PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : رمان پرستار مادرم



صفحه ها : 1 [2]

sorna
11-21-2011, 12:46 PM
مسعود سریع با سهیلا خداحافظی و گوشی رو قطع كرد و سریعتر از من جلوی درب هال ایستاد و گفت:دیوونه شدی سیاوش...لازم نكرده تو بری...این زنیكه دیوونه است...یك عمر زندگی من و مادرم رو به گند كشیده حالا نوبت توئه...من خودم میرم تو نمیخواد بیای...
مسعود رو كنار زدم و درب هال رو باز كردم و گفتم:برو كنار...باید برم...
مسعود دنبال من از درب هال خارج شد و گفت:حماقت نكن سیاوش...
اون كه با عصبانیت دنبال من وارد حیاط شده بود دوباره جلوی من رو گرفت و گفت:باشه...باشه...حالا كه اصرار داری به جهنم بریم ولی پس دیگه تو ماشین نیار با ماشین من میریم.
با حركت سر حرف مسعود رو تایید كردم و سوار ماشین مسعود شدم و به همراه او به سمت منزل سهیلا حركت كردیم.
تمام مسیر كلافگی رو میتونستم از نحوه ی رانندگی مسعود كاملا"متوجه بشم اما اهمیتی برام نداشت...فقط شنیدن صدای گریه و التماس آلود سهیلا در پای تلفن بود كه توی گوشم می پیچید!
وقتی به چند متری سر خیابانی كه منزل سهیلا در اون بود رسیدیم متوجه ی حضور سهیلا در كنار خانم چادری دیگه ای كه مشخص بود با او در حال گفتگو است شدم و مسعود نیز بلافاصله اونها رو دید و بعد ماشینش رو به سمت كنار خیابان هدایت و پارك كرد و با عصبانیت گفت:ایناهاشن...زنیكه ی روانی ببین این وقت شب چطوری همه روعنتر و منتر خودش كرده!
قبل اینكه از ماشین پیاده بشم رو كردم به مسعود و گفتم:ببین مسعود...اگه میخوای به مادرش توهین كنی یا عصبی باشی اصلا"لازم نكرده تو از ماشین پیاده بشی!
مسعود ماشین رو خاموش و سوئیچش رو خارج كرد و با عصبانیت گفت:چرند نگو سیاوش...ساعت نزدیك4:30صبحه...آخه ببین چطوری با رفتارش همه ی ما رو كلافه كرده...
و بعد سریعتر از من از ماشین پیاده شد!

sorna
11-21-2011, 12:46 PM
سپس من پیاده شدم...با پیاده شدن ما از ماشین سهیلا بلافاصله متوجه ی ما شد و به من نگاه كرد...
مادرش كه تا اون لحظه پشتش به من و مسعود بود از طرز نگاه سهیلا و سكوتی كه یكباره كرده بود به سمت ما برگشت و درست در همین لحظه نگاه من و او به روی هم ثابت موند!
به سمت اونها رفتم و جلوی مادر سهیلا ایستادم...به محض اینكه خواستم حرفی بزنم مادرسهیلا كه كاملا"مشخص بود قبل از رسیدن ما بحث مفصلی با سهیلا داشته در حالیكه تمام صورتش از خشم فریاد میكشید سر تا پای من رو با نفرت برانداز كرد و گفت:چی بهت بگم كه لیاقتش رو داشته باشی؟!!!...مرتیكه ی بی همه چیز...
سهیلا و مسعود بلافاصله سعی كردن بین من و او قرار بگیرند كه با دست مسعود رو كنار نگه داشتم...
سهیلا دوباره رو كرد به مادرش و گفت:مامان تو رو قرآن...مامان خواهش میكنم...
می تونستم احساس مادرش رو درك كنم و خودم رو مستحق هر حرفی از جانب او میدونستم...با صدایی آروم رو به او گفتم:شما حق داری...هر چی هم بگی حق داری...
مادر سهیلا با فشار دستش سهیلا رو كنار زد و در حالیكه صداش بی شباهت به فریاد نشده بود گفت:حق دارم؟!!!...حق دارم؟!!!...به روز سیاه میشونمت...فكر كردی چون پول و ثروت داری هر غلطی دلت بخواد میتونی بكنی؟!!!...آره؟...فكر كردی چون سری توی سرها داری هر كثافتكاری كه بخوای میتونی بكنی؟!!!...آره؟...فكر كردی مملكت قانون نداره و هر بلایی كه دلت بخواد سر دختر مردم میاری و بعدشم انگار نه انگار؟!!!...به همون خونه ی خدایی كه رفتم اگه صد برابر بی آبرویی كه سر دختر بدبخت و بی پدر من آوردی سر خودت و زندگیت نیارم اگه به آواره گی و خاك سیاه نشونمت زن نیستم...
مسعود با عصبانیت رو كرد به او گفت:صدات رو بیار پایین...الان مردم میریزن از خونه هاشون بیرون...این آپارتی گری و كولی بازی الان وقتش نیست...
با كلافگی رو كردم به مسعود و گفتم:مسعود تو دخالت نكن...
مادر سهیلا با صدایی فریاد گونه گفت:مردم از خونه هاشون میریزن بیرون؟...بگذار بریزن...مگه دیگه برای من و این دختر خاك برسرم آبرویی هم مونده كه از ریختنش بترسم؟
و بعد در حالیكه با كف دست راستش به سینه ی من ضربه میزد گفت:اینم كه اینجا میبینی ایستاده بی آبروتر از همه ی عالم و آدمه...اگه آبرو داشت كه سر دختر من بلا نمی آورد و بعدش اینجوری با وقاحت رو در روی من نمی ایستاد...
سهیلا بازوی مادرش رو كشید و گفت:مامان بسه دیگه...

sorna
11-21-2011, 12:46 PM
چراغهای چند تا از واحدهای آپارتمانی كه در سر خیابان بود یكی بعد از دیگری روشن شده بود و نگاه كلافه وعصبی مسعود هر لحظه شدت بیشتری به خودش می گرفت!
بازوی سهیلا رو گرفتم و سعی كردم با آرامش اون رو از مادرش دور كنم و گفتم:سهیلا اجازه بده مامانت حرفهاش رو بزنه...راحتش بگذار...
مادر سهیلا از دیدن اینكه من بازوی سهیلا رو گرفته بودم برافروخته تر از قبل گشت و با هر دو دست محكم به سینه ی من كوبید و با فریاد گفت:بهش دست نزن...دستت رو بهش نزن كثافت...
مسعود به طرف مادر سهیلا اومد كه با كف دستم سدی شدم برای رسیدن مسعود به او و گفتم:مسعود گفتم تو دخالت نكن...
سهیلا با گریه و التماس رو كرد به مادرش و گفت:مامان تو رو قرآن...مامان الهی قربونت بشم بیا بریم خونه...اصلا" بیا من رو بزن ولی اینجا سر و صدا نكن...توی خیابون زشته...بیا بریم خونه هر كاری دلت خواست بكن...
مادرش دوباره با فریادی كه حالا با گریه درآمیخته بود رو به سهیلا گفت:خاك بر سرت...خاك بر سر بد بختت...این مرتیكه ی آشغال هر غلطی دلش خواسته با تو كرده بعدش یه خونه بهت داده كه مثل بدبختهای عالم بری توش زندگی كنی و جیكت در نیاد...آخه كثافت چرا نمی فهمی؟...چرا نمی فهمی این مرتیكه با تو و زندگیت چه كرده؟...
سهیلا عصبی و با گریه و حالتی حاكی از فریاد گفت:اصلا" خوب كرده...آره خوب كرده...اصلا" خودم خواستم...دلم خواسته...اینقدر بی آبرویی نكن مامان...بسه دیگه...
و درست در همین لحظه بلند شدن دست مادر سهیلا رو دیدم كه به قصد زدن كشیده به صورت سهیلا بلند شد!
سریع مچ دست سهیلا رو گرفتم و قبل از اینكه كشیده ایی به صورتش بخوره اون رو به عقب و پشت سر خودم كشیدم...بین مادرش و اون ایستادم و گفتم:اگه بنا باشه كسی این وسط سیلی بخوره این منم نه سهیلا...
مادر سهیلا كه برای لحظاتی كوتاه دستش هنوز در هوا مونده بود در حالیكه از نگاهش انزجار و نفرت شعله میكشید دو كشیده ی پیاپی به صورت من زد و گفت:تو سیلی حقت نیست...تو رو باید زنده زنده پوستت رو كند مرتیكه ی بی همه چیز...
مسعود هجوم آورد به سمت مادر سهیلا كه باز اون رو گرفتم و از هر حركتی قبل از وقوعش جلوگیری كردم...
ضربات مشت محكمی كه مادر سهیلا از پشت به كتفهای من میزد رو حس میكردم اما سعی داشتم مسعود رو از اون دور كنم...
مسعود با فریاد گفت:سهیلا...مادرت رو خفه كن...وگرنه همین جا...
با فریاد گفتم:مسعود تو خفه شو...

sorna
11-21-2011, 12:47 PM
سعی میكردم مسعود رو كه به شدت عصبی شده بود كنترل كنم و در همون حال صدای گریه و التماس سهیلا رو هم از پشت سرم می شنیدم كه تلاش میكرد تا مادرش رو از من دور كنه!
در همین لحظه صدای آژیر ماشین گشت راهنمایی و رانندگی كه در خیابان توقف كرد و دو افسر از اون پیاده شدند باعث سكوت ناگهانی بین ما شد!!!
درب همون آپارتمانی هم كه چراغهای واحدهای اون حالا به سبب سر و صدای ما یكی در میون روشن شده و سرهای ساكنین اون با كنجكاوی از پنجره ها بیرون اومده بود باز شد و دو سه مرد از اون خارج شدند!!!
مادر سهیلا نگاهی به دور و اطرافش انداخت و سپس رو كرد به یكی از اون دو افسر و با فریاد گفت:شما رو خدا رسوند...آقا من از دست این مرد شكایت دارم...
و با انگشت به من اشاره كرد!!!
مردهایی كه از ساختمان خارج شده بودند با چهره هایی خواب آلود و لباسهایی كه معلوم بود از رختخواب برخاسته و به خیابان اومده اند حالا دور ما ایستاده بودند...یكی از اونها رو به افسرها كرد و گفت:آقا الان دو ساعته صدای داد و بیداد این خانمها و با این دو تا مرد آرامش ما رو بهم زده...
مسعود با كلافگی رو كرد به او و گفت:چرا چرند میگی مرد حسابی ما الان ده دقیقه نیست اینجاییم اون وقت تو دو ساعته بیخوابی؟...علت بیخوابیت حتما چیز دیگه بوده...
یكی از افسرها رو كرد به مسعود و گفت:آقا چه خبره؟
به محض اینكه مسعود خواست حرفی بزنه مادرسهیلا دوباره با فریاد گفت:از اون نپرس...از من بپرس...از من كه مادر این دختر خاك بر سر هستم...از من كه وقتی خبر مرگم رفته بودم مكه این مرتیكه ی بی همه چیز سر دخترم هزار تا بلا آورده...از من...از من بپرسین...من از دست این مرتیكه ی كثافت شكایت دارم...
با شنیدن حرفهای مادر سهیلا كه به من اشاره میكرد و با گریه و فریاد حرف میزد تمام نگاهها به سمت من برگشت...
احساس كردم تمام بدنم داغ شده...حس بی آبرو شدن شاید بدترین عذابی بود كه تا اون لحظه با تمام وجودم داشتم دركش میكردم...احساس میكردم ستون فقراتم در فشاری وحشتناك قرار گرفته به طوریكه زانوانم هر لحظه توان تحمل خودشون رو رو به سستی می دیدند!
صدای سهیلا رو شنیدم كه با گریه و التماس گفت:مامان تو رو قرآن بس كن...
یكی از افسرها رو كرد به من و مسعود گفت:این خانم چی میگه؟!!!
قدرت حرف زدن رو از دست داده بودم...اصلا" گویا جمله بندی فراموشم شده بود...دست چپم رو به روی پیشونی ام گذاشته بودم...احساس درموندگی رو با تموم وجودم حس میكرد!!!
مسعود بلافاصله گفت:جناب سروان این زند چرند میگه...یه دعوای خانوادگیه...حلش میكنیم خودمون...
و بعد به من و سهیلا اشاره كرد و گفت:این دو تا نامزدن...ولله دعوا خانوادگیه..

sorna
11-21-2011, 12:47 PM
صدای فریاد مادر سهیلا بار دیگه بلند شد كه با التماس رو كرد به یكی از پلیسها و گفت:آقا به قرآن داره دروغ میگه...به همون مكه ایی كه رفتم داره دروغ میگه...دختر من با این مرتیكه هیچ نسبتی نداره...من از دست این مرد شكایت دارم...گفتم كه بهتون سر دخترم بلا آوردن...چرا باور نمیكنید؟!!!...حالا هم برای خفه كردن دختر بدبختم یه خونه دادن بهش تا صداش درنیاد...
یكی از اون دو افسر كه درجه ی سرهنگی داشت با چهره ایی عصبی و گرفته رو كرد به من و گفت:آقا شما همراه ما بیا...
و برگشت به سمت ماشین خودشون...
خواستم به طرف ماشین پلیس برم كه مسعود با كف دست كوبید توی سینه ی من و نگهم داشت و گفت:صبر كن ببینم...كجا داری میری؟!!!
و بعد رو كرد به افسری كه هنوز كنار ما ایستاده بود و با عصبانیت گفت:جناب سروان شما مامور راهنمایی و رانندگی هستین...اگه اون جناب سرهنگ نمیدونه شما بهش بگین كه رسیدگی به این مسائل اصلا" در حیطه ی انجام وظیفه ی شما نیست...
سرهنگی كه دو سه قدم از ما دور شده بود دوباره به سمت ما برگشت و با عصبانیت رو به مسعود گفت:خیلی قانون حالیته...آره؟!!...ماشین مدل بالا سوار هستین و كیسه كیسه پول پارو میكنید فكر كردین هر كثافتكاری كه دلتون بخوادم میتونین انجام بدین؟
و بعد رو كرد به افسر دیگه و گفت:جناب سروان سروری حالا كه این آقایون اینقدر قانون مدار تشریف دارن مشكلی نیست...ما اینجا می مونیم...شما بی سیم بزن مركز اطلاع بده موقعیت رو بگو تا مامورین ویژه ی رسیدگی به این امور رو بفرستن و این آقا رو ببرن...
سهیلا با التماس رو كرد به اون سرهنگ و گفت:آقا تو رو قرآن برو...هیچی نیست... ولله به خدا مشكل خانوادگیه...كسی شكایتی نداره...مامانم الان عصبیه...
مادر سهیلا با فریاد گفت:نه آقا...تو رو جون بچه ات نرو...به همون خونه ی كعبه ایی كه الان چند ساعت بیشتر نیست ازش برگشتم دارم راست میگم...ولی این دختر احمق من گول وعده و وعیدهای این مرتیكه رو خورده...
و باز انگشتش رو به سمت من نشونه گرفت!!!
خدایا خفت و خواری رو هر لحظه بیشتر از ثانیه ی قبل با تمام وجودم احساس میكردم...
سیاوشی شده بودم كه هر لحظه در سیاهی چاهی ژرف بیشتر سقوط میكرد و هیچ دست كمك و فریاد رسی هم در اطرافم نمی دیدم!!!

sorna
11-21-2011, 12:47 PM
خدایا خفت و خواری رو هر لحظه بیشتر از ثانیه ی قبل با تمام وجودم احساس میكردم...
سیاوشی شده بودم كه هر لحظه در سیاهی چاهی ژرف بیشتر سقوط میكرد و هیچ دست كمك و فریاد رسی هم در اطرافم نمی دیدم!!!
سروان سروری بدون توجه به حرف مسعود و با توجه به اینكه افسر مافوقش به او دستوری داده بود و باید اطاعت امر میكرد به سمت ماشین پلیس برگشت!
به طرف مسعود رفتم و گفتم:باهاشون بحث نكن...
سرهنگی كه از طرز حرف زدن مسعود بی نهایت دلخور و عصبی شده بود رو كرد به مادر سهیلا و گفت:خانم شما تشریف ببرید توی ماشین ما بنشینید تا سروان سروری بی سیم میزنه و بچه ها میان درست نیست شما با این وضع اینجا بایستید...
مادر سهیلا به سمت ماشین پلیس رفت و سهیلا با دو دست صورتش رو گرفت و با صدای بلند شروع به گریه كرد.
به طرف سهیلا رفتم و به آرومی گفتم:بسه دیگه...اینجوری گریه نكن...برو توی ماشین مسعود بشین.
رو كردم به مسعود و گفتم:من اینجا پیش جناب سرهنگ ایستادم تو سهیلا رو ببر توی ماشینت بشینه...
مسعود به طرف سهیلا رفت و بازوی اون رو گرفت و به طرف ماشین برد وقتی سهیلا در ماشین نشست خودش دوباره پیش من برگشت و كنار سرهنگ ایستاد.
متوجه بودم كه سروان سروری با بی سیم به مركز گزارش داد!
سرهنگ رو به ساكنین اون آپارتمان كه هنوز ایستاده بودن كرد و از اونها خواست كه به منزلشون برگردن...اونها هم كه گویا تا حدودی خیالشون از بازگشت سكوت به خیابان راحت شده بود لحظاتی تامل كردن ولی در نهایت یكی بعد از دیگری به داخل ساختمان رفته و درب رو بستند!
مسعود پاكت سیگارش رو از جیب بیرون آورد و یكی آتش زد و یكی هم به من داد!
وقتی سیگارم رو روشن كردم به انتهای خیابان خیره شده بودم...نمی تونستم افكارم رو متمركز كنم...
صدای مسعود رو شنیدم كه گفت:سیاوش با توحید تماس بگیر بگو بیاد...
نگاه گیج و مبهوتم رو به مسعود دوختم و گفتم:توحید؟!!!...توحید كیه دیگه؟!!!

sorna
11-21-2011, 12:47 PM
مسعود كلافه و عصبی گفت:وكیلت رو میگم دیگه بابا...حواست كجاس؟...اون گوشیت رو بده به من باهاش تماس بگیرم...
تازه یادم اومد كه توحید نام خانوادگی وكیلم هست كه مسعود به زبون آورده بود!
با دست جیبهای شلوارم رو جستجو كردم و تازه یادم اومد كه موقع خروج از منزل گوشی رو فراموش كردم بیارم!!!
سیگارم رو زیر پا انداختم و خاموشش كردم وگفتم:گوشی رو همراهم نیاوردم...
مسعود كلافه تر از لحظاتی قبل گفت:ای مرده شور این شانست رو ببرن...
متوجه شدم موبایلش رو از جیبش بیرون آورده و شروع به گرفتن شماره ایی كرده!!!
با تعجب نگاهش كردم و گفتم:تو مگه شماره ی توحید رو داری؟!!!
- نه...دارم به خانم افشار زنگ میزنم.
- به خانم افشار؟!!!...مگه شماره ی اون رو داری؟!!!
- آره...خبر نداری چند بارم خونه اش رفتم...
جمله ی آخرش رو با خنده های شیطنت آمیر همیشگی اش به لب آورد!
با تعجب رفتارش رو دنبال میكردم و او كه هنوز سعی در گرفتن تماس با شماره ی مورد نظرش رو داشت متوجه ی نگاه من نبود!
دوباره گفتم:مسعود دست از مسخره بازی بردار...میگم این وقت صبح به كی داری تلفن میكنی؟!!!
مسعود كه گویا موفق به برقراری تماس شده و منتظر بود تا از آن سوی خط گوشی رو بردارن به من نگاه كرد و گفت:مسخره بازی چیه؟...دارم زنگ میزنم افشار...مگه منشی شركتت نیست؟...خوب قاعدتا"وظیفه اشه كه شماره تماسهای خیلی مهم افراد مرتبط با تو رو یا حفظ باشه یا یه جایی توی اون دفتر تلفن كوفت گرفته ایی كه توی كیفش داره یادداشت كرده باشه.

sorna
11-21-2011, 12:47 PM
با كلافگی گفتم:مسعود تلفن رو قطع كن درست نیست این وقت صبح مزاحم كسی بشی...اونم خانم افشار...زشته...ساعت5:10صبحه...
- برو بابا...جهنم كه خوابه...درك كه صبح زوده...خوب بیدار میشه نترس چشمش كه چپ نمیشه...چشمش كور...مگه منشی تو نیست؟...باید وظیفه اش رو خوب انجام بده دیگه...
خانم افشاركه پاسخ تماس رو داد مسعود به من اشاره كرد كه دیگه صحبت نكنم و خودش ازمن و سرهنگ فاصله گرفت!
در همین لحظه ماشین پلیس دیگه ایی وارد خیابان شد و پشت ماشین مسعود توقف كرد!
سرهنگی كه كنار من ایستاده بود با دیدن اونها لبخند رضایتی به لب آورد و سپس از اینكه ارگان مورد نظر در كمترین زمان ممكن چند افسر رو به محل رسونده بود حالت فاتحی از یك مبارزه به خودش گرفت و رو به من گفت:اینم از افسرهایی كه دقیقا" مربوط میشن به مشكل شما...بفرمایید...
سه افسر دیگه از ماشینی كه تازه اومده بود پیاده شده و به طرف ما اومدن!!!
سهیلا سریع از ماشین پیاده شد و به طرف من دوید!
مسعود كه تلفنی در حال صحبت بود كلافه وعصبی و تند تند حرف میزد و چشمش به من و سه افسر تازه وارد هم بود و لحظاتی بعد تماسش رو قطع و به طرف ما برگشت.
سرهنگ و سروان سروری توضیحات مختصری از وقایع دادند و با اشاره به مادر سهیلا كه تازه از ماشین پیاده شده بود تا حدود زیادی تونستن موقعیت رو برای اونها شرح دهند!
اونقدر سیر وقایع سریع طی شد كه وقتی به خودم اومدم دیدم در ماشین پلیس نشسته ام و به همراه اونها به كلانتری ناحیه ی مربوطه وارد شدم!
مسعود و سهیلا و مادرش رو برای دقایقی در اتاق افسر مخصوص دیدم...
تنها چیزی رو كه می فهمیدم اصرار بیش از حد مادر سهیلا در شكایتش از خودم بود...
متوجه بودم كه مسعود و سهیلا چقدر تلاش در منصرف كردن اون دارن اما خشم و نفرتی كه از ذرات وجود اون زن به فریاد در اومده بود با هیچ چیز مهار شدنی نبود!
گریه ها و التماسهای سهیلا...عصبانیت و پرخاشگری مسعود و حتی صحبتهای افسری كه در حال تشكیل پرونده بود هیچیك خللی در تصمیم اون زن نداشت!
وقتی به خودم اومدم كه متوجه شدم افسر مربوطه با عصبانیت از سربازی كه به دفتر صدا كرده بود خواست تا من رو به بازداشتگاه منتقل كنه!!!

sorna
11-21-2011, 12:48 PM
تمام مدت غیر از پاسخهای كوتاهی كه مجبور میشدم به اون افسر بدهم دیگه هیچ حرفی نزده بودم...سرم به شدت درد میكرد و اصلا" نمی تونستم به موضوع خاصی فكر كنم!
لحظه ایی كه در حال خروج از اتاق به همراه دو سرباز دیگه بودم آقای توحید با عجله وارد كلانتری شد و به سمت من اومد!
وقت و زمانی برای اینكه توضیح كافی به او بدهم نبود و به ناچار فقط رو كردم به مسعود و گفتم:مسعود سهیلا و مادرش رو كه از اینجا بردی یه سر بزن خونه...امید و مامان تنها هستن...
و بعد در ضمنی كه یكی از سربازها بازوی من رو گرفته بود و همراه خودش تقریبا" می كشید و قصد داشت مانع توقف من بشه ادامه دادم:مسعود توضیحات لازم رو به توحید بده...
آقای توحید كه قصد وارد شدن به اتاق افسر پرونده رو داشت با صدای بلند طوریكه بشنوم گفت:مهندس نگران نباش...
در همین لحظه خانم افشار رو هم دیدم كه سراسیمه و نگران وارد كلانتری شد!
مسعود به طرف خانم افشار رفت...متوجه بودم كه تند تند با او در حال صحبت هست!
نگاههای متعجب و پر از پرسش خانم افشار به روی من فشار مضاعف دیگه ایی بود كه باید تحمل میكردم!
مادر سهیلا با چهره ایی گرفته روی یكی از صندلیهای كنار راهرو نشست و به من خیره شد!!!
سهیلا هنوز اشك می ریخت و به طرفم اومد و گفت:سیاوش چقدر اینجا میخوان نگهت دارن؟
- نمیدونم...بسه سهیلا اینقدر اشك نریز...گریه ی تو بیشتر اعصاب من رو خورد كرده...به مسعود گفتم شما ها رو ببره برسونه خونتون...
اون دو سرباز بیش از این اجازه ندادند كه دیگه در راهرو توقفی داشته باشم و من رو به همراه خودشون از ساختمان خارج وبه حیاط كلانتری بردند...ساختمان رو تقریبا دور زدیم و به پشت ساختمان كه رسیدیم جلوی پله هایی كه به زیر زمین ساختمان راه داشت توقف كردند...حدود10یا11پله رو به همراه یكی از اونها پایین رفتم و جلوی یك درب آهنی كوچك زنگ زده ایستادم و بعد اون سرباز درب رو باز كرد و با اشاره ی دستش به من حالی كرد كه باید داخل بشم...

sorna
11-21-2011, 12:48 PM
وقتی وارد شدم و درب رو بست لحظاتی طول كشید تا به تاریكی اونجا عادت كنم و چشمش محیط اونجا رو ببینه!!!
خدای من؟!!!...اینجا بازداشتگاه بود یا...؟!!!
یك سالن بزرگ كه بوی نم و نا از همه جا به مشام می رسید...موكت پاره و كثیفی رو در انتهای اون سالن پهن كرده بودن كه حتی با كفش هم نمیشد روی اون راه رفت چه برسه به اینكه بخوام روی اون بنشینم!!!
دو سه قدمی راه رفتم...خدایا...چرا من باید اینجا باشم؟!!!
به دیوار سرد و سیاه و دود گرفته ی اونجا تكیه دادم...
خدایا الان امید از خواب بیدار شده كسی نیست صبحانه اش رو براش آماده كنه...
مامان چی؟!...نكنه به من نیاز داشته باشه؟!!!
یعنی مسعود تا الان سهیلا و مادرش رو به خونشون برگردونده؟...یادش میمونه یه سر بره خونه ی من؟!...اگه یادش بره چی؟!!!
اگه وسط روزامید به شركت زنگ بزنه و خانم افشار بهش بگه من كجا هستم چه حالی پیدا میكنه؟!!
اگه مامان نیاز به كمك برای دستشویی داشته باشه چی؟!!...امید كه نمی تونه به اون كمك كنه...پس چیكار میكنه؟!!!
خدایا...من كه قبول دارم اشتباه بزرگی كردم اما نگذار تاوان اشتباه من رو دیگران بدهند...
كم كم احساس میكردم زانوهام دچار ضعف و سستی شده اند و بی اراده وادارم كردند همونطور كه به دیوار تكیه دادم آهسته آهسته روی زمین بنشینم...
صورت گریان سهیلا و چهره ی امید یك لحظه از نظرم محو نمیشد...

sorna
11-21-2011, 12:49 PM
و بعد هجوم افكار پریشانی كه هر لحظه تمام مغزم رو در فشار عجیبی قرار داده بود باعث شد از روی عجز و درموندگی فریاد بلندی بكشم و بگم:خدایا...بسه دیگه...تا كی میخوای عذابم بدهی؟
ثانیه ها و دقایق به كندی می گذشتند...بی خبری از وقایع بیرون اون سالن كثیف و افرادی كه هر یك به نوعی برام مهم بودن كلافگی عجیبی بهم داده بود...
گرسنگی و خستگی رو به كل فراموش كرده بودم و فقط در فكر این بودم كه آیا توحید میتونه كاری از پیش ببره و من رو از این وضع نجات بده یا نه؟!!!
تقریبا2یا3ساعتی از ظهر گذشته بود كه درب كوچك و زنگ زده ی آهنی اون سالن كثیف با صدای اعصاب خوردكنی باز شد...!!!
به همراه دو سربازی كه جلوی درب ایستاده بودند از اون پله ها بالا رفته و به داخل ساختمان كلانتری وارد شدم...
بلافاصله مسعود رو دیدم كه به همراه توحید به طرف من اومدن...
توحید یكسری اوراق و پوشه در دستش بود و سریع به من گفت كه همراهش باید به اتاق افسرپرونده برم...
در این لحظه مسعود به شدت عصبی شد و با پرخاشگری رو كرد به یكی از سربازها و گفت:مگه دزد یا قاتل داری جابجا میكنی كه از زیر زمین تا اینجا بهش دستبند زدی؟!!!...باز كن این ماسماسك رو از دستش...
توحید رو كرد به مسعود و از اون خواست كه خودش رو كنترل كنه...
اونقدر تا اون لحظه افكارم درگیر بود كه حتی متوجه ی این موضوع هم نشده بودم...آره اصلا نفهمیده بودم كه به هنگام خروج از اون سالن لعنتی و انتقالم به داخل ساختمان كلانتری دستهام رو دستبند زدن!!!
نگاهم تازه به روی دستبند فلزی و نقره ایی رنگ روی مچ دستم افتاد!!!

sorna
11-21-2011, 12:49 PM
از دیدن خودم در اون وضع درد عجیب و بی سابقه ایی رو در قلبم احساس كردم...خدایا...تقاص كاری كه كردم رو تا به كجا باید پس بدهم؟...من...كسی كه اینهمه همیشه از بی آبرویی وحشت داشته حالا چه راحت دستبند به دستش زده بودن و از جایی به جای دیگه می بردنم!!!
بی اراده لبخند تلخ و دردناكی روی لبهام نقش بست و رو كردم به مسعود و گفتم:مسعود داد و بیداد نكن...
توحید كه من رو به سمت اتاق افسر مربوطه می برد با صدایی آهسته گفت:فعلا"یه وثیقه گذاشتیم بیای بیرون تا مراحل بعدی...
سرم رو به علامت تاسف تكون دادم و وارد اتاق شدیم.
به محض ورودمون افسری كه چند ساعت پیش در همون روز رفتاری بسیار توهین آمیز و خشن با من داشت حالا با رویی باز و گشاده از روی صندلیش بلند شد و به سربازی كه پشت سر ما وارد اتاق شده بود گفت كه دستبند من رو باز كنه و بعد هم با احترام از من خواست كه روی صندلی بنشینم!!!!!!
من و توحید و مسعود وقتی روی صندلیهای كنار اتاق نشستیم اون افسر كه درجه ی سرهنگ2داشت دستی به ریش انبوه توی صورتش كشید و گفت:آقای مهندس صیفی...واقعا" از پیش آمدی كه رخ داده متاسفم ولی امیدوارم موقعیت ما رو هم درك كنید...به هر حال ما هم وظایفی داریم...بنده صبح اصلا نمی دونستم افتخار دیدن چه كسی رو دارم...اما خوب به لطف آقای توحید متوجه شدم...نگران نباشید فعلا" با سپردن وثیقه ی لازمه شما آزاد هستین...انشالله كه آقای توحید هم در جلب رضایت اون خانم تمام تلاششون رو خواهند كرد و قضیه ختم به خیر خواهد شد...فعلا" شما لطف كنید این برگه ها رو امضا كنید...
و سپس چند برگ كاغذ رو به طرف من گرفت...

sorna
11-21-2011, 12:49 PM
من و توحید و مسعود وقتی روی صندلیهای كنار اتاق نشستیم اون افسر كه درجه ی سرهنگ2داشت دستی به ریش انبوه توی صورتش كشید و گفت:آقای مهندس صیفی...واقعا" از پیش آمدی كه رخ داده متاسفم ولی امیدوارم موقعیت ما رو هم درك كنید...به هر حال ما هم وظایفی داریم...بنده صبح اصلا نمی دونستم افتخار دیدن چه كسی رو دارم...اما خوب به لطف آقای توحید متوجه شدم...نگران نباشید فعلا" با سپردن وثیقه ی لازمه شما آزاد هستین...انشالله كه آقای توحید هم در جلب رضایت اون خانم تمام تلاششون رو خواهند كرد و قضیه ختم به خیر خواهد شد...فعلا" شما لطف كنید این برگه ها رو امضا كنید...
و سپس چند برگ كاغذ رو به طرف من گرفت...
توحید سریع بلند شد و كاغذها رو گرفت و به من داد و منهم جاهای لازم رو امضا كردم...در حین امضا از حرفهایی كه بین توحید و اون افسر رد و بدل میشد فهمیدم توحید در رابطه با معرفی شخصیتی من به او توضیحات لازم رو هم قبلا داده بوده...
برام جالب بود...تا وقتی این افسر شناختی از من و پدر مرحومم و موقعیت اجتماعی من نداشت دونسته یا ندونسته بدترین برخورد رو در صبح با من كرده بود و حالا همون فرد180درجه تغییر اخلاق داده بود!!!
هنگام خداحافظی حتی به دلیل اینكه برای ناهار از من پذیرایی نشده بود عذرخواهی هم كرد!!!
لبخند تلخی كه به روی لبهام نقش بسته بود هر لحظه تلخیش بیشتر در كامم می نشست...واقعا" دنیا چه بازیها و چه بازگیرهایی رو در خودش جمع كرده!!!
از اتاق كه خارج شدیم رو كردم به مسعود و سراغ امید و مامان رو گرفتم و در جواب گفت كه صبح به خونه رفته بوده و طبق خواست مامان با دخترعموی او تماس گرفته و نیاز به نگرانی نیست...
سپس توحید اشاره كرد به درب خروجی و گفت:سهیلا خانم منتظرتونه...اونجا ایستاده...
به سمت درب خروجی نگاه كردم...

sorna
11-21-2011, 12:49 PM
صدای رعد و برق و پشت اون شروع رگبار باعث شد متوجه بشم هوای تابستان دیگه جدی جدی از حال و هوای خودش داره خارج میشه و نزدیك شدن فصل پاییز رو به یاد آوردم!
سهیلا با چشمانی سرخ شده و پلكهایی ورم كرده از گریه جلوی درب ایستاده بود و با دیدن من به طرف ما اومد...
رو كردم به مسعود و گفتم:برای چی دوباره سهیلا رو آوردی اینجا؟!!...با گریه ها و اعصاب خرابی كه این پیدا كرده دیگه اومدنش لزومی نداشته...
توحید به آهستگی گفت:ایشون و مادرشون هم باید برای امضا بعضی چیزها حضور داشتن...اما خوب به جرات میشه گفت كه حرفهای سهیلا خانم و اظهاراتش واقعا كمك من كرده اما امان از مادرشون...ولی نگران نباش رضایت اون رو هم میگیرم...
در این لحظه سهیلا به ما رسید و در حالیكه دوباره گریه اش گرفته بود با صدایی غمزده سلام كرد و گفت:تو رو خدا سیاوش منو ببخش...به قرآن دارم دیوونه میشم می بینم از وقتی مامان اومده اینجوری اوضاع بهم ریخته...
با لبخند چونه اش رو گرفتم و گفتم:كسیكه این وسط باید بخشیده بشه منم نه تو...
مسعود كه هنوز كلافه و عصبی بود رو كرد به سهیلا و گفت:تو چرا عذرخواهی میكنی؟...اون مادر زبون نفهمت باید بفهمه كه بدبختانه فعلا" كركره ی مخش رو پایین كشیده...الان كجاست؟
سهیلا كه حالا داشت اشكهاش رو پاك میكرد گفت:توی تاكسی نشسته...
مسعود ادامه داد:هنوز از درد نمرده؟
با تعجب به مسعود نگاه كردم و سپس رو به سهیلا گفتم:درد؟!!!
مسعود پاسخ داد:آره...از صبح تا حالا بعد اینكه تو رو بردن داره از درد مثل مار به خودش می پیچه...
- برای چی؟!!!...مشكلی پیش اومده؟!!!
سهیلا گفت:مامان سابقه ی سنگ كلیه داره...كلیه سمت راستش همیشه مشكل داشته...الانم از صبح شدید درد گرفته...

sorna
11-21-2011, 12:50 PM
در این لحظه توحید با من و مسعود و سهیلا خداحافظی كرد و از ما كه حالا همگی در محوطه ی حیاط كلانتری زیر بارون ایستاده و بی توجه به بارش باران تا حدود زیادی هم خیس شده بودیم دور شد و در همون حال تذكرهایی كه فعلا" لازم میدونست رو بار دیگه برایم تكرار كرد و منهم بعد تشكر از زحماتش تا وقتی با ماشین از حیاط كلانتری خارج بشه ایستادم و سپس رو كردم به مسعود و سهیلا وگفتم:الان مامانت توی كدوم تاكسیه؟
سهیلا با دست خارج حیاط رو نشون داد و گفت:من دیگه برم...سیاوش اگه امید بی قراری میكنه بیارش پیشم...
مسعود خندید و گفت:سهیلا میخوای مادرت امیدم تیكه تیكه كنه؟
سهیلا بدون اینكه حتی لبخندی به حرف مسعود بزنه در پاسخ گفت:مامان خونه نمیاد...میخواد بره خونه ی یكی از دوستاش كه توی تولیدی با هم كار میكنن...
مسعود با صدایی آروم گفت:جهنم...بهتر...خر چه داند قیمت نقل و نبات...
نگاه جدی به مسعود كردم كه باعث شد دیگه به حرفش ادامه نده و بعد رو كردم به سهیلا و گفتم:مگه نمیگی كلیه اش درد میكنه؟...خوب اگه منزل دوستش نیاز به دكتر و بیمارستان پیدا كنه چی؟
مسعود دوباره كلافه و عصبی رو به من گفت:سیاوش خیلی احمقی...این زنیكه از دیشب تا الان همه ی ما رو دیوونه كرده اون وقت تو نگران دكتر و بیمارستانشی حالا؟
برگشتم به سمت مسعود وگفتم:میشه تمومش كنی؟...بسه دیگه...برو ماشینت رو بیار...كدوم گوری پاركش كردی؟
مسعود با عصبانیت برگشت و از ما دور شد...
به سمت سهیلا رفتم و دست در جیبم كردم و دو تا تراولی كه فقط همراهم بود رو بیرون آوردم و دادم دستش و خواستم فعلا" اونها رو داشته باشه تا اگه برای مادرش نیاز شد استفاده كنه...
سهیلا قبول نكرد و دوباره پولها رو برگردوند و گفت:نه سیاوش...مامان سالهاست با این درد كنار اومده...فقط وقتی عصبی میشه دردش شدت میگیره...مشكلی نیست...نیازی ندارم...
بارون كاملا خیسش كرده بود...با اینكه واقعا" از دیدنش سیر نمیشدم و به حضورش نیاز داشتم اما میدونستم باید فعلا"ازش چیزی بنا به میل خودم نخواهم و همینكه بتونه در كنار مادرش باشه واون رو متوجه ی حقیقت و اصل قضیه بكنه از هر چیزی واجب ترو مهمتره...بنابراین بهتر دیدم در این موقعیت فقط از كمكهایی كه به توحید كرده بود تشكر كنم و خواستم برگرده پیش مادرش...
سهیلا خداحافظی كرد و از حیاط كلانتری خارج شد ولی به علت ازدحام خیابان نتونستم متوجه بشم تاكسی مورد نظرش دقیقا"كجا پارك شده بود.

sorna
11-21-2011, 12:50 PM
مسعود با ماشین جلوی پای من توقف كرد و با زدن یك تك بوق از من خواست كه سوار ماشین بشم...
وقتی به همراه مسعود رسیدم خونه به قدری خسته بودم كه ترجیح دادم قبل از اینكه چیزی بخورم اول دوش بگیرم...
بعد اینكه از حمام بیرون اومدم مسعود هم چون واقعا نیاز به استراحت داشت خداحافظی كرد و به منزل خودش رفت.
بین من و دخترعموی مامان هیچ حرفی به غیر از سلام و علیكی كه با هم كردیم رد و بدل نشد...او تمام وقت توی اتاق مامان كنارش بود و با هم صحبت میكردند....
دقایق كوتاهی به اتاق مامان رفتم...چهره ی ناراحت و نگرانش رو متوجه بودم اما به قدری كلافه و خسته بودم كه وقتی خواست سوالی بپرسه گفتم:مامان خواهش میكنم فعلا راحتم بگذار...
و سپس از اتاق خارج شدم.
امید متوجه ی موضوع نشده بود و از این بابت خیلی خوشحال بودم...مثل همیشه غرق بازی بود و فقط بوسه ایی روی سر و موهای قشنگش گذاشتم و ازش خواستم كمی از سر و صداهاش موقع بازی كم كنه تا من ساعتی بتونم بخوابم.
نگاه دقیقی به من كرد و بعد گفت:بابا امروز سر كار نرفته بودی؟
كمی نگاهش كردم و دستی به پیشونی ام كشیدم و گفتم:آره بابا...امروز یه كاری پیش اومد كه مجبور شدم صبح خیلی زود برم از خونه بیرون ولی شركت نرفتم...
با سر حرف من رو تایید كرد و دیگه حرفی نزد.
وقتی به اتاق خودم رفتم و روی تخت دراز كشیدم دقایقی بیشتر طول نكشید كه به خواب عمیقی فرو رفتم.
صدای زنگ گوشی موبایلم كه روی میز كوچك كنار تخت بود بیدارم كرد!
وقتی به ساعت نگاه كردم فهمیدم حدود6ساعته كه خوابیدم!!!
باورم نمیشد...دوباره به ساعت مچیم نگاه كردم و دیدم ساعت نزدیك10شب شده!!!
گوشی موبایل رو برداشتم و دیدم شماره ی سهیلا روی اون افتاده...بلافاصله جواب دادم:جانم؟

sorna
11-21-2011, 12:50 PM
صدای نگران سهیلا رو شنیدم كه گفت:سلام سیاوش...تو رو خدا ببخشید مزاحمت شدم...میخواستم ببینم مسعود پیش تو نیست؟...خونه اش هر چی زنگ میزنم جواب نمیده موبایلشم خاموش كرده...
- چی شده؟!!!
- هیچی فقط بگو مسعود پیش توئه یا نه؟
- میگم چی شده؟
صدای گریه ی دردآلود سهیلا رو شنیدم!!!
احساس میكردم این صدا قلبم رو با شدت زیر فشار می بره...
می تونستم به خوبی درك كنم عاشقی چه بلایی داره به سرم میاره...
من احساسی نسبت به سهیلا داشتم كه هیچ وقت این حس رو در زندگی با مهشید تجربه نكرده بودم!
كلافه شده بودم و مجددا" گفتم:میگم چی شده؟...سهیلا گریه نكن...حرف بزن بگو ببینم با مسعود چیكار داری؟
سهیلا در حالیكه گریه میكرد گفت:آخه با چه رویی به تو بگویم؟
از روی تخت بلند شدم و چند قدمی از روی عصبانیت توی اتاق راه رفتم و گفتم:سهیلا با اعصاب من بازی نكن...بگو ببینم چی شده؟
یكدفعه به یاد مادرش افتادم كه قبلا" بهم گفته بود كلیه اش درد میكنه...
سهیلا هنوز گریه میكرد و حرفی نزده بود گفتم:مامانت حالش خوبه؟
گریه ی سهیلا شدت گرفت و گفت:سیاوش...مامانم حالش بده...آوردمش بیمارستان...باید600هزارتومن پول به حسابداری...
به میون حرفش رفتم و گفتم:خیلی خوب...خیلی خوب فهمیدم...كدوم بیمارستانی؟
سهیلا در حالیكه دائم عذرخواهی میكرد بالاخره اسم بیمارستان رو گفت!
بلافاصله لباسم رو عوض كردم و از اتاق خارج شدم.
سكوت همه ی خونه رو پر كرده بود!
امید روی یكی از كاناپه های توی هال به خواب رفته بود!!!

sorna
11-21-2011, 12:50 PM
سریع و با احتیاط بغلش كردم و به اتاقش بردم و روی تخت گذاشتمش و روی اون رو با پتو پوشوندم و صورتش رو بوسیدم...برگشتم كه از درب اتاق خارج بشم اما با شنیدن صدای خواب آلود امید كه صدایم كرد دوباره به سمت اون برگشتم.
- بابا...شما شام نخوردی...من برات توی بشقاب خودم شام نگه داشتم...برو بخورش...
و بعد دوباره به خواب رفت!
خم شدم و یكبار دیگه صورتش رو بوسیدم و از اتاق خارج شدم سپس به اتاق مامان رفتم و دیدم مامان و دختر عموش هر دو خواب هستند.
قبل خروج از خونه به دلیل اینكه ساعتها بود چیزی نخورده بودم معده ام به شدت ضعف كرده بود بنابراین به آشپزخانه رفتم و یك لیوان برداشتم تا كمی شیر از یخچال بردارم...فرصت خوردن چیز دیگه ایی رو نداشتم...در یخچال رو كه باز كردم بشقاب امید رو دیدم كه مقداری از شام خودش رو نخورده و در یخچال برای من گذاشته!!!
به روی گاز نگاهی انداختم و دیدم غذا به اندازه ی كافی برای من هست اما امید در دنیای پر مهر كودكانه ی خودش خواسته برای من كمی از غذاش رو نگه داشته باشه...
با اینكه برای رفتن عجله داشتم اما چون میدونستم امید روی اهمیت دادن من به كارهای خودش حساسه خیلی سریع تكه نانی برداشتم و محتویات اندك بشقاب امید رو لای نان گذاشتم و سپس در ضمنی كه از منزل خارج میشدم اون لقمه رو هم خوردم...
پول به اندازه ی كافی برداشته بودم و با سرعت راهی بیمارستانی كه سهیلا گفته بود حركت كردم...تقریبا"نیم ساعت بعد در بیمارستان بودم.
با توضیحات سهیلا فهمیدم كه هدفش از پیدا كردن مسعود این بوده كه مقداری پول از اون جهت بستری كردن مادرش قرض بگیره...
معطل نكردم و بلافاصله كارهای حسابداری رو جهت واریز كردن پول انجام دادم و در ادامه متوجه شدم درد اون روز مادر سهیلا از كلیه نبوده و بنا به تشخیص دكتر دچار آپاندیسیت شده و شرایط خوبی هم نداره و باید به صورت اورژانسی عملش كنند!
تمام مدتی كه اقدامات لازم رو انجام میدادم از سهیلا خواستم پیش مادرش بره و اصلا" هم صحبتی از اینكه من اومدم نكنه و سهیلا در حالیكه بغض سبب دریایی شدن چشمهای زیباش شده بود با سر حرف من رو تایید كرد و پیش مادرش رفت...
واریز كردن پول و انجام كارهای لازم خیلی طول نكشید و تقریبا" ساعت11:30 بود كه روی نیمكتی در سالن بیمارستان نشستم و به فكر فرو رفتم...هنوز چند دقیقه بیشتر طول نكشیده بود كه متوجه شدم سهیلا هم كنارم نشست.
نگاهش كردم...خدایا چقدر من این دختر رو دوست دارم...یعنی واقعا"عاشقی اینقدر لذت داشته و من تا به حال از این لذت محروم بودم؟!!!
به چشمهاش نگاه كردم...بازهم گریه كرده بود!

sorna
11-21-2011, 12:50 PM
دستم كه به روی لبه ی تكیه گاه نیمكت بود رو به دور شونه های سهیلا انداختم و اون رو كاملا" به خودم نزدیك كردم و گفتم:دیگه گریه ات برای چیه؟!
با گریه گفت:سیاوش تو خیلی انسانی...خیلی مردی...هر كی دیگه جای تو بود امكان نداشت برای مامانم این كار رو بكنه...اینهمه افتضاح برات به بار آورده...از دیشب تا الان اینهمه اعصابت رو خورد كرده...حالا ببین خدا چطوری بلا سرش آورد كه اینطوری محتاج بشه و تو تنها كسی باشی كه...
پیشونی سهیلا رو بوسه ی تند و سریعی كردم و بیشتر به خودم فشردمش و گفتم:بس كن سهیلا...بس كن...من اصلا" از این حرفها خوشم نمیاد...بگو ببینم الان حالش چطوره؟
سهیلا اشكهاش رو پاك كرد و گفت:وضعیتش اورژانسی بود برای همین تقریبا نیم ساعت پیش كه تو داشتی كارهای پذیرشش رو انجام میدادی با نظر دكترش سریع منتقلش كردن اتاق عمل...
و دوباره به گریه افتاد...
- نگفتن عملش چقدر طول میكشه؟
- از یه پرستار پرسیدم گفت تا عمل تموم بشه و بیاد بیرون و ببرنش توی ریكاوری و به هوش بیاد و منتقلش كنن توی بخش نزدیك سه ساعتی طول میكشه...شایدم كمتر...
- شام خوردی؟
- نه...اشتها ندارم...از صبح هیچی نخوردم ولی كلا" سیرم...
- همین جا بشین من برم از بیرون برات غذا بگیرم...نمیشه ببرمت بیرون ممكنه حین عمل لازم باشه اینجا باشی و صدات كنن...برای همین تو اینجا باش من میرم شام بگیرم برات بیارم اینجا...
- نه سیاوش...سیرم...
از روی نیمكت بلند شدم و منتظر حرف دیگه ایی نموندم...

sorna
11-21-2011, 12:51 PM
از رستوران شبانه روزی كه نزدیكی همون بیمارستان بود و بارها و بارها با مسعود نیمه شب برای خوردن غذا به اونجا رفته بودیم دو پرس غذا گرفتم و به بیمارستان برگشتم...
خوشبختانه تریای بیمارستان هم24ساعته بود و برای خوردن غذایی كه گرفته بودم به شرط سفارش دادن نوشیدنی یا چای یا قهوه میشد برای نشستن از میز و صندلی اونجا استفاده كرد!!!
به همراه سهیلا وارد تریای بیمارستان كه در طبقه ی همكف بود شدیم و شامی كه گرفته بودم رو به انضمام سفارش چای به اون تریا خوردیم...
سهیلا اشتهای چندانی به غذا نداشت ولی من واقعا" احساس گرسنگی میكردم و بعد از خوردن غذا نسبتا" میشه گفت از اونهمه فشار عصبی كه در خودم میدیدم اندكی كاسته شد.
ساعت تقریبا"نزدیك4صبح بود كه به سهیلا اطلاع دادن مادرش از ریكاوری خارج و به بخش منتقل شده...
زمانیكه مادرش رو به اتاق منتقل كردن كاملا" به هوش نبود اما وقتی سهیلا با او حرف میزد می تونست پاسخ بده ولی دائم چشمهاش بسته بود...
لحظاتی در اتاق موندم و وقتی مطمئن شدم سهیلا تا حدودی خیالش راحت شده دیگه حضورم لزومی نداشت بنابراین با سهیلا خداحافظی كردم و به منزل برگشتم...

sorna
11-21-2011, 12:51 PM
زمانیكه مادرش رو به اتاق منتقل كردن كاملا" به هوش نبود اما وقتی سهیلا با او حرف میزد می تونست پاسخ بده ولی دائم چشمهاش بسته بود...
لحظاتی در اتاق موندم و وقتی مطمئن شدم سهیلا تا حدودی خیالش راحت شده دیگه حضورم لزومی نداشت بنابراین با سهیلا خداحافظی كردم و به منزل برگشتم...
سه روز از وقایع تلخ و آزار دهنده ی اون شب گذشت و در مدت این سه روز مادرسهیلا در بیمارستان بستری بود و صبح روز چهارم مرخص شد و به منزل دوستش رفت!
در مدتی كه بیمارستان بود هر بار كه به ملاقات می رفتم وارد اتاق نمیشدم و فقط دقایقی كوتاه سهیلا رو كه بسیار هم در این مدت خسته شده بود میدیدم و از اون احوال مادرش رو هم جویا میشدم.
مسعود وقتی فهمید هزینه ی بیمارستان رو پرداخت كرده ام طبق معمول این مدت چند فحش نثار مادرسهیلا كرد و در نهایت من رو به خریت محكوم كرد اما برایم اهمیتی نداشت!...مادرسهیلا یا هر شخص دیگه ای هم بود اگه در این شرایط نیاز مالی داشت حتما" نیازش رو برطرف میكردم اما احساسم نسبت به سهیلا شاید در انجام این عملم بی تاثیر نبود!
در طی این چند روز توحید بارها و بارها به شركت آمد و كاملا" من رو در جریان امر قرار داد...
اینطور كه او تعریف میكرد فهمیدم با شهادت و اظهاراتی كه سهیلا در كلانتری در حضور توحید و مسعود به ثبت رسونده بوده هر گونه تهمتی در رابطه با تعدی به وی كه متوجه من میشده از من مبراه نموده و در حال حاضر تنها شكابتی كه مادرسهیلا از من داشته بسیار مضحك و پیش پاافتاده جلوه كرده و اون هم به این صورت بوده كه وقتی میبینه شكایتش در این خصوص كه من سهیلا رو مورد تعرض قرار داده ام راه به جایی نمی بره و سهیلا با توجه به سن خودش و میل خود در اتفاق پیش اومده نقش داشته و در نهایت اظهارات و مداركی كه نفهمیدم مسعود چطور تونسته بود از یك عاقد محضردار تهیه كنه مبنی بر اینكه بین من و سهیلا برای مدتی كوتاه صیغه ی محرمیت جاری شده بوده در نتیجه اون بند از شكایت مادرسهیلا به طور خودكار بی پایه و اساس قلمداد گشته و لذا دست به شكایت دیگری می بره و اون هم این بوده كه در زمانی كه وی در مكه بوده بدون رضایت وی منزل اون رو تغییر مكان داده ام و اسباب و اثاثیه ی منزلش رو به همون آپارتمانی كه هم اكنون سهیلا در اون ساكن است انتقال داده ام!!!!
توحید معتقد بود این زن دچار یك عقده ی نهفته است و از اونجایی كه خودش زندگی موفقی نداشته اعصاب درستی نداره و چون سهیلا نیز در طرح شكایت وی اون رو حمایت نكرده تنها خواسته از این طریق روی حرف خودش باقی بمونه و سبب آزار من بشه كه این هم مقطعی بوده و با توجه به كمكهای اخیر من او به زودی متوجه اشتباه و غرض ورزی بی موردش خواهد شد و دست از شكایت برخواهد داشت!

sorna
11-21-2011, 12:51 PM
توحید بسیار مطمئن بود و كاملا"با اعتمادی راسخ حرفهاش رو میزد و حتی خاطرنشان كرد كه در دیدار اخیرش با مادرسهیلا اون رو اندكی نرمتر از قبل یافته...اما به هر حال غرور و یكدندگیش ممكنه اندكی اظهار رضایت و بازپس گیری شكایت مضحك اون رو به درازا بكشونه كه البته برای این مورد هم نگرانی جایز نبود!
در طول روزها كه توی شركت بودم به علت قراردادهای جدید و جلسات متعدد حسابی افكارم درگیر و مشغول شده بود تا حدی كه اگه یادآوری خود امید جهت نام نویسیش در مدرسه نبود این مورد رو هم فراموش میكردم!
یكی از روزهای آخرشهریور ماه جهت نام نویسی امید سری به مدرسه اش زدم كه تا حد زیادی بی مورد بود چرا كه مدیر مدرسه به من گفت شاگردانی كه شناخته شده هستن و از دانش آموزان سال قبل خود این مدرسه می باشند به طورخودكار در لیست دانش آموزان سال آینده درج میشوند مگه اینكه اولیا قصد جابجایی اونها از این مدرسه به مدرسه ی دیگه ایی رو داشته باشند كه در این خصوص شرایط نام نویسی لغو و پرونده به اولیا تحویل داده میشه و از اونجایی كه من قصد چنین كاری رو نداشتم امید طبق قوانین مدرسه به طور خودكار در لیست دانش آموزان سال آینده قرار گرفته بود...تنها پرداخت مبلغ تعیین شده ی شهریه بود كه اون رو هم انجام دادم.
برای آخرهفته امید كه شوق شروع سال تحصیلی جدید رو داشت خواست كه عصر پنجشنبه برای خرید ببرمش تا اونچه رو دوست داره برای سال تحصیلی جدیدش از كیف و كفش و لوازم التحریرو...خریداری كنه...
برنامه ها رو تنظیم كردم و روز پنجشنبه بعد از ظهربه شركت نرفتم و از دخترعموی مامان خواهش كردم به منزل بیاد و پیش مامان بمونه تا من امید رو به خرید ببرم و او نیز با كمال میل پذیرفت...كلا" رابطه ی خوبی كه از قدیم بین او و مامان بود باعث میشد از كنار هم بودن و هم صحبتی با هم در هر شرایطی لذت ببرند!
وقتی با امید از منزل خارج شدم به امید گفتم:موافقی سهیلا جون هم با ما بیاد؟
امید كه برق شوق بعد از چندین روز در چشمهاش كاملا" قابل مشاهده بود بلافاصله موافقت كرد.
وقتی با موبایل شماره ی سهیلا رو گرفتم قبل از اینكه گوشی رو كنار گوشم قرار دهم امید خیلی سریع گوشی رو از دست من گرفت و زمانیكه سهیلا پاسخ تماس رو داد از مكالمه ایی كه امید انجام داد فهمیدم سهیلا موافقت كرده بنابراین ماشین رو به سمت منزل سهیلا هدایت كردم.
زمانیكه جلوی درب حیاط آپارتمان رسیدیم سهیلا هم همون موقع از حیاط خارج شد و امید كه روی صندلی جلو نشسته بود بلافاصله خودش رو روی صندلی عقب انداخت و با خنده و جیغی كودكانه انتظار سوار شدن سهیلا به ماشین رو كشید...وقتی سهیلا داخل ماشین نشست امید دوباره به صندلی جلو برگشت و با عشق و محبتی كودكانه چنان سهیلا رو غرق بوسه میكرد كه فرصت سلام و احوالپرسی رو از من و سهیلا گرفته بود!!!
با لبخند به هر دوی اونها نگاه میكردم و سپس ماشین رو به حركت در آوردم...
از اینكه بعد از مدتها بار دیگه سهیلا و امید رو همزمان كنار خودم داشتم بی نهایت خوشحال بودم...

sorna
11-21-2011, 12:52 PM
درگیریهای كارهای شركت در این چند روز اخیر باعث شده بود زیاد به سهیلا فكر نكنم اما حالا كه توی ماشین روی صندلی جلو و نزدیك به خودم نشسته بود تازه میفهمیدم كه چقدر دلتنگش بوده ام...دلتنگ محبتهاش...نگاهش...صداش...لب خند های زیباش...و...
تمام مدتی كه برای خرید در فروشگاه بنا به میل و خواست امید از جایی به جای دیگه می رفتیم به محض اینكه میخواستم با سهیلا حرفی بزنم امید بدون اینكه خودداری كنه سریع اعتراض میكرد و با حرفهای كودكانه و خواسته های گاه غیرمنطقی خودش برای خرید بعضی از وسایل باعث میشد من و سهیلا فرصت صحبت با همدیگرو پیدا نكنیم!!!
وقتی خرید اونچه رو كه امید میخواست به پایان رسید و از فروشگاه خارج شدیم در حینی كه سوار ماشین می شدیم رو كردم به سهیلا و گفتم:مامانت حالش چطوره؟...الحمدلله بهتر شده؟
لبخند زیبایی روی لبهای سهیلا نقش بست و گفت:امروز صبح بهم تلفن كرد...شماره ی تو رو می خواست...
چشمام از تعجب گشاد و ابروهام بالا رفت و ناخودآگاه گفتم:یا علی...دوباره...
سهیلا خندید و گفت:نه...برای جر و بحث شماره ات رو نخواست...البته من شماره رو بهش ندادم ولی فكر كنم قصدش عذرخواهی اگه نباشه حتما" هدفش تشكره...
هر دو در ماشین نشستیم و امید هم كه سرگرم و ذوق زده از خریدهایی كه كرده بود روی صندلی عقب با بازبینی مجدد محتویات درون كیسه های خریدش سرگرم شده بود.
ماشین رو روشن و به حركت درآوردم و گفتم:تشكر؟!!!...برای بیمارستان؟!!!...مگه نگفته بودم بهش نگو؟
- آخه سیاوش بالاخره چی؟!...مامان میدونست خرج بیمارستانش یه قرون دوزار كه نشده...منم كه پولی ندارم...خودشم كه بدتر از من...خوب با توجه به این مسائل میخوای وقتی ازم پرسید پول بیمارستان رو از كجا آوردم چی جوابش رو بدهم؟...از همه ی اینها گذشته باور كن مشكل آپاندیس مامان خواست خدا بوده...چون من هر جور فكر میكنم هیچ طور دیگه ایی نمی تونست شرایط تغییر كنه تا مامان از خر شیطون بیاد پایین...الانم این شكایت مسخره ایی كه هنوز پس نگرفته فكر كنم به قول قدیمی ها گردن گیرش شده...ولی گمونم كافیه یه بار دیگه ازش خواهش كنم شكایتش رو پس بگیره...مطمئنم نه نمیاره...
لبخند عمیقی روی لبم نشست و دست چپ سهیلا كه روی پاش بود رو برای لحظاتی در دستم گرفتم و گفتم:یعنی دیگه جنگی با من نداره؟...میتونم دختر خوشگلش رو عقد كنم؟
نگاه مهربون سهیلا برای لحظاتی روی من ثابت موند و بعد گفت:صبر كن شكایت مسخره اش رو پس بگیره...سر فرصت عقد میكنیم...
به آهستگی گفتم:خیلی دوستت دارم سهیلا...خیلی.
- منم همین طور.
اون روزعصربه همراه امید و سهیلا ساعتی هم به پارك رفتیم و شام هم با هم بودیم...
امید بی نهایت شاد بود و این از رفتارش كاملا"مشخص بود.

sorna
11-21-2011, 12:52 PM
موقعی كه سهیلا رو جلوی درب خونه اش رسوندم امید بدون اینكه اجازه ایی از من بگیره و یا سوالی از سهیلا بكنه كیسه های خریدش رو برداشت و همزمان با او از ماشین پیاده شد و گفت:بابا من میخوام پیش سهیلا جون باشم...خودت تنها برو خونه.
از ماشین پیاده شدم و به محض اینكه خواستم با امید مخالفت كنم و اون رو راضی به برگشتن همراه خودم بكنم توقف یك تاكسی جلوی درب آپارتمان توجه هر سه نفر ما رو به خودش جلب كرد...
درب عقب تاكسی باز شد...در ابتدا متوجه نشدم اما لحظاتی بعد مادر سهیلا رو شناختم!
تاكسی بعد از پیاده شدن مادرسهیلا از اونجا رفت.
من كه تا حدودی از دیدن دوباره ی او جا خورده بودم همونجا كنار ماشین ایستادم!
سهیلا در حالیكه دست امید رو هم در دست داشت كمی مضطرب شد اما متوجه بودم كه خیلی سریع تونست به خودش مسلط بشه...شایدم چهره ی مادرش برای اون شناخته شده تر بود و حالتی از خصم و كینه ی شدید قبل رو در اون ندیده بود كه به خودش اجازه داد به طرف او بره...
مادرسهیلا در حالیكه سهیلا رو در آغوش گرفت و بوسید متوجه بودم كه نگاهش رو هم از من برنمیداره!!!
دو سه قدمی از ماشین فاصله گرفتم و به سمت اونها رفتم و با تردید گفتم:سلام حاج خانم...انشالله رفع كسالت شده؟
مادرسهیلا خم شد و صورت امید رو بوسید و كمی با او احوالپرسی كرد سپس ایستاد و به من نگاه كرد...هنوز در عمق نگاهش دلخوری رو میشد حس كرد اما به قول توحید نرم شدن و هضم قضایا رو هم نگاهش همزمان به نمایش میگذاشت!
بدون اینكه پاسخ سلام من رو بدهد نگاهی به سهیلا كرد و سپس دوباره به من نگاه كرد و گفت:می خواستین تشریف ببرین یا تازه اومدین؟!!!
سهیلا بلافاصله گفت:رفته بودیم بیرون...امید خرید سال تحصیلی جدید داشت خواست منم باهاشون برم...همین الان برگشتیم...
رو كردم به سهیلا و گفتم:من دیگه مزاحم نمیشم...باید برگردم خونه...
مادرسهیلا رو كرد به من و گفت:اینجا هم كه خونه ی شماست...مگه غیر اینه؟
سهیلا با نگرانی رو كرد به مادرش و گفت:مامان...باز میخوای شروع كنی؟

sorna
11-21-2011, 12:52 PM
از تصور اینكه یكبار دیگه درگیری پیش بیاد كلافه شدم و نفس عمیق و بلندی كشیدم و نگاهی سریع و گذرا به انتهای خیابان انداختم سپس رو كردم به مادر سهیلا و گفتم:حاج خانم این خونه متعلق به خودتونه...الانم اگه اجازه بفرمایید مرخص بشم؟
مادر سهیلا نگاه عمیقی به صورت من داشت در همون حال با خشكی و جدیت گفت:خدا زنده نگه داره صاحبشو...من این خونه رو میخوام چیكار؟...اگه عجله ندارین بیان بالا...من دو سه كلام با شما حرف دارم...زیاد وقتتون رو نمیگیرم...خودمم قصد ندارم اینجا زیاد بمونم...صبح از سهیلا خواستم شماره ی تماس شما رو بهم بده كه نداد...الان اومده بودم شماره ی تلفنتون رو ازش بگیرم...اما خوب چه بهتر كه خودتون رو دیدم...اینجوری حرفام رو بزنم خیالمم راحتتره...
با حركت سر موافقتم رو نشون دادم و سهیلا هم با عجله كلیدش رو از كیف خارج و به سمت درب حیاط رفت...
امید كه حضور این زن برایش غریبه و سوال برانگیز بود به طرف من اومد و ترجیح داد دستش رو من بگیرم...نگاه نگران امید رو به مادر سهیلا كاملا" حس میكردم!!!
ماشین رو قفل كردم و بعد همگی وارد حیاط شدیم.
زمانیكه از پله ها بالا می رفتیم متوجه نگاه نگران سهیلا هم شدم كه چند بار برگشت و به من نگاه كرد و من كه پشت سر مادرش از پله ها بالا می رفتم با اشاره به او گفتم نگران چیزی نباشه!
وقتی وارد خونه شدیم سهیلا به طرف آشپزخانه رفت و این درحالی بود كه امید هم دنبال او بود...صدای محكم مادر سهیلا كه اون رو صدا كرد باعث شد دوباره به هال برگرده و منتظر ادامه ی صحبت او شد...
مادرسهیلا كه دیگه در طی این مدت چند روز می دونستم اسم كوچكش مریم است در حالیكه روی یكی از مبلها نشسته بود چادرش به روی شونه هایش افتاد...روسری كرم رنگی به سر داشت كه با رنگ پیراهنش همخونی میكرد...چهره ایی كه حالا از او میدیدم در هر خط از چینهای صورتش رد سالها غم و حسرت به وضوح نمایش داده میشد...رو كرد به سهیلا و گفت:لازم نیست چیزی بیاری...نه میوه نه چیز دیگه...چایی هم نمیخوام دم كنی...فقط با این بچه برو توی یكی از اتاقها من میخوام با این آقا صحبت كنم...
با حركت سر به سهیلا اشاره كردم اونچه رو مادرش گفته گوش كنه و سهیلا با نگرانی و تردید دست امید رو گرفت و كیسه های خریدی كه امید با زحمت زیاد همراه خودش بالا آورده بود رو از روی زمین برداشت و از امید خواست تا با همدیگه به یكی از اتاق خوابها رفته و اونها رو دوباره با هم ببینن...
امید نگاه نگرانش رو به من و مریم خانم دوخته بود سپس دستش رو از دست سهیلا بیرون آورد و به طرف من دوید!

sorna
11-21-2011, 12:52 PM
من كه روی مبلی نشسته بودم امید رو در آغوش گرفتم!
امید لبهاش رو به گوش من نزدیك كرد و به آرومی گفت:بابا...این خانم میخواد دعوا كنه؟
- نه پسرم...میخوایم با هم صحبت كنیم...
دوباره لبهاش رو به گوشم نزدیك كرد و گفت:میگذاره من پیش سهیلا جون بمونم؟
- آره پسرم...نگران نباش...حالا با سهیلا جون برو توی اتاق...برو پسرم...
امید از من فاصله گرفت و نگاه كوتاه و نگرانش رو دوباره به مادر سهیلا انداخت و سپس رفت و همراه سهیلا وارد یكی از اتاق خوابها شده و درب رو بستند.
مادر سهیلا كه كاملا" شبیه دخترش بود و فقط گذر زمان اون رو شكسته و غمزده تر از حد معمول كرده بود نگاهش رو به روی من ثابت و خیره نگه داشت و بعد از لحظاتی كوتاه گفت:دنیا بازیهای زیادی سر من درآورده...اما این بازی آخرش اونهم وقتی كه توی زیارت خونه ی خدا بودم دیگه سرآمد همه ی بازیها شد...درسته كه مادر سهیلا هستم اما دستم به جایی بند نیست...كاره ایی نیستم و قدرت تصمیم گیری براش ندارم...دونسته یا ندونسته با حقه یا با كلك...با پستی یا هر چیزی كه اسمش رو میگذاری زندگیش رو به تباهی كشیدی...نگو نه كه گناهت سنگین تر از اینی كه هست میشه...براش هزار و یك آرزو داشتم...یه ازدواج موفق...حداقل یه ازدواجی كه هیچ شباهتی به زندگی خودم نداشته باشه رو همیشه از خداش براش خواسته بودم...اما مثل اینكه هیچ وقت دعا و آرزو كردن درست رو بلد نبودم چرا كه خدا بهش زندگی كاملا" متفاوت با زندگی من بخشیده ولی بدبختی كه بهش داده بیشتر از منه...شاید از دید خدا مفهوم متفاوت بودنش با زندگی من از دعایی كه میكردم همین بوده...نمیدونم...اما خوب سهیلا یا نمی فهمه یا نمیخواد كه بفهمه...میگه دوستت داره...میگه عاشقته...خنده داره...نه؟!!!...یه دختر22ساله عاشق مردی بشه با شرایط تو...حالا از سر بدبختی یا هر چیزی كه تو میخوای اسمش رو بگذاری یكی از دعاهام همیشه این بوده كه زن كسی بشه كه اونقدر پول داشته باشه تا هر چی چشم بچه ام دید و دلش و خواست بتونه براش بخره...خوب این دعام مثل اینكه مستجاب شده اما یادم رفته بود توی بقیه ی دعام از خدا بخوام شوهرش كسی باشه كه لیاقت دخترم رو داشته باشه نه مردی مثل تو كه یك ازدواج ناموفق از قبل داشتی و الانم یه پسر بچه داری بعلاوه یه مادر مریض

sorna
11-21-2011, 12:52 PM
.اگه یه سر سوزن عقل توی سر سهیلا بود خودش میفهمید كه زن تو شدن یعنی چی..یعنی اینكه بچه ات رو نگه داره...مادر پیر و مریضت رو نگه داره...مثل كلفت به كار خونه ات برسه...از همه ی اینا گذشته باید تو رو هم راضی نگه داره...وقتی هم كه خریت خودش به اوج برسه و از تو حامله بشه و بچه دنیا بیاد دیگه واویلا...تعجب نكن اگه دارم اینطوری رك و پوست كنده حرفام رو میزنم چون این اولین و آخرین باریه كه تو رو میبینم...مطمئن باش شنبه كه با آقای توحید برم و شكایتم رو پس بگیرم شاید فقط یك بار دیگه تو رو ببینم اونم وقتیه كه مطمئن بشم سهیلا رو عقدش كردی...اینم فقط به خاطر اینه كه یه ذره خیالم راحت بشه...كاری كه توی بیمارستان برام كردی تا حد زیادی منو مدیون خودت كردی اما این باعث نمیشه از بلایی كه سر دخترم آوردی قلبا" چشم پوشی كنم...اما چیكار كنم كه اون مسعود خیر ندیده با یكسری كاغذ پاره ایی كه آورد كلانتری دهن منو بست و سكه ی یه پولم كرد....چه كنم كه دستم بسته است و به هیچ جا هم راهی ندارم...ولی اینو بدون بعد اینكه دخترم رو عقد كردی تا آخر عمرمم نمی خوام چشمم به ریختت بیفته...فقط یه سوال دارم...
تمام مدتی كه مادرسهیلا حرف زده بود در سكوتی دردناك به فرش زیر پام خیره شده بودم وعمق درد و غصه ایی كه در كلام این زن بود رو حس میكردم...آهسته سرم رو بلند كردم و نفس عمیقی كشیدم و گفتم:خانم گمانی...شما نگرانی كه سهیلا در زندگی با من خوشبخت نشه اما به شرفم قسم میخورم كه خوشبختش میكنم...گرچه میدونم برای باور این قسمم از طرف شما به زمان نیاز هست...شما توی صحبتهاتون حرفهای سنگینی به من زدین كه امیدوارم به مرور زمان بهتون ثابت بشه كه لایق اینهمه توهین نبودم...ولی خوب شما الان در شرایطی هستی كه حق داری اینطوری قضاوت كنی...حالا هم در خدمتتونم...هر سوالی داشته باشید جوابگو هستم...
نفس عمیق و پر غصه ایی كشید و گفت:میخوام بدونم چرا زن اولت رو طلاق دادی؟
سرم رو به علامت تایید سوال مریم خانم تكان دادم و گفتم:این حق شماست كه دلیل این امر رو بدونید...باشه چشم...همه چیز رو براتون میگم...اگه لازم بدونید مداركی هم دارم كه حرفام رو در مورد زندگی قبلم و مشكلاتی كه پیش اومد رو ثابت میكنه...همه رو بخواین در اختیارتون میگذارم...فقط به خاطر اینكه باور كنید مرد بوالهوسی نیستم و از روی هوسبازی یه زندگی رو شروع نكرده بودم كه بعد بخوام به طلاق برسونمش و حالا چشمم دنبال دختر دیگه ایی مثل دختر شما باشه...

sorna
11-21-2011, 12:53 PM
نفس عمیق و پر غصه ایی كشید و گفت:میخوام بدونم چرا زن اولت رو طلاق دادی؟
سرم رو به علامت تایید سوال مریم خانم تكان دادم و گفتم:این حق شماست كه دلیل این امر رو بدونید...باشه چشم...همه چیز رو براتون میگم...اگه لازم بدونید مداركی هم دارم كه حرفام رو در مورد زندگی قبلم و مشكلاتی كه پیش اومد رو ثابت میكنه...همه رو بخواین در اختیارتون میگذارم...فقط به خاطر اینكه باور كنید مرد بوالهوسی نیستم و از روی هوسبازی یه زندگی رو شروع نكرده بودم كه بعد بخوام به طلاق برسونمش و حالا چشمم دنبال دختر دیگه ایی مثل دختر شما باشه...
تمام مدتی كه من صحبت میكردم مریم خانم سكوت كرده بود و گوش میكرد...وقتی داشتم خاطرات تلخ گذشته ی زندگیم رو تعریف میكردم فشار عصبی كه روی خودم بود رو به وضوح احساس میكردم...تكراربیان اون خاطرات برای من انرژی زیادی می خواست كه حالا با وقوع این امر متوجه بودم چقدر در این قضیه ناتوانم...بارها و بارها مجبور میشدم در بین حرفهام برای دقایقی سكوت كنم...لحظاتی میشد كه احساس میكردم تنها هستم و دارم خاطرات رو برای خودم مرور میكنم و در خلال تعریفهام بی اراده از خودم سوال میكردم و با هزار اگر و اما پاسخگوی سوالهام میشدم...اما مریم خانم فقط گوش میكرد!
وقتی حرفهام تموم شد نگاهم رو كه تا اون زمان به نقطه ایی نامعلوم خیره نگه داشته بودم به سمت مادرسهیلا برگردوندم و دیدم اون هنوز به من خیره است...و سكوت بود و سكوت!!!
در این لحظه درب اتاقی كه سهیلا و امید در اون بودند به آرومی باز شد و سهیلا از اتاق بیرون اومد و نگاهی به مادرش و سپس به من انداخت و با صدایی آروم گفت:امید خوابش برده...براش قصه گفتم و خوابید...
و بعد رو كرد به مادرش و گفت:حالا برم چایی دم كنم؟
عرقی كه روی پیشونیم در این مدت نشسته بود رو با دستمالی پاك كردم و در پاسخ سوال سهیلا گفتم:من چایی نمیخورم...فقط اگه ممكنه یه لیوان آب به من بده...
سهیلا بلافاصله به آشپزخانه رفت و با لیوانی آب برگشت و اون رو به من داد...
وقتی آب میخوردم متوجه بودم كه مادرسهیلا به آهستگی چادرش رو دوباره روی سرش كشید و مرتبش كرد و بعد رو به سهیلا گفت:شماره تلفن آژانس نزدیك این محل رو داری تلفن بزنی بیاد دنبال من؟
سهیلا با التماس رو به مادرش گفت:مامان...دیروقته...بمون همین جا...به خدا اونجوری كه فكر میكنی نیست...اگه دیدی در نبود شما من به كمك سیاوش خونه رو تغییر دادم فقط و فقط دلیلش این بود كه مادر مسعود خواسته بود از اونجا بلند بشیم...شما هیچ وقت اجازه ندادی من بهت بگم اما باید از اونجا بلند میشدیم...شما حتی نمیدونستی یعنی هیچ وقت هم نخواسته بودی بفهمی مسعود اون خونه رو چطوری به ما اجاره داده بوده...ولی سیاوش موضوع رو به من گفت...شما اصلا" خبرداشتی این یكی دو سال توی خونه ی زن اول بابای من بودی؟...یعنی بودن توی اون خونه بهتر از زندگی توی این خونه اس؟!!!
مریم خانم كه از شنیدن این حرف تعجب كرده بود با چشمانی كه از این امر گشاد شده رو كرد به من و گفت:واقعا؟!!!...سهیلا راست میگه؟!!!...مسعود خیر ندیده این مدت من رو توی خونه ی زنی نشونده بود كه حق همه چیز رو با سنگدلی تموم از من گرفته بوده؟!!!...همون زنی كه باعث شد پدر سهیلا بعد از پایان محرمیت بینمون بره و دیگه پشت سرشم نگاه نكنه و تنها لطفی كه كرد این بود كه برای دخترش شناسنامه بگیره بعدم حتی یكبار نیاد حالش رو بپرسه؟!!!...

sorna
11-21-2011, 12:53 PM
با حركت سرم پاسخ مثبت سوالی كه در رابطه با حقایق گفته های سهیلا بود رو به مریم خانم دادم...
از شدت غصه و عصبانیت رنگ چهره ی این زن به وضوح پریده بود و فشار بغض در گلوش رو میشد حس كرد...
سهیلا كنار مادرش روی مبل نشست و با تردید كمی به او نزدیك شد و وقتی مریم خانم بغضش به گریه نشست اون رو در آغوش گرفت...
متوجه شدم كه هر دو از درد و غصه به گریه افتاده اند!!!
از روی مبلی كه نشسته بودم بلند شدم و به اتاقی كه امید در اون خوابیده بود رفتم و درب رو بستم.
امید به آرومی روی تخت یك نفره ی گوشه ی اتاق خوابیده بود و تمام وسایلی كه اون روز بعدازظهر خریده بود رو به طرز جالبی كنار دیوار چیده بود...
چقدر چهره اش آروم بود...میدونستم از بودن كنار سهیلا بی نهایت لذت میبره...امید تمام كمبودهای عاطفی خودش رو در وجود سهیلا جستجو میكرد و چقدر این دختر در پاسخ به كمبودهای اون موفق عمل كرده بود!!!
كنار تخت روی زمین نشستم و به دیوار تكیه دادم...سرم درد میكرد...تعریف وقایع تلخ زندگیم و تكرار اونها من رو دوباره به همون لحظات برده بود...لحظاتی كه خیانت مهشید بهم ثابت شده بود...لحظاتی كه احساس میكردم چقدر خوار و ذلیل شدم...دقایقی كه از شدت فشار عصبی با مشت به دیوارهای زیرزمین منزلم كوبیده بودم رو به یاد می آوردم...ساعاتی كه توی اون زیرزمین در بدترین شرایط احساسی گریه هایی از روی بدبختی با صدای بلند سر داده بودم رو به یاد می آوردم...به یاد روزی كه مسعود مدارك لازم برای اثبات خیانت مهشید كه شامل عكس و مكالمات تلفنی و حتی یك حلقه فیلم كاست میشد و برام آورده بود به ذهنم می اومد...وقتی عكسها رو دیدم به قدری عصبی شدم كه بی اراده یقه ی مسعود رو گرفتم و چند مشت پیاپی به صورتش زده بودم...اما اون هیچ عكس العملی نشون نداده بود و در كمال همدردی و رفاقت وقتی اونجوری با وضعی كه از سر بدبختی بود به زانو افتادم و گریه كردم من رو در آغوش گرفت و درست مثل یك برادر فقط سعی كرده بود آرومم كنه...
سرم رو بین دو دستم كه از آرنج روی زانوانم گذاشته بودم گرفتم و چشمام رو بستم!
دقایقی بعد صدای باز و بسته شدن درب اتاق رو شنیدم و بعد متوجه شدم سهیلا كنارم روی زمین نشست و یك دستش رو به آرومی لای موهای من كرد و نوازش كوتاهی به سرم داد و بعد دستش رو كشید و گفت:سیاوش...حالت خوبه؟!
سرم رو بلند كردم و بدون اینكه پاسخ سوالش رو داده باشم گفتم:مامانت چطوره؟...آرومش كردی؟
- آره...رفته دستشویی صورتش رو بشوره...
- نگذار شب بره...هر طور شده راضیش كن شب اینجا بمونه...

sorna
11-21-2011, 12:53 PM
و بعد بدون اینكه منتظر حرف دیگه ایی از سوی سهیلا بمونم از روی زمین بلند شدم و لباسم رو مرتب كردم و گفتم:من دیگه باید برم...امید اینجا بمونه...ممكنه بغلش كنم بخوام ببرمش بیدار بشه و بدقلقی كنه...از قول من با مامانت خداحافظی كن.
سهیلا كه حالا رو به روی من ایستاده بود با مهربونی دونه های عرقی كه بار دیگه روی پیشونیم نشسته بود رو با دست پاك كرد و گفت:سیاوش حالت خوبه؟!...به نظر میاد خیلی عصبی شدی!!!...یه ذره تحمل كن بهتر كه شدی بعد برو...
دستش رو گرفتم و سپس صورتش رو به آرومی بوسیدم و گفتم:هر چی هست مربوط به گذشته ی منه...ولی آینده فرق داره...وقتی قرار كسی مثل تو شریك زندگیم بشه همه چی رنگ عوض میكنه...فقط...حیف كه شروعش با تو خیلی متفاوت بود...میتونست به مراتب قشنگتر از هر اونچه كه توی ذهن جا میگیره آغاز بشه...ولی من...
سهیلا در این لحظه به من نزدیكتر شد به طوریكه تقریبا در آغوشم بود و نگذاشت حرفم رو ادامه بدهم و با دستهای ظریفش جلوی دهنم رو گرفت و گفت:سیاوش...ادامه نده...خواهش میكنم دیگه نگو...نمیخوام هیچ وقت در رابطه ی خودت با من به ولی و اماهای اولین رابطمون فكر كنی...هر قدر تو خودت رو مقصر بدونی واقعیت امر اینه كه منم بی تقصیر نبودم اما پشیمونم نیستم...چون عاشقتم...با تموم وجودم...
میدونستم حرفهاش از روی بزرگواری ذاتی كه در وجودش هست سرچشمه میگیره...خدایا چقدر به این دختر بدهكارم كردی!!!
بار دیگه گونه های زیبا و لطیفش رو بوسیدم و سپس خداحافظی كردم...وقتی از اتاق خارج شدیم مریم خانم هم از دستشویی خارج شد...خداحافظی كوتاهی هم با او كردم و از منزل بیرون اومدم.
وقتی به خونه رسیدم مامان و دخترعموش خواب بودند...به آشپزخانه رفتم و قرص مسكنی از قفسه ی داروها برداشتم و با لیوانی آب اون رو خوردم و سپس به اتاقم رفتم.
ساعتی طول كشید كه در جنگ با یادآوری خاطراتم پیروز بشم و بتونم بخوابم وقتی هم كه خوابم برد تا زمانیكه بیدار بشم دائم دچار كابوس میشدم و صبح جمعه وقتی چشم باز كردم خستگی هنوز در وجودم موج میزد!
به ساعتم نگاه كردم...حدود10صبح بود!
از صداهایی كه می اومد فهمیدم شهناز و پسرش هم به اونجا اومدن و مطمئن بودم امروز برای مامان با حضور اقوام در منزل روز خوبی خواهد بود!
از روی تخت بلند شدم و وقتی حوله ام رو برداشتم كه به حمام برم موبایلم زنگ خورد...نگاهی كردم و شماره ی توحید رو روی گوشیم دیدم.
بعد از سلام و احوالپرسی گفت كه مادر سهیلا راضی به رضایت و بازپس گیری شكایتش شده و قراره فردا برای لغو شكایت اون رو همراهی كنه...
از خبری كه داده بود تشكر كردم...با اینكه موضوع رو شب گذشته خود مریم خانم بهم گفته بود اما جای تشكر زیادی داشت كه از زحمات توحید به جا بیارم...در مدت این چند روز توحید و مسعود هریك به اندازه ایی بسیار زیاد برای فیصله دادن به این شكایت تلاش و دوندگی كرده بودن...توحید كه به عنوان یك وكیل انجام وظیفه و محبت كرده بود و مسعود هم طبق معمول با ترفندهای خاص و كمك از افرادی كه من هیچ وقت نمی فهمیدم چطوری با اونها طرح دوستی تا این حد ریخته كه به راحتی مدارك عجیب و غریب برای خلاصی در این شرایط جور كرده رو ریخته باعث خلاصی من از مشكلی به این بزرگی شده بود!!!
كاملا" ایمان داشتم كه اگه مسعود اون مدارك مبنی بر محرمیت كوتاه مدت میان من و سهیلا رو جور نكرده و ارائه نداده بود شرایطم حالا زمین تا آسمون با هم فرق میكرد...

sorna
11-21-2011, 12:54 PM
وقتی هم كه در این خصوص از اون تشكر كرده بودم كلی خندیده و گفته بود كه در جواب محبتهایی كه من همیشه در حقش كردم این كوچكترین كاری بوده كه میتونسته انجام بده و از طرفی خیلی راضی بود بابت این موضوع كه با جور كردن اون مدارك به قول خودش حسابی حال مریم خانم رو گرفته بوده!!!
مسعود دوست با معرفتی بود و اینكه خودش رو مدیون محبتهای من میدونست هم از سر لطفش بود چرا كه من فقط چند باری در خصوص مسائل مالی كمكش كرده بودم و به یاد نداشتم كار خاص دیگه ایی در رابطه با اون انجام داده باشم اما مثل اینكه همین هم برای مسعود حائز اهمیت بوده كه در چنین شرایطی تونسته بود به تلافی اون روزها اینطوری آبروی من رو حفظ كنه!
صبح روز شنبه وقتی به شركت رسیدم حدود ساعتهای11توحید بهم تلفن كرد و گفت با گذروندن مراتب قانونی لازم پرونده ی كلانتری مختومه شد و با رضایت مریم خانم و كارهای لازمی كه توحید باید انجام میداده و همه رو هم صورت داده بود دیگه هیچ مشكلی وجود نداشت!
به قدری از شنیدن این خبر خوشحال شده بودم كه با وجود مطلع بودن از اصل قضیه و اینكه خود مریم خانم هم بهم گفته بود شنبه رضایت خواهد داد اما حالا شنیدن تحقق این امر برام لذت بیش از اندازه ایی داشت كه تصورش برام ممكن نبود!
برای انجام برخی امور مجبور بودم تا ساعت2حتما" در شركت بمونم و این بیشتر كلافه ام كرده بود...دلم میخواست هر چه زودتر كارم رو تموم میكردم و به دیدن سهیلا می رفتم...اما به هر حال داشتن جلسه و رسیدگی به دو قرارداد باعث شد تا بعداز ناهار در شركت بمونم.
ساعت نزدیك2بود كه مسعود با یك سبد بزرگ گل به شركت اومد...البته تا بیاد به اتاق من كلی طول كشید چرا كه صدای صحبتها و شوخیهاش رو در بیرون اتاق با خانم افشار می شنیدم...
میدونستم مسعود با خیلی ها رابطه داره ولی حس میكردم رابطه اش با خانم افشار این اواخر متفاوت شده...میتونستم از لحن صحبتها و نگاهش بفهمم كه نگاه مسعود به خانم افشار تغییر كرده...اما باور اینكه واقعا" مسعود نسبت به اون نظر خاصی مبنی بر دلبستگی داشته باشه و روی اون به طور جدی فكر كنه كمی برام غیر ممكن بود ولی وقتی بعد كلی صحبت و خنده به اتاق من اومد و اون سبد بزرگ گل رو روی میز كنار اتاق گذاشت و برای سلام و گفتن تبریك از خلاصی مشكل اخیرم به طرفم اومد متوجه شدم كه برق نگاه مسعود مثل همیشه نیست!!!
زمانیكه خانم افشار هم به اتاق اومد و به من تبریك گفت باور نگاه مسعود به اون برام صد در صد شد!
وقتی خانم افشار اتاق رو ترك كرد نگاه مسعود كه هنوز اون رو دنبال میكرد باعث شد بی اراده لبخند روی لبم نقش ببنده وگفتم:آهای مسعود...حواست كجاس؟
نگاه مسعود به طرف من برگشت و بی پرده و بی هیچ حاشیه ایی گفت:دیگه وقتشه..این یكی با همه برام فرق داره...
خدیدم و گفتم:از تو بعیده یكدفعه اینقدر تغییر مسیر داده باشی...دست از سر این یكی بردار جون سیاوش...كاری نكن منشی به این خوبی رو از دست بدهم....به جون مسعود من مثل تو از اون آشناها ندارم كه اگه پات به كلانتری و دادگاه بیفته بتونم برات كاغذ صیغه جور كنم...مجبوری عقدش كنی اون وقت دیگه مسعود سابق نیستی...
مسعود لبخندی زد و گفت:نه به جون سیاوش دارم راست میگم...بد جور ذهنم رو درگیر كرده...با مامان هم دو هفته پیش در موردش صحبت كردم یه بارم بردمش خونه مامان دیدش...

sorna
11-21-2011, 12:54 PM
با تعجب به مسعود نگاه كردم و گفتم:جدی؟!!!
- آره...اتفاقا"مامان هم بدش نیومده...
- پس خیلی وقته توی نخشی و از من پنهون كردی...آره؟!!!
مسعود یكی از شكلاتهای روی میز رو برداشت و به دهان گذاشت و گفت:پنهون كاری در بین نبوده سیاوش...راستش باور این قضیه كه دارم تغییر میكنم برای خودمم مشكل بود از طرفی این اواخر تو اونقدر ماشالله هزارماشالله درگیری فكری درست كرده بودی كه وقتی به تو می رسیدم دیگه خودمم یادم می رفت...اما جدی جدی فكر یه منشی دیگه باش...
و بعد با خنده اضافه كرد:ببینم اصلا" تو خجالت نمیكشی زن دوست صمیمی خودت رو منشی شركتت كردی؟
خندیدم و گفتم:بسه بابا هنوز كه زنت نشده...ولی مسعود مرده شورت رو ببرن كه هر وقت میخوام امیدوار بشم همیشه برام مفیدی یكدفعه یه كاری میكنی كه می فهمم نه بابا تو آدم بشو نیستی و در پس هر منفعتی كه به آدم برسونی كلی ضررم دنبالشه...
دوباره با صدای بلند خندید و گفت:خوب اگه اینطور نباشم كه دیگه قدر منو نمیدونی...باید اینطوری باشم...مگه نه؟
در همین لحظه دوباره درب اتاق باز شد و خانم افشار همراه با یك سینی حاوی دو فنجان قهوه وارد اتاق شد و به طرف میز وسط اتاق اومد...
مسعود كه همیشه با خانم افشار شوخی میكرد نگاهی به اون كرد و گفت:ببخشید عروس خانم شمایی كه با سینی اومدی داخل اتاق؟
نگاه شرمگین و مضطرب خانم افشار رو كه ابتدا به مسعود و سپس به من خیره شد رو متوجه شدم و بعد بلافاصله گفت:آقای مهندس گمانی من اصلا" از اینطور شوخی ها خوشم نمیاد...
مسعود خندید و از جا بلند شد و سینی رو از دست خانم افشار گرفت و گفت:غزاله جون قربونت بشم دیگه لازم نیست جلوی سیاوش فیلم بازی كنی...همین الان داشتم به سیاوش میگفتم باید به فكر یه منشی جدید برای خودش باشه...از این به بعد هم یادت باشه عروس سینی چایی میاره نه قهوه...
و بعد بی هیچ معطلی گونه ی خانم افشار رو بوسید!
من كه هر دو دستم روی میز بود از دیدن رفتار و شنیدن حرفهای مسعود خنده ام گرفته و با یك دست سعی داشتم لبخندم رو پنهان كنم و به اونها نگاه میكردم...
خانم افشار صورتش از خجالت سرخ شد و نگاه مضطربش رو به من دوخت و سپس با عجله گفت:ببخشید آقای مهندس اگه فرمایشی ندارین من برم...
قبل از اینكه من حرفی بزنم مسعود رو به او گفت:الهی قربون اون سرخ شدن صورتت بشم...چرا یه كار داره باهات...اونم اینه كه ترتیب یه آگهی برای استخدام یه منشی واجد شرایط برای این شركت رو توی روزنامه بدهی...همین...الانم برو كارهات رو زود انجام بده كه وقتی من و سیاوش از این اتاق اومدیم بیرون و ایشون خواست بره دنبال كار خودش بنده هم تو رو ببرم یه جایی دنبال كارهای خودمون...

sorna
11-21-2011, 12:54 PM
خانم افشار در حالیكه هنوز شرم خاصی كه ازشنیدن حرفهای مسعود در حضور من باعث سرخی صورتش شده كاملا هویدا بود برگشت تا از اتاق خارج بشه كه من گفتم:خانم افشار؟
ایستاد و به سمت من برگشت و گفت:بله؟...بفرمایید؟
- بهتون تبریك میگم...امیدوارم خوشبخت بشین...در ضمن آگهی كه مسعود گفت هم یادتون نره...حتما" ترتیبش رو بدهید...
خانم افشار كه حالا لبخندی روی لبهاش نقش بسته بود با صدایی آروم گفت:باشه چشم...
و بعد از اتاق خارج شد.
سپس رو كردم به مسعود و گفتم:واقعا" خوشحالم مسعود...میتونم به جرات بگم انتخاب درستی كردی..الان چند ساله كه خانم افشار منشی این شركته ولی هیچ مورد غیراخلاقی من از اون ندیدم...
مسعود لبخندی زد و سیگاری از پاكت بیرون كشید و روشن كرد و گفت:مسعود رو دست كم گرفتی؟...اینهمه خودم رو به آب و آتیش میزدم و با هزارتا زن و دختر رابطه داشتم واسه یه همچین روزی دیگه...فقط و فقط این همه شیطونی كردم تا بتونم اونی رو كه تمام خصوصیات ظاهری و اخلاقیش برام ارزش داره رو پیدا كنم كه كردم...
خندیدم و گفتم:خوب خدا رو شكر كه دیگه عاقل شدی...اما مسعود فقط یه چیزی...اونم اینكه به لطفی به من بكن و تا منشی خوبی پیدا نكردم كه جایگزین خانم افشار بشه رضایت بده به كارش ادامه بده...خودت میدونی نمیشه هر كسی رو منشی شركت كنم...
مسعود با صدای بلند خندید و با شوخی گفت:باشه اینم اشكالی نداره به شرطی كه حقوقش رو دو برابر كنی یكی از شركتهاتم به عنوان كادوی عروسی تقدیم ما كنی...
خندیدم و گفتم:مسعود جان دیگه اونجوری میترسم هر دو تای شما دل درد بگیرین...خوب نیست شروع زندگیتون با مریضی باشه...
اون روز مسعود تا ساعت2:30با من در شركت موند و كلی با هم شوخی و صحبت كردیم...احساس میكردم خدا واقعا" دربهای رحمتش رو به روی من باز كرده و آرامش آغوشش رو داره بهم نشون میده...
ساعت2:30از شركت اومدیم بیرون...مسعود به همراه خانم افشار سوار ماشینش شدند و رفتند و من هم به سمت خونه ی سهیلا حركت كردم...

sorna
11-21-2011, 12:54 PM
ساعت2:30از شركت اومدیم بیرون...مسعود به همراه خانم افشار سوار ماشینش شدند و رفتند و من هم به سمت خونه ی سهیلا حركت كردم...وقتی سوار ماشین بودم و به سمت منزل سهیلا حركت میكردم جلوی شیرینی فروشی توقف كردم و یك جعبه شیرنی هم گرفتم...
با تمام وجودم خوشحالی رو درك میكردم...احساس خوبی بود...آسودگی خیال از تمام گرفتاریهایی كه فكر میكردم به مراتب سختتر از این می تونست برام پیش بیاد باعث میشد احساس كنم زندگی داره بهم لبخند میزنه.
زمانیكه جلوی درب حیاط آپارتمان رسیدم جعبه ی شیرینی رو از روی صندلی برداشتم و بعد از قفل كردن ماشین به سمت درب حیاط رفته و زنگ زدم.
زمان زیادی طول نكشید كه صدای امید رو در پای اف.اف شنیدم و اونهم وقتی فهمید من پشت درب هستم ضمن اینكه درب حیاط رو باز كرد شنیدم اومدن منم به سهیلا خبر داد.
وقتی از پله ها بالا رفتم امید درب هال رو باز كرده و در جلوی پله ها به انتظار من ایستاده بود...بعد از اینكه صورتش رو بوسیدم و پاسخ سلامش رو دادم نگاهی به جعبه ی شیرینی كرد و گفت:از كدوم شیرینی ها خریدی؟
خندیدم و گفتم:از همون شیرینی ها كه تو دوست داری...
- نون خامه ایی؟!!!
- آره پسرم...
خنده ایی از روی رضایت كرد و جعبه رو از من گرفت و به داخل هال رفت.
در حینی كه كفشهایم رو از پا در می آوردم شنیدم كه سهیلا گفت:امیدجون جعبه رو بده به من تا همه رو توی ظرف بچینم...
بعد صدای امید رو شنیدم كه گفت:میذارم توی آشپزخونه...

sorna
11-21-2011, 12:54 PM
وارد هال شدم...به سهیلا نگاه كردم...یك بلیز لیمویی آستین كوتاه به همراه یك دامن تنگ مشكی به تن داشت...موهای بلند و زیباشم این بار برعكس همیشه پشت سرش جمع كرده بود...ملاحت و زیبایی از تمام وجودش شعله میكشید...آرایش ملایم صورتش باعث شده بود زیبایی خدادادیش هزاران برابر بشه...واقعا" از دیدن این همه زیبایی در وجودش سیر نمیشدم!
امید جعبه شیرینی رو روی یكی از كابینتها گذاشت و گفت:سهیلا جون بیا دیگه...
سهیلا با لبخند به من خیره شده بود و سلام كرد و گفت:خدا رو شكر...بعد از چند روز دارم چهره ی خوشحالت رو می بینم...
با لبخند نگاهش كردم و در حالیكه بی اختیار به طرفش می رفتم تا ببوسمش سریع قدمی به عقب گذاشت و با صدایی آروم گفت:مامانم خونه اس...
با تعجب نگاهی به اطراف انداختم و گفتم:جدی میگی؟!!!
در همین لحظه درب یكی از اتاق خوابها باز شد و مریم خانم در حالیكه پیراهن ماكسی و آستین بلند و راحتی به تن داشت و شال بزرگی هم روی سر و شونه هاش رو پوشانده بود وارد هال شد.
بلافاصله با او سلام و علیك كردم و گفتم:واقعا" از لطفتون ممنونم...به خاطر رضایتی كه دادین...به خاطر گذشتی كه كردین و به خاطر همه چیز...
پاسخ سلام من رو در حالیكه هنوز می تونستم در عمق نگاهش غم و دلخوری رو حس كنم داد و گفت:خدا كنه به قولی كه دادی پای بند باشی...من جز خوشبختی سهیلا هیچ آرزوی دیگه ایی توی این دنیا ندارم...
صدای امید دوباره از آشپزخانه به گوش رسید كه با اعتراض گفت:اه...سهیلا جون بیا دیگه...من نون خامه ایی میخوام...بیا من این بند روی جعبه رو نمیتونم باز كنم...بیا كمك...
سهیلا به آشپزخانه رفت و مریم خانم نیز به دنبال او وارد آشپزخانه شد.
میدونستم تمایلی نداره زیاد من رو ببینه تا این حد كه حتی منتظر جواب من هم نشد...برای اینكه كمترباعث ناراحتی اون شده باشم ترجیح دادم توی هال روی یكی از راحتی ها بنشینم و به آشپزخانه نرم.
صدای مریم خانم رو شنیدم كه به سهیلا گفت:من جعبه رو برای امید باز میكنم تو فقط چند تا بشقاب پیش دستی و یه ظرف بده تا من شیرینی ها رو توی اون بچینم...
بعد از چند دقیقه هر سه نفر اونها از آشپزخانه خارج شدند و در هال هر یك روی یكی از راحتی ها نشستند.

sorna
11-21-2011, 12:55 PM
امید كه همیشه عاشق نون خامه ایی بود در همون ابتدا با ولع و اشتهایی كودكانه چند نون خامه ایی در بشقابش گذاشت و مشغول خوردن شد.
مریم خانم كه روی یكی از راحتی های نزدیك من نشسته بود با صدایی گرفته رو به سهیلا گفت:سهیلا جان بلند شو چند تا چایی هم بریز بیار...
سهیلا بلند شد و به آشپزخانه برگشت.
در همین لحظه مادر سهیلا رو كرد به من و با همون صدای گرفته و غمدارش گفت:كی سهیلا رو عقد میكنی؟
نگاهم رو از امید به سمت مریم خانم برگردوندم و گفتم:هر زمان كه شما امر كنید...
مریم خانم كه به گلهای ظریف و زیبای گلدان بلور روی میز وسط هال خیره بود گفت:سهیلا گفته هیچ جشن و مراسم خاصی نمیخواد...اینم از سر بدبختیشه...واقعا" نمیدونم...یعنی نمی تونم حرفی بزنم...خودش اینطور میخواد كه بدون هیچ جشنی و سر و صدایی و فقط با عقد توی محضر بیاد به خونه ات...دائم میگه نمیخوام این ازدواج اثر بدی توی ذهن امید بگذاره...نمی فهمم منظورش از این حرف چیه ولی من كه توی این دو روز چیزی رو كه خوب فهمیدم اینه كه امید بی نهایت به سهیلا علاقه داره...حالا منظور سهیلا از اثر بد توی ذهن این بچه چی هست رو خودش میدونه...حالا هم كه سهیلا هیچ مراسم و جشنی نمیخواد دیگه حرفی این وسط نیست بقیه اشم من حرفی نزنم مثل اینكه سنگین ترم...
- اختیار دارید حاج خانم...شما هر امری داشته باشید من در خدمتتونم...من خیلی به شما و خیلی خیلی به سهیلا بدهكارم و هر كاری بكنم جبران هیچ چیز رو نكردم...برای مهریه امر امر شماست و منم منتظر فرمایشتون هستم...
مریم خانم نگاهی به امید و سپس به سهیلا كه توی آشپزخانه بود كرد و بعد رویش رو به سمت من برگردوند و گفت:سهیلا حتی با مهریه هم مخالفه...میگه مگه خرید و فروش توی بازاره كه مهریه به ازای عقد از شما بخواد...اما من قلبا" با این عقیده مخالفم...من معتقدم مهریه برای هر زن می تونه یه پشتوانه محسوب بشه...اونم انتخابی كه سهیلا كرده...هر كسی شنیده زیاد به عاقبتش خوشبین نبوده...اما خوب حرف كسی رو گوش نمیكنه...
- شما لطف كنید نظرتون برای مهریه ی سهیلا به من بگین...

sorna
11-21-2011, 12:55 PM
در همین لحظه سهیلا با سینی چای از آشپزخانه خارج شد و در حالیكه سینی رو ابتدا جلوی مادرش نگه داشته بود تا او یكی از استكانهای چای رو برداره با دلخوری به مادرش گفت:مامان مگه من و شما قبلا" در این مورد حرف نزده بودیم؟
مریم خانم به من نگاه كرد و گفت:بدبختی من اینه كه حتی حق ندارم در مورد مهریه اشم حرف بزنم...
سهیلا سینی چای رو جلوی من گرفت و رو به مادرش گفت:شما نگران فردای منی...من میگم لازم نیست...مهریه اگه مال منه...من میگم نمیخوام...
در حالیكه استكان چایی رو از سینی بر میداشتم و روی میز كنارم گذاشتم به حرفهای مریم خانم گوش میكردم كه گفت:سهیلا نمیخوام حرفام رو دوباره تكرار كنم...تو تصمیمت رو گرفتی و هر چی هم من میگم یا دیگری میگه اصلا" برات ارزش نداره...حداقل این مهریه رو رووش فكر كن...ولله به خدا اگه من میگم مهریه تعیین بشه فقط و فقط به خاطر خودته...دنیا هزار جور بازی سر آدم در میاره...به قول معروف یه سیب رو كه میندازی بالا تا برگرده بیاد توی دستت هزار چرخ میخوره...
امید از روی راحتی بلند شد و در حالیكه به سهیلا نگاه میكرد گفت:اگه سه تا دیگه نون خامه ایی بردارم بخورم دندونم خراب نمیشه؟!!!
سهیلا لبخندی زد و به امید گفت:نه...ولی به شرط اینكه بعدش زود بری دندونهات رو مسواك كنی...
امید با خوشحالی سه نون خامه ایی دیگه برداشت اما این بار برای بازی بشقابش رو هم با خودش به یكی از اتاق خوابها برد و در حالیكه درب رو می بست گفت:باشه...قول میدم بعد كه همه رو خوردم برم مسواك بزنم...
وقتی امید درب اتاق رو بست رو كردم به مریم خانم و گفتم:شما به سهیلا كاری نداشته باشین...اصلا" فكر كنید در این زمینه تام الاختیارید...برای مهریه ی سهیلا هر چیزی كه شما امر كنید من همون كار رو انجام میدم...
مریم خانم به سهیلا نگاه كرد.
متوجه ی اشاره ی التماس آمیز سهیلا شدم كه اون رو از جواب دادن به من منع میكرد.
رو كردم به سهیلا و گفتم:سهیلا میشه خواهش كنم چند دقیقه بری داخل اتاق پیش امید بمونی و اجازه بدهی مامانت در این خصوص راحت باشه؟
سهیلا با اكراه از روی راحتی كه نشسته بود بلند شد و در حالیكه به سمت اتاق میرفت به مادرش گفت:من مهریه نمیخوام...
وقتی سهیلا وارد اتاق شد و درب رو بست دوباره رو كردم به مریم خانم و گفتم:حالا بهتر شد...بفرمایید...من در خدمتتونم.

sorna
11-21-2011, 12:55 PM
مریم خانم نگاه عمیق و دقیقی به من كرد و گفت:خودت خوب میدونی كه به هیچ چیز این وصلت قلبا" راضی نیستم...نگرانیمم نمیتونه الكی باشه...شرایط شما شرایطی نیست كه برای دختر من ایده آل باشه...من فقط ترسم از فردای این وصلته...فردایی كه شاید خیلی هم دور نباشه...هیچ تضمینی نمی بینم كه بتونم از شما در ازای خوشبخت كردن دخترم بگیرم...واقعیتش رو بخوای وقتی خوب فكر میكنم میبینم زمانیكه شما ومسعود با كمك وكیلت و با اتكا به پول و موقعیت اجتماعیت به این راحتی تونستی از اون وضعیت و شكایت اصلی من خلاص بشی پس تعیین هر مهریه ایی هر قدر هم سنگین نمی تونه بهم این امیدواری رو بده كه مثلا با تعیین مهریه تونسته ام به قول معروف پشتوانه ایی برای دخترم ساخته باشم...هر حرفی هم میزنم سهیلا نه حاضره گوش كنه نه اهمیت میده...قبلا" هم گفتم اونقدر توی زندگیم ستم كشیدم و بدبختی دیدم كه واقعا" نمی تونم به هیچ چیز این دنیا امیدوار باشم...حالا هم فقط امیدم به خداست...كاره ایی نیستم كه مهریه ایی تعیین كنم...مطمئنم اگرم حرفم خریدار داشت و مهریه هم تعیین میكردم به وقتش چه بسا پرداخت اون رو هم به همون راحتی كه مسعود خیر ندیده تونست مدرك صیغه ی شما و سهیلا رو جور كنه میتونین از پرداخت مهریه هم با همون حقه بازیها شونه خالی كنید...مهریه ی سهیلا مال من نیست...خودشم كه میگه مهریه نمیخواد...من فقط دعا میكنم هیچ وقت از این تصمیمی كه گرفته پشیمون نشه...تو هم اگه واقعا" مرد باشی سر قولت بمونی و خوشبختش كنی...این وسط اگه مهریه ایی هم باید باشه خودت تعیین كن...این گلی هست كه به سر خودت زدی...آدم وقتی حرفش خریدار نداره حتی اگه مادر باشه سكوتش و نگه داشتن بغض و غمش توی سینه سنگین تر از ابراز عقیده اش میتونه باشه...شبی كه از مكه برگشتم حس میكردم میتونم تقاص ستمی كه كردی رو ازت بگیرم...ولی زهی خیال باطل...نشد...چرا...چون سهیلا نخواست...حالا هم فقط منتظرم عقدش كنی و بعد از این كار به كار هیچكدومتون ندارم و از خدا میخوام هیچ وقت سهیلا پشیمون نشه...
بعد از این حرف از روی راحتی كه نشسته بود بلند شد.
كاملا" فهمیده بودم كه فشار بغض در گلوش اون رو وادار كرده كه برای ریختن اشكهاش احتمالا" یا به دستشویی و یا به یكی از اتاق خوابها بره...
از روی راحتی كه نشسته بودم بلند شدم و جلوی مریم خانم ایستادم و گفتم:خانم گمانی...به جون امیدم قسم میخورم كه خوشبختش میكنم...شما نگران مهریه اش هم نباشید خودم میدونم چی مهرش كنم و همون سر عقد هم مهریه اش رو خواهم داد...میدونم كه برای نشون دادن مرام خودم به شما خیلی خیلی باید زحمت بكشم...شایدم تا آخر عمرم...اما واقعا" مدیون سهیلا و بزرگواری شما هستم...

sorna
11-21-2011, 12:55 PM
و بعد بی اراده دستش رو خواستم ببوسم كه ممانعت كرد و عقب رفت و در حالیكه صورتش از اشك خیس شده بود با گریه گفت:بد كاری كردی...با زندگی دخترم بد كاری كردی...
- جبران میكنم...قول میدهم...به جون تنها پسرم قسم میخورم...
در همین هنگام درب اتاق باز شد و امید با عجله به هال دوید و دو تا نون خامه ایی دیگه برداشت و بار دیگه به اتاق برگشت و سپس سهیلا از اتاق خارج شد.
مریم خانم بلافاصله به دستشویی رفت و درب رو بست.
سهیلا نگاهی به درب بسته ی دستشویی انداخت و سپس رو به من كرد و گفت:دوباره توهین كه نكرد بهت؟
با حركت سر جواب منفی به سهیلا دادم و گفتم:تو چرا مهریه نمیخوای؟!!!
- چون اعتقادی به مهریه ندارم...زنی كه زندگیش به طلاق بكشه به نظر من هستی خودش رو باخته و این باخت با پرداخت مبلغ مهریه جبران نمیشه...سیاوش من تو رو دوست دارم و میخوام باهات زندگی كنم...این یعنی زندگی من تویی...حالا اگه به هر دلیلی این زندگی خراب بشه هیچ پشتوانه ایی نمیتونه زندگی دوباره ایی برای من بسازه...
از شیرینی كلامش كه تا عمق وجودم اثر میگذاشت لبخندی به لب آوردم و چونه اش رو گرفتم و گفتم:اما مهریه هدیه ی من به تو هست...پس خواهشا" در این زمینه دخالت نكن...
- مامانم برای مهریه و مقدارش حرفی بهت زده؟!!!
- نه...اصلا"...اتفاقا" خیلی دلم میخواست این كار رو بكنه اما هیچ حرفی در مورد مقدار مهریه نزد...پس مطمئن باش مهریه ایی كه سر عقد تعیین میشه فقط و فقط از طرف خودمه و یك هدیه محسوب میشه...

sorna
11-21-2011, 12:56 PM
اما سیاوش...
انگشتهام رو روی لبهای خوش تركیبش گذاشتم و اون رو وادار به سكوت كردم و گفتم:دیگه حرف نباشه...
بعد با صدای بلند رو به اتاقی كه امید در اون بود گفتم:امید...بابا دیگه حاضر شو با هم بریم خونه...
امید بلافاصله درب اتاق رو باز كرد و با چشمانی نگران و مضطرب به سمت سهیلا رفت و گفت:من نمیام...سهیلا جون به بابام بگو من پسر خوبی هستم و اذیتت نمیكنم...تو رو خدا...من میخوام اینجا بمونم...
سهیلا خواست حرفی بزنه كه مریم خانم از دستشویی اومد بیرون و در حالیكه چشمانش گویای این بود كه دردقایق گذشته حسابی گریه كرده رو به من گفت:امید پسر خیلی خوبیه...چه اصراری دارین ببرینش؟...بچه وقتی خودش اینقدر سهیلا رو دوست داره خودش نعمتیه...
سهیلا به آرومی رو به من گفت:چرا میخوای ببریش؟...خوب بذار بمونه...
خم شدم و دستی روی سر و موهای امید كشیدم و گفتم:تو یعنی دیگه دوست نداری حتی یك شبم پیش من باشی؟
امید در حالیكه خودش رو بیشتر به سهیلا میچسبوند و فشار میداد گفت:بابا من شما رو دوست دارم ولی سهیلا جون رو خیلی دوست دارم...
خندیدم و پیشونی امید رو بوسیدم و گفتم:باشه...فعلا" كه همه طرفدار تو شدن...بازم تو بردی...
امید خندید و به طرف من اومد و دستش رو دور گردنم انداخت و محكم صورتم رو بوسید و خداحافظی سریعی با من كرد و به اتاقی كه در اون مشغول بازی بود برگشت.

sorna
11-21-2011, 12:56 PM
از حالت خمیده خارج و دوباره صاف ایستادم و به سهیلا گفتم:هفته ی آینده كه تموم بشه دیگه اول مهر شده و مدرسه اش شروع میشه...برای اون موقع فكر میكنم...
مادر سهیلا به میون حرف من اومد و گفت:اتفاقا میخواستم بگم قبل از شروع مدارس سهیلا رو عقد كنی خیلی بهتره...
مادر سهیلا دقیقا" حرفی رو زده بود كه من میخواستم عنوان كنم...چقدر از شنیدن این حرف خوشحال شدم...نگاهی به سهیلا كردم و گفتم:باشه...من حرفی ندارم...
بر خلاف تصورم هیچ لبخندی روی لبهای سهیلا نبود و در همون لحظات كوتاه عمیقا" به فكر فرو رفته بود!!!
دوباره گفتم:سهیلا...من حرفی ندارم...تو موافقی؟
سهیلا به من نگاه كرد و گفت:سیاوش به من یه فرصتی بده...من باید امید رو آماده ی این موضوع بكنم...
خندیدم و گفتم:امید رو آماده كنی؟!!!
- آره...درسته كه اون خیلی من رو دوست داره ولی حس میكنم با این قضیه كه من بخوام همسر تو بشم نمیتونه به راحتی كنار بیاد..

sorna
11-21-2011, 12:56 PM
سهیلا به من نگاه كرد و گفت:سیاوش به من یه فرصتی بده...من باید امید رو آماده ی این موضوع بكنم...
خندیدم و گفتم:امید رو آماده كنی؟!!!
- آره...درسته كه اون خیلی من رو دوست داره ولی حس میكنم با این قضیه كه من بخوام همسر تو بشم نمیتونه به راحتی كنار بیاد...
با شنیدن این حرف از دهان سهیلا برای لحظاتی كوتاه به فكر فرو رفتم و بعد رو به او گفتم:سهیلا فكر میكنم تو یه ذره زیادی نسبت به رفتار امید حساس شدی...اون یه پسر بچه ی 8ساله اس و خودتم میدونی كه چقدر دوستت داره...اینكه تو همسر قانونی من بشی اگه با این توضیح برای اون همراه بشه كه این موضوع باعث میشه تو رو همیشه توی خونه و در كنار خودش داشته باشه فكر میكنم بهترین توضیح و توجیه برای قانع شدنش باشه...
مریم خانم به میان حرف من اومد و گفت:راست میگه...این كه تو زمان میخوای برای آماده كردن امید مثل اینه كه امید با تو مشكل داره در حالیكه كاملا" مشخصه این بچه چقدر به تو علاقه داره...
در عمق نگاه سهیلا حرفهای نگفته زیاد بود اما كاملا"متوجه شدم كه تمایلی به بازگو كردن اونها در حضور مادرش نداره!
سهیلا نگاهی به من كرد و گفت:فرصت زیادی نمیخوام...فقط یكی دو روز...سیاوش باور كن من این مورد رو كه با امید صحبت كنم ضروری میدونم...باید بعضی مسائل رو براش توضیح بدهم...فقط دو روز...
سرم رو به علامت موافقت با حرف سهیلا تكان دادم و گفتم:باشه...حرفی نیست.
مریم خانم نگاه دلخور و ناراحت خودش رو به سهیلا دوخته بود و سپس به آرومی زیر لب زمزمه كرد:لااله الا الله...
با مادر سهیلا خداحافظی كردم و وقتی به سمت درب هال می رفتم متوجه شدم سهیلا برای بدرقه ی من مانتوی خودش رو روی شونه اش انداخت و روسری هم به سرش گذاشت و با من از درب هال خارج شد و اون رو بست!
وقتی در كنار من از پله ها پایین می اومد احساس میكردم در ذهنش دنبال كلمات و جملات مناسبی برای گفتن مطلبی خاص میگرده!
به آرومی رو كردم به سهیلا و گفتم:چیز خاصی میخوای بگی؟...در رابطه با امید...

sorna
11-21-2011, 12:57 PM
سرش رو به نشانه ی تایید حرف من تكان داد و بعد به من نگاه كرد و گفت:سیاوش...خودت خوب میدونی امید روی قضایا و اتفاقاتی كه مربوط به مهشید و كارهاش بوده چقدر دچار شوك میشده...این موضوع كه یك زن و مرد چه روابطی میتونن با هم داشه باشن برای این بچه در جاییكه اصلا" موقعیتش و شعور دركش رو نداشته كاملا"آشكار میشده...اون الان احساس میكنه هر زن و مردی كه به هم نزدیك میشن یا حتی توی یه اتاق هستند دقیقا" همون رفتار و كارهایی رو انجام میدهند كه بارها و بارها از مردهای دیگه با مادرش دیده بوده و ...
ناخودآگاه اعصابم بهم ریخت و روی یكی از پله ها ایستادم...سعی كردم با كشیدن یك نفس عمیق به اعصابم مسلط بشم و بعد یك دستم رو لای موهایم كشیدم و با كلافگی رو كردم به سهیلا و گفتم:بس كن سهیلا...
سهیلا برای لحظاتی كوتاه سكوت كرد و به چشمهای من خیره شد و گفت:سیاوش میدونم چقدر تكرار این حرفها تو رو عصبی میكنه...اما یه ذره فقط یه ذره به این فكر كن كه دیدن اون صحنه ها چقدر اعصاب امید رو خراب كرده...اون به این باور رسیده كه هر نزدیكی میون زن و مرد موجب آزار و اذیت زن هست...
- بسه دیگه سهیلا...
- سیاوش..امید وقتی شاهد اون صحنه ها بوده شاید5یا6ساله بوده...من نمیدونم دقیقا" از چه زمانی این مسائل وحشتناك توی زندگی این بچه رخ میداده...اما یه بار وقتی از امید پرسیدم دوست داره برای همیشه پیش اون باشم و مثل یه مامان واقعی براش بشم چی بهم گفت؟
- بسه سهیلا...نمیخوام ادامه بدهی...
- ولی تو باید بدونی...تو باید بپذیری كه امید از این قضیه كه معلوم نیست چند بار توی عمر كوتاهی كه تا الان داشته رو به رو شده بود در عذاب بوده...سیاوش دست از تعصبت به روی امید بردار...تو باید امید رو پیش یك روان...
با فریاد گفتم دیگه كافیه سهیلا...
سهیلا سكوت كرد و فقط با اضطراب به دربهای بسته ی واحدهای مسكونی در اون طبقه نگاه كرد...
متوجه شدم كه این فریاد من اصلا" كار درستی نبوده و هر لحظه انتظار داشتم درب حداقل یكی از اون دو واحد باز بشه اما این اتفاق نیفتاد!
سپس با كلافگی رو كردم به سهیلا وبا صدایی آروم گفتم:تو خواستی یكی دو روزبا امید صحبت كنی و اون رو آماده ی این قضیه بكنی...خیلی خوب حرفی نیست دیگه مطرح كردن این موضوعات چیه؟...بس كن دیگه...
- ولی سیاوش من مطمئنم كه امید نمی تونه بپذیره من...

sorna
11-21-2011, 12:57 PM
با صدایی آهسته اما عصبی گفتم:نمیتونه بپذیره خیلی خوب...تو گفتی ذهنش رو آماده میكنی...مگه نگفتی؟...ببین سهیلا...امید فقط8سالشه به قول خودتم چیزهایی توی این سن و سالش دیده كه هضم و تحلیلش براش غیر ممكن بوده و بنا به ذهنیات یك كودك برای خودش اونها رو تعبیر و تفسیر كرده...غیر اینه؟
سهیلا با حركت سر پاسخ مثبت به من داد...ادامه دادم:خیلی خوب...این كه دیگه حرفی نیست...تو گفتی ذهنش رو آماده میكنی...خوب بكن...دیگه چه كاریه اسم دكتر و روانپزشك و روان شناس رو عنوان میكنی؟
- ولی سیاوش به این راحتی هم كه فكر میكنی نیست...
ناخودآگاه یكی از بازوهای سهیلا رو گرفتم و گفتم:چیه سهیلا؟...نكنه داری بهانه میاری؟...آره؟...نكنه نشستی حسابی فكرهات رو كردی و دیدی زندگی با من برات سخته و حالا داری صغری كبری پشت سر هم واسم میچینی كه در نهایت بگی نمی تونی با من زندگی كنی چون...
- سیاوش این چه حرفیه؟!!!
بازوی سهیلا رو رها كردم و با كلافگی بی نهایتی صورتم رو بین دو دست گرفتم و نفس عمیقی كشیدم و گفتم:سهیلا...سهیلا...تو میدونی چقدر در طول چند سال گذشته خورد شدم...تو رو خدا تو دیگه نابودم نكن...
- اما سیاوش من فقط نگران امیدم و درعشقم نسبت به تو حتی یك ثانیه هم شك نكردم...باشه هر طور تو بگی...دیگه ادامه نمیدهم...اگه فكر میكنی حرفهای من مقدمه چینی برای یك بهانه اس...باشه دیگه ادامه نمیدهم...قول میدهم در رابطه با امید هم خودم تمام سعیم رو بكنم...خوبه؟...حالا تو رو خدا اینقدر عصبی نشو...سیاوش؟
دستهام رو از جلوی صورتم برداشتم و با قاطعیت رو كردم به سهیلا و گفتم:سهیلا...امید یك بیمار روانی نیست...دیگه هم نمیخوام حرفی بزنی كه مجبور باشم این موضوع رو یادآوری كنم...توی این دو روز هم نمیام اینجا تا حسابی امید رو به قول خودت برای این موضوع آماده كنی...روز سوم میام كه بریم محضر.
سهیلا به من نگاه كرد و دیگه حرفی نزد.
شروع كردم به پایین رفتم از پله ها...متوجه شدم سهیلا هم داره میاد پایین...برگشتم به طرفش و گفتم:برگرد بالا...نمیخواد تا جلوی درب حیاط بیای...ممنونم.
و سپس خداحافظی كردم و از پله ها پایین رفته و از حیاط خارج شدم.
وقتی به خونه برگشتم دختر عموی مامان هنوز اونجا بود...این چند روز به خاطر مامان حسابی توی زحمت افتاده بود...بعد كلی تشكر از او رو كردم به مامان و موضوع عقد و ازدواجم رو در دو سه روزآینده براش توضیح دادم.
مامان سكوت كرده بود و فقط گوش میداد...بعد از اینكه حرفهام تموم شد فقط این جمله رو گفت:مباركه...انشالله كه خوشبخت بشی.

sorna
11-21-2011, 12:57 PM
دیگه هیچ حرفی نزد!
میدونستم به خاطر برخورد بدی كه با سهیلا در آخرین تماس تلفنی داشته تا حد زیادی از رو به رو شدن مجدد با سهیلا احساس خوبی نداره...اما چاره ایی نبود...مامان حرف اشتباهی زده بود كه حالا خودش باید ...
شب موقعیكه میخواستم بخوابم دختر عموی مامان خواست كه به اتاق مامان برم!
وقتی وارد اتاق شدم مامان رو كرد به من و گفت كه دلش میخواد برای چند روزی به منزل دختر عموش بره!
نگاهی به دختر عموش كردم و متوجه شدم قبلا" صحبتهاشون رو با هم كرده اند!!!
از اینكه بازم او در زحمت می افتاد راضی نبودم و خیلی تشكر كردم اما میدونستم مامان فعلا"توان رو یا رویی با سهیلا رو نداره برای همین هم میخواد چند روز و شاید هم بیشتر برای مدتی از خونه دور باشه!
در نهایت با این موضوع موافقت كردم و گفتم فردا بعدازظهر هر دوی اونها رو به خونه ی دختر عمو خواهم برد.
صبح روز بعد تا بعدازظهر در شركت بودم و بعد از اتمام كارهام به خونه برگشتم...بعد اینكه به كمك دخترعمو مامان رو در ماشین روی صندلی عقب قرار دادم او نیز سوار ماشین شد تا هر دو را به منزل دختر عمو برسونم.
در بین راه مامان یادآوری كرد كه دو نمونه از قرصهاش تموم شده و به همین خاطر برای خرید دارو مجبور شدم در جلوی یك دراگ استور توقف كنم.
جایی كه توقف كرده بودم نزدیك منزل سهیلا بود و اصلا" فكرشم نمیكردم كه در اون ساعت سهیلا و امید هم بیرون از منزل باشند!
سهیلا برای خرید امید رو همراه خودش به بیرون آورده بود.
وقتی قصد ورود به دراگ استور رو داشتم با صدای امید كه میگفت((باباجون سلام)) جلوی درب ایستادم...امید با شوق به سمت من دوید و اون رو در آغوش گرفتم...سپس سهیلا هم به كنارمن رسید.
امید رو كه در آغوش گرفته بودم بوسیدم و گفتم:پسر گل بابا اینجا چیكار میكنه؟!!!
- با سهیلا جون اومدیم بیرون...آخه سهیلا جون میخواد خرید كنه...
با سهیلا سلام و احوالپرسی كردم و در همون حال امید رو هم به زمین گذاشتم.
امید كه ماشین من رو در اون طرف خیابان دیده بود با خوشحالی رو كرد به من و گفت:مامان بزرگ توی ماشینه؟!!!

sorna
11-21-2011, 12:57 PM
آره پسرم...مامان بزرگ داره میره خونه ی دخترعمو...دارم می برمشون اونجا...
به محض اینكه حرفم تموم شد امید بی توجه به وضعیت خیابان به سمت ماشین من دوید!
سهیلا فریادی از روی ترس كشید چرا كه نزدیك بود ماشینی با امید برخورد كنه...
فقط با فریاد گفتم:امید...
اما خوشبختانه اتفاق بدی نیفتاد و راننده به موقع ترمز كرد و منهم از همون فاصله از راننده عذرخواهی كردم و امید به طرف ماشین من رفت...اما گویا حادثه در كمین بود!
سهیلا رو كرد به من و گفت:سیاوش برو امید رو بر گردون...میترسم دوباره با همین بی احتیاطی بخواد برگرده این طرف خیابون...
گفتم:من میخوام داروی مامان رو بگیرم..تو برو سمت ماشین...با مامان هم یه سلام و احوالپرسی بكن تا من برگردم...
سهیلا كمی مكث و سپس با حركت سر موافقت كرد...سپس به سمت ماشین در اون طرف خیابون رفت.
وارد دراگ استور شدم و داروهای مورد نظر رو گرفتم.
وقتی از اونجا بیرون اومدم دیدم سهیلا به تنهایی عرض خیابان رو طی كرد و به سمت من اومد...نگاهی به ماشین كردم و دیدم امید روی صندلی جلو نشسته!
چهره ی سهیلا كمی گرفته بود!
حدس زدم دیدن مامان بعد از چند روز و اتفاقاتی كه افتاده بوده براش كمی ناراحت كننده بوده...
گفتم:امید چطور توی ماشین نشسته؟!!!
- دختر عموی خانم صیفی بهش گفت نوه اش سعید هم منزل اونهاس...مثل اینكه امید و سعید خیلی با هم صمیمی هستن...چون امید به من گفت كه میخواد با مامان بزرگش به خونه ی اونها بره...منم دیگه حرفی نزدم.
با سر حرفهای سهیلا رو تایید كردم و در حالیكه از او خداحافظی میكردم پشتم به ماشین خودم كه در سوی مقابل دراگ استور در اون طرف خیابان بود قرار داشت...
در این لحظه صدای ترمز شدید اتومبیلی باعث شد به سمت صدا بگردم...
وای خدای من...!!!...امید...

sorna
11-21-2011, 12:58 PM
صدای جیغ سهیلا رو شنیدم و بعد كیفش رو پرت كرد در پیاده رو و به سمت جایی كه امید افتاده بود رفت!
در حینی كه من با سهیلا خداحافظی میكردم امید از ماشین پیاده شده وبا بی احتیاطی كامل خواسته بوده عرض خیابان رو طی كنه...
ماشینی كه با امید تصادف كرده بود نیز به سرعت محل رو ترك و متواری شد!
برای لحظاتی كوتاه باورم نمیشد...چیزی رو كه میدیدم نمی تونستم باوركنم...غیر ممكن بود!!!
به سمت سهیلا رفتم...دو زانو روی زمین نشسته بود و سعی داشت امید رو در آغوش بگیره...
به امید نگاه كردم...با حالتی از بهت و ترس و ناباوری رو كردم به سهیلا و گفتم:سهیلا...بچه ام زنده اس؟
سهیلا در حالیكه تمام صورتش از اشك خیس شده بود گفت:آره...آره...ولی بیهوشه...سرش شكسته داره خون میاد...بدو سیاوش...بدو ماشینت رو بیار...
قدرت هیچ كاری نداشتم روی دو زانو نشستم و دستی به موهای روشن و آغشته به خون امید كشیدم و گفتم:امید جان...بابایی چشمات رو باز كن...
سهیلا با كف دستش به سینه من كوبید و با فریاد گفت:سیاوش برو ماشینت رو بیار...زود باش...
با حالتی از بهت و سردرگمی از جام بلند شدم...صدای دختر عموی مامان رو شنیدم كه با فریاد گفت:آقا سیاوش...آقا سیاوش...بدو...مامانت از حال رفته...
خدایا...چرا یكدفعه اینطوری شد؟!!...چرا همه چیز یكدفعه بهم ریخت؟!!!
صدای فریاد سهیلا باعث شد به خودم بیام كه گفت:سیاوش چرا ماتت برده؟!!!
به سمت ماشین دویدم...مامان به شدت رنگش پریده بود...چشمهاش بسته و هیچ واكنشی نداشت...!

sorna
11-21-2011, 12:58 PM
صدای دختر عمو رو شنیدم كه گفت:وقتی دید ماشین به امید زد جیغ كشید و بعدش بدنش لرزید و از هوش رفت...آقا سیاوش زود باش...هم باید امید رو به بیمارستان برسونی هم مامانت رو...
به سمت سهیلا نگاه كردم...دیدم با كمك یكی دو نفر دیگه كه داشت بهشون توضیح میداد چطور امید رو از روی زمین بلندش كنن تا صدمه ی بیشتری نبینه امید رو به طرف ماشین آوردن...
جمعیت زیادی اطرافمون رو پر كرده بود...
افكارم درست كار نمیكرد...
یك بار دیگه از سهیلا پرسیدم:سهیلا بچه ام زنده اس؟
سهیلا كه حالا گریه اش شدت گرفته بود گفت:آره...آره به خدا آره...فقط زود باش برو سمت بیمارستان...
سهیلا روی صندلی جلو نشست و امید رو در آغوش اون گذاشتند...
مامان روی صندلی عقب كاملا" از هوش رفته بود و كنارش دخترعموش نشسته بود...
صدای فریاد مردم رو میشنیدم كه میگفتند:آقا زود باش...برو...برو...برو سمت بیمارستان...دو تا خیابون بالاتره...

sorna
11-21-2011, 12:58 PM
سهیلا روی صندلی جلو نشست و امید رو در آغوش اون گذاشتند...
مامان روی صندلی عقب كاملا" از هوش رفته بود و كنارش دخترعموش نشسته بود...
صدای فریاد مردم رو میشنیدم كه میگفتند:آقا زود باش...برو...برو...برو سمت بیمارستان...دو تا خیابون بالاتره...
وقتی ماشین رو به حركت درآوردم سعی كردم تا حدودی به اعصابم مسلط بشم چرا كه باید فكرم رو كار مینداختم تا ببینم كدوم مسیر رو برای رسیدن به بیمارستان انتخاب كنم...
با سرعت به طرف بیمارستان حركت كردم و دقایقی بعد با ماشین وارد محوطه ی بیمارستان شدم.
كادر بیمارستان نهایت همكاری رو میكردن...خیلی سریع مامان و امید رو به داخل ساختمان بیمارستان انتقال دادن...
گیج شده بودم...نمیدونستم دنبال كدوم یكی باید برم...دنبال تخت كدوم یكی باید می دویدم...خدایا این چه وضعیه...
برای لحظاتی وسط سالن ایستادم...با یك دست پیشونیم رو گرفتم...
احساس بغض و عصبانیت كه همزمان به اعصابم فشار می آورد كلافه ام كرده بود...
سهیلا رو میدیدم كه كنار تخت امید با عجله راه میره و همراه چند پرستار دیگه به سمت مشخصی تخت رو هدایت میكردن...
دختر عموی مامان رو میدیدم كنار تختی كه مامان رو روی اون قرار داده بودن راه میرفت و همراه دو پرستار با عجله وارد قسمت دیگه ایی شدن...
حالا دو دستم رو لای موهایم كردم و به دیوار تكیه دادم...
خدایا...این دیگه نه...واقعا"نه...تحمل این برام سخته...نكنه بازی رو میخوای به جاهایی بكشونی كه افتادنم رو به روی زمین ببینی...من كه خورد شدنم رو بارها و بارها اعتراف كردم...اما اینجوری دیگه نخواه...خدایا خواهش میكنم...امید...پسرم...اون فقط8سالشه...مادرم...خدایا...خد ایا...خدایا...

sorna
11-21-2011, 12:58 PM
برای لحظاتی احساس كردم از شدت فشارعصبی دارم به انفجار نزدیك میشم...دلم میخواست فریاد بكشم و خدا خدا كنم...بلكه صدام رو می شنید!
در این لحظه متوجه شدم پرستاری كنارم ایستاده و میخواد كه برای تكمیل پرونده ها و انجام كارهای لازم همراهش برم...
خیلی سریع با او همراه شدم!
ساعتی بعد كه كارهای لازم رو انجام داده بودم كلافه و بیقرار توی سالن بیمارستان راه می رفتم...قانون بیمارستان اجازه نمیداد در اون ساعت به طبقات بالا برم...بیخبری از حال امید و مامان بیقرارم كرده بود...
بارها و بارها به اطلاعات مراجعه كردم و اونها فقط با گفتن اینكه نگران نباشید و چند لحظه تحمل كنید و یا اینكه الان خبر میگیریم باز من رو به حال خودم رها میكردن...
در شرایط بد و عصبی قرار گرفته بودم كه دیدم دخترعموی مامان از درب آسانسور خارج شد...با عجله به سمتش رفتم و گفتم:مامان چطوره؟
- ولله درست و حسابی به آدم جواب نمیدن...فعلا"كه منتقلش كردن آی.سی.یو...
برای لحظاتی خشكم زد و بعد با عصبانیت و تعجب گفتم:آی.سی.یو؟!!!...مادر من مشكل قلب و قطع نخاع داره...باید ببرنش سی.سی.یو...چرا بردنش آی.سی.یو؟!!!...اینجا دیگه چه خراب شده ای هست كه مادر و پسرمو آوردم...
با عصبانیت به سمت اطلاعات رفتم و به دختر و پسری كه اونجا بودن موضوع رو گفتم و عنوان كردم كه میخوام همین الان هر دو بیماری كه به اونجا آوردم رو به بیمارستان دیگه ایی منتقل كنم...
پسری كه پشت میز نشسته بود در كمال آرامش گفت:شما اجازه بدین من با بخش مراقبتهای ویژه تماس بگیرم و شرایط بیمارتون رو سوال كنم ببینم چی شده...
و بعد سریع شروع كرد به شماره گرفتن...
صدای دخترعموی مامان رو شنیدم كه گفت:آقا سیاوش...سهیلا اومد...
برگشتم و به دربهای آسانسور نگاه كردم...دیدم سهیلا با چهره ایی نگران و غمزده به طرفم میاد...

sorna
11-21-2011, 12:59 PM
جلو رفتم و گفتم:تو برای چی اومدی پایین؟!!!...برگرد برو بالا...بگو همین الان میخوام امید رو منتقلش كنم یه بیمارستان دیگه...مامان رو هم میخوام منتقلش كنم...تو برو بالا تا من كارهاشون رو بكنم...
سهیلا با یك دست بازوی من رو گرفت و گفت:سیاوش...امید رو بردنش برای اسكن از سرش...بهوش اومده اما برای اطمینان از سلامتی جمجمه اش باید اسكنش كنن...سرش از دو ناحیه شكسته...دكتر میگه زیاد جای نگرانی نیست این اسكن هم فقط برای اطمینان از شرایط جمجمه اش انجام میدن...ولی...
- ولی چی؟
- ولی استخوان فمورش از لگن خارج شده...فكر كنم تا یكی دو ساعت دیگه منتقلش كنن اتاق عمل...باید فمور رو برگدونن به حالت اولیه...مامانتم سكته ی مغزی كرده...منتقلش كردن آی.سی.یو...واقعا"پرسنل بیمارستان دارن همكاری میكنن برای چی میخوای منتقلشون كنی یه بیمارستان دیگه؟!!...بیا بشین یه ذره آروم بشی...
آب دهانم رو فرو بردم و با صدایی آروم در حالیكه باور هر كدوم از چیزهایی كه سهیلا گفته بود برام سخت بود گفتم:مامان سكته ی مغزی كرده!!!...چكاپ استخوان جمجمه ی امید!!!...مامان رو بردن آی.سی.یو!!!...استخوان فمور امید از لگنش خارج شده!!!
صدای سهیلا رو بار دیگه شنیدم كه گفت:سیاوش؟...بیا اینجا روی نیمكت بشین بگذار یك كمی آروم بشی...
به همراه سهیلا و دختر عموی مامان سمت نیمكتهایی كه در سالن بود رفتم.
سهیلا و دختر عموی مامان هر كدوم در یك طرف و مقابل هم نشستن.
صدای زنگ موبایلم بلند شد اما به قدری افكارم مشغول شده بود كه با وجود شنیدن مداوم زنگ گوشی واكنشی مبنی بر پاسخگویی به تماسی كه گرفته شده بود از خودم نشون نمیدادم!!!
به نقطه ایی خیره بودم و فقط به این فكر میكردم كه چرا باید همیشه توی زندگیم با موضوعی درگیر باشم؟
چرا هیچ وقت نمیشه كه منم مثل بنده های دیگه ی خدا برای لحظه ایی روی آرامش رو ببینم و از زندگی راضی باشم؟...
اینهمه تلاطم...اینهمه فراز و نشیب...اینهمه التماس به خدا...آخه برای چی؟...

sorna
11-21-2011, 12:59 PM
به كدامین گناه دارم مجازات میشم؟
گوشی همراهم همچنان زنگ میخورد و صدای اون مثل موسیقی متن فیلمی شده بود كه من در اون لحظه از خاطرات زندگیم در جلوی چشمم به نمایش و مرور مجدد اون چشم دوخته بودم!
سهیلا از جا بلند شد و به سمت من اومد...
گوشی موبایلم توی دستم در حالیكه صفحه نمایشگر اون دائم خاموش و روشن میشد و زنگ میخورد قرار داشت...
كنارم ایستاد و گفت:سیاوش چرا به گوشیت جواب نمیدی؟!
نگاهی به صفحه ی گوشیم كردم...شماره ی مسعود روی اون بود...سهیلا هم به صفحه نگاه میكرد...قدرت پاسخگویی به تماس مسعود رو نداشتم...اصلا" نمی تونستم افكارم رو برای انجام كاری متمركز كنم...مطمئن بودم اگه تلفن رو پاسخ میدادم مسعود بعد از سلام و احوالپرسی اولین سوالش این بود:امید پهلوون حالش چطوره؟...و من چی باید پاسخ میدادم؟...چطور باید میگفتم كه پسرم در چه شرایطیه؟...این رو نمیدونستم...وحشت وقایع از درون مثل خوره وجودم رو نرم نرم تسخیر میكرد...ترس و وحشتی كه ناشی از هراس از دست دادن امید بود!!!...احساس میكردم امید رو دارم از دست میدهم...نگرانیم برای امید به مراتب بیشتر از نگرانیم برای مامان بود...بی اراده هجوم افكار پریشونی كه ناشی از فكر خراب در جهت از دست دادن امید بود كاملا"ذهنم رو فلج كرده بود!
سهیلا كه دید به گوشی خیره شده ام و تمایلی به پاسخگویی ندارم گوشی رو از من گرفت و به تماس مسعود پاسخ داد...
از سهیلا كه حالا در حال صحبت تلفنی با مسعود بود فاصله گرفتم و رفتم روی یكی از نیمكتهایی كه دورتر بود نشستم...با دستام كه از آرنج روی زانوهام بود سرم رو گرفتم و به كفشهام خیره بودم...
خدایا اگه برای امیدم اتفاقی بیفته چی؟...چیكار باید بكنم؟...خدایا بارها و بارها در بدترین شرایط قرارم دادی...سعی كردم صبوری كنم...هر بار كه توی دلم گفتم چرا؟ باز به خودم گفتم مصلحت خداس نباید توی كار خدا چرا بیارم...راضی بودم به رضای تو...گرچه خودت بهتر از هر كسی میدونی حقم اینهمه عذاب و سختی روحی و روانی كه كشیدم نبوده...اما خودت میدونی تحمل كردم...ولی دیگه تحمل این یكی رو ندارم...مصلحتت و عذابی كه دوباره باید بكشم رو از طریق امید برای من نمایشش رو شروع نكن...خدایا التماست میكنم..

sorna
11-21-2011, 12:59 PM
قطرات اشك رو میدیدم كه از نوك بینی ام به روی سرامیكهای كف سالن می افتاد!!!
نمیدونم چه مدت به این حالت اونجا نشسته بودم و از درون با خدا صحبت میكردم و اشك می ریختم...فقط لحظه ایی به خودم اومدم كه صدای مسعود رو شنیدم...
مسعود بعد از اینكه سهیلا با اون تلفنی صحبت كرده و از ماجرا مطلع شده بود با سرعت خودش رو به بیمارستان رسونده بود و حالا بعد از سلام و علیكی سریع با سهیلا و دختر عموی مامان سراغ من رو از سهیلا گرفته بود...
سرم رو بلند كردم و دیدم مسعود داره به طرفم میاد...چهره ی اونهم نگران بود اما باز هم سعی داشت با رفتارش مثل یك برادر واقعی بهم روحیه بدهد...
با حركت دستم خیلی سریع صورت خیس از اشكم رو پاك كردم و از روی نیمكت بلند شدم.
مسعود به نزدیك من رسید و به صورتم خیره شد و با صدایی آروم كه فقط خودم بشنوم گفت:خجالت بكش...الحمدلله حال هردوشون كه خوبه...خدا رو شكر كن بدتر از این اتفاق نیفتاده...
تنها جمله ایی كه از دهانم خارج شد این بودم:مسعود...بچه ام...
و بعد دوباره سرم رو گرفتم و به سقف سالن بالای سرم خیره شدم.
مسعود دستش رو پشتم گذاشت و گفت:امید رو خدا دوباره بهت داده...با چیزی كه سهیلا برای من تعریف كرده و خبر اینكه فقط دو ناحیه از سرش شكسته و یه عمل كوچیك روی پاش باید بكنن باید گفت مرد حسابی برو خدا رو شكر كن...
در این لحظه صدایی كه از بلند گوی بیمارستان پخش شد و نام و فامیل من رو جهت مراجعه به اطلاعات پچ كرده بودن باعث شد به همراه مسعود خیلی سریع سمت اطلاعات برم...
نمیدونم چهره ام تا چه حد بعد از شنیدن اون صدا مضطرب شده بود اما هر چی كه بود دیدن حالت من باعث شد مسعود چندین بار این جمله رو برای تسكین من تكرار كنه:نترس...نترس...هیچی نیست...هیچی نشده...احتمالا"میخوان برای بردن امید به اتاق عمل امضای رضایتت رو بگیرن...

sorna
11-21-2011, 12:59 PM
وقتی به اطلاعات رسیدیم مشخص شد حدس مسعود درسته و تا حد زیادی خیالم راحت شد.
با راهنمایی اطلاعات باید به بخش مربوط مراجعه میكردم چرا كه دكتر منتظر من بود.
مسعود و سهیلا هم میخواستن با من بیان ولی قوانین سخت اون بیمارستان از همراهی اونها جلوگیری كرد كه همین باعث عصبانیت مسعود شد اما شرایط طوری نبود كه به همراه مسعود با مسئول اون قسمت وارد بحث و جدل بشم...بی توجه به مسعود و سهیلا و بحثی كه با مرد مسئول راه انداخته بودن وارد بخش شدم و خیلی زود دكتر و دوپرستار كه در پست ایستاده و منتظرم بودند رو پیدا كردم.
دكتر مورد نظر كه نام فامیلیش منظوری بود نمیدونم از كجا و به چه صورت اما خیلی سریع با دیدن من اظهار آشنایی كرد و با كلی تعارف و تعریف سعی داشت خودش رو هم با معرفی به یاد من بیاره كه چطور و چگونه اون رو قبلا" در موقعیتی خاص و چند سال پیش دیده ام...!!! اما ذهن من یارای این یادآوری ها در آن لحظه نبود و فقط مجبور بودم با حركت سر و لبخندی تصنعی حرفهای دكتر منظوری رو تایید كنم گرچه كه در واقع من اصلا" دكتر رو به یاد نداشتم ولی او كاملا" من رو میشناخت!
بعد از دقایقی كه حرفهای ابتدایی دكتر به پایان رسید شرایط امید رو پرسیدم و او خیلی سریع با اطمینان كامل گفت كه خطری امید رو تهدید نمیكنه فقط یكی دو ساعت بعد از اسكن صلاح در اینه كه به اتاق عمل منتقلش كنن تا هر چه سریعتر استخوان فمور و لگن رو به كمك مهار دو تا پین از دو ناحیه در سر فمور به حالت اولیه برگردونن چرا كه امید بچه است و تحمل درد برایش دشواره و اگه این عمل زودتر انجام بشه دردش كمتر خواهد شد...البته میشد تا فردا هم صبر كرد اما از نظر دكتر صبر بی مورد جایز نبود...
دكترمنظوری اطمینان میداد كه با وجود طول كشیدن عمل اما خطری امید رو تهدید نخواهد كرد و همین برای من كافی بود...
لذا برگه های رضایت رو سریع امضا كردم و از دكتر خواستم بعد از اتمام اسكن شرایطی ترتیب بده كه قبل از عمل حتما"امید رو ببینم و دكتر اطمینان خاطر بهم داد كه حتما"این كار رو خواهد كرد.
تقریبا"یك ساعت و نیم بعد زمانیكه بار دیگه به طبقه ی پایین برگشته بودم و سهیلا و مسعود در كنارم حضور داشتن بعد اینكه با تمام مخالفتهایی كه دخترعموی مامان میكرد به دلیل خواهش من برای رفتن به منزلش بالاخره موفق شدم ایشون رو برای رفتن راضی كنم...آژانسی برایش خبر كردم و او را به منزل خودش فرستادم و قول دادم تلفنی او را از حال امید و مامان بیخبر نگذارم.
وقتی او رفت یك ربع بعد خبر دادن كه برای دیدن امید میتونم به بخش برم...
این بار از اینكه مسعود و سهیلا هم همراه بودند جلوگیری نكردند و هر سه به اتاقی رفتیم كه امید رو در اون آماده ی رفتن به اتاق عمل كرده بودن.
كاملا" مشخص بود شدت درد امید رو با تزریق داروهای مسكن تا حدودی كنترل كرده اند چرا كه شكایتی از درد نداشت اما به محض اینكه من رو دید به گریه افتاد...
همانطور كه روی تخت خوابیده و گان سبزرنگ و چروك اتاق عمل به تنش كرده بودند روی صورتش خم شدم و تمام صورتش رو غرق بوسه كردم...

sorna
11-21-2011, 01:00 PM
قسمتی از بالای پیشونیش رو پانسمان كرده بودن چرا كه یكی از نقاط شكستگی در بالای پیشونی اش بود و قسمت دیگر در بالای گوش راست در بین موهای خوشرنگش قرار داشت اما مشخص بود اون قسمت از موهاش رو جهت بخیه تراشیده اند ولی به دلیل پانسمان خیلی مشخص نبود...
امید دائم گریه میكرد و لباس و یقه ی پیراهن من رو رها نمیكرد...دستهای كوچكش به شدت سرد شده بود...سعی میكردم با بوسیدن دستهاش و گرفتن اونها در میان دستانم گرمای دستم رو به دستان كوچك و سردش منتقل كنم...
خوشبختانه جواب اسكن نشون داده بود كه خطری جمجمه اش رو تهدید نكرده و از این نظر خیالم راحت شده بود...
مسعود سعی میكرد با شوخی و خنده امید رو آروم كنه اما سهیلا حرفی نمیزد و تمام صورتش از اشك خیس بود!
زمانیكه امید چشمش به سهیلا افتاد گریه اش شدت گرفت و دائم التماس میكرد كه تنهاش نگذاریم و زمانیكه سهیلا خواست ببوسش دیگه گردن سهیلا رو رها نمیكرد و فقط با گریه و التماس میخواست تا از بیمارستان ببریمش...
دكتر و سه پرستار كه وضع رو اینطور دیدن دارویی به سرم رگ دست امید تزریق كردن و همون باعث شد امید به حالت نیمه بیهوش در بیاد و بعد از اینكه دستانش آهسته آهسته از دور گردن سهیلا رها و صدایش آروم شد سهیلا توانست از او فاصله بگیرد...
امید رو به تخت دیگه ایی منتقل كردن و سپس راهی اتاق عمل شد...
تمام دو ساعت و نیمی كه در اتاق عمل بود پشت درب اتاق عمل راه می رفتم...
دهانم خشك خشك شده بود...
زمانیكه دكتر از اتاق عمل خارج شد قدرت هیچ سوالی نداشتم و خود دكتر با لبخند رو كرد به من و گفت:همین الان پهلوون كوچولوی شما رو منتقل كردن به اتاق ریكاوری...حالش خوبه...عملشم خیلی عالی انجام شده...جای هیچ نگرانی نیست...
بی اراده بغض در گلویم با جاری شدن قطرات اشك از چشمام همراه شد و فقط تونستم با صدایی آروم از دكتر تشكر كنم...
وقتی دكتر ازما فاصله گرفت به دیوار تكیه دادم و صورتم رو بین دو دست گرفتم...
نمیدونم از خوشحالی زنده بودن امید بود یا از فشار روانی كه در طی چند ساعت اخیر بهم وارد شده بود...اما هر چه كه بود باعث شد گریه كنم!!!

sorna
11-21-2011, 01:00 PM
مسعود به طرفم اومد و من رو در آغوش گرفت...حرفی نمیزد و فقط سعی داشت با حضورش در كنارم آرامم كنه...
بعد از دقایقی به همراه سهیلا و مسعود از بخش خارج شدیم و به سمت آی.سی.یو رفتیم.
وضعیت مامان رو تازه متوجه میشدم!!!
مامان اصلا" شرایط خوبی نداشت!!!
طبق گفته ی پزشك معالج فهمیدم مامان دچار سكته ی وسیع مغزی شده...سه لخته خون در نیمكره ی سمت راست مغز!!!
و این یعنی فلج سمت چپ بدن!!!...و از دست دادن میزان بالایی از هوشیاری!!!...و به تعبیری عامیانه از كارافتادگی صد در صد!!!
یعنی مامان از این پس علاوه بر قطع نخاعی كه از قبل عارضش بود حالا در قسمت چپ بدن هم دچار فلج شده و هوشیاریشم از دست داده بود!!!
زمانیكه به همراه سهیلا و مسعود به اتاقی كه در اون بستری بود رفتیم و سعی كردیم با او حرف بزنیم واكنش مشخصی نداشت!!!
تنها از فشردن گاه و بیگاه یكی از پلكهایش به روی هم سعی داشت زنده بودن خودش رو به نمایش بگذاره!!!
وقتی از دكترش احتمال بهبودی رو پرسیدم در پاسخ بهم گفت كه هیچ احتمالی وجود نداره...چرا كه سه لخته خون به وجود اومده در مغز ضایعه ی كوچكی محسوب نمیشدن...
خدای من بنابراین از این پس مامان تبدیل میشه به یك تكه گوشت زنده و بی حركت كه معلوم نبود تا كی این وضعیت میخواست ادامه داشته باشه!!!

sorna
11-21-2011, 01:00 PM
وقتی از دكترش احتمال بهبودی رو پرسیدم در پاسخ بهم گفت كه هیچ احتمالی وجود نداره...چرا كه سه لخته خون به وجود اومده در مغز ضایعه ی كوچكی محسوب نمیشدن...
خدای من بنابراین از این پس مامان تبدیل میشه به یك تكه گوشت زنده و بی حركت كه معلوم نبود تا كی این وضعیت میخواست ادامه داشته باشه!!!
كلافه و گیج از اتاق اومدم بیرون...پشت سرم مسعود هم خارج شد و سهیلا مات و نگران به مامان خیره شده و همونجا كنار تخت ایستاده بود!
توی راهروی بیمارستان شروع كردم به قدم زدن...
مسعود به دیوار تكیه داد و به من نگاه میكرد...بعد از دقایقی گفت:بسه سیاوش...اینقدر مثل درمونده ها از این طرف به اون طرف نرو...اتفاقیه كه افتاده...با كلافگی و سردرگمی و هی از این طرف به اون طرف رفتنم مشكل حل نمیشه...
- مسعود...دیگه كم آوردم!...حسابش رو بكن تا دیروز قطع نخاع بود و هزار مشكل داشتم حالا كه این وضع پیش اومده واقعا"دیگه كم آوردم...اصلا"نمیدونم باید چه خاكی توی سرم بریزم...هر وقت حس كردم دارم به آرامش میرسم همچین خدا گذاشته توی كاسه ام كه نفهمیدم چرا و از كجا دارم میخورم...
مسعود به طرفم اومد و جلوی من ایستاد و سد راهم شد...به نوعی اجازه ی راه رفتن رو از من گرفت و گفت:بس كن سیاوش...خوب اگه تا دیروز روی تخت بود و دائم برای كارهاش نیاز به كمكت داشت حالا دیگه اینطور نیست...درسته كه تحمل و قبولش سخته ولی حداقل دیگه وضع نگهداریش مشخص شده...حرف كه نمیزنه...برای تغذیه و كارهای دیگه اش هم كاملا" راه حل وجود داره...من كه زیاد وارد نیستم ولی فكر میكنم با تزریق سرمهای مخصوص و یك رژیم مشخص مشكل غذا خوردنش كه حل شده اس...برای دستشویی رفتن هم كه خوب فكر میكنم وصل كردن سوند برای این مریضها بهترین راه حله و دیگه اگه دیر به دادش برسی نه توی زحمت می افتی و نه خود بیچاره اش به قول خودت شرمنده ی تو میشه...سهیلا هم كه به این كارها وارده...هر چی باشه پرستاری خونده دیگه...
وقتی اسم سهیلا رو آورد تازه به یاد اون افتادم...

sorna
11-21-2011, 01:00 PM
چقدر این دختر از وقتی وارد زندگیم شده دچار زحمت كرده بودمش...بعد هم اون وقایع پیش اومده بین من و خودش...حالا دست آخرم مشكلی كه پیش رو داشتیم...
مسلما"زحمتش برخلاف تصور مسعود مضاعف میشد...
سهیلا من رو دوست داشت در این هیچ شكی نداشتم اما آیا واقعا" مزد محبت و عشقی كه نثار من میكرد اینهمه زحمت بود؟...اصلا" من ارزش اینهمه دردسر كشیدن رو براش داشتم؟!!!...خدایا!!!
از همونجا كه ایستاده بودم به اتاق مامان نگاه كردم و دیدم سهیلا پتوی روی مامان رو داره مرتب میكنه و با نگاه معصومش چشم به مامان دوخته بود!
نگاهی به مسعود كردم و گفتم:سهیلا رو ببر خونه اش...اونم خسته شده...من خودم اینجا هستم تا امید رو از ریكاوری بیارنش بیرون...خودتم برو خونه اینجا نمون...
مسعود چهره اش كلافه شد و با دلخوری گفت:سهیلا رو میبرم ولی خودم برمیگردم اینجا...مگه تو بهم گفتی بیام كه حالا میگی برگردم؟...اگه قرار بود برم و تنهات بگذارم اصلا" نمی اومدم...
میدونستم مسعود واقعا" در همه حال مثل یك برادر در كنارم بوده و همیشه مدیون محبتش بودم اما واقعا" در اون لحظات دیگه لزومی نداشت در بیمارستان بمونه و خودش رو خسته كنه اما مطمئن بودم اصرار من بر این موضوع فایده ایی نداره...
سهیلا از اتاق خارج شد و رو به من گفت: سیاوش من میرم بپرسم وضع امید توی ریكاوری چطوره دوباره برمیگردم اینجا...
قدمی به طرفش برداشتم و بازوش رو گرفتم و گفتم:نه...صبر كن...تو بهتره برگردی خونه...تا الان مامانت حتما دلواپس شده...به مسعودگفتم تو رو برگردونه خونه...
سهیلا نگاهی از روی ناراحتی و تعجب به من كرد و گفت:برم؟!!!...برم خونه؟!!!...یعنی توی این شرایط تنهات بگذارم؟!!!...امكان نداره...این چه حرفیه!!!...نگران مامانمم نباش...امروز صبح رفته خونه ی یكی از دوستاش كه توی تولیدی با هم كار میكنن شام هم اونجاس...پس خونه نیست كه بخواد نگران من بشه...سیاوش امكان نداره توی این وضعیت ولت كنم برم خونه...
مسعود به طرف ما اومد و رو به سهیلا گفت:آخه بودنتم اینجا لزومی نداره...امید كه عملش تموم شده حالشم خوبه...خانم صیفی هم وضعش همینه دیگه...پس چه دلیلی داره اینجا بمونی؟...بیا ببرمت خونه...خودم بعد برمیگردم پیش سیاوش...تنهاش نمیگذارم...

sorna
11-21-2011, 01:00 PM
سهیلا در حالیكه چشمهاش از اشك پر شده بود دست من رو از بازوی خودش جدا كرد و گفت:نه...من سیاوش رو تنها نمیگذارم...
و بعد برگشت به سمت درب آسانسور رفت تا به بخشی كه امید قرار بود بعد خروج از ریكاوری به اون منتقلش كنن بره...
وقتی وارد آسانسور شد متوجه شدم كه داره اشكهاش رو پاك میكنه و بعد درب آسانسور بسته شد!
ساعتی بعد وقتی امید رو به بخش منتقل كردن به همراه مسعود به اتاق امید رفتم.
ضعف بعد از عمل توی صورت معصوم و كودكانه ی امید موج میزد و به علت داروهای مسكنی كه بهش تزریق كرده بودن خیلی بی حال و خواب آلود بود و هر بار كه سوالی ازش می پرسیدم به سختی جواب میداد و دوباره چشمهای قشنگش رو روی هم میگذاشت...
سهیلا مثل پروانه به دور امید بود و هر كاری میكرد تا امید در بهترین شرایط قرار بگیره و هر چند دقیقه یكبار دست و یا صورت امید رو می بوسید...
چطور می تونستم محبتهاش رو جبران كنم؟...چقدر در اون لحظات نبودن مهشید به چشمم می اومد...از اینكه می دیدم در این شرایط مادر واقعی امید كنارش نیست دچار یاس میشدم اما با دیدن محبتهای سهیلا بار دیگه جون میگرفتم...
شب هر چی اصرار كردم كه سهیلا به همراه مسعود به منزل برگرده قبول نكرد و گفت نمی تونه امید رو تنها بگذاره و ترجیح میده همراه امید باشه!
مسعود خیلی اصرار داشت كه شب من رو با خودش به منزل ببره چرا كه قوانین بیمارستان فقط اجازه ی حضور یك همراه برای بیمار رو میداد...اما راضی نمیشدم امید رو در بیمارستان رها كنم و به همراه مسعود برم بنابراین ترجیح دادم شب در سالن همكف بیمارستان باشم و از مسعود خواهش كردم به منزلش برگرده...
وقتی مسعود با تمام نارضایتی كه از رفتن و تنها گذاشتن من داشت بالاخره راضی به رفتن شد اصرار داشت كه اگه نیازی بهش داشتم در هر ساعت از شب كه بود حتما"باهاش تماس بگیرم و منم قبول كردم و بالاخره مسعود به منزلش برگشت.
سهیلا در طبقه ی بالا توی اتاق امید بود و من در سالن همكف انتظار بیمارستان روی یكی از نیمكتها نشسته بودم.

sorna
11-21-2011, 01:01 PM
ساعت كمی از12 نیمه شب گذشته بود اما احساس خواب نداشتم...شامی كه از بیرون گرفته بودم روی نیمكت كنارم بود...برای سهیلا هم از بیرون شام تهیه كرده و بالا فرستاده بودم اما خودم هیچ اشتهایی به خوردن غذا نداشتم.
میدونستم مسعود هنگام بازگشت سری به منزل سهیلا زده و به مادرش اطلاع داده بود كه سهیلا كجاست اما وقتی ساعت12:30نیمه شب دیدم مریم خانم از درب سالن وارد بیمارستان شد خیلی تعجب كردم!!!
از روی نیمكت بلند شدم و به طرف او رفتم...
در این لحظه او هم من رو دید و به سمتم اومد...وقتی به من نزدیك شد گفتم:سلام...شرمنده كردین حاج خانم...چرا زحمت كشیدین این موقع شب تشریف آوردین؟
- این چه حرفیه؟...مسعود همین الان اومد به من خبر داد...از ساعت11كه اومدم خونه دلم داشت مثل سیر و سركه می جوشید...آخه نه امید خونه بود نه سهیلا...هیچ خبری و یادداشتی هم از سهیلا نبود تا اینكه مسعود اومد جلوی درب و بهم گفت كه چی شده...الان حال بچه چطوره؟...مادرت چطوره؟...
توی كلام و صحبتش احساس میكردم نفرت قبل نیست و یك نگرانی واقعی آمیخته به محبت رو كاملا میشد حس كرد!!!
تشكر كردم و شرایط امید و مامان رو برای مریم خانم شرح دادم.
سكوت كرده بود و به نقطه ایی خیره نگاه میكرد و در آخر فقط از من خواست كه به خدا توكل كنم...
در همین لحظه سهیلا از درب آسانسور اومد بیرون و وقتی من و مادرش رو دید با تعجب به سمت ما اومد ولی قبل اینكه حرفی بزنه مریم خانم رو به سهیلا گفت:چرا بچه رو تنها گذاشتی اومدی پایین؟!!!
سهیلا سلام و احوالپرسی با مادرش كرد و گفت:بهش مسكن تزریق كردن...خواب خواب بود...گفتم تا خوابه یه سر به خانم صیفی بزنم بعد اومدم پایین ببینم سیاوش در چه حاله...شما كی اومدی؟!!!
مریم خانم توضیحات لازم رو به سهیلا داد ولی بیشتر جویای احوال امید و مامان بود...
میتونستم درك كنم كه محبت و مهربانی دو اصل و صفت مشترك میان سهیلا و مادرش هست و شاید این برمیگشت به اصلیت اونها كه شیرازی بودن...اما هر چه كه بود احساس شرمندگی من از محبت این دو هر لحظه بیشتر میشد!
وقتی به هر دوی اونها نگاه میكردم به یادم افتاد كه قول داده بودم شنبه سهیلا رو عقد كنم...اما حالا با شرایط پیش اومده!!!...
نمیدونستم مادر سهیلا چه واكنشی خواهد داشت از اینكه مجبور بودم تاریخ رو به تعویق بندازم...اما هر چه كه بود باید به تصمیم اون احترام میگذاشتم...

sorna
11-21-2011, 01:01 PM
مریم خانم كه در حین صحبت با سهیلا گاهی به من هم نگاه میكرد گویا افكار من رو در اون لحظه كاملا" خونده بود چرا كه در انتهای حرفاش رو كرد به من و گفت:آقا سیاوش...برنامه ی عقد رو هم فعلا" بهتره عقب بندازین تا انشالله امید و مامانت از بیمارستان مرخص بشن...فعلا" فكرت رو بگذار روی این مسئله...
نگاهی به سهیلا كردم و دیدم در جواب مادرش گفت:فردا قرار بود بریم محضر...ولی خوب با این حساب فكر كنم قرار عقب بیفته بهتره...تا امید و خانم صیفی روببریم خونه...
فهمیدم سهیلا هم با مادرش هم عقیده اس بنابراین دیگه جای صحبتی برای من نبود و با حركت سرم موافقت خودم رو با این موضوع نشون دادم...
اون شب مریم خانم بعد از اینكه سهیلا به طبقه ی بالا و اتاق امید برگشت یك ساعتی پیش من در سالن موند و سعی داشت جهت وضعیت مامان من رو دلداری بده و در نهایت بعد از یك ساعت احساس كردم صلاح نیست بیش از این با موندن در بیمارستان بیش از پیش من رو مدیون خودش كنه در نتیجه با تشكر بسیار براش آژانس خبر كردم و اون رو به منزل برگردوندم!
ساعت نزدیك6صبح شده بود ومن هنوز نتونسته بودم حتی دقیقه ایی بخوابم!!!
خستگی و كلافگی تمام وجودم رو در بر گرفته بود اما محیط اونجا و سر و صداهایی كه بود و مشغولیت ذهنی خودم موانعی بودن تا نتونم حتی برای لحظه ایی چشم روی هم بگذارم!!!
روی لبه ی پنجره مشرف به حیاط بیمارستان نشسته بودم و نگاهم به نقطه ایی نامعلوم خیره بود...
صدای مسعود باعث شد از عالم افكاری كه در اون غرق شده بودم خارج بشم...
- سلام...چطوری؟...معلومه تا الان بیدار بودی...خری دیگه...بهت گفتم بیا بریم خونه ی من لااقل اونجا یكی دو ساعت می خوابیدی دوباره برمیگشتیم اینجا...
نگاهم رو به مسعود معطوف كردم و گفتم:این وقت صبح برای چی اومدی تو؟!!!
پاسخ سوالم رو نداد فقط در ادامه ی حرفش اضافه كرد:بلند شو...بلند شو بریم خونه یه چرت بزن یه دوش بگیر یه كم به سر و وضعت برس...دو سه ساعت دیگه باید بری شركت با این وضع كه نمیشه بری...
- گور بابای كار و شركت...ول كن مسعود...بچه ام و مادرم افتادن گوشه بیمارستان من بیام غم تیپ و ریخت خودم رو بخورم...

sorna
11-21-2011, 01:01 PM
مسعود بازوی من رو گرفت و وادارم كرد از لبه ی پنجره بلند بشم و گفت:تو اینجا باشی یا نباشی ...اینجا بخوابی یا بیدار بمونی...اصلا" زندگیتم برداری بیاری اینجا چیزی عوض نمیشه...مادرت و امید باید روند طبیعی این دوران رو طی كنن...امید كه الحمدلله حالش خوبه عملشم با موفقیت انجام شده...خانم صیفی هم كه وضعش مشخصه...دیگه این مسخره بازی چیه كه تو میخوای اینجا بمونی؟...بلند شو بریم خونه یه دوش بگیر یه استراحت بكن...
- دست بردار مسعود...اعصاب هیچی برام نمونده...
با تمام مخالفتهای من اما بالاخره مسعودموفق شد بعد اینكه تلفنی با موبایل سهیلا هم تماس گرفت من رو به خونه برگردونه و تا دوش نگرفتم و صبحانه نخوردم لحظه ایی رهام نكرد!
بعد اینكه از حمام اومدم بیرون و كمی از صبحانه ایی رو كه مسعود درست كرده بود رو خوردم حالم بهتر شد اما دیگه خواب كاملا: از سرم پریده بود...
ساعت9به همراه مسعود از منزل خارج شدم...ابتدا سری به شركت زدم و بعد بار دیگه به بیمارستان رفتم و از مسعود خواستم سهیلا رو كه واقعا" خسته شده بود به منزلش برگردونه و خودم پیش امید موندم.
یك هفته بعد در شرایطی كه هنوز باورو تحملش برام سخت بود مامان و امید از بیمارستان مرخص و هر دو رو به خونه منتقل كردم.
در طول این یك هفته وابستگی امید به سهیلا به شدت افزایش پیدا كرده بود به طوریكه دائم میخواست سهیلا در كنارش باشه!!!...و هر كاری كه داشت و هر چیزی كه میخواست فقط و فقط سهیلا باید براش انجام میداد...!!!
امید فعلا به دستور پزشك نباید تحرك زیاد میكرد و یا حتی راه میرفت و به و نوعی اون هم باید تا زمان مشخصی روی تخت می خوابید!!!
وقتی رسیدیم خونه امید رو به اتاقش و روی تخت خواب خودش قرار دادم و مامان رو با كمك مسعود و سهیلا به اتاق خوب شخصیش بردم اما كاملا" میدونستم كه مامان به هیچ وجه متوجه ی شرایط و موقعیت اطرافش نیست!!!
همون روز مریم خانم هم وقتی مسعود خبر ترخیص مامان و امید رو داده بود به همراه مسعود برای یكی دو ساعت به منزلم اومد...
از اینكه می دیدم در این شرایط تغییر موضع داده و تا حد زیادی شرایط من رو درك میكنه بی نهایت سپاسگزارش بودم...
زمانیكه برای دقایقی به اتاق امید رفته بودم و با اون صحبت میكردم مسعود از سهیلا خواست كه به هال بره!
متوجه بودم مسعود و مریم خانم و سهیلا و دخترعموی مامان كه او نیز اون روز به منزل من اومده بود با هم در حال گفتگو هستن و لحظاتی بعد زمانیكه سهیلا و مسعود به اتاق امید اومدن مسعود از من خواست كه همراهش به حیاط برم!!!
در حیاط مسعود به من گفت كه با توجه به شرایط پیش اومده و اینكه سهیلا دیگه در هر صورت باید توی این خونه بمونه مامانش و دختر عموی مامانم خواستن كه در اولین فرصت سهیلا رو عقد كنم و منظورشون از اولین فرصت یعنی همون فردا بود!!!

sorna
11-21-2011, 01:01 PM
در حیاط مسعود به من گفت كه با توجه به شرایط پیش اومده و اینكه سهیلا دیگه در هر صورت باید توی این خونه بمونه مامانش و دختر عموی مامانم خواستن كه در اولین فرصت سهیلا رو عقد كنم و منظورشون از اولین فرصت یعنی همون فردا بود!!!
وقتی مسعود حرفهاش به پایان رسید برای لحظاتی به آب استخر كه در اثر وزش باد پاییزی كمی مواج میشد چشم دوختم و سپس با حركت سرم موافقتم رو با این موضوع نشون دادم...
مسعود كه دید هیچ حرفی نمیزنم با تعجب به من نگاه كرد و گفت:چیزی شده سیاوش؟!!...چرا هیچی نمیگی و فقط سرت رو تكون میدی؟!!
- چی باید بگم؟!!...خودت خوب میدونی كه از خدام بوده این عقد زودتر انجام بشه و سنگینی یكی از بارهای روی دوشم هست كمتر بشه...اما ای كاش در شرایط بهتری این كار صورت میگرفت...حداقل زمانی كه امید بستری نبود یا مامان در وضعی بهتر از الان سر میكرد...دلم میخواست با توجه به اینكه سهیلا هیچ توقعی برای به همسری در اومدنش با من ازمن به زبون نیاورده حداقل یه مسافرت خوب می بردمش یا...
- بیخود فكرت رو درگیر این مسائل نكن...همه چیز به موقع خودش...سهیلا شرایط تو رو درك كرده و میكنه و فكر میكنم از این به بعد بیشتر هم دركت خواهد كرد...حالا بگذار فردا عقد كنید یه مدت دیگه كه امید وضعش بهتر شد سه تایی برین مسافرت...مامانتم برای مدتی كه شما مسافرتین یه پرستارمیاری براش یا یه مدت كوتاه تا برین و برگردین توی یه بیمارستان خصوصی بستریش میكنی كه خیالتم راحت باشه...فعلا"چیزی كه واسه اون دو تا حاج خانمی كه توی هال نشستن مهمه اینه كه فردا صبح سهیلا رو عقد كنی...
بار دیگه سرم رو به علامت موافقت با حرف مسعود تكون دادم.وقتی با هم به سمت درب هال برمیگشتیم مسئله ی مهمی به ذهنم رسید كه باعث شد بایستم و با ایستادن من مسعود هم در كنارم ایستاد و گفت:دیگه چته؟!!
هدیه ایی كه به عنوان مهریه ی سهیلا مد نظرم بود رو به مسعود گفتم و خواستم بره پیش توحید و مراحل انتقال نام یكی از مراكز تجاری كه داشتم رو از ملكیت من به نام سهیلا تغییر بدهد.
مسعود چشماش از تعجب گرد شده بود و گفت:مگه دیوونه شدی؟!!...این چه كاریه؟!!...هیچ میدونی اون پاساژ با اون تعداد مغازه كه توشه چه سرمایه ایی هست؟!!...اون پاساژ توی اون نقطه از تهران یه گنج محسوب میشه...از خر شیطون بیا پایین...تو میتونی یه دستگاه آپارتمان بهش هدیه كنی نه این پاساژ رو...
در تصمیمی كه گرفته بودم مصمم بودم و توی سكوت به مسعود خیره شدم...

sorna
11-21-2011, 01:02 PM
در این مواقع كاملا" معنی سكوت من رو می فهمید...بنابراین سرش رو با تاسف به چپ و راست تكون داد و گفت:گرچه میدونم كاری رو كه بخوای میكنی...اما حداقل بیا نصف مغازه ها رو به نامش بكن نه كل پاساژ رو...
باز هم خیره به صورت مسعود نگاه میكردم و با جدیت در تصمیمی كه گرفته بودم هیچ پاسخی نمیدادم...
- باشه بابا...جهنم...مرده شور این تصمیمهای خركیت رو ببرن...ولی آخه...
- آخه نداره مسعود...همین الان میری دنبال توحید كاری كه خواستم رو انجام بدهی یا خودم برم؟
- باشه...میرم...فقط قبلش خودت یه زنگ به توحید بزن من رو توی دفترش معطل نكنه...اما از من گفتن...این چیزی كه تو به عنوان مهریه میخوای به نامش كنی و سرعقد بهش بدهی یه وقت ممكنه باعث سكته ی مادرش بشه ها...
جمله ی آخرش رو با خنده گفت كه باعث شد منم از جدیت خارج بشم و بخندم...سپس گفتم:سهیلا خیلی بیشتر از اینها ارزش داره...مادرش نگران سهیلاست...بگذار حداقل مطمئن باشه آینده ی سهیلا از نظر مالی چه با من چه بی من تا آخر عمرش تامین شده محسوب میشه...اینطوری فكر میكنم تونسته باشم گوشه ی كوچكی از محبتها و از خودگذشتگی های سهیلا و دلنگرانیهای مریم خانم رو هم جبران كنم...
مسعود با خنده و شوخی گفت:سیاوش جان...قربونت بشم...من و غزاله هم همیشه نگران هستیم منتهی نگران چیزهای دیگه...نمیخوای فكر هم برای نگرانی ما بكنی و با این بذل و بخششها ما رو هم از نگرانی نجات بدهی؟!!
خندیدم و گفتم:گمشو...تو كه خودت میتونی صد نگران رو از نگرانی نجات بدهی دیگه چه مرگته كه چشم به هدیه ی من واسه خودت داری؟
سپس با خنده و شوخی وارد هال شدیم...سهیلا با لبخند به هر دوی ما نگاه میكرد...میتونستم خوشحالی اون رو هم از برق نگاهش كه در چشمهای زیباش موج میزد به وضوح احساس كنم.
چقدر برایم لذت بخش بود از اینكه نگاه عاشقانه ی سهیلا رو درك میكردم.
اون روز بعد ناهار ساعت3مجبور شدم برای رسیدگی به برخی امور راهی شركت بشم و مسعود هم قبل از ناهار رفته بود به دنبال كاری كه گفته بودم و تلفنی من رو در جریان امر قرار میداد.
به دلیل كارهای معوقه و پیش اومده در چند روز گذشته كه وقت كافی برای رسیدگی به اونها رو نداشتم كارم توی شركت به درازا كشید و ساعت9:30شب از شركت به خونه برگشتم.

sorna
11-21-2011, 01:02 PM
حدس میزدم مریم خانم و دخترعموی مامان هم اونجا باشند به همین خاطر كمی خرید كه شامل میوه و شیرینی و مقداری مواد غذایی رو شامل میشد انجام دادم...اما وقتی رسیدم خونه در كمال تعجب متوجه شدم نه تنها دخترعموی مامان رفته كه مریم خانم هم نبود!!!
امید كه بعد از یك هفته به خونه برگشته بود گویا آرامش خونه و خوردن داروهای مسكن حسابی اون رو به آرامش رسونده بود چرا كه در خواب عمیقی فرو رفته بود و مامان هم در اتاق خودش قرار داشت.
خریدهایی كه كرده بودم رو به آشپزخانه بردم...سهیلا نگاهی به اونها كرد و همه رو در جاهای خودشون قرار داد و در همون حال كه مشغول بود گفت:شام كه مطمئنم نخوردی...تا لباست رو عوض كنی و دست و صورتت رو بشوری منم شام رو میارم تا بخوریم.
چهره اش خسته بود و این نشون میداد چقدر اون روز از صبح تا اون لحظه سرش شلوغ بوده...
شلوار جین آبی كم رنگ به همراه یك تی شرت تنگ آستین بلند سورمه ایی رنگ به تن داشت...همیشه از نحوه ی لباس پوشیدنش لذت می بردم...حتی از رنگهایی كه انتخاب میكرد هم خوشم می اومد...
روی صندلی نشسته بودم و بدون اینكه حرفی بزنم نگاهش میكردم و از اینكه فردا این موجود زیبا برای همیشه از نظر شرعی هم متعلق به خودم میشد بی نهایت لذت می بردم و مهم تر اینكه از كابوسهای اخلاقی كه در تمام این مدت گریبانم رو گرفته بود به راستی تا حد زیادی خلاص میشدم.
وقتی جعبه های شیرینی رو هم در یخچال گذاشت نگاهی به من كرد و با لبخند گفت:پس چرا هنوز اینجا نشستی؟!!!
- دارم به این فكر میكنم كه فردا میتونه بهترین روز زندگیم باشه...
درب یخچال رو بست و به سمت من برگشت و گفت:تو فكر میكنی كه بهترین روز زندگیته ولی من مطمئنم بهترین روز زندگیمه...سیاوش...هیچ وقت فكر نمیكردم واقعا روزی برسه كه همسرت بشم...همیشه فكر میكردم شاید با وجود تمام اتفاقات پیش اومده بین ما اما در نهایت نخوای كه من رو توی زندگیت بپذیری...
از شنیدن این حرفها به شدت تعجب كرده بودم چرا كه این دقیقا" افكاری بود كه من نسبت به عقیده ی سهیلا در مورد خودم حدس میزدم...یعنی همیشه در این فكر بودم سهیلا هر لحظه ممكنه از ازدواج با من پشیمون بشه...اما حالا میشنیدم كه سهیلا هم این عقیده رو در مورد نظر من نسبت به خودش داشته!!!

sorna
11-21-2011, 01:02 PM
برای لحظات كوتاهی خنده ام گرفت و با یك دست پشت گردنم رو مالیدم و گفتم:سهیلا...سهیلا...این چه فكریه كه میكردی؟!!!...هیچ میدونی شرایط من و وضع زندگی خصوصی من اونقدر توش مشكل هست كه تصور قبول تمام این مشكلات از طرف هر دختری در شرایط تو غیر ممكنه...اما تو این غیر ممكن رو ممكن كردی...هیچ میدونی چقدر مدیونتم؟
سهیلا به طرف من اومد وقتی نزدیك صندلی رسید ایستاد و به صورت من نگاه كرد...
وقتی در سكوت به چشمهاش خیره شده بودم میتونستم عمق آرامشی كه در زندگی كنار اون نصیبم خواهد شد رو به خوبی درك كنم...وجود این دختر و حضور پرمهرش در زندگیم شاید تنها چیزی بود كه هیچ وقت مكمل لحظاتم نبوده و حالا این نگاه...این عشق...این شور رو در واقعیتی محض و یكجا احساس میكردم...
همونطور كه نشسته بودم كمی صندلی رو فرستادم عقب و از میز فاصله دادم و دست سهیلا رو گرفته و اون رو در آغوش گرفتم...
خستگی كار روزانه كه در كنار عشق توی نگاهش همزمان برام قابل تشخیص بود زیبایی و معصومیتش رو هزار برابر كرده بود...
اما میتونستم بفهمم همونقدر كه من از در آغوش كشیدن و بوسیدنش لذت میبرم او هم غرق لذت میشه و چقدر از اینكه هر لحظه نسبت به عشق سهیلا اطمینان بیشتری كسب میكردم خدا رو شاكر بودم...عشق ومحبتی كه مهشید هیچ وقت نتونست به من منتقل كنه و هیچ زمانی در وجود اون نسبت به خودم این عشق رو احساس نكرده بودم اما حالا با شدتی بیشتر از طرف سهیلا اون رو درك میكردم...و این برای من كه فقدان عشق و محبت واقعی همسرم بزرگترین كمبود زندگیم محسوب میشد حالا با وجود سهیلا معنای رسیدن به اوج خوشبختی بود...

sorna
11-21-2011, 01:02 PM
صبح روز بعد با صدای زنگ درب حیاط بیدار شدم...نگاهی به ساعت مچیم انداختم و دیدم9:10 رو نشون میده!!!
صدای سهیلا رو شنیدم كه به زنگ درب پاسخ داد...
روی تخت نشستم و قبل اینكه بلند بشم به آهستگی درب اتاق باز شد و سهیلا سرش رو به داخل آورد و در حالیكه لبخند روی لبهاش شروع یك صبح عالی و شاید یك زندگی پر آرامش رو بهم نوید میداد گفت:سیاوش؟...مسعود اومد...آقای توحید هم همراهشه...خانم افشار هم هست...
دستم رو لای موهایم كردم و بعد از روی تخت بلند شدم و گفتم:الان میام...
در همین لحظه صدای مریم خانم رو شنیدم كه از هال به گوشم رسید!!!...داشت با مسعود و بقیه كه وارد هال شدن سلام و احوالپرسی میكرد!!!
پیراهنم رو كه از لبه ی تخت برداشته و میخواستم به تن كنم با شنیدن صدای مریم خانم دوباره روی لبه ی تخت قرارش دادم و با تعجب به سهیلا نگاه كردم و با صدایی آروم گفتم:مادرت كی اومده؟!!!
سهیلا لبخندش عمیق تر شد و گفت:مامان ساعت7صبح اینجا بود وقتی زنگ زد تو بیدار نشدی...دختر عموی خانم صیفی هم تقریبا"نیم ساعتی میشه كه اومده...
و بعد صداش رو آرومتر كرد و با حالتی حاكی از شوخی و شعف گفت:همه هستن...مگه خبر نداری؟...آخه قراره امروز جناب مهندس صیفی ازدواج كنه...همه هستن بقیه هم همین الان رسیدن...فقط معلوم نیست خود مهندس كجاس...طفلك عروس عاشقش كم كم داره شك میكنه نكنه آقا داماد فرار كرده باشه...
به طرف درب اتاق رفتم و خیلی سریع مچ دست سهیلا رو كه لای درب ایستاده بود گرفتم و كشیدمش توی اتاق و درب رو بستم و قبل اینكه بتونه حركتی بكنه با تمام عشق اون رو در آغوش گرفتم و بوسیدم...سپس گفتم:حالا برو بیرون...از قول من به مهمونها بگو تا یك ربع دیگه حاضرم...در ضمن...به اون عروس قشنگمم بگو تا آخر عمر مدیون محبتها و فداكاریشم...
زمانیكه سهیلا به سمت درب اتاق برگشت تا بیرون بره ضربات ملایمی به درب خورد و بعد صدای مسعود رو شنیدم كه گفت:سهیلا؟...امید صدات میكنه...بیا برو ببین چی میگه...
سهیلا درب اتاق رو باز كرد و بعد از سلام و احوالپرسی سریع و كوتاهی كه با مسعود كرد به هال رفت.

sorna
11-21-2011, 01:03 PM
مسعود وارد اتاق شد و درب رو بست.
با هم سلام و احوالپرسی كردیم و به خاطر زحماتی كه روز قبل به همراه توحید كشیده بود تشكر كردم...وقتی حوله ام رو برداشتم تا به حمام برم مسعودگفت:آقا داماد؟
خنده ام گرفت و گفتم:میدونم میخوای شوخیهات رو شروع كنی ولی به جون مسعود الان وقتش نیست بگذار برم حمام زودتر حاضر بشم بیام بیرون...
سپس به سمت درب حمام برگشتم.
- عجله نكن...برای ساعت11باید محضر باشیم...فقط یه سوال؟
- هان؟...چیه؟...بگو...
- آقا داماد...میخواستم ببینم اینقدر كه نگران دادن هدیه ی آنچنانی به اسم مهریه به سهیلا بودی هیچ به حلقه ی عروس خانم هم فكر كردی؟
سر جا خشكم زد...!!!...به كل این یكی رو فراموش كرده بودم!!!
برای لحظاتی به درب حمام خیره شده بودم...سپس برگشتم به سمت مسعود تا حرفی بزنم...دیدم جعبه ی جواهر مخملی بنفش كم رنگی رو در دست گرفته و با خنده داره به من نگاه میكنه!!!...گفت:میدونستم...یعنی مطمئن بودم این یكی رو اصلا" یادت نیست...واسه همین با سلیقه ی غزاله دیشب رفتیم این رو گرفتیم تا علی الحساب موقع عقد ضایع نشی...بعد سر فرصت خودت و سهیلا برین و یه حلقه طبق سلیقه ی خودش بگیرین...
به طرف مسعود رفتم و جعبه رو گرفتم و بازش كردم...واقعا" حلقه ی زیبا و خیره كننده ایی بود.
لبخند رضایت روی لبم نقش بست و بعد درب جعبه رو بستم و گفتم:نوكرتم مسعود...نمیدونم محبتهات رو چطوری جبران كنم...
باز هم با شوخی و خنده ی ایی برادرانه گفت:كاری نكردم...پولش رو مطمئن باش از بدهی كه بهت دارم كم میكنم...یا لطف میكنی نقدی بهم برمیگردونی چون واقعا گرون خریدمش...در ثانی حلقه رو باید خودت بخری نمیشه از جیب من خرج بشه...

sorna
11-21-2011, 01:03 PM
ما بدبختی اینجا بود كه خرید حلقه برای سهیلا باعث شد غزاله هم با انتخاب یه حلقه برای خودش كلی خرج رو دستم بگذاره...لعنت به تو سیاوش...میگم دیگه دوستی با تو فقط ضرره...
و بعد هر دو خندیدیم...
از اینكه مسعود رو در تمام لحظات درست مثل یك برادر دلسوز توی زندگیم داشتم همیشه شاكر خداوند بودم.
بار دیگه از مسعود تشكر كردم و سپس به حمام رفتم.
وقتی برای ساعت مقرر به محضر رفتیم دختر عموی مامان مجبور شد در منزل كنار مامان و امید بمونه تا اونها تنها نباشن و بقیه جهت مراسم عقد راهی شدیم.
زمانیكه سهیلا از نظر شرعی هم متعلق به من شد بی نهایت احساس رضایت داشتم...
مریم خانم وقتی دید مهریه ی سهیلا رو با ارائه ی سند مالكیت در همون محضر تقدیم كردم به گریه افتاد!!!
سپس در پایان مراسم وقتی میخواستم دستش رو ببوسم اجازه ی این كار رو بهم نداد و گفت:اصلا" توقع این مهریه ی سنگین رو نداشتم!!!...اما دلم رو قرص كردی...خوش بخت بشین..فقط از این لحظه به بعد آرزوی خوش بختی دارم براتون.....

sorna
11-21-2011, 01:03 PM
مریم خانم وقتی دید مهریه ی سهیلا رو با ارائه ی سند مالكیت در همون محضر تقدیم كردم به گریه افتاد!!!
سپس در پایان مراسم وقتی میخواستم دستش رو ببوسم اجازه ی این كار رو بهم نداد و گفت:اصلا" توقع این مهریه ی سنگین رو نداشتم!!!...اما دلم رو قرص كردی...خوش بخت بشین..فقط از این لحظه به بعد آرزوی خوشبختی دارم براتون...
دیگه خیالم از خیلی جهات راحت شده بود و خوشحالی از اینكه سهیلا رو به عقد خودم درآوردم از ذره ذره ی وجودم فریاد میكشید.ولی میتونستم هنوز غم رو در عمق چشمهای مریم خانم احساس كنم!
بهش حق میدادم...اون یك مادر بود و من مردی بودم كه با هزاران مشكل در زندگیم دختراین زن من رو به همسری انتخاب كرده بود...باید تمام سعیم رو میكردم تا به مریم خانم ثابت كنم همه ی توانم رو برای خوشبختی سهیلا به كار خواهم برد و این نیاز به زمان داشت!
زمانیكه از محضر خارج شدیم متوجه شدم مریم خانم به آرومی با سهیلا در حال صحبت است...از اونها فاصله گرفتم كه به راحتی بتونه حرفهاش رو به سهیلا بگه!
توحید بعد از گفتن تبریكی مجدد دیگه نمی تونست بمونه و جهت انجام كارهای خودش از ما خداحافظی كرد و رفت.
به همراه مسعود و خانم افشار در كنار ماشینم ایستاده بودم و مسعود كلی سر به سر خانم افشار میگذاشت و اون هم كه دیگه تا حدی نامزد مسعود محسوب میشد با تمام معذوراتی كه در حضور من داشت اما برخی شوخیهای مسعود رو خیلی جالب پاسخگو بود...
بعد از لحظاتی سهیلا به طرف من اومد...متوجه شدم تا حدی چهره اش گرفته و ناراحته!
وقتی به كنار ما رسید گفت:مامان میگه دیگه همراه ما نمیاد و میخواد بره خونه ی خودمون!
با تعجب به سهیلا نگاه كردم و گفتم:نه...نگذاری تنها برگرده...بگو بیاد با ما میریم خونه همگی دور هم باشیم...
سهیلا با دلخوری نگاهی كوتاه به مادرش كرد و سپس رو به من گفت:خیلی بهش گفتم...نمیاد...چیكارش كنم؟

sorna
11-21-2011, 01:04 PM
مسعود رو كرد به من و سهیلا گفت:شما سوار ماشین بشین برین خونه...من و غزاله راضیش میكنیم.
بی توجه به صحبتهای مسعود سمت مریم خانم رفتم و گفتم:حاج خانم تشریف بیارین بریم منزل.
مریم خانم در حالیكه حلقه ی اشك در چشماش به وضوح قابل دید بود گفت:نه دیگه...مزاحم نمیشم...میرم خونه...یه ذره میخوام با خدا خلوت كنم...
مسعود كه حالا به كنار ما رسیده بود رو كرد به مریم خانم و با شوخی گفت:خدا همیشه برای بنده هاش وقت داره...حالا شما همین الان وقت گیر آوردی؟...امشب تا بعد شام همه خونه ی سیاوشیم آخر شب خودم برتون میگردونم خونه...خوبه؟...قول میدم اگرم خودتون بخواین شب اونجا بمونین به زور برتون گردونم خونه و نگذارم اونجا بمونید...خوبه؟
مریم خانم لبخند كمرنگی روی لبهاش نقش بست و رو به مسعود گفت: در شیطون صفتی و بدذاتی تو كه هیچ شكی ندارم...
مسعود با خنده گفت:چیه...هنوز داری حرص میخوری كه اون برگه ی صیغه رو جور كردم و نگذاشتم این داماد شاخ شمشاد ما رو تو هچل بندازی آره؟
لبخند از لبهای مریم خانم محو شد و فقط با نگاهی خیره به مسعود نگاه كرد!
رو كردم به مسعود و گفتم:بس كن دیگه مسعود...
و بعد از مریم خانم بار دیگه خواهش كردم همراه ما به منزل بیاد و در كنار ما باشه...بالاخره راضی شد و همراه سهیلا سوار ماشین شدن و به سمت خونه حركت كردیم.
مسعود هم به همراه غزاله با ماشین خودش به منزل من برگشت.
وقتی رسیدیم خونه دخترعموی مامان برای سهیلا اسپند دود كرد و این تنها كاری بود كه در ظاهر برای سهیلا كه عروس زندگی من محسوب میشد انجام گرفت!
اما سهیلا هیچ شكایتی نداشت و عشق و محبت و رضایت از همه چیز تمام وجودش رو پر كرده بود.

sorna
11-21-2011, 01:04 PM
برای ناهار از بیرون سفارش غذا داده بودم و تا حدود ساعت3بعدازظهر آوردن ناهار و بعدهم خوردنش طول كشید.
در مدتی كه ما خونه نبودیم دخترعموی مامان برای امید شرح داده بود كه زین پس سهیلا همسر من شده و درست مثل یك مادر برایش در خونه خواهد موند.
برخلاف تصور من امید زیاد احساس رضایت نداشت!!!
خیلی بهانه گیرتر از روز قبل شده بود و حتی زمانیكه برای دقایقی به اتاقش رفتم و كنارش روی تخت نشستم با عصبانیت پتوش رو روی صورتش كشید و حاضر نشد اجازه بده حتی لحظه ایی پتو رو از روی صورتش كنار بزنم!!!
میدونستم امید خیلی به سهیلا وابسته است و این وابستگی در اثر اتفاقات بعد از تصادف و عمل جراحیش و حضور دائم سهیلا در كنارش به مراتب بیشتر شده اما حس میكردم این وابستگی كم كم با باور اینكه سهیلا همسر من شده و حالا میتونه نقش یك مادر واقعی رو براش داشته باشه از سوی امید شكل منطقی تری در آینده به خودش خواهد گرفت!
اون روز سهیلا علاوه بر رسیدگی به مامان و وضعیت اون مجبور بود دائم به خواسته های امید هم توجه نشون بده و اینكه امید هر لحظه اون رو به اتاق صدا میكرد و میخواست كه سهیلا كنارش باشه برای من نشون از این بود كه امید بی نهایت به سهیلا وابسته شده و چقدر از اینكه بعد این سهیلا رو بی هیچ منعی در خونه و كنار امید و خودم داشتم راضی بودم!
تمام ساعاتی كه تا شب سپری شد مریم خانم خیلی كم صحبت میكرد و بیشتر سعی داشت در امور آشپزخانه گاه گاهی در كنار خانم افشار كمكی به سهیلا بكنه...اما كلا"خیلی هم خوشحال نبود...و من به او حق میدادم!
برای شام هم از بیرون سفارش غذا دادم و تا ساعت1:20نیمه شب به همراه مسعود كه دائم با خانم افشار و بقیه و حتی مریم خانم شوخی میكرد لحظات خوشی رو پشت سر گذاشته بودیم و در اون ساعت مسعود با اعلام اینكه مهمونی تموم شده و همه برگردین خونه هاتون باعث خنده ی همه شد...
دخترعموی مامان و مریم خانم بعد از خداحافظی به همراه غزاله در ماشین مسعود نشستند و مسعود هم هنگام خداحافظی بار دیگه به سهیلا تبریك گفت و سپس من رو در آغوش كشید و گفت:سیاوش...بی نهایت خوشحالم...با تمام وجودم خوشحالم...میدونم سهیلا اونقدر شایستگی داره كه بتونه تموم غصه هات رو از یادت ببره...میدونم كه تو هم خیلی دوستش داری...از ته قلبم آرزو میكنم در كنار هم خوشبخت بشین...

sorna
11-21-2011, 01:04 PM
از مسعود به خاطر تمام زحمتهایی كه كشیده بود تشكر كردم سپس او نیز سوار ماشینش شد و با زدن دو تك بوق كوتاه و حركت دستش خداحافظی كرد و از جلوی درب حیاط دور شدند.
نگاهی به سهیلا كردم كه به ماشین مسعود خیره شده و دور شدن اون رو نگاه میكرد...یك دستم رو دور كمرش انداختم و گفتم:بریم داخل...
همراه هم وارد حیاط شدیم و وقتی درب حیاط رو بستم برگشتم دیدم سهیلا كنار استخر ایستاده و در حال كش و قوس دادن به بدنشه...گویا میخواست خستگی اون روز رو با این كار از بدنش خارج كنه...
موهای زیبا و بلند و براقش در زیر نور مهتاب جلوه ی خاصی به خودش گرفته بود و وقتی باد ملایم پاییز در لا به لای موهاش سبب حركتشون میشد از اون یك تصویر رویایی به وجود آورده بود!
به طرفش رفتم و به آرومی پشت سرش قرار گرفتم و در آغوش كشیدمش و گفتم:خوش اومدی به زندگی پر از درد سر من...
به همون حال كه ایستاده بود سرش رو به سینه ام تكیه داد و به ماه بالای سر نگاه كرد و گفت:اونقدر دوستت دارم كه اگه حتی زندگیت جهنم محض هم بود حاضر بودم كنارت بمونم...
به صورت زیباش كه حالا به سمت چپ سینه ام تكیه داده و به آسمون خیره شده بود نگاه كردم...
درخشندگی ماه در چشمهای زیباش گویا قویترین جادوی بشریت رو به رخ می كشید...
سرم رو نزدیك بردم و روی گونه و كنار گوشش رو بوسه ی آرومی گذاشتم و گفتم:سهیلا...تو به سرمای تلخ زندگیم گرمایی بخشیدی كه تصورش برام همیشه محال بوده...زندگیم اونقدر دستخوش تلاطم بوده كه عذاب رو با تمام وجود حس كردم...داشتم به معنی واقعی كم می آوردم...ولی حضور تو و عشقی كه بهم هدیه داری میكنی باعث شده حس كنم وجودت و بودنت توی زندگیم سبب میشه بتونم سختتر از اینها رو هم تحمل كنم...
- نه...دیگه نه...سیاوش...دوست ندارم هیچ وقت دیگه حرفی از سختی زندگی بزنی...خدا دیگه نمی خواد تو سختی بكشی...قول میدهم همیشه تمام سعیم رو بكنم كه آرامش رو در زندگیت حس كنی...

sorna
11-21-2011, 01:04 PM
نمیخوام هیچ وقت دیگه كلافگی كه در این مدت بارها و بارها توی نگاه جذابت دیدم تكرار بشه...
در این لحظه صدای امید از داخل خونه به گوش رسید كه سهیلا رو صدا میكرد!!!
با تعجب به سهیلا نگاه كردم و گفتم:امید مگه هنوز بیداره؟!!!
- نه...خواب بود...احتمالا"دستشویی داره...باید برم كمكش كنم...
- امروز خیلی خسته ات كرد...دائم صدات میكرد...
- نه...اینطوری فكر نكن...اون الان شرایطی داره كه باید كمكش كنم...چند وقت دیگه كه دكتر بهش اجازه ی راه رفتن بده و دوره ی فیزیوتراپی رو شروع كنه دیگه اینقدر من رو صدا نمیكنه...
با حركت سرم حرف سهیلا رو تایید كردم سپس خودش رو از آغوشم بیرون كشید و به سمت درب هال رفت و داخل شد.
اون شب اولین شبی بود كه سهیلا رو بی هیچ منع و عذاب وجدانی با یك دنیا عشق و مالكیت كامل احساسی حضورش رو تا صبح در كنار خودم احساس كردم.

sorna
11-21-2011, 01:04 PM
شروع مجدد زندگی مشترك من در شرایط نه چندان مطلوب آغاز شده بود اما میدونستم سهیلا با بردباری و محبت تمام ناملایمات رو در كنار دریایی از عشق تحمل میكنه...
به پیشنهاد سهیلا به مدرسه ی امید رفتم و شرایط اون رو به مدیر گفتم و خواستم برای اینكه امید زیاد از درس عقب نیفته معلمی رو به طور خصوصی به منزل بفرسته تا در طول مدتی كه امید وضعیتش بهتر بشه و دكتر بهش اجازه ی رفتن به مدرسه رو بدهد خیلی از درس عقب نباشه و به كمك معلم بتونه ساعات غیبت در مدرسه رو جبران كرده باشه...
روزها تا شب در شركت بودم و زمانیكه به منزل برمیگشتم این سهیلا بود كه توضیحات لازم رو در رابطه با امید و فعالیتهاش به من میداد چرا كه خود امید از بعد تصادف به شدت اخلاقش تغییر كرده بود و با تنها كسی كه میونه ی خوبی داشت فقط خود سهیلا بود!!!
امید خیلی بهانه گیر شده بود و تا وقتی كه بخوابه دائم میخواست سهیلا در اتاق كنار او باشه و فاصله ی شب تا صبح هم هر وقت بیدار میشد با فریاد سهیلا رو صدا میكرد و اگه احیانا" من به اتاقش می رفتم حاضر نمیشد برای انجام كارهاش هیچ كمكی بهش بكنم!!!
دوران فیزیوتراپی امید هم شروع شده بود و چند روزی بود كه دكتر اجازه داده بود امید با كمك چوبهای زیربغل به آرومی در منزل راه بره...
سهیلا چندباری به من گفت كه امید برای فیزیوتراپی همكاری نمیكنه و هر جلسه رو با سختی تحمل میكنه!!!
یكی دو بار با خود امید در این مورد صحبت كردم و بهش توضیح دادم كه اگه همكاری لازم رو نكنه ممكنه تا آخر عمرش نتونه مثل یك آدم سالم راه بره و مثال و توضیح های زیادی براش زدم كه در فراخور درك سن و سالش باشه اما تمام مدتی كه من صحبت میكردم امید با اخم به نقطه ایی خیره بود وحتی نگاهمم نمیكرد...میدونستم لجاجت یكی از خصلتهاش به حساب میاد و سعی میكردم تمام رفتارش رو برای خودم مرتبط با شرایط جسمانیش در اون روزها بدونم!!!
اواسط آذرماه هوا به شدت بارونی شده بود

sorna
11-21-2011, 01:05 PM
یكی از روزهای وسط هفته وقتی به شركت رسیدم از همون ساعات اولیه احساس سردرد شدیدی داشتم بنابراین پس از اینكه كارهای مهم رو انجام دادم بعد ناهار راهی منزل شدم...زمانیكه رسیدم تقریبا" دقایقی از ساعت3گذشته بود.
وقتی وارد خونه شدم صدای امید رو كه مشخص بود طرف صحبتش سهیلاست از اتاقش شنیدم كه گفت:چندبار صدات كنم؟!!!...بیا دیگه...
صدای سهیلا رو از اتاق مامان شنیدم كه در پاسخ گفت:الان...الان میام عزیز دلم...چند لحظه صبر كن كار مامان بزرگ رو انجام بدهم...
وارد هال شدم و درب رو بستم و به سمت آشپزخانه رفتم و به صحبتهای اونها هم گوش میكردم.
صدای امید بار دیگه از اتاقش به گوشم رسید:از مامان بزرگ متنفرم...از خانم معلمم بدم میاد...
سهیلا:نه عزیزم...اینطوری حرف نزن...مامان بزرگ كه اینقدر تو رو دوست داره اینجوری نگو دیگه ناراحت میشه...خانم معلمتم خیلی خوبه ولی رفتار امروزت ناراحتش كرد...
امید:به جهنم...ازش بدم میاد...تو همه اش پیش مامان بزرگی...خانم معلمم كه میاد من رو تنها میگذاری...بابامم دیگه دوست ندارم...بهش بگو اگه بازم این خانم معلم رو بیاره من اصلا درس نمیخونم...من میخوام تو بهم درس یاد بدهی...
سهیلا:عزیزم تو الان ناراحتی...باشه بعد كه یه ذره آروم تر شدی در مورد معلمت با هم صحبت میكنیم...
لیوانی برداشتم و از پارچ روی میز كمی آب برای خودم ریختم و خوردم...گره ی كراواتم رو هم باز كردم...سرم به شدت درد میكرد و عصبی شده بودم!
صدای امید رو بار دیگه كه هنوز در اتاقش بود شنیدم:تو حق نداری شبها من رو تنها بگذاری...من اصلا" دوست ندارم تو بری توی اتاق با بابا بخوابی...باید پیش من باشی...من نمیخوام شبها تنها بخوابم...
سهیلا:امید جان...باز كه شروع كردی عزیزم!!!...باشه...برای اینكه تنها نباشی میخوای شب توی اتاق من و بابا بیای و كنار ما بخوابی؟
در این لحظه سهیلا از اتاق مامان خارج شد و دید كه من توی آشپزخانه ایستاده ام.

sorna
11-21-2011, 01:05 PM
ابتدا كمی تعجب كرد و بعد به آشپزخانه اومد و سلام كرد...نگاهش كردم...كمی عصبی بودم و گفتم:این چه حرفیه كه به امید میگی؟!!...یعنی چی كه شب بیاد توی اتاق ما بخوابه؟...امید از بچگی توی اتاقش خوابیده...
سهیلا كمی به من نگاه كرد و با صدایی آروم گفت:عصبانی نشو سیاوش...تو خودت خوب میدونی امید سر این قضایا و مسائل مربوط به مهشید مشكل روحی داره...پس...
فشار سر درد كه قبلا" سبب عصبانیتم شده بود با شنیدن این حرف از سهیلا كه امید مشكل روحی و روانی داره باعث شدت عصبانیتم شد...به سمت سهیلا رفتم و با صدایی آهسته اما به شدت
عصبی گفتم:باز شروع كردی؟...مگه نگفته بودم اسم بیمار روانی روی امید نگذار؟
سهیلا نگاه خیره اش رو به صورت من دوخت و گفت:چرا گفته بودی...خیلی هم خوب یادمه...ولی تو باید قبول كنی...چرا مثل یه بچه روی این قضیه لج میكنی؟...من كه بد برای امید نمیخوام...از همه ی اینها گذشته امروز تمام عصبانیتش رو روی سر معلمش خالی كرد...تمام دفتراش رو پاره كرد و گفت كه نمیخواد اون بهش درس یاد بده...حرفهایی گفت كه اصلا"قابل تحمل نبود ولی اون خانم با بزرگواری هیچی نگفت و فقط وسایلش رو برداشت رفت...سیاوش باید قبول كنی امید مشكل...
- بسه سهیلا...بسه...اینهایی كه میگی یعنی نشونه ی روانی بودن یه بچه اس؟!!!...بس كن...خوب دوست نداره اون بیاد...این كه نشد دلیل تا تو بهش بگی بیمار روانی...
- سیاوش آخه تو اجازه بده منم حرف بزنم...
فریاد زدم:نه...بسه دیگه...یك كلمه ی دیگه هم نمیخوام در این مورد بشنوم...فهمیدی؟...ببینم این كه تو رو دوست داره و میخواد پیش اون باشی دلیل بیمار بودنش میدونی؟...بسه دیگه...حالا به جای گفتن این حرفها برو ببین چیكارت داره...
سهیلا لحظاتی ایستاد و به من نگاه كرد...سپس بدون اینكه حرفی بزنه از آشپزخانه خارج شد و به اتاق امید رفت و درب رو بست!
عصبی و كلافه از فریادی كه سر سهیلا زده بودم و سردردی كه داشتم با بی حوصلگی به سمت قفسه ی داروها رفتم و قرص مسكنی برداشتم و خوردم...لحظاتی بعد به اتاق خواب رفتم و كت و كراواتم رو به گوشه ایی پرت كردم و روی تخت دراز كشیدم.

sorna
11-21-2011, 01:05 PM
فریاد زدم:نه...بسه دیگه...یك كلمه ی دیگه هم نمیخوام در این مورد بشنوم...فهمیدی؟...ببینم این كه تو رو دوست داره و میخواد پیش اون باشی دلیل بیمار بودنش میدونی؟...بسه دیگه...حالا به جای گفتن این حرفها برو ببین چیكارت داره...
سهیلا لحظاتی ایستاد و به من نگاه كرد...سپس بدون اینكه حرفی بزنه از آشپزخانه خارج شد و به اتاق امید رفت و درب رو بست!
عصبی و كلافه از فریادی كه سر سهیلا زده بودم و سردردی كه داشتم با بی حوصلگی به سمت قفسه ی داروها رفتم و قرص مسكنی برداشتم و خوردم...لحظاتی بعد به اتاق خواب رفتم و كت و كراواتم رو به گوشه ایی پرت كردم و روی تخت دراز كشیدم...
دقایقی به سقف بالای سرم خیره شدم...از اینكه اون برخورد رو با سهیلا كرده بودم به شدت احساس ناراحتی میكردم!
سكوتی كه سهیلا پس از فریاد من از خودش نشون داده بود من رو به یاد مهشید و واكنشهای اون هنگام بحثهامون انداخت!!!
سهیلا درست نقطه ی مخالف مهشید بود!
هیچ وقت نشده بود در زندگی با مهشید هنگام بحث و جدل چنین برخوردی رو از اون دیده باشم...فریادها و بد دهنی هایی كه كرده بود...بعد از هر جیغ و فریادش شكستن ظروف رو به دنبال داشت...و دست آخر به بهانه های پوچ امید رو مورد حمله و كتك قرار میداد و در این لحظات بود كه اگه در منزل بودم میتونستم امید رو از دسترس مهشید دور نگه دارم و اگه هم خونه نبودم هنگام برگشت به منزل از آثار كبودی در صورت و یا دستهای امید پی میبردم كه بار دیگه مهشید تلافی تموم دلخوریهای خودش رو سر بچه خالی كرده!
اما سهیلا...واقعا با مهشید متفاوت جلوه كرده بود!
در همین افكار بودم كه خوابم برد...نفهمیدم چه مدت زمانی طول كشید اما لحظه ایی بیدار شدم كه سهیلا به آرومی پتویی رو روی من می انداخت!
متوجه بیداری من نشده بود و به آهستگی پتو رو مرتب میكرد تا به اصطلاح كاملا" روی من رو پوشانده باشه!!!
دستش رو گرفتم و اون رو به طرف خودم كشیدم...بی هیچ ممانعتی به راحتی در آغوشم قرار گرفت...اما حرفی نمیزد!

sorna
11-21-2011, 01:05 PM
تمام صورتش رو غرق بوسه كردم و سپس به چشمهاش خیره شدم.
در عمق چشمهاش دلخوری رو احساس میكردم...نگاهش و مظلومیت نهفته در چشماش دیوانه ام میكرد!!!
بار دیگه بوسیدمش و سختتر در آغوش گرفتمش و گفتم:دلخوری؟
با صدای غمگین و آهسته گفت:مهم نیست...
- چرا مهمه...خیلی هم برام مهمه...به جون سهیلا اصلا" نمی خواستم سرت داد بكشم ولی آخه تو بعضی اوقات در رابطه با امید چیزهایی میگی كه اعصابم رو بهم میریزه...
- سیاوش...چرا نمیای یه ذره فقط یه ذره درباره امید و مشكل روحی كه داره...
لبهاش رو بوسیدم و اجازه ی ادامه ی صحبت رو از اون گرفتم...سپس گفتم:تمومش كن سهیلا...بسه...امید مشكل روحی نداره...چرا میخوای با این حرفت اوقات من رو تلخ كنی؟
سهیلا به آرومی خودش رو از آغوشم بیرون كشید و گفت:باشه...دیگه هیچی نمیگم...حالا ولم كن برم آشپزخونه كار دارم...برای شام باید غذا درست كنم...مامان صبح تلفن زد گفت شام میاد اینجا...
میدونستم هنوز از دستم دلخوره بنابراین دوباره در آغوشم گرفتمش و گفتم:سعی میكنم دیگه دلخورت نكنم...وقتی اومدم خونه یه ذره سردرد داشتم...حالا هم تا مطمئن نشم كه دلخوریت از بین رفته امكان نداره بگذارم از بغلم بیرون بری...
خواستم بار دیگه لبهای خوش تركیبش رو ببوسم كه صدای زنگ درب بلند شد!
لبخند زیبا و شیطنت آمیزی روی لبهاش نقش بست و سپس با فشار دستاش من رو به عقب فرستاد و گفت:اف.اف از دیروز خراب شده...باید برم درب رو باز كنم...برات متاسفم...مامان اومد و وقت نكردی دلخوری من رو برطرف كنی...
دستام رو كه به دور كمرش حلقه كرده بودم آزاد كردم و با خنده گفتم:شانس آوردی...وگرنه به این سادگی ول كنت نبودم...اما خوب اشكالی نداره...وقت برای برطرف كردن دلخوریت هم پیدا میكنم...
سهیلا از روی تخت بلند شد و به سمت درب اتاق رفت.
روی تخت نشستم وقتی دید قصد دارم از روی تخت بلند بشم گفت:تو استراحت كن...نمیخواد بیای بیرون..به مامان میگم خوابی...مگه نگفتی سردرد داری؟...پس استراحت كنی بهتره...
چون قرص مسكن خورده بودم هنوز نیاز به خواب و استراحت داشتم اما با تردید رو به سهیلا گفتم:مادرت ناراحت نمیشه اگه نیام بیرون و بهش بگی كه خوابم؟

sorna
11-21-2011, 01:06 PM
نه...نگران نباش...بخواب استراحتت رو بكن...
با سر حرفش رو تایید كردم و بار دیگه روی تخت دراز و پتو رو روی خودم كشیدم و سهیلا از اتاق بیرون رفت و درب رو هم بست.
صدای امید كه با سهیلا صحبت میكرد و سپس ورود مریم خانم به هال رو متوجه شدم ولی كم كم خوابم برد.
دو سه ساعتی خواب عمیقم طول كشید اما با شنیدن فریاد امید از خواب بیدار شدم!!!
همونطور كه روی تخت دراز كشیده بودم صدای گریه و فریاد امید كه با سهیلا حرف میزد از هال به گوشم می رسید:تو همه اش به مامان بزرگم توجه میكنی...تو همه اش میری توی اتاق اون...هر وقت باهات كار دارم میگی صبر كن...میگی صبر كن كار مامان بزرگ رو انجام بدم...تو همه اش اون رو دوست داری...اون رو دوست داری و بابا رو...تو اصلا" من رو دوست نداری...مامان بزرگ كه حرف نمیزنه تكون هم نمیخوره...پس چرا نمیمیره؟...اون باید بمیره...اون بمیره دیگه هر وقت صدات كنم نمیگی صبر كن...
صدای گریه ی امید و فریادهاش هر لحظه شدت میگرفت!!!
از روی تخت بلند شدم و به سمت درب اتاق رفتم...وقتی درب اتاق رو باز كردم صدای روشن شدن جاروبرقی رو شنیدم!!!
الان چه وقته جارو برقی كشیدن بود؟!!!
به ساعتم نگاه كردم...تقریبا"دقایقی از7غروب گذشته و هوا به علت شرایط فصل كاملا"تاریك بود...برگشتم نگاهی به پنجره ی اتاق انداختم و متوجه ی قطرات باران روی شیشه ها كه انعكاس نور چراغهای حیاط درخشندگی عجیبی به قطرات روی شیشه ها داده بود سبب شد متوجه بشم بارندگی هنوز ادامه داره...
وقتی وارد هال شدم دیدم سهیلا داره شیرینی هایی كه كف هال پخش شده رو با جاروبرقی جمع میكنه...حدس زدم باید امید ظرف شیرینی رو از روی میز به زمین انداخته باشه...مریم خانم هم در همین موقع از اتاق مامان خارج شد.
امید كنار هال در حالیكه به چوبهای زیربغلش تكیه كرده بود با گریه و فریاد رو به سهیلا صحبت میكرد...
صدای جاروبرقی و گریه و فریاد امید شلوغی عجیبی به فضا داده بود!
به طرف مریم خانم رفتم و با او سلام و احوالپرسی كردم و در همون حال حواسم بود كه پام رو روی شیرینی های پخش شده ی كف زمین نگذارم!!!

sorna
11-21-2011, 01:06 PM
سهیلا هیچ صحبتی نمیكرد و فقط سرگرم كشیدن جاروبرقی بود!
مریم خانم بعد از سلام و احوالپرسی با من در حالیكه مشخص بود فریاد و گریه ی امید او را كلافه كرده رو به سهیلا كرد و با صدایی كه برای سهیلا قابل شنیدن باشه گفت:سهیلا؟...زیر آب برنج رو روشن كنم؟
سهیلا با حركت سر پاسخ مثبت به مریم خانم داد و او نیز وارد آشپزخانه شد.
به طرف امید رفتم و او را همراه چوبهای زیر بغلش در آغوش گرفتم و بلندش كردم و در حالیكه هنوز جیغ می كشید و گریه میكرد او را به اتاق خودش بردم و به آرومی روی زمین قرارش دادم و درب اتاقش رو بستم و گفتم:امید...بسه دیگه پسرم...گریه نكن و آروم با بابا صحبت كن بگو ببینم از چی دلخوری؟
امید با گریه و فریاد گفت:از مامان بزرگ بدم میاد...خیلی ازش بدم میاد...سهیلا جون فقط مواظب اونه...همه اش میره توی اتاقش...هیچ وقت پیش من نیست...از مامان بزرگ بدم میاد...
جمله ی آخرش رو همراه با جیغ و فریاد گفت!!!
در تمام مدتی كه به یاد داشتم تا این حد از جیغ و فریاد و حرفهایی كه امید اون لحظه به زبان آورد عصبی نشده بودم!
بازوهاش رو در حالیكه هنوز چوبهای زیر بغلش رو نگه داشته بود گرفتم و به شدت تكانش دادم و با فریاد گفتم:خفه شو...اینقدر جیغ نكش...بسه دیگه...بسه...
چوبهای زیربغلش افتاد و من هنوز بازوهاش رو رها نكرده بودم و همچنان با فریاد گفتم:اینقدر خودت رو لوس نكن...تو باید بفهمی تا وقتی مامان بزرگ زنده اس و نمرده باید تحمل كنی...شنیدی؟
امید صداش قطع شده بود و فقط با چشمانی گشاد شده از وحشت به من خیره بود!
در همین لحظه درب اتاق امید باز شد و سهیلا و پشت سرش مریم خانم به داخل اتاق وارد شدن...
امید رو در همون حال رها كردم و نتونست تعادلش رو حفظ كنه و چون چوبهاش زیر بغلش نبودن به زمین افتاد!
مریم خانم با هراس به سمت امید اومد و با تعجب و نگرانی نگاهی به من كرد و سپس سعی كرد امید رو از روی زمین بلند كنه و در همون حال گفت:خدا مرگم بده...چرا با بچه اینطور میكنی؟
سهیلا به طرف امید رفت و وقتی دید مادرش در حال بلند كردن او از زمین است برگشت و به من نگاه كرد!

sorna
11-21-2011, 01:06 PM
من هنوز عصبی بودم و نگاهم رو به امید بود گفتم:شنیدی چی بهت گفتم امید؟...حالا دیگه خفه شو...
سهیلا به طرف من اومد و با صدایی نگران و آهسته گفت:سیاوش!!!...تو امروز چت شده؟!!!...به امید چیكار داری؟!!!...این چه رفتاریه با بچه كردی؟!!!
هنوز نگاه خشمگین من به روی امید ثابت بود و ادامه دادم:اگه یك بار دیگه...فقط یك بار دیگه این رفتار و حركات رو ببینم حسابی تنبیه میشی...فهمیدی امید؟
امید هنوز وحشت زده به من نگاه میكرد!
سهیلا باز هم به من نزدیكتر شد و رو به روی من ایستاد طوریكه سد نگاه من به امید شد...به چهره ی نگران و تا حدودی متعجب سهیلا نگاه كردم.
سهیلا به آهستگی گفت:سیاوش بسه دیگه...اون بچه اس...برو از اتاقش بیرون تا یه ذره آروم بشی...من خودم میدونم چه رفتاری با امید داشته باشم...این كار هر روزشه...چرا تو اینطوری میكنی؟
با عصبانیت گفتم:غلط كرده...بیجا كرده كه هر روز این رفتار رو داره...بهش گفتم باید از این به بعد تا وقتی مامان بزرگش زنده اس و نمرده همه چیز رو تحمل كنه وگرنه خودش میدونه ایندفعه...
سهیلا به میان حرفم اومد و در حالیكه با دو دست به آرومی به سینه ی من فشار می آورد تا از اتاق امید خارج بشم گفت:خیلی خوب...بسه دیگه...فهمید...فریاد نكش...برو بیرون...خودم آرومش میكنم...
و سپس به سمت مادرش و امید برگشت و گفت:مرسی مامان...خودم پیش امید هستم...شما و سیاوش بهتره به هال برین...
برگشتم و از اتاق خارج شدم...پشت سر من مریم خانم هم از اتاق خارج شد و سهیلا كه با امید در اتاق مونده بود درب رو بست.
توی هال روی یكی از راحتیها نشستم و كلافه و عصبی به نقطه ایی خیره بودم.
مریم خانم فنجانی چای برایم آورد و خودش هم روی یكی از راحتیها نشست و گفت:از شما بعیده...امید فقط یه پسر بچه اس...الانم به خاطر مشكل پاش بهانه گیری میكنه...گناه داره...اینطوری كه شما سرش فریاد كشیده بودی طفلك داشت از ترس سكته میكرد...قلبش مثل گنجشك تند تند میزد...بچه طفلكی لال شده بود...خدا رو خوش نمیاد باهاش اینطوری كنید...
پاسخی به حرفهای مریم خانم ندادم و او هم دقایقی بعد جهت رسیدگی به وضع برنج برای شام به آشپزخانه رفت.
اون شب سهیلا شام امید رو با زحمت بهش داد و امید اصلا از اتاقش بیرون نیومد...سهیلا هم دائم با نگاه از من به خاطر رفتاری كه با امید كرده بودم گله میكرد!
ساعتی بعد از شام مریم خانم با تمام اصراری كه سهیلا كرد اما ترجیح داد به خونه اش برگرده و با آژانسی كه براش خبر كردم به منزل برگشت.

sorna
11-21-2011, 01:06 PM
سهیلا به خاطر امید خیلی ناراحت بود و شب با تمام مخالفتی كه من كردم اما اصرار داشت شب پیش امید بخوابه...با اینكه حتی از تصمیمش عصبی هم شدم اما گفت كه شرایط روحی امید خوب نیست و بهتره شب تنها نخوابه و در نهایت به اتاق امید رفت و شب در كنار اون خوابید.
صبح وقتی راهی شركت بودم حال امید رو از سهیلا پرسیدم كه در جوابم گفت امید اصلا تا صبح خواب درستی نداشته و دائم با ترس از خواب می پریده...!!!
خواستم به اتاقش برم كه سهیلا خواست چون امید تا نزدیكیهای صبح خوب نخوابیده و تازه خوابش عمیق شده وقتی به اتاقش میرم بهتره بهش دست نزنم و حتی نبوسمش چون ممكنه دوباره بیدار بشه!!!...بنابراین فقط درب اتاقش رو باز كردم و نگاهی به صورت معصوم و رنگ پریده اش انداختم و سپس راهی شركت شدم.
در شركت تمام مدت درگیر كارهای روزانه شدم و به كل قضایای شب گذشته رو از یاد بردم.
حدود ساعت2:30بعد از ظهر بود كه به همراه چند نفر در جلسه بودم...یكی از قوانین شركت و معمولترین اونها این بود كه در حین جلسه به هیچ تلفنی پاسخ نمیدادم و خانم افشار كاملا" به این امر واقف بود و وقتی در اون ساعت با حالتی مستاصل وارد اتاق شد و رو به من گفت كه تلفن دارم با تعجب نگاهش كردم و گفتم:یعنی چی تلفن دارم؟!!!...شما كه میبینی الان جلسه دارم...هر كی هست بگو یك ساعت دیگه تماس بگیره...
خانم افشار مردد سر جایش ایستاده بود و سپس گفت:ولی آقای مهندس...فكر میكنم بهتره جواب بدین...!!!
نگاهم برای لحظاتی روی خانم افشار ثابت ماند...دلشوره و نگرانی خاصی به تموم وجودم چنگ انداخت...نمیدونم به چه علت اما در اون دقایق به شدت نگران امید شدم و گفتم:از منزل تلفن شده؟
خانم افشار گفت:مجبور شدم وصل كنم به تلفن این اتاق...گوشی رو بردارین لطفا"...پشت خط منتظرتون هستن...
گوشی تلفن روی میزم كنارم رو برداشتم و با شنیدن صدای مضطرب دخترعموی مادرم بیشتر متعجب شدم!!!
- الو؟...سیاوش جان؟...نمیدونم توی خونه ات چه خبر شده!!!...ولی خانم شكوهی همسایه ات كه قبلا" برای مواقع اضطراری شماره خونه ام رو بهش داده بودم تا هر وقت به تو دسترسی نداشت به من زنگ بزنه همین چند دقیقه پیش زنگ زد اینجا و گفت از توی حیاط خونه ات صدای جیغ و فریاد و كمك خواستن شنیده...زنگ زده110بعدشم به من زنگ زده...فكر كنم برای سهیلا اتفاقی افتاده...من همین الان آژانس اومده جلوی درب خونه ام دارم میرم خونه ات...تو هم خودت رو برسون...
با بهت و تردید گفتم:شما مطمئنی؟

sorna
11-21-2011, 01:07 PM
- آره عزیزم...زود باش...خدا به خیر كنه...
بعد از خداحافظی گوشی رو قطع و روی به اعضای جلسه عذرخواهی كردم و خواستم كه روز دیگه جلسه رو ادامه دهیم...سپس با شك و دو دلی و نگرانی عجیبی كه تمام وجودم رو پر كرده بود راهی خونه شدم.
وقتی جلوی درب حیاط رسیدم ماشین پلیس110جلوی درب بود!!!...زمانیكه از ماشین پیاده شدم ماشین اورژانش هم جلوی درب منزلم متوقف شد!!!
خدایا...چه اتفاقی افتاده؟!!!
وارد حیاط شدم...
سهیلا با رنگی پریده در حالیكه لباس خونه به تن داشت و هیچ حجابی هم به سرش نبود با دیدن من به طرفم دوید...سه افسر پلیس با چهره هایی نگران و ناراحت به من نگاه كردند...درب هال باز بود و حكایت از این داشت كه دقایقی قبل اون رو شكسته و وارد هال شده اند!!!...امید كجا بود؟!!!
سهیلا وقتی به من رسید به وضوح لرزش تمام بدنش كه از هیجان و سرما بود رو احساس كردم!!!
سریع كتم رو در آوردم و به اون دادم تا دور شونه هاش بندازه...سپس گفتم:اینجا چه خبر شده؟!!!
با گفتن این جمله ی من سهیلا به گریه افتاد و در همون حال گفت:سیاوش..امید...مادرت رو كشته...
برای لحظاتی فكر كردم اونچه رو كه شنیدم تماما" اشتباه بوده...
با ناباوری رو كردم به پلیسها و دوباره به سهیلا نگاه كردم و گفتم:چی؟!!!
سهیلا با گریه در حالیكه نمی تونست درست صحبت كنه ادامه داد:سیاوش...امید...مادرت رو خفه كرد...
- چی میگی؟!!...این مزخرفات چیه سر هم میكنی؟!!!
در همین لحظه دخترعموی مامان از درب هال خارج شد و با دیدن من به گریه افتاد!!!
اعضای اورژانس به سرعت وارد حیاط شده و به داخل خانه می رفتند...
بار دیگه رو كردم به سهیلا و گفتم:چرا مزخرف میگی؟!!...درست حرف بزن ببینم چی شده؟
- مزخرف نمیگم سیاوش...مزخرف نیست...امید خانم صیفی رو كشته...

sorna
11-21-2011, 01:07 PM
بار دیگه رو كردم به سهیلا و گفتم:چرا مزخرف میگی؟!!...درست حرف بزن ببینم چی شده؟
- مزخرف نمیگم سیاوش...مزخرف نیست...امید خانم صیفی رو كشته...
گیج و متحیربه سهیلا چشم دوخته بودم!!!
خدایا سهیلا چی میگفت؟!!!...امید؟!!!...پسر من؟!!!...قتل...مادرم؟!!!
برای لحظاتی مغزم هیچ فرمانی به من نمیداد!!!
هر چی تلاش میكردم فكر كنم راه به جایی نداشتم!!!
دهنم خشك خشك شده بود و نفسم به سختی یاری ام میكرد!!!
نمی تونستم اونچه رو كه شنیده ام باور كنم!!!
خدایا دارم كابوس میبینم...كمكم كن...چرا بیدار نمیشم؟!!!
در همین لحظه مسعود رو دیدم كه با عجله وارد حیاط شد!
به محض اینكه نگاهم با مسعود تلاقی كرد به طرفم اومد...
یارای گفتن هیچ حرفی رو نداشتم...هنوز منتظر بودم از خواب بیدار بشم و ببینم اونچه رو كه شنیده ام در خواب بوده...من دچار كابوسم و بس!!!
وقتی مسعود به كنار من و سهیلا رسید متوجه بودم كه با چند سوال كوتاه كه از سهیلا كرد ماجرا رو فهمید!
بلافاصله بازوی من رو گرفت و به آرومی گفت:سیاوش؟!!...حالت خوبه؟!!

sorna
11-21-2011, 01:07 PM
بدون اینكه پاسخ مسعود رو بدهم رو كردم به سهیلا كه صورتش از اشك خیس شده بود و گفتم:امید كجاس؟
در همین لحظه متوجه نگاه مسعود و سهیلا شدم كه به سمت درب هال نگاه كردند...
به سوی درب هال برگشتم و دیدم سرباز وظیفه ایی از درب هال خارج شده در حالیكه امید رو درآغوش گرفته!!!...
امید بدون چوبهای زیر بغل هنوز یارای راه رفتن رو به خوبی نداشت...به قدری رنگ صورتش پریده بود كه گویی هیچ خونی زیر پوستش جریان نداره...لبهاش می لرزید و چشمهاش از شدت هیجان همراه با ترس گشاد شده بود...با دیدی مبهم و آكنده از وحشت به محیط اطرافش نگاه میكرد!
خدایا...این پسر8ساله ی منه...امید من...
صدای سرباز وظیفه رو شنیدم كه رو به یكی از افسرها گفت:جناب سروان...پیداش كردم...
نه...خدایا...چرا میگه پیداش كردم؟!!...مگه امید من مجرمه؟!!!...نه...اون فقط8سالشه...مگه قاتل گرفته كه اینطوری فاتحانه داره حرف میزنه؟!!!
امید لحظاتی گیج و متحیر چشم به اطراف گردوند و به محض اینكه من رو دید دستانش رو به طرف من دراز كرد و فریادكشید:بابا...بابا...
و بعد به گریه افتاد!
با قدمهایی تند و شتابزده به سمت اون سرباز رفتم و امید رو از او گرفتم و در آغوشم جای دادم...
صورتش مثل یخ سرد سرد شده بود و چونه ی ظریفش می لرزید!!!...پلك نمیزد و چشمانش پر از وحشت بود...اشكهای پشت سرهمی كه از چشمهای خوشرنگش به روی صورت سفیدش می چكید همراه با پلك نزدن غیرعادی او نشان از وحشتش داشت!!!

sorna
11-21-2011, 01:07 PM
در حالیكه صورتش رو غرق بوسه میكردم گفتم:گریه نكن بابا...گریه نكن عزیزم...نترس...نترس...
مسعود هم به كنار من اومد...متوجه بودم كه صورت مسعود از دیدن امید در اون شرایط خیس از اشك شده...دائم روی سر امید دست می كشید و اون رو می بوسید و میگفت:نترس عموجون...چیزی نشده...اتفاقی نیفتاده...
اما چهره ی امید به گونه ایی بود كه گویی از وحشت در حال انفجار است...هیچ حرفی نمیزد...فقط با چشمانی گشاد شده از ترس و وحشت بدون هیچ حركتی از پلكهایش بی محابا و پشت سر هم اشك می ریخت...
كاملا میشد فهمید كه شرایط روحی و عصبی امید به شدت بهم ریخته است!!!
در همین لحظه صدای توحید رو از پشت سرم شنیدم كه در حال سلام و علیك با افسرها بود.
میشد حدس زد كه بعد از خروج من از شركت خانم افشار با توجه به اینكه قبل از من اطلاعات بیشتری پای تلفن از دخترعموی مادرمرحومم گرفته بوده خیلی سریع با مسعود و توحید تماس گرفته و اونها رو در جریان گذاشته بوده!
در حالیكه امید رو در آغوش داشتم به سمت توحید رفتم و با حالتی مستاصل گفتم:توحید...به دادم برس...چیكار باید بكنم؟
توحید رو كرد به من و با خونسردی گفت:تو فقط آروم باش...همه چی رو بسپار به من...
و بعد رو كرد به مسعود و گفت:امید رو از آقای مهندس بگیر من باید با مهندس صحبت كنم...
مسعود به طرف من اومد تا امید رو بگیره كه امید شروع كرد به جیغ كشیدن و با تمام قدرت دستش رو به دور گردن من حلقه كرد!
یكی از افسرها رو كرد به مسعود و گفت:بچه رو راحت بگذارید...اون الان ترسیده و هیچ جایی براش امن تر از آغوش پدرش نیست.
در همین لحظه دكتر اورژانس از درب هال خارج شد و رو به همون افسر كرد و گفت:متاسفانه كاری از دست ما برنمیاد غیر از صدور تایید مرگ مقتوله در اثر خفگی...
دو افسر دیگه كه كنار ما بودن به سمت درب هال رفته و داخل شدند!

sorna
11-21-2011, 01:08 PM
مسعود گفت:بریم داخل...توی حیاط چرا ایستادیم؟
امید همچنان فریاد می كشید و هر چی سعی داشتم ساكتش كنم بی نتیجه بود!
سهیلا به طرف من اومد...چشمهاش از شدت گریه كاملا" سرخ شده بود اما با اون وضع هم شروع كرد به حرف زدن با امید...
امید در ابتدا به خاطر جیغهایی كه می كشید متوجه ی سهیلا و حرفهای اون نمیشد اما بعد از لحظاتی كه حضور سهیلا رو فهمید دستانش رو از دور گردن من آزاد كرد و آروم شد سپس با وحشت و هراس از محیط به تندی خودش رو در آغوش سهیلا انداخت!
افسری كه در كنار من بود و سرهنگ یونسی نام داشت با توجه به حرفی كه مسعود زده بود خواست كه همگی به داخل خونه بریم.
وقتی وارد خونه شدیم گذر زمان برام زجر آور شده بود!
با خبر كردن افسرهای مرتبط با این واقعه سریعا" صورت برداری از صحنه و ترتیب تنظیم گزارش مكتوب داده شد...كارهای قانونی جهت انجام مراتب اولیه شكل می گرفت!
امید در آغوش سهیلا كه روی یكی از راحتیها نشسته بود خودش رو جمع تر از معمول كرده بود به طوریكه دیگه نمیشد برای یك فرد تازه وارد به خونه قابل تشخیص باشه كه اون یك پسربچه ی8ساله اس...خیلی كوچكتر به نظر می رسید...یا شاید من این طور فكر میكردم!
زمانیكه شنیدم باید امید رو تا رسیدن موعد مقرر و طی مراحل قانونی برای مدتی به یك مركز بازپروری یا نگهداری كودكان بزهكار منتقل كنند كنترل خودم رو از دست دادم و به سمت توحید حمله ور شدم و یقه ی لباس اون رو گرفتم و با فریاد گفتم:لعنتی مگه تو وكیل من نیستی؟...پس چرا هیچ غلطی نمیتونی بكنی؟...امید پسر منه...منم تنها اولیای دم مادرم محسوب میشم...مگه نه؟...تو به قانون واردی پس اگه نتونی با ترفندهایی كه بلدی همین الان جلوی بردن امید رو بگیری زیر مشت و لگدم خوردت میكنم...امید فقط8سالشه...میفهمی؟
مسعود سریع به سمت من و توحید اومد و دستان من رو به زور از یقه ی پیراهن توحید جدا كرد و گفت:سیاوش بس كن...توحید به كارش وارده...دیوونه بازی در نیار...
و بعد من رو كه هر لحظه از فشار عصبانیت به جنون نزدیكتر میشدم محكم به دیوار كوبید و نگهم داشت.

sorna
11-21-2011, 01:08 PM
توحید لباسش رو مرتب كرد و با آرامشی كه خاص رفتار همیشگی اش بود دوباره به طرف من اومد و گفت:مهندس میدونم توی چه شرایطی هستی...ولی الان ازت میخوام كه فقط24ساعت به من مهلت بدهی...مطمئن باش امید با یك شب رفتن به اون مركز هیچ اتفاقی براش نمی افته...مراحل قانونی در بعضی جاها راه فرار نداره...حتی برای منی كه وكیلم...باید امید رو ببرن...تازه ممكنه در اون مركز دكترها بیماری روحی رو در امید تشخیص بدهند كه اگه اینطور بشه اون وقت دست من باز میشه...باید اینو متوجه بشی...باید تحمل كنی...در غیر این صورت مشكلاتمون مضاعف میشه...سعی كن اینو بفهمی...
فریاد زدم:خفه شو...دهنت رو ببند...امید از این خونه هیچ كجا نمیره...
توحید لحظاتی سكوت كرد و سپس نگاهی به افسر ویژه ی قتل كه نیم ساعتی میشد به اونجا اومده بود انداخت و گفت:جناب سرگرد طلوعی شما مراحلی رو كه باید طی بشه انجام بدهید...
مسعود من رو محكم به دیوار چسبونده و نگهم داشته بود و اجازه نمیداد حركتی بكنم!!!...و من در تلاش بودم تا هر طور هست توحید رو به چنگ بیارم و جلوی بردن امید رو بگیرم...
تمام تلاش من در اون لحظات برای نگه داشتن امید نتیجه نداد!!!
حتی زمانیكه به توحید گفتم هر ضمانت و هر سند به میزان هر قیمتی كه بخواهند و لازم باشه در اختیارش میگذارم تا امید رو بتونه در خونه نگهداره اما افسر ویژه ی قتل توضیح داد كه هیچكاری در این لحظه نمیتونم بكنم و بهترین كار همینه كه به حرف وكیلم یعنی توحید گوش بدهم!
نمیتونستم باور كنم كه پسر8ساله ام رو به چه دلیلی و به كجا دارن انتقال میدهند!!!
افسرویژه ی قتل خواست كه به همراه اونها امید رو تا جلوی مركز ببریم چرا كه امید از سهیلا جدا نمیشد!
جیغها و فریادهای امید زمانیكه جلوی اون مركز به همراه افسرهایی كه با تاسف به صحنه نگاه میكردن و سعی در جدا كردن اون از آغوش سهیلا رو داشتند به اوج خود رسیده بود!!!
ساعتی قبل دیدن پیكر بیجان مادرم رو كه در منزل درون كاور گذاشته و از خونه خارج كرده بودن و حالا دیدن این صحنه كه چطور امیدی كه حتی هنوز نمیتونه به علت تصادف اخیر روی پاش بایسته و التماس میكرد تا اون رو از من و سهیلا جدا نكنند تمام وجودم رو به درد آورده بود..

sorna
11-21-2011, 01:08 PM
توحید دائم در كنارم ایستاده بود و تند تند توضیح میداد تا اطمینان من رو جهت نجات امید تامین كنه...
اما من احساس میكردم از نظر روحی هر لحظه به سقوطی هولناك نزدیكتر میشم!
مسعود به همراه دو افسر و یك سرباز در حالیكه امید رو از سهیلا گرفته و در آغوش داشت وارد اون مركز شد و سپس توحید هم به داخل رفت و از من خواست همونجا منتظر بمونم...
به دیوار تكیه دادم و احساس میكردم زانوانم دیگه یارای نگه داشتن بدنم رو ندارن!!!
من چطور پدری بودم؟...چطور پدری بودم كه نمی تونستم جلوی این اتفاق رو بگیرم؟...چرا نمی تونستم كاری برای امید بكنم تا اون رو به داخل اون مركز لعنتی نبرن؟...من...سیاوش صیفی...مهندس تراز اول این مملكت...با اینهمه ثروت...چطور قدرت هیچ كاری رو در اون لحظات نداشتم؟!!!
زمانیكه مسعود و توحید از ساختمان خارج شدن من روی زانوهام در حالیكه به دیوار تكیه داشتم نشسته بودم!
سهیلا كنارم ایستاده بود و اشك می ریخت!
وقتی مسعود و توحید به كنارم رسیدن سهیلا رو كرد به مسعود و گفت:ساكت نشد نه؟...چطوری تونستن از بغلت بگیرنش؟
صدای ناراحت مسعود به گوشم رسید كه به آرومی به سهیلا گفت:طفلك دچار تشنج شد و دكترها گرفتنش...
به دهان مسعود خیره بودم كه شنیدم توحید گفت:اتفاقا" اینطوری خیلی بهتر شد...اینطوری روند تایید پزشك این مركز به داشتن مشكل روانی امید تسریع میشه و خیلی كمك میكنه...كارمونم جلو می افته...
از شدت عصبانیت سریع بلند شدم و بار دیگه یقه ی توحید رو گرفتم و فریاد كشیدم:مرد حسابی بچه ی من توی این خراب شده دچار تشنج شده بعد تو میگی بهتر...خوشحالی؟
مسعود سریع من رو از توحید دور كرد و در همون حال گفت:سیاوش بس كن...توحید درست میگه...هیچ میدونی تایید بر اینكه امید مشكل روانی داره چقدر میتونه در نجاتش از این فاجعه كمكش كنه؟...بس كنه دیگه...هی مثل سگ میپری یقه ی توحید رو میگیری...میدونم تحملش برات سخته غیر ممكنه ولی دقیقا" حرف توحید رو یكی از دكترهایی كه امید رو از من میگرفت هم زد...سعی كن به خودت مسلط باشی...میدونم سخته ولی بگذار توحید كاری كه میدونه درسته انجام بده...
اون شب به معنی واقعی طعم بدبختی و استیصال رو حس كردم...

sorna
11-21-2011, 01:08 PM
نمیدونستم به حال پسر8ساله ام گریه كنم یا برای مادر از دست رفته ام؟
بر خلاف قولی كه توحید به من داده بود بیرون آوردن امید از اون مركز لعنتی بیش از24ساعت طول كشید...
در تمام مدتی كه امید اونجا بود مسعود دائم سعی داشت رابط بین من و توحید باشه و از رو به رو شدن توحید با من جلوگیری میكرد چرا كه میدونست اگه دستم به توحید برسه زیر مشت و لگدم زنده نمیگذارمش!!!
اعصابم به شدت خراب شده بود...تحمل خونه رو نداشتم...نمیتونستم توی خونه دوام بیارم...از سهیلا خواستم مدتی به خونه ی مادرش بره و خودم تمام مدت در شركت بودم حتی برای خوابیدن هم به منزل نمیرفتم!
جسد مامان رو به سردخانه سپرده بودم تا در فرصت مناسب مراسمی در خور شخصیت و حالش ترتیب بدهم...فشارهای روحی و عصبی كه از همه طرف به خودم حس میكردم توانم رو هر لحظه به نقطه ی پایان نزدیكتر میكرد!
در نهایت با تایید پزشك قانونی دال بر اینكه امید مشكل روانی داره و در زمان ارتكاب قتل در شرایط عادی نبوده سبب شد دادگاه رایی صادر كنه كه من خواهانش بودم!
در طی زمانیكه به موعد دادگاه برسیم سهیلا برام توضیح داد كه اون روز وقتی با امید در اتاق مامان بودند زنگ درب به صدا درمیاد...اف.اف خراب بوده و زمانیكه سهیلا از درب هال خارج و به حیاط میره تا درب رو باز كنه امید درب هال رو میبنده!!!...سهیلا بعد از اینكه درب حیاط رو برای مامور برق باز میكنه واو عدد كنتور برق رو یادداشت و از حیاط خارج میشه سهیلا قصد برگشتن به داخل خونه رو میكنه كه متوجه ی بسته بودن درب هال میشه!!!...به سمت پنجره ی اتاق خواب مامان كه رو به حیاط بوده میره تا از اونجا به امید بگه بیاد درب هال رو باز كنه...و درست در همون لحظه میبینه امید بالشتی روی صورت مامان گذاشته و...
دیگه كم كم احساس میكردم با تمام ثروتی كه دارم غم و درد و غصه و گرفتاری بخش لاینفك زندگی من شده!

sorna
11-21-2011, 01:08 PM
احساس پوچی و درماندگی اعصابم رو به شدت تحریك كرده بود و حكم یك آدم بی عرضه ایی رو برای خودم داشتم كه قدرت هیچ مبارزه و ایستادگی در مقابل حوادث نداره...چقدر درك حقایق تلخ زندگیم برام غیر ممكن شده بود!
بالاخره توحید فرصت مناسب رو برای توجیه من پیدا كرد!!!
اون برام توضیح داد كه در ایران مجازات كودكی در سن امید معلق خواهد موند تا به سن قانونی برسه...اما مجازات قصاص این جرم و اجرای اون منوط به خواست ولی دم است.
من كه تنها ولی دم مادرم محسوب میشدم راضی به قصاص نبودم و در نتیجه امید قصاص نمیشد...
اما جنبه ی عمومی جرم مورد رسیدگی دادگاه قرار میگرفت و در این شرایط امید محكوم به حبس تا ده سال میشد...
ولی این حكم به علت شرایط و اوضاع و احوال متهم یعنی امید در موضوع مطروحه در دادگاه سبب عفو او شد چرا كه امید توسط پزشك قانونی بیماریش نوعی جنون ادواری تشخیص داده شده بود و یك قاتل صغیر غیر ممیز شناخته میشد...
به همین جهت دادگاه حكم عفو او را در نهایت صادر كرد!
زمانیكه بعد از گذروندن دوران پرتنش دادگاه و اخذ رای نهایی دال بر عفو امید و رضایت من كه تنها اولیای دم محسوب میشدم به منزل برگشتیم تمام وجودم از درد و غصه فریاد میكشید...
حالا در شرایطی بودم كه بعد از دست دادن مادرم و تایید پزشك قانونی باید این حقیقت رو قبول میكردم كه امید یك بیمار روانی است و باید تحت معالجه ی یك پزشك قرار بگیره...

sorna
11-21-2011, 01:09 PM
زمانیكه بعد از گذروندن دوران پرتنش دادگاه و اخذ رای نهایی دال بر عفو امید و رضایت من كه تنها اولیای دم محسوب میشدم به منزل برگشتیم تمام وجودم از درد و غصه فریاد میكشید...
حالا در شرایطی بودم كه بعد از دست دادن مادرم و تایید پزشك قانونی باید این حقیقت رو قبول میكردم كه امید یك بیمار روانی است و باید تحت معالجه ی یك پزشك قرار بگیره...
به دلیل طول كشیدن كارهای مربوط به امید ناچار شدم در همون زمانیكه به دنبال مسائل پیش اومده و دادگاه امید بودم مراسم خاكسپاری مامان رو هم به انجام برسونم!
در شرایط بسیار بد روحی این كار رو انجام دادم و در تمام طول مراسم از اونجایی كه همه پی به موضوع برده بودند رو به رو شدن با دوست و فامیل برام دشوار بود و از طرفی مجبور به تحمل همه چیز بودم!
مراسم به كمك مسعود و خانم افشار و سهیلا و حتی مریم خانم و كمكهایی كه بی دریغ انجام میدادند در حدی كه شخصیت مامان لازم داشت به انجام رسید...اما من واقعا از نظر عصبی و روحی تضعیف شده بودم...
سهیلا تمام سعی و تلاشش رو میكرد تا محیط رو برای من آروم نگه داره اما این درون من بود كه به غوغایی سرسام آور تبدیل شده بود...
بیشتر ساعاتی كه می گذروندم بی اراده با سكوتی كه اختیار میكردم در فكر فرو می رفتم و به زندگی پر از فراز و نشیب خودم می اندیشیدم!
تا وقتی امید رو تونستم از اون شرایط به كمك توحید خارج كنم یكی دو بار بیشتر به خونه نرفتم اونهم برای كار ضروری بود وگرنه اصلا" پا به خونه نمیگذاشتم!...سهیلا رو هم فرستاده بودم به همون آپارتمانی كه قبلا" به سهیلا داده بودم و حالا مادرش بعد از ازدواج ما در اون ساكن شده بود...گاهی خودم هم به اونجا می رفتم و فقط ساعتی در كنار اونها بودم...در غیر این صورت دائم در دفتر كارم و شركت لحظاتم سپری میشد!
سهیلا به شدت نگران وضع روحی من شده بود...میدونستم تمام تلاشش رو میخواد بكنه تا من آرامش برباد رفته ام رو دوباره به دست بیارم...اما خودم از همه چیز فرار میكردم!

sorna
11-21-2011, 01:09 PM
روزی كه امید رو به خونه برگردوندم و به همراه سهیلا وارد خونه شدم گویا تمام ابهت و زیبایی اون ساختمان و حیاط مجلل مثل آوارروی سرم خراب میشد!
اتاق خالی مامان...شرایط امید كه حالا به علت تشخیص دكتر روانپزشك داروهایی قوی از خانواده ی فنوباربیتال میخورد و دائم ساكت وافسرده یا در خواب بود یا توی اتاقش می رفت كلافه ام كرده بود!
سهیلا بیشتر سعی داشت به امید رسیدگی كنه و یا به كارهای خونه كه چون مدت زیادی بود در خونه نبودیم نیاز به رسیدگی و نظافت داشت!
اون روز وقتی امید و سهیلا رو به خونه رسوندم نتونستم بیشتر از یك ساعت در خونه بمونم و سپس بدون هیچ حرفی از خونه بیرون رفتم و بی هدف در خیابانها رانندگی میكردم!
دقایقی بعد موبایلم زنگ خورد...
ماشین رو به گوشه ی خیابان هدایت كردم و بعد از پاسخگویی به تلفن فهمیدم مسعود پشت خطه...
مشخص بود سهیلا نگران شده و با تماس تلفنی از مسعود خواسته بود من رو به خونه برگردونه!
حوصله ی حرف زدن با مسعود رو هم نداشتم و فقط بهش گفتم كه باید ساعتی تنها باشم و بعد به خونه برمیگردم.
مسعود میخواست برای شام همراه غزاله به خونه ی ما بیاد كه ازش خواستم این كار رو نكنه چون تازه امید رو به خونه آورده بودم و از طرفی خودم هم واقعا"حوصله نداشتم و میخواستم در شب آرامش خونه حفظ بشه...
مطمئن بودم هدف مسعود از این پیشنهاد كمك به وضع روحی من و حتی امید بود اما نمی خواستم در شب اول با توجه به كسالت شدید روحی كه در خودم احساس میكردم حضور شخص دیگه حتی مسعود رو در خونه تحمل كنم!
شب وقتی به خونه برگشتم همونطور كه تصور میكردم امید خواب بود و سهیلا تنها توی هال نشسته و با صدایی بسیار پایین تلویزیون تماشا میكرد.
وارد هال كه شدم از روی راحتی بلند شد و به طرفم اومد.

sorna
11-21-2011, 01:09 PM
كتم رو كه از تنم در آوردم گرفت و گفت:شام میخوری؟
- نه...اشتها ندارم...فقط میخوام بخوابم.
- سیاوش رنگ صورتت پریده...اینجوری از پا در میای...بیا توی آشپزخونه حتی به زور هم شده چند تا قاشق غذا بخور...
- نه...خسته ام...تو برو شامت رو بخور.
لحظاتی ایستاد و به من نگاه كرد و من بی تفاوت به انتظارش به سمت اتاق امید رفتم!
صدای سهیلا رو از پشت سر شنیدم كه گفت:سیاوش...میشه باهات حرف بزنم؟
- نه...میخوام برم امید رو ببینم.
و بعد وارد اتاق امید شدم و درب رو بستم.
چقدر امید لاغر شده بود...رنگ صورتش اصلا" شادابی گذشته رو نداشت...صندلی كنار تختش رو جلو كشیدم و نشستم و بهش چشم دوختم.
قفسه ی سینه اش كه به علت تنفس حركتی بسیار آروم داشت نشون میداد در اثر خوردن داروها چقدر سست و بی حاله...دستهای كوچكش نحیف و لاغر شده بود...موهای سرش بلند و نامرتب بودن...اما مشخص بود قبل از خواب به حمام رفته بوده!
میدونستم سهیلا بهش رسیده و چقدر حضور سهیلا رو در این شرایط ضروری تر از همیشه احساس میكردم...دیگه كمتر به خودم و خواسته هام اهمیت میدادم و وجود سهیلا رو فقط برای به آرامش رسیدن خودم نمی خواستم.
مطمئن بودم امید بیش از من به سهیلا احتیاج داره...امید...پسرم...تنها موجودی كه حس میكردم ذره ذره ی وجودش از خودمه و به من تعلق داره...حالا با یك بیماری روانی در سن8سالگی باید دست و پنجه نرم میكرد...
به آهستگی دست كوچكش رو در دستم گرفتم...نوازشش میكردم و گاهی تك تك انگشتهای كوچكش رو می بوسیدم...
دلم میخواست بیدار بود و مثل گذشته خواسته های كودكانه اش رو از من طلب میكرد...دلم میخواست مثل تمام همسن و سالهاش فردا راهی مدرسه میشد و پشت میز و نیمكت می نشست و مثل سابق به علت هوش فوق العاده اش مورد تحسین همگان قرار میگرفت...اما حالا!!!
به علت گذروندن اون دوران تلخ جلسات فیزیوتراپیش به تعویق افتاده بود و هنوز از چوبهای زیر بغلش استفاده میكرد و به نوعی یك وابستگی غیرمعمول هم به اونها پیدا كرده بود!
وقتی به خونه آورده بودمش نگاه مات و پر از غصه اش قلبم رو به آتش میكشید...زمانیكه وارد خونه شدیم مثل این بود كه هیچ چیز رو به یاد نداشت!!!...شاید هم داشت و نمیخواست آشكار كنه!!!...به محض ورود به خونه وارد اتاقش شد و در یك ساعتی كه من توی خونه بودم از اونجا خارج نشد!
نمیدونم چه مدت گذشته بود اما صورتم از اشك بی صدایی كه ریخته بودم كاملا"خیس بود!

sorna
11-21-2011, 01:09 PM
دست كوچك امید در دستم بود و اون رو به پیشونیم گذاشته بودم و سرم پایین بود...قطرات اشك رو میدیدم كه از نوك بینی ام به روی زمین میچكید!
احساس كردم سهیلا كنارم ایستاده و نوازش دستهاش كه به آرومی در لابه لای موهایم حركت میكرد رو حس كردم...
به آرومی دست امید رو در زیر پتویش قرار دادم و صورتم رو پاك كردم و از روی صندلی بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم...
بی توجه به حضور سهیلا اتاق رو ترك كرده بودم...شاید میخواستم از سهیلا هم فرار كنم...نمیدونم چرا...اما حس میكردم تمام وجودم زیر بار غم داره له میشه!
به اتاق خواب رفتم و كراواتم رو باز كردم و روی تخت دراز كشیدم.
دقایقی بعد سهیلا به اتاق اومد...لباس خوابش رو پوشید و كنارم روی تخت نشست.
یك دستم روی پیشونیم بود و به سقف خیره بودم.
صدای سهیلا رو شنیدم كه به آهستگی شروع كرد به صحبت:سیاوش...میخواستم یه خواهشی بكنم...
نگاهم رو از سقف گرفتم و به او خیره شدم...
ادامه داد:این خونه...دیگه جای مناسبی برای زندگی نیست...امید الان توی شرایطی هست كه باید از این محیط دور باشه...خاطرات قبلش از مامانش و حالا هم با اتفاقی كه افتاده و دیدن اتاق خالی مادربزرگش...اصلا" به صلاح وضع روحی اون نیست...خود تو هم توی این خونه مشخصه كه دیگه راحت نیستی...باور كن فقط به خاطر امید و تو دارم این حرف رو میزنم...سیاوش؟...صلاح نمیدونی خونه رو عوض كنیم؟
پاسخی به حرفش ندادم...شاید توان حرف زدن نداشتم...دوباره نگاهم رو به سقف اتاق دوختم...
یادآوری خاطرات گذشته از زمان زندگی با مهشید تا امروز...همه و همه در این خونه اتفاق افتاده بود...
سهیلا پیشنهاد بدی نداده بود...درست میگفت...اما در اون لحظه برای چند دقیقه مرور اون خاطرات سبب شد ناخواسته بار دیگه صورتم مهمان اشكهام بشه...اشكهایی كه از گوشه ی چشمام سرازیر شده بود و در لابه لای موهای بالای گوشم خودشون رو پنهان میكردند!

sorna
11-21-2011, 01:10 PM
سهیلا كه به من چشم دوخته بود با دستهای نرم و لطیفش اشكهام رو در دو سوی شقیقه هام پاك كرد و گفت:سیاوش...اینقدر با فكر كردن به گذشته خودت رو عذاب نده...
در اون لحظه احساس تنهایی و غم تمام وجودم رو گرفته بود...سهیلا رو در آغوش گرفتم و در حالیكه سرم رو به سینه اش میفشردم به گریه افتادم...گریه ایی عجیب و ناخواسته...
بوسه ها و نوازشهای سهیلا گویا به گشوده شدن بغضهای فرو خورده ام در طول چندین سال گذشته تا اون شب كمك میكرد...لحظاتی كه چشمهای خیس از اشك سهیلا رو میدیدم ضعف خودم رو بیشتر احساس میكردم...سهیلا تمام زندگی و عشق خودش رو به من هدیه كرده بود و من غیر از مشكل و دردسر چیزی در زندگیم نتونسته بودم تا اون لحظه بهش نشون بدهم...حالا هم با این وضع سبب شده بودم تا چشمان زیبا و پر محبتش رو هم از غم و گرفتاری خودم به گریه وادار كنم!
اما گریه كردن در آغوش سهیلا گویا تنها مسكن دردها و غصه هام و بهترین عقده گشای بغضهای نهفته ام شده بود!
نزدیك به یك ساعت مثل كودكی كه در آغوش مادرش پناه گرفته گریه كردم!
در تمام این مدت با نوازش و بوسه و حرفهای تسكین دهنده و حتی همراهی من در اشكهایم سعی در آروم كردن من داشت.
زمانیكه كمی آروم شدم از من فاصله گرفت و به بیرون اتاق رفت...وقتی برگشت یك عدد قرص آرام بخش به همراه لیوانی آب آورده بود و به من داد.
قرص رو خوردم و دوباره دراز كشیدم...كمی احساس سبكی میكردم...مثل این بود كه نیاز به گریستن بیش از هر چیزی در از پا درآوردن من نقش داشته و حالا اندكی به آرامش رسیده بودم!
زمانیكه بار دیگه سهیلا رو در آغوش گرفتم احساس میكردم چقدر به وجودش نیاز دارم...سهیلا آرامشی به من میداد كه مثال نیافتنی بود و من با تمام مشكلات و غصه هام بیش از گذشته نیاز به اون رو در خودم احساس میكردم.
صبح وقتی بیدار شدم سهیلا رو كنار خودم ندیدم!!!
به ساعتم نگاه كردم...نزدیك7صبح بود!!!
از روی تخت بلند شدم و لباسم رو پوشیدم و از اتاق بیرون رفتم.

sorna
11-21-2011, 01:10 PM
فكر میكردم باید سهیلا در آشپزخانه باشه اما با كمال تعجب دیدم روی یكی از راحتی های هال در حالیكه امید در آغوشش است هر دو به خواب رفته اند!!!
وقتی درب اتاق خواب رو بستم از صدای بسته شدن درب سهیلا به آرومی چشمهاش رو باز كرد...خستگی از جای نامناسبی كه خوابیده بود كاملا" در چهره اش هویدا بود!
با اینهمه از دیدن من لبخندی به لب آورد!
به طرفش رفتم و خم شدم و بوسیدمش و به آهستگی گفتم:چرا اینجوری اینجا خوابیدین؟!!!
با صدایی آهسته طوریكه امید بیدار نشه گفت: دیشب نصفه های شب احساس كردم امید از اتاقش اومده بیرون...آروم از كنار تو بلند شدم اومدم بیرون دیدم داره تنهایی توی هال راه میره...وقتی من رو دید گریه اش گرفت...خواستم ببرمش توی اتاقش قبول نكرد خواستم بیارمش پیش خودمون توی اتاق بخوابونمش بازم قبول نكرد و گفت اصلا" نمیخواد بخوابه و فقط میخواد توی بغلم بگیرمش...به نظرم ترسیده بود...گرفتمش توی بغلم و اینجا نشستم براش قصه گفتم...بعد دوتایی خوابمون رفت...تو چرا زود بیدار شدی؟...امروز كه همه جا تعطیله...فكر كردی باید بری شركت؟
تازه یادم اومد سهیلا درست میگه و اون روز با اینكه وسط هفته بود اما یكی از تعطیلات عمومی و رسمی هم بود.
ساعتی بعد همراه امید و سهیلا صبحانه خوردم...در تمام مدت صبحانه سهیلا سعی داشت به امید برسه اما امید لجبازی میكرد و صبر و تحمل سهیلا برام تعجب آور بود چرا كه اون خیلی بیشترازاونچه كه میشد ازش توقع داشت تحمل نشون میداد!
زمانیكه از آشپزخانه خارج شدم دقایقی بعد حس كردم حضور من در آشپزخانه و بودنم سر میز بیشترین دلیل لجبازی امید بوده!!!...چرا كه با خروج من از اونجا امید كاملا"تغییر رویه داد و خیلی نرم و ملایم تمام حرفها و خواسته های سهیلا رو گوش میكرد و انجام میداد!!!
در ابتدا فكر كردم شاید من اشتباه میكنم اما این حالت امید در روزهای و هفته های بعد تاییدی بود بر برداشت من از حضورم در كنار او و سهیلا كه برای امید قابل تحمل نبود و بازتاب این حس در رفتارش كاملا" مشخص بود!!!...امید حضور من رو در كنار سهیلا نمی تونست بپذیره!!!

sorna
11-21-2011, 01:10 PM
وقتی با دكترش در این مورد صحبت كردم گفت چنین چیزی از امید بعید نیست و كاملا" امكان پذیره اما جای نگرانی نیست و با پیگیری و معالجات روان درمانی از شدت این حساسیتها كاسته خواهد شد!
در طی یك ماه پیش رو طبق خواست سهیلا و حتی تشخیص خودم و دكتر معالج امید خونه رو عوض كردم!...یك واحد آپارتمان شیك و مجلل در یكی از برجهای تهران خریداری كردم و به اونجا نقل مكان كردیم و خونه ی پر از حكایت و دردم رو به حال خود رها و با قفل كردن درب اون منزل به امید اینكه از تمام مصائب دور خواهم شد پا به منزل جدید گذاشتیم.
این تغییر مكان در روحیه ی خودم و سهیلا و تا حدی امید كاملا" اثر مثبت گذاشته بود و از این بابت راضی بودم.
رسیدگی سهیلا به خواست و تمایلات امید شدت گرفته بود به طوریكه با حضور من نیز امید دائم سهیلا رو سرگرم كارهای خودش میكرد...
معمولا ساعاتی كه در شركت بودم سعی میكردم چندین بار در زمانهای مختلف با منزل تماس بگیرم و از حال امید و وضعیتش جویا بشم.
كاملا" میتونستم احساس كنم سهیلا با تمام صبوری و بردباریهاش گاه دچار سردرگمی و خستگی و حتی كلافگی میشه اما زودگذر بود و خیلی سریع می تونست موقعیت امید رو بهتر از قبل درك كنه!
اوایل هفته ی كاری بود و وقتی به شركت رسیدم بعد از انجام كارهای اولیه حدود ساعت10بامنزل تماس گرفتم...برخلاف همیشه هیچكس پاسخگوی تلفن نشد!!!
به هیچ وجه سابقه نداشت سهیلا بیخبر و بدون اطلاع من به جایی بره...حتی برای خرید جزئی هم كه از خانه خارج میشد حتما با من تماس میگرفت!
چند بار دیگه توسط خانم افشار با منزل تماس گرفتم اما كسی پاسخگو نبود!
در نهایت از خانم افشار خواستم تا با موبایل سهیلا تماس بگیره و به محض برقراری تماس به اتاق من پارالل كنه...اما خانم افشار دقایقی بعد به اتاق من وارد شد و گفت هیچكس به تلفن همراه هم پاسخگو نیست!
تمام وجودم رو بار دیگه اضطراب فرا گرفت!!!
با اینكه امید در این مدت نشون داده بود آرامش نسبی در اثر خوردن داروها

sorna
11-21-2011, 01:10 PM
نتونستم دیگه در شركت دوام بیارم...با عجله به سمت خونه حركت كردم.
وقتی رسیدم زنگ درب رو زدم اما باز هم كسی پاسخگو نبود...با عجله وارد كوریدور و سپس آسانسور شده و به طبقه ی مورد نظر رفتم و با كلید درب خونه رو باز كردم...همه جا سكوت بود!!!
به اطراف نگاهی انداختم...هیچكس توی خونه نبود!!!
وارد آشپزخانه شدم...وای خدای من!!!...این خون چیه؟!!!
با صدای بلند سهیلا و امید رو صدا كردم...اما كسی پاسخگو نبود!!!
خون زیادی روی سرامیكهای كف آشپزخانه ریخته شده بود...چاقوی بزرگ آشپزخانه به خون آغشته و روی زمین افتاده بود...
جای دمپایی های سهیلا و پاهای كوچك امید رو كه به روی خونها راه رفته بودند رو میتونستم تشخیص بدهم!!!
اعصابم به شدت بهم ریخته بود...
نمی تونستم تصور اتفاق ناگوار دیگه ایی رو در ذهنم داشته باشم!
كلافه و دستپاچه دوباره جای جای خونه رو گشتم...
موبایل سهیلا روی میز وسط هال بود...
قطرات بزرگ خون كه روی سرامیكهای هال و فرشها تا اتاق خواب رفته بود رو دنبال میكردم...اما توی اتاق خواب قطرات تموم میشدن!!!
درمونده و نگران با مسعود تماس گرفتم و به محض اینكه گوشی رو برداشت گفتم:مسعود سریع خودت رو برسون خونه ی من...فقط عجله كن...دارم دیوونه میشم...

sorna
11-21-2011, 01:11 PM
قطرات بزرگ خون كه روی سرامیكهای هال و فرشها تا اتاق خواب رفته بود رو دنبال میكردم...اما توی اتاق خواب قطرات تموم میشدن!!!
درمونده و نگران با مسعود تماس گرفتم و به محض اینكه گوشی رو برداشت گفتم:مسعود سریع خودت رو برسون خونه ی من...فقط عجله كن...دارم دیوونه میشم...
مسعود كمی مكث كرد و بعد گفت:چته سیاوش؟!!!
- بلند شو بیا اینجا...همین الان...
- باشه میام ولی حداقل بگو چه مرگت شده؟!!...یكباره زنگ زدی فقط داری میگی بلند شو بیا...باشه میام ولی حداقل بگو چی شده؟!!...با سهیلا دعوات شده؟...امید حالش خوبه؟
- مسعود سوال نكن...فقط بلند شو بیا...
جمله ی آخرم رو تقریبا" با فریاد گفتم و بعد هم گوشی رو قطع كردم!
مثل دیوونه ها توی خونه راه میرفتم و هر بار كه به كف آشپزخانه چشمم می افتاد اعصابم بیشتر تحریك میشد!
خونه ی جدیدی كه گرفته بودم با منزل و محل كار مسعود فاصله ی كمی داشت به همین خاطر كمتر از20دقیقه بعد وقتی مسعود زنگ زد و از آیفون تصویری صورتش رو دیدم بلافاصله درب رو باز كردم...درب هال رو هم باز گذاشتم و خودم هنوز كلافه و سردرگم توی هال از یك طرف به طرف دیگه حركت میكردم!
مسعود وقتی وارد هال شد و درب رو بست با نگاهی كنجكاو و گیج به اطراف هال نظری انداخت و بعد از سلام كوتاهی كه كرد گفت:بچه ها كجان؟!!!...سهیلا...امید...چرا هیشكی خونه نیست؟!!!...این وقت روز تو توی خونه چیكار میكنی؟!!
بازوی راستش رو گرفتم و اون رو به سمت آشپزخانه هدایتش كردم و گفتم:مسعود اینجا رو نگاه كن...دارم دیوونه میشم...ایندفعه دیگه نمیدونم چه خاكی توی سرم ریخته شده...
مسعود به آهستگی بازوش رو از دست من خارج كرد و با احتیاط وارد آشپزخانه شد و به خونهایی كه روی میز و كف آشپزخانه ریخته شده بود نگاهی كرد و بعد با تعجب به من خیره شد و گفت:یا امام رضا!!!...این خونها چیه؟!!!
- نمیدونم...نمیدونم...

sorna
11-21-2011, 01:11 PM
- از امید و سهیلا خبر نداری؟!!...اون دو تا الان كجان؟!!!
- لامذهب نمیدونم...نمیدونم كه دارم دیوونه میشم...اگه میدونستم كه این حالم نبود...
- خوب زنگ بزن به موبایل سهیلا...
- موبایلش اینجاس...همراهش نبرده!
و به میز وسط هال اشاره كردم.
مسعود متحیراما با احتیاط طوریكه پاش روی خونها نره از آشپزخانه خارج و رد قطرات خون رو گرفت و متوجه شد كه قطرات تا اتاق خواب من و سهیلا امتداد یافته و سپس قطع شده!!!
جلوی درب اتاق خواب ایستاد و رو كرد به من و با صدایی مضطرب گفت:سیاوش؟!!!...نكنه برای سهیلا اتفاقی افتاده؟!!!...نكنه امید به سهیلا صدمه زده باشه؟!!!
با فریاد گفتم:خفه شو مسعود...خفه شو...امكان نداره امید به سهیلا صدمه بزنه...اون عاشق سهیلاست...
مسعود به طرف من اومد و رو به روی من ایستاد و گفت:سر من فریاد نكش مرد حسابی...خودتم خوب میدونی كه امید چه مشكلی داره...اینهمه خون توی آشپزخونه و بعدم قطرات خون تا اتاق خواب...اون چاقویی كه كف آشپزخونه افتاده...جای پاها...بلایی كه قبلا" امید سر مادرت آورده...همه و همه نشون میده ممكنه امید باز ناخواسته دسته گلی به آب داده...ولی ایندفعه با متكا نبوده بلكه با چاقو بوده...اونم سر سهیلای بدبخت...
به قدری از شنیدن حرفهای مسعود عصبی شده بودم كه بی اراده یقه ی اون رو گرفتم و كوبیدمش به دیوار و گفتم:امید سر خودش بلا بیاره سر سهیلا بلا نمیاره...اینو مطمئنم...
مسعود خواست حرفی بزنه كه صدای چرخیدن كلید در قفل درب هال سبب شد نگاه مضطرب و متعجب هر دوی ما به سمت درب هال خیره بمونه!!!
درب هال به آرومی باز شد و امید سپس سهیلا پشت سرش وارد هال شدند!!!
از دیدن امید كه سالم هست بی نهایت خوشحال شدم و یقه ی مسعود رو رها كردم و به سمت اونها رفتم...
چند روزی بود كه امید چوبهای زیربغلش رو به گفته ی دكتر كنار گذاشته بود...وقتی به امید رسیدم سریع در آغوش گرفتمش و از روی زمین بلندش كردم و گفتم:كجا بودین؟!!!
و بعد به سهیلا نگاه كردم!...رنگش به شدت پریده بود!!!

sorna
11-21-2011, 01:11 PM
با نگاهی سریع به سر تا پای سهیلا بلافاصله دست باندپیچی شده اش رو دیدم!
امید رو به آهستگی روی زمین گذاشتم و گفتم:هیچ معلوم هست كجا رفتین؟!!...دستت چی شده؟!!
سهیلا درب هال رو بست و مانتو و روسریش رو به جالباسی آویزان كرد...ضعف و بیحالی زیادی در رفتارش میدیدم!!!
جوابم رو نداد و به هال وارد شد و روی اولین راحتی كه بهش رسید نشست و سرش رو به پشت اون تكیه داد و چشمهاش رو بست!
مسعود لباسش رو كه در اثر حركت چند دقیقه پیش من نامرتب شده بود صاف كرد و به سمت امید رفت و اون رو در آغوش گرفت و به هال برگشت و با نگاهی پرسشگر و متعجب به سهیلا خیره شد!
از اینكه امید سالمه خوشحال بودم اما دیدن دست باندپیچی شده ی سهیلا و اینكه با بیخبر گذاشتن من از ماجرایی كه نمیدونستم چی بوده و حالا سكوتش كلافگیم نه تنها از بین نرفته بود كه شدت هم گرفت!
با صدایی عصبی در حالیكه به سهیلا نگاه میكردم گفتم:مثل اینكه دو تا سوال كردم...چرا حرف نمیزنی؟!
سهیلا به همون حالتی كه نشسته بود حتی چشمهاش رو باز هم نكرد و گفت:رفته بودم كلینیك دستم رو بخیه بزنن...
- خوب نمی تونستی از همون خراب شده ایی كه رفته بودی یه تلفن به من بزنی كه اینقدر نگران نشم؟...هیچ میدونی چقدر اعصابم ریخته به هم؟...تو اصلا حالیت میشه كه من چطوری مسیر شركت تا خونه رو اومدم؟...وقتی هم اومدم خونه اینهمه خون توی آشپزخونه بود...میفهمی چه اعصابی از من خورد شده یا نه؟
صدای من به فریاد شبیه شده بود!!!
مسعود در حالیكه امید رو در آغوش داشت به سمت اتاق خواب امید رفت و در همون حال رو به من گفت:یه ذره آرومترم میتونی حرف بزنی...
و در ضمنی كه وارد اتاق امید میشد به سهیلاگفت:تو هم نشین اینجا...بلند شو برو یه لیوان آب قند برای خودت درست كن...با این خونی كه از دستت رفته معلومه هم فشارت افتاده هم قند خونت...
و بعد وارد اتاق شد و درب رو هم بست.
فهمیدم مسعود برای دور كردن امید از جو پیش اومده این كار رو كرد.

sorna
11-21-2011, 01:11 PM
رو كردم به سهیلا و گفتم:با یه بی احتیاطی كه معلوم نیست میخواستی چه غلطی بكنی ببین چه صدمه ایی به خودت زدی...چه اعصابی از من خورد كردی...مگه تو بچه ایی؟ یا تا حالا با چاقو كار نكرده بودی كه اینطوری زدی دستت رو بریدی؟...اونم اینطوری كه اینهمه خون از دستت رفته...حالا چند تا بخیه زدن؟
هنوز چشمهاش بسته و سرش به پشت راحتی تكیه داده شده بود و در همون حال گفت:9تابخیه خورده...
چشمهام از تعجب گشاد شدن و گفتم:9تابخیه؟!!!
به آشپزخانه رفتم و در لیوانی چند تا قند و مقداری آب ریختم و با یك قاشق شروع كردم به هم زدن محتویاتش...
به هال برگشتم...هنوز عصبی بودم...گفتم:چطوری این اتفاق افتاد؟
- میخواستم مرغ خورد كنم...
- كدوم مرغ؟!!!...من كه همیشه مرغ خورد شده و آماده میگیرم.
- امید خواست براش مرغ سرخ كرده درست كنم...توی فریزر مرغمون تموم شده بود...هر چی بهش گفتم صبر كنه تا به تو تلفن كنم و شب كه میای مرغ بخری بیاری قبول نكرد...با هم رفتیم خرید كردیم و اومدیم...وقتی خواستم مرغ رو تیكه كنم...
به میون حرفش رفتم و گفتم:ولی من مرغی توی آشپزخونه ندیدم!!!
- توی یخچاله...قبل اینكه بریم كلینیك گذاشتمش توی یخچال...
لیوان شربت قند رو به طرف سهیلا گرفتم و گفتم:حواست بوده مرغ رو توی یخچال بگذاری ولی حواست نبوده به من تلفن كنی؟...بار آخرت باشه كه اینطوری من رو بیخبر میگذاری...در هر صورت تو وظیفه داشتی یه تماس با من بگیری...هیچ میدونی چقدر نگران امید شدم؟
در این لحظه چشمهاش رو باز كرد و به من نگاه كرد...نگاهی كه این باردرعمق چشمهاش خشم رو دیدم!!!...گفت:پس تو فقط نگران امید هستی...درسته؟
لیوان شربتی كه هنوز در دستم بود و سهیلا از من نگرفته بود با عصبانیت روی میز كنارش گذاشتم و گفتم:خوب مسلمه...پس میخوای نگران تو باشم؟...چرا؟!!!...چه دلیلی داره كه نگران تو باشم؟
- واقعا نگران من نشدی؟!!
- نه...تو سالمی...مشكلی نداری...ولی امید...

sorna
11-21-2011, 01:11 PM
- آره...درست میگی...امید مریضه...اونه كه مشكل داره...اونه كه بیماری روانی داره...اونه كه به علت بیماریش هر لحظه ممكنه یه حركت غیرمنطقی بكنه...اونه كه به علت تشخیص دكترش هر لحظه ممكنه دست به یه دیوونه بازی بزنه...و من هم هیچ اهمیتی برات ندارم كه چه...
با عصبانیت بی سابقه ایی كه در این مدت اصلا" در برخورد با سهیلا از من سر نزده بود فریادكشیدم:خفه شو...خودت خوب میدونی كه امید هیچ بلایی سر تو نمیاره...تو اگه دستت بریده به خاطر دست و پا چلفتی بازیت بوده كه از خودت درآوردی...جون و عمر امید تو هستی...خودتم خوب میدونی...پس این مزخرفات رو نگو...نخواه من نگران این باشم كه نكنه امید به تو صدمه برسونه...چون این غیر ممكنه...
سهیلا از روی مبل بلند شد و رو به روی من ایستاد و گفت:تو واقعا" نگران من نیستی؟!!...صبح تا شب من و امید توی این خونه تنها هستیم...اون قبلا" مادرت رو كشته...یعنی حتی یك درصدم احتمال نمیدی به خاطر روانی بودنش ممكنه به منم صدمه ایی بزنه؟!!!
- خفه شو سهیلا...مادر من یك بیمار بستری فلج بود بعدشم سكته مغزی كرد و هیچ حركتی نداشت...خودت كه اینارو خوب میدونی...امید به راحتی میتونست سر اون هر بلایی بیاره...چرا شعورت نمیرسه كه اگه اون اتفاق هم افتاد فقط و فقط به خاطر علاقه ایی بود كه امید به تو داشت و ناراحت بود از اینكه تو به مامان داری رسیدگی میكنی و برای اون وقت كمتری میگذاری...
صدای سهیلا بر خلاف من آروم اما عصبی بود و گفت:نخیر...نخیر...سیاوش چرا سعی نمیكنی پرونده ی پزشكی پسرت رو یك بار با دقت بخونی؟!!...اون روانیه...یك بیمار روانی...كشتن مادربزرگشم هیچ ربطی به علاقه اش نسبت به من نداشته!
با صدایی بلند فریاد كشیدم:بسه دیگه...خفه میشی یا خفه ات كنم؟
در این لحظه درب اتاق امید باز شد و مسعود و پشت سرش امید از اتاق خارج شدن...
سهیلا چشمانش از اشك پر شد و به سمت اتاق خواب رفت و وارد شد و درب رو هم محكم بست!
امید نگاه حاكی از خشمی به من كرد و بعد به طرف اتاق خواب رفت و داخل شد.

sorna
11-21-2011, 01:12 PM
مسعود لحظاتی به من نگاه كرد و با طعنه گفت:داشتی طلبت رو از سهیلا وصول میكردی كه اینطوری سرش داد میكشیدی؟...مردحسابی به جای دست درد نكنه گفتنت به اونه...حالا كه الحمدلله هر دو تاشون سالم برگشتن خونه...دستش بریده خوب با اینهمه خونی كه داریم میبینیم حتما خودشم شوك بوده یادش رفته تلفن كنه...این كه دیگه اینهمه بچه بازی نداره...دنیا كه به آخر نرسیده...
با عصبانیت به مسعود نگاه كردم و گفتم:تو اگه بفهمی من توی همین یك ساعت چقدر اعصابم خورد شده الان نمیخوای كه آروم باشم...دستش رو بریده بعدش رفتن درمانگاه من احمقم بیخبر گذاشته...اومدم خونه و دیدن این وضعیت توی آشپزخونه به مرز جنون رسونده من رو...باور كن فكر كردم امید سر خودش بلایی آورده...حالا هم كه دارم باهاش حرف میزنم یه مشت خزعبلات تحویلم میده...
مسعود به طرفم اومد و گفت:خیلی خوب بسه...الان عصبی هستی...برگرد شركت...منم باید برگردم به كارم برسم...اونطوری كه تو تلفن زدی و حرف زدی ولله منم داشتم سكته میكردم...بسه دیگه...حالا كه به خیر گذشته...بیا بریم بیرون...شب كه برگشتی خونه آروم شدی تا اون موقع...سهیلا هم الان حتما" درد و خونریزی دستش عصبیش كرده...فعلا" جلوی چشم هم نباشید بهتره...شب كه اومدی خونه از دلش دربیار...
و بعد بازوی من رو گرفت و هر دو از خونه خارج شدیم.
تا شب كه برگردم خونه دیگه حوصله ی انجام هیچ كار و ملاقاتی رو در شركت نداشتم و از خانم افشار خواستم هیچ تلفن و ملاقاتی رو برای من ترتیب نده...تمام ساعات در دفترم نشسته بودم و به رفتارم فكر میكردم...حق اون برخورد رو با سهیلا نداشتم...اون واقعا" توی زندگیم داره تمام تلاشش رو میكنه كه من آرامش داشته باشم...مصمم شدم كه شب دلجویی مناسبی از اون به عمل بیارم و عذرخواهی كنم به همین خاطر در راه برگشت هدیه ی قابل توجهی براش تهیه كردم و به همراه یك سبد بزرگ از گلهای مورد علاقه اش به خونه برگشتم.
ساعت نزدیك10:30بود كه رسیدم خونه...وقتی زنگ زدم و درب هال رو باز كرد برعكس همیشه چهره اش به شدت گرفته و هنوز رنگ پریده بود...وقتی سبدگل و هدیه رو بهش دادم با صدایی گرفته تشكر كرد و اونها رو روی میز ناهارخوری گذاشت و به آشپزخانه برگشت!

sorna
11-21-2011, 01:12 PM
حق داشت دلخور باشه...به دنبالش وارد آشپزخانه شدم و گفتم:سهیلا؟...معنی اون سبدگل و جعبه ی كوچیك هدیه ایی كه برات گرفتم رو فهمیدی یا باید با كلام صریح هم بابت رفتار امروزم عذرخواهی...
به میون حرفم اومد و گفت:سیاوش...من نیازی به عذرخواهی ندارم...من فقط میخوام بدونم چقدر برای تو ارزش دارم؟...زنتم یا فقط به چشم پرستار مادرت و حالا هم بعد از مرگش به چشم پرستار پسرت و یك معشوقه داری نگاهم میكنی؟...میخوام بدونم اصلا" واقعا" من برای تو جایگاه یه همسر رو دارم یا...
و بعد به گریه افتاد!
به طرفش رفتم و با تمام ممانعتی كه میكرد در آغوش گرفته و بوسیدمش و گفتم:سهیلا...این حرفها چیه میزنی دیوونه؟...حتما" باید اعتراف كنم؟...یعنی خودت نمیدونی كه اگه تو توی این چند ماهه اخیر كنارم نبودی به چه فلاكتی افتاده بودم؟...هان؟
سهیلا كه هنوز گریه میكرد سرش رو به سینه ی من فشرد و گفت:سیاوش...وقتی من عاشقتم میخوام یه ذره هم تو عاشقم باشی...این حق منه كه این رو از تو بخوام...من زنتم مگه نه؟...ولی تو اینقدر كه عاشق امید هستی در عوض من هیچ ارزش و جایگاهی برای تو ندارم جز یه پرستار برای بچه ات و شایدم معشوقه ات...نه یه همسر...تو امروز فقط نگران امید بودی...نگران بودی نكنه سر امید بلایی اومده باشه...حتی یك درصدم به من فكر نكردی نگرانمم نبودی...در حالیكه فرصت ندادی من برات توضیح بدهم كه همون امید باعث بریدگی دست من شد...
از شنیدن جمله ی آخر سهیلا سوزشی در ستون فقراتم احساس كردم...خدای من...باورم نمیشد!!!
صورت سهیلا رو با دو دست گرفتم وبه چشمهای اشك آلودش نگاه كردم و ناباورانه گفتم:چی؟!!!...یعنی امید با چاقو به تو...
سهیلا سرش رو به علامت تایید حرف من تكون داد و گفت:آره...چاقو رو گذاشته بودم روی میز آشپزخونه و تا خواستم مرغ رو از یخچال بیرون بیارم امید چاقو رو برداشت...اول فكر كردم میخواد چاقو رو به من بده...وقتی دستم رو دراز كردم تا چاقو رو ازش بگیرم با شدت اون رو كشید روی دستم...سیاوش...امید وقتی این كار رو كرد اصلا" توی حال خودش نبود...چون بعدش وقتی خونی كه از دستم سرازیر شده بود رو دید به شدت ترسید و شروع كرد به گریه كردن...سیاوش...امید چرا به من حمله كرد؟...چرا؟!!!
و بعد دوباره به گریه افتاد...
سهیلا رو سخت در آغوش گرفته بودم و مات و بهت زده به نقطه ایی خیره بودم!
در این لحظه درب اتاق خواب امید باز شد و در حالیكه بلیز وشلوار خواب به تنش بود و چهره اش نشون میداد كه از خواب بیدار شده رو به سهیلا گفت:سهیلا جون شب میای پیش من بخوابی؟.

sorna
11-21-2011, 01:12 PM
سهیلا رو سخت در آغوش گرفته بودم و مات و بهت زده به نقطه ایی خیره بودم!
در این لحظه درب اتاق خواب امید باز شد و در حالیكه بلیز وشلوار خواب به تنش بود و چهره اش نشون میداد كه از خواب بیدار شده رو به سهیلا گفت:سهیلا جون شب میای پیش من بخوابی؟...
سهیلا با حركتی سریع خودش رو از آغوش من بیرون كشید و صورت خیس از اشكش رو پاك كرد و گفت:آره عزیزم...میام...چرا بیداری شدی؟!
امیدجوابی نداد و فقط با حالتی خواب آلود شروع كرد به مالیدن چشمهاش...
از آشپزخانه خارج شدم و به طرف امید رفتم...به آهستگی اون رو از روی زمین بلند كردم و در آغوشم گرفتم و گفتم:حالت خوبه پسرم؟
امید با حركت سر پاسخ مثبتی به من داد و بعد سرش رو روی شونه ام گذاشت...
چقدر سبك شده بود...میدونستم اشتهاش مدتهاست كم شده و این لاغر شدن و كم شدن وزنشم به علت بی اشتهایی های چند ماه اخیرش بود!
با اینكه همراه با داروهای اعصابی كه دكتر براش تجویز كرده بود دارویی هم جهت تقویت اشتها براش نوشته و سهیلا همیشه داروهاش رو سر وقت بهش میداد اما اشتهای امید تغییر نكرده بود!
در حالیكه امید رو در آغوش داشتم روی یكی از راحتیها نشستم و امید بدون اینكه حرفی بزنه و یا اعتراضی بكنه همچنان سرش روی شونه ام بود...صدای نفسهاش توی گوشم می پیچید و ضربان قلبش رو به وضوح احساس میكردم.
خدایا...امید تنها فرزند منه...چرا باید اینطوری دچار بیماری روانی بشه؟...چرا باید این اتفاقات یكی بعد از دیگری زندگی من رو دستخوش حوادث بكنه؟....حوادثی كه واقعا" تحمل و هضمش برای هر انسانی چه بسا غیرقابل باور هم باشه؟...اما من اینطوری درگیر باشم...بسان انسانی كه توی یك دریای طوفانی دائم در حال دست و پنجه نرم كردن با موجهای سهمگین هست و دائم اون رو در خودشون غرق میكنن و باز تلاش میكنه تا با شنا لحظاتی سرش رو از آب بیرون نگه داره تا فقط نفسی بكشه برای زنده موندن...آیا این انصاف بود كه من اینقدر درگیر باشم؟
سهیلا به طرفم اومد و به آرومی دستی روی سر امید كشید و گفت:امید جان...نكنه میخواستی بری دستشویی كه بیدار شدی...آره عزیزم؟

sorna
11-21-2011, 01:12 PM
امید با حركت سر پاسخ منفی به سهیلا داد و دیگه حرفی نزد!
شروع كردم به نوازش كمر امید و در همون حال گفتم:روی تخت تو جا فقط برای تو هست...سهیلا جون اگه بخواد كنار تو بخوابه سختشه...نمی تونه راحت بخوابه...امشب تو هم بیا توی اتاق ما سه تایی روی تخت بخوابیم...باشه پسرم؟
امید پاسخی نداد...
سهیلا خم شد و در حالیكه صورت امید رو می بوسید گفت:آره...سه تایی روی یه تخت گنده میخوابیم...خیلی خوبه...مگه نه امید جون؟
اما امید باز هم حرفی نزد!!!
به سهیلا گفتم:تو برو بالشت وپتوی امید رو ببر توی اتاق ما...جای اون رو روی تخت بین خودمون درست كن تا من بیارمش...
سهیلا بلافاصله به اتاق امید رفت وچیزهایی كه امید لازم داشت رو برداشت و به اتاق خواب خودمون برد و روی تخت رو آماده كرد...میتونستم درك كنم از اینكه خواستم امید در اتاق پیش ما بخوابه سهیلا هم خیلی راضی تر شده...اینطوری خودمم خیالم تا حد زیادی راحت شد چرا كه با توجه به حرفهایی كه سهیلا از اتفاق صبح گفته بود نمیتونستم در اون شب تصمیم دیگه ایی بهتر از این بگیرم!
به آرومی از روی راحتی بلند شدم و در حالیكه هنوز امید در آغوشم بود به اتاق خواب رفتم و اون رو روی تخت قرار دادم.
سهیلا روی امید رو با پتو پوشاند و كنارش به حالت نیمه درازكش قرار گرفت و شروع كرد به دست كشیدن روی سر و موهای اون...
كتم رو از تنم درآوردم و كراواتم رو باز كردم و اونها رو روی صندلی جلوی میزآرایش گذاشتم...وقتی میخواستم از اتاق خارج بشم شنیدم سهیلا به آرومی روبه امید گفت:بابا شام نخورده...برم براش غذاشو آماده كنم دوباره برمیگردم پیشت میخوابم...باشه عزیزم؟
برگشتم وبه هر دوی اونها نگاه كردم...
امید چشمهاش رو باز كرد وبا دو دست كوچكش دست سهیلا رو گرفت و گفت:نه...نه...پیشم بمون...
و بعد رو كرد به من و گفت:شما خودت میتونی شام بخوری مگه نه؟
با سر جواب مثبت به سوال امید دادم...
امید ادامه داد:پس برو..درب اتاقم ببند...

sorna
11-21-2011, 01:13 PM
نمیدونم به چه علت ولی با شنیدن اینكه امید میخواست از اتاق بیرون برم و درب رو هم ببندم اضطراب بار دیگه به وجودم چنگ انداخت!
لحظاتی به امید كه نگاه منتظرش روی من ثابت مونده بود خیره شدم و بعد با جدیت گفتم:نه...درب اتاق بسته نمیشه...میرم شام بخورم...اما درب اتاق رو نمی بندم...راستی سهیلا تو خودت شام خوردی؟
سهیلا كه به صورت امید خیره بود نگاهش رو به سمت من امتداد داد و گفت:نه...خودت كه میدونی من همیشه منتظر میشم شبها باهم شام بخوریم...
با اینكه میدونستم امید در اون لحظه دوست نداره سهیلا از كنارش دور بشه گفتم:پس بلند شو تو هم بیا با هم شام بخوریم...بعد برگرد پیش امید...امید كه میدونم شامش رو خورده ولی اگه دوست داره بیاد سه تایی با ما دوباره شام بخوره...اگرم دوست نداره بیاد پس منتظر بمونه تا ما شاممون رو بخوریم...
امید با عصبانیت دست سهیلا رو رها كرد و سپس سرش رو به زیر پتو برد و حرفی نزد!
با اشاره به سهیلا گفتم از كنار امید بلند بشه و همراه من به آشپزخانه بیاد.
سهیلا با تردید و به آهستگی از كنار امید بلند شد و به سمت درب اتاق اومد...
صدای عصبانی امید كه از زیر پتو حرف میزد به گوش رسید:هر دوتاتون برین...درب اتاقم ببندین...نمیخوام هیچكدومتون اینجا باشین...
با جدیت گفتم:اگه میخوای اینجا تنها بخوابی بهتره برگردی توی اتاق خودت...چون اینجا اتاق خواب تو نیست.
سهیلا به من اشاره كرد كه اینطوری با امید صحبت نكنم و سپس با فشار ملایم كف دستش به سینه ام من رو به سمت درب اتاق فرستاد...زمانیكه از اتاق خارج میشدیم سهیلا قبل از اینكه درب اتاق رو ببنده رو كرد به امید و گفت:شام رو كه خوردیم سه تایی با هم همین جا میخوابیم...باشه عزیزم؟
امید پاسخی نداد!
به همراه سهیلا وارد آشپزخانه شدم و با اینكه سهیلا مقدار زیادی غذا برام توی بشقاب كشیده بود اما اشتهایی به خوردن نداشتم!...اون شب با شنیدن اصل واقعیت ماجرای صبح حالا نگرانیم مضاعف شده بود...واقعا" چرا امید به سهیلا صدمه زده بود؟!!!...باید با دكترش صحبت میكردم...خدایا این گرفتاریهای من پس كی تموم میشه؟

sorna
11-21-2011, 01:13 PM
سهیلا هم اشتهایی به غذا نداشت و خیلی زود سیر شد.بعد از غذا ظرفها رو در ماشین ظرفشویی قرار داد ومشغول انجام بعضی كارها در آشپزخانه بود و من در هال روی راحتی نشسته بودم...به ظاهر تلویزیون تماشا میكردم اما در واقع فكر و ذهنم هزار جای دیگه بود به غیر از موضوع در حال پخش از تلویزیون!
در این لحظه درب اتاق خواب ما باز شد و امید با حالتی عصبی بالشت و پتوش رو كه روی زمین كشیده میشد به دست گرفته و به اتاق خودش رفت و با صدایی بلند گفت:نمیخوام توی اتاق شما بخوابم...میخوام توی اتاق خودم بخوابم...سهیلا جونم نمیخوام بیاد پیشم بخوابه...
و بعد درب اتاقش رو محكم بهم كوبید و بست!
سهیلا كه در حال خشك كردن دستهاش با دستمال بود نگاه نگرانش رو به سمت من امتداد داد و سپس سمت اتاق خواب امید رفت.
بلافاصله گفتم:سهیلا..دنبالش نرو...ولش كن...حالا كه میخواد توی اتاق خودش بخوابه بگذار بخوابه...اصلا" اینطوری بهتره...اگه بری پیشش ممكنه ازت بخواد شب پیش اون بخوابی...
سهیلا ایستاد و گفت:راضیش میكنم بیاد پیش خودمون بخوابه...واقعیتش خودمم یك كم میترسم پیش امید تنها بخوابم...
- لزومی نداره راضیش كنی...میدونی كه خیلی لجبازه...ولش كن احتمالا" خودش تا نیم ساعت دیگه میاد بیرون.
سهیلا با نگرانی سرش رو به علامت قبول حرف من تكان داد سپس روی راحتی نزدیك درب اتاق امید نشست.
ساعتی بعد وقتی خواستیم برای خواب آماده بشیم سهیلا با احتیاط به اتاق امید رفت و وقتی بیرون اومد گفت كه امید به خواب رفته...
زمانیكه روی تخت دراز كشیدم به سهیلا كه در حال عوض كردن لباس و پوشیدن لباس خوابش بود نگاه میكردم...متوجه بودم كه با وجود جراحتی كه به دستش وارد شده هنوز دستش درد میكنه...از روی میز آرایش دو قرص مسكن برداشت و با لیوان آبی اونها رو خورد!

sorna
11-21-2011, 01:13 PM
وقتی روی تخت كنارم دراز كشید در آغوش گرفتمش و به چشمهاش نگاه كردم...نوعی اضطراب و نگرانی خاص در چشمهاش موج میزد...بنابراین گفتم:نگران نباش...فردا میبریمش پیش دكترش و تموم ماجرا رو میگیم...حتما" دكترش راه چاره ایی برای این وضع پیشنهاد میكنه...مطمئن باش نمیگذارم دیگه این وضع تكرار بشه...هر قدر كه عاشق امیدم مطمئن باش تو هم برام مهمی و وجودت برام ارزش داره...
سهیلا حرفی نمیزد اما از اشكی كه توی چشمهای جذابش جمع شده بود بغض غصه و وحشت ناخواسته اش رو احساس میكردم...
بوسیدمش و دوباره تكرار كردم:نگران نباش...بهت قول میدهم مراقب تو هم باشم...نمیگذارم توی خونه تنها بمونی باهاش...حداقل تا وقتی مطمئن نشدم از وضعیتش نمیگذارم تنها باشین توی خونه...
ساعتی بعد هر دو به خواب رفتیم...
نیمه های شب حدودساعت3بود كه نمیدونم به چه علتی اما بیدار شدم!
همونطور كه سرم روی بالشت بود برای لحظاتی احساس كردم صدای نفس كشیدنی غیر از صدای نفس سهیلا رو دارم میشنوم!!!...سرم رو از روی بالشت بلند و به سهیلا نگاه كردم...خواب بود و بدنش از زیر پتو بیرون مونده بود...پتو رو روی سهیلا كشیدم و وقتی خواستم اون رو درآغوش بگیرم باز هم همون صدای نفس كشیدن به گوشم رسید!!!...اما این بار واضح تر!!!
سرم رو برگردوندم و دیدم امید در فاصله ی بسیار كمی از تخت كنار من ایستاده و به من نگاه میكنه!!!
گفتم:امیدجان...اینجا چیكار میكنی پسرم؟!!!...كی اومدی توی این اتاق؟!!!...چرا اینجا وایسادی؟!!!
از حرف زدن من سهیلا هم بیدار شد و در حالیكه چشمهاش رو كمی می مالید گفت:سیاوش بغلش كن بیارش روی تخت بین خودمون بخوابونیمش...حتما"تنهایی ترسیده اومده اینجا...
امید رو بغل كردم...از سردی دست و پاش فهمیدم مدت زیادیه كه كنار تخت ایستاده بوده...بنابراین سریع اون رو زیر پتو قرار دادم و در آغوش گرفتمش...سهیلا هم به ما نزدیكتر شد و به نوعی هر سه در آغوش همدیگه به خواب رفتیم.
صبح كه بیدار شدم امید هنوز توی بغلم خواب بود ولی سهیلا توی اتاق نبود...از سر و صدایی كه می اومد فهمیدم به آشپزخانه رفته و احتمالا" در حال تهیه ی صبحانه بود.
به آرومی از كنار امید بلند شدم و حوله ام رو برداشتم و به حمام رفتم.

sorna
11-21-2011, 01:13 PM
زمانیكه سر میز توی آشپزخانه به همراه سهیلا مشغول خوردن صبحانه بودم امید هنوز بیدار نشده بود...از سهیلا خواستم برای اینكه توی خونه با امید تنها نباشن با مادرش تماس بگیره و بخواد كه چند روزی مریم خانم به اونجا بیاد.
اون روز بعدازظهر امید رو پیش دكترش بردیم و ماجرا رو زمانیكه امید در اتاق دیگه ایی سرگرمش كرده بودن برای دكتر تعریف كردیم...دكتر معتقد بود امید باید مراحل درمانش رو طی كنه و روند درمان به طور طبیعی كند صورت میگرفت و ما فقط باید صبور باشیم و مراقب...روی كلمه ی مراقب تاكید زیادی میكرد و خواست داروهای جدیدی كه برای امید تجویز میكنه حتما" مرتب و سروقت بهش داده بشه و سهیلا كه در این مدت نهایت همكاری و محبت رو كرده بود باز هم قول مساعدت داد.
آخر اون هفته چند روز تعطیلی بود كه پیشنهاد دادم حالا كه مریم خانم هم اومده بهتره همه با هم چند روزی به شمال بریم...
سهیلا پذیرفت و مریم خانم هم بعد از اینكه كلی بهش اصرار كردیم راضی شد در این سفر ما رو همراهی كنه...اما امید اصلا"حرفی نمیزد...از وقتی داروهاش تغییر كرده بود ساكت تر از قبل شده بود...نه شكایتی داشت و نه حرفی میزد...درست مثل یك رباط شده بود كه هر چی میگفتیم و میخواستیم بدون هیچ جنجالی انجام میداد و این بیشتر باعث نگرانی من بود چرا كه احساس میكردم امید رنج و عذاب روحی شدیدی رو داره تحمل میكنه اما قدرت بیان نداره...دلم میخواست تمام ثروتم رو از من میگرفتن اما امید رو با خصوصیات چند ماه قبل كه بچه ایی شاد و شیطون بود به من برگردونده میشد...ولی این دیگه از محالات شده بود و من تا به كی باید این وضعیت رو برای دردانه ام تحمل میكردم فقط خدا میدونست و بس!
قرار شد برای دوری از ترافیك جاده صبح زود حركت كنیم.
شب قبل از حركت حال و شرایط جسمانی سهیلا كاملا" بهم ریخته بود!...فشارش افت داشت و دائم حالت تهوع بهش دست میداد كه حسابی كلافه اش كرده بود و از اونجایی كه به گفته ی خودش در خوردن هندوانه زیاده روی كرده بود مریم خانم معتقد بود احتمالا" دچار سردی مزاج شده و اون شب با خوردن عرق نعنا و نبات تا صبح سر كرد!
مسیر تهران تا چالوس هم تا به مقصد برسیم دائم مجبور بودم به علت شرایط سهیلا ماشین رو متوقف كنم!
در یكی از توقفها وقتی سهیلا از ماشین پیاده شد خواستم منهم پیاده بشم كه مریم خانم به آهستگی گفت:فكر میكنم سهیلا حامله باشه...این حالت تهوع ها یك كمی دیگه غیرعادی شده...هر قدرم هندونه اذیتش كرده بوده دیگه تا الان نمی تونه اثر اونها وادار به تهوع بكنش...

sorna
11-21-2011, 01:14 PM
برگشتم و به مریم خانم كه روی صندلی عقب نشسته بود نگاه كردم...متوجه ی امید شدم كه سرش روی پای مریم خانم قرار داشت و به خواب رفته بود...گفتم:خودمم كم كم داشتم به همین نتیجه می رسیدم...
در این لحظه سهیلا درب ماشین رو باز كرد و در حالیكه با دستمال جلوی دهنش رو گرفته بود روی صندلی جلو نشست و با كلافگی گفت:اه...این راه لعنتی چرا تموم نمیشه؟...این پیچ و خمهای هزارچم دیگه داره دیوونه ام میكنه...اون از دیشب كه تا صبح نخوابیدم...اینم از الان كه اینجوری با هر پیچ جاده حالم بد میشه...
مریم خانم گفت:سهیلا تو كه هیچ وقت سابقه نداشته توی ماشین حالت بد بشه...سردی مزاجتم بابت هندونه خوردن هر چی بوده تا الان دیگه باید تموم شده باشه...نكنه این عق زدنهات مال چیز دیگه باشه؟
سهیلا سكوت كرد و برگشت به سمت عقب و مادرش رو نگاه كرد و سپس نگاهی هم به من انداخت بعد بدون اینكه حرفی بزنه به حالت عادی نشست و كمربندش رو بست!
ماشین رو روشن كردم و دوباره به راه افتادیم.
سكوت عجیبی توی ماشین حكمفرما شده بود!
مریم خانم گفت:رسیدیم چالوس امروز كه نمیشه ولی فردا برو یه آزمایش خون بده...شاید داری بچه دار میشی!
سهیلا با كلافگی و عصبانیت گفت:بس كن مامان...من فقط سردیم كرده الانم جاده حالمو خراب كرده...همین...
من حرفی نمیزدم...اما منم مثل مریم خانم حدسم بر این بود كه سهیلا باردار شده!

sorna
11-21-2011, 01:14 PM
وقتی رسیدیم به ویلا یكی دو ساعتی حال سهیلا خوب بود اما زمانیكه برای ناهار از بیرون كباب گرفتم و به ویلا برگشتم به محض اینكه مریم خانم كبابها رو روی میز گذاشت سهیلا به شدت حالش بد شد و به سمت دستشویی دوید...
برای من و مریم خانم مسلم شد كه سهیلا حامله اس!
از مریم خانم خواهش كردم وقتی سهیلا ار دستشویی خارج شد حرفی در این مورد به سهیلا نگه و اجازه بده فردا كه بردمش آزمایش بعد از نتیجه خودش متوجه موضوع بشه...احساس میكردم سهیلا یا به علت معذورات اخلاقی در حضور مامانش و یا اینكه واقعا" از داشتن بچه در اون زمان راضی نیست...برای همین نمیخواستم با ایجاد بحث بین اون و مریم خانم اعصابش تحریك بشه!
ساعتی بعد وقتی خواستم امید رو برای گردش به ساحل ببرم سهیلا احساس كسالت و خستگی میكرد و نتونست همراه ما بیاد و ترجیح داد در ویلا بمونه.
امید و مریم خانم رو به كنار ساحل بردم...امید مشغول بازی با شن ها شده بود...شرایط آب وهوا و تا حدودی طوفانی بودن دریا اجازه ی آب بازی به امید رو نمیداد برای همین با ماسه ها سر خودش رو گرم كرده بود.
مریم خانم كنار من روی حصیری كه پهن كرده بودیم نشست و به آرومی گفت:آقا سیاوش...مثل اینكه زیاد خوشحال نیستی از اینكه سهیلا میخواد برات یه بچه بیاره؟!!!

sorna
11-21-2011, 01:14 PM
مریم خانم كنار من روی حصیری كه پهن كرده بودیم نشست و به آرومی گفت:آقا سیاوش...مثل اینكه زیاد خوشحال نیستی از اینكه سهیلا میخواد برات یه بچه بیاره؟!!!
در حالیكه هم به امید و هم به امواج نسبتا" خروشان دریا چشم دوخته بودم گفتم:ناراحت نیستم اما خوشحالم نیستم...بچه ی اولم نیست كه ذوق زده بشم...از طرفی ما هنوز در مرحله ی حدس هستیم شاید اصلا"بچه ایی در كار نباشه...در ثانی احساس میكنم خود سهیلا هم زیاد از این وضعیت راضی نیست...از همه ی اینها گذشته در حال حاضر امید و بیماریش به قدری فكر من رو مشغول كرده كه جایی برای ذوق كردن واسه یه بچه ی دیگه باقی نمونده برام...نمیدونم اگه واقعا"سهیلا باردار باشه واكنش امید چیه؟...امید شرایط روحی و روانی مناسبی نداره...میترسم به سهیلا و یا حتی بچه ایی كه احیانا" تازه میخواد شكل بگیره آسیب برسونه...
تمام این صحبتها رو سعی داشتم با صدایی آهسته گفته باشم تا امید متوجه نشه...اون هم همچنان مشغول شن بازی بود!
مریم خانم سكوت كرد و نگاهش رو به سمت امید امتداد داد....
وقتی به خونه برگشتیم امید شام مختصری خورد و خیلی زود به خواب رفت...اون رو به اتاقی كه مخصوص خودش بود بردم و روی تخت قرارش دادم و به هال برگشتم.
مریم خانم هم خسته بود و خیلی زود برای خواب آماده شد.
سهیلا به خاطر عق زدنهای پی در پی سر معده اش درد گرفته بود و وقتی شب كنارم خوابید و اون رو در آغوش گرفتم زمانیكه به خواب رفت در خواب گاهی از درد ناله میكرد...كم كم خودمم به خواب رفتم.
بار دیگه نیمه های شب لحظاتی خوابم سبك شد به آهستگی چشمم رو باز كردم...سهیلا هنوز در آغوشم بود...حس كردم امید كنار تخت ایستاده!!!
در تاریكی نیمه شب با نور كم یكی از چراغهای حیاط كه اندكی فضای اتاق رو روشن كرده بود دقت كردم و دیدم درست می بینم...امید كنار تخت ایستاده و به من و سهیلا چشم دوخته بود!!!
به آهستگی از سهیلا فاصله گرفتم و گفتم:امید جان؟!!!...چرا اینجا ایستادی؟!!!

sorna
11-21-2011, 01:14 PM
سهیلا بیدار شد و با دیدن امید در كنار تخت تعجب كرد و رو به من گفت:سیاوش چرا معطلی؟!...بغلش كن بیارش بین خودمون بخوابه...
بار دیگه وقتی امید رو در آغوش گرفتم از سرمای صورت و دست و پاش فهمیدم مدت زمان زیادیه كه كنار تخت ایستاده بوده!!!
صبح روز بعد همراه سهیلا به یك بیمارستان رفتیم و در آزمایشگاه اونجا به طور آزاد از سهیلا آزمایش خون گرفتن و یك ساعت بعد نتیجه رو به ما گفتن...بله حدس من و مریم خانم كاملا" درست بود...سهیلا باردار شده بود!
نمیدونم به چه علت اما مسیر بیمارستان تا ویلا رو در سكوتی سنگین كه در ماشین حكمفرما شده بود طی كردیم!
وقتی وارد ویلا شدیم مریم خانم توی ایوان جلوی ویلا به انتظار ایستاده بود...با اشاره از من سوال كرد نتیجه چی بوده و منم با حركت سرم به او درست بودن حدسمون رو گفتم.
در این لحظه امید از درب ویلا خارج شد و به طرف سهیلا اومد و گفت:رفته بودین دكتر؟...تو میخوای برای بابام یه بچه بیاری؟
سهیلا با تعجب نگاهی به من و سپس به مادرش كرد...بعد خم شد و امید رو بوسید و گفت:تواز كجا فهمیدی؟!!!
امید گفت:بابا و مریم جون توی ماشین با هم داشتن اینو میگفتن...دیروزم لب دریا داشتن همین رو به همدیگه میگفتن...
سهیلا صورت امید رو بوسید و گفت:آره عزیزم...چند وقت دیگه تو یه برادر یا یه خواهر كوچولو داری...
امید از سهیلا فاصله گرفت و عقب عقب رفت دوید به سمت ویلا...
رو كردم به سهیلا و با عصبانیت گفتم:كاش بهش نمیگفتی

sorna
11-21-2011, 01:14 PM
سهیلا با حالتی حاكی از كلافگی و خشم گفت:كاش تو و مامانم توی ماشین حرفی نزده بودین یا دیروز لب آب...خودت دیدی كه قبل ازاینكه من بگم امید از حرفهای شما دوتا همه چی رو فهمیده بوده...
- حرفهای من و مامانت برای این بچه مثل خود ما در حد یك حدس بوده ولی تو میتونستی با گفتن نه خیالش رو راحت كنی...
- بعدش كه بچه دنیا می اومد چی؟...حتما اون موقع هم توقع داری بچه رو قورتش بدهم كه نكنه امید ناراحت بشه...آره؟...سیاوش...اینی كه الان توی شكم منه بچه ی تو هستش...درست عین امید...
در این لحظه امید با صدای بلند من رو صدا كرد:بابا...بابا...من رو نگاه كن...
به دنبال صدای امید به سمت ویلا نگاه كردم...
ویلا سه طبقه بود و در طبقه ی سوم بهارخواب بزرگی قرار داشت كه معمولا" تابستانها از اون طبقه استفاده میشد و با پله هایی بسیار شكیل به حیاط هم راه داشت...
امید از پله ها بالا رفته بود و در بهار خواب درست بالای نرده های رو به حیاط ایستاده بود!!!
با دیدن امید روی نرده ها درست مثل این بود كه می تونستم كاملا" حدس بزنم كمتر از یك دقیقه ی دیگه چه فاجعه ایی رخ خواهد داد...
فریاد زدم:برو عقب...امید...از نرده ها برو پایین...آروم...
امید با صدای كودكانه ی خودش گفت:ببین...من بلدم بپرم...من از اون بچه ایی كه سهیلا جون میخواد بیاره خیلی بهترم...من همه كار بلدم...من از اون خیلی بزرگترم...ببین چه خوب می پرم...
و بعد از این حرف...خدای من...باورم نمیشه!!!

sorna
11-21-2011, 01:15 PM
این امید قشنگ من بود كه از اون بالا خودش رو به حیاط پرت كرد...نه...خدایا...نه...
وقتی بالای سرش رسیدم از بینی و گوشش همزمان خون بیرون ریخت و بعد به آرومی چشمهای روشنش بسته شد!
صدای جیغ و فریاد سهیلا رو می شنیدم...صداهای زیادی توی گوشم می پیچید و من امید رو در آغوش گرفته بودم...و چه بیهوده به دنبال صدای ضربان گم شده ی قلب كوچكش میگشتم...امید من...صدای قلبش برای همیشه خاموش شده بود و من در ت***** بس عبث سر میكردم!
فاجعه ایی كه از اون می ترسیدم واقع شد!
باورم نمیشد كه به این راحتی امیدم رو از دست دادم!!!
ضربه های روحی یكی بعد از دیگری چنان من رو در خودم خورد كرد كه تصور زندگی برایم غیر ممكن شده بود!
از همه چیز و همه كس متنفر شده بودم!!!
احساس میكردم دیگه به هیچكس نیازی ندارم و بودن هر فرد رو در نزدیكی خودم مزاحمی میدونستم كه سعی داره من رو بیشتر از پیش در درماندگیم نظاره كنه!
بعد از انتقال جسم كوچك و بی جان دردانه ام و طی مراتب قانونی لازم به تهران در اوج بهت و ناباوری فامیل و دوست و آشنایانم مراسم عزاداری امید رو برگزار كردم...
زمانیكه امید رو در منزل ابدیش قرار میدادن به هیچ چیز جز بدن كوچكش كه در لباس سفید سفر پوشانده شده بود نگاه نمیكردم...امید كودك8ساله ی من بسان پرنده ایی زیبا بود كه برای همیشه پرواز كرد و من رو تنها گذاشت...تنها...تنهای تنها...
حضور دیگران برام اهمیتی نداشت...گریه های سهیلا برام بی معنی بود...از حرف زدن با هر كسی فراری شده بودم...دلم میخواست هیچكسی رو نبینم و در تنهایی غریب خودم غرق بشم...
به دنبال مقصرمیگشتم و هر كسی از نظرم در بروز تمام این اتفاقات كوچكترین نقشی رو براش متصور میشدم نسبت به او احساس تنفر پیدا میكردم...و در این میان سهیلا...
در تمام طول مراسم عزاداری روابطم با سهیلا به شدت سرد و خشك شده بود...دلم نمیخواست نگاهش كنم...احساس میكردم در اون روز اگر تنها یك((نه))به امید گفته بود هرگز این اتفاق نمی افتاد...ناخواسته تمام تقصیرها رو متوجه ی سهیلا میدیدم...برام مهم نبود كه حالا در بطن اون كودكی داره شكل میگیره كه از وجود خود من است...تنها میخواستم دیگه كسی رو در اطرافم نداشته باشم...حتی بودن سهیلا هم آزارم میداد!!!

sorna
11-21-2011, 01:15 PM
همه ی مراسم زیر نظر مسعود انجام میشد...حضور فامیل و دوست و آشنا و تمام افرادی كه من رو میشناختن در مراسم جمعیت زیادی رو شامل شده بود كه اگه درایت و كاردانی مسعود در اون شرایط نبود واقعا" خودم در وضعیتی نبودم كه به تمامی امور رسیدگی كنم...اما مسعود از پس مسئولیت تمام كارها به نحو احسنت بر اومد.
پس از پایان مراسم شب هفت وقتی به منزل برگشتیم مریم خانم و مسعود و غزاله نیز همراه من و سهیلا به خونه اومدن...
سرم به شدت درد میكرد و حوصله ی هیچكس و هیچكاری رو نداشتم...
بی توجه به بقیه قرص مسكن قوی رو خوردم و فقط از مسعود به خاطر زحماتی كه در این یك هفته متحمل شده بود تشكر كردم و بعد به اتاق خواب رفتم و بدن خسته ام رو روی تخت انداختم...اشكهام بی اختیار از گوشه ی چشمام بیرون میریخت و در لابه لای موهای سرم گم میشدن...

درب اتاق به آرومی باز شد و سهیلا به داخل اومد...هنوز كاملا"وارد نشده بود كه با صدایی محكم و جدی گفتم:برو بیرون...میخوام تنها باشم.
لحظه ایی ایستاد و من رو نگاه كرد سپس بی هیچ حرفی از اتاق خارج شد و درب رو بست!
دراز كشیده به سقف اتاق خیره بودم و بی صدا اشك می ریختم...لحظه ایی صورت امید از نظرم محو نمیشد...لحظه ایی صحنه ی پریدنش از بالای نرده ها رو فراموش نمیكردم...و از اینكه هیچ كاری از دستم بر نیومده بود و شاهد مرگ پسرم شده بودم لحظه ایی عذاب رهایم نمیكرد...
نمیدونم چه مدت به اون حال دراز كشیدم و گریه میكردم و سپس خوابم برد!
زمانیكه بیدار شدم همه جا رو سكوت پر كرده بود...ساعت10صبح رو نشون میداد...باورم نمیشد!!!...یعنی حدود12ساعت خواب عمیق من رو از دنیای پرغصه ایی كه در اون غرق شده بودم دور كرده بود!!!
بلند شدم ولبه ی تخت نشستم...پاهام روی زمین بود و با یك دستم كه از آرنج به روی پام قرار داشت سرم رو گرفته و به كف اتاق خیره بودم...خدایا ای كاش تمام وقایع رو در خواب دیده بودم...یه كابوس...ای كاش هیچیك از اون اتفاقات وحشتناكی كه در یك سال گذشته به سرم اومده بود واقعیت نداشت...ای كاش همین الان صدای خنده ی امید به گوشم می رسید...ای كاش...ای كاش...اما افسوس همه چیز با تمام قوت به وضعیت تلخ خود پا برجا بود!
از جا بلند شدم و به بیرون اتاق رفتم...همه جا ساكت بود و فقط صدای كتری روی گاز بود كه در فضای سنگین خونه طنین انداز شده بود...

sorna
11-21-2011, 01:15 PM
به آشپزخانه رفتم و در یك لیوان برای خودم چای ریختم و روی میز آشپزخانه قرار دام و صندلی رو عقب كشیدم و نشستم...سكوت خونه آزارم نمیداد...نیاز به این سكوت داشتم...نمیدونستم سهیلا كجاست اما از اینكه نبود خوشحال بودم!!!
احساس خوبی نداشتم اما باور كرده بودم كه نمیخوام كنارم باشه!!!
چند حبه قند در لیوان انداختم و شروع كردم به هم زدن چای...
صدای چرخیدن كلید در قفل درب هال رو شنیدم اما برام مهم نبود...
لحظاتی بعد سهیلا وارد هال و سپس آشپزخانه شد و كیسه ی كوچكی كه حاوی كره و پنیر و خامه و عسل به همراه یك بسته نان بود به روی میز گذاشت و گفت:سلام...صبح بخیر...كی بیدار شدی؟
نگاهش نمیكردم و پاسخی هم ندادم!
كمی نگاهم كرد و سپس مانتو و شال روی سرش رو درآورد وروی یكی از صندلیها گذاشت...به سمت كتری و قوری روی گاز رفت و در همون حال گفت:دیدم توی خونه كره و پنیر برای صبحانه نداریم...تو هم كه خواب بودی...برای همین خودم رفتم خرید...
تنهایی و خلوتم رو بار دیگه بهم ریخته بود...و این عصبیم میكرد!!!...حرفی نمیزدم و فقط با قاشق چایخوری توی لیوانم بازی میكردم و به اون خیره بودم!
سهیلا به محض اینكه برای خودش چایی در فنجون ریخت بار دیگه حالت تهوع به سراغش اومد و در ضمنی كه خیلی سریع فنجانش رو روی میز گذاشت به سمت دستشویی دوید...
وضعیتش نه تنها نگرانم نمیكرد بلكه بی تفاوت هم بودم...حس میكردم سهیلا در مرگ امید نقش اصلی رو داشته و به شدت از این بابت عذاب میكشیدم!
احساس خوبی نداشتم چرا كه در طول هفته ایی كه گذشت نه تنها به سهیلا فكر نكرده بودم بلكه از نگاه كردن به او هم اجتناب میكردم...دیگه دیدن صورت زیباش و اندام بی نظیرش و زیبایی های خیره كننده اش برام جذابیت نداشت!!!...در طول هفته ایی كه گذشته بود هر بار كه به طرفم اومده بود حتی زمانیكه تنها بودیم با جدیت ازش خواسته بودم من رو تنها بگذاره و چه صبورانه حرفم رو گوش كرده بود...بی هیچ اعتراضی!!!
زمانیكه از دستشویی خارج شد رنگش پریده بود و برای لحظاتی روی یكی از راحتی ها نشست...

sorna
11-21-2011, 01:16 PM
بی تفاوت به او و حالش چایی درون لیوانم رو سر كشیدم و سپس از روی صندلی بلند شدم و در حالیكه به سمت اتاق خواب میرفتم گفتم:تا من یه دوش میگیرم تو صبحانه ات رو بخور بعدش هر چی لازم داری جمع كن...
صدای متعجب سهیلا رو از پشت سرم شنیدم كه گفت:یعنی چی هر چی لازم دارم جمع كنم؟!!
وارد اتاق خواب شدم و حوله ام رو برداشتم...متوجه شدم كه سهیلا پشت سرم وارد اتاق شد و گفت:سیاوش؟!!
- لباس...پول...كیف...كفش...چه میدونم هر چی كه لازم داری...
- برای چی؟!!
- میخوام ببرمت خونه ی مادرت...
- ولی من نمیخوام برم اونجا...دلیلی نداره كه برم...
- من میخوام كه بری...
- برای چی؟!!

فریاد زدم:برای چی نداره...نمیخوام اینجا باشی...میبینمت اعصابم داغون میشه...نمیخوام ببینمت...
بهت زده به من خیره شده بود و بعد گفت:من رو میبینی اعصابت داغون میشه؟!!...نمیخوای ببینیم؟!!
- آره...وسیله هات رو جمع كن...از حموم كه اومدم بیرون میبرمت پیش مامانت...
برگشتم كه به حمام برم خیلی سریع اومد جلوی درب حمام ایستاد و جلوی راهم رو گرفت...به من نگاه كرد و گفت:سیاوش یعنی چی؟!!...چرا از وقتی امید فوت كرده توی این یك هفته تو اینقدرعوض شدی؟!!...ببین میدونم فوت امید وحشتناك بود...میدونم اعصابت خرابه...ولی به خدا منم از غصه دارم دق میكنم...منم امید رو دوست داشتم...

sorna
11-21-2011, 01:16 PM
اگه دوستش داشتی اون روز دهنت رو میبستی و بهش نمیگفتی كه چه اتفاقی قراره بیفته...همون حرف تو همه چیز رو خراب كرد و باعث شد امید دست به اون كار بزنه...حالا هم دیگه تحمل دیدنت رو ندارم...میفهمی؟
سهیلا با چهره ایی بهت زده و ناباور به من خیره شده بود و من بی توجه به حالتش اون رو از جلوی درب كنار فرستادم تا برم به داخل حمام...
صدای غمزده و متعجب سهیلا رو شنیدم كه گفت:سیاوش یعنی چی كه تحمل دیدنم رو نداری؟!!...منظورت چیه كه حرف من باعث شد امید از اون بالا خودش رو به...
به میون حرفش رفتم و گفتم:همین كه گفتم...وسایلت رو جمع كن... دیگه تحمل هیچكسی رو ندارم...حتی تو رو...
سپس بدون معطلی وارد حمام شدم و درب رو بستم...وقتی زیر دوش آب رفتم چشمهام رو بستم و سعی داشتم با كشیدن نفسهای عمیق افكارم رو متمركز كنم...اما اعصاب به هم ریخته ی من مجال هیچ تمركز فكری رو بهم نمیداد!
وقتی كه از حمام خارج شدم و لباس پوشیدم از اتاق رفتم بیرون و دیدم سهیلا روی یكی از مبلهای پذیرایی كنار پنجره نشسته و به نقطه ایی خیره شده...
گره كراواتم رو جلوی آیینه ی قدی توی راهرو مرتب كردم و گفتم:پس چرا هنوز نشستی؟...مگه نگفتم...
نگذاشت حرفم تموم بشه و با صدایی گرفته گفت:نیازی نیست تو من رو به خونه ی مامانم ببری...برو شركت...منم تا یكی دو ساعت دیگه میرم...
سامسونتم رو برداشتم و به سمت درب هال رفتم كه سهیلا دوباره گفت:سیاوش؟
به طرفش برنگشتم و همانطور كه به درب هال خیره بودم گفتم:چیه؟

sorna
11-21-2011, 01:16 PM
- مطمئنی كه تحمل دیدن من رو نداری؟...واقعا" میخوای كه برم؟
- آره...
- باشه...شب كه برگشتی خونه مطمئن باش از اینجا رفتم...اما سیاوش...
فهمیدم داره گریه میكنه!!!...دیگه معطل نكردم و از درب هال خارج شدم و به شركت رفتم.
محیط شركت هم برام زجرآور شده بود...تلفن پشت تلفن چه از داخل كشور و چه از طرف دوستان و آشنایان خارج از كشور كه همه برای عرض تسلیت مجدد بود...چند سبد بزرگ گلهای گلایل سفید با روبانهای مشكی همراه با كارتهای بزرگ تسلیت در جای جای اتاقم و سالن انتظار شركت بود...سكوت كشنده ی فضای شركت...چهره های غمگین و در عین حال نگاههای پر از ترحمی كه كارمندان شركت به من داشتن...همه و همه بر سنگینی غم لانه كرده در وجودم نه تنها تسلایی نبود بلكه فشار مضاعفی بود كه بر تمام اعصابم با بی رحمی من رو به نابودی میكشوند!
بعد از پایان كار شركت ساعتها در خیابانها رانندگی كردم و زمانیكه وارد پاركینگ محل زندگیم شدم ساعت از12گذشته بود!
وقتی با آسانسور به طبقه ی مربوطه رفتم و از اون خارج شدم دیدم مسعود با چهره ایی گرفته جلوی درب واحد من ایستاده و انتظار من رو میكشه!!!

sorna
11-21-2011, 01:17 PM
بعد از پایان كار شركت ساعتها در خیابانها رانندگی كردم و زمانیكه وارد پاركینگ محل زندگیم شدم ساعت از12گذشته بود!
وقتی با آسانسور به طبقه ی مربوطه رفتم و از اون خارج شدم دیدم مسعود با چهره ایی گرفته جلوی درب واحد من ایستاده و انتظار من رو میكشه!!!
مسعود كه به دیوار تكیه داده بود با دیدن من از دیوار فاصله گرفت و با صدایی گرفته و ناراحت گفت:سلام...تا الان كجا بودی؟...چرا موبایلت رو خاموش كرده بودی؟
درب منزل رو باز كردم و بدون اینكه به مسعود نگاه كنم و یا حتی پاسخ سلامش رو بدهم گفتم:حوصله ی خودمم ندارم چه برسه به اینكه بخوام جواب تلفن بدهم...
وارد خونه شدم و مسعود هم پشت سرم به داخل اومد و درب رو بست.
سكوت مرگباری تموم خونه رو پر كرده بود و چراغها همه خاموش بودن!
سهیلا رفته بود و دیگه مثل شبهای گذشته كسی به استقبالم نیومد تا با لبخند زیباش و گفتن خسته نباشید و با بوسه ایی گرم خستگی روزانه رو از من دور كنه...
سهیلا نبود كه كتم رو از من بگیره و همراه با سامسونتم هر دو رو به اتاق خواب ببره و من دنبالش برم و با در آغوش گرفتن و بوسیدنهای پی در پی اون لذت زندگی پر از آرامشی كه خدا بهم هدیه داده بود رو با تمام وجود احساس كنم.
امید در خونه حضور نداشت...دیگه ماهها از اون روزهایی كه وقتی از سر كار می اومدم به طرفم می دوید و با شوق كودكانه ایی می پرسید((بابا چی برام خریدی))خبری نبودی!
چراغها رو یكی بعد از دیگری روشن كردم...سامسونتم رو روی میز ناهارخوری گذاشتم و در حالیكه گره ی كراواتم رو كمی شل كردم روی یكی از راحتی های كنار دیوار نشستم.
مسعود به میز ناهارخوری تكیه داده بود و به من نگاه میكرد...

sorna
11-21-2011, 01:17 PM
با بی حوصلگی گفتم:حالا چیكار داشتی كه اینطوری تا این وقت شب پشت درب خونه منتظرم وایساده بودی؟
مسعود سیگاری از پاكت بیرون كشید و آتش زد...چند قدمی راه رفت سپس یكی از صندلیهای میزناهارخوری رو عقب كشید و نشست و گفت:تا كی میخوای تنها باشی؟...سهیلا میگفت ازش خواستی یه مدت بره خونه ی مادرش تا تو اعصابت آروم بشه...كلی باهاش دعوا كردم و گفتم چرا تنهات گذاشته؟...ولی گفت تو گفتی یه مدت كوتاه خواستی كه تنها باشی...آخه الاغ جون تو فكر نمیكنی تنها موندن خودش چقدر برات بدتره؟...از این گذشته خود سهیلا هم با توجه به اینكه حامله اس نگرانی براش خوب نیست خودتم میدونی كه اگه پیش تو نباشه دائم برات نگران و دلواپسه...خوب این چه كار احمقانه ایی هست كه میخوای بكنی؟...به جای این كار دو سه هفته دست سهیلا رو بگیر با هم برین یه...
به میون حرفش رفتم و گفتم:مسعود میشه خفه شی؟...من از سهیلا نخواستم یه مدت كوتاه بره خونه ی مادرش...بلكه بهش گفتم كلا: بره پیش مامانش...نمیخوام ببینمش...تحمل دیدنش رو ندارم...اگه اون روز توی شمال...لا اله الا الله...اصلا" میدونی چیه؟...تحمل دیدن نه سهیلا نه تو نه هیچكس دیگه ایی رو ندارم...الانم زودتر بلند شو گورت رو گم كن میخوام راحت باشم...
مسعود كه در این لحظه چشماش از فرط تعجب گشاد شده بود سیگارش رو در زیرسیگاری كریستال بزرگی كه كنار میز ناهارخوری بود خاموش كرد و گفت:صبر كن ببینم...صبر كن...بگذار ببینم...تو چی گفتی؟!!!...تو به سهیلا گفتی چی؟!!!!
عصبی و كلافه از جایم بلند شدم و گفتم:ببین مسعود من حوصله ی سر و كله زدن با هیچكسی رو ندارم...من حتی حوصله ی تحمل خودمم دیگه ندارم...بلند شو برو بیرون بگذار با درد و غم خودم بمیرم...
مسعود كه هنوز روی صندلی نشسته بود سر تا پای من رو نگاه كرد و گفت:تو به سهیلا گفتی كلا" بره پیش مادرش؟!!!...من نمیفهمم!!!...یعنی چی كلا" بره پیش مادرش؟!!!...تو مثل اینكه جدی جدی دیوونه شدی؟
یك دستم رو لای موهای سرم كردم و سپس پیشونیم رو فشار دادم و گفتم:ببین مسعود...دیوونه شدم یا نشدم هر اسمی كه میخوای روی رفتارم بگذار اصلا" برام مهم نیست...فقط دیگه نمیخوام ریخت...
مسعود از روی صندلی بلند شد و با كف دست ضربه ی ملایمی به سینه ی من زد و میون حرفم اومد و گفت:صبر كن...صبر كن تند نرو...پیاده شو با هم بریم...سهیلا در حال حاضر حامله اس...از وقتی هم كه وارد زندگی نكبتی تو شد غیر از محبت و از خودگذشتگی و عشق فكر نكنم چیز دیگه ایی ازش دیده باشی...ببین سیاوش چندین ساله كه با هم دوستیم و هر حرف مفتی تا الان زدی خواسته یا ناخواسته به دل نگرفتم و یا اصلا" نشنیده گرفتم و ازش گذشتم...ولی كاری نكن كه در نهایت به این نتیجه برسم كه هر بلایی تا الان به سرت اومده حقت بوده...كاری نكن فكر كنم كه لیاقتت همون مهشید هرزه بود كه اونجوری حیثیت و آبروت رو به بازی گرفته بود...نمیدونم نمیخوامم بدونم كه توی اون مغز خرابت چرا فكر میكنی كه سهیلا توی مرگ امید مقصر بوده...ولی چیزی كه هست الان سهیلا بچه ی تو رو توی شكمش داره...همون بچه ایی كه وقتی سهیلا رو شبها توی بغلت گرفتی و از جسمش نهایت لذت رو بردی درستش كردی...

sorna
11-21-2011, 01:17 PM
عصبی شدم و دستم كه هنوز به پیشونیم بود رو به حالت مشتی گره كرده با شتاب به سمت صورت مسعود بردم اما خیلی سریع مشتم رو نرسیده به صورتش گرفت و با لبخندی طعنه آمیز گفت:نه بابا...پس هنوز غیرتی هم مونده برات...سیاوش یادت باشه تو پدر اون بچه ایی هستی كه الان سهیلا داره با خودش حمل میكنه...مشتتم به صورت من نشونه نرو...بهتره به جای اینكه به خاطر حرف حقم یقه ی من رو بگیری یه ذره به خودت بیای...اگه واقعا سهیلا رو میخوای از خودت دور كنی مطمئن باش كسی كه ضرر میكنه خود احمقتی...اگرم فكر میكنی مشكلات اخیر توان ادامه زندگی رو از تو گرفته و میخوای خودكشی كنی خوب بكش به درك اما چرا قبل از كشتن خودت سهیلا رو داری نابود میكنی؟!!!...الاغ چرا نمیفهمی؟...اون به قدری دوستت داره كه مطمئنا" با وجود همه ی ناراحتی كه از دستت داشته به خاطر اینكه با سنگدلی تموم فرستادیش بره خونه ی مادرش اما وقتی من بهش تلفن زدم تا حال تو آدم احمق رو بپرسم نه تنها یك كلمه از اینكه بیرونش كردی چیزی بهم نگفت كه خیلی هم نگرانت بود و از من خواست هر طور شده شب تو رو تنها نگذارم...اون وقت من الاغ كلی سرش داد و بیداد كردم و بهش دری وری گفتم كه چرا تو رو تنها گذاشته؟...اگه میدونستم توی بیشعور اون رو از خونه ات بیرون كردی به قبر خودم می خندیدم اونطوری باهاش حرف بزنم...
بعد از این حرفها با شدت دست من رو به سمت پایین انداخت و رها كرد!...سپس از من فاصله گرفت و چند قدم شروع كرد به راه رفتن در هال...
با عصبانیت گفتم: مسعود من نیازی به موعظه ندارم...گمشو بیرون...
برگشت به طرف من و گفت:بله...میدونم...تو نیازی به من نداری...تو فقط به یه جو شعور نیاز داری...حالا هم میرم تنهات میگذارم...توی تنهایی بتمرگ و به خودت و رفتارت فكر كن...به روح امید قسم كه اگه سهیلا رو از خودت دور كنی نهایت حماقت رو كردی...اون دیگه الان نه تنها زنت شده كه مادر اون تحفه ایی هم كه براش توی شكمش كاشتی هست...
فریاد كشیدم:خفه شو مسعود...گمشو برو از خونه ی من بیرون...
مسعود سرش رو به علامت تایید همراه با تهدید تكونی داد و سپس بدون هیچ حرفی از خونه بیرون رفت و درب رو محكم به هم كوبید!
با رفتن مسعود سكوتی مرگبار تمام خونه رو پر كرد...حالا دیگه من مونده بودم و دنیایی از غم و اندوه...من مونده بودم و دریایی از خاطرات غم انگیزم...من مونده بودم و مرور تمام وقایعی كه از سرم گذشته بود...وقایعی كه نقطه ی شروعش مهشید بود...زندگی با اون...رفتارهای نادرستش...خراب كردن زندگیم توسط مهشید...زنی كه مادر امیدم بود...امیدی كه به چه راحتی از دست داده بودمش...امید پسر كوچولویی كه در سن اون تمام كودكان جز خنده و شادی چیزی تجربه نمیكنن اما اون در اثر فشارهای عصبی بیمار شد...بیماریی كه هیچ وقت نفهمیده بودم یا شایدم نخواسته بودم كه بفهمم...و در نهایت حضور سهیلا و دلبستگی امید به محبتهای اون...دلبستگی كه در آخر منجر به قتل مادرم توسط امید شد...دلبستگی كه خود امید از باور اینكه به زودی كودك دیگه ایی در آغوش سهیلا قرار خواهد گرفت رو مجبور به...به وقوع اون فاجعه كرد...

sorna
11-21-2011, 01:17 PM
یكباره تمام وجودم از درد پر شد و فریاد كشیدم:خدایا...خدایا...خدایا...
و بعد همراه با گریه و زانوهایی لرزان به زمین افتادم...
گریه میكردم و با صدایی بلند فریاد میكشیدم!!!
نمیدونم چند ساعت به همون حال بودم...
صبح وقتی چشم باز كردم لحظاتی نمی تونستم تشخیص بدهم كه كجا هستم؟!!!
توی هال...روی زمین...بدون هیچ پتو یا بالشتی!!!
در ابتدا فكرم كار نمیكرد اما وقتی كمی به ذهنم فشار آوردم تونستم حدس بزنم كه احتمالا" شب گذشته از شدت گریه در همون هال یا از هوش رفته بودم و یا اینكه خوابم برده بوده...نمیدونم...چیز دیگه ایی نمی تونست باشه!
با بدنی خسته و كوفت رفته از روی زمین بلند شدم...به ساعت نگاه كردم حدود9صبح بود...زنگ تلفن منزل به صدا در اومد!
با حالتی گیج و سرخورده به سمت تلفن رفتم و گوشی رو برداشتم...
خانم افشار پشت خط بود و بعد از سلام یادآوری كرد كه جهت عقد یك قرارداد بعد از ظهرپروازی دارم به دبی و از اونجا هم به كشوری دیگه...
چیزی از اون قرار داد و یا پروازهایی كه در پیش داشتم به یادم نبود!!!
با بیحوصلگی گفتم:خانم افشار همه رو كنسل كن...
صدای متعجب خانم افشار رو از پشت خط شنیدم كه گفت:ولی آقای مهندس!!!...این قرارداد مربوط میشه به سرمایه گذاریتون روی برجهای مسكونی كه به طور مشترك با دو مهندس ایرانی مقیم دبی میخواین توی كشور اسپانیا...
به میون حرفش رفتم و گفتم:كنسل كن خانم افشار...كنسل...
- آخه نمیشه...مگه یادتون رفته؟...سه هفته پیش دو قرارداد اول رو در ایران امضا كردین...این قرارداد آخر رو باید حتما"تشریف ببرین وگرنه بیش از سه چهارم كل سرمایه ی شركتهاتون...
یكباره همه چیز یادم اومد...خانم افشار درست میگفت این سفر و قرارداد چیزی نبود كه به راحتی بتونم فسخش كنم...یعنی هرطور بود باید میرفتم...یا باید می رفتم یا اینكه قید تمام سرمایه ام رو به عبارت دیگه میزدم...سرمایه!!!...ثروت!!!...ای ن ها دیگه به چه درد من میخوره؟!!!...من كه دیگه نه پسری دارم و نه همسری برام مونده...نه زندگی درستی دارم...سرمایه و ثروت من چیزهایی بود كه همه رو قبلا" از دست داده بودم...
سكوت كرده و به نقطه ایی مبهم خیره شده بودم...

sorna
11-21-2011, 01:17 PM
صدای خانم افشار رو از پشت خط شنیدم:الو؟...الو؟...آقای مهندس؟!
با صدایی گرفته و غمزده گفتم:كنسلش كن خانم افشار...
صدای نگران و مضطرب خانم افشار رو شنیدم كه گفت:آقای مهندس!!!...البته من وظیفه دارم هر چی شما میگین بدون هیچ حرفی گوش كنم...ولی هیچ به این موضوع فكر كردین كه ورشكستگی شما در اثر این تصمیم سبب بدبختی چه تعداد از كارمندان هر سه تا شركتتون میشه؟!!!...كارمندهایی كه بعضیهاشون نزدیك به12ساله دارن صادقانه برای شما كار میكنن و خرج زندگی و زن و بچه ی اونها از راه حقوقی كه شما بهشون میدین تامین میشه؟...حالا به همین راحتی همه چیز رو دارین ندید میگیرین؟!!!...نمیدونم دیشب شما و مسعود چی به همدیگه گفتین...اما مطمئنم با هم حرفتون شده...این رو از رفتار مسعود فهمیدم...ولی تو رو خدا آقای مهندس خواهشا" از روی عصبانیت تصمیم نگیرید...این تصمیم شما یعنی بازی كردن با زندگی نزدیك به200نفركارمندی كه توی هر سه شركت شما مشغول به كار هستن...خواهش میكنم اقای مهندس...
برای لحظاتی فكر كردم و دیدم خانم افشار كاملا" درست میگه...من با یك تصمیم غلط داشتم زندگی تمام كارمندهای خودم رو هم به تباهی می كشوندم...
با تمام فشارهای روحی كه روی خودم احساس میكردم اما در نهایت اون روز بعدازظهر به فرودگاه رفتم و عازم خارج از كشور شدم.
بر خلاف تصورم كه فكر میكردم در نهایت دو یا سه روز بیشتر كارم طول نخواهد كشید اما حدود4هفته از ایران دور بودم.
در تمام این مدت هیچ خبری از سهیلا و بقیه نداشتم و نمی خواستم كه داشته باشم...چند باری هم كه با خانم افشار در شركت تماس گرفتم فقط جهت انجام برخی كارها بود كه الزام به تماس تلفنی داشتم و هیچ صحبت و سوالی غیر از مسائل كاری بین من و خانم افشار مطرح نشد!

sorna
11-21-2011, 01:18 PM
زمانیكه وارد فرودگاه ایران شدم نیمه های شب بود... دوباره احساس دلتنگی و هجوم غصه ها آزارم میداد...درست مثل این بود كه با ورود دوباره ام به ایران محكوم هستم كه خاطراتم رو مرور كنم!
وارد خونه كه شدم بغضی ناشناخته عذابم میداد...دلتنگ بودم...به دنبال چیزی میگشتم كه نمیدونستم چی هست!!!...به اتاقها سرك میكشیدم...خلوت و سكوت خونه...گرد وغباری كه در طول این مدت به روی وسیله ها نشسته بود رو نگاه میكردم...من فقط حدود یك ماه نبودم اما درست مثل این بود كه سالهاست كسی قدم به این خونه نگذاشته!!!
چمدان و سامسونتم رو در همون هال روی زمین گذاشتم و به اتاق خواب رفتم و روی تخت دراز كشیدم و لحظاتی بعد به خواب رفتم.
صبح روز بعد زمانیكه به شركت رفتم حدود ساعت11بود كه خانم افشار با چهره ایی نگران و مضطرب به دفترم وارد شد و گفت:ببخشید آقای مهندس...خانم سابقتون اومده میخواد شما رو ببینه...
نگاهم رو از روی كاغذهای گزارش كار شركت برداشتم و با تعجب به خانم افشار نگاه كردم و گفتم:كی میخواد من رو ببینه؟!!!
- خانم سابقتون...
درست در همین لحظه مهشید هم وارد اتاق شد!!!
چهره اش به شدت رنگ پریده بود و برعكس همیشه آرایش چندانی نداشت اما ظاهر لباس پوشیدنش تغییری نكرده بود...چشماش متورم و سرخ و نشان از گریه ایی داشت كه شاید ساعتها طول كشیده بوده...وقتی نگاهم به روی صورتش ثابت موند با صدایی بغض دار و عصبی گفت:كجا دفنش كردی؟!!!

sorna
11-21-2011, 01:18 PM
صبح روز بعد زمانیكه به شركت رفتم حدود ساعت11بود كه خانم افشار با چهره ایی نگران و مضطرب به دفترم وارد شد و گفت:ببخشید آقای مهندس...خانم سابقتون اومده میخواد شما رو ببینه...
نگاهم رو از روی كاغذهای گزارش كار شركت برداشتم و با تعجب به خانم افشار نگاه كردم و گفتم:كی میخواد من رو ببینه؟!!!
- خانم سابقتون...
درست در همین لحظه مهشید هم وارد اتاق شد!!!
چهره اش به شدت رنگ پریده بود و برعكس همیشه آرایش چندانی نداشت اما ظاهر لباس پوشیدنش تغییری نكرده بود...چشماش متورم و سرخ و نشان از گریه ایی داشت كه شاید ساعتها طول كشیده بوده...وقتی نگاهم به روی صورتش ثابت موند با صدایی بغض دار و عصبی گفت:كجا دفنش كردی؟!!!
از روی صندلی بلند شدم و به سمت مهشید رفتم و با خشم به اون خیره شده بودم...
به خانم افشار اشاره كردم از اتاق بیرون بره و اون كه با نگاهی نگران به من و مهشید خیره بود از اتاق بیرون رفت و درب رو بست.
مهشید به گریه افتاده بود و با اینكه دائم اشكهاش رو پاك میكرد اما بلافاصله صورتش بار دیگه در زیر باران اشك قرار میگرفت!
برگشتم و دوباره پشت میزم نشستم...دستهام رو روی میز گذاشتم و به هم گره كردم و زیر چونه ام قرار دادم...
دیدن چهره ی گریان مهشید برام درست مثل دیدن یك تئاتر بود...هیچ احساسی جز تنفر نسبت به این بازیگر و نقشش در قلبم احساس نمیكردم...كسیكه تمام زندگی من رو به تباهی كشونده بود...كسیكه هیچ وقت احساس مسئولیتی نسبت به تنها فرزندمون نداشت و تمام اعمال كثیفش رو در مقابل دیدگان پاك و معصوم اون انجام داده بود...زنی كه بارها و بارها با بی رحمی امیدم رو مورد تنبیه بدنی قرار داده بود...از یادآوری آثاركبودی كه گاه و بیگاه روی صورت و دست و بدن امید دیده بودم تمام اعصابم بار دیگه به هم ریخته بود...

sorna
11-21-2011, 01:18 PM
مهشید رو به روی من ایستاده بود و فقط اشك می ریخت و من به او و رفتارش خیره بودم!
بعد از دقایقی كه برای من یك قرن گذشته بود كم كم آروم گرفت و روی یكی از مبلهای نزدیك میزم نشست و پاكت سیگارش رو از كیف خارج كرد و یك نخ از اون رو با فندك آتش زد و دود حاصل از اون رو بیرون فرستاد و گفت:دو روز پیش برگشتم ایران...رفتم جلوی خونه تا امید رو ببینم...البته میدونم تعهد داده بودم كه دیگه هیچ وقت با امید رو به رو نشم اما میخواستم وقی از خونه میاد بیرون و سوار سرویس مدرسه اش میشه فقط نگاهش كنم...اما فهمیدم كسی توی خونه زندگی نمیكنه!...از در و همسایه سوال كردم گفتن چند ماهی هست كه دیگه اونجا زندگی نمیكنید...دو هفته ایی بود كه هر شب خواب امید رو میدیدم...خیلی دلتنگش شده بودم...میدونم شاید از نظر تو این حس من مسخره باشه...اما دست خودم نبود...فقط میخواستم از دور نگاهش كنم به خدا فقط همین...
بار دیگه به گریه افتاد!
نفس عمیقی از روی كلافگی كشیدم و هنوز بهش نگاه میكردم...
ادامه داد:فكر كردم برم خونه ی دخترعموی مامانت و از اون آدرس جدید محل زندگیتون رو بگیرم...همین كارم كردم...اما وقتی برام تعریف كرد كه توی این چند ماه چه اتفاقاتی افتاده دیگه توانم رو از دست دادم...نمیدونستم خدا اینجوری حسرت یك دیدار رو به دلم میگذاره...ازش نشونی قطعه و ردیف امید رو توی بهشت زهرا خواستم كه گفت خاطرش نیست!...فكر كردم تو بهش سپردی اگه یه روزی منو دید آدرس اونجا رو بهم نده ولی قسم خورد كه اینطور نیست و واقعا"آدرس دقیق رو نمیدونه...اومدم شركتت اما گفتن نیستی و رفتی سفر...امروزدوباره با ناامیدی كامل اومدم وقتی دیدم برگشتی خواستم فقط یك خواهشی ازت بكنم...اونم این كه آدرس امید رو توی بهشت زهرا بهم بده...
دوباره به گریه افتاد...
برای لحظاتی حس كردم دلم براش میسوزه...گاهی دیدن فردی كه در عین حال از اون متنفری و دقت میكنی كه چقدر بدبخته ممكنه حس ترحم و دلسوزی هم در انسان به وجود بیاد و من هم از این قائله مستثنی نبودم...
احساس میكردم خودم هم دچار بغض شده ام...بغضی دردناك به حال امید از دست رفته ام...به حال مادربی گناهم كه دیگه وجود نداشت...به حال زندگی سراسر دردم...به حال خودم و در نهایت به حال زنی كه حالا با درد گریه میكرد و در وضعی كه سیگاری لای انگشتش بود لرزش دستانش و هق هق حاصل از گریه اون رو در نظر من به یك انسان مفلوك و بدبخت تبدیل كرده بود!

sorna
11-21-2011, 01:18 PM
مهشید اشكهاش رو پاك كرد و ته سیگارش رو در زیرسیگاری روی میز جلوش خاموش كرد و گفت:سیاوش...میدونم هیچ وقت كسی نبودم كه تو میخواستی...اما اگه فقط9ماه بارداری من رو درنظر بگیری...فقط همون9ماه نه بیشتر...میتونی بپذیری كه برای 9ماه كه زحمت امید رو كشیدم مگه نه؟...سیاوش خواهش میكنم...من فردا باید برگردم دبی...فقط آدرس رو بده...میخوام برم سرمزارش...خواهش میكنم...
بار دیگه نفس عمیق و پرغصه ایی از اعماق وجودم كشیدم و با حركت سر بهش جواب مثبت دادم و كاغذ یادداشتی رو برداشتم و شروع كردم به نوشتن آدرس جایی كه امیدم رو برای همیشه به اونجا سپرده بودم...
مهشید از روی مبل بلند شد و به كنار میزم اومد و با صدایی گرفته و غمگین گفت:یه چیز دیگه...
سرم رو از روی یادداشت بلند و نگاهش كردم و گفتم:بگو...
- سیاوش...من هیچ عكسی از امید ندارم...میدونم تو خیلی عكس از امید داری...میشه خواهش كنم چند تا از عكساش رو بهم بدهی تا با خودم ببرم؟...فقط همین...فقط همین...خواهش میكنم...
لبخند تمسخرآلودی به لبم نشست و گفتم:اگه نمرده بود هم اینقدر مشتاق داشتن عكسش بودی؟...یا الان كه دیگه مطمئنی امید وجود نداره عكسش رو میخوای؟...مهشید حالم بهم میخوره از این تئاتری كه داری بازی میكنی...چطور میتونی اسم خودت رو مادر بگذاری؟...هان؟...چطور؟
دوباره اشكهاش سرازیر شد و گفت:باشه قبول دارم...هرچی بگی حقمه...ولی التماست میكنم...فقط دو سه تا از عكساش...خواهش میكنم سیاوش...این خواسته ی خیلی بزرگی نیست...فقط دو سه تا...
به آدرسی رو كه روی ورقه ی یادداشت نوشته بودم نگاه كردم و بعد كاغذ رو به سمت مهشید گرفتم و گفتم:بگیر...حالا هم از جلوی چشمم گمشو بیرون...تو لیاقت داشتن عكس امید رو هم نداری...
مهشید كاغذ رو از دستم گرفت و میز رو دور زد و اومد كنار صندلیم ایستاد...به شدت گریه میكرد و در همون حال روی دو زانوش نشست روی زمین و گفت:التماست میكنم سیاوش...به پات می افتم...من چیز زیادی نخواستم...فقط دو سه تا از عكساش...من اینجا نیستم كه بخوام مزاحمی باشم برای زندگی تو...به زودی باید برگردم دبی...التماست میكنم...فقط دو سه تا عكس...خواهش میكنم...
سرم رو میون دو دستم گرفتم و به صندلیم تكیه دادم و چشمهام رو بستم...
با تمام نفرتی كه از مهشید داشتم اما دلم برای اون در این حالت هم میسوخت...
اون التماس میكرد و من به همون حالت نشسته بودم!

sorna
11-21-2011, 01:19 PM
بعد از دقایقی گفتم:بسه دیگه بلند شو مهشید...باشه بهت میدهم...اما اینجا عكسی از امید ندارم... فقط همین یه دونه اس كه توی قاب روی میزم میبینی...
مهشید تند تند اشكهاش رو پاك كرد و بلند شد ایستاد و گفت:ممنونم...مرسی سیاوش...باشه...فقط بگو كی بیام عكسها رو بگیرم؟...من فردا باید برگردم دبی...
- فردا صبح...فردا صبح بیا شركت دو سه تا از عكساش رو برات میارم...بگیرو برو...
مهشید از میز فاصله گرفت و كیفش رو برداشت و در حالیكه به نوشته ی روی یادداشتی كه در دستش بود نگاه میكرد دوباره تشكر كرد و از اتاق خارج شد.
وقتی مهشید اتاق رو ترك كرد نفس راحتی كشیدم...بودنش در اتاق برام عذاب آور بود و حالا با رفتنش احساس راحتی میكردم...بعد از مدتها دلم هوای سهیلا رو كرد...شاید دیدن مجدد مهشید و مقایسه ی این دو با هم برای لحظاتی باعث شد دلتنگی عجیبی برای سهیلا پیدا كنم!!!
تقریبا" یك ماه بود كه هیچ خبری از سهیلا نداشتم...و حالا بعد از این مدت یكباره تمام وجودم جای خالی اون رو احساس میكرد!!!
ساعت3بعدازظهر كه كارم تموم شد تصمیم داشتم به دیدن سهیلا برم...
میتونستم حدس بزنم كه چقدر از دستم دلخور و ناراحته اما باید از دلش در می آوردم...من در بدترین شرایط روحیم زشت ترین برخورد رو با سهیلا كرده بودم...با كسیكه در مدتی كوتاه تونسته بود آرامش و عشق رو به زندگی من بیاره...وظیفه داشتم به معنی واقعی بابت قضاوت غلطم كه ناشی از كوته فكریم بود از سهیلا عذرخواهی كنم و بار دیگه خود رو در دریای عشق و محبتش غرق كنم...خدایا كمكم كن!
از پشت میر بلند شدم و كتم رو پوشیدم و سامسونتم رو برداشتم و به محض اینكه از اتاق خارج شدم دیدم مهشید باردیگه وارد سالن شركت شد!
درب اتاق رو بستم...مهشید به طرفم اومد و گفت:سیاوش...طاقت نیاوردم تا فردا صبر كنم...میشه همراهت بیام و عكسها رو بگیرم؟...خواهش میكنم...تو رو خدا...
خانم افشار از اتاق دیگه ایی خارج شد و با دیدن مجدد مهشید چشمهاش از تعجب گشاد شدن و به طرف من اومد و در حالیكه هنوز نگاه متعجبش به مهشید بود رو كرد به من و گفت:دارین تشریف میبرین آقای مهندس؟!!
با حركت سرم پاسخ مثبت به خانم افشار دادم و سپس به مهشید گفتم:بیا بریم...
كلافه و عصبی در حالیكه مهشید همراهم بود از شركت خارج شدم.
وقتی مهشید كنارم توی ماشین نشست باز هم تشكر كرد...

sorna
11-21-2011, 01:20 PM
با عصبانیت گفتم:عكسها رو كه دادم بهت گورت رو گم میكنی...برای همیشه فهمیدی؟...مهشید نمیخوام تحت هیچ شرایطی دیگه چشمم به ریختت بیفته...شنیدی چی گفتم؟
- آره...آره...به خدا عكسها رو میگیرم و میرم...فقط همین...قسم میخورم...
تا برسیم خونه دیگه یك كلمه با مهشید صحبت نكردم و اون هم حرفی نزد.
وقتی ماشین رو در پاركینگ پارك كردم مهشید هم پیاده شد و به همراه من وارد كوریدور و سپس آسانسور گشت و به طبقه ایی كه واحد من در اون بود رفتیم...
به محض اینكه درب آسانسور باز شد و از اون خارج شدیم رو كردم به مهشید و گفتم:نمیخوام زیاد معطل كنی...حضورت اعصابم رو بهم ریخته...بهت اجازه نمیدهم عكسها رو انتخاب كنی خودم دو سه تا رو جدا میكنم و بهت میدهم...یه وقت هوس نكنی بشینی همه ی آلبومهاش رو نگاه كنی...میدونی كه اصلا" تحمل معطل شدنت رو ندارم...
مهشید در حالیكه با سرش پاسخ مثبت و قبول حرف من رو نشون میداد همراه هم به سمت درب خونه رفتیم و با كلیدم درب رو باز كردم...
وارد راهرو شدم و پشت سرم مهشید هم به داخل اومد...راهرو رو طی كردم و به محض اینكه وارد هال شدم دیدم سهیلا روی یكی از راحتیهای هال در حالیكه مانتو به تن و روسری به سر داشت نشسته و بعد با دیدن من از جا بلند شد!!!...
لبخند ملیح و زیباش كه به روی لبهای خوش حالتش زیبایی همیشگیش رو به رخم میكشید بار دیگه نقشبند صورتش شده بود...
از دین سهیلا برای چند ثانیه دچار شوك شدم!!!
مهشید پشت سر من وارد هال شد!!!
لبخند سهیلا با دیدن مهشید از روی لبش محو شد!!!
نگاهی به من و بعد به مهشید كرد...
به فاصله ی كمتر از چند ثانیه چشماش از اشك پر شد و بعد گفت: نیومدم بمونم...اومده بودم چند دست لباس دیگه بردارم...الان میرم...
بلافاصله فهمیدم سهیلا پیش خودش چی فكر كرده...به طرفش رفتم و تا خواستم حرفی بزنم با حركت دستش بهم نشون داد كه نزدیكش نشم و گفت:نه...هیچی نگو...هیچی...حالا میفهمم كه چقدر احمق بودم و خبر نداشتم...مامانم حق داشت...
برگشتم و با عصبانیت به مهشید نگاه كردم...

sorna
11-21-2011, 01:20 PM
مهشید دو سه قدم به سمت من و سهیلا نزدیك شد و گفت:اشتباه نكن...بگذار برات بگم كه...
سهیلا بدون اینكه به مهشید نگاه كنه خیلی سریع كیفش رو برداشت و از بین من و مهشید عبور كرد و گفت:من واقعا" احمقم...واقعا"...سیاوش این حق من نبود...به خدا این حق من نبود...
و بعد با عجله از درب هال بیرون رفت!
رو كردم به مهشید و فریاد كشیدم: مهشید ازت متنفرم...تو همیشه باعث خراب كردن زندگی من بودی...حتی الان كه...
خواستم به طرف درب هال برم كه جلوم رو گرفت و گفت:سیاوش قسم خوردم كه فقط عكسها رو از تو بگیرم و بعدش برم...من وقت زیادی ندارم...خواهش میكنم فقط دو سه تا عكس امید رو به من بده بعد برو دنبالش...من میرم...به قرآن میرم...
مثل دیوانه ها شده بودم...فقط میخواستم هر چه زودتر شر مهشید كم بشه و برم دنبال سهیلا...بنابراین با عجله وارد اتاق امید شدم و چند تا ازعكسهای آلبومش رو جدا كردم و به دست مهشید دادم...سپس بازوش رو گرفتم و با خودم به سمت درب هال و بعد بیرون خونه كشیدم و از خونه بیرون رفتیم و درب هال رو بستم و گفتم:حالا دیگه گورت رو گم كن...برای همیشه...گمشو...
به طرف آسانسور رفتم و خیلی سریع وارد شدم و بدون اینكه منتظر مهشید باشم درب آسانسور رو بستم و به طبقه ی پایین رفتم...خدایا...نمیخوام سهیلا رو از دست بدهم...من حالا به سهیلا بیشتر از هر وقت دیگه ایی احتیاج دارم...
وقتی از آسانسور خارج شدم سریع سوار ماشین و از پاركینگ بیرون رفتم.
تمام مسیر تا منزل مادر سهیلا دائم دقت میكردم ببینم سهیلا رو میتونم كنار خیابون یا توی تاكسی ها ببینم!!!
وقتی جلوی آپارتمان مریم خانم رسیدم از ماشین پیاده شدم...هر چی زنگ زدم كسی درب رو باز نكرد!!!
حدس زدم شاید سهیلا هنوز نرسیده...چند دقیقه به انتظار ایستادم...اما سهیلا نیومد...باز هم زنگ رو فشار دادم اما كسی پاسخگو نبود!!!
در همین لحظه درب حیاط باز شد و یكی از همسایه های مریم خانم كه چند باری دیده بودمش از حیاط خارج شد...با دیدن من شروع كرد به سلام و احوالپرسی و وقتی دید من به انتظار ایستادم گفت كه مریم خانم تقریبا دو هفته میشه كه با تور به مشهد رفته بعد هم اضافه كرد كه سهیلا رو دیده یكی دو ساعت پیش از خونه خارج شده بوده!!!
مسلما" سهیلا یكی دو ساعت قبل به خونه ی خودمون رفته و منتظر من بوده...خدایا چرا همه چی داره خراب میشه؟!!...خدایا نگذار از این درمونده تر بشم...پس چرا سهیلا هنوز نرسیده؟!!!
موبایلم رو از جیبم بیرون آوردم و شماره ی سهیلا رو گرفتم...موبایلش خاموش بود!!!

sorna
11-21-2011, 01:20 PM
بی اراده شماره ی مسعود رو گرفتم...جواب نداد...
عصبی و كلافه گوشی رو قطع كردم...شماره ی خانم افشار رو گرفتم...چون میدونستم اون میتونه مسعود رو برام پیدا كنه...اما گوشی خانم افشار هم در دسترس نبود!!!
خدایا...چرا همه چی برام به بن بست داره میرسه؟!!!...خدایا...
شماره ی شركت رو گرفتم...آبدارچی شركت گوشی رو برداشت...تعجب كردم و گفتم:مگه خانم افشار نیست كه تو گوشی رو برداشتی؟!!!...هنوز كه ساعت5نشده...شركت كه تعطیل نشده...
با فریاد صحبت میكردم و كلافگی در تمام وجودم موج میزد!!!
آبدارچی شركت با كمی من و من و دستپاچگی گفت:ولله چی بگم؟...خانم افشار چند دقیقه پیش از شركت رفتن...حتما كاری براشون پیش اومد كه رفتن...من چه میدونم؟...میخواین آقای سعیدی رو صدا كنم؟
سعیدی یكی دیگه از كارمندهای شركت بود اما در اون لحظه این سعیدی نبود كه به درد من بخوره برای همین گفتم نه و خداحافظی كردم!
با سرعت به سمت شركت مسعود رفتم اما وقتی رسیدم فهمیدم ساعت كاری شركت تموم شده و مسعود هم نبود!
هر چی با موبایلش تماس میگرفتم جواب تلفنم رو هم نمیداد!!!...خدایا!!!
به سمت خونه ی مسعود رفتم اما اونجا هم هر چی زنگ میزدم كسی به زنگهام پاسخ نمیداد!!!...خدایا من باید چیكار كنم؟!!!
مثل دیوانه ها شده بودم...
دوباره سوار ماشین شدم و به سمت خونه ی مریم خانم حركت كردم...اما باز هم بی نتیجه بود!!!
دیگه واقعا" نمیدونستم باید چیكار كنم؟!!!
تنها چیزی كه با تمام وجودم احساس میكردم این بود كه تحت هیچ شرایطی نمیخوام سهیلا رو از دست بدهم...نه...خدایا نه...اگه سهیلا رو هم از دست بدهم دیگه هیچی برای من باقی نمیمونه...هیچی...چقدر زندگی برام پوچ میشه...با ذره ذره ی وجودم احساس میكردم همه ی زندگیم و ادامه ی نفس كشیدنم فقط و فقط به حضور دوباره ی سهیلا در زندگیم بستگی داره...سهیلا...سهیلا و اون...اون بچه ایی كه در راه داریم...بچه ایی كه اصلا" بهش فكر نكرده بودم...بچه ایی كه نتیجه ی عشق بود...بچه ایی كه می تونست رنگ دیگه ایی به تمام هستی من ببخشه...سهیلا...خدایا...خدایا سهیلا رو دیگه از من نگیر...خدایا التماست میكنم...دیگه چطوری عجز و ناتوانی خودم رو بهت ثابت كنم؟...خدایا هنوزم فكر میكنی كه زجر كشیدن برام كافی نیست؟...یعنی بازم باید عذاب بكشم؟...

sorna
11-21-2011, 01:20 PM
در حدود3ساعت بی هدف و گیج رانندگی میكردم...گاهی كنار خیابون و گاهی كنار یك بزرگراه توقف میكردم و باز دوباره راه می افتادم... با هر كی تماس میگرفتم هیچكس پاسخ تلفنم رو نمیداد...نه خانم افشار و نه مسعود!!!...موبایل سهیلا هم كه خاموش بود!!!
بار دیگه جلوی منزل مریم خانم رفتم...اما هیچكس در منزل نبود!!!...سهیلا تو كجایی؟!!!
ناامید و مستاصل دوباره به طرف منزل مسعود راهی شدم...
وقتی از ماشین پیاده شدم قبل اینكه زنگ درب رو بزنم یك بار دیگه با موبایل مسعود تماس گرفتم...بعد از زدن دو بوق گوشی رو برداشت!!!
- الو؟...مسعود؟
- بیا بالا...خونه ام...
و بعد بلافاصله درب حیاط رو با اف.اف باز كرد...فهمیدم از پنجره ی خونه اش ماشین من رو دیده...!
از پله ها بالا رفتم و وقتی جلوی درب خونه اش رسیدم دیدم درب هال بازه!!!
رفتم داخل و درب رو بستم...دود سیگار فضای هال رو پر كرده بود...مسعود روی یكی از مبلهای پذیرایی نشسته بود و به من نگاه میكرد!
به دیوار تكیه دادم وسرم رو به دیوار گذاشتم و گفتم:مسعود...سهیلا رو برام پیداش كن...خواهش میكنم...
- چرا باید این كار رو بكنم؟
- امروز مهشید اومده بود شركت...مسعود...سهیلا دچار سوتفاهم شد...به كمكت احتیاج دارم...فقط برام پیداش كن...
مسعود دود غلیظی از سیگاری كه بهش پك زده بود رو به سمت سقف فرستاد و گفت:مهشید شركت تو چه غلطی میكرد؟...سهیلا كجا بود؟...سوتفاهم برای چی؟
- مهشید چند تا عكس از امید میخواست...بردمش خونه عكسها رو بگیره و بره گورش رو گم كنه...نمیدونم چقدر باید بدشانس باشم كه وقتی وارد خونه شدیم دیدم سهیلا اونجاس...
- بدشانس؟...چرا؟...برگشتن سهیلا به خونه ات از بد شانسیت بوده؟

sorna
11-21-2011, 01:21 PM
- اومده بود لباس برداره بره...
- خوب؟
- وقتی دید مهشید همراه من اومد داخل خونه فكر كرد...فكر كرد كه...من احمق دوباره با مهشید...
- تو بودی این فكر رو نمیكردی؟
- مسعود تو دیگه این حرف رو نزن...سهیلا میدونه من چقدر از مهشید متنفرم...چرا باید دچار این سوتفاهم بشه؟!!...چرا؟!!!
- حق داره...اگه من جای سهیلا بودم كه هر دو تای شماها رو با هم آتیش زده بودم...یك ماهه كه هیچ خبری از سهیلا نگرفتی...رفتی برای خودت خارج از كشور...نگفتی سهیلای بدبخت زنده اس یا مرده...از همه ی اینها گذشته مگه تو خودت سهیلا رو بیرون نكرده بودی؟...مگه نگفته بودی دیگه نمیخوای ریختش رو ببینی؟...مگه نگفته بودی توی مرگ امید مقصره؟...پس حالا دیگه چه مرگته؟...بر فرضم سهیلا دچار سوتفاهم شده باشه...خوب شده كه شده...تازه همونی میشه كه خودت میخواستی میره تا دیگه ریختش رو نبینی...
فریاد زدم:بس كن مسعود...كاش یه ذره دركم كنی...آره گفتم...آره قبول دارم بد كردم...قبول دارم بدترین رفتار ممكن رو با سهیلا داشتم...اما مسعود فقط یه ذره دركم كن...من توی شرایط خوبی نبودم اون روزها...ولی حالا میفهمم چه غلطی كردم...من به سهیلا نیاز دارم...بیشتر از هر وقت دیگه...دوستش دارم...اون زن منه...مادر بچه ایی هست كه من پدرشم و قرار به دنیا بیاد...مسعود فقط یه ذره دركم كن...التماست میكنم...تو همیشه در بدترین شرایط از یك برادر برای من مهربون تر بودی و دستم رو گرفتی...رهام نكن...كمكم كن...دركم كن...من سهیلا رو میخوام...بهش نیاز دارم... به بودنش...به عشقش...به محبتش...
و بعد بی اراده بغض فروخورده ام در طول این چند ساعت مرگبار شكسته شد و همونطور كه به دیوار تكیه داده بودم آهسته آهسته روی زمین نشستم...
مسعود لبخند طعنه آلودی به روی لبهاش نقش بست و گفت:خوبه...خوبه...تا حالا اینجوری ندیده بودمت...البته چرا دیده بودم اما راستش رو بخوای هیچ وقت لذت نبرده بودم...اما الان دارم كیف میكنم...میدونی چرا؟...چون در حق سهیلا بد كردی...خوردش كردی...داغونش كردی...بهش ثابت كردی كه ازدواجش با تو حماقت بوده...
- نه...مسعود این حرف رو نزن...من با تمام وجودم سهیلا رو دوست دارم...به خاك امیدم قسم كه بدون سهیلا نمیتونم زندگی كنم...
- خوب...الان از من چی میخوای؟
- برام پیداش كن...هر چی باهاش تماس میگیرم گوشیش خاموشه...صد بار رفتم جلوی درب خونه ی مریم خانم...ولی هیچكس اونجا نیست...نمیدونم كجا رفته...
- من چطوری باید پیداش كنم؟...گندی كه خودت زدی خودتم باید درستش كنی...برداشتی اون زنیكه ی هرزه رو بردی توی خونه ات خوب منم جای سهیلا...
با فریاد گفتم:مسعود...بس كن...گفتم مهشید اومد فقط دو سه تا عكس امید رو بگیره چرا حالیت نمیشه؟

sorna
11-21-2011, 01:21 PM
مسعود از روی مبلی كه نشسته بود بلند شد و به طرف من اومد...
تمام صورتم از درد غصه ایی كه به دلم نشسته بود با اشك هم آغوش شده بود...
مسعود رو به روی من ایستاد و دستش رو به طرفم دراز كرد و گفت:بلند شو...
دستم رو در دست مسعود گذاشتم و با كمك اون از روی زمین بلند شدم و روی یكی از راحتی های كنار دیوار نشستم.
مسعود گفت:اومدیم و پیداش كردم...گیریم دیگه خودش نخواد با تو زندگی كنه...اون وقت چی؟...تو اونقدر در حقش ظلم كردی كه منم جای سهیلا باشم حالم از دیدنت به هم میخوره...این گند آخرتم كه دیگه...
سرم رو بین دو دستم كه ازآرنج روی زانوهام بود گرفتم و گفتم:مسعود...فقط برام پیداش كن...برای برگردوندنش و اینكه من رو ببخشه حاضرم هر كاری بكنم...هر كاری...حالا میفهمم دیگه تنها كسی رو كه دارم توی این دنیا سهیلاست و اون بچه ایی كه توی شكم داره...مسعود من عاشق سهیلام...من واقعا" بهش نیاز دارم...زندگیم به سهیلا بسته است...
سرم پایین بود و قطرات اشكی كه از چشمام خارج میشد سرمیخوردن و از نوك بینی ام به روی پاركت كف هال می افتاد...
دیگه توان هیچ چیز رو در خودم نمی دیدم و ذره ذره ی وجودم بود كه سهیلا رو فریاد میزد...
لحظاتی گذشت...
شنیدم مسعود گفت:بلند شو دست زنت رو بگیر برو خونه ات...بگذار منم به زندگی خودم برسم...
سرم رو بلند كردم و برگشتم به سمت مسعود...
دیدم مسعود درب یكی از اتاق خوابها رو باز كرده و داره با لبخند به من نگاه میكنه!!!
غزاله رو دیدم كه از اتاق خواب خارج شد و كنار مسعود ایستاد...
سپس سهیلا در حالیكه تمام صورتش از اشك خیس شده بود از اتاق بیرون اومد!!!
از روی راحتی بلند شدم و سهیلا رو در آغوش گرفتم و تمام صورتش رو غرق بوسه كردم...
سهیلا با بزرگواری و دریایی از عشق خطای من رو نادیده گرفت و دوباره به زندگیم برگشت...

sorna
11-21-2011, 01:22 PM
بعدا" فهمیدم اون روز مهشید وقتی متوجه ی خراب شدن اوضاع میشه به شركت مسعود میره و تمام وقایع رو برای مسعود میگه و همراه اون به خونه اش میرن...از طرفی سهیلا بعد از خروج از منزل من كه در شرایط بسیار بد روحی قرار گرفته بوده با مسعود تماس میگیره و میگه قصد جدا شدن از من رو داره...مسعود از سهیلا میخواد كه به شركت من بره و همراه با غزاله به خونه ی مسعود بیاد...در منزل مسعود وقتی سهیلا واقعیت رو از زبان مسعود و مهشید میشنوه از تصمیمش منصرف میشه...اما مسعود به قول خودش برای گوشمالی دادن حسابی من و برای اینكه ساعاتی در درد بیشتر بسوزم از سهیلا و غزاله میخواد كه پاسخ تلفنهای من رو ندهند...زمانیكه با اون حال به خونه ی مسعود رفتم دقایقی قبل مهشید برای همیشه خداحافظی كرده و رفته بود...مسعود سهیلا و غزاله رو به یكی از اتاق خوابها می فرسته و میخواد كه از اونجا خارج نشن تا با من صحبت كنه و...
امروز چند سالی میشه كه از تمام وقایع تلخ زندگیم فرسنگها دور شده ام...
زندگی در كنار سهیلا نهایت خوشبختی رو برای من به ارمغان داشته و داره و خواهد داشت...
حالا صاحب دو فرزند هستیم...پسرم نوید كه همیشه برام نوید یك زندگی همراه با عشق است...و دختر نازنینم نغمه كه اون هم برام زیباترین نغمه ی دل انگیز زندگی شده...
و حضور سهیلا...
این فرشته ی بی نظیر زندگی من...
كسی كه با نام پرستار مادرم وارد زندگی من شد...
اما امروز تمام زندگی و هستی من در وجودش خلاصه شده...
همسری كه مظهر پاكی...صداقت...نجابت...و عشق است...
سهیلای من...عشق من...هستی من...با تمام وجودم دوستت دارم..

sorna
11-21-2011, 01:23 PM
پایان