PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : رمان پرستار مادرم



صفحه ها : [1] 2

sorna
11-20-2011, 04:33 PM
رمان پرستار مادرم
از شادی داودی

sorna
11-20-2011, 04:33 PM
وقتي از دفتر ثبت بيرون اومدم حس ميكردم تمام وجودم رو عصبانيت پر كرده...
هنوز ازش متنفر بودم.
وقتي فكر ميكردم كه چقدر اين سالها زندگيم رو در كنار اون به تباهي گذروندم از خودم؛از زندگيم؛از دنيا بيزار ميشدم.
صداي كفشهاي پاشنه بلندش كه پشت سر من از پله ها پايين مي اومد باعث ميشد حس كنم روي مغزم قدم ميزنه...
با اينكه همين چند دقيقه پيش حكم طلاق در محضر رويت شده و صيغه ي طلاق هم جاري شده بود و ديگه هيچ تعلقي نسبت بهش نداشتم اما حس نفرت و عصبانيت از تمام وجودم فرياد ميزد...دلم ميخواست هر چه زودتر اين پله هاي لعنتي تموم ميشد تا ديگه حتي صداي اون كفشهاي پاشنه بلندشم تا آخر عمر نميشنيدم.
وقتي از درب ساختمان قدم بيرون گذاشتم روشنايي محيط بيرون مثل تيغي بود كه به چشمم وارد ميشد...حتي ديگه نميخواستم براي يك ثانيه هم شده ريختش رو ببينم براي همين با عجله به سمت ماشينم رفتم و در همون حال سعي داشتم گره كراواتم رو هم شل كنم...آخ كه چقدر احساس خفگي ميكردم!
با ريموتي كه توي دستم بود سريع درب ماشين رو باز كردم و به محض اينكه خواستم سوار ماشين بشم صداي اعصاب خوردكنش به گوشم رسيد كه گفت:سياوش؟
برگشتم نگاهش كردم.
حالم از اون تيپ و ريختش بهم ميخورد...اون موهاي دكلره كرده اش كه بيشترش از زير اون روسري كوتاه و مسخره اش بيرون ريخته بود...اون صورت غرق آرايشش...و اون مانتو و شلوار تنگ و زننده ايي كه تنش بود...با اون آدامس گنده ايي كه چقدر ظاهرش رو مشكل دار تر از هميشه نشون ميداد!
براي لحظاتي به سرتاپاش نگاه كردم.
من...مهندس سياوش صيفي...يكي از برجسته ترين مهندسين كشور كه به قول خيلي ها هميشه ي خدايي توي پول و موقعيت اجتماعي داشته خفه ميشده چطور ممكن بود مدت10سال اين زن رو با اينهمه فضاحت تحمل كرده باشه؟!!!
حتي دلم نميخواست جوابش رو بدهم.دوباره برگشتم به سمت ماشين كه با لحن كش دارتري گفت:وايسا كارت دارم.
به طرفش برگشتم و با عصبانيت گفتم:زود باش...حرفت رو بزن.
- چيه حالا كه ديگه زن و شوهر نيستيم...نكنه هنوزم از اينكه مردم ما رو ببينن احساس ناراحتي ميكني...؟
- الان ديگه بدتر...البته خيلي خوشحالم كه ديگه ريختت رو نميبينم ولي حتي در اين شرايط هم حاضر نيستم لحظه ايي تحملت كنم.
- خيلي خوب بابا...فقط خواستم بپرسم چكي كه بابت مهريه ام دادي رو هر وقت ببرم بانك ميتونم نقدش كنم يا نه؟
- آره...همين الانم بري بانك نقد نقد ميتوني همه اش رو يكجا بگيري...
- مثل هميشه دست و دلبازي...حتي توي اين وقت.
- لحظه شماري ميكردم براي اين موقع.
- ميدونم...درست مثل من.

sorna
11-20-2011, 04:34 PM
برگشتم كه سوار ماشين بشم دوباره صدام كرد:سياوش؟
- ديگه چيه؟
- من دو ماه ديگه از ايران دارم ميرم.
- به جهنم...زودتر.
- خواستم بگم...ميخوام بعضي وقتها تلفني با اميد حرف بزنم...
نگاه حاكي از تمسخر به سرتاپاي جلفش انداختم و ديگه حرفي نزدم و سوار ماشين شدم و راه افتادم به سمت شركت.
از توي آينه ي مقابلم ديدمش كه سوار يه ماشين پروتون قرمز رنگ شد.مطمئن بودم راننده ي ماشين همون كسي هست كه از مدتها پيش با هم رابطه داشتن...
واي خداي من چقدر راحت شدم...ديگه همه چي تموم شد...زنيكه ي فاسد!
يك لحظه متوجه شدم چراغ قرمز شده...با شدت ترمز كردم...صداي گوشخراش ترمز ماشينم باعث شد افسر پليسي كه سر چهار راه ايستاده با تعجب به من نگاه كنه و با حركت دست بگه:چه خبرته؟!!!
منم با همون حركت دست از داخل ماشين ازش عذرخواهي كردم...
لحظه ايي به چهره ي خودم توي آينه نگاه كردم.چقدر خسته بودم!
احساس ميكردم تمام مدتي كه در پي گذروندن مراحل قانوني و به نوعي آبروريزي طلاق بودم حتي يك ساعت هم آرامش نداشتم...مشكلات شركت از يك طرف؛مشكلات قضايي و دادگاه طلاق و خانواده از طرف ديگه...نگراني براي اميد پسرم كه فقط8بهار زندگيش رو پشت سر گذاشته بود اما هميشه توي محيطي پر از تشنج و زد و خورد بزرگ شده بود و حالا توي اين سن جدايي والدينش رو ميديد...و از همه بدتر مادرم؛مادري كه واقعا"برام زحمت كشيده بود و حالا سه سال ميشد بعد از اينكه يه موتور سوار نامرد قصد دزديدن كيفش رو داشته در اثر كشيده شدن روي زمين و بعد هم برخورد به جدول كنار خيابون دچار اون حادثه شده بود...سه سال تمام در بستر بودن و قطع نخاع شدن و در آخر سر هم رفتن آخرين پرستارش...
توي بدترين شرايط در به در دنبال يه پرستار براي مادرمم بايد ميگشتم!
و حالا بعد از اينهمه مدت تازه صورت خودم رو توي آينه ميديدم كه چقدر خسته و كلافه هستم...اما چاره ايي نبود...رودخانه ي خروشان زندگي با شدت هميشگي خودش در جريان بود و منم يكي از میلیونها ماهي زنده در اين رودخانه بودم!..نه قدرت ايستادن داشتم و نه توان شنايي بر خلاف جريان رود...پس بايد با جريان آب ادامه ميدادم.

sorna
11-20-2011, 04:34 PM
چهار راه رو كه بعد از سبز شدن چراغ راهنمايي رد كردم گوشي موبايلم زنگ خورد.نگاهي به شماره انداختم...از منزل بود؛سريع پاسخ دادم:جونم بابا؟
- سلام بابا.
- سلام پسرم.
- كجايي بابا؟
- توي ماشين...دارم ميرم شركت.
- بابا بيا خونه...مامان بزرگ از روي تخت افتاده پايين...لباسشم خيس شده...نميگذاره من بهش دست بزنم...داره گريه ميكنه...بابا بيا...
و بعد صداي گريه ي اميد رو شنيدم.
به ساعتم نگاه كردم...دقيقا"12:30بود؛گفتم:گري ه نكن بابا؛همين الان خودم رو ميرسونم...تا من بيام زنگ بزن خونه ي خانم شكوهي...
- هر چي تلفن زدم كسي جواب نداد...
- باشه پسرم الان خودم رو ميرسونم.
گوشي رو قطع كردم و با عجله مسير رو دور زدم و برگشتم.بايد هر چه زودتر خودم رو به خونه ميرسوندم.
تا به خونه برسم با شركت تماس گرفتم و به منشي شركت گفتم:جلسه ي ساعت2رو كنسل اعلام كن...در ضمن امروز بعدازظهر نميتونم بيام شركت اما شايد ساعت آخر كاري يه سر بزنم...
و بعد گوشي رو قطع كردم.
وقتي با ماشين وارد حياط شدم اميد رو ديدم كه روي پله هاي بالكن نشسته و با ديدمن سريع از جا بلند شد و به طرفم دويد.
از ماشين پياده شدم و بغلش كردم.
هنوز صورتش از اشك خيس بود! لبخندي زدم و گفتم:خجالت بكش اميد...نبينم پسر بابا گريه كنه...چيزي نشده كه...مامان بزرگ افتاده مثل هميشه...حالا بيا بريم دو تايي كمكش كنيم.
دست اميد رو گرفتم و به سمت پله ها رفتيم.
با يك نگاه تمام حياط و ساختمون مجللي كه شايد آروزي هر كسي توي اين مملكت باشه رو از جلوي چشمم گذروندم.اينهمه ثروت و زيبايي اما وقتي دل خوش و اعصاب درست وجود نداره پشيزي هم نمي ارزه...
ثروتي كه حالا بيشتر از اونچه كه آرامش بياره دردسر ساز شده!
حتي براي پيدا كردن پرستار دچار مشكل شدم..!

sorna
11-20-2011, 04:34 PM
توي اين زمونه نميشه به هر كسي هم اعتماد كرد و به عنوان پرستار راهش داد توي خونه ايي كه پر شده از اشياء لوكس و قديمي و عتيقه و فرشهاي ابريشمي...فرشهايي كه وقتي جمعش ميكني قدر يه بقچه ميشه!
از همه ي اينها گذشته وجود خود اميد برام خيلي مهم بود...بچه ايي نبود كه با هر كسي سازش كنه..! به خصوص كه اين اواخر به شدت بدخلق و بهانه گير تر از سابق شده بود و حتي ميدونستم بار آخري كه خانم شكوهي همسايه ي دیوار به ديوار لطف كرده بود و براي كمك به مادرم اومده بود منزل ما از لحن صحبت زشت و برخورنده ي اميد به شدت رنجيده بود!
وقتي همراه اميد وارد هال شدم بهم ريختگي و شلوغي و كثيفي خونه مثل پتك توي سرم ميخورد...
اين خونه فقط به يه پرستار نياز نداشت...بايد كسي رو هم مي آوردم براي كارهاي خونه ولي مطمئن بودم اميد با رفتاري كه داره هيچكس نمي تونه اين خونه رو تحمل كنه..! مگه قبلا"كسي رو نياروده بودم؟...
خدايا چي ميشد زندگي منم مثل خيلي از بنده هاي ديگه ات روي آرامش رو ميديد؟
وقتي به سمت اتاق خواب مامان رفتم ديدم اميد ديگه دنبالم نيومد و نشست جلوي تلويزيون و خيلي سريع سي دي كارتوني رو در سيستم گذاشت و مشغول تماشاي اون شد!
لحظاتي ايستادم و نگاهش كردم...هيچ اثري از حالات نگران و مشوش دقايق پيش در اون به چشم نميخورد!
به سمت اتاق مادرم رفتم...دلم براي مامانمم ميسوخت!
ميدونستم چقدر برايش زجرآوره كه تنها پسرش در اين سن و سال بخواد لباسهاي آلوده ي اون رو تعويض كنه...براي خودمم خيلي سخت بود...اما چاره ايي نداشتم! بايد بي توجه به خيلي از مسائل به وضعيتش رسيدگي ميكردم.
تمام مدتي كه ميشستمش و لباس تنش كردم و روي تخت خوابوندمش؛چشماش رو بسته بود و فقط از گوشه ي چشمهاش اشكهاي بي شمارش بودن كه جاري ميشد...
وقتي همه ي كارها رو انجام دادم ساعت تقريبا" نزديك3بود...صداي آروم مامان رو شنيدم كه گفت:خدا خيرت بده سياوش جان...من كه شرمنده ي تو ام...خدا من رو مرگ بده كه اينقدر باعث زحمت تو هستم...

sorna
11-20-2011, 04:34 PM
پيشوني مامان رو بوسيدم و دستي به موهاي سفيد مثل پنبه اش كشيدم و گفتم:اين چه حرفيه مامان...من نوكرتم...
وقتي از اتاق بيرون رفتم با فيله هاي مرغي كه شب پيش خريده بودم وتوي يخچال بود غذايي براي ناهار درست كردم؛خودم زياد نتونستم بخورم و فقط سعي كردم با شوخي و خنده به اميد غذا بدهم و كمي هم به مامان غذا دادم...
ساعت نزديك5بود كه دوباره از منزل خارج شدم و به شركت رفتم چون يكسري كارها رو يادم اومد كه حتما بايد بهشون رسيدگي ميكردم.
وارد شركت كه شدم در ضمني كه به سمت اتاق خودم ميرفتم تند تند گزارشهاي لازم رو از منشي شركت گرفتم؛در پايان وقتي ميخواستم وارد اتاقم بشم خانم افشار منشي شركت گفت:آقاي مهندس...يه خانومي براي آگهي استخدام پرستاري كه در روزنامه داده بودين اومده...
با بيحوصلگي گفتم:بهش بگو بره فردا بياد...الان خيلي كار دارم...فردا بياد مي بينمش...
- ولي آقاي مهندس...اين خانوم الان7ساعته كه توي سالن انتظار نشسته...حتي ناهارم نرفته...
برگشتم به سمت خانم افشار و با تعجب به اطراف نگاهي انداختم و گفتم:7ساعت؟!!!!!
در اون ساعت از روز چون زماني به پايان ساعت اداري شركت نمونده بود سالن انتظار خلوت بود و نيازي به جستجو نبود...بلافاصله كسي رو كه خانم افشار ازش صحبت كرده بود رو ديدم.
از روي مبل هاي چرمي كنار سالن به آرامي بلند شد و با صدايي گرفته گفت:سلام آقاي مهندس...ببخشيد اما من واقعا به اين كار نياز دارم...براي همينم هست كه تا الان منتظرتون موندم...
خانم افشار با نگراني نگاهي به من و سپس به او كرد و دوباره به سمت من برگشت و گفت: به خدا من خيلي بهشون گفتم كه شايد شما امروز اصلا تشريف نيارين شركت ولي گفت كه تا ساعت آخر اداري منتظر ميمونه...

sorna
11-20-2011, 04:34 PM
خانم افشار با نگراني نگاهي به من و سپس به او كرد و دوباره به سمت من برگشت و گفت: به خدا من خيلي بهشون گفتم كه شايد شما امروز اصلا تشريف نيارين شركت ولي خودشون گفتن كه تا ساعت آخر اداري منتظر ميمونه...

نگاهي به اون خانم كردم...
ظاهرش بالاي50سال نشون ميداد و چهره ايي بسيار خسته و كسل داشت؛از اون چهره هايي كه به هر چيزي شبيه هست جز يك پرستار!
ميدونستم با اون اخمي كه در چهره داره آدم كاملا" بي حوصله ايي بايد باشه و مادر من بيماري بود كه به يك پرستار با شرايطي ويژه نياز داشت؛شرايطي كه با همون نگاه اول ميشد فهميد اون خانم فاقد اونهاست.
گفتم:ميدونم خيلي وقته انتظار كشيدين...ولي من الان واقعا" نمي تونم شرايط شما رو بسنجم...بهتره فردا بياين...
اون خانم كه معلوم بود به شدت عصبي و بي حوصله شده با عصبانيت گفت:لازم نكرده...متوجه شدم...فردا هم بيام حتما" به منشي خودتون از قبل سپردين كه جوابم كنه...
و بعد بدون هيچ حرف ديگه ايي پشتش رو كرد و از دفتر خارج شد.
خانم افشار نفس عميقي كه حاكي از به دست آوردن آرامش بود كشيد و گفت:باور كنيد آقاي مهندس...مطمئن بودم حتي اگه باهاش حرفم ميزدين اون رو براي پرستاري از مادرتون قبول نميكردين.
به خانم افشار نگاهي كردم وگفتم:چطور؟
- چون اصلا" شخصيت خوبي نداشت...توي همين چند ساعتي كه اينجا بود كلي اعصابم منم خورد كرد...وقتي هم برگه ي فورم مشخصات رو بهش دادم تا پركنه كلي غر غر ميكرد..بعدشم كه خوندم فهميدم شوهرش سابقه زندان داشته و در حال حاضرم معتاد...و اين درست چيزهايي بود كه ميدونستم شما روشون خيلي حساسين...
- پس چرا همون موقع ردش نكردي بره پي كارش؟!!!...بايد رك بهش ميگفتي با شرايطي كه داره من نمي پذيرمش...از اين به بعدم بار آخرت باشه كسي كه چنين مشكلاتي داره رو معطل ميكني...وقتي ميدوني من روي چه چيزهايي حساسم پس ديگه معطل كردن نداره...سريع بايد طرف رو جواب كني بره پي كارش...متوجه شدي؟

sorna
11-20-2011, 04:35 PM
- بله اقاي مهندس.
ديگه منتظر نشدم حرف ديگه ايي بزنه و وارد دفترم شدم.
به كارهاي عقب افتاده ام نگاهي انداختم و مواردي كه نياز به رسيدگي فوري تري داشت رو در اولين مرحله بهشون رسيدگي كردم و چندين برگه هم كه لازم به امضا بود انجامشون دادم...به پشتي صندلي تكيه دادم و گره كراواتم رو شل شل كردم و پاهام رو روي ميزم گذاشتم...
براي لحظاتي چشمانم رو بستم و تازه مي خواستم براي چند دقيقه افكارم رو جمع كنم كه درب اتاقم باز شد و مسعود با كلي سر و صدا و شوخي كه عادت هميشگي اون بود وارد اتاقم شد.
مسعود يكي از قديمي ترين دوستانم محسوب ميشد...از اون تيپ دوستهايي كه چه در خوشي و چه در غم و ناراحتي هيچ وقت تنهام نگذاشته بود.شروع عمر اين دوستي به سالهاي دوران دبيرستان برميگشت و بعد از اونم در دانشگاه با هم هم رشته بوديم...
از اون مردهايي بود كه هيچ وقت دوست نداشت خودش رو در قيد و بند ازدواج قرار بده و هميشه يك ديد خاصي نسبت به تمام زنها داشت و اين تنها نقطه ي تفاوت من و اون محسوب ميشد...چون من هميشه سعي داشتم براي خانمها احترام خاصي قائل بشم...چيزي كه مسعود اصلا بهش اعتقادي نداشت!
به محض اينكه وارد اتاق شد جعبه ي بزرگ شيريني كه توي دستش بود رو بالا كنار صورتش گرفت و در حاليكه ميخنديد گفت:مبارك باشه...مبارك باشه...آزاديت رو تبريك ميگم...بالاخره3ماه آخري هم گذشت و بر همگان مشخص شد جنابعالي دست از پا خطا نكردي...اي جان...قربون اون اصالتت بشم كه لنگه ي خودمي...
- بسه مسعود خجالت بكش...
- خجالت؟!!...از كي؟...از چي؟!!...ببينم نكنه هنوز يه روز از آزاديت نگذشته باز خر شدي و يه زن ديگه گرفتي و الانم همين گوشه و كنارها قايمش كردي؟!!
- چرند نگو مسعود...مگه مغز خر خوردم؟
- حيف مغز خر كه تو خورده باشي...آخ سياوش به جون تو...امروز از صبح كه توي اون شركت لعنتي بودم همه اش به تو فكر ميكردم...به اينكه بالاخره راحت شدي و شرش كم شد...

sorna
11-20-2011, 04:35 PM
از روي صندلي بلند شدم و كتم رو از پشت صندلي برداشتم و تنم كردم.
مسعود نگاهي به من كرد و گفت:اي خاك برسرت...لااقل بابت شيريني كه آوردم يك كلمه بهم بگو دستت درد نكنه...
خنديدم و گفتم:تو كه با يه دست درد نكنه راضي نميشي...بلند شو جعبه ي شيرينيتم بردار بريم...من كه ميدونم تا شام بهت ندم ول كن نيستي...
مسعود خنديد و درب جعبه ي شيريني رو باز كرد و يكي در دهان خودش گذاشت و يكي هم به من داد و بعد جعبه رو روي دستم خانم افشار قرار داد و در آخر كلي هم سر به سر خانم افشار گذاشت و اگه من صدام در نمي اومد بعيد نبود چهار تا شوخي ناجور هم با خانم افشار كه البته اونم همچين از اين وضع ناراضي نبود؛بكنه...اما با صداي من كه ازش ميخواستم به دنبالم از شركت خارج بشه با خنده از دفتر خارج شديم.
وقتي به خونه رسيديم شامي كه از بيرون گرفته بودم رو به همراه مسعود و اميد خورديم...البته من تا غذاي مامان رو بدم و سرميز برگردم غذام كاملا" سرد شده بود و بازم طبق معمول اين مدت اخير با بي اشتهايي فقط تونستم چند لقمه ايي از غذا رو بخورم.
مسعود اون شب كلي سر به سر اميد گذاشت و حتي بعد از شام هم كلي با همديگه پلي استيشن(ps3 )بازي كردن.منم ظرفها رو شستم كمي هم آشپزخانه ي فوق العاده كثيف خونه رو مرتب كردم ...وقتي به هال برگشتم اميد روي يكي از مبلها خوابش برده بود و مسعود اون رو از روي مبل بلند كرد و در آغوش گرفت و به اتاق خوابش برد.
وقتي به هال برگشت من تقريبا" روي يكي از مبلها ولو شده بودم و پاهام رو روي ميز جلوي خودم دراز كرده بودم.
مسعود روي مبل رو به روي من نشست و با ريموت تلويزيون رو خاموش كرد...بعدم سيگاري آتش زد و گفت:سياوش واقعا" حالم از زندگي كه براي خودت درست كردي داره بهم ميخوره...ميدوني چيه...براي لحظاتي حس كردم اومدم خونه ي يه زن بيوه ي بدبخت كه يه مادر مريض و يه بچه از شوهر مرده اش داره...اين چه وضعيه براي خودت درست كردي؟
- ميگي چيكار كنم؟...نكنه توقع داري مامان رو بسپرم به يه آسايشگاه؛اميدم بفرستمش يه مدرسه ي شبانه روزي...بعدشم به قول جنابعالي برم با يه زن خوش بگذرونم؟

sorna
11-20-2011, 04:35 PM
- خوب اگه عقل داشتي كه خيلي وقت پيش بايد اين كار رو ميكردي...ولي متاسفانه عقلم نداري...
- بس كن مسعود...تو كه ميدوني دو دفعه ي قبلي دو تا پرستاري كه خير سرشون اومدن توي اين خونه هر كدوم با چه وضعيتي رو به روم كردن و چقدر مشكل ساز شده بودن برام...
- آره...آره...تو رو خدا باز شروع نكن...اما آخرش چي؟...تو تازه وارد38سال شدي...يعني ميخواي تا آخر عمرت به اين وضع ادامه بدي...حالا كه ديگه از دست اون زن احمقتم راحت شدي و فكرت يه ذره آزاد شده...سياوش واقعا" هيچ برنامه ايي براي زندگيت نداري؟!!!
- چرا دارم...كي گفته ندارم؟...الان ميخوابم؛فردا صبح بيدار ميشم؛صبحانه ي خودم و مامان و اميد رو آماده ميكنم؛ميرم شركت؛ظهر برميگردم خونه؛ناهار درست ميكنم؛به وضع مامان ميرسم؛دوباره برميگردم به...
- بسه...بسه...بسه سياوش...مرده شور اين برنامه ريزيت رو براي زندگيت ببرن...
- مسعود من خسته ام الانم ميخوام بخوابم...اينجا ميخوابي يا ميري خونه ي خودت؟
مسعود از جايش بلند شد و در حاليكه كتش را از روي صندلي برميداشت گفت:تو هميشه اخلاقت همينه...تا ميخوام چند كلمه جدي باهات حرف بزنم و بهت حالي كنم كه بدبخت تو هنوز زنده ايي و بايد مثل آدمها زندگي كني و از زندگيت لذت ببري؛زود ميزني توي ذوقم و از خونت بيرونم ميكني...
از روي مبل بلند شدم و خنده ام گرفت و گفتم:پس چقدر روت زياده كه بازم حرفات و كارات رو تكرار ميكني...
مسعود كتش رو پوشيد و در حاليكه سوئيچش رو از روي ميز ناهار خوري برميداشت گفت:سياوش ميخواي من بگردم يه پرستار خوب و قابل اعتماد برات پيدا كنم كه هم به وضع خونه ات برسه...هم اميد رو نگه داره...هم مامان رو به طور كامل مراقبت كنه؟
- برو گمشو...خبر نداشتم شغلت رو عوض كردي...
- مسخره نكن سياوش جدي ميگم...يه بارم شده بگذار من توي اين قضيه دخالت داشته باشم...
با هم وارد حياط شديم و قدم زنان به سمت درب حياط رفتيم.

sorna
11-20-2011, 04:35 PM
مسعود دوباره گفت:جوابم رو ندادي سياوش...نظرت چيه؟...ميخواي يه پرستار برات جور كنم يا نه؟
- مسخره؛من كه ميدونم تو اين كاره نيستي...حالا راستش رو بگو ببينم كدوم يكي از دوست دخترات دلت رو زده و ميخواي از سر خودت بازش كني و به اسم پرستار بندازيش گردن من؟
مسعود خنديد و گفت:تو كاريت نباشه...فقط بگو اگه من يه آدم مناسب برات بيارم من رو سنگ روي يخ نميكني؟
- جدي داري حرف ميزني مسعود؟!!...واقعا آدم حسابي و خوبي سراغ داري؟!!...آدمي كه بشه از هر نظر بهش اعتماد كرد؟!!!
مسعود لبخندي زد و سوار ماشينش شد و گفت:تا دو روز ديگه خبرش رو بهت ميدم...
وقتي مسعود رفت به داخل خونه برگشتم.اونقدر خسته بودم كه حتي لباسمم عوض نكردم و درست مثل يه جنازه روي كاناپه ي گوشه ي هال دراز كشيدم و خوابم برد.
نيمه هاي شب بود كه با صداي مامان بيدار شدم:سياوش؟...سياوش؟......سياوش ؟.........
چشمهام به سقف خيره بود...به صداي مامان گوش ميكردم...اما مثل اين بود كه براي لحظاتي همه چيز رو فراموش كرده بودم و نميدونستم بايد چه واكنشي نسبت به صداي مامان از خودم نشون بدم!
دوباره صداش رو شنيدم:سياوش مادر خوابي؟...سياوش؟......من دستشويي دارم.........
يكدفعه همه چيز رو به خاطر آوردم!
سريع از روي كاناپه بلند شدم و با عجله به اتاق رفتم...اما مثل اينكه مدت زمان زيادي بوده كه مامان من رو صدا ميكرده چون وقتي وارد اتاق شدم ديگه دير شده بود...
خسته بودم...عصبي و كلافه بودم...به ساعت نگاه كردم بيست دقيقه به سه نيمه شب بود...
دست به كار شدم و در حاليكه باز هم ديدن چهره ي شرمنده و خجالت زده ي مامان تا مغز استخوانم رو مي سوزوند سعي كردم به سرعت همه چيز رو مرتب كنم و اين در حالي بود كه مامان دائم سعي داشت از من عذرخواهي كنه...

sorna
11-20-2011, 04:36 PM
خيلي دلم براش ميسوخت و خستگي و عصبانيت از وضع ايجاد شده كلافگي من رو بيشتر ميكرد.
وقتي دوباره ميخواستم بخوابم ساعت نزديك4:30صبح بود...
با تمام خستگي جسمي و روحي كه به شدت تحت فشارم قرار داده بود اما هر كاري كردم نتونستم بخوابم!
يه فنجون چاي آماده براي خودم درست كردم و به حياط رفتم.
چراغهاي رنگي و كم نور حياط كه به روي چمنها در ارتفاعي پايين به طور پراكنده حياط رو روشن كرده بود كم كم با اولين روشنايي هاي صبح رنگ پريده تر از هميشه به نظرم مي اومدن...
نسيم ملايم سحر وقتي به صورتم ميخورد حس ميكردم انگار سالهاست از خودم دور بودم...براي خودم غريبه ايي محسوب ميشدم كه هيچ آشنايي نسبت بهش نداشتم...
به موجهاي ملايم و زيبايي كه در اثر وزش نسيم روي سطح آب استخر بزرگ حياط ايجاد شده بود نگاه كردم...زندگي منم درست مثل همون موجهاي لرزان و پشت سر هم شده بود...با اين تفاوت كه وقتي نسيم صبحگاهي ديگه نوزيد موجهاي روي آب هم كم كم ناپديد ميشدن اما امواج دردناك و لرزان زندگي من گويا تمامي نداشت...
ده سال زندگي با كسي كه از همون روز اول با هم درگير بوديم حسابي داغونم كرده بود و اين چند سال اخير مريضي مامان هم مزيد بر علت گرفتاريهاي بيشمارمم گشته بود...
در اون لحظات صبح تنها صدايي كه توي گوشم طنين انداز ميشد صداي مسعود بود كه ميگفت:تو تازه وارد38سالگي شدي...يعني ميخواي تا آخر عمرت به اين وضع ادامه بدي؟!!...بدبخت تو هنوز زنده ايي...بايد مثل بقيه ي آدمها زندگي كني و از زندگيت لذت ببري.......

sorna
11-20-2011, 04:36 PM
ده سال زندگی با كسی كه از همون روز اول با هم درگیر بودیم حسابی داغونم كرده بود و این چند سال اخیر مریضی مامان هم مزید بر علت گرفتاریهای بیشمارمم گشته بود...
در اون لحظات صبح تنها صدایی كه توی گوشم طنین انداز میشد صدای مسعود بود كه میگفت:تو تازه وارد38سالگی شدی...یعنی میخوای تا آخر عمرت به این وضع ادامه بدی؟!!...بدبخت تو هنوز زنده ایی...باید مثل بقیه ی آدمها زندیگ كنی و از زندگیت لذت ببری...
وقتی چایی رو خوردم یخ یخ شده بود و تلخی اون بیشتر حس میشد.
دهنم از تلخی چای حالت گس به خودش گرفته بود و من بی توجه به طعم بدی كه هر لحظه با خوردن چای بیشتر برام ملموس میشد تمام فنجان را تا ته سركشیدم.
برگشتم به داخل خونه و صبحانه رو آماده كردم و در سكوتی عجیب و تا حدی آزار دهنده تنها روی صندلی در آشپزخانه نشستم و صبحانه ام رو خوردم.
میز رو برای امید آماده گذاشتم و بعد صبحانه ی مامان رو در سینی قرار دادم و به اتاقش رفتم.ساعت نزدیك شش صبح بود كه صبحانه ی مامان رو هم بهش داده بودم و لباسم رو پوشیدم و از خونه بیرون رفتم.
بی هدف در شهر رانندگی میكردم! مطمئن بودم هیچ صاحب و مدیر شركتی اون وقت صبح توی خیابون نیست و همه توی خونه كنار همسر و خانواده در خواب ناز هستن...اما من چی؟
جلوی شركت كه رسیدم٬موقع ورود٬آبدارچی شركت از دیدنم تعجب نكرد...اونم به دیدن من اون وقت صبح در هر روز عادت كرده بود و چون سن و سالی ازش گذشته بود این سحر خیزی و اومدن این وقت صبح من رو به شركت از مردونگی و جوهره ی كاری زیاد در وجود من میدونست و همیشه با لبخندی تحسین آمیز و سلام علیكی گرم ورودم رو به شركت خوش آمد میگفت...اما از دل من خبر نداشت!
تا ساعت10:30 اونقدر خودم رو سرگرم كارهام كرده بودم كه گذر زمان رو از یاد برده بودم و این كه مش رحمت(آبدارچی شركت)چند بار چایی های سرد شده ی من رو عوض كرده بود هم دیگه از دستم در رفته بود!

sorna
11-20-2011, 04:36 PM
از منزل یك بار تماس تلفنی داشتم كه وقتی پاسخ دادم فهمیدم اكرم خانم دختر عموی مامانم اونجاس و همین باعث شده بود از اینكه مامان و امید تا بعدازظهر تنها نیستن كمی خیالم راحت باشه و با آسودگی بیشتری به كارهای معوقه ی شركت رسیدگی میكردم.
ساعت نزدیك یازده بود كه خانم افشار آیفن رو زد.وقتی جواب دادم گفت كه شخصی برای مصاحبه پرستاری در خصوص همون آگهی مربوطه در روزنامه اومده.
چون كارم كمی سبك شده بود و تا حدی هم میخواستم استراحت كرده باشم از خانم افشار خواستم اون فرد رو به داخل اتاقم بفرسته.
نگاهم هنوز روی پرونده ی پخش شده بر روی میزم بود كه صدای باز و بسته شدن درب رو شنیدم و در ادامه صدای ظریف و جوانی كه گفت:سلام.
نگاهم رو از روی ورقها گرفته و به صاحب صدا نگاه كردم.
دختری بسیار ظریف با چهره ایی كودكانه و نگاهی به معصومیت دختران خردسال در جلوی درب ایستاده بود...به چهره اش میخورد17یا18سال بیشتر نداشته باشد و اصلا بهش نمیخورد كه دنبال كاری مثل پرستاری از یك مریض بدحال در منازل باشه!
برای لحظاتی سر تا پایش را برانداز كردم و متعجب از اینكه این شخص در اینجا و در دفتر من چه كاری می تواند داشته باشد سلامش رو پاسخ دادم و بعد بی اراده سوال كردم:بله؟...كاری دارین؟
حالا نگاه اون دختر متعجب شده بود...با انگشت شصتش گوشه ی بینی ظریفش رو كمی مالید و بعد گفت:ببخشید...به خاطر آگهی كه داده بودین مزاحم شدم...پرستار در منزل...
و بعد نزدیك میزم اومد و برگه ی فورم مشخصاتی كه قبلا" خانم افشار در بیرون از اتاق بهش داده و پر كرده بود رو به طرفم گرفت و گفت:بفرمایید...تمام مشخصاتم رو توی این برگه وارد كردم.
برگه رو از دستش گرفتم و ناشیانه گفتم:ولی شما خیلی جوون هستی برای این كار...
دو قدم عقب رفت و ایستاد و گفت:ولی شرایط سنی كه در ورق ذكر كردین رو دارا هستم.
هنوز داشتم به ظرافت بچه گانه و دلنشین چهره اش نگاه میكردم و بدون اینكه به ورق در دستم نگاهی بیندازم گفتم:اما من شرایط سنی رو زیر30سال ذكر كردم.

sorna
11-20-2011, 04:36 PM
یعنی به من میخوره بیشتر از30سال داشته باشم؟!!!
- نه...نه...شما خیلی كمتر از اونی كه مد نظر منه باید سن داشته باشید...البته اینطوری فكر میكنم...
لبخند فوق العاده ملیحی در چهره اش نقش بست و گفت:نمیدونم شما چی فكر میكنی...ولی من 22سالمه و لیسانس پرستاری دارم...فكر میكنم اگه مریض شما خیلی وضعش وخیم نباشه بتونم از پس مشكلاتشون بربیام...البته اگه قبولم كنید.
از اینكه می شنیدم22سالشه بیشتر تعجب كرده بودم چون من با توجه به ظاهری كه از چهره ی اون و ظرافت خاص و چشمگیری كه داشت گمون كرده بودم باید17یا18ساله باشه!
نگاهی گذرا به برگه ی فورم مشخصات انداختم و دوباره با حالتی حاكی از ناباوری براندازش كردم...
قد متوسطی داشت اما ظرافتش فوق العاده بود...درست مثل یك عروسك چینی كه هر لحظه هراس شكستنش در ذهن هر بیننده ای قبل از هر فكر دیگه ایی متصور میشد!
معصومیت و ظرافتی كه در چهره داشت هم بی تاثیر در كمتر نشان دادن سنش نبود.
به برگه ی فورم مشخصات نگاهی دوباره انداختم...هنوز چند سطری بیشتر از اون رو نخونده بودم كه شنیدم گفت:ببخشید مثل اینكه مشكلی این وسط وجود داره...باشه اشكالی نداره...ببخشید كه وقتتون رو گرفتم...
همانطور كه ورق در دستم بود نگاهش كردم.دیدم به سمت درب اتاق برگشت كه خارج بشه.
ورق رو روی میز گذاشتم و گفتم:من چنین حرفی به شما زدم؟
برگشت به سمت من و دوباره سرجایش ایستاد و گفت:نه...ولی حس كردم شرایط لازم رو ندارم...برای همین...
با حركت دستم به صندلی كنار میزم اشاره كردم و گفتم:لطفا" بشینید.
به آهستگی نزدیكترین صندلی به خودش رو انتخاب كرد و همونجا نشست و كیفشم روی پاش گذاشت.

sorna
11-20-2011, 04:36 PM
مانتو كرم رنگی به تن داشت با شلوار مشكی و یه روسری چهارخونه ی كرم و مشكی هم سرش بود.كفشهای ساده و پاشنه كوتاهی هم به پا داشت...روی هم رفته میشد از تیپ ظاهرش به راحتی حدس زد كه از طبقه ی نیمه مرفه هم نیست اما بسیار سنگین و خانومانه رفتار میكرد.
برای لحظاتی بی اراده به صورتش نگاه كردم...چقدر برام عجیب بود...اون هیچ آرایشی به صورت نداشت!...درست به همون پاكی و معصومیت دختران خردسالی كه در همان لحظه ی نخست از اون در ذهنم نقش بسته بود!
دوباره مشغول خوندن بقیه ی فورم مشخصات و پاسخهایی كه به سوالات مربوطه داده بود شدم.
طبق اونچه كه در ورق پاسخ و توضیح داده بود تنها فرزند خانواده میشد كه در محله ایی واقع در جنوب شرقی تهران یك منزل استیجاری داشتن...پدرش چندین سال پیش از دنیا رفته و در حال حاضر با مادرش كه او نیز در یك كارگاه خیاطی شاغل بوده زندگی میكنه...و...
در پایان ورق وقتی چشمم به بخش ذكر نام ضامن خورد برای دقایقی خشكم زد!!!
پس مسعود این رو فرستاده!!!...ولی گفته بود دو روز دیگه...پس چطور اینقدر عجله به خرج داده؟!!!...
دوباره نگاهش كردم...اونم با نگاهی منتظر به من خیره شده بود.گفتم:شما رو مسعود فرستاده؟!
با حركت سر حرفم رو تایید كرد و گفت:بله...
- خوب پس با این حساب در واقع من با مسعود طرفم...
- نه...نه...اینطوری نباشه كه شرایط رو نداشته باشم و فقط به خاطر اینكه مسعود معرفم هست بخواین قبولم كنید...
از لحن صحبتش فهمیدم اعتماد به نفس بالایی رو در كنار نجابت و وقار خاص خودش داراست.
لبخندی زدم و گفتم:نه...اینطورها هم نیست...خوب شما جوون و با حوصله هستی...تحصیلات پرستاری هم كه داری؛مشكلاتی كه برای من مهمه هم در پیشینه ی شما وجود نداره مثل سابقه ی...
- نه...از اون نظرها خیالتون راحت باشه...اگه لازم میدونید برگه ی عدم سو پیشینه هم تهیه میكنم و براتون میارم...من فقط دنبال یه كار خوب با یه...
- با یك حقوق خوب هستید...درسته؟

sorna
11-20-2011, 04:37 PM
- بله...دقیقا"
از صداقتش خوشم اومد.
نفس عمیقی كشیدم و بیشتر به میزم نزدیك شدم و دستهام رو روی میز گذاشتم و گفتم:فقط یك سوال...
روسریش رو مرتب تر روی سرش تنظیم كرد و گفت:بفرمایید.
- شما با توجه به اینكه لیسانس پرستاری دارید؛چرا در هیچ بیمارستانی مشغول به كار نمیشید و اصلا" چرا دنبال این هستید كه از یك بیمار بدحال در یك منزل نگهداری كنید؟
برای لحظاتی هجوم غم رو به وضوح در چشمان درشت و شفافش دیدم...سرش رو پایین انداخت و به پاركت كف اتاق خیره شد و دوباره به من نگاه كرد و گفت:به چند دلیل...اول اینكه استخدام در بیمارستانها پارتی میخواد كه من ندارم...دوما"حقوق اونجاها برخلاف كار طاقت فرسایی كه دارن خیلی پایینه...سوما"محیطهای بیمارستان برای من هضمش خیلی سخته و كلا روابط بین پرستارها با...
- بله...بله...متوجه شدم.خوب فقط یه سوال دیگه...
- بفرمایید.
- میخوام بدونم چرا مسعود شما رو به من معرفی كرده؟
لبخند كمرنگی روی لبهای خوش فورمش نقش بست كه باعث شد زیبایی صورتش رو چندین برابر بكنه بعد گفت:به عبارت دیگه میخواین بدونین چه رابطه ایی بین من و ایشون هست...درسته؟
از ذكاوتش متعجب شدم!...چون دقیقا"سوال اصلی من همین بود!..
دوباره به صندلیم تكیه دادم و دستهام رو به روی سینه ام گره كردم و گفتم:شایدم این صورت دیگه ی سوال من باشه؟
به محض اینكه خواست پاسخ سوالم رو بگه درب اتاقم باز شد و مسعود در حالیكه مشخص بود با عجله خودش رو به شركت رسونده وارد شد.
نگاه سریعی به اون دختر كه حالا میدنستم اسمش سهیلا گمانی هست انداخت و بعد با لبخند به طرف من اومد و با هم سلام و احوالپرسی كردیم.
خانم گمانی هم از روی صندلی بلند شد و فقط با گفتن یك كلمه سلام به حالت انتظار سرجایش ایستاد.
مسعود بعد از سلام و احوالپرسی با من پاسخ سلام خانم گمانی رو داد و گفت:خوب سهیلا...اینم از یه كار خوب در یه جای مطمئن و قابل اعتماد...فقط مونده مامان این شاخ شمشاد رو از نزدیك ببینی.

sorna
11-20-2011, 04:37 PM
خانم گمانی با همون لبخندی كه چهره اش رو ملیح تر میكرد نگاهی به مسعود و سپس به من انداخت و گفت:ولی آقای مهندس كه هنوز نگفتن من مورد تاییدشون قرار گرفتم یا نه...
از لحن صحبت مسعود با خانم گمانی حدس زدم باید آشنایی دیرینه داشته باشن ولی بعد به این فكر كردم كه مسعود كلا" با جنس مخالفش خیلی زود صمیمی میشه كه اونم برای اهداف مسخره اش هست و بس...اما اینكه مسعود در اون لحظه به اسم كوچك صداش كرده بحث دیگه ایی بود برام!
نگاهی به حالات و رفتار مسعود كه با خانم گمانی صحبت میكرد انداختم...برعكس همیشه اثری از لودگی و شوخی در رفتار مسعود نبود!...به نوعی در كنار صمیمیت رفتاریش یك حس خاص دیگه هم به چشمم میخورد كه نمی تونستم اسمی روی اون رفتار بگذارم!
صدای مسعود رو شنیدم كه گفت:نگران نباش سهیلا...من قبلا" قولش رو از این جناب بداخم و بداخلاق گرفتم...
خانم گمانی نگاهی به من كرد و گفت:ولی من خدمت ایشون عرض كردم كه اگه فقط به خاطر سفارش تو قراره قبولم كنن من...
مسعود لحن صدا و چهره اش جدی شد و گفت:سهیلا...تو خواستی یه جای مناسب برات كار پیدا كنم كه كردم...دیگه...
به میان حرف مسعود رفتم و رو كردم به خانم گمانی و گفتم:نگران نباشید...دلیل اینكه شما رو تایید كردم فقط این نیست كه مسعود معرف شما بوده گرچه این خودش خیلی مهمه...اما خوب با توجه به توضیحاتی كه در این برگه نوشتید هم دلیلی نمی بینم كه تاییدتون نكنم.
مسعود نگاه تشكر آمیزی به من كرد و سپس رو به خانم گمانی گفت:خوب سهیلا...میتونی تا ساعت ناهار اینجا منتظر باشی تا سیاوش ببرت خونه و خانم صیفی رو هم ببینی یا اینكه میخوای فردا صبح؟
خانم گمانی به من نگاه كرد و گفت:ممنونم آقای مهندس...
و بعد رو كرد به مسعود و گفت:نه دیگه...فردا صبح كه به امید خدا كارم رو شروع میكنم همون موقع هم مادرآقای مهندس رو می بینم.
و بعد خداحافظی كرد و برگشت به سمت درب كه گفتم:آدرس رو دارید؟...در مورد ساعتهای كاری...
دوباره برگشت به طرف من و پاسخ داد:بله...آدرس رو از خانم افشار میگیرم...تمام شرایط ذكر شده رو در برگه ی استخدام خوندم و زیرشونم امضا كردم...من مشكلی با ساعتهای ذكر شده ندارم...بازم ممنونم كه قبولم كردین.....

sorna
11-20-2011, 04:37 PM
دوباره برگشت به طرف من و پاسخ داد:بله...آدرس رو از خانم افشار ميگيرم...تمام شرايط ذكر شده رو خوندم و زيرشونم امضا كردم...من مشكلي با ساعتهاي ذكر شده ندارم...بازم ممنونم كه قبولم كردين.
و بعد با مسعود هم خداحافظي كرد و بدون معطلي از اتاق بيرون رفت.
گيج و مات به رفتارش نگاه كرده بودم و متوجه شدم مسعود هم پشت سر او از دفترم خارج شد!
روي صندليم نشستم و برگشتم به سمت پنجره ي قدي و بلندي كه پشت سرم بود و از اونجا به منظره ي دود گرفته و بي انتهاي تهران در اون روز گرم تابستون چشم دوختم...دلم ميخواست زودتر مسعود برگرده به دفترم تا چند سوالي كه توي ذهنم درباره ي اتفاقات چند دقيقه پيش نقش بسته بود رو بپرسم!
انتظارم خيلي طول نكشيد چرا كه مسعود در همون لحظه به اتاقم برگشت و اومد به طرف من و روي لبه ي ميزم نشست و به همون منظره ايي كه من خيره شده بودم نگاهي كرد و گفت:دنبال چي ميگردي؟
همانطور كه خيره به منظره ي بد شكل تهران در اون ارتفاع خيره بودم گفتم:دنبال جواب سوالهاي توي ذهنم...
همانطور كه خيره به منظره ي بد شكل تهران در اون ارتفاع خيره بودم گفتم:دنبال جواب سوالهاي توي ذهنم...
متوجه شدم مسعود نگاهش رو از پنجره به سمت من برگردوند و براي لحظاتي كوتاه به من نگاه كرد و گفت:نگران نباش...دختر خيلي خوب و مطمئنيه...تحصيلات عالي كه داره...جوون و با حوصله هم كه هست...باباش فوت كرده داداشي هم نداره بخواد معتاد يا دزد باشه...خيالت راحت...
- مسعود؟
- چيه؟
- با اين دختره چه رابطه ايي داري؟...اصلا" از كجا پيداش كردي؟
- تو مگه دنبال يه آدم خوب و مطمئن نبودي؟...اينم همون آدم ديگه...
- اين جواب سوال من نبود مسعود...
- چي رو ميخواي بدوني تو؟
- مسعود اين اولين باري بود كه ميدیدم در برخورد با يه دختر...اونم دختري با اين مشخصات...از خودت لودگي و دله گي در نياوردي!!!...اصلا" نگاههايي كه بهش ميكردي انگار يه معني خاصي داشت كه هيچ وقت توي برخوردهات با دخترها و زن ها نديده بودم!!!...
- خوب شايد عاشقشم...

sorna
11-20-2011, 04:37 PM
چرند نگو...نگاههاي تو عاشقانه هم نبود...
- پس چطوري بود؟
- يه جور خاص...يه احساس مسئوليت...يه تعهد...يه تعهد اخلاقي توي نگاهت به اون ميديدم...
- خوب مگه بده؟
- مسعود؟
- كوفت...مرض...
- جواب من رو بده...بين تو و اون دختر چه رابطه ايي وجود داره؟
- آقا جان مگه تو فضولي؟...اصلا" به تو چه...تو دنبال يه آدم مطمئن مي گشتي كه برات پيدا كردم...اونم كه مشخصاتش رو همراه با فتوكپي شناسنامه و مدرك تحصيلي و...همه چي رو در اختيارت گذاشته...ديگه مرضت چيه كه هي اين جوري مثل مفتش ها سين جينم داري ميكني؟
- مسعود؟
- اي مرگ و مسعود...
به سمت ميزم چرخيدم و نگاهي به برگه ي فورم مشخصات سهيلا گماني انداختم و بعد در حاليكه دوباره چهره اش توي ذهنم نقش مي بست براي لحظاتي سكوت كردم و سپس گفتم:مسعود...چهره اش چقدر برام آشنا بود...يه جورهايي انگار قبلا" اين صورت رو ديده بودم!!!...مسعود؟
مسعود از روي ميز من بلند شد و رفت روي مبلي كه كنار اتاق بود نشست و سيگاري از جيبش بيرون آورد و آتش زد و گفت:هان؟
كمي پيشونيم رو با دست چپم ماليدم و سپس سرم رو به همون دستم روي ميز تكيه دادم و گفتم:داره يادم مياد...ميدوني...ميدوني اين دختره من رو ياد كي ميندازه؟
مسعود با نگاهي دقيق صورت من رو كاويد و گفت:ياد كي؟
دوباره به پشتي صندليم تكيه دادم و گفتم:من رو ياد چهره ي مرتضي ميندازه...مرتضي رو يادته؟...همون كه باهاش توي دانشگاه دوست شده بوديم و سال دوم تصادف كرد...
مسعود از جايش بلند شد و جلوي پنجره ايستاد و از همان ارتفاع به خيابون چشم دوخت و گفت: سهيلا خواهر مرتضاس...
- چي؟!!!
- آره...سهيلا خواهر همون مرتضي سليمي هستش...
- پس چرا...
- ميخواي بگي چرا فاميلي اين با مرتضي فرق داره...آره؟
- آره...
- خوب چون پدراشون با هم فرق دارن...
خنده ام گرفت و در همون حال گفتم:مسعود تو اينهمه اطلاعات رو از كجا به دست آوردي؟...اصلا" ببينم..اون روز آخر توي دانشگاه كه تو و مرتضي با هم گلاويز شدين و منم نفهميدم سر چي مثل سگ و گربه كتك كاري كردين و بعدشم همون روز مرتضي تصادف كرد...تو اونقدر از مرتضي بدت مي اومد كه حتي حاضر نشدي با من و بچه هاي دانشكده توي مراسمشم شركت كني...حالا چطور شده كه اينقدر كامل و دقيق از وضع و حال خواهر و مادر اون خدا بيامرز مطلعي؟!!...نكنه خواهر اين آقا مرتضي خدابيامرز باعث شده دل از كف...

sorna
11-20-2011, 04:38 PM
متوجه شدم مسعود كمي عصبي شده چرا كه هر وقت عصبي ميشد پكهاي عميق و پشت سر همي به سيگارش ميزد...از اينكه عصبي شده بود متعجب شدم و گفتم: مسعود حالت خوبه؟!!!
دوباره پك عميقي به سيگارش زد و گفت: سه سال پيش خيلي تصادفي ديدمش...بيشتر از اين سوال نكن سياوش...
احساس كردم واقعا" اگه بخوام بيشتر از اين كنجكاوي كنم حسابي اعصاب مسعود رو بهم مي ريزم...براي همين ترجيح دادم موضوع رو بيشتر كشش ندهم چون مطمئن بودم بالاخره در فرصتي مناسب خود مسعود همه چيز رو برام خواهد گفت...
فقط يك سوال ذهنم رو شديد مشغول كرده بود كه با تمام خودداري كه در خودم سراغ داشتم اما نتونستم اين سوال رو نپرسم؛بنابراين گفتم:مسعود؟...جدي جدي نكنه چشمت دختره رو...
مسعود سيگارش رو در زيرسيگاري روي ميز خاموش كرد و با جديت گفت:سياوش چرند نگو...من فقط ميخوام كمكش كنم...همين.
حس كردم مسعود واقعا" داره كلافه ميشه...!
ديگه حرف رو ادامه ندادم و مداركي كه از خانم گماني روي ميزم بود رو جمع كردم و در كشوي ميزم قرار دادم و گفتم: ناهار پيش من هستي يا نه؟
مسعود به سمت درب اتاق رفت و در حاليكه داشت از اتاق خارج ميشد گفت:نه...بايد برم شركت...
و بعد بدون خداحافظي اتاق رو ترك كرد!
لحظاتي به فكر فرو رفتم و پيش خودم حدس زدم شايد مسعود به خاطر رفتار بد گذشته اش با مرتضي هميشه دچار عذاب وجدان بوده و حالا كه به قول خودش فرصتي پيدا كرده ميخواد با محبت و كمك به خواهر مرتضي و خانواده ي اون كمي از فشار خاطرات گذشته اش كم كنه!
خوب به خاطر داشتم در اون سالهاي اول و دوم دانشگاه مرتضي و مسعود كه هيچ وقت هم نفهميدم دليلش چيه؛هميشه با هم سر جنگ داشتن...بارها و بارها با هم گلاويز شده بودن...حتي يكي دو بار هم دفتر انضباطي اونها رو خواسته بود...چندين بار هم خود من و بچه هاي ديگه ي دانشگاه اون دو تا رو كه در محيط اطراف دانشگاه با هم گلاويز شده بودن رو از هم جدا كرده بوديم...تا اينكه بالاخره سال دوم دانشگاه مرتضي در اثر اون تصادف كه توي تاكسي بود به همراه دو نفر ديگه در مسير تهران- كرج كشته شده بود و بعد از اون واقعه من و چندتايي از بچه هاي دانشگاه كه در مراسم خاكسپاري مرتضي شركت كرديم ديگه هيچ خبري از خانواده اش نگرفتيم...چون لزومي نداشت...درسته كه دوست بوديم اما دوستي من و اون عميق نبود و فقط براي عرض تسليت در مراسم شركت كرديم و بس...

sorna
11-20-2011, 04:38 PM
حالا حدس ميزدم تمام اين سالها كه چيزي حدود18يا19سالي ميشده؛احتمالا"مسعود هميشه در عذابي ناشناخته از رفتارش با مرتضي بوده و هميشه در پي فرصتي براي جبران مي گشته...چرا كه مسعود كلا" بچه ي مهربوني بود...
اون روز تا پايان وقت اداري در شركت موندم و تونستم به خيلي از كارهام رسيدگي كنم و از اين بابت ممنون دختر عموي مامانم بودم كه در اون روز با اومدنش پيش مامان حسابي فكر و خيال من رو آسوده كرده بود.
شب وقتي رسيدم خونه؛دختر عموي مامانم كه خاله صداش ميكردم كمي خونه رو مرتب كرده بود و حتي مامان رو هم حموم برده بود.
براي شام هر چي من و مامان اصرار كرديم ديگه قبول نكرد بمونه و حتي نگذاشت من به منزل برسونمش و خودش آژانس گرفت و رفت.
شب بعد از شام اميد خيلي زود به اتاقش رفت و خوابيد و منهم سر فرصت با مامان در مورد پرستار جديدي كه استخدام كرده بودم صحبت كردم.
مامان از اينكه به قول خودش زحمات من كمتر ميشد بي نهايت خوشحال بود...خودمم هنوز هيچي نشده از اينكه ميدونستم فردا شخصي به عنوان پرستار در منزل حضور خواهد داشت بي نهايت احساس رضايت ميكردم و حتي شب هم به راحتي خوابيدم...مامان هم اون شب تا صبح راحت خوابيد و اصلا" براي هيچ كاري بيدار نشد و صدام نكرد.
صبح ساعت7:00بود كه صداي زنگ درب منزل به صدا در اومد!
حدس زدم بايد خانم گماني باشه...
از روي تخت بلند شدم و سريع لباس مناسبي پوشيدم و درب خونه رو با اف.اف باز كردم.
وقتي وارد خونه شد از ته دل خدا رو شكر ميكردم كه ديروز خاله كمي وضع خونه رو مرتب كرده بود وگرنه مطمئن بودم اگه با شرايط قبل كسي وارد اين خونه ميشد وحشت ميكرد!
خانم گماني به محض ورود و سلام و عليك خواست كه اتاق مامان رو نشونش بدهم.
با راهنمايي من به اتاق مامان وارد شد...مامان هنوز خواب بود.
براي لحظاتي به اتاق و اطرافش نگاه كرد و بعد گفت:مسعود گفته شما يه پسر كوچولو هم داريد...ميتونم اونم ببينم؟
- بله...البته...اما فكر ميكنم اتاقش حسابي بهم ريخته باشه...آخه8سالش بيشتر...
لبخندي زد و گفت:بله ميدونم...مسعود همه چيز رو بهم گفته...
وقتي به اتاق اميد وارد شديم اونم هنوز خواب بود.

sorna
11-20-2011, 04:38 PM
خانم گماني براي لحظاتي به صورت اميد خيره شد و بعد به آرومي طوريكه اميد بيدار نشه گفت:چقدر شبيه خودتونه؟!!
لبخندي زدم و با سر حرف او را تاييد كردم.
با هم به هال برگشتيم٬خواستم به آشپزخانه برم كه گفت:اجازه بدين من صبحانه رو حاضر ميكنم...به هر حال از امروز كار من شروع شده...مسعود برام همه چيز رو گفته...درسته كه من فقط به عنوان پرستار مادرتون استخدام شدم اما ميدونم چه كارهاي ديگه ايي رو هم بايد انجام بدم...
نميدونم چرا ولي كمي احساس شرمندگي كردم...به هر حال اون يك دختر جوان بود با مدرك ليسانس پرستاري و توقعي كه من داشتم خيلي بيشتر از يك پرستار خانگي از اون بود...از يك سو خوشحال بودم كه مسعود همه چيز رو براش گفته و از طرفي از موضوع شرمنده هم بودم...اما انگار خودش از نگاه من متوجه موضوع شد چون با همون لبخند مليحي كه چهره اش رو بيشتر از حد معمول دلنشين ميكرد گفت:نگران نباشيد...كار اين خونه سخت تر از كارهاي بيمارستان نيست...مادرتون كه نياز به مراقبت دائم نداره...بنابراين به جاي اينكه خيلي از ساعتهام رو بيكار در منزل بگذرونم ميتونم با كمال ميل به امور ديگه هم رسيدگي كنم...فقط اميدوارم از پس وظايفم به خوبي بربيام و شما رو پشيمون نكنم.
به سمت آشپزخانه رفت و در همون حال مانتو و روسريش رو در آورد و روي يكي از صندليها گذاشت.تي شرتی بلند كه آستينهاي كوتاهي داشت به تنش بود؛يك شلوارمشكي هم به پا داشت...موهايش را با يك گل سر ساده پشت سرش جمع كرده بود اما كاملا" مشخص بود كه بايد موهاي بلندي داشته باشد.
يكي از صندليها را عقب كشيدم و نشستم و او خيلي سريع مشغول آماده كردن چاي و ميز صبحانه شد.
به حركاتش نگاه ميكردم و در همان حال كه گاه جاي بعضي از وسايل رو كه مي پرسيد بهش نشون ميدادم گفتم:ببخشيد خانم گماني...فقط پسر من اميد يك كم...
دوباره لبخند زيبايي به چهره نشاند و در حاليكه ميز صبحانه رو مي چيد گفت:بله...در مورد اميد هم مسعود همه چيز رو بهم گفته...ميدونم بچه ي ديرجوش و عصبي هست...سعي ميكنم با اون هم رابطه ي خوبي برقرار كنم...
- نه...فقط ميخواستم بگم اگه يه وقت حرف نامربوط به شما زد يا كاري كرد كه باعث ناراحتيتون شد كافيه به خودم...
به ميون حرفم اومد و گفت:خواهش ميكنم آقاي مهندس...شما نگران نباشيد.
در همين لحظه اميد با چهره ايي خواب آلود در حاليكه هنوز بليز و شلوار خواب به تنش بود وارد آشپزخانه شد.....

sorna
11-20-2011, 04:38 PM
دوباره لبخند زيبايي به چهره نشاند و در حاليكه ميز صبحانه رو ميچيد گفت:بله...در مورد اميد هم مسعود همه چيز رو بهم گفته...ميدونم بچه ي ديرجوش و عصبي هست...سعي ميكنم با اون هم رابطه ي خوبي برقرار كنم...
- نه...فقط ميخواستم بگم اگه يه وقت حرف نامربوط به شما زد يا كاري كرد كه باعث ناراحتيتون شد كافيه به خودم...
به ميون حرفم اومد و گفت:خواهش ميكنم آقاي مهندس...شما نگران نباشيد.
در همين لحظه اميد با چهره ايي خواب آلود در حاليكه هنوز بليز و شلوار خواب به تنش بود وارد آشپزخانه شد...براي لحظاتي سر جايش ايستاد و خيره خيره به خانم گماني نگاه كرد.
خانم گماني با لبخند به طرف او رفت و گفت:به به...به به ببين چه پسر خوشگلي...
اميد عقب عقب رفت و سپس برگشت و با عجله از آشپزخانه خارج شد؛متوجه شدم كه به اتاق خودش برگشت و درب اتاق را به شدت بهم كوبيد!
خانم گماني سر جايش ايستاد و دیدم كه لبخند از صورتش محو شد و بعد به من نگاه كرد.
نفس عميقي كشيدم و گفتم:با كسي صميمي نميشه...حتي توي مدرسه هم با كسي دوست نيست و هميشه وقتي ميرم مدرسه اش بهم ميگن تنهايي رو به هر چيزي ترجيح ميده...توي مدرسه هم وقتي بچه هاي همكلاسي بهش ميخوان نزديك بشن كارش به كتك كاري و دعوا ميكشه..واقعا"بعضي وقتها نميدونم بايد چيكار كنم!
خانم گماني چايي براي من در فنجان ريخت و خودش هم صندلي مقابل من رو عقب كشيد نشست و گفت:مادرش رو خيلي دوست داشته؟
بي اراده خنده ي تمسخر آميزي روي لبم آوردم و گفتم:مادرش؟...نه...اصلا"...هيچ وقت با مهشيد رابطه ي خوبي نداشت...هيچ وقت...يعني ميشه گفت مهشيد اصلا"مادري نكرد براي اميد....به تنها چيزي كه اهميت ميداد لباساش و لوازم آرايشش بود و هميشه سعي داشت به اميد حالي كنه كه براي اون يه مزاحم و يه موجود دست و پاگيره...
- شما چي؟...رابطه اش با شما چطوره؟
كمي از چايي رو خوردم و گفتم:ميشه گفت عاشقشم...اون هم خيلي به من وابسته اس و دوستم داره...بعد از من فكر ميكنم با تنها كسي كه حرف ميزنه و بازي ميكنه...
- مسعود...درسته؟

sorna
11-20-2011, 04:39 PM
- آره...مسعود خيلي خوب با اميد ارتباط برقرار ميكنه...گرچه بعضي اوقات مسعود رو هم نمي پذيره...
- وضع درسش چطوره؟...فكر ميكنم مهر امسال ميره به كلاس سوم...درسته؟
- فوق العاده باهوشه...
- مثلا"چقدر؟
- خيلي...اونقدر كه الان سه ساله كه سالي يك بار تست آي.كيو كه ازش ميگيرن جز بچه هاي تيزهوش معرفي ميشه...نمراتشم هيچ وقت نديدم غير از20نمره ي ديگه ايي باشه...البته اينم بگم هيچ وقت توي خونه به غير از انجام تكليف مدرسه نديدم كتاب درسيش رو مطالعه كنه...مشخصه همه چيز رو در همون مدرسه ياد ميگيره...
خانم گماني لحظاتي به فكر فرو رفت و بعد مستقيم به چشمهاي من نگاه كرد و گفت:آقاي مهندس...فكر ميكنم اميد چون به گفته ي شما به مادرش علاقه ايي نداشته و همه ي محبت رو در وجود شما براي خودش پيدا كرده از اينكه شخص ديگه ايي مثل من در اين خونه باشه وحشت داره...دليلشم اينه كه ميترسه نكنه اين شخص تازه وارد باعث بشه حضور شما در خونه كمرنگ بشه و شما بيشتر از گذشته خودتون رو در كارهاي بيرون از منزل و شركت غرق كنيد و ديگه دلواپسي براي منزل نداشته باشيد و تقريبا"اين كه اميد رو در حاشيه قرار بدين...و فكر ميكنم ناسازگار بودنش با پرستارهاي قبلي مادرتونم به همين دليل بوده...شما اينطوري فكر نميكنيد؟
- تا حالا اين طوري به قضيه نگاه نكرده بودم!
- ميشه يه خواهشي از شما بكنم؟
به قدري صادقانه و با صدايي آرام بخش صحبت ميكرد كه براي لحظاتي احساس كردم مدتهاست از اينكه با كسي هم صحبت شده باشم اينقدر لذت نبرده ام!
نگاهي به صورتش كردم...چشمهاي درشت و شفاف و مشكي داشت كه وقتي بهش نگاه ميكردم حس ميكردم چقدر اين نگاه عميقه...ابروهاي كشيده و سياه كه در حد يك دختر آرايش شده بود جذابيت چشماش رو صد برابر ميكرد و اين تنها آرايش صورتش بود...بيني ظريفي داشت كه باعث ميشد برجستگي لبهاي خوش فورمش بيشتر به چشم بياد...لبهايي كه كاملا" صورتي بود و هنگام صحبت دندانهاي سفيد و مرتبش من رو به ياد مرتضي می انداخت...مرتضي هم تقريبا"چهره ايي دخترونه داشت و يادم مي اومد بعضي وقتها توي دانشگاه سر به سرش ميگذاشتيم و ميگفتيم:مرتضي خدا ميخواسته تو رو دختر بیافرینه...همه كار رو هم كرده بوده ولي آخر كاري پشيمون شده...
توي همين فكر بودم كه بي اراده به ياد شوخيهاي دوران دانشگاه لبخندي به روي لبم نقش بسته بود كه متوجه نگاه متعجب خانم گماني شدم و گفتم:ببخشيد...شما چيزي از من پرسيدين؟

sorna
11-20-2011, 04:39 PM
لبخند خاص خودش رو به لب آورد و گفت:خواستم ازتون خواهش كنم حداقل براي مدت كوتاهي هم كه شده بعد از ظهرها از شركت زودتر بياين خونه و اميد رو با خودتون به پارك و سينما ببريد و اينجوري بهش نشون بدين كه اومدن من در اين خونه نه تنها باعث نميشه شما خودتون رو غرق كارهاتون بكنيد؛بلكه با خيال راحتتر و وقت بيشتري كه پيدا كردين و خيالتون هم از بابت مادرتون راحت شده اون رو به گردش برده و وقت بيشتري رو براش ميتونيد بگذاريد...فكر ميكنم اين طوري اميد زودتر حضور من رو بپذيره و منم بهتر بتونم باهاش ارتباط برقرار كنم...
حرفي كه ميزد به نظرم كاملا"درست بود و من با تمام عشقي که به اميد داشتم چقدر از اين فكر غافل شده بودم!!!
وقتي خوب فكر كردم ديدم به راستي چقدر مدت زمان طولاني است كه من اميد رو به گردش نبردم!!!
لبخندي زدم و گفتم:شما درست ميگيد...واقعا"من به خاطر مشكلاتي كه سر راهم بوده خيلي از اين بچه غافل شدم و فكر ميكردم همين قدر كه در درون خودم عاشقشم براش كافيه...
در همين لحظه صداي مامان به گوش رسيد كه من رو صدا ميكرد.
خانم گماني گفت:تا شما به اتاق مادر بري منم صبحانه اي ايشون رو آماده ميكنم...بعد ميام.
حدس زدم ميخواد اومدنش رو به مامان در تنهايي اطلاع بدهم و بعد مامان رو ببينه؛براي همين گفتم:مامان ميدونه شما امروز مياي.
- چه خوب...پس با هم ميريم به اتاقشون.
به همراه همديگه از آشپزخانه خارج شديم.وقتي ميخواستيم به اتاق مامان وارد بشيم صداي اميد رو شنيدم كه از اتاقش من رو صدا ميكرد.براي لحظاتي نميدونستم به اتاق مامان برم يا به اتاق اميد كه خانم گماني گفت:شما بهتره بري پيش اميد...من خودم به اتاق مامان ميرم.
با سر حرفش رو تاييد كردم وبه سمت اتاق اميد رفتم.
وقتي خانم گماني وارد اتاق مامان شد لحظه ايي برگشتم و نگاهش كردم...خيلي از رفتارش كه مملو از اعتماد به نفس بود خوشم اومده بود...و بعد وارد اتاق اميد شدم.
اميد با چهره ايي عصبي و خشمگين روي تختش نشسته و زانوهاش رو توي بغلش گرفته بود!
رفتم كنارش روي تخت نشستم و در حاليكه سعي داشت از كار من ممانعت كنه اما موفق نشد و من اون رو در آغوشم گرفتم و گفتم:چيه بابا؟...چرا صبح اول صبحي اينقدر بد اخلاق شدي؟
- اين كيه اومده خونه ي ما؟

sorna
11-20-2011, 04:39 PM
- اين خانم از اين به بعد مياد اينجا تا مواظب مامان بزرگ باشه...تو مخالفي؟
- ازش خوشم نمياد...
- پسر خوب من كه الكي نبايد از كسي بدش بياد...حالا يه مدت اينجا بمونه اگه ديديم به درد نميخوره ميگيم بره...باشه؟
- دوست ندارم كسي غير از من و مامان بزرگ و شما توي اين خونه باشه...
- ولي من فكر ميكنم يه مدتي اينجا باشه تا حداقل من وقت كنم پسر خوبم رو يه ذره ببرم گردش...بريم پارك...بريم هر جايي كه تو دوست داري...اون اينجا باشه خيال من از بابت مامان بزرگ راحته و دوتايي بيشتر ميتونيم بريم بيرون گردش كنيم...تو اينطوري فكر نميكني؟
اميد براي لحظاتي به چشمهاي من خيره شد و بعد خودش رو بيشتر توي بغلم جا داد و گفت:من دوستش ندارم...
روي موهاي مشكي و نرمش رو بوسيدم و گفتم:لازم نيست كه دوستش داشته باشي...اونم به تو كاري نداره...مهم من و تو هستيم...مگه نه؟
- ولي پرستارهاي قبلي من رو اذيت ميكردن.
- اين تو رو اذيت نميكنه...بهت قول ميدم...اگه اذيتت كرد به خودم بگو زودي بيرونش ميكنم...چطوره؟...خوبه؟
- پس بهش بگو...
- چي بگم؟
- بگو كه به من كاري نداشته باشه...بهش بگو من هر كاري دوست داشته باشم ميكنم...هر چي دوست داشته باشم ميخورم...هر جا دوست داشته باشم توي خونه بازي ميكنم...حق نداره به اسباب بازيهاي منم دست بزنه...
خنديدم و بيشتر در آغوشم گرفتمش و گفتم:باشه پسرم...همه رو بهش ميگم...حالا بلند شو با هم بريم صبحانه بخوريم...من بايد بعد صبحانه زودي برم شركت.
- ديگه ظهرها براي ناهار نمياي خونه؟
- خوب حالا كه اين خانم اومده ديگه ظهر نميام ولي عصر كه اومدم با هم ميريم...
- تو گفتي اين اومده بيشتر من و تو با هم هستيم...پس چرا الان ميگي ديگه ظهر نمياي خونه؟
- تو دوست داري بابا براي ناهار خونه باشه؟
- آره.
- باشه...ناهار ميام...اما دوباره برميگردم شركت ولي عصر كه برگشتم خونه؛پسر گل من بايد حاضر و آماده باشه تا با هم بريم هر جايي كه دوست داره و حسابي خوش بگذرونيم...چطوره؟...موافقي؟
اميد خنده ي شيرين و كودكانه ايي كرد و بعد در حاليكه هنوز اون رو توي بغلم گرفته بودم از روي تخت بلند شدم و با هم از اتاق خارج شديم و به آشپزخانه رفتيم.
خانم گماني رو ديگه تا وقت خداحافظي نديدم.فقط وقتي به اتاق مامان رفتم اونم اونجا بود و داشت به مامان صبحانه ميداد.
از اينكه به اين سرعت اتاق و تخت مامان رو مرتب كرده بود كمي تعجب كردم ولي وقتي رضايت رو در چهره ي مامان ديدم انگار يك بار بزرگ و سنگين رو از روي دوشم برداشتن!

sorna
11-20-2011, 04:39 PM
بعد از خداحافظي از مامان و خانم گماني؛اميد رو هم بوسيدم و به شركت رفتم.
عجيب بود...حضور اين دختر در همين مدت كوتاه چه حس آرامش قوي رو به من بخشيده بود...انگار بزرگترين و سنگين ترين مسئوليتي كه تا اون روز بر دوشم بود رو يكباره برداشته بودن!
ساعت يك بود كه گوشي موبايلم زنگ خورد...وقتي نگاه كردم فهميدم از منزل تماس گرفتن.
گوشي رو كه جواب دادم صداي اميد رو شنيدم كه گفت:پس چرا نمياي؟!!!!
لبخندي زدم و گفتم:سلامت كو پسر خوب؟
صداي اميد جدي و عصبي بود كه گفت:ميگم چرا نمياي؟...مگه نگفتي براي ناهار مياي خونه؟...بيا ديگه.
- باشه پسرم...كارم تموم شده...الان ميام.
وقتي به خونه رسيدم براي اولين بار بعد از مدتها عطر مطبوعي از غذا در فضاي خونه پيچيده بود...
اميد با ديدن من سريع از روي مبلي كه روش دراز كشيده بود بلند شد و به طرفم دويد و در همان موقع خانم گماني هم در حاليكه داشت دستهاش رو با دستمالي خشك ميكرد از آشپزخانه خارج شد.
اميد رو در آغوش گرفتم و بوسيدم و پاسخ سلام و خسته نباشيدي كه خانم گماني گفت رو دادم و بعد به سمت اتاق مامان رفتم.
همه چيز مرتب و تميز بود و لبخند رضايت روي لبهاي مامان بيشتر از هر چيزي خوشحالم كرد.
به آرامي گفتم:چطوره مامان؟از پرستارت راضي هستي؟
مادرم نگاه تشكر آميزي به من كرد و گفت:خدا خيرت بده...آره...دختر خوبيه...هم مودبه هم معلومه به كارش خيلي وارده...از همه مهمتر خوشحالم از اينكه تو ديگه اسير زحمت من نيستي...
اميد رو گذاشتم روي زمين و بعد پيشاني مامان رو بوسيدم و گفتم:زحمت چيه مامان...من تا جون دارم نوكرتم.
- برو غذات رو بخور مادر..دست پختشم خيلي خوشمزه اس.
- مگه شما ناهارتم خوردي؟!!!
- آره مادر...همه ي كارهاي دختره روي نظمه...خيالت راحت باشه...
اميد دست من رو كشيد و به سمت درب اتاق برد و گفت:بيا بريم ديگه...سهيلا جون ميز ناهار رو آماده كرده.
با تعجب به اميد نگاه كردم و گفتم:سهيلا جون!!!!!!....اميد بابا معلومه خيلي زود با خانم گماني رفيق شدی...
صداي آرام مامان رو شنيدم كه گفت:نميدوني چقدر قشنگ با اميد حرف ميزنه...خدا خيرش بده...امروز اصلا"اين بچه هم يه حال و هواي ديگه داره...
اميد برگشت و با اخم به مامان نگاه كرد و گفت:نخيرم...من اصلا" هم دوستش ندارم...خوشحالم چون بابا بهم قول داده من رو بعد از ظهر ببره بيرون؛ببره پارك...فقط براي اينه كه خوشحالم.
به مامان چشمكي زدم و در حاليكه به همراه اميد از اتاق خارج ميشديم گفتم:درسته...و بابا هم سر قولش هست...مطمئن باش.
وقتي وارد آشپزخانه شدم اميد با عجله روي يكي از صندليها نشست.

sorna
11-20-2011, 04:40 PM
ميز ناهار كاملا" آماده بود و برنج و مرغ و سيب زميني سرخ شده عطر مطبوعي رو در همه جا راه انداخته بود.
متوجه بودم كه اميد به محض ورود به آشپزخانه دوباره چهره ايي اخمو به خودش گرفته و اصلا" به خانم گماني نگاه نميكنه.
لبخندي زدم و به خانم گماني كه داشت يخ در پارچ مي ريخت تا آب خنك درست كنه نگاه كردم و گفتم:دست شما درد نكنه...بعد از مدتها غذاي خونه خوردن به آدم مي چسبه...عطر و بوي غذايي كه درست كردين همه ي خونه رو گرفته...واقعا"ممنونم.
خانم گماني لبخندي زد و در همون حال كه مشغول به كارش بود گفت:خواهش ميكنم...كاري نكردم.
براي اينكه يه لباس راحت بپوشم و از شر اون كت و شلوار و كراوات راحت بشم و آبي هم به دست و صورتم بزنم از آشپزخونه بيرون رفتم.
صداي خان گماني رو شنيدم كه گفت:آقاي مهندس زودتر تشريف بيارين تا غذاتون سرد نشده.
در حاليكه تمام وجودم از حس آرامش پر شده بود در ضمني كه به اتاقم وارد ميشدم گره كراواتم رو باز كردم و گفتم:باشه...همين الان ميام...امروز واقعا غذا مزه ميده...
وارد اتاق شدم و كراواتم رو روي تخت گذاشتم و كتم رو از تنم خارج كردم كه ناگهان صداي شكستن پي در پي ظروف از آشپزخانه به گوشم رسيد.
با عجله از اتاق خارج شدم و وقتي وارد آشپزخانه شدم ديدم اميد در حاليكه هنوز گوشه ي رو ميزي توي دستش است كنار ديوار ايستاده و تمام بشقابها و غذاها روي زمين ريخته و شكسته شده...
به خانم گماني نگاه كردم...ديدم متعجب و تا حدودي وحشت زده به يخچال تكيه داده و به غذاها و ظروف شكسته شده ي روي زمين نگاه ميكنه.............
ادامه دارد.......

sorna
11-20-2011, 04:40 PM
با عجله از اتاق خارج و وقتي وارد آشپزخانه شدم ديدم اميد در حاليكه هنوز گوشه ي رو ميزي توي دستش است كنار ديوار ايستاده و تمام بشقابها و غذاها روي زمين ريخته و شكسته شده...
به خانم گماني نگاه كردم...ديدم متعجب و تا حدودي وحشت زده به يخچال تكيه داده و به غذاها و ظروف شكسته شده ي روي زمين نگاه ميكنه...
براي لحظاتي نميدونستم بايد چيكار كنم!!!
اميد با ديدن من گوشه ي روميزي رو كه هنوز توي دستش بود رها كرد و با سرعت از كنار پاي من رد شد و دويد به اتاقش و درب رو محكم به هم كوبيد!
خانم گماني كه گويا سريعتر از من تونسته بود به خودش مسلط بشه از يخچال فاصله گرفت و شروع كرد به جمع كردن ظروف و آنچه كه به روي زمين ريخته شده بود.
صندلي رو عقب كشيدم و با حالتي كه بي شباهت به آدمهاي درمانده نبود به روي آن نشستم و در حاليكه به حركات خانم گماني نگاه ميكردم گفتم:چرا اينجوري كرد؟
- نميدونم...شايد اين غذا رو دوست نداره...شايد ياد چيزي افتاده...شايدم من كاري كردم كه باعث شد عصباني بشه...
- مگه شما كاري كردي يا حرفي زدي؟
- نه به خدا...
- باشه...برم پيشش ببينم چرا اين كار رو كرد...
خانم گماني در حاليكه كف آشپزخانه رو تميز ميكرد ديگه حرفي نزد و منم از آشپزخانه خارج شدم.
وقتي به اتاق اميد رفتم ديدم در بين حد فاصل تخت و كمدش روي زمين نشسته و زانوهاش رو در آغوش گرفته و با اخم به نقطه اي خيره شده.
نميدونستم بايد باهاش چيكار كنم!..تا توضيح نداده بود در واقع منم نبايد عكس العملي نشون ميدادم چون ميدونستم اگه بخوام قبل از شنيدن حرفاش اون رو تنبيه كنم ممكن بود بعد پشيمون بشم.
روي تخت نشستم و براي دقايقي دستانم رو بهم گره كردم و با نگاه كردن به طرح كارتوني فرشي كه كف اتاق بود سعي كردم زمان لازم رو بهش بدهم تا بلكه كمي آروم بشه..

sorna
11-20-2011, 04:40 PM
در همون موقع بوي سرخ شدن سوسيس از آشپزخانه هم به مشام مي رسيد و فهميدم خانم گماني حالا داره براي ناهار سوسيس سرخ ميكنه چون ديگه چيزي از غذاي ناهار نمونده بود!
ميدونستم اميد سوسيس خيلي دوست داره بنابراين گفتم:اميد...غذاي مورد علاقه ي من رو كه ريختي روي زمين...ولي مثل اينكه بدم نشد چون به قول تو((سهيلا جون))حالا داره سوسيس سرخ ميكنه...
اميد به من نگاه كرد و گفت:ميخواي دعوام كني؟
- نه...تا ندونم دليل كارت چي بوده كه بيخودي دعوات نميكنم...ديگه ميدونم مثل دفعات قبل نبايد زود عصباني بشم...چون ممكنه ايندفعه هم تقصير اصلي متوجه تو نبوده...مثل دفعه ي قبل كه خانم سعيدي پرستار قبلي اينجا بود و بهت گفته بود تو نبايد نوشابه بخوري و عصباني شده بودي و اون كار رو كردي..يادته؟
اميد با حركت سرش جواب مثبت بهم داد كه يعني همه چيز رو خوب به خاطر داره...بعد ادامه دادم:ببينم...ايندفعه از چي عصباني شدي؟
نگاهي بهم كرد كه فهميدم بغض كرده و چشماش پر از اشك شده...براي لحظه اي فكر كردم خانم گماني بهش حرفي زده...از جايم بلند شدم و گفتم:باشه...اگه خانم گماني باعث عصبانيتت شده همين الان ميرم بهش ميگم از اينجا بره...
و بعد به سمت درب اتاقش رفتم كه گفت:بابا؟
- جونم بابا؟
- نه...نگو بره...اون چيزي بهم نگفت...
- ايستادم و برگشتم نگاهش كردم و گفتم:پس چرا اين كار رو كردي؟
با گريه گفت:نميدونم...
و با صداي بلند شروع كرد به گريه كردن!
خواستم به طرفش برم كه چند ضربه ي ملايم به درب اتاق خورد و درب باز شد.

sorna
11-20-2011, 04:57 PM
خانم گماني در حاليكه لبخند به لب داشت اومد داخل اتاق و نگاهي به من و اميد كرد و رو به من گفت:آقاي مهندس ميشه خواهش كنم شما تشريف ببريد ناهارتون رو بخوريد...اگه اجازه بدين ميخوام اميد جون رو خودم بيارم سر ميز تا ناهارش رو بخوره...
مردد بودم كه آيا به حرفش گوش كنم يا نه كه ديدم اميد از روي زمين بلند شد و به طرف خانم گماني اومد و در حاليكه از تعجب به حد انفجار رسيده بودم ديدم اميد خودش رو در آغوش خانم گماني انداخت و با شدت بيشتري شروع كرد به گريه!
خانم گماني روي زانو نشست و اميد رو به آغوش گرفت و گفت:اشكالي نداره عزيزم...اصلا"چيز مهمي نيست...حالا بيا بريم ناهار بخوريم.
و بعد اشكهاي اميد رو پاك كرد و اون رو سخت در آغوش گرفت و چندين مرتبه صورتش رو بوسيد!!!
باورم نميشد كه در يك نصفه روز اينقدر تونسته باشه با اميد ارتباط خوبي برقرار كرده باشه...مات و متحير به هر دوي اونها نگاه ميكردم كه شنيدم اميد در حاليكه هنوز در آغوش خانم گماني بود گفت:ميخوام من و تو توي اين اتاق تنهايي غذا بخوريم...فقط من و تو.
خانم گماني خواست حرفي بزنه كه گفتم:هيچ اشكالي نداره...شما و اميد اينجا ناهار بخوريد...منم ناهارم رو توي آشپزخانه ميخورم...بعدش بايد زود برگردم شركت.
خانم گماني اميد رو كمي از خودش فاصله داد و گفت:پس اميد جان تو همين جا بمون تا من برم ناهارمون رو بيارم همين جا با هم دو تايي بخوريم.
اميد لبخند رضايتي روي لبش نشست و بعد از خانم گماني فاصله گرفت.
وقتي همراه خانم گماني به آشپزخانه وارد شدم ديدم مقداري سوسيس سرخ شده با چند عدد تخم مرغ نيمرو روي ميز آماده گذاشته...با اينكه خيلي دلم ميخواست از مرغ و برنج و سيب زميني سرخ شده ي قبل چيزي خورده بودم اما با شرايط ايجاد شده همين سوسيس و تخم مرغ هم غنيمتي بود.
وقتي نشستم روي صندلي تا ناهارم رو بخورم در همون حاليكه خانم گماني براي خودش و اميد غذا در بشقابها ميكشيد و گوجه و خيارشور خورد ميكرد پرسيدم:خيلي عجيبه...چطور تونستي در عرض نصف روز اينقدر با اميد صميمي بشي؟...چيكار كردي باهاش كه اينطوري حضورت رو پذيرفت؟!!!
- نميدونم...شايد به خاطر اينه كه از صبح تا الان هر كاري كرد هيچي بهش نگفتم.
- مگه از صبح تا الان چيكار كرده؟!!

sorna
11-20-2011, 04:58 PM
لبخند كمرنگي زد و نگاهي بهم كرد و گفت:هيچي...
و بعد همراه يك سيني بزرگ كه حاوي بشقابهاي غذاي خودش و اميد به همراه مخلفات لازم بود از آشپزخانه خارج شد.
حدس زدم احتمالا"اميد از صبح تا الان كارهايي مثل همين كشيدن روميزي و كثيف كردن خونه و شيطنتهاي خاص خودش رو كرده كه صداي خانم گماني رو دربياره و اين دختر هم با صبر و حوصله همه رو تحمل كرده كه حالا اميد اينجوري متوجه شده اين پرستار با پرستارهاي قبلي فرق داره و به همين خاطر رابطه اش خيلي سريع رنگ صميمت به خودش گرفته...
وقتي ميخواستم دوباره به شركت برگردم متوجه شدم مامان خانم گماني رو صدا ميكنه و او هم بي معطلي از اتاق اميد خارج و به اتاق مامان رفت.
براي خداحافظي ديگه داخل اتاق مامان نرفتم و از همون هال با مامان خداحافظي كردم.وقتي درب اتاق اميد رو باز كردم ديدم دوباره عصباني شده و نشسته روي تخت و به بشقابهاي نيمه كاره ي غذاي خودش و خانم گماني نگاه ميكنه...جلو رفتم ببوسمش اما با عصبانيت صورتش رو برگردوند و حتي جواب خداحافظي منم نداد...!
وقتي خواستم از اتاقش خارج بشم ايستادم و بهش نگاه كردم و گفتم:بعد از ظهر كه اومدم...پسر گلم حاضر باشه كه با هم بريم بيرون...باشه؟
جوابم رو نداد و من هم از اتاق خارج شدم و به شركت رفتم.
وقتي برگشتم خونه ساعت از7گذشته بود...ميدونستم خانم گماني هنوز نرفته چون ساعت كاريش از7صبح تا9شب بود بنابراين مطمئن بودم الان اميد رو آماده كرده تا به پارك ببرمش.
زمانيكه وارد خونه شدم بر عكس انتظارم همه جا ساكت و مرتب بود...اطراف هال و پذيرايي و حتي ناهار خوري رو نگاه كردم...اما از اميد خبري نبود!
به اتاق مامان رفتم و ديدم مامان خوابيده...آرامش عجيبي در چهره ي مامان ميديدم؛آرامشي كه مدتها بود در چهره اش گم شده بود اماحالا دوباره شاهد اون بودم.
سامسونتم رو روي يكي از مبلهاي داخل هال گذاشتم و به آرامي صدا كردم:اميد؟...كجايي بابا؟

sorna
11-20-2011, 04:58 PM
چون با كليد درب خونه رو باز كرده و ماشينمم جلوي درب حياط پارك كرده بودم براي همين خانم گماني تقريبا" از حضور من در خانه كاملا" بي اطلاع بود و با شنيدن صداي من با حالتي حاكي از تعجب از آشپزخانه خارج شد و گفت:سلام...شما كي تشريف آوردين؟!!!
- سلام...همين الان...اميد كجاس؟...قرار بود حاضر باشه تا ببرمش پارك.
- واقعيتش از دست من دلخور شد...يك كمي هم گريه كرد...اما...
- اما چي؟...مگه شما چي گفتي بهش؟...من كه به شما گفته بودم اميد بچه ي حساسيه...پس چرا باعث عصبي شدنش شدي؟
صداي من هنگام گفتن اين جملات كمي عصبي و با صوتي بلند بيان شده بود كه ديدم با چشماني متعجب به من نگاه ميكنه و كمي به من نزديكتر ايستاد و مستقيم به صورت عصبي من نگاه كرد و با آرامشي خاص گفت:هيس...آقاي مهندس...چرا شما اينقدر زود عصبي ميشين؟...من كي گفتم اميد رو عصبي كردم؟...من حرف خاصي به اميد نزدم...تو رو خدا يه ذره آروم صحبت كنيد...هم مامان خوابيده هم اميد...ممكنه با صداي شما بيدار بشن.
- اميد خوابيده؟!!!...الان؟!!!...الان چه وقته خوابه؟!!!...قرار بود ببرمش پارك...
- بله ميدونم...ولي اصرار داشت منم همراه شما بيام پارك...وقتي بهش گفتم كه من نميتونم با شما بيام خيلي ناراحت شد و كلي هم گريه كرد...بعدش هر كاري كردم نخواست لباسش رو عوض كنه و دائم گريه ميكرد...منم بغلش كردم و براي اينكه ساكت بشه كنارش روي تختش دراز كشيدم...وقتي يك كم آروم شد از من خواست براش يكي از كتابهاي قصه اش رو بخونم...منم اين كار رو كردم...وسطهاي قصه بود كه ديدم توي بغلم خوابش رفته...الانم توي اتاقش خوابيده...اگه اجازه بدين برم بيدارش كنم و هر طور شده راضيش كنم تا با شما بياد پارك...
تمام مدتي كه حرف زده بود به صورت زيباش كه مهرباني از عمق چشمهاي جذابش هر بيننده رو مجذوب ميكرد؛خيره شده بودم.
چطوري اين دختر اينقدر با خودش؛با حرفهاش و با حركاتش آرامش به اين خونه آورده؟!!!
خدايا...اين دختر با اين رفتار چه آتشي رو داره در دل من روشن ميكنه؟...نه...حتما" دارم اشتباه ميكنم!
متوجه شدم كه داره به سمت اتاق اميد ميره كه گفتم:نه خانم گماني...بيدارش نكنيد...بگذاريد بخوابه...هر وقت بيدار شد ميبرمش...مشكلي نيست...اگرم خيلي دير بشه فردا مي برمش پارك...اصلا"لازم نيست بيدارش كنيد...
برگشت و نگاهي به من كرد و گفت:باشه...هر طور ميل شماست

sorna
11-20-2011, 04:58 PM
و بعد به سمت آشپزخانه رفت.
بي اراده دنبالش رفتم...نميدونم چرا ولي واقعا" بي اراده اين كار رو كرده بودم!
روي يكي از صندليهاي آشپزخانه نشستم و نگاهش كردم...متوجه شدم براي ناهار فردا داره گوشت و مخلفات ديگه ايي رو در آرامپز قرار ميده...
همه جاي آشپزخانه از تميزي برق ميزد...نميدونستم چطوري ازش تشكر كنم ولي در درونم بيشتر ممنون مسعود بودم كه اين دختر رو به منزلم فرستاده بود.
بعد از اينكه كارش تمام شد دستهاش رو زير شير آب شست و من بدون اينكه خودش متوجه باشه هنوز به رفتار و حركاتش نگاه ميكردم.
نميدونم چرا اما حس ميكردم چيزي در وجود اين دختر هست كه باعث ميشه بي اراده آدم جذبش بشه...!
وقتي دستاش رو شست نگاهي به ساعت ديواري آشپزخانه انداخت و به سمت درب آشپزخانه رفت.
سريع گفتم:لازم نيست بيدارش كنيد...گفتم كه...باشه اصلا"فردا ميبرمش پارك...
سر جايش ايستاد و نگاه آكنده از محبتي كه در چشمان شفافش موج ميزد به من انداخت و گفت:آقاي مهندس!...يك بار گفتين...منم كاملا"متوجه ي حرفتون شدم...الانم نخواستم اميد رو بيدار كنم...ساعت نزديك8شده ميخوام داروهاي مامان رو بهشون بدم...بعدشم كم كم بايد حاضر بشم چون وقتي به آژانش زنگ زدم گفتن تا ساعت10ماشين ندارن بعدش مسعود اينجا زنگ زد...وقتي فهميد شب ساعت9كارم تموم ميشه و آژانسم ماشين نداره گفت ساعت8:30مياد دنبالم تا من رو برسونه خونه...ولي اگه شما بخواين تا ساعت9 اينجا هستم...اما فكر ميكنم ديگه كاري نمونده...
از كار خودم كه گمان كرده بودم ميخواد اميد رو بيدار كنه خنده ام گرفت و در عين حال از تسلطي كه در كلام اين دختر موقع حرف زدن بود غرق لذت شده بودم...

sorna
11-20-2011, 04:58 PM
با اينكه22سالش بيشتر نبود و از مهشيد همسر اولم خيلي كوچيكتر بود اما اصلا"مثل مهشيد موقع حرف زدن لوس بازي و ناز و اداي بيجا نداشت...خيلي سنگين و پخته و شمرده شمرده و با آرامش صحبت ميكرد...
عجيب بود...چرا هر كار اين دختر اينقدر برام دلنشين بود؟!!!
وقتي از آشپزخانه خارج شد سريع بلند شدم و با آژانس تماس گرفتم و از اونجايي كه مدير آژانس كاملا"من رو مي شناخت وقتي خواستم به طور قراردادي راننده ايي رو استخدام كنم تا هر روز صبح به آدرس خانم گماني بره و اون رو به منزلم بياره و شبها هم راس ساعت9دوباره اون رو به آدرس منزلش برگردونه خيلي سريع قبول كرد كه از فردا به همون آدرسي كه داده بودم راننده ي مطمئني رو خواهد فرستاد.
ديگه از بابت رفت و آمدش هم خيالم راحت شد...چون نميشد هر وقت مشكلي پيش بياد از مسعود بخوام اين زحمت رو تقبل كنه...
توي همين فكرها بودم كه صداي زنگ درب بلند شد و وقتي اف.اف رو پاسخ دادم فهميدم مسعود اومده...

sorna
11-20-2011, 04:59 PM
ديگه از بابت رفت و آمدش هم خيالم راحت شد...چون نميشد هر وقت مشكلي پيش بياد از مسعود بخوام اين زحمت رو تقبل كنه...
توي همين فكرها بودم كه صداي زنگ درب بلند شد و وقتي اف.اف رو پاسخ دادم فهميدم مسعود اومده...
مسعود اومد داخل٬مشخص بود عجله داره اما مثل هميشه با چهره اي خندان وارد شد.بعد از سلام و عليك دوباره به آشپزخانه برگشتيم و در همانجا روي صندليها نشستيم.وقتي سراغ اميد رو گرفت و ماجرا رو بهش گفتم اصلا" تعجب نكرد و گفت:ميدونستم سهيلا خيلي راحت با اميد ارتباط برقرار ميكنه...از بس كه اين دختر مهربونه...
در همين لحظه سهيلا وارد آشپزخانه شد و مسعود بعد از سلام و احوالپرسي با اون گفت كه زودتر حاضر بشه تا برسونش خونه منهم سريع موضوع آژانس و وسيله ي رفت و آمدي كه از اين پس براي خانم گماني در نظر گرفته بودم رو گفتم...
مسعود براي لحظاتي به من خيره شد و بعد گفت:نيازي نبود سياوش...من خودم ميتونم برنامه ام رو تنظيم كنم و سهيلا رو بيارم و ببرم...
خانم گماني از من تشكر كرد و رو به مسعود گفت:نه مسعود...اين طوري خيلي بهتره...البته ميدونم براي آقاي مهندس اين موضوع هزينه برداشته ولي اينجوري خودمم راحتترم چون نميشه هر روز و هر شب مزاحم تو بشم بالاخره تو هم براي خودت كار و زندگي داري...بيكار كه نيستي.
و بعد براي اينكه سريعتر حاضر بشه و به همراه مسعود بره از آشپزخانه خارج شد.
رو كردم به مسعود و گفتم:خيلي دلم ميخواد زودتر بفهمم چرا تو اينقدر با خانم گماني خودموني هستي!
- اين موضوع ناراحتت ميكنه؟
- چي!!!...اين كه تو با خانم گماني خودموني هستي؟...نه...اصلا"...فقط كنجكاوم بدونم چرا!
مسعود براي لحظاتي كوتاه به من نگاه كرد و بعد بدون اينكه پاسخ من رو بده به سمت يخچال رفت و براي خودش كمي آب در ليوان ريخت و خورد.
در همين موقع خانم گماني در حاليكه آماده ي رفتن شده بود وارد آشپزخانه شد.

sorna
11-20-2011, 04:59 PM
مسعود كمي به خانم گماني نگاه كرد و گفت:راستي سهيلا مامانت كي انشالله عازم مكه اس؟
سهيلا با تعجب نگاهي به من و بعد به مسعود انداخت و گفت:دو روز ديگه پروازشونه...حالا چي شد تو يكدفعه ياد سفر مامان من افتادي؟
من سكوت كرده بودم و هر دوي اونها رو نگاه ميكردم و حالا منتظر پاسخ مسعود بودم!
مسعود كمي گره كراواتش رو شل كرد و گفت:خوب بالاخره بايد ميدونستم ديگه...مگه كسيكه ميخواد بره خونه ي خدا نبايد افرادي براي بدرقه اش برن فرودگاه...خوب خواستم بدونم كي پرواز داره...
خانم گماني خنديد و گفت:چقدر هم تو به اين چيزها اعتقاد داري...مسعود اصلا" بهت نمياد اداي آدمهاي مذهبي و متدين رو دربياري...حالا اگه آقاي مهندس رو بگي يه چيزي...
مسعود خنديد و گفت:نفهميد چي شد...چي شد...چطور قيافه ي عبوس و بداخلاق اين سياوش شبيه پيغمبرهاس ولي من شبيه ابليس مطلقم؟
خانم گماني در حاليكه روسريش رو مرتب ميكرد گفت:حالا كي گفت تو ابليس مطلقي؟...ببين خودت داري روي خودت اسم ميگذاري...
متوجه شده بودم كه مسعود اينهمه حرف نامربوط رو زده تا از پاسخ سوال من در حضور خانم گماني طفره رفته باشه!...براي همين بدون اينكه به حرفهاي اونها توجهي كنم از روي صندلي بلند شدم و كتم رو درآوردم و كراواتمم باز كردم...نميدونم چرا اما اين حركتم باعث شد لبخند از صورت خانم گماني محو بشه و بعد از اينكه من رو در اون حال ديد رو كرد به مسعود و گفت:بهتره ديگه بريم...آقاي مهندس ديگه از چرنديات من و تو خسته شده و حتما ميخوان استراحت كنن...بريم ديگه مسعود...خداحافظ.
و بعد از آشپزخانه خارج شد و به سمت درب هال رفت.
مسعود كه يك سيب بزرگ و قرمز از توي يخچال برداشت و گازي هم به اون زد سمت من اومد و با صدايي آروم طوريكه فقط من شنيده باشم گفت:سر فرصت درباره ي همه چيز با هم صحبت ميكنيم...

sorna
11-20-2011, 04:59 PM
و بعد در حاليكه با انگشت اشاره اش به وسط دو ابروي من اشاره كرد و كمي فشار آورد گفت:سياوش حالم از اين اخمي كه هميشه توي صورتت داري بهم ميخوره...گرچه از خيلي دخترها و زنها شنيدم همين اخم توي صورتت جذابيتت رو صد برابر كرده ولي اگه من زن بودم محل سگ هم بهت نميدادم...بدبخت حالا كه ديگه از دست زنت راحت شدي اين اخم لعنتي توي صورتت رو بندازش دور...
و دوباره با ولع گاز ديگري به سيب زد و از آشپزخانه خارج شد.
لحظاتي بعد كه مسعود و خانم گماني رفته بودن به اتاق خوابم رفتم و كتم رو به روي صندلي گذاشتم و روي تخت دراز كشيدم.
ناخودآگاه به زندگي گذشته ام فكر كردم...واقعا" من با تمام ويژگي هاي خاصي كه از نظر خيلي ها داشتم اما هيچ وقت از زندگيم لذت نبرده بودم!..مهشيد كاري با من كرده بود كه اصلا" چيزي به نام لذت رو از ياد برده بودم...به قول مسعود با تمام ثروت و جذابيت خاصي كه براي خيلي از زنها در اولويت انتخاب و توجه قرار داره ولي واقعا"نسبت به زنها سرد شده بودم...از اينكه خيانت مهشيد با ذكاوتي كه مسعود داشت بهم ثابت شده بود هميشه يه جورهايي بعد از اون وقايع براي فرار از ديدن خيانت مجدد سعي كرده بودم در كنار احترامي كه براي تمام جنسهاي مخالفم قائل بودم اما ميل و گرايشي هم بهشون در خودم ايجاد نكنم...و چقدر مسعود سر اين موضوع با من بحث كرده بود...اما فايده ايي نداشت...دلم نميخواست ديگه وابسته ي زني بشم...ديگه ته دلم از خيانت ترسيده بودم!
عشق و عاشقي رو سالها بود از ياد برده بودم...وقتي فكر ميكردم مي ديدم من هيچ وقت طعم عاشقي رو در زندگي با مهشيد نفهميده بودم...اما نسبت به زندگيم و همسرم هميشه حس مسئوليت داشتم...هميشه سعي كرده بودم تا حد امكان از خطاهاي مهشيد چشم پوشي كنم و تمام تلاشم رو ميكردم...با توجه به تمام سردي روابط زن و شوهري كه سالها بود بين ما به وجود اومده بود و هر دو در اتاقهايي جدا مي خوابيديم اما نمي خواستم حتي همين زندگي مزخرف هم به از هم پاشيدگي برسه...اونم فقط و فقط به خاطر اميد.با اينكه ميدونستم مهشيد نسبت به اميد هم هيچ حسي نداره اما دلم نميخواست اميد به عنوان بچه ي طلاق شناخته بشه!

sorna
11-20-2011, 04:59 PM
ولي روزي كه مسعود تونست بهم ثابت كنه كه مهشيد چه زن كثيف و هوسبازي هست و با چه كساني ارتباط برقرار ميكنه ديگه همه چيز برام تغيير كرد...حس ميكردم خورد شدم...احساس ميكردم ديگه هيچ غروري برام باقي نمونده...به قدري از مهشيد متنفر شدم كه حتي حاضر نبودم لحظه ايي تحملش كنم!
مسعود اصرار داشت با توجه به قوانين حاكم در شريعت حكومت بدترين شرايط رو براي مهشيد به وجود بيارم...شرايطي مثل سنگسار كه البته با مدارك مستندي كه مسعود تهيه كرده بود اين حكم براي مهشيد اجتناب ناپذير ميشد...
چه شبها و روزهايي با اعصاب خراب به اين قضيه فكر كرده بودم و از شدت غصه و فشار عصبي چه ساعتهايي در تنهايي سر به دیوار كوبيده و اشك ريخته بودم...
مسعود چقدر اصرار داشت كه من با ارائه اون مدارك بايد به دادگاه مراجعه كنم!
من آدم شناخته نشده ايي نبودم و ميدونستم با اين كار چه عواقبي در انتظار حيثيت خانوادگي و شغلي من خواهد بود...اما چيزي كه باعث شد براي طلاق مهشيد هيچكدوم از اون مدارك رو به دادگاه ارائه ندهم فقط و فقط ترسي بود كه از آينده ي اميد داشتم...
وحشت از اينكه اجراي اون حكم چه عواقب وخيم و ترسناكي ميتونه در روح و روان و زندگي آينده ي اميد داشته باشه...
با اينكه اميد هيچ وابستگي به مهشيد نداشت اما به هر حال مهشيد نام مادر اميد رو با خودش يدك مي كشيد...
من فقط و فقط به اميد فكر كرده بودم نه به آبروي شخصي و كاري خودم!
براي همين هم بدون ارائه هيچكدوم از اون مدارك و فقط با اتكا به اينكه با هم تفاهم نداريم و رضايت طرفين به جدايي٬مهشيد رو از زندگي خودم و اميد با ذكر عنوان طلاق بيرون كرده بودم!
روي تخت نشستم و در حاليكه پاهام روي زمين بود سرم رو ميان دو دستم گرفتم و با تمام قدرت انگشتهام رو روي شقيقه هام فشار دادم...دلم ميخواست قدرت داشتم و تمام اون خاطرات مزخرف رو از ذهنم پاك ميكردم...اما اين ممكن نبود!
صداي اميد رو شنيدم كه به هال اومده و خانم گماني رو صدا ميكرد:سهيلا جون؟...سهيلا جون؟

sorna
11-20-2011, 05:00 PM
از روي تخت بلند شدم و سعي كردم با كشيدن چند نفس عميق كمي از اون حالت عصبي خودم رو خارج كنم و بعد به هال رفتم.
اميد رو ديدم كه با چهره ايي نگران و مضطرب از آشپزخانه خارج شد و به محض ديدن من به طرفم دويد و خودش رو در آغوشم انداخت و گفت:تو بهش گفتي بره؟!!!
صورتش رو بوسيدم و گفتم:نه عزيزم...اما خانم گماني ساعت كارش براي امروز تموم شده بود و بايد ميرفت خونشون...ولي فردا صبح دوباره برميگرده.
- دروغ نميگي؟
- بابا كي به تو دروغ گفته كه اين دومين بارم باشه؟
- حتما" مياد؟
- آره عزيزم...مطمئن باش...فردا صبح وقتي بيدار بشي سهيلا جون اينجاس...خيالت راحت.
چهره ي اميد از اون حالت اضطراب خارج شد و لبخند قشنگي به چهره ي معصومش نشست.
صورتش رو بوسيدم و گفتم:حالا ديگه اونقدر خانم گماني رو دوست داري كه به من سلام هم نميكني...آره؟...خيلي نامرد شدي...
و بعد شروع كرديم با هم به بازي و سر و كله زدن و به قول اميد كشتي گرفتن كه صد البته اين من بودم كه بايد هميشه شكست ميخوردم!
اون شب اميد حاضر نشد ديگه براي گردش ببرمش به پارك از طرفي نميشد با نبودن خانم گماني در منزل٬مامان رو تنها بگذارم و از اينكه اميد هم تمايلي به بيرون رفتن نداشت از درونم راضي بودم.
وقتي مي خواستم براي شام چيزي درست كنم متوجه شدم خانم گماني حتي فكر شام رو هم كرده بوده و اين ديگه واقعا" خارج از وظايف اون بود...حس ميكردم هنوز هيچي نشده بايد يادم بمونه كه اگر اون بخواد به اين كارها و محبتهاش ادامه بده عنقريب خيلي بيش از اين حرفها به او بدهكار خواهم شد!
فردا صبح وقتي با صداي زنگ درب بيدار شدم قبل از اينكه حتي از تخت بيرون بيام احساس كردم كسي درب حياط رو با اف.اف باز كرد!
با عجله از تخت اومدم بيرون و در حاليكه سريع لباسم رو مي پوشيدم و دكمه هاي پيراهنم رو ميبستم از پنجره ديدم درب هال باز شد و اميد به حياط دويد و وقتي خانم گماني وارد حياط شد با چنان عشقي خودش رو در آغوش خانم گماني انداخت كه باعث شد براي لحظاتي به هر دوي اونها از پشت پرده هاي پنجره ي اتاق خيره بشم و نگاهشون كنم...

sorna
11-20-2011, 05:00 PM
خانم گماني با محبت اميد رو در آغوش گرفت و چندين بار صورتش رو بوسيد و بعد در حاليكه دست اميد رو به دست گرفت آرام آرام به سمت درب هال آمدند.
باورم نميشد اميد اينقدر سريع به خانم گماني وابسه شده باشه...اونقدر كه صبح زود به عشق اون بيدار شده و منتظر باشه تا وقتي زنگ زد خودش درب رو براي اون باز كنه!
در همين فكرها بودم كه ترجيح دادم حالا كه اميد درب رو باز كرد و خانم گماني هم با اميد سرگرم هست و مطمئنا"اول به كارهاي مامان رسيدگي خواهد كرد؛ترجيح دادم قبل خروج از اتاق دوش بگيرم و همين كار رو هم كردم.
دقايقي بعد وقتي از حمام بيرون اومدم و لباسم رو پوشيدم و خودم رو در آينه نگاه كردم خنده ام گرفت! مدتها بود اينجوري با اعصاب آروم به سر و وضعم نرسيده بودم...مطمئن بودم مسعود امروز من رو با صورت مرتب و اصلاح كرده ببينه كلي سر به سرم ميگذاره!
وقتي از اتاق خارج شدم و به آشپزخانه رفتم اميد مشغول خوردن صبحانه ايي بود كه خانم گماني بعد از فارغ شدن از كارهاي مامان روي ميز مهيا كرده بود و هر دو با هم مشغول صحبت در مورد يك شخصيت كارتوني مورد علاقه ي اميد بودن.
با وارد شدن من به آشپزخانه هر دوي اونها براي لحظاتي من رو نگاه كردن.
خانم گماني سريع از روي صندلي بلند شد و بعد از گفتن سلام و صبح بخيري كه به من كرد مشغول ريختن چاي براي من شد ولي اميد همچنان به صورت من نگاه ميكرد سپس در حاليكه لبخندي روي لبهاش اومده بود گفت: بابا چقدر خوشگل شدي!!!
از حرف اميد خنده ام گرفت و در حاليكه روي صندلي مي نشستم لپش رو كشيدم و گفتم:آخه ديدم پسرم هميشه خوشگله خواستم منم مثل پسرم باشم.
- تا سهيلا جون تو رو هم مثل من دوست داشته باشه؟
از حرف اميد يكه خوردم...سريع به خانم گماني نگاه كردم...اما اون همانطور كه خودش رو مشغول ريختن چاي كرده بود با اينكه ديدم لحظاتي كوتاه دست از كار كشيد اما برنگشت به سمت من و اميد!...و دوباره مشغول كارش شد.
به اميد نگاه كردم و ديدم با لبخندي عميق تر به من و خانم گماني نگاه ميكنه...

sorna
11-20-2011, 05:00 PM
براي اينكه جو رو از حالت ايجاد شده خارج كنم گفتم:اميد ديشب كه نشد ببرمت پارك ولي امروز بعد از ظهر ديگه حتما مي برمت.
- سهيلا جون هم بايد بياد...
خانم گماني كه فنجان چاي رو روي ميز جلوي من قرار ميداد گفت:اميد جان ديروز كه برات توضيح دادم و گفتم كه به چه علتي من نميتونم بيام...يه پسر خوب كه همه چيز رو متوجه ميشه نبايد دوباره روي مسئله ايي اصرار كنه...
اميد به من نگاه كرد و گفت:خوب مامان بزرگ رو بگذاريم روي صندلي چرخدارش و ببريمش بيرون...اونم مي تونيم با خودمون ببريمش پارك...نميشه؟
حرف اميد و استدلالش كاملا" درست بود براي همين رو كردم به خانم گماني و گفتم:اتفاقا"اگه شما فقط مشكلتون مامان هست بايد بگم اميد درست ميگه...مامان ويلچر هم داره...
خانم گماني با لبخند به اميد نگاه كرد و گفت:اگه مامان بزرگ هم راضي باشه با اين حساب ديگه حرفي باقي نميمونه...
اميد فريادي از سر شوق كشيد و با عجله از روي صندلي بلند شد و به سمت اتاق مامان دويد.
در حاليكه چاي ميخوردم به خانم گماني كه هنوز به اميد خيره بود نگاه كردم...
خدايا اين احساس دروني من چيه؟...نكنه بي خبر من هم به اين دختر وابسته شدم؟...نه...بايد حواسم رو جمع كنم...بايد اين افكار رو از خودم دور كنم.......

sorna
11-20-2011, 05:00 PM
در حاليكه چاي ميخوردم به خانم گماني كه هنوز به اميد خيره بود نگاه كردم...
خدايا اين احساس دروني من چيه؟...نكنه بي خبر من هم به اين دختر وابسته شدم؟...نه...بايد حواسم رو جمع كنم...بايد اين افكار رو از خودم دور كنم...
متوجه نبودم كه چه مدت طول كشيد و من همچنان به نيم رخ دلنشين خانم گماني خيره مانده بودم...لحظه اي به خودم اومدم و ديدم او هم به من نگاه ميكنه!
سريع از روي صندلي بلند شدم و كتم رو از پشت صندلي برداشتم و تنم كردم.
حالا اون بود كه با تعجب داشت به من و رفتارم نگاه ميكرد و بعد شنيدم كه گفت:آقاي مهندس!!!...شما كه هنوز صبحانه نخوردين!!!...دارين ميرين؟!!!
- بله...بايد زودتر برم شركت...
از آشپزخانه خارج شدم و به سمت اتاق خوابم رفتم تا سامسونتم رو بردارم.وارد اتاق شده بودم كه صداي خوشحال اميد رو شنيدم با فرياد ميگفت:سهيلا جون...مامان بزرگ ميگه با ما مياد پارك...
جلوي آينه ايستادم و كراواتم رو مرتب كردم...كمي به چهره ي خودم در آينه نگاه كردم و زير لب گفتم:سياوش...خجالت بكش...اون فقط22سالشه...اون فقط و فقط براي پرستاري مادرت به اين خونه اومده...شرف و غيرتت كجا رفته؟...تو مردي نيستي كه چشمت به اين راحتي دنبال دختري با شرايط اون باشه...بچه نشو مرد...
حالت كلافه اي بهم دست داده بود...انگار داشتم با خودم كشتي ميگرفتم.مثل اين بود كه مبارزه ي سختي رو با خودم آغاز كرده بودم كه ترس از خود باعث ميشد باخت رو از همين ابتداي مبارزه احساس كنم!
دو دستم رو در لابه لاي موهايم فرو بردم و دوباره به چهره ي خودم در آينه خيره شدم و گفتم:سياوش خدا لعنتت كنه...
ضربات ملايمي به درب اتاق خورد و بعد صداي مليح و آروم خانم گماني رو شنيدم كه همراه با باز كردن آروم درب اتاق به گوشم رسيد:آقاي مهندس...يك كم از گوشتي كه براي ناهار مامان در آرام پز پخته شده بود رو براتون برداشتم و لاي نون باگت گذاشتم...كمي هم گوجه و خيار شور گذاشتم لاي اون...تا به شركت برسين حين رانندگي مي تونيد بخوريدش...

sorna
11-20-2011, 05:00 PM
دستهام رو انداختم و برگشتم ديدم با ساندويچي كه درست كرده و در كيسه ي فريزر گذاشته داخل اتاق كنار درب ايستاده و منتظره تا ساندويچ رو از دستش بگيرم.
اون روز هم يك تي شرت مثل روز قبل به تن داشت؛اما كرم رنگ بود به همراه يك شلوار قهوه ايي...موهاش هم نصفش رو بسته و بقيه باز بود و دورش ريخته بود...
چقدر اين چهره معصوم و دوست داشتني بود...چرا از ذره ذره ي وجود اين دختر محبتي كه در اين خونه متصاعد ميشد داشت درون من رو به آتش مي كشيد؟...محبت هميشه همراه خودش آرامش مياره؛پس چرا من تمام وجودم و درونم داغ ميشه و به غوغا می افته؟!!!...خدايا...دارم به خطا ميرم؟...خدايا كمكم كن...
حس ميكردم زمان از حركت ايستاده...كاري كه اين دختر كرده بود هيچ وقت در مدت10سال زندگي مشتركم از مهشيد نديده بودم!...چقدر حسرت داشتن يك همسر دلسوز رو سالها به دل كشيده بودم...اما مهشيد نسبت به هر چيز بي ارزشي حساس بود غير از من و زندگيش و فرزندمون!!!...و حالا اين دختر...خدايا...
وقتي ديد من مثل آدمهاي مسخ شده سرجايم ايستادم و فقط دارم نگاهش ميكنم دو قدم به من نزديكتر شد و گفت:آقاي مهندس؟...حالتون خوبه؟!!
به خودم اومدم...خم شدم و سامسونتم رو از روي زمين برداشتم و در همون حال گفتم:بله...بله...خوبم.
از كنارش رد شدم و به سمت درب اتاق رفتم كه دوباره گفت:آقاي مهندس؟
برگشتم و نگاهش كردم...خدايا چرا از نگاهش گريزان شدم؟!!!
در سكوت نگاهش ميكردم...گويي تمام دنيا رو داشتم در صورت اين دختر ميديدم...هيچ چيز ديگه رو متوجه نميشدم!!!...بايد از خونه برم...بايد هر چه سريعتر از خونه برم بيرون...بايد...
صداش رو از فاصله ي نزديكتر به خودم شنيدم كه گفت:بفرماييد.ساندويچتون...
تازه متوجه شدم كه هنوز دستش رو به طرف من گرفته و منتظره تا ساندويچ رو ازش بگيرم.
نمي خواستم اين اتفاق بيفته...اما وقتي ساندويچ رو از دستش گرفتم براي لحظاتي خيلي كوتاه دستش رو هم لمس كردم...چقدر لطيف...چقدر مهربان...
ديگه نبايد معطل ميكردم!
سريع ساندويچ رو گرفتم و در جيب كتم گذاشتم و تشكر سردي از لبهام خارج شد كه خودم از شنيدن اون تشكر تمام بدنم يخ كرد...!
درنگ جايز نبود!...سريع برگشتم و از اتاق خارج شدم.

sorna
11-20-2011, 05:01 PM
وقتي به حياط رفتم صداي اميد رو شنيدم كه از پنجره ي آشپزخانه با فرياد گفت:بابا...عصر زود بيا خونه...باشه؟
در حاليكه سامسونتم رو در ماشين ميگذاشتم خنديدم و برگشتم و گفتم:يعني ديگه امروز لازم نيست ناهار بيام خونه؟...تا بعد از ظهر به بابا اجازه ميدي شركت بمونم؟
در همين لحظه چشمم به خانم گماني افتاد كه در كنار اميد ايستاد و اون رو در آغوش گرفت.
اميد خنديد و براي من دست تكون داد و گفت:نه...ديگه ناهار نيا...بمون شركت...من و سهيلا جون با هم ناهار ميخوريم.
و بعد با حركت دستش با من خداحافظي كرد و دستش رو به دور گردن خانم گماني انداخت و صورت اون رو بوسيد و سپس از كنار پنجره دور شدن...
وقتي رسيدم شركت طبق معمول به قدري كار روي سرم ريخته بود كه فرصت نكردم به هيچ چيز ديگه ايي فكر كنم.
بايد به دو شركت ديگه ام هم سر ميزدم...وقتي از شركت دوم اومدم بيرون و در ماشين نشستم به ساعتم نگاه كردم تقريبا"نزديك يك بود و تازه اون موقع بود كه حس كردم ازگرسنگي دلم داره ضعف ميره براي همين جلوي يك رستوران نگه داشتم و براي خوردن ناهار رفتم به اون رستوران.
وقتي سفارش غذا رو دادم و گارسون رفت كه سفارشم رو بياره تازه به ياد ساندويچي كه اون روز صبح خانم گماني بهم داده بود افتادم...دستم رو كردم در جيبم و اون رو بيرون آوردم و گذاشتمش روي ميز...براي دقايقي نگاهش كردم...و باز به ياد همون چهره ي زيبا و مهربون افتادم!
بايد قبل از اينكه احساسم نسبت به اين دختر قوي تر ميشد يه جوري خودم رو كنترل ميكردم...اما چطوري؟...انگار يه پسر20ساله شده بودم...من...كسيكه هميشه در بدترين شرايط هم مي تونست احساس خودش رو در كنترل خويش بگيره حالا دلم مي لرزيد...واي چرا اينقدر من بچه شدم؟...سياوش به خودت بيا...
بي اراده گوشي موبايلم رو برداشتم و شماره ي منزل رو گرفتم و با سومين زنگي كه خورد اميد گوشي رو برداشت.صداش لبريز از شوق بود...ديگه اون كلافگي كه چند روز پيش در صداش پاي تلفن هميشه به گوشم مي رسيد اثري ازش باقي نمونده بود!
ازش پرسيدم ناهار خورده و اون با تمام قدرت بچگي كه در صداش خبر از شعف اقتضاي سنيش داشت و هميشه در پس كوهي از غصه كه در دلش مدفون ميكرد و حالا نمايان بود٬گفت:آره بابا...سهيلا جون يه ناهار خوشمزه برام درست كرده بود...يه ماكاروني خيلي خيلي خوشمزه...
بي اراده سوال كردم:الان خانم گماني كجاس؟

sorna
11-20-2011, 05:01 PM
پيش مامان بزرگ.
- ميتوني گوشي رو ببري بدهي به خانم گماني؟...كارش دارم.
- نكنه ميخواي بهش بگي بعد از ظهر نميتوني ببريمون پارك؟
- نه پسرم...اتفاقا" ميخوام بهش بگم چه ساعتي حاضر باشين تا وقتي اومدم ديگه معطل نشيم...
ميتونستم اين حرف رو به خود اميد هم بگم!...اما نميدونم چرا در اون لحظه دوست داشتم صداي خانم گماني رو هم پاي تلفن بشنوم!
در همين لحظه گارسون غذام رو آورد و از پشت خط هم متوجه شدم اميد گوشي رو به خانم گماني داد.
- بله؟...بفرمايين؟
- سلام خانم گماني...منم سياوش.
- سلام آقاي مهندس...بله بفرماييد؟
- ميخواستم بگم بعد از ظهر ساعت6حاضر باشين...من ساعت6خودم رو ميرسونم خونه.
- بله چشم.
در همين لحظه مجبور شدم پاسخ گارسون هم كه از من سوال ميكرد چيز ديگه ايي لازم دارم يا نه رو هم بدهم كه خانم گماني بعد از مكثي گفت:آقاي مهندس؟!...شما توي رستوران دارين غذا ميخورين؟!!!
- آره.
- خوب چرا تشريف نياوردين خونه؟
- ديگه فرصت اين كه بيام خونه و برگردم رو ندارم...براي همين بيرون غذا ميخورم...شما غذاتون رو خوردين...درسته؟
- غذاي مامان رو دادم...اميد هم گرسنه اش شده بود؛ناهار هم چون ماكاروني بود نمي تونست منتظر باشه...اما من فكر ميكردم شما تشريف ميارين منزل و براي اينكه تنها غذا نخورين منتظرتون بودم تا با هم غذا بخوريم...

sorna
11-20-2011, 05:01 PM
احساس كردم تمام وجودم داغ شد...خدايا اين دختر با اين حرفها و حركاتش داره باعث ميشه من حس كنم ميخواد تمام كمبودهاي زندگي من رو جبران كنه...اما چرا...چرا بايد اين فكر احمقانه به سرم بزنه؟...نه...خدايا من بچه نيستم...ديگه در شرايطي نيستم كه اينجوري مجذوب يك دختر بشم...اما اين دختر داره تمام وجود من رو به آتش ميكشه!!!
سكوت بين ما طولاني شده بود براي همين همزمان با حرف خانم گماني كه گفت:آقاي مهندس؟
پاسخ دادم:اصلا" لزومي نداره شما ناهار منتظر من باشين...من هيچ وقت ناهار منزل نميام چون كار شركت طوريه كه نميرسم بيام خونه...اين مدت هم به خاطر اينكه پرستاري در منزل نبود ناچار بودم خودم رو براي ناهار برسونم منزل...خواهشا"از اين به بعد براي اومدن من به خونه در وقت ناهار حساب نکنيد...شما هم الان برو ناهارت رو بخور...بابت زحماتتون بازم ممنونم.
- صبح لقمه ي ساندويچي كه براتون درست كرده بودم رو خوردين؟
چشمم خيره به ساندويچ در كيسه فريزر روي ميز بود...پاسخ دادم:نه...اونم وقت نكردم بخورم...
احساس كردم ناراحت شده چون مكثي كرد و بعد با صداي آرومي گفت:خوب...فرمايش ديگه ايي ندارين؟
- نه...فقط يادتون باشه ساعت6ميام.
- باشه چشم..خداحافظ.
وقتي خداحافظي كردم و گوشي رو قطع كردم به قدري از دست خودم عصباني شده بودم كه محكم با دست كوبيدم روي ميز و همين باعث شد چند نفري كه در ميزهاي اطراف براي صرف ناهار نشسته بودن با تعجب به من نگاه كنند و من هم سريع عذرخواهي كردم و خودم رو مشغول خوردن غذا نشون دادم...اما دائم در درونم به خودم بد و بيراه ميگفتم:مرتيكه ي احمق...ميمردي بهش ميگفتي آره اين لقمه رو خوردي...خاك برسرت كه اينقدر احمقي...
دچار تضاد فكري شده بودم...حتي نمي تونستم تشخيص بدهم كه در پاي تلفن رفتارم و گفتارم با خانم گماني درست بوده يا نه؟!!!
در آن واحد درست مثل اين بود كه دو شخصيت پيدا كرده بودم و اين دو شخصيت با هم در جدال قرار گرفته و دائم سعي داشتند با حرفها و دلايل خودشون همديگرو بكوبند!

sorna
11-20-2011, 05:01 PM
اصلا" نفهميدم غذا چي خوردم!...وقتي نيم ساعت بعد از رستوران خارج شدم موقعي كه به سمت ماشينم مي رفتم ديدم هنوز اون كيسه ي فريزي و ساندويچ درونش رو در دست دارم!!!...كمي اين طرف و اون طرف پياده رو رو نگاه كردم و به اولين سطل آشغالي كه رسيدم انداختمش درون اون و با كلافگي خاص و بي دليلي سوار ماشين شدم و به شركت بعدي رفتم كه بايد در اون روز به وضع اون هم رسيدگي ميكردم.
ساعت از4 گذشته بود كه به شركت اصلي برگشتم و وقتي وارد دفترم شدم در كمال تعجب ديدم مسعود در دفتر من روي يكي از مبلهاي چرمي نشسته و با ديدن من از جايش بلند شد و طبق معمول با خنده و شوخي شروع كرد به احوالپرسي.
بعد از اينكه جواب سلام و عليكش رو دادم گفتم:مسعود تو اون شركتت رو ميشه بگي چطوري اداره ميكني؟!!...تو كه سر و تهت رو بزنن يا پيش مني يا بيرون شركت و به قول خودت داري مخ يه دختر يا يه زن رو ميزني...كي پس به كارهات ميرسي؟
خنديد و گفت:اولا" من يه شركت دارم و مثل جنابعالي قدرت ريسكم بالا نبوده و نخواهد بود كه يه شركت رو تبديل به سه شركت بكنم...در ثاني اينجور مواقع خدا زنده نگه داره معاونم رو...واي از وقتي هم كه يه دختر ترشيده ي45ساله رو به خاطر اينكه مدرك مديريت داره و سابقه كاري خوبم داره بياي بهش مقام معاونت شركت رو بدهي...ديگه نور علي نور ميشه...از طرفي دلش رو داره صابون ميزنه بلكه روزي با خركاريهايي كه داره ميكنه رئيس شركت كه بنده باشم خر بشم و بگيرمش؛از طرفي براي نشون دادن اينكه زنان با مردان برابرند با توان مضاعف داره تمام كارها و مسئوليتها رو به دوش ميكشه...بعدش رئيس شركت كه بنده باشم چيكار ميكنه؟...خوب معلومه ديگه...ميره به عشق و حالش ميرسه و اون پيردختر ترشيده رو با افكار مسخره ي فمينيستي و برابري زن و مرد و در نهايت روياي شيرين اينكه روزي بنده خر بشم و بگيرمش سرگرم ميشه...
- تو كي ميخواي دست از اين مسخره بازيهات برداري؟
- چيه؟...حسوديت ميشه خودت عرضه ي اين كارها رو نداري؟
خنديدم و گفتم:ولله اين كارهاي تو عرضه نميخواد...يه جو بي غيرتي و يه ذره بي حيايي واسش بسه.......

sorna
11-20-2011, 05:02 PM
خنديدم و گفتم:ولله اين كارهاي تو عرضه نميخواد...يه جو بي غيرتي و يه ذره بي حيايي واسش بسه...
مسعود با صداي بلند خنديد و گفت:سياوش واقعا حيف اين قيافه و هيكل و ثروتي كه تو داري...ميدوني لب تر كني چند تا دختر همين الانشم برات غش ميكنن؟
خنديدم و گفتم:مگه اينهايي كه اسم بردي خودت نداري؟
- من؟...صد البته كه دارم...فقط من يه چيزي هم بيشتر از تو دارم...
- حتما" اونهم قدرت سو استفاده از جنس مخالفته...
- تو اينطوري معنيش كن چون خودت بي عرضه ايي...ولي من اسمش رو ميگذارم قدرت لذت بردن از لحظات زندگي...
پشت ميزم نشستم و براي لحظاتي به مسعود نگاه كردم.
واقعا هم مسعود از تمام لحظات زندگيش لذت ميبرد و بيشتر هم سعي داشت اين لذت رو با گذروندن وقتش با هر دختر و زني كه كوچكترين تمايلي بهش نشون ميداد تكميل كنه...
مسعود كه به من نگاه ميكرد چهره ايي جدي به خودش گرفت و گفت:نه...نه...من وقت ندارم براي تو كلاس خصوصي بگذارم و راه و روش خوش گذروني رو يادت بدهم..اصلا" اصرار نكن...
از حرفي كه با چهره ايي جدي اما در واقع به شوخي بيان كرده بود خنده ام گرفت و گفتم:واقعا" مسخره ايي مسعود...
- خوب...امروز بعد از ظهر چيكاره ايي؟
- يعني چي چيكاره ام؟...چيه باز ميخواي بري خوشگذروني اومدي ببيني ميتوني من رو هم با خودت همراه كني؟
- چه اشكالي داره؟...مگه ساعت5:30كار شركتت تعطيل نميشه؟...سهيلا هم كه تا ساعت9پيش مامانت هست...ديگه نگراني هم نداري...بيا بريم يكي دو ساعتي سمت فرحزاد...به جون خودم سياوش كافيه يه ذره روي خوش نشون بدهي...چنان دخترهايي بهت پا ميدن كه فكرشم نميكني...بعد از اونهمه دنگ و فنگ و اعصاب خورد شدني كه داشتي واقعا لازمه يه مدتي به خودت بياي...

sorna
11-20-2011, 05:02 PM
هيچ وقت از اين طرز تفكرات مسعود خوشم نمي اومد و من هرگز نتونسته بودم مثل اون باشم و جنس مخالفم رو فقط وسيله ايي براي تفريح و برطرف كردن اميال نفساني ببینم...ناخودآگاه اخمهام در هم رفت و گفتم:بس كن مسعود...تو كه ميدوني من اهل اين كثافتكاريها نيستم...از همه ي اينها گذشته به اميد قول دادم بعد از ظهر ببرمشون پارك.
مسعود از روي مبل بلند شد و براي لحظاتي به من نگاه كرد و با حالتي متفكر گفت:ببريشون پارك؟...مگه اميد چند نفره؟
- اميد دوست داره خانم گماني هم همراه ما باشه...مامان هم قبول كرد ببريمش بيرون.
- پس بگو موضوع اينجورياس...ميبينم بعد از مدتها به سر و صورتت صفا دادي نگو ميخواي بعد از ظهر آقا اميد رو به گردش ببري...جدي مامان راضي شد با اون ويلچري كه براش خريديم از خونه بياد بيرون؟!!!
- آره...فكر ميكنم همه ي اينها رو در درجه اول بايد ممنون تو باشم كه خانم گماني رو بهم معرفي كردي.
مسعود سيگاري از جيبش بيرون آورد و آتش زد و در حاليكه دود غليظي رو به سقف مي فرستاد گفت:چه ربطي به سهيلا داره؟!!
تمام مسائل و رفتاري كه در اين مدت كوتاه از خانم گماني توي خونه ديده بودم رو براي مسعود تعريف كردم...به غير از قسمتي كه مربوط به حس دروني و ناشناخته ام نسبت به خانم گماني بود!
در تمام مدتي كه من صحبت ميكردم مسعود خيلي دقيق به حرفهاي من گوش ميكرد و در سكوت سيگارش رو ميكشيد...بعد كه حرفهاي من تموم شد سيگارش رو در زيرسيگاري روي ميز خاموش كرد و در حاليكه هنوز معلوم بود مسئله ايي ذهنش رو مشغول كرده ايستاد و لباسش رو كمي مرتب كرد و گفت:جالبه...!...خوب من ديگه بايد برم...

sorna
11-20-2011, 05:02 PM
- مسعود؟
- هان؟
- تو قرار بود سر فرصت براي من يه چيزهايي رو تعريف كني...
مسعود لبخندي زد و گفت:اتفاقا" اومده بودم همون حرفها رو بگم...البته نه همين الان...ميخواستم بعد از ظهر كه با هم مي رفتيم فرحزاد همه چيز رو برات تعريف كنم اما ماشالله فك تو گرم شد و من از كار و زندگي افتادم...الانم بايد برم شركت...
به سمت درب اتاق رفت ولي نرسيده به درب برگشت و گفت:بعد از ظهر منم با شما ميام پارك...كدوم پارك ميخواي ببريشون حالا؟
مكان مورد نظرم رو بهش گفتم؛سري تكون داد و گفت:باشه...منم از راه شركت خودم رو ميرسونم اونجا...چه ساعتي اونجا هستي؟
- فكر ميكنم تا برم خونه و بچه ها رو سوار ماشين كنم و برسم اونجا حدود7باشه.
مسعود سري تكون داد و گفت:منم حدود7:30خودم رو ميرسونم اونجا...
و بعد خداحافظي كرد و رفت!
وقتي مسعود رفت كار زيادي نداشتم براي همين كشو رو باز كردم و چشمم به مدارك خانم گماني افتاد.همه رو آوردم بيرون؛كپي شناسنامه...كپي مدرك تحصيلي...و چند برگه ي ديگه...
وقتي به كپي شناسنامه نگاه ميكردم نميدونم چرا اما احساس كردم اين كپي با اصل تفاوت داره!!!...
كمي دقيق تر به كپي نگاه كردم.
حس ميكردم در دو قسمت شناسنامه دست برده شده...!
اما اين غير ممكنه...مگه ميشه كسي بتونه توي شناسنامه ي خودش دست ببره؟!!!...و بعد از اون كپي بگيره؟!!!
به كپي مدرك تحصيليش نگاه كردم...
درست در همون دو نقطه ايي كه حس ميكردم در شناسنامه دست برده شده و سايه ايي مبهم در كپي اون مشخص بود همون نقاط در مدرك تحصيلي هم سايه انداخته بود!!!
خدايا اين ديگه چه جور شكي بود كه داشت به جونم ريشه مي انداخت؟!!!
مهشيد با زندگي و افكار من چه كرده بود كه حالا نسبت به مسائلي كه هيچ تاثيري در زندگي من هم نداره و مربوط به دختر جوان ديگه ايي ميشه دارم حساسيت نشون ميدهم!!!

sorna
11-20-2011, 05:03 PM
نكنه واقعا دارم عقلم رو از دست ميدهم؟!!...اينها مدارك كامل اون دختره...چرا بايد بيخودي حساس بشم و شك كنم...
به قدري كلافه شدم كه همه رو جمع كردم و دوباره در كشوي ميزم ريختمشون و درب كشو رو با شدت بستم و بلند شدم و چند قدمي در اتاق راه رفتم...
بعد از دقايقي به ساعت نگاه كردم...از5گذشته بود براي همين ترجيح دادم وسايلم رو جمع كنم و به خونه برم.
وقتي رسيدم خونه اميد لباسش رو پوشيده بود وتوي حياط فوتبال بازي ميكرد و طبق معمول از ديدن من كلي ابراز خوشحالي كرد.
لحظاتي بعد خانم گماني رو ديدم كه سعي داره دو لنگه ي درب هال رو باز كنه تا ويلچر مامان رو كه روش نشسته بود از درب هال بياره بيرون و چون براي باز كردن دو لنگه ي درب دچار مشكل شده بود به سمت اونها رفتم و در حيني كه سلام و احوالپرسي با مامان كردم سعي داشتم دربها رو هم باز كنم...
اميد هم در اين بين دائم ميان دست و پاي من و خانم گماني و دور ويلچر مي چرخيد و با خنده و صداي بلند با خانم گماني صحبت ميكرد و او هم با حوصله پاسخ حرفهاي اميد رو ميداد و در اين بين اميد دائم سهيلا جون؛سهيلا جون رو هم تكرار ميكرد...يعني براي گفتن هر جمله اش چندين بار هم كلمه ي سهيلا جون تكرار ميشد!
وقتي دو لنگه ي درب هال رو باز كردم ديدم خانم گماني به سمت ويلچر رفت تا مامان رو از درب بيرون ببره كه من سريعتر سمت ويلچر رفتم و بي اراده گفتم:سهيلا بگذار خودم ويلچر رو ميبرم بيرون...
و تازه متوجه شدم در اثر تكرار اسم سهيلا توسط اميد من هم به طور ناخودآگاه اون رو به اسم صدا كرده بودم!
اميد كه در حال جست و خيز در بين ما بود بي حركت سر جايش ايستاد و با لبخند به من نگاه كرد و گفت:بابا شما هم سهيلا جون رو به اسمش صدا كردي و ديگه بهش نگفتي خانم گماني...
دوباره حس كردم تمام وجودم داغ شد...سريع به خانم گماني نگاه كردم و گفتم:معذرت ميخوام...از بس اين بچه اسم شما رو آورد و تكرار كرد باعث شد من...

sorna
11-20-2011, 05:03 PM
سهيلا لبخند زيبايي به لبهايش نشست و صورت اميد رو كه حالا به اون تكيه داده بود و جلوي پايش ايستاده بود و به من نگاه ميكرد؛بوسيد و رو كرد به من و گفت:راحت باشيد آقاي مهندس...اصلا" نيازي به عذرخواهي نيست...اتفاقا" من خودمم اينطوري راحتترم...خانم صيفي من رو سهيلا صدا ميكنه٬اميدم همين طور...فقط شما بودين كه من رو به اسم صدا نميكردين...اتفاقا"من اسمم رو خيلي دوست دارم...خوشحال ميشم از اين به بعد اسمم رو صدا كنيد...البته اگر خودتون صلاح ميدونيد ولي اگه براتون سخته كه خوب هر طور مايليد...
اميد سرش رو كج كرده بود و با لبخند شيطنت و شيريني به من نگاه ميكرد و گفت:بابا ديگه به سهيلا جون نگو خانم گماني...من از فاميلي سهيلا جون خوشم نمياد...باشه؟
مامان خنديد و در حاليكه به صندلي تكيه داده بود و سهيلا حسابي اون رو روي صندلي مهار كرده بود تا كاملا"راحت باشه نگاهي به اميد كرد و گفت:ماشالله به اين زبوني كه تو داري بچه...
سعي كردم حرفهاي اميد رو نشنيده بگيرم و ديگه بدون هيچ حرفي مامان رو از درب بيرون آوردم و بعد همگي سوار ماشين شديم.
وقتي به پارك رسيديم از همان بدو ورود اميد شديد اصرار داشت كه هر كجا ميخواد بره سهيلا هم با اون بره و از اونجايي كه خانم گماني بيشتر خودش رو مسئول نگهداري و مراقبت مامان ميدونست همراهي كردن اميد برايش معضلي شده بود اما وقتي من گفتم كه خودم مراقب مامان هستم و بهتره اون با اميد باشه ديگه اميد دست بردار نبود و در نهايت سهيلا با او همراه شد.
تقريبا20دقيقه ايي از ورودمون به پارك گذشته بود كه مسعود با من تماس گرفت و گفت كه به پارك اومده و وقتي من نشوني مكاني از پارك رو كه در اونجا روي نيمكت نشسته بودم و مامان هم به روي صندلي چرخدارش در كنارم بود بهش دادم خيلي سريع تونست ما رو پيدا كنه.
مسعود وقتي مامان رو ديد بعد از سلام و احوالپرسي كلي سر به سر مامان گذاشت و اون رو به خنده انداخت...
از اينكه مسعود اينقدر شاد و سرحال بود منهم لذت ميبردم اما هيچ وقت نتونسته بودم مثل او از لحظات زندگيم لذت ببرم...!براي همين هميشه از درون او و اخلاق و زندگيش رو تحسين ميكردم.

sorna
11-20-2011, 05:03 PM
لحظاتي بعد وقتي سهيلا و اميد برگشتن متوجه شدم اميد اصرار داره كه با سهيلا سوار ماشينهاي برقي بشه و اين بار سهيلا واقعا"از اين بازي عاجز بود و دائم سعي داشت اميد رو راضي كنه كه بازي ديگه ايي رو انتخاب كنه...
مسعود كه فهميد اميد اصرار به چه چيزي داره پيشنهاد كرد كه اميد با او سوار ماشين برقي بشه چرا كه ترسو بودن زنها و از جمله سهيلا رو عنوان كرد و شجاعت اميد رو به رخ كشيد و همين باعث شد اميد لبخند كودكانه و پيروزمندانه ايي رو به لب بياره و به همراه مسعود براي سوار شدن اون وسيله از ما دور شدند.
مامان غرق تماشاي اميد بود...ميدونستم چقدر اميد رو دوست داره چرا كه تنها نوه ي مامان محسوب ميشد...تمام هوش و حواس مامان متوجه ي اميد بود و در نگاهش اوج عشق و علاقه اش رو به اميد ميشد خوند.
خانم گماني در ابتدا براي نشستن روي نيمكت كمي مردد بود چرا كه با توجه به كوچكي نيمكت اگر مي نشست كاملا" كنار من قرار ميگرفت!...من كه پي به اين موضوع بردم از جا بلند شدم و خواهش كردم تا روي نيمكت بنشينه و خودم به بهانه ي خريدن سيب زميني سرخ كرده با پنير از اونها دور شدم.
مسعود و اميد هنوز سوار وسيله ي مورد نظر اميد نشده بودن چون صف خريد بليط اون وسيله خيلي طولاني تر از وسايل بازي ديگه بود براي همين به اونها نزديك شدم و دو ظرف سيب زميني هم به اونها دادم و بعد خودم به همراه دو ظرف سبي زميني ديگه به طرف مامان و سهيلا رفتم.
ظرفي رو به مامان دادم كه تشكر كرد و مشغول خوردن شد.
براي لحظه ايي فراموش كردم كه نيمكت كوچك است و شايد سهيلا از نشستن من در كنار خودش معذب بشه براي همين وقتي نشستم و ظرف سيب زميني رو بهش دادم تازه ياد اين موضوع افتادم...خواستم بلند بشم كه سهيلا گفت:آقاي مهندس ميشه چيزي بگم؟
نگاهش كردم و از بلند شدن منصرف شدم و در حاليكه به نيمكت تكيه ميدادم گفتم:بفرماييد...
- اميد رو تا حالا پيش يك روانشناس كودك بردين؟
از حرفش كمي دلخور شدم كه بلافاصله فهميد و سعي كرد حرفش رو تكميل كنه و گفت:قصد ناراحت كردن شما رو ندارم...اما احساس ميكنم اميد خيلي كمبود عاطفي داره...درسته؟
پاسخي نميدادم و هنوز نگاهم به او بود و منتظر بودم تا حرفش رو ادامه بده....

sorna
11-20-2011, 05:03 PM
از حرفش كمي دلخور شدم كه بلافاصله فهميد و سعي كرد حرفش رو تكميل كنه و گفت:قصد ناراحت كردن شما رو ندارم...اما احساس ميكنم اميد خيلي كمبود عاطفي داره...درسته؟
پاسخي نميدادم و هنوز نگاهم به او بود و منتظر بودم تا حرفش رو ادامه بده...
وقتي ديد من حرفي نميزنم گفت:ببينيد آقاي مهندس...اميد بچه ي نازنينيه...اما اگه شما به كمبودهاي عاطفي كه در اون به وجود اومده توجه نكنيد ممكنه عواقب بدي در آينده به انتظارش باشه...
نگاهم رو از خانم گماني گرفتم و به چراغهاي رنگي روشن در پارك چشم دوختم.
سهيلا حرف از كمبود عاطفي زده بود...كمبودي كه حتي در وجود من هم بي نهايت وجود داشت...كمبود عاطفي و عشقي كه هميشه در قلبم احساس كرده بودم...كمبودهايي كه با وجود دنياي محبتي كه من سعي داشتم در زندگي خودم به وجود بيارم اما مهشيد هميشه از زندگيمون دريغ كرده بود!
نفهميدم چرا اما بي اراده اين جملات رو با صدايي آروم بيان كردم:فقط اميد نيست كه كمبود عاطفي داره...اي كاش كسي بود تا من هم حرف ميزدم و بشنوه تا ببينه من كه پدر اميد هستم دنيايي از اين كمبودم...اميد رو ميشه با كمي توجه خلاء زندگيش رو آنچنان پر كرد كه بعدها اصلا چيزي از اين كمبود در ذهنشم باقی نمونه...اما من چي؟...تمام زندگيم و هستيم فنا شد...در اقيانوسي از حسرت و دلمردگي مدت10سال دست و پا زدم...اي كاش فقط يك نفر...فقط يك نفر هم در اين دنيا بود نه اينكه بخواد خلاءعاطفي من رو پر كنه...نه اصلا"اين رو نميخوام...بلكه كاش فقط يك نفر بود تا من از خودم ميگفتم...از غصه هاي درونم...از زجري كه كشيدم...اي كاش فقط يك جفت گوش شنوا بود تا حرفهاي من رو بشنوه...به نقطه ايي رسيدم كه حس ميكنم دارم خفه ميشم...دارم منفجر ميشم...خدايا...مهشيد تو با زندگي من چه كردي...
بعد از گفتن اين جملات بي اراده صورتم از اشك خيس شده بود!..

sorna
11-20-2011, 05:04 PM
خودم هم نفهميدم چرا اين حالت به من دست داده بود...اما انگار تمام غصه هاي دلم همون لحظه ميخواستن از قلبم بيرون بريزن...
براي لحظه اي متوجه شدم سهيلا از روي نيمكت بلند شد و جلوي من ايستاد و حتي خيلي هم نزديك اومد و بعد با صدايي آروم كه التماس در اون كاملا"مشهود بود گفت:آقاي مهندس؟!!!...تو رو خدا اشكهاتون رو پاك كنيد...اميد هنوز سوار اون ماشينها نشده...ميترسم متوجه بشه شما چه حالي دارين...عجب اشتباهي كردم اصلا"حرف زدم...تو رو خدا...
از روي نيمكت بلند شد و سريع برگشتم به طرف نرده هاي كنار چمن و در حاليكه هر دو دستم رو به نرده ها گذاشته بودم پشت به صف بازي كه اميد و مسعود در اون ايستاده بودند كردم.
تمام خاطرات تلخ و گزنده ايي كه از مهشيد داشتم مثل فيلم توي ذهنم در حال تكرار بود و هر چه سعي ميكردم افكارم رو روي موضوع ديگه اي متمركز كنم موفق نميشدم...
نگاهي سريع به مامان انداختم كه با اشاره سري تكون داد و گفت:گريه كن مادر...ميدونم چي توي قلبت ميگذره...الهي من بميرم...
صورتم رو برگردوندم و دوباره به چمنها و گلهايي كه زير نور زرد رنگ محيط پارك تا حدودي زيبايي خدادادي خودشون رو از دست داده بودن نگاه كردم...
صدايي از گلوم خارج نميشد...هنوز اشك مي ريختم و با دستم ميله ي نرده ها رو فشار ميدادم...
براي لحظاتي احساس كردم سهيلا كنارم ايستاده...
به آرومي دستي به بازوي من كشيد و گفت:آقاي مهندس...تو رو خدا بس كنيد...خواهش ميكنم...اينجا جاش نيست...ولي قول ميدم با تمام وجودم توي فرصت مناسب شنونده ايي بشم كه شما دنبالش هستين...به تمام حرفهاتون گوش ميكنم...فقط تو رو خدا...الان هر لحظه ممكنه اميد متوجه بشه...خواهش ميكنم...
و بعد دستش رو از بازوي من جدا كرد و دستمالي از كيفش بيرون آورد و داد به من و گفت:شما بهتره كمي از اين محيط دور بشي...كمي قدم بزنيد...خواهش ميكنم...فقط يك كم...

sorna
11-20-2011, 05:04 PM
صداي اميد رو شنيدم كه از اون فاصله با فرياد گفت:بابا...بابا...من و عمو مسعود داريم ميريم داخل پيست...برگرد ما رو ببين...
با دستمالي كه خانم گماني به من داده بود سريع صورتم رو پاك كردم و برگشتم به سمت صداي اميد و براش دست تكون دادم...متوجه شدم مسعود با چهره ايي گرفته به من نگاه ميكنه و بعد هر دو داخل پيست شدند.
از خانم گماني عذرخواهي كردم و اون در حاليكه باز هم اون لبخند زيبا رو در چهره ي مهربونش نشونده بود گفت:شما چرا عذرخواهي ميكنيد؟...من بايد عذرخواهي كنم كه با حرفم اينجوري باعث نارحتي شما شدم...
- نه...شما حق دارين...اميد خلاءهاي عاطفي زيادي داره...اونم از ناحيه ي مادرشه...اما فكر نميكنم نيازي به دكتر روانشناس داشته باشه...
- بله...شايدم حق با شما باشه و من اشتباه ميكنم...اما اميدوارم حرف ديگه ي من رو جدي بگيريد...اونم اينكه...هر وقت حس كردين مي تونين حرفهاي نگفته ي خودتون رو به من بگيد مطمئن باشيد با دل و جون حاضرم به تمام حرفهاتون گوش كنم...من براي شما احترام زيادي قائلم...خيلي زياد...
صداقت رو در صداش حس ميكردم اما متوجه شدم توانايي نگاه كردن بيش از اين رو بهش ندارم...توي چشمهاش وقتي بهم نگاه ميكرد حالت خاصي رو ميديدم كه دوست نداشتم اين نگاه تداوم داشته باشه!
بعد از اينكه سكوت من رو ديد برگشت به سمت مامان و روي نيمكت نشست.
دقايقي بعد كه مسعود و اميد از پيست خارج شدند ديگه زماني باقي نمونده بود و بايد برميگشتيم منزل...
اميد خيلي از تفريح اون شب راضي بود و تا حد زيادي هم خسته شده بود چرا كه داخل ماشين كه نشست تا برسيم به منزل خوابش رفت.
جلوي درب منزل كه رسيديم ماشين آژانس منتظر خانم گماني بود و او هم بعد از اينكه من مامان رو به داخل منزل آوردم و كارهاي مربوط به مامان رو سريع انجام داد با همون ماشين به منزلشون برگشت.
مسعود؛اميد رو به داخل خانه آورد و به اتاق خوابش برد و اون رو روي تخت خوابوندش و بعد هم برگشت پيش من كه در آشپزخانه بودم.
حرفي نزد...! حتي برخلاف هميشه كه ميديد توي خودم هستم هم اون شب پيش من نموند...فقط براي لحظاتي كوتاه ايستاد و نگاهم كرد و بعد كتش رو از روي صندلي برداشت و زيرلبي خداحافظي كرد و رفت.

sorna
11-20-2011, 05:04 PM
ميتونستم حدس بزنم كه شايد رفتارم در اون شب باعث كسالت مسعود هم شده و چون ميدونه خاطرات گذشته چقدر روي اعصاب من اثر بدي گذاشتن ديگه سوالي براي پرسش نميديد و ترجيح داده در اون شب من رو به حال خودم بگذاره...
دو ساعتي توي آشپزخانه بودم...سرم به شدت درد گرفته بود...دلم ميخواست شرايطي برام پيش مي اومد و فارغ از هر فكر و خيال و مسئوليتي مدتي از همه چيز و همه كس دور ميشدم...
با خستگي زياد از روي صندلي بلند شدم و سري به مامان و اميد زدم.
مامان هنوز بيدار بود ولي اميد خواب بود...با چهره هايي كه پر از آرامش بودن...همين كه ميدديم اونها تا حدودي آرامش گمشده ي خودشون رو دارن به دست ميارن برام تسلي بزرگي بود.
وقتي به اتاقم وارد شدم ترجيح دادم قبل از خواب دوش بگيرم...ميخواستم دقايقي طولاني زير دوش آب سرد بمونم بلكه اعصابم كمي آرامش بگيره كه صداي زنگ موبايلم رو شنيدم.مجبور شدم حوله ام رو به تن كنم و از حمام بيام بيرون...وقتي به گوشيم نگاه كردم شماره ناشناسي روي اون بود...با تعجب پاسخ دادم و متوجه شدم خانم گماني پشت خطه!
ساعت از11گذشته بود...براي همين بعد از سلام با تعجب پرسيدم:چي باعث شده اين وقت شب تماس بگيريد؟!!...مشكلي پيش اومده؟
- نه...ببخشيد...ميدونم دير وقته...مزاحم شدم...شرمنده...حتما"خواب بودين...
- نه هنوز نخوابيدم...بفرمايين...
سكوت كرده بود و من صداي نفسش رو به راحتي پاي تلفن مي شنيدم؛روي تخت نشستم و گفتم:متاسفم...امشب رفتارم باعث شد شما هم ناراحت بشي...
- شما خيلي راحت متوجه احساس اطرافيانتون ميشين...اما آقاي مهندس...من...من...
حالا اين من بودم كه سكوت كرده بودم...مي فهميدم كه شنيدن صداي سهيلا هم براي من نوعي آرامش به همراه داره كه هيچ وقت اين حس رو در خودم با فرد ديگري متوجه نشده بودم!
ادامه داد:به خدا نميخواستم شما رو به اون حال ببينم...اصلا"فكرشم نميكردم صحبت من در رابطه با اميد كار رو به اونجا بكشونه...از وقتي اومدم خونه دائم به خودم بد وبيراه ميگم...

sorna
11-20-2011, 05:04 PM
سرم رو به بالاي تخت تكيه دادم...دلم مي خواست ساكت باشم و ساعتها اون صدا رو كنار گوشم داشته باشم...دوباره صداش رو شنيدم كه گفت:الانم نميدونم...يعني نميفهمم چطوري به خودم اجازه دادم اين وقت شب مزاحمتون بشم...ولي اين رو مطمئنم كه از وقتي با اون حال ديدمتون تا همين الان حال خوشي ندارم...آقاي مهندس؟
- بله؟
- به خدا من...آدمي نيستم كه رفتار و حركات كسي تاثيري روش داشته باشه...ولي نميدونم چرا امشب اينقدر از خودم بدم اومده...تا حالا توي زندگيم كاري نكرده بودم اشك كسي سرازير بشه...اونم يك مرد..مردي مثل شما...مدت زيادي نيست كه شما رو شناختم...ميشه گفت اصلا" مدتي نيست ولي...نميدونم...به خدا خودمم نميفهمم چه مرگم شده!!!
به ميون حرفش رفتم و گفتم:نگران نباشيد...من خوبم...
- اصلا" بهتون نمياد دروغ بگين...
از لحن صداش متوجه شدم داره گريه ميكنه!!!
دوباره همون شور و التهاب دروني در من بيدار شد...داغ داغ شدم...
- آقاي مهندس؟...به خدا من دختري نيستم كه تظاهر كنم...ولي واقعا" امشب نگرانتونم...چرا...چرا مردي با شرايط شما بايد امشب يكدفعه اون حال رو توي پارك پيدا كنه...
- سهيلا...من اگه هر مشكلي هم دارم مربوط به زندگي گذشته ي منه...خاطراتم آزارم ميده...الانم اصلا"دليلي نميبينم كه تو گريه كني...
نميدونم چطور اما اين جملات رو به قدري راحت و با لحني خودموني گفته بودم كه انگار سالهاست اين دختر به من نزديك بوده!
- كاش امشب ميتونستم خونه پيش شما و اميد و خانم صيفي بمونم...كاش اونقدر باورم داشتين كه متوجه ميشدين واقعا"از اينكه امشب باعث ناراحتي شما شدم چقدر از دست خودم...

sorna
11-20-2011, 05:05 PM
صداي گريه ي آروم و بغض آلودش باعث تعجب من شده بود...نمي تونستم باور كنم دختري كه هيچ وقت ارتباطي با من نداشته حالا اين طوري نگران من و متاثر از حال اون شب من شده باشه!
بي اراده گفتم:دلم ميخواد بعضي چيزها رو برات تعريف كنم...سهيلا...شايد اين يك نياز احمقانه باشه...آره حتما" هم احمقانه اس اگر بخوام همين الان ببينمت...ولي حس ميكنم به نقطه ايي رسيدم كه دوست دارم يكي كه اصلا" من رو نشناخته و نميشناسه حرفهاي من روگوش كنه...اگه...همين الان بيام دنبالت ميتوني بياي از خونه بيرون؟
سكوت كرده بود و فقط صداي نفسهاي بغض آلودش رو مي شنيدم كه حكايت از اين ميكرد داره گريه ميكنه...
بعد از چند لحظه گفتم:معذرت ميخوام...خواسته ي غيرمعقولي بود...ببخشيد...
صداش رو شنيدم كه گفت:چند لحظه صبر كنيد...
بعد شنيدم با شخص ديگه ايي كه گويا مادرش بود شروع كرد به صحبت و گفت:مامان شما ساعت چند بايد فرودگاه باشي؟
يكباره يادم اومد كه مادرش همون شب عازم سفر مكه اس!
بلافاصله گفتم:سهيلا...سهيلا؟
- آقاي مهندس...من تقريبا" يك ساعت ديگه بايد مامان رو ببرم فرودگاه...مامان كه پروازشون انجام شد ميام منزلتون...به مسعود ميگم من رو بياره اونجا...خوبه؟
نميدونستم چه جوابي بايد بدهم...سكوت كرده بودم...
در همين وقت صدايي كه مشخص بود مادر سهيلاست و داره با سهيلا صحبت ميكنه به گوشم رسيد كه گفت:تو كه رفته بودي حمام مسعود تلفن كرد و گفت نمي تونه بياد ما رو ببره فرودگاه...خودمون بايد بريم...مسعود نيست...
و سهيلا در جواب مادرش گفت:باشه آژانس ميگيرم ميريم...بعدش من بايد برم منزل خانم صيفي...

sorna
11-20-2011, 05:05 PM
فكري به ذهنم رسيد؛ميدونستم مامان اگر كار خاص و يا دستشويي نداشته باشه من ميتونم شخصا" برم منزل خانم گماني و اونها رو به فرودگاه برسونم و بعدش شايد فرصتي دست ميداد تا اندكي از حرفهاي دلم رو براي كسي مثل خانم گماني يا همون سهيلا بازگو كنم.
براي همين گفتم:سهيلا...آژانس خبر نكن...من ميام مي برمتون فرودگاه.
- خانم صيفي چي؟...نميشه كه تنهاش بگذارين...
- ازش سوال ميكنم اگه كار خاصي با من نداشته باشه يكي دو ساعت رو ميتونه تنها سر كنه...مشكلي نيست.
و بعد ديگه نگذاشتم سهيلا با تعارفات و حرفاش من رو از تصميم خودم منصرف كنه...براي همين سريع خداحافظي كردم و لباس پوشيدم و به اتاق مامان رفتم.
معلوم بود تازه به خواب رفته...به آرومي بيدارش كردم و بهش گفتم براي بدرقه ي مادر خانم گماني ميخوام برم فرودگاه و مامان در حاليكه لبخندي به صورت مهربانش نشوند به من اطمينان داد كه مشكلي نداره و من ميتونم با خيال راحت از منزل خارج بشم.
وقتي ماشين رو از حياط خارج كردم حس عجيبي داشتم...يك حس غريب و ناشناخته...انگار گمشده ايي رو بعد از سالها پيدا كرده بودم و حالا قصد داشتم براي به دست آوردن دوباره ي اون با تمام وجودم به طرفش برم...حال خودم نبود...يك حس ناشناخته و عجيب...يك گرايش و يك ميل شديد...اما به چي؟!!!
به اينكه فقط كسي رو پيدا كرده ام كه حرفهاي انباشه در قلبم رو گوش كنه؟...به چه چيزي تمايل پيدا كرده بودم؟...به يك دختر22ساله؟...چرا اين كشش اينقدر سريع و قوي داشت اتفاق مي افتاد؟!!!........

sorna
11-20-2011, 05:05 PM
وقتي ماشين رو از حياط خارج كردم حس عجيبي داشتم...يك حس غريب و ناشناخته...انگار گمشده ايي رو بعد از سالها پيدا كرده بودم و حالا قصد داشتم براي به دست آوردن دوباره ي اون با تمام وجودم به طرفش برم...حال خودم نبود...يك حس ناشناخته و عجيب...يك گرايش و يك ميل شديد...اما به چي؟!!!
به اينكه فقط كسي رو پيدا كرده ام كه حرفهاي انباشه در قلبم رو گوش كنه؟...به چه چيزي تمايل پيدا كرده بودم؟...به يك دختر22ساله؟...چرا اين كشش اينقدر سريع و قوي داشت اتفاق مي افتاد؟!!!...

وقتي رسيدم به محدوده ي منزل خانم گماني ميخواستم از توي داشبورد ماشين آدرسي رو كه در ورق يادداشتي نوشته بودم رو بردارم و ببينم به كدوم كوچه بايد وارد بشم؛متوجه شدم خانم گماني به همراه شخص ديگري كه حدس زدم بايد مادرش باشه كنار خيابان ايستاده بودن و خانم گماني برايم دستي تكان داد.
ماشين رو به كنار خيابان بردم و پياده شدم٬در حاليكه با اونها سلام و عليك كردم چمدان مادر خانم گماني رو در صندوق عقب گذاشتم و رو به سهيلا گفتم:چرا اين وقت شب اومدين توي خيابون ايستادين؟!!!...منزل منتظر ميموندين من مي اومدم...
خانم گماني يا بهتر بگم مادر سهيلا كه چهره ايي شبيه خود سهيلا اما بسيار جا افتاده و خوش برخورد داشت گفت:ولله آقاي مهندس من شرمنده ام به خدا...هر چي هم به سهيلا گفتم كه چرا قبول كرد شما دنبال ما بياين و ازش خواستم باهاتون تماس بگيره و بگه لازم نيست شما به زحمت بيفتين گويا دير شده بود چون هر چي تماس گرفت شما جواب ندادين...
- زحمتي نبود خانم گماني...وظيفه ام بود...ولي به هر حال كاش كنار خيابون منتظر نبودين...اصلا"صورت خوشي نداره كه اين وقت شب اونم توي اين محل دو تا خانم كنار خيابون منتظر كسي باشن...
سهيلا با صدايي آهسته گفت:من به مامان گفتم كه بهتره توي خونه منتظر باشيم ولي مامان مي خواست شما معطل نشين...
سپس همگی سوار ماشین شدیم.

sorna
11-20-2011, 05:05 PM
نگاهي به سهيلا كه روي صندلي جلو نشسته بود كردم.متوجه شدم چهره اش كمي گرفته اس...حدس زدم سر همين موضوع احتمالا" با مادرش كلي بحث كرده براي همين نخواستم بيشتر از اين موضوع رو كش بدهم و به سمت فرودگاه حركت كردم.
وقتي رسيديم به فرودگاه كارواني كه خانم گماني عضو آنها بود هم رسيده بودن...براي همين از من و سهيلا فاصله گرفت و به همراه همسفران خودش مشغول صحبت شد.
با صدايي آهسته به سهيلا گفتم:مامانت نياز به چيزي نداره براش تهيه كنم؟
نگاهم كرد و لبخند كمرنگي به لب آورد و گفت:نه...ممنونم...
از توی كيف جيب بغل كتم مقداري دلار بيرون آوردم و گرفتم به سمت سهيلا و گفتم:اينها رو بده به مامانت...ممكنه نيازش بشه.
نگاه جدي و جذاب سهيلا لحظاتي به صورتم خيره شد و بعد گفت:نه...ممنونم...نيازي نداره...اينهمه پول مال كساني هست كه وقتي ميرن زيارت كلي بايد سوغات بخرن بيارن...من و مامان كسي رو نداريم...پس نيازي نيست اينهمه پول همراه خودش داشته باشه...ممنونم از لطفتون...
با جديتي كه بيشتر از حالت سهيلا بود گفتم:بگير اين پول رو ببر بده به خانم گماني...سفر خرج داره...حالا سوغات نباشه ممكنه مسائل ديگه پيش بياد...ببر بده بهش...نيازش شد خرج ميكنه نشد برميگردونه...
سهيلا به آرامي دست من رو كه به طرفش دراز بود كنار زد و گفت:گفتم كه نيازي نيست...
هيچ وقت حوصله ي سر و كله زدن و اصرار روي موضوعي رو نداشتم براي همين گفتم:باشه...خودم ميبرم بهشون ميدم...
هنوز دو قدم هم نرفته بودم كه سهيلا بازوم رو گرفت و گفت:باشه...بدين به من مي برم الان بهش ميدم...ولي يه شرط داره...اونم اينه كه قبول كنيد بعدا"تمام اين پول رو بهتون برگردونم...

sorna
11-20-2011, 05:05 PM
كمي از حرفش خنده ام گرفت؛به اطراف نگاه كردم و بعد رو كردم بهش و گفتم:بگير ببر بعد با هم صحبت ميكنيم...بگير دختر.
در حاليكه به همديگه نگاه ميكرديم با ترديد پول رو گرفت و بعد به سمت مادرش رفت و كمي با هم صحبت كردن و سپس به همراه خانم گماني پيش من برگشتن.
خانم گماني گفت:آقاي مهندس به خدا نيازي نبود...شما واقعا" من رو دارين شرمنده ميكنيد...
- خواهش ميكنم خانم اين چه حرفيه...مبلغ زيادي نيست...فقط محض احتياط همراهتون باشه بد نيست...به هر حال سفر راه دوره...ممكنه خداي ناكرده مشكلي پيش بياد و نياز به پول داشته باشيد خوب نيست اونجا براي پول به كسي رو بندازين...انشالله به خوشي زيارت ميكنيد و مشكلي هم پيش نمياد...اينطوري بهتره و نگران چيزي نباشيد...
خانم گماني نگاهي به سهيلا كرد و بعد رو به من گفت:واقعا"ممنونم...توي اين مدت كه من نيستم سهيلا رو به مسعود و شما ميسپارم...خدا از برادري و بزرگي كمتون نكنه...سهيلا خيلي تنهاس البته مسعود هست ولي...
از طرف ليدر كاروان؛مسافرها رو صدا كردن كه همه در يكجا باید جمع میشدن...سهيلا ميون حرف مادرش اومد و گفت:بسه ديگه مامان...مگه دختر5ساله رو داري تنها ميگذاري...برو ديگه...دارن صداتون ميكنن...نگران منم نباش...بچه كه نيستم.
به سهيلا نگاه كردم...چقدر جدي صحبت ميكرد!
جذابيت صورتش بيشتر شده بود و ناخودآگاه آدم دلش ميخواست دقايقي طولاني به اون چهره نگاه كنه...
رو كردم به خانم گماني و گفتم:خيالتون راحت باشه...چشم...سفرتون بي خطر...از همين الان ميگم زيارتتونم قبول...التماس دعا.
خانم گماني؛سهيلا رو در آغوش گرفت و لحظاتي هر دو به آرامي گريه كردند و بعد خانم گماني به جمعيت كاروان ملحق شد و ساعتي بعد جهت پرواز به سالن ترانزيت راهنمايي شدن.

sorna
11-20-2011, 05:06 PM
سهيلا تا آخرين لحظه جلوي شيشه ايستاده بود و به مادرش نگاه ميكرد و من روي صندلي در كنار سالن نشسته بودم.
وقتي ديگه كاملا" مادرش از نظر ناپديد شد به سمت من برگشت و متوجه شدم در تمام اون مدت چقدر اشك ريخته بوده!
نميدونم چرا اما ديدن چهره ي گريانش حسابي منقلبم كرد..!
از روي صندلي بلند شدم و به طرفش رفتم و گفتم:بسه ديگه...مامان سفر زيارتي رفتن انشالله به سلامت هم برميگردن...خوبيت نداره پشت سر مسافر اينقدر اشك بريزي...
با سر حرفم رو تاييد كرد و با دست صورت خيس از اشكش رو پاك كرد و بعد به همراه همديگه از سالن خارج شديم.
وقتي داخل ماشين نشستيم سكوت كرده و هر يك در افكار خودمون غرق بوديم.
ماشين رو به حركت درآوردم و از پاركينگ فرودگاه خارج شدم.
سهيلا گفت:مرسي آقاي مهندس...خيلي لطف كردين...واقعا"ممنونم.
لبخندي زدم و گفتم:فكر نميكنم كاري كرده باشم كه اينقدر جاي تشكر داشته باشه...من خيلي بيشتر از اين حرفها بهتون بدهكارم...حضورتون در منزل من شرايطي رو ايجاد كرده كه سالها حتي خوابشم نمي تونستم تصور كنم...آرامش...راحتي...آسودگي خيال و خيلي چيزهاي ديگه...اينها چيز كمي نيستن...پس ميبينيد كه من خيلي بيشتر از اينها به شما بدهكارم...درسته؟
لبخند زيبايي به چهره آورد و با صدايي آروم گفت:شما خيلي مهربوني...مسعود هميشه از شما تعريف ميكرد اما فكر نميكردم تا اين حد باشه...ولی...هميشه وقتي چيزهايي از شما ميگفت و بعدم خودم دراين مدت كم از شما دستگيرم شده اين سوال توي ذهنم...
به ميون حرفش رفتم و گفتم:اين سوال توي ذهنت مي اومد كه چرا توي زندگيم دچار شكست شدم...درسته؟
- نه...نه...اينكه چرا همسرتون قدردان اينهمه محبت و انسانيت وجود شما نبوده...مردي با خصايص شما نمي تونه بي احساس باشه...صد در صد در زمينه ي احساسي و عشقي هم براي همسرتون كم نميگذاشتين...پس چرا...ببخشيد...من حقي ندارم در مسائل خصوصي شما...
- نه...اين چه حرفيه؟...اصلا" دليل اومدن امشب من پيش شما همين بود كه شايد نياز داشته باشم حرف بزنم..از خودم...از زندگيم...از مهشيد...از بلايي كه سرم اومد..از...

sorna
11-20-2011, 05:06 PM
- ميدونم مهشيد چيكار كرده...واقعا"متاسفم...
- شما چرا؟
- براي اينكه هميشه فكر ميكنم اين تيپ زنها مايه ي ننگ بقيه ي زنها هستن...
ماشين رو كنار خيابان پارك كردم و كاملا" به صندليم تكيه دادم در حاليكه هنوز دستهام روي فرمون ماشين بود...
هر وقت به یاد خاطرات تلخي كه از مهشيد در ذهنم بود مي افتادم ناخودآگاه هر چي كه در دست داشتم رو با تمام قدرت در مشتم فشار ميدادم و حالا اين فرمان ماشين بود كه در بين انشگتان مشت شده ام ميفشردم!
سهيلا نگاهي به من و دستهاي من كرد و بعد با صدايي كه آرامش در اون موج ميزد و سعي داشت اين آرامش رو به منم القا كنه گفت:حرف بزنيد...توي دلتون حرفها رو نگه نداريد..اينجوري خودتون رو داغون ميكنيد...
ناخودآگاه نيشخندي به لبم اومد و گفتم:داغون؟!!!...چيزي از من باقي نمونده...نميدوني...نه تو و نه هيچ كس ديگه نميتونه حال من رو درك كنه كه براي يك مرد چقدر وحشتناكه وقتي بفهمه زنش سالهاست با مردهاي ديگه رابطه داره...با پسرهايي كه حداقل10سال از اون كوچيكترن...
نفس عميقي كشيدم و ادامه دادم:اولش همه چيز رو انكار ميكردم...تا اينكه مسعود اون عكسها و فيلمها رو تهيه كرد و برام آورد...
وقتي جمله ام به اينجا رسيد به طور ناخودآگاه شروع كردم با مشت روي فرمان كوبيدن...
لحظه ايي به خودم اومد كه سهيلا با چهره ايي نگران بازوي راست من رو گرفته بود و با تكرار ميگفت:آقای مهندس...سياوش...سياوش...تو رو خدا...آقاي مهندس...خواهش ميكنم...
يكباره مثل اين بود كه به خودم اومدم و اون هم بازوي من رو رها كرد و عقب تر نشست و به درب كنارش تكيه داد.
سرم رو به پشتي صندلي تكيه دادم و چشمهام رو بستم و سعي كردم با كشيدن چند نفس عميق به اعصاب داغون خودم مسلط بشم...
فايده نداشت...از ماشين پياده شدم و درب ماشين رو بستم و به ماشين تكيه دادم...
نسيم نسبتا"خنكي مي وزيد و خيابان خلوت خلوت بود..

sorna
11-20-2011, 05:06 PM
صداي باز شدن درب ماشين رو شنيدم و بعد ديدم سهيلا روبه رويم ايستاد و گفت:ميدونم نميتونم صد در صد شرايط شما رو درك كنم...ولي به خدا دلم ميخواد كاري از دستم بر مي اومد تا شما رو از اين حالت دربيارم...هر قدر هم فرياد بكشيد و مشت به در و ديوار بكوبيد حق داريد...واقعا"سخته...ولي تو رو خدا اينجوري خودتون رو اذيت نكنيد...ميدونم در حرف آسونه...اما...قبول كنيد هر چي بوده تموم شده...هر خاطره ي تلخ و چندش آوري هم بوده ديگه تموم شده...شما هنوز خيلي برنامه ها مي تونيد براي اينده ي زندگيتون داشته باشيد...نميگم همين الان يا به همين زودي همه چيز رو فراموش كنيد چون اين حرف نه تنها عملي نيست كه خنده دارم هست...اما هر كاري از دستم بربياد حاضرم انجام بدهم تا شما حداقل كمتر به خاطراتتون فكر كنيد...
نگاهش ميكردم...وقتي صحبت ميكرد توي چشمهاش صداقت موج ميزد...
سالها بود كه اينقدر دقيق به صورت كسي نگاه نكرده بودم!
شايد به جرات ميتونم قسم بخورم كه تا اون لحظه تمام حس دروني خودم رو نسبت به جنس مخالف در درونم خفه كرده بودم...اما حالا...
در اون شب ساكت و خلوت اين دختر با صداش...با رفتارش...با نگاهش...گويا ميخواست يكباره تمام احساسات من رو بيدار كنه...خدايا من چه بايد ميكردم؟
نگاهم رو از صورتش گرفتم و به انتهاي خيابان چشم دوختم.
با صدايي آرامتر و آرام بخش تر از هميشه گفت:به خدا دوست ندارم چشمها و صورت مردي مثل شما رو اينطوري غرق توي غم ببينم...
و بعد او هم به ماشين تكيه داد و كنار من ايستاد؛گفت:خنده داره ميدونم...اما دست خودم نيست...شايد هر كس ديگه حال من رو بفهمه فكر كنه كه...
صورتم رو به سمتش برگردوندم و دستهام رو به روي سينه گره كردم و گفتم:تو هيچ ميدوني از وقتي اومدي به خونه ي من نه تنها به مادرم و پسرم آرامش دادي حتي براي خودمم آرامش عجيبي به همراه آوردي...نمي فهمم چطوري اين حس رو به من القا كردي ولي توي همين يكي دو روزي كه اومدي واقعا آرامش اعصاب دارم پيدا ميكنم!!!

sorna
11-20-2011, 05:06 PM
- آقاي مهندس؟
- راستي يه چيز ديگه كه ميخوام بگم...يعني ميشه گفت يه خواهشي ازت دارم...
- خواهش؟!!!
- آره...لطفا" به من نگو آقاي مهندس...تو كه كارمند شركت من نيستي...از اين لفظي كه به كار ميبري خوشم نمياد...همونطور كه خودت از اسمت بيشتر راضي هستي منم دوست دارم بهم بگي سياوش...
- آخه آقاي مهندس...اين كه نميشه!!!
- چرا نميشه؟!!!...تو كه همين چند دقيقه پيش وقتي عصبي شده بودم به راحتي اسمم رو صدا ميكردي...پس خواهشا"از اين به بعدم اسمم رو صدا كن..ممكنه؟
- هر جور شما راحتين...
وقتي به صورتش نگاه ميكردم و اون هم به من خيره شده بود دوباره احساس كردم توي چشمهاش همون حسي رو كه چند بار ديگه به وضوح درك كرده بودم بازم داره برام شكل ميگيره...
نگاهش خالص بود...يك نگاه ناب...عميق و ژرف...اونقدر كه شايد به راحتي ميتونستم قسم بخورم تا به حال اين نگاه رو توي چشمهاي هيچ كسي نديده بودم!!!
دستهاي گره كرده به روي سينه ام رو از هم باز كردم...حس عجيبي داشتم...حالتي كه شايد ساليان سال بود در خودم نديده بودم...شبي ساكت و خياباني خلوت...و من مردي شدم كه حالا بعد از سالها حس ميكردم ميل و كشش عجيبي به يك دختر پيدا كرده!!!
سهيلا به ماشين تكيه داده بود و فقط به من نگاه ميكرد...نگاهي كه احساس ميكردم هر لحظه من رو داره بيشتر به خودش جذب ميكنه!!!...تكيه ام رو از ماشين جدا كردم و رو به رويش ايستادم.......

sorna
11-20-2011, 05:07 PM
سهيلا به ماشين تكيه داده بود و فقط به من نگاه ميكرد...نگاهي كه احساس ميكردم هر لحظه من رو داره بيشتر به خودش جذب ميكنه!!!...تكيه ام رو از ماشين جدا كردم و رو به رويش ايستادم...تمام بدنم داغ شده بود و حس ميكردم باید هر چه سريعتر به خودم مسلط بشم...دوباره از درون گويا كسي به من نهيب زد كه:سياوش...خجالت بكش...عزت نفست كجا رفته؟
لحظاتي به صورتش نگاه كردم...شايد از درون دلم ميخواست حركتي كنم اما دوست داشتم اون با تمام قوا توي صورتم مي زد و سرم فرياد مي كشيد و من رو از خودش دور ميكرد...
اما متوجه شدم كه اگر ميل و كشش خودم رو بروز بدهم او باز هم هيچ واكنش منفي از خودش نشان نخواهد داد...باورم نميشد...يعني دارم اشتباه ميكنم؟!!!
چطور ممكنه دختري در شرايط اون؛به سن اون؛به مردي مثل من تمايل داشته باشه؟!!!
شايد از خيلي نظرها مورد تاييد بودم...چه ظاهرم٬چه تيپم٬چه ثروتم و چه تحصيلات و...اما من مردي 38ساله بودم كه زندگي موفقي نداشته و حالا پسري8ساله داره كه همراه مادر بيمارش هم زندگي ميكنه...
نه اين امكان نداره...اصلا"...جتما" دچار توهم شدم...
اما واقعا" سهيلا هيچ واكنش منفي از خودش نشون نميداد و با نگاهي خالص و ناب به صورت من خيره شده بود...شايد در اون لحظات خودش هم از درون با خويش در جدال بود!!!
يك دستم رو لاي موهايم فرو بردم و نگاهم رو از او گرفتم و بار ديگر به انتهاي خيابان خيره شدم و سپس با صدايي آروم گفتم:
يك دستم رو لاي موهايم فرو بردم و نگاهم رو از او گرفتم و بار ديگر به انتهاي خيابان خيره شدم و سپس با صدايي آروم گفتم:سهيلا...برو توي ماشين...
لحظاتي كوتاه به صورت من خيره شد و بعد با همون صداي مليح و آرومش شنيدم كه گفت:باشه...چشم...
و بعد برگشت و سوار ماشين شد.

sorna
11-20-2011, 05:07 PM
دستهام رو به لبه ي ماشين گذاشتم و فقط زير لب زمزمه كردم:خدايا...اين ديگه چه بازي هست كه داري من رو واردش ميكني؟!!...كمكم كن...
از ماشين فاصله گرفتم و چند قدمي راه رفتم...سپس به ساعتم نگاه كردم و تازه متوجه شدم مدت زمان نسبتا"طولاني هست كه مامان رو در خانه تنها گذاشتم.
سرم رو به سمت آسمون گرفتم و به ستاره هاي بيشماري كه اون شب توي آسمون زيبايي خيره كننده ايي رو به وجود آورده بودند نگاه كردم...و بعد صداي اذان از مسجدي دور به گوشم رسيد...
نفس عميقي كشيدم و به طرف ماشين رفتم و سوار شدم و به سمت منزل حركت كردم.
ديگه تا رسيدن به منزل حرفي بين ما رد و بدل نشد و من در ناباوري قضيه غرق بودم!!!
وقتي رسيديم خونه خوشبختانه مامان و اميد خواب بودن...خيالم راحت شد كه مامان به كمكي در اين مدت احتياج نداشته.
به اتاقم رفتم و لباس راحتي پوشيدم...ميدونستم سهيلا در اون لحظات يا توي هال نشسته يا در آشپزخونه خودش رو مشغول كرده...ديگه دلم نميخواست در اون شرايط پيشش باشم...شايد از خودم و احساسم ترسيده بودم...روي تخت دراز كشيدم و به سقف اتاق خيره شدم كه ضربات ملايمي به درب اتاق خورد و بعد شنيدم كه سهيلا از پشت درب ميگه:چايي حاضر كردم...اگه هنوز نخوابيدين بياين چايي بخوريم...
جوابش رو ندادم كه فكر كنه خوابيدم...اونم ديگه درب اتاق رو باز نكرد و صداي پاش رو شنيدم كه از پشت درب دور شد!
به قدري خسته بودم كه نفهميدم چه موقع به خواب رفتم.
وقتي بيدار شدم كه احساس كردم كسي به آرامي تكانم ميده و همزمان صدام ميكنه!
چشم باز كردم...سهيلا كنار تختم بود...خم شده بود و سعي در بيدار كردن من داشت...
در اون لحظه همه چيز رو فراموش كرده بودم...براي لحظاتي حتي خود سهيلا هم برايم ناشناس بود!!!
اين دختر جوون و زيبا توي اتاق من چيكار داره؟!!..

sorna
11-20-2011, 05:07 PM
به صورتش كه تقريبا در فاصله ي كمي از صورتم قرار گرفته بود نگاه ميكردم...حركت لبهاش رو ميديدم...ميدونستم داره حرف ميزنه...اما چيزي نميشنيدم!!!
هنوز بين خواب و بيداري بودم و دائم از خودم سوال ميكردم:اين دختر كيه؟!!
وقتي ديد چشمام باز شده كمي از من فاصله گرفت...اما هنوز دستش به بازوي من بود و با تكاني ملايم كه به دستم ميداد گفت:تلفن با شما كار داره...
تازه صداش رو شنيدم و يكباره همه چيز رو به خاطر آوردم.
سريع از روي تخت بلند شدم و نشستم.
سهيلا هم ايستاد و از من فاصله ي بيشتري گرفت و گفت:چند بار تماس گرفتن...گفتم خوابين...اما ايندفعه ديگه خواستن بيدارتون كنم...از شركتتون تماس گرفتن...
و بعد دست چپش كه گوشي تلفن سيار منزل در دستش بود رو به سمت من گرفت.
به ساعتم نگاه كردم...واي خداي من!!!...ساعت9:40صبح بود...سابقه نداشت تا اين وقت صبح خوابيده باشم!!!
صورتم رو ماليدم و گوشي رو از سهيلا گرفتم و گفتم:چرا بيدارم نكردي؟!!!...من الان بايد شركت باشم...هزار تا كار دارم...هيچ معلومه چي باعث شده فكر كني بايد تا اين وقت روز مثل يه مرد بيكار و بيعار توي تختخواب مونده باشم؟!!!
و بعد با عصبانيت به تلفن پاسخ دادم...منشي شركت بود و ميخواست يادآوري كنه كه راس ساعت10:30با مديران قسمتهاي مختلف هر سه شركتم جلسه دارم.
تمام مدتي كه صحبت ميكردم سهيلا ايستاده بود و نگاهم ميكرد.

sorna
11-20-2011, 05:07 PM
وقتي گوشي رو قطع كردم با نرمي خاصي كه در صداش موج ميزد گفت:شما به من نگفته بودين كه بايد بيدارتون كنم...ديشبم كه اصلا" نخوابيده بودين...فكر كردم خودتون از برنامه هاي خودتون اطلاع دارين و هر ساعت كه لازم باشه بيدار ميشين...به هر حال اگه مقصر منم...ببخشيد.
از روي تخت بلند شدم...با اينكه هنوز كمي كلافه و عصبي بودم سعي كردم به واقعيت موضوع بهتر فكر كنم و اونم اين كه حرف سهيلا كاملا" درست بود...چرا من بايد توقع داشته باشم كه سهيلا من رو سر ساعتي مشخص بيدار كنه؟!!..اون به اسم پرستار مادرم پا به اين خونه گذاشته اما چندين مسئوليت سنگين ديگه رو هم به عهده گرفته كه هيچكدوم در حيطه ي وظايف مشخص شده ي اون نبوده...حالا چي باعث شده بود كه من با خودخواهي اون رو مسبب خواب موندن اون روزم بدونم؟!!!...
چهره اش مشخص بود كه از برخورد من دلخور شده و بعد از اتاق بيرون رفت و درب رو بست.
گوشي تلفن رو كه خاموش كرده بودم روي ميز آرايش كنار اتاقم گذاشتم و خيلي سريع دوش گرفتم و بعدش آماده شدم تا به شركت برم.
وقتي از اتاق خواب بيرون رفتم ابتدا حالي از مامان پرسيدم و بعدهم سري به اميد كه هنوز خواب بود زدم...
از رفتاري كه با سهيلا كرده بودم احساس شرمندگي ميكردم و براي همين نخواستم باهاش رو به رو بشم و بدون خداحافظي از اون خونه رو ترك كردم و به شركت رفتم.
در تمام مدتي كه جلسه داشتم دائم ذهنم به سمت سهيلا كشيده ميشد و ديدن چهره ي دلخورش اعصابم رو بهم ريخته بود...
بعد از جلسه نزديك ساعت ناهار بود كه توي اتاقم تنها بودم...گوشي تلفن رو برداشتم و شماره ي منزل رو گرفتم...خودش گوشي رو برداشت و گفت:بله؟...بفرمايين؟
به محض اينكه خواستم حرفي بزنم درب اتاقم باز شد و مسعود وارد شد.
بدون اينكه حتي يك كلمه حرف بزنم گوشي رو قطع كردم.

sorna
11-20-2011, 05:08 PM
مسعود مثل هميشه چهره ايي شاد و سرحال داشت و گفت:سلام به جناب رئيس آقاي مهندس سياوش صيفي...
و بعد در حاليكه به لبه ي ميز تكيه اش رو قرار ميداد و يك پاش هنوز روي زمين قرار داشت گفت:الان دارم از خونه ي جنابعالي ميام...شنيدم ديشب تو سهيلا و مادرش رو رسوندي فرودگاه؟...بابا اي ول...نمرديم و ديديم يه تكوني به خودت دادي...الحق كه داري كم كم به جرگه ي آدمها برميگردي...
از طرز حرف زدن مسعود خوشم مي اومد...لبخند زدم و بعد دكمه ي آيفون روي ميزم رو فشار دادم و به خانم افشار گفتم كه براي دو نفر سفارش غذاي ناهار رو بده سپس رو كردم به مسعود و گفتم:مرد حسابي قرار بود تو ببريشون...پس چي شد كه ديشب جنابعالي از جرگه ي آدميان فاصله گرفتي؟
مسعود كمي به فكر فرو رفت و بعد گفت:راستش ديشب بيخود و بي جهت حالم خراب شده بود...
- مريض شده بودي؟
- آره...ديشب يه جورهايي انگار مرض داشتم...
خنديدم و گفتم:نمرديم و ديديم به بادمجون بم هم آفت خورد...
مسعود خنده ي بلندي كرد و گفت:واسه تو كه بد نشد...شد؟
براي لحظه اي احساس كردم مسعود داره با كنايه صحبت ميكنه!!!
نگاه هر دوي ما روي هم ثابت و خنده از لبهامون محو شد...
نمي تونستم معني اين نوع كنايه رو درك كنم...واقعا" مسعود با كنايه حرف زده بود؟...
اما من دنبال سودي در اون قضيه نبودم كه حالا مسعود فكر كرده باشه من با رفتن به دنبال سهيلا و مادرش به خواسته ام رسيدم...
فكري گذرا و سريع از ذهنم گذشت و اونم اينكه نكنه مسعود فكر كرده من واقعا" قصد فرصت طلبي و سودجويي به معني خاصی بودم كه دنبال سهيلا و مادرش رفتم...؟!!!

sorna
11-20-2011, 05:08 PM
نمي تونستم احساس واقعي رو كه شب گذشته با حضور سهيلا در خودم حس كرده بودم رو منكر بشم اما اگه واقعا" مسعود تصورش از رفتار شب گذشته ي من اين بوده باشه چي؟!!!...آيا واقعا" من مردي شدم كه...
مسعود دوباره لبخندي روي لبش نشوند و گفت:چيه مهندس؟!!...نكنه چشمت مادر سهيلا رو گرفته؟
به خودم اومدم و فهميدم مسعود قصد شوخي با من رو كرده و خيلي سريع تونستم از ذهنيات خودم فاصله بگيرم و با خنده گفتم:خاك برسرت مسعود تو هيچ وقت آدم بشو نيستي...
مسعود سيگاري آتش زد و گفت:سياوش تقويم رو نگاه كردي؟
چون نزديك وقت آوردن ناهار بود از روي صندلي بلند شدم و دستهام رو شستم و در ضمني كه اونها رو خشك ميكردم گفتم:آره...سه روز تعطيلي پشت سر هم...خاك برسرشون...اقتصاد مملكت هم كه به جهنم...اينهمه تعطيلي پشت تعطيلي به كي بر ميخوره؟...
- اي خاك برسرت سياوش كه فقط فكر كار و سگ دو زدن و پول درآوردن هستي...مرد حسابي سه روز تعطيلي پشت سر هم...چي از اين بهتر؟...بيا همت كن مامان و اميد رو برداريم بريم شمال...
- بريم شمال؟!!...خل شدي؟!!...من مامان رو چطوري راضيش كنم؟!!
- خانم صيفي اگه سهيلا همراهمون باشه كه ديگه مشكلي نداره...تازه از خداشم هست يه آب و هواي حسابي عوض ميكنه...بنده خدا پوسيد بس كه توي اون اتاق روي تخت خوابيد و اون سقف و در و ديوار خونه ي بي صاحاب تو رو ديد...
- سهيلا؟!!...چي ميگي تو؟!!...اون كه نمي تونه بياد با ما شمال...اونم سه روز!!!
- چرا نمي تونه بياد؟...مادرش كه رفته مكه و حالا حالا هم نمياد...خودشم كه تنهاس...من راضيش ميكنم...تو اگه نه نياري من كارها رو درست ميكنم...واسه اميدم خوبه...ميره دريا شنا يه حالي ميكنه...

sorna
11-20-2011, 05:08 PM
در حاليكه پشت گردنم رو مي ماليدم كمي فكر كردم و گفتم:ولله نميدونم...پس جون من تا همه چی رو به راه نشده نگذار اميد چيزي بفهمه...چون اون وقت اگه نشه ديگه اميد از كول من پايين نمياد...تو هم كه ميدوني من نميتونم مامان رو بدون پرستار به...
- خوب...خوب...من فقط رضايت تو برام مهم بود...بقيه اش با من...
در همين موقع گوشي موبايل مسعود زنگ خورد و بعد از كمي صحبت وقتي تماس رو قطع كرد فهميدم نمي تونه ناهار پيش من بمونه و بايد به شركتش برگرده...
درب اتاق باز شد و ناهاري كه سفارش شده بود رو آوردن داخل...
مسعود با خنده و شيطنت خاص خودش پرس غذاي خودش رو برداشت و در ضمني كه از اتاق خارج ميشد با حالتي مسخره گفت:برادر اصراف حرام است...ملتفت هستيد كه...خداحافظ.
اون روز بعد از ظهر وقتي برگشتم خونه در كمال تعجب ديدم مسعود اونجاس و به معناي واقعي همه چيز جهت سفر به شمال رو براي سه روز مهيا كرده!!!
اميد از خوشحالي رو ي پا بند نبود و سهيلا با اصرار و خواهش و خنده سعي داشت لباسهاي اميد رو هم عوض كنه...
باورم نميشد سهيلا راضي شده در اين سفر همراه ما باشه!!!...هم متعجب بودم...هم خوشحال...و هم در اعماق وجودم احساس نگراني ناشناخته ايي داشتم...!!!
حس ميكردم هر لحظه سهيلا داره بيشتر و بيشتر به من نزديك ميشه...اما چرا؟!!!
مسعود ترتيبي اتخاذ كرده بود كه مامان در طول مسير روي صندلي جلوي ماشين من به حالت خوابيده قرار بگيره تا راحت تر بتونه طول مسير رو تحمل كنه...

sorna
11-20-2011, 05:08 PM
اميد از همون ابتدا خواست به ماشين مسعود بره چرا كه ماشين مسعود رو به خاطر رنگش خيلي بيشتر از ماشين من دوست داشت.
سهيلا به خاطر مامان بايد در ماشين من مي نشست اما اصرارهاي اميد كه دوست داشت سهيلا همواره همراه اون باشه باعث شد كه من از سهيلا بخوام بر خلاف ميلش به ماشين مسعود بره و در طول مسير اگه مشكلي براي مامان پيش اومد با رعايت حفظ فاصله ي دو تا ماشين و تماس تلفني اون رو خبر ميكنم تا مسعود و من هر دو توقف كنيم...
تا وسايل رو در ماشين ها بگذاريم و حركت كنيم ديگه شب شده بود...راه خلوت بود و از اونجايي كه مامان داروهاي آرام بخششم خورده بود تمام مسير رو خوابيد و بي هيچ مشكلي رسيديم چالوس و بعد از اون به سمت كلارآباد رفتيم...
ويلاي من در شهرك بهرام واقع در هچيرود نرسيده به كلارآباد بود.
ويلاي بسيار زيبا و بزرگي بود كه به جرات ميشه گفت در اون شهرك مثل نگين بر انگشتري مي درخشيد...اما كمترين استفاده رو ازش كرده بودم و اگه سرايدار ويلا نبود شايد سالها پيش اونجا با تمام زيباييش مخروبه شده بود...ولي خوشبختانه ابراهيم خان و زري خانم هميشه و در همه حال چه از نظر نظافت داخل و خارج ساختمان و چه از نظر باغباني واقعا" به ويلا رسيدگي كرده بودن.....

sorna
11-20-2011, 05:08 PM
ویلای من در شهرك بهرام واقع در هچیرود نرسیده به كلارآباد بود.
ویلای بسیار زیبا و بزرگی بود كه به جرات میشه گفت در اون شهرك مثل نگین بر انگشتری می درخشید...اما كمترین استفاده رو ازش كرده بودم و اگه سرایدار ویلا نبود شاید سالها پیش اونجا با تمام زیباییش مخروبه شده بود...ولی خوشبختانه ابراهیم خان و زری خانم همیشه و در همه حال چه از نظر نظافت داخل و خارج ساختمان و چه از نظر باغبانی واقعا" به ویلا رسیدگی كرده بودن...
اون شب وقتی رسیدیم به كمك مسعود خیلی سریع وسایل رو به داخل ویلا بردیم و سهیلا هم سریعتر از اونی كه فكرش رو میكردم اتاق مامان رو آماده كرد.
امید خواب بود٬زمانیكه اون رو در تختش گذاشتم دقایقی كوتاه بیدار شد اما خیلی زود دوباره به خواب رفت.
مسعود كه همیشه رانندگی مسافتهای طولانی خسته اش میكرد بعد از خوردن شامی كه در طول راه از بیرون گرفته بودم خیلی زود رفت به یكی از اتاق خوابها و خوابید.
سهیلا برای من چایی آورد و خودش به اتاق مامان رفت چون باید به كارهای آخر شب مامان رسیدگی میكرد و برای خواب آماده اش میكرد...همیشه بیخوابی مامان رو كلافه میكرد و اون شب چون در طول مسیر خوابیده بود حالا احساس بیخوابی داشت...برای همین دائم سهیلا رو به عناوین مختلف صدا میكرد...
لیوان چای رو برداشتم و از خونه خارج شدم.
صدای سیرسیركها كه در فضای شب پخش میشد همیشه حس و حال خاصی در من ایجاد میكرد...بوی رطوبت محیط...نور مهتاب كه تمام فضای حیاط رو روشن كرده بود...سیاهی درختان حیاط در شب...همه و همه یك حس آرامش خاصی رو به من القا میكردن...محیطی كه صدای هیچ ماشینی در اون به گوش نمیرسید...انگار فرسنگها از شهر فاصله دارم و تنهای تنها در اقیانوسی از آرامش غوطه ور میشدم...

sorna
11-20-2011, 05:09 PM
چایی رو كه خوردم لیوان رو لبه ی پله ها گذاشتم و شروع كردم به قدم زدن در حیاط.
بعد از دقایقی متوجه شدم سهیلا چراغهای داخل خونه رو یكی یكی خاموش كرد.فكر میكردم بعدش خودشم بره بخوابه چون وقتی دیدم چراغ اتاق مامان رو خاموش كرد دیگه كاری نداشت برای بیدار موندن اما متوجه شدم از درب هال خارج شد و به بالكن اومد...لیوان خالی چایی من رو كه روی پله ها بود رو برداشت و دوباره ایستاد و به حیاط نگاه كرد.
من در تاریكی بودم و اون در روشنایی نور بالكن قرار داشت...
نگاهش كردم...شلوار مشكی كتون به پا داشت به همراه یك بلیز دخترونه یقه انگلیسی جلو دكمه دار...آستینهای بلیزش رو به بالا تا زده بود ... از نحوه ی لباس پوشیدنش خوشم می اومد...موهای بلند و مشكیش زیر نور بالكن درخشندگی خاصی داشت...
هنوز لیوان رو با دو دست نگه داشته بود و كاملا" متوجه بودم كه با نگاهش داره دنبال من میگرده...
زیبایی و ملاحت خیره كننده ایی داشت...ویژگی هایی كه برای هر مردی حائز اهمیت هست همه و همه در وجود این دختر یكجا جمع شده بود...فارغ از چهره و اندام زیباش اخلاق فوق العاده ایی هم داشت...محبت؛احساس مسئولیت؛آرامش؛وقار و...انگار خدا در خلقت این دختر تمام هنر خودش رو به كار گرفته بود...خدایا...
به رفتار شب گذشته اش فكر كردم...چرا وقتی بهش نزدیك شدم هیچ عكس العملی از خودش نشون نداده بود؟!!!
چرا دائم سعی میكرد با صداقت و گیرایی عجیبی كه در چشمهاش موج میزد من رو بیش از پیش به خودش نزدیكتر كنه؟!!!
من یه مرد هستم با تمام خصوصیات مردانه ایی كه انكار ناپذیر بود...اما چرا...آیا واقعا"سهیلا به من علاقه مند شده؟!!!...خدایا!!!
چقدر احساس گیجی میكردم...چقدر احساس سر درگمی برام سخت بود...
اما باور موضوع برام مشكل تر از هر چیزی جلوه میكرد...
از جایی كه ایستاده بودم به آرومی شروع كردم به قدم زدن.

sorna
11-20-2011, 05:09 PM
سهیلا خیلی سریع متوجه ی حضور من و جایی كه قرار داشتم شد...به آرومی از پله ها پایین و به سمت من اومد.
دلم نمیخواست دیگه در شرایطی مثل شب پیش قرار بگیرم...دائم از درون به خودم نهیب میزدم...سیاوش...سیاوش...
وقتی رو به روی من ایستاد بدون اینكه بهش اجازه ی حرف زدن بدهم بلافاصله گفتم:سهیلا...برو توی خونه...
- چرا؟...مزاحمتونم؟!!!
- نه...اما اصلا"...
- پس مزاحمم درسته؟
- ببین سهیلا...دیشب من اصلا"اعصاب درستی نداشتم...توی شرایط خوبی هم نبودم و از اینكه...
به میون حرفم اومد و نگذاشت ادامه دهم و گفت: دیشب هر چی شد دیگه تموم شده...شما در هر شرایطی باشید برای من قابل احترامید...
- سهیلا خواهش میكنم برگرد برو داخل خونه...
جمله ی آخرم رو با جدیت گفتم...لحظاتی كوتاه سكوت كرد و به من خیره شد...
سپس در حالیكه به سمت پله ها برمیگشت گفت:باشه چشم...به هر حال من بیدارم...اگه كاری داشتین با فكر كردین میتونم كاری براتون انجام بدهم صدام كنید...
وقتی از پله ها بالا رفت نگاهش میكردم و در افكار نامعلومی غرق شده بودم كه یكباره چشمم به پنجره ی اتاقی كه مسعود خواب بود افتاد و دیدم مسعود پشت پنجره ایستاده و زمانیكه متوجه شد من حضورش رو در پشت پنجره حس كردم از پشت پنجره دور شد!
تعجب كردم...چرا مسعود اینطوری پشت پنجره ایستاده بود!!!
نمیتونستم ارتباط بین مسعود و سهیلا رو بفهمم و اینكه اصلا"چرا مسعود؛سهیلا رو به منزل من آورده...!!!
قرار بود خیلی چیزها رو برای من بگه كه هنوز فرصت مناسب دست نداده بود...

sorna
11-20-2011, 05:09 PM
كمی به فكر فرو رفتم...حس كردم حالا كه بیدار شده بهترین فرصت باشه كه به اتاقش برم و همه چیز رو ازش بپرسم...
وقتی خواستم از پله ها بالا برم متوجه شدم شلنگ آبی كه هر روز ابراهیم خان با اون حیاط رو میشوره و درختها رو آب میده زیر لاستیك ماشینم مونده.
به سمت ماشین رفتم و دنده رو خلاص كردم و كمی ماشین رو حركت دادم كه صبح ابراهیم خان مشكلی نداشته باشه و شلنگ رو از زیر لاستیك ماشین آزاد كردم.
وقتی از این كار فارغ شدم به سمت پله ها رفتم و زمانیكه وارد خونه شدم صدای مسعود رو شنیدم كه از آشپزخانه می اومد و با سهیلا در حال بحث بود!!!
شنیدم كه مسعود با عصبانیت اما صدایی آروم گفت:تو غلط كردی...تو بیجا كردی...ببین سهیلا حواست رو جمع كن...كاری نكن اون روی سگ من بالا بیاد...تو شعورت رو كجا جا گذاشتی كه این فكرهای مزخرف به اون مخ وامونده ات راه پیدا كرده؟!!!...هان؟!!!...
صدای سهیلا رو شنیدم كه گفت:مسعود بسه...میشه من رو به حال خودم بگذاری؟
صدایی كه از سهیلا شنیده بودم همراه با بغض بود!!!
كمی جلوی درب هال توقف كردم...شاید برای اولین بار بود كه در عمرم حس میكردم نیاز دارم حقایقی رو بدونم...حقایقی كه شاید در ظاهر ارتباطی به من نداشت اما در انتها احساس میكردم مربوط میشه به شخصی كه در درون خودم جای خاصی برای خودش داره كسب میكنه...و این شخص كسی نبود جز سهیلا...
از دیدن چهره ی ناراحت و دلخورش در صبح روز قبل ساعتها از دست خودم عصبی بودم و حالا از اینكه صدای بغض دارش رو میشنیدم و اینكه مسعود با لحنی تند اون رو مخاطب قرار داده بود بار دیگه حالتی عجیب به من دست داده بود!!!
حسی كه شاید تنها در دوران دانشجویی زمانیكه روی دختری كه ارتباط باهاش داشتم در من وجود داشت یعنی همون مهشید كه بعدها همسرم شد...اما حالا این سهیلا بود!!!
در همین افكار بودم كه درب هال رو بستم و صدای بسته شدن درب باعث شد مسعود و سهیلا متوجه ی حضور من در هال شوند.
هر دو به سمت من برگشتند...

sorna
11-20-2011, 05:10 PM
مسعود به سمت پنجره ی آشپزخانه رفت و در حالیكه هنوز عصبانیت از رفتارش كاملا مشهود بود گفت:سیاوش...نه من خرم نه تو...
- خوب كه چی؟!!!
- سهیلا یه دختر جوونه...قشنگه...و هزارتا ویژگی دیگه داره كه برای هر مرد و پسری میتونه قابل توجه باشه...
- خوب حالا منظور؟!!!
مسعود به سمت من برگشت و برای لحظاتی نگاه جدی هر دوی ما در هم گره خورد سپس گفت:از نخ سهیلا بیا بیرون...وگرنه بدجور كلاهمون میره توی هم و قید دوستی چندین و چند سالمون رو میخونم و...اون فقط و فقط پرستار خانم صیفی هستش نه چیز دیگه...
دو دستم رو لبه ی كابینتها گذاشتم و پشت به مسعود كردم...برای لحظاتی سرم رو پایین گرفتم...
خدایا...مسعود فكر كرده من چه آدمی هستم؟...فكر كرده میخوام از سهیلا...مسعود فكر كرده این گرایش و میلی كه به وجود اومده فقط از ناحیه ی منه؟!!!...یا فكر كرده من قصد سو استفاده از این دختر رو دارم؟!!!...اصلا" چرا من باید به مزخرفات مسعود گوش كنم؟!...اگرم میل و كششی در حال شكل گرفتن هست مطمئنم یكطرفه نیست...در جاییكه من هنوز در شك و دو دلی این ارتباط به سر میبرم اما به عنوان یك مرد38ساله كاملا"میتونم درك كنم كه سهیلا تمایلش به من خیلی شدیدتر و خارج از هرگونه دو دلی هست...اما چرا مسعود این حرف رو میزنه؟!!!...
برگشتم به طرف مسعود و گفتم:تو از چی نگرانی؟...
مسعود قدمی به سمت من برداشت و در حالیكه فاصله ی كمی بین ما ایجاد شده بود در ضمنی كه ضربات ملایمی با كف دست به سینه ی من میزد گفت:سیاوش دارم بهت میگم...هر چی توی ذهنت نسبت به سهیلا داری پاكش كن...سهیلا فقط و فقط پرستار مادرته...همین و بس...
بعد از این حرف خواست برگرده كه بازوش رو گرفتم و نگهش داشتم و گفتم:فقط به یه سوالم جواب بده...تو با سهیلا چه رابطه ایی داری؟
مسعود ایستاد و بدون اینكه صورتش رو به سمت من برگردونه با صدایی آروم اما لبریز از خشم گفت:اگه این موضوع شنیدنش خلاصت میكنه و باعث میشه بهش فقط به دیدی كه گفتم نگاه كنی...باید بگم...عاشقشم...خیلی هم دوستش دارم...راحت شدی...حالا حواست رو جمع كن...
لبخندی از روی تمسخر زدم و گفتم:خر خودتی مسعود...دیگه بعد اینهمه سال خوب شناختمت...فقط نمیدونم مرضت چیه كه اصل ماجرا رو نمیخوای بگی...مرد حسابی تو عاشقش نیستی اما نمیفهمم چرا میخوای من رو متهم به اونچه كه توی ذهنیاتت پردازش كردی بكنی و جلوی پای من سنگ بندازی!!!.....

sorna
11-20-2011, 05:10 PM
لبخندي از روي تمسخر زدم و گفتم:خر خودتي مسعود...ديگه بعد اينهمه سال خوب شناختمت...فقط نميدونم مرضت چيه كه اصل ماجرا رو نميخواي بگي...مرد حسابي تو عاشقش نيستي اما نميفهمم چرا ميخواي من رو متهم به اونچه كه توي ذهنياتت پردازش كردي بكني و جلوي پاي من سنگ بندازي!!!...
در همين موقع سهيلا از اتاق اميد اومد بيرون و به من گفت:اميد شما رو ميخواد...
دست مسعود رو رها كردم و به سهيلا كه با نگراني و تعجب به من و مسعود چشم دوخته بود نگاه كردم و در همان حال به مسعود گفتم:نري بگيري بخوابي...ميرم ببينم اميد چش شده...برميگردم...بايد همين امشب با هم صحبت كنيم...
به طرف اتاق اميد رفتم و سهيلا از جلوي درب اتاق كنار رفت و در همون حال گفت:خيلي ترسيده...هر چي بهش ميگم كه شما و مسعود فقط با هم صحبت ميكردين باور نميكنه هر كاري هم كردم ساكت نميشه...
نگاهي به سهيلا كردم و گفتم:نگران نباش خودم الان باهاش صحبت ميكنم...
سپس وارد اتاق اميد شدم و درب رو بستم.
اميد روي تخت نشسته بود و با صورتي كه از اشك خيس بود به من نگاه ميكرد.از جايش بلند شد و به طرفم دويد...بغلش كردم.
گفت:بابا؟...چرا با عمو مسعود دعوا ميكردين؟!!!
- دعوا نميكرديم باباجون...فقط داشتيم با هم صحبت ميكرديم...من و عمومسعود هيچ وقت با هم دعوا نميكنيم...خودت كه ميدوني من و عمومسعود اهل دعوا كردن نيستيم...درسته؟
و بعد درحاليكه اميد رو در آغوش داشتم روي تخت نشستم.
از آغوشم بيرون اومد و روي تخت دراز كشيد و خواست كه من هم كنارش بخوابم.همين كار رو هم كردم و در حاليكه دوباره در آغوشم گرفته بودمش روي موهاش و سرش رو بوسيدم.

sorna
11-20-2011, 05:10 PM
كم كم آرامش ميگرفت اما فكر من مشغول بود و از طرفي از صداهايي كه مي شنيدم مي تونستم بفهمم كه مسعود و سهيلا در حال صحبت با همديگه هستن...
اميد چشمهاش رو بسته بود ولي با شنيدن صداي صحبتهاي مسعود و سهيلا دوباره چشمش رو باز كرد و با نگراني گفت:بابا؟...چرا عمو مسعود عصبانيه؟!!!
پيشوني اميد رو بوسيدم و گفتم:چيز مهمي نيست بابا...سعي كن بخوابي.
در همين لحظه صداي سهيلا رو شنيدم كه با گريه گفت:اصلا" به تو مربوط نيست...
و بعد صدايي شنيدم كه در ابتدا باورم نميشد...!!! اما اشتباه نكرده بودم...مسعود دست روي سهيلا بلند كرده بود و صدايي كه شنيده بودم صداي كشيده ايي بود كه مسعود به سهيلا زده بود!!!
از روي تخت بلند شدم و اميد هم بلافاصله از جا بلند شد...رو كردم به اميد و گفتم:بابايي از اتاق بيرون نيا..باشه؟
اميد درحاليكه چشمانش از ترس و وحشتي كودكانه لبريز شده بود با حركت سر حرف مرا تاييد كرد...از روي تخت بلند شدم و از اتاق بيرون رفتم.
حدس من درست بود...مسعود كشيده ايي به صورت سهيلا زده بود!!!
مسعود از خشم آكنده بود و سهيلا در اثر كشيده ايي كه خورده مشخص بود تعادلش رو كمي از دست داده بوده...چرا كه وقتي من وارد هال شدم اون تازه داشت از روي مبلي كه گويا در اثر كشيده ايي كه خورده روش افتاده بود بلند ميشد...
مسعود متوجه ي حضور من در هال نبود.
ديدم بار ديگه به طرف سهيلا رفت و خواست بازوي اون رو بگيره كه با صداي بلند گفتم:مسعود!!!
سهيلا سريع از روي مبل بلند شد و خواست از كنار مسعود رد بشه كه مسعود بازوي اون رو گرفت...
به طرف اونها رفتم و بين هردوي اونها قرار گرفتم و دست مسعود رو از بازوي سهيلا جدا كردم.
مسعود با صدايي كه بي شباهت به فرياد نبود گفت:سياوش به تو مربوط نيست....پس دخالت نكن...
- اتفاقا" به من مربوطه...تو توي خونه ي من داري كسي رو ميزني كه پرستار مادرمه...مگه نه؟
مسعود خنده ايي از روي عصبانيت و تمسخر به لب آورد و گفت:پرستار مادرت؟...مطمئني؟!!!

sorna
11-20-2011, 05:10 PM
- مسعود بريم توي حياط با هم صحبت ميكنيم...من نميدونم امشب تو چه مرگت شده!!!...اگه يك كم به اون مغزت فشار بياري مي فهمي كه توي اين خونه يه بچه ي8ساله بعلاوه يك پيرزن مريض احواله...اين يكي هم كه نميدونم به چه علت دست روش بلند كردي يه دختر22ساله اس نه يه مرد هم هيكل و هم سن خودت...مي فهمي چي دارم ميگم؟
مسعود سعي كرد با ضربه ايي كه به سينه ي من وارد كرد من رو از سر راهش كنار بزنه تا دستش به سهيلا برسه اما موفق نشد و بعد رو كرد به سهيلا و گفت:بروگمشو وسيله هات رو جمع كن...همين الان برميگرديم تهران.
ديگه واقعا عصبي شده بودم و اصلا" نمي تونستم رفتار و گفتار مسعود رو براي خودم تعبير و تفسير كنم با عصبانيت گفتم:مسعود ديوونه شدي؟
سهيلا در حاليكه گريه ميكرد گفت:مسعود من بچه نيستم تو هم اختيار دار من نيستي...
مسعود دوباره هجوم برد كه سهيلا رو كتك بزنه اما موفق نشد چرا كه من كاملا" بين اون و سهيلا قرار گرفتم و با جديت هر چه تمام تر گفتم:اگه يك بار ديگه دستت رو روي سهيلا بلند كني قبل از اينكه بگي چه مرگته به خداوندي خدا قسم مسعود حرمت دوستيمون رو زير پا ميگذارم و همين جا حالت رو جا ميارم...
- تو حرمت رو زير پا گذاشتي بد بخت خودت خبر نداري...
از اين حرف مسعود يكه ايي خوردم!!!
من چه كرده بودم كه حرمت دوستيمون رو شكسته ام!!!...
صداي مامان از اتاقش به گوش رسيد كه با نگراني سهيلا رو صدا ميكرد و دائم مي پرسيد چه خبر شده و يا من رو صدا ميكرد...
رو كردم به سهيلا و گفتم:ميشه بري ببيني مامان چي ميگه تا من با مسعود صحبت كنم؟
مسعود فرياد زد:سهيلا تو اخلاق منو ميدوني...بهت گفتم برو وسايلت رو جمع كن...برميگرديم تهران...همين الان...
ديگه نتونستم خودم رو كنترل كنم و من هم با فرياد و عصبانيت رو كردم به مسعود و گفتم:سهيلا هيچ جا حق نداره بره...اون رو من استخدام كردم تا پرستار مادرم باشه و طبق تعهدي كه داده بايد از مادرم مراقبت كنه...الانم به رضايت خودش اومده به اين مسافرت مسخره تا در طول سفر مراقب مامان باشه...ولي مسعود اگه خيلي ناراحتي تو ميتوني بري...

sorna
11-20-2011, 05:10 PM
در همين لحظه اميد با توجه به تذكري كه بهش داده بودم تا در اتاقش بمونه اما از اتاق اومده بود بيرون و در حاليكه به شدت ترسيده بود با بغض گفت:بابا برگرديم تهران...اصلا" برگرديم تهران...چرا دارين دعوا ميكنين؟...من ميخوام برگرديم خونه...بابا برگرديم...
مسعود و من هر دو با ديدن اميد كه واقعا" ترسيده بود سكوت كرديم و از هم فاصله گرفتيم.
سهيلا به طرف اميد رفت اما اميد به سمت من دويد و من هم بغلش كردم و گفتم:نترس بابا...تو مردي اين كارها چيه؟
اميد در حاليكه گريه ميكرد گفت:برگرديم خونه...برگرديم...
اميد رو در آغوش گرفتم و از درب هال رفتم بيرون.
به همراه اميد در حياط قدم زدم اما متوجه بودم كه اميد با نگراني دائم به ساختمان ويلا نگاه ميكنه...
لحظاتي بعد مسعود هم از خونه اومد بيرون.
وقتي به من و اميد نزديك شد چهره اش معلوم بود كه هنوز عصبيه اما به خاطر اميد سعي داره لبخند در چهره اش رو حفظ كنه و بعد با تمام ممانعتي كه اميد ميكرد اون رو از آغوش من گرفت و گفت:قربونت بشم عمو جون...تو مگه نميدوني من و بابات بعضي اوقات سگ ميشيم و پاچه ي همديگرو ميگيرم...نوكرتم...بيا يه ذره با هم حرف بزنيم...از وقتي رسيديم تو همه اش خواب بودي...بيا بغل عمو ببينم...
وقتي اميد در آغوش مسعود كمي آرامش گرفت با صدايي آروم در حاليكه به همراه مسعود و اميد قدم ميزدم گفتم:مسعود...من نميدونم تو چته...اما حق داري...سهيلا فقط به يه منظور استخدام شده...منم ديگه بايد اونقدر شناخته باشي كه چه آدمي هستم...ولي با اينهمه اگه فكر ميكني واقعا" اشتباه كردي سهيلا رو براي پرستاري مامان به من معرفي كردي؛هر زمان كه خواستي ميتوني با سهيلا برگردي تهران...فكر ميكنم اصلا" اينطوري بهتر باشه...حداقلش اينه كه دوستي چندين سالمون به گند كشيده نميشه...سهيلا نشد يكي ديگه...دوباره آگهي استخدام پرستار ميدم...ديگه هم نميخوام تو نگران وضع زندگي من باشي.
مسعود سكوت كرده بود و فقط به من نگاه ميكرد و در همون حال هم روي سر اميد كه در بغلش نشسته بود دست

sorna
11-20-2011, 05:11 PM
از مسعود فاصله گرفتم و به سمت پله ها رفتم و گفتم:تو با اميد توي حياط قدم بزنيد ميرم به سهيلا هم بگم كه ديگه نميخوام به كارش ادامه بده...
اميد براي لحظاتي كوتاه به من نگاه كرد و بعد سرش رو روي شونه ي مسعود گذاشت.
از پله ها بالا رفتم و زير لب اين جملات رو گفتم كه مسعود كاملا" متوجه ي حرفم شد:خير سرمون اومديم شمال تا به قول تو يه آب و هوايي عوض كنيم...گند زدي به همه چي...
ديگه به مسعود و اميد نگاه نكردم و برگشتم بقيه پله ها رو بالا رفتم.
وقتي وارد خونه شدم ديدم سهيلا از اتاق مامان خارج شد و چراغ اتاق رو هم خاموش كرد...فهميدم مامان هم آرامش گرفته.
نگاهي به سهيلا كردم و گفتم:بيا بشين ميخوام باهات حرف بزنم.
نگاه نگرانش رو به روي خودم كاملا" حس ميكردم اما بايد به خواسته ي مسعود احترام ميگذاشتم...اون بهترين و صميمی ترين دوست من بود...شايد اينطوري بهتر بود...قبل از اينكه دير بشه و مثل يه مرد ناپخته دل به همچين دختري ببندم بايد كاري ميكردم...شايد مسعود واقعا" حق داشت!!!
روي يكي از راحتي هاي هال نشستم و سهيلا هم با اشاره ي من رو ي راحتي نزديك من نشست.
انگشتهاي دستانم رو در هم گره كردم و سرم پايين بود...نمي خواستم به صورتش نگاه كنم..شايد واقعا" مي ترسيدم از اينكه با نگاه به اين دختر منطق و استدلال خودم رو به تزلزل بيندازم...
نفس عميق و صدا داري كشيدم و در ضمني كه به سراميكهاي كف هال خيره شده بودم گفتم:فردا برميگرديم تهران...فردا صبح...
صداي متعجب سهيلا رو شنيدم كه حرف من رو تكرار كرد:فردا صبح؟!!!
- آره...وقتي رسيديم تهران ديگه لازم نيست براي پرستاري ماردم به زحمت بيفتي...دوباره آگهي ميدم توي روزنامه...به خاطر تمام زحمتهايي هم كه اين روزها متحمل شدي بي نهايت ممنونم...

sorna
11-20-2011, 05:11 PM
- ولي چرا؟!!!
- به هزار و يك دليل.
- يعني اونقدر ارزش ندارم كه حتي يكي دو تا از اون هزار دليل رو بهم بگين تا منم بفهمم چرا؟
- مسعود نميخواد كه ديگه به كارت ادامه بدهي...
- مسعود نميخواد...شما چي؟!!!...مادرتون چي؟!!!...اميد چي؟!!!
جوابي نداشتم بگم چرا كه پاسخهاي من از قبل معلوم بود...مسلما" مامان به سهيلا نياز داشت؛اميد هم همينطور...و اما خودم!!!
نمي خواستم به هيچ عنوان به خودم و نياز دروني خودم فكر كنم...شايد در اون لحظات بي اهميت ترين موضوع اين وسط براي من خود من بود!!!
وقتي ديد سكوت كردم با صدايي پر از غصه گفت:پس لااقل اجازه بدين تا وقتي يه پرستار مناسب براي خانم صيفي پيدا نكردين بيام وكارهام رو انجام بدهم...بعدش كه فرد مناسبي رو پيدا كردين ميرم...
- نه...ممنونم...درسته كه توي اين چند روز واقعا كمك بزرگي از همه نظر برام بودي...اما نگران نباشين بدون شما هم ميتونم از پس كارهام بر بيام...
سپس بلند شدم و به آشپزخانه رفتم و يك ليوان آب خوردم...
متوجه بودم كه سهيلا بي حركت روي راحتي نشسته...گويا در فكری عميق فرو رفته بود...
در همين لحظه درب هال باز شد و مسعود به همراه اميد وارد هال شدند.
مسعود براي لحظاتي به سهيلا نگاه كرد اما سهيلا اصلا" به او توجهي نكرد و همچنان به نقطه ايي خيره بود!
اميد دست مسعود رو گرفت و گفت:عمو مياي امشب كنار من روي تختم بخوابي؟

sorna
11-20-2011, 05:11 PM
مسعود دوباره اميد رو از روي زمين بلند كرد و در آغوش گرفت و گفت:آره عموجون چرا كه نيام...بريم...
وقتي اميد و مسعود به سمت اتاق خواب ميرفتن با صدايي كه براي مسعود قابل شنيدن باشه گفتم:فردا صبح همگي برميگرديم تهران.
مسعود سري به علامت تاييد حرف من تكان داد و اميد هم با چشماني غمگين به من نگاه كرد سپس مسعود و اميد وارد اتاق خواب شدند و درب را هم بستند.
روي يكي ازصندليهاي آشپزخانه نشستم و بي اراده به روزهاي آينده فكر كردم...
به اينكه بعد از رفتن سهيلا دوباره برميگردم سر خونه ي اول...نگراني براي مامان...نگهداري از اون...انجام كارهاش...كلافه شدن مجدد اميد...كارهاي خونه...كارهاي شركت...همه و همه...بار ديگه...خدايا...پس كي ميخواي دست من رو هم بگيري؟!
كي ميتونه باور كنه كسي مثل من با داشتن اينهمه امكانات؛دنيايي از درد و مشكلات رو هم در لحظه لحظه ي زندگيش به دوش ميكشه؟...
چرا مسعود داره اين آرامش رو از زندگي من ميگيره؟...من كه بدي در طول دوستيمون به مسعود نكردم...اين حق من نيست...مسعود چرا نميخواد ديگه لحظه ايي من رو درك كنه؟...مسعود هميشه براي من يه دوست خوب بوده...اما حالا كه واقعا" نياز به دوستيش دارم يكباره داره همه چيز رو از من دريغ ميكنه...مسعود تو كه اينقدر روي اين دختر حساس بودي اصلا" چرا فرستاديش خونه ي من؟...خدايا مسعود كه من رو ميشناسه...ميدونه من مرد كثيف و هرزه ايي نبودم و نيستم...پس چرا داره در اين شرايط من رو قرار ميده و اين بازي رو داره سرم درمياره؟
يك دستم روي ميز بود و پيشونيم رو به دستم تكيه داده بودم...به گلهاي روميزي خيره بودم و دائم از خودم سوال ميكردم كه چرا بايد با سست عنصري خودم مسعود رو ناراحت كرده باشم؟!!!...
اما آيا واقعا" من سست عنصر شده بودم؟...آيا واقعا" بي مقدمه به سمت سهيلا گرايش پيدا كرده بودم؟...نه...من مردي نبودم كه به سادگي متوجه ي دختري مثل سهيلا بشم...من كاملا" موقعيت خودم رو ميدونم...ولي رفتار سهيلا بي تاثير نبود...سهيلا مثل يك حرير نرم و لطيف چنان رفتاري رو در اين چند روز از خودش نشون داده بود كه هر مرد ديگه ايي هم جاي من بود متوجه ي احساس اين دختر ميشد!!!...اما چرا؟!!!...چرا سهيلا بايد به مردي مثل من تمايل داشته باشه؟

sorna
11-20-2011, 05:11 PM
قبول دارم كه فاكتورهاي وجودي من براي خيلي از دخترها و زنها ممكنه جذابيت داشته باشه...اما سهيلا چرا بايد به اين سرعت نسبت به من علاقه پيدا كرده باشه؟...اصلا" آيا واقعا" علاقه پيدا كرده؟...يا من در تصورات خودم اين رو حس ميكنم و شايدم...شايدم...دارم اشتباه بزرگ دوباره ايي رو مرتكب ميشم...نميدونم...نميدونم... خدایا چرا اينقدر تنهام گذاشتي ؟...چرا؟...
صداي مليح و آروم سهيلا رو شنيدم كه حالا كنار من ايستاده بود و گفت:مسعود ميخواد من ديگه پيش شما نباشم...اما اگه خودم بخوام چي؟...بازم بهم ميگين كه برم؟...ميگين كه بهم نيازي ندارين؟
پيشونيم رو از تكيه دستم جدا كردم و برگشتم و به صورتش نگاه كردم.
تمام صورتش از اشك خيس بود...!!! اما چرا؟!!!
يك طرف صورتش هنوز به خاطر كشيده ايي كه از مسعود خورده بود سرخ به نظر مي رسيد.
از روي صندلي بلند شدم و رو به روي اون ايستادم و گفتم:سهيلا...دوست ندارم گريه كني...نمي فهمم براي چي داري گريه ميكني...اگه اين وسط كسي هم بخواد غصه بخوره اين منم نه تو...من بايد به حال خودم و زندگيم زار بزنم كه بر خلاف تصور مردم كه فكر ميكنن مرد خوشبخت و ثروتمندي هستم اما توي دريايي از غم و مشكل دارم غرق ميشم...اين منم كه بايد برم يه گوشه ي دنيا و به حال خودم اشك بريزم كه بهترين دوستم با وجودي كه شرايط زندگي من رو ميدونه اما ديگه حاضر نيست مرهمي براي دردهام بشه...اين منم كه بايد به حال خودم زار بزنم چون نميدونم خدا به كدامين گناه داره اينجوري مجازاتم ميكنه...اون از زندگي مزخرف10ساله ي من...اين از مادر بيمارم و نگراني هام براي اون...بودن پسر كوچولوي8ساله ام در اين وسط كه با كوچكترين تلنگر احساسي اينجوري كه چند دقيقه پيش ديدي يكباره فرو ميريزه...اينم از بهترين دوستم...آره...آره سهيلا حتي اگر خودتم بخواي به كارت ادامه بدهي ديگه اين منم كه نميخوام...

sorna
11-20-2011, 05:12 PM
با چشمهايي پر از اشك به صورت من خيره شده بود و با صدايي كه لبريز از التماس بود گفت:تو رو خدا...خواهش ميكنم...من نمي تونم...يعني ديگه دست خودم...
به ميون حرفش رفتم و گفتم:سهيلا...سعي نكن به من و زندگي من بيشتر از اين نزديك بشي...من يه مرد38ساله ام بايد...
- ميدونم...من همه چي رو ميدونم...مدتها قبل از اينكه بيام و پرستار مادرتون بشم مسعود همه چيز از زندگي شما رو برام گفته بود...نه يك بار...نه دوبار...بارها و بارها از شما صحبت كرده بود...من قبل از اينكه شما رو ببينم همه چيز رو ميدونستم...شايد بيشتر از شما ندونم اما مطمئن باشيد كمتر هم نميدونم...اما از وقتي شخصا" شما رو ديدم...ديگه حال حال خودم نيست...تو رو خدا...خواهش ميكنم...اجازه بدين بازم بمونم...به مسعود توجه نكنيد...اصلا زندگي من به خودم مربوطه نه به مسعود...
ديدن اون صورت زيبا و گريان در اون فاصله ي نزديك به خودم باعث كلافگي من شده بود...
خدايا اين دختر چي از جون من ميخواد؟...تصميمي كه من گرفتم در نهايت به نفع خودشم هست...چرا نمي فهمه؟!!!...چرا داره اينقدر راحت و بي پروا پرده از احساس خودش نسبت به من برميداره؟!!!...پس غرور اين دختر كجاست؟!!!...خدايا كمكم كن...نكنه دارم خام ميشم...من يكبار تجربه ي تلخ و وحشتناكي رو از سر گذروندم...ديگه نميخوام گرفتار مشكل بزرگتري بشم...نه...سياوش به خودت بيا......
ادامه دارد ...

sorna
11-20-2011, 05:12 PM
خدايا اين دختر چي از جون من ميخواد؟...تصميمي كه من گرفتم در نهايت به نفع خودشم هست...چرا نمي فهمه؟!!!...چرا داره اينقدر راحت و بي پروا پرده از احساس خودش نسبت به من برميداره؟!!!...پس غرور اين دختر كجاست؟!!!...خدايا كمكم كن...نكنه دارم خام ميشم...من يكبار تجربه ي تلخ و وحشتناكي رو از سر گذروندم...ديگه نميخوام گرفتار مشكل بزرگتري بشم...نه...سياوش به خودت بيا...
ديگه نخواستم به افكارم كه تمام ذهنم رو درگير كرده بود ادامه بدهم براي همين از كنار سهيلا رد شدم و به اتاق خواب رفتم.
وقتي روي تخت دراز كشيدم گويي خستگي جسمي و فكري يكباره هجوم خودشون رو به آدم خسته ايي مثل من به بي نهايت رسوندن چرا كه دقايقي بيشتر طول نكشيد و من به خواب رفتم.
صبح وقتي چشم باز كردم مسعود كنار تخت من ايستاده و سعي داشت به آرومی من رو بيدار كنه.
از روي تخت بلند شدم...خستگي و كلافگي شب گذشته همچنان تمام وجودم رو در خود فرو برده بود...با اينكه سه ٬ چهار ساعتي خوابيده بودم اما گويا حتي در طول مدتي هم كه خواب بودم فشار و خستگي من نه تنها كم نشده بود كه بيشتر هم گشته بود!!!
دو دستم رو در موهايم فرو بردم و بعد شنيدم كه مسعود گفت:همه چيز رو جمع كردم...ما صبحانه خورديم...فقط مونده تو صبحانه ات رو بخوري و بعد مامان رو بگذاريم توي ماشينت و راه بيفتيم...
پاسخ مسعود رو ندادم...ميلي به خوردن صبحانه نداشتم...پيراهنم رو كه شب قبل درآورده و روي لبه ي تخت انداخته بودم برداشتم و پوشيدم و در حاليكه دكمه هاي اون رو مي بستم گفتم:من صبحانه نميخورم...اميد بيدار شده؟

sorna
11-20-2011, 05:12 PM
ه خوابه...روي صندلي عقب ماشينم رو مرتب ميكنم تا موقع رفتن بخوابونمش روي صندليهاي عقب.
با بي حوصلگي گفتم:لازم نكرده ببريش توي ماشينت...عقب ماشين خودم روي صندلي مي خوابونمش...
- ولي صندلي جلوي ماشينت رو به خاطر مامان خوابوندم تا تهران راحت باشه...صندليهاي عقب ديگه جاي كافي براي خوابيدن اميد نداره...
- داره...تو نگران نباش...ديشب بهت گفتم نميخوام ديگه نگران هيچ چيز زندگي من باشي...اميدم قسمتي از همون زندگيم محسوب ميشه...
- سياوش...!
- همين كه گفتم...
سپس از اتاق بيرون رفتم و مسعود هم به دنبال من از اتاق خارج شد.
هر چقدر اصرار كرد كه كمكم كنه تا مامان رو با كمك همديگه به ماشين منتقل كنيم قبول نكردم...وقتي جديت من رو ديد ديگه اصراري نكرد اما قدم به قدم با من همراه بود تا اگر لازم باشه كمكم كنه...
از وقتي بيدار شده بودم سهيلا رو نديده بودم...سراغي هم ازش نمي گرفتم...مثل اين بود ميخواستم با تمام قدرت جلوي همه ي احساساتم ايستادگي كنم...
دقايقي بعد اميد رو هم كه هنوز خواب بود در آغوش گرفتم و سپس روي صندلي عقب قسمتي كه جا داشت قرار دادم و پتويي هم روي اون انداختم.
صبح زود بود و ابراهيم خان و همسرش از اينكه ما با اون وضع دوباره عازم بازگشت به تهران بوديم متعجب و تا حدودي نگران در حياط ايستاده بودند.
سفارشهاي لازم و تكراري هميشه رو بابت ساختمان ويلا به ابراهيم خان كردم و مقداري هم پول در جيبش گذاشتم...
برگشتم به سمت ساختمان تا ببينم چيزي از وسايل اميد در خونه جا نمونده باشه...
وقتي وارد خونه شدم مسعود روي يكي از راحتي ها نشسته بود و سيگار ميكشيد.
درب يكي از اتاقها باز شد و سهيلا اومد بيرون...

sorna
11-20-2011, 05:12 PM
با يك نگاه به صورتش كاملا ميشد تشخيص داد كه تمام ساعات شب قبل رو تا صبح بيدار بوده و گريه ميكرده...ولي نميخواستم ديگه به اين قضايا توجهي داشته باشم...ميخواستم بپذيرم كه بايد با تنهايي خودم خو كنم...بايد بپذيرم كه سرنوشت منم همينه...انگار همه ي دنيا رو در مصاف جنگ با خودم ديده بودم و مغلوب شدن در اين جنگ براي من امري مسلم بود...پس لازم نبود با وارد كردن مسائل احساسي كه فرجام درستي هم نداشت به سرنوشتم ٬ منحوسي طالعم رو بيشتر از پيش براي خودم به اثبات برسونم...
به طرف اتاق خواب اميد رفتم و وقتي درب اتاق رو باز كردم صداي سهيلا رو شنيدم كه گفت:همه وسايلش رو جمع كردم...هيچي جا نمونده...همه رو توي ساكش گذاشتم و مسعود ساك رو توي صندوق عقب ماشينتون گذاشته...
با صدايي گرفته تشكر ساده ايي از سهيلا كردم.
مسعود سيگارش رو خاموش كرد و به همراه سهيلا از ويلا خارج شد و پشت سر اونها من هم رفتم بيرون.
اميد خواب بود...به شدت عصبي بودم و با سرعتي بالا از همون ابتداي راه رانندگي رو شروع كردم.
مسعود هم پشت سر من بود و دائم چراغهاي ماشينش رو خاموش و روشن ميكرد...ميدونستم منظورش اينه كه چرا اينقدر دارم با سرعت رانندگي ميكنم اما اصلا" توجه نميكردم...دلم نميخواست هر وقت كه توي آينه نگاه ميكنم سهيلا رو ببينم كه كنار مسعود نشسته...
با هر سبقتي كه از ماشينهاي سر راهم ميگرفتم مسعود هم همين كار رو ميكرد...چند باري از من جلو زد و سعي كرد با كم كردن سرعتش من رو هم وادار كنه كه سرعتم رو كم كنم اما باز با شدت سبقت ميگرفتم ولي نمي تونستم مسعود رو جا بگذارم طوريكه ديگه توي آينه نبينمشون چرا كه دائم مسعود دنبالم بود...

sorna
11-20-2011, 05:13 PM
توي گردنه هاي هراز چم در حال سبقت بودم كه از مقابل يك ماشين سواري و يك موتوري در مسيرم قرار گرفتن...
مجبور شدم با همون سرعت به منتهي عليه سمت چپ جاده بكشم...ماشين مقابل رو رد كردم اما موتوري تعادلش رو از دست داد و اون هم به خاكي كشيد و هر دو سرنشين افتادن و موتورشونم به پهلو روي زمين افتاد.
مامان فقط با صدايي مضطرب دائم ميگفت:يا امام رضا...سياوش جان...سياوش داري چيكار ميكني مادر؟
ماشين رو متوقف كردم و پشت سر من در اون سمت جاده مسعود هم نگه داشت و بلافاصله مسعود و سهيلا از ماشين پياده شدن.
سهيلا به طرف ماشين من دويد تا ببينه حال مامان و اميد چطوره و مسعود به سمت سرنشينهاي موتور كه هر دو بلند شده بودن و در حال تكون دادن لباسهاشون بودن رفت...
خودم هم پياده شدم و فقط به اميد كه بيدار شده بود گفتم كه از ماشين پياده نشه و بعد به سمت دو پسري كه سرنشين موتور بودن رفتم...
خوشحال بودم كه سالم هستن...هر دو جوان و ميشه گفت تا حدي از وضعيت ايجاد شده كه متخلف من بودم به شدت ترسيده بودن...
وقتي نزديك اونها رسيدم يكيشون با عصبانيت فرياد كشيد:هي يارو مگه مستي؟...چرا مثل گاو رانندگي ميكني؟
مسعود كه معلوم بود تا من برسم هم كلي با اونها درگير لفظي شده بود به سمت اون پسر برگشت ولي بلافاصله بازوي مسعود رو گرفتم و گفتم:آروم باش مسعود...
پسر دوم كه به سمت موتور رفته بود و در حال بلند كردن موتور از روي زمين بود به دوستش گفت:خفه شو سعيد...حالا كه چيزي نشده...
دوستش با عصبانيت گفت:دهنمون سرويس شد...عزرائيل رو ديدم ميگي چيزي نشده؟...مرتيكه ي مادر..عوضي معلوم نيست چي خورده يا چي زده كه عينهو...
مسعود يقه ي اون پسر رو گرفت وبا صداي بلند گفت:جوجه خفه ميشي يا خفه ات كنم؟...زر زر نكن...حالا كه سالمي...برو خدا رو شكر كن وگرنه همچين مي زنمت همين جا كه از صد تا تصادف هم بدتر صدمه ببيني و بعد ملاقات با عزرائيل دستش رو بگيري بري اون دنيا...

sorna
11-20-2011, 05:13 PM
تا به خودم بيام متوجه شدم مسعود و اون پسر كه اسمش سعيد بود با هم درگير شدن!
دوباره برگشتم به سمت مسعود و از اون پسر جداش كردم و فرياد زدم:مسعود بس كن ببينم چه غلطي بايد بكنم...
و بعد صداي پسر دوم رو شنيدم كه با فرياد به دوستش كه سعي داشت از دست اون خودش رو خلاص كنه و به سمت مسعود بره گفت:سعيد خفه شو ديگه...مگه كوري نميبيني زن و بچه همراهشونه...اينقدر فحش ناموس نده كثافت...
كم كم سعيد و مسعود هم آروم شدن و چون هر دوي اون پسر ها سالم بودن و موتورشونم ايرادي پيدا نكرده بود تنها كاري كه بعد از عذرخواهي و قبل اومدن هر پليسي به محل تونستم انجام بدهم اين بود كه چندتا تراول از جيبم بيرون آوردم و گذاشتم توي دست صاحب موتور و قبل خبردار شدن پليس خداحافظي كردم و رفتم به سمت ماشينم...
اون دو تا پسر هم كه كاملا" مشخص بود از گرفتن اون مبلغ تا حدي شوكه شده بودن سريع خداحافظي و تشكر كردن و رفتن.
درب ماشين رو باز كردم و لبه ي صندلي نشستم...از درون خوشحال بودم و خدا رو شكر ميكردم كه اتفاقي براي اون دو تا جوون نيفتاده بود...
اميد دستش در دست سهيلا بود و كنار ماشين ايستاده بود...مامان حرفي نميزد مشخص بود سهيلا آرومش كرده...
مسعود به طرف من اومد و گفت:اين چه وضع رانندگيه سياوش؟...ميدوني از اول جاده با چه سرعتي داري ميروني؟...فكر خودت نيستي فكر اميد و مامان رو بكن...
سرم پايين بود و به زمين خاكي زير پاهام نگاه ميكردم...اصلا" حوصله ي حرفهاي مسعود رو نداشتم چرا كه مسعود بايد مي فهميد اين خودشه كه عامل اصلي بهم ريختگي اعصاب من شده...اما انگار نمي خواست اين موضوع رو درك كنه!!!
به اميد نگاه كردم و گفتم:سوار شو بابا...چيزي نشده نترس...سوار شو ميخوام حركت كنم...

sorna
11-20-2011, 05:13 PM
كاملا" توی ماشين قرار گرفتم و خواستم درب ماشين رو ببندم كه مسعود نگذاشت و گفت:سياوش چند دقيقه صبر كن يه ذره اعصابت آروم بشه بعد راه بيفت...
در ماشين رو به شدت بستم و گفتم:چرت و پرت نگو مسعود...اميد سوار شو بابا...
سهيلا درب عقب رو باز كرد و اميد رو به داخل ماشين فرستاد و از مامان هم سوال كرد كه مشكلي نداره و مامان هم در ضمني كه با نگراني به من نگاه ميكرد گفت:نه مادر من مشكلي ندارم...
صداي سهيلا رو شنيدم كه به من گفت:تو رو خدا آروم رانندگي كنيد خواهش ميكنم.
و سپس از ماشين بيرون رفت و درب عقب رو بست و به سمت ماشين مسعود برگشت.
منتظر نشدم مسعود سوار ماشينش بشه و دوباره راه افتادم...اما بقيه ي مسير سعي كردم سرعتم رو در كنترل داشته باشم.
وقتي رسيديم جلوي درب منزل ماشين مسعود هم چند لحظه بعد رسيد و پشت ماشين من نگه داشت.
بلافاصله از ماشين پياده شدم و به سمت ماشين مسعود رفتم و در حاليكه نگذاشتم درب ماشين رو باز كنه و حتي پياده بشه خم شدم و از شيشه ي كنارش با عصبانيت گفتم:به كمكت نيازي ندارم..برو سهيلا رو برسون خونشون...
مسعود لحظاتي كوتاه به صورت من نگاه كرد...
متوجه شدم سهيلا ميخواد از ماشين پياده بشه كه با قاطعيت گفتم:مگه نگفتم نميخوام بياي ديگه...بشين توي ماشين...مسعود راه بيفت...
مسعود در حاليكه با عصبانيت به من نگاه ميكرد بدون اينكه حرفي بزنه ماشين رو به حركت درآورد و رفت.
اون روز بعد آوردن مامان به داخل خونه متوجه بودم كه اميد هنوز هيچي نشده دوباره كلافه و عصبي شده و سعي داشت با ديدن كارتونهاي مورد علاقه ي خودش در حاليكه صداي تلويزيون رو فوق العاده بلند كرده بود خودش رو سرگرم كنه...
هر بار كه صداي تلويزيون رو كمي كم ميكردم بلافاصله دوباره اميد صدا رو زياد ميكرد!!!

sorna
11-20-2011, 05:13 PM
كم كم از صداي تلويزيون و مسائل پيش اومده كه حسابي عصبيم كرده بود كلافه شدم براي همين بعد از ظهر كارهاي لازم و مربوط به مامان رو انجام دادم و صورت اميد رو بوسيدم و گفتم كه براي يكي دو ساعت بايد برم بيرون و به كاري رسيدگي كنم...
وقتي از خونه اومدم بيرون ساعتي بي هدف به رانندگي مشغول بودم...بعد رفتم پمپ بنزين تا ماشين رو بنزين بزنم...لحظات آخر كه ميخواستم پول خورد از توي داشبورد بردارم كاغذي رو كه آدرس منزل سهيلا روي اون نوشته شده بود رو ديدم...
وقتي از پمپ بنزين خارج شدم براي دقايقي كنار خيابان توقف كردم و به آدرسي كه روي كاغذ نوشته شده بود نگاه كردم...
تمام موضوعات مبهم مربوط به سهيلا و مسعود در همون دقايق به ذهنم هجوم آوردن...
چرا زودتر به فكرم نرسيده بود؟!!!
چرا از خود سهيلا واقعيت رو سوال نكرده بودم؟!!!
چرا هميشه فكر كرده بودم در اين مورد نبايد چيزي بپرسم و هر چي لازم باشه خود مسعود سر فرصت به من ميگه؟!!!
چه فرقي ميكنه...اگه موضوعي هم در اين ميون باشه سهيلا هم ميتونه برام بگه...
اگه قرار بوده من از موضوع مطلع باشم پس فرقي نداره كه اين موضوع رو مسعود به من بگه يا سهيلا...
با همين افكار ماشين رو به آدرسي كه روي كاغذ نوشته شده بود هدايت كردم.
وقتي به محل مربوطه رسيدم ماشين رو در گوشه ايي پارك كردم و پياده شدم...
همون جايي كه دو شب پيش توي خيابون سهيلا و مادرش رو به مقصد فرودگاه سوار كرده بودم...
طبق آدرس موجود جلوي درب خونه ايي با پلاك ياد شده ايستادم و زنگ رو فشار دادم...چيزي طول نكشيد كه پيرمرد خوش برخورد و مهرباني درب رو باز كرد...!!!

sorna
11-20-2011, 05:13 PM
با تعجب نگاهي به پيرمرد و سپس آدرس توي كاغذ انداختم و گفتم:سلام پدرجان...ببخشيد..اينجا منزل خانم گماني هستش؟
پيرمرد لبخندي به چهره آورد و گفت:نه پسرم...اينجا منزل خداياري است و منم خداياري هستم و الان دقيقا"60سالي ميشه كه ساكن اينجا و اين محله هستم...
كمي از درب منزل فاصله گرفتم و به پلاك اون خونه وخونه هاي ديگه نگاه كردم...ولي من آدرس رو درست اومده بودم!!!
دوباره به آقاي خداياري نگاه كردم و گفتم:عذرميخوام پدرجان...شما گفتين كه60ساله در اين محليد...خوب پس شايد بدونيد خانم گماني مستاجر كدوم يك از خونه هاي اين كوچه اس؟...ايشون با مادرشون زندگي ميكنن...دو تا خانم تنها هستن...چند روز پيشم مادرشون رفت مكه...
آقاي خداياري كه حالا از درب حياط منزلش خارج شده بود نگاهي متفكر به سر تا سر كوچه كرد و گفت:ولله پسرم من تمام اهل اين كوچه رو ميشناسم...همه از قديمي هاي محلن...ولي خوب من از همه قديمي تر هستم...اصلا" هيچكدوم از اين خونه هايي كه ميبيني اجاره ايي نيستن...توي اين كوچه اصلا" شخصي به نام گماني نداريم...اين مشخصاتي كه ميدي اصلا" توي اين كوچه نيست پسرم...مطمئنم...حالا اگه ميخواي از تك تك همسايه ها همين الان پرس و جو ميشم برات...
مات و متحير مونده بودم...باورم نميشد...چرا سهيلا آدرس اشتباه داده؟!!!....

sorna
11-20-2011, 05:14 PM
آقاي خداياري كه حالا از درب حياط منزلش خارج شده بود نگاهي متفكر به سر تا سر كوچه كرد و گفت:ولله پسرم من تمام اهل اين كوچه رو ميشناسم...همه از قديمي هاي محلن...ولي خوب من از همه قديمي تر هستم...اصلا" هيچكدوم از اين خونه هايي كه ميبيني اجاره ايي نيستن...توي اين كوچه اصلا" شخصي به نام گماني نداريم...اين مشخصاتي كه ميدي اصلا" توي اين كوچه نيست پسرم...مطمئنم...حالا اگه ميخواي از تك تك همسايه ها همين الان پرس و جو ميشم برات...
مات و متحير مونده بودم...باورم نميشد...چرا سهيلا آدرس اشتباه داده؟!!!
نميتونستم دليلي براي اين كار سهيلا پيدا كنم!!!
هر چي فكر ميكردم به جايي نمي رسيدم!!!
صداي آقاي خداياري رو دوباره شنيدم كه گفت:واقعا" براي من مشكلي نيست...اگر شما بخواين همين الان از تمام همسايه ها مي پرسم...
به ميون حرفش رفتم و گفتم:نه...نه...ممنونم...مشكلي نيست...احتمالا" من آدرس رو اشتباه نوشتم.
و بعد از او خداحافظي كردم و از كوچه خارج شدم وبه سمت ماشينم رفتم.براي لحظاتي كوتاه به انتهاي دو سوي خيابان نگاه كردم و با حالتي ناباورانه سوار ماشين شدم.
در مسير كه به سمت منزل حركت ميكردم چند باري خواستم با مسعود تماس بگيرم اما در نهايت پشيمون شدم.
دلخوري كه از دست مسعود داشتم حس ميكردم شدت گرفته چرا كه تمام اين مسائل رو از چشم مسعود ميديدم...واقعا" چرا مسعود داره اين بازيها رو در مياره؟!!!
توي راه غذايي هم براي شام از بيرون تهيه كردم و به منزل برگشتم.
وقتي وارد خونه شدم همه جا ساكت بود!!!

sorna
11-20-2011, 05:14 PM
حدس زدم اميد بايد توي اتاقش مشغول بازي باشه براي همين به سمت اتاق مامان رفتم و در كمال تعجب ديدم اميد روي زمين كنار تخت مامان يك بالشت گذاشته و دراز كشيده...كمي هم رنگ پريده بود!!!
مامان وقتي من رو ديد بلافاصله گفت:سياوش جان خوب شد زود برگشتي...فكر ميكنم اميد كمي حال نداره...مثل اينكه تب كرده...
سريع كنار اميد نشستم و دستم رو روي پيشوني اميد گذاشتم...مامان درست حدس زده بود...اميد تب داشت!!!
نگاهي به مامان كردم و گفتم:آره تب داره بايد ببرمش دكتر...شما كاري با من نداري؟
از نگاه معصوم و خجالت زده ي مامان متوجه شدم كه به كمك احتياج داره.
با عجله كارهاي مربوط به مامان رو انجام دادم و بعد بلافاصله اميد رو بغل كردم و گذاشتمش توي ماشين...بدنش به شدت داغ شده و بي حال بود!!!
وقتي نگاهش ميكردم تمام وجودم ميخواست فرياد بكشه...خدايا اين بچه چرا اينقدر بايد عذاب بكشه؟
الان بايد مادري بالاي سرش بود و عاشقانه نگرانش ميشد و از اون مراقبت ميكرد...اما حالا...
تمام مسير دائم سعي داشتم گاهي دستش رو هم بگيرم و نوازشش كنم...
هنوز به كيلينيك مورد نظر نرسيده بوديم كه متوجه شدم به آرومي داره اشك ميريزه!!!
گفتم:اميد!!!...چيه بابا؟!!!...نترس فقط يه كوچولو تب داري...مطمئن باش نميگذارم دكتر برات آمپول بنويسه...
اميد هميشه از آمپول فراري بود و فكر ميكردم گريه اش قاعدتا" يا بايد از ترس آمپول باشه يا از درد احتمالي كه در اثر بيماري بهش عارض شده بود...اما در همين لحظه كه من به اين موضوع فكر ميكردم با بغضي دردآلود گفت:بابا...بگو سهيلا جون برگرده...ميخوام سهيلا جون بياد...
روي سرش دست كشيدم و گفتم:قربونت بشم...حالا بريم دكتر بعدش با هم صحبت ميكنيم.
وقتي به كيلينيك رسيدم خوشبختانه خلوت بود و زياد معطل نشدم.

sorna
11-20-2011, 05:14 PM
زمانيكه دكتر؛اميد رو معاينه كرد متوجه بودم كه كارش رو داره با دقت بيشتري انجام ميده و كمي از حالت معمولي معاينه اش بيشتر طول كشيد و بعد در ضمني كه نسخه ايي رو براي اميد مي نوشت گفت:ولله من هيچ مورد خاص ظاهري مبني بر عفونت گلو يا گوش يا حتي سرماخوردگي هم در اين بچه نمي بينم اما تبش بالاست...براي همين غير داروي تب بر و مسكن و يك سرم جهت پايين آوردن تبش داروي ديگه ايي رو تجويز نميكنم...اما يه آزمايش خون و ادرار براش مي نويسم كه فردا صبح زود ناشتا بيارينش همين جا...اينجا آزمايشگاهش روزهاي تعطيل هم فعاله...
اميد در حاليكه از شنيدن سرم ترسيده بود رو كرد به من و گفت:بابا من سرم نميزنم...بريم خونه...من فقط ميخوام سهيلا جون برگرده...تو رو خدا بهش بگو بياد...اون بياد قول ميدم خوب بشم...ديگه شيطوني هم نميكنم...حرف همه رو هم گوش ميكنم...بابا تو رو خدا...
دكتر نگاه دقيقي به اميد و سپس رو به من كرد و گفت:سرم رو حتما بايد بزنه...تبش بالاست و اگه سرم رو نزنه ممكنه نصفه شب دچار مشكل بشه...شما برو داروهاش رو بگير منم يه ذره با اين آقا اميد حرف بزنم ببينم اگه سهيلا خانم رو براش بگم بيارن بازم ميگه سرم نميخوام يا راضي ميشه كه سرمش رو بزنه؟...
لبخندي زدم و از روي صندلي بلند شدم براي گرفتن داروها به داروخانه ي كيلينك برم كه اميد با وجود ضعف ظاهري كه از شدت تب در وجودش كاملا" مشخص شده بود با اضطراب از روي صندلي بلند شد و گفت:من اينجا تنهايي نميمونم...منم ميام بابا...
در همين لحظه منشي كيلينيك وارد اتاق شد و يكسري كاغذ دفترچه ي بيمه رو روي ميز دكتر گذاشت.
دكتر از روي صندلي بلند شد و در حاليكه خيلي دقيق و متفكر به اميد نگاه ميكرد به طرف من اومد و نسخه ايي كه در اون آزمايش خون و ادرار براي اميد نوشته بود رو گرفت و پاره كرد...!

sorna
11-20-2011, 05:14 PM
سپس رو به من گفت:توي ذخيره ي كيلينيك سرمي رو كه نوشتم موجود هست...با هم بريم به اتاق تزريقات...
اميد رو كه از شدت تب تقريبا" بي حال شده بود در آغوش گرفتم و به همراه دكتر از اتاق خارج شدم.
شنيدم كه دكتر به منشي گفت جهت تزريق سرم به اميد وسايل لازم رو به اتاق تزريقات بياره...خوشبختانه مريض ديگه ايي در كيلينيك نبود و دكتر با آسودگي خيال من و اميد رو همراهي ميكرد.
اميد براي تزريق سرم كمي بي تابي ميكرد اما دكتر با ترفندهاي بسيار جالبي اميد رو راضي كرد كه زير سرم طاقت بياره و بعد هم داروهاي لازم رو داخل سرمش تزريق كرد.
داروها نيم ساعت بعد اثر آرام بخش و خواب آلودگي خودشون رو به انضمام پايين آوردن تب روي اميد نشون دادن و اميد به خواب رفت.
دكتر كه چهره ايي پير و بسيار دقيق و در عين حال مهربان داشت در اين دقايق بارها به اتاق تزريق آمد و رفت داشت و وقتي مطمئن شد كه اميد به خواب رفته رو كرد به من و گفت:آقاي صيفي بي هيچ مقدمه چيني بايد خدمتتون عرض كنم كه من فكر ميكنم پسرتون هيچ مشكل عفوني داخلي هم كه سبب تبش شده باشه نداره...به احتمال90%مشكل تب پسر شما مربوط به اعصابش ميشه...ميتونم يه سوالي بپرسم؟
- بله بفرماييد...
- اين بچه مشكل عاطفي داره...درسته؟...يك كمبود...يك فقدان...درسته؟
لبخند تلخي روي لبام نشست و با سر حرف دكتر رو تاييد كردم و گفتم:درسته...من و مادرش از هم جدا شديم...اما اميد وابستگي عاطفي به مادرش نداره...مطمئن باشيد اگه الانم مادرش بفهمه اين بچه مريضه خودشم وابستگي به اين بچه نداره كه بياد پيش اميد...
- و اين سهيلا خانم كه اسم ميبره...اين كيه؟
بلافاصله گفتم:نه...مربوط به اون نيست...

sorna
11-20-2011, 05:15 PM
دكتر كمي مكث كرد و سپس گفت:ببينيد آقاي صيفي قصد دخالت در زندگي شخصي شما رو ندارم...اما با توجه به تجربه ايي كه در زمينه ي رشته ي خودم دارم به جرات قسم ميخورم تب الان پسرتون مربوط به نبودن همون خانم ميشه...من كه نميدونم شرايط زندگي شما چيه اما در همين نيم ساعت فهميدم اين بچه كمبود بزرگي در زندگي داره و اين كمبود رو در وجود شخصي به نام سهيلا ميخواسته براي خودش حل و تامين بكنه...حالا به هر دليلي كه خودتون ميدونيد اين خانم الان نيست...فقط به عنوان يك پزشك كودكان كه در زمينه ي روانشناسي كودكان هم تخصص دارم بهتون هشدار ميدم كه به نياز اين بچه توجه كنيد...اگر براتون امكان داره اين خانم رو پيش پسرتون برگردونيد...بيشتر از اينهم حرفي براي گفتن ندارم...اميدوارم دخالت من رو ببخشيد...موفق باشيد.
بعد از گفتن اين جملات از اتاق خارج شد و من رو با دنيايي از افكار درهم و شلوغ تنها گذاشت.
نگاهي به اميد كردم كه درست مثل يك فرشته ي كوچك روي تخت به خواب رفته بود...روي صندلي كنار تختش نشستم و به دست كوچك و ضعيفش كه حالا سوزني در رگ داشت نگاه كردم...
يكباره به ياد مامان افتادم كه حالا توي خونه تنهاس و اگر كمكي لازم داشته باشه كسي كنارش نيست!
از روي صندلي بلند شدم و از اتاق بيرون رفتم و شماره ي منزل رو گرفتم.
هميشه نزديك تخت مامان تلفني قرار داشت كه در صورت لزوم مي تونست گاهي پاسخگوي تلفن باشه و يا اگر خودش كار ضروري داشت و من در خونه نبودم بتونه سريع با من تماس بگيره...
با زنگ سوم گوشي رو برداشت و بلافاصله حال اميد رو پرسيد...در جوابش گفتم كه چيز مهمي نبوده و نگران نباشه و به محض تموم شدن سرم ميارمش خونه...بعد پرسيدم اگر به كمكي نياز داره سريع خودم رو به خونه برسونم ولی بهم اطمينان داد كه مشكلي نداره و اگر هم نيازي داشته باشه چون هنوز دير وقت نيست ميتونه زنگ بزنه منزل همسايه و از اون خواهش كنه كه براي كمكش به اونجا بياد...
در حين صحبت با مامان متوجه شدم كسي پشت خطم هست با تصور اينكه ممكنه شخص خاصي باشه و در مورد كار و شركت باشه با مامان خداحافظي كردم و سريع به شخصي كه پشت خط بود جواب دادم...

sorna
11-20-2011, 05:15 PM
در اوج ناباوري صداي سهيلا رو شنيدم كه گفت:سلام...اميد حالش چطوره؟
كمي مكث كردم...شايد در اون لحظات چيزي رو كه اصلا" دلم نميخواست شنيدن دوباره ي صداي سهيلا بود...
از دروغ بي دليلي كه ساعتي پيش برام فاش شده بود باعث ميشد احساس بدي نسبت به صاحب اون صدا داشته باشم...
در اون دقايق فقط دلم ميخواست تنها باشم...خودم تنها در كنار پسرم.
پسر كوچكم كه از نظر احساسي ضربه خورده بود وحالا با حضور فرد ديگه ايي چون سهيلا شايد در خطر تكرار اين ضربه بود...
صداي سهيلا رو بار ديگه از پشت خط شنيدم كه به نرمي گفت:سياوش؟...جوابم رو نميخواي بدهي؟
كلافه و عصبي نفس عميقي كشيدم و براي اينكه تماس رو زودتر قطع كنم گفتم:اميد خوبه...مشكلي نداره...هيچ لزومي هم نداره كه نگران حالش باشي...
- اما الان نزديك به45دقيقه اس كه تو و اميد رفتين توي اين كيلينيك...من جلوي درب كيلينكم...دارم از باجه تلفن عمومي حرف ميزنم...به خدا سياوش من دختر بدي نيستم...چرا نميخواي باورم كني؟...من الان نگران اميدم...همين طور خود تو...حتي نگران خانم صيفي...سياوش باور كن با تمام وجو.......
به ميون حرفش رفتم و گفتم:تو از كجا ميدونستي كه من و اميد اومديم كيلينيك؟
- اگه اجازه بدهي بيام داخل كيلينيك و همه چيز رو برات توضيح بدهم...همه چيز رو...
- مسعود هم پيش توست؟
- نه...مسعود وقتي من رو جلوي درب خونمون پياده كرد خودش رفت خونه اش...من چون توي راه حس كرده بودم دستهاي اميد داغه دائم نگرانش بودم...
با حالتي از تمسخر حرفش رو قطع كردم و گفتم:حتما مسعود جلوي همون خونه ايي هم پياده ات كرد كه آدرسش رو توي برگه ي تعهد و استخدام پرستاريت براي من نوشتي...آره؟
كمي مكث كرد سپس با صدايي غمگين جواب داد:سياوش اينقدر عصبي نباش...اجازه بده بيام توي كيلينيك پيش تو و اميد باشم...همه چيز رو برات توضيح ميدم...فقط خواهش ميكنم اينجوري منو پس نزن...سياوش به خدا دست خودم نيست اما تمام فكرم و زندگيم شده تو...سياوش باورم كن...
و بعد به گريه افتاد...
باورم نميشد...بعد از لحظاتي با همون گريه ادامه داد:سياوش خواهش ميكنم...اجازه بده بيام داخل و همه چيز رو خودم برات توضيح بدهم...سياوش شايد از نظر تو من بچه باشم...اما...اما من عاشقت شدم..
تمام وجودم داغ شد...حس ميكردم سهيلا من رو به مسخره گرفته......

sorna
11-20-2011, 05:15 PM
باورم نميشد...بعد از لحظاتي با همون گريه ادامه داد:سياوش خواهش ميكنم...اجازه بده بيام داخل و همه چيز رو خودم برات توضيح بدهم...سياوش شايد از نظر تو من بچه باشم...اما...اما من عاشقت شدم...
تمام وجودم داغ شد...احساس ميكردم سهيلا من رو به مسخره گرفته...كلافه و عصبي شده بودم...نميدونستم اين حرفها و رفتار چه معني واقعي ميتونه داشته باشه...حس خوبي نداشتم و بيشترين فرماني كه مغزم به من ميداد اين بود كه نبايد فراموش كنم كه اين دختر و مسعود تا اينجا كه من مطلع شدم من رو احمق فرض كرده و فقط دروغ تحويل من دادن...پس چه لزومي داشت وقت تلف كنم؟...اما احساس قلبي درونم فرمان ديگه ايي ميداد...شنيدن صداي بغض آلود و التماسهايي كه سهيلا ميكرد تا اجازه بدهم به داخل كيلينيك بياد و ناگفته ها رو بگه باعث ميشد در تصميم گيري سست بشم...
ميون سه نيروي عجيب اسير شده بودم...فرمان عقل كه نهيب ميزد و از همه چيز من رو دور ميكرد...فرمان قلب و احساسم كه خلاف منطق عقليم حكم ميداد...و حس كنجكاويم كه دنبال پاسخ به سوالات بي جواب مونده ي ذهنم بود.
توي سالن كيلينيك پنجره هاي بزرگي كه مشرف به محوطه ي باز جلوي ساختمان ميشد وجود داشت...در ضمني كه هنوز گوشي تلفن رو كنار گوشم نگه داشته بودم به سمت پنجره رفتم و ديدم سهيلا جلوي كيوسك تلفن عمومي كيلينيك ايستاده و گوشي تلفن هم به دستشه...مشخص بود داره گريه ميكنه و نگاه آكنده از التماسش رو به ساختمان دوخته بود.
متوجه ي حضور من در پشت پنجره شد و دوباره با صدايي لبريز از غم گفت:سياوش؟...خواهش ميكنم...اجازه بده بيام داخل...
با صدايي گرفته و با وجود مخالفت دروني كه در خودم حس ميكردم گفتم:بيا داخل...
سهيلا گوشي رو قطع كرد و به سمت ساختمان راه افتاد.

sorna
11-20-2011, 05:16 PM
وقتي وارد سالن شد من جلوي درب اتاق تزريقات ايستاده بودم...خيلي سريع من رو ديد و به طرفم اومد.
نگاهش كردم...چهره اش در اوج زيبايي و ملاحتي كه داشت كاملا" مشخص بود كه از اتفاقات شب گذشته تا اين ساعت چقدر خسته و غمزده شده!!!
وقتي به نزديك من رسيد هنوز خيسي صورتش رو از اشك ميشد به وضوح مشاهده كرد.
به آرامي پرسيد:حالش چطوره؟
- بد نيست...مريضي جدي نداره...فقط كمي تب داشت...فكر ميكنم تا نيم ساعت يا نهايتا"45دقيقه ديگه سرمش تموم ميشه...ميخواي برو داخل ببينش...روي تخت7انتهاي اتاق خوابيده.
سرش رو به علامت تاييد تكان داد و رفت داخل اتاق.
روي يكي از نيمكتهاي كنار سالن نشستم و دقايقي بعد سهيلا هم كنار من روي نيمكت نشسته بود.
نگاهي بهش كردم كه خيلي سريع معني نگاهم رو فهميد و گفت:به خدا من هيچ قصد بدي نداشتم از اينكه آدرسم رو به غلط توي برگه ها نوشته بودم...ولي اينها رو مسعود از من خواسته بود...
- چرا؟...كه چي بشه؟...شما دو تا...نه اصلا" تو هيچي...ميخوام ببينم مسعود هدفش از اين مسخره بازيها چي بوده؟
- من همه چيز رو ميگم...
- منتظرم بشنوم...
- همه چيز از3سال پيش شروع شد...من تازه سال دوم دانشگاه رو شروع كرده بودم...مسعود رو خيلي تصادفي توي يه پيتزا فروشي ديدم.با دوستام براي ناهار از راه دانشكده رفته بوديم پيتزا بخوريم.مسعودم به همراه يه دختر جوون كه معلوم بود آدم حسابي نيست اومده بود اونجا...پيتزا فروشيه خيلي معروف و شلوغي بود و جمعيت هميشه توي اون موج ميزد.

sorna
11-20-2011, 05:16 PM
.ارزون ترين پيتزاش رو هميشه قشر دانشجو سفارش ميداد و اصلا غرفه ي سفارش و فروش پيتزاهاي سريعش كه مختص دانشجويان بود با غرفه ي اصلي مغازه مجزا كرده بودن...من و دوستام هم طبق معمول سفارش پيتزاي دانشجويي داديم و به انتظار نشستيم.ميزي كه مسعود با اون دختره انتخاب كرده بودن درست كنار ميز ما بود.مسعود دائم به من نگاه ميكرد...به نظر من و دوستام مسعود پسر خوش تيپ و خوشگل و جذابي بود به انضمام اينكه مشخص بود وضع ماليشم عاليه.موقعي كه ناهار رو خورديم و خواستيم از اونجا بريم بيرون مسعود جلوي من رو گرفت و كارت ويزيتش رو بهم داد...همه چيز با خنده و شوخي گذشت و تا وقتي با دوستام خداحافظي كنم كلي سر اين موضوع خنديديم و آخر سر هم كارت ويزيت رو دادم به يكي از دوستام چون اون اهل شيطنت و اين كارها بود ولي من اصلا...نه جراتش رو داشتم و نه وقتش و نه حوصله ي اين كارها رو...يكي دو هفته بعد دوستم كه با مسعود تماس ميگرفت بهم گفت كه مسعود واقعا از من خوشش اومده و قصد داره بيشتر با من آشنا بشه...قبول نكردم...اما اصرارهاي مسعود تمومي نداشت و هر روز پيغام مي فرستاد تا اينكه بالاخره تونسته بود آدرس خونه ي ما رو از دوستم بگيره.بارها و بارها هر روز صبح جلوي درب خونمون بود و اصرار داشت تا من رو به دانشكده برسونه...اما قبول نميكردم...فهميده بودم بهم علاقه مند شده اما خودم هيچ احساس خاصي نسبت به اون نداشتم و ميشه گفت اصرارهاش كم كم كلافه امم كرده بود...تا اينكه يه روز صبح وقتي ميخواستم برم دانشكده مامانمم چون يه كاري داشت همزمان با من از خونه خارج شد و اين اولين باري بود كه مسعود؛مامان من رو ديد يا لااقل من فكر ميكردم كه اين اولين باره چون بعدها فهميدم مسعود و مامانم به خوبي همديگرو ميشناسن...مسعود و مامانم وقتي همديگرو ديدن براي يكي دو دقيقه فقط بهم خيره شدن و بعد شنيدم مامانم با تعجب و عصبانيت به مسعود گفت:تو اينجا چيكار ميكني؟!!!...مسعود هم كه حالا از ماشينش پياده شده بود با بهت و ناباوري به مامانم و بعد به من نگاه كرد و گفت:واي خداي من...سهيلا...تو خواهر مرتضي هستي؟!!!...داشتم از تعجب شاخ در مي آوردم و نمي فهميدم مسعود از كجا برادر فوت شده ي من رو ميشناسه!!!...اصلا" مامانم چطور مسعود رو ميشناسه؟!!!...

sorna
11-20-2011, 05:16 PM
به ميون حرف سهيلا رفتم و گفتم:ما با مرتضي توي يه دانشگاه درس ميخونديم...هر سه توي يه رشته هم بوديم...مسعود و مرتضي هيچ وقت با هم سازش نداشتن و مثل سگ و گربه دائم با هم درگير بودن...
سهيلا نگاه دقيقي به صورت من كرد و گفت:درسته و شما هيچ وقت نخواستي بدوني دليل اون دعواها چيه؟
- مسعود نميگفت منم آدمي نيستم روي موضوعي كه بدونم شخصي روي اون حساس هست يا دوست نداره توضيحي در موردش بده اصرار كنم...اين عادت هنوز در من وجود داره...و مسعود از همين عادت من در مورد تو و خودش سو استفاده كرده...
- نه...البته ميدونم چيزي كه الان بهتون ميخوام بگم شايد براتون باورش سخت باشه اما دليل اصلي بحثها و دعواهاي مسعود با مرتضي و اتفاقات اخيري كه افتاده همه مربوط به زندگي خصوصي مسعود ميشه و تا حد زيادي هم شايد زندگي من...البته من خودم خيلي كوچيك بودم كه مرتضي تصادف كرد و مرد و ميشه گفت چيزي از مرتضي توي ذهنم نيست اما اينها رو كه ميخوام بگم همه واقعيتهايي هست كه از زبون مامانم و مسعود طي اين سه سال شنيدم...
- خوب؟...
نمي تونستم هيچ چيزي رو حدس بزنم و واقعا" منتظر بودم تا سهيلا حرفهاش رو تموم كنه.
سهيلا ادامه داد:مسعود از من خوشش اومده بود واقعا هم خوشش اومده بود به نوعي ميشه به قول خودش اين رو گفت كه عاشقم شده بود اما واقعيت اين بود كه من خواهر ناتني مسعود بودم و حالا مسعود بعد از سالها من رو پيدا كرده بود...
تمام وجودم از تعجب به فرياد در اومد و گفتم:چي؟!!!...تو خواهر مسعودي؟!!!...بس كن سهيلا من تمام خانواده ي مسعود رو ميشناسم...اين امكان نداره...
- چرا امكان داره...اگه تحمل كني برات توضيح ميدم...
عصبي شده بودم و با كلافگي خاصي گفتم:سهيلا بس كن اين مزخرفات رو...بعد اينهمه دزد و پليس بازي و مسخره بازي كه با مسعود در آوردين و مسخره دست شما دو تا شدم اين چرت و پرتها چيه داري تحويلم ميدي

sorna
11-20-2011, 05:16 PM
سهيلا دوباره بغض زيبايي به چهره و در صداش نشست و گفت:گفتم كه اگه تحمل كني همه چيز رو ميگم...به خدا چرت و پرت نيست واقعيت داره...مامان من همسر موقت پدر مسعود بوده اونم وقتي كه مرتضي تازه وارد13سالگي شده بوده اين صيغه ي محرميت خونده شده بوده...اوايل هيچيك از اعضاي خانواده ي مسعود موضوع رو نمي دونستن اما به مرور زمان و بعد چند سال از رفتار پدر مسعود توي منزلشون و غيبتهاش متوجه ميشن كه زن ديگه يي رو كه مادر من بوده اختيار كرده...مادر مسعود زن بسيار دانا و باهوشي بوده و بالاخره وقتي مسعود و مرتضي سال آخر دبيرستان كه ميرفتن تونست مادر من رو پيدا كنه...درگيريهاي مسعود و مرتضي از همون روزي كه همديگرو شناختن شروع شد ولي در تمام اون سالها و حتي بعد از ورود به دانشگاه مسعود اين موضوع رو يه ننگ خانوادگي براي خودش ميدونسته و هميشه اين موضوع رو از همه مخفي ميكرد...اين حسي بود كه مرتضي هم داشت...هر دوشون از اينكه دوستاشون بفهمن مادر و پدر اينها در چه شرايطي هستن براشون ننگ و افت شخصيتي محسوب ميشد براي همين در ضمن اينكه دائم با هم درگير بودن اما هيچكدوم هم نمي خواستن كسي از دوستانشون بويي از مسئله ببره...چند ماه قبل از تصادف مرتضي و مرگ اون مدت صيغه ي مامان و بابام هم در حاليكه من دختر بچه ي كوچولويي بودم به پايان رسيده بوده و پدر مسعود ديگه راضي نشد به تداوم اون صيغه و خيلي راحت من و مامانم رو كنار گذاشت...يه چندسالي خرجي براي مامانم فرستاد ولي كم كم اونم قطع شد و همه ي اينها بنا به خواست مادر مسعود صورت ميگرفت...مامانم بعد فوت مرتضي و كاري كه پدر مسعود با ما كرد و ناآشنا بودنش از قانون دچار سردرگمي شد...چند سالي از تهران رفتيم شيراز و بعد وقتي من دانشگاه شركت كردم و رشته ي پرستاري قبول شدم مجبور شديم به تهران برگرديم و بعد از يه مدتي سر و كله ي مسعود پيدا شد بقيه اشم كه گفتم برات...
سرم رو به ديوار تكيه دادم و به چراغهاي مهتابي سالن خيره شدم سپس گفتم:پس اشتباه نكرده بودم...مسعود توي شناسنامه و مدرك تحصيليت دست برده بوده كه من تو رو نشناسم درسته؟...
- آره...اون از شناسنامه و مدرك تحصيليم اول كپي گرفت و تغييرات لازم رو روي كپي ها ايجاد كرد و بعد از روي كپي هايي كه تغيير داده بود دوباره كپي گرفت و اونها رو براي شما آورد...نام خانوادگي من و نام پدرم رو تغيير داد تا شما متوجه موضوع نشي...بعد چون به شما اعتماد صد در صد داشت و منم دنبال كار ميگشتم من رو به شما معرفي كرد...
- پس اين بازيهايي كه بعدش در آورده چي بوده؟...چرا اينطوري كرد؟
- براي اينكه من بهش گفتم كه عاشق شما شدم و دوستتون دارم...اونم نمي تونه اين موضوع رو قبول كنه...الانم اگه بفهمه من اومدم پيش شما........

sorna
11-20-2011, 05:16 PM
سرم رو به ديوار تكيه دادم و به چراغهاي مهتابي سالن خيره شدم سپس گفتم:پس اشتباه نكرده بودم...مسعود توي شناسنامه و مدرك تحصيليت دست برده بوده كه من تو رو نشناسم درسته؟...
- آره...اون از شناسنامه و مدرك تحصيليم اول كپي گرفت و تغييرات لازم رو روي كپي ها ايجاد كرد و بعد از روي كپي هايي كه تغيير داده بود دوباره كپي گرفت و اونها رو براي شما آورد...نام خانوادگي من و نام پدرم رو تغيير داد تا شما متوجه موضوع نشي...بعد چون به شما اعتماد صد در صد داشت و منم دنبال كار ميگشتم من رو به شما معرفي كرد...
- پس اين بازيهايي كه بعدش در آورده چي بوده؟...چرا اينطوري كرد؟
- براي اينكه من بهش گفتم كه عاشق شما شدم و دوستتون دارم...اونم نمي تونه اين موضوع رو قبول كنه...الانم اگه بفهمه من اومدم پيش شما...
نميدونستم چي بايد بگم...اعتراف سهيلا به اينكه من رو دوست داره هم برام خيلي عجيب بود هم خيلي لذت داشت اما باورش هنوز برايم ممكن نبود...
نگاهي به سهيلا كردم...به صورت من خيره بود و توي عمق چشمهايش التماس موج ميزد.
از روي صندلي بلند شدم و به سمت اتاق تزريقات رفتم.
اميد هنوز خواب بود و قطرات محتواي سرم با نظم و آهستگي وارد رگهاي اون ميشد...پسرم...اميد...همون كه شايد تنها دلخوشي من توي زندگي شده بود و هيچ ناراحتي رو براي اون نمي تونستم تحمل كنم...
دكتر گفته بود اون جبران كمبودهاي عاطفي خودش رو در وجود سهيلا پيدا كرده...يعني واقعا" سهيلا ناجي زندگي من شده و كمبودهاي عاطفي اميد با حضور سهيلا به گفته ي دكتر پر ميشه؟...حالا كه فكر ميكنم مي بينم خودم هم نياز دارم...نياز به محبت...نياز به عشق...نياز به نو شدن...نياز به داشتن انگيزه ايي دوباره براي تداوم زندگيم...

sorna
11-20-2011, 05:17 PM
دست كوچولوي اميد رو توي دستم گرفتم و به آهستگي اون رو نوازش ميكردم...دلم ميخواست دو اون لحظات مسعود كنارم بود...مثل هميشه...درست عين يك برادر كه هر وقت مشكلي برام پيش مي اومد حضورش رو كنارم داشتم...اما حالا حس ميكردم سالهاست از هم دور شديم...با هم غريبه شديم...مسعود از دست من دلخوره!!!...خيلي شديد...اما هيچ چيز به خواست و اراده ي من نبوده...
مسعود به جهت اعتمادي كه به من داشته خواهرش رو به منزل من فرستاده...خواهرش؟!!!...اما مسعود خودش زماني عاشق خواهرش بوده...ممكنه هنوزم اين حس رو داره ولی معذورات جلودارش شده و همين داره عذابش ميده...اون سهيلا رو فرستاده پيش من چون به من اعتماد داشته؟...يعني من از اعتماد اون سو استفاده كردم؟...ولي اين مسعود بوده كه از دل سهيلا بي خبر بوده!!!...گناه من اين وسط چي بوده؟
من بايد چيكار ميكردم؟...!!!
در همين افكار بودم كه سهيلا رو در كنار خودم حس كردم.ديدم موهاي اميد رو نوازش و به آهستگي اونها رو به يك سمت سرش شانه وار هدايت ميكنه...
اميد آهسته چشمهاش رو باز كرد و به محض ديدن سهيلا براي لحظاتي خيره به صورت اون نگاه كرد و بعد لبخند عميقي روي لبهايش نشست و گفت:اومدي سهيلا جون؟
سهيلا لبخندي زد و صورت اميد رو بوسيد و گفت:آره عزيزم...اومدم تا حالتو بپرسم...
اميد با دلخوري به من نگاه كرد و گفت:يعني سهيلا جون بعد كه از اينجا بريم ديگه نمياد دوباره پيشم؟
نميدونستم چه جوابي بايد به اميد بدهم!!!
سهيلا نگاهي به من كرد و گفت:ميشه لطفا بري مسئول تزريقات رو خبر كني؟سرم اميد داره تموم ميشه...آخرشه.
به سرم نگاه كردم و ديدم سهيلا درست ميگه...وقتي از اتاق خارج ميشدم اميد با صدايي كه براي من قابل شنيدن باشه دوباره سوالش رو تكرار كرد:بابا...از اينجا بريم سهيلا جون ديگه نمياد خونمون؟

sorna
11-20-2011, 05:17 PM
برگشتم و ديدم سهيلا خم شده و صورت اميد رو ميبوسه و سپس گفت:ميام اميد جان..همراه تو و بابا ميام خونه عزيزم...قول ميدهم...
حرفي نزدم و از اتاق خارج شدم تا مسئول تزريقات رو خبر كنم.
تمام مدتي كه اميد رو از كيلينيك خارج ميكردم و همراه سهيلا سوار ماشين شديم حس ميكردم همه چيز داره طبق برنامه ايي خاص و از پيش تعيين شده پيش ميره...درست مثل هنرپيشه هايي كه طبق يك سناريو عمل ميكنن...مثل اين بود كه زندگي من داستان تازه ايي رو داره شروع ميكنه...داستان تازه ايي كه از درون حس ميكردم همه چيزش براي من معماست و مهمترين معما حضور سهيلا در زندگيم بود...من يك مرد38 ساله بودم٬وقتي به خودم و شرايطم فكر ميكردم از اينكه دختري با موقعيت سهيلا اعتراف به عشقش نسبت به من ميكنه سراسر وجودم رو غرور ميگرفت اما اين حس زياد طول نميكشيد و خيلي زود جاي خودش رو به فضاي خالي و وهم آلودي ميداد كه با تمام وجودم احساسش ميكردم...
من از هر شكست دوباره ايي در زندگي وحشت داشتم...افكارم به شدت در بعضي لحظات به منفي بافي سوق پيدا ميكرد و مهمترين وحشت من اين ميشد كه سهيلا16سال با من اختلاف سن داشت...ميدونستم دختري نبوده كه از نظر مالي در زندگي تامين شده باشه ولي نميخواستم زياد روي اين قضيه تمركز كنم...درسته كه من داراي فاكتورهاي قابل قبول بسياري چه از نظر ظاهري چه از نظر شخصيتي و چه از نظر مالي و اجتماعي بودم اما اينها نمي تونست براي من دلايل قابل قبولي براي عاشق شدن سهيلا نسبت به خودم باشه...
لحظاتي ترس تمام وجودم رو ميگرفت كه نكنه اگر با سهيلا زندگي جديدي رو بخواهم شروع كنم بعد مدتي پشيمون بشه و يا حتي به كارهايي مثل كارهاي مهشيد اقدام كنه...واي خداي من...اگر اين وقايع بار ديگه تكرار بشه چي؟...من واقعا" ظرفيت پذيرش دوباره ي مسائل اينچنيني رو ندارم!!!
تمام طول مسير تا منزل ساكت بودم و اميد در آغوش سهيلا روي صندلي جلو چنان خودش رو غرق كرده بود كه هربار به اون و سهيلا نگاه ميكردم واقعيت حرفهاي دكتر بيشتر برايم مسلم ميشد...
وقتي به منزل رسيديم اميد ثانيه اي

sorna
11-20-2011, 05:17 PM
بعد از اينكه دقايقي پيش مامان موندم به اتاق خودم رفتم و روي تخت نشستم و به جملات آخر سهيلا فكر كردم...به اينكه اگر مسعود مي فهميد سهيلا الان پيش منه چه كار ميكنه و واكنشش چي ميتونه باشه؟...!!!
توي همين افكار بودم كه گوشي موبايلم زنگ خورد وقتي نگاه كردم شماره ي مسعود رو روي اون ديدم!!!
بلافاصله گوشي رو جواب دادم:مسعود؟
بعد از سلام و احوالپرسي كه نسبت به هميشه تا حدودي هم سرد بود مسعود گفت:سياوش توي فرودگاه آشنا داري؟
با تعجب گفتم:فرودگاه؟!!!
- آره...دايي حسينم فوت كرده...يادته؟همون داييم كه بچه نداشت...الان تلفن زدن و خبرمون كردن...بايد برم اهواز...دو تا بليط ميخوام براي خودم و مامان...آشنا داري بتوني برام جورش كني؟
بعد از گفتن تسليت كمي فكر كردم و گفتم تا يك ربع ديگه خبرش رو بهش ميدم و بعد خداحافظي كردم و بلافاصله با كسي كه توي حراست فرودگاه ميشناختم و سمت مهمي داشت و هميشه دستش براي اين كارها خيلي باز بود تماس گرفتم و بدون هيچ مشكلي تونستم دوتا جا به مقصد اهواز براي يك ساعت و نيم بعد تهيه كنم سپس موضوع رو تلفني به مسعود گفتم...
ميخواستم در اولين فرصت حضور سهيلا رو به مسعود بگم اما حالا با موضوع پيش اومده جايز نبود و بايد صبر ميكردم در زمان مناسبتري اون رو در جريان قرار ميدادم.
دوباره روي تخت دراز كشيدم و به صداي حرف زدن اميد كه توي خونه مي پيچيد گوش كردم...كاملا" حس ميكردم كه با حضور سهيلا اثري از بيماري در صداي اميد وجود نداره...واقعا" يعني اميد تا اين حد به سهيلا وابسته شده بود؟!!!
كم كم صدا ها و صحبتها به سكوت رسيد و فهميدم اميد بايد خوابيده باشه...
به ساعت نگاه كردم دقايقي از نيمه شب گذشته بود...با اينكه شام نخورده بودم اما اصلا" احساس گرسنگي نداشتم و فقط فكرهاي درهم و برهم بود كه ذهنم رو مشغول ميكرد.
ضربات ملايمي به درب اتاق خورد...

sorna
11-20-2011, 05:17 PM
بلند شدم و روي تخت به صورتي كه پاهام روي زمين قرار گرفته بود نشستم.
بدون اينكه پاسخي بدهم به آهستگي درب اتاق باز شد و سهيلا در حاليكه يك سيني حاوي دو فنجان چاي و قندان بود وارد اتاق شد!!!
سیني رو روي ميز گرد و كوچك كنار تخت گذاشت و خودش روي صندلي جلوي ميز آرايش رو به روی من نشست و گفت:حضور من توي خونه ات اذيتت ميكنه مگه نه؟
بهش نگاه كردم...زيبايي انكار ناپذير همراه با جذابيت و ملاحتي كه داشت لحظاتي برايم ديوانه كننده بود...خدايا...چرا اين دختر از عواقب تنها بودن در كنار يك مردي مثل من اونهم در اتاق خواب شخصيم وحشتي نداره؟!!!...چرا براي پاكي خودش ارزشي قائل نيست؟!!!...چرا نمي ترسه از اينكه در اين شرايط ممكنه هر اتفاق ناگوار و ناپسندي رخ بده؟!!!...
نميخواستم بي پرده حرفي بزنم كه باعث رنجش اون بشه اما ناخودآگاه گفتم:سهيلا...تو نمي ترسي از اينكه الان توي خونه ي من...توي اتاق خواب شخصي من...در كنار من هستي؟
نگاه عميقي به چشمان من كرد و لبخند كم رنگي روي لبهايش نشست و گفت:اگه نمي شناختمت شايد اين ترسي كه الان گفتي به وجودم چنگ انداخته بود...ولي سياوش من خوب ميشناسمت...درسته كه تو يك مرد هستي و من يك دختر در كنار تو...اما اونقدر مطمئنم كه اگه در شرايطي به مراتب بدتر از اين هم قرار بگيرم ميدونم تو صدمه ايي به من نميزني...
شايد در اون لحظات سهيلا اشتباه ميكرد چرا كه به هر حال موقعيت من و او موقعيت خوبي نبود...
با كلافگي يك دستم رو پشت گردنم گذاشتم و كمي گردنم رو ماليدم و گفتم:سهيلا...تو خيلي بچه ايي و خيلي هم نادوني...تو چطور تا اين حد به من اعتماد داري؟...در شرايط حاضر ممكنه من هر...
به ميون حرفم اومد و گفت:سياوش من عاشقتم...به خدا عاشقتم...چرا با رفتارت وادارم ميكني هر بار اين رو بگم؟...سياوش تو معني عشق رو ميدوني؟

sorna
11-20-2011, 05:17 PM
عصبي شده بودم...نمي خواستم به حرفاش ادامه بده...ديگه شايد از ميل و كشش دروني خودم به وحشت افتاده بودم...از موقعيتي كه داشتم و از حرفهايي كه ميزد حس خوبي بهم دست نميداد...دلم نمي خواست اتفاقي بين من و سهيلا بيفته كه بعدها فقط شرمندگي اون برام بمونه...با عصبانيت از روي تخت بلند شدم و در حاليكه به سمت درب اتاق مي رفتم گفتم:سهيلا بس كن...بلند شو برسونمت خونتون...درست نيست امشب اينجا بموني.
هنوز به درب اتاق نرسيده بودم كه سهيلا جلوي درب ايستاد و نگذاشت درب رو باز كنم...!!!
فاصله ي بين من و سهيلا به حداقل رسيده بود...عطري كه به خودش زده بود تمام مشام من رو پر ميكرد...صورتش از شدت هيجان و غصه ايي آكنده به سرخي گرائيده بود و چشمان زيبا و جذابش دريايي از اشك بود...
صدايش مي لرزيد اما لحني آرام و بغض دار داشت در همون حال گفت:سياوش به قرآن عاشقتم...چرا باور نميكني؟...چرا؟
و بعد از شدت گريه خم شد و روي دو زانوش جلوي پاي من نشست!!!
خدايا من بايد با اين دختر چه ميكردم؟!!!
دوباره با گريه در حاليكه دو دستش صورتش رو پوشانده بود گفت:هر كاري بخواي ميكنم...فقط بگو چيكار كنم كه باور كني دوستت دارم...چيكار كنم؟
بازوهايش رو گرفتم و از روي زمين بلندش كردم...
بي اراده در آغوش گرفتمش و در حاليكه موهاي نرم و ابريشمي اون رو نوازش ميكردم گفتم:بس كن سهيلا...بس كن...آخه تو از جون من و زندگي من چي ميخواي دختر؟...تو خيلي قشنگي...خيلي جووني...چرا ميخواي با قبول كردن عشق و احساست از طرف من زندگي خودت و در آخر من رو تباه كني؟
جمله ي آخرم رو كاملا بي اراده گفته بودم اما واقعيتي محض و عمق وحشتم از پايان ماجرا بود كه عنوان كرده بودم.
سهيلا در حاليكه سر و صورتش رو در سينه ي من ميفشرد با گريه گفت:ميدونم تو از چي وحشت داري...

sorna
11-20-2011, 05:18 PM
نفهم نيستم...سياوش قول ميدهم تمام كمبودهاي زندگيت رو جبران كنم...قول ميدهم كاري كنم كه تمام وقايع تلخ زندگي گذشته ات رو از ياد ببري...سياوش عشق منو باور كن...به خدا دنبال ثروتت نيستم...درسته توي رفاه بزرگ نشدم اما دنبال ثورت تو نيومدم...به خدا ثروتت برام مهم نيست...من عاشق شخصيتت شدم...تو چرا باور نميكني؟
صورتش رو ميون دو دست گرفتم و نگاهش كردم...تمام صورتش از اشك خيس بود و چشمهاش دنيايي از التماس...
كنترل احساس و ميل خودم نسبت به اون برايم هر لحظه سخت تر ميشد...اما هنوز در تضاد باورهاي اونچه كه مي شنيدم و ميديدم بودم...
به آرامي گفتم:سهيلا...سعي كن آروم باشي...مسعود امشب رفته اهواز به خاطر فوت دائيش...بگذار اون برگرده...تو خواهر صميمي ترين دوست مني در حال حاضر...چرا با اين كارهات داري منو وادار به عملي ميكني كه بعدها نتونم جوابگوي مسعود باشم؟
سهيلا با گريه گفت:يعني اگه مسعود برگرده و همچنان مخالف عشق من به تو باشه...تو منو براي هميشه از خودت دور ميكني؟
به سهيلا نگاه ميكردم...دختري كه به راحتي معترف به عشقش نسبت به من شده بود...پاكي و صداقت در ذره ذره ي وجودش موج ميزد...تمام بدنش از شدت گريه مي لرزيد...نفسهاي داغش كه هر لحظه به علت گريه گرماي بيشتري به خودش ميگرفت رو به وضوح حس ميكردم...
نميخواستم اسير اميال نفساني بشم كه بعدها فقط افسوس و شرمندگي برايم باقي بمونه...اما من يك انسان بودم با تمام نقايص و اشتباهاتي كه ممكنه هر انساني به اونها آلوده باشه...
من يك مرد بودم و حالا يك دختر زيبا و جوان با ميل خودش در آغوش من جاي گرفته بود و اشك ميريخت...پيشوني سهيلا رو بوسيدم و دوباره در آغوش گرفتمش و گفتم:......

sorna
11-20-2011, 05:18 PM
نميخواستم اسير اميال نفساني بشم كه بعدها فقط افسوس و شرمندگي برايم باقي بمونه...اما من يك انسان بودم با تمام نقايص و اشتباهاتي كه ممكنه هر انساني به اونها آلوده باشه...
من يك مرد بودم و حالا يك دختر زيبا و جوان با ميل خودش در آغوش من جاي گرفته بود و اشك ميريخت...پيشوني سهيلا رو بوسيدم و دوباره در آغوش گرفتمش و گفتم:سهيلا...خواهش ميكنم برو از اتاق بيرون...
و بعد به آرامي از خودم دورش كردم و درب اتاق رو باز كردم.
نگاه پر غصه اش رو براي لحظاتي به من دوخت و سپس بدون هيچ حرفي از اتاق خارج شد.
وقتي درب رو دوباره بستم پيشونيم رو به روي درب گذاشتم و چشمهايم رو بستم و تنها چيزي كه با تمام وجودم به زبون آوردم اين بود:خدايا خيلي تنهام...به دادم برس...
دوباره به سمت تخت برگشتم و دراز كشيدم.اصلا نفهميدم چه موقع به خواب رفتم فقط زماني بيدار شدم كه اميد با شوقي كودكانه روي تخت پريد و با صداي بلند و همراه با خنده گفت:بلند شو تنبل...بيدار شو...
اميد رو در آغوش گرفتم طوريكه ديگه نمي تونست تكون بخوره...حسابي دست و پاش رو در آغوشم مهار كرده بودم...اونم شروع كرد با خنده به فرياد كشيدن:كمك...كمك...سهيلا جون كمكم كن...
درب اتاق به آهستگي باز شد و سهيلا به داخل اومد.
وقتي نگاهش كردم متوجه شدم شب گذشته خيلي كم خوابيده و از شدت گريه پلكهاش متورم شده بود...رنگ صورتشم تا حدودي زرد بود...ميدونستم دليل بي قراريش چيه اما نمي خواستم تا اين حد درگير احساساتش باشه.سعي داشت لبخند مليح و زيباش رو در چهره حفظ كنه اما چشمهاش قصه ايي ديگه داشت!
اميد هنوز با شوقي كودكانه فرياد ميزد و از سهيلا كمك ميخواس

sorna
11-20-2011, 05:18 PM
سهيلا با لبخند به من و اميد چشم دوخته بود سپس گفت:خوب پدر و پسر از وجود هم لذت ميبرين...بلند شين بياين...صبحانه رو آماده كردم...
و بعد از اينكه لحظاتي كوتاه به چشمهاي من خيره شد و غصه ي نهفته در چشمهايش رو به رخم كشيد برگشت و از اتاق خارج شد.
همانطور كه اميد رو هنوز در آغوش داشتم بوسيدمش و از روي تخت بلند و از اتاق خارج شديم.
اميد از آغوشم پايين اومد و به طرف آشپزخانه دويد...سهيلا رو ديدم كه مشغول ريختن چاي است...به دستشويي رفتم و آبي به صورتم زدم سپس به اتاق مامان رفتم...
مامان صبحانه اش رو خورده بود و مشخص بود كه سهيلا مثل چند روز گذشته از همه نظر بهش رسيدگي كرده اما مامان چهره اش گرفته بود!!!...مشخص بود از چيزي نگرانه و فكرش رو مشغول كرده...!
پيشوني مامان رو بوسيدم و وقتي خواستم از اتاق خارج بشم با صدايي كه مثل هميشه مهرباني در اون موج ميزد گفت:سياوش جان..صبحانه ات رو كه خوردي اگه بيكار بودي و جايي نميخواستي بري بيا ميخوام باهات صحبت كنم.
برگشتم به سمت مامان و گفتم:چيزي شده؟
- نه مادر...حالا برو صبحانه ات رو بخور...بعد با هم صحبت ميكنيم...
- اينجوري كه ديگه من نميتونم صبحانه بخورم...همين الان بگو ببينم چي شده؟
- هيچي مادر گفتم برو صبحانه ات رو بخور...حرفها دير نميشه...برو عزيزم...برو بعد كه صبحانه ات رو خوردي بيا اينجا...
ميدونستم هر چي بيشتر اصرار كنم كمتر نتيجه خواهم گرفت براي همين ديگه حرفي نزدم و از اتاق خارج شدم.
در آشپزخانه وقتي صبحانه مي خوردم به واقع هيچي از صبحانه نمي فهميدم و تمام فكرم رفته بود پيش مامان و اينكه چه موضوعي پيش اومده كه مامان ميخواد با من صحبت بكنه؟!!!

sorna
11-20-2011, 05:19 PM
اميد خيلي سريع صبحانه اش رو تموم كرد و براي ديدن يك فيلم كارتوني مورد علاقه اش در حاليكه از سهيلا قول ميگرفت به محض تموم شدن كارش به همراه اون كارتون رو ببينه از آشپزخانه خارج شد و در هال با روشن كردن سيستم و پخش يكي از كارتونهاش خودش رو سرگرم كرد.
متوجه بودم كه سهيلا ميخواد حرفي بزنه اما چون فكر ميكردم شايد در ادامه حرفهاي شب گذشته اش باشه زياد بهش نگاه نميكردم...
وقتي چايي ام به آخر رسيد از روي صندلي بلند شدم تا از آشپزخانه خارج بشم در همين موقع سهيلا گفت:سياوش؟
بهش نگاه كردم و براي اينكه بهش اجازه ي ادامه ي اونچه كه در ذهن ساخته و پرداخته ميكرد رو نداده باشم گفتم:بابات صبحانه ممنون...دستت درد نكنه...
به من نگاه كرد و قدمي به طرفم برداشت و نزديكتر به من ايستاد و بار ديگه گفت:سياوش؟
با كلافگي از همون فاصله نگاهي به پنجره ي مشرف به حياط انداختم و بعد انگشت اشاره ام رو به علامت سكوت روي لبهاي خوش فورم سهيلا گذاشتم وگفتم:خواهش ميكنم سهيلا...دوباره شروع نكن...ديشب متوجه ي احساس تو شدم...ديگه تكرارش نكن...ببين من يه پسرجوون23يا24ساله نيستم كه دائم از اعتراف تو به دوست داشتن خودم لذت ببرم...پس خواهش ميكنم...
- اما سياوش من نمي خواستم در مورد احساسم حرفي بزنم...ميدونم احساسم براي تو ارزشي نداره ولي ميخوام الان در رابطه با اميد چيزي رو بهت بگم...
- چي ميخواي بگي...هان؟...حتما ميخواي بگي اميد خيلي دوستت داره و به تو وابسته اس...به خاطر اونم كه شده بايد من و تو...
- نه سياوش...نه...اصلا نميخوام اينو بگم...تو اجازه بده من حرف بزنم..
صندلي رو عقب كشيدم و نشستم و با كلافگي نگاهي به سهيلا انداختم و گفتم:خيلي خوب بفرمايين...
سهيلا صندلي كنار من رو عقب كشيد و در فاصله ي كمي از من نشست و بعد با صدايي آروم كه بيشتر سعي داشت فقط من متوجه بشم و صداش به هال نرسه گفت:يادته يه بار بهت گفتم اميد رو بايد پيش يه دكتر روانشناس كودك ببري؟

sorna
11-20-2011, 05:19 PM
كلافگي من از شنيدن اينطور بحثها در رابطه با اميد شدت ميگرفت و شايد همين موضوع يكي از نقاط ضعف بزرگ در من بود...با عصبانيت از روي صندلي بلند شدم و با صدايي آروم اما آكنده از خشم روي صورت سهيلا كه هنوز نشسته بود خم شدم و با انگشت اشاره ام حالتي از تاكيد به اون نشون دادم و گفتم:سهيلا...بس كن...اون فقط8سالشه...قبول دارم كمبودهايي توي زندگي 8ساله اش داشته كه براش فوق العاده سخت بوده اما اينها دليل نميشه كه تو در حاليكه فقط22سالته و هيچ تجربه ايي هم توي زندگيت نداري بخواي به پسر من برچسب يك بيمار رواني بزني...
- ولي سياوش الزاما"هر كسي كه بره پيش روانپزشك نمي تونه يك بيمار رواني باشه...چرا سعي نميكني براي چند دقيقه هم كه شده بشيني و آروم به حرفام در اين رابطه گوش كني؟...ببين سياوش به خدا من اميد رو دوستش دارم و نگرانشم...
- نه اونقدر كه من دوستش دارم و نگرانش هستم...
- خوب درسته تو پدرشي بايد هم نگرانيت و عشقت به اميد بيش از من باشه...ولي سياوش ديشب كه من و تو توي اتاق با هم صحبت ميكرديم تمام مدت اميد پشت درب اتاق بوده و حرفهاي ما رو گوش ميكرده...چرا نميخواي متوجه بشي كه اميد مشكل روحي داره...
براي لحظاتي كوتاه به چشمها و صورت زيباي سهيلا نگاه كردم و بعد به طور ناخودآگاه از برداشتي كه سهيلا نسبت به عمل كودكانه ي شب گذشته ي اميد كرده بود به خنده افتادم و گفتم:سهيلا چرا چرت و پرت ميگي؟...خوب اون يه بچه ي 8ساله اس...يه پسر بچه ايي كه خيلي هم باهوشه و كنجكاو...اين طبيعيه كه صداي حرفهاي من و گريه هاي جنابعالي باعث كنجكاويش شده و بيدارش كرده باشه بعدشم اومده پشت درب اتاق تا ببينه...
- ولي سياوش...اميد تمام صحبتهاي ما رو گوش كرده...اون با صداي حرفهاي تو و به قول تو گريه هاي من بيدار نشده بوده...اون اصلا"خواب نبوده...اون تظاهر به خواب كرده بوده...
- بسه سهيلا...بسه...
به قدري عصبي شده بودم كه ديگه معطل نكردم و از آشپزخانه خارج شدم و به اتاق مامان رفتم.

sorna
11-20-2011, 05:19 PM
وقتي وارد اتاق شدم هنوز كلافه بودم اما سعي كردم ظاهرم رو حفظ كنم.روي صندلي كنار تخت مامان نشستم و با لبخند گفتم:خوب مامان من در خدمتتم...بفرماييد.
مامان نگاهي به من كرد و بعد از اينكه از من خواست بالشتهاي زير سرش رو كمي مرتب كنم گفت:سياوش شب گذشته سهيلا اينجا موند و به خونه ي خودشون برنگشت درسته؟
- بله..درسته...چطور مگه؟
- اينطور كه حس كردم ساعتي هم با تو توي اتاق خوابت بود...درسته؟
بلافاصله فهميدم نگراني مامان بابت چيه...كلافگي بحثم در دقايقي پيش با سهيلا و حالا درك اين موضوع كه مامان نگران چه موضوعي هست بر شدت عصبانيتم افزود...
از روي صندلي بلند شدم و رفتم جلوي پنجره و رو به حياط ايستادم... دلم ميخواست فرياد بكشم...احساس خستگي تمام وجودم رو در اون لحظات از روز پر كرد...واقعا چقدر خسته بودم...از همه چي...از همه جا...از همه ي آدمهاي اطرافم...چقدر دلم ميخواست منم مثل مردهاي ديگه زندگي آروم و بي دغدغه ايي داشتم...اما حالا در شرايطي بودم كه مادرم توي اين سن و سال نگران من بود تا مبادا با دختري مثل سهيلا رابطه ي جنسي برقرار كرده باشم...يكي نبود به مادرم بگه اين سياوش با تمام مشكلات و كمبودهايي كه طي10سال گذشته در زندگيش حس كرده هنوز شرف و غيرتش رو زير پا له نكرده...مي خواستم در اون لحظات به مامان بگم كه هنوز اونقدر مرد هستم كه با وجود اينكه دختري به زيبايي سهيلا وقتي بدون هيچ منعي با من از عشق حرف ميزنه و خيلي راحت تمايلش رو نسبت به هر مسئله ايي كاملا درك كرده ام ولی اونقدر خوددار هستم كه از وجود اين دختر سو استفاده نكرده باشم...
در اين لحظه مامان كه گويا متوجه ي حالات عصبي من شده بود گفت:سياوش جان عصبي نشو عزيزم...ميدونم توي10سال گذشته چه مصيبتهايي كشيدي چه كمبودهايي داشتي براي همينم نگرانتم...ببين سياوش حرف من اين نيست كه تو حق جبران كمبودهاي زندگيت رو در شروع يك زندگي مجدد نداري...نه پسرم...حرف من اينه كه اگه سهيلا واقعا" دوستت داره خوب چه اشكالي داره...مادرش كه انشالله از مكه برگشت باهاش صحبت ميكنيم و بعد شما دو تا...
- مامان بس كن...داري چي ميگي؟...شما ديگه چرا؟...هيچ ميدوني سهيلا چند سال از من كوچيكتره؟...هيچ ميدوني من الان چه شرايطي دارم؟...بعيد ميدونم به اين چيزها فكر كرده باشي كه به اين راحتي داري در اين مورد حرف ميزني.

sorna
11-20-2011, 05:20 PM
اتفاقا"همه چيزو ميدونم...خيلي هم خوب ميدونم...اما اينها دليل نميشه كه تو نخواي تكليفت رو با اين دختر روشن كني...ديشب اتفاقي بين شما دو تا نيفتاد اما معلوم نيست اين خودداري تو تا كي ميخواد ادامه پيدا كنه...سياوش من مادرتم...تو رو بهتر از خودت ميشناسم...سياوش من يه زنم و هم جنسهاي خودمو خوب ميشناسم...يه زن يا يه دختر وقتي به چيزي يا كسي علاقه داره هيچ چيز ديگه براش اهميت نداره...براي رسيدن به خواسته اش هر كاري ميكنه...حتي اگه لازم باشه براي اينكه به عشق و خواسته ي قلبيش برسه ممكنه بزرگترين سرمايه اش كه همون عفت و پاكدامنيشه زير پا بگذاره...چون عاشق شده...اما من نميخوام بين تو سهيلا اتفاق بدي بيفته...تو باوجود اينكه يه پسر8ساله داري و زن اولتم طلاق دادي اما هنوزم جوون و زيبا و جذابي بعلاوه تمام فاكتورهاي ديگه ايي كه اين روزها هر دختري براش مهمه تو همه رو داري...سهيلا هم دختر جوون و فوق العاده خانم و قشنگه...و متاسفانه عاشق...ميگم متاسفانه چون ميدونم عشق يك زن چقدر ميتونه دردناك و در عين زيبايي مخرب هم باشه...ببين سياوش اگه واقعا" نمي توني سهيلا رو بپذيري پس جوابش كن بره...نگذار توي اين خونه بمونه...اينجوري نه با زندگي اون بازي ميكني نه با اعصاب خودت...اميدم كم كم عادت ميكنه...ممكنه اولش براش سخت باشه اما در نهايت با موضوع كنار مياد...ولي اگه فكر ميكني ميتوني سهيلا رو دوست داشته باشي خوب چي از اين بهتر..با مسعود كه خودش سهيلا رو بهت معرفي كرده و حتما خوب سهيلا و خانواده اش رو ميشناسه صحبت كن...همه چيز به خير و خوشي حل ميشه تو هم از اين وضعيت خلاص ميشي...
از پنجره فاصله گرفتم و به طرف مامان رفتم و پيشوني اون رو بوسيدم و گفتم:مادرمن...عزيز من...مشكل اينجا خود مسعود شده...اين مسعود هست كه در واقع من رو با مشكل رو به رو كرده...چطور ميتونم با اون صحبت كنم و مشكلم رو حل كنم...
- مسعود؟!!!...چرا مسعود؟!!!
- براي اينكه مسعود مخالف هر نوع رابطه ي بين من و سهيلاست...
- منظورت چيه؟!!!
- مسعود برادر سهيلاس...
- چي؟!!!......

sorna
11-20-2011, 05:20 PM
...از پنجره فاصله گرفتم و به طرف مامان رفتم و پيشوني اون رو بوسيدم و گفتم:مادرمن...عزيز من...مشكل اينجا خود مسعود شده...اين مسعود هست كه در واقع من رو با مشكل رو به رو كرده...چطور ميتونم با اون صحبت كنم و مشكلم رو حل كنم...
- مسعود؟!!!...چرا مسعود؟!!!
- براي اينكه مسعود مخالف هر نوع رابطه ي بين من و سهيلاست...
- منظورت چيه؟
- مسعود برادر سهيلاس...
- چي؟!!!...
مامان متعجب و با چشماني گشاد شده از شدت تعجب به من خيره شده بود و گفت:چي ميگي سياوش؟!!!
روي صندلي كنار تخت مامان نشستم و همه ي چيزهايي كه ميدونستم رو براي مامان گفتم...طفلك براي لحظاتي اصلا"نمي دونست چي بايد بگه و بعد در نهايت گفت:زندگي عجب بازيهايي داره!!!...حالا ميخواي چيكار كني؟
- خودمم نميدونم...اصلا"گيج گيج شدم مامان...واقعيتش رو بخواي درسته كه خودمم از سهيلا بدم نيومده ولي ترس از خيلي چيزها باعث شده جلوي احساساتم رو بگيرم...مسعود برادر سهيلاس و بدتر از همه اينه كه وقتي خودش نميدونسته سهيلا خواهرشه شايد براي اولين باره بوده كه از دختري تا اين حد خوشش اومده بوده كه به تعبيري ميشه اسمش رو عاشقي گذاشت ولي الان اوضاع خيلي بدجور تغيير كرده...سهيلا خواهرش از آب در اومده و بعد اون در حاليكه اصلا"فكرشم نميكرده سهيلابه من علاقه پيدا كنه و يا حتي من نسبت به اون بي ميل نباشم سهيلا رو به خونه ي من جهت كار و پرستاري از شما معرفي كرده و در نهايت همه چيز جوري رقم خورده كه حتي يك درصد هم احتمالش رو نميداده...مسعود بهترين دوست من تا امروز بوده...اما اين مسائل باعث شده روابطمون نسبت به گذشته تغيير كنه...من حتي نميدونم وقتي از اهواز برگرده واكنشش نسبت به اين موضوع كه بر خلاف ميلش سهيلا دوباره به اينجا برگشته چي هست؟

sorna
11-20-2011, 05:20 PM
- خدا بزرگه مادر...توكلت به خدا باشه...تو و سهيلا تقصيري ندارين...اما خوب خودت بهتر از هر كسي ميدوني كه چه تصميمي بايد بگيري...
سرم رو به علامت تاييد حرف مامان تكاني دادم و از روي صندلي بلند شدم و از اتاق رفتم بيرون...در واقع نميدونستم بايد چه تصميمي بگيرم!
توي شرايطي قرار گرفته بودم كه گويي قدرت تصميم گيري كاملا از من گرفته شده بود...احساس دلبستگي به دختري كه از هر نظر براي من قابل توجه بود در من شدت مي گرفت و خود اون بيش از من در ابراز عشق و علاقه اش تلاش داشت...از طرفي موانع پيش پايم كه مثل روز برايم روشن بود من رو در اقيانوس برزخي بي مثال قرار داده بود كه حتي قدرت دست و پا زدن هم نداشتم و نمي دونستم بايد چه تصميمي بگيرم!
نمي خواستم زياد توي خونه بمونم براي همين به اتاقم برگشتم و بعد از اينكه دوش گرفتم آماده شدم تا از خونه برم بيرون...
جلوي ميز آرايشي كه زماني مهشيد از اون استفاده ميكرد و هميشه بهترين و گرانترين لوازم آرايشي و عطرهاش روي اون چيده شده بود ايستادم و كراواتم رو مرتب كردم...وقتي به آينه نگاه ميكردم دوباره خاطرات تلخ و گزنده ي مهشيد مثل آوار روي سرم ريخت...نميدونم چقدر طول كشيد و در حاليكه دو دستم به گره كراواتم خشك شده بود خيره به صفحه ي آينه ي رو به رويم نگاه ميكردم...
لحظه ايي به خودم اومدم كه دستي به آرامي بازوي من رو گرفته بود و صدايي دلنشين به گوشم رسيد كه گفت:سياوش؟داري به چي فكر ميكني؟
به خودم اومدم و نگاهم رو از آينه گرفتم و به كسي كه كنارم ايستاده بود چشم دوختم...سهيلا بود...براي لحظاتي كوتاه هر دو به چشمهاي هم خيره بوديم و بعد به آهستگي گفت:سياوش میخواستم ببینم از نظر تو اشكالي نداره امروز براي يك ساعت خانم صيفي رو تنها بگذارم؟
وقتي صداي لطيف و اثر گذارش رو در اون فاصله ي كم از خودم مي شنيدم حس آرامش تمام وجودم رو ميگرفت...

sorna
11-20-2011, 05:20 PM
كم كم باور اينكه خودمم دارم به سهيلا دلبسته ميشم در لحظه لحظه ي زندگيم خودشو بهم نشون ميداد...ميدونستم مقاومت در مقابل اين موجود زيبا و ظريف كه مثل حريري نرم و لطيف داره خودش رو به روي جراحتهاي عميق زندگيم ميكشه ثانيه به ثانيه برايم سخت تر خواهد شد...
صورتم رو از سهيلا برگردوندم و در ضمني كه ادكلني رو از روي ميز آرايش برميداشتم تا به صورت و گردنم بزنم گفتم:آره...هر ساعتي كه خواستي ميتوني بري...مامان معمولا" اگه باهاش صحبت كرده باشي تا حدود2تا3ساعت هم ميتونه تنها بمونه و مشكلي نداره...
سرش رو به علامت تاييد و تا حدودي تشكر از من تكان داد و به سمت درب اتاق برگشت.
بي اراده پرسيدم:سهيلا ميشه بدونم براي چي ميخواي از خونه بري بيرون و مامان رو تنها بگذاري؟
وقتي اين سوال از دهنم خارج شد خودمم تعجب كرده بودم...اما بيان اين سوال از طرف من هر دليلي مي تونست داشته باشه...از علاقه و نگراني گرفته تا حس مسئوليت...!!! گويا با تمام وجود ميخواستم باور كنم كه سهيلا متعلق به من است و من بايد از تمام برنامه ها و كارهاي اون باخبر باشم...!
به طرف من برگشت و گفت:ميخوام امروز با كاروان زیارتی مامانم تماس بگيرم...يه شماره تلفن بهم داده بود كه رئيس كاروان بهشون داده بوده...براي اينكه هر وقت ما خواستيم حالي از اونها بپرسيم با همون شماره تماس بگيريم و با كسي كه ميخوايم بتونيم صحبت كنيم...ميخوام برم مخابرات با مامانم تماس بگيرم...
ادكلني كه به صورت و گردنم ماليده بودم رو دوباره روي ميز گذاشتم و گفتم:خوب اين چه كاريه كه بري مخابرات و از مخابرات تماس بگيري؟!!!...مگه اين خونه تلفن نداره؟....از همين جا تماس بگير...نيازي نيست براي اين موضوع از خونه بري بيرون از همين جا تلفن كن...ولي اگه به دليل ديگه ايي غير از اين ميخواي از خونه بري بيرون برو...
لبخند زيبايي كه چهره اش رو بيش از پيش دلنشين ميكرد به لبهاي زيبا و خوش فورمش آورد و گفت:يعني اجازه دارم از اينجا تماس بگيرم؟
- اين چه حرفيه...يه تماس تلفني كه ديگه اين بحثها رو نداره...هر وقت و هر ساعتي كه خواستي ميتوني با مادرت تماس بگيري...اصلا" لزومي نداره به اين دليل از خونه بري بيرون در جائيكه اين خونه تلفن داره...

sorna
11-20-2011, 05:20 PM
تشكر كرد و با خوشحالي از اتاق خارج شد.
اون روز با اينكه تعطيل بود اما ميدونستم دفتر كنترل شركت هميشه به صورت شيفتي توسط4نفر از كارمندان شركتم طبق قوانين شركت حتي در روزهاي تعطيل هم فعاليت ميكنه...براي همين با اينكه كار خاصي توي شركت نداشتم اما رفتن به شركت بهترين كاري بود تا از محيط خونه و افكارم فاصله بگيرم...چرا كه حس ميكردم با حضور سهيلا توي خونه و ديدن دائم اون شايد احساسم به منطق چيره بشه و من واقعا از اينكه بعدها بار ديگه به علت احساسي عمل كردنم دچار پشيموني بشم وحشت داشتم!
از اتاق بيرون رفتم و بعد خداحافظي از مامان و بوسيدن اميد به سمت راهروي منتهي به درب هال رفتم.
سهيلا به آرومي همقدم با من تا جلوي درب هال اومد.
وقتي سامسونتم رو روي زمين گذاشتم تا كتم رو بپوشم و كفشم رو به پا كنم سامسونتم رو برداشت و در دست گرفت و تمام حركات من رو نگاه ميكرد و بعد در همون حال به آرومي گفت:براي ناهار كه مياي خونه...مگه نه؟
بهش نگاه كردم و در حاليكه كتم رو به تن ميكردم خواستم بگم نه كه قدمي نزديكتر اومد و فاصله اش رو با من به حداقل رسوند و گفت:سياوش؟...اگه دارم خودمو بهت تحميل ميكنم و واقعا نمي توني حضورم رو تحمل كني و بيشتر از اونچه كه بهت آرامش بدهم دارم به عذاب ميندازمت فقط كافيه بدون معطلي بهم بگي...اما من غير از اينكه خودم با تمام وجود عاشقتم محبت رو توي چشمهاي تو هم دارم حس ميكنم...نگو كه من بچه ام...نگو كه به درد تو و زندگي تو نميخورم...اگه غرورت بهت اجازه نميده كه به علاقه ات اعتراف كني اينو بدون كه از نظر من اگه دوستم داشته باشي ولي تا آخر عمرمم به زبون نياري اما نگاهت رو از من نگيري و اجازه بدهي توي عمق چشمهات علاقه ات رو نسبت به خودم ببينم هم براي من هزار بار از به زبون آوردن دوستت دارم لذت بخش تره...
لبخندي زدم و در حاليكه از فن بيانش لذت برده بودم به آرومي چونه ي خوش فورمش رو با انگشتهام لمس كردم و گفتم:سهيلا...تو مطمئني توي دانشگاه رشته ي پرستاري ميخوندي؟

sorna
11-20-2011, 05:21 PM
لبخند قشنگي به لب آورد و سامسونت رو به دست من داد و گفت: فقط اينو ميدونم كه وقتي به تو فكر ميكنم و نگاهت ميكنم هيچي بلد نيستم...هيچي...تنها چيزي كه ميبينم و ميفهمم تويي سياوش...
لبخندم عميق تر شد و گفتم:با اين همه جمله سازي كه توي اين چند دقيقه كردي من كه بعيد ميدونم تو پرستاري خونده باشي...بيشتر بهت مياد توي رشته ي ادبيات تحصيل كرده باشي...تو توي كمتر از5دقيقه اثرگذار ترين انشاي احساسي كه تا حالا شنيده بودم رو انگار برام خوندي...
برگشتم كه از درب هال خارج بشم اما سهيلا پشت درب ايستاد و به درب تكيه داد و در حاليكه مانع خروج من شده بود و فاصله ي ما به حداقل رسيده بود گفت:يعني فكر ميكني من داشتم انشا ميخوندم؟...هيچ احساس و عشقي توي من و جملات من حس نكردي؟
به چشمهاي زيباش نگاه كردم...و بعد تك تك اعضاي صورتش رو از نظر گذروندم...با نگاهش مثل اين بود كه داره با تمام قدرت منو به خودش جذب ميكنه...حس ميكردم كشش عجيب و غيرقابل كنترلي نسبت به سهيلا در من داره به وجود مياد...
سهيلا بي هيچ مقاومتي مقابل من ايستاده بود و مانع خارج شدن من از منزل شده بود...سامسونت رو روي جاكفشي كنار ديوار گذاشتم و بي اراده اون رو در آغوش كشيدم...سهيلا هيچ مقاومتي نميكرد و هر لحظه حس ميكردم تمايلم به اين دختر براي بوسيدنش داره شدت بيشتري به خود ميگيره...به چشمهاش نگاه ميكردم و از اينكه اينقدر آروم در آغوشم جاي گرفته بود لذت ميبردم...ثانيه ايي بيشتر به بوسيدن سهيلا فاصله نداشتم و درست در همين لحظه صداي اميد كه حالا در راهروي منتهي به درب هال اومده و نزديك من و سهيلا ايستاده بود من رو به خود آورد و باعث شد سريع سهيلا رو از آغوشم خارج كنم و ازش فاصله بگيرم...
اميد با چشمهايي نگران و غمزده به من و سهيلا نگاه كرد و بعد رو به من گفت:بابا...شما هم سهيلا جون رو دوستش داري؟
به طرف اميد برگشتم و روي زانو خم شدم و گفتم:پسرم من دارم ميرم بيرون...چيزي نميخواي از بيرون برات بگيرم؟

sorna
11-20-2011, 05:21 PM
نميدونستم جواب سوال اميد رو چي بايد بدهم اما اميد بي توجه به حرفي كه زده بودم در ادامه ي حرفش گفت:آره...شما هم سهيلا جون رو دوست داري...حتي بيشتر از مامان مهشيد...من مي فهمم...شما ميخواستي سهيلا جون رو الان ببوسي ولي مامان مهشيد رو هيچ وقت نمي بوسيدي...شما و مامان مهشيد هميشه با هم دعوا داشتين...براي همينم مردهاي ديگه بوسش ميكردن و دوستش داشتن...ولي اون مردها مامان رو اذيتشم ميكردن...ولي من نميگذارم شما مثل اون مردها كه مامان مهشيد رو اذيت ميكردن سهيلا جون رو اذيتش كني... نميگذارم ... نميگذارم ... نميگذارم...
بعد گفتن اين جملات اميد حالتي تهاجمي به خودش گرفت و شروع كرد به فرياد كشيدن و در همون حال سعي داشت با مشت به صورت و سينه ي من كه حالا اون رو توي بغلم گرفته بودم ضربه بزنه...!!!
جملات آخري كه از دهان اميد خارج شده بود برايم به قدري نامفهوم و سنگين و باورنكردني بود كه نمي تونستم حقيقت تلخي كه در پس حرفهاي اين بچه بود رو تحمل كنم...خداي من...اميد از چي صحبت ميكرد؟...از روابط مهشيد با مردهاي ديگه ايي كه توي زندگيش بودن؟....نه خداي من...امكان نداره مهشيد تا اين حد خودش رو آلوده كرده بوده باشه كه در حضور اميد با ديگران رابطه برقرار ميكرده...خدايا اگر اينطوري شده باشه و من غافل بودم پس حالا ديگه بايد به بدبختي خودم مطمئن بشم...
اميد فرياد مي كشيد و گريه ميكرد و سعي داشت به من ضربه بزنه...
سهيلا بهت زده و نگران به حركات اميد نگاه ميكرد...
اميد رو محكم در آغوش گرفتم و در حاليكه سر و پيشونيش رو مي بوسيدم سعي داشتم آرومش كنم اما هيچ جمله ايي براي گفتن به ذهنم نمي رسيد...!
در اين لحظه سهيلا هم روي زانو نشست و بعد شروع كرد به بوسيدن صورت اميد و گفت:اميد جون قربونت بشم...به من نگاه كن...مطمئن باش بابا به من صدمه نميزنه...اميد به من گوش بده...مطمئن باش بابا منو اذيت نميكنه...اميد منو ببين...

sorna
11-20-2011, 05:21 PM
و بعد به آرومي اميد رو از آغوش من خارج كرد و در حاليكه هنوز اميد به شدت گريه ميكرد اون رو در آغوش خودش گرفت و ايستاد و به سمت اتاق خواب اميد رفت و داخل اتاق شد و درب اتاق رو هم بست...
رفتار و گفتار اميد برايم به قدري غيرباور و ناراحت كننده بود كه حس ميكردم قدرت قدم برداشتن ديگه ندارم...
خداي من...خدايا...كاري كن كه مطمئن بشم اونچه كه من از رفتار و گفتار اميد در رابطه با مهشيد و كثافتكاريهاش حس كردم اشتباه باشه...خدايا اميد چي ميدونه از روابط مهشيد كه تا اين حد از ديدن من و سهيلا در اون شرايط بهم ريخته شد؟...خدايا التماست ميكنم...بهم ثابت كن كه دارم اشتباه ميكنم...خدايا اگر اميد در جريان روابط مادرش با مردهاي ديگه بوده پس چرا به من هيچي نگفته بود...چرا من هیچ وقت این موضوع رو نفهمیده بودم...نه...خدايا نه...
نتونستم خودم رو كنترل كنم و با مشت به آينه ي بزرگ و قدي كه كنار درب هال بود كوبيدم و در زماني كوتاه به علت جراحت ايجاد شده خون از دستم سرازير شد...

sorna
11-20-2011, 05:22 PM
نتونستم خودم رو كنترل كنم و با مشت به آينه ي بزرگ و قدي كه كنار درب هال بود كوبيدم و در زماني كوتاه به علت جراحت ايجاد شده خون سرازير شد...
براي لحظاتي به خوني كه از دستم سرازير شده بود نگاه كردم و بعد به سمت آشپزخانه رفتم و سعي كردم پارچه ي مناسبي را پيدا كنم و دستم را موقتا"براي جلوگيري از خونريزي بيشتر آنرا ببندم...
صداي گريه و فرياد اميد در گوشم پيچيده بود و اين بيشتر از جراحت دستم من رو آزار ميداد...
جراحت دستم يك زخم سطحي بود ولي حقيقت دليل فريادهاي اميد جراحتي بود بر روحم٬برقلبم٬بر تمام وجودم كه تا عميق ترين حد ممكن در من اثر ميگذاشت...
صندلي كنار ميز رو عقب كشيدن و نشستم.
صداي مامان كه از اتاقش من رو صدا ميكرد مي شنيدم اما حتي توان پاسخگويي به مامان رو هم نداشتم...! احساس ميكردم نيرويي با تمام قدرت گلوي من رو گرفته و فشار ميده...توي قفسه ي سينه ام احساس درد ميكردم و دونه هاي درشت عرق رو روي پيشوني خودم به وضوح حس ميكردم.
كم كم سكوت همه جا رو پر كرد و مامان هم گويا از اينكه من پاسخش رو نخواهم داد نااميد شد چرا كه ديگه اون هم صدايم نميكرد...
نميدونم چند دقيقه توي آشپزخانه به همون حالت نشسته بودم و به پارچه ي خون آلودي كه دور دستم پيچيده بودم نگاه ميكردم كه صداي درب اتاق اميد باعث شد از حال و هواي خودم خارج بشم.وقتي صورتم رو به سمت صدايي كه اومده بود برگردوندم سهيلا رو پشت سر خودم ديدم...
سهيلا نگاهي به چهره ي من كرد و بلافاصله گفت:سياوش؟!!!...حالت خوبه؟!!!
از روي صندلي بلند شدم و بدون اينكه پاسخي به سهيلا بدهم از آشپزخانه خارج شدم و به سمت درب هال رفتم.
سهيلا به سرعت دنبالم اومد و دستي رو كه بسته بودم گرفت و گفت:با خودت چيكار كردي؟...چرا دستت رو بستي؟...اينهمه خون به اين پارچه چيه؟!!!
و بعد آينه ايي كه ذرات شكسته شده و خورد شده ي اون كنار ديوار ريخته بود توجهش رو جلب كرد.

sorna
11-20-2011, 05:22 PM
دوباره به دستم نگاه كرد و خواست پارچه ي دورش رو باز كنه كه دستم رو از دستش بيرون كشيدم و گفتم:چيز مهمي نيست...ولش كن...
از درب هال خارج شدم اما سهيلا هنوز دنبالم مي اومد و با من وارد حياط شد و گفت:سياوش با اين اعصاب خراب كجا ميخواي بري؟...اميد رو آورم كردم...نگرانش نباش...اون بچه اس...ولي حقايقي رو بايد بدوني...چيزهايي رو كه ميخواستم بهت در مورد اميد بگم مربوط ميشد به رفتاري كه چند دقيقه پيش از خودش نشون داد...سياوش...
به حرفهاي سهيلا توجه نميكردم...فقط نياز به تنهايي داشتم به يه خلوت امن...به جايي دور از تمام دغدغه هايي كه مثل يك عفريت شوم سايه اش رو به روي زندگي من انداخته بود.
به طرف ماشين رفتم اما سهيلا جلوي درب ماشين ايستاد و با قاطعيت گفت:نميگذارم با اين اعصاب خراب سوار ماشينت بشي و از خونه بيرون بري...
- برو كنار سهيلا...
- نميرم...تو الان عصبي هستي...صورتت رو توي آينه يه نگاه بنداز...به دستت نگاه كن...
- بهت گفتم برو كنار سهيلا...ميخوام تنها باشم.
- ميخواي تنها باشي باشه...توي حياط بمون...برو ته حياط...منم ميرم داخل خونه...ولي نميگذارم با اين حالت پشت فرمون بشيني و از خونه خارج بشي...
كلافه شده بودم و اعصابم هر لحظه بيشتر تحريك ميشد.
با عصبانيت به سهيلا نگاه كردم و اون هم نگاه جدي و مصمم خودش رو به چشمهاي من دوخته بود و بعد گفت:سياوش تو بايد حقيقت رو در مورد اميد ميدونستي اما نگذاشتي بهت حرفي بزنم..ميدونم تحمل و باورش برات سخته اما بايد بپذيري كه اميد...
با عصبانيت به ميون حرفش رفتم و گفتم:برام سخته؟!!!...برام سخته؟!!!...تو چي ميدوني سهيلا؟...تو اصلا"ميتوني بفهمي من الان چه احساسي دارم؟...تو ميتوني بفهمي الان كه جلوي تو ايستادم اين من نيستم...سهيلا تو نميتوني بفهمي كه چقدر دردناكه كه بدوني همسرت داره چه كثافتكاريهايي ميكنه ولي روزيكه بفهمي پسر كوچولوي8ساله ات شاهد اون اعمال كثيف هم بوده ديگه هيچي ازت باقي نميمونه...سهيلا من دردم رو برم به كي بگم؟...

sorna
11-20-2011, 05:22 PM
و بعد با تمام وجودم فرياد كشيدم و با مشت روي كاپوت ماشين كوبيدم و گفتم:خدايا پس تو كجايي؟
سهيلا با صدايي آروم گفت:سياوش من واقعا متاسفم...
هر دو دستم رو در لا به لاي موهايم فرو بردم و در حاليكه چشم به آسمون آبي و بدون ابر بالاي سرم دوختم و سعي داشتم با فشار دندانهايم به روي هم اعصابم رو كنترل كنم گفتم:نياز به تاسف كسي ندارم...الان تمام وجود خودم پر شده از تاسف...برو سهيلا...برو پيش اميد...فقط منو تنها بگذار...بگذار به حال خودم باشم...
سهيلا به آرومي از ماشين فاصله گرفت و گفت:سياوش پس خواهش ميكنم فقط چند دقيقه تحمل كن يه ذره آروم بشي...بعد سوار ماشين بشو...
ديگه توان و تحمل و ادامه ي صبر رو نداشتم دستهايم رو از لابه لاي موهايم خارج كردم و به آرومي سهيلا رو كنار زدم و سوار ماشين شدم و در حاليكه نگراني در چشمهاي سهيلا كه به من چشم دوخته بود موج ميزد از حياط خارج شدم.
توي شهر شلوغ تهران پيدا كردن جاي امن و خلوت كه به دور از نگاههاي كنجكاو ديگران باشي كار غير ممكني به نظر ميرسه...ولي من نياز به تنهايي داشتم...نياز داشتم به درون خودم فرو برم...
خدايا چقدر احساس بي كسي و تنهايي سخته...تو چطور اينهمه تنهايي رو تحمل ميكني؟...تو چطور اينهمه بدي از بنده هات مي بيني و بدون اينكه كسي رو داشته باشي و براش درد و دل كني داري سر ميكني؟...خدايا غصه هاي دلم داره خفه ام ميكنه...اين همه سال مهشيد رو تحملش كردم فقط براي اينكه دلم خوش بود اميد اسم مادر و سايه ي مادرش روي سرش هست اما حالا چي؟...حالا بايد چيكار كنم؟...حالا بايد به خودم چي بگم؟...بگم خسته نباشيد آقا سياوش...خسته نباشي...بي غيرت بدبخت...مرتيكه ي بي شرف...اين همه سال سعي كردي با همه چيز كنار بياي كه اين بشه؟...اولش باور نكردي...وقتي هم باور كردي سعي كردي تحمل كني...اونم فقط به خاطر پسرت...اما وقتي گند كثافتكاريهاي مهشيد ديگه تمام زندگيت رو داشت به افتضاح مي كشوند اونجا هم با وجود اينكه دستت براي خيلي كارها باز بود بازم به خاطر پسرت سعي كردي همه چيز رو در پستوي دلت پنهان كني و بي سر و صدا و بدون آبرو ريزي طلاقش بدهي...بدبخت...بي غيرت...حالا چي؟...حالا بشين تا آخر عمر بزن توي سر خودت...چرا؟...چون پسرت شاهد تمام اون كثافتكاريها بوده...شاهد بوده كه مادرش با مردهاي ديگه چه غلطي ميكرده...

sorna
11-20-2011, 05:22 PM
ماشين رو به گوشه ي بزرگراه هدايت و بعد توقف كردم.
فرمان اتومبيل رو در دست ميفشردم...چشمهام رو بسته بودم و اشكهام بي اختيار سرازير شده بود...
با تمام وجود شروع كردم به فرياد كشيدن:خدايا...خدايا...خدايا... خدايا...
لحظاتي بعد از ماشين پياده شدم و رفتم كنار ماشين نزديك گارديل جاده روي زمين در حاليكه به ماشين تكيه داده بودم نشستم!
حس بدي داشتم...احساس ميكردم همه چيز رو از دست دادم...حس ميكردم هيچ تعلق خاطري ديگه توي دنيا برام باقي نمونده...فقط به خودم و زندگي تباه شده ي خودم فكر ميكردم...
جايي كه ماشين رو پارك كرده بودم و موقعيتي كه قرار داشتم مكاني نبود كه شخصي من رو كه با اون حال زار كنار ماشين نشسته بودم رو ببينه...گرچه كه اگرم كسي من رو ميديد شايد اصلا" برام اهميت نداشت!
نزديك به دو ساعت اونجا نشسته بودم و در حاليكه به ماشين تكيه زده بودم فقط به نقطه ايي خيره شده بودم...
هيچ چيزي نمي ديدم و نمي فهميدم و حتي نميشنيدم...فقط خاطرات زندگي ده ساله ام بود كه درست مثل نمايشي به روي پرده ي سينما بار ديگه برايم تكرار ميشد...حال بدي داشتم و به حال خودم گريه ميكردم...
لحظه ايي به خودم اومدم كه صداي تك آژير ماشين گشت بزرگراه رو كه پشت ماشينم توقف كرد شنيدم...بعد دو افسر از ماشين پياده شدند و به طرف ماشين اومدند...
ميدونستم توقف طولاني ماشيني مثل مدل ماشين من در كنار بزرگراه باعث كنجكاوي اونها شده بوده و حالا كه وضعيت خود من رو با اون پارچه ايي كه به دستم بسته بودم ميديدن براشون جاي بسي سوال ايجاد كرده بود...

sorna
11-20-2011, 05:22 PM
به آهستگي از روي زمين بلند شدم و كمي لباسم رو از خاكي كه به خودش گرفته بود تكان دادم...
هر دو افسر به طرف من اومدن و خيلي محترمانه ولي در ابتدا اندكي با شك و كنجكاوي سوالهايي از من پرسيدن و وقتي كارت شناسايي و كارت ماشين و بقيه ي مداركي كه خواسته بودن رو ارائه دادم و خيالشون راحت شد خواستند بيش از اين در كنار بزرگراه توقف نداشته باشم و حتي اگر لازم ميدونم و كمكي از دستشون بر مي اومد حاضر به همراهي بودند...
تشكر و عذرخواهي كردم سپس سوار ماشين و از اونجا دور شدم.
بعد از ساعتي رانندگي وارد جنگلهاي لويزان اطراف تهران شدم و بار ديگه ماشين رودر گوشه ايي پارك كردم.
دلم نمي خواست به خونه برگردم...حس دلتنگي و تنهايي تمام وجودم رو گرفته بود و گريزي از اين حس نداشتم.
صداي زنگ موبايلم به گوشم رسيد.گوشي رو از جيب خارج و نگاهي به اون انداختم...متوجه شدم از منزل تماس گرفتن...بدون اينكه پاسخي به تماس بدهم گوشي رو خاموش كردم و اون رو روي داشبورد جلوي ماشين پرت كردم...
صندلي ماشين رو به حالت خوابيده درآوردم و دراز كشيدم...حس كلافگي و درماندگي تمام وجودم رو انباشته كرده بود...دوباره از ماشين پياده شدم و بعد از قفل كردن ماشين بي هدف شروع كردم به قدم زدن...
به هيچ عنوان ديگه متوجه ي گذر زمان نبودم...
باورم نميشد وقتي دوباره به كنار ماشين برگشتم هوا كاملا" تاريك شده بود!!!
به واقع من اون روز از قبل ظهر تا ساعت11:20دقيقه شب توي اون منطقه از جنگلهاي لويزان كاري نكرده بودم به غير از راه رفتن...راه رفتن در يك بيخبري مطلق...در يك دوري عميق از خونه و خانواده ام...از پسرم...از مادرمريضم...و از...سهيلا...حتي از خودمم دور شده بودم...

sorna
11-20-2011, 05:22 PM
وقتي در اون وقت شب خودم رو جلوي ماشين حس كردم براي لحظاتي نمي تونستم بفهمم در ساعات رفته چي به من گذشته...اما ميدونستم در تنهايي عميقي خودم رو غرق كرده بودم...
يكدفعه نگراني تمام وجودم رو گرفت...نگراني براي اميد...نگراني براي مادرم...
ياد تلفني افتادم كه در لحظه ي ورودم به اين منطقه از منزل به من شده بود...
نكنه اتفاق بدي توي خونه افتاده بوده؟!!!...نكنه توي اون تماس كه از خونه بوده ميخواستن بهم بگن بايد سريع به منزل برگردم؟!!!...
بلافاصله داخل ماشين نشستم و گوشي موبايلم رو روشن كردم و شماره ي منزل رو گرفتم و در همون حال ماشين رو هم روشن و به حركت درآوردم و به سمت منزل راهي شدم.
بعد از خوردن چند بوق صداي سهيلا رو پشت خط شنيدم:الو؟...بفرمايين؟
- سلام سهيلا...منم سياوش...
- سياوش؟...حالت خوبه؟...هيچ معلومه تو كجايي؟...چرا گوشيت رو خاموش كردي؟
- ميخواستم چند ساعتي راحت باشم...حالا بگو ببينم اميد چطوره؟...مامانم حالش خوبه؟

sorna
11-20-2011, 05:23 PM
- آره...اميد كه خوابيده...مامان هم تازه آماده شده براي خواب ولي الان كه تو زنگ زدي ميخواد با خودت صحبت كنه...
- به مامان بگو حالم خوبه...الان پشت فرمونم...نميتونم زياد صحبت كنم...وقتي رسيدم خونه ميبينمش.
ديگه منتظر پاسخ سهيلا نشدم و تماس رو قطع كردم.
وقتي رسيدم خونه مامان هنوز بيدار بود...دقايقي كنارش موندم...اونم از موضوع به وسيله ي توضيحاتي كه سهيلا داده بود باخبر شده بود...كمي با حرفام سعي كردم بهش تسكين بدهم و از نگراني هاي موجود دورش كنم و بعد از اتاق خارج شدم.
سهيلا مقداري از غذاي شام برام گرم كرده و توي آشپزخانه روي ميز گذاشته بود و خواست كه براي خوردن شام به آشپزخانه برم اما ميلي به غذا نداشتم براي همين تشكر كردم و به اتاق خوابم رفتم...
خسته تر از اوني كه تصورش رو ميشد كرد بودم براي همين حتي لباسهامم عوض نكردم و با همون وضع روي تخت دراز كشيدم و نفهميدم چه موقع به خواب رفتم.
صبح با صداي مهربون سهيلا بيدار شدم كه ميگفت:سياوش...بيدار شو...مگه امروز نميخواي بري شركت؟.

sorna
11-20-2011, 05:23 PM
خسته تر از اونی كه تصورش رو میشد كرد بودم برای همین حتی لباسهامم عوض نكردم و با همون وضع روی تخت دراز كشیدم و نفهمیدم چه موقع به خواب رفتم.
صبح با صدای مهربون سهیلا بیدار شدم كه میگفت:سیاوش...بیدار شو...مگه امروز نمیخوای بری شركت؟
از روی تخت بلند شدم وقتی روی پاهام ایستادم سردرد عجیبی رو حس كردم ناخودآگاه با هر دو دستم شقیقه هایم رو گرفتم و چشمام رو بستم...
صدای سهیلا رو شنیدم كه با نگرانی گفت:چیه؟!!!...سر درد داری؟
به همون حالتی كه ایستاده بودم با حركت سر جواب مثبت به سهیلا دادم و بعد به آرامی گفتم:چیز مهمی نیست...احتمالا به خاطر اتفاقات دیروزه...لطف كن از توی قفسه ی داروهای توی آشپزخانه دو تا قرص مسكن برام بگذار...میام میخورم...
- صبحانه ات رو بخور بعدش قرص.
دستهایم رو از كنار شقیقه هایم برداشتم و چشمانم رو باز و نگاهش كردم...
چقدر این دختر مهربون بود و در ابراز علاقه اش هیچ حد و مرزی قائل نبود...بی ریا و پاك احساس خودش رو نشون میداد!
جواب دادم:باشه...صبحانه ام رو میخورم بعد قرصها رو...
لبخند ملیح و زیبایی به لب آورد و برگشت كه از اتاق خارج بشه...گفتم:سهیلا؟
دوباره برگشت به سمت من و منتظر بقیه ی حرفم شد.
ادامه دادم:امید دیشب چطور بود؟...دیگه عصبی نشد؟

sorna
11-20-2011, 05:23 PM
برای لحظاتی كوتاه سكوت كرد و بعد گفت:سیاوش عصبانیت امید فقط همون لحظه ایی بود كه تو هم خونه بودی...بعد از اون انگار به كل همه چیزو فراموش كرد چون نه حرفی در اون مورد زد و نه عكس العملش ادامه داشت...فقط كمی نگران حال تو بود و چندین بار سراغت رو از من میگرفت و میخواست بدونه كجایی و چیكار میكنی و كی برمیگردی...منم چند بار با موبایلت تماس گرفتم ولی اول كه گوشی رو جواب ندادی بعد از اون هم كه گوشی رو خاموش كردی...برای همین مجبور شدم به دروغ وانمود كنم كه در حال صحبت تلفنی با تو هستم...نمیدونم تا چه حد موفق بودم در نقش بازی كردن اما فكر میكنم امید تا حدود زیادی باور كرد و وقتی بهش گفتم كه تو حالت خوبه و برای یكی از دوستات مشكلی پیش اومده و منزل اون هستی و شبم دیروقت برمیگردی دیگه بهونه نگرفت و حرفی نزد...شامشم كه خورد خیلی راحت رفت و خوابید...الانم هنوز خوابه...
به نقطه ایی خیره شده بودم و حرفهای سهیلا رو گوش میكردم وقتی حرفهاش تموم شد به سمت حوله ام رفتم تا اونو بردارم و وارد حمام بشم كه سهیلا گفت:سیاوش؟
برگشتم و بهش نگاه كردم و گفتم:ممنونم كه دیروز در نبودن من و اون شرایط عصبی مراقب امید هم علاوه بر مراقبت از مامان بودی...
به طرفم اومد و در حالیكه با نگاهی آكنده از محبت و نگرانی به من نگاه میكرد گفت:سیاوش؟...من اصلا" نمیخوام تو به خاطر این چیزها از من تشكر كنی...فقط این رو بدون كه حاضرم هر كاری بكنم تا تو اینقدر چهره ی خسته نداشته باشی...سیاوش باور كن مشكل امید به كمك یك روانپزشك كودك حل میشه...من الان علاوه بر خانم صیفی و امید نگران تو هم هستم...خودت خبر نداری...ولی از دیروز تا حالا به قدری چهره ات ریخته بهم كه انگار...
به میون حرفش رفتم و سعی كردم لبخند تصنعی به لب بیارم و گفتم:برای من نگران نباش...هیچ وقت برای من نگران نباش...من پوست كلفت تر از اونی هستم كه فكرشو كنی...

sorna
11-20-2011, 05:23 PM
قدمی دیگه به سمتم برداشت و تا خواست حرفی بزنه به آرومی بازویش رو گرفتم و به سمت درب اتاق بردمش و درب رو باز كردم و گفتم:حالا هم اگه اجازه بدهی میخوام یه دوش بگیرم تا به قول تو بهم ریخته نباشم و بعدش بیام صبحانه و اون دو تا قرص مسكنی كه قراره برام آماده كنی رو بخورم بعدشم كه باید برم شركت...
لحظاتی به صورتم خیره شد و بعد بدون هیچ كلامی از اتاق بیرون رفت و درب رو بست.
بعد از اینكه دوش گرفتم و صورتم رو اصلاح كردم كت و شلواری كه به رنگ نوك مدادی بود و اغلب در جلسات رسمی اون رو به تن میكردم از كمد بیرون آوردم به همراه یك پیراهن طوسی روشن و كراواتی كه كاملا با رنگ پیراهن و كتم همخونی داشت انتخاب كردم...خاطرم بود كه امروز یك جلسه با چهار مهمان از كشور سنگاپور داشتم كه برای عقد قرارداد با شركت به ایران اومده بودن برای همین باید ظاهرم رو مرتب تر از همیشه نشون میدادم...گرچه خودم میدونستم باطنم چقدر افسرده و پر از درد شده...ظاهری كه هیچ همخونی با باطن من نداشت...كی خبر داشت كه باطن سیاوش صیفی برعكس ظاهر جوان و به قول خیلی ها بسیار جذاب اینقدر دردآلود باشه!!!...
وقتی به آشپزخانه رفتم كتم رو روی یكی از صندلیها گذاشتم و برای خوردن صبحانه صندلی دیگه ایی رو عقب كشیدم و نشستم.
اشتهای چندانی به خوردن صبحانه نداشتم برای همین بیشتر از یكی دو لقمه نتونستم بخورم اونهم به خاطر اینكه با معده ی خالی مجبور نباشم اون قرصهای مسكن رو خورده باشم.
وقتی قرصها رو خوردم كتم رو برداشتم و میخواستم از آشپزخانه خارج بشم سهیلا گفت:سیاوش برای ناهار میای خونه؟
كتم رو به تن كردم و در حالیكه از آشپزخانه خارج میشدم گفتم:نه...من هیچ وقت ناهار خونه نمیام...فكر میكنم قبلا" اینو گفته بودم...نگفته بودم؟
حرف دیگه ایی نزد و متوجه شدم از آشپزخانه خارج نشد.

sorna
11-20-2011, 05:24 PM
قبل از خارج شد از منزل به اتاق مامان و امید هم سری زدم.هر دو خواب بودن...جلوی درب اتاق امید ایستادم و برای لحظاتی به صورت امید نگاه كردم...چقدر امید رو دوست داشتم فقط خدا میدونه...با اینكه یادگاری از یك زندگی فوق العاده مزخرف و پر از طنش همراه با خاطره هایی مشمئز كننده بود اما این بچه از پوست و خون خودم بود...
حس میكردم تمام وجودم در وجود امید خلاصه شده...دلم نمیخواست هیچ وقت كمبودی در زندگی داشته باشه...هیچ وقت غمی به دلش راه پیدا كنه...هیچ وقت اشكی از چشمهاش سرازیر بریزه...اما چقدر دردناك بود وقتی به حقیقت امر فكر میكردم...
امید...این پسر كوچولوی8ساله ی من به اندازه ی یك دنیا غم در درون قلب كوچكش انبار كرده بود...فقدان مادر و محبت مادری حتی در زمان حضور مهشید...و حالا...حالا میدونستم كه امید با وجود سن كمش شاهد نفرت انگیزترین صحنه های زندگیش بوده...صحنه هایی كه كوه رو از پا درمیاره...اما این بچه با تمام كودكی خودش بدون اینكه كلامی در این مورد با من یا هیچ كس دیگه حرفی زده باشه به تنهایی بار غصه هاش رو به دوش كشیده بوده...!!!
از اتاق امید خارج شدم و از خونه بیرون رفتم.
اونقدر فكرم مشغول بود كه به كل یادم رفت از سهیلا خداحافظی كنم و بدون اینكه اون رو ببینم سوار ماشین شدم و از حیاط خارج و به سمت شركت راه افتادم.
اون روز توی شركت تا ساعت3یعنی زمان بعد از جلسه و خوردن ناهار به قدری گرفتار بودم كه حسابی كلافه شده بودم...هر بار كه خواسته بودم با منزل تماس بگیرم موضوعی پیش اومد كه مجبور شدم از تماس با خونه در اون لحظه منصرف بشم...
ساعت3:20بود كه از منزل تماس گرفتن.
وقتی گوشی رو برداشتم صدای شاد و سرحال امید رو شنیدم كه گفت:سلام بابا.
- سلام پسر گلم...چطوری بابا؟

sorna
11-20-2011, 05:24 PM
- خوبم...بابا...عمو مسعود برام یه ماشین كنترلی گنده خریده كه میتونم سوارش بشم...از اونها كه شبیه ماشینهای جیپ توی فیلمهای جنگیه...
كمی به فكر فرو رفتم و گفتم:مگه عمو مسعود اومده خونه ی ما؟!!!
- نه بابا...گفت دو روز دیگه میاد...گفت از اهواز برام خریده خودشم الان اونجاس...بابا نمیشه ما بریم اهواز؟
- نه عزیزم...عمومسعود گفته دو روز دیگه میاد ما كجا بریم اهواز؟
- آخه من میخوام زودتر ماشینمو ببینم.
- نه پسرم...بچه بازی در نیار تو دیگه مرد بزرگی شدی صبر كن دو روز دیگه عمو مسعود میاد...چرا ادای بچه ها رو درمیاری؟
صدای اه گفتن امید كه با عصبانیت ادا شده بود رو شنیدم و بعد صدای سهیلا رو شنیدم كه سلام كرد...
فهمیدم امید گوشی رو با عصبانیت از حرف من به سهیلا داده و خودش رفته...
بعد از اینكه پاسخ سلام سهیلا رو دادم اولین سوالی كه به ذهنم رسید این بود:مسعود با تو هم صحبت كرد؟
- نه...امید گوشی رو برداشت اونم فقط با امید صحبت كرد...
- متوجه شد تو اونجایی؟
- نه فكر نمیكنم...تو نگرانی سیاوش؟
- نگران؟
- آره...ناراحتی از اینكه من اینجا هستم؟
- ناراحت نیستم...اما اصلا" دلم نمیخواد مسعود رو هم ناراحت كرده باشم...
- و بودن من در اینجا مسعود رو ناراحت میكنه...درسته؟
- فكر میكنم اینطور باشه.
- و نبودنم در اینجا تو رو ناراحت نمیكنه؟

sorna
11-20-2011, 05:24 PM
- من هیچ وقت توی زندگیم سعی نكردم به خودم خیلی اهمیت بدهم...شاید به خاطر این باشه كه ناراحتی و دست و پنجه نرم كردن با مشكلات همه ی وجودم رو گرفته...اینقدر كه همیشه به دیگران اهمیت دادم شاید یك سومشم به خودم اهمیت نداده باشم...
- من عضو دیگران نیستم برای تو؟...من حتی به اندازه ی دیگران هم ارزش ندارم برات میدونم...میدونم ناراحتی من اهمیتی نداره برات...باشه سیاوش...شاید فكر كنی خیلی بی شخصیت هستم كه اینقدر راحت میگم عاشقتم...اما مهم نیست من بازم میگم...دوستت دارم...عاشقتم...اما با وجود این راضی نیستم یك لحظه حضورم باعث ناراحتی و حتی نگرانی تو بشه...میدونی چرا؟...چون عاشقتم...چون دوستت دارم...اما خودت میدونی امید رو نمیتونم اینجوری رهاش كنم...خانم صیفی هم بدون حضور پرستار دچار مشكل میشه...پس فقط تا وقتیكه پرستار مناسب پیدا نكردی توی خونه ات هستم...بهتره همین الان آگهی بدهی برای استخدام یك پرستار...به خدا سیاوش با تمام وجودم دوستت دارم...میدونم قبولم نداری و شاید اصلا" باورمم نداشته باشی...رفتار و حركاتت نشون میده بودن و نبودنم چقدر برات بی اهمیته...اونقدر كه موقع خروج از خونه حتی ارزش نگاه كردن هم نداشتم...ولی با تمام این تفاسیر فقط میخوام اینو بدونی كه...
صداش بغض دار شد و كاملا" فهمیدم كه دیگه به گریه افتاده!!!
در حالیكه گوشی رو كنار گوشم نگه داشته بودم پیشونی ام رو به دست دیگرم تكیه دادم و با كلافگی گفتم:سهیلا...تو میدونی من چقدر مشكل دارم...توی خونه...توی شركت...
- اگه تموم مشكلات خونه ات رو به دوش بگیرم چی بازم حاضر نیستی برای من و عشق من اهمیت قائل بشی؟

sorna
11-20-2011, 05:24 PM
گوش كن سهیلا...خواهش میكنم...حداقل تا یه مدتی نگذار فكرم درگیرتر از اینی كه هست بشه...به خدا دیگه دارم حس میكنم كم آوردم...سهیلا...من آدم بی انصافی نیستم...باور كن منم مثل همه ی مردها و آدمهای دیگه احساس دارم...منم تمایلاتی برای خودم دارم...ولی تو كه به قول خودت توسط مسعود از تمام مشكلات من خبرداری...دیروز هم دیدی كه امید و رفتارش باعث شد پی به چه حقیقتی ببرم...به خدا فكرم مشغوله...سهیلا به جون امیدم كه از همه چیز برام باارزش تره نمیخوام اشك و ناراحتی تو رو ببینم...منم شعور دارم...حس تو رو میفهمم ولی حداقل تو اینو درك كن كه اصلا" در موقعیتی نیستم كه...
- آره...میدونم...در موقعیتی نیستی كه به احساس من اهمیت بدهی...من بد موقع وارد زندگی تو شدم...البته نه از نظر موقعیت پرستاری...منظورم موقعیت احساسی تو هست...باشه سیاوش...باشه...تو درست میگی...حق با توئه...برای همینم گفتم آگهی استخدام برای پرستار بدهی...به من فكر نكن...اهمیت هم نده...تو حق داری...مشكلاتت اونقدر زیاد و پیچیده اس كه توقع من نابجا شده...
- سهیلا خواهش میكنم...فقط یه ذره به موقعیت من فكر كن...به اینكه در كنار كوهی از مشكلاتم حالا دارم حس میكنم به دختری علاقه مند شدم كه صمیمی ترین دوستم قبل از اینكه بدونه این دختر خواهرشه عاشقش شده بوده و حالا هم كه موضوع براش حل شده اس نمی تونه بپذیره كه من با وجود داشتن16سال اختلاف سنی با اون دختر و داشتن یه زندگی ناموفق در گذشته و داشتن یك پسر8ساله و یك مادر پیر حق علاقه مند شدن به تو رو داشته باشم...سهیلا اینها رو بفهم...فهمیدن اینها خیلی برات سخته؟
در همین لحظه زنگ موبایلم به صدا در اومد وقتی نگاه كردم متوجه شدم مسعود با من تماس گرفته...!!!

sorna
11-20-2011, 05:24 PM
در همین لحظه زنگ موبایلم به صدا در اومد وقتی نگاه كردم متوجه شدم مسعود با من تماس گرفته...!!!
همانطور كه به صفحه ی موبایل و شماره ایی كه روی اون به نمایش دراومده بود نگاه میكردم منتظر پاسخ سهیلا هم بودم...
سهیلا بعد از لحظاتی مكث با صدایی آهسته گفت:باشه...سعی میكنم بیشتر از قبل بفهمم...هر طور تو دلت بخواد...خداحافظ...
با سهیلا خداحافظی و گوشی رو قطع كردم...
گوشی موبایل هنوز صدای زنگش در فضای اتاق می پیچید...
نمیدونم به چه علت اما حس عجیبی بهم دست داده بود...با تمام منطقی كه همیشه سعی داشتم در وجود خودم حفظ كنم اما تماس مسعود برایم حكم از دست دادن سهیلا رو داشت!!!
از طرفی دلم میخواست مسعود رو در جریان واقعیت بگذارم و از طرف دیگه می ترسیدم بعد فهمیدن واقعیت سهیلا رو از من دور كنه...
مسخره بود!!!...احساس من درست شبیه به احساس یك پسر نوجوان عاشق شده بود كه از رقابت برای به دست آوردن عشقش تمام تلاشش رو میكنه حتی اگر بدونه این عشق فرجام درستی نداره...اما تلاشش هر لحظه مضاعف میشه!!!
تماس قطع شد...به محض اینكه خواستم گوشی رو روی میز بگذارم دوباره مسعود تماس گرفت و باز هم صدای زنگ...
بالاخره به تماس پاسخ دادم...مسعود هیچ حرفی در رابطه با سهیلا عنوان نكرد و هدفش از تماس فقط تشكر به خاطر تهیه ی به موقع بلیطها بود!...
خواستم به میون حرفش برم و بگم كه سهیلا توی خونه ی منه اما در همون لحظه كسی مسعود رو صدا كرد و باید تماس رو قطع میكرد و فقط تاریخ برگشتنش رو از اهواز بهم گفت و باز هم تشكر كرد و بعد از خداحافظی ارتباط قطع شد...
در طی دو روز پیش رو كه گذشت دیگه هیچ حرفی بین من و سهیلا در رابطه با خودمون مطرح نشد و بیشتر اینطور بود كه گویا هر كدوم سرگرم مشغولیات ذهنی خودمون بودیم...اما من باور داشتم كه وابستگی و علاقه ام به سهیلا داره رنگ و بوی تازه ایی به خودش میگیره...

sorna
11-20-2011, 05:25 PM
وقتی میدیدم امید چقدر از اینكه در كنار سهیلا هست احساس آرامش میكنه شاید صد برابر این احساس به خود من منتقل می شد...
زمانیكه می فهمیدم مامان با حضور سهیلا واقعا" هیچ مشكلی نداره آرامش درونی من بیشتر از هر موقعی در زندگیم قابل درك میشد برام...
روزیكه مسعود از اهواز برگشت با شركتش تماس گرفتم ولی منشی شركت گفت كه مسعود در جلسه است و نمی تونه صحبت كنه...بعد اون خودم هم درگیر كارهای مربوط به اور روز شدم و دیگه وقت تماس با مسعود رو پیدا نكردم...
بعد از ظهر نزدیك ساعت5بود كه تصمیم گرفتم برای عرض تسلیت به منزل پدری مسعود برم و همین كارو هم كردم.
وقتی جلوی درب منزل پدری مسعود رسیدم و ماشین رو در كنار خیابان متوقف كردم برای لحظاتی در همان حالت كه هنوز توی ماشین نشسته بودم به یاد نام خانوادگی مسعود افتادم...نام خانوادگی اون كمانی فرد بود و مسعود چقدر ماهرانه تونسته بود نام خانوادگی سهیلا رو از كمانی فرد به گمانی تبدیل كنه!!!
برای لحظاتی به مسعود فكر كردم...به اینكه چقدر كتمان موضوع سهیلا و رابطه ی واقعیش با سهیلا براش اهمیت داشته!!!
اما در نهایت با تمام ت***** كه كرده بود من این موضوع رو فهمیدم!!!
پدر مسعود چند سالی بود كه از فوتش میگذشت و همه ی دارایی اش بعد از مرگ تمام و كمال به مادر مسعود رسیده بود!!!
وقتی خوب به قضایا فكر میكردم می تونستم بفهمم چرا مادر مسعود قبل از مرگ همسرش اینقدر اصرار و عجله داشت كه تا آقای كمانی فرد نمرده هر چه سریعتر از دفتر خانه افرادی رو به منزل بیاره و تمام دارایی همسرش رو به نام خودش كنه...پس تمام هراس اون از حضور وارث دیگه بوده...و برای اینكه به اون وارث كه در واقع سهیلا بوده از این دارایی چیزی تعلق نگیره با دانایی و آینده نگری دارایی رو تماما" در زمانی كه آقای كمانی فرد در بستر بیماری بود اما هنوز حالش وخیم و به مرگ نرسیده بود به نام خودش كرد!!!

sorna
11-20-2011, 05:25 PM
حتی هنوز هم بعد از گذشتن چند سال از فوت آقای كمانی مادر مسعود مالك این دارایی بود و مسعود به نوعی شركتی رو اداره میكرد كه مالك اصلی اون مادرش بود!!!
از ماشین پیاده شدم و در حالیكه كتم رو از روی صندلی ماشین برمیداشتم و به تن میكردم صدای زنگ موبایلم من رو از افكارم خارج كرد.
به شماره ی روی گوشی نگاه كردم فهمیدم تماس از منزل هست.گوشی رو كه جواب دادم با صدای بغض آلود امید مواجه شدم كه گفت:بابا بیا خونه...
- چی شده امید جان؟
- بیا خونه...
- باشه میام...فقط بگو بدونم چی شده؟
- عمو مسعود اومد اینجا...
- خوب؟
- بیا خونه دیگه...
- گوشی رو بده سهیلا...
بعد از گفتن این حرف من بود كه بغض امید به گریه تبدیل شد و در همان حال گفت:بابا...عمو مسعود اومد اینجا با سهیلا جون دعوا كرد...اونو كتكش زد...بعدم از اینجا بردش...بابا بیا خونه...
یك دستم كه هنوز به طور كامل در آستین كتم فرو نبرده بودم به نوعی برای لحظاتی به همون حالت بی حركت قرار گرفت...
خدایا من چی می شنیدم؟...مسعود به خونه ی من رفته بود و در حضور امید با سهیلا مشاجره و بعد هم كتكش زده بوده و در آخر هم اون رو با خودش از خونه برده!!!
نفس عمیقی كشیدم و دوباره كتم رو از تنم بیرون آوردم و روی صندلی عقب ماشین انداختم و سوار ماشین شدم...
برای لحظاتی حس میكردم فكرم كار نمیكنه...با كلافگی پیشونی ام رومالیدم...

sorna
11-20-2011, 05:25 PM
صدای امید رو دوباره شنیدم كه گفت: بابا...سهیلا جون خیلی گریه كرد...ولی عمو مسعود كتكش زد از دماغش خون می اومد...بابا...عمو مسعود چرا اینقدر بد شده؟...بابا بیا خونه...
- باشه پسرم...باشه...میام خونه...مامان بزرگ حالش چطوره؟
- گفت زنگ بزنم خونه ی خانم شكوهی...الان خانم شكوهی اومده پیش مامان بزرگ...
- باشه پسرم...من نهایتا تا یكی دو ساعت دیگه خونه ام...یك كمی كار دارم...اما تا دو ساعت دیگه خودمو می رسونم خونه...الانم دیگه گریه نكن...مامان بزرگ فهمید عمو مسعود با سهیلا دعوا میكنه؟
- آره...عمو مسعود خیلی داد كشید سر سهیلا جون...مامان بزرگ همه رو شنید...
- خیلی خوب عزیزم...مامان بزرگ الان ناراحته تو گریه كنی بیشتر ناراحت میشه...پس سعی كن مرد باشی و گریه نكنی تا من برگردم خونه...باشه؟
امید با گریه گفت:باشه اما زودتر بیا...
ماشین رو به حركت درآوردم و در حالیكه بازم سعی داشتم امید رو آروم كنم به سمت منزل مجردی كه مسعود داشت به راه افتادم...
آدرسی از منزل حقیقی سهیلا نداشتم پس باید به منزل مجردی مسعود می رفتم و جلوی درب منزلش منتظر میشدم.
تا اونجا راهی نبود و خیلی زود رسیدم...جلوی درب ورودی پاركینگ ساختمان توقف كردم و از ماشین پیاده شدم...زنگ درب رو با علم بر اینكه میدونستم مسعود خونه نیست اما فشار دادم...كسی پاسخ نداد و این برام عجیب نبود چون حس میكردم مسعود این موقع هنوز خونه نیومده...هر چی سعی كردم با موبایل مسعود تماس بگیرم اما متوجه شدم موبایل رو خاموش كرده...!!!
میدونستم در اون ساعت محاله به شركت برگرده...پس حدس میزدم باید خونه ی سهیلا رفته باشه و سهیلا رو به خونه ی خودشون برگردونده باشه...
اما من فراموش كرده بودم آدرس منزل سهیلا رو حتی از خودش هم در این چند روز بگیرم...!!!

sorna
11-20-2011, 05:25 PM
نزدیك به یك ساعت ونیم كلافه و عصبی در جلوی درب پاركینگ منزل مسعود ایستاده بودم و در نهایت وقتی دیدم از مسعود خبری نشد دوباره سوار ماشین شدم و این بار به سمت خونه ی خودم حركت كردم.
وقتی رسیدم خونه همانطور كه حدس میزدم علاوه بر امید وضع روحی مامان هم خوب نبود!
خانم شكوهی لطف كرده و در این مدت كه من نبودم به وضع مامان رسیدگی كرده بود و بعد اینكه من به به منزل رسیدم اون هم خداحافظی كرد و رفت.
امید با دیدن من كمی حالت اضطرابش بهتر شده بود اما غصه از عمق چشمهاش فریاد میزد...
سكوت كرده بود و روی زمین در حالیكه تكیه اش رو به یكی از راحتی های هال داده بود نشسته و به ظاهر كارتونی كه از سیستم در حال پخش بود رو نگاه میكرد اما من كاملا" می تونستم متوجه بشم كه امید فقط نگاهش به صفحه ی تلویزیون است و اصلا" توجهی به ماجرای كارتون نداره!!!
به آشپزخانه رفتم و دیدم سهیلا برای شام الویه درست كرده بوده...كمی از سالاد الویه در بشقابی كشیدم و با نان باگت و كمی خیار شور و گوجه ی خورد شده در كنارش برای امید بردم و روی میز كوچك وسط هال گذاشتم و خواستم كه در حین نگاه كردن به كارتون شامشم بخوره و اون بی هیچ ممانعتی و حتی یك كلمه حرف به سمت سینی حاوی شامش رفت.
برای لحظاتی نگاهش كردم...به قدری چهره اش مظلوم شده بود كه تحمل و باورش برام سخت شد...میدونستم تمام وجودش پر از غصه شده...می تونستم حس كنم كه چقدر سهیلا رو دوست داره و از بودن اون در خونه چقدر راضی و خوشحال میشده اما حالا مثل بچه ایی بود كه از بازی با تمام اسباب بازیهایی كه داره محرومش كردن...
بیشتر از این نتونستم دیدنش رو در این وضعیت تحمل كنم روی سرش رو بوسیدم و به اتاق مامان رفتم.
مامان با كمك قرصهای آرام بخش خودش كه خانم شكوهی بهش داده بود حالش بهتر به نظر می رسید ولی بیشتر نگرانیش مربوط میشد به سهیلا و از من میخواست كه با مسعود صحبت كنم و این مسئله رو از راه عقلانی و منطقی حلش كنم...

sorna
11-20-2011, 05:26 PM
اما كدوم عقل؟...كدوم منطق؟...حس میكردم دیگه عقلی برام باقی نمونده...فكرم دیگه كار نمیكرد و منطقی هم در رفتار اخیر مسعود نمیدیدم...نمی تونستم بپذیرم در شرایطی كه خودم فكرم درست كار نمیكنه با آدم بی منطقی مثل مسعود صحبت بكنم!!!
شام مخصوص مامان كه اونم سهیلا آماده كرده بود رو به مامان دادم و بعد از انجام كارهای مربوط به مامان به هال برگشتم و امید رو در حالیكه مقدار كمی از شامش رو خورده بود و در همونجا وسط هال به خواب رفته بود در آغوش گرفتم و به اتاقش بردم و روی تختش قرار دادم.
خسته و عصبی بودم ولی اصلا احساس خواب آلودگی نداشتم...سوئیچ ماشین رو برداشتم و سوار ماشین شده و از خونه بیرون رفتم.
مسیر پیش رویم رو اصلا" متوجه نبودم...لحظه ایی به خودم اومدم كه دیدم جلوی منزل مسعود توقف كردم!
به چراغهای واحد آپارتمانش نگاه كردم و دیدم همه روشنه...فهمیدم مسعود اومده به خونه اش...
از ماشین پیاده شدم و بعد قفل كردن ماشین به سمت درب حیاط مجتمع رفتم و زنگ واحد مسعود رو فشار دادم.
بدون اینكه پاسخی به زنگ من داده بشه درب حیاط باز شد...وارد لابی ساختمان و بعد به كمك آسانسور به طبقه ی5 رفتم.
وقتی درب آسانسور باز شد درب نیمه باز منزل مسعود نور داخل خونه رو به كوریدور ساختمان هم تابانده بود...
به سمت درب رفتم و چند ضربه ی كوتاه به درب زدم و سپس با فشار اندكی كه به درب دادم اون رو بیشتر باز كردم.......

sorna
11-20-2011, 05:27 PM
وقتی درب آسانسور باز شد درب نیمه باز منزل مسعود نور داخل خونه رو به كوریدور ساختمان هم تابانده بود...
به سمت درب رفتم و چند ضربه ی كوتاه به درب زدم و سپس با فشار اندكی كه به درب دادم اون رو بیشتر باز كردم...
صدایی به گوش نمیرسید...برای لحظاتی مردد بودم كه برم داخل خونه یا نه!!!
با صدای بلند كه به خوبی درفضای منزل پیچید گفتم:مسعود؟...خونه ایی؟
و بعد از گذشت چند ثانیه صدای پایی به گوشم رسید و سپس صدای مادر مسعود رو شنیدم كه گفت:سیاوش تویی؟!!!...فكر كردم مسعود اومده...
از حضور خانم فرد یا همون مادر مسعود در اونجا تعجب كردم...هیچ وقت ندیده بودم كه مادر مسعود به منزل مجردی اون بیاد و همیشه از مسعود هم گله میكرد كه چرا برای خودش منزل جدا گرفته!
بعد از سلام و احوالپرسی مختصری كه بین من و مادرمسعود صورت گرفت گفتم:ببخشید خانم فرد خبر ندارید مسعود كی میاد خونه یا اصلا" الان كجاست؟
مادرمسعود كه همیشه زنی بود با چشمانی بسیار تیز بین و باهوش كمی سرتاپای من رو برانداز كرد و بعد گفت:سیاوش...بین تو و مسعود اتفاقی افتاده؟!!!...این یكی دو هفته ی اخیر احساس میكنم مسعود با تو هم مشكل پیدا كرده...
فهمیدم خانم فرد از ماجرا بی خبره برای همین در حالیكه سعی داشتم چهره ایی بی تفاوت به خودم بگیرم شونه هام رو بالا انداختم و گفتم:نه...اتفاقی نیفتاده...من و مسعود مشكلی نداریم...
لبخند كنایه آمیزی به لبهای خانم فرد نشست و بعد گفت:خدا كنه كه اینطور باشه ولی یه نگاه به ساعتت بنداز...ساعت خیلی وقته از نیمه شبم گذشته و تو این وقت شب كه قاعدتا" باید پیش پسر كوچولوت و مادر بیمارت باشی با این وضع آشفته كه از سر و ریختت می باره اومدی خونه ی مجردی مسعود بعدم از من میپرسی مسعود كی میاد یا كجا رفته...خوب این چی رو نشون میده؟
میدونستم ناشی تر از اون عمل كردم كه بخوام با تظاهر به خونسردی و بی اطلاعی و یا بی تفاوتی خانم فرد رو از اونچه كه در ذهنش داشت دور كنم!
مادر مسعود به طرف درب هال كه من نزدیك اون بودم رفت و درب رو بست سپس دست من رو مثل مادری كه دست پسرش رو گرفته باشه گرفت و با خودش به هال برد و اشاره كرد كه روی یكی از راحتی ها بشینم و بعد خودش به سمت آشپزخانه رفت و دو فنجان قهوه ی فوری درست كرد و آورد...
حرفی برای گفتن به خانم فرد نداشتم اما حالتی از درماندگی و بی خبری كه از سهیلا بهم دست داده بود شاید اونقدر كلافه ام كرده بود كه واقعا"در اون لحظات نیاز به یك هم صحبت داشتم حتی اگر این هم صحبت خانم فرد باشه!!!
خانم فرد كه كت و دامن مشكی بسیار شیك و برازنده ایی به تن داشت روی راحتی رو به روی من نشست و یكی از فنجانها رو برای من و دیگری رو برای خودش برداشت و در همون حال گفت:مدتیه به رفتار مسعود مشكوك شدم!...احساس میكنم داره مسئله ایی رو از من پنهان میكنه...تو نمیدونی ولی من به خاطر ضربه ایی كه از پدر مسعود خوردم خیلی حساس و محتاط شدم...از مسائل مادی گرفته تا معنوی...برام فرقی نمیكنه...كلا سعی دارم در همه حال جانب احتیاط رو در نظر بگیرم...بعد از فوت پدر مسعود تمام مدارك و اسناد كه محضری به نام من شده بود بی كم و كاست پیش خودم بوده تا امروز...هیچ فعالیتی هم بدون اطلاع من انجام نشده...اما نمیدونم چرا چند وقتی بود كه نسبت به مسعود شك داشتم ولی سعی میكردم خودم رو راضی كنم كه دارم اشتباه میكنم تا اینكه هفته ی پیش وقتی توی خونه خودم وارد كتابخانه شدم حس كردم كمی بهم ریخته شده اونجا...این بهم ریختگی بیشتر مربوط میشد به كمد و كشوهای كنار كتابخانه كه معمولا من سندها و مدارك رو در اونجا نگهداری میكنم...وقتی خوب گشتم و همه چیز رو چك كردم متوجه شدم یكی از سندها نیست!
وقتی صحبت خانم فرد به اینجا رسید تعجب كردم...من مسعود رو خوب میشناختم اون آدمی نبود كه بخواد به اصطلاح سرمادرش كلاه بگذاره یا از اون دزدی كنه...اصلا" این كارها توی خون مسعود نبود...با اینكه اون لحظه از دست مسعود به خاطر اتفاقات اخیر دلخور بودم اما از طرز فكر مادرش كه میخواست اینطوری اونو زیر سوال ببره حال بدی بهم دست داد و گفتم:این چه حرفیه خانم فرد!!!...مسعود رو شما باید بهتر از من بشناسید...اون نیازی نداره به اینكه بخواد سندی رو بدون اطلاع شما برداره و ...

sorna
11-20-2011, 05:27 PM
خانم كمانی لبخند عمیقی به چهره آورد وگفت: میدونم...میدونم سیاوش...تو درست میگی...من مسعود رو خیلی خوب میشناسم اما همین باعث تعجب من شد...ببین تو خودت میدونی كه مسعود اصلا" نیازی به خونه ی كوچیك من و پدرش كه سالهاست توی محله ی باغ فرید خالی افتاده نداره...اصلا" اون خونه به نوعی دیگه از ذهن من پاك شده بود...من و پدر مسعود فقط5سال اونجا زندگی كردیم...وقتی مسعود به دنیا اومد از اونجا بلند شدیم و تا امروز فقط یكی دو بار مستاجر توی اون خونه ساكن بوده بعد از اونم كه سالهاست خالی افتاده بود برای خودش...همین منو متعجب كرده كه چرا مسعود باید سراغ سند اون خونه رفته باشه!!!...امشب اومدم اینجا كه از مسعود همین رو بپرسم اما خونه نبود منم با كلیدی كه قبلا بهم داده بود اومدم داخل و كمی فضولی كردم...كار سختی نبود سند رو خیلی زود پیدا كردم همراه با یك قولنامه ی اجاره...ولی حیف كه عینكم رو خونه جا گذاشتم و نمی تونم بخونم از چه تاریخی خونه رو اجاره داده و اصلا" به كی اجاره داده...وقتی تو زنگ زدی فكر كردم مسعود اومده و چون ماشین منو جلوی درب حیاط مجتمع دیده و چراغهای واحدشم روشن بوده خواسته با زنگ زدن به من حالی كنه كه داره میاد بالا...منم بلافاصله درب رو باز كردم یعنی برام مهم نیست باشی یا نباشی من هر وقت بخوام میام اینجا...اما بعدش دیدم تو اومدی اونم در حالیكه نشون از آشفتگی و مستاصل بودن داشتی و داری به نوعی دنبال مسعود میگردی!!!...
تمام ذهنم من دنبال اون اجاره نامه بود...به خوبی میتونستم حدس بزنم كه اون اجاره نامه بی ربط با سهیلا و مادرش نیست و این تنها راه ممكن بود كه بتونم جای دقیق محل زندگی سهیلا رو بفهمم و برم اونجا...
رو كردم به خانم فرد و گفتم:با این حساب یعنی مسعود اون خونه رو بدون اطلاع شما به كسی اجاره داده كه در واقع نمی خواسته شما بدونید اون مستاجر كیه...درسته؟
به محض اینكه این جملات از دهان من خارج شد چهره ی خانم فرد به نوعی با شنیدنش حالتی از بهت و ناباوری به خودش گرفت و بعد به آرومی زیر لب گفت:نه...این امكان نداره...یعنی مسعود اون زنیكه رو پیداش كرده؟...وای خدای من...
و بعد از روی راحتی بلند شد و به سمت میزناهارخوری كه در كنار دیوار بود رفت و سند و چند برگ كاغذی كه روی میز بود رو برداشت و دوباره برگشت وكاغذی رو به سمت من گرفت و گفت:سیاوش...اسم مستاجری كه اینجا نوشته شده رو برای من بخون...من اعصابم بهم ریخته عینكمم همراهم نیست ببینم این پسره ی بیشعور چه غلطی كرده...

sorna
11-20-2011, 05:27 PM
كاغذ رو از دست خانم فرد گرفتم و به نام مستاجر نگاهی انداختم.
من اسم مادر سهیلا رو نمی دونستم اما همین قدر كه دیدم مستاجر نام برده در اون اجاره نامه یك زن هست حدسیاتم هر لحظه بیشتر به یقین نزدیك میشد و بعد با صدایی كه برای خانم فرد قابل شنیدن باشه اون اسم رو خوندم...
در یك لحظه به قدری رنگ صورت خانم فرد تغییر كرد كه احساس كردم هر لحظه ممكنه سكته كنه!!!...و بعد این جمله از دهانش خارج شد:اول اون بابای بی همه چیزش...حالا نوبت این پسره ی بیشعوره...
از روی راحتی بلند شدم و لیوان آبی از آشپزخانه آوردم و به دست خانم فرد دادم و در همون حال گفتم:اتفاق خاصی نیفتاده...فكر میكنم مسعود خونه رو به زنی اجاره داده كه شما خاطره ی خوشی از ایشون ندارید...درسته؟...منظورم زنی هست كه مدتهاست سایه اش رو روی زندگی خودتون احساس میكنید و مسبب این قضیه هم آقای فرد خدا بیامرزه باید باشه...درسته؟
نمی خواستم علنا"به خانم فرد بگم كه من از همه چیز اطلاع دارم اما گویا این زن در اون شرایط نیاز داشت به برملا كردن حقایق و دردها و كمبودهایی كه در اثر این اتفاق بهش وارد شده بود...اون مثل تمام زنهای دیگه از این ستمی كه بهش شده بود سراسر وجودش رو نفرت و خشم پر كرده بود وتحت هیچ شرایطی حاضر نبود اسمی از سهیلا و مادر سهیلا برده بشه و هر گونه توجه و كمكی رو از طرف آقای فرد و حالا از طرف سیاوش نابجا تصور میكرد و خودش رو محق میدونست...
بعد از اینكه گذاشتم نزدیك به 45 دقیقه حسابی با گفتن ناگفته های درونیش اندكی خودش و اعصابش رو كنترل كنه به آرومی براش جریان سهیلا و ورودش به منزلم و معرفی اون رو از طرف مسعود و وقایع پیش اومده در این چند روز اخیر رو تعریف كردم و در آخر بهش قول دادم سهیلا و مادر سهیلا رو از اون خونه كه در واقع ارزش مادی برای خانم فرد هم نداشت خارجشون كنم وبه آپارتمانی كه سال گذشته امید در قرعه كشی بانك برنده شده بود ببرمشون...سعی كردم بهش اطمینان خاطر بدهم كه مسعود قصدش از این كار كمك به اونها بوده نه پنهان كاری از مادرش ولی چون میدونسته خانم فرد ممكنه از این بابت خیلی عصبی بشه و از طرفی اونها هم واقعا نیاز به كمك داشتن مجبور شده تا حدی مخفی كاری كنه...
خانم فرد كه تا حدودی آرامش گرفته بود نگاه دقیقی به صورت من انداخت و گفت:سیاوش...من میدونم تو چه مشكلاتی رو در این چند سال اخیر پشت سر گذاشتی ولی واقعا"فكر میكنی سهیلا دختر مناسبی برای زندگی مجدد تو باشه؟
كمی از قهوه رو خوردم و در حالیكه نفس عمیق و صدا داری كه نشان از سردرگمی من بود گفتم:نمیدونم...واقعا" بعضی لحظات توی جواب این سوال درمونده میشم...اما در حال حاضر چیزی كه برام مهمتر از خودم شده وابستگی امید به سهیلاست...امید دفعه ی قبل كه مسعود خواست سهیلا دیگه به خونه ی من نیاد دچار تب عصبی شد...نمیخوام دوباره این شرایط پیش بیاد...یعنی فعلا" هدفم اینه...دوم اینكه شنیدن این موضوع كه مسعود اومده خونه ی من و سهیلا رو جلوی امید كتك زده برام گرون تموم شده...مسعود حق این كارو نداشته...هر جور فكر میكنم می بینم باید مسعود رو ببینم و یكسری توضیح از خودش بخوام و الان كه آدرس این خونه رو میبینم و با توجه به اطمینان شما از اینكه این خونه در اجاره ی مادر سهیلاست حدس میزنم مسعود وسهیلا باید اونجا باشن...
. میخوای بری اونجا؟
. آره...باید با مسعود صحبت كنم و سهیلا رو هم ببینم.
. سیاوش...قول بده كه اون دختره و مادرش رو از خونه ی من بیاری بیرون...من به بقیه ی قضایا كاری ندارم اما نمیخوام سایه ی این دوتا حتی روی موكت پاره ایی از اونچه كه مربوط به من و زندگی من میشه هم بیفته...متوجه میشی منظورم چیه؟
سرم رو به علامت تایید تكان دادم و گفتم:بهتون قول میدم در اولین فرصت اونها رو به جایی كه گفتم منتقل كنم...اون واحد آپارتمانی خالی افتاده...ولی فقط امیدوارم حدسم درست باشه و هر دوی اونها الان توی خونه ی شما باشن

sorna
11-20-2011, 05:27 PM
از روی راحتی كه نشسته بودم بلند شدم.
همزمان با من خانم فرد هم بلند شد و همراه من تا جلوی درب هال اومد و گفت:سیاوش ممنونم كه داری این كابوس رو از من دور میكنی...من همیشه تو رو مثل مسعود می دونستم اما یه چیزی میخوام بهت بگم...شاید زیادم این حرف جالب نباشه اما امیدوارم اگه یه روزی واقعا" خواستی سهیلا رو به زندگی خودت وارد كنی از اون روز به بعد هیچ وقت دیگه جلوی چشم من نیای...چون من واقعا" از این دختره و مادرش متنفرم.
با اینكه شرایط عصبی خوبی نداشتم اما با شنیدن این حرف خنده ام گرفت و گفتم:خانم فرد شما از سهیلا و مادرش متنفرید از من كه متنفر نیستید...
خانم فرد نگاه اخم آلود مادرانه ایی به من كرد و پاسخی نداد.
بعد از خداحافظی به آدرسی كه از روی اجاره نامه یادداشت كرده بودم نگاهی انداختم و از آپارتمان خارج و سوار ماشین شدم و حركت كردم

sorna
11-20-2011, 05:28 PM
بعد از خداحافظی به آدرسی كه از روی اجاره نامه یادداشت كرده بودم نگاهی انداختم و از آپارتمان خارج و سوار ماشین شدم و حركت كردم...به ساعتم نگاه كردم.دیر وقت بود و باید برمیگشتم به خونه...
دلم بی دلیل نگران خونه شده بود!
از رفتن به آدرسی كه نوشته بودم در اون لحظه منصرف شدم و مسیر رو تغییر دادم و به سمت خونه حركت كردم.
وقتی رسیدم جلوی درب؛ماشین مسعود رو دیدم كه جلوی درب پارك شده!!!
به محض اینكه ماشین رو متوقف كردم مسعود از ماشین خودش پیاده شد و به طرف من اومد.
ماشین رو خاموش كردم و در حالیكه به مسعود نگاه میكردم پیاده شدم.
مسعود سلام كوتاهی كرد و گفت:منتظرت بودم...
به ماشین تكیه دادم و نگاهش كردم.
چهره اش گرفته و خسته بود.
او هم به ماشین تكیه داد و سیگاری از پاكت بیرون كشید و آتش زد...دود غلیظی رو به فضا فرستاد و بعد گفت:این وقت شب كجا رفته بودی؟
جوابش رو ندادم و فقط نگاهش میكردم...شاید هم میخواستم با این كار كمی به اعصابم تسلط پیدا كنم!
مسعود ادامه داد:اومدم جلوی خونه از بالای درب نگاه كردم دیدم چراغهای خونه خاموشه و فقط چراغ خواب اتاق امید و اتاق خانم صیفی روشن بود...ماشین تو هم توی حیاط نبود...فهمیدم خونه نیستی...منتظر شدم تا برگردی...
با كلافگی خاصی كه كاملا" در كلامم مشهود بود گفتم:خوب حالا كه میبینی اومدم...
دوباره دود غلیظی رو از دهان خارج كرد و در حالیكه به خونه های رو به رو خیره بود گفت:سیاوش میدونم از دستم عصبانی هستی ولی...
- ولی چی مرد حسابی؟!!!...تو هیچ معلوم هست چه مرگت شده؟...از اهواز برگشتی یكباره اومدی خونه ی من جلوی امید گرفتی سهیلا رو كتك زدی بعدم برداشتی بردیش...معلوم نیست كدوم گوری رفتی...مسعود تو فكر نكردی امید از دیدن این صحنه...
- امید كم از این صحنه ها ندیده...مگه تو با مهشید كم درگیر بودی؟
- احمق من با مهشید با تمام مشكلاتی كه داشت اگرم درگیر بودم هیچ وقت جلوی چشم امید دست روی مهشید بلند نكردم...از همه ی اینها گذشته مسعود تو چرا اینقدر عوض شدی؟...تو چرا حركاتت با منی كه اینقدر خودم مشكل دارم و تو بهتر از هر كسی از مشكلاتم خبر داره مثل دیوونه ها شده؟!!!
- سیاوش...

sorna
11-20-2011, 05:28 PM
زهرمارو سیاوش...میخوام بدونم تو اصلا" تكلیف خودتو با خودتم میدونی چیه؟...نه ولله...به خدا قسم اگه خودتم بدونی!...چرا داری بلاتكلیفی خودت با خودت رو به زندگی منم منتقل میكنی؟...مرد حسابی تو یه روز عاشق دختری شدی كه بعد فهمیدی خواهرته خوب این...
به محض اینكه این حرف رو زدم مسعود سیگارش رو انداخت و به سمت من برگشت و با دو دست یقه ی پیراهن منو گرفت كه بلافاصله با حركتی سریع هر دو دستش رو از یقه ی پیراهنم جدا كردم و این بار من یقه ی اون رو گرفتم و محكم كوبیدمش به ماشین...!
هیچ وقت فكرشم نمیكردم روزی برسه كه چنین برخوردی بین من و مسعود پیش بیاد!!!
در این موقع بلافاصله درب ماشین مسعود باز شد و سهیلا با عجله از صندلی جلوی ماشین پیاده شد و به سمت ما دوید و با صدایی آهسته و نگران رو به من گفت:سیاوش تو رو قرآن...كوتاه بیاین...مسعود بس كن...نصفه شبه...الان مردم از خونه هاشون میریزن بیرون...
دستم رو از یقه ی مسعود جدا و به سهیلا نگاه كردم.
صورتش زیر نور چراغهای خیابان كاملا"مشخص بود كه چقدر از برخورد میان من و مسعود وحشت كرده!
وقتی خوب به صورتش نگاه كردم در ابتدا باورم نشد!
از مسعود فاصله گرفتم و قدمی به طرف سهیلا برداشتم...
زیر چشم چپش به شدت كبود شده بود و قسمتی از گوشه ی لبهاش هم ورم كرده و خونمردگی قابل ملاحظه ایی در اون قسمت دیده میشد!!!
چشمهای زیبای سهیلا در زمانی كوتاه به دریایی از اشك تبدیل شد و سپس سیل وار اشكها به روی گونه هاش سرازیر شدند و بعد با همون حال گفت:به جون هم نیفتین...شما ها دوستهای صمیمی هستین...نگذارین فكر كنم حضور من این دوستی رو داره به گند میكشه...
صدای مسعود رو شنیدم كه گفت:تو خفه شو...
برگشتم به سمت مسعود و سرتاپای اون رو نگاهی حاكی از تحقیر كردم و گفتم:تو خجالت نمیكشی؟!...دست روی زن بلند میكنی؟...غیرت و مردونگی به اصطلاح برادرانه ات رو با چی خواستی نشون بدهی؟...با حماقتت؟...كدوم غیرت؟...كدوم مردونگی...مسعود تو مرد نیستی...
مسعود به طرف من اومد و با شدت هر چه تمامتر مشتی به صورت من زد...!
توقع این یكی رو دیگه اصلا" نداشتم و از اونجایی كه ناگهانی این حركت رو كرده بود برای لحظاتی كوتاه تعادلم رو از دست دادم...اما خیلی سریع خودم رو كنترل كردم.
صدای التماس آمیز سهیلا رو شنیدم كه رو به مسعود كرد و گفت:مسعود تو رو قرآن بس كن...خدایا

sorna
11-20-2011, 05:28 PM
صاف ایستادم و خونی كه از گوشه ی لبم سرازیر شده و طعم گس و نامطلوب اون رو در دهانم احساس كرده بودم با دست پاك كردم...به طرف مسعود رفتم و در حالیكه به آرامی با مشت گره كرده ام ضربات پشت سرهمی به سینه ی مسعود زدم گفتم:منتظر من بودی كه مشت حواله ی صورتم كنی...آره؟...خیلی خوب...منتظر بقیه اشم...ولی به جون امیدم قسم اگه یكبار دیگه حركتت رو تكرار كنی همین جا زیر مشت و لگدم خوردتت میكنم.
مسعود برگشت و با كف دست محكم روی سقف ماشین من كوبید و گفت:سیاوش لعنت به تو...لعنت به مرام نداشته ی تو...لعنت به شرف و غیرت نداشته ی تو...
رفتم پشت سرش ایستادم و گفتم:باشه...اما تو كه مظهر بامرامی و شرف و غیرتی بگو كجا از من بی مرامی و بی غیرتی و بی شرفی دیدی؟...كجا؟
به سهیلا اشاره كردم و بعد رو به مسعود ادامه دادم:من از كجا این خانم رو میشناختم؟...هان؟...از كجا؟...كی به من معرفیش كرد؟...كی؟...كی گفت یه آدم مطمئن سراغ داره كه میتونه بیاد خونه ی من و هم از بچه ام مراقبت كنه هم از مادر مریضم...كی؟
مسعود به سمت من برگشت و گفت:من...من گفتم...ولی فكرشم نمیكردم این كثافتكاری رو شروع كنی...
- كدوم كثافتكاری مرد حسابی؟!!!...چه خطایی كردم؟!!!...این كه دست از پا خطا نكردم و مثل تو چنگ به جون هر دختری ننداختم كثافت كاری بوده؟...اینكه حرمت نگه داشتم و دست از پا خطا نكردم و احترامت رو در جایی كه لایقش نیستی حفظ كردم نشونه ی بی غیرتی و بی شرفی و نداشتن مرامم بوده؟!!!...از این خانمی كه اینجا ایستاده سوال كردی كه تا به حال چه حركتی ناشی از نامردی و بی مرامی از من سرزده كه حالا اینجوری زیر تیغ تهمت داری تیكه پاره ام میكنی؟
سهیلا به طرف من و مسعود اومد و گفت:من براش همه چیزو گفتم به خدا...مسعود من كه گفتم سیاوش چقدر پاك و مرد صفته...چرا باز داری حرف خودت رو میگی؟
مسعود دوباره به سمت من برگشت و گفت:سیاوش اومدم فقط بهت بگم نامردی رو در حق من تموم كردی...فكرشم نمیكردم روزی به سهیلا كه شاید اگه دو سه سال دیگه كوچیكتر از سن الانش بود میتونست جای دخترت هم باشه اینجوری چشم داشته باشی...من به قبر خودمم می خندیدم اگه حدس میزدم تو همچین آدمی باش

sorna
11-20-2011, 05:28 PM
سهیلا با صدای بلند گفت:خفه شو مسعود...
به سهیلا نگاه كردم و گفتم:نه...بگذار حرفاش رو بگه...
و بعد رو كردم به مسعود و گفتم:فقط یه سوال ازت میپرسم كه اگه راست و حسینی جوابمو بدهی به همون شرفم كه از نظر تو ندارمش و بی غیرت عالمم قسم میخورم كه تصمیم آخرم رو همین جا میگیرم.
مسعود به چشمهای من خیره شد و منتظر موند تا من سوالم رو بپرسم.
به مسعودنزدیكتر شدم طوریكه فاصله ی خیلی كمی بین من و او ایجاد شد و بعد گفتم:واقعا"این رفتار و حركات اخیرت از روی غیرت واقعی یك برادر نسبت به سهیلاست؟
قطرات درشت عرق كه روی پیشونی مسعود نشسته بود یكی یكی سر میخورد و از بالای ابروهاش به كناره های پیشونیش هدایت میشد و از اونجا به پایین صورتش سرازیر میشدن...
نگاهی به سهیلا كرد و بعد دوباره به من نگاه كرد و گفت:آره...
میدونستم داره دروغ میگه...مطمئن بودم...ایمان داشتم كه مسعود حس دیگه ایی جدا از احساس یك برادر به سهیلا هنوز در وجودش شعله ور هست...اما نمی تونستم اون حس رو از درونش بیرون بكشم...
نفس بلند و عصبی كشیدم و گفتم:واقعا فكر میكنی اگه من به سهیلا علاقه مند بشم بی غیرت و بی شرفم؟
مسعود سرش رو به علامت تایید حرف من تكان داد اما حرفی نزد.
از مسعود فاصله گرفتم و در حالیكه اعصابم به شدت بهم ریخته بود گفتم:باشه...پس همین الان سهیلا رو از اینجا ببر...بیشتر از این اعصاب منو خراب نكن...مسعود گمشو دیگه نمیخوام ریختت رو ببینم...واقعا برات متاسفم...
سهیلا با گریه قدمی به سمت من برداشت و گفت:ولی سیاوش...من كلی التماسش كردم كه منو پیش تو برگردونه...
با عصبانیت رو كردم به سهیلا و گفتم:تو خیلی بیجا كردی...مسعود درست میگه...شاید اگه چند سالی از الانت كوچیكتر بودی جای دختر منم می تونستی باشه...مگه نه مسعود؟...شایدم حق با مسعود باشه كه اگه به خواهرش علاقه پیدا كنم نهایت بی غیرتی و بی شرفی من باشه...حالا با مسعود از اینجا برین...نمیخوام شرف و غیرتم زیر سوال بره...میفهمی چی میگم مسعود؟...نمیخوام شرف و غیرتم توسط تو یكی زیر سوال بره...
و بعد از هر دوی اونها فاصله گرفتم و به سمت درب حیاط رفتم.
صدای دویدن سهیلا رو پشت سرم شنیدم...برگشتم و سهیلا ایستاد...رو كردم به مسعود و گفتم:نامرد عالمم اگه دیگه اسمت رو بیارم مسعود...فقط اینقدر مرد باش كه وقتی از اینجا گورت رو گم كردی بشینی و به غیرت و شرف خودت فكر كنی...حالا دیگه گمشو...
سهیلا به طرف من اومد و گفت:سیاوش تو رو خدا...حداقل جازه بده من حرف بزنم...اجازه بده بیام توی خونه...سیاوش تو كه میدونی من...
به میون حرف سهیلا رفتم و گفتم گه نمیخوام یك دقیقه هم نه تو ونه مسعود رو ببینم...
سهیلا با گریه گفت:چرا من؟...من بدبخت چیكار كردم؟...مسعود طرز فكرش اینه تو چرا منو از خودت دور میكنی؟...سیاوش چرا داری اینطوری میكنی؟
با كلیدم درب حیاط رو باز كردم و دوباره به سمت ماشین برگشتم و سوار شدم و ماشین رو به داخل حیاط هدایت كردم.
نور چراغ ماشین كه در اون لحظه به انتهای حیاط هم رسیده بود باعث شد متوجه ی حضور امید كه بلیز و شلوار خوابش رو به تن داشت و در حالیكه دمپایی هم به پاش نبود و وسط حیاط جلوی درب پاركینگ ایستاده بود نظرم رو به خودش جلب كنه!!!
خدای من...!!!...این وقت شب!!!...امید الان باید قاعدتا"خواب و توی اتاق خودش بود...اما حالا اون با وضعی آشفته در حیاط ایستاده بود!!!
از ماشین پیاده شدم و در حالیكه با شك و تردید چراغهای حیاط رو روشن میكردم به سمت امید رفتم...
سهیلا هم وارد حیاط شده بود و متوجه بودم كه پشت سر من به سمت امید داره میاد...
وقتی به نزدیك امید رسیدم متوجه شدم به شدت میلرزه و شلوارش خیس شده...!!!
تمام صورت و موهای قشنگش از عرق خیس بود!!!
امید رو در آغوش گرفتم و تازه متوجه شدم كه به شدت تب كرده!!!...وقتی به صورتش نگاه كردم با صدای ضعیفی گفت:بابا...ببخشید...نتونستم خودمو نگه دارم شلوارم خیس شد...
و بعد در حالتی از ضعف و بیهوشی قرار گرفت...
خدایا...چقدر باید خدا خدا میكردم تا صدای منو بشنوی؟
امید رو كه حالا كاملا" بی حال شده بود بیشتر در آغوشم فشردم و سرش رو بوسیدم و در حالیكه بی اختیار صورت خودمم از اشك خیس شده بود گفتم:اشكالی نداره عزیزم..اصلا" اشكالی نداره...بابا الان لباست رو تمیز میكنه پسرم...

sorna
11-20-2011, 05:28 PM
خدایا...چقدر باید خدا خدا میكردم تا صدای منو بشنوی؟
امید رو كه حالا كاملا" بی حال شده بود بیشتر در آغوشم فشردم و سرش رو بوسیدم و در حالیكه بی اختیار صورت خودمم از اشك خیس شده بود گفتم:اشكالی نداره عزیزم..اصلا" اشكالی نداره...بابا الان لباست رو تمیز میكنه پسرم...
امید رو در آغوش گرفتم و بلند شدم.
سهیلا نگران حال امید شده بود و سعی داشت از من بگیرش اما من در اون شرایط به شدت عصبی شده بودم برای همین با عصبانیت و تقریبا" صدایی كه به فریاد بیشتر شباهت داشت گفتم:برو كنار سهیلا...
سهیلا قدمی به عقب برداشت و گفت:فقط میخوام كمك كنم حال تنفسی امید بهتر بشه...سیاوش الان وقت احساسی عمل كردن نیست...امید تبش بالاست و بیهوش شده...بگذار كمكت كنم...خواهش میكنم...
نمیدونستم باید چیكار كنم و از طرفی امید در آغوشم كاملا" از حال رفته بود و متوجه بودم كه تنفس امید گاهی قطع و زمانی با كشیدن فقط یك نفس عمیق نمایش داده میشه...
خواستم برگردم به سمت ماشین كه دیدم مسعود پشت سرم ایستاده و با جدیت در حالیكه امید رو از آغوش من میگرفت گفت:خریت نكن...بگذار سهیلا كارشو بكنه...تا تو بخوای این بچه رو به درمانگاه برسونی شاید هر اتفاقی بیفته...
و بعد امید رو از من گرفت و خیلی سریع به همراه سهیلا وارد هال شدند.
وقتی مسعود امید رو روی زمین قرار داد سهیلا خیلی سریع اقدام كرد به برگردوندن حالت عادی تنفسی امید.
متوجه شدم بعد گذشت چند دقیقه كه برای من یك عمر گذشته بود كم كم حالت عادی پیدا كرده و سپس به آرومی چشمهای قشنگش باز شد و با بغض گفت:بابا...
كنار امید روی زمین نشستم و مسعود طرف دیگه ی امید نشسته بود.
سهیلا از روی زمین بلند شد و دیدم كه به سمت حمام رفت.
امید رو بار دیگه در آغوش گرفتم و بوسیدم.
به محض اینكه چشمش به مسعود افتاد شروع كرد به گریه كردن و در حالیكه سرش رو به سینه ی من فشار میداد و نمی خواست به مسعود نگاه كنه گفت:بابا بگو سهیلا جون بمونه...بگو اینجا بمونه...

sorna
11-20-2011, 05:29 PM
روی سر امید رو بوسیدم و در حالیكه نگاه عصبیم به مسعود خیره شده بود گفتم:باشه میگم...میگم عزیزم.
امید رو در آغوش گرفتم و از روی زمین بلند شدم و به سمت حمام رفتم چون باید لباسش رو عوض میكردم.
سهیلا آب حمام رو آماده كرده بود و خواست در حمام كردن امید به من كمك كنه اما وقتی فهمید نیازی به حضورش ندارم از حمام خارج شد و من به تنهایی امید رو شستم و لباسش رو عوض كردم و این در حالی بود كه امید دائم نگران بود نكنه وقتی از حمام خارج بشه ببینه كه سهیلا رفته!!!
وقتی از حمام بیرون آوردمش سهیلا هنوز پشت درب حمام به انتظار ایستاده بود و به محض اینكه امید رو دید اون رو در آغوش كشید و بعد به اتاق خوابش برد.
به دلیل اینكه امید رو شسته بودم پیراهن و شلوارم كمی خیس شده بود اما برام اهمیتی نداشت و رفتم به هال و روی یكی از راحتی ها نشستم.
مسعود نبود حدس زدم باید به حیاط رفته و یا جلوی درب منتظر سهیلا باشه.
احساس خستگی تمام وجودم رو گرفته بود اما جسمم نبود كه حس خستگیش كلافه ام میكرد بلكه روحم خسته بود.
احساس میكردم بنده ی فراموش شده ی خدا هستم چرا كه هر چی صداش كرده بودم جوابی نگرفته بودم!
از روی راحتی بلند شدم و به اتاق مامان رفتم خوشبختانه داروهای آرام بخشی كه میخورد خیلی قوی بود و با وجود سر و صداهای ایجاد شده در خانه هنوزم بیدار نشده بود!
به اتاق خودم رفتم و لباسهام رو عوض كردم و دوباره به هال برگشتم.
از پنجره ی مشرف به حیاط نگاهی به بیرون انداختم و دیدم درب حیاط بسته است!!!
مطمئن بودم مسعود درب حیاط رو بسته...پس خودش كجا بود؟!!!...یعنی هنوز توی ماشینش جلوی درب حیاط منتظره؟
به یاد حرفهاش افتادم...از یادآوری اینكه چطور من رو متهم به اون صفات كرده بود دندانهام رو با عصبانیت به روی هم فشار میدادم...
خدیا مسعود چطور میتونست با توجه به شناختی كه از من داره اینطور من رو متهم كنه؟!!!
صدای آهسته ی بسته شدن درب اتاق امید باعث شد از افكارم فاصله بگیرم.
به سمت صدا برگشتم و دیدم سهیلا با چهره ایی خسته اما مهربان از اتاق خارج شده و به من نگاه میكنه...
نمی خواستم به عمق نگاهش فكر كنم...

sorna
11-20-2011, 05:29 PM
توهینی كه از طرف مسعود به خودم شنیده بودم تحمل و باورش در عین بی تقصیر بودنم برام غیر ممكن بود...بنابراین قبل اینكه اجازه بدهم حرفی بزنه با سردی و خشكی مطلق گفتم:سهیلا...مسعود جلوی درب منتظرته...برو...
سهیلا به من نزدیك شد و با صدایی به ظرافت و نرمی حریر گفت:امید خوابش رفت...حالشم بهتره...
به سهیلا نگاه نمیكردم و در حالیكه به نقطه ایی نامعلوم از پشت پنجره به حیاط خیره بودم گفتم:مرسی...حال دیگه برو...
- ساعت میدونی چنده؟...نزدیك5صبح شده...
- شنیدی چی گفتم سهیلا؟
- آره...شنیدم...سیاوش بهتره بری بخوابی...خیلی خسته ایی...
- سهیلا گفتم برو...مسعود منتظرته.
- سیاوش...هیچ متوجه ی حرفم شدی؟...تو خیلی خسته ایی...برو بخواب.
به قدری اعصابم به هم ریخته بود كه زمان به كل از دستم خارج شده بود!
سهیلا این رو فهمیده بود...من نزدیك به دو ساعت بود كه جلوی پنجره رو به حیاط ایستاده بودم...ولی چطور ممكن بود؟!!!
هنوز كاملا"متوجه ی این حقیقت نشده بودم...مثل این بود كه تمام این دو ساعت زمان برای من متوقف شده بود...
برگشتم به سهیلا نگاه كردم و با عصبانیت گفتم:بهت گفتم مسعود جلوی درب منتظرته...چرا نمیری؟
سهیلا باز هم به من نزدیكتر شد و در حالیكه به آرومی یك بازوی من رو گرفت گفت:سیاوش...مسعود رفته...همون موقع كه تو امید رو بردی حموم اون رفت...یعنی تقریبا"سه ساعت پیش...تو اعصابت حسابی بهم ریخته...بیا برو استراحت كن...
با تعجب به سهیلا نگاه كردم و گفتم:رفت؟!!!
- آره...وقتی وضعیت امید رو دید مثل اینكه فعلا" دست از سرم برداشته...فقط دیدم كه رفت...سیاوش اینقدر به من نگو برو...خواهش میكنم...فقط یه ذره هم منو درك كن...این خیلی برات سخته؟
با بی حوصلگی گفتم:سهیلا بس كن...ندیدی مسعود به خاطر هیچ و پوچ چطوری حرمت دوستی ما رو شكست و منو متهم به بی غیرتی كرد؟...همه اش هم به خاطر..
- میدونم...به خاطر منه...ولی مسعود اصلا" نمی فهمه چی میگه...اون نمیخواد خیلی چیزها رو درك كنه...مسعود فقط حرف خودشو میزنه...این در حالیه كه من واقعا" تصمیم خودمو گرفتم...سیاوش این منم كه عاشق تو شدم...نه كسی مجبورم كرده نه حتی تو برخلاف خصوصیات بقیه ی مردها به این احساس دامن زدی...تو حتی خیلی جاها با رفتارت سعی كردی منو از خودت دور كنی...ولی من با دلم چیكار كنم؟...هان؟...چیكار كنم؟...از طرفی امید از طرف دیگه نیاز ظاهری وضعیت زندگی تو به حضور من وابسته شده ولی مهمتر از همه علاقه ی خودم به توئه...سیاوش فقط اینو بدون حرفا و دلایلی كه مسعود میگه یه ذره هم برای من ارزش نداره و مهم نیست...من واقعا" دوستت دارم و پای احساس و حرفم هستم...مگه اینكه بهم ثابت بشه نه تنها دوستم نداری بلكه از من متنفری...دوست نداشتن رو میتونم با گذر زمان به علاقه برسونم اما اگه بدونم متنفری قضیه فرق میكنه...من كوركورانه عاشق تو نشدم كه حالا بخوام مثلا با حرفها و دلایل مسخره ی مسعود پا پس بكشم...سیاوش...من نمی تونم عشقی كه از تو توی قلبم به وجود اومده رو بی هیچ دلیل واقعی از بین ببرم...

sorna
11-20-2011, 05:29 PM
نگاهم رو از سهیلا به سمت دیگه ایی معطوف كردم و در حالیكه سعی داشتم به افكارم مسلط بشم با كلافگی یك دستم رو لای موهام فرو بردم و گفتم:سهیلا من خسته ام...خیلی خسته ام...تو حرفهایی كه میگی شاید پر از صداقت و احساس هم باشه اما بیشتر از اونكه برای من لذت بخش باشه داره خستگی روحی منو بیشتر میكنه...چطوری اینو حالی تو كنم كه من...
سهیلا بیشتر به من نزدیك شد و مستقیم به چشمهای من نگاه كرد و در ضمنی كه چشمهاش بار دیگه رقص اشك رو در مقابل نگاه من به نمایش میگذاشت گفت:تو چی؟...سیاوش تو چی؟...به من نگاه كن...بگو تو چی؟...سیاوش من قصد آزارت رو ندارم...میخوام فقط بدونی كه من به حرف هیچ كسی اهمیت نمیدم...برای من هیچی مهم نیست غیر تو...نه حرف مسعود نه حرف هیچكس دیگه...آره شاید برای خیلی ها عجیب باشه شایدم اصلا" دور از ذهن و منطق باشه كه من عاشق مردی شده باشم كه به قول مسعود16سال از من بزرگتره و یه پسر كوچولوی8ساله هم داره و همسر اولشم طلاق داده...اما به نظر خودت اینها دلایل خوبیه كه كسی عاشقت نشه؟...مگه همه ی وجود تو فقط در این چند مورد خلاصه شده؟...سیاوش به خدا من قصد آزار دوباره ی تو رو ندارم...من میفهمم تو نگران چی هستی...من همه چی رو میفهمم...اما یعنی تو اونقدر منو احمق و بی ثبات فرض كردی كه وحشت داری از اینكه نكنه بعد از مدتی از عشق خودم نسبت به تو پشیمون بشم؟...یا وحشت داری نكنه كه منم مثل مهشید...
نمیدونم چرا اما وقتی حرفش به اینجا رسید برای لحظاتی احساس كردم سهیلا رو واقعا" دوست دارم...وحشت اینكه نكنه از دستم بره تمام وجودم رو پر كرد...سهیلا دقیقا" به چیزی اشاره كرده بود كه از وقتی فهمیدم نسبت به سهیلا بی علاقه نیستم این فكرمثل خوره به جونم افتاده بود...سهیلا كاملا" درست میگفت من بیشتر از هر چیزی از این وحشت داشتم كه نكنه روزی اون از این عشق پشیمون بشه و بلایی كه مهشید مثل آوار روی سرم ریخت بار دیگه تكرار بشه...
نفهمیدم...اصلا" متوجه ی حركت خودم نبودم وقتی به خودم اومدم كه دیدم سهیلا رو با تمام وجود در آغوشم گرفتم و او هیچ مقاومتی نمیكرد...
لحظاتی بعد سهیلا رو از خودم دور كردم و صورتش رودر میان دستانم گرفتم و گفتم:سهیلا...نمیخوام...نمیخو ام خاطره ی مهشید دوباره برام تكرار بشه...سهیلا من داغونم...من خیلی داغون تر از اونی هستم كه توی تصور كسی جا بگیره...بهم حق بده كه...
این بار سهیلا بود كه با محبتی خالصانه دستانش رو به دو طرف صورت من گذاشت و گفت:تو فقط منو باور كن...قول میدهم...قول میدهم كاری كنم كه خاطرات بدت نه تنها تكرار نشه حتی از ذهنتم پاك بشن...فقط دیگه به من نگو كه برم...خواهش میكنم...
روی سر و موهای سهیلا رو بوسیدم و ازش فاصله گرفتم و به اتاقم رفتم.
اونقدر احساس خستگی میكردم كه به محض دراز كشیدن روی تخت به خواب رفتم

sorna
11-20-2011, 05:29 PM
دو هفته از اون شب گذشت و در طی این دو هفته مسعود رو اصلا" ندیدم حتی تلفن هم بهش نكردم...اون هم به دیدنم نیومد و تماسی نگرفت!
امید خیلی زود روحیه ی از دست رفته اش با وجود سهیلا به حال عادی برگشت.
حضور سهیلا و عشقی كه خالصانه توی خونه از خودش بروز میداد برای من بزرگترین نعمت شده بود.
در طی اون دو هفته در مورد تصمیمی كه در رابطه با خونه ی اونها گرفته بودم هم با سهیلا صحبت كردم...با اینكه در ابتدا قبولش برای اون سخت بود اما وقتی توضیحات منو شنید بالاخره قبول كرد و قرار شد قبل از برگشتن مادرش از سفر مكه كارهای مربوط به اسباب كشی به كمك چند كارگر انجام بگیره...
واحد آپارتمانی كه در اختیار سهیلا و مادرش قرار داده بودم به قول سهیلا قابل مقایسه با خونه و محیط قبلی كه در اون ساكن بودند نبود...از رضایتی كه در چشمان سهیلا می دیدم بی نهایت خوشحال بودم و حس میكردم ذره ایی تونستم محبتهای اخیرش رو جبران كنم و از طرفی هم خوشحال بودم به خاطر عمل به قولی كه به مادرمسعود داده بودم.
دیگه از بودن سهیلا توی خونه نه تنها نگران نمیشدم بلكه هر لحظه احساس میكردم نیازم داره به وجودش بیشتر میشه...
حس میكردم محبتهاش چقدر تاثیر گذار بوده چرا كه به وضوح تمایلات خودم رو نسبت به اون درك میكردم و این در حالی بود كه من و سهیلا از نظر شرعی هنوز مشكل داشتیم و شاید این تنها عامل بازدارنده ی جدی من نسبت به سهیلا میشد...اما احساس میكردم این مقاومت هر لحظه داره به سستی نزدیكتر میشه...!!!
شروع هفته ی سوم بود كه وقتی از شركت به خونه برگشتم....

sorna
11-20-2011, 05:30 PM
حس میكردم محبتهاش چقدر تاثیر گذار بوده چرا كه به وضوح تمایلات خودم رو نسبت به اون درك میكردم و این در حالی بود كه من و سهیلا از نظر شرعی هنوز مشكل داشتیم و شاید این تنها عامل بازدارنده ی جدی من نسبت به سهیلا میشد...اما احساس میكردم این مقاومت هر لحظه داره به سستی نزدیكتر میشه...!!!
شروع هفته ی سوم بود كه وقتی از شركت به خونه برگشتم...ماشین رو به داخل حیاط بردم...هنوز از ماشین پیاده نشده بودم كه دیدم سهیلا در حالیكه دست امید رو گرفته از درب هال خارج شدند و به سمت ماشین اومدن!!!
هیچ وقت سابقه نداشت وقتی به خونه میام با این صحنه رو به رو بشم...در همون لحظات اول متوجه شدم كه باید مشكلی توی خونه به وجود اومده باشه!!!...........
از ماشین پیاده شدم و در ضمنی كه درب ماشین رو می بستم به چهره ی امید نگاه كردم...مضطرب بود و تا حدودی رنگ صورتشم پریده به نظر می رسید!
به سهیلا نگاه كردم و متوجه شدم او هم دست كمی از امید نداره!!!
وقتی به نزدیك من رسیدن نگاه دوباره ایی به هر دوی اونها كردم و سعی كردم لبخند بزنم و گفتم:چه استقبالی!!!...
سهیلا سلام كرد اما چشمان زیبایش گویای ماجرایی بود كه میدونستم قاعدتا" باید مربوط به داخل خونه باشه...
خم شدم و امید رو در آغوش گرفتم و از زمین بلندش كردم و در همون حال كه سعی داشتم از اینكه امید سلام نكرده با خنده و شوخی اشتباهش رو بهش تذكر بدهم شنیدم كه سهیلا به آهستگی گفت:سیاوش...مهمون داریم...
امید رو بوسیدم و از كنار صورت اون به سهیلا نگاه كردم و گفتم:چه خوب...نمی دونستم اومدن مهمون باعث میشه شما دو تایی به استقبال من بیاین...از این به بعد هر روز قبل از اومدن خودم به خونه یادم باشه چند نفر مهمون بفرستم خونه تا وقتی میام شما دوتایی بیاین به استقبالم!!!
امید با نگرانی كه در صداش موج میزد گفت:بابا...مامان مهشید اومده اینجا...

sorna
11-20-2011, 05:30 PM
با شنیدن این حرف از دهان امید برای لحظاتی احساس كردم تمام رگهای بدنم یخ بست و در همون حال نشست عرق ناگهانی رو روی پیشونی خودم حس كردم!!!
مدتها بود شنیدن اسم مهشید هم عصبیم میكرد اما تحمل حضور دوباره اش رو در خونه ی خودم به هیچ وجه نمی تونستم بپذیرم...
امید رو به آهستگی از آغوشم به روی زمین گذاشتم و شونه هاش رو گرفتم و به سمت درب هال بر گردوندمش و گفتم:خیلی خوب بابا...تو برو توی خونه...من و سهیلا جون هم الان میایم داخل خونه...برو داخل عزیزم...
امید نگاه مضطربش رو به سمت صورت من برگردوند و گفت:بابا...با مامان مهشید دعوا نكن...من از صدای دادهای مامان مهشید بدم میاد...فقط بهش بگو بره...من نمیخوام دوستم داشته باشه...فقط بگو بره...
آب دهانم رو به سختی فرو بردم و روی زانو خم شدم و بار دیگه صورت معصوم و دوست داشتنی امید رو بوسیدم و گفتم:باشه پسرم..تو نگران نباش...حالا برو داخل...
امید سرش رو به علامت تایید و موافقت با حرف من تكان داد و سپس نگاه ملتمسانه اش رو برای لحظاتی به سهیلا دوخت و بعد به طرف درب هال رفت و داخل خونه شد.
از حالت خمیده ایی كه روی زانو قرار گرفته بودم خارج و صاف ایستادم...
خستگی یك روز پر مشغله توی شركت و حالا شنیدن حضور مهشید در خونه كلافگی كه شاید نزدیك به دو هفته بود اصلا" حسش نكرده بودم بار دیگه یكباره تمام وجودم رو گرفت.
با عصبانیت به سهیلا نگاه كردم و گفتم:مهشید اینجا چه غلطی میكنه؟
- میگه اومده امید رو ببینه...
- غلط كرده...اصلا" برای چی راهش دادی؟
- سیاوش من اجازه ی این كارو به خودم نمیدم كه توی خونه ی تو كسی رو راه ندهم...هر چی باشه اون مادر امید...
- چرا چرند میگی سهیلا؟...اون اگه مادر بود كه...
- سیاوش تو رو خدا عصبی نشو...الانم نیومده كه بمونه...فقط خواسته امید رو ببینه...از وقتی هم كه اومده امید اصلا" طرفش نرفته...عصبی نشو...
- سهیلا اصلا" برای چی میگم راهش دادی؟!!!!
- من توی آشپزخانه بودم...زنگ زدن و امید درب رو باز كرد ولی مطمئنا"اگه خودمم درب رو باز میكردم امكان نداشت این اجازه رو به خودم بدهم كه جلوی ورودش رو به این خونه بگیرم...سعی كن به اعصابت مسلط باشی...فكر میكنم خودشم متوجه شده كه امید واقعا" نمیخواد ببینش...همین براش كافیه...سیاوش میدونم عصبی شدی حقم داری ولی هر چی باشه اون یه مادره...

sorna
11-20-2011, 05:30 PM
عصبی شدن من هر لحظه شدت میگرفت اما سعی داشتم خودم رو كنترل كنم...خواستم جواب سهیلا رو بدهم كه مهشید از درب هال خارج و به سمت من و سهیلا اومد.
نگاهش كردم...خدایا چقدر از مهشید و حضورش در خونه ام احساس نفرت میكردم...
به طرفش رفتم...ایستاد و مستقیم به چشمهای من خیره شد...
مانتویی بسیار تنگ و كوتاه و نازك به رنگ صورتی روشن تنش بود...یقه ی باز مانتو در حالیكه لباس دیگه ایی در زیر مانتو به تن نداشت به راحتی خودنمایی میكرد...شلوار سفیدی كه تا بالای مچ پاش بود به پا داشت...پاهایی مثل همیشه عریان با ناخنهای قرمز لاك زده...آرایش صورتش به قدری غلیظ بود كه انگار عازم یك مهمونی بسیار باشكوه باشه!!!
چقدر از نحوه ی لباس پوشیدن و آرایشهای غلیظش متنفر بودم...
شاید اگر در اون لحظات تسلط به اعصابم دچار تزلزل میشد با هر دو دستم خفه اش كرده بودم...
تا چندی پیش فقط جنگیدن با خاطرات تلخش آزارم میداد اما از وقتی امید با حرفهاش پرده از حقیقت تلخ دیگه ایی در رابطه با رفتار مهشید برایم برداشته بود میزان نفرتم از این موجود كه زمانی گمان برده بودم عاشقشم و به قلبم راهش داده بودم و زندگی رو با اون شروع و حتی صاحب فرزند شده بودم به قدری شدت گرفته بود كه همیشه در عذابی پنهانی قرار داشتم!
سهیلا به سمت من اومد و با صدایی كه التماس گونه بود گفت:سیاوش بهتر با مهشید خانم بیاین داخل...
نگاه كنایه آمیز مهشید به سهیلا رو دیدم و بعد رو كرد به من و گفت: پرستار قابل توجهی آوردی...
قدم دیگه ایی به طرفش برداشتم و در ضمنی كه با سختی خودم رو كنترل میكردم كه مبادا حركت ناشایستی بكنم گفتم:برای چی اومدی اینجا؟
- اومدم پسرم رو ببینم.
خنده ایی از روی عصبانیت كردم و گفتم: پسرت؟!!!
و بعد در حالیكه نگاه نفرت بارم هنوز روی مهشید بود با تاسف سرم رو تكان دادم.
چهره ی مهشید هم حالت عصبی به خودش گرفت و گفت:آره پسرم...اگه برای تو زن خوبی نبودم برای اون كه مادر بودم...گر چه كه اگر من زن خوبی نبودم تو هم مرد مزخرفی بودی...
قدم دیگه ایی به سمتش برداشتم كه باعث شد به دیوار تكیه بده و بعد با صدایی عصبی كه سعی داشتم به هیچ عنوان بلند نباشه گفتم:خفه شو...خفه شو مهشید...خفه شو وگرنه خودم خفه ات میكنم...
سهیلا به طرف من و مهشید اومد و سعی كرد بین من و مهشید فاصله ایجاد كنه و با التماس رو به من گفت:سیاوش تو رو خدا...بریم داخل...سعی كن به اعصابت مسلط باشی...

sorna
11-20-2011, 05:30 PM
بعد رو كرد به مهشید و گفت:مهشید خانم تو رو خدا...خواهش میكنم...شما اومدی فقط امید رو ببینی پس بریم داخل...این رفتار و حرفها اصلا" صلاح نیست...هر چی بوده مربوط به گذشته ی شما دو نفره...الان توی این خونه یه بچه ی8ساله است كه با كوچكترین مسئله دچار بحران عصبی میشه...یه مادر مریضم هست كه هر گونه تشنجی در فضای خونه روی سلسله اعصاب بیمارش اثر منفی میگذاره...تو رو خدا...
از هر دوی اونها فاصله گرفتم و به دیوار مقابل تكیه دادم و با نفرت به مهشید چشم دوختم...
مهشید لبخند كنایه آمیزش رو دوباره به چهره ی كریه و غیر قابل تحملش نشوند و رو به سهیلا گفت:چرا بقیه اش رو نمی گی؟...بگو...بگو توی این خونه یه مرد جذاب و پولدارم هست كه دلتو برده...بگو...خجالت نكش...بگو...ولی همین مرد فوق العاده جذاب یه روزی تنها عشق منم بود...اما بعد فهمیدم این مرد به تنها چیزی كه فكر نمیكنه و براش اهمیت نداره من و پسرش و زندگیشه...
دوباره با وجود عصبانیت بالای درونیم و شنیدن چرندیات و دروغهای مهشید لبخند نیش داری روی لبم نقش بست...
مهشید لبخند من رو دید و گویا عصبانیتش شدت گرفت...با دست سهیلا رو كه تقریبا" جلوی اون ایستاده بود كنار زد و به طرف من اومد و گفت:چیه میخندی؟...دروغ میگم؟...نه آقا دروغ نمیگم...من كه میدونم این دختره رو فقط برای پرستاری اینجا نیاوردی از شكل و هیكلش معلومه واسه تو هم دلی باقی نگذاشته...اما اینم یه احمقه مثل من...ظاهر جذاب و جیب پرپولت؛اخلاق مردم پسندت و احتمالا" موقعیت خوب اجتماعیت باعث شده جذب تو بشه...حقم داره...البته برای من اصلا" مهم نیست چون دیگه توی زندگی تو نیستم اما لازمه یه چیزهایی رو بدونه...
به صورت مهشید كه عضلاتش از عصبانیت منقبض شده بود نگاه كردم و در حالیكه خودم هم به شدت از نفرتی كه نسبت به مهشید داشتم در اون شرایط به عذابی مضاعف دچار شده بودم با طعنه گفتم:به به...به به...مهشید تو چقدر باهوش بودی و من خبر نداشتم...خوب بگو...هر چی كه فكر میكنی لازمه سهیلا بدونه بگو...شاید برای منم خیلی چیزها كه تا الان مثل یه سوال گنده داره مغزم رو منفجر میكنه روشن بشه...فقط قبلش به مشتریهات بگو كلاس توجیه برای یكی گذاشتی حداقل موقعی كه میخوای موضوعی رو شفاف سازی كنی مزاحمت نشن...
مهشید كاملا" منظور من رو فهمید ولی با وقاحت تمام خنده ی زشتی كرد و گفت:تو نگران اون چیزها نباش...خودم از پس اون مسائل برمیام...
با نفرت و عصبانیت نگاهش كردم و گفتم:آره...مطمئنم برمیای...تو از پس تنها چیزی كه بر نیومدی حفظ زندگی و عفت و پاكدامنی خودت بود...
و بعد بی اراده به سمتش رفتم...واقعا" می خواستم زیر مشت و لگدم خوردش كنم...واقعا" به قصد اینكه كتكش بزنم به سمتش رفتم اما سهیلا بار دیگه به سرعت بین من و مهشید قرار گرفت و با فشار دستانش به سینه ی من سعی كرد من رو عقب بفرسته و بعد صورت من رو بین دو دستش گرفت و با صدایی لرزان و التماس آمیز گفت:سیاوش...سیاوش...تو رو قرآن...به خاطر امید...اون پشت پنجره ایستاده داره نگاهتون میكنه...تو رو خدا خودتو كنترل كن...
صدای مهشید به گوشم رسید كه گفت:آره راست میگی من به قول تو عفت و پاكدامنی خودمو از دست دادم...قبول دارم...ولی میخوام ببینم از اولی كه زن تو شدم اینجوری بودم یا نه بعدها اینجوری شدم؟...چرا یه بار از خودت سوال نكردی مهشید چرا اینطوری شد؟...چرا یه بار به رفتار خودت نگاه نكردی؟...تو مرد زندگی من بودی ولی كی شد توی خونه باشی؟...هان؟...همیشه ی خدایی یا تا بوق سگ توی شركت بودی یا برای عقد قرار داد توی یه شهر و یه كشور خراب شده ی دیگه بودی...ده سال با هم زندگی كردیم غیر از یكی دو ماه اول بعدش سر جمع ده روز هم برای من وقت نگذاشتی...همه اش كار...همه اش مسافرت كاری...همه اش شركت...همه اش پروژه تجاری...یه بار هم شد بگی مهشید تو زنده ایی یا مرده؟یا حتی بگی مهشید تو غیر پول چیز دیگه ایی لازم داری یا نه؟...یه بار شد حالمو بپرسی؟...یه بار شد بخوای بفهمی منم به عنوان زن تو كمبودهایی توی این زندگی دارم كه با پول جبران نمیشه؟...

sorna
11-20-2011, 05:30 PM
چقدر از شنیدن حرفهای بی پایه و اساسش كه به نظر خودش بهترین توجیه برای هرزگی هاش بود متنفر میشدم...
تكیه ام رو از دیوار جدا كردم و كلافه و عصبی در حالیكه انزجار از نگاهم به مهشید در اوج قرار گرفته بود گفتم:آهان...یعنی فعالیت من برای اینكه جنابعالی در رفاه صد در صد باشی باعث هرزگی های شما شده..آره؟...من خاك بر سر مثل سگ دنبال كار و تلاش بودم و از این شهر به اون شهر از این كشور به اون كشور از این شركت به اون شركت سگ دو میزدم تا خرج و مخارج سرسام آور جنابعالی تامین بشه بعد شما به دلیل كمبود عاطفی و غیبت من مجبور شدی بری هرزگی كنی...آره؟...چه توجیه منطقی و جالبی!!!...پس از این به بعد باید هر زنی كه شوهرش در تلاش معاش و رفع نیازهای خانواده و زندگیشه باید بره هرزگی كنه...مگه نه؟...خفه شو مهشید...خفه شو...تو اونقدر هرزه هستی كه حتی جلوی چشم پسرمون...
دوباره به سمتش رفتم كه باز سهیلا در حالیكه صورتش خیس از اشك شده بود جلوی من رو گرفت و گفت:سیاوش...چرا سعی نمیكنی خودتو كنترل كنی؟...بسه دیگه...بسه...
به مهشید نگاه كردم و گفتم:كثافتكاریهای تو با هیچی توجیه نمیشه...تو اونقدر غرق لجن كردی خودتو كه عقلتم از دست دادی...من اگه به قول تو اونهمه خودمو غرق كار كردم برای كی بود؟...برای تو...برای زندگیمون..برای پسرم...تو كمبود عاطفی داشتی پس چرا لحظاتی كه خونه بودم اونجوری رفتار میكردی؟...مگه نمیگی كمبود عاطفی داشتی...هان؟...پس چرا اون روزهایی كه می بردمت مسافرت سعی نداشتی به قول خودت با بودن من كمبودت رو جبران كنی؟...نه خانم...نه...تو كمبود عاطفی نداشتی...تو هرزگی تمام وجودت رو گرفته بود وگرنه هیچ زن سالم و پاكی به بهانه هایی كه تو اسم بردی اینهمه سال از داشتن هر رابطه ایی با شوهرش دوری نمیكنه و درب اتاق خوابشو برای اینكه شوهرش داخل نشه قفل نمیكنه...هیچ زن پاكی خودشو غرق اون كثافتكاریهایی كه تو كردی نمی كنه...مهشید برو گمشو از خونه ی من بیرون...بیرون...

sorna
11-20-2011, 05:31 PM
به مهشید نگاه كردم و گفتم:كثافتكاریهای تو با هیچی توجیه نمیشه...تو اونقدر غرق لجن كردی خودتو كه عقلتم از دست دادی...من اگه به قول تو اونهمه خودمو غرق كار كردم برای كی بود؟...برای تو...برای زندگیمون..برای پسرم...تو كمبود عاطفی داشتی پس چرا لحظاتی كه خونه بودم اون رفتارو داشتی؟...مگه نمی گی كمبود عاطفی داشتی...هان؟...پس چرا اون روزهایی كه می بردمت مسافرت سعی نداشتی به قول خودت با بودن من كمبودت رو جبران كنی؟...نه خانم...نه...تو كمبود عاطفی نداشتی...تو هرزگی تمام وجودت رو گرفته بود وگرنه هیچ زن سالم و پاكی به بهانه هایی كه تو اسم بردی اینهمه سال از داشتن هر رابطه ایی با شوهرش دوری نمیكنه و در اتاق خوابشو برای جلوگیری از ورود شوهرش قفل نمیكنه...هیچ زنی خودشو غرق اون كثافتكاریهایی كه تو كردی نمی كنه...مهشید برو گمشو از خونه ی من بیرون...بیرون...
مهشید برای اینكه فریادش رو بلند تر كنه گویا منتظر بود بهانه ایی به دست بیاره...با صدایی كه تمام اعصاب من رو بهم می ریخت گفت:برم بیرون؟...برم بیرون؟...بله باید برم بیرون...به قول این خانم من فقط اومدم امید رو ببینم...با آدم آشغالی مثل تو و خونه ی نفرت انگیز تو كه حالا شده مثل مراكز نگهداری معلولین هم كاری ندارم...چقدرم خوشحالم از اینكه هیچ تعلق خاطری دیگه به تو و خونه ات ندارم...
در همین لحظه صدای ضربات پشت سرهم كه به درب حیاط كوبیده میشد به گوش رسید.
با شنیدن آخرین جمله های مهشید بی توجه به اینكه كسی پشت درب حیاط هست این بار هجوم بردم به سمتش و حتی با وجودی كه سهیلا سعی داشت من رو از این كار منع كنه ولی سهیلا رو به كناری فرستادم و كشیده ایی به گوش مهشید زدم كه باعث شد تا حدی تعادلش بهم بخوره و بعد گفتم:صدات رو بیار پایین...به اندازه ی كافی چند سال با بی آبرویی هایی كه به سرم آوردی سر كردم ولی دیگه نمی تونم تحملت كنم زنیكه ی آشغال...برو بیرون مهشید تا استخوانهات رو زیر مشت و لگدم خورد نكردم.
ضرباتی كه به درب میخورد شدت گرفت و بعد صدای مسعود رو شنیدم كه گفت:یكی این درب بی صاحاب رو باز كنه ببینم...
سهیلا به سمت درب حیاط دوید و اون رو باز كرد.
مهشید برافروخته تر از لحظات قبل با دیدن مسعود نیشخندی زد و رو كرد به من و گفت:یار غار و دوست جون جونیتم اومد...هم اونكه نمیگذاشت یك ساعت آب خوش از گلوی من پایین بره...هر دوتاتون برای من غیر قابل تحمل بودین...تو كه جای خود داشتی ولی این مرتیكه ی عوضی تمام ساعاتی هم كه میتونستی توی خونه پیش من باشی مانع میشد و تو رو با خودش به هر قبرستونی میبرد...سیاوش...فكر نكن از عصبانیتت ترسیدم یا حتی برام مهمه كه الان مثل وحشی ها توی گوشم زدی تو اصلا" ذاتت كثیفه...ولی اینو بدون كه توی شكل گرفتن این وضع زندگی من بی تقصیر نبودی...
فریاد كشیدم:خفه شو...گم شو بیرون...

sorna
11-20-2011, 05:31 PM
به مهشید نگاه كردم و گفتم:كثافتكاریهای تو با هیچی توجیه نمیشه...تو اونقدر غرق لجن كردی خودتو كه عقلتم از دست دادی...من اگه به قول تو اونهمه خودمو غرق كار كردم برای كی بود؟...برای تو...برای زندگیمون..برای پسرم...تو كمبود عاطفی داشتی پس چرا لحظاتی كه خونه بودم اون رفتارو داشتی؟...مگه نمی گی كمبود عاطفی داشتی...هان؟...پس چرا اون روزهایی كه می بردمت مسافرت سعی نداشتی به قول خودت با بودن من كمبودت رو جبران كنی؟...نه خانم...نه...تو كمبود عاطفی نداشتی...تو هرزگی تمام وجودت رو گرفته بود وگرنه هیچ زن سالم و پاكی به بهانه هایی كه تو اسم بردی اینهمه سال از داشتن هر رابطه ایی با شوهرش دوری نمیكنه و در اتاق خوابشو برای جلوگیری از ورود شوهرش قفل نمیكنه...هیچ زنی خودشو غرق اون كثافتكاریهایی كه تو كردی نمی كنه...مهشید برو گمشو از خونه ی من بیرون...بیرون...
مهشید برای اینكه فریادش رو بلند تر كنه گویا منتظر بود بهانه ایی به دست بیاره...با صدایی كه تمام اعصاب من رو بهم می ریخت گفت:برم بیرون؟...برم بیرون؟...بله باید برم بیرون...به قول این خانم من فقط اومدم امید رو ببینم...با آدم آشغالی مثل تو و خونه ی نفرت انگیز تو كه حالا شده مثل مراكز نگهداری معلولین هم كاری ندارم...چقدرم خوشحالم از اینكه هیچ تعلق خاطری دیگه به تو و خونه ات ندارم...
در همین لحظه صدای ضربات پشت سرهم كه به درب حیاط كوبیده میشد به گوش رسید.
با شنیدن آخرین جمله های مهشید بی توجه به اینكه كسی پشت درب حیاط هست این بار هجوم بردم به سمتش و حتی با وجودی كه سهیلا سعی داشت من رو از این كار منع كنه ولی سهیلا رو به كناری فرستادم و كشیده ایی به گوش مهشید زدم كه باعث شد تا حدی تعادلش بهم بخوره و بعد گفتم:صدات رو بیار پایین...به اندازه ی كافی چند سال با بی آبرویی هایی كه به سرم آوردی سر كردم ولی دیگه نمی تونم تحملت كنم زنیكه ی آشغال...برو بیرون مهشید تا استخوانهات رو زیر مشت و لگدم خورد نكردم.
ضرباتی كه به درب میخورد شدت گرفت و بعد صدای مسعود رو شنیدم كه گفت:یكی این درب بی صاحاب رو باز كنه ببینم...
سهیلا به سمت درب حیاط دوید و اون رو باز كرد.
مهشید برافروخته تر از لحظات قبل با دیدن مسعود نیشخندی زد و رو كرد به من و گفت:یار غار و دوست جون جونیتم اومد...هم اونكه نمیگذاشت یك ساعت آب خوش از گلوی من پایین بره...هر دوتاتون برای من غیر قابل تحمل بودین...تو كه جای خود داشتی ولی این مرتیكه ی عوضی تمام ساعاتی هم كه میتونستی توی خونه پیش من باشی مانع میشد و تو رو با خودش به هر قبرستونی میبرد...سیاوش...فكر نكن از عصبانیتت ترسیدم یا حتی برام مهمه كه الان مثل وحشی ها توی گوشم زدی تو اصلا" ذاتت كثیفه...ولی اینو بدون كه توی شكل گرفتن این وضع زندگی من بی تقصیر نبودی...
فریاد كشیدم:خفه شو...گم شو بیرون...

sorna
11-20-2011, 05:33 PM
و بعد بازوی مهشید رو كشیدم و به سمت درب حیاط هلش دادم.
مسعود جعبه ی بزرگ شیرینی به دست داشت و اون رو روی صندوق عقب ماشین من گذاشت و به سمت ما اومد...نگاهی حاكی از نفرت به سر تا پای مهشید انداخت و گفت:زنیكه تو اینجا چه غلطی میكنی؟
مهشید كه حالا داشت شال روی سرش رو مرتب میكرد بدون اینكه به مسعود نگاه كنه و یا پاسخی بده رو كرد به من وبا همون صدای نفرت انگیزش خنده ی نیش داری كرد و گفت:غلط نكنم این دختره ی تو دل برو رو هم این مرتیكه برات جور كرده؟...آخه مسعود كارش اینه...اتفاقا"چقدرم به تیپ و ریختش این كاربیشتر میاد تا اینكه مدیر یه شركت به اصطلاح معتبر باشه...هر دوی شما پشت اون چهره های به اصطلاح مردم پسندتون یه كثافت بی نظیرین...
دوباره به سمت مهشید رفتم كه باز سهیلا مانع شد و با التماس و قسم میخواست از نزدیك شدن من به مهشید جلوگیری كنه...
مسعود به طرف مهشید رفت و با صدایی آروم اما عصبی گفت:آره...اصلا" شغل اصلی من همینه كه گفتی...چیه میخوای برای تو هم مشتری جور كنم از كسادی بازارت راحت بشی زنیكه ی هرزه؟
مهشید دستش رو بلند كرد كه به صورت مسعود بزنه اما مسعود خیلی سریع با قاطعیت تمام مچ دست اون رو گرفت و گفت:برو دیگه...برو نگذارهمین جا سیاوش رو وادارش كنم مداركی كه هنوز پیشش هست و از هرزگیهات براش آورده بودم رو برداره بریم پیش وكیل و پرونده ایی برات درست كنم كه تا عمر داری حسرت هر چی مرد و هوس بازیه به دلت بمونه...برو گمشو...بیرون...
و بعد در همون حالی كه هنوز مچ دست مهشید رو محكم گرفته بود اون رو به سمت درب حیاط برد و از حیاط بیرون كرد و درب را هم بست.
برای لحظاتی سكوت تمام فضای حیاط رو پر كرد و بعد صدای روشن شدن ماشینی به گوش رسید كه از جلوی حیاط دور شد!!!
فهمیدم مهشید با یكی از همون مردهایی كه باهاشون رابطه داشته اومده بوده و اون مرد جلوی درب احتمالا در ماشین منتظر مهشید بوده!!!
سهیلا از من كمی فاصله گرفت...با اعصابی بهم ریخته روی پله هایی كه به درب ورودی هال منتهی میشد نشستم و سرم رو بین دو دستم كه روی زانوهام بود گرفتم.
متوجه شدم مسعود جعبه شیرینی رو از روی صندوق عقب ماشین برداشت و دوباره به سمت من و سهیلا اومد و با غیض وعصبانیت رو به سهیلا گفت:این رو بگیر ببر توی خونه...برو پیش امید...بچه پشت پنجره ایستاده...برو پیش اون...من با سیاوش اینجا هستم...برو...
سهیلا جعبه رو گرفت و به داخل هال رفت و درب را هم بست.

sorna
11-20-2011, 05:33 PM
مسعود سیگاری از پاكت بیرون كشید و آتش زد و اون رو به دست من داد یكی هم برای خودش روشن كرد.
من سیگاری نبودم اما گاهی اونهم خیلی به ندرت چند پكی به سیگار زده بودم...در اون لحظه بی اراده و با ولع سیگار رو از دست مسعود گرفتم و شروع به كشیدن كردم.
مسعود كه در ابتدا جلوی من ایستاده بود به آهستگی كنارم روی پله ها نشست.
چند پك عمیق به سیگار زدم...مثل این بود كه میخواستم تمام حرص و عصبانیت درونیم رو در همون یه نخ سیگار خالی كنم...!
مسعود در حالیكه خودش هنوز سیگارش رو در لای انگشت داشت با دست دیگه اش سیگار من رو گرفت و زیر پا خاموشش كرد و گفت:بسه دیگه...زیادی داری محكم پك میزنی...
هنوز عصبی بودم...نگاهش كردم و گفتم:تو اینجا چه غلطی میكنی؟مگه قرار نبود دیگه...
به میون حرفم اومد و با لبخند كم رنگی كه روی لبش نقش بست گفت:خفه...بعد از15روز بلند شدم با یه جعبه شیرینی اومدم اینجا...یعنی اینقدر خنگی كه نمیفهمی برای چی اومدم...بعدشم عصبانیت حال حاضرت رو كه از دست اون زنیكه اس با چیزهای دیگه قاطی نكن...
غیر از وقایع اخیر مسعود همیشه بهترین دوست و همراه من محسوب میشد و اصلا" در طول زمان دوستی ما سابقه نداشت اینطور دو هفته از هم بی خبر باشیم...همیشه دوست با معرفتی برام بود اما دلخوری اتفاقات اخیر سبب شده بود شكافی در این دوستی ایجاد بشه...گمان میكردم این شكاف اونقدرعمیق باشه كه حالا حالا ها من و مسعود همدیگرو نبینیم اما بازم مردونگی و معرفت عمیقی كه همیشه در وجود مسعود بود این بار هم خلاف اونچه كه انتظارش رو داشتم برام نمایش داد!
مسعود با حركتی كه كرده بود فهمیدم قصد برطرف كردن دلخوری ایجاد شده رو داشته اما خوب درست موقعی رسیده بود كه مهشید هم اینجا بود ولی بازم حضور مسعود باعث شد در نهایت از ننگ حضور مهشید در خونه ام خلاص بشم...
مسعود دود غلیظی از سیگارش رو در فضا پخش كرد و گفت:سیاوش خیلی احمقی...اگه همون موقع كه اون مدارك رو برات آورده بودم توی دادگاه همه رو علنی كرده بودی الان این زنیكه اصلا" وجود نداشت كه بخواد اینجوری با اعصابت بازی كنه و دوباره سرو كله اش توی خونه ات پیدا بشه...خری دیگه...حرف منو گوش نكردی...
كلافه و عصبی عرق روی پیشونیم رو پاك كردم و گفتم:آره...شاید حماقت كردم ولی دیگه نمیخوام در موردش صحبت كنیم...ولی ببینم تو كه دو هفته پیش اونقدر با اطمینان به من گفتی شرف و غیرت ندارم چی شد كه خودتو راضی كردی به این بی شرف بی غیرت دوباره سر بزنی؟
مسعود به پله ی پشتش تكیه داد و نگاه كوتاهی به من كرد و بعد به مقابل خیره شد و گفت:منم در مورد اون شب دیگه نمیخوام حرف بزنم...رفتارم غلط بود حرف نامربوطم زیاد زدم اما امشب اومدم...حالا چیه میخوای دوباره بحث رو با هم شروع كنیم یا مثل بچه ی آدم رفتار میكنی؟
مسعود درست میگفت حالا كه اومده بود خونه ی من نباید بحث دو هفته پیش رو دوباره پیش میكشیدم...كمی پشت گردنم رو مالیدم و دیگه حرفی نزدم.
مسعود با صدایی گرفته در همون حال كه به انتهای حیاط خیره بود گفت:سیاوش تصمیمت در رابطه با سهیلا چیه؟
نگاهی به مسعود كردم و گفتم: تو فكر میكنی چه تصمیمی گرفتم؟

sorna
11-20-2011, 05:33 PM
اگه واقعا" دوستش داری و فكر نمیكنی كه داری اشتباه میكنی بهتر نیست كار رو یكسره كنی؟
- یعنی عقدش كنم؟
مسعود با حركت سر جواب مثبت داد.
گفتم:باید صبر كنم مادرش از سفر برگرده...خودت كه میدونی مامانش الان نیست...فكر میكنم هفته ی آینده برمیگرده...
- یعنی واقعا" میخوای عقدش كنی؟!!!
- نكنم؟
- نه ولی...نمیدونم ولله چی بگم...ممكنه مادرش مخالفت كنه آخه شرایط تو...
- خوب اون وقت فكر دیگه ایی میكنم...
- مثلا" چه فكری؟
- نمیدونم...مسعود مغزم دیگه كار نمیكنه...واقعا حس میكنم دارم كم میارم...
- فقط خدا كنه هیچ وقت از این غلطی كه داری میكنی پشیمون نشی...سهیلا درسته خواهر منه ولی در عمل نقشی توی زندگیش نمیتونم داشته باشم...اینم قبول دارم كه دو سه سال پیش اولین دختری بود كه واقعا" نظرم رو نسبت به خودش جلب كرد...اما خوب تقدیر چیز دیگه ایی شد...توی این دو هفته خیلی با خودم كلنجار رفتم...خیلی فكر كردم...سعی كردم بهتر حقایق رو درك كنم...اما هنوزم به ازدواج تو و سهیلا خوش بین نیستم...میدونی سیاوش...یه جور غریبی دلم نگران این وضعیته...اصلا" هم نمیدونم چرا؟!!!
- لازم نیست نگران باشی...از دو حال خارج نیست یا همه چی درست میشه یا دیگه واقعا هیچی برام باقی نمیمونه...فعلا میخوام صبر كنم تا مادرش بیاد...فقط همین.
در همین لحظه درب هال باز شد و سهیلا در حالیكه امید در آغوشش بود وارد حیاط شد!
متوجه شدم امید گریه میكنه...از روی پله ها بلند شدم...مسعود هم ایستاد و هر دو به اونها نگاه كردیم.
رو كردم به سهیلا و گفتم:باز اعصابش به هم ریخته؟
سهیلا نگاهی به مسعود كرد و بعد رو به من گفت:ایندفعه همه چی دست به دست داده...اولش كه اومدن مامانش نگرانش كرد بعد هم رفتارمامان و باباش رو دید حالا هم از وقتی فهمید مسعود اومده می ترسه كه نكنه بخواد دوباره من رو...

sorna
11-20-2011, 05:34 PM
مسعود بلافاصله فهمید امید از چه چیزی نگران شده...به طرف سهیلا رفت و در حالیكه امید در ابتدا از رفتن به آغوش او خودداری میكرد بالاخره به اصرار امید رو از سهیلا گرفت و چند بار صورتشو بوسید و گفت:نه عمو...قربونت بشم...نیومدم سهیلا رو ببرم...بهت قول میدم كه نمی برمش...خیالت راحت باشه...اصلا" این سهیلا مال خود خودت...من اصلا" باهاش كاری ندارم...
و بعد سعی كرد مثل همیشه با ترفندهای خاص خودش امید رو به خنده وادار كنه سپس رو كرد به سهیلا و گفت:من و امید میریم یه دور با ماشین بزنیم زود برمیگردیم...
و دیگه معطل نكرد به سمت درب حیاط رفت و از خونه خارج شدند.
به قدری اعصابم بهم ریخته بود كه بدون توجه به حضور سهیلا برگشتم تا از پله ها بالا برم.
سهیلا هم به آرامی پشت سرم از پله ها بالا اومد و وارد هال شدیم...میخواستم به سمت اتاقم برم كه صدای سهیلا رو از پشت سرم شنیدم:سیاوش؟
برگشتم و با نگاهی پرسشگرانه منتظر ادامه ی حرفش شدم.
با دست به سمت اتاق مامان اشاره كرد و با صدایی آهسته گفت:میدونم الان اعصابت بهم ریخته ولی بهتره با پزشك خانم صیفی تماس بگیری.
- چرا؟!!!
- خانم صیفی تمام سر و صداها رو شنیده...قبلشم كه از اومدن مهشید خانم كلی عصبانی شده بود...الان فشار خونش رو گرفتم دیدم وضع درستی نداره...بهتره كه...
دیگه منتظر نشدم ادامه ی صحبت سهیلا رو بشنوم با عجله به سمت اتاق مامان رفتم.
رنگش به شدت پریده بود...
دستگاه فشار رو برداشتم و این بار خودم فشارش رو كنترل كردم...سهیلا درست میگفت...فشار مامان بهم ریخته بود!!!
با عجله به سمت تلفن رفتم...
مامان با وجودی كه مشخص بود حال خوبی نداره اما سعی میكرد من رو به آرامش برسونه و دائم میگفت كه نگرانش نباشم و چیز مهمی نیست...
وقتی با دكترش تلفنی تماس گرفتم و شرایط مامان رو گفتم دكتر خواست كه سریع مامان رو به بیمارستان برسونم.
قبل هر كاری با مسعود تماس گرفتم و خواستم امید رو مدت بیشتری پیش خودش نگه داره چون من به همراه سهیلا باید مامان رو به بیمارستان میبردیم...مسعود هم به من گفت كه از بابت امید خیالم راحت باشه...
به سرعت با كمك سهیلا مامان رو در ماشین گذاشتم و به بیمارستان بردم.
پزشك معالج بعد از معاینات اولیه و لازم تشخیص داد كه بهتره مامان رو دو سه روزی در بخش سی.سی.یو بستری كنن تا حالش كمی بهتر از وضع كنونیش بشه...

sorna
11-20-2011, 05:34 PM
به سرعت با كمك سهیلا مامان رو در ماشین گذاشتم و به بیمارستان بردم.
پزشك معالج بعد از معاینات اولیه و لازم تشخیص داد كه بهتره مامان رو دو سه روزی در بخش سی.سی.یو بستری كنن تا حالش كمی بهتر از وضع كنونیش بشه...
با اجازه ی دكتر به همراه سهیلا دقایقی به اتاق مامان رفتیم.
مامان از اینكه در كنار تمام گرفتاریهام حالا مشكلی كه تهدیدش میكرد هم برای من مضاف بر دیگر مسائل شده خیلی ناراحت بود.
سعی كردم با كمی شوخی و خنده بهش اطمینان بدهم كه سلامتیش برای من از مهمترین موضوعات پیش رویم است و خواستم به جای اینكه به فكر این مسائل باشه سعی كنه برای بهبودیش همكاری كنه تا اگه واقعا" میخواد نگرانش نباشم هر چه زودتر با كسب سلامتیش بعد یكی دو روز دیگه اون رو به خونه برگردونم...
مامان قول داد كه به مشكلات من زیاد فكر نكنه گرچه میدونستم این قول فقط در حد یك حرفه چرا كه مامان ذاتا" مهربون بود و همیشه نگرانی های خاص خودش رو در مورد من و زندگیم همواره به دوش میكشید.
وقتی از بیمارستان اومدیم بیرون احساس میكردم نیمی از وجودم رو در بیمارستان جا گذاشتم...به شدت احساس تنهایی میكردم...با اینكه سهیلا كنارم بود اما فشار عصبی كه از چند ساعت پیش بهم وارد شده بود حسابی من رو بهم ریخته بود...
تمام طول مسیر تا منزل هیچ حرفی بین من و سهیلا مطرح نشد و در سكوتی آزار دهنده تا جلوی خونه رانندگی كردم.
وقتی جلوی درب رسیدم مسعود كنار ماشینش ایستاده و منتظر ما بود!
از ماشین كه پیاده شدم دیدم امید روی صندلی جلوی ماشین مسعود كه به خواب رفته.
مسعود از وضعیت مامان سوال كرد و وقتی شرایط رو بهش گفتم فقط شنیدم كه از روی عصبانیت بار دیگه چند فحش نثار مهشید كرد.
ماشینم رو به داخل حیاط بردم و بعد امید رو كه همچنان خواب بود از ماشین مسعود بیرون آوردم و در آغوش گرفتم...رو كردم به مسعود و گفتم:بیا بریم داخل...
نگاهی به ساعتش كرد و گفت:دو ساعت دیگه پرواز دارم برای مالزی وگرنه حتما" امشب می اومدم پیشت می موندم...
با تعجب گفتم:مالزی؟!!!
- آره...دارم یه شركت اونجا تاسیس میكنم كه یكی دو هفته ایی فكر كنم وقتم رو بگیره...امشب اومده بودم اینم بهت بگم كه نشد...
سرم رو به علامت تایید حرفهاش تكون دادم و بعد چون باید هر چه زودتر برمیگشت با من و سهیلا خداحافظی كرد و رفت.
امید رو به اتاقش بردم و روی تخت خوابوندمش...نگاهی به صورت معصوم و زیباش كردم...دوباره خم شدم و چندین بار صورتش رو بوسیدم و بعد از اتاق خارج شدم.
ناخودآگاه به سمت اتاق مامان رفتم...روی تختش نشستم...به داروهای روی میز كنار تخت نگاه كردم...به یك یك وسایل مامان كه توی اتاق بود خیره میشدم...
بالشتش...پتوش...ویلچر كنار اتاقش...

sorna
11-20-2011, 05:34 PM
احساس پسر بچه ی كوچكی بهم دست داده بود كه مادرش رو به بیمارستان بردن...به حضور مامان با وجود بیماریها و مشكلات جسمیش محتاج بودم...به محبتش...به نگاه گرمش...به دعاهای گاه و بیگاه هر لحظه اش...
احساس میكردم اگه بلایی سر مامان بیاد دیگه به معنای واقعی تنها میشم...
خدایا چرا مثل بچه ها شده بودم...چرا حس میكردم مشكلات هیچ وقت نمیخواد دست از سرم برداره...
از روی تخت بلند شدم و به اتاقم رفتم...به لبه ی میز آرایشی كه گوشه دیوار بود تكیه دادم.
درب اتاق رو نبسته بودم و همین باعث شد سهیلا با احتیاط كمی درب رو بیشتر باز كنه و وقتی دید به اون حالت ایستاده ام اومد داخل...كمی نگاهم كرد و گفت:سیاوش...اینقدر فكر و خیال نكن...نگران نباش...انشالله كه حال خانم صیفی هر چه زودتر خوب میشه و برمیگرده...
پاسخی ندادم و فقط به نقطه ایی خیره بودم.
توی مغزم دائم این سوالها تكرار میشد...اگه برنگرده خونه چی؟...اگه اتفاقی براش بیفته چی؟
سهیلا به طرفم اومد و با صدایی كه سعی داشت آرامش ذاتی خودش رو به من منتقل كنه گفت:سیاوش خدا رو شكر كه به موقع رسوندیش بیمارستان...مطمئن باش خطری تهدیدش نمیكنه...تو رو خدا اینجوری مستاصل و نگران نباش...
بی اختیار چشمهام پر اشك شده بود.
رفتم به سمت تخت و نشستم...سرم رو بین دو دست كه به روی زانوهام بود گرفتم و در حالیكه به پاهام كه روی زمین بود نگاه میكردم قطرات اشك از چمشهام سرازیر شد...میدیدم كه چطور اشكهام پشت سر هم از نوك بینیم به روی كف اتاق می افتاد!
صدایی از گلوم خارج نمیشد...فقط اشك می ریختم...به حال خودم..به حال زندگی مزخرفم...به حال امید...به حال مادرم كه در اثر فشارهای زندگی من حالا علاوه بر مشكل جسمی كه داشت قلبش هم تهدیدش كرده بود...
سهیلا كنارم روی تخت نشست.

sorna
11-20-2011, 05:34 PM
حركت محبت آمیز دستش رو كه سعی داشت شونه ی من رو نوازش كنه احساس میكردم و بعد شنیدم كه گفت:سیاوش چرا درست گریه نمیكنی؟...چرا سعی نمیكنی با یه گریه ی كامل خودت رو تخلیه كنی...گریه كن...با صدای بلند گریه كن...اینجوری توی خودت نریز...بگذار راحت بشی...اینجوری كه داری به خودت فشار میاری خیلی بدتره...میخوای اصلا" من از اتاقت برم بیرون درب اتاقتم میبندم فكر میكنم تنها باشی راحتتری...
از روی تخت بلند شد كه دستش رو گرفتم...
احساس میكردم به آغوش كسی نیاز دارم تا در پناه اون گریه كنم...نیاز داشتم به كسی...به یك نفر...به یك شخص حالا هر كی باشه...فقط اون شخص در اون لحظه من رو تنها نگذاره...نمیدونم چه حسی بود اما هر چی كه بود سهیلا كاملا" اون رو درك كرد...كنارم نشست و اجازه داد در آغوشش گریه ی مردانه ایی رو سر بدهم...
به نوازشش نیاز داشتم...سهیلا رو سخت در آغوش گرفته بودم و سهیلا هم در اوج پاكی و محبت سعی داشت با حرفهاش و نوازشهای بی نظیرش هر چه بهتر این امكان رو برای تخلیه ی روحی من فراهم كنه...
صبح كه بیدار شدم سهیلا هنوز خواب بود...
شب گذشته در اوج پاكی و بدون اینكه هیچ اتفاق بد و خاصی بین من و سهیلا افتاده باشه تا صبح اون رو در آغوش خودم گرفته بودم و هر دو به همون حالت به خواب رفته بودیم...
سرم سنگین بود...نگاهی به ساعت مچیم انداختم...با حركت من سهیلا هم بیدار و بلافاصله از روی تخت بلند شد!
نگاه شرمگین و متعجبش رو دیدم...مثل این بود كه خودشم باور نداشت شب گذشته رو در آغوش من بدون هیچ اتفاقی به صبح رسونده باشه...
كمی با نگرانی به سر و وضع خودش و اطراف اتاق نگاه كرد...وقتی دید هیچ چیز غیر عادی اتفاق نیفتاده در حالیكه احساس شرم به چشمهای زیباش جذابیت فوق العاده ایی بخشیده بود گفت:میرم صبحانه رو آماده كنم...
و بعد با عجله از اتاق بیرون رفت.
از روی تخت بلند شدم و در حالیكه هنوز لباسهای شب گذشته به تنم بود و احساس خستگی از تنم بیرون نرفته بود به سمت حمام رفتم تا دوش بگیرم و صورتم رو اصلاح كنم...وقتی زیر دوش ایستادم حس میكردم سر دردم كم كم داره به آرامش میرسه...
زمانیكه از حمام اومدم بیرون و لباسهام رو پوشیدم در حال گره زدن كراواتم جلوی آینه بودم كه درب اتاقم باز شد و امید با چهره ایی نگران داخل شد...به محض دیدن من گفت:بابا...مامان بزرگ كجاس؟
به طرفش برگشتم و در آغوش گرفتم و بوسیدمش و براش توضیح دادم:دیشب كمی ضربان قلب مامان بزرگ دچار مشكل شده بود برای همین سریع بردمش تا دكترها حالش رو زودتر خوب كنن...چند روز دیگه برمیگرده خونه...
امید با چشمهایی غمزده به من نگاه كرد و گفت: همه اش تقصیر توئه...تو اگه با مامان مهشید دعوا نمیكردی و توی حیاط سر و صدا نمیكردی و مامان مهشید اونقدر داد و فریاد نمیكرد الان مامان بزرگ حالش خوب بود...

sorna
11-20-2011, 05:34 PM
لحظاتی كوتاه به امید نگاه كردم و بعد سرم رو به علامت تایید گفته های امید تكان دادم و گفتم:تو درست میگی پسرم...اگه من عصبانی نمیشدم شاید مامان بزرگ اینجوری نمیشد...درست میگی من اشتباه كردم...حالا هم عذر میخوام...قول میدهم دیگه این وضعیت تكرار نشه...مطمئن باش مامان بزرگ هم حالش خوب میشه و به زودی میارمش دوباره خونه...حالا دیگه نگران نباش...باشه بابا؟
امید سرش رو روی شونه ی من گذاشت و با بغض گفت: بابا...به مامان مهشید بگو من اصلا" دیگه دوستش ندارم...بهش بگو دیگه اینجا نیاد...من اصلا" نمیخوام ببینمش...
روی سر و موهاش رو نوازش كردم و گفتم:باشه عزیزم...باشه...
درب اتاق باز شد و سهیلا به داخل اومد...با لبخند به امید نگاه كرد و گفت: ای شیطون...كلی من رو ترسوندی...رفتم توی اتاقت دیدم نیستی...فكر نكردی من چقدر میترسم اگه تو یكدفعه غیب بشی...
امید سرش رو از روی شونه ی من برداشت و با دیدن سهیلا مثل اینكه روحیه ی تازه ایی گرفته باشه با عشقی كودكانه به سمت سهیلا رفت و گفت:بیدار شدم اول رفتم اتاق مامان بزرگ دیدم نیست اومدم از بابا بپرسم كجاس...ترسوندمت سهیلا جون؟
در ضمنی كه گره كراواتم رو جلوی آینه مرتب میكردم دیدم كه سهیلا خم شد و امید رو از روی زمین بلند و بغل كرد و بوسید و گفت:آره...خیلی ترسیدم...گفتم امید خوشگل من كجا رفته منو تنها گذاشته...مگه یادت رفته من چقدر از بازی قایم موشك می ترسم؟
امید خندید و دست انداخت دور گردن سهیلا و بوسه ی محكمی از صورت سهیلا گرفت و گفت:ولی من این بازی رو خیلی دوست دارم...سهیلا جون قول بده امروز بعد از اینكه كارات تموم شد با هم بازی كنیم اما چون تو میترسی من قایم نمیشم...تو قایم شو من پیدات كنم...باشه؟
سهیلا در حالیكه لبخند زیبایی به لبهاش نشسته بود قول این بازی رو به امید داد و بعد رو كرد به من و در ضمنی كه متوجه بودم هنوز از اینكه شب گذشته با وجودی كه هیچ اتفاقی بین ما نیفتاده ولی شرم از این موضوع كه تا صبح در كنار من خوابیده در عمق نگاهش حس خاصی موج میزد خیلی سریع و كوتاه گفت صبحانه رو آماده كرده و بعد به همراه امید از اتاق خارج شدند.
نگاهی به خودم در آینه انداختم و با یادآوری شرم نگاه سهیلا ناخودآگاه لبخندی روی لبم نشست...چقدر از اینكه در هر شرایطی سعی نكرده بودم مسائل رو با هم قاطی كنم از درون احساس رضایت میكردم.
از اتاق كه خارج شدم به این فكر كردم بعد از صبحانه قبل از رفتن به شركت حتما" یكسر به بیمارستان برم و مامان رو هم ببینم.
وقتی وارد آشپزخانه شدم سهیلا و امید حسابی با هم سرگرم گفتگو و خوردن صبحانه بودند.
چند باری احساس كردم سهیلا مثل روزهای قبل نیست و سعی داره به نوعی از نگاه كردن به من فرار كنه و به همین خاطر خیلی بیشتر از روزهای قبل خودش رو با امید سرگرم كرده بود.
امید بعد از خوردن صبحانه با شعفی كودكانه از روی صندلی بلند شد و به حیاط رفت.
از پنجره دیدم كه مشغول بازی با دوچرخه اش شد.
سهیلا هم خودش رو مشغول شستن چند تكه ظرف كرد...
صبحانه رو كه خوردم از روی صندلی بلند شدم و كتم رو از پشت صندلی كناریم برداشتم و به تن كردم...وقتی سامسونتم رو برداشتم به سهیلا گفتم:خداحافظ.
بر عكس همیشه كه سهیلا موقع خداحافظی تا جلوی درب هال بدرقه ام میكرد متوجه شدم همچنان خودش رو مشغول شستن ظرفها كرده...بدون اینكه به من نگاه كنه پاسخ كوتاهی به خداحافظی من داد...

sorna
11-20-2011, 05:35 PM
میدونستم به علت شرایط ایجاد شده در شب گذشته كمی دچار سردرگمی شده...دلم نمیخواست به خاطر یك اتفاق ساده كه در اوج پاكی رخ داده بود اینجوری معذب شده باشه!
سامسونتم رو دوباره روی زمین گذاشتم و به طرفش رفتم.
پشت سرش در فاصله ایی خیلی كم ایستادم...عطر موهای مشكی و زیبا و بلندش كه مثل آبشار تا كمرش ریخته بود احساس لذت خاصی بهم میداد...
دست از شستن برداشت...فهمیده بود پشت سرش هستم...اما به سمت من برنگشت.
به آهستگی لبهام رو به گوشش نزدیك كردم و گفتم:خودت خوب میدونی كه دیشب هیچ اتفاق خاص و بدی بین ما نیفتاده...پس اینقدر خودت رو در عذاب نگذار...فقط من یه تشكر به تو بدهكارم...به خاطر اینكه دیشب با حضورت در كنارم نگذاشتی تنهایی بیشتر از این آزارم بده بی نهایت ممنونتم...
بعد شونه هاش رو گرفتم و به آهستگی سمت خودم برگردوندمش...دیدم تمام صورتش از اشك خیس شده

sorna
11-20-2011, 05:35 PM
بعد شونه هاش رو گرفتم و به آهستگی سمت خودم برگردوندمش...دیدم تمام صورتش از اشك خیس شده...با تعجب به صورت و چشمهای اشك آلودش نگاه كردم و گفتم:سهیلا؟!!!
بغضش بیشتر شكسته شد و گفت:دست خودم نیست...باور كن دست خودم نیست ولی از صبح كه بیدار شدم پاك اعصابم بهم ریخته...
- آخه چرا؟!!!...برای چی؟!!!
- دائم به این فكر میكنم كه اگه دیشب در اون شرایط واقعا" اتفاقی افتاده بود و بعد از مدتی می فهمیدم كه باید تركت كنم و هیچ تعلقی بهم نداری اون وقت باید چیكار میكردم؟...دست خودم نیست سیاوش...
سهیلا حق داشت دچار چنین اضطرابی بشه...هر چی باشه اون یه دختر پاك و معصوم بود كه در اوج محبت شب گذشته رو در كنار من گذرونده بود...اما من عمیقا" خوشحال بودم كه به پاكی و محبت اون خیانتی نكرده بودم و شب گذشته از شدت نیاز به فرار از تنهاییم بود كه اون رو فقط و فقط در آغوشم گرفته و در همون شرایط هم به خواب رفته بودم...
صورتش رو میون دستهام گرفتم و گفتم:متاسفم سهیلا...متاسفم كه این موضوع اینقدر آزارت داده...ولی تاسف بیشترم به خاطر اینه كه هنوز من رو نشناختی و چنین فكری در موردم كردی...من واقعا دوستت دارم ولی قضیه ی شب گذشته یك مسئله ی دیگه بود...یك نیاز روحی بود كه به تو پیدا كرده بودم و تو با حضورت بهم آرامش دادی...
دوباره در آغوشم گرفتمش...سپس در حالیكه گریه میكرد بی اراده او را بوسیدم...
برای لحظاتی احساس كردم امید پشت پنجره ی آشپزخانه است نگاهی به پنجره انداختم كه باعث شد سهیلا هم به پنجره نگاه كنه و بعد با اضطراب گفت:امید پشت پنجره بود؟
نگاه دقیق تری به پنجره و حیاط انداختم اما امید رو ندیدم و بعد گفتم:نه...برای یه لحظه حس كردم پشت پنجره بود اما مثل اینكه اشتباه كردم...
سپس به سمت سامسونتم رفتم و اون رو برداشتم و برای دومین بار با سهیلا خداحافظی كردم و به حیاط رفتم.
با نگاه حیاط رو در پی امید جستجو كردم...دیدم دوچرخه اش رو كنار باغچه گذاشته و خودش رو با بچه گربه ایی كه مدتی بود به حیاط رفت و آمد داشت سرگرم كرده.
گفتم:امید دست به اون گربه نزنی بابا...ممكنه مریض باشه دستتم آلوده بشه...
امید كه روی دو زانوش خم شده بود بلند شد و برای لحظاتی به من نگاه كرد و دوباره سوار دوچرخه اش شد و شروع كرد به بازی...
به سمت ماشین رفتم و در ضمنی كه سامسونتم رو داخل ماشین میگذاشتم گفتم:رفتی داخل خونه یادت باشه دستهات رو بشوری...
امید پاسخی به من نداد و فقط در حال بازی با دوچرخه اش بود.
گفتم:من دارم میرم بابا...كاری نداری؟چیزی نمیخوای موقع برگشتن برات بخرم؟
امید كه با سرعت عجیبی در حال بازی و ركاب زدن به دوچرخه اش بود گفت:نه...هیچی نمیخوام برو...خداحافظ.
سوار ماشین شدم و از حیاط خارج و به سمت شركت حركت كردم اما قبل از رسیدن به شركت سری به بیمارستان زدم و از مامان احوالپرسی كردم.
تا بعد از ظهر كه به خونه برگردم دوبار با منزل تماس گرفتم...برعكس همیشه كه امید پاسخ تلفنم رو میداد هر دفعه تلفن كردم سهیلا گوشی رو برداشت و وقتی سراغ امید رو میگرفتم میگفت كه امید یا توی حیاط داره بازی میكنه یا كارتون میبینه و اصلا در اون روز امید نیومد تا با من تلفنی صحبت كنه...!!! احساس كردم حسابی سرگرم شده و از شدت دلتنگیهاش برای من كاسته شده...

sorna
11-20-2011, 05:35 PM
بعد از ظهر وقتی از شركت به خونه برگشتم امید اصرار داشت كه ببرمش بیمارستان تا مامان رو ببینه!
چون ساعت ملاقات در اون موقع از بعد از ظهر تموم شده بود هر چی سعی كردم امید رو متوجه ی موضوع بكنم قانع نمیشد و به شدت اصرار میكرد طوریكه احساس كردم لجاجت كودكانه اش باعث اصرارش شده...!
خودم دراون روز ساعت ملاقات یكبار دیگه به دیدن مامان رفته بودم و مطمئن بودم حالش رو به بهبودی هست اما امید حالا میخواست مامان رو ببینه...بالاخره با اشاره ی سهیلا فهمیدم كه باید تسلیم خواسته ی امید بشم.
سهیلا هم خواست همراه ما بیاد ولی بهش یادآوری كردم كه الان ساعت ملاقات نیست در ثانی ملاقات بیماران بخش سی.سی.یو شرایط خاصی داره كه مسلما"خودش بهتر از من خبر داشت و به این وضع آگاه بود برای همین قرار شد سهیلا در منزل بمونه و من امید رو ببرم...
امید به دلیل اینكه تسلیم خواسته اش شده بودم و از طرفی شوق دیدن مامان رو داشت دیگه به سهیلا اصراری برای اومدن نكرد!
با امید به بیمارستان رفتم و با دادن مبلغی پول به چند نفری كه لازم بود از نگهبانی گرفته تا نظافتچی و ...بالاخره تونستم امید رو برای دقایقی به همراه خودم به بخش سی.سی. ی. ببرم تا مامان رو از نزدیك ببینه.
مامان هم از دیدن امید بی نهایت خوشحال شده بود...حدود20دقیقه ایی توی اتاق مامان بودیم و سپس با اومدن پزشك مخصوص جهت معاینه ی آخر شب مجبور به ترك و خداحافظی با مامان شدیم.
وقتی به خونه برگشتیم متوجه شدم در نبود ما سهیلا به حمام رفته بوده...
بلیز سفیدی كه آستینهای كوتاهی داشت به همراه یك شلوار كتان مشكی به تن كرده بود.
لباس بی نهایت برازنده اش بود...در قسمت یقه فقط سه دكمه داشت كه دو تای بالایی را باز گذاشته بود...موهای مشكی و زیباش كه به دورش ریخته بود از اون یك چهره ی رویایی تر از همیشه ساخته بود.
با لبخند نگاهی بهش كردم كه خودش متوجه نشد...امید خط نگاه من رو دنبال كرد و بعد رو به سهیلا گفت:سهیلا جون خیلی خوشگل شدی...از همیشه خوشگل تر...
و بعد رو كرد به من و گفت:مگه نه بابا؟
نگاهی به امید و سپس به سهیلا انداختم و با حركت سر حرف امید رو تایید كردم.
سهیلا به سمت امید رفت و اون رو بوسید سپس به همراه همدیگه به آشپزخانه رفتند.
من به اتاقم رفتم تا لباسم رو عوض كنم...وقتی وارد اتاق شدم از دقت امید خنده ام گرفته بود...امید با تمام كودكی كه داشت خیلی خوب نظر من رو در اون لحظات نسبت به سهیلا فهمیده و به زبون آورده بود...اما متوجه بودم كه امید وقتی این حرف رو میزد هیچ لبخند و یا شیطنت كودكانه ایی در نگاهش نبود!
دوباره از یادآوری این موضوع خنده ام گرفت...احساس كردم امید در دنیای كودكی خودش دوست نداره من به سهیلا توجهی داشته باشم چرا كه حس میكرد سهیلا با تمام محبتهایش فقط به اون تعلق داره...
لباسم رو عوض كردم...آبی هم به دست و صورتم زدم...وقتی به آینه نگاه كردم به یاد واكنش امید كه چند روز پیش دیده بودم افتادم...همون واكنشی كه از دیدن تمایل من نسبت به سهیلا از خودش بروز داده بود!!!
برای لحظاتی به آینه خیره شدم و به فكر فرو رفتم...
نكنه امید هنوز در هراس و وحشت از رابطه ی میان من و سهیلا باشه؟...امید صحنه هایی رو كه اصلا مناسبش نبوده از روابط مهشید با مردهای دیگه دیده...دیدن اون صحنه ها روی ذهن این بچه اثر ناخوشایندی گذاشته...نكنه امید بعدها بخواد برای هر نوع رابطه ی میان من و سهیلا...نه خدایا...دارم اشتباه میكنم...یعنی باید حواسم رو جمع كنم...اگه امید واقعا" با این مسئله مشكل داشته باشه حتما" باید فكری در این مورد بكنم...باید یه چاره ی درست و حسابی پیدا كنم...نه...نه...حتما" دارم اشتباه میكنم...این چه افكار مزخرفیه كه داره توی سرم دور میخوره...بسه دیگه...سیاوش بس كن...برای هر چیزی میخوای آسمون ریسمون كنی؟...اه...خدایا...
شیر آب رو بستم و با عصبانیت حوله رو برداشتم و صورتم رو خشك كردم و از دستشویی خارج و به آشپزخانه رفتم.

sorna
11-20-2011, 05:35 PM
سهیلا برای شام عدس پلو درست كرده بود كه یكی از غذاهای مورد علاقه ی امید بود چون روی عدس پلو شكر می ریخت و از این كار خیلی لذت میبرد و در حالیكه همیشه روی عدس پلوی داخل بشقابش حسابی شكر می پاشید با اشتهایی كامل غذایش رو میخورد.
اون شب سهیلا واقعا" زیباتر از همیشه شده بود...از نگاه كردن بهش لذت میبردم...از اینكه اینقدر با امید روابط خوبی برقرار كرده احساس آرامش میكردم...امید هم از اینكه سهیلا سر میز شام خیلی خوب به حرفهاش گوش میداد و در هر كاری اون رو همراهی میكرد لذت خاصی در رفتارش مشهود بود كه همین برای من یك دنیا ارزش داشت.
بعد از شام به هال رفتم...میخواستم كمی با دیدن اخبار و برنامه های تلویزیون خودم رو سرگرم كنم كه امید هم بعد از اینكه سهیلا كارهاش رو در آشپزخانه به اتمام رسونده بود به همراه هم در حالیكه ظرف میوه ایی در دست سهیلا و چند بشقاب پیش دستی هم در دست امید بود با هم به هال اومدن.
امید بازهم با لجبازی نگذاشت من به اخبار و برنامه های تلویزون نگاه كنم و خواست كه كارتون ببینه!
در ابتدا به امید گفتم برای دیدن كارتون می تونه به اتاق خودش بره و با سیستم اتاق خودش این كار رو بكنه اما وقتی اسم كانال مخصوص كارتون در ماهواره رو برد فهمیدم كمی لجبازی و خواست كودكانه اش است كه دوباره بهم آمیخته...هیچ وقت سعی نكرده بودم در مقابل اصرار ورزیهای امید ساز مخالف باشم و این بار هم طبق روال همیشه كوتاه اومدم و اجازه دادم در كنار من و سهیلا توی هال بشینه و كارتون مورد علاقه اش رو دنبال كنه...
زیبایی سهیلا هر لحظه برام خیره كننده تر میشد...هر بار كه نگاهش میكردم بیشتر به حقیقت این موضوع كه واقعا بهش علاقه مند شده ام پی میبردم.
سهیلا سرگرم پوست گرفتن و آماده كردن میوه برای امید بود و اصلا" متوجه نبود كه در اون شب بیشتر از هر وقت دیگه ایی نظر من رو نسبت به خودش جلب كرده...
از نگاه كردن بهش سیر نمیشدم و اون سرگرم كار خودش بود.
در همین موقع متوجه شدم امید به سمت من اومد و خواست كه روی پای من بشینه!!!
من هم با علاقه بهش اجازه ی این كار رو دادم و در آغوش گرفتمش...امید دائم با من در مورد شخصیتهای كارتون مورد علاقه اش صحبت میكرد و این در حالی بود كه من واقعا" اون شخصیتها رو نمی شناختم و اگر كمكهای یواشكی سهیلا نبود اصلا" نمی دونستم چه جوابی باید در پاسخ به امید میدادم!
اون شب امید برعكس شبهای دیگه اصلا" دلش نمیخواست بخوابه!
وقتی ساعت نزدیك یك نیمه شب شد كاملا" میشد فهمید كه دیگه به زور داره خودش رو بیدار نگه میداره واین موضوع باعث تعجب من شده بود ولی پخش كارتونهای پیاپی از اون كانال تنها دلیلی بود كه به نظر من سبب بیدار موندن امید تا اون ساعت شده بود...
بالاخره دقایقی از ساعت یك گذشته بود كه امید روی یكی از راحتیها به خواب رفت.
سهیلا كمی منتظر شد تا خواب امید عمیق تر بشه و بعد خواست اون رو به اتاقش ببره...بلند شدم و خودم امید رو بغل كردم و به اتاقش بردم.
وقتی از اتاق امید بیرون اومدم نگاهی به هال و بعد آشپزخانه انداختم...
سهیلا ظرفهای میوه رو به آشپزخانه برده بود و در حال شستشو و جمع آوری های آخر شب آشپزخانه بود...
دقایقی ایستادم و نگاهش كردم...اون متوجه ی حضور من در جلوی درب آشپزخانه نبود و به كارهاش می رسید...
احساس میكردم امشب نیز به حضورش نیاز دارم...اما این نیاز با نیاز شب گذشته خیلی فرق میكرد...!

sorna
11-20-2011, 05:36 PM
دلم نمیخواست عملی از من سر بزنه كه بعد منجر به شرمندگی و خیانت از سوی من محسوب بشه...اما اون شب شبی دیگه بود...
زیبایی تحسین برانگیز سهیلا...خواستهای درونی و نهفته ی من كه دیگه در شرایط قبل نبودن...وجود خودم كه یك مرد تنها محسوب میشدم...خانه ی ایی ساكت و خلوت...حضور سهیلا...و شاید هزاران وسوسه ی دیگه كه ناخودآگاه مثل تندبادی عظیم تمام وجودم رو گرفته بود باعث میشد هر لحظه نیازم به حضور داشتن سهیلا در كنار خودم با شدت بیشتری ابراز وجود داشته باشه!
ایستادن بیشتر از این صلاح نبود...از جلوی درب آشپزخانه رد شدم و به اتاقم رفتم.
جلوی پنجره ی مشرف به حیاط ایستادم...نور مهتاب كه روی آب استخر انعكاس خیره كننده ایی داشت گاه با وزش بادی ملایم تصاویر مبهمی از اسمان اون شب رو به نمایش میگذاشت...
دائم سعی داشتم به خودم نهیب بزنم و تلاش میكردم از فكر كردن به سهیلا در اون شب ذهنم رو خالی كنم...
صدای خوردن ضربات ملایمی به درب اتاق و بعد باز شدن اون باعث شد نگاهم رو از حیاط گرفته و به عقب برگردم.
سهیلا بود...روزنامه هایی كه هر شب قبل خواب مطالعه میكردم و گوشی موبایلم كه در هال روی میز گذاشته بودم رو به همراه لیوانی آب به اتاق آورده بود...اونها رو روی میز كوچك كنار تخت گذاشت.
به آرامی از پنجره فاصله گرفتم و گفتم:سهیلا هنوز به خاطر اتفاق دیشب ناراحتی؟
نگاه كوتاهی به من كرد و گفت:سعی كردم به اعصابم مسلط باشم...تو درست میگی شاید چون هنوز صد در صد نسبت بهت شناخت ندارم باعث شده اینقدر بهم بریزم...اما نمیخوام دیگه در موردش با هم صحبت كنیم...
خواست از اتاق خارج بشه كه بی اراده به سمت درب رفتم و اون رو بستم و پشت درب ایستادم...به نوعی راهش رو سد كردم...
ایستاد و متعجب نگاهم كرد.
به طرفش رفتم و یك دستش رو گرفتم...لحظاتی بعد با وجود ممانعتی كه در ابتدا سهیلا از خودش نشون داد اما بالاخره اون در آغوش گرفتم

sorna
11-20-2011, 05:36 PM
ساعتی بعد از اتفاقی كه افتاده بود برای لحظاتی نمی تونستم خودم رو تحمل كنم!!!
سرم به شدت درد میكرد و شنیدن صدای گریه و هق هق های آروم سهیلا كه در شرایط خیلی خاص حالا در آغوشم بود بیش از هر چیز دیگه آزارم میداد...
خدایا...این چه كاری بود كه من كردم؟...
خدایا من كه همیشه به خوددار بودنم در این قضایا افتخار میكردم چی شد یكدفعه همه چیز خراب شد؟
خدایا...حالا من با این گریه ها و این صدای هق هق چیكار كنم؟
خدایا این صدای گریه و هق هق كه به گوشم می رسه متعلق به دختری هست كه با تمام وجود و خلوص نیت پا به زندگی پرآشوب من گذاشته بود...قصدش فقط رسوندن من و زندگی من به آرامش بود...
چرا اینقدر پست شدم؟
چرا اینقدر حقیر و بی مقدار شدم؟
من الان سهیلا رو در آغوش دارم...این سر سهیلاست كه در سینه ام فرو رفته و صدای هق هق گریه های اونه كه به گوشم میرسه...خیسی اشكهاش رو به روی پوست بدنم احساس میكردم...تمام بدنش از شدت گریه می لرزید و با هق هق های پیاپی موسیقی دردناك عمل زشت من رو برایم سر داده بود!
تمام صورتش رو غرق بوسه كردم و دائم با هر جمله ایی سعی داشتم معذرت خواهی كنم...اما چه فایده؟...این سیاوش دیگه سیاوش سابق نبود...حالا یك مرد كثیف بودم كه بالهای فرشته ایی مثل سهیلا رو شكسته بودم...
خدایا...چرا؟!!!
میدونستم شرایط جسمانی خوبی در اون لحظه نداره...همانطور كه سعی داشتم دائم عذرخواهی كنم كه صد البته كاری بیهوده و مسخره بود ازش خواستم همون موقع به دكتر مراجعه كنیم اما سهیلا در حالیكه واقعا" شرایط خوبی نداشت با سر پاسخ منفی داد و همچنان گریه میكرد...
از روی تخت بلند شدم و ملحفه ایی روی سهیلا انداختم و بعد كه لباس مناسبی به تن كردم رفتم به اتاق مامان و قرص مسكن و آرام بخشی از بین داروهاش برداشتم و به اتاق خودم برگشتم.
كمك كردم سهیلا قرصها رو بخوره...
خدای من چقدر از وضعیت پیش اومده احساس شرم میكردم...
مثل این بود كه به پست ترین انسان روی زمین تبدیل شده بودم...
حتی از در و دیوار اتاق خجالت میكشیدم...این برای شخصیت من یك فاجعه بود!
تنها چیزی كه در اون لحظه به فكرم رسید این بود كه به سهیلا قول بدهم فردا صبح اون رو به یك دفتر خونه خواهم برد و عقدش خواهم كرد...
اما سهیلا جوابی نمیداد و فقط در آغوشم اشك می ریخت.
اون شب تا نزدیك ساعت4صبح سهیلا اشك ریخت و گریه كرد.
به شدت نگران وضع جسمانی او بودم اما به گفته ی خودش كم كم وضعش بهتر شد و بعد از ساعتها گریه در آغوشم به خواب رفت.
اما من تا صبح لحظه ایی نتونستم چشم بر هم بگذارم...به شدت از خودم متنفر و از عملی كه انجام داده بودم احساس شرم میكردم.
با تمام وجودم حس میكردم گناهی كه مرتكب شدم با هیچ چیز بخشیده نخواهد شد!

sorna
11-20-2011, 05:36 PM
خدایا وقتی مادر سهیلا از سفر برگرده چه پاسخی برای اون زن داشتم؟...چه توجیهی برای عمل زشت خودم می تونستم بیارم؟
وقتی آسمون كمی روشن شد به آهستگی از روی تخت بلند شدم.
سهیلا به دلیل دو نوبت قرصهای مسكنی كه خورده بود به خواب عمیقی رفته و با بلند شدن من از روی تخت بیدار نشد.
به حمام رفتم و خیلی سریع دوش گرفتم...وقتی از حمام بیرون اومدم سهیلا كه برام از همیشه زیباتر بود با چهره ایی معصوم و مژگانی كه هنوز از اشك خیس بودند و پلكهایی ورم كرده در خواب بود.
از اتاق خارج شدم و مثل انسانهای مسخ شده به حیاط رفتم.
برای دقایقی شروع كردم به قدم زدن...تصمیم قطعی خودم رو گرفته بودم و با توجه به اینكه سهیلا در گذشته هیچ وقت نسبت به من بی میلی نشون نداده بود مصمم بودم همان روز سهیلا رو به عقد دائم خودم دربیارم.
روی یكی از صندلیهای كنار استخر نشستم و برای لحظاتی چشمهام رو بستم...
چقدر از دست خودم عصبانی بودم...
چقدر از اتفاقی كه افتاده بود پیش خدا و سهیلا و خودم شرمنده بودم...
خدایا چرا به جای اینكه مشكلاتم حل بشه هر لحظه داره گره ی بزرگتری به زندگیم می افته؟
دقایق به سرعت سپری شده بود و وقتی به ساعتم نگاه كردم متوجه شدم حدود یك ساعتی هست كه در حیاط روی صندلی نشسته ام!
با بدنی خسته و افكاری خسته تر از جسمم كه تحملش برایم واقعا سخت شده بود از روی صندلی بلند شدم و به هال برگشتم.
از صدای آب فهمیدم سهیلا به حمام رفته...پشت درب حمام رفتم...نگرانش بودم...ضربات ملایمی به درب زدم و حالش رو پرسیدم...با صدایی غمزده گفت كه نگران نباشم و كمی بهتر شده...
به آشپزخانه رفتم و چایی دم كردم و میز صبحانه رو چیدم...
از دیدن دوباره ی چهره ی سهیلا اضطراب داشتم...نمیدونستم با چه برخوردی با من رو به رو خواهد شد...!
به قول مسعود من همه چیز رو به گند كشیده بودم...همه چیز!
سهیلا وقتی از حمام اومد بیرون چهره ی زیباش رنگ پریده بود و میلی به صبحانه نداشت.
متوجه بودم كه بغض راه گلوش رو گرفته...
خدایا در اون لحظه چقدر احساس بدی نسبت به خودم داشتم...
دیگه از نگاه محبت آمیز سهیلا خبری نبود...مثل این بود كه در دریایی از غم رها شده...
ولی من واقعا سهیلا رو دوست داشتم...حالا نه تنها دوستش داشتم كه احساس میكردم عاشقشم!
سهیلا به اتاق مامان رفت و این در حالی بود كه لحظاتی قبل بهش گفته بودم صبحانه رو آماده كردم اما با صدایی آهسته گفته بود اشتهایی به صبحانه نداره...
به اتاق مامان رفتم و متوجه شدم سهیلا ساك كوچكی كه لباسهاش رو در اون گذاشته و به اینجا آورده بود رو برداشته و حالا لباسهاش رو از داخل یكی از كشوهای اتاق مامان به آرامی جمع میكنه و در ساك میگذاره!!!
نه خدایا...این دیگه نه...امكان نداره بگذارم سهیلا من رو ترك كنه...اونهم با این وضع...
به طرفش رفتم و دست راستش رو گرفتم و گفتم:سهیلا!!!...داری چیكار میكنی؟!!!
بدون اینكه به من نگاه كنه گفت:نمیتونم بمونم...نمی تونم...
و بعد شروع كرد به گریه كردن...

sorna
11-20-2011, 05:36 PM
ساك رو از دست چپش گرفتم و روی زمین گذاشتم و گفتم:سهیلا خواهش میكنم...من خودم به اندازه ی كافی داغونم...خودم به اندازه ی كافی خجالت زده از همه چیز هستم...به خداوندی خدا نمیدونم حتی چی باید بگم تا تو رو آروم كنم...اما این كار رو نكن...این خونه ی لعنتی رو ترك نكن...سهیلا...من با تمام وجودم دوستت دارم...همین امروز می برم عقدت میكنم...سهیلا تو كه میگفتی دوستم داری...تو كه میگفتی میخوای به زندگیم آرامش بدهی...پس حالا این كار چیه؟...سهیلا میدونم كاری كه كردم از انسانیت و مردونگی فرسنگها فاصله داشته ولی سهیلا رفتن تو از این جهنمی كه داری توی اون من رو رها میكنی هیچ چیز رو درست نمیكنه...سهیلا اگه هنوزم دوستم داری بهم رحم كن...نگذار خرابتر از اینی كه هستم بشم...سهیلا خواهش میكنم...میدونم برای توجیه كار غلطی كه كردم هیچ بهونه ایی ندارم...هیچی...اما سهیلا اینجوری رهام نكن...
سهیلا اشك می ریخت و من اون رو در آغوش گرفته بودم و التماسش میكردم...میدونستم حق داره...میتونستم حدس بزنم اونهمه عشق و علاقه اش رو با كاری كه كرده بودم چطور به افتضاح كشیدم...اما دوستش داشتم...حس میكردم اگر در اون شرایط اجازه بدهم از خونه ام بره دیگه هیچی از من باقی نخواهد موند!
در همین لحظه امید جلوی درب اتاق مامان اومد و وقتی وضعیت رو در اون شرایط دید در حالیكه هنوز خواب آلود بود با نگرانی به سهیلا كه در آغوش من گریه میكرد نگاه كرد و گفت:سهیلا جون چرا لباسهات رو از كشوی مامان بزرگ بیرون آوردی؟!!...میخوای بری؟!!!
سهیلا سرش رو از آغوش من بیرون آورد و برگشت به امید كه حالا با نگرانی بیشتری وارد اتاق شده و به لباسهای بیرون كشیده شده از كشو و ساك كنار كمد بر روی زمین خیره بود نگاه كرد.
امید با دیدن چهره ی خیس از اشك سهیلا بلافاصله بغض كرد و برای لحظاتی كوتاه به من و سهیلا نگاه كرد و سپس با بغض گفت:چرا گریه میكنی؟!!!...سهیلا جون چرا گریه میكنی؟!!!...عمو مسعود دوباره اومده اینجا؟!!!
و بعد با نگرانی به اطراف اتاق نگاه كرد.
سهیلا به آرومی از من فاصله گرفت و روی تخت مامان نشست و امید رو در بغل گرفت و با صدای بلند تری شروع به گریه كرد...
خم شدم و ساك سهیلا رو برداشتم و لباسهایی كه در اون جای داده بود رو بیرون آوردم و دوباره در كشو گذاشتم...چند تكه لباسی هم كه روی زمین بود رو برداشتم و در كشو قرار دادم و كشو رو بستم.
دقایقی بعد گریه ی سهیلا آرومتر شده بود و با صدایی آروم در جواب امید كه دائم از او سوال میكرد و میخواست اونجا بمونه گفت:باشه عزیزم...باشه امیدجان...پیش تو می مونم...

sorna
11-20-2011, 05:37 PM
دلم میخواست دستها و صورت سهیلا رو غرق بوسه كنم...تمام وجود این دختر محبت بود اما من در جواب محبتها با او چه كرده بودم...!!!
بعد از خوردن صبحانه كه در بی میلی مطلق از طرف من و سهیلا و اشتهایی كامل از سوی امید بود به شركت تلفن كردم وگفتم اون روز به شركت نخواهم رفت و تمام قرار ملاقاتها رو كنسل كردم.
امید بعد از صبحانه طبق معمول از آشپزخانه خارج شد و خودش رو مشغول بازیهای كودكانه ی هر روزش كرد.
میدونستم حال سهیلا خوب نیست برای همین خواستم آماده بشه و اون رو به دكتر ببرم و بعد هم گفتم كه اگه مخالف نباشه تا قبل از ظهر به دفتر خونه ایی بریم تا مراتب قانونی و شرعی رو هم برای عقد اجرا كنیم.
با دكتر موافق بود چرا كه واقعا حالش مساعد نبود و این رو از رنگ پریده ی چهره اش كاملا" حس میكردم اما برای عقد مخالفت كرد و گفت باید تا برگشتن مادرش صبر كنیم.
همچنان شرمنده ی نگاههای معصومش بودم اما از صمیم قلب خوشحال شدم وقتی برای عقد مخالفت صد در صد نداشت و فقط خواست تا برگشت مادرش صبر كنیم...این یعنی هنوز سهیلا من رو دوست داشت و می تونست گناه و تقصیر وحشتناكی كه مرتكب شده بودم رو تحمل كنه...خدایا من چقدر به این دختر پاك مدیون میشدم؟
خدایا یعنی واقعا" لحظه ایی دلت به حالم سوخته كه این رحم رو به دل سهیلا انداختی؟...خدایا بازم شكرت...بازم شكرت!
ساعتی بعد به همراه سهیلا و امید از منزل خارج شدم.ابتدا سهیلا رو پیش یك متخصص زنان بردم و بعد از ویزیت دكتر كه گمان كرده بود سهیلا همسر من هست بهم اطمینان داد كه مشكل خاص و جدی نداره ولی به استراحت نیاز داره و مقداری هم دارو تجویز كرد كه بیشتر مسكن بود و اشاره كرد كه سهیلا كمی عصبی شده و اینهم با خوردن داروهای موقت اعصاب و آرام بخش حل شدنی است و جای نگرانی وجود نداره.
وقتی از مطب خارج شدیم طوریكه امید متوجه نشه چند بار دیگه از سهیلا عذرخواهی كردم...حرف دیگه ایی نمی تونستم بزنم...شاید گفتن عذرخواهی تنها بهانه ایی بود كه سكوت بین خودم و سهیلا رو بشكنم و برای لحظاتی هر قدر كوتاه نگاه زیبای چشمهاش رو به روی خودم احساس كنم...
وقتی به ماشین رسیدیم امید كه سوار ماشین شد به سمت سهیلا برگشتم...این بار عذرخواهی نكردم اما مثل اینكه نگاهم اونقدر شرمنده بود كه سهیلا لبخند كمرنگی به چهره ی رنگ پریده اش آورد و با صدای آروم گفت:سیاوش...دیگه عذرخواهی كافیه...
طرفش رفتم و بی اراده دست راستش رو گرفتم و بی توجه به اطرافم به سرعت دستش رو بوسیدم و در حالیكه چشمهام ناخودآگاه به اشك نشسته بود گفتم:سهیلا نوكرتم...به خدا قسم تا آخر عمر شرمنده ات هستم...اما قول میدم با تمام وجودم جبران میكنم...به جون امیدم قسم میخورم...
سپس به بیمارستانی كه مامان در اون بستری بود رفتیم.
سهیلا و امید در ماشین نشستن و چون ساعت ملاقات نبود فقط خودم به دیدن مامان رفتم.
از ****وایزر بخش حال مامان رو پرسیدم و گفت:خداروشكر وضعیت مادرتون رو به بهبودی است و فردا اون رو به پست منتقل میكنن و احتمالا"تا دو روز دیگه هم مرخص میشه...

sorna
11-20-2011, 05:37 PM
تشكر كردم و به اتاق مامان رفتم.
چهره اش كاملا" مشخص بود كه حالش بهتره و از دیدنم خیلی خوشحال شد...بهش گفتم كه تا دو روز دیگه حتما مرخص میشه...صورتش رو بوسیدم و بعد از دقایقی وقتی خواستم خداحافظی كنم حال سهیلا رو پرسید!
با پرسیدن حال سهیلا تمام وقایع شب گذشته بار دیگه مثل آواری روی ذهنم خراب شد...چهره ام یكباره درهم رفت...
مامان برای لحظاتی به صورتم خیره شد و بعد با تردید و نگرانی گفت:سیاوش...برای سهیلا اتفاقی افتاده؟!!!......

sorna
11-20-2011, 05:37 PM
مامان برای لحظاتی به صورتم خیره شد و بعد با تردید و نگرانی گفت:سیاوش...برای سهیلا اتفاقی افتاده؟!!!
در همین لحظه دكتر معالج مامان به همراه دو پرستار وارد اتاق شدن و با دیدن دكتر شروع كردم به سلام و احوال پرسی و به نوعی این عمل من فراری بود از دادن پاسخ به مامان...سپس بوسیدمش و فقط گفتم كه نگران هیچ چیز نباشه و خداحافظی كردم و از اتاق خارج شدم اما سنگینی نگاه مامان رو به روی خودم احساس كرده بودم!
وقتی به همراه سهیلا و امید به خونه برگشتم از سهیلا خواستم كه استراحت كنه و نگران ناهار و بقیه ی امور منزل نباشه....
امید به همراه چند اسباب بازی به اتاق مامان رفت چرا كه سهیلا روی تخت مامان خوابیده بود.
توی هال نشستم و به صدای حرفها و صحبتهای بچه گانه ی امید كه با سهیلا گرم صحبت بود گوش میكردم...
به علت بیخوابی همراه با سر دردم روی همون راحتی كه نشسته بودم سرم رو به پشت راحتی تكیه دادم و به خواب رفتم.
یك ساعتی از ظهر گذشته بود كه با صدای زنگ تلفن از خواب بیدار شدم.
از شركت تماس گرفته بودن و برای كاری در خصوص یكی از ملاقاتهام منشی شركت سوالاتی داشت كه پاسخ دادم.
وقتی تماس تلفن قطع شد سكوت عجیبی رو در خونه احساس كردم!
به سمت اتاق مامان رفتم و دیدم سهیلا روی تخت در حالیكه امید هم در آغوش اوست هر دو به خواب رفته اند...
لحظاتی ایستادم و به هر دوی اونها نگاه كردم...امید واقعا" سهیلا رو دوست داشت و به اون وابسته شده بود به طوریكه وقتی حس كرده بود اون كمی مریض احواله از شیطنتهای كودكانه اش دست برداشته بود و درحالیكه یكی از ماشینهاش رو در دست داشت روی تخت به آرامی در كنار سهیلا خوابیده بود!
به سمت تلفن برگشتم و با رستورانی تماس گرفتم و سفارش غذا برای ناهار دادم.
سپس به آشپزخانه رفتم و چند فنجان چای و ظرفهای صبحانه رو شستم...وقتی ناهار رو آوردن به آهستگی سهیلا و امید رو بیدار كردم و هر سه نفر در همون اتاق مامان ناهارمون رو خوردیم

sorna
11-20-2011, 05:37 PM
بعد از ظهر مسعود با من تماس گرفت و از اینكه كارهاش با موفقیت پیش می رفت بی نهایت احساس رضایت میكرد و منهم از موفقیتش خوشحال بودم و گفتم اگه كمكی لازم داره و یا نیاز به سرمایه ی بیشتری داره حاضرم تا هر مقدار كه لازم باشه در اختیارش بگذارم...
این كار همیشه ی من و مسعود بود و هر وقت نیازهایی برای شركت داشتیم حتما به هم كمك میكردیم اما مسعود طبق حرفهای خودش این بار نیاز به سرمایه ی اضافی نداشت ولی قول داد در صورت نیاز حتما من رو در جریان بگذاره.
بعداز ظهر در ساعت ملاقات همراه امید به دیدن مامان رفتم كه برخی از اقوام هم به عیادت آمده بودند و هر كدام دو نفر دو نفر به نوبت برای دیدن مامان به اتاقش می رفتند.
به علت حضور اقوام مجبور بودم تا آخر ساعت ملاقات در بیمارستان بمونم و چون امید رو بر خلاف قوانین بیمارستان همراه برده بودم از اینكه مجبور بودم تذكر تك تك پرستارها رو پاسخگو باشم كلافه شده بودم اما چاره ایی نبود و باید به احترام اقوام ساعت ملاقات رو با نقض قوانین بیمارستان و تمام نگاههای معنی دار و تذكرهای دیگران به پایان می رسوندم!
وقتی پس از پایان ساعت ملاقات با مامان خداحافظی كردم خوشبختانه دیگه سوالی در رابطه با سهیلا از من نپرسید.
زمانیكه به خونه برگشتیم غروب شده بود و امید اصرار داشت حالا كه در منزل هستم او و سهیلا رو به پارك ببرم...
در ابتدا به خاطر شرایط جسمی سهیلا مخالفت كردم و بعد حاضر شدم فقط امید رو به پارك ببرم...اما امید دست بردار نبود و به شدت لج میكرد!
سهیلا وقتی متوجه شد من كم كم كلافگی ام شدت میگیره به من گفت كه حالش بهتر شده و میتونه همراه من و امید به پارك بیاد.
میدونستم به خاطر امید داره این كار رو میكنه اما امید بچه بود و تحت هیچ شرایطی قانع به موندن سهیلا در منزل نمیشد!
تمام مدتی كه در پارك بودیم نگران وضعیت سهیلا بودم و دلم میخواست هر چه زودتر امید رضایت بده و به خونه برگردیم تا سهیلا باز هم استراحت میكرد...
سهیلا تمام ساعات رو با مظلومیت و مهربانی خاصی من و امید رو در پارك همراهی میكرد و هر بار كه به آرامی حالش رو می پرسیدم لبخند كمرنگ و زیبایی به لب می آورد و از من می خواست نگران او نباشم.
اون شب بعد از خوردن شام در یك رستوران وقتی به خونه برگشتیم ساعت از نیمه شب گذشته بود.
امید به قدری در پارك خودش رو خسته كرده بود كه هنگام برگشت روی صندلی عقب ماشین به خواب رفت.
وقتی امید رو به اتاقش بردم و روی تخت قرارش دادم سهیلا روی امید را با پتو پوشاند و بوسه ی مهربانی به صورت امید گذاشت.
از هر عملی كه انجام میداد لذت میبردم...كارهایی از او میدیدم كه هیچ وقت از مهشید كه مادر واقعی امید بود ندیده بودم!
وقتی كنار تخت امید ایستاد بی اختیار او را به خاطر تمام مهربانی ها و گذشت بی مانندش در آغوش گرفتم و بوسیدم...
برای لحظاتی بار دیگه بغض كرد اما با غلبه به خودش اجازه ی شكستن این بغض رو نداد!
اون شب دومین شب مشترك میان من و سهیلا شد...
چقدر این دختر سبب آرامش من شده بود...
احساس میكردم با داشتن سهیلا و ایمان به اینكه او متعلق به من است دیگر تمام مشكلاتم به پایان خواهد رسید...از بودن سهیلا در كنارم احساس لذت و آرامشی به من دست میداد كه سالها بود از درك این حس محروم بودم اما حالا با تمام قدرت این احساس رو درك میكردم

sorna
11-20-2011, 05:37 PM
دو روز بعد وقتی از شركت به خونه برگشتم سهیلا چهره اش گرفته و ناراحت بود!
متوجه بودم كه در آشپزخانه خودش رو مشغول كرده و سعی داره زیاد با من رو به رو نشه!
مامان رو به خونه آورده بودم اما هنوز هیچ چیز از رابطه ی خودم و سهیلا به او نگفته بودم...شیطنتهای امید نیز بار دیگه از سر گرفته شده بود.
حدس زدم كارهای خونه و مسئولیتهایی كه به دوشش ریخته كمی خسته و كلافه اش كرده!
به آشپزخانه رفتم و سعی كردم ببینم اگه كمكی از من ساخته است بهش كمك كنم اما در حینی كه مشغول جمع كردن ظرفهای شسته از جا ظرفی و قرار دادن اونها در كابینتها بود گفت:سیاوش میشه بری توی هال منم به كارهام برسم؟...اینجا كاری نیست كه تو انجام بدهی...
با تعجب نگاهش كردم و گفتم:سهیلا اتفاقی افتاده؟!!!
بلافاصله گفت:نه...هیچی...فقط تو برو توی هال و كمی استراحت كن.
- امید اذیتت كرده؟
- نه...طفلكی امید مگه غیر از بازی كار دیگه ایی بلده؟
- مامان و كارهاش خسته ات كرده؟
- نه سیاوش...هیچی نیست...برو توی هال منم الان كارهای اینجا رو تموم میكنم.
صورتش رو بوسیدم و خواستم زیاد خودش رو خسته نكنه...پاسخی بهم نداد اما مطمئن بودم از چیزی ناراحته ولی چون نخواست حرفی بزنه ترجیح دادم فعلا" راحتش بگذارم.
به هال برگشتم وروی یكی از راحتی ها نشستم...امید كه در حال بازی با چند ماشین بود ابتدا نگاهی به آشپزخانه انداخت و وقتی مطمئن شد سهیلا حواسش به ما نیست به بغل من اومد و گفت:بابا امروز سهیلا جون وقتی با مامانش تلفنی حرف زد خیلی عصبانی شد...بعدشم با مامانش خداحافظی نكرد و محكم گوشی تلفن رو قطع كرد...
امید رو بوسیدم و خواستم به بازیش ادامه بده و خودم دوباره به آشپزخانه برگشتم و درب رو بستم.
سهیلا برگشت و به من نگاه كرد.
گفتم:امروز با مامانت تلفنی صحبت كردی...درسته؟...امید همین الان بهم گفت...مثل اینكه با هم حرفتون شده...آره؟
سهیلا نفس عمیقی از روی عصبانیت و كلافگی كشید و بار دیگه خودش رو مشغول ادامه ی كارش كرد.
به طرفش رفتم و بازویش رو گرفتم و گفتم:سهیلا وقتی باهات حرف میزنم دوست دارم جوابم رو بدهی...من واقعا" از اینكه موضوعی تو رو ناراحت كنه فكرم مشغول میشه...اگه فكر میكنی من باید در جریان موضوع باشم خوشحال میشم برام تعریف كنی.
خواست دوباره مشغول بشه كه متوجه شد بازویش رو با جدیت گرفتم و منتظر پاسخش هستم!
نگاهم كرد...احساس كردم آماده ی بغض است!...گفتم:با مامانت در مورد چی صحبت كردی؟...در مورد خودمون؟

sorna
11-20-2011, 05:38 PM
نه...
- پس چی باعث شده موقع حرف زدن با مامانت عصبی بشی و حتی بدون خداحافظی گوشی رو روی مادرت كه راه دور رفته قطع كنی؟
- به مامان گفتم اسباب كشی كردم و شرایط رو براش گفتم كه چرا از اون خونه ی قبلی به خونه ایی كه تو در اختیارمون گذاشتی اثاثها رو منتقل كردم...اما عصبی شد و یكسری حرف زد كه باعث شد منم عصبی بشم...بعدشم گوشی رو قطع كردم...
- چی گفت؟
- سیاوش...تو رو خدا...ولم كن...بگذار مامان برگرده اون الان به حرفی میزنه دو روز دیگه نظرش برمیگرده...
- یعنی ترجیح میدهی من در جریان كامل موضوع قرار نگیرم؟
- چیز مهمی نیست.
- حرفی هم از خودمون بهش زدی؟
- نه...بهتره بگرده بعد در مورد خودم و تو باهاش صحبت میكنم...
- ممكنه مخالفت كنه؟
سهیلا كلافه شد اما با تمام كلافگی دستش رو به دور گردنم انداخت و من رو بوسید و گفت:سیاوش بگذار به كارهام برسم...خواهش میكنم برو از آشپزخونه بیرون...
جواب بوسه اش رو دادم كه در همین لحظه درب آشپزخانه باز شد و امید برای لحظاتی به من و سهیلا نگاه كرد و بعد بدون اینكه حرفی بزنه با خشم به هال برگشت!
از سهیلا فاصله گرفتم و خواستم به هال برگردم و با امید صحبت كنم كه سهیلا بازوی من رو گرفت و گفت:سیاوش...هیچی به امید نگو...صبر كن اگه خودش حرفی زد یا واكنشی نشون داد اون وقت باهاش صحبت كن...در غیر این صورت بگذار خودش كم كم با قضیه كنار بیاد...
كلافه و عصبی گفتم:ولی امید باید بفهمه وقتی دری بسته است باید موقع ورود درب بزنه...
سهیلا به آرومی گفت:سیاوش...امید فقط8سالشه...خودت میدونی روی چی حساس شده و چرا...بگذار این چیزها رو من بهش یاد بدهم...نه اینكه الان در این وضعیت بخوای با این حال عصبی بری و بهش یاد بدهی كه موقع وارد شدن به جایی كه درب بسته است حتما باید درب بزنه...خواهش میكنم سیاوش با این وضعیت هیچی بهش نگو...باشه؟
خواستم پاسخ سهیلا رو بدهم كه متوجه شدم امید با عصبانیت یكی از ماشینهاش رو محكم به سمت دیوار پرت كرد و به طرف اتاق مامان دوید.
صدای فریاد امید كه با گریه آمیخته شده بود و با مامان شروع به صحبت كرد رو شنیدم...!

sorna
11-20-2011, 05:38 PM
به همراه سهیلا به هال رفتم اما با شنیدن حرفهای امید هر دو قبل از ورود به اتاق همونجا توی هال بی حركت ایستادیم!
- مامان بزرگ من از بابام بدم میاد...بهش بگو از این خونه بره بیرون...من ازش بدم میاد...سهیلا جون قول داده بود شبها پیش من بخوابه اما الان چند شبه دیگه پیش من نمیخوابه میره پیش بابام...از بابام بدم میاد...بهش بگو حق نداره سهیلا جون رو ببوسه...من از بابام بدم میاد...بدم میاد...بدم میاد...امروز صبح خودم دیدم كه سهیلا جون از اتاق بابا اومد بیرون...اون شبها دیگه پیش من نیست...
احساس كردم تمام وجودم داغ شد...!!!
سهیلا چشمهاش از نگرانی و تعجب گشاد شده بود و یك دستش رو جلوی دهنش گرفته و خیره به درب اتاق مامان نگاه میكرد...
عرقی كه روی پیشونیم نشست رو به خوبی احساس كردم...
پس امید همه چیز رو متوجه شده بوده!!!
و این در حالی بود كه من و سهیلا فكر میكردیم اون شبها اصلا" متوجه ی موضوع نمیشه و وقتی من از سهیلا میخواستم اتاق امید رو ترك كنه گمان بر خواب عمیقش داشتیم!!!...اما حالا با شنیدن حرفهای امید هر دوی ما دچار بهت و ناباوری شده بودیم...
تعجب آمیخته به عصبانیت تمام وجود من رو به كلافگی كشیده بود...
مامان تا اون لحظه از واقعیت بین من و سهیلا بی خبر بود اما حالا با حرفهای امید مطمئن بودم كه دیگه كاملا به موضوع پی برده!...............

ادامه دارد...

پ.ن : مردمی كه میترسند؛افرادی هستند كه مستعد عشقی عظیم اند.ترس جنبه ی منفی عشق است و اگر عشق شكوفا نشود؛تبدیل به ترس میگردد.اگر عشق بارور شود؛ترس وجود ندارد.اگر تو عاشق كسی شوی؛ناگهان ترس نابود میشود.عشاق تنها افراد بی ترس هستند؛حتی مرگ هم مزاحم آنها نیست.تنها عاشقان قادرند در سكوت و بی ترسی شگفت انگیزی بمیرند.اما گاه اتفاق می افتد كه هر چقدر بیشتر عشق بورزی؛بیشتر احساس ترس میكنی.به همین خاطر است كه زنان از مردان ترسوترند؛چون آنها ظرفیت بیشتری برای عشق ورزی دارند.

sorna
11-20-2011, 05:38 PM
مامان تا اون لحظه از واقعیت بین من و سهیلا بی خبر بود اما حالا با حرفهای امید مطمئن بودم كه دیگه كاملا به موضوع پی برده!
خواستم وارد اتاق بشم كه سهیلا دستم رو گرفت!
برگشتم و نگاهش كردم...دستش رو از دستم جدا كردم و گفتم:تو همین جا باش!
به اتاق مامان وارد شدم.
امید با دیدن من به طرفم حمله ور شد و شروع كرد با مشت به پاهای من كوبیدن و دائم فریاد میكشید:دوستت ندارم...دیگه دوستت ندارم...
دستهای امید رو گرفتم و با صدای بلند گفتم:بس كن امید...بسه!!!
ولی امید به هیچ وجه ساكت نمیشد...
اون رو به بیرون ازاتاق بردم و به سهیلا گفتم كه امید رو به اتاقش ببره و پیش امید بمونه چرا كه میخواستم با مامان صحبت كنم.
امید با گریه خودش رو به آغوش سهیلا انداخت و سهیلا سریع اون رو در آغوش گرفت و همراه او به اتاق امید رفت و درب را بست.
به اتاق مامان برگشتم...به طرف تختش رفتم و روی صندلی كنار تختش نشستم.
هیچ حرفی نمیزد و فقط با نگاهی ناباورانه به من خیره شده بود.
توی ذهنم دنبال جملاتی برای شروع حرفهام میگشتم كه مامان گفت:سیاوش...همیشه حس میكردم سهیلا بهت علاقه مند شده اما فكرشم نمیكردم به این راحتی خودش رو در اختیارت بگذاره!!!...این دختره به چه قصدی اومده اینجا؟...هان؟!!!
از جایم بلند شدم و درب اتاق رو بستم و دوباره برگشتم و روی صندلی نشستم...متوجه شدم مامان تصوری غلط نسبت به حقیقت موضوع پیدا كرده...گفتم:صبر كن مامان...

sorna
11-20-2011, 05:38 PM
نه...تو صبر كن...ببین سیاوش تو وضع مالی خوبی داری اصلا" واقعیتش رو بخوای نه اینكه من مادرت باشم و دارم این حرف رو میزنم این رو همه میگن كه تو از هر نظر كاملا ایده عالی...فكر نكن كه چون زندگی اولت موفق نبوده و الانم یه پسر كوچولو داری دیگه نمی تونی زندگی خوبی داشته باشی...اما اینكه یه دختر به این راحتی بتونه با تو رابطه برقرار كنه خیلی جای بحث داره...مطمئن باش این دختر بعد از مدتی...
- مامان میگذاری برات توضیح بدهم یا هی میخوای...
- توضیح؟...چه توضیحی؟!!...ببین سیاوش تو نه بچه ایی نه بی تجربه...خودت باید بفهمی نمیشه به این جور دخترها كه خیلی راحت خودشون رو در اختیار مردی قرار میدهند اعتماد كرد...میفهمی منظورم چیه؟
- مامان داری اشتباه میكنی...سهیلا مقصر نبود...
با گفتن آخرین جمله ام مامان یكباره سكوت كرد و با بهت و ناباوری به من چشم دوخت و با صدایی آروم و متعجب گفت:سیاوش؟!!!...یعنی چی؟!!!...تو چه غلطی كردی؟!!!
حقیقتی كه بین من و سهیلا در نبود مامان اتفاق افتاده بود رو برای مامان تعریف كردم...
مامان وقتی حرفهام تموم شد رنگ صورتش از شدت ناراحتی پریده بود...برای لحظاتی سكوت كرد و بعد گفت:خدای من!!!...باورم نمیشه!!!...
- عین واقعیت بود...هر چی كه گفتم...خودمم خیلی از این وضع و اتفاق ناراحت بودم اما باور كن مامان قصد سواستفاده از سهیلا رو ندارم...الان فقط منتظرم مادرش از مكه برگرده تا سهیلا رو عقد كنم...
- سیاوش...از اون شب به بعد هم با سهیلا رابطه داشتی؟!!!
هیچ وقت یاد نگرفته بودم به مامان دروغ بگم...سكوت كردم و مامان كه سكوت من رو دید برافروخته تر شد و گفت:سیاوش به من نگاه كن ببینم...!
به چهره ی عصبی مامان چشم دوختم...میدونستم به شدت عصبی شده و تا حد زیادی داره به خودش فشار میاره تا صداش رو كنترل كنه...
لحظاتی چشمهاش رو بست و دوباره به من نگاه كرد و گفت:تو میگی اون شب شرایط خاصی برات پیش اومد...خیلی خوب توی شبای بعدش چی؟...برای دو شب بعدش چه بهونه ایی داری؟...سیاوش!!!...فكرشم نمیكردم پسری كه من بزرگ كردم تا این حد حیوون صفت باشه...سهیلا هنوز هیچ حرفی در مورد تو طبق گفته ی خودت به مادرش نگفته...تو هنوز اون رو عقد نكردی...پس دیگه چرا این دو شب...وای خدای من...سیاوش تو چی كار كردی؟...چقدر به داشتن پسر پاك و خودداری مثل تو به خودم افتخار میكردم...وای سیاوش...سیاوش تو تمام ذهنیات و افكارم رو نسبت به خودت خراب كردی...نه...این امكان نداره...پسری كه من تربیت كردم این نبوده...
از شنیدن حرفهای مامان هم عصبی شده بودم وهم شرمنده...رو كردم به مامان و گفتم:ولی مامان گفتم كه میخوام عقدش كنم...

sorna
11-20-2011, 05:39 PM
مامان به شدت عصبی شد و با صدای بلند گفت:خفه شو سیاوش...دیگه كافیه...تو از خودت خجالت نمیكشی؟...تو از خدای خودت شرم نمیكنی؟...به دختره دست درازی كردی با وقاحت شبهای بعدشم كارت رو ادامه دادی حالا هم توی چشم من نگاه میكنی میگی میخوای عقدش كنی؟...اونم الان نه وقتی مامانش برگرده...تو بیجا كردی تا عقدش نكردی بهش نزدیك بشی...تو غلط كردی كه تا عقدش نكردی وادارش میكنی هر شب خودش رو در اختیارت بگذاره...حیا كن سیاوش...پستی و بی شرمی تا چه حد؟
احساس میكردم حرفهای مامان مثل پتك به سرم كوبیده میشه...
مامان ادامه داد:دختره الان دیگه مجبوره...چی فكر كردی پیش خودت؟...هان؟...من دیگه چطوری میتونم توی چشم این دختر نگاه كنم؟...چطوری؟!!!
عصبانیت مامان شدت گرفته بود و این در حالی بود كه دكتر گفته بود اصلا" نباید عصبی بشه!
از روی صندلی بلند شدم و یكی از قرصهای مخصوص مامان كه باید زیر زبونش می گذاشت رو از جعبه خارج كردم و به طرفش رفتم اما با شدت دستم رو پس زد به طوریكه قرص از دستم پرت شد!
خودم هم عصبی شده بودم اما سعی كردم به اعصابم مسلط باشم...خم شدم صورتش رو ببوسم و در همون حال گفتم:مامان خواهش میكنم عصبی نشو...به خدا من...
در حالیكه خم شده بودم برای بوسیدن صورتش كشیده ی محكمی به صورتم زد و گفت:سیاوش برو از جلوی چشمم دور شو...
ایستادم و قرص دیگه ایی رو از جعبه خارج كردم و به طرفش گرفتم و گفتم:باشه...میرم...ولی قبلش این قرص رو بخور...
صورتش رو به سمت دیوار برگردوند و در حالیكه به گریه افتاده بود گفت:برو بیرون سیاوش...برو بیرون...تو سیاوشی كه من تربیت و بزرگش كردم نیستی...برو بیرون...
قرص رو روی میز كنار تخت گذاشتم و از اتاق بیرون رفتم.
برای لحظاتی در هال ایستادم و تكرار حرفهایی كه از مامان شنیده بودم در ذهنم كلافگی من رو هر لحظه بیشتر میكرد!
به طرف اتاق امید رفتم و درب رو باز كردم...دیدم سهیلا روی تخت نشسته و امید هنوز در آغوش اون داره گریه میكنه...
با عصبانیت گفتم:من دارم میرم بیرون...مامان عصبی شده...قرصشم نمیخوره...ببین میتونی راضیش كنی قرص رو بخوره...اگه حالش بدتر شد با موبایلم تماس بگیر.
برگشتم و از درب فاصله گرفتم...صدای سهیلا رو شنیدم كه گفت:سیاوش صبر كن...با این اعصاب خراب كجا داری میری؟
توجهی نكردم و سوئیچم رو به همراه گوشی موبایلم برداشتم و از خونه خارج شدم.
دقایقی بی هدف رانندگی كردم و بعد ماشین رو جلوی پاركی متوقف كردم و پیاده شدم.
شروع كردم به قدم زدن توی پارك و بعد روی یكی از نیمكتهای خالی نشستم.
خدایا چرا مامان نمی خواست به شرایط من فكر كنه؟...چرا دائم من رو آدم پست و بی شرم خطاب میكرد؟...چرا اصلا" نخواست یك در صد هم به موقعیت من و زندگی من حق بده كه با وجود اون اتفاق اما در پی اون آرامش دارم میگیرم؟...سهیلا خودش مطمئنه عقدش میكنم...هم من سهیلا رو دوست دارم هم اون من رو...با اینكه هیچ عقد قانونی بین ما انجام نگرفته اما من و سهیلا با تمام وجود خودمون رو متعلق به هم میدونیم...درسته شروع خیلی بدی رو آغاز كرده بودم اما قصد سواستفاده از سهیلا رو نداشتم...سهیلا هم به این قضیه ایمان داره...من و سهیلا بعد از برگشتن مادرش اون صیغه ی عقد مسخره كه بینمون جاری هم بشه روابطمون همین خواهد بود...چرا مامان نخواست لحظه ایی هم به من و زجرها و كمبودهایی كه چندین سال گریبانگیرم بوده فكر كنه؟...من نه پستم نه بی شرف...منم یك انسانم یك مرد هستم مثل تمام مردهای دنیا...خدایا چرا باید مامان فقط به خاطر جاری نشدن چند كلمه و جمله ی عربی بین من و سهیلا در حالیكه هیچ سو نیتی هم در كار نیست اینطوری من رو بی شرم و پست بدونه؟...خدایا خسته شدم...چرا خوشیهای من اینقدر كوتاه و غصه هام باید اینقدر عمیق باشه؟...چرا؟
یك ساعتی با افكاری خراب روی همون نیمكت نشسته بودم كه صدای زنگ موبایلم به گوشم خورد.

sorna
11-20-2011, 05:39 PM
نگاهی به گوشی انداختم...فهمیدم از خونه تماس گرفتن...به محض اینكه جواب دادم فهمیدم حال مامان دوباره خراب شده و سهیلا میگفت به اورژانس زنگ زده و میخواست منم هر چه سریعتر خودم رو به خونه برسونم.
با عجله از پارك خارج شدم و به سرعت سمت خونه حركت كردم.
وقتی جلوی درب رسیدم و از ماشین پیاده شدم دیدم مامان رو دارن به داخل ماشین منتقل میكنن...
سهیلا مانتو و روسری پوشیده بود و امید هم همراهش بود فهمیدم می خواد همراه مامان به بیمارستان بره كه با رسیدن من خیالش كمی راحت شد.
از سهیلا خواستم به همراه امید در خونه بمونه و خودم با ماشین پشت سر ماشین اورژانس حركت كردم.
قبل از حركت فهمیدم دكتر اورژانس قصد داره مامان رو به بیمارستان طرف قرار داد خودشون ببره اما وقتی جدیت من رو دید كه میخواستم مامان به بیمارستانی كه قبلا" در اونجا بوده و دكترش هم همونجاست منتقل بشه در ابتدا به شدت مخالفت كرد ولی وقتی مبلغ پول زیادی رو كه همه تراول بود كف دستش گذاشتم درست مثل این بود كه از ابتدا هیچ قانون و قرار دادی در كار نبوده و به سرعت قبول كرد تا مامان رو به همون بیمارستانی كه مد نظر من بود انتقال دهد!!!
وقتی به بیمارستان مذكور رسیدیم تا كارهای مقدماتی و بستری مجدد مامان انجام بگیره و با تماس من دكتر معالجش خودش رو به بیمارستان برسونه و معاینات لازم انجام بشه ساعت نزدیك دو نیمه شب شده بود...!
مامان سكته كرده بود!!!
سریعا" اون رو به بخش مراقبتهای ویژه سی. سی. یو منتقل و با رسیدگی به موقع و حضور دكتر معالجش مامان رو از شرایط بحرانی خارج كردند...
یك بار بیشتر در كنار مامان نرفتم چون میدونستم با دیدن و حضور من بیشتر عصبی میشه اما تا وقتی دكتر كاملا" خیالم رو راحت نكرد بیمارستان رو ترك نكردم.
وقتی به خونه برگشتم خستگی و كلافگی واقعا" من رو به زانو درآورده بود!
امید در اتاقش خواب بود.
سهیلا همچنان بیدار و به انتظار من در هال نشسته بود.
وقتی وارد هال شدم با نگرانی بلند شد و بلافاصله حال مامان رو پرسید.
شرایط مامان رو برایش توضیح دادم...سپس به آشپزخانه رفتم و لیوان برداشتم و كمی آب خوردم.
سهیلا با چهره ایی غمزده به دیوار آشپزخانه تكیه داده و به من نگاه میكرد.

sorna
11-20-2011, 05:39 PM
لیوان آب رو روی كابینت گذاشتم و به طرفش رفتم و گفتم:تو رو خدا تو دیگه این قیافه رو به خودت نگیر...سهیلا مامان از دست من عصبی شد...حقم داره...اتفاقی كه بین من و تو افتاده همه اش به خاطر بی اراده بودن من و مظلومیت تو بوده...اما ادامه ی رابطه كه از روی عشق و علاقه ام به تو بوده برای مامان هضمش سخت بود...چون معتقده قبل از هر كار دیگه ایی اول باید عقدت میكردم...من نمیدونم این چند جمله ایی كه اینها اینقدر روی اون تاكید دارن چی رو ثابت میكنه؟...پایبندی به اصول اخلاق رو؟...در اینكه من تو رو عقد میكنم هیچ شكی نیست ولی میخوام بدونم مگه مهشید عقد شده ی من نبوده؟...مگه زن رسمی من نبود؟...پس اینهمه فضاحت كه به بار آورد از كجا نشات میگرفت؟...چرا اصول و ضوابط اخلاقی برای اون بعد عقد معنی نداشته؟...نمی فهمم چرا مادر من به جای اینكه اینهمه عصبی بشه و اینجوری سر خودش بلا بیاره نخواست یه ذره به من و موقعیت من فكر كنه؟...به زندگی نكبتی من هم فكر كنه؟...به كمبودهایی كه چندین و چند سال باهاش دست و پنجه نرم كردم هم فكر كنه؟...چرا نخواست یه ذره به آرامشی كه من طی این دو سه روز با تمام وجودم حسش كردم هم فكر كنه؟...چرا؟!!!...حالا اینم از تو كه اینجوری غم داره از سر و صورتت میباره و به دیوار تكیه دادی...یكی این وسط به من بگه گناه من بدبخت چیه؟...چرا باید اینهمه مشكل و بدبختی و كمبود رو به دوش بكشم؟...به چه گناهی باید اینقدر تقاص پس بدهم؟...سهیلا به همون خدایی كه بالا سرم هست قسم كه در این دو سه شب گذشته اونقدر از وجودت در كنارم احساس آرامش كردم كه فكر میكردم همه ی بدبختیهام تموم شده...اما مثل اینكه هنوزم...
سهیلا به طرفم اومد و با عشق و محبت دستانش رو در بین دو طرف صورتم گذاشت و گفت:سیاوش...غصه ی الان من از اینه كه تو ناراحتی...سیاوش به خدا بیشتر از قبل دوستت دارم...اینجوری حرف نزن...
عشق و محبتی كه سهیلا نثارم میكرد تنها تسكین روح خسته ی من بود...سهیلا عشق و محبت رو به ذره ذره ی وجود خسته ی من منتقل میكرد و من با تمام وجودم عشق اون رو درك میكردم و لذت میبردم

sorna
11-20-2011, 05:39 PM
دو روز از بستری شدن مامان گذشت و در طی این دو روز بارها به ملاقات مامان رفتم اما نگاه سرد و عصبی مامان نسبت به من تغییر نكرده بود!...منم نمیخواستم با دادن توضیح و یا گفتن حرف اضافه ایی بار دیگه شرایطش رو بحرانی كنم بنابراین با سكوت دقایقی كه به ملاقاتش می رفتم سپری میشد.
بعد از ظهر روز دوم مسعود از سفر برگشت و به محض ورودش به ایران با من تماس گرفت.
وقتی حال مامان رو پرسید بهش گفتم كه مامان دچار سكته قلبی شده و در بیمارستان(؟)بستری است...مسعود خیلی ناراحت شد و بعد كه تماس ما قطع شد به من نگفت كه از فرودگاه قصد داره كه مستقیم به بیمارستان بره و مامان رو ببینه...!!!

sorna
11-20-2011, 05:40 PM
بعد از ظهر روز دوم مسعود از سفر برگشت و به محض ورودش به ایران با من تماس گرفت.
وقتی حال مامان رو پرسید بهش گفتم كه مامان دچار سكته قلبی شده و در بیمارستان(؟)بستری است...مسعود خیلی ناراحت شد و بعد كه تماس ما قطع شد به من نگفت كه از فرودگاه قصد داره كه مستقیم به بیمارستان بره و مامان رو ببینه...!!!
دو ساعتی مشغول كارم شده بودم و رسیدگی به دارایی شركت و قرار دادهای پیشنهادی باعث شد برای ساعتی از همه ی وقایع اخیر دور باشم.
سرم روی ورقه های مربوط به قوانین و ضوابط بود و داشتم برخی از بندهای اون رو نگاه میكردم كه درب اتاقم باز شد و منشی شركت در حالیكه امید در كنارش بود وارد اتاق شدند!!!

از حضور امید در اون وقت روز توی شركت بی نهایت تعجب كردم!
خودكاری كه دستم بود رو روی ورقه ها گذاشتم و از روی صندلی بلند شدم و به طرف امید كه چهره ایی اخم آلود و عصبی كودكانه اش در این چند روز به روی من لحظه ایی او را رها نكرده بود رفتم و رو به خانم افشار كردم و گفتم:امید با كی اومده؟!!!!
خانم افشار نگاهی به امید كرد و بعد رو به من گفت:ولله نمیدونم...بدو بدو از پله ها اومد بالا چیزی هم به من نگفت...یعنی منم چیزی سوال نكردم...ولی اینطور كه معلومه كسی همراهش نیست شایدم احتمالا كسی كه آوردش هنوز بالا نیومده...
از خانم افشار تشكر كردم و به سمت درب سالن رفتم و از همانجا نگاهی به پایین پله ها انداختم...كسی در پله ها نبود!!!
دوباره به اتاقم برگشتم و از خانم افشار خواستم برای امید شیركاكائو بیاره.
خانم افشار كه اتاق رو ترك كرد درب رو بستم و به سمت امید رفتم...میخواستم مثل همیشه بغلش بگیرم كه دیدم چند قدم به عقب رفت و بدون هیچ حرفی با اخمی در چهره روی یكی از مبلها نشست!
رو به رویش نشستم و گفتم:امید جان با كی اومدی؟...با سهیلا جون؟
امید سرش رو به علامت پاسخ منفی به بالا حركت داد و بعد پاهای كوچكش رو كه به زمین نمی رسید در هوا با حركات منظم به بازی گرفت و خم و راستشون كرد...
منتظر شدم خودش بگه با كی به شركت اومده اما امید اصلا" به من نگاه نمیكرد!
بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم به امید اینكه سهیلا هر كجا بوده حالا باید در سالن باشه اما كسی در سالن نبود به جز چند نفر از كاركنان شركت كه در پی كارهاشون از اتاقی به اتاق دیگر در رفت و آمد بودن!
خانم افشار با لیوان شیركاكائو از اتاق ته سالن خارج شد.
به طرفش رفتم و لیوان رو از توی سینی برداشتم و گفتم:كسی نیومد بالا؟
او به اطراف سالن نگاهی انداخت و گفت:نه...فكر نمیكنم...كسی نیست...یعنی این بچه تنهایی اومده؟!!!
- امكان نداره...مگه یه ذره راهه كه بتونه خودش بیاد!!!

sorna
11-20-2011, 05:40 PM
به سمت اتاقم برگشتم و داخل شدم...دوباره درب رو بستم و لیوان شیركاكائو رو روی میز شیشه ایی وسط اتاق گذاشتم و رو به امید گفتم:امید با كی اومدی؟
- با عمو مسعود و سهیلا جون.
- خوب پس خودشون چرا با تو نیومدن بالا؟
- عمو مسعود اومد خونه به من گفت میخواد سهیلا جون رو ببره ملاقات مامان بزرگ...گفتم منم میام گفت باید با بابات باشی تا اجازه بدهند مامان بزرگ رو ببینی...بعدش جلوی شركت من رو از ماشین پیاده كرد تا بالای پله ها هم یه ذره اومد ولی بعدش خودش دیگه نیومد تو رو ببینه گفت دیرش میشه...الانم من اومدم تا با شما بریم مامان بزرگ رو ببینیم دیگه...
تا ساعت ملاقات عمومی چندین ساعت باقی بود!!!!
حضور مسعود در خونه ی من و بعد به بهانه ی ملاقات مامان با سهیلا و امید از منزل خارج شدنش و رسوندن امید به شركت همه و همه حكایت از مسئله ایی دیگه داشت!
از روی مبلی كه نشسته بودم بلند شدم و شماره ی موبایل مسعود رو گرفتم...هر چی منتظر شدم پاسخی نداد!
دوباره كلافه شده بودم...
خدایا مسعود كه با خودش كنار اومده بود...پس حالا دوباره این حركتش یعنی چی؟!!!
رو كردم به امید و گفتم:عمو مسعود حرف دیگه ایی نزد؟
امید كه در حال خوردن شیركاكائوش بود با ابرو اشاره كرد یعنی نه...
- سهیلا چی؟...اون چیزی بهت نگفت؟
- چرا گفت...گفت بهت بگم برای شام توی آرام پز مرغ گذاشته رسیدی خونه فقط زیر برنج رو روشن كنی تا بعد نیم ساعت...
با حركت دستم به امید حالی كردم كه دیگه حرفش رو ادامه نده...
از پیغام سهیلا فهمیدم شب برای شام خونه نیست!!!
یعنی مسعود دوباره سهیلا رو به زور از خونه كشیده بیرون؟!!!...ولی اگه برخوردی بین اون و سهیلا صورت گرفته بود حتما امید به من میگفت...
دوباره شماره ی همراه مسعود رو گرفتم و بعد از چند بوق گوشی رو جواب داد:بگو سیاوش...
صداش گرفته و عصبی بود!
برای اینكه امید متوجه حرفهای من و مسعود نشه از اتاق بیرون رفتم و وارد اتاق جلسه شدم و درب رو بستم و گفتم:مسعود؟...دوباره چه مرگت شده؟...سهیلا رو كجا برداشتی رفتی؟

sorna
11-21-2011, 12:28 AM
مسعود مكثی كرد و گفت:الان پشت فرمونم نمیتونم صحبت كنم...میام پیشت...
صدای سهیلا رو شنیدم كه گفت:مسعود گوشی رو بده من باهاش حرف بزنم...
و بعد صدای مسعود رو شنیدم كه گفت:لازم نكرده...
سپس تماس قطع شد!
درب اتاق جلسه باز شد و امید سرش رو از لای درب به داخل آورد و گفت:پس چرا نمیای بریم پیش مامان بزرگ؟
برگشتم و به امید نگاه كردم و گفتم:هنوز وقتش نشده...
عصبی و كلافه شده بودم...معنی كار مسعود رو نمی فهمیدم!
امید به داخل اتاق اومد و گفت:ولی عمو مسعود و سهیلا جون رفتن اونجا...بیا بریم دیگه...
روی زانو خم شدم و به صورت امید نگاه كردم و گفتم:عمومسعود با سهیلا جون پیش مامان بزرگ نرفتن...
امید بلافاصله بغض كرد و گفت:یعنی عمومسعود به من دروغ گفت؟...دوباره سهیلا جون رو برد؟
به چشمهای خیس از اشك امید نگاه كردم و سرش رو در سینه ام گرفتم و گفتم:گریه نكن عزیزم...نه فكر نمیكنم عمومسعود این كارو كرده باشه...
برای لحظاتی از اینكه با كوته فكری حقیقت ماجرا رو به امید گفته بودم به شدت از دست خودم عصبی شدم بنابراین گفتم:شایدم من اشتباه میكنم...صبر كن یه بار دیگه با عمومسعود تماس بگیرم...اگه بیمارستان رفته بودن قول میدهم همین الان ببرمت پیش مامان بزرگ بعدشم با سهیلا جون برگردی خونه...چطوره خوبه؟
امید كمی از من فاصله گرفت و گفت:اگه سهیلا جون دیگه نخواد خونمون بیاد چی؟...همه اش تقصیر توئه...تو اذیتش كردی...میدونم اذیتش كردی...سهیلا جون اگه دلش نمیخواست بره ناراحت میشد مثل اون دفعه كه گریه كرد ولی اصلا ایندفعه ناراحت نبود اصلا گریه نكرد...عمومسعود اصلا داد نكشید سهیلا جون رو كتك هم نزد...پس معلومه تو اذیتش كردی اونم دیگه با عمومسعود رفت...
و بعد شروع كرد به گریه!
به طرفش رفتم و با اینكه در ابتدا خواست از من دور بشه اما در آغوش گرفتمش و گفتم:امید جان من هیچ وقت سهیلا رو اذیت نكردم و نمی كنم...منم مثل تو كه دوستش داری اون رو دوست دارم...باور كن پسرم...من هیچ وقت اذیتش نمیكنم...مطمئن باش عمومسعود اگرم سهیلا رو برده باشه خودشم برمیگردونش...حالا گریه نكن...بهت قول میدهم سهیلا جون برمیگرده...

sorna
11-21-2011, 12:28 AM
امید به شدت گریه میكرد و من واقعا نمیدونستم مسعود چرا سهیلا رو از خونه بیرون برده!!!...شایدم تمام تصورات من غلط بوده...شاید اصلا مسئله ی مهمی نبوده و مسعود برای كار خاصی سهیلا رو از خونه خارج كرده...آره حتما هم همین طوره...سهیلا برمیگرده...حتما هم برمیگرده...خدایا...دیگه دارم دیوونه میشم...
اون روز تا ساعت ملاقات كلی امید با بهونه گیری و شیطنت اعصاب من رو بهم ریخته بود تا جاییكه اگر كمكهای خانم افشار برای سرگرم كردن امید نبود شاید كلافگی و بهم ریختگی اعصابم باعث میشد برخورد تندی با امید داشته باشم!
هر چی منتظر مسعود شدم به شركت نیومد!
با گوشی همراهش هم تماس میگرفتم پاسخی نمیداد!
به شركتش هم كه زنگ زدم گفتن اصلا به شركت نرفته!
نزدیك ساعت ملاقات به همراه امید رفتم بیمارستان...عده ایی از اقوام دور و نزدیك كه از سكته ی مامان خبردار شده بودن بار دیگه به ملاقات اومده بودند و من مجبور بودم تا پایان ساعت ملاقات در بیمارستان باشم.
نگرانی وضعیت مامان و برخورد سردش با من و از طرفی بی خبری از سهیلا و ندونستن دلیل كاری كه مسعود كرده حسابی افكارم رو مشغول كرده بود!
دقایق پایان ملاقات دخترعموی مامان از من خواست كه اجازه بدهم امید رو با خودش به منزلشون ببره چرا كه بچه ها و نوه هاش شب منزل او بودن و از اونجایی كه امید با یكی از نوه های او ارتباط نسبتا" خوبی داشت خود امید هم اصرار میكرد كه همراه او بره.
دختر عموی مامان وقتی فهمید سهیلا هم در منزل نیست به اصرارش برای بردن امید شدت بخشید و منهم كه واقعا چاره ایی نداشتم بعد كلی سفارش لازم به امید با رفتنش به منزل اونها موافقت كردم.
بعد از اینكه ملاقات كننده های مامان رفتند چند دقیقه ایی بیشتر پیش مامان موندم...
بعد از سكوتی طولانی در حالیكه اصلا به من نگاه نمیكرد گفت:از مسعود خواستم سهیلا رو از خونه ببره بیرون...تا وقتی مادرش از سفر برگرده.
متعجب به مامان نگاه كردم و گفتم:شما مسعود رو كی دیدی؟!!!
- یك ساعتی از ظهر گذشته بود اومد اینجا.

sorna
11-21-2011, 12:29 AM
ظهر؟!!!
- آره...میگفت تازه برگشته و مستقیم از فرودگاه اومده بود اینجا.
- شما هم همون موقع كه دیدیش همه چیزو بهش گفتی؟!!!
- آره...چیه حتما میخواستی با نبودن من توی خونه و تنها موندنت با اون دختر بازم به...
- مامان!!!...مگه من بچه كوچولوام یا پسر نوجونم كه این رفتارو كردی؟...این بچه بازی چیه؟...برای چی به مسعود گفتی؟!!!
- سیاوش برو از اتاقم بیرون...برو بیرون تا دوباره اعصابم رو بهم نریختی...برو
با عصبانیت از روی صندلی بلند شدم و گفتم:متاسفم كه شما ذره ایی به موقعیت من فكر نمیكنی و فقط در پی یكسری افكار پوچ مذهبی داری میچرخی...مامان من كه به شما گفته بودم قصد سو استفاده از سهیلا رو ندارم...
- سواستفاده یعنی چی؟...ارتباط نامشروع با اون دختر اگه اسمش سواستفاده نیست پس چیه؟...اگه خیلی راست میگی خوب صبر كن تا مادرش برگرده...باید صبر كنی...چیه نكنه دیگه نمیتونی؟
- مامان با من اینجوری حرف نزن...امید رو چیكارش كنم؟...هان؟...مامان چرا اینقدر یكطرفه داری به قضیه نگاه میكنی؟
- خدا بزرگه.
- خدا بزرگه؟!!!...كو؟...پس چرا من نمیبینم؟...همه اش مشكل...همه اش گره پشت گره...این خدای بزرگ شما مثل اینكه فقط برای شما بزرگی كرده...
- خفه شو سیاوش...برو بیرون...
با عصبانیت از اتاق خارج شدم و به سمت درب خروجی بیمارستان حركت كردم...در همین لحظه پیامكی از مسعود برام فرستاده شد:شب بیا خونه ام...منتظرتم.
نگاهی به پیامك مسعود انداختم و شماره ی موبایلش رو گرفتم اما باز هم پاسخ نداد!
دیگه كاری توی شركت نداشتم برای همین مستقیم به خونه رفتم.
فضای خونه برام كشنده بود...سكوت خونه مثل یك بمباران عصبی بود كه روی مغزم انجام میشد...به آشپزخانه رفتم و دوشاخه ی آرام پز رو از برق كشیدم و سپس به اتاق مامان رفتم...
حدسم درست بود!

sorna
11-21-2011, 12:30 AM
سهیلا تمام لباسهاش رو جمع كرده بود!!!
دقایقی روی تخت مامان نشستم اما كلافه تر از اون بودم كه تا شب انتظار بكشم.
دوباره از خونه بیرون رفتم!
اول رفتم جلوی درب آپارتمانی كه این اواخر خودم به سهیلا و مادرش داده بودم...زنگ واحد اونها رو فشار دادم...میدونستم بی فایده اس اما چند باری زنگ رو فشار دادم و بعد كه هیچ پاسخی داده نشد بار دیگه سوار ماشین شدم و به سمت خونه ی مسعود حركت كردم...اونجا هم وقتی رسیدم هر چی زنگ زدم پاسخی داده نشد!
مسعود گفته بود شب...تا شب دو سه ساعتی باقی بود...
خدایا این دو سه ساعت رو باید چیكار میكردم؟
سهیلا چرا به این راحتی حرف مسعود روگوش كرده و لباسهاش رو از خونه من جمع كرده و برده بود؟
تا شب بشه بارها و بارها بی هدف توی بزرگراههای تهران رانندگی كردم...مسیرها رو چندین بار رفتم و اومدم...خدایا این سردرگمی تا به كی؟...این خدا خدا كردنهای من...این چرا چراهای من به تو كی میخواد تموم بشه؟
دقایقی از9شب گذشته بود كه دوباره به منزل مسعود برگشتم...چراغهای واحدش روشن بود...معلوم بود كه اومده خونه...زنگ رو فشار دادم و بلافاصله درب باز شد!
وقتی وارد واحد مسعود شدم هیچ استقبالی از من نكرد...حتی درب هال رو باز گذاشته بود تا مجبور نباشه شخصا درب رو به روی من باز كنه!
وارد خونه شدم...در ابتدا با چشم اطراف رو در پی سهیلا جستجو كردم... توقع داشتم سهیلا اونجا باشه!
مسعود روی یكی از راحتی ها نشسته بود و به من نگاه نمیكرد و در حالیكه سیگار میكشید دود غلیظی فضای هال رو پر كرده بود...با صدایی گرفته و عصبی گفت:اینجا نیست...دنبالش نگرد...
به مسعود نگاه كردم و گفتم:مسعود این فیلمی كه درست كردی چیه؟...برای چی سهیلا رو بردی؟...مادرمن به تو بگه تو چرا حرفش رو گوش كردی؟...چی به سهیلا گفتی كه بدون هیچ حرف و اعتراضی لباسش رو جمع كرده و خونه ی منو ترك كرده؟...هان؟...الان كجاس؟!!!
مسعود نگاه خیره اش رو از فرش وسط هال گرفت و به من نگاه كرد و گفت:..

sorna
11-21-2011, 12:30 AM
به مسعود نگاه كردم و گفتم:مسعود این فیلمی كه درست كردی چیه؟...برای چی سهیلا رو بردی؟...مادرمن به تو بگه تو چرا حرفش رو گوش كردی؟...چی به سهیلا گفتی كه بدون هیچ حرف و اعتراضی لباسش رو جمع كرده و خونه ی منو ترك كرده؟...هان؟...الان كجاس؟!!!
مسعود نگاه خیره اش رو از فرش وسط هال گرفت و به من نگاه كرد و گفت:طاقت دوریشو دیگه نداری...نه؟
لحن صحبت مسعود با كنایه بود...دلم نمیخواست اینجوری زیر فشار باشم.
با كلافگی یك دستم رو لای موهام كردم و برای دقایقی به سقف هال چشم دوختم و سپس رو كردم به مسعود و گفتم:مسعود...من و سهیلا حرفامون رو با هم زدیم...میخوام عقدش كنم.
- جدی؟!!!...چه خوش غیرت...نمیدونستم هنوز غیرتی هم برات مونده...
- بس كن مسعود...چرند نگو...
مسعود از روی راحتی كه نشسته بود بلند شد و به طرفم اومد.
بوی مشروبی كه دقایقی قبل از ورود من خورده بود به مشامم رسید و از استشمام تنفس مسعود كه صورتش رو نزدیك صورتم آورده بود چهره ام در هم رفت!
مسعود نیشخندی زد و گفت:مدتها بود لب به مشروب نزده بودم...یادته چرا؟...چون تو همیشه مخالف بودی...میگفتی سر منشا همه ی فسادها از همین مشروب شروع میشه...ببینم اون شب كه سهیلا رو توی بغلت گرفتی نكنه تو هم مشروب خورده بودی؟
از شنیدن این حرف ناخودآگاه اعصابم به شدت بهم ریخت و با مشت به صورت مسعود زدم كه باعث شد كمی تعادلش بهم بریزه و اگه دستش رو به مبلهای توی هال نگرفته بود حتما به زمین می افتاد...
دوباره به سمت مسعود رفتم و یقه ی پیراهنش رو گرفتم و گفتم:مسعود دهنت رو ببند و دست از چرندگویی بردار...من همین الانشم سهیلا رو ناموس خودم میدونم...با همه ی دوستی و رفاقتی هم كه بین ما هست ولی حق نداری پات رو از گلیمت درازتر كنی...الانم اومدم دنبال سهیلا...
مسعود با حركتی تند و سریع دستهای من رو از یقه ی پیراهنش جدا كرد و در حالیكه حالا این اون بود كه یقه ی پیراهن من رو گرفته بود به شدت من رو به دیوار كوبید و با فریاد گفت:خفه شو سیاوش...اون روزی كه بهت گفتم بی غیرت ته دلم از گفتن این حرف ناراحت بود...دائم به خودم میگفتم چرا جلوی دهنم رو نگرفتم و به سیاوشی كه هیچ وقت در هیچ شرایطی بی ناموسی نكرده این حرف رو زدم...ولی حالا بهت میگم كه نامردتر و كثیف تر از تو سراغ ندارم...خانم صیفی وقتی برام گفت چه اتفاقی بین تو و سهیلا افتاده اولش فكر كردم پیرزن بیچاره داره از مریضی هذیون میگه...
با فشار دستهام مسعود رو به عقب هل دادم و گفتم:بروگمشو مسعود...اتفاقی كه بین من و سهیلا افتاده به من و اون مربوط میشه...مادرمن حق دخالت توی زندگی من رو نداره...یه مشت اراجیف تحویل تو داده تو هم كه خر وامونده اومدی دست سهیلا رو گرفتی و از خونه ی من بردیش در حالیكه من و سهیلا حرفامون رو بهم زده بودیم...منتظر برگشتن مادرشم...یعنی خودش این طور خواست وگرنه الانم عقدش كرده بودم...وقتی مادرش برگرده سهیلا رو عقدش میكنم...اون وقت ببینم مامان و تو چی دارین بگین...

sorna
11-21-2011, 12:31 AM
مسعود خنده ایی از روی عصبانیت كرد و سپس با مشت به دیوار كوبید و بار دیگه به سمت من برگشت و گفت : دیگه خوابشو ببینی...دیگه دستت به سایه ی سهیلا هم نمیرسه...مگه توی خواب ببینی سهیلا برگرده خونه ات...
به طرف مسعود رفتم و بار دیگه یقه ی پیراهنش رو گرفتم و گفتم:چرا مزخرف میگی؟...كجا بردیش؟...سهیلا الان كجاس؟
مسعود نیشخندی زد و گفت:بهت كه گفتم دیگه خوابشو ببینی...خودشم دیگه نمیخواد برگرده به خونه ی تو...
دستهام از یقه ی مسعود شل شد و به طرفینم افتاد و گفتم:چی؟!!!...خودشم نمیخواد برگرده!!!...چرا؟!!!
مسعود با فشار دستش من رو از خودش دور كرد و رفت روی راحتی نشست و سیگار دیگه ایی آتش زد و گفت:چون مادرش هم مخالفه...
- ولی این مسخره اس...سهیلا نمیتونه به خاطر مخالفت مادرش این تصمیم رو گرفته باشه...یعنی دیگه در شرایطی نیست كه مخالفت كسی تاثیری روی تصمیم من و اون داشته باشه...
مسعود دود غلیظی رو از دهانش بیرون فرستاد و نگاه كوتاهی به من كرد و تكیه اش رو به راحتی داد و یك پایش رو روی پای دیگرش انداخت و گفت:چرا؟...فكر كردی با بلایی كه سرش آوردی دیگه به هر چی كه تو تمایل داشه باشی باید تسلیم بشه؟...نه...سیاوش...وقتی بهش گفتم اگه قراره به این وضع ادامه بده جز بدنامی هیچی براش نداره و مادر تو هم اون رو به چشم یه دختر فاحشه ی خیابونی داره نگاه میكنه و راضی نیست كه عروسش بشه نظرش تغییر كرد...میدونی اون تازه فهمید كه تو چه بلایی به سرش آوردی...آره جناب سیاوش خان...این بلایی هست كه تو سرش آوردی...سهیلا اگه از این به بعد هر بلای دیگه هم سرش بیاد تو مقصری...
- مسعود تو مستی داری چرند میگی...امكان نداره مادر من این حرف رو در مورد سهیلا زده باشه...دارم بهت میگم من سهیلا رو عقدش میكنم...میخوام همسرم بشه حالیت میشه چی میگم یا باز میخوای حرفهای چرند خودت رو تكرار كنی؟...اصلا سهیلا چرا با خود من حرف نزده؟...مادر من نمی تونه برای من تصمیم بگیره...مادر اونم نمی تونه در این شرایط مخالفت كنه...
مسعود از روی راحتی بلند شد و به آشپزخانه رفت.
دیدم كه یك گیلاس مشروب برای خودش ریخت و یك نفس اون رو سركشید...دوباره به هال برگشت و گفت:سهیلا نمی تونه هم با مادرش بجنگه هم با مادر تو كه توی خونه ی تو زندگی میكنه...سیاوش مادرت از من خواست سهیلا رو ببرم...منم این كارو كردم ولی وقتی حرفهای مادرت رو به سهیلا گفتم میدونی چه حالی شد؟...دختره كم مونده بود پس بیفته...اما باید میدونست...از اولشم اشتباه كردم فرستادمش خونه ی تو...اون میدونه كه تو مادرت رو به خاطر اون دور نمیندازی این یه چیز مشخصیه...مادرت به تو احتیاج داره و این در حالیه كه سهیلا رو حتی با توجه به اینكه گناه از تو بوده نمیتونه بپذیره...میدونی چرا؟...چون ادامه ی كار كثیفتون باعث شده ذهن مادرت اینطوری تغییر كنه كه سهیلا با نقشه وارد زندگیت شده و از ابتدا هم یه دختر خیابونی بوده...میتونی بفهمی وقتی خانم صیفی با اون عصبانیتش این حرفها رو به من زد چه حالی بهم دست داده بود؟...اگه اون لحظه جلوی دستم بودی به خدا خفه ات كرده بودم...اون روز كه گفتم تو گند زدی به رفاقت و غیرت و شرف و دوستیمون شاید ایمان به حرفم نداشتم...ولی حالا قضیه فرق كرده...تو واقعا آدم كثیفی هستی...سیاوش من توی عمرم با زنها و دخترهای زیادی رابطه داشتم اما هیچكدوم با زور نبوده...همه یا خودشون تمایل داشتن یا كلا شغلشون این بود...ولی تو...تویی كه همیشه دم از غیرت و ناموس و شرف میزدی...
فریاد كشیدم:خفه شو مسعود...بسه دیگه...من باید سهیلا رو ببینم...باید با خودش حرف بزنم...به تو و مادرش و مادرمم هیچ كاری ندارم...حرف من فقط با خود سهیلاست و بس.

sorna
11-21-2011, 12:31 AM
- گفتم كه...خودشم نمیخواد دیگه با تو حرفی بزنه...قبول كن ازش سواستفاده كردی...تو كه نمیتونی مادرت و ذهنیت خرابش رو به خاطر سهیلا نادیده بگیری...میتونی؟...مطمئنا"نمی تونی...اونم نمی تونه برگرده توی خونه ی تو چون تحمل نگاههای كسی كه به اون به چشم یه دختر فریبكار خیابونی داره نگاه میكنه رو نداره...حالا میبینی با بی شرفی چه بلایی به سرش آوردی؟
به دیوار تكیه دادم...هیچ وقت تا این حد احساس درموندگی نكرده بودم...حس میكردم تمام وجودم در حال نابودیه...با صدایی گرفته كه گویا از اعماق وجودم خارج میشد گفتم:من باید با خود سهیلا صحبت كنم...مسعود همتون دارین با اعصاب من بازی میكنید...تو...مادرم...
مسعود سیگارش رو در زیرسیگاری خاموش كرد و گفت:سیاوش گفتم كه سهیلا خودشم نمیخواد دیگه تو رو ببینه...
با دستهام دو طرف سرم رو گرفتم و سعی كردم به شقیقه هام فشار بیارم بلكه از دردی كه در مغزم احساس میكردم اندكی كم كنم...در همون حال گفتم:دارین خوردم میكنین...ولی چرا؟...میخواین صبر كنم تا مادرش برگرده...باشه...صبر میكنم تا مادرش بیاد...
مسعود دوباره نیشخند كنایه آمیزی به لب آورد و گفت:آره...جالب میشه...اتفاقا وقتی مادرش برگرده قضیه خیلی سینمایی خواهد شد...مطمئنا"وقتی مادرش برگرده و از اصل موضوع با خبر بشه اولین كاری كه بكنه شكایت از دست توئه...آقای سیاوش صیفی...مهندس تراز اول مملكت...به جرم ***** به دختر22ساله...تیتر درشت روزنامه ها میشه...كی باور میكرد مهندس صیفی اینجوری سرزبونها بیفته؟...سیاوش بدبختی كه برای فرار از بدنامی و سرزبونها نیفتادن روی گند زنش سرپوش گذاشت...حالا خودش...
و بعد خنده ی بلند ی سر داد...
از شنیدن صدای خنده اش احساس كردم تمام اعصابم بهم ریخته...به سمت مسعود حمله ور شدم و با اینكه مسعود مشروب خورده بود اما درگیری شدیدی بین ما شروع شد!
لحظه ایی به خودمون اومدیم كه صدای همهمه و ضرباتی كه به درب هال میخورد حكایت از این داشت همسایه ها متوجه زد و خورد در واحد مسعود شدن و با خبر كردن پلیس حالا پشت درب تجمع كرده بودند!
صدای برخی رو به وضوح میشنیدم كه در حال صحبت با پلیس بودند...
من و مسعود كه هر دو در وضعیت مناسبی نبودیم به هم نگاه كردیم.

sorna
11-21-2011, 12:32 AM
مسعود من رو به عقب هل داد و خواست به سمت درب هال بره كه یكباره به خاطر آوردم اون مشروب خورده و بوی دهنش كاملا این رو نشون میده و اگه پای پلیس به همراه همسایه ها به داخل خونه كشیده بشه وضع خیلی خرابتر خواهد شد...!
به سمت مسعود رفتم و با حركتی سریع بازویش رو گرفتم و گفتم:من میرم جلوی درب...تو مشروب خوردی آشغال...
حالا دیگه از حضور پلیس در پشت درب اطمینان داشتم چون با زدن ضربه هایی به درب هال و فشار زنگ میخواستن كه هر چه سریعتر درب رو باز كنیم!!!
مشخص بود در این دقایق نسبتا"طولانی كه من و مسعود درگیر بودیم همسایه ها در خبر كردن پلیس معطل نكرده بودن!!!
با عجله به آشپزخانه رفتم و شیشه ی محتوی مشروب مسعود رو در محفظه ی خروج زباله ی ساختمان انداختم و به سرعت مقداری آب و به همراه آب لیمو در لیوانی ریختم و به دست مسعود دادم...اون هم به سرعت لیوان رو سركشید و سپس در كنار راهروی منتهی به درب هال ایستاد.
لباسم رو كمی مرتب كردم و به سمت درب هال رفتم...وقتی درب رو باز كردم جمعیتی حدود هفت تا هشت نفری رو دیدم كه جلوی درب تجمع كرده بودن و با كنجكاوی سعی داشتند به داخل خونه سرك بكشند!!!
دو پلیس كه جلوی درب بودن با دیدن سر و وضع من اولین سوالی كه كردند این بود:داخل این واحد چه خبره؟!!!
درب رو باز كردم تا راه برای ورود پلیسها باز بشه و شكشون كمتر...
لبخند زوركی زدم و گفتم:یه درگیری كوچیك بود...ببخشید مثل اینكه همسایه های وظیفه شناس این ساختمون رو به زحمت انداختیم كه مزاحم شما شدن؟
هر دو پلیس وارد منزل شدن و از ورود بقیه به داخل جلوگیری كرده و درب رو بستن.
وضعیت بهم ریخته ی هال كاملا از درگیری چند دقیقه پیش بین من و مسعود خبر میداد...
یكی از افسرها رو كرد به من و گفت:صاحب خونه شما هستی؟
مسعود در جواب گفت:نخیر...بنده صاحب خونه ام.
افسرها كه با شك و كنجكاوی به جای جای خونه نگاه میكردند هر دو به طرف مسعود برگشتند...یكی از اونها با تردید گفت:خوب مثل اینكه درگیری و گردگیری شدیدی با هم داشتین...

sorna
11-21-2011, 12:33 AM
من گفتم:یه درگیری دوستانه بود...
مسعود خنده ایی مسخره آمیز كرد و این ناشی از مشروبی كه خورده بود داشت و گفت:درگیری دوستانه كه یه ذره هم چاشنی ناموسی قاطیش شده بود...
هر دو افسر به هم نگاه كردند و سپس با دقت رفتار مسعود رو زیر نظر گرفتند.
یكی از افسرها چند قدمی به مسعود نزدیك شد...!
میدونستم اگه بیشتر از این به مسعود نزدیك بشه حتما بوی مشروب رو متوجه خواهد شد...اما درست در همین لحظه مسعود به خاطر آب و آب لیمویی كه چند دقیقه پیش خورده بود حالش بد شد و به دستشویی رفت و درب رو بست!
افسری كه به سمت مسعود رفته بود حالا به طرف من برگشت و با نگاهی دقیق كه روی من داشت با صدایی آروم گفت:این آقا مشروب خورده درسته؟
میدونستم انكار این موضوع وضع رو خراب میكنه چرا كه وضعیت مسعود كاملا مشخص بود كه وضعیت چندان عادی نداره...
میدونستم در این مواقع میشه حتی پلیس رو به گونه ایی راضی نگه داشت!
مبلغی تراول چك از جیبم بیرون آوردم و به سمت افسر مربوطه رفتم و گفتم:جناب سروان...دعوا سر همین بود كه متوجه شدین...
جوری صحبت كردم كه متوجه بشه من چیزی نخوردم و بعد وقتی دستش رو به عنوان موافقت در سكوت در دستم گرفتم تروالها رو در كف دستش گذاشتم و گفتم:شیرینی چشم پوشی شما و همكارتونم محفوظه...باور كنید یه بحث دوستانه بوده...
میدونستم اگر مسعود رو به این جرم ببرن از همه نظر براش بد میشه...!!!میخواستم به هر قیمتی شده شر واقعه رو از سرش دور كرده باشم!
لبخند رضایتی در چهره ی افسر مربوطه نقش بست و بعد رو كرد به افسر دوم كه در فاصله ی كمی از ما ایستاده بود و كاملا" متوجه ی حركت من شده بود گفت:خوب...بریم...آقایون مشكلشون حل شده...یه دعوای دوستانه بوده كه خدا رو شكر به خیر گذشته...امیدوارم دیگه سر و صداشون برای ساكنین این ساختمان دردسر ایجاد نكنه...
تا جلوی درب هال همراهیشون كردم و بعد با اونها دست دادم و خداحافظی كردم و درب هال رو بستم.
صدای اونها رو دقایقی از پشت درب شنیدم كه از همسایه ها می خواستن به منازلشون برگردن!!!
مسعود وقتی از دستشویی خارج شد با حوله سر و صورت خیس از آبش رو خشك كرد و با تمسخر نگاهی به من كرد و گفت:چقدر پیاده شدی؟
- خفه شو...

sorna
11-21-2011, 12:33 AM
گند من رو اینجوری پوشوندی...گند خودت رو چطوری میخوای بپوشونی جناب مهندس صیفی؟
بار دیگه عصبی شدم و یقه ی مسعود رو گرفتم و گفتم:مسعود اینقدر با اعصاب من بازی نكن...فقط بگو سهیلا كجاس؟
- سهیلا؟...یا همون دختر خیابونی كه مادرت گفته؟
- مامان این حرفو نزده...میدونم تو از خودت این حرفو به سهیلا گفتی...تو میدونستی چی بگی كه اونو از خونه بكشونی بیرون...مگه نه؟
- برو سیاوش...برو...گفتم كه مادرشم مخالفه...خودشم كه...
- مسعود فقط بگو كجاس؟
صدای تلفن منزل مسعود بلند شد...مسعود نگاهی به صفحه ی نمایش شماره كه روی میز كنار ما بود انداخت و گفت:گوشی رو بردار...سهیلا پشت خطه...ببین حاضره تو رو ببینه یا نه؟

sorna
11-21-2011, 12:34 AM
صدای تلفن منزل مسعود بلند شد...مسعود نگاهی به صفحه ی نمایش شماره كه روی میز كنار ما بود انداخت و گفت:گوشی رو بردار...سهیلا پشت خطه...ببین حاضره تو رو ببینه یا نه؟
یقه ی مسعود رو رها و به گوشی تلفن نگاه كردم...شماره ایی كه روی نمایشگر تلفن نشون داده میشد مربوط به یك شماره ی تلفن موبایل اعتباری بود!
گوشی رو برداشتم و گفتم:الو...سهیلا؟
- الو...الو...؟
- الو سهیلا سلام...كجایی تو؟
- الو مسعود...مسعود صدات نمیاد...نمیدونم تو صدای منو میشنوی یا نه؟...پروازتهران شیراز سه ساعت تاخیر داره...خواستم بهت بگم من هنوز توی فرودگاهم...الو؟
فهمیدم سهیلا صدای من رو نداره و از اینكه فهمیده بودم حالا كجاست كمی خیالم راحت شده بود اما نمی خواستم مسعود متوجه بشه...بنابراین با علم بر اینكه میدونستم سهیلا صدای من رو نمیشنوه گفتم:برای چی از خونه رفتی؟
سهیلا كه اصلا" متوجه ی حرفهای من نمیشد در ادامه ی صحبتش گفت:الو؟...مسعود؟...اینجا خوب آنتن نمیده...شنیدی چی گفتم؟...من مجبورم تا سه ساعت دیگه توی فرودگاه باشم...الو؟
و بعد تماس قطع شد...ولی من وانمود كردم كه هنوز با سهیلا در حال صحبت هستم و گفتم:اما سهیلا ما كه با هم صحبت كرده بودیم...قرار این نبود...باشه...باشه...خیلی خوب...
و بعد رو كردم به مسعود و با حالتی عصبی و ساختگی گفتم:قطع كرد!!!
مسعود كه گمان كرده بود سهیلا حرف آخرش رو به من زده نیشخندی زد و گفت:بهت كه گفته بودم...حالا چی میگی؟...دیدی نخواست باهات حرف بزنه...برو سیاوش...برو...دیگه تو خوابت سهیلا رو ببینی...دستت به سهیلا نمیرسه...رفت...
در حالیكه كاملا میدونستم سهیلا در اون لحظه كجاست وانمود كردم بی اطلاعم و گفتم:مسعود یعنی واقعا نمیخوای بگی سهیلا الان كجاس؟
مسعود به سمت آشپزخانه رفت...درب یكی از كابینتهای انتهایی رو باز كرد و شیشه مشروب دیگه ایی رو بیرون كشید و گفت:نه...خودش خواسته بهت نگم...حالا هم از خونه ام برو بیرون...باور كن سیاوش به معنی واقعی حالم داره دیگه از ریختت بهم میخوره...
گوشی تلفن رو به عمد طوری سرجاش قرار دادم كه تماس اشغال بمونه تا اگه احتمالا سهیلا بار دیگه تماس گرفت شماره ی منزل اشغال باشه...ولی حواسم بود كه جوری تلفن رو قرار ندهم كه مسعود متوجه ی این موضوع بشه...سپس گفتم:باشه مسعود...مرده شور تو و رفاقتت رو ببرن...بهم میرسیم...
دیگه معطل نكردم و به سرعت از منزل مسعود خارج شدم و درب هال رو به شدت بهم كوبیدم اما از درون خوشحال بودم كه بعد رفتن من مطمئنا"مسعود بار دیگه مشغول خوردن مشروب خواهد شد و بعدشم طبق عادتی كه داشت به خوابی عمیق می رفت...از تلفن منزلش خیالم راحت بود چون خودم اشغال قرارش داده بودم و سهیلا نمی تونست با منزل تماس بگیره اما نگران گوشی همراه مسعود بودم!...اگه به گوشی همراهش زنگ میزد چی؟!!!
قبل از هر اتفاقی باید عجله میكردم...باید با سرعت به فرودگاه مهرآباد سالن پروازهای داخلی می رفتم...مطمئن بودم حالا می تونم سهیلا رو ببینم...قبل از اینكه واقعا بره...

sorna
11-21-2011, 12:35 AM
از ساختمان خارج و سوار ماشین كه شدم بلافاصله با دوستم كه در حراست فرودگاه بود تماس گرفتم...روزهای كاریش رو میدونستم و مطمئن بودم اون شب هم در فرودگاه هست...بعد از چند بوق گوشی تلفنش رو پاسخ داد...بعد از سلام وعلیك كوتاهی خیلی سریع اسم و فامیل سهیلا رو بهش دادم و گفتم بگه در سالن پچ كنن و بخوان این شخص به دفتر اطلاعات فرودگاه مراجعه كنه ولی هیچ حرفی بهش زده نشه و اسم منم نبرن جلوش تا من برسم اونجا!
دوستم كه از این حركت من بی نهایت تعجب كرده بود گفت:مهندس؟!!!...اتفاقی افتاده؟!!!...این خانم كیه؟...خلافی چیزی كرده؟
در حالیكه عصبی شده بودم در حین رانندگی كه سعی داشتم با سرعت به سمت فرودگاه حركت كنم با حالتی تند و فریاد گونه گفتم:فقط كاری كه گفتم رو بكن...دیگه اینهمه سوال جوابم چرا میكنی؟...نخیر این خانم خلافی نكرده فقط من باید حتما ببینمش...
كسی كه پشت خط بود فهمید دیگه جای هیچ پرسشی نیست!
سابقه نداشت تحت هیچ شرایطی من با اون اینطوری صحبت كرده باشم...! پسر بامعرفتی بود همیشه اگه توی پروازهای من چه داخلی چه خارجی هر مشكلی پیش می اومد بلافاصله با نفوذ بالایی كه در سطح فرودگاه داشت به كارم رسیدگی كرده بود اما حالا مطمئن بودم با رفتاری كه از من دیده و شناخت قبلی كه از من داره این برخورد براش عجیب و باور نكردنیه...بنابراین سعی كردم كمی به اعصابم مسلط بشم و با صدایی آروم تر گفتم:نوكرتم...منو ببخش...یه مشكل خانوادگیه...فقط زحمت بكش بگو صداش كنن بیاد اطلاعات...من همین الان دارم میام فرودگاه...
اون هم دیگه هیچ سوالی نكرد و اطمینان داد كه همین الان این كارو میكنه.
حدود نیم ساعت بعد وارد فرودگاه مهرآباد شدم...به علت ترافیك در مدخل ورودی فرودگاه نمیشد با ماشینم تا جلوی ساختمانهای اصلی برم برای همین بدون كسب اجازه سریع ماشین رو به سمت پاركینگ كاركنان فرودگاه بردم و از اونجایی كه در ورود به پاركینگ هیچ مكث و تعللی هم نداشتم و به سرعت واردشده و پارك كرده بودم مسئول نگهبانی پاركینگ گمان كرد باید یكی از كاركنان فرودگاه باشم...خیلی جدی و قاطع بعد پارك ماشین از اون پیاده شدم و بدون دادن هیچ توضیح و حرفی به نگهبانی درست مثل سایر كاركنان فرودگاه از پاركینگ خارج و به سمت ساختمانهای اصلی راه افتادم!

sorna
11-21-2011, 12:36 AM
عد از طی مسیری وقتی وارد سالن شدم دوستم كه در همون نزدیكی منتظر من ایستاده بود به محض دیدنم بلافاصله به طرفم اومد و بعد از سلام و احوالپرسی گفت كه سهیلا در اتاق خود اوست و به انتظار نشسته...چون هیچ توضیحی برای سهیلا نداشته كه دلیل احضارش رو به اطلاعات بگه از وقتی سهیلا اومده بوده اون رو در اتاق تنها گذاشته و خودش به انتظار من در سالن ایستاده بوده!
تشكر كردم و با راهنمایی اون به سمت اتاقش رفتم...خودش دیگه به داخل اتاق نیومد و به بهانه ی انجام كاری من رو جلوی درب اتاق تنها گذاشت و رفت.
درب اتاق رو باز كردم و داخل شدم.
سهیلا روی صندلی نشسته بود...به محض ورود من نگاهش رو از سمت پنجره ی كنارش به سمت من برگردوند...با دیدن من لحظاتی متعجبانه نگاهم كرد و بعد به آهستگی از روی صندلی بلند شد و گفت:سیاوش؟!!!
درب اتاق رو بستم و به پشت درب تكیه دادم...برای لحظاتی نگاهش كردم.
حالا می فهمیدم عشق یعنی چی...من واقعا عاشق سهیلا شده بودم...با تمام گرفتاریهام با تمام مشكلاتم كه لحظه ایی رهام نكرده بودن اما درك این حس در درون قلبم غوغایی به پا كرده بود كه برای خودمم باورش مشكل بود!!!
سهیلا با بغضی در گلو نشسته نگاه كرد و گفت:تو از كجا فهمیدی من اینجام؟!!...برای چی اومدی؟!!..به مسعود گفته بودم بهت نگه...
به طرفش رفتم و مقابلش ایستادم و گفتم:بلند شدی لباسات رو جمع كردی با مسعود از خونه ی من رفتی كه چی بشه؟!!...میخوای چی رو ثابت كنی سهیلا؟...بدبختی من بیشتر از این باید ثابت بشه كه اینجوری دنبالت بگردم؟!!!...اونقدر ارزش ندارم كه حتی بفهمم برای چی به چه بهانه ایی به خاطر كی یكدفعه داری ولم میكنی میری؟...مگه نگفته بودی تحت هر شرایطی دركم میكنی دوستم داری میخوای كنارم باشی؟...این بود؟
به صورت قشنگ و جذابش نگاه میكردم...اشكهاش یكی بعد از دیگری از چشمش بیرون ریخت..صورتش رو برگردوند و به سمت پنجره نگاه كرد و گفت:سیاوش برو...شاید اشتباه كردم...

sorna
11-21-2011, 12:36 AM
بازویش رو گرفتم و با جدیت گفتم:به من نگاه كن...منو نگاه كن...اشتباه كردی؟...چه اشتباهی؟...سهیلا من و تو دیگه در شرایطی نیستیم كه این حرفها رو بخوای بزنی...من همین الانشم تو رو زن خودم میدونم...خودت میدونی منظورم چیه...چی باعث شده بگی اشتباه كردی؟...كدوم اشتباه؟
سهیلا هنوز به من نگاه نمیكرد و فقط اشكهاش بود كه پشت سر هم از چشمهای زیباش سرازیر میشدن...گفت:من عاشقت شدم...آره دوستت دارم...یه اتفاقی هم بین ما افتاد...ولی خوب حالا كه میبینم به چشم یه دختر هرزه و خیابونی كه با نقشه وارد زندگیت شده دارن بهم نگاه میكنن هیچی ازم باقی نمی مونه...سیاوش...درسته وضع مالی خوبی ندارم و نداشتم...درسته هیچ وقت پدر و برادری بالای سرم نبوده...ولی به همون صاحب قرآن كه عشقت رو توی دلم انداخته قسم كه هیچ وقت به طمع وضع مالیت نبوده كه عاشقت شدم...
از شنیدن این حرفها عصبی شده بودم من صداقت سهیلا رو باور داشتم...
در حالیكه بازوی سهیلا رو هنوز در دست داشتم تكونی بهش دادم و گفتم:این حرفها رو به من نگو...به من نگاه كن ببینم...
سهیلا هنوز از نگاه كردن به من خودداری میكرد...
فریاد زدم:بهت میگم به من نگاه كن.
سهیلا به آرومی صورت خیس از اشكش رو به سمت من برگردوند.
با عصبانیت فریاد زدم:تو خودت رو زن میدونی یا نه؟
گریه ی سهیلا شدت گرفته بود...سعی كرد با دست صورتش رو بپوشونه كه این بار هر دو بازوش رو گرفتم و باز هم با عصبانیت و حالتی حاكی از فریاد كه واقعا به اراده ی خودم نبود گفتم:زن من هستی یا نه؟
با حركت سر حرف من رو تایید كرد...از شدت گریه نمی تونست صحبت كنه!
گفتم:این مزخرفاتی كه الان گفتی رو من گفتم؟...آره؟...من گفتم؟
سهیلا با گریه گفت:نه...مسعودگفت خانم صیفی...

sorna
11-21-2011, 12:36 AM
مسعود غلط كرده...از همه ی اینها گذشته تو عشق و علاقه ات رو به خاطر حرف یكی دیگه كه هنوزم بهت ثابت نشده رو به همین راحتی زیر پا میگذاری...من رو له میكنی خوردم میكنی به هیچ میشماری میخوای بری شیراز كه چی رو ثابت كنی؟...كه اینكه به قول خودت هرزه و خیابونی نیستی؟...سهیلا من داغونم...خودت میدونی زندگی چه بلایی سر من آورده...یعنی اونقدر ارزش ندارم كه حتی دو كلمه در این مورد با خود منم حرف میزدی بعد ولم میكردی؟...سهیلا تو تنهایی من رو توی مشكلاتم دیدی...چرا به خاطر حرف مزخرف مسعود كه خودت میدونی دردش چیه یكدفعه همه چی یادت رفته؟...هان؟...
- سیاوش داد نكش...تو رو خدا فریاد نزن...
- فریاد نكشم؟...تو مسعود و مامان هر كدوم به نوعی دارین خوردم میكنین دیگه...اما این وسط به كدوم گناه معلوم نیست!!!...مامان میگه با تو رابطه ی نامشروع داشتم و از تو سواستفاده كردم...مسعود میگه نامرد و بی شرفم...تو میگی نمیخوای عقدت كنم تا مامانت بیاد...می بینی؟...سهیلا اونها خوردم كنن دردش برام زیاد سخت نیست ولی تو چرا؟...تو دیگه چرا؟...تو چرا حرف نگفته ی دیگران رو باور میكنی و اینجوری ولم كردی داری میری؟...سهیلا مادر من این حرف رو نزده ولی تو اونقدر ارزش برات نداشتم كه حتی یه سوال از من بكنی...اون پیرزن بدبخت از غصه كاری كه من با تو كردم سكته كرده افتاده گوشه بیمارستان و ناراحت از اینه كه چرا عقدت نمیكنم بعد چطور ممكنه بیاد بگه تو با نقشه وارد زندگی من شدی؟!!...آخه كدوم عقل سلیمی این رو باور میكنه؟!!!...چرا یه لحظه نخواستی فكر كنی شاید مسعود داره دروغ میگه؟
سهیلا گفت:سیاوش...خواهش میكنم...بگذار منم حرف بزنم...
برای لحظاتی سكوت توی اتاق حكمفرما شد و بعد دوباره سهیلا ادامه داد:مسعود وقتی این حرف رو زد تو فكر كردی من همون لحظه باور كردم؟...نه...به خدا باور نمیكردم...ولی وقتی خودش شماره ی بیمارستان و اتاق خانم صیفی رو گرفت اون وقت بود كه باور كردم...
به صورتش خیره شدم و منتظر بودم تا حرفش رو ادامه بده...
به آرومی بازوش رو رها كردم...نمی تونستم باور كنم كه سهیلا واقعا این حرف رو از مامان شنیده باشه!
گفتم:خوب؟!!!
- سیاوش...خانم صیفی پای تلفن به خود من گفت كه اگه به موندنم توی خونه ی تو با این شرایط ادامه بدهم یه دختر هرزه هستم كه...
و دوباره به گریه افتاد.
باورم نمیشد مامان با این صراحت به شخصیت سهیلا توهین كرده باشه...اون در بدترین شرایط سعی كرده بود به مهشید كه لایق هیچ چیز نبوده توهینی نكنه حالا چطور میتونستم باور كنم كه به سهیلا این حرف رو زده باشه و ازش خواسته باشه خونه ی من و من رو ترك كنه؟!!!
با ناباروی و صدایی كه گویا از اعماق وجودم خارج میشد و دیگه قدرتی برام باقی نمونده بود گفتم:امكان نداره...!
- چرا سیاوش باور كن...خانم صیفی گفت حق ندارم پا توی خونه ی تو بگذارم واگه بمونم معنیش اینه كه به تمام حدسیات خان صیفی چهره ی واقعیت بخشیدم...سیاوش من اون چیزی كه توی ذهن خانم صیفی هست نیستم...من فقط...
- بسه دیگه...دیگه كافیه...

sorna
11-21-2011, 12:37 AM
از سهیلا فاصله گرفتم و روی یكی از صندلیهای كنار اتاق نشستم...احساس میكردم مغزم از كار افتاده...برای لحظاتی دلم میخواست دست از تمام تعهداتم می كشیدم و فقط با سهیلا باقی میموندم...
خم شدم و سرم رو در بین دو دستم كه از آرنج به پاهام تكیه داشتن گرفتم...به آرومی گفتم:باشه...فعلا نیا خونه ی من تا عقدت كنم...فقط منتظر میشیم تا مادرت از مكه برگرده...تو هم حق نداری از تهران بری جای دیگه نه شیراز نه جای دیگه...میری خونه ی خودت...مادرت كه برگشت بعد از عقد دیگه حرفی نیست...
سهیلا كنار من روی صندلی نشسته بود و به آهستگی دستش رو به بازوی من كشید و گفت:اما به این سادگی هم نیست سیاوش...واقعیتش رو بخوای مامان منم به شدت مخالفت كرده...
از حالت خمیده خارج شدم و به پشت صندلی تكیه دادم و گفتم:مادرت نمیتونه مخالفت كنه...خودتم میدونی كه چرا نمی تونه...من و تو الان هیچ فرقی با زن و شوهرهای دیگه نداریم...بهش اینو گفتی؟
- نه...جراتش رو ندارم...میدونم قیامت به پا میكنه...

sorna
11-21-2011, 12:37 AM
ز حالت خمیده خارج شدم و به پشت صندلی تكیه دادم و گفتم:مادرت نمیتونه مخالفت كنه...خودتم میدونی كه چرا نمی تونه...من و تو الان هیچ فرقی با زن و شوهرهای دیگه نداریم...بهش اینو گفتی؟
- نه...جراتش رو ندارم...میدونم قیامت به پا میكنه...
مادر سهیلا حق داشت...هر واكنشی هم نشون میداد اجتناب ناپذیر بود...اما این در چه شرایطی بود؟
سهیلا از ازدواج با من ناراضی نبود...اما میدونستم در شرایط عادی من گزینه ی مناسبی برای سهیلا نبودم!
پس مادرش حق داشت هر نوع واكنشی از خودش بروز بده...اما...
برای لحظاتی احساس كردم اگه روزی خودم پدر دختری با شرایط سهیلا میشدم و این اتفاقات برای دخترم پیش اومده بود مسلما مردی كه اینجوری میخواست در زندگی دخترم نقش پیدا كنه رو زنده نمیگذاشتم!!!...پس من چه توقعی میتونستم از مادر سهیلا داشته باشم؟!!
اون زن حق داشت هر برخوردی با من داشته باشه...هر برخوردی...باید خودم رو برای مواجه با خیلی از چیزها آماده میكردم...وای خدایا ببین یك اشتباه تا به قعر كدوم چاه میخواد من رو به تباهی بكشونه...خدیا گفته بودی غیاث المستغیثین هستی...واقعا" هستی؟!!
در حالیكه روی صندلی نشسته بودم سرم رو به دیوار تكیه دادم و چشمهام رو بستم...كلافه و ناامید از هر چی كه در اطرافم میگذشت بودم...بعد اونهمه گرفتاری و بدبختی حالا با دستهای خودم هم برای خودم بدبختی به بار آورده بودم...در عشقم نسبت به سهیلا هیچ شكی نداشتم...مطمئن بودم لحظات گم شده و درك نشده ی زندگیم رو با وجود سهیلا همه و همه رو بی كم و كاست میتونم به دست بیارم...اما به چه قیمتی؟...نمیتونستم از واكنش مادرش در این خصوص چیزی در ذهنم بسازم...
از روی صندلی بلند شدم و رو به سهیلا گفتم:بلند شو بریم...
نگاه پر التماسش رو به من دوخت و گفت:سیاوش...من نمیتونم بیام خونه ی...
كلافه و عصبی گفتم:میدونم...منم نخواستم ببرمت خونه ی خودم...بلند شو ببرمت خونه ی خودتون...مثل اینكه فعلا چاره ایی نداریم...باید صبر كنم تا مادرت برگرده...
سهیلا در حالیكه هنوز نگاهش به من بود از روی صندلی بلند شد و چمدان كوچك لباسش رو كه هنوز تحویل قسمت بار فرودگاه نداده بود از كنار دیوار برداشت و گفت:باشه...بریم...راستی امید الان كجاس؟!
سرم رو تكون دادم و گفتم:اونم بدتر از باباش آواره اس...میخوای كجا باشه؟...خونه ی دختر عموی مامانم...خنده داره...بچه ی 8ساله ی من توی شرایطی داره زندگی میكنه كه در اوج رفاه مادی میشه فقیرترین كودك در زمینه ی معنوی هم حسابش كرد...خدایا دیگه دارم به بودنت شك میكنم!...سر هر طرف رو میگیرم یه طرف دیگه از دستم در میره.

sorna
11-21-2011, 12:39 AM
سهیلا نگاهش به روی من ثابت بود و حرفی نزد و فقط در حالیكه چمدان در دستش بود به انتظار من ایستاد...
جلو رفتم و چمدان رو از دستش گرفتم و درب اتاق رو باز كردم و با هم خارج شدیم.
چند قدمی كه از اتاق دور شدیم دوستم رو دیدم كه در انتهای سالن در حال گفتگو با مرد دیگه ایی بود...دستی براش تكون دادم كه باعث شد حرفش رو با دیگری به سرعت تموم كنه و به طرف من و سهیلا بیاد.
وقتی به ما رسید بعد عذرخواهی مختصر و كوتاهی كه از سهیلا كرد من رو چند قدمی از سهیلا دور نمود و به آرومی پرسید:مشكل حل شد؟
لبخند كمرنگی به لب آوردم و گفتم:مشكلات من تمومی نداره...یكی حل بشه صد تا دیگه مثل آوار میریزه روی سرم.
دوستم كه بچه با خدا و مومنی بود لبخند زد و دستی روی شونه ام گذاشت و گفت:مهندس توكلت به خدا باشه...خدا هیچ وقت بنده اش رو به حال خودشون رها نمیكنه...برو به امان خدا...اگه بازم كاری داشتی در خدمتم.
تشكر كردم و به همراه سهیلا از سالن و سپس محوطه ی فرودگاه خارج شدم.
تمام طول مسیر یك كلمه با سهیلا صحبت نكردم...یعنی نمی خواستم حرفی بزنم...دلم میخواست امشب هم مثل شبهای گذشته اون رو در كنار خودم داشتم...بهم دلگرمی و امید میداد و باعث میشد با حضورش مشكلات رو از یاد ببرم ولی میدونستم تا مدتی این مسئله ممكن نیست!
چند باری در طول مسیر به آرومی صدایم كرد اما وقتی پاسخی ندادم فهمید در اون شرایط سكوت بیشتر كمكم میكنه!
جلوی درب خونه اش كه رسیدم ماشین رو نگه داشتم و نگاهش كردم...
چهره ی نگران و غمزده اش از بیخبری نسبت به آینده ایی كه پیش رو داشتیم كاملا نمایان بود.
به آرومی دستم كه هنوز روی دنده ماشین بی حركت مونده بود رو لمس كرد و گفت:سیاوش به خدا دوستت دارم...حتی یه لحظه هم دلم نمیخواد تنها بگذارمت ولی...
دستش كه بی نهایت ظریف و درست مثل مجسمه های چینی و مرمرین بود رو در دست گرفتم و گفتم:ولی چی؟...اگه مخالفت كنه واقعا تصمیم تو چیه؟...سهیلا؟...نكنه به خاطر مخالفت مادرت من رو توی بدبختی و از همه مهمتر عذاب وجدان بلایی كه سرت آوردم تنها بگذاری؟...سهیلا قول دادم با تمام وجودم خوشبختت كنم ولی به جون امیدم لحظه ایی نشده از عمق شرم واقعه راحت شده باشم...به جون خودت كه برام خیلی عزیزه حتی یه لحظه هم نمی تونم تصور كنم به بهانه های اینچنینی بخوای از زندگیم بیرون بری...متوجه میشی چی میگم؟
لبخند زیبایی به لبهای خوش تركیبش نشوند و گفت:سیاوش مرد زندگی من فقط تویی...

sorna
11-21-2011, 12:39 AM
سهیلا سر حرفت هستی؟...حتی اگه مادرت مخالفت كنه؟...ببین من حق میدم مادرت از من ایراد بگیره...شوخی نیست...مردی با شرایط من از دختری مثل تو بخواد كه همسرش بشه...طبیعیه مادرت مخالفت كنه...حق داره...ولی در نهایت باید حقیقت رو بهش بگیم...مگه نه؟
- نه...نه سیاوش...نمیخوام از این قضیه كه بین خودمون اتفاق افتاده بویی ببره...میتونم تصور كنم واكنشش چیه...مامان بعد از بلایی كه از طرف پدرم دیده نسبت به مردهای پولدار و ابرازعلاقه ی اونها به دخترها حساسیت پیدا كرده...همشون رودروغگو و هوسباز میدونه...میخوام باور كنه كه بیشتر از اونچه كه تو من رو خواسته باشی این خود منم كه عاشقت شدم...شاید اینطوری بهتر بتونم رضایتش رو بگیرم...ولی اصلا"نمیخوام از اتفاقی كه بین ما افتاده بویی ببره...
سرم رو به علامت تایید حرفهای سهیلا تكون دادم و در همون لحظه به این فكر میكردم كه اگر به قول مسعود وقتی مادر سهیلا از حقیقت ماجرا مطلع بشه واقعا" چه عكس العملی میتونه داشته باشه؟!!!...یعنی ممكنه با آبروی شغلی و اجتماعی من بازی كنه؟...اگر این اتفاق بیفته اون وقت چیكار باید بكنم؟!!!
وای خدای من چرا تا كوچكترین راه حلی جلوی پام میگذاری هزار چاه و چاله سر این راهم به چشمم میاری كه شیرینی راه حل رو از یادم ببری؟!!!
رو كردم به سهیلا و گفتم:شب تنهایی توی خونه نمی ترسی؟
لبخند با محبتی به لب آورد و گفت:نه...
دلم میخواست بگه آره تا به این بهانه دوباره ببرمش خونه ی خودم...
دست خودم نبود واقعا عاشقش شده بودم اما شرایط حكم دیگه ایی رو در اون لحظات ایجاب كرده بود كه ملزم به رعایت اون بودیم!
سهیلا از ماشین پیاده شد و بعد درب عقب رو باز كرد و چمدانش رو كه روی صندلی عقب قرار داشت برداشت و با صدایی گرفته و غمگین خداحافظی كرد.
تا با ماشین خیابان رو دور بزنم سهیلا جلوی درب حیاط آپارتمان به انتظار رفتن من ایستاده بود.
وقتی دور زدم جلوی درب آپارتمان توقف كوتاهی كردم و یك بار دیگه از سهیلا خواستم كه اگر هر ساعتی از شب مشكلی براش پیش اومد سریع با من تماس بگیره...
در پاسخ ضمن نگاه پر محبتی كه بهم داشت خواست نگرانش نباشم...
به محض اینكه ماشین رو در دنده قرار دادم تا حركت كنم موبایل سهیلا كه مسعود همون روز براش خریده بود به صدا در اومد!
ماشین رو از دنده خارج و خاموش كردم و منتظر شدم تا سهیلا به تماس تلفنش پاسخ بده.
سهیلا نگاهی به گوشی كرد و بعد با صدایی نگران گفت:مسعود پشت خطه!!!
- خوب باشه...جوابش رو بده...
- میترسم اگه بفهمه برگشتم خونه بیاد اینجا سر و صدا كنه...
كمی فكر كردم و بلافاصله گفتم:لزومی نداره بهش بگی تهرانی...مگه اون میدونست شیراز پیش كی میخوای بری؟
- نه...فقط بهش گفته بودم میرم خونه ی یكی از دوستام توی شیراز...

sorna
11-21-2011, 12:40 AM
خوب الانم برای اینكه شك نكنه تلفنش رو جواب بده بهش بگو شیرازی...اینجوری حداقل از شر این یكی تا مدتی خلاصیم...تو كه تلفن زدی خونه اش گوشی رو من برداشته بودم و تو متوجه نشدی چون صدای منو نداشتی اما من صدات رو می شنیدم...اینجوری فهمیدم سهیلا خانوم من كجاس...ولی مسعود متوجه نشد فكر كرد تو گوشی رو روی من بعد كلی داد و بیداد قطع كردی...
در حین صحبت من و سهیلا تماس مسعود یكبار قطع شد و بعد از مدت كوتاهی دوباره تماس گرفت و صدای زنگ گوشی بار دیگه به گوش رسید!
به سهیلا اشاره كردم و گفتم:گوشی رو جواب بده...بهش بگو شیرازی...
- اگه زنگ زده باشه فرودگاه و از تاخیر پرواز خبردار باشه چی؟
به ساعتم نگاه كردم و دیدم با حساب من و تاخیر اعلام شده ی فرودگاه حدود یك ساعت دیگه پرواز باید انجام بشه...برای همین از سهیلا خواستم قضیه تاخیر پرواز رو به مسعود بگه و اشاره كنه كه تا45دقیقه دیگه پرواز انجام میشه!
سهیلا هم بعد ازسلام و علیك كوتاهی با مسعود و جواب دادن به سوالهایی كه از اون میكرد و جوابش تنها با یك بله و نه خلاصه میشد حرفی رو كه زده بودم به مسعود گفت و سپس خداحافظی كرد و ارتباط قطع شد.
سهیلا وقتی تلفن رو قطع كرد با آرامش به من گفت كه مسعود متوجه ی حقیقت نشده بوده و خیالش از این بابت راحت شد.
بار دیگه از سهیلا خداحافظی كردم و بعد از اینكه او به داخل حیاط رفت و درب رو بست ماشین رو روشن و به سمت خونه حركت كردم.
وقتی رسیدم خونه و ماشین رو به داخل حیاط بردم درب حیاط رو بستم...سكوت حاكم در محیط برای لحظاتی چنان من رو در خودش غرق كرد كه تصور میكردم از دنیا دور شدم!
همه جا ساكت بود...حتی نسیمی هم نمی وزید تا برگ درختها رو تكونی بده!!!
انگار زمان متوقف شده بود!
به ساعتم نگاه كردم دقایقی از یك نیمه شب گذشته بود!
روی پله های منتهی به درب هال نشستم...دیدن دوچرخه ی امید در كنار حیاط و توپ بازی قرمز رنگش من رو به یاد شیطنتهای شیرینش انداخت...
چقدر امید با سن كمی كه گذرونده بود میتونست بیش از این شادی در زندگی خودش داشته باشه...اما صد افسوس كه مهشید تمام آرامش زندگی رو به خاطر هوسبازی خودش به آتش كشیده بود...زندگی من و تنها فرزندمون رو به تباهی برده بود و بعد در اقیانوسی از خاطرات تلخ و تند بادی از عواقب اون رها كرده و رفته بود!!!
آیا واقعا ایراد از من بوده كه نتونستم كانون زندگیم رو گرم نگه دارم؟
كجا كم گذاشته بودم؟
هر چی بیشتر فكر میكردم كمتر به نتیجه می رسیدم...
و بعد...حضور سهیلا...دختری كه در اوج ناباوری خودم با رفتار و اخلاقش تونست من رو عاشق خودش كنه...
اما چقدر بی اراده و سستی از خودم نشون داده بودم و با یك اشتباه ورق سرنوشت رو بار دیگه برای خودم گنگ و نامفهوم كرده و در این شرایط دست نیاز به سوی خدا بلند كرده بودم!
احساس تنهایی و پوچی به اعصابم فشار می آورد...
چرا من باید اینقدر تنها باشم؟...تاوان كدوم گناهم رو داشتم پس میدادم...نمیدونم...!!!
از روی پله ها بلند شدم و كلیدم رو از جیبم بیرون آوردم و درب رو باز كردم... به محض ورودم به هال متوجه چراغ پیغامگیر تلفن شدم كه خاموش و روشن میشد...ضمن باز كردن گره كراوات و دكمه های پیراهنم كلید پخش صوت پیغامها رو هم زدم.
روی یكی از راحتیهای هال نشستم و سرم رو به پشت راحتی تیكه دادم.

sorna
11-21-2011, 12:40 AM
اولین پیغام یك تلفن اشتباه بود...دومین پیام از طرف خانم افشار بود كه جلسه ی فردا رو بهم یادآوری كرده بود...سومین پیام كه می خواست شروع بشه از روی راحتی بلند شدم و پیراهن و كراواتم رو روی یكی از راحتی ها گذاشتم...میخواستم به دستشویی رفته و آبی به صورتم بزنم كه صدای پیغام سوم بلند شد:الو؟...سیاوش جان؟...واقعیتش هر چی گوشی همراهت رو گرفتم در دسترس نبودی...خواستم بگم ما همگی داریم میریم پارك امیدم داریم میبریم...اگه یه وقت شب اومدی خواستی بیای ما نبودیم بدون ما رفتیم بیرون و دیر به منزل برمیگردیم...
فهمیدم تلفن از طرف دختر عموی مامان بوده...
شروع به شستن دست و صورتم كردم و در همون حال هنوز به صدای پیغامها هم گوش میكردم...دو پیغام دیگه پخش شد كه از طرف دوستان حیطه ی كاریم بود...وقتی صورتم رو با حوله خشك میكردم پیغام دیگه ایی از طرف دخترعموی مامان پخش شد كه صداش بی نهایت ناراحت و نگران بود!!!
پیغام حاوی این خبر بود كه اونها در پارك متوجه میشن امید به شدت عصبی شده...واضح نگفته بود حال امید چطور بود فقط اشاره ایی داشت كه مهشید رو در پارك دیده و امید حسابی اعصابش بهم ریخته و در پایان از من خواسته بود هر وقت به خونه برگشتم حتما برم منزل اونها!!!!!!
سریع حوله رو به گوشه ایی پرت كردم و لباس پوشیدم و از منزل خارج شدم.
ساعت از 2:30گذشته بود كه جلوی درب منزل اونها رسیدم...ماشین رو پارك كردم و پیاده شدم...چراغهای منزلشون در اون وقت شب همه روشن بود!
به علت سكوت حاكم در اون ساعت شب صدای توقف ماشین من به وضوح برای ساكنین منزل قابل شنیدن بود به همین خاطر وقتی از ماشین پیاده شدم متوجه شدم كه كسی از اعضای منزل پرده ی پنجره رو كنار زد و با دیدن من گویا به دیگران گفت...چرا كه بلافاصله درب حیاط از طریق اف.اف باز شد!
به داخل حیاط رفتم...در همین موقع درب ساختمان باز شد و دختر عموی مامان به همراه دختر بزرگش از ساختمان خارج و به طرف من اومدن.
از دیدن چهره ی مضطرب و نگران اونها فهمیدم كه باید اتفاق جدی افتاده باشه...بلافاصله بعد از سلام و احوالپرسی كوتاهی گفتم:امید حالش چطوره؟...همین كه پیغامتون رو توی تلفن شنیدم اومدم...الان كجاس؟
دختر او كه اسمش شهناز بود سعی داشت آرامشش رو حفظ كنه و گفت:آقا سیاوش...احمدلله امید دو ساعتی هست كه تقریبا آروم شده...الانم خوابه...خوب كردین تشریف آوردین...بفرمایین بریم داخل...
رو كردم به دختر عموی مادرم و گفتم:مهشید رو توی پارك دیده...درسته؟
دختر عموی مادرم با سر حرف من رو تایید كرد و بعد به همراه دخترش من رو به داخل خونه بردن.
امید توی هال بالشت و پتوی گذاشته بودن و خوابیده بود...
روی زمین در حالیكه به پایه های مبلی تكیه میدادم نشستم و به امید نگاه كردم در همین لحظه متوجه ی كبودی شدیدی كه روی پیشونی اون بود شدم!!!
خدای من این كبودی از چی می تونست باشه؟!!!...یعنی توی پارك زمین خورده بوده یا از وسیله ایی پرت شده بوده؟!!!
با تعجب به دختر عموی مادرم نگاه كردم...اونم وقتی متوجه نگاه متعجب من شد به بهانه ی آوردن چای به آشپزخانه رفت!!!
نگاهم رو از او به شهناز امتداد دادم و گفتم:چرا پیشونی امید اینجوری شده؟!!!...خورده زمین یا از وسیله ایی افتاده؟!!!
شهناز كه خودش صاحب پسری همسن و سال امید بود با نگرانی و كمی تاسف نگاهی به امید انداخت و گفت:ولله واقعیتش هیچكدوم...
با لبخندی تصنعی گفتم:هیچكدوم؟!!!...مگه میشه؟!!!
- آقا سیاوش اگه بگم امید خودش با خودش این كارو كرده باور میكنید؟
لبخند روی لبم بی اراده محو شد و گفتم:ببخشید منظورتون رو نمی فهمم!!!...یعنی چی خودش این كار رو كرده؟!!!
شهناز نگاه دوباره ایی به امید انداخت و گفت:امید خیلی عصبیه...خیلی زیاد...اصلا" برای بچه ایی در این سن و سال قابل درك نمی تونه باشه كه در حین عصبانیت به خودش صدمه بزنه...اما اون واقعا" امشب توی پارك با دیدن مادرش كه گویا همراه یك آقای دیگه بوده عصبی شد...خیلی هم شدید...به خدا هنوزم من و مامان از رفتاری كه این بچه از خودش بروز داد توی شوك هستیم..

sorna
11-21-2011, 12:40 AM
شهناز نگاه دوباره ایی به امید انداخت و گفت:امید خیلی عصبیه...خیلی زیاد...اصلا" برای بچه ایی در این سن و سال قابل درك نمی تونه باشه كه در حین عصبانیت به خودش صدمه بزنه...اما اون واقعا" امشب توی پارك با دیدن مادرش كه گویا همراه یك آقای دیگه بوده عصبی شد...خیلی هم شدید...به خدا هنوزم من و مامان از رفتاری كه این بچه از خودش بروز داد توی شوك هستیم...
نفس عمیق و بلندی از روی كلافگی كشیدم و گفتم:شهناز خانم میشه لطف كنی و ماجرا رو كامل بگی ببینم چی شده؟
شهناز بشقاب كوچكی رو برداشت و چند میوه در اون گذاشت و به طرف من گرفت و گفت:بله...چشم.
بشقاب رو با بی حوصلگی از دست شهناز گرفتم و كناری گذاشتم درهمین موقع دخترعموی مادرم با سینی چای از آشپزخانه خارج شد به محض اینكه خواست به من تعارف كنه گفتم:واقعیتش اینه من الان نه چایی میخورم نه میوه...اونقدر از بعدازظهر تا الان درگیر بودم كه حتی شامم نخوردم و در حال حاضر هم هیچ اشتهایی به چیزی ندارم...فقط خواهشا بگین ببینم توی پارك چه اتفاقی افتاده...
دخترعموی مامان بدون اینكه حرفی بزنه سینی چای رو روی میز گذاشت و نشست و شهناز گفت:توی پارك من امید و سعید پسرم رو بردم برای اینكه یكی از بازیها رو سوار بشن...صف شلوغ بود و برای اینكه نوبتشون بشه كمی معطل شدن منم كه كمرم درد میكنه و تازه عمل كردم وقتی بچه ها سوار وسیله شدن دیگه كنار فنسها منتظر نشدم و برگشتم پیش مامان و بقیه كه روی چمنها حصیر انداخته و نشسته بودن اما دورادور چشمم به اون وسیله ی بازی بود و مراقب بچه ها بودم وقتی تایم بازی تموم شد و وسیله از حركت ایستاد با تكون دادن دستم برای سعید و امید بهشون علامت دادم كه برگردن پیش ما...سعید خیلی زود اومد دیدم امید همراهش نیست!!!...گفتم سعید پس امید كو؟گفت مامان امید داره با امید حرف میزنه...تا خواستم از جا بلند بشم برم دنبال امید بگردم دیدم امید داره فریاد میزنه و به طرف جایی كه ما نشستیم میدوه...خیلی گریه میكرد و جیغ میكشید اصلا" آروم و قرار نداشت هرچی سعی میكردیم آرومش كنیم بدتر میشد بعد یكدفعه شروع كرد صدمه زدن به خودش...!!!
وقتی صحبت شهناز به اینجا رسید چشمهام از تعجب گشاد شده بود و گفتم:یعنی چی؟...به خودش صدمه میزد؟!!!
دختر عموی مامان با چهره ایی ناراحت در حالیكه به امید چشم دوخته بود گفت:سیاوش جان ناراحت نشی...ولی من فكر میكنم حتما باید امید رو پیش یه روانپزشك ببری...این بچه خیلی...
به میون حرف او رفتم و گفتم:امید نه مریضه نه مشكل روانی داره...مشكل مربوط میشه به اون مهشید بی همه چیزه كه با اعصاب این بچه تا حد جنون بازی كرده حالا هم به بهونه ای مختلف سر راه این بچه سبز میشه...
شهناز گفت:آقا سیاوش عصبی نشو...هر چی شما میگی درست ولی امید یه پسر8ساله اس هر قدرم كه به قول شما عصبی و مریض نباشه و مقصر مادرش باشه نباید اینقدر دیدن مادرش روی اعصابش اثر بگذاره كه سر خودش رو به در و دیوار بكوبه...باور كنید ما اصلا" نمی تونستیم این بچه رو وقتی میله ها رو گرفته بود وسرش رو به میله ها می كوبید كنترل كنیم!!!...با چنان شدتی سرش رو میكوبید به نرده های كنار پارك كه به خدا من از ترس داشتم سكته میكردم و هر لحظه منتظر بودم مغزش بریزه بیرون...نمیدونی با چه مكافاتی تونستیم دستاش رو از نرده ها جدا كنیم!!!
به صورت مظلوم و معصوم امید كه خواب بود نگاه كردم و گفتم:مهشید نیومد این بچه رو آروم كنه؟

sorna
11-21-2011, 12:41 AM
دخترعموی مادرم گفت:ولله ما اصلا"مهشید رو ندیدیم...!!! گویا فقط خود امید و لحظه ایی هم سعید اون رو دیدن و بعدش چند كلمه ایی با امید حرف زده...حالا چی به این بچه گفته كه اینجوری این طفل معصوم ریخته بهم خدا میدونه؟...به خدا من شرمنده ام بچه رو از شما به امانت گرفتم ولی به امام حسین اگه میدونستم این اتفاق براش میفته یك ثانیه هم تنهاش نمیذاشتم...
گفتم:این حرفا چیه...شما مقصر نیستی اتفاقیه كه افتاده...بازم خدا رو شكر كه شما اونجا بودین...
شهناز فنجان چایی رو همراه قندان جلوی من گذاشت و گفت:ولی آقا سیاوش شما رو به خدا امید رو پیش دكتر...
به میون حرف شهناز رفتم و گفتم: میشه خواهش كنم اینقدر این حرف رو تكرار نكنید؟
شهناز و مادرش دیگه سكوت كردن...
بعد خوردن چایی كه از روی بی میلی بود از اونها تشكر كردم و امید كه هنوز خواب بود رو در آغوش گرفتم و با كمك شهناز اون رو روی صندلی عقب ماشین خوابوندم و پتویی رویش انداختم و بعد خداحافظی و تشكر مجدد از دخترعموی مادرم سوار ماشین شدم و به خونه برگشتم.
ساعت نزدیك چهارونیم صبح بود كه به خونه رسیدم وامید رو روی تخت كنار خودم خوابوندم.
یك ساعتی طول كشید تا خودم هم به خواب برم...از دیدن صورت و پیشونی كبود امید اعصابم خرابتر از اونی كه فكرش رو میكردم شده بود!
از تصور اینكه مهشید باعث آزار روحی امید میشه حالتی از بهت بهم دست داده بود...
مهشید مادر واقعی امید بود اما هیچ بویی از خصلتهای مادرانه در خودش نداشت...
تظاهر به دوست داشتن امید میكرد اما حقیقت امر چیزی متفاوت تر از اصل رو به نمایش میگذاشت!
از به یاد آوردن اینكه مهشید با وقاحت تمام و انجام كارهایی كه در خور شخصیت هیچ مادری نیست اینطوری در ذهن امید تاثیر منفی گذاشته بود من رو كلافه میكرد...اما در نهایت به این نتیجه رسیدم كه وقتی مهشید برای همیشه از ایران بره و دیگه هیچ وقت سر راه امید سبز نشه مسلما" بچه ی من وضعیتش تغییر خواهد كرد...من آرامش امید رو در حذف حضور مهشید از زندگیش میدونستم و به این امر ایمان داشتم...
از شنیدن اینكه اشخاصی امید رو عصبی و به نوعی بیمار روانی تلقی میكردن تمام وجودم به خشم تبدیل میشد...
امید مریض نیست...سنی نداره كه كسی بتونه اسم بیمار روانی و عصبی روی اون بگذاره...فقط یادآوری خاطراتش اونهم با دیدن برخی چیزها یا حتی دیدن خود مهشید هست كه باعث بهم ریختگی لحظه ایی در اون میشه...این نمی تونه دلیل محكمی برای بیمار دونستن امید باشه!
صبح ساعت8نشده بود كه با زنگ ساعت بیدار شدم...وقتی دیدم امید كنارم نیست از روی تخت بلند و از اتاق خارج شدم.
امید توی هال روی یكی از راحتیها نشسته بود و در حال دیدن یك كارتون بود كه از سیستم پخش میشد!
با دیدن من لبخند كودكانه ی قشنگی به لب آورد و با صدایی بلند گفت:سهیلا جون...بابا بیدار شد...
با تعجب به امید نگاه كردم و بعد صدای سهیلا رو كه حالا از آشپزخانه خارج شده بود شنیدم كه گفت:كم كم میخواستم بیام بیدارت كنم...
حضور سهیلا در اون وقت صبح توی خونه ام با توجه به اتفاقات روز گذشته برام باور كردنی نبود!!!
به همراه سهیلا وارد آشپزخانه شدم و گفتم:تو كی اومدی؟!!!...مگه نگفتی نمی تونی دیگه بیای تا وقتی كه مامانت از مكه برگرده؟

sorna
11-21-2011, 12:41 AM
سهیلا در حینی كه فنجان چای من رو روی میز میگذاشت گفت:آره...هنوزم همین رو میگم...دیشب تا صبح خوابم نبرد...ولی صبح ساعت7اومدم جلوی درب خونه یك تك زنگ كوتاه زدم چون فكر میكردم باید بیدار باشی...اومده بودم بهت بگم امید رو از خونه ی فامیلتون كه آوردی یه وقت توی این خونه تنها نگذاریش یا با خودت این طرف اون طرف نكشونی ببریش...اومده بودم بگم كه بیاریش خونه ی من...تا وقتی كار داری و شركت هستی خودم مراقبشم...بعد دیدم بلافاصله درب حیاط باز شد!...نمی خواستم بیام داخل خواستم دوباره زنگ بزنم كه امید از درب هال دوید بیرون...بعدشم كه خوب معلومه...اومدم داخل دیدم خوابی...صبحانه ی امید رو آماده كردم منتظر شدم بیدار بشی بعد كه میخوای بری شركت منم امید رو ببرم خونه ی خودم...
تمام مدتی كه سهیلا حرف میزد با تمام وجودم از حضورش و صداش و رفتارش همه و همه لذت میبردم...خدایا من با این دریای محبت چیكار میتونستم بكنم؟...سهیلا نسبت به امید درست احساس و محبت مادرانه ایی از خودش بروز میداد كه مهشید هیچ وقت چنین كششی رو به فرزندش نداشته!
توی همون آشپزخانه آبی به صورتم زدم و با دستمال تمیزی كه سهیلا بهم داد صورتم رو خشك كردم وكمی صبحانه خوردم...با اینكه از حضور سهیلا بی نهایت خوشحال شده بودم اما میل و اشتهایی به صبحانه نداشتم كه دلیلش می توسنت خستگی جسمی و فكری و بیخوابیم از شب گذشته باشه.
وقتی صبحانه میخوردم سهیلا صندلی رو به روی من رو عقب كشید و نشست و بعد از لحظاتی با صدایی آهسته گفت:سیاوش صورت امید چی شده؟...از خودش نپرسیدم ولی مطمئنم علت خوبی نمیتونه داشته باشه!
نگاهی به سهیلا كردم كه باعث شد حرفش رو ادامه نده!
شاید هم بی اراده از یادآوری اینكه دیشب شهناز در لا به لای صحبتهاش اشاره داشت امید بیمار روانیه صورتم چنان به خشم نشسته بود كه باعث شد سهیلا لحظاتی سكوت كنه!
فنجان چای رو روی میز گذاشتم و از روی صندلی بلند شدم و گفتم:دیشب رفته بودن پارك...اونجا این اتفاق افتاده...
سهیلا نگاه عمیقی به من كرد و سپس از روی صندلی بلند شد و ظروف صبحانه رو از روی میز جمع كرد...بار دیگه با صدایی آهسته گفت:سیاوش...اگه عاشقت نبودم دركت نمیكردم...اما حالا كه واقعا عاشقتم می تونم به خوبی بفهمم كه عصبانیت تو در پاسخ به سوال من دلیل خیلی محكمی میتونه داشته باشه...این كبودی كه روی پیشونی امید هست نمی تونه در اثر یك سهل انگاری ساده توی پارك اتفاق افتاده باشه...من به خوبی می تونم حدس بزنم چه اتفاقی برای امید افتاده...ولی مشكل اینجاس كه تو هیچ وقت نخواستی یعنی بهم اجازه ندادی حرفی بزنم...
سهیلا مشغول شستن ظروف صبحانه شده بود...
به طرفش رفتم و بازوش رو گرفتم و به سمت خودم نگهش داشتم وبا كلافگی گفتم:چی میخوای بگی؟
سهیلا شیر آب رو بست و به چشمهای من خیره شد و گفت:هیچی...تا وقتی كه تو نخوای درست حقیقت رو بشنوی نمی تونم حرفی بزنم...فقط بدون كه من بی نهایت نگران امیدم...فقط همین...
- امید نیاز به نگرانی كسی نداره...اون بچه اس و یه بچه ممكنه هر واكنشی داشته باشه و هزار و یك بچگی هم بكنه...اون به دل سوختن و نگرانی كسی احتیاج نداره...اون فقط محبت مادرانه میخواد كه نمیدونم چطوری اما تو داری این محبت رو بهش میكنی...اون فقط كمبود محبت مادری داره...پس سیرابش كن...فقط همین...
- ولی سیاوش این كافی نیست...تو باید..

sorna
11-21-2011, 12:41 AM
دستم رو به آرومی روی لبهای سهیلا گذاشتم و گفتم:بسه...امید توی پارك این اتفاق براش افتاده و اصلا هم ربطی نداره كه تو بخوای دوباره بگی اون رو ببرم پیش یه روانپزشك یا روانشناس...ببین سهیلا...امید فقط توجه و مجبت مادرانه میخواد...همین و بس.
سهیلا با حركت سر حرف من رو تایید كرد و دوباره مشغول شستن باقی ظرفها شد.
از آشپزخانه كه خارج میشدم به سهیلا گفتم تا نیم ساعت دیگه خودش و امید حاضر باشن تا وقتی میخوام برم شركت سر راهم اون دو تا رو هم به خونه ی سهیلا برسونم.
تقریبا یك ساعت بعد كه سهیلا و امید رو جلوی درب آپارتمان سهیلا پیاده كردم امید از شدت شوق كودكانه روی پا بند نبود و دائم دست سهیلا رو كه در دست داشت می كشید و میخواست هر چه زودتر همراه اون وارد خونه بشه!
در ضمنی كه ماشین رو آماده ی حركت میكردم به سهیلا گفتم اگه مشكلی پیش اومد یا كارم داشت سریع تماس بگیره خودم رو می رسونم.
سهیلا لبخندی زد و گفت:واقعیتش سیاوش من شماره تلفن خونه و موبایل و شركتت رو روی یه كاغذ نوشته بودم ولی گم كردم...الان هیچ شماره ایی از تو ندارم...امروز صبحم اگه شماره ات رو داشتم كه نمی اومدم خونه ات...تلفنی بهت میگفتم كه امید رو بیاری پیشم ولی خوب شماره ات رو گم كرده بودم...
در حالیكه شماره ی موبایل و شركت و خونه رو روی ورقی یادداشت میكردم خندیدم و گفتم:هیچ وقت فكر نمیكردم روزی از شلختگی كسی اینقدر خوشحال بشم...
سهیلا اخم زیبایی به صورت آورد كه جذابیتش رو صد چندان كرد و گفت:من شلخته نیستم...توی اسباب كشی نمیدونم اون ورق رو كجا گذاشتم...
دوباره خندیدم و گفتم:به هر حال من میگم این یه نوع شلختگی محسوب میشه...و چقدر لذت داشت كه این حواس پرتی و شلختگی باعث شد امروز صبح وقتی بیدار شدم بازم سهیلای خودم رو توی خونه ام دیدم...
امید كه حالا جلوی درب حیاط ایستاده بود با اعتراضی كودكانه رو به من گفت:بابا...برو دیگه...
از سهیلا و امید خداحافظی و به سمت شركت حركت كردم.
غروب وقتی كارم توی شركت تموم شد سامسونتم رو برداشتم و زمانیكه قصد خروج از اتاق رو كرده بودم درب اتاق باز شد و مسعود اومد داخل!
نگاه هر دوی ما برای لحظاتی به روی هم ثابت شد...در همون چند لحظه تا عمق نگاهش رو میتونستم حدس بزنم...مسعود از نرفتن سهیلا به شیراز خبردار شده بود!
درب اتاق رو بست و بعد به سمت پنجره ی مشرف به خیابان رفت و كمی به چشم انداز دود گرفته ی تهران نگاه كرد و سپس صورتش رو به سمت من برگردوند و گفت:تو نگذاشتی بره شیراز...درسته؟
سامسونت رو روی میز گذاشتم و به لبه ی میز تكیه دادم و گفتم:آره...ببین مسعود بین من و سهیلا اتفاقی افتاده كه خودم باید حلش كنم...تو گفتی مادر من به سهیلا اون حرفا رو زده قبول...اما سهیلا میخواد با من ازدواج كنه...تو میگی مادرش مخالفت میكنه اینم باشه قبول...اما سهیلا خودش به من علاقه داره...من16سال از سهیلا بزرگترم و زندگی اولم موفق نبوده و الانم یه پسر8ساله دارم باشه اینم قبول دارم...اما خود سهیلا...
مسعود عصبی و با فریاد گفت:اه...زهرمارو اما اما اما...سیاوش تو اصلا متوجه واقعیت اتفاقی كه بین تو وسهیلا افتاده هستی؟
- به تو مربوط نیست...

sorna
11-21-2011, 12:44 AM
- سیاوش اگه مادرش از مكه برگرده و از قضیه بو ببره میدونی چه اتفاقاتی ممكنه بیفته؟
- خفه شو مسعود...گفتم به تو مربوط نیست...قرار هم نیست مادرش بویی از قضیه ببره...
- چه جالب...یعنی میخوای به ظاهر یه مرد مظلوم و شكسته خورده و در عین حال پاك و وارسته بری خواستگاریش...آره؟
- تو مشكلی داری اگه من اینطوری برم خواستگاریش؟
- بحث سر اینه كه اگه مادرش مخالفت كنه اون وقت میخوای چی بگی؟...هان؟...میخوای چی بهش بگی؟...بگی ببخشید شما چه راضی باشی چه بناشی بنده قبلا دخل دخترت رو آوردم و به اندازه ی كافی شب تا صبح با دخترتون وقتم رو پر كردم حالا هم مجبوری رضایت بدهی اگرم ندهی كه خوب جهنم یه زن خیابونی به آمار زنهای خیابونی تهران اضافه میشه...
عصبی شدم و بی اراده از میز فاصله گرفتم و به سمت مسعود رفتم و بار دیگه درگیری بین من و مسعود شروع شد!
تا به خودم بیام دیدم خانم افشار به همراه دو نگهبان شركت سراسیمه وارد دفتر شدن...و بعد من و مسعود رو كه به شدت با هم درگیر شده بودیم از هم جدا كردن!
مسعود با فریاد گفت:سیاوش تو عقلت رو از دست دادی...داری با آبروی خودت بازی میكنی...چرا نگذاشتی سهیلا شرش رو كم كنه؟...
- خفه شو مسعود...دهنت رو ببند...دارم با آبروی خودم بازی میكنم خوب چرا تو ناراحتی؟...
به اشاره ی من دو نگهبان شركت دستهای مسعود رو رها كردن و مسعود در ضمنی كه سعی داشت لباسش رو مرتب كنه گفت:سیاوش اومدم فقط خبری رو بهت بدهم...اونم اینه كه دیشب من حال مساعدی نداشتم مادر سهیلا هم از شانس مزخرف من توی اون شرایط با موبایلم تماس گرفت...به قول خودش دلنگران دخترش شده بود و چون سهیلا تماسی باهاش نگرفته بوده و اونم به سهیلا دسترسی نداشته...
به مسعود اشاره كردم فعلا حرفش رو ادامه نده و بعد از خانم افشار و دو نگهبان خواستم اتاق رو ترك كنن...
نگهبانها و خانم افشار با تردید و نگرانی در حالیكه به من و مسعود نگاه میكردن اتاق رو ترك و درب اتاق رو هم بستن.
دوباره به مسعود نگاه كردم و با عصبانیت گفتم:خوب...حالا بگو...دیشب چه غلطی كردی؟...به قول خودت توی عالم مستی چی به مادر بدبخت سهیلا گفتی؟
مسعود یك دستش رو لای موهاش كرد و بعد سیگاری آتش زد و گفت:خودمم نمیدونم چه زری زدم...فقط این رو میدونم اونقدر خراب كاری كردم كه امروز از صبح تا الان سیصد بار به موبایلم زنگ زده...ولی جواب ندادم...الان رفتم خونه دیدم چندین بار هم به خونه ام زنگ زده و هر بارم كلی گریه كرده و پیغام گذاشته...از حرفها و پیغامهایی كه گذاشته بود فهمیدم از همه چی باخبر شده...همه و همه هم ناشی از حرفهایی بوده كه من در عالم بد مستی بهش دیشب گفتم...
وقتی مسعود حرفش به اینجا رسید حس كردم تمام بدنم داغ شد...روی صندلی نشستم و سرم رو بین دستهام گرفتم و گفتم:خدا لعنتت كنه مسعود......

sorna
11-21-2011, 12:46 AM
وقتی مسعود حرفش به اینجا رسید حس كردم تمام بدنم داغ شد...روی صندلی نشستم و سرم رو بین دستهام گرفتم و گفتم:خدا لعنتت كنه مسعود...
مسعود روی یكی از مبلهای كنار اتاق نشست.
نگاهش كردم...نمیدونستم چی باید بهش بگم!
مادرسهیلا از ماجرا باخبر شده بود و این درست برخلاف اونی بود كه سهیلا می خواست!
از روی صندلی بلند شدم و سامسونتم رو برداشتم و رو كردم به مسعود و گفتم:بلند شو بریم.
- كجا؟
- خفه شو...فقط بلند شو بریم.
مسعود سیگارش رو در زیرسیگاری خاموش كرد و به همراه من از شركت خارج شد.
جلوی درب خروجی شركت لحظاتی ایستادم و نگاهش كردم...میتونستم ناراحتیش رو از دهن لقی كه كرده بود كاملا"حس كنم اما این فایده ایی به حال و وضعیت پیش اومده نداشت!
گفتم:مسعود...گندی كه زدی بر خلاف میل سهیلا بوده...اون به هیچ وجه دلش نمی خواست مادرش از این قضیه مطلع بشه...حالا هم سوار ماشینت شو و دنبال من بیا و خودت همه چیز رو بهش بگو.
- سیاوش...خودت میدونی كه من اصلا قصدم این نبوده كه تو و سهیلا رو پیش مادرش...
- دهنت رو ببند...هر توضیحی داری بیا به خود سهیلا بگو.
مسعود كلافه و عصبی سوئیچش رو از جیبش درآورد و به سمت ماشینش رفت و منهم سوار ماشین خودم شدم.
تقریبا"نیم ساعت بعد جلوی درب حیاط آپارتمان ماشین رو متوقف كردم و چند لحظه بعد هم مسعود رسید.
وقتی از ماشین پیاده شدم از نرده های درب حیاط دیدم امید مشغول توپ بازی توی حیاط است و اونقدر سرگرم بازی بود كه متوجه ی اومدن من و حضورم در بیرون حیاط نشد!
مسعود وقتی از ماشینش پیاده شد نگرانی و تردیدش برای همراه شدن من كاملا در چهره اش مشهود بود!
جلوی درب حیاط وقتی زنگ واحد سهیلا رو فشار دادم مسعود با دیدن امید در حیاط رو كرد به من و گفت:امیدم كه اینجاس!!!

sorna
11-21-2011, 12:47 AM
ره...نمی تونستم تنها توی خونه بگذارمش.
صدای سهیلا از اف.اف به گوش رسید و وقتی فهمید من پشت درب هستم بلافاصله درب حیاط رو باز كرد.
با باز شدن درب امید دست از بازی كشید و به محض اینكه من و مسعود رو دید سلام كوتاهی كرد و بعد با اعتراض گفت:بابا من خونه نمیام...میخوام اینجا پیش سهیلا جون باشم.
لبخندی زدم و گفتم:یعنی من رو دیگه تنها میگذاری...آره؟
مسعود كه همیشه علاقه ی خاصی به امید داشت قدمی به سمت او برداشت و بلافاصله متوجه كبودی روی پیشونی و صورت امید شد و با تعجب به من نگاه كرد و گفت:سر و صورت این بچه چی شده؟!!!!
امید با شنیدن این سوال سریع پاسخ داد:هیچی...رفته بودیم دیشب پارك...سرم خورد به نرده ها...
برای لحظاتی دلم به حال امید سوخت اونقدر كه حس كردم از درون قلبم فشرده شد...امید با تمام كودكی كه داشت غرورش مثال نیافتنی بود!
مسعود به طرف امید رفت و طبق معمول همیشه بسته ی بزرگ شكلات كاكائویی از جیبش بیرون آورد و به دست امید داد و سپس اون رو در آغوش گرفت و سه تایی از پله ها بالا رفتیم.
جلوی درب هال سهیلا ایستاده بود و انتظار می كشید...وقتی مسعود رو دید در ابتدا تعجب كرد و بعد از سلام و احوالپرسی كوتاه همگی به داخل خونه رفتیم.
امید در حینی كه با مسعود گرم صحبت بود دائم صحبتش رو قطع و به من یادآوری میكرد كه همراه من به منزل برنمیگرده!
سهیلا با سینی چایی از آشپزخانه خارج شد و در حالیكه نگاهش بسیار كنجكاو بود با اشاره از من پرسید مسعود چرا اومده؟
نمی تونستم پاسخی به سهیلا بدهم فقط با حركت سر و دست بهش اشاره كردم كه صبر كنه.
امید در همون چند دقیقه كه در آغوش مسعود بود كلی حرف برای تعریف داشت و از اینكه در اون روز به همراه سهیلا برای خرید از خونه خارج شده و سهیلا ضمن خرید میوه و نان اون رو هم به مركز خرید دیگه ایی برده و چند كتاب و دو بازی فكری برای او خریده بی نهایت اظهار خوشحالی میكرد و بعد با اصرار دست مسعود رو كشید و از روی راحتی اون رو بلند كرد و به همراه خود به یكی از اتاق خوابها برد تا اون بازی مورد علاقه اش كه ساخت ماكت یك قصر بود و از صبح تا بعدازظهر خودش اونها رو قیچی و بهم چسبونده به مسعود نشون بده.
وقتی مسعود به همراه امید هال رو ترك و به اتاق رفتن سهیلا رو به من گفت:سیاوش...اتفاقی افتاده؟!!!...قیافه ی مسعود خیلی نگران به نظر میرسه!!!...اولش فكر كردم میخواد با من دعوا كنه كه چرا نرفتم شیراز ولی مثل اینكه...
به میون حرف سهیلا رفتم و گفتم:سهیلا واقعیتش اینه كه دیشب مسعود یه خرابكاری كرده كه مطمئنم برخلاف میل تو بعضی چیزها تغییر خواهد كرد....
سهیلا كه چشماش از تعجب گشاد شده بود لحظاتی به من نگاه كرد و گفت:یعنی چی؟!!!

sorna
11-21-2011, 12:47 AM
ببین...دیشب این احمق حسابی مشروب خورده و اصلا حال درستی نداشته...توی اون موقع كه من اومدم فرودگاه و داشتم تو رو راضی میكردم كه شیراز نری مثل اینكه مادرت با مسعود تماس گرفته...
- خوب؟!!!
- خوب كه خوب دیگه...اونچه رو كه تو دوست نداشتی مادرت بفهمه حالا فهمیده...
- وای...
- ببین سهیلا...مسعود اصلا" حالش خوب نبوده...مطمئنم اگه توی شرایط عادی بود امكان نداشت این افتضاح رو به بار بیاره.
در فاصله ایی بسیار كوتاه تمام صورت سهیلا از اشك خیس شد و بعد با عصبانیتی كه اصلا" از اون تا حالا ندیده بودم با صدایی بلند گفت:توی حال خودش نبوده؟!!!...مسعود توی حال خودش نبوده؟!!!...امكان نداره...من مطمئنم اون از روی عمد این كار رو كرده...
و بعد از روی مبل بلند شد و به سمت اتاقی رفت كه مسعود و امید در اون بودن.
سریع از جا بلند شدم و به طرفش رفتم وقبل از رسیدنش به درب اتاق بازوش رو گرفتم و گفتم:سهیلا...شرایط شب پیش مسعود رو من میدونم...اون واقعا" وقتی مشروب میخوره حد و اندازه ایی برای خودش قائل نیست.
سهیلا دستش رو از دستم بیرون آورد و با عصبانیت گفت:ولم كن سیاوش...این كثافت از قصد این كارو كرده...گفته بود نمیگذارم با سیاوش ازدواج كنی ولی فكرشم نمیكردم اینقدر احمق باشه كه به مادرمم رحم نكنه...مامانم با هزار بدبختی سفر مكه اش رو جور كرده بود...كلی شوق داشت...لااقل میگذاشت برگرده بعد این فضولی رو میكرد نه اینكه حالا زیارت رو كوفت اون بدبخت هم بكنه...
سهیلا به شدت عصبی شده بود و گریه تمام صورتش رو به اشك نشونده بود.
بار دیگه خواست به سمت اتاق بره كه دوباره دستش رو گرفتم و در پناه آغوشم نگهش داشتم.
گریه ی سهیلا با ناله همراه شد و دائم تكرار میكرد:مسعود ازت متنفرم...مسعود چرا؟...چرا مسعود تو اینقدر آشغالی...مسعود لااقل میگذاشتی از مكه برگرده بعد...
درب اتاق باز شد و امید با تعجب به سهیلا كه در آغوش من گریه میكرد خیره و خارج شد...پشت سر امید مسعود هم بیرون اومد و روی یكی از راحتیهای هال نشست.
امید كنار من و سهیلا ایستاد و گفت:سهیلا جون چرا گریه میكنی؟!!!
از امید خواستم به همون اتاقی كه ماكتش در اون بود برده و بقیه ی ماكت رو تكمیل كنه تا سهیلا كمی آروم بشه...
ولی امید با نگاهی نگران به سهیلا چشم دوخته بود.
سهیلا از من فاصله گرفت و در حالیكه هنوز اشك می ریخت صورت امید رو بوسید و از اون خواست به همون اتاق بره تا خودش با مسعود صحبت كنه.
امید با خشم به مسعود و سپس به من نگاه كرد و با عصبانیت به اتاق رفت و درب رو محكم بهم كوبید!
همراه سهیلا به هال برگشتم و هر كدوم روی راحتی دور از هم نشستیم.

sorna
11-21-2011, 12:55 AM
سهیلا سرش رو به یك دست تكیه داده بود و قطرات اشك یكی پس از دیگری به روی گونه های زیباش به رقص در اومده بودن!
هر اشكی رو كه پاك میكرد لحظه ایی بیش طول نمیكشید كه قطراتی دیگه مهمان اون صورت دلنشینش میشدند...
دیدن این حالت از او برای من شدیدا" ناراحت كننده شده بود!
مسعود با صدایی گرفته و ناراحت گفت:سهیلا به قرآن خودمم نمیدونم چی گفتم...اصلا"قصدم خراب كردن اوضاع شما دو تا یا خراب كردن سفر مادرت نبوده...شاید بعضی اوقات توی عصبانیت یه حرفی هم به تو زده باشم ولی به جون خودم به مرگ مادرم هیچ وقت فكرشم نمیكردم توی عالم مستی اوضاع رو اینطوری بهم بریزم...ولی خوب چیكار كنم؟...حرفی رو كه نباید بزنم رو زدم...به خدا از صبح تا الان جرات نكردم دیگه با مادرت تلفنی حرف بزنم...میدونم چقدر نگرانش كردم چقدر باعث تلخی سفرش شدم همه رو میدونم اما خوب چیكار كنم؟...كاری كه نباید بشه حرفی كه نباید زده بشه شده...
سهیلا با گریه گفت:برای خودم فقط نگران نیستم...حالا دیگه نگران سیاوشم هستم...مامان ممكنه با خود من به طور مستقیم برخورد آنچنان بدی هم نكنه گرچه كه اینم بعید میدونم اما مطمئنم با سیاوش رفتار درستی نمیتونه داشته باشه...
رو كردم به سهیلا و گفتم:تو اگه نگران برخورد مادرت با من هستی اینو بدون كه من خودم رو آماده ی هر برخوردی با مادرت كردم...مادرت حق داره...هر چی هم به من بگه حق داره...تو نگران من نباش من خودم رو آماده كردم...تو اونقدر برای من ارزش داری كه بدتر از اینهاشم تحمل میكنم...فقط مسئله ی اصلی اینجا اینه نه تنها ما كه خود مسعودم دقیق نمیدونه چی به مادرت گفته...اگه میدونستیم مطلب رو چطوری به مادرت گفته شاید وضعیت بهتر بود...
مسعود با كلافگی سرش رو بین دو دست كه از آرنج به روی زانوانش گذاشته بود گرفت و گفت:خاك بر سر من كنن كه اگه اون مشروب لعنتی رو نخورده بودم الان...
رو كردم به مسعود و گفتم:بسه دیگه...به جای این حرفا بگو ببینم پیغامهایی كه مادرسهیلا تلفنی برات گذاشته چی بوده؟
- چیز خاصی نمی گفت...فقط گریه میكرد و میگفت كه نمی تونه باور كنه و همه اش تكرار میكرد كه من جواب تلفن رو بدهم وبگم كه دروغ گفتم و شوخی كردم...
سهیلا گریه اش شدت بیشتری گرفت و گفت:خدایا...من جواب مامان رو چی باید بدهم؟
به سهیلا گفتم:دقیقا چند روز دیگه مادرت برمیگرده؟
سهیلا كه سعی داشت اشكهای پشت سرهمی كه از چشمهاش خارج میشد رو پاك كنه گفت:با حساب آخرین تماسی كه باهاش داشتم و تاریخی كه بهم گفت باید هفت روز دیگه برگرده اما ساعت رسیدنش به ایران رو نمیدونم...یعنی خودشم اون موقع دقیق نمیدونست پروازشون به ایران چه ساعتی انجام میشه و قرار بود توی تماس بعدی از رئیس كاروان سوال كنه و به من بگه...

sorna
11-21-2011, 12:40 PM
- خیلی خوب...با این وضعیت كه فكر نمیكنم مادرت فعلا بخواد با تو تلفنی حرف بزنه...پس بهتره مسعود بره خونه ی خودش تا اگه احیانا مادرت تماس دوباره ایی گرفت هم جواب تماسهای اون بنده خدا رو بده هم ساعت ورودش رو به ایران بپرسه تا بدونیم چه ساعتی باید بریم دنبالش اگرم به موبایل مسعود زنگ زد كه بازم مسعود باید جواب تماسش رو بده...الانم با گریه ی تو هیچی درست نمیشه...مسبب اصلی اینهمه ناراحتی منم و پای همه چی هم ایستادم...حالا این وسط مسعود خواسته یا ناخواسته با كاری كه كرده فقط وقوع اتفاقات بدی رو كه ممكنه پیش رو داشته باشم رو كمی جلو انداخته...اونم مشكلی نیست پاش وایسادم...فقط نمیخوام اینجوری اشك بریزی...جلوی مسعود دارم میگم به خودتم بارها و بارها گفتم با توجه به اینكه در ازدواجت با من شكی نداری حاضرم هر كاری بكنم و هر توهینی هم كه مادرت بهم بكنه به جون میخرم چون سزاوارشم...
مسعود ناراحت و كلافه بلند شد و گفت:سیاوش به مرگ خودم نمی خواستم برای تو مشكلی پیش بیارم...
از روی راحتی كه نشسته بودم بلند شدم و لبخند تلخی روی لبم نشست و گفتم:من مدتهاست كه بدون مشكل نیستم...این رو هیشكی ندونه تو یكی خوب میدونی...الانم میخوام برم بیمارستان مامان رو ببینم امروز اصلا وقت نكردم برم دیدنش...
مسعود نگاهی به من كرد و گفت:منم میام میخوام خانم صیفی رو ببینم.
با تمسخر بهش گفتم:دیروز به اندازه كافی دیدیش...از دیروز تا الان بركات وجودت عجیب داره توی زندگیم نزول میكنه...خواهشا ایندفعه دست از همراهی من بردار...
به طرف سهیلا رفتم و او هم بلند شد...نگاهش كردم و گفتم:اومده بودم دنبال امید ولی مثل اینكه امشب بردنش از اینجا محاله...اشكات رو پاك كن...فعلا"نگران چیزی نباش...باید صبر كنیم تا مادرت بیاد ببینیم چی میشه...
وقتی به قصد عیادت مامان خونه رو ترك میكردم سهیلا همچنان كه هنوز اشك میریخت تا جلوی درب هال دنبالم اومد...جلوی درب امید رو كه حالا از اتاق بیرون اومده و كنار سهیلا ایستاده بود بوسیدم و سفارشهای لازم رو بهش كردم و در نهایت از اینكه اون رو همراه خودم نمیبردم چشمهاش از خوشحالی می درخشید!
مسعود هم به همراه من از خونه خارج شد اما دیگه به عیادت مامان نیومد و به خونه ی خودش رفت.
جلوی درب كه خداحافظی كرد با سردی بی سابقه ایی پاسخش رو دادم...از دستش دلگیر بودم...مسعود در كمتر از24ساعت یعنی درست از دیروز بعدازظهر تا همون موقع به اندازه ی تمام عمر دوستیمون به من فشار عصبی وارد كرده بود...اما چهره ی ناراحت مسعود گویای پشیمونی او بود ولی این احساس او در حال حاضر به درد من نمیخورد...من حالا در شرایطی قرار گرفته بودم كه باید از نظر روحی خودم رو برای آخر همون هفته آماده میكردم...چرا كه جمعه مادر سهیلا برمیگشت!

sorna
11-21-2011, 12:40 PM
مسعود هم به همراه من از خونه خارج شد اما دیگه به عیادت مامان نیومد و به خونه ی خودش رفت.
جلوی درب كه خداحافظی كرد با سردی بی سابقه ایی پاسخش رو دادم...از دستش دلگیر بودم...مسعود در كمتر از24ساعت یعنی درست از دیروز بعدازظهر تا همون موقع به اندازه ی تمام عمر دوستیمون به من فشار عصبی وارد كرده بود...اما چهره ی ناراحت مسعود گویای پشیمونی او بود ولی این احساس او در حال حاضر به درد من نمیخورد...من حالا در شرایطی قرار گرفته بودم كه باید از نظر روحی خودم رو برای آخر همون هفته آماده میكردم...چرا كه جمعه مادر سهیلا برمیگشت!
وقتی سوار ماشین شدم اصلا" نفهمیدم مسیر رو تا بیمارستان چطوری طی كردم!
تمام طول مسیر به این فكر میكردم كه چرا اینقدر چقدر مشكلات با زندگی من گره میخوره!...به این نتیجه رسیدم كه گویا خدا از اینكه من در رنج و عذاب باشم لذت میبره وگرنه چه دلیل دیگه ایی می تونست داشته باشه؟
توی زندگیم همیشه سعی كرده بودم به عناوین مختلف دست دیگران رو بگیرم اما هیچ وقت دست یاریگری رو برای خودم ندیده بودم!
قبول داشتم كه با اتفاق پیش اومده بین خودم و سهیلا شاید بزرگترین گناه زندگیم رو مرتكب شدم اما مستحق اینهمه عذاب نبودم...من كه سهیلا رو نمیخواستم رهاش كنم...من با تمام وجودم دوستش داشتم و طعم عاشقی رو به معنی واقعی داشتم احساس میكردم و با توجه به اینكه سهیلا هم من رو دوست داشت قصد و نیت بدی نسبت بهش نداشتم و در اینكه اون رو به عقد خودم در بیارم مصمم بودم اما حالا در اینكه مادرش با من چه برخوردی خواهد كرد دچار سردرگمی بی اندازه ایی شده بودم كه حدی برای اون نمیشد تصور كرد!
زمانیكه وارد پاركینگ بیمارستان شدم بعد از پارك ماشین با اینكه از وقت ملاقات چند ساعتی گذشته بود مثل همیشه با پرداخت پولی اندك به نگهبان و یكی دو نفر دیگه به راحتی تونستم وارد بخش مربوطه بشم و سپس به اتاق مامان رفتم.
مامان به محض دیدن من با دلخوری پرسید كه چرا ساعت ملاقات در بیمارستان نبودم و از اونجایی كه عده ایی از اقوام برای ملاقاتش اومده بودن از نبودن من در ساعت ملاقات دلخور بود!
پاسخ حرفها و گلایه های مامان رو ندادم و بدون اینكه حرفی بزنم روی مبل كنار دیوار اتاق نشستم و به او نگاه كردم.
حسابی كه حرفهاش رو زد سپس برای لحظاتی سكوت كرد و به من خیره شد.
حال ظاهریش به نظر مساعدتر از روز قبل بود...وقتی به دستگاه كاردیوگرافی كنارتختش نگاه كردم متوجه شدم ضربان و فشارخونش هم تنظیم شده...
نگاهم رو از دستگاه به سمت پنجره معطوف كردم...مامان كه دید سكوت من طولانی تر از حد معمول شده گفت:امید حالش چطوره؟كجاس؟
دوباره به مامان نگاه كردم و گفتم:پیش سهیلاست.

sorna
11-21-2011, 12:40 PM
مامان اخمی به چهره آورد و گفت:مگه سهیلا هنوز توی خونه اس؟
- نخیر...طبق خواست شما از خونه رفته.
- سیاوش ناراحت نشو...اگه گفتم بره به خاطر اینه كه صلاح در همین بود...
- جدی؟...اینكه بهش گفتی دیدت به اون دیگه مثل سابق نیست و به چشم یه دختر خیابونی نگاهش میكنی هم صلاح بوده؟
گره ابروانش باز شد و كمی به فكر فرو رفت و سپس گفت:قصد بدی نداشتم...
- جدی؟!!!...چقدر جالب...علنا" بهش بدترین حرف رو زدی و گفتی اگه به موندنش توی خونه ی من ادامه بده هیچ فرقی با زنهای بدكاره نداره اون وقت میگی قصد بدی نداشتی؟...مامان شما مهشید رو دیده بودی از همه چیزشم خبرداشتی ولی هیچ وقت بهش توهینی نكردی...حتی وقتی گاهی من عصبی میشدم و حرفی میزدم با من بحث میكردی كه حق ندارم توهین كنم و چه میدونم غیبت و تهمت از گناهان كبیره اس...حالا چی شد كه سهیلا ی بیچاره این دختری كه با تمام پاكدامنی و محبتی كه داره و پا به زندگی من گذاشته رو به این راحتی لهش كردی؟...میدونی مامان باورش برام سخته كه كسی مثل شما بخواد حالا با حرفاش و رفتارش نه تنها مشكل من رو حل نكنه كه گره روی گره های زندگیمم بزنه...از دیروز تا الان تمام اعصاب من بهم ریخته اونهم فقط به خاطر اینكه شما نمیدونم با چه فكری اینطوری همه چیز رو بهم ریختی...قبول دارم كه كار درستی نكردم اما من قصد ازدواج با سهیلا رو دارم ولی كاری كه شما و مسعود كردین خواسته یا ناخواسته حالا چنان همه چیز رو بهم ریختین كه واقعا نمیدونم چی قراره برام پیش بیاد...
- سیاوش...رفتن سهیلا از خونه ی تو اگرم قصدت ازدواج باشه و اون دختره هم واقعا به قول خودت بی هیچ مقصود و هدف سوئی وارد زندگیت نشده باشه پس همیشگی نیست...دیگه این حرفها چیه میزنی؟...مگه نگفتی كه دختره خواسته مادرش از مكه برگرده بعد عقد كنید خوب حالا وظیفه ی هر دوی شماست كه صبر كنید دیگه...
- سهیلا نمیخواست ماردش از قضیه باخبر بشه اما حالا به خاطر اتفاقاتی كه از دیروز تا الان افتاده ممكنه خیلی چیزها تغییر كنه...
- یعنی چی؟!!!...مادرش خیلی هم دلش بخواد كه دخترش همسر مردی مثل تو بشه...
- بس كن مامان...خودتم خوب میدونی كه من در شرایط عادی گزینه ی مناسبی برای سهیلا نبودم...اما مسئله اینه كه مادرش از خواستگاری باید خبردار میشد نه از اتفاقی كه بین من و سهیلا افتاده...هیچ میدونی اگه مادرش بخواد میتونه به راحتی آب خوردن با آبروی من بازی كنه؟...شما چی فكر كردی؟...اصلا" به موقعیت من سر سوزنی فكر كردی؟...بعید میدونم...فقط یك مشت افكار پوچ مذهبی تموم ذهنت رو پر كرده كه به اصطلاح چون سهیلا محرم من نیست نباید در خونه ی من باشه غافل از اینكه با حكمی كه به اسم مذهب صادر كردی حالا شرایط رو جوری تغییر دادی كه بعید نیست پسرت هفته ی دیگه به سادگی تمام با شكایت مادر سهیلا حیثیت و آبروی اجتماعیش در كمتر از یك روز بر باد بره...
- یعنی چی؟!!!...تو كه میگی سهیلا راضیه و خودشم میخواد با تو ازدواج كنه...پس دیگه شكایت مادرش چه معنی داره این وسط؟!!!...واضح حرف بزن ببینم...

sorna
11-21-2011, 12:41 PM
نیشخندی به لب آوردم و از روی مبل بلند شدم و جلوی پنجره ایستادم و به منظره ی غمزده ی محوطه ی بیمارستان چشم دوختم و گفتم:بله...سهیلا راضی به ازدواج با منه ولی مادرش چی؟...اگه تا قبل از اینكه سهیلا مادرش رو قانع كنه اون دست به شكایت ببره تا بیام قضیه رو به نفع خودم تموم كنم میدونی چه فاجعه ایی در انتظار من و حیثیت شغلی منه؟...میدونی با بازداشت من امید چه ضربه ایی میخوره؟...میتونی حدس بزنی وقتی جراید اخبار مربوط به من رو چاپ كنن كه مثلا فلانی به علت شكایت در چه موردی كارش به بازداشت و دادگاه رسیده چه حیثیتی از من رفته؟...میدونی چقدر زمان میبره تا سهیلا بتونه ثابت كنه حتی با وجود اتفاقی كه افتاده خودش حالا تمایل به ازدواج با من داره چی از من باقی مونده؟!!!...اصلا" به این چیزها فكر كردی؟...مامان شما و مسعود در اوج ناباوریم دارین زنده به گورم میكنید...ای كاش فقط لحظه ایی...فقط یك لحظه به منم فكر كرده بودین بعد اون حرفها رو میزدین و اون تصمیم رو میگرفتین...خدایا من برم مشكلاتم رو به كی بگم آخه؟
- یعنی واقعا" ممكنه مادر سهیلا از تو شكایت كنه؟!!!!
خنده ی تلخی كردم و گفتم:وقتی مادرم به من رحم نكرد و فقط به افكار مذهبی خودش فكر كرد چطور میتونم شكایت مادر سهیلا رو غیر ممكن بدونم؟...هان؟!!!...تمام خفت و خواری كه مهشید به روح و روان و زندگیم وارد كرد رو اول به خاطر امید و بعد به خاطر موقعیت اجتماعی خودم سرپوش روشون گذاشتم ولی نمیدونستم چه بخوام چه نخوام تقدیر این شده كه شخصیت اجتماعی و حیثیت فردیم باید بر باد بره...اما باور اینكه مسبب اصلی این قضیه مادر و دوست صمیمی من باشن برام كشنده تر از بی آبرو شدن شده...
مامان سكوت كرده و با حالتی از نگرانی و ناباوری به نقطه ایی خیره بود.
به طرفش رفتم و پیشونیش رو بوسیدم و گفتم:حالا كه كار خودت رو كردی اما بازم محتاج به دعاهاتم...از همون خدایی كه خودت قبولش داری و به خاطر مذهبی كه بهش اعتقاد داری بخواه كه پسرت رو نجات بده...فقط همین.
برگشتم به سمت درب اتاق...هنوز خارج نشده بودم كه مامان گفت:سیاوش...اگه تا این حد احتمال اینكه مادر سهیلا واقعا" دست به شكایت ببره هست بهتره تا قبل از هر اتفاقی هر چه زودتر سهیلا رو راضی كنی و برین عقدش كنی...اینطوری فكر میكنم دیگه مادرش نمی تونه شكایتی هم از دستت بكنه...
از شنیدن این حرف تمام بدنم داغ شد...حس میكردم ریا و تزویر در پشت مذهب چه قالب خوبی به خودش میتونه بگیره!!!

sorna
11-21-2011, 12:41 PM
برگشتم و از همون جلوی درب به مامان نگاه كردم و گفتم:حالا كه حس كردی پسرت در یك خطر جدی قرار گرفته دست به ترفند زدنت شروع شد...آره؟...توی این شرایط دیگه به نظرت سهیلا یه دختر خیابونی نیست؟...نه؟...منم میتونم با عقد سهیلا به قول شما روی خطایی كه كردم سرپوش بگذارم و دست مادرشم توی پوست گردو بره؟...آره؟...نخیر مادرمن پسر جنابعالی كه بنده باشم وظیفه داره صبر كنه تا مادرهمون دختری كه شما دیشب یه دختر هرزه ی خیابونی خوندیش برگرده تا با رضایت قلبی اون دخترش رو عقد كنه...اگرم رضایت نده كه باید پیه همه چیز از بی آبرویی و بی حیثیتی گرفته تا نابودی كامل به جون بخرم...مگه شما همیشه خودت رو یه زن مذهبی قلمداد نمیكردی؟...پس كو؟...كجاس اون قوانین مذهبی كه ازش یاد میكردی؟...مگه توی همون قوانین رضایت والدین در این امور از اركان تشكیل یك زندگی و جاری شدن عقد به حساب نمیاد؟...چیه پسرت در خطر رفته قوانین از یادت رفت؟...متاسفم...واقعا متاسفم...هم برای خودم هم برای شما...اگه وقت كردی فقط برام دعا كن...همین.
برگشتم از درب خارج بشم كه آخرین جمله ی مامان رو هم شنیدم:پس لااقل قبل از هر اتفاقی با وكیلت صحبت كن...
پاسخی ندادم و با گفتن خداحافظی كوتاه از اتاق مامان خارج شدم و بیمارستان رو ترك كردم.
وقتی رسیدم جلوی درب خونه دیدم مسعود كنار ماشینش ایستاده!
بدون توجه به مسعود درب حیاط رو باز كردم و ماشین رو به داخل بردم...مسعود كه حالا به داخل حیاط اومده بود درب حیاط رو بعد ورود من به حیاط بست.
نگاهی بهش كردم و با عصبانیت گفتم:كسی دعوتت كرد بیای داخل كه اومدی؟
نگاهم كرد و گفت:رفتم خونه نتونستم بمونم...میفهمم الان خیلی ناراحت و عصبی هستی.
- جدی؟...تو مگه اصولا" چیزی هم میفهمی؟...الان فقط میخوام تنها باشم بتمرگم ببینم با كدوم مشكلم باید كنار بیام اول به كدوم مشكلم باید برسم...كدوم یكی رو هضم كنم...مریضی مامان رو؟...رفتن سهیلا رو؟...حضور گاه و بیگاه مهشید كه داره امید رو عصبی میكنه؟...خاطرات مزخرف زندگی با مهشید رو؟...مشكلات شركت و كارم رو؟...آوارگی الان امید از خونه رو؟...عقاید و تصمیمات پوچ مادرم رو؟...دوستی با تو رو كه نمیدونم چرا بعد اینهمه سال داری به گند میكشیش؟...اومدن مادر سهیلا رو از مكه و اتفاقاتی كه پیش رو دارم؟...به كدوم برسم؟...هان؟
مسعود سرش رو پایین انداخت و گفت:هیچ وقت تنهات نگذاشتم حالا هم نمیگذارم...اما اینكه مشكل آخر رو خودم از روی نفهمی و بد مستی برات به وجود آوردم داره مثل خوره وجودمو آزار میده...
- مرده شور خودت و اون بدمستی بی موقعت رو ببرن

sorna
11-21-2011, 12:41 PM
برگشتم به سمت درب هال و با كلیدم اون رو باز كردم...وقتی وارد شدم پشت سرم مسعود هم به داخل اومد و درب هال رو بست!
مسعود درست میگفت...اون بهترین دوست من از دوران دانشجویی تا الان محسوب میشد...هیچ وقت در هیچیك از مشكلاتم تنهام نگذاشته بود...با اینكه از دستش عصبی و دلخور بودم اما قلبا" از اینكه حتی در این شرایط هم تنهام نگذاشته بود ممنونش بودم...من مسعود رو به خوبی میشناختم و مطمئن بودم اگه دیشب حالت عادی داشت محال بود با گفتن اون خبر به مادر سهیلا من رو دچار مشكل بكنه...بهش حق نمیدادم اما دركش میكردم و حالا از حضورش در كنارم خیلی هم ناراضی نبودم!
به اتاقم رفتم و لباسم رو عوض كردم وقتی به هال برگشتم دیدم مسعود دو تا فنجون قهوه ی فوری آماده كرده و توی هال نشسته و خودشم به نقطه ایی خیره شده!
روی یكی از راحتی ها نشستم و سرم رو به پشت تكیه دادم.
مسعود نگاهم كرد و گفت:صورت امید چی شده بود سیاوش؟
ماجرای شب پیش رو براش گفتم كه باعث شد عصبی بشه و طبق عادت چندین فحش نثار مهشید بكنه...مسعود خیلی امید رو دوست داشت و به همون اندازه از مهشید متنفر بود و همیشه بارها و بارها به من گفته بود كه مهشید لیاقت مادر بودن رو نداره!...در ادامه صحبتهاش خوشبختانه حرفی نزد مبنی بر اینكه امید مشكل روانی داره و یا مثل بقیه نگفت كه اون رو باید نزد پزشك ببرم حتی مسعود هم این عقیده رو داشت كه با رفتن مهشید از ایران و ندیدن اون همه چیز برای امید به حالت عادی برمیگرده!
از اینكه مسعود مثل دیگران این نظر رو نسبت به امید ارائه نداده بود آرامش پیدا كرده بودم و خوشحال بودم كه لااقل یك نفر از اطرافیانم به حقیقت احساسی امید با من هم عقیده است!
برای شام مسعود تلفنی سفارش غذا داد و وقتی غذا رو آوردن در حین خوردن اونم مثل مامان پیشنهاد داد تا قبل از هر اتفاقی با وكیلم در خصوص مسائل پیش اومده ی بین خودم و سهیلا صحبت كنم اما من عقیده داشتم اگر مادر سهیلا بر فرض یك درصد هم هیچ اقدامی نكنه و كار فقط با توهین و مرافه ی لفظی به پایان برسه اون وقت از اینكه برای همچین موضوع خصوصی وكیلم رو در جریان گذاشته بودم هم نوع دیگه ایی بی آبرویی برای من محسوب میشد...مسعود بعد شنیدن حرفام با حركت سر حرف من رو تایید كرد!
اون شب به خاطر اینكه یكی از قرصهای آرام بخش مامان رو در بدو ورود به منزل خورده بودم با اینكه اعصابم خیلی خراب بود اما خستگی و اثر دارو باعث شد زودتر از مسعود به خواب برم ولی متوجه بودم كه مسعود تا دیروقت بیدار و تلوزیون نگاه میكرد و منهم در همون جا روی یكی از كاناپه ها دراز كشیدم و به خواب رفتم.
صبح كه بیدار شدم دیدم مسعود روی من پتویی انداخته و خودشم روی كاناپه ایی دیگه در حالیكه هنوز تلویزیون روشن بود به خواب رفته...
از روی كاناپه بلند شدم و به حمام رفتم و بعد هم صبحانه حاضر كردم...وقتی میخواستم مسعود رو بیدار كنم تلفن منزل به صدا در اومد...گوشی رو كه برداشتم دیدم مسعود هم بیدار شد.
سهیلا پشت خط بود و میخواست چند دست لباس و حوله ی امید رو به همراه تعدادی از اسباب بازیهاش برایش ببرم.
مسعود كه بیدار شد به حمام رفت و یك دست از لباسهای من رو پوشید...من هم وسایلی كه سهیلا خواسته بود رو جمع كردم و بعد از خوردن صبحانه به همراه مسعود از منزل خارج شدم...
مسعود به شركت خودش رفت و منهم اون وسایل رو ابتدا به منزل سهیلا بردم و سپس راهی شركت شدم.
وقتی به شركت رسیدم و وارد ساختمان شدم دیدم مهشید در سالن انتظار نشسته!!!

sorna
11-21-2011, 12:42 PM
مسعود كه بیدار شد به حمام رفت و یك دست از لباسهای من رو پوشید...من هم وسایلی كه سهیلا خواسته بود رو جمع كردم و بعد از خوردن صبحانه به همراه مسعود از منزل خارج شدم...
مسعود به شركت خودش رفت و منهم اون وسایل رو ابتدا به منزل سهیلا بردم و سپس راهی شركت شدم.
وقتی به شركت رسیدم و وارد ساختمان شدم دیدم مهشید در سالن انتظار نشسته!!!
به محض ورودم به سالن مهشید هم من رو دید و از روی مبلی كه نشسته بود بلند شد!
از دیدنش در اون روز...اون هم در شروع ساعت كاریم حس كردم امروز از اون روزهایی است كه از صبح باید اعصابم بهم بریزه!
بدون اینكه به خودم اجازه بدهم نگاهم به روی او طولانی بشه به خانم افشار كه حالا با ورود من از روی صندلی پشت میزش بلند شده و با چند ورق كاغذ به سمت من می اومد نگاه كردم و بعد از دادن جواب سلام و صبح بخیر به خانم افشار بدون اینكه منتظر توضیحی از جانب اون بشم كاغذها رو از دستش گرفتم و در حالیكه به سمت اتاقم حركت میكردم نگاهی گذرا به محتویات مطالب كاغذها نیز انداختم و تا حدودی از برنامه های كاری و تلفنها و قرار های ملاقاتم در اون روز مطلع شدم.
وقتی وارد اتاقم شدم خانم افشار با حالتی از بلاتكلیفی گفت:آقای مهندس...ببخشید میخواستم بدونم با خانمتون كه بیرون توی سالن...
با شنیدن كلمه ی ((خانمتون))از دهان خانم افشار كاغذها رو به روی میز گذاشتم و با عصبانیت به اونگاه كردم و گفتم:خانم بنده؟!!!
خانم افشار كه از طلاق من و مهشید قبلا باخبر شده بود كمی دست و پایش رو گم كرد و با صدایی آروم گفت:ببخشید...معذرت میخوام اصلا" حواسم نبود...فقط...فقط میخواستم ازتون كسب تكلیف كنم ببینم امروز كسانی كه قبلا" برای ملاقاتتون وقت نگرفتن رو اجازه میدین بفرستم داخل اتاق تا شما رو ببینن یا نه؟
خواستم به خانم افشار بگم اگه منظورش به مهشید است كه هر چه زودترباید اون رو بفرسته توی اتاقم چون میدونستم تا كارش رو انجام نده از اینجا نمیره اما قبل از اینكه حرفی زده باشم درب اتاق باز شد و مهشید اومد داخل!
خانم افشار ورقهایی اضافی روی میزم رو جمع كرد و در فایلی كه در دست داشت قرارشون داد و سپس بدون هیچ حرفی اتاق رو ترك كرد.
مهشید كه گویا به انتظار خروج خانم افشار درب اتاق رو باز نگه داشته بود با بیرون رفتن او درب رو بست و به سمت من برگشت.
نگاهش میكردم...

sorna
11-21-2011, 12:42 PM
مهشید از زیبایی ظاهری و اندام واقعا چیزی كم نداشت...تحصیلاتشم در سطح عالی بود...روابط عمومی بالایی هم داشت...میشه گفت فاكتورهای مثبت و قابل توجه زیادی رو در خودش جمع كرده بود...
اما با تمام این محاسن چقدر من از اون متنفر بودم!!!
چقدر تحمل حضورش در اتاقم برایم كشنده بود...احساس میكردم حالا كه در اتاقم ایستاده درست مثل اینه كه با تمام سنگینی وجودش كه همه از قباحت سرچشمه میگرفت روی اعصاب و روان من داره فشار وارد میكنه...!!!
باز هم با ظاهری بسیار زننده اون رو میدیدم...
نمی تونستم درك كنم چرا مهشید با تمام زیبایی كه داره با این وضع زننده در جامعه ظاهر میشه؟!!!...چقدر كمبود شخصیت می تونست در وجود این زن شدت داشته باشه كه برای جلب توجه مردان دست به انتخاب چنین آرایش و لباسی زده باشه؟!!!
مهشید اونقدر زیبا و جذاب بود كه اگه این ظاهر رو هم برای خودش درست نمیكرد به راحتی می تونست جلب توجه كنه اما حالا با توجه به تیپ لباس و رنگ مو و آرایشی كه داشت از نظر من بیشتر حالتی از اشمئزاز در عمق وجود هر انسانی به وجود می آورد تا احساس لذت...!!!
شاید هم من به خاطر شناختی كه از اعمال اون داشتم این حس رو در خودم میدیدم!
بدون اینكه من بهش تعارف یا اشاره ایی بكنم بعد از بستن درب اتاق اومد و روی یكی از مبلهای نزدیك میز من نشست و بعد از سلام كوتاهی كه كرد حال امید رو پرسید!
پاسخ سلامش رو ندادم و بدون اینكه حرفی در جواب سوالش داده باشم فقط نگاهش میكردم!
از دورن كیفش یه نخ سیگار بیرون آورد و با روشن كردن فندكش اون رو آتش زد.
به ساعتم نگاه كردم...هنوز8:30هم نشده بود...با تمسخر و طعنه گفتم:قبلا"سیگار صبحت ساعت10بود...حالا كارت به جایی رسیده كه قبل از ساعت8:30صبحم دود راه میندازی؟
دود سیگارش رو به سمت مخالف من از دهانش بیرون فرستاد و گفت:منظورت از قبلا" اون زمانیه كه زنت بودم...نه؟
از یادآوری اینكه به راستی زمانی مهشید همسر من بوده و حالا با اون وضعیت جلف جلوی من روی مبلی نشسته بود كه كاملا" دركش برای هر كسی دور از ذهن نمی تونست باشه كه وضع كنونی مهشید چی هست به شدت عصبی شدم و با صدایی محكم گفتم:مهشید...من فرصت زیادی ندارم...تقریبا یك ساعت دیگه جلسه دارم...زودتر بگو برای چی صبح اول وقت سر و كله ات اینجا پیدا شده؟

sorna
11-21-2011, 12:42 PM
خاكستر سیگارش رو در زیرسیگاری خالی كرد و گفت:میخوای با اون دختره ازدواج كنی...درسته؟...همون پرستاره...اسمش چی بود؟...آهان یادم اومد...سهیلا...آره؟
از روی صندلیم بلند شدم و به جلوی پنجره رفتم و اون رو باز كردم...دلم میخواست با باز كردن پنجره در حالیكه سیستم تهویه ی ساختمان هم روشن بود اما بوی عطر و سیگار مهشید رو كمتر احساس كنم...
وقتی متوجه شد میلی به پاسخگویی سوالهاش ندارم خندید و گفت:البته هر مرد دیگه ایی هم جای تو بود از اون دختره خوشش می اومد...هم خوشگله...هم خوش هیكل...تو هم كه پولدار و جذاب...ولی خدائیش سیاوش توی انتخاب زن نظیر نداری...من رو هم انتخاب كردی یادته؟...البته نمی تونم كتمان كنم كه خودمم واقعا" از جذابیتت مست شده بودم اما بعدش دیدم چه گندی هستی...همه چیز برات مهم و در اولویت بود غیر از من...اما خوب الان دیگه38سالته و انتخاب یه دختر جوون و خوشگل مثل سهیلا حتما باعث تغییراتی در تو هم باید بشه...الان دیگه خوب میدونی اگه بخوای خودت رو غرق كار و اون سفرها و گذروندن ساعتهای بیكاریت با مسعود كنی بعدش باید كلی منت دختری مثل سهیلا رو بكشی بلكه یه ذره تحویلت بگیره...درسته كه هنوز به شدت جذاب و در عین حال پولداری اما بالاخره بالا رفتن سن دیگه انكار ناپذیره...واقعا"سیاوش اگه بخوای رفتاری كه با من داشتی با سهیلا هم داشته باشی فكر میكنی بتونه كه...
از شنیدن اراجیفی كه بهم می بافت به شدت عصبی شده بودم...برای همین نگاهم رو از پنجره گرفتم و بهش خیره شدم و با عصبانیت گفتم:مهشید خفه میشی یا خفه ات كنم؟...میگی دلیل اصلی اومدنت به اینجا چیه یا پرتت كنم از اتاق بیرون؟
مهشید كه حالا سیگارش رو در زیرسیگاری خاموش میكرد كمی مكث كرد و گفت:توی پارك اون شب وقتی به امید گفتم مامان جدیدش رو دوست داره یا نه...تازه فهمیدم اون بچه رو از موضوع بیخبر گذاشتی...طفلی امید عین دیوونه ها شده بود...وقتی اینو بهش گفتم چنان جیغ می كشید كه انگار حنجره اش میخواد پاره بشه...بعدشم كه از دور نگاهش كردم دیدم سرش رو چطوری به نرده ها میزد...راستی تو و اون پرستاره اون موقع كجا بودین؟!!!...هیچكدومتون رو ندیدم كه بیاین امید رو ساكت كنید!!!...غیر از همون فك و فامیل مادرت كسی دیگه دور و بر امید نبود...
نفس عمیقی از روی عصبانیت كشیدم و گفتم:پس این حرفت باعث اون واكنش امید شده بوده؟!!!
مهشید نیشخندی به لب آورد و گفت:نگفتی تو و سهیلا كجا بودین؟...آهان فهمیدم...حتما بچه رو با اونها فرستاده بودی بیاد پارك تا خودت با اون خوشگل خانم تنها باشی و خلوت كنی...خبر دارم مادرتم كه بیمارستان بردیش...خونه ی خلوت...آره دیگه...معلومه حضور امید ایجاد مزاحمت میكرده دیگه...باید یه جوری از شرش خلاص میشدی تا...

sorna
11-21-2011, 12:43 PM
و بعد خنده ی كریه و زشتی كرد كه باعث شد بی اراده به طرفش برم و با حركتی سریع مچ دستش رو گرفتم و با شدت از روی مبل بلندش كردم و گفتم:بر فرض اگرم این كار رو میخواستم بكنم شرفم از توی حرومزاده ی بی ناموس بیشتره كه تمام كثافتكاریهات رو با صد تا مرد دیگه در حضور امید انجام میدادی...مگه نه؟...حداقل اونقدر شرف دارم كه به قول تو امید رو در این جور مواقع از خونه بفرستمش بیرون...اما تو چی؟...هان؟...
مهشید كه اوج خشم رو در چشمهای من دید خنده اش رو نیمه كاره در دهان خفه كرد و با شنیدن حرفهای من كمی حالت عادی به خودش گرفت و گفت:مقصر همه ی اینها تو بودی...تو اگه مرد درست و حسابی بودی و به من اهمیت میدادی من هیچ وقت خودم رو با مردهای دیگه مشغول نمیكردم...امید بچه بود...نمی تونستم هر روز و هر ساعت و هر دقیقه منت این و اون رو بكشم كه نگهش دارن...مجبور بودم هر جا میرم با خودم ببرمش...
بی اراده دستام رو به دور گردن مهشید گره كردم و در حالیكه به دیوار تكیه داده بود فشار دستم رو به روی گلوش بیشتر كردم و در همون حال با صدایی آروم گفتم:كثافت هرزه...هر روز و هر ساعت و هر دقیقه...آره؟...یعنی تو هر روز و هر ساعت و هر دقیقه خودت رو با مردی به غیر از من مشغول میكردی...آره؟...افتخارم میكنی به این هرزگیت...آره؟...تو اصلا" به چه حقی با اعصاب امید بازی میكنی؟...به تو چه مربوطه كه من با كسی رابطه دارم یا نه؟...مهشید من رو به جنون رسوندی دیگه...خودت میدونی كه چه مداركی برای اثبات هرزگیت داشتم اما به خاطر امید فقط به خاطر امید روی كثافتكاریهات رو سر پوش گذاشتم تا روی اعصاب اون بچه اثر بد نگذاره...اما مثل اینكه خیلی خریت كردم...نه؟!!!
فشار دستم روی گلوی مهشید به قدری زیاد شده بود كه صدای نفسش تغییر كرد و چشمهاش حالتی غیرعادی به خودش گرفته بود...
یك لحظه به خودم اومد و دیدم به راستی اگه به كارم ادامه بدهم مهشید رو واقعا خفه كردم!!!
دستم رو از روی گلوی مهشید برداشتم و بعد اون به شدت دچار سرفه شد و با زانو روی زمین نشست!
از مهشید فاصله گرفتم...نگاهش كردم...حالا كه روی دو زانو افتاده بود عجز و بدبختی از ذره ذره ی وجودش فریاد میكشید...
اما همین موجود ضعیف با چنان قدرتی زندگی من رو خراب كرده بود كه تصورش رو هم نمیكردم!!!

sorna
11-21-2011, 12:43 PM
طرف میزم رفتم و از پارچ كمی آب در لیوان ریختم و به سمت مهشید برگشتم...بازوش رو گرفتم و كمك كردم بلند بشه...لیوان آب رو در حالیكه هنوز سرفه میكرد به دستش دادم و بعد دوباره به سمت صندلی پشت میزم رفتم و نشستم و گفتم:مهشید اونقدر از دیدنت متنفرم كه اگه جای تو بودم و این نفرت رو درك كرده بودم یك ثانیه دیگه هم توی این اتاق نمی موندم...حالا میگی چیكار داری اومدی یا ترجیح میدی نگفته از اینجا بری؟
مهشید كمی آب خورد و لیوان رو روی میز گذاشت و شال روی سرشم مرتب كرد و گفت:فقط وحشی نبودی كه حالا میبینم وحشی هم شدی...
با كلافگی نگاهش كردم و گفتم:مراقب باش این وحشی ممكنه بزنه به سیم آخر قاتل هم بشه...
مهشید به سمت كیفش رفت و بار دیگه سیگاری روشن كرد وگفت:دارم فردا از ایران میرم...سفرم جلو افتاده...پول نیاز دارم...خودت میدونی دارم میرم برای زندگی...قرار نبود رفتنم به این زودی باشه اما خوب جلو افتاده...پولی كه بابت مهریه ام گرفته بودم رو دادم دست حاج رضایی باهاش كار كنه و ماه به ماه سودش رو بهم بده...ازش پولم رو خواستم گفت به این سرعت نمی تونه همه رو بهم برگردونه چون انداخته پول رو توی كار...چهارماه وقت خواسته...ولی من به پولم نیاز دارم...مداركی كه از حاج رضایی گرفتم رو آوردم بدهم بهت به جاش پول بهم بدهی...چهارماه بعد كه پول من رو از حاج رضایی گرفتی مال تو باشه...
در حینی كه حرف میزد مداركی رو هم از كیفش بیرون آورد و گذاشت روی میز من!!!
بدون اینكه به مدارك نگاه كنم دسته چكم رو از توی سامسونتم بیرون كشیدم ودر حالیكه فكری به ذهنم رسیده بود بی معطلی گفتم:مداركت رو بگذار توی كیفت...فقط بگو چقدر نیاز داری؟
مهشید با تردید مدارك رو برداشت و مبلغ مورد نیازش رو گفت...
گفتم:این مبلغی كه تو میخوای دو برابر مهریه ی توئه!!!...چكش رو نوشتم...اما یه شرط داره!
چشمهاش برقی زد و گفت:همیشه خصلت دست و دلبازیت بود كه برام دوست داشتنی بوده...
دستش رو دراز كرد كه چك رو بگیره اما سریع چك رو عقب كشیدم!!!
ابروهاش رو بالا برد و گفت:شرط؟!!!...چه شرطی؟!!!
- گفتی به این پول نیاز داری...منم بدون هیچ معطلی چكش رو نوشتم اما باید یه تعهد بدهی!
- چه تعهدی؟!!!

sorna
11-21-2011, 12:43 PM
این كه دیگه تحت هیچ شرایطی امید رو نبینی!
- باشه...قبوله...بده حالا چك رو...
- نه...تعهد زبونی به درد خودت میخوره...بگیر بشین تلفن بزنم وكیلم بیاد.
میدونستم گرفتن پول براش خیلی مهمه اما فكر نمیكردم اونقدر مهم باشه كه شرطم رو به راحتی بپذیره!!!
با آرامشی باور نكردنی روی مبل نشست و گفت:زنگ بزن بیاد.
دكمه ی آیفون رو زدم و از خانم افشار خواستم با وكیلم تماس بگیره و بگه خیلی سریع خودش رو به دفتر من برسونه!
در حدود نیم ساعت بعد وكیلم خودش رو به شركت رسوند.
در حالیكه تعجب رو در چشمهای وكیلم هم میدیدم مهشید در كمال رضایت و آرامش كامل تعهد قانونی با مهر وامضا بر اسناد لازم كه وكیلم پیش رویش میگذاشت رو امضا كرد و در نهایت چك مورد نظر رو دریافت كرد و متعهد شد تا برای همیشه به هیچ عنوان امید رو نبینه...حتی در صورت ضرورت باید این دیدار با كسب اجازه ی رسمی از سوی من یا وكیلم و حضور خود من صورت میگرفت!
مهشید چك رو گرفت و مدارك توسط وكیلم تنظیم شد...دقایقی بعد وقتی مهشید میخواست اتاق رو ترك كنه پرسیدم:كی از ایران میری؟
- فردا شب...
وكیلم برای آخرین بار توضیحات شفاف و لازم رو دركمترین زمان یك بار دیگه برای مهشید شرح داد و توضیح داد كه اون حتی اگه روزی هم به هر دلیلی دوباره به ایران برگرده به خاطر تعهدی كه داده تا پایان عمر حق دیدن امید رو نداره...
مهشید همه رو پذیرفت و بی هیچ تكدر خاطری امضای همه ی مدارك رو تایید كرد و از اتاق خارج شد!
وكیلم بعد از انجام كارهای لازم موقع خداحافظی با صدایی گرفته و ناراحت گفت كه چقدر وجود اینگونه مادرها در بین دنیای پرمحبت مادران واقعی باعث تاسف میتونه باشه...و سپس رفت!
اون خبر نداشت كه مهشید هیچ بویی از انسانیت و خصلتهای مادران واقعی در وجودش نبرده!
بعد از رفتن مهشید و وكیلم با یادآوری خانم افشار سریع به اتاق جلسه رفتم كه البته به علت تاخیر من ساعتی از تشكیل اون گذشته بود اما همچنان تمام اعضا به انتظار من در اتاق نشسته بودند!!!
با تعهدی كه از مهشید گرفته بودم احساس رضایت قلبی شدیدی در عمق وجودم حس میكردم...حسی كه مدتها بود با اون بیگانه شده بودم اما حالا به وضوح در خصوص روابط و كارهای مربوط به خودم و زندگیم و مهشید و امید حالا به واقع دركش میكردم!...

sorna
11-21-2011, 12:44 PM
با تعهدی كه از مهشید گرفته بودم احساس رضایت قلبی شدیدی در عمق وجودم حس میكردم...حسی كه مدتها بود با اون بیگانه شده بودم اما حالا به وضوح در خصوص روابط و كارهای مربوط به خودم و زندگیم و مهشید و امید حالا به واقع دركش میكردم!
بعد از ظهر همون روز وقتی به ملاقات مامان رفتم تونستم خیلی تصادفی در اون ساعت دكتر معالجش رو در بخش ببینم...
وضعیت مامان رو از او سوال كردم كه در جواب گفت چون شرایط مامان خیلی خوب جواب داده فردا اون رو به پست منتقل خواهند كرد و اگه مشكل خاصی پیش نیاد تا سه روز دیگه حتما مرخص میشه.
تمام ساعت ملاقات همونطور كه پیش بینی كرده بودم مجبور شدم در بیمارستان بمونم چون اقوام دور و نزدیك برای ملاقات اومده بودن و به دلیل اینكه شرایط ملاقات بیماران بستری در سی. سی. یو متفاوت هست و هر فردی طبق زمان بندی مشخص باید اتاق رو ترك میكرد مجبور بودم به احترام اقوام و آشنایانی كه یكی یكی برای ملاقات به اتاق می اومدن خودم به طور دائم در اتاق و كنار مامان حضور داشته باشم!
خوشبختانه اونقدر سر مامان شلوغ شده بود كه فرصت نكرد در خلوتی كه اصلا هم ممكن نشد با من صحبتی بكنه...خودم هم از این وضع راضی تر بودم...البته احساس میكردم مامان صحبت تازه ایی برای گفتن نداره به خصوص كه روز قبل حرفهای سنگینی به او زده بودم حس میكردم تا حدود زیادی در وقایع پیش روی من خودش رو مقصر میدونه كه البته این موضوع انكار ناپذیر بود!
بعد از پایان ساعت ملاقات مامان رو بوسیدم و خداحافظی كردم و از اتاق خارج شدم...در نگاهش لحظات آخر كنجكاوی همراه با ندامت رو دیدم اما این حالات مشكلی از مشكلات پیش روی من رو حل نمیكرد!
وقتی از بیمارستان خارج شدم در مسیر مقداری خرید كردم و به سمت منزل سهیلا رفتم.
هنگام ورود به خیابان سهیلا و امید رو دیدم...سهیلا دست امید رو در دست گرفته بود و به سمت منزل از كنار خیابان حركت میكردند.
امید غرق صحبت و لذتی كودكانه در كنار سهیلا راه میرفت!
سرعت ماشین رو كم و اون رو به كنار خیابان هدایت كردم و پشت سر اونها در حین حركت بوق كوتاهی زدم كه باعث شد هر دو به سمت صدا برگشته و من رو دیدن!

sorna
11-21-2011, 12:44 PM
لبخند مهربان و برق نگاه سهیلا تمام وجودم رو به لرزه می انداخت و بعد امید رو دیدم كه دست سهیلا رو در حالیكه در دست داشت در ضمنی كه با اخمی كودكانه به من نگاه میكرد اون رو به سمت پیاده رو كشید و با صدای بلند رو به من گفت:چرا اومدی؟...من و سهیلا جون خودمون دوتایی دوست داریم راه بریم...بیا سهیلا جون...بیا بریم...سوار ماشین بابا نشیم...
ماشین رو كنار خیابان پارك كردم و از اون پیاده شدم و در حالیكه از رفتار امید خنده ام گرفته بود بعد از سلام و احوالپرسی مختصری با سهیلا رو كردم به امید و گفتم:امید تو مثل اینكه جدی جدی دیگه بابا رو دوست نداری...آره؟
امید كه در حال ایستادن به سهیلا تكیه داده بود لبهای سرخش رو كمی جمع كرد و بعد موهای خرمایی و خوش حالتش رو كه كمی بلند و نامرتب شده و جلوی چشمش رو گرفته بود كنار زد و با اون چشمهای عسلیش نگاه زیبای كودكانه اش رو به من دوخت و گفت:دوستت دارم...اما بیشتر دوست دارم پیش سهیلا جون باشم...دوست ندارم تو بیای پیش سهیلا جون...
روی زانو خم شدم و دستم رو روی موهای امید كشیدم و گفتم:مگه وقتی من میام سهیلا جون رو دیگه دوست نداری؟...یا شایدم فكر میكنی من اگه بیام اینجا سهیلا جون دیگه تو رو دوست نداره؟
امید خنده قشنگی روی لبش نشست و به سهیلا نگاه كرد و گفت:سهیلا جون خودش گفته همیشه من رو دوست داره...مگه نه؟...حتی وقتی شما هستی...مگه نه سهیلا جون؟
سهیلا خم شد و صورت امید رو بوسید و گفت:آره عزیزم...همیشه دوستت دارم...حتی وقتهایی كه بابا سیاوش هم باشه من تو رو خیلی خیلی دوستت دارم...
نگاه پیروزمندانه ی امید رو به خودم دیدم...
دوباره خندیدم و گفتم:خوب پس چرا دوست نداری من بیام؟!!!...سهیلا جون كه میگه تو رو خیلی دوست داره...حتی وقتی منم بیام تو رو بیشتر از همه دوست داره...
امید دوباره دست سهیلا رو كشید به سمت پیاده رو و در حالیكه نگاهش حالا جدی شده بود گفت:آره سهیلا جون من رو دوست داره ولی من دوست ندارم شما سهیلا جون رو دوست داشته باشی...
وقتی امید جمله ی آخرش رو گفت به یاد حرفهایی كه مهشید به امید زده و باعث واكنش شدید اون شده بود افتادم...بی اراده لبخند از روی لبهام محو شد و از حالت خمیده كه به روی زانوهام قرار گرفته بودم خارج شدم و ایستادم.
سهیلا در ضمنی كه توسط امید به سمت پیاده رو كشیده میشد به صورت من خیره شده بود و با صدایی آروم گفت:سیاوش...سر به سر امید نگذار...
با كلافگی و صدایی آهسته گفتم:خدا لعنتت كنه مهشید...

sorna
11-21-2011, 12:44 PM
و بعد رو به سهیلا گفتم:یكسری خرید كردم...من با ماشین میرم جلوی درب آپارتمان تا شما هم برسید...
و بعد برگشتم به سمت ماشین و سوار شدم.
صدای سهیلا كه گویا پی به ناراحتی من در اون لحظه برده بود رو شنیدم كه با التماس گفت:سیاوش...
ماشین رو روشن و لحظاتی بعد جلوی آپارتمان توقف كردم...كیسه های خرید رو از ماشین بیرون آوردم و جلوی درب حیاط گذاشتم و به انتظار رسیدن امید و سهیلا ایستادم.
از دور هر دوی اون ها رو كه با هم حركت میكردند رو نگاه میكردم...این دو همون دو نفری بودند كه تمام زندگی من رو در خودشون خلاصه كرده بودن...امید تنها فرزندم كه واقعا"عاشقش بودم و سهیلا...دختری كه معنی واقعی آرامش و لذت رو كه در كنار دریایی از غصه و مشكلات زندگیم وجود داشت بهم نشون داده بود...دختری كه با بی رحمی معصومیتش رو مورد ***** قرار داده بودم اما با بزرگواری چشمش رو به روی خطای نابخشودنی من بسته بود و همچنان بهم ابراز عشق و علاقه میكرد...دختری كه حس میكردم تمام ذرات وجودم رو با تمام قدرت به سوی خودش جذب میكنه...
طبق عادت همیشگی وقتی خریدی میكردم حتما اسباب بازی هم برای امید می خریدم این بار هم همین كار رو كرده بودم...امید و سهیلا وقتی به فاصله ی دو سه متری من رسیدن امید بلافاصله در یكی از كیسه ها جعبه ی اسباب بازی رو دید و به سمت كیسه ها دوید و اون رو از كیسه خارج كرد و بعد از دیدن اون فریادی از سر شوق كشید و به سمت من پرید و خودش رو در آغوشم انداخت و بوسه ی شیرین كودكانه ایی به صورتم گذاشت و بعد بلافاصله مشغول باز كردن جعبه در همون جلوی درب شد!
سهیلا یكی از كیسه ها رو برداشت و منهم بقیه كیسه ها رو به دست گرفتم و به همراه سهیلا و امید وارد ساختمان شدم.
جلوی درب واحد سهیلا كه رسیدیم در حالیكه سهیلا مشغول پیدا كردن كلید توی كیفش بود امید نگاه نگرانی به من كرد و گفت:بابا؟...شما میخوای بیای توی خونه؟
قبل از اینكه من حرفی بزنم سهیلا خم شد و صورت امید رو بوسید و گفت:امید جون...سفارشهایی كه توی راه بهت كردم به همین زودی یادت رفت عزیز دلم؟
امید نگاهش رو از سهیلا گرفت و دوباره به من نگاه كرد و گفت:خوب...چقدر میخوای بمونی؟
به سهیلا كه حالا كلید رو در قفل درب قرار داده بود نگاه كردم و گفتم:من دیگه داخل نمیام...كار دارم باید برم.
آرامشی كه در چهره ی امید با شنیدن حرف من به یكباره نقش بست از دید من و سهیلا مفخی نموند...
سهیلا به طرف من برگشت و به آهستگی گفت:یعنی حتی نمیای یه چایی بخوری بعدش بری؟
با حركت سر جواب منفی به سهیلا دادم و خم شدم امید رو بوسیدم و دستی روی كبودی روی پیشونیش كشیدم و گفتم:اگه یه وقت با بابا كار داشتی بهم تلفن كن...باشه پسرم؟
امید با لبخند و حركت سر جواب مثبت داد و با باز شدن درب هال به سرعت كفشهاش رو از پا در آورد و به داخل خونه رفت...توی هال نشست و سرگرم اسباب بازی جدیدش شد!
به امید نگاه میكردم كه چطور در دنیای كودكی با وجود مشكلاتی كه داره اما یك اسباب بازی چقدر زیبا اون رو از دنیای واقعی دور میكنه!!!...چقدر دنیای كودكی زیباست!!!
سهیلا به آرومی درب هال رو به حالت نیمه بسته درآورد و رو كرد به من و گفت:خانم صیفی حالشون چطوره؟

sorna
11-21-2011, 12:45 PM
نگاهش كردم...این دختر چقدر قلب مهربون و با احساسی داشت!!!...مادر من یعنی همون شخصی كه بدترین توهین رو در شرایطی كه اصلا" استحقاقش رو هم نداشته بهش كرده بود اما این دختر با بزرگواری حالا داشت احوال همون شخص رو از من سوال میكرد!!!
یك دستم رو به دیوار تكیه دادم و با دست دیگه ام پیشونی ام رو مالیدم و گفتم:سه روز دیگه مرخص میشه...دكتر گفته حالش خوب و رضایت بخشه...
- خدا رو شكر...
- تو چی؟بامادرت امروز تماس گرفتی؟
- نه...میدونم اگرم تماس بگیرم فایده نداره با من حرف نمیزنه الان...اخلاقش رو میشناسم ولی مسعود باهاش حرف زده به اون گفته پروازشون به ایران مشخص شده...افتاده به پنجشنبه و ساعت ورودشم گفته...
- چه ساعتیه؟
- سیاوش تو نیا...نمیخوام پنجشنبه بیای فرودگاه.
نگاهش كردم...حلقه ی اشكی كه توی چشمهای جذابش درخشندگی عجیبی به اونها داده بود رو به وضوح دیدم و بعد با انگشتهای ظریف و مرمرینش قبل از سرازیر شدن اونها رو جمع كرد و گفت:نمیخوام بیای چون میترسم بهت توهین كنه...
- اشكالی نداره...تو خودت رو بابت این موضوع ناراحت نكن...
- نه سیاوش...به هیچ وجه دلم نمیخواد به تو توهین بشه...خواهش میكنم اجازه بده پنجشنبه خودم همراه با مسعود برم فرودگاه...باشه؟
سرم رو به علامت موافقت با حرف سهیلا تكون دادم و بعد به آرومی گونه ی سهیلا رو بوسیدم و گفتم:نگران نباش...همه چی درست میشه...
برگشتم از پله ها برم پایین كه سهیلا گفت:سیاوش برای شام بیا اینجا...
دوباره به سمتش برگشتم و نگاهش كردم و گفتم:منتظرم نباش...احتمالا"مسعود میدونه تنهام و میاد پیشم...
لبخند غمگینی به روی لبهای خوش حالتش نشست و گفت:خوب با مسعود بیاین اینجا...
- نه...منتظر نباش...همین قدر كه توی این شرایط امید رو نگه داشتی بی نهایت ممنونتم...

sorna
11-21-2011, 12:45 PM
و بعد از خداحافظی مجدد از پله ها پایین رفتم.
وقتی به خونه برگشتم با مسعود تماس گرفتم ولی چون پشت فرمون و توی اتوبان بود نمی تونست صحبت كنه فقط تونستم در چند جمله بهش بگم كه شب برای شام اگه جایی برنامه ی خاصی نداره بیاد خونه ی من كه شنیدم در جواب گفت خودش همون موقع داره میاد پیش من!
تقریبا"یك ساعت بعد زنگ درب به صدا در اومد...فهمیدم مسعود پشت درب حیاطه وقتی اف.اف رو برداشتم بهش گفتم ماشینش رو هم بیاره داخل حیاط.
دقایقی بعد مسعود وارد هال شد...در ابتدا كمی به خاطر مشكلاتی كه در شركتش به دلیل یك قرارداد باعث ضرر چندمیلیونی شده بود عصبانی به نظر میرسید اما طبق عادت همیشگی كه در اون سراغ داشتم در نهایت با دادن چند فحش به دنیا و پول كلی خندید و همه چیز رو تموم شده تلقی كرد!
به آشپزخانه رفتم و ظرف میوه ایی كه در یخچال بود بیرون آوردم و به همراه دو بشقاب به هال برگشتم و از مسعود در رابطه با تماسی كه با مادر سهیلا داشته پرسیدم.
نگاه عمیقی به من كرد و بعد به نقطه ایی خیره شد وگفت:زنیكه ی احمق همونطور كه پیش بینی میكردم قصد شكایت داره...یكی نیست به این احمق بگه آخه بیشعور دخترت خودش عاشق دوست من شده حالا این وسطم یه اتفاقاتی افتاده مهم اینه كه خودشون همدیگرو دوست دارن و میخوان...ولی حرف حساب حالیش نمیشه...اما تو نگران نباش سیاوش بگذار برسه ایران خودم همه چیز رو حالیش میكنم...
- مسعود به مادرش گفتی خود سهیلا هم راضی به ازواج با منه...
- آره بابا...یك ساعت داشتم همینها رو بهش میگفتم ولی زنیكه ی احمق فقط مثل كولی ها گریه و نفرین میكنه...كلی هم دری وری به سهیلای بدبخت میگفت...مرده شور اون زیارتش رو ببرن...خیر سرش حاج خانم شده..
- بسه مسعود...مادر سهیلا حق داره...من پیش بینی بدتر از اینها رو هم كردم...اما قبل از اینكه اقدامی بكنه باید خودم ببینمش و باهاش صحبت كنم...ممكنه با دیدن من و گفتن حرفاش به شخص خودم كمی آرامش بگیره...
- عمرا" بگذارم بهت توهین كنه!!!...تو چی فكر كردی سیاوش؟...فكر كردی من میگذارم اون هر غلطی دلش میخواد بكنه؟!!!
- مسعود تند نرو...لازم هم نیست برای مادر سهیلا كه حق هر عكس العملی رو نسبت به این ماجرا داره از خودت واكنش نشون بدهی...به سهیلا هم گفتم به تو هم دارم میگم...من خودم رو آماده ی خیلی چیزها كردم...پس لازم نیست نگران باشید...بعضی اتفاقها واقع شدنش اجتناب ناپذیره منم...
- چرند نگو سیاوش...امكان نداره بگذارم شكایتی از تو بكنه!
لبخند كم رنگی روی لبهام نشست و به مسعود نگاه كردم.

sorna
11-21-2011, 12:45 PM
اون واقعا" همیشه و در همه حال كنارم بوده...با اینكه پیش اومدن مشكل اخیر باعث اصلیش دهن لقی خود مسعود بود اما به وضوح حس میكردم تا چه حد روی دوستی عمیقی كه بین ما وجود داشت تعصب داره و از این بابت قلبا" به رفاقت با مسعود حتی با وجود پیش اومدن فراز و نشیبهای این اواخر به خودم افتخار میكردم.
اون شب مسعود خونه ی من خوابید و تا نیمه های شب كلی با هم صحبت كردیم و قرار شد پنجشنبه من به فرودگاه نرم و فقط سهیلا و خودش در ابتدا با مادر سهیلا صحبت كنن...
روزهای پیش رو مثل برق گذشتند...مثل این بود كه زمان هم برای رسیدن وقوع وقایع پیش روی من عجله داشت!
درست همون روز كه مامان از بیمارستان مرخص شد شبش مادر سهیلا هم از مكه برگشت!
امید رو از صبح به خونه آورده بودم و در همون ساعات اولیه ی برگشتنش به خونه متوجه ی ناسازگاری ولجبازیهای كودكانه ی اون شده بودم!
به مسعود گفته بودم اگه اتفاق خاصی افتاد و یا برخوردی بین مادر سهیلا و سهیلا صورت گرفت سریع با من تماس بگیره تا من خودم رو به اونجا برسونم!
مامان متوجه ی كلافگی و عصبانیت من بود اما كاملا" حس میكردم كه با اتفاقات پیش اومده كه مسبب اصلی اونها خودش بود توان سوال كردن و یا زدن حرفی در این خصوص رو نداشت...من هم سعی میكردم خودم رو متوجه ی تماشای تلویزیون نشون بدهم و كمتر به اتاق مامان میرفتم.
ساعت تقریبا" نزدیك3:30نیمه شب بود كه هنوز نتونسته بودم بخوابم!!!
مامان و امید هر دو خواب بودن و من تنها توی هال در حالیكه تلویزیون با صدایی كم روشن بود نشسته و به فكر فرو رفته بودم.
درست در همین لحظه صدای تك زنگ كوتاه منزل بلند شد!!!
وقتی اف.اف رو جواب دادم فهمیدم مسعود اومده!!!...
درب رو باز كردم و لحظاتی بعد مسعود به تنهایی وارد هال شد.
چهره ی خسته و عصبی داشت...روی یكی از مبلهای كنار هال تقریبا" ولو شد و بی مقدمه گفت:زنیكه ی آشغال...
فهمیدم منظورش مادر سهیلاست!
به طرف اتاق مامان رفتم و درب رو بستم و برگشتم به هال و رو به روی مسعود نشستم و گفتم:اومد؟
- آره...حاج خانم تشریف گندش رو آورد.

sorna
11-21-2011, 12:46 PM
از لحن صحبت مسعود بی اراده خنده ام گرفت و گفتم:خوب؟...چی شد؟
مسعود نگاهی از روی كلافگی به من كرد و گفت:دیوونه نمی رفت خونه...میگفت توی خونه ایی كه تو به اونها دادی پا نمیگذاره!...نمیدونی با چه بدبختی راضیش كردیم بره خونه...به جون سیاوش چاره ام بود گیسش رو میكشیدم پرتش میكردم توی ماشینم...اگه التماسها و اشكهای سهیلا نبود به مرگ خودم چند تا از اون فحشهایی كه نباید بگم رو بهش گفته بودم...
از شنیدن اینكه سهیلا گریه میكرده ناخودآگاه چهره ام در هم رفت و گفتم:به سهیلا توهین هم كرد؟
- نه...ولی بعید نمیدونم الان توی خونه درگیر شده باشن...من كه دیگه حوصله دیدنش رو نداشتم بعد كلی معطلی توی فرودگاه بالاخره راضیش كردیم بره خونه تا جلوی درب آپارتمان رسوندمشون بعدم یكراست اومدم اینجا دیدم چراغ هال روشنه فهمیدم بیداری زنگ زدم...
سكوت كردم و به نقطه ایی خیره شدم.
مسعود از پارچ روی میز وسط هال كمی برای خودش آب ریخت و یك نفس اون رو سر كشید و بعد گفت:سیاوش...ولی فكر نكنم بتونه جرات كنه بره برای شكایت...سهیلا درسته كه خیلی گریه میكرد اما قبل از اومدن مادرش وقتی توی فرودگاه بودیم خیلی با من صحبت كرد...میگفت تحت هیچ شرایطی اجازه نمیده از تو شكایتی بكنه...
در همین لحظه تلفن مسعود زنگ خورد!
نگاهی به گوشیش انداخت و با تعجب گفت:سهیلاست!!!
و سپس به تماس پاسخ داد...من كه به مسعود نگاه میكردم كاملا" متوجه ی حرفهای اون شده بودم...بعد از سلامی كوتاه دیدم چهره ی مسعود برافروخته و عصبی شد و با عصبانیت گفت:به درك كه داره وسایلش رو جمع میكنه...بگذار هر قبرستونی میخواد بره ببینم این وقت شبی كدوم گوری میخواد بره...
سریع گوشی رو از مسعود گرفتم و شنیدم سهیلا با التماس و گریه گفت:مسعود...تو رو قرآن بیا...
گفتم:گریه نكن...الان من میام...
سهیلا مكث كوتاهی كرد و با اضطراب گفت:سیاوش!!!...نه...تو نیا...
گوشی رو به مسعود دادم و از روی مبل بلند شدم و سوئیچم رو برداشتم و به سمت درب هال رفتم.
مسعود سریع با سهیلا خداحافظی و گوشی رو قطع كرد و سریعتر از من جلوی درب هال ایستاد و گفت:دیوونه شدی سیاوش...لازم نكرده تو بری...این زنیكه دیوونه است...یك عمر زندگی من و مادرم رو به گند كشیده حالا نوبت توئه...من خودم میرم تو نمیخواد بیای...
مسعود رو كنار زدم و درب هال رو باز كردم و گفتم:برو كنار...باید برم...
مسعود دنبال من از درب هال خارج شد و گفت:حماقت نكن سیاوش