وقت نسیم بیدار شد او را به حیاط ببرد تا هوایی بخورد.
دکتر افشین را برای گرفتن دارو به مرکز شهر فرستاد.نسیم از خواب بلند شد.با دیدن صندلی چرخدار اشک در چشمانش جمع شد.
فکری به ذهنش رسید،به بدبختی خودش را روی صندلی چرخدار انداخت و به طرف دستشویی اتاق رفت،آنجا حتما آیینه بود.
وقتی در دستشویی را باز کرد آیینه را دید،فقط کمی بالا بود،با سرعت باند صورتش را باز کرد و انداخت روی زمین،آیینه را از دیوار برداشت و جلویش گرفت،آرام چشمهایش را باز کرد همین که خودش را در آیینه دید،آیینه را پرت کرد و شروع کرد به فریاد کشیدن،پرستارها در اتاق جمع شدند،دکتر ئستور داد آیینه شکسته را جمع کنند و نسیم را به تخت ببندند.بعد هم یک مسکن به او تزریق کنند.
از سر و صدای نسیم همه ی بیمارها جلوی در اتاق جمع شده بودند،افشین رسید.با نگرانی بیمارها را کنار زد و وارد اتاق شد.
افشین:دکتر چرا بستنش؟
دکتر:بالاخره کار خودشو کرد،خودشو تو ایینه دید.
افشین:اخه الان پدرو م ادرش می رسن اگه تو این وضع ببیننش نگران می شن.
دکتر:به محض اینکه خوابش ببره بازش می کنن.
وقتی سرهنگ و اذر خانم رسیدند نسیم بیدار شده بود ولی گریه می کرد.
نسیم:مامان می دونی چقدر زشت شدم؟می خوای باند صورتم را باز کنم؟برید خونه،همتون،اصلا دیگر نیایید،بذارید بمیرم.
سرهنگ:حرف بیخود نزن دختر،خوب می شی،فقط یه کم طول می کشه.
دکتر:وقت ملاقات تمومه،به جز همراه همه بیرون باشن لطفا.
آذر خانم:افشین جان تو برو خونه استراحت کن،من می مونم.
افشین:نه خاله،شما برید من اینجا هستم،خیالتون راحت.با وجود اینکه حال آذر خانم تعریفی نداشت ولی اصرار کرد وبا افشین در بیمارستان ماند از طرفی نگران نازنین هم بود.
وقتی سرهنگ رفت افشین برگشت به اتاق ولی نسیم خواب بود.فردا صبح زود آذر پرده های اتاق را کنار زد و پنجره را باز کرد تا کمی هوا وارد اتاق شود،اواخر زمستان بود و کم کم هوا معتدل می شد.چند شاخه گل در گلدان گذاشت و منتظر ماند تا نسیم بیدار شود وقتی نسیم بیدار شد چشم هایش را دوباره بست و گفت:پرده ها را بکش،می خوام تاریک باشه،پنجره را هم ببند.
افشین پنجره را بست ولی پرده ها را نکشید.
نسیم:افشین برو بیرون،مگه تو دیوونه ای که می مونی تو این اتاق و قیافه ی وحشتناک منو تحمل می کنی؟برو بیرون،سر کار،دنبال تفریح،من دارم تقاص روزهای خوبم رو پس می دم.
افشین:اینجوری حرف نزن،حالا هم که چیزی نشده،صبحانه می خوری؟
نسیم:مثل اینکه تو نمی فهمی!من قیافه ام شده مثل...مثل یه خفاش اونوقت تو...
آذر خانم تحمل نکرد و با گریه بیرون رفت.
افشین:حرف بیخود نزن،من تو را دوست دارم،با هر قیافه ای که بگی.حتی همین حالا هم دوستت دارم،قبلا هم بهت گفتم قیافه را با یه جراحی پلاستیک می شه درست کرد اما تو نمی تونی دل شکسته منو بند بزنی.
نسیم:قبلا فرق داشت.

R A H A
11-20-2011, 10:03 PM
افشین:برای من فرقی نداره،من تو را به خاطرقشنگی صورتت دوست نداشتم.من اخلاق و روحیه ات را دوست داشتم پاکی و صداقت نگاهت را دوست داشتم،حالا هم هنوز چشمات همون چشمای مهربونه که من عاشقشونم.
نسیم:دیگر گول حرف های هیچ کسی را نمی خورم.
افشین:باور کن همه ی اینا را از ته دل میگم،همه ش تقصیر این پسره ی لعنتیه که اگر گیرش بیارم می دونم چه آبرویی ازش ببرم.
نسیم لبخند تلخی زد و گفت:به اون چه؟من خودم تند اومدم،مگه اون گفت بپیچ تو کوچه ورود ممنوع.
افشین:نه،ولی اون اعصابتو به هم ریخت.
نسیم:دیگر همه چیز تموم شده منم به این درد تازه عادت می کنم،ولی خواهش می کنم تو برو سر زندگیت،خاله پروین کلی آرزو برای تو داره.
افشین:مگه پدر مادر تو برای تو این آرزوها را نداشتن؟
نسیم:چرا،ولی من همه چیز را خراب کردم.و دوباره شروع کرد به گریه کردن.افشین با دیدن چشمان غمناک و صدای لرزان نسیم دلش طاقت نیاورد.می خواست هر جور شده نیما را پیدا کندو حقش را کف دستش بگذارد،برای همین نسیم را به آذر خانم سپرد و به طرف خانه ی نیما که آدرسش را از ان روزی که جعبه ها را فرستاده بود داشت حرکت کرد،زنگ زد،خانمی که معلوم بود خدمتکار خانه است آیفون را برداشت:کیه؟
افشین:با نیما کار داشتم.
خونه نیستن،ولی الانه دیگه باید بیان.
افشین:مرسی خداحافظ.در ماشین منتظر نشست تا سر و کله ی نیما پیدا شد.
نیما داشت کلید می انداخت که افشین صدایش کرد.
افشین:نیما توکلی؟
نیما:بله بفرمایید؟
افشین برای اولین بار قیافه ی نیما را از نزدیک دید واقعا زیبا بود،به نسیم حق می داد که به خاطر نیما به همه ی خواستگارهایش جواب رد بدهد،البته نه به قیمت جونش،سرفه ای کرد و گفت:منو می شناسید؟
نیما:خیر.
افشین:نباید هم بشناسید،من افشین موحد هستم.
نیما:آقای موحد؟قبلا این اسم به گوشم خورده ولی...
افشین:من از دوستان نسیم هستم.
نیما ابرویش را بالا انداخت و گفت:از دوستانش؟
افشین:بله.
نیما:آهان،یادم اومد،پسر دوست پدرش.
افشین:حالا هر چی.
نیما:می تونم کاری براتون انجام بدم؟
افشین:بله،حتما.
نیما:خوب،چه کاری؟
افشین:از نسیم خبر داری؟
نیما:نه،و فکر می کنم لذت می برید که من ازش بیخبرم.
افشین:چطور بی خبری؟
نیما:ما با هم حرفامونو زدیم،قرار شد اون بره و با هر کی که دوست داره زندگی کنه،با هم این تصمیم را گرفتیم.
افشین:با هم؟
نیما:منظورتونو نمی فهمم،چرا این سوال ها را می پرسی؟اصلا مگه به شما ربطی داره؟
افشین:حالا دیگر ربط داره.
نیما:شنیدم که نسیم رفته مسافرت،خب خدا را شکر که حالش خوبه.
افشین:آره،خیلی هم خوبه.
نیما:خوب پس با من چه کار دارید؟
افشین:می خوام ببرمت نسیم را بهت نشون بدم.
نیما:قراره دیگه همدیگر را نبینیم.

R A H A
11-20-2011, 10:03 PM
افشین:ولی من ازت خواهش می کنم که بیای ببینیش.
نیما:ببین،من به هزار بدبختی دارم سعی می کنم فراموشش کنم،الان یه هفته س نخوابیدم،چون همش کابوس می بینم،نسیم همه چیز من بود.
افشین:پس سوار شو تا ببرمت برای اخرین بار هم ببینیش.
نیما:لطفا شما مداخله نکنید،این مسئله بین من و نسیمه.
افشین در حالی که نیما را تو ماشین خودش هل می داد گفت:درک می کنم.پایش را روی پدال گاز گذاشت و به طرف بیمارستان رفت.
نیما:شما بیمارید پس چرا منو اوردید بیمارستان؟
افشین:می خوام روحتو،وجدانتو مداوا کنم.حالا پیاده شو!
نیما از تعجب شاخش درامده بود و جلوی افشین راه می رفت.
افشین:چند لحظه اینجا صبر کن تا من برگردم.
افشین وارد اتاق شد،نسیم خواب بود ولی باند صورتش باز بود و قیافه ی هولناک و وحشتناکش دل هر بیننده ای را به درد می اورد.
افشین:بیا تو.
نیما وارد اتاق شد،اول نگاهی به اطراف انداخت بعد هم به دختری که روی تخت خوابیده بود.از دیدن چهره ی دختر دلش اشوب شد،احساس کرد که نزدیک است حالش به هم بخورد،تا به حال چنین صحنه ای را حتی در فیلم ها ندیده بود.
به طرف دستشویی دوید و حالش به هم خورد،افشین به طرفش رفت و کمکش کرد تا از دستشویی بیرون بیاید و روی صندلی بنشیند.
افشین:اون دختر را دیدی؟
نیما:کور که نبودم،حتی از به یاد آوردن چهره اش حالم دوباره به هم می خوره.
افشین:جدا؟می دونی کیه؟
نیما:نه،هر که هست واقعا بیچاره شده،دلم براش می سوزه،بیچاره خانواده ش،چند سالشه؟
افشین:تو چی فکر می کنی؟
نیما:با اون وضع نمیشه تشخیص داد.
افشین:آدم احمق اون دختری که قیافه اش باعث شد حالت به هم بخوره همان دختریه که عاشقش شدی و عاشقش کردی بعد هم مثل دستمال کاغذی پرتش کردی یه گوشه،اون همان دختریه که شعرهاشو چاپ کردی،که از من گرفتیش،که بهش هزار تا وعده دادی،حالا هم به قول خودت فرستادیش مسافرت.
نیما فقط با ناباوری سرش را تکان می داد و زیر لب می گفت:نه...نه...
افشین:اون بیچاره نسیمه،می فهمی،همون شب که تو بارون اون حرف ها رو بهش می زدی اون تصادف کرد و حالا...
نیما بی صدا اشک می ریخت و چهره ی نسیم را خندان با آن چشم های درشت و درخشندگی ویزه به یاد اورد،غیر قابل باور بود.
افشین:حالا دیگه گمشو بیرون،دیگر نبینمت.
نیما:بذار پهلوش بمونم،حداقل چند کلمه باهاش حرف بزنم،تو دروغ می گی اون نسیم نیست.
افشین در حالی که خودش هم گریه اش گرفته بود گفت:همه ی این بلاها را تو سرش آوردی،روزی نیست که مادرش تو و خانواده ات را نفرین نکنه.پدرش پیر و شکسته شده،خواهرش افسرده شده خودش هم تا اخر عمر فلج و درمونده.همینو می خواستی،حالا برو دنبال زندگیت،این اون سفریه که نسیم رفته،سفری به جهنم چون دگر دنیا برای اون تموم شده دیگر نمی خواد به زندگی ادامه بده.
نیما نفسش بند امده بود،یکی از پرستارها برایش آب اورد.
نیما بلند شد،پاهایش می لرزید نمی توانست باور کند،تا خانه با خودش حرف می زد و نسیم را صدا می کرد.
وقتی خانم حکمت پسرش را با ان وضع دید داشت سکته می کرد.
خانم حکمت:نیما!چی شده؟چرا اینجوری می کنی؟
نیما جواب نمی داد و فقط گریه می کرد.
خانم حکمت:باز دختره آمد سراغت؟
دکتر توکلی:نیما حرف بزن،آخه پسر تو ما را نصفه جون کردی.
خانم حکمت:اصلا این دختره شومه؟ببین باهاش چه کار کرده.
نیما رفت به اتاقش،دو سه ساعت بعد خانم حکمت رفت سراغ نیما.
خانم حکمت:آخه پسر تو چته؟چرا با خودت اینجوری می کنی؟
نیما میان هق هق گریه اش گفت:نسیم تصادف کرده،صورتش خرد شده،اصلا نمیشه شناختش،پاهاش فلج شده...
خانم حکمت:بهت که گفتم خوشگلی این چیزا را هم داره،خدا جوابتو داد،بهت گفت اگه قیافه اشو می پسندی حالا ببین اینجوری هم می پسندیش؟
نیما:آره،حالا هم حاضرم برم پرستاریشو بکنم.
خانم حکمت عصبانی شد:تو دیوانه ای.و از اتاق بیرون رفت.
نیما عصبی شده بود پیش خودش فکر کرد که آن دختر اصلا قابل شناسایی نبود شاید افشین این ماجرای دروغی را گفته تا نیما برای همیشه پایش را کنار بکشد.تلفن را برداشت و شماره گرفت.
نازنین:الو؟...بفرمایید...چرا حرف نمی زنی؟
نیما:الو.
نازنین:بله؟

صفحه 201

R A H A
11-20-2011, 10:03 PM
نیما:سلام،منم نیما.
نازنین لحن صحبت کردنش سرد شد:کاری داشتی؟
نیما:می خواستم با نسیم حرف بزنم.
نازنین:حرف بزنی؟واقعا که...هر چی دلت خواست بهش گفتی،اون هم رفتار مادرت بود،حالا می خوای بهش چی بگی؟
نیما:فقط چند کلمه ی کوتاه...
نازنین:شماره ی بیمارستان رو می خوای؟نیما:پس حقیقت داره؟
نازنین:آره،تو نسیم را بدبخت کردی،از بین بردیش،تو خونه ما هر روز دارن وتو و مادرت را نفرین می کنن،دلم براتون می سوزه چون مطمئنم آه مادرم همتون رو می گیره و ...
نیما:نازنین باور کن...
نازنین:هیچی را باور نمی کنم خداحافظ.و گوشی را گذاشت.



http://persian-star.net/template/line/t8a.gif


بالاخره نسیم از بیمارستان مرخص شد،البته با صندلی چرخدار و صورت باندپیچی.سرهنگ خانه رافروخته بود و خانه ی جدیدی نزدیک خانه ی دکتر موحد خریده بود که برای رفتن به اتاق خواب ها پله نخورد.نمی خواست نسیم ناتوانایی هایش را حس کند،همه دورو برش بودند و به او روحیه می دادند.
مارال موضوع تصادف نسیم را شنید و سریع خودش را به خانه نسیم رساند ولی گفتند که از انجا اسباب کشی کرده اند،حالا فقط شماره ی موبایل نسیم را داشت.
نازنین:بله،بفرمایید؟
مارال:نازنین جون،سلام،مارال هستم.
نازنین:سلام مارال جون،خوب هستید؟
مارال:ممنون،موبایل دست توئه؟
نازنین:آره،من الان دانشگاهم،کاری داری؟
مارال:آدرس جدید را به من می دی؟
نازنین:خوب...راستش...
مارال:از موضوع تصادف خبر دارم،متاسفم،می خواستم یه سری به نسیم بزنم.
نازنین آدرس را داد و قطع کرد.
مارال رسید پشت در،تردرد داشت که زنگ بزند ولی دلش برای نسیم تنگ شده بود.آذر خانم با روی خوش از مارال دعوت کرد که داخل شود،نسیم با صندلی چرخدار گوشه ی سالن پذیرایی نشسته بود و کتاب می خواند.
مارال با عجله خودش را به نسیم رساند و روی پاهایش به گریه افتاد،نسیم موهای مارال را نوازش کرد و گفت:چرا گریه می کنی؟بلند شو می خوام ببینمت.
مارال اهسته بلند شد و روی صندلی نشست،حالا برامدگی شکم مارال که 9 ماهه حامله بود کاملا مشخص بود،نسیم با دیدن شکمم ارال اشک ریخت،قبلا که مارال را می دید پیش خودش فکر می کرد یعنی می شود من هم از نیما بچه ای داشته باشم...
مارال:ناراحتت کردم نسیم؟
نسیم:نه،خوب کاری کردی اومدی.
مارال:دیگه سر کار نمی ری؟

R A H A
11-20-2011, 10:04 PM
نسیم:اینجوری؟نه استعفا دادم.معراج چطوره؟
مارال:معراج خوبه خیلی برات سلام رسوند.
نسیم:سلامت باشه تو کی فارغ می شی؟
مارال دستی روی شکمش کشید و گفت:دیگه چیزی نمونده.
نسیم:همیشه می گفتم خودم میام ازت مراقبت می کنم،بچه ات به من می گه خاله،من براش کلی اسباب بازی می خرم،می بررمش پارک ولی حالا...
مارال:تو رو خدا ناراحت نباش،همه چیز درست می شه،دکترها چی گفتن؟
نسیم:دکترهای اینجا قطع امید کردن،اینم سرنوشت من بود.
مارال و نسیم سه چهار ساعتی با هم بودند و بعد مارال رفت.
نسیم از خانه بیرون نمی رفت،یک گوشه می نشست و غصه می خورد.صورتش ملتهب و داغ بود،درد می کشید ولی اینقدر قیافه اش وحشتناک شده بود که نمی توانست به کسی بگوید باندها را عوض کند و مجبور بود تا دو هفته ی دیگر که وقت دکتر داشت صبر کند.



http://persian-star.net/template/line/t8a.gif


خاله پروین دخترهای زیادی برای افشین پیدا کرده بود ولی افشین قبول نمی کرد.
پروین خانم:افشین می دونی چند سالته؟تو که شرایط ازدواج داری نباید بشینی تو خونه.
افشین:مامان من اگه بگم می خوام با نسیم ازدواج کنم شما چی می گید؟
جیغ پروین خانم به هوا رفت:دیوونه ای؟عقل از سرت پرده؟اون دخترهخ ودش هم نمی تونه خودشو تحملک نه،اونوقت تو...
افشین:اون خوب می شه،من مطمئنم.
پروین خانم:اون اصلا محل تو نذاشت رفت دنبال یکی دیگه که این بلاها سرش اومد اونوقت تو هنوز دنبالشی.
افشین:من دوستش دارم.اصلا تمام این ماجراها تقصیر من بود.اگه من به خاطر خودخواهی خودم نمی رفتم و تنهاش نمی ذاشتم یا لالقل اگه ازش می خواستم که منتظرم بمونه این مسائل پیش نمیومد.من اینقدر خودخواه بودم که حتی قبل از رفتنم بهش نگفتم که چقدر دوستش دارم.حالا می خوام جبران کنم چون چیزی از عشقم نسبت به اون کم نشده.با دکترها هماهنگ کردم می تونیم ببریمش خارج از کشور،اونجا جراحی پلاستیک خیلی پیشرفته س.
پروین خانم:پاهاش چی؟
افشین:دکتر می گه فلج شدن پاهاش بیشتر عصبیه تا ضربه ای،اگه روحیه اش خوب باشه و خودش بخواد می تونه راه بره،اون فقط یه ضربه معمولی بوده و بیشتر شوک عصبی ناشی از تصادف پاهاش را از حرکت انداخته.
پروین خانم:پس بفرمایید باید معجزه بشه.
افشین:میشه،عشق می تونه معجزه کنه،چرا که نه؟من این را به نسیم ثابت می کنم.
پروین خانم:تو که می دونی سرهنگ دیگر از پا افتاده،کمرش از غم و غصه ی این دختر شکسته،نمی تونه بره اونور دنیا دنبال این کارها.آذر هم که قربونش برم تا یه کلمه ناامید کننده می شنوه غش می کنه،در ضمن نازنین را هم نمی تونه تنها بذاره،یه دفعه دیدی اونم به سرنوشت نسیم دچار شد.تقی به توقی می خوره عاشق می شن.
افشین:من می تونم ببرمش.
پروین خانم:مگه الکیه؟مسوولیت داره،اومدیم و تو بردیش یه وقت اونجا حالش بد شد دور از جون مرد،تو می خوای چه کار کنی؟
افشین:اون دیگر خواست خداست.
پروین خانم:تازه سرهنگ قبول نمی کنه نسیم را با تو بفرسته،اصلا تو چه نسبتی باهاش داری؟
افشین:شما بابا رو راضی کن،ما اینجا عقد می کنیم بعد با هم می ریم.
پروین:من نمیام دستی دستی بچه ام را بدبخت کنم.
دکتر هم به جمع آنها پیوست:چه خبره مادرو پسر گرم گرفتید؟
پروین خانم:بیا ببین پسرت چه نقشه هایی کشیده.
دکتر موحد:چی شده افشین؟
افشین همه چیز را برای پدرش تعریف کرد،دکتر موحد کمی فکر کرد و گفت من به سرهنگ خیلی مدیونم،افشین هم حرف بدی نمی زنه،در ضمن این یه عقد موقته،فوقش اگه فرقی نکرد...
پروین خانم:یعنی چی؟این دختره دل ببنده که همه چیز درست میشه.بعد هم به افشین وابسته بشه اونوقت ما بگیم...
افشین:حالا اصلا بذارید ببینیم اونا قبول می کنن،در ضمن حرفی از سلامتی به نسیم نمی زنیم و موضوع را به دست زمان می سپریم.
دکتر موحد به سرهنگ تلفن کرد و گفت که شب سری به انها می زنند.اشکان و نازنین مشغول بحث درباره ی دانشگاه بودند،دکتر موحد و سرهنگ با خانم ها درباره ی رفتن افشین و نسیم صحبت می کردند.
نسیم در حیاط کنار استخر نشسته بود و افشین هم کنارش.
افشین:صورتت درد می کنه؟
نسیم:دیگر به دردش عادت کردم.

R A H A
11-20-2011, 10:05 PM
افشین:می خوای باندهای صورتت را عوض کنم؟
نسیم:نه.
افشین:چرا؟خیلی وقته بازشون نکردی،باید صورتت هوا بخوره و زخم ها خشک بشن.
نسیم:فرقی نمی کنه.
افشین:تو اصلا به سلامتیت اهمیت نمی دی.اگه به فکر خودت نیستی به فکر مامان و بابات باش،اینقدر خودخواه و یه دنده نباش،بذار تا هیچ کس نیست باز کنم تا یه کم هوا بخوری.
نسیم با صدای بغض الود گفت:این خودخواهیه که نمی خوام مامان بابام صورت زخمی و وحشتناک منو ببینن؟فکر می کنی من راحتم؟شب ها از شدت خارش و سوزش خوابم نمی بره،اینقدر گریه می کنم تا صبح بشه...
افشین:پس چرا نمی ذاری برات عوضشون کنم؟
نسیم:چون حالت بهم می خوره.
افشین:نه،اصلا چرا ازت می پرسم،صبر کن برم باند و چسب بیارم.
نسیم:نه،افشین برو پیش بابا اینا،من راحتم.
افشین:ولی من راحت نیستم.
چند دقیقه بعد افشین داشت باند صورت نسیم را باز می کرد،هنوز نسیم غر می زد و شکایت می کرد.
افشین با دیدن صورت نسیم دلش ضعف می رفت اما اصلا به روی خودش نیاورد.نیم ساعتی صورت نسیم باز بود و هوا می خورد،نسیم احساس خوبی داشت،سوزشش صورتش کاملا از بین رفته بود،افشین دوباره باندهای تمییز را روی صورتش کشید و باند دستش را هم عوض کرد.
نسیم:این بزرگ ترین کاری بود که در حق من کردی،تو خیلی خوبی،من لیاقت این همه محبت تو را ندارم.
افشین:کاری نکردم،اینجوری شاید بتونم گذشته را جبران کنم.
نسیم:گذشته رو؟تو همیشه خوب بودی.
افشین:نسیم اگه یه خواهش ازت بکنم قبول می کنی؟
نسیم:چه خواهشی؟
افشین:با من ازدواج می کنی؟
نسیم در صندلیش تکانی خورد:منو مسخره کردی؟افشین می خوای دوباره شروع کنی؟
افشین:ولی من جدی گفتم.
نسیم:مثل اینکه قیافه ام یادت رفته،می خوای دوباره باند صورتم را باز کنی؟
افشین:من با قیافه ات کاری ندارم،اینو صد بار بهت گفتم.
نسیم:جوک نگو،من حتی با این دستام نمی تونم حلقه دستم کنم،تو اصلا روت می شه به دیگران بگی این زنمه؟
افشین:به هیچ کس ربطی نداره.
نسیم:مثل اینکه تازگی ها فیلم هندی زیاد می بینی،اگر به خودت رحم نمی کنی به من رحم کن.دیگر نمی تونم گریه کنم اشک چشام خشک شده دلم مثل سنگ شده.باور نمی کنم که کسی رو بتونم دوست داشته باشم یا اینکه کسی از من خوشش بیاد.حالا دیگر به سختی نفس می کشید و نمی توانست حرف بزند.
افشین:تموم شد؟به جای اینکه یه کلمه جواب منو بدی هزار جور بد و براه بهم گفتی.
نسیم:آخه مگه تو دیوونه شدی؟
افشین:خیلی وقته دیوونه ام.
نسیم:به مامانت گفتی؟
افشین:آره،اونم قبول کرد.
نسیم باورش نمی شد:شوخی می کنی؟
افشین:نه،جدی میگم،پس فکر کردی برای چی امشب اومدیم اینجا؟
نسیم:ولی جواب من منفیه.
افشین:چرا؟
نسیم:چون...چون...
افشین:حتی دلیل منفی بودن جوابت رو هم نمی دونی.
یه دفعه دکتر موحد به حیاط امد و افشین را صدا کرد و به او گفت که سرهنگ و آذر خانم با اصرار پروین قبول کردند.
افشین پیش نسیم برگشت و گفت:اگه می خوای فکر کن،من فردا شب زنگ می زنم جوابمو می گیرم.خداحافظ.
نسیم از پروین و دکتر خداحافظی کرد و رفت به اتاقش.پیش خودش فکر می کرد چرا از افشین متنفر شده بود؟در حالی که افشین واقعا نسیم را دوست داشت.حالا چه جوابی باید به افشین می داد؟فردا شب افشین تلفن کرد تا جوابش را از نسیم بگیرد.
نسیم:آخه افشین اصلا منطقی نیست.
افشین:تو اگه بله رو بگی من یه عالم خبر خوب برای تو دارم.
نسیم:مگه واسه من خبر خوب هم وجود داره؟
افشین:چی فکرک ردی،حالا آره یا نه؟
نسیم:من به تو فکر می کنم،باور کن،تو نباید وقتت را هدر بدی،هیچ امیدی به خوب شدن من نیست،من لیاقت تو را ندارم.
افشین:من هیچی نمی شنوم جز آره یا نه.

R A H A
11-20-2011, 10:05 PM
نسیم:واقعا راضی هستی؟تومی تونی منو ببخشی؟من به تو بد کردم.
افشین:از صمیم قلب میگم دوستت دارم.ما هر دو باید همدیگر رو ببخشیم.
نسیم:من هم چون خیلی دوستت دارم قبول می کنم،به یه شرطی.
افشین:شرط؟
نسیم:اره،اونم این که هر وقت ازم خسته شدی بهم بگی،اون وقت با توافق هم راهمون جدا می شه.
افشین:قبول.
نسیم:خوب حالا باید چه کارکنیم؟
افشین:الان میام اونجا تا بهت بگم.سه ربع بعد افشین در حالی که خیلی سر حال بود رسید.
افشین:خوب حالا برات برنامه مون رو توضیح می دم،من و تو یه عقد ساده می کنیم بعد من کار هر دومون رو درست می کنم تا دوتایی بریم کانادا،اونجا بهترین دکترها تو رو می بینن و مداوات می کنن بعد هم برمی گردیم و یه عروسی مفصل می گیریم جوری که دهن همه از تعجب وا بمونه.
نسیمکچه قصه ی قشنگی.
افشین:این قصه نیست،حقیقته.منتظر باش تا با دو تا بلیط و مدارک پزشکی پرواز کنیم.
حالا دیگر نسیم با امیدواری بیشتری صبح چشم هایش را باز می کرد و دلخوشی برای تعویض باندها و پانسمان دست و صورتش به کلینیک می رفت.طی دو سه هفته ی بعد عقد مختصری با حضور دو خانواده در خانه ی سرهنگ بر پا شد به درخواست نسیم کسی را دعوت نکردند و به کسی هم چیزی نگفتند.دلش نمی خواست هیچ کس او را با آن قیافه سر سفره ی عقد ببیند.مراسمی که هر دختری در رویاهایش خودش را مثل یک فرشته ی آسمانی فرض می کرد.
افشین دنبال کارهای ویزا و بلیط رفت و نسیم تلفنی جریان را به مارال که حالا دیگر مادر یک پسر کوچک سبزه و تپل بود گفت.



http://persian-star.net/template/line/t8a.gif



خانم حکمت چند بار نیما را به خواستگاری برد ولی هر بار نیما جوری رفتار می کرد که خانواده ی دختر پشیمان می شدند،نیما گفته بود که دیگر خواستگاری نمی رود،خانم حکمت از غصه ی نیما مریض شده بود،طرف چپ بدنش خواب می رفت،دکتر توکلی به چند دکتر مراجعه کرده بود ولی دکترها متوجه بیماری نشدند تا اینکه یک روز صبح صدای فریاد خانم حکمت از اتاق خواب به گوش رسید،دکتر توکلی و نیما همزمان به اتاق رسیدند:
دکتر توکلی:چه خبره؟خونه را گذاشتی روی سرت؟
خانم حکمت:من...من نمی تونم بلند شم،پام حرکت نمی کنه،دستم بی حس شده.
دکتر توکلی:نیما زنگ بزن دکتر.
نیمساعت بعد دکتر خانم حکمت را معینه کرد و خواست بیرون اتاق با نیما و دکتر توکلی صحبت کند:شما باید خیلی مراقب خانم حکمت باشید.بیماریشون MS هست،یعنی یک طرف بدن بیمار فلج می شه،این بیماری عصبیه و درمان قطعی نداره،نیما دکتر را تا دم در بدرقه کرد و پیش پدرش برگشت.
نیما:حالا چی میشه؟
دکتر توکلی:هر چی خدا بخواد،از بس ناراحت تو بود.
نیما:تقصیر خودش بود.این جواب بلایی بود که مامان سر اون دختر پاک و معصوم آورد و اونو تو جوانی زمینگیر کرد،همه می تونستیم با یه تصمیم عاقلانه خوشبخت باشیم ولی مامان این خوشبختی را با خودخواهیش از همه مون دریغ کرد.
خانم حکمت دیگر به ندرت از اتاق خواب خارج می شد،برایش پرستار گرفته بودند تا کارهایش را انجام بدهد و برای نیما و دکتر توکلی غذا درست کند.همه از شنیدن خبر بیماری خانم حکمت شوکه شده بودند.زنی با ان اقتدار و حاکمیت حالا باید در یک اتاق 20 متری زندانی می شد.
یک روز که نیما رفته بود بالا به اتاق مادرش تا سری به او بزند گفت:اگه یه چیزی بهتون بگم ناراحت نمی شید؟
خانم حکمت:نه.
نیما:من فکر می کنم این بلایی که سر شما امد جواب نفرین های مادر نسیمه،چقدر بهتون گفتم لجبازی نکنید؟
خانم حکمت:نیما:جون من یه دختری رو انتخاب کن تمومش کن بره.
نیما:من قسم خوردم که ازدواج نکنم.
خانم حکمت:مگه می شه؟
نیما:بله،شما همه چیز را خراب کردید،حتی اینده ی منو.
خانم حکمت:من می خوام قبل از مردنم زن تو رو ببینم.
نیما سری تکان داد و از اتاق بیرون رفت.
دکتر توکلی:نیما به حرف مادرت گوش کن،اون مریضه،آرزوش دیدن عروسی توئه.
نیما:نمی تونم.
دکتر توکلی:چطور دلت می اد؟می بینی که حتی نمی تونه از جاش بلند شه،اون مادرته.
نیما:من هم پسرش بودم،اون چطور دلش اومد با من این کار را بکنه؟
دکتر توکلی یه نیما هم حق می داد.
نیما:اگه مادر اون برنامه ها را پیاده نمی کرد الان من ازدواج کرده بودم،خودش هم سر پا بود،نسیم هم با اون وضع گوشه ی خونه نیفتاده بود.

R A H A
11-20-2011, 10:05 PM
افشین موفق شد بلیط ها را جور کند،شبی که پرواز داشتند نسیم در بغل مادرش گریه می کرد،بغض گلوی سرهنگ را گرفته بود،نازنین دور و بر نسیم می گشت،پروین سفارش های لازم را به افشین می کرد و دکتر موحد می گفت که تا رسیدند تلفن بزنند،آذر خانم نسیم را به دست افشین سپرد و از او تشکر کرد.سرهنگ مقدار قابل توجهی دلار به افشین داد و گفت هر کاری از دستش بر می اید انجام دهد.شماره ی پرواز اعلام شد و نسیم و افشین سوار بر هواپیما به سوی کانادا پرواز کردند.
نسیم در حالی که سرش روی شانه ی افشین بود گفت:یعنی من زنده بر می گردم؟
افشین دست نسیم را گرفت و گفت:معلومه،تازه اون موقع دیگر روی صندلی چرخدار نیستی.
نسیم تمام وقت خواب بود.وقتی اعلام کردند که کمربندها را برای فرود ببندند نسیم بیدار شد.
افشین قبلا در هتل اتاقی رزرو کرده بود که مستقیم به انجا رفتند.
بعد از دو سه ساعت استراحت به طرف بیمارستان حرکت کردند.افشین همه ی مدارکی را که داده بود ترجمه کنند در اختیار دکتر گذاشت،دکتر نسیم را معاینه کرد و گفت که کار سختی را در پیش دارند.
همان روز نسیم بستری شد و آزمایشات لازم را داد،قرار شد با جراحی پلاستیک شروع کنند،دو روز بعد اولین جلسه ی عمل بود.
نسیم استرس داشت،گریه اش گرفته بود،افشین دستهایش را گرفته بود و به او امیدواری می داد تا اینکه به اتاق عمل رفت.
افشین تلفنی با سرهنگ صحبت کرد و گفت که امروز عملش می کنند.
سه ساعت گذشته بود،افشین نگران راهروی بیمارستان را می رفت و می امد تا درباز شد،نسیم روی تخت بود ولی صورتش پوشیده بود.
افشین به طرف دکتر دوید:چی شد؟امیدی هست؟
دکتر:امروز گوشت های اضافه را تراشیدیم و سطح پوستو صاف کردیم،دو جلسه ی دیگر وقت می خواد،خوشبختانه زخم ها سطحی هستند چون دستشو جلوی صورتش گرفته،ممکنه جای زخم روی دستهاش بمونه ولی صورتش به احتمال زیاد خوب می شه.
افشین:صورتش مهم تره.
دکتر:یکی دو تا از عکس هاشو باید ببینم.
افشین رفت هتل و با سه چهار تا از عکس های نسیم برگشت.
منتظر بود تا نسیم به هوش بیاید،وقتی به هوش آمد صورتش می سوخت.
افشین:چطوری؟
نسیم:بد نیستم،دکتر چی گفت؟
افشین:گفت با سه جلسه عمل دیگر خوب می شه.
نسیم:یعنی مثل اولش می شه؟
افشین:آره،دکتر گفت مریض دیگه ای داشته که از تو خیلی بدتر بوده ولی از اولش هم قشنگ تر شده.
نسیم:نمی دونم،تو خسته ای برو بخواب.
افشین:خسته نیستم،می خوام پش تو باشم،راستی بابات زنگ زد،گفتم حالت خوبه.
نسیم:نمی دونم چه جوری باید ازت تشکر کنم؟
افشین:تشکرلازم نیست،همین که بدونم تو مال خودمی و تا اخرش باهام می مونی بهترین چیزه.
نسیم:خیلی دوستت دارم.
افشین:منم همینطور،حالا استراحت کن تا برای عمل فردا اماده شی.
نسیم انقدر تحت تاثیر محبت افشین بود که احساس شرمندگی می کرد.صبح زود دوباره نسیم را برای عمل به اتاق بردند،این دفعه بعد از 4 ساعت از اتاق بیرون آمد،بیهوش بود ولی صورتش را نبسته بودند،افشین با دیدن صورت نسیم که حالا دیگر از زخم ها و گوشتهای اضافه خبری نبود خوشحال شد،فقط پوستش براق شده بودو نازک،کمی دو رنگ بود که دکتر گفت جلسه ی بعدی رفع می شود.
افشین نمی توانست صبر کند تا نسیم به هوش بیاید،می خواست هر چه زودتر به او بگوید که دیده چقدر پوستش خوب شده است.
به سرهنگ تلفن کرد و نتیجه ی کار را گفت.سرهنگ گفت که دیگر انها زنگ نزنند و بگذارند سرهنگ به انها زنگ بزند و اگر پول کم آوردند بگویند تا برایشان بفرستند.نسیم با توجه به تعریف هایی که افشین از صورتش می کرد امیدوار شده بود.

R A H A
11-20-2011, 10:05 PM
خانم حکمت روز به روز مریض تر می شد،افسرده شده بود،دکتر توکلی هم از غصه ی همسرش پیر شده بود،هر چه به نیما اصرار می کردند که ازدواج کند قبول نمی کرد.
هنوز نیما شب ها کابوس می دید،نسیم با ان چهره ی درهم و وحشت اور،در خواب گریه می کرد و صدایش می زد ولی صبح که بیدار می شد به خودش اجازه نمی داد که از کسی سراغ نسیم را بگیرد.دیگر حتی ارتباطش را با مارال و معراج هم قطع کرده بود.دکتر توکلی تصمیم گرفته بود با خانم حکمت از ایران بروند،می گفت انجا خانم حکمت تحت درمان قرار می گیرد و از ایران دور می ماند،شاید اینجوری غم نیما رافراموش می کرد.نیما قبول نکرده بود با انها برود.
با رفتن دکتر توکلی و خانم حکمت نیما تنها شده بود،فقط خدمتکار پیری که از زمان بچگی نیما در ان خانه بود کارهایش را انجام می داد.
نیما تعادل روحی اش را از دست داده بود،پیش یک دکتر روانشناس رفته بود و از کابوس هایی که شب ها می دید برایش تعریف کرده بود.
شب ها با قرص های ارام بخش بسیار قوی می خوابید،دیگر نمی توانست رانندگی کند.در محل کارش اخطار داده بودند که ممکن است کارش را از دست بدهد.
فقط به عشق پرواز و کارش زنده بود و کارش باعث شده بود که قرص هایش را کم کند و با آرامش بخوابد.
خیلی از دخترهایی که مهماندار همان هواپیمایی بودند که نیما با ان پرواز می کرد دور و برش می چرخیدند و می خواستند توجه نیما را جلب کنند ولی نیما کوچکترین توجهی نمی کرد و از سر کار مستقیم به منزل بر می گشت.هنوز گیتار می زد،همان اهنگ هایی که نسیم دوست داشت.هر وقت حوصله اش سر می رفت کتاب شعر نسیم را برای هزارمین بار می خواند،اوقات بی کاریش وقتی دوست نداشت در خانه بماند می رفت به رستوران کویر،همان رستورانی که همیشه با نسیم می رفت.به آسمان نگاه می کرد و با دیدن ستاره ها اشک می ریخت.دکتر توکلی مدام با نیما در تماس بود،به نظر می رسید خانم حکمت چند هفته ای بیشتر زنده نیست،دکتر توکلی از نیما خواست تا پیش انها برود و مادرش را ببیند.نیما با اولین پرواز خودش را رساند،خانم حکمت از نیما حلالیت خواست گفت که هر شب عذاب می کشد،هر شب در خواب نسیم را می بیند که روی صندلی چرخدار به سمتش می رود و نفرینش می کند.
شب دومی که نیما کنار مادرش بود خانم حکمت فوت کرد،دکتر توکلی یکباره شکسته شد،می خواست به آلمان کناربرادرش برود.
اما اول به ایران برگشت،خانه،ماشین و شرکت ها و هر چه زمین و ...داشت به نام نیما کرد و تعدادی از انها را هم بخشید به خانه ی سالمندان و بعد از خداحافظی با نیما به آلمان رفت.
نیما بدون هیچ هدفی زندگی می کرد،البته چون همه ی وقتش را روی کارش می گذاشت هر روز پیشرفت می کرد و معروف شده بود.



http://persian-star.net/template/line/t8a.gif



اخرین عمل روی صورت و دست های نسیم انجام شد،دکتر از عمل راضی بود،این بار صورتش کاملا پوشیده بود و دکتر گفت تا یک هفته نباید باز شود،نسیم نگران بود.
یک هفته گذشت،پرستار نسیم را اماده کرده بود تا دکتر باند صورتش را باز کند.افشین سر جایش بند نبود،دائم در اتاق قدم می زد.
نسیم:میشه اینقدر راه نری؟
افشین:آخه خیلی هیجان زده ام.
نسیم:ولی من بیشتر می ترسم تا خوشحال باشم.
افشین:من که خیلی امیدوارم.دکتر وارد شد و دو سه کلمه با پرستار صحبت کرد بعد شروع کرد به باز کردن باند ها.نفس در سینه ی نسیم و افشین حبس شده بود.
افشین پلک نمی زد،دور اخر باند هم از صورت نسیم برداشته شد...
افشین همینطور مات مانده بود،نمی توانست حرف بزند،نسیم با دیدن قیافه ی مجسمانه ی افشین جا خورد و گفت:چی شده افشین؟چه جورش شدم؟
افشین:عالیه،خیلی خوبه.
دکتر از پرستار خواست تا آیینه بیاورد،وقتی نسیم خودش را در آیینه دید فریادی از شادی کشید.دست هایش را به صورتش می کشیدو می گفت که باور نمی کند.
صورتش کمی سرخ بود ولی دکتر گفت با چند کرم و لوسیون خوب می شود.فعلا نباید زیاد نور ببیند خصوصا نور خورشید.
نسیم:یعنی خواب نمی بینم افشین؟
افشین:نه،بیداری.
نسیم:می تونم زنگ بزنم به مامان و بابا بگم؟می خواست از پدرش خواهش کند که پول بیشتری برایشان بفرستد.نمیخواست دیگر حتی از این لحاظ هم مدیون افشین باشد.
افشین:آره،الان با هم می ریم.
بعد از دکتر اجازه گرفت و نسیم را با صندلی چرخدار به طرف تلفن ها برد،نسیم با همه صحبت کرد و گفت که صورتش مثل اولش شده،اینقدر خوشحال بود که نمی توانست درست حرف بزند.حالا نوبت پاهایش بود،دوباره یک سری آزمایشات جدید،نسیم دیگر از محیط بیمارستان خسته شده بود،مخصوصا حالا که صورتش خوب شده بود دلش می خواست بیرون برود.
افشین از دکتر اجازه گرفته بود تا نسیم را در شهر بگرداند،بعد از اینکه در شهر گشتند چند سوغاتی هم برای اشکان و نازنین و پدرو مادرهایشان خریدند و برگشتند بیمارستان.
نسیم روی تخت دراز کشیده بود و افشین روی درگاه پنجره نشسته بود.یک شب مهتابی بود و نسیم ملایمی می وزید.
نسیم یاد نیما افتاده بود،با وجود کینه ای که از او داشت احساس می کرد دلش تنگ شده.
نسیم:افشین؟

R A H A
11-20-2011, 10:06 PM
افشین:جانم.
نسیم:آسمون پر از ستاره س،نه؟
افشین:اره،خیلی قشنگن می خوای بیارمت کنار پنجره.
نسیم نفس عمیقی کشید و گفت:ولی واسه من دیگر هیچ ستاره ای وجود نداره،همشون خاموش شدن.
پرستار وارد اتاق شد و از افشین خواست بیمار را تنها بگذارد تا استراحت کند چون دوباره فردا باید آزمایش می داد.
سرگرمی نسیم شده بود در آیینه نگاه کردن،با استفاده از کرم ها و لوسیون هایی که دکتر داده بود پوست نسیم شفاف و صاف شده بود هنوز باور نمی کرد که خوب شده باشد.
دیگر از آزمایش و بیمارستان و دکتر خسته شده بود،دلش می خواست برگردد ایران پیش پدر و مادرش،فکرش پیش مارال بود که آیا بچه اش بزرگ شده یا نه،یادش رفته بود لااقل اسم او را بپرسد.افشین خیلی معطل نکرد و گفت وقتی با آذر خانم حرف می زده فهمیده مارال اسمش را رامبد گذاشته.
کار درمان پای نسیم پیشرفت خوبی نداشت،بدتر خسته اش می کرد،واقعا ناامید شده بود،چند بار با گریه از افشین خواسته بود که برگردند ولی افشین هر بار مخارج عمل و آمدنشان به کانادا را به نسیم گوشزد می کرد و می گفت که پدرش این همه خرج کرده که دخترش سالم برگردد.
باز هم یک شب دیگر،نسیم از شب های بیمارستان بیزار بود چون افشین کنارش نبود.
نسیم:افشین،اگه پاهام خوب نشن چی؟
افشین:خوب می شن.
نسیم:حالا اگه نشد،تو بازم حاضری با من ازدواج کنی؟
افشین:آره.
نسیم:یعنی تو حاضری عروسی با صندلی چرخدار سر سفره عقد بیاد؟
افشین:نه،چون می خوام کلی باهاش والس برقصم.
نسیم:دیگر یادم رفته.
افشین:اختیار دارید.
نسیم:اگه پاهام خوب نشن خودم برات یه زن خوب و خوشگل که لیاقت مهربونی های تو رو داشته باشه می گیرم.
افشین:مثل اینکه خیلی خوابت میاد،داری هذیون می گی.
بعد در حالی که پتو را روی نسیم می کشید گفت:فقط تو لیاقت منو داری،اگه من لیاقت تو را داشته باشم،بخواب.
صبح وقتی نسیم بیدار شد دکتر مجبورش کرد که تمریناتش را انجام دهد و سعی کرد بلند شود.
بعد از یک ساعت دکتر خواست که با افشین تنها صحبت کند.
افشین:اتفاقی افتاده آقای دکتر؟
دکتر:من همه ی سعیم رو کردم،تا اونجا که به علم پزشکی و جراحی ربط داشت همه کاری انجام شده بقیه اش خواست خداس.
افشین:یعنی شما می خواید ولش کنید؟قطع امید کردید؟
دکتر:بقیه اش با خودشه،تا خودش نخواد نمی تونه راه بره،تنبل شده.
افشین:یعنی اگه بخواد می تونه راه بره؟
دکتر:آره،ولی تنبلی می کنه.
افشین پیش نسیم برگشت.
افشین:تمرینات چطوره؟
نسیم:پاهام درد می کنه.
افشین:این علامت خوبیه،یعنی حس دارن.

صفحه 220

R A H A
11-20-2011, 10:06 PM
نسیم:ولی نمی تونم راه برم.
افشین:باید تلاشت را بکنی.
نسیم:نمی تونم.
افشین:می تونی؛فقط خودتو لوس میکنی.
نسیم دیگر دیوانه شده بود،فریاد زد:فکر می کنی من خوشم میاد تو این بیمارستان بمونم؟دیگر از این صندلی خسته شدم از این بیمارستان و شباش بیزارم دیگر تحمل این همه درد را ندارم.
افشین:دروغ میگی،تو خوشت اومده که همه نگرانتن و کارات رو انجام می دن،معلومه دیگه،منم اگه یکی نازم را می کشید راه نمی رفتم.
نسیم:برو بیرون،برو بیرون افشین.
افشین:می رم،ولی تا وقتی سعی نکنی راه بری بر نمی گردم.
نسیم:برنگرد،اصلا برو ایران،به کمک تو احتیاجی ندارم.
افشین در حالی که از اتاق بیرون می رفت گفت:درست می گی.
اصلا دلش نمی خواست با نسیم اینجوری حرف بزند ولی چاره ای نداشت باید کاری می کرد که راه بیفتد یادش افتاد که دکترها به او گفته بودند گاهی با او برخورد کن.افشین روی حرفش ماند و دو سه روز نیامد سراغ نسیم،البته بیمارستان می امد ولی جوری که نسیم متوجه نشود.
نسیم خیلی حوصله اش سر رفته بود،همیشه افشین سرگرمش می کرد ولی حالا...بغض گلویش را گرفته بود،دائم افشین را صدا می کرد.
افشین دیگر طاقت ناراحتی نسیم را نداشت،می خواست به اتاق برود که دکتر جلویش را گرفت.
دکتر:تا اینجا خوب پیش آمدی،حالا هم تحمل کن.
افشین یه کافی شاپ بیمارستان رفت و سیگاری روشن کرد،اعصابش به هم ریخته بود،نمی خواست کارش بی نتیجه بماند.
نسیم که دید داد و فریاد کردن بی فایده است،سعی کرد از جایش بلند شود،پاهایش ضعف می رفت،خودش را بالا کشید و سعی کرد روی پاهایش بایستد.عصاها را از کنار دیوار برداشت و به انها تکیه کرد او فهمیده بود که پرستارها مخصوصا همه چیز را از دسترسش دور نگه می دارند تا مجبور شود حرکت کند.توانست روی پاهایش بایستد ولی این چیز مهمی نبود چون هر روز این کار را می کرد ولی قدم برداشتن برایش غیر ممکن بود،خودش را به دیوار چسباند و روی زمین کشید.یک قدم برداشت ولی افتاد زمین،پرستار وارد اتاق شد و نسیم را بلند کرد،دکتر باز هم اجازه نداد افشین داخل شود.
دو سه روز بعد را نسیم مشغول تمرین راه رفتن شد،حالا با عصا می توانست تا دم در اتاق برود و برگردد،دکتر و پرستارها هیچ اصلاعی از این موفقیت نسیم نداشتند.
افشین دلش پر می زد برای اینکه نسیم را ببیند و با او حرف بزند.
دکتر افشین را صدا کرد و گفت:مدت درمان طولانی شده،اگه می خواست راه بره تا حالا موفق شده بود،به نظر من بیشتر از این خسته اش نکن،اگه می خواد برش گردون،اینجوری فقط داری شبی چقدر پول اتاق می دی.
افشین:ولی اون باید راه بره،من به پدرو مادرش قول دادم،پولش مهم نیست.
دکتر:دیگه خودت می دونی،من مرخصش می کنم،تو هم فکراتو بکن.
اعصابش به هم ریخته بود،رفت تو کافی شاپ نشست چه جوری باید به نسیم می گفت که باید تا اخر عمر روی صندلی چرخدار بشینه،سرش را در دستانش گرفت تا تمرکز کند.
نسیم در اتاق به زور راه می رفت،عصا را به دیوار تکیه داد و سعی کرد راه برود یک دفعه پرستار به اتاق امد و با دیدن نسیم که وسط اتاق ایستاده بود لبخندی زد،نسیم دست و پا شکسته به پرستار گفت که به کسی چیزی نگوید.پرستار به نسیم کمک کرد و با راهنمایی های او نسیم خیلی راحت تر راه رفت.نسیم از پرستار پرسید که افشین کجاست و پرستار گفت که خیلی ناراحته و به کافی شاپ رفته.گفت که تمام این روزها از پشت در مراقب نسیم بوده.پرستار برای نسیم یک عصای ساده و کوتاه آورد که فقط کمی به آن تکیه کند.نسیم دست و صورتش را شست،لباس بیمارستان را عوض کرد و یکی از لباس های خودش را پوشید،دستی به سرو رویش کشید و آرایش کرد،بعد به کمک پرستار با آسانسور پایین و به کمک عصا تا کافی شاپ رفت.
پرستار برگشت،نسیم به صندلی افشین که پشت به نسیم نشسته بود نزدیک شد،آرام دستش را روی شانه ی افشین گذاشت و با تغییر صدا و به انگلیسی گفت:مثل اینکه شما خیلی کسلید،می تونم اینجا بشینم؟
افشین در دلش لعنتی به این دختر مزاحم فرستاد و عکس العملی نشان نداد.
نسیم:پس نمی تونم بشینم،ببخشید که مزاحمتون شدم،و رفت صندلی کناری افشین نشست.
افشین با تعجب به صدایی که چند لحظه قبل شنیده بود فکر کرد و سرش را بلند کرد ولی کسی نبود،پیشخ ودش فکرکرد حتما خیالاتی شده،یک دفعه میز بغل چشمش افتاد به دختری که نشسته بود،چقدر شبیه نسیم بود افشین خیره به دخترک نگاه می کرد.
نسیم:درست نیست اینقدر دختر مردم را نگاه کنید.
افشین دیگر مطمئن بود که این خود نسیمه.
نسیم بلند شد و روی صندلی مقابل افشین نشست:چیه؟چرا اینجوری نگاه می کنی؟افشین چشم هایش را چند بار باز و بسته کرد و گفت:تویی نسیم؟
نسیم:با کس دیگه ای قرار داشتی؟
افشین:خودت تا اینجا اومدی؟بدون صندلی؟
نسیم:بله،قهر کردن شما کار خودشو کرد.
افشین:باورم نمیشه.
نسیم:جدا؟الان می رم دو تا قهوه میارم.
جلوی چشمان افشین بلند شدو تا میز سفارش رفت و دو تا قهوه سفارش داد.افشین از خوشحالی نمی توانست حرف بزند،فقط نگاه می کرد.
افشین:بذار برم به مامان اینا خبر بدم.
نسیم:نه،زودتر بلیط بگیر برگردیم.
افشین:بی خبر؟
نسیم:فقط به مامان بابای خودت بگو.
تا دکتر ورقه ی ترخیص نسیم را امضا کند،افشین بلیط خرید و شب به هتل برگشتند.قرار بود دکتر موحد یک دفعه سرهنگ و آذر خانم را بی خبر به فرودگاه ببرد.
شب افشین در هتل برای نسیم جشن گرفت و حلقه ای را که از همان جا برای نسیم خریده بود دستش کرد.تا صبح بیدار نشستند و طلوع آفتاب را دیدند.وقتی شماره ی پرواز اعلام شد،نسیم تقریبا تا رسیدن به هواپیما می دوید.
افشین:دیدی من درست گفتم،برگشتنه با پای خودت از هواپیما پیاده می شی.
نسیم:می خوام بدون عصا وارد فرودگاه بشم.
افشین:شنیدی که دکتر گفت فعلا تا دو سه ماه باید با عصا باشی.
نسیم:فقط تو فرودگاه.

R A H A
11-20-2011, 10:06 PM
افشین:باشه ولی خیلی مواظب باش نباید دیگر هیچ ضربه ای را تحمل کنی.
نسیم:پس کی می رسیم؟مردم از نگرانی.یعنی مامان و بابا اومدن؟
نسیم مدام سوال های بیخود از افشین می کرد،می خواست زمان زودتر بگذرد و خوابش نبرد.
مهماندار اعلام کرد که کمربندها را ببندند،دیگر دل تو دل نسیم نبود.
سرهنگ و اذر خانم از اینکه ناگهانی به فرودگاه آورده شده بودند نگران بودند،اشکان و نازنین جلوتر از همه ایستاده بودند.
افشین ونسیم از گمرک رد شدند،نسیم سرک می کشید تا شاید از پشت شیشه کسی را ببیند.
وقتی افشین و نسیم جلوتر امدند یک دفعه اشکان فریادکشید:اومدن.
نازنین روی سرپنجه اش ایستاد و نسیم را دید:وای،نسیم وایساده،دیگه روی صندلی چرخدار نیست.
پروین:صورتش هم خوبه.
آذر خانم نسیم را در آغوش گرفت،سرهنگ افشین را بوسید و بعد به طرف نسیم رفت،نسیم گریه می کرد،با دین گریه ی نسیم،سرهنگ و اذر بقیه هم گریه می کردند.
پروین چنان عروسم،عروس خوشگلم می کرد که همه ی ادم ها توجهشان جلب شده بود.
همگی به خانه ی سرهنگ رفتند،نسیم سوغاتی ها را داد و از سفرشان و اینکه چقدر افشین زحمت کشیده گفت،تا نزدیک صبح برای آذر درد و دل کرد و حرف زدو اشک ریخت تا همانجا روی پای آذر خوابید.
صبح روز بعد وقتی بیدار شد،خوشحالبود که می تواند روی پاهایش بایستد،نازنین نرفته بود دانشگاه می خواست پیش نسیم بماند کلی حرف داشتند.
اذر خانم:الان که حالت خوبه؟
نسیم:آره،هر روز صبح عادت داشتم تا چشمام رو باز کنم افشین را ببینم،ولی امروز...
نازنین:ای بدجنس،به این زودی از ما دل کندی؟
نسیم:به خدا روز شماری می کردم که برگردم،خیلی دلم براتون تنگ شده بود،مخصوصا واسه دستپخت مامان.
اذر خانم:الان پا می شم برات یه فسنجونی درست می کنم که انگشتات را هم بخوری.
نسیم:نازنین،تو بچه ی مارال را دیدی؟
نارنین:نه،ولی تلفنی شنیدم که خیلی خوشگله.
نسیم:می خوام ببینمش.
نازنین:عصری می برمت اونجا.
نسیم تا بعد از ظهر خودش را سرگرم جمع اوری لاس ها و اتاقش کرد و بعد با نازنین بیخبر با یک دسته گل و یک دست لباس بچگانه که از کانادا آورده بود به طرف خانه مارال رفت.نمی دانست مارال چه عکس العملی نشان می دهد.
وقتی در زد منتظر بود مارال قدیمی را ببیند ولی وقتی در باز شد با دختر نسبتا چاق و درشتی رو به رو شد که از گذشته با نمک تر شده بود.مارال با دیدن نسیم جیغی کشید و بغلش کرد،نازنین به خانه برگشت.
نسیم:اول از همه پسر خوشگلت را نشونم بده.
مارال:الان خوابه،ولی کم کم بیدار میشه،حالا تو از خودت بگو.
نسیم همه چیز را برای مارال تعریف کرد،مارال هم در مورد بیماری خانم حکمت و سفر دکتر توکلی برای نسیم گفت ولی حرفی از نیما نزد.نسیم هم سوالی نکرد.گریه ی بچه بلند شد،چند دقیقه بعد مارال با پسر اپل و بانمکی برگشت،نسیم رامبد را بغل گرفت و مشغول بازی با او شد.
نسیم:وای،مثل عروسکه.
مارال:ولی پر دردسر.
نسیم:خوش به حالت،این بهترین سرگرمیه.
مارال:البته تا وقتی گریه نکنه.
نسیم:شبیه خودته.
رامبد دوباره در بغل نسیم خوابش برد،نسیم شیفته بچه شده بود.
نسیم:هر وقت کاری داشتی بیارش من نگهش می دارم،البته خودم هم مرتب بهتون سر می زنم.
چهره ی مارال در هم رفت.مثل اینکه ناراحت شده باشد.
نسیم:حرف بدی زدم؟
مارال:نه،اصلا.
نسیم:پس چی؟
مارال:ما پس فردا بلیط داریم،می ریم انگلستان.
نسیم:انگلستان؟خوب به سلامتی،به هر حال مسافرت لازمه.
مارال:ولی ما برای همیشه می ریم.
نسیم:ولی خونه و زندگیت؟
مارال:معراج اونجا یه کار خیلی خوب پیدا کرده،مادر پدرش زودتر رفتن اومجا،همه چیز مهیاست.
نسیم:یعنی می خوای تا اخر اونجا بمونی؟خیلی دلم برات تنگ میشه،ولی اونجا خوشبختی.
مارال:می مونی تا معراج بیاد؟
نسیم:خیلی کار دارم،حتما میام فرودگاه.نسیم خداحافظی کرد و با آژانس برگشت،فکر اینکه مارال برای همیشه ازش جدا می شد آزارش می داد،به جز مارال هیچ دوستی نداشت.
روز بعد نسیم همراه نازنین رفت و برای افشین هدیه ای خرید،یک ساعت شیک و قیمتی خرید و از نازنین خواست جلوی خانه ی دکتر موحد پیاده اش کند.
نسیم دسته گل را از ماشین برداشت و با نازنین خداحافظی کرد.
نسیم:سلام خاله.

R A H A
11-20-2011, 10:06 PM
پروین:سلام عزیزم،چطوری؟چه عجب؟
نسیم:خوبم،شما چطورید؟ببخشید سرزده اومدم.
پروین:خونه ی خودته.
نسیم:افشین هست؟
پروین:راستش خیلی خسته بود،شب و روزش قاتی شده،تا لنگ ظهر می خوابه،رشته کار وزندگی از دستش در رفته،نزدیک 6 ماهه که مطب را به امان خدا ول کرده.
نسیم:من خیلی خسته اش کردم.تقصیر منه.
پروین:حالا بیا تو،این چه حرفیه.
نسیم:نه،مزاحمتون نمیشم.
پروین:تو حیاط که نمیشه،شاید بیدار شه،حالا تو بیا تو،صبحانه خوردی؟
نسیم:بله.
پروین:مامان خوبه؟
نسیم:بیه.
پروین:راستش نسیم جان من باید یه سر برم خیاطی،عیبی نداره تنهات بذارم؟
نسیم:نه،من یه سر به اتاق افشین می زنم بعد می رم خونه.
پروین:هر جور راحتی عزیزم،خلاصه که اینجا خونه ی خودته.نسیم دسته گل را برداشت و به طرف اتاق افشین رفت،اهسته در زد،ولی صدایی نشنید،رفت تو،افشین خواب خواب بود.
10 دقیقه ای را بالای سر افشین نشست ولی انگار نه انگار،دلش نمی امد بیدارش کند.
یه ورق کاغذ برداشت و نوشت:
"تنبل خان،اومدم خواب بودی"
و با یک بیت شعر قشنگ نوشت:
برای همه چیز ممنون بعد بسته ی کادو و دسته گل را هم کنارش گذاشت و بیرون امد.دو سه ساعت بعد افشین بیدار شد،بوی عطر زنانه ی خوبی اتاقش را پر کرده بود این بو برایش آشنا بود.
زیر لب گفت:نسیم و از جا پرید.ولی هیچ کس در اتاق نبود.
دسته گل توجهش را جلب کرد،ساعت را دید،خیلی خوشش امد.با سرعت به طرف آشپزخانه رفت و پرسید:مامان،نسیم اینجا بود؟
پروین خانم:آره.
افشین:چرا بیدارم نکردید؟
پروین خانم:بس که خوابت سنگینه،بیچاره نیم ساعت نشست بالا سرت،آخر هم حوصله اش سر رفت.
افشین:شما باید بیدارم می کردید.
پروین خانم:نسیم نذاشت،گفت این همه مدت همش درگیر کارهای اون بودی و استراحت نکردی.
افشین با عجله تلفن را برداشت و شماره گرفت.
افشین:سلام خاله.
آذر:سلام افشین جان چطوری؟
افشین:خوبم،شما خوبید؟
آذر:بله،اینقدر این دختر به تو زحمت داد که دیگر خسته شدی و سری به ما نمی زنی.
افشین:خواهش می کنم نفرمایید،می تونم با نسیم حرف بزنم؟
اذر:گوشی
نسیم:الو؟
افشین:سلام خانوم بی معرفت خودم.
نسیم:سلام،چرا بی معرفت؟
افشین:ترسیدی بیدارم کنی گیرت بیندازم؟
نسیم:نه،اینقدر ناز خوابیده بودی،مثل پسر بچه های مظلوم که دلم نیومد بیدارت کنم.
افشین:ممنون از هدیه ی قشنگت.
نسیم:قابلی نداشت،خوشت اومد؟
افشین:عاشقش شدم.
نسیم:خوشحالم.
افشین:حالا اجازه می فرمایید با پدرو مادر مزاحمتون بشیم.
نسیم:شما مراحمید.
افشین:پس منتظر باش.
نسیم:حتی ثانیه هاش را هم می شمارم،زود بیا.

R A H A
11-20-2011, 10:06 PM
پروین روز بعد به آذر تلفن کرد و قرار فردا شب را گذاشت.
نسیم رفت ارایشگاه و مدل موهایش را عوض کرد،نمی خواست قیافه اش تکراری باشد و یکی از لباس هایی را که با افشین از کانادا خریده بودند پوشید،قرمزی و التهاب صورتش خیلی کم شده بود و بدون عصا راحت راه می رفت البته کمی درد داشت.ساعت 9 بود که دکتر موحد و خانواده اش رسیدند،نسیم اصلا جلو نیامد و تو اشپزخانه ماند.افشین مثل همیشه خوش تیپ با یک سبد گل ارکیده وارد شد.
یک ربع بعد نازنین امد تو آشپزخانه گفت:مامان میگه چایی بیار،ولی مواظب باش نریزی رو افشین.
نسیم:تو حرف نزن،نوبت تو هم میشه.
نازنین:من و اشکان را بیرونک ردند ما می ریم تو اتاق کامپیوتر.
نسیم:باشه.
سینی چای را محکم در دست گرفت و وارد سالن شد،افشین چشمکی زد و نگاه تحسین امیزی به نسیم کرد.
با همه سلام علیک کرد و بعد از تعارف چای کنار مادرش نشست.
حرف های معمولی زده شد و باهم به توافق رسیدند،نسیم وافشین در حیاط با هم صحبت کردند.
افشین:یادته دفعه ی قبل همین جا ازت خواستم باهام ازدواج کنی؟
نسیم:آره.
افشین:و تو چقدر ناز کردی و خودتو لوس کردی؟
نسیم:اون موقع این شکلی نبودم.
افشین:امشب بهترین شب زندگی منه.
نسیم:برای من هم همینطور.
افشین:قول می دم که خوشبختت کنم.
نسیم:من هم قول می دم همراه خوبی برات باشم.
افشین کمی سر به سر نسیم گذاشت،کم کم سرو کله ی نازنین و اشکان هم پیدا شد.
افشین:شما هم بیایید بشینید اینجا،براتون خوبه.
نازنین:مطمئنی بد آموزی نداره؟
نسیم:آره،بیا.
چهارتایی نشستند و با هم حرف زدندو شوخی کردند.
دکتر موحد به حیاط رفت:به به،ما را ببین این دو تا را فرستادیم با هم حرف بزنن،جواب بدن،حالا شدند مشاور،شما دو تا اینجا چه کار می کنید؟
اشکان:خودشون دعوتمون کردن.
دکتر موحد:پاشید همگی بیایید تو قرار جشن را بگذاریم.
افشین که از همه هول تر بود با سر دوید تو سالن.

R A H A
11-20-2011, 10:07 PM
مارال و معراج به همراه رامبد عازم انگلستان شدند،نسیم خیلی ناراحت بود مارال گفت که نامه می نویسد و قول می داد به او سر بزند و از نسیم و افشین هم دعوت کرد تا پیش انها بروند.
نسیم تعجب می کرد که نیما نیامده ولی سوالی نکرد،فکر کرد شاید گرفتار زندگی شده و سرگرم زن و بچه اش شده.
افشین با پولی که کنار گذاشته بود و با کمک پدرش زمین بزرگی خرید و با کمک نسیم طرح و نقشه ی خانه را به پیمانکار داد،هر روز با هم به زمین سر می زدند تا پیشرفت کار را ببینند،قرار بود هر وقت کار خانه تمام شد عروسی بگیرند،نسیم و افشین از سر زمین بر می گشتند که موبایل نسیم زنگ زد.
نسیم:بله؟...سلام...اِ جدی؟...باشه من و افشین تا نیم ساعت دیگر اونجاییم.خداحافظ.
افشین:کی بود؟
نسیم:مامان.
افشین:چیزی شده؟
نسیم:نه،گفت بچه ها،ارشان اینا را میگم میان خونه ما تا ما رو ببینن.
نسیم وقتی بیمارستان بود اجازه نداد هیچ کس به ملاقاتش بیاید،بعد هم که رفته بود کانادا،حالا همه می خواستند برای دیدنش بیایند،نسیم با دیدن سانیا و سونیا،ارشان و سیندخت و سامان که حالا خیلی بازیگوش شده بود و ارشیا خیلی خوشحال شد،سه چهار ساعتی دور هم بودند،سانیا خیلی بهتر از قبل شده بود و با نسیم مهربان بود،اینطور که معلوم بود سانیا و ارشیا با هم نامزد بودند و منتظر بودند تا سانیا سال آخر دانشگاه را تمام کند.سیندخت برای دومین بار حامله بود و ارشان مثل دفعه ی قبل سر از پا نمی شناخت.همه خوشحال بودند که نسیم دوباره سلامتی اش را به دست اورده.به افشین تبریک می گفتند که بالاخره توانسته نسیم را راضی به ازدواج کند.
در طول سه چهار ساعتی که با بودند خاطرات گذشته را مرور می کردند،آذر خانم از اینکه می دید بچه ها خوشحالند راضی بود و همه را برای شام نگه داشت.
نسیم توانست دوباره پشت ماشین بنشیند و رانندگی کند،افشین برای نسیم یک کار نیمه وقت در یک شرکت پیدا کرد تا سرش گرم باشد و حوصله اش سر نرود.در مدتی که افشین نبود،ارشیا خیلی خوب از پس مطب برامده بود و روز به روز به تعداد بیمارانشان اضافه می شد.
کار خانه به خوبی پیش می رفت،اسکلت تمام شده بود و نمای ظاهر نیمه کاره بود خرید وسایل داخلی خانه همه با سلیقه ی نسیم انجام شد.کم کم کار تزئینات داخلی هم تمام شد و سرهنگ خانه را مبله در احتیار نسیم وافشین گذاشت.قرار عروسی برای دو هفت هی بعد گذاشته شده بود،مارال قول داده بود که به ایران بیاید.نسیم و افشین برای اخرین بار به خانه سر زدند.
نسیم:واقعا عالی شده.
افشین:همه اش سلیقه توئه.
نسیم:بیا بریم بالا اتاق ها را ببینیم.
آذر خانم با سلیقه ی خودش اتاق خواب قشنگی برای عروس و داماد حاضر کرده بود،دو تا اتاق دیگر هم خالی بودند.
نسیم به یکی از اتاق های خالی نورگیر عالی داشت رفت و گفت:اینجا میشه اتاق بچه، عالیه مگه نه؟
افشین:اره،البته نه به این زودی ها.
نسیم:ولی من عاشق بچه هام.
افشین:خوب منم دوست دارم ولی اول باید از جوونیمون و از با هم بودنمون لذت ببریم،بعد خودمون رو درگیر کنیم.
نسیم:چیه؟به بچه حسودیت میشه؟
همه ی کارها انجام شده بود،لباس عروس نسیم آماده به چوب بود،حیاط خانه ی دکتر موحد تزئین شده بود،اشکان ماشین عروس را اماده کرده بود و نازنین و سانیا و سونیا به همراه نسیم به ارایشگاه رفته بودند.ارشیا و اشکان زودتر رفتند دنبال سانیا و نازنین و سونیا،بعد هم افشین رفت دنبال نسیم،وقتی نسیم با لباس سفید و دسته گل قشنگی که دستش بود به طرف ماشین عروس می امد افشین غرق لذت بود،هنوز باور نمی کرد که نسیم در زندگیش پا گذاشته باشد،افشین در ماشین را باز کرد و نسیم نشست.
افشین:مثل یه خواب می مونه.
نسیم:برای من هم همینطور.
افشین:دیگر این لحظه هیچ وقت تو زندگیمون تکرار نمیشه،خیلی قشنگ شدی.
نسیم:حالا یه وقت تصادف نکنی؟
افشین:تقصیر توئه،حواسم را پرت می کنی.با ورود افشین و نسیم مهمان ها هلهله کشیدند و تبریک گفتند.
همه از زیبایی عروس و جذابیت داماد حرف می زدند.اشک در چشم اذر و پروین جمع شده بود،سرهنگ و دکتر موحد با افتخار عروس و داماد را تا جایگاهشان همراهی کردند.
نسیم با دیدن مارال و معراج و رامبد به وجد امده،خیلی دلش برای مارال تنگ شده بود.
مارال:تو قشنگ ترین عروسی هستی که من دیدم.
تا ساعت 4 صبح همه می زدندو می رقصیدند،ساعت 4:30 صبح عروس و داماد را تا خانه ی خودشان بدرقه کردند.
سرهنگ نسیم و افشین را دست به دست داد و از انها خواست تا همدیگر را دوست داشته باشند و در لحظات غم و شادی شریک هم باشند.
وقتی نسیم و افشین تنها شدند افشین گفت:یکی از آرزوهام براورده شد بالاخره به چیزی که سال ها تلاش می کردم به دست بیارم رسیدم.
نسیم:من می ترسم.
افشین:از من؟
نسیم:نه،از مسئولیت.
افشین:اگه با هم باشیم هیچ فشاری بهمون نمیاد،ما خوشبختیم.
روز بعد افشین و نسیم برای ماه عسل به کیش رفتند.
از صبح که بلند می شدند بعد از خوردن صبحانه ی مفصل می رفتند لب دریا،بعد خرید،بعد دوچرخه سواری،بعد غواصی و ...
نسیم عاشق غروب دریای جنوب شده بود،موقع غروب دو تایی روی تخته سنگ های کنار دریا می نشستند و بهخ ورشید نگاه می کردند.
افشین:قشنگه نه؟
نسیم:خیلی،از غروب دریای شمال هم قشنگ تره.
افشین:ولی از تو که قشنگ تر نیست.
نسیم:و به مهربونی تو هم نیست.
افشین:می یای مثل گذشته همه ی ساحل را راه بریم تا اون ته؟
نسیم:آره.
افشین:البته بدون کفش،با پای برهنه.
یک هفته ماه عسل در کیش حسابی نسیم را تنبل کرده بود،وقتی رسیدند تهران سری به پدر و مادرها زدند و رفتند سراغ کارشان.
نسیم از زندگی با افشین لذت می برد،صبح ها می رفت شرکت و بعد از ظهر بر می گشت،میز شام دو نفره و شیکی می چید و منتظر افشین می شد بعد از شام با هم تلویزیون نگاه می کردند و صحبت می کردند.
ارشیا و سانیا کارت عروسی برای نسیم و افشین اوردند،افشین سر به سر ارشیا می گذاشت و می گفت خودش را بدبخت نکند.
ارشیا:حالا مگه تو و ارشان بدبخت شدید؟
افشین:ارشان رو نمی دونم ولی از جمله خوشبخت ترین مردهای دنیام.
سانیا:خوش به حال نسیم.
نسیم:ارشیا هم پسر خوبیه،شما دو تا خیلی به هم می یاین.
افشین:بیچاره بچه ی شما ها،از این پدرو مادر که خودشون هنوز بچه ان چه بچه ای می خواد بزرگ شه.
سانیا:حالا بذار ما بچه ی شما را ببینیم،یاد می گیریم.
ارشیا:به نسیم می اد مامان شه ولی به افشین نمی اد پدر شه.
افشین:خوب من هم مامان می شم.
مجلس عروسی ارشیا و سانیا به خوبی بر پا شد و ان ها هم سر و سامان گرفتند.

R A H A
11-20-2011, 10:07 PM
نسیم مشغول اماده کردن کیک چهارمین سالگرد ازدواجشان بود،از پدرو مادر خودش و افشین دعوت کرده بود که دور هم جمع شوند.
بهترین غذاها را به کمک نازنین درست کرده بود و منتظر مهمان ها بود.افشین اخرین نفری بود که امد.نسیم و افشین هر سال سالگرد ازدواجشان را جشن می گرفتند و دور هم جمع می شدند.
همه از دسپخت نسیم تعریف می کردند،هدیه ها باز شد و کیک را خوردند.
پروین:بزنم به تخته شما که وضعتون خوبه،کار به خصوصی هم که ندارید فکر کنم بد نباشه سر و کله ی یه بچه تو زندگیتون پیدا شه.
سرهنگ:به نظر من هم تا ما زنده ایم اجازه بدید نوه هامون رو ببینیم.
دکتر:دلم برای بچه ی کوچولو اون هم نوه که رو پام بشینه و بهم بگه بابابزرگ ضعف می ره.
آذر:تا ما پیر نشدیم و از پس نگهداری بچه تون بر می اییم دست به کار شید.
بعد از رفتن مهمان ها نسیم گفت:افشین نشرت در مورد بحث امشب چیه؟
افشین:نمی دونم،تو چی؟
نسیم:من که می دونی عاشق بچه ام.
افشین:فکر کنم یه بچه بتونه کمی از یکنواختی درمون بیاره.
نسیم امیدوار بود تا چند ماه آینده خبر پدر شدن را به افشین بدهد.حالا 9 ماه گذشته بود ولی...
نسیم:من فکر کنم باید بریم دکتر.
افشین:حالا چه عجله ای یه؟
نسیم:من نگرانم،ضرری که نداره.
صبح زود افشین و نسیم رفتند دکتر.یک سری آزمایش دادند و هفته ی بعد دوباره به دکتر مراجعه کردند.
دکتر:من آزمایشات شما را مورد بررسی قرار دادم،با چند تا از همکارانم هم مشورت کردم،نتیجه ی جلسه ی ما این بود که شما آقای موحد مشکلی ندارید ولی شما خانم سلطانی توانایی بچه دار شدن ندارید،یک بیماری نادر در شما وجود داره که باعث جلوگیری از بچه دار شدن شما می شه.
نسیم ناباورانه به افشین نگاهی کرد و سرش را انداخت پایین.
افشین:یعنی هیچ راه درمانی نداره؟
دکتر:خیر،این مورد استثنائیه.
بغض گلوی نسیم را گرفته بود،دیگر در ماشین نتوانست خودش را کنترل کند و زد زیر گریه.
افشین:نسیم...خانومم...عزیزم چرا گریه می کنی؟
نسیم جوابی نداد.
افشین:شاید اصلا اشتباه شده باشه،فردا می ریم یه ازمایش دیگر می دیم پیش یه دکتر دیگه.
نسیم:فایده ای نداره،من خیلی بدشانسم.
افشین:این حرف را نزن،همه چیز که بچه نیست.
نسیم:ولی من خیلی بچه دوست دارم،تو هم دوست داری.
تا خانه نسیم گریه می کرد حتی جواب تلفن آذر را هم نداد،افشین هم چیزی درباره ی آزمایش و دکتر نگفت.
صبح روز بعد افشین با خواهش و التماس نسیم را نزد دکتر دیگری برد.او هم نظر دکتر قبلی را داشت.
نسیم روز به روز ضعیف تر می شد،ضربه ی اخر را حاملگی سانیا به او زد ارشیا جشن گرفته بود و همه را دعوت کرده بود ولی نسیم و افشین نرفتند کم کم آذر خانم و پروین از موضوع با خبر شدند.
نسیم کسل شده بود،یک هفته مرخصی گرفت،دل و دماغ کار کردن نداشت.
افشین:می خوای منم مرخصی بگیرم با هم بریم مسافرت؟دوست داری بریم پیش مارال؟
نسیم:که بچه ی اونو ببینم و غصه بخورم.
افشین:خوب می ریم یه جای دیگه.
نسیم:نه،حوصله شو ندارم.
افشین:تو داری خودتو از بین می بری،اتفاق مهمی نیفتاده.
نسیم:تظاهر نکن،تو هم دوست داشتی یه بچه زندگیمون رو تغییر بده.
افشین:خوب حالا نشد.
نسیم:من خیلی بدشانسم،اصلا بدقدمم.
افشین:چه ربطی داره،بابا من اصلا بچه نمی خوام.
نسیم:تو می گی نمی خوای ولی من می خوام،پدر و مادرت نوه می خوان،شنیدی پدر چی می گفت اون شب.
افشین:خوب حالا اشکان براشون نوه می اره،دوست ندارم تو را ناراحت ببینم.
آذر خانم و سرهنگ خیلی برای نسیم ناراحت بودند بودند،پروین خانم با اینکه در ظاهر چیزی نمی گفت و به روی نسیم نمی اورد ولی دلش برای پسرش می سوخت،بالاخره او هم دوست داشت پدر شود.
دکتر موحد مدام پروین خانم را دلداری می داد و می گفت:حتما صلاحشون اینه.
هر وقت برنامه ای می شد و دور هم جمع می شدند نسیم با دیدن بچه ها مخصوصا سامان و دیدن شکم برجست هی سانیا و مراقبت های ارشیا ناراحت می شد و تو خودش می رفت.
افشین سعی می کرد حواسش را پرت کند و به او بگوید که همینجوری هم خیلی دوستش دارد و گاهی برای اینکه اذیتش کند خودشو لوس می کرد و می گفت:اصلا اینجوری خیلی بهتره،اگه قرار بود بچه داشته باشیم،اونوقت تو حواست به اون پرت می شد و تازه دوست داشتنت هم نصف می شد،ولی حالا فقط من و توئیم.
نسیم:نمی خواد بگی که بچه نمی خوای.
افشین:من هیچ وقت به تو دروغ نگفتم حالا هم نمیگم،چرا بچه می خوام ولی حالا هم احساس کمبودی نمی کنم،برام هیچ فرقی نکرده.مهم اینه که ما همدیگر را دوست داشته باشیم.
نسیم:تو خیلی خوبی افشین،این غیر قابل باوره.
افشین:ولی تو باید یه قولی بهم بدی،اونم این که دیگر به حرف هیچ کسی توجه نکنی،فقط خودم و خودت.
نسیم لبخندی زد و گفت:چشم.
افشین:حالا هم پاشو چمدونا رو ببند،فردا باید بریم.
نسیم:کجا؟
افشین:مگه نگفتی دلم برای مارال تنگ شده.
نسیم:افشین؟جدی که نمی گی؟
افشین دو تا بلیط از جیبش دراورد و گفت:چرا،زود باش.
نسیم و افشین یک ماه در انگلستان کنار معراج و مارال و رامبد پسر تازه متولد شده ی مارال فربد ماندند،با حرف هایی که افشین به نسیم می زد،نسیم از دیدن بچه ها نه تنها ناراحت نشد،بلکه خیلی هم خوشحال شد.

R A H A
11-20-2011, 10:08 PM
دختر سانیا به دنیا امد،افشین به نسیم گفته بود برای اینکه سانیا فکر نکند که او ناراحت است یا حسادت می کند اولین نفر می ریم دیدنشون.
نگار دقیقا شبیه سانیا بود،خیلی ظریف بود،نسیم وقتی بغلش می کرد احساس می کرد یک عروسک را بغل گرفته،وقتی افشین نگار را بغل می کرد و با او بازی می کرد نسیم فهمید که افشین چقدر دلش بچه می خواد.
دیگر کسی راجع به بچه دار شدن نسیم حرفی نمی زد،نسیم دوباره آرامش گذشته را به دست اورده بود و به سر کارش برگشته بود.
هر چه بیشتر با افشین زندگی می کرد خودش راخوشبخت تر احساس می کرد.
نسیم:می دونی افشین:اگه با مرد دیگه ای ازدواج می کردم شاید خیلی احساس کمبود بچه را می کردم،ولی حالا که تو کنارمی هیچ ناراحت نیستم.
افشین:خوشحالم که دیگر بیخودی خودتو ناراحت نمی کنی.
نسیم:من می تونم یه پیشنهاد بدم.
افشین:حتما.
نسیم:ماا می تونیم یه بچه از پرورشگاه بیاریم و بزرگ کنیم.
افشین:تو که گفتی احساس کمبود نمی کنی؟
نسیم:حالا هم میگم،ولی یه بچه می تونه ما رو سرگرم کنه.
افشین:باید خیلی روش فکر کنیم،الکی نیست،مسئولیتش زیاده.
نسیم:ما از پسش بر می اییم.
افشین:روش فکر می کنم.
نسیم در حالی که گونه افشین را می بوسید گفت:ممنون.
روز بعد که افشین امد سر حال نبود،نسیم متوجه شد،بعد از اینکه شام خوردند نسیم پرسید:حالت خوبه؟
افشین:آره.
نسیم:ولی قیافه ات داد می زنه که یه اتفاقی افتاده.
افشین:مهم نیست.
نسیم:ولی برای من مهمه،وقتی تو ناراحتی من اعصابم خورد میشه،تو امشب اصلا از دستپخت من تعریف نکردی،مثل هر شب نگفتی و بخندی.
افشین:ببخشید که ناراحتت کردم.
نسیم با نگرانی پرسید:نمی خوای بگی چی شده؟
افشین:چرا،ولی تو باید قول بدی تا اخر حرف های منو گوش کنی،بعد نظرت را بگی.
نسیم اهسته سرش را تکان داد.
افشین:من باید یه مدت ازمایشی برم یکی از شهرستان های محروم برای خدمت ممکنه فقط یکی دو ماه طول بکشه.
نسیم:پس من چی؟
افشین:قرار شد به حرفام گوش کنی،من می خوام تو این دو ماه بری پیش مامان بابا تا من برگردم.
نسیم:ولی...من نمی تونم.
افشینکچرا؟تو خیلی قوی هستی به خاطر من هم که شده قبول می کنی مگه نه؟
نسیم:چرا باید بری؟بگو نمی تونی بری،بگو یکی دیگر را جات بفرستن.
افشین در حالی که نسیم را در بازوهایش می گرفت گفت:نمیشه،مجبورم،در غیر این صورت پروانه ی پزشکیم رو باطل می کنند.
نسیم:نمیشه من هم باهات بیام؟
افشین:اگه جای خوبی می رفتم تو را می بردم ولی اینجا یه منطقه ی محرومه.
نسیم:من بدون تو می میرم.
افشین:این چه حرفیه؟من قول می دم هر دو هفته یه بار بهت سر بزنم،ما می تونیم هر روز تلفنی با هم حرف بزنیم.
نسیم:حالا کی باید بری؟
افشین سرش را پایین انداخت و گفت:فردا صبح.
نسیم:به این زودی؟این بی انصافیه.
افشین نسیم را مقابلش نگه داشت و گفت:عوضش بهت قول می دم وقتی برگشتم با هم بریم و یه بچه از پرورشگاه بیاریم.
برق شادی را می شد در چشمان نسیم دید ولی بعد قطره اشکی روی گونه اش ریخت و گفت:خیلی دلم برات تنگ می شه.
افشین:من هم همینطور،حالا وسایلی را که لازم داری بردار تا صبح اول تورا برسونم خونتون.
آن شب نسیم و افشین هیچ کدام نخوابیدند،تا صبح افشین برای نسیم حرف می زدو امیدوارش می کرد.
صبح همه دم در خانه ی سرهنگ برای بدرقه ی افشین امده بودند.
سرهنگ:افشین جان کاش با ماشین خودت نمی رفتی.
پروین:آره مادر،با هواپیما برو،اینجوری راحت تری.
افشین:آخه اونجا به ماشین احتیاج دارم،بعد هم دلم می خواد هر وقت دوست داشت هباشم بیام تهران،نه اینکه سه روز دنبال بلیط باشم.
دکتر موحد:مراقب خودت باش،مدام با ما در تماس باش.
افشین از همه خداحافظی کرد بعد نسیم را در آغوش گرفت و ازش خواست گریه نکند.
افشین:نسیم را سپردم دست شما،خیلی مراقبش باشید،خودم هر روز بهش زنگ می زنم.
سه چهار روز اول سر نسیم گرم بود و چیزی نمی گفت،از روز پنجم دلش تنگ شده بود.با اینکه افشین هر شب تلفن می کرد و با هم حرف می زدند باز هم نسیم جای خالی افشین را حس می کرد،افشین قول داده بود سه چهار روز دیگر یک سر به تهران بیاید.روزی که افشین امد تهران نسیم سر از پا نمیشناخت،حتی یک لحظه هم از افشین جدا نمی شد،افشین فقط یک روز ماند و دوباره برگشت.
اشکان و نازنین سعی می کردند سر نسیم را گرم کنند ولی نسیم دائم به فکر افشین بود.شب ها تا با افشین حرف نمی زد خوابش نمی برد.

R A H A
11-20-2011, 10:08 PM
نسیم:مامان من می رم خونه.
آذر خانم:چرا لج می کنی،خوب همین جا باش فردا افشین میاد با هم می رین.
نسیم:آخه فردا سالگرد ازدواجمونه،باید خونه را مرتب کنم،کیک درست کنم،کلی کار دارم،من امروز می رم شما هم با خاله پروین شب بیایید مثل هر سال دور هم باشیم.
ششمین سالگرد ازدواج نسیم و افشین بود،نسیم خانه را مرتب کرد،تغییر دکوراسیون داد،کیک درست کرد،و هدیه ای را که خریده بود روی میز گذاشت.
دوربین فیلمبرداری را اماده کرد،ساعت 4 بعد از ظهر بود،تا دو ساعت دیگر سر و کله ی افشین پیدا می شد،به خاطر سالگرد ازدواجشان میخواست به تهران بیاید.نسیم حتی قبول نکرده بود اشکان و نازنین در کارها به او کمک کنند،می خواست وقتی افشین امد تنها باشند.
افشین گفته بود که نمی تواند بیاید ولی نسیم انقدر اصرار کرده بود که افشین به هر بدبختی که بود اجازه گرفته بود سری به تهران بیاید.
فقط سه هفته ی دیگر مانده بود تا کار افشین تمام شود و برای همیشه پیش نسیم برگردد.
نسیم دوربین را رو به در تنظیم کرد تا وقتی در را باز می کند و افشین وارد می شود فیلم داشته باشند.
تصمیم گرفته بود امسال برای سالگرد ازدواجشان لباس عروسش را که حالا دنباله اش را جدا کرده بود بپوشد،می دانست که افشین چقدر دوست دارد نسیم را در لباس سفید عروسی ببیند.
همه چیز اماده بود ساعت 6 بود الان دیگر باید سر و کله ی افشین پیدا می شد.
چراغ ها را خاموش کرد،دور تا دور خانه را شمع چیده بود.محیط قشنگی درست کرده بود،شمع ها خونه را خیلی شاعرانه روشن کرده بود،حدود صد تا شمع روشن بود،در زدند،با عجله دوربین را روشن کرد و رفت تا در راباز کند با لبخندی به لب به طرف در رفت.خودش را برای رویارویی با افشین اماده کرد.در را باز کرد.
ولی پشت در پدر و مادر خودش و پدر و مادر افشین بودند با ناراحتی گفت:شما قرار بود ساعت 8 بیایید.
جوابی نشنید،چشم های پروین خانم پف داشت و قیافه ها غمگین و گرفته بود.
نسیم:چیزی شده؟بفرمایید تو.
اذر خانم با دیدن محیط خانه و دخترش در لباس عروس که حالا زیباییش دو چندان شده بود به گریه افتاد.سرهنگ سعی کرد ارامش کند.
پروین خانم نسیم را بغل کرد و گفت:بدبخت شدیم.
دکتر موحد در اپارتمان را بست تا همسایه ها متوجه نشوند.
نسیم هیچ سر در نمی اورد:یکی بگه چی شده؟
دکتر موحد با کلماتی شکسته گفت:نسیم جون برو لباستو عوض کن تا بهت بگم.
سرهنگ چراغ ها را روشن کرد و مشغول خاموش کردن شمع ها شد.
نسیم:چی کار می کنی بابا؟الان افشین میاد.تو رو خدا به چیزی دست نزنید.
دکتر موحد:نه افشین نمی تونه بیاد،برو لباستو عوض کن بیا.
نسیم:اون خودش به من قول داد،گفت ساعت 6 می اد.
اذر خانم و پروین خانم نسیم را به اتاق بردند و کمک کردند تا لباس هایش را عوض کند.
نسیم:یکی به من بگه اینجا چه خبره؟
پروین خانم:افشین تو راه تصادف کرده،تو بیمارستانه.
نسیم دو دستی زد تو سرش:بیمارستان؟منو ببرید ببینمش.
پروین خانم:فایده ای نداره ملاقات ممنوعه.
نسیم:من این حرفا سرم نمیشه.
سرهنگ:خوب راست میگه نگرانه،باز تو بیمارستان باشه خیالش راحته.
همگی به بیمارستان رفتند،نسیم اینقدر بی تابی می کرد که پرستار دلش سوخت و اجازه داد نسیم به اتاق برود ولی افشین بی هوش بود،دستهایش سرد بود و کلی دم و دستگاه از بدنش آویزتن بود.
نسیم تا صبح بالای سر افشین نشست،هر چه سرهنگ گفت به خانه برود و استراحت کند قبول نکرد.
ظهر پرستار گفت که افشین به هوش امده و خانمی را به نام نسیم صدا می کند نسیم رفت تو.
نسیم:سلام.
افشین:سلام،چطوری؟
نسیم در حالی که گریه می کرد گفت:من خوبم ولی تو...
افشین:چیزی نیست،خوب می شم.
نسیم:همش تقصیر منه،اگه من مجبورت نمی کردم بیای اینجوری نمی شد...
افشین:خودمم دوست داشتم بیام،دلم برات خیلی تنگ شده بود...
نسیم:خونه رو درست کردم منتظر تو،هنوز هیچ کس کیک نخورده.
افشین:وقتی از اینجا اومدم بیرون دوتایی می ریم سر وقتش،بعد با دستی که آزاد بود اشک های نسیم را پاک کرد و گفت:گریه نکن،ناراحت می شم ها.
پرستار:لطفا بیرون خانم،دکتر می خواد مریض را معاینه کنه.
نسیم بیرون امد و به همه گفت که با افشین حرف زده و حالش خوب است یکی دو روز بعد افشین کمی بهتر شد،نسیم هنوز به خانه برنگشته بود.
صبح زود دسته گلی را که روز قبل ارشان و ارشیا اورده بودند در گلدان مرتب کرد و منتظر شد تا افشین بیدار شود.
پنجره ها را باز کرد و پرده ها را کشید تا با سر و صدا افشین را بیدار کند.
نسیم:افشین نمی خوای بیدار شی؟حوصله ام داره سر می ره ها؟پاشو ببین چه صبحانه ای برات آوردم تنبل.
نه حرکتی و نه پاسخی،نسیم ارام ملحفه را از روی افشین کشید و گفت:تنبل خان پاشو،چقدر بالا سرت بشینم؟
ولی باز هم افشین هیچ عکس العملی نشان نداد،نسیم افشین را تکان داد شاید بیدار شود ولی انگار نه انگار،سرش را روی شانه افشین گذاشت تا صدای قلبش را بشنود ولی...
یک دفعه همه ی بیمارستان را صدای جیغ و ضجه های نسیم پر کرد،دکتر وارد اتاق شد بعد از معاینه گفت که بر اثر خونریزی داخلی افشین مرده است نسیم توی سرش می زد و گریه می کرد،صورتش از جای ناخن قرمز شده بود و خون می امد،موهایش را می کند و فریاد می کشید.
سرهنگ و دکتر موحد به همراه خانم ها رسیدند،با دیدن قیافه ی غم زده ی نسیم همه چیز رافهمیدند،پروین حالش به هم خورد و آذر گوشه ای نشست و ارام گریه کرد،دکتر موحد به سرهنگ تکیه داده بود و بی صدا اشک می ریخت.

R A H A
11-20-2011, 10:08 PM
چهل روز گذشت ولی هیچ تغییری در حال نسیم به وجود نیامد،نه با کسی حرف می زد و نه چیزی می خورد،فقط با خودش حرف می زد.
پروین و آذر تنهایش نمی گذاشتند،نازنین و اشکان نگران نسیم بودند.
یک روز صبح آذر مشغول تهیه ی ناهار بود که دید نسیم لباس پوشیده و بیرون می رود.
آذر خانم:نسیم جون کجا؟
ولی نسیم جواب نمی داد.
نازنین:مامان کجا می خواد بره؟می خوای به بابا تلفن کنم؟
اذر خانم:نه،اونم نگران میشه،کجا می ری نسیم؟
نسیم:می رم خونه،الان دیگر افشین پیداش می شه،شام نداریم.
آذر خانم دو دستی تو سرش زد و به نازنین گفت:باهاش برو.
نازنین نسیم را تا دم در رساند ولی نسیم نگذاشت نازنین داخل شود.
کلید انداخت و در را باز کرد،هنوز شمع ها سر جایشان بودند،میز شام چیده شده بود و لباس عروسی اش روی تخت بود.
رفت شمع ها را روشن کرد،چراغ ها خاموش بودند،لباس عروسش را پوشید و سر میز شام نشست،کیکی را که مثل سنگ سفت شده بود به زور با چاقو نصف کرد و قسمتی از ان را در بشقاب گذاشت و طرف دیگر میز قرار داد و گفت:بخور افشین جان،ببین چقدر خوشمزه س.
برای خودش هم تکه ی دیگری گذاشت و مقابل میز نشست.
نسیم:به نظر من که طعمش عالیه،تو چی میگی؟
ولی جوابش فقط سکوت بود،تنها صدایی که می امد صدای تیک تیک ساعت بود.
نسیم بلند شد بسته ای را که کادو کرده بود کنار بشقاب گذاشت و گفت:اصلا قابل تو را نداره،امیدوارم خوشت بیاد،خیلی گشتم تا اینو پیدا کردم.خوب حالا تو برای من چی خریدی؟هیچی؟عیبی نداره تو خودت همه چیز منی.دوست داری یه کم با هم والس برقصیم؟
بعد بلند شد ضبط را روشن کرد و موزیک مورد نظرش را که از ماه ها قبل اماده گذاشت،دستش را در هوا روی شانه ی افشین خیالی گذاشت و دست دیگرش هم در هوا ازاد بود و شروع کرد به رقصیدن.
نسیم:سرتو باید بالا بگیری،آهان،تو چشمای من نگاه کن،حالا1،2،2،1،1 آفرین خیلی خوب پیشرفت کردی.
تا اخر موزیک با خودش رقصید،بعد که خسته شد به اشپزخانه رفت و گفت:افشین،قهوه می خوری؟
زنگ در به صدا درامد،دکتر موحد و سرهنگ با پروین و آذر و اشکان و نازنین آمدند.
نسیم در حالی که هنوز لباس عروسش را به تن داشت در را باز کرد:اِ...سلام...چقدر دیر اومدید،داشتم به افشین می گفتم که دیگر نگرانتونم.
اشکان و نازنین با دلسوزی به نسیم نگاه می کردند.
اذر گریه می کرد.
نسیم:افشین بیا کمک کن شام را بکشم.
اشکان جلو رفت:بذار من کمکت کنم نسیم.
نسیم:نه اشکان جان،افشین هست تو برو بشین.



http://persian-star.net/template/line/t8a.gif



این ماحرا ادامه داشت،تا یک ماه نسیم با افشین خیالی زندگی می کرد.دکتر موحد با چند تا از دوستانش که روانشناس بودند صحبت کرد.دکترها سعی می کردند به نسیم بفهمانند که افشین مرده است.
دکتر:ببین دخترم شوهر تو فوت کرده،یادته؟تصادف کرد،تو بیمارستان...نسیم فقط می خندید و می گفت:ولی اون اینجا نشسته،شما نمی بینیش.

صفحه 250

R A H A
11-20-2011, 10:09 PM
بالاخره اخرین دکتری که به او مراجعه کردند گفت باید سحنه بازسازی شود و یک روز که به خیال نسیم افشین خانه نیست شما به خانه ی انها بروید و بگوید که افشین تصادف کرده و مرده.
این نقشه خیلی خوب اجرا شد،نسیم با شنیدن این جمله از دهان پروین شوکه شد و گفت:یعنی دیگر نمیاد.
پروین خانم:نه مادر،تصادف کرده،الان هم تشییع جنازه س،لباستو عوض کن بریم.
نسیم تا ان روز قبو نکرده بود به بهشت زهرا برود ولی حالا به زور برده بودنش با دیدن سنگ قبری که اسم افشین رویش حک شده بود تازه همه چیز برای نسیم روشن شد.خیلی گریه کرد.
سرهنگ و دکتر موحد برای اینکه نسیم دیگر به انخ انه برنگردد همه چیز را فروختندو پولش را در بانک به حساب نسیم ریختند.
حالا نسیم پیش پدر و مادرش بود و کمتر سراغ افشین را می گرفت،باز هم گاهی به سرش می زد و می پرسید:افشین کی بر می گرده؟
هر شب جمعه می رفت سر خاک و گریه می کرد،خیلی لاغر به نظر می رسید و زیر چشمانش گود افتاده بود،هر غریبه ای با دیدن قیافه ی ماتم زده ی نسیم و شنیدن داستان زندگیش به گریه می افتاد.

***

بعد از دو سال هنوز هم می شد غم و اندوه رادر چشمان نسیم دید.در داین دو سال خواستگارهای زیادی برای نسیم امده بودند،پروین هم با دیدن حال نسیم قبول کرده بود که دوباره ازدواج کند ولی نسیم زیر بار نمی رفت.
اشکان و نازنین با هم ازدواج کردند،نسیم سعی می کرد خودش را خوشحال نشان بدهد ولی با دیدن اشکان در کت و شلوار دامادی،افشین جلوی چشمش ظاهر می شد.اشکان و نازنین 5 ماه بعد از ازدواجشان برای ادامه تحصیل و زندگی به کانادا رفتندو نسیم از قبل هم تنهاتر شد.
با رفتن نازنین نسیم در خانه تنها بود و مدام فکر و خیال های عجیب می کرد.
مارال با شنین خبر فوت افشین خودش را رساند وسه چهار ماهی پیش نسیم ماند،دیدن مارال کلی حال و هوای نسیم را عوض کرد.
مارال:نسیم تو هنوز هم شعر می نویسی،شعر می گی؟
نسیم:نه خیلی وقته چیزی ننوشتم.
مارال:چرا دوباره سعیت رو نمی کنی؟
نسیم:دل و دماغشو ندارم.
مارال:من یه کتاب آوردم می دم بخونیش،بعد نظرتو راجع بهش بهم بگو.
نسیم با بی حوصلگی کتاب را در کتابخانه گذاشت،مارال برگشت انگلستان و نسیم دوباره تنها شد.
یک روز که خیلی حوصله اش سر رفته بود سراغ کتاب رفت،بی توجه به جلد و نام شاعر صفحه ی اول را باز کرد:
"برای اولین نسیم خوش زندگیم:
نسیم شانسی یک صفحه کتاب را انتخاب کرد و خواند.
روزی اگر سراغ من امد به او بگو
من می شناختم اورا
نام تو را همیشه بر لب داشت
حتی
در حال احتضار
آن دلشکسته عاشق بی نام و نشان
ان مرد بی قرار
روزی اگر سراغ من امد به او بگو
هر روز پای پنجره غمگین نشسته بود
و گفتگو نمی کرد
جز با درخت سرو،در باغ کوچک همسایه
شبها به کارگاه خیال خویش
تصویری از بلندی اندام می کشید و در تصورش
تصویر تو بلندترین سرو باغ را تحقیر کرده بود
روزی اگر سراغ من امد به او بگو
او پاک زیست
پاک تر از چشمه های نور
همچون زلال اشک
یا چون زلال قطره ای باران به نوبهار
ان کوه استقامت
آن کوه استوار
وقتی به یاد روی تو می بود می گریست
روزی اگر سراغ من امد به او بگو
او ارزوی دیدن رویت را
حتی برای لحظه ای از عمر خویش داشت
اما برای دیدن تو چشم خویش را
آن در سرشگ غوطه ور
ان چشم پاک را
پنداشت
آلوده است و لایق دیدار یار نیست
شاید
روزی اگر...
چه؟
او؟
نه؟
اه...
نمی اید...
نسیم با خواندن شعر احساس لذت کرد،از شعرهایی بود که همیشه سبکش را می پسندید،شاعرش که بود؟
نسیم روی جلد را نگاه کرد فقط نوشته شده بود:شاعر:دلتنگ
چقدر دوست داشت توانایی گفتن این سبک شعرها را داشته باشد.چند روز بعد مارال تلفن کرد،می خواست بداند نسیم کتاب را خونده یا نه؟
نسیم:خوندم،یکی دو تا شو خیلی دوست داشتم.
مارال:پس خوشت اومد؟
نسیم:اره،حیف که شاعرش اسمشو ننوشته.
مارال:تو باشاعرش چه کار داری؟
نسیم:آخه سبک خاصیه،تو که اهل کتاب شعر نبودی؟
مارال:خوب زوری شدیم دیگه.
نسیم:زوری؟عجیبه!
مارال:آره،کتابی رو که یه فامیل نوشته باشه حتما باید تو خونه داشته باشیم دیگه.
نسیم:فامیل؟منم می شناسمش؟
مارال:آره،اصلا کتاب را برای تو نوشته.
نسیم:مسخره نشو،من جدی حرف می زنم.
مارال:منم جدی می گم،صفحه ی اولشو بخون،برای اولین نسیم خوش زندگیم.
نسیم:چه ربطی داره؟
مارال:مگه تو نسیم نیستی؟
نسیم:خوب؟خیلی از شاعرها از اسم نسیم و ترانه و ...استفاده می کنند.
مارال:ولی این یکی فرق می کنه،این قدر حرف نزن پول تلفن رااز تو می گیرم ها.
نسیم:موضوع چیه؟
مارال:فکرتو به کار بنداز.این کتاب شاعرش نیسماس کتاب را هم برای تو نوشته.خداحافظ. وقطع کرد.
نسیم:الو؟مارال؟...الو؟لعنتی ...
چیزی را که شنیده بود باور نمی کرد،یعنی هنوز هم نیما به فکر او بود؟نه نمی خواست به نیما فکر کند،او حالا دیگر یک زن شوهر دار بود،همه ی زندگی او افشین بود،چه زنده،چه مرده.
وسوسه شد که یکی دیگر از شعرها را بخواند.
دلم برای کسی تنگ است که آفتاب صداقت را
به میهمانی گلهای باغ می اورد
و گیسوان بلندش را
به بادها می داد
و دست های سپیدش را
به اب می بخشید
دلم برای کسی تنگ است
که چشم های قشنگش را
به عمق ابی دریای واژگون می دوخت
و شعرهای خوشی چون پرنده ها می خواند
دلم برای کسی تنگ است که همچو کودکی معصوم
دلش برای دلم می سوخت و مهربانی را نثار من می کرد
دلم برای کسی تنگ است که تا شمال ترین شمال
و در جنوب ترین جنوب،همیشه در همه جا
آه با که توان گفت؟
که بود با من و پیوسته نیز بی من بود
و کار من ز فراقش فغان و شیون بود
کسی که بی من ماند
کسی که با من نیست
کسی...دگر کافیست!
یعنی واقعا این شعرها را نیما برای نسیم سروده بود؟باور کردنش سخت بود،حتما همان اوایل اینها را سروده بود و تا حالا ازدواج کرده بود.
نسیم دیگر نمی خواست به او فکر کند.



http://persian-star.net/template/line/t8a.gif



دکتر موحد و پروین همه ی زندگیشان را فروختند و برای زندگی در کنار تنها پسر و عروسشان به کانادا رفتند.
سرهنگ هم با این کار موافق بود ولی نسیم دوست نداشت از ایران برود.آنجا همه ی خاطراتش با افشین را داشت و چقدر قصه ی عشقشان کوتاه بود فقط 6 سال،قرار بود از پرورشگاه کودکی بیاورند ولی ان اتفاق لعنتی همه چیز را به هم ریخت.
سرهنگ و اذر خانم دلشان برای نازنین تنگ شده بود،نازنین تلفنی به مادرش گفته بود که دو ماهه حامله است و سرهنگ تلاش می کرد تا کارشان را درست کند تا مدتی پیش نازنین بروند.
نسیم از شنیدن خبر حاملگی خواهرش خوشحال شد.هنوز یک سال از زندگیشان نمی گذشت که متوجه شدند نازنین حامله است ولی نسیم با 6 سال زندگی حتی بچه ای نداشت که با دیدنش به یاد افشین بیفتد.
نسیم دوباره برگشته بود سر کار و سعی می کرد همه چیز به نحو احسن پیش برود،بیش از پیش احساس تنهایی می کرد،هر لحظه دلش می خواست افشین کنارش بود و به او دلگرمی می داد،برای سخت بود در این سن و سال تنها باشد و کسی را دوست نداشته باشد.
6،7 ماه بعد سرهنگ سه تا بلیط جور کرد تا به کانادا بروند.
نسیم مرخصی دو ماهه گرفت و با پدرو مادرش راهی کانادا شد.در هواپیما نشسته بود و کمربندش را می بست،مهماندار از بلندگو خلبان و مهندس پرواز را معرفی می کرد.خلبان:جناب اقای پارسا نیکو سرشت مهندس پرواز:اقای نیما توکلی.نسیم با شنیدن اسم نیما در صندلیش جا به جا شد،یعنی واقعیت داشت،نیما در این هواپیما بود.
سرهنگ و اذر متوجه چیزی نشدند،نسیم تمام طول راه را به خودش و سرگذشتش و اینکه کوه به کوه نمی رسد آدم به آدم می رسد فکر کرد پیش خودش می گفت حتما نیما تا حالا ازدواج کرده و چند تا بچه دارد.چقدر دلش می خواست نیما را ببیند،یعنی خیلی تغییر کرده بود؟



http://persian-star.net/template/line/t8a.gif



بچه ی نازنین خیلی خوشگل و خواستنی بود،اسمش را جاسمین گذاشته بودند.نسیم در همان مدت کم شیفته ی بچه شد.
سرهنگ و اذر خانم می خواستند چند ماه دیگر هم پیش نازنین بمانند ولی نسیم مرخصی اش تمام شده بود.
با هر بدبختی که بود نسیم پدرش راراضی کرد که آنها بمانندو نسیم برگردد.نسیم بلیطش را تهیه کرد و در ساعت مقرر در فرودگاه اماده شد هواپیما چهار ساعت تاخیر داشت،نسیم تمام مدت در فرودگاه بود.اعلام کردند که هواپیما آماده ی پرواز است و مسافرها امده شوند،نسیم از نگهبان پرسید که چه مشکلی پیش امده است و او گفت که یکی از موتورها ایراد داشته.نسیم نگران شده بود.وقتی وارد هواپیما شد از یکی از مهماندارها پرسید:یعنی الان هواپیما سالمه؟مشکلی نداره؟مهماندار وقتی قیافه ی نگران نسیم را دید لبخندی زد و گفت:نگران نباشید،این هواپیما فقط 20 مسافر عادی مثل شما دراه بقیه همه خودشون یا خلبانن یا مهماندار یا مهندس،اگه قرار بود مشکلی پیش بیاد خود خلبانها را باهاش نمی فرستادند.
نسیم کمی خیالش راحت شد،صندلیش را پیدا کرد و نشست،دعا می کرد همان مهماندار کنارش بنشیند،اتفاقا مهماندار که دختر جوان و ظریفی بود کنار نسیم نشست،هواپیما از زمین بلند شد،نسیم زیر لب دعا می کرد.
یکی از مهماندارها بالای سر مهمانداری که کنار نسیم بود امد و گفت جلو بنشیند تا کارها سریعتر انجام شود،نسیم تنها نشسته بود.سرش را به دیواره هواپیما تکیه داد و از پنجره به بیرون خیره شد.چقدر دلش می خواست الان افشین روی صندلی کناری نشسته بود،آنوقت نسیم سرش را روی شانه اش می گذاشت و با خیال راحت می خوابید،احساس کرد گونه هایش نمناک شده اند.
همین موقع مرد جوانی امد و بدون توجه به نسیم روی صندلی کناری اش نشست،نسیم هم توجهی نکرد ولی از اینکه می دید کسی پهلویش است احساس ارامش می کرد.بوی ادوکلن اشنایی به مشام نسیم رسید،خیلی برایش اشنا بود.فکر کرد،نه،ادکلن افشین نبود،پس چی؟برگشت تا چهره ی مرد را ببیند ولی روی او به سمت دیگری بود،حتی از پشت سر برایش اشنا بود،یکی از مهماندارها امد و با مرد جوان چند کلمه ای حرف زد،حتی صدایش برای نسیم خیلی اشنا بود،پس چرا صورتش را بر نمی گرداند؟
نسیم با خودش فکر کرد سوالی از او بکند،شاید وقتی برگردد بفهمد که او کیست؟
نسیم:ببخشید چند ساعت دیگه مونده تا برسیم؟
مرد جوان اهسته رویش را برگرداند و گفت:فکر می کنم...و ساکت شد.
نسیم و مرد جوان چند دقیقه ای همینطور خیره به هم نگاه می کردند.
مرد جوان:نسیم؟
نسیم:نیما تویی؟
مرد جوان:امکان نداره،من دارم خواب می بینم؟
نسیم به نیما خیره شده بود،خیلی شکسته به نظر می امد،موهای روی شقیقه اش به وضوح سفید شده بود و چهره ی محزونی داشت.
نیما:ولی...تو...تصادف...
نسیم همه چیز را برای نیما تعریف کرد و گفت که عمل کرده است.
نیما هم گفت که برای دیدنش با افشین به بیمارستان رفته.
نیما:من همیشه سراغتو از مارال و معراج می گرفتم،شنیدم که ازدواج کردی.خوب حالا خوبی؟خوشی؟چند تا بچه داری؟
نسیم لبخندی زد و گفت:هیچی.
نیما:شوهرت بچه نمی خواد؟
نسیم در حالی که صدایش می لرزید موضوع تصادف افشین و فوت او را تعریف کرد.
نیما:واقعا متاسفم،چهره ات معلومه که خیلی سختی کشیدی،چشمات پر از غم و اندوهه،حالا کجا بودی؟کجا می ری؟
نسیم:اومده بودم نازنین را ببینم،بچه دار شده.
نیما:اِ؟جدی؟به سلامتی،مامان،بابا خوبن؟
نسیم:آره،اونام وندن فعلا پیش نازنین،مامان بابای تو چطورن؟
نیما سرش را پایین انداخت و گفت:مادرم همون اول MS گرفت بعد هم مرد،پدرم هم پیش عمومه،رفته آلمان.
نسیم:خدا بیامرزتشون.هنوز از او متنفر بود،اگر خانم حکمت این بلاها را سرش نمی اورد می توانست خوشبخت باشد.نیما من و من کنان گفت:هنوز از من ناراحتی؟
نسیم:نه،همه چیز را فراموش کردم،تا قبل از فوت افشین خوشبخت ترین زن دنیا بودم.
نیما:خوش به حالت،به اون چیزی که می خواستی رسیدی،حتی کوتاه مدت.
مهماندار اعلام کرد که کمربندها را ببندند.
بعد از عبور از گمرک نیما و نسیم از فرودگاه بیرون آمدند.
نیما:یه تاکسی می گیرم با هم بریم،عیبی که نداره؟
نسیم:نه.
نیما:خونتون را عوض کردید نه؟
نسیم:آره،چون من نمی تونستم راه برم بابا خونه را عوض کرد تا اتاق ها پایین باشه.
نسیمکشما چطور؟
نیما:هنوز همون جا هستم.
نسیم ادرس را به راننده گفت و به نیما گفت:خیلی دوست دارم خانم و بچهه ات رو بینم،اگه عیبی نداره یه روز قرار بذار ما را اشنا کن.
نیما خنده ی غمگینی کرد و گفت:خانومم که نه ولی بچه ها را چرا.
تاکسی ایستاد،نسیم از حرف نیما تعجب کرده بود ولی نمی خواست کنجکاوی کند.
نیما:فردا بعد از ظهر خوبه؟
نسیم:اره.
نیما:ساعت 6 می بینمت.
نسیم پیاده شد و رفت ولی هنوز فکرش مشغول بود،چرا نمی توانست زن نیما را ببیند؟یعنی جدا شده اند؟یا زن او هم مثل افشین...؟چطور بچه ها کنارشن؟نسیم لحظه شماری می کرد تا بچه های نیما را بیند.
ساعت 6 اماده و مرتب پشت در خانه ی نیما بود.
از لای نرده ها دختر کوچک و زیبایی را دید که در حیاط بازی می کرد.نسیم با دیدن دخترک به نیما حسودی کرد،نیما بچه داشت ولی او...
درست همین موقع نیما به حیاط امد و در را باز کرد.وقتی نیما و نسیم وارد شدند دخترک جلو امد و سلام کرد.
نیما:این دخترم نسیمه،چون چشماش شبیه توئه اسمشو گذاشتم نسیم،تنها بچه امه که اجازه داره این موقع تو حیاط باشه باز هم به خاطر اینکه مثل تو کله شقه.نسیم لبخندی زد و با خودش گفت:پس بیشتر از یک بچه داره.خوش به حالش.

صفحه 260

R A H A
11-20-2011, 10:09 PM
نیما:نمی خوای بیای تو با بقیه اشون اشنا بشی؟
نسیم وقتی وارد سرسرای خانه شدند متوجه شد که دکوراسیون خانه عوض شده و یک سری دیوار اضافی کشیده اند،پیش خودش فکر کرد حتما همسر نیما این را می پسندد،خانه تمییز و مرتب بود و این نشانه ی وجود یک زن در خانه بود.پس بدون شک می توانست همسر نیما را ملاقات کند.
نیما به طرف یک در بزرگ رفت و گفت:بیا اینجا.
وقتی نیما در را باز کرد یک اتاق با 10 تخت دید،یعنی نیما 10 تا بچه دارد؟گیج شده بود!
نسیم:اینا همه بچه های خودتن؟
نیما:بیا تا معرفیشون کنم:بچه ها به صف.همه ی بچه ها در یک صف ایستادند و دختری هم که در حیاط بود ته صف ایستاد.
نیما:این نریمان،10 سالشه خیلی هم باهوشه،این فوژان،دختر خیلی خوبیه،6 سالشه خیلی هم پرخوره.این سروش،پسر نخبه ی من 8 سالشه،واسه خودش مخترعه،این هدی،دختر هنرمند من،باید کارهای عروسک سازی اش رو ببینی،7 سالشه،این سینا،متخصص کامپوتر 8 سالشه ولی به اندازه ی 18 ساله ها می فهمه،این یکی سپیده،5 سالشه یه کم لوسه ولی خوب میشه،این سهیل هنوز کار خاصی انجام نمی ده،فقط 4 سالشه.ایشون ساحل،سه ساله س و هنوز شیر خشک می خره و پسرم سامان 5 سالشه و عاشق باغبونیه،این یکی هم که می شناسی هم اسم خودته.
بچه ها همه به نسیم سلام کردند و برگشتند سراغ کارهایشان.
نیما:خوب؟
نسیم:من واقعا گیج شدم،خانومت کو؟باید خیلی حوصله داشته باشه که 10 تا بچه رو بزرگ کنه.
نیما بلند بلند می خندید و سرش را تکان می داد.
نیما:یعنی تو فکر می کنی من 10 تا بچه دارم؟اون هم تو این سن؟عقلت رو از دست دادی؟
نسیم:خوب تو درست حسابی حرف نمی زنی که...!
نیما:با من بیا.
نیما نسیم را به در پشتی برد و از انجا به خیابان رفتند،نیما از بیرون تابلویی را که بالای در قرار داشت به نسیم نشان داد:
کانون خصوصی کودکان بی سرپرست
نسیم:یعنی همه اینا؟
نیما:آره،همشون بی سرپرستن،من اونا رو بزرگ می کنم.
نسیم:از کی؟
نیما:دو سه سال بعد از اینکه تو رفتی.فکر می کردم مارال چیزی یبهت گفته باشه،پایه گذارش پدرم بود که بعد از فوت مادر همه چیز را فروخت و به نهادهای مختلف بخشید منم همان را ادامه دادم.
نسیم:پس خودت بچه نداری؟
نیما:زنم کو که بچه داشته باشم.
نسیم:از هم جدا شدین؟
نیما:من اصلا ازدواج نکردم.
نسیم جا خورد:ازدواج نکردی؟
نیما:نه،من به تو گفتم که دوستت دارم و گفتم که تا ستاره هست عشقمون از یادم نمی ره،هنوز هم ستاره ها هستن،من هم روی قولم هستم.
نسیم:یعنی تو...
نیما:من هنوز هم با یاد تو زندگی می کنم،این یکی را مطمئن بودم مارال بهت گفته،کتابمو خوندی؟
نسیم:این یکی را مارال بهم داد.
نیما:پس خوندی؟
نسیم:واقعا عالی بود،بهترین شعرهایی که خوندم.
نیما:بریم تو،یه پذیرایی کوچک لازمه.
نسیم:مزاحمت نیستم؟
نیما:نه هیچ وقت مزاحم نبودی،حتی تو خواب هم نمی دیدم دوباره ببینمت.
نسیم:اینجا را تنهایی می گردونی؟
نیما:نه،سه تا پرستار با تجربه یه روز در میون یکی یکی روزهایی که خودم هستن نمیان.
نسیم:خیلی کار خوبی کردی،خوش به حالت.
نیما:خیلی تنها بودم،مامانم هزار تا دختر را انداخته بود به جونم،من بچه ها را انتخاب کردم،سرمو گرم می کنن.
نسیم:من عاشق بچه هام.
نیما:پس چرا قبل از اینکه افشین فوت کنه،بچه دار نشدید؟6 سال خودش کلیه.
نسیم سری تکان داد و گفت:از بدشانسی بچه دار نمی شدم.
نیما:متاسفم.
نیما دو فنجان نسکافه روی میز گذاشت و گفت:می دونم که با گذشته ات زندگی می کنی ولی حالا بیخیال شو،بخور.
بعد از نیم ساعت گفتگو نسیم تصمیم گرفت به خانه برگردد.
دم در نیما گفت:می تونم بهت تلفن کنم؟

R A H A
11-20-2011, 10:09 PM
نسیم:چرا که نه؟خوشحال می شم اگه بتونم تو شادیت با بچه ها سهیم بشم وشماره ی جدیدش را به نیما داد.
سه روز بعد نیما به نسیم تلفن کرد و گفت به دنبالش می رود تا شام را با هم بخورند.دوباره به رستوران کویر رفتند،هیچ تغییری نکرده بود،مثل همان زمان که دو تایی می امدند و حرف های عاشقانه می زدند.
نیما:باورت نمیشه ولی از وقتی تو را دیدم انگار دوباره جوون شدم،هر شب خوابت رو می دیدم،مطمئن بودم که دوباره می بینمت.هر شب بی اختیار صدات می کردم و باهات حرف می زدم سعی می کردم یه جورایی باهات تله پاتی داشته باشم.
نسیم:ولی این واقعا تصادفی بود.
نیما:خوب،شانس من بود دیگه.
نسیم:یعنی تو حتی به کسی علاقمند نشدی؟
نیما:نه چون هنوزم تو را دوست دارم،به جز تو به کس دیگه ای نمی تونستم فکر کنم،تازه عذاب وجدان هم داشتم،وقتی دیدم صورتت اونجوری شده و نمی تونی راه بری داشتم می مردم ولی حالا همان نسیم قبلی هستی،البته کمی غمگین.
نسیم:اصلا فکر نمی کردم همچین سرنوشتی داشته باشم.
نیما:من از اونچه فکر می کردم برام بهتر شده،نمی دونی چقدر خوشحالم که تو را می بینم،تو هنوز کار می کنی؟
نسیم:برای اینکه سرگرم شم و فکرو خیال به سرم نزنه آره.
نیما:می تونی تو اداره کردن کانون به من کمک کنی؟
نسیم:من؟
نیما:آره،مگه چه عیبی داره؟خودت گفتی که بچه ها را دوست داری.
نسیم:خوب راستش نمی دونم.
نیما:روش فکر کن،من روت حساب می کنم.
نسیم مدت ها روی پیشنهاد نیما فکر کرد تا اینکه پدر و مادرش برگشتند،وقتی نسیم برای سرهنگ و اذر همه چیز را تعریف کرد اول سرهنگ حسابی مقابله کرد ولی کم کم دید که اینده ی نسیم خیلی برایش مهمتر است و تا به حال به اندازه ی کافی سختی کشیده،بنابراین وقتی دید نسیم با همه چیز کنار امده سعی کرد با مسئله کنار بیاید.سلامتی روحی نسیم مهمتر بود تا مقابله به مثل پسری که مادرش یعنی عامل اصلی بدبختی را از دست داده بود.
نسیم در کانون مشغول شد،در مدت خیلی کمی بچه ها به او وابسته شدند و شب ها که نسیم می خواست برگردد خانه پشت سرش گریه می کردند.سرهنگ و آذر خانم تصمیم گرفته بودند که دوران پیری را در کانادا پیش نازنین و نوه و دامادشان بگذرانند،سرهنگ به نسیم هم اصرار می کرد که فکرهایش را بکند بعد تصمیم بگیرد.نسیم دو دل بود از طرفی دوست داشت با پدر و مادرش باشد و از طرفی نمی خواست از ایران برود و از بچه های کانون دل بکند.
یک شب که نسیم تازه از کانون برگشته بود و داشت با سرهنگ در مورد رفتن با کانادا صحبت می کرد تلفن زنگ زد،نیما سراسیمه و نگران به نسیم گفت که یکی از دخترها تب کرده و حالش بد است،نسیم سریع خودش را به کانون رساند.دو تایی بچه را که همان دختری بود که نیما بخاطر چشم هایش اسم نسیم را رویش گذاشته بود پاشویه کردند.نسیم به او قرص داد و تا نزدیک های صبح بالای سرش نشست،نیما خسته و بی حال چرت می زد.
نسیم:تو خیلی خسته شدی پاشو برو بخواب من مواظبم.
نیما:فرقی نمی کنه،تو هم همینطور.
نسیم:نه من خسته نیستم.
نیما رفت تا بخوابد.
دخترک به هوش امد،نسیم با مهربانی نگاهی به او کرد و گفت:حالت خوبه؟
دخترک:بله،شما از دیشب تا حالا بالای سر من بودید؟
نسیم:آره عزیزم.
دخترک:تا حالا کجا بودید؟نیما جون همیشه برای ما از شما تعریف می کرد.
نسیم:چی می گفت؟
دخترک:می گفت شما یکی از بهترین دوستاش هستید،می گفت همیشه منتظر شماس،هر چی ازش می پرسیدیم می گفت نسیم.اسم من هم گذاشت نسیم،یه بار ازش پرسیدم چرا اسم منو گذاشتی نسیم؟گفت چون یه فرشته ای رو می شناختم که خیلی مهربون بود،چشمای تو مثل چشمای اونه،انگار توش یه عالم ستاره س،اسم اون هم نسیم بود.
نسیم لبخندی زد و گفت:تو واقعا دختر قشنگی هستی.
دخترک:چون شبیه شما هستم.نیما جون اینجا منو از همه بیشتر دوست داره.فقط من اجازه دارم برم اتاقش تا برام قصه بگه،نیما جون خیلی شما رو دوست داره،چرا شما با هم عروسی نمی کنین؟ما هم یمشیم بچه های شما،نمیشه؟
نسیم:نه.
دخترک:چرا؟مگه شما نیما جون رو دوست ندارید؟
نسیم:چرا.
دخترک:پس چی؟
نیما به در تکیه داده بود و همه ی حرف های نسیم و دخترک را گوش می داد.چقدر خوشحال شده بود که نسیم هم هنوز دوستش دارد.
نسیم:بگیر بخواب وگرنه مجبور می شی آمپول بزنی ها،الان استراحت کن بعدا دوباره با هم حرف می زنیم.
دخترک:قول می دی؟
نسیم برای اینکه از زیر سوال های دخترک فرار کندگفت:باشه.قول،قول،قول.و بعد از اینکه پتو را روی دخترک کشید از اتاق بیرون امد.
به محض اینکه برگشت نیمارا دید که به در تکیه داده بود.چشم های نیما نمناک بود.نسیم فهمید که همه ی حرف هایشان را گوش داده.
نسیم:اگه استراحت کردی من دیگه برم خونه.
نیما:مرسی،خیلی خسته شدی،واقعا نمی دونم چه جوری از زحماتت تشکر کنم.
نسیم:کار خاصی نکردم.
نیما:یه فنجون قهوه می خوری؟
نسیم:مگه تو خسته نیستی؟
نیما:با تو خستگی ام در می ره.در اشپزخانه نشستند.
نیما دو فنجان روی میز گذاشت و گفت:نسیم یعنی تو واقعا هنوز منو دوست داری؟
نسیم فنجان قهوه را برداشت و گفت:آره مثل یه دوست قدیمی،مثل مارال،مثل معراج،عیبی داره؟
نیما:نه،ولی خوب...
نسیم:من از اول هم تو را دوست داشتم ولی تو همه چیز را خراب کردی.
نیما:خودت که می دونی همش تقصیر مامانم بود.البته اونم کلی زجر کشید.

R A H A
11-20-2011, 10:10 PM
نسیم:فکر کردی مامان بابای من عذاب نکشیدند؟پدرم یه دفعه پیر شد،مادرم تعادلشو از دست داد،اگه کمک های افشین نبود من الان زنده نبودم.
نیما:دوستش داشتی؟
نسیم:خیلی،همه ی زندگیم بود،نگاه نکن من الان صحیح و سالم جلوت نشستم،سه چهار ماه به عنوان یه بیمارروانی تحت درمان بودم.
نیما:پدر وم ادرش چه کار می کنند؟
نسیم:رفتند پیش اشکان و نازنین کانادا،پدر من هم میگه ما هم بریم کانادا برای همیشه.
نیما فنجان قهوه را روی میز کوبید و گفت:می خوای بری؟
نسیم:نمی دونم،دل به شکم،مطمئن نیستم.هنوز نمی تونم تصمیم بگیرم،پدرم تمام خاطرات افشین را سعی کرد از زندگی من پاک کنه حتی خونه مون رو فروخت.تنها چیزی که از 6 سال زندگی و فداکاری افشین مونده آرامگاه افشینه که با رفتن سر خاکش کمی اروم می گیرم.
نیما:می تونم یه خواهشی ازت بکنم؟
نسیم:حتما.
نیما:منو تنها نذار،یه دفعه تنها شدم برای هفت پشتم کافیه،این دفعه دیگر نه.
نسیم:دست خودم نیست،اینجا دیگه کاری ندارم.
نیماکچرا؟این بچه ها تو را دوست دارن،ما می تونیم دو تایی اینجا را وسعت بدیم.
نسیم:من دیگر به هیچ چیز امیدوار نیستم،همه چیز اون جوری که ادم دلش می خواد پیش نمی ره،من خیلی ضربه خوردم.
نیما:می تونیم زندگی گذشته را جبران کنیم،اگه تو قبول کنی ما با هم ازدواج کنیم،مگه چند سالمونه؟
نسیم:نه.
نیما:آخه چرا؟من فقط به خاطر تو تنهایی راتحمل کردم.
نسیمکمن نمی تونم،من افشین را دوست دارم هنوز هم خاکش بهترین ارام بخشه.
نیما:اینا چه ربطی به هم داره،فکرشو بکن...با پدر و مادر افشین مشکلی داری؟
نسیم:نه اتفاقا اونا هم منو تشویق کردن ازدواج کنم،حتی از طرف خود پدر دو تا خواستگار برام اومد.
نیما:پس چی؟از من خوشت نمیاد؟
نسیم:بچه شدی؟
نیما:نسیم خواهش می کنم،بذار من هم به ارزوهام برسم،اگه تو 6 سال زندگی خوب و خوش با افشین را داشتی من که اصلا زندگی نکردم من تمام این سالها را فقط با یاد تو زندگی کردم.هنوز مزه زندگی را نچشیدم.تو هم کار مامانم راتکرار نکن!اون جوونی من را حروم کرد تو دیگر ادامه اش نده،بذار حتی برای زمان کوتاه لذت با تو بودن را بچشم.
نسیم:می ترسم،از همه چیز می ترسم،می ترسم این دفعه هم شکست بخورم.دیگر تحملشو ندارم.
نیما:ولی من بهت قول می دم که خوشبختت کنم.
نسیم:افشین هم این قول را داد ولی تنهام گذاشت،تو هم قبلا این قول را بهم داده بودی.
نیما:مرگ که دست خود آدم نیست،اون همه جوره هر کاری می تونست برای تو انجام داد،ولی خوب خدا نخواست بیشتر از این زنده بمونه.
نسیم:من هم از همین می ترسم.اصلا شاید خدا نخواست من روز خوش ببینم اون وقت تو هم باید مثل افشین به پای من بسوزی.
نیما:یه کم خوش بین باش همیشه که آدم بد نمیاره،یه بار دیگر امتحان کن.
نسیم بلند شد:من باید برم خونه.
نیما:با پدر و مادرت هم صحبت کن،خواهش می کنم بیشتر روش فکر کن،من هنوز با تمام وجودم تو را دوست دارم.
نسیم رفت،نمی دانست چه حالی دارد،مگر این همان نیمایی نبود که حاضر بود برایش بمیرد،مگر نمی خواست نیما را به دست بیاورد؟پس چرا معطل می کرد؟
موضوع را به سرهنگ و آذر گفت،آن ها وقتی دیدند که نسیم نیما را دوست دارد مخالفتی نکردند چون می دانستند که نسیم دارد از تنهایی می پوسد.خبر به گوش دکتر موحد و پروین هم رسید،ان ها هم هیچ مخالفتی نکردند چون می فهمیدند که نسیم روز به روز از بین می رود.
وقتی نسیم به نیما گفت که با پیشنهادش مخالفتی نشده از خوشحالی بال دراورد.برای خواستگاری امد و سرهنگ هم حرف هایش را با نیما زد و گفت که نسیم را به او می سپرد چون خودش برای همیشه به کانادا می رود.به شرطی که او هم جبران مافات کند.مهمانی کوچکی گرفتند.جمع دوستانه بود.
مارال و معراج هم امدند،ارشان و سیندخت با سامان و سهیل،ارشیا و سانیا با نگار و دختر تازه متولد شده شان نگین،نازنین و اشکان با جاسمین و سونیا با نامزدش فواد همگی دور هم بودند.
نسیم با دیدن دوستان قدیمی خوشحال بود ولی جای خالی افشین را حس می کرد.نیما با همه ی بچه ها اشنا شد،بچه های کانون هم همگی دعوت داشتند،نسیم کوچولو حتی یک لحظه هم از نیما و نسیم دور نمی شد.
اخر شب همه به خانه هایشان برگشتند و نیما و نسیم تنها شدند.
نیما:از اول هم ما برای هم بودیم،با وجود همه ی سختی ها و جدایی ها.حالا باز هم کنار هم هستیم،امشب بهترین شبه.
نسیم:بهم قول بده که تنهام نذاری،به هیچ وجه.
نیما:قول می دم،خیلی دوستت دارم.
نسیم:تا کی؟
نیما:تا ستاره هست...
پ ـ ای ـ ان