توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : سینوهه ، پزشک مخصوص فرعون
سلام خدمت دوستان عزيز:^:
متن كامل كتاب سينوهه نوشته ميكا والتري و به ترجمه قلم زيباي استاد ذبيح الله منصوري
مقدمه كوتاه نويسنده
نام من,نویسنده این کتاب(سینوهه) است و من این کتاب را برای مدح خدایان نمی نویسم زیرا از خدایان خسته شده ام.من این کتاب را برای مدح فراعنه نمی نویسم زیرا از فراعنه هم به تنگ آمده ام.من این کتاب را فقط برای خودم می نویسم بدون اینکه در انتظار پاداش باشم یا اینکه بخواهم نام خود را در جهان باقی بگذارم . آن قدر در زندگی از فرعون ها و مردم زجز کشیده ام که از همه چیز حتی امیدواری تحصیل نام جاوید سیرم . من این کتاب را فقط برای این مینویسم که خود را راضی کنم و تصورمینمایم که یگانه نویسنده باشم که بدون هیچ منظور مادی و معنوی کتابی می نویسم.هرچه تا امروز نوشته شده, یا برای این بوده که به خدایان خوشامد بگویند یا برای این که انسان را راضی کنند . من فرعونها را جزو انسان می دانم زیرا آنها با ما فرقی ندارند ومن این موضوع را از روی ایمان می گویم. من چون پزشک فرعونهای مصر بودم از نزدیک,روز و شب,با فراعنه حشر و نشر داشتم و می دانم که آنها از حیث ضعف و ترس و زبونی و احساسات قلبی مثل ما هستند.حتی اگر یک فرعون را هزارمرتبه بزرگ کنند واو را درشمارخدایان درآورند بازانسان است ومثل ما می باشد.آنچه تا امروزنوشته شده,به دست کاتبینی تحریرگردیده که مطیع امرسلاطین بوده اند وبرای این مینوشتند که حقایق رادگرگون کنند.من تاامروزیک کتاب ندیده ام که درآن,حقیقت نوشته شده باشد. درکتابها یا به خدایان تملق گفته اند یا به مردم یعنی به فرعون.دراین دنیا تا امروزدرهیچ کتاب و نوشته,حقیقت وجود نداشته است ولی تصورمی کنم که بعد ازاین هم درکتابها حقیقت وجود نخواهد داشت. ممکن است که لباس و زبان و رسوم وآداب و معتقدات مردم عوض شود ولی حماقت آنها عوض نخواهد شد و درتمام اعصارمی توان به وسیله گفته ها ونوشته های دروغ مردم را فریفت . زیرا همانطور که مگس,عسل را دوست دارد,مردم هم دروغ و ریا و وعده های پوچ را که هرگز عملی نخواهد شد دوست می دارند. آیا نمی بینید که مردم چگونه در میدان,اطراف نقال ژنده پوش را که روی خاک نشسته ولی دم از زر و گوهرمی زند و به مردم وعده گنج می دهد می گیرند و به حرفهای او گوش می دهند. ولی من که نامم(سینوهه) می باشد از دروغ دراین آخر عمر,نفرت دارم و به همین جهت این کتاب را برای خود می نویسم نه دیگران. من نمی خواهم کسی کتاب مرا بخواند و تمجید کند.نمی خواهم اطفال در مدارس عبارات کتاب مرا روی الواح بنویسند واز روی آن مشق نمایند.من نمی خواهم که خردمندان در موقع صحبت از عبارات کتاب من شاهد بیاورند و بدین وسیله علم و خرد خود را به ثبوت برسانند. هرکس که چیزی می نویسد امیدوار است که دیگران بعد از وی,کتابش را بخوانندوتمجیدش کنند و نامش را فراموش ننمایند.به همین جهت ایمان خود را زیرپا می گذارد وهمرنگ جماعت می شود و مهمل ترین و سخیف ترین گفته ها را که خود بدان معتقد نیست می نویسد تا اینکه دیگران او را تحسین و تمجید نمایند.ولی من چون نمی خواهم کسی کتاب مرا بخواند همرنگ جماعت نمی شوم و اوهام وخرافات او را تجلیل نمی کنم. من عقیده دارم که انسان تغییرنمی کند ولو یکصدهزارسال ازاو بگذرد.یک انسان رااگردررودخانه فرو کنید به محض اینکه لباسهای او خشک شد,همان است که بود. یک انسان را اگر گرفتاراندوه نمایید از کرده های گذشته پشیمان می شود,ولی همین که اندوه او از بین رفت,به وضع اول برمی گردد و همانطور خودخواه و بیرحم می شود. چون شکل و رنگ بعضی از اشیاء و کلمات بعضی از اقوام تغییر می کند و بعضی از اغذیه و البسه امروز متداول می شود که دیروز نبود,مردم تصورمی نمایند که امروزغیراز دیروزاست. ولی من می دانم چنین نیست ودرآینده هم مثل امروز ومانند دیروز کسی حقیقت را دوست نمی دارد.بنابراین نمی خواهم کسی کتاب مرا بخواند و میل دارم که در آینده گمنام بمانم. من این کتاب را برای این می نویسم که میدانم. ودانایی من مانند تیزاب قلب انسان را میخورد و اگر انسان دانایی خود را به دیگری نگوید,قلب او از بین می رود.من نمی توانم دانایی ام را به کسی بگویم و لذا آن را برای خویش می نویسم تا بدین وسیله خود را تسکین بدهم. من درمدت عمر خود چیزها دیدم.من مشاهده کردم که پسری مقابل چشم من پدر خود را کشت. دیدم که فقرا علیه اغنیاء,حتی طبقه خدایان قیام کردند.دیدم کسانی که در ظروف زرین شراب می آشامیدند,کناررودخانه,با کف دست آب مینوشیدند.دیدم کسانی که زر خود با قپان وزن می کردند, زن خود را برای یک دستبند مسی به سیاهپوستان فروختند تا اینکه بتوانند برای اطفال همان زن, نان خریداری کنند. درگذشته جای من در کاخ فرعون در طرف راست او بود و بزرگانی که صدها غلام داشتند به من تملق می گفتند و برای من هدایا می فرستادند و دارای گردنبند زر بودم.امروز دراینجا,که نقطه ای واقع درساحل دریای مشرق است,زندگی می کنم ولی ثروت من از بین نرفته وهم چنان توانگر می باشم و غلامانم دو دست را روی زانو می گذارند و مقابلم سر فرود می آورند. علت اینکه مرا ازمصروشهرطبس تبعید کردند وبه اینجا فرستادند این است که من درزندگی,همه چیزداشتم,می خواستم چیزی به دست بیاورم,که لازمه به دست آوردن آن این است که انسان همه چیز را ازدست بدهد.من می خواستم که حقیقت حکمفرما باشد و ریا و دروغ و ظاهرسازی از بین برود و نمی دانستم که حکمفرمایی حقیقت در زندگی انسان,امری محال است و هرکس که راستگو باشد و با راستگویی زندگی کند باید همه چیز را از دست بدهد و من باید خیلی خوشوقت باشم که هنوز ثروت خویش را حفظ کرده ام.
فصل اول - دوران كودكي
مردی که من او را به نام پدرم می خواندم در شهر طبس یعنی بزرگترین و زیباترین شهر دنیا, طبیب فقرا بود,و زنی که من وی را مادرمی دانستم زوجه وی به شمار می آمد.این مرد و زن, تا وقتی که سالخورده شدند فرزند نداشتند ولذا مرا به سمت فرزندی خودپذیرفتند.آنها چون ساده بودند گفتند مراخدایان برای آنها فرستاده ونمی دانستند که این هدیه خدایان برای آنها چقدرتولید بدبختی خواهد کرد. مادرم مرا(سینوهه) میخواند زیرا این زن,که قصه را دوست می داشت اسم(سینوهه) رادریکی از قصه ها شنیده بود.یکی ازقصه های معروف مصر این است که(سینوهه) برحسب تصادف, روزی در خیمه فرعون,یک راز خطرناک را شنید وچون دریافت که فرعون متوجه گردید که وی از این راز مطلع شده,ازبیم جان گریخت ومدتی در بیابانها گرفتارانواع مهلکه ها بود تا به موفقیت رسید. مادرم نیزفکرمی کرد که من ازمهلکه ها گذشته تا به او رسیده ام و بعد ازاین هم ازهر مهلکه جان به در خواهم برد. کاهنین مصرمی گویند که اسم هرکس نماینده سرنوشت اوست واز روی نام میتوان فهمید که به اشخاص چه می گذرد.شاید به همین مناسبت من هم در زندگی گرفتار انواع مخاطرات شدم و در کشور های بیگانه سفر کردم و به اسرار فرعونها و زنهای آنها,(اسراری که سبب مرگ میشد) پی بردم.ولی من فکر میکنم که اگرمن اسمی دیگرهم می داشتم باز گرفتار این مشکلات و مخاطرات می شدم واسم در زندگی انسان اثری ندارد.ولی وقتی یک بدبختی,یا یک نیکبختی برای بعضی از اشخاص پیش می آید با استفاده ازاین نوع معتقدات,دربدبختی خود را تسکین می دهند,ودرنیکبختی خویش را مستوجب سعادتی که بدان رسیده اند می دانند. من درسالی متولد شدم که پسرفرعون متولد گردید و زن فرعون که مدت بیست و دو سال نتوانست یک پسربه شوهر خود اهداء کند درآن سال یک پسرزایید.ولی پسرفرعون درفصل بهاریعنی دوره خشکی متولد گردید و من درفصل پاییزکه دوره آب فراوان است قدم به دنیا گذاشتم1.من نمیدانم که چگونه وکجا چشم به دنیا گشودم برای اینکه وقتی مادرم مراکناررود نیل یافت,من دریک زنبیل از چوبهای جگن بودم وروزنه های آن زنبیل را با صمغ درخت مسدودکرده بودند که آب وارد نشود. خانه مادرم کناررودخانه بود ودرفصل پاییز که آب بالا می آید مادرم برای تحصیل آب مجبورنبود از خانه دور شود.یک روز که مقابل خانه ایستاده بود زنبیل حامل مرا روی آب دید و میگوید که چلچله ها,بالای سرم پروازمیکردند وخوانندگی مینمودند زیرا طغیان نیل,آنها را به خانه ما نزدیک کرده بود.مادرم مرا به خانه برد ونزدیک اجاق قرارداد که گرم شوم ودهان خود را روی دهان من نهاد و با قوت دمید,تا اینکه هوا وارد ریه ام شود ومن جان بگیرم.آنوقت من فریاد زدم ولی فریاد ضعیفی داشتم. پدرم که به محلات فقرا رفته بود که طبابت کند با حق العلاج خود عبارت از دو مرغابی و یک پیمانه آرد مراجعت کرد و وقتی صدای مرا شنید تصورکرد که مادر یک بچه گربه به خانه آورده ولی مادرم گفت این یک بچه گربه نیست بلکه یک پسراست و توباید خوشوقت باشی زیرا ما دارای یک پسرشده ایم.پدرم بدوا متغیرگردید ومادرم را ازروی خشم به نام بوم خواند ولی بعد ازاینکه مرا دید تبسم کرد وموافقت کرد که مرا مانند فرزند خویش بداند و نگاه بدارد. روز بعد پدرومادرم به همسایه ها گفتند که خدایان به آنها یک پسر داده است ولی من تصور نمی کنم که آنها این حرف را پذیرفته باشند زیرا هرگز بارداری مادرم را ندیده بودند.مادرم زنبیل مزبور را که حامل من بود بالای گاهواره ای که مرا در آن قرار داده بودند آویخت و پدرم یک ظرف مس برای معبد هدیه برد تا اینکه در عبادتگاه اسم مرا به عنوان اینکه فرزند او و زنش هستم ثبت کنند. آنگاه پدرم چون طبیب بود خود,مرا ختنه نمود زیرا میترسید که مرا به دست کاهن معبد برای ختنه کردن بسپارد زیرا میدانست که چاقوی آنها تولید زخمهای جراحت آورمی کند.ولی پدرم فقط برای احترازاز زخم چزکین,مراخود ختنه ننمود بلکه ازاین جهت مرا برای مراسم ختان به معبد نبرد که میدانست علاوه برظرف مس برای ختنه کردن بایدهدیه دیگربه عبادتگاه بدهد زیرا پدرم بضاعت نداشت ویک ظرف مس برایش یک شیء گرانبها بود.واضح است که وقتی این وقایع روی داد من اطلاع نداشتم و بعدها از پدر و مادر خود پرسیدم. تاهنگامی که کودک بودم آنها را پدرومادر خود می دانستم ولی بعدازاینکه دوره کودکی من سپری گردید و وارد مرحله شباب شدم و گیسوهای مرا به مناسبت ورود به این مرحله بریدند پدر و مادر حقیقت را به من گفتند.زیرا ازخدایان می ترسیدند ونمی خواستند که من با آن دروغ بزرگ زندگی نمایم.من هرگز ندانستم که پدر و مادر واقعی من کیست ولی می توانم از روی حدس و یقین بگویم که والدین من جزوفقرا بودند یاازطبقه اغنیاء ومن اولین طفل نبودم که اورا به نیل سپردند وآخرین طفل هم محسوب نمی شدم.درآن موقع طبس واقع درمصر,یکی ازشهرهای درجه اول یا بزرگترین شهر جهان شده بود,و در آن شهر کاخهای بسیار ازثروتمندان به وجود آمد.آوازه طبس سبب شد که عده کثیرازخارجیان ازکشورهای دیگرآمدند ودرطبس سکونت کردند واکثر فقیر بودند و می آمدند که درآن شهرتحصیل ثروت نمایند.درکنار کاخهای اغنیاء و معبدهای بزرگ,دردو طرف رود نیل, تا چشم کار می کرد کلبه فقرا به وجود آمده بود ودرآن کلبه ها یا فقرای مصری زندگی میکردند یا فقرای بیگانه.بسیاراتفاق می افتاد که زنهای فقیروقتی طفلی می زاییدند آن را درزنبیلی می نهادند و به دست رود نیل می سپردند.ولی چون یک مصری,کودک خود را بعد ازتولد ختنه می کند,ومن ختنه نشده بودم,فکرمی کنم که والدین من خارجی بودند. وقتی ازدوره کودکی گذشتم و وارد دوره شباب یعنی اولین دوره جوانی شدم گیسوی مرابریدند و مادرم موهای بریده واولین کفش کودکی مرا درجعبه ای چوبی نهاد زنبیلی را که من درآن ازروی رود نیل گذشته بودم به من نشان داد.من دیدم که چوبهای زنبیل مزبور زرد شده و بعضی از آنها شکسته وبرخی ازچوبها رابه وسیله ریسمان به هم متصل کرده اند ومادرم گفت وقتی من زنبیل را یافتم دارای این ریسمانها بود.وضع زنبیل نشان میداد که والدین من غنی نبوده اندزیرا اگربضاعت داشتندمرا درزنبیلی بهتر قرارمی دادند وبه امواج نیل می سپردند.امروزکه پیرشده ام,دوره کودکی من, بادرخشندگی,مقابل دیدگانم نمایان می شود و از این حیث بین یک غنی ویک فقیرفرقی وجود ندارد و یک پیرمرد فقیرهم مثل یک توانگرسالخورده دوره کودکی خود را درخشنده می بیند زیرا در نظر همه این طور مکشوف می شودکه دوره کودکی بهتراز امروز است. خانه ما واقع در کنار نیل نزدیک معبد,دریک محله فقیرنشین بود,درجوار خانه ما,اسکله ای وجود داشت که کشتی های رود نیل آنجا بارگیری میکردند یا بارهای خود را تحویل می دادند. در کوچه های تنگ آن محله ده ها دکه خمرفروشی وجود داشت که ملاحان شط نیل درآنجا خمرمی نوشیدند ونیزدرآن کوچه ها خانه هایی برای عیاشی موجودبود که گاهی ثروتمندان مرکزشهربا تخت روان برای عیش و خوشگذرانی آنجا میرفتند.در آن محله فقیرنشین برجستگان محل عبارت بودند از مامورین وصول مالیات وافسران جزء و ناخدایان زورق و چند کاهن از کهنه درجه پنجم معبدهای شهر و پدر من هم یکی از آن برجستگان قوم به شمارمی آمد و خانه ما نسبت به خانه های فقرا که با گل ساخته می شد چون یک کاخ بود.ما درخانه یک باغچه داشتیم که پدرم یک درخت نارون در آن کاشته بود واین باغچه با یک ردیف از درخت های اقاقیا از کوچه جدا می شد و وسط باغچه ما حوضی بودکه جزفصل پاییز,یعنی فصل طغیان نیل,نمی توانستیم آب به آن بیاندازیم.خانه ما دارای چهار اتاق بود که مادرم در یکی ازآنها غذا می پخت و یک اتاق هم مطب پدرم به شمار می آمد. هفته ای دو مرتبه یک خدمتکار می آمد و در کارهای خانه به مادرم کمک می کرد و هفته ای یک بار زنی می آمد و رختهای ما را می برد و کنار رودخانه می شست. من روزها زیر سایه درخت مزبور درازمی کشیدم و وقتی به کوچه می رفتم یک تمساح چوبی را که بازیچه من بود به ریسمانی می بستم و با خود می بردم و روی سنگهای کوچه می کشیدم و تمام اطفال,با حسرت تمساح مزبور ار که دهانی سرخ رنگ داشت می نگریستند و آرزو می کردند که بازیچه ای مثل من داشته باشند و من میدانستم فقط فرزندان نجبا دارای آن نوع بازیچه هستند موافقت میکردم که بچه ها با آن بازی کنند.وآن بازیچه را نجارسلطنتی به پدرم داده بود زیرا پدرم دمل نجارمزبور را که مانع ازاین می شد که بنشیند معالجه کرد.صبحها مادرم مرا با خود به بازار میبردوگرچه اشیاء زیادی خریداری نمیکرد ولی عادت داشت که برای خریدهر چیزبه اندازه مدت یک ساعت آبی چانه بزند.4ازوضع حرف زدن مادرم معلوم بود که تصور می نماید بضاعت دارد وازاین جهت چانه می زند که صرفه جویی را به من بیاموزد و می گفت که غنی آن نیست که طلا و نقره دارد بلکه آن است که به کم بسازد.ولی با اینکه اینطور حرف می زد من از چشم او که به کالاهای بازار نظر می انداخت می فهمیدم که پارچه های پشمی رنگارنگ را دوست میدارد و از گردنبندهای عاج و پرهای شترمرغ خوشش می آید. ومن تا وقتی که بزرگ نشدم نفهمیدم که مادرم دوست می داشت وهمه عمر درآرزوی آن بود ولی چون زن یک طبیب محلات فقیرشهر محسوب می گردید ناچار به کم می ساخت. شبها مادرم برای من قصه میگفت, فراموش نمی کنم که درهوای گرم تابستان,وقتی ما درایوان می خوابیدیم و مادرم قصه ای را شروع می کرد پدرم اعتراض می نمود که برای چه فکر این بچه را پرازچیزهای بیهوده می کنی؟مادرم براثراعتراض پدرسکوت می نمودولی همین که صدای خرخر پدرم بلند میشد,مادرم دنباله قصه ناتمام رامی گرفت.گاهی راجع به(سینوهه) و زمانی در خصوص فرعونها ودیوها و جادوگران حکایت می کرد ومن اینک می فهمم که خود اوازذکرآن داستانها لذت می برد.من این قصه ها را ازاین جهت دوست میداشتم که وقتی می شنیدم فکر می کردم در مکانی غیر از آن کوچه های کثیف پر از مگس و زباله زندگی می کنم.ولی گاهی باد بوی چوبهای سبزو زرین درخت را که ازکشتی خالی می کردند به مشام من می رسانند وزمانی ازتخت روان یک زن که عبور می نمود بوی عطر به مشام من میرسید. غروب آفتاب وقتی کشتی زرین خدای ما آمون (مقصود خورشید است- مترجم)بعد ازعبورازروی نیل و گذشتن از جلگه های مغرب قصد داشت, که در پایین تپه ها ناپدید شود از خانه های واقع در ساحل نیل بوی نان تازه و ماهی سرخ شده به مشام من میرسید و من این رایحه را در کودکی دوست داشتم و امروز هم که پیر شده ام دوست می دارم. اولین مدرسه ای که من در آن درس زندگی را فرا گرفتم ایوان خانه ما بود.شب,هنگام صرف غذا ما در ایوان خانه روی چهاپایه ها می نشستیم و مادرم غذا را تقسیم می کرد و مقابل ما می گذاشت و قبل از اینکه پدرم شروع به صرف غذا کند آب روی دست او می ریخت. گاهی اتفاق می افتاد که یک دست ملاح مست که شراب یا آبجو نوشیده بودند از کوچه عبور می کردند و زیر درختهای اقاقیای ما برای رفع احتیاجات طبیعی توقف می نمودند.5پدرم که مردی با احتیاط بود درآن موقع چیزی نمی گفت ولی وقتی آنها می رفتنداظهارمی کردفقط یک سیاهپوست یا یک سریانی در کوچه احتیاجات طبیعی خود را رفع می کند و یک مصری, پیوسته در خانه احتیاجات خود را رفع می نماید.ونیزمی گفت هرگاه یک کوزه شراب بنوشند در جوی آب می افتند ووقتی به خودمی آیند می بینند که لباس آنها به سرقت برده اند. گاهی بوی یک عطرتند ازکوچه به ایوان میرسید وزنی که لباس رنگارنگ پوشیده وصورت ولب ومژگان را رنگ کرده وازچشمهای او یک حال غیرعادی احساس میشد از مقابل خانه ما می گذشت و من می فهمیدم که زنهایی که آنطورهستند و با زنهای عادی فرق دارند از خانه هایی که مخصوص عیاشی به وجود آمده,خارج می شوند و پدرم می گفت از زنهایی که به تو می گویند که یک پسر قشنگ هستی بر حذر باش و هرگز دعوت آنها را نپذیر و به خانه های آنها نرو زیرا قلب آنها کمینگاه است و درسینه این زنها آتشی وجود دارد که تو را می سوزاند.و بر اثراین حرفها من ازکودکی از کوزه شراب,واز زنهای زیبایی که شبیه به زنهای عادی نبودند می ترسیدم. ازکودکی پدرم مرا به اتاق مطب خود می برد تا اینکه من طرزمعالجات او را ببینم.و من به زودی باتمام کاردها وگازانبرها ومرهمهای پدرآشنا شدم و وقتی اودرصدد معالجه یک مریض برمی آمد من به او دوا و نوار و آب و شراب می دادم.مادرم مثل تمام زنها از زخم و دمل و جراحات می ترسید و هرگزبه مطب پدرم نمی آمد مگر وقتی که پدرم او را برای بعضی از کارها صدا می زد. من متوجه بودم که پدرم به بیماران سه نوع جواب میدهد,به بعضی ازآنها می گوید که بیماری شما معالجه میشود و به بعضی می گوید درمان بیماری شما محتاج قدری وقت است وبه برخی دیگرهم یک قطعه پاپیروس(کاغذ معروف مصری- مترجم)می دهد و می گوید این را به بیت الحیات ببرید تا درآنجا شما را معالجه کنند وبیت الحیات جایی بود که بیماران سخت را درآنجا معالجه می کردند و هر دفعه که یکی ازآنها را روانه بیت الحیات می نمودند پدرم با قدری تأثر می گفت(ای بیچاره). پدرم با اینکه طبیب فقرا بود گاهی بیماران با بضاعت نزد او می آمدند و بعضی از اوقات ازمنازل مخصوص عیش و طرب,کسانی به پدرم مراجعه می کردند که لباس گرانبهای کتان در برداشتند. وقتی به سن هفت سالگی رسیدم مادرم لنگ(با ضم لام)طفولیت را به من پوشانید ومرا به معبد (آمون) بزرگترین وزیباترین معبد خدایان مصری برد تا اینکه درآنجا یک قربانی را تماشاکنم. یک خیابان طولانی که دو طرف آن ابوالهول در فواصل معین نشسته بود تا معبد کشیده می شد و وقتی به معبد رسیدیم من دیدم که به قدری حصارمعبد بلند است که من بالای آن را به زحمت می بینم.وقتی وارد صحن معبد شدیم فروشندگان کتاب اموات(قدیمی ترین کتابی که در جهان نوشته شده کتاب اموات مصر است- مترجم) کتاب خود را به مادرم عرضه می داشتند ولی ما در منزل یک کتاب اموات داشتیم و محتاج خرید آن نبودیم.مادرم یک حلقه مس از دست خود بیرون آورد و برای حق حضوردرمراسم قربانی پرداخت و من دیدم که کاهنین معبد لباس سفید دربردارند و سر های تراشیده و روغن خورده آنها برق میزند و می خواهند گاوی را ذبح نمایند و وسط دوشاخ گاو مهری آویخته بود که نشان می داد در تمام بدن آن گاو یک موی سیاه وجود ندارد.من دیدم که وقتی گاو را ذبح میکنند چشم مادرم اشک آلود شد لیکن من توجهی به کشتن گاو نداشتم بلکه ستونهای بزرگ معبد,وتصاویرجنگها راکه روی دیوارها نقش کرده بودندتماشا می نمودم.بعد ااینکه از معبد خارج شدیم مادرم کفشهای مرا از پایم بیرون آورد و کفش های نو به من پوشانید و وقتی به خانه رسیدیم,پس ازصرف غذای روز,پدرم دست را روی سرم گذاشت و پرسید تواکنون هفت ساله شده ای وبایدشغلی انتخاب نمایی,بگوچه میخواهی بشوی؟من گفتم که قصددارم سربازبشوم زیرابهترین بازی,که من درکوچه با بچه ها می کردم بازی سربازی بود ومی دیدم که سربازهااسلحه درخشنده دارند و ارابه های آنها با صدای زیاد از روی سنگفرش کوچه ها عبور می کند و بالای ارابه ها, بیرق رنگارنگ آنها در اهتزاز است. دیگر اینکه می دانستم که سربازاحتیاج به خواندن و نوشتن نداردومن ازاطفال بزرگترکه به مدرسه می رفتند سرگذشتهای وحشت آورراجع به شکنجه خواندن و نوشتن شنیده بودم ومی گفتند که معلم موهای سرطفلی را که از روی غفلت لوح خود را شکسته, یکایک می کند.پدرم ازجواب من متفکرو متأثر شد وبعد به مادرم گفت که سبوی سفالین به او بدهد و مادرم سبویی به او داد و پدرم دست مرا گرفت و دردست دیگر سبو,مرا کنار نیل برد و من می دیدم که عده ای ازباربران مشغول خالی کردن محمولات کشتی هستند یک مباشربا شلاق بر پشت آنها میکوبد و آنها عرق ریزان و نفس زنان,بارها را خالی می کنند.پدرم گفت نگاه کن,اینها که می بینی باربر هستند و پوست بدن آنها آنقدر آفتاب و باد خورده که از پوست تمساح ضخیمتر شده و ناچارند که تا غروب آفتاب یر شلاق زحمت بکشند و شب که به کلبه گلی خود میروند غذای آنها یک قطعه نان و یک پیازاست.وضع زندگی زارعین نیز همینطور می باشد و به طور کلی هرکس که با دو دست خود کارمیکند این طور زندگی می نماید.گفتم پدرم من نمی خواهم باربر و زارع شوم بلکه قصد دارم که یک سرباز باشم و سربازان اسلحه درخشنده دارند و در گردن بعضی از آنها طوق طلا دیده می شود و از جنگ زر و سیم و غلام و کنیزمی آورند و مردم شرح جنگها و دلیریهای آنان را به یکدیگر می گویند. پدرم چیزی نگفت و مرا با خود برد وازآنجا دورشدیم و سبویی را که در دست داشت پر از شرابی که ازیک شراب فروشی خریداری کرد نمود و به راه افتادیم تا به یک کلبه گلی کنارنیل رسیدیم و پدرم سررا درون کلبه کرد و بانگ زد(این تب)...(این تب).مردی پیر وکثیف که بیش ازیک دست نداشت و لنگ اوازفرط کثافت معلوم نبود چه رنگ داشته از کلبه خارج شد ومن حیرتزده گفتم پدر آیا(این تب)سرباز معروف وشجاع همین است؟پدرم به پیرمرد سلام داد وآن مرد دست خود را بلند کرد و با سلام سربازی جواب گفت و چون مقابل کلبه او نیمکت و چهار پایه نبود ما روی زمین نشستیم وپدرم سبوی شراب رامقابل پیرمردنهادووی سبورا با یگانه دست خودبه لب برد وباحرص زیاد نوشید.پدرم گفت(این تب)پسرمن(سینوهه)میل داردسربازشود ومن او را نزد توآوردم تا اینکه تو را که یگانه بازمانده قهرمانان جنگهای بزرگ ماهستی ببیند و شرح این جنگها را از زبان تو بشنود.(این تب)سبوی شراب را از لبها دور کرد وبا نگاهی خشمگین و دهانی بی دندان و قیافه ای دژم و ابروهایی سفید و انبوه خطاب به من گفت تو را به (آمون)سوگند مگر دیوانه شده ای.بعد با دهان بدون دندان خود,خنده ای مهیب نمود وگفت اگرمن,برای هرنفرین وناسزا که حواله خودکردم که چراسربازشدم یک جرعه شراب دریافت میکردم,با آن شرابها نه فقط می توانستم دریاچه ای را که فرعون برای تفریح زن خود حفرکرده پرکنم,بلکه قادربودم تمام سکنه شهرطبس را تامدت یک سال,با شراب سیر نمایم.من گفتم شنیده ام که شغل سربازی با افتخارترین شغلهای دنیا میباشد.(این تب)گفت افتخار وشهرت سربازی در این کشورعبارت از زباله و فضول حیوانات است که مگس روی آن جمع میشوند وتنها استفاده ای که من ازافتخارات خود کرده ام این است که امروز باید آنها را برای دیگران نقل کنم تا یک لقمه نان و یا یک جرعه شراب به من بدهند وآن هم ازصد نفرفقط یک نفرمی دهد و لذا من به تو میگویم ای پسر,دربین شغلهای دنیا هیچ شغلی بدترازسربازی نیست و پایان تمام افتخارات سربازی,این زندگی من است که مشاهده می کنی.بعد(این تب) سبوی شراب را تا قطره آخرنوشید وحرارت شراب صورتش را قدری سرخ کرد سررا بلند نمود و گفت آیا این گردن لاغر و پراز چین مرا می بینی,این گردنی است که روزی پنج طوق ازآن آویخته بود و خود فرعون این طوقها رابه گردن من آویخت ووقتی من ازمیدان جنگ برمی گشتم آنقدردستهای بریده می آوردم که مقابل خیمه من انبوه میگردید.ولی امروزازآن همه افتخارات و طلاها هیچ چیز برای من باقی نمانده است.طلاهای من از بین رفت و غلامان و کنیزانم از گرسنگی مردند یا گریختند و دست راست من درمیدان جنگ باقی ماند.تا وقتی جوان بودم روز و شب در بیابانها با گرسنگی و تشنگی میدان جنگ,مبارزه می کردم واینک پیرشده ام بازگرسنه و تشنه هستم.اگراز پدرت بپرسی که وقتی دست مجروح یک سربازرا قطع می کنند وبازمانده آن را درروغن داغ فرومی نمایند چه حالی به او دست می دهد او که طبیب است این موضوع را برایت شرح خواهد داد.هر قطعه از گوشت بدن من در یک میدان جنگ باقی مانده و دندانها و موهای سر را از دست داده ام وامروز اگر مردانی خیرخواه مثل پدر تو گاهی به من کمک نمی کردند,باید مقابل معبد(آمون)گدایی نمایم. بعدازاین حرفها(این تب) نظری به سبوی شراب انداخت وگفت متاسفانه تمام شد.پدرم یک حلقه مس ازمچ بیرون آورد و به او داد که خمرخریداری نماید و(این تب) بانگی ازشعف زد وطفلی را طلبید وحلقه مس را به او داد وگفت این سبو را ببروشراب خریداری کن وبه فروشنده بگو که لازم نیست شراب اعلی بدهد بلکه با شراب وسط,سبورا پرنماید وبقیه مس را برگرداند.طفل رفت و من گفتم فایده سربازی این است که یک سربازاحتیاجی به خواندن ونوشتن ندارد ونباید زحمت رفتن به مدرسه را تحمل کند.(این تب)گفت راست میگویی ویک سرباز محتاج خواندن ونوشتن نیست وفقط باید بجنگد,ولی اگرسواد داشته باشد,به سربازان دیگر حکم فرمایی میکند و دیگران تحت فرمان او خواهند جنگید.محال است که یک بیسوادصاحب منصب شود و حتی یک دسته صدنفری رابه کسی که نمیتواند بنویسد واگذارنمی نمایند6 وپیوسته اینطوربوده و بعد ازاین هم چنین خواهد بود. بنابراین ای پسر,اگر تو میخواهی درآینده به سربازان فرماندهی کنی باید نوشتن را بیاموزی و آن وقت کسانی که طوق طلا دارند مقابل تو سرتعظیم فرود خواهند آورد و در موقع جنگ,سوار تخت روان می شوی وغلامان تو را به میدان جنگ خواهند برد. طفلی که رفته بود شراب خریداری کند با سبوی پراز شراب مراجعت کرد وچشمهای پیرمرد از مسرت برق زد وسرباز قدیمی گفت: پدر توهرگز جنگ نکرده و نمی تواند زه یک کمان را بکشد ویک شمشیر را ازنیام بیرون بیاورد ولی چون می تواند بنویسد امروزبه راحتی زندگی می نماید و نظر به اینکه مردی نیک نهاد است من به او رشک نمی برم. من وقتی دیدم که پیرمرد سبوی شراب را بلند کرداز بیم آنکه مستی او در ما اثر کند و ما در جوی آب بیافتیم و دیگران لباس ما را به یغما ببرند آستین پدرم را کشیدم که از آنجا دور شویم و وقتی ما دور می شدیم(این تب) یکی ازسرودهای جنگی را می خواند و طفلی که برای او شراب خریداری کرده بود می خندید.
ولی من که (سینوهه) هستم ازتصمیم خود که سربازشوم منصرف گردیدم و روزبعد مرا به مدرسه بردند.
فصل دوم - ورود به مدرسه
پدرم نمیتوانست مرا به مدرسه هایی که درمعبد به وجودآمده بود بفرستد زیرا درآن مدارس پسران و دختران نجبا و کاهنین درجه اول درس می خواندند وهزینه باسواد شدن در آنجا خیلی گران بود. آموزگارمن,یک کاهن ازدرجه پنجم محسوب می گردید که درایوان خانه خود مدرسه ای به وجود آورده بود و ما در بهار و تابستان در ایوان تحصیل می کردیم و فصل زمستان به اتاق می رفتیم. شاگردان اوعبارت بودند ازپسران افسران جزء وسوداگران و کاهنین کوچک, که پدران آنها آرزو داشتند روزی پسرشان بتواند به وسیله پیکان روی لوح,حساب اجناس دکان را نگهدارد یا اینکه بتواند حساب کند که درازگوشان ارتش در اصطبل چقدر علیق مصرف می کنند و مصرف علیق اسبهای هر ارابه در میدان جنگ چقدر است. درشهرطبس پایتخت بزرگ دنیا,ازاین مدارس که درخانه ها به وجود آمده زیاد یافت میشد و هزینه محصلین داین آموزشگاهها گران نبود زیرا شاگردان به آموزگارخودحلقه مس نمیدادند بلکه برایش غذا و پارچه می آوردند.مثلا پسر زغال فروش در فصل زمستان برای آموزگار ذغال و هیزم می آورد وپسرنساج,هرسال چند زرع پارچه به آوزگار تقدیم میکرد وپسرعلاف,به او گندم میداد. واما پدرمن هزینه تحصیل رابادوا میپرداخت وگاهی من جوشانده گیاه هایی که درشراب خیس میکردند برای آموزگارمی بردم.چون ما وسایل زندگی آموزگاررا فراهم میکردیم او به ما سخت نمی گرفت و اگرطفلی روی لوح خود می خوابید مجازاتش این بود که روز بعد برای آموزگار قدری عسل یا قدری باقلا بیاورد. در روزهایی که یکی از شاگردها برای آموزگار یک کوزه آبجو می آورد روز جشن ما بود زیرا آموزگارهمین که آبجو رامی نوشید تعلیم ونویسندگی رافراموش میکرد و با دهان بدون دندان خود, برای ما راجع به خدایان حکایات خنده آورنقل می نمود و ما طوری می خندیدیم که آدمهایی که از کوچه می گذشتند توقف می کردند وگوش فرامی دادند که بدانندما برای چه می خندیم.ولی وقتی که من بزرگ شدم فهمیدم که آموزگار ما یک هدف عالی داشت و می خواست به وسیله آن حکایات مضحک ما را به وظایف زندگی آشنا کند وبفهماند که در بین خدایان یک خداهست که سرش مانند شغال میباشد واین خدا پیوسته,مواظب اعمال انسان است وهرکس که عملی بد بکند,خدای مزبوراو را به کام جانوری که نیمی شبیه به تمساح و نیمی شبیه به اسب آبی است می اندازد تا اینکه او را ببلعد.او می گفت یک خدای دیگرهست که روی رودها قایق می راند وبعد از مرگ,انسان را به جایی که باید به آنجا برویم تا سعادتمند شویم می برد. بعد ازاینکه مدتی من درآن مدرسه تحصیل کردم میتوانم گفت اعجازی به وقوع پیوست وآن اعجاز این بود که وقتی دو شکل را به هم متصل کردم معنای آن را فهمیدم.وقتی یک شکل را به وسیله پیکان روی لوح نقش می کنند,نفهم ترین افراد هم می توانند معنای آن را بفهمند.ولی فقط یک آدم با سواد می تواند بفهمد که معنای دویا چند شکل که به هم متصل میشود چیست.اگرشما شکل یک آدم را روی لوح بکشید و به دست یک نفربی سواد بدهید او می فهمد که او یک آدم است.اگرشکل یک تمساح راروی لوح بکشید وبه دست یک بی سواد بدهیداومیفهمد که یک تمساح است.ولی اگرکسی بود که معنای یک آدم ویک تمساح و یک درخت و یک ارابه را که به هم چسبیده شده است بفهمد, و بگوید که منظور شما از چسبانیدن آنها به یکدیگر چیست,این شخص را باسواد می گویند. ازروزی که من توانستم معنای دوشکل را که به هم چسبیده شده است بفهمم دیگرلزومی نداشت که آموزگارسالخورده مرا تشویق به فراگرفتن کند.خودمن طوری به ذوق آمده بودم که وقتی به منزل مراجعت می کردم ازپدرم درخواست می نمودم که اشکال رابه هم متصل نمایدکه من بتوانم معانی آنهارا بفهمم. در همان موقع که من در تحصیل پیشرفت می کردم متوجه شدم که شبیه به دیگران نیستم زیرا صورت من بیضوی ودست وپاهایم ظریف,ورنگ صورتم روشنترازدیگران بودواین موضوع سبب میشد که بعضی ازشاگردها مرا اذیت می کردند,و پسرعلاف,گلوی مرا می گرفت ومی فشرد و می گفت تو مثل دخترها هستی و من مجبور بودم با پیکان خود به او نیش بزنم که مرا رها کند. ولی درعوض یکی از شاگردها که پدرش افسر جزء بود مرا دوست میداشت این شاگرد هر روز مقداری خاک رس به آموزشگاه می آورد,و درآنجا,مجسمه حیوانات را میساخت ویک روزمجسمه مراساخت وبه من داد ولی وقتی مجسمه مزبوررا به خانه آوردم مادرم اندوهگین شد وگفت اینکار جادوگری است ولی پدرم او را ازاشتباه بیرون آورد وبه اوفهمانید که اگرساختن مجسمه جادوگری باشد,آن همه مجسمه رادرکاخ فرعون نصب نمیکنند.مدتی ازتحصیل من درآموزشگاه گذشت تا اینکه روزی پدرم جامه نوی خود را دربرکرد و دست مرا گرفت و به معبد آمون برد وگفت قصد دارم که تورا وارد دارالحیات کنم تا اینکه درآنجا طبابت راتحصیل کنی. برای ورود به مدرسه دار الحیات موافقت کاهنین معبد لزوم داشت ولی پدرم که درهمه عمر, گدایان را معالجه میکرد,از معاشرت با کاهنین محروم گردیده بود و این موضوع خیلی به زندگی او لطمه زد.چون در مصر, همه چیز وتمام کارها دردست کاهنین است وآنها هستند که شاگردان را برای ورود به مدرسه طب دارالحیات انتخاب میکنند ومالیات را وضع مینمایند وهنگام طغیان رود نیل,میزان طغیان را اندازه میگیرند وقدرت آنها به قدری است که اگرکسی را فرعون محکوم کند وآن شخص در بین کاهنین دوستانی داشته باشد,آنها حکم فرعون را لغومی نمایند.پدرم چون هیچ کس را در معبد نمی شناخت مجبورشد که درحیاط روی زمین بنشیند تا مثل سایرین نوبت پذیرفتن اوازطرف یکی از کاهنین برسدوما که صبح به معبد رفته بودیم تاعصرآنجا نشستیم ونوبت ما نرسید.دراین موقع مردی وارد معبد شد,و تا پدرم او را دید شناخت وگفت این(پاتور) می باشد که وقتی دردارالحیات تحصیل می کردم اوهم شاگرد من بود,واینک سوراخ کننده جمجمه فرعون است.من درآن موقع نمیدانستم که سوراخ کننده جمجمه چه میکند وچه شایستگی داردکه دیگران ندارند وبعدهاکه خود طبیب شدم فهمیدم که سوراخ کننده جمجمه کسی است که کاسه سرفرعون ودیگران را سوراخ می نماید وغده های زاید را که درون سرروی مغز به وجود می آید ازسر بیرون میکند.ازاین گذشته سوراخ کننده جمجمه کسی است که کاسه سر را سوراخ می نماید تا اینکه بخارهای خطرناک و مسموم کننده را که درون جمجمه جمع می شود و سبب ناخوشی انسان می گردد,از سر بیرون بیاورد. پدرم وقتی(پاتور) را دید برخاست و به اوسلام داد.و پاتوراو را شناخت و دستش را روی شانه او نهادوپرسید برای چه اینجا آمدی وچکارداری.پدرم گفت آمده است که ازکاهنین اجازه بگیردکه مرا وارد مدرسه دارالحیات کند.(پاتور) گفت اقدام شما بدون فایده است و به درخواست شما ترتیب اثر نخواهند داد ولی من خودم به منزل شما می آیم ودراین خصوص با شما مذاکره می کنم. روزبعد صبح زودپدرم به بازاررفت وبرای پذیرایی از(پاتور) یک غازوچند ماهی ومقداری عسل وآشامیدنی خریداری کرد وآنها را به مادرم داد که غازرا طبخ وماهیها را سرخ کند و با عسل نان شیرینی تهیه نماید.وقتی بوی مطبوع غازدرفضا پیچید,گداها وکورها مقابل خانه ما جمع شدند وهر چه مادرم به آنها گفت ازآنجا بروند نرفتند و مادرم مجبورشد که مقداری نان را در چربی غاز فرو کند و بین آنها توزیع نماید که بروند.پدرم یک سبو را پرازآب معطر کرد و به دست من داد گفت وقتی(پاتور) آمد روی دست او آب بریز,ومادرم یک قطعه پارچه کتان را که برای روپوش جنازه خود تهیه کرده بود درکنارمن نهادوگفت وقتی روی دست اوآب ریختی با این کتان دست او را خشک کن.ما تصور می کردیم که (پاتور) طبق معمول هنگام عصر به خانه ما خواهد آمد ولی ساعات عصرگذشت و شب فرارسید و(پاتور) نیامد.من چون گرسنه بودم ازتأخیر(پاتور)اندوهگین شدم زیرامیدانستم تااونیاید به من غذانخواهند داد.پدرم طوری ملول بود که بعدازفرودآمدن تاریکی چراغ روشن نکرد ومن و پدرم,درایوان خانه روی چهار پایه نشسته,جرأت نمی کردیم که نظر به صورت یکدیگر بیاندازیم و آن روز من فهمیدم که کم اعتنایی یا غفلت بزرگان نسبت به کوچکان, چقدر برای آنهایی که کوچک و فقیر هستند کسالت آور است. بالاخره درکوچه مشعلی نمایان شد ودرعقب مشعل تخت روانی به نظر رسید که دوسیاهپوست آن را حمل می کردند ولی مشعلدار مصری بود.وقتی(پاتور)قدم به زمین نهادپدرم دو دست را روی زانو گذاشت ومقابل او خم شد(پاتور) برای ابرازمحبت یا برای اینکه تکیه گاهی داشته باشد, دست را روی شانه پدرم نهاد.آنگاه(پاتور) وپدرم,به طرف ایوان رفتند ومادرم باعجله,یک هیزم مشتعل ازمطبخ آورد ودوچراغ ما را روشن کرد.پدرم(پاتور) را بالای صندلی نشانید ومن روی دست وی آب ریختم و با کتان دستش را خشک کردم.هیچ کس حرف نمیزد. تا اینکه (پاتور) نظری به من انداخت وبه پدرم گفت پسرتو زیبا می باشد وآنگاه اظهار تشنگی کرد و شراب خواست وپدرم به او شراب دادو قدری شراب را بویید ومزه کرد وبعد ازاینکه مطمئن شد خوب است آشامیدهنگامی که اومشغول آزمودن ونوشیدن شراب بود من به دقت اوراازنظرگذرانیدم ودیدم مردی است سالخورده که موهای سراو کوتاه میباشد وپاهایی کوتاه و سینه ای فرورفته و شکمی بزرگ دارد و یک طوق طلا ازگردن آویخته وروی لباس وی لکه های فراوان دیده می شد وبعد ازاینکه شراب نوشید پدرم مقابل او نان شیرینی و ماهی بریان و غاز و میوه گذاشت.با اینکه محسوس بود که(پاتور) قبل از اینکه به خانه ما بیاید در یک ضیافت حضور داشته برای ابراز نزاکت ازغذاها خورد وازمزه آنها تعریف کردومن متوجه بودم که مادرم ازتعریف(پاتور) خوشوقت شده است.(پاتور) گفت که مشعل دارمن به قدری غذا خورده که احتیاج به اکل ومشروب ندارد ولی بد نیست که برای دو سیاهپوست قدری غذا وآبجوببرید.من برای آنها غذا وآبجو بردم ولی آنها به اینکه خوشوقت شوند ناسزا گفتندو اظهارکردندآیا نمی دانید این پیرمرد چه موقع برمی خیزدکه ازاینجا برویم؟گفتم من ازاین موضوع اطلاع ندارم ومراجعت کردم و دیدم که مشعلدار(پاتور)زیر درخت نارون ما خوابیده است.آن شب پدرم به مناسبت اینکه میهمان خود را واداربه نوشیدن کند درنوشیدن افراط کردوبعدازاینکه شراب خریداری شده ازبازار را خوردند شرابهای طبی پدرم را نوشیدند وآنگاه یک سبوی آبجو را که در منزل بود خوردند وهردوبه نشاط آمدند وراجع به سنوات تحصیل خود دردارالحیات صحبت کردند وحوادث گذشته را به یاد آوردند و(پاتور)میگفت که شغل من یعنی سوراخ کننده سر فرعون برای یک آدم تنبل مناسب است زیرا در بین رشته های طبی هیچ رشته آسان تر از جمجمه و مغز سر به استثنای دندان و گوش و حلق نیست زیرا دندان و گوش وحلق احتیاج به متخصص جداگانه دارد. (پاتور)اظهارمیکرد من اگر مردی تنبل نبودم و رشته دیگر را انتخاب میکردم یک طبیب معمولی مثل تومیشدم ومی توانستم که مردم رامعالجه نمایم وبه آنها زندگی بدهم درصورتی که امروزکارم این است که مردم را بمیرانم.وقتی مردم از پیرمردان و پیر زنان و کسانی که مرض آنها معالجه نمی شود به تنگ می آیند,آنها را نزد من می آورند که من سر آنان را بشکافم.و من هم کاسه سررا می شکافم که بخارهای موذی را ازسربیرون کنم و پیران و بیماران میمیرند.آنگاه(پاتور)خطاب به پدرم گفت من اگرمانند پزشک فقرابودم دارای این شکم فربه نمیشدم واین شکم که مانع ازراه رفتن من شده ازاین جهت به وجودآمده که طبیب فرعون می باشم وپیوسته غذاهای مقوی ولذیذ میخورم ولی توچون کم بضاعت هستی غذاهایی را که محتاج سلامت توست تناول مینمایی ودر نتیجه شکم توبزرگ نمیشود ودو برابرمن عمرخواهی کرد زیرا برای کوتاه کردن عمرهیچ چیز موثرترازاین نیست که انسان غذایی بخورد که محتاج به پختن آنها باشد.پاتوردهان پدرم را بازکرد ودندانهای او را دید وبعددهان خود را بازنمود واظهار کرد نگاه کن,من دردهان خود بیش از سیزده دندان ندارم درصورتی که تودارای بیست و نه دندان هستی و دندانهای من قربانی غذای پخته شده ولی توچون کم بضاعت می باشی واغلب غذاهای ساده و طبیعی می خوری دندانهای خود را حفظ کرده ای. سپس سررا باحسرت تکان داد وگفت من بسیارتنبل وبی استعداد می باشم و زروسیم ومس فراوان, مرا چون یک حیوان کرده است. پدرم خطاب به من گفت(سینوهه)این حرفها را باورمکن برای اینکه(پاتور) امروز بزرگترین مغز شکاف جهان است و صدها نفر ازکاهنین و نجبا به دست او ازمرگ رهایی یافته اند و به قدری این مرد درفن خود بصیرت دارد که میتواند غده ای به بزرگی یک تخم مرغ را ازمغزبیرون بیاورد و کاهنین ونجبایی که ازمرگ رهایی یافته اند به او طوق زر وشمش نقره وظروف مس داده اند.ولی (پاتور)کماکان با حسرت سر را تکان داد و گفت درقبال هریک نفر که بعد از شکافتن سرزنده می ماند ده نفر بلکه صدنفربه دست من می میرند.آیا تو شنیده ای که یک فرعون,بعد ازاینکه سرش را شکافتند,بیش ازسه روز زنده بماند؟آنهایی که می گویند که کارد جراحی من از سنگ سماق است سعادت بخش میباشد,ازیک جهت راست میگویند زیرا کارد سنگی من, یک کاهن ویک شاهزاده و یکی ازنجبا را درظرف چندروز میمیراند و زروسیم وگاو و گوسفند وانبارهای غله اوبرای وراث باقی می ماند وآنها راسعادتمند می کند و هروقت که فرعون از یکی از زنهای خود به تنگ می آید به من مراجعه می نماید تا اینکه به وسیله کارد سنگی خود, او را آسوده کنم و حتی گاهی از اوقات خود فرعون را... ولی(پاتور) در این موقع مثل اینکه متوجه شد که نزدیک است چیزی بگوید که بعد,ازگفتن آن پشیمان شودسکوت کرد,و لحظه ای دیگر گفت من خیلی چیزها می دانم.., وبسیاری از رازها نزد من نهفته است و مردم که ازاین موضوع مطلع هستند از من می ترسند.ولی خود من بدبخت هستم برای اینکه خیلی چیزها می دانم وهرقدردانایی انسان زیادترشود زیادتراحساس اندوه می نماید. در این وقت(پاتور) به گریه درآمد واشک از چشم را با پارچه کتان مادرم پاک کرد وبه پدرم گفت تومردی فقیر ولی شریف هستی لیکن من ثروتمند و در عوض فاسد هستم.ومن از فضله گاو که در راه افتاده است پست ترمیباشم ودرحالی که این حرفها را میزد طوق طلای خود را ازگردن خویش خارج کردوبه گردن پدرم انداخت.ولی پدرم طوق مزبوررا نپذیرفت برای اینکه میدانست هدیه ای که درموقع مستی داده شود یک هدیه واقعی نیست وممکن است شخصی که هدیه را داده پشیمان گردد وآن را روز بعد مسترد بدارد. پدرم و(پاتور) کنار هم در اتاق خوابیدند ومن در ایوان به خواب رفتم.صبح که از خواب بیدار شدم دیدم که(پاتور) بیداراست وبرخاسته و نشسته و سر را با دو دست گرفته می گوید اینجا کجاست, و چرا من دراینجا هستم.من به طرف او رفتم و دودست را روی زانو گذاشتم و تا کمرخم شدم و گفتم (پاتور) اینجا منزل یک پزشک می باشد که فقرای شهر را معالجه مینماید و تو دیشب دراین خانه میهمان بودی و اینک از خواب برخاسته ای.براثرصحبت من و(پاتور) پدرم از خواب بیدار شد و مادرم که قبل ازما بیدارشده بود یک کوزه دوغ و یک ماهی شور برای میهمان ما آورد.یک مرتبه دیگرمن روی دستهای(پاتور) آب ریختم,و او سر را خم کرد و گفت روی سرش آب بریزم و سرو دست او را باکتان خشک کردم.(پاتور)قبل ازاینکه جرعه ای دوغ و لقمه ای ماهی شور بنوشد و بخورد به طرف باغچه رفت ومشعلدارخود را با یک لگدبیدار نمود وبانگ زدای جعل کثیف(جعل بر وزن زحل حشره معروف است که درجاده ها فضلات حیوانات را جمع آوری میکند.-مترجم.) آیا همینطورازارباب خود مواظبت میکنی؟سیاهپوستان من کجا هستند؟برای چه تخت روان خود را نمیبینم؟مشعلدار برخاست و(پاتور) به اوگفت برود و سیاهپوستان و تخت روان او را پیدا کند وبعد معلوم شد که سیاهپوستان(پاتور)شب گذشته,بعدازخوابیدن ارباب خود به یکی از منازل عیش رفته تخت روان را درآنجا گروگذاشته,به اعتبارآن مشغول عیاشی بوده اند وهنوزبیدار نشده اند. (پاتور) یک حلقه مس به مشعلدارخود که این خبررا آورده بود داد که برود وتخت روان و سیاهپوستان را ازگرو بیرون بیاورد وبعد قدری دوغ نوشید و لقمه ای ماهی شورخورد و گفت دیشب ما نتوانستیم راجع به این پسرصحبت کنیم در صورتی که من برای همین موضوع آمده بودم... پسر...اسم تو چیست؟ گفتم اسم من(سینوهه)است.(پاتور) گفت آیا میتوانی بخوانی وبنویسی؟گفتم بلی گفت برو وکتاب اموات را بیاور.من رفتم ویک بسته(پاپیروس) که کتاب اموات روی آن نوشته شده بود,آوردم و او قسمتی را انتخاب کرد و من برایش خواندم.سپس چند جمله برزبان آورد ومن نوشتم واواشکالی را که ترسیم کرده بودم دید وپسندید وگفت تو خوب می خوانی و می نویسی و اینک بگو چه میخواهی بشوی؟ گفتم من میخواهم مثل پدرم طبیب بشوم و برای این منظور به مدرسه دارالحیات بروم.
(پاتور)گفت(سینوهه) آنچه میگویم گوش کن وبه خاطربسپارولی گوینده آن را فراموش نما وهرگز مگو که این سخنان راازدهان سرشکاف سلطنتی مصرشنیده ای آنجا که توبرای تحصیل طب می روی قلمرو کاهنین است و زندگی و ترقیات تو بسته به نظریات آنها می باشد.ودرآنجا باید مطیع و سرافتاده وخموش باشی.زنهارهرگزازچیزی ایراد نگیروهیچوقت عقایدباطنی خودرا بروزنده وهر چه به تومیگویند بپذیربدان که انسان درزندگی خود به خصوص دردارالحیات باید مثل روباه مکار ومثل مارساکت باشد ولی به ظاهرخود را مانند کبوتر مظلوم,ومثل گوسفند بی اطلاع نشان بدهد. فراموش نکن که انسان فقط در یک موقع می تواند خود را همان طوری که هست به مردم نشان بدهد و آن هم زمانی است که قوی و زبردست شده باشد و تا روزی که قوی و زبردست نشده ای سرافتاده و تودار ومطیع محض باش ومن امروز توصیه می کنم که تو را درمدرسه معبد(آمون) بپذیرند و بعد ازطی یک دوره سه ساله وارد مدرسه دارالحیات خواهی شد.
آن وقت(پاتور) از پدر و مادرم خداحافظی کرد و بر تخت روان خود نشست و رفت.
فصل سوم - آموزشگاه مقدماتي پزشكي
در آن موقع تحصيلات عاليه در طبس در دست كاهنين (آمون) بود و دارالحيات مدرسه و بيمارستاني بشماره ميآمد كه در معبد انجام وظيفه ميكرد. تمام مدارس عاليه طبس بوسيله كاهنين اداره ميشد و آنها نسبت به انتخاب كساني كه بايد در اين مدارس درس بخوانند بسيار دقت ميكردند تا كساني را كه مخالف آنان ميباشند از مدارس عاليه دور نگاه دارند. از مدرسه طب گذشته، مدرسه حقوق و مدرسه بازرگاني و مدرسه هندسه و رياضيات و مدرسه ستارهشناسي در معبد (آمون) بود. كاهنين از اين جهت در انتخاب محصلين دقت ميكردند كه نصف خاك مصر به روحانيون تعلق داشت يعني بظاهر متعلق به خداي (آمون) بود و آنها نميگذاشتند غير از كساني كه طرفدار آنها هستند طبيب و حقوقدان و بازرگان و مهندس و ستارهشناس شوند و جون افسران ارتش قبل از اين كه وارد قشون شوند ميبايد يك دوره مدرسه حقوق را طي نمايند، كاهنين معبد (آمون) بتمام دستگاه اداري و نظامي مصر حكومت ميكردند. در بين اين مدارس، دو مدرسه بيش از ديگران اهميت داشت يكي مدرسه طب و ديگري مدرسه حقوق. دوره مقدماتي هر يك از اين دو مدرسه سه سال بود و شاگرد بايد سه سال در دوره مقدماتي بماند تا بعد از امتحان در صورتي كه خداي (آمون) بر او ظاهر ميشد، اجازه بدهند كه وارد مدرسه طب يا حقوق شود. من در فصول آينده خواهم گفت چگونه خداي آمون به محصل ظاهر ميشد و اكنون ميگويم كه منظور كهنه مصر از اين كه شاگرد را مدت سه سال در دوره مقدماتي نگاه ميداشتند اين بود كه هر نوع فكر و نظريه مستقل را كه با منافع كهنة مصري جور در نميآمد در وجود شاگرد از بين ببرند. در اين سه سال شاگردان در دوره مقدماتي هيچ كار نداشتند غير از اين كه در معبد عبادت كنند و روايات مذهبي را بياموزند. روحانيون خوب ميدانستند شاگردي كه وارد دروه مقدماتي ميشود طفلي است كه تازه قدم بمرحله جواني ميگذارد. تا آن موقع بازي ميكرده و هيچ نوع فكر و عقيده مستقل نداشته و دوره ورود او بمدرسه مقدماتي معبد (آمون) دورهاي است كه ميرود داراي نظريه و راي شود. پس بايد در همين دوره، حريت فكر او را از بين برد و او را مبدل بيك موجود كرد كه بدون چون و چرا هر چه را كه ميشنود و ميخواند بپذيرد. و وقتي از اين مرحله سه سال گذشت و وارد مدرسه حقوق يا طب شد و دوره دروس هر يك از دو مدرسه را طي كرد، مبدل بيك جوان كامل ميشود ولي جواني كه غير از تعليمات كاهنان مصر چيزي نشنيده و نخوانده و فكر او طوري در چهار ديوار تعليمات كاهنان محبوس شده كه بعد از خاتمه تحصيلات عالي، نميتواند طور ديگر فكر نمايد. ما يك عده بيست و پنج نفري بوديم كه در دوره مقدماتي مدرسه طب شروع به تحصيل كرديم و من هر بامداد بمدرسه ميرفتم و غذاي روز را با خود ميبردم و قبل از غروب آفتاب بمنزل مراجعت مينمودم. بعد از اينكه من وارد مدرسه مقدماتي معبد (آمون) شدم بزودي حس كردم كه سر شكاف سلطنتي حق داشت كه ميگفت تو بايد سر افتاده و مطيع باشي و هرگز ايراد نگيري و عقيده باطني خود را اظهار نكني. زيرا متوجه شدم كه كاهنين در بين محصلين جاسوس دارند و به محض اينكه يك محصل، راجع به موضوعي شك ميكند و ميگويد كه اين طور نيست و كاهنين دروغ ميگويند، آن محصل را از مدرسه بيرون مينمايند و ديگر محال است كه محصل مزبور بتواند وارد يكي از مدارس عاليه طبس شود و براي بيرون كردن محصل هم عذري موثر دارند و اظهار ميدارند كه (آمون) ميگويد كه اين محصل استعداد ندارد. روزي كه من وارد مدرسه مقدماتي شدم سيزده سال از عمرم ميگذشت و با اينكه يكي از شاگردان خردسال مدرسه بودم بيش از ديگران كه اكثر فرزندان نجباء و كاهنين بزرگ بودند استعداد داشتم و من ميتوانم بگويم كه اگر در آنموقع مرا وارد مدرسه طب ميكردند، من ميتوانستم تحصيل كنم و همه چيز را بفهمم براي اينكه علاوه بر سواد خواندن و نوشتن، معلومات علمي داشتم. چون بطوري كه گفتم پدرم طبيب بود و من زيردست او اسامي بسياري از داروها را فرا گرفته بودم و ميدانستم چگونه يكزخم را كه جراحت ندارد با روغن معالجه مينمايند و بچه ترتيب يكزخم را كه داراي جراحت است بعد از خارج كردن جراحت، بوسيله آتش ميسوزانند كه ديگر جراحت نكند. من ديده بودم كه پدرم بچه ترتيب گاهي به كمك يك قابله ميرود و بوسيله يك ابزار مخصوص از چوب محكم سدر، بچه را در شكم مادر قطعه قطعه ميكند و قطعات آن را بيرون ميآورد تا اينكه مادر را از مرگ نجات بدهد. ولي با اينكه من بيش از اكثر شاگردان براي ورود به دارالحيات استعداد داشتم مدت سه سال مرا در مدرسه مقدماتي معطل كردند. ولي شاگرداني كه پدرشان جزو كهنه بزرگ يا نجباء بودند پس از چند هفته به دارالحيات منتقل ميشدند و كاهنين ميگفتند كه (آمون) امر كرده كه آنها را به دارالحيات منتقل نمائيم. گرچه اوقات ما صرف عبادت و فراگرفتن روايات مذهبي ميشد ولي باز مقداري وقت باقي ميماند و روحانيون بما دستور ميدادند كه كتاب اموات را بنويسيم و بعد آن كتابها را در صحن معبد بفروش ميرساندند. بعد از سه سال كه من جز اتلاف عمر كاري موثر نكردم، به آن عده از شاگردان، از جمله من، كه جزو اشراف نبوديم اطلاع دادند كه بايد خود را براي رفتن به دارالحيات آماده كنيم. قبل از رفتن به دارالحيات ما ميبايد مدت يكهفته روزه بگيريم و تمام مدت را در خود معبد بگذارنيم و از آنجا خارج نشويم. در شب آخر، ميبايد كه خداي (آمون) خود را بر ما آشكار كند و با ما صحبت نمايد و اگر آشكار مينمود و صحبت ميكرد در آنصورت معلوم ميشد كه ما لايق ورود به دارالحيات هستيم. ولي بطوري كه خواهم گفت تقريباً محال بود كه بعد از اينكه مدت سه سال مغز شاگردان را با افكاري كه مربوط به (آمون) بود پر كردهاند، در آنشب (آمون) با آنها صحبت ننمايد. فقط من بين شاگردان مستثني بودم براي اينكه باتفاق پدرم بر بالين بيماران حاضر ميشدم و مرگ آنها را به چشم خود ميديدم. من از كودكي تا سن شانزده سالگي بيش از پنجاه بيمار را ديده بودم كه مقابل چشم من مردند. من در همان موقع با وجود خردسالي، متوجه ميشدم كه هيچ چيز مثل مرگ، انسان را متوجه پوچ بودن بعضي از مطالب كاهنان نميكند زيرا انسان با ديدگان خود ميبيند كه بين مرگ يك انسان و يك جانور فرق وجود ندارد و ميفهمد كه اگر كاهنين همانطوريكه ميگويند وكيل و نماينده مختار (آمون) در روي زمين هستند جلوي مرگ را ميگرفتند و لااقل خودشان نميمردند. انسان وقتي مرگ را ميبيند و ميفهمد كه همه مطالب و معتقدات پوچ است، همه چيز را پوچ ميبيند. شاگردان ديگر مثل من بدفعات مرگ را نديده بودند و لذا نميتوانستند مثل من راجع به روايات كاهنان فكر كنند. باري بعد از اينكه يكهفته در معبد بسر برديم و روزه گرفتيم در روز هفتم موهاي سر ما را ستردند و ما را در استخر بزرگ معبد شستند، بعد يك لباس خشن كه لباس رسمي دارالحيات بود بر ما پوشانيدند. هنگام غروب وقتي (آمون) در قفاي تپههاي غربي ناپديد شد (در اينجا مقصود از آمون خورشيد است كه در عين حال خداي بزرگ مصر هم بود – مترجم) نگاهبانان در بوقها دميدند و درهاي معبد بسته شد و آنوقت يكي از كاهنين كه آنقدر نوشيده بود كه نميتوانست بطور عادي راه برود بما گفت بيائيد. ما براهنمائي كاهن مزبور، از يك دالان طولاني عبور كرديم و او دري را گشود و ما را وارد اطاقي وسيع كه يك فرش داشت كرد و من ديدم كه اطاق مزبور تاريك است ولي در صدر اطاق پردهاي آويختهاند كه قدري نور از پشت پرده باين طرف ميتابد. تا آن موقع من وارد اطاق مزبور نشده بودم ولي ميفهميدم كه آنجا اطاق آمون ميباشد. كاهن پرده مزبور را عقب زد و آنوقت براي اولين مرتبه چشم من به خداي (آمون) كه شبيه به انسان بود افتاد و چون جوان بودم و اعتقاد به خداي (آمون) داشتم بدنم لرزيد. من ديدم كه (آمون) لباس در بر دارد و چراغهائي كه اطراف او نهادهاند، زر و سنگهاي گران بهاي سر و گردن او را ميدرخشاند. كاهن گفت شما بايد امشب در اينجا تا صبح بيدار باشيد و عبادت كنيد كه شايد خداي آمون با شما صحبت نمايد و اگر صحبت كرد دليل بر اين است كه شما را براي ورود به دارالحيات لايق ميداند و هرگاه لايق ورود به دارالحيات شديد، فردا صبح باتفاق من (آمون) را شست و شو خواهيد كرد و لباس او را عوض خواهيد نمود و آنگاه به دارالحيات ميرويد. بعد از اين سخنان كاهن مزبور پرده را مقابل آمون كشيد و بدون اينكه دستها را روي زانو بگذارد و سر فرود بياورد از اطاق خارج شد و در را بست. بمحض اينكه كاهن از اطاق خارج شد شاگردهائي كه از نظر سن بزرگتر از من بودند شروع بصحبت و خنده كردند و از جيب خود گوشت و نان بيرون آوردند و به خوردن مشغول شدند. يكي از آنها هم بيرون رفت و بعد شاگردان گفتند كه او باطاق كاهن ميرود كه در آنجا غذا بخورد و شب را نيز آنجا خواهد خوابيد زيرا نميتواند اين جا روي سنگ بخوابد. ولي من روزه داشتم و حاضر نشدم كه از غذاي ديگران بخورم و خوردن غذا را در حالي كه (آمون) در پس پرده است كفر ميدانستم. جوانان ديگر بعد از غذا خوردن به بازي با استخوان (مقصود قاپبازي است – مترجم) مشغول شدند و آنگاه هر يك از آنها روي سنگهاي مسطح و صيقلي كف اطاق دراز كشيدند و بخواب رفتند. ولي من نميتوانستم بخوابم و دائم در فكر (آمون) بودم و اوراد مذهبي خودمان را ميخواندم و گوش فرا ميدادم چه موقع صداي (آمون) را خواهم شنيد. تا اين كه سپيده صبح دميد ولي من صداي آمون را نشنيدم و نزديك طلوع فجر بطرزي مبهم حس كردم كه پردهاي كه مقابل آمون بود قدري تكان خورد. در بامداد نگاهبانان معبد بوق زدند و درها باز شد و مردم وارد معبد گرديدند و من صداي آنها را مثل همهمة امواج دريا كه از دور بگوش برسد ميشنيدم. وقتي آفتاب طلوع كرد كاهن باتفاق همان جوان كه شب رفته بود در بستري راحت بخوابد وارد اطاق گرديد و من از قيافه هر دوي آنها فهميدم كه شراب نوشيدهاند. كاهن خطاب بما گفت اي كساني كه آرزو داريد وارد دارالحيات شويد آيا ديشب بيدار بوديد و عبادت كرديد؟ ما به يك صدا گفتيم بلي. كاهن گفت آيا (آمون) با شما صحبت كرد و صداي او را شنيديد؟
قدري سكوت برقرار گرديد و بعد يكي از شاگردان بنام موسي گفت بلي او با ما صحبت نمود. ساير شاگردان هم اين حرف را تكرار نمودند ولي من چيزي نگفتم براي اينكه (آمون) با من صحبت نكرده بود و حيرت مينمودم چگونه ديگران جرئت ميكنند دروغ بگويند. جواني كه شب باطاق كاهن رفته، آنجا خوابيده بود، با وقاحتي حيرتآور گفت (آمون) بر من هم آشكار شد و اسراري را بمن گفت ولي تاكيد كرد كه به هيچكس بروز ندهم و من از شنيدن صداي آرام و با محبت او لذت ميبردم. موسي گفت وقتي من (آمون) را ديدم او دست روي سرم گذاشت و گفت اي موسي، من بتو و خانوادهات بركت ميدهم و تو روزي يكي از اطباي معروف مصر خواهي شد. بعد از موسي يكايك شاگردان، داستاني راجع به اين كه (آمون) را ديدند و وي با آنها صحبت كرد جعل نمودند تا اين كه نوبت به من رسيد و كاهن گفت (سينوهه) آيا تو (آمون) را ديدي و او با تو صحبت كرد؟ گفتم نه... من نه او را ديدم و نه صدايش را شنيدم و فقط نزديك صبح حس كردم كه قدري پرده تكان ميخورد. كاهن نگاهي تند به من انداخت و سكوت برقرار شد. يكي از جوانها كه از بدو ورود به مدرسه با من دوست شده بود دست كاهن را گرفت و او را كناري برد و بعد آهسته با وي صحبت كرد و وقتي آن سه نفر مراجعت كردند كاهن با لحن خشمآلود گفت (سينوهه)، چون در عقيدة صميمي و پاك تو هيچ ترديد وجود ندارد ممكن است (آمون) با تو صحبت كند. و آنگاه به اشاره وي همان جوان پرده را عقب زد و مرا مقابل مجسمه (آمون) برد و وادارم كرد كه طبق معمول سر بر زمين بگذارم و بهمان حال گذاشت. يك مرتبه، صدائي در اطاق پيچيد و خطاب به من گفت سينوهه ... سينوهه... من ديشب ميخواستم با تو صحبت كنم ولي تو كه تنبل هستي خوابيده بودي. من سر را بلند كردم و متوجه شدم كه صدا از دهان (آمون) خارج ميشود و بعد همان صدا گفت (سينوهه) من (آمون) هستم و بجرم غفلتي كه ديشب كردي ميبايد تو را در كام خداي بلعكننده بيندازم ولي چون ميدانم كه بمن اعتقاد داري اين مرتبه تو را ميبخشم و.... من ديگر متوجه نشدم كه آن صدا چه گفت زيرا فهميدم صداي مزبور كه من تصور ميكردم صداي (آمون) ميباشد غير از صداي همان كاهن نيست و از استنباط اين موضوع يك حال نفرت و خشم و عبرت شديد بمن دست داد. تا اين كه كاهن آمد و مرا از زمين بلند كرد و گفت بيا و در شست و شو و تجديد لباس (آمون) شركت كن. من درست نميدانم چگونه براي شستن و خشك كردن و تجديد لباس مجسمه (آمون) با ديگران كمك كردم زيرا حواسم پريشان شده بود و حس مينمودم كه يك ضربت بزرگ و غير قابل جبران به اعتقاد من وارد آمده است. آن روز روغن مقدس بر سر من و ديگران ماليدند و يك پاپيروس (كاغذ مصري – مترجم) بمن دادند كه حكم ورود من به دارالحيات بود و وقتي تشريفات ورود من به دارالحيات در آن روز خاتمه يافت و من از معبد خارج گرديدم كه بخانه بروم از فرط نفرت و تاثر دچار تهوع شدم.
فصل چهارم - تحصيل در دارالحيات
استادان مدرسه طبي دارالحيات، پزشكان سلطنتي بودند و كمتر در دارالحيات حضور بهم ميرسانيدند. براي اينكه بيماران توانگر به آنها مراجعه ميكردند و اوقات آنها طوري صرف مداواي بيماران ميگرديد كه فرصتي براي حضور در دارالحيات باقي نميماند. ولي گاهي از اوقات كه اطباي عادي از عهده مداواي بيماران بر نميآمدند از اطباي مزبور درخواست ميكردند كه بدارالحيات بيايند و بيماران را مداوا كنند و بدين ترتيب در شهر طبس بيبضاعتترين بيماران، در صورتي كه اطباي ديگر نميتوانستند آنها را معالجه كنند از علم و تجربه يك پزشك سلطنتي استفاده ميكردند. با اينكه در طبس فقيرترين اشخاص ميتوانستند وارد دارالحيات شوند و در آنجا مورد مداوا قرار بگيرند من آرزو نميكردم كه بجاي آنها باشم و از درمان مجاني استفاده كنم. براي اينكه اطباي جوان و محصلين دارالحيات انواع داروهاي جديد را در مورد اين بيماران فقير بكار ميبردند كه بدانند اثر دارو چيست؟ همچنين وقتي ميخواستند كه يك مجروح را مورد عمل جراحي قرار بدهند يا جمجمه يك نفر را بشكافند يا شكم بيمار ديگر را باز كنند بدون توسل به داروهائي كه درد را از بين ميبرد، مبادرت به اين عمليات مينمودند. آن داروها گران تمام ميشد و فقراء قوه خريداري دارو را نداشتند و دارالحيات هم داروهاي مزبور را در دسترس بيماران نميگذاشت و گاهي كه انسان وارد دارالحيات ميشد فريادهاي جگرخراش مجروحين را كه تحت عمل جراحي بودند ميشنيد. دوره تحصيلات مدرسه دارالحيات طولاني بود زيرا محصل علاوه بر فرا گرفتن علم طب و فنون شكافتن سر و شكم و معالجه ريه و كبد و كليه و مثانه و امراض زنها و امراض مربوط به زايمان، ميبايد اثر تمام داروها را بداند و اطلاع داشته باشد چگونه داروهاي مزبور را از گياهها بدست ميآورند و چه موقع بايد گياه را چيد و چگونه آن را خشك كرد. محصل مدرسه دارالحيات بايد بداند كه هر گياه طبي در كجاست و چه فصل چيده ميشود و در نظر اول بايد خود گياه را و خشك شدة آن را بشناسد. مثلاً سي نوع ريشه گياه طبي را مخلوط ميكردند و مقابل محصل ميگذاشتند و ميگفتند اين ريشهها را از هم جدا كنيد و من بشما اطمينان ميدهم كه گاهي اطباي سلطنتي هم راجع به ريشة گياهها اشتباه ميكردند زيرا ريشه بعضي از گياهها طوري بهم شبيه است كه نميتوان آنها را تميز داد.
در اين گونه مواقع وسيله شناسائي ريشههاي گياههاي طبي، اين است كه طبيب ريشه گياه را در دهان قرار بدهد و بجود و از روي طعم آن بفهمد كه از چه گياه است. بعضي از اطباي سلطنتي بر اثر سالخوردگي، دندان نداشتند و مجبور بودند كه ريشه گياه را بكوبند و وقتي خوب نرم شد آنرا بدهان ببرند و از روي طعم ريشه، بگويند كه از كدام گياه است. در دارالحيات مشگلترين موضوعهاي تحصيلي عبارت از اين بود كه ما بتوانيم بوسيله انگشتان و چشمهاي خود، رد بيماري را احساس كنيم و بدانيم كجاي بيمار درد ميكند و درد مزبور ناشي از كدام بيماري ميباشد. چشمها و صورت او پي بمرض ببرد و هنگامي كه انگشتها را روي بدن بيمار ميكشد درد او را احساس نمايد وبهمين جهت در بين محصليني كه وارد دارالحيات ميشدند جز چند نفر از آنها بقيه طبيب واقعي نبودند بلكه پزشك ظاهري بشمار ميآمدند. حتي اگر طبيب سلطنتي هم ميشدند، باز فاقد شم شناسائي امراض بودند. در دارالحيات دو نوع امراض مورد مطالعه قرار ميگرفت يكي بيماريهايي كه ناشي از جسم است و اين بيماريها بر اثر غذاي پخته و پيري توليد ميشود. و دوم بيماريهاي ناشي از روح زيرا روح مولد بيماري ميشود و براي اينكه توليد بيماري كند، اين وظيفه را بارواح كوچك ميسپارد و ارواح مزبور آنقدر كوچك هستند كه صدها هزار از آنها را ميتوان روي وسعتي بقدر ناخن جا داد ولي هر يك از آنها به تنهائي ميتوانند، مسبب يك بيماري شوند. ما در دارالحيات ميبايد بدانيم چگونه دردها را بوسيلة دواهاي مسكن تسكين ميدهند و چه بايد كرد كه وقتي سر يا شكم يك نفر را ميشكافند او احساس درد نكند. ما ميبايد بدانيم چگونه بايد بعضي از دردها را افزايش داد زيرا بعضي از امراض را نميتوان معالجه كرد مگر بوسيله افزايش درد. يكي از رشتههاي تحصيلي اين است كه چگونه ما يك مرض را بوسيلة ايجاد يك مرض ديگر معالجه نمائيم. بدين طريق كه يك مرض خطرناك را بوسيله ايجاد يك بيماري بيخطر درمان ميكرديم و بعد مرض بدون خطر را با سهولت معالجه مينموديم. ما بايد بفهميم كه كدام قسمت از اظهارات بيمار حقيقي و كدام قسمت غير واقعي يعني ناشي از تصور و تخيل اوست. زيرا بيمار مثل موجودي كه گرفتار ارواح موذي شده دچار خيالات و تصورات وحشت آور ميشود و دردهاي واهي در كالبدش بوجود ميآيد و دردهاي مزبور را با دردهاي واقعي اشتباه مينمايد، آنوقت اظهارات او طبيب را دچار اشتباه مينمايد و از روي سهو مبادرت بمعالجه ميكند و مريض را ميميراند. وقتي من در دارالحيات بودم، باين حقيقت پي بردم كه مسئلة استعداد در تربيت پزشك بسيار اهميت دارد. من متوجه شدم آنقدر كه استعداد در تربيت پزشك اهميت دارد، تحصيلات داراي اهميت نيست. زيرا اگر محصل داراي استعداد نباشد، دارالحيات كه بزرگترين مدرسة طبي جهان است، نميتواند او را يك طبيب واقعي كند. كسي كه وارد دارالحيات ميشود بايد عاشق طب و حاضر شود كه در راه اين علم، همه چيز خود را فدا كند و در درجة اول، بايد استراحت خويش را فدا نمايد. من در دارالحيات فهميدم كه موظع اعتماد بيمار نسبت به طبيب، از لحاظ معالجه بسيار مهم است و بيمار بايد ايمان داشته باشد كه طبيب معالج او حاذق و بصير و مصون از اشتباه است. بهمين جهت پزشك نبايد اشتباه كند چون اگر اشتباه كند اعتماد بيماران از او سلب ميشود و هر دوائي كه اين طبيب براي ناخوشها تجويز نمايد بدون اثر است. من هنگام تحصيل در دارالحيات فهميدم كه معناي اين جمله كه (اطباء دسته جمعي بيماران خود را دفن ميكنند) چيست؟ زيرا در خانههاي اغنياء كه چند طبيب براي معالجة بيمار احضار ميشوند، وقتي طبيب دوم و سوم ميآيند و مشاهده ميكنند كه طبيب اول اشتباه كرده اشتباه او را بروز نميدهند تا اينكه اعتماد مردم نسبت به اطباء متزلزل نشود. اطبائي كه به منزل اغنياء ميروند طبيب سلطنتي هستند و وقتي كه مردم بفهمند يك طبيب سلطنتي اشتباه كرده اعتماد آنها نسبت به تمام اطباء متزلزل ميشود. عمده اين است كه مردم هرگز پي به اشتباه يك طبيب نبرند چون، اگر بدانند كه يك طبيب اشتباه كرده فكر ميكنند كه هر طبيب ممكن است اشتباه نمايد. اين است كه هر طبيب دقت دارد كه اشتباه طبيب ديگر را مسكوت بگذارد تا اينكه مردم نسبت بخود او بيايمان نشوند و لذا ميگويند كه اطباء دسته جمعي بيماران را دفن ميكنند. در دارالحيات گرچه مستخدم هست ولي مستخدمين مزبور كار نميكنند زيرا در آنجا تمام كارها بر عهده محصلين تازه وارد است. جواني كه براي تحصيل وارد دارالحيات ميشود از پستترين مستخدمين جزء، پستتر ميباشد و بدترين و كثيفترين كارها را باو رجوع مينمايند. فقط فرزندان اشراف و كاهنين بزرگ به مناسبت اين كه ثروت دارند، مستثني ميباشند ولي آنها هم كارهاي خود را محول به محصلين كم بضاعت مينمايند. در نتيجه يك محصل كم بضاعت، هم خدمتگذار دارالحيات ميشود و هم خدمتگذار توانگر. قبل از اينكه تحقيقات طبي در دارالحيات شروع شود، بايد شاگرد از فن نظافت مستحضر گردد و اين حقيقت در مغز او فرو برود كه هرگز، در هيچ مورد، نبايد يك كاردسنگي يا فلزي را بكار برد مگر اين كه قبلا در آتش نهاده باشند. و هرگز نبايد پارچهاي مورد استفاده قرار بگيرد مگر اين كه بدواً آنرا در آبي كه در آن شوره ريختهاند بجوشاند. تمام ابزارهاي چوبي كه نميتوان آنها را در آتش قرار داد، براي هردفعه كه مورد استعمال قرار ميگيرد بايد جوشانيده شود. موضوع نهادن كاردهاي سنگي و فلزي در آتش، و جوشانيدن پارچهها در آب مخلوط با شوره، طوري حواس مرا پريشان كرده بود كه نيمهشب ، از وحشت از خواب ميجستم و تصور ميكردم كه كاردي را بدون قراردادن در آتش مورد استفاده قرار دادهام. من در خصوص اين مسائل كه در تمام كتابهاي طبي نوشته شده، زياد صحبت نميكنم براي اينكه هر كس يك كتاب طبي بخواند ميتواند باين نكات پي ببرد. بلكه راجع به چيزهائي صحبت خواهم كرد كه هنوز در هيچ كتاب طبي نوشته نشده و ممكن است كه در آينده هم نوشته نشود. دارالحيات داراي لباس مخصوص بود كه ما وقتي وارد آن شديم لباس مزبور را پوشيديم اين لباس هم مثل تمام چيزهائي كه در دارالحيات بكار ميرفت در آب مخلوط با شوه جوشانيده ميشد. تمام محصلين در آنجا، يك شكل لباس ميپوشيدند ولي گردنبند آنها فرق داشت، و هر قدر محصل در تحصيلات خود جلو ميرفت گردنبندي ديگر از گردن ميآويخت. من بجائي رسيده بودم كه ميتوانستم دندانهاي مردان نيرومند را بيرون بياورم و دملها را بشكافم و جراحات آنرا خارج كنم. و استخوانهاي اعضاي شكسته را طوري كنار هم قرار بدهم كه جوش بخورد و فرقي با استخوان سالم نداشته باشد. بطريق اولي ميتوانستم اجساد را موميائي كنم زيرا موميائي كردن اجساد، نزد ما يك عمل طبي نيست بلكه افراد عادي هم كه سواد ندارند، ميتوانند بدستور يك پزشك جسدي را موميائي كنند. من از هيچ زحمت سخت رو گردان نبودم براي اين كه طب را دوست ميداشتم و لذا داوطلبانه هنگام اعمال جراحي، در مورد بيماران غير قابل علاج، كثيفترين كارها را تقبل مينمودم تا ببينم كه پزشكان سلطنتي چگونه بيماران غير قابل علاج را كه از هر ده نفر آنها، 9 نفر ميمردند، مورد معالجه قرار ميدهند. پزشكان سلطنتي براي درمان بيماران غيرقابل علاج طوري معالجه ميكردند كه تمساح را هم نميتوان، آنطور بدون ملاحظه مورد مداوا قرار داد و من خوب ميفهميدم كه مردم بيجهت از مرگ ميترسند، زيرا خود مرگ ترس ندارد بلكه براي بسياري از اشخاص موهبتي بزرگ شبيه به موهبت ديدار خداي (آمون) است. اين بيماران غير قابل علاج، تا روزي كه زنده بودند دائم از درد بر خود ميپيچيدند ولي وقتي كه ميمردند در قيافة آنها حال آرامش و آسايش پديدار ميشد بطوري كه هر كس آنها را ميديد ميفهميد كه آسوده شده اند. در حالي كه من جهت فرا گرفتن فنون طب، زير دست اطباي سلطنتي، بيماران غيرقابل علاج را معالجه ميكردم ناگهان اعجازي شبيه به آن اعجاز كه در مدرسه ظهور كرده بود بر من ظاهر شد، و در روح من، اين فكر بوجود آمد: (براي چه؟) من تا آن موقع بفكر (براي چه) نيفتاده بودم و در آن وقت متوجه گرديدم كه (براي چه) كليد حقيقي تمام اسرار است و اگر كسي بتواند بخود بگويد (براي چه) و جواب اين سئوال را از روي صميميت پيدا كند مي تواند به تمام اسرار پي ببرد علت اينكه من توانستم متوجه شوم كه (براي چه) وجود دارد از اين قرار است:
يك روز زني چهل ساله كه تا آن موقع فرزند نزائيده بود به دارالحيات آمد و وحشتزده گفت كه نظم ماهيانه او قطع شده و چون بچهل سالگي رسيده ديگر بچه نخواهد زائيد و سئوال كرد كه آيا قطع قاعدة زنانگي او ناشي از سالخوردگي ميباشد يا اينكه يك روح موذي در بدنش جا گرفته است. من بزن گفتم كه طبق كتاب عمل خواهم كرد تا بدانم قطع قاعدة زنانگي تو ناشي از آبستن شدن هست يا نه؟ ولي تو بعد از اين بايد هر روز باينجا بيائي و هر دفعه هنگامي وارد دارالحيات شوي كه بتواني ادرار خود را بما بدهي. زن پرسيد شما ادرار مرا چه خواهيد كرد؟ من گفتم با ادرار تو، گندم خواهيم رويانيد. بعد همانطور كه در كتاب نوشتهاند، من دو پيمانه كوچك گندم را مقابل آفتاب در زمين كاشتم و روي يكي از آنها آب معمولي ريختم و روي زمين ديگر ادرار آن زن را پاشيدم و نشانيهاي دقيق گذاشتم كه دو مزرعه را با هم اشتباه نكنم. از آن پس هر روز، آن دو مزرعه كوچك را يكي با آب معمولي و ديگري با ادرار آن زن آبياري ميكردم. پس از چند روز مزرعهاي كه با ادرار آن زن آبياري ميشد، قوت گرفت و ساقههاي گندم قوي گرديد، در صورتي كه گندمهاي مزرعه ديگر ضعيف بود و من بزن گفتم خوشوقت باش زيرا قطع قاعده زنانه تو ناشي از سالخوردگي نيست بلكه (آمون) نسبت بتو بذل توجه كرده و تو را باردار نموده است. زن از اين بشارت بگريه در آمد و يك حلقه نقره بوزن دو دنيه بمن داد. (دنيه – يا – دين – قدري كمتر از يك گرم يعني نهصد ميليگرم است و گويا همين كلمه ميباشد كه در اعصار بعد دينار گرديد – مترجم) زيرا زن بدبخت اميدوار شدن فرزند را از دست داده بود و فكر مينمود كه هرگز باردار نخواهد گرديد. بعد از من سئوال كرد كه آيا فرزند من پسر خواهد بود يا دختر؟
من چون ميدانستم كه مادران بيشتر آرزو دارند كه داراي پسر شوند گفتم فرزند تو پسر خواهد گرديد. ولي اين قسمت را از روي خيال گفتم زيرا در كتاب راجع باين موضوع چيزي نوشته نشده بود ولي فكر ميكردم كه وقتي زني باردار است شانس اين كه نوزاد او پسر يا دختر باشد متساوي است. بعد از اين كه زن مزبور با شادماني از دارالحيات بيرون رفت، من به خود گفتم براي چه، يكدانه گندم از چيزي اطلاع دارد كه يك طبيب نمي تواند بدان پي ببرد. زيرا هيچ طبيب نميتواند در ماه اول و دوم بارداري قبل از اينكه شكم زائو بالا بيايد بگويد كه زني باردار هست يا نه؟ فقط خود زن بمناسبت قطع نظم زنانگي ميتواند بدين موضوع پي ببرد ولي بعضي زنها، مثل آن زن قادر نيستند كه اينموضوع را دريابند. در آنروز براي اولين مرتبه مفهوم (براي چه؟) بذهن من رسيد و نزد يكي از استادان رفتم و باو گفتم براي چه دانهگندم ميتواند بفهمد كه زني باردار هست يا نه، ولي ما نميتوانيم بفهميم. استاد نظري از روي حيرت بمن انداخت و گفت براي اينكه اين موضوع در كتاب نوشته شده است. ولي اين جواب مرا قانع نكردو نزد استاد ديگر كه وي فرزندان سلطنتي را ميزايانيد رفتم و از او پرسيدم براي چه يك مشت گندم كه در زمين كاشته شده بما ميفهماند كه زني باردار هست يا نه؟ زايندة فرزندان سلطنتي گفت براي اينكه (آمون) كه خداي تمام خدايان است اينطور مقرر كرده كه وقتي گندم را بوسيلة ادرار زن باردار آب ميدهند بهتر رشد ميكند. وقتي اين جواب را بمن ميداد، من متوجه شدم كه مرا بنظر يك روستائي بيسواد مينگرد و من با اين سئوال نزد او خيلي كوچك شدهام. ولي جواب او مرا قانع نكرد و فهميدم كه او و ساير اطباي سلطنتي، فقط متن كتابها را مي دانند و از علت بكار بردن دواها بدون اطلاع هستند و هيچ يك در صدد برنيامدهاند كه از خود بپرسند براي چه بايد هر كارد سنگي و فلزي را قبل از بكار بردن در آتش قرار داد. يكروز از يكي از اطباي سلطنتي پرسيدم براي چه وقتي تار عنكبوت و كفك را روي زخم ميگذاريم معالجه ميشود و در جواب من گفت براي اينكه در كتاب چنين نوشتهاند و رسم اينطور بوده است. در كتاب اجازه داده شده بود شخصي كه كارد سنگي يا فلزي را بكار ميبرد در بدن انسان مبادرت بيكصد و هشتاد و دو عمل جراحي نمايد. طرز هر يك از 182 عمل در كتاب ذكر شده بود و وقتي من پرسيدم كه براي چه نميتوان 183 عمل كرد بمن جواب ميدادند كه كتاب اينطور نوشته و رسم چنين است و بايد از رسوم و آنچه در كتاب نوشته شده پيروي كرد. اشخاصي بودند كه لاغر ميشدند و صورتشان سفيد ميگرديد ولي اطباء نميتوانستند كه مرض آنها را كشف نمايند. ولي در كتاب نوشته شده بود كه اين گونه اشخاص كه بدون هيچ بيماري، لاغر ميشوند و رنگشان سفيد ميشود بايد كبد جانوران را بدون اينكه طبخ نمايند بخورند. وقتي از اطباي سلطنتي سئوال ميكردم كه براي چه اينها كه كبد خام جانوران را ميخورند فربه ميشوند و سفيدي صورت آنها از بين ميرود ميگفت براي اينكه در كتاب چنين نوشته شده يا اينكه رسم هميشگي اينطور بوده است. من متوجه شدم كه سئوالات من سبب گرديده كه شاگردها و استادان طوري ديگر بمن نظر مياندازند و مثل اينكه در صحت عقل من ترديد دارند يا اينكه فكر مي كنند كه من احمق هستم و راجع بمسائل بديهي توضيح ميخواهم. ما هرگز از دارالحيات بيرون نميرفتم زيرا بقدري كار داشتيم كه نميتوانستيم بيرون برويم و بعلاوه، در سال اول و دوم، خروج از دارالحيات ممنوع بود و نگهبانان بهيچ محصل اجازه بيرون رفتن نميدادند. ولي از سال سوم محصلين اجازه داشتند كه از دارالحيات خارج شوند مشروط بر اينكه لطمهاي به تحصيل آنها نزند. سال اول و دوم بر من گذشت سال سوم فرا رسيد و در همين سال بود كه آن زن يك حلقة نقره بمن داد و براي اولين مرتبه فكر (براي چه) در خاطرم پديدار گرديد. در سال سوم بين تمام محصلين دارالحيات من از حيث بضاعت از همه پستتر بودم و بهمين جهت حمل اجساد بمن واگذار شد. وقتي سري را ميشكافتند و شكمي را ميدريدند و آن شخص ميمرد من بايد لاشه او را از دارالحيات خارج كنم. ولي هيچكس غير از آنهائي كه خود كاركنان دارالحيات بودند نميفهميدند كه من لاشهاي را خارج مي كنم. زيرا لاشهها را از درب عقب دارالحيات خارج ميكردم و بعد از خروج هر لاشه، من در حوض خارجي دارالحيات كه پيوسته آب نيل از روي آن ميگذشت خود را ميشستم. يكروز بعد از خارج كردن يك لاشه و شست و شو در حوض لباس خود را پوشيدم و خواستم برگردم كه يك مرتبه صداي زني گفت اي پسر جوان و زيبا اسم تو چيست؟ من ديدم زني كه اسم مرا ميپرسيد جامه كتان در بر دارد و جامه او بقدري ظريف است كه سينه او ديده ميشود. معلوم بود كه زن مزبور ثروتمند است زيرا بيش از ده حلقه طلا و نقره در دست او ديده ميشد و لبهاي سرخ و چشمهاي سياه داشت و از موهاي سرش كه روغن بآن زده بود بوئي خوش بمشام من ميرسيد و نميدانم چرا من، كه در دارالحيات زنهاي زياد را ديده بودم كه همه بيمار بودند وقتي آن زن را ديدم خجالت كشيدم در صورتيكه زنهاي ديگر، كه من كارد سنگي خود را روي بدن آنها بحركت در ميآوردم، سبب خجالت من نميشدند. زن بمن تبسم كرد و گفت چرا جواب نميدهي؟ و پرسيد اسم تو چيست؟ جواب دادم اسمم (سينوهه) است. زن گفت چه نام قشنگ داري، و تو كه با سر تراشيده اين قدر زيبا هستي اگر موي سر داشته باشي چقدر زيبا خواهي شد. من خيال ميكنم بعد از شنيدن اين حرف سرخ شدم زيرا اولين مرتبه بود كه زني آن طور با من حرف ميزد و براي اينكه خجالت خود را پنهان كنم و حرفي بزنم گفتم آيا تو بيمار هستي و آمدهاي خود را معالجه كني؟ زن خندهكنان گفت بلي من بيمار هستم ولي نه بيمار معمولي و چون كسي را ندارم كه با او تفريح كنم امروز اينجا آمدم كه ببينم كدام يك از جوانان اين جا مورد پسند من قرار ميگيرد. وقتي آن زن اين حرف را زد من طوري شرمنده شدم كه ترسيدم و خواستم بروم و او پرسيد (سينوهه) كجا ميروي؟ گفتم كار دارم و بايد برگردم. زن پرسيد (سينوهه) تو اهل كجا هستي؟ گفتم من اهل همين جا هستم زن گفت دروغ ميگوئي زيرا رنگ بدن و صورت تو سفيد است و گوشها و بيني و دستهاي كوچك و قشنگ داري و وقتي من از دور تو را ديدم تصور كردم كه دختري لباس محصلين دارالحيات را پوشيده است. وقتي اين حرفها را شنيدم نميدانم چرا قلبم بطپش در آمد و يك حال غير عادي و حيرتآور در خود احساس كردم و زن گفت (سينوهه) آيا تو هرگز لبهاي خود را روي لبهاي يك زن جوان نهادهاي و ميداني چقدر لذت دارد. گفتم نه... من هرگز لبهاي خود را روي لب يكزن جوان نگذاشتهام. .... زن گفت اسم من (نفر) است و چون همه ميگويند كه من زيبا هستم مرا باسم (نفر نفر نفر) ميخوانند ( كلمة نفر در زبان مصري قديم يعني زيبا و نفر نفر نفر كه تكرار سه كلمة زيبا ميباشد مبالغه صفت زيبائي بود و اين نوع مبالغه در زبان محاوره فارسي نيز هست مثل اين كه ميگويند (خيلي خيلي باهوش) اما در نوشتن اين نوع مبالغه دور از فصاحت است – مترجم) و من بعد از ورود باينجا، زيبائي تو را پسنديدم و از تو دعوت ميكنم كه بخانة من بيائي تا باتفاق بنوشيم و من بتو ياد بدهم كه چگونه بايد با يك زن جوان بازي كرد. يادم آمد كه پدرم گفته بود اگر زني بتو گفت كه تو زيبا هستي بايد از او بپرهيزي زيرا در سينه اين نوع زنها آتشي شعلهور است كه تو را ميسوزاند و گفتم: نفر نفر نفر (و از تكرار اين اسم لذت ميبردم) در سينة تو آتشي وجود دارد كه مرا ميسوزاند. زن خنديد و گفت كه بتو گفت كه در سينة من آتشي وجود دارد كه تو را ميسوزاند؟ جواب دادم كه پدرم اين حرف را زد. دست مرا گرفت و روي سينه خود يعني روي پيراهن نهاد و گفت آيا تو در اين جا احساس وجود آتش ميكني و دست تو ميسوزد؟ گفتم نه.... زن پيراهن كتان خود را عقب زد و دستم را روي سينه خود نهاد و گفت شايد پيراهن من جلوي شعلههاي آتش را ميگيرد.... و دست خود را اين جا بگذار و ببين كه آيا آتش در سينه من وجود دارد يا نه؟ من نه فقط احساس آتش نكردم بلكه حس نمودم كه وقتي دست من روي سينة او قرار گرفت يك لذت بدون سابقه بمن دست داد و زن كه متوجه شد مقاومت من را در هم شكسته گفت (سينوهه) بيا برويم تا بنوشيم و من مثل كنيزي كه خود را در دسترس صاحب خود قرار ميدهد خويش را در دسترس تو قرار بدهم. من كه از پيشنهاد زن جوان ترسيده بودم گفتم: (نفر نفر نفر)، از من صرفنظر كن زيرا من ميترسم. زن گفت از چه ميترسي؟ گفتم از تو ميترسم و بيم دارم كه بخانة تو بيايم. زن خندهكنان گفت پسر فرعون آرزوي مرا دارد و جوانان ثروتمند به من حلقة طلا ميدهند كه روزي يا شبي را با من بگذرانند و من درخواست آنها را نميپذيرم و از اين جهت خواهان تو شدم كه تو زيباترين جوان مصري هستي، و من هرگز مردي را به زيبائي تو نديدهام. گفتم (نفر نفر نفر) بمن رحم كن و راضي مشو كه من مثل مردهاي ديگر بشوم و طهارت خود را از دست بدهم زيرا مردي كه با زني كه خداي (آمون) براي او در نظر نگرفته بخوابد، طهارت خود را از دست ميدهد زن خندهكنان گفت (سينوهه) تو بسيار ساده هستي و من حيرت ميكنم كه زنهاي طبس چگونه تا امروز تو را بحال خود گذاشتهاند زيرا محال است يك پسر زيبا مثل تو، در كوچههاي اين شهر حركت كند و چند دختر او را تعقيب ننمايند مگر اين كه پيوسته با پدر و مادر خود باشند. آنگاه گفت (سينوهه) اكنون كه نميخواهي بخانة من بيائي و بگذاري كه من با تو تفريح كنم يك هديه بمن بده. ميخواستم حلقة نقره را كه زن باردار بمن داده بود بآن زن بدهم و او گفت اين حلقه شايستگي مرا ندارد و تو بايد هديهاي بمن بدهي كه شايسته من باشد. گفتم من يك جوان فقير هستم و پدر و مادرم نيز فقير ميباشند و نميتوانم بتو يك هدية گرانبها بدهم. زن گفت در اينصورت هديهاي از من بپذير. و يك انگشتر از انگشت خود بيرون آورد و من ديدم كه روي انگشتر يك نگين سبز رنگ وجود دارد و آنرا بمن تقديم كرد. من خواستم از پذيرفتن انگشتر او خودداري كنم ولي گفت من يك زن ثروتمند هستم و دادن اين انگشتر بتو براي من تاثيري ندارد، ولي سبب خواهد شد كه تو مرا فراموش نكني و شايد روزي بيايد كه تو اين خجلت را كنار بگذاري و نزد من بيائي و در آن روز خواهي توانست در ازاي اين انگشتر هدايائي گرانبها بمن بدهي. انگشتر را از او پذيرفتم و زن جوان با تبسم مرا ترك كرد و من حس مينمودم كه بعد از خروج از معبد سوار تخت روان خواهد شد و بخانة خود خواهد رفت
فصل پنجم - اندرز هنرمند مجسمهساز
(پاتور) طبيب سلطنتي كه عنوان رسمي او سرشكاف بود روزي كه بخانه ما آمد وغذا خورد در حضور پدرم بمن گفته بود كه در دارالحيات بايد مطيع و منقاد باشم و هرگز ايراد نگيرم و هر چه ميگويند بيذيرم ولي من كه نميتوانستم حس حقيقتجوئي خود را تسكين بدهم ميگفتم (براي چه). اطباي سلطنتي كه معلمين دارالحيات بودند و شاگردان آنجا از اين كنجكاوي بشدت متنفر شدند و من در سال سوم تحصيل خود در دارالحيات فهميدم كه (پاتور) براي چه گفته بود كه نبايد ايراد بگيرم و هر چه بمن ميگويند بيچون و چرا بپذيرم. ولي گفتم كه دانائي مثل تيزاب است و قلب انسان را ميخورد و مرد دانا نميتواند مثل ديگران، نادان شود و خود را به حماقت بزند. كسي كه بذاقه احمق است از ناداني خود رنج نميبرد ولي آنكس كه حقيقتي را دريافته نميتواند خود را همرنگ احمقها نمايد. وقتي من ميديدم اطبائي كه شهرت آنها در جهان پيچيده و بيماران آنها از بابل و نينوا براي معالجه نزد آنها ميآيند، آنقدر شعور ندارند كه بفهمند براي چه يك دوا را تجويز ميكنند و فقط ميگويند در كتاب چنين نوشته نميتوانستم خودداري و سكوت كنم. نتيجه كنجكاوي و ايرادگيري من اين شد كه در دارالحيات مانع از ترقي من گرديدند و نگذاشتند كه من وارد مراحل بعدي تحصيلات خود بشوم. محصليني كه با من همشاگرد بودند از من جلو افتادند و جند مرحله پيش رفتند ولي من در سال سوم دارالحيات بجا ماندم در صورتيكه مي توانم بگويم كه در بين محصلين مزبور كه با من درس ميخواندند هيچكدام استعداد مرا براي تحصيل نداشتند و هيچيك مانند من عاشق طبابت نبودند. خوشبختانه در تمام مدتي كه من بحكم اطباي سلطنتي عقب افتاده بودم اسمي از (آمون) نبردم و فقط از سايرين ميپرسيدم براي چه؟ چون اگر نامي از (آمون) ميبردم و ميگفتم كه (آمون) نفهميده و چون خود بياطلاع بوده، ديگران را دچار اشتباه كرده مرا از دارالحيات بيرون مينمودند و من كه ديگر نميتوانستم در طبس تحصيل كنم، مجبور بودم كه بسوريه يا بابل بروم و زير دست يكي از اطباء بكار مشغول شوم تا بميرم.
ليكن اطباي سلطنتي براي اخراج من از مدرسه طب دستاويز نداشتند و بهمين اكتفاء ميكردند كه مانع از ترقي من در مراحل تحصيل شوند. بعد از اينكه سالها از سكونت من در دارالحيات گذشت، روزي لباس مدرسه را از تن بيرون آوردم و خود را تطهير نمودم و با لباس عادي از مدرسه خارج شدم تا اينكه نزد پدر و مادر بروم. هنگامي كه از خيابانهاي طبس عبور ميكردم ديدم كه وضع شهر عوض شده و عدهاي زياد از سكنه سوريه و سياهپوستان با لباسهاي فاخر در شهر حركت ميكنند در صورتيكه در گذشته شماره اين اشخاص زياد نبود. ديگر اين كه از هر طرف صداي موسيقي سرياني (موسيقي كشور سوريه – مترجم) بگوش ميرسيد و اين صدا از خانههاي مخصوص عياشي بيرون ميآمد. با اين كه در شهر علائم ثروت و عشرت زياد شده بود مردم را نگران مي ديدم و مثل اين بود كه همه، جون انتظار يك بدبختي را ميكشند، نميتوانند كه از زمان حال استفاده نمايند و خوش باشند. من هم مثل مردم نگران و اندوهگين بودم زيرا ميفهميدم كه عمر من در دارالحيات تلف ميشود و نميگذارند كه من ترقي كنم. وقتي به منزل رسيدم از مشاهده پدر و مادرم بسيار متاسف شدم كه هر دو پير شدهاند. پدرم طوري كهنسال شده بود كه براي ديدن خطوط ميبايد كاغذ را طوري بصورت نزديك كند كه به بيني او بچسبد و مادرم فقط راجع به مردن خود صحبت ميكرد و دانستم كه او و پدر من، موفق شدهاند كه با صرف تمام صرفهجوئي خويش، قبري را در طرف مغرب رود نيل، كنار قبرستاني كه كاهنين، اراضي آنرا ببهاي گزاف ميفروختند خريداري نمايند و پدر و مادرم مرا با خود بردند تا اينكه قبر مادرم را كه پدرم نيز بايد در آن مدفون شود بمن نشان بدهند و ميديدم كه قبر مزبور با آجر ساخته شده و يك عمارت كوچك است كه ديوارهاي آن داراي اشكال و كلمات معمولي ميباشد. پدر و مادرم از آغاز زندگي زناشوئي آرزو داشتند كه مقبرهاي از سنگ داشته باشند تا اينكه در آينده، باران و آفتاب و طغيانهاي غير عادي رود نيل قبر آنها را ويران نكند. ولي به آرزوي خود نرسيدند و مجبور شدند كه يك مقبرة آجري بسازند. در آنجا كه قبر والدين مرا ساخته بودند قبر فراعنه مصر، بشكل هرم از دور ديده ميشد و هر دفعه كه والدين من اهرام را ميديدند آه ميكشيدند زيرا ميدانستند كه اهرام هرگز ويران نميشود، و باران و آفتاب و طغيانهاي غير عادي رود نيل، خللي در اركان آنها بوجود نميآورد. من براي والدين خود يك كتاب اموات بدون غلط نوشته بودم تا بعد از اينكه مردند، كتاب مزبور را در قبر آنها بگذارند، و والدين من در دنياي ديگر بر اثر غلط بودن كتاب اموات، گم نشوند. بعد از اينكه از تماشاي قبر فارغ شديم بخانه مراجعت كرديم و مادرم بمن غذا داد و پدرم از تحصيلات من پرسيد و گفت فرزند، براي مرگ خود چه فكر كردهاي. (خوانندگان بايد متوجه باشند هر نكتهاي كه در اين كتاب ميخوانند يك حقيقت تاريخي است و ارزش اين كتاب در دنيا و اينكه تاكنون بتمام زبانها ترجمه شده بمناسبت همين نكات تاريخي ميباشد و مثلاً در اينجا يك پدر پير كه در شرف مرگ است از پسر جوان خود سئوال ميكند: (براي مرگ خود چه فكر كردهاي) چون در مصر باستاني، از آنموقع كه يكنفر بسن بلوغ ميرسيد تا آخرين روز زندگي در فكر تهيه وساثل زندگي بعد از مرگ بود و اهرامي كه در مصر ساخته شده نيز براي همين منظور بوده است – مترجم). گفتم پدر، من هنوز درآمدي ندارم كه بتوانم در فكر مرگ باشم و بمحض اينكه داراي درآمد شدم فكر زندگي دنياي ديگر را خواهم كرد.
در غروب خورشيد از پدر و مادرم جدا گرديدم و به آنها گفتم كه بدارالحيات ميروم ولي بعد از خروج از منزل راه مدرسة هنرهاي زيبا را كه در يك معبد بود پيش گرفتم زيرا ميدانستم كه يكي از دوستان قديم من در آنجاست. اين شخص جواني بود موسوم به (توتمس) كه استعدادي زياد براي هنرهاي زيبا داشت و مدتي بود كه يكديگر را نديده بوديم. وقتي وارد مدرسة هنرهاي زيبا شدم ديدم شاگردان براهنمائي معلم خود مشغول كار هستند و تا اسم (توتمس) را شنيدند از نفرت آب دهان بر زمين انداختند و يكي گفت او را از اين مدرسه بيرون كردهاند. ديگري گفت اگر ميخواهي او را پيدا كني بجائي برو كه در آنجا بخدايان ناسزا ميگويند زيرا (توتمس) بخدايان ناسزا ميگويد سومي گفت هرجا كه نزاغ ميكنند (توتمس) در آنجا است و بعد از هر منازعه مجروح ميشود. ولي بعد از اينكه معلم بيرون رفت و شاگردها دانستند كه وي حضور ندارد بمن گفتند كه تو او را در دكه موسوم به (سبوي سوريه) خواهي يافت و اين دكه در انتهاي محلة فقراء و ابتداي محله اغنياء قرار گرفته و هنرمندان بيبضاعت و كساني كه از مدرسة هنرهاي زيبا رانده شدهاند شبها در آن دكه جمع ميشوند و پاطوقشان آنجا است. من بدون زحمت دكه مزبور را پيدا كردم و ديدم كه (توتمس) با لباسي كهنه، در گوشة آن نشسته و مثل اين كه بتازگي نزاع نموده زيرا يك ورم روي پيشاني او ديده ميشد.
(توتمس) همينكه مرا ديد دست را بلند كرد و گفت (سينوهه) تو كجا و اينجا كجا، چطور شد كه باينجا آمدي؟ من فكر ميكردم كه تو يك پزشك بزرگ شدهاي. گفتم قلب من پر از اندوه است و احتياج بدوستي داشتم كه بتوانم با او چيزي بنوشم زيرا پدرم گفته قدري نوشيدن براي رفع غم و شادمان كردن خوب است و از اين جهت اندوهگين هستم كه كسي نميتواند جواب (براي چه) را بدهد ولي كساني كه از عهدة اين جواب بر نميآيند مرا بچشم ديوانه مينگرند. (توتمس) دستهاي خود را بمن نشان داد كه بفهماند براي خريداري آشاميدني فلز ندارد. ولي من دو حلقة نقره را كه در دست داشتم باو نشان دادم و يكي از آنها همان حلقة بود كه زن آبستن بمن داد و دكهدار را طلبيدم و او نزديك آمد و دو دستش را روي زانو قرار داد و خم شد و من از او پرسيدم چه نوع آشاميدني داريد؟ وي گفت در اينجا هر نوع آشاميدني كه بخواهيد يافت ميشود و من آشاميدني خود را در ساغرهاي رنگارنگ بشما خواهم نوشانيد تا اينكه از مشاهدة ساغر قلب شما زودتر شادمان شود. (توتمس) دستور داد براي ما آشاميدني مخلوط به عطر نرگس بياورند و يك غلام آمد و روي دست ما آب ريخت و بعد يك ظرف تخمه برشته هندوانه روي ميز نهاد و سپس آشاميدني آورد و من ديدم پيمانههائي كه آشاميدني در آن ريخته ميشود، شفاف و رنگين است. (توتمس) آشاميدني را بياد اينكه مدرسة هنرهاي زيبا و معلمين آن گرفتار خداي بلعنده شوند نوشيد و من هم بياد اينكه تمام كاهنين (آمون) گرفتار همان خدا شوند نوشيدم ولي آهسته صحبت كردم و (توتمس) گفت نترس، تمام مشتريهاي اين دكه، مثل ما داراي فكر آزاد هستند. بعد از دو پيمانه، نور آشاميدني، قلب ما را روشن كرد و من گفتم در دارالحيات من از غلامان سياهپوست پستتر هستم و با من طوري رفتار ميكنند كه گوئي تبهكار ميباشم. (توتمس) پرسيد چرا با تو اينطور رفتار ميكنند؟ گفتم براي اينكه من ميگويم (براي چه). (توتمس) گفت تو مستوجب بزرگترين مجازاتها هستي زيرا وقتي ميگوئي (براي چه) به آئين و معتقدات و ثروت واقتدار كساني كه در مصر حكومت مينمايند حملهور ميشوي... و آنها كه ميدانند سئوال تو پاية قدرت و ثروت و سعادت آنانرا متزلزل مينمايد مجبورند كه تو را از در برانند و من حيرت مينمايم چگونه تو را هنوز از دارالحيات نرانده و به سرنوشت من كه از مدرسة هنرهاي زيبا رانده شدهام مبتلا نكردهاند. اينها كه تو ميبيني گرچه از حيث شكل و قامت و رنگ پوست بدن و حتي معتقدات مذهبي با هم فرق دارند ولي از يك حيث با هم متفقالعقيده ميباشند و آن اينكه اين موهومات و عقايد سخيف و اين تشكيلات را نگاه دارند زيرا اين تشكيلات بنفع آنها و فرزندان آنان ادامه دارد و آنها از قبل اين سازمانها حكومت ميكنند و قدرت دارند و ثروتشان از حساب افزون است. ولي تو ميگوئي (براي چه) ميخواهي اساس اين تشكيلات را ويران كني و ناداني آنها را بثبوت برساني و لاجرم آنها اگر هم اختلافي با هم داشته باشند، باري عليه تو با يكديگر متحد مي شوند كه تو را از بين بردارند زيرا خطر تو، براي آنها، خيلي بيش از اختلافاتي است كه با خود دارند و تا مصر هست و اهرام در اين كشور وجود دارد آنها، ولو صدها هزار نفر مثل تو را فدا كنند، اين تشكيلات را چون ضامن قدرت و ثروت آنهاست با تمام عقايد سخيف آن حفظ خواهند كرد و هر كس مخالفت كند او را بنام (آمون) يا بنام فرعون، نابود خواهند نمود. بعد (توتمس) گفت وقتي كه من وارد مدرسة هنرهاي زيبا شدم طوري مسرور بودم كه گوئي بعد از مرگ مرا در اهرام دفن خواهند كرد. من شروع بكار كردم و با قلم روي لوح تصاويري نقش نمودم و آنگاه خاك رست را براي ساختن مجسمه بكار بردم، و اول قالب هر مجسمه را با موم ريختم كه سپس از روي آن مجسمه سنگي را بسازم مثل تشنهاي بودم كه بآب رسيده باشد و هر كار را با شوق فراوان بانجام ميرسانيدم تا اين كه روزي در صدد بر آمدم كه طبق ذوق و تمايل خود مجسمه بسازم و شكل تصوير كنم.
ولي در آنروز يكمرتبه آموزگاران مدرسة هنرهاي زيبا زبان باعتراض گشودند و گفتند اين مجسمه كه تو ميخواهي بسازي مطابق با قانون نيست زيرا همانطور كه هر يك از حروف خط، داراي شكل مخصوص است و غير از آن نميتوان نوشت هر يك از اشكال و مجسمهها در هنرهاي زيبا نيز داراي شكلي مخصوص ميباشد و نميتوان از آن منحرف شد و شكلي ديگر ساخت و رنگي جديد بكار برد. در آغاز بوجود آمدن هنرهاي زيبا، طرز نشستن مردي كه روي زمين جلوس كرده يا ايستاده معلوم شده و ما هم بايد همانطور كه پدران ما كشيدهاند آنرا بكشيم و از آغاز خلقت، هنرمندان، طرز بلند كردن دست و پاي الاغ را هنگامي كه راه ميرود در اشكال نقاشي معلوم كردهاند و اگر ما برخلاف آن بكشيم مرتكب كفر شدهايم، و نميتوان ما را يك هنرمند داشت و هر كس طبق قانون و رسوم، نقاشي كند و مجسمه بسازد ما او را در مدرسه ميپذيريم و براي كار، بوي (پاپيروس) و خاك رست و سنگ و رنگ و قلم و وسائل حجاري ميدهيم و هر كس نخواهد كه طبق قوانين قدماء رفتار كند او را از مدرسه هنرهاي زيبا بيرون ميكنيم. اي (سينوهه) منهم مثل تو هستم و در مدرسه، به آموزگاران خود گفتم براي چه بايد اينطور باشد و براي چه آنطور نباشد؟ براي چه سينه يك مجسمه همه وقت با رنگ آبي ملون ميشود و چرا چشمهاي او را قرمز ميكنند؟ آيا بهتر اين نيست كه ما چشمهاي يك مجسمه را سياه كنيم و لباس او را برنگ پارچههائي كه در بردارد در بياوريم؟ ولي كاهنين كه در همه جا آموزگار و استاد هستند مرا از مدرسه بيرون كردند و بهمين جهت تو اكنون مرا در اين دكه با اين ورم بزرگ، روي پيشاني مشاهده ميكني؟ ولي اي سينوهه، با اين كه كاهنين در معبد و مدارسي كه در اين معابد بوجود آوردهاند دو دستي برسوم و آداب و شرايع و شعائر خود چسبيدهاند و ميكوشند كه هر فكري جديد را در مشيمه خفه كنند و نگذارند كه هيچكس قدمي براي تحول و تغيير بردارد من خوب حس ميكنم كه دنيا طوري عوض شده كه حيرتآور است. اين مردم كه امروز در خيابانهاي طبس حركت ميكنند گرچه هنوز به (آمون) و ساير خدايان مصر عقيده دارند ولي از آنها نميترسند و در لباس پوشيدن بسيار لاابالي شدهاند، و اين لااباليگري بدرجة بيشرمي رسيده زيرا مردم با وقاحت هر چه تمامتر سينه و شكم خود را زير پارچههاي رنگارنگ ميپوشانند در صورتيكه خدايان انسان را عريان آفريدهاند تا اينكه پيوسته عريان باشد و هرگز بدن خود را نپوشاند حتي زنها هم مانند مردها وقيح شده، لباسهائي در بر مينمايند كه سينه و شكم آنها را پنهان ميكند. (خواننده بايد توجه كند كه آنچه در اين كتاب نوشته شده واقعيتهاي تاريخي است و در مصر قديم لباس مردم طوري بود كه سينه و شكم را نميپوشانيد – مترجم). من هر وقت راجع باين اوضاع فكر ميكنم حدس ميزنم كه ما در دوره آخرالزمان زندگي ميكنيم و عنقريب دنيا بنهايت خواهد رسيد. اگر پنجاه سال قبل از اين يكزن، يا يك مرد لباسي در بر ميكرد كه سينة او را ميپوشانيد، بجرم اهانت بخدايان او را سنگسار مينمودند و اينك همين زنها و مردها آزاد در خيابانهاي طبس حركت ميكنند. اوه! كه دنيا چقدر كهنه شده است و خوشا بحال كساني كه دوهزار سال قبل از اين هرم بزرگ، و هزار سال پيش اهرام كوچك را ساختند و رفتند و زنده نماندند كه اين اوضاع را ببينند. پيمانههاي آشاميدني علاوه بر اين كه قلب ما را شادمان كرده بود، روح ما را طوري سبك نمود كه گوئي ما چلچلههائي هستيم كه فصل پائيز به پرواز در آمدهايم. ( در مصر چون شط نيل در فصل پائيز طغيان ميكرد چلچلهها در پائيز نمايان ميشدند. – مترجم). (توتمس) گفت خوب است كه برخيزيم و به يك منزل عيش برويم و رقص را تماشا كنيم تا اين كه امشب در خصوص (براي چه) فكر ننمائيم. من دكهدار را صدا زدم و او نزديك آمد و دو دست را روي زانوها گذاشت و خم شد و من يكي از دو حلقه نقره را بوي دادم كه بهاي آشاميدني و تخمة بو داده را بردارد و دكهدار بعد از كسر كردن بهاي آشاميدني و تخمه، چند حلقه مس بما داد، و من يكي از حلقههاي مس را به غلامي كه براي ما شراب ميآورد و روي دست ما آب ميريخت بخشيدم. وقتي ميخواستيم از دكه خارج شويم ميفروش بمن نزديك شد و كمرخم كرد و گفت اگر شما ميل داشته باشيد با دخترهاي سرياني تفريح كنيد من عدهاي از آنها را ميشناسم و حاضرم كه شما را راهنمائي كنم و خانههاي اين دختران را بشما نشان بدهم و شرط ورود بخانههاي آنها اين است كه شما يك كوزه آشاميدني از من خريداري كنيد و بمنازل آنها برويد و آنها همين كه آشاميدني را ديدند شما را راه خواهند داد. (توتمس) گفت من از دختران سرياني كه اكثر آنها مانند مادر من سالخورده هستند نفرت دارم و فكر ميكنم آنها كساني ميباشند كه وقتي پدرم جوان بود، با آنها عيش ميكرد. دكهدار گفت من بشما خانة دختراني را نشان ميدهم كه وقتي چشم شما برخسار آنها افتاد قلبتان آكنده از شادي شود و آنها با شعف حاضر هستند كه خواهر شما بشوند. ولي (توتمس) نپذيرفت و مرا از دكه خارج كرد و ما در خيابانهاي شهر بحركت در آمديم. شهر طبس، روز و شب ندارد و شب هم مثل روز در خيابانها و كوچههاي شهر مردم مشغول رفت و آمد هستند. ثروتمندان عياش سوار بر تختروان، از خيابانها ميگذاشتند و مقابل منازل عياشي و در سر چهارراهها مشعل ميسوخت. از بعضي از خانههاي آن محله صداي موسيقي سرياني (موسيقي سوريه) بگوش ميرسيد و از بعضي از خانهها صداي طبل سياهپوستان مسموع ميشد و ما ميفهميديم كه زنهاي در آن خانهها سياهپوست هستند و (توتمس) عقيده داشت كه بعضي از زنهاي سياهپوست زيبا ميباشند و اگر انسان آنها را به عنوان خواهر خود انتخاب بكند خوشبخت خواهد شد. ( در چهار هزار سال قبل از اين در كشور مصر، ازدواج برادر و خواهر مجاز بود و بهمين جهت، مردها زوجة خود را به عنوان خواهر هم ميخواندند – مترجم). من بدفعات، هنگام شب، باتفاق پدرم، براي رفتن بخانة بيماران از خيابانهاي طبس گذشته بودم. ولي تا آنشب نميدانستم وضع داخلي خانههاي عياشي چگونه است. (توتمس) مرا وارد خانهاي كوچك كرد كه بنام خانه (گربة انگور) خوانده ميشد و در آنجا فرشهاي نرم بر زمين گسترده و روي چراغها مردنگيهاي زرد نهاده بودند. ( مردنگي بر وزن همشهري همان بود كه امروز آباژور ميخوانند – مترجم). زنهاي جوان آن خانه، در پرتو زرد چراغها زيباتر بنظر ميرسيدند و من ديدم كه بعضي از آنها مشغول نواختن ني و بعضي سرگرم زدن بربط هستند. يكي از دخترها بعد از اينكه مرا ديد ني را بر زمين نهاد و برخاست و نزد من آمد و دستش را روي دست من گذاشت و دختري ديگر به (توتمس) نزديك شد و دست خود را روي دست او نهاد. دختري كه دستش را روي دست من گذاشته بود، دست مرا بلند كرد و نگريست و بعد سر تراشيدهام را از نظر گذرانيد و پرسيد آيا تو در مدرسه طب تحصيل ميكني يا در مدرسة حقوق يا در مدارس بازرگاني و ستاره شناسي. و چون دست (توتمس) خشنتر از دست من بود همان دختر به وي گفت او محصل مدرسه هنرهاي زيبا ميباشد زيرا دست حجاران و مجسمهسازان خشنتر از دست اطباء و محصلين ديگر است. بعد بر اثر افراط در نوشيدن درست بخاطر ندارم چه شد و بطور مبهم حس ميكنم كه در آن خانه بين من و يك سياهپوست نزاع در گرفت و يك وقت بخود آمدم و خويش را در خارج خانه، درون جوي آب يافتم و مشاهده كردم كه حلقة نقره و حلقههاي مس من از بين رفته وگفته پدرم را بياد آوردم كه ميگفت وقتي انسان زياد بنوشد نتيجهاش اين است كه وقتي چشم ميگشايد خود را در جوي آب ميبيند و (توتمس) مرا به كنار نيل برد و در آنجا دست و سر و صورت گلآلود خود را بشويم. وقتي به دارالحيات مراجعت كردم صبح دميده بود و من با اينكه بر اثر افراط در نوشيدن، حالي خوب نداشتم خود را به قسمت امراض گوش رسانيدم زيرا در آن روز ميبايد در آن قسمت انجام وظيفه كنيم. در راهرو، معلم من كه طبيب سلطنتي و متخصص امراض گوش بود مرا ديد و نظري به لباس پاره و برآمدگي سرم انداخت و گفت (سينوهه) آيا تو ديشب در خانههاي عياشي بودي؟ من سرم را پائين انداختم معلم گفت چشمهاي تو را ببينم من چشمهاي خود را باو نشان دادم و بعد او زبانم را ديد و نبضم را گرفت و گفت تو ديشب زياد نوشيدهاي و براي يك محصل دارالحيات افراط در نوشيدن بسيار بد است زيرا وي را از كار باز ميدارد. و تو اگر خود را معالجه كني تا فردا صبح كسل خواهي بود و نخواهي توانست از روي دل كار كني و بيا تا من بتو مسهل بدهم تا اين اندرون تو را تميز كند و آثار آشاميدني را از بين ببرد ولي مشروط بر اينكه ديگر نگوئي (براي چه) زيرا در دارالحيات رفتن به منازل عياشي و نوشيدن عيب نيست ولي سئوال (براي چه) عيبي بزرگ ميباشد. من تا آن شب معاشرت با يك زن را حس نكرده بودم و تصور نمينمودم كه وجود زن، براي مرد، آن اندازه مايه رضايت است. بعد از آن از هر فرصت استفاده ميكردم و در صورت دارا بودن نقره و مس به منازل عياشي ميرفتم و چون بعضي از بيماران در دارالحيات بما مس و بطور استثناء نقره ميدادند. بدست آوردن فلز براي ما اشكال نداشت. از آن ببعد من متوجه شدم كه معلمين مدرسه كه در گذشته نسبت بمن بدبين بودند با اين كه ميدانستند من به منازل عياشي ميروم، نيكبين گرديدند چون دريافتند كه من طوري مايل به خوشگذراني شدهام كه ديگر بفكر ايراد گرفتن نميافتم. در خلال اين احوال فرعون بنام (آمنهوتپ) سخت بيمار بود و اطباي سلطنتي از عهده درمان او بر نميآمدند و با اين كه در معبد (آمون) روزي يكمرتبه براي خداي معبد از طرف فرعون قرباني ميكردند اثر بهبود در مزاج او پديدار نميگرديد. گفته ميشد كه سلطان با اين كه پسر خدا ميباشد نسبت به خداي (آمون) كه او را معالجه نمينمايد بسيار خشمگين شده و هياتي را به نينوا واقع در بينالنهرين فرستاده تا اين كه از خداي نينوا باسم (ايشتار) براي معالجه خود كمك بگيرد و آنقدر اين موضوع از لحاظ ملي ننگآور بود كه كسي جرئت نميكرد بصداي بلند بگويد كه فرعون براي معالجه خود از خداي نينوا كمك گرفته و پيوسته، آهسته، اين موضوع را بر زبان ميآوردند. يك روز مجسمه خداي نينوا وارد طبس شد و من ديدم يك عده روحاني كه ريشهاي بلند و مجعد دارند مجسمه مذكور را احاطه كردهاند. با اين كه من تصور ميكردم كه يك محصل منورالفكر هستم از اين كه خداي بيگانه آمده تا فرعون ما را معالجه كند، رنج ميبردم و متوجه بودم كه تمام محصلين و معلمين دارالحيات ناراحت هستند. خداي بيگانه تا يك هفته قبل از طغيان نيل در طبس بود ولي نتوانست كاري مفيد انجام بدهد و فرعون را معالجه كند و ما همه از عدم موفقيت خداي بيگانه خوشوقت شديم. (پاتور) سر شكاف سلطنتي مانند ساير اطباي سلطنتي به دارالحيات ميآمد ولي او هم مثل ديگران تا مدتي نسبت بمن توجه نميكرد. وقتي دانست كه من ديگر چون و چرا نميكنم و نميگويم (براي چه)، نسبت به من بر سر لطف آمد و يك روز بمن گفت (سينوهه) پدر تو مردي بزرگ و شريف ولي مانند تمام بزرگان حقيقي فقير است و من بپاس دوستي با پدر تو و احترامي كه براي شرافت و برزگي او قائل هستم ميخواهم نسبت به تو مساعدتي بكنم.
من نميدانستم كه (پاتور) چه مساعدت با من خواهد كرد تا اين كه يك روز خبر دادند كه (پاتور) براي شكافتن سر فرعون بكاخ سلطنتي ميرود
فصل ششم - رفتيم تا سر فرعون را بشكافيم
تمام اطباء از معالجه فرعون نااميد شده بودند، و فقط يك وسيلة معالجه باقي ماند و آن اين كه سرش را بشكافند و ببيند آيا مغز او عيب دارد يا نه؟ اين كار در هر حال مفيد بود چون اگر مغز او عيبي داشت، عيب مغز را بر طرف ميكردند و در صورتي كه عيبي نداشت بخارهاي مسموم كننده درون جمجمه خارج ميشد و سر فرعون سبك ميگرديد. در روزي كه قرار بود (پاتور) به كاخ فرعون برود و سرش را بشكافد صبح زود به دارالحيات آمد و مرا فراخواند و يك جعبه سياه بدست من داد و گفت ابزار جراحي من كه در آتش گذاشته شده يا جوشيده شده است در اين جعبه ميباشد و من ميل دارم كه امروز قبل از اين كه بكاخ سلطنتي بروم، در اين جا سر دو نفر را بگشايم تا اين كه دستهايم تمرين كند و ميخواهم كه تو ابزار جراحي را بمن بدهي. فهميدم مساعدتي كه ميخواهد بمن بكند همين است زيرا وقتي يك شاگرد از طرف طبيب سلطنتي، انتخاب شد كه ابزار جراحي او را بوي بدهد مثل اين است كه شاگرد مقرب او ميباشد و لياقت دارد كه پيشكار طبي او بشود. بعد (پاتور) از جلو و من از عقب او وارد قسمتي شديم كه بيماران غيرقابل علاج و مفلوجين و كساني را كه از سر مجروح بودند، در آنجا ميخوابانيدند. (پاتور) بعد از ورود بآنجا سر عدهاي را معاينه كرد و دو نفر را براي شكافتن جمجمه انتخاب نمود. يكي يك پيرمرد غيرقابل علاج كه مرگ براي وي سعادت بود و ديگري يك غلام سياه قوي هيكل كه بر اثر اين كه با سنگ ضربتي بر سرش زده بودند، نه ميتوانست حرف بزند و نه اعضاي بدن را تكان بدهد. هر دوي آنها را به تالار عمل بردند و بيدرنگ عصاره ترياك را وارد عروق آنها كردند تا اين كه درد را احساس ننمايند. من بچابكي سر هر دوي آنها را تراشيدم و بعد روي سرشان محلول شنجرف و كفك ماليدم زيرا در كتاب نوشته شده كه قبل از هر عمل جراحي بايد موضع عمل را بوسيلة اين داروها تطهير كرد. (پاتور) كارد خود را بدست گرفت و پوست سر را بريد و پوست را از دو طرف دو تا كرد. در اين موقع از دو لب پوست سر خون فرو ميريخت ولي (پاتور) توجهي بخون نداشت. بعد (پاتور) آلت شكافتن استخوان جمجمه را بدست گرفت و در سر فرو كرد و همينكه نوك آلت قدري فرو رفت آنرا بگردش در آورد بطوري كه يك قطعه استخوان مدور از سر جدا شد و مغز نمايان گرديد. (پاتور) نظري بمغز انداخت و گفت من در مغز اين مرد هيچ عيب نميبينم و استخوان را در جاي آن نهاد و دو پوست را كه تا كرده بود بهم وصل نمود و سر را بست. ولي هنگامي كه او مشغول بستن سر بود رنگ بيمار چون بنفشه شد و جان سپرد.
وقتي لاشه آن مرد را بيرون بردند چون رئيس دارالحيات و عدهاي از محصلين حضور داشتن (پاتور) خطاب به محلصين گفت يكي از شما كه از ديگران جوانتر است برود و براي من يك پياله آشاميدني بياورد زيرا دست من قدري ميلرزد. يكي از محصلين رفت و يك پياله آشاميدني براي او آورد و وي نوشيد و رعشه دستش متوقف شد و آنوقت امر كرد كه غلام را براي عمل جراحي ببندند و آهسته افزود وسايل قالبگيري استخوان سر را آماده كنيد. يكمرتبة ديگر من ادوات جراحي را بوي تقديم كردم و وي بدواً پوست سر را شكافت ولي اينمرتبه بدستور او، دو نفر، يكي در طرف راست و ديگري در طرف چپ جلوي خونريزي را ميگرفتند زيرا (پاتور) نميخواست كه خود باين كارهاي جزئي رسيدگي كند تا اين كه از كار اصلي باز نماند.
در دارالحيات مردي بيسواد وجود داشت كه وقتي بر بالين مريض حاضر ميشد خونريزي زخم بيمار بند ميآمد ولي (پاتور) در آنموقع نخواست كه از آنمرد استفاده كند بلكه او را ذخيره نمود كه هنگام شكافتن سر فرعون، از وي استفاده نمايد. بعد از اين كه پوست شكافته شد (پاتور) استخوان سر غلام را بمن و ديگران نشان داد و ما ديديم كه قسمتي از استخوان بر اثر ضربت سنگ فرو رفتگي پيدا كرده است. آنگاه با كارد مخصوص و اره آن قسمت از استخوان و اطراف آنرا طوري از جمجمه جدا كرد كه يك قطعه استخوان بقدر يك كف دست باستثناي انگشتها از سر جدا شد و (پاتور) مغز سياهپوست را كه سفيد بود و تكان ميخورد بهمه نشان داد. ما ديديم كه مقداري خون روي مغز فرو ريخته و آنجا بسته شده است (پاتور) گفت علت اينكه اين مرد نميتواند حرف بزند و اعضاي بدن خود را تكان بدهد وجود اين خون بسته شده، روي مغز او ميباشد. سپس با دقت خون بسته شده را قطعه قطعه از روي مغز برداشت و نيز يك قطعه استخوان كوچك را كه روي مغز افتاده بود دور كرد. در حالي كه وي مشغول اين كارها بود ديگران با شتاب از روي استخواني كه از سر جدا شده بود قالبگيري كردند بدين ترتيب كه با چكش چوبي روي استخوان زدند كه فرو رفتگي آن صاف شود و بعد قالب آنرا گرفتند و درون قالب نقره گداخته ريختند و نقره را در آب جوشيده سرد كردند و به (پاتور) دادند و (پاتور) آن قطعه نقره را كه باندازه و شكل استخوان سر بود روي آن سوراخ بزرگ نهاد، و بوسيله گيرههاي كوچك نقره باطراف وصل كرد و پوست سر را روي نقره كشيد و دوخت و زخم را بست و گفت اينك اين مرد را هوشيار كنيد ولي وي نبايد تا سه روز حركت نمايد. مرد را بيدار كردند و وي كه قبل از شكافتن سر، نميتوانست حرف بزند و دست و پاي خود را تكان بدهد هم حرف زد و هم دست و پاي خود را تكان داد و (پاتور) بوي گفت كه تا سه روز نبايد سر را به حركت در آورد. وقتي غلام را بردند كه در اطاق ديگر بخوابانند (پاتور) بما گفت اگر اين مرد تا سه روز ديگر نميرد معالجه خواهد شد و ميتواند از دارالحيات خارج شود و برود و از كسي كه سرش را شكسته انتقام بگيرد، سپس محصلين را مرخص نمود و بمن گفت اينكه موقعي است كه شما ابزار مرا در آتش بگذاريد و بجوشانيد تا اينكه نزد فرعون برويم و شما هم با من خواهيد آمد. من با سرعت ابزار جراحي (پاتور) را شستم و در آتش نهادم و جوشانيدم و از دارالحيات خارج شديم و در حالي كه من جعبه جراحي او را حمل ميكردم در تخت روان سلطنتي كه مقابل دارالحيات انتظار ما را ميكشيد نشستيم و باتفاق مردي كه حضور او سبب متوقف شدن جريان خون ميشد راه كاخ سلطنتي را پيش گرفتيم. غلامها تختروان را طوري ميبردند كه تكان نميخورد و من در خود احساس مباهات ميكردم زيرا ميدانستم عنقريب وارد كاخ سلطنتي خواهم گرديد و فرعون را از نزديك خواهيم ديد. بعد از اين كه قدري با تخت روان حركت كرديم بكنار رود نيل رسيديم و وارد زورق سلطنتي شديم و راه (خانه طلا) يعني كاخ سلطنتي را پيش گرفتيم. وقتي ما بآنجا نزديك شديم آنقدر قايقها و زورقهاي گرانبها كه با چوبهاي قيمتي ساخته شده بود و قايقها و زورقهاي ديگر ديده ميشد كه آب نيل بنظر نميرسيد. مردم دهان بدهان ميگفتند كه سرشكاف سلطنتي آمد، و همه دستها را بعلامت سوگواري بلند ميكردند و ميگريستند زيرا ميدانستند كه هنوز اتفاق نيفتاده بعد از اين كه سر فرعون را شكافتند وي زنده بماند. بزرگان و رجال درباري مقابل ما دو دست را روي زانوها ميگذاشتند و سر را خم ميكردند زيرا ميدانستند ما كساني هستيم كه حامل مرگ ميباشيم. ما را بطرف خوابگاه فرعون هدايت نمودند و من ديدم كه فرعون روي تخت خوابي دراز كشيده كه مخمل زرين دارد و پايههاي تخت، مجسمه خدايان ميباشد. در آن موقع فرعون هيچيك از علائم سلطنتي را نداشت و صورتش متورم گرديده، اندامش عريان بنظر ميرسيد و سر را به يك طرف برگردانيده، از گوشه دهانش آب فرو ميريخت. من وقتي فرعون را با آن وضع ديدم متوجه شدم كه قدرت اين جهان بقدري ناپايدار است كه فرعون در بستر بيماري و مرگ، با فقيرترين اشخاص كه در دارالحيات تحت معالجه قرار ميگرفتند و ميمردند، فرق نداشت. ولي تزئينات اطاق با شكوه بود و روي ديوار عكس ارابههاي سلطنتي ديده ميشد و فرعون در آن ارابهها بطرف شيرها تير ميانداخت. رنگهاي طلائي و لاجوردي و سرخ روي ديوارها ميدرخشيد و كف اطاق را بشكل يك بركه بزرگ تزئين كرده بودند كه در آن ماهيها شناوري و مرغابيها و غازها روي بركه پرواز مينمودند. ما دو دست را روي دو زانو گذاشتيم و مقابل فرعون كمر خم كرديم. (پاتور) و من ميدانستم كه شكافتن سر فرعون بدون فايده است و وضع او نشان ميدهد كه خواهد مرد ولي رسم اين ميباشد، كه سر يك فرعون را قبل از مرگ بايد بشكافند تا اينكه بخارهاي سر خارج شود و نگويند كه اطرافيان از مبادرت بآخرين علاج خودداري كردند. من جعبه سياه رنگ (پاتور) را كه با چوب آبنوس ساخته شده بود گشودم تا اين كه ابزار كار را باو تقديم كنم. قبل از ورود ما، اطباي سلطنتي، سر فرعون را تراشيده براي شكافتن آماده كرده بودند. (پاتور) به مردي كه حضور او سبب ميشد كه از خونريزي جلوگيري شود امر كرد كه بالاي سر فرعون قرار بگيرد و سرش را روي دو كف دست قرار بدهد. ولي در اين موقع ملكه مصر بنام (تي تي) جلو آمد گفت نه! تا آن موقع من به مناسبت اهميت موقع و عظمت مكان نتوانسته بودم ملكه و وليعهد مصر و خواهر او را كه همگي برسم سوگواري دست بلند كرده بودند ببينم. وليعهد مصر بطوري كه در آغاز اين كتاب گفتم در سالي كه من متولد شدم متولد گرديده ولي از من بلند قامتتر بود و زنخي عريض ولي سينهاي فرو رفته داشت و او هم مثل مادر و خواهر دست را بلند كرده بود. خواهرش يكي از دخترهاي زيباي مصر بشمار ميآمد و چون عكس او را در معبد (آمون) ديدم از اين وضع اطلاع داشتم. در خصوص (تي تي) ملكه مصر، كه در آن موقع زني بود فربه و گندمگون تيره، خيلي حرف ميزدند و ميگفتند كه وي يكي از زنهاي عامه ناس بوده، و بهيمن جهت اسم اجداد او در اسناد رسمي برده نميشد. مردي كه با حضور خود مانع از ريزش خون ميگرديد وقتي ديد كه ملكه گفت نه! دو قدم عقب رفت. آن مرد يك روستايي عامي و بيسواد بشمار ميامد و كوچكترين اطلاع از علم طب نداشت ولي چون با حضور خود مانع از ريزش خون ميگرديد او را در دارالحيات براي جلوگيري از خونريزي زخم كساني كه تحت عمل جراحي قرار ميگرفتند استخدام كرده بودند. من فكر ميكنم علت اينكه مرد مزبور با حضور خود سبب ميشد كه ريزش خون متوقف گردد اين بود كه از وجود او، يك نوع بوي كريه و زننده و با نفوذ بمشام ميرسيد. اين رايحه بقدري تند بود كه هر قدر او را ميشستند بوي مزبور، از بين نميرفت و بوي مذكور مانند ميخي كه در مغز سر فرو ميرفت. بهمين جهت چون مغز و اعصاب حاكم به اعضاي بدن هستند از خونريزي جلوگيري ميشد. من بطور حتم نميگويم كه بوي بدن او سبب وقعه خونريزي ميشد ولي چون هيچ توضيح قابل قبول ديگري براي اين موضوع نميتوان يافت من تصور ميكنم كه بوي او جلوي خونريزي را ميگرفت. ملكه گفت من اجازه نميدهم كه اين مرد سر خدا را بدست بگيرد، بلكه خودم سر او را خواهم گرفت. (پاتور) گفت خانم گشودن سر سبب ميشود كه خون فرو بريزد و مشاهده خونريزي براي شما خوب نيست ولي ملكه گفت من از مشاهده خون خدا بيم ندارم و خود سرش را نگاه ميدارم. چون اطباي سلطنتي قبل از ورود ما فرعون را بيهوش كرده بودند و (پاتور) ميدانست كه وي صداي ما را نخواهد شنيد و اگر هم بشنود قدرت عكسالعمل ندارد شروع به صحبت كرد و در همانحال با كارد سنگي خود پوست سر فرعون را شكافت و چنين ميگفت: فرعون كه از خدايان است بطرف آسمان خواهد رفت و در زورق زرين (آمون)، پدرش جا خواهد گرفت. فرعون از آفتاب بوجود آمد و بآفتاب رجعت خواهد كرد و نام او، تا ابد باقي خواهد ماند... اي مرد متعفن ...تو كجا هستي. چرا نميآيي كه خون متوقف شود. جملات اخير از طرف (پاتور) خطاب به مردي كه ميبايد با حضور خود خون را متوقف كند ايراد شد زيرا (پاتور) ميديد كه از پوست سر فرعون خون ميريزد و فهميد كه آن مرد حضور ندارد. معلوم شد كه آن مرد از ترس ملكه عقب رفته و بديوار تكيه داده و وقتي شنيد كه با او صحبت ميكنند به تخت خواب و سر فرعون نزديك شد و دست را بلند كرد و به محض اين كه دست وي بالا رفت خون سر فرعون كه روي بدن ملكه ريخته بود متوقف شد ولي بوئي كريه از بدن آن مرد در اطاق پيچيد. (پاتور) بعد از وقعه خون شروع به بريدن استخوان جمجمه كرد و در همان حال مشغول صحبت بود ولي او، فقط براي اين حرف ميزد كه چيزي گفته باشد زيرا ميدانست كه يك طبيب هنگام شكافتن سر، بايد با كسان بيمار صحبت كند تا اين كه حواس آنها را پرت نمايد و آنها متوحش و متاثر نشوند. (پاتور) گفت خانم، خدا بعد از اين كه بآسمان رفت از طرف (آمون) مورد بركت قرار خواهد گرفت. در آن موقع وليعهد به (پاتور) نزديك شد و گفت شما اشتباه ميكنيد و (آمون) او را مورد بركت قرار نخواهد داد بلكه وي تحت حمايت (آتون) قرار ميگيرد. (پاتور) گفت حق با شماست و من اشتباه كردم و پدر شما تحت حمايت (آتون) قرار خواهد گرفت من به (پاتور) حق ميدادم كه نداند كه فرعون به كداميك از خدايان بيشتر علاقه دارد زيرا قطع نظر از اين كه انسان نميتواند بفهمد كه خداي مورد توجه هر كس، كيست در مصر بيش از يكصد خدا موجود ميباشد و حتي كاهنين كه كار آنها اين است كه اسامي خدايان را بدانند نميتوانند ادعا كنند كه نام همه را ميدانند. وليعهد بگريه در آمد و (پاتور) ضمن صحبت او را هم تسلي ميداد تا اين كه استخوان سر فرعون را قطع نمود و يك قطعه استخوان كه از هر طرف دو بند انگشت طول داشت از جمجمه جدا شد. من و (پاتور) بدقت مغز فرعون را مينگريستيم و من ديدم كه مغز او خاكستري است و تكان ميخورد. (پاتور) گفت سينوهه چراغ را اين طرف نگاهدار كه من درون سر را ببينم من چراغ را طوري نگاهداشتم كه روشنائي آن بداخل سر بتابد و (پاتور) گفت بسيار خوب، بسيار خوب، من كار خود را كردهام و ديگر از من كاري ساخته نيست بلكه (آتون) بايد تصميم بگيرد زيرا از اين ببعد، ما وظيفه خود را به خدايان محول كردهايم. آنگاه استخوان جمجمه را آهسته در جاي آن نهاد ولي بعد از اين كه استخوان برداشته شد من حس كردم كه حال فرعون با اين كه بيهوش بود قدري بهتر شده است. پس از اين كه (پاتور) زخم را بست بملكه گفت اگر خدايان اجازه بدهند و وي تا طلوع آفتاب زنده بماند زنده خواهد ماند وگرنه ميميرد. (بطوري كه ميبينيد (پاتور) وقتي ميخواهد بملكه مصر بگويد كه فرعون فوت خواهد كرد هيچ ملاحظه نميكند كه او اندوهگين خواهد شد و بدون مقدمهسازي اين حرف را بوي ميگويد زيرا در مصر مردم روز و شب با فكر مرگ آشنا بودند كه كسي از شنيدن اين كه ديگري مرده يا ميميرد بلرزه در نميآمد ولي متاثر ميشد – مترجم).
آنگاه (پاتور) دست را به علامت عزا بلند كرد و ما نيز چنين كرديم و من ابزار جراحي را جمعآوري نمودم و در آتش گذاشتم و بعد از تطهير در جعبه جا دادم. ملكه به ما گفت كه من هديهاي قابل توجه بشما خواهم داد و ما را مرخص كرد و ما از اطاقي كه فرعون در آن خوابيده بود خارج شديم و باطاق ديگر رفتيم و در آنجا براي ما غذا آوردند و غلامي روي دست ما آب ريخت. من از (پاتور) سئوال كردم كه براي چه وليعهد ميگفت كه پدرش طرفدار خداي (آتون) است نه (آمون). (پاتور) گفت اين موضوع داستاني طولاني دارد كه اگر بخواهم از آغاز شروع كنم طولاني خواهد شد و همين قدر بتو ميگويم كه (آمنهوتپ) كه اينك ما سر او را شكافتيم روزي تصور كرد كه خداي (آتون) بر او آشكار شده و براي اين خدا يك معبد در اين شهر ساخت كه اينك غير از خانوادة سلطنتي كسي قدم در آن نميگذارد و كاهن اين معبد مردي است موسوم به (آمي) و اين شخص و زن او، پرستار وليعهد مصر بودهاند و وليعهد كه تو اينك وي را ديدي شير آن زن را خورده و آمي داراي دختري است باسم (نفر تي تي) و چون اين دختر با وليعهد همشير است ناچار روزي خواهر او خواهد شد. (اين اسامي كه شما در اينجا ميخوانيد اسامي تاريخي ميباشد و (نفر تي تي) همان است كه بعد ملكه مصر شد و مقصود (پاتور) از اين كه خواهر وليعهد خواهد شد اين است كه روزي زوجه او ميشود زيرا در مصر ازدواج برادر و خواهر جائز بود – مترجم). (پاتور) پيمانهاي سر كشيد و گفت اي (سينوهه) براي يك پيرمرد چون من لذتي بالاتر از اين وجود ندارد كه غذا بخورد و بنوشد و در خصوص مسائلي كه مربوط باو نيست صحبت كند و پيرمردان حرف زدن را خيلي دوست ميدارند. من اگر پيشاني خود را بشكافم تو خواهي ديد كه اسرار زياد در اين پيشاني انباشته شده است آيا تو هرگز بفكر افتادهاي كه براي چه همة زنهاي فرعون همواره دختر ميزايند نه پسر. گفتم نه من در اين خصوص فكر نكردهام (پاتور) گفت اين فرعون كه ما اكنون سرش را شكافتيم در جواني خود بيش از پانصد شير و گاو جنگلي در جنوب سودان شكار كرده است و مردي بود قوي كه در طبس هر روز با يك دختر بسر ميبرد معهذا از تمام اين دخترها، غير از دختر متولد نشد و فقط از ملكه يك پسر آورد كه اكنون وليعهد است و آيا تو اين موضوع را يك امر عادي ميداني؟ علت اين كه هرگز از اين فرعون جز دختر متولد نگرديد اين بود كه ملكه بوسيله اطباي سلطنتي مانع از اين ميشد كه پسرهائي كه متولد ميشوند زنده بمانند و هر دفعه كه پسري متولد ميگرديد او را بمحض اين كه بدنيا ميآمد، به قتل ميرساندند. بعد (پاتور) چشمكي زد و گفت ولي اي (سينوهه) تو باين شايعات اعتناء نكن براي اينكه ملكه يكي از رئوفترين و بهترين زنهائي ميباشد كه در مصر بوجود آمده است. ما مدتي مشغول خوردن و آشاميدن بوديم و من از خوردن اغذيه سلطنتي لذت ميبردم چون ذائقه من حكم ميكرد كه آن غذاها را طوري طبخ ميكنند كه لذيذتر از غذاهاي دارالحيات است. يك وقت متوجه شديم كه شب فرا رسيده است.
(پاتور) گفت سينوهه دست مرا بگير و مرا از كاخ بيرون ببر، زيرا آشاميدني گرچه دل را شادمان ميكند ولي ماها را مست مينمايد و من بدون كمك تو ممكن است كه در راه بيفتم. من دست او را گرفتم و از كاخ بيرون بردم و وقتي بخارج رسيديم من ديدم كه روشنائيهاي شهر در طرف مشرق، آسمان را روشن كرده است. و نظر باينكه من هم بيش از حد عادي نوشيده بودم، در خود احساس طرب ميكردم و قلب من خواهان يك زن بود و گفتم (پاتور) من بايد بروم و در يكي از خانههاي عياشي يك زن را بدست بياورم و او را خواهر خود بكنم. (پاتور) گفت هر مرد جوان هنگام شب وقتي كار روزانه او تمام ميشود بفكر عشق ميافتد ولي عشق وجود ندارد. گفتم آيا تو منكر وجود عشق هستي؟... پس اين چيست كه اينك مرا بسوي خانههاي تفريح ميكشاند؟ (پاتور) گفت اينكه اكنون تو را بطرف آن خانهها ميكشاند احتياجي است كه تو بزن داري زيرا مرد، اگر نتواند زني جوان را بدست بياورد و او را در كنار خويش بخواباند غمگين ميشود ليكن بعد از اينكه آن زن، خواهر او شد، بيش از گذشته غمگين ميشود. گفتم براي چه اينطور است و چرا مرد بعد از اينكه زني را خواهر خود كرد بيش از گذشته غمگين ميگردد. (پاتور) گفت اين سئوال كه تو از من ميكني پرسشي است كه خدايان هم نتوانستهاند بآن جواب بدهند. تا دنيا بوده چنين بوده و بعد از اين هم چنين خواهد بود و هر دفعه كه مرد با زني معاشرت ميكند و آن زن خواهر او ميشود، بيش از ساعاتي كه هنوز خواهر وي نشده بود دچار اندوه ميگردد. گفتم (پاتور) آيا تو هرگز عاشق نشدهاي؟ (پاتور) گفت اگر بخواهي راجع به عشق با من صحبت كني، مرا وادرا خواهي كرد كه سر تو را نيز مانند سر فرعون بشكافم تا اينكه بخارهائي سوزان كه در سرت جمع شده خارج شود زيرا آنچه سبب ميگردد كه تو راجع به عشق فكر ميكني همين بخارها ميباشد كه در سرت جمع شده ايت. زيرا عشق وجود ندارد و آنچه بنام عشق خوانده ميشود احتياجي است كه زن و مرد به يكديگر دارند تا اينكه خواهر و برادر هم بشوند. بعد (پاتور) كه زياد نوشيده بود ابراز خستگي كرد و گفت مرا ببر و در اطاقي كه در كاخ سلطنتي براي من تعيين شده است بخوابان و تو هم در همان اطاق بخواب زيرا ما امشب بايد در اين كاخ باشيم تا اين كه هنگام مرگ فرعون، خروج پرنده را از بيني او ببينيم. گفتم (پاتور) از مردي مانند تو پسنديده نيست كه مهمل بگوئي (پاتور) گفت آيا من مهمل ميگويم؟ گفتم بلي زيرا در موقع مرگ پرنده از بيني انسان خارج نميشود بدليل اينكه خود من، قبل از ورود به دارالحيات و بعد از ورود به اين مدرسه عدهاي كثير را ديدم كه مردند و از بيني هيچ يك از آنها پرنده خارج نشد و بعلاوه علم طب ميگويد كه در وجود انسان، فقط يك موضع است كه يك جاندار ميتواند در آن زندگي كند و آنهم شكم زن، در دورهي بارداري ميباشد و جز شكم زن، هيچ نقطه در بدن وجود ندارد كه يك جانور در آن زندگي كند و در آين صورت چگونه پرنده ميتواند در بدن انسان زندگي نمايد كه سپس از راه بيني او خارج شود. (پاتور) گفت اي (سينوهه) با اين كه بر اثر اين نوع ايرادگيريها، ترقيات تو در دارالحيات مدتي طولاني متوقف شد، باز از اين ايرادها دست برنداشته، متنبه نشدهاي و بدان كه فرعون چون پسر خدا ميباشد غير از ديگران است و هنگام مرگ از بيني او پرنده خارج ميشود و اين پرنده روح اوست كه بعد از مرگ فرعون زنده ميماند.
يكمرتبه ديگر (پاتور) چشمكي بمن زد و گفت اگر ميخواهي كه طبيب بشوي و بتواني مردم را معالجه كني و اكثر بيماران خود را بقتل برساني و از اين راه ثروت گزاف و غلامان زياد و كنيزان بدست بياوري و در طبس صاحب شهرت شوي و هر شب در ساختمان خود ضيافتي بر پا كني، بايد اعتقاد داشته باشي كه هنگام مرگ از بيني فرعون پرنده خارج ميگردد. ديگران هم مثل تو هستند و خوب ميدانند كه بين مرگ فرعون و پستترين گدايان شهر از نظر مختصات جسمي تفاوت وجود ندارد ولي آنها زر وسيم و غلام و كنيز زيبا و غله و گوشت ميخواهند و سپس اين طور نشان ميدهند كه براستي قبول دارند كه فرعون پسر خدا است و بعد از مرگ از يبني وي پرنده خارج ميگردد. ولي اگر تو فردا در دارالحيات بگوئي كه امشب من اين حرف را بتو زدهام من انكار خواهم كرد و خواهم گفت كه تو بمن بهتان ميزني و مطمئن باش كه حرف من پذيرفته خواهد شد و تو را بجرم متهم كردن يك طبيب سلطنتي و استاد دارالحيات از مدرسه بيرون خواهند كرد بدليل اينكه تمام اعضاي سلطنتي كه در دارالحيات كار ميكنند، مثل من، علاقه بزر و سيم و غذا و زنهاي زيبا دارند. بيا اي (سينوهه) و مرا بغل كن و باطاقم ببر كه در آنجا بخوابم و تو هم بخواب زيرا در بامداد فردا، بايد ناظر خروج پرنده از بيني فرعون باشيم و با خط خود بنويسم كه پرنده را ديديم كه از بيني او خارج شد و بپرواز در آمد و به آسمان رفت. من مثل يك غلام كه ارباب خود را بغل ميكند، و او را از نقطهاي به نقطه ديگر منتقل مينمايد آن پيرمرد را كه سبك وزن بود در بغل گرفتم و بكاخ سلطنتي بردم و در اطاقي كه براي وي تعيين كرده بودند خوابانيدم. ولي خود نميتوانستم بخوابم زيرا جواني مانع از اين بود كه بخواب بروم و از كاخ خارج شدم و مقابل قصر سلطنتي، درون گلها، ايستادم و به تماشاي روشنائي شهر طبس و ستارگان آسمان مشغول گرديدم و در حالي كه بوي گلها را استشمام مينمودم بياد آن زن زيبا افتادم كه روزي بدارالحيات آمد و خود را باسم (نفر نفر نفر) معرفي كرد و از من درخواست نمود كه به خانهاش بروم ولي من نرفتم زيرا بيم داشتم كه آن زن با من كاري بكند كه خواهران با برادران خود ميكنند. ولي در آن شب آرزوي آن زن را در دل ميپرورانيدم و بخود ميگفتم چقدر خوب بود كه وي نزد من ميآمد يا اينكه من ميدانستم كه خانه او كجاست و اكنون بخانهاش ميرفتم.
فصل هفتم - وليعهد مصر و صرع او
يك مرتبه از گلها صدائي شنيدم و متوجه گرديدم كه شخصي بمن نزديك ميشود و وي بمن نزديك شد و مرا نگريست كه بشناسد. من هم او را شناختم و دانستم كه وليعهد ميباشد و از مشاهدة آن مرد جوان، در آنجا حيرت و وحشت نمودم و دو دست را روي زانوها گذاشتم و خم شدم. وليعهد گفت سر بلند كن زيرا كسي در اينجا ما را نميبيند و لازم نيست كه تو در حضور من ركوع نمائي آيا تو همان نيستي كه امروز، در اطاق پدرم، باين ميمون پير كارد و چكش ميدادي؟ من كه از شنيدن نام ميمون پير حيرت كرده بودم سر بلند نمودم و وليعهد گفت منظور من از ميمون پير اين (پاتور) است كه امروز، سر پدرم را شكافت و اين اسم را مادرم روي او گذاشته است و تو و او، هرگاه پدرم بميرد به قتل خواهيد رسيد. از اين حرف بسيار ترسيدم چون نميدانستم كه اگر سر يك فرعون را بشكافند و او معالجه نشود بايد سرشكاف وي را به قتل برسانند.
(پاتور) اين موضوع را بمن نگفته بود و من متحير بودم چرا آن مرد سكوت كرد و ديگر اين كه من گناهي نداشتم كه مرا هم بقتل برسانند. شخصي كه در موقع عمل جراحي به طبيب كارد و چكش ميدهد بيگناه است و نبايد او را به قتل برسانند براي اين كه وي اثري در درمان بيمار ندارد. وليعهد گفت من ميدانم كه امشب خدا بر من آشكار خواهد شد ولي در كاخ سلطنتي خدا نزد من نميآيد بلكه در خارج از كاخ بر من آشكار ميشود. من ميدانم كه در موقع ظهور خدا، بدن من مرتعش خواهد گرديد و صدايم خواهد گرفت و بايد كسي باشد كه بمن كمك نمايد. و چون تو را در سر راه خود يافتهام و ميدانم كه پزشك هستي با خود ميبرم... بيا برويم. من نميخواستم كه با آن جوان بروم براي اين كه (پاتور) بمن گفته بود كه در موقع مرگ فرعون ما بايد در كاخ باشيم ولي نميتوانستم از ا طاعت امر وليعهد استنكاف كنم و ناچار شدم كه با او بروم.
وليعهد يك لنگ كوتاه پوشيده بود بطوري كه رانهاي او ديده ميشد و من مشاهده ميكردم كه وي بلندتر از من ميباشد و با قدمهاي عريض راه ميرود. وقتي كنار نيل رسيديم وليعهد گفت كه بايد از رودخانه بگذريم و خود را به مشرق آن برسانيم و يك قايق را كه كنار رود بود گشود و من و او در قايق نشستيم و من پارو زدم. هنگامي كه بآن طرف رود رسيديم وليعهد بدون اينكه قايق را ببندد ميرفت من مجبور بودم كه عقب او بدوم و بدنم عرق كرد تا اينكه بجائي رسيديم كه شهر طبس و باغهاي آن در عقب ما قرار گرفت و سه كوه كم ارتفاع كه در مشرق، نگاهبان طبس است نمايان شد. وقتي بجائي رسيديم كه ديگر كسي نبود و صدائي شنيده نميشد جوان روي زمين نشست و گفت در اين جاست كه خدا بر من آشكار خواهد گرديد. من حيران بودم كه چگونه خدا بر او آشكار ميشود و آيا من هم او را خواهم ديد يا نه؟ تا اينكه صبح دميد و بعد از آن خورشيد طلوع كرد و وليعهد بانگ زد (سينوهه) خدا آمد و دست مرا بگير براي اينكه دست من ميلرزد.
من دست او را گرفتم و هر چه خورشيد بيشتر بالا ميآمد هيجان وليعهد بيشتر ميشد و روي خاك افتاد و بر خود پيچيد و آنوقت من كه از تغيير حال او وحشت كرده بودم آسوده خاطر شدم زيرا دانستم كه وليعهد مبتلا به صرع ميباشد و اين نوع مرض را در دارالحيات ديده بودم. وقتي اشخاص گرفتار حملة مرض صرع ميشوند ممكن است كه زبان خود را با دندانها قطع نمايند و لذا يك قطعه چوب لاي دو رديف دندان آنها ميگذارند و من در آجا چوب نداشتم كه لاي دندانهاي او بگذارم تا اينكه وي زبان خود را قطع ننمايد و ناچار شدم كه قسمتي از لنگ خود را پاره نمايم و لاي دندانهاي او بگذارم تا اينكه زبان او قطع نشود. آنگاه بطوريكه در كتاب نوشته شده براي معالجه وي شروع به ماليدن بدنش كردم و در حاليكه مشغول مالش بدن او بودم، يك قوش مثل اينكه از خورشيد بيرون آمده باشد پديدار شد و بالاي سر ما پرواز كرد و مثل اين بود كه ميل دارد بر سر وليعهد بنشيند. من با خود گفتم شايد خدائي كه وليعهد در انتظار او بوده همين قوش است ولي چند دقيقه بعد جواني زيبا كه نيزهاي در دست داشت و مانند سكنه كوههاي سوريه نيمتنه پوشيده بود نمايان گرديد. بقدري آن پسر جوان زيبا بود كه من مقابل او ركوع كردم زيرا فكر نمودم كه خداي وليعهد اوست. جوان با لهجة ولايتي مصر از من پرسيد اين كيست؟ آيا ناخوش شده است؟ من گفتم اگر تو خدا هستي اين جوان را معالجه كن و اگر راهزن ميباشي، بدانكه ما چيزي نداريم كه بتو بدهيم قوش كه در آسمان پرواز ميكرد فرود آمد و روي شانه آن جوان نشست و جوان گفت من خدا نيستم و پسر يك زن و مرد پنيرساز ميباشم ولي توانستهام كه نوشتن خط را فرا بگيرم و پيشبيني كردهاند كه من روزي فرمانده ديگران خواهم شد و اينك به شهر طبس ميروم تا اينكه نزد فرعون خدمت كنم زيرا شنيدهام فرعون ناخوش است و يك پادشاه ناخوش احتياج به كساني چون من دارد كه از او حمايت كنند. سپس نظري به وليعهد انداخت و گفت آيا او از اين ناخوشي خواهد مرد؟ گفتم نه... ناخوشي او مرگآور نيست ولي انسان را بيهوش ميكند وانسان در بيهوشي اختيار از دست ميدهد. وليعهد بحال آمد ولي بر اثر برودت صبح بلرزه افتاد و جوان نيزهدار نيمتنه خود را كند و روي وليعهد انداخت و گفت اكنون چه ميكني؟ گفتم اگر تو به من كمك نمائي او را به شهر خواهيم برد و در آنجا يك تخت روان پيدا خواهيم كرد و او را در تخت خواهيم نشانيد و به منزلش خواهيم فرستاد. جوان نيزهدار گفت بسيار خوب من حاضرم كه به تو كمك كنم و او را بشهر ببرم. وليعهد نشست ولي ميلرزيد بطوري كه جوان نيزهدار كمك كرد تا اينكه نيمتنه را باو پوشانيدم و بمن گفت اين جوان جزء توانگران است زيرا پوست بدن او سفيد ميباشد و دستهاي سفيد و لطيف دارد و بعد دستهاي مرا گرفت و گفت تو هم داراي دست لطيف ميباشي شغل تو چيست؟ گفتم من طبيب هستم و طبابت را در دارالحيات در معبد (آمون) در طبس فراگرفتهام. جوان نيزهدار گفت لابد اين مرد جوان را آوردهاي تا اينكه در اينجا وي را مورد معالجه قرار بدهي، ولي خوب بود كه باو لباس ميپوشانيدي، زيرا هنگام صبح در صحرا هوا سرد ميشود.
وليعهد بر اثر گرماي لباس و بالا آمدن خورشيد از لرز افتاد و يكمرتبه جوان مزبور را ديد و گفت اين پسر خيلي زيباست و از او پرسيد آيا تو از جانب خداي (آتون) نزد من آمدهاي؟ جوان نيزهدار گفت نه... وليعهد گفت امروز من توانستم كه خداي (آتون) را ببينم و همينكه خورشيد طلوع كرد او را ديدم و فكر كردم كه شايد او تو را بنزد من فرستاده است. جوان گفت من از طرف خدا نيامدهام بلكه ديشب براه افتادم كه امروز صبح وارد طبس شوم و بخدمت فرعون درآيم و بعد از طلوع آفتاب ديدم قوش من بجلو پرواز كرد و فهميدم كه در اينجا چيزي ممكنست كه توجه قوش را جلب كرده باشد و وقتي آمدم شما را در اينجا ديدم. وليعهد گفت براي چه نيزه بدست گرفتهاي؟ جوان گفت سر اين نيزه از مفرغ است و من آمدهام كه آنرا با خون دشمنان فرعون رنگين كنم. وليعهد گفت من از خونريزي نفرت دارم براي اينكه ريختن خون بدترين چيزهاست جوان نيزهدار گفت من عقيدهاي بر خلاف تو دارم و معتقدم كه ريختن خون سبب پاك كردن ملتها ميشود و آنها را قوي ميكند و خدايان خون را دوست دارند زيرا با خوردن خون فربه ميشوند و تا روزيكه جنگ ممكن است، خونريزي ادامه دارد. وليعهد گفت من كاري ميكنم كه ديگر جنگ بوجود نيايد. جوان نيزهدار نظري به من انداخت و گفت گويا اين مرد ديوانه است زيرا جنگ همواره بوده و پيوسته خواهد بود و هر كار كه ملتها بكنند كه از جنگ پرهيز نمايند بيشتر به جنگ نزديك ميشوند زيرا جنگ مثل نفس كشيدن لازمة زندگي ملتها ميباشد. وليعهد خورشيد را نگريست و گفت تمام ملتها فرزند او هستند زيرا او (آتون) است و بعد با انگشت بطرف خورشيد اشاره نموده و افزود تمام زمانها و زمينها باو تعلق دارند و من در طبس يك معبد براي او خواهم ساخت و شكل او را براي تمام سلاطين خواهم فرستاد و من از او بوجود آمدهام و باو بازگشت خواهم كرد. جوان نيزهدار بعد از شنيدن اين حرفها گفت ترديدي وجود ندارد كه او ديوانه است و شما حق داشتيد كه او را به صحرا آورديد تا اينكه معالجهاش كنيد. من گفتم او ديوانه نيست بلكه در حال صرع توانسته خداي خود را ببيند ولي ما حق نداريم كه در خصوص آنچه وي ديده از او ايراد بگيريم زيرا هر كس ميتواند هر خدائي را كه ميل دارد بپرستد و طبق گفته او عمل كند. ما وليعهد را بلند كرديم و بطرف شهر برديم و چون بر اثر حمله صرع ضعيف بود از دو طرف، بازوهاي او را گرفتيم و قوش هم مقابل ما پرواز ميكرد و نزديك شهر من ديدم كه يك كاهن با يك تخت روان و عدهاي از غلامان منتظر وليعهد هستند و از روي حدس و تقريب فهميدم كه كاهن مزبور بايد همان (آمي) باشد. اولين خبري كه (آمي) به وليعهد داد اين بود كه پدرش فرعون (آمنهوتپ) سوم زندگي را بدرود گفته است و باو لباس كتان پوشانيد و يك كلاه بر سرش گذاشت. (كلاه در اين جا اسم خاص است و به معناي تاج ميباشد و فردوسي در شاهنامه در بيش از پنجاه بيت اين موضوع را روشن كرده و هرجا كه صحبت از تخت و كلاه نموده نشان داده منظور او از كلاه غير تاج نيست – مترجم). (آمي) خطاب به من گفت (سينوهه) آيا او توانست كه خداي خود را ببيند. گفتم خود او ميگويد كه خداي خويش را ديده ولي من چون متوجه بودم كه آسيبي باو نرسد و وي را معالجه ميكردم نفهميدم كه خدا چه موقع آشكار گرديد ولي تو چگونه نام مرا دانستي زيرا من تصور نميكنم در هيچ موقع تو را ديده باشم.
(آمي) گفت وظيفه من اين است كه نام تو را بدانم و از حوادثي كه در كاخ سلطنتي اتفاق ميافتد مطلع شوم و من فهميدم كه شب قبل وليعهد كه اينك فرعون است دچار مرض صرع ميشود و بايد تنها باشد زيرا هر وقت كه حس ميكند اين مرض باو رو ميآورد عزلت را انتخاب مينمايد اگر هم نخواهد تنها باشد ما ميكوشيم او را تنها كنيم. براي اينكه هيچكس نبايد كه صرع وليعهد را ببيند و مشاهده كند كه او از دهان كف بيرون ميآورد. و شب قبل وقتي من ديدم كه وليعهد بعد از خروج از كاخ به تو برخورد كرد آسوده خاطر شدم براي اينكه ميدانستم تو طبيب هستي و گرچه چون طبيب ميباشي كاهن معبد (آمون) بشمار ميآئي زيرا تا كسي كاهن معبد نشود او را در مدرسه دارالحيات نميپذيرند و من كاهن معبد (آتون) ميباشم. ولي با اين كه من و تو پيرو دو خداي جداگانه هستيم من گذاشتم كه شب قبل وليعهد باتفاق تو بيرو ن برود تا اين كه يك طبيب از او مواظبت نمايد و من يقين داشتم كه وي دچار به صرع خواهد شد. آنگاه بطرف جوان نيزهدار اشاره كرد و گفت اين كيست گفتم كه او جواني است كه امروز صبح در صحرا بما برخورد كرد و يك قوش بالاي سرش پرواز مينمود و همين پرنده ميباشد كه اينك روي شانه او نشسته است. (آمي) گفت آيا هنگامي كه وليعهد دچار مرض صرع شد اين جوان حضور داشت منظرة بيماري او را ديد. گفتم بلي گفت در اين صورت بايد اين جوان را بقتل رسانيد. پرسيدم براي چه؟ گفت براي اينكه وليعهد اكنون فرعون است و اگر مردم بدانند كه فرعون ما مبتلا به مرض صرع ميباشد و گاهي از اوقات دچار حمله اين مرض ميشود و عش ميكند به او اعتقاد پيدا نخواهند كرد. گفتم اين جوان كه مي بينيد امروز در صحرا نيمتنه خود را از تن بيرون آورد و بر وليعهد پوشانيد كه وي از برودت نلرزد و خود ميگويد براي اين آمده كه با دشمنان فرعون مبارزه كند و از اينها گذشته جواني است خيلي ساده و عقلش نميرسد كه وليعهد مبتلا به مرض صرع ميباشد. (آمي) آن جوان را صدا زد و گفت شنيدهام كه تو امروز خدمتي به وليعهد كردهاي و اين حلقة طلا پاداش خدمت تو ميباشد. پس از اين حرف (آمي) يك حلقه طلا بسوي او انداخت ولي جوان مزبور حلقه را نگرفت بطوري كه طلا روي خاك افتاد. (آمي) گفت براي چه طلائي را كه بتو ميدهم دريافت نميكني؟ مرد جوان گفت براي اينكه من فقط از فرعون امر دريافت مينمايم نه از ديگران و گويا فرعون همين جوان است كه اكنون كلاه بر سر دارد و امروز قوش مرا بطرف او رهبري كرد و آنگاه جوان بطرف فرعون جديد رفت و گفت من آمدهام كه خود را وارد خدمت فرعون نمايم و آيا تو كه امروز فرعون هستي حاضري كه خدمت مرا بپذيري. فرعون جوان گفت آري، من تو را وارد خدمت خود خواهم كرد ليكن نيزه خود را بايد بدست يكي از غلامان من بدهي زيرا من از نيزه كه وسيله خونريزي است نفرت دارم و تمام ملل را با هم مساوي ميدانم زيرا همه فرزند (آتون) هستند و لذا هيچ يك از آنها نبايد ديگري را به قتل برساند. مرد جوان نيزه را به يكي از غلامان داد و آنوقت فرعون سوار تخت روان شد و ما پياده عقب وي براه افتاديم تا اينكه به نيل رسيديم و سوار زورق گرديديم و قدم به كاخ سلطنتي نهاديم. كاخ سلطنتي پر از جمعيت بود و فرعون بعد از اينكه وارد كاخ شد ما را ترك كرد و نزد ملكه يعني مادرش رفت. جوان نيزهدار از من پرسيد اكنون من چه كنم و بكجا بروم؟ گفتم همين جا باش و تكان نخور تا اينكه فرعون در روزهاي ديگر تو را ببيند و شغل تو را معين كند زيرا فرعون خداست و خدايان، فراموشكارند و اگر وي تو را نبيند هرگز بخاطر نخواهد آورد كه تو را بخدمت خويش پذيرفته است. جوان نيزهدار گفت من براي آينده مصر خيلي نگران هستم پرسيدم براي چه اضطراب داري، گفت براي اينكه فرعون جديد ما از خون ميترسد و ميل ندارد كه خونريزي كند و ميگويد تمام ملل با هم مساوي ميباشند و من كه يك جنگجو هستم نميتوانم اين عقيده را بپذيرم براي اينكه ميدانم اين عقيده براي يك سرباز خيلي زيان دارد و در هر حال من ميروم و نيزه خود را از غلام ميگيرم. گفتم اسم من (سينوهه) است و در دارالحيات واقع در معبد (آمون) بسر ميبرم و اگر با من كاري داشتي نزد من بيا. من از آن جوان جدا شدم و بطرف اطاقي كه (پاتور) شب قبل در آنجا خوابيده بود رفتم و او بمحض آنكه مرا ديد زبان باعتراض گشود و گفت (سينوهه) تو مرتكب يك خطاي غيرقابل عفو شدهاي. پرسيدم خطاي من چيست؟ (پاتور) گفت در شبي كه فرعون فوت ميكرد تو از كاخ بيرون رفتي و شب را در يكي از خانههاي تفريح گذرانيدي و بر اثر اينكه تو اينجا نبودي كسي مرا از خواب بيدار نكرد و من هنگام مرگ فرعون حضور نداشتم و خروج پرنده را از بيني او نديدم.
من گفتم كه عدم حضور من در اين خانه ناشي از قصور من نبود بلكه وليعهد بمن امر كرد كه با او بروم و آنوقت جريان واقعه را از اول تا آخر براي او حكايت نمودم. (پاتور) وقتي حرف مرا شنيد گفت پناه بر (آمون) زيرا فرعون جديد ما ديوانه است گفتم او ديوانه نيست بلكه مبتلا به مرض صرع ميباشد و گاهي اين مرض باو حملهور ميشود. (پاتور) گفت مصروع و ديوانه يكي است زيرا كسي كه مبتلا به صرع ميباشد عقلي درست ندارد و زود آلت دست ديگران ميشود و من براي ملت مصر كه بايد تحت سلطنت اين فرعون مصروع بسر ببرند اندوهگين هستم. در اين موقع از طرف قاضي بزرگ اطلاع دادند كه بايد نزد او برويم تا اينكه قانون در مورد ما اجراء شود زيرا قانون ميگويد كه وقتي فرعون بر اثر گشودن سر فوت ميكند بايد كساني را كه دراين كار دخالت داشتهاند به قتل رسانند. من از اين خبر لرزيدم ولي (پاتور) باز بمن چشمك زد كه بيم نداشته باشم و آهسته گفت اين قانون هرگز به معناي واقعي آن اجراء نميشود. يك عده سرباز آمدند و ما را نزد قاضي بزرگ در كاخ سلطنتي بردند و من ديدم كه چهل لوله چرم، محتوي قوانين چهلگانه كشور مصر مقابل اوست و هر يك از لولههاي مذكور طوماري بود كه قانون را روي آن مينوشتند. (پاتور) بعد از ورود به محضر قاضي با وي صحبت كرد و ما سه نفر بوديم كه قانون ما را مستوجب مرگ ميدانست يكي (پاتور) و ديگري من و سومي مردي كه با حضور خود سبب قطع خونريزي ميشد. بعد از اينكه ما وارد محضر قاضي شديم سربازان راههاي خروج را گرفتند كه ما نتوانيم بگريزيم و بعد جلاد وارد شد. قاضي بزرگ گفت شما نظر باين كه نتوانستهايد فرعون را معالجه نمائيد مستوجب مرگ هستيد و اكنون بايد بميريد. جوان بدبختي كه با حضور خود مانع از خونريزي ميشد ميلرزيد و (پاتور) با دهان بدون دندان خود پرسيد كه آيا مادر تو زنده است يا نه؟
آن مرد گفت مادر من چهار سال قبل از اين فوت كرد. (پاتور) به قاضي گفت پس اول اين مرد را هلاك كنيد زيرا مادرش در دنياي ديگر براي او آبگوشت نخود و لوبيا پخته و منتظر ورود وي ميباشد. مرد بيچاره كه نميدانست آن حرف شوخي است مقابل جلاد زانو بر زمين زد و جلاد شمشير بزرگ سنگين خود را كه سرخ رنگ بود بحركت در آورد و آهسته روي گردن آن مرد نهاد و با اينكه شمشير او صدمهاي بآن مرد نزد آن مرد از هوش رفت. جلاد بسربازها گفت آن مرد را از مقابل وي كنار ببرند و بعد از او من زانو زدم و جلاد خندهكنان شمشير خود را روي گردن من نهاد و من بدون هيچ زخم و آسيب برخاستم. وقتي نوبت (پاتور) رسيد، جلاد بهمين اكتفاء كرد كه شمشير خود را روي سرش تكان بدهد. آنگاه به ما اطلاع دادند كه فرعون جديد ميخواهد مزد ما را بپردازد و ما را از اطاق قاضي خارج نمودند ولي هرچه كردند نتوانستند آن مرد را كه از حال رفته بود بهوش بياورند و با تعجب متوجه شدم كه وي مرده است. من نميتوانم بگويم كه علت مرگ آن مرد چه بود زيرا هيچ نوع ناخوشي نداشت مگر اين كه بگوئيم كه وي از ترس مرگ مرده است و با اينكه مردي نادان بود من از مرگ او متاسف شدم زيرا ثاني نداشت و بعد از او در تمام مدتي كه من طبابت ميكردم نديدم كه مردي با حضور خود سبب وقفة خون گردد. فرعون جديد به (پاتور) يك قلاده طلا و بمن يك قلاده نقره داد كه از گردن ما آويختند و هر دو ملبس به لباس كتان شديم و وقتي من از كاخ سلطنتي به دارالحيات مراجعت كردم تمام محصلين مقابل من ركوع نمودند و استادان بمن تملق گفتند. نوشتن صورتمجلس عمل جراحي فرعون از طرف (پاتور) بمن واگذار شد و وي گفت (سينوهه) در اين صورت مجلس تو بايد چند چيز را بنويسي اول اين كه وقتي ما سر فرعون را باز كرديم از مغز او بوي عطر بمشام ميرسيد و دوم اينكه هنگام مرگ ديديم كه از بيني او يك پرنده خارج شد و مستقيم بطرف خورشيد رفت. گفتم (پاتور) اگر اشتباه نكنم موقعي كه فرعون فوت كرد هنوز خورشيد طلوع نكرده بود (پاتور) گفت ابله خورشيد هميشه هست ولي گاهي پائين افق است و زماني بالاي افق. گفتم بسيار خوب اين را خواهم نوشت (پاتور) گفت ديگر اينكه بنويس كه فرعون چند لحظه قبل از اينكه بميرد چشم گشود و خطاب به خدايان گفت اكنون بسوي شما مراجعت خواهم كرد.
من يك صورتمجلس مفصل و جالب توجه از مرگ فرعون نوشتم بطوريكه (پاتور) وقتي خواند به خنده در آمد و گفت خوب نوشتهاي و بعد صورتمجلس مذكور را مدت هفتاد روز هر روز در معبد (آمون) و ساير معبدهاي شهر طبس خواندند. در آن هفتاد روز كه جنازه فرعون در دارالممات براي زندگي در دنياي ديگر آماده ميشد و آن را موميائي ميكردند تمام دكههاي آشاميدني و منازل عيش طبس بسته بود ولي در اين مورد هم مانند مورد اعدام اطباء فقط بر حسب ظاهر قانون را به اجراء ميگذاشتند زيرا تمام دكهها و منازل عيش داراي دو در بودند و مردم از درب عقب وارد اين اماكن ميشدند و آشاميدني مينوشيدند و تفريح ميكردند. در همين روزها كه در دارالممات مشغول موميائي كردن جنازه فرعون بودند بمن بشارت دادند كه دوره تحصيلات من در دارالحيات تمام شد و من ميتوانم كه در هر يك از محلات شهر كه مايل باشم به طبابت مشغول شوم. دارالحيات داراي چهارده رشته تخصصي بود كه محصل هر يك از آنها را كه ميل داشت انتخاب ميكرد و من با خشنودي از اين مدرسه خارج گرديدم و با قلاده نقره كه فرعون جديد بمن داده بود يك خانه كوچك خريداري كردم و غلامي موسوم به (كاپتا) را كه يك چشم داشت ابتياع نمودم و او بعد از اينكه فهميد من طبيب هستم گفت من همه جا ميگويم كه هر دو چشم من كور بود و اربابم يك چشم مرا شفا داد و بينا كرد. از (توتمس) رفيق هنرمند خود درخواست نمودم خانه مرا بوسيله نقاشي تزئين كند و او خداي طب را روي ديوار اطاق من كشيد و شكل مرا هم تصوير كرد و خداي طب ميگفت كه (سينوهه) بهترين شاگرد من و حاذقترين طبيب طبس ميباشد. ولي چند روز در خانه نشستم و هيچ بيمار بخانه من نيامد تا اينكه خود را معالجه كند
فصل هشتم - من پزشك فقرا شدم
يك روز كه در مطب خود بودم و انتظار بيماران را ميكشيدم كه يكي از نگهبانان دربار وارد شد و پرسيد (سينوهه) كيست؟ گفتم من هستم وي گفت شما را (پاتور) احضار كرده است. پرسيدم (پاتور) كجاست؟ جواب داد كه وي در كاخ سلطنتي منتظر تو ميباشد سئوال كردم آيا نميداني با من چه كار دارد وي گفت تصور ميكنم كه مربوط به جنازه فرعون سابق است. من برخاستم و به دربار رفتم و (پاتور) را يافتم و او گفت (سينوهه) بطوري كه ميداني ما آخرين كساني بوديم كه فرعون سابق را معالجه ميكرديم و بهيمن جهت موميائي كردن جنازه او بايد تحت نظر ما انجام بگيرد. گفتم چرا اكنون اين دستور را بما ميدهند زيرا اگر اشتباه نكنم مدتي است كه ديگران دست باين كار زدهاند. (پاتور) گفت حضور ما در انجام مراسم موميائي كردن جنبه تشريفاتي دارد و من چون نميتوانم دراين كار شركت كنم اين امر را بتو واگذار مينمايم. گفتم اكنون من چه بايد بكنم؟ (پاتور) گفت تو اكنون بايد به (دارالممات) بروي و بهتر اين است كه غذا و لباس خود را ببري زيرا توقف تو در آنجا بيش از پانزده روز طول خواهد كشيد و در اينمدت تو ناظر آخرين كارهاي مربوط به موميائي كردن فرعون خواهي بود. گفتم آيا غلام خود را ببرم يا نه؟ (پاتور) گفت بهتر است كه از بردن غلام، خودداري كني زيرا او مثل تو پزشك نيست و از ديدن بعضي از چيزها در (دارالممات) حيرت خواهد كرد. من كه پزشك هستم، تا آن تاريخ، تصور ميكردم كه راجع به مرگ آنچه بايد ببينم ديدهام. فكر مينمودم كه ديگر چيزي وجود ندارد كه با مرگ وابستگي داشته باشد و من آنرا از نزديك نديده باشم. در مقدمه اين سرگذشت گفتم كه ما اطباي مصر، موميائي كردن جنازه را جزء علوم طبي نميدانيم زيرا اين كار، عملي است كه اشخاص غير متخصص هم ميتوانند انجام بدهند. ولي بعد از اينكه به (دارالممات) رفتم متوجه شدم كه سخت اشتباه ميكردم و اشتباه من ناشي از اين بود كه مثل تمام اطباي مصر، تخصص را منحصر بكساني ميدانستم كه از دانشكده دارالحيات خارج شدهاند. ما اطباء از روي خودپسندي تصور مينمائيم كه تنها راه كارشناس شدن اين است كه انسان دوره مدرسه طب و دارالحيات را طي كند و اگر كسي اين مدرسه را طي ننمايد كارشناس طبي نخواهد شد. ولي وقتي من به دارالممات رفتم ديدم كه در آنجا كارگراني هستند كه هرگز قدم به دارالحيات نگذاشتهاند معهذا تخصص آنها در امور مربوط به تشريح بدن از من كه يك پزشك متخصص ميباشم بيشر است. (چون سينوهه نويسنده اين كتاب در يكي از فصلهاي آينده، بالنسبه، بتفصيل بمناسبت موميائي كردن جسد دو تن از عزيزانش راجع به موميائي كردن اجساد در دارالممات توضيح ميدهد دراينجا نميگويد كه جسد فرعون را چگونه موميائي ميكردند و بطور كلي، اسلوب موميائي كردن (در درجة اول) مخصوص فرعون و روساي بزرگ معابد و ثروتمندان اين بود كه اول هر چه در سينه و شكم و جمجمه بود خارج ميكردند وتخم چشمها را بيرون ميآوردند (چون فاسد ميشد) و جسد را مدت چهل تا شصت روز در آب نمك غليظ قرار ميدادند و بعد از اين كه جسد را از آب خارج مينمودند حفرههاي بدن و چشم را از نطرون (كربنات دوسديوم هيدارته) پر ميكردند و متخصصين مومياكار امروزي بطوري كه مترجم در گذشته در مجله گرير (معالجه كردن) چاپ فرانسه خوانده عقيده دارند كه مومياكاران مصري روغن نباتي كرچك يا روغن نباتي كنجد را بر (نطرون) ميافزودند و آنگاه جسد را دي يك اطاق گرم قرار ميدادند تا رطوبت آن كم شود و سپس با نوارهاي پهن كه روي آن موميا (قير طبيعي) ماليده بودند سراپاي جسد را نوارپيچ ميكردند و چند لايه نوار بر جسد پيچيده ميشد و جسد فرعون و روساي معابد و اغنياء را در هفت لايه نوارپهن ميپيچيدند و آنگاه جسد موميائي شده از دارالممات خارج ميشد و براي دفن به قبرستان منتقل ميگرديد – مترجم)
من پس از مراجعت به مطب خود، تا مدت چند روز خويش را تطهير ميكردم تا اينكه بوهاي ناشي از خانه مرگ از بين برود و اين مرتبه، بيماران بمن مراجعه كردند و براي دواي دردهاي مختلف از من دارو خواستند. من بزودي در طبس بين فقراي بيبضاعت محبوبيت پيدا كردم زيرا هرچه بابت حقالعلاج بمن ميدادند ميگرفتم و مثل اطباي سلطنتي مغرور نبودم كه بگويم حقالعلاج من زر و سيم است. شبها به مناسبت اين كه قلبم داراي حركت جواني بود به دكه ميرفتم و با دوست خود (توتمس) آشاميدني مينوشيدم و درباره اوضاع جاري صحبت ميكرديم. (آمنهوتب) سوم فرعون مصر كه من ناظر بر موميائي كردن جسد او بودم هرم نداشت تا اينكه وي را در آن دفن كنند و فرعون را در يكي از قبرهاي عادي دفن نمودند. ولي بعد از اينكه فرعون دفن شد پسرش وليعهد بر تخت سلطنت نشست و گفتند كه وي قصد دارد كه اول نزد خدايان خود را تطهير نمايد و بعد بطور رسمي فرعون مصر شود و در انتظار اينكه وليعهد تطهير شود، مادرش يك ريش بر زنخ نهاد و يك دم شير به پشت خود آويخت و وقتي راه ميرفت آن را دور كمر ميبست و بر تخت سلطنت نشست و بجاي پسر باداره امور كشور مشغول گرديد. مادر وليعهد اول كاري كه كرد اين بود كه قاضي بزرگ را از شغل او معزول نمود و بجاي وي (آمي) را كه گفتم كاهن معبد (آتون) بشمار ميآمد قاضي بزرگ كرد و (آمي) بجاي قاضي سلف، مقابل چهل طومار چرمي محتوي قوانين مصر نشست و شروع به قضاوت نمود.
بر اثر اين واقعه عدهاي از مردم خوابهاي عجيب ديدند و بادهاي غيرعادي وزيد و مدت دو روز در طبس باران باريد و اين باران قسمتي از گندمها را كه كنار نيل انبوه كرده بودند پوسانيد. ولي كسي از اين وقايع حيرت نكرد براي اينكه پيوسته چنين بوده و هر وقت كه كاهنين معبد (آمون) به خشم در ميآمدند از اين وقايع اتفاق ميافتاد و در آن موقع هم كاهنين معبد (آمون) به مناسبت اينكه (آمي) يك مرد گمنام قاضي بزرگ گرديد به خشم در آمدند. با اينكه كاهنين معبد (آمون) خشمگين بودند، چون حقوق سربازها مرتب ميرسيد و آنها از حيث غذا و آشاميدني مضيقه نداشتند واقعهاي ناگوار اتفاق نيفتاد. تمام پادشاهان بر اثر مرگ فرعون مصر متاسف شدند و از كشورهاي مجاور الواح خارك رس پخته كه روي آنها كلماتي حاكي از ابراز تاسف نوشته شده بود براي مصر ارسال گرديد و پادشاه (ميتاني) دختر شش ساله خود را فرستاد كه خواهر وليعهد مصر، يعني فرعون جديد شود. (كشور ميتاني از كشورهاي معروف دنياي قديم در خاورميانه بود و باستانشناسان ميگويند كه مركز كشور ميتاني در قسمت عليايا در سرچشمههاي دو رودخانه فرات و دجله بوده و سلاطين ميتاني در بعضي از ادوار كشور خود را از طرف مغرب تا ساحل درياي مديترانه كه امروز ساحل كشور سوريه است وسعت ميدادند و كشور دو آب كه در متن ميخوانيم بينالنهرين است كه دو رود فرات و دجله در آن جاري بود و هست – مترجم). كشور (ميتاني) در سوريه واقع شده و نزديك دريا ميباشد و حد فاصل بين سوريه و كشورهاي شمالي است و كاروانهائي كه از كشور دو آب ميآيند از كشور ميتاني عبور ميكنند و بدريا ميرسند. هر شب من و (توتمس) در دكه از اين صحبتها ميكرديم و گاهي بر حسب دعوت (توتمس) به خانه عياشي ميرفتيم و من رقص دختران را در آنجا تماشا ميكردم ولي از رقص آنها زياد لذت نميبردم. از روزي كه (نفر نفر نفر) را در دارالحيات ديده بودم ديگر هيچ زن در نظر من جلوه نداشت و زن زيبا هم مانند غذاي لذيذ است و وقتي انسان غذاي لذيذ خورد نميتواند غذاي بيمزه را تناول كند و گرچه (نفر نفر نفر)خواهر من نشده بود ولي شايد بهمين مناسبت كه وي خواهر من نشد من بيشتر در آرزوي آن زن بودم.
شبها وقتي به خانه مراجعت ميكردم بر اثر آشاميدني بسرعت خوابم ميبرد و صبح كه بر ميخاستم مستي از روحم خارج ميگرديد و (كاپتا) غلام يك چشم من روي دستها و صورت و سرم آب ميريخت و به من نان و ماهي شور ميخورانيد. بعد از اينكه لقمهاي از نان و ماهي شور ميخوردم از اطاق خواب به مطب خود ميرفتم و فقرا براي درمان دردهاي خود بمن مراجعه مينمودند و فرزندان بعضي از زنها بقدري ضعيف بودند كه من غلام خود را ميفرستادم كه براي آنها گوشت و ميوه خريداري كند و به آنها بدهد. اگر اين هزينههاي بيفايده را نميكردم ميتوانستم ثروتمند شوم ولي هر چه بدست ميآوردم يا صرف ميخانه و خانههاي عياشي ميشد يا اينكه به مصرف دادن اعانه به فقرا ميرسيد. يك روز (توتمس) به مطب من آمد و گفت سينوهه امروز در منزل يكي از اشراف جشن اقامه ميشود و از چند نفر از هنرمندان دعوت كردهاند كه به آنجا بروند و وقتي از من دعوت نمودند من گفتم كه باتفاق (سينوهه) در مجلس جشن حضور بهم خواهم رسانيد. پرسيدم كه اين شخص كه ضيافت ميدهد كيست؟ وي در جواب گفت كه او يك زن ميباشد ولي زني است بسيار ثروتمند كه ميتواند حلقههاي طلا را مانند حلقههاي مس خرج نمايد (حلقههاي طلا و نقره و مس مثل پولهاي رايج امروز وسيله معامله بود – مترجم). هر دو خود را تطهير كرديم و من و او عطر به بدن ماليديم و بطرف خانهاي كه (توتمس) ميگفت روان شديم و هنوز به خانه نرسيده بوديم كه صداي موسيقي به گوش ما رسيد و بوي عطر شامه را نوازش داد. وقتي وارد خانه شديم قدم به تالاري وسيع گذاشتيم و من ديدم كه در آن تالار عدهاي كثير از زيباترين زنهاي طبس حضور دارند و بعضي از آنها داراي شوهر ميباشند و برخي بيوه بشمار ميآيند.
مردهاي جوان و پير نيز حضور داشتند و بالاي تالار عكس خداي مراد دادن، كه سرش شبيه به گربه است نقش شده بود. بعضي از زنها كه آرزو داشتند عاشقي ثروتمند نصيب آنها گردد جام آشاميدني را بلند ميكردند و بطرف خداي مزبور اشاره مينمودند و مينوشيدند. غلامها در تالار با سبوهاي پر از آشاميدني حركت ميكردند و در پيمانهها ميريختند و بقدري گل روي زمين ريخته بودند كه كف اطاق ديده نميشد و (توتمس) گفت نگاه كن آيا در هيچ نقطه و هيچ يك از ادوار عمر اين همه زنهاي قشنگ ديده بودي؟ گفتم نه (توتمس) گفت تو كه ميتواني زر و سيم بدست بياوري و خواهر نداري يكي از اين زنها را خواهر خود كن.
يك مرتبه زني از وسط تالار گذشت و بطرف ما آمد و همين كه چشم من به او افتاد قلبم شروع به لرزيدن كرد و گفتم (توتمس) من تصور ميكنم كه خدايان هم عاشق اين زن هستند ... ببين چگونه راه ميرود و نگاه كن چه چشمها و دهان قشنگي دارد. ولي من حيرت ميكردم چرا با اينكه زن مذكور از تمام زنهاي حاضر در آن مجلس زيباتر است مردها اطرافش را نگرفتهاند. (توتمس) گفت اين زن، صاحب خانه است و اين جشن را بافتخار خدائي كه مراد ميدهد اقامه كرده تا اين كه زنهائي كه شوهر ندارند بتوانند در اين جشن از خدا بخواهند كه بآنها شوهر بدهد و آنهائي كه شوهر دارند و آرزو كنند كه شوهرهائي ثروتمندتر نصيبشان گردد. گفتم (توتمس) من اين زن را ديدهام و او را ميشناسم آيا اين زن (نفر نفر نفر) نيست؟ (توتمس) گفت بلي گفتم هنگامي كه من در دارالحيات بودم يك مرتبه اين زن آنجا آمد و با من صحبت كرد. (نفر نفر نفر) بما نزديك شد و بهر دو تبسم كرد و من با شگفت دريافتم با اينكه دهان او تبسم ميكند چشمهاي او نميخندد و (نفر نفر نفر) دست را روي دست (توتمس) گذاشت و اشاره به يكي از ديوارهاي اطاق كرد و گفت من از تو كه اين ديوارها را نقاشي كردهاي خيلي راضي هستم آيا مزد تو را دادهاند؟ (توتمس) گفت بلي من مزد خود را دريافت كردم و بعد چشمهاي زن متوجه من گرديد و متوجه شدم كه مرا نميشناسد و خود را معرفي كردم و گفتم من (سينوهه) طبيب هستم و زن گفت من يك نفر را بنام (سينوهه) ميشناسم كه در دارالحيات تحصيل ميكرد. گفتم من همان سينوهه ميباشم زن چشمهاي خود را بصورت من دوخت و گفت دروغ ميگوئي و تو (سينوهه) نيستي براي اينكه (سينوهه) پسري جوان بود كه در صورت او چين وجود نداشت و من اينك ميبينم كه وسط دو ابروي تو چين وجود دارد و سينوهه صورتي زيبا داشت ولي تو داراي قيافهاي پژمرده هستي. گفتم (نفر نفر نفر) من همان (سينوهه) هستم و اگر باور نميكني من يك دليل بتو ارائه ميدهم كه در هويت من ترديد نداشته باشي و آن دليل عبارت از انگشتري است كه در دارالحيات بمن دادي. آنگاه انگشتر را كه در انگشت داشتم باو نشان دادم و گفتم چون تو از من نفرتداري انگشتر خود را بگير كه ديگر يادگار تو نزد من نباشد و من ميروم و هرگز به خانه تو نخواهم آمد. (نفر نفر نفر) گفت انگشتر مرا نگهدار زيرا اين انگشتر براي تو گرانبهاست چون كمتر اتفاق ميافتد كه من به كسي هديهاي بدهم و از اينجا هم نرو و بعد از اينكه ميهمانان من رفتند من با تو صحبت خواهم كرد. آنوقت من به يكي از غلامان اشاره كردم كه در پيمانه من آشاميدني بريزد و آنچه كه وي بمن داد لذيذترين آشاميدني بود كه خورده بودم زيرا ميدانستم كه (نفر نفر نفر) مرا دوست ميدارد و اگر از من نفرت ميداشت بمن نميگفت كه تا خاتمه جشن در منزل او بمانم. بعضي از ميهمانان بر اثر افراط در نوشيدن آشاميدني گرفتار تهوع ميشدند و غلامان ظروفي را به آنها ميدادند كه در آن استفراغ كنند. حتي (توتمس) هم بر اثر افراط در آشاميدني دچار تهوع شد و اختيار از دست داد ولي در آن جشن دو نفر در صرف آشاميدني امساك كردند يكي زن ميزبان و ديگري من كه آرزو داشتم كه با وي صحبت كنم. وقتي كف اطاق با سبوها و پيمانههاي شكسته مفروش شد و زن و مرد طوري بيخود گرديدند كه ديگر كسي نميتوانست نه صحبت كند و نه بشنود نوازندگان دست از نوازندگي كشيدند و غلامان وارد شدند تا اين كه اربابان مست خود را به خانههاي آنها ببرند. آنوقت (نفر نفر نفر) نزد من آمد و مرا از تالار جشن باطاق ديگر برد و در كنار خود نشانيد و من از او پرسيدم كه آيا اين خانه بتو تعلق دارد؟ زن گفت بلي اين خانه مال من است گفتم از اين قرار تو خيلي توانگر هستي زن گفت در طبس هيچ يك از زنهائي كه حاضرند با مردها معاشقه نمايند بقدر من ثروت ندارند. بعد دست مرا نوازش كرد و گفت براي چه آنروز كه بتو گفتم بخانه من بيائي نيامدي؟ گفتم در آن روز من از تو ترسيدم براي اينكه كودك بودم. (نفر نفر نفر) گفت و لابد بعد از اينكه مرد شدي با زنهاي زياد معاشقه كردي و هر شب به خانههاي عياشي ميرفتي؟ گفتم آري هر شب به خانههاي عياشي ميرفتم ولي تا اين لحظه كه من در كنار تو نشستهام هيچ زن، خواهر من نشده است. (نفر نفر نفر) گفت دروغ ميگوئي و چگونه ممكن است مردي هر شب به خانههاي عياشي برود و زنهاي آن منازل خواهر او نشوند. گفتم هر دفعه كه يكي از زنهاي اين نوع منازل بطرف من ميآمدند من بياد تو ميافتادم و همين كه قيافه تو را از نظر ميگذرانيدم ميفهميدم كه ديگر آن زن در نظرم جلوه ندارد. (نفر نفر نفر) گفت اگر تو دروغ بگوئي هر گاه روزي من خواهر تو بشوم باين موضوع پي خواهم برد و خواهم دانست كه بمن دروغ گفتهاي. گفتم من دروغ نميگويم و هرگز دروغ نگفتهام (نفر نفر نفر) پرسيد اكنون چه ميخواهي بكني؟ گفتم تا امروز من به خدايان عقيده نداشتم و اعتقاد به خدايان را جزو موهومات ميدانستم و اكنون ميروم و در تمام معبدها، بشكرانه اينكه خدايان مرا بتو رسانيدند و تو را ديدم قرباني مينمايم و بعد عطر خريداري ميكنم و درب خانه تو را با عطر خواهم آلود تا اينكه وقتي از منزل بيرون ميروي بوي عطر به مشام تو برسد و گل از درختها و بوتهها خواهم كند تا اينكه وقتي از خانه خارج ميشوي زير پاي تو بريزم. زن گفت اين كار را نكن زيرا در نظر من جلوه ندارد چون من هم داراي عطر هستم و هم گل و محتاج عطر و گل تو نميباشم و اگر ميل داري كه من خواهر تو بشوم بيا كه بباغ برويم تا اينكه من براي تو داستاني نقل كنم. گفتم (نفر نفر نفر) من تو را ميخواهم نه داستان تو را. زن گفت اگر مرا ميخواهي بايد داستان مرا گوش كني و من چون ممكن است رضايت بدهم كه امشب با تو تفريح كنم ميل دارم كه باتفاق غذا بخوريم آنوقت بباغ رفتيم و من كه بوي گلهاي اقاقيا را استشمام كردم طوري بوجد آمدم كه ميخواستم (نفر نفر نفر) را در بغل بگيرم ولي مرا از خود دور كرد و گفت اول داستان مرا گوش كن. نور ماه بر استخر باغ ميتابيد و گلهاي نيلوفر سطح استخر بر اثر شب دهان بستند و مرغهاي شب شروع به خوانندگي كردند. بر حسب امر زن، غلامي براي ما يك مرغابي بريان و آشاميدني آورد و ما شروع به خوردن و نوشيدن كرديم و هر دفعه كه من ميخواستم (نفر نفر نفر) را در بر بگيرم او ميگفت صبر كن و اول داستان مرا بشنو و بعد اگر آنچه گفتم پسنديدي من خواهر تو خواهم شد. ولي باز هيجان جواني مرا وادار ميكرد كه او را در بر بگيرم و مانع از اين شوم كه داستان خود را بگويد و باو گفتم (نفر نفر نفر) آيا ممكن است كه من در اين شب در اين نور ماه بتوانم سر تراشيده تو را ببينم. زن گفت وقتي تو موافقت كردي كه من خواهر تو بشوم من موي عاريه خود را از سر بر خواهم داشت و اجازه ميدهم كه تو سر تراشيده مرا نوازش كني. (با اينكه تكرار توضيحات در اين كتاب از طرف مترجم خوب نيست و خواننده را ممكن است متنفر كند بايد بگويم كه در چهار هزار سال قبل از اين در كشور مصر زنهاي اشراف سر را ميتراشيدند و موي عاريه ميگذاشتند و يكي از بزرگترين موفقيتهاي يك مرد نزد يك زن اين بود كه بتواند سر تراشيده وي را ببيند و نوازش كند – مترجم).
فصل نهم - گريه آورترين واقعه جواني من
آنوقت (نفر نفر نفر) چنين گفت در قديم مردي بود موسوم به (سات نه) روزي براي ديدن يك كتاب كمياب به معبد رفت و در آنجا يك زن كاهنه را ديد و طوري در ديدار اول شيفته شد كه وقتي مراجعت كرد غلام خود را نزد زن فرستاد و براي او پيغام فرستاد كه بخانه وي بيايد و ساعتي خواهر او بشود و در عوض يك حلقه سنگين طلا دريافت كند. زن گفت من به منزل (سات نه) نميآيم براي اينكه همه مرا خواهند ديد و تصور خواهند كرد زني هستم كه خود را ارزان ميفروشم و به ارباب خود بگو كه او به منزل من بيايد زيرا خانه من خلوت است. (سات نه) بمنزل زن كاهنه رفت و يك حلقه سنگين طلا هم با خود برد كه بوي بدهد و زن كه ميدانست كه او براي چه آمده گفت تو ميداني كه من يك كاهنه هستم و زني كه كاهن است خود را ارزان نميفروشد. (سات نه) گفت تو كنيز نيستي كه من تو را خريداري كنم بلكه من از تو چيزي ميخواهم كه وقتي يكزن آن را بمردي تفويض كرد هيچچيز از او نقصان نمييابد و بهمين جهت قيمت اين چيز در همه جا ارزان است. زن كاهنه گفت چيزي كه تو از من ميخواهي ارزانترين و بيقيمت ترين چيزهاست و حتي از فضلة گاو كه در بيابان ريخته ارزانتر ميباشم اما در عين حال گرانترين چيزها بشمار ميآيد. اين چيز براي كسانيكه بدان توجه نداشته باشند ارزانترين چيزهاست ولي همينكه مردي نسبت باين شي ابراز توجه كرد گرانترين اشياء ميشود و آن مرد اگر خواهان آن است بايد ببهاي خيلي گران خريداري نمايد اينك تو بگو كه چقدر بمن ميدهي تا اينكه من براي ساعتي خواهر تو بشوم؟ (سات نه) گفت من حاضرم دو برابر اين طلا كه براي تو آوردهام بتو بپردازم زن كاهنه گفت اين در خور زني مثل من نيست و اگر تو خواهان من هستي بايد هر چه داري بمن بدهي. مرد كه آرزوي كاهنه را داشت گفت هر چه دارم بتو ميدهم و همان لحظه، كاتبي را آوردند و مرد خانه و مزارع و غلامان خود را و هر چه زر و سيم و مس داشت بزن تفويض كرد و آنوقت دست دراز نمود كه موي عاريه زن را از سرش بردارد و سرش را ببوسد ولي زن ممانعت كرد و گفت ميترسم كه تو بعد از اينكه مرا براي ساعتي خواهر خود كردي از من سير شوي و بطرف زن خود بروي و اگر ميخواهي من خواهر تو شوم بايد هم اكنون زنت را بيرون كني. مرد كه ديگر غلام نداشت يكي از غلامان كاهنه را فرستاد و زنش را بيرون كرد و آنوقت خواست كه موي عاريه وي را از سرش بردارد. ولي كاهنه گفت تو از اين زن كه بيرونش كردي سه فرزند داري و من ميترسم كه روزي محبت پدري تو را بسوي اين بچهها هدايت كند و مرا فراموش نمائي و هرگاه قصد داري كه از من كام بگيري بايد بچههاي خود را باينجا بياوري تا اينكه من آنها را بقتل برسانم و گوشت بدن آنها را به سگها و گربههاي خود بدهم. (سات نه) بي درنگ بوسيله غلامان كاهنه فرزندان خود را آورد و بدست زن سپرد و زن كاهن كارد سنگي را بدست گرفت و هر سه را بقتل رسانيد و در حالي كه مرد مشغول نوشيدن شراب بود زن گوشت بچهها را به سگها و گربههاي خود داد. آنوقت گفت بيا اينك من براي ساعتي خواهر تو ميشوم و مطمئن باش كه از صميم قلب خواهر تو خواهم شد و هر زن، هنگامي حاضر ميباشد كه از روي محبت خواهر يك مرد بشود كه بداند خود را ارزان نفروخته است و يگانه تفاوت زنهاي هرجائي با زنهائي چون من كه كاهنه و آبرومند هستم، اين است كه زنهاي هرجائي خود را ارزان ميفروشند ولي زنهاي آبرومند خود را با بهاي گران در معرض فروش ميگذارند. من گفتم (نفر نفر نفر) من اين داستان را كه تو برايم نقل كردي شنيدهام و ميدانم كه تمام اين وقايع در خواب اتفاق ميافتد و در آخر داستان (سات نه) كه خوابيده بود از خواب بيدار ميشود و خدايان را شكر مينمايد كه اطفال وي زنده هستند. (نفر نفر نفر) گفت اينطور نيست و هر مرد كه عاشق يكزن ميباشد شبيه به (سات نه) است و براي اينكه بتواند از او كام بگيرد حاضراست كه مال و زن و فرزندان خود را فدا كند و هنگامي كه هرم بزرگ را ميساختند اين طور بوده و وقتي باد و آفتاب اهرام را از بين ببرد نيز همين طور خواهد بود. آيا تو ميداني براي چه سر خدائي را كه در عشق مراد ميدهد شبيه به سر گربه ميسازند و ترسيم ميكنند؟ گفتم نه. (نفر نفر نفر) گفت براي اينكه بگويند كه زن مثل پنجههاي گربه است و وقتي گربه ميخواهد شكار خود را فريب بدهد پنجههاي نرم خويش را روي او ميكشد و شكار از نرمي آن لذت ميبرد ولي يك مرتبه پيكانهاي تيز چنگال گربه از زير آن پوست نرم بيرون ميآيد و در بدن شكار فرو ميرود و من چون نميخواهم كه تو از من آسيب ببيني و بعد مرا ببدي ياد كني بتو ميگويم (سينوهه) از اينجا برو و ديگر اينجا نيا. گفتم (نفر نفر نفر) تو خود امروز بمن گفتي كه از پيش تو نروم و در اينجا باشم تا اين كه تو با من صحبت كني. زن گفت آري من اين را گفتم و اكنون بتو ميگويم برو براي اينكه هرگاه بخواهي از من سودمند شوي براي تو گران تمام خواهد شد و بعد مرا نفرين خواهي كرد كه باعث زيان تو شدم. گفتم من هرگز از زيان خود شكايت نخواهم كرد و اگر منظور تو طلا و نقره و مس است من هر چه دارم بتو خواهم داد تا اينكه تو مرا از خود مستفيذ نمائي. (نفر نفر نفر) گفت امروز من در اينجا بطوري كه ديدي يك جشن بزرگ داشتم و اين جشن مرا خسته كرده و اكنون ميخواهم بخوابم و تو برو و روز ديگر بخانه من بيا و در آن روز اگر آنچه از تو ميخواهم بپردازي خواهر تو خواهم شد. من هر قدر اصرار كردم كه موافقت كند آن شب را با وي بسر ببرم زن نپذيرفت و من ناگزير از منزل او بيرون رفتم و بخانه خود مراجعت نمودم ولي تا بامداد از هيجان عشق (نفر نفر نفر) خوابم نبرد. روز بعد صبح زود به غلام خود (كاپتا) سپردم كه تمام بيماران را كه به مطب من ميآيند جواب بدهد و بگويد كه در آن روز حال معالجه ندارم بعد نزد سلماني رفتم و آنگاه خود را تطهير نمودم و عطر ببدن ماليدم و راه خانه (نفر نفر نفر) را پيش گرفتم. در آنجا غلامي مرا باطاق وي برد و ديدم كه زن مشغول آرايش است و من كه خود را متكي بدوستي شب گذشته وي مشاهده ميكردم بطرف زن رفتم ولي زن مرا از خود دور كرد و گفت (سينوهه) براي چه اينجا آمدهاي.... و چرا مزاحم من ميشوي؟ گفتم (نفر نفر نفر) من تو را دوست دارم و امروز اينجا آمدهام كه تو بر حسب وعدهاي كه بمن دادهاي خواهر من بشوي. آن زن گفت امروز من بايد خود را خيلي زيبا كنم زيرا يك بازرگان كه از سوريه آمده ميخواهد امروز را با من بسر ببرد و گفته كه در ازاي يك روز يك قطعه جواهر بمن خواهد داد. سپس (نفر نفر نفر) روي تخت خواب خود دراز كشيد و يك زن كه كنيز او بود شروع بمالش بدن او با روغن معطر كرد. و چون من نميخواستم بروم او گفت (سينوهه) براي چه مصدع من ميشوي و از اينجا نميروي؟ گفتم براي اينكه من آرزوي تو را دارم... براي اينكه ميخواهم تو اولين زن باشي كه خواهر من ميشوي. (نفر نفر نفر) گفت يك مرتبه ديگر، مثل ديشب بتو ميگويم كه من نميخواهم تو را بيازارم و بتو ميگويم كه دنبال كار خود برو و مرا بحال خود بگذار. گفتم (نفر نفر نفر) هر چه بخواهي بتو ميدهم كه امروز را با من بشب بياوري. زن پرسيد تو چه داري گفتم مقداري حلقه نقره و مس دارم كه از بيماران خود بعنوان حقالعلاج گرفتهام و نيز داراي يك خانه ميباشم كه مطب من در آنجاست و اين خانه را محصلين كه از دارالحيات خارج ميشوند و احتياج به مطب دارند ببهاي خوب خريداري ميكنند. (نفر نفر نفر) در حالي كه روي تخت خواب دراز كشيده بود و كنيز او بدنش را با روغن معطر ماساژ ميداد گفت بسيار خوب (سينوهه) برو و يك كاتب بياور تا اين موضوع را بنويسد و سند آن را نزد قاضي بزرگ بگذارد و اين انتقال جنبه قانوني پيدا كند و تو نتواني در آينده آن را از من بگيري. من كه (نفر نفر نفر) را با اندامي كه از مرمر سفيدتر و تميزتر بود مينگريستم طوري گرفتار عشق بودم كه نميتوانستم بر نفس خويش غلبه نمايم و فكر ميكردم كه دادن هستي من در ازاي يك روز با آن زن بسر ببرم بدون اهميت است. و گفتم (نفر نفر نفر) اكنون ميروم و كاتب را ميآورم زن گفت در هر حال من نميتوانم امروز با تو باشم ولي تو كاتب را بياور واموال خود را بمن منتقل كن و من روز ديگر تو را خواهم پذيرفت.
من به شتاب كاتبي آوردم و هر چه داشتم از سيم و مس و خانه حتي غلام خود را به (نفر نفر نفر) منتقل كردم و او سند را كه در دو نسخه تنظيم شده بود گرفت و يكي را ضبط كرد و ديگري را به كاتب داد كه نزد قاضي بزرگ بگذارد و من ديدم كه سند خود را در صندوقچهاي نهاد و گفت بسيار خوب من اكنون ميروم و تو فردا اينجا بيا تا اينكه آنچه ميخواهي بتو بدهم. من خواستم اور را در بر بگيرم ولي بانگ زد از من دور شو زيرا آرايش من بر هم ميخورد. بعد سوار بر تخت رواني گرديد و با غلامان خود رفت و من بخانه خويش برگشتم و اشياء خصوصي خود را جمعآوري نمودم تا وقتي كه صاحب خانه جديد ميآيد بتواند خانه را تصرف كند. (كاپتا) كه ديد مشغول جمعآوري اشياء خود هستم گفت مگر قصد داري به مسافرت بروي؟ گفتم نه من همه چيز خود و از جمله تو را بديگري دادهام و عنقريب شخصي خواهد آمد و اين خانه و تو را تصرف خواهد كرد و بكوش كه وقتي نزد او كار ميكني كمتر دزدي نمائي زيرا ممكن است كه او بيرحمتر از من باشد و تو را بشدت چوب بزند. (كاپتا) مقابل من سجده كرد و گفت اي ارباب من قلب سالخورده من تو را دوست ميدارد و مرا از خود نران زيرا من نميتوانم نزد ارباب ديگر كار كنم درست است كه من از تو چيزهائي دزديدم ولي هرگز بيش از ميزان انصاف سرقت نكردم و در ساعات گرم روز كه تو در خانه استراحت ميكردي من در كوچههاي طبس مدح تو را ميخواندم و بهمه ميگفتم (سينوهه) ارباب من بزرگترين طبيب مصر است در صورتيكه غلامان ديگر پيوسته در پشت سر ارباب خود نفرين ميكردند و مرگ وي را از خدايان ميخواستند. از اين حرفها قلبم اندوهگين شد و دست روي شانه او گذاشتم و گفتم (كاپتا) برخيز. كمتر اتفاق ميافتاد كه من غلام خود را باسم (كاپتا) بخوانم زيرا ميترسيدم كه وي تصور نمايد كه هم وزن من است واغلب او را بنام تمساح يا دزد يا احمق صدا ميكردم. وقتي غلام اسم خود را شنيد بگريه در آمد و پاهاي مرا روي سر خود نهاد و گفت ارباب جوانمردم مرا بيرون نكن و راضي مشو كه غلام پير تو را ديگران چوب بزنند و سنگ بر فرقش بكوبند و اغذيه گنديده را كه بايد در رودخانه بريزند باو بخورانند. با اين كه دلم ميسوخت عصاي خود را (ولي نه با شدت) پشت او كوبيدم و گفتم اي تمساح برخيز و اين قدر زاري نكن و اگر ميبيني من تو را از خود درو ميكنم براي اين است كه ديگر نميتوانم بتو غذا بدهم زيرا همه چيز خود را بديگري واگذار كردهام و گريه تو بدون فايده است. كاپتا برخاست و بعلامت عزا دست خود را بلند كرد و گفت امروز يكي از روزهاي شوم مصر است.
بعد قدري فكر نمود و گفت (سينوهه) تو با اينكه جوان هستي يكي از اطباي بزرگ ميباشي و من بتو پيشنهاد ميكنم كه هر قدر نقره ومس داري بردار و امشب سوار زورق خواهيم شد و از اينجا خواهيم رفت و تو در يكي از شهرهاي مصر كه در قسمت پائين رودخانه واقع گرديده مطب خود را خواهي گشود و اگر مزاحم ما شدند ميتوانيم بكشور سرخ برويم و در كشور سرخ پزشكان مصري خيلي احترام دارند (مقصود از كشور سرخ كشور كنوني عربستان ميباشد كه در مشرق درياي سرخ قرار گرفته است – مترجم). و اگر نخواهي در كشور سرخ زندگي كني ما ميتوانيم راه كشور ميتاني يا كشور دو آب را پيش بگيريم و من شنيدهام كه در كشور دو آب دو رودخانه وجود دارد كه خط سير آنها وارونه است و بجاي شمال بطرف جنوب ميرود. گقتم (كاپتا) من نميتوانم از طبس فرار كنم براي اينكه رشتههائي كه مرا باينجا پيوسته از مفتولهاي مس قويتر است. غلام من روي زمين نشست و سر را چون عزاداران تكان داد و گفت خداي (آمون) ما را ترك كرده و ديگر ما را دوست نميدارد زيرا مدتي است كه تو براي معبد (آمون) هديه نبردهاي... من عقيده دارم كه همين امروز هديهاي براي خداي ديگر ببريم تا اينكه بتوانيم از كمك خداي جديد بهرهمند شويم گفتم (كاپتا) تو فراموش كردهاي كه من ديگر چيزي ندارم كه بتوانم بخداي ديگر تقديم كنم و حتي تو كه غلام من بودي بديگري تعلق داري. (كاپتا) پرسيد اين شخص كيست آيا يك مرد است يا يك زن؟ گفتم او يكزن ميباشد همينكه (كاپتا) فهميد كه صاحب جديد او يكزن است طوري ناله را سر داد كه من مجبور شدم او را با عصا تهديد بسكوت نمايم. بعد گفت اي مادر براي چه روزي كه من متولد شدم تو مرا با ريسمان نافم خفه نكردي كه من زنده نمانم و اين ناملايمات را تحمل نكنم؟ براي چه من يك غلام آفريده شدهام كه بعد از اين گرفتار يك زن بشوم براي اين كه زنها همواره بيرحمتر از مردها هستند آنهم زني مثل اين زن كه همه چيز تو را از دستت گرفته و اين زن از صبح تا شام مرا وارد بدوندگي خواهد كرد و نخواهد گذاشت كه يك لحظه آسوده بمانم و هرگز بمن غذاي درست نخواهد داد و اين در صورتي است كه مرا در خدمت خود نگاه دارد وگرنه مرا به يك معدنچي خواهد فروخت تا اينكه در معدن مشغول بكار شوم و بعد از چند روز من بر اثر كار معدن با سختي خواهم مرد بدون اينكه هيچ كس لاشه مرا موميائي كند و قبري براي خوابيدن داشته باشم. (در قديم كارگران حاضر نميشدند كه در معدن كار كنند و براي استخراج فلزات از غلامان كه باجبار آنها را بكار وادار ميداشتند استفاده مينمودند – مترجم). من ميدانستم كه كاپتا درست ميگويد و در خانه (نفر نفر نفر) جاي سكونت پيرمردي چون او كه بيش از يك چشم ندارد نيست و آن زن او را بديگري خواهد فروخت و با (كاپتا) بدرفتاري خواهند كرد و او در اندك مدت از سختي زندگي جان خواهد سپرد. و از گريه غلام بگريه درآمدم ولي نميدانستم كه آيا بر او گريه ميكنم يا بر خودم كه همه چيزم را از دست داده بودم. وقتي (كاپتا) ديد كه من گريه ميكنم آرام گرفت و از جا برخاست و دست را روي سرم گذاشت و گفت تمام اينها گناه من است كه نميدانستم ارباب من مثل يك پارچه آب نديده ساده ميباشد و از وضع زندگي اطلاع ندارد و نميداند كه يك مرد جوان شبها هنگامي كه در خانه خود استراحت ميكند بايد يك زن جوان را در كنار خود بخواباند.
من هرگز يك مرد جوان مثل تو نديدهام كه نسبت به زنها اينطور بياعتناء باشد و هيچ وقت اتفاق نيفتاد كه تو از من بخواهي كه بروم و يكي از زنهاي جوان را كه در خانههاي عياشي فراوان هستند اينجا براي تو بياورم. يك مرد جوان كه در امور مربوط بزنها تجربه ندارد مانند يك مشت علف خشك است و اولين زني كه به او ميرسد چون تنور ميباشد و همانطور كه علف خشك را بمحض اينكه در تنور بيندازند آتش ميگيرد، مرد جوان بيتجربه هم همين كه به يك زن جوان رسيد، آتش ميگيرد و براي آن كه بتواند از او برخوردار شود، همه چيز خود را فدا ميكند و متوجه نيست چه ضرري بخويش ميزند و تاسف ميخورم كه چرا تو از من در خصوص زنها پرسش نكردي تا اينكه من تو را راهنمائي نمايم و بتو بگويم كه در دنيا يك زن وقتي مردي را دوست دارد كه بداند كه وي داراي نان و گوشت است و همين كه مشاهده نمود كه مردي گدا شد او را رها مينمايد و دنبال مردي ميرود كه نان و گوشت داشته باشد. چرا با من مشورت نكردي كه بتو بگويم مرد وقتيكه نزديك يك زن ميرود بايد يك چوب با خود ببرد و بمحض ورود به خانه زن اول چوب بر فرق او بكوبد.
اگر اين احتياط را نكند همان روز زن دستها و پاهاي او را با طناب خواهد بست و ديگر مرد از چنگ آن زن رهائي نخواهد يافت مگر هنگاميكه گدا شود و آنوقت زن او را رها مينمايد و هر قدر مرد محجوبتر باشد زودتر گرفتار زن ميشود و زيادتر از او رنج و ضرر ميبيند. اگر تو بجاي اينكه بخانه اين زن بروي؟ هر شب يك زن را اينجا ميآوردي و بامداد يك حلقه مس باو ميبخشيد و او را مرخص ميكردي ما امروز گرفتار اين بدبختي نميشديم. غلام من مدتي صحبت كرد ولي من بصحبت او گوش نميدادم براي اينكه نميتوانستم فكر خود را از (نفر نفر نفر) دور كنم و هر چه غلام بمن ميگفت از يك گوش من وارد ميگرديد و از گوش ديگر بيرون ميرفت. آن شب تا صبح بيش از ده مرتبه بيدار شدم و هر دفعه بعد از بيداري بياد (نفر نفر نفر) ميافتادم و خوشوقت بودم كه روز بعد او را خواهم ديد. بقدري براي ديدار ان زن شتاب داشتم كه روز بعد وقتي بخانه زن رفتم هنوز از خواب بيدار نشده بود و مثل گدايان بر درب خانه او نشستم تا اينكه از خواب بيدار شود. وقتي وارد اطاقش گرديدم ديدم كه كنيز وي مشغول مالش دادن بدن او ميباشد همينكه مرا ديد گفت (سينوهه) براي چه باعث كسالت من ميشوي؟ گفتم من امروز آمدهام كه با تو غذا بخورم و تفريح كنم و تو ديروز بمن وعده دادي كه امروز را با من بگذراني. (نفر نفر نفر) خميازهاي كشيد و گفت: تو ديروز بمن دروغ گفتي، گفتم چگونه بتو دروغ گفتم؟ زن گفت ديروز تو اظهار ميكردي كه غير از خانه و غلام خود چيزي نداري در صورتي كه من تحقيق كردم و دانستم پدر تو كه نابينا شده و نميتواند نويسندگي كند مهر خود را بتو داده و گفته است كه تو بايد خانه او را بفروشي. (نفر نفر نفر) راست ميگفت و پدرم كه نابينا شده بود و نميتوانست خط بنويسد مهر خود را بمن داد تا اينكه خانهاش را بفروشم. زيرا پدر و مادرم ميخواستند كه از شهر طبس خارج شوند و مزرعهاي خريداري كنند و در خارج از شهر بگذرانند و مادرم در آن مزرعه زراعت كند و همانجا بمانند تا اينكه زندگي را بدرود بگويند و در قبر خود جا بگيرند. گفتم مقصود تو چيست؟ زن گفت تو يگانه فرزند پدرت هستي و پدرت دختر ندارد كه بعد از مرگ او قسمت اعظم ميراث به دختر برسد و تمام ارث او را خواهي برد. بنابراين حق داري كه در زمان حيات پدرت خانة او را بمن منتقل كني و او هم مهر خود را بتو داده و تو را در فروش خانه آزاد گداشته است. وقتی این حرف را از آن زن شنیدم تنم بلرزه در آمد زیرا من اختیار خانه خود را داشتم ولی نمی توانستم که خانه پدر و مادرم را به (نفر نفر نفر) بدهم گفتم این درخواست که تو از من میکنی خیلی عجیب است برای اینکه اگر من این خانه را بتو بدهم پدر و مادرم دیگر مزرعهاي نخواهند داشت که بقیه عمر خود را در آنجا بسر برند. (نفر نفر نفر) به کنیز خود گفت که از اطاق بیرون برود و مرا نزد خویش فرا خواند و اظهار کرد (سینوهه) بیا و روی سرم دست بکش و من با شوق برخاستم و شروع به نوازش سر بی موی او کردم. زن گفت باید بدانی که من زنی نیستم که خود را ارزان بفروشم و خانه تو که دیروز به من دادی در خور من نیست و اگر میل داری که از من استفاده کنی باید خانه پدرت را هم بمن منتقل نمائی تا اینکه من بدانم که خود را خیلی ارزان نفروختهام. گفتم (نفر نفر نفر) دیروز که تو بمن وعده دادی که امروز را با من بگذارنی صحبت از خانه پدرم نکردی. زن گفت برای اینکه دیروز من هنوز اطلاع نداشتم که اختیار فروش یا انتقال خانه پدرت با تو میباشد و دیگر اینکه دیروز و امروز یک روز جدید است و اگر تو خانه پدرت را هم بمن منتقل کنی، امروز تا غروب با من تفریح خواهی کرد بشرط اینکه اول بروی و کاتب را بیاوری و سند انتقال خانه را بمن بدهی و بعد با من تفریح نمائی زیرا من بقول مردها اطمینان ندارم چون میدانم که آنها دروغگو هستند. گفتم (نفر نفر نفر) هر چه توبگوئی همانطور عمل میکنم. زن مرا از خود دور کرد و گفت پس اول برو و کاتب را بیاور و کار انتقال خانه را تمام کن، و بعد من تا شب بتو تعلق خواهم داشت. من از خانه خارج شدم و یک مرتبه دیگر کاتب را آوردم و این بار خانه پدرم را که میدانستم بعد از قبر یگانه دارائی پدر و مادرم میباشد به (نفر نفر نفر) منتقل کردم. هنگامیکه کاتب میخواست برود من نقره نداشتم تا باو بدهم ولی زن یک حلقه باریک نقره بکاتب داد و گفت این حق الزحمه تو میباشد و کاتب از در خارج شد. آنوقت (نفر نفر نفر) دستور داد که غلامان او برای ما صبحانه بیاورند و آنها نان و ماهی شور و آبجو آوردند و (نفر نفر نفر) گفت امروز من تا غروب از آن تو هستم و تو در خانه خواهی خورد و خواهی نوشید و با من تفریح خواهی کرد.
از آن موقع تا قدری قبل از غروب آفتاب که من در منزل (نفر نفر نفر) بودم وی با من با محبت رفتار کرد و بمن اجازه داد که سرش را نوازش کنم و میگفت که من امروز باید بتو چیزهائی را بیاموزم که هنوز فرا نگرفتهای و فرا گرفتن آنها برای برخورداری از یک خواهر بسیار ضروری است چون در غیر آن صورت خواهرت از نوازشهای تو لذتی نخواهد برد. وقتی آفتاب بجائی رسید که معلوم شد شب نزدیک است زن بمن گفت اینک ای (سینوهه) مرا تنها بگذار زیرا خسته شدهام و باید استراحت کنم و در فکر آرایش خود جهت فردا باشم. موهای سر من امروز روئیده و بلند شده و باید امشب آن را بتراشند که فردا سرم صیقلی باشد و اگر یک مرد دیگر مثل تو خواست با من تفریح کند از سر صیقلی من لذت ببرد من با اندوه از اینکه باید از آن زن دور شوم راه خانه خود را که میدانستم بمن تعلق ندارد پیش گرفتم و وقتی به خانه رسیدم شب فرا رسیده بود. شرمندگي و پشيماني وقتي شديد باشد گاهي از اوقات مانند ترياك خوابآور ميشود و من در آن شب از شرم و پشيماني فروش خانه پدرم بخواب رفتم و چون روز قبل در منزل آن زن زياد نوشيده بودم تا صبح بيدار نشدم. در بامداد همینکه چشم گشودم بیاد اندام زیبا و نرم (نفر نفر نفر) و سر صیقلی او افتادم و دیدم که نمیتوانم در خانه بمانم آنهم خانهای که میدانستم که دیگر بمن تعلق ندارد و از منزل خارج شدم و بسوی منزل آن زن روانه گردیدم. من تصور میکردم که او خوابیده ولی معلوم شد که بیدار و در باغ است و وقتی مرا دید پرسید (سینوهه) برای چه آمده ای و از من چه میخواهی؟ گفتم آمده ام که در کنار تو باشم و مثل دیروز سرت را نوازش کنم و از تو بخواهم که با من تفریح نمایی. زن گفت آیا چیزی داری که به من بدهی تا اینکه امروز اوقات خود را صرف تو کنم گفتم خانه خود و خانه پدرم را بتو دادم و دیگر جیزی ندارم ولی چون طبیب هستم و فارغ التحصیل دارالحیات میباشم در آینده که ثروتمند شدم هدیه ای را که امروز باید بدهم بتو تادیه خواهم کرد. (نفر نفر نفر) خندید و گفت به قول مردها نمیتوان اعتماد کرد زیرا تا موقعی بر سر قول خود استوار هستند که طبع آنها آرزو میکند زنی را خواهر خود کنند و همینکه چند مرتبه او را خواهر خود کردند و از وی سیر شدند طوری زن را فراموش مینمایند که تا آخر عمر، از او یادی نخواهند کرد. ولی چون تو توانستی که دیروز از راهنمائی های من پیروی نمائی و فن استفاده از زن را بیاموزی شاید امروز هم مایل باشم که با تو تفریح کنم و راه حلی برای هدیه خود پیدا نمایم. من کنار او نشستم و سر را روی سینه او نهادم و زن گفت که برای ما غذا و آشامیدنی بیاورند و اظهار کرد چون ممکن است که امروز تو نزد من باشی، از حالا شروع به خوردن و آشامیدن میکنیم. بعد از این که قدری نوشیدیم (نفر نفر نفر) گفت (سینوهه) من شنیدهام که پدر و مادر تو دارای قبری میباشند که آن را ساخته و تزیین کردهاند و چون تو اختیار اموال پدرت را داری میتوانی که این قبر را بمن منتقل کنی. گفتم (نفر نفر نفر) این حرف که تو میزنی مرا گرفتار لعنت (آمون) خواهد کرد و چگونه میتوانم که قبر پدر و مادرم را بتو منتقل کنم و سبب شوم که این زوج بدبخت در دنیای دیگر بدون مسکن باشند و بدن آنها را مانند تبهکاران و غلامان به رود نیل بیندازند. (نفر نفر نفر) گفت چطور تو راضی نمیشوی که پدر و مادرت بدون قبر باشند ولی رضایت میدهی که من خود را ارزان بفروشم؟ گفتم من دیروز و پریروز دو هدیه بتو دادم و این دو هدیه آیا آنقدر ارزش ندارد که تو امروز بدون دریافت هدیه در کنار من بسر ببری؟ زن گفت این دو هدیه که تو بمن دادی ارزش نیم روز از زیبایی من نبود و هم اکنون مردی از اهالی کشور دو آب آمده و حاضر است که برای یکروز که نزد من بسر میبرد یکصد دین بمن طلای ناب بدهد. (دین واحد وزن مصری بود و تقریباٌ یک گرم است). آنگاه جامی دیگر از آشامیدنی بمن داد و افزود اگر میل داری نزد من باشی و هر قدر که میخواهی مرا خواهر خود بکنی باید قبر پدر و مادرت را بمن منتقل نمائی.
گفتم بسیار خوب و همین که زن دانست که من موافق با واگذاری قبر والدین خود هستم دنبال کاتب فرستاد و او آمد و سند واگذاری قبر را تدوین کرد و یکمرتبه دیگر حق الزحمه آنرا بوی داد زیرا خود من چیزی نداشتم که باو بدهم. (هنگام ترجمه این فصل از کتاب (سینوهه) بقلم میکاوالتاری فنلاندی گریستم و گریه من ناشی از این بود که در گذشته در خانوادهای که من عضوی از آن بودم مرد جوان، مانند (سینوهه) هر چه داشت، در راه هوس از دست داد و دچار فقر و نامیدی شد – مترجم). آنوقت بمن گفت که از باغ برخیزیم و باطاق برویم زیرا باغ در معرض دیدگان کنیزان و غلامان است و نمیتوان در آنجا تفریح کرد. پس از اینکه باطاق رفتیم (نفر نفر نفر) گفت من زنی هستم که بر عهد خود وفا میکنم و تو در آینده نخواهی گفت که من تو را فریب دادم. زیرا چون امروز هدیهای بمن دادهای تا غروب آفتاب نزد تو خواهم بود و میتوانی دستورهائی را که روز قبل بتو آموختم بکار ببندی که من هم از حضور تو در این خانه تفریح کنم. غلامان برای ما پنج نوع گوشت و هفت رقم شیرینی و سه نوع آشامیدنی آوردند ولی حس میکردم که هر دفعه در پشت سر من قرار میگیرند و مرا مسخره مینمایند زیرا همه میدانستند من حتی قبر پدر و مادرم را هم به (نفر نفر نفر) دادم که بتوانم یک روز دیگر با او بسر ببرم. نمیدانم که آن روز چرا آنقدر با سرعت گذشت و چرا خوشیهائی که انسان با فلز گزاف خریداری میکند در چند لحظه خاتمه مییابد ولی روزهای بدبختی تمام شدنی نیست. یکمرتبه متوجه گردیدم که روز باتمام رسید و شب شد و (نفر نفر نفر) گفت اینک موقعی است که تو از منزل من بروی زیرا شب فرا میرسد و من خسته هستم و باید خود را برای روز دیگر آرایش کنم گفتم (نفر نفر نفر) من میل دارم امشب هم نزد تو باشم و فردا صبح از اینجا خواهم رفت زن گفت برای اینکه امشب نزد من باشی بمن چه خواهی داد؟ گفتم من دیگر هیچ چیز ندارم که بتو بدهم و بخاطر تو حتی پدر و مادرم را در دنیای دیگر بدون مسکن کردم و اکنون گرفتار خشم (آمون) شدهام. زن گفت میخواستی اینجا نیائی مگر من بتو گفته بودم که اینجا بیائی و با من تفریح کنی؟ من اصرار کردم که شب نزد او بمانم و (نفر نفر نفر) گفت نمیشود زیرا امشب بازرگانی که از کشور دو آب آمده باید اینجا بیاید و او بمن یکصد دین طلا خواهد داد و من نمیتوانم که از اینهمه زر صرف نظر نمایم. باز اگر تو چیزی داشتی و بمن میدادی ممکن بود که من قسمتی از ضرر خود را جبران نمایم ولی چون چیزی نداری باید بروی. آنگاه از کنار من برخاست که باطاق دیگر برود و من دستهای او را گرفتم که مانع از رفتن وی شوم و در آنموقع بر اثر آشامیدنیهائی که (نفر نفر نفر) بمن خورانیده بود نمیفهمیدم چه میگویم. زن که دید من دستهای او را محکم گرفتهام و نمیگذارم برود بانک زد و غلامان خود را طلبید و گفت کی بشما اجازه داد که این مرد گدا را وارد این خانه کنید زود او را از این خانه بیرون نمائید و اگر مقاومت کرد آنقدر او را چوب بزنید که نتواند مقاومت نماید. غلامان بمن حمله ور شدند و من با وجود مستی خواستم پایداری نمایم و از منزل خارج نشوم و آنها با چوب بر سرم ریختند و آنقدر مرا زدند که خون از سر و صورت و سینه و شکم من جاری گردید و بعد مرا گرفتند و از خانه بیرون انداختند. وقتی مردم جمع شدند و پرسیدند که برای چه این مرد را مجروح کردید گفتند که او به خانم ما توهین کرده و هر چه باو گفتیم که خانم ما زنی نیست که خود را ارزان بفروشد قبول نکرد و میخواست بزور خانم ما را خواهر خود بکند و ما هم او را از خانه بیرون کردیم. من این حرفها را در حال نیمه اغماء میشنیدم و بقدری کتک خورده بودم که نمیتوانستم از آنجا بروم و شب همانجا، خون آلود بخواب رفتم. صبح روز بعد بر اثر صدای پای عابرین و صدای ارابهها از خواب بیدار شدم. تمام بدن من بشدت دردر میکرد و مستی شراب از روحم رفته بود. ولی آنقدر که از شرمندگی و پشیمانی رنج میبردم از درد بدن معذب نبودم. براه افتادم و خود را بکنار نیل رسانیدم و در آنجا خون های خود را شستم و بعد راه خارج شهر را پیش گرفتم زیرا آنقدر از خود خجل بودم که نمیتوانستم به خانه خویش بروم. مدت سه روز و سه شب در نیزارهای واقع در کنار نیل بسر بردم و در این مدت غیر از آب و قدری علف غذائی دیگر بمن نرسید. بعد از سه روز بشهر برگشتم و بخانه خود رفتم و دیدم که اسم یک طبیب دیگر روی خانه من نوشته شده و این موضوع نشان میدهد که خانه مرا ضبط کرده اند. غلام من (کاپتا) از خانه بیرون آمد و تا مرا دید بگریه افتاد و گفت ارباب بدبخت من خانه تو را یک طبیب جوان تصرف کرد و اینک من غلام او هستم و برای وی کار میکنم و بعد گفت اگر من میتوانستم یگانه چشم خود را بتو میدادم که تو را از بدبختی برهانم، زیرا پدر و مادر تو زندگی را بدرود گفتند. گفتم پناه بر (آمون) و دستها را بلند کردم و پرسیدم چگونه پدر و مادر من مردند؟ (کاپتا) گفت چون تو خانه آنها را فروخته بودی امروز صبح زود از طرف قاضی بزرگ بخانه آنها رفتند که آنان را بیرون کنند و خانه را بتصرف صاحب آن بدهند ولی پدر و مادر تو روی زمین افتاده و تکان نمیخوردند و هنوز معلوم نیست که آیا خود مردند یا اینکه بعد از اطلاع از این که آنها را از خانه بیرون میکنند زهر خوردند و به حیات خویش خاتمه دادند ولی تو میتوانی بروی و جنازه آنها را که هنوز در آن خانه است به خانه مرگ ببری. گفتم آیا تو پدر و مادر مرا ندیدی؟ (کاپتا) گفت دیروز که تازه ارباب جدید بدیدن من آمده بود و مادرش مرا بکار وامیداشت من دیدم که پدر تو اینجا آمد. پدرت چون نابینا میباشد نمیتوانست راه برود و مادرت دست او را گرفته بود و هر دو آمدند که تو را ببینند و من متوجه شدم که مادرت نیز بر اثر پیری نمیتوانست راه برود. آنها میگفتند که مامورین قاضی بزرگ بخانه آمده و همه چیز را مهر زده و گفتهاند که آنها باید فوری خانه را تخلیه نمایند و گرنه هر دو را بیرون خواهند کرد. پدرت از مامورین پرسیده بود که برای چه میخواهند آنها را از خانه بیرون کنند و آنها جواب دادند که (سینوهه) پسر شما این خانه را به یک زن بدنام داده تا اینکه بتواند از او متمتع شود. پدرت از من میخواست که بتو اطلاع بدهم که نزد او بروی ولی من نمیدانستم که کجا هستی؟ آنگاه پدرت که چشم ندارد خواست چیزی بنویسد بمن گفت (کاپتا) یک قطعه باریک مس بمن بده که من بتوانم بوسیه کاتب نامه ای بنویسم که هرگاه فوت کردم آن نامه بدست پسرم برسد. من یک قطعه باریک مس از پس انداز خود بپدرت دادم و او با مادرت رفتند گفتم (کاپتا) آیا پدرم بوسیله تو پیامی برای من نفرستاد غلام گفت نه. قلب من در سینهام از سنگ سنگینتر شده بود بطوریکه نمیتوانستم سر پا بایستم و بر زمین نشستم و گفتم (کاپتا) هر چه نقره و مس پس انداز داری بیاور و بمن بده زیرا اکنون که پدر و مادرم مردهاند من برای مومیائی کردن آنها یک ذره فلز ندارم. اگر من زنده بمانم نقره و مس تو را پس خواهم داد و اگر زنده نمانم (آمون) بتو پاداش خواهد داد. (کاپتا) گریه کرد و گفت اگر تو یگانه چشم مرا میخواهی حاضرم بتو بدهم ولی نقره و مس ندارم. لیکن آنقدر من اصرار کردم تا اینکه رفت و بعد از اینکه بدقت اطراف را نگریست که کسی مواظب او نباشد سنگی را در باغچه برداشت و از زیر آن کهنهای بیرون آورد و محتویات آن را که چند قطعه نقره و مس بود بمن داد و گفت: ای ارباب عزیزم این نقره و مس که بتو میدهم صرفه جوئی یک عمر من است و غیر از این در جهان چیزی نداشتم گفتم (کاپتا) من چون طبیب هستم اگر زنده بمانم ده برابر آن بتو خواهم داد. من میتوانستم که بروم و در آن موقع فوق العاده از (پاتور) طبیب سلطنتی و از (توتمس) دوست خود قدری فلز وام بگیرم ولی جوان و بی تجربه بودم فکر میکردم که اگر از آنها وام بخواهم حیثیت خویش را نزد آنان از دست خواهم داد. وقتی بمنزل والدین خود رفتم دیدم همسایهها جمع شدهاند و چهره پدر و مادرم سیاه است و وسط اطاق یک منقل سفالین بزرگ هنوز آتش دارد. فهمیدم که پدر و مادرم بوسیله ذغال خودکشی کردهاند و منقل بزرگ را پر از ذغال نموده و آتش زدهاند و چون درهای اطاق بسته بوده فوت کردهاند. پارچهای را برداشتم و پدر و مادرم را در آن پیچیدم و یک الاغدار را طلبیدم و یک قطعه مس باو دادم و گفتم پدر و مادرم را به (دارالممات) برساند. در آنجا حاضر نبودند که پدر و مادرم را بپذیرند و میگفتند که اول باید پول مومیائی کردن این دو نفر را بدهی تا اینکه آنها را در آب نمک بیاندازیم. من میگفتم تا وقتیکه آنها مومیائی میشوند اجرت کار را خواهم پرداخت لیکن کارگران دارالممات نمیپذیرفتند. تا اینکه کارگری سالخورده که هنگام مومیائی کردن جنازه فرعون با من دوست شده بود و در آنجا خیلي نفوذ داشت ضمانت کرد که من در جریان مومیائی کردن اجساد اجرت کار را یکمرتبه یا بتدریج تادیه نمایم. بعد از آن یک حلقه طناب بپای پدرم و حلقه دیگر بپای مادرم بستند که با مردههای دیگر اشتباه نشوند و آنها را در حوض آب نمک مخصوص نگاهداری جنازه فقرا انداختند. من وقتی مطمئن شدم که جنازهها در آب نمک جا گرفته بخانه برگشتم تا پارچهای را که از آنجا برداشته و والدین خود را در آن پیچیده بودم بخانه برگردانم. زیرا آن پارچه دیگر بما تعلق نداشت و مال صاحب جدید خانه بود و هرگاه من آنرا ضبط میکردم دزدی میشد. هنگامیکه میخواستم از منزل خارج شوم و به (دارالممات) مراجعت کنم مردی که در گوشه کوچه نزدیک دکان نانوائی مینشست و کاغد مینوشت برخاست و بانک زد سینوهه ... سینوهه. من باو نزدیک شدم و وی یک پاپیروس (کاغذ مصری – مترجم) بمن داد و گفت این نامه را پدرت برای تو نوشته و توصیه کرد وقتی که تو آمدی من بتو بدهم. من نامه را گشودم و چنین خواندم: (سینوهه فرزند عزیز ما، از اینکه خانه و قبر ما را فروختی اندوهگین مباش زیرا همان بهتر که ما قبر نداشته باشیم و بکلی از بین برویم تااینکه در دنیای دیگر متحمل زحمات مسافرت طولانی آن جهان نشویم تو وقتی بخانه ما آمدی، ما هر دو پیر بودیم، و ورود تو بخانه ما آخرین دورههای عمر ما را قرین شادی کرد و ما از خدایان مصر درخواست میکنیم همان قدر که تو سبب سعادت و خوشی ما شدی، فرزندان تو سبب خوشی و سعادت بشوند و ما با خاطری آسوده این دنیا را ترک مینمائیم و بدون قبر بسوی نیستی مطلق میرویم ولی میدانیم که تو خود مایل نبودی که ما بدون قبر باشیم بلکه وقایعی که اختیار آن از دست تو خارج بود سبب بروز این پیش آمد شد). وقتی من این نامه را خواندم مدتی گریستم و هر چه نویسنده نامه مرا تسلی میداد آرام نمیگرفتم وقتی اشک چشمهای من تمام شد به نویسنده نامه گفتم من فلز ندارم که پاداش رسانیدن این نامه را بتو بدهم ولی حاضرم در عوض نیم تنه خود را بتو واگذار نمایم. نیم تنه خود را از تن کندم و به نویسنده نامه دادم و او با حیرت لباس مرا گرفت و قدری آن را نگریست که بداند آیا گرانبها و نو هست یا نه و یک مرتبه شادمان شد و گفت (سینوهه) با این که مردم از تو بدگوئی میکنند و میگویند که تو خانه پدر و مادر و حتی قبر آنها را فروختی و آنان را در دنیای دیگر بدون مسکن گذاشتی، سخاوت تو خیلی زیاد است و بعد از این که هر کس بخواهد از تو بدگوئی کند من مدافع تو خواهم بود. ولی اکنون که تو نیم تنه خود را بمن دادهای خود بدون نیم تنه میمانی و آفتاب گرم بر شانههای تو خواهد تابید و بدنت را مجروح خواهد کرد و از تن تو، خون و جراحت بیرون خواهد آمد. گفتم تو نمیدانی که با رسانیدن این نامه بمن چه خدمت بزرگی کردی و چگونه مرا شادمان نمودی و نیم تنه مرا بردار و در فکر من مباش. وقتی آن مرد رفت من که بیش از لنگ، لباس دیگر نداشتم راه دارالممات را پیش گرفتم تا این که در آنجا مثل یک کارگر عادی کار کنم تا اینکه مومیائی کردن جنازه پدر و مادرم باتمام برسد. استادکار سالخورده دارالممات که در گذشته نسبت به من توجه داشت (راموز) خوانده میشد و باو گفتم من میل دارم که شاگرد او شوم و نزد وی کار کنم او گفت من با میل حاضرم که تو را بشاگردی خود بپذیرم ولی تو که فارغ التحصیل دارالحیات و طبیب هستی چگونه خود را راضی کردی که بیائی و در اینجا شاگرد من شوی. گفتم علاقه یک زن مرا مستمند کرد و آنزن، هر چه داشتم از من گرفت و امروز مطب ندارم که بتوانم در آن طبابت کنم و کسی نیست که بتوانم از وی زر و سیم قرض و یک خانه خریداری نمایم. (راموز) با تفکر سر را تکان داد و گفت که هر دفعه من میشنوم یکمرد بدبخت شده میفهمم که یکزن او را بدبخت کرده است. من مدت چهل روز و چهل شب در دارالممات بسر بردم و در اینمدت مانند یکی از پستترین کارگران آن موسسه مشغول مومیائی کردن اجساد بودم، کارگران که می فهمیدند که من از طبقه آنها نیستم و بدبختی مرا به خانه مرگ آورده کثیفترین کارها را بمن واگذار مینمودند تا باین وسیله از من که سواد و تحصیلات داشتم و برتر از آنها بودم انتقام بگیرند. من هم از ناچاری دستورهای آنانرا به موقع اجراء میگذاشتم تا اینکه بتوانم پدر و مادرم را مومیائی کنم و یگانه خوشوقتی من این بود که میتوانم والدین خود را مانند یکی از اغنیاء مومیائی نمایم. بدست خود با محبت و اخلاص شکم و سینه پدر و مادر رضاعی خود را پاره کردم و معده و رودهها و قلب و ریه و کبد و سایر اعضای داخلی آنها را بیرون آوردم و درون شکم و سینه را از نیهای پر از روغن بطوری که در دارالممات هنگام مومیائی کردن جنازه فرعون آموخته بودم انباشتم. آنگاه طبق روش (راموز) که دفعه قبل، در دارالممات دیده بودم مغز پدر و مادرم را از راه سوراخ بینی خارج کردم و درون جمجمه آنها را پر از روغن مومیائی نمودم (روغن مومیائی همان است که ما امروز بنام قیر میخوانیم – مترجم). پدر و مادرم دندان مصنوعی نداشتند و هنوز خود من دندان مصنوعی نساخته بودم و اگر زودتر باین اختراع پی میبردم برای پدر و مادرم دو دست دندان مصنوعی میساختم که در دنیای دیگر بتوانند آسودهتر غذا بخورند. (سینوهه طبیب مصری راوی این سرگذشت بطوری که خود در کتاب خویش میگوید مخترع دندان مصنوعی است و قدر مسلم این که نخستین کسی است که توانست دندان مصنوعی را از مادهای غیر از عاج فیل بسازد و قبل از او، دندان مصنوعی، بروایتی اگر وجود داشته فقط با عاج ساخته میشده و لذا فقراء در سن پیری نمیتوانستند دارای دندان مصنوعی شوند زیرا قادر به پرداخت قیمت عاج نبودند – مترجم). ای خدایان شاهد باشید که من برای مومیائی کردن جنازه پدر و مادر رضاعی خود روغنها و داروها و پارچههای خانه مرگ را ندزدیم بلکه مثل یک کارگر پست... مانند یک غلام... در آنجا کار کردم و غذای لذیذ نخوردم و شراب نیاشامیدم و با قطع های مس که در ازای مزد بمن میدادند روغن و دارو و پارچه خریداری میکردم تا اینکه مومیائی کردن جنازه های پدر و مادرم تمام شد. در گرم خانه تمام روغنهای موجود در جمجمه و سینه و شکم پدر و مادرم در گوشت آنها فرو رفت و بعد گوشت خشک شد و هر چه آب درون ذرات گوشت بود تبخیر گردید. وقتی آخرین مرحله باتمام رسید و من دیدم که جنازهها را باید از خانه مرگ بیرون ببرم متوجه شدم که وزن بدن پدر و مادرم به یک سوم وزن بدن آنها هنگامی که تازه وارد خانه مرگ شده بودند تقلیل پیدا کرده است. در آن چهل شبانه روز که من در خانه مرگ بودم، رفتار کارگران بیتربیت و خشن آنجا نسبت بمن تغییر کرد و بهتر شد و گر چه همچنان ناسزا میگفتند و مرا تحقیر میکردند ولی دیگر نسبت بمن خشم نداشتند و تحقیرهای آنان جزو فطرتشان بود و نمیتوانستند خویش را تغییر بدهند. وقتی دانستندکه من قصد دارم جنازه والدین خود را از دارلممات بیرون ببرم کمک کردند و یک پوست گاو مرغوب از فلزات خودم برای من خریداری نمودند و من جنازه والدین خود را در پوست گاو گذاشتم و با تسمه های چرمی دوختم. روزی که میخواستم از خانه مرک خارج شوم(راموز) بمن گفت از این جا نرو و تا آخر عمر دراین جا باش زیرا درآمد یک کارگر دارلممات از یک پزشک سلطنتی کمتر نیست و تو اگر فقط نصف درآمد خود را پس انداز نمائی دردوره پیری مثل کاهنین زندگی خواهی کرد و غلام و کنیز خواهی داشت زیرا مردم چون از کارکردن دراینجا نفرت دارند با ما رقابت نمیکنند ولی من نمیتوانستم که در آنجا بمانم برای این که فکر میکردم مردی که می تواند کاری بزرگتر بکند نباید بکاری کوچک بسازد. دروسط ناسزا وخنده و مسخره کارگران از (راموز) خداحافظی کردم و چرم گاو محتوی جنازه والدین خود را بدوش گرفتم و از دارلممات خارج شدم. مردم درکوچهها از من دور میشدند و بینی خود را میگرفتند که بوی مرا استشمام ننمایند زیرا طوری بوی دارلممات از من بمشام دیگران میرسید که همه را متنفر و متوحش میکرد.طبس دارای دو شهر بزرگ است یکی شهر زندگان و دیگری شهر اموات و شهر اموات، آن طرف نیل واقع شده و هنگام شب، از شهر اموات یعنی مرکز قبور مردگان، بهتر از شهر زندگان محافظت میشود. من میدانستم که محال است بتوانم وارد شهر اموات شوم برای این که نگهبانان فوری مرا بقتل خواهند رسانید ولی ورود به وادی السلاطین امکان داشت. وادی السلاطین نیز آن طرف نیل قرار گرفته ولی بالاتر ازشهر اموات، در طرف جنوب است و تمام فرعونهای مصر، از آغاز جهان تا امروز در وادی السلاطین دفن شده اند.هنگام شب، آن طور که شهر اموات تحت حفاظت نگهبانان میباشد وادی السلاطین نیست برای اینکه نگهبانان و مردم میدانند که کاهنین وقتی یک فرعون را در قبر میگذارند طوری مقبره او را طلسم میکنند که هر کس بخواهد وارد مقبره یک فرعون شود خواهد مرد. من به طلسم عقیده ندارم و فکر نمیکنم که طلسم بتواند انسان را بقتل برساند ولی تصور مینمایم که کاهنین مصری بعد از اینکه یک فرعون را دفن کردند، در و دیوار و تمام اشیاء مقبره حتی تابوت فرعون را با یک نوع زهر قوی که براثر مرور زمان اثر آن از بین نمیرود میآلایند و اگر کسی برای سرقت وارد مقبره شود و بخواهد اشیاء گرانبهای آن را ببرد بر اثر آن زهر بقتل خواهد رسید.ولی من خواهان مرگ بودم و آنرا استقبال میکردم و بخود میگفتم اگر من بتوانم قبری برای پدر و مادرم بدست بیاورم مردن من اهمیت ندارد.عمده این است که پدر و مادر من از بین نروند و در دنیای دیگر زنده شوند و مسافرت طولانی خود را شروع کنند و برای اینکه از بین نروند باید لاشه آنها را در قبری دفن کرد و گرنه جنازه های مومیایی شده در معرض هوا از بین میرود.هنگام روز جنازه والدین خود را بدوش گرفتم و به بیابان رفتم تا از انظار دور باشم وقتی شب فرا رسید صبر نمودم تا اینکه مقداری از آن بگذرد و شغال ها و کفتارها بصدا درآیند و آنگاه بشهر برگشتم و یک کلنگ برای کندن زمین خریداری نمودم.وقتی به وادی السلاطین رسیدم نیمی از شب میگذشت و با اینکه میدیدم که مارها از لای بوتهها عبور میکنند از آنها وحشت نداشتم و در چند نقطه چشم من به عقربهای بزرگ افتاد ولی ازآنها نیز بیمناک نشدم زیرا از خدایان آرزوی مرگ میکردم و قاعده کلی این است که وقتی انسان خواهان مرگ بود، مرگ به سراغش نمیاید.من از محل پاسگاه های قراولان اطلاع نداشتم و نمیتوانستم از آنها اجتناب کنم ولی هیچ یک از آنها مرا ندیدند و مزاحم من نشدند و شاید مرا دیدند و تصور کردند که من یکی از اموات هستم که آذوقه خود را بدوش گرفته دربین قبور فراعنه بحرکت در آمدهام. مدتی در بین قبور فراعنه گردش کردم ودرجستجوی مقبرهای بودم که بتوانم درب آن را بگشایم و جنازه پدر و مادرم را درون آن قرار بدهم ولی متوجه شدم که تمام درب ها بسته است و گشودن درب سبب تولید سوءظن میشود و فوراً نگهبانان متوجه خواهند شدکه مردهای را درقبر فرعون دفن کردهاند. من از مرگ نمیترسیدم و از آنچه بنام طلسم فرعون میخواندند باک نداشتم و اگر میتوانستم که برای والدین خود قبری فراهم کنم آسوده خاطر بودم ولو اینکه بدانم فوری خواهم مرد. وقتی متوجه شدم که نمیتوانم درب هیچ یک از قبرها را بگشایم در پای یکی از مقبرهها بیرون در بوسیله کلنگی که با خود آورده بودم قبری درون زمین شنی حفر کردم و من برای عقب زدن خاکها وسیلهای غیر از دستهای خود نداشتم و دستهایم بر اثر برخورد با سنگ ریزهها مجروح شد ولی من اهمیتی بدان نمیدادم.آنقدر زمین را حفر کردم تا اینکه حفرهای بقدر گنجایش والدین من بوجود آمد و بعد چرم گاو را در حفره نهادم و روی آن خاک ریختم و چون پای قبر فرعون ماسه بود از بین بردن آثار حفر زمین اشکالی نداشت. آنوقت نفس به آسودگی کشیدم زیرا اطمینان داشتم که والدین من نظر با اینکه در جوار فرعون هستند در دنیای دیگر از حیث غذا در مضیقه نخواهند بود. زیرا پیوسته با فرعون بسر میبردند و از نان و گوشت و شراب او استفاده خواهند نمود هنگامیکه مشغول ریختن خاک روی لاشه والدینم بودم دست من بیک شیئی سخت خورد و وقتی آن را برداشتم دیدم که یک گوی کوچک است و روی آن احجار قیمتی نصب کردهاند و فهمیدم که از اشیائی است که هنگام دفن فرعون به قبر میبردهاند و آنجا افتاده و بعد بر اثر ساختمان آرامگاه فرعون زیر خاک رفته است.گوی رابرداشتم و بعد دست را بلند کردم و از پدر و مادر خداحافظی نمودم و گفتم امیدوارم که لاشههای شما برای همیشه باقی بماند. وقتی من از وادی السلاطین خارج شدم و خود را به کنار نیل رسانیدم سپیده صبح طلوع کرده بود و در آنجا کلنگ را در آب رودخانه انداختم و کنار آب دراز کشیدم ولی شدت درد بدن ناشی از خستگی مانع از این بود که خواب بروم. تا این که خستگی مفرط مرا از حال برد، و تصور میکنم خوابیدم و وقتی صدای مرغابیها بلند شد از خواب بیدار شدم و دیدم که خورشید بالا آمده و در شط نیل، زورق ها و کشتیها مشغول حرکت هستند و زنهای رختشوی کنار رودخانه صحبت میکنند و بکار مشغول میباشند. بامداد، روشن و امیدبخش بود ولی قلب من اندوه داشت و بقدری اندوهگین بودم که جسم خود را احساس نمیکردم. لباس مرا فقط یک لنگ تشکیل میداد و حرارت آفتاب پشت مرا سوزانیده بود و یک قطعه مس نداشتم که به مصرف خرید نان و آبجو برسانم
از بدن من بوی مکروه درالممات بمشام میرسید زیرا هنوز در نیل خود را نشسته بودم. من با آن وضع رقتآور نمیتوانستم بدوستان خود رو بیاورم و از آنها کمک بخواهم برای اینکه اگر مرا میدیدند میفهمیدند که گرفتار لعنت خدایی شدهام و دیگر اینکه همه اطلاع داشتند که من خانه خود و خانه پدر و مادر حتی قبر آنها را برای یکزن فروختهام و من نمیتوانستم با این بدنامی، خود را به آنها نزدیک نمایم. در فکر بودم چه کنم و چگونه شکم خود را سیر نمایم و یک وقت متوجه شدم که یک انسان در نزدیکی من حرکت میکند. بقدری قیافه آن مرد وحشتآور بود که من بدواً فکر نکردم که انسان است زیرا بجای بینی یک سوراخ وسیع وسط صورت او دیده میشد و دو گوش نداشت و معلوم میگردید که گوشهایش را بریدهاند. آنمرد لاغر بنظر میرسید و دستهایی بزرگ و گره خورده داشت و وقتی دریافت که من متوجه شدهام پرسید این چیست که در مشت بسته خود داری؟ من مشت خود را گشودم و آن مرد گوی فرعون را دید و شناخت و گفت این را بمن بده که من دارای اقبال شوم زیرا احتیاج بشانس دارم و شنیدهام که هر کس گویی اینچنین داشته باشد نیکبخت خواهد شد. گفتم من مردی فقیر هستم و غیر از این ندارم و میخواهم آنرا نگاهدارم تا اینکه سبب نیکبختی من گردد. آنمرد گفت با اینکه من فقیر هستم چون میبینم که تو هم فقیر میباشی حاضرم که در ازای این گوي یک حلقه نقره بتو بدهم. بعد یک حلقه نقره از زیر کمربند خود بیرون آورد و بطرف من دراز نمود و من گفتم که گوی خود را نمیفروشم. آنمرد گفت تو فراموش کردهای که اگر من میخواستم بلاعوض این گوی را از تو بگیرم میتوانستم زیرا وقتی که تو در خواب بودی تو را بقتل میرساندم و گوی تو را میربودم. گفتم از گوشهای بریده و بینی قطع شده تو پیداست که تو یکمرد تبهکار بودی و بعد از اینکه از دو گوش و بینی تو را بریدند تو را برای کار بمعدن فرستادند و اینک از معدن گریختهای و لذا باید فوری از اینجا بگریزی زیرا اگر گزمه بیاید و تو را اینجا ببیند دستگیر خواهی شد و تو را بمعدن برمیگردانند و در صورتیکه مرا بقتل برسانی از پا تو را آویزان میکنند تا اینکه بمیری. مرد گفت تو اهل کجا هستی و از کجا میآیی که هنوز اطلاع نداری که تمام غلامانی که در معدن کار میکردند آزاد شدند؟ گفتم چگونه چنین چیزی امکان دارد که غلامان را از معدن آزاد کنند؟ مرد گفت فرعون جدید که تازه بر تخت سلطنت نشسته و ولیعهد بود بعد از اینکه بر تخت نشست تمام غلامان را از معدن آزاد کرد و بعد از این فقط کسانیکه آزاد هستند در معدن کار میکنند و مزد میگیرند.حدس زدم که آنمرد راست میگوید و من چون چهل شبانه روز در دارالممات بودم از هیچ جا خبر نداشتم که فرعون جوان و جدید، غلامان معدن را آزاد کرده است. مرد گفت من با اینکه یک غلام بودم و در معدن کار میکردم از خدایان میترسم و بهمین جهت هنگامیکه تو خوابیده بودی تو را بقتل نرسانیدم و تو میتوانی گوی خود را نگاهداری و برای تحصیل سعادت از آن استفاده کنی. ولی من متحیر بودم که فرعون جدید یعنی (آمن هوتپ) چهارم چگونه غلامان را از معادن آزاد کرده و آیا متوجه نیست که محال است که یک مرد آزاد برود و در معدن کار کند.تا انسان دیوانه نباشد غلامانی را که در معادن کار میکنند آزاد نمینماید برای اینکه یکمرتبه امور معدن تعطیل میشود و دیگر اینکه اکثر غلامانی که در معادن کار میکنند جزو تبهکاران هستند و آزادی آنها سبب ایجاد فتنههای بزرگ خواهد شد. مرد گوش و بینی بریده مثل اینکه بفکر من پی برده باشد گفت من تصور میکنم که خدای فرعون جدید ما یک خدای دیوانه است.پرسیدم براي چه؟ گفت برای اینکه خدا، فرعون جدید را وادار کرده که تمام تبهکاران را که در معادن کار میکردند آزاد نماید و اینکه آنها آزادانه در شهرها و صحراهای مصر گردش میکنند و دیگر یک (دین) سیم و زر و مس استخراج نمیشود و مصر گرفتار فقر و فاقه خواهد گردید و گرچه من یک بیگناه بودم و بناحق مرا محکوم کردند و در معدن بکار واداشتند ولی در قبال هر یک نفر بیگناه هزار تبهکار حقیقی در معادن کار میکردند و اینک آزاد شده اند.در حالیکه مرد سخن میگفت اعضای بدن مرا مینگریست و من متوجه بودم که از بوی خانه مرگ که از من بمشام میرسید ناراحت نیست و گفت آفتاب پوست بدن تو را سوزانیده ولی من روغن دارم و میتوانم روی بدن تو بمالم.و هنگامیکه بدن مرا با روغن میمالید میگفت من حیرت میکنم که برای چه از تو مواظبت مینمایم زیرا موقعی که مرا کتک میزدند و بدن من مجروح میشد و من بخدایان نفرین میکردم که چرا مرا بوجود آورده و گرفتار ظلم دیگران کرده هیچکس از من مواظبت نمینمود.من میدانستم که تمام محکومین و غلامان خود را بیگناه معرفی مینمایند و آن مرد را هم مثل سایرین میدانستم ولی چون نسبت بمن نیکی کرده، بدنم را با روغن مالیده بود و بعلاوه در آن موقع تنها بودم از او پرسیدم ظلمی که نسبت بتو کردند چه بود و این ظلم را برای من بیان بکن تا اینکه من هم بحال تو تاسف بخورم.آن مرد گفت من که اینک در مقابل تو بر زمین نشستهام و بینی و گوش ندارم روزی دارای خانه و مزرعه و گاو بودم و نان در خانه و آبجو در کوزهام یافت میشد ولی از بدبختی در کنار خانه من مردی بنام (آنوکیس) زندگی میکرد و اینمرد آنقدر مزرعه داشت که چشم نمیتوانست انتهای مزارع او را ببیند و بقدری دارای گاو بود که شماره احشام وی از ریگهای بیابان فزونی میگرفت ولی من از خدایان میخواهم که بدن او را بپوساند و هرگز مسافرت بعد از مرگ را شروع ننماید و آنمرد با آنهمه مزارع و گاوها چشم بمزرعه کوچک من دوخته بود و برای اینکه مزرعه مرا از چنگم بیرون بیاورد دائم بهانهتراشی میکرد و هر سال در فصل پائیز بعد از طغیان نیل هنگامی که مهندسین میآمدند و زمین های زراعی را اندازه میگرفتند من حیرت زده میدیدم که مزرعه من کوچکتر شده و مهندسین که از (آنوکیس) هدایا دریافت میکردند قسمتی از زمین مرا منظم بزمین او نمودهاند معهذا من مقاوم میکردم و حاضر نبودم که مزرعه خویش را در قبال چند حلقه طلا و نقره باو واگذار کنم.در خلال آن احوال خدایان بمن پنج پسر و سه دختر دادند و دختر کوچک من از همه زیباتر بود و بمحض اینکه (آنوکیس) دختر کوچک مرا دید عاشق او شد و یکی از غلامان خود را نزد من فرستاد و گفت دختر کوچک خود را بمن بده و من دیگر با تو کاری ندارم.من که میخواستم زیباترین دختر خود را به شوهری بدهم که هنگام پیری بمن کمک نماید از دادن دختر خود باو امتناع کردم تا اینکه یکروز (آنوکیس) مدعی شد که من در سالی که محصول غله کم بود از او غله بوام گرفته و هنوز دین خود را تادیه نکرده ام.من بخدایان سوگند یاد کردم که اینطور نیست ولی او تمام غلامان خود را بگواهی آورد که بمن غله وام داده و در همین روز در مزرعه غلامان او بر سر من ریختند و خواستند که مرا بقتل برسانند و من بیش از یک چوب برای دفاع از خود نداشتم و چوب من بر فرق یکی از آنها خورد و کشته شد.آنوقت مرا دستگیر کردند و گوشها و بینی مرا بریدند و بمعدن فرستادند و آنمرد خانه و مزرعه مرا در ازای طلب موهوم خود ضبط کرد و زن و فرزندان مرا فروختند ولی دختر کوچکم را (آنوکیس) خریداری کرد و بعد از اینکه مدتی چون یک کنیز او را به خدمت خود گرفت، زوجه غلام خویش کرد.ده سال من در معدن مشغول کار بودم تا اینکه فرمان فرعون جوان مرا آزاد کرد و وقتی بخانه و مزرعه خود مراجعت نمودم دیدم که اثری از آنها وجود ندارد و دختر کوچک من هم که خواهر (آنوکیس) بود ناپدید شده و میگویند که در طبس در خانهای به عنوان خدمتکار مشغول به کار است.(آنوکیس) هنگامی که من در معدن کار میکردم مرد، و او را در شهر اموات دفن کردند ولی من خیلی میل دارم که بروم و بفهمم که روی قبر او چه نوشته شده زیرا بطور قطع جنایات اینمرد را روی قبرش نوشتهاند ولی چون سواد ندارم نمیتوانم نوشته قبر او را بخوانم.گفتم من دارای سواد هستم و میتوانم که نوشته قبر او را بخوانم و اگر میل داری میتوانم با تو به شهر اموات بیایم و هر چه روی قبر او نوشته شده برایت تعریف کنم.مرد گفت امیدوارم که جنازه تو همواره باقی بماند و اگر این مساعدت را درباره من بکنی خوشوقت خواهم شد.گفتم من با میل حاضرم که با تو بشهر اموات بیایم و کتیبه قبر (آنوکیس) را بخوانم ولی مگر نمیدانی که ما را با این وضع، بشهر اموات راه نمیدهند.مرد بینی بریده گفت من فهمیدم که تو از هیچ جا اطلاعی نداری زیرا اگر اطلاع میداشتی میدانستی که فرعون جدید بعد از اینکه غلامان را از معدن آزاد کرد، گفت آنها چون سالها از دیدار اموات خود محروم بودهاند حق دارند که بشهر اموات بروند و مردگان خود را ملاقات نمایند.من و مرد بینی بریده براه افتادیم تا اینکه بشهر اموات رسیدیم و در آنجا آن مرد که نشانی قبر (آنوکیس) را گرفته بود، مرا به قبر مزبور رسانید و من دیدم مقابل قبر مقداری گوشت پخته و میوه و یک سبو شراب نهادهاند
مرد بینی بریده قدری شراب نوشید و بمن خورانید و درخواست کرد که من کتیبه قبر را برایش بخوانم و من چنین خواندمhttp://forum.persiantools.com/images/smilies2/sadsmiley.gifمن كه آنوكيس هستم، گندم كاشتم و درخت غرس كردم و محصول مزرعه و باغ من فراوان شد زيرا از خدايان ميترسيدم و خمس محصول خود را بخدايان ميدادم و رود نيل نسبت بمن مساعدت كرد و پيوسته به مزارع من آب رسانيد و هيچكس در مزارع من گرسنه نماند و در مجاورت كشتزارهاي من نيز هيچكس دچار گرسنگي نشد زيرا در سالهائي كه محصول خوب نبود من به همه آنها كمك ميكردم و به آنها غله ميدادم. من اشك چشم يتيمان را خشك ميكردم و در صدد بر نميآمدم كه طلب خود را از زنهاي بيوه كه شوهرشان بمن مديون بودند دريافت نمايم و هر دفعه كه مردي فوت ميكرد من براي اينكه زن بيوه او را نيازارم از طلب خود صرفنظر ميكردم. اين است كه در سراسر كشور نام مرا به نيكي ياد ميكردند و از من راضي بودند، اگر گاو كسي ناپديد ميشد من باو يك گاو سالم و چاق بعوض گاوي كه از دست داده بود ميبخشيدم من در زمان حيات مانع از اين بودم كه مهندسين اراضي زراعي را بناحق اندازهگيري كنند و زمين يكي را بديگري بدهند، اين است كارهائي كه من (آنوكيس) كردهام تا اينكه خدايان از من راضي باشند و در سفري دراز كه بعد از مرگ در پيش دارم با من مساعدت نمايند).وقتي كه من خواندن كتيبه را باتمام رسانيدم مردبيني بريده بگريه در آمد.از او پرسيدم براي چه گريه ميكني؟ گفت براي اينكه ميدانم كه در مورد (آنوكيس) اشتباهي بزرگ كردهام چون اگر اين مرد نيكوكار نبود، اين را روي قبر او نمينوشتند زيرا هر چيز نوشته شده راست و درست ميباشد و تا دنيا باقي است مردم اين كتيبه را روي قبر او خواهند خواند و چون جنازه يك مرد خوب هرگز از بين نميرود، او زنده خواهد ماند ولي من بعد از مرگ باقي نميمانم، براي اينكه لاشه تبهكاران را برود نيل مياندازند و آب آنرا بدريا ميبرد و لاشه من طعمه جانوران دريا ميشود.من از اين حرف مرد بينيبريده حيرت كردم و آنوقت متوجه شدم كه چگونه حماقت نوع بشر هرگز از بين نميرود و در هر دوره ميتوان از ناداني و خرافهپرستي مردم استفاده كرد هزارها سال است كه كاهنين مصري باستناد نوشتههاي كتاب اموات كه خودشان آن را نوشتهاند ولي ميگويند از طرف خدايان نازل شده، مردم را برده خود كردهاند و تمام مزاياي مصر از آنهاست و براي اينكه نگذارند حماقت مردم اصلاح شود ميگويند هر كلمه از كتاب اموات، علاوه بر اينكه در زمين نوشته شده در آسمان هم نزد خدايان تحرير گرديده و محفوظ است و هرگز از بين نخواهد رفت.و نيز براي اينكه عقيده مردم نسبت به كتاب اموات تغيير نكند، اين طور جلوه دادهاند كه هر نوشتهاي بدليل اينكه نوشته شده درست است و طوري اين عقيده در مردم رسوخ يافته كه مردي چون آن موجود بدبخت كه گوش و بيني ندارد با اينكه بر اثر خصومت و سوءنيت (آنوكيس) محبوس شد و ده سال در معدن بسر برد وقتي ميبيند كه روي قبر (آنوكيس) اين مطالب نوشته شده، تصور مينمايد كه حقيقت دارد و او اشتباه ميكرد كه (آنوكيس) را مردي بيرحم و ظالم ميدانست.مرد گوش بريده اشك چشم پاك كرد و گوشت و ميوهاي را كه آنجا بود جلو كشيد و بمن گفت بخور و شكم را سير كن. زيرا چون امروز روز آزادي غلامان معدن است و ما را بشهر اموات راه ميدهند ميتوانيم از اين اغذيه تناول نمائيم.بعد از اينكه بر اثر خوردن گوشت و ميوه و شراب به نشاط آمد خطاب به قبر گفت (آنوكيس) بطوريكه روي قبر تو نوشته شده تو مردي خوب بودي و سزاوار است كه اكنون قسمتي از ظروف زرين و سيمين و مسين را كه درون قبر تو ميباشد بمن بدهي و من امشب خواهم آمد و اين ظروف را از تو دريافت خواهم كرد.من با وحشت بانگ زدم اي مرد چه ميخواهي بكني؟ و آيا قصد داري كه امشب اينجا بيائي و بمقبره اينمرد دستبرد بزني، مگر نميداني كه هيچ گناه بزرگتر از سرفت از مقبره يكمرد نيست و اين گناه را خدايان نخواهند بخشود.مرد بينيبريده گفت براي چه مهمل ميگوئي، مگر خود تو روي قبر او نخواندي كه (آنوكيس) چقدر نيكوكار است و اينمرد كه همواره طبق دستور خدايان رفتار كرده، هيچ راضي نيست كه مديون من باشد و اگر وي زنده بود خود طلب مرا ميپرداخت زيرا ترديدي وجود ندارد كه او خانه و مزرعه و زن وفرزندان مرا تصاحب كرد و خانه مرا ضميمه ملك خود نمود و زن و فرزندان مرا فروختند و دختر كوچكم را چون كنيزي به خدمت گرفت و بنابراين (آنوكيس)كه بمن بدهكار است با شعف قرض خود را خواهد پرداخت و من امشب براي دريافت طلب خويش ميآيم و تو هم ميتواني با من بيائي و سهمي ببري زيرا چون او بايد طلب مرا بدهد و آنچه من از او دريافت ميكنم حلال است ميتوانم كه قسمتي از اموال خود را پس از اينكه از وي دريافت نمودم بتو بدهم تا اينكه تو خود آنها را از درون مقبره برداري.آزادي غلاماني كه در معدن كار ميكردند و اينكه غلامان مجاز بودند كه وارد شهر اموات شوند بكلي انضباط شهر اموات را از بين برد و شهري كه از شهر زندگان بيشتر مورد مواظبت قرار ميگرفت در آن شب، عرصه چپاول گرديد.غلام بين بريده و من وارد مقبره (آنوكيس) شديم و هر چه توانستيم از ظروف سيمين و زرين و مسين مقبره برديم و غلام آزاد شده ميگفت كه آنچه من ميبرم حق خودم ميباشد و عمل من سرقت نيست.هنگاميكه زر و سيم و مس را از شهر اموات منتقل ميكرديم ديديم كه تمام نگهبانان شهر اموات كه وظيفه آنها جلوگيري از سارقين بود مانند غلامان آزاد شده، شروع به چپاول كردهاند و هنگاميكه بساحل نيل رسيديم هنوز در شهر اموات چپاول ادامه داشت.بازگشت ما بساحل نيل مواجه با موقعي شد كه روز دميد و در آن موقع عدهاي از سوداگران سوريه در آن طرف رودخانه، منتظر بودند كه اشياء غارت شده را از سارقين خريداري نمايند.آنچه ما آورده بوديم از طرف يك سوداگر سوريه به چهارصد (دين) از ما خريداري شد. از اين زر، دويست (دين) بمن رسيد و بقيه را غلام بينيبريده تصاحب كرد و گفت براي تحصيل زر و سيم، راهي آسان پيدا كرديم زيرا اگر ما مدت پنجسال در اسكلههاي نيل بار حمل مينموديم نميتوانستيم كه اينهمه زر و سيم بدست بياوريم.بعد از اينكه زر را تقسيم كرديم از هم جدا شديم و غلام بيك طرف رفت و من بطرف ديگر.براي اينكه بو را از خود دور كنم مقداري كافور و بيخك (بيخك ريشه يكنوع گياه است كه وقتي آنرا صلابه كردند مثل صابون كف ميكند و انسان را تميز مينمايد – مترجم) خريداري كردم و در كنار نيل خود را شستم بطوريكه بوي خانه مرگ بكلي از من دور شد و ديگر مردم از من دوري نميكردند.بعد از آن لباسي خريداري نمودم و بيك دكه رفتم كه غذا صرف كنم و هنگاميكه مشغول صرف غذا بودم از شهر اموات، صداي غوغا بگوشم رسيد و ديدم كه نفير ميزنند و ارابههاي جنگي بحركت در آمدهاند.از كسانيكه مطلعتر بودند پرسيدم چه خبر است و آنها گفتند كه نيزهداران مخصوص، كه گارد فرعون هستند مامور شدهاند كه غلامان آزاد شده را سركوبي نمايند كه بيش از اين شهر اموات را مورد چپاول قرار ندهند.آن روز قبل از اينكه خورشيد غروب كند بيش از يكصد نفر از غلامان آزاد شده را در گذشته در معادن كار ميكردند از پا، از ديوارهاي شهر طبس سرنگون آويختند و بقتل رسانيدند و فتنه و چپاول شهر اموات خاموش شد.آن شب من در يك خانه عمومي بسر بردم و منظورم اين بود كه قدري تفريح كنم ولي هيچ يك از زنهاي خانه عمومي را خواهر خود ننمودم.بعد از خروج از خانه عمومي بيك مهمانخانه رفتم و خوابيدم و بامداد روز بعد بسوي خانه سابق خود روان شدم تا اينكه طلب (كاپتا) غلام سابق خود را بپردازم و از او تشكر نمايم زيرا اگر وي اندك پسانداز خود را بمن نميداد من نميتوانستم كه جنازه پدر و مادرم را به دارالممات برسانم
ادامه فصل نهم - گريه آورترين واقعه جواني من
(كاپتا) وقتي مرا ديد بگريه افتاد و گفت اي ارباب من، تصور ميكردم كه تو مردهاي زيرا بخود ميگفتم كه اگر زنده باشد ميآيد تا اينكه باز از من سيم و مس بگيرد. زيرا او يكمرتبه از من سيم و مس گرفت و كسيكه يكبار بديگري فلز داد تا زنده است بايد باو فلز بدهد.و من با اينكه فكر ميكردم تو مردهاي احتياط از دست نميدادم و براي كمك بتو از ارباب جديد خود و مادرش (كه خدايان لاشه او را متلاشي نمايند) ميدزديدم و مادر او هم پيوسته با چوب مرا ميزد و بتازگي تهديد كرده مرا بفروشد و بهمين جهت چون تو آمدهاي خوب است كه من و تو از اينجا بگريزيم و بجائي برويم كه دور از اين تمساح باشيم.من در اداي جواب ترديد كردم و او گفت ارباب من اگر براي هزينه زندگي اضطراب داري من مقداري فلز دارم و متيوانيم آن را بمصرف برسانيم و وقتي كه فلز باتمام رسيد من كار خواهم كرد و نميگذارم كه تو گرسته بماني مشروط بر اينكه مرا از چنگ اين زن كه يك تمساح است و پسر ابله او نجات بدهي.گفتم (كاپتا) من امروز براي اين اينجا آمدم كه دين خود را بتو بپردازم زيرا ميدانم آنچه تو بمن دادي مجموع پسانداز تو در مدت چند سال بود. آنگاه مقداري فلز خيلي بيش از ميزان فلزي كه كاپتا بمن داده بود در دست او نهادم و او كه فلزات مزبور را ديد از وجد برقص در آمد ولي بعد متوجه شد كه رقصيدن براي مردي چون او سالخورده خوب نيست.پس از اينكه از رقص باز ايستاد گفت ارباب من، پس از اينكه فلزات خود را بتو دادم گريستم زيرا فكر ميكردم كه تو ديگر فلزات مرا پس نخواهي داد ولي از من گله نداشته باش زيرا كسيكه يكعمر غلام بوده داراي قوت قلب نيست و نميتواند كه فلزات خود را بديگري، ولو ارباب سابق او باشد، بدهد و آسوده خاطر بماند.گفتم (كاپتا) علاوه بر اينكه من طلب تو را تاديه كردم بجبران اينكه تو نسبت بمن خوبي نمودي تو را از اربابت خريداري و آزاد خواهم كرد.(كاپتا) گفت تو اگر مرا خريداري و آزاد كني من هيچ جا ندارم كه بآنجا بروم و كسي كه يكعمر غلام بوده نميتواند بآزادي زندگي كند من غلامي هستم يك چشم كه بايد پيوسته ارباب داشته باشم و بدون ارباب بيك گوسفند يك چشم شباهت دارم كه فاقد چوپان باشد و من بتو اندرز ميدهم كه بيجهت فلز خود را براي خريداري من دور نريز زيرا من از آن تو هستم و تو ميتواني كه مرا با خويش ببري.بعد با يگانه چشم خود چشمكي زد و گفت ارباب با سخاوت، من چون احتياط از دست نميدادم هر روز راجع بحركت كشتيها از اين جا كسب اطلاع ميكردم و ميدانم كه در اين زمان يك كشتي از اينجا بطرف ازمير ميرود و ما متيوانيم كه سوار اين كشتي شويم و خود را به ازمير برسانيم و يگانه اشكالي كه وجود دارد اين است كه قبل از حركت بايد هديهاي به خدايان بدهيم تا اينكه سالم بمقصد برسيم و من بعد از اينكه (آمون) سلب اعتقاد كردم هنوز يك خداي ديگر كشف ننمودهام كه باو هديه بدهم.من از اشخاص پرسيدم كه آيا ممكن است راهنمائي نمايند و خدائي را بمن نشان بدهند و من بتوانم او را بپرستم و باو هديه بدهم و آنها گفتند كه خداي فرعون بنام (آتون) را بپرست پرسيدم اين خدا با چه زندگي و خدائي ميكند؟ بمن جواب دادند كه خداي (آتون) بوسيلة حقيقت زندگي و خدائي ميكند و من فهميدم كه اين خدا بدرد من نميخورد زيرا خدائي كه بخواهد با حقيقت زندگي و خدائي كند بطور حتم يك خداي ساده و بياطلاع است و گرنه ميفهميد كه حقيقت چيزي است كه هرگز قابل اجرا نميباشد و اكنون ارباب من آيا تو ميتواني بمن بگوئي كه كدام خدا را بپرستم.من گوي خود را كه مقابل مقبره فرعون هنگام دفن والدينم پيدا كرده بودم باو دادم و گفتم اين خدا را بپرست.(كاپتا) پرسيد اين چيست؟ گفتم فرعون باين خدا اعتقاد داشت و تصور مينمود كه سعادت ميآورد و من هم از لحظهايكه آن را بدست آوردهام حس ميكنم كه بطرف سعادت ميروم زيرا داراي زر شدم و اگر تو اين گوي را نگاهداري تصور ميكنم كه نيكبخت خواهي شد و من هم از نيكبختي تو استفاده خواهم كرد. بنابراين در حاليكه اين گوي را داري لباس خود را عوض كن و لباسي مانند سكنه سوريه بپوش تا با اين كشتي كه ميگوئي آماده حركت است برويم و من فكر ميكنم كه گفته تو داير بر اينكه من نبايد پول خود را براي خريد تو دور بريزم درست است زيرا از اينجا تا ازمير ما خرج داريم و بعد از ورود به ازمير هم بايد قدري فلز داشته باشيم كه خرج كنيم تا اينكه من شروع به طبابت نمايم و بايد بتو بگويم كه من نيز عجله دارم كه زودتر از شهر طبس بروم براي اينكه وقتي در كوچههاي طبس قدم بر ميدارم مثل اين است كه هر كس كه مرا ميبيند بمن ناسزا ميگويد و من بعد از اينكه از اين شهر رفتم هرگز به طبس مراجعت نخواهم كرد.(كاپتا) گفت ارباب من، هرگز راجع به آينده تصميم قطعي نگير براي اينكه تو نميداني كه در آينده چه خواهد شد و چه وقايع پيش خواهد آمد و لذا از امروز، تصميم عدم مراجعت بشهر طبس را نگير زيرا ممكن است كه روزي از اين مراجعت سود فراوان ببري.از آن گذشته هر كس با آب نيل رفع تشنگي كرد نميتواند پيوسته با آبهاي ديگر خود را سيرآب نمايد و نيل او را بسوي خود ميكشاند. من نميدانم كه تو در اينجا مرتكب چه عمل شدهاي كه اينطور از طبس نفرت حاصل كردهاي ولي تصميم تو را براي رفتن از طبس يك كار عاقلانه ميدانم. سينوهه، من بتو اطمينان ميدهم كه اين عمل را هر چه باشد فراموش خواهي كرد زيرا جوان هستي و جوان بعد از چندين سال وقايع گذشته را فراموش مينمايد و اشخاص پير هم اگر مانند جوانها عمر طولاني ميكردند وقايع گذشته را فراموش مينمودند، ولي چون عمر آنها طولاني نميشود فرصت فراموش كردن حوادث گذشته بدستشان نميرسد. هر عمل كه از انسان سر ميزند، مانند سنگي است كه بدريا بيندازند. اين سنگ بعد از اينكه در آب افتاد صدائي بزرگ ايجاد ميكند و آب را بتلاطم در ميآورد و انسان فكر مينمايد كه هرگز اثر آن هيجان و تلاطم از بين نميرود ولي بعد از چند لحظه آب آرام ميشود بطوري كه انسان بخود ميگويد اصلاً سنگي در اين آب نيفتاده و گرنه اينطور آرام نبود.تو نيز بعد از چند سال بكلي اين واقعه را كه براي تو در اين شهر اتفاق افتاده فراموش خواهي كرد و با ثروت و قدرت به طبس مراجعت خواهي نمود و اگر تا آنموقع اسم من در طومار غلامان فراري باشد تو خواهي توانست مرا مورد حمايت قرار بدهي و نگذاري كه مرا اذيت كنند.گفتم من هر موقع كه قدرت و ثروت داشته باشم حاضرم كه تو را مورد حمايت قرار بدهم ولي من از اين جهت از طبس ميروم كه ديگر باينجا برنگردم.در اينموقع مادر اربابش (كاپتا) را صدا زد و او رفت و هنگام رفتن بمن گفت در خم كوچه منتظر من باش و من فوري خواهم آمد.من از مقابل درب خانه دور شدم و در خم كوچه بانتظار (كاپتا) ايستادم. طولي نكشيد كه (كاپتا) در حالي كه زنبيلي در دست و باشلوقي روي سر داشت آمد و من ديدم كه در دست ديگر او چند حلقه مس ديده ميشود و حلقهها را بمن نشان داد و گفت اين زن كه مادر تمام تمساحها ميباشد مرا براي خريد به بازار فرستاده ولي من براي او چيزي نخواهم خريد زيرا آنچه از اثاث خصوصيام را كه قابل حمل و مورد احتياج بود، برداشته در اين زنبيل نهادهام كه از اينجا برويم و اين حلقههاي مس هم بر سرمايه ما براي تامين هزينه مسافرت خواهد افزود.من ديدم كه (كاپتا) در زنبيل خود لباس و يك موي عاريه دارد و وقتي از حدود خانه دور شديم و به كنار نيل رسيديم در آنجا لباس خود را عوض كرد و موي عاريه بر سر نهاد.
من براي او يك چوب تراشيده خريداري كردم زيرا ديده بودم كه خدمه اشخاص بزرگ چوب بدست ميگيرند و سپس به اسكله كشتيهاي سوريه نزديك شديم و من ديدم كه يك كشتي سرياني در شرف حركت است.ناخداي آن كشتي هم اهل سوريه بود و وقتي دانست كه من طبيب هستم و عازم ازمير ميباشم با خرسندي من و (كاپتا) را پذيرفت براي اينكه در كشتي او عدهاي از جاشوان مريض بودند و اميدواري داشت كه من در راه آنها را معالجه نمايم.معلوم شد كه گوي موصوف براي ما سعادتبخش بوده زيرا كارهاي ما سهل شد و ما ميتوانستيم براحتي سفر نمائيم و (كاپتا) كه اثر گوي را ديد مثل يك خداي حقيقي شروع به پرستش آن كرد.
فصل دهم - يك بيماري ساري و ناشناس
كشتي بحركت در آمد و ما مدت بيست و چهار روز روي رود نيل شناوري كرديم تا اينكه بدريا رسيديم در اين بيست و چهار روز از مقابل شهرها و معبدها و مزارع و گلههاي فراوان گذشتيم ولي من از مشاهده مناظر ثروت مصر لذت نميبردم زيرا عجله داشتم كه زودتر از آن كشور بروم و خود را بجائي برسانم كه مرا در آنجا نشناسند. وقتي از نيل خارج شديم كشتي وارد دريا شد و ديگر (كاپتا) نميتوانست دو ساحل نيل را ببيند مضطرب گرديد و بمن گفت كه آيا بهتر نيست كه از كشتي پياده شويم و از راه خشكي خود را به ازمير برسانيم من باو گفتم كه در راه خشكي راهزنان هستند و هرچه داريم از ما خواهند گرفت و ممكن است كه ما را بقتل برسانند.جاشوان كشتي وقتي درياي وسيع را ديدند طبق عادت خود صورت را با سنگهاي تيز خراشيدند تا اينكه خدايان را با خود دوست كنند و به سلامت به مقصد برسند. مسافرين كشتي كه اكثر اهل سوريه بودند از مشاهده اين منظره بوحشت افتادند و مصريهائي هم كه با آن كشتي مسافرت ميكردند، متوحش شدند. مصريها از خداي (آمون) درخواست كمك ميكردند و سريانيها از خداي (بعل) كمك ميخواستند (كاپتا) هم خداي خود را بيرون آورد و مقابل آن گريست و براي اينكه دريا را با خود دوست كند يك حلقه مس بدريا انداخت ولي براي فلز خود بسيار متاسف شد. اين وقايع قدري ادامه داشت تا اينكه پاروزنها كه تا آنموقع در رود نيل و دريا، پارو ميزدند دست از پاروها برداشتند و كشتي براي ادامه حركت شراع افراشت. آنوقت همه چيز آرام شد و ديگر جاشوان صورتهاي خود را مجروح نكردند و مسافرين خدايان را صدا نزدند ولي بعد از اينكه شراع افراشته شد و كشتي سرعت گرفت گرفتار حركات امواج دريا گرديد. (كاپتا) وقتي ميديد كه كشتي آنطور تكان ميخورد وحشت كرد و يكي از طنابهاي كشتي را محكم گرفت و بعد از چند لحظه با ناله بمن گفت كه طوري معده او بالا ميايد مثل اينكه نزديك است از دهانش خارج شود و بطور حتم خواهد مرد. (كاپتا) كه تصور ميكرد خواهد مرد بمن گفت ارباب من از تو رنجش ندارم براي اينكه تو مرا باينجا نياوردي بلكه خود من بودم كه بتو گفتم كه بايد از طبس خارج شد و به شهرهاي ديگر رفت. وقتي كه من مردم جنازه مرا بدريا بينداز براي اينكه آب دريا شور است و مانند حوضهاي شور دارالممات مانع از متلاشي شدن جنازه من خواهد شد.جاشوان كشتي نظر باينكه زبان مصري را ميفهميدند وقتي اين حرف را شنيدند خنديدند و باو گفتند اي مرد يك چشم، در اين دريا جانوراني وجود دارد كه دندانهاي آنها از دندانهاي تمساح بزرگتر و تيزتر است و قبل از اينكه جنازه تو به ته دريا برسد تو را قطعه قطعه ميكنند و ميبلعند. كاپتا كه متوجه شد جنازه او در آب شور دريا باقي نخواهد ماند و بكام جانوران خواهد رفت بعد از شنيدن اين حرف گريست.چند لحظه ديگر غلام سابق من به تهوع افتاد و بعد از او مسافرين كشتي چه مصري چه سرياني گرفتار تهوع شدند و آنچه در معده داشتند بيرون آمد و رنگ آنها تيره و آنگاه شبيه به سبز شد. من از مشاهده بيماري دسته جمعي آنها حيرت كردم زيرا در دارالحيات استادان ما، اين بيماري را بما نگفته بودند و من نميدانستم بيماري مزبور چيست، بيماريهاي ساري كه يكمرتبه عدهاي زياد را مريض ميكنند معروف است و تمام اطباي فارغالتحصيل طبس از آن اطلاع دارند.هزارها سال است كه اين بيماريها شناخته شده و وسيله مداواي آنها فراهم گرديده و علائم بيماري معلوم و مشخص ميباشد ولي بيماري مزبور به هيچيك از بيماريهايي ساري شباهتي نداشت و من فكر ميكردم كه اگر تمام اطباي سلطنتي مصر جمع شوند نميتوانند آن بيماري واگير را كه يكمرتبه به تمام مسافرين چيره شد بشناسند. بيماري مزبور نه وبا بود و نه طاعون و نه آبله براي اينكه در هر سه بيماري مريض تب ميكند ولي آنهائيكه استفراغ ميكردند تب نداشتند و از سردرد نميناليدند. من دهان آنها را بوئيدم كه بدانم آيا مثل بيماري وبا از دهان آنها بوي كريه استشمام ميشود ولي بوي مكروه نشنيدم و كشاله ران آنها را معاينه كردم كه بدانم آيا مثل مرض طاعون از كنار ران آنها غدهاي بيرون آمده ولي غدهاي نديدم و در سطح بدن هم تاولهاي مخصوص آبله بنظر نميرسيد و در بين تمام آنهائي كه استفراغ ميكردند حتي يك نفر تب نداشت. متحير بودم كه اين چه بيماري مرموز است كه علائم آن در هيچيك از كتابهاي قديم نوشته نشده و با وحشت نزد ناخدا رفتم و باو گفتم كه در كشتي تو يكمرض خوفناك بوجود آمده كه تا امروز بدون سابقه بوده زيرا من كه طبيب مصري و فارغالتحصيل مدرسه دارالحيات هستم از اينمرض اطلاع ندارم و بتو ميگويم كه فوري بطرف ساحل برو تا اينكه بيماران را بخشكي منتقل كنيم. ناخدا گفت مگر تو تا امروز در دريا مسافرت نكردهاي؟ گفتم نه... ناخدا گفت اينمرض كه يك طبيب مصري مثل تو از آن بدون اطلاع است مرض دريا ميباشد و علت بروز اينمرض، پرخوري است و در اين كشتي مسافريني كه مايل باشند بخرج شركت سرياني كه صاحب اين كشتي است غذا ميخورند و غذاي آنها جزو كرايه كشتي منظور ميشود ولي تو، سينوهه، وقتي وارد اين كشتي شدي گفتي كه بخرج خود غذا خواهي خورد و بهمين جهت در صرف غذا امساك ميكني و لذا اكنون كه همه بيمار هستند تو سالم ميباشي ولي اينها كه ميدانند غذا را بخرج كشتي ميخورند تا بتوانند شكم را پر ازغذا مينمايند تا بتصور خودشان فريب نخورده باشند و تا وقتي روي نيل حركت ميكرديم پرخوري اينها ضرري نداشت زيرا نيل رودخانه است و موج ندارد ولي اكنون كه وارد دريا شدهايم اينها بعد از هر وعده غذاي زياد گرفتار همين مرض ميشوند و آنچه در معده جا دادهاند بر اثر تهوع بيرون ميريزد و اين تهوع هم ناشي از تكان كشتي است كه آنهم بر اثر حركت امواج است. گفتم چرا در اين هواي طوفاني كشتيراني ميكنيد تا اينكه مسافرين شما اينطور مريض شوند؟ ناخدا گفت اين هوا طوفاني نيست بلكه بهترين هوا براي كشتيراني ميباشد چون تا باد نوزد نميتوان از بادبان استفاده كرد. بعد افزود سينوهه، با اينكه تو يك طبيب مصري هستي اين علم طب را از من فرا بگير كه علاج مرض دريا فقط غذا نخوردن است و اگر مسافر كشتي غذا نخورد گرفتار اين مرض نميشود گفتم آيا اينها كه مريض شدهاند خواهند مرد، ناخدا گفت وقتي كشتي بساحل رسيد و اينها از كشتي پياده شدند از تمام كسانيكه در ساحل هستند سالمتر خواهند بود زيرا سنگيني معده آنها بر اثر تهوعهاي پياپي از بين رفته است و مرض دريا وقتي ادامه دارد كه كشتي در دريا حركت ميكند و همين كه بساحل رسيد اين مرض رفع ميشود. در اين گفتگو بوديم كه شب فرا رسيد در حاليكه از هيچ طرف ساحل نمايان نبود و من به ناخدا گفتم در اين شب تاريك كه فرا ميرسد آيا تو راه خود را گم نخواهي كرد و بجاي اينكه بطرف ازمير بروي بطرف سرزمين آدمخواران نخواهي رفت. (در چهار هزار سال قبل ملل ساكن شمال درياي مديترانه نيمهوحشي بودند و مصريها تصور ميكردند كه آنها آدمخوار هستند – مترجم). ناخدا گفت من از خدايان كمك ميگيرم و راه را گم نميكنم تا وقتي كه روز است خداي خورشيد بمن كمك ميكند و وقتي شب شد خداي ماه و خداي ستارگان بمن مساعدت مينمايند و نميگذارند بسوي سرزمين آدمخواران بروم. من بعد ناخدا را ترك كردم و بگوشهاي خزيدم كه بخوابم ولي تا صبح بر اثر حركات كشتي و صداي بادبانها و امواج خوابم نبرد. روز بعد قدري غذا به كاپتا دادم و او نخورد و آنوقت به من محقق گرديد كه وي خواهد مرد زيرا هرگز اتفاق نيفتاده بود كه كاپتا وسيله و فرصتي براي غذا خوردن داشته باشد و از آن استفاده نيكند. هفت روز و شب، ما در دريا بوديم و روز هشتم ازمير نمايان شد و وقتي وارد بندر شديم بادبانها را فرود آوردند و جاشوان كشتي پارو بدست گرفتند تا اينكه كشتي را بساحل برسانند و من با شگفت ديدم كه غلام من و تمام مسافرين كه بيحال بودند بمحض اينكه كشتي وارد بندر شد برخاستند و براه افتادند و همه ميگفتند كه گرسنه هستند و غذا ميطلبيدند. من هرگز نديده بودم كه يعده بيمار كه تصور ميشد خواهند مرد يكمرتبه آنطور سالم شوند و براه بيافتند و صحبت كنند و بخندند آنوقت فهميدم كه علم انتها ندارد و انسان هر قدر تحصيل كند باز محتاج فرا گرفتن است زيرا با اينكه ما اطباي مصري بزرگترين طبيب جهان هستيم هنوز بقدر يك ناخداي بيسواد اطلاع نداريم و همكاران من در طبس از وجود اين مرض كه يكمرتبه معالجه ميشود بيخبرند. (دريا همواره موج دارد و كشتي را تكان ميدهد و تكان كشتي دو حركت بوجود ميآورد يكي از چپ براست و برعكس ديگري از جلو به عقب و بالعكس و اين دو تكان سبب ميشود كه مسافران دچار استفراغ پياپي بشوند و بيحال گردند و خود من دو بار در سفر دريائي بر اثر تكان كشتي دچار اين عارضه كه موسوم به بيماري دريا ميباشد شدم ولي همينكه كشتي بساحل رسيد يا وارد منطقه بندري (كه در آنجا موج بوجود نميآيد) شد، تمام عوارض بيماري دريا از بين ميرود و مسافران احساس سلامتي كامل ميكنند و در هواپيماهاي امروزي هم هنگام وزش باد تند اين تكان بوجود ميآيد و مسافران هواپيما كه براي بار اول يا دوم با طياره سفر ميكنند دچار عارضه موسوم به بيماري دريائي ميشوند و ناخداي كشتي سرياني كه به (سينوهه) گفت اين بيماري ناشي از پرخوري ميباشد اشتباه ميكرد چون كسانيكه غذا نخوردهاند نيز ممكن است دچار بيماري دريا شوند. منتها هنگام استفراغ فقط زردآب از دهانشان خارج ميگردد و در كشتيهاي بزرگ حامل مسافر كه طول تنه كشتي سيصد متر است (مثل كشتي كوئين ماري انگليسي كه تا اين اواخر كار ميكرد) مسافران دچار مرض دريا نميشوند چون يكي از دو حركت مذكور در بالا كه حركت جلو بعقب و برعكس ميباشد بوجود نميآيد ليكن حركت ديگر كه حركت از راست به چپ و برعكس است ايجاد ميشود و تنها با ايجاد يك حركت بيماري دريا بروز نميكند – مترجم). سوريه را باسم كشور سرخ و مصر با بنام ممكلت سياه ميخوانند (بمناسبت رنگ خاك آنها) و همانطور كه رنگ خاك اين دو كشور با هم تفاوت دارد همه چيز سريانيها با مصريها متفاوت است. مصر كشوري است مسطح و بدون كوه ولي سوريه كشوري ميباشد داراي كوه و بين هر دو كوه يك جلگه واقع شده و در هر جلگه يك ملت زندگي ميكند و يك پادشاه دارد و تمام اين سلاطين به فرعون خراج ميدهند. در سواحل سوريه مردم بوسيله صيد ماهي و درياپيمائي ارتزاق مينمايند و در داخل اراضي وسيله زندگي زراعت و راهزني است و قشون فرعون هرگز نتوانسته كه راهزنان سوريه را قلع و قمع كند. در مصر مردم عريان هستند ولي در سوريه مردم از سر تا پا لباس ميپوشند و البسه خود را بوسيله پشم ميبافند ولي همين مردم كه سراپا پوشيده با لباس هستند وقتي ميخواهند احتياجات طبيعي خود را رفع كنند بيآنكه به مكاني خاص بروند به اين كار مبادرت ميكنند و در هر نقطه بدون توجه باينكه سايرين آنان را ميبينند احتياجات خود را رفع مينمايند. مردهاي سوريه ريش و موهاي بلند دارند و هر شهر از بلاد آنها داراي يك خدا ميباشد و براي خدايان انسان قرباني ميكنند. بعضي از اعمال كه در مصر قبيح است در سوريه جائز ميباشد و از جمله معاشرت زن و مرد بشمار ميآيد و در بعضي از اعياد مردها و زنها بطور علني با هم معاشرت مينمايند. هر دفعه كه فرعون يك صاحب منصب ميفرستد كه از سلاطين سوريه خراج بگيرد صاحب منصب مذكور اين ماموريت را يك نوع تبعيد تصور ميكند زيرا مصريها جز معدودي از آنها نميتوانند كه با وضع زندگي سكنه سوريه كنار بيايند. معهذا در ازمير يك معبد باسم معبد (آمون) هست و مصريهائي كه مقيم اين شهر هستند به معبد مزبور هديه ميدهند. مدت دوسال من در ازمير توقف كردم و در اين مدت زبان و خط بابلي را آموختم زيرا بمن گفتند كسي كه زبان و خط بابلي را بداند بتمام كشورهاي مشهور دنيا ميتواند مسافرت كند و در همه جا با مردان تحصيل كرده صحبت نمايد. خط بابلي را روي لوحهائي از خاكرس كه خمير شده است مينويسند و بعد الواح را كه بوسيله پيكان نوشته شده در آتش ميگذارند و مثل آجر سخت ميشود. من بدوداً حيرت ميكردم براي چه خط بابلي را مثل خط مصري روي پاپيروس نمينوسيند و بعد متوجه شدم كه كاغذ از بين ميرود ولي لوح پخته شده باقي ميماند و نشان ميدهد كه سلاطين و امرا با چه سرعت پيمانها و وعدههاي خود را فراموش مينمايند. يكي از چيزهائي كه در سوريه هست و در مصر نيست اينكه در سوريه طبيب بايد بخانه بيمار برود و هرگز بيمار يك طبيب را احضار نمينمايد. وقتي طبيب بخانه بيمار ميرود تصور مينمايند كه خدايان او را فرستادهاند و حقالزحمه طبيب را قبل از معالجه ميپردازند و اين موضوع بنفع پزشك است زيرا بيمار وقتي معالجه شد مزد طبيب را فراموش مينمايد. هر يك از اغنياي سوريه داراي يك طبيب مخصوص هستند و تا وقتي سالم ميباشند باو هدايا ميدهند ولي بعد از اينكه ناخوش شدند هديهاي كه بايد به طبيب داده شود قطع ميگردد تا اينكه دوباره سالم گردند. غلام من از روزيكه ما وارد ازمير شديم مرا وادار كرد كه قسمتي از مزد طبابت خود را بكساني بدهم كه به نقاط مختلف شهر بروند و اعجاز مرا در طب بگوش ديگران برسانند. كاپتا غلام من ميگفت كه اگر تو در اين شهر مشهور شوي مجبور نيستي كه براي معالجة بيماران بخانه آنها بروي بلكه آنها بخانه تو خواهند آمد. هرچه من باو ميگفتم كه در سوريه مريض بخانه طبيب نميآيد بلكه پزشك بايد بخانه بيمار برود او نميپذيرفت و ميگفت كه در آغاز اينطور است ولي بعد از اينكه مردم عادت كردند بخانه تو خواهند آمد زيرا مردم چون ابله ميباشند زود مطيع مد روز ميشوند بخصوص اگر آن مد از يك كشور خارجي بيايد و آنها همينكه بدانند كه رفتن بخانه طبيب مد روز است رسم خود را كنار ميگذارند و رسم مصر را پيش ميگيرند. يكي از كارهاي كه (كاپتا) مرا وادار بانجام آن كرد اين بود كه در كوچه و خيابان باطباء سوريه مراجعه نمايم (زيرا اطباء كه مجبور بودند بخانه بيماران بروند همواره در كوچه و خيابان ديده ميشدند) و بآنها چنين بگويم: من سينوهه طبيب معروف مصري هستم كه تحصيلات خود را در دارالحيات باتمام رسانيدهام و در تمام دنيا مرا ميشناسند و بقدري علم دارم كه اگر خدايان با من موافق باشند مرده را زنده و كور را بينا ميكنم ولي علم در همه جا يك شكل نيست و بيماريها در هر كشور از نوعي بخصوص است. اين است كه بشهر شما آمدهام تا اينكه بيماريهاي اين شهر را بشناسم و آنها را معالجه كنم و از علوم شما مطلع شوم. من نميخواهم كه با شما رقابت نمايم زيرا براي تحصيل زر و سيم نيامدهام و زر و سيم براي من با اين خاك كه زير پاي من ميباشد برابر است. بنابراين هر وقت شما ديدي كه خدايان شما يكنفر را مورد غضب قرار دادند و او را مبتلا به يك بيماري غير قابل علاج كردند او را نزد من بفرستيد كه شايد من بوسيله كارد خود بتوانم او را معالجه نمايم. زيرا ميدانم كه شما هرگز براي معالجة بيماران كارد بكار نميبريد و همواره از دوا براي درمان آنها استفاده مينمائيد.
اگر توانستم كه بيماراني را كه شما نزد من ميفرستيد بوسيلة كارد معالجه كنم هرچه زر و سيم بمن بدهند با شما نصف خواهم كرد و اگر نتوانستم آنها را نزد شما بر ميگردانم و اگر هديهاي بمن بدهند آنرا نيز بشما ميدهم. وقتي من اينطور با يك طبيب سوريه صحبت ميكردم وي ريش خود را ميخارانيد و ميگفت شك نيست كه خدايان بتو علم دادهاند زيرا كلام تو بخصوص آن قسمت كه مربوط به نصف کردن زر و سیم است بگوش من خوش آیند میباشد و چون تو بوسیله کارد معالجه میکنی اگر هم بخواهی نمیتوانی با ما که مریض را با دوا معالجه مینمائیم رقابت نمائی. ما عقیده داریم که یک مریض با کارد معالجه نمیشود بلکه خواهد مرد و فقط بتو یک توصیه مینمائیم و آن اینکه هرگز بوسیله جادوگری کسی را معالجه نکن زیرا اگر در صدد برآئی که بوسیله جادوگری مردم را معالجه کنی از سایرین که از تو محیل تر هستند عقب خواهی افتاد. من اینحرف را باور میکردم و میدانستم که در سوریه جادوگران در خیابان و کوچه ها مثل اطباء ویلان هستند و بوسیله جادوگری اشخاص ساده لوح را معالجه می نمایند. آنها هم یا میمردند یا اینکه بر اثر مرور زمان معالجه میشوند. در مصر ما هم جادوگری هست ولی جادوگری در مملکت ما فنی است مخصوص کاهنین و فقط کاهنین آنهم در داخل معبدها مبادرت بجادوگری مینمایند و در خارج از معبدها اگر کسی مبادرت بجادوگری کند بمجازاتهای سخت میرسد. نتیجهای که من از معالجات خود در ازمیر گرفتم بسیار جالب توجه شد و طولی نکشید که آوازه شهرت من در شهر و خارج از شهر پیچید. من نسبت به اطبائی که بیماران غیرقابل علاج خود را نزد من میفرستادند با درستی رفتار مینمودم و هرچه از مریض میگرفتم نصف میکردم و نصف آنرا به طبیب سریانی که مریض مزبور را نزد من فرستاده بود میدادم و بخود بیمار میگفتم که نزد طبیب برود و باو بگوید بمن چه داده است. وسیله معالجه من کارد بود و هر دفعه قبل از اینکه کارد را بکار ببرم آن را در آتش مطهر مینمودم و خود را هم طبق رسم دارالحیات مطهر میکردم. یکروز مردی کور نزد من آمد، و معلوم شد که مدتی است که نزد اطبای سوریه معالجه میکند و مرض او بدتر میشود. وسیله ای که آنها برای درمان کوری آن مرد بکار میبردند آب دهان بود و خاکرا با آب دهان میآلودند و روی چشم وی میگذاشتند. ولی من برای معالجه آن مرد، سوزن بکار بردم و اول سوزن را در آتش نهادم و بعد از این که مطهر شد بوسله آن چشم وی را معالجه کردم و او بینا گردید. بقدری این موضوع کمک به شهرت من کرد که در تمام شهر ازمیر مرا نماینده خدایان دانستند و گفتند همانگونه که خدایان میتوانند به نابینا چشم بدهند (سینوهه) نیز بآنها چشم میدهد. بازرگانان و اغنیای سوریه از بازرگانان و اغنیای ما پرخورتر هستند و روزی چند نوبت اغذیه پخته بدن آنها را فربه میکند و گرفتار عوارض معده و تنگی نفس میشوند. اینان بعد از اینکه من مشهور شدم بدون اینکه بدواٌ بدیگران مراجعه نمایند مستقیم بخود من مراجعه میکردند و من بوسیله کارد آنها را درمان مینمودم و خون آنها را مانند خون خوک که سرش را قطع نمایند فرو میریختم. من دوا را به نسبت استطاعت بیمار باو میفروختم و اگر میدیدم که بیماری دارای بضاعت است دوا را گران میفروختم و در صورتکی که مشاهده میکردم که بضاعت ندارد دارو را بسیار ارزان باو میدادم و عقیده داشتم که باید از غنی گرفت و به فقیر داد بخصوص اگر فقیر، جزو طبقه غلامان و مزدوران باشد. (کاپتا) غلام من نیز از بیماران هدایا دریافت میکرد و بسیاری از بیماران قبل از اینکه بمن مراجعه کنند به غلامم مراجعه مینمودند که بوسیله وی، بیشتر دقت و مساعدت مرا جلب کنند. (کاپتا) هر روز عدهای از گدایان را در خانه من اطعام میکرد تا اینکه بروند و اطراف شهر در خصوص اعجاز معالجههای من داد سخن بدهند و بگویند که این طبیب مصری در سراسر جهان نظیر ندارد. من خیلی زر و سیم تحصیل میکردم و مازاد زر و سیم خود را در شرکت های کشتیرانی سوریه بکار میانداختم. در سوریه، شرکتهائی وجود دارد که سرمایه آنها به قسمتهای کوچک تقسیم شده و این قسمتهای کوچک را مردم خریداری مینمایند. این قسمتهای کوچک هم باز بچند قسمت کوچکتر تقسیم میشود و نام آنها را یکدهم – یکصدم – یکهزارم گذاشته اند. تمام سکنه ازمیر حتی گدایان این قسمتهای کوچک را خریداری میکنند و در نتیجه شریک سرمایه شرکتهای کشتیرانی میشوند. گاهی کشتی بعد از این که بدریا رفت غرق میگردد و مراجعت نمیکند ولی وقتی که مراجعت کرد سودی سرشار عاید صاحبان سرمایه مینماید. من تا میتوانستم از این سهام خریداری مینمودم که در سود شرکتهای کشتیرانی سهیم باشم. در مصر این روش معمول نیست و بهمین جهت در آنجا کشتیهای بزرگ مانند کشتیهای سوریه وجود ندارد. در کشور ما بمحض اینکه صاحب یک کشتی فوت میکند کشتی او از بین میرود ولی در سوریه چون کشتی بشرکت تعلق دارد و سرمایه شرکت را همه مردم میپردازند، مرگ یک یا چند نفر هیچ موثر در وضع کشتیرانی نیست و در ازمیر من شرکتهائی دیدم که پانصد سال از عمر آنها میگذشت. یکی از فواید بکار انداختن سرمایه من در شرکتها این بود که هرگز در خانهام زر و سیم فراوان وجود نداشت تا اینکه دزدها بطمع بیفتند و بقصد سرقت بیایند و مرا بقتل برسانند. در حالی که من ثروتمند میشدم (کاپتا) فربه میگردید و البسة زیبا میپوشید و بدن را با روغنهای معطر خوشبو میکرد و با وجود سالخوردگی زنهای جوان را در آغوش خود میخوابانید و گاهی طوری غرور باو غلبه مینمود که حتی نسبت به من هم گستاخ میشد و آنوقت من عصای خود را بدست میگرفتم و چند ضربت محکم به شانه ها و پشت او مینواختم. بقدری زر و سیم نصیب من میگردید که گاهی برای بکار انداختن آنها دچار زحمت میشدم و نمیفهمیدم که با فلزات چه باید کرد. موفقیت من ناشی از دو چیز بود اول اینکه با اطبای سوریه رقابت نمیکردم زیرا بطور کلی بیمارانی را مداوا میکردم که آنها جواب گفته بودند. دوم اینکه در بکار بردن کارد خیلی تهور داشتم. بدلیل اینکه وقتی بیماری را یک طبیب سریانی جواب میداد و میگفت او خواهد مرد، مردم وی را مرده میپنداشتند. اگر من بعد از بکار بردن کارد، موفق بمعالجه بیمار میشدم که همه علم مرا تحسین میکردند و اگر بیمار فوت میکرد هیچ کس مرا مورد نکوهش قرار نمیداد زیرا میدانستند که مریض مردنی است. لذا من با خاطری آسوده بدون بیم از مرگ بیمار کارد خود را در مورد آنها بکار میبردم. گاهی نیز از علوم اطبای سوریه استفاده میکردم زیرا بعضی از دانستنیهای آنها، بخصوص در مورد بکار بردن فلزات تفته برای درمان زخمها قابل استفاده بود. وقتی آنقدر زر نصیب من شد که حس کردم که دیگر به طلا احتیاج ندارم طلا، ارزش خود را در نظر من از دست داد و از آن پس گاهی بیماران فقیر را فقط برای این مورد مداوا قرار میدادم که بر معلومات خود بیفزایم. در این مدت دو سال که در ازمیر بودم از تنهائی رنج میبردم زیرا زنی موافق طبع خود نمییافتم و از زنهای هرجائی نفرت داشتم زیرا (نفر نفر نفر) طوری مرا از زنی که برای زر و سیم و مس، مردی را در آغوش خود میخواباند متنفر کرده بود که حتی وقتی به معبد سوریه میرفتم که با زنی آمیزش کنم باز متنفر بودم. چون در ازمیر مردی که بخواهد با یک زن برای مدتی موقت آمیزش کند بمعبد میرود و برای ساعتی یا یک روز یا یکشب او را خواهر خود مینماید. سوریه خدایان متعدد دارد که معرف ترین آنها موسوم به (بعل) است. بعل خدائی است خونخوار که احتیاج بقربانی دارد و این خدا دزدی عادی را ممنوع کرده و در عوض دزدی توام با خدعه را آزاد گذاشته است. در ازمیر اگر کسی برای سیر کردن شکم فرزندان خود یک ماهی بدزدد او را به معبد (بعل) میبرند و مقابل خدای مزبور قطعه قطعه میکنند. ولی اگر کسی سره را وارد طلا نماید و بعد حلقه فلز را بعنوان اینکه طلای ناب است بدیگران بدهد هیچکس او وی ایراد نمیگیرد زیرا مبادرت به حیله کرده و در سوریه بکار بردن حیله یکی از فنون قابل تحسین است. بهمین جهت در این کشور همه در شناسائی زر و سیم استادند و بمحض اینکه حلقه زر یا سیم را بدست میگیرند میدانند که آیا خالص هست یا نیست. خدای مونث سکنه ازمیر، الههایست بنام (ایشتار) که هر روز لباس او را عوض میکنند و این الهه در یک معبد بزرگ سکونت دارد و در آن معبد صدها دختر بظاهر باکره عهدهدار خدمات وی هستند ولی اینان فقط از نظر رسمی باکره میباشند و بر عکس عنوانی که دارند وظیفه آنها این است که رسوم دلربائی را فرا بگیرند تا اینکه بتوانند با مردهائیکه بمعبد میروند آمیزش کنند. در ازمیر معبد (ایشتار) شبیه به خانههای عیاشی در طبس است و زنها، در آنجا از مردها پذیرایی مینمایند و هرچه مردها بآنها میدهند صرف نگاهداری ایشتار میشود. در مصر اگر مردی درون یک معبد با زنی آمیزش نماید مرد را برای کار کردن بمعدن میفرستند و زن را از معبد اخراج مینمایند ولی در ازمیر این نوع ارتباط درون معبد (ایشتار) آزاد میباشد و سریانیها میگویند که از این جهت خود (ایشتار) این عمل را در معبد خویش آزاد کرده که میداند از این راه درآمدی زیاد نصیب او می شود. اگر مردی نخواهد بمعبد (ایشتار) برود و با زنهای آنجا تفریح کند یا باید زن بگیرد یا اینکه کنیز خریداری کند. شاید در هیچ نقطه از جهان بقدر سوریه کنیز و غلام برای فروش وجود ندارد برای اینکه هر روز کشتیها از نقاط دور میآیند و غلامان و کنیزانی را که با خود آورده اند ببازار برای فروش میفرستند. در بین زنهای کنیز از همه نوع و شکل، مطابق سلیقه هر مرد، موجود است و بهای آنها گران نیست و هر کس میتواند کنیزی مطابق میل خود خریداری کند و بخانه ببرد و با او تفریح کند. غلامان و کنیزان ناقص الاعضاء را حکومت ازمیر خریداری مینماید. این بردگان ببهای بسیار کم خریداری میشوند و حکومت از آنها کار یا زیبائی نمیخواهد زیرا منظورش این است که آنها را بمعبد (بعل) ببرد و مقابل خدای مزبور قربانی نماید. حکومت معتقد است که (بعل) نمیتواند بفهمد که او را فریب میدهند و یکمرد یا زن ناقص الاعضاء را برای او قربانی مینمایند. گاهی از اوقات که کنیزان و غلامان خیل پیر هستند و دندان در دهان ندارند، هنگامی که میخواهند آنها را در معبد (بعل) قربانی کنند یک پارچه روی صورت (بعل) میبندند که وی قربانیان خود را نبیند. من هم برای این که مورد قدردانی سکنه ازمیر قرار بگیرم برای خدای بعل قربانی میکردم ولی من بجای کشتن غلام یا کنیز، بهای غلام یا کنیزی را که باید قربانی شود، بمعبد میدادم و از قضا سیم و زری که من بمعبد میدادم بیش از آن جلوه میکرد که یک غلام یا کنیز را قربانی نمایم. زنهائی که در معبد (ایشتار) بودند بسیار زیبائی داشتند زیرا رسم است که قشنگترین دختران سوریه برای خدمتگزاری در معبد مزبور، انتخاب میشوند و وقتی بسن رشد رسیدند آنها را به فنون دلبری آشنا مینمایند که بدانند چگونه باید مردان را فریفته خود کنند تا این که از آنها بیشتر برای معبد زر و سیم بگیرند. هر شب که من بمعبد ایشتار میرفتم (زیرا مردها هنگام شب بعد از فراغت از کار روز آنجا میروند) با یکی از دختران معبد که عنوان آنها باکره بود بسر میبردم. من دیگر آن سینوهه ساده و محجوب که شبها بمنازل عیاشی طبس میرفت نبودم بلکه در کسب لذت از زنها بصیرت پیدا کردم و میدانستم که وقتی مردی قصد دارد با زنی تفریح کند چگونه باید از او مستفیذ شود. بعد از این که چند مرتبه بمعبد (ایشتار) رفتم دیدم زنهائی که آنجا هستند هر یک نوعی مخصوص از فنون دلبری و معاشقه را میدانند و این هم یکی از فواید رسوم آن معبد، برای تحصیل در آمد است. چون مردهائی که بمعبد میروند، هر دفعه در معاشقه چیزهای تازه میآموزند و این تنوع مانع از این است که از رفتن بمعبد ایشتار خسته شوند.
من از زنهای آنجا، چیزهای بسیار آموختم و رفته رفته در معاشقه استاد شدم ولی با اینکه هر دفعه که بمعبد میرفتم احساس خوشی میکردم در قلب از زنهای آنجا متنفر بودم زیرا میدانستم که تفاوتی با زنهای منازل عیاشی طبس ندارند. (کاپتا) روزی بدقت مرا نگریست و گفت ارباب من، در صورت تو با اینکه جوان هستی اثر چین پیدا شده است. گفتم این طور نیست او گفت همین طور است و علت این که صورت تو، دارای چین شده این میباشد که زنهائی را که در آغوش خود جا میدهی که در قلب خود آنها را دوست نمیداری و اگر مرد زنی را دوست بدارد از معاشقه با او پیر نمیشود. من از دو چیز بیم دارم یکی این که تو بر اثر آمیزش با زنهائی که آنها را دوست نمیداری زیرا میدانی که موقتی هستند پیر شوی و دوم اینکه واقعه (نفر نفر نفر) تکرار شود و یکزن بیرحم، تو را اسیر خود نماید و باز ما ورشکسته شویم. گفتم اطمینان داشته باش که دیگر من بدام (نفر نفر نفر) و نظایر او نخواهم افتاد. (کاپتا) گفت تا آخرین روزی که یکمرد دارای نیروی رجولیت است، احتمال دارد که بدام یکزن بیرحم و حریص بیفتد و همه چیز خود را از دست بدهد و من در صدد هستم برای اینکه تو را از خطر زنهای زر و سیم پرست نجات بدهم برای تو یک کنیز خریداری نمایم که بتوانی شبها در خانه با او تفریح کنی. پنج روز بعد، شب، وقتی که وارد اطاق خود شدم دیدم که (کاپتا) باتفاق یکزن جوان وارد شد. آن زن، نه اهل مصر بود و نه اهل سوریه و بقبایل آدمخوار شباهت داشت زیرا موهایش طلائی رنگ و صورتش سفید و چشمهایش آبی بنظر میرسید. زن نه بلند قامت بود و نه لاغر و دستها و سینههائی کوچک داشت و من فکر میکردم که اگر تمام زنهای آدمخوار آن طور باشند سرزمین آدمخواران از خانه خدایان بهتر است. (کاپتا) وقتی او را وارد اطاق من کرد لباسش را از تن بیرون آورد تا اینکه مثل خودمان (مثل مصریها) باشد و بعد شروع بوصف زیبائیهای او نمود و گفت این زن کنیزی است که بحرپیمایان ما او را از سواحل ملل آدمخوار ربودهاند و من امروز در بازار برده فروشان زیباتر از او کنیزی ندیدم. در زن هیچ اثر وحشت نمایان نبود و میخندید و دندانهای سفید و درخشندهاش را بمن نشان میداد و ببعضی از اعضای بدن خود که اشاره کردن به آنها قبیح است اشاره مینمود و من فهمیدم که تا زنی جزو ملل وحشی و آدمخوار نباشد اینطور بیتربیت نمیشود. این زن بزودی طوری با من مانوس گردید که وجود او باعث زحمت دائمی من شد زیرا زن مزبور میخواست پیوسته با من تفریح نماید ولی من که از اصرار او به تنگ آمده بودم زن مزبور را به (کاپتا) بخشیدم. ولی زن با او نمیساخت و (کاپتا) را کتک میزد و از نزد او میگریخت و پیش من میامد و وقتی من او را کتک میزدم خوشحال میشد و میگفت چون تو نیرومند هستی بهتر میتوانی با من تفریح کنی. روابط ما و زن مزبور بدین ترتیب ادامه داشت تا اینکه روزی یکی از سلاطین سوریه که گفتم شماره آنها زیاد است به ازمیر آمد و برای معالجه به من مراجعه کرد و تا چشم او به کنیز من افتاد حیران گردید و من فهمیدم که اندام کنیز من بیشتر توجه او را جلب کرده زیرا کنیز من برسم زنهای خودمان در خانه بدون لباس میزیست و سلطان مزبور هرگز یک زن بیگانه را عریان ندیده بود. من که دیدم او چشم از کنیز من بر نمیدارد او را معرفی کردم و بکنیز گفتم که برای سلطان آشامیدنی بیاور و پس از این که سلطان دانست وی کنیز من میباشد گفت (سینوهه) من میخواهم این کنیز را از تو خریداری کنم و هر قدر که بخواهی در ازای آن بتو زر و سیم خواهم داد. تا آن روز از اصرار کنیز خود که میخواست من دائم با او تفریح کنم خسته شده بودم ولی همینکه دیدم که پادشاه مزبور خواهان کنیز من میباشد دریغم آمد که کنیز زیبای خود را به وی بفروشم. چون میدانستم هرچه باشد بعضی از شبها باو احتیاج دارم و اگر کنیز خود را در دسترس نداشته باشم مجبورم به معبد الهه (ایشتار) بروم و با زنهای آنجا آمیزش کنم. از این گذشته، همین که پادشاه خواهان کنیز من گردید قدر و قیمت او در نظر من زیاد شد زیرا تا وقتی مشاهده میکنیم که کالای ما خریدار ندارد در نظرمان بدون قیمت است و همین که خریداری برای کالا پیدا میشود در نظرمان جلوه میکند. اکنون موقعی فرا رسیده که باید چند کلمه در خصوص اختراع خود بگویم. من هنگامی که در خانه مرگ کار میکردم متوجه شدم که اگر بتوان روی دندانها را بوسیله یک روکش محفوظ نمود دندان از آسیب محفوظ میماند. در خانه مرگ هنگامیکه اموات اغنیاء را مومیائی میکردند روی دندانهای آنها یک ورقه زر میکشیدند و این ورقه زر بگوشت لثه متصل میگردید. در نتیجه بعدها که آثار پوسیدگی در مومیائی بوجود میآمد دندانها از لثه جدا نمیشد و بعد از هزارها سال ردیف دندانها بوضع اول باقی میماند. دندانهای مرده، بعد از مومیائی شدن عیب نمیکند زیرا دندان پس از مرگ فساد ناپذیر است ولی از لثه جدا میگردد و بوسیله زر آن را به لثه متصل مینمودند که جدا نشود. من فکر کردم که اگر بتوان روی دندانهای افراد زنده یک روکش طلا کشید ممکن است که از فساد دندانها جلوگیری کرد و تا وقتی که در طبس بودم بضاعت من اجازه نمیداد که مبادرت باین آرایش نمایم ولی پس از اینکه به ازمیر رفتم و زر وسیم برای من بدون ارزش گردید درصدد بر آمدم که این موضوع را بیازمایم و فهمیدم که کشیدن یک روپوش زر روی دندان مانع از این میشود که دندانهای افراد زنده فاسد گردد. پادشاه مزبور هم که ضمن معالجه نزد من، میخواست دندانهای خود را مداوا نماید موافقت کرد که من با یک روپوش زر دندانهای او را بپوشانم تا این که در آینده فاسد نشود و بعد از اینکه دهانش را با روپوش طلا یکی روی دندانهای بالا و دیگری روی دندانهای پایین مزین کردم بمن گفت (سینوهه) تو برای من زحمت کشیدی و دندانهای مرا از خطر فساد در آینده حفظ کردی و مزدی که من بتو دادهام گرچه زیاد است ولی باز باندازه علم تو نیست. با این که حقی بر گردن من داری من چون مردی راستگو هستم بتو میگویم که خواهان کنیز تو میباشم و اگر این کنیز را بمن بفروشی قیمتی خوب بتو خواهم پرداخت و اگر نفروشی او را از تو خواهم ربود و اگر مقاومت کنی تو را خواهم کشت. من تاکنون با یک کنیز از ملل آدمخوار تفریح نکردهام و باید تو کنیز خود را بمن بفروشی تا با او تفریح کنم و بدانم که آیا لذت تفریح با زنهای سیاه چشم ما که موهای سیاه دارند بیشتر است یا اینکه لذت تفریح با یک زن آدمخوار که دارای موهای طلائی میباشد. وقتی پادشاه این حرف را میزد غلام من (کاپتا) که بعد از ورود به سوریه گرم کردن بازار را از سوداگران سوریه آموخته بود حضور داشت و برای این که بازار معامله را گرم نماید و پادشاه را وادارد که در ازای کنیز من بهای بیتشری بپردازد شیون کنان گفت امروز شوم ترین روز زندگی ارباب من است و ایکاش که من از شکم مادر خارج نشده بودم و این روز را نمیدیدم زیرا در این روز تو میخواهی ارباب مرا از یگانه وسیله خوشی او محروم کنی و کنیزی را که هر شب در آغوش وی میخوابد از وی بگیری و من میدانم که هرگز یک زن دیگر نمیتواند مثل این کنیز قلب ارباب مرا خرسند نماید زیرا زنی دیگر باین زیبائی وجود ندارد نگاه کن و ببین که صورت او از ماه مدور در شبهای بدر زیباتر است و دو سینة او از ترنج های ازمیر کوچکتر میباشد آیا شکم صاف او را که هیچ بر آمدگی ندارد میبینی و آیا در وسط این شکم فرو رفتگی ناف را مشاهده میکنی نگاه کن در تمام بدن این زن یک دانه مو بنظر نمیرسد و قامت کنیز از شیرگاو سفیدتر و از باقلای پخته نرم تر میباشد و من یقین دارم که خدایان تمام رنگهای قشنگ را جمع آوری کرده و در صورت و اندام این زن بکار برده اند زیرا موهای سرش طلائی و چشمهایش آبی و لبهایش سرخ و ناخنهای وی حنائی و اندامش سفید و دو نوک سینة او ارغوانی است. وقتی غلام من اینطور بازار گرمی میکرد پادشاه طوری بهیجان آمده بود که از فرط علاقه نسبت به کنیز من نفس میزد و گفت (سینوهه) من میدانم که کنیز تو بسیار زیبا میباشد ولی هرچه بخواهی بتو میدهم و اگر راضی بفروش او نشوی تو را بقتل خواهم رسانید. من دست خود را بلند کردم که غلام را وادار بسکوت نمایم و وی شیون را قطع کرد و من خطاب بپادشاه مزبور که سلطان کشور (آمورو) در سوریه بود گفتم: این زن برای من خیلی عزیز است و من اگر او را بزر بفروشم بخود خیانت کرده ام و لذا میل ندارم که این زن از طرف من فروخته شود ولی حاضرم که کنیز خود را بدون عوض بتو تقدیم نمایم تا اینکه تو بیاد دوستی با من بتوانی او را خواهر خود بکنی و از تفریح با وی بهره مند شوی. پادشاه (آمورو) وقتی دانست که من حاضرم کنیز خود را بوی بدهم طوری خرسند شد که بانک بر آورد ای (سینوهه) من تصور نمیکردم که یک مصری دارای سخاوت باشد برای آنکه از کودکی تا امروز هر چه مصری دیدهام مامورین فرعون بودند و میآمدند که از ما خراج بگیرند و پیوسته دست آنها برای گرفتن دراز میشد و هرگز دست دراز نمیکردند که چیزی بدیگران بدهند. و تو اولین مصری هستی که بمن ثابت کردی که ممکن است در مصر کسانی هم یافت شوند که دست بده داشته باشد و اگر روزی بکشور (آمورو) بیائی من بتو قول میدهم که تو را در طرف راست خود خواهم نشانید. آنگاه غلام من برای کنیز لباس آورد و وی پوشید و باتفاق پادشاه (آمورو) که مردی جوان و قوی هیکل بود و ریشی سیاه و بلند داشت خارج شد و هنگامی که میرفت میدیدم که کنیز من از مشاهده آن مرد قوی که ارباب جدید او میباشد خوشوقت شده است. پس از اینکه پادشاه رفت (کاپتا) مرا مورد ملایمت قرار داد و گفت برای چه از پادشاه (آمورو) چیزی دریافت نکردی در صورتیکه وی حاضر بود که هر چه میخواهی بتو بدهد. گفتم من از این جهت این کنیز را بلاعوض باو دادم که از آینده کسی آگاه نیست و نمیداند که دنیا چه خواهد شد و داشتن دوستانی بزرگ برای روزهای وخیم سودمند است و شاید روزی من احتیاج پیدا کنم که بکشور اینمرد بروم و در آنجا از خطر دشمنان آسوده باشم و گرچه این مرد کشوری کوچک دارد و در ملک او غیر از گوسفند و الاغ چیزی بدست نمیاید معهذا دوستی وی برای من در صورت بروز خطر مغتنم است. پادشاه (آمورو) تا سه روز دیگر در ازمیر بود و آن گاه چون میخواست برود، برای خداحافظی نزد من آمد و گفت (سینوهه) اگر تو تمام زر وسیم مصر را بمن میدادی بقدر دادن این کنیز خوشوقت نمیشدم زیرا این کنیز دوست داشتنیترین زنی است که من دیدهام و یقین دارم که هرگز از او سیر نخواهم شد. اگر تو روزی بکشور من بیائی هر چیز بخواهی بتو خواهم داد مگر دو چیز یکی این کنیز و دیگری اسب، زیرا در کشور من اسب خیل کم است و معدودی است که در آنجا وجود دارد برای ارابه های جنگی من ضروری میباشد. از این گذشته دیگر هر چه بخواهی بتو میدهم و هر کس را که مایل باشی بقتل میرسانم و اگر در ازمیر هم کسانی با تو دشمن هستند بگو تا من بوسیله گماشتگان خود در همین شهر آنها را بقتل برسانم و اطمینان داشته باش که اسم تو برده نخواهد شد. بعد از این حرفها پادشاه (آمورو) مرا بوسید و رفت ولی من بعد از چند شب از دوری کنیز خود احساس کسالت کردم زیرا بآن آموخته شده بودم و بعضی از شبها برای جبران مافات به معبد الهه (ایشتار) میرفتم ولی زنهائی که در آنجا بودند نمیتوانستند مانند کنیز مزبور وسیله تفریح من شوند. آنگاه هوا گرم شد و نیمه بهار فرا رسید و گلها شکفتند و چلچلهها به پرواز در آمدند و کشتیها در بندر ازمیر آماده حرکت گردیدند تا اینکه بکشورهای دیگر بروند و از آنجا کالا و غلام و کنیز بیاورند. در نیمه بهار شهر ازمیر به هیجان در آمد زیرا جشن بیرون آوردن خدای تموز از خاک فرا رسیده بود. کشیشهای سوریه هر سال در فصل پاییز خدای تموز را به خاک میسپردند و در نیمه بهار در یک روز گرم او را از زیر خاک بیرون میآوردند. روزی که مجسمه خدای تموز از زیر خاک بیرون آورده میشد روز شادمان عمومی در ازمیر بود و در اینروز مرد و زن از شهر خارج میشدند و به صحرا میرفتند و تمام مردها و زنها در این روز در صحرا علنی با هم معاشرت مینمودند. من در آنروز به صحرا رفتم که بدانم مردم چه میکنند و دیدم که کشیشها مجسمه خدای تموز را از زیر خاک خارج کردند و مردم شادی نمودند و برقص در آمدند و میگفتند که خدای تموز زنده شده است و او خدای گرما میباشد و همانطور که زمین و هوا را گرم میکند به بدن انسان هم حرارت میدهد و زن و مرد بهم نیازمند میشوند. هنگامی که خدای تموز را از خاک بیرون میاوردند. من دیدم که گروهی از زنها ارابهای را میکشند و روی ارابه مجسمه یکی از اعضای بدن مردها را که ذکر نام آن قبیح است نهادهاند و این مجسمه را با چوب تراشیده بودند. من حیرت کردم که منظور از این کار چیست تا اینکه دیدم که یکمرتبه مردها و زنها مخلوط شدند و بدون اینکه از یکدیگر شرم کنند آمیزش نمودند و این اعمال حیوانی تا شب ادامه داشت. وحشیگری بعضی از اقوام را باید از این نوع آثار فهمید زیرا در مصر که ملتی متمدن دارد هرگز این وقایع اتفاق نمیافتد.
بعضی از زنهای پیر که نتوانسته بودند کسی را پیدا کنند از مردها خواهش مینمودند که آنها را محروم ننمایند و چون من در آن جشن مردی تماشاچی بودم بیشتر از من خواهش میشد ولی من زنهای پیر را با نفرت از خود میراندم و بآنها میگفتم خدایان برای زنها حدودی معین کردهاند و وقتی عمر زن از آن مرحله گذشت دیگر نباید در فکر این باشد که با مردها آمیزش کند زیرا اگر خدایان میخواستند که زن هم مانند مرد تا آخر عمر با جنس دیگر معاشرت نماید برای وضع مزاجی او حدودی معین نمی نمودند
فصل يازدهم - هورم هب ، آشناي سابق
بعد از این جشن از مرز سوریه خبر رسید که قبایل خبیری باز شروع به تهاجم کردهاند. حمله قبایل خبیری چیزی تازه نبود برای اینکه هر سال در فصل بهار این قبایل شروع به حمله میکردند ولی در آن سال تهوری بیشتر پیدا کرده بودند و بهر نقطه که میرسیدند سربازان ساخلوی مصری را میکشتند و در بعضی از نقاط حتی روسای محلی را هم بقتل میرسانیدند و در یک شهر کوچک پادشاه و تمام سکنه حتی زنها و اطفال را کشتند. این خبر وقتی به فرعون رسید برای مبارزه با قبایل خبیری یک قشون از مصر بسوریه فرستاد و من فهمیدم که بین ارتش مصر و قبایل خبیری که وارد خاک سوریه شده بودند جنگی شدید در خواهد گرفت. من هرگز میدان جنگ را ندیده و از وضع مجروحین در آن میدان اطلاعی نداشتم و نمیدانستم که گرز و شمشیر و نیزه در بدن چه نوع زخم ها بوجود میآورد. لزوم مطالعه در وضع مجروحین میدان جنگ مرا وا میداشت که آن میدان را ببینم و بهمین جهت از ازمیر حرکت کردم و بطرف جنوب رفتم و در شهری کوچک باسم اورشلیم به ارتش مصر که از ساحل نیل آمده بود رسیدم این ارتش برخلاف آنچه شهرت دارد خیلی قوی نبود و یک دسته ارابه جنگی و دوهزار کماندار و نیزه دار داشت. روزی که من وارد اردوگاه شدم خواستم که فرمانده ارتش را ببینم و پرسیدم که فرمانده ارتش کیست تا از او اجازه بگیرم که در میدان جنگ طبابت و جراحی کنم. بمن گفتند که فرمانده ارتش مردی است جوان و زیبا باسم (هورم هب) من درخواست کردم که مرا بطرف جایگاه فرمانده ببرند و همینکه او را از دور دیدم متوجه شدم که خیلی در نظرم آشنا میباشد و بعد از اینکه نزیدیک گردید یکمرتبه یادم آمد (هورم هب) همان جوان است که روزی من باتفاق ولیعهد مصر به صحرا رفتم، هنگام صبح، وی با قوش خود نمایان شد و بعد وارد خدمت ولیعهد یعنی فرعون جدید مصر گردید. (هورم هب) مرا شناخت و گفت آه ... (سینوهه) تو در اینجا چه میکنی؟ در مصر همه میگویند که تو مردهای و شهرت میدهند که نفرین پدر و مادر که تو قبر آنها را فروختی تو را نابود کرد. بعد از سرگذشت من پرسید و من تا آنجا که مقتضی بود سرگذشت خود را برای وی بیان کردم و گفتم که من قربانی یک زن باسم (نفر نفر نفر) شدم (هورم هب) گفت من هم با این زن خوابیدهام و او میخواست همه چیزی مرا بگیرد ولی من برخلاف تو خانه و قبر پدر و مادرم را باو نفروختم بلکه با این شلاق که در دستم میبینی او را تادیب کردم زیرا (سینوهه) من باید بتو بگویم که زن تا وقتی در خور احترام است که مبدل به تمساح نشده باشد و وقتی مثل تمساح حریص شد باید با او مثل پستترین غلامان رفتار کرد. بعد من راجع باوضاع مصر و طبس از او سوال کردم و (هورم هب) گفت نمیدانم که ملت مصر چه گناه کرده که خدایان این فرعون را پادشاه او نمودهاند زیرا این فرعون عقل ندارد و دیوانه میباشد. خدای این فرعون، که وی از او کسب تکلیف میکند خدائی است مثل خود وی دیوانه و چیزهائی میگوید که دیوانگان هم نگفتهاند. آیا بخاطر داری که وقتی این فرعون پادشاه شد تمام غلامان را که در معدنها کار میکردند آزاد نمود؟ و آیا شنیدی یا دیدی که آزادی غلامان چه فتنه ببار آورد و چگونه ما برای اینکه در طبس امنیت را برقرار کنیم مجبور شدیم که آنها را بقتل برسانیم. گفتم آری، وقتی غلامان از معدن خارج شدند خود من در طبس بودم و دیدم چگونه به (شهر اموات) حمله ور گردیدند و همه چیز را غارت کردند.(هورم هب) گفت با اینکه فرعون دید که آزاد کردن غلامانی که در معادن کار میکردند، سبب بروز چه فتنه شد باز از حرف ها و کارهای خود دست بر نمیدارد و میگوید که بین یک غلام و شاهزاده فرقی وجود ندارد و غلامان و اشراف نزد خدای او یکی هستند و نباید غلامان را مجبور کرد که در معادن کار کنند. من یقین دارم که فراعنه قدیم مصر وقتی که در اهرام این حرفها را مشنوند بر خود میلرزند و از آغاز جهان تا امروز هیچ پادشاه نیامده که بگوید بین اشراف و غلامان فرقی نیست و این بدان میماند که بگویند بین آبجو و عسل فرق وجود ندارد.یکی از حرفهای عجیب این فرعون این است که بمن میگفت که قبایل خبیری را طوری بر سر جای خود بنشانم که خون ریخته نشود. آیا ممکن است بدون خونریزی بتوان که درندگان را رام کرد؟ و تو (سینوهه) که طبیب هستی آیا میتوانی که بدون خونریزی یک شکم را بشکافی و روده زائد را از شکم بیرون بیاوری تا اینکه سبب مرگ انسان نشود؟ فرعون صدای جنگی این قبایل را که از صدای درندگان بدتر است نشنیده تا اینکه بداند که با اینها نمیتوان بمدارا رفتار کرد. بعد از این حرف (هورم هب) خندید و گفت ولی من بگفته فرعون اعتناء نمیکنم و طوری خون اینها را میریزم که همه پشیمان شوند چرا از مادر زائیده شدند. من تصمیم دارم که طوری ریشه این قبایل را بسوزانم تا اینکه در آینده هرگز قبایل خبیری نتوانند در فصل بهار مبادرت به تهاجم نمایند. و اما تو (سینوهه) برگردن من حق داری زیرا من فراموش نمیکنم آنروز که ما باتفاق ولیعهد از صحرا مراجعت کردیم قصد داشتند که مرا بقتل برسانند ولی تو حرفهائی زدی که مانع از قتل من شد و در آن روز تو با عقل خود جان مرا خریدی. بهمین جهت من اکنون تو را در ارتش خود گرامی میدارم و اجازه میدهم که تو در جنگ حضور داشته باشی و سربازان را معالجه کنی و دستمزد تو را از جیب فرعون خواهم پرداخت و هر وقت که من کاری نداشته باشم تو با من خواهی بود و با من غذا خواهی خورد. آنوقت (هورم هب) جامی از شراب نوشید و افزود وقتی خبر حمله قبایل خبیری به طبس رسید و فرعون خواست قشونی بسوریه بفرستد هیچیک از سردارانی که در طبس بودند حاضر نشدند که فرماندهی این قشون را بر عهده بگیرند برای اینکه میدانستند که قبایل خبیری افرادی خونخوار و جنگی هستند و هر یک از آنها بعذری از قبول فرماندهی قشون خودداری کردند. زیرا علاوه بر اینکه میترسیدند کشته شوند میدانستند که از زر و سیم و مس دور خواهند شد زیرا در صحراهای سوریه زر و سیم وجود ندارد در صورتیکه در پیرامون فرعون طلا و نقره زیاد یافت میشود. لیکن من با اینکه از تمام سرداران فرعون جوانتر هستم این ماموریت را پذیرفتم تا اینکه خطر خبیری ها را از بین ببرم و کاری کنم که دیگر آنها نتوانند به سوریه حملهور شوند. سرداران فرعون که خیلی ثروت دارند با کاهنین (آمون) همدست هستند و میکوشند که نفوذ خدای (آمون) از بین نرود. امروز در مصر بین خدای فرعون یعنی (آتون) و خدای قدیمی مصر (آمون) یک مبارزه بزرگ در گرفته و هنوز معلوم نیست که در این مبارزه که فاتح شود. بطوریکه من فهمیدهام (آمی) قاضی بزرگ مصر و کاهن خدای (آتون) در صدد بر آمده که (آمون) را در مصر از بین ببرد و در این کار فرعون پشتیبان اوست. فرعون میداند که خدای (آمون) در مصر بقدری قوی شده که کاهنین (آمون) حکم فرعون را نمیپذیرند و در هر مورد که حکم فرعون را منافی با منافع خود بدانند حکمی از طرف (آمون) صادر مینمایند تا اینکه حکم فرعون را نسخ کنند. فرعون و قاضی بزرگ که نمیتوانند بیش از این فرمانروائی خدای (آمون) و کاهنین او را تحمل نمایند درصدد بر آمدهاند که خدای (آتون) را بقدری بزرگ کنند که (آمون) از بین برود. بهمین جهت بمن دستور دادهاند که در این سفر وارد هر شهر که میشوم یک معبد برای خدای (آتون) بسازم و من اولین معبد را در اینجا (اورشلیم) خواهم ساخت. من نه به خدای (آمون) عقیده دارم و نه به (آتون) ولی فکر میکنم که فرعون در این قسمت اشتباه نمینمایند و سیاست او درست است زیرا قابل قبول نیست که کشور مصر فرعون داشته باشد ولی کاهنین (آمون) بجای او حکومت نمایند. منظورم این است که سرداران مصر نظر باینکه با کاهنین (آمون) همدست هستند و اکنون منافع خود را در خطر میبینند نمیخواهند که در این موقع دقیق از مصر دور باشند و از منافع خویش دفاع نکنند و اگر از تغییرات سیاسی در مصر نمیترسیدند شاید یکی از آنها فرماندهی این قشون را میپذیرفت و از مصر خارج میشد و بسوریه میآمد. گفتم که من با سیاست فرعون مخالفتی ندارم بلکه باو حق میدهم که در صدد برآید از قدرت کاهنین (آمون) بکاهد و چیزی که برای من غیر قابل قبول میباشد این است که فرعون میگوید که من میل دارم که با حقیقت زمامداری نمایم و من این موضوع را خطرناک میدانم برای اینکه حقیقت چون یک شمشیر برنده است که هرگز نباید بدست یک کودک بیفتد تا چه رسد بدست یک مرد دیوانه چون فرعون. وقتی که شب شد من در یکی از خیمه ها نزدیک خیمه (هورم هب) استراحت کردم و سربازها وقتی دانستند که من طبیب میباشم میکوشیدند که با من دوست شوند زیرا هر سرباز مایل است که دوستی طبیبی را که باید در میدان جنگ او را معالجه نماید جلب کند.صبح روز بعد، نفیرها بصدا درآمد و سربازان را از خواب بیدار کرد و روسا مقابل قسمتهای خود قرار گرفتند. وقتی صفوف سربازان منظم گردید (هورم هب) که شلاقی در دست داشت از خیمه خود خارج گردید و یک غلام بالای سرش چتر نگاهداشته بود و غلامی دیگر او را باد میزد تا اینکه مگسها از وی دور شوند. (هورم هب) مقابل سربازان این طور شروع به صحبت کرد: (ای سربازان مصر که بین شما سیاهپوستان کثیف و نیزهداران تنبل سوریه نیز هستند و همه جزو ارتش مصر میباشند و مانند یک گله گاو نعره میزنند من امروز قصد دارم که شما را بمیدان جنگ ببرم و ببینم که آیا میتوانید با خبیریها بجنگید یا نه و در صورتیکه قادر به جنگ با آنها نباشید امیدوارم که تا آخرین نفر بقتل برسید تا من مجبور نشوم که هیکل های منحوس شما را با خود بمصر ببرم و بتنهائی بمصر بروم و با یکدسته از سربازان واقعی از آنجا مراجعت کنم.) (آهای... تو ای گروهبان که بینیات شکاف خورده یک لگد محکم باین سرباز نفهم که وقتی من حرف میزنم عقب خود را میخاراند بزن که بعد از این هنگام صحبت من مبادرت به خارش بدن ننماید.) (امروز هنگامی که ما به خبیری ها حمل میکنیم خود من جلوتر از همه حرکت خواهم کرد و پیشاپیش شما با خبیریها خواهم جنگید من مواظب یکایک شما خواهم بود که بدانم کدام یک از شما از میدان جنگ عقب نشینی مینمایند یا درست نمیجنگند.) (بشما اطمینان میدهم که امشب از این شلاق من خون خواهد چکید و این خون از بدن کسانی که در میدان جنگ درست پیکار نکردهاند، بیرون خواهم آورد و یقین بدانید که شلاق من از نیزه خبیریها خطرناکتر است زیرا نیزه آنها پیکانهای مس دارد و پیکان آنها زود میشکند.) (خبیریها در پشت این کوه هستند که شما آن را میبینید و امشب مامورین اکتشاف من رفتند که بدانند شماره آنها چقدر است ولی ترسیدند و گریختند و نتوانستند که شماره آنها را درست معلوم کنند.) (خبیریها فقط یک چیز وحشتانگیز دارند و آن صدای آنهاست ولی اگر از صدای آنها میترسید خمیر خاکرس در گوش بگذارید که صدای آنها را نشنوید و چون این خمیر مانع از این است که اوامر روسای خود را استماع نمائید، همان بهتر که از این کار منصرف شوید.) (وای بر کسی که بدون جهت و نشانهگیری تیراندازی کند و وای بر کسی که طبق امر رئیس خود تیراندازی ننماید.) (در جنگ موفقیت فقط در شجاعت نیست بلکه در این هم میباشد که سربازان مثل اینکه یک نفر هستند از امر رئیس خود اطاعت نمایند.) (اگر شما امروز فاتح شوید تمام اموال و گاوها و گوسفندان خبیری بشما تعلق خواهد داشت و من نه یک حلقه زر و سیم بر میدارم و نه یک گاه و گوسفند.) (خبیریها امروز خیلی ثروتمند هستند زیرا شهرها و قراء زياد را مورد غارت قراردادهاند و تمام اموال آنها در صورت فتح، بشما خواهد رسيد.) (و در صورتي كه فاتح شويد زنهاي آنان نيز امشب بشما تعلق خواهند داشت ولي اگر شكست بخوريد شلاق خونآشام من، امشب از شما پذيرائي خواهد كرد.) سربازان وقتي اين سخنان را شنيدند شمشيرها و نيزهها را بر سپر زدند و كمانها را بحركت در آوردند و ابراز هيجان نمودند. (هورم هب) گفت من ميبينم كه شما ميل داريد كه هر چه زودتر با قبايل خيبري بجنگيد ولي قبل از اينكه ما بميدان جنگ برويم بايد در اين جا يك معبد براي خداي فرعون بر پا نمائيم. خداي فرعون باسم (آتون) يك خداي جنگي نيست و بدرد شما نميخورد زيرا كمكي بشما نخواهد كرد. بنابراين لزومي ندارد كه همه شما براي مراسم بر پا كردن اين معبد در اينجا باشيد و كافي است كه فقط عقبداران ارتش باقي بمانند و بقيه هم اكنون بايد براه بيفتد. شما امروز بايد مشغول راهپيمائي باشيد تا اينكه به قبايل خبيري برسيد ولي بدانيد كه وقتي بآنها رسيديد من بشما اجازه استراحت نخواهم داد و بايد در حاليكه خسته هستيد با آنها پيكار كنيد تا اينكه نتوانيد بگريزيد. بعد (هورم هب) شلاق خود را تكان داد و سربازها بحركت در آمدند و در عقب علامتهاي خود براه افتاند. علامت بعضي از دستههاي سربازان دم شير بود و دستههاي ديگر عقب سر تمساح حركت مينمودند. در جلو و عقب دستههاي سربازان، ارابههاي جنگي حركت ميكردند تا اين كه پوشش آنها باشند و نگذارند كه مورد حمله ناگهاني قرار بگيرند. وقتي سربازها رفتند عقبداران قشون باتفاق (هورم هب) و عدهاي صاحبمنصبان بطرف نقطهاي كه معبد (آتون) را در آنجا بر پا كرده بودند روانه شدند و من هم با آنها رفتم. شنيدم كه صاحب منصبان با هم صحبت ميكردند و ميگفتند اين بدعت كه امروز (هورم هب) گذاشته قابل قبول نيست زيرا تا آنجا كه ما بخاطر داريم در موقع جنگ روساي نظامي در عقب قشون قرار ميگرفتند و در تخت روانها مواظب بودند كه سربازان نگريزند و اكنون (هورم هب) ميگويد كه او جلوي سربازان قرار خواهد گرفت و با دشمن جنگ خواهد كرد و ما هم بايد از او پيروي كنيم و جلوي سربازان قرار بگيريم. در اين صورت جلوي فراريان را كه خواهد گرفت و چه كسي اعمال سربازان را يادداشت خواهد كرد؟ زيرا خود سربازان سواد ندارند كه كارهاي همقطاران خود را يادداشت نمايند و فقط صاحبمنصبان داراي خط ميباشد و ميتوانند بنويسند كه كدام سرباز شجاعت بخرج داده و كدام ترسو بوده يا گريخته است. (هورم هب) كه جلو ميرفت اين اظهارات را ميشنيد و گاهي شلاق خود را تكان ميداد و تبسم مينمود تا اينكه ما به معبد رسيديم.
فصل دوازدهم - یک خدای غیر عادی (برای مصریها)
معبد کوچک بود و بمناسبت کمی وقت فرصت نکردند که برای آن سقف بسازند و قدری چوب و خاکرست (خاکرس) را برای مصالح ساختمان بکار بردند. وقتی ما مقابل معبد رسیدیم دیدیم که درون آن مجسمه خدا وجود ندارد و سربازهای عقبدار قشون بیش از ما از ندیدن خدا حیرت نمودند و بیکدیگر میگفتند این چه نوع معبد است که خدا ندارد. و من هم مثل سربازها متحیر بودم زیرا تا آنروز معبد بدون خدا ندیده بودم و هر دفعه که وارد معبدی میشدم مشاهده میکردم که مجسمه یک خدا آنجا هست. (هورم هب) که متوجه حیرت همه شد گفت خدائی که فرعون ما میپرستد یک خدای عجیب است که من نمیتوانم او را بشما معرفی کنم برای اینکه خود من نمیدانم که این خدا چگونه است. این خدای حیرتآور نه چشم دارد نه دهان و نه شکم و نه دست و پا و غذا نمیخورد و شراب و آبجو نمیآشامد و فرعون میگوید که خدای او بشکل انسان نیست و دیده نمیشود ولی اگر شما میخواهید او را بشناسید ممکنست یک چیز مدور مثل خورشید را در نظر مجسم نمائید. (مقصود خدای واحد و نادیده است و تاریخ نشان میدهد که این فرعون برای اولین بار در مصر کیش خداپرستی توحیدی را بمردم ابلاغ کرد – مترجم). سربازها برگشتند و نظری بخورشید انداختند و با عدم رضایت شروع بزمزمه کردند و من متوجه بودم که میگویند فرعون دیوانه شده زیرا تا کسی دیوانه نباشد خدای بدون چشم و دهان و شکم و دست و پا را نمیپرستد. (هورم هب) هم مثل سربازان خود فکر میکرد و فرعون را دیوانه میدانست. بعد یک کاهن جوان که موهای سر را نتراشیده بود و یک نیمتنه کتان در برداشت آمد و من دیدم که یک سبو شراب و یک ظرف روغن زیتون و یک دسته گیاه تازه بهاری را در معبد نهاد و آنگاه شروع بخوانده سرودی کرد که میگفتند که خود فرعون آن را برای خدای خویش ساخته است و از آن سرود ما چیزی نفهمیدیم و سربازها که بیسواد بودند بطریق اولی چیزی نفهمیدند. در این سرود صحبت از این بود که (آتون) خدائیست که دیده نمیشود ولی در همه جا هست و با نور و حرارات خود زمین را منور و گرم کرده و تمام خوشیها و نعمتهای زمین و رود نیل از او میباشد. و نیز گفت اگر (آتون) نباشد شیر نمیتواند در شب شکار کند و مار از سوراخ و جوجه از بیضه خارج نمیگردد. و اگر (آتون) نباشد عشق بوجود نمیآید و هیچ مرد نمیتواند زنی را خواهر خود نماید و هیچ طفل از شکم زن قدم بزمین نمیگذارد. کاهن جوان بعد از این مضامین گفت: پادشاه مصر پسر خداست و مانند پدرش با قدرت در کشور مصر و کشورهائی که تحت اداره و حمایت مصر هستند سلطنت میکند. وقتی سربازها این مضمون را شنیدند شمشیرها و نیزه ها را روی سپرها کوبیدند و بدین ترتیب ابراز شادی نمودند زیرا آنها فقط این قسمت را خوب فهمیدند چون میدانستند تردیدی وجود ندارد که پادشاه مصر پسر خداست زیرا پیوسته اینطور بوده و در آینده نیز همواره پادشاه مصر پسر خدا خواهد بود. بدین ترتیب مراسم گشایش معبد (آتون) خاتمه یافت و بعد ما براه افتادیم. و مقصودم از ما عبارت از عقبداران قشون و صاحب منصبان بفرماندهی (هورم هب) میباشد. (هورم هب) سوار بر ارابه جنگی خود جلوی قشون حرکت میکرد و بعد از او عدهای از صاحبمنصبان حرکت مینمودند و آنگاه سربازها و سپس عدهای دیگر از صاحبمنصبان راه میپیمودند. بعضی از صاحبمنصبان در ارابههای جنگی و برخی در تختروان بودند ولی من بر الاغی سوار شدم و جعبه محتوی دواها و ادوات جراحی را هم با خود حمل کردم. ما تا موقعی که سایه ها بلند شد راه پیمودیم و فقط وسط روز قدری برای خوردن غذا توقف کردیم و باقلای پخته که روی آن روغن زیتون ریخته بودیم خوردیم و گاهی بعضی از سربازهای خسته یا معلول از راه باز میماندند و کنار جاده مینشستند و آنوقت صاحبمنصبانی که از عقب میآمدند با شلاق بجان آنها میافتادند. یکمرتبه دیدیم که ارابة جنگی یک صاحبمنصب مقابل یک سرباز خسته که کنار راه روی زمین پشت بخاک دراز کشیده بود توقف کرد و صاحب منصب مزبور از ارابه خود جستن نمود و با دو پا روی شکم سرباز فرود آمد بطوریکه آن سرباز بر اثر ضربت شدید جان سپرد ولی هیچکس اعتراضی بوی نکرد برای اینکه سربازی که برای رفتن بمیدان جنگ اجیر میشود نباید تنبلی نماید. وقتی سایهها بلند شد ما به تپههائی رسیدیم که ابتدای منطقه کوهستانی بود و یکمرتبه باران تیر روی سربازها باریدن گرفت و معلوم شد که عدهای از خبیریها در آن تپهها کمین سربازان ما را گرفتهاند. بر اثر باران تیر سربازانی که مشغول خواندن آواز بودند از خواندن باز ماندند، ولی (هورم هب) باین تیراندازی اهمیت نداد و چون ما به قسمت مهم قشون ملحق شده بودیم و سربازهای جلودار و عقبدار و قلب سپاه با هم بودند (هورم هب) امر کرد که سربازان بر سرعت بیافزایند و از آنجا دور شوند تا اینکه بتوانند بقسمت اصلی قوای خبیری حمله نمایند و وقت و نیروی آنها صرف مبارزه با تیراندازان اطراف جاده نشود. ارابه های جنگی ما با یک نهیب تیراندازان را از کنار راه دور نمودند و ما براه ادامه دادیم. در کنار من صاحبمنصبی که عهدهدار سور و سات قشون بود سوار بر الاغ حرکت میکرد و چون صبح تا شام کنار هم راه میپیمودیم با من دوست شد و از من درخواست کرد که اگر بقتل رسید من کاری بکنم که جنازهاش از بین نرود و جنازه او را بکسانش برسانم تا اینکه مومیائی نمایند و او میگفت خبیریها مردمی شجاع و بیرحم هستند و تا موقع فرود آمدن تاریکی همه ما را بقتل خواهند رسانید.
هنوز یک چهارم از روز باقی بود که دشتی وسیع در وسط تپهها نمایان شد و معلوم گردید که آنجا اردوگاه خبیریهاست و تا چشم کار میکرد خیمههای سیاه یکی بعد از دیگری افراشته بنظر میرسید و مقابل خیمه خبیریها با سپرها و نیزههای درخشنده فریاد بر میآوردند و طوری صدای آنها در صحرا میپیچید که وحشت در دلها بوجود میآورد. (هورم هب) سربازان خود را آراست و نیزهداران را در وسط و کمانداران را در دو طرف قشون قرارداد و آنگاه بتمام ارابههای جنگی گفت بمحض اینکه من فرمان دادم شروع به حمله کنید و ما عقب شما براه میافتیم. چند ارابه سنگین را هم نزد خود نگاهداشت و دستور داد که پیوسته با وی باشند و از او دور نشوند. (هورم هب) چون متوجه گردید که سربازان او از هیاهوی خبیریها و برق سپر و نیزه آنها ترسیدهاند بانگ زد ای مردان مصر و سوریه و شما ای سیاهپوستان که جزو قشون مصر هستید از این فریادها وحشت نداشته باشید زیرا فریاد هر قدر شدید باشد جزو باد است و نمیتواند آسیبی بدیگران بزند و بدانید که شماره سربازان خبیری زیاد نیست و این چادرها که میبینید جایگاه زنان و اطفال آنهاست و آن دودها نشانه این است که غذا طبخ میکنند و شما اگر شجاعت بخرج بدهید امشب غذای آنها را خواهید خورد و زنهای خبیری بشما تعلق خواهند داشت و من هم مثل یک تمساح گرسنه هستم و مایلم جنگ هر چه زودتر بنفع ما خاتمه پیدا کند که بتوانم غذا بخورم. قبل از اینکه (هورم هب) فرمان حمله را صادر کند سربازان خبیری در حالیکه فریادهای سامعه خراش بر میآوردند بما حملهور شدند و من میدیدم که شماره سربازان آنها بیش از ماست. وقتی نیزهداران ما دیدند که آن سربازان مخوف نزدیک میگردند عقب خود را نگریستند و من هم مثل آنها عقب را نگاه میکردم که بدانم از چه راه میتوان گریخت ولی در عقب ما افسران جزء شلاقهای مهیب خود را که به آنها سنگ بسته بودند تکان میدادند و شمشیرهای آنان میدرخشید و سربازان ما فهمیدند که راه گریز ندارند. از آن گذشته همه خسته و گرسنه بودند و فکر میکردند که اگر بگریزند سربازان خبیری به چابکی خود را به آنها خواهند رسانید و آنان را قتلعام خواهند کرد. این بود که از فکر گریختند منصرف شدند و بهم ن زدیک گردیدند که بین افراد فاصله وجود نداشته باشد و خصم نتواند از وسط آنها عبور کند. وقتیکه نزدیک ما رسیدند کمانداران خبیری تیرهای خود را پرتاب کردند و با اینکه صدای ووززز ... ووززز... تیرها بسیار وحشتآور بود و هر لحظه مرگ انسان را تهدید میکرد من از آن صداها بهیجان درآمدم برای اینکه منظرهای را میدیدم و صداهائی میشنیدم که تا آنموقع ندیده و نشنیده بودم. (هورم هب) در این وقت شلاق خود را بلند کرد و تکان داد و نفیرها بصدا درآمد و لحظه دیگر ارابههای جنگی سبک سیر براه افتادند و در عقب آنها تمام سربازان ما حرکت کردند و طوری فریاد میزدند که من متوجه شدم صدای آنها بر صدای جنگجویان خبیری میچربید. من میفهمیدم که سربازان ما برای اینکه ترس را از خود دور کنند فریاد میزنند و من هم مانند آنها فریاد میزدم و هنگام فریاد زدن حس کردم که نمیترسم. سربازان خبیری با اینکه شجاع بودند ارابههای جنگی نداشتند و ارابههای ما در وسط آنها شکافی بوجود آورد که راه را برای نیزهداران باز کرد و همینکه نیزهداران ما وارد این شکاف شدند طبق دستور (هورم هب) کمانداران ما سپاه خصم را به تیر بستند. از این ببعد سربازان دو جبهه در هم ریختند ولی از دور کاسک مفرغی و پرهای بلند شترمرغ که (هورم هب) به کاسک خود زده بود دیده میشد و وی همچنان در جلو تمام سربازها میجنگید. الاغ من از هیاهوی میدان جنگ بوحشت درآمد و خود را بوسط معرکه انداخت و هر چه خواستم جلوی او را بگیرم نمیتوانستم و میدیدم که سربازان خبیری با دلیری میجنگند و وقتی بزمین میافتند در صدد بر میآیند که بوسیله شمشیر یا نیزه اسبها و سربازهای ما را به قتل برسانند و بهر طرف من نظر میانداختم خون میدیدم و بقدری کشته و مجروع بر زمین افتاده بود که نمیتوانستم آنها را شماره کنم. یکمرتبه سربازان خبیری فریادی زدند و عقب نشینی کردند و علتش این بود که ارابههای جنگی ما توانستند صفوف آنها را بشکافند و خود را بخیمهها برسانند و آنجا را آتش بزنند خبیریها وقتی دیدند که زنها و اطفال و گاوها و گوسفندهای آنها در معرض خطر قرار گرفته برای نجات آنها بطرف خیمهها دویدند و همین موضوع سبب محو آنها گردید زیرا ارابههای ما بطرف آنها برگشتند و سربازان ما هم از عقب رسیدند و خبیریها بین دو دسته مهاجم قتلعام شدند بطوری که با همه شجاعتی که داشتند آنها که زنده ماندند گریختند که جان سالم بدر ببرند. هر سرباز خبیری که بقتل میرسید تفتیش قرار میگرفت و سربازان ما هر چه را که قابل استفاده بود از وی میربودند و یکدستش را هم میبریدند تا اینکه بعد از خاتمه جنگ در اردوگاه مصریها مقابل جایگاه فرمانده قشون رویهم بریزند. بعد از اینکه محقق شد که خبیریها شکست خورده قادر به مقاومت نیستند خشم آدمکشی بر سربازان ما غلبه کرد و هر جنبندهای را بقتل میرسانیدند و حتی مغز اطفال را با گرز متلاشی میکردند و گاوها و گوسفندها هم از آسیب آنها مصون نبودند. تا اینکه (هورم هب) امر کرد که به جنگ خاتمه داده شود و از کشتار کسانیکه زنده ماندهاند خودداری کنند و فقط آنها را اسیر نمایند که بعد بتوانند اسراء را بفروشند. تا پایان جنگ الاغ من اینطرف به آنطرف میدوید و جفتک میانداخت و من بزحمت خود را روی آن نگاه میداشتم که بزمین نیفتم عاقبت یکی از سربازان ما با چوب نیزه خود ضربتی روی پوزه الاغ زد و او را آرام کرد و من توانستم که قدم بر زمین بگذارم و سربازها که آنروز دیده بودند که آن الاغ مرا اذیت نمود پس از آن مرا بنام ابنالحمار میخواندند. در حالیکه سربازان ما مشغول جرگه گردن گاوها و گوسفندها و چپاول اموال خبیریها و ضبط زنهای آنها بودند من در میدان جنگ با کمک عدهای از سربازان زخم مجروحین را مداوا مینمودم و چون شب فرا رسید در روشنائی آتشهای درخشنده که مقابل جاده افروخته بودند به معالجه مجروحین ادامه دادم. نیزه ها و گرزها و شمشیرهای سربازان خبیری جمعی از سربازان ما را بشدت مجروح کرده بود و من میباید که برای معالجه آنها بکوشم و عجله کنم. در حالیکه مجروحین من از شدت درد مینالیدند ضجههای بلند از اطراف اردوگاه بگوش میرسید و این صدای زنهائی بود که سربازان ما آنان را بین خود تقسیم مینمودند و از آنها بهرهمند میشدند. و گاهی من مجبور میشدم که پوست سر را که روی چشمهای یک سرباز مجروح افتاده بود بالا ببرم و بدوزم و زمانی میباید رودههای سرباز دیگر را در شکم وی جا بدهم و شکم را بخیه بزنم. وقتی میدیدم که امیدی به بهبود یک مجروح نیست مقداری زیاد تریاک را وارد رگ او مینمودم و بوی آبجو میخورانیدم که بدون احساس درد جان بسپارد. من فقط سربازان مصری را معالجه نمیکردم بلکه مجروحین خبیری را هم مورد مداوا قرار میدادم برای این دلم بحال آنها میسوخت ولی بعد از اینکه چند مجروح سخت خبیری را معالجه کردم و زخم آنها را بستم صدای زنهائی که مورد تعرض سربازهای ما قرار میگرفتند بگوش آنها رسید و آنها پارچههائی را که روی زخمشان بسته بودم باز کردند و دور انداختند و بر اثر خونریزی مردند و من از اینجهت نسبت به مجروحین خبیری ترحم میکردم که میدانستم که غلبه ارتش مصر بر آنها برای ارتش مصر و فرعون افتخار نیست. برای اینکه خبیریها سرباز نظامی نبودند بلکه جزو عشایر بشمار میآمدند و گرسنگی آنها را وادار به چپاول میکرد و مثل سایر سکنه سوریه تحت الحمایه فرعون مصر محسوب میشدند. یکی از چیزهای قابل تاسف این بود که میدیدم تمام سربازان خبیری چشمهای معیوب دارند و من بین آنها حتی یک نفر را که دارای چشمهای سالم باشد ندیدم و معلوم میشد که بیماری چشم بین آنها یک مرض همگانی است. آن شب تمام سربازها استراحت کردند و فقط نگهبانان بیدار ماندند زیرا بیم آن میرفت که آن قسمت از خبیر یها که فرار کردهاند بما شبیخون بزنند ولی هیچ واقعه در شب اتفاق نیفتاد و من تا صبح مشغول مداوای مجروحین بودم و بامداد وقتی (هورم هب) از خواب بیدار شد چون فهمید که تا صبح بیدار بودهام مرا نزد خود طلبید و گفت من دیروز دیدم که تو بدون داشتن اسلحه با چه تهور خود را وسط جنگجویان انداختی ولی باید بتو بگویم که وظیفه یک طبیب در میدان جنگ بعد از خاتمه جنگ شروع میشود و لزومی ندارد که وی خود را وسط گیرودار بیندازد و بعد از این هر وقت که به جنگ میرویم تو استراحت کن تا این که جنگ خاتمه پیدا نماید و بعد به معالجه مجروحین بپرداز.
من چون خسته بودم (هورم هب) یک گردن بند زر بمن داد و گفت این پاداش شجاعت دیروز و بیخوابی دیشب تو و اینک برو بخواب ولی من با اینکه خسته بودم احساس نمیکردم که بتوانم بخوابم زیرا وقتی که روشنائی روز میدمد خواب از چشم انسان بدر میرود. گفتم (هورم هب) من دیروز تو را دیدم و مشاهده کردم که پیوسته در جلوی سربازان پیکار میکنی و با اینکه تمام تیرها متوجه تو بود زیرا همه میدانستند که تو فرمانده ارتش مصر هستی یک تیر بتو اصابت نکرد. (هورم هب) گفت برای اینکه قوش من که پیوسته بالای سرم پرواز مینماید مرا از خطر حفظ میکند و هرگز تیرها بمن اصابت نخواهد کرد و هیچ سرباز خصم نمیتواند تیر یا شمشیر یا گرزی بمن بزند بهمین جهت من از اینکه در نظر دیگران یک مرد شجاع بشمار میایم احساس مسرت و غرور نمینمایم زیرا میدانم که آنطور که سایرین تصور میکنند من شجاع نیستم. هر کس دیگر که بجای من باشد نیز میتواند همین طور ابراز شجاعت کند و من از اینجهت پیشاپیش دیگران پیکار میکنم که سربازان مصری را بجنگ عادت بدهم زیرا اکنون نزدیک چهل سال است که مصریها نجنگیدهاند و صلح متمادی عادات جنگجوئی را در آنها از بین برده و همینکه سربازان من تربیت شدند و عادت کردند که دیگر از خصم نترسند من هم مثل سایر سرداران مصری در تختروانی خواهم نشست و عقب جبهه قرار خواهم گرفت و در آنجا جنگ را اداره خواهم کرد. گفتم (هورم هب) چطور میشود که یک قوش که بالای سرت پرواز مینماید میتواند تو را از گزند تیرها و شمشی رها و نیزهها و گرزها محافظت نماید؟(هورم هب) گفت من تصور نمیکنم که محافظ من این قوش باشد بلکه این قوش فقط علامتی است که بمن نشان میدهد که تا روزی که نوبت من نرسیده باشد من کشته نخواهم شد و لذا دلیلی وجود ندارد که من بترسم. و من میدانم که انسان بیش از یک مرتبه کشته نمیشود و هیچ کس را نمیتوان یافت که دو مرتبه به قتل برسد و بنابراین نباید برای واقعهای که فقط یک بار اتفاق میافتد انسان در تمام عمر بیمناک باشد اینست که ترس را بخود راه نمیدهم و چون نمیترسم، مرگ بطرف من نمیآید تا روزی که نوبت من فرا برسد و در آن روز چه شجاعت داشته باشم و چه بترسم خواهم مرد. فهمیدم که (هورم هب) راست میگوید و علت اینکه مرگ بسراغ وی نمی آید اینست که جرئت دارد و سربازان با اقبال همواره آنهائی هستند که دارای جرئت میباشند و اقبال آنها همان جرئتشان است. سربازی که جرئت ندارد اقبال ندارد و در جنگ اول به قتل میرسد و آرزوی چپاول و گردنبند زر و زنهای زیبا را بدنیای دیگر میبرد. آنگاه من از (هورم هب) جدا شدم و رفتم و قدری خوابیدم و قبل از نیم روز از خواب برخواستم و دیدم که سربازان ما مشغول تفریح هستند و نشانهزنی میکنند و نشانه آنها سربازان مجروح غیرقابل علاج خبیری میباشند زیرا میدانستند که سربازان مزبور چون علاج ناپذیر هستند بدرد غلامی نمیخورند و نمیتوان آنها را فروخت. آن روز و شب بعد هم سربازان ما با زنهای خبیری تفریح میکردند و چند تن از زنها برای این که گرفتار سربازان ما نشوند با گیسوان بلند خویش خود را خفه نمودند. و شب سوم بوی لاشههای سربازان مصری و خبیری که در صحرا افتاده بود. هوا را غیرقابل استنشاق کرد و تا صبح ما نتوانستیم از غوغای شغالان و کفتارها که مشغول لاشهخواری بودند بخوابیم. به (هورم هب) گفتم که اگر در این صحرا توقف کنیم همه بر اثر بوی لاشه ها مریض خواهیم شد و (هورم هب) موافقت کرد که قشون را از آن صحرا بحرکت در آورد و مجروحین سخت را بوسیله ارابه ها به اورشلیم بفرستد. او میگفت چون خبیریها هنگام فرار خدای خود را بردهاند و مامورین اکتشاف ما میگویند که آنها در این نزدیکی هستند من باید بروم و خدای آنها را از دستشان بگیرم. روز بعد پس از اینکه مجروحین سخت را به اورشلیم حرکت دادیم (هورم هب) با یکعده ارابههای سریعالسیر براه افتاد و مرا هم در ارابه خود نشانید و میگفت که میخواهم تو را در جنگ خود شریک کنم که بدانی چگونه دماغ بازماندگان خبیری را بخاک خواهم مالید. وقتی ما بازماندگان خبیری را غافلگیر کردیم آنها مشغول خواندن آواز بودند و آنچه از گاو و گوسفند بدست آوردند (و ما میدانستیم که احشام و اغنام مزبور را از کشاورزان سوریه بغارت بردهاند) جلو انداخته و میرفتند و ما مثل طوفان بر سر آنها هبوط کردیم و قبل از این که بتوانند از خود دفاع کنند ارابههای ما پیر و جوان را زیر گرفت و استخوانهای آنها را درهم شکست و سربازان مصری هر کس را که بدست آوردند کشتند.
بطوریکه دیگران از فرط بیم جان خویش، احشام و اغنام را رها کردند و گریختند. (هورم هب) امر کرد که گاوها و گوسفندها را که صحرا متفرق شده بودند جمعآوری نمایند و بعد خدای خبیریها را از زمین برداشتیم و مراجعت نمودیم و راه اورشلیم را باتفاق تمام اردو پیش گرفتیم. (هورم هب) در اولین اتراقگاه خدای خبیریها را مقابل سربازان قطعه قطعه کرد و دور ریخت و سربازها ابراز شادی مینمودند زیرا میدانستند که دیگر خبیریها خدا ندارند و لذا از هر موقع فقیرتر شدهاند و تا آنجا که بخاطرم مانده خبیریها خدای خود را که یک مجسمه چوبی داشت بنام (یهود) یا (یهوه) میخواندند. وقتی من وارد اورشلیم شدم حیرت کردم که چرا عدهای کثیر از مجروحین که من آنها را مداوا نمودم مردهاند در صورتیکه میدانستم که زخم آنها خطرناک نیست و معالجه خواهند شد و راز این موضوع بعد بر من آشکار گردید. بدین ترتیب که طبق دستور (هورم هب) تمام اموال غارت شده را به اورشلیم آوردند و با غلامان و کنیزان فروختند و هر چه زر و سیم و مس از فروش اموال و افراد بدست آمد بین سربازان تقسیم کردند و چون عدهای از مجروحین مرده بودند سهم سربازان از اموال غارت شده زیادتر گردید. و رئیس سور و سات قشون که با من دوست بود گفت در هر جنگ همین طور میشود و سربازان همقطارهای مجروح خود را بدون دوا و آب و غذا میگذارند تا بمیرند زیرا میدانند که هر قدر شماره آنها کمتر باشد بیشتر از بهای غنائم جنگ استفاده خواهند نمود. عدهای کثیر از سوداگران سوریه در اورشلیم جمع شده غنائم جنگ را خریداری کردند و هر یک از آنها یکعده زن که خود را ارزان میفروختند با خویش آورده بودند و سربازهای ما زر و سیم و مس میدادند که بتوانند ساعتی با یکی از زنهای مزبور بسر ببرند و این زر و سیم و مس نصیب سوداگران میگردید. از بام تا شام و از شب تا صبح در اورشلیم صدای طنبور و قرهنی و سنج و طبل و بربط بلند بود و شراب و آبجو از سبوها وارد پیمانهها میشد و سربازان مصری مینوشیدند و با زنهائی که خود را ارزان میفروختند تفریح میکردند. گاهی بین سربازان مست نزاعهای مخوف در میگرفت و کاردها در سینه ها یا شکمها فرو میرفت و گرزها بر فرق عدهای فرود میآمد و آنوقت (هورم هب) فرمانده قشون مصر چند نفر را سرنگون بدار میآویخت ولی چون منازعات هر روز تکرار میشد روزی نبود که عدهای سرنگون بدار آویخته نشوند. سربازها با اینکه میدیدند که همقطاران شرور آنها بدار آویخته شدهاند، عبرت نمیگرفتند چون تا وقتی در جهان شراب و زر و سیم وزن وجود دارد و عدهای مست بر سر زر و سیم یا زن با هم اختلاف پیدا میکنند، نزاع در میگیرد و جمعی کشته میشوند و قاتلین را بدار میآویزند. هر چه سربازها از راه چپاول بدست آورده بودند دربهای شراب یا زنهائی که خود را ارزان میفروختند دادند و صاحبمنصبان مصری هم مانند سربازها سهمیه خود را صرف شراب و زنان کردند. با این تفاوت که صاحبمنصبان رغبتی بزنهائی که خود را ارزان میفروختند نداشتند و زنهائی را انتخاب مینمودند که خویش را گران بفروشند زیرا میدانستند که هر قدر زن زیباتر باشد بهای او گرانتر است. در بین صاحب منصبان فقط (هورم هب) فرمانده ارتش بزنها توجه نداشت و من از این ضبط نفس او حیرت میکردم. در صورتیکه (هورم هب) جوان و زیبا بود و هر زن خواه گران فروش یا ارزان فروش با رغبت حاضر بود که خواهر او بشود. (هورم هب) از اموال و بردگان غارتی استفاده نکرد و در عوض از سوداگران استفاده نمود. بدین ترتیب که وقتی معاملات خاتمه یافت و سوداگران اموال و بردگان را خواستند ببرند (هورم هب) گفت که هر سوداگر باید ده درصد از بهای مجموع اموالی را که خریداری کرده است بعنوان حق حفظ امنیت باو بپردازد. (هورم هب) به سوداگران گفت در تمام مدتی که شما مشغول معامله بودید یک نفر از سربازان و سکنه شهر جرئت نکرد که دست بطرف اموال شما دراز کند زیرا من روز و شب مواظب بودم که کسی اموال و بردگان و زر و سیم و مس شما را بسرقت نبرد. و اگر من نبودم شما نه فقط نمیتوانستید اموال و بردگان و فلزات خود را از اینجا ببرید بلکه سربازان مست و خونخوار خود شما را هم به قتل میرسانیدند. این گفته درست بود و (هورم هب) طوری امنیت را حفظ کرد که یک حلقه مس از هیچ سوداگر ربوده نشد. سوداگران که دیدند که اگر به طیب خاطر ده درصد باج را نپردازند ممکن است که همه چیز آنها از بین برود باج را به (هورم هب) پرداختند و مال و جان بسلامت از اورشلیم بردند. و من هم که به مناسبت خاتمه جنگ دیگر کاری نداشتم نزد (هورم هب) رفتم که با او خداحافظی کنم و به ازمیر برگردم. هنگام خداحافظی (هورم هب) بمن گفت که دیروز پیکی با یک پاپیروس از طرف فرعون آمد و فرعون در این نامه مرا ملامت کرد که چرا خونریزی کرده، خبیریها را کشتهام و من میخواهم به فرعون بگویم که او، که برای خدای خود سرود میسراید و تصور میکند که میتواند مصر و سوریه را با صلح طلبی و عشق و محبت به همنوع اداره کند هنوز منظره حمله قبایل خبیری را به یک شهر و قصبه ندیده و اگر ببیند که چگونه این قبایل به شهرها و قصبات حملهور میشوند و مردها و اطفال را به قتل میرسانند و زنها را مثل زنهای ارزان فروش مورد استفاده قرار میدهند و بعد هم آنها را کنیز مینمایند تا اینکه بفروش برسانند میفهمد که نمیتوان زمین را با صلح طلبی و عشق و محبت اداره کرد زیرا محال است که کسی قدرت و احتیاج قتل و چپاول را داشته باشد و از آن استفاده نکند. و فقط در یک مورد یک مرد با قدرت که میتواند دیگران را بقتل برساند و اموال و زنهای آنها را تصاحب کند از این قدرت استفاده نمینماید و آن این که احتیاج بمال و زن زیبا نداشته باشد. اکنون من با سربازان خود بمصر مراجعت میکنم و یقین دارم که فرعون خواهد گفت که سربازان را مرخص نمایم ولی من آنها را مرخص نخواهم کرد برای اینکه در تمام مصر فقط یک قشون جنگ دیده و آزموده وجود دارد و آنهم قشون من است. گفتم (هورم هب) آیا تصور میکنی که مصر احتیاج به قشون داشته باشد زیرا مصر بقدری قوی و ثروتمند است که دشمن ندارد تا اینکه مجبور شود یک قشون جنگ دیده را نگاهداری نماید. (هورم هب) گفت مملکتی مثل مصر که دهها پادشاه سوریه تحتالحمایه او هستند احتیاج به یک قشون قوی دارد که بین سلاطین صلح را حفظ کند و من به تازگی شنیدهام که پادشاه کشور (آمورو) در سوریه مشغول جمعآوری اسب و ساختن ارابه جنگی میباشد و معلوم میشود که خیال دارد یاغی شود. گفتم من این پادشاه را میشناسم برای اینکه درگذشته دندانهای او را معالجه کردم و وی کنیز زیبای مرا دید و به وی علاقهمند شد و من کنیز را باو دادم و خود بیزن ماندم. (هورم هب) گفت (سینوهه) آیا تو حاضر هستی که بمن کمک کنی یعنی برای من یک مسافرت بزرگ را بانجام برسانی و در عوض هر قدر زر بخواهی بتو خواهم داد. گفتم برای چه میل داری که من مسافرت کنم؟ (هورم هب) گفت تو مردی هستی طبیب و آزاد و میتوانی بهمه جا بروی و چون پزشک میباشی همه بتو اعتماد دارند و من میدانم که در سرزمین هاتی و بابل برای اطبای مصری خیلی قائل به احترام میباشند. من چون فرمانده قشون مصر هستم باید بدانم که اسلحه جنگی ملل دیگر و بخصوص هاتیها و بابلیها چگونه است. راجع به اسلحه جنگی هاتیها و بابلیها خبرهای وحشتآور بمن میرسد. از جمله شنیدهام که هاتیها نیزهها و شمشیرهای خود را با یک فلز تیره رنگ میسازند که نام آن آهن است و کسی نمیداند که آنها این فلز را از کجا بدست آوردهاند ولی از شمشیرها و نیزههای آنها خطرناکتر از ارابههای جنگی آنان میباشد و شنیدهام آنها ارابههای جنگی خود را با همین فلز تیره رنگ میسازند و بقدری این ارابهها محکم است که وقتی به ارابههای مسین ما میخورد آنرا مثل چوب در هم میشکند و برای کسب اطلاع در خصوص این فلز و اسلحه ملل دیگر و ارابههای آنها کسی شایستهتر از تو نیست زیرا تو چون طبیب هستی و همه جا میروی و نظر باینکه زبان بینالمللی بابلی را میدانی میتوانی با همه حرف بزنی و هیچکس تصور نمینماید که تو جاسوس نظامی میباشی برای اینکه کسی انتظار ندارد که یک طبیب از مسائل نظامی اطلاع داشته باشد از اینها گذشته تو مردی باهوش و عاقل هستی و میفهمی چه نوع اطلاع برای من قابل استفاده است در صورتیکه دیگران بیشعور میباشند و وقتی فرعون آنها را برای کسب اطلاع میفرستد فقط در خصوص ریش پادشاه بابل و زنهای او اطلاعاتی برای فرعون میآورند. ولی تو میتوانی در کشورهای دیگر کسب اطلاع کنی که چند نفر سرباز دارند و اسلحه سربازان چیست و آهن چه میباشد و چگونه بدست میآید و آیا ساختگی است یا اینکه مثل مس از زمین تحصیل میشود و تو میتوانی بفهمی که قدرت جنگی ملل دیگر چقدر است و بعد از کسب اطلاعات مزبور در مصر بمن ملحق خواهی شد و آنچه دانستهای بمن خواهی گفت. گفتم (هورم هب) من دیگر بمصر مراجعت نخواهم کرد. (هورم هب) گفت اشتباه میکنی کسیکه آب نیل را خورد نمیتواند از مصر دل برکند و این گفته تو در گوش من مانند وزوز مگس بدون اهمیت است چون میدانم که بطور حتم روزی بمصر مراجعت خواهی کرد و من فکر میکنم که اگر تو موافقت کنی که راجع به سلاطین و ارتشها و اسلحه و تمرینهای نظامی ملل دیگر برای من کسب اطلاع بکنی من از اطلاعات تو بسیار استفاده خواهم کرد. زیرا من امیدوارم که در آینده بتوانم از این اطلاعات برای توسعه کشور مصر و مطیع کردن سلاطین دیگر بهرهمند شوم. امروز مصر مقام و مرتبهای را که باید دارا باشد ندارد در صورتیکه ملت مصر برگزیدهترین ملت جهان است. خدایان ملت مصر را برای این بر سایر ملل برتری دادهاند که فرمانروای آنها باشند ولی خود مصریها از روی تنبلی نمیخواهند که از این مزیت استفاده نمایند و فرعون ما بجای اینکه قشون به کشورهای دیگر بکشد بر اثر وسوسه و تلقین یک خدای موهوم دم از صلح و عشق به همنوع میزند. وقتی (هورم هب) این حرفها را میزد من نظری دقیق باو انداختم و حس کردم که وی در نظرم بزرگ شده است. زیرا تا کسی دارای استعداد بزرگی نباشد دارای این افکار نمیشود و همه چیز ما زائیدة اندیشه میباشد و کسیکه اندیشه بزرگ دارد و حاضر است که فکر خود را بموقع اجراء بگذارد یک مرد بزرگ میباشد. این بود که باو گفتم (هورم هب) تا امروز من تو را فقط یک مرد جنگی لایق میدانستم و تصور نمیکردم استعداد اداره کشور را داشته باشی ولی امروز در تو استعدادی میبینم که شاید فرعون ندارد. (هورم هب) گفت آیا حاضر هستی که مرا آقای خود بدانی؟ و مقدرات زندگی خود را وابسته بمقدرات من بکنی؟ گفتم بلی حاضرم (هورم هب) گفت (سینوهه) تو از امروز ببعد در کشورهای دیگر چشم و گوش من خواهی بود و من بوسیله تو از وضع ممالک بیگانه مطلع خواهم گردید و اگر من ترقی کردم و بجاهای بزرگ رسیدم تو را در سعادت و موفقیت خود شریک خواهم نمود و اگر ترقی نکردم و برعکس تنزل نمودم تو ضرر نخواهی کرد زیرا مثل سابق طبیب خواهی بود و میتوانی که بوسیله طبابت زر و سیم تحصیل کنی و آقائی من و نوکری تو برای تو ممکن است فواید بزرگ داشته باشد ولی ضرر نخواهد داشت. آنوقت (هورم هب) مقداری زیاد طلا خیلی بیش از آنچه من انتظار داشتم بمن داد و یکعده سرباز را مامور کرد که مرا به ازمیر برسانند تا اینکه در راه کسی ثروت مرا به یغما نبرد. وقتی وارد ازمیر شدم طلای خود را به چند شرکت دادم و در عوض الواح خاکرست (خاکرس) که در آتش پخته شده بود گرفتم و روی آن الواح طلائی که من به هر شرکت داده بودم نوشته شده بود و جز خود من کسی نمیتوانست طلای مزبور را در بابل یا کشور هاتیها وصول کند و لذا اگر دزدها الواح مزبور را در راه از من میدزدیدند برای آنها ارزش نداشت و من هم ضرر نمینمودم زیرا میتوانستم برگردم و الواحی دیگر از شرکتها بگیرم. من تصور میکنم که یکی از مزایای بزرگ عصر ما نسبت به اعصار وحشیگری همین است که ما میتوانیم مقداری فراوان طلا را بشکل یک لوح خاکرست حمل کنیم و مجبور نیستیم که خود طلا را حمل نمائیم تا اینکه دیگ طمع دزدها بجوش بیاید و آنچه داریم و عموماٌ ثمرة یک عمر صرفهجویی میباشد از ما بگیرند
فصل سيزدهم - مسافرت طولاني من
اکنون قبل از اینکه بگویم که در کشورهای دیگر چه دیدم میل دارم تذکر بدهم که دوره مسافرت طولانی من یکی از بهترین ایام عمر من بود و میدانم که دیگر آن ایام را نخواهم دید. زیرا در آنموقع جوان و قوی بودم و آفتاب در نظرم بیشتر روشنائی داشت و نسیم در شامه من مطبوعتر محسوس میشد و زنها را زیباتر مشاهده مینمودم. آفتاب و نسیم و زنها فرق نمیکنند ولی در دوره پیری انسان آنها را طور دیگر میبیند. وقتیکه من شروع به مسافرت کردم چهل سال بود که دنیا در حال صلح بسر میبرد و در همه جا کاروانها، به آزادی رفت و آمد میکردند و کشتیها در سطها و دریاها بدون خطر راهزنان، بحر پیمائی مینمودند. در آن کشورها زارعین بر اثر دوام صلح از مزارع خود محصولات فراوان بر میداشتند و تسلیم مالکین مینمودند و همه جا نیل آسمانی بجای نیل زمینی مصر مزارع را سیراب مینمود. گاوها و گوسفندان در مرتع ها می چریدند و چوپان ها به چوبهای بلند تکیه میدادند تا اینکه برای گوسفندها نی بنوازند و آنها هم بدقت گوش میکردند. از درختهای انگور محصول فراوان بدست میآمد و درختهای میوه زیر بار خم میشد و از بالای تمام معبدها ستونهای دود به آسمان میرفتند زیرا در تمام معبدها گاوها و گوسفندهای قربانی را طبخ مینمودند. همه چیز جریان عادی خود را طی میکرد یعنی ثروتمندان سال بسال غنی تر و فقرا سال بسال فقیرتر میشدند زیرا خدایان اینطور مقدر نمودهاند که هر سال بر ثروت اغنیا افزوده شود و فقرا بعد از هر سال جدید خود را فقیرتر از سال قبل ببینند. من تصور میکنم که در آنموقع خدایان هم مانند اغنیاء و کاهنین سالم و فربه بودند و روزگار را بخوشی میگذرانیدند زیرا صلح وقتی در زمین برقرار بود کار خدایان کم میشود و میتوانند بیشتر اوقات را صرف استراحت و خوشی نمایند. امروز من حسرت آن روزگار را نمیخورم زیرا حسرت خوردن کار یکمرد عاقل و جهاندیده نیست و با حسرت نمیتوان اوضاع گذشته را برگردانید بخصوص اگر قابل برگردانیدن نباشد زیرا کسی قادر نیست که عمر جوانی را اعاده دهد. قبل از اینکه شروع به مسافرت کنم بطوری که گفتم به ازمیر مراجعت کردم و (کاپتا) غلام من همینکه مرا دید بطرف من دودی و اشک شادی از یگانه چشم او روانه شد و گفت امروز مبارکترین روزهای عمر من میباشد برای اینکه میبینم تو بخانه مراجعت کردهای. من تصورم یکردم که در جنگ بقتل رسیدی و من دیگر تو را نخواهم دید و متاسف بودم که لاشه تو چه خواهد شد و که آنرا مومیائی خواهد کرد ولی بخود میگفتم چون تو مردهای تمام ثروت تو در شرکتهای کشتیرانی بمن خواهد رسید. امروز که برگشتهای از مراجعت تو خوشحالم زیرا بدون تو ولو ثروتمند میشدم مانند گوسفندی بودم که صاحب خود را گم کرده و حال آنکه امروز چون یک گوسفند صاحبدار میباشم. در غیاب تو من بیش از آنچه در حضور تو دزدی میکردم سرقت نکردم و خیلی سعی نمودم که خانه تو بدون عیب باقی بماند و اموالت تفریط نشود بطوریکه تو امروز که مراجعت کردهای مانند روزی که از اینجا رفتی دارای یک خانه مرتب میباشی. بعد آب آورد و پای مرا شست و آب روی صورتم ریخت و همچنان حرف میزد. من باو گفتم اینقدر حرف نزن و در عوض برو وسائل مسافرت را فراهم کن زیرا من قصد دارم که بیک سفر طولانی بروم. وقتی (کاپتا) شنید که من قصد مسافرت دارم بگریه افتاد و خدایان را ملامت کرد که او را بوجود آوردند و گفت نمیدانم برای چه من در این دنیا بوجود آمدهام که نباید هرگز برای مدتی طولانی سعادتمند باشم. من بسیار زحمت کشیدم تا اینکه خود را فربه کردم و اینک که تو میخواهی این زندگی راحت را رها کنی و بروی منکه مجبورم با تو بیایم لاغر خواهم شد. گفتم که تو مجبور نیستی که با من بیائی و میتوانی همینجا بمانی. (کاپتا) گفت اگر مسافرت تو یکی دو ماه طول میکشید من در اینجا میماندم ولی چون میخواهی بیک سفر طولانی بروی مجبورم که با تو راه بیافتم زیرا اگر من با تو نباشم و تو را راهنمائی نکنم تو مانند یک گوساله خواهی بود که دزدی دو پای او را بسته و روی دوش نهاده که ببرد و گوساله قادر به مقاومت نیست یا مثل کسی هستی که چشمهای او را بستهاند و قدرت راهیابی ندارد و در هر قدم بزمین میخورد اگر من با تو نباشم هر کس بقدر توانائی خود از زر و سیم و اموال دیگر تو را خواهد دزدید در صورتیکه اگر من با تو باشم فقط من، بتنهائی از تو سرقت میکنم و سرقت من بهتر از دزدی دیگران است زیرا دیگران هنگام دزدی از اموال تو هیچ ملاحظه ای نمی کنند در صورتیکه من به نسبت دارائی تو میدزدم و پیوسته قسمت اعظم اموال تو را برای خودت میگذارم آیا بهتر نیست که همینجا در ازمیر در خانه خود بمانیم و غذاهای لذیذمان را بخوریم و از زر و سیم خویش استفاده نمائیم و گرفتار زحمات و مخاطرات سفر نشویم. (کاپتا) بر اثر مرور زمان طوری وقیح شده بود که تصور میکرد که با من شریک است و از (خانه ما) و (از غذای ما) و (زر و سیم ما) صحبت میکرد. من برای این که بخاطرش بیاورم که وی غلام من میباشد نه شریک اموالم و هم برای این که گریه او علتی واقعی داشته باشد عصا را بلند کردم و چند ضربت محکم به پشت و کتف او کوبیدم و گفتم (کاپتا) تو با این ولع که برای سرقت داری روزی بدار آویخته خواهی شد و خواهم دید که تو را سرنگون مصلوب کردهاند. (کاپتا) بالاخره راضی شد که تن به مسافرت در دهد و وسائل سفر را فراهم کردیم و براه افتادیم. اگر (کاپتا) با من نبود من از راه دریا خود را از ازمیر به لبنان میرسانیدم ولی (کاپتا) میگفت که اگر وی را بقتل برسانم بهتر از این است که سوار کشتی شود. من سوار یک تخت روان شدم ولی برای (کاپتا) یک الاغ خریداری کردم و چون (کاپتا) زخمی در قسمت خلفی بدن داشت از سواری بر الاغ مینالید و قسمتی از راه را پیاده طی میکرد و میگفت که پیاده رفتن بهتر از سواری بر الاغ است. وقتی به لبنان رسیدیم من در آنجا درختهای مرتفع سدر را دیدم و آن درختها بقدری بلند میباشد که اگر اوصاف آن را بگویم هیچ کس در مصر باور نمیکند و بهمین جهت صرف نظر مینمایم. و از جنگل درختهای صدر بوئی خوش بمشام میرسد و جویهای آب زلال در جنگل روان بود و من بخود گفتم در سرزمینی که این قدر زیبا و خوش بو میباشد هیچ کس بدبخت نیست. تا به جائی رسیدیم که غلامان مشغول قطع تنه درختهای سدر بودند و آنها را بدوش میکشیدند و از جادههای کوهستانی پائین میبردند تا به لب دریا برسانند که به کشتی حمل شود. وقتی من اندام مجروح غلامان مزبور را که مگسها روی آن نشسته بودند دیدم، متوجه شدم که در آن سرزمین زیبا و معطر هم تیره بختان فراوان هستند. بعد از لبنان خارج گردیدم و راه کشور میتانی را پیش گرفتم. در میتانی کاپتا خیلی ابراز مسرت میکرد زیرا از روزی که وارد کشور مزبور شدیم مردم بخوبی از ما پذیرائی میکردند و چون میدانستند که کاپتا غلام من است غذاهای لذیذ باو میخورانیدند و کاپتا میگفت خوب است که هرگز از این کشور نرویم و پیوسته در اینجا باشیم. ولی من که برای تحصیل اطلاعات نظامی آمده بودم نمیتوانستم در آنجا توقف کنم و میباید بعد از بدست آوردن اطلاعات نظامی به بابل بروم. در میتانی چیزی که بیش از همه توجه ما را جلب کرد زیبائی زنها بود. زنها همه بلند قامت و قوی و قشنگ بودند و همینکه دانستند که من یک طبیب مصری هستم نزد من میآمدند و از برودت شوهران خود شکایت میکردند و می گفتند که شوهران ما نمیتوانند که همه شب با ما تفریح کنند و این موضوع باعث افسردگی ما میشود. من دیدیم که پوست بدن زنها بقدری سفید است که عبور خون برنگ آبی درون رگهای آنها زیر پوست دیده میشود. اطبای مصر از قدیم برای معالجه عارضه برودت شوهرها معروفیت داشتهاند و در هیچ کشور بقدر مصر جهت رفع این عارضه مهارت ندارند. و من هر دفعه که داروئی برای یکی از زنها تجویز میکردم که به شوهر بخوراند میفهمیدم که نتیجه نیکو گرفته شده و زن بعد از چند روز میآمد و از من تشکر میکرد و می گفت اینک شوهر او میتواند که همه شب با وی تفریح نماید. ولی نمیتوانم بگویم که آیا زنها بعد از این که دارو را از من میگرفتند به شوهران خود میخورانیدند یا به عشاق. چون در میتانی زنها عادت کردهاند که علاوه بر شوهر با مردی دیگر نیز محشور باشند من دیدم با اینکه زنها بلند قامت و زیبا هستند به ندرت اولاد دارند و فهمیدم که خدایان ملت میتانی را مورد غضب قرار دادهاند زیرا وقتی که اطفال بوجود نیامدند بزودی اکثریت ملت را پیرمردان و پیرزنان تشکیل میدهند و آن ملت معدوم میشود. با این که معالجه برودت شوهرها به نسبت زیاد سبب شهرت من شد، معالجه یکی از توانگران سالخورده میتانی موفقیت مرا تکمیل کرد. آن مرد پیرمردی بود ثروتمند که از دردسر مینالید و میگفت که پیوسته در گوشهای خود صدائی مانند صدای رعد میشنود و اظهار میداشت که به تمام اطبای میتانی مراجعه کرده ولی نتوانستهاند که او را معالجه نمایند. روزی من باو گفتم که بمنزل من بیاید تا این که سرش را مورد معاینه قرار بدهم و بعد از این که آمد وی را نشانیدم و با انگشت روی قسمتهای مختلف سرش زدم و گفت هیچ جای سرم درد نمیکند. بعد یک چکش بدست گرفتم و با چکش روی قسمتهای مختلف سرش کوبیدم و میگفت هیچ درد جدید را احساس نمینماید ولی مثل سابق درون سرش درد میکند. در حالی که بوسیله چکش روی نقاط مختلف سر او میکوبیدم یکمرتبه آنمرد فریادی زد و غش کرد و من متوجه شدم که عیب سر او باید در همان نقطه باشد که چکش خورده است و من آن نقطه را نشانه گذاشتم و بعد باطبای میتانی گفتم که قصد دارم سر آنمرد را بشکافم. اطباء گفتند اگر سر او را بشکافی وی خواهد مرد. گفتم من هم قول نمیدهم که وی را معالجه خواهم کرد ولی میتوانم بگویم که اگر غده این مرد را از سرش بیرون بیاورم ممکن است زنده بماند ولی اگر سرش شکافته نشود و غده بیرون نیاید بطور حتم خواهد مرد. اطباء منکر وجود غده در سر شدند و بعد من با خود بیمار مذاکره کردم و او گفت با این سردرد شدید و دائمی من هر روز ده مرتبه میمیرم و اگر سرم را بشکافی و من یکمرتبه بمیرم نجات خواهم یافت. روزی که برای شکافتن سر معین کردم و قرار شد که عدهای از اطبای محلی بیایند و معالجه مرا ببینند مشروط بر اینکه هیچ نوع مداخلهای در معالجه ننمایند. در آنروز من طبق آئین دارالحیات طبس وسائل جراحی و خود و بیمار را تطهیر کردم و قدری نقره فراهم نمودم که بعد از اینکه مقداری از استخوان سر برداشته شد بجای آن بگذارم. آنگاه تریاک را وارد عروق بیمار نمودم که درد را احساس ننماید و در همان نقطه که میدانستم غده آنجاست یک قسمت از استخوان جمجمه را بعد از کنار زد پوست قطع نمودم و برداشتم و مغز بیمار نمایان شد. بیمار هیچ احساس درد نمیکرد و حتی چشمهایش باز بود و همین که مغز نمایان شد باطباء گفتم جلو بیایند و همه دیدند که روی مغز بیمار یک غده بدرشتی تخم یک چلچله وجود دارد و اظهار کردم همین غده است که این سر درد را بوجود آورده بود و اینک من این غده را از مغز جدا کردم. در حالی که من مشغول جدا کردن غده بودم کاپتا که بعضی از اعمال جراحی و قالبگیری را از من فرا گرفته بود قالب استخوان جدا شده را گرفت و در آن نقره ریخت و یک قطعه نقره بشکل استخوان از قالب بیرون آمد. من نقره مزبور را پس از این که سرد شد روی سوراخ جمجمه قراردادم و پوستهای سر را بهم آوردم و دوختم و روی آن مرهم گذاشتم و بستم و از بیمار پرسیدم حال تو چطور است بیمار برخاست و بمن گفت هیچ احساس دردسر نمیکند و بعد از چند سال این اولین بار است که خود را آسوده و سالم میبیند باو گفتم تا وقتی زخم سرت معالجه نشده نباید آن زخم تکان بخورد و بهترین روش این است که دراز بکشی و چند روز استراحت نمائی. زخم آن مرد بهبود یافت و او بطور کامل معالجه شد و بعد از اینکه مداوا گردید درصدد بر آمد که بجبران گذشته که قادر بعیش و عشرت نبود و دردسر نمیگذاشت که باین امور بپردازد شروع بعیاشی کند و یکشب که بمناسبت گرمی هوا بالای بام شراب مینوشید بر اثر مستی بزمین افتاد و سرش شکست و مرد ولی همه و بویژه اطبای کشور تصدیق کردند که مرگ او ناشی از مستی و مربوط بمن نبوده زیرا من وی را معالجه کردم و از چنگال درد و مرگ رهانیدم و این مداوا طوری در کشور میتانی مشهور شد که شهرت آن تا بابل رسید. کشوری که تحت تسلط بابل میباشد چند اسم دارد وگاهی آنرا کلده میخوانند و زمانی خوسه مینامند ولی من آنرا بابل میگویم برای اینکه وقتی نام بابل برده شد همه کس میفهمد که منظور چیست؟ و بابل کشوری است حاصل خیز و مسطح و هر چه نظر بیندازند زمین همواره میبیند و کوه در آن موجود نیست. در مصر زنهای مصری گندم را اینطور آسیاب میکنند که بر زمین زانو میزنند و یک سنگ آسیاب میگردانند ولی در بابل زنهای بابلی هنگام آسیاب کردن گندم سراپا میایستند و دو سنگ آسیاب را از دو طرف مخلف بگردش در میآورند و این کاری است دشوارتر از کار زنهای مصری. در بابل درخت بقدری کم است که اگر کسی درختی را قطع کند گرفتار غضب خدایان خواهد شد و تمام سکنه بابل فربه هستند و غذاهای چرب و دارای مواد آردی تناول میکنند و من در بابل یک پرنده عجیب دیدم که نمی توانست پرواز کند و این پرنده در بسیاری از خانه ها بود و آنرا باسم ماکیان میخواندند. با اینکه جثه ماکیان بزرگ نیست تخمهائی میگذارد که هر یک بقدر تخم یک تمساح است و سکنه بابل تخم این مرغ را میخورند و شگفت آنکه ماکیان هر روز تخم میگذارد در صورتی که تمساح یا پرندگان در دورهای مخصوص تخم میگذارند. سکنه بابل با تخم این مرغ غذاهای گوناگون طبخ میکنند ولی من از آن غذا نمیخوردم بلکه به اغذیهای که خود آنها را می شناختم اکتفا میکردم. بابلیها میگویند که شهر آنها قدیمترین و بزرگترین شهر جهان است ولی من این حرف را باور نمیکنم زیرا طبس از بابل بزرگتر و قدیمی تر میباشد ولی میتوانم بگويم که شکوه بابل از طبس بیشتر است و دیوارها و عمارات بابل در طبس وجود ندارد. در بابل دیوارها بقدری بلند است که بکوه شبیه میباشد و خانهها دارای چهار یا پنج طبقه است و در هیچ نقطه حتی در طبس من تجارتخانههائی ببزرگی تجارت خانه های بابل ندیده ام. خدای مردم بابل بنام (مردوک) خوانده میشود وی (ایشتار) را هم میپرستند و برای او یک سر در بنا کرده اند که باسم دروازه (ایشتار) موسوم میباشد و این سر در از سر در معبد (آمون) در طبس مرتفعتر است. از این سر در یا دروازه یک خیابان منتهی ببرج مردوک میشود و این برخ را طوری ساختهاند که خیابانی اطراف آن میپیچید تا بقله برج میرسد و بقدری این خیابان عریض میباشد که چند ارابه میتوانند کنار هم در آن عبور نمایند. در بالای این برج مرتفع منجمین جا گرفتهاند و آنها حرکات ستارگان را اندازه میگیرند و روزهای سعد و نحس را تعیین مینمایند و همه طبق تقویم آنها عمل میکنند. میگویند که منجمین مزبور میتوانند از روی کواکب حوادث آینده اشخاص را هم پیشبینی نمایند ولی مشروط بر این که شخصی که خواهان وقوف بر حوادث آینده است بداند در چه روز و ساعت متولد شده و من چون از روز و ساعت تولد خود اطلاع نداشتم نمیتوانستم بآنها مراجعه کنم. من بعد از ورود به بابل بوسیله الواح خاکرست و پخته که با خود داشتم هر قدر که طلا خواستم از تجارتخانههای بابل گرفتم و بعد در یک مهمانخانه بزرگ چند طبقه نزدیک سر در ایشتار توقف کردم. این مهمانخانه محل سکونت توانگرانی است که ببابل میایند ولی در آن شهر خانه ندارند مثلاٌ ایلچیها وقتی از کشورهای دیگر وارد بابل میشوند در این مهمانخانه سکونت میکنند و با تخت روان بزرگ مهمانخانه که چهل غلام آن را حمل مینمایند نزد پادشاه بابل میروند. تمام اطاقهای این مهمانخانه دارای دیوارهائی است که آجرهای آن منقش و مانند شیشه میباشد و انسان وقتی روی آجرها دست میکشد مثل این است که روی آب را لمس مینماید و هیچ نوع احساس زبری و ناهمواری نمیکند. در سقف این مهمانخانه که نسبت به زمین خیلی ارتفاع دارد گل کاشتهاند و تا کسی این را نبیند باور نیمکند و تصور مینماید که من افسانه میگویم. این مهمانخانة چند طبقه موسوم به (کوشک ایشتار) با مسافرین و خدمه خود بقدری پر جمعیت است که بقدر یکی از محلات شهر طبس در آن جمعیت گرد آمدهاند. وقتی ما در طبس بودیم بما میگفتند که بابل در حاشیه دنیا قرار گرفته و بعد از آن جهان وجود ندارد. بعد از این که من وارد بابل شدم و با سکنه آن صحبت کردم شنیدم که میگویند که بابل مرکز دنیا میباشد و در طرف مشرق بابل آنقدر زمین و ملتها هست که اگر شش ماه متوالی روز و شب راه بروند بانتهای آن زمین نخواهند رسید. من این حرف را باور کردم زیرا در بابل ملتهائی را دیدم که یکی از آنها در مصر دیده نمیشد و حتی کسانی را مشاهده کردم که رنگ آنها زرد بود بدون این که صورتشان را رنگ کرده باشند و همه بازرگان بودند و متاع خود را که یکنوع پارچه بسیار ظریف بود در بابل میفروختند و من از بابلیها شنیدم که اظهار میکردند که آن پارچه لطیف نه از پشم گوسفند است و نه از الیاف شاهدانه بلکه یکنوع کرم مخصوص آن پارچه را بوجود میآورد و من از این گفته بسیار حیرت کردم زیرا تا آنروز نشنیده بودم که کرم نساج باشد. بابلیها ملتی بازرگان هستند و همه مشغول بازرگانی میباشند و حتی خدایان آنها ببازرگانی اشتغال دارند. آنها از جنگ متنفر میباشند برای اینکه جنگ طرق تجارت را میبندد و کاروانهای حامل کالا را از راه بر میگرداند. بابلیها میگویند که باید پیوسته تمام طرق را برای بازرگانی به تمام نقاط جهان باز گذاشت و از همه جا آزادانه بیایند و به همه جا بروند. ولی برای دفاع از بابل سربازهای مزدور اجیر کردهاند و این سربازها روی برجها و حصار بابل نگهبانی مینمایند. منظره رژه این سربازها که کاسکهای زر و سیم دارند دیدنی است. من بدواٌ تصور میکردم که کاسک آنها یک پارچه زر و سیم است ولی بعد معلومم شد که کاسک ها را از مفرغ میسازند و روی آنها یک طبقه زر یا سیم میکشند. سربازان قبضه شمشیر خود را از طلا یا نقره میسازند تا این که نشان بدهند که ثروتمند هستند. ارابه های جنگی زیبائی نیز دارند که من نظیر آن را در کشورهای دیگر حتی مصر ندیده بودم. و بابلیها بمن میگفتند ای مصری آیا در هیچ نقطه ارابههائی باین قشنگی دیدهای و من در جواب اظهار میکردم نه؟ پادشاه بابل جوانی است که هنوز مو از صورت او نروئیده و بهمین جهت هنگامیکه شروع بسلطنت کرد یک ریش مصنوعی بر زنخ نهاد تا اینکه نشان بدهد که مردیست بالغ و وقتی وارد بابل شدم شنیدم که بازیچه و داستانهای خندهدار را دوست میدارد. در کشور مصر مدرسه طبابت دارالحیات است و آن موسسه دارای مرکزیت علمی میباشد. ولی در بابل مرکز علمی شهر برج مرتفع (مردوک) بشمار میآمد و تمام اطبای بزرگ و منجمین عالیمقام آنجا هستند و من بزودی با عدهای از منجمین و اطبای برج مردوک مذاکره کردم و معلومم شد که در بابل آن اندازه که نجوم مورد توجه میباشد علم طب طرف توجه نیست. دیگر اینکه در بابل علم طب نظری بود نه عملی و من بعد از اینکه وارد برج (مردوک) شدم دیدم که اطباء راجع بمعالجه امراض مشغول مذاکره هستند بدون اینکه روی لاشهها و بیماران مطالعه نمایند در صورتی که در دارالحیات تشریح دارای اهمیتی بسیار و طبیب تا وقتی بدست خود جنازهها را تشریح نکند معلومات عملی را فرا نمیگیرد. من خواستم که در این قسمت تذکراتی باطبای برج (مردوک) بدهم ولی چون تازه وارد بابل شده بودم اندیشیدم که سبب رنجش آنها خواهد شد و تصور خواهند کرد که من قصد خودستائی دارم یا آمدهام که آنها را مورد حقارت قرار بدهم
فصل پانزدهم - پیشگوئی وقایع آینده
هنگامیکه من میخواستم از کاخ سلطنتی خارج شوم سلطان گفت سینوهه ما یک جشن در پیش داریم و آن جشن پادشاه دروغی است و در این روز تو باید بیائی و این جشن را تماشا کنی زیرا یقین دارم که در کشور مصر این جشن وجود ندارد. گفتم بسیار خوب خواهم آمد سلطان خنده کنان گفت در آنروز غلام تو دیدنی خواهد بود. پرسیدم برای چه؟ سلطان گفت برای اینکه خیلی مردم را خواهد خندانید. در بازگشت به مهمانخانه غلامان حامل تختروان که از طعام و شراب سیر شده بودند آواز میخواندند و مرا مدح میکردند و مردم هم که عقب آنها حرکت مینمودند دوست داشتند که مثل آنها آواز بخوانند و مرا مدح کنند. این موضوع سبب شهرت من در بابل شد و مردم می گفتند (سینوهه) طبیب مصری مردی است که غلامان حامل تختروان خود را سیر میکند. قبل از اینکه جشن پادشاه دروغی (که من تصور نمیکنم چه در بابل یا در هیچ کشور وجود داشته باشد) آغاز شود (و من این جشن را خواهم گفت) چون قرار بود که دندان پادشاه بابل را بکشند (بورابوریاش) مرا احضار کرد و من قبل از کشیدن دندان قدری تریاک وارد رگ او کردم و تقریباٌ بدون درد دندان او را کشیدم و ا طبای بابل که حضور داشتند و تصور میکردند که سلطان به مناسبت درد کشیدن دندان مرا به قتل خواهد رسانید بسیار حیرت نمودند و از من پرسیدند چه شد که پادشاه احساس درد شدید نکرد؟ گفتم داروئی که من وارد رگ او کردم دارای خاصیت از بین بردن درد و یکی از داروهای درجه اول مصر است و این دارو از پوست یک گیاه گرفته می شود و گیاه مزبور را فقط کاهنین مصر میکارند و وظیفة تهیه این دارو از پوست آن گیاه بر عهده آنها میباشد و هرگز راز تهیه این دارو را به عامه مردم نمیآموزند زیرا چون این دارو هر گونه درد را از بین میبرد اگر بدست مردم بیفتد دیگر مردم از درد نخواهند ترسید و نظم جامعه بر هم میخورد زیرا هیچ کس از مجازات بدنی بیم نخواهد داشت. سلطان گفت من میل دارم که قدری از این دارو داشته باشم گفتم من قدری از این دارو بتو خواهم داد مشروط بر آنکه جز طبق راهنمائی من بکار نبری زیرا این دارو اگر بر خلاف دستور بکار برده شود مانند زهر سبب اتلاف خواهد شد پادشاه پرسید اینکه که دندان مرا بدون درد بیرون آوردهای چه پاداشی میخواهی؟ گفتم من احتیاجی به زر و سیم ندارم زیرا میتوانم از علم خود زر و سیم بدست بیاروم ولی مایلم که قدرت تو را ببینم و مشاهده کنم چقدر قشون داری تا وقتی بمصر بر میگردم مدح قدرت تو را بخوانم و همه از شنیدن اوصاف تو حیرت نمایند. این است که درخواست میکنم دستور بدهی که قشون تو رژه بروند تا اینکه من سربازان و ارابههای جنگی تو را تماشا کنم. پادشاه درخواست مرا پذیرفت و من از این موضوع خوشوقت شدم زیرا میتوانستم به قدرت نظامی پادشاه بابل پی ببرم. قبل از روز رژه به (کاپتا) گفتم که سربازان و ارابههای پادشاه بابل را بشمارد و بداند چند سرباز و ارابه در قشون (بورابوریاش) هست. (کاپتا) گفت من این همه عدد از کجا بیاورم که بوسیله آنها سربازان بابل را بشمارم چون میگویند که شماره سربازان بابل از شماره ریگهای بیابان زیادتر است. گفتم ابله لزومی ندارد که تو سربازان را یکایک بشماری زیرا هر دسته سرباز عقب یک علامت حرکت میکنند و اگر تو علامتها را بشماری شماره سربازان بدست میآید. در روز رژه پادشاه ریش مصنوعی بر زنخ نهاد و من دیدم که فقط سربازانی که در خود بابل بودند اسلحه در دست دارند و آنهائیکه از ولایات برای رژه احضار شدند اکثر نیزه نداشتند و چشمهای همه معیوب بود. من شصت بار عبور شصت دسته سرباز را که دارای علامت بودند شمردم و متوجه شدم که هر دسته سرباز شصت بار شصت سرباز است. زیرا در بابل عدد شصت مقدس میباشد و ارابههای جنگی پادشاه هم شصت بار شصت ارابه بود. ارابهها را با فلزی عجیب و جدید موسوم به آهن ساخته بودند و از زیر هر ارابه دو پیکان آهنی بزرگ بیرون آمده بود که در جنگ خیلی خطرناک است ولی من دیدم که پیکانها زنگ زده و چرخ بعضی از ارابهها هنگام رژه از آن جدا میشد. سربازها با صفوف شصت نفری حرکت میکردند که رژه زودتر تمام شود و ارابهها با صفوف پانزده ارابه حرکت مینمودند. در بین سربازان پادشاه بابل فقط سربازان گارد مخصوص او جالب توجه بودند ولی بعضی از آنها آنقدر فربهی داشتند که نمیتوانستند بآسانی راه بروند و راه رفتن آنها باعث تفریح تماشاچیان میشد. وقتی شب فرا رسید سلطان مرا احضار کرد و گفت (سینوهه) آیا امروز قشون مرا دیدی گفتم دیدار قشون تو امروز چشمهای مرا سیاه کرد زیرا سربازان تو از ریگهای کنار دریا و ستارگان آسمان بیشتر هستند و من بعد از دیدن قشون تو فهمیدهام که تو نیرومندترین پادشاه زمین هستی. پادشاه بابل گفت (سینوهه) قبول درخواست تو برای من گران تمام شد زیرا چون من رژه را ترتیب دادم باید مدت چند روز تا وقتی که سربازان از اینجا بولایت خود مراجعت نکردهاند به آنها غذا بدهم و هزینه غذای آنها بقدر مالیات یک ایالت من در مدت یکسال خواهد شد. در این چند روز که سربازان در اینجا هستند رسوائیهای بزرگ بوجود خواهد آمد برای اینکه متعرض زنها میشوند و نمیتوان جلوی آنها را گرفت و بعد از اینکه رفتند تا مدت یکماه جادهها نا امن خواهد بود زیرا این سربازان تا بولایت خود برسند در راه هر کس را که ببینند لخت مینمایند. ولی با این وصف من خوشوقتم که توانستم ارتش خود را بتو نشان بدهم و تو قدرت مرا ببینی. اینک بگو که آیا فرعون مصر دارای یک دختر هست. پرسیدم که بدختر فرعون مصر چکار داری؟ پادشاه بابل گفت من میل دارم که دختر او زن من بشود و گرچه اکنون دارای چهار صد زن میباشم ولی هیچیک دختر سلطان مصر نیستند و من خیلی میل دارم همسری داشته باشم که دختر فرعون مصر باشد!
گفتم (بورابوریاش) آگاه باش که از روزی که جهان بوجود آمده دختر فرعون مصر پیوسته زوجه برادر خود میشود و اگر برادر نداشته باشد شوهر نمیکند بلکه بمعبد میرود و کاهنه میشود و این حرف که تو میزنی نسبت بخدایان مصری کفر است ولی من از حرف تو رنجش حاصل نمیکنم زیرا تو خدایان مصر را نمیشناسی.
پادشاه بابل گفت من تصمیم گرفتهام که طعم دختر فرعون را بچشم و بدانم که معاشقه با او چه نوع لذت دارد و اگر فرعون دختر خود را بمن ندهد من قشون خود را وارد خاک او خواهم کرد و مصر را ویران خواهم نمود و دختر او را بزور متصرف خواهم شد گفتم (بورابوریاش) فرعون مصر هنوز خیلی جوان است و تازه زن گرفته و دارای دختر نشده و بفرض اینکه خدایان مصری دادن دختر فرعون را بیک بیگانه منع نمیکردند او که دختری ندارد نمیتواند که دخترش را بتو بدهد پس صبر کن تا اینکه دارای دختر شود و بعد بفکر استفاده از دختر او باش. سلطان گفت (سینوهه) من امروز مدتی طولانی در میدان نشستم و عبور سربازان را مشاهده کردم و خسته شدهام و میل دارم که بحرم خود روم و با زنها تفریح کنم و تو هم که طبیب هستی و میتوانی همه جا بروی با من بیا تا زنهای مرا ببینی و من یکی از آنها را بطور موقت بتو خواهم داد تا با وی تفریح کنی ولی متوجه باش که او را آبستن ننمائی زیرا اگر باردار شود تولید اشکال خواهد کرد برای اینکه همه تصور خواهند نمود که او از من باردار شده است. گفتم (بورابوریاش) این حرف را نزن زیرا پسندیده نیست که مردی زن خود را بدیگری بطور موقت بدهد تا با او تفریح کند. (بورابوریاش) گفت برای چه پسندیده نیست زنهای من اگر بدانند که من حاضرم که آنها را بطور موقت بدیگران بدهم که با آنها تفریح کنند بسیار خوشحال میشوند زیرا من به تنهائی نمیتوانم با چهار صد زن تفریح نمایم. بعد از من پرسید که تو چند زن داری؟ گفتم من زن ندارم (بورابوریاش) با تعجب پرسید مگر تو خواجه هستی؟ گفتم نه. پادشاه بابل پرسید اگر خواجه نیستی چگونه میتوانی بدون زن زندگی کنی و مشغول طبابت باشی زیرا تا وقتی مرد با زن تفریح نکند حواسش جمع نمیشود و نمیتواند خود را بکاری مشغول نماید. اگر میخواهی در زندگی شادکام باشی مثل من زنهائی از ملل مختلف بگیر برای اینکه هر یک از این زنها طبق رسوم ملی خود یکنوع عشقبازی میکنند و تو هر دفعه یکنوع لذت خواهی برد. با اینکه من نمیخواستم که وارد حرم سلطان شوم پادشاه بابل مرا با خود برد و من دیدم زنهای او از ملل گوناگون همه جوان و زیبا هستند و هر یک از آنها لباس ملی خود را پوشیدهاند. بعضی از زنها چون تازه از کشورهای دور درست بوسیله فروشندگان برده آورده شده بودند نمیتوانستند بزبان بابلی تکلم نمایند ولی همه میخندیدند و هر زن میکوشید که توجه سلطان را بطرف خود جلب نماید. وقتی شنیدند که سلطان میگوید که میل دارد یکی از زنهای خود را بطور موقت بمن بدهد که با وی تفریح کنم درصدد بر آمدند که توجه مرا جلب نمایند. سلطان بمن گفت که هر یک از اینها را که میل داری انتخاب کن ولی من که خواهان همه آنها بودم نمیتوانستم یکی را انتخاب کنم و از آن گذشته از خشم و تغییر رای سلطان میترسیدم زیرا وقتی انسان با یک پادشاه بوالهوس بسر میبرد باید احتیاط نماید زیرا یکمرتبه رای پادشاه تغییر میکند. این بود که گفتم من چون در مسافرت هستم و برای فرا گرفتن علوم آمدهام زن اختیار نمینمایم زیرا خدایان ما گفتهاند که وقتی مشغول تحصیل علم هستید از زن گرفتن خودداری کنید. ای خدایان مصر من از شما معذرت میخواهم که این دروغ را از زبان شما گفتم ولی برای اینکه سلطان بابل را متقاعد نمایم چاره دیگر نداشتم. زنها وقتی دیدند که من حاضر نیستم هیچ یک از آنها را انتخاب کنم مرا تحقیر و تمسخر کردند و گفتند معلوم میشود که تو نیز مثل خواجگانی که در حرم مشغول خدمت میباشند و نمیتوانی با زنها تفریح کنی. سلطان هم که تصور میکرد که با دادن یکی از زنهای خود بمن مرا بسیار خوشحال خواهد نمود افسرده شد و گفت اگر تو مرا از درد دندان نجات نداده بودی اکنون میگفتم تو را بقتل برسانند. بعد مرا مرخص کرد و قبل از اینکه بروم باز راجع به جشن پادشاه دروغی صحبت نمود و گفت بهار فرا رسیده و موقع جشن پادشاه دروغی نزدیک شده و خود را برای لذت بردن از این جشن آماده کن. قبل از اینکه راجع به جشن پادشاه دروغی صحبت کنم باید موضوعی را که مربوط بمن است بگویم. یک روز برای تماشای شیشه بزرگ کننده به برج (مردوک) رفته بودم این شیشه که تصور نمیکنم در هیچ نقطه از جهان باشد در بابل ساخته میشود و شیشه ایست ضخیم و بسیار شفاف مانند یک قطعه یخ درخشنده و بدون کدورت. ولی وقتی انسان از پشت این شیشه به چیزی نظر میاندازد بقدری آنرا بزرگ مینماید که سبب وحشت میشود و روزیکه من برای دیدن شیشه رفته بودم موری را آوردند و من شیشه را بدست گرفتم و از پشت آن مور را نگریستم و نزدیک بود که از وحشت بگریزم. زیرا مورچه آنقدر بزرگ شده بود که از حیث بزرگی جثه بیک اسب آبی شباهت داشت. بعد از اینکه شیشه بزرگ کننده را دیدم به طبقه فوقانی برج که جایگاه منجمین است رفتم و از آنها درخواست کردم که طالع مرا ببینند. چون من نمیدانستم در چه تاریخ و کجا متولد شدهام آنها نتوانستند که آینده مرا پیش بینی کنند اما به من گفتند که تو مصری نیستی. گفتم تردیدی وجود ندارد که من در درون سبدی بودم که روی رود نیل حرکت میکرد و زنی که مرا به فرزندی پذیرفت آن سبد را از روی آب گرفت. منجمین گفتند با اینکه تو را روی رود نیل یافتهاند تو نه مصری هستی و نه اهل کشور دیگر و بهر نقطه از جهان بروی در آنجا یک بیگانه بشمار میآیی. گفتم این گفته قابل قبول نیست زیرا در جهان بالاخره نقطهای وجود دارد که من در آنجا متولد شدهام و آنجا وطن من میباشد و من در آن وطن مردی بیگانه بشمار نمیآیم. منجمین گفتند در جهان نقطهای که تو در آنجا متولد شده باشی وجود ندارد. گفتم پس من در کجا متولد شدهام؟ یکی از منجمین گفت شاید تو فرزند خدایان هستی و از آسمان بزمین آمدهای. گفتم در کشور ما فقط یک نفر فرزند خدایان است و او هم فرعون میباشد. منجمین گفتند در هر حال طالع تو اینطور نشان میدهد که تو در این جهان بهر جا که بروی در آنجا بیگانه هستی و نقطهای نیست که وطن تو باشد و چون چنین است ناگزیر تو از آسمان آمدهای و فرزند خدایان میباشی. آنوقت من با شگفت دیدم که منجمین مقابل من سر فرود آوردند و پرسیدم برای چه این کار را میکنید و آنها جواب دادند ما یقین نداریم که تو فرزند خدایان باشی ولی میدانیم که در این جهان متولد نشدهای و لذا شرط احتیاط این است که بتو احترام بگذاریم تا اگر براستی فرزند خدایان هستی از طرف ما قصوری سر نزده باشد و نزد خدایان مسئول نشویم. من که میدانستم فرزند خدایان نیستم از این حرف بسیار تعجب کردم و آن را بحساب کم عقلی و خرافه پرستی منجمین گذاشتم.
فصل شانزدهم - جشن روز دروغگوئی
وقتی فصل بهار شروع میشود سکنه بابل مدت دوازده روز جشن میگیرند. در روز سیزدهم مراسم این جشن بوسیله یک دروغ بزرگ یعنی پادشاه دروغی خاتمه مییابد. در این دوازده روز مردم در بابل زیباترین لباس خود را میپوشند و دخترهای جوان به معبد (ایشتار) میروند و در آنجا خود را در دسترس مردها قرار میدهند تا اینکه با آنها تفریح نمایند و هر مرد بعد از اینکه با زنی تفریح کرد یک هدیه بوی میدهد و زنها این هدایا را جمع آوری مینمایند تا اینکه وقتی شوهر میکنند دارای جهیز باشند. هیچ کس از این رسم حیرت نمینماید و هیچ مرد وقتی زن میگیرد انتظار ندارد که زن او باکره باشد. در این دوازده روز همه مشغول عیش و عشرت میشوند و خود را برای جشن روز سیزدهمین بهار آماده میکنند. صبح روز سیزدهم من در مهمانخانه نشسته بودم و یک مرتبه شنیدم که یک عده سرباز به مهمانخانه ریختند و بانک زدند پادشاه ما کجاست؟ پادشاه ما را بدهید وگرنه همه را بقتل خواهیم رسانید. این عده با فریادهای خشمگین طبقات مهمانخانه را پیمودند تا به طبقهایکه من در آن سکونت داشتم رسیدند و فریاد زدند پادشاه ما را بدهید... پادشاه ما را پنهان نکنید. سربازها مقابل اطاق ما غوغا نمودند و (کاپتا) غلام من از بیم خود را زیر تخت خواب پنهان کرد و بمن گفت تصور میکنم در بابل شورشی شده و پادشاه گریخته و طرفداران او به تصور اینکه وی در این مهمانخانه است اینجا آمدهاند. من درب اطاق را گشودم و به سربازها گفتم آیا مرا میشناسید یا نه؟ من (سینوهه) ابنالحمار طبیب مصری هستم و دندان پادشاه شما را کشیدهام و او برای خشنودی من در این شهر قشون خود را وادار به رژه کرد و اگر قصد داشته باشید مرا اذیت کنید نزد پادشاه شما میروم و شکایت میکنم.
سربازها گفتند اگر تو (سینوهه) هستی ما تو را جستجو میکنیم و منظورمان یافتن تو میباشد. پرسیدم با من چکار دارید گفتند که غلام تو را میخواهیم سوال کردم با غلام من چکار دارید؟ سربازها گفتند امروز روز جشن پادشاه دروغی است و پادشاه ما امر کرده که غلام تو را نزد وی ببریم. گفتم پادشاه شما با غلام من چکار دارد؟ گفتند از این موضوع اطلاع نداریم و اگر غلام خود را به ما نشان ندهی تو را عریان خواهیم کرد و بدون لباس به کاخ پادشاه خواهیم برد و برای اینکه نشان بدهند که تهدید آنها واقعیت دارد با یک حرکت جامع مرا دریدند و مرا عریان کردند و آنوقت با شگفت مرا نگریستند چون تا آنموقع ندیده بودند که مردی دارای ختنه باشد. یکی از سربازها گفت پناه بر (مردوک) چرا اینمرد اینطور است؟ دیگری پرسید که آیا تمام مردهای مصر اینطور هستند؟ گفتم بلی در مصر مردها را هنگامیکه کودک هستند ختنه میکنند.
یکی از آنها گفت این موضوع برای ما اهمیتی ندارد. دیگری فریاد بر آورد ما از تو کسی را میخواهیم که باید بما تحویل بدهی وگرنه... گفتم سخن را کوتاه کنید و بگوئید چه خواهید کرد؟ سربازها گفتند یا غلام خود را بما نشان بده یا تو را عریان از خیابانهای بابل عبور خواهیم داد و بکاخ سلطنتی خواهیم برد. گفتم من بپادشاه شما شکایت خواهم کرد و خواهم گفت که شما را بشدت تنبیه کند. سربازها گفتند خود پادشاه بما گفته که اگر تو غلامت را بما تسلیم نکنی تو را عریان بکاخ سلطنتی ببریم. (کاپتا) که زیر تخت از وحشت میلرزید از آنجا خارج شد و گفت ارباب مرا عریان بکاخ سلطنتی نبرید زیرا احترام این پزشک معروف از بین میرود و من حاضرم که با شما بهر جا که میگوئید بیایم. سربازها وقتی (کاپتا) را دیدند فریاد شعف بر آوردند و گفتند (مردوک) پاینده باد... پادشاه ما پیدا شد... ما پادشاه خود را یافتیم و اینک او را بکاخ سلطنتی می بریم.
(کاپتا) با حیرت هر چه تمامتر سربازان را مینگریست و سربازها وقتی شگفتی او را دیدند با فریادهای شادی گفتند تو پادشاه چهار اقلیم هستی؟ تو شهریار ما میباشی و ما از قیافه ات تو را میشناسیم. بعضی از سربازها مقابل (کاپتا) سر فرود میآوردند و بعضی دیگر از قفا باو لگد میزدند که وادارش نمایند زودتر براه بیفتد. (کاپتا) گفت ارباب من تصور میکنم که من در کشوری زندگی مینمایم که همه افراد آن دیوانه هستند و من اکنون نمیدانم که آیا روی دو پای خود راه میروم یا اینکه روی سر حرکت مینمایم و شاید در خواب هستم و آنچه میبینم مناظر خواب میباشد و اگر مرا در این کشور سرنگون بدار آویختند تو نگذار که جنازه مرا جانوران بخورند و جنازهام را مومیائی کن و در مصر دفن نما. یکی از سربازان خندهکنان گفت که در اینجا جنازه اموات را جانوران نمیخورند برای اینکه ما جنازه آنها را در رودخانه میاندازیم و آب آنها را بطرف دریا میبرد. (کاپتا) گفت ارباب من نگذار که جنازه مرا در آب رودخانه بیندازند زیرا در آن صورت من نخواهم توانست در دنیای دیگر زنده بمانم. سربازها که میخندیدند گفتند ما امروز توانستهایم یک پادشاه خوب پیدا کنیم برای اینکه زبان او به هنگام صحبت گره نمیخورد و چون (کاپتا) نمیخواست از مهمانخانه خارج شود با لگد و ضربات کعب نیزه او را براه انداختند و بردند. بعد از اینکه (کاپتا) باجبار رفت من به شتاب لباس پوشیدم و عقب او بکاخ سلطنتی رفتم و در آنجا چون میدانستند که من نزد پادشاه تقرب دارم کسی جلوی مرا نگرفت. وقتی وارد کاخ شدم دیدم یک جمعیت انبوه در کاخ سلطنتی جمع شدهاند و همه فریاد میزدند و سربازها با هیجان نیزه ها را تکان میدادند. من یقین حاصل کردم که در بابل شورش شده و اگر از ولایات سربازها را احضار نکنند ممکن است که (بورابوریاش) پادشاه بابل از سلطنت بر کنار شود زیرا از فریادهای جمعیت معلوم بود که علیه (بورابوریاش) ابراز احساسات میکنند. بدون اینکه کسی جلوی مرا بگیرد وارد تالاری شدم که میدانستم پادشاه بابل در آنجاست و مشاهده کردم که کاهن بزرگ معبد (مردوک) و عدهای از کاهنهای دیگر در آن تالار حضور دارند. وقتی (کاپتا) وارد تالار شد یکمرتبه کاهن بزرگ معبد (مردوک) در حالی که با انگشت پادشاه بابل را نشان میداد گفت این پسرک را که هنوز ریش از صورت او نروئیده از اینجا بیرون ببرید... ما حاضر نیستیم که او را پادشاه خود بدانیم. دیگران برای تایید اظهار آن مرد گفتند این پسر را از این جا اخراج کنید و ما حاضر نیستیم که بیش از این یک کودک بر ما حکومت کند... او را بیرون ببرید.
کاهن بزرگ معبد (مردوک) بطرف (کاپتا) غلام من اشاره کرد و گفت اینک ما توانستهایم که یک پادشاه بالغ و عاقل پیدا کنیم و او را به سلطنت انتخاب خواهیم کرد تا اینکه از روی عقل و مآلاندیشی بر ما حکومت نماید. بمحض اینکه این حرف از دهان کاهن بزرگ بیرون آمد کسانی که در آنجا بودند به پادشاه جوان حملهور شدند و با خنده و شوخی علائم سلطنت را از سر و سینه وی دور کردند و لباس از تن او بیرون آوردند و بازوها و پاهای او را لمس کردند و میگفتند نگاه کنید که این پسر جوان چقدر ضعیف است و هنوز از دهان او بوی شیر میآید و نمیتواند وسیله تفریح زنهای حرم خود شود و بجای او این مرد (اشاره به غلام من) را بحرم میفرستیم تا اینکه بتواند قدری وسیله تفریح زنهای حرم گردد. (بورابوریاش) وقتی از علائم سلطنتی خلع میگردید کوچکترین مقاومت نکرد و من دیدم که باتفاق شیر خود که دم را وسط پاها قرارداده بود بگوشهای از اطاق رفت. وقتی مشاهده کردم که بر تن غلام من لباس سلطنتی پوشانیدند و علائم سلطنتی را بر سر و سینه او نصب کردند نمیدانستم که آیا روی دو پای خود راه میروم یا اینکه روی سر حرکت مینمایم.
(کاپتا) را روی تختی که قبلاٌ پادشاه بابل روی آن نشسته بود نشانیدند و مقابلش سجده کردند و زمین را بوسیدند حتی خود (بورابوریاش) که عریان بود مقابل (کاپتا) سجده کرد و گفت او باید پادشاه ما باشد زیرا عاقل تر و عادل تر از او در این کشور نیست. غلام من طوری مبهوت بود که نمیتوانست حرف بزند ولی من میدیدم که موهای سرش زیر علامت سلطنت که بر فرق او نهاده بودند سیخ شده است. وقتی کسانیکه در اطاق بودند نسبت باو اظهار انقیاد کردند (کاپتا) فریاد زد ساکت شوید و همه سکوت نمودند و وی گفت: من فکر میکنم که یک جادوگر مرا سحر کرده و چیزهائی بنظرم میرساند که واقعیت ندارد چون محال است که بتوان قبول کرد که یکمرتبه مردی چون مرا که در این کشور اجنبی هستم، پادشاه بکنند. حضار زبان باعتراض گشودند و با شوخی و خنده گفتند اینطور نیست و تو پادشاه ما هستی و هیچکس تو را گرفتار جادو نکرده و ما از روی کمال صمیمیت و خوشوقتی تو را پادشاه خود کردهایم. (کاپتا) گفت من با اینکه میل ندارم که پادشاه شما باشم نمیتوانم بر خلاف رای شما رفتار کنم چون عده شما زیاد است ولی یک سوال از شما میکنم و درخواست مینمایم که جواب درست بدهید... آیا من پادشاه شما هستم یا نه؟ همه با یک صدا بانگ بر آوردند بلی... بلی... تو پادشاه ما هستی و باز مقابل او سجده کردند و یکی از حضار یک پوست شیر پوشید و مقابل تخت (کاپتا) بر زمین نشست و غرید. (کاپتا) یکمرتبه دیگر بانگ زد ساکت باشید و همه سکوت کردند.
غلام من گفت اگر من پادشاه شما هستم باید از اوامر من اطاعت کنید. همه فریاد زدند که هرچه تو بگوئی انجام خواهیم داد (کاپتا) گفت چون من پادشاه شما شدهام امروز باید جشن گرفت و بگوئید غلامان بیایند. عدهای از غلامان که حضور داشتند به (کاپتا) نزدیک شدند و او گفت فوری شراب و غذا بیاورید تا اینکه من بخورم و بوسیله شراب خود را شادمان کنم و دیگران هم مثل من شکم را سیر و سر را گرم نمایند.
غلامان گفتند که غذا و شراب در اطاق دیگر حاضر است و او را بلند کردند و با هیاهو وغریو و خنده به تالار دیگر بردند و منهم با آنها رفتم و دیدم که در آن تالار انواع اغذیه و اشربه را نهادهاند و هر کس هر طور که مایل بود از غذاها و شرابها انتخاب میکرد و میخورد و میآشامید. (بورابوریاش) پادشاه سابق بابل مثل غلامان یک لنگ بکمر بسته بود و وسط جمعیت از هر طرف میدوید و پیمانههای شراب را واژگون میکرد و خورشهای غلیظ را روی جامه حضار میریخت و آنها را وامیداشت که ناسزا بگویند. در حیاط کاخ سلطنتی حوضها را پر از آبجو و شراب کرده بودند و هر کس میتوانست که با پیمانههائی که کنار حوض بنظر میرسید آبجو یا شراب بنوشد و با خرما و ماست و یکنوع چربی که از شیر میگیرند و خیلی لذیذ است (مقصود نویسنده کره میباشد – مترجم) شکم را سیر کنند. وقتی شکمها سیر و سرها از آبجو و شراب گرم شد غوغائی آنچنان نشاطآور در کاخ و حیاط بوجود آمد که من تا آنروز نظیر آنرا ندیده بودم. تفاوت طبقات و رتبهها از بین رفته بود و هر کس با دیگری شوخی و مزاح میکرد و کسانیکه تا دیروز مقابل (بورابوریاش) سجده مینمودند استخوانهای غذا را بطرفش میانداختند و او هم میخندید و استخوانها را بطرف همانهائی که انداخته بودند پرتاب مینمود. در وسط غوغا من خود را به غلام خود رسانیدم و باو گفتم (کاپتا) اکنون همه مست هستند و کسی در فکر تو نیست و برخیز که بدون ا طلاع دیگران از اینجا برویم چون من حدس میزنم که عاقبت این کار خوب نیست. (کاپتا) که مشغول خوردن یک قطعه گوشت بریان شده الاغ بود گفت آنچه تو میگوئی در گوش من مثل وزوز مگس جلوه میکند و من حرف تو را نمیپذیرم و این سعادت را رها نمیکنم که از اینجا بروم مگر نمیبینی که این ملت با چه محبت و شوق مرا به پادشاهی انتخاب کرده است؟ و آیا من میتوانم در قبال اینهمه محبت و علاقه نسبت باین ملت حق ناشناسی نمایم و آنها را رها کنم و بروم و دیگر اینکه تو بعد از این نباید مرا باسم (کاپتا) خطاب کنی زیرا من پادشاه چهار اقلیم هستم و تو هر دفعه که میخواهی با من حرف بزنی باید بگوئی ای پادشاه چهار اقلیم و مثل دیگران مقابل من سجده نمائی. گفتم کاپتا ... این پادشاهی تو غیر از یک شوخی و دروغ بزرگ نیست چون محال است این ملت تو را که یک غلام خارجی هستی پادشاه خود بکند و من میترسم که عاقبت این شوخی برای ما خطرناک باشد و تا وقت باقیست برخیز که خود را در گوشهای پنهان کنیم یا اینکه از اینجا برویم و اگر برخیزی و بیائی من جسارت تو را خواهم بخشید و تو را با عصای خود تادیب نخواهم کرد. (کاپتا) دهان را که آلوده به چربی بود پاک کرد و با یک قطعه استخوان الاغ که در دست داشت مرا مورد تهدید قرار داد و بانگ زد این مصری پلید را از اینجا دور کنید وگرنه من مجبور خواهم شد که با چوب استخوانهای او را در هم بشکنم. همین که (کاپتا) این حرف را زد مردی که در جلد شیر رفته بود بمن حمله ور گردید و مرا بزمین انداخت و با چنگال خود بدن مرا خراشید و نزدیک بود که سراسر بدنم مجروح شود ولی خوشبختانه نفیرها بصدا در آمدند و اعلام کردند که پادشاه جدید برای اجرای عدالت برود و شیر ساختگی مرا رها کرد. عدالت خانه بابل در نزدیکی کاخ سلطنتی قرار گرفته بود وقتی (کاپتا) را به آنجا بردند که مبادرت به اجرای عدالت نماید خواست که شانه از زیر بار خالی کند و گفت من به دادگستری قضات بابل اطمینان دارم و بهتر این است که آنها مثل گذشته مجری عدالت باشند. ولی مردم این حرف را نپذیرفتند و گفتند که ما خواهان اجرای عدالت از طرف پادشاه جدید خود هستیم تا اینکه بدانیم آیا عقل دارد و میتواند مطابق اصول انصاف رای صادر کند یا نه؟ (کاپتا) ناچار شد که تن به قضا در دهد و مردم او را روی مسند بزرگ قاضی بابل نشانیدند و شلاق و قید را که علامت اجرای عدالت است مقابلش نهادند و اول کسیکه برای تظلم نزدیک شد مردی بود که لباس پاره بر تن داشت و من دیدم که موهای سرش سفید میباشد. بعد فهمیدم که سفیدی موهای وی ناشی از خاکستریست که روی سر پاشیده و لباس خود را عمدی پاره کرده تا اینکه بتواند با وضعی ژولیده بحضور پادشاه برسد. زیرا در باب کسانیکه خود را خیلی مظلوم میدانند میکوشند که از حیث ظاهر وضعی ژولیده داشته باشند تا اینکه رافت سلطان را جلب کنند. مرد مقابل غلام من بخاک افتاد و زمین را بوسید و گفت ای خداوندگار چهار اقلیم امروز کسی مثل تو دادگستر و بقدر تو عاقل نیست و لذا من آمدهام که از تو درخواست اجرای عدالت نمایم من زنی دارم که چهارسال است با من بسر میبرد و در این مدت آبستن نشده و بتازگی باردار شده و با اینکه بعضی بمن گفتند که زن تو دارای فاسقی میباشد من این حرف را نپذیرفتم تا اینکه دیروز زنم را با یک سرباز غافلگیر کردم. من نتوانستم سرباز مزبور را دستگیر کنم زیرا وی قویتر از من بود و همینکه من وارد خانه شدم گریخت ولی اکنون جگر سیاه من پر از اندوه و تردید شده و من نمیدانم طفلی که زن من در شکم دارد آیا طفل من است یا طفل این سرباز و آمدهام از تو درخواست کنم که این مشکل را حل نمائی و مرا از تردید بیرون بیاوری تا اینکه من بدانم در مورد این کودک چه تکلیف دارم. (کاپتا) قدری با نگرانی اطراف خود را نگریست زیرا نمیدانست چه جواب بدهد که مقرون به عدالت باشد و یکمرتبه غلامان را خواست و گفت چوب بدست بگیرید و این مرد را کتک بزنید. غلامان با چوب بجان آن مرد افتادند و بعد از اینکه او را زدند مرد خطاب به جمعیت اظهار کرد که آیا رای پادشاه در مورد من عادلانه است و من که برای تظلم آمدهام باید چوب بخورم. مردم بعد از شنیدن این حرف از (کاپتا) توضیح خواستند و پرسیدند ای خداوندگار چهار اقلیم برای چه تو دستور دادی که این مرد را کتک بزنند. (کاپتا) گفت مردی که این قدر احمق باشد مستوجب چوب خوردن است زیرا آیا میتوان قبول کرد که مردی دارای مزرعه مستعد میباشد مزرعه خود را لم یزرع بگذارد و در آن بذر نکارد و وقتی دیگران از روی احسان و ترحم در آن مزرعه بذر میکارند بیاید و شکایت کند که چرا سایرین در زمین مزبور تخم کاشتهاند. ولی اگر مزرعه لم یزرع که متروک مانده از دیگران درخواست کند که در آن تخم بکارند آیا باید مزرعه را مورد نکوهش قرار داد؟ البته نه و بنابراین حق با زن است که با مرد دیگر مربوط گردیده زیرا این مرد نتوانسته که درخواست زن را بر آورد و او را مبدل بیک مزرعه متروک نموده است. مردم بعد از شنیدن این حرف فریادهای تحسین بر آوردند و عقل و عدالت (کاپتا) را ستودند آنوقت یک پیرمرد به کاپتا نزدیک گردید و گفت ای خداوندگار چهار اقلیم من در مقابل تو و این ستون که قوانین بابل روی آن نوشته شده درخواست اجرای عدالت میکنم و شکایت من این است. اخیراٌ من در کنار کوچه یک خانه ساختم ولی معماری که خانه مرا به مقاطعه ساخته بود مرا فریب داد و مصالح نامرغوب بکار برد و باستحکام خانه توجه نکرد و خانه یکمرتبه ویران گردید و عابری را بقتل رسانید و اینک بازماندگان عابر مزبور از من درخواست جبران خسارت مینمایند در صورتیکه من گناهی ندارم و تکلیف من چیست و به بازماندگان عابر مقتول چه باید بگویم؟ (کاپتا) فکری کرد و گفت موضوعی که تو بمن میگوئی یک مسئله پیچیده است و آنگاه از قضات بابل که حضور داشتند پرسید قانون در اینمورد چه میگوید؟ قضات ستونی را که قانون روی آن نوشته شده بود به (کاپتا) نشان دادند و گفتند اگر خانه بر اثر بی مبالاتی یا خدعه مقاطعهکار ویران شود و صاحب خانه را بقتل برساند معمار مقاطعهکار بقتل خواهد رسید. در صورتیکه خانه پس از ویران شدن پسر صاحبخانه را مقتول کند پسر مقاطعه‹کار بجرم قتل پسر صاحبخانه مقتول خواهد شد. قانون در خصوص قتل دیگران چیزی نمیگوید ولی ما اینطور تعبیر میکنیم که هرگونه ضرری که از ویرانی خانه دیگران وارد بیاید باید بوسیله مقاطعهکار جبران شود و در صورتیکه مقاطعهکار نخواهد که آن ضرر را جبران کند باید بهمان اندازه بر او خسارت وارد آورد. (کاپتا) گفت من نمیدانستم که در این کشور معماران مقاطعهکار اینقدر حیلهگر هستند و از مصالح ساختمانی میدزدند یا اینکه در بنای خانه طوری بیمبالاتی میکنند که خانه فرو میریزد و من بعد از این مواظب خواهم بود که گرفتار این نوع مقاطعهکاران حیلهگر نشوم. و اما در خصوص شکایت این مرد و اینکه خویشاوندان عابر مقتول از او درخواست خسارت کردهاند عقیده من چنین است: خویشاوندان عابر مقتول باید مقابل خانه معمار مقاطعهکار بروند و اولین عابر را که از آنجا میگذرد بقتل برسانند تا اینکه طبق قانون عمل شود ولی اگر خویشاوندان عابر مزبور مثل خویشاوندان عابر اول درخواست خسارت کردند کسانیکه عابر دوم را مقابل خانه معمار بقتل رسانیدهاند باید از عهده خسارت برآیند. نظریه من راجع به مجرم اصلی این است که در این واقعه هیچکس بقدر عابری که از جلوی خانه سست بنیاد عبور کرده گناه ندارد زیرا هیچ مرد عاقل از جلوی خانهای که ممکن است ویران شود عبور نمینماید. بعد از او مجرم اصلی همین مرد است که اینجا آمده و میگوید خانهاش ویران شده. اینمرد از این جهت مجرم میباشد که با اینکه اهل بابل است و در تمام عمر در این کشور میزیسته و اکنون بسن کهولت رسیده نمیدانست که در بابل نباید ساختمان خانه را بیک معمار مقاطعهکار واگذار کرد و گرنه باید منتظر بود که در ماه اول آن خانه ویران شود. یا لااقل بعد از اینکه ساختمان خانه را بیک مقاطعهکار واگذاشت او را تحت نظر بگیرد تا اینکه مبادرت به تقلب نکند.
و چون در صدد بر نیامده که مقاطعهکار را تحت نظر قرار بدهد و کنترل نماید وی حق داشته که اینمرد را فریب بدهد و خانه او را طوری بسازد که ویران گردد. زیرا تا وقتی احمقها را فریب ندهند و آنها متضرر نشوند عاقل نخواهند شد. یکمرتبه دیگر مردم عدالت (کاپتا) را تحسین کردند و مردی که برای تظلم آمده بود با افسردگی دور گردید. آنوقت یک سوداگر فربه که لباس گرانبها در برداشت به کاپتا نزدیک گردید و گفت سه روز قبل من هم مثل دیگران به معبد (ایشتار) رفتم تا اینکه بتوانم با یکدختر باکره تفریح کنم. من یکی از دختران باکره را که برای تهیه جهیز در روزهای اول بهار به معبد (ایشتار) می آیند پسندیدم و با او قرار گذاشتم که مقداری سیم از من بگیرد و با من تفریح کند. بعد از اینکه سیم را باو دادم لازم شد که برای یک حاجت عادی دور شوم و پس از مراجعت با تعجب مشاهده کردم که او با یکمرد دیگر مشغول تفریح میباشد در صورتیکه از من نقره گرفته با من قرار گذاشته بود که منتظر مراجعتم باشد. وقتی باو گفتم که نقره مرا پس بده جواب داد که تو قرار گذاشتی که با من تفریح کنی وپس اینکه آنمرد رفته میتوانی مبادرت بتفریح نمائی. گفتم من هنگامی میخواستم با تو تفریح کنم که تو باکره بودی و اکنون دارای بکارت نمیباشی. ولی دختر مزبور حرف مرا نپذیرفت و گفت من نقره تو را پس نمیدهم زیرا آنچه تو میخواستی از من خریداری کنی موجود است و میتوانی ابتیاع نمائی. من باو گفتم که من از تو یک ظرف سفالین سالم خریداری کردم و قیمت آن را هم پرداختم و بعد برای کاری از تو دور شدم ولی در هر حال این ظرف بمن تعلق داشت و تو که ظرف سفالین را بمن فروخته بودی حق نداشتی که آنرا بدیگری بفروشی و وی آن ظرف را بزمین بزند و بشکند و حال که من آمدهام قطعات ظرف شکسته را به من عرضه نمائی و بگوئی این است چیزی که تو از من خریده بودی. وقتی (کاپتا) این حرفها را شنید شلاق خود را برداشت و با خشم تکان داد و گفت: من در هیچ جا مردانی ندیدهام که مانند سکنه این شهر نادان باشند و برای چیزهائیکه کودکانه است شکایت کنند.
ای مرد بازرگان اگر تو برای خرید یک میوه تازه ببازار بروی بعد از اینکه میوه را خریداری کردی فوری آنرا تناول مینمائی یا اینکه میگذاری چند روز بگذرد و پس از انقضای این مدت بر میگردی و میگوئی برای چه میوه ایکه من خریدهام پلاسیده و فاسد شده است. یک دختر جوان و باکره هم مثل میوه تازه است و خریدار بمحض اینکه میوه را ابتیاع کرد باید آنرا تناول کند و اگر دختر جوان را گذاشت و رفت و هنگام مراجعت دید میوه او پلاسیده شده یا بقول تو ظرف سفالین شکسته نباید شکایت نماید. تو بجای اینکه از این دختر شکایت کنی باید از وی ممنون باشی که بتو کمک کرد زیرا قبل از بازگشت تو مانعی را از بین برد و هرگاه باقی میماند برای تو اسباب زحمت میشد و این زحمت را بدیگری محول نمود تا اینکه تو بدون اشکال با وی تفریح کنی و چون معلوم است که مردی نادان هستی و قدر و قیمت میوه تازه را نمیدانی من تو را محکوم میکنم که بعد از این پیوسته با ظروف شکسته تفریح نمائی. باز مردم فریاد تحسین را بلند کردند و عقل و درایت (کاپتا) را ستودند و غلام من خطاب بقضات گفت: امروز من بقدر کافی عدالت را اجرا کردم و اینک خسته شدهام و باید استراحت نمایم و اگر شاکیان دیگر پیدا شدند قضات باید بشکایت آنها رسیدگی نمایند. شکایت اینمرد بازرگان مرا متوجه کرد که من اینک سلطانی هستم که در حرم خود چهار صد زن دارم و باید بروم و با آنها تفریح کنم و من برای تفریح با آنها خود را مستعد میبینم زیرا نه فقط غذا مرا نیرومند کرده بلکه از لحظهای که سلطان چهار اقلیم شدهام یک نیروی فوقالعاده را در خود احساس میکنم که حتی در دوره جوانی خود دارای آن قوت نبودم. مردم با غریو شادی (کاپتا) را بطرف حرم بردند ولی در بین جمعیت یکنفر تفریح نمیکرد و نمیخندید و او (بورابوریاش) بود و خود را بمن رسانید و گفت (سینوهه) تو طبیب هستی و میتوانی وارد حرم شوی و برو و نگذار که غلام تو بزنهای من دست بزند زیرا اگر مرتکب این عمل شود غروب امروز من پوست او را خواهم کند و پوستش را بالای دیوار خواهم گذاشت که خشک شود. ولی اگر از دست درازی بطرف زنهای من خودداری نماید مرگ بر وی آسان خواهد شد و من میگویم که طوری او را بقتل برسانند که دچار شکنجه نشود. گفتم (بورابوریاش) هرچه تو بگوئی من انجام خواهم داد ولی من از مشاهده تو در لباس غلامان خیلی اندوهگین هستم و جگر سیاه من پر از غم شده زیرا نمیتوانم تحمل کنم که مردم تو را مورد طعن و تحقیر قرار بدهند. (بورابوریاش) گفت امروز روز دروغ بزرگ یعنی سلطان دروغ است و در این روز یکنفر را بعنوان پادشاه بابل انتخاب مینمایند ولی سلطنت او زیادتر از یکروز طول نمیکشد و تمام سکنه بابل این موضوع را میدانند ولی هنگامیکه من و تو صحبت می کنیم غلامت بطرف حرم میرود و من بیم دارم که او بطرف زنهای من دست درازی نماید و تو برو و نگذار که این واقعه اتفاق بیفتد. من و (بورابوریاش) بطرف حرم روانه شدیم و در راه من راجع برسم روز دروغ بزرگ از او توضیح خواستم و وی گفت که هر سال در این روز ملت بابل یکی از مضحکترین و ابلهترین افراد را برای مدت یک روز برای سلطنت انتخاب میکند و حکمرانی آن مرد از بامداد شروع میشود و پادشاه بابل مانند یک غلام عهدهدار خدمت وی میگردد. در اینروز این سلطان موقتی هر چه بخواهد میکند و من چون دیدم که غلام تو بسیار مضحک است خود گفتم که وی را برای سلطنت یک روزه انتخاب نمایند. من پرسیدم بعد از اینکه امروز بانتها رسید با این سلطان موقتی و یکروزی چه میکنند؟ (بورابوریاش) گفت وقتی امروز تمام شد همانطور که در بامداد ناگهان او را سلطان بابل کردند در چند لحظه هنگام غروب آفتاب وی را بقتل میرسانند و فرمان قتل او از طرف پادشاه یعنی من صادر میشود. اگر شخصی که مدت یک روز سلطنت کرده در مدت سلطنت مبادرت بقتل و جرح و تصرف زنهای مردم نکرد هنگام غروب زهری در شراب میریزند و باو میخورانند و وی بدون مشقت جان میسپارد. ولی اگر در این یکروز از قدرت خود استفاده نامطلوب نمود در آن صورت من وی را با شکنجههای هولناک بقتل خواهم رسانید. در گذشته یکمرتبه در همین روز سلطان وقاعی بابل که مثل دیگران مشغول تفریح بود بر اثر خوردن یک آبگوشت خیلی داغ که بعضی میگویند در آن زهر ریخته بودند زندگی را بدرود گفت و آنمرد مضحک و ابله که فقط برای یکروز سلطان شده بود بعد از مرگ سلطان حقیقی مدت سی و شش سال در بابل سلطنت کرد و بهمین جهت من امروز هنگام صرف غذا و شراب خیلی احتیاط کردم که گرفتار سرنوشت سلطان مزبور نشوم. وقتی من و (بورابوریاش) بدرب حرم رسیدیم من دیدم که (کاپتا) در حالیکه خون از بینیاش فرو میچکد و یگانه چشم وی متورم شده از آنجا خارج شد. گفتم (کاپتا) تو را چه میشود مگر مجروح شدهای؟
(کاپتا) گفت نگاه کن که در حرم با من چه کردهاند؟ من وقتی وارد حرم شدم دیدم که قصد دارند زن های پیر و کنیزهای سیاه و فربه و سالخورده را بمن بدهند و من گفتم که از آنها نفرت دارم و بطرف یکزن جوان و زیبا رفتم ولی آنزن مثل ماده شیر بمن حملهور شد و طوری با کفش خود روی چشم و بینی من کوبید که چشم من ورم کرد و از بینیام خون جاری شد. (بورابوریاش) وقتی حرف غلام مرا شنید طوری به خنده در آمد که برای اینکه بر زمین نیفتد ببازوی من تکیه داد و (کاپتا) گفت (سینوهه) من جرئت نمیکنم که وارد حرم شوم زیرا این زن دیوانه شده و اگر قدم بحرم بگذارم مرا بقتل خواهد رسانید و لذا تو وارد حرم شو و جمجمة او را سوراخ کن تا یک روح شرور که در مغز او جا گرفته از سرش خارج شود و من بتوانم او را در آغوش بگیرم چون اگر این زن دیوانه نبود بمن که پادشاه وی هستم و حق دارم که او را خواهر خود بکنم حمله نمینمود و روی دهان و بینی من نمیکوبید وخون مرا مانند خون گاوی که ذبح نمایند نمیریخت. (بورابوریاش) بمن گفت (سینوهه) برو ببین که وضع حرم چگونه است و این زن که باین احمق حمله کرده که میباشد. امروز چون روز پادشاه دروغی است من نمیتوانم وارد حرم شوم ولی تو چون پزشک هستی میتوانی همه جا از جمله حرم من بروی و من تصور میکنم زنی که به غلام تو حملهور شده دختری است جوان که بتازگی برای من آوردهاند و من میخواستم او را از آن خود بکنم ولی هنوز چون وحشیها میباشد و من منتظر هستم که وی آرام شود. من نمیخواستم وارد حرم شوم ولی (بورابوریاش) بقدری اصرار کرد که درخواست او را قبول کردم و وارد حرم شدم و خواجهها که میدانستند من طبیب هستم جلوی مرا نگرفتند. من دیدم که در حرم بینظمی حکمفرماست و عدهای از زنهای پیر خود را آراستهاند که در روز جشن پادشاه دروغی تفریح کنند و همینکه مرا دیدند سراغ (کاپتا) را گرفتند و میپرسیدند که بز فربه ما کجا رفت و برای چه صبر نکرد که با ما خوش بگذراند. یکزن سیاهپوست که مانند غلام من فربه بود و سینههای بزرگ و آویخته وی به شکمش میرسید بطرف من آمد و پرسید بز چاق مرا برگردان تا اینکه من بتوانم او را روی سینه خود قرار بدهم و بفشارم... فیل مرا برگردان تا اینکه با خرطوم خود بدن مرا احاطه نماید. خواجهها اطراف مرا گرفتند و گفتند برای این زنهای پیر دغدغه نداشته باش برای اینکه هیچکدام دیوانه نشدهاند و این حرکات که میکنند ناشی از این است که امروز خود را برای تفریح آماده کرده بودند ولی در بین زنهای حرم یکدختر جوان وجود دارد که از بدو ورود باینجا نسبت بهمه ابراز خشم میکرد و امروز دیوانه شده و نه فقط پادشاه دروغی را بشدت مجروح و وادار به فرار کرد بلکه کاردی بدست گرفته و بمحض اینکه ما میخواهیم باو نزدیک شویم بما حمله مینماید و تو باید بروی و دیوانگی این زن را معالجه نمائی. خواجهها راهنما شدند و مرا بحیاط بزرگ حرم که آجرهائی صیقلی و درخشنده داشت بردند. در وسط حیاط یک حوض بود که مجسمه جانوران دریائی از سنگ در آن بنظر میرسید و از دهان مجسمهها آب چون ده ها فواره به حوض میریخت. در کنار حوض زنی جوان با لباس پاره در حالیکه تکیه به مجسمه یکی از جانوران دریایی داده بود ایستاده، از گیسوان و لباس او آب فرو میریخت و معلوم میشد که از حوض خارج شده است و یک کارد در دست داشت و کارد او در آفتاب میدرخشید. وقتی من نزدیک شدم آن دختر جوان که خواجهها هنگام نزاع با وی لباسش را پاره کرده بودند چیزی گفت ولی خواجه ها طوری قیل و قال میکردند و ریزش فواره ها چنان صدا بوجود میآورد که من نمیفهمیدم آن زن چه میگوید. من خطاب به خواجهها گفتم از اینجا بروید تا اینکه حیاط خلوت شود و آب فوارهها را قطع کنید که من بتوان م صدای زن را بشنوم.خواجهها رفتند و آب فوارهها را قطع کردند و آن وقت من توانستم صدای آنزن را بشنوم و شنیدم که وی مشغول خواندن آواز است و گونههای او از فرط هیجان قرمز شده است. باو گفتم ای زن ساکت باش و این کارد را دور بینداز و اینجا بیا تا اینکه تو را معالجه کنم زیرا بدون شک تو دی وانه شدهای.زن بجای اینکه از حرف من اطاعت کند گفت ای میمون اگر جلو بیائی من کارد خود را در جگر سیاه تو فرو خو اهم کرد زیرا من بسیار خشمگین هستم.من گفتم ای زن کارد را دور بینداز زیرا نسبت بتو دشمنی ندارم و نمیخواهم بتو آسیب برسانم. زن گفت چند نفر از مردها همین حرف را بمن زدند و گفتند که نسبت بمن قصد بد ندارند ولی من فهمیدم که آنها میخواهند من را فریب بدهند تا اینکه از من بهرهمند شوند و بهمین جهت این کارد را بدست گرفتم تا هر مرد را که بمن نزدیک میشود بقتل برسانم و بخصوص این پیرمرد یک چشم را که مانند یک خیک متورم بو د بقتل خواهم رسانید.گفتم آیا این تو بودی که پادشاه بابل را مجروح کردی؟ زن گفتم بلی من بودم و خوشحالم که توانستم از بینی او خون جاری کنم زیرا حتی پادشاه بابل نباید از من بهرهمند شود زیرا مرا وقف خدای ما کردهاند و من باید مقابل خدای خودمان برقصم. گفتم هر قدر میل داری مقابل خدای خود برقص و این موضوع بمن مربوط نیست و من پزشک هستم و وظیفهام این است که نگذارم که تو که اکنون دیوانه شدهای با این کارد خود را مجروح نمائی و اگر تو مجروح شوی پادشاه بابل متضرر خواهد شد زیرا خواجههای او بمن گفتند که وی تو را به مبلغی گزاف از بازار برده فروشان خریداری کرده است.زن گفت من برده نیستم تا این که حق داشته باشند مرا در بازار برده فروشان بفروشند. من دختری هستم که بزور ربودند و هرگاه تو قدری شعور میداشتی این موضوع را میفهمیدی.
در اینموقع زن نظری بعقب خود انداخت و افزود: خواجهها بالای درخت رفتهاند که صحبت ما را بشنوند و آیا تو نمیتوانی با زبانی دیگر حرف بزنی تا اینکه نفهمند ما چه میگوئیم. من با زبان مصری شروع بصحبت کردم و گفتم من مصری هستم و نامم (سینوهه) ابنالحمار است و چون طبی ب میباشم تو نباید از من بترسی. همینکه زن شنید که من با زبان مصری صحبت میکنم بطرف من آمد و گفت من نمیدانستم که تو مصری هستی وگرنه زودتر بطرف تو میآمدم زیرا میدانم که مردهای مصری با زور از زنها بهرهمند نمیشوند و با اینکه نسبت بتو اعتماد دارم نمیتوانم کاردم را بتو بدهم برای اینکه این کارد مورد احتیاج من است و قصد دارم که امشب وقتی پادشاه بابل یا دیگری میآید که از من بهرهمند شود رگهای گردن خود را با این کارد قطع نمایم و بمیرم تا اینکه مقابل خدای خود بیآبرو نشوم و اگر تومیل داری که من زنده بمانم و از خدایان میترسی مرا از این کشور خارج کن ولی بدان که هرگاه مرا از اینجا بیرون ببری من نخواهم توانست تو را همانطور که یکزن بمرد پاداش میدهد، بدهم برای اینکه من وقف خدای خود شدهام و هیچ مرد نباید از من منتفع شود مگر وقتی خدای من بگوید او را بخواه و از آمیزش با وی محفوظ شو. گفتم من هیچ قصد ندارم که از تو منتفع شوم و تو باید از این حیث آسوده خاطر باشی لیکن رفتن تو از حرم پادشاه بابل کاری دور از عقل است زیرا در این جا وسائل زندگی تو فراهم میباشد و بتو غذا و لباس و هر چیز دیگر که بخواهی میدهند. زن گفت من در کشور خود هم غذا و لباس داشتم و غذا و لباس اینجا در نظرم جلوه ندارد و اما اینکه گفتی هیچ قصد نداری از من منتفع شوی، اینموضوعی است که هرگاه مرا از بابل خارج کنی میتوانیم راجع بآن صحبت نمائیم زیرا گرچه من وقف خدای خودمان هستم لیکن اگر خدای من بگوید که مردی را بپسندم میتوانم موافقت کنم که وی از من بهرهمند شود. گفتم ای زن من قصد ندارم که تو را از بابل خارج کنم و از اینجا ببرم برای اینکه پادشاه بابل دوست من است و هرگاه تو را از حرم او بگریزانم بر خلاف رسم دوستی رفتار کردهام.
دیگر آنکه تو باید بدانی آنمرد که یک چشم داشت و مثل یک خیک متورم بود پادشاه همیشگی بابل نیست بلکه پادشاه دروغی آن کشور است و فقط یک روز (امروز) سلطنت میکند و از روز دیگر پادشاه همیشگی بابل که تو را خریداری کرده سلطنت خواهد نمود و او جوانی است خوش قیافه و امیدوار است که از آمیزش با تو لذت ببرد و تصور میکنم که تو نیز از آمیزش با او لذت خواهی برد.این است که بتو سفارش میکنم که افکار کودکانه را کنار بگذار و این کارد را بمن بده. زن گفت اگر کارد را بتو بدهم تو از من حمایت خواهی کرد گفتم آری از تو حمایت میکنم تا آسیبی بتو نرسانند. آنگاه زن گفت اسم من مینا است و چون تو قول میدهی که از من حمایت خواهی کرد که از من حمایت کنی تا اینکه کسی بمن آسیبی وارد نیاورد این کارد را بتو میدهم و چون مصری هستی میدانم که بمن دروغ نخوا هی گفت و مرا فریب نخواهی داد.آنوقت تبسمکنان کارد خود را بمن داد و من از او گرفتم و براه افتادم ولی وقتی میرفتم متوجه بودم که (مینا) با تسلیم کارد مرا در یک محظور بزرگ قرارداده زیرا پس از آن من باید از او حمایت کنم و چگونه میتوان از یکزن جوان و زیبا در یک حرم بزرگ مثل حرم (بورابوریاش) حمایت کرد؟ و خواستم برگردم و کارد را بزن جوان بدهم تا اینکه نسبت بوی تعهدی نداشته باشم ولی خواجهها اطرافم را گرفتند و از اینکه توانستهام کارد را از دست آنزن بیرون بیاورم مرا تمجید کرده گفتند این زن هرگاه این کارد را نگاه میداشت دیگران را بقتل میرسانید یا خود را ولی اینک اطمینان داریم که وی نه بخود سوء قصد خواهد کرد نه به دیگران. وقتی از حرم خارج شدم (بورابوریاش) بطرف من آمد و خنده کنان پرسید چطور شد؟ آیا حدس من صحیح بود؟ و زنی که غلام ترا مجروح کرده همان کنیز جوان است که بتازگی برای من خریداری کرده اند. گفتم بلی و این کنیز جوان بر اثر بد رفتاری خواجگان تو طوری به خشم در آمده که تصمیم گرفته که بهیچ مرد تسلیم نشود و بهتر این است که تو تا چندی او را بحال خود بگذاری تا اینکه رفته رفته از خشم فرود بیاید و رام شود و موافقت کند که تو با وی بسر ببری. (بورابوریاش) گفت تو برای رام کردن این زن دغدغه نداشته باش زیرا من زنهای جوان را خوب میشناسم و میدانم چگونه باید آنها را رام کرد و این اولین مرتبه نیست که یکزن جوان و خشمگین وارد حرم من میش ود و وقتی باو میگویم که با من تفریح کند امتناع مینماید.دختران جوان که هنوز با من آمیزش نکردهاند میترسند و تصور میکنند که یک خطر وخیم آنها را تهدید میکند ولی وقتی نزد من آمدند و جوانی مرا دیدند طوری نسبت به من راغب میشوند که بعد از آن دائم شکایت مینمایند که چرا من تمام اوقات خود را با آنها بسر نمیبرم و اگر با سایر زنهای حرم تفریح نمایم دچار حسادت میشوند و هرگاه جوانی و زیبائی من در آنها تاثیر نکند باز من یک وسیله مطمئن برای رام کردن آنها دارم که آن چوب است. من دستور میدهم که دختر جوان و نافرمان را برو بخوابانند و خواجگان با ترکههای نازک آنقدر بر بدن او بکوبند که از پشت زن خون جاری شود و هنگام شب قادر به خوابیدن نباشد و اینزن بعد از اینکه یکمرتبه یا دوبار چوب خورد طوری مطیع میشود که هرگز از اطاعت من سرپیچی نخواهد کرد. (بورابوریاش) بعد از این حرف با خندهای دیگر از من دور شد و من بطرف تالار ضیافت رفتم. (کاپتا) غلام من با اینکه از دست (مینا) مجروح شده بود پس از اینکه به تالار ضیافت مراجعت کرد بر اثر نوشیدن آشامیدنی درد خود را فراموش نمود. عدهای کثیر اطراف وی را گرفته بودند و ا و را وادار مینمودند که شوخی و بذله سرائی نماید و غلام من که تصور میکنم برای اینکار استعداد ذاتی داشت حرفهائی میزد و حرکاتی مینمود که دیگران را میخندانید.
در تالار ضیافت طوری مردم سرگرم تفریح بودند که کسی بمن توجه نداشت خواستم که خود را به (کاپتا) نزدیک کنم و باو بگویم که برخیزد و بگریزد ولی متوجه شدم که سایرن طوری غلام مرا در بر گرفتهاند که من نخواهم توانست که محرمانه با وی صحبت کنم و از آن گذشته (کاپتا) چنان یقین داشت که پادشاه شده که ممکن بود امر کند که دیگران مرا مورد ضرب و شتم قرار بدهند.من نمیخواستم که غلام من در بابل بقتل برسد و نجات او را از مرگ وظیفه خود میدانستم و گرچه وی بر اثر مستی خود را گم کرده بود ولی هر غلام دیگر بجای (کاپتا) اگر یکمرتبه پادشاه میشد خود را گم میکرد. از (کاپتا) گذشته من در قبال (مینا) هم تعهدی داشتم که میباید انجام بگیرد، پادشاه بابل گفته بود که آندختر اگر زیبائی مرا ببیند از خشم فرود میآید و خود را به پای من میاندازد ولی من این حرف را قبول نمیکردم چون اگر (مینا) میخواست که خود را تسلیم (بورابوریاش) نماید تا آنموقع تسلیم میشد. من تردید نداشتم که (بورابوریاش) به خواجگان خود امر خواهد کرد که آنزن را بچوب ببندند و من نمیخواستم که (مینا) بدست خواجهها چوب بخورد و بدنش مجروح شود چون علاوه بر اینکه (مینا) باعتماد قول من که یک مصری هستم کارد خود را تسلیم کرد، ما مصریها نمیتوانیم قبول کنیم که یکزن زیبا را چوب بزنند. من دو وظیفه داشتم یکی وظیفه حتمی برای نجات غلامم و دیگری یک وظیفه دوستانه جهت نجات (مینا). در قبال انجام وظیفه اول تردید نداشتم ولو (بورابوریاش) نسبت بمن خشمگین شود چون غلام من گناهی را مرتکب نشده بود که بدست سکنه بابل بقتل برسد. ولی در قبال وظیفه دوم قدری مردد بودم زیرا (بورابوریاش) بمناسبت اینکه نسبت به من اعتماد داشت مرا به حرم خود فرستاده بود و اگر من (مینا) را از حرم وی میربودم و میبردم بدوستی و اعتماد وی خیانت میکردم . ولی (مینا) هم بمن اعتماد پیدا کرده بود و انتظار داشت که من او را از بابل خارج کنم یا اینکه نگذارم وی را چوب بزنند. اگر من میتوانستم در بابل بمانم از پادشاه درخواست میکردم که مینا را چوب نزند و او هم درخواست مرا میپذیرفت ولی من چون مجبور بودم که غلام خود را از مرگ نجات بدهم نمیتوانستم در بابل بمانم و میباید (کاپتا) را با خویش بگریزانم. و چون باتفاق (کاپتا) میگریختم (مینا) تنها میماند و چوب میخورد و برای اینکه وی مورد ستم قرار نگیرد ناچار میباید که او را هم بگریزانم ولو پادشاه بابل ربودن (مینا) را عملی برخلاف دوستی بداند و تصور کند ک ه من بوی خیانت کردهام.در جهان انسان همه وقت در کارهای خود آزاد نیست برای اینکه سرنوشت انسان را ستارگان تعیین مینمایند و گاهی انسان مجبور میشود اعمالی را بانجام برساند که خود مایل بانجام آنها نمیباشد. این بود که تردید را کنار گذاشتم و عزم کردم که هم (کاپتا) را از مرگ برهانم و هم (مینا) را از ستمهائی که در انتظار اوست نجات بدهم
فصل هفدهم - برای نجات دو نفر
بعد از ظهر کنار رودخانه رفتم و بیک زورق که ده پاروزن داشت نزدیک شدم و به پاروزنها گفتم میدانم که امروز روز جشن پادشاه دروغی میباشد و شما آبجو نوشیدهاید و میل دارید که امروز تا شب تفریح کنید ولی روزهای جشن زود تمام میشود و پس از آن روزهای گرسنگی و زحمت فرا میرسد و عاقل کسی است که فریب تفریح روز جشن را نخورد و در فکر روزهای دیگر باشد و شما امروز میتوانید کار کنید و مزدی خوب از من بگیرید و با این مزد از فردا تا دو هفته بخورید و بنوشید و با زنها تفریح نمائید. پاروزنان پرسیدند ما چه باید بکنیم؟ گفتم امروز با اینکه جشن است و عموی من زندگی را بدرود گفت زیرا خدایان وقتی میخواهند کسی را بمیرانند اهمیت نمیدهند که وی در روز عید یا روز عزا بمیرد و من مجبورم که بر طبق وصیت عمویم امشب جنازه وی را از اینجا حرکت بدهم و بسرزمینی که اجدادش در آنجا دفن شدهاند نزدیک مرز میتانی برسانم و غیر از جنازه کنیزم با من خواهد آمد زیرا مردی چون من نمیتواند به تنهائی عهدهدار کارهای خویش باشد و باید زنی برای او غذا طبخ نماید و ما امشب از اینجا حرکت خواهیم کرد و من مزد شما را دو برابر مزد عادی خواهم پرداخت. پاروزنها گفتند که ما حاضریم که تو را بمقصد برسانیم ولی هنگام شبروی این شط پارو نمیزنیم برای اینکه در شب ارواح موذی و خطرناک در طرفین شط یا روی آب هستند و فریاد میزنند و ما از فریاد آنها میترسیم و ممکن است که زورق ما را سرنگون نمایند.گفتم من هم اکنون میروم و یک گوسفند را در معبد قربانی خواهم کرد تا اینکه ارواح موذی بما صدمه نزنند و وقتی به مقصد رسیدیم صدای حلقههای نقره که من بشما میدهم بقدری در گوش شما قوی خواهد بود که شما صدای ارواح موذی را نخواهید شنید. پاروزنان پرسیدند تو چه موقع میآئی؟ گفتم نمیتوانم بگویم که در چه لحظه خواهم آمد بطور حتم در ثلث اول امشب خود را بشما میرسانم ولی در هر حال شما با زورق خود در همین نقطه منتظر من باشید و از اینجا تکان نخورید و اگر بر حسب اتفاق متوجه شدید که من تاخیر کردهام همینجا درون زورق بخوابید ولی زورق را بجای دیگر نبرید زیرا ممکن است که من در ثلث دوم شب یا نزدیک صبح با جنازه عموی خود و کنیزم بیایم و اگر زورق را بجای دیگر برده باشید نخواهم توانست شما را پیدا کنم.سپس بهر پاروزن یک حلقه نقره دادم و گفتم من این نقره را پیش، بشما میدهم که بدانید من امشب بطور حتم خواهم آمد و زورق خود را بدیگری کرایه ندهید و وقتی بمقصد رسیدیم بهر یک از شما چهار حلقه نقره دیگر خواهم داد و برای اینکه مرا در راه بطمع زر و سیم بقتل نرسانند افزودم شما میدانید که در بابل مسافر هرگز با خود زر و سیم زیاد بر نمیدارد بلکه حواله میگیرد و وقتی بمقصد رسید حواله را مبدل به فلز میکند و من هم بعد از اینکه بمقصد رسیدیم حواله خود را مبدل به فلز خواهم کرد و بقیه مزد شما را خواهم داد. پاروزنها بعد از دریافت نقره یقین حاصل کردند که اگر مرا بمقصد برسانند استفادهای زیاد خواهند کرد و هر یک دارای پنج حلقه نقره خواهند شد و اطمینان دادند که شب تا صبح منتظر من باشند. من بعد از بازگشت از کنار شط یک خیط کوچک پر از خون را در جعبه وسایل طبی خود نهادم که کسی آن را نبیند و خواجهها همینکه چشمشان بمن افتاد اطرافم را گرفتند و من بآنها گفتم که رفته بودم برای معالجه این زن دیوانه دارو بیاورم و شما باید مرا بمنزل وی راهنمائی نمائید. خواجگان مرا باطاق آنزن بردند و من بآنها گفتم مرا با این زن تنها بگذارید تا اینکه بوسیله دوا ارواح موذی را که در وجود او جا گرفته و وی را دیوانه کردهاند از وجودش خارج کنم. خواجهها رفتند و من به (مینا) گفتم امشب من قصد دارم که تو را از حرم بربایم و با خود ببرم و از این کشور خارج کنم ولی شرطش این است که تو طبق دستور من عمل کنی. (مینا) پرسید چه باید بکنم؟ خیک کوچک و کارد را باو نشان دادم و گفتم من این خیک و کارد را نزد تو میگذارم و میروم و سفارش میکنم که پس از من هیچ کس وارد این اطاق نشود. همینکه هوا تاریک شد تو باید درب این خیک را بگشائی و مقداری خون از آن بیرون بیاوری و به صورت و دست ها و سینه خود بمالی و کارد را هم کنار خود بگذاری. من در آغاز شب خواهم آمد و وقتی وارد اطاق تو شدم خواهم گفت که تو با این کارد خود را کشتهای و تو هم خود را بمردن بزن که همه یقین حاصل نمایند که تو جان نداری. آنوقت من خواجگان را متقاعد مینمایم که تو را از اینجا بیرون ببرم و تو را در چیزی خواهم پیچید و از اینجا خارج خواهم کرد و در خارج دست و سینه و صورت تو را خواهم شست و با خود خواهم برد. (مینا) موافقت کرد که مطابق دستور من رفتار کند و من از اطاق وی خارج گردیدم و به خواجهها گفتم که هیچ کس اعم از خواجهها و زنهای حرم نباید وارد اطاق مینا شوند زیرا اگر کسی درب اطاق او را بگشاید و وارد شود ارواح موذی که بوسیله دوا از بدن (مینا) خارج میشوند وارد بدن او خواهند شد و آنها را دیوانه خواهند کرد و خود من در آغاز شب مراجعت میکنم و وارد اطاق او خواهم گردید.
خواجهها وحشتزده گفتند مطمئن باشید که نمیگذاریم هیچ کس وارد اطاق او شود و ما هم وارد نخواهیم شد. من بکاخ سلطنتی رفتم و دیدم که غلام من هنوز در تالار ضیافت است. ولی یک عده از کسانی که مشغول بادهنوشی بودند بر اثر مستی در تالار بخواب رفتهاند و دیگران هم کم و بیش مست هستند لیکن (بورابوریاش) هوش و حواس عادی داشت. آفتاب بقدری پائین رفته بود که اشعه ارغوانی باطاق میتابید و من از (بورابوریاش) پرسیدم چه موقع جشن پادشاه دروغی خاتمه خواهد یافت. او گفت وقتی آفتاب در عقب شط ناپدید شود این جشن خاتمه مییابد و غلام تو با زهری که در شراب میریزند و باو میخورانند کشته خواهد شد و بعد از آن لاشه او را در یک ظرف سفالین خواهند نهاد و آنرا به سرداب کاخ من کنار لاشه سایر کسانی که در اینروز پادشاه دروغی شدند قرار خواهند داد. گفتم (بورابوریاش) غلام من مانند خودم اهل مصر است و او را ختنه کردهاند و خدایان ما میگویند وقتی انسان مرد باید جنازه او را مومیائی کرد تا اینکه در دنیای دیگر زنده بماند. (بورابوریاش) گفت وقتی جنازه مومیائی شد با جنازه چه میکنید؟ گفتم بعد ازاینکه لاشه را مومیائی کردیم آنرا دفن مینمائیم. (بورابوریاش) گفت من موافقت میکنم که جنازه غلام را مطابق رسم خودتان مومیائی کنید ولی بعد باید جنازه را بما بدهید تا اینکه آن را در ظرف سفالین بگذاریم و در سراب قرار بدهیم. گفتم مومیائی کردن جنازه اشراف شصت تا هفتاد روز طول میکشد ولی جنازه غلامان را میتوان در سی روز مومیائی کرد. (بورابوریاش) گفت بسیار خوب جنازه او را در سی روز مومیائی کن. جواب دادم اینکار را نمیتوان در اینجا شروع کرد برای اینکه اگر من جنازه غلام خود را در این کاخ مومیائی کنم تمام کسانی که در این جا هستند از جمله تو بر اثر روایح خطرناک جنازه خواهید مرد و باید بگویم که این جنازه باید فوری مومیائی شود و گرنه هوای گرم بابل همین امشب جنازه را ضایع خواهد کرد و آنوقت نمیتوان آنرا مومیائی نمود و بهمین جهت تو باید اجازه بدهی که امشب به محض اینکه غلام من مرد من لاشه او را از این کاخ بیرون ببرم تا اینکه کنار شط در نقطهای دور افتاده آنرا مومیائی نمایم و از امشب که من از این کاخ خارج شدم تا سی روز دیگر تو مرا نخواهی دید و نباید هم ببینی زیرا اگر در این سی روز من بتو نزدیک گردم بوهای جنازه سبب مرگ تو میشود. (بورابوریاش) گفت منهم در سی روز آینده با تو کاری ندارم تا اینکه تو نزد من بیائی. جوان نظری بآفتاب انداخت و اظهار کرد چون آفتاب در عقب شط فرو رفته جشن خاتمه یافته و تا چند لحظه دیگر به غلام تو زهر خواهند خورانید و برو و نظارت کن که با حضور تو که طبیب هستی زهر باین مرد خورانیده شود در حالیکه ما در این گفتگو بودیم من از وضع خدمه کاخ سلطنتی فهمیدم که جشن پادشاه دروغی خاتمه یافته زیرا یکمرتبه همه از اطراف (کاپتا) دور شدند ولی (کاپتا) که بر اثر نوشیدن شراب مست بود نمیتوانست که به تغییر رفتار خدمه پی ببرد. من خویش را به طبیب (بورابوریاش) رسانیدم و به او گفتم که پادشاه به من دستور داده است که خود زهر را به این مرد که امروز پادشاه دروغی شد بخورانم. طبیب مزبور حرف مرا پذیرفت زیرا علاوه بر اینکه فکر کرد من دروغ نمیگویم در روز جشن پادشاه دروغی آنقدر شراب نوشیده بود که نمیتوانست روی دو پای خود بایستد وهمینکه دانست که کار خورانیدن زهر را به (کاپتا) من برعهده خواهم گرفت خوشوقت گردید و گفت آیا میدانی که با کدام زهر باید او را مقتول کنی؟ گفتم بلی من در شناسائی زهرها از تمام اطبای بابل بصیرتر هستم. طبیب پادشاه که از فرط مستی به چپ و راست متمایل میشد گفت ولی بعد از اینکه غلام تو مرد من باید او را معاینه کنم تا اینکه یقین حاصل نمایم که او مرده است.
گفتم به محض اینکه او مرد من بتو اطلاع میده م که بیائی و او را معاینه کنی.طبیب پادشاه بابل گفت پس من میروم و میخوابم و وقتی غلام تو زندگی را بدرود گفت بیا و بمن اطلاع بده و اگر خوابیده بودم مرا بیدار کن گفتم همین کار را خواهم کرد تا اینکه بدانی غلام من مرده است. وقتی از طبیب پادشاه جدا شدم مقداری تریاک را در شراب ریختم و تریاک را بقدری انتخاب نمودم که غلام من بعد از نوشیدن شراب طوری از حال برود که دیگران تصور نمایند که مرده است. بعد با شراب مخلوط به تریاک نزد (کاپتا) رفتم و باو گفتم تو امروز پادشاه چهار اقلیم هستی و همه تو را باین سمت میشناسند و منهم تصدیق مینمایم که تو پادشاه بابل میباشی. ولی بطوری که میدانی من نیامده بودم که برای همیشه در بابل سکونت کنم و اینک میخواهم بروم ولی قبل از رفتن یک آرزو دارم که باید باجابت برسد. (کاپتا) پرسید که آرزوی تو چیست؟ گفتم آرزوی من این است که با دست خود یا پیمانه شراب بتو بنوشانم تا اینکه بعد از مراجعت بمصر بتوانم به همه بگویم که من (سینوهه) ابنالحمار کسی میباشم که با دست خود به پادشاه بابل شراب نوشانیدهام و دیگران مرا با نظر تجلیل بنگرند و عظمت مرا تصدیق بنمایند. (کاپتا) گفت من امروز بقدر کافی شراب نوشیده ام و میل نوشیدن ندارم ولی نظر باینکه تو میگویی که آرزو داری بدست خود بمن شراب بدهی و من هم تا امروز کسی نبودم که پیمانه شراب را رد کنم آنرا مینوشم گو اینکه میدانم ممکن است طوری مست شوم که نتوانم از جا برخیزم. آنوقت پیمانه شراب را از من گرفت و با یک نفس سر کشید و پیمانه خالی را دور انداخت. در این موقع چراغها افروخته شد و سکوت بر کاخ سلطنتی حکمفرما گردید. زیرا همه میدانستند که موقع تفریح و شادی سپری شد و اگر کسی در صدد شوخی و تفریح بر آید بقتل خواهد رسید. چند لحظه دیگر غلام من کلاه سلطنتی را از سر برداشت و اظهار کرد که این کلاه برای سر من تنگ است و بر سرم فشار می آورد و استخوان سرم درد میکند و در پاها نیز احساس رخوت مینمایم و پلک هایم سنگین شده و فکر میکنم بخوابم. (کاپتا) همانجا که نشسته بود دراز کشید و لحظهای دیگر بخواب رفت و من میدانستم که آن خواب که ناشی از تریاک است چند دقیقه دیگر رفته رفته سنگین خواهد شد و طوری میشود که هر کس (کاپتا) را ببیند م ی پندارد که جان در بدن ندارد.خدمه کاخ سلطنتی دیهیمی را که (کاپتا) از سر برداشت بر سر (بورابوریاش) نهادند و لباس پادشاهی را بر وی پوشانیدند و پادشاه حقیقی بابل روی تخت نشست و بعد گفت امروز با اینکه روز جشن و تفریح بود من خیلی خسته شدم زیرا در روزهای جشن انسان بیش از روزهای دیگر خسته میشود و چون خسته هستم باید بخوابم و زود کسانی را که مست شده اینجا خوابیدهاند بضرب چماق از کاخ سلطنتی بیرون کنید و این احمق را هم (اشاره به کاپتا) وقتی بکلی جان سپرد در یک ظرف سفالین بگذارید. خدمه کاخ پادشاه بابل طوری با چماق بجان مست ها و کسانی که خوابیده بودند افتادند که در چند لحظه مستها بهوش آمدند و خفته ها بیدار شدند و همه گریختند. من به (کاپتا) نزدیک شدم و مشاهده کردم که تمام علائم صوری مرگ در او پدیدار گردیده و به غلامان گفتم بروید و به طبیب پادشاه بگوئید که اینجا بیاید و اینمرد را معاینه کند تا بداند که مرده است و غلامان رفتند و طبیب پادشاه بابل را آوردند و او که هنگام مستی بخواب رفته بیش از نیمساعتی نخوابیده و هنوز مست بود با چشمهای نیمه باز آمد.من میدانستم که در آن حال وی حوصله و توانائی ندارد که غلام مرا بطور دقیق مورد معاینه قرار بدهد و اگر هم او را معاینه میکرد باز تصور مینمود که مرده است. ولی طبیب پادشاه بابل که میخواست هر چه زودتر بر گردد و بخوابد سرسری نظری به غلام من انداخت و گفت بدون تردید او مرده است و او را در ظرف سفالین بگذارید و درب ظرف را با خمیر خاکرس ببندید. غلامان (بورابوریاش) غلام مرا در یک ظرف بزرگ سفالین نهادند و هنگامیکه مشغول تهیه خمیر خاکرس بودند من وعده پادشاه را بخاطر (بورابوریاش) آوردم و گفتم که باید جنازه (کاپتا) را بمن بدهد که ببرم و مومیائی کنم. (بورابوریاش) خطاب به غلامان و خدمه گفت (سینوهه) طبیب مصری مجاز است که جنازه اینمرد را از کاخ من بیرون ببرد و آنرا مومیائی کند و هیچکس نباید مزاحم او شود و مواظب باشید که او بعد از خروج از اینجا تا مدت سی روز و شب قدم به کاخ نگذارد و اگر خواست وارد شود با چوب او را برانید زیرا چون مشغول مومیائی کردن جنازه اینمرد میباشد روایح خطرناک را با خود باینجا خواهد آورد و مرا بهلاکت خواهد رسانید. منکه قبل از وقت تختروانی فراهم کرده بودم ظرف بزرگ سفالین حاوی جنازه (کاپتا) را تحویل گرفتم و به تختروان منتقل کردم و در راه قبل از رسیدن به تختروان در سرپوش ظرف که از خمیر خاکرس بود چند سوراخ بوجود آوردم که غلام من خفه نشود. وقتی مطمئن شدم که (کاپتا) از کاخ پادشاه بابل خارج گردید و درون ظرف سفالین روی تختروان است بطرف حرم خانه (بورابوریاش) رفتم و به خواجهها گفتم که میروم تا تاثیر داروی خود را در (مینا) ببینم. وقتی وارد اطاق (مینا) شدم فهمیدم که وی به دستور من عمل کرده و صورت و دستها را خونآلوده نموده و کارد خونینی کنار وی دیده میشود. با وحشت ساختگی از اطاق خارج گردیدم و خواجه ها را طلبیدم و به آنها گفتم مگر شما دیوانه شدید که باز یک کارد در دسترس این زن گذاشتید تا اینکه وی خود را بقتل برساند. وقتی چشم خواجهها بخون افتاد بلرزه در آمدند و هیچکس جرئت نمیکرد جلو برود و ببیند که آیا (مینا) براستی مرده یا اینکه هنوز جان دارد. زیرا خواجهها خیلی از خون میترسند و به هیچ قیمت حاضر نیستند که بیک جسد خونین نزدیک شوند. همه لرزان و حیران مرا مینگریستند و چشمهای وحشت زده آنها از من میپرسید تکلیف ما چیست و چه باید بکنیم؟ بآنها گفتم در این واقعه شما بقدر من یا بیش از من مسئولیت دارید چون من مردی طبیب هستم و آمده بودم که اینزن دیوانه را معالجه کنم و یکمرتبه در حضور شما کاردش را گرفتم. ولی نمیدانم وی چگونه توانسته باز کاردی بدست بیاورد و خود را بقتل برساند. اکنون یگانه راه چاره این است که من اینزن را در گلیمی بپیچم و از اینجا بیرون ببرم و شما همین امشب یا صبح روز دیگر یک کنیز خریداری کنید و بجای او بگذارید و اگر (بورابوریاش) پرسید برای چه قیافه کنیز او عوض شده بگوئید چون وی دیوانه گردید ارواح موذی که در بدنش حلول کردند قیافهاش را تغییر دادند. خواجه ها یکدیگر را نگریستند و پرسیدند که ما از کجا فلز بیاوریم که بمصرف خرید یک کنیز برسانیم. گفتم من قیمت کنیز را بشما میدهم و وقتی کنیز جدید را خریداری کردید و به حرم آوردید وی را زینت کنید و رسم پذیرائی از (بورابوریاش) را باو یاد بدهید و من یقین دارم که وقتی پادشاه بابل ببیند که کنیز رام شده طوری خوشوقت خواهد شد که بفکر تغییر قیافه او نخواهد افتاد. آنگاه من دو قطعه زر که بیش از بهای یک کنیز زیبا بود به خواجهها دادم و آنها گلیمی آوردند و من (مینا) را در گلیم پیچیدم و بدون اینکه خود را برای توضیحاتی معطل کنم مینا را بدوش گرفتم و از حرم خارج شدم زیرا میدانستم موقعی که باید کاری به فوریت انجام بگیرد هر قدر کمتر راجع به آن صحبت شود بهتر است. زیرا بر اثر صحبت طولانی اشکالاتی در کار پیدا میشود که سبب بیم و تردید افراد ضعیف خواهد گردید و تمام خواجهها افرادی ترسو و ضعیف بودند.
مینا را هم به تخت روان منتقل نمودم و خود سوار شدم و راه افتادیم تا اینکه بنزدیک شط رسیدیم.
قبل از رسیدن به شط به باربران گفتم که تختروان را بر زمین بگذارند و اول ظرف سفالین حاوی (کاپتا) را بوسیله آنها به زورق منتقل نمودیم.
آنگاه به باربران گفتم شما از تختروان دور شوید تا اینکه من روح غلام خود را نیز از آنجا خارج کنم و وقتی مراجعت کردید مرا نخواهید دید زیرا من رفتهام ولی تختروان شما بجا خواهد ماند و میتوانید آنرا بردارید و بر گردید.
پس از رفتن باربران من مینا را از تختروان خارج کردم و او را کنار شط بردم و درازش کردم که صورت و دستهای خود را بشوید.
بعد باتفاق مینا سوار زورق شدم و در سیاهی شب زورق ما براه افتاد و از ساحل دور شد.
پاروزنان از مشاهده مینا حیرت نکردند زیرا بآنها گفته بودم که با کنیز خود مسافرت خواهم کرد و آنان تصور نمودند که وی کنیز من میباشد.
بدین ترتیب من در یکشب بابل را در قفای خود نهادم و از سرزمینی که ممکن بود در آنجا بوسیله طبابت ثروتی گزاف نصیب من گردد دور شدم.
فصل هیجدهم - مینا و بهوش آمدن کاپتا
وقتی آنقدر از شهر دور شدیم که دیگر روشنائیهای شهر (بابل) را نمیدیدیم (مینا) با زبان مصری که پاروزنان نمیفهمیدند شروع بصحبت کرد و گفت من امشب بر اثر بکار بردن دستور تو متعفن شدم. پرسیدم برای چه متعفن شدی؟ (مینا) گفت برای اینکه تو بمن گفتی که صورت و دست و پا را با خون رنگین کنم و من هر قدر خود را بشویم بوی خون از بدنم دور نمیشود. گفتم منظور تو از این حرف چیست. (مینا) گفت منظورم این است که تو مرا فریفتی و وادارم کردی که بر اثر آلوده شدن بخون پلید ومتعفن شوم.
گفتم ای زن ملعون من بقدری خسته هستم که حال حرف زدن با تو را ندارم و بگذار که بخوابم زیرا زحمتی که من امروز و امشب برای نجات تو متحمل شدم یکی از زحمات بزرگ دوره عمر من بود و بعد از خروج از دارالممات مصر هرگز گرفتار این زحمت نبودهام زیرا زحماتی که ما متحمل میشویم اگر فقط جسمی باشد زیاد سخت نیست ولی وقتی انسان علاوه بر زحمت جسمی متحمل زحمت روحی هم بشود خیلی خسته خواهد شد و من امروز هم گرفتار زحمت جسمی بودم و هم تکلف روحی. از این دو گذشته امروز برای نجات تو من یک ضرر مادی بزرگ را هم تحمل کردم.
زیرا اگر تو نبودی و از من نمیخواستی که تو را نجات بدهم و از حرم بگریزانم من چند روز دیگر بعنوان طبیب بزرگ و درجه اول بابل در طرف راست پادشاه این کشور قرار میگرفتم و آنقدر زر و سیم نصیب من میشد که زورقی مثل این زورق که ما اکنون در آن نشستهایم قادر بحمل آن نبود.
ولی تو مرا مجبور کردی که از این استفاده صرف نظر کنم و تو را از بابل بگریزانم و در آینده هر سال در این روز من یک کیسه خاکستر بر سر خواهم ریخت تا اینکه بیاد داشته باشم که امروز یکی از روزهای نکبت آور عمر من بود.
(مینا) گفت اگر تو مرا این اندازه باعث نکبت خود میدانی خوب است که من خویش را در رودخانه بیندازم تا این که تو از دست من خلاص شوی. بعد از این حرف (مینا) حرکتی کرد که خود را در رودخانه بیندازد.
ولی من وی را گرفتم و گفتم (مینا) با اینکه امروز من متحمل زحمت زیاد و ضرری بزرگ شدم باز یک وسیله تسلی دارم که نجات تو است و هرگاه تو خود را در آب بیندازی و محو شوی بدبختی من بزرگتر خواهد بود زیرا خواهم فهمید که بعد از آنهمه زحمت هنوز نتوانستم از مرگ تو جلوگیری نمایم. و تو را به تمام خدایان بابل و مصر و سوریه سوگند از این فکر صرف نظر کن و بخواب و اگر میل به خواب نداری در گوشهای بنشین و سکوتنما که من بتوانم بخوابم.
زن سکوت کرد و در گوشهای از زورق نشست و من هم گلیمی را که (مینا) در آن پیچیده شده بود روی سر کشیدم که بخوابم.
زیرا با این که شب چهاردهم فصل بهار بود و بلبلها در دو طرف شط خوانندگی میکردند و لک لکها در نیزارهای اطراف رودخانه صدا بر میآوردند هوای شب روی آب خنک بود.
بعد از چند لحظه (مینا) زیر گلیم بمن ملحق شد و گفت چون میدانم که هوا سرد است میل دارم که خود را بتو بچسبانم تا اینکه گرمای بدن من تو را گرم نماید.
من بر اثر صدای (مینا) بخواب رفتم و در سحرگاه از خواب بیدار شدم و حس کردم که زورق حرکت نمیکند و برخاستم و دیدم که پاروزنها دست از پارو زدن برداشتهاند و بآنها گفتم برای چه پارو نمیزنید.
آنها گفتند که ما از شب تا صبح پارو زدیم و اکنون دستهای ما چون چوب پارو خشک شده و کمرمان درد میکند و نمیتوانیم پارو بزنیم و باید غذا بخوریم و چون یک قریه کنار شط دیده میشود برو از این قریه برای ما گوشت و ماست بیاور تا بخوریم و سیر شویم. گفتم حالا موقع غذا خوردن نیست و من هنگام ظهر بهر آبادی که رسیدیم برای شما غذا خریداری خواهم کرد و شما سیر خواهید شد. من بشما گفتم که باید با سرعت خود را به سرزمین اجداد برسانم و اگر شما در این جا غذا بخورید پیشرفت ما بتاخیر میافتد و این را هم بدانید که اگر بخواهید از اطاعت امر من سرپیچی کنید من که یک جادوگر مقتدر هستم تمام ارواح موذی را مامور خواهم کرد که بشما حملهور شوند و گوشت بدن شما را قطعه قطعه و تناول نمایند.
با اینکه بابلیها از جادوگر میترسند آنها از تهدید من متوحش نشدند چون میدیدند که روز است و آفتاب میدرخشد و در روشنائی روز ارواح موذی وحشتآور نمیباشند.
بعد شنیدم که یکی از آنها میگفتم او یک نفر است و ما ده نفر و میتوانیم هر کار که بخواهیم با او بکنیم. پاروزن دیگر وقتی این حرف را شنید پاروی خود را بلند کرد که بر فرق من بکوبد ولی در این موقع فریاد (کاپتا) غلام من از درون ظرف سفالین برخاست.
پاروزن ها که یقین داشتند که در آن ظرف جنازه عموی من قرار گرفته وقتی دریافتند که مرده زنده شده طوری وحشت کردند که یکی بعد از دیگری خود را در آب انداختند و زورق بدون پاروزن شد ولی من موفق شدم که زورق را به ساحل برسانم و در آن جا لنگر زورق را انداختم که جریان آب آن را نبرد.
(مینا) که از خواب بیدار شده بود موهای سر را مرتب میکرد و من از دیدار وی خوشوقت شدم زیرا مشاهده کردم که مینا زیباتر از آن میباشد که من در حرم (بورابوریاش) دیده بودم.
(کاپتا) درون ظرف سفالین فریاد و دست و پا میزد و من بطرف او نزدیک شدم و سرش را شکستم زیرا خمیر خاکرس خشک شده بود.
(کاپتا) سر را از درون ظرف بیرون آورد و با تعجب اطراف را نگریست و پرسید این جا کجاست و من در کجا هستم و کلاه سلطنتی من چه شد؟ و چرا لباس پادشاهی در برم نیست؟ زیرا حس میکنم که عریان میباشم و احساس سرما مینمایم و پاهای من طوری بیحس شده که مثل این که یک مار زهردار مرا گزیده است.... سینوهه .... سینوهه. متوجه باش که مرا اذیت نکنی و فریب ندهی چون پادشاه بابل می باشم و پادشاه کسی نیست که بتوانند با او شوخی کنند و او را فریب بدهند.
من برای این که (کاپتا) را تنبیه کنم تا اینکه جبران خسارتهای دیروز او شده باشد گفتم تو فراموش کردی که دیروز وقتی از بابل خارج میشدیم تو آنقدر شراب نوشیدی که مست شدی و خواستی در زورق پاروزنان را مجروح نمائی و پیوسته از این دم میزدی که پادشاه بابل میباشی و عدالت اجراء میکنی و پاروزنها وقتی از تو به تنگ آمدند مجبور شدند که تو را در این ظرف محبوس نمایند تا این که تو آنها را مجروح ننمائی.
کاپتا چشمها را بست و بفکر فرو رفت پس از این که دیدگان را گشود گفت من دیگر شراب نخواهم نوشید برای اینکه نوشیدن شراب مرا دچار خوابی بسیار حیرت آور کرد و من میدیدم که پادشاه بابل هستم و بین مردم عدالت را اجراء می کنم و بعد دیدم که به حرم (بورابوریاش) پادشاه بابل رفتم و خواستم با یک زن نادان چند کلمه صحبت کنم ولی آن زن بمن حملهور شد و مرا مجروح کرد و وقایعی دیگر هم برای من اتفاق افتاد که اکنون بخاطر ندارم برای اینکه سرم درد میکند و میل دارم که تو از داروئی که به مستها میدهی تا هوشیار شوند بمن بخورانی تا این که مستی من از بین برود و درد سرم رفع شود.
در حالی که غلام من این حرف را میزد ناگهان روی صحنه زورق چشم او به (مینا) افتاد و سرش را که از ظرف سفالین بیرون آورده بود پائین برد و ناله کنان گفت ارباب من هنوز من مشغول خواب دیدن هستم چون زنی را که در حرم (بورابوریاش) دیدم مشاهده میکنم... ای خدایان مصر... مرا دریابید زیرا نزدیک است دیوانه شوم.
(کاپتا) درون ظرف سفالین بگریه در آمد و لحظه به لحظه میگفت من دیوانه میشوم و بعد از این عقل نخواهم داشت و مثل دیوانگان دیگر مرا از شهر بیرون خواهند کرد.
(مینا) به ظرف نزدیک شد و موهای سر (کاپتا) را گرفت و سرش را بیرون آورد و گفت درست مرا نگاه کن آیا مرا میشناسی یا نه؟ (کاپتا) گریهکنان گفت تو همان هستی که در خواب بمن حملهور شدی و بینی و لب مرا مجروح کردی... ای خدایان مصر بمن رحم کنید... و مرا از این زن نجات بدهید من میدانم که شما ای خدایان مصر نسبت به من خشمگین شدهاید این زن را بخواب من آوردهاید زیرا بعد از این که من وارد بابل شدم پرستش شما را فراموش کردم و خدایان بابل را میپرستیدم. ولی بعد از این فقط شما را خواهم پرستید.
(مینا) کفش را از پا بیرون آورد و دو مرتبه ولی آهسته با کفش روی صورت (کاپتا) کوبید و گفت چون تو در حال خواب بمن توهین کردی این مجازات خواب ناپسند تومیباشد تا اینکه بدانی اکنون بیدار هستی یا خواب.
ولی (کاپتا) بیشتر گریه کرد و گفت اکنون هم من در حال خواب هستم برای این که حس میکنم او همانطور که مرتبه اول در خواب مرا با کفش خود زد اینک هم با کفش بمن حمله میکند.
من به (کاپتا) گفتم اینک براستی بیدار شدهای و لذا نباید گریه کنی و از ظرف بیرون بیا تا اینکه من ترا از مستی معالجه کنم.
ولی (کاپتا) نمیتوانست از ظرف سفالین که یک خمره کوچک بود بیرون بیاید و من کمک کردم تا اینکه از ظرف خارج شد و برای اینکه شراب از عروق او خارج شود به وی مسهل خورانیدم زیرا داروی موثر از بین بردن مستی پس از اینکه شرابخوار از خواب طولانی بیدار میشود مسهل است و چون غلام من علاوه بر مستی شراب گرفتار نشئه تریاک هم شده بود برای اینکه او را از اثر تریاک برهانم طنابی بکمرش بستم و او را در آب رودخانه انداختم.
غلام من بعد از اینکه خاصیت دارو آشکار شد از مستی شراب زودتر رهید و گفت دیگر احساس سر درد نمیکنم ولی مثل اینکه هنوز درست از خواب بیدار نشدهام چون میل دارم که بخواب بروم.
فهمیدم که میل او بخوابیدن بر اثر نشئه تریاک است که زود از بین نمیرود و مدتی ادامه دارد و باو گفتم روز دیگر تو هیچ یک از ناراحتیهای امروز را احساس نخواهی کرد و بکلی معالجه خواهی شد و چون بر اثر تنبیه این زن که میبینی و هم چنین ناراحتیهای ناشی از تجویزهای من بقدر کافی تنبیه شدهای من جسارت تو را عفو میکنم.
(کاپتا) گفت مگر من نسبت بتو جسارت کردهام؟
گفتم بلی و تو دیروز بر اثر نوشیدن شراب و مسخره بازی دیگران و اینکه ترا آلت مسخره کرده بودند طوری جسور شدی که دو مرتبه نسبت بمن بیادبی کردی لیکن برای اینکه بدانی فرق بین یک خداوند و یک بنده چقدر است من ترا میبخشم ولی بدان که هرگاه من دیروز در غروب آفتاب ترا از مرگ نمیرهانیدم اینک تو درون این خمره کوچک کنار خمرههای دیگر در سرداب کاخ پادشاه بابل بودی لیکن جان نداشتی زیرا (بورابوریاش) ترا بقتل میرسانید.
آنوقت واقعه دیروز را بتفضیل برای او بیان کردم و (کاپتا) باور نمیکرد و تصور مینمود که من دروغ میگویم لیکن حضور (مینا) او را وادار نمود هر چه من میگویم باور کند.
پس از اینکه باو فهمانیدم که دیروز چه خطری او را تهدید میکرده گفتم با اینکه ما از بابل گریختیم لیکن هنوز آن قدر از شهر مذکور دور نشدهایم که خود را در امنیت ببینیم و اگر پادشاه بابل ما را دستگیر کند سرنگون از دیوار بابل بدار آویخته خواهیم شد.
پاروزنان این زورق هم گریختهاند و ما نمیتوانیم که بوسیله آنها زورق را برانیم و خود را به سرزمین (میتانی) برسانیم و تو که غلام من هستی اکنون باید چارهای بیاندیشی که ما زودتر از مجاورت بابل درو شویم و چون ما از غروب دیروز تا امروز چیزی نخوردهایم احتیاج به غذا داریم و برو از این قریه که از دور دیده میشود برای ما غذا خریداری کن و بیاور و هنگام رفتن و مراجعت عقل خود را بکار بینداز که ما چگونه میتوانیم بگریزیم و جان خود را از خشم (بورابوریاش) نجات بدهیم.
(کاپتا) با دو حلقه مس رفت و در حالی که باری بدوش نهاده بود مراجعت کرد و من دیدم که دو کوزه آشامیدنی و مقداری غذا در بار او وجود دارد.
گفتم (کاپتا) آیا فکر کردی چه باید بکنیم؟ (کاپتا) گفت بلی ارباب من هنگامی که من از اینجا برای خرید غذا میرفت فکر کردم و در مراجعت هم فکر نمودم فهمیدم که من دیروز خواب نمیدیدم و آنچه مشاهده میکردم در بیداری اتفاق افتاده و لذا شراب گناهی ندارد زیرا مشاهدات من ناشی از مستی نبود و من خطا کردم که امروز توبه نمودم که دیگر شراب ننوشم.
(کاپتا) اینرا گفت و بدون اینکه منتظر اجازه من باشد یک از کوزهها را برداشت و شروع به نوشیدن شراب کرد و لحظه لحظه برای تازه کردن نفس دهان از کوزه بر میداشت و بر خدایان مصر حتی خدایان بابل درود میفرستاد و بعد از اینکه آنقدر نوشید که دیگر نمیتوانست شرابی بیشتر در شکم جا بدهد کوزه نیمه خالی را زیر نیمکت زورق که مکانی خنک بود نهاد و کف زورق دراز کشید و خوابید.
من طوری از این حرکت به خشم در آمدم که خواستم با یکی از پاروهای زورق او را بزنم و مجازات کنم ولی (مینا) مخالفت کرد و گفت غلام تو کاری عاقلانه کرد و ما هم باید از او سر مشق بگیریم و شراب بنوشیم تا اینکه به نشاط بیائیم زیرا امروز روزی خوش است و (بورابوریاش) هر روز هم وسیله داشته باشد باری امروز قادر به دستگیری ما نخواهد بود و ما باید از اینروز بهار که گندمها کنار رودخانه سبز است و لک لکها بصدا در آمدهاند و مرغابیها با گردنهای بلند در آسمان پرواز میکنند که بروند و لانه بسازند و تخم بگذارند استفاده نمائیم چون شاید روزی دیگر که این اندازه خوش و با صفا باشد نصیب ما نشود.
اینحرف در من اثری زیاد کرد و گفتم (مینا) هنگامی که من در بابل برای دیدار منجمین ببرج آنها میرفتم از آنها میشنیدم که سرنوشت انسان از طرف ستارگان معلوم خواهد شد و ما نخواهیم توانست که سرنوشت خود را تغییر بدهیم و لذا من پیشنهاد تو را میپذیرم و امروز را در این نقطه بخوشی خواهیم گذرانید و چون هوا گرم شده خوب است وارد آب شویم و بدن را خنک نمائیم.
لباس از تن کندیم و در رودخانه شنا نمودیم و پس از خنک شدن بزورق برگشتیم و غذا خوردیم و شراب نوشیدیم و (مینا) برای اینکه بمن نشان بدهد که برای خدای خود چگونه میرقصد کف زورق رقصید و من باو گفتم (مینا) بیش از این نرقص.
زن پرسید برای چه بیش از این نرقصم گفتم تو زیبا هستی و هنگام رقص زیباتر میشوی و وقتی با نگاه خود که مثل پرتو ماه روی آب رودخانه است بمن نظر میاندازی من احساس بیتابی میکنم. (در زبان فارسی آنهم موقع روز نگاه زن را تشبیه به پرتو ماه روی رودخانه نمیکنند ولی در این کتاب تمام تشبیهات و همچنین سبک بیان مطالب مصری زیرا نویسنده تمام حوادث و مطالب خود را از تاریخ گرفته و لذا خوانندگان نباید بر مترجم خرده بگیرند که چرا نگاه مینا را تشبیه به پرتو ماه روی رودخانه وصف کرده است – مترجم).
ولی من نمیخواهم بزنی بگویم که او خواهر من است زیرا یکمرتبه زنی را خواهر خود کردم و او طوری مرا بدبخت نمود که هیچ طبیب مصری تا امروز آنقدر بدبخت نشده است.
(مینا) گفت معلوم میشود که در کشور تو زنها مردها را فریب میدهند و آنها را بدبخت میکنند ولی من قصد ندارم که تو را فریب بدهم و بدبخت کنم و خدای منهم گفته که من نباید خود را بمردها تسلیم نمایم مگر وقتی که یکمرد را بپسندم و من هنوز مردی را برای اینکه بتوانم با او تفریح کنم نپسندیده ام ولی بگو بدانم زنی که تو را بدبخت کرد اهل کدام کشور بود و چگونه تو را بدبخت نمود.
گفتم او برای اینکه خواهر من بشود تمام هستی مرا از دستم گرفت و حتی مرا وادار نمود که قبر پدر و مادرم را بفروشم و من والدین خود را نتوانستم در قبر آنها دفن کنم.
(مینا) گفت آیا منظور تو از خواهر شدن اینست که میخواستی از آنزن متمتع شوی؟
گفتم بلی ( مینا) گفت آیا او برای اینکه تو را از خود متمتع کند هر چه داشتی از تو گرفت و تو را وادار نمود که قبر والدین خود را بفروشی.
گفتم بلی (مینا) گفت این روش مخصوص آنزن بود یا اینکه در کشور شما تمام زنها اینطور هستند و برای اینکه مردی را از خود بهرهمند کنند هرچه دارد از او میگیرند.
گفتم زنهای دیگر هم برای اینکه مردی از آنها بهرهمند شود چیزی از مرد میگیرند و در مصر هیچ زن بدون دریافت چیزی همسر یکمرد نمیشود.
(مینا) گفت این یک رسم وحشیانه است و اگر من درست فهمیده باشم در مصر هر مرد که میخواهد زن بگیرد باید زر و سیم بدهد و مثل کنیز زن را خریداری کند وگرنه از زن بهرهمند نخواهد شد.
گفتم همین طور است ولی مقدار زر و سیم فرق میکند و آدمهائی که غنیترند برای خریداری زن بیشتر زر و سیم میدهند. (مینا) گفت در اینصورت نباید حیرت کرد چرا تمام زنهای خود فروش از مصر میآیند زیرا در جائی که زناشوئی بسته به فلزات باشد و تا مرد فلز ندهد نميتواند زن بگیرد و تا زن فلز دریافت ننماید شوهری را اختیار نمیکند دیگر زن و مرد بیکدیگر علاقهمند نمیشوند و فقط به فلز علاقه پیدا میکنند و هر کس بیشتر فلز بدهد جگر خود را باو تفویض مینمایند. ولی من از سرزمینی هستم که در آنجا زن و مرد برای فلز با یکدیگر آمیزش نمیکنند و چیزهائی را که خدایان برایگان بآنها دادهاند در معرض فروش نمیگذارند و در کشور ما هرگز شنیده نشده زنی برای اینکه مردی را از خود بهرهمند کند او را از هستی بیندازد و حتی قبر پدر و مادرش را بگیرد.
در آنجا زن و مرد همینکه یکدیگر را پسندیدند زن و شوهر میشوند و نه زن از مرد چیزی میخواهد و نه مرد از زن و من اگر خود را وقف خدای خویش نمیکردم هر مرد را که میپسندیدم به شوهری انتخاب مینمودم و امروز هم که خود را وقف خدا کردهام باز میتوانم مردی را که میپسندم به شوهری انتخاب کنم مشروط بر اینکه دوشیزگی خود را بخدای خویش تقدیم و بعد شوهر نمایم.
گفتم (مینا) دنیا وسیع است و در این جهان خدایان بسیار وجود دارند و بقدری شماره خدایان زیاد است که هنوز کسی پیدا نشده که بتواند نام آنها را بخاطر بسپارد و هر دوره مردم از بیم خدایانی جدید بوجود میآورند و آنها را میپرستند و لذا تو میتوانی از خدای خود صرف نظر کنی و با من بکشوری بیائی که در آنجا خدای تو قدرتی ندارد و خدایان دیگر آنجا هستند که تو را مجبور نمیکنند که دوشیزگی خود را بآنها تقدیم کنی و در آنجا تو خواهر من خواهی شد یعنی زن من میشوی.
(مینا) گفت بهر کشور که من بروم قدرت خدای من شامل من میشود و محال است که بتوانم به نقطه ای بروم که در آنجا قدرت خدای من نباشد.
بعد مینا بمن نزدیک شد و دستم را گرفت و گفت من تو را میپسندم و حاضرم که زن تو بشوم ولی نمیتوانم که دوشیزگی خود را بتو بدهم زیرا دوشیزگی من بخدایم تعلق دارد.
گفتم (مینا) اینحرف که تو میزنی مثل حرفی است که تمام زنهای جوان و زیبا میزنند و هر یک برای اینکه مردی را که خواهان آنها میباشد اذیت کنند عذری میتراشند یکی میگوید من تو را دوست دارم ولی زر و سیم نداری و دیگری میگوید من تو را دوست میدارم ولی چون خدای مرا نمیپرستی نمیتوانم خواهر تو باشم و تو هم میگوئی حاضری خواهر من شوی ولی دوشیزگی خود را باید به خدای خود تقدیم کنی.
(مینا) گفت من یکزن نادان نیستم و علاوه بر زبان کشور خود زبان مصری و زبان بابلی را میدانم و میتوانم نام خود را بنویسم آنهم با سه شکل.
من میدانم که مردم در کشورهای مختلف خدایان گوناگون را میپرستند و اطلاع دارم که در تمام کشورها آنهائی که غنی هستند بخدایان خود اعتقاد ندارند ولی برای دو منظور خویش را معتقد بخدایان جلوه میدهند یکی اینکه رسم و عادت اینطور است و دیگر اینکه باید خود را بخدایان معتقد نشان بدهند تا اینکه بتوانند طبقات فقیر و غلامان را که معتقد بهمان خدایان هستند بکار وادارند و از کار آنها بیشتر ثروتمند شوند زیرا اگر طبقات فقیر و غلامان بدانند که اغنیاء بخدایان عقیده ندارند بر آنها خواهند شورید. و عقیده طبقات فقیر و غلامان در مصر و بابل و جاهای دیگر بخدایان بهترین وسیله مطیع نگاهداشتن آنها میباشد و آنقدر که این عقیده فقرا و غلامان را مطیع اغنیاء میکند ترس شلاق و مرگ آنها را وادار باطاعت نمینماید.
من تمام اینها را میدانم لیکن چون از خردسالی مرا با عقیده بخدای خود بزرگ کردهاند و پیوسته مشغول رقص برای خدای خویش بودم هیچ قوه نمیتواند اعتقادم را بآن خدا از من سلب نماید و اگر تو هم مثل من از کوچکی مقابل گاوهای نر میرقصیدی و هنگام رقص از وسط شاخ های نوک تیز آنها میپریدی و با کف پا بدهان آنها که میغریدند میزدی میفهمیدی که من چه میگویم و کسی که اینطور به خدای خود معتقد شد دیگر سلب عقیده نمیکند ولی یقین دارم که تو هرگز رقص دختران و پسران جوان را مقابل گاوهای نر خشمگین ندیدهای.
گفتم من شنیدهام که در بعضی از کشورها با گاو نر بازی میکنند و مقابل گاوها میرقصند و خشم آنها را تحریک مینمایند ولی فکر میکردم که اینکارها برای اینست که تماشاچیان تفریح کنند و از گفته تو معلوم است که اینکار یک علت مذهبی دارد و برای این مقابل گاوهای نر میرقصند که بوظیفه مذهبی خود عمل نمایند و ما هم در کشور مصر گاو را میپرستیم.
لیکن گاوی که ما میپرستیم با گاوهای شما فرق دارد چون ما فقط یک گاو را میپرستیم و این گاو که دارای علائم مخصوص است در هر نسل بشری یعنی در هر بیست سال یکمرتبه بوجود میآید و وقتی گاوی بوجود آمد که دارای تمام علائم مشخص بود آنوقت ما میفهمیم که دارای علائم خدائی است و او را میپرستیم تا وقتی که بمیرد.
ولی ما هرگز مقابل گاوهای نر نمیرقصیم و دوشیزگی دختران مصر را به گاوهای نر تقدیم نمیکنیم در صورتی که تو میخواهی که دوشیزگی خود را به گاوها تقدیم نمائی و حال که یک جانور باید از دوشیزگی تو برخوردار شود برای چه آنرا به سگ و اسب تقدیم نمیکنی؟
مینا از اینحرف طوری به غضب در آمد که دو سیلی سخت به صورت من زد و رنگش از خشم بر افروخته شد و گفت ای طبیب نادان مصری راجع به چیزی که از آن اطلاع نداری حرف نزن زیرا اطلاعات تو راجع بخدای من بیش از اطلاعات یک مگس راجع به نقره و طلا نیست.
در حالی که صورت من از سیلیهای (مینا) میسوخت دانستم که اصرار بدون فایده است و (مینا) رضایت نمیدهد که خواهر من شود مگر اینکه بدواٌ دوشیزگی خود را بخدای خویش و باحتمال قوی گاوها تقدیم نماید این بود که بعقب زورق رفتم و برای سرگرمی شروع به رسیدگی بداروهای خود کردم.
(مینا) هم در قسمت جلوی زورق شروع برقص کرد و من متوجه شدم که این رقص فقط برای عبادت بخدای او نیست بلکه تمرین میکند تا اینکه عضلات او پیوسته در فرمانش باشد.
(مینا) طوری میرقصید که محال بود یک رقاصه عادی بتواند آنطور برقصد زیرا گاهی دو دست را کف زورق مینهاد و دو پا را چنان بلند میکرد که مثل اینکه بدن او یک قطعه چوب است و گاهی طوری کمر را از عقب خم می نمود که سرش بزمین میرسید بدون اینکه پاهایش از زمین جدا شود.
وقتی که من رقص عجیب او را برای خدایش دیدم دانستم که اصرار من در مورد (مینا) بدون فایده است و کسی که این زحمات شاق را برای خدای خود تحمل مینماید حاضر نیست که خواهر من شود مگر اینکه دوشیزگی خود را بدواٌ بخدای خویش تقدیم کند.
کسی که این اندازه بخدای خود عقیده دارد خواستن چیزی از وی که مغایر با مذهب او باشد دور از مردانگی است. این بود که تصمیم گرفتم که بعد از آن از وی درخواست نکنم خواهر من شود.
(مینا) بعد از اینکه رقصید بدن خود را مالش داد و لباس پوشید و آنگاه در جلوی زورق نشست و مشغول گریه کردن شد من وسائل طبی خود را رها کردم و بطرف او رفتم و با ملایمت زیاد باو گفتم (مینا) آیا تو بیمار هستی؟ (مینا) بمن جواب نداد و دستم را عقب زد و بیشتر گریه کرد. گفتم مینا با اینکه من خیلی بتو میل دارم مطمئن باش برای اینکه گرفتار اندوه نشوی هرگز از تو نخواهم خواست که خواهر من باشی و از من نترس.
(مینا) سر بلند کرد و با یک حرکت اشک چشمها را پاک نمود و گفت تو چقدر ابله هستی که تصور میکنی که من از تو میترسم. من از تو هیچ وحشت ندارم و برای تو گریه نمیکنم بلکه برای تقدیر خود گریه مینمایم که مرا از خدایم جدا کرد و من اگر از خدای خود جدا نمیشدم اینطور ضعیف نمیگردیدم که نگاه یک مرد مثل تو مرا متزلزل نماید.
من دست او را گرفتم و اینمرتبه دستم را عقب نزد و صورتش را بطرف من کرد و گفت (سینوهه) چون تو مرا از پادشاه بابل نجات دادی من میباید به عنوان پاداش این خدمت شریک زندگی تو میشدم لیکن اگر تو بدانی که خدای من کیست از اینکه نمیتوان پاداش بتو بدهم حیرت نمینمائی ما نباید راجع بخدای خود با خارجیها زیاد صحبت کنیم و هر چه میدانیم بآنها بگوئیم ولی من میتوانم بتو بگویم که خدای ما خدای دریاست و در یک غار واقع در کوه زندگی میکند و هر کس که وارد غار مزبور میشود گرچه میتواند از آنجا خارج گردد ولی آنقدر احساس سعادت می نماید که هرگز از آنجا خارج نخواهد شد و بهمین جهت تا امروز کسی از آن غار خارج نشده.
بعضی میگویند که خدای ما با اینکه خدای دریا میباشد شبیه به گاو است و برخی اظهار میکنند که او شبیه به آدم می باشد ولی سرش به گاو شباهت دارد.
هر سال از بین دختران جوان که قبلاٌ رقص فرا گرفتهاند دوازده نفر را با قرعه انتخاب مینمایند و هر یک از این دوازده تن در ماه یکمرتبه هنگامی که ماه در حال بدر ا ست وارد غار خدا میشوند. من هم یکی از آن دوازده نفر بودم که میباید در یکشب ماهتاب وارد غار شوم ولی چون مرا ربودند و مثل کنیز به پادشاه بابل فروختند نتوانستم باین سعادت بزرگ برسم.
در تمام مدتی که من در اسارت بودم به آن غار فکر میکردم و اکنون هم در فکر آن غار و خدا هستم و هیچ آرزوئی ندارم جز اینکه بروم و دوشیزگی خود را در آن غار بخدای خود تقدیم کنم اما اگر از غار بیرون آمدم زن تو خواهم شد ولی گفتم کسانی که وارد غار خدای ما میشوند طوری احساس سعادت مینمایند که هرگز از آنجا قدم بیرون نمیگذارند.
گفتم (مینا) اکنون من میفهمم که تو اهل جزیره کرت هستی. (جزیره کرت جزیرهای بزرگ در دریای مدیترانه است که در گذشته دارای تمدنی درخشان بود – مترجم).
زیرا هنگامی که در سوریه بودم دریاپیمایانی که از جزیره کرت میآمدند میگفتند که خدای سکنه جزیره کرت در یک غار زندگی مینماید و شبیه به گاو است و من حاضرم که تو را به جزیره کرت ببرم تا هر طور که میخواهی با خدای خود رفتار کنی.
(مینا) گفت (سینوهه) در بین تمام مردهائی که من دیدهام تو یگانه مردی هستی که من تو را میپسندم چون علاوه بر اینکه جان مرا نجات دادی در تو چیزهائی هست که مرا بطرف تو جلب میکند ولی نمیدانم چیست؟ و من میل دارم از حالا تا وقتی که به کرت میرسیم من و تو بخوشی زندگی نمائیم و باز میگویم بعد از اینکه دوشیزگی خود را بخدایم تقدیم کردم اگر از غار خارج گردیدم زن تو خواهم شد.
آنوقت (مینا) با انگشتان خود صورت مرا نوازش کرد و صورتش را نزدیک صورت من آورد و لبهای خود را بصورتم مالید و من هم صورت او را میبوسیدم و طوری لذت میبردم که شاید اگر او خواهر من میشد آن اندازه خوشوقت نمیشدم.
وقتی شب فرا رسید غلام من بیدار شد و دهان درهای کرد و چشم ها را مالید گفت ای آمون خدای بزرگ مصر من از تو سپاسگزارم که سر دردم را از بین بردی و دیگر سرم مانند یک قطعه مس که بین سندان و پتک قرار بگیرد، رنج نمیبرد ولی شکم من بقدری گرسنه است که گوئی چند شیر گرسنه جوان در شکم من هستند و غذا میخواهند.
سپس بدون این که منتظر اجازه ما باشد برخاست و مقداری از غذا را که خود او خریداری کرده بود خورد و هنگام خوردن طیور استخوان آنها را در رودخانه میانداخت.
فصل نوزدهم - ما سه مسخره شدیم
وقتی جوع او فرو نشست گفتم (کاپتا) قرار بود که تو به ماد اندرز بدهی و بگوئی که ما چه باید بکنیم که خود را نجات بدهیم زیرا بعید نیست که سربازان پادشاه در تعقیب ما باشند و بخواهند ما را دستگیر کنند.
(کاپتا) گفت اگر من درست فهمیده باشم تو گفتی که پادشاه بابل تا مدت سی روز در صدد یافتن تو بر نمیآید و قدغن کرده که تا سی روز تو قدم به کاخ سلطنتی نگذاری در این صورت خود او بفکر تو نخواهدافتاد و تصور مینماید که در نقطهای دور افتاده مشغول مومیائی کردن لاشه من هستی ولی شاید پاروزنانی که از این زورق فرار کردهاند یا خواجههای حرم این موضوع را باطلاع پادشاه بابل برسانند که در این صورت باید ترسید و گریخت زیرا اگر (بورابوریاش) مرا دستگیر کند بکام شیر خود خواهد انداخت و تو و این زن را سرنگون از حصار بابل میآویزد تا این که جان تسلیم نمائید و اگر تو بوسیله تریاک مرا بیهوش نکرده بودی و من هوش و حواس خود را از دست نمیدادم تو را راهنمائی میکردم. ولی این تریاک تو بقدری موذی بود که با این که سردرد من از بین رفته هنوز قدری گیج هستم. معهذا تو را به مناسبت این که به من تریاک خورانیدی و در خمره جا دادی (و این موضوع منافی با حیثیت من است) میبخشم.
گفتم (کاپتا) این حرفها را کنار بگذار و راه چارهای بما نشان بده که بتوانیم جان را نجات بدهیم.
(کاپتا) گفت من میدانم که تو بدون من مانند برهای هستی که مادر خود را گم کرده باشد و مرتب بع بع کند. و اگر من نبودم تاکنون بر اثر اینکه نمیتوانی خود را از مهلکهها نجات بدهی جان میسپردی.
گفتم بگو چه باید کرد و چگونه بگریزیم.
(کاپتا) گفت این زورق که دارای ده پاروزن بود بزرگ است و ما نمیتوانیم دو نفری (زیرا این زن نمیتواند پارو بزند) این زورق را بحرکت در آوریم و بر خلاف جریان آب مسافرت نمائیم. این است که باید از مسافرت با زورق صرفنظر کنیم و در عوض بکوشیم که دو الاغ بدزدیم و از راه میپیمائیم و شبها در آبادیها بوسیله فالگیری و مسخره و رقص روستائیان را مشغول مینمائیم و در صورت امکان قدری مس از آنها خواهیم گرفت. تو باید طبابت خود را پنهان کنی و در عوض مانند منجمین بابل طالع مردم را ببینی و من هم بوسیله حکایات خنده دار آنها را خواهم خندانید و مینا نیز با رقص آنان را مشغول خواهد کرد. دیگر اینکه فوری از این جا باید رفت. زیرا پاروزنها چون ده نفر هستند بزودی بر ترس خود غلب خواهند نمود و در صدد بر میآیند که زورق خویش را بدست بیاورند.
من متوجه شدم که (کاپتا) راست میگوید و پاروزنان ممکن است درصدد بر آیند که به ما حملهور شوند تا اینکه زورق خویش را از ما بگیرند. ما لباس خود را با گل و لجن رودخانه آلودیم و زر و سیم را بین خود تقسیم کردیم و در همیانهائی که در زیر لباس داشتیم پنهان کردیم. (همیان عبارت بود از یک کمربند مجوف که در جوف آن زر و سیم را پنهان میکردند – مترجم).
کاپتا میگفت که من وسائل طب و جراحی خود را بآب رودخانه بیندازم. لیکن من نمیتوانستم از وسایل طبی خویش صرفنظر کنم و آنها را درون گلیمی که مینا در آن پیچیده شده بود بر پشت کاپتا نهادم و همین که هوا تاریک شد از درون مزارع براه افتادیم و خود را به جاده کاروانرو رسانیدیم.
آن شب تا صبح راه رفتیم و در بامداد به یک قریه رسیدیم که سکنه آن تا آن موقع جز بطور نادر رنگ فلز ندیده بودند و در کلبههای گلی زندگی میکردند و زمین را با چوب و سنگ تیز شخم میزدند.
من به کاپتا گفتم که سرقت دو الاغ خوب نیست برای این که سکنه محل را با ما دشمن میکند و همان بهتر که دو الاغ از آنها خریداری کنیم و بهای آنرا با مس بپردازیم.
ما با دادن قدری مس دارای دو الاغ شدیم و کاپتا از حمل بار آسوده شد و از آن پس در جادههای طولانی بابل براه ادامه دادیم و هر روز بعد از اینکه هوا گرم میشد در قریهای توقف میکردیم و در میدان قریه یا کنار رودخانه هنرهای خود را بنظر روستائیان میرساندیم.
من بطوری که در برج بابل دیده بودم برای روستائیان فال میگرفتم و بآنها نوید میدادم که محصولی فراوان بدست خواهند آورد و آب رودخانه برای شرب مزارع زیاد خواهد شد و زنهای آنها پسر خواهند زائید و اگر جوانان از من درخواست فال گرفتن میکردند بآنها مژده میدادم دختری زیبا را بزنی خواهند گرفت.
من نمیخواستم حقایق را بآنها بگویم زیرا اگر میگفتم که مامورین وصول مالیات غلات و چهارپایان آنها را بزور خواهند گرفت و با چوب پشتشان را سیاه خواهند نمود و رود طغیان میکند و نیمی از مزارع آنها را آب خواهد برد و نیم دیگر طعمه ملخ خوهد گردید آنها که مردمی ساده بودند دچار ناامیدی می شدند.
هر چه بیشتر راه می پیمودیم و آفتاب زیادتر بر ما میتابید بیشتر شبیه به سه مسخره دورهگرد میشدیم و بعد از رسیدن بیک دهکده در حالی که من برای مردم فال میگرفتم (کاپتا) با حکایات عجیب و روایات خنده آور آنها را قرین حیرت میکرد یا وادار بخنده مینمود.
وقتی کاپتا برای آنها حکایت میکرد که در جهان مللی هستند که وقتی راه میروند سر را از تن جدا مینمایند و زیر بغل میگیرند تا اینکه سر بر تن آنها سنگینی نکند یا اینکه مبذل به گرگ یا گوسفند میشوند مردم ساده دل این حرف را میپذیرفتند و هیچکس نمیپرسید وقتی سر از تنه جدا شد چگونه صاحب سر زنده میماند.
ما در این سفر بابت بهای غذا هیچ فلز ندادیم. بهر جا که میرسیدیم همین که فال من و حکایات کاپتا و رقص مینا شروع میشد مردم آنقدر برای ما غذا میآوردند که بیش از احتیاجمان بود.
در آن سفر با اینکه من نمیخواستم طبابت کنم وقتی وارد قریهای شدیم که من بدن پشمآلود مردها و زنها را میدیدم بآنها میگفتم چگونه بوسیله زرنیخ و آهک موهای بدن را بزدایند تا اینکه از خارش و زشتی در امان باشند و هنگامی که من حس میکردم که چشم روستائیان معیوب است و اگر معالجه نشوند کور خواهند شد برایگان آنها را معالجه مینمودم. زنها وقتی آهک و زرنیخ بکار میبردند و میدیدند که یکمرتبه مانند دوشیزگان ده ساله دارای بدنی بدون مو شدهاند طوری بوجد در میآمدند که لذیذترین اغذیه خود را بما هدیه میکردند.
من علاوه بر این که بوسیله معالجه روستائیان آنها را از خود خشنود میکردم با این مداواها تمرین هم مینمودم تا اینکه معلومات طبی خود را فراموش نکنم و مهارت دست من در جراحی از بین نرود.
بر اثر مسافرت در سرزمین گرم بابل پاهای من دارای تاول شد و دستهایم آبله زد و رنگ پوست صورت و بدنم سیاه گردید ولی پیوسته خوشوقت بودم و در ته دل خویشرا شادمان میدیدم برای اینکه مینا کنار من بود و هر دفعه که او را مینگریستم تبسم میکرد.
هر شب که میخوابیدم مینا کنارم استراحت مینمود و صبح که بر میخاستم قبل از این که زورق طلائی شمس را در آسمان ببینم صورت و اندام مینا را تماشا میکردم و او در نظرم از خورشید زیباتر بود و از مینا گذشته در آن مسافرت من خود را بکلی از قیود زندگی فارغالبال میدیدم و هیچ اندوه برای زمان حال و آینده نداشتم و هیچ کار فوری نبود که من برای انجام آن خود را ملول ببینم.
ما بیشتر هنگام شب یعنی نیمه شب براه میافتادیم تا اینکه از حرارت آفتاب مصون باشیم و وقتی قدری روز بالا میآمد بدون اینکه خود را خسته نمائیم در اولین آبادی توقف و استراحت میکردیم و نزدیک نیمهروز از خواب بر میخاستیم و روستائیان را اطراف خود جمع مینمودیم و آنوقت تا غروب اوقات ما صرف مشغول کردن آنها میشد و این کار هم برای ما تفریح بود زیرا خود بیش از آنها از کارهای خویش لذت میبردیم.
وقتی شب فرا میرسید و روستائیان میخوابیدند ما نیز میخوابیدیم و روز بعد براه ادامه میدادیم و این روش تا روزی که به سرحد کشور میتانی رسیدیم ادامه داشت.
بعد از ورود به سرحد کشور مزبور دو چوپان که دیدند ما مردمی فقیر هستیم از روی ترحم بدون این که توجه مرزداران بطرف ما معطوف شود راهنمائی کردند و ما را بداخل کشور بردند و ما وارد شهر میتانی شدیم و در آنجا لباسی فراخور شأن خود خریدیم و بدن را شستیم و لباس پوشیدیم و در یکی از مهمانخانهها سکونت نمودیم.
چون زر و سیم من کم شده بود بعد از ورود به میتانی تصمیم گرفتم که مدتی در آنجا توقف کنم و بوسیله طبابت سیم و زر بدست بیاورم.
بزودی شماره کسانی که بمن مراجعه میکردند بقدری زیاد شد که من مجبور شدم از بعضی از بیماران درخواست نمایم که روزهای دیگر برای درمان امراض خود بمن مراجعه نمایند.
مینا خیلی جلب توجه سکنه میتانی را میکرد و هر مرد توانگر که او را میدید میخواست که وی را از من خریداری کن ولی من حاضر نبودم مینا را بفروشم چون وجود وی برای من مثل آفتاب و غذا لازم شده بود.
غلام من کاپتا که در مسافرت لاغر گردیده بود فربه شد و عدهای از زنهای جوان و زیبا گردش را گرفتند و وقتی حکایت خنده آور او را میشنیدند تفریح میکردند.
یکی از حکایات کاپتا که بسیار جلب توجه میکرد داستان یک روز سلطنت او در بابل در روز سیزدهم بهار بود و کاپتا برای نقل این داستان استعدادی خاص نشان میداد و زن ها از فرط خندهروی زمین میغلطیدند و میگفتند زبان این مرد مانند یک رودخانه دراز و سریع است.
در میتانی بمن خوش میگذشت تا اینکه مشاهده کردم که شبها مینا گریه میکند من میدانستم که علت گریه او این میباشد که از خدای خود دور است و باو گفتم مینا من میدانم که تو برای چه گریه میکنی زیرا بتو گفتم که تو را به کرت خواهم رسانید و هنوز تو را به وطنت نرسانیدهام.
متاسفانه من نمیتوانم اکنون به کرت مسافرت کنم زیرا مجبورم که برای انجام کاری بکشور هاتی بروم. ولی چون کشتیهای کرت زیاد به کشور هاتی میآید من میتوانم که تو را بوسیله یکی از آن کشتیها به کرت برسانم.
آنچه من به مینا میگفتم خیلی دور از حقیقت نبود زیرا بطوری که در آغاز سرگذشت خود گفتم فرمانده ارتش مصر مرا مامور کرده بود که به کشورهای دیگر بروم و راجع بوضع نظامی آنها اطلاعاتی تحصیل کنم و در مراجعت به مصر برای او نقل نمایم. و از جمله باید به کشور هاتی بروم و ببینم که پادشاه آن کشور چقدر سرباز دارد و وسائل جنگ او چگونه است. ولی علاوه بر این موضوع من نمیخواستم که مینا را مستقیم به کرت ببرم و او را به خدایش تحویل بدهم.
بلکه مایل بودم که بعنوان مسافرت به هاتی باز مدتی او را نزد خود نگاهدارم.
باو گفتم مینا سالی یکمرتبه از این کشور یک هیات به کشور هاتی میرود تا اینکه خراج کشور میتانی را به پادشاه هاتی تسلیم نماید.
هنگامیکه این دسته حامل خراج براه میافتد راهها امن است و دزدها نمیتوانند به مسافرین حملهور شوند.
اکنون موقع حرکت این هیات است و من باید از این فرصت استفاده نمایم و به کشور هاتی بروم و گرنه مجبور خواهم شد که مسافرت خود را تا سال آینده که موقع حرکت حاملین خراج میرسد به تاخیر بیندازم.
من بتو اصرار نمیکنم که با من به کشور هاتی بیایی زیرا نمیخواهم بیش از این تو را از خدایت دور کنم و اگر مایل باشی من از اینجا تو را به سوریه میبرم که با کشتی به کرت بروی و اگر توانستم به موقع مراجعت کنم که با حاملین خراج به هاتی خواهم رفت وگرنه مسافرت من موکول به سال آینده خواهد شد.
مینا گفت سینوهه من مایل نیستم که به مناسبت بردن من از اینجا به سوریه مسافرت تو به هاتی بتاخیر بیفتد. زیرا بطور قطع اهمیت مسافرت تو بآنجا بیش از این است که من به کرت بروم.
من شنیدهام در سواحل کشور هاتی دختران جوان مقابل گاو میرقصند و من خواهم توانست که در آنجا رقص مقابل گاوهای نر را تمرین نمایم زیرا مدتی است که این رقص را نکردهام و بیم دارم که ورزیدگی من در این رقص از بین برود. گفتم من از موضوع رقص مقابل گاوها در کشور هاتی اطلاعی ندارم ولی میدانم که از آنجا بوسیله کشتی می توان به کرت رفت.
مینا گفت هر جا که تو بروی من با تو میایم ولو به کشور هاتی باشد.
ولی غلام من کاپتا وقتی شنید که ما به هاتی میرویم اندوهگین شد وبه خشم در آمد و گفت ما هنوز از یک خطر نجات پیدا نکرده تو میخواهی ما را گرفتار خطری دیگر نمائی. مگر تو نمیدانی مردمی که در هاتی زندگی میکنند مانند درندگان هستند و بیگانگان را به قتل میرسانند تا این که گوشت آنها را بخورند و اگر آنها را بقتل نرسانند چشمشان را کور میکنند تا این که آنها را در آسیابهای خود ببندند و آسیاب را بوسیله آنها بگردانند و غلات را آرد نمایند. بعد کاپتا خطاب به مینا گفت ارباب من دیوانه است ولی تو هم که رفتن او را به هاتی تصویب میکنی مانند او دیوانه هستی. من اگر پزشک بودم استخوان سر سینوهه را سوراخ میکردم تا آن که بخارهای موذی را از سرش بیرون میآوردم که دیگر از این افکار خطرناک در سرش بوجود نیاید. ولی من پزشک نیستم اما میتوانم همانطور که وی مرا در یک خمره جا داد من هم او را در یک خمره جا بدهم و چند زالو بسرش بیندازم تا این که عقلش بازگشت نماید.
آنوقت کاپتا شروع بناله کرد و گفت لعنت به آن روزی باد که من متولد شدم که اینطور گرفتار یک ارباب دیوانه بشوم... تازه من قدری فربه شده بودم و شکمم بالا آمده بود لیکن باز باید گرفتار بدبختی مسافرت آنهم در کشور آدمخوارها شوم.
من که دیدم کاپتا آرام نمیگیرد عصا را برداشتم و چند ضربت روی پشت و شانه او زدم تا اینکه آرام گرفت و گفتم کاپتا هر غلام دیگر جای تو بود و اینطور نسبت به من جسارت میکرد من او را میفروختم ولی چون تو پیر هستی و مدتی است که نزد من میباشی من حاضرم که تو را به ازمیر بفرستم تا اینکه از خانه من در آنجا نگاهداری کنی تا من از این سفر مراجعت نمایم.
کاپتا گفت با اینکه نمیخواستم به هاتی مسافرت کنم نمیتوانم بگذارم که تو تنها باین کشور بروی زیرا تنها رفتن تو بآنجا مثل اینست که یک کودک نوزاد را وسط یک عده گرگ بیندازند ولی بگو بدانم که آیا برای رفتن به کشور هاتی باید با کشتی از راه دریا رفت؟
گفتم نه و کسانی که از این جا به هاتی میروند از راه خشکی مسافرت مینمایند.
غلام من گفت درود باد بر آمون خدای بزرگ مصر زیرا من سوگند یاد کرده بودم که هرگز قدم به یک کشتی نگذارم و در دریا مسافرت نکنم ولی چون در این سفر لزومی ندارد سوار کشتی شویم من با تو خواهم آمد.
و آنوقت کاپتا مشغول تهیه وسائل و توشه مسافرت گردید و چون در این کار بصیرت داشت بهتر از من از عهده بر میآمد
فصل بیستم - در کشور هاتی
مردم بقدری از نام هاتی ترسیدهاند که اگر من بگویم هاتی کشوری است آرام و امن کسی باور نمیکند که راست میگویم.
گرچه سکنه هاتی مردمی خشن هستند و در جنگها بیرحم میباشند ولی در داخل کشور آنها که یبشتر مناطق کوهستانی است و امنیت حکمفرما است.
در هاتی اگر اموال کسی را در جادهها بدزدند پادشاه کشور دو برابر اموال او را بوی میدهد و هرگاه کسی بر اثر حمله دزدان در راه بقتل برسد پادشاه معادل آنچه مقتول در زمان حیات خود تحصیل کرده ببازماندگان تادیه مینماید بطوری که بازماندگان مقتول از حیث معاش نگرانی نخواهند داشت.
این است که مسافرت ما در جادههای کشور هاتی بدون هیچ حادثه قابل ذکر گذشت و ارابههای جنگی پادشاه جلو و عقب ما حرکت مینمودند و هر روز برای ما خواربار تهیه میکردند تا اینکه به شهر ختوشه پایتخت کشور هاتی رسیدیم.
وقتی صحبت از شهرهای بزرگ جهان میشود مردم نام شهرهای طبس و بابل و نینوا را میبرند. من نینوا را ندیدهام و نمیدانم چطور است ولی میتوانم گفت که شهر ختوشه پایتخت کشور هاتی از بعضی جهات حتی بر طبس برتری دارد.
در این شهر پادشاهی سلطنت میکند که هم رئیس کشور است و هم رئیس مذهبی و هم قاضی بزرگ و من تصور نمینمایم که در هیچ جای دنیا یک پادشاه بقدر آنمرد دارای قدرت باشد.
انسان وقتی وارد کشور هاتی میشود و چشم او بکوههای خشک میافتد حیرت مینماید که چگونه ممکن است این کشور که آفتاب سوزان تابستان بر کوههای خشک آن میتابد دارای ثروت باشد. حتی از خود میپرسد چگونه مردم در این کوهها زندگی میکنند و از بیآبی نمیمیرند.
ولی در این کشور عجیب در فصلی که رود نیل در مصر طغیان میکند (در فصل پائیز – مترجم) هوا سرد میشود و از آسمان پرهائی سفید رنگ فرو میریزد و این پرها تمام کوهها را میپوشاند و بعد در فصل گرما مبدل به آب میگردد و من میدانم که شما این موضوع را باور نخواهید کرد لیکن من به چشم خود کوههای مرتفع هاتی را دیدم که مستور از پرهای مزبور و سفید بود.
این پرها در تمام سال آب این کشور را تامین مینماید بطوری که مردم نه فقط دام را سیرآب میکنند و خود رفع عطش مینمایند بلکه با همین آب کشتزارهای آنها سیرآب میشود.
بهمان اندازه که سکنه هاتی در داخل کشور آرام هستند برای همسایگان دائم بهانه میتراشند و پیوسته علائم سرحدی را بعقب میبرند که بتوانند خاک دیگران را تصاحب نمایند.
در مرز سوریه یک دژ بزرگ ساختهاند که دیوارهای آن از سنگهای عظیم بر پا گردیده و این دژ بر منطقهای وسیع حکومت مینماید و تمام کاروانهائی که از سوریه به هاتی میروند و از آنجا عبور میکنند باید به مامورین هاتی که مرکز آنها این دژ میباشد باج بپردازند.
هیچ کاروان بعد از ورود بکشور هاتی حق ندارد از شاهراه خارج شود و اگر شد مال و جان کاروانیان هدر است و اموال آنها را به یغما میبرند و کاروانیان را اگر مقاومت کنند بقتل میرسانند و در صورت عدم مقاومت آنها را باسارت میبرند و برده میکنند.
ثروت سکنه هاتی سه سرچشمه دارد اول باجی که از کاروانیان و مسافرین میگیرند و دوم از راه حمله بکشورهای مجاور و سوم بوسیله استخراج طلا و مس و یکنوع فلز مخصوص که خاکستری متمایل بآبی است و آنرا آهن میخوانند و من نمیدانم چگونه سکنه هاتی این فلز را استخراج مینمایند و با آن اسلحه میسازند زیرا آهن مثل مس آب نمیشود و من خود یکی از معادن آنها را که از آنجا آهن استخراج میکردند دیدم ولی نتوانستم بفهمم چگونه از سنگ معدن برای بدست آوردن آهن استفاده مینمایند.
شهر ختوشه در وسط یک منطقه کوهستانی ساخته شده و دامنههای کوه را درختهای میوهدار پوشانیده و در پای کوهها جوهای آب روان است.
در شهر ختوشه عماراتی وحشتآور وجود دارد زیرا عمارات را با سنگهای بزرگ میسازند و بعضی از آنها آنقدر ارتفاع دارد که موجب بیم میشود. و هیچ خارجی نمیتواند وارد شهر ختوشه شود مگر اینکه جزو هیاتهائی باشد که سالی یکمرتبه برای پادشاه هاتی خراج میاورند و بهمین جهت شهر ختوشه مانند طبس و بابل معروفیت ندارد.
در این شهر سکنه با خارجیها صحبت نمیکنند و اگر یک خارج از آنها سئوال بکند و آنها زبان خارجی را بدانند میگویند نمیفهمیم یا نمیدانیم معهذا مردمی ملایم هستند و نسبت بخارجیها ابراز خصومت نمینمایند.
لباس بزرگان این شهر تماشائی است و جامههای بلند میپوشند و آستین لباس آنها بقدری فراخ است که یکسر آستین بزمین میرسد و روی سینه لباس خود دایرههای بالدار نقش مینمایند و کلاههای بلند و نوک تیز دارند و صورت را مثل مصریها میتراشند و بعضی از اشراف حتی سر را هم مثل صورت از مو مصفا مینمایند ولی وسط سر آنها یک کاکل بلند بنظر میرسد.
اشراف و ثروتمندان هاتی مثل اشراف تمام کشورهای جهان فربه هستند و صورتی چاق و درخشنده دارند و معلوم است که خیلی غذا میخورند.
ختوشه پایتخت پادشاه هاتی بر خلاف طبس و بابل یک شهر بازرگانی نیست و در آن خرید و فروش نمیشود و در عوض یک شهر صنعتی میباشد و از بام تا شام در این شهر صدای فلزکاری بگوش میرسد و دائم در آنجا اسلحه میسازند.
سکنه هاتی بخلاف ملل متمدن سرباز مزدور خارجی ندارند و تمام سربازان آنها اهل محل هستند و من تصور میکنم بدو جهت آنها سرباز مزدور استخدام نمیکنند یکی اینکه خارجیها را مثل خود شجاع نمیدانند و دیگر اینکه فکر مینمایند یک سرباز مزدور هر قدر شجاع باشد باز مزدور است و بقدر یک سرباز محلی دلسوزی و همت ندارد.
هاتی دارای روسای محلی است و هریک از روسا در ولایت خود استقلال داخلی دارد ولی از پادشاه هاتی اطاعت میکند.
روش اجرای عدالت در کشور هاتی بقدری حیرتآور است که ملل متمدن نمیتوانند باور کنند. در این کشور اگر یکی از پادشاهان محلی علیه پادشاه هاتی بشورد و درصدد بر آید که او را از سلطنت بیندازد وی را بقتل نمیرسانند بلکه او را بیکی از سرحدات میفرستند تا اینکه در جنگ با ملل دیگر تجربه بیاموزد و دارای شخصیت جنگی شود. و در هاتی اگر کسی دیگری را بقتل برساند او را اعدام نمی کنند بللکه قاتل مکلف خواهد شد که خون بهای مقتول را ببازماندگان او بدهد.
در این کشور اگر زنی که شوهر دارد بمرد دیگر ابراز تمایل کند نه زن را محکوم مینمایند و نه عاشق او را بلکه زن حق دارد که از خانه شوهر برود و در خانه عاشق خود سکونت نماید ولی عاشق باید خسارت شوهر را با طلا یا دام بپردازد.
اگر زن و مردی بعد از ازدواج دارای فرزند نشوند آن زناشوئی باطل میشود و زن یا شوهر مجبور هستند که برای دارا شدن فرزند همسر دیگر انتخاب نمایند زیرا پادشاه هاتی از رعایای خود خواهان فرزندان بسیار است.
یکی از رسوم حیرتآور این ملت این است که اگر شخصی دیگری را در یک بیابان خالی از سکنه یا نقطهای که کمتر سکنه دارد به قتل برساند خون بهائی که خواهد پرداخت کمتر از آن است که وی را در نقطه مسکون یا شلوغ مثل شهرها مقتول کند زیرا عقیده دارند شخصی که بیک نقطه خلوت میرود عمدی دیگران را تحریک مینماید که درصدد قتل او بر آیند.
یکی از قوانین مضحک این کشور این است که خواهر و برادر با یکدیگر ازدواج نمیکنند و ازدواج برادر و خواهر را یکی از بزرگترین گناهان میدانند و از سه مورد که مجازات اعدام در هاتی جائز است یکی ازدواج برادر و خواهر میباشد.
وقتی من وارد کشور هاتی شدم بخود گفتم چون سکنه آن مملکت مردمی زحمت کش هستند و عادت کردهاند که در هوای سرد زندگی نمایند واطفال ناقص الخلقه و ضعیف را بعد از تولد به قتل میرسانند تا اینکه در آینده افرادی ناتوان نباشند احتیاجی به پزشک ندارند من شنيده بودم که در آن کشور وقتی کسی ناخوش میشود ترجیح میدهد که بمیرد ولی معالجه نشود چون نمیتواند اعتراف نماید که بیمار است. من میدانستم که سکنه هاتی از مرگ نمیترسند ولی از ناتوانی بیم دارند ولی متوجه نبودم که در این کشور هم عدهای جزو اشراف هستند و اشراف و توانگران در تمام نقاط دنیا تنبل و تن پرور میباشند و از مرگ میترسند و خود را معالجه میکنند تا نمیرند.
این بود که عدهای از اشراف با لباس مبدل هنگام شب بخانه من میآمدند و من آنها را معالجه میکردم و اکثر آنها از عوارض ناشی از افراط در نوشیدن شراب در زحمت بودند و اشراف ختوشه زیاد شراب میآشامند و دست آنها بر اثر افراط در شراب دچار رعشه میشود و بیماران از من میخواستند که رعشه دست آنها را از بین ببرم و من بوسیله داروهای مسکن و استحمام آنها را معالجه میکردم.
یکی از چیزهائی که سبب گردید که اشراف شهر با من دوست شوند این بود که مینا مقابل آنها میرقصید و هر دفعه که آنها بخانه من میآمدند من به مینا میگفتم که مقابل اشراف برقصد و آنها هدیههای گرانبها باو میدادند و خود من نیز از بیماران زر و سیم میگرفتم و در مدتی کم توانگر شدم در صورتی که هنگام ورود به کشور هاتی تصور میکردم که با همیان خالی از آنجا مراجعت خواهم نمود.
یکی از کسانی که با من دوست شد نامهنویس پادشاه هاتی بود که چند زبان میدانست و نامه پادشاهان خارجی را برایش میخواند و جواب آنها را مینوشت.
یک روز که وی در خانه من آشامیدنی نوشیده از رقص مینا لذت برده بود از وی پرسیدم برای چه پادشاه شما شهر ختوشه را بروی خارجیان بسته و نمیگذارد کسی وارد این شهر شود و چرا دراین کشور کاروانیان حق ندارند که از جاده خارج شوند. و آیا بهتر این نیست که ملل دیگر باین شهر بیایند و قدرت و عظمت پادشاه هاتی را ببینند و بروند برای دیگران حکایت کنند؟
نامهنویس گفت: روزی که پادشاه ما (شوبیلولیوما) پادشاه شد گفت سی سال بمن مهلت بدهید و من هاتی را قوی ترین کشور جهان خواهم کرد. و چون بزودی اینمدت تمام میشود تصور میکنم که در آینده ملل دیگر نام ما را خواهند شنید.
گفتم هنگامی که من در بابل بودم شصت بار شصت بار شصت سرباز را دیدم که از مقابل پادشاه بابل عبور کردند و وقتی قدم بر میداشتند مثل این بود که صدای امواج دریا بگوش میرسد. ولی در اینجا ده بار ده سرباز را با هم ندیدهام که حرکت نمایند و در اینصورت برای چه شما اینهمه ارابه جنگی و اسلحه دیگر میسازید زیرا نمیتوانید که از این اسلحه استفاده نمائید.
نامهنویس شاه خندید و گفت ما برای این اسلحه میسازیم که بدیگران بفروشیم و غذا تحصیل کنیم. خندهکنان گفتم یک گرگ هرگز دندان و چنگال خود را به خرگوش نمیفروشد.
نامهنویس شاه از این حرف خیلی خندید و گفت که من این گفته را برای شاه نقل خواهم کرد و یقین دارم که او از این حرف تفریح خواهد نمود و دیگر اینکه در کشور ما بر خلاف کشورهای دیگر اغنیاء بر فقرا حکومت نمیکنند بلکه اقویا بر ضعفا حکومت مینمایند چون گرگ برای این بوجود آمده که بر خرگوش حکومت نماید و من یقین دارم قبل از اینکه موهای تو سینوهه سفید شود خواهی دانست چگونه یک دولت قوی که برای فرمانفرمائی بوجود آمده بر تمام ملل ضعیف حکومت مینماید.
من خود را بسادگی و نفهمی زدم و گفتم همانطور که شما خدائی دارید که خواهان حکومت بر ملل ضعیف است در کشور مصر هم فرعون خدائی تازه یافته است.
نامهنویس گفت من چون نامههای سلاطین خارجی را میخوانم نامههای پادشاه مصر را هم خواندهام و میدانم که خدای جدید او خیلی صلح را دوست میدارد و میگوید که هیچ اختلاف بین ملل نیست که نتوان آنرا با مسالمت حل کرد و حتی فرعون شما یک شاخه طلا برای ما فرستاده که بشکل (باضافه) – (یعنی شکل صلیب – مترجم) است و میگوید که این شکل زندگی و صلح میباشد.
نامه نویس وقتی این حرف را میزد دو انگشت خود را متقاطع کرد تا بمن بفهماند که شاخه مزبور چه شکل دارد. (مطالبی که خوانندگان راجع به وضع زندگی ملل و رسوم و آداب و نام سلاطین آنها و از جمله همین صلیب میخوانند از اسناد تاریخی اقتباس شده و دارای سندیت است و ارزش کتاب این نویسنده فنلاندی هم در مستند بودن مطالب اوست و صلیب علامتی بوده که در چهار هزار سال قبل از این یعنی دو هزار سال پیش از حضرت مسیح علامت صلح بشمار می آمد – مترجم).
بعد چنین گفت: اگر فرعون شما برای ما طلا بفرستد که ما بتوانیم با طلای او مزد صنعتگران خودمان را که اسلحه میسازند بدهیم تا چند سال دیگر میتواند از صلح برخوردار شود ولی دوره صلح او کوتاه خواهد بود زیرا روزی که پادشاه ما دریافت که بقدر کافی اسلحه ساخته و آذوقه فراهم کرده در آنروز فرعون مصر هم مانند سلاطین دیگر باید مطیع پادشاه ما شود وگرنه او و تمام رعایای وی را قتلعام خواهیم کرد. ولی اینها مسائلی است که عقل یک پزشک نمیتواند بدان پی ببرد زیرا پزشک قادر به فهم حوادث آینده نیست.
گفتم چون پزشک هم مانند دیگران عقلی دارد اگر نتواند به تمام حوادث آینده پی ببرد باری ببعضی از آنها پی خواهد برد و من پیشبینی میکنم که سنوات آینده دوره شکم چرانی مرغان لاشخوار و کفتارها خواهد بود زیرا عدهای کثیر به قتل میرسند و کسی لاشهها را برای مومیائی كردن يا در خمره نهادن يا در زمين دفن نمودن جمعآوري نخواهد كرد.
نامهنويس خنديد و من گفتم قبل از اينكه به كشور هاتي بيايم شنيده بودم كه شما اسيراني را كه در جنگ دستگير مينمائيد نابينا ميكنيد و آنها را به آسيابهاي خود ميبنديد تا اين كه سنگ آسياب را بگردش در آورند و من اين موضوع را باور نميكردم ولي در اين كشور بچشم خود آنها را ديدم و اين عمل از يك ملت متمدن پسنديده نيست و نيز شنيدم كه شما در سرحدات خود هنگام تجاوز به اراضي ملل ديگر مرتكب بيرحميهاي فجيع ميشويد و دست مردم را قطع مينمائيد و پوست سرشان را روي صورت بر ميگردانيد و بعضي از افراد را به سيخ ميكشيد و اين اعمال وحشيانه در خور درندگان است نه انسان متمدن.
نامهنويس گفت ما به مناسبت اينكه يك ملت متمدن هستيم چشم اسيران را كور ميكنيم و بعد آنها را به آسيابهاي خود ميبنديم. زيرا اگر چشم آنها بينا باشد زمين و آسمان و پرندگان را خواهند ديد و از اينكه آزاد نيستند متاسف خواهند شد و در صدد بر ميآيند كه فرار كنند و پيوسته براي ما توليد زحمت خواهند نمود. ولي چون كور هستند بفكر فرار نميافتند و ما مجبور نميباشيم كه پيوسته عدهاي از سربازان خود را مامور محافظت آنها بكنيم و اما موضوع بريدن دست سكنه سرحدي در مرز كشورهاي ديگر و كندن پوست سرشان و آويختن همان پوست روي صورت و به سيخ كشيدن آنها هم يك مصلحت دارد كه ناشي از تمدن ماست زيرا ما نميخواهيم در كشورهاي ديگر كشتار كنيم تا اينكه سكنه آن ممالك كه ميتوانند براي ما كار كنند و خراج بدهند از بين بروند و نيز نميخواهيم كه بر اثر جنگ شهرهاي آنها ويران شود و مزارع و باغهايشان از بين برود تا اينكه بعد از تصرف كشورهاي مجاور چيزي نصيب ما نشود. ما متوجه شدهايم كه براي مطيع كردن ملل همجوار بهترين وسيله ايجاد وحشت ميباشد زيرا ملتي كه دچار وحشت ميشود مانند قشوني است كه قبل از مبادرت به جنگ شكست خورده باشد و اين ملت ديگر نميتواند دست اجنبي را عقب بزند و خود را از قدرت او نجات بدهد.
بهمين جهت ما در سرحدات خود در خاك كشورهاي ديگر مبادرت باين اعمال ميكنيم تا مردم را بترسانيم و پيشاپيش دشمنان خويش را منكوب نمائيم.
گفتم مگر همه ملل جهان دشمن شما هستند و آيا بين ملل ديگر دوست نداريد. نامهنويس پادشاه هاتي گفت دوستان ما عبارت از مللي هستند كه مطيع ما ميشوند و به ما خراج ميپردازند و آنوقت ما آنها را بحال خود ميگذاريم كه رسوم و آداب خود را حفظ كنند و خدايان خويش را بپرستند.
ديگر از دوستان ما مللي ميباشند كه هنوز همسايه ما نشدهاند زيرا به محض اينكه همسايه شدند ما آنقدر بهانهتراشي ميكنيم تا اينكه با آنها بجنگيم و خاك آنان را تصرف نمائيم يا اينكه وادارشان كنيم بما خراج بپردازند.
از روزي كه هاتي بوجود آمده اين رسم بين ما و ديگران متداول بوده و بعد از اين هم متداول خواهد بود.
گفتم آيا خدايان شما در اين مسئله مداخله نميكنند زيرا در كشورهاي ديگر خدايان درست را از نادرست و حق را از باطل تميز ميدهند.
نامه نویس گفت ما راجع به درست و نادرست و حق و باطل عقیدهای ساده و روشن داریم.
درست و حق عبارت از چیزی است که مطابق میل ماست و نادرست و ناحق عبارت از چیزی میباشد که مطابق میل ما نیست و سینوهه تصدیق کن که بین دین ما و دین شما و سایر ملل تفاوت وجود ندارد زیرا نزد شما و سایر ملل هم درست و حق عبارت از چیزی است که اغنیاء بخواهند و نادرست و ناحق عبارت از چیزی است که مورد تمایل فقراء باشد. سینوهه چون تو پزشک هستی عقلت کوچکتر از آن است که بدین موضوع پی ببری و بدانی که از آغاز عالم تا امروز هر چه اغنیاء گفتهاند بر حق بوده و هر چه فقراء بر زبان آوردهاند محکوم به بطلان شده است. تا پایان دنیا هم چنین خواهد بود و پیوسته حق با اغنیاء است و فقراء همواره محکوم به بطلان میباشد. فقط صورت ظاهر اغنیاء فرق میکند و در هر دوره یک چیز نشانه توانگری میباشد. یک روز گوسفند و گاو نشانه توانگری میشود و روز دیگر زر و سیم و روز دیگر دارا بودن یک رتبه و مقام مخصوص یا روز بعد دارا بودن یک عنوان مثل پزشک یا جادوگر یا نامهنویس شاه و تا جهان باقی است حرف فقراء بدون اهمیت میباشد و هرچه بگویند باطل است. و اگر اغنیاء چشم آنها را کور نکنند که به آسباب ببندند بطریق دیگر آنها را بکار خواهند کشید زیرا دنیا این طور بوجود آمده و باید هم این طور باشد و فقیر از این جهت ایجاد گردیده که بتواند وسیله راحتی غنی را فراهم نماید و خود پیوسته گرسنه و در زحمت باشد و مزیت دیگر تمدن ما بر تمدن دیگران این است که ما همه غنی هستیم و ملل دیگر را فرمانبردار و مطیع و فقیر میکنیم تا اینکه پیوسته برای ما زحمت بکشند و دسترنج خود را بعنوان خراج بما بدهند تا ما براحتی و سعادت زندگی نمائیم و اما خدای ما طبقه خواص کشور دو تاست یکی آسمان و دیگری زمین و هر سال در فصل بهار بافتخار ایندو جشن میگیریم و جلوی ملت را باز میکنیم تا اینکه مردم نیز بتوانند جشن بگیرند.
زیرا سالی یکمرتبه باید جلوی ملت را باز گذاشت تا اینکه روزی را به شادی بگذرانند و بهترین فصل برای آزاد گذاشتن مردم فصل بهار است چون در این فصل است که زمین از آسمان بارور میشود و زندگی دوباره خود را آغاز میکند و انسان نیز چون زمین است.
ما برای باردار شدن زنها قائل باهمیت زیاد هستیم زیرا ملتی که باید بر جهان حکومت کند میباید فرزندان بسیار داشته باشد تا این که قدرت او را در زمین توسعه بدهند. و عوام الناس ما مثل طبقات عوام تمام کشورها دارای خدایان عدیده هستند ولی ما برای عقاید آنها قائل باهمیت نیستیم و نه ممانعت از عقیده آنها میکنیم و نه تشویق مینمائیم. زیرا عقاید مزبور از نظر سیاسی نه برای ما سود دارد و نه زیان. ما طرفدار خدایانی هستیم و پرستش آنها را تشویق میکنیم که پشتیبان زور و وحشت باشد. چون با زور باید بر دیگران حکومت کرد و با وحشت باید سایر ملل را ترسانید تا انیکه مطیع شوند و اگر روزی ما برای خدایان زور و وحشت معبدهائی بسازیم آن معابد را با استخوان آدمیان بر پا خواهیم کرد.
ولی اگر تو بعد از خروج از این کشور این حرفها را برای دیگران حکایت کنی هیچ کس از تو نخواهد پذیرفت برای اینکه تمام ملل دور دست تصور مینمایند که ما ملتی دامپرور و چوپان هستیم که پیوسته در کوهها با فقر زندگی میکنیم و نه استعداد آقائی داریم و نه حکومت بر دیگران.
نامهنویس پادشاه هاتی بعد از این حرفها از خانهام رفت و پس از رفتن او به مینا گفتم من از توقف در این کشور سیر شدم زیرا آنچه باید بدانم دانستم و بعد از این هرگاه در این کشور و بخصوص در این شهر توقف نمایم بعید نیست کشته شوم و اگر مرا بطور عادی بقتل میرسانیدند خیلی وحشت نداشتم ولی در این کشور وقتی میخواهند خارجیان را بقتل برسانند پوستشان را میکنند یا آنها را بسیخ میکشند. این است که هرچه زودتر باید از این شهر رفت و جان بدر برد.
در روزهای بعد من از بیمارانی که بمن مراجعه کردند چیز دیگر شنیدم و آن اینکه در کشور هاتی هر کس عقیدهای غیر از عقیده رسمی دولت را انتشار بدهد بجرم جادوگری او را بسیخ میکشند و متاسفانه من چند مرتبه چیزهائی گفته بودم که غیر از عقیده رسمی دولت هاتی بود و هر لحظه امکان داشت که مرا دستگیر نمایند و بسیخ بکشند.
این بود که به بیماران خود گفتم که قصد مراجعت دارم و چون آنها در دستگاه دولت نفوذ داشتند برای من اجازه عبور دریافت کردند و قرار شد که من از جادهای مخصوص عبور کنم و خود را بساحل برسانم
فصل بیست و یکم - بسوی سرزمین کرت
باتفاق مینا و کاپتا براه افتادیم و شهر مخوف ختوشه پایتخت هاتی را که از دیوارهای آن خون میچکید و سرنوشت آینده جهان در آن تدارک میشد در عقب گذاشتیم و از کنار آسیابهائی عبور کردیم که اسیران کور آنها را میگردانیدند و از جوار کسانی گذشتیم که آنها را بسیخ کشیده بودند و معلوم شد که آنها جادوگر بودهاند.
بعد بساحل رسیدیم و قدم ببندری نهادیم که یگانه بندر کشور هاتی میباشد که خارجیان میتوانند آزادانه وارد آن شوند ولی حق خروج از بندر مزبور را برای رفتن بداخل کشور ندارند و آن بندر مثل تمام بنادر دنیا دارای میخانههای زیاد و منازل عمومی بود و از میخانهها و منازل مزبور پیوسته صدای موسیقی سریانی بگوش میرسید.
ناخدایان و جاشوان وقتی وارد بندر میشدند خود را سعادتمند میدیدند برای اینکه خواربار و آشامیدنی و زن در آنجا فراوان بود و این گروه غیر از این سه چیزی نمیخواهند و در هر نقطه که این سه یافت شود خود را سعادتمند میبینند.
ما مدتی در آن بندر توقف کردیم و هر وقت که یک کشتی بطرف جزیره کرت حرکت مینمود من به مینا میگفتم که با آن کشتی برود. ولی وی جواب میداد که این کشتی کوچک است و در دریا غرق خواهد شد. یا این کشتی بزرگ و جزو سفاین سوریه میباشد و من حاضر نیستم که با آن حرکت کنم. یا اینکه ناخدای کشتی مردی بیملاحظه است و میترسم که در راه مرا به کشتیهای دزدان دریائی بفروشد.
من در بندر مذکور طبابت کردم و باز بیماران بمن مراجعه مینمودند زیرا شهرت اطبای مصر بآن بندر هم رسیده بود.
یکی از کسانیکه بمن مراجعه کرد فرمانده نگهبانان بندر بشمار میآمد. آنمرد بر اثر معاشرت با زنهائی که در بندر در منازل عمومی بسر میبردند گرفتار مرضی شده بود که من هنگام توقف در سوریه در ازمیر آن بیماری را شناختم و طرز مداوای آن را از اطبای سریانی آموختم.
فرمانده نگهبانان بندر بر اثر ابتلا به بیماری مذکور نمیتوانست با زنها تفریح کند و میگفت یک زن این بیماری را بمن منتقل کرد و من او را به سیخ کشیدم و مقتول کردم. و آنمرد از مرض خود خیلی متاثر بنظر میرسید زیرا در آن بندر رسم این بود که هر زن که در میخانهها و منازل عمومی شهر بکار مشغول میشود مکلف است که بدون دریافت مزد با فرمانده نگهبانان تفریح نماید. و چون آن مرد نمیتوانست از این تفریح رایگان برخوردار گردد رنج میبرد.
وقتی من او را معالجه کردم و او توانست مثل گذشته با زنها تفریح کند طوری خوشوقت شد که بمن گفت که حاضرم هموزن عضو مریض که اینک بهبود یافته بتو زر بدهم. گفتم من خواهان زر تو نیستم و اگر میخواهی چیزی بمن بدهی کارد خود را که بکمر آویختهای بمن بده فرمانده نگهبانان خندید و گفت این کارد بچه درد تو میخورد زیرا نه از نقره است نه از طلا.
ولی من میدانستم که کارد مزبور با همان فلز عجیب که بنام آهن خوانده میشود ساخته شده و قیمت آن در خارج از کشور هاتی بقدری زیاد است که کارد آهنی ده برابر وزن خود طلا قیمت دارد.
وقتی که من در ختوشه بودم میخواستم یکی از آن کاردها را خریداری کنم ولی فهمیدم که کارد مزبور را به خارجیان فروخته نمیشود. و اگر اصرار مینمودم ممکن بود که تولید شبهه نماید و معلوم شود که من قصدی دارم و میخواهم فلز مزبور را از هاتی خارج نمایم. ولي این کارد گرانبها برای خود سکنه هاتی چندان قیمت ندارد زیرا میتوانند که نظیر آن را خریداری کنند. وقتی فرمانده نگهبانان متوجه شد که من براستی خواهان کارد او هستم چون میدانست که عنقریب من از هاتی خارج خواهم شد حاضر شد که آن را بمن بدهد و کارد آهنی بقدری تیز است که بهتر از کاردهای سنگ سماق ریش را میتراشد و میتوان بوسیله کارد آهنی کارد مس یا نقره یا طلا را برید.
در بندر مزبور یک مرتع بود که سکنه هاتی گاوهای نر را در آنجا میپروریدند و جوانها با گاوهای مزبور بازی میکردند و مقابل آنها میرقصیدند و پیکان بر پشت آنها فرو مینمودند.
مینا که گاوهای مذکور را دید بسیار خوشوقت شد چون دانست که میتواند مقابل گاوهای نر برقصد و رقص خود را تمرین کند.
وقتی من برای اولین مرتبه رقص مینا را مقابل گاوهای نر مشاهده کردم طوری وحشت و حیرت نمودم که قابل وصف نیست. زیرا یک گاو نر از آن نوع گاوها که در آن مرتع نگاهداری میشدند از فیل وحشی جنگلهای واقع در جنوب مصر خطرناکتر است برای اینکه اگر کسی به فیل کاری نداشته باشد آن جانور در صدد حمله به انسان بر نمیآید و او را نمیآزارد ولی یک گاو نر موذی میباشد و بمحض اینکه انسان را میبیند حملهور میشود و شاخهای او مانند کارد و نیزه تیز است و با یک ضربت شاخ، خود را وارد شکم یا سینه انسان مینماید و او را بلند میکند و زمین میاندازد و لگدمال مینماید.
مینا با لباس نازک مقابل یک گاو نر شروع به رقص کرد و با مهارتی شگفتانگیز خود را از شاخهای او نجات میداد و آنقدر سریع حرکت میکرد که چشم نمیتوانست حرکات رقص او را تعقیب نماید و گاهی تهور را به جائی میرسانید که با یک خیز روی سر گاو قرار میگرفت و دو شاخش را بدست میآورد و پا را روی سر گاو مینهاد و یک پشتک میزد و روی پشت گاو مینشست و بعد از آنجا فرود میآمد.
وقتی که رقص مینا تمام شد جوانها دستههای گل به گردن او آویختند و ناخدایانی که حضور داشتند گفتند که آنها در جزیره کرت رقص مقابل گاو را دیده ولی هرگز مشاهده نکردهاند که کسی توانسته باشد با آن جرئت و سرعت برقصد.
هنگامی که از مرتع مراجعت کردیم من اندوهگین بودم. زیرا میدانستم همان گاو که وی مقابل آن رقصید زن جوان را قربانی خود خواهدکرد زیرا مینا تصمیم داشت که خویش را قربانی خدای خود کند و خدای او هم یک گاو یا شبیه به گاو بشمار میآمد.
بعد یک کشتی از سفاین جزیره کرت وارد بندر شد و آن کشتی نه بزرگ بود و نه کوچک و ناخدای سفینه مردی نیکو بنظر میرسید.
مینا گفت که من با این کشتی به جزیره کرت خواهم رفت تا اینکه خود را به خدای خویش تحویل بدهم و تو هم بعد از رفتن من میتوانی که بهتر بزندگی و کارهای خود برسی و میدانم بر اثر نجات من از بابل متضرر شدی و بعد هم چون نخواستی مرا در هاتی تنها بگذاری مراجعت کردی.
گفتم مینا من نمیتوانم بگذارم که تو تنها به جزیره کرت بروی مینا پرسید برای چه میل نداری که من تنها به جزیره کرت بروم؟ اگر از ناخدای کشتی بیم داری بدان که وی مردی نیک است و مرا در راه به قطاعالطریق دریائی نخواهد فروخت و من سالم به جزیره کرت خواهم رسید.
گفتم مینای من، میدانم که ناخدای کشتی مردی درست است و تو را به معرض فروش نخواهد گذاشت ولی تو میدانی که من برای چه میخواهم با تو به جزیره کرت بیایم و فهمیدهای که من بتو علاقمند هستم.
مینا دست خود را روی دست من نهاد و گفت سینوهه من از زندگی کردن با تو لذت بردم زیرا تو مرا به چند کشور بردی و ملل آن ممالک را به من نشان دادی و از مشاهده این کشورها من طوری مشغول و سرگرم بودم که وطنم کرت از یادم رفت. بهمین جهت هر دفعه که تو میگفتی که به کرت بروم من مسافرت خود را به علتی بتاخیر میانداختم. چون نمیخواستم از تو جدا شوم ولی بعد از اینکه مقابل گاوها رقصیدم بیادم آمد که خدای من انتظار مرا میکشد تا اینکه بروم و دوشیزگی خود را باو تقدیم کنم و اگر خدای من منتظر دریافت دوشیزگی من نبود من آن را بتو تقدیم میکردم.
گفتم مینا ما یکمرتبه راجع باین موضوع صحبت کردیم و من گفتم که از این مسئله صرف نظر نمودهام. علاقهای که من نسبت به تو دارم برای آنچه تو تصور میکنی نیست زیرا آنچه تو داری سایر زنها نیز دارند و هر زمان مردی از آنها درخواست کند که خواهرش بشوند موافقت مینمایند.
خشم بر مینا غلبه کرد و دست مرا فشرد و گفت اگر تو خواهان زنان میخانهها و منازل عمومی هستی برو و با آنها تفریح کن ولی بدان که من طوری خشمگین خواهم شد که ممکن است تو را مجروح کنم و خون از بدنت جاری نمایم و من میل دارم که تو هم مانند من باشی و همانطور که من با هیچ مرد تفریح نمیکنم تو نیز با هیچ زن تفریح ننمائی.
گفتم خدای تو قدغن کرد که تو با مردها تفریح نکنی، ولی هیچ یک از خدایان من این موضوع را برای من قدغن نکرده است. مینا گفت ولی اگر تو با زنی تفریح کنی و بعد بخواهی دستت را روی سر من بگذاری من بطوری که گفتم تو را مجروح خواهم کرد.
گفتم مینا از این سبب خیال تو آسوده باشد زیرا تفریح کردن با زن کاری نیست که یکمرد آرزوی آن را داشته باشد من یکمرتبه برای تفریح با یکزن همه چیز خود را از دست دادم و فقیر شدم و این موضوع طوری مرا از تفریح کردن با زنها متنفر نمود که براستی میل ندارم که آنها را خواهر خود بکنم. مینا گفت من چون یک زن هستم از این حرف متغیر میشوم زیرا میل ندارم که مردی بگوید که از تفریح با زن نفرت دارد.
وقتی شب شد و من خوابیدم دیدم که مینا که شبهای قبل باطاق من میآمد آن شب نیامد. او را صدا زدم و گفتم مینا تو هر شب با حرارت بدن خود مرا گرم میکردی و چرا امشب نمیائی که مرا گرم کنی آیا از من به مناسبت حرفهای امروز قهر کردهای؟
مینا گفت نه سینوهه من از تو قهر نکردهام ولی امشب بدن من بقدری گرم است که میبینم اگر نزد تو بیایم و خود را بتو بچسبانم از فرط حرارت ممکن است تو را بسوزانم.
من برخاستم و نزد او رفتم و بدنش را لمس کردم و دریافتم که تب کرده و باو گفتم مینا تصور میکنم که بیمار شدهای بگذار تا تو را معالجه کنم.
مینا بدواٌ نمیخواست که مورد معالجه قرار بگیرد و میگفت که خدای من مرا معالجه خواهد کرد ولی من باو گفتم با اینکه خدای وی میتواند تشنگی و گرسنگی او را رفع نماید تا آب ننوشد و غذا نخورد بدون نوشیدن آب و خوردن غذا تشنگی و گرسنگی او را رفع نخواهد شد و بیماری هم چنین است و باید دوای طبیب را بکار برد تا اینکه مرض مداوا شود.
مینا موافقت کرد من باو دوا بخورانم و یک داروی مسکن باو خورانیدم و گفتم اینک بخواب زیرا بعد از خوردن این دوا باید خوابید تا اینکه بیماری از بین برود.
مینا بخواب رفت ولی من تا صبح روز دیگر بر بالین وی بیدار بودم و وقتی بامداد دمید من برای خواب باطاق خود رفتم.
اما بیماری مینا طولانی نشد و او بهبود یافت و روزی فرا رسید که قرار شد ما با کشتی به جزیره کرت عزیمت کنیم و به کاپتا غلام خود گفتم که وسائل سفر را آماده نماید تا سوار کشتی شویم و به جزیره کرت که وطن مینا میباشد برویم.
کاپتا گفت من پیشبینی میکردم که بر اثر وجود این دختر تو مرا وارد کشتی خواهی کرد در صورتیکه بمن گفتی که ما بعد از این هرگز سوار کشتی نخواهیم شد و من میباید از این بدبختی لباس خود را پاره کنم ولی آنرا پاره نمینمایم زیرا بع مجبور خواهم شد که آن را بدوزم و من گریه هم نمیکنم زیرا میترسم که یگانه چشم خود را از دست بدهم و فقط یک تسلی دارم و آن اینکه این سفر دریائی بطوری که پیشبینی میکنم آخرین سفر دریائی من با کشتی خواهد بود و من بعد از این سوار بر کشتی نخواهم شد و در هر حال چون یقین داشتم که تو با این دختر به جزیره کرت خواهی رفت وسائل سفر را فراهم کردهام.
من که منتظر اعتراضات شدید از طرف کاپتا و شیون و غوغای او بودم از اینکه زود تسلیم شد حیرت کردم ولی بعد مطلع گردیدم که او از دو سه روز قبل با عدهای از جاشوان و ناخدایان در بندر صحبت کرده و برای جلوگیري از مرض دریا که ناشی از امواج است نام داروهائی را از آنها پرسیده و از جمله بوی توصیه کردهاند که یک روز قبل از سوار شدن به کشتی بکلی از اکل غذا خودداری نماید و کمربند خویش را محکم ببندد تا اینکه شکم او جمع شود و بعد قدم به کشتی بگذارد و بعد از ورود بیدرنگ بخوابد و در آن صورت گرفتار مرض دریا نخواهد شد.
کاپتا یک روز قبل از مسافرت از خوردن غذا خودداری کرد و هنگام ورود به کشتی کمربند خود را محکم بست.
فرمانده نگهبانان بندر برای مشایعت تا صحنه کشتی آمد و سفارش مرا به ناخدای کشتی نمود و آنگاه جاشوان کشتی پاروهای بزرگ را بدست گرفتند و کشتی را از بندر خارج کردند.
بعد از خروج از بندر ناخدای کشتی برای خدای دریا و خدای جزیره کرت قربانی کرد و آنگاه امر نمود که شراع برافرازند.
همین که شراع افراشته شد و کشتی روی آب خم گردید امواج دریا آن را به تکان در آوردند و من احساس ناراحتی و انقلاب معده کردم و خوابیدم.
روز بعد که از خواب بیدار شدم دیدم وسط دریا هستم و از هیچ طرف خشکی نمایان نیست.
یک کشتی جنگی از کشتیهای کرت به تصور اینکه ما قطاعالطریق دریائی هستیم به ما نزدیک گردید ولی بعد از اینکه فهمید از کشتیهای کرت میباشیم با پرچم خود بما سلام داد و دور گردید.
کاپتا که دیگر از مرض دریا نمیترسید روی صحنه آمد و برای جاشوان شروع به صحبت کرد و گفت که وی در جهان عجایب بسیار دیده و یک سفر که از مصر به سوریه میرفت گرفتار طوفان شده و چیزی نمانده بود که غرق گردد.
آنگاه از جانوران عجیب دریائی مصر در رود نیل برای آنها صحبت کرد و خواست که بوسیله عجایبی که دیده بود آنها را متحیر کند.
آنوقت جاشوان شروع به صحبت کردند و راجع به جانوران مهیب دریائی از نوعی ماهی عنبر و ماهیهائی که نصف فوقانی بدن آنها چون انسان است و صدائی لطیف و ملیح دارند صحبت کردند و طوری کاپتا از صحبتهای آنها بوحشت در آمد و حیرت کرد که تصمیم گرفت که دیگر جاشوان را با حرفهای خود قرین حیرت ننماید.
هر قدر که به کرت بیشتر نزدیک میشدیم مینا بیشتر بنشاط میآمد و نسیم دریا موهای او را پریشان میکرد و زیباتر میشد. ولی من از این که باید او را از دست بدهم متاسف بودم و بخود میگفتم که اگر بدون مینا از کرت مراجعت نمایم و به مصر بروم مراجعت من به مصر لذت نخواهد داشت. زیرا بدون مینا زندگی در نظرم تاریک و در کامم تلخ جلوه می نمود.
من خیلی اندوهگین بودم که نمیتوانم بعد از این دستهای مینا را بدست بگیرم و حرارت بدن او را روی بدن خود احساس نمایم.
ناخدای کشتی و جاشوان که اهل جزیره کرت بودند مینا را مورد احترام قرار میدادند برای اینکه میدانستند که وی یکی از دوشیزگانی است که باید دوشیزگی خود را بخدای کرت تقدیم نماید و نیز میدانستند که وی مقابل گاو خوب میرقصد.
وقتی من میخواستم که راجع بخدای کرت از جاشوان و ناخدای توضیح بخواهم آنها بمن جواب نمیدادند و به طفره برگزار مینمودند یا اینکه میگفتند چون تو خارجی هستی ما زبان تو را نمیفهمیم
فصل بیست و دوم - در کرت چه دیدم
روزی فرا رسید که جزیره کرت از آب سر بدر آورد و جاشوان فریاد شادی زدند زیرا بوطن خود رسیده بودند و ناخدای کشتی به شکرانه اینکه بسلامتی از مسافرت مراجعت کردهاند برای خدای دریا که همان خدای کرت است که بدریا حکمرانی مینماید قربانی نمود.
هر قدر که جاشوان و ناخدا و مینا از مشاهده جزیره کرت و درختهای زیتون و کوههای آن خوشوقت شدند من مغموم گردیدم. برای اینکه میدانستم که میباید مینا را در آنجا بگذارم و بدون او مراجعت کنم.
مینا از فرط شعف بر اثر مشاهده وطن خود میگریست ولی کاپتا از حیرت با دهان باز دریای مقابل کرت را مینگریست و کشتیهائی را که در آنجا بودند میشمرد و بعد از اینکه ده بار شصت کشتی شمرد متوجه شد که هنوز همان اندازه کشتی موجود است که نشمرده و گفت من تصور میکنم که اینقدر که در اینجا کشتی هست در تمام دنیا کشتی وجود ندارد.
کرت آنقدر بقدرت خدای خود اعتماد داشت که در بندر آن کشور نه برج بود نه استحکامات و خانههای بندر از لب دریا شروع میگردید.
وقتی که من وارد کرت شدم چیزهائی دیدم که در تمام مدت مسافرتهای خود در جهان مشاهده نکرده بودم.
معلوم است که یک طبیب چون من وقتی وارد یک کشور میشود در نظر اول چشم به قیافهها میدوزد که ببیند مردم سالم هستند یا نه؟ و من اکثر مردم را سالم و زیبا دیدم و بعد از مدتی کم متوجه شدم که در زبان مردم کرت کلمهای وجود ندارد که از آن بتوان معنای مرده را فهمید و مردم طوری عیاش هستند و معتاد به خوشگذرانی میباشند که هرگز فکر مرگ را نمیکنند و اگر کسی بمیرد برای بردن جنازه متوسل بانواع حیلهها میشوند تا اینکه کسی نفهمد که مرد یا زنی مرده است.
من شنیدم که مردهها را میسوزانند و از بین میبرند و بطور مسلم مردهها را دفن نمینمایند زیرا من در کرت قبر ندیدم و فقط چند قبر از سلاطین قدیم کرت موجود است که روی آنها سنگهای بزرگ زدهاند.
ولی مردم هنگامی که از مقابل قبرها عبور مینمایند روی خود را بر میگردانند که چنین نشان بدهند که آنها را نمیبینند و تصور مینمایند که بدین ترتیب میتوانند منکر وجود مرگ شوند.
هنرمندتر از هنرمندان و صنعتگران کرت در جهان یافت نمیشود. کوزهها و ظروفین سفالین آنها بیک قطعه جواهر بیش از کوزه شبیه است و وقتی انسان بیک ظرف سفالین کرت را بدست میگیرد تا اینکه آب بنوشد از تماشای آن سیر نمیشود و روی ظرف اشکال ماهیهای دریا و پروانگان در هوا و روی گل دیده میشود و هر دسته از حیوانات دارای رنگی مخصوص هستند بطوری که انسان تصور مینماید که کوزهگر بجای رنگهای سفالین جواهر روی کوزه خود نقش یا نصب کرده است.
هر کوزهگر نقوش کوزه خود را یک طور ترسیم و رنگآمیزی میکند و روی یک ظرف سفالین نقش جانوران دریائی و روی ظرف دیگر نقش جانوران خشکی و روی ظرف سوم نقش پرندگان دیده میشود.
یکی از چیزهائی که من در طبس و بابل هم ندیده و یکی از مزایای بزرگ تمدن جهان میباشد و فقط سکنه کرت از این مزیت برخوردار هستند وضع ساختمان توالتهای جزیره کرت است و در بابل توالتها بقدری کثیف است که یک انسان متمدن رغبت نمیکند که وارد آنها شود و در طبس با اینکه خدایان ما گفتهاند توالتها را تمیز نگاه داریم باز آن طور که باید تمیز نیست. ولی در کرت هر توالت یک نمونه هنر و سلیقه و تمیزی است. چون پیوسته روز و شب از لگن توالت آب نیمگرم عبور مینماید و آنقدر لطیف است که هیچ نوع رایحه مکروه از توالت استشمام نمیشود.
خانههای کرت مانند عمارات بابل چند طبقه و مرتفع نیست ولی در عوض برای زندگی کردن خیلی بهتر و راحت تر از منازل بابل است.
برای اینکه اطاقها را بزرگ و پنجرهها را وسیع میسازند و هر خانه دارای یک اطاق حمام است و هر اطاق حمام دارای یک لگن بزرگ برای استحمام میباشد که بوسیله شیرها آب گرم و سرد وارد آن میشود و من بدواٌ تصور کردم که این توالتها و حمامهای بینظیر مخصوص توانگران است ولی بعد دیدم که حتی در منزل فقیرترین افراد شهر توالتهای لطیف با آب گرم و سرد جاری و حمامهای زیبا دارای آب سرد و گرم موجود میباشد و آنوقت فهمیدم چرا مردم آنقدر زیبا هستند زیرا توالت تمیز و استحمام با آب سرد و گرم انسان را زیبا مینماید.
زنهای کرت روزها مدتی از اوقات خود را صرف ازاله مو از بدن و شست و شو و آرایش صورت میکنند و آنقدر در آرایش دقت مینمایند که هرگز بموقع در یک مجلس مهمانی حضور بهم نمیرسانند و کسی از اینموضوع حیرت نمینماید. لباس زنها در کرت جامههائی است که تمام بدن باستثنای دست و پا و سینه را میپوشاند زیرا بدستها و سینه زیبای خود میبالند و میل دارند که مردم زیبائی آنها را ببینند و زنهای کرت موهای سر را بطرزی جالب توجه آرایش میدهند در صورتی که در طبس پایتخت مصر زنها موی سر را میتراشند و من تصور میکنم که از حیث اندام زنهای کرت سرآمد زنهای دنیا هستند و اندام آنها باریک است و به مناسبت ظرافت اندام با اشکال بچه میزایند و زنهای کرت عموما بیش از یکی دو فرزند ندارند و قلت موالید در بین سکنه کرت عیب نیست.
مردهای کرت مثل زنها اندامی ظریف دارند ولی دارای شانههای پهن میباشند و هر مرد میکوشد که کمر خود را باریکتر نشان بدهد و آنها هم مانند زنها با دقت موهای بدن خود را از بین میبرند تا وقتی که گاو بازی میکنند اندام آنها قشنگ جلوه نماید و چکمههائیکه ساقههای بلند دارد میپوشند و روی ساقهها شکل جانوران را نقش مینمایند.
مردهای کرت میل ندارند که بکشورهای دیگر بروند برای اینکه در کشورهای دیگر وسائل راحتی و نظافت چون کرت موجود نیست و میگویند که ما نمیتوانیم در منازل ملل دیگر که دارای توالت تمیز و حمام نیست زندگی نمائیم.
یکی از چیزهای عجیب که من در کرت دیدم و نظیر آن در هیچ کشور بنظر من نرسید یک نوع آلت موسیقی بود که بدون این که نوازندهای آن را بنوازد صدای موسیقی از آن شنیده میشد ولی صداهائی از آن خارج میگردید که قبلا روی چیزهائی نوشته بودند و من نتوانستم بفهمم چگونه صدا را میتوان روی چیزی نوشت. دیگر اینکه از سکنه کرت شنیدم که آنها میتوانند آهنگهای موسیقی را بنویسند و بعد از روی آن بنوازند. بطوری که اگر شخصی آهنگی را نشنیده باشد ولی نوشته آن را بدست بیاورد از روی نوشته آن آهنگ را بنوازد.
من چون پزشک هستم و فقط به علم طب توجه مخصوص دارم در صدد بر نیامدم بفهمم چگونه میتوان آهنگهای موسیقی را نوشت و گویا دیگران هم مانند من بدین موضوع توجه نکردند.
من در کرت هیچ معبد ندیدم که برای خدای کشور ساخته باشند. ولی در عوض گاوها را میپرستند و مقابل آنها میرقصند و من متوجه شدم که پرستش گاوها از طرف سکنه کرت فقط ناشی از علاقه آنها به مذهب نیست بلکه از رقص مقابل گاوها لذت میبرند و روزی نیست که آنها برای تماشای آن رقص ها حضور بهم نرسانند یا خود نرقصند.
یکی از نکات قابل ذکر زندگی این ملت این است که شراب را باعتدال مینوشند و من در تمام مدت توقف در کرت ندیدم که کسی مست شود یا مانند سکنه طبس و بابل بر اثر افراط در نوشیدن شراب دچار تهوع گردد.
زنها در کرت بیشتر خواهان جوانهای زیبا میباشند و بهمین جهت جوانها با اندام عریان مقابل گاوها میرقصند تا این که زیبائی اندام خود را بنظر زنها برسانند.
زنها و مردهائی که مقابل گاوها میرقصند دو دسته هستند عدهای از آنها شغلشان این است و آنها اگر مرد هستند نباید با زن معاشرت کنند و اگر زن میباشند نباید با مرد معاشرت نمایند ولی دسته دیگر کسانی میباشند که برای تفنن مقابل گاوها میرقصند و آنها میتوانند که با زنها و اگر زن باشند با مردها تفریح کنند.
تنها یک چیز در رسوم و آداب و روحیه ملت کرت بنظر من ناپسند آمد و آن طبع هوسباز آنها است زیرا این ملت بقدری طالب چیزهای جدید است که آنچه امروز مورد قبول عامه میباشد دو روز دیگر از نظر میافتد و هیچ بازرگان اطمیان ندارد آنچه امروز مردم خریداری میکنند ششماه دیگر نیز خواهند خرید یا نه؟
بعد از ورود به کرت ما در یک مهمانخانه منزل کردیم. وقتی من به بابل رفتم و در مهمانخانة چند طبقه آن شهر سکونت نمودم بخود گفتم که در جهان مهمانخانهای بهتر از آن یافت نمیشود. ولی بعد از اینکه وارد کرت شدم و مهمانخانه زیبا و نظیف آنرا که دارای خدمه مهربان و بیگانه نواز بود دیدم، متوجه گردیدم که مهمانخانه بابل در قبال آن بیاهمیت است.
چون در مهمانخانه بابل خدمه غلامانی زشت و کثیف و خشن بودند و حال آنکه در مهمانخانه کرت پسران و دختران زیبا که همواره تبسم میکردند از مسافرین پذیرائی مینمودند و در هر موقع که احضار میشدند برای خدمت آماده بودند. ما بعد از ورود به مهمانخانه در حمامهای قشنگ آن که آب گرم و سرد جاری داشت استحمام کردیم ولباس را عوض نمودیم ومینا موهای سر را مجعد کرد و لباس نو خریداری نمود و من برای وی یک جفت گوشواره و یک گردنبند از سنگهای رنگارنگ خریداری کردم.
لباسی که مینا خریداری کرده بود سینه وی را نمیپوشانید بطوری که سینه و دستهایش بنظر همه میرسید.
بعد از اینکه لباس پوشید بمن گفت یک تختروان کرایه کن که از بندر به شهر برویم و من استاد خود را ببینم.
مهمانخانه ما در بندر کرت یعنی حوزه بندری بود و ما یک تختروان کرایه کردیم و سوار آن شدیم و بطرف شهر کرت رفتیم. شهر نسبت به بندر در منطقهای مرتفع قرار گرفته و آنقدر باغ دارد که عمارات کوتاه در باغها گم شده است.
مینا تختروان را مقابل یکی از باغها متوقف کرد و ما وارد باغ شدیم و مینا گفت اینجا منزل استاد من میباشد. و در کرت دختران و پسرانی که مقابل گاو میرقصند هر کدام یک استاد دارند که مربی و حامی آنهاست و فن رقص را به آنها میآموزد و از منافع آنان دفاع میکند و نمیگذارد که دیگران حق شاگردش را تضییع نمایند.
استاد مینا پیرمردی بود که وقتی ما وارد خانهاش شدیم مقداری پاپیروس (کاغذ دنیای قدیم که از مصر وارد میشد – مترجم) مقابل خود نهاده آنها را مطالعه میکرد.
من دیدم که روی کاغذهای مذکور شکل گاوها کشیده شده و معلوم گردید که گاوهای مزبور جانورانی هستند که فردا عدهای مقابل آنها میرقصند و پیرمرد قصد دارد بداند که روی کدام یک از آن گاوها میتوان شرطبندی کرد.
پیرمرد وقتی مینا را دید خوشوقت شد و او را بوسید و گفت مینا من تصور میکردم که تو نزد خدا رفته دیگر مراجعت نکردهای ولی چون هنوز یقین نداشتم که تو مراجعت نخواهی کرد بجای تو شاگردی جدید نگرفتم و اطاقی که در این خانه محل سکونت تو بود همچنان هست ولی گویا چندی است رفت و روب نشده و شاید زن من آن را ویران کرده و بجای آن یک حوض ساخته تا اینکه ماهیهای خود را در آن حوض تربیت نماید زیرا زن من خیلی به تربیت ماهی علاقه دارد.
مینا با حیرت گفت از چه موقع زن تو علاقمند به تربیت ماهی شده زیرا وقتی من از اینجا میرفتم او هیچ در فکر تربیت ماهی نبود.
پیرمرد گفت این زن جدید من است که تو او را ندیدهای و اگر اکنون یک مرد جوان نزد او نبود من تو را نزد وی میبردم و معرفی میکردم لیکن اینک یک گاو باز جوان که تازه شروع برقص کرده نزد اوست و اگر تو را پیش او ببرم متغیر خواهد شد. آیا میخواهی دوست خود را بمن معرفی کنی تا اینکه منهم با او دوست شوم و این خانه مثل خانه خود او شود.
مینا گفت دوست من یک پزشک مصری میباشد و اسم او سینوهه ابنالحمار است و به تنهائی زیست مینماید و زنی ندارد که با او تفریح کند.
پیرمرد گفت اگر چندی در این کشور اقامت کند تنها نخواهد ماند زیرا در کرت زنهای زیبا نمیگذارند که مرد تنها بماند ولی تو مینا مگر مریض هستی که با یک طبیب اینجا آمدهای و اگر مریض باشی خیلی باعث تاسف من خواهد شد.
زیرا وقتی تو وارد شدی قلب من شادمان گردید و فکر کردم که میتوانم از تو بخواهم که فردا مقابل گاو برقصی و قدری زر و سیم عاید من نمائی.
مینا گفت من مریص نیستم و خود را از همه وقت سالمتر میبینم و از این جهت با این طبیب مصری مسافرت کردم که وی نجات دهنده من میباشد و اگر او نبود من در بابل به قتل میرسیدم یا اینکه خودکشی میکردم.
پیرمرد گفت امیدوارم که بر اثر دوستی با این پزشک مصری دوشیزگی خود را از دست نداده باشی چون بطوری که میدانی اگر دوشیزگی تو از بین رفته باشد اجازه نمیدهند که مقابل گاوها برقصی و نخواهی توانست نزد خدا بروی.
بعد پیرمرد به دختر جوان نزدیک شد و قدری سینه او را لمس کرد و گفت بیم دارم که دوشیزگی تو از بین رفته باشد زیرا وقتی تو از اینجا میرفتی سینههای تو بسیار کوچک بود و اکنون قدری بزرگ شده است و آیا بهتر نیست قبل از اینکه تو مقابل گاوها برقصی ما تو را معاینه کنیم و بدانیم آیا دوشیزه هستی یا نه. دختر جوان با خشم گفت من نمیخواهم که مثل بازار برده فروشی بابل که در آنجا زنهای جوان را معاینه میکنند که بدانند آیا دوشیزه هست یا نه مرا در این جا معاینه نمایند. و من بتو میگویم از این جهت با این مرد مسافرت میکنم که او نجات دهنده من است و اگر وی نبود من نمیتوانستم به کرت برگردم ولی تو همه در فکر گاوها و درآمد خود از گاو بازی میباشی و بحرف من اعتناء نمیکنی.
بعد از این حرف مینا بگریه در آمد و پیرمرد پس از دیدن اشکهای او از گفتة خود پشیمان شد و گفت مینا گریه نکن من یقین دارم که تو راست میگوئی و دوشیزه هستی و این مرد نجات دهنده تو است و اگر وی نبود تو به کرت مراجعت نمیکردی.
آنگاه موضوع صحبت را تغییر داد و افزود بخاطرم آمد که من باید امروز نزد مینوس بروم و چون رفتن به آنجا قدری دیر شده نمیتوانم لباس خود را عوض نمایم و با همین لباس خواهم رفت و شما در این خانه استراحت کنید و غذا بخورید و اگر زن من پرسید کجا رفتهام بگوئید که نزد مینوس رفتم و چون جوان گاو باز نزد او بود نخواستم مزاحم شوم.
بزنم بگوئید که من بعد از این که از منزل مینوس مراجعت کردم سری به گاوهای خود خواهم زد زیرا فردا یکی از گاوهای من که هنوز در بازی شرکت نکرده وارد میدان خواهد گردید و من باید او را ببینم.
مینا گفت چون تو قصد داری به منزل مینوس بروی من و سینوهه با تو بآنجا میرویم و من در آنجا دوستان خود را خواهم دید و سینوهه را بآنها معرفی خواهم کرد.
چون فاصله بین خانه پیرمرد و منزل مینوس زیاد نبود ما بدون استفاده از تختروان بخانه او رفتیم و بعد از اینکه وارد منزل مینوس شدیم من با شگفت متوجه شدم که آنجا یک کاخ بزرگ است و بعد از اینکه دانستم که مینوس پادشاه کرت میباشد طوری متحیر گردیدم که به قول کاپتا غلامم مثل این بود که یکمرتبه میبینم که با سر راه میروم.
در آنجا دانستم که در کرت نام پادشاه مینوس است و آنقدر پادشاهان موسوم به مینوس در کرت سلطنت کردهاند که بعضی از مردم کرت بیاد ندارند پادشاهی که در آنموقع بر آنها حکومت میکند مینوس چندم است.
پس از اینکه وارد تالاری که مینوس در آنجا بود شدم دیدم که عدهای کثیر از زنها و مردها در آن تالار هستند و طوری بلند حرف میزنند و میخندند که گوئی در خانه خود میباشند. مردها لباسهای رنگارنگ زیبا در بر داشتند و همه خوشاندام بودند و زنها در زیبائی و خوش لباسی با هم رقابت مینمودند.
مینا مرا بدوستان خود معرفی میکرد و زنها وی را در آغوش میگرفتند و میبوسیدند و مردها از دیدارش ابراز خرسندی میکردند بدون اینکه از غیبت وی حیرت نمایند.
ما از جلو عدهای زیاد از مردها و زنها عبور کردیم تا اینکه مقابل مینوس رسیدیم و مینوس مثل سایرین با عدهای که اطرافش بودند میگفت و میخندید و او هم از دیدار مینا خرسند شد و بعد از اینکه مینا مرا معرفی کرد و مینوس دانست که من آن دختر جوان را نجات دادهام بزبان مصری از من تشکر کرد و گفت سینوهه تو یک خدمت بزرگ بخدای ما کردی زیرا دختری را که باید نزد خدا برود باو برگردانیدی و مینا در اولین فرصت وارد منزل خدا خواهد گردید.
آنگاه مینا مرا از تالار مینوس خارج کرد و گفت بیا تا اطاقهای این کاخ را بتو نشان بدهم و در هر اطاق از مشاهده چیزهائی که آنجا بود ابراز مسرت میکرد و من میدیدم که خدمه هم از مشاهده دختر جوان ابراز شادمانی مینمایند بدون اینکه از غیبت متمادی او تعجب کنند.
مینا علت این موضوع را برای من بیان کرد و گفت علت اینکه در این کشور هیچکس از غیبت طولانی دیگری ابراز حیرت نمینماید این است که نمیخواهند برای مرگ اشخاص ابراز تاسف کنند. وقتی یکنفر میمیرد هیچکس یادی از او نمینماید و بر همین قیاس وقتی یکنفر ناپدید میشود کسی سراغ او را نمیگیرد تا اینکه برگردد و اگر برنگشت فکر میکنند که وی مرده و لذا باید فراموش شود. چون بیاد آوردن اشخاص بویژه آنهائی که احتمال میدهند مردهاند سبب اندوه میشود و در این کشور کسی نمیخواهد خود را تسلیم اندوه نماید.
بعد از اینکه مینا اطاق های کاخ را بمن نشان داد مرا باطاقی برد که بالای اطاقهای دیگر قرار گرفته بود.
در آنجا مراتع بزرگ که گاوها در آن میچریدند و باغهای زیتون و کشتزارها در خارج شهر دیده میشد و مینا بمن گفت اطاق من این است. گفتم مینا مگر تو در این اطاق زندگی میکردی؟ مگر تو ساکن کاخ سلطنتی کرت بودی؟
دختر جوان گفت بلی و این البسه که در اینجا میبینی بمن تعلق دارد ولی من نمیتوانم آنها را بپوشم زیرا از مد افتاده و در کشور ما لباس زود از مد میافتد.
گفتم مینا من از این حرف تو خیلی متعجب شدم زیرا هرگز تصور نمیکردم تو زنی باشی که محل سکونت تو کاخ سلطنتی است. مینا گفت اگر تو اسم پادشاه ما را میدانستی میفهمیدی که نام من که مینا میباشد از کلمه مینوس نام پادشاه گرفته شده است.
گفتم پس چرا این موضوع را بمن نگفتی تا من بدانم که تو از خانواده سلطنتی کرت هستی؟ مینا گفت برای چه بگویم؟ در این جا همه مردم یکسان هستند و من لازم نمیدیدم که بتو بگویم که من از خانواده سلطنتی کرت هستم.
فهمیدم که مینا درست میگوید و طرز رفتار مردم در تالار مینوس این موضوع را به ثبوت میرسانید زیرا مردم در آنجا طوری رفتار میکردند که گوئی در خانه خود هستند و نمیدانند که پادشاه کرت آنجا حضور دارد.
و نیز فهمیدم چرا از روزی که من مینا را شناختم زر و سیم در او اثری نداشت و اگر چیزی برایش خریداری میکردم و باو هدیه مینمودم خوشوقت نمیشد. زیرا مینا از کودکی عادت کرده بود که زر و سیم و جواهر ببیند و آنچه من بوی میدادم در نظرش جلوهای نداشت تا این که وی را خوشوقت کند.
گفتم مینا تو که از خویشاوندان پادشاه کرت هستی چگونه مقابل گاوها میرقصی و آیا این موضوع برای زنی که از خانواده سلطنتی کرت میباشد ناپسند نیست؟ مینا گفت در کشور ما رقصیدن مقابل گاوها کاری است که تمام بزرگان اگر بتوانند بآن مشغول میشوند و هر کس در این فن برجستگی پیدا نماید مورد قدردانی قرار میگیرد و لذا نه فقط این کار عیب نیست بلکه جزو افتخارات است.
آنگاه باتفاق مینا از قصر سلطنتی خارج شدیم و بطرف موسسه گاو بازی رفتیم.
در شهر کرت موسسه گاو بازی شهری است کوچک که کنار شهر بزرگ ساخته شده است.
در این شهر چند میدان برای گاو بازی و اصطبلهای بزرگ برای نگاهداری گاوها وجود دارد و کنار اصطبلها مراتعی است که اطراف آنها نرده کشیدهاند.
هنگامی که هوای جزیره کرت سرد میشود گاوها را باصطبلها منتقل میکنند و در فصل گرما گاوها در مراتع میچرند.
ولی گاوهائی که باید فردا یا پس فردا در میدانهای گاو بازی علیه جوانان رقاص حمله نمایند در اصطبل هستند.
وقتی به موسسه گاو بازی رسیدیم استاد مینا آنجا بود و از دیدن من در آن نقطه ابراز مسرت نمود. هم چنین کاهنانی که کار آنها تربیت گاوها و تعلیم رقاصان میباشد از دیدار مینا مسرور شدند بدون این که از غیبت طولانی وی حیرت بنمایند.
کاهنان پس از این که دانستند که من یک پزشک مصری هستم راجع به غذای گاوها و این که چه موقع غذا باید بآنها داد تا این که موی آنها درخشنده شود و زیادتر عمر کنند از من سئوالاتی نمودند. در صورتی که من میدانستم که اطلاعات خود آنها در این خصوص بیشتر از من است. زیرا از صدها سال باین طرف اجداد آنها مشغول تربیت گاو بودهاند و بعد از هر دوره علوم پدران به پسران منتقل میگردیده و پسران هم بر علوم مذکور میافزودند و به پسران خود منتقل میکردند. مینا نزد کاهنین محبوبیت و تقرب داشت و بهمین جهت وقتی او را دیدند با صوابدید استادش موافقت نمودند که وی فردا مقابل گاو برقصد و یک گاو نر را هم براي او در نظر گرفتند. مینا از این انتخاب خیلی خوشحال شد زیرا میدانست که میتواند هنر خود را روز بعد بنظر من برساند. بعد از آن مینا راهنمائی مرا بر عهده گرفت و نزد کاهن بزرگ که رئیس تمام کاهنین گاو باز بود رفتیم. وقتی وارد اطاق کاهن بزرگ شدیم به مناسبت تاریکی اطاق بدواٌ او را ندیدم و آنگاه چشم من به انسانی افتاد که سرش مانند گاو و زرد رنگ بود. شخصی که سرش مثل گاو بنظر میرسید مقابل ما سر فرود آورد و بعد سرش را که سرگاو بود برداشت و من متوجه شدم سر و صورتش مثل یک انسان عادی است.
با اینکه کاهن بزرگ که همان مرد بود بما تبسم کرد و قیافهای خوب داشت من از قیافه او وحشت کردم برای اینکه یک نوع اثر خشونت و بیرحمی زننده در قیافه وی مشاهده میشد.
مینا وقتی خواست بگوید چه شد که وی مدتی غیبت کرد و نتوانست در موقع معین خود را قربانی خدای کرت بکند کاهن بزرگ اظهار نمود لزومی ندارد که شرح بدهی زیرا من از این مسئله اطلاع دارم و میدانم که تو را ربودند و بکشورهای دیگر بردند.
آنگاه مرا مورد قدردانی قرار داد و گفت سینوهه چون تو مینا را به کرت برگردانیدی که وی بتواند خود را قربانی خدا بنماید من دستور دادهام که برای تو هدایا ببرند و وقتی به مهمانخانه خود مراجعت کردی هدایای مزبور را خواهی دید.
گفتم من نه برای دریافت پاداش مینا را نجات دادم و نه جهت دریافت آن به کرت آمدم بلکه منظور من از آمدن باین جا کسب علم است.
من قبل از اینکه به کرت بیایم بکشورهای سوریه و بابل و هاتی سفر کردم و در آن کشورها بسیاری چیزها آموختم و اینک به کرت آمدهام که در این جا هم بر معلومات خود بیفزایم.
راجع به خدای کرت چیزهای جالب توجه شنیدهام و بمن گفتند که شما یک خدای بزرگ دارید که دوشیزگان و پسران جوان را دوست میدارد مشروط بر اینکه فاقد هر نوع آلودگی جسمی باشند و این یک صفت بزرگ میباشد که در خدایان سوریه و بابل یافت نمیشود زیرا خدایان سوریه و بابل اجازه میدهند که مردها و زنها در معابد با یکدیگر تفریح نمایند.
کاهن بزرگ گفت در اینجا علاوه بر خدای بزرگ خدایان دیگر هست که مردم آنها را میپرستند و حتی در حوزه بندری معابدی برای پرستش خدایان کشورهای دیگر وجود دارد و تو میتوانی در یکی از آن معابد اگر بخواهی برای خدای آمون یعنی خدای مصر قربانی کنی.
ولی خدای بزرگ ما را خارجیان نمیشناسند و نمیتوانند بشناسند زیرا فقط آنهائی که برای شناختن او ترتیب شدهاند و جزو مریدان تعلیم یافته هستن اجازه دارند که وی را ببینند و تاکنون هرکس که او را دیده مراجعت نکرده که بگوید خدای بزرگ ما چگونه است و همین قدر بشما بگویم که بزرگی و سعادت ملت کرت بسته بخدای بزرگ اوست.
من گفتم ای کاهن بزرگ هنگامی که در کشور هاتی بودم از سکنة آنجا شنیدم که خدایان آنها آسمان و زمین هستند و یکی از آن دو بوسیله باران دیگری را بارور و دارای محصول میکند.
در همان موقع بطور مبهم بگوشم رسید که خدای ملت کرت دریا میباشد زیرا این ملت قدرت و سعادت خود را از دریاپیمائی بدست آورده است.
کاهن بزرگ گفت یک قسمت از گفته تو درست است و ما بسیاری از وسائل سعادت خود را از دریاپیمائی بدست آوردهایم ولی خدای ما دریا نیست ولی خدای دریا نیز هست.
سینوهه بدان که در بین تمام ملل ملت کرت یگانه ملتی است که یک خدای زنده را خدای بزرگ خود میداند در صورتی که ملل دیگر خدایان مرده را میپرستند یا این که اشکال خدایان را که بوسیله سنگ یا چوب بوجود آورده اند پرستش میکنند.
خدای ما نه یک خدای مرده است و نه سنگ و چوب بلکه زنده میباشد و تا روزی که خدای ما زنده است هیچ ملت نمیتواند با ملت کرت مبارزه کند و اگر مبارزه نماید مغلوب میشود.
گفتم ای کاهن بزرگ شنیدهام که خدای شما در یک غار یا در یک خانه که دالانهای طولانی و تاریک دارد زندگی میکند و من خیلی مایلم که این غار یا این خانه را ببینم.
ولی نمیفهمم که چرا کسانیکه برای دیدن خدای شما انتخاب میشوند و بمسکن او میروند مراجعت نمینمایند در صورتیکه به آنها اختیار داده شده که از آن مسکن برگردند و آیا شما نمیخواهید بمن بگوئید چرا هیچیک از آنها مراجعت نکردهاند.
کاهن بزرگ گفت با اینکه مظهر خدای ما گاو است آن خدا گاو نیست بلکه موجودی میباشد که کسی نمیتواند بگوید چیست و همین قدر میدانیم که حیات دارد و اما اینکه چرا کسانی که بمسکن او میروند مراجعت نمینمایند اینموضوع ناشی از حد اعلای سعادت و افتخار است.
زیرا بزرگترین سعادت و افتخار برای دختران و پسران جوان ما این است که خدا را ببینند و نزد او بسر ببرند و بهمین جهت وقتی وی را دیدند طوری خویش را سعادتمند میبینند که زندگی در این دنیا در نظرشان بسیار ناپسند میشود زیرا میدانند که اگر باین دنیا بیایند باید که آلام و زحمات این جهان را تحمل کنند مینا آیا تو آرزو نداری که بمنزل خدا بروی و بقیه عمر را در آن جا باشی؟
مینا جواب نداد و من گفتم آیا من که اجازه ورود بخانه خدا را ندارم ممکن است که مدخل خانه او را ببینم؟
کاهن بزرگ گفت شبی که ماه در آسمان بطور کامل مدور خواهد شد نزدیک میشود و در آن شب مینا وارد منزل خدا خواهد گردید و ممکن است که تو مدخل خانه او را ببینی.
گفتم اگر مینا حاضر نشود که بخانه خدا برود چطور؟
کاهن بزرگ گفتم هنوز این واقعه نیفتاده که پسری جوان یا دوشیزهای حاضر برفتن بمنزل خدا نشود و مینا هم بعد از اینکه مقابل گاوهای ما رقصید با کمال میل وارد منزل خدا خواهد شد.
بعد از این حرف کاهن بزرگ سر گاو را روی سر و صورت خود نهاد تا بما بفهماند که مدت ملاقات تمام شد و مینا دست مرا گرفت و از اطاق او خارج کرد.
بعد از خروج از منزل کاهن بزرگ مینا از من جدا شد و گفت چون فردا روز رقص است من امشب باید در موسسه گاو بازی باشم و من به تنهائی بمهمانخانه مراجعت کردم.
دیدم کاپتا غلام من که خمر نوشیده به نشاط آمده بود گفت: سینوهه... ارباب من... این جا سرزمین مغرب و مرکز سعادت است (مصریهای قدیم آنچه را که ملل دیگر در اعصار بعد بنام بهشت خواندند سرزمین مغرب مینامیدند – مترجم).
در این جا آشامیدنی ارزان و فراوان میباشد و هیچ ارباب با عصا خادم خود را کتک نمیزند و از او نمیپرسد چقدر زر و سیم از وی بسرقت برده است و اگر اربابی نسبت به خادم خود خشمگین شود و او را از خانه براند خادم یک روز خود را پنهان مینماید و روز دیگر بهمان خانه بر میگردد و ارباب گناه او را فراموش میکند ولی سوداگران این جا خیلی حیلهگر هستند و همانطور که یک سوداگر ازمیر یک بازرگان مصری را فریب میدهد اینان سوداگران ازمیری را فریب میدهند.
در عوض در این شهر یک نوع ماهی کوچک را در روغن زیتون مینهند و میگذارند که مدتی در آن روغن بماند و این ماهی بقدری لذیذ میشود که هر قدر بخورید سیر نخواهید شد (مقصود کاپتا ماهی ساردین است که سکنه جزیره کرت در روغن زیتون قرار میدادند و هنوز این رسم در اروپا و آسیا جاری است – مترجم).
بعد از این حرفها غلام من درب اطاق را بست و پس از این که مطمئن شد که کسی پشت در صدای او را نمیشنود گفت: ارباب من مثل اینکه در این کشور وقایعی حیرتانگیز اتفاق افتاده زیرا من در میخانههای حوزه بندری شنیدم که خدای کرت مرده و کاهنین که از مرگ خدا بسیار متوحش شدهاند میکوشند که یک خدای دیگر پیدا کنند ولی هر کس که این حرف را بزند به شدت مجازات خواهد شد و دو نفر از ملاحان که این حرف را زده بودند از بالای تخته سنگهای واقع در ساحل کرت بدریا و در کام اختوپوطها پرتاب گردیدند (اختوپوط یک جانور مخوف دریائی است که در فارسی نام هشت پا را دارد – مترجم).
چون سکنه کرت میگویند که قدرت و سعادت آنها بسته بزندگی خدای آنها میباشد و اگر خدای کرت بمیرد ملت کرت قدرت و سعادت خویش را از دست خواهد داد.
وقتی کاپتا این حرف را زد امیدی در قلبم بوجود آمد و باو گفتم اگر اینطور باشد و خدای ملت کرت بطوری که مردم میگویند مرده و گویا این خبر درست است (زیرا با اینکه همواره حکومتها میکوشند که اخبار را از ملتها پنهان بدارند آنها از تمام اخبار مطلع میشوند) بعد از اینکه مینا وارد خانه خدا شد از آنجا خارج خواهد گردید.
فصل بیست و سوم - در میدان گاو بازی کرت
روز بعد با کمک مینا که در میدان گاو بازی نفوذ داشت مرا در نقطهای نشانیدند که بتوانم همه جا را بخوبی تماشا نمایم.
گاوهاینر را یکایک وارد میدان کردند و من دیدم با اینکه در میدان بیش از ده صف تماشاچی وجود دارد همه بخوبی میبینند. زیرا جایگاه تماشاچیان طوری ساخته شده بود که یکی بالای دیگری قرار داشت بدون اینکه یکی حائل دیگری شود.
رقص دخترها و پسران جوان در مقابل گاوها چند نوع بود ولی از همه دشوارتر رقصی بشمار می آمد که رقاص میباید از وسط دو شاخ گاو جستن کند و روی پشت او قرار بگیرد و من بطوریکه گفتم در گذشته یک مرتبه دیده بودم مینا این رقص را انجام داد.
من میدیدم که توانگران کرت راجع به گاوها شرطبندی میکنند و مثل این بود که میدانند که بعضی از گاوها نسبت به دیگران مزیت دارند. ولی در نظر من تمام گاوها یکسان بودند و من نمیتوانستم به تفاوت آنها پی ببرم.
مینا هم مثل دیگران مقابل گاو نر رقصید و من بدواٌ از رقص او ترسیدم زیرا یک ضربت شاخ گاو کافی بود که او را بقتل برساند. ولی بعد از این که چالاکی او را دیدم و مشاهده کردم که عضلاتش در فرمان وی میباشد وحشتم از بین رفت و مثل دیگران برای او شادی کردم.
در کرت مردهای جوان و دختران عریان مقابل گاوها میرقصیدند برای اینکه رقص آنها بقدری خطرناک است که اگر لباس در بر نمایند شاید بقتل برسند چون لباس ولو خفيف باشد مانع از آن ميشود كه بتوانند آزادانه بعضلات بدن فرماندهي نمايند.
با اين كه عدهاي از دختران جوان داراي اندام زيبا بودند من اندام مينا را از همه قشنگتر ميديدم ولي استاد مينا عقيده داشت كه چون دختر جوان متي از كرت دور بوده تمرين نكرده و آنچنان كه بايد نميتواند برقصد.
بعد از خاتمه رقص مينا در حالي كه يك روغن مخصوص به تن ماليده بود نزد من آمد و گفت سينوهه پس فردا ماه در آسمان يك دايره كامل ميشود و من بايد وارد خانه خدا شوم و بهمين جهت دوستانم از من دعوت كردهاند كه در جشني شركت نمايم و لذا نميتوانم با تو بيايم ولي در شبي كه به خانه خدا ميروم تو ميتواني مثل دوستان ديگرم تا مدخل آن خانه با من بيائي. گفتم مينا هر طور كه تو مايلي من رفتار خواهم كرد و در آن شب با تو خواهم آمد و از حالا تا پس فردا شب اوقات خود را صرف ديدن چيزهاي ديدني كرت خواهم كرد و يكي از چيزهاي ديدني كه لذتي هم عايد من ميكند اين است كه چند نفر از دختران جوان كه جزو دوستان تو هستند ولي وقف خدا نشدهاند از من دعوت كردهاند كه به خانه آنها بروم و با آنان تفريح كنم و گرچه آنها مثل تو زيبا نيستند ولي اندامي فربهتر دارند و فربهي اندام آنها جبران آن نقص را مينمايد.
مينا بازوي مرا گرفت و گفت سينوهه من راضي نيستم كه تو هنگامي كه من نزد تو نميباشم پيش دختراني كه دوست من هستند بروي و لااقل صبر كن تا وقتي كه من وارد خانه خدا شوم و آنوقت آزادي كه هرچه ميخواهي نزد دختران بروي و با آنها تفريح كني.
گفتم مينا من اين حرف را براي شوخي كردن بر زبان آوردم وگرنه مايل به تفريح با زنها نميباشم و اكنون به حوزه بندري مراجعت مينمايم و مشغول طبابت ميشوم زيرا در آنجا عدهاي كثير از اتباع ملل ديگر هستند كه بيمارند و به مداواي من محتاج ميباشند.
همين كار را كردم و به حوزه بندري برگشتم و وارد مهمانخانه شدم و به طبابت مشغول گرديدم تا اينكه شب فرود آمد و ماه در آسمان پديدار شد آنوقت از تمام حوزة بندري صداي موسيقي و آواز برخاست زيرا در بندر كرت منازل عمومي بسيار وجود دارد و حتي كساني كه در كرت بضاعت ندارند مانند توانگران هر شب اوقات خود را به خوشي ميگذارنند و طوري زندگي ميكنند كه گوئي هرگز نميميرند و در جهاني زيست مينمايند كه انگار در آن اندوه و رنج وجود ندارد.
من در اطاق خود بدون اينكه چراغ بيفروزم در نور ماه نشسته بودم و كاپتا در اطاق خويش مجاور اطاق من دراز كشيده، خوابيده بود يا اينكه خود را براي خوابيدن آماده مينمود.
يك وقت زني جوان وارد اطاقم شد و من ديدم كه يكي از دختراني است كه در مهمانخانه كار ميكند و به من گفت سينوهه... آيا ميل داري كه با من تفريح كني.
گفتم نه... من مايل به تفريح نيستم وي گفت اگر تصور ميكني كه من در خور سليقه تو نميباشم يكي ديگر از خدمه مهمانخانه را صدا بزنم و بيايد تا تو با او تفريح كني.
گفتم نه... نه... من هيچ ميل به تفريح ندارم و ميخواهم تنها باشم دختر جوان گفت عجيب است كه خارجيها با آن كه وسيله دارند كه عمر را بخوشي بگذرانند از روي تعمد خود را دچار اندوه مينمايند و تنها بسر ميبرند در صورتي كه خداي كرت زن را براي مرد آفريد و مرد را براي زن و بعد بمن نزديك گرديد و گفت سينوهه با من تفريح كن زيرا من ميل دارم بدانم يك پزشك مصري چگونه تفريح ميكند.
گفتم مرا بحال خود بگذار زيرا حال تفريح را ندارم. دختر جوان گفت اگر تو مثل ساير خارجيها داراي نشاط نيستي براي آن است كه خود را در اينجا زنداني كردهاي. گفتم از اطاق من بيرون برو و تا وقتي كه تو را صدا نكردهام اين جا ميا.
دختر جوان گفت من تعجب ميكنم در كشوري كه مردهاي مملكت مثل اين طبيب مصري هستند مردم به چه اميدي زندگي مينمايند.
من چشم به ماه دوخته اندوهگين بودم زيرا ميدانستم يگانه زني كه من حاضر ميشدم او را خواهر خود بدانم از من جدا ميشود تا به خانه خداي خويش برود و دوشيزگي را باو تقديم نمايد.
در اين فكر بودم كه ناگهان متوجه شدم شخصي در اطاق است و از او بوي عطري كه امروز در ميدان گاو بازي استشمام كردم بمشام ميرسد. سر بلند نمودم و ديدم كه آن شخص مينا ميباشد. گفتم مينا چطور شد تو اينجا آمدي. مينا گفت آهسته حرف بزن زيرا من ميل ندارم كسي صداي ما را بشنود آنگاه كنار من نشست و گفت از اين جهت اينجا آمدهام كه از تخت خواب خود در موسسه گاو بازي متنفر شدهام.
من از شنيدن اين حرف حيرت كردم زيرا بعيد مينمود كه زني مانند مينا با آن تعصب نسبت به گاو بازي از تخت خواب در موسسه گاو بازي متنفر شود.
بعد مينا گفت خودم درست نميدانم چرا اين موقع اين جا آمدم و شايد نفرتي كه از تختخواب خود حاصل كردم مرا باينجا كشانيد. شايد هم آمدهام كه با تو صحبت كنم و اگر ميل داري بخوابي من از اينجا ميروم. ولي اگر مايل بخوابيدن نيستي من نزد تو ميمانم و حرفهاي تو را ميشنوم و داروهاي تو را استشمام مينمايم و هر وقت كاپتا صحبتي خندهدار ميكند موهاي سرش را خواهم كشيد. من تصور ميكنم كه مسافرت كردن با تو در كشورهاي ديگر فكر من را تغيير داده و ديگر مثل سابق از بوي گاوها و مشاهده گاو بازي و صداي غريو تماشاچيان لذت نميبرم. حتي برخلاف گذشته ميل ندارم كه وارد خانه خدا شوم و صحبتهائي كه ديگران اطراف من راجع باين موضوع ميكنند در گوشم چون صحبتهاي بيمعناي كودكان جلوه ميكند و بازيهاي دوستانم سبب سرگرمي من نميشود. و مثل اين است كه عقل مرا از بدنم خارج كرده عقلي ديگر مانند عقل مللي كه من آنها را ديدم در من نهادهاند.
اين است كه اكنون بتو ميگويم دست مرا بگير و با اينكه امروز ميگفتي زنهاي فربه را دوست ميداري و من فربه نيستم معهذا دوست دارم كه دستم را بگيري. گفتم مينا من در جواني يك مرد ساده بودم و هيچ زن را خواهر خود نكردم تا اينكه روزي زني حريص و بيرحم بمن برخورد و هر چه داشتم از من گرفت. از آن روز به بعد من ديگر بهيچ زن ابراز تمايل نكردم براي اينكه نفرت زنها در دلم جا گرفت زيرا ميانديشيدم كه تمام زنهاي جوان مانند آن زن هستند ولي بعد از اينكه ترا ديدم و به عقل تو پي بردم و مشاهده كردم كه كوچكترين توجه به زر و سيم نداري دريافتم كه در جهان زنهائي نيز يافت ميشوند كه مرد ميتواند آنها را خواهر خود كند بدون اينكه براي سيم و زر خواهر آن مرد شود.
آنوقت در روح من محبتي به ضعفا و فقراء بوجود آمد و بيماران فقير را معالجه ميكردم بدون اينكه از آنها مطالبه حقالعلاج كنم و دندان مبتلايان به درد دندان را ميكشيدم بيآنكه بگويم مزدم را بدهيد. زيرا وقتي ميديدم كه تو اين قدر نسبت به مال دنيا بياعتناء هستي بخود ميگفتم كه من نيز بايد نسبت بمال دنيا بياعتناء باشم. ولي اكنون كه تو ميخواهي از من جدا شوي و بخانه خداي كرت بروي هم از خدايان متنفر شدهام و هم از افراد بشر.
زيرا ميدانم كه بعد از رفتن تو روح من مانند يك كلاغ سياه در يك صحراي لميزرع خواهد شد و پيوسته قرين اندوه خواهد بود. اين است كه بتو ميگويم مينا در جهان كشور زياد است ولي بيش از يك شط وجود ندارد و آن شط نيل ميباشد. شطوط ديگر آب دارند و آب آنها جريان دارد ولي مثل شط نيل حياتبخش نميباشند. اين شط بون هيچ سد و ديوار كه جلوي آن بوجود آمده باشد هر سال اراضي سياه مصر را سيراب ميكند و اگر آز و شره مالكين اراضي بگذارد آنقدر محصول از مزارع مصر نصيب مردم ميشود كه هرگز مردم كشور من توانائي نخواهند داشت كه آنهمه غذا را بخورند. بيا برويم و خود را به ساحل رود نيل برسانيم و در آنجا خانهاي خريداري كنيم و گوش بصداي مرغابيها كه در نيزارها ميخوانند بدهيم و زورق خداي آمون را (مقصود خورشيد است – مترجم) كه در آسمان حركت مينمادي از نظر بگذرانيم. مينا بيا برويم و بقيه عمر بدون اندوه زندگي نمائيم و وقتي به مصر رسيديم باتفاق يك كوزه را خواهيم شكست تا اينكه زن و شوهر شويم و آنوقت از هم جدا نخواهيم شد و بعد از مرگ ما جنازه من و ترا موميائي خواهند كرد و ما وارد سرزمين مغرب خواهيم شد و تا ابد در آنجا زندگي خواهيم نمود.
مينا با دست خود دست و چشم مرا نوازش كرد و گفت سينوهه من نميتوانم با تو بمصر يا كشور ديگر بروم براي اينكه هيچ كشتي مرا از اين جا خارج نخواهد كرد و بويژه بعد از رقص امروز همه ميدانند كه من بايد وارد خانه خدا گردم و هرگاه تو بخواهي كه از ورود من بخانه خدا ممانعت كني بقتل خواهي رسيد و من بايد بطور حتم وارد خانه خدا شوم و هيچ نيرو در جهان وجود ندارد كه بتواند جلوي اين موضوع را بگيرد.
گفتم مينا كسي از فردا اطلاع ندارد و شايد تو از جائيكه هيچ كس از آنجا مراجعت نكرده است مراجعت نمائي و شايد بعد از آنكه وارد خانه خدا شدي و دوشيزگي خود را باو تقديم كردي طوري احساس سعادت نمائي كه اين جهان را فراموش كني. ولي تا آنجا كه من اطلاع دارم چيزهائي كه بخدايان نسبت ميدهند افسانه است و هنوز من در كشورهاي مختلف چيزي نديدهام كه اعتقاد مرا نسبت به خدايان محكم كند و بهمين جهت اگر تو از خانه خدا مراجعت نكني من وارد خانه مزبور خواهم شد و ترا از آن خانه بر ميگردانم ولو اين عمل آخرين عمل من در زمان حيات باشد و بعد بميرم.
مينا دست خود را روي دهان من نهاد و وحشتزده اطراف را نگريست و گفت اين فكر را دور كن براي اينكه خانه خدا تاريك است و هيچ كس حتي سكنه كرت مگر آنهائي كه چون من برگزيده هستند نميتوانند وارد خانه خدا شوند وگرنه خواهند مرد. ولي من ميتوانم به طيب خاطر از آن خانه مراجعت كنم براي اينكه ميدانم كه خداي ما بيرحم نيست. و مرا بزور در خانه خود نگاه نميدارد و اگر خواهان مراجعت باشم آزادم خواهد گذاشت كه برگردم و اين خدا بسيار زيبا ميباشد و دائم متوجه است كه سكنه كرت با سعادت زندگي نمايند و بر اثر نيكوئي اوست كه در اين كشور گندم به ثمر ميرسد و در زيتون روغن بوجود ميآيد و كشتيها از يك بند به بندر ديگر ميروند و مههاي غليظ دريا سبب غرق كشتيها نميشود.
هركس متكي به خداي ما باشد پيوسته نيكبخت و خوش خواهد بود و اين خدا بطور حتم مرا بدبخت نخواهد كرد و اگر بداند قصد مراجعت دارم ممانعت نمينمايد.
من فهميدم كه چون مينا از كودكي طوري تربيت و بزرگ شده كه خداي كرت را نيرومندتر از همه كس ميداند نميتواند طوري ديگر فكر كند و اگر ميخواستم كه بوسيله بيان باو بفهمانم كه بيشتر چيزهائيكه راجع به خدايان ميگويند افسانه ميباشد نميپذيرفت.
من بجاي اينكه در صدد برآيم كه با او صحبت كنم دست او را گرفتم و مينا خود را از من دور نميكرد و ميگريست و ميگفت سينوهه من ميدانم كه تو نسبت به من ترديد داري و تصور ميكني كه بعد از اين كه من وارد منزل خدا شدم از آنجا خارج نخواهم شد و نزد تو نخواهم آمد بهمين جهت ميل ندارم كه خود را از تو دريغ كنم و اگر ميل داري هر چه ميخواهي بانجام برسان.
گفتم مينا من مردي نيستم كه بدون رضايت كامل زن او را خواهر خود كنم زيرا اينگونه كسب لذت يك طرفي است و براي من لذتي ندارد و همين قدر كه تو امشب اينجا آمدي براي من كافي است و اگر ميخواهي چيزي به من تفويض كني روبان زرين گيسوان خود را بمن بده تا راضي شوم.
مينا وقتي اينحرف را شنيد دستي به بدن خود كشيد و گفت سينوهه آيا من چون لاغر هستم تو خواهان من نميباشي و نميخواهي با من تفريح كني آيا ميل داري كه من در اندك مدت خود را طوري فربه كنم كه تو از مشاهده فربهي من به وحشت بيفتي.
گفتم نه مينا هيچ زن در نظر من بقدر تو زيبا نيست ولي من نميخواهم كه با تو تفريح كنم براي اينكه ميدانم اين تفريح داراي لذت يك جانبي است. ولي من ميتوانم بتو بگويم كاري بكنيم كه سبب مسرت هردوي ما بشود. مينا گفت آن كار چيست؟ گفتم من و تو يك كوزه بدست ميگيريم و آن را ميشكنيم و بر اثر اين عمل شوهر و زن خواهيم شد و گرچه دراينجا يك كاهن نيست كه اسم ما دو نفر را در كتاب معبد بنويسد ولي طبق رسوم مصر وقتي يكزن و مرد باتفاق به قصد ازدواج كوزهاي را شكستند زن و شوهر ميشوند. مينا خنديد و گفت بسيار خوب و يك كوزه بياور تا اينكه آن را بشكنيم. من از اطاق خارج شدم تا اينكه غلام خود را كه تصور ميكردم خوابيده بيدار نمايم و باو بگويم يك كوزه بياورد ولي مشاهده كردم كاپتا پشت درب اطاق من نشسته گريه ميكند. كاپتا گفت ارباب، من از اين جهت گريه ميكنم كه جگري نازك دارم و وقتي شنيدم كه ايندختر لاغر اندام با تو صحبت ميكند و تو باو جواب ميدهي من بگريه در آمدم.
من خشمگين شدم و يك لگد باو زدم و گفتم كاپتا آيا تو هرچه را كه در اين اطاق گفته شد شنيدي؟ كاپتا گفت بلي براي اينكه اگر من نميشنيدم ديگران ميشنيدند. پرسيدم چطور ديگران گفتههاي ما را استماع ميكردند.
كاپتا گفت امشب كساني اين جا آمدند كه مينا را تحت نظر قرار بدهند و جاسوسي كنند زيرا مينا بطوري كه شهرت دارد بايد وارد خانه خدا شود و اكنون تحت نظر است تا اينكه نگريزد. من متوجه شدم كه اگر پشت درب اطاق تو ننشينم آنها در اينجا خواهند نشست و چيزهائي را كه مربوط بآنان نيست خواهند شنيد و لذا من در اينجا نشستم كه ديگران مزاحم تو نشوند. و بعد از جلوس در اينجا بدون اينكه قصد شنيدن داشته باشم صحبتهاي شما دو نفر را شنيدم و نظر باينكه حرفهائي كودكانه و راست بود بگريه در آمدم چون گفتم كه جگر من نازك است و زود بگريه در ميآيم.
من ديگر نسبت به كاپتا خشم نكردم و گفتم چون شنيدهاي كه ما چه گفتيم برو و يك كوزه بياور.
كاپتا متوسل به دفعالوقت شد و گفت چه نوع كوزه ميخواهي، آيا كوزه بايد بزرگ باشد يا كوچك؟ رنگين باشد يا بدون رنگ. گفتم تو ميداني كه هر نوع كوزه براي اينكار خوب است مشروط بر اين كه زود بروي و كوزه را بياوري وگرنه مجبورم كه با عصا تو را وادار به رفتن كنم.
كاپتا گفت من ميتوانستم به محض اين كه تو كوزه خواستي بروم و كوزه را بياورم و از اين جهت حرف زدم كه تو فرصتي براي فكر كردن داشته باشي.
زيرا شكستن كوزه با يك زن كاري است با اهميت و بايد راجع بآن فكر كرد و بعد مبادرت باين كار نمود ليكن تو چون اصرار داري كه با اين زن كوزه بشكني من ميروم و كوزهاي ميآورم زيرا نميتوانم از انجام امر تو خودداري نمايم. كاپتا رفت و كوزهاي را كه بوي ماهي ميداد و معلوم ميشد كه در آن ماهي ريخته بودند آورد و مقابل من نهاد و من و مينا هر كدام يكدسته كوزه را گرفتيم و آن را بلند كرديم و باتفاق زمين زديم و شكستيم.
بعد از اينكه كوزه شكسته شد كاپتا بر زمين نشست و پاي مينا را روي سر خود نهاد و گفت بعد از اين تو خانم من هستي و مثل اربابم ميتواني براي من فرمان صادر كني و شايد بيش از سينوهه فرمان صادر نمائي.
ليكن اميدوارم كه در موقع خشم آب جوش بطرف من نپاشي و كفشهاي بدون پاشنه بپوشي تا هنگامي كه از فرط غضب لگد بر فرق من ميزني سرم نشكند و ورم نكند.
من در همه حال همانطور كه نسبت به سينوهه وفادار هستم نسبت بتو نيز وفادار خواهم بود زيرا نميدانم تو با اينكه لاغر هستي چرا من بتو علاقهمند شدهام و تعجب ميكنم چگونه اربابم تو را خواهر خود كرده است. چون اگر من بجاي اربابم بودم هرگز دختري اين گونه لاغر را خواهر خود نميكردم ليكن فكر ميكنم بعد از اينكه تو بچهدار شدي فربه خواهي گرديد و من بتو قول ميدهم همانطور كه از اربابم كم ميدزدم از تو نيز كم خواهم دزديد.
كاپتا موقعي كه حرف ميزد طوري دچار تاثر شد كه بگريه در آمد و مينا قدري با دست روي سر و گردن وي ماليد و گفت گريه نكن و من به كاپتا گفتم كه شكستههاي كوزه را بيرون ببرد و برود.
آن شب من و مينا مثل گذشته در كنار هم خوابيديم ليكن من نخواستم مانند برادري كه از خواهر خود استفاده ميكند از وي استفاده نمايم زيرا ميدانستم كه مينا لذتي نخواهد برد و من از لذت يك جانبه نفرت داشتم.
روز بعد مينا مانند روز قبل مقابل گاونر رقصيد و واقعهاي ناگوار براي او اتفاق نيفتاد ولي يك پسر جوان هنگاميكه مشغول رقص بود و روي گاو پريد تا اينكه بر پشت حيوان قرار بگيرد افتاد و گاو نر با شاخ خود وي را بقتل رسانيد.
تماشاچيان وقتي اين منظره را ديدند برخاستند و فرياد زدند و من متوجه بودم كه فرياد آنها ناشي از شادي است نه اندوه و گاونر را از آن جوان دور كردند و بعد مردم اطراف لاشه او را گرفتند و زنها دست را با خون جوان رنگين مينمودند و ميشنيدم كه ميگفتند چه تماشائي خوب بود و مردها اظهار ميكردند مدتي است كه ما مثل امروز تماشا نكرده بوديم. بعد مردها و زنها بطرف منازل خود برگشتند و آن شب چراغهاي بندر و شهر بيش از شبهاي ديگر روشن بود زيرا زنان و شوهران دور از هم با مردها و زنهاي ديگر تفريح مينمودند و اين نوع خوشگذراني در كرت جائز بشمار ميآمد. اين تفريح فقط بمناسبت گاو بازي آن روز و مرگ يكي از گاوبازان نبود بلكه چون زن و مرد ميدانستند كه در آن شب يك دوشيزه جوان بخانه خدا ميرود تفريح مينمودند.
من برخلاف ديگران در آن شب نميتوانستم تفريح كنم زيرا ميدانستم كه مينا در آن شب سوار بر ارابهاي برنگ زرد بطرف خانه خدا ميرود و دوستانش سوار بر تختروان يا پياده وي را تعقيب خواهند كرد و در راه خنده و تفريح خواهند نمود.
من چون ميدانستم كه بايد عقب مينا بروم از صبح آن روز تخترواني براي اين منظور كرايه كرده بودم و كاپتا هم بمناسبت علاقهاي كه نسبت به مينا داشت گفت با من خواهد آمد و در راه بين شهر و خانه خدا همه شادمان بودند غير از من زيرا ميدانستم كه ممكن است ديگر مينا را نبينم.
وقتي بخانه خدا نزديك شديم من دريافتم كه همه سكوت كردند و من در نور ماه دقت نمودم كه ببينم خانه خدا چگونه است. و من از خانه خدا غير از درهاي آن را نميديدم. دو درب مفرغي سنگين و خيلي بزرگ يكي بعد از ديگري وجود داشت و قبل از اين كه درهاي مزبور را بگشايند مينا را وارد معبدي كه نزديك خانه خدا بود كردند و ديگران بمن گفتند كه معبد مزبور محل سكونت نگهبانان خانه خداست.
وقتي مينا وارد معبد شد لباس بر تن داشت و پس از ساعتي كه از آن معبد خارج شد من ديدم لباس ندارد و عريان ميباشد ولي موهاي سرش را با چنبري سفيد رنگ مثل تور بستهاند.
مينا از دور بمن تبسم كرد ولي من ميفهميدم كه تبسم مزبور اجباري و براي دلداري من است و گرنه مينا خوشحال نيست تا تبسم نمايد. ديگر اين كه بعد از خروج مينا از معبد مشاهده نمودم كاهن بزرگ كه سرگاو را روي سر و صورت خود نهاده و صورت وي ديده نميشود و يك شمشير به كمر آويخته كنار مينا حركت ميكند.
در وسط سكوت مردم كاهن بزرگ و مينا بدرب خانه رسيدند نگهبانان معبد آن در را كه ميبايد با زور بيست نفر باز و بسته شود گشودند و سپس درب دوم را باز كردند. در آنجا يكي از نگهبانان مشعلي افروخته بدست مينا داد و آنگاه مينا و كاهن بزرگ وارد يك دهليز بزرگ كه بظاهر طولاني بود گرديدند و نگهبانان هر دو در را بروي آنها بستند.
مشاهده آن منظره و ناپديد شدن مينا در خانه خدا بقدري غمآور بود كه من نتوانستم سراپا بايستم و روي علفهائي كه مقابل خانه خدا سبز شده بود زانو زدم و صورت را بر علفها نهادم و با اينكه مينا بمن وعده داده بود كه از خانه خدا مراجعت نمايد و با من زندگي كند من ميدانستم كه هرگز وي را نخواهم ديد.
تا لحظهاي كه مينا در آن خانه ناپديد نشده بود من اميدوار بودم كه وي را خواهم ديد ولي بعد از اينكه مشاهده كردم كه درهاي مفرغي بروي او بسته شد دانستم كه نبايد اميدوار بديدن دختر جوان باشم.
كاپتا كنار من روي علفها نشسته، ميناليد زيرا وي نيز احساس كرده بود كه ديگر مينا را نخواهد ديد.
ولي دوستان مينا كه با وي آمده تا آن لحظه سكوت كرده بوده همين كه درب خانه خدا بسته شد مانند كساني كه يكمرتبه گرفتار جنون شوند مشعلها را افروختند و كوزهها را گشودند و آشاميدند و همينكه سرها گرم شد زن و مرد عريان گرديدند و در نور ماه و روشنائي مشعلها شروع به رقص كردند و هيچ شرم نداشتند كه بدن عريان خويش و اعضائي را كه بايد پوشيده داشت به چشم زنها و مردهائي ديگر برسانند.
كاپتا وقتي ديد كه همه مشغول رقص هستند برخاست و رفت و بعد از مدتي كم با يك كوزه آشاميدني مراجعت كرد و من ميدانستم كه وي اين كوزه را از تختروان آورده، زيرا قبل از اينكه از شهر براه بيفتيم به ما گفته بودند كه در خانه خدا و معبد چيزي براي خوردن و آشاميدن يافت نميشود و ما بايد غذا و آشاميدني خود را از شهر ببريم و كاپتا چندين كوزه آشاميدني و مقداري غذا از شهر خريداري كرده در تختروان نهاده بود.
وقتي كوزه را آورد به من گفت سينوهه اكنون من نيز باندازه تو اندوهگين هستم چون مانند تو احساس مينمايم كه ديگر اين دختر را نخواهم ديد ولي چون از من و تو در اين لحظه براي ديدار وي كاري ساخته نيست بهتر آنكه بنوشيم و غم را از بين ببريم.
ولي من نميتوانستم بنوشم و مانند زنها و مردهائي كه چون ديوانگان اطراف من ميرقصيدند شادماني كنم اما از نوشيدن كاپتا ممانعت نكردم چون ميدانستم كه قدري نوشيدن براي او مفيد است و بنية آن پيرمرد را تقويت مينمايد.
مشعلها روشن بود و ماه درخشندگي داشت و زنها و مردها بدون اينكه از ديگران شرم كنند از مشعلها دور ميشدند و قدري دورتر با هم چون خواهر و برادر رفتار ميكردند.
يكمرتبه كاپتا گفت سينوهه... چون من هنوز زياد شراب ننوشيدهام چشمهايم خطا نميكند كه بگويم بر اثر مستي چيزهاي موهوم ميبينم. گفتم كاپتا چه ميگوئي؟ غلامم گفت ميخواهم بگويم آنمرد كه شمشيري بر كمر داشت و دو شاخ از سرش روئيده بود و باتفاق مينا وارد منزل خدا گرديد از آنجا خارج شده در صورتي كه درب خانه خدا را نگشودند و اين موضوع خيلي در خور تفكر است.
من نظر باطراف انداختم و كاهن بزرگ را ديدم و مشاهده كردم كه مانند ديگران مشغول رقصيدن است. از كاپتا پرسيدم آيا تو يقين داري كه او از درب خانه خدا خارج نشد. كاپتا گفت وقتي تو سر بر زمين نهاده بودي و ناله ميكردي و ميگريستي من يك لحظه از درب خانه خدا چشم بر نميداشتم براي اينكه منتظر بودم كه مينا از آنجا خارج شود. ولي يكمرتبه ديدم كه شاخهاي زرد رنگ اينمرد در روشنائي مشعلها ميدرخشد و چون درب خانه خدا باز نشده بود بخود گفتم لابد خانه خدا غير از درهاي بزرگ كه ما ميبينيم راهي ديگر دارد كه اين مرد از آنجا خارج گرديده است.
من برخاستم و بطرف كاهن بزرگ رفتم و دست او را گرفتم و گفتم مينا كجاست؟ طوري كاهن بزرگ از اين حرف خشمگين شد كه سر گاو را از روي صورت و سر خود برداشت و گفت اگر تو يكي از اهالي كرت بودي و در اينموقع كه ما مشغول رقص و شادي هستيم اين سئوال را ميكردي و توليد مزاحمت مينمودي من امر ميكردم كه تو را از بالاي سنگها بدهان اختوپوطها بيندازند. ولي چون يكمرد خارجي هستي و از رسوم اينجا اطلاع نداري از مجازات تو صرفنظر ميكنم. گفتم مينا كجاست؟ بمن جواب بده که او را کجا بردی؟
کاهن بزرگ گفت من مینا را وارد خانه خدا کردم و او را در تاریکی آن خانه رها نمودم و برگشتم تا اینکه در رقص شرکت کنم ولی تو به مینا چکار داری؟ و برای چه سراغ او را میگیری در صورتیکه من زحمت تو را از لحاظ آوردن مینا به این جا جبران کرده برای تو هدایا به مهمانخانه فرستادهام.
گفتم ای کاهن بزرگ چطور شد که تو از خانه خدا خارج شدی ولی مینا از آنجا خارج نگردید زیرا مینا هم میتوانست از راهی که تو خارج گردیدی خارج شود.
کاهن بزرگ گفت ایمرد مصری تو خیلی حرف میزنی و در کارهائی که بتو مربوط نیست دخالت مینمائی و برای آخرین مرتبه بتو میگویم که از این کنجکاوی صرف نظر کن و گرنه تو را بکام اختوپوط خواهم انداخت من به خشم در آمدم و گفتم اینکار بمن مربوط است و من باید بدانم که مینا کجا میباشد و چگونه تو از وی جدا شدی و در کجا او را رها کردی و مراجعت نمودی. ولی در اینموقع کاپتا دست مرا گرفت و از کاهن بزرگ دور کرد و گفت ارباب غمگین من مگر تو دیوانه شدهای که با اینمرد شاخدار وسط این همه زن و مرد مشاجره مینمائی و توجه همه را بسوی خود جلب میکنی؟ سپس در گوشم گفت تو هم مثل اینها برقص و شادی کن و برای اینکه کاهن بزرگ فریب بخورد مثل دیگران وارد این جرگه شو و کاری کن که خیال کند تو براستی شادمان هستی.
من گفتم این کار را نمی کنم و بدروغ خود را شادمان جلوه نمیدهم و میل ندارم که توجه کسی را جلب کنم بلکه اگر اینمرد بمن نگوید که مینا کجاست و چگونه میتوان بوی رسید من او را با یک ضربت کارد و با همان کارد آهنین که در کشور هاتی بدست آوردم به قتل خواهم رسانید و این کارد بقدری تیز است که وقتی وارد بدن کسی شود تا قبضه فرو میرود.
کاپتا بمن گفت ساکت باش... ساکت باش... بیا برویم و قدری آشامیدنی بنوش زیرا چشمهای تو در این شب مانند چشم های جغد در تاریکی برق میزند و باید بنوشی تا اینکه خشم تو تسکین پیدا کند و اگر موافقت کنی و قدری بنوشی من بتو خواهم گفت که از چه راه میتوان به مینا رسید زیرا راه خروج اینمرد شاخدار را یافتهام کاپتا مرا از جرگه زنها و مردهای رقاص خارج کرد و روی علفها بر زمین نشانید و قدری شراب بمن نوشانید و من احساس کردم که نمیتوانم بیدار بمانم و باید بخوابم و چون این خواب غیر عادی بود دریافتم که غلامم در شراب من تریاک ریخته و انتقام واقعه بابل را از من گرفته است.
ولی اگر در آن شب کاپتا در آشامیدنی تریاک نمیریخت و بمن نمیخورانید من کاهن بزرگ را به قتل میرسانیدم و سکنه کرت مرا به کام اختوپوط میانداختند، یا بطرز دیگر به قتل میرسانیدند و کاپتا در آنشب جان مرا نجات داد.
وقتی بیدار شدم دیدم روز است و خورشید طلوع کرده و من روی علفها دراز کشیدهام سر را بلند نمودم و نظری باطراف انداختم و مشاهده کردم که زنها و مردها عریان روی علف ها خوابیدهاند زیرا دیشب تا صبح مشغول نوشیدن و رقص بودند و خستگی آنها را از پا انداخت.
پس از اینکه آفتاب بالا آمد حرارت خورشید زن و مرد را از خواب بیدار کرد و زنها گیسوان خود را آراستند و بطرف دریا رفتند که خویش را بشویند ولی چون عادت داشتند که در حمامهای خانه استحمام کنند همین که قدم به دریا مینهادند بر میگشتند و نمیتوانستند که آب سرد دریا را تحمل نمایند.
بعد از اینکه زنها با کمک یکدیگر خود را آراستند و ژولیدگی آنها از بین رفت پرسیدند اینک که منتظر مینا میماند و که به شهر بر میگردد؟ عدهای از زنها گفتند به شهر بر میگردیم و براه افتادند و مراجعت کردند. ولی دستهای از زنها که جوانتر و همسال مینا بودند اظهار نمودند که ما انتظار خواهیم کشید تا وی برگردد.
هر زن جوان که قصد داشت بماند میگفت کدام مرد حاضر است که توقف کند؟ و یکی از مردها دواطلب ماندن میگردید تا این که زن مزبور تنها نباشد.
من بدواٌ نفهمیدم که چرا هر زن بین مردها یکی را برای ماندن دعوت و بعد متوجه گردیدم که اگر زنها از بین مردها عدهای از آنها را برای مانند دعوت نکنند همه مردها بشهر مراجعت خواهند نمود و زنها تنها خواهند ماند.
در بین کشورهائی که من تا آن موقع دیده بودم کرت یگانه کشوری بود که زنها برای اینکه مردها را بسوی خود جلب کنند میباید بدین وسیله متوسل شوند.
در میدان گاو بازی هم من متوجه شده بودم که زنها و مردها با اینکه عریان مقابل گاوها میرقصند مردم بیشتر برای هنر گاو بازی آنها اظهار هیجان مينمایند و گرچه یک پسر یا دختر زیبا جلب توجه میکرد ولی نه مثل کشورهای دیگر و علتش این است که در کرت مردها و زنها در معاشرت با دیگران آزاد هستند.
کاهن بزرگ جزو مردهائی بود که میخواست به شهر برگردد و من از او پرسیدم که آیا مجاز هستم که این جا بمانم تا وقتی که مینا از خانه خدا مراجعت کند.
کاهن بزرگ گفت هیچ کس مانع توقف تو در این جا نخواهد شد ولی توقف تو بدون فایده است چون تاکنون اتفاق نیفتاده که کسی وارد خانه خدا گردد و از آنجا خارج شود.
من خود را به حماقت زدم و گفتم ای کاهن بزرگ من علاقه به مراجعت مینا ندارم و نمیخواهم او را ببینم بلکه این موضوع بهانهایست برای این که در این جا بمانم و با این زنهای زیبا که نظیرشان در هیچ نقطه نمی توان یافت تفریح کنم زیرا فقط زمین و آسمان کرت است که از این زنها بوجود میآورد و دیگر اینکه اگر شب گذشته من نسبت بتو توهین کردم درخواست بخشایش دارم زیرا شب قبل مست بودم و نمیفهمیدم چه میگویم و چه میکنم و با که صحبت مینمایم ولی اکنون که بهوش آمدهام میدانم که عمل شب گذشته من بسیار ناپسند بوده است.
این حرفها در کاهن بزرگ موثر گردید و دست را روی سرم گذاشت و تبسم کرد و گفت بسیار خوب حال که تو میل داری با زنها تفریح کنی همین جا باش و من از توقف تو در اینجا ممانعت نمینمایم ولی دقت کن که زنهای ما از تو باردار نشوند زیرا چون تو یک خارجی هستی خوب نیست که زنهای ما را باردار نمائی و آن قدر انتظار بکش تا مینا مراجعت کند.
گفتم ای کاهن بزرگ من در مورد زنها یمکرد بدون تجربه نیستم برای اینکه در سوریه و بابل مشاهده کردم چگونه دوشیزگان باکره برای اینکه جهیز فراهم کنند به معبد میروند. و من طوری به سادگی صحبت میکردم که کاهن بزرگ تصور نمود که من مردی احمق میباشم. و من نیز همین منظور را داشتم و میخواستم که وی مرا مردی احمق بداند تا اینکه در صدد بر نیاید که مرا از آن جا براند.
معهذا وقتی کاهن بزرگ به شهر مراجعت میکرد من حس کردم که به نگهبانان معبد سپرد که مواظب من باشند و نیز گویا بزنها اشاره كرد كه با من شوخي و تفريح كنند زيرا وقتي كاهن بزرگ رفت عدهاي از زنها اطراف من جمع شدند و از من دعوت نمودند که از آن جا دور شویم و برویم و در بیشه مجاور بخوریم و بنوشیم.
من دعوت آنها را پذیرفتم و با آنان بدرون بیشه رفتم و در آن وقت فهمیدم که زنهای کرت چقدر جلف هستند زیرا هیچ از من خجالت نمیکشیدند و کارهائی میکردند که در شهر طبس زنهای منازل عمومی هم آن کارها را علنی بانجام نمیرسانند.
در صورتیکه من یقین داشتم که زنهای مزبور که مرا بدرون بیشه بردهاند همه از زنهای برجسته کرت هستند.
وقتی دیدم که زنها خیلی مرا اذیت میکنند منکه میل نداشتم با هیچیک از آنها تفریح نمایم خود را مست جلوه دادم و تظاهر به خوابیدن کردم و زنها با نفرت مرا رها نمودند و گفتند این خارجی مردی وحشی میباشد و گرنه نسبت به ما اینطور بیاعتنائی نمیکرد.
کاپتا آمد که مرا از بیشه خارج کند و بمن گفت تو که نمیتوانی مستی را تحمل نمائی برای چه زیاد شراب مینوشی که از پا درآئی.
زنها که غلام مرا دیدند و شکم بزرگ وی را مشاهده کردند شروع بخنده و شوخی نمودند و بوی نزدیک شدند و گرچه غلام من زشت بود و یک چشم داشت ولی چون خارجی بشمار میآمد حس کنجکاوی زنها را تحریک مینمود زیرا زنها در تمام کشورها وقتی یک خارجی را میبینند از روی کنجکاوی در صدد بر میآیند که او را بشناسند.
زنها غلام مرا با خویش به بیشه بردند و من چون میدانستم که ممکن است توقف من در آنجا بطول انجامد حاملین تختروان خود را به شهر فرستادم که آذوقه و آشامیدنی خریداری نمایند و با خود بیاورند و بخصوص زیادتر آشامیدنی خریداری کنند که هم خود بنوشند و هم ما از آن استفاده نمائیم.
آن روز اوقات کسانی که آنجا بودند به خوردن و آشامیدن و تفریح گذشت و من متوجه شدم که از معاشرت با زنها خسته شدهاند برای اینکه تفریحی که مطیع قوانین و حدودی نباشد بیش از کار و زندگی منظم انسان را خسته میکند.
شب بعد تا بامداد زن و مرد مشغول رقص و آواز خواندن بودند و من تا صبح فریاد و خندههای آنان را میشنیدم و وقتی روز دمید همه از فرط خستگی خوابیدند و بعد از این که بیدار شدند عدهای بشهر مراجعت کردند و فقط آنهائی باقی ماندند که هنوز از تفریح سیر نشده بودند.
ولی این عده هم روز سوم بشهر مراجعت کردند و بعضی از آنها از فرط لهو و لعب و نوشیدن و بیداری تا بامداد نمیتوانستند راه بروند و من تختروان خود را به آنها واگذار کردم که آنان را به شهر ببرد و حاملین تختروان را مرخص کردم و به آنها گفتم احتیاجی به تختروان ندارم.
از روز دوم که حاملین تختروان برای من مقداری زیاد آشامیدنی آوردند من هر شبانه روز دو مرتبه روز و شب به نگهبانان معبد میدادم تا این که دوستی آنها را جلب کنم. در روز سوم که همه رفتند نگهبانان از توقف من در آنجا حیرت میکردند و تعجب آنها ناشی از این بود که میدانستند هرگز دختری که وارد خانه خدا شده از آنجا مراجعت نکرده است. آنها اطلاع داشتند که تمام سکنه جزیره کرت این موضوع را میدانند و لذا معطل بازگشت دختری که وارد خانه گردیده نمیشوند و بشهر بر میگردند.
لیکن من چون یک خارجی بودم تصور مینمودند که از رسوم و آداب و اوضاع بدون اطلاع هستم و بهمین جهت بعد از رفتن دیگران من توقف کردهام.
فصل بیست و چهارم - ورود من و غلامم به خانه مرموز
وقتی شب فرا رسید دو کوزه بزرگ شراب که در آن تریاک را حل کرده بودم به معبد بردم و نگهبانان وقتی کوزه ها را دیدند با خوشوقتی اطراف آنها جمع شدند و شروع به نوشیدن شراب کردند و من از معبد دور شدم و کاپتا را بکناری کشیدم و گفتم خدایان خواستهاند که من و تو از یکدیگر جدا شویم زیرا مینا از خانه خدا بازگشت نکرده و من باید بروم و او را پیدا کنم و از خانه خدا برگردانم و چون کسانیکه بخانه خدا رفتهاند مراجعت نکردهاند ممکن است که من هم که برای آوردن مینا باین خانه میروم مراجعت ننمایم و بعد از این که صبح فردا رسید و تو دیدی که من مراجعت نکردم به شهر برگرد و برای غیبت من هر عذر که میخواهی بتراش زیرا میدانم که تو در عذر تراشیدن و دروغ گفتن ماهر هستی و میتوانی مردم را متقاعد نمائی و مثلاٌ بگو که من از کوه در کام اختوپوط ها افتادم و آنها مرا خوردند. یا بگو که در دریا غرق شدم و آب جنازه مرا بقعر دریا برد و غیره و من برای تو یک لوح خاکرست (خاکرس) نوشته با مهر خود آن را ممهور کردهام و بعد از اینکه به ازمیر مراجعت کردی میتوانی زر و سیم مرا از تجارتخانهها بگیری یا اینکه آنها را بنام خود بکار اندازی و تو مختاری که خانه مرا در ازمیر بفروشی و با زر و سیمی که بدست آوردهای بمصر بروی و اگر میدانی که در صورت مراجعت به مصر تو را باتهام اینکه غلام فراری هستی دستگیر خواهند کرد در ازمیر بمان و با سود زر و سیم من که بتو میرسد آسوده زندگی کن و تو برای مومیائی شدن جنازة من غصه نخور زیرا اگر من موفق به پیدا کردن مینا نشوم برای زندگی خود در جهان مغرب قائل باهمیت نمیباشم تا اینکه جنازهام مومیائی شود و باقی بماند.
کاپتا تو با اینکه یک غلام پر حرف و گاهی مصدع بودهای من پیوسته تو را دوست میداشتم و اگر بعضی از اوقات با ضربات عصا تو را تنبیه میکردم برای خیرخواهی و به نفع تو بوده و میخواستم که تو متنبه شوی و با این وصف از ضربتهای عصا که بر پشت و دوش تو زدم متاسف هستم.
کاپتا قدری سکوت کرد و بعد گفت ارباب عزیزم با اینکه ضربات عصای تو بعضی از اوقات شدید بود من نسبت به تو کینه ندارم زیرا بطوریکه خود گفتی برای خیرخواهی مرا میزدی و من میدیدم با اینکه تو مرا میزنی بسیاری از اوقات با من مانند یک دوست رفتار مینمائی و از نظریههای من در کارها استفاده میکنی.
بطوریکه بعضی از روزها من احساس نمیکردم که غلام تو هستم بلکه تو را دوست خود میپنداشتم تا وقتی که ضربات عصا روی دوش من فرود میآمد و آنوقت میفهمیدم که خدایان بین غلام و ارباب او فاصله بوجود آوردهاند و اکنون میبینم که تو قصد داری که برای آوردن مینا که بخانه خدا رفته است وارد خانه خدا شوی ولی این مینا که تو جهت جستجوی او میروی خانم من نیز هست و پای خود را به سر من نهاده و من هم مانند تو باید جهت جستجوی وی اقدام کنم و اگر مینا خانم من نبود و من وظیف نداشتم که او را پیدا کنم باز نمیگذاشتم که تو تنها وارد این خانه شوی زیرا خانه خدا خانهایست بسیار تاریک و در آن ظلمتکده تو احتیاح به یک دوست شفیق یا یک غلام دلسوز داری.
گفتم کاپتا این اولی مرتبه است که من میشنوم که بدون گریه و شیون صحبت میکنی و حرف تو در نظر من عاقلانه جلوه مینماید برای اینکه نباید تنها من به خانه خدا بروم چون در آن ظلمات شاید راه را گم کنم ولی نظر باینکه تقریباٌ یقین دارم که من از خانه خدا زنده مراجعت نخواهم کرد همان بهتر که یک نفر به قتل برسد نه دو نفر.
کاپتا گفت سینوهه اگر تو مرا برانی باز من نمیگذارم تنها باین خانه بروی و هر چه باشد من چون از تو سالخوردهترم بیش از تو تجربه دارم و چیزهائی میفهمم که تو با این که در دارالحیات تحصیل کردهای قادر به فهم آنها نیستی ولی بدانکه من از تاریکی میترسم و علاوه بر مشعل باید موافقت کنی که من با خود یک کوزه شراب به خانه بیاورم که هر وقت وحشت بر من غلبه کرد قدری از آن را بنوشم.
گفتم بسیار خوب کاپتا هر چه میخواهی بکن و چون تریاکی که ما در شراب نگهبانان معبد حل کردهایم اثر خود را بخشیده و آنها بخواب رفتهاند خوب است که دیگر خود را معطل نکنیم و وارد خانه خدا شویم.
وقتی که وارد معبد گردیدیم دیدیم که تمام نگهبانان خوابیدهاند ما یک اخگر و چند مشعل با خود برداشتیم و کلید درب کوچک خانه خدا را که کاپتا میشناخت زیرا دیده بود که در شب ورود مینا بآن خانه کاهن بزرگ از درب کوچک خارج گردید، نیز بدست آوردیم و براه افتادیم و سپس درب کوچک را گشودیم و وارد خانه شدیم و من در را بستم ولی کلید با من بود.
بعد از اینکه در بسته شد کاپتا از وحشت بلرزه در آمد و گفت ارباب من زود یک مشعل روشن کن زیرا اینجا بقدری تاریک است که انسان از وحشت مرتعش میشود و من بر اخگری که با خود آورده بودم دمیدم و مشعلی را روشن کردم و دیدم که ما در یک هشتی بزرگ هستیم که ده دالان از جهات مختلف از آن مجزی میشود و هر کدام بیک طرف میرود. و من از مشاهده دالانهای مزبور حیرت نکردم برای اینکه شنیده بودم که خدای جزیره کرت در خانهای زندگی مینماید که راههای بسیار دارد و شبیه به لابیرنت میباشد. (لابیرنت به معنای مجازی عبارت از زیر زمینی است که هر قدر در آن جلو میروند به چهار راههای جدید برخورد مینمایند بطوری که بالاخره در آن گم میشوند – مترجم).
به کاپتا گفتم که نباید در اینجا توقف کرد بلکه باید براه افتاد و من عقیده دارم که از این راه برویم.
کاپتا نظری به دالان مزبور انداخت و گفت سینوهه براه افتادن و ورود باین دالان اشکال ندارد ولی باید کاری کرد که بتوانیم مراجعت کنیم.
آنوقت من دیدم از توبرهای بزرگ که بدوش گرفته و کوزه آشامیدنی را در آن نهاده بود یک بسته نخ محکم از الیاف علف بیرون آورد و یک سر نخ را به چوبی که وصل بدیوار بود گره زد. گفتم کاپتا این نخ را میخواهی چه کنی؟ کاپتا گفت این نخ برای مراجعت ما قابل استفاده است زیرا میتوانیم دنباله آن را بگیریم و مراجعت کنیم.
با این که وسیله کاپتا برای بازگشتن ساده بود من به تنهائی نمیتوانستم آن وسیله را پیدا کنم و گفتم کاپتا تو فکری خوب کردی و براه افتادیم و هرچه جلو میرفیتم کاپتا گلوله نخ را میگشود. بعد از هر راهرو بیک دالان جدید میرسیدیم و وقتی آن را طی میکردیم باز دالانی دیگر نمایان میشد یک وقت کاپتا سر را بلند کرد و فضا را بوئید و گفت سینوهه آیا بوی این جا را استشمام میکنی؟
من فضا را بوئیدم و بوئی شبیه بخانه اموات شهر طبس که در آنجا اموات را مومیائی میکردیم بمشام من میرسید و کاپتا که رنگ از صورتش پریده بود جرعهای نوشید و با اشاره من براه ادامه دادیم.
ناگهان پای من به چیزی خورد و خم شدم و در روشنائی مشعل دیدم که آنچه میبینم سر یک زن است ولی سر بر اثر مرور زمان متعفن گردیده و در حال متلاشی شدن است وقتی کاپتا سر مزبور را دید بگریه در آمد زیرا من و او فهمیدیم که مینا هم گرفتار وضع آن زن شده و او را کشتهاند یا خواهند کشت و ما نمیتوانیم زنده وی را بدست بیاوریم.
من با این که امیدی نداشتم مینا را زنده ببینم به کاپتا گفتم براه ادامه بدهیم و او کماکان گلوله نخ را میگشود و ما جلو میرفتیم و من دیدم که کاپتا از رفتن باز ایستاد و با چشمهای وحشت زده زمین را مینگرد.
من نیز زمین را نگریستم و دیدم که یک فضله گاو بر زمین دیده میشود ولی بقدری بزرگ است که تولید وحشت مینماید گفتم کاپتا آیا میبینی که این فضله گاو چقدر بزرگ است و آیا میتوان قبول کرد چنین گاو وجود داشته باشد. کاپتا گفت نه ارباب من این گاو وجود ندارد چون اگر گاوی وجود میداشت که بتواد این فضله را بیندازد محال بود که قادر به عبور از این راهروها باشد.
گفتم پس به عقیده تو این فضله از کدام حیوان است کاپتا گفت من فکر میکنم که از یک مار بسیار بزرگ میباشد زیرا غیر از مارهای بسیار بزرگ هیچ جانور نمیتواند دارای این فضله باشد.
پس از این حرف غلام من جرعهای نوشید و اظهار کرد پناه بر خدایان من نمیدانم عاقبت کار چه خواهد شد. ولی من حدس میزدم که عاقبت کار چه خواهد گردید زیرا اگر یک مار بزرگ از آن راهها آمد و رفت کند مینا زنده نیست و دختر زیبا طعمه مار شده است.
وقتی من دیدم که کاهن بزرگ دختر جوان را وارد خانه خدای کرت کرد و با توجه باینکه میدانستم هر ماه یکنفر را بخانه خدای مزبور میبرند فکر کردم که منظور کاهن بزرگ یا شخص دیگر که در آن خانه سکونت دارد این است که با دختران معاشقه کند و بعد هم آنها را محو نماید. ولی دو نکته مانع از این گردید که این فکر در من تقویت شود.
یکی اینکه فقط دخترها را بخانه خدا نمیبردند و گاهی از اوقات پسرهای جوان نیز بخانه مزبور برده میشدند و اگر خدای جزیره کرت خواهان معاشقه بود پسران را بخانه خود احضار نمینمود. دوم اینکه میدانستم که در جزیره کرت مناسبات مرد و زن بقدری آزاد است که کاهن بزرگ یا خدای کرت برای برخورداری از عشق دختران جوان احتیاج ندارند که آنها را بخانهای تاریک ببرند سپس آنان را معدوم نمایند.
این بود که فکر کردم بردن مینا بخانه خدا علتی غیر از عشق دارد و کاهن بزرگ نمیخواهد که از عشق وی بهرهمند شود.
هر قدر که در راهرو جلو میرفتیم رایحهای که بمشام ما رسیده بود تندتر میشد تا اینکه غیر قابل تحمل گردید. و مثل این بود که صدها لاشه انسان و حیوان متلاشی گردیده، آن بوی تعفن را ایجاد کرده است.
یکوقت راهروئی که ما با نور مشعل از ان عبور میکردیم روشن شد و من دیدم که از خارج روشنائی به راهرو میتابد و هر قدر جلو میرفتیم راهرو روشن تر میگردید تا اینکه به مخرج آن رسیدیم و چشم ما بدریای سبز افتاد و صدای برخورد امواج دریا بساحل بگوش ما رسید و من مشاهده کردم که روی آب یک ردیف خیک یکی بعد از دیگری بنظر میرسید.
ما دانستیم که آن خیکها عبارت از قسمتهای بر آمده یک مار بزرگ است که مرده و لاشهاش متعفن شده و سرش زیر آب رفته و دیده نمیشود.
آن وقت من و کاپتا دریافتیم شایعه مربوط به اینکه خای کرت مرده است واقعیت دارد و آن مار بزرگ که مدتی از مرگ آن میگذرد وگرنه متعفن نمیشد همان خدای سکنه کرت است که وی را از نظر آدمیان پنهان میکردند و هر ماه یک دوشیزه جوان و باکره یا یک پسر جوان را که هنوز از عشق زنی برخوردار نگردیده وارد راهروهای تاریک میکردند که جانور مزبور آن را طعمه خود کند و ماهی یک انسان برای غذای جانور کافی بود.
دختران و پسران جوان در تاریکی ناگهان بکام مار میرفتند و قبل از اینکه بدانند چه بر آنها گذشته در شکم جانور جا میگرفتند. و چون در خشکی جانوری باین بزرگی زندگی نمیکند مسلم است که این مار مخوف در دریا زندگی مینموده و بر اثر جریان آب و یا علت دیگر به ساحل جزیره کرت آمده و خرافهپرستان کرت به گمان اینکه وی خدای دریا میباشد راه مراجعت حیوان را بستند که پیوسته در کرت باشد.
آنگاه برای حرکت او آن دالانهای پیچ در پیچ را بوجود آوردند و هر ماه یک پسر و دختر جوان را باو تقدیم کردند تا اینکه بر اثر گرسنگی نمیرد یا بفکر خروج از جایگاه خود نیفتد. ولی پس از اینکه مار مرد ناچار شدند اینطور جلوه بدهند که او زنده است و همچنان هر ماه یکدختر یا پسر را وارد خانه خدا مینمودند. اما چون دیگر مار بزرگ زنده نبود و نیست که جوانان را ببلعد باید دانست که با مینا چه کردند و پس از اینکه وی وارد خانه شد کجا رفت.
من که از ناامیدی از یافتن مینا نمیتوانستم خودداری کنم او را صدا میزدم و صدای من در دهلیزهای آن جا میپیچید و تولید انعکاس میکرد. تا اینکه کاپتا با انگشت زمین را بمن نشان داد و گفت نگاه کن و من روی زمین لکههائی از خون دیدم که بدریا منتهی میگردید و کاپتا گفت ارباب من بطوریکه میبینی این لکهها به آب منتهی میشود و خوب است که دنبال آن را بگیریم و برویم.
وقتی کنار آب رسیدیم من دیدم که لاشه مینا کف دریا افتاده و بمناسبت زلال بودن آب لاشهاش بخوبی نمایان است و یک عده خرچنگ دریائی اطراف لاشه او را گرفته مشغول خوردن گوشتهایش هستند.
من فریاد زدم و بزانو در آمدم و اگر کاپتا در آنجا نبود منهم به مینا ملحق میشدم ولی کاپتا که میدید روز دمیده و ممکن است نگهبانان از خواب ناشی از تریاک بیدار شوند مرا براهنمائی نخی که گسترده بود از خانه خدای کرت بیرون آورد و وقتی خارج شدیم و بطرف معبد رفتیم دیدیم که هنوز نگهبانان معبد که شب قبل شراب مخلوط با تریاک ما را نوشیده بودند در خواب هستند.
کاپتا بدون اینکه نزدیک خانه خدا توقف و استراحت کنیم مرا به شهر برگردانید ولی من طوری بیخود بودم که در راه مانند اشخاص مست قدم بر میداشتم و کاپتا بمردم میگفت علت مستی من این است که در انتظار مراجعت مینا زیاد شراب نوشیده بیش از دیگران کنار خانه خدا توقف کردهام و این عذر را همه میپذیرفتند برای اینکه میدانستند من خارجی هستم و نمیدانم که هیچکس از خانه خدا خارج نمیشود.
بعد از اینکه به مهمانخانه مراجعت کردیم من از فرط خشم و ناامیدی آشامیدنی زیاد نوشیدم و خوابیدم. ولی وقتی از خواب طولانی بیدار شدم متوجه گردیدم که نسبت به کاهن بزرگ که مینا را وارد خانه خدا کرد و بعد او را بقتل رسانید (زیرا غیر از وی کسی آنجا نبود که مینا را بقتل برساند) خشم ندارم. زیرا کاهن بزرگ مجبور بود که مثل گذشته چنین جلوه دهد که خدا زنده است و باید دوشیزگان جوان نزد وی بروند و دوشیزگی خود را باو تقدیم کنند. بلکه من نسبت برسم و آئین سکنه کرت خشمگین بودم که چرا پسرها و دخترهای جوان را بکام مار برزگ میاندازند.
خواستم برخیزم و در خیابانهای شهر براه بیفتم و بگویم ای مردم ابله این خدائی که شما میپرستید یک مار بود که مدتی است از مرگ او میگذرد و شما نباید موافقت کنید که پس از این جوانان شما را بخانه خدا ببرند زیرا آنان را بقتل میرسانند تا از خانه خدا مراجعت نکنند. ولی متوجه گردیدم که بیان حقیقت کاری است دشوار و مردم حاضر نیستند که حقیقت را بشنوند ولو بسود آنها باشد. و عقل مردم طوری با خرافات و موهومات انس گرفته که هر نظریه ابلهانه را میپذیرند ولی یک حقیقت عقلانی را قبول نمیکنند و قبل از اینکه من بتوانم مردم را بطرف خانه تاریک ببرم و لاشه مار بزرگ را به آنها نشان بدهم مرا بقتل خواهند رسانید. و اگر مردم مرا بقتل نرسانند خدام دین کرت و کاهن بزرگ که از خرافه پرستی مردم استفاده شایانی میکنند مرا معدوم خواهند کرد.
خود را باین دلخوش مینمودم که اگر در دین سکنه کرت حقیقتی وجود داشته باشد نظر باینکه خدای کرت مرده است بزودی قدرت و سعادت سکنه کرت از بین خواهد رفت و یک بلای طبیعی یا حمله ملل دیگر کرت را نابود خواهد نمود و در کوچه های کرت و خیابانها خون جاری خواهد شد و صدها کشتی که در بندر کرت لنگر انداخته غرق خواهد گردید و پس از آن یک ملت وحشی که به کرت حمله نموده جای سکنه محلی را خواهد گرفت و وحشیان چون لیاقت ندارند از حمامها و توالتهای قشنگ کرت استفاده کنند آنها را از بین خواهند برد و مانند بعضی از شهرها که من دیدهام کثافات همه جا را خواهد گرفت.
بعد بخود گفتم که خدای کرت بمن مربوط نیست زیرا من در این کشور مردی بیگانه هستم و باید از اینجا بروم. و سرنوشت مینا و من هم بطوری که منجمین بابل میگویند از طرف ستارگان تعیین شده زیرا سرنوشت همه افراد را ستارگان تعیین کردهاند و جدال ما با قضا و قدر نمیتواند که احکام قضا را تغییر بدهد.
آنگاه برای اینکه بتوانم باز بخوابم از کاپتا شراب خواستم ولی غلامم بجای شراب برای من غذا آورد و من باو گفتم شراب میخواهم نه غذا و اگر برای من شراب نیاوری استخوانهای تو را با عصا خواهم شکست. کاپتا ناگزیر شد که برود و برای من شراب بیاورد. از آن روز ببعد وقتی شراب مینوشیدم خود را آرام مییافتم و هنگامیکه در نوشیدن شراب افراط میکردم اشیاء را مضاعف میدیدم و بظاهر میدانستم که هر شیئی دو چیز است در صورتیکه یقین داشتم اینطور نیست.
یکروز خواستم در این خصوص با کاپتا صحبت کنم و باو بگویم هر حقیقتی اینطور است و انسان حقیقت را میبیند و در وجود آن تردید نمیکند در صورتیکه میداند آنچه بنظرش میرسد مجاز است.
ولی کاپتا حاضر نبود در این خصوص با من صحبت کند و بمن میگفت سینوهه تو استعداد نوشیدن شراب زیاد را نداری و من بیم دارم که تلف شوی و آنوقت تکلیف من در این کشور بیگانه چیست؟ چگونه لاشه تو را به طبس ببرم و به دارالممات بسپارم و بگویم که جسد ترا مومیائی کنند.
ولی با اینکه کاپتا مرا از نوشیدن شراب منع میکرد امروز من میدانم که اگر در آن ایام دیوانه نشدم و یا در صدد قتل کاهن بزرگ بر نیامدم برای این بود که آشامیدنی مرا دچار یک نوع حال رکود و سستی میکرد که پس از آن فقط مایل بودم که بخوابم. و اگر آشامیدنی نبود چون من پیوسته به مینا فکر میکردم یا دچار جنون میگردیدم یا اینکه مبادرت به قتل کاهن بزرگ مینمودم و مرا بقتل میرسانیدند.
چند بار به کاپتا گفتم که برود کاهن بزرگ را به مهمانخانهای که من در آن سکونت داشتم بیاورد و هر دفعه غلام من از اجرای امر استنکاف مینمود. بعد فهمیدم که عصا و کارد آهنین مرا پنهان کرده تا نتوانم او را مضروب کنم یا بقتل برسانم یا درصدد قتل خود برآیم.
یک روز وقتی از خواب بیدار شدم دیدم که کاپتا در گوشه اطاق نشسته مشغول گریستن میباشد.
کوزه آشامیدنی را برداشتم و جرعه ای نوشیدم و گفتم چرا گریه میکنی؟ مدتی بود که من با کاپتا صحبت نمیکردم زیرا از قیافه حزنانگیز وی متاذی بودم و نمیخواستم صدایش را بشنوم ولی در آن روز وقتی گریه او را دیدم خواستم بپرسم چرا اشک میریزد.
کاپتا گفت یک کشتی از بندر بطرف سوریه میرود و این آخرین کشتی میباشد که از اینجا عازم سوریه است و بعد از آن بر اثر طوفان های فصل زمستان تا سال آینده از اینجا کشتی بسوریه نخواهد رفت. بانگ زدم برخیز و به بندر برو و سوار کشتی شو و براه بیفت و مرا از شر وجود منحوس خود آسوده کن و من دیگر نمیخواهم ترا ببینم.
کاپتا گفت سینوهه با اینکه پیشبینی میکنم که بعد از این حرف تو استخوانهای مرا درهم خواهش شکست باز بتو میگویم که من نیز از این زندگی تو که شبیه بزندگی پشههای اطراف خم شراب است خسته شدهام و شرابخواری و مستی دائمی تو مرا طوری متنفر کرده که دیگر شراب در دهان من مزه ندارد و من که یگانه آرزو و دلخوشیام نوشیدن شراب بود شراب نمینوشم. سینوهه هر وقت صحبت از دانش میشود تو بر خود میبالی که در مدرسه دارالحیات تحصیل کردهای و دانشمند میباشی و هزارها مرده را دیدهای یا بدست خود کالبد اموات را شکافتی و هنوز نمیدانی آن کس که مرد از بین رفته و دیگر زنده نخواهد شد. و تو هرگاه هر روز ده سبو شراب بنوشی و هر گاه از بام تا شام شیون کنی زنی که برای وی این زندگی را پیش گرفتهای زنده نخواهد شد و تو وی را نخواهی دید. و تنها نتیجهای که عاید تو میشود این است که تو نیز بوی ملحق خواهی گردید.
تو با اینکه جوان هستی اکنون بر اثر نوشیدن شراب طوری دستت بلرزه افتاده که نمیتوانی یک سر را سوراخ کنی و یک شکم را بشکافی و دندانی را از دهان کسی بیرون بیاوری و هر چه زر و سیم داشتی در بهای شراب پرداختی یعنی دور ریختی و من وقتی بدواٌ دیدم که تو مثل یک سبو که قعر ندارد شراب مینوشی خوشوقت شدم زیرا متوجه گردیدم که هم پیاله پیدا کردهام و حتی در دکههای بندر میگفتم اربابی دارم که در راه شراب هر چه زر و سیم دارد از دست میدهد ولی وقتی متوجه شدم که هر بامداد وقتی تو از خواب بیدار میشوی طوری شروع به نوشیدن شراب میکنی که گوئی آن روز آخرین روز زندگی تو میباشد بوحشت افتادم و جگرم بحال تو سوخت و من میدانستم اگر تو بمیری من میتوانم به ازمیر مراجعت کنم و طبق شرحی که برای من نوشتی ای زر و سیم تو را از شرکتهای بحر پیمائی بگیرم و خانه تو را تصرف کنم و هیچ یک از این اعمال دزدی نیست زیرا تو خود آنها را بمن بخشیدی ولی نمیتوانم ببینم که تو بر اثر نوشیدن شراب از بین بروی و علم و حذاقت تو که سرچشمه زر و سیم است خشک شود.
اوه.... ارباب عزیز من... بخدایان سوگند با اینکه تو بمن دشنام میدهی و گاهی با عصا مرا مضروب مینمائی من تو را دوست میدارم و نمیتوانم بدون تو زندگی نمایم و این دوستی برای زر و سیم و خانه و غذا نیست چون گفتم نفع من در این است که تو بمیری و من در ازمیر فلزات و خانه تو را تصرف کنم ولی چون تو را دوست میدارم نمیخواهم که ارباب عزیزم بر اثر افراص در شرب شراب و فکر کردن بیهوده بر مردهای که زنده نخواهد شد زندگی را بدرود بگوید.
حرفهای کاپتا در من بسیار اثر کرد زیرا همانطور که وی میگفت مشاهده نمودم که دستهایم میلرزد و ادامه نوشیدن شراب مرا تلف خواهد کرد و فکر کردم که بر اثر ادامه نوشیدن شراب تمام علومی که من در مصر و سوریه و بابل و جاهای دیگر فرا گرفتهام بیثمر خواهد گردید زیرا من خواهم مرد و نخواهم توانست که از علوم مزبور استفاده کنم.
فهمیدم که افراط در هر چیز حتی در شادی و خوشی زیان دارد و دیوانگی است ولی نخواستم به کاپتا بگویم که حرف وی در من اثر کرده تا اینکه غلامم مغرور نشود و چنین بیان کردم صحبت تو در گوش من مانند وز وز مگس است و من حرف تو را نمیپسندم ولی چند روز میباشد که خود من تصمیم گرفتهام که دیگر شراب نیاشامم زیرا نوشیدن شراب دستم را برعشه در آورده و پیوسته خویش را کسل میبینم. لذا از امروز شراب نخواهم نوشید و چون دیگر نمیخواهم در کرت بمانم همین امروز از این جا مراجعت میکنیم. برو و وسائل بازگشت ما را از اینجا فراهم کن.
وقتی کاپتا این حرف را شنید از شادی مانند کودکان به جست و خیز در آمد و بعد از اطاق بیرون رفت که وسائل مراجعت ما را فراهم کند.
همان روز ما به کشتی منتقل شدیم و پاروزنان برای خروج کشتی از بندر از بین صدها کشتی بزرگ و کوچک پاروها را بحرکت در آوردند و پس از اینکه بدریا رسیدیم ناخدای کشتی برای خدای دریا قربانی کرد و آنوقت شراع بر افراشتند و کشتی بر اثر فشار باد روی آب خم شد و صدای برخورد امواج به تنه کشتی بگوش رسید.
کشتی ما راه مشرق یعنی راه سوریه را پیش گرفت و آنگاه جزیرهکرت مثل منظره یک رویا که بعد از بیدار شدن انسان از خواب ناپدید میشود از نظر ما ناپدید گردید و غیر از وسعت دریا چیزی اطراف ما باقی نماند.
فصل بیست و پنجم - مراجعت از کرت و وضع تازه ازمیر
بدین ترتیب بعد از سه سال که در بابل و هاتی و کرت بودم به ازمیر واقع در سوریه مراجعت کردم. ولی این سه سال درس زندگی مرا که قبل از آن یک خام بودم پخته کرد.
باد دریا و تلاطم امواج و مستی شراب و فکر اندیشههای گذشته را از یادم برد. و وقتی بدیوار کشتی تکیه میدادم و امواج را مینگریستم قیافه و اندام مینا مثل یک رویای شیرین که آنقدر قشنگ است که میدانم هرگز در بیداری آن را نخواهم دید در نظرم جلوه میکرد.
من خوشوقت بودم که مینا و رقص او را مقابل گاوهای نر دیدم و نیز راضی بودم که مشاهده کردم او را در خانه خدای کرت بقتل رسانیدند. چون تجربهای دیگر بدست آوردم.
نمیخواهم بگویم که مرگ مینا مرا شادمان کرد یا اینکه آرزوی مرگ او را داشتم بلکه میخواهم بگویم آشنائی با آن دختر که سبب گردید من بجزیره کرت بروم و مشاهده حمامها و توالتهای آنجا و رسوم و آداب سکنه و اعتقادی که به خدای خود داشتند (در صورتی که او را ندیده بودند) و فداکاری حیرتآور آنها در راه همان خدا که غیر از یک مار بزرگ دریائی نبود سبب شد که من تجربههائی بیاموزم که در غیر آن صورت نصیب من نمیگردید.
انسان تا عملی جدید را در نیافته خود را کامل میداند ولی بعد از این که دانست غیر از معلومات و اطلاعات او در جهان علمها و اطلاعات دیگر هست به نقصان و حقارت خود پی میبرد. و بهمین جهت است که افراد بیعلم و بیاطلاع بسیار مغرور میشوند زیرا تصور میکنند همه چیز میدانند و در جهان بهتر و بزرگتر از آنها وجود ندارد و بهمین جهت است که هر وقت مشاهده میکنیم که مردی یا زنی نخوت دارد و با دیده حقارت نظر به ما میاندازد باید بدانیم که وی نادان و احمق است و چون چیزی نمیداند و تجربهای نیاموخته خویش را برتر از دیگران میپندارد.
وقتی وارد ازمیر شدم دیدم که خانه من همانجا که بود هست ولی دزدان هر چه در خانه وجود داشت بردهاند. و همسایگان از غیبت ما استفاده کرده حیاط را مبدل به مزبله کرده بودند و موشهای بزرگ در خانه ما میدویدند.
همسایهها وقتی مرا دیدند ابراز نفرت کردند و شنیدم که میگفتند او مصری است و تمام بدبختیهای ما از مصر میباشد. و من از نفرت همسایهها حیرت کردم و در مهمانخانه منزل نمودم تا این که کاپتا چند کارگر اجیر کند و خانه ما را تمیز نماید.
وقتی من وارد ازمیر شدم از سیم و زر چیزی نداشتم و چون مدت سه سال غیبت کرده بودم با تردید و وحشت بطرف شرکتهای بحرپیمائی رفتم زیرا امیدوار نبودم که آنها زر و سیم مرا که در آن شرکتها بکار انداخته بودم بدهند ولی صاحبان شرکتهای بحرپیمائی بیدرنگ سرمایه مرا با سود آن مسترد کردند و معلوم شد در ظرف سه سال که من نبودم با اینکه چند کشتی غرق شده باز زر و سیم من زیادتر از سابق شده است.
یکی از روسای شرکت بحرپیمائی مرا به خانه خود دعوت کرد و گفت سینوهه با اینکه ما تو را دوست میداریم زیرا میدانیم که طبیبی لایق هستی و میتوانی که بیماران ما را معالجه کنی باید بتو بگوئیم که ملت سوریه از مصريها بسیار نفرت دارد زیرا مالیاتی که فرعون از ما میگیرد خیلی زیاد است. و چند مرتبه مصریها را در خیابان سنگسار کردند و بخانه مصریها لاشه سگ و گربه انداختهاند و بهمین جهت با اینکه ما تو را دوست میداریم این موضوع را بتو گفتیم تا اینکه مواظب خود باشی و بدانی که در ازمیر چگونه رفتار کنی.
من از این حرف حیرت کردم زیرا سه سال قبل وقتی از ازمیر میرفتم مردم با مصریها دوست بودند و از رسوم و آداب مصریها تقلید میکردند همانگونه که ما هم در طبس پایتخت مصر از آداب و رسوم سکنه سوریه تقلید میکردیم. ولی کاپتا گفته میزبان مرا تائید کرد و وقتی از خانه رئیس شرکت بحرپیمائی بخانه مراجعت نمودم گفت بنظرم ارواح موذی در کالبد سریانیها حلول کرده برای اینکه دیوانه شدهاند و دیگر میل ندارند که بزبان مصری صحبت کنند و من امروز برای اینکه عطش خود را فرو بنشانم وارد یک دکه شدم که یک سبو آبجو بنوشم ولی بمحض اینکه مشتریهای دکه فهمیدند که من مصری هستم مرا بیرون کردند و اطفال بدنبالم سنگ و فضلة الاغ پرتاب نمودند و من که متوجه شدم مصریها در ازمیر مورد تنفر هستند به دکه ای دیگر رفتم ولی این مرتبه یک کلمه حرف نزدم و یک نی برداشتم و در سبوئی فرو کردم و نوشیدم. (گفتیم تمام مندرجات این کتاب که مربوط بوضع زندگی و رسوم و معتقدات ملل قدیم است جنبة تاریخی دارد و افسانه نیست و شما در اینجا میخوانید که کاپتا برای اینکه آشامیدنی بنوشد یک نی برداشت و در سبو فرو کرد و نوشید و این موضوع هم جنبه تاریخی دارد. ما تصور میکنیم که نوشیدن شربت بوسیله ساقه مجوف گندم یا برنج یا نی یک مد جدید است که از اروپا به شرق سرایت کرده در صورتیکه اینگونه نوشیدن چهار هزار سال قبل از این در شرق متداول بود و از مشرق زمین به اروپا سرایت کرده است – مترجم).
بعد غلام من گفت ولی در زحمت بودم زیرا وقتی من آبجو مینوشم و خود را بین عدهای میبینم باید زبان را بکار بیندازم و حرف بزنم و نگاه داشتن زبان برای من تولید زحمت مینماید. ولیکن با اینکه سر را فرود آورده، بوسیله نی آبجوی خویش را مینوشیدم میشنیدم که مردم به فرعون مصر و مصریها بد میگویند و اظهار میکنند که ازمیر در گذشته شهری بود آزاد که مالیات نمیپرداخت ولی امروز تمام مردم این شهر باید به فرعون مالیات بدهند و فرزندان ما از طفولیت غلام فرعون مصر میشوند.
من جرئت نکردم که به آنها بگویم که فرعون مصر برای خیر و صلاح مردم ازمیر آنجا را تحت حمایت و قیمومت خود قرار داده است و در گذشته که فرعون از میر را تحتالقیمومه نکرده بود در تمام سال سکنه سوریه با هم نزاغ داشتند و مانند یک عده گربه بودند که آنها را در یک کیسه جا داده باشند و نتوانند بگریزند و مجبورند که با هم نزاع نمایند. وسریانیها از زور خود دم میزنند و میگویندکه اگر سلاطینی که در سوریه هستند متحد شوند قدرتی بوجود میآید که فرعون قادر به مبارزه با آن نیست. ولی آیا میتوان قبول کرد که روزی سلاطین سوریه بتوانند با یکدیگر متحد شوند؟ البته نه.
من که نمیتوانستم بآنها پاسخ بگویم و قدرت شنیدن این سخنان را نداشتم بسرعت آبجوی خود را نوشیدم و از دکه بیرون رفتم.
بعد از این که اظهارات کاپتا را شنیدم لباس سریانی در برکردم و از منزل بیرون رفتم و متوجه شدم که غلامم درست میگوید و مردم طوری در خیابانها نسبت به مصریها ابراز خشم میکنند که مصریان مجبورند که با نگهبان حرکت نمایند.
معهذا مردم بطرف آنها میوه و ماهی گندیده پرتاب میکردند ولی کسی بمن توجه نداشت زیرا من دارای لباس سریانی بودم. گوش فرا دادم که بدانم شکایت مردم از چیست و شنیدم که همه از مالیاتی که فرعون از سوریه میگیرد شکایت دارند.
ولی غافل از این هستند که فرعون یک قسمت از مالیات مزبور را صرف اداره امور خود سوریه میکند. وانگهی اگر گندم مصر نباشد و از آنجا گندم به ازمیر و سایر شهرهای ساحلی سوریه نرسد مردم از گرسنگی خواهند مرد.
با این که میدانستم که مردم نسبت به مصریها بدبین هستند مطب خویش را در خانه خود گشودم و عدهای از بیماران بمن مراجعه کردند. زیرا وقتی کسی بیمار میشود و دچار درد میگردد به ملیت طبیب کار ندارد و در عوض میخواهد بداند که آیا پزشک حاذق هست یا نه و میتواند او را معالجه کند یا خیر؟ ولی بعضی از بیماران زبان به شکایت میگشودند و میگفتند که مصر امروز مانند زالو شده و از مکیدن خون ما فربه میشود در صورتی که ما سال به سال فقیرتر میگردیم. و عنوان مصر برای گرفتن مالیات این است که در شهرهای ما ساخلو نگاه داشته تا این که امنیت را حفظ کند و حال آنکه بدون حضور قوای مصر میتوانیم که امنیت خود را حفظ نمائیم. یکی از اهانتهای بزرگ که بما میشود این است که ما نمیتوانیم قلاع و برجهای نظامی خود را مرمت کنیم و قلاع جدید بسازیم در صورتی که هزینه مرمت و احداث قلاع جدید را خود متحمل میشویم.
اگر مصر از ما مالیات نمیگرفت ما ملتی مرفه و سعادتمند میشدیم ولی مصر مانند افواج ملخ روی سوریه افتاده و فرعون شما قصد دارد که خدای خود را بر ما تحمیل نماید در صورتی که ما خواهان خدای او نیستیم و خدای خودمان را میپرستیم.
من گفتم مصر از این جهت مانع از این میشود که شما قلاع خود را مرمت کنید و قلاع جدید بسازید که میداند این استحکامات را در قبال مصر بوجود میآوردید و قصد دارید که روزی با مصر بجنگید. شما میگوئید که در گذشته آزاد بودید ولی فراموش کردهاید که قبل از این که فرعون مصر سوریه را تحت قیمومت قرار بدهد شما پیوسته با هم میجنگیدید و سلاطین شما که در هر ولایت استقلال دارند هر چه میخواستند با شما میکردند و غنی و فقیر از ظلم آنها نالان بودید ولی امروز قوانین مصر حامی شماست و مانع از این میشود که سلاطین سوریه بشما ظلم کنند و غنی و فقیر تحت حمایت قوانین مصری هستند.
بیماران من میگفتند ظلم سلاطین سوریه تهمتی است که مصریها جعل کردهاند تا این که ما را وادارند که آزادی گذشته خویش را فراموش نمائیم و غلام مصر شویم. ولی بفرض این که سلاطین ما ظالم باشند باز پادشاه ما بودند و هستند و ما ظلم آنها را بر ظلم اجنبی ترجیح میدهیم لیکن امروز همه غلام فرعون مصر شدهایم و او نسبت به ما ظلم میکند بدون اینکه از ما باشد.
گفتم من در بدن شما داغ غلامان را نمیبینم و شما آزاد هستید و از گذشته فربه تر شدهاید و این فربهی نشان میدهد که بهتر زندگی مینمائید. اگر شما مثل گذشته بودید و قانون مصر از شما حمایت نمیکرد دائم کشتیهای یکدیگر را میدزدیدید و درختان هم را قطع میکردید و یک مسافر در جادههای سوریه امنیت نداشت. ولی امروز کسی سفاین شما را بسرقت نمیبرد و اشرار میوه شما را قطع نمینماید و میتوانید بدون خطر از هر نقطه سوریه به نقطه دیگر بروید.
لیکن سریانیها دلیل مرا نمیپذیرفتند و بعد از اینکه معالجه میشدند هدیه خود را با اکراه مقابل من مینهادند و هنگام رفتن میگفتند تو با این که لباس سریانی در برداری یک مصری هستی. و هر مصری در هر نقطه که زندگی کند ستمگر است و مصری خوب وجود ندارد مگر آن که مرده باشد.
بر اثر این نفرت عمومی که مردم نسبت به مصریها داشتند من متوجه شدم که نمیتوانم در ازمیر زندگی نمایم.
زیرا بفرض این که مردم درصدد قتل من بر نمیامدند نفرت آنها زندگی را بر من تلخ میکرد و بدان میمانست که مردی در خانهای میهمان باشد ولی میزبان از او متنفر است که در این صورت از سکونت در ان منزل سخت بیزار خواهد شد.
من مطالبات خود را در ازمیر وصول کردم و عازم مراجعت بمصر شدم زیرا پس از چند سال که در کشورهای بیگانه بسر میبردم مجبور بودم که بمصر برگردم و گزارش ماموریت خود را به هورمهب فرمانده ارتش مصر که مرا مکلف کرده بود که از وضع نظامی سلاطین و ملل دیگر اطلاع نمایم بدهم.
یک روز بامداد مردم وقتی در ازمیر از خواب بیدار شدند متوجه گردیدند که شب قبل یک سرباز مصری را سر بریدهاند. مردم از این واقعه طوری از خشم فرعون بوحشت در آمدند که بخانههای خود رفتند و درها را بستند و از منازل خارج نشدند. این حادثه سبب گردید که جوش و خروش مردم علیه فرعون و مصریها تسکین یافت ولی من میدانستم که اسکان مزبور موقتی است و پس از آن غضب مردم علیه مصریها شدت پیدا میکند.
همینطور هم شد و قاتل سرباز مصری بدست نیامد و بعد از سه روز مردم از خانهها خارج شدند و اینمرتبه طوری نسبت به مصری ها خشمگین بودند که هیچ مصری جرئت نمیکرد که بدون سلاح از خانه خارج و وارد خیابان شود.
من چون لباس سریانی داشتم بدون بیم از منزل خارج میشدم و بعضی از شبها به معبد ایشتار میرفتم تا اینکه تفریح کنم زیرا پس از مراجعت به ازمیر احساس تشنگی میکردم و مانند یکمرد تشنه که نمیداند چاهی که از آن آب مینوشد بکه تعلق دارد من هم میخواستم بنوشم.
یکشب که از معبد ایشتار مراجعت میکردم به عدهای از سریانیها برخوردم و یکی از آنها گفت بنظرم اینمرد مصری است و اگر مصری باشد ما باید او را تادیب کنیم تا این که دیگر به معبد ما نرود زیرا ما نباید این ننگ را تحمل نمائیم که مردی که ختنه شده با دختران ما تفریح کند.
آنگاه بمن نزدیک شدند و گفتند که ما قصد داریم تو را مورد معاینه قرار بدهیم که بدانیم مصری هستی یا نه؟ زیرا مردی که ختنه شده نباید با دختران ما تفریح کند.
گفتم دختران باکره شما فقط اسمی بدون مسمی دارند و باکره نیستند و وقتی خود آنها نسبت به مسئله ختنه سهل انگار میباشند شما برای چه ایراد میگیرید.
سریانیها وقتی جواب مرا شنیدند به غضب در آمدند و به من حملهور شدند و مرا بزمین انداختند و سرم را بر زمین کوبیدند بطوری که با خود گفتم آخرین لحظه عمر من فرا رسیده است.
ولی ناگهان یکی از آنها گفت آه... اینمرد سینوهه ابنالحمار است و از دوستان سلاطین سوریه میباشد. دیگران که این گفته را شنیدند مرا رها کردند و دامن لباسها را روی صورت کشیدند که من آنها را نبینم و نشناسم و فریاد زنان گریختند و من توانستم از جا برخیزم و بخانه مراجعت کنم.
فصل بیست و ششم - بیماری یک کودک
دو روز بعد که من مشغول تدارک وسائل مراجعت بمصر بودم ولی هنوز بیماران را مداوا میکردم یکمرد سوار بر اسب که با سرعتی چون باد می آمد مقابل خانه ام توقف کرد. و در مصر و سوریه اسب سواری متداول نیست زیرا اسب جانوری است سرکش و نافرمان و بزرگ که وقتی کسی سوارش میشود دو دست را بلند میکند و سوار را بزمین می اندازد. و بهمین جهت در مصر و سوریه مردم پیوسته سوار الاغ که جانوری بیآزار و مطیع است میشوند و حتی ارابههای جنگی را هم به الاغ میبندند.
وقتی اسب را بارابه جنگی میبندند خطرناکتر میشود و طوری بهیجان میآید که میگریزد و ارابه را درهم میشکند و راکبین ارابه را بقتل میرساند.
راندن ارابههائی که اسب بآن بسته شده مهارت زیاد لازم دارد و باید یک نفر همواره بر پشت اسب بنشیند و انگشت خود را درون بینی اسب بکند تا اینکه اسب رام گردد. (در زمان سینوهه هنوز دهانه اسب اختراع نشده بود که بدان وسیله این جانور را رام کنند و انگشت را وارد سوراخ بینیاش میکردند و او را مطیع مینمودند – مترجم).
وقتی من نظر بمردی که سوار بر اسب بود انداختم از لباسش فهمیدم که جزو سکنه مناطق کوهستانی سوریه است و بعید نبود که راهزن باشد زیرا اسب مرکوب راهزنان یا سکنه نقاط کوهستانی است.
آنمرد بانگ زد سینوهه ابنالحمار من از راه دور و از کشور آمورو میآیم و پادشاه این کشور که تو را میشناسد دارای فرزندی است که بیمار گردیده و طوری از بیماری فرزند خود بخشم در آمده که مانند شیر درنده گردیده و هیچکس جرئت نمینماید که باو نزدیک شود. و زود جعبه وسائل طبی خود را بردار و براه بیفت و با من بیا تا بکشور آمورو برویم و تو پسر پادشاه ما را معالجه کن و هرگاه تاخیر نمائی با این کارد سرت را از پیکر جدا خواهم کرد و سر بی تنهات روی زمین خواهد غلطید.
گفتم اگر تو سر مرا از پیکر جدا نمائی پسر پادشاه تو معالجه نخواهد شد زيرا اگر سر من وصل به تنه نباشد دستهايم نميتواند پسر پادشاه تو را معالجه کند و من برای آمدن و معالجه پسر پادشاه تو آماده هستم ولی نه از آن جهت که از تهدید تو ترسیدم بلکه چون پادشاه آمورو دوست من است من باید پسر او را معالجه نمایم.
پادشاه آمورو همان بود که من در چند سال قبل که در سوریه بودم دندانهای او را معالجه کردم. و وی خواهان کنیز زیبای من شد و خواست که او را از من خریداری کند ولی من بطوری که گفتم کنیزم را بوی نفروختم بلکه هدیه کردم.
به کاپتا گفتم که برود و برای من یک تختروان کرایه کند و بیاورد و پس از اینکه تختروان را آورد باتفاق اسب سوار براه افتادیم تا اینکه از جلگه عبور کردیم و به منطقه کوهستانی رسیدیم.
در آنجا مرا از تختروان فرود آورد و سوار یک ارابه جنگی کرد و اسبهائی که تصور مینمایم وحشی بودند ارابه را طوری بحرکت در آوردند که من میترسیدم که ارابه مثل زورق خدای آمون در آسمان بپرواز در آید. من از فرط وحشت فریاد میزدم ولی راننده ارابه بدون توجه به بیم من بسرعت میرفت. بعد از مدتی که آنطور راه پیمودیم ارابه توقف کرد.
من خوشوقت شدم زیرا تصور کردم که سفر بپایان رسیده ولی مرا از آن ارابه فرود آوردند و سوار ارابه جنگی دیگر که اسبهای تازه نفس داشت کردند و باز ارابه با نیروی اسبهای زورمند و وحشی به راه افتاد. و من فریاد میزدم و میگفتم آهسته برانید و هر دفعه که سرعت ارابه قدری کم میشد که من میتوانستم که دست را از دیوار آن بردارم پشت راننده را بباد مشت میگرفتم. ولی او بدون اینکه اعتنائی بمن بکند و بگوید برای چه باو مشت میزنم براه ادامه میداد.
من هنوز نمیدانم چطور در آن جادههای کوهستانی در حالیکه اسبهای سرکش ارابههای ما را میبردند ارابه واژگون نشد و درهم نشکست و مرا بقتل نرساند.
قبل از اینکه خورشید بافق مغرب نزدیک شود در منطقه کوهستانی بشهری دارای حصار تازه ساز رسیدیم و دروازه بسته بود.
ولی تا ما را دیدند دروازه را گشودند و ارابه ما با همان سرعت که از جادههای کوهستانی عبور میکرد از خیابانهای شهر گذشت و در راه عدهای از مردها و زنها زنبیلهای پر از میوه را رها کردند و از بیم ارابه گریختند و کوزههای پر از آب افتاد و شکست.
وقتی ارابه مقابل کاخ پادشاه آمورو توقف کرد و مرا از ارابه فرود آوردند طوری اعضای بدنم کوفته بود که نمیتوانستم راه بروم و غلامان مرا روی دست بدرون کاخ بردند. و در هشتی کاخ دهها نوع اسلحه و دم شیر و پرهای پرنده را بدیوارها نصب کرده بودند و تا من وارد شدم پادشاه آمورو مانند فیلی که بدست شکارچی مجروح شود و بطرف او حمله کند بسوی من حملهور گردید.
من دیدم لباس او پاره شده و خاکستر بر سر ریخته است و فریاد زد ای راهزنان چرا دیر آمدید؟ آیا از روی عمد تاخیر کردید تا پسر من از بیماری بمیرد.
طوری پادشاه آمورو خشمگین بود که روبان طلائی وی که اطراف ریش مجعدش بسته بودند باز شد ولی راننده ارابه گفت امروز ما طوری با سرعت از کوهستان عبور کردیم که پرندگان بپای ما نمیرسیدند و تو باید از اینمرد که یک طبیب مصری است ممنون باشی زیرا هر دفعه که ما آهسته حرکت میکردیم او با ضربات مشت ما را وادار به تسریع میکرد و طوری فریاد میزد که اسبهای ما رم میکردند و ارابه را بر میداشتند و هیچ یک از پدران ما بخاطر ندارند که فاصله بین ازمیر و آمورو در اینمدت کم پیموده شده باشد.
آنوقت پادشاه آمورو مرا در بر گرفت و بوسید و گریست و گفت سینوهه تو باید پسرم را معالجه کنی و من سلامتی پسرم را از تو میخواهم.
گفتم اول اجازه بده که من پسر تو را ببینم و بدانم که بیماری او چیست تا بعد او را معالجه کنم.
پادشاه آمورو مرا با خود به اطاقی برد که من دیدم در آن یک منقل بزرگ پر از آتش نهادهاند و طفلی در گاهوارهای دراز کشیده ولی طوری او را با پارچههای پشمی پیچیدهاند که رنگ کودک کبود شده و عرق از سر و صورت او فرو میریزد و فریاد میزند و من بمحض اینکه طفل را دیدم متوجه شدم که هیچ مرض خطرناک که سبب مرگ شود ندارد زیرا اگر طفل مردنی بود آنطور بشدت فریاد نمیزد. نظری باطراف انداختم و دیدم زنی فربه و سفید بر کف اطاق نشسته و گریهکنان سر را بزمین میزند و شناختم که وی همان کنیز سفید پوست است که من او را به پادشاه آمورو دادم.
چند زن دیگر هم اطراف اطاق بودند و آنها نیز میگریستند و من دیدم که صورت بعضی از آنها مجروح است و بعد فهمیدم که پادشاه آمورو آنها را کتک زده زیرا نمیتوانستند که وسیله تسکین پسر او را فراهم نمایند.
من به پادشاه آمورو گفتم این قدر بیتابی نکن برای اینکه فرزند تو نخواهد مرد ولی من قبل از اینکه شروع بمعالجه فرزند تو بکنم باید که خود را تطهیر نمایم و قبل از هر کار این منقل آتش زا را از این جا بیرون ببرید.
مادر طفل که در گذشته کنیز من بود سر برداشت و گفت اگر منقل را از این جا ببرند بچه سرما خواهد خورد. گفتم نه... بچه در این هوای تابستان سرما نمیخورد منقل را از این جا بیرون ببرید و اگر سرما خورد من مسئول خواهم بود.
زن مرا شناخت و تبسم کرد و گفت آه... سینوهه... این تو هستی... وقتی وارد شدی من تو را نشناختم زیرا دیدم که لباس سریانی در برداری. گفتم طوری من با سرعت برای معالجة این طفل براه افتادم که نتوانستم لباس سریانی خود را عوض کنم و لباس مصری بپوشم.
پادشاه آمورو در حالیکه هنوز اشک در چشم داشت گفت سینوهه پسر من سه روز است که غذا نمیخورد و هر چه میخورد بر میگرداند و طوری فریاد میزند و ناله میکند که من نمیتوانم یک لحظه آرام بگیرم.
گفتم این دایه ها و غلامان را از این اطاق بیرون کنید زیرا یک انسان سالم هم اگر این همه جمعیت اطرافش فریاد بزنند و ناله کنند مریض خواهد شد تا چه رسد به یک طفل.
پادشاه آمورو امر کرد که آنها از اطاق بیرون بروند و آنگاه من خود را شستم و پس از اینکه دانستم که مطهر گردیدهام گفتم پنجره های اطاق را بگشایند و خود نیز پارچههای پشمی را از اطراف بدن طفل گشودم.
کودک که تا آنموقع فریاد میزد و ناله میکرد آرام گرفت و پاهای فربه خود را تکان داد و من دیدم که طفل با وجود خردسالی مانند پدرش موهائی سیاه و انبوه دارد. قدری طفل را نگریستم که بدانم بیماری او چیست و یکمرتبه بیاد دهان کودک افتادم و دهانش را گشودم و دیدم که یک دندان کوچک از لثه بچه روئیده است و متوجه گردیدم که بیماری طفل علتی غیر از روئیدن دندان ندارد.
پادشاه آمورو را فرا خواندم و دندان طفل را باو نشان دادم و گفتم نگاه کن تو برای همین واقعه بدون اهمیت معروفترین پزشک سوریه را با اسبهای وحشی باینجا آوردی و پنجاه بار در جادههای کوهستانی او را در معرض خطر مرگ قرار دادی در صورتیکه هر کس که قدری تجربه دارد میفهمد که وقتی دندان طفل میروید کودک اظهار بیتابی میکند و بعید نیست که مبتلا به تب گردد. ولی تب مزبور بیخطر است و اما اینکه فرزند تو استفراغ کرده ناشی از مصلحت طبیعت بوده زیرا تو و مادرش و دایهها بیانقطاع شیر چرب را وارد شکم این بچه کردید و بچه که نمیتوانست آنهمه شیر را تحمل نماید آنها را بر گردانید. اینک بمادرش بگو هنگامیکه پستان در دهان کودک میگذارد متوجه باشد زیرا ممکن است که طفل پستان او را با دندان خود مجروح کند.
دهان کودک را مقابل پادشاه آمورو گشودم و دندان طفل را بوی نشان دادم و او پس از اینکه بعلت بیماری بچه پی برد و دانست که مرض کودک خطر ندارد در اطاق برقص در آمد و مادرش گفت هرگز دندانی به آن قشنگی در دهان یک طفل ندیده است.
ولی وقتیکه خواست که طفل را دوباره در پارچههای پشمی بپیچد من ممانعت کردم و گفتم یک جامه از کتان برای پوشش او کافی است.
پادشاه آمورو از اینکه مرا برای یک عارضه بدون اهمیت از ازمیر آورده هیچ ناراحت نبود و امر کرد که بزرگان دربار و دوستان او بیایند و دندان کودکش را ببینند و آنها یکمرتبه بداخل اطاق هجوم آوردند و همه میخواستند که انگشتهای کلفت و خاکآلود و کثیف خود را وارد دهان طفل نمایند و دندانش را لمس کنند.
ولی من بپادشاه گفتم که آنها را دور نماید وگرنه کودکش براستی ناخوش خواهد شد.
بعد از اینکه درباریان و دوستان رفتند پادشاه آمورو گفت که این بچه از پلک چشم من عزیزتر و از تمام چیزهائیکه من دارم گرانبهاتر است و اینک چند شب میباشد که من کنار گاهواره او نخوابیدهام زیرا میترسیدم که فرزند من بمیرد و بعد از من کسی نباشد که بجای من در کشور آمورو سلطنت کند.
سپس دستش را بر سر من نهاد و گفت سینوهه تو نمیدانی که من بمناسبت اینکه تو این بار سنگین را از روی سینه من برداشتی چقدر نسبت بتو حق شناس هستم بعد طفلش را بمن نشان داد و اظهار کرد که کشورهای متعدد را دیدهای آیا هرگز مشاهده کردی که طفلی در این سن این قدر زیبا باشد و موهای انبوه پسرم به یال شیر شباهت دارد و شکم فربه او شبیه بیک بشکه کوچک میباشد و دست و پای فربه او نشان میدهد که در آینده مثل من قوی و پر زور خواهد شد.
شب فرا رسیده هوا تاریک شده چراغها را افروخته بودند و من که بر اثر آن مسافرت سریع و مشکل احتیاج به استراحت داشتم نمیتوانستم صحبت پادشاه را بشنوم و باو گفتم امروز از صبح تا نزدیک غروب من درون ارابههای جنگی تو روی جادههای کوهستانی با سرعت باد مشغول حرکت بودم و اکنون از فرط کوفتگی تمام اعضای بدنم درد میکند و باید غذا بخورم و استراحت نمایم.
ولی تو بجای اینکه بمن غذا بدهی و بگوئی خوابگاهی جهت من آماده کنند بیانقطاع حرف میزنی. پادشاه آمورو خندید و گفت من هم چند روز بود که از فرط اندوه نمیتوانستم غذا بخورم ولی امشب قادرم که جبران مافات را بنمایم.
سپس امر کرد که برای ما غذا بیاورند و غلامان او برای ما گوسفند و بره بریان و نان آوردند و بعد از این که غذا خوردم حس کردم که خستگیام کمتر شد.
من چند روز نزد پادشاه آمورو ماندم و وی هدایا گرانبها از زر و سیم بمن داد و متوجه گردیدم که وی نسبت به دفعه قبل که من او را دیدم ثروتمندتر شده است.از او پرسیدم که ثروت خود را از کجا آورده زیرا دفعه پیش که او را دیدم آن اندازه توانگر نبود جواب داد سینوهه زنی که تو بمن دادی دارای اقبال بود و سبب گردید که من ثروتمند شوم.
در آن چند روز که من نزد پادشاه آمورو بودم زن سوگلی او یعنی کنیزی که من باو دادم از من بخوبی پذیرائی کرد و من دریافت که وی با اینکه خیلی فربه شده باز میکوشد که فربهتر باشد.
زیرا در کشور آمورو برخلاف کشور مصر مردها زنهای فربه را دوست میدارند و هرچه زن فربهتر باشد بیشتر مورد پسند قرار میگیرند بهمین جهت در آن کشور همه حتی کودکان آوازهائی میخواندند که در آن از زیبائی آن زن وصف می شد و من میشنیدم که آوازهای مزبور یک نواخت است و چند کلمه را ده ها مرتبه تکرار مینماید و از تکرار یکنواخت خسته نمیشوند.
پادشاه آمورو زنهای دیگر هم داشت که دختران روسای قبایل بودند ولی فقط برای ابراز وفاداری بمنازل آنها میرفت و بمن گفت که از تفریح کردن با آنها لذت نمیبرد ولی چون آنها دختران روسای قبایل هستند باید با آنها تفریح نماید تا اینکه بین او و روسای قبایل کدورت بوجود نیاید.
پادشاه آمورو که میدانست من زیاد مسافرت کرده کشورهائی چند را دیدهام لازم میدانست که نزد من خودستائی کند تا اینکه من بفهمم که وی از سلاطین دیگر کوچکتر نیست و ضمن خودستائی چیزهائی بمن گفت که من یقین دارم پس از اینکه از کشور او رفتم از ابراز آن مطالب پشیمان میگردید.
مثلاٌ گفت که عمال او مامور هستند که در ازمیر مصریها را مورد آزار قرار بدهند و آن شب هم که من مورد حمله قرار گرفتم، بدست عمال او مضروب شدم ولی آنها نمیدانستند که من سینوهه هستم و گرنه مرا مضروب نمیکردند و نیز سرباز مصری که در ازمیر کشته شده بدست عمال او مقتول گردیده است.
پادشاه آمورو گفت آزار مصریها در سوریه آنقدر از طرف وي ادامه خواهد داشت تا اينكه مصريها سوريه را رها كنند و بروند و نیز میگفت سکنه ازمیر و سایر بنادر سوریه واقع در ساحل مردمی ترسو و محافظهکار هستند و جز سود خود نظر و هدفی ندارند زیرا همگی سوداگر میباشند و بهمین جهت باید یکمرد قوی دل اختیار نهضت ضد مصری را بدست بگیرد و مصریها را از سوریه بیرون کند تا اینکه سوریه آزادی سابق را احراز نماید.
گفتم برای چه تو این قدر نسبت به مصریها کینه داری و من تصور نمیکنم که مصریها بدتر از ملل دیگر باشند.
پادشاه آمورو قدری ریش مجعهد خود را نوازش داد و گفت من از مصریها نفرت ندارم بدلیل اینکه تو مصری هستی ولی از تو متنفر نیستم. و من در کودکی در کاخ فرعون بسر میبردم و در آنجا بسیاری از چیزها را از مصریان آموختم و توانستم که دارای خط و استعداد خواندن شوم و سوابق زندگی من طوری است که باید مصریها را دوست بدارم نه اینکه از آنها نفرت داشته باشم. ولی تو سینوهه با اینکه یک طبیب بزرگ هستی و بسیاری از کشورها را دیدهای چون سلطنت نکردهای نمیتوانی بفهمی که در نظر یک پادشاه و یک رئیس مملکت کینه چه معنی میدهد.
یک پادشاه و رئیس ممکلت با هیچ ملت سر کینه ندارد و در خود نسبت به هیچ قوم احساس خصومت نمیکند ولی کینه در دست یک پادشاه و رئیس مملکت یک عامل نیرومند حتی قویتر از اسلحه میباشد. پادشاه آمورو گفت تا مردم کینه نداشته باشند نمیتوانند دست خود را که مسلح به شمشیر و نیزه است بلند کنند و فرود بیاورند و یک رئیس مملکت که خود نسبت به هیچ ملت کینه ندارد باید در مردم کینه بوجود بیاورد تا اینکه بتواند بوسیله کینه آنها قدرت را بسط بدهد و من هم کینه مصریها را در كسنه سوريه بجوش ميآورم و آنقدر اين كينه را تقويت ميكنم كه هر كس اثل سوريه است يقين حاصل كند كه بيرحمتر و پستتر و محيلتر از مصريها كسي وجود ندارد. و باید این خصومت و کینه توزی آنقدر تقویت شود که هر مرد وزن سریانی وقتی اسم مصری را میشنود بدنش از فرط نفرت مرتعش گردد و ایمان داشته باشد که مصریها مخوفترین و خونخوارترین و بیرحمترین ملتی هستند که از آغاز جهان تا امروز آمدهاند و بعد از این هم بیرحمتر و هولناکتر از آنها بوجود نخواهد آمد و وقتی کینه ملت سوریه نسبت به مصریها باین پایه رسید آنوقت این دشمنی آنقدر پر زور میشود که میتواند کوه را از جا تکان بدهد تا چه رسد به بیرون کردن ارتش و حکام مصر از سوریه.
گفتم شما میدانید که این طور نیست و آنچه شما میگوئید حقیقت ندارد پادشاه آمورو گفت حقیقت عبارت از چیزی است که من در عقل مردم سوریه جا بدهم و وقتی من چیزی را در روح آنها جا دادم، ایمان پیدا میکنند که آن حقیقت است و طوری این ایمان در آنها قوت میگیرد که اگر کسی بر خلاف آن چیزی بگوید او را بقتل میرسانند.
من بمردم سوریه این طور القاء میکنم که آنها برای این بوجود آمدهاند که آزاد زندگی کنند و آزادی چیزی است که از غذا و لباس و خانه و جان بیشتر ارزش دارد و مردم بر اثر تلقینات من این حقیقت را قبول مینمایند و بقدری معتقد و علاقهمند بآزادی میشوند که حاضرند در راه آن از جان خود بگذرند و هر کس که عقیده به آزادی دارد سعی مینماید که دیگران را معتقد کند و طولی نمیکشد که در تمام سوریه جز یک عقیده بوجود نمیآید و آن اعتقاد به آزادی است و سکنه سوریه نمیفهمند که اعتقاد بیک چیز موهوم دارند برای اینکه آزادی چیزی است که برای ملت سوریه و هیچ ملت دیگر وجود ندارد بلکه دستاویزی است که من بدان وسیله مردم را اغفال مینمایم تا اینکه بتوانم خود در سوریه بمانم و شما هم وقتی به سوریه آمدید عنوانتان این بود که قصد دارید سوریه را آزاد کنید و با این عنوان که جهت عوام ظاهری درخشنده دارد تمام سکنه سوریه را غلام خود کردید و از آنها خراج میگیرید.
گفتم آیا تو بآزادی عقیده نداری.
پادشاه آمورو گفت نه و تو که یک پزشک هستی نمیتوانی بفهمی که هیچ زمامدار عقیده به آزادی ندارد بلکه با این عنوان مردم را فریب میدهد تا اینکه بتواند خود حکومت نماید و من بمردم سوریه میفهمانم که باید آزاد شوند و آزادی را بدست نمیآورند مگر اینکه علیه مصر متحد باشند و وقتی سکنه سوریه متحد شدند و به تصور خودشان آزادی را بدست آوردند غافل از این هستند که برای من آزادی بوجود آوردهاند تا اینکه بر آنها حکومت کنم و آنان باید مثل همیشه زحمت بکشند و خراج بدهند منتها در گذشته خراج را مصر از آنها میگرفت و بعد من از آنها خراج میگیرم و پیوسته بآنها میگویم که شما سعادتمندتر از تمام ملل جهان میباشید زیرا آزاد هستید و آنها نیز بهمین عنوان واهی دلخوش میشوند.
سینوهه تو نمیدانی که یک ملت مثل یک گله گوسفند است و باید او را به چیزی مشغول کرد تا اینکه بتوان بر او حکومت نمود و یکی از بهترین وسائل برای مشغول کردن ملت این است که باو بگویند تو آزاد هستی و برای این بوجود آمدهای که آزاد زندگی کنی و مردم چون عوام هستند هر چه بشنوند میپذیرند و آنرا حقیقت میدانند و عمده این است که آنقدر یک موضوع را در گوش مردم فرو بخوانند که در روح آنها جا بگیرد.
گفتم آیا میدانی که سخنان تو چقدر خطرناک است و اگر فرمانده مصر بفهمد که تو چه نیت داری ارابههای جنگی خود را بکشور تو خواهد فرستاد و این شهر را ویران خواهد کرد و تو را دستگیر خواهد نمود و سرنگون بدار خواهد آویخت یا اینکه به طبس خواهد برد تا اینکه در آنجا بدار آویخته شوی.
پادشاه آمورو گفت فرعون مصر نسبت به من اعتماد دارد برای اینکه صلیب حیات بمن داده و من برای خدای او یک معبد ساختهام و او نسبت به من بیش از بعضی از سرداران خود اعتماد دارد. اینک بیا برویم تا اینکه من چیزی بتو نشان بدهم که سبب تفریح تو شود.
من با پادشاه آمورو براه افتادم و او مرا بطرف حصار شهر برد و من دیدم که مردی را از بالای حصار سرنگون بدار آویختهاند.
پادشاه آمورو گفت اینمرد که میبینی یک مصری است و اگر تردیدی در هویت او داری ختنه وی این تردید را بر طرف مینماید.
پرسیدم برای چه این مصری بدبخت را سرنگون بدار آویختند.
پادشاه آمورو گفت این مرد محصل فرعون مصر بود و اینجا آمد تا از من مطالبه خراج نماید و میگفت چند سال است خراج من بتاخیر افتاده و باید خراج چند سال را بپردازم.
گفتم وبال خون اینمرد بدبخت بر گردن تو خواهد بود و تو گرفتار عقوبتی بزرگ خواهی شد زیرا در مصر با همه چیز میتوان شوخی کرد جز با تحصیلدار فرعون که مامور وصول خراج است.
پادشاه آمورو خندید و گفت من طوری ترتیب کار را دادهام که فرعون بجای اینکه خشمگین شود نسبت بمن اظهار رضایت خواهد کرد که این تحصیلدار فاسد را بسزای او رسانیدم. زیرا بیش از ده لوح پخته برای حکام مصر در سوریه فرستادم که اینمرد بعد از اینکه وارد سوریه و کشور من شد بزنها تجاوز کرد و بخدایان سوریه ناسزا گفت و در معبد ما مرتکب اعمال زشتتر گردید و در قوانین ما نوشتهاند که اگر مردی بدون رضایت زن باجبار با او تفریح کند یا بخدایان ناسزا بگوید یا در معبد مرتکب اعمال کثیف شود باید بقتل برسد.
هر چه من بیشتر با پادشاه آمورو صحبت میکردم زیادتر او را شبیه به هورم هب فرمانده قشون مصر که مرا مامور کرده بود در کشورهای دیگر اطلاعات نظامی بدست بیاورم میدیدم.
تفاوتی که این دو نفر داشتند این بود که پادشاه آمورو بیش از هورم هب عمر داشت و محیلتر از او بود. زیرا پادشاه آمورو در کشوری سلطنت میکند که در قدیم سلاطین آن پیوسته با سایر پادشاهان سوریه میجنگیدند و آنها را بقتل میرسانیدند یا خود کشته میشدند و اختلاف دائمی با همسایگان این نوع پادشاه را در فن سیاست بصیر و استاد میکند.
با اینکه پادشاه آمورو حیلهگر و متهور بنظر میرسید من فکر نمیکردم که او لیاقت سلطنت بر سراسر سوریه را داشته باشد و باو گفتم تو گرچه در طفولیت در دیار مصر زندگی میکردی ولی به مناسبت خردسالی نمیتوانستی به عظمت و قدرت فرعون مصر پی ببری و فرعون مصر بسیار ثروت دارد و میتواند یک قشون بزرگ را بسوی کشور تو بفرستد و این کشور را ویران کند و تو نباید بقدرت خود مغرور شوی و تصور نمائی که میتوانی با فرعون مصر پنجه در پنجه بیندازی وقتی روی کیسهای روغن میمالند و منفذهای آن را مسدود میکنند و آنرا باد مینمایند کیسه متورم ميشود و صاحب کیسه تصور مینماید که یک چیز بزرگ در دست دارد ولی بمحض اینکه سوراخی در کیسه بوجود آوردند باد آن خالی میشود و کیسه بشکل اول بر میگردد. و تو نیز اکنون مانند کیسهای هستی که تو را باد کرده باشند و همینکه سوراخی در تو بوجود آوردند بادت خالی خواهد شد.
پادشاه آمورو خندید و روکش طلای دندانهای خود را بمن نشان داد و گفت من ولو کیسهای پر از باد باشم همدستانی نیرومند دارم و آنها سلاطین بابل و هاتی هستند که برای بیرون کردن مصر از سوریه با من همدست شدهاند.
گفتم فریب همدستی سلاطین بابل و هاتی را نخور زیرا یک شغال ممکن است که برای شکار جانوران با شیر متحد شود ولی بعد از اینکه جانوری را صید کردند بهترین گوشتها را شیر خواهد خورد و برای شغال غیر از معده و روده باقی نخواهد ماند.
این دو پادشاه هم که برای بیرون کردن مصر از سوریه با تو همدست شدهاند قصدشان این نیست که تو پادشاه سوریه شوی بلکه میخواهند که کشور سوریه را تصرف کنند و برای تو غیر از سلطنت آمورو باقی نمیماند آن هم مشروط بر اینکه بماند.
پادشاه آمورو خیلی خندید و گفت سینوهه من میل دارم که مانند تو تحصیل کنم تا اینکه دانشمند شوم و مثل تو بکشورهای دیگر مسافرت کنم تا اینکه از علوم ملل بیگانه برخوردار گردم ولی چون باید کشور خود را اداره نمایم، فرصت مسافرت به ممالک دیگر را ندارم.
صحبتهائی که من با پادشاه آمورو کردم بمن فهمانید که هر چه زودتر از کشور وی مراجعت کنم بهتر است زیرا فرعون مصر اگر در صدد برآید انتقام خون محصل خود را بگیرد بکشور آمورو قشون خواهد کشید و بعد از ورود نیروی مصر به آمورو حضور من در آنکشور خوب نیست و شاید پادشاه آمورو از فرط خشم نسبت به مصریها مرا بقتل برساند.
لذا روز دیگر به پادشاه گفتم مدتی است که من مهمان تو هستم و نمیخواهم بیش از این از میهماننوازی تو استفاده نامطلوب کنم و اگر تو یک تختروان در دسترس من بگذاری به ازمیر مراجعت خواهم کرد ولی در آنجا نخواهم ماند بلکه بمصر مراجعت خواهم نمود زیرا آرزوی نوشیدن آب نیل را در خاطر میپرورانم.
من راست میگفتم چون فکر میکردم که میباید به مصر برگردم و نتیجه تحقیقات خود را در کشورهای بیگانه باطلاع هورم هب فرمانده قشون مصر برسانم.
پادشاه آمورو گفت پرندهای که آشیان بنا نمیکند هرگز آسوده خاطر نیست و تو بعد از مدتی مسافرت در کشورهای جهان بهتر این است که از جهانگردی صرفنظر کنی و در این کشور سکونت نمائی و اگر تو مایل باشی که در این شهر بمانی من برای تو یک خانه خواهم ساخت و یکی از دخترهای زیبای این شهر را بتو خواهم داد که او را زوجة خود نمایی.
من شوخی کنان باو جواب دادم بدترین کشورهای جهان کشور آمورو میباشد و از زنهای کشور تو بوی بز سالخورده بمشام میرسد و من میل ندارم که در این کشور بمانم و با زنی که بوی بد از او بمشام میرسد زندگی کنم وآنگهی مدتی است که من از مصر دور هستم و بیاد وطن افتادهام و میخواهم برگردم تا اینکه صدای مرغابیها و غازهای سواحل نیل را بشنوم و در سایه نخلهای مصر بنشینم و گوش به آواز ملاحان رود نیل بدهم و آفتاب گرم مصر بر بدن من بتابد و بعد وارد دارالحیات شوم و محصلین جوان مصر را از معلومات طبی خود برخوردار کنم تا این که ارزش علمی دارالحیات که پیوسته بزرگترین مدرسه طبی جهان بوده محفوظ بماند.
پادشاه آمورو گفت با این که من میل ندارم تو از اینجا بروی چون مایل بادامه توقف نیستی برای تو تختروان فراهم خواهم کرد و عدهای سرباز با تو میفرستم تا تو را بازمیر برسانند زیرا خشم سریانیها طوری علیه مصریها برانگیخته شده که ممکن است در راه تو را بقتل برسانند.
من که نمیتوانستم یکمرتبه دیگر با ارابههای جنگی مسافرت کنم با تختروان از پایتخت آمورو مراجعت کردم و سربازهای وی مرا بازمیر رسانیدند.
بمحض رسیدن به ازمیر به کاپتا گفتم زود خانهای را که اینجا داریم بفروش برسان برای اینکه بعد از این، محیط ازمیر و سوریه برای ما و هر کس که مصری میباشد خطرناک شده و ما باید مراجعت نمائیم
فصل بیست و هفتم - مراجعت به مصر برای دیدن هورم هب
من راجع به مسافرت خود برای بازگشت به مصر چیزی نمیگویم جز اینکه وقتی کشتی بحرکت درآمد هر قدر بمصر نزدیکتر میشدیم من زیادتر احساس بیصبری میکردم و نمیتوانستم آرام بگیرم و دائم روی صحنه کشتی قدم میزدم.
چون شتاب داشتم که زودتر به مصر برسم و وقتی کشتی در شهرهای ساحلی سوریه لنگر میانداخت من در وضع زندگی و رسوم اهالی مطاله نمینمودم چون خسته شده بودم.
حتی رنگ کوههای سوریه هنگام غروب خورشید که مانند رنگ ارغوان بود مرا به هیجان نمیآورد. در سوریه فصل بهار فرا رسیده بود و چلچلهها در آسمان پرواز میکردند و صفیر میکشیدند و وقتی در شهرهای ساحلی توقف میکردیم صدای آنها را بالای سر خود میشنیدیم.
کاهنان خدای بعل (خدای سوریه) به مناسبت وصول بهار از معبدها بیرون آمده در کوچهها نعره میزدند و صورت میخراشیدند و در قفای آنها زنها و دخترهای جوان ارابههائی میکشیدند که مردم میباید در آنها برای خدای بعل هدایا بگذارند.
ولی تمام اینها در نظر من به مناسبت آن که میخواستم به مصر برگردم بدون اهمیت بود و من میل نداشتم که یک مرتبه دیگر آن مناظر را تماشا کنم زیرا در گذشته آنها را دیده بودم.
وضع من در آنموقع که میخواستم به مصر مراجعت کنم مانند دانشمندی بود که عاشق زنی شده و میداند که باید بملاقات آن زن برود یا زن مزبور بخانهاش بیاید و این دانشمند نمیتواند دیگر صفحات پاپیروس را نخواند و اگر بخواند از علومی که روی صفحات نوشته شده چیزی نخواهد فهمید مگر اینکه زن مذکور را ببیند و آنوقت حواسش برای خواندن کتاب خواندن جمع میشود.
من هم به مناسبت این که میدانستم به مصر میروم و وطن خود را میبینم از مشاهده مناظر شهرهای سوریه و رسوم و آداب سکنه آن بیزار بودم.
میخواستم خود را به طبس برسانم و در آغاز شب در کوچههای شهر قدم بزنم و از مقابل خانههائی که از گل ساخته شده بگذرم و اجاقهائی را که مقابل خانهها نهاده روی آن ماهی سرخ میکنند ببینم و با نفسهای بلند بوی ماهی را استشمام نمایم و باده مصر را بدهان بریزم و طعم آن را روی زبان مزه کنم و با آب نیل که بوی لجن میدهد ولی آن لجن برای من معطر است خود را سیرآب نمایم.
میخواستم زودتر به مصر برسم تا این که روی پاپیروسهائی که در سواحل نیل میروید راه بروم و آن گیاه را زیر قدمهای خود حس کنم و بوی گلهای وحشی سواحل نیل به مشامم برسد و وقتی خورشید طلوع میکند و به ستون های رنگارنگ معبد آمون میتابد درخشندگی الوان آنها را ستایش کنم.
با اینکه در شهر طبس بطوری که در سرگذشت خود گفتم بدبخت شدم مرور زمان روی بدبختی غبار فراموشی گسترده بود و در آنموقع که به مصر بر میگشتم نه خود را نیک بخت میدیدم و نه بدبخت بلکه درد وطن داشتم و میخواستم بروم و خود را در محیطی که در آن چشم گشودم و بزرگ شدم و خویش را شناختم ببینم.
وقتی بسواحل ارض سینا رسیدیم با این که فصل بهار بود بادی که از خشکی بدریا میوزید هنگامیکه بصورت ما بر میخورد صورت را میسوزانید زیرا صحرای سینا یکی از نقاط گرم جهان است.
بعد از این که مدتی سواحل سرخ رنگ سینا بحرپیمائی کردیم بجائی رسیدیم که رنگ دریا زرد شد و ملاحان کوزهای که به طناب بسته بودند وارد دریا کردند و بعد از اینکه پر از آب شد بیرون آوردند و من از آب مزبور نوشیدم حس کردم که تقریباٌ شیرین است و طعم آب لحنآلود نیل را میدهد. زیرا آب شیرین و لجنآلود نیل وقتی وارد آب شور دریا میشود مدتی روی آن باقی میماند و با آب شور مخلوط نمیشود.
آن روز وقتی آب نیل را نوشیدم به کاپتا غلام خود گفتم این آب در ذائقه من از بهترین شرابها لذیذتر است. ولی کاپتا گفت آب در همه جا آب است ولو درون رود نیل باشد و نمیتواند جای شراب را بگیرد. گفتم من از این جهت از نوشیدن این آب خوشوقتم که میدانم به مصر رسیدهایم.
کاپتا گفت هر وقت من خود را در یکی از دکههای طبس یافتم و مشاهده کردم که سبوئی پر از آبجو مقابل من نهادهاند و وقتی آبجو را مینوشم دانههای جو وارد دهانم نمیشود یقین حاصل میکنم که به مصر رسیدهام زیرا در خارج از مصر کسی قادر به تهیه آبجوی مرغوب نیست و طوری این آشامیدنی را تهیه مینمایند که انسان اول باید آن را صاف کند تا دانههای جو را دور نماید و بعد بنوشد.
ولی بفرض اینکه خود را در مصر بیابیم من تصور نمیکنم که در وضع زندگی من تغییری حاصل شود زیرا یک غلام بودهام چه در مصر باشم چه در جای دیگر.
گفتم کاپتا مسافرتهای طولانی ما تو را جسور کرده بطوری که گاهی فراموش مینمائی که غلام من هستی و طوری جواب میدهی که هر کس بشنود فکر میکند حق داری با من مباحثه کنی و اگر در مصر بودیم من یک چوب خیزران از کنار نیل میکندم و چند ضربت با آن چوب نازک به شانهها و پشت تو میکوبیدم و آنوقت تو میفهمیدی که یک غلام هستی و حق نداری که با آقای خود مباحثه کنی.
کاپتا دو دست را روی زانو نهاد و رکوع کرد و گفت ارباب من تو هم طبیب هستی و هم یک خطیب هنرمند برای اینکه میدانی که در هر موقع چه کلمات را باید بر زبان آورد و آنچه اکنون گفتی مرا بیاد ضربات عصا و خیزران انداخت و بخاطر آوردم که ضربات عصا و چوب خیزران بیش از طعم آب لجنآلود رود نیل و صدای مرغابیها و غازها و بوی ماهی سرخ کرده و رایحه بخور معبدهای طبس مظهر و معرف مصر میباشد زیرا هزارها سال است که در این کشور غلامان را با ضربات عصا و چوب خیزران تادیب میکنند و با نیروی این چوبهاست که در مصر هر چیز در جای خود قرار گرفته و هیچ کس پا از گلیم خویش درازتر نمیکند و با این که هزارها سال از ایجاد مصر میگذرد هیچ چیز در آن تغییر نکرده است و اکنون که میدانم که باید ضربات چوب خیزران را دریافت کنم عقیده حاصل کردم که به مصر رسیدهایم و دوره مسافرتهای طولانی ما که من در طی آن بسی چیزهای عجیب دیدم سپری گردیده است... اوه... ای چوب خیزران... خدایان مصر بتو برکت بدهند زیرا میتوانی هر کس را بجای خود بنشانی و مانع از این شوی که کسی از حد خویش تجاوز نماید.
بعد از این حرف کاپتا از فرط تاثر گریست و سپس بگوشهای از صحنه کشتی رفت و خوابید و تا هنگامی که کشتی ما وارد بندر شد کاپتا در خواب بود.
وقتی کشتی وارد شط نیل شد و کنار بندر توقف کرد و چشم من به باربران مصری که جز یک لنگ لباس دیگر نداشتند افتاد و مشاهده کردم که ریشها را تراشیدهاند متوجه شدم که چقدر از البسه بلند و ریشهای مجعد سریانیها نفرت دارم.
در سوریه مرد و زن فربه بودند در صورتی که بعد از ورود به مصر دیدم زنها و مردها باریک اندام میباشند و بدن آنها بر اثر پیه فربه نگردیده است. حتی بوی عرق بدن باربران در شامة من لذت بخش جلوه مینمود و همین که اسم من و کاپتا را نوشتند کاپتا خود را اهل سوریه معرفی کرد تا این که کسی مزاحم وی نشود (زیرا غلام فراری بود) و ما از کشتی خارج شدیم و من لباس پشمی سریانی را از خود دور کردم و لباس کتانی مصر را پوشیدم.
بعد از این که دو روز در بندر استراحت نمودیم سوار یک کشتی که بطرف طبس میرفت شدیم و از آن پس مسافرت ما روی نیل شروع گردید و ما که مدتی بود مناظر مصر را نمیدیدیم از بام تا شام روی صحنه کشتی سواحل یمین و یسار را از نظر میگذرانیدیم و از مشاهده روستائیان عریان که گاوهای خود را برای شخم کردن اراضی میراندند و شنیدن صدای مرغابی و غازها و لک لکها لذت میبردیم.
به محض این که کشتی در یک بندر شطی توقف میکرد کاپتا از کشتی خارج میشد و خود را به یک دکه میرسانید و یک سبو آبجوی مصری مینوشید و مشاهدات خود را در کشورهای دیگر برای کارگرانی که در دکه بودن بیان مینمود و آنها طوری از صحبتهای کاپتا حیرت میکردند که بخدایان مصر پناه میبردند.
هر قدر که به طبس نزدیک میشدیم سکنه دو طرف رود نیل افزایش مییافت و در نزدیکی طبس طوری مزارع و قراء بهم چسبیده بود که ما مثل اینکه از وسط دو شهر که یکی در ساحل راست و دیگری در ساحل چپ قرار گرفته بود عبور نمائیم.
یک وقت در طرف مشرق رود نیل سه کوه که پنداری سه نگهبان دائمی شهر طبس هستند نمایان شد و بعد دیوارهای بلند شهر و معبد عظیم آمون و عمارات منضم به آن و دریاچه مقدس آشکار شد.
وقتی که من شهر اموات را در مغرب رود نیل دیدم بسیار متاثر شدم.
گفتم که شهر اموات مکانی است که مردگان را بعد از اینکه مومیائی شدند در آنجا دفن مینمایند و آرامگاه تمام فراعنه و ملکههای مصر در آنجاست و مزار آنها با ابنیه سفید رنگ میدرخشد و مقابل هر یک از مقابر ملکههای مصر درخت کاشته شده و در فصل بهار (فصلی که ما وارد مصر شدیم) آندرختها گل میکنند.
من از این جهت بعد از دیدن شهر اموات متاثر شدم که بخاطر آوردم پدر و مادر من در جلد یک چرم گاو نزدیک آرامگاه یکی از فراعنه آرام گرفتهاند زیرا من که قبر آنها را برای عشق یک زن طماع فروخته بودم نمیتوانستم که آنها را در قبر خودشان دفن کنم یا قبری جدید برای پدر و مادرم خریداری نمایم تا اینکه در دنیای دیگر بدون خانه نباشند.
در طرف جنوب آنجا که رود نیل یک خم وسیع پیدا میکند کاخ فرعون در وسط درختهای سبز برنگ زرین میدرخشید و من فکر میکردم که آیا هورمهب فرمانده قشون مصر هنوز در آن کاخ سکونت دارد یا نه؟
هنگامی که من از مصر میرفتم وی مردی مقتدر بود و نزد فرعون تقرب داشت لیکن هیچکس از مقتضیات قضا و قدر آگاه نیست و نمیداند مردی که امروز نزد پادشاهی دارای تقرب است فردا هم تقرب خود را حفظ خواهد کرد یا نه؟
کشتی ما در اسکله طبس نزدیک محلهای که من در آن بزرگ شده بودم توقف نمود و یک مرتبه مثل این بود که من کودک هستم و خود را وسط مناظر همیشگی دروه طفولیت میبینم.
از بیاد آوردن خاطرات دوره کودکی و جوانی مسرور و هم محزون شدم و خیلی بر حال پدر و مادرم افسوس خوردم زیرا آن دو نفر در همه عمر خود را گرفتار رنج کردند تا این که بتوانند مرا دارای سواد کنند و به مدرسه بفرستند ولی من بر اثر جوانی و وسوسه یک زن بآنها خیانت کردم و قبرشان را فروختم.
طوری شرمنده شدم که میخواستم صورت را بپوشانم که سکنه طبس مرا نبینند و نگویند این است سینوهه حق ناشناس که والدین خود را در دنیای دیگر بدون کاشانه کرد.
قبل از اینکه من وارد طبس شوم برای زندگی خود در آن شهر نقشهای معین نداشتم چون وضع زندگی من در آنجا مربوط باین بود که هورمهب را ببینم و بدانم او بعد از اینکه گزارش مرا دریافت کرد چه خواهد گفت.
ولی بمحض اینکه قدم بشهر طبس نهادم دریافت که من در آن شهر مثل سابق پزشک خواهم شد ولی نه یک پزشک بزرگ و معروف بلکه طبیبی که در محله فقرا سکونت میکند و بیماران بیبضاعت را معالجه مینماید.
با این که میدانستم که قصد ندارم که معلومات خود را که در کشورهای بیگانه فرا گرفته بودم وسیله شهرت و ثروت خویش قرار بدهم و عزم دارم که در محله فقرا سکونت نمایم حس کردم که خوشوقت و آرام شدهام.
اگر پزشکی دیگر بجای من بود و آنهمه معلومات در کشورهای دیگر فرا میگرفت بعد از مراجعت بطبس در یکی از محلات اغنیاء سکونت میکرد و نام خود را روی کتیبه زیبا بالای خانه مینوشت تا همه بدانند که پزشک مزبور نسبت بدیگران ممتاز است و کسانی که برای معالجه باو مراجعه مینمایند باید هدایای گرانبها باو بدهند.
ولی شگفتا من با این که میخواستم در محله فقراء زیست کنم و گمنام باشم خود را از این فکر خوشوقت میدیدم و این موضوع نشان میدهد که ما گاهی در مورد خواستههای خودمان نیز اشتباه میکنیم و نمیدانیم چه میخواهیم جهان را زیر پا میگذاریم و از کشوری به کشور دیگر میرویم و معلومات یا سیم و زر میاندوزیم که بعد از مراجعت بوطن مثل یکی از توانگران زندگی نمائیم و حشمت خود را برخ دیگران بکشیم ولی پس از مراجعت حیرتزده میبینیم آنچه به ما لذت میدهد زندگی کردن در گوشهای با گمنامی است.
باربران اسکله اطراف ما را گرفته بودند تا این که بار ما را از کشتی خارج کنند و بیکی از مهمانخانه ها منتقل نمایند و مزدی گزاف از ما بگیرند زیرا در همه جا وقتی مسافری وارد شهری میشود باربران از او بیش از دیگران اخاذی میکنند.
ولی من به کاپتا گفتم که میل ندارم که به مهمانخانه بروم و به باربران بگو که بار ما از کشتی خارج نخواهد شد. کاپتا گفت مگر قصد نداری در این شهر توقف کنی. گفتم قصدم این است که بتو بگویم که بیدرنگ در محله فقراء خانهای برای من خریداری کن و این خانه باید حتیالامکان نزدیک خانهای که پدر و مادرم در آن زندگی میکردند باشد و نیز باید خرید خانه امروز باتمام برسد که من از فردا بتوانم در خانه خود به طبابت مشغول شوم.
کاپتا از این حرف خیلی ناراضی شد زیرا تصور میکرد که ما در یکی از مهمانخانهها سکونت خواهیم کرد و غلامان عهدهدار خدمات او خواهند شد ولی ا یرادی نگرفت و سر را پائین انداخت و رفت.
همان شب من در خانه جدید خود که قبل از من بیک مسگر تعلق داشت و در محله فقراء واقع شده بود روی زمین نشستم.
در خانههای طرفین و مقابل طارمیها زنها روی اجاق های مقابل منازل مشغول سرخ کردن ماهی بودند و بوی ماهی سرخ شده از تمام محله استشمام میشد.
قدری که از شب گذشت چراغهای منازل عمومی روشن گردید و از درون آن منازل صدای موسیقی سریانی و آواز ملاحان مست برخاست و وقتی آسمان را مینگریستم میدیدم که از نور چراغهای مرکز شهر قرمز رنگ شده است.
بعد از سالها که من در اطراف جهان مشغول مسافرت و کسب معلومات بودم بجای اول یعنی خانة خود مراجعت کردم و متحیر بودم من که در سوریه و بابل و کرت آن منازل زیبا را دیدم و روغنهای معطر را استشمام کردم چگونه از بوی مکروه ماهی سرخ شده و مشاهده مناظر فقر و فاقه همسایگانم لذت میبرم.
صبح روز بعد به کاپتا گفتم که یک کتیبه ساده بدون نقش بالای خانه من نصب کن که مردم بدانند این منزل یک طبیب میباشد و وقتی بیماران میآیند به آنها نگو که من یک طبیب معروف هستم بلکه فقط نام مرا ببر و توضیح بده که این طبیب بیماران فقیر را میپذیرد و هر کس میتواند بقدر بضاعت خود به او حقالعلاج بدهد.
کاپتا گفت ارباب من چرا تو که یک طبیب بزرگ و معروف هستی و بر اثر مسافرت در کشورهای دیگر جهان معلومات فرا گرفتهای خود را طبیب فقرا میکنی؟
آیا آب مرداب را که تولید مرض میکند نوشیدهای یا این که عقرب تو را گزیده که این طور فکر مینمائی؟
گفتم کاپتا آنچه بتو میگویم بپذیر و دستور مرا بانجام برسان وگرنه از خانه من برو و هر طور که میل داری زندگی کن. زیرا من میدانم که تو آنقدر از من دزدیدهای که میتوانی امروز خانهای خریداری کنی و زنی را به همسری خود در آوری.
کاپتا گفت ارباب من اگر تو تب نداشته باشی اینطور حرف نمیزنی و صحبت را به میان نمیآوری و من مردی نیستم که زن بگیرم و پیوسته در خانه با او مشاجره کنم و زن نان مرا بخورد و هنگام نزاع با عصا یا خیزران به جان من بیفتد و وقتی انسان میتواند آزاد باشد و با نهایت آسودگی زندگی کند بنظر من زن گرفتن دیوانگی است ولی چون تو ارباب من هستی اگر روی حصیر بخوابی من هم باید روی حصیر بخوابم ولی نمیتوانم از ابراز تاسف خودداری کنم برای این که میبیینم که کار تو دیوانگی است زیرا فقط یک دیوانه یک گوهر را زیر مقداری از فضولات چهارپایان پنهان میکند و تو هم علم و حذاقت خود را زیر ژندههای فقراء پنهان مینمایی.
گفتم کاپتا وقتی انسان بدنیا میآید خواه غنی خواه فقیر عریان قدم به جهان میگذارد و در بیماری فرقی بین غنی و فقیر نیست و هر دو رنج میبرند و باید هر دو را معالجه نمود.
کاپتا گفت ولی بین هدیهای که یک غنی بعد از معالجه خود میدهد با یک فقیر خیلی تفاوت وجود دارد اگر من غلام فطری بودم و هنگام تولد غلام بشمار میآمدم میتوانستم نظریه تو را بپذیرم. ولی چون بدواٌ آزاد بودم و بعد غلام شدم نمیتوانم بپذیرم که غنی و فقیر در نظر انسان متساوی باشند.
گفتم کاپتا من بیمار غنی و بیمار فقیر را بیک چشم نگاه میکنم و برای مزید اطلاع تو میگویم که اگر طفلی بیوالدین را پیدا کنم او را بفرزندی خواهم پذیرفت.
کاپتا گفت این کاری بیفایده است برای اینکه اطفال بیوالدین را در معبدهای مخصوص نگاهداری مینمایند و آنها کاهن از درجه پائین میشوند و بعضی از آنها را مبدل به خواجه میکنند و به منازل اغنیاء میفرستند که خدمتگزار یا مستحفظ زنها باشند و این خواجهها در منزل اشراف بطور قطع بهتر از والدین خود (اگر زنده میماندند) زندگی میکنند.
اگر تو خواهان طفل هستی از زن گرفتن خودداری کن و با هیچ زن کوزه نشکن و در عوض از یکی از دخترهای جوان که بدون داشتن برادر باردار میشوند بخواه که بعد از تولد طفل خود را بتو واگذار کند و او ده مرتبه از خدای آمون تشکر خواهد کرد که تو را در سر راه او قرار داده تا اینکه طفلش را از وی بگیری و بزرگ کنی.
اگر نمیخواهی از یک دختر بیشوهر طفلی بگیری کنیزی جوان و زیبا را خریداری کن که هم برای تو بچه بیاورد هم در کارها بمن کمک نماید زیرا من پیر شدهام و کارهای خانه بر من دشوار گردیده و گاهی دستهایم میلرزد و من باید هم بکارهای خانه برسم و هم پول خود را بکار بیندازم تا اینکه نفعی از آن عایدم گردد.
گفتم من میل ندارم که یک کنیز خریداری کنم ولی تو میتوانی که برای کارهای خانه یک خدمتکار استخدام نمائی زیرا حق داری که از این ببعد در خانه من استراحت کنی و این پاداش خدمات گذشته و وفاداری تو میباشد و چون میدانم که در این شهر به دکه خواهی رفت خواهی توانست از صحبتهائیکه در دکه میشنوی اطلاعاتی تحصیل نمائی و برای من بیاوری زیرا در هیچ نقطه مانند میفروشی مردم از روی صمیمیت صحبت نمیکنند و بسیاری از اشخاص که هرگز باطن خود را بروز نمیدهند پس از این که مینوشند بحرف در میآیند و آنچه در دل دارند میگویند.
بعد از این گفته من از منزل خارج شدم تا اینکه یکی از آشنایان قدیم را پیدا کنم و به سراغ هورمهب فرمانده ارتش مصر بروم.
به دکهای که میدانستم توتمس دوست هنرمند من بآنجا میرود رفتم و سراغ او را گرفتم و میفروش بمن گفت نمیدانم که وی کجاست و چه میکند زیرا مدتی ایت که باین دکه نیامده ولی قبل از اینکه ناپدید شود میدیدم که شکل گربهها را میکشید. من با حیرت پرسیدم برای چه شکل گربهها را میکشید؟ میفروش گفت برای اینکه مجبور بود که از این راه تحصیل معاش نماید و برای کتابی که در مدرسه بچه ها میخوانند شکل گربه بکشد.
من از دکه خارج شدم و به خانه سربازها (یعنی سربازخانه – مترجم) رفتم که در آنجا هورمهب را ببینم ولی مشاهده کردم که خانه سربازها کم جمعیت است و دیگر مثل گذشته سربازها در وسط حیاط مشغول زور آزمائی نیستند و بوسیله تیر کمان نشانه زنی نمیکنند و از دور بطرف کیسههای پر از کاه و علف خشک نیزه پرتاب نمینمایند.
یک افسر جزء در حیاط ایستاده انگشتهای پا را در خاک فرم میبرد و بزبان حال از من میپرسید که برای چه آنجا آمدهام و چکار دارم. من از وی پرسیدم که آیا هورمهب در آنجاست و اگر نیست در کجا میتوان او را یافت.
افسر جزء مزبور بعد از انیکه اسم هورمهب را شنید سر فرود آورد و من از این احترام دریافتم که هنوز هورمهب دارای مقام فرماندهی میباشد معهذا برای مزید اطمینان از او پرسیدم که آیا هورمهب کماکان فرمانده قشون هست یا نه؟
افسر جزء گفت بلی او مثل سابق فرمانده قشون مصر میباشد ولی اکنون در اینجا نیست و بسرزمین کوش رفته تا اینکه ساخلوهای آنجا را منحل کند و سربازانیکه ساخلو هستند مرخص نماید و معلوم نیست چه موقع مراجعت خواهد کرد.
من یک حلقه نقره بافسر جزء دادم و او از مشاهده حلقه مزبور بسیار حیرت کرد و از عرشه نخوت فرود آمد و بمن خندید و گفت هورمهب یک فرمانده بزرگ میباشد برای اینکه میفهمد که سربازها چه میخواهند و چگونه باید با آنها رفتار کرد. ولی فرعون مانند یک بز است و از وضع و روحیه سربازها اطلاع ندارد و بحال آنها توجه نمیکند و بهمین جهت اینک که هورمهب اینجا نیست بطوری که میبینی خانه سربازها خالی میباشد و سربازها رفتهاند تا اینکه گدائی کنند و شکم خود را سیر نمایند.
و اما من چون افسر جزء هستم نمیتوانم برای گدائی بروم و از آمون خواهانم که بمناسبت دادن این حلقه نقره بمن تو را مبارک نماید زیرا چند ماه است که من نتوانستهام بمیخانه بروم و آبجو بنوشم و امروز به میفروشی خواهم رفت و خواهم نوشید و قبل از اینکه ما را سرباز کنند بما وعده میدادند که اگر سرباز شویم فلزات زیاد نصیب ما خواهد شد و هر قدر زن بخواهیم در دسترس ما قرار میگیرد و شکممان پیوسته پر از غذا و آبجو میشود.
از خانه سربازها خارج شدم و به دارالحیات رفتم تا اینکه سرشکاف فرعون را در آنجا ببینم ولی در آنجا بمن گفتند که سرشکاف فرعون دو سال قبل مرده و لاشه او را در شهر اموات دفن کردهاند.
از صحبتهائیکه در دارالحیات با من کردند دانستم که فرعون به پیروی از خدای خود موسوم به آتون سربازهائی را که پدرش اجیر کرده بود مرخص مینماید برای این که میگوید که با همه با صلح و صفا زیست خواهد کرد و احتیاج بسرباز ندارد.
در آغاز این شرح حال گفتم که مدرسه دارالحیات در معبد آمون است و چون در معبد بودم خواستم بروم و وضع معبد را ببینم تا اینکه خاطره جوانی را بیاد بیاورم.
مشاهده کردم که کاهنان با سرهای تراشیده آلوده به روغن و لباسهای سفید مضطرب هستند و هنگام صحبت با وحشت اطراف را مینگرند و مثل این است که میترسند کسی صحبت آنها را بشنود و وقتی مرا دیدند نظرهای تند حاکی از سوءظن بطرف من انداختند و شاید تصور کردند که من جاسوس هستم.
من از مقابل مجسمههای بزرگ فراعنه گذشته مصر که در معبد آمون نصب شده بود گذشتم و خود را به انتهای معبد رسانیدم و در آنجا با تعجب دیدم که یک معبد جدید بوجود آوردهاند.
وقتی من در معبد آمون بودم آن عبادتگاه وجود نداشت و معلوم میشد که بعد از خروج من از معبد آمون و پس از این که از طبس خارج شدم آن را ساختهاند.
وقتی وارد معبد مزبور شدم دیدم که دیوار ندارد بلکه حیاطی است وسیع که ستونهای مرتفع اطراف آن ساختهاند و یکطرف حیاط باز یعنی بدون ستون میباشد و محراب معبد آنجاست.
بمحراب نزدیک گردیدم و مشاهده کردم بجای اینکه هدایای معمولی یعنی گوسفند قربانی شده و مطهرات روی محراب بگذارند گندم و گل و میوه آنجا نهادهاند و بالای محراب یک نقش سنگی بزرگ بوجود آورده بودند که خدای آتون را بشکل دایره نشان میداد و از این دایره شعاعهائی باطراف کشیده شده بود و هر شعاع منتهی به یکدست میشد و هر دست یک صلیب حیات را نگاه میداشت.
کاهنان این معبد دارای لباس سفید بودند بدون اینکه سرها را تراشیده باشند و من مشاهده کردم که همه جوان هستند و وقتی من وارد معبد مزبور شدم کاهنان اطراف محراب حلقه زده سرود مقدس میخواندند.
گوش فرا دادم و متوجه شدم که آهنگ سرود در گوش من آشنا میباشد و آنرا در اورشلیم واقع در کشور سوریه شنیدهام. ولی از تمام چیزهای این معبد عجیبتر مجسمه فرعون بود که بالای ستونها بنظر میرسید.
من ستونها را شمردم و دیدم چهل ستون است و روی هر ستون مجسمه سنگی فرعون بزرگتر از جثه او بنظر میرسید. مجسمهها را طوری ساخته بودند که فرعون دو دست را روی سینه نهاده در یک دست شلاق و در دست دیگر عصای سلطنتی داشت و مجسمهها محراب را مینگریستند و من نمیدانم کدام مجسمهساز طرح آن مجسمهها را ریخته، آنها را بوسیله شاگران خویش ساخته بود ولی میدانم که مجسمهساز تعمد داشت تمام نواقص اندام فرعون را بر عکس جلوه بدهد.
مثلاٌ فرعون دارای دستها و پاهائی لاغر است و در مجسمهها دست و پا را طوری قطور کرده بودند که گوئی دستها و پاهای فرعون خیکی استکه آنرا باد کردهاند. از اعضای بدن گذشته مجسمهساز صورت فرعون را مسخ نموده بود.
تمام هنرمندان و مجسمهسازان گذشته که مجسمه فراعنه قدیم را ساختهاند میکوشیدند که یک مجسمه شبیه به اصل آن باشد و کسی که هزارها سال بعد مجسمه یک فرعون را میبیند بداند که شکل او چگونه بوده است ولی هنرمندی که مجسمه فرعون را تراشیده بود توجه به شباهت نداشت و وقتی انسان صورت فرعون را با زوایای بزرگ و کوچک و گونههای برجسته و صورت دراز میدید بوحشت میافتاد و اگر دوست هنرمند من توتمس حضور داشت و آن مجسمه را مشاهده مینمود میگفت که این مکتب جدید هنری است و در هنر جدید شکل اشخاص و اشیاء نباید با خود آنها شباهت داشته باشد بلکه هنرمند هر طور که اشخاص و اشیاء را میبیند باید صورت و اندام آنها را بکشد یا مجسمه آنان را بسازد و چیزی دیگر که باعث حیرت من میشد اینکه چگونه فرعون مصر آمنهوتپ چهارم موافقت کرده است که مجسمههای او را با این شکل بتراشند و آیا خود او نیز خویش را همینطور میدید و لذا بر مجسمهساز ایراد نگرفته و او را مانند کسانیکه مرتکب کفر میشوند بدار نیاویخته است.
من متوجه شدم که در معبد جدید تماشاچی زیاد نیست و تماشاچیان دو دسته بودند عدهای از آنها که لباس کتان در بر و قلاده زر برگردن داشتند معلوم بود که از درباریهای مصر هستند و چون میدانند که معبد جدید مورد توجه فرعون است برای تملق بآنجا آمدهاند و دسته دیگر عامه مردم بشمار میآمدند که با حیرت سرود کاهنان را میشنیدند برای اینکه نمیتوانستند معنای آنرا بفهمند و آهنگ سرود در گوششان عجیب جلوه مینمود و آنها از طفولیت با سرودهائی خو گرفته بودند که از زمان ساختمان اهرام در معبدهای مصر خوانده میشد و آن سرودها طوری در روح آنها جا گرفته بود که اگر در موقع خواب هم میشنیدند معنای آن را می فهمیدند ولی سرودهای جدید برای گوش و روح آنها نامانوس بود.
پس از اینکه سرود خوانده شد مردی که از وضع او معلوم بود که از زارعین است و از صحرا آمده بکاهنان نزدیک شد و از آنها پرسید که آیا ممکن است یک طلسم یا چشم از گوسفندها و گاوهای قربانی شده که خطر را دفع میکند ببهای ارزان باو بفروشند که با خود ببرد و از مخاطرات محفوظ باشد.
کاهنان در جواب آن مرد گفتند که خدای آتون طلسم و چشم قربانی نمیفروشد و احتیاج بآنها ندارد بلکه هر کس باو معتقد شود او را مورد حمایت و حفاظت قرار خواهد داد بدون اینکه هدیهای از وی دریافت نماید.
وقتی آنمرد اینحرف را شنید رنگش تغییر کرد و مراجعت نمود و شنیدم که قرقر میکند و میگوید که خدای آتون یک خدای دروغی است و بعد بسوی معبد دیگر یعنی معبد آمون براه افتاد که از کاهنان معبد مزبور طلسم یا چشم قربانی دریافت کند.
زنی از عوامالناس بکاهنان جوان نزدیک شد و گفت مگر خدای شما موسوم به آتون گاو و گوسفند قربانی دریافت نمیکند و کسی برای او قربانی نمینماید که شما گوشت بخورید و فربه شوید. و اگر خدای شما همانطور که میگوئید نیرومند بود کاهنان او میباید فربه باشند نه اینطور لاغر و ناتوان و لاغری شما نشان میدهد که خدائی ناتوان دارید در صورتی که آمون قوی است و بکاهنان خود گوشت میخوراند و بهمین جهت همه آنها فربه میباشند.
یکی از کاهنان که قدری مسنتر از دیگران بود گفت آتون از قربانی نفرت دارد و نمیخواهد که خون جانوران را برای او بریزند و تو نباید در این معبد اسم آمون را ببری برای اینکه آمون خدائی است دروغی و عنقریب تخت خدائی او سرنگون خواهد شد و معبد وی ویران خواهد گردید.
زن دو قدم عقب رفت و گفت ای آمون مطلع باش که من اینحرف را نزدم بلکه این مرد اینحرف را زد و لعن تو باید فقط شامل او شود نه من.
زن باتفاق افراد دیگر از عوامالناس که در آنجا بودند رفتند و کاهنان با شوخی و خنده خطاب بآنها گفتند بروید بروید ای افراد بیایمان و بدانید که آمون یک خدای دروغی است و طولی نخواهد کشید که نیروی او مثل علفی که بوسیله داس درو شود از بین خواهد رفت.
آنوقت یکی از مردها خم شد و سنگی از زمین برداشت و بطرف کاهنان پرتاب کرد و سنگ بصورت یکی از آنها خورد و صورتش مجروح گردید و کاهنان نگهبانان معبد را صدا زدند که آن مرد را دستگیر نمایند ولی آنمرد گریخت و نتوانستند دستگیرش کنند.
آنوقت من بکاهنان نزدیک شدم و با ادب بآنها گفتم من یک مصری هستم که چندی از این کشور دور بودم. قبل از اینکه از مصر بروم اسم خدای آتون را شنیده بودم لیکن توجهی باو نداشتم و بعد هم به مناسبت دوری از مصر نتوانستم راجع باین خدا اطلاعی بدست بیاورم و اینک که مراجعت کرده ام میل دارم بدانم که خدای آتون کیست؟ و چه میگوید و چه میخواهد وچگونه باید او را پرستید.
کاهنان قدری مرا نگریستند که بدانند که آیا قصد تمسخر دارم یا جدی صحبت میکنم و بعد از این که متوجه شدند که سئوال من جدی است یکی از آنها گفت آتون یگانه خدای حقیقی است... تمام خدایانی که قبل از آتون آمدند خدای دروغی بودند و همه آنهائی که بعد از وی میایند نیز خدای دروغی خواهند بود آتون آسمان و زمین و رود نیل و تمام جنبدگان را آفریده است و همواره بوده و بعد از این خواهد بود و اکنون بر فرزند خود فرعون آشکار شده و همه باید او را بپرستند. این خدا برخلاف سایر خدایان که همه دروغی هستند از مردم هدیه نمیخواهد و مایل نیست کسی برای او قربانی کند و غنی و فقیر را بیک نظر مینگرد و هر کس باو معتقد شود او را در پناه خود قرار میدهد.
آتون بر عکس خدایان دروغی هرگز نمی میرد و در همه جا هست و هیچ واقعه بدون اراده او انجام نمیگیرد.
گفتم این سنگ که اکنون صورت این کاهن جوان را مجروح کرد بر حسب ارادة آتون بصورت او خورد زیرا تو میگوئی که هیچ واقعه بدون ارادة او بانجام نمیرسد.
کاهنان وقتی این حرف را شنیدند با حیرت نظری بهم انداختند و گفتند معلوم میشود که تو قصد داری ما را مسخره کنی.
لیکن کاهنی که سنگ خورده بود با صدای بلند گفت آری این واقعه بر حسب اراده آتون اتفاق افتاده زیرا من لایق او نیستم و او این واقعه را بوجود آورد تا اینکه من خود را لایق او بکنم. علت اینکه آتون این واقعه را برای من بوجود آورد این بود که من در روح خود از محبوبیتی که نزد فرعون دارم مغرور شدم و آتون را فراموش کردم و علت محبوبیت من نزد فرعون این است که دارای صدائی خوب میباشم و میتوانم سرود بخوانم و فرعون وقتی دید که من حاضرم که بخدای او ایمان بیاورم مرا به معبد فرستاد و باین پایه رسیدم.
گفتم از این قرار خدای آتون آن قدر توانائی دارد که میتواند فرعون را وادارد تا مردی را ناگهان از خاک بلند کند و وارد معبد نماید که وی کاهن شود.
یکی از کاهنان گفت فرعون ما توجهی بوضع مادی اشخاص ندارد بلکه از نیروئی که آتون باو داده استفاده میکند و قلب دیگران را میخواند و می فهمد که آیا لایق ترقی هستند یا نه؟
گفتم چگونه فرعون میتواند که قلب دیگران را بخواند و به آنچه در دل دارند پی ببرد زیرا فقط اوزیریس دارای این قدرت میباشد و توانائی دارد قلوب دیگران را بخواند. (اوزیریس یکی از خدایان معروف مصر بود و چون نام این خدا در تواریخی که اروپائیان راجع به مصر نوشتهاند زیادتر ذکر شده در بین خدایان مصری بیشتر معروف میباشد – مترجم).
وقتی من این حرف را زدم کاهنان بین خود شروع به صحبت کردن و مشورت مینمودند که جواب مرا چه بدهند و یکی از آنها گفت: اوزیریس یک خدای درجه دوم بلکه درجه سوم و چهارم و آنهم موهوم است. اوزیریس وجود ندارد بلکه وهم عوام آن را بوجود آورده ولی آتون وجود دارد و خدای نامرئی و همیشگی است و فرعون در عین حال که انسان میباشد جوهر آتون را دارد.
بهمین جهت میتواند در آن واحد دارای چند شخصیت باشد و علت اینکه میتواند قلب دیگران را بخواند برای این است که در آن واحد چند شخصیت دارد و مثل این که در یک آن چند نفر است و بهمین جهت هنرمندی که مجسمه فرعون را ساخته و تو آن مجسمه را بالای ستونها میبینی وی را طوری ساخته که هم زن باشد و هم مرد.
زیرا جوهر خدا در فرعون هست و به مناسبت این جوهر توانائی این را دارد که هم دارای نیروی مذکر باشد و هم واجد نیروی مونث.
من سر را با دو دست گرفتم و گفتم من مثل این زن که هم اکنون از اینجا رفت مردی ساده هستم و نمیتوانم که معنای صحبت شما را بفهم و عقل من قبول نمیکند که یک نفر هم مرد باشد و هم زن. هم بتواند نطفه بوجود بیاورد و هم یک رضیع را در شکم بپروراند و بزرگ کند و بدنیا تحویل بدهد. دیگر اینکه خود شما هم در خصوص خدای آتون اختلاف دارید و مثل این که نمیدانید او کیست و چه میگوید زیرا وقتی من سئوالی از شما میکنم با یکدیگر مشورت مینمائید و بعد جواب مرا میدهید.
کاهنان بر این گفته اعتراض کردند و گفتند اینطور نیست و ما در خصوص خدای آتون کوچکترین تردید و اختلاف نداریم. و او خدائی است کامل یعنی بدون نقص و همواره بوده و پیوسته خواهد بود.
ولی ما ناقص هستیم و چون نقص داریم نمیتوانیم خدای آتون را درست بشناسیم لیکن هر قدر فکر و مطالعه کنیم بیشتر و بهتر او را خواهیم شناخت و بطور حتم چند سال دیگر ما بهتر از امروز خدای آتون را میشناسیم و بیست سال دیگر شناسائی ما خیلی زیادتر از امروز است و فقط یکنفر آتون را بطور کامل میشناسد و او فرعون است. زیرا او جوهر آتون است و مثل این که روح فرعون، آتون میباشد.
با اینکه این حرف مرا متقاعد نکرد خیلی در من تاثیر نمود چون متوجه شدم از روی صمیمیت ادا شد و من فهمیدم که در این گفته کاهنان یک حقیقت بزرگ ممکن است وجود داشته باشد و حقیقت مزبور این است که ما نفهم هستیم نه خدایان و چون عقل و فهم ما ناقص و قاصر است خیال میکنیم که دیگران نفهم و بی عقل هستند.
فهمیدم که در جهان ممکن است حقائقی وجود داشته باشد که چشم ما نمیبیند و گوش ما نمیشنود و دست ما لمس نمینماید معهذا آن حقائق وجود دارد. بنابراین وقتی که ما چیزی نمیفهمیم نباید منکر آن بشویم و بگوئیم که وجود ندارد و شاید فرعون هم حقیقتی را یافته که بنام آتون میخواند ولی من که عقل و فهم درست ندارم نمیتوانم بفهمم آتون کیست و چیست؟
چون نتوانستم آشنایان خود را پیدا کنم به منزل مراجعت کردم و دیدم که کاپتا طبق دستور من کتیبهای بالای خانه نصب کرده و خود در خانه نشسته یک سبوی آبجو مقابل خود نهاده گاهی جرعهای از آن مینوشد.
در خانه من چند بیمار نشسته بودند و انتظار مراجعت مرا میکشیدند و من بدواٌ مادری را فرا خواندم که طفلی نحیف در آغوش داشت و بمن میگفت روز بروز طفل شیر خوار او ضعیفتر میشود. من دیدم نه مادر بیمار است و نه طفل و بمادر گفتم بیماری طفل تو ناشی از این است که تو غذای کافی نمیخوری و اگر غذای کافی بخوری و شیر مکفی به بچهات بنوشانی او فربه خواهد شد. و بعد از این که زن رفت غلامی را معاینه کردم که انگشت وی زیر سنگ آسیاب دستی رفته بود و زخم انگشت وی را دوا زدم و بستم. آنگاه مردی را که کاتب بود مورد معاینه قرار دادم و دیدم یک غده به بزرگی یک مشت در وسط گلوی اوست و دوائی که از یک گیاه دریائی گرفته میشود باو خورانیدم و گفتم این غده باید از وسط گلوی تو بیرون بیاید و تو بعد از آن باید مدتی دراز بکشی تا زخم بهبود یابد آیا ممکن است که من بخانه تو بیایم و در آنجا این غده را از گلویت بیرون بیاورم و مرد جواب مثبت داد و قرار شد که من روز بعد بخانه او بروم و غده را از گلویش بیرون بیاورم.
مرد وقتی میخواست برود دو حلقه مس از جیب بیرون آورد که بابت حقالعلاج بمن بدهد و باو گفتم من هنوز تو را معالجه نکردهام که چیزی از تو دریافت کنم. گفت تو بمن دوا خورانیدهای و من باید حق تو را تقدیم کنم. گفتم من بدون اینکه از تو هدیهای بگیرم تو را معالجه خواهم کرد و در عوض اگر روزی محتاج کاتب شدم از هنر تو استفاده خواهم نمود.
بعد زنی جوان که در یکی از خانههای عمومی مجاور زندگی میکرد چشمهای خود را بمن نشان داد و گفت چشم من درد میکند و درد چشم را رفع کن.
من در چشم او دارو ریختم و زن میخواست که حقالعلاج مرا مثل زنهائی که خود را ارزان میفروشند تادیه کند و من بوی گفتم که یک نوع ناخوشی دارم که مانع از این است که با زنها تفریح نمایم و برای اینکه بهتر باو خدمت کنم دو برآمدگی کوچک مثل دگمه را که روی شکم او بود برداشتم که در نظر مشتریها زشت جلوه ننماید.
ولی در آن روز اول من حتی یک حلقه کوچک مس از بیماران نگرفتم بطوری که وقتی آنها رفتند و کاپتا برای من غذا آورد گفت ارباب من تو امروز آنقدر از کار خود استفاده نکردی که بهای نمکی که من در این طعام ریختهام عاید تو شود.
کاپتا غلام من غذای مزبور را که یک مرغابی بریان بود آن روز از یکی از خوراکپزیهای طبس خریداری کرد و گرم نگاهداشت تا اینکه هنگام صرف غذا بمن بخوراند.
در شهر طبس مرغابی و غاز را طوری بریان میکنند که من نظیر آن را در هیچ یک از کشورهای ندیدهام و در شهر ما مرغابی و غاز را در یک ظرف فلزی میگذارند و درش را میبندند و بعد ظرف را در کورهای جا میدهند و در نتیجه مرغابی و غاز طوری کباب میشود که تمام مایعات آن در خود غذا باقی میماند و تلف نمی گردد و این نوع غذا پختن در هیچ کشوری متداول نیست و فقط در طبس این غذای لذیذ را طبخ میکنند. (این قسمت از سرگذشت سینوهه هم ثابت میکند که پختن غذا در فر (تنور) که ما تصور میکنیم از اختراعات رومیها میباشد و از آنها به اروپائیان سرایت کرده از ابتکار مصریها بوده و سکنه شهر طبس اینطور غذا میپختهاند – مترجم).
کاپتا در آنشب آشامیدنی گوارا بمن نوشانید و با این که در آن روز حقالعلاج از کسی نگرفته بودم طوری خوشوقت بودم که گوئی بازرگانی توانگر را معالجه کردهام و او بمن یک گردنبند زر داده است.
این را هم بگویم غلامی که من آن روز انگشت او را معالجه کردم چند روز دیگر که انگشتش بکلی خوب شد نزد من آمد و یک پیمانه آرد برای من آورد و میگفت آرد مزبور را از یک آسیاب سرقت کرده تا اینکه حق العلاجی بمن بدهد و لذا طبابت روز اول من بقدر یک پیمانه آرد برایم سود داشت ولی من آرد را از غلام نپذیرفتم و گفتم مال تو باشد.
روز بعد غلام من که از خانه بیرون رفته بود مراجعت کرد و بمن گفت سینوهه من تصور میکنم امروز و روزهای بعد بیماران زیاد بتو مراجعه خواهند کرد زیرا وقتی بیرون رفتم شنیدم که مردم میگویند که از دیروز طبیبی در خانه مسگر سابق منزل کرده که خیلی حذاقت دارد و بیماران را معالجه میکند و از آنها چیزی دریافت نمینماید و به بیماران فقیر حلقههای مس میدهد. کاپتا میگفت که فقراء بیکدیگر توصیه میکنند که زودتر باین طبیب مراجعه کنند تا هم مرض خود را معالجه نمایند و هم از او مس بگیرید زیرا این طبیب که اینطور بمردم فلز میدهد و چیزی دریافت نمینماید بزودی طوری فقیر خواهد شد که مجبور میشود خانه خود را هم بفروشد و از این محله برود. بعضی هم میگفتند که این سینوهه شاید دیوانه است و اگر باین دیوانگی ادامه بدهد او را در یک اطاق تاریک محبوس خواهند کرد و روی سرش زالو خواهند گذاشت تا دیوانگی وی از بین برود.
من که این حرفها را از مردم شنیدم بر حماقت آنها خندیدم چون میدانستم که تو ارباب من مردی ثروتمند هستی برای اینکه طبق دستور تو من فلزات تو را بکار انداختم و تو میتوانی از سود طلائی که داری بخوبی زندگی کنی و هر شب مثل امشب مرغابی یا غاز بخوری.
بعد غلام من گفت ولی من از یک چیز تو میترسم و آن عادی نبودن تو است و تو یکمرد معمولی نمیباشی و بهمین جهت ممکن است یک روز در صدد بر آئی که هر چه زر داری دور بریزی و این خانه را به ضمیمه من که غلامت هستم بفروشی زیرا یک مرتبه این کار را کردی و خانه خود به ضمیمه مرا بیک زن که عاشق او شده بودی فروختی و اگر من نمیگریختم اکنون غلام آن زن بودم این است که فردا تو باید کاغذی را بوسیله کاتب بنویسی و در آن بگوئی که من آزاد هستم و میتوانم به طیب خاطر هر جا که میل دارم بروم و کسی نمیتواند مرا خریداری نماید زیرا غلام نمیباشم.
و من از این جهت از تو نوشته می خواهم که حرف از بین میرود ولی نوشته تا ابد باقی میماند زیرا پاپیروس از بین رفتنی نیست.
فصل بيست و هشتم - تشويش مردم طبس براي آينده
آن شب كه كاپتا اين حرف را زد من بمناسبت اين كه در طبس فقرا را مجاني معالجه كرده بودم شادمان بودم و غذا و آشاميدني هم شادماني مرا زيادتر كرد.
بهار بود و گلهاي اقاقيا هوا را معطر ميكرد و از اسكله رود نيل بوي كالاهاي سوريه بمشام ميرسيد و از منازل عمومي موسيقي سرياني شنيده ميشد و جغدها خوانندگي ميكردند و من روح خود را مشعوف مييافتم و بهمين جهت به كاپتا اجازه دادم كه در يك جام سفالين براي خود نوشيدني بريزد و باو گفتم كاپتا قبل از اين كه تو از من بخواهي كه من تو را آزاد كنم من در باطن تو را آزادكرده بودم.
آزادي تو از روزي شروع شد كه من و تو ميخواستيم از اين شهر فرار كنيم و من فلز نداشتم و تو مجموع پسانداز يك عمر خود را بمن دادي تا اينكه بتوانيم بگريزيم.
آن روز من تصميم گرفتم بمحض اينكه ثروتمند شدم تو را آزاد كنم و بعد بتو بگويم اگر مايل هستي مثل يك خادم (نه غلام) نزد من بمان وگرنه هر جا كه ميخواهي برو.
اينك هم بتو ميگويم كه آزاد هستي و براي مزيد اطمينان تو فردا بوسيله كاتب نوشتهاي خواهم نوشت كه تو اطمينان داشته باشي كه آزاد ميباشي ولي چون گفتي كه من از سود زر خود زندگي خواهم كرد بگو چگونه زر بمن سود ميرساند و مگر تو بطوريكه من گفته بودم طلاهاي مرا در معبد آمون بوديعه نگذاشتي؟
كاپتا با يگانه چشم خود مرا نگريست و گفت نه سينوهه. اينك كه من آزاد هستم بتو ميگويم كه من دستور تو را اجرا نكردم و طلاي تو را در معبد آمون بوديعه نگذاشتم براي اينكه دستور تو دور از عقل بود و من دستورهاي منافي با عقل را اجراء نميكنم و چون ميدانم كه ممكن است يكمرتبه خشمگين شوي براي احتياط عصاي تو را پنهان كردهام كه مبادا ضربات عصا را روي شانهها و پشت من فرود بياوري. و اما براي اينكه بداني چرا دستور تو را اجرا نكردم ميگويم كه فقط ابلهان طلاي خود را بمعبد ميسپارند زيرا بوديعه گذاشتن زر در معبد دو عيب بزرگ دارد.
اول اينكه كاهنان و در نتيجه فرعون مصر به ميزان ثروت تو پي ميبرند و ميفهمند كه تو چقدر زر داري و يكي از كارها كه دليل ديوانگي ميباشد اين است كه انسان ميزان دارائي خود را باطلاع ديرگان برساند.
دوم اينكه وقتي تو طلاي خود را بمعبد ميسپاري تا اينكه در خزانه معبد بماند بايد هر سال مقداري از همان زر را بابت حقالزحمه خزانه داري بمعبد بدهي و در نتيجه سال بسال از ميزان طلاي تو كاسته ميشود.
اين است هنگامي كه تو از خانه بيرون رفتي تا اين كه در شهر گردش كني و دوستان قديم را ببيني من در شهر بحركت در آمدم كه بدانم چگونه ميتوان طلا را بكار انداخت تا اينكه انسان از سود آن بهرهمند شود و بدون اينكه كاري انجام بدهد و زحمت بكشد سود ببرد. من فهميدم كه در شهر طبس ديگر هيچ كس طلاي خود را به معبد آمون نميسپارد براي اينكه اعتماد ندارد و ميترسد كه طلاي او از بين برود و چون براي سپردان طلا نميتوان به معبد اعتماد كرد لاجرم در سراسر مصر جائي مطمئن وجود ندارد كه انسان بتواند طلاي خود را بآنجا بسپارد.
ديگر اينكه ضمن اطلاعاتي كه كسب كردم مطلع شدم كه خداي آمون زمينهاي خود را ميفروشد.
گفتم دروغ ميگوئي و خداي آمون يعني معبد آمون هرگز زمين نميفروشد بلكه پيوسته زمين خريداري ميكند و هر سال بر ثروت خود ميافزايد.
كاپتا گفت ولي اكنون معبد آمون پنهاني زمينهاي خود را ميفروشد و اراضي مزبور را مبدل به زر و سيم ميكند و آنها را در خزانه خود جا ميدهد. و از بس معبد آمون زمينها را فروخته و زر و سيم جمعآوري كرده اكنون در مصر سيم و زر كمياب شده است.
گفتم آيا تو زر مرا دادي و زمين خريداري كردي؟
كاپتا گفت نه ارباب من، من زر تو را ندادم و زمين خريداري نكردم براي اينكه نه من از زراعت اطلاع دارم و نه تو و اگر طلاي تو را ميدادم و زمين خريداري ميكردم مباشرين و زارعين و غلامانيكه در مزارع كار ميكنند محصول مزارع تو را از من ميدزديدند در صورتي كه اينك من در شهر طبس ميدزدم يعني ديگران را فريب ميدهم.
ديگر اينكه من حس كردم كه فروش زمين از طرف معبد آمون يعني از طرف معبدي كه بيش از صدها سال است كه زمين خريداري ميكند بدون علت نیست و معبد مزبور میداند که نمیتواند در آینده مقابل خدای جدید مقاومت نماید و باید از بین برود و لذا پیشاپیش زمینهای خود را میفروشد که این زمینها نصیب خدای جدید فرعون ما نشود. لذا خرید زمینهائی که معبد آمون میفروشد خطرناک میباشد. زیرا ممکن است خدای جدید دعوی کند که تمام اراضی خدای گذشته که از طرف او بمردم فروخته شده بوی تعلق دارد و تمام زمینهائی را که مردم از معبد آمون خریداری کردهاند ضبط نماید بدون اینکه بهای آنها را بمردم بپردازد.
گفتم اینها که گفتی مسائل متفرقه بود و من از تو پرسیدم که طلای مرا چه کردی و بچه مصرف رسانیدی که میگوئی سود آن عاید من خواهد گردید.
کاپتا گفت نظر باین که معبد آمون زمینهای کشاورزی خود را میفروشد و طلا و نقره جمعآوری میکند بطوری که گفتم زر و سیم در مصر کم شده است و کمیابی زر و سیم سبب گردیده که بهای خانه اعم از خانه مسکونی و چند محل بازرگانی خریداری کردم و تو این منازل را اجاره خواهی داد و هر سال اجاره آنها را دریافت خواهی کرد و پیوسته خانههای تو باقی است و بتو سود میدهد و چون من فکر میکردم که از طرف تو برای خرید این خانهها اختیار تام دارم بدون مهر تو آنها را خریداری کردم و اگر خریداران بمن هدیهای بعنوان حقالزحمه بدهند بتو مربوط نیست بلکه مربوط به حماقت خودشان است زیرا در این عمل من چیزی از تو نمیدزدم بلکه از خریداران هدیهای دریافت میکنم و اگر تو هم مایل باشی که هدیهای به غلام سابق خود بدهی خواهم پذیرفت.
گفتم کاپتا من بتو هدیهای نخواهم داد برای اینکه میدانم که تو در این کار نفع خود را در نظر گرفتهای و پیشبینی میکنی که از راه گرفتن کرایه و نیز از راه خرجتراشی بعنوان لزوم مرمت خانهها خیلی از من خواهی دزدید.
کاپتا گفت اشتباه میکنی و اگر تو یک ارباب ستمگر و ممسک بودی من این فکر را میکردم و پیشبینی مینمودم که چگونه در آینده از این خانهها استفاده کنم.
ولی تو اربابی هستی رئوف و کریم و لزومی ندارد که من این حسابها را نزد خود بکنم برای اینکه هرچه تو داری زیر دست من است و من مال تو را مال خودم میدانم و وقتی رعایت منافع تو را مینمایم در واقع رعایت منافع خود را کردهام و بهمین جهت با قسمتی دیگر از طلای تو مقداری غله بطور پیش خرید از زارعین خریداری کردم.
گفتم کاپتا برای چه غله خریداری کردی؟
کاپتا گفت این نزاع که اکنون بین دو خدا در مصر شروع شده بطور حتم برای ملت مصر عواقب وخیم خواهد داشت. برای اینکه هر وقت خدایان با یکدیگر نزاع میکنند مثل مواقعی که بزرگان نزاع مینمایند وبال آن عاید مردم میشود و ملت باید برای نزاع خدایان و بزرگان قربانی بدهد من فکر میکنم که بر اثر نزاع این دو خدا در مصر اوضاع قرین هرج و مرج خواهد گردید و بینظمی و درهم ریختگی مزارع را مبدل به صحرای لم یزرع خواهد کرد. از این گذشته امروز هر کس که قدری زر و سیم دارد از بیم نزاع خدایان زمین خریداری مینماید برای اینکه میداند که زر و سیم را بسرقت میبرند ولی زمین را نمیتوان بسرقت برد.
کسانی که زمین خریداری مینمایند همه بازرگان یا جزو درباریان یا کاهنان هستند که زمین را از معبد خریداری مینمایند تا این که از تصرف معبد بیرون بیاوردند و مال خودشان بشود.
ولی هیچ یک از این اشخاص کشاورز نمیباشند و نمیتوانند زمین را کشت و زرع نمایند و در نتیجه تمام این اراضی زراعتی بایر میماند و محصول غلات و حبوب خیلي کم میشود و مصر گرفتار کمبود خواربار خواهد گردید و آنوقت خواهیم توانست غلاتی را که خریداری کردهایم به بهای خوب بفروشیم. (میکاوالتاری فنلاندی خاطرات سینوهه را از روی پاپیروسهای مصری که در موزه لوور فرانسه هست نوشته و آن پاپیروسها مسبوق است به دورهای بین هزار و چهار صد تا هزار و سیصد و پنجاه سال قبل از میلاد مسیح (تقریباٌ سه هزار و چهارصد سال قبل) معهذا ملاحظه میکنید که وضع خرید اراضی در مصر شبیه بود بخرید اراضی در ایران در چهل و سی سال اخیر از طرفی کسانی که کشاورز نبودند تا زراعت کنند بلکه زمین را فقط برای این میخریدند که بگذارند بدون کشت و زرع بماند تا گران شود و من شخصی را میشناختم که مدتی است رخ در نقاب خاک کشیده و از او نام نمیبرم و آن شخص میلیونها متر مربع زمین را خریداری کرده بود بیآنکه خود زراعت کند یا دیگران در آن اراضی زراعت کنند فقط برای اینکه در آینده بتواند به بهای بسیار گزاف بفروشد – مترجم).
من میدانم که تو فکر میکنی که غله مانند سنگ نیست که هزارها سال باقی بماند بلکه موشها غله را میخوردند و غلامان آنرا میدزدند. ولی تا انسان قدری ضرر را تحمل نکند نائل به تحصیل سود بسیار نمی شود و من قسمتی از این خانهها را که خریداری کردهام برای انبار غله است تا غلاتی را که خریداری میکنیم در آن جا بدهم و مواظبت خواهم کرد که نه موشها غله را بخورند و نه غلامان بدزدند. و روزی هم که غلات را فروختیم و به انبارها احتیاج نداشیتم آنها را به بازرگانان اجاره میدهیم تا این که کالاهای خود را در آن جا بگذارند یا تجارتخانه کنند.
گفتم کاپتا من بر خلاف تو امیدوار نیستم که این کارها برای من سودمند باشد ولی نظر باینکه معاملاتی کردهای من ایراد نمیگیرم مشروط بر این که در آینده مرا آسوده بگذاری و برای اداره این خانهها و فروش غلات باعث زحمت من نشوی.
کاپتا گفت من یک فکر دیگر هم کردهام که برای ثروتمند شدن تو خیلی مفید است و آن خریداری یکی از بازارهای فروشبرده میباشد و گرچه من از زراعت سر رشته ندارم ولی در عوض تا بخواهی در خرید و فروش برده بصیر هستم و میدانم که بردگان را چگونه باید ارزان خریداری کرد و عیب آنها را پنهان نمود تا اینکه خریدار بنواقص آنها پی نبرد و نیز میدانم چطور باید بوسیله چوب و شلاق بردگان را مطیع کرد زیرا خود برده بودم و کسی که غلام باشد بتمام رموز بردهفروشی آشناست و من بتو اطمینان میدهم که اگر ما این بازار را خریداری کنیم بعد از چند سال تو یکی از توانگران بزرگ مصر خواهی شد.
گفتم کاپتا با اینکه بردهفروشی سودمند است من میل ندارم که برده خرید و فروش کنم برای اینکه بردهفروشی کاری است کثیف و نفرت انگیز. من میدانم که بسیاری از سوداگران این کار را میکنند و همه برده خریداری مینمایند و همه به برده احتیاج دارند و من هم در گذشته تو را و کنیزی را که برایم آورده بودی خریداری کردم لیکن امروز میل ندارم که بردهفروش باشم.
کاپتا آهی کشید و گفت من نمیدانم که تو چرا اینطور هستی و برای چه نمیخواهی که مثل سایرین در مدتی کم بدون زحمت ثروتمند شوی ما اگر یک بازار بردهفروشی و چند خانه عمومی خریداری میکردیم کنیزان زیبا را از بازار بردهفروشی به خانههای مزبور منتقل مینمودیم و هر شب از هر یک از آن خانهها سودی بسیار بدست میآوردیم.
ولی چه کنم که خدایان اربابی بمن دادهاند که سلیقه او غیر از دیگران است. ولی حال که نمیخواهی بازار بردهفروشی و خانه عمومی خریداری کنی درخواست دیگر مرا بپذیر.
پرسیدم درخواست تو چه میباشد کاپتا گفت چون تو امروز مرا آزاد کردهای من میل دارم که این واقعه را جشن بگیرم و با این که درخواست من در نظر تو دور از ادب جلوه خواهد کرد میل دارم که تو با من بیائی تا باتفاق برویم و در دکه دم تمساح واقع در کنار شط در حوزة بندری از مشروب آن میخانه که بهمین نام دم تمساح خوانده میشود بنوشیم و این مشروبی است قوی که بیش از نوشیدنیهای دیگر نشئه دارد.
با اینکه درخواست کاپتا دور از ادب بود و یک غلام یا خادم از ارباب خود نباید درخواست نماید که با وی بمیخانه برود و در آنجا چیزی بنوشد من درخواست کاپتا را پذیرفتم. چون در آن شب خوشحال بودم و فکر میکردم که رفتن به دکه و در آنجا تفریح کردن بدون مناسبت نیست.
دیگر اینکه بخاطر میاوردم که وقتی ما در کرت بودیم کاپتا حاضر شد که باتفاق من وارد خانه خدا شود در صورتی که میدانست کسی از آن خانه مراجعت نخواهد کرد. من هم اکنون باید درخواست او را بپذیرم و با وی بمیخانه بروم زیرا رفتن به دکه خیلی آسانتر از این است که انسان بداند بجائی میرود که دیگر نمیتواند از آنجا برگردد.
کاپتا وقتی شنید که من درخواست او را پذیرفتم خیلی خوشوقت شد و رفت و بالا پوش و عصای مرا که پنهان کرده بود آورد و بالاپوش مرا بر دوشم نهاد و عصا را بدستم داد و ما از خانه خارج شدیم و بطرف میخانه دم تمساح براه افتادیم.
دکه دم تمساح در وسط محله بندری بین دو خانه قرار گرفته بود و قبل از اینکه وارد میخانه شویم من دیدم که بالای میخانه یک تمساح بزرگ خشک شده آویخته است که چشمهای شیشهی دارد و دهان بازش دندانهای تیز او را نشان میدهد.
وقتی قدم به دکه نهادیم مشاهده کردم که دارای دیوارهای سطبر میباشد و فایدة دیوارهای کلفت این است که در فصل تابستان خنکی و در فصل زمستان حرارت را در میخانه حفظ کند.
از وضع ورود کاپتا فهمیدم که وی لااقل یک مرتبه به آن میخانه رفته با وضع محلی آشنا است و پس از اینکه نشستیم من مشاهده کردم که کف میخانه و دیوارها مثل منازل توانگران مفروش با چوب است و روی چوب دیوارها نقوش گوناگون دیده میشود.
کاپتا که دید من متوجه چوب کف میخانه و دیوارها شدهام گفت این چوبها که میبینی از کشتیهای کهنه که اوراق کردهاند بدست آمده است و هر یک از این چوبها از یک کشتی بوده که در دریاها حرکت میکرده و باد و باران رنگ آنها را تغییر داده است.
مشتریهائی که در دکه بودند نظری از روی کنجکاوی بمن انداختند و بعد بکار خود مشغول شدند.
کاپتا دستور داد که برای ما دم تمساح بیاورند و بصاحب دکه گفت که مشروب ما را خود تهیه نماید و معلوم می شد که دم تمساح مشروبی است که باید آن را تهیه کرد یعنی مانند نوشیدنیهای دیگر نیست که بیمعطلی آن را از سبو در پیاله بریزند و بیاورند.
بعد من دیدم که زنی دو پیاله بدو دست گرفت و بطرف ما روان شد و وضع او نشان میداد که خدمتکار میخانه است آن زن خیلی جوان نبود و در کشوری مثل مصر که زنها عریان هستند لباس در برداشت و یک حلقه نقره از گوشش آویخته و دو دستبند زر اطراف مچ دستهای او دیده میشد. هر چه نزدیکتر میشد بیشتر او را زیبا میدیدم و وقتی بما رسید مشاهده کردم که ابروهای باریک و قوسی و چشمهای گیرنده دارد و گندمگون است. وقتی من نظر به چشمهای او دوختم و مثل بعضی از زنها که سر را بر میگردانند سر را بر نگردانید بلکه در چشمهای من نگریست. من یکی از دو پیاله را از دست زن گرفتم و پیاله دوم را کاپتا گرفت و باو گفتم ای زن زیبا اسم تو چیست؟ زن گفت اسم من مریت است و کسی مرا بنام زن زیبا صدا نمیزند و چون تو مرا باین نام خواندهای میفهمم که مردی محجوب هستی و مثل یک جوان نو رسیده که با این گونه حرفها بخود جرئت میدهد تا این که بتواند دست خود را روی دست یک زن بگذار تو هم بخود جرئت میدهدی که دست را روی دست من بگذاری.
بعد از من پرسید آیا تو پزشک نیستی و اسم تو سینوهه نیست؟
گفتم چرا... گفت اگر میل داری که باز ما را در این میخانه از دیدار خود مسرور کنی مرا بنام زن زیبا صدا نزن و نسبت بمن تحقیر نکن.
از وی پرسیدم تو چگونه دانستی که من سینوهه هستم؟ مریت گفت شهرت تو زودتر از خودت وارد این میخانه شد بطوری که من به محض این که وارد شدی تو را شناختم و اکنون میبینم که شهرت تو بدون علت نبوده است.
وقتی مریت با من صحبت میکرد تبسم مینمود ولی من میدیدم که تبسم او حاکی از شادمانی نیست بلکه نشانه اندوه است و از چشم زن نیز این اثر احساس میشد.
گفتم مریت اگر تو از زبان کاپتا که این جا حضور دارد و درگذشته غلام من بوده و من امروز وی را آزاد کردم وصفی از من شنیدهای بدان که نمیتوان بگفته او اعتماد کرد. زیرا این مرد فطرتی مخصوص دارد و جوهر فطرت او این است که زبانش نمیتواند بین راست و دروغ را فرق بدهد و بیشتر دروغ میگوید. و من با اینکه پزشک هستم نتوانستم این مرض را در او معالجه کنم و ضربات عصای من هم از لحاظ معالجه این عیب بدون نتیجه ماند.
مریت با اندوه تبسم کرد و گفت سینوهه دروغ در بسیاری از مواقع بهتر از راست است برای اینکه دروغ انسان را امیدوار و دلخوش میکند در صورتی که حرف راست سبب ناامیدی میگردد.
مثلاٌ وقتی تو به من میگوئی ای زن زیبا با این که میفهمم که دروغ میگوئی قلب من از این دروغ شادمان میشود.
ولی من میل دارم که از این مشروب دم تمساح که برای تو آوردهام بنوشی و بمن بگوئی که آیا این مشروب قویتر است یا نوشابههائی که در کشورهای خارج نوشیدهای.
من بدون اینکه چشم از مریت بردارم جرعهای از مشروب مزبور را نوشیدم ولی بعد نتوانستم او را نگاه کنم زیرا حلق و آنگاه شکم من سوخت و یکمرتبه خون در بدنم بجوش آمد و پس از اینکه آرام گرفتم و اثر نشئه آشکار شد اظهار کردم کاپتا گرچه بسیار دروغ میگوید ولی آنچه راجع به مشروب این میخانه گفت درست است زیرا نوشابه تو از تمام مشروباتی که من در کشورهای خارج نوشیدم قویتر میباشد و حرارت آن بیش از روغن سیاهی است که سکنه بابل از زمین بدست میآوردند و در چراغهای خود میسوزانند (مقصود نویسنده از این روغن سیاه نفت است – مترجم) و همانطور که یک تمساح واقعی با یک ضربت دم خود یک مرد قوی را بزمین میزند نوشابه تو هم یکمرد توانا را از پا در میآورد.
از حلق من رایحه و طعم معطر چند نوع علف و ادویه احساس میشد. و من یکمرتبه خود را با نشاط دیدم و مایل شدم که با مریت بیشتر صحبت کنم و باو گفتم: مریت من نمیدانم آیا این نوشابه مرا اینطور شادمان کرد یا اینکه حضور تو روح مرا بوجد آورده است همینقدر میفهمم که خوشحال هستم و میل دارم که دست خود را روی دست تو بگذارم و اگر از این حرکت ناراضی میشوی بر من خرده نگیر برای اینکه دم تمساح تو مرا جسور کرده است.
زن قدری عقب رفت و گفت من صاحب این میخانه نیستم و خدمتکار اینجا میباشم ولی این نوشابه را من تهیه میکنم و یگانه جهیزی که پدرم بمن داده طرز تهیه این نوشابه است و بقدری این مشروب موردتوجه مردم میباشد که غلام تو کاپتا که میگوئی او را آزاد کردهای خود را عاشق من جلوه میدهد تا بتواند چگونگی تهیه کردن این مشروب را از من یاد بگیرد.
وقتی غلام تو متوجه شد که نمیتواند مرا ودارد که خواهر او بشوم تصمیم گرفت که این میخانه را با زر خریداری نماید و نیز میل دارد که طرز تهیه این مشروب را از من خریداری کند.
کاپتا وقتی این حرف را شنید اشارهای بزن کرد که سکوت نماید ولی منکه نشاط داشتم گفتم مریت اینک که من دم تمساح را نوشیدهام و خود را خوشحال میبینم فکر میکنم که کاپتا حق دارد که عاشق تو شود و بخواهد که تو را خواهر خود نماید ولی من این حرف را از روی مستی میزنم و فردا وقتی هوشیار شوم شاید حرف خود را پس بگیرم و آیا راست است که کاپتا زر داده این میخانه را خریداری کرده است.
قبل از اینکه زن جوابی بدهد کاپتا بمن گفت سینوهه من نمیخواستم که تو بدین ترتیب از خبر خریداری این میخانه مطلع شوی بلکه قصد داشتم که خود این موضوع را بتو بگویم ولی حال که این زن راز مرا افشاء کرده باید بگویم که من این میخانه را با طلای خود یعنی با طلائی که مدت چند سال از تو دزدیدم خریداری نمودم زیرا برای اداره کردن یک میخانه استعداد دارم و میدانم که این کار آسان است و تولید مزاحمت نمیکند و احتیاج به نیروی جوانی ندارد. من از بس در میفروشیها بدون پرداخت فلز آبجو و شراب نوشیدهام بمحض دیدن یک مشتری میفهمم که آیا وی میتواند بهای آشامیدنی خود را بدهد یا نه؟ و آیا میتوان باو نسیه فروخت یا خیر. شغل میفروشی کاری است بدون اشکال ولی لذتبخش برای این که انسان در میخانه اشخاص گوناگون را مشاهده میکند و از هر یک از آنها چیزی تازه میشنود که برای من که کنجکاو هستم و میخواهم از همه چیز مطلع شوم، خیلی مفید است.
در اینموقع کاپتا پیاله خود را سر کشید و با نشاط گفت: ارباب من یگانه کسب که هرگز از رواج نمیافتد میفروشی است چون تا جهان باقی میباشد مردم مینوشند.
ممکن است که فرعونها وجود نداشته باشند و خدایان مصر از عرشه خدائی خود بزمین بیفتند و از بین بروند ولی میفروش هرگز از بین نمیرود زیرا مردم وقتی مسرور و سعادتمند هستند مینوشند و هنگامی که اندوهگین و بدبخت میباشند باز برای تسکین بدبختی خود متوسل به آبجو و شراب میشوند.
موقعی که یک مرد عاشق میشود عشق خود را با نوشیدنی تقویت مینماید و وقتی در خانه با زن خود نزاع میکند باز برای رفع اوقات تلخی به میخانه میرود و مینوشد.
کاپتا به سخن ادامه داد و گفت: ممکن است تو سینوهه که یکمرد غیرعادی هستی طرز فکر مرا نپسندی و بگوئی که انسان باید زحمت بکشد و معاش خود را تامین نماید ولی من میگویم مردان زرنگ آنهائی هستند که بدون زحمت از دسترنج دیگران استفاده میکنند و در حالی که دیگران با وجود زحمت کشیدن گرسنه میمانند آنها براحتی زندگی مینمایند.
من تصور نمیکنم که از شغل زنهای خودفروش گذشته کاری آسانتر از میفروشی باشد با این تفاوت که زنهای خودفروش محتاج سرمایه بدوی نیستند زیرا سرمایه آنها در وجود خودشان است و هرگاه مالاندیشی بخرج بدهند میتوانند که در آخر عمر در خانهای که خود با نیروی خویش ساختهاند زندگی نمایند و از راحتی برخوردار گردند.
ولی من از تو معذرت میخواهم که پر حرفی میکنم و این پر حرفی من ناشی از این میباشد که هنوز عادت بنوشیدن دم تمساح نکردهام و یک پیاله از این مشروب طوری مرا منقلب میکند که اختیار زبان را از دست میدهم.
صحبت من مربوط باین میخانه بود و گفتم که این میخانه از من است و اینک میگویم که من و صاحب سابق میخانه با کمک مریت آن را اداره خواهیم کرد و من و او منافع را نصف خواهیم نمود.
صاحب سابق این میخانه که بعد از این کارگر من خواهد شد به هزار خدای مصر سوگند یاد کرده که بیش از نصف منافع را تصاحب ننماید و از من ندزدد و من یقین دارم که او نخواهد دزدید برای اینکه مردی متدین است و یک عده از مشتریان او جزو کاهنان هستند و اینان از مشتریهای خوب بشمار میآیند برای اینکه زیاد دم تمساح مینوشند. و علتش این است که کاهنان عادت کردهاند از شراب قوی تاکستانهای معبد آمون بنوشند و آنهائی که این شراب را مینوشند از یک یا دو دم تمساح مست نمیشوند. و اما از اینجهت عدهای از مشتریان این میخانه از کاهنان هستند که میفروش میاندیشد که منافع کسب را بمنافع مذهبی مربوط کند که اولی از دومی سودمند شود و تا امروز همین طور شده است. ولی مثل این است که من زیاد حرف میزنم و پر حرفی من ناشی از این میباشد که امروز یکی از روزهای شادمانی من است. و باور کن که بزرگترین علت شادمانی من این میباشد که میبینم تو نسبت بمن خشمگین نیستی و مرا مثل گذشته خادم خود میدانی در صورتیکه من امروز مردی آزاد شده، شروع بمیفروشی کردهام گو اینکه برخی عقیده دارند که شغل میفروشی خوب نیست.
بعد از این حرف کاپتا از روی مستی بگریه افتاد و سرش را روی زانوهای من نهاد و من بزور سرش را از روی زانوهای خود بلند کردم و گفتم برخیز و درون میخانه این حرکات جلف را نکن زیرا اگر مشتریها ببینند صاحب جدید میخانه این قدر جلف است نسبت بتو بدبین میشوند و شاید دیگر اینجا نیایند.
بعد از اینکه کاپتا سر را بلند کرد از او پرسیدم نکتهای وجود دارد که من نمیفهمم و آن مسئله فروش این میخانه است. چون اگر این میخانه اینطور که تو میگوئی رواج دارد چرا صاحبش راضی شده که آن را بتو بفروشد و بعد بعنوان شاگرد برای تو کار کند و در منافع سهیم باشد.
کاپتا که هنوز اشک چشمهایش خشک نشده بود گفت: سینوهه تو استعدادی مخصوص داری که بوسیله دلائل خود که تلختر از افسنطین است شادی مرا زهرآگین نمائی.
اگر بتو بگویم که من و این میفروش دوست زمان کودکی هستیم و در گذشته در شادی و غم یکدیگر شریک بودهایم آیا قبول میکنی که وی بپاس دوستی قدیم حاضر شده این میخانه را بمن بفروشد.
ولی چون میدانم که این گفته تو را متقاعد نمینماید ناچارم تصدیق نمایم که خود من هم از این دلیل متقاعد نمیشوم و ناگزیر باید تصدیق کنم که در فروش این میخانه از طرف میفروش به من رازی وجود دارد.
من تصور میکنم که راز میفروش مربوط به جنگ خدای جدید فرعون مصر با آمون خدای قدیم میباشد. و چون در هر اغتشاش در کشور مصر نخستین جا که مورد حمله قرار میگیرد میخانه است و مردم میریزند و تا بتوانند آبجو و شراب مینوشند و خم ها و سبوها را میشکنند و خود میفروش را در رودخانه نیل غرف مینمایند صاحب این میخانه وحشت کرده است.
زیرا صاحب این میفروشی یکی از طرفداران جدی آمون خدای قدیم مصر است و بقدری تعصب بخرج داده که امروز نمیتواند خدای قدیم را انکار کند و بخدای جدید معتقد شود. زیرا هیچکس نمیپذیرد که وی اعتقاد خود را تغییر داده پیرو خدای جدید شده است.
از طرف این میفروش متوجه گردیده که خدای آمون سخت گرفتار وحشت شده بطوری که معبد آمون زمینهای زراعتی خود را میفروش زیرا فکر میکند که شاید روزی اراضی را از او بگیرند.
من هم بعد از اینکه دانستم میفروش متوحش گردیده طوری حرف زدم که بر وحشت او افزودم و گفتم هر چه زودتر خود را از میخانه آسوده کن زیرا اگر وضعی ناگوار پیش بیاید سرمایهات در این میخانه از بین خواهد رفت.
او هم که خیلی بیمناک شده بود پذیرفت و میخانه خود را بمن فروخت ولی چون میدانستم که برای اداره کردن میخانه لیاقت دارد و شاگردی بهتر از خود او پیدا نخواهم کرد از وی و مریت درخواست نمودم که در این میخانه باقی بمانند.
گفتم کاپتا من نمیدانم که آیا بعد از این تو از این میخانه استفاده خواهی کرد یا نه؟ ولی میفهمم که تو در یکروز کارهای بسیار را بانجام رسانیده ای و اگر من بودم نمیتوانستم که در یک روز این همه کار را بانجام برسانم و آنگاه برخاستیم و از دکه خارج شدیم و من حس کردم که کاپتا بکلی مست است و نمیتواند درست راه برود و یک دم تمساح او را خراب کرده بود.
فصل بیست و نهم - مقدمات یک فتنه بزرگ در مصر
بدین ترتیب من در محله فقرای شهر طبس و در منزل مسگر سابق پزشک فقراء گردیدم و بطوری که کاپتا پیشبینی کرده بود بیماران بسیار بمن مراجعه نمودند.
من از معالجه بیماران مزبور استفاده نمیکردم و بر عکس ضرر متوجه من میشد زیرا نه فقط به بیمارها داروی رایگان میدادم بلکه گاهی مجبور میشدم که بآنها غذا بدهم.
زیرا وقتی میدیدم که معالجه یک بیمار موکول باین است که غذا بخورد ناچار بجای دارو باو غذا میخورانیدم.
هدایائی که بعضی از فقراء برای معالجه خود بمن میدادند اهمیت نداشت لیکن چون از روی خلوص نیت داده میشد مرا شادمان میکرد و من بیشتر از این خوشوقت بودم که مردم نام مرا مبارک میدانستند و طوری از من یاد میکردند که پنداری یکی از نیکوکاران بزرگ جهان هستم.
کاپتا که بمناسبت پیری و بخصوص ثروتمند شدن نمیتوانست مانند گذشته عهدهدار خدمات من شود برای کارهای خانه یک زن پیر را استخدام کرد که هم از مردها متنفر بود و هم از زندگی ولی چون بالاخره انسان تا روزی که زنده است یا توانائی دارد باید کاری بکند او هم در خانه ما کار میکرد.
این زن گرچه بمناسبت پیری جالب توجه نبود ولی در عوض غذاهای لذیذ طبخ مینمود و من هرگز از غذای او شکایت نداشتم.
دیگر اینکه زن مزبور از بوی کریه فقراء که برای معالجه نزد من میآمدند نفرت نداشت در صورتیکه کاپتا از رایحه آنها متنفر بود.
من بزن مزبور که پیوسته حاضر بود ولی او را نمیدیدم عادت کردم و وی را بنام موتی میخواندم.
شبها شهر طبس از نور چراغها روشن میشد و میخانهها و منازل عمومی پر از مشتریان میگردید ولی هر کس که قدری عقل داشت حدس میزد که حوادثی بوقوع خواهد پیوست.
زیرا مبارزه بین خدای جدید فرعون موسوم به آتون و خدای قدیم بنام آمون کسب شدت مینمود.
دو سه ماه گذشت و در طبس مردم از عواقب مبارزه دو خدا مضطرب شدند و هورمهب فرمانده ارتش مصر مراجعت نکرد.
روزها حرارت آفتاب بیشتر میشد بطوری که گاهی از اوقات من از فرط حرارت و خستگی باتفاق کاپتا به میخانه دم تمساح میرفتم ولی دیگر از آن مشروب قوی و سوزان نمیآشامیدم بلکه بیک آبجوی کم قوت که عطش را رفع و بدن را خنک میکرد بدون اینکه تولید مستی نماید اکتفاء مینمودم.
چون در داخل میخانه هوا خنک بود من در آنجا خود را راحت میدیدم و از تماشای زیبائی مریت لذت میبردم و وقتی چشمهای او بچشمهای من دوخته میشد حس میکردم که قلب من فشرده میشود و مایل بودم که دست خود را روی دست او بگذارم.
بعد از اینکه چند مرتبه به آن میخانه رفتم متوجه شدم که مشتریان آن میکده افرادی بخصوص هستند و همه کس را به آنجا راه نمیدهند یا این که وضع میکده طوری است که افراد بیبضاعت نمیتوانند آنجا بیایند و شراب و آبجو یا دم تمساح بنوشند.
کاپتا آهسته بمن میگفت که در بین مشتریهای این میخانه کسانی هستند که ثروت خود را از راه یغمای قبور اموات بدست آوردهاند. ولی وقتی که باین میخانه میآیند مانند اشراف رفتار میکنند و از آنها حرکتی جلف سر نمیزند.
و نیز میگفت تمام مشتریان این میخانه کسانی هستند که بهم احتیاج دارند و داد و ستد و احتیاجات مادی دیگر آنها را وامیدارد که اینجا بیایند وگرنه فقط علاقه بنوشیدن دم تمساح آنها را اینجا نمیآورد.
یگانه مشتری که کسی باو احتیاج نداشت من بودم زیرا من نه چیزی خریداری میکردم و نه چیزی میفروختم و نه زر و سیم بوام میدادم که ربح آن را دریافت کنم و نه گیرنده وام بشمار میآمدم ولی چون همه میدانستند که دوست کاپتا هستم مرا در میخانه میپذیرفتند بدون اینکه زیاد با من گرم بگیرند زیرا اطلاع داشتند که از من سودی نصیب آنها نخواهد شد.
من در آن میخانه اطلاعات زیاد راجع به وضع طبس و مصر و حوادث کشور بدست میآوردم.
از جمله شبی که در میکده بودم دیدم که بازرگانی که میدانستم فروشنده بخور است در حالیکه لباس خود را دریده خاکستر بر سر ریخته بود وارد میکده شد و یک پیاله دم تمساح نوشید و گفت امیدوارم که این فرعون تا ابد ملعون باشد زیرا این تمساح میل ندارد که از عقل پیروی کند و هر چه بفکرش می رسد بموقع اجراء میگذارد.
تا امروز زندگی من از راه فروش بخور که از کشورهای دور دست میآمد اداره میشد و هر سال در فصل تابستان یک عده کشتی از اینجا بطرف دریاهای شرق میرفت و سال بعد لااقل دو کشتی از ده سفینه با انواع کالاهای شرقی از جمله بخور مراجعت مینمود. (بخور عبارت از گیاهان یا تخم نباتی بود که برای بوی خوش آنها را در معابد و منازل میسوزانیدند – مترجم).
امسال وقتی کشتیها میخواستند بطرف دریاهای مشرق حرکت کنند یک مرتبه و بیخبر فرعون به اسکله آمد و من حیرانم چرا این شخص در تمام کارها مداخله میکند در صورتی که این نوع کارها مربوط بوی نمیباشد. پس این همه کاتب و پیشکار که در طبس هستند چکارهاند؟ مگر وظیفه آنها این نیست دقت نمایند که هر کار مطابق با قانون و رسوم انجام بگیرد؟
وقتی فرعون باسکله آمد ملاحان در صحنه کشتیها زاری میکردند و زن و بچههای آنها در ساحل اشک میریختند و صورت را میخراشیدند زیرا میدانستند که عدهای از ملاحان مراجعت نخواهند کرد و در دریا غرق خواهند شد. ولی این مسئله جزو رسوم است و یک چیز تازه نیست و هر دفعه که کشتیها براه میافتند زن و اطفال ملاحان شیون میکنند. ولی این فرعون ملعون وقتی شیون زنها و زاری ملاحان را دید قدغن کرد که دیگر کشتیها نباید عازم دریاهای مشرق شوند و هر کس که بازرگان است میداند که این قدغن فرعون به منزله صدور حکم محو بازرگانان و زن و بچه ملاحان است زیرا تا کشتیها بطرف دریاهای مشرق نروند بازرگانان سود تحصیل نخواهند کرد و زن و بچه ملاحان گرسنه خواهند ماند.
هر کس که در مصر زندگی میکند میداند که نباید هرگز برای یک ملاح که با کشتی بمسافرت میرود افسوس خورد زیرا هیچ کس به طیب خاطر ملاح نمیشود و لذا پیوسته محکومین را که بوسیله قاضی محکوم شدهاند و تبهکار هستند مجبور مینمایند که ملاح گردند و در این صورت برای چه باید برای غرق آنها در دریا متاسف شد؟ آیا مرگ عدهای از محکومین که مجبورند ملاح شوند بیشتر تاسف دارد تا از دست رفتن سرمایه بازرگانانی که کشتی ساخته آن را مجهز کردهاند. زیرا کشتی بخودی خود بوجود نمیآید بلکه باید سرمایه بکار اندازند و آن را بسازند و بعد کشتی را مجهز کنند و با آذوقه کافی بسوی دریاهای مشرق بفرستند و جگر من برای بازرگانان مصری میسوزد که اکنون در نقاط دور دست هستند و زن و فرزندان آنها در مصر بسر میبرند و زن و فرزندان هرگز شوهران خود را نخواهند دید و بازرگانان در مساکن جدید زن گرفتهاند و میگویند فرزندانی که از آنها بوجود میآید روی پوست بدن لکه دارند.
مدتی بازرگان مزبور همین طور شکایت میکرد و فرعون را لعن و نفرین مینمود و میگفت که این مرد هم بازرگانان اینجا را از سود باز میدارد و هم بازرگانانی را که در مناطق دور دست هستند و کالا به مصر میفرستند نابود میکند. ولی بعد از این که سه دم تمساح نوشید هیجانش تخفیف یافت و از گفته خود نسبت به فرعون معذرت خواست و اظهار کرد که از فرط اندوه آن حرفها را زده است. آنگاه گفت من تصور میکردم که (تی) مادر فرعون خواهد توانست که پسر خود را براه عقل وادارد ولی او در این فکر نیست و نیز تصور میکرد که آمی پیشوای بزرگ معبد جدید فرعون میتواند که ناصحی دلسوز باشد ولی این مرد فقط در یک فکر است و آن این است که هر طور شده آمون خدای قدیم را از پا در آورد.
قبل از اینکه فرعون زن بگیرد من فکر میکردم که سبک سری او ناشی از نداشتن زن است و بعد از این که که نفرتیتی خواهر او شد سبک سری وی از بین نرفت و نفرتیتی از وقتی که ملکه مصر شده مدهائی حیرتآور در لباس بوجود آورده که زنهای دربار از او پیروی میکنند و اکنون زنهای دربار به تقلید نفرتیتی اطراف چشمهای خود را با رنگ سبز ملون مینمایند و مثل زنهای سوریه لباس میپوشند ولی لباس آنها طوری است که قسمت جلو بکلی باز است.
کاپتا گفت من این نوع لباس پوشیدن را در هیچ کشور ندیدهام ولی آیا تو یقین داری زنهائی که مطابق مد جدید لباس میپوشند آن قسمت از بدن را که باید همواره پوشیده باشد در معرض نگاه دیگران قرار میدهند و آیا به چشم خود آن قسمت از بدن زنها را دیدی. بازرگان گفت من خواهر دارم و از خواهر خود دارای چند فرزند هستم و خود را مردی شریف میدانم و وقتی زنهائی را دیدم که جلوی بدن آنها بکلی عریان بود نظر را از ناف آنها پائینتر نبردم.
در این موقع مریت خدمتکار میکده بحرف در آمد و خطاب به بازرگان گفت اگر تو مردی بد سلیقه هستی دلیل بر گناه زنها نمیشود زیرا در فصل تابستان پیروی از این مد خیلی خوب است و زنها را زیباتر مینماید و من بتو اندرز میدهم که این مرتبه اگر زنها را با مد جدید دیدی بدان که روی آن قسمت که مورد ایراد تو میباشد یک نوار از کتان قرار گرفته بطوری که چشم تیزبینترین مردها نمیتواند از آن نوار عبور کند.
بازرگان خواست جواب بدهد ولی مستی مانع از پاسخ دادن شد و سر را روی دستها نهاده و برای مد جدید لباس زنها و قدغن عزیمت کشتیها بطرف دریاهای دور و محرومیت بازرگانان از سود کالاهای مناطق شرقی گریه کرد.
در این وقت یک کاهن از کاهنان معبد آمون که سر را تراشیده بر سر روغن معطر زده بود در مذاکرات شرکت کرد و با صدای بلند گفت: من راجع به مد لباس زنها چیزی نمیگویم برای اینکه خدای آمون راجع بمد لباس دستوری نداده ولی آنچه سبب میشود که همه چیز از بین برود قدغن مسافرت کشتیها از طرف فرعون بسوی مناطق درو دست مشرق است. زیرا اگر این کشتیها نروند نمیتوانند بخور بیاورند و اگر بخور نیاورند خدای ما آمون هنگامی که برایش قربانی میکنیم از بوی خوش محروم خواهد شد در صورتیکه آمون بوی خوش را بسیار دوست میدارد. و این دشمنی که با آمون شده بزرگترین بدبختی ملت مصر است و از روزی که اهرام ساخته شده کسی بخاطر ندارد که ملت مصر اینطور بدبخت شده باشد و من یقین دارم که بعد از این هر مصری که یکی از پیروان خدای جدید فرعون را ببیند و مشاهد کند که علامت خدای مزبور را که یک صلیب است روی لباس نقش کرده آب دهان بصورت وی خواهد انداخت و اگر در بین شما کسی یافت شود که امشب برود و احتیاجات خود را در معبد خدای جدید رفع نماید من باو چند پیاله دم تمساح خواهم نوشانید و این کار اشکال ندارد زیرا معبد این خدای ملعون موسوم به آتون دیوار ندارد و اگر شخصی نزدیک باشد میتواند به سهولت از مستحفظین بگریزد و من خود میتوانم این کار را بکنم ولی بمناسبت این که کاهن معبد آمون هستم اگر مرا ببینند خوب نیست و باعث تحقیر آمون میشود.
در این وقت مردی که اثر آبله بر صورت داشت از یک طرف میخانه برخاست و بکاهن نزدیک گردید و قدری آهسته با وی صحبت کرد و کاهن او را کنار خود نشانید و بوی دم تمساح نوشانید و مرد بعد از این که از حرارت نوشابه مزبور سرگرم شد با صدای بلند خطاب به کاهن گفت: من حاضرم که بروم و این کار را که گفتی بکنم برای اینکه من به آمون عقیده دارم و محال است که بتوانم قبول کنم که خدای دیگر جای آمون را بگیرد. زیرا از روزی که من متولد شدهام آمون را می پرستم.
کاهن گفت اگر تو امشب بروی و احتیاجات خود را در محراب معبد آتون رفع کنی من تو را آمرزیده خواهم کرد و حتی اگر جنازه تو مومیائی نشود باز بعد از مرگ به سرزمین سعادت بخش مغرب خواهی رسید زیرا هر کس برای آمون بمیرد ولو مثل ملاحان در دریا غرق شود به سرزمین مغرب خواهد رسید.
آنوقت کاهن از فرط مستی خطاب به کسانی که در میخانه بودند گفت اگر شما در راه آمون مرتکب قتل شوید و سرقت کنید و خانهها را بسوزانید و هر عمل زشت دیگر نمایید من شما را خواهم بخشید و حتی اگر فرعون را بقتل برسانید شما را عفو میکنم.
وقتی صحبت کاهن باینجا رسید میفروش یعنی شاگرد کاپتا که میخانه را اداره میکرد به کاهن نزدیک گردید و یک ضربت چوب بر فرق او زد بطوری که کاهن بر زمین افتاد و میفروش گفت این را هم من برای آمون میکنم زیرا میدانم که آمون گفته که هیچکس نباید پسر او فرعون را بقتل برساند.
همه مشتریها حرف میفروش را تصدیق کردند ولی چون از پا در آوردن یک کاهن ممکن بود بعواقب وخیم منتهی شود من و کاپتا مثل سایر مشتریها ترجیح دادیم که از میخانه خارج شویم.
مریت برای بدرقه من براه افتاد و وقتی براهروی تاریک میخانه رسیدیم من دست را روی دست او نهادم و گفتم از چشمهای تو پیداست که تو نیز مثل من تنها هستی و برادر نداری و من میل دارم که روزی تو را با لباس مد جدید ببینم و یقین دارم که تو در این لباس زیبا خواهی شد زیرا شکم تو کوچک و صاف میباشد و بر آمده نیست.
مریت دست مرا که روی دستش نهاده شده بود عقب نزد و گفت ممکن است روزی من این لباس را بپوشم و از تو که پزشک هستی درخواست کنم که راجع به برخی از اعضای بدن من اظهار نظر نمائی و بگوئی که آیا زیباتر از اعضای متشابه که در حرفه طبی خود دیدهای هست یا نه؟
***
اکنون سرگذشت من بجائی رسیده که باید چیزهائی بگوئیم که وقتی دو چشم من آنها را دید از شدت نفرت میلرزیدم ولی وسیلهای برای جلوگیری از وقوع حوادث نداشتم.
باید چیزهائی بگویم که تو ای کسی که این کتاب را بعد از مرگ من میخوانی آنها را باور خواهی کرد زیرا پیشبینی میکنم که از این حوادث در زمان تو هم اتفاق میافتد چون در آغاز این کتاب گفتم در جهان همه چیز تغییر خواهد کرد غیر از حماقت نوع بشر و تا دنیا باقی است از حماقت مردم استفاده خواهند نمود.
در وسط تابستان هورمهب فرمانده قشون مصر از سرزمین کوش واقع در جنوب مصر مراجعت کرد.
چلچلهها بر اثر گرمای هوا پرواز نمیکردند و صدای آنها بگوش نمیرسید و در برکهها آب متعفن میشد و مردم هنگام روز از خانهها بیرون نمیآمدند مگر آنها که مجبور بودند در اسکله طبس بکار مشغول شوند یا در صحرا زراعت کنند.
ولی باغ اغنیاء پیوسته خنک و پر از گل بود و همواره در جدولهای باغ آب جریان داشت.
در آن تابستان فرعون بر خلاف سنوات قبل از کاخ خود در طبس خارج نشد تا این که به مصر سفلی برود و از هوای خنک آنجا استفاده نماید و چون فرعون به ییلاق نرفت همه دانستند که وقایعی بزرگ اتفاق خواهد افتاد.
یک روز مردم مطلع شدند که هورمهب آمده است و از منازل خارج شدند که سربازهای فرعون را مشاهده نمایند.
آنها دیدند که از تمام جادههائی که از جنوب منتهی به طبس میشد سربازهای سیاهپوست غبارآلود با سر نیزههای مسین که بر نیزههای بلند میدرخشید وارد شهر گردیدند.
سیاهپوستان که چشمها و دندانهای سفید داشتند با حیرت اطراف را مینگریستند و معلوم بود که از مشاهده شهری بعظمت و زیبائی طبس تعجب میکردند.
در همان موقع که سربازهای سیاه پوست وارد طبس شدند کشتیهای جنگی فرعون به اسکله رسیدند و از کشتیها ارابههای جنگی و اسب به خشکی منتقل گردید و مردم دیدند که رانندگان ارابهها و کسانیکه عهدهدار تیمار اسبها هستند نیز سیاه یا از سکنه سرزمین شردن میباشند. (شردن بر وزن گردن منطقهای بود که امروز بنام کشور لیبی خوانده میشود – مترجم).
و باید بگویم که در آغاز در مصر الاغ را بارابههای جنگی میبستند و اسب بستن بارابه جنگی رسمی است که از شردن وارد مصر شد و آنگاه سیاهپوستان نیز مثل سکنه شردن تیمار اسبها را بر عهده گرفتند.
وقتی سربازهای سیاه پوستان وارد شهر شدند هنگام شب در چهار راهها آتش نگهبانی افروختند و راه شط را از شمال و جنوب مسدود کردند بطوریکه هیچ کس بدون اجازه فرمانده ارتش مصر نمیتوانست از راه نیل برای رفتن به شمال یا جنوب استفاده کند.
در همان روز که سربازان سیاه پوست وارد طبس شدند مردم طوری مضطرب گردیدند که کار در کارگاهها و آسیابها و دکانها و اسکله تعطیل گردید و کسبه شهر طبس آنچه را که همواره مقابل دکانها میگذاشتند تا توجه مشتری را جلب نمایند بداخل دکان میردند و درب دکانها را بستند و بوسیله تیر و تسمههای مسین درها را محکم نمودند و میفروشان و صاحبان منازل عمومی یک عده مردان زورمند و بیتربیت را استخدام کردند که اگر حوادث ناگوار اتفاق افتاد مانع از این شوند که میفروشی و خانه عمومی مورد حمله قرار بگیرد.
مردم که در طبس فقط در مواقع فوقالعاده برای رفتن به معبد لباس سفید میپوشند جامههای سفید در بر نمودند و بطرف معبد آمون که در واقع یک شهر است براه افتادند و برای ذکر وسعت معبد آمون همین بس که مدرسه دارالحیات یکی از موسسات معبد آمون بود.
همانروز که سربازان سیاهپوست وارد طبس شدند و کار تعطیل گردید شهرت پیچید که شب قبل محراب معبد آتون که رقیب معبد آمون بود ملوث گردیده و یک سگ مرده را بمحراب انداختهاند و سر نگهبان معبد را گوش تا گوش بریدند و مردم از شنیدن این خبر بظاهر ابراز تاسف کردند ولی در باطن همه خوشوقت بودند زیرا کسی نسبت بخدای جدید که حرفهای عجیب میزد محبت نداشت و باز همان روز کاپتا بمن گفت ارباب من وسائل و ادوات طبی خود را در دسترس بگذار برای اینکه من پیشبینی میکنم که از فردا یا پس فردا باید طوری کار کنی که برای غذا خوردن هم فرصت نخواهی داشت.
آن روز که سیاهپوستان وارد شدند چون شنیدم که هورمهب وارد گردیده رفتم که او را ببینم. ولی معلوم شد که هورمهب بعد از همه یعنی روز بعد وارد خواهد شد.
آن شب سربازهای سیاهپوست در طبس بودند بدون اینکه فرمانده ارتش حضور داشته باشد و سیاهپوستان چند دکان را مورد تاراج قرار دادند و به چند خانه عمومی حملهور شدند ولی نگهبانان ارتش که سفیدپوست و مصری بودند آنها را در انظار مردم بچوب بستند اما این مجازات جبران زیان صاحبان کالا و خشم صاحبان منازل عمومی را نکرد.
روز بعد هنگام عصر هورمهب با یک کشتی جنگی وارد طبس شد و من با شتاب خود را به اسکله رسانیدم که او را ببینم تصور نمیکردم که بسهولت نائل بملاقات او بشوم ولی بمحض اینکه بوی اطلاع دادند که سینوهه برای دیدار تو آمده امر کرد که مرا بکشتی ببرند.
تا آنموقع من درون یک کتشی جنگی مصری را ندیده بودم ولی وقتی وارد کشتی شدم دیدم که بین یک کشتی جنگی و یک سفینه بازرگانی خیلی تفاوت وجود ندارد جز اینکه کشتی جنگی دارای وسائلی برای انداختن آتش است و بادبانهای آن رنگارنگ و قشنگ میباشد و جلو و عقب کشتی را بطرز زیبا تزیین کردهاند.
وقتی هورمهب را دیدم مشاهده کردم که عضلات بازوی او برجستهتر شده و سینههای فرمانده کل قشون طوری برآمدگی داشت که گوئی سینههای یکزن است.
هورمهب شلاقی در دست داشت که دسته آن زر بود و یک طوق زرین روی سینهاش دیده میشد و من وقتی مقابل او رسیدم دو دست را روی زانوها نهادم و رکوع کردم. و هورمهب خندید و گفت ای سینوهه ابنالحمار موقعی خوب نزد من آمدی ولی چون خیلي بزرگ شده بود مرا نبوسید و من هم جرئت نمیکردم که او را ببوسم.
کنار هورمهب مردی فربه و کوتاه دیده میشد که از گرما عرق میریخت و من میدانستم او کیست و یکمرتبه با حیرت دیدم که هورمهب شلاق خود را که علامت فرماندهی میباشد بوی داد و طوق زرین را از گردن خارج کرد و بطرف او دراز نمود و گفت این طوق را بگردن بیاویز و از امروز فرماندهی قشون مصر را بعهده بگير تا اينكه خون ملت مصر بوسيله دستهاي كثيف تو ريخته شود نه بوسيله دستهاي من.
ولی من نزد او مستثنی بودم و هرگز بمن پرخاش نمیکرد و کلمات موهن بر زبان نمیآورد.
وقتی شلاق و طوق را به آنمرد فربه و کوتاه قد داد رو بطرف من کرد و گفت سینوهه از آنجهت گفتم که موقعی خوب آمدی که من حاضرم بخانه تو بیایم زیرا از این میزان ببعد فرمانده قشون مصر نیستم. (میزان که امرزو ما آن را ترازو میدانیم در مصر قدیم نام ساعت آبی بوده و همانطور که ما میگوئیم از این ساعت ببعد مصریها میگفتند از این میزان ببعد – مترجم).
و اگر در خانه تو حصیری یافت شود میل دارم که روی آن بخوابم و رفع خستگی کنم و بیش از این با دیوانگان هم صحبت نباشم.
آنگاه دست خود را روی شانه مرد فربه و کوتاه گذاشت و اظهار کرد سینوهه این مرد را بدقت نگاه کن و او را بشناس زیرا اینمرد کسی است که از این میزان ببعد سرنوشت طبس بلکه مصر را در دست دارد زیرا وی فرمانده جدید قشون مصر میباشد و فرعون او را جانشین من کرد زیرا من بفرعون گفتم دیوانه است ولی اگر تو خوب این مرد را بنگری میفهمی که فرعون باز محتاج من خواهد شد.
فرمانده جدید ارتش که عرق میریخت گفت هورمهب نسبت بمن خشمگین مباش زیرا تو میدانی که من نمیخواستم جای تو را بگیرم زیرا من مرد جنگ نیستم و فکر میکنم که سکوت باغ من و بازی کردن با گربههائی که در آن باغ دارم از شنیدن غوغای میدان جنگ بهتر است لیکن بعد از اینکه فرعون مرا فرمانده جدید قشون کرد نمیتوانستم اراده وی را محترم نشمارم ویژه آن که گفت نه جنگ در خواهد گرفت و نه خون بر زمین ریخته خواهد شد بلکه آمون بخودی خود سرنگون خواهد گردید و از بین خواهد رفت.
هورمهب گفت یکی از عیوب بزرگ فرعون این است که وقتی آرزوئی میکند در عالم پندار میبیند که آرزوی او تحقق یافته و آنوقت تصور مینماید که آنچه فکر میکرده براستی بصورت عمل در آمده است.
در مورد آمون هم این اشتباه را کرده و تصور مینماید که بدون خونریزی میتوان خدای آمون را سرنگون کرد و خدای آتون را بجای او گذاشت و چون میداند که تو گربهها را دوست داری و از جنگ متنفر هستی ماموریت از بین بردن خدای آمون را بتو وادار کرده است ولی من بتو میگویم که بدون خونریزی این کار شدنی نیست و تو باید عدهای کثیر را بقتل برسانی تا اینکه موفق شوی خدای آمون را سرنگون نمائی لیکن خونهائی که ریخته میشود چون از تو نیست زیان نخواهی دید.
پس از این گفته هورمهب طوری کف دست را به پشت آنمرد زد که وی خم گردید و آنگاه بمن گفت که باتفاق از کشتی برویم.
وقتی که میخواستیم از کشتی خارج شویم سربازانیکه آنجا نشسته بودند برخاستند و نیزه را بکنار کردند و به هورمهب سلام دادند و او خطاب به سربازان بانگ زد: من از شما خداحافظی میکنم ولی میدانم که روزی نزد شما مراجعت خواهم کرد و تا روزی که نیامدهام از اینمرد که فرمانده جدید شماست اطاعت کنید و انضباط را رعایت نمائید وگرنه بعد از مراجعت آنقدر چوب و شلاق بر پشت شما خواهم نواخت که گوشت بدن شما شرحه شرحه جدا شود.
سربازها خندیدند و هورمهب گفت من اثاث خود را از کشتی خارج نمیکنم چون میدانم که در این جا بهتر محفوظ میماند و سپس دست را حلقه گردن من کرد و اظهار نمود سینوهه امشب من میل دارم خود را مشغول کنم.
گفتم در این شهر میخانهای هست موسوم به دم تمساح و دارای یک نوع نوشیدنی معطر میباشد که در هیچ جا حتی در بابل و کرت نظیر آن یافت نمیشود ولی قوی است و باید در صرف آن امساک کرد و آیا میل داری که بآنجا برویم و تو از این آشامیدنی بنوشی؟
هورمهب گفت آری میل دارم باین میخانه برویم گفتم در اینصورت دستور بده که یک دسته سرباز برای حفاظت تو و جلوگیری از بینظمی باین میخانه بروند.
با اینکه هورمهب دیگر فرمانده ارتش نبود طوری برای فرمانده جدید امر صادر کرد که گوئی آنمرد هنوز زیر دست وی خدمت میکند و باو گفت یک عده از سربازان قابل اعتماد را بمیخانه دم تمساح بفرست تا اینکه امروز و روزهای دیگر مواظب آن میخانه باشند و نگذارند که در آنجا بینظمی بوجود بیاید.
من از صدور این دستور راضی شدم زیرا حدس میزدم که اگر وقایع ناگوار اتفاق بیفتند میخانه دم تمساح یکی از نقاطی است که قبل از جاهای دیگر مورد حمله رجاله قرار خواهد گرفت برای اینکه همه میدانستند که در عقب میخانه مزبور اطاقهائی وجود دارد که مرکز معاملات کسانی که به قبور اموات دستبرد میزنند یا زر و سیم مسروقه را بین خود تقسیم مینمایند.
این اسرار را بعضی از مردم میدانستند و لذا در صورت بروز حوادث ناگوار بمیخانه مزبور حمله میکردند و ضرری فاحش به کاپتا وارد میآمد.
ولی بعد از این که هورمهب دستور داد که یک دسته سرباز مستحفظ آن میخانه باشند این خطر از بین میرفت.
من راهنمائی هورمهب را بر عهده گرفتم و او را به دم تمساح بردم و در یکی از اطاقهای خصوصی نشانیدم و مریت برای او آشامیدنی مخصوص را آورد و هورمهب با یک جرعه آن را سر کشید و سرفه کرد ولی بعد از چند لحظه خواست که یک پیمانه دیگر از آن نوشیدنی را برایش بیاورند.
مریت بار دیگر یک پیمانه از آشامیدنی مزبور را برای هورمهب آورد و وی نوشید و بمن گفت این زن زیبا است و آیا با تو دوستی دارد؟ گفتم دوستی من با این زن دوستی عادی است و دارای جنبه خصوصی نمیباشد.
من منتظر بودم که هورمهب دست خود را روی دست مریت بگذارد ولی او با ادب زن را مرخص کرد و بعد از این که وی رفت بمن گفت سینوهه فردا روزی است که در طبس خون جاری خواهد شد برای اینکه فرعون تصمیم گرفته که خدای خود را جانشین آمون کند و من چون فرعون را دوست میدارم از این اقدام وی جلوگیری نمیکردم زیرا میدانم که اگر ممانعت مینمودم فرعون طوری افسرده میشد که ممکن بود از غصه بمیرد و تو میدانی که من کسی هستم که در بیابان هنگامیکه فرعون ولیعهد بود با حضور تو او را بوسیله لباس خود پوشانیدم که سرما نخورد و از همان موقع محبت اینمرد در روح من جا گرفت.
ولی چون میدانم که اقدام فرعون برای تغییر خدا سبب خونریزی میشود از فرماندهی ارتش مصر کنارهگیری کردم که مسئول ریختن خون مردم نباشم زیرا میدانم که اگر من این مسئولیت را برگردن میگرفتم در آینده نزد ملت مصر منفور میشدم.
سینوهه از وقتی که من و تو در سوریه از هم جدا شدیم آب بسیار از بستر رود نیل گذشته و بدفعات این رود طغیان کرده سواحل را زیر رسوب مدفون نموده است و همینطور در این کشور هم حوادث زیاد اتفاق افتاد.
از جمله بر حسب دستور فرعون به جنوب کشور مسافرت کردم تا اینکه تمام ساخلوهای نظامی را منحل کنم و سربازان سیاهپوست را به طبس بیاورم و اکنون در هیچیک از شهرهای جنوب مصر سرباز وجود ندارد و سرباز خانهها خالی است.
این عمل در سوریه هم تکرار میشود و بدون شک سوریه خواهد شورید و آنوقت شاید فرعون متوجه جنون خود گردد و بداند که کشور را بدون سرباز نمیتوان نگاه داشت.
از وقتیکه فرعون در صدد بر آمده که طبق گفته خدای خود عمل کند دیگر از معادن مصر چیزهای قابل ملاحظه بیرون نمیآید برای اینکه میگوید که غلامان را آزار نکنید و آنهائی که تنبل هستند و در معدن کار نمیکنند به شلاق نبندید. من با اینکه سربازم کاری بخدایان ندارم برای خدای جدید فرعون نگرانی دارم زیرا میبینم که این خدا قصد دارد که بوسیله خونریزی جای خدای سابق را بگیرد و من از کارهای خدایان سر در نمیآورم ولی این را میفهمم که خدا برای این بوجود آمده که مردم را سعادتمند کند نه اینکه خون آنها را بریزد و از نظر سیاسی من با اقدام فرعون موافق هستم ولی نه با اینصورت که وی می خواهد خدای آمون را سرنگون نماید.
فایده سیاسی اقدام فرعون این است که خدای آمون نظر باینکه مدتی طولانی در مصر خدائی میکرد خیلی فربه شده و دارای مزارع و تاکستانها و گلهها و آسیابهای زیاد گردیده و وقتی فرعون این خدا را سرنگون کرد تمام ثروت خدای آمون نصیب فرعون خواهد گردید. ولی این کار با اینصورت که فرعون میخواهد بانجام برساند سبب قتل هزارها نفر و ویرانی طبس خواهد گردید.
گفتم هورمهب من از نظر اصول با سرنگون کردن خدای آمون موافقم برای اینکه آمون خدائی است حریص و بیرحم و مخالف با آزادی مردم و طوری بوسیله کاهنان خود مردم را در جهل نگاهداشته که در اینکشور هیچکس نمیتواند چیزی بفهمد و اگر بفهمد قوه ابراز آن را ندارد وگرنه کاهنان او را محو میکنند و مردم پیوسته در بیم از آمون بسر میبرند. ولی آتون خدائی است بیطمع و صلحدوست و آزادی خواه که میخواهد مردم را از ترس نجات بدهد.
هورمهب گفت من با عقیده تو موافق نیستم و خدائی را که وحشت آور نباشد خطرناک میدانم برای اینکه ملت را نمیتوان بدون ترس اداره کرد و خدای جدید نظر باینکه ملت را نمیتوان بدون ترس اداره کرد و خدای جدید نظر باینکه مهربان و صلحدوست و آزادیخواه است برای مصر خطرناکتر از خدای قدیم میباشد. معهذا من در مورد لزوم سرنگون کردن خدای آمون با تو موافق هستم و میگویم که باید این خدا را از بین برد ولی نه اینطور که فرعون عمل میکند. اگر فرعون ترتیب اینکار را بمن واگذار میکرد من طوری خدای آمون را از بین میبردم که حتی خون یکنفر از افراد ملت ریخته نشود.
از او پرسیدم تو چه میکردی؟ هورمهب گفت من در یکشب در سراسر مصر بطور پنهانی و بدون اینکه کاهنان معبد آمون مطلع شوند تمام کاهنان درجه اول آمون را بقتل میرسانیدم و کاهنان دیگر را برای استخراج معادن میفرستادم. بطوری که صبح روز بعد وقتی مردم از خانه ها بیرون میآمدند یک کاهن نمیدیدند و باین ترتیب خدای آمون از بین میرفت. زیرا قدرت آمون وابسته به کاهنان اوست و وقتی آمون کاهن نداشته باشد قدرت ندارد. مردم هم بعد از اینکه دیدند خدا ندارند هر خدائی را که بآنها عرضه کنند میپرستند زیرا شعور مردم قادر نیست که بین یک خدا و خدای دیگر را فرق بدهد.
ولی چون فرعون میخواست که اینکار را علنی بانجام برساند. امروز در طبس و بسیاری از شهرهای مصر هر کودک میداند که فرعون قصد دارد آمون را از بین ببرد و بهمین جهت کاهنان مردم را در معابد طبس و شهرهای دیگر جمع کردهاند و آنها را تشجیع بمقاومت می نمایند و مردم بر اثر تحریک کاهنان مقاومت میکنند و خون ریخته میشود.
بعد از این حرف هورمهب یک پیمانه دیگر از نوشیدنی دم تمساح خواست و نوشید و سوم او را مست کرد و سر را روی دستها نهاد و برای بدبختی ملت مصر که قتل عام میشوند گریست. من خواستم از گریه او ممانعت کنم ولی یک وقت متوجه گردیدم که هورمهب خوابیده است.
فصل سیام - کشتار در طبس
من آنشب در آن اطاق خصوصی حفاظت هورم هب را بر عهده گرفتم زیرا اگر او را رها میکردم و میرفتم ممکن بود که فرمانده جدید قشون مصر بجان وی سوءقصد کند.
ولی از صحن عمومی دکه تا صبح صدای خنده و غوغای سربازهائی که مستحفظ میفروشی بودند بگوش میرسید زیرا کاپتا و شاگرد او که میدانستند حوادثی وخیم اتفاق خواهد افتاد به سربازان آبجو و غذا میخورانیدند تا اینکه دوستی آنها را جلب کنند.
در آنشب نه فقط من نخوابیدم بلکه در شهر طبس هیچ کس غیر از افسران و سربازان فرعون نخوابیدند و من بعد شنیدم که خود فرعون هم در آنشب بیدار بود. چون مردم میفهمیدند که روز بعد در زندگی سکنه شهر طبس یک روز بزرگ خواهد بود و در آنروز باحتمال قوی بین ارتش مصر و سکنه شهر که در معبد بزرگ آمون و مقابل معبد ازدحام کرده بودند جنگ در میگیرد.
در آنشب کاهنان معبد آمون قربانی کردند و بکسانی که درون معبد و خارج آن بودند نان و گوشت خورانیدند و طوری فریاد آنها بلند بود که وقتی من در ا طاق خصوصی میکده گوش فرا میدادم صدای آنها را میشنیدم.
کاهنان لحظه به لحظه نام آمون را میبردند و میگفتند که هر کس که در راه آمون خود را فدا کند بطور حتم نائل بسعادت جاوید خواهد گردید. و من یقین دارم که اگر کاهنان مردم را تحریک نمیکردند خونریزی روز بعد و ایام دیگر بوقوع نمیپیوست.
چون اگر کاهنان تسلیم میشدند فرعون که صلحدوست بود و از خونریزی نفرت داشت، آنها را آزار نمیکرد و بعید نبود که قسمتی از اراضی و زر و سیم آمون را بکاهنان مزبور بدهد که بقیه عمر براحتی زندگی نمایند.
ولی وقتی کسانی عادت کردند که دارای قدرت و ثروت باشند طوری به آنها علاقه مند میشوند که در راه حفظ قدرت و ثروت از جان خود هم میگذرند.
کاهنان میدانستند که اگر جنگی در بگیرد بدون شک سبب خواهد شد که مردم از فرعون بشدت متنفر شوند زیرا در صورت بروز جنگ سربازان سیاهپوست مردم را قتل عام میکردند. گرچه بر اثر این خونریزی مجسمه آمون سرنگون میشد ولی میثاق خون طوری آمون را در قلبها تثبیت میکرد که مردم هرگز خدای مزبور را فراموش نمینمودند و تا ابد فرعون را مورد لعن قرار میدادند که چرا سربازان وحشی سیاهپوست را بجان ملت خود یعنی مصریهای سفیدپوست انداخته است.
در واقع کاهنان امیدوار بودند که بوسیله مقاومت و ایجاد قتل عام آمون را خدای جاوید کنند ولو مجسمهاش سرنگون گردد و معبدش بسته شود.
وقتی روز شد حرارت خورشید در مدتی کم خفگی هوای شب را از بین برد و آنوقت در چهارراهها و میدانهای طبس صدای نفیر برخاست و چند خارجی از میدانی بمیدان دیگر میرفتند و از روی پاپیروس فرمان فرعون را میخواندند و مضمون فرمان این بود که آمون خدائی است دروغ و باید او را سرنگون کرد و تا ابد بر وی لعن فرستاد و تمام معبدهای این خدای کاذب در مصر علیا و سفلی و همچنین تمام اراضی و احشام و غلامان و زر و سیم و مس او بتصرف فرعون و خدای وی آتون در میآید و بعد از این فقراء خواهند توانست در برکههائی که در گذشته متعلق به خدای کاذب بود استحمام کنند و از آب برکههای مزبور بنوشند و فرعون زمینهای خدای کاذب را بتمام کسانی که زمین ندارند خواهد داد تا اینکه بشکرانه خدائی آتون در آن کشت و زر کنند.
وقتی که این فرمان مقابل معبد آمون خوانده شد مردم بدواٌ سکوت نمودند که بدانند فرعون در فرمان خود چه میگوید. وقتی فرمان به آنجا رسید که تمام معبد و اراضی و احشام و غلامان و زر و سیم و مس آمون از طرف فرعون و خدای او ضبط میشود کاهنان فریاد بر آوردند و مردم به تبعیت آنها طوری بانگ زدند که تصور می شد سنگها و آجرهای منازل و خیابانها بصدا در آمدهاند.
سربازان سیاهپوست که رنگهای سرخ و سفید را دوست دارند و بهمین جهت صورت را سرخ و سفید کرده بودند وقتی این فریاد را شنیدند دچار بیم گردیدند و وحشتزده با چشمهای سفید خود چپ و راست مینگریستند چون میفهمیدند با اینکه شماره آنها زیاد است اگر مورد حمله سکنه طبس قرار بگیرند به قتل خواهند رسید.
بقدری مردم بشدت فریاد میزدند که مردم نتوانستند قسمتهای آخر فرمان فرعون را بشنوند و متوجه نشدند که فرعون که تصمیم گرفته است ملعون آمون را از بین ببرد نام خود را تغییر داده و اسم خویش را اخناتون یعنی (محبوب آتون) گذاشته است.
وقتی فرمان را مقابل معبد آمون میخواندند من آنجا نبودم و جریان واقعه را بعد شنیدم ولی مردم طوری فریاد میزند که صدای آنها به دم تمساح میرسید و هورمهب از صدای مردم بیدار شد و برخاست و نشست و گفت سینوهه مشروبی که تو دیشب بمن خورانیدی قوی بود و تا صبح خوابیدم.
هورمهب بر اثر شنیدن فریاد مردم و اینکه نام آمون را بر زبان میآوردند وقایع جاری را که هنگام مستی و خواب فراموش میشود بیاد آورد و براه افتاد. و من هم در قفای او روان شدم و از اطاق خصوصی وارد صحن میخانه شدیم و من دیدم در صحن میکده عدهای از سربازان که شب قبل در نوشیدن افراط کردهاند و از مستی در گوشهای افتادهاند هنوز در خواب هستند.
هورمهب سر را در یک طشت پر از آب سرد فرو برد تا اینکه کسالت خواب شب قبل را دور کند و بعد یک سبو آبجو و یک نان از میکده برداشت و ما از کوچههای خلوت بطرف معبد آمون روان شدیم.
وقتی نزدیک معبد رسیدیم آن مرد کوتاه قد و فربه که فرمانده جدید ارتش مصر بود و بنام (پپیت آمون) خوانده میشد سوار بر تخت روان خود خطاب بسربازان چنین میگفت: ای سربازان سرزمین کوش و ای دلاوران کشور شردن فرعون امر کرده که این آمون ملعون را سرنگون کنید و من بشما قول میدهم که بپاداش خواهید رسید.
پس از این حرف فرمانده جدید ارتش مثل این که وظیفه خود را خاتمه یافته دانست در تختروان دراز کشید و بمناسبت گرمای هوا غلامان او را باد زدند.
روسای دسته ها بسربازان خود امر کردند که برای حمله آماده باشند من و هورمهب در جائی بودیم که مقابل معبد و صحن اول آنرا بخوبی میدیدیم و مشاهده میکردیم که پر است از مردان سفیدپوش و زنها و اطفال و بعضی از بچهها هم هنوز از خواب بیدار نشده بودند و بنظر میرسید که همه آنها شب مقابل معبد یا در صحن آن خوابیدهاند.
یکمرتبه سربازان سیاهپوست که صورتهای رنگ شده داشتند بحرکت در آمدند و ارابههای جنگی براه افتاد و خواستند که وارد معبد آمون شوند.
سربازها با کعب نیزه مردم را از سر راه دور کردند تا اینکه بدر معبد رسیدند ولی موقعی که ارابههای جنگی میخواستند وارد معبد شوند مردم فریاد زدند آمون و با یک حرکت مبادرت به حمله نمودند و چون نمیتوانستند با سربازان جنگ آزموده سیاهپوست بجنگند خود را زیر ارابهها انداختند و طوری با اجساد خود راه را بستند که ارابهها متوقف شدند و اسبها بوحشت در آمدند و دست و پا زدند و ضجه زنها و اطفال بآسمان رفت.
مردم طوری بهیجان و خشم در آمده بودن که اگر سربازان سیاهپوست تا آخرین نفر آنها را بقتل میرسانیدند دست از مقاومت بر نمیداشتند. ولی افسران چون میدانستند که فرعون تاکید کرده که خون ریخته نشود فرمان عقبنشینی را صادر کردند.
وقتی مردم دیدند که سربازها و ارابهها عقب نشینی کردند یا اینکه عدهای از آنها کشته و مجروح شده بودند غوغای شادی آنها فضا را بلرزه در آورد.
من و هورمهب که ناظر این وقایع بودیم دیدیم که افسران به تختروان فرمانده ارتش نزدیک شدند و باو گفتند ای پپیت آمون ما بدون خونریزی نمیتوانیم جلو برویم و از طرفی فرعون گفته نباید خون ریزی شود... تکلیف ما چیست؟
فرمانده ارتش که متوجه شده بود که فرعون نام خود را عوض کرده در صدد برآمد که نام خود را نیز عوض نماید و گفت من پپیت آمون را نمیشناسم بلکه اسم من پپیت آتون است یعنی برکت یافته از آتون.
یکی از افسران ارتش که یک شلاق زرین در دست داشت و معلوم بود که فرمانده هزار سرباز است گفت من نه به آتون کار دارم و نه به آمون و نه ببرکت یافتگان آنها بلکه از تو میپرسم تکلیف ما چیست؟ و آیا باید معبد آمون را تصرف کنیم یا نه؟
فرمانده ارتش گفت هر طور که فرعون دستور داد همانطور عمل کنید و چون وی گفته نباید خونریزی شود شما هم بدون خونریزی معبد را به تصرف در آورید و مجسمه آمون را سرنگون نمائید.
در حالیکه این شورای جنگی کنار تختروان فرمانده ارتش تشکیل شده بود مردم سنگهای کف حیاط و خیابان را میکندند و بطرف سیاهپوستان پرتاب مینمودند و یکی از سنگها ساق دست اسب فرمانده ارتش را که به تختروان بسته شده بود شکست و شخصی یک چشم اسب را کور کرد و پپیتآتون وقتی دید که اسب او کور و لنگ شد بخشم درآمد و از تختروان قدم بر زمین نهاد و سوار یکی از ارابه جنگی شد و فرمان داد که به معبد حمله کنند.
وقتی ارابههای جنگی بحرکت در آمد رانندگان ارابهها و سربازانی که در آن بودند مردم را بلند میکردند و بیدرنگ از اطراف ارابه حلقآویز مینمودند و میگفتند بدین ترتیب دستور فرعون رعایت میشود برای اینکه ما خون بر زمین نمیریزیم و کسی که خفه میگردد خونش ریخته نمیشود.
سربازان سیاهپوست کمانها را حمایل نمودند و وسط جمعیت دویدند و هر کس را که بدست میآوردند با دو دست خود خفه میکردند و من و هورمهب با نفرت دیدیم که آنها حتی کودکان و زنان را خفه مینمودند.
مردم از هر طرف بر سربازهای سیاهپوست سنگ میانداختند و آنها میکوشیدند که بوسیله سپر خود را محافظت نمایند و بمحض اینکه یک سیاهپوست بدست مردم میافتاد در یک لحظه قطعه قطعه میشد.
هورمهب که سبوی آشامیدنی را در دست داشت و نان را بر کمر زده بود روی یکی از مجسمه های مقابل معبد که تنهاش مانند شیر و سرش چون قوچ بود قرار گرفت که میدان جنگ را بهتر ببیند و شروع بخوردن نان کرد و گاهی من سبوی نوشیدنی را که از وی گرفته بودم باو میدادم که بنوشد.
پپیتآتون فرمانده جدید ارتش مصر در راس سربازان خود میکوشید که معبد را تصرف نماید ولی به مناسبت مقاومت شدید جمعیت از عهده بر نمیآمد.
در کنار تختروان وی میزان (ساعت آبی) از آب خالی میشد و آنمرد میفهمید که وقت بسرعت میگذرد.
یکوقت شنیدم که چند نفر از افسران را صدا زد و آنها را نزدیک تختروان آورد و گفت من در خانه یک ماده گربه قشنگ دارم که امروز موقع زائیدن اوست و باید بخانه برگردم و از شما میخواهم که هر چه زودتر این معبد را تصرف نمائید و مجسمه خدای آمون را سرنگون کنید وگرنه به آتون سوگند که طوق زر را از گردن همه شما بیرون خواهم آورد و دسته شلاقهای شما را خواهم شکست.
روسای نظامی که فهمیدند اگر معبد را تصرف ننمایند معزول خواهند شد سربازان خود را جمع آوری کردند و مطابق فنون نظامی بآنها فرمان حمله دادند.
از این میزان ببعد دیگر کسی توجه به دستور فرعون مشعر بر اینکه نباید خونریزی شود نکرد بلکه سربازان سیاهپوست نیزههای خود را در شکم و سینه و گلوی مرد و زن و بچه فرو میکردند و نیزهها از خون مردم رنگین شد و طوری خون در جلوی معبد ریخت که خود سربازان سیاهپوست در خون میلغزیدند و بر زمین میافتادند.
ولی هر کس بزمین میافتاد به قتل میرسید و وقتی کاهنین دیدند که سربازها مبادرت بحمله شدید کردند درهای خارجی معبد آمون را گشودند و مردم وحشتزده گریختند.
سربازهای سیاهپوست فراریان را به تیر بستند و عدهای از آنها را بخاک هلاک انداختند و ارابههای جنگی در صدد تعقیب فراریان بر آمدند.
فراریان هنگامیکه میگریختند خود را به معبد خدای جدید آتون رسانیدند و از فرط خشم کاهنان معبد خدای جدید را کشتند و چون سربازها در عقب آنها وارد معبد جديد شدند آنجا هم خون فراوان بر زمین ریخته شد و بعد از اینکه جنگ باتمام رسید و مقتولین را شمردند معلوم شد که یکصد بار یکصد نفر بقتل رسیدهاند.
کاهنان معبد آمون گرچه درهای خارجی معبد را گشودند که مردم بگریزند ولی درهای داخلی را که همه از مس بود بستند و سربازان سیاهپوست مقابل درهای مسین و حصار بلند معبد متوقف شدند.
آنها سربازانی بودند که پیوسته در جلگه میجنگیدند پا به قریههائیکه خانههای نئین (خانه هائی که با نی ساخته می شود) داشتند حمله میکردند و نمیدانستند چگونه باید به یک قلعه که دارای حصار بلند و سطبر و دروازه محکم است حملهور گردید.
کاهنان و سایر مدافعان معبد از بالا زوبین بطرف سیاهپوستان پرتاب مینمودند یا اینکه سربازان سیاه را هدف تیر میساختند و عدهای از سیاهپوستان مقابل حصار کشته شدند.
بر اثر اینکه عدهای کثیر از مرد و زن و بچه بقتل رسیده بودند و خونشان زمین را سرخ نشان میداد مگسهای زیاد جمع شد و پپیتآتون فرمانده ارتش بانگ زد که برای من بخور بیاورید و دود کنید تا اینکه بوی مهوع خون از بین برود و مگسها دور شوند.
پس از اینکه بخور دود کردند فرمانده جدید ارتش بافسران گفت بیم دارم که فرعون نسبت بما خیلی خشمگین شود زیرا وی بشما گفته بود که مجسمه آمون را سرنگون کنید و از خونریزی خودداری نمایید و شما برعکس دستور او عمل کردید یعنی خون مردم را ریختید بدون اینکه مجسمه خدای ملعون را سرنگون نمائید. ولی کاری که شده بدون علاج است و من فقط میتوان سعی نمایم که خشم فرعون شامل شما نشود و هم اکنون نزد وی میروم و ممکن است که سری بخانه خود بزنم که ببینم آیا ماده گربه من زائیده یا نه و شما در غیاب من به سربازان سیاهپوست غذا و آشامیدنی بدهید و بگوئید که خود را خسته نکنند برای اینکه تلاش آنها بیفایده است زیرا ما برای غلبه بر این معبد که اکنون بصورت یک قلعه در آمده دارای وسائل نیستیم و من که یک فرمانده آزموده میباشم میدانم که هر قدر بکوشیم که این قلعه را تصرف نمائیم بینتیجه خواهد بود. لیکن من از این حیث گناهی ندارم زیرا فرعون بمن نگفت که این قلعه را محاصره و تصرف نمایم و من وسائل غلبه بر قلعه را با خود باینجا نیاوردم.
در آنروز دیگر واقعه ای با اهمیت اتفاق نیفتاد و افسران بسربازان سیاهپوست و سربازان شردن (سربازهای لیبی امروز – مترجم) امر کردند که از دیوار معبد آمون فاصله بگیرند و خود را از نعشها که زیر آفتاب گرم تابستان طبس با سرعت متورم میشد دور نمایند.
در آنروز برای اولین مرتبه مردم دیدند که کلاغها و مرغان لاشخوار از بیابانها و کوههای مجاور طبس به شهر هجوم آوردند تا لاشه مقتولین را بخورند در صورتی که تا آن روز کسی بخاطر نداشت که هجوم این نوع مرغان را در طبس دیده باشد.
بعد از اینکه سربازان از دیوار معبد دور شدند ارابههای حامل خواربار بین آنها غذا و آشامیدنی تقسیم کردند.
سربازان شردن که با هوشتر از سیاهپوستان بودند بجای اینکه زیر آفتاب قرار بگیرند منازل اطراف معبد را که باغنیاء تعلق داشت اشغال کردند و در سرداب منازل به خمرههای آشامیدنی حملهور شدند. سیاهپوستان مدتی زیر آفتاب بسر بردند ولی پس از اینکه دریافتند که میتوان خانههای اطراف را اشغال کردند و در سرداب منازل به خمرههای آشامیدنی حملهور شدند. سیاهپوستان مدتی زیر آفتاب بسر بردند ولی پس از اینکه دریافتند که میتوان خانههای اطراف را اشغال کرد و در آنجا زندگی نمود آنها هم بقیه خانههای اطراف معبد را برای استراحت اشغال نمودند.
آنشب در طبس چراغ روشن نشد و خیابانها و کوچهها و شط نیل تاریک بود. ولی سربازان سیاهپوست و شردن مشغل افروخته بخانهها حملهور شدند و هر چه قابل حمل بود به یغما بردند و زنهای جوان را خواهر خود کردند.
مردم از بیم سربازها از منازل خارج شدند و در خیابانها متفرق گردیدند و آنوقت سربازها بهر کس که میرسیدند از او میپرسیدند آیا تو طرفدار آمون هستی یا طرفدار آتون و معلوم است کسی جرئت نمیکرد بگوید طرفدار خدای قدیمی میباشد و همه خود را طرفدار آتون معرفی میکردند.
ولی سربازها میگفتند که تو دروغ میگوئی و ما امروز تو را در معبد آمون دیدیم و لحظهای دیگر سرش را میبریدند و لباس و حلقههای فلز او را تصاحب میکردند.
هر کس میخواست که خود را از شهر خارج کند و از طبس بگریزد ولی نمیتوانست چون سربازها تمام مخرجهای شهر را مسدود کرده جلوی شط را هم با کشتی جنگی گرفته بودند و میگفتند که فرعون گفته که از خروج مردم از شهر جلوگیری کنید تا اینکه کاهنان و پیروان آمون زر و سیم معبد خدای ملعون را که در سردابهای معبد است با خود از شهر خارج نکنند.
از روز بعد هوای طبس بر اثر تعفن اجسادی که مقابل معبد و درون آن و در خیابانها و کوچهها افتاده بود آلوده شد. و معلوم نبود که با اجساد مزبور چه باید کرد و چگونه آنها را مومیائی نمود؟
خانه اموات طبق سنن قدیمی حاضر نمیشد که لاشههای مقتولین را بپذیرد مگر اینکه قاضی بزرگ با پذیرفتن مقتول در خانه اموات موافت کند. چون بسا اشخاص ممکن است که دیگران را بقتل برسانند بعد لاشه آنها را بخان اموات ببرند تا اینکه مومیائی نمایند. بهمین جهت باید یک طبیب مصری تصدیق کند که جنازه مجروح بر اثر عمل جراحی بآن صورت در آمده یا این که قاضی بزرگ امر نماید که مقتول را در خانة اموات بپذیرند و لاشهاش را مومیائی کنند.
بفرض اینکه قاضی بزرگ که از مخالفین خدای جدید بود امر میکرد که خانه اموات لاشههای مقتولین را برای مومیائی کردن بپذیرد، خانه اموات نمیپذیرفت. زیرا حوضهای خانه اموات آنقدر جا نداشت که یکصد بار یکصد لاشه را برای مومیائی کردن بپذیرد.
دیگر این که در خانه اموات کارکنان موسسه مزبور با خدای جدید مخالف بودند زیرا شایع بود که خدای جدید قصد دارد که نرخ مومیائی کردن اموات را ارزان کند.
چند سال قبل پیش از اینکه من مسافرتهای بزرگ خود را که شرح آن گذشت شروع کنم هنگامی که برای مومیائی کردن لاشه پدر و مادر خود به خانه اموات رفتم با این که کارکنان موسسه مزبور از همه چیز میدزدیدند شکایت میکردند که مزد آنها کم است و باید بر مزدشان افزوده شود و بطریق اولی حاضر نبودند که از مزد مزبور که آن را کم میدانستند بکاهند.
افسران ارتش از بیم فرعون به صاحبان اموات اجازه ندادند که جنازه خویشاوندان خود را از مقابل معبد و خیابانها و کوچهها بردارند و به خانه اموات ببرند زیرا طبق یک روش قدیمی در هر بامداد خانه اموات گزارشی برای فرعون میفرستاد که روز قبل چند مرده بآنجا آورده شده و اگر فرعون میشنید که یک مرتبه شماره اموات آنهم مقتول زیاد شده میفهمید که افسران ارتش برخلاف امر او عدهای کثیر را به قتل رسانیده خون مردم را به زمین ریختهاند.
در حالی که جنازهها در اطراف معبد و خیابانها بود هر روز شب عدهای جدید بر لاشهها افزوده میشد. زیرا سربازان سیاهپوست و جنگحویان شردن بر اثر بوی خون و لذت چپاول و خوردن اغذیه و اشربه زیاد طوری انضباط را زیر پا گذاشته بودند که افسرانشان نمیتوانستند جلوی آنها را بگیرند.
یک مشت آدم کش و دزد که در گذشته از بیم آمون و گزمه جرئت نداشتند که قبرها و خانهها را مورد دستبرد قرار بدهند و بزنها تعرض نمایند از بیغولهها و کلبههای دور افتاده کنار شط نیل خارج شدند و هر یک از آنها یک صلیب خدای جدید را روی سینه نقش کردند و بعنوان این که پیرو خدای نوین هستند شروع به قتل و هتک و سرقت خانهها و قبرها نمودند و حتی از قبور فراعنة مصر هم نگذشتند.
کاهنان معبد آمون از بالای حصار برای فرعون و خدای جدید او نفرین میفرستاند و میگفتند این مرد دیوانه و خدای دیوانهترش وضعی بوجود آوردهاند که تا پنجاه سال دیگر نمیتوان ویرانیهای آن را ترمیم کرد. و هر شب از خانههای طبس آتش حریق به آسمان شعله میکشید و کسی نبود که آتشها را خاموش کند.
محلهای که خانه من در آن بود یعنی محله فقراء پناهگاه عدهای کثیر از مردها و زنها و اطفال شد زیرا مردم بعد از اینکه شنیدند که هورمهب در خانه من سکونت کرده بآن محله آمدند تا این که در پناه هورمهب از شر دزدها و سربازان سیاهپوست و جنگجویان شردن ایمن باشند. زیرا با این که سربازان رشته انضباط را گسسته بودند باز از رئیس سابق خود میترسیدند و از ترس وی جرئت نمیکردند که به محله ما دستبرد بزنند و شاید هم چون محله ما مسکن فقرا بود فکر مینمودند که هرگاه مبادرت به یغما نمیاند چیزی نصیبشان نخواهد گردید.
هورمهب در خانه من لاغر میشد و با این که غذاهای موتی زن خدمتکار مرا میپسندید اشتهای غذا خوردن نداشت و بمن میگفت سینوهه اگر كسي بتواند جلوي طغيان رود نيل را بعد از اينكه طغيان شروع شد بگيرد ميتوان جلوي سربازاني را كه از تحت انضباط خارج شدهاند گرفت. و من چند سال مواظبت كردم تا اين كه سربازان من داراي انضباط شوند و مانند جانوران درنده وحشي نباشند ولي اين فرمانده جديد و احمق كه فقط در فكر گربههاي خود ميباشد در ظرف چند روز سربازان مرا مثل جانوران درنده كرد و اكنون من اگر بخواهم انضباط را بر قرار كنم چاره ندارم جز اينكه صدها نفر از سربازان را به قتل برسانم زيرا طور ديگر نميتوان آنها را وادار باطاعت و انضباط كرد.
در آن روزها كه در طبس قتل عام و چپاول ادامه داشت كاپتا ثروتمندتر و فربهتر ميشد و ميشنيدم كه از ادامه آن وضع ابراز مسرت ميكرد و ميگفت ارباب من اگر اين وضع تا موقع طغيان رود نيل (تا اول پاييز – مترجم) ادامه داشته باشد من يكي از بزرگترين ثروتمندان مصر خواهم شد براي اينكه سربازان زر و سيم و اشياء نفيس را كه بسرقت ميبرند به ميخانه ميآورند و در ازاي بهاي آشاميدني بمن ميپردازند و اكنون چند اطاق از اطاقهاي خصوصي ميخانه من پر از اشياي مسروق گرديده است و قصد دارم به محض اينكه خروج از طبس آزاد گرديد اين اشياء را بوسيله كشتي به كشورهاي خارج حمل نمايم و در آنجا بفروش برسانم.
هيچ يك از سربازان سياهپوست و شردن و دزدها و اشرار مصري نميتوانستند در ميخانه كاپتا مبادرت به سرقت نمايند يا اين كه آشاميدني او را برايگان بنوشند براي اين كه ميدانستند كه ميخانه مزبور تحت حمايت سربازاني است كه هورمهب آنجا گماشته است و دزدها و سربازان مست بعد از ورود به ميفروشي اول بهاي نوشيدني را ميپرداختند و بعد كاپتا و مريت بآنها آشاميدني ميدادند.
كاپتا هم بخوبي از سربازان كه مستحفظ ميفروشي بودند نگاهداري ميكرد و پيوسته آنها را سير و مست مينمود تا اينكه از روي صميميت حفاظت ميفروشي او را بر عهده بگيرند.
در سومين روز كشتار بر اثر وفور لاشهها در طبس امراض بروز كرد و آنقدر بيماران بمن رجوع نمودند كه داروهاي من تمام شد و ديگر دارو بدست نميآمد.
من اگر پنج برابر بهاي داروها زر ميپرداختم نميتوانستم دارو بدست بياورم و به بيماران گفتم كه براي معالجه شما دوا ندارم ولي ميتوانم دستورهائي بشما بدهم كه اگر طبق آن عمل كنيد شايد معالجه شويد.
در شب چهارم از بس افسرده بودم براي نوشيدن به ميفروشي كاپتا رفتم و پس از نوشيدن همانجا خوابيدم. و صبح مريت مرا از خواب بيدار كرد و من باو گفتم زندگي مانند شبي است سرد كه انسان آتش براي افروختن نداشته باشد و در اين شب سرد دو موجود تنها و غمگين كه در كنار هم بسر ببرند ممكن است از حرارت بدن يكديگر استفاده نمايند و گرم شوند ولو چشمهاي آنها بدروغ نسبت به ديگري ابراز دوستي كند.
مريت گفت سينوهه تو چگونه ميداني كه چشمهاي من بتو دروغ ميگويد؟ اگر من بتو دروغ ميگفتم و بتو علاقه نداشتم ديشب بعد از اين كه تو خوابيدي من كنار تو استراحت نميكردم و من بتو دروغ نميگويم ولي تو به مناسبت اينكه يك مرتبه از زني دروغ شنيدي و او تو را فريب داد حاضر نيستي قبول كني ممكن است زني تو را دوست داشته باشد و اين لجاجت است.
بعد مريت گفت سينوهه از روزي كه من تو را ديدهام حس ميكنم كه تو نسبت به زنها بدگمان هستي و اين بدگماني تو ناشي از اين است كه طبق گفته خودت يك زن زيبا و فلز پرست بتو خيانت كرد و هر چه داشتي از تو گرفت و تو را وادار نمود كه از مصر بروي و چند سال در كشورهاي ديگر زندگي كني و آيا تو نميتواني امروز كه در اين شهر كه هرچيز طور ديگر شده و سقف اطاق جاي كف آن را گرفته و درها معكوس باز ميشود حساب گذشته را با اين زن تصفيه نمائي تا اين كه بدبيني تو نسبت به زنها از بين برود؟
من آن موقع به مريت جواب ندادم ولي وقتي كه از ميخانه خارج شدم تا اين كه به خانه مراجعت كنم و از بيماران بدون دوا مواظبت نمايم گفته آن زن مرا منقلب كرد.
من در آن موقع در فكر ثروت و خانه خود نبودم حتي فكر دارائي پدر و مادرم را نميكردم ولي از يك چيز بسيار متالم بودم و آن اين كه نفرنفرنفر حتي قبور مادر و پدرم را از من گرفت و والدين بدبخت من بعد از اين كه يك عمر براي تربيت من رنج كشيدند عاقبت بدون قبر ماندند و اين درد براي من تسكينناپذير بود و هرچه ميكوشيدم كه اين يكي را فراموش كنم از عهده بر نميآمدم.
در راه تا وقتي كه بخانه رسيدم ميگريستم زيرا نميدانستم كه آيا بايد انتقام خود را از نفرنفرنفر بگيرم يا نه؟
براي من گرفتن انتقام از آن زن اشكال نداشت و همين قدر كه به چند نفر از سربازان قدري فلز ميدادم آنها ميرفتند و آن زن را بقتل ميرسانيدند ولي من نميخواستم كه وي كشته شود و من قتل آن زن را براي گرفتن انتقام يك قصاص كوچك و بدون اهميت ميدانستم و هر دفعه كه بياد ميآوردم كه براي موميائي كردن لاشه پدر و مادم مجبور شدم كه مدتي در خانه اموات، من كه پزشك فارغالتحصيل دارالحيات بودم شاگردي كنم و عهدهدار كثيفترين و پر زحمتترين كارها گردم و مسئول اين بدبختي نفرنفرنفر بود خون در عروق من ميجوشد.
من ميتوانستم از گرفتن انتقام از آن زن صرفنظر كنم ولي در آن صورت يك انسان مثل تو اي كسي كه اين كتاب را ميخواني نبودم بلكه مانند خداي تو ميشدم و من نميتوانم خداي تو باشم.
زيرا كسي كه انسان است روح دارد و كسي كه داراي روح است از خدعه و آزار ديگران رنج ميبرد و كينه آنها را بردل ميگيرد و نميتواند كينه را فراموش نمايد و فقط خدايان هستند كه ميتوانند رنج ببينند و آزار بكشند ولي كينه نداشته باشند.
در حالي كه من فكر ميكردم كه چگونه ميتوانم از آن زن انتقام بگيرم بطوري كه وي ديگر نتواند جوانهاي ديگر چون مرا در عهد شباب فريب بدهد وضع طبس بدتر شد.
سربازها كه تا آن موقع متعرض مردم ميشدند طوري جسور گرديدند كه بصاحب منصبان خود حمله نمودند و شلاق را از دستشان گرفتند و بر فرقشان كوبيدند و طوق زر را از گردنشان خارج كردند و غصب نمودند.
يكي از صاحب منصبان در صدد برآمد كه براي استرداد طوق زرين خود پيكار كند و سربازهاي سياهپوست با نيزه بوي حملهور گرديدند و لحظه ديگر لاشه صاحب منصب مزبور بر زمين افتاد.
در همانروز از طرف فرعون مردي بخانه من آمد و به هورمهب گفت برخيز و با من به كاخ فرعون بيا زيرا فرعون تو را خواسته است.
هورمهب برخاست و خود را شست و بطرف كاخ سلطنتي روان شد و من از مذاكرات فرعون و هورمهب بعد، بر اثر صحبتي كه هورمهب نمود مطلع شدم.
فرعون وقتي هورمهب را ديد باو گفت سكنه شهر طبس را مانند مرغابي بقتل ميرسانند و بسياري از زنها مورد تجاوز سربازهاي سياهپوست قرار گرفتهاند و اينك كار بجائي كشيده كه سربازان افسران خود را ميزنند و بقتل ميرسانند و از فرمانده ارتش براي جلوگيري از آنها كاري ساخته نيست و من ترا مثل گذشته فرمانده ارتش ميكنم تا اين كه امنيت و انضباط را برقرار نمائي.
هورمهب گفت اي اخناتون تو خود خواستي كه اين طور شود و اينطور شد.
فرعون گفت من نميخواستم كه اين طور شود و من نگفته بودم كه مردم را بقتل برسانند واموال آنها را به يغما ببرند و بزنها تجاوز كنند بلكه گفته بودم كه بدون خونزيزي آمون را سرنگون نمايند.
هورمهب گفت وقتي تو بيك نفر ميگوئي كه يك خمره شراب بنوشد ولي مست نشود حرفي ميزني كه دور از عقل است زيرا وي بعد از اينكه يك خمره شراب نوشيد مست خواهد شد. و اينطور هم كه تو ميخواستي آمون را سرنگون نمائي نتبجهاش همين است كه ميبيني.
اخناتون گفت اينك برو و امنيت و انضباط را برقرار كن.
هورمهب گفت اين كار از من ساخته نيست مگر اين كه براي مدت ده روز بمن اختيارات كامل يعني اختياراتي مانند اختيارات خود بدهي.
فرعون گفت آيا خداي آمون را سرنگون خواهي كرد؟ هورمهب گفت سرنگون كردن خداي آمون براي ادامه سلطنت تو لازم ميباشد چون تو اگر او را سرنگون نكني بعد از اين نخواهي توانست در مصر سلطنت نمائي و وقايع چند روز اخير وضعي بوجود آورده كه يا تو بايد سلطنت كني يا آمون خدائي كند.
فرعون گفت پس مواظب باش هنگامي كه به معبد آمون حمله ميكني كاهنان آن معبد بقتل نرسند.
هورمهب گفت من قبل از اينكه به معبد حمله كنم بايد سربازان را كه وحشي شدهاند بر جاي خود بنشانم و پس از اين كه نوبت حمله به آمون رسيد بتو خواهم گفت چه خواهم كرد.
فرعون طوق و شلاق فرماندهي را به هورمهب داد و امر كرد كه ارابه مخصوص وي را بسواري فرمانده ارتش اختصاص بدهند.
هورمهب قبل از اين كه شروع به كار كند يكصد نفر از سربازاني را كه ميشناخت براي جلادي انتخاب نمود و بدست هر يك از آنها يك شمشير داد و بعد آنها را در محلات شهر تقسيم كرد بطوري كه بهر محله پنج جلاد رسيد.
سپس امر نمود كه نفير بنوازند و تمام سربازها را احضار كنند. عدهاي از سربازان كه نسبت به هورمهب وفادار بودند پس از اينكه شنيدند كه وي فرمانده ارتش شده بعد از شنيدن صداي نفير اطراف هورمهب جمع شدند و وي داراي پانصد نفر سرباز شد.
ولي اين پانصد نفر داراي ارابههاي جنگي هم بودند و بعد هورمهب با اين عده در شهر بحركت در آمد و هر سربازي را كه در حال غارت ميديد در همان حال بوسيله جلادان بچوب ميبست و هر سرباز كه مرتكب قتل ميشد بيدرنگ بوسيله يكي از جلادها سر از پيكرش جدا ميگرديد.
بهر نسبت كه هورمهب در شهر جلو ميرفت دستههاي سرباز كه از غارت صرفنظر ميكردند باو ملحق ميشدند و او در عقب خود در خيابانها و چهارراهها ساخلو ميگماشت و ميگفت كه بقيه اشرار و غارتگران را كه در آن محله بودند دستگير كنند و قاتلين را بيدرنگ به قتل برسانند.
هورمهب تا بامداد در محلات طبس گردش ميكرد و بهر نسبت كه جلو ميرفت محلات قرين امن و آرامش ميگرديد و هر چه بامداد نزديكتر ميشد دستههاي دزدان و اشرار مثل سياهي شب نزديك طلوع فجر رو به كاهش مينهاد.
وقتي روز دميد هورمهب بوسيله جارچيها اخطار كرد كه شب قبل فقط كساني كه مرتكب قتل ميشدند اعدام ميگرديدند ولي از اين به بعد اگر كسي مبادرت به سرقت كند يا اينكه نسبت بزني تجاوز نمايد به قتل خواهد رسيد.
تا نيمه روز هم جلادان سرهاي سياهپوستان را از پيكر جدا ميكردند زيرا سربازان سياهپوست هنوز حاضر نبودند قبول كنند كه وضع عوض شده و دوره خود سري گذشته است. ولي بعد از نيمه روز سربازان سياه متوجه گرديدند كه چارهاي غير از تسليم و مراجعت به خانه سربازها (سرباز خانه – مترجم) ندارند. معهذا هر سرباز را قبل از ورود به سرباز خانه معاينه ميكردند و اگر ميديدند كه لباس وي خونين است او را به جلاد ميسپردند تا اينكه سر از پيكرش جدا كند.
من يقين دارم كه هورمهب فقط براي برقراري انضباط سياهپوستان را اينطور به قتل نميرسانيد بلكه چون يك مصري بود از اينكه سياهپوستان مصريها را قتلعام ميكردند بر خود ميپيچيد و ميخواست كه از آنها انتقام بگيرد.
آن روز وقتي شب فرا رسيد طبس امن و آرام شد، ولي طوري كشتار و غارت و ويراني مردم را متاثر كرده بود كه چراغها را نيفروختند و از خانههاي عمومي صداي موسيقي سرياني بگوش نرسيد.
ولي ميخانههائي در آن طغيان و ناامني ويران نشده بودند آن شب خوب كسب كردند و كاپتا درست ميگفت كه شغل او كسبي است كه هرگز تعطيل نميشود زيرا مردم هم هنگام شادي مي مينوشند و هم موقع بدبختي.
از بامداد روز ديگر هورمهب كشتي ساز و نجارها را احضار كرد و عدهاي كثير از كارگران را مامور نمود كه يك قسمت از خانههاي نيمه ويران اغنياء را خراب كنند و كشتيهاي فرسوده را اوراق نمايند تا اينكه از چوب خانهها و كشتيها بتوان براي ساختن منجنيق و نردبان و برج متحرك استفاده كرد.
چون هورمهب ميدانست كه بعد از اينكه كاهنان معبد آمون دانستند كه فرعون شكست خورده و نتوانسته معبد آنها را بگيرد و خدايشان را سرنگون كند مذاكره با آنها فايده ندارد. زيرا چنان مغرور شدهاند كه محال است راضي به تسليم شوند و چارهاي نيست جز اينكه مطابق فن جنگ معبد را مورد حمله قرار بدهد و حصار مزبور را بگشايند.
آن روز تا بامداد روز ديگر از شهر طبس صداي كلنگ و چكش برخاست و بهر نسبت كه كارگران از كشتيها چوب مياوردند نجارها و كشتيسازها مبادرت به ساختن نردبان و منجنيق و برج متحرك و قوچ سر ميكردند. (قوچ سر عبارت بود از تيرهاي بزرگ و سنگين كه سر آنها را مثل سر قوچ يا گاو ميتراشيدند و از ده تا بيست نفر تير مزبور را ميگرفتند و ميدويدند و محكم به دروازهها ميكوبيدند تا آنها را بشكندند و وارد قلعه شوند – مترجم).
در يك شبانه روز پنج برج جنگي و مقداري نردبان و چهار منجنيق و چند قوچ سر ساخته شد و روز بعد سربازان هورمهب از پنج طرف عليه معبد آمون شروع به حمله نمودند.
كاهنان معبد كه پيشبيني نميكردند كه معبد آنها مورد محاصره قرار بگيرد خود را براي راندن مهاجمين آماده نكرده بودند. و در اين گونه مواقع از بالاي حصار بر سر مهاجمين آبجوش و روغن داغ فرو ميريزند ولي كاهنان در آنموقع نه آب جوش داشتند و نه روغن داغ.
وقتي درهاي معبد بر اثر ضربات قوچ سر طوري لرزيد كه كاهنان دانستند درهم شكسته خواهد شد نفير زدند تا اين كه اطلاع بدهند كه ديگر مردم مقاومت ننمايند زيرا ميدانستند كه آمون بقدر كافي قرباني دريافت كرده و بقيه مردم بايد زنده باشند تا اينكه در آينده بتوانند باز خداي آمون را زنده كنند.
زيرا اگر همه مومنين از بين بروند ديگر كسي باقي نميماند تا اينكه خداي مزبور را زنده كند.
بعد از ترك مقاومت درهاي معبد را گشودند و مردم كه از توقف در معبد به تنگ آمده بودند با خوشوقتي بخانههاي خود رفتند.
باين ترتيب هورمهب بدون خونريزي معبد آمون را اشغال كرد و اطباي دارالحيات را به شهر فرستاد تا اين كه بيماران را معالجه نمايند ولي وارد خانه اموات كه آنهم يكي از موسسات معبد بود نشد براي اينكه افراد زنده نبايد وارد خانه مرگ شوند مگر آنهائي كه جزو كاركنان خانه مزبور هستند يا اينكه اموات خود را ميآورند كه موميائي كنند يا لاشههاي موميائي شده را تحويل بگيرند.
بعد از اين كه دروازههاي معبد مفتوح شد كاهنان با عدهاي از نگهبانان معبد كه بآنها ماده مخدر تزريق كرده بودند تا اينكه درد را احساس نكنند در قسمتي كه مجسمه آمون آنجا بود مقاومت نمودند.
آنوقت جنگ در معبد بين نگهبانان و كاهنان از يك طرف و سربازان هورمهب شروع شد و اين جنگ تا عصر ادامه يافت.
تمام نگاهبانان معبد بقتل رسيدند و عدهاي از كاهنان نيز مقتول شدند و فقط كاهنان درجه اول باقي ماندند.
آنوقت هورمهب نفير زد و جنگ را متوقف كرد و به كاهنان گفت من با خداي شما خصومت ندارم زيرا مردي هستم سرباز و مرا با خدايان نه دوستي است نه دشمني. من فكر ميكنم كه اگر مجسمه خداي شما در اين معبد بدست نيايد بهتر است و خود شما ميتوانيد كه مجسمه او را از بين ببريد و در اين صورت من متهم بقتل خداي شما نخواهم گرديد. و من باندازه يك ميزان بشما وقت ميدهم كه در اين خصوص فكر كنيد و تصميم بگيريد. و بعد از آن مبادرت بحمله خواهم كرد براي اينكه من سرباز هستم و بايد امر فرعون را اجراء كنم و اگر شما بعد از يك ميزان مجسمه خداي خود را از بين ببريد و بخواهيد از معبد خارج شويد هيچ كس مزاحم شما نخواهد گرديد و فقط ما دقت ميكنيم كه شما زر و سيم معبد را كه متعلق به خداي فرعون است با خود نبريد.
كاهنان گفتند بسيار خوب و ما يك ميزان ديگر جواب خود را خواهيم گفت.
بعد از اينكه يك ميزان گذشت كاهنان از مكان خود خارج شدند و به هورمهب گفتند كه وارد شود و وي بعد از ورود مجسمه خداي آمون را نديد و دانست كه كاهنان مجسمه مزبور را در هم شكسته قطعات آن را با خويش از معبد خارج ميكنند تا اينكه بتوانند بگويند كه آمون غيبت كرد ولي در آينده آشكار خواهد شد.
هورمهب درهاي گنج معبد را مهرموم كرد و حجاران را مامور نمود كه اسم آمون را از روي سنگهاي معبد حذف كنند و بجاي آن نام آتون را بنويسند.
بعد بوسيله جارچيان باطلاع مردم رسانيد كه آمون از بين رفت و بجاي او آتون از امروز ببعد خداي مصر است.
مردم بعد از اينكه دانستند كه جنگ و خونريز تمام شد از منازل خارج گرديدند و هنگام شب طبس مثل موقعي كه امنيت برقرار بود با چراغها روشن شد.
بر اثر برقراري امنيت و صلح و آغاز خدائي آتون تفاوت بين سفيد و سياه از بين رفت و من خود بارها ديدم كه اغنياء سياهپوستان را به خانه خود دعوت ميكردند. همان شب هنگامي كه براي مراجعت بخانه از شهر عبور ميكردم دو واقعه را ديدم كه فراموش نميكنم.
يكي اينكه مشاهده كردم مردي از طبقه اشراف در كوچهاي از سياهپوستي دعوت ميكند كه به خانه او برود و با او غذا تناول نمايد و ديگر اينكه يكي از نگهبانان معبد آمون را مشاهده كردم كه مجروح كنار خيابان افتاده بود و نام آمون را بر زبان ميآورد ولي مردم ريختند و مغزش را با سنگ متلاشي كردند و زنها اطراف لاشه او رقصيدند و همانها كه مغز سر آن مرد را با سنگ متلاشي كردند كه چرا نام آمون را بر زبان آورده ده روز قبل اگر كسي به آمون توهين ميكرد او را بقتل ميرسانيدند.
من هنگامي كه ميخواستم بسوي خانه خود بروم اين دو منظره را ديدم و سر را با دو دست گرفتم و بفكر فرو رفتم چون فهميدم محال است روزي خدائي بيايد كه بتواند جهالت و حماقت مردم را از بين ببرد و آنوقت بجاي اين كه بطرف خانه بروم عازم دكه دم تمساح شدم.
آنشب شبي نبود كه من بتوانم بخانه بروم زيرا از جهالت نوع بشر و اعتقاد سست آنها بسيار متاثر بودم و راه دم تمساح را پيش گرفتم كه با نوشيدن و صحبت با مريت خود را تسلي بدهم. وقتي آنجا رسيدم سربازاني كه مستحفظ ميكده بودند و از مناسبات دوستانه من با هورمهب اطلاع داشتند اطرافم را گرفتند و بمن گفتند مريت بما گفته كه تو بايد از يك نفر انتقام بگيري و نظر باينكه ميدانيم كه تو از دوستان هورمهب هستي و چون ميخانه به غلام سابق تو كاپتا تعلق دارد حاضريم كه انتقام تو را بگيريم.
من از مريت سوال كردم كه آيا تو باينها گفتي كه براي گرفتن انتقام خود را در دسترس من بگذارند؟
آن زن گفت بلي و من عقيده دارم كه اگر امشب بگذرد و تو انتقام خود را از آن زن كه گفتي تو را فريب داد و بدبخت كرد نگيري ديگر اين فرصت را بدست نخواهي آورد براي اينكه از فردا وضع طبس عادي ميشود ولي امشب هنوز غير عادي است و هر كس كه با ديگري خصومت دارد ميتواند از وي انتقام بگيرد.
به سربازان گفتم با من بيائيد ولي بهوش باشيد كه شما امشب از فرمان هورمهب اطاعت ميكنيد و اگر بخواهيد بر خلاف فرمان او رفتار نمائيد سرهاي شما از پيكر جدا خواهد شد و من امشب فقط امر هورمهب را به شما ابلاغ مينمايم.
اين حرف را زدم كه سربازان بترسند و از اطاعت امر من سرپيچي ننمايند. سربازها گفتند مطمئن باشد كه ما بر خلاف دستور شما كه ميدانيم امر هورمهب است رفتار نخواهيم كرد گفتم ديگر اينكه كسي نبايد مرا ببيند و بشناسد و شما ماذون نيستيد كه نام مرا بر زبان بياوريد بلكه اگر از شما توضيحي خواستند بگوئيد كه از جانب خداي آتون آمدهايد تا اينكه از دشمنان او انتقام بگيريد اينك قدري صبر كنيد تا يك تخت روان بياورند و من سوار آن بشوم و با شما بيايم.
كاپتا غلام سابق من شخصي را براي آوردن تختروان فرستاد و بعد از يك ميزان يك تختروان آوردند و من سوار شدم و باتفاق سربازان براه افتادم تا اينكه بدرب خانه نفرنفرنفر رسيدم.
در آنجا من بسربازان گفتم در اين خانه زني است كه از همه زنهائي كه آنجا هستند زيباتر است و شما در نظر اول او را از زيبائي و شكوه وي خواهيد شناخت و بشرط اينكه بعد از مشاهده سر تراشيدهاش عاشق او نشويد برويد و او را اين جا بياوريد و اگر مقاومت كرد يك كعب نيزه باو بزنيد كه سكوت كند و دست از مقاومت بردارد ولي زنهار كه نسبت باو بدرفتاري ننمائيد و اگر هورمهب بداند كه شما با اين زن بدرفتاري كرده زيبائي او را از بين بردهايد همه را بقتل خواهد رسانيد.
از درون خانه نفرنفرنفر صداي آواز و ساز بگوش ميرسيد و عدهاي از مشتريان مست در آن خانه كه يك خانه عمومي بود عربده ميكشيدند.
وقتي سربازها در زدند خدمه خانه نخواستند كه در را بروي آنها بگشايند زيرا فكر كردند كه سربازان مزبور قادر بتاديه فلز براي تفريح با زنها نيستند. ليكن سربازها باجبار وارد خانه گرديدند و آنهائيكه در خانه مشغول تفريح بودند گريختند و طولي نكشيد كه من ديدم يكي از سربازها نفرنفرنفر را در يك پارچه سياه پيچيده بطرف تختروان من ميآورد.
و قتي من آن زن را با پارچه سياه ديدم تصور كردم كه وي مرده و سربازان لاشه او را نزد من ميآورند ولي بعد از اينكه زن را در تخت روان كنار من گذاشتند و من او را معاينه كردم ديدم زنده است ولي بيهوش شده و مثل گذشته زيبا ميباشد و سر تراشيدهاش ميدرخشد.
بهريك از سربازها قدري سيم دادم و آنها را مرخص كردم و قصدم اين بود كه سربازها ندانند كه من كجا ميروم.
آنگاه بغلاماني كه حامل تختروان بودند گفتم كه مرا بخانهام كه در خياباني نزديك معبد خداي سابق آمون است برسانيد. و خانه من آنجا نبود ولي ميخواستم كه آدرس عوضي بغلامان بدهم و بعد آنها را مرخص كنم.
در خياباني نزديك معبد سابق آمون تختروان را متوقف كردم و به غلامان گفتم آنرا بر زمين بگذارند.
خود از تختروان خارج شدم و نفرنفرنفر را كه در پارچهاي سياه پيچيده شده بود از تخت روان خارج كردم و مزد غلامان را دادم و آنها را مرخص نمودم.
پس از اين كه رفتند نفرنفرنفر را كه هنوز بيهوش بود بلند كردم و بطرف خانه اموات براه افتادم.
بعد از اينكه بآنجا رسيدم در زدم و چند نفر از كاركنان خانه مرگ آمدند و در را گشودند و تا مشاهده كردند كه من بظاهر مردهاي آوردهام شروع به ناسزاگوئي نمودند و گفتند مگر اينروزها كار ما رواج ندارد كه تو هم براي ما مرده ميآوري؟ گفتم اين مرده كه من براي شما آوردهام با اموات ديگر فرق دارد... بيائيد و نگاه كنيد.
كاركنان موميائي كردن اموات مشعل آوردند و وقتي نظر به نفرنفرنفر انداختند طوري مشعوف شدند كه خنديدند و من بعد از سالها كه خنده كاركنان خانه مرگ را نشنيده بودم از صداي خنده آنها لرزيدم.
يكي از آنها به نفرنفرنفر نزديك گرديد و دست را روي سينه او نهاد و گفت پناه بر آمون... اين زن هنوز گرم است.
گفتم اگر ميخواهيد آسوده بكار خود ادامه بدهيد و كسي متعرض شما نشود نام آمون را نبريد براي اينكه خداي آمون وجود ندارد و بجاي او از امروز آتون در مصر خدائي ميكند. و اما اينزن بطوري كه حس ميكنيد گرم است و من او را بشما واميگذارم كه از وي بخوبي مواظبت نمائيد و طوري بدنش را موميائي كنيد كه هرگز فاسد نشود و طوق زرين و جواهر او براي اجرت شما كافي است. وقتي خدمه خانه مرگ دانستند كه آن زن زنده است فهميدند من چه ميگويم و يكي از آنها گفت اگر من بدانم كه تو اي مرد ناشناس پيرو خداي جديد مصر هستي من خداي جديد را ستايش خواهم كرد زيرا از روزي كه خود را شناختهام در اين جا بسر ميبرم و پيوسته با زنهائي كه از زمستان سردتر هستند همآغوش شدهام و هرگز اتفاق نيفتاده كه يكزن زنده را در آغوش بگيرم و اينك ببركت وجود تو من و ديگران ميتوانيم با يكزن زنده تفريح كنيم و اطمينان داشته باش كه تا مدت هفتاد بار هفتاد روز او را در اين جا نگاه خواهيم داشت و اگر روزي كسي از ما باز خواست كند چرا يكزن زنده را در اين جا نگاه داشتهايد خواهيم گفت كه ما او را مرده تحويل گرفتيم ولي وي بعد از اينكه وارد آب نمك گرديد بجان آمد.
من ميدانستم كه كاركنان خانه اموات كه در تمام عمر از تفريح با زن محروم هستند و بواسطه بوئي كريه كه از بدن آنها استشمام ميشود آنها را بخانههاي عمومي طبس راه نميدهند، محال است كه بگذارند نفرنفرنفر از آنجا خارج شود.
باين ترتيب من انتقام پدر و مادر خود را از نفرنفرنفر گرفتم و اكنون ميگويم با اينكه انتقام لذت دارد و شرابي است كه انسان را مست ميكند ولي مستي آن زود از بين ميرود و نميدانم چرا بعد از اينكه انتقام گرفته شد پشيماني بوجود ميآيد و منتقم بخود ميگويد ايكاش انتقام نگرفته بودم.
در آنموقع كه من نفرنفرنفر را به كاركنان خانه مرگ تسليم كردم براي اينكه خود را تسلي بدهم بخويش ميگفتم كه من اينكار را براي نجات جوانان در آينده ميكنم زيرا تا روزي كه اينزن زيبا و آزاد است جواناني ساده و محجوب چون مرا هنگاميكه جوان بودم بدبخت خواهد كرد.
بعد از اينكه بميكده دم تمساح مراجعت كردم مريت بطرف من آمد و دستم را گرفت و نشانيد و گفت سينوهه براي چه غمگين هستي؟
گفتم براي اينكه زنها همه وقت سبب بدبختي ما ميشوند. وقتي ما را عاشق خود ميكنند گرفتار مغاك سيهروزي مينمايند و هنگاميكه ما از آنها انتقام ميكشيم باز خود را بدبخت ميبينيم.
مريت گفت اين طرز فكر تو ناشي از اين استكه هنوز كسي را نيافتهاي كه بخواهد تو را نيك بخت كند.
گفتم من از خدايان مصر و از خدايان تمام مللي كه بكشورهاي آنان سفر كردهام درخواست مينمايم كه مرا از خطر كسانيكه قصد دارند سعادتمند كنند مصون بدارد زيرا فرعون هم ميخواست ملت مصر را سعادتمند كند و اكنون لاشههاي مقتولين فضاي طبس را متعفن كرده است.
در اين موقع مريت يك پيمانه دم تمساح بدست من داد و گفت بنوش... تا اينكه اندوه از خاطرات برود.
من دم تمساح را نوشيدم و همينكه از گلويم پائين رفت حس كردم كه فكرم عوض شد و ديگر به نفرنفرنفر نميانديشيدم بلكه در فكر مريت بودم.
باو گفتم مريت من امشب بتو خيلي احتياج دارم زيرا انتقامي كه من امشب از آنزن گرفتم حساب مرا با زنها تصفيه كرد.
مريت گفت سينوهه اگر ميخواهي بداني زني تو را دوست ميدارد يا نه او را بوسيله زر و سيم يا هدايائي كه بايد در آينده باو بدهي آزمايش كن. ممكن است زني امروز از تو زر و سيم نگيرد ولي با تو تفريح ميكند تا اينكه در آينده هداياي بزرگتر از تو دريافت نمايد يا اينكه مثل نفرنفرنفر تو را وادارد كه همه چيز خود را باو بدهي.
يگانه وسيله آزمايش محبت يكزن نسبت بيكمرد اين است كه او نه امروز از تو زر و سيم براي تفريح بگيرد و نه انتظار داشته باشد كه در آينده چيزي از تو دريافت كند آيا تو در زندگي باين زن برخورد كردهاي و وي حاضر شد كه با تو تفريح كند. گفتم آري... من در زندگي با يكزن آشنا شدم كه از من زر و سيم نپذيرفت ليكن حاضر نشد با من تفريح كند.
مريت گفت پس آنزن تو را دوست نميداشت گفتم او خداي خود را دوست ميداشت و ميگفت كه بايد دوشيزگي خويش را بخدا تقديم نمايد.
مريت در آنشب مرا بيكي از اطاقهاي خصوصي دكه برد و آنگاه حصير خود را گسترد تا اينكه من بتوانم روي آن بخوابم.
چرا مردها وقتي زني را دوست ميدارند خود را فراموش ميكنند و عوض ميشوند و بياد نميآورند كه در گذشته عهد كرده بودند كه با هيچ زن تفريح ننمايند.
آيا كسي هست كه بتواند بگويد وقتي يكزن زيبا را ديد و مشاهده نمود كه آن زن وي را دوست ميدارد بعهد خود در گذشته راجع بزنها كرده بود وفادار ميماند.
من تصور ميكنم همانطور كه روغن آتش ضعيف را تند مينايد يكزن زيبا هم آتش مرد را طوري تند ميكند كه وي در آن حرارت تمام عهودي را كه در گذشته راجع بزنها كرده بود ميسوزاند.
من ميانديشيدم كه اگر روزي فرعون بمن بگويد سينوهه تو علوم خود را بمن بده و مردي نادان باش و من در عوض تاج سلطنت خود را بتو ميدهم من اين معامله را نميپذيرفتم زيرا ميدانستم زندگي كردن با ناداني ولي ا نسان فرعون باشد بدون ارزش است. ولي اگر مريت بمن ميگفت سينوهه تو علوم خود را بمن بده و پس از اين مردي نادان باش و در عوض همه شب با تو خواهم بود من اين معامله را ميپذيرفتم زيرا ميدانستم كه بزرگترين سعادتها بسر بردن با زني است كه مرد او را و وي مرد را دوست داشته باشد. در آنشب فكر ميكردم كه بيجهت از درياها سفر كردهام و بدون فايده بسوريه و بابل و هاتي و كرت رفتم كه در آن كشورها سعادت بدست بياورم و سعادتي كه من در جستجوي آن بودم نه در دريا وجود داشت و نه در بابل و هاتي و جاهاي ديگر. بلكه اين سعادت بسربردن با يكزن بود كه در شهر خود من طبس ميزيست. ولي اين را هم بايد گفت كه انسان بايد از درياها سفر كند و كشورهاي ديگر را ببيند تا اينكه بفهمد سعادتي كه وي طلب ميكند در جاهاي ديگر وجود ندارد بلكه در وطن خود او يافت ميشود. تا انسان بر اثر راهپيمائي همانطور كه من در بابل هنگام فرار پياده رفتم خسته نشود قدر نشستن و استراحت را نميداند و كسب سعادت از زني كه مرد را دوست ميدارد محتاج اين است كه قبل از آن انسان محروميت را تحمل كرده باشد. روز بعد وقتي من از خواب بيدار شدم مريت بمن تبسم ميكرد. و بمن گفت سينوهه اگر من تو را براي زر و سيم دوست ميداشتم و محتاج فلز تو بودم ميگفتم مرا از اين جا بخانه خود ببر تا اينكه بتوانم در آنجا آسوده زندگي كنم. ليكن من احتياجي به فلز تو ندارم و تو را براي زر و سيم نميخواهم و بهمين جهت در اينجا ميمانم. گفتم مريت اگر تو مرا دوست ميداري براي چه بخانه من نميآئي كه پيوسته در آنجا منزل كني؟ زن گفت من بدو دليل بخانه تو نميآيم. يكي اينكه رواج اين جا بسته بمن است زيرا فقط من ميتوانم نوشابه دم تمساح را تهيه كنم و راز تهيه اين آشاميدني را بروز نخواهم داد تا اينكه رقيب بازرگاني نداشته باشم لذا نميتوانم از اينجا بروم و در منزل تو سكونت كنم. ديگر آن كه تجربه شده كه زن و مردي كه يكديگر را بدون احتياجات مادي دوست ميدارند بهتر است كه دور از هم زندگي كنند تا اينكه هرگز آتش دوستي آنها خاموش نشود. من اگر در خانه تو زندگي كنم بعد از گذشتن يك فصل يا دو فصل مانند يكي از اشياء خانه تو خواهم شد و تو بعد از اينكه وارد خانه ميشوي ميل نخواهي داشت كه نظري بمن بيندازي ولي اگر دور از هم زندگي كنيم تو پيوسته مرا دوست خواهي داشت.
فصل سي و يكم - اخناتون فرعون مصر
آن روز هورمهب نزد فرعون رفت و باو اطلاع داد كه خداي آمون سرنگون شد و از بين رفت و بجاي او خداي آتون برقرار گرديد و فرعون او را بطور ثابت فرمانده ارتش كرد و باو گفت كه قصد دارد فردا براي زيارت معبد آتون برود ولي امشب از دوستان خود در كاخ سلطنتي پذيرائي خواهد نمود.
هورمهب راجع بمن با فرعون صحبت كرد و گفت اين پزشك همان است كه وقتي تو وليعهد بودي با تو در صحرا بسر برد و فرعون مرا بخاطر آورد و به هورمهب گفت امشب كه براي حضور در ضيافت ميآئي او را هم با خويش بياور.
آنوقت هورمهب راجع بمن اطلاعاتي بفرعون داد كه قسمتي از آن جنبة اغراق داشت و گفت اين طبيب مصري در جهان نظير ندارد و داراي تمام علوم طبي مصر و كشورهاي خارج ميباشد و تا امروز صدها تن از بيماران و مجروحين را از مرگ نجات داده است.
اخناتون فرعون ما بيشتر مايل شد كه مرا ببيند و بدين ترتيب من براي اولين مرتبه بعنوان يك مدعو در ضيافت فرعون حضور بهم رسانيدم. و نيز وقتي كه وارد كاخ فرعون شدم براي مرتبه اول زنهاي مصر را با مد جديد تابستاني در آنجا ديدم. (اسم اوليه اين فرعون آمونهوتپ چهارم بود و اسم اوليه نشان ميدهد كه او آمون را دوست ميداشت ولي بعد به آتون عقيده پيدا كرد و اسم خود را اخناتون گذاشت يعني دوستدار آتون و او آتون را خداي واحد و ناديده ميدانست و بدرگاه خداي واحد و ناديده مناجات ميكرد – مترجم).
اين مد بسيار زيبا بود و زنها جامههاي خود را طوري دوخته بودند كه جالب بنظر ميرسيد و ديگر اينكه در آن ضيافت زنها دور چشم حلقه سبز بوجود آورده و گونهها و لبها را با رنگ سرخ جگري رنگين كرده بودند.
هورمهب مرا نزد فرعون برد و من ديدم كه اخناتون كه من او را كودك ميپنداشتم بزرگ شده و مبدل به مرد گرديده ولي صورتش لاغر و استخواني و چشمهاي او درخشنده بود.
اخناتون لباسي از كتان موسوم به كتان سلطنتي در بر داشت و وقتي مرا ديد گفت سينوهه من هنگامي كه وليعهد بودم تو را ديدم و امروز هورمهب راجع به علم تو با من صحبت كرد و گفت كه در مصر و كشورهاي ديگر فنون طب را آموختهاي. بعد راجع بمزاج خود صحبت كرد و اظهار داشت مدتي است كه من دچار سردرد هستم و هر وقت كسي راجع به چيزي كه موافق ميل من نيست صحبت ميكند سرم بدرد ميآيد و طوري مرا آزار ميدهد كه نه ميتوانم غذا بخورم و نه بخوابم. و اطباء درد سر مرا با داروهاي مخدر تسكين ميدهند ولي از اين داروها نفرت دارم زيرا ميدانم كه داروي مخدر حواس را متفرق ميكند و مانع از اين ميشود كه من بتوانم با آسودگي راجع بخداي خود فكر كنم... سينوهه... آيا تو آتون را ميشناسي.
سئوالي كه فرعون از من كرد سئوالي خطرناك بود و ميبايد با احتياط جواب بدهم. و باو گفتم بلي آتون را ميشناسم. فرعون پرسيد چگونه او را ميشناسي گفتم ميدانم كه آتون چيزي است بزرگتر و بالاتر از دانش من و دانش تمام افراد بشر.
فرعون از اين جواب خوشوقت گرديد و گفت سينوهه پاسخي كه تو بمن دادي بهتر از جوابي است كه ديگران بمن دادند و اينك بگو كه آيا ميتواني بوسيله شكافتن جمجمه مرا معالجه كني؟
گفتم اخناتون معالجه سردرد تو احتياج بشكافتن سر ندارد زيرا يك طبيب ميتواند بطرز ديگر تو را معالجه نمايد و شكافتن سر وسيلهايست كه اطباء از آن استفاده نميكنند مگر اينكه هيچ وسيله ديگر براي معالجه وجود نداشته باشد.
فرعون گفت هورمهب طوري از تو تمجيد كرده است و من چنان از جواب تو راجع به آتون راضي شدم كه ميل دارم بتو يك منصب بدهم. و بطوري كه ميداني سر شكاف سلطنتي كه سالخورده بود مرده و جاي او خالي است و من تاكنون كسي را بجاي او نگماشتهام ولي تو بعد از اين سر شكاف سلطنتي خواهي شد و از روز ستاره سگ از مزاياي اين منصب استفاده خواهي كرد و من ميگويم كه دارالحيات تو را باين سمت بشناسد. (در مصر قديم مانند ايران در دوره هخامنشيان روزها را بنام ستارگان آسمان ميخواندند و مقصود از ستاره سگ عبارت از ستارهاي درخشان در مجموعه ستارگان موسوم به كلب اكبر است كه اسم يكي از ايام در مصر قديم بود – مترجم).
بعد از اين گفته هورمهب مرا از فرعون دور كرد و ما به تالار ديگر براي صرف غذا رفتيم و هورمهب گفت جاي سرشكاف سلطنتي در طرف راست فرعون و خانواده سلطنتي ميباشد و هورمهب و من آنجا نشستيم.
هنگام صرف غذا من ديدم كه فرعون نه گوشت مرغابي و غاز ميخورد و نه گوشت گوسفند و گاو و ماهي بلكه يك نان را نصف كرد و شروع بخوردن نمود و بجاي شراب در پيمانه او آب ريختند و نوشيد و بعد از اينكه سير شد خطاب به كسانيكه حضور داشتند گفت بملت مصر بگوئيد كه غذاي فرعون اخناتون حقيقت و صلح و نان و آب است. و غذايش فرقي با غذاي فقيرترين غلامان مصر ندارد. ولي بعد از آنشب من فهميدم زيرا خود ديدم كه فرعون گوشت مرغابي و غاز و گوسفند و گاو هم ميخورد و شراب مينوشيد ولي در صرف غذا برنامه منظم نداشت و گاهي هوس ميكرد كه نان و آب بخورد و بياشامد و گاهي از صرف غذا خودداري مينمود.
مدعوين بعد از صرف غذا باطاق ديگر رفتند و در آن جا ديدم كه مردي فربه بمن نزديك شد و من بدواً او را نشناختم ولي پس از اينكه نظر به چشمهاي وي انداختم متوجه گرديدم كه توتمس دوست هنرمند قديم من ميباشد.
از شناسائي او بسيار خوشحال گرديدم و او را در آغوش گرفتم و بوسيدم و گفتم توتمس من براي ديدار تو به دكهاي كه در گذشته آنجا تو را ملاقات ميكردم رفتم ولي بمن گفتند كه تو ديگر به آن دكه ورود نمينمائي.
توتمس خنديد و گفت سينوهه آخر من مجسمهساز سلطنتي شدهام و شان من مانع از اين ميباشد كه بآن دكه بروم وانگهي دوستاني يافتهام كه پيوسته براي نوشيدن و خوردن اغذيه لذيذ مرا بمنازل خود دعوت مينمايند و لزومي ندارد كه جهت نوشيدن به آن دكه بروم.
گفتم توتمس چون تو مجسمهساز سلطنتي هستي لابد مجسمههاي فرعون را روي ستونهاي معبد جديد آتون تو طراحي كردهاي؟
توتمس گفت ما يك عده مجسمهساز هستيم كه باتفاق كار ميكنيم و از هنر واقعي آنطور كه در كرت مورد توجه است الهام ميگيريم و هنگامي كه خداي دروغي آمون بر مصر حكومت ميكرد ما مجبور بوديم كه اصول هنر را زير پا بگذاريم و در ساختن مجسمهها و طرح تصويرها از قوانين خداي دروغي پيروي نمائيم و اگر قدري منحرف ميشديم كاهنان آن خداي كذاب ما را كافر ميدانستند و بقتل ميرسانيدند. و آنها ميگفتند هر نوع هنر كه برخلاف قوانين خداي آمون باشد كفر است و هر هنرمندي كه شكلي تصوير كند يا مجسمهاي بسازد كه با اصول هنري آمون مطابقت ننمايد مستوجب قتل ميباشد و ما هنرمندان واقعي و صميمي كه در هنر عقيده به آزادي داشتيم چون نميتوانستيم خود را با محيط تطبيق كنيم و از حماقت پيروان خداي سابق تبعيت نمائيم گرسنگي ميخورديم و آبجو مينوشيديم و بعضي از اوقات حتي آبجو هم نصيب ما نميشد ولي امروز آزاد هستيم و ميتوانيم بآزادي مشغول هنر خود شويم و هر چه ميخواهيم بوجود بياوريم.
من توتمس را به هورمهب معرفي كردم و بوي گفتم اينمرد كه مشاهده ميكنيد يك هنرمند نابغه ميباشد و فرعون بهاي او را ميداند و بهمين جهت وي را مجسمهساز سلطنتي كرده است.
هورمهب از ديدن مجسمهساز سلطنتي خوشوقت شد ولي بمناسبت مقام خود زياد تظاهر بمسرت نكرد ليكن توتمس وقتي قيافه و اندام هورمهب را ديد باو گفت: من خيلي ميل دارم كه مجسمه تو را بسازم و در معبد آتون خداي جديد نصب كنم زيرا تو نجات دهنده آتون و از بين برنده خداي دروغي آمون هستي و سزاواري كه مجسمه تو را در معبد جديد نصب نمايند.
هورمهب طوري از اين گفته خشنود گرديد كه صورتش از شادي بر افروخت و من فهميدم كه علت خشنودي وي اين است كه تا آن روز هيچكس شكل او را نكشيده و مجسمه وي را نتراشيده بود و توتمس براي اولين مرتبه كالبد او را روي سنگ مجسم ميكرد.
هنگاميكه ما راجع به مجسمه هورمهب صحبت ميكرديم من ديدم كه وي يكمرتبه برخاست و دو دست را بر زانوها نهاد و ركوع كرد.
توجه ما بسوئي كه هورمهب به آن طرف ركوع مينمود جلب شد و ديدم كه نفرتيتي ملكه مصر و زوجه اخناتون ميآيد و لذا ما هم برخاستيم و بطرف ملكه زيباي مصر ركوع كرديم.
نفرتيتي مد جديد لباس خانمهاي درباري را پوشيده بود و وقتي بما رسيد دست را روي سينه نهاد و من ديدم كه وي انگشتر و دستبند ندارد زيرا نميخواست كه بوسيله دستبند و انگشتر زيبائي خود را از بين ببرد.
ملكه خطاب بمن گفت سينوهه دستهاي من براي پرورانيدن يك پسر بيصبر است زيرا فرعون خواهان يك پسر ميباشد كه بعد از او بر تخت سلطنت مصر بنشيند و من و او بمناسبت اينكه من پسر نزائيدهام نگران هستيم و هر دو از خداي كذاب آمون كه او را سرنگون كردهايم ولي ميدانيم كه در كمين ما ميباشد بيم داريم. من دو دختر زائيدهام ولي تاكنون پسري از من بوجود نيامده و چون شنيدم كه تو يك طبيب بزرگ هستي و در كشورهاي خارج معلومات فراوان بدست آوردهاي بمن بگو چه موقع يك پسر خواهم زائيد.
من سعي كردم كه زيبائي وي را فراموش كنم و نفرتيتي را با چشم يك پزشك مورد معاينه قرار بدهم و باو گفتم: اي زن فرعون بهتر اين است كه تو آرزومند زائيدن يك پسر نباشي براي اينكه قسمت خلفي اعضاي بدن تو كم عرض ميباشد و زنهائي كه قسمت خلفي اعضاي بدن آنها كم عرض است هرگاه داراي پسر شوند ممكن است كه هنگام زائيدن بميرند.
ملكه گفت با اين وصف من خواهان يك پسر هستم و تو بايد طبابتي بكني كه من داراي پسر شوم. گفتم اي نفرتيتي هيچ كس غير از آتون نميتواند فرزندي را كه در بطن يكزن بوجود ميآيد از حيث تذكير و تانيث معلوم نمايد و من در كشورهاي ديگر اطبائي را ديدم كه دعوي داشتند ميتوانند براي يكزن پسر يا دختر بوجود بياورند ولي اكثر اشتباه ميكردند و هر دفعه كه مشتبه ميشدند زائو را متهم مينمودند كه طبق دستور آنها عمل نكرده است. و آنها ميدانستند دستورهائي كه آنها ميدهند بقدري دقيق و مشكل است كه ناچار زنها بر بعضي از آن دستورها عمل نمينمايند و همين را دستاويز ميكردند تا اينكه ناداني خود را پردهپوشي نمايند. ولي من بتو دروغ نميگويم و اعتراف ميكنم كه نميتوانم داروئي بتو بخورانم كه يك پسر بزائي. ليكن چون دو دختر زائيدهاي بعيد نيست كه فرزند سوم تو پسر باشد معهذا در اين قسمت هم قول صريح نميدهم.
نفرتيتي كه تبسمكنان حرفهاي مرا ميشنيد بعد از اينكه صحبتم تمام شد افسرده گرديد و من فهميدم كه گفته من او را كسل كرده است.
توتمس وقتي ديد كه ملكه كسل شد وارد صحبت گرديد و گفت اي نفرتيتي براي چه تو از زائيدن دختر اندوهگين ميشوي. تو زيباترين زن جهان هستي و همان بهتر كه پيوسته دختر بزائي تا اينكه دخترانت مانند تو زيبا باشند و زيبائي شما جهان را منور نمايد. من دختر بزرگ تو را ديدهام و ميدانم چقدر زيبا است و امروز تمام زنهاي دربار مصر ميكوشند طوري آرايش كنند كه شبيه باو بشوند و بسيار ميل دارم كه مجسمه تو را بسازم تا اينكه هزارها سال بعد از اين كه تو فوت كردي مردم زيبائي تو را ببينند و تحسين كنند و نام نفرتيتي پيوسته در جهان نام زيبائي باشد. (اين مجسمه كه توتمس از ملكه مصر ساخت امروز هست و مدتي در موزه برلن بود و فواد اول پادشاه مصر از حكومت آلمان خواست كه آن مجسمه را كه حفاران اروپائي در مصر كشف كرده بودند بآن كشور مسترد بدارد و حكومت آلمان هم مجسمه را داد و بر حسب قاعده مجسمه نفرتيتي بايد اينك در يكي از موزههاي مصر باشد – مترجم).
نفرتيتي تبسم كرد و معلوم شد كه از صحبت مجسمهساز سلطنتي لذت برده است و بعد از ما دور گرديد.
روز بعد من مريت را از دم تمساح خارج كردم و با خود بردم تا اينكه منظره رفتن فرعون را به معبد جديد آتون مشاهده كند. مريت لباس مد جديد خانمها را در بر كرده بود و با اينكه يك خدمتكار ميكده بشمار ميآمد وقتي من با او از ميخانه خارج شدم و در خيابانهاي طبس بحركت در آمدم خجالت نكشيدم زيرا مريت زيبا و موقر بود.
من باتفاق مريت بطرف معبد جديد رفتم و در جلوي معبد در مكاني كه مخصوص مقربان فرعون بود نشستم و مريت دست خود ر روي شانه من نهاد و به تماشاي جمعيت مشغول شد.
من تصور ميكنم در آن روز تمام سكنه طبس مقابل معبد و در خيابانهائي كه محل عبور فرعون بود حضور يافتند و در دو طرف خيابان قوچها (بمناسبت وجود مجسمههائي كه سرشان مثل قوچ بود خيابان مزبور را بدين نام ميخواندند) ظرفهائي پر از گل گذاشته بودند تا وقتي فرعون آمد مردم سر راه او گل بپاشند.
بعد از اينكه من و مريت در جاي خود نشستيم من متوجه شدم كه وضعي غيرعادي وجود دارد و پس از اينكه دقت كردم دريافتم وضع غيرعادي ناشي از اين ميباشد كه مردم سكوت كردهاند.
وقتي جمعيتي فقير در يك منطقه متمركز ميشود چون همه حرف ميزنند و ميخندند همهمهاي دائمي از آنها بگوش ميرسد ولي در آن روز در آن جا كسي حرف نميزد و طوري سكوت حكمفرما بود كه انسان را ناراحت مينمود و فقط صداي كلاغها و قوشها كه در آسمان پرواز ميكردند بگوش ميرسيد زيرا كلاغها و قوشها طوري در طبس از لاشهها سير شده بودند كه نميخواستند بروند.
هنگاميكه فرعون سوار بر تختروان آمد من ديدم كه يك عده سرباز سياهپوست كه صورت را رنگين كردهاند عقب تختروان وي هستند و گماشتن سربازان سياهپوست براي اين كه اسكورت فرعون باشند در آن روز يك اشتباه بزرگ بود براي اينكه در بين تماشاچيان كسي وجود نداشت كه در واقعه كشتار و چپاول طبس از سربازان سياهپوست آسيب نديده باشد.
هنوز روي صورت زنها اثر اشك بنظر ميرسيد و جراحات مردها التيام نيافته بود و بسياري از مردم خانه نداشتند زيرا سياهپوستان خانههاي آنان را سوزانيدند.
فرعون در آن روز تاج دو طبقه بر سرداشت و طبق رسوم ديرين دستها را روي سينه متقاطع كرده بود و در يك دست او چوگان و در دست ديگر شلاق كه از علائم سلطنتي و قدرت است ديده ميشد. و فرعون مانند يك مجسمه تكان نميخورد زيرا در مواقع رسمي كه فرعون از وسط مردم ميگذرد نبايد تكان بخورد.
سربازها وقتي فرعون را ديدند نيزهها را بلند كردند و فرياد شادي برآوردند و درباريها و اغنياء هم مثل سربازها فرياد زدند ولي اين فريادها در وسط سكوت و برودت مردم شبيه بصداي مگسي بود كه در يك روز زمستان وزوز كند.
آنهائيكه فرياد شادي ميزدند وقتي متوجه شدند كه مردم سكوت خود را نشكستند شرمنده گرديدند و دهان بستند.
آنوقت اخناتون فرعون مصر برخلاف رسم ديرين كه مقرر ميدارد فرعون بين مردم مثل مجسمه بيحركت باشد دستها را از روي سينه برداشت و چوگان و شلاق را بحركت در آورد تا بمردم سلام بدهد.
يكمرتبه مردم لرزيدند و صدائي مثل صداي طوفان از خلق برخاست و فرياد زدند آمون را ميخواهيم... آمون خداي ماست... آمون پادشاه خدايان است.
غريو مردم طوري شديد شد كه پنداري تمام سنگها و خشتهاي طبس بفرياد در آمدند و جمعيت بانك ميزد: آمون را ميخواهيم... اي فرعون كذاب... براي چه خداي ما را سرنگون كردي.
طوري حاملين تختروان فرعون از اين صداها ترسيدند كه توقف كردند ولي افسران آنها را براه واداشتند و تختروان بسوي درب معبد جديد بحركت در آمد. در آنوقت مردم با نعرههاي مخوفتر از غرش شيرها بحركت در آمدند و راه عبور تختروان فرعون را سد كردند. و بعد طوري اوضاع درهم و برهم شد كه معلوم نبود چه كساني در كجا ميجنگند.
تا آنجا كه چشم من كار ميكرد و ميتوانستم ببينم مشاهده ميشد كه بين مردم و سربازهاي سياه و سفيد پيكاري در گرفته كه بسيار بيرحمانه بود.
سربازها با نيزه و شمشير مرد و زن را بقتل ميرسانيدند و مردم با كارد و سنگ و چوب بجان سربازهاي سفيد و سياه افتاده بودند و بمحض اينكه سربازي بچنگ آنها ميافتاد در دم بقتل ميرسيد.
ولي هيچ كس بطرف فرعون سنگ نميانداخت زيرا فرعون مثل اسلاف خود از خورشيد بوجود آمده بود و كسي جرئت نميكرد كه حتي فكر انداختن سنگ بطرف فرعون را در خاطر بپروراند.
من ديدم كه فرعون درون تختروان برخاست و بدون توجه بشان و شخصيت خود خطاب بسربازها فرياد زد دست نگاه داريد مردم را قتلعام نكنيد ولي سربازها طوري سرگرم جنگ و خونريزي بودند كه صداي فرعون را نميشنيدند.
فرعون كه ميدانست هيچگونه خطر او را تهديد نميكند براي اينكه كسي عليه او سوء قصد نخواهد كرد بدون وحشت منظره جنگ بين مردم و سربازان را ميديد.
يك لحظه فرياد آمون را ميخواهيم قطع نميشد و مردم طوري خشمگين شدند كه بطرف جايگاه مقربان و دوستان فرعون يعني آنجا كه ما نشسته بوديم حملهور گرديدند و خواستند كه ما را بقتل برسانند.
هورمهب وقتي ديد كه جان همه درباريها كه بين آنها زنهاي زياد بودند در خطر است فرمان داد نفير بزنند و پس از اينكه صداي نفير برخاست ارابههاي جنگي كه در كوچههاي فرعي بودند بحركت درآمدند. هورمهب براي احتياط ارابههاي جنگي را در كوچههاي فرعي قرارداده بود كه مردم از مشاهده آنها تحريك نشوند و هم اينكه اگر اغتشاش بوجود آمد بتواند امنيت را برقرار كند.
جلوي ارابههاي جنگي در ميدان كارزار پيكان و داس نصب ميكنند ولي در آنروز ارابههاي مزبور پيكان و داس نداشتند و هورمهب گفته بود كه آنها را بردارند تا اينكه مردم بقتل نرسند.
ارابهها با حركت سريع و منظم آمدند و جايگاه ما را احاطه كردند و عدهاي از آنها اطراف تختروان فرعون را گرفتند و مردم خواستند مقاومت كنند ولي متوجه گرديدند كه زير ارابهها له خواهند شد و لذا راه گشودند و تختروان فرعون بحركت در آمد.
ليكن وارد معبد نشد بلكه فرعون از معبد گذشت و به نيل رسيد و از تختروان فرود آمد و سوار بر زورق سلطنتي گرديد و در حالي كه كشتيهاي جنگي او را مشايعت ميكردند رفت.
مردم وقتي ديدند كه فرعون نتوانست به معبد خداي جديد برود و سوار بر زورق ناپديد گرديد فريادهاي شادي بر كشيدند و رجاله بمنازل اغنياء حملهور شدند و اموال آنها را غارت كردند و زنهاي زيبا را بدون رضايت آنها مورد تجاوز قرار دادند. بطوري كه هورمهب ناچار گرديد كه يكمرتبه ديگر با سربازهاي خود در طبس بحركت در آيد و در هر محله عدهاي جلاد بگمارد و هر كس را كه در حال قتل و غارت ميديد بقتل برساند.
هنگام عصر بر اثر سرهائي كه جلادان هورمهب بريدند امنيت در طبس حكمفرما شد و قبل از غروب خورشيد كلاغها و قوشها و لاشخوارها از آسمان فرود آمدند تا لاشههائي را كه در شهر بخصوص در خيابان قوچها و مقابل معبد جديد افتاده بودند بخورند.
اخناتون فرعون مصر تا آن روز مقاومت جدي ملت را بچشم خود نديده، ريختن خون را مشاهده نكرده بود و بعد از مشاهده خونريزي آن روز فرعون نسبت به سكنه طبس كه آنطور مقابل خداي او مقاومت مينمايند بشدت خشمگين شد و امر كرد هر كس كه اسم آمون خداي سابق را ببرد يا شكل آمون روي ظروف منزل وي ديده شود از طبس تبعيد گردد و او را براي كار اجباري به معادن بفرستند. ولي مردم سكوت ميكردند و هيچ كس ديگري را بروز نميداد.
فرعون روز بعد پرسيد كه چند نفر از پيروان آمون تبعيد شدهاند و مامورين گفتند كسي تبعيد نشده زيرا هيچكس نام آمون را بر زبان نميآورد فرعون گفت پس اينها كه ديروز فرياد ميزدند كه آمون را ميخواهيم كه هستند؟ آيا آنها را دستگير نميكنيد و به معادن نميفرستيد؟ مامورين ميگفتند كه ديروز شماره مردم بقدري زياد بود كه ما نتوانستيم آنها را بشناسيم و نميدانيم چه كساني خداي دروغي را ميخواستند.
آنوقت فرعون از فرط خشم دستوري صادر كرد كه بسيار مايه تاسف من شد. زيرا امر كرد كه هركس يك نفر را كه پيرو آمون ميباشد معرفي كند حق دارد كه اموال او را تصاحب نمايد با اين وصف افراد شريف حاضر نشدند كه پيروان را بمامورين دولت بروز بدهند و در عوض يك عده دزد و بعضي از غلامان براي اينكه اموال مردم را تصاحب نمايند افرادي را بعنوان اينكه به آمون عقيده دارند بمامورين دولت بروز دادند و مامورين هم فوري آنها را جهت كار اجباري به معادن فرستادند و دزدها و غلامان اموال آن اشخاص را متصرف شدند.
در حالي كه این ستمگری در طبس ادامه داشت در شب سوم بعد از واقع معبد جدید هنگامی که من در منزل خوابیده بودم از کاخ فرعون یک تختروان برای من فرستادند و مرا احضار کردند. و من وقتی وارد کاخ شدم دانستم مرضی که گاهی بر فرعون مستولی می شود باز عود کرده و عدهای از اطباء که از دارالحیات آمده بودند آن جا هستند.
معلوم شد اطباء بیم داشتند که فرعون را معالجه کنند مرا احضار کردند تا اینکه من نیز شریک معالجه باشم و مسئولیت مداوای فرعون بیشتر تقسیم شود و از آن گذشته من چون سرشکاف سلطنتی یعنی پزشک مخصوص فرعون شده بودم حضور مرا ضروری میدانستند.
من به فرعون نزدیک شدم و نبض او را گرفتم و دیدم که نبض ضعیف شده و انگشتهای دست و پای اخناتون سرد است بعد پلک چشمهای او را بلند کردم ولی مشاهده نمودم که چشمها دارای حیویت و درخشندگی است و اثر مخصوص چشمهای کسانی که بحال احتضار در میآیند در آن دیده نمیشود. و باطباء گفتم باید قدری خون فرعون را جاری کرد تا اینکه بحال بیاید.
اطبای دارالحیات گفتند ما نمیتوانیم این مداوا را تجویز کنیم برای این که فرعون لاغر اندام و کم خون میباشد و اگر خون او را جاری نمائیم خواهد مرد.
من گفتم اگر این حال اغماء ادامه پیدا کند فرعون فوت خواهد کرد برای اینکه رفته رفته نبض او ضعیفتر خواهد گردید تا بمیرد. ولی باید طوری خون او را جاری کنیم که وی بعد از این که بحال آمد متوجه نشود که خونش را گرفتهاند.
اطبای دارالحیات گفتند که آیا مسئولیت این کار را قبول میکنی؟ گفتم بلی قبول میکنم زیرا یقین دارم ادامه این اغماء خطرناک است.
اطباء گفتند هرچه میخواهی بکن. من سوزن خود را از جعبه وسائل طبابت در آوردم و در آتش نهادم و پس از اینکه از آتش خارج کردم و سوزن سرد شد آن را در رگ فرعون فرو کردم و خون جستن کرد و چند لحظه دیگر فرعون دهان باز نمود و نفسی عمیق کشید و من بزودی جلوی خون را گرفتم و دست فرعون را بستم و ظرفی را که در آن خون بود پنهان کردم.
فرعون بطور کامل بهوش آمد و برخاست و نشست و همینکه اطبای دارالحیات را دید بخاطر آورد که دارالحیات در معبد آمون است و بمناسبت نفرتی که نسبت به آمون داشت امر کرد که اطبای مزبور را از کاخ سلطنتی اخراج نمودند.
پس از اینکه رفتند فرعون گفت سینوهه برو و به کشتیهای من اطلاع بده که آماده حرکت باشند و به پاروزنان اطلاع بدهند که من قصد مسافرت دارم.
از او پرسیدم بکجا میخواهی بروی.
گفت من دیگر در این شهر زندگی نخواهم کرد و با کشتیهای خود براه میافتم و آنقدر میروم تا این که بجائی که مناسب برای ساختن یک شهر جدید باشد برسم و در آنجا شهری نو خواهم ساخت و در آن شهر سکونت خواهم کرد و دیگر قدم بطبس نخواهم گذاشت زیرا سکنه این شهر پیرو آمون خدای کذاب و باطل هستند و رفتار آنها مقابل معبد آتون برای من فراموش شدنی نیست و من یقین دارم که در هیچ دوره اجداد من در مصر اینطور مورد حق ناشناسی سکنه طبس قرار نگرفتهاند.
این است که تو باید بروی و به هورمهب اطلاع بدهی که من همین امشب از طبس با کشتی حرکت خواهم کرد و هر کس که مرا دوست میدارد با من خواهد آمد.
هورمهب فرمانده ارتش مصر که وسائل حرکت فرعون را فراهم میکرد بمن گفت سینوهه اینطور بهتر است زیرا هم سکنه طبس بآرزوی خود میرسند و آنچه میخواهند بدست میآورند و هم فرعون آنچه میخواهد میکند بدون اینکه جنگ در بگیرد.
اخناتون بقدری عجله داشت که از طبس خارج شود که صبر نکرد تا خانواده سلطنتی برای حرکت آماده گردند و گفت من میروم و آنها از عقب بیایند و سوار کشتی خود شد و هورمهب یک عده از سفاین جنگی را را مامور مشایعت و محافظت او نمود.
من هم با فرعون رفتم و در با طن با این مسافرت موافق بودم زیرا میدانستم که تغییر آب و هوا برای او مفید است.
ما رو بطرف شمال و پشت به طبس به تبعیت جریان نیل براه افتادیم و قدری که از طبس دور شدیم بادبانهای ارغوانی کشتی فرعون را افراشتند که بر سرعت حرکت بیفزایند. و طولی نکشید که دیوارها و کاخها و ستونهای سنگی طبس (مقصود ستونهائی است که عمود بر زمین نصب میکردند و از روی سایه آنها حساب روز را نگاه میداشتند – مترجم) و کوههای سهگانه آن از نظر ناپدید شد ولی یادگار پایتخت مصر با ما بود چون گاهی تمساحهای نیل در آب بحرکت در میآمدند و دمهای بلند و نیرومند آنها تکان میخورد و معلوم میشد که مشغول خوردن لاشه هائی هستند که رود نیل از طبس میآورد. و بعضی از آن لاشه ها چون روی آب قرار گرفته بود متعفن گردیده، بوئی کریه در فضا پراکنده میکرد و در اطاق فرعون واقع در کشتی بخور میسوزانیدند تا این که بوی مکروه از بین برود.
بعد از ده روز به منطقهای رسیدیم که دیگر لاشه وجود نداشت و فرعون از اطاق خود بیرون آمد و روی صحنه قرار گرفت و به تماشای سواحل نیل مشغول گردید.
زمین در دو طرف شط زرد رنگ بود و روستائیان محصول مزارع را جمع آوری میکردند و به قریه میبردند و دام را لب شط میآوردند که آب بنوشند و شبانان نی میزدند.
وقتی مردم کشتی فرعون را میدیدند از قراء واقع در دو طرف شط با شاخههای درخت نخل میدویدند و شاخهها را تکان میدادند و فریاد میزدند و شادی مینمودند.
فرعون از مشاهده آن مردم سرخوش و با نشاط طوری مسرور گردید که میخندید و گاهی امر میکرد که کشتی متوقف شود و به ساحل میرفت و با روستائیان صحبت میکرد و دست را بطرف زنها و اطفال تکان میداد.
گاهی در ساحل نیل گوسفندها به فرعون نزدیک میشدند و دامان جامه او را میبوئیدند یا این که وی را میلیسیدند و فرعون مثل اطفال خرسند میشد و میخندید.
من از تغییر روحیه اخناتون خوشوقت بودم ولی از یک عمل وی رضایت نداشتم و آن اینکه وی میگفت آتون خدای او خورشید است و در صحنه کشتی مینشست و صورت و بدن را مقابل خدا قرار میداد ولی این خدا در فصل تابستان مصر خطرناک میشود و انسان را از فرط گرما بیمار مینماید.
فرعون هم بر اثر این که زیاد مقابل آفتاب قرار میگرفت دچار تب شد و چشمهایش برق میزد ولی شبها حال او بهتر میگردید و در صحنه کشتی مینشست و ستارگان را مینگریست و بمن میگفت که من تمام اراضی خدای سابق را بین زارعینی که زمین ندارند و تا امروز باندک ساختهاند تقسیم خواهم کرد تا این که بتوانند بیشتر گندم تولید کنند و گاوها و گوسفندان زیاد تربیت نمایند و آنقدر غذا بخورند که فرزندان آنها فربه و زنهای آنان زیبا شوند و دیگر نسبت بهم کینه نداشته باشند. خدای من آتون تفاوت فیمابین غنی و فقیر را از بین خواهد برد و کاری خواهد کرد که دیگر غلامان مجبور نباشند که برای خوردن غذا تمام عمر برای ارباب زحمت بکشند. سینوهه من از طبس خارج شدم برای این که میدانم طبس شهری است که در آنجا تفاوت های بزرگ بین غنی و فقیر هست و عدهای کثیر از مردم که فقیر هستند مجبورند بعنوان کارگر و غلام تمام عمر برای اغنیاء کار کنند و پیوسته فقیر و گرسنه باشند و هرچه زحمت میکشند نتیجهاش عاید اغنیاء گردد. من از طبس که سکنه آن خدای سابق را میپرستند نفرت دارم زیرا خدای کذاب سابق خواهان بدبختی و گرسنگی فقراء و تقویت اغنیاء بود و تمام مقررات خود را طوری وضع میکرد که توانگران سال به سال غنیتر شوند و فقراء در بدبختی و گرسنگی باقی بمانند. من میدانم که از سکنه شهر طبس نباید انتظار داشت که دست از خدای قدیم بکشند زیرا آنها لذت ثروت و تنپروری را که ناشی از عقیده به خدای قدیم بود دریافتهاند و امیدواری من فقط باطفال و جوانان است زیرا فقط آنها هستند که میتوانند به آتون عقیده داشته باشند و بهار آینده ملت مصر را بوجود بیاورند وقتی کودک و جوان از کودکی و جوانی عقیده به آتون را فرا گرفت دیگر حاضر نیست که به آمون معتقد شود و بعد از اینکه بزرگ شد غیر از آنون کسی را نمیشناسد. من برای اینکه کودکان و جوانان را به آتون معتقد کنم قصد دارم که آموزگاران سابق را از مدارس برانم و بجای آنها آموزگارانی جدید وارد مدارک کنم و نیز مصمم هستم که خط مصر را تغییر بدهم زیرا یکی از عوامل موثر تفاوتی که بین غنی و فقیر هست خط مصری میباشد. من فکر کردهام که برای نوشتن لزومی ندارد که ما شکل هر چیز را بکشیم بلکه میتوانیم بطریقی دیگر آنچه میخواهیم بنویسیم. خط امروزی مصر خطی است بسیار دشوار و فقراء نمیتوانند سالها برای فرا گرفتن این خط تحصیل کنند و فقط اغنیاء از عهده تحصیل بر میآیند و بهمین جهت اغنیاء چون دارای سواد هستند نسبت به فقراء مزیت دارند. ولی وقتی خط آسان شد همه میتوانند بخوانند و بنویسند و اغنیاء سواد داشتن را وسیله برتری نسبت به فقراء نخواهند کرد.
من از این حرف فرعون وحشت کردم برای اینکه میدانستم که خط جدید چگونه است و اطلاع داشتم که خط مزبور آسان ولی زشت است و همه کاتبین از آن نفرت دارند. و بفرعون گفتم این کار را نکن و خط مصر را تغییر نده. فرعون گفت برای چه؟
گفتم برای اینکه تمام قوانین خدایان مصری با این خط نوشته شده و این یک خط مقدس میباشد فرعون گفت خط جدید هم وقتی متداول گردید و مردم با آن قوانین خدایان را نوشتند یک خط مقدس میشود. گفتم تغییر خط مصر یک ضرر دیگر دارد؟ فرعون پرسید ضررش چیست؟ گفتم اگر فرا گرفتن خط آسان شود بطوری که هر کس بتواند باسواد گردد دیگر کسی با دستهای خود کار نخواهد کرد و اراضی بدون کشت و زرع میماند و معادن استخراج نخواهد گردید. و آنوقت این خط آسان برای ملتی که از گرسنگی خواهد مرد چه فایده خواهد داشت؟
چشمهای فرعون بعد از شنیدن این حرف برق زد و گفت سینوهه من از طبس خارج شدم برای اینکه از مردمی که طرفدار رسوم مندرس خدای قدیم هستند بگریزم و اینک میبینم که یکی از پیروان رسوم و عقاید کهنه در کنار من است. سینوهه تو حقیقت را نمیبینی ولی من طوری بینا هستم که حقیقت را از ماورای سالهای آینده مانند این که درون آب زلال را ببینم مشاهده میکنم. وقتی همه مردم باسواد شدند همه با دست کار خواهند کرد و مثل یک عده برادر کارهای دستی مثل کشت و زرع و استخراج معدن و صنعت و بازرگانی را بین خود تقسیم خواهند نمود.
در دنیائی که خدای من آتون بوجود خواهد آورد کینه وجود نخواهد داشت و در آن جهان کسی نان از دست دیگری نخواهد گرفت بلکه هر کس نان خود را با دیگری تقسیم خواهد نمود.
در آن جهان که همه باسواد و دانشمند هستند تفاوت بین غنی و فقیر از بین میرود و نه غنی وجود خواهد داشت نه فقیر زیرا کسی نمیتواند بعنوان اینکه بر دیگری رجحان دارد او را کارگر یا غلام خود کند و هیچ کس بدیگری نخواهد گفت برو ای سریانی کثیف یا برو ای سیاهپوست متعفن برای اینکه هر کس دیگران را برادر خود میداند. و چون غنی و فقیر نیست و کینه وجود ندارد جنگ بوجود نخواهد آمد.
فرعون هنگام ادای این کلمات طوری هیجان داشت که تولید وحشت میکرد و من فهمیدم که باز دچار صرع شده و او را روی حصیر در عرشه کشتی خوابانیدم و یک داروی مسکن بوی خورانیدم که آرام بگیرد.
ولی بعد از این که فرعون دراز کشید و آرام گرفت من متوجه شدم که گرچه اخناتون گاهی دیوانه میشد ولی دیوانگی او مسری است و من تحت تاثیر اظهارات او قرار گرفتهام.
زیرا من ملل بسیار را مشاهده کرده بودم که بالاخره تمام ملل بهم شبیه هستند. و من شهرهای بسیار را از نظر گذرانیده فهمیده بودم که بالاخره تمام شهرها بهم شبیه است. و اختلاف بلندی و کوتاهی دیوارها و رنگ عمارت سبب اختلاف شهرها نمیشود.
من طبیب هستم و در نظر یک طبیب بیمار مصری و بیمار سریانی و ناخوش سیاهپوست یکی است و هیچ یک بر دیگری مزیت ندارد و وظیفه پزشک این است که هر سه را معالجه کند.
چون اینها را میدانستم تحت تاثیر گفتههای فرعون قرار گرفتم و بخود میگفتم گرچه این مرد دیوانه است و دیوانگی او بدیگران سرایت میکند ولی این جنون مسری وقتی بانسان سرایت کرد تولید لذت مینماید.
در اعماق خود حس مینمودم که فرعون یک حقیقت بزرگ را بر زبان میآورد و گرچه حقیقت او در دنیای زمینی قابل اجراء نیست و فقط در دنیای مغرب (دنیای مغرب در مصر مسکن اوات و هم دنیای زندگی جاوید بود – مترجم) میتوان آنرا اجراء کرد ولی باید تصدیق نمود که اگر نوع بشر بتواند آنطور زندگی کند و تفاوت غنی و فقیر از بین برود بسعادت سرمدی خواهد رسید. من میدانستم که قبل از فرعون اخناتون هیچ کس حقیقتی آن چنان بزرگ و درخشنده نگفته و بعد از او هم کسی نخواهد آمد که بتواند حقیقتی آنطور برجسته بیان نماید. من میفهمیدم چون خودخواهی اغنیاء و جهل فقراء حاضر برای قبول حقیقت فرعون نیست خونهای زیاد جاری خواهد شد (همانطور که در طبس جاری گردید) و شاید دولت با عظمت مصر از بین برود.
ولی آنچه فرعون میگوید چیزی است که کسی قبل از او نگفته و بعد از وی هم نخواهد گفت و اگر بگوید تقلید از اخناتون است. بعد در حالیکه ستارگان را مینگریستم بخود گفتم سینوهه تو مردی هستی که نمیدانی از کجا آمدهای و پدر و مادرت چه کسانی بودند. بعد از اینکه بزرگ شدی شنیدی که مرد و زنی که آن مرد طبیب فقرای طبس بود تو را که زن او روی آب نیل در سبدی یافته بود به فرزندی پذیرفتند و بزرگ کردند. تاکنون هم تو پزشک فقرای طبس بودی و بدون توقع زر و سیم آنها را معالجه میکردی.
پس اگر حقیقت خدای جدید فرعون توسعه بهم برساند و تفاوت غنی و فقیر از بین برود تو زیان نخواهی دید. در این صورت چرا از حقیقت خدای جدید فرعون طرفداری نمیکنی و اخناتون را تشویق نمینمائی که این حقیقت را در کشور بموقع اجراء بگذارد. تو سینوهه میدانی کاری که فرعون میخواهد بکند در هیچ کشور قابل اجراء نیست و در هیچ جا نمیتوان تفاوت بین غنی و فقیر و ارباب و غلام و کارفرما و کارگر را از بین برد.
لیکن شاید چون مصر کشوری است ثروتمند و دارای زمینهای بسیار حاصل خیز بتواند که محل اجرای این حقیقت شود و هرگاه این حقیقت در مصر مجری گردد بی شک از این جا بتمام دنیا سرایت خواهد کرد و در همه جا تفاوت بین غنی و فقیر و ارباب و غلام از بین میرود. و آنوقت یک سال جدید در دنیا آغاز خواهد شد. (مصریها اولین ملتی هستند که فهمیدند که زمین که دور کره خورشید میگردد هر بیست و هفت هزار سال بمقابل ستارهای مخصوص قرار میگیرد و این دوره بیست و هفت هزار ساله را سال جهانی میخواندند – مترجم).
من فهمیدم که در هیچ موقع فرصتی این چنین در دسترس انسان قرار نگرفته که بتواند خود را برای همیشه سعادتمند کند چون هرگز یک فرعون طرفدار این حقیقت که باید تفاوت بین غنی و فقیر و ارباب و غلام و کارگر و کارفرما از بین برود نشده است. و شاید در آینده غلامان و مزدوران در صدد بر آیند که تفاوت بین فقیر و غنی را از بین ببرند ولی کسی توجهی بحرف آنها نخواهد کرد. و اگر هم توجهی بکند حرف آنها بصورت عمل در نخواهد آمد. زیرا اغنیاء قوای غلامان و مزدوران را نابود خواهند کرد.
ولی وقتی فرعون مصر اخناتون بگوید که باید تفاوت بین غنی و فقیر از بین برود چون نفوذ کلام و قدرت جنگی و زر و سیم دارد ممکن است که حرف خود را به کرسی بنشاند و تفاوت بین افراد را از بین ببرد. و نباید این یگانه فرصت را برای تامین سعادت نوع بشر از دست داد زیرا محال است که بعد از این در مصر یا در سوریه و بابل پادشاهی بوجود بیاید که خود بخواهد تفاوت غنی و فقیر را از بین ببرد.
من کنار کشتی ایستاده چشم به ستارگان آسمان دوخته در این فکر بودم و از سواحل نیل بوی مزارع گندم که رسیده بودند بمشام میرسید.
یکمرتبه بیاد کاپتا غلام سابق خود که اینک در طبس صاحب میکده دم تمساح و سرمایهدار است افتادم و فکر کردم که هرگاه در این جا بود و گفته فرعون را می شنید چه میگفت؟
با اینکه کاپتا حضور نداشت من میدانستم که وی بعد از شنیدن اظهارات فرعون چه بر زبان میآورد.
او میگفت سینوهه فرض میکنیم که فرعون توانست تفاوت بین غنی و فقیر را از بین ببرد و همه مردم باسواد شدند و دیگر نه ارباب بود و نه غلام و نه کارفرما نه کارگر و همه برادروار شروع به کشت و زرع و صنعت و تجارت کردند... آیا بعد از آن تمام بدبختیهای بشر از بین خواهد رفت و دیگر کسی از دسترنج دیگری ثروتمند نخواهد شد.
در آن روز باز عدهای از افراد بشر باهوش خواهند بود و دستهای احمق... جمعی محیل خواهند شد و برخی ساده و آنهائی که باهوش و محیل هستند کیسه احمقها و افراد ساده را خالی خواهند کرد یا به لطائفالحیل آنها را وادار خواهند نمود که برایشان کار کنند و همواره اینطور بوده و بعد از این نیز چنین خواهد بود. زیرا انسان اگر بتواند دیگری را فریب بدهد محال است که از فریب دادن او خودداری نماید و شخصی که میتواند به سایرین ضرر بزند ضرر خواهد زد و در بین ابنای بشر کسانی قادر به ضرر زدن و اذیت کردن و فریب داد نیستند که مرده باشند.
همین فرعون تو که میخواهد تفاوت بین غنی و فقیر را از بین ببرد ببین با مردم چه کرده است؟ از این حقیقت که فرعون و خدای او طرفدارش هستند تا امروز فقط چند نوع از جانوران استفاده کردهاند مثل کلاغها و قوشها و مرغان لاشخوار و تمساحهای رود نیل و دیگران غیر از ضرر ندیدهاند.
ولی با این که میدانستم که اگر کاپتا حضور میداشت ایراد میگرفت از روز بعد وقتی فرعون راجع بخدای خود و حقیقت او با من صحبت مینمود من با نظریهاش موافقت میکردم و او خوشوقت میگردید.
در روز پانزدهم بعد از خروج از طبس کشتی فرعون به سرزمینی رسید که بهیچ خدا تعلق نداشت.
زمین مزبور در سواحل نیل مسطح بود و قدری دورتر تپههائی وجود داشت که درخت نداشتند.
چند شبان در آن جا کنار روزخانه مشغول چرانیدن گوسفندان خود بودند. در آنجا فرعون از کشتی خارج شد و آن زمین را بتصرف خدای آتون در آورد و گفت در این جا شهری خواهم ساخت و نام آن را شهر افق آتون میگذارم. (شهر افق آتون در زبان فارسی در موقع تلفظ ثقیل است ولی در معنای اسامی تاریخی نمیتوان تغییر داد و باید بعین ذکر کرد در ضمن بیفایده نیست بگوئیم که حرف نون و حرف میم در بعضی از السنه اروپائی قریبالمخرج است بعضی از مورخین اروپائی به تصمیم یونانیهای قدیم آتون خدای مصری را آتوم خواندهاند – مترجم).
بعد از کشتی فرعون کشتیهای دیگر که در عقب او بودند بساحل رسیدند و سرنشینان آنها پیاده شدند.
فرعون معماران خود را فرا خواند و گفت در این جا باید یک شهر بوجود بیاید و بهر یک از کسانی که با او بودند قطعه زمینی را جهت ساختن خانه واگذار کرد.
در آن شهر طبق نقشه اخناتون میباید پنج خیابان از شمال به جنوب و پنج خیابان از شرق به غرب بوجود بیاید.
در هر نقطه از زمین خانهای ساخته میشد که شبیه بمنازل مجاور بود و طبق دستور فرعون ارتفاع هیچ خانه نباید از منازل دیگر تجاوز نماید و در هر خانه شماره اطاقها و محل اطاقها جهت طبخ غذا متشابه میشد.
فرعون میخواست که در آن شهر همه خود را متساوی با دیگران بدانند و از شهر آتون متشکر باشند که این مساوات را برای آنها بوجود آورده است.
ولی وقتی شهر ساخته میشد من میشنیدم که هیچ یک از آنها که مشغول ساختن هستند از آتون تشکر نمیکند و بر عکس او و فرعون را مورد لعن قرار میدهد که چرا فرعون او را از طبس به سرزمینی آورده که در آنجا نه آبادی وجود داشت و نه میخانه.
هیچ زن از خانهای که برای زندگی او و شوهر و فرزندانش میساختند راضی نبود زیرا هر زن میخواست که بتواند مقابل خانه خود آتش بیفرزود و غذا طبخ کنند در صورتی که در خانههای شهر جدید اجاقها را در داخل خانه قرارداده بودند.
آنهائی که در طبس در کف اطاقهائی که از دای بود (دای یک کلمه فارسی و به معنای گل کوبیده شده و سفت است – مترجم) میخوابیدند وقتی دیدند که در منازل شهر جدید کف اطاقها با آجر مفروش میشود اظهار عدم رضایت کردند و گفتند آجر بر اثر سائیده شدن مبدل به غبار میگردد و تولید زحمت میکند. و نیز از خاکرست (رس) سرزمین مزبور اظهار عدم رضایت مینمودند و اظهار میکردند که این خاک بعد از این که سفال شد درز بر میدارد و میشکند. و سکنه خانههای آن شهر میخواستند مقابل خانه خود سبزی بکارند ولی فرعون سبزیکاری در شهر را قدغن کرده بهر خانواده یک قطعه زمین در خارج از شهر داده بود که در آنجا مبادرت بکشت سبزی نمایند. ولی سکنه شهر شکایت میکردند که اراضی آنها با رود نیل فاصله دارد و آوردن آب نیل به کشتزار مشکل است. و زنها در وسط خیابانهای شهر جدید طنابهائی از یک طرف بطرف دیگر بستند و رختهای شسته را روی طنابها میانداختند که خشک شود و فرعون این عمل را ممنوع کرده بود.
فرعون گفته بود که سکنه منازل نباید بز و گوسفند را در منازل تازهساز نگاه دارند ولی زنها باین گفته اعتنا نمیکردند و بز و گوسفند را در منازل تازه ساز نگاه میداشتند. ولی رفته رفته به شهر جدید انس گرفتند و گرچه طبس را فراموش ننمودند ولی من متوجه بودم که اگر به آنها گفته میشد که بطبس بروند حاضر به مراجعت نمیگردیدند.
بعد فصل پائیز و موقع طغیان رود نیل فرا رسید. و ما تصور میکردیم بمناسبت طغیان نیل فرعون به طبس مراجعت خواهد کرد ولی او در کشتی خود باقی ماند و از آنجا امور ساختمان شهر افق آتون را مورد نظارت قرار میداد. هر سنگی که روی سنگ دیگر نصب میگردید سبب خوشحالی فرعون می شد و من میدیدم که وقتی میبیند خانهای در شرف اتمام است میخندد.
فرعون قسمتی از زر و سیم را که از معبد آمون به غنیمت برده بود صرف ساختمان شهر افق آتون کرد و تمام اراضی خدای سابق را بین فقرائی که مایل بودند کشاورزی کنند تقسیم نمود.
اخناتون برای اینکه بازرگانان طبس را در فشار قرار بدهد کالای تمام کشتیهائی را که بطرف قسمت علیای رود نیل و شهر طبس میرفتند خریداری کرد و طوری برای اتمام شهر جدید شتاب مینمود که بهای سنگ و چوب گران شد و اگر مردی در صدد بر میآمد که از اولین آبشار رود نیل واقع در جوار جنگلهای بزرگ فقط یکمرتبه الوار را بشهر افق آتون بیاورد توانگر میشد.
عدهای کثیر از کارگران بشهر آتون آمده کنار نیل در کلبههائی که با نی ساخته میشد منزل میکردند و از صبح تا شام خشت میزدند و آجر میپختند و معابر را تسطیح مینمودند و جدول برای آبیاری میساختند. بعد از خاتمه طغیان نیل هزارها درخت سایهگستر و درختهای میوهدار را از اطراف آوردند و در شهر جدید کاشتند و بعضی از آن درختها سال بعد میوه دادند و خود فرعون از آن درختها میوه چید.
در حالی معمارها و بناها و کارگران مشغول کار بودند و کشتی ها سنگ و الوار میآوردند من هم خیلی کار داشتم زیرا هنوز زهکشی اراضی شهر جدید خاتمه نیافته بود و کارگران بر اثر وجود آبهای راکد و باتلاق بیمار میشدند. و یکی از کارهای مفید که انجام گرفت ساختمان اسکله کنار شهر بود و وقتی اسکله تمام شد باربران شط از خطر تمساحها مصون گردیدند.
قبل از اینکه اسکله ساخته شود باربران مجبور بودند که وارد آب شوند تا اینکه بتوانند که محموله کشتیها را به ساحل برسانند و یکمرتبه فریاد یکی از آنها بر میخاست و دیگران میفهمیدند که یک تمساح به آن باربر بدبخت حملهور شده است.
مشاهده منظره باربری که نیمی از بدن او در دهان تمساح جا گرفته خیلی وحشتآور میباشد و قبل از اینکه بتوانند بکمک باربر مزبور بروند تمساح او را زیر آب میکشید تا اینکه در سوراخی جا بدهد و پس از اینکه لاشه باربر متعفن شد او را بخورد.
این بود که ناچار شدند که عده ای از شکارچیان تمساح را از مصب رود نیل بیاورند و به آنها زر بدهند تا اینکه خطر تمساحها را از بین ببرند و آنها در مدتی کم تمساحها را معدوم کردند معهذا تا وقتی اسکله باتمام نرسید خطر حمله تمساحها بکلی از بین نرفت.
من شنیدم تمساحهائی که در شهر افق آتون دیده شدند همانها هستند که از طبس کشتی فرعون را تعقیب کردند زیرا پیشبینی مینمودند که باز طعمههای لذیذ نصیبشان خواهد شد.
من نمیتوانم بفهمم تمساح چگونه میتواند بین حرکت کشتی فرعون از طبس و وصول به شهر افق آتون و تحصیل طعمه رشته ارتباط پیدا کند. ولی از بسیاری شنیدهام که تمساح جانوری است باهوش و عاقل. بهمین جهت بعد از این که شکارچیان آمدند و شروع بصید تمساحها نمودند آن جانوران وحشتآور ترجیح دادند که از شهر افق آتون بروند و اگر عاقل نبودند آن منطقه را تخلیه نمیکردند و کوچ کردن آنها از آنجا دلیل بر عقل جانور مزبور است چون فهمیدند که اگر توقف نمایند همه بقتل خواهند رسید.
لیکن پس از تخلیه شهر افق آتون راه شهر طبس را پیش گرفتند چون شاید میدانستند که هنوز مرکز فرماندهی هورمهب در طبس است و یحتمل باز لاشههای مقتولین از آن شهر خارج گردد و متورم شود و روی آب نیل بحرکت ادامه بدهد.
پس از اینکه آبهای نیل بعد از طغیان عقب رفت هورمهب فرمانده ارتش مصر که از طرف فرعون مامور شده بود که ارتش را منحل کند و سربازان سیاهپوست و شردن را مرخص نماید (ولی من میدانستم که در اجرای امر فرعون مسامحه مینماید) وارد شهر افق شد.
هورمهب از این جهت ارتش را منحل نمیکرد که میدانست سوریه خواهد شورید و مصر برای خاموش کردن آتش شورش در سوریه احتیاج بقشون دارد.
ولی فرعون عقیده به شورش سوریه نداشت و میگفت سوریه نخواهد شورید و بهتر این است که سربازان سیاهپوست و شردن که خیلی در مصر مورد نفرت هستند مرخص شوند و بولایات خود بروند و مردم دیگر آنها را نبینند.
از روزی که هورمهب وارد شهر افق شد هر دفعه که لزوم حفظ ارتش را نزد فرعون مطرح میکرد صحبتی باین مضمون بین آن دو نفر میشد.
هورمهب میگفت وضع سوریه خیلی وخیم است و مصریها در آنجا ضعیف هستند و اگر شورش شروع شود مصریهای سوریه در روز اول نابود خواهند شد و تو باید قشون داشته باشی که بتوانی جلوی شورش سوریه را بگیری.
اخناتون جواب میداد آیا تو اشکال کاخ مرا در این شهر دیدهای؟ و آیا میدانی که نقاشان اشکالی شبیه به تصاویر کرت روی دیوارهای من کشیدهاند. اگر تو اشکال کاخ مرا ببینی مشاهده میکنی که طوری کشیده شده که تصور مینمائی که ماهیها در آب مشغول شناوری هستند و مرغابیها در هوا پرواز مینمایند. و اما در خصوص سوریه من عقیده ندارم که در آنجا شورش بر پا شود زیرا برای تمام سلاطین سوریه صلیب حیات فرستادهام و پادشاه کشور آمورو در سوریه بقدری با من دوست میباشد که یک معبد برای آتون ساخته است. و آیا طاق بزرگ آتون را که من مقابل کاخ خود ساختهام دیدهای. (ساختن طاق نصرت که از دوره رومیها بافتخار فاتحین متداول شد ابتکار رومیها نبود بلکه آنها این رسم را از مصر و کرت آموخته بودند و در مصر و کرت بافتخار خدایان طاق میساختند – مترجم).
من بتو میگویم که برو و این طاق را ببین زیرا قابل دیدن است و معماران و بنایان آنرا بسیار زیبا ساختهاند ولی من نخواستم که برای ساختن طاق آتون غلامان از معدن سنگ استخراج کنند و رنج ببینند و امر کردم که طاق آتون را با آجر بسازند.
هورمهب میگفت من هر وقت که وارد کاخ تو میشوم طاق آتون را میبینم ولی از پادشاه آمورو بر حذر باش اخناتون جواب میداد من میل دارم الواحی را که وی برای من فرستاده است ببینی تا اینکه بدانی که این پادشاه چگونه مرید آتون شده و در خصوص او از من سئوالات میکند تا اینکه بیشتر به آتون معتقد گردد.
هورمهب جواب می داد من برای الواح قائل باهمیت نیستم زیرا روزی که پادشاهی بخواهد شورش کند هرگونه لوح و پیمان را زیر پا میگذارد و هیچ چیز غیر از زور نمیتواند یک پادشاه را مجبور نماید که مطیع تو باشد و اینک که میخواهی من ارتش را منحل کنم لااقل موافقت کن در مرزها یک عده سرباز نگاه دارم تا این که به داخل خاک مصر تجاوز نکند.
هم اکنون قبایلی که در جنوب مصر زندگی میکنند برای این که دام خود را در مراتع مصر بچرانند از مصر تجاوز مینمایند و وارد خاک کشور تو میشوند و خانههای سیاهپوستان را آتش میزنند در صورتی که این سیاهان دوست و متحد تو هستند و چون خانههای آنها نئین است زود آتش میگیرد.
اخناتون جواب میداد این تجاوز قبایلی که در جنوب مصر زندگی میکنند ناشی از فقر آنهاست و اگر بتوانند در کشور خود دام را تعلیف نمایند وارد مصر نمیشوند.
لیکن چون مراتع ندارند مجبورند که برای تعلیف دام وارد مصر شوند و اگر سیاه پوستانی که در جنوب مصر هستند با آنها مدارا نمایند و موافقت کنند که دام آنها در مراتع سیاهپوستان بچرند هرگز خانههای آنان آتش نخواهد گرفت.
هورمهب میگفت تو بمن دستور میدهی که ارتش را منحل کنم و سربازان را مرخص نمایم تا بولایات خود بروند ولی آیا میدانی که قبل از مرخص کردن سرباز باید یک گزمه قوی در داخل مصر بوجود آورد زیرا سربازانی که مرخص میشوند تا بولایت خود برسند هزارها خانه را مورد یغما قرار میدهند و به هزارها زن بدون رضایت آنها تجاوز مینمایند.
فرعون جواب میداد این گناه توست که راجع به آتون با سربازان قشون من صحبت نکردی زیرا اگر آنها آتون را میشناختند و میدانستند که وی خدای صلح و محبت است بفکر چپاول و تجاوز بزنها نمیافتادند. و امروز در این شهر چون مردم آتون را میشناسند مریتاتون دختر من به تنهائی گردش میکند و غیر از یک آهو رفیق و مستحفظ دیگر ندارد و هرگز اتفاق نیفتاده که کسی نسبت به دختر من تعدی نماید. و من عقیده دارم که علاوه بر این که سربازان باید مرخص شوند ارابههای جنگی را هم باید از بین برد زیرا وجود ارابه جنگی به سلاطین دیگر نشان میدهد که ما قصد جنگ داریم. ولی اگر ارابه جنگی نباشد میفهمند که ما بفکر جنگ نیستیم.
هورمهب با تمسخر جواب میداد آیا بهتر این نیست که ارابههای جنگی را بفروشیم زیرا من فکر میکنم که پادشاه کشور آمورو در سوریه یا هاتیها حاضرند که ارابههای تو را خریداری نمایند تا اینکه روزی از آنها علیه تو استفاده نمایند.
این مباحثه بین فرعون و فرمانده ارتش او چندین روز ادامه یافت ولی بالاخره هورمهب که استقامت داشت توانست فرعون را با دو چیز موافق کند یکی اینکه در مرزهای مصر ساخلو نگاه دارد و دیگر اینکه در داخل مصر یک گزمه بوجود بیاورد که حافظ امنیت داخلی کشور باشد.
فرعون گفت من با این شرط موافقت میکنم گزمه بوجود بیاید که نتوان روزی چون ارتش از گزمه استفاده کرد.
و برای اینکه گزمه بصورت ارتش در نیاید فرعون مقرر نمود که سلاح آنها فقط نیزه (آنهم بدون سر نیزه فلزی) باشد.
هورمهب این دستور را پذیرفت ولی در همانموقع که مشغول بوجود آوردن یک گزمه برای امنیت داخلی بود که بعد ارتش را منحل و سربازان را مرخص کند دو قاصد یکی بعد از دیگری از سوریه آمد و اطلاع داد که پادشاه کشور آمورو بعد از این که شنید که در طبس بین خدای قدیم و خدای جدید جنگ در گرفته و فرعون از طبس رفته و در شهری تازه سکونت نموده شورید و در صدد بر آمد که دو شهر سوریه را که نزدیک کشور او قرار گرفته تصرف نماید و یکی از آن دو شهر مژیدو میباشد و اکنون ساخلوی مصری در شهر مژیدو دچار محاصره شده و از فرعون درخواست کمک دارد.
فرعون بعد از اطلاع از این خبر به هورمهب گفت: من تصور نمیکنم که پادشاه کشور آمورو در سوریه بدون علت مبادرت به شورش کرده باشد و عقیده دارم که مامورین مصری در سوریه او را مورد اهانت قرار داده به خشم در آوردهاند و تا روزی که ندانم شورش این مرد بدون تحریک از طرف مصریان بوده اقدامی برای تنبیه وی نخوانم کرد. ولی این واقعه مرا متوجه کرد که من راجع به سوریه آنطور که باید توجه نکردهام و یادم آمد که تو هورمهب وقتی در اورشلیم بودی در آنجا معبدی برای آتون نساختی و حالا موقعی است که من در اورشلیم یک شهر برای آتون بسازم تا اینکه پایتخت سوریه شود و همین که مژیدو آرام شد در آنجا هم شهری برای آتون خواهم ساخت.
زیرا مژیدو یک مرکز بزرگ بازرگانی و سر راه کاروانها میباشد و اگر در آنجا شهری برای آتون بسازیم آن شهر خیلی آباد خواهد گردید.
وقتی هورمهب این جواب را از فرعون شنید طوری بخشم در آمد که دسته شلاق خود را شکست و قطعات آن را مقابل پای فرعون بر زمین انداخت و از نزد او خارج شد و بمن گفت این مرد دیوانه است و بجای اینکه ارتش بفرستد و پادشاه آمورو را سرکوب کند میگوید که قصد دارد در اورشلیم برای خدای آتون شهر بسازد و آنجا را پایتخت سوريه کند.
در ایامی که هورمهب در شهر افق بود راجع به مسافرتهای من خیلی صحبت میکرد و میخواست که بداند که آیا من توانستهام که طبق توصیه او در کشورهای دیگر اطلاعات نظامی بدست بیاورم یا نه؟
وقتی من شروع به صحبت ميكردم و اطلاعات نظامي جمعآوري شده را برايش حكايت مينمودم با دقتي زياد گوش فرا ميداد و يكروز كاردي را كه در هاتي بمن داده بودند بنظرش رسانيدم و از مشاهده كارد مزبور بسيار حيرت كرد و گفت سينوهه كاردهاي مسين ما در قبال اين كارد كه ميگوئي از آهن است مانند كارد چوبي ميباشد.
هورمهب سوالاتي راجع به سربازها و وسائل جنگي ملل ديگر از من ميكرد كه بنظر من كودكانه جلوه مينمود ولي بعد فهميدم كه چون هورمهب يك سرباز است آن سوالات را از من ميكند.
مثلاً ميپرسيد كه وقتي سربازهاي بابل براه ميافتند آيا اول پاي چپ را بحركت در ميآورند يا پاي راست را يا اينكه ميپرسيد آيا در هاتي اسبهائي كه ذخيره ارابههاي جنگي هستند با خود ارابهها حركت ميكنند يا اينكه در قفاي آنها بحركت در ميآيند يا اين كه سوال ميكرد كه چرخ ارابههاي جنگي بابل چند شعاع دارد و آيا اطراف چرخ را با فلز پوشانيدهاند يا اينكه چرخ روپوش فلزي ندارد.
يكي از چيزهائي كه خيلي مورد توجه هورمهب بود اين كه ميخواست بداند كه وضع جادهها و پلها در هاتي و ميتاني و بابل و كشورهاي ديگر چگونه است.
هر روز يك كاتب ميآمد و آنچه من در خصوص بنادر و جادهها و رودها و شماره سربازان كشورهاي ديگر ميگفتم مينوشت تا هر وقت كه هورمهب بخواهد بتواند باطلاعات مزبور مراجعه كند.
ولي توضيحاتي كه راجع به خدايان ملل ديگر و عمارات و مجسمهها و نقاشيها و مجاري فاضل آب و توالتهاي جالب توجه كرت كه پيوسته در آن آب جاري است، دادم مورد توجه هورمهب قرار نگرفت و گفت يك سرباز احتياجي باين گونه اطلاعات ندارد.
تا روزي كه هورم هب از فرط خشم دسته شلاق خود را مقابل فرعون شكست و رفت و خواست كه از فرماندهي ارتش استعفا بدهد. ولي اخناتون كه وي را دوست ميداشت مرا نزد هورمهب فرستاد و گفت باو بگو كه بيايد تا اينكه با من آشتي كند زيرا من ميل ندارم كه وي رنجيده از من جدا شود.
ليكن با اينكه فرعون و هورمهب آشتي كردند و فرعون يك شلاق ديگر باو داد هورمهب نتوانست كه فرعون را با اعزام قشون به سوريه براي سركوبي پادشاه كشور آمورو موافق كند.
هورمهب كه ادامه توقف در شهر افق را بدون فايده ديد بطرف شهر ممفيس رفت تا اينكه در آنجا گزمه را جهت امنيت داخل مصر بوجود آورد زيرا ممفيس در مصر مركزيت دارد و در جائي قرار گرفته كه فاصلهاش با جنوب و شمال مصر يك اندازه است.
بعد از اين كه هورمهب رفت فرعون بمن گفت سينوهه اگر آتون مقدر كرده كه سوريه از دست مصر بيرون برود همان بهتر كه اراده آتون انجام بگيرد براي اينكه تسلط مصر بر سوريه براي مصر غير از زيان نداشته است.
گفتم اخناتون تا آنجا كه من بياد دارم و از ديگران شنيدهام تسلط مصر بر سوريه به نفع مصر بوده زيرا مصر از ثروت فراوان سوريه برخوردار شده و ميشود.
فرعون گفت ثروت يكي از چيزهائي است كه ملت را فاسد ميكند زيرا ملت را تنپرور و تنبل و بيرحم مينمايد.
ملت مصر ملتي بود زحمتكش و قانع و صبور و رحيم ولي از وقتي كه سوريه تحتاشغال مصر در آمد و ثروت سوريه وارد مصر شد مصريها تنبلي و تنپروري و عياشي و بعضي از عادات زشت را از سريانيها فرا گرفتند.
ولي وقتي مصر از دست سوريه رفت ديگر مصريها گرفتار عادات ناپسند و تنبلي و عياشي سريانيها نخواهند شد.
من با اينكه ميدانستم كه فرعون جنون دارد انتظار نداشتم كه اين حرف را از دهان يك پادشاه بشنوم زير يك پادشاه براي حفظ قدرت خود نيايد راضي شود كه اراضي كشورش از دست برود و باو گفتم: اي اخناتون من مدتي در سوريه بودم و در شهرهاي ازمير و مژيدو زندگي كردم و در ازمير فرمانده ساخلوي مصري يك پسر داشت كه بنام رامسس خوانده ميشد و اين پسر كه در آنموقع ده ساله بود زيباترين كودك سوريه بشمار ميآمد و پيوسته با تيله و گردونههاي سنگي بازي ميكرد ولي بيمار گرديد و او را نزد من آوردند و من فهميدم كه مبتلا بكرم معده است و او را معالجه نمودم.
در مژيدو يك زن مصري بود كه هيچ مرد نميتوانست بيش از يكمرتبه صورت او را ببيند زيرا اگر دو مرتبه صورت او را ميديد حيران ميگرديد و آن زن را روزي نزد من آوردند و من ديدم كه شكمش متورم شده و بوي گفتم كه بايد شكمت را بشكافم تا اينكه بيماري تو رفع گردد. و روزي بخانهاش رفتم و شكم او را شكافتم و معالجه شد.
فرعون پرسيد چرا اين حرفها را بمن ميزني؟
گفتم براي اين ميگويم كه همان پسر اكنون با ضربات شمشير و نيزه سربازان سرياني قطعه قطعه شده و آنزن زيبا بچنگ سربازان مست سوريه افتاده و آنها بدون اعتناء بفريادهاي زن مشغول تجاوز نسبت بوي هستند و آيا اين وقايع براي تو بدون اهميت است و حاضري موافقت كني كه فرزندان مصر را در سوريه بقتل برسانند و بزنهاي مصري تجاوز نمايند؟
فرعون نظري بمن انداخت و گفت سينوهه ميگوئي چه كنم؟ آيا بگويم كه چون در سوريه شورش شده و ده نفر يا يكصد نفر مصري بقتل رسيدهاند سربازان من يكصد بار يكصد سرياني را بقتل برسانند؟
آيا اگر اين كار صورت بگيرد در نظر تو يك كار صواب و عاقلانه است.
مگر سريانيهائيكه براي قتل عدهاي از مصريان كشته ميشوند جان ندارند و آنها داراي زن و فرزندان نيستند؟
اگر من بدي را بوسيله بدي سزا بدهم نتيجهاي غير از بدي بوجود نخواهد آمد؟
ولي اگر سزاي بدي را نيكي بدهم گرچه ممكن است كه از آن بدي بوجود بيايد ولي بطور قطع آن بدي كمتر از آن است كه بخواهند بدي را با بدي جبران كنند.
اگر تو طبيب من هستي و نميخواهي كه من از گفتههاي تو بيمار شوم راجع به اينكه بايد در سوريه از مردم بجرم قتل مصريها انتقام كشيد صحبت نكن.
زيرا اين صحبت تو مرا خيلي ناراحت ميكند و در دوره خدائي آمن خون را با خون ميشستند و براي قتل يك مصري مرتكب قتل يك صد نفر از سكنه كشورهاي ديگر ميشدند.
بهمين جهت كينه شديدتر ميشد براي اينكه آن يكصد نفر زن و فرزند و خويشاوندان ديگر داشتند و آنها خونخواهي ميكردند.
ولي آتون ميگويد كه نبايد با خونريزي انتقام گرفت زيرا اگر در قبال قتل مرتكب قتل شوند هرگز كينه و عناد از بين نميرود.
اين است كه بتو ميگويم كه ديگر در اين خصوص با من صحبت نكن و بگذار كه من با حقيقت خود بسر ببرم و بجاي كينه از طرف آتون محبت را در مردم بوجود بياورم.
فصل سی و دوم - شهر جدیدی که فرعون ساخت
من دیگر چیزی نگفتم ولی نمیتوانستم که صدای ضربات قوچ سر را بدروازههای شهر مژیدو نشنیده بگیرم و میدانستم که در آن شهر هر زن مصری که بدست سربازان سریانی افتاده بدون رضایت زن مورد تجاوز قرار گرفته است معهذا از این که دیوانهای را آن قدر نیک فطرت میدیدم خوشحال بودم.
من هنوز راجع بدرباریهای اخناتون که از طبس عزیمت کردند و به شهر افق آمدند چیزی نگفتهام آنها نتوانستند که باتفاق فرعون به شهر افق بیایند برای اینکه اخناتون طوری سریع از طبس حرکت کرد که دربایها موفق نشدند با وی حرکت کنند و بعد آمدند.
زندگی درباریها هدفی غیز از این که پیوسته نزدیک اخناتون باشند و وقتی او تبسم مینماید آنها تبسم کنند و زمانی که مغموم می شود آنان خود را غمگین نشان بدهند.
پدران آنها هم در دوره فرعونهای گذشته همین کار را میکردند و وجودشان منشاء اثری دیگر نبود و فرزندان مشاغل و عناوین خود را از پدران بمیراث بردند.
با اینکه بیشتر درباریها هیچ کار انجام نمیداند دارای مشاغل رسمی بودند و شغلهای خود را با یکدیگر مقایسه مینمودند و هر کس میکوشید که نشان بدهد که شغل او بزرگتر و محترمتر از شغل دیگری است.
در مواردی هم که برتری شغل یکی از درباریان فرعون نسبت بدیگری محرز بود دیگری چنین وانمود میکرد که گرچه بظاهر مقام او کوچکتر از دیگری است ولی در معنی شغل وی مهمتر و محترمتر میباشد و دوستان آن شخص هم اینطور نشان میدادند که این گفته را میپذیرند.
شغلهای درباریان فرعون عبارت بود از کفشدار دربار و چتردار دربار و نانوای دربار و جامهدار دربار و شربتدار دربار و غیره و آنها در تمام عمر یک مرتبه کفش و چتر فرعون را حمل نمیکردند و یکبار برای او نان طبخ نمینمودند و یکمرتبه جام شراب را بدستش نمیدادند زیرا همه جزو رجال درباری بودند و عارشان میآمد که این کارها را بکنند.
این وظائف بعهده دیگران که جزو غلامان یا خدام بودند محول میگردید و در دربار اخناتون حتی ختنهکن سلطنتی هم وجود داشت و من هم سرشکاف سلطنتی بشمار میآمدم ولی سرشکاف سلطنتی عنوان ظاهری طبیب مخصوص فرعون بود و تصور میکنم بین تمام درباریها فقط من کار میکردم برای اینکه پیوسته مواظب وضع مزاج فرعون بودم و روزی که درباریها سوار بر کشتیها از طبس آمدند همین که به نزدیک شهر افق رسیدند شروع بخواندن سرود آتون خدای جدید نمودند تا اینکه نشان بدهند که بخدای فرعون عقیده دارند.
بعد در خیمههائی که در ساحل رودخانه بر پا شد سکونت کردند تا این که خانههای شهر افق ساخته شود و در آنجا میخوردند و مینوشیدند و از زندگی لذت میبردند زیرا فصل زمستان مصر بکلی خاتمه یافته فصل بهار رسیده بود و پرندگان خوانندگی مینمودند.
درباریها آنقدر خادم و غلام داشتند که محل سکونت آنها خود یک شهر محسوب میشد زیرا آنها نمیتوانستند که بدون غلام و خادم زندگی کنند و بعضی از آنها حتی قادر به شستن دستهای خود نبودند و میباید غلامان دستهای آنان را بشویند. ولی یک چیز را هرگز فراموش نمیکردند و مورد اهمال قرار نمیداند و آن اینکه هر جا فرعون هست آنجا باشند تا اینکه اخناتون آنها را ببیند و اسم و قیافه آنها را فراموش نکند.
آنها وقتی دیدند که فرعون خیلی علاقه دارد که شهر زودتر باتمام برسد بنائی هم کردند و خود میدیدم که برخی از زنهای زیبای درباری عریان بر زمین مینشستند و خشت میزدند و بعضی از مردهای دربار در حالی که غلامان روی سرشان چتر نگاه داشته بودند تا اینکه آفتاب بآنها صدمه نزند آجرها را در دیوارها روی هم مینهادند و بناها پیوسته از این بناهای ناشی و ریایی معذب بودند زیرا درباریها که بنائی نمیدانستند خشتها را طوری روی هم قرار میدادند که بناهای واقعی مجبور میشدند آنچه رجال درباری ساخته بودن ویران کنند و از نو بسازند.
ولی درباریها از کار خود خیلی مباهی میشدند و هر روز دستهای پینهزده خود را بفرعون نشان میدادند تا اینکه باو بفهمانند که چقدر برای ساختمان شهر خدای او زحمت میکشند.
پس از چند روز درباریها از کارهای بنائی خسته شدند و برای اینکه کارشان تنوع داشته باشد شروع به درخت کاری و باغبانی نمودند و آنوقت نوبت باغبانها شد که از فرط خشم بخدایان مصر پناه ببرند زیرا هرچه باغبانها میکاشتند درباریها خشک مینمودند و نهالهای جوان را از بین میبردند و جدولهای آب را ویران میکردند.
باغبانها و درختکارها نمیتوانستند که علنی نسبت به رجال و خانمهای دربار فرعون اعتراض کنند و بگویند که در کار آنها مداخله ننمایند و آنها هم به گمان اینکه به باغبانها کمک میشود هر روز سبب مزاحمت و مزید کار آنها میشدند.
ولی رجال و خانمهای درباری از درخت و گلکاری هم خسته شدند و شبها نیش حشرات آنها را معذب میکرد و بامداد بمن مراجعه میکردند و برای معالجه پوست بدن که مورد حملة حشرات قرار گرفته بود از من ضماد میخواستند.
بعضی از آنها پنهانی بطبس مراجعت کردند تا اینکه از تفریحات آنجا برخوردار شوند و برخی که نمیتوانستند پنهانی برگردند زیرا آنقدر خود را بفرعون نشان داده بودندکه غیبت آنها جلب توجه میکرد با گرما و حشرات ساختند و اوقات خود را با نوشیدن و بازی طاس میگذرانیدند.
ولی ساختمان شهر افق پیشرفت مینمود و خانهها بالا میرفت و درختها رشد میکرد و زمین در خارج شهر مستور از گیاهان مفید میگردید.
من نمیدانم که هزینه ساختمان شهر افق آتون چقدر شد ولی اطلاع دارم که تمام زر و سیمی که فرعون از معبد خدای سابق بدست آورده بود صرف ساختن شهر افق گردید و باز کم آمد.
این را باید بگویم که تمام زر و سیم آمون بدست فرعون نیفتاد زیرا کاهنان معبد خدای سابق که پیشبینی میکردند ممکن است که فرعون مصر خدای آنها را از بین ببرد مقداری از ذخیره زر را قبل از این که جنگ در طبس شروع شود بجاهای دیگر منتقل کرده بودند.
خانواده سلطنتی مصر بر اثر انتقال فرعون به شهر افق منقسم شد و ملکه سابق یعنی مادر اخناتون موسوم به تیئی رضایت نداد که از طبس خارج شود و کاخ زیبای سلطنتی را در آن شهر رها نماید و آمی کاهن بزرگ معبد آتون هم که من در این سرگذشت نام او را ذکر کردهام در طبس ماند و مثل گذشته بسر میبرد و بعد از رفتن فرعون از طبس وضع زندگی سکنه آن شهر هیچ تغییر نکرد و فقط فرعون در طبس نبود.
ولی مردم برای رفتن او متاثر نبودند بلکه او را یک فرعون کذاب میدانستند و فکر میکردند که از شر و زحمت او آسوده شدند.
ملکه نفرتیتی که بشهر افق آمده بود برای زائیدن به طبس مراجعت کرد زیرا نمیتوانست که از کمک قابلههای سیاهپوست صرف نظر نماید و برای مرتبه سوم یک دختر زائید و اسم دختر را آنخزآتون گذاشتند و سر دختر مزبور هم مانند سر دو دختر نفرتیتی دراز شد.
چون قابلههای سیاهپوست برای اینکه نفرتیتی هنگام وضع حمل بآسودگی بزاید سر دختران او را در شکم ملکه میفشردند و دراز میکردند.
مردم که از دستمالی قابلههای سياهپوست قبل از وضع حمل مطلع نبودند درازی سر دخترهای فرعون مصر را یکی از معجزات میدانستند و تصور میکردند که از نوع سر یکی از نژادهای بزرگ خدایان است که به شاهزاده خانمهای بلافصل مصر اعطاء شده و حماقت مردم بقدری بود که درصدد بر آمدند که سر خود را شبیه به سر شاهزاده خانمهای مصر کنند و چون بعد از تولد نمیتوان سر را دراز کرد و بطریق اولی سر یکزن بالغ دراز نمیشود گیسوهای عاریه مخصوص روی سر مینهادند که سر آنها را دراز جلوه کند.
شاهزاده خانمها برای اینکه ثابت کنند که درازی سر آنها طبیعی است نه ساختگی بعضی از اوقات بدون گیسوی عاریه با سر تراشیده در ضیافتها حاضر میشدند و شعراء در وصف سرشان شعر میسرودند و مجسمهسازها از نمونه سر آنها برای طرح سر مجسمههای خود تقلید مینمودند.
بعد از اینکه سومین دختر نفرتیتی بدنیا آمد ملکه مصر از شهر افق مراجعت کرد و مقیم دائمی شهر آتون گردید ولی حرم شوهر خود را در طبس بجا گذاشت برای اینکه میل نداشت که شوهرش بیش از آن درگیر مسائل حرم شود و نیروی قلیل خود را ضمن رسیدگی به امور به مصرف برساند.
خود فرعون هم بزنهای دیگر زیاد علاقه نداشت و فقط گاهی برای انجام وظیفه زوجیت بآنها توجه میکرد و من میدانستم که وی نفرتیتی را بیش از همه دوست دارد زیرا از تمام زنهای حرم زیباتر بود و بعد از زائیدن سه دختر هنوز یک زیباروی برجسته بشمار میآمد.
با این وصف نفرتیتی محبوبیت خود را بیشتر مدیون جادوگری سیاهپوستان میدانست نه زیبائی طبیعی و جادوگران بومی گفته بودند که اگر عشق شوهر خود را حفظ کند روزی دارای پسر خواهد شد.
شهر افق آتون بعد از یکسال ساخته شد و هر کس بدون اطلاع از تاریخ ساختمان شهر وارد آن شهر میگردید تصور مینمود لااقل ده سال از ساختمان شهر میگذرد.
زیرا نخلها و درختان سایهدار و میوهدار را از ریشه کنده بآن شهر آورده، کاشته بودند. و بسیاری از درختها خشک شد ولی چون پیشبینی میکردند که قسمتی از درختها خشک خواهد گردید آنقدر درخت آوردند که شهر افق آتون مبدل بیک باغ سایه و میوهدار گردید. و در جدولهای آب ماهیهای کوچک شنا میکردند و مرغابیها بالای شهر پرواز مینمودند و آهوهای اهلی در خانهها وسط علفها و گلها میدویدند و از خانهها هنگام طبخ غذا بوی ادویه بمشام میرسید.
بدین ترتیب شهر افق آتون بنام آتون خدای جدید مصر ایجاد گردید و وقتی یکمرتبه دیگر فصل پائیز آمد و آب نیل طغیان کرد فرعون مصمم شد که بطور رسمی شهر مزبور را بخدای جدید تقدیم نماید.
مدتی قبل از پائیز معماران و کارگران چهار رشته جاده ساخته بودند که از شهر بچهار سمت میرفت و در انتهای هر یک از آن جادهها مجمسهای از خدای آتون قرار دادند. و یکروز فرعون باتفاق خانواده سلطنتی و درباریها بطرف مجسمهای که در طرف شمال قرار گرفته بود رفت و در آنجا عهد نمود که شهر افق را پیوسته شهر آتون بداند و تا زنده است آنجا را مقر دائمی خود کند و بعد از مرگ جنازه مومیائی شده او را در کوهی واقع در مشرق شهر دفن کنند.
سنگ تراشان و بناهائی که میباید قبر فرعون را بسازند چون میدانستند که مدت چند سال در آن منطقه کوهستانی سکونت خواهند کرد با زنها و فرزندان خود رفتند و قبل از رفتن آنها فرعون بایشان گفت که من میل ندارم که شما برای ساختن قبر من خود را برنج بیندازید و در کار شتاب کنید زیرا آتون خدای من میگوید که نباید کسی را آزرد و شما اگر روزی دو یا سه میزان بکار مشغول شوید بعد از چند سال قبر من ساخته خواهد شد و بکوشید که زیاد غذا بخورید و بزنها و فرزندان خود زیاد غذا بخورانید که فربه و زیبا شوند زیرا آتون زیبائی را دوست میدارد چون زیبائی سبب میشود که در افراد نسبت بیکدیگر محبت تولید گردد و در یک ملت که همه مردها و زنهای آن زیبا باشند کینه بوجود نمیآید.
وقتی فرعون درصدد بر آمد که قبر خود را بسازد اشراف و درباریها هم مصمم شدند برای خود قبر بسازند و این مسئله فرعون و دیگران را متوجه کرد که محتاج خانه مرگ هستند تا اینکه اموات در آنجا مومیائی شوند و بهمین جهت فرعون امر کرد که برجستهترین مومیاکاران دارالممات طبس را بشهر افق بیاورند.
فرعون میدانست که مومیاکاران مزبور در شهر طبس در معبد آمون بسر میبرند ولی اطلاع داشت که یک کارگر مومیائی کردن اموات نه آمون را میشناسد و نه آتون را و وی مردی است که تمام عمر در خانه مرگ بسر میبرد و موجودی بشمار میآید که نباید وی را انسان دانست زیرا طوری با اموات خو گرفته که یکی از آنها شده است.
روزی که کارگران مومیائی کار طبس سوار بر کشتی شطی وارد شهر افق شدند مردم بینیهای خود را گرفتند و بخانهها رفتند زیرا بوی مخصوص کارگران مزبور طوری در فضا پیچیده بود که مردم را وادار به گریختن میکرد و فقط من از آن رایحه نگریختم زیرا بخاطر آوردم که روزی من نیز مثل آنها بودم و در خانه مرگ کار میکردم.
قبل از اینکه مومیاکاران بیایند در کنار شهر افق یک خانه مرگ برای آنها ساخته بودند و فرعون مرا متصدی نظارت بر ساختمان آن خانه و تهیه وسائل کار جهت مومیاکاران کرد برای اینکه میدانست که کاهنان خدای آتون نسبت به مومیاکاران خصومت دارند زیرا فکر میکردند که آنها پیرو خدای سابق هستند و هیچ کاهن آتون حاضر نیست که نظارت بر ساختمان آن خانه را بر عهده بگیرد.
من وظیفه خود را بخوبی بانجام رسانیدم و چون علاوه بر معلومات پزشکی خود در خانه اموات کار کرده بودم میدانستم که یک خانه اموات مجهز احتیاج بچه چیزها دارد و در خانه اموات چندین حوض بزرگ برای آب نمک احداث کردم و چندین تالار ساختم تا اینکه مومیاکاران برای تخلیة محتویات کالبد اموات و نوارپیچی آنها در مضیقه نباشند و چون میدانستم که مسکن دائمی کارگر مومیاکار در داخل دارالممات است برای سکونت آنها هم اطاقهائی کافی احداث کردم. و چون برای من در شهر افق خانهای ساخته بودند ساکن آن شهر شدم و از آن پس در آنشهر در زندگی من واقعهای که خیلی اهمیت داشته باشد پیش نیامد زیرا ممکن است گاهی چند سال بر انسان بگذرد و هیچ واقعه بوجود نیاید و گاهی در مدتی کم حوادث زیاد بروز میکند. و من مدت ده سال در شهر افق بسر بردم و در این مدت کارهای من تقریباٌ یک نواخت بود.
هر روز من بیماران را در خانه خود معالجه میکردم و هر روز بکاخ فرعون میرفتم و گاهی فقط در زندگی من و سکنة شهر افق حوادثی بوجود میامد که بیش از حوادث یک نواخت یکسال اهمیت داشت.
در این مدت که من در شهر افق بودم چیزی بر معلومات من افزوده نشد. ولی از چیزهائی که در دوره جوانی فرا گرفته بودم استفاده میکردم و مثل زنبور عسل بودم که در زمستان عسل جدید بوجود نمیاورد ولی از آنچه در دوره تابستان بوجود آورده استفاده مینماید. بعید نمیدانم که در این ده سال مرور زمان روح مرا تغییر داده باشد زیرا وقتی که روز و شب سپری میشود مثل عبور آب از روی سنگ ها تاثیر مینماید.
آب با این که روان و نرم است سنگ را میتراشد و صاف میکند و مرور زمان هم روح را میتراشد و آن را طوری دیگری مینماید.
من بر اثر کبر سن سنگینتر و کم ادعاتر شده بودم و دیگر مثل دوره جوانی از علم و حذاقت خویش بر خود نمیبالیدم و شاید آنچه مرا وزین کرد این بود که کاپتا دائم به من نمیگفت که تو یک طبیب بزرگ هستی و باید هنر خود را معروف کنی تا اینکه قدر تو را بشناسند.
کاپتا در شهر افق نبود بلکه در طبس بسر میبرد و در آنجا میخانه خود و دارائی مرا اداره میکرد.
شهر افق با اینکه مقر سکونت اخناتون فرعون مصر بشمار میآمد طوری بسر میبرد که گوئی در دنیائی غیر از مصر بوجود آمده است. وانعکاس حوادث جهان خارجی مانند نور ماه که شبی بر آب بتابد و بعد زایل شود به شهر افق میرسید. و برای فرعون شهرهای دیگر مصر مثل اینکه وجود ندارد برای اینکه از حوادث آن شهرها اطلاع نداشت. و او نمیدانست که در شهرهای دیگر قحطی و تنگدستی و رنج حکمفرماست. زیرا درباریها هرگز حقیقت را به فرعون نمیگفتند زیرا میدانستند که نباید چیزی باو گفت که سبب تکدر وی گردد.
اگر هم گاهی مجبور میشدند که چیزی باو بگویند (زیرا میدانستند چاره ای دیگر ندارند) طوری آن موضوع را در لفافه چیزهای نیکو و فیالمثل در لفافه عسل و گل و ادویه معطر میپیچیدند که فرعون به اهمیت وقایع خارجی پی نمیبرد و از این جهت حقایق را باو نمیگفتند که دچار سردرد نشود.
شهر طبس از طرف آمی کاهن بزرگ معبد آتون اداره میشد و فرعون هر چیز را که در سلطنت زمامداری زشت است مثل دریافت مالیات و اجرای عدالت و بازرگانی در طبس گذاشته بود لذا طبس کمافیسابق پایتخت واقعی مصر بشمار میآمد و شهر افق یک نوع پایتخت موقتی محسوب میشد. آمی پدر زن اخناتون بود و فرعون نسبت بوی اعتمادی فراوان داشت و کاهن بزرگ آتون مانند یک پادشاه واقعی در طبس حکومت میکرد.
بعد از این که خدای آمون سقوط کرد دیگر هیچ نیروی مخالف مقابل فرعون وجود نداشت که بتواند جلوی قدرت او را بگیرد.
بنابراین آمی که بنام خدای جدید و فرعون در طبس حکومت میکرد نیز بدون معارض بود.
آمی تصور مینمود که چون خدای قدیم از بین رفته و قدرت جدید محرز شده در مصر ناامنی و اضطراب بوجود نخواهد آمد.
قدرت آمی بقدری وسیع بود که شامل همه کس و همه چیز میشد اگر دو کشاورز یا دو باربر با هم اختلاف پیدا میکردند میباید اختلاف آنها بوسیله کاهن بزرگ آتون یا زیردستان او رفع شود. و آمی از این که فرعون در شهر افق توقف کرده به طبس نخواهد آمد خوشوقت بود زیرا میدانست که اگر فرعون به طبس بیاید برای او تولید اشکال خواهد کرد.
کاهن بزرگ برای اینکه فرعون را مسرور کند جهت تزئین شهر افق هدایای گرانبها میفرستاد و هر قدر فرعون زر و سیم جهت تکمیل شهر جدید میخواست از طرف کاهن بزرگ پرداخته میشد.
هورمهب در شهر ممفیس حکومت میکرد و امنیت و نظم را در کشور حفظ مینمود هورمهب زور پاهای هر تحصیلدار مالیات بود که جهت دریافت مالیات از مردم میرفتند و نیز زور بازوی هر سنگتراش بشمار میآمد که اسم آمون را از روی مجسمهها و معبدها و قبور حک میکردند و بجای آن اسم آتون را مینوشتند.
فرعون امر کرده بود که حتی قبر پدرش را بگشایند و اسم آمون را از درون اطاق مرده و روی سرپوش مومیائی محو کنند و بجای آن اسم آتون را بنویسند. و وقتی قبر پدر اخناتون گشوده شود واضح است که قبر افراد عادی هم گشوده می شد و اسم آمون را محو میکردند و بجای آن نام خدای جدید را می نوشتند.
وقتی خواستند اسم آمون را محو کنند و نام آتون را بنويسند با این که نبش قبر در مصر جائز نیست آمی کاهن بزرگ ایراد نگرفت.
چون او مردی بود باهوش و میدانست که تا وقتی که فرعون بجنگ مردهها میرود اقدامات او خطری برای زندهها ندارد و انسان باید احمق باشد که از اقدامات یک فرعون علیه اموات جلوگیری کند و او را از خود برنجاند.
بعد از جنگ داخلی طبس بین طرفداران خدای جدید و خدای قدیم که ذکر کردم کشور مصر مدتی آرام بود و آمی کاهن بزرگ وصول مالیات را بتحصیلداران بزرگ وادار کرد و آنها هم بوسیله یک عده تحصیلدار کوچک از مردم مالیات میگرفتند و پس از هر دوره وصول مالیات مودیان فقیر که طبق قانون کلی بیش از مودیان ثروتمند در فشار قرار میگرفتند خاکستر بر سر میریختند و لباس میدریدند که نظر ترحم اولیای امور را بطرف خود جلب کنند ولی کسی به آنها توجه نمیکرد زیرا مشاهده میکرد مردی فقیر که گرفتار ستم مامور وصول مالیات شده بقدری عادی است که کسی را دل بر او نمیسوزد.
و نیز بعد از هر دوره وصول مالیات تحصیلداران مالیاتی تحصیلداران مالیاتی از سال گذشته ثروتمندتر میشدند و این هم یک اصل کلی میباشد که علاج ندارد و تا جهان باقی است از مردم گرفته میشود مامور وصول مالیات بضرر حکومت یا مردم ثروتمند میگردد و فقط بیک ترتیب میتوان از ثروتمند شدن مامورین وصول مالیات جلوگیری کرد و آن این که مالیات نباشد و این هم ممکن نیست.
در شهر افق نفرتیتی چهارمین دختر را زائید و بدنیا آمدن دختر چهارم طوری تولید بدبختی کرد که بدبختی ناشی از شورش سوریه (بطوری که شرح آن گفته شد) فراموش گردید.
نفرتیتی بعد از بدنیا آمدن دختر چهارم همه کس را متهم میکرد که علیه او جادو کرده او را واداشتهاند که باز دختر بزاید و به طبس رفت تا این که از جادوگران سیاه پوست آنجا کمک بگیرد تا این که آنها اثر جادوی دیگران را خنثی کنند.
فصل سی و سوم - غلام سابق من
ولی خدایان آنطور مقدر کرده بودند که وی پیوسته دختر بزاید و بعد از آن باز دو دختر دیگر زائید و دارای شش دختر شد.
از سوریه خبرهای وحشتآور میرسید و پس از رسیدن هر لوح از سفال یا خاکرس پخته من به محل ضبط الواح میرفتم که آنها را بخوانم زیرا خود فرعون این الواح را نمیخواند.
وقتی من الواح مزبور را میخواندم صدای پرش تیر را کنار گوش خود میشنیدم و بوی حریق را استشمام میکردم و فریاد مردهائی که سرشان را میبریندند یا شکمشان را میدریدند به سمعم میرسید و ضجه کودکان را استماع میکردم.
برای اینکه سربازان پادشاه کشور آمورو وحشی هستند و از قتل اطفال هم صرف نظر نمیکند خاصه آن که افسران هاتی بر آنها فرمانروائی مینمایند.
در بین الواحی که برای اخناتون از سوریه میرسید نامههای پادشاه اورشلیم و پادشاه بیتلوس دیده میشد و این دو پادشاه نسبت به فرعون مصر اظهار وفاداری میکردند و میگفتند اینک در معرض خطر پادشاه آمورو قرار گرفتهاند و اشعار میداشتند که هاتی با پادشاه آمورو کمک مینماید و میخواستند که فرعون برای آنها قشون و اسلحه بفرستد.
ولی اخناتون طوری از خواندن این نامه ها منزجر میشد که بعد هر نامه که میرسید نمیخواند بلکه به متصدی بایگانی میسپرد که آنرا ضبط کند و آنوقت من به بایگانی میرفتم و نامههای مزبور را میخواندم.
لذا فقط دو نفر نامههائی را که از سوریه میرسید میخواندند یکی متصدی بایگانی و دیگری من.
وقتی اورشلیم در قبال حمله پادشاه آمورو سقوط کرد سایر سلاطین سوریه که دیدند نمیتوانند با پادشاه آمورو بجنگند با وی همدست شدند.
آنوقت هورمهب که تا آنموقع پنهانی بوسیله فرستادن فلز بسلاطین سوریه کمک میکرد از ممفیس به شهر افق نزد فرعون آمد و گفت اخناتون موافقت کن که من یکصد بار یکصد سرباز استخدام کنم و با یکصد ارابه جنگی به سوریه بروم و تمام سوریه را برای تو پس بگیرم.
اخناتون که در آنموقع از خبر سقوط اورشلیم متاثر بود گفت: پادشاه اورشلیم که من اسم او را فراموش کردهام مردی است پیر که من وقتی کوچک بودم در طبس او را که نزد پدرم آمده بود دیدم و مشاهده کردم که ریشی طولانی دارد و اینکه اورشلیم بدست پادشاه آمورو افتاده من حاضرم که ضرر پادشاه اورشلیم را جبران نمایم و با اینکه وضع وصول مالیات در مصر خوب نیست من یک مستمری برای پادشاه اورشلیم مقرر خواهم کرد و یک طوق زر جهت وی خواهم فرستاد که از گردن بیاویزد و سر بلند شود.
هورمهب گفت او دیگر نمیتواند سر بلند شود برای اینکه سرش را از تن جدا کردهاند و پادشاه آمورو با سر او یک جام بزرگ ساخته و آن را طلا کاری کرده و برای پادشاه هاتی فرستاده تا هر موقع شراب مینوشد با آن جام می صرف نماید.
اخناتون پرسید تو از کجا این خبر را شنیدی؟
هورمهب گفت من بوسیله جاسوسان خود از این خبر مطلع شدهام.
فرعون گفت من حیرت میکنم که چگونه پادشاه آمورو مرتکب این عمل شد زیرا وی از دوستان من بود و از من صلیب حیات دریافت کرد ولی شاید من در مورد او اشتباه نمودم و وی مردی سیاه دل میباشد.
و اما در خصوص اینکه میگوئی یکصد بار یکصد سرباز استخدام کنی و با ارابه جنگی به سوریه بروی این درخواست تو قابل قبول نیست برای اینکه مردم در مصر بمناسبت مالیات و بدی محصول ناراضی هستند و نمیتوان این همه سرباز و ارابه جنگی فراهم کرد.
هورمهب گفت تو را به آتون سوگند حال که نمیخواهی یک قشون بمن بدهی ده ارابه جنگی و ده بار ده سرباز بمن بده تا اینکه بسوریه بروم و آنچه را که هنوز بدست پادشاه آمورو نیفتاده نجات بدهم.
فرعون گفت آتون خدای من خونریزی را منع کرده و لذا من در سوریه نخواهم جنگید و ترجیح میدهم که سوریه آزاد و مستقل شود ولی جنگ بوجود نیاید و بعد از این که سوریه مستقل شد و سلاطین سوریه یک اتحادیه تشکیل دادند ما با سوریه بازرگانی خواهیم کرد زیرا سوریه نمیتواند از ما بینیاز باشد چون زندگی سریانیها بسته به گندم مصر است.
هورمهب که خشمگین شده بود نظر باین که برخود تسلط داشت خشم خود را فرو برد و گفت اخناتون آیا تو تصور میکنی که پادشاه آمورو بعد از اینکه سوریه را تصرف کرد بهمان سوریه اکتفاء خواهد نمود؟
هر مرد و کودک مصری که کشته شود و هر شهر سوری که بدست او بیفتد قوت و غرور او را بیشتر خواهد نمود و پس از اینکه سوریه را مسخر کرد بفکر تصرف سرزمین سینا میافتد و ما از معادن مس سینا محروم خواهیم گردید و نخواهیم توانست که برای تیرها و نیزههای خود پیکان مسین بسازیم.
فرعون گفت من یکمرتبه بتو گفتم که هرگاه چوب نیزهها را بتراشند تیز میشود و احتیاج به پیکان مسین ندارد و این حرفهای تو حواس مرا پرت میکند و مانع از این میشود که من سرودی جددی را که برای آتون میسرایم تکمیل کنم.
هورمهب گفت اخناتون بعد از اینکه پادشاه آمورو ارض سینا را گرفت وارد مصر میشود و مصر سفلی را تصرف خواهد کرد برای اینکه سوریه بدون گندم مصر نمیتواند زندگی نماید و اگر تو از سوریه بیم نداری از هاتی بترس برای اینکه هاتی امروز متحد پادشاه آمورو میباشد ولی من بوسیله جاسوسان خود از اوضاع هاتی مطلع شدهام و میدانم که پادشاه هاتی به تنهائی در صدد تصرف مصر بر خواهد آمد.
اخناتون مانند عاقلی که بسخن یک دیوانه بخندد خندید و گفت هورمهب از روزی که انسان بوجود آمده تا امروز هیچ دشمن وارد خاک مصر نشده برای اینکه مصر قویترین و توانگرترین کشور جهان است.
ولی برای اینکه تو از وحشت بیرون بیائی بتو میگویم که هاتیها مردمی هستند وحشی که در کوهها زندگی میکنند و گلههای خود را در دامنه کوه ها میچرانند و بقدری فقیر هستند که نمیتوانند مبادرت بجنگ کنند و کشور میتانی هم که با ما دوست است بین هاتی و ما حائل میباشد.
من برای پادشاه هاتی یک صلیب حیات فرستاد طبق تقاضای او مقداری زر جهت وی ارسال کردهام تا اینکه مجسمه مرا در معبد خود نصب نماید و چون او هر موقع که احتیاج به زر داشته باشد از من خواهد گرفت به مصر حمله نخواهد کرد.
من دیدم که طوری صورت هورمهب از خشم بر افروخت که ممکن است دیگر نتواند خود را نگاه دارد و بعنوان این که پزشک فرعون هستم و ادامه این صحبت نامساعد را برای فرعون مضر میدانم زیرا ممکن است حال او را بر هم بزند هورمهب را از نزد فرعون بردم و بعد از اینکه از کاخ اخناتون خارج شدیم هورمهب گفت این مرد بقدری از وضع زندگی و جهان بیاطلاع است که بیچارهترین غلامان ما بیش از او از وضع دنیا اطلاع دارند و فرعون تصور میکند که با فرستادن صلیب حیات یا زر میتواند که جلوی آنهائی را که چشم بخاک مصر دوختهاند بگیرد و غافل از این است که چون مصر توانگرترین کشور دنیا میباشد دیگران در صدد بر میآیند که این مملکت را تصرف نمایند تا اینکه زر و سیم و گندم مصر را بتصرف در آورند.
و عجب آنکه وقتی فرعون با من حرف میزند با اینکه میدانم خطا مینماید از حرف او خوشم می آید زیرا میبینم که وی از روی صمیمیت حرف میزند و در گفتار او اثر ریا و خدعه وجود ندارد.
از او پرسیدم اکنون چه میکنی آیا در شهر افق میمانی یا اینکه مراجعت مینمائی؟
هورمهب گفت اگر در این شهر بمانم و روزها بکاخ فرعون بیایم و مثل درباریهای او این حرفها را بشنوم از این بیم دارم که بعد از چند روز مثل سایر درباریان اخناتون دارای سینه شوم و از من انتظار داشته باشند که باطفال شیر بدهم و بهتر این میدانم که مراجعت نمایم.
بعد از رفتن هورمهب من گرفتار ناراحتی شدم برای اینکه متوجه گردیدم که برای هورمهب یک دوست خوب و برای فرعون یک رایزن صمیمی نمیباشم.
من میباید حقیقت را بفرعون بگویم تا او بداند که اشتباه میکند من که بکشورهای سوریه و هاتی سفر کردم و پادشاه آمورو را که کشورش در سوریه است دیدم و مشاهده کردم که در هاتی چگونه برای جنگ تدارک میکنند میباید بفرعون بفهمانم که آمورو و هاتی دشمنانی مخوف هستند و اگر مقاومتی نبینند مصر را تصرف خواهند کرد.
ولی میدیدم که خوابگاه من نرم است و آشپز من بهترین غذاها را از گوشت مرغابی و جانوران چهارپا برای من تهیه میکند و زندگی راحت دارم و نمیخواستم که راحتی خود را از دست بدهم.
من با این که علاقه به جمعآوری زر و سیم نداشتم از زندگی مرفه در دربار مصر لذت میبردم و میدانستم که اگر حقیقت را به فرعون بگویم اندوهگین خواهد شد و با اینکه کینه ندارد از فرط اندوه مرا از دربار خواهد راند تا اینکه دیگر رخسار مرا که سبب کدورت وی میشود نبیند.
دیگر اینکه فکر میکردم که من مردی پزشک هستم و وظیفه من معالجه امراض است نه جلوگیری از قشون دیگران و وقتی فرعون رای فرمانده نظامی خود یعنی هورمهب را نپذیرد چگونه رای مرا که یک پزشک هستم خواهد پذیرفت؟
با اینکه فرعون میداند که هورمهب یکمرد نظامی است رای او را بپذیرفت و بطریق اولی نظریه مرا که یک طبیب هستم نخواهد پذیرفت و خواهد گفت تو از فنون نظامی و سیاسی اطلاع نداری و بهتر آن است در کاری که مربوط بتو نیست مداخله نکنی.
در این اثنا دومین دختر فرعون باسم مکتاتون بیمار شد و تب کرد و سرفه نمود و لاغر گردید.
من او را بدقت معاینه کردم و متوجه شدم که مرض مخصوص ندارد بلکه بیماری او ناشی از ضعف عمومی بدن میباشد و جهت تقویت بنیه باو محلول مقوی خورانیدم.
فرعون از بیماری مکتاتون اندوهگین شد زیرا دختران خود را دوست میداشت و دختر اول و دوم او اکثراٌ در میهمانیها بزرگ با فرعون بودند و هر دفعه که فرعون میخواست بدیگران چیزی بدهد بوسیله یکی از آن دو دختر میداد.
بعد از اینکه مکتاتون بیمار شد فرعون بیشتر نسبت بدختر مزبور احساس محبت کرد و این هم امری طبیعی است زیرا پدر فرزند بیمار خود را زیادتر دوست دارد.
فرعون روزی چند مرتبه وضع مزاج دخترش را از من میپرسید و میگفت آیا دخترم خواهد مرد؟
باو میگفتم دختر تو هیچ مرض مخصوص ندارد که بمیرد و بیماری او ضعف بنیه است و این بیماری معالجه میشود فرعون میگفت اگر او دارای بیماری مخصوص نیست چرا سرفه میکند؟ و من جواب میدادم که آن هم ناشی از ضعف بنیه میباشد.
فرعون از غصه بیماری دخترش لاغر شد و من در دربار دو مریض پیدا کردم یکی فرعون و دیگری دختر او و تمام اوقات من صرف مواظبت از آن دو میگردید زیرا برای من آن دو مریض بیش از تمام بیماران مصر و تمام مردمی که در آن کشور از گرسنگی در رنج بودند اهمیت داشتند.
چون همه اوقات من صرف معالجه فرعون و دخترش میشد و نمیتوانستم که اشراف و بزرگان را که بیمار میشدند با دقت معالجه نمایم میگفتند که سینوهه که در گذشته خلیقترین پزشک مصر بود متکبر شده و چون طبیب مخصوص فرعون میباشد فکر میکند که دیگران لیاقت ندارند که وی آنها را معالجه نماید. در صورتی که اینطور نبود و دقتی که برای معالجه فرعون و دخترش میکردم مانع از این میگردید که از دیگران بخوبی مواظبت کنم.
در ضمن من فربه شده بودم و نمیتوانستم مثل گذشته با چابکی راه بروم و موهای سرم فرو میریخت و میدانستم بزودی سرم بیمو خواهد شد و هنگام خوابیدن بر اثر فربهی خرخر میکردم و با این که از خانه تا کاخ فرعون راهی زیاد نبود برای پیمودن آن راه سوار تختروان میشدم.
من میدانستم تا وقتی فصل تغییر نکند حال دختر فرعون خوب نخواهد شد و همین که نیل طغیان کرد و هوای شهر افق بر اثر وصول پائیز خنک شد حال مکتاتون رو به بهبود نهاد و هر قدر دختر قوت میگرفت پدرش نیز بهبود مییافت.
وقتی دیدم که فرعون و دختر او هر دو معالجه شدهاند به فرعون گفتم چون تو و مکتاتون سالم شدهاید و من اینک در افق کاری ندارم موافقت کن که من سفری به طبس بکنم.
زیرا روحم برای طبس و میخانه دم تمساح و مریت حتی برای کاپتا غلام سابقم اندوهگین شده بود.
فرعون گفت که من با مسافرت تو موافق هستم ولی در راه سلام مرا بتمام زارعین که در اراضی آتون مشغول کشاورزی هستند برسان و در مراجعت از وضع آنها خبرهای خوب برای من بیاور.
آن اراضی همان زمینها بود که در گذشته به آمون خدای سابق تعلق داشت و فرعون اراضی مزبور را از آمون گرفت و بین تمام آنهائی که قصد داشتند زراعت نمایند تقسیم کرد و من از فرعون خداحافظی کردم و با کشتی عازم طبس شدم.
****
در راه من روزی چند مرتبه در دو طرف ساحل نیل توقف میکردم و با روستائیان بگفتگو میپرداختم بدون اینکه احساس خستگی کنم زیرا جای من در کشتی زیر سایهبان راحت بود و آشپز من در کشتی دیگر مرا تعقیب مینمود و برایم غذاهائی لذیذ میپخت و چون براي ما هدایا میآوردند پیوسته خواروبار تازه داشتیم.
مناطقی که من از آن عبور میکردم زمینهائی بود که در گذشته به خدای آمون تعلق داشت.
من در آغاز این کتاب گفتم چون خدای آمون مدتی مدید در مصر خدائی میکرد کاهنین او موفق شده بودند قسمتی وسیع از اراضی زراعتی مصر را در دو طرف رود نیل خریداری کنند.
در دوره خدائی آمون بیشتر زمینهای زراعتی مصر یا متعلق به معبد آمون بود و رعایای آمون در آن اراضی زراعت مینمودند یا این که زارعین اراضی را از آمون اجاره مینمودند و در آن بکشت و زرع میپرداختند و در مصر اراضی زراعتی فقط در دو طرف رود نیل است و در نقطه دیگر زمین مزروع نیست مگر بطور استثنائی مشروط بر این که چشمهای در آنجا وجود داشته باشد.
وقتی فرعون زمینهای خدای سابق را بین زارعین تقسیم کرده عدهای کثیر از مردم که شغل آنها زراعت نبود در اراضی سابق آمون مشغول زراعت شدند و در بین زارعین که من در دو طرف نیل میدیدم از آنها یافت میشدند.
کشاورزان نحیف بودند و زنهای آنان از کمی شیر پستان خود و ضعف کودکان خویش شکایت مینمودند و کتههای نیمه خالی خود را بمن نشان میدادند و میگفتند نگاه کنید که جیره گندم ما چقدر کم است و دیگر اینکه خدای سابق بما غضب میکند و گندمها را ملعون مینماید.
من وقتی نظر به گندم آنها میانداختم میدیدم که لکه دارد و مثل اینکه قطراتی از خون روی گندمها فرو ریخته است.
زارعین جدید میگفتند وقتی ما شروع بکشت و زرع کردیم و دیدیم که گندم ما بعد از اینکه بثمر میرسد دارای این شکل است تصور مینمودیم که چون ناشی هستیم و از زراعت سر رشته نداریم نمیتوانیم گندم بعمل بیاوریم.
ولی بعد متوجه شدیم که زارعین بصیر هم مثل ما از خرابی محصول نالان هستند و آنوقت فهمیدیم که چون زمینهای ما به خدای سابق تعلق داشته آمون ما را نفرین کرده است.
از آفت محصول گندم گذشته آثاری بچشم میرسد که نشان میدهد ما مورد خشم خدای سابق قرار گرفتهایم و صبح که از خواب بر میخیزیم در مزارع خود جای پا میبینیم و مشاهده میکنیم که نهالهای جوان را شکستهاند و در چاههای آب مردار کشف میشود بطوری که ما نمیتوانیم آب چاه را بنوشیم و مجاری آبیاری ما بوسیله شن و خاک مسدود میگردد و دام ما از بیماری میمیرد.
بعضی از ما در حالی که بفرعون و خدای او نفرین میکنند اراضی خویش را ترک کردند و بشهرها رفتند که شغل سابق خویش را پیش بگیرند.
ولی ما بمناسبت اینکه هنوز امیدوار بخدای فرعون و صلیب او هستیم از این جا نرفتهایم و فکر میکنیم که شاید خدای فرعون بتواند ما را از آسیب خدای سابق نجات بدهد.
ولی حس میکنیم که نیروی خدای سابق بیش از خدای جدید است و روزی خواهد آمد که ما از گرسنگی خواهیم مرد یا اینکه مجبوریم که مثل دیگران این زمینهای ملعون را رها کنیم و بشهرها برویم.
در آن مسافرت من بمدارس جديد هم سر ميزدم و آموزگاران كه طوق زرين مرا ميديدند و مشاهده ميكردند كه صليب حيات از گردن من آويخته شده ميفهميدند كه من يكي از بزرگان دربار ميباشم و نسبت به من تواضع مينمودند ولي نميتوانستند كه عدم رضايت خود را مسكوت بگذارند و اظهار ميكردند: ما براي رضاي فرعون و خداي او كه خط جديد را رواج ميدهد حاضريم كه متحمل زحمت شويم ولي اين خط كه خداي جديد آن را دوست ميدارد و ميگويد كه بايد از سنين اول كودكي به اطفال آموخته شود خطي است عاميانه و احمقانه كه نه زيبائي دارد و نه ميتواند علومي را كه ما آموختهايم نشان بدهد.
مدت دو هزار سال از زمان ساختمان اهرام تا امروز علوم و معارف ما با خط قديم نوشته شده و امروز بايد همه آنها را رها كنيم و خط جديد را باجبار بياموزيم تا اين كه همه داراي سواد شوند.
در صورتي كه با خط قديم بود كه اهرام ساخته شد و بوسيله خط قديم مصر توانست كه بزرگترين ملت جهان شود و علوم و معارف او دنيا را منور نمايد.
ما براي تعليم اين خط نه لوح داريم و نه ني و مجبوريم كه با يك چوب روي ماسه اشكال خطوط جديد را براي اطفال رسم نمائيم. و والدين اطفال كه خط جديد را بدعت خداي نوين ميدانند از ما ناراضي هستند در صورتي كه خداي جديد گناهكار است نه ما. و چون از ما ناراضي هستند مزد ما را بقدر كافي نميدهند و پيمانه گندم كه بما ارزاني ميدارند سرخالي است و دقت مينمايند كه روغن زيتون فاسد شده و آبجوي ترش بما بدهند.
يكي از چيزهائي كه ما هنوز نتوانستهايم بفرعون و خداي او بفهمانيم اين است كه خط جديد را فقط اطفال ميتوانند فرا بگيرند كه استعداد داشته باشند. و در گذشته هم چنين بود و اطفالي كه استعداد نداشتند نميتوانستند داراي سواد شوند.
ديگر اينكه خداي فرعون ميگويد كه بايد به دخترها نيز خط آموخت در صورتي كه تعليم خط به دختران هيچ فايده ندارد زيرا يك دختر نه ميتواند طبيب شود و نه كاتب و نه معمار و مهندس.
من گاهي بعضي از آموزگاران را مورد آزمايش قرار ميدادم و ميفهميدم كه معلومات آنها خيلي كم است و حتي خط قديم را هم درست نميدانند ولي براي اين كه بتوانند آسوده زندگي كنند صليب حيات را پذيرفته خود را پيرو خداي جديد نشان ميدهند.
زارعين خيلي از آموزگاران ناراضي بودند و بمن ميگفتند سينوهه تو چون نزد فرعون تقرب داري باو بگو كه ما را از زحمت و ضرر مدارس جديد نجات بدهد براي اين كه آموزگاران اين مدارس از تمساحهاي رود نيل پرخورتر و شكم پرستتر ميباشند و هرگز سير نميشوند و هر قدر بآنها گندم و روغن زيتون و آبجو ميدهيم ميگويند كم است و اگر يك حلقه مس با فروش گندم بدست بياوريم از ما ميگيرند و پوست گاوهاي ما را دريافت ميكنند و ميفروشند كه شراب خريداري نمايند و روزها كه در صحرا مشغول زراعت هستيم به خانههاي ما ميروند و اشياء ما را ميدزدند و پيوسته بهترين و گرانبهاترين چيزها را براي دزدي انتخاب مينمايند و وقتي اعتراض ميكنيم چرا اموال ما را ميدزديد ميگويند خداي جديد گفته كه همه مساوي هستند و لذا يك مرد مساوي با مرد ديگر است و فرق نميكند كه مردي كه چيزي دارد از آن خود او باشد يا مرد ديگر.
من اين شكايت را ميشنيدم و نميتوانستم اقدامي براي رفع شكايت زارعين بكنم زيرا فرعون بمن گفته بود كه اقداماتي جهت رفع شكايت آنها بنمايم و فقط گفت كه سلام او را بزارعين برسانم.
ولي من آنها را مورد نكوهش قرار ميدادم و ميگفتم زراعت كردن محتاج پشتكار و حوصله و مبارزه با آفات است و شما از فرط تنبلي با آفات مبارزه نميكنيد و لذا محصول مزارع شما ضايع ميشود و اگر شبها مواظب باشيد كسي نهالهاي جوان شما را نخواهد شكست و در چاههاي شما مردار نخواهند انداخت و مجاري آبياري شما را مسدود نخواهد كرد. و شما از اين جهت ميل نداريد كه فرزندان شما بمدرسه بروند كه نميخواهيد مزد آموزگاران را تاديه نمائيد و نيز از اين جهت كه ميخواهيد از وجود فرزندان خود در مزارع استفاده كنيد و آنها را بكار واداريد. و من اگر بجاي فرعون بودم از مشاهده شما شرمنده ميشدم زيرا شما نميخواهيد از زمينهائي كه فرعون بشما داده استفاده نمائيد در صورتي كه اين اراضي حاصلخيزترين زمينهاي مصر است. چون خداي سابق پيوسته زمينهائي را تصرف ميكرد كه از همه مرغوبتر باشد و اينك اين زمينها در تصرف شماست ولي شما بر اثر اهمال زمينها را ضايع كردهايد و دام را بقتل ميرسانيد تا از گوشت و پوست جانوران استفاده كنيد.
ولي آنها ميگفتند ما نميخواستيم كه زندگي ما تغيير كند براي اينكه ما مردمي فقير بوديم و پدران ما ميگفتند كه وقتي انسان فقير است نبايد خواهان انقلاب باشد براي اينكه هر انقلاب و تغيير زندگي بسود اغنياء و ضرر فقرا تمام ميشود و پس از هر تغيير زندگي، اغنياء توانگرتر ميشوند ليكن در كته فقرا ميزان گندم رو به تقليل ميگذارد و ارتفاع روغن زيتون در كوزهها پائين ميرود.
من اينطور نشان ميدادم كه اين حرف را باور نميكنم ولي در باطن گفته آنها را تصديق مينمودم براي اينكه ميفهميدم كه بعد از هر تغيير بزرگ زندگي اجتماعي آن تغيير بنفع اغنياء تمام ميشود و ضرر فقرا.
ممكن است كه بطور موقت عدهاي از اغنياء فقير شوند مثل اينكه كاهنان معبد آمون اراضي خود را از دست دادند و فقير شدند.
ولي اين واقعه ضرري است كه فقط بيك طبقه ميخورد و بعد از هر تغيير بزرگ اجتماعي باز تمام منافع و مزايا نصيب اغنياء ميگردد و فقراء همچنان فقير ميمانند يا فقيرتر ميشوند.
فرعون خداي قديم را از بين برد و زمينهاي او را بين زارعين تقسيم كرد تا اينكه تفاوت بين غني و فقير از بين برود. ولي امروز اشراف و درباريهاي فرعون و يك مشت افراد طفيلي كه خود را هواخواه آتون نشان ميدهند جاي كاهنين سابق را گرفتهاند و بدون اينكه هيچ كار بكنند براحتي زندگي مينمايند و من هم مثل آنها يك طفيلي شدهام زيرا من هم مانند آنان كاري مفيد انجام نميدهم و همه كاهنين جديد طرفدار آتون و تمام آموزگاران بيسواد و تمام اشراف كه امروز خود را معتقد به آتون حلوه ميدهند موجوداتي هستيم طفيلي شبيه به ككهائي كه در پشم سگ وجود دارد.
اين ككها دائم از خون سگ تغديه ميكنند بدون اينكه كاري بانجام برسانند و ما هم پيوسته از خون ملت مصر تغذيه مينمائيم بدون اينكه كاري بانجام برسانيم و فايدهاي براي مصريها داشته باشيم.
ككهائي كه در پشم سگ زندگي ميكنند ممكن است تصور نمايند كه نسبت بسگ مزيت دارند و سگ براي اين بوجود آمده كه آنها را تغذيه كنند و آنها موجود اصلی هستند و سگ موجود فرعی. و ما هم فکر میکنیم که موجودات برجسته و اصلی میباشیم و ملت مصر برای این بوجود آمده که ما را تغذیه کند. ولی همانطور که سگ بدون ککها نیکبختتر است اگر ملت مصر از مزاحمت ما موجودات طفیلی آسوده شود نیکبختتر خواهد بود.
از این فکر که من هم یک موجود طفیلی و مفت خور هستم ملول شدم و آنوقت تنبلی زارعین در نظرم قابل اغماض جلوه کرد.
کشتی من در راه طبس بحرکت ادامه داد تا اینکه کوههائی سهگانه که نگاهبان دائمی طبس هستند آشکار شد و عمارات و باغهای آن بنظر رسید.
من بقدری از مشاهده طبس بعد از سالها دوری از آنجا خوشوقت شدم که مانند دریاپیمایانی که از مناطق دور به طبس مراجعت مینمایند در رود نیل دو پیمانه شراب روی خود ریختم و با آن شستشو کردم.
کشتی من باسکلههای بزرگ سنگی طبس نزدیک گردید و بوی مخصوص بندر و آب راکد و رایحه ادویه و رزین یعنی روایح همیشگی طبس به مشام من رسید.
ولی وقتی بخانه خود که قبل از من خانه یک مسگر بود رفتم و درخت نارونی را که در آن خانه مشاهده میشد دیدم و بیادم آمد که من خود آن درخت را کاشتهام آن خانه در نظرم محقر جلوه کرد زیرا من در شهر افق در خانهای که به مثابه یک کاخ بود زندگی میکردم و بهمین جهت خانه گذشته مرا شادمان نمیکرد و آنوقت شرمنده شدم زیرا دانستم که فاسد گردیدهام زیرا تا انسان فاسد نشود زندگی ساده گذشتهاش که توام با سعی و فعالیت و نوعپروری بوده در نظرش حقیر جلوه نمینماید. و وقتی مرکز کار و دستگیری از فقراء و بیماران در نظر انسان حقیر جلوه مینماید دلیل بر آن است که تجمل و ثروت روح را تیره و سرچشمه عاطفه را خشک کرده است.
کاپتا غلام من در خانه نبود ولی موتی زن خدمتکار پیر حضور داشت و وقتی مرا دید گفت مبارک باد این روز که اربابم در چنین روز مراجعت کرده است ولی بدان که من چون منتظر مراجعت تو نبودم اطاقت را مرتب نکردم و رختها را نشستهام ولی مردها در همه جا بهم شبیه هستند و ناگهان میروند و هنگامیکه کسی در انتظار مراجعت آنها نیست بازگشت مینمایند.
گفتم موتی چون خانه برای پذیرائی من آماده نیست من در کشتی منزل میکنم تا اینکه خانه آماده شود آیا کاپتا را میبینی و از حال او خبر داری؟
موتی گفت کاپتا گاهی ولی بندرت برای سرکشی باین خانه که میداند بتو تعلق دارد میآید ولی وی امروز مردی توانگر شده و هنگامی که با من صحبت میکند بمن میفهماند که خیلی با من فرق دارد و اگر تو میخواهی او را ببینی به میخانه دم تمساح برو...
من بطرف میخانه دم تمساح رفتم و مریت بطرف من آمد و من دیدم که وی فربه شده ولی زیبائی او از بین نرفته است.
چون من لباس گرانبها در برو طوق زر و صلیب حیات برگردن داشتم و موی عاریه بر سر نهاده بودم مریت مرا نشناخت و گفت آیا تو جای خود را در میخانه اجاره کردهای یا نه؟ چون اگر جای خود را اجاره نکرده باشی من نمیتوانم از تو در این جا پذیرائی کنم.
گفتم مریت من بتو حق میدهم که مرا نشناسی زیرا زنی که مدتی طولانی از مردی دور بوده و در آن مدت مردهای بسیار را در آغوش گرفته آن مرد را فراموش میکند ولی من از راه رسیدهام و احتیاج به یک پیمانه نوشیدنی خنک دارم و یک چهار پایه بیاور که من روی آن بنشینم و بعد یک پیمانه آشامیدنی بمن بنوشان.
مريت ندائی از حیرت بر آورد و گفت سینوهه آیا تو هستی.... مبارک باد امروز که تو را باین جا بازگردانید.
مریت با شتاب چهار پایهای آورد و مرا نشانید و مقابلم ایستاد و بدقت مرا نگریست و گفت سینوهه تو فربه شدهای و چشمهای تو مثل سابق درخشندگی ندارد ولی در قیافه تو اثر آرامش و رضایت خاطر دیده میشود و مانند مردی هستی که از زندگی هر چه مایل بوده دریافت کرده خود را محتاج چیز دیگر نمیبیند.
سپس موی عاریهام را از سر برداشت و سر طاس مرا نوازش داد و گفت سینوهه اکنون مثل زنهای جوان و زیبا دارای سر بیمو شدهای ولی من این سر را از سرهای پر از موی مردهای دیگر بیشتر دوست دارم اینک صبر کن تا برای تو آشامیدنی بیاورم.
گفتم مریت برای من دم تمساح نیاور زیرا نه معده من قادر به تحمل این مشروب است و نه سرم.
مریت صورت مرا نوازش داد و گفت سینوهه مگر من خیلي پیر و فربه شدهام که تو وقتی بمن میرسی در فکر معده و سرخود هستی. زیرا وقتی مردی زنی را دوست میدارد نه فکر معده را میکند و نه فکر سر را لیکن هنگامی که محبت از بین رفت آنوقت مرد بغذا و آشامیدنی ایراد میگیرد و میگوید این غذا لذیذ نیست یا سنگین است و آن آشامیدنی برای معدهام ضرر دارد و تولید سردرد میکند.
خندیدم و گفتم مریت تصدیق کن که من مرد جوان سابق نیستم و مرور سنوات مرا مبدل بمردی جاد افتاده کرده و موهای سرم فروریخته و طولی نمیکشد که دندان های من هم فرو میریزد و باید دندان عاریه در دهان بگذارم و معده یک پیرمرد دارای قوه معده یک جوان نیست.
مریت گفت تو پیرمرد نیستی برای اینکه به محض دیدن تو من مایل شدم که با تو تفریح کنم و اگر مرد پیر بودی این تمایل در من بوجود نمیآمد و هیچ کس مانند زن به جوانی و پیری یکمرد پی نمیبرد و اگر زن مردی را دید و در باطن نه فقط برای فلز مایل شد که با او تفریح نماید دلیل بر این میباشد که آنمرد جوان است و سلیقه زنها در این خصوص اشتباه نمیکند اینک بگو که آیا برای تو دم تمساح بیاروم یا آشامیدنی دیگر.
من بطوری که به آنزن گفتم اول نمیخواستم دم تمساح بنوشم ولی بعد بر اثر اظهارات وی گفتم دم تمساح بیاور زیرا بعد از این مدت که از تو دور بودم میخواهم که شوق و نشاط گذشته را در خود تجدید کنم.
مریت رفت و یک پیمانه دم تمساح آورد و در کف دست من نهاد و من نوشیدم و گرچه گلویم سوخت و چشمهایم اشکآلود شد ولی چند لحظه دیگر طوری خود را دارای نشاط یافتم که دست را روی دست مریت نهادم و گفتم مریت تو راست گفتی که من هنوز پیر نشدهام برای اینکه قلب من جوان است و تا تو را دیدم حس کردم که مثل گذشته خواهان تو هستم و باید بتو بگویم که من هرگز تو را فراموش نکردم و در این سالها که از تو دور بودم هر دفعه که میدیدم چلچلهای بطرف طبس پرواز مینماید باو میگفتم سلام مرا به مریت برسان.
مریت گفت سینوهه من هم پیوسته در فکر تو بودم و هر دفعه که مردی کنار من میآرمید و دست خود را روی دست من مینهاد بتو فکر میکردم و غمگین میشدم زیرا میدانستم که تفریح هیچ مرد برای من لذت تفریح کردن با تو را ندارد. گاهی بخود میگفتم که تو مرا فراموش کردهای زیرا در کاخ فرعون در شهر افق زنهای زیبا فراوان هستند و تو میتوانستی با آنها تفریح نمائی.
گفتم مریت راست است که در کاخ فرعون زنهای زیبا فراوان هستند ولی تو یگانه دوست من هستی و من هیچ زن را بعد از خروج از طبس دوست خود نکردم.
مریت گفت هر زمان که کاپتا فرصتی بدست میآورد و در دکه مینشست من و او راجع بتو صحبت میکردیم و کاپتا خوبیهای تو را وصف میکرد و میگفت که مردی سادهدل هستی و اگر او در کشورهای دور دست با تو نبود و تو را از خطرها نجات نمیداد کشته میشدی.
من که از حرارت دم تمساح به نشاط و هیجان آمده بودم گفتم آه... کاپتا خدمتگزار قدیمی و وفادار من کجاست که من او را در آغوش بگیرم زیرا با این که امروز در آغوش گرفتن یک غلام دیرین از طرف مردی چون من پسندیده نیست باز او را دوست میدارم.
مریت گفت کاپتا روزها بمیخانه نمیآید زیرا اوقات او هنگام روز در بورس گندم ومیخانههائی که مرکز معاملات بزرگ میباشد میگذرد و اگر تو او را ببینی حیرت خواهی کرد زیرا کاپتا بکلی فراموش کرده که در گذشته غلام بوده و امروز خود را یک ارباب و توانگر واقعی میداند و چون من بر اثر نوشیدن دم تمساح بهیجان آمده بودم مریت گفت آیا میل داری که برویم و قدری در شهر گردش کنیم تا اینکه باد بصورت تو بخورد و در ضمن ببینی که طبس در غیاب تو چه اندازه تغییر کرده است.
گفتم آری... حاضرم که با تو بگردش بروم زیرا گردش کردن با تو خیلی لذت دارد مریت رفت و صورت خود را آراست و گردنبند زر بگردن آویخت و وقتی مراجعت کرد من دیدم زیباتر شده و عطر روحبخشی که فقط در طبس یافت میشود از او بمشام میرسد.
تختروان آوردند و من و مریت سوار شدیم و براه افتادیم تا اینکه بخیابان قوچها نزدیک معبد سابق آمون رسیدیم و من دیدم بر خلاف گفته مریت که گفت طبس تغییر کرده خرابیهای جنگ داخلی بوضع سابق باقی است و کسی آنها را تعمیر ننموده و تازه در چند نقطه مشغول ساختن خانههای جدید بجای منازل ویران هستند.
وقتی به معبد سابق آمون رسیدیم من با شگفت مشاهده نمودم که کلاغها آنجا پرواز میکنند زیرا آن پرندگان شوم پس از جنگ داخلی از آنجا کوچ نکردند زیرا عادت نمودند که در معبد سابق پرواز نمایند.
من و مریت از تختروان فرود آمدیم و دیدیم که معبد خلوت میباشد و فقط مقابل دارالحیات و خانه مرگ عدهای دیده میشوند.
من میدانستم که دارالحیات و خانه مرگ هنوز در معبد سابق آمون میباشد برای اینکه انتقال این دو موسسه بجای دیگر خیلی تولید زحمت و هزینه میکرد.
مریت بمن گفت با این که دارالحیات باقی است چون دیگر فرعون نسبت بآن توجه ندارد از جلوه افتاده و بعضی از اطباء که پیوسته در دارالحیات بودند از آنجا خارج شده در شهر منزل کردهاند.
باغهای بزرگ معبد آمون بر اثر عدم مراقبت خشک شده و بعضی از درختهای کهن سال را انداخته بودند و وقتی من دیدم که معبد مزبور که روزی مرکز علمی جهان بود به آن شکل در آمده بسیار متاسف شدم زیرا دوره جوانی خود را در آن معبد یعنی در دارالحیات گذرانیده بودم و تصورمیکنم هر کس از مشاهده نقاطی که در جوانی آنجا بسر برده و در سن کهولت میبیند که ویران گردیده متاسف میگردد.
مجسمهها سرنگون گردیده و روی دیوارها اسم آمون را حذف کرده بودند و وقتی نزدیک دارالحیات رسیدم دیدم کسانی که آنجا هستند با نظرهای خشمگین مرا مینگرند.
مریت گفت سینوهه این صلیب حیات را از گردن بیرون بیاور یا روی آنرا بپوشان زیرا این اشخاص که صلیب تو را میبینند فکر میکنند که تو طرفدار آتون هستی و ممکن است که بطرف تو سنگ بیندازند یا با کارد تو را بقتل برسانند.
مریت راست میگفت و مردم از صلیب من بخشم در آمده بودند خاصه آنکه یک کاهن با لباس سفید و سر تراشیده و روغن زده مثل کاهنین سابق آمون در آنجا گردش میکرد.
فرعون قدغن کرده بود که کاهنان خدای سابق نباید لباس سفید بپوشند و سر بتراشند و روغن بر سر بمالند و به معبد آمون بروند ولی کاهن مزبور با جرئتی قابل تحسین با لباس کاهنان خدای سابق بین مردم گردش مینمود و مردم هنگام عبور او کوچه میدادند و رکوع میکردند بطوریکه من متوجه شدم که اگر کاهن مزبور صلیب مرا ببیند و اشاره کند که مردم مرا بقتل برسانند بیدرنگ خونم را میریزند ولو آنکه بدانند که من پزشک مخصوص فرعون هستم.
زیرا در مصر فقط یکنفر مقدس و پسر خداست و او هم فرعون میباشد و بهمین جهت مردم هرگز یک فرعون را بقتل نمیرسانند ولی اطرافیان او را افرادی عادی میدانند و قتل آنها را بیاهمیت میشمارند.
من دست را روی صلیب حیات که بگردنم آویخته بود نهادم که مردم آنرا نبینند و باتفاق مریت از دارالحیات دور شدم و نزدیک دیوار معبد رسیدم و دیدم که نقالی مشغول قصه گفتن است و جمعی اطرافش را گرفته بعضی نشسته و برخی ایستادهاند. و آنهائی که نمیترسیدند لنگ یا لباس خود را کثیف کنند جلوس کرده سخنان نقال را گوش میدادند و آنهائیکه از کثیف کردن لباس بیم داشتند ایستاده اظهارات او را میشنیدند.
داستانیکه نقال برای مردم حکایت میکرد در گوش من تازگی داشت. با اینکه در کودکی مادرم تمام داستانهای مصر را برای من حکایت کرده بود من تا آنروز آن داستان را نشنیده بودم.
خلاصه داستان نقال این بود که در قدیم یک زن جادوگر سیاهپوست که از ست الهام میگرفت (ست در مصر قدیم چون شیطان در ادوار بعد بود – مترجم) از بطن خود یک فرعون کذاب بوجود آورد و این فرعون بعد از اینکه بسلطنت رسید مطیع ست شد و هر چه او میگفت انجام میداد و طبق دستور ست مجسمههای خدای مصر را سرنگون کرد و آنوقت خدا بر ملت مصر غضب نمود و دیگر از مزارع مصر گندم نمیروئید یا اینکه گندم نامرغوب بدست میآمد و طغیان نیل بجای این که اراضی زراعتی را تقویت کند خانهها و قراء را ویران مینمود و هر سال ملخ محصول مزارع را میخورد و آب در برکهها چون خون میگردید.
ولی با اینکه فرعون برحسب دستور ست خدای مصر را سرنگون کرد مردم مصر از عقیده خود دست بر نداشتند و بخدای سابق مومن بودند و آن وقت فرعون با خواری و بدبختی مرد و زنی سیاهپوست که او را بوجود آورده بود نیز فوت کرد و خدای سابق مراجعت نمود و تمام اراضی و زر و سیم فرعون و پیروان او را به پیروان خود که نسبت بوی وفادار مانده بودند داد.
این قصه خیلی شیرین بود و وقتی باتمام رسید و مردم دانستند که خدای سابق برگشت و به پیروان وفادار خود پاداش داد طوری شادمان گردیدند که جست و خیز کردند و فریاد زدند و به نقال حلقههای مس دادند و او مجبور شد که حلقههای خود را در یک پارچه جا بدهد و با خود ببرد.
وقتی مردم متفرق شدند و ما هم خواستیم مراجعت کنیم من به مریت گفتم این داستان خیلی شنیدنی بود ولی بطرزی عجیب با اوضاع حاضر تطبیق میکند و من متحیرم که چگونه این نقال جرئت کرد که این داستان را بگوید.
مریت گفت این داستان دروغ نیست و این نقال آن را از خود نگفته بلکه کاهنان معبد سابق آمون آن را در کتابهای قدیم مسبوق به هزار سال قبل از این یافتهاند و اگر مامورین فرعون بخواهند مانع شوند نقال میگوید که این داستان که در کتاب نوشته شده واقعیت دارد و کسی نمیتواند او را بجرم دروغگوئی مجازات کند.
گفتم من هورمهب را که فرمانده مامورین حفظ انتظامات در مصر است میشناسم و میدانم که وی مردی است سخت گیر و عقیده به خدایان ندارد ولی اوامر فرعون را بموقع اجراء میگذارد مریت گفت که هورمهب هر قدر سختگیر باشد نمیتواند جلوی یک نقال را بگیرد مگر اینکه وی دروغ بگوید و این نقال دروغ نگفت و هرچه بر زبان آورد مطالبی است که در کتاب نوشته شده است.
ولی مردم فقط این قصه را گوش نمیکنند بلکه غیب گوئیهائی را که میشود برای یکدیگر حکایت مینمایند و اگر تو از خیابانهای طبس عبور کنی میبینی وقتی دو نفر بهم میرسند دربارة غیبگوئی صحبت میکنند و این غیبگوئیها آتیهای سیاه را خبر میدهد و اوضاع مصر هم مودی این غیبگوئیها میشود زیرا بهای گندم افزایش مییابد و مامورین وصول مالیات بیش از پیش مردم را اذیت میکنند و در بسیاری از نقاط اراضی ملعون شده و گندم فاسد از آنها میروید و زارعین نه میتوانند آن گندم را بفروشند و نه خود بخورند.
با این صحبتها من و مریت بمیخانه دم تمساح مراجعت کردیم و بیش از نیم میزان از ورود ما بمیخانه نگذشته بود که چراغ افروختند و پس از افروختن چراغ کاپتا وارد میخانه شد.
ولی کاپتا طوری فربه شده بود که وقتی خواست قدم بمیخانه بگذارد از یک شانه وارد شد زیرا شکم بزرگ او از درب تنگ میخانه وارد نمیگردید.
صورتش چون ماه مدور بنظر میرسید و یک قطعه طلا روی چشم نابینای خود نهاده بود و موی عاریه آبی رنگ بر سر داشت و بر گردن و مچهای دست او طوق و دستبند طلا دیده میشد.
کاپتا لباسی مانند اشراف بزرگ طبس در بر کرده مثل کسانی که به عظمت خود اعتماد دارند با طمانیه قدم بر میداشت.
ولی وقتی مرا دید فریادی از شادی زد و گفت مبارکباد این روز که من در چنین روز ارباب خود را میبینم.
آنگاه خواست رکوع کند ولی بمناسبت بزرگی شکم دو دستش بزانوها نمیرسید و در عوض بر زمین نشست و پاهای مرا گرفت و شروع بگریستن کرد.
من او را از زمین بلند کردم و در آغوش گرفتم و بینی خود را روی صورت او شانههایش نهادم و او هم بینی خود را روی صورت و شانههای من نهاد و خطاب بمشتریان میخانه بانگ زد امروز یکی از روزهای شادمانی من است و بهمین جهت بهر یک از مشتریانی که اینک در میخانه هستند یک پیمانه شراب برایگان مینوشانم لیکن اگر خواستند پیمانه دوم را بنوشند باید بهای آن را بپردازند.
بعد کاپتا مرا با خود بیکی از اطاقهای خصوصی میخانه برد و به مریت گفت تو هم نزد ارباب من باش زیرا وی تو را دوست میدارد و اگر از او دور شوی ملول خواهد گردید.
مریت کنار من و کاپتا نشست و کاپتا دستور داد که برای ما مرغابی بریان شده بیاورند و بعد از سالها من یکمرتبه دیگر مرغابی بریان طبس را که در هیچ نقطه غذائی آنطور لذیذ وجود ندارد صرف کردم.
بعد از اینکه غذا خورده شد کاپتا گفت ارباب عزیزم من میدانم که تمام نامهها و وصورت حسابهائی که من در این چند سال از طبس برای تو فرستادم در شهر افق بدست تو رسیده و تو از چگونگی کارهای خود اطلاع داری و لزومی ندارد که من اکنون در خصوص کارها و صورت حسابهای گذشته صحبت نمایم ولی امیدوارم بمن اجازه بدهی که بهای این غذا و شرابی را که امشب بعنوان ولیمه ورود تو به مشتریان میخانه نوشانیدم پای تو حساب کنم و دغدغه نداشته باش زیرا من بقدری در حساب مالیات جهت تو صرفه جوئی کرده، مامورین وصول مالیات را اغفال نمودهام که هزینه امشب برای تو اهمیت ندارد.
من که میدانستم کاپتا از روی فطرت خسیس میباشد ایراد نگرفتم و کاپتا گفت آیا از نامهها و بخصوص صورت حسابهای من که بتو میرسید راضی شدی؟
گفتم کاپتا من نامهها و صورت حسابهای تو را دریافت کردم ولی نتوانستم چیزی از صورت حسابها بفهمم برای اینکه بقدری ارقام در آنها بود که انسان گیج میشد و من به محض این که نظر به صورت حساب میانداختم سرم گیچ میرفت.
کاپتا که شراب نوشیده بود خندید و مریت هم به خنده در آمد. کاپتا بعد از این که از خندیدن باز ایستاد گفت ارباب عزیزم من خوشوقتم که میبینم تو مثل گذشته ساده هستی و از کارهای جدی و اساسی سر در نمیآوری و با اینکه نمیخواهم تو را شبیه به خوک نمایم تو هنوز مانند خوکی هستی که یک طوق زر مقابل او بگذارند و همانطور که خوک نمیداند با طوق زر چه بکند تو هم طرز استفاده از زر خود را نمیدانی و تو ارباب عزیزم باید نسبت به خدایان مصر شکرگزار باشی که خدمتگزاری چون من بتو داد زیرا اگر مردی دزد خدمتگزار تو میشد در اندک مدت تو را بخاک مینشانید در صورتی که من تو را توانگر کردهام.
گفتم کاپتا تصور نمیکنم لزومی داشته باشد که من از خدایان مصر سپاسگزاری نمایم زیرا آنچه سبب گردید که من تو را بخدمت خود بپذیرم حسن تشخیص خود من بود و آیا بخاطر داری که در آن روز در میدان بردهفروشان تو را بستون بسته بودند و تو نسبت بزنهائی که عبور مینمودند شوخیهای رکیک میکردی و از مردها آبجو میخواستی و کسی بتو آبجو نمیداد و چوان واحدالعین و لاغر بودی هیچ کس بتو توجه نمیکرد و تو را خریداری نمینمود ولی وقتی من وارد بازار بردهفروشان شدم تو را خریداری کردم زیرا در آن موقع یک پزشک جوان و بیبضاعت بودم و نمیتوانستم یک غلام گرانبها را خریداری کنم.
وقتی کاپتا اظهارات مرا شنید خیلی ملول شد و چهره درهم کشیده و گفت ارباب من خوب نیست که تو خاطرات قدیم را تجدید کنی زیرا این خاطرات جز این که مرا تلخ کام نماید و حیثیت مرا متزلزل کند سودی دیگر ندارد و اما در خصوص ثروت تو بطوری که گفتم با وجود مزاحمت دائمی مامورین وصول مالیات من تو را ثروتمند نمودم و دو کاتب سریانی را استخدام کردم که برای مالیه حساب ثروت تو را نگاهدارند و از این جهت کاتبان سریانی را استخدام نمودم که اولاٌ مالیه خیلی بحساب آنها اعتماد دارد و ثانیاٌ از حساب یک کابت سریانی هیچ مامور مالیه سر در نمیاورد حتی ست هم نمیتواند حساب یک کاتب سریانی را بفهمد ولو تمام مامورین هورمهب دوست قدیمی تو با او کمک نمایند.
راستی چون اسم هورمهب بمیان آمد باید بگویم که بر حسب توصیه تو مقداری باو زر و سیم قرض دادم و باز طبق توصیه تو برای وصول حساب پافشاری نکردم زیرا میدانستم که اگر پافشاری کنم مناسبات دوستانه تو و او تیره خواهد شد.
با اینکه میدانم که تو مردی هستی که از ثروت بیاطلاع میباشی باید بتو بگویم که بر اثر مآلاندیشی و خدمتگزاری من تو امروز یکی از توانگران بزرگ مصر میباشی و ثروت تو ثروت واقعی است نه زر و سیم.
زر و سیم بر اثر مرور زمان ممکن است کم ارزش شود ولی زمین و دام و خانه و کشتی و غلام هرگز بی قیمت نمیشود و هر قدر ارزش زر و سیم کاهش یابد قیمت زمین و خانه و دام و کشتی و غلام زیادتر میشود.
من میدانم که تو خود از میزان ثروت خویش اطلاع نداری برای اینکه من یک قسمت از اراضی و منازل تو را باسم خدمتگزاران و کاتبین خود ثبت کردهام تا این که ثروت تو از نظر مامورین وصول مالیات پنهان بماند.
زیرا مالیاتی که فرعون وضع کرده خیلی توانگران را در فشار قرار میدهد و فقراء باید یک پنجم گندم خود را مالیات بدهند ولی از اغنیاء یک سوم محصول را بعنوان مالیات دریافت میکنند و نسبت بمازاد نصف محصول دریافت میشود.
از دست رفتن سوریه و این مالیات سنگین مصر را فقیر کرده ولی هر قدر مصر فقیر میشود اغنیاء توانگرتر و فقراء درمانده تر میگردند و این از مختصات کشورهائی است که مبتلا به فقر میشوند.
ولی تو سینوهه در زمره اغنیاء هستی و روز بروز ثروت تو افزون میشود و باید بگویم که قسمتی از این ثروت از راه احتکار گندم نصیب تو گردیده است.
کاپتا یک جرعه نوشید و آنگاه گفت: ارباب من در کشورهائی که رو بویرانی میرود چون قسمتی از اراضی لمیزرع میماند همانطور که امروز در مصر قسمتی از اراضی آمن لمیزرع مانده قیمت گندم ترقی مینماید. من زود متوجه این قسمت شدم و دریافتم که گندم کالائی است که هرگز ضرر نمیکند برای اینکه هر سال نسبت بسال قبل گرانتر میشود.
این بود که درصدد خرید گندم برآمدم و بعد از هر سال گندم را با سود میفروختم. و اکنون فهمیدهام که فروش گندم در سال بعد اشتباه است و باید گندم را احتکار کرد زیرا هر ماه نسبت بماه قبل بهای گندم ترقی میکند و کسی که امروز گندم خود را بفروشد هر قدر گران فروخته شود مغبون گردیده برای اینکه فردا بهای گندم از امروز گرانتر میشود.
این است که من تا بتوان گندم خریداری میکنم و اکنون انبارهای تو پر از غله است ولی آنها را نخواهم فروخت زیرا میدانم که باز قیمت گندم ترقی خواهد کرد.
کاپتا برای من و مریت آشامیدنی ریخت و گفت من خیلی از فرعون متشکرم و از خدایان درخواست مینمایم که باو یکصد بار یکصد سال عمر بدهد چون هر قدر فرعون بیشتر عمر کند مردم فقیرتر میشوند و هر قدر مردم فقیرتر شوند بیشتر مجبور خواهند شد که زمین و زن و پسر و دختر خود را برای چند پیمانه گندم بفروش برسانند و لذا ما برایگان زمین مردم را تصرف خواهیم کرد و پسران و دختران و زنهای آنها را غلام و کنیز خود خواهیم نمود.
کاپتا که بر اثر این حرفها به نشاط آمده بود گفت پاینده باد فرعون و خدای او آتون که توانگران را ماه بماه غنیتر و فقراء را فصل به فصل درماندهتر میکند و بما وقت میدهد که بتوانیم تمام اراضی مزروع و باغها و خانههای مصر را خریداری کنیم و مردها و زنها را غلام و کنیز خود نمائیم. و اما تو ارباب من نباید تصور کنی که من امروز بیش از گذشته از تو میدزدم و از تو پنهان نمیکنم که گاهی متاسف میشوم چرا این قدر امین و درستکار هستم و اگر من زن و فرزند میداشتم بطور حتم مرا مورد مذمت قرار میدادند که چرا بیشتر اموال تو را سرقت نمینمایم زیرا ای ارباب عزیز و سینوهه بزرگ من هنوز خدایان مصر اربابی بسادگی تو نیافریدهاند و خدایان تو را برای این بوجود آوردند که انسان از تو بدزدد.
من از صحبتهای کاپتا میخندیدم و مریت هم میخندید. و کاپتا گفت ارباب من ثروتی که تو امروز داری سود خالص بعد از وضع مالیات و هزینههای متفرقه است.
هزینه متفرقه عبارت میباشد از رشوههائی که من به مامورین وصول مالیات دادم تا این که آنها را نسبت به تو مساعد کنم... قسمتی دیگر از هزینه متفرقه عبارت است از شرابهائی که من بمامورین وصول مالیات خورانیدم تا وقتی که صورت حسابهای کاتبین مصری را مورد رسیدگی قرار میدهند سرشان گرم شود و چشمهای آنها خیره گردد و صورت حساب را درست نبینند.
کاپتا بسخنان خود چنین ادامه داد: تو نمیدانی که این مامورین وصول مالیات چقدر میتوانند شراب بنوشند بدون اینکه مست شوند و چشمهایشان خیره گردد. هزینه متفرقه عبارت است از گندمی که من گاهی از اوقات به بعضی از فقراء و بخصوص آنهائی که میدانم همه جا میروند و پیوسته حرف میزنند میدهم تا اینکه آنها همه جا ثناخوان تو باشند و بگویند که سینوهه تمام اموال و گندم خود را به ملت میبخشد. و این کار ضروری است و یکی از فنون توانگری میباشد یک توانگر هر سال صدها خانواده را از بین میبرد و اراضی آنها را تصاحب مینماید مردها و زنهای خانواده را غلام و کنیز خود میکند و با احتکار گندم و سایر ارزاق عمومی قیمتها را بالا میبرد و صدها نفر را از گرسنگی هلاک و در عوض اطاقهای خود را پر از زر و سیم مینماید.
در ازای این همه استفاده یک مشت گندم یا قدری زر و سیم با هیاهوی زیاد به چند نفر که میداند همه جا میروند و پیوسته حرف میزنند میبخشد تا اینکه آنها بگویند که توانگر مزبور همه چیز خود را بفقراء داده روز و شب برای تامین وسایل آسایش فقراء رنج میبرد.
فایده این فن این است که اولاٌ فقراء و آنهائی که بدست تو یعنی بدست من مستمند و غلام و کنیز شدهاند و ثروتمندان دیگر بتو رشک نمیبرند چرا توانگر شدهای و ثانیاٌ روزی که وضع مصر برهم خورد و خدای آتون از بین رفت کسی در صدد بر نمیآید که انبارهای غله تو را آتش بزند و خانههای تو را ویران نماید و تو را بقتل برساند برای اینکه ملت تو را یک مرد نوعپرور و نیکوکار میداند.
بعد از اینکه کاپتا صحبت خود را تمام کرد دستها را روی سینه نهاد و معلوم بود که منتظر تمجید من است.
من گفتم کاپتا از این قرار من اکنون مقداری فراوان گندم در انبارهای خود دارم.
کاپتا گفت بلی تو امروز یکی از بزرگترین گندمداران مصر هستی.
گفتم کاپتا اکنون موقع کشت گندم است کاپتا گفت بلی و بهمین جهت گندم بسیار مرغوب میباشد.
گفتم تو باید فوری نزد زارعینی که در اراضی سابق آمون مشغول کشاورزی هستند بروی و گندم مرا بین آنها که محتاج بذر میباشند تقسیم کنی زیرا آنها برای کشت گندم ندارند زیرا گندم آنها دچار آفت شده و من خود دیدم که دارای لکههای سرخ رنگ مثل خون است.
کاپتا گفت ارباب عزیزم تو فکر خود را با این نقشههای مضر خسته نکن و بگذار که من بجای تو فکر کنم و تصمیم بگیرم در آغاز که زارعین در اراضی آمون شروع به کشت و زرع کردند انباردارها بزراعین برای کشت و هم غذای آنان تا سر خرمن غله بوام میداند و قرار شد که در ازای هر پیمانه گندم در سر خرمن دو پیمانه از زارعین بگیرند. و چون زارعین قادر به تادیه وام نبودند طلبکارها دام آنها را تصرف مینمودند و زارع که دیگر وام نداشت از هستی ساقط میشد.
ولی امروز گندم بقدری گران است که اگر تو در سر خرمن در ازای گندمی که بزارع وام میدهی دام او را ضبط کنی باز زیاد فایده نخواهی برد و اگر گندم را در بازار بفروشی سود تو بیش از آن خواهد شد که دام زارع را تصرف نمائی. از این گذشته وام دادن بزارع برای کشت زمین از نظر بازرگانی اشتباه است زیرا حرفه ما اقتضاء میکند که امسال قسمتی از اراضی کشت نشود تا این که نرخ گندم باز ترقی کند. این است که ما نباید بزارعین گندم بدهیم تا این که به مصرف بذر برسانند و در زمین بکارند چون اولاٌ آنها نمیتوانند در سر خرمن طلب ما را تادیه کنند و ما باید دام آنها را ضبط نمائیم و این بسود ما نیست ثانیاٌ از نظر عقلائی زمین اگر کشت نشود بهتر است و قیمت گندم ترقی خواهد کرد ثالثاٌ انباردارهای دیگر با ما دشمن خواهند شد که چرا بزارعین وام دادهایم.
در جواب کاپتا گفتم آن چه میگویم بپذیر و گندم مرا بین زارعین تقسیم کن و بآنها بگو که این گندم را بنام اخناتون و خدای او آتون بشما میدهم زیرا من فرعون را دوست میدارم و بهمین جهت خدای او را محترم میشمارم. و من زارعین را دیدهام که استخوانهای آنها از زیر پوست مثل استخوان غلامانی که در معادن کار میکردند بیرون آمده است. و من دیدهام که سینه زنهای زارعین مانند یک مشک خشک و بیآب آویخته شده و آنها نمیتوانستند که باطفال خود شیر بدهند و میدیدم که بچههای بزرگ آنان گرسنه هستند و چشمهای آنها از فرط گرسنگی گود افتاده است.
این است که تو باید گندم مرا بزارعین بدهی و بگوئی که فرعون و خدای او آتون این گندم را بشما وام میدهد تا اینکه از آن بهره مند شوید و در زمین خود بکارید.
ولی من میل ندارم که این گندم برایگان بآنها داده شود زیرا تجربه شده که وقتی مردم چیزی را برایگان بدست میآورند قدر آن را نمیدانند و بهمین جهت زارعین مصری نتوانستند از اراضی و دام آمون که فرعون به رایگان به آنها داد استفاده نمایند در صورتی که اگر فرعون این اراضی را با نرخی عادله بزارعین میفروخت و بهای آن را باقساط از آنها میگرفت کشاورزان مجبور میشدند که از زمین و دام استفاده کنند و تنبلی را کنار بگذارند. و وامی که تو بزارعین میدهی باید وام بدون ربح باشد و به آنها بگو که در ازای هر پیمانه گندم در سر خرمن باید یک پیمانه گندم بدهند و نظارت کن که گندم را در زمین بکارند.
وقتی کاپتا این حرف را شنید صیحه زد و گربیان را پاره کرد و گفت ارباب من باز تو آمدی و مرا گرفتار بدبختی کردی. چگونه من میتوانم در ازای هر پیمانه گندم که بزارع میدهم در سر خرمن یک پیمانه از او بگیرم؟ و اگر من در قبال هر پیمانه گندم یک پیمانه دریافت کنم از که بدزدم؟ زیرا من نمیتوانم از اموال تو سرقت نمایم و باید از اموال دیگرن برداشت کنم.
من نمیتوانم که گندم را بنام فرعون و خدای او آتون بزارعین وام بدهم برای اینکه آمون مرا مورد نفرین و لعنت قرار خواهد داد.
من از ترس فرعون و مامورین او نمیتوانم که این حرف را علنی بگویم ولی چون در این جا بیگانه نیست این حرف را میزنم و میگویم که آمون خدای سابق خیلی قوی است و کاهنان او گرچه بظاهر قدرت ندارند ولی اکنون تمام اراضی و زارعین آتون را مورد لعن قرار دادهاند و بهمین جهت است که زارعین آتون گرسنه هستند و از زمین های آنها گندم آفت زده بدست میآید.
هنگامی که کاپتا مشغول صحبت بود من بر اثر گرما موی عاریه را از سر برداشتم و چشم کاپتا که بسر طاس من افتاد گفت آه ارباب من آیا سر تو هم طاس شد؟... آیا میل داری که من داروئی بتو بدهم که موهای سرت را برویاند و موهائی زیباتر از گذشته پیدا کنی؟
این دارو یکی از بهترین داروهائی است که در مصر بوجود آمده و هنوز اطبای دارالحیات از آن اطلاع ندارند و هرکس که این دارو را بکار برده از آن نتیجه نیکو گرفته و مرا مورد قدردانی قرار داده و فقط یک نفر شکایت کرد و گفت که بر اثر بکار بردن این دارو موهائی از سرش روئیده که شبیه به پشم جانوران میباشد و مانند موی سیاهان مجعد است.
کاپتا از این جهت صحبت متفرقه را پیش آورد که من تصمیم خود را فراموش نمایم ولی من باو فهمانیدم که در عزم خویش مصمم هستم و گندم من باید بین زارعین تقسیم شود.
کاپتا که متوجه شد من شوخی نمیکنم گفت ارباب من آیا یک سگ دیوانه تو را گزیده یا این که نیش عقرب در تن تو فرو رفته که دیوانه شدهای؟ این تصمیم که تو میخواهی بگیری ما را ورشکسته خواهد کرد و باز باید برای تحصیل قطعه ای نان دچار زحمت شویم.
من هم مثل تو از دیدار زارعین لاغر اندام که استخوانهای آنها از زیر پوست برجستگی پیدا میکند ناراحت هستم لیکن من بجائی نمیروم که این گونه اشخاص را ببینم و اگر در مکانی بآنها برخورد کنم رو بر میگردانم چون انسان فقط از چیزهائی که میبیند متاثر میشود و اگر نظرش به چیزی تاثرآور نیفتد دچار اندوه نخواهد گردید و یکی از چیزهائی که سبب اندوه من شده این است که تومیگوئی که من باید بروم و بین زارعین گندم تقسیم کنم و این کاری خسته کننده است زیرا مزارع مصر کنار نیل باطلاقی است و پای من در گل فرو خواهد رفت و بزمین خواهم افتاد یا این که در یکی از مجاری بزرگ آبیاری غرق خواهم شد چون امروز من جوان نیستم که بتوانم خستگیهای گذشته را تحمل نمایم.
گفتم کاپتا تو در گذشته دروغ میگفتی و من تصور مینمودم اینک که توانگر شدهای دروغ گفتن را ترک کردی در صورتی که میبینم مثل گذشته دروغگو هستی. تو امروز جوانتر از سابق بنظر میرسی زیرا در گذشته دست و پای تو میلرزید و اکنون دستت نمیلرزد و در گذشته چشم تو سرخ میشد لیکن امروز سرخ نمیشود مگر موقعی که مشروب بنوشی. و من چون طبیب هستم این مسافرت را برای تو که خیلی فربه شدهای ضروری میدانم چون فربهی زیاد بقلب تو فشار میآورد به نفس میافتی. لیکن بر اثر راه پیمائی فربهی تو کم خواهد شد و مثل ما خواهی توانست با چالاکی راه بروی. آیا بخاطر داری وقتی در جادههای بابل پیادهروی میکردیم با چه سرعت از کوهها بالا میرفتی و من اگر پزشک مخصوص فرعون نبودم با تو مسافرت میکردم و بزارعین سر میزدم و گندم را بین آنها تقسیم مینمودم ولی چون طبیب مخصوص فرعون هستم هر روز ممکن است که او با من کار داشته باشد و نمیتوانم که از طبس بروم.
بالاخره کاپتا تسلیم شد و موافقت کرد که طبق دستور من رفتار کند و آن وقت ما تا مدتی از شب گذشته نوشیدیم و کاپتا خاطرات سفرهای سابق را تجدید کرد و گاهی من و مریت را میخندانید و مریت سینه خود را عریان کرده که من بتوانم دست را روی سینه او بگذارم و هنگامی که کاپتا خسته شد و میخواست برود و بخوابد مریت بمن گفت نخواهد گذاشت که برای خوابیدن من مراجعت نمایم.
مریت با من کوزه نشکسته بود (یعنی زن قانونی من نشده بود – مترجم) ولی در آن شب آنقدر نسبت بمن ابراز محبت کرد که تصور مینمایم که هرگاه زنی با من کوزه میشکست آنطور نسبت بمن ابراز مهربانی نمیکرد.
در آن شب وقتی از او پرسیدم مریت آیا تو حاضر هستی با من کوزه بشکنی آن زن جواب داد سینوهه من برای تو که پزشک فرعون هستی نالایق میباشم زیرا من یک خدمتکار میکده بشمار میآیم و خواهر تو (یعنی زوجه تو – مترجم) باید زنی باشد که او را در میکده هنگام خدمتکاری و باده پیمودن بمردها ندیده باشند.
صبح روز دیگر من میباید که نزد مادر فرعون که در طبس از او خیلی میترسیدند بروم و قبل از این که عازم کاخ او شوم به کشتی مراجعت کردم تا اینکه جامهای از کتان در بر نمایم و آنگاه روی جامه طوق زرین و صلیب حیات برگردن بیاویزم.
هنگامی که مشغول تعویض جامه بودم موتی وارد شد و گفت ارباب من مبارک باد روزی که تو به طبس مراجعت کردی ولی دیشب تو مثل همه مردها رفتار نمودی و بجای اینکه به خانه بیائی و غذائی لذیذ را که من برای تو فراهم کرده بودم بخوری به میکده رفتی و با این زن (مقصود وی مریت بود) گذرانیدی.
من دیروز بعد از رفتن تو غلامان را بکار واداشتم و آنهائی را که کاهلی میکردند شلاق میزدم تا این که خانه زودتر رفته شود و تو بتوانی هنگام شب بخانه بیائی. لیکن تو نیامدی و بهمین جهت من اکنون عقب تو آمدهام و قصد دارم که تو را بخانه ببرم تا از غذائی که امروز صبح برایت تهیه کردم میل نمائی و اگر نمیتوانی از این زن دور شوی خوب است که او را هم بخانه بیاوری.
زیرا آوردن این زن بخانه از طرف تو بهتر از این است که تو برای دیدن او بمیکده بروی و زا خانه که برای تو جای آسایش است دور بمانی.
من میدانستم که موتی زیبائی مریت را تحسین میکند و او را یک زن در خور دوستی میداند. ولی عادت کرده بود که اینطور حرف بزند و نمیتوانست سبک تکلم خود را تغییر بدهد. بهمین جهت شخصی را به دکه فرستادم که به مریت بگوید زود براه بیفتد و بخانه من بیاید زیرا موتی خدمتکار من در آن خانه جشنی کوچک بمناسبت بازگشت من به طبس اقامه کرده است.
سوار بر تختروان شدم و بطرف منزل براه افتادم و موتی کنار تختروان من راه میپیمود و میگفت ارباب، من تصور میکردم بعد از اینکه تو در شهر افق سکونت کردی و مسکن تو دربار گردید مردی آرام خواهی بود ولی میبینم که تو مانند گذشته عیاش هستی و آنقدر نسبت بزنها علاقه داری که به محض ورود به طبس راه میخانه را پیش گرفتی تا این که خود را بزنها برسانی.
دیروز که تو از افق وارد شدی من دیدم که چشمهایت درخشان و گونههایت مدور است ولی بر اثر این که یکشب با این زن بسر بردی گونههایت فرو رفته و چشمهایت تیره شده است. و این موضوع نشان میدهد که تو نسبت بزنها دارای تمایل تسکینناپذیر هستی چون مردی که با اعتدال با زنها تفریح کند در یکشب اینطور تغییر قیافه نمیدهد. ولی اکثر مردها اینطور هستند و میل دارند که پیوسته با زنها تفریح کنند.
تا نزدیک خانه موتی همینطور حرف میزند تا اینکه باو گفتم ای زن آنچه تو میگوئی در گوش من مثل وز وز مگس میباشد، ساکت باش.
موتی ساکت شد ولی من میدانستم که خوشوقت است زیرا توانست که مرا بخانه برگرداند موتی و غلامان خانه را با گل تزیین کرده بودند و موتی برای دور کردن بلایا لاشه یک گربه مرده را مقابل خانه همسایه انداخت و چند طفل استخدام کرد که وقتی من وارد خانه میشوم با صدای بلند بگویند (مبارک باد روزی که ارباب ما مراجعت میکند).
موتی از این جهت اطفال مزبور را برای اینکار استخدام کرد که مایل بود من دارای فرزند باشم و میگفت در خانهای که طفل نباشد نشاط وجود ندارد.
ولی او بیک شرط آرزو میکرد که دارای فرزند شوم و آن اینکه زنی را بخانه نیاورم چون موتی نمیتوانست که حضور زنی را در خانه من تحمل نماید و چون بدون زن فرزند بوجود نمیآید من نمیتوانستم دارای فرزند شوم و آرزوی موتی را برآورم.
وقتی اطفال با صدای بلند و آهنگ مخصوص چند مرتبه گفتند: مبارک باد روزی که ارباب ما مراجعت میکند من به آنها چند حلقه مس دادم و موتی چند نان شیرینی که با عسل طبخ کرده بود بین بچهها توزیع کرد و کودکان شادیکنان رفتند.
پس از اینکه من وارد خانه شدم مریت نیز ورود نمود و من دیدم که خود را با گل مزین کرده و عطر بر بدن زده است.
موتی برای ما غذائی لذیذ از آن نوع اغذیه که فقط در طبس طبخ میشود و من نظیر آن را در هیچک از کشورهای دیگر نخوردهام تهیه کرده بود.
من و مریت شروع بصرف غذا کردیم و مریت دو مرتبه با صمیمیت غذای موتی را مورد تحسین قرار داد بطوری که آن زن بسیار خرسند شد ولی برای اینکه خرسندی خود را پنهان کند چهره درهم کشید و این طور نشان داد که از تحسین او نفرت دارد.
هنگام صرف غذا در آن خانه که منزل من و قبل از من خانه یک مسگر بود طوری بمن کنار مریت خوش میگذشت که خطاب بمیزان گفتم ای میزان آبی جریان خود را متوقف کن تا این لحظات بهمین حال باقی بماند و از بین نرود چون میدانم که هرگاه این لحظه ها از بین برود ممکن است که نظیر آن بدست نیاید.
صرف غذا در خانه من باتفاق مریت یک واقعه مهم نیست که من زیاد راجع بآن بحث کنم ولی از این جهت موضوع را میگویم که انسان برای تحصیل سعادت براه میافتد و اقطار جهان را زیر پا میگذارد و وقتی بخانه بر میگردد میفهمد سعادتی که وی در جستجوی آن بود در خانه است و او بیهوده برای یافتن سعادت جهان را میپیمود.
بعد از این که غذا صرف شد من دیدم که عدهای از فقرای محله ما و بعضی از بیماران سابق من که آنها هم در گذشته فقیر بودند ولی مثل این که برخی از آنها دارای بضاعت شدهاند البسه نو خود را پوشیده در حیاط گرد آمدهاند.
یکی از آنها بنمایندگی از طرف دیگران گفت سینوهه تا وقتی که تو در این محله بودی و برایگان ما را معالجه میکردی ما قدر تو را نمی دانستیم ولی بعد از اینکه از اینجا رفتی فهمیدیم که وجود تو چقدر مفید و مغتنم بود و اینک که مراجعت کردهای از دیدارت بسیار خرسند هستیم و این روز را که روز بازگشت تو میباشد مبارک میدانیم.
آنگاه هدایائی که برای من آورده بودند بمن دادند. آن هدایا کم قیمت بود ولی چون از روی صمیمیت ادا میشد مرا مسرور میکرد و من متوجه شدم که عدهای از فقرای محله ما فقیرتر از سابق شده اند زیرا خدای جدید فرعون مشکلاتی برای آنها بوجود آورده که بشغل و کسب آنها لطمه زده است.
یکی از فقراء برای من یک پیمانه سبوس آورد و سبوس غذای کسانی است که توانائی خرید گندم را ندارند. فقیری دیگر یک پرنده را که بوسیله سنگ صید کرده بود بمن ارزانی داشت. مردی چند خرمای خشک مقابل من نهاد و یک جوان فقیر یک گل بمن داد.
در بین بیماران خود من کاتب سالخوردهای را که ورم در گلو داشت (این ورم را امروز گواتر میخوانند – مترجم) و سر را خم کرده بود دیدم و از مشاهدة او حیرت کردم زیرا انتظار نداشتم که وی زنده باشد. و نیز غلامی که انگشتان او را معالجه کرده بودم دیدم و وی انگشتان خود را نشان داد که بدانم که وی بکلی معالجه شده است. یکی دیگر از بیماران قدیم من دختری بود که خود را ارزان میفروخت و من در گذشته چشم وی را معالجه کردم و او تمام همکاران خویش را نزد من فرستاد که من عیوب جسمی آنها را رفع کنم.
آن دختر که چند سال اخیر زنی کامل و فربه شده بود از بیماران قدیم من بشمار میآمد که من وی را با بضاعت میدیدم.
زیرا آن زن مزبور مال اندیشی داشت و فلزاتی را که از راه ارزان فروختن خویش بدست میآورد جمع کرد و چند دکه خریداری نمود و اجاره داد و در یکی از آن دکهها خود دکان عطر فروشی گشود و در عین این که عطر میفروخت نشانی زنهای زیبا را که حاضر بودند خویش را ارزان بفروشند بمشتریها میداد. من هدایای همه را با خوشوقتی پذیرفتم و چون عدهای از فقراء که آن روز بخانه من آمدند بیمار و احتیاج به معالجه داشتند من جامه کتان را از تن کندم و شروع بدرمان آنها نمودم.
مریت هم لباس از تن کند و در معالجه بمن کمک نمود و زخم بیماران را میشست و کارد مرا برای اینکه تطهیر شود در آتش میگذاشت یا تریاک را وارد رگ کسانی که میباید دندان آنها کشیده میشد میکرد تا اینکه درد کشیدن دندان را حس نکنند.
من متوجه بودم که بیماران من حتی زنها از این که مریت را مشغول کمک کردن بمن میدیدند خوشوقت هستند زیرا مریت اندامی زیبا داشت و هیچ پوشش مانع از دین زیبائیهای اندام او نمیشد.
وقتی گرم معالجه بیماران شدم یکمرتبه خود را همان سینوهه یافتم که در قدیم فقیر بود و فقراء را معالجه مینمود و از این که من هنوز بر اثر ثروت و مقام و سکونت در دربار فاسد نشدهام خود را سعادتمند یافتم و نظر باین که مریت زیبا برای مداوای بیماران بمن کمک میکرد بیشتر احساس سعادت مینمودم و باز در دل خود خطاب بمیزان میگفتم ای میزان جریان آب خود را متوقف کن زیرا اکنون خود را نیکبخت میبینم و میترسم که این لحظات نیکبختی اگر برود دوباره بدست نیاید.
وقتی آخرین بیمار تحت مداوا قرار گرفت و از خانه من رفت متوجه شدم که خورشید بافق مغرب نزدیک میشود در صورتی که هنوز بمنزل مادر فرعون نرفتهام.
مریت که دانست که من باید بمنزل مادر فرعون بروم آب آورد و من خود را شستم و کمک نمود که لباس بپوشم و طوق زر و صلیب حیاب را بگردنم آویخت و وقتی میخواستم از خانه بیرون بروم گفت سینوهه در خانه مادر فرعون زیاد توقف نکن و بکوش که زودتر مراجعت نمائی زیرا حصیر خانه منتظر تو میباشد.
فصل سی و چهارم - مادر فرعون
برای وصول به کاخ مادر فرعون میباید سوار زورق شوم.
بزورق نشستم و بپاروزنان گفتم همت کنید و با قوت و سرعت پارو بزنید و اگر قبل از روشن شدن ستارگان مرا بکاخ مادر فرعون برسانید بشما زر خواهم داد.
پاروزنان طوری با سرعت پارو میزدند که دماغه زورق هنگام شکافتن آب دو دیوار در دو طرف زورق بوجود میآورد و هنوز اولین ستاره در آسمان روشن نشده بود که من بکاخ مادر فرعون رسیدم.
قبل از اینکه بگویم که مادر فرعون چگونه مرا پذیرفت و چه گفت باید تذکر بدهم که وی دو مرتبه از طبس بشهر افق آمد ولی در افق توقف نکرد چون از آن شهر نفرت داشت و روش فرزند خود را در مورد خدای جدید نمیپسندید و میگفت که خدای جدید نظم زندگي را در مصر بر هم زده مردم را ناراضی کرده است.
ولی فرعون به مناسبت اینکه مادرش را خیلی دوست میداشت هرگز با مادرش مشاجره نمیکرد.
رسم این است که یک پسر وقتی برشد میرسد در قبال مادر کور و کر میباشد تا روزی که زن بگیرد و زن او چشم و گوش وی را باز کند. ولی نفرتیتی زوجه فرعون که دختر آمی کاهن بزرگ آتون بود بمناسبت پدرش در صدد گشودن چشم و گوش فرعون بر نمیآمد. چون میدانست که پدرش کاهن بزرگ با تیئی مناسبت برادری و خواهری دارد و هر دفعه که کاهن بزرگ بکاخ مادر فرعون میرود برای این است که با تیئی به گفت و گو بنشیند.
این موضوع را همه حتی نگهبانان درب کاخ سلطنتی (کاخی که مادر فرعون در آن سکونت داشت) میدانستند و فقط فرعون در شهر افق از این موضوع بیخبر بود و حتی بعضی میگفتند آخرین دختری که تیئی زائیده فرزند کاهن بزرگ است نه فرعون.
من تصور میکنم از روزی که مصر و فرعون بوجود آمده از موارد استثنائی گذشته مادر فرعون یک چنین رسمی داشته و صاحب فرزندانی شده ولی این موضوع باطلاع آیندگان نمیرسد.
زیرا کسانیکه از این موضوع در هر دوره مطلع هستند آن را روی پاپیروس نمینویسند تا اینکه در آینده باطلاع مردم برسانند بلکه این راز را حفظ میکنند و وقتی مردند راز آنها از بین میرود و در هر دوره از جمله در این دوره چنین است و شرح اعمال مادر فرعون نوشته نمیشود تا اینکه باطلاع مردم و آیندگان برسد ولی در هر دوره کسانی که در دربار مصر زندگی میکنند از اینموضوع اطلاع دارند و معلوم است که من هم که پزشک فرعون هستم از اینموضوع مطلع میباشم.
از روزی که اخناتون خدای جدید را بر مردم تحمیل کرده کاهنان خدای قدیم میگویند که حتی خود اخناتون هم فرزند پدرش نیست و تیئی در مزان حیات پدر اخناتون هم به این شیوه زندگی میکرده و اخناتون هم به این صورت به وجود آمده است.
من جرئت نمیکنم که این شایعه را تایید نمایم زیرا من عقیده دارم که فرعون فرزند خدایان است و سلطنت مصر عبارت از ودیعه و موهبتی است که خدایان به فرعون میدهند.
ولی بخاطر دارم که در زمان حیات فرعون سابق در صورتیکه هنوز موضوع خدای جدید بمیان نیامده بود تا این که کاهنان آمون با فرعون شمن شوند گفته میشد که این پسر فرزند پدر خود نیست.
در هر حال در آنروز بعد از اینکه وارد کاخ سلطنتی شدم تیئی مادر فرعون مرا در اطاقی پذیرفت که قفسهای زیاد بدیوارهای آن آویخته بود و در هر قفس پرندگانی دیده میشدند که بعضی از آنها پرواز میکردند.
تیئی از دورهای که دختری کوچک بود علاقه بگرفته پرندگان داشت و هر روز روی شاخه درختها صمغ چسبنده میمالید تا وقتی پرندگان روی شاخه نشستند نتوانند پرواز کنند و او آنها را بگیرد و در قفس جا بدهد و امروز هم گاهی باین بازی مشغول میشود.
وقتی که من وارد اطاق تیئی شدم دیدم که مشغول بافتن حصیری است که دارای نقوش رنگین میباشد وبمن گفت سینوهه چرا دیر آمدی؟ مگر قرار نبود که تو امروز صبح اینجا بیائی؟
گفتم پسر تو ماموریتهائی بمن داد و گفته بود که بعد از ورود به طبس آنها را بانجام برسان و بعد نزد مادرم برو و من اگر امروز صبح اینجا میآمدم مجبور بودم که اجرای اوامر پسرت را بتاخیر بیاندازم و تو میدانی که این تاخیر پسندیده نیست.
تیئی گفت آیا پسر من معالجه شده یا اینکه مثل سابق دیوانه است؟
گفتم منظور تو چیست؟ تیئی گفت من فکر میکنم که او هنوز دیوانه میباشد زیرا فقط یک دیوانه اینطور در اطراف آتون هیاهو راه میاندازد و سبب عدم رضایت مردم میشود. آنگاه پرسید سینوهه تو که سر شکاف سلطنتی هستی برای چه سر او را نمیشکافی و این دیوانگی را از سرش خارج نمیکنی؟
گفتم فرعون بیمار نیست تا اینکه سرش را بشکافند و برای اینکه تیئی این صحبت را دنبال نکند راجع بوضع زندگی فرعون و بازیهای دخترانش و آهوان و سگهای کاخ سلطنتی در افق و قایق و زورقرانی روی دریاچه مقدس آن شهر و چیزهای دیگر برای او صحبت کردم.
بطوریکه تیئی مسئله جنون فرعون را فراموش کرد و آنگاه اجازه داد که من مقابل کارگاه حصیر بافی او بر زمین بنشینم و گفت که برای من آبجو بیاورند.
تیئی میتوانست بگوید که خدمهاش بمن شراب بنوشانند و زنی ممسک نیست که از روی خست بواردین آب جو بنوشاند ولی وی از نظر نژادی یک زن از طبقات عوام بوده و پدرش بوسیله گرفتن پرندگان امرار معاش میکرده و تیئی از آن موقع بنوشیدن آبجو علاقه مند شده و هنوز آبجو مینوشد و چون در صرف آبجو افراط میکند جثه و صورت او متورم گردیده و نظر باینکه از نژاد دورک میباشد یعنی پدرش سفید و مادرش سیاه بود و اینک هم متورم گردیده هر کس که تیئی را میبیند تصور مینماید که سیاهپوست است و در طبس او را جادوگر سیاهپوست میخوانند زیرا خیلی بجادو علاقه دارد.
من هر مرتبه تیئی را می بینم حیرت میکنم که چگونه این زن توانسته در جوانی خود توجه مردی چون فرعون را جلب نماید و فرعون او را خواهر خود بکند و چون زیبا نیست و برعکس امروز خیلی زشت است مردم میگویند که بوسیله جادوگری فرعون را فریفت زیرا بعید است که یک فرعون دختر یک مرد عامی را که شغلش گرفتن پرندگان بود خواهر خود بکند.
در حالیکه تیئی آبجو مینوشید نظر باینکه من طبیب بودم بدون ملاحظه با من صحبت میکرد برای اینکه زنها با اطباء بون ملاحظه صحبت میکنند و چیزهائی را که بدیگران نمیگویند با آنها در بین میگذارند.
مادر فرعون بمن میگفت سینوهه من میدانم که تو خواهر نداری و یقین دارم که هر شب با یکزن تفریح میکنی زیرا در شهر افق زنهای زیبا فراوان است و زنهای شهر افق سختگیر نیستند و حاضر میشوند که با تو تفریح کنند. من تو را مردی آرام و متین میدانم و میبینم آرامش و متانت تو بقدری است که گاهی من ناراحت میشوم و فکر میکنم خوب است که یک سوزن در بدن تو فرو نمایم که ببینم تو چگونه جست و خیز میکنی ولی باید قبول کنم که تو مردی خوب هستی گو اینکه حیرت مینمایم که تو که یک دانشمند هستی از این خوبی چه استفاده مینمائی زیرا کسی که دانشمند است احتیاج به خوبی ندارد زیرا تجربه به من آموخته که فقط اشخاص احمق و کسانی که هیچ کار از دستشان ساخته نیست خوب میشوند. ولی از دیدار تو خوشوقت میشوم زیرا وقتی تو را میبینم میفهمم که تو مردی هستی که اگر بمن خوبی نکنی هرگز بدی نخواهی کرد.
بهمین جهت مطلبی را بتو میگویم که هنوز بمرد دیگر نگفتهام و آن مربوط به آتون میباشد.
آتون را من و در واقع آمی بوجود آوردیم و منظور من و او این بود که بوسیله آتون خدائی آمون را از بین ببریم تا این که قدرت پسرم و ما زیاد شود. ولی آمی و من پیشبینی نمیکردیم که موضوع آتون این قدر بزرگ میشود و سبب عدم رضایت ملت مصر میگردد.
گویا میدانی و اگر ندانی خیلی ساده هستی که آمی با اینکه برادر من نیست با من تفریح میکند ولی خیلی از او خوشم نمیآید برای اینکه نیروی جسمی سابق را ندارد. روزی که آمی خدای جدید را بوجود آورد من تصور نمیکردم که طوری در پسرم موثر واقع شود که او روز و شب در فکر آتون باشد ولی حالا اینطور شد و پسرم چنان مجذوب آتون گردیده که تصور مینمائیم دیوانه است و باید سرش را شکافت و جنون را از جمجمهاش خارج کرد. موضوع دیگر که سبب حیرت من گردیده این است که نفرتیتی با اینکه زیبا میباشد چرا پیوسته برای فرعون دختر میزاید. وقتی زن زیبا باشد مرد از روی میل با او تفریح میکند و تو که پزشک هستی میدانی که وقتی مرد از روی میل با نفرتیتی تفریح مینماید او نباید دختر بزاید.
دیگر اینکه من نمیدانم چرا مردم از جادوگران سیاهپوست من نفرت دارند در صورتی که آنها مردان و زنانی خوب هستند و سر بچهها را هنگام تولد در شکم مادر دراز میکنند و لبهای خود را نیز دراز مینمایند ولی مردم از این مردها و زنها خوب طوری نفرت دارند که من مجبورم که آنها را در زیرزمین خانه خود پنهان کنم زیرا اگر مردم آنها را ببینند سیاهان را بقتل میرسانند.
من از این جادوگران سیاهپوست خیلی راضی هستم زیرا چیزهائی برای من تهیه میکنند که نیروی زنانگی مرا بیش از دوره گذشته کرده و من هر قدر با مردها تفریح کنم باز میل به تفریح دارم اما اگر تو تصور کنی که من از تفریح با آمی لذت میبرم اشتباه مینمائی و هرگاه آمی کاهن بزرگ در مسئله آتون شریک منافع ما نبود من او را از خویش میراندم زیرا این مرد دیگر نمیتواند مثل گذشته با یکزن تفریح نماید.
تیئی یک جرعه طولانی آبجو نوشید و آنگاه مانند زنهای کارگر که کنار نیل رختشوئی میکنند قاه قاه خندید و گفت: سینوهه این سیاهپوستان پزشکانی ماهر هستند ولی مردم آنها را جادوگر می دانند برای اینکه نمیتوانند به فن آنها پی ببرند و از رنگ سیاه و بوی بدن آنها نفرت دارند و اگر تو میتوانستی این نفرت را کنار بگذاری و با آنها محشور شوی میتوانستی از طبابت آنها بشرط اینکه اسرار طبی خود را بتو بروز بدهند برخوردار شوی زیرا آنها برای حفظ اسرار طبی خود تعصب دارند.
من برخلاف دیگران از رنگ سیاهپوستان نفرت ندارم و مردان سیاه و جوان را میپسندم و از آنها بیش از مردان جوان سفید لذت میبرم و چون تو پزشک هستی بتو میگویم که با جوانان سیاهپوست تفریح مینمایم و خود اطبای سیاهپوست این تفریح را برای من جائز میدانند و میگویند که تو را با نشاط خواهد کرد و اندوه زندگی را از تو دور خواهد نمود.
من میدانم که بعضی از زنهای سفید مصر مانند کسانی که همه نوع غذا خورده دیگر از اغذیه چرب لذت نمیبرند و بغذاهای ساده میل میکنند گاهی برای تغییر ذائقه با مردهای سیاهپوست تفریح مینمایند لیکن تفریح من با سیاهپوستان از این نحوه نیست بلکه من براستی از تفریح با آنها لذت میبرم برای اینکه حس میکنم که یک سیاهپوست بیش از سفیدپوست از آفتاب و آب و زمین و هوا برخوردار شده در وجود او قوای طبیعی بیش از سفیدپوستان جمعآوری گردیده است یک جوان سفیدپوست اگر با یک جوان سیاهپوست مقایسه شود مثل زمستان است که کنار تابستان قرار گرفته است. در زمستان روزهای گرم زیاد است ولی هرگز حرارت روزهای تابستان را ندارد و مثل تابستان انسان از حرارت آفتاب و هوا دچار رخوت نمیشود.
منهم وقتی با یک جوان سیاهپوست تفریح میکنم راضی میشوم و اینک که این حرف را بتو میزنم از ابراز این سخن بیم ندارم زیرا تو مردی پزشک هستی و عادت کردهای که اسرار مردم را حفظ نمائی. و اگر این بار راز مرا بروز بدهی من انکار خواهم کرد و خواهم گفت که تو دروغ میگوئی زیرا در این جا کسی گوش بسخنان ما نمیدهد که بعد بتواند صدق گفته تو را تایید کند. و اما مردم اگر از دهان تو بشنوند که من با جوانان سیاهپوست تفریح میکنم نسبت به من بدبینتر از آنچه بودند نخواهند شد زیرا مردم آنقدر راجع بمن بدگوئی مینمایند که این بدگوئی جدید در نظرشان بدون اهمیت جلوه میکند. معهذا بهتر آن است که تو این موضوع را بکسی نگوئی و من فکر میکنم که نخواهی گفت زیرا مردی نیک هستی در صورتی که من یکزن بد میباشم.
آنوقت مادر فرعون سکوت کرد و جرعهای آبجو نوشید و ببافتن حصیر رنگارنگ خود مشغول شد و من هم دستهای او را مینگریستم و میدیدم چگونه نخهای حصیر را گره میزند.
بعد از قدری حصیر بافتن مادر فرعون گفت: سینوهه چون تو مردی نیک هستی باید بتو بگویم که انسان از نیکو بودن بجائی نمیرسد و در این جهان یگانه چیزی که ارزش دارد و انسان را بهمه چیز میرساند قدرت است. حتی زر و سیم بدون قدرت بیارزش میشود و تو دیدی که آمون خدای قدیم با این که خیلی زر و سیم داشت مغلوب قدرت گردید و از بین رفت. ولی آنهائی که مثل پسر من روی تخته سلطنت بوجود میآیند ارزش قدرت را نمیدانند و فقط کسانی چون من که روی خاک بوجود آمده اند میدانند که قدرت چقدر گرانبها است. من برای این که دارای قدرت شوم از هیچ کار خودداری نکردم و قصدم این بوده و هست که بعد از من ثمر خون و گوشت و استخوانم یعنی فرزندان من در مصر سلطنت کنند و تا جهان و اهرام باقی است آنها فرعون مصر باشند. شاید کارهائی که من برای حفظ قدرت کردهام در نظر خدایان مصر در خور توبیخ است ولی از تو چه پنهان از وقتی که من دیدم چگونه میتوان یک خدا را بسهولت سرنگون کرد و خدای دیگر را بجای او نهاد اعتقادم نسبت به خدایان مصر سست شده و فکر میکنم که آنها قدرت ندارند بلکه قدرت فرعون بیش از زور خدایان است. دیگر اینکه من آزمودهام که در این دنیا عمل نیک و بد وجود ندارن و نیکی و بدی چیزی است موهوم و نیکی و بدی اعمال ما در موفقیت یا عدم موفقیت ماست... اگر تو بدترین کارها را بکنی ولی موفق بشوی همه میگویند که اعمال تو خوب بوده ولی اگر بهترین کارها را بکنی و موفق نشوی خواهند گفت که بد کردهای. با این وصف گاهی که من فکر میکنم برای حفظ و توسعه قدرت مرتکب چه اعمال شده ام میلرزم و میترسم و شاید ترس من از این جهت است که زن هستم زیرا زن هر قدر قوی و بیرحم باشد قدری موهوم پرست است.
یکی از چیزهائی که مرا میترساند این میباشد که هر بار که نفرتیتی ملکه مصر و زن پسرم فرزند میزاید من میبینم که دختر است. من برای اینکه او پسر بزاید از تمام جادوگران سیاهپوست کمک خواستهام که هر دفعه نفرتیتی باردار میشود بخود نوید میدهم که این بار پسر خواهد زائید ولی وقتی طفل بدنیا میآید وضع من شبیه بکسی است که لاشه گربهای را از اطاق خود برداشته و برده در نیل انداخته و وقتی مراجعت میکند که لاشه در آنجاست و من حس مینمایم که مورد لعن قرار گرفتهام وگرنه نفرتیتی دائم دختر نمیزائید.
در حالی که مادر فرعون صحبت میکرد من مشغول تماشای حصیر بافی او بودم و یکمرتبه متوجه شدم گرههائی که او به نخ حصیر میزند گرههای معروف به گره چلچلهبازان است. این گره را کسانی که مربی طیور هستند و پرندگان را میگیرند و اهلی مینمایند برای تهیه طیور میزنند و در مصر سفلی گره چلچلهبازان معروف است.
آنچه سبب گردید که گرههای حصیر مادر فرعون توجه مرا جلب نماید این بود که من بخاطر آوردم سبدی که من درون آن روی نیل به تعقیب از جریان آب حرکت میکردم و نامادریام سبد مزبور را از آب گرفت دارای گرههای چلچلهبازان بود.
من در آغاز این کتاب گفتم که نامادریام (که او را مادر واقعی خود میدانستم) بعد از اینکه مرا درون سبد از آب گرفت آن سبد را حفظ کرد و من در تمام دوره کودکی سبد مزبور را میدیدم و جزئیات آن را از نظر میگذرانیدم.
من میدانستم که گرههائی که هنگام بافتن سبد بآن زده شده گره چلچلهبازان است و در آن شب وقتی مشاهده کردم که مادر فرعون بر حصیر خود گره چلچلهبازان را میزند تکان خوردم و فکری عجیب از مخیله من گذشت و این فکر بقدری حیرتآور بود که نمیتوانم اینک بگویم چیست؟ ولی این را میدانستم که گره چلچلهبازان در مصر سفلی مرسوم است نه در مصر علیا و سبدی که من درون آن بودم در طبس یعنی مصر علیا از آب گرفته شد.
مصر سفلی در قسمت پائین جریان نیل قرار گرفته و آب از مصر علیا میآید و بمصر سفلی میرود و معلوم است که یک سبد که روی نیل افتاده برخلاف جریان آب حرکت نمینماید.
ولی در ضمن این فکر متوجه شدم که پدر تیئی چلچلهباز یعنی مربی طیور بوده و دخترش که اینک حصیر میبافد گره چلچلهبازان را از پدر آموخته ولی چگونه سبدی که در مصر سفلی بافته شده به طبس رسیده است.
تیئی نگذاشت که فکر من در این خصوص ادامه پیدا کند و گفت سینوهه وقتی من از اعمال خود صحبت میکنم تو ممکن است که مرا در خور نکوهش بدانی و بگوئی که من زنی هستم سیاهدل ولی خوب است قدری وضع مرا در نظر بگیری تا بدانی که من مجبور بودم مبادرت باعمال شدید بکنم.
زیرا وقتی دختر مردی که مربی پرندگان است وارد حرم فرعون میشود حفظ قدرت از طرف او خیلی دشوار میگردد زیرا هیچ نیروی مادی و معنوی غیر از توجه فرعون از او حمایت نمینماید و دشمنان او که تمام اهل حرم و دربار هستند آمادهاند که هر لحظه نیشی در بدن او فرو کنند و وی را از نظر فرعون بیندازند. و چون یگانه وسیله حفظ قدرت من این بود که نگذارم محبت فرعون نسبت بمن از بین برود از جادوگران سیاهپوست کمک گرفتم و آنها چیزهائی بمن آموختند که توانستم فرعون را مجذوب خود کنم و فرعون متوجه گردید که از معاشرت با هیچیک از زنهای حرم بقدر تفریح با من لذت نمیبرد. من بعد از این که بوسیله جادوگری فرعون را فریفته خود کردم در صدد بر آمدم با استفاده از محبوبیت خود و قدرت فرعون مخالفین و دشمنان خویش را از بین ببرم. و روز و شب کار من این بود که دسیسه دشمنان را علیه خود خنثی کنم و دامهائی را که در راه من میگسترانند پاره نمایم و از کسانی که نمیتوانم آنها را دوست خود کنم انتقام بگیرم.
یکی از کارهای من این بود که نگذارم هیچ یک از زنهای حرم قبل از من یک پسر بزاید و تو نمیدانی که من برای این کار چقدر زحمت کشیدم و زر دادم. با این که سعی میکردم که خود باردار شوم باردار نمیشدم و در عوض زنهای دیگر باردار میشدند و هر دفعه که زنی آبستن میگردید تا روزی که من فرزند او را بمیل خود انتخاب مینمودم یک روز راحت نبودم. و تو چون پزشک سلطنتی هستی شاید بتوانی حدس بزنی که من چگونه پسرهائی را که متولد میشدند مبدل به دختر میکردم ولی برای این کار میباید عدهای کثیر از خدمه حرم را با خود همدست کنم. و قبل از تو مردی سر شکاف سلطنتی بود که مدتی از مرگ وی میگذرد و آن مرد برای تبدیل پسران بدختران بمن کمک میکرد. (سینوهه در آغاز این کتاب گفته چگونه در حرم فرعون پسرها را بعد از تولد دور میکردند و دختری بجای آنها میگذاشتند – مترجم).
تا این که عاقبت وقتی فرعون پیر شده بود و نوازشهای من بیشتر قوای او را بتحلیل میبرد من دارای یک پسر شدم که اینک فرعون است. ولی این فرعون غیر از چند دختر ندارد و هنوز دارای پسری نشده که جای او را بگیرد. و اینها را گفتم که تو سینوهه بدانی که یک زن توانا و لایق هستم و با مهارت توانستم قدرت خود را حفظ کنم و توسعه بدهم و اگر من لیاقت خویش را بکار نمیانداختم امروز روی تخت سلطنت مصر فرعونی غیر از پسر من نشسته بود.
گفتم تیئی من میدانم که لیاقت تو چگونه است برای اینکه آثار لیاقت تو را در جای دیگر هم دیده و مشاهده کردهام که گرههای چلچلهبازان را میزنی.
وقتی تیئی این حرف را شنید چشمهای خود را که بر اثر نوشیدن آبجو سرخ شده بود متوجه من کرد و گفت سینوهه مگر مردم از اسرار من مطلع هستند؟ یا این که خود تو جادوگر میباشی و از اسرار من اطلاع داری؟
گفتم من جادوگر نیستم ولی میدانم که هیچ چیز بر خلق پنهان نمیماند و مردم از همه چیز مطلع میشوند زیرا هنگام شب که تو تصور مینمائی کسی بیدار نیست و اعمال تو را نمیبیند ستارگان و ماه بیدار هستند و تو را میبینند و باد که از کنار تو میوزد میفهمد که تو چه میکنی. و تو میتوانی که زبان مردم را ببندی ولی نمیتوانی که جلوی زبان باد را بگیری و مانع از بینائی ستارگان شوی.
ولی چون تیئی از این حرف خشمگین شد من موضوع صحبت را عوض کردم و گفتم حصیری که تو میبافی بسیار زیباست و من میل دارم حصیری این چنین داشته باشم.
مادر فرعون گفت وقتی این حصیر تمام شود من بتو خواهم داد ولی تو در عوض بمن چه میدهی؟
جواب دادم من در عوض زبانم را بتو خواهم داد.
مادر فرعون پرسید چگونه زبانت را بمن میدهی؟ گفتم آیا تو نمیدانی که معنای این حرف چیست؟ معنای این حرف این است که من زبان خود را نگاه خواهم داشت و چیزی علیه تو بر زبان نخواهم آورد.
مادر فرعون که بر اثر نوشیدن آبجو مست شده بود گفت این هدیه که تو میخواهی بمن بدهی برای من ارزش ندارد زیرا هدیهایست که بخود من تعلق دارد.
پرسیدم چطور این هدیه بخود تو تعلق دارد.
مادر فرعون پاسخ داد نه فقط زبان تو مال من است بلکه دست تو هم مال من میباشد و من میتوانم بگویم زبان تو را قطع کنند و نزد من بیاورند تا اینکه نتوانی بعد از این راجع بمن بدگوئی کنی و دستهای تو را قطع نمایند و نزد من بیاورند که نتوانی پس از این اسرار مرا بنویسی و برای آیندگان بگذاری که آنها مرا بشناسند.
گفتم تیئی تو امشب خیلی آبجو نوشیدهای و بهمین جهت چیزهائی میگوئی که نباید بگوئی و بهتر است که از نوشیدن آبجو خودداری کنی و بخوابی تا این که خواب اثر مستی را از بین ببرد و گرنه ممکن است چیزهائی مانند اسب آبی در این جا ببینی ولی با اینکه تو مست هستی من چون هوشیارم میگویم که حاضرم زبان خود را بتو بدهم یعنی اسرار تو را حفظ کنم بشرط اینکه تو نیز این حصیر را پس از اینکه تمام شد بمن بدهی مادر فرعون خندید و گفت سینوهه اگر کسی غیر از تو بود و این حرفها را بمن میزد من نمیگذاشتم که وی زنده از کاخ من بیرون برود ولی چون تو پزشک هستی و میدانم که محرم اسرار من و پسرم میباشی درصدد قتل تو بر نمیآیم و وقتی این حصیر تمام شد بتو خواهم داد.
من از مادر فرعون خداحافظی کردم و از کاخ خارج گردیدم و سوار زورق شدم که نزد مریت بروم.
وقتی از روی نیل عبور میکردم شبی را بخاطر آوردم که طفلی نوزاد را در سبدی نهاده آن سبد را به آب نیل سپرده بودند و در آن سبد گرههائی وجود داشت که فقط چلچلهبازان آن طور گره میزنند.
من میخواستم که راز آن کودک را که اینک مردی کامل شده و سینوهه نام دارد روشن کنم ولی میترسیدم زیرا هر قدر دانائی انسان نسبت به مجهولات بیشتر شود اندوه او زیادتر میگردد و من میخواستم بر اندوه خویش نیفزایم.
فصل سی و پنجم - بازگشت به دارالحیات در طبس
وقتی فرعون در شهر افق از من پرسید که برای چه میخواهم به طبس مراجعت کنم گفتم نظر باینکه من سرشکاف سلطنتی هستم میباید هر چند یکمرتبه بدارالحیات بروم و در آنجا به محصلین درس بدهم.
فرعون این عذر را پذیرفت و من بعد از ورود به طبس براستی خواهان رفتن به دارالحیات بودم.
زیرا در تمام مدتی که در شهر افق بسر بردم یک سر را نشکافتم و میترسیدم که مهارت دست من از بین رفته باشد.
دیگر اینکه امیدوار بودم که بعد از ورود به دارالحیات از علوم جدید که در دوره ما وجود نداشت برخوردار شوم. در دوره ما هرکس که میخواست در دارالحیات تحصیل کند بدواٌ کاهن معبد آمون شود و بعد از اینکه کاهن میشد و در دارالحیات تحصیل میکرد نمیتوانست بپرسد برای چه؟
در دوره ما در دارالحیات قبول علم تعبدی بود و به محصلین میگفتند چون دانشمندان در گذشته اینطور عقیده داشتند شما هم باید عقیده علمی و اسلوب تداوی آنها را بپذیرید و ماهم میپذیرفتیم. (مترجم ناتوان کوچکتر از آن است که بتواند راجع به مسائل علمی اظهار عقیده کند و آنچه اینک میگوید نقل قول از دانشمندان معاصر اروپا می باشد که در کتابها یا مجلات خارجی خوانده است و آنها میگویند که عقیده داشتن به نظریههای علمی ارسطو از طرف دانشمندان اروپا پیشرفت علم را در مغرب زمین تقریباٌ هفده قرن بتاخیر انداخت زیرا هیچ دانشمند اروپائی جرئت نمیکرد نظریهای ابراز کند که مغایر با نظریه ارسطو باشد و آنچه سینوهه در این جا میگوید شبیه است به قبول تعبدی نظریههای ارسطو و از جمله نظریه ثابت بودن زمین و گردش خورشید و سیارات بدور آن که در تمام قرون وسطی بیچون و چرا از طرف علمای اروپا پذیرفته میشد – مترجم).
ولی بعد از اینکه خدای سابق سرنگون شد و خدای جدید جای او را گرفت دیگر محصلین دارالحیات مجبور نبودن که کاهن معبد آمون شوند و بدون طی این مرحله شروع به تحصیل میکردند و اختیار داشتند که بپرسند برای چه من چون این نکته را میدانستم فکر میکردم که علوم در دارالحیات خیلی توسعه بهم رسانیده و محصلین که میتوانند ایراد بگیرند و اشکالات علمی را بپرسند موفق شدند طرقی جدید را در عرضه علم مفتوح نمایند.
ما وقتی در دارالحیات تحصیل میکردیم نمیتوانستیم ایراد بگیریم و اگر از استاد میپرسیدیم که برای چه باید اینطور باشد جواب میداد برای اینکه دانشمندان گذشته اینطور عمل میکردند یا اینکه جواب میداد که آمون چنین خواسته است و در دوران تحصیل دهها اشکال برای ما پیش میآمد که هیچ یک از آنها را استادان حل نمیکردند.
ولی محصلین جدید میتوانستند ایراد خود را بگویند و از استاد بخواهند که مشکلاتشان را حل کند.
لیکن بعد از اینکه وارد دارالحیات شدم دیدم که هم از کمیت تحصیلات کاسته شده و هم از کیفیت آن و محصلین قصد ندارند دانشمند شوند بلکه میخواهند که نامشان در دفتر آن دارالعلم ثبت شود تا اینکه بعنوان فارغالتحصیل دارالحیات بتوانند شروع به طبابت کنند و فلز تحصیل نمایند و از شماره بیمارانی هم که به دارالحیات مراجعه میکردند کاسته شده بود و مردم مثل گذشته بآن مدرسه بزرگ طبی ایمان نداشتند و بآنجا برای درمان مراجعه نمینمودند زیرا میدانستند عدهای از استادان مدرسه از دارالحیات خارج شده در شهر مطب باز کردهاند. من بعد از مراجعت به طبس در دارالحیات مبادرت به سه عمل سر شکافی کردم و با اینکه محصلین مهارت مرا ستودند خود متوجه شدم که دست من سرعت و دقت گذشته را ندارد و بینائی من رو بکاهش نهاده است از این سه عمل جراحی یکی را من بقصد آسوده کردن مریض بانجام رسانیدم زیرا بیمار خیلی درد میکشید و من سرش را شکافتم تا اینکه او را از درد برهانم.
دومی مردی بود که دو سال قبل از آن تاریخ شبی بر اثر مستی به بام خانه رفت و چون خواستند او را به زیر آورند گریخت و از بام افتاد.
آنمرد جراحت ظاهری نداشت ولی بعد از چند روز گرفتار حملات صرع شد و گاهی بخود میپیچید و فریاد میزد و مناظر موهوم میدید یا خویش را مرطوب میکرد من بر حسب توصیه استادانی که در دارالحیات تدریس میکردند هنگام عمل جراحی در مورد سر آن مرد مجبور شدم که از مردی که حضور او مانع از ریزش خون میشد بخواهم که در موقع عمل حاضر باشد و اینمرد ابلهتر از مردی بود که در کاخ فرعون حضور یافت و من در این کتاب راجع باو صحبت کردم و گفتم که فوت کرد و بقدر او هم توانائی جلوگیری از ریزش خون را نداشت و میدیدم که هنگام عمل گاهی از زخم قطرههای خون بیرون میآید. وقتی سر بیمار را گشودم دیدم که بعضی از نقاط مغز بیمار بر اثر خون مرده سیاه شده است و با دقت خونهای مرده را از مغز او دور کردم ولی پس از اینکه سرش را بستم حملههای صرع بکلی از بین رفت و روز سوم همانگونه که من انتظار میکشیدم زندگی را بدرود گفت و با اینکه بیمار در روز سوم فوت کرد کسی تعجب ننمود زیرا همه میدانستند که نادر است سر کسی را بگشایند و او زنده بماند.
محصلین بعد از خاتمه عمل مرا مورد تمجید قرار دادند در صورتیکه من کاری برجسته نکرده بودم و در دوره ما شکافتن سر نمیگویم که یک عمل بیاهمیت بود ولی باعث حیرت هم نمیشد.
سومین نفر که من سرش را شکافتم جوانی بود که در کوچه مورد حمله دزدها قرار گرفت و فلز او را ربودند و سرش را شکستند.
وقتی که جوان مزبور را به دارالحیات آوردند من آنجا بودم و چون دریافتم که وضع مریض خطرناک است تصمیم گرفتم که فوری او را مورد عمل قرار بدهم و استخوانهای شکسته را از سرش دور نمودم و روی شکاف سر یک قطعه نقره که در آتش نهده شده و بعد خنک گردیده بود قرار دادم و سرش را بستم.
جوان مزبور دو هفته دیگر معالجه شد و گرچه بدواٌ نمیتوانست دستها و پاها را براحتی تکان بدهد و وقتی کف دست و کف پای او را قلقلک میدادند احساس نمیکردند. ولی پس از آن معالجه شد و زندگی عادی را از سر گرفت.
با اینکه این مریض زنده ماند محصلین دارالحیات عقیده داشتند که عمل ماقبل من در مورد آنمرد مصروع بیشتر دارای اهمیت بود برای اینکه توانستم خونهای مرده را از مغز آن مرد دور کنم بدون اینکه هنگام عمل بمیرد.
استادان دارالحیات هم مثل محصلین بمن احترام میگذاشتند ولی چون از شهر افق آمده صلیب حیات برگردن داشتم احتیاط میکردند و در حضور من حرفهای خصوصی نمیزدند و مانند سگی که دیگری را میبوید مرا میبوئیدند که بدانند که آیا میتوانند نسبت بمن اعتماد داشته باشند یا نه؟
من هرگز راجع به آتون و مسائل مذهبی با آنها صحبت نمیکردم چون میدانستم که دارالحیات هنوز یکی از دژهای بزرگ خدای سابق آمون است.
بعد از این که سومین عمل جراحی من با موفقیت بانجام رسید (یعنی مریض هنگام عمل نمرد بلکه مدتی بعد از خاتمه عمل زندگی را بدرود گفت و یکی از آن سه نفر هم زنده ماند) یکی از اطبای دارالحیات در یک اطاق خلوت نزد من آمد و گفت: ای سینوهه تو مردی دانشمند هستی و در گذشته در همین مدرسه تحصیل کردهای و آیا از این که بیماران باینجا مراجعه نمینمایند حیرت نمیکنی؟
گفتم باید بگویم که من از این موضوع متحیر هستم آن پزشک گفت علت اینکه بیماران باین جا مراجعه نمیکنند این است که میدانند که در طبس اطبائی هستند که میتوانند بدون کارد و آتش و دارو و زخم بندی بیماران را معالجه نمایم و بگویم که آیا میل داری این نوع معالجه را ببینی؟ و اگر مایل هستی ما تو را بمطب اینگونه اطباء میبریم بشرط اینکه موافقت کنی که چشمهایت را ببندیم که ندانی بکجا میروی و قول بدهی که آنچه میبینی بدیگران ابراز ننمائی. گفتم من راجع به چیزهائی که امروز مردم در طبس میگویند یا تصور میکنند مطالب زیاد شنیدهام ولی چون یک پزشک هستم عقیده ندارم که میتوان بدون دارو و زخم بندی و کارد و آتش امراض را معالجه کرد و لذا میل ندارم که وارد این حقهبازی شوم زیرا اگر وارد این حقهبازی گردم خواهند گفت که پزشک مخصوص فرعون هم شاهد بود که بدون دارو و زخم بندی و کارد و آتش بیماران معالجه شدند و من میل ندارم که از نام من برای گواهی ناصواب و دروغ استفاده نمایند.
وی گفت سینوهه چون تو مردی دانشمند هستی و بکشورهای خارج مسافرت کرده علوم دیگران را آموختهای نمیتوان تو را با حقهبازی فریب داد و برای اینکه بتو نشان بدهم که ما میتوانیم بدون دارو و زخم بندی وغیره معالجه کنیم از تو دعوت مینمایم که بیائی و طرز معالجه بعضی از اطباء را ببینی و تو وقتی مبادرت بشکافتن سر کردی از وجود مردی استفاده نمودی که حضور وی از خون ریزی مجروح جلوگیری میکند در صورتیکه تو برای جلوگیری از خونریزی نه آتش بکار بردی نه پارچه زخمبندی و در اینصورت چرا معالجه کردن بیمار را بدون دارو و کارد و آتش حقهبازی میدانی.
این حرف در من اثر کرد و گفتم بسیار خوب من حاضرم که بیایم و ببینم که شما چگونه معالجه میکنید و آن مرد که طبیب دارالحیات بود قرار گذاشت که شب با تختروان بیاید و مرا با خود ببرد ولی گفت که باید چشمهای مرا ببندد تا اینکه من ندانم کجا میروم.
شب وی آمد و بعد از اینکه مرا وارد تختروان کرد چشمهایم را بست و تختروان براه افتاد. آنگاه تختروان متوقف شد و غلامان آن را بر زمین نهادند و آن مرد مرا از تختروان خارج نمود و دستم را گرفت و حس کردم که وارد دالانی شدهایم و بعد از اینکه مدتی در دالان مزبور راه پیمودیم و از چند پلکان گذشتیم آن مرد چشمانم را گشود و من خود را در اطاقی یافتم که چند چراغ در آن میسوخت و یک کاهن شبیه به کاهنان معبد خدای سابق با سر تراشیده و روغن زده آنجا بود.
کاهن مذکور مرا باسم خواند و معلوم شد که نامم را میداند و بعد بطرف گوشهای از اطاق اشاره کرد و من دیدم که در آنجا سه نفر دراز کشیدهاند.
کاهن گفت سینوهه این سه نفر بیمار هستند و برای این که بدانی که خدعه در کار نیست برو و آنها را معاینه کن.
من بطرف آنها رفتم و شروع بمعاینه کردم و دیدم یکی از بیماران زنی است جوان و لاغر اندام و نمیتواند از جا تکان بخورد و مثل اینکه فقط چشمهای او جان دارد. دیگری جوانی بود که در سراسر بدن او تاولهای بزرگ و مرطوب دیده میشد و مشاهده وی تولید نفرت برای افراد عادی میکرد و مریض سوم را پیرمردی مفلوج تشکیل میداد و نمیتوانست دو پای خود را تکان بدهد.
من برای حصول اطمینان از اینکه وی مفلوج است سوزنی را در پای او فرو کردم و او هیچ احساس درد ننمود و این موضوع ثابت میکرد که وی مبتلا به فلج کامل شده و دو پایش هم بیحرکت است و هم فاقد احساس.
بکاهن گفتم شکی وجود ندارد که این سه نفر بیمار هستند و اگر من پزشک معالج آنها بودم هر سه را بدارالحیات میفرستادم ولی میدانم که دارالحیات باحتمال قوی قادر به معالجه زن و پیرمرد نیست ولی میتواند که جوان را بوسیله مالیدن گوگرد روی زخمهای بدن و استحمام با آب گرم مخلوط با گوگرد معالجه نماید.
کاهن یک مسند را بمن نشان داد و گفت سینوهه بنشین و ببین که ما اکنون جلوی چشم تو این سه نفر را چگونه معالجه میکنیم.
بعد بر حسب امر کاهن چند غلام وارد شدند و آن سه بیمار را از گوشه اطاق بلند کردند و وسط اطاق قرار دادند.
پس از آن یک سرود که بوسیله عدهای خوانده میشد از خارج بگوش رسید و چند لحظه بعد از آن عده ای از کاهنان خدای سابق با خواندن سرود وارد اطاق گردیدند و اطراف آن سه بیمار حلقه زدند.
سپس بیانقطاع آواز خواندند و جست و خیز کردند و جامه از تن بیرون آوردند و بدن را با کاردهای سنگی خراشیدند بطوری که خون از بدن آنها جاری شد.
من از مشاهده این اعمال حیرت کردم برای اینکه یکمرتبه درسوریه نظیر آن را دیده بودم.
ولی غوغا و جست و خیز کاهنان طوری توسعه یافت که تولید وحشت میکرد و در حالی که آنها بکارهای خود که شبیه به جادوگری بود ادامه میدادند یکمرتبه دری باز گردید و چشم من به مجسمه آمون خدای سابق افتاد و همین که مجسمه مزبور آشکار شد همه سکوت نمودند.
آن سکوت بعد از آن غوغای سامعه خراش خیلی در من اثر کرد و وقتی مجسمه خدای سابق را مینگریستم میدیدم که میدرخشد و شکوه دارد.
کاهنی که در بدو ورود بآن اطاق مرا پذیرفته بود خطاب به سه بیمار بانگ زد شما که به آمون ایمان دارید برخیزید و راه بروید زیرا آمون شما را مبارک کرده است.
آن وقت من با دو چشم خود دیدم که آن سه بیمار تکان خوردند و در حالی که مجسمه آمون را مینگریستند اول با حرکات متزلزل روی دو زانو قرار گرفتند و مردی که از هر دو پا مفلوج بود با دست روی پاهای خود میمالید و آنگاه دیدم که آهسته بر پا خاست.
زن هم مثل آنمرد بلند شد و دو قدم راه رفت و یکمرتبه هر سه در حالی که نام آمون را بر زبان میآوردند بگریه در آمدند.
بعد درب اطاق مجسمه آمون بسته شد و غلامان چند چراغ دیگر افروختند که من بتوانم بیماران را بهتر معاینه کنم و با شگفت دیدم که نه فقط مرد مفلوج و زن میتوانند راه بروند بلکه زخمهای بدن جوان هم از بین رفته و بدن او صاف و سالم شده است.
از این واقعه بسیار حیرت کردم چون موضوع معالجه آن جوان که بدنش مستور از زخم و تاول بود در نظرم یک معمای بهتآور جلوه مینمود.
کاهن که مرا در بدو ورود پذیرفته بود گفت سینوهه آیا تصدیق میکنی که این سه نفر معالجه شده اند یا نه؟
گفتم معالجه دو نفر از اینها یعنی زن و مرد سالخورده از نظر علمی قابل توضیح دادن است و من میتوانم فکر کنم که این دو نفر در گذشته بر اثر اراده جادوگران یا بطور طبیعی از استفاده از پاها محروم شدند و اکنون یک اراده جادوگری نیرومند بکاربردن پاها را به آنها برگردانید.
ولی معالجه این جوان در نظر من بسیار حیرتآور است و من نمیتوانم هیچ توضیح علمی راجع به آن بدهم زیرا زخم بدن را نمیتوان با جاودگری و تحمیل اراده خود به بیمار آنهم در اینمدت کوتاه معالجه کرد.
من تا زخمهای و تاولهای این جوان را دیدم فهمیدم که زخمهای جرب است و جرب معالجه نمیشود مگر بوسیله گوگرد یا استحمام متعدد با آب گرم در مدتی طولانی و این جوان بدون بکار رفتن گوگرد و استحمام در مدتی کم معالجه شد و ناچار تصدیم میکنم که این معالجه جزو خوارق است و من تا امروز ندیده بودم که بتوان اینطور معالجه نمود.
کاهن گفت این جوان و دو نفر دیگر را آمون معالجه کرد و آیا اینک تصدیق میکنی که آمون پادشاه خدایان می باشد.
گفتم نام این خدا را با صدای بلند در حضور من بر زبان میاور برای اینکه فرعون این خدا را سرنگون کرد و بردن نام او را قدغن نموده و من چون در خدمت فرعون هستم میل ندارم که اسم او را بشنوم.
من متوجه شدم که گفته من آن کاهن را بخشم در آورد ولی چون مردی بلند پایه بود بر خشم خود غلبه کرد و گفت اسم من هریبور میباشد و من از این جهت نام خود را بتو میگویم که بروی و مرا بفرعون بروز بدهی و او سربازان خود را بفرستند تا اینکه مرا دستگیر کنند و با ضربات شلاق برای کار اجباری به معدن بفرستند لیکن من نه از فرعون میترسم و نه از سربازان او و شلاق آنها و هر کس که معتقد به آمون باشد و نزد من بیاید من او را معالجه خواهم کرد. و چون تو و من هر دو دانشمند هستیم خوب است که مانند دانشمندان صحبت کنیم و من از تو دعوت مینمایم که باطاق من بیائی و پیمانهای بنوشی زیرا میدانم که بعد از این چیزها که در این جا دیدی خسته شدهای.
هریبور طبیب دارالحیات را مرخص کرد و مرا از راهروهای طولانی عبور داد و من از سنگینی هوا دانستم که در زیر زمین مشغول حرکت هستیم و متوجه شدم که آنجا زیر زمینهائی است که میگویند زیر معبد سابق آمون وجود دارد ولی اشخاص نامحرم آنرا ندیدهاند.
بعد از عبور از زیر زمینها باطاقی رسیدیم که وسائل استراحت مثل خوابگاه و فرش و صندوقهای آبنوس در آنجا بود و هریبور با احترام روی دست من آب ریخت و سپس نان شیرینی و میوه و نوشیدنی مقابل من گذاشت و گفت سینوهه این شراب را که مینوشی شرابی کهنه است که از تاکستانهای سابق آمون بدست آمده و امروز در مصر اینگونه شراب انداخته نمیشود زیرا تاکستانهای پر برکت آمون از بین رفته است. و بعد از این که پیمانهای نوشید هریبور گفت: سینوهه ما تو را میشناسیم و میدانیم که فرعون را دوست میداری ولی نسبت به خدایان بدون تعصب هستی و از وقتی که تو در دارالحیات تحصیل میکردی در مورد مذهب سهلانگار بودی و بیشتر به علم توجه داشتی و بهمین جهت امشب من راجع به مسائل مذهبی با تو صحبت نمیکنم و صحبت من مربوط به فرعون است و من میدانم که تو مردی نوعدوست هستی و صدها نفر از بیماران تو گواهی میدهند که تو فقراء را معالجه میکردی بدون اینکه از آنها سیم و زر دریافت کنی و امروز هم که بعد از مدتی غیبت از این جا به طبس مراجعت کردهای باز فقراء را بدون دریافت فلز معالجه مینمائی.
پس تردید وجود ندارد که نوعپرور و حامی فقراء میباشی و صلاح ملت مصر را میخواهی و لذا من میتوانم بتو بگویم که اخناتون فرعون مصر برای این کشور یک بلای بزرگ شده که خطرش از قحطی که خود او بوجود آورده بیشتر است و برای این که بیش از این ملت مصر از ستمگری این مرد آسیب نبیند باید خدای این فرعون و هم خود او را سرنگون کرد.
من گفتم هریبور من در جوانی نسبت به خدایان بیاعتناء بودم برای اینکه میدیدم هر قدر خدایان مصر بیشتر میشود بدبختی مردم افزایش مییابد ولی آتون خدای فرعون یک تفاوت بزرگ با خدایان دیگر دارد و آن اینکه خواهان برقراری مساوات بین مردم است و میگوید ارباب نسبت به غلام و کارفرما نسبت به کارگر و غنی نسبت به فقیر نباید مزیت داشته باشد و ثروت باید طوری تقسیم شود که همه مردم در مصر بیک اندازه از زمین و آب و آفتاب استفاده نمایند و من از روزی که خدای جدید را شناختهام فکر میکنم که یک سال نو در جهان شروع شده و ما در عصری زندگی مینمائیم که درخشندهترین عصر بشر است. (سال جهانی در مصر قدیم بیست و شش یا بیست و هفت هزار سال بود و وقتی سینوهه میگوید که یک سال نو در جهان شروع شده معنایش این است که یک عصر بیست و هفت هزار ساله نوین در جهان آغاز گردیده است – مترجم).
دیگر در جهان این فرصت در دسترس بشر قرار نمیگیرد که یک پادشاه که باید اراضی دیگران را متصرف شود و مردم را بغلامی و کنیزی ببرد و زر و سیم آنها را از دستشان بگیرد خود مبتکر و پیشقدم برقراری مساوات و از بین رفتن تفاوت غنی و فقیر شود و زمینهای خدای سابق را بین مردم تقسیم نماید و زر و سیمی را که از خزانه خدای سابق به غنیمت برده و متعلق به اوست صرف ساختمان شهری جدید کند و از این فرصت باید استفاده کرد و بین افراد بشر برابری و برادری را برقرار نمود.
هریبور اظهار کرد در این مدت که فرعون با این شدت قوانین خدای خود را بموقع اجراء گذاشت آیا توانست که تفاوت غنی و فقیر را از بین ببرد و بین افراد بشر مساوات و برادری برقرار کند.
گفتم نه: ولی بعد برادری و برابری برقرار خواهد گردید.
هریبور گفت سینوهه تو مردی دانشمند هستی ولی از امور سیاسی بیاطلاعی و نمیدانی که اگر قوانین خدای فرعون قابل اجراء بود دست کم تا امروز قدری از آن اجراء میشد. و نتیجه اجرای قوانین خدای فرعون این شد که کاهنان و اشراف آمون فقیر شدند ولی بجای آنها کاهنان و اشراف خدای جدید ثروتمند گردیدند. و یک طبقه ثروتمند از بین رفت و بجای آنها یک طبقه ثروتمند جدید بوجود آمد و امروز در مصر تفاوت بین غنی و فقیر خیلی بیش از دوره آمون است.
سینوهه تو مردی منصف هستی و من از خود تو درخواست مینمایم که قضاوت نمائی تو در قدیم کاهن معبد آمون بودی و اگر باین مقام نمیرسیدی بتو اجازه نمیدادند که در دارالحیات تحصیل کنی و بعد از خاتمه تحصیلات پزشک شدی و آیا تو که کاهن قدیم آمون و پزشک فارغالتحصیل دارالحیات هستی حاضری که با یک غلام مساوی باشی؟ و آیا حاضری که مانند یک غلام زندگی کنی و مثل او روی خاک بخوابی و غذای تو قدری نان و جرعه ای آبجو باشد.
گفتم هریبور ارزش من بیش از یک غلام است زیرا من سالها تحصیل کردم تا پزشک شدم ولی یک غلام که تحصیل نکرده ارزش مرا ندارد. هریبور گفت در بابل هم کسانی هستند که میگویند ما سالها زحمت کشیدیم و شکیبائی بخرج دادیم تا این که گذاشتیم ریش ما بقدری بلند شود که بزمین برسد و چون دارای ریشی بلند میباشیم بر دیگران مزیت داریم و ذیحق هستیم که بیش از دیگران از وسائل زندگی استفاده کنیم و زیادتر زر و سیم دریافت نمائیم.
گفتم کسی که میگذارد ریش او بلند شود و بزمین برسد نفعی به دیگران نمیرساند و خدمتی نمیکند تا مستوجب زر و سیم باشد ولی مردی که فارغالتحصیل دارالحیات است میتواند بدیگران خدمت نماید و بآنها خیر برساند و لذا حق دارد بگوید که باید بهتر از دیگران زندگی کند.
هریبور گفت سینوهه آیا تو بیشتر بمردم خیر میرسانی یا زارعی که در بابل یا در مصر مشغول زراعت است و غذای مردم را بآنها میرساند. اگر تو امروز نباشی مردم از گرسنگی نمیمیرند ولی اگر زارع نباشد مردم خواهند مرد. آیا تو بیشتر بمردم خیر میرسانی یا غلامی که در معدن مشغول استخراج زر و سیم است و با زر و سیم او تو میتوانی هر چه بخواهی ابتیاع کنی. پس چرا آن زارع که بیش از تو بمردم خدمت میکند و خیر میرساند گرسنه است و برای چه آن غلام آنقدر با گرسنگی در معدن زحمت میکشد تا جان بسپارد؟ و چرا تو حاضر نیستی که بقدر خدمتی که آنها بمردم میکنند بآنها پاداش بدهی؟
پس آنچه سبب میشود که در ملت غنی و فقیر بوجود بیاید این نیست که اغنیاء بیش از فقراء بمردم خیر میرسانند و خدمت میکنند بلکه تفاوت بین غنی و فقیر بر اثر دو چیز بوجود میآید یکی خدا و دیگری حکومت. هر جا که خدائی وجود دارد و حکومتی موجود است عدهای غنی و دستهای فقیر میشوند. زیرا کاهنان خدای مصر بخود حق میدهند که بهتر از دیگران زندگی کنند و غنیتر باشند و کارکنان حکومت هم خود را ذیحق میدانند که از تمام مزایا برخوردار شوند. این دو دسته برای اینکه تفاوت بین خود و دیگران یعنی بین غنی و فقیر ار حفظ نمایند قوانینی را بموقع اجرا میگذارند که حتی القوه فقراء ثروتمند نشوند و بپای آنها نرسند.
حکومت بابل قانون ریش را برای حفظ تفاوت غنی و فقیر بموقع اجرا میگذارد و حکومت مصر قانون مربوط بتحصیل در دارالحیات را. ولی در مصر و بابل و سوریه و هاتی و کرت و جاهای دیگر هدف کاهنان خدا و کارکنان حکومت یکی است و آن اینکه مزایای کاهنان خدا و کارکنان حکومت برای آنها باقی بماند و حتیالامکان کسی شریک آنها نشود.
سینوهه تا وقتی که یک خدا و یک حکومت در مصر هست تفاوت یبن غنی و فقیر باقی است و چون مصر و کشور دیگر بدون خدا و حکومت نمیتواند زندگی کند پس پیوسته این تفاوت وجود دارد و فرعون تو که میخواهد این تفاوت را از بین ببرد مبادرت به عملی دیوانهوار میکند و چون این عمل اخناتون سبب زوال مصر میگردد باید او را از بین برد تا مصر نجات پیدا کند.
من که از شنیدن این حرف مضطرب شده بودم قدری نوشیدم که اضطراب را از بین ببرم و هریبور گفت: سینوهه تو مردی بیآزار هستی ولی یک مصری میباشی و یک مصری نباید در این مبارزه که هدف آن نجات مصر میباشد بیطرف بماند چون بیطرف ماندن فرار از انجام وظیفه و بیغیرتی است و ما پیروان آمون حاضر نیستیم که با اشخاص بی طرف بمدارا رفتار کنیم برای اینکه ما در این کشور قربانی بی طرفان شدیم.
روزی که فرعون تصمیم گرفت خدای ما را محو کند ما امیدوار بودیم که ملت مصر بهواخواهی خدای خود قیام نماید و نگذارد که خدا و رسوم و آداب او را از بین ببرند. ولی یکوقت دیدیم که اکثر مردم در اینکشور بیطرف شدند و از بیم جان یا مال دست روی دست گذاشتند و سکوت کردند. و این بیطرفان بودند که ما را از بین بردند. اگر ما قبل از اینکه فرعون با آمون بجنگد میدانستیم که مردم بیطرف خواهند شد برای مبارزه با خصم سرباز اجیر میکردیم و از کشورهای دیگر سرباز میآوردیم و چون زر و سیم داشتیم میتوانستیم که یک قشون بزرگ بوجود بیاوریم لیکن بامید اینکه همه مصریها پیرو آمون هستند و نخواهند گذاشت خدای آنها سرنگون بشود از تدارک یک قشون بزرگ صرفنظر کردیم.
اینک سینوهه تو که تا امروز بیطرف بودی باید تکلیف خود را معلوم کنی و بمن بگوئی که آیا دوست ما هستی یا دشمن ما زیرا ما تمام بیطرفان را دشمن خود میدانیم و آنکه با ما نیست خصم ماست و چون تو مردی نیک فطرت هستی برای اینکه بتوانی تکلیف خود را معلوم کنی بتو میگویم که فرعون تو تا ابد زنده نخواهد ماند. من اینحرف را بدیگری نمیزنم ولی بتو میگویم زیرا یک دانشمند دارای ظرفیت است و میتواند حرفهائی را بشنود که دیگران ظرفیت شنیدن آن را ندارند.
گفتم هریبور چه میخواهی بگوئی هریبور گفت ما مقدمات مرگ فرعون را فراهم کردهایم و او خواهد مرد ولی نه بزودی.
گفتم هریبور آیا یک سگ دیوانه تو را با دندان گرفته یا یک عقرب بتو نیش زده که اینطور حرف میزنی.
هری بور چراغی را که در اطاق بود برداشت و گفت بیا تا چیزی بتو نشان بدهم.
من برخاستم و عقب او از اطاق خارج گردیدم و از راهرو گذشتم و باز آنمرود مرا از دالانی عبور داد و بیک اطاق رسیدیم و درب آن را گشود و وقتی وارد شدیم چشم من به بستههای سیم و زر افتاد.
مشاهده فلزات مزبور مرا وادار به تبسم کرد و از سادگی هریبور حیرت نمودم.
او تبسم مرا دید گفت سینوهه من کودک نیستم که در صدد بر آیم تو را بوسیله زر و سیم فریب بدهم و همدست خود کنم من میدانم که تو پزشک سلطنتی هستی و در نظر یک پزشک سلطنتی زر و سیم ارزش ندارد زیرا هر قدر که بخواهد فلزات گرانبها بدست میآورد و من از اینجهت تو را باین اطاق آوردم که مجبور بودیم از اینجا عبور کنیم و وارد اطاق دیگر بشویم.
سپس یک درب مسین سنگین را گشود و مرا وارد اطاق دیگر کرد و در نور چراغ چیزی را بمن نشان داد که من با اینکه خود را مردی خرافهپرست نمیدانم از مشاهده آن لرزیدم.
در آن اطاق روی یک تخته سنگ بزرگ مثل نیمکت مجسمه مومی فرعون اخناتون را نهاده پیکانهائی در سینه و سرش فرو کرده بودند.
هریبور گفت سینوهه ما بنام آمون فرعون تو را محکوم بمرگ کردهایم و این پیکانها که میبینی پیکانهای مقدسی است که بنام آمون تقدیس گردیده و فرعون تو بطور حتم خواهد مرد ولی متاسفانه ما نمیتوانیم بزودی او را بمیرانیم و مدتی طول میکشد تا اینکه وی بر اثر جراحاتی که ما در اینجا بر قالب مثالی او وارد میآوریم بمیرد و در اینمدت دیوانگی اینمرد مصر را بدبختتر و ناتوانتر خواهد کرد.
این منظره را از اینجهت بتو سینوهه نشان دادم که بدانی صلاح تو در این است که از بیطرفی بیرون بیائی و با ما دوست شوی. زیرا اخناتون خواهد مرد و تو بدون فرعون خواهی شد و مقامی را که امروز داری از دست خواهی داد.
هریبور مرا از آن اطاق خارج کرد و در را بست و باطاقی که آنجا شراب مینوشیدیم مراجعت کردیم و وی پیمانهای برای من ریخت و گفت: ما برای اینکه فرعون را بمیرانیم بعد از ساختن این مجسمه مومی مقداری از موی سر و ناخن او را از شهر افق بدست آوردیم و در این مجسمه کار گذاشیتم و کسانیکه موی سر و ریزههای ناخن فرعون را بما دادند برای زر این کار را نکردند بلکه چون نسبت به آمون ایمان داشتند با ما مساعدت نمودند.
بعد از آن هریبور گفت: نیروی خدای ما سال به سال زیادتر میشود و تو خود امشب در اینجا دیدی که ما توانستیم با استعانت از نیروی خدای خودمان آمون بیماران را بدون دارو و زخمبندی و کارد و آتش معالجه کنیم و پس از این نیروی آمون بیش از امروز خواهد شد و زیادتر کشور و ملت مصر را مورد لعن قرار خواهد داد زیرا آمون نسبت بکشور و ملت مصر بسیار خشمگین است.
هر قدر فرعون بیشتر عمر کند خشم آمون نسبت بملت مصر بیشتر خواهد شد و اگر فرعون بمیرد ملت مصر از بدبختی رهائی خواهد یافت و تو که پزشک مخصوص او هستی میدانی فرعون مبتلا بسر درد میباشد و این سر درد قوای او را رو بتحلیل میبرد تا اینکه وی را بقتل برساند و همان بهتر که زودتر این واقعه روی بدهد و اگر تو مایل باشی من حاضرم داروئی بتو بدهم که فرعون را از دردسر و سایر دردهای حال و آینده معالجه نماید.
گفتم هریبور انسان تا زنده میباشد ممکن است بیمار شود و بعد از اینکه وارد مرحله کهولت شد بیماریها افزون میگردد. لذا نمیتوان داروئی بافراد خورانید که آنها را در قبال بیماریهای حال و آینده مصون کند و فقط مرگ است که انسان را از تمام بیماریها میرهاند.
هریبور گفت این دارو که من بتو میدهم تا اینکه در مورد فرعون تجویز کنی او را از تمام دردها خواهد رهانید بدون اینکه اثری در بدن وی باقی بگذارد و حتی بعد از اینکه لاشه او را تحویل مومیاگران دادند کارکنان مومیائی نخواهند توانست کشف کنند که او بر اثر این دارو مرده زیرا اثری در جگر سیاه و معده و امعاء وی باقی نمیگذارد.
پس از این گفته قبل از اینکه من جوابی باو بدهم هریبور گفت: سینوهه اگر تو مبادرت باینکار کنی و فرعون را بوسیله این داروی خواب آور که سبب مرگ میشود بدنیای مغرب (جهان دیگر بموجب عقاید مصریهای قدیم که در عین حال جهانی شبیه ببهشت ما بوده است – مترجم) بفرستی نام تو از طرف آمون و پیروانش جاوید خواهد شد و چون اسم تو باقی میماند مثل آن است که زندگی جاوید داشته باشی و ما یعنی آمون و پیروان او از تو و اعقابت حمایت خواهیم کرد و تا روزی که مصر باقی است و خورشید بر این سرزمین میتابد اعقاب تو با سعادت و احترام زیست خواهند کرد. و اگر تو مردی فقیر یا حریص بودی من بتو زر میدادم تا اینکه فرعون را بسرای دیگر بفرستی. لیکن تو بزرگتر از آن میباشی که بتوانند با زر تو را تطمیع کنند و برای کسانی مانند تو فقط یک پاداش زیبنده است و آن بقای نام است.
آنوقت هریبور چشمهای درخشنده خود را بدیدگان من دوخت و من هنگامی که چشمهای او را مینگریستم دچار رخوت شدم و حس کردم که تحت سلطه اراده آن مرد قرار گفتهام ولی روح من حاضر نبود که توصیه او را بپذیرد.
هریبور افزود سینوهه تو چون مردی دانشمند و پزشک هستی میدانی که میتوان تا حدی اراده افراد را تحت تسلط در آورد و من اگر اکنون بتو بگویم دست خود را بلند کن تو بلند خواهی کرد و اگر بگویم که بر خیز تو بر خواهی خاست ولی نمیتوانم تو را وادار بکاری کنم که روح تو آن را نمیپذیرد. من نمیتوانم تو را وادارم که به آمون اعتقاد پیدا کنی مگر اینکه خود مایل به پرستش آمون باشی و من نمیتوانم تو را وادارم داروی مرا در مورد فرعون تجویز نمائی مگر اینکه خود بخواهی اینکار را بکنی ولی به نام کشور و ملت مصر از تو در خواست میکنم که این دارو را که من تهیه کردهام بگیر و در مورد فرعون بکار ببر و ملت مصر را نجات بده.
تا وقتی که هریبور با طرزی مخصوص چشم بدیدگان من دوخته بود من نمیتوانستم که دستها را تکان بدهم ولی بعد از اینکه چشم از من برداشت من دست را تکان دادم و گفتم هریبور من اکنون بتو وعدهای نمیدهم ولی داروی خود را بمن بده که نزد من باشد و شاید خود فرعون روزی نخواهد از خواب بیدار شود و موافقت نماید که با داروئی قویتر از تریاک او را بخوابانند تا اینکه بیداری در پی نداشته باشد و پس از بیدار شدن رنج نکشد.
هریبور شیشهای نزد من آورد و گفت داروئی که بتو گفتم درون این شیشه است و اینکه که تو این شیشه را از من گرفتهای آینده مصر در دست تو میباشد و ما میتوانیم فرعون را بطرز دیگر از بین ببریم زیرا او هم انسان است و وقتی نیزه یا کاردی در بدنش فرو رفت خون وی ریخته خواهد شد و جان خواهد سپرد ولی این واقعه نباید بوقوع بپیوندد زیرا اگر مردم فقط یک بار ببینند که فرعون را میتوان بقتل رسانید و بعد از آن هیچ طور نخواهد شد و مرگ فرعون در این جهان بیش از مرگ یک غلام در کائنات اثر نخواهد کرد درصدد بر میآیند که فرعونهای دیگر را هم بقتل میرسانند و قدرت مصر در آینده متزلزل می شود و در داخل اینکشور پیوسته ناامنی و هرج و مرج حکمفرمائی خواهد کرد و بهتر این است که فرعون طوری از بین برود که مردم تصور نمایند که او بمرگ طبیعی مرده و تو میتوانی این تصور را در مردم بوجود بیاوری و اکنون تو تنها کسی هستی که قدرت نجات مصر را دارای و سرنوشت در دست تست.
گفتم هریبور تو با اینکه تصور میکنی که همه چیز را میدانی از بعضی چیزها بیاطلاع هستی و نمیدانی که سرنوشت مصر روزی در دست شخصی بود که سبدی را میبافت.
هریبور پرسید مقصود تو از بافتن سبد چیست؟
گفتم این موضوع داستانی دراز دارد و در هر حال داروی تو نزد من هست ولی بخاطر داشته باش که من وعدهای بتو ندادهام.
هریبور اظهار کرد ولی اگر مصر را نجات بدهی پاداش عظیم دریافت خواهی کرد.
آنگاه بدون اینکه چشمهای مرا ببندد مرا از زیر زمینهائی که زیر معبد سابق آمون قرار گرفته خارج کرد و قبل از اینکه از زیر زمین خارج شوم بمن گفت سینوهه تو مردی شریف و راز نگاهدار هستی و من لازم نمیدانم توصیه کنم که راز وجود این زیر زمینها و بخصوص مدخل آن را بکسی نگوئی. زیرا شاید در طبس کسانی هستند که میدانند که در معبد آمون زیر زمینهائی وجود دارد ولی کسی نمیتواند وارد این زیر زمینها شود. گفتم هریبور من شاید روزی بگویم که زیر معبد سابق آمون زیر زمینهائی وجود دارد ولی هرگز راه ورود باینجا را بکسی نخواهم گفت زیرا این راز از من نیست.
****
چند روز بعد تیئی مادر فرعون در کاخ خود بر اثر زهر یک مار سمی زندگی را بدرود گفت.
مادر فرعون که بعادت دوره جوانی طبق تعلیماتی که از پدرش فرا گرفته بود پرندگان را بوسیله دام دستگیر میکرد روزی جهت سر زدن بدامهای خود به باغ قصر فت و متوجه نبود در آنجا که پرندهای کوچک هست ممکن است ماری وجود داشته باشد و دچار زهر یک مار سمی باسم سراست شد. بعد از اینکه نیش مار در بدنش فرو رفت فریاد زد و خدمه دویدند و خواستند پزشک او را بیاورند. ولی پزشک مخصوص او بطوری که پیوسته در اینگونه مواقع پیش میآید حضور نداشت و لذا مرا بر بالین وی احضار کردند ولی من میدانستم که وی مرده است.
زیرا شخصی که دچار نیش مار سراست شود فقط بیک ترتیب زنده میماند و آن اینکه قبل از اینکه قلب او یکصد قرعه بزند محل نیش را بشکافند و قسمت بالای عضو نیش خورده را با طناب ببندند و بگذارند که خون زیاد از مرد یا زن نیش خورده برود.
اما در کاخ تیئی کسی در این فکر نبود و وقتی من رسیدم دیدم مادر فرعون مرده و گفتم دیگر از من کاری ساخته نیست و لاشه او را باید به مومیاگران بدهید که مومیائی کنند.
آمی کاهن بزرگ معبد آتون وقتی شنید که مادر فرعون مرده آمد و دست را روی گونههای متورم تیئی نهاد و گفت بهتر این بود که وی بمیرد زیرا تیئی علاوه بر اینکه جوانی و زیبایی نداشت علیه من دسیسه میکرد و اینکه که وی مرده امیدوارم که مردم آرام بگیرند.
من تصور نمیکنم که آمی او را کشته باشد و گرچه کاهن معبد آتون مادر فرعون را که زنی پیر بود دوست نمیداشت ولی آندو همدست یکدیگر بودند و میدانستند که برای هم فایده دارند و در این جهان وحدت منافع بیش از عشق افراد را بهم نزدیک میکند و دوام وحدت منافع زیادتر از عشق میباشد.
وقتی خبر مرگ تیئی در طبس منتشر شد مردم جشن گرفتند و بشکرانه مرگ مادر فرعون شراب نوشیدند و فریاد زدند ما را از شر جادوگران آسوده کنید.
آمی برای اینکه مردم را راضی کند پنج جادوگر سیاهپوست را که یکی از آنها زنی بسیار فربه بود از کاخ تیئی بیرون کرد و مردم یکمرتبه بر سر آنها ریختند و با اینکه سیاهپوستان جادوگر بودند نتوانستند که بوسیله جادوی خویش خود را نجات بدهند و بقتل رسیدند.
پس از مرگ جادوگران آمی تمام وسائل جادوگری آنها را در هم شکست و آتش زد و من از این واقعه متاسف شدم زیرا میل داشتم که بدانم سیاهپوستان چه داروهایی بکار میبرند و چگونه دیگران را معالجه میکنند.
هیچکس در کاخ سلطنتی بر مرگ تیئی و جادوگران سیاهپوست او گریه نکرد و بر بالین او نیامد و فقط شاهزاده خانم باکتاتون فرزند تیئی خود را ببالین مادر رسانید.
این همان دختری بود که تیئی بمن گفت که او را قبل از فرعون زائیده و من تا آنموقع او را ندیده بودم.
شاهزاده خانم باکتاتون وقتی مرا کنار جنازه مادر خود دید پرسید آیا سینوهه تو هستی؟
گفتم بلی گفت آیا برای تو ممکن نبود مانع از قتل سیاهپوستان شوی؟
گفتم باکتاتون تو میدانی که من در طبس هیچ نفوذ و قدرت ندارم و در این شهر قدرت در دست آمی کاهن بزرگ معبد آتون و هورمهب فرمانده قوای مصر است و اگر من اقدامی برای ممانعت از قتل سیاهپوست میکردم خود بدست مردم کشته میشدم بدون اینکه قتل من مانع از کشتار سیاهپوستان شود زیرا مردم که میدانند من پزشک فرعون هستم فکر میکنند که من با مادر تو همدست بودم و با خدای سابق دشمنی دارم.
شاهزاده خانم حرف مرا تصدیق کرد و بعد گفت این سیاهپوستان بیچاره گناهی نداشتند و نمیخواستند که جادوگری کنند و اگر آزاد بودند به جنگلهای خود میرفتند و در آنجا زندگی میکردند. چون آنها به جانوران جنگل شبیه بودند و نمی توانستند در شهر زندگی نمایند و مادر من باجبار آنها را در این شهر نگاه داشته در زیر زمینهای این کاخ حبس نموده بود و من حیرت میکنم چرا هورمهب مانع از قتل آنها نگردید.
بعد شاهزاده خانم باکتاتون راجع به زناشوئی هورمهب صحبت کرد و گفت من تعجب میکنم که چرا اینمرد زن نمیگیرد تا این که دارای یک خانواده کثیرالاولاد شود.
گفتم این سئوال را کسان دیگر هم ازمن کردهاند ومن بآنها جواب ندادم ولی بتو جواب میدهم برای این که پاسخ من مربوط به تو میباشد. هورمهب پس از این که وارد طبس شد و برای اولین مرتبه قدم بکاخ سلطنتی گذاشت چشمش بتو افتاد و وقتی زیبائی تو را دید دیگر نتوانست نظر به هیچ زن بیندازد برای اینکه هر زن را که میدید در نظرش زشت جلوه میکرد و بهمین جهت تا امروز نتوانسته است که با زنی کوزه بشکند.
ولی تو باکتاتون چرا شوهر نمیکنی و دارای فرزند متعدد نمیشوی؟ مگر تو نمیدانی که درخت پیوسته گل و میوه نمیدهد و روزی میاید که بهترین درختها که در رسوب رود نیل رشد کردهاند از گل و میوه دادن باز میمانند.
شاهزاده خانم گفت سینوهه تو میدانی که خون من خون سلطنتی یعنی از خدایان است و شریفترین بزرگان مصر هم برای همسری من کوچک هستند تا چه رسد به هورمهب و فقط یک نفر لیاقت دارد که شوهر من شود و او هم برادرم فرعون میباشد لیکن فرعون با نفرتیتی ازدواج کرده است. از این گذشته خودم میل به شوهر ندارم برای اینکه شنیدهام که مردها وقتی میخواهند با زنها معاشرت کنند خشونت بخرج میدهند و از بعضی از زنها شنیدهام لذتی که میگویند زن از تفریح با مرد میبرد اغراق میباشد و بیش از لذت خوردن غذا و نوشیدن نیست.
وقتی باکتاتون این طور حرف میزد من او را مینگریستم و میدیدم که صورتش گلگون شده با سرعت نفس میزند و فهمیدم که عقیده باطنی او راجع به مردها غیر از آن است که میگوید و چون متوجه شدم که شاهزاده خانم جوان از این صحبت لذت میبرد بسخن ادامه داده گفتم: باکتاتون خشونتی که مردها هنگام تفریح با زنها بخرج میدهند خشونت واقعی نیست بلکه ناشی از محبت زیاد آنها نسبت بزنها میباشد و تمام زنها این خشونت را میپسندند ولی چون هورمهب هنوز با زنی کوزه نشکسته تو میتوانی هر طور که میل داری او را تربیت کنی زیرا مرد هر قدر نیرومند و شجاع باشد تا وقتی با زنی کوزه نشکسته در مسائل مربوط به تفریح با زنها با یک کودک فرق ندارد و زن او میتواند هر طور که مایل است وی را تربیت نماید تا اینکه مطابق تمایل او با وی تفریح کند تو هم میتوانی که هورمهب نیرومند و دلیر را کنار خود طوری وادار به ملایمت و نرمی کنی که وقتی او با تو بسر میبرد تصور نمائی که با پر سینه مرغابی بدن تو را لمس میکنند.
باکتاتون گفت سینوهه من میل ندارم که تو از هورمهب تعریف کنی زیرا وی روی خاک متولد شده و نژاد وی اصالت ندارد و من از نام او بدم میاید و دیگر اینکه این صحبت مقابل لاشه مادرم خوب نیست.
خواستم باو بگویم که این صحبت را تو شروع کردی نه من ولی بهتر آن دانستم که این موضوع را بر زبان نیاورم.
بعد مانند کسی که از وضع کاخ سلطنتی و نفرتی که سکنه کاخ از تیئی داشتند بیاطلاع است گفتم: باکتاتون چرا هیچ یک از زنهای کاخ در اینجا حضور نیافتهاند و بر مرگ مادر تو گریه نمیکنند؟
هنگامی که مادرت را بخانه مرگ میبرند تا اینکه لاشه او را مومیائی نمایند مزدورانی هستند که در راه مویه خواهند کرد و اشک خواهند ریخت و خاکستر بر سر خواهند پاشید ولی چون جنازه مادرت فوری بخانه مرگ منتقل نخواهد شد لازم است که کسی در این جا بر او گریه نماید. و من چون پزشک هستم نمیتوانم گریه کنم زیرا پزشک آنقدر مرگ میبیند که اشک او خشک میشود و قادر بگریستن نیست و بعد از این که قدری از عمر او گذشت دیگر از موسیقی و آواز هم لذت نمیبرد زیرا پزشکی که همه عمر در مجاورت برودت مرگ زندگی کرده حرارتی را که برای استفاده از موسیقی و آواز لازم است از دست میدهد. سپس گفتم ای شاهزاده خانم مهربان که هنوز شوهری انتخاب نکردهای بدان که جوانی مثل روز گرم تابستان و پیری مانند روز نیم گرم پائیز و مرگ چون روز سرد زمستان است و اگر کسی از روزهای گرم تابستان و ایام نیم گرم پائیز استفاده نکند بعد از اینکه روزهای سرد زمستان و مرگ فرا رسید دیگر استفاده نخواهد کرد.
باکتاتون گفت سینوهه راجع بمرگ با من صحبت نکن زیرا من میل ندارم که در خصوص مرگ فکر کنم چون جوان هستم و شهد زندگی در کام من شیرین است منهم مثل تو نمیتوانم گریه کنم زیرا من از خدایان بوجود آمدهام و کسی که مولود خدایان است نباید گریه کند و از این گذشته سبب میشود که چیزهائی که برای زیبایی بصورت خود مالیدهام شسته گردد و از بین برود. ولی چون باید کسی بر مرگ مادر من گریه کند اینک میروم و زنی را باینجا میفرستم که اشک بریزد.
گفتم باکتاتون از لحظهای که من تو را دیدم و مشاهده کردم که زیبا هستی طوری به هیجان آمدهام که اگر تو اینک زن جوانی را برای گریستن باینجا بفرستی من یک لحظه هم در اینجا نخواهم ماند. پس برو و یک زن پیر را اینجا بفرست که برای مادرت گریه کند.
باکتاتون بشوخی گفت سینوهه من شنیده بودم که تو بخدایان اعتقاد نداری ولی فکر نمیکردم که برای اموات هم قائل باحترام نیستی و چون مادر من مرده نباید کنار جنازه او از این حرفها بزنی. ولی لحن شوخی او و مسرتی که از گفته من باو دست داد بر من آشکار کرد که وی از گفته من لذت برده است.
من این حرف ها را از روی عمد بخواهر فرعون زدم و منظوری از این گفتهها داشتم.
باکتاتون رفت و یکی از زنهای کاخ سلطنتی را فرستاد و من مشاهده کردم که زن مزبور پیر است.
در کاخ سلطنتی غیر از این زنهای جوان پیوسته عدهای از زنهای پیر بسر میبردند و آنها عبارت بودند از زنهای فرعون سابق (زنهای شوهر تیئی) و دایهها و پرستاران اطفال سلطنتی و خدمتکاران و کنیزان پیر.
ولی اکثر پیرزنها خود را جوان میدانستند و چون در کاخ سلطنتی بسر میبردند امیدوار بودند که بدین مناسبت مردی بهوس بیفتد و با آنها کوزه بشکند.
فصل سی و ششم - چگونه به هویت خود پی بردم
زن سالخوردهای که آن روز برای گریستن آمد بنام مهونفر خوانده میشد و تا من صورت او را دیدم دانستم زنی است که مردها را دوست دارد. و مهونفر که از جزء دوم نام او پیدا بود که در گذشته زیبائی داشته بعد از اینکه آمد شروع به گریه و شیون کرد.
من رفتم و یک کوزه آشامیدنی آوردم و پیمانهای باو دادم و گفتم مهونفر این را بنوش چون برای تو مفید خواهد بود.
وی نوشید و دیگر گریه نکرد و من برای اینکه از او حرف در بیاورم راجع بزیبائی گذشتهاش صحبت کردم و پرسیدم آیا راست است که در بین زنهای فرعون سابق فقط تیئی برای او پسری زائید و دیگران همه دختر زائیدند.
مهونفر با وحشت نظری به مرده انداخت و بمن اشاره کرد سکوت نمایم و مثل اینکه میترسید اگر من حرف بزنم مرده اظهارات من و جواب او را بشنود.
من برای اینکه او را بحرف در بیاورم بیشتر راجع بزیبائی گذشتهاش صحبت کردم و گفتم مهونفر تو امروز هم زیبا هستی و چشمهای تو مانند دختران جوان است و اگر تو و یک دختر جوان مقابل مردی باشید آن مرد از دختر جوان صرفنظر میکند و مایل میشود که با تو تفریح کند. و زنها هر قدر پیر و زشت باشند این حرفها را باور میکنند ولو بدانند که گوینده برای تمسخر این حرف را میزند زیرا در روح خود میل دارند که این حرفها را باور نمایند.
بهمین جهت مهونفر با من دوست شد و وقتی جنازه تیئی را برای مومیائی کردن بخانه مرگ بردند زن پیر از من دعوت کرد باطاق او بروم و آشامیدنی بنوشم و من چون میخواستم از وی اطلاعاتی کسب کنم دعوتش را پذیرفتم و باطاقش رفتم. و قدری از آشامیدنی وی نوشیدم و او را تشویق نمودم که مست شود.
وقتی مست شد خندهکنان گفت تیئی در انتخاب مردها سلیقهای عجیب داشت زیرا از جوانهای مصری که همه زیبا و خوش اندام و دارای پوست لطیف و گندمگون هستند و از بدنشان رایحه لذت بخش استشمام میشود متنفر بود و در عوض سیاهان قوی هیکل را برای تفریح انتخاب میکرد و میگفت که از بوی تند بدن آنها و خشونتی که در موقع تفریح ابراز میکنند رضایت حاصل مینماید.
هنگامی که زن پیر این حرفها را میزد بمن نزدیک شد و شانهها و سینهام را بوئید ولی من او را دور کردم و گفتم شنیدهام که تیئی یک بافنده زبردست بود و سبدهای قشنگ میبافت و آیا تو ندیدی که وی هنگام شب سبدهای مزبور را روی رود نیل رها کرده باشد.
پیرزن گفت چون تیئی مرده و من از خطر او آسوده شدهام میتوانم بتو بگویم که در دوره حیات فرعون سابق سه پسر نوزاد بوسیله تیئی در سبد نهاده شد و سبد را روی نیل رها کردند و تیئی یقین داشت که هر کس سبدهای مزبور را ببیند فکر میکند که نوزاد فرزند یکی از فقراء است و چون والدین او نتوانستهاند که از اطفال خود نگاهداری نمایند او را در سبد نهاده روی آب نیل رها کردهاند.
در آنموقع که تیئی پسران نوزاد زنان فرعون را از آنها میربود و در سبد مینهاد و روی نیل رها میکرد هنگامی بود که هنوز تیئی از خدایان بیم داشت و میترسید که پسران نوزاد را بقتل برساند و دست بخون آنها بیالاید. ولی بعد از اینکه آمی طرز بکار بردن زهر را به تیئی آموخت وی پسران نوزاد را که از زنان فرعون سابق در کاخ سلطنتی متولد میشدند بقتل میرسانید.
لیکن هنگامی که دختر پادشاه میتانی و زوجه فرعون پسری زائید هنوز تیئی رسم بکار بردن زهر را نیاموخته بود و لذا آن پسر را در سبدی نهاد و سبد را روی نیل رها کرد.
گفتم مهونفر تو چون میدانی که من مردی بیتجربه هستم این حرف را بمن میزنی تا اینکه مرا دست بیندازی زیرا من شنیدهام که دختر پادشاه میتانی و زوجه فرعون سابق پسر نزائید.
زن پیر گفت سینوهه تو یکمرد بیتجربه نیستی بلکه دارای آزمایشهای زیاد میباشی و چشمهای تو گواهی میدهد که وقتی میگوئی تجربه ندارم دروغ میگوئی و اگر تیئی زنده بود این حرف را بتو نمیزدم و این راز را افشاء نمیکردم ولی چون او مرده میتوانم بتو بگویم یگانه کسی که نگذاشت دختر پادشاه میتانی مادر ولیعهد مصر شود تیئی بود.
تو اطلاع داری که از قدیم رسم بوده که فراعنه مصر زنی از خانواده سلطنتی میتانی انتخاب میکردند و چون خانواده سلطنتی مزبور علاقه داشتند که دختران خود را به سلاطین مصر بدهند دخترها را هنگام کودکی از میتانی به مصر میفرستادند تا اینکه در دربار مصر بزرگ شوند و فرعون بتواند آنها را مطابق میل خود بار بیاورد و پس از اینکه بزرگ شدند زن فرعون شوند.
در این دوره هم دختری خردسال از خانواده سلطنتی میتانی به مصر آمد و در کاخ سلطنتی اینجا سکونت کرد تا اینکه بعد از بزرگی زوجه اخناتون گردد ولی بر تو پوشیده نیست که دختر مزبور مرد.
و اما دختر پادشاه میتانی و زوجه فرعون سابق باسم (تا دو - هپا) وقتی به مصر آمد بقدری کوچک بود که با عروسک بازی میکرد. و مدت چند سال فرعون سابق با این دختر عروسک بازی کرد تا اینکه بزرگ شد و اعضای بدن رشد نمود و بسن چهارده سالگی رسید.
تیئی خیلی میکوشید که نگذارد فرعون سابق این دختر را مثل زنهای دیگر خواهر خود کند ولی از عهده بر نیامد زیرا یکمرد وقتی در جوار زنی زندگی میکند که اعضای بدن او بمرحله رشد رسیده طوری تشنه تفریح کردن با وی میشود که هیچ کس نمیتواند او را از این آرزو منصرف نماید و اگر آنمرد بداند که دختر مزبور زن اوست بطور حتم با او تفریح خواهد کرد.
پس از اینکه تادو – هپا زن واقعی فرعون گردید باردار شد و آنوقت که تیئی با تمام وسائل کوشید که دختر پادشاه میتانی را وادار به سقط جنین نماید ولی از عهده بر نیامد.
تیئی در مورد زنهای دیگر فرعون این کار را میکرد و آنها را وادار به سقط جنین مینمود چون آن زنها که خانوادهای بزرگ نداشتند از تیئی میترسیدند و از بیم وی دستور جادوگران سیاهپوست تیئی را برای بچه انداختن بکار میبستند و یا موافقت مینمودند که بعد از وضع حمل اگر نوزاد پسر است تیئی آن پسر را ببرد و دختری بجای آن بگذارد یا شهرت بدهد که نوزاد فوت کرد.
ولی دختر پادشاه میتانی زنی بود دارای حسب و نسب و خانوادهای بزرگ و در این جا یک عده از بزرگان که مقام و ثروت خود را وابسته باو میدانستند از وی حمایت میکردند و امیدواری داشتند که او پسری بزاید تا اینکه فرزندش ولیعهد مصر شود.
در همانموقع که دختر پادشاه میتانی باردار شد تیئی هم باردار گردید ولی من میدانم فرزند وی از فرعون نبود بلکه از پشت آمی بوجود آمد.
تیئی که دانست آبستن شده مصمم گردید بهر ترتیب که امکان داشته باشد نوزاد دختر پادشاه میتانی را از بین ببرد.
برای این منظور آمی را که در شهر آفتاب زندگی میکرد بطبس آورد و تمام خدمه را بوسیله زر و سیم یا تهدید مطیع خود نمود. (شهر آفتاب در مصر قدیم یکی از پنج شهر بزرگ و معروف بود و یونانیها پس از اینکه تاریخ مصر را نوشتند این شهر را هلیوپولیس (هلیو در یونانی بمعنای خورشید و پولیس بمعنای شهر) خواندند و بهمین جهت شهر آفتاب در تواریخ دنیا باسم هلیوپولیس معروف است – مترجم).
هنگام وضع حمل شاهزاده خانم میتانی تمام دوستان تیئی و خدمه طرفدار او بعنوان تسکین درد آن شاهزاده خانم اطراف زن را گرفتند و وقتی وی وضع حمل کرد پسری زائید ولی پس از اینکه بهوش آمد و خواست فرزند خود را ببیند یک دختر نوزاد مرده را بوی نشان دادند و گفتند این فرزند تو است. ولی من میدانم که فرزند آن شاهزاده خانم یک پسر بود و همان شب او را در سبدی گذاشتند و روی رود نیل رها کردند.
گفتم مهونفر تو از کجا مطلع شدی که تیئی بعد از اینکه پسر شاهزاده خانم میتانی بدنیا آمد او را در سبد نهاد و روی رود نیل انداخت؟ زن پیر گفت در آن شب من خود وارد آب نیل شدم و سبد را در جریان آب گذاشتم زیرا تیئی چون باردار بود نمیتوانست که وارد رودخانه شود و اگر سبد را نزدیک ساحل بآب میداد سبد در نیهای کنار ساحل گیر میکرد و دور نمیشد. این بود که بمن گفت که وارد آب رودخانه شوم و سبد را در نقطهای باب بدهم که در جریان آب قرار بگیرد و دور شود.
وقتی من این حرف را شنیدم طوری خشمگین شدم که برخاستم و نوشیدنی را بر زمین ریختم و آن را لگد مال کردم و مهونفر که خشم مرا دید دستم را گرفت و نشانید و گفت من این سرگذشت را برای کسی حکایت نکردم ولی چون از تو خوشم آمد آن را برای تو نقل نمودم. و در بین همه خدمه کاخ سلطنتی تیئی فقط بمن اعتماد داشت زیرا از اسرار زندگی گذشته من مطلع بود و میدانست که اگر من باو خیانت کنم میتواند مرا بهلاکت برساند. و من دیدم سبدی که پسر نوزاد شاهزاده خانم میتانی را در آن گذاشتم از طرف تیئی بافته شد و وقتی آن طفل در سبد جا گرفت زنده بود. وقتی من سبد را رها کردم و آب آن را برد زیاد امیدوار نبودم که آن پسر زنده بماند و مرد یا زنی سبد را از نیل بگیرد و آن طفل را بزرگ کند. زیرا در رود نیل تمساح فراوان است و تمساحها این گونه کودکان را میبلعند یا طیور گوشتخوار اطفال را طعمه میکنند.
شاهزاده خانم میتانی وقتی بهوش آمد و مشاهده نمود که یک دختر مرده را کنار او نهادهاند شیون کرد و گفت این دختر فرزند من نیست زیرا نه رنگ پوست بدن او مثل رنگ بدن من است و نه سرش بسر من شباهت دارد.
آن زن درست میگفت زیرا شاهزاده خانم میتانی مثل سایر زنهای مسقطالراس خود رنگی روشن داشت و سرش کوچک و ظریف بود در صورتی که طفل مزبور تیره رنگ مینمود.
شاهزاده خانم شیونکنان گفت که تیئی و جادوگران سیاهپوست او فرزند مرا با وسائل جادوگری عوض کردهاند ولی تیئی اظهار میکرد که این زن چون میبیند فرزندی مرده را بدنیا آورده دیوانه شده است.
فرعون گفته تیئی را پذیرفت و از آن روز ببعد شاهزاده خانم میتانی بیمار و ضعیف شد و من بعید نمیدانم که تیئی باو زهر میخورانید چون میترسید مرتبهای دیگر باردار شود و سپس بزاید زیرا با اینکه خود باردار بود میاندیشید این بار هم مثل دفعه قبل دختری از او متولد گردد.
شاهزاده خانم چند مرتبه با حال بیماری میخواست از کاخ سلطنتی فرار کند و برود و فرزندش را پیدا نماید و بهمین جهت همه قبول کردند که تیئی که میگوید او دیوانه شده درست فهمیده است. و شاهزاده خانم مدتی بیمار بود تا اینکه زندگی را بدرود گفت.
وقتی زن پیر حرف میزد من دستهای خود را مینگریستم و میدیدم که سفید است و پس از آنکه حرف زن تمام شد از وی پرسیدم آیا شاهزاده خانم میتانی سفید چهره بود.
زن پیر گفت بلی. گفتم مهونفر آیا تو میتوانی بمن بگوئی این واقعه چه موقع اتفاق افتاد و در چه وقت آن پسر را در سبد گذاشتید و به آب دادید؟
زن سالخورده جواب داد بنظر تو آیا حیف نیست که ما به جای خوردن و نوشیدن وقت خود را با این صحبت ها بگذرانیم؟ گفتم من علاقه دارم که بدانم چه موقع آن پسر بدنیا آمد و شما او را در سبد نهادید و به نیل سپردید؟ زن جواب داد این واقعه در بیست و دومین سال سلطنت فرعون بزرگ در فصل پائیز هنگامی که نیل طغیان کرده بود بوقوع پیوست و اگر بپرسی چگونه من از اینموضوع مطلع هستم میگویم از این جهت این واقعه را فراموش نمیکنم که اخناتون فرعون کنونی و فرزند تیئی چندی بعد از آن قدم به جهان نهاد.
پیرزن که آنقدر برای آرایش بصورت خود رنگ زده بود که یک طبقه ضخیم رنگ روی صورت و لبهایش دیده میشد بمن نزدیک گردید و گفت سینوهه تو گفتی اگر من و یک دختر جوان در مقابل مردی باشیم مرد مرا برای همسری خود بر میگزیند و اکنون میگویم اگر تو بخواهی من میل دارم که زوجه تو بشوم! ولی من طوری غرق در اندیشه بودم که به او پاسخی ندادم و راجع به خود فکر میکردم.
چون اگر گفته های پیرزن صحت داشته باشد من همان طفل هستم که از بطن شاهزاده خانم میتانی و از پشت فرعون بزرگ به جهان آمدهام یعنی از نسل خدایان میباشم و خون سلطنتی در عروق من جاری است و برای سلطنت مصر بیش از اخناتون دارای صلاحیت میباشم زیرا هم پسر ارشد فرعون هستم و هم بطور قطع فرزند او.
در صورتی که اخناتون بعد از من متولد گردیده و بطوری که پیرزن میگوید فرزند آمی میباشد نه فرزند فرعون یا تردیدی در خصوص پدر او وجود دارد.
آنوقت متوجه شدم چرا من از آغاز جوانی گوشهگیر بودم و همواره خود را تنها میدیدم زیرا کسی که در عروق او خون پادشاهان وجود داشته باشد تنها میباشد زیرا هیچکس بقدر یک پادشاه تنها نیست.
آنگاه دریافتم چرا هرگز زر و سیم در نظر من اهمیتی را که در نظر دیگران دارد نداشت زیرا کسی که از نسل خدایان است و خون فرعون در عروقش جاری میباشد بلند همت می شود و بزر و سیم اهمیت نمی دهد.
آنقدر آن پیرزن حرف زد و در اطاق به اینطرف و آنطرف رفت که رشته فکرم پاره شد و بسوی او توجه کردم و برای اینکه با حرفهای خود افکارم را پریشانتر نسازد به او گفتم بهتر است چیزی بنوشیم. ما قدری نوشیدیم و بار دیگر پیرزن صحبت از سر گرفت و گفت اگر من بپذیرم او زوجهام خواهد شد و عاقبت برای اینکه دست از من بردارد تریاک در نوشیدنی ریختم و بوی نوشانیدم تا خوابید.
وقتی از کاخ تیئی خارج شدم دیدم که خدمه کاخ مرا بیکدیگر نشان میدهند و میخندند و از این خنده خشمگین شدم ولی حیرت نکردم زیرا پیوسته افراد فرومایه و نادان که خود شکوه و جلوهای ندارند از روی حسد بر مردان برجسته و با شکوه میخندند و تصور مینمایند که با این کار میتوانند حقارت خود را جبران کنند.
وقتی که بخانه رفتم دیدم که مریت در منزل منتظر من است تا اینکه از وقایع مربوط به مرگ مادر فرعون مطلع شود.
همینکه قدم بدرون خانه نهادم خدمتکارم موتی دست را روی دهان خود نهاد و مانند کسی که یکمرتبه از یک واقعه شگفت انگیز مبهوت شده باشد با اشاره چشم مرا به مریت نشان داد.
مریت هم بعد از اینکه مرا دید بسیار حیرت کرد و خدمتکار من باو گفت آیا اکنون تصدیق میکنی وقتی بتو میگفتم تمام مردها شبیه بهم هستند و به هیچ مرد نمیتوان اعتماد کرد گفته من درست بود.
گفتم امروز یکی از روزهای کسالتآور و خسته کننده زندگی من بود و بعد از این روز احتياج به استراحت دارم. و لذا نمیتوانم راجع به چیزهائی که موتی در خصوص مردها گفته است بحث کنم.
یکمرتبه صورت مریت تیرهگون شد و دوید و آئینه نقره را آورد و بدستم داد و بانک زد: سینوهه من بتو نمیگویم که از تفریح با زنهای دیگر خودداری کن زیرا زنی که این توصیه را بمردی بکند احمق است چون اگر مرد فرصت و وسیله داشته باشد که با یکزن جوان و زیبا تفریح نماید محال میباشد که خود را از این خوشی محروم کند ولی طوری با زنهای دیگر تفریح کن که من مطلع نشوم و روحم مجروح نگردد و تو که میگوئی امروز یکی از روزهای خسته کننده عمر تو بود نظری بصورت خود بینداز تا بدانی چگونه دروغ تو روی صورتت نقش بسته است.
وقتی صورت خود را در آئینه نقره دیدم من نیز مثل زنها از مشاهده آنچه بنظرم میرسید مبهوت شدم زیرا صورت من طوری رنگین شده بود که پنداری یک نقاش آن را رنگ کرده است.
در طرف راست و چپ صورت و روی زنخ و گردن جای لبهای پیرزن عفریت سرشت یعنی مهونفر بطور برجسته برنگ ارغوانی تند دیده میشد و چون آنزن صورت خود را بمن مالیده بود انگار که یک کارگر بنائی بوسیله گچ و شنگرف صورت مرا سفید و سرخ کرده است.
خواستم آئینه نقره را دور بیندازم ولی مریت آئینه را از دستم گرفت و مقابل صورتم نگاهداشت تا اینکه دلیل غیر قابل انکار بیوفائی خود را نسبت باو ببینم.
وقتی صورت خود را شستم و پاک کردم به مریت گفتم میبینم که تو دچار یک اشتباه بزرگ شدهای زیرا تصور میکنی که من با زن دیگر تفریح کردهام و لذا توضیح میدهم که...
مریت گفت من محتاج توضیح تو نیستم و میل ندارم تو که نسبت بمن بیوفائی کردهای دهان خود را با این توضیح دروغآلوده نمائی. و در این نوع مسائل شبهه بوجود نمیآید زیرا صورت تو نشان میداد که تو با زنهای دیگر و باحتمال قوی زنهای کاخ مادر فرعون تفریح کردهای. من از این متاسف هستم که تو طوری مرا فراموش کرده بودی که بخاطر نداشتی که من در خانه منتظر مراجعت تو هستم و گرنه صورت خود را میشستی تا با این صورت رنگ شده نزد من نیائی. و شاید از این جهت صورت خود را نشستی تا من آثار تفریح تو را با زنهای کاخ مادر فرعون ببینم و بدانم تو بقدری در نظر زنها جالب توجه هستی که شاهزاده خانمهای آن کاخ وقتی تو را میبینند اختیار از دست میدهند و بیمحابا خود را در آغوش تو میاندازند. یا چنان مست شدی که فراموش کردی بعد از تفریح با زنهای کاخ مادر فرعون صورت خود را بشوئی؟
در حالی که مریت با این سخنان مرا مرود نکوهش قرار میداد موتی خدمتکارم مثل این که دلیل خیانت شوهرش را کشف کرده اشک میریخت و بتمام مردها لعنت میکرد.
من متوجه شدم که آرام و متقاعد کردن مریت دشوارتر از دور کردن مهونفر است زیرا من مهونفر را بوسیله تریاکی که در شراب او داخل کردم خوابانیدم ولی نمیتوانستم مریت را آرام کنم.
بالاخره باو گفتم مریت مدتی است که تو مرا میشناسی و آشنائی ما از زمانی شروع شد که من هنوز به شهر افق نرفته بودم و بعد از مراجعت از آنجا و ورود به طبس نزد تو آمدم و این آشنائی طولانی باید ضامن اعتماد تو نسبت بمن باشد زیرا اگر زنی بعد از سالها آشنائی و عشق مردی را نشناخته باشد باید گفت هرگز هیچ زن مردی را نخواهد شناخت و اما علت رنگین شدن صورت من مربوط به یک راز بزرگ است و اگر این راز فقط راجع بمن بود من اکنون آن را برای تو افشاء میکردم ولی این راز مربوط به کاخ سلطنتی نیز هست و لذا نباید افشاء شود و بهتر آنکه تو از این راز مطلع نگردی.
مریت در جواب من با زبانی که مانند نیش زنبور درشت و سرخ رنگ درد داشت گفت: سینوهه من تصدیق میکنم که تو مردی دانشمند هستی و یک دانشمند وقتی با یک یا چند زن تفریح میکند باید راز آنها را حفظ نماید زیرا بسیاری از زنها وقتی مردی جدید را در بر میگیرند میل ندارند که دیگران بفهمند که آنها دارای عاشقی تازه شدهاند و حفظ اسرار زنهای جوان و زیبا از علائم امانت و مردانگی است. ولی من که خیال میکردم باعماق روح تو پی بردهام اینک میفهمم که سخت اشتباه میکردم و در روح تو زوایا و دالانهائی هست که بسیار تاریک میباشد و نمیتوان فهمید در آنها چیست؟ و خوشوقتم که با تو کوزه نشکستم و آزادی خود را از دست ندادم.
من بسیار ساده بودم که وقتی میگفتی غیر از من هیچ زن را دوست نداری حرف تو را باور میکردم و بیشک امروز هم در کاخ مادر فرعون همین حرف را در گوش زنهای جوان و زیبای آنجا فرو میخواندی.
من خواستم مریت را نوازش کنم تا بوسیله نوازش رنجش وی را رفع نمایم ولی او بانک زد بمن نزدیک مشو زیرا تو امروز طوری خسته شدهای که باید یکشبانه روز استراحت نمائی و تا وقتی زنهای جوان و زیبای کاخ تیئی هستند من برای تو بدون جلوه هستم.
هر یک از این سخنان مانند پیکانهائی که در دارالحیات برای جراحی بکار میبردند در قلب من مینشست و بعد از این که مریت هر چه خواست گفت و قلب مرا آزرد از خانه رفت. اگر بر اثر چیزهائی که آن روز در کاخ سلطنتی شنیده بودم فکرم مشوش نبود از رفتن مریت زیادتر از شنیدن حرفهای او غمگین میشدم.
ولی چون فکرم از چیزهائی که آن روز شنیده بودم دور نمیشد وقتی مریت خواست برود من از رفتن او ممانعت نکردم و یقین دارم که او از این حیث حیرت کرد.
آن شب من نخوابیدم و همه در فکر چیزهائی که روز قبل در کاخ سلطنتی شنیدم بودم.
تا وقتی نشئه نوشیدنی در سرم بود جنبه حیرتانگیز این واقعه در نظرم با اهمیت جلوه نمینمود ولی پس از این که نشئه از بین رفت در حالی که گوش بجریان آب میزان میدادم در بحر تفکر غوطهور شدم و خود را محزون و افسرده یافتم.
بخود گفتم سینوهه تو در زندگی محروم به جهان آمدی و در اولین میزان که قدم بجهان نهادی تو را از تخت سلطنت مصر دور کردند و درون سبد بآب نیل سپردند. آنگاه زنی که زوجه یک طبیب فقیر بود تو را از شط نیل گرفت و آن زن و شوهر چون فرزند نداشتند تو را به فرزندی قبول کردند و بزرگ نمودند و بمدرسه فرستادند که دارای سواد شوی و آن مرد طبیب با اینکه بضاعت نداشت تو را وارد معبد آمون کرد که بتوانی در مدرسه دارالحیات تحصیل کنی و پزشک شوی ولی تو بجای اینکه پاداش خوبیهای آن زن و شوهر را بدهی بخاطر یک زن پول پرست و هرجائی طوری آنها را مهموم کردی که قبل از وقت مردند و لاشههای آنها بیقبر ماند.
آنوقت عاشق زنی موسوم به مینا شدی و با او به کرت رفتی و قدم بدرون خانه خدای کرت نهادی و دیدی که خدای کرت یک مار عظیمالجثه دریائی است که مرده ولی مینا را قربانی او کرده بودند و دیدی که لاشه مینا کف دریا نزدیک ساحل مورد حمله خرچنگهای دریائی قرار گرفته است.
بعد به مصر مراجعت کردی و شاهد جنگ دو خدا شدی و آنگاه از طبس عازم شهر افق گردیدی و چند سال در آن شهر ماندی و موهای سرت فرو ریخت و سرت طاس شد و تناسب اندام تو از بین رفت و غذاهای لذیذ و راحتی شهر افق تو را فربه نمود.
امروز بعد از یک عمر میفهمی برای چه پیوسته گوشهگیر بودی و چرا همواره احساس تنهائی میکردی و برای چه نمیخواستی مانند توانگران پیوسته مجالس عیش داشته باشی تا جائی که بسیاری از آشنایان تو میگفتند سینوهه ابنالحمار مردی گوشهگیر است. لیکن تمام اینها از طرف خدایان و ستارگان در تقدیر تو نوشته شده بود و تو نمیتوانستی آنها را تغییر بدهی و ناگزیر این طور میشد.
ولی آیا اینک میتوانی ثابت کنی که تو فرزند فرعون بزرگ و از بطن شاهزاده خانم میتانی میباشی؟
ثابت کردن این موضوع که تو را از روی نیل گرفتند اشکال ندارد زیرا ناپدری تو وقتی بزرگ شدی این موضوع را بتو گفت و دیگران هم که بعضی از آنها حیات دارند این موضوع را از ناپدری تو شنیدند و میتوانند شهادت بدهند. ولی چگونه میتوانی ثابت کنی که تو فرزند فرعون میباشی.
از وقتی که فقرای مصر عادت کردهاند که نوزادان خود را بدست نیل بسپارند هر شب چند کودک برود نیل سپرده میشوند و بعضی از آنها طعمه تمساح میگردند و برخی نجات مییابند ولی این موضوع دلیل بر این نمیشود که تو فرزند فرعون هستی. و گره چلچلهبازان هم که در سبد تو دیده شد دلیل این موضوع نیست زیرا این گره در مصر مرسوم است و شاید بسیاری از بافندگان که از مصر سفلی به مصر علیا رفتهاند این طور گره میزنند.
حتی رنگ روشن پوست بدن تو نمیتواند دلیل این باشد که تو از بطن شاهزاده خانم میتانی بوجود آمدهای زیرا زنهای سریانی و میتانی که دارای رنگ روشن هستند در مصر فراوانند و زن سفیدپوست در مصر منحصر بیک نفر نبود و نیست.
با این افکار شب را بروز آوردم تا اینکه خورشید دمید و هوا روشن شد و در روشنائی روز بمناسبت این که پرده اوهام عقب زده میشود بیشتر بر من ثابت گردید که نخواهم توانست مدلل نمایم که من فرزند فرعون بزرگ و از بطن شاهزاده خانم میتانی هستم.
پس از دمیدن صبح خود را شستم و جامه کتان پوشیدم و موتی برای من ماهی شور و آبجو آورد و من دیدم که باز گریه میکند و چشمهای او سرخ شده است.
بعد از آنکه قدری ماهی شور خوردم و جرعهای آبجو نوشیدم بر تختروان نشستم و بطرف دارالحیات رفتم که بیماران را معاینه کنم و چون کسی نبود که سرش را بشکافم از آنجا مراجعت نمودم و از مقابل معبد سابق آمون که کسی در آن نبود گذشتم و دیدم که بر بام معبد متروک عدهای کلاغان فربه قارقار میکنند.
چلچلهای مقابل من پرواز کرد و بطرف معبد آتون رفت و منهم بسوی معبد مزبور روان شدم و در معبد خدای جدید مشغول خواندن سرودهای مذهبی بودند و بخداوند بخور و میوه و گندم تقدیم میکردند.
من دیدم که عدهای از مصریان در معبد آتون حضور دارند و هنگام خواندن سرود دست را بلند میکنند تا اینکه آتون را تجلیل نمایند.
هر کس آنها را میدید تصور میکرد که همه از پیروان آتون هستند در صورتی که چنین نبود و من میدانستم چون طبس شهری بزرگ است و پیوسته گروهی از مسافرین بوسیله کشتیها یا از راه خشکی به طبس میآیند میل دارند که معبد آتون را ببینند و کاهنان خدای نوین را مشاهده کنند.
در حالیکه کاهنان مشغول خواندن سرود بودند من مجسمه اخناتون فرعون مصر را بالای ستونها از نظر میگذراندم و میدیدم که چشمهای وی از فرط شوق و جذبه وحشتآور شده است این مجسمهها جزو آثار هنری جدید مصر بشمار میامد و مجسمهساز در ساختن آن باصول قدیم هنر توجه نکرده بود. ولی مجسمههای سابق یعنی مجسمههای ما قبل دوره اخناتون را طبق اصول هنر قدیم ساخته بودند و لذا انسان میتوانست در نظر اول صاحب هر مجسمه را بشناسد.
از جمله مجسمه آمنوفیس فرعون بزرگ (فرعون سابق) جلب نظر میکرد و هر که او را میدید متوجه میشد که پیرو علیل میباشد و دیهیم زرین سلطنت مصر برای سر او سنگینی میکند و در کنارش تیئی ملکه مصر نشسته است.
در بین مجسمه اعضای خانواده فرعون سابق مجسمه تادو – هپا شاهزاده خانم میتانی دیده میشد که برای خدای سابق آمون مشغول قربانی است.
ولی کتیبه کنار مجسمه را طوری اصلاح کرده بودند که گوئی شاهزاده خانم میتانی برای خدای جدید قربانی میکند در صورتیکه وقتی شاهزاده خانم مذکور حیات داشت آتون خدای جدید در مصر حکمفرمائی نمیکرد تا کسی برای او قربانی نماید.
چون مجسمهسازان قدیم طبق اصول باستانی هنر علاقه داشتند که هر مجسمه شبیه صاحب آن باشد طوری مجسمه شاهزاده خانم میتانی را شبیه او ساخته بودند که جزئیات قیافه و اندام بنظر بیننده میرسید.
من از مشاهده زیبائی او حیرت کردم و هر چه بیشتر او را نگریستم زیادتر بر من هویدا میشد که وی از تمام نمونههائی که من دیدهام حتی از مینا و نفرنفرنفر زیباتر بود. و هر دفعه که بیاد میاوردم که آن شاهزاده خانم جوان و شاداب و ظریف مادر من بوده و تیئی بوسیله زهر یا از غصه او را کشته روحم پر از اندوه میگردید و آنقدر مجذوب چهره و اندام قشنگ مادرم شدم که نمیتوانستم از او چشم بردارم.
گاهی یک چلچله از بالای سرم پرواز میکرد و صفیر میزد و من بر اثر شنیدن صدای چلچله بیاد غریبی و تنهائی مادرم که از سرزمنی میتانی به مصر آمده بود تا اینکه گرفتار کینه و جنایات تیئی شود میافتادم و گریه میکردم.
گاهی بخود میگفتم چگونه ممکن است که مردی چون من که سرم طاس شده و شکمم فربه گردیده و در صورتم چین بوجود آمده پسر شاهزاده خانمی آنچنان زیبا و ظریف و جوان باشم. و بعد فکر میکردم که اگر مادرم زنده میماند از من پیرتر بود زیرا مرور زمان همه کس را دچار تحول میکند و از جوانی به پیری میکشاند.
فکر مادری که او را ندیده یقین نداشتم که مادرم باشد مرا متوجه مسقطالراس وی یعنی کشور میتانی کرد من آن کشور را هنگامی که در خارج از مصر مسافرت میکردم و شرح آن در این کتاب گذشت دیده بودم و بخاطر میآوردم که خانههائی زیبا داشت.
در آنموقع من نمیتوانستم بفهمم که یک شاهزاده خانم میتانی مادر من بوده و اگر از این نکته اطلاع میداشتم منظره کشور میتانی طوری دیگر در نظر من جلوه میکرد.
تا مدتی در معبد آتون که مجسمه مربوط به دوره فرعون سابق آن را از معبد آمون بآنجا آورده بودند به تماشای مجسمه شاهزاده خانم مذکور مشغول بودم و میگریستم.
آنگاه چون روز سپری میگردید راه دکه دم تمساح را پیش گرفتم تا در آنجا با مریت آشتی کنم.
ولی مریت مرا مانند یک مشتری عادی پذیرفت و بدون اینکه با من صحبت کند بمن غذا و نوشیدنی داد و پس از اینکه غذا خوردم بمن نزدیک شد و پرسید آیا تو امروز معشوقه خود را دیدی؟
گفتم من معشوقهای غیر از مریت ندارم و امروز نزد زنها نرفتم و پس از خروج از خانه عازم دارالحیات شدم و آنگاه راه معبد آتون را پیش گرفتم و مدتی مدید در آنجا بودم.
مریت با تبسمی حاکی از تمسخر باظهارات من گوش میداد و بعد گفت: من میدانستم که امروز نزد زنها نرفتی زیرا مردی چون تو که موهای سرش ریخته و فربه شده بعد از تفریح روز قبل نمیتواند امروز هم با زنها تفریح کند ولی معشوقه تو طوری از دوری عاشق خود بیتاب شده بود که اینجا آمد که تو را ببیند.
من از شنیدن این حرف از جا جستم و گفتم مریت چه میگوئی و معشوقع من کیست؟ و که اینجا آمده.
مریت خندهای از روی تمسخر کرد و گفت امروز معشوقه تو در حالی که خود را مثل یک دختر جوان آراسته بود این جا آمد و من وقتی صورت او را دیدم حیرت کردم زیرا دیدم آنقدر صورت را سرخ و سفید و سبز کرده که هرگاه انگشت را بصورت او بزنم انگشت من در رنگها فرو خواهد رفت. و چون یکزن پیر و فربه وقتی خود را بشکلی زننده آرایش میدهد تولید وحشت مینماید مشتریهای دکه از دیدار او وحشت کردند و بعد از اینکه نام تو را بر زبان آورد و تو را نیافت نامهای بمن سپرد که بتو بدهم.
آنگاه مریت نامهای را که اطراف چوب لوله شده بود بدست من داد و من پاپیروس را گشودم و در حالیکه از نفرت خون در عروقم میجوشید چنین خواندم: از طرف مهونفر ساکن کاخ زرین سلطنتی خطاب به سینوهه گوساله قشنگ من امروز وقتی که من از خواب بیدار شدم سرم درد میکرد ولی روحم بیش از سرم دچار درد گردید زیرا دیدم که کنار من از تو خالی است و من بوی عطر تو را استشمام نمیکنم ایکاش من یک لنگ بودم تا اینکه پیوسته میتوانستم اطراف تو باشم ایکاش من یک عطر بودم تا میتوانستم روی بدن تو را بگیرم و ایکاش من نوشیدنی بودم تا پیوسته در دهان تو جا داشتم سینوهه من خیابان به خیابان و خانه بخانه عقب تو میگردم و تا تو را پیدا نکنم از پا نخواهم نشست زیرا کالبد من سخت احتیاج بتو دارد و بی تو لحظهای آرام نیستم. تو چرا بخانه من نمیآئی و با من تفریح نمیکنی اگر خجالت میکشی (زیرا میدانم که محجوب هستی) بدان که تمام خدمه کاخ سلطنتی میدانند که من تو را دوست میدارم و همه میل دارند که تو بکاخ بیائی تا اینکه من از دیدن تو خشنود شوم... سینوهه به محض این که نامه را دریافت کردی با بالهای چلچله بسوی من بیا و اگر تو بسوی من پرواز نکنی من پرستو خواهم شد و بطرف تو پرواز خواهم کرد و آنقدر جستجو خواهم نمود تا تو را پیدا کنم – کسی که آرزو دارد تو برادر او باشی. مهونفر
من دو مرتبه این نامه را که از خواندن هر جمله آن از تنفر مرتعش میشدم، مطالعه کردم و نمیدانستم چه بگویم مریت یکمرتبه پاپیروس را از من ربود و چوب آن را شکست و خود پاپیروس را درید و زیر پا لگدمال کرد و گفت: سینوهه اگر این زن جوان و زیبا بود من میتوانستم خود را قانع کنم چون جوانتر و زیباتر از مرا یافتهای او را بر من ترجیح دادی ولی این زن بقدری زشت است که وقتی میمونها او را می بینند متوحش میشوند و میگریزند و تو چطور توانستی با این زن پیر و بد ترکیب تماس حاصل کنی و آیا مشاهده کاخ سلطنتی عقل را از سرت دور کرد که این هم بعید است زیرا تو پزشک فرعون هستی و همواره در کاخ سلطنتی زیستهای و مشاهده یکی از کاخهای سلطنت مصر برای تو یک موضوع تازه نیست تا خود را گم کنی.
من از فرط خشم و ناتوانی جامه کتان خود را دریدم و گفتم مریت من در کاخ سلطنتی هنگامی که برای معالجه تیئی مادر فرعون احضار شدم ولی احضار من بیفایده بود زیرا وی از نیش مار فوت کرد مجبور گردیدم که برای کسب اطلاعی که برای من خیلی اهمیت داشت باین پیرزن زشت تملق بگویم و متاسفانه این زن هم تصور کرده که تملق من صمیمی بوده و من نسبت باو تمایلی دارم.
در صورتیکه من بشدت از این زن متنفر هستم اما میدانم که وی مرا رها نخواهد کرد و در نامه خود نوشته که با بالهای پرستو بسوی من خواهد دوید و لذا تو باید بروی و به پارو زنان من بگوئی که فوری برای حرکت آماده شوند تا اینکه من از طبس بروم زیرا اگر در طبس باشم اینزن مرا رها نخواهد نمود و من در فکر اینکه ممکن است روزی با اینزن تماس حاصل کنم بر خود میلرزم و تماس با لاشه اموات خانه مرگ را بر تماس با این زن ترجیح میدهم.
مریت زهرخندی کرد و گفت من میدانم که تو چه اطلاع از اینزن میخواستی کسب کنی زیرا این زن سه برابر من سالخورده است و بهمان نسبت بیش از من در تفریح بصیرت و تجربه دارد و تو میخواستی بدانی که تفریح با یکزن تجربه او سه برابر من میباشد دارای چه لذت است.
من گفتم مریت این طور نیست و تو اشتباه میکنی و من هیچ نمیخواستم با اینزن تفریح کنم و از این جهت بوی تملق گفتم که مجبور بودم اطلاعاتی از او کسب نمایم و در اینجا که دکه است نمیتوانم بتو بگویم که اطلاعات مزبور چه بود بیا بخانه برویم تا من این راز بزرگ را بتو بگویم تا بدانی که من قصد تفریح با این پیرزن فربه و زشت را نداشتهام.
مریت با کنجکاوی در تختروان من نشست و ما براه افتادیم تا بخانه رسیدیم. در آنجا من راز تولد خود را آنچنان که از نامادری و ناپدری خویش شنیده بودم برای وی حکایت کردم و بعد گفتم چگونه مادر و پدر رضاعی من حیرت میکردند که رنگ پوست بدن من روشن تر از رنگ پوست سکنه مصر است و میگفتند بدون تردید پدر و مادر تو یا یکی از آنها سفید پوست بودهاند.
بعد چگونگی برخورد خود را با تیئی در اولین مرتبه که دیدم او هنگام بافتن حصیر گره چلچلهبازان را میزند برای مریت حکایت نمودم و اظهار کردم چون سبدی که من درون آن روی نیل بودم گره چلچلهبازان را داشت این موضوع مرا بفکر انداخت.
آنگاه اطلاعاتی را که از مهونفر کسب کرده بودم برای مریت نقل نمودم و افزودم چند قرینه قوی دلالت بر این دارد که من فرزند فرعون سابق از بطن شاهزاده خانم کشور میتانی هستم ولی یقین ندارم که زاده فرعون و شاهزاده میتانی باشم.
وقتی مریت اظهارات مرا شنید یک مرتبه سوءظن او رفع شد و دیگر مرا مسخره نکرد و صدای زهرخند از لبان او بگوش من نرسید و با دقت مرا نگریست و گفت سینوهه از مرتبه اول که تو به دکه دمتمساح آمدی و من تو را دیدم دریافتم که تو غیر از مردان دیگر هستی و من تو را مردی محجوب و متفکر و گوشه نشین میدیدم و هر بار که بفکر میافتادم که با تو کوزهای بشکنم که تو را برادر خود کنم متوجه میگردیدم که لایق نیستم خواهر تو بشوم.
سینوهه من هم یک راز دارم و در روزهای اخیر چند مرتبه میخواستم این راز را برای تو افشاء کنم ولی اینک از خدایان سپاسگزارم که مانع این شدند که راز خود را بتو بگویم زیرا رازی که از دهان خارج شد دیگر نمیتوان اطمینان داشت مکتوم خواهد ماند.
ولی تو سینوهه همان طور که خود گفتی وسیلهای برای اثبات این موضوع نداری بهتر این است که راز خود را فراموش کنی و من هم آن را فراموش مینمایم و چنین تصور کن که این مناظر و حوادث را در خواب دیدهای ویژه آنکه در مرحله آخر زندگی انسان جز خیال و خواب نیست.
تو مردی هستی که بتمام دنیا سفر کرده کشورهای میتانی – بابل – هاتی – کرت را دیدهای و از آغاز طبابت تا امروز صدها بیمار را مورد عمل قرار داده یا سرشان را شکافتهای و آیا امروز از آنهمه مناظر که در مسافرتها دیدی و از آنهمه معالجات غیر از خیال و خاطراتی که فرق با مناظر رویا ندارد چیزی در دست داری؟
گفتم نه. مریت گفت همه در زندگی مثل تو هستند و مجموع تمام حوادث و خاطرات زندگی گذشته آنها مساوی است با خیالی چون مناظر رویا.
بعضی از افراد از روی مالاندیشی به تصور اینکه از زندگی خود بهره کافی ببرند هر روز مقداری از زر و سیم خود را پس انداز مینمایند و آنها را صرف خرید زمین مزروعی و خانه و دکان میکنند و بر خود میبالند که حاصل زندگی آنها خواب و خیال نیست بلکه زر و سیم و زمین مزروعی و دام و خانه و دکان است.
مدت چندین صد سال کاهنان آمون چنین میکردند و بقدری زر و سیم و زمین مزروعی و دام و خانه و دکان گرد آوردند که تصور نمودند تا پایان جهان ثروتمند و متنعم و نیرومند خواهند بود ولی یکروز خدای مصر عوض شد و خدای جدید امر کرد که هر چه زر و سیم و زمین مزروعی و دام و خانه و دکان به کاهنان آمون تعلق دارد از آنها گرفته شود و آنها نیز ناگهان متوجه گردیدند که محصول چند صد سال صرفه جوئی و حرص جمعآوری مال آنها غیر از خواب و خیال نیست.
گفتم مریت این اولین بار است که من از تو چیزی میشنوم که انتظار شنیدن آنرا از دهان تو نداشتم.
مریت گفتم برای اینکه تا امروز تو را ندیده بودم که احتیاج به تسلی در قبال یک واقعه خارقالعاده داشته باشی و ضرورت نداشت که این حرفها را بتو بزنم ولی امروز فهمیدم که تو بر اثر وقوف از موضوعی که تصور مینمائی یک راز بزرگ میباشد ممکن است خود را بدبخت کنی و روز و شب سر را بین دو دست بگیری و غصه بخوری که چرا نمیتوانی به ثبوت برسانی که تو فرزند فرعون هستی و بهمین جهت این حرف را بتو زدم که تو در آینده خود را بدست اندوه نسپاری.
آنگاه مریت لبهای خود را روی دست من نهاد و گفت سینوهه مرا ببخش که دیروز و امروز تو را آزردم زیرا من زن هستم و یکزن وقتی ببیند که صورت مردی از وسائل آرایش زن دیگر رنگین شده و بفهمد که زن مزبور بوی نامه عاشقانه مینویسد نمیتواند حسد و خشم خود را فرو ببرد و حسادت طوری بر وی غلبه مینماید که بدیهیات را بر او مستور میکند.
گفتم مریت تو گفتی رازی داری که میخواستی بمن بگوئی... این راز چیست؟
مریت گفت شاید روزی بیاید که من این راز را بتو بگویم ولی اکنون موقع ابراز آن نیست و اینک تو باید خود را از شر این زن آسوده کنی و اینگونه زنهای پیر و شهوی وقتی تملق یک مرد را میشنوند تصور میکنند که آن مرد فریفته آنها شده و بعد از این که از وی بیاعتنائی میبینند این موضوع را ناشی از خیانت مرد میدانند یعنی فکر میکنند که مرد بدواٌ عاشق آنها شده ولی بعد زنی دیگر را یافته بآنها خیانت کرده است.
من یقین دارم که اگر تو در طبس باشی این زن تو را رها نخواهد کرد و هر طور شده تو را وامیدارد که با او تفریح کنی و بدتر از آن با وی کوزه بشکنی.
پس از این جا برو ولی قبل از رفتن باین زن بنویس که او ناامید شود و گرنه در قفای تو خواهد افتاد و ممکنست تا بابل هم تو را تعقیب نماید که بوصال تو برسد. زیرا هر قدر انسان پیر میشود دو حرص در او قوت میگیرد یکی حرص تمتع از مرد (اگر زن است) و تمتع از زن (اگر مرد است) و دیگری حرص جمعآوری مال و تو از خود که شاید خون خدایان در عروق تو جاری است و فرزند فرعون هستی بگذر زیرا تو یک موجود استثنائی میباشی ولی دیگران هر چه پیر میشوند بیشتر گرفتار این دو حرص میگردند.
متوجه شدم که مریت حرفی عاقلانه میزند و آنزن اگر در طبس باشم دست از من بر نخواهد داشت.
به موتی گفتم وسایل سفر مرا ببندد و غلامی را فرستادم تا پاروزنان مرا از میخانهها و خانههای عمومی فرا بخواند و بعد روی پاپیروس نامهای مودب باین مضمون به مهونفر نوشتم زیرا نمیخواستم که وی را مورد توهین قرار بدهم.
از طرف سینوهه سرشکاف سلطنتی خطاب به مهونفر ساکن باغ زرین سلطنتی در طبس – مهونفر متاسفم که اظهارات آن روز من سبب شده است که تو در خصوص احساسات من دچار اشتباه شوی و تصور نمائی که من مکلف هستم باز با تو ملاقات کنم در صورتی که قبل از ملاقات تو من روح خود را بزنی دیگر تفویض کرده بودم و اگر با تو تفریح کنم نسبت بآن زن و روح خود مرتکب خیانت خواهم شد. از این گذشته من مجبورم که به یک سفر طولانی بروم و دیگر تو را نخواهم دید ولی دوستانه از تو جدا میشوم و برای این که هدیهای بتو تقدیم کنم یک کوزه از مشروب خوش طعم موسوم به دمتمساح را برای تو فرستادم تا با نوشیدن آن سرگرم شوی مهونفر من باید بتو بگویم که تو علاوه بر این که نسبت باحساسات من اشتباه کردی نسبت به توانائی جسمی من نیز دچار اشتباه شدی زیار من مردی هستم پیر و خسته و سست و دارای بدنی فربه و شکمی بر آمده و سری طاس و نمیتوانم وسائل ترضیه زنهای عادی را فراهم کنم تا چه رسد بزنی چون تو که تحصیل رضایت او کاری است که محتاج به مردی جوان و نیرومند میباشد من بسیار خوشوقتم که بر اثر پیری و ناتوانی من ما مبادرت بارتکاب عملی که بعد از آن من بشدت پشیمان میشدم نکردیم و چون یکمرد فرتوت و ناتوان بطور حتم مورد نفرت توست بهتر آن که ما هرگز یکدیگر را نبینیم.
بعد از این که نامه را نوشتم به مریت دادم که بخواند و نظریه خود را نسبت به نامه بگوید.
مریت گفت سینوهه تو در این نامه برای رعایت ادب خود را پیر جلوه دادی و میترسم که اینزن عجوزه راجع به مفهوم این نامه دچار اشتباه شود و دست از تو بر ندارد و بهتر این بود که در این نامه بیابهام مینوشتی که چون او پیر و کریهالمنظر و نفرتانگیز است و هرگز یکمرد راضی نمیشود که با زنی چون او تفریح نماید تو از این شهر گریختی که تا زنده هستی چشمت باو نیفتد.
گفتم مریت این شخص یک زن است و یکمرد تربیت شده نباید بیک زن بگوید که تو پیر و زشت هستی زیرا زن هر ناسزائی را میبخشد ولی این ناسزا را که واقعیت دارد نخواهد بخشود.
با اینکه مریت از لحن نامه ناراضی بود و میگفت باید دارای لحنی خشن باشد که آن پیرزن بکلی مایوس شود آن را بدست من داد که سرنامه را ببندم و من نامه را بستم و غلامی را فرا خواندم که آن نامه را بکاخ زرین ببرد و به مهونفر تسلیم کند ولی در راه خود را بمیکده دم تمساح برساند و یک کوزه از مشروب معروف میکده را خریداری نماید تا این که نامه و کوزه مشروب در یکموقع بدست مهونفر برسد.
فصل سی و هفتم - خروج از طبس با وضعی چون فرار
مدتی بود که شب فرود آمده ستارگان در آسمان میدرخشید. و موتی بمن اطلاع داد که وسائل سفر من بسته شده و هر زمان مایل باشم میتوانم آنها را بکشتی حمل کنم. و مریت از من جدا نشد و بمیکده نرفت و من هر دفعه که نظر باو میانداختم غمگین میشدم زیرا بر اثر حماقت خود وسیله جدائی خویش را از مریت فراهم کرده بودم و اگر از روی نادانی آنطور با آن پیرزن تملق نمیگفتم میتوانستم تا هر موقع که میل دارم در طبس بمانم و از دیدار مریت خوشوقت شوم.
مریت هم متفکر بود و یک مرتبه گفت سینوهه آیا تو اطفال را دوست میداری از این سئوال غیر مترقبه تکان خوردم و مریت که مرا مینگریست گفت بیمناک مشو زیرا من نمیخواهم که فرزندانی برای تو بوجود بیاورم لیکن دوستی دارم که دارای یک پسر بچه چهار ساله است و این دوست که یک زن میباشد بمن میگوید که پسر کوچک او میل دارد روی نیل مسافرت کند و مراتع سبز تیره و مزارع سبز روشن و گاوها و گوسفندها و مرغابی و غازها را ببیند و آیا میل داری در این سفر این پسر چهار ساله را با خود ببری؟
گفتم مریت من میدانم که اگر این پسر کوچک را با خود ببرم در این مسافرت هرگز آسوده خاطر نخواهم بود زیرا پیوسته باید مواظب او باشم که از کشتی در آب نیفتد و خفه نشود یا تمساحها او را نبلعند.
مریت تبسم کرد و گفت سینوهه وقتی این پسر متولد شد من خود او را از دوست خویش گرفتم و بردم که وی را ختنه کنند و زنی که طفلی را برای ختنه کردن میبرد نسبت باو دارای وظائفی چون مادر میشود. لذا من برای محافظت از این طفل در کشتی جا خواهم گرفت و پیوسته از کودک پرستاری خواهم کرد و چون من مواظب طفل خواهم بود او در آب نخواهد افتاد و تمساح بچه را نخواهد بلعید.
وقتی من این حرف را شنیدم طوری خوشوقت شدم که دو دست را بالای سر خود بهم زدم و گفتم مریت اگر تو برای پرستاری از کودک میائی مجاز هستی که بجای یک طفل تمام کودکان مدرسه مقدماتی معبد آتون را با خود بیاوری و چون برای نگاهداری کودک میائی کسی از حضور تو در کشتی من حیرت نخواهد کرد و بشهرت نیکوی تو لطمه وارد نخواهد آمد.
من از بیم زن پیر شهوت پرست تصمیم گرفتم که صبح زود حرکت کنم. مریت قبل از حرکت کشتی ما رفت و پسر بچه را که خوابیده بود آورد ولی مادر طفل نیامد و من میل داشتم که آن زن را ببینم زیرا شنیدم که نام پسر خود را تهوت گذاشته و دیدن زنی که این نام را روی پسر خود میگذارد مفید بود. چون تهوت نام یکی از خدایان است و در مصر بندرت والدین جرئت میکنند که نام یکی از خدایان را روی فرزند خود بگذارند آنهم نام خدای تهوت که خدای خط و معلومات بشری و خدائی است.
طفل بدون اینکه حس کند چه نام سنگینی روی او گذاشته شده بخواب رفته بود و بی آنکه بیدار شود ما به راه افتادیم ولی بعد از اینکه کوههائی که انگار نگاهبان دائمی طبس هستند از نظر ناپدید گردید طفل بیدار شد.
تهوت کودکی بود زیبا دارای موهای سیاه و نرم که بالای پیشانی وی حلقههائی کوچک بوجود میآورد طوری با چشمهای سیاه خود مرا مینگریست که مثل اینکه سالهاست مرا میشناسد.
من زود با این کودک انس گرفتم و او را روی زانوی خود مینشانیدم و برایش با نیهای سواحل رود نیل سبدهای کوچک میبافتم و موافقت میکردم که با وسائل طبی من بازی کند و دواهای مرا ببوید.
تهوت در آن سفر برای ما ایجاد زحمت نکرد و در آب نیفتاد و تمساح او را نبلعید بلکه بر شادی ما افزود هر شب که من و مریت کنار هم میخوابیدیم صدای نفسهای منظم طفل که نزدیک ما بخواب میرفت شنیده میشد و بامداد وقتی ما بیدار میشدیم او هنوز در خواب بود.
من هرگز آن سفر را که باتفاق مریت و تهوت کوچک روی شط نیل کردم فراموش نخواهم نمود و یک دوره شادمانی و امیدواری بدوام سعادت طوری مرا مست کرد که به مریت گفتم: بیا یک کوزه بشکنیم تا پیوسته با هم زندگی کنیم و تو فرزندی زیبا مانند تهوت برای من بزائی.
من تا امروز خواهان دارا شدن فرزند نبودم ولی اکنون حس میکنم که خون من از جوش دوره جوانی افتاده و دروه کهولت فرا رسیده و هر دفعه که تهوت را میبینم متوجه میشوم که بهتر آن است فرزندی مثل او داشته باشم.
ولی مریت دست خود را روی دهان من نهاد و گفت سینوهه تو میدانی من زنی هستم که در میخانه خدمت میکنم و در میکده بزرگ شدهام و قبل از تو مردها با من تفریح کردهاند و لیاقت ندارم که خواهر پزشک مخصوص فرعون و از آن بالاتر فرزند فرعون بزرگ باشم زیرا روزی در طبس تو بمن گفتی که تصور میکنی که فرزند فرعون و از نسل خدایان میباشی. و دیگر این که معلوم نیست بعد از اینکه خواهر تو شدم بتوانم فرزند بزایم. من هم مثل تو این پسر کوچک را دوست دارم و فکر میکنم که من و تو با حضور این پسر در کشتی باز روزهای خوشی در پیش خواهیم داشت و اینطور فکر کن که تو پدر او هستی و من مادر وی و چون او خردسال است و مثل تمام خردسالان روزهای گذشته را فراموش مینماید من میتوانم باو بیاموزم که تو را پدر خطاب کند و تو تصور نمائی که پدر واقعی او هستی.
از آن روز ببعد تهوت کوچک دست را در گردن من میانداخت و صورت را روی صورت من مینهاد و مرا پدر خطاب میکرد و من از نوازش موهای حلقه حلقه او لذت میبردم.
در آن روزها که ما با کشتی از روی نیل عبور میکردیم طوری من سعادتمند بودم که بگرسنگی و بدبختی زارعین مصری در دو طرف رود نیل توجه نداشتم یعنی نمیخواستم با مشاهده صورتهای لاغر و اندام نحیف و شنیدن نالههای آنها عیش و سعادت خود را منقص نمایم.
امروز وقتی من بیاد آن روزهای خوشی میافتم اشک در چشمهای من جمع میشود و آه از سینهام بیرون میآید و فکر میکنم چرا انسان طوری بوجود آمده که روزهای خوشی او با سرعت سپری میشود و بر عکس ایام بدبختی آنقدر بکندی میگذرد که هرگز منقضی نمیگردد.
مسافرت ما باتمام رسید و ما قدم به شهر افق گذاشتیم وقتی من وارد شهر شدم با اینکه مدت غیبتم طولانی نبود حس کردم که در شهر افق یک حقیقت جدید بوجود آمده که من آن را نمیبینم.
آفتاب شهر افق همان آفتاب و خانهها همان منازل و درخت ها همان اشجار بود لیکن من حس میکردم که در شهر افق یک حقیقت تازه بوجود آمده که من آن را نمیبینم. و یکوقت متوجه شدم آن حقیقت که شهر را در نظر من طوری دیگر جلوه میدهد عبارت است از قحطی و بدبختی و جنایات ناشی از قحطی و فقر.
مریت و تهوت کوچک در افق زیاد توقف نکردند و به طبس مراجعت کردند. و من باز تنها گردیدم و اندوه تنهائی که در مسافرت از من دور شده بود مراجعت کردند.
چند روز بعد از اینکه مریت و تهوت از شهر افق مراجعت کردند اخناتون فرعون مصر که حاضر نبود حقایق مربوط بکشور خود را ببیند مجبور شد که یکی از آن حقایق را مشاهده کند.
بدین ترتیب که هورمهب فرمانده قوای انتظامی مصر عدهای از مصریان را که از سوریه گریخته بودند از شهر ممفیس بشهر افق فرستاد تا اینکه خود را به فرعون نشان بدهند و او بداند که سهلانگاری و صلحجوئی و مساوات دوستی خدای وی بر سر مصریانی که در سوریه بودند چه آورده است.
روزیکه این مصریهای فراری از سوریه وارد افق شدند مردم طوری از مشاهده آنها بیمناک گردیدند که بخانههای خود رفتند و درب منازل را بستند.
آنها میخواستند که وارد کاخ فرعون شوند ولی نگهبابان کاخ از ورود آنها ممانعت نمودند و فراریان در و دیوار کاخ را طوری سنگسار کردند که فرعون مجبور شد که اجازه بدهد که آنها وارد کاخ شوند و اظهاراتشان را بشنود.
هنگامیکه آنها وارد کاخ شدند من در آنجا بودم و وقتی نزدیک فرعون رسیدند بانگ بر آوردند ای اخناتون امروز ثروت و قدرت فرعون مصر در سوريه مانند کسی است که بحال احتضار افتاده عنقریب در قبر جا خواهد گرفت و تو در اینجا نمیدانی که قوچ سر و ارابه جنگی حریق و شمشیر و نیزه درسوریه با مصریها چه میکند و چگونه خون کسانیکه باعتماد تو در سوریه زندگی میکردند در شهرهای سوریه ریخته میشود.
یکمرتبه بانگ آنها مبدل بشیون و ضجه گردید و کسانی که دستشان از آرنج بریده شده بود دستهای خود را بلند کردند و گفتند ای فرعون ما دست داشتیم و اعتماد نسبت به قدرت تو ما را بیدست کرد و از این پس تا پایان عمر باید گدائی کنیم.
جوانان و پیرمردهائی که چشمهای آنان را در آورده یا زبانشان را بریده بودند جلو آمدند و با فریادها و نالههائی چون جانوران گفتند ای فرعون اعتماد نسبت بتو و خدای تو ما را باین روز انداخت و اگر ما میدانستیم که تو این قدر سست و جبون هستی قبل از اینکه سلاطین سوریه شورش و مبادرت بقتل عام ما کنند از آن کشور میگریختیم و با این که ما را باین روز نشانیدهاند باز از زنها و دختران خود خوشبختتر میباشیم زیرا تمام دخترها و زنهای ما گرفتار سربازان پادشاه آمورو و سربازان هاتی شدند و تا زنده هستند باید مثل زنهائی که خود را ارزان میفروشند مورد تمتع سربازان وحشی سوریه و هاتی قرار بگیرند.
فرعون وقتی دستهای بریده و کاسههای بدون چشم و دهانهای بیزبان را دید صورت را با دو دست پوشانید و آنگاه راجع به آتون خدای خود صحبت کرد و گفت آتون از خونریزی و آزار دیگران و دروغ نفرت دارد و میگوید که همه مردم باید برابر باشند و یکدیگر را دوست بدارند.
فراریان بدبخت مصری وقتی این حرفها را شنیدند طوری خشمگین شدند که زبان بدشنام گشودند و گفتند ای فرعون تو ملعونترین پادشاه مصر هستی و هرگز کسی نشنیده که یک پادشاه نسبت باتباع خود این قدر بیاعتناء باشد و آنها را بدست دژخیمان خارجی بسپارد آیا میدانی که صلیبها را بگردن الاغها و اسبهای خود آویختند و در اورشلیم پاهای کاهنان خدای تو را بریدند و با اینکه آنها دیگر پا نداشتند مجبورشان کردند که مقابل خدای تو برقصند.
وقتی اخناتون این حرف را شنید فریادی زد و دچار حمله غش که گاهی بر او عارض میگردید گردید و بر زمین افتاد و هوش و حواس از دست داد.
نگهبانان کاخ وقتی دیدند فرعون بزمین افتاد و بیهوش شد خواستند فراریان مصری را از کاخ بیرون کنند ولی آنها که همه چیز را از دست داده دیگر چیزی نداشتند که بر اثر از دست دادن آن ضرر نمایند بسختی مقاومت کردند و بین آنها و نگهبانان نزاع در گرفت و زمین از خون فراریان مصری رنگین شد و کسانی را که از ستم سلاطین سوریه گریخته با آن بدبختی و طرز فجیع جهت تظلم نزد فرعون آمده بودند در کاخ فرعون مصر بقتل رسانیدند و لاشه آنان را در نیل انداختند.
هنگامیکه نگهبانان مشغول ریختن خون مصریان فراری بودند نفرتیتی ملکه مصر و دختران او از اطاق خویش آن کشتار را میدیدند و چون اولین بار بود که مشاهده میکردند جنگ و فرار و بدبختی چه شکل دارد هرگز آن را فراموش ننمودند.
در حالی که در حیاط کاخ کشتار ادامه داشت من فرعون را باطاق بردم و پارچههای آغشته به آب سرد را روی سرش گذاشتم و دواهای مسکن در حلقش ریختم تا اینکه فرعون از حمله غش رهائی یافت و بعد بمناسبت ضعفی که باو دست داد بخواب رفت.
پس از این که فرعون از خواب بیدار شد با چهرهای بیرنگ و چشمهائی بیحال بمن گفت: سینوهه این وضع قابل دوام نیست و باید اصلاح شود.
من از هورمهب شنیدم که میگفت تو پادشاه آمورو را که اینک در سوریه به مصریها حملهور گردیده میشناسی و بیدرنگ نزد او برو و با وی برای خریداري صلح مذاکره بکن و هر قدر زر و سیم خواست در ازای صلح بپذیر زیرا من حاضرم که تمام زر و سیم مصر را به پادشاه آمورو بدهم تا اینکه وی با مصر صلح کند ولو بعد از آن مصر برای همیشه فقیر گردد.
گفتم اخناتون من میگویم که بهترین وسیله خریداری صلح عبارت از این است که تو زر و سیم مصر را به هورمهب بدهی تا اینکه او ارابه جنگی و نیزه و شمشیر و قوچسر بسازد و سربازان را برای جنگ تربیت کند. آنوقت تو میتوانی مطمئن شوی که صلح حاصل خواهد شد و مصر هم دچار خفت و حقارت نخواهد گردید.
فرعون سر را با دو دست گرفت و مانند کسی که سر برگردن او سنگینی مینماید چهره درهم کشید و بعد گفت سینوهه بدان که محصول کینه غیر از کینه نیست و انتقام سبب ایجاد انتقام می شود و خونریزی سبب خونریزیهای شدیدتر میشود. و هر دفعه کسانی که درصدد بر میآیند که از دیگران انتقام بگیرند تخم کینه و انتقام بزرگتر را که علیه آنها بثمر خواهد رسید میکارند. و اما این که گفتی خریداری صلح برای مصر تولید خفت و حقارت میکند جزو خرافات است و ناشی از روح کینهتوزی میباشد... آنچه میگویم بپذیر و نزد پادشاه آمورو برو و باو بگو که من حاضرم هر قدر زر میخواهد بدهم و صلح را از او خریداری کنم.
من میدانستم خریداری صلح بوسیله زر و سیم یک معامله دیوانهوار است برای اینکه فروشنده صلح وقتی زر و سیم مصر را گرفت و دانست که مصر فقیر شده با اطمینان و جرئت بیشتر مبادرت به جنگ خواهد کرد و برای اینکه فرعون را از این معامله منصرف کنم یا خود واسطه این معامله احمقانه نشوم گفتم: اخناتون از بس تو راجع به صلح صحبت کردی و جنگ را تحریم نمودی من عادت جنگجوئی و لازمه این عادت را که مسافرت های طولانی است از دست دادهام و نمیتوانم با چهار پا و ارابه به سفرهای طولانی بروم. از این گذشته قبل از اینکه من به پادشاه کشور آمورو برسم سربازان وی دستهای مرا خواهند برید و چشمهایم را از کاسه بیرون خواهند آورد. من مردی نیستم که بتوانم دروغ بگویم و نمیتوانم با کسانی که از کودکی دروغ و تزویر را آموختهاند بحث و معامله کنم و سکته آمورو مردمی دروغگو و مزور هستند و باید با آنها کسی مذاکره و معامله کند که بتواند دروغ بگوید و لذا شخصی دیگر را بجای من بفرست.
ولی فرعون گفت سینوهه آنچه بتو میگویم اطاعت کن و به سوریه برو و صلح را از پادشاه کشور آمورو خریداری نما.
پس از خروج از اطاق فرعون چشم من به آن عده از فراریان مصری که بدست نگهبانان کشته نشده بودند افتاد ودیدم که چشم و دست ندارند و فهمیدم که اگر من هم به سوریه بروم مثل آنها خواهم شد و شورشیان سوریه دو دستم را قطع خواهند کرد و چشمهایم را از کاسه بیرون خواهند آورد.
بهتر آن دانستم که به منزل بروم و خود را بناخوشی بزنم تا اینکه هوس فرعون تغییر کند و مسئله اعزام مرا به سوریه فراموش نماید.
وقتی از دروازه کاخ فرعون قدم بیرون نهادم که به منزل بروم دیدم که نوکرم با شتاب میآید و تا مرا دید گفت من چون فکر کردم که شاید تو تا امشب بخانه مراجعت نکنی باین جا آمدم تا اینکه تو را از یک خبر جدید مطلع کنم. پرسیدم خبر جدید چیست؟ گفت هم اکنون یک کشتی از طبس وارد این شهر شد و نزدیک خانه تو توقف کرد و زنی از آن فرود آمده و وارد خانه تو گردید این زن با اینکه سالخورده است خود را مثل دوشیزگانی که قصد دارند همسر انتخاب کنند آراسته و صورتش را رنگین کرده و بوی عطری تند از او استشمام میشود. او بمن گفت که ارباب تو سینوهه خواهان من است و در حسرت دیدار من اشک میریزد!
از نوکرم سئوال کردم که آیا اسم خود را بتو نگفت. نوکرم جواب داد چرا او بمن گفت که اسمش مهونفر است و اینک من آمدهام که بتو بگویم که زودتر بخانه مراجعت کن زیرا مهونفر منتظر تو است.
وقتی شنیدم که مهونفر در قفای من با کشتی از طبس بشهر افق آمده از فرط بیم و نفرت لرزیدم.
آنوقت بکاخ سلطنتی برگشتم و به فرعون گفتم که من تصمیم دارم که برای اجرای امر تو در همین لحظه بطرف سوریه حرکت کنم و زودتر به کاتبین خود بگو که الواحی برای پادشاه آمورو بنویسند تا اینکه وی بمقام و مرتبه من پی ببرد و بداند که من از طرف تو میآیم.
فرعون کاتبین خود را احضار کرد به آنها گفت که الواح مرا بنویسند و اظهار کرد همین که الواح حاضر شد با مقداری طلا جهت مسافرت نزد تو خواهم فرستاد.
من که یبم داشتم بخانه مراجعت کنم بفرعون گفتم که من در کارگاه مجسمهسازی دوست خود توتمس واقع در کاخ سلطنتی هستم و همین که الواح و طلا حاضر شد بگو آنجا نزد من بفرستند.
وقتی میخواستم به کارگاه توتمس بروم دیدم نوکرم منتظر جواب من است و باو گفتم که برو و به مهونفر یعنی همین زن پیر که از طبس با کشتی اینجا آمده بگو که فرعون مرا بسوریه فرستاد و من در آنجا کشته شدم تا اینکه وی بکلی نسبت به من ناامید شود و بداند که من دیگر زنده نیستم.
بنوکر خود گفتم پس از اینکه به مهونفر گفتی که من در سوریه کشته شدهام باید او را بکشتی برگردانی و به طبس رجعت بدهی و اگر نخواست از منزل برود بزور او را بکشتی برگردان و همین قدر بدان که اگر من از سوریه برگردم و ببینم که این زن در خانه من یا در شهر افق است گوش تو و سایر خدمه خانه را خواهم برید و شما را برای کار اجباری به معدن خواهم فرستاد.
نوکر من که برای اولین مرتبه آن تهدید را از دهن من شنید دانست که من آنچه میگویم جدی است و به آتون سوگند یاد کرد که زن مزبور را از خانه بیرون خواهد نمود و از افق خارج خواهد کرد.
پس از اینکه مطمئن شدم که نوکرم دستور مرا اجرا خواهد نمود وارد کارگاه دوست خود توتمس مجسمهساز سلطنتی شدم.
توتمس در قدیم مجسمهای از هورمهب ساخته بود و در آن روز که من وارد کارگاهش گردیدم دیدم که مجسمهای دیگر از سنگ خرمائی با اسلوب جدید از وی ساخته است.
گرچه در این مجسمه توتمس برای نمایانیدن بعضی از قسمت های بدن هورمهب مبالغه کرده بود و بخصوص عضلات سینه و بازوهای هورمهب را بقدری کلفت نشان میداد که هر کس مجسمه را میدید تصور میکرد که مجسمه یک کشتیگیر است نه فرمانده قشون سلطنتی.
ولی اسلوب جدید هنر این طور اقتضاء میکرد که در قسمتهائی از بدن که برجستگی دارد مبالغه کنند تا اینکه زشتی بیش از زیبائی بچشم بخورد.
در قدیم هنرمندان میکوشیدند که عیوب را پنهان نمایند و فقط محاسن را نشان بدهند. ولی هنر جدید چنین مقتضی میداند که تا آنجا که ممکن است معایب انسان با برجستگی بنظر برسد و حتی محاسن هم بر اثر مبالغه بشکل معایب در آید.
چون هنر جدید در انسان غیر از یک سلسله خطوط و اشکال هندسی چیزی نمیبیند و زیبائی در نظر هنرمند این عصر بدون مفهوم است و سعی دارد تا بتواند خطوط و اشکال هندسی را با وضوح نمایان سازد.
هنر قدیم انسان را زیباترین موجود جهان میدانست و هنر جدید عقیده دارد که انسان یکی از زشتترین جانوران جهان و بطریق اولی زشتتر از نباتات و جمادات است.
وقتی توتمس مرا دید پارچهای مرطوب را برداشت و روی مجسمه هورمهب کشید تا اینکه بمن نشان بدهد چگونه عضلات مجسمه برق میزند و وقتی دانست که من قصد دارم بر حسب دستور فرعون بسوریه بروم گفت من هم برای رسانیدن این مجسمه به معبد هت نت سوت با تو میآیم تا اینکه بگویم که مجسمه هورمهب را در نقطهای شایسته واقع در آن معبد نصب نمایند و در ضمن از این مسافرت برای استفاده از نسیم رودخانه نیز بهرهمند خواهم شد زیرا مدتی است سفر نکردهام و تفریح و گشت جهت من ضروری میباشد.
کاتبین الواح و هزینه مسافرت را آوردند و ما مجسمه هورمهب را به کشتی دولتی که مخصوص مسافرت ما آماده شده بود منتقل کردیم و بطرف هت نت سوت براه افتادیم که از آنجا من به سوریه بروم. (هت نت سوت شهری بوده که امروز بنام المینا خوانده میشود – مترجم).
وقتی براه افتادیم توتمس گفت سینوهه چون تو بکشوری میروی که در آنجا جنگ شعلهور است در نوشیدن صرفهجوئی مکن زیرا معلوم نیست که بعد از این ایام فرصتی در دسترس تو خواهد نهاد که شراب بنوشی یا نه؟
من از اندرز توتمس پیروی کردم و هنگامی که کشتی ما در امتداد جریان نیل بسوی مصب آن میرفت در نوشیدن صرفهجوئی ننمودم.
فصل سی و هشتم - عزیمت به سوریه بدستور فرعون
وقتی من میخواستم کاپتا را مامور کنم که برود و گندم مرا بین زارعین آتون تقسیم نماید او پیشبینی وقوع بدبختی را کرد و گفت این فرعون تو با ادامهاین روش که در پیش گرفته ما را بدبخت خواهد کرد و از غذای لذیذ و خانه راحت و خوابگاه نرم محرم خواهد نمود.
من وقتی بطرف سوریه میرفتم دریافتم که پیشگوئی کاپتا غلام سابق من واقعیت پیدا کرده و من از خانه راحت و خوابگاه نرم محروم گردیدهام و بخاطر فرعون باید بروم و مخاطرات جنگ سوریه را استقبال کنم.
کاپتا اگر برای تقسیم گندم من از خانه و غذا و خوابگاه خوب محروم شد باز جانش در معرض خطر قرار نگرفت در صورتیکه من بجائی میرفتم که یقین داشتم از آنجا مراجعت نخواهم کرد مگر بدون دستها یا چشمها یا هر دو.
انسان ضمن صحبت نباید پیشبینی وقایع بد را بکند برای اینکه وقایع بد زود اتفاق میافتد در صورتی که حدوث وقایع خوب طول میکشد یا هیچ اتفاق نمیافتد.
در راه من راجع به بدبختیهائی که در سوریه منتظر من است صحبت میکردم ولی توتمس بمن گفت ساکت باش و بگذار تا من شکل تو را بکشم.
آنگاه شکل مرا تصویر کرد و من که دیدم خیلی زشت شدهام او را مورد نکوهش قرار دادم و گفتم تو دوست من نیستی زیرا اگر دوست من بودی تصویر مرا این طور زشت نمیکشیدی.
توتمس گفت من مردی هستم هنرمند و هنرمند وقتی مجسمه میسازد یا نقاشی میکند نه دوست کسی است و نه دشمن کسی و فقط باید از چشم خود اطاعت کند و آنچه دیدگانش میبیند مجسم تا تصویر نماید.
بزودی ما بشهر هت نت سوت رسیدیم و این شهر بلدهای کوچک کنار شط نیل است و فرقی با یک قصبه ندارد زیرا دیدم که گوسفندها و گاوها در کوچههای شهر گردش میکنند و معبد شهر را با آجر ساختهاند.
مصادر امور شهر وقتی دانستند که من پزشک مخصوص فرعون هستم و توتمس مجسمه ساز سلطنتی است ما را با احترام پذیرفتند و توتمس مجسمه هورمهب را در معبد شهر نصب کرد.
این معبد در گذشته برای خدای هوروس ساخته شده بود و هوروس خدائی است که سرش شبیه قوش میباشد.
ولی بعد از اینکه فرعون خدای جدید را معروفی کرد آن معبد را بهاتون اختصاص دادند و مجسمه خدای هوروس را از آنجا برداشتند.
سکنه شهر که بعد از برداشتن مجسمه خدای هوروس دیگر مجسمه نداشتند از دیدن مجسمه هورمهب خیلی خوشوقت شدند و من تصور میکنم کهاو را خدای جدید فرض کردند یا بجای خدای سابق گرفتند. زیرا سکنهاین شهر که بیسواد بودند نمیتوانستند بفهمند که ممکن است خدائی بدون شکل و مجسمه وجود داشته باشد و خدای فرعون آتون شکل و مجسمه نداشت.
در آن شهر ما پدر و مادر هورمهب را که مسکن دائمی آنان در آن شهر بود دیدیم و پدر و مادر هورمهب عوامالناس محسوب میشدند و بعد از اینکه هورمهب فرمانده قشون مصر گردید درصدد بر آمد که والدین خود را جزو نجبا کند تا اینکه مردم بگویند که هورمهب فرزند اشراف و نجباء میباشد.
هورمهب بقدری نزد فرعون تقرب داشت که هر چهاز او میخواست فرعون میپذیرفت و لذا فرمانده قشون مصر پدر خود را بعنوان یکی از مباشرین سلطنتی عضو دربار کرد و مادرش را بعنوان گاوچران سلطنتی عضو دربار نمود زیرا ماد او غیر از چرانیدن گاوها و دوشیدن شیر آنها کاری نمیتوانست بکند و سواد نداشت تا اینکه بتوانند عنوانی دیگر روی او بگذارند.
و اما پدر هورمهب پس از اینکه یکی از مباشرین سلطنتی شد چون او هم سواد نداشت نظارت بر ساختمانهای آتون را در بعضی از قراء مصر، بوی واگذار نمودند و شغل او فقط دارای جنبه تشریفات بود و کاری انجام نمیداد و کارها را معماران و بناها بانجام میرسانیدند.
بر اثر این که پدر و مادر هورمهب با عضویت در دربار مصر جزو نجبا شدند در تمام مصر مردم فکر میکردند که هورمهب از نژاد نجبا و اشراف است.
روز و شب هنگامیکه روی نیل مسافرت میکردیم من در صحنه کشتی مینشستم و بالای سرم رشته زرین فرعون موج میزد. (رشته زرین عبارت بود از یک بیرق بلند و کم عرض که بجای بیرقهای کنونی از دکل کشتی میآویختند و هنوز در بعضی از کشورها نصب یک رشته بلند و کم عرض روی دکلها مرسوم است و وقتی باد میوزد وضعی با شکوه بآن رشته و کشتی میدهد – مترجم).
هنگامیکه روی صحنه کشتی نشسته بودم نیزارهای کنار شط و پرواز طیور و جریان آب را مشاهده میکردم و وقتی آفتاب گرم میشد و مگسها مرا نیش میزدند خطاب بخود میگفتم سینوهه چشم از مشاهده زیاد خسته میشود و گوش از شنیدن سخنان بسیار احساس خستگی میکند و روح هرگز راضی نیست برای این که هیچ کس در زندگی بتمام آرزوهای خود نمیرسد و کسی را نمیتوان یافت که بتواند بگوید من بتمام آرزوهای خود رسیدم.
در ین صورت چرا انسان برای از دست دادن این زندگی که هرگز در آن احساس سعادت کامل نمینماید دلتنگ باشد. و اگر دیگران از مرگ میترسند تو سینوهه که پزشک هستی نباید از مرگ بیم داشته باشی زیرا آنقدر مرگ را دیدهای که برای تو یک چیز عادی شده و تو میدانی در آن لحظه که مرگ فرا رسید تمام مشقات و محرومیت ها و آرزوهای زندگی از بین میرود و یک روز زندگی با رنج جسمی و روحی سخت تر از آن است کهانسان تا ابد در قبر جا بگیرد چون در آن ابدیت کهانسان در قبر جا گرفته هیچ نوع درد و محرومیت را احساس نمینماید.
وقتی مدتی با این افکار مشغول میشدم آشپز کشتی خبر میداد که غذا حاضر است و من بر میخواستم و باتفاق توتمس غذا میخوردیم و بعد استراحت میکردم و میخوابیدم.
باین ترتیب کشتی ما بشهر ممفیس رسید. (ممفیس از شهرهای قدیم مصر است و محل آن در جنوب قاهره کنونی بوده و خرابههای آن شهر هنوز در آنجا دیده میشود – مترجم).
هورمهب که در ممفیس قرار داشت وقتی مطلع شد که من وارد شدهام چون نماینده فرعون مصر نزد پادشاه کشور آمورو در سوریه بودم با احترام مرا پذیرفت و دیدم که در رعایت احترام افراط میکند.
علتش این بود که عدهای از مصریان فراری از سوریه و سریانیهای طرفدار مصر کهاز آن کشور گریخته بودند ثروتمندان ملل دیگر در ممفیس میزیستند و هورمهب که مطلع شد من به سوریه میروم خواست مرا تجلیل کند تا اینکهانها بدانند که فرعون مصر آنقدر قوی و محترم است که هورمهب آنگونهاز نمایندهاو پذیرائی مینماید و هورمهب در حضور مردم دستها را روی زانو گذاشت و مقابل من رکوع کرد.
ولی بعد از اینکه مردم رفتند و وی مرا بخانه خود برد و قدم باطاق نهادم خدمه را مرخص نمود و در حالیکه با شلاق دسته طلای خود بازی میکرد گفت سینوهه من با اینکه هنوز نمیدانم که تو برای چه به سوریه نزد پادشاه کشور آمورو میروی یقین دارم که مسافرت تو ناشی از یکی از دیوانگیهای فرعون است.
من شرح ماموریت خود را دادم و گفتم بطوری که شنیدی فرعون بمن گفته بهر قیمت هست صلح را از آزیرو پادشاه کشور آمورو خریداری کنم.
هورمهب وقتی این حرف را شنید طوری بانک خشم بر آورد که من ترسیدم و سپس گفت من میدانستم که باز جنون فرعون شدت کرده ولی تصور نمینمودم که وی این قدر دیوانه باشد که فکر کند میتوان صلح را با داد زر و سیم خریداری کرد زیرا کسی که با زر و سیم صلح را از یک دشمن مسلح وقتی خریداری میکند هم زر و سیم را از دست میدهد و هم کشور و هم خود را سینوهه بدان با اینکهازیرو پادشاهامورو سوریه را تصرف کرده من موفق شدم که منطقه غزه را برای مصر حفظ کنم و این منطقه روزی که ما بخواهیم سوریه را پس بگیریم یک جای پا و مبداء حمله خوب برای حمله به سوریه بشمار می آید.
هاتی بعد از اینکه جای پای خود را در کشور میتانی محکم کرد یا به بابل حملهور خواهند شد یا به مصر. عقل سلیم میگوید که هاتی چون میبیند که بابل مشغول بسیج قوای خود میباشد و خویش را قوی میکند در صدد حمله به بابل بر نمیآید ولی چون مصر را بدون قشون و ضعیف میبینند بر ما خواهد تاخت و دمار از روزگار مصریان و فرعون بیرون خواهد آورد.
آزیرو پادشاه کشور آمورو هم چون میبیند هاتی قوی و مصر ضعیف است میفهمد که متحد شدن با مصر برای او سود ندارد در صورتی کهاگر با هاتی متحد گردد سودمند خواهد شد.
هر مرد عاقل دیگر هم که بجای آزیرو بود همین کار را میکرد و از مصر دوری میجست و به هاتی میپیوست.
هورمهب بمن گفته بود که من میتوانم آزیرو را بین سرزمین سینا و غزه پیدا کنم چون اینک در آنجاست و با پارتیزانهای مصر میجنگد و پیوسته عدهای از جاسوسان ما (جاسوسان هورمهب) بشکل مارگیر و حقهباز و فروشندهابجو و خریدار اموال غارت شده با قشون آزیرو هستند.
آزیرو هم دارای عدهای جاسوس است که بشکل حقهباز و مارگیر و فروشندهابجو و خریدار کنیز و غلام پارتیزانها را تعقیب میکنند یا با مستحفظین سرحدی مصر گرم میگیرند و از آنها اطلاعاتی کسب مینمایند.
یک عدهاز جاسوسان آزیرو نیز در خود مصر و ممفیس هستند و در اینجا از وضع نظامی مصر کسب اطلاع مینمایند و خطرناکترین آنها زنهای جوان و سفیدپوست و سیاه چشم میباشند کهاز سوریه به مصر آمدهاند.
این زنها بظاهر برای کار کردن در منازل عمومی و در باطن برای جاسوسی در مصر بسر میبرند و چون افسران و سربازان مصر با آنها تفریح مینمایند آنان هنگامی کهافسر یا سربازی را در برگرفتهاند هر نوع اطلاع که بخواهند و افسر یا سرباز داشته باشد از او کسب مینمایند و خوشبختانهاین زنهای خطرناک چون خود اطلاعات نظامی ندارند نمیتوانند از افسران و سربازان ما سئوالات مفید بکنند و اکثر پرسشهای آنها کودکانهاست.
یک عده جاسوس زرنگ نیز وجود دارند که هم برای مصر کار میکنند و هم برای آزیرو و از هر دو استفاده و بهر دو خیانت مینمایند.
ما یعنی هورمهب از این موضوع اطلاع داریم ولی چون از اطلاعات آنها استفاده میکنیم وجود این جاسوسان دو رنگ را تحمل مینمائیم.
گفتم هورمهب چون تو بوسیله جاسوسان خود از وضع قشون آزیرو مطلع هستی بمن بگو کهاز چه راه باید خود را بهازیرو برسانم و چه مخاطرات مرا تهدید میکند.
هورمهب گفت تو می توانی از راه دریا یا از راه خشکی بغزه بروی زیرا بطوری که گفتم آزیرو بین غزه و سینا است.
اگر از راه دریا بغزه بروی کشتیهای جنگی کرت تو را مورد حمایت قرار خواهند داد لیکن مشروط بر این که چشم آنها بسفاین جنگی سوریه نیفتد. چون اگر سفاین جنگی سوریه را ببینند و مشاهده کنند که شمارهانها زیاد و قوی هستند کشتی حامل تو را رها مینمایند و میگریزند. و آنوقت تو میتوانی از خود دفاع کنی یا تسلیم شوی. اگر دفاع نمائی کشتی تو را غرق خواهند کرد و تو در آب خفه خواهی شد و اگر تسلیم شوی تو را وامیدارند که در کشتی های آنها پارو بزنی و چون به ضرب شلاق تو را وادار به پاروزدن میکنند ممکن است بعد از چند روز از فرط ضعف و درد جان بسپاری.
لیکن اگر تو را بشناسند و بفهمند که یکی از بزرگان مصر هستی تو را پشت پارو نمینشانند بلکه زنده پوست تو را میکنند و با پوست تو کیسه خواهند دوخت و قطعات زر و سیم را در آن کیسه جا خواهند داد. و من نمیخواهم تو را بترسانم ولی چون از من کسب اطلاع کردی میباید بتو اطلاعات درست بدهم.
معهذا ممکن است که کشتی حامل تو بدون برخورد به مانع به غزه برسد و تو در آنجا از کشتی پیاده شوی ولی من نمیدانم بعد از اینکهاز کشتی پیاده شدی چگونه خود را بهازیرو خواهی رسانید زیرا جنگ در غزه وضعی ثابت ندارد که من بتوانم اکنون بتو بگویم که وی در کجاست و وقتی تو وارد غزه میشوی در کجا خواهد بود گفتم هورمهب آیا بهتر نیست کهاز راه خشکی یعنی از راه سینا به غزه بروم.
هورمهب گفت من میتوانم برای امنیت تو یک عده سرباز و چند ارابه جنگی با تو بفرستم کهاز راه خشکی به غزه بروی ولی همین که سربازان با دستهای از قشون آزیرو برخورد کردند تو را رها خواهند نمود و خواهند گریخت و تو تنها خواهی ماند.
آنگاه سربازان آزیرو تو را دستگیر خواهند نمود و برسم مردم هاتی تو را بسیخ خواهند کشید و تو با شکنجه جان خواهی داد.
احتمال دیگر این است که بدست پارتیزانهای خود ما بیفتی و چون آنها افرادی هستند که به هیچ قانون و اصل پابند نمیباشند هر چه داری از تو خواهند گرفت و بعد تو را بهاسیاب خواهند بست و تو تا زنده هستی باید آسیاب آنها را بگردانی تا گندم پارتیزانها آرد شود و شاید تو را کور کنند که بفکر فرار نیفتی و آنچه غیر قابل تردید میباشد این است که روزهای اول که تو هنوز عادت بکار آسیاب نکردهای و نمیتوانی از صبح تا شام با سرعت آسیاب را بگردانی آنقدر تو را خواهند زد که جان خواهی سپرد.
با اینکه فصل تابستان و هوا گرم بود من از شنیدن اظهارات هورمهب لرزیدم و باو گفتم نظر باینکه من طبق گفته فرعون باید بروم و با آزیرو مذاکره نمایم و رسیدن با آن مرد مساوی با مرگ است هم آن بهتر کهاین کار زودتر صورت بگیرد زیرا چارهای غیر از رفتن ندارم و لذا از راه خشکی خواهم رفت و تو عدهای مستحفظ بمن بده که مرا به سربازان آزیرو برسانند ولی اگر شنیدی که من اسیر شدهام بگو بدون تاخیر و چانه زدن فدیه مرا بکسانی کهاسیر کردهاند بپردازند و مرا آزاد کنند زیرا من مردی ثروتمند هستم و غلام سابق من کاپتا کهاینک مباشر کارهای من در طبس است هر قدر زر برای خرید من لزوم داشته باشد خواهد پرداخت.
هورمهب گفت من میدانم که تو ثروتمند هستی و به همین جهت از غلام سابق تو کاپتا و از دارائی تو مقداری زر بوام گرفتم چون نمیخواستم که تو از مباهات شرکت در قرضه برای کمک به تقویت مصر محروم باشی.
ولی سینوهه بدان همانطور که من طلب سایر ثروتمندان مصر را نخواهم پرداخت طلب تو را هم تادیه نمیکنم و اگر روزی تو از من مطالبه زر نمائی دوستی ما متزلزل خواهد شد و شاید از بین برود.
اکنون راه بیفت و وقتی بزمین سینا رسیدی یک اسکورت از سربازان من که آن جا هستند بردار و با خود ببر و اگر اسیر شدی من از کاپتا زر خواهم گرفت و تو را خریداری خواهم کرد و اگر تو را بقتل رسانیدند بخون خواهی تو عدهای کثیر از قاتلین تو را مقتول خواهم نمود و این را میگویم تا هنگامی که نیزه را برای قتل تو در شکمت فرو میکنند امیدوار باش و بدان که خون تو هدر نخواهد شد.
گفتم هورمهب اگر من کشته شوم اوقات خود را جهت گرفتن انتقام خون من تلف نکن زیرا اگر من کشته شوم لاشهام در صحرا خواهد افتاد و بعد از چند هفته جز استخوان چیزی از کالبد من باقی نمیماند و اگر تو بانتقام مرگ من به قدر آب نیل خون روی استخوانهای من بریزی استخوانهای من خوشبخت نخواهند گردید.
چون هورمهب خیلی به من نیش زده مرا ترسانیده بود من نیز خواستم نیشی باو بزنم و گفتم: ولی اگر من کشته شدم سلام مرا بشاهزاده خانم باکتاتون خواهر فرعون برسان زیرا وی زیبا و دوستداشتنی لیکن قدری متکبر است و روزی که مادرش مرد بالای سر جنازه مادر راجع بتو با من صحبت کرد.
بعد از حرف که میدانستم در هورمهب اثر میکند چون اطلاع داشتم که وی باکتاتون را دوست میدارد من هورمهب را ترک نمودم و بطرف دفترخانه سلطنتی ممفیس رفتم تا اینکه وصیت نامه خود را بنویسانم و در آن جا امانت بگذارم.
در آن وصیت نامه من نویساندم کهاگر در سوریه به قتل رسیدم بعد از ثبوت مرگ من اموالم بین کاپتا غلام سابق و مریت دوست من و هورمهب دوست قدیمیم تقسیم شود و آن وقت مثل کسی که دیگر کاری غیر از رفتن بسوی مرگ ندارد سوار کشتی شدم و راه مصر سفلی را پیش گرفتم و نزدیک بیابان سینا از کشتی خارج گردیدم و با تختروان خویش را به بیابان سینا رسانیدم.
آن جا در یک دژ زیر آفتاب سوزان سربازان هورمهب را دیدم و مشاهده کردم که اوقات خود را صرف نوشیدن آبجو و شکار جانوران صحرا و بخصوص آهو میکنند و از زندگی دشوار ناراضی هستند و یک عده زن از پستترین زنهائی که خود را ارزان میفروشند روز و شب خویش را به سربازان عرضه میدارند.
من متوجه شدم که تمام سربازها آرزومند هستند که هورمهب آنها را به سوریه بفرستد تا بروند و در آن جا مشغول جنگ شوند و علت این را میگویم و شما میفهمید. و در حالی کهاسکورت من برای حرکت آماده میشد من متوجه شدم که در آن دژ یک انضباط دقیق حکمفرماست و فقط سربازانی میتوانند به شکار بروند و با زنها تفریح کنند که در غیر موقع کشیک مبادرت باین اعمال نمایند.
و هر سرباز تا موقعی که در حال کشیک هست تمام اوقاتش صرف تمرینهای نظامی و بیگاری و مشق با اسلحه می شود.
این موضوع مر متوجه نکتهای کرد که مربوط به فن فرماندهی به سربازان است.
من متوجه شدم که یک فرمانده لایق جنگی عبارت از فرماندهی است که نگذارد سربازان او یک میزان (یعنی یکساعت – مترجم) بیکار باشند و دائم آنها را وادار به تمرین نظامی و مشق با اسلحه و بیگاری نماید و طوری انضباط را بر آنها مسلط کند که سربازان روز و شب مجبور از پیروی از قوانین مخصوص باشند.
این سربازها قطع نظر از این که بر اثر تمرینهای دائمی و کار همیشگی ورزیده میشوند و دیگر احساس خستگی نمینمایند وقتی مطلع میگردند که جنگ شروع شده و باید به میدان کارزار بروند طوری از این خبر احساس مسرت مینمایند که گوین بقدر یک هرم بآنها زر داده تمام زیبارویان جهان را بآنها بخشیدهاند.
علت این که این نوع سربازها از شنیدن خبر جنگ و رفتن بمیدان قتال خوشوقت میشوند این است که میدانند رفتن به میدان جنگ آنها را از انضباط و کار دائمی سرباز خانه نجات میدهد و مثل این است که بآنها یک مرخصی طولانی داده باشند تا هر جا که میل دارند بروند. و حتی اگر بدانند که در میدان جنگ کشته میشوند باز از شنیدن خبر جنگ به مناسبت اینکهانها را از انضباط و کار دائمی سرباز خانه نجات میدهند احسات مسرت می نمایند. و بهمین جهت هورمهب دقت می کند که سربازان او هرگز بیکار نباشند ولو در صحرای سینا اقامت کنند.
باری طبق دستور هورمهب سربازان او در مدخل صحرای سینا دهارابه جنگی برای من آماده کردند که هر ارابه بوسیله دو اسب کشیده میشد و یک اسب هم ذخیره داشت و در هر ارابه غیر از راننده دو نفر حضور داشتند یکی نیزه دار و دیگری سپردار.
فرماندهاین ده ارابه جنگی نزد من آمد و من مشاهده کردم یک لنگ بکمر بسته لباس دیگر ندارد و وی بعد از اینکه نزدیک گردید دستها را روی زانو نهاد و رکوع کرد.
نام او را پرسیدم و شنیدم که باسم ژو – ژو خوانده می شود و وی گفت سینوهه اگر تو میخواهی بعد از برخورد با سربازان آزیرو از آنها آسیب نبینی یک بسته شاخههای درخت نخل با خود ببر تا وقتی سربازان آزیرو را دیدی روی سر تکان بدهی زیرا شاخه نخل علامت صلح است و وقتی آنها دیدند که تو شاخه نخل را تکان میدهی میفهمند که قصد جنگ نداری.
گفتم که سربازان ژو – ژو مقداری شاخههای اشجار نخل را کهاطراف قلعه بود قطع کنند و در تختروان من بگذارند و براه بیفتیم.
وقتی ژو ژو متوجه شد که من قصد دارم که با تختروان مسافرت کنم قاه قاه خندید و گفت سینوهه این جا که ما میرویم بیابان سینا است و یگانه شانس نجات ما این است که با ارابه این بیابان را بسرعت طی نمائیم و اگر با تختروان که آهسته میرود مسافرت کنیم همه کشته خواهیم شد.
دیگر اینکه در سر راه ما آذوقه وجود ندارد و هر چه مورد احتیاج است باید از این جا ببریم و از جمله علیق اسبها را نیز حمل نمائیم و من یک جوال علیق در ارابه تو میگذارم که روی آن بنشینی و از تکان ارابه زیاد آسیب نبینی.
گفتم من در گذشتهارابه سواری کرده و یکمرتبه بوسیله ارابه جنگی بکشور آمورو رفتهام ولی در آنموقع جوان بودم و از تکان ارابه نمیترسیدم در صورتی کهامروز قدم به مرحله کهولت نهادهام معهذا سعی مینمایم تکان ارابه جنگی را تحمل کنم.
ژو ژو شاخههای نخل را که بدواٌ در تختروان من گذاشته شده بود از آنجا بارابه خود منتقل کرد ولی روز بعد شاخههای نخل را بارابه من منتقل نمود و من سوار شدم و ارابهها با سرعت روی جاده باریک بیابان سینا بحرکت در آمدند.
فصل سی و نهم - گرفتاری دردناک من
روز اول جادهای که معبر ما بود بالنسبه صاف مینمود و تکان ارابه مرا اذیت نمیکرد و من روی یک جوال علیق نشسته بودم.
ولی روز دوم جاده مسطح بانتها رسید و ما وارد بیابانی بدون جاده گردیدیم و طوری تکان ارابه مرا اذیت میکرد که برخاستم و ایستادم.
ولی نزدیک نیمه روز بر اثر تکان شدید دو پای من از کف ارابه جدا شد و من بخارج پرت گردیدم و روی زمین شنزار افتادم و صورتم بر اثر خار مجروح گردید.
شب وقتی برای استراحت اسبها و خودمان توقف کردیم ژو ژو صورت خونین مرا با آب شست و گفت اگر با همین سرعت راه طی کنیم روز چهارم ممکن است به اردوگاه سربازان آزیرو برسیم.
روز سوم از سرزمینی عبور کردیم که خیلی ناهموار نبود ولی منظرهای فجیع دیدیم زیرا بیک اردوگاه پارتیزانها رسیدیم که تمام افراد آن بدست سربازان آزیرو کشته شده بودند و آنها حتی اطفال را هم کشتند.
وقتی ما به آنجا رسیدیم صدها پرنده بزرگ لاشخوار مشغول خوردن اموات بودند و وضع لاشه نشان میداد که بیش از دو روز از قتل عام آنها نگذشته است.
این مسئله هویدا میکرد که سربازان آزیرو دور نیستند زیرا دو روز قبل در آن نقطه مبادرت به آن قتل عام هولناک کردهاند.
شب چهارم در آغاز شب از دور آتش نمایان شد و ژو ژو بمن گفت آن آتش از اردوگاه سربازان آزیرو میباشد چون در آنچا قریهای نیست که بگویم سربازان آزیرو آن را آتش زدهاند.
طبق صوابدید ژو ژو ما قدری توقف کردیم که اسبها علیق بخورند و خستگی رفع کنند و آنگاه در نور ماه براه افتادیم و آهسته طی طریق میکردیم.
بمناسبت حرکت آهسته ارابه من که روی جوال علیق نشسته بودم خوابیدم و یک وقت متوجه شدم که ژو ژو مرا از خواب بیدار کرد.
هنگامی که چشم گشودم مشاهده نمودیم که خورشید دمیده و قبل از اینکه از ژو ژو بپرسم کجا هستم وی من و صندوق محتوی الواح و قطعات زر و هم چنین شاخههای نخل مرا از ارابه بیرون انداخت و من خود را روی شنهای صحرا دیدم و مشاهده کردم که ارابه ژو ژو و ارابههای دیگر پشت بمن و رو به مغرب کردند و با شتاب دور شدند.
از این رفتار ژو ژو متحیر گردیدم ولی لحظه بعد حیرت من رفع شد زیرا دیدم از طرف مشرق یکدسته ارابه جنگی با سرعت پیش میآیند و مثل اینکه قصد دارند که ارابههای ژو ژو را تعقیب نمایند.
آنوقت گفته هورمهب را بیاد آوردم که میگفت به محظ اینکه سربازان محافظ تو سربازان آزیرو را ببینند میگریزند.
من وقتی نزدیک شدن ارابههای را دیدم شاخههای نخل را (گو اینکه خشک شده بود) برداشتم و روی سر تکان دادم تا سربازان آزیرو بدانند که من قصد جنگ ندارم ولی آنها بمن توجه ننمودند و ارابههای ژو ژو را تعقیب کردند.
اما ژو ژو و همراهان او طوری گریختند که از نظر ناپدید گردیدند.
آنوقت ارابههای آزیرو برگشتند و نزدیک من توقف کردند و من همچنان شاخههای نخل را بالای سر تکان میدادم.
از ارابهها چند سرباز پیاده شدند و بطرف من آمدند و من بآنها گفتم که نامم سینوهه و ملقب به ابنالحمار هستم و نماینده فرعون مصر میباشم و آمدهام که از طرف فرعون پادشاه شما را ملاقات کنم و در این جعبه الواحی است که نشان میدهد من نماینده فرعون مصر میباشم. سربازها نه باسم من اعتناء کردند و نه بالواح فرعون و مرا عریان نمودند و هر چه زر و چیز دیگر داشتم تصاحب کردند و آنگاه مرا با طناب به عقب یکی از ارابههای خود بستند و براه افتادند.
اگر اردوگاه آنها نزدیک نبود من که نمیتوانستم با سرعت ارابههای جنگی بدوم بعد از یک میزان روی زمین کشیده میشدم و سنگهای بیابان کالبدم را قطعه قطعه میکرد و آنچه سبب گردید من زنده بمانم این بود که زود باردوگاه خود رسیدند.
آنها اردوگاهی بزرگ پر از ارابههای جنگی و ارابههائی که با گاو کشیده میشد داشتند و وقتی آنجا رسیدیم من که همچنان با طناب بارابه بسته شده بودم از حال رفتم و زیر آفتاب به زمین افتادم.
یک وقت بخود آمدم و حس کردم که چند نفر روی من آب میریزند و بدنم را با روغن نباتی مالیدند و معلوم شد که یکی از افسران اردوگاه که سواد داشته الواح مرا خوانده و فهمیده که من نماینده فرعون هستم و دستور داده که با من خوشرفتاری کنند ولباسم را پس بدهند.
همین که توانستم راه بروم گفتم که مرا نزد آزیرو ببرند.
آزیرو در خیمهای بسر میبرد و همین که نزدیک شدن مرا دید از خیمه خارج گردید و من دیدم که یک قلاده زر از گردن آویخته ریش خود را در یک کیسه از تارهای نقره قرار داده است.
آزیرو در خیمه مرا کنار خود نشانید و گفت سینوهه برای چه تو وقتی سربازان مرا دیدی خود را معرفی نکردی و نگفتی فرستاده فرعون هستی و چرا شاخههای نخل را تکان ندادی تا سربازان من بدانند که تو قصد جنگ نداری.
سربازان من میگویند به محض اینکه تو آنها را دیدی با کارد بآنها حملهور شدی و درصدد قتل آنها برآمدی و سربازان من برای حفظ جان خود مجبور شدند که تو را ببندند.
دستهای من که با طناب بسته شده بود هنوز درد میکرد و جراحات بدنم که بر اثر کشیده شدن روی زمین بوجود آمده میسوخت و به آزیرو گفتم مرا نگاه کن و ببین آیا من مردی هستم که بتوانم به سربازان تو آنهم سربازانی که در ارابههای جنگی و مسلح بودند حمله کنم.
آنها دروغ میگویند و برای اینکه گناه خود را انکار نمایند بمن تهمت میزنند و من وقتی آنها را دیدم شاخههای نخل را بحرکت در آوردم و خود را معرفی کردم و الواح فرعون را بآنها نشان دادم ولی آنها شاخههای نخل مرا شکستند و روی الواح آب دهان انداختند و آنچه داشتم تصاحب کردند و بعد مرا عقب ارابه بستند و بهمین جهت تو باید دستور بدهی که بآنها شلاق بزنند تا اینکه بعد از این احترام فرستاده فرعون را رعایت نمایند.
آزیرو گفت سینوهه ممکن است که تو خواب دیده باشی یا اینکه هنگام راه رفتن زمین خوردهای و دست و پایت خراشیده شده است و من میل ندارم که سربازان خود را برای یک مرد مصری شلاق بزنم و آنچه که تو میگوئی در گوش من وزوز مگس میباشد.
گفتم آزیرو تو تا دیروز پادشاه کشور آمورو بودی و امروز پادشاه سرتاسر سوریه میباشی و بر چند پادشاه سلطنت میکنی و شاه شاهان میباشی و تو باید بیش از هر کس احترام سلاطین را رعایت کنی و لازمه رعایت احترام سلاطین این است که نمایندگان آنها را محترم بشماری. تحقیر و تخفیف نماینده یک پادشاه بمنزله تحقیر خود پادشاه است زیرا لازم نیست من بگویم که امروز من این جا که اردوگاه تو میباشد هیچ قدرت ندارم و تو میتوانی مرا به قتل برسانی والی اگر این کار را بکنی فرعون را مورد تحقیر قرار دادهای و اگر فرعون را خفیف و خوار کنی خودت را خوار کردهای زیرا پادشاهی که پادشاهان دیگر را مورد تحقیر قرار بدهد نفس سلطنت را خوار کرده و تو که میخواهی بر سراسر سوریه سلطنت کنی باید از این حقایق آگاه باشی.
هنگامی که مرا بوسیله طناب پشت ارابه جنگی بسته بودند و من مجبور بودم بپای ارابه دوندگی کنم تا اینکه روی زمین کشیده نشوم مردی سوار بر اسب عقب من حرکت میکرد و بوسیله نوک نیزه قسمت خلفی مرا سوراخ مینمود. و تو اگر نمیخواهی سربازان خود را تنبیه کنی این یک را بجرم این که بمن توهین کرده مرا مجروح نمود بشلاق ببند و در ضمن بدان که من از طرف فرعون برای تو هدیهای بزرگ میآورم و آن هدیه عبارت از صلح است زیرا فرعون میل دارد که با تو صلح کند.
آزیرو گفت صلح فرعون برای من ارزشی ندارد (در صورتیکه من میدانستم که وی در باطن از پیشنهاد صلح خیلی خوشوقت است) چون خواه ناخواه من او را وادار میکردم که مقابل من صورت روی خاک بگذارد و در خواست صلح کند ولی راجع باین مرد که میگوئی قسمت خلفی تو را با نیزه سوراخ میکرد من حق را بجانب تو میدهم و او نمیباید با نماینده یک پادشاه که مانند تو با من دوست میباشد این طور رفتار کند و من اکنون او را شلاق میزنم.
همان روز آزیرو امر کرد که سربازان او مجتمع شوند و در حضور آنها آن مرد را بشلاق بست من تصور میکردم که سربازان آزیرو از مشاهده شلاق خوردن همقطار خود متاسف خواهند شد ولی آنها تفریح میکردند و میخندیدند زیرا سربازان بیسواد و ساده در همه جای دنیا بهم شبیه هستند و چون در زندگی یکنواخت آنها تفریح وجود ندارد از هر وسیله حتی شلاق خوردن همقطار خود برای تفریح استفاده مینمایند.
وقتی من دیدم که خون از بدن آن مرد جاری گردید و شلاق قطعاتی از گوشت بدن را جدا کرد دست بلند کردم و از آزیرو خواستم که به تنبیه آن مرد خاتمه بدهد.
بعد وی را به خیمهای که آزیرو اختصاص به سکونت من داده بود بردم و سربازان که دیدند من آن مرد را به خیمه بردهام به تصور اینکه قصد دارم وی را در آنجا مورد شکنجه قرار بدهم شادمانی کردند ولی من زخمهای آن مرد را بستم و داروی مسکن و بعد از آن آبجو باو خورانیدم و آن مرد یقین حاصل کرد که دیوانه میباشم.
هنگام شب آزیرو برای صرف غذا مرا احضار کرد و من وارد خیمه او شدم و غذا آوردند. من دیدم که علاوه بر افسران قشون آزیرو عدهای از افسران هاتی حضور دارند و نشانی افسران هاتی این بود که روی سینه خود دو تبر متقاطع و بالای تبر شکل خورشید بالدار را نقش کرده بودند.
غذا عبارت بود از گوسفند بریان و نانی که در روغن سرخ کرده بودند و همه نسبت به من مهربانی کردند ولی حس مینمودم که مهربانی آنها خالی از تمسخر نیست زیرا من رفته بودم از طرف فرعون بآنها صلح تقدیم کنم در صورتیکه خود آنان خواهان صلح بودند و اگر فرعون چند ماه صبر میکرد آزیرو مجبور میشد برای صلح قدم به پیش بگذارد.
بعد از صرف غذا من دیدم که افسران هاتی در صرف شراب افراط میکنند و پیشبینی کردم که ممکن است واقعهای سوء رو بدهد.
همین طور هم شد و افسران هاتی بعد از اینکه مست شدند با افسران کشور آمورو (کشوری که پادشاه آن آزیرو بود) مشاجره کردند و یک افسر هاتی کارد خود را کشید و در گلوی یک افسر آمورو فرو کرد.
من مرد مجروح را معاینه کردم و دیدم که میتوان او را معالجه کرد و زخم او را بستم و خوابانیدم ولی آنمرد نیمه شب خدمه خود را جمعآوری نمود و گفت بروید و انتقام مرا از این افسر هاتی که مرا مجروح کرد بگیرید و آنها هم رفتند و آن افسر را به قتل رسانیدند.
روز بعد پس از اینکه آزیرو از آن واقعه مستحضر شد مرد مجروح را از دست و پا سرنگون بدار آویخت و آنقد آویخته بود تا جان داد.
زیرا نه فقط آزیرو از افسران هاتی میترسید و با این مجازات خواست آنها را راضی کند بلکه علاقهمند بود که انضباط را در قشون خود حفظ نماید.
و اما در آنشب که یکی از افسران هاتی یکی از افسران آمورو را مجروح کرد بعد از ختم غائله و رفتن افسران و خلوت شدن خیمه آزیرو پسر خود را بمن نشان داد. من میدانستم که پسر مزبور از بطن کنیز سابق من که گفتم آن را به پادشاه آمورو اهداء کرده بودم بوجود آمده است و با اینکه پسر مزبور بیش از هفت سال نداشت در جنگها با پدر میرفت.
گونههای پسر آزیرو سرخ و مانند هلو دارای کرک بود و موهای سیاه و مجعد مثل ریش پدر داشت و من وقتی پوست سینه او را مینگریستم بخود میگفتم که این چهره سفید را از مادرش به ارث برده است.
آزیرو در حالیکه پسرش را بمن نشان میداد گفت سینوهه آیا تو تا امروز یک پسر هفت ساله را دیدهای که زیباتر و قویتر از پسر من باشد.
پسر من اینک مالک چند کشور است و بعد از من پادشاه سراسر سوریه و شاید کشورهای دیگر خواهد شد و من طوری میکنم که بعد از من کسی نتواند با سلطنت او مخالفت نماید زیرا در داخل سوریه تمام روسای طوایف و سلاطین را که ممکن است در آینده با پسرم مخالفت نمایند از بین بردهام یا خواهم برد.
پسر من میتواند بخواند و بنویسد و شمشیر بزند و چند روز قبل غلامی را که بوی بیاحترامی کرده بود با شمشیر خود به قتل رسانید و من او را با خود بجنگ میبرم و در پیکار شرکت میدهم ولی هنگامی او را در جنگ شریک میکنم که ما مبادرت بغارت و ویران کردن آبادیها مینمائیم و میدانیم کسی مقاومت نخواهد کرد و پسر مرا بقتل نخواهد رسانید.
بعد آزیرو راجع به کنیز سابق من که باو اهداء کرده بودم و زن وی میباشد و بنام کفتیو خوانده میشد صحبت کرد و گفت وی اکنون در آمورو بسر میبرد و من از دوری او ملول هستم زیرا احتیاج دارم که با وی تفریح کنم.
گرچه من با دختران سوریه که اسیر میشوند تفریح مینمایم ولی تفریح با کفتیو لذتی دیگر دارد و من از معاشرت با هیچ زن بقدر تفریح با کفتیو لذت نمیبرم و اینک بقدری زیبا شده که اگر وی را ببینی نمیشناسی.
هنگامی که مشغول صحبت بودیم از دور صدای جیغ زنها بگوش رسید و آزیرو گفت اینها زنانی هستند که مورد بدرفتاری از طرف افسران هاتی قرار میگیرند زیرا هاتیها هنگام تفریح با زنهای اسیر نمیتوانند با آنها مثل مردهای عادی رفتار کنند و زنها را مورد آزار قرار میدهند و مجروح می نمایند و من هم نمیتوانم ممانعت کنم زیرا هنوز به هاتی احتیاج دارم ولی میترسم که افسران و سربازان من خوی وحشیانه افسران هاتی را فرا بگیرند.
من از این فرصت استفاده کردم و گفتم آزیرو دوستی و اتحاد با هاتی در آینده بر ضرر تو تمام خواهد شد و هاتی کشورهائی را که تو تصرف کردهای از دستت خواهد گرفت و بهتر این است که تو از هاتی صرفنظر کنی و با فرعون مصر متحد شوی.
اکنون هاتی در کشور میتانی مشغول جنگ است و بابل قوای خود را بسیج میکند زیرا میداند که با هاتی وارد جنگ خواهد شد و تو که متحد هاتی هستی بعد از این از بابل گندم دریافت نخواهی کرد و در آینده گرسنگی و قحطی مانند گرگ گرسنه در کشورهائی که به تصرف در آوردهای جا خواهد گرفت. ولی اگر با مصر متحد باشی هر قدر گندم بخواهی از فرعون دریافت خواهی نمود.
آزیرو در جواب من گفت هاتی مردمی هستند که برای دشمنان خطرناک ولی برای دوستان مفیدند و اگر کسی با آنها دوست باشد ضرر نخواهد دید.
اکنون من و آنها دوست هستیم ولی بین ما پیمان اتحاد وجود ندارد که من نتوانم با دیگران صلح کنم و دوست شوم و پادشاه هاتی گاهی برای من هدیه میفرستد و بخصوص اسلحهای که جهت من ارسال میدارد جالب توجه است زیرا این اسلحه با فلزی ساخته میشود که خیلی برندهتر از مس و مفرغ میباشد.
من انکار نمیکنم که از رفتار هاتی راضی نیستم چون آنها در بعضی از بنادر سوریه که اینک جزو قلمرو کشورهای من است طوری رفتار مینمایند که گوئی این بنادر بآنها تعلق دارد.
گفتم آزیرو آنها اکنون که با تو دوست هستند این بنادر را از خود میدانند تا چه رسد به روزی که با تو دشمن شوند.
آزیرو گفت روزی که با من دشمن شوند من آنها را بخاک خواهم مالید. گفتم آزیرو تو میدانی که از پا در آوردن هاتی از طرف تو اگر محال نباشد بسیار مشکل است زیرا مردم هاتی در یک منطقه وسیع کوهستانی دور از سوریه زندگی میکنند و تو برای اینکه هاتی را از پا در آوری باید قشون خود را از سوریه بکشور آنها ببری و آنها در راههای کوهستانی قشون تو را از بین خواهند برد من میدانم که هاتی یک نوع فلز دارد که موسوم به آهن است و شمشیرهائی که با این فلز ساخته میشود شمشیرهای مسین را با یک ضربت نصف میکند و تیرهای آهنین آنها بقدری تیز است که وقتی از کمان رها شد و بر کالبد نشست اگر از سینه داخل گردد از پشت سر بدر میآورد.
غلبه بر این ملت در داخل منطقه کوهستانی وسیعی که کشور آنها میباشد تقریباٌ امکان ندارد زیرا اگر تو آنقدر نیرومند باشی که بتوانی آنها را در محظور قرار بدهی پایتخت خود را رها میکنند و به منطقه دیگر میروند و سالها تو را در درهها و راههای کوهستانی سرگردان مینمایند مشروط بر اینکه بتوانی برودت شدید زمستانهای کشور هاتی را تحمل کنی.
زیرا در فصل زمستان هوا در منطقه کوهستانی هاتی آن قدر سرد میشوند که در بالای کوهها نمیتوان آتش افروخت و در آن برودت سربازان تو خواهند مرد.
بنابراین تو آزیرو باید کاری بکنی که اگر روزی هاتی بتو حمله کرد وسیله دفاع داشته باشی و این وسیله همانا متحد شدن با فرعون است.
تو به تنهائی نخواهی توانست در قبال هاتی از کشور خود دفاع کنی ولی اگر با فرعون متحد گردی فرعون مصر آنقدر بتو سرباز خواهد داد که خواهی توانست هاتی را عقب برانی.
آزیرو که با دقت سخنان مرا میشنید نخواست اعتراف کند که از هاتی میترسد و گفت من خواهان صلح هستم و صلح را بر جنگ ترجیح میدهم و از این جهت میجنگم که بتوانم صلحی مطابق شرافت بدست بیاورم و اگر فرعون منطقه غزه را که بحیله از من گرفته پس بدهد و با تحویل دادن گندم و روغن نباتی و زر خسارات جنگ سوریه را جبران نماید (زیرا خسارت این جنگ را فرعون بوجود آورده است) من با او صلح خواهم کرد.
من وقتی دیدم آزیرو هنگامیکه صحبت از خسارت جنگ میکند میخندد دانستم که میتوانم با او شوخی نمایم و گفتم: آزیرو ای مرد راهزن و ای جلاد بیگناهان تو چگونه دم از جبران خسارت میزنی در صورتیکه تو بودی که بپادگانهای مصر در سوریه حمله کردی و مردها و اطفال را به قتل رسانیدی و زنها را باسارت بردی و اینک زنهای مزبور را تسلیم افسران هاتی کردهای که آنها زنهای بدبخت را مورد شکنجه قرار بدهند.
تو از اینجهت دم از دریافت خسارت میزنی که تصور میکنی مصر ضعیف است در صورتیکه اکنون در سراسر مصر سفلی صنعتگران مشغول ساختن شمشیر و کارد و نیزه و تیر و کمان و ارابه جنگی هستند و هورمهب که تو او را میشناسی یا اسمش را شنیدهای بیمضایقه برای استخدام سربازان زر میدهد و روزی که میخواستم نزد تو بیایم و در خواست صلح کنم طوری متغیر گردید که من فکر کردم مرا خواهد کشت.
ولی فرعون که پیروی از خدای خود آتون مینماید خواهان صلح است و از خونریزی نفرت دارد و بهمین جهت بمن گفت که نزد تو بیایم و پیشنهاد صلح کنم.
و اما در خصوص غزه تو میدانی که امروز فرعون هیچ نوع قدرت در آن منطقه ندارد تا اینکه بتواند آنجا را بتو واگذار کند ولی تو میتوانی که راهزنان غزه را با نیروی خود از بین ببری و آنجا را تصرف نمائی و میدانی که راهزنان مزبور کسانی هستند که بر اثر ظلم و بیرحمی تو از سوریه گریختهاند.
تنها در خواستی که فرعون برای صلح از تو دارد این است که اسرای مصری را آزاد نمائی و جبران خسارات پادگان مصری را بکنی.
آزیرو مانند یک سوداگر طماع سریانی که هنگام چانه زدن لباس خود را پاره میکند گریبان را چاک زد و بانگ برآورد: سینوهه مگر یک سگ دیوانه تو را گزیده که این حرفها را میزنی؟ غزه خاک سوریه است و باید بسوریه برگردد و اما با اسیران مصری که اینک در اسارت هستند طبق رسوم جاری رفتار خواهد شد و ما آنها را میفروشیم و اگر فرعون خواهان اسراء میباشد و برای خریداری آنها زر دارد میتواند آنان را خریداری کند.
و اما در خصوص خسارت بازرگانان مصری تو حرفی میزنی که فقط کسی که یک سگ هار او را گزیده باشد این حرف را میزند.
این بازرگانان که تو میگوئی متضرر شدهاند کجا بودند که خسارت دیدند؟ اگر آنها در مصر بودند و ما وارد مصر میشدیم و بر اثر وورد ما آنها خسارت میدیدند تو حق داشتی بگوئی که ما باید خسارت آنها را جبران کنیم. ولی این بازرگانان مصری که باید در کشور خودشان تجارت کنند و سود ببرند آمدند و کشور ما را خانه خود فرض کردند و در بهترین خانههای ما نشستند و مرغوبترین مزارع ما را تصرف نمودند و کالاهای مصری را از کشور خود این جا آوردند و به چند برابر فروختند و روز بروز آنها ثروتمندتر و سکنه سوریه فقیرتر شدند برای اینکه هر چه مردم با کار خود تحصیل میکردند میباید در ازای کالاهای مصری که از گندم گذشته هیچ یک از آنها برای ملت سوریه ضرورت نداشت ببازرگانان و سوداگران مصر تحویل بدهند.
مدتی مدید این روش در سوریه ادامه داشت و کار بجائی کشید که در سراسر سوریه یک خانه خوب و یک مزرعه مرغوب و یک قنات وجود نداشت که به یک بازرگان مصری تعلق نداشته یا وی در آن سهیم نباشد و حال که مردم سوریه بحق خود رسیدهاند باید ما به بازرگان مصری زر و سیم بدهیم و جبران خسارت آنها را بکنیم؟
من متوجه شدم که اگر بخواهم این مبحث یعنی جبران خسارات بازرگانان مصری را تعقیب نمایم نخواهم توانست حرف خود را پیش ببرم.
این بود که من موضع بحث را تغییر دادم و گفتم آزیرو تو اگر با مصر صلح کنی میتوانی اطراف شهرهای خود حصارهای بلند بوجود بیاوری و بازرگانان کشور تو بر اثر داد و ستد با مصر ثروتمند شوند و اگر هاتی بتو حملهور شد فرعون مصر با کمک فلزی و نظامی مانع از این خواهد گردید که هاتی بتو تعرض نماید.
سپس افزودم آزیرو تو اگر بخواهی موضوع ثروتمند شدن بازرگانان مصری را در سوریه بمیان بیاوری و بگوئی که آنها در سوریه بضرر مردم توانگر شدند در خصوص یک مسئله قدیمی صحبت کردهای و مسائل قدیمی امروز قابل توجه نیست برای اینکه هر دوره از عمر انسان دارای مقتضیاتی میباشد و باید مطابق آن عمل کرد.
گذشته هرچه بود گذشت و باید برای امروز تصمیمی گرفت و اقدامی کرد و من معتقدم صلحی که امروز فرعون بتو پیشنهاد میکند نه فقط برای تو صلحی است مقرون با شرافت بلکه خیلی بسود تو میباشد زیرا فرعون از تو مطالبه کشورهائی را که در سوریه تصرف کردهای نمینماید و با این صلح تو را در قبال هاتی قوی میکند.
مذاکرات آن شب در این جا خاتمه یافت ولی بعد از آن مدت چند روز و چند شب من با آزیرو راجع به صلح صحبت کردم و چند مرتبه وی مثل سوداگران سریانی گریبان درید و ناله سرداد و گفت فرعون درصدد است که مرا فریب بدهد و پسرم را از سلطنت سوریه محروم نماید.
یک مرتبه من با تعرض از خیمه او خارج شدم و این طور نشان دادم که قصد مراجعت دارم و برایش پیغام فرستادم که یک تختروان و یک دسته سرباز را مامور حفاظت من نماید که من به مصر برگردم.
آزیرو مرا به خیمه خود دعوت کرد و باز مذاکره ما شروع شد و من متوجه گردیدم که مرور زمان به نفع فرعون است زیرا هر روز که میگذشت در اردوگاه آزیرو اختلاف بین افسران هاتی و افسران آمورو بیشتر میشد و افسران هاتی افسران ارتش آزیرو را مانند غلامان خود میدانستند و میگفتند اگر ما نبودیم شما نمیتوانستید که سوریه را تصرف نمائید و نیز میگفتند که سوریه باید بما برسد نه بشما.
در خود سوریه هم بین آزیرو و سلاطین دیگر اختلاف شروع شده بود و پادشاهان دیگر سوریه به قدرت و اقبال آزیرو رشک میبردند و نمیخواستند مطیع او شوند.
آزیرو بمن پیشنهاد کرد چون بین او و فرعون برای عقد پیمان صلح اختلافی جز راجع به منطقه غزه وجود ندارد وضع منطقه مزبور را این طور تعیین میکنند که حصار شهر غزه (که منطقه غزه بنام آن شهر خوانده میشود) ویران گردد.
بعد از طرف آزیرو پادشاهی برای غزه تعیین خواهد شد ولی این پادشاه با صواب دید مشاوری که فرعون تعیین خواهد نمود در غزه سلطنت خواهد کرد و کشتیهای مصر بدون این که باج بپردازند وارد غزه خواهند گردید و بازرگانان مصری نیز به آزادی در آنجا تجارت خواهند کرد.
من فهمیدم که منظور آزیرو از این پیشنهاد این است که با نیرنگ غزه را از دست مصر بیرون بیاورد و آنگهی وقتی حصار غزه را ویران کردند ارزش نظامی غزه از بین میرود و دیگر برای مصر از نظر جنگی دارای قیمت نخواهد بود.
من این راه حل را نپذیرفتم و مثل گذشته اظهار ناتوانی کردم و گفتم که فرعون در غزه اصلاٌ نفوذ و قدرتی ندارد که بتواند حصار شهر را ویران کند یا مشاوری برای پادشاه غزه که وی انتخاب خواهد کرد بگمارد.
آزیرو از این تجاهل طوری بخشم درآمد که مرا از خیمه خود بیرون کرد و من خواستم مراجعت کنم ولی باز ممانعت نمود بدون اینکه رای قطعی خود را راجع به صلح ابراز نماید و من چند روز دیگر در اردوگاه او ماندم و اوقات خود را صرف معالجه بیماران و مجروحین نمودم و بخصوص زنهائی را که از طرف افسران هاتی مورد آزار قرار گرفته بودند معالجه میکردم و به بعضی از آنها که میدانستم خواهند مرد تریاک میخورانیدم تا اینکه بدون هیچ احساس رنج در یک خواب خوش و لذت بخش جان بسپارند و از شکنجه آن زندگی آسوده شوند و در بین ادویهای که در مصر برای مردن بکار میبرند هیچ یک بیآزارتر از تریاک نیست چون فقط تریاک و مشتقات آن است که بدون آزار و رنج در حال خواب یک نفر را بدیار دیگر میفرستد و بهمین جهت تریاک هرگز نباید در دسترس زنها و جوانها و کسانی که ممکن است بر اثر خشم یا ناامیدی بجان خود سوء قصد کنند قرار بگیرد.
علاوه بر معالجه بیماران و مجروحین و آسوده کردن بعضی از زنها از شکنجه در آن روزها که من در اردوگاه آزیرو بودم عدهای از اسیران مصری را هم خریداری و آزاد نمودم.
یک شب دو نفر درصدد برآمدند که آزیرو را به قتل برسانند. آزیرو یکی از آنها را کشت و دیگری بدست پسر کوچک او مجروح شد. روز بعد آزیرو مرا احضار کرد و پس از اینکه بدواٌ اوقات تلخی نمود گفت من حاضرم که با فرعون صلح کنم.
پیمان صلح همان روز بین فرعون مصر از یک طرف و آزیرو و سایر سلاطین سوریه از طرف دیگر بسته شد و آزیرو به نمایندگی از طرف سایر سلاطین سوریه آن پیمان را منعقد کرد.
طبق پیمان مزبور غزه برای مصر باقی ماند و فرعون از لحاظ قلع و قمع راهزنان غزه هیچ نوع تعهد بر گردن نگرفت ولی موافقت کرد که اسیران مصری را از آزیرو خریداری کند.
در پیمان نوشتند که این پیمان پیوسته بین فرعون و آزیرو معتبر خواهد بود و برای مزید دوام پیمان آن را تحت حمایت هزار تن از خدایان مصری از جمله آتون و هزار تن از خدایان سوریه قرار دادند.
وقتی پیمان روی الواح خاک رست نوشته شد آزیرو خواست آن را مهر کند و هنگام مهر نهادن بر لوح اینطور نشان داد که خیلی ملول است و با عقد پیمان مزبور ضرری بزرگ کرده و من هم وقتی مهر بر پیمان نهادم گریبان دریدم و ناله کردم تا آزیرو بداند که از آن پیمان که بر ضرر مصر است بسی ناراضی هستم. ولی در باطن هم او راضی بود و هم من.
هنگامی که من برای مراجعت به مصر حرکت کردم آزیرو هدایائی چند بمن داد و من هم باو گفتم که بعد از ورود به مصر با اولین کشتی مصری که بعد از صلح بطرف غزه حرکت میکند هدایائی جهت وی و زن وی و فرزندش خواهم فرستاد.
در موقع حرکت آزیرو مرا در آغوش گرفت و به عنوان دوست خود خواند و من پسر او را در آغوش گرفتم و بوسیدم ولی هر دو میدانستیم آن پیمان صلح که بین فرعون و آزیرو بسته شده و باید جاوید باشد بقدر خاکرستی که روی آن نوشته شده است ارزش ندارد.
آزیرو از بیم هاتی مجبور شد که آن پیمان را ببندد و فرعون بر اثر اصرار خدای خود آتون آن پیمان را بست.
ولی دوام پیمان مربوط به هاتی بود و اگر هاتی در آینده برای آزیرو تولید خطر نمیکرد وی پیمان را میشکست و علیه مصر وارد در جنگ میشد از هاتی گذشته وضع پادشاه کرت هم در جنگ تاثیر داشت چون اگر نیروی دریائی کرت حمایت خود را از مصر دریغ میکرد کشتیهای مصری نمیتوانست به غزه گندم و زر و اسلحه برساند و کسانی که در غزه می جنگیدند تسلیم میشدند.
آزیرو بعد از پیمان صلح بمن گفت که ارتش خود را مرخص خواهد کرد و یک دسته سرباز با من فرستاد که مرا بغزه برسانند و در ضمن آزیرو بوسیله فرمانده آن دسته نامهای برای قوای خود در غزه فرستاد که به محاصره شهر غزه خاتمه بدهند زیرا صلح برقرار گردیده است.
وقتی ما بغزه رسیدیم و چشم من بحصار غزه افتاد فهمیدم چرا آزیرو آنهمه اصرار میکرد تا اینکه غزه را متصرف شود یا حصار آن ویران گردد.
حصار غزه یکی از دژهای متین جنگی بود و با اینکه مدتی از محاصره آن شهر از طرف آزیرو میگذشت محصورین که از راه دریا آذوقه دریافت میکردند پایداری مینمودند.
من چون نماینده پادشاه مصر بودم در حالی که شاخههای نخل را روی سر تکان میدادم خواستم وارد شهر شوم ولی بجای اینکه دروازه شهر را برویم بگشایند طوری باران تیر و زوبین بر سرم فرو ریختند که تصور کردم آخرین لحظه زندگیام فرا رسیده است.
ولی قبل از این که به حصار غزه نزدیک شویم سربازان آزیرو سپرهای بزرگ برداشته بودند و ما زیر آن سپرها پنهان شدیم وگرنه بقتل میرسیدیم.
حتی بعد از اینکه من خود را با صدای بلند معرفی کردم فرمانده مدافعین غزه گفت ما فریب نمیخوریم و بهیچ عذر و بهانه دروازه شهر را نمیگشائیم و اگر این مرد سینوهه طبیب و نماینده فرعون است ما بوسیله یک زنبیل او را ببالای حصار میکشیم.
همین کار را کردند و در حالی که سربازان آزیرو میخندیدند مرا با زنبیل بالای حصار کشیدند و من وارد شهر شدم و فرمانده مدافعین غزه گفت من آنقدر از سریانیها دروغ و حیله دیده و شنیدهام که هیچ چیز را باور نمیکنم و آنوقت دانستم چرا شهر غزه تا آن موقع در قبال قشون آزیرو مقاومت کرد زیرا فرمانده مدافعین و دیگران مردانی بودند دلیر و با استقامت و باهوش که نه فریب میخوردند و نه از سریانی های میترسیدند.
آنگاه یک کشتی مرا بطرف مصر برد و وقتی وارد نیل شدیم و سکنه مصر مطلع شدند که در سوریه صلح برقرار گردیده خیلی ابراز مسرت نمودند.
بعد از ورود به ممفیس من نگرانی داشتم و بیمناک بودم که هورمهب نسبت بمن ابراز خشم کند و بگوید که انعقاد صلح برخلاف مصالح مصر بوده ولی او را هم شادمان دیدم.
معلوم شد که نیروی دریائی کرت دیگر از سفاین مصر حمایت نمیکند و کشتیهای جنگی آن مراجعت کرده و به کرت رفتهاند.
بنابراین اگر جنگ در غزه ادامه میافت شهر غزه سقوط میکرد زیرا دیگر هورمهب نمیتوانست به آن شهر از راه دریا آذوقه و اسلحه برساند زیرا کشتیهای جنگی سوریه کشتیهای مصری حامل آذوقه و اسلحه را که به غزه میرفتند غرق مینمودند.
این بود که هورمهب از برقراری صلح و این که غزه برای مصر باقی ماند بسیار مسرور شد و فوری چند کشتی آذوقه و سرباز برای تقویت پادگان غزه فرستاد و پارتیزانهای غزه را که در صحرا بودند تقویت نمود.
هنگامی که من در ممفیس بودم سفیری از طرف بورابوریاش پادشاه بابل وارد مصر شد و من او را در کشتی خود که کشتی سلطنتی بود جا دادم و باتفاق عازم دربار فرعون شدیم و چون سفیر بابل پیرمردی دانشمند بود در راه من از صحبت او در خصوص ستارگان و طالع و پیشبینی حوادث آینده لذت بردم.
سفیر بابل میگفت من از نیروی روز افزون هاتی بیم دارم و فکر میکنم که هاتی بعد از این قویتر از امروز خواهد شد ولی قدرت هاتی حدی دارد زیرا منجمین بابل پیشبینی کردهاند که یک قرن دیگر قدرت هاتی رو بانحطاط میگذارد و از طرف مغرب قبایلی سفید رنگ و وحشی براه خواهند افتاد و قدرت هاتی را از بین خواهند برد.
منجمین بابل نگفتهاند در چه تاریخ قبایل سفیدپوست و وحشی مغرب زمین برای از بین بردن هاتی براه خواهند افتاد ولی در وقوع این حادثه تردید ندارند.
من از این گفته حیرت کردم زیرا میدانستم که در طرف مغرب غیر از دریا و جزایر نیست و نمیتوانستم بهفمم چگونه قبایل وحشی از آنجا میآیند و قدرت هاتی را از بین میبردند.
ولی میفهمیدم که منجمین بابل درست پیشبینی میکنند زیرا خود در بابل از آنها چیزهائی دیده بودم که مرا قرین شگفت کرد.
بعد سفیر بابل گفت عصری که ما در آن زندگی میکنیم به پایان رسیده است و بعد از آن عصری جدید شروع خواهد شد و در عصر نو بعضی از ملل امروز از بین میروند همانطور که ملت میتانی بدست هاتی از بین رفت و خدایانی هم که امروز دارای فرمانروائی هستند از بین میروند و خدایان دیگر جای آنها را میگیرند.
آنگاه راجع به آتون از من سئوال کرد و من گفتم آتون خدائی است که به فرعون مصر ظاهر شده و او را مامور کرده که در مصر مساوات برقرار کند و تفاوت غنی و فقیر را از بین ببرد و جنگ را تحریم نماید.
وقتی من این حرفها را میزدم سفیر بابل ریش سفید خود را نوازش میداد و بعد گفت من تصور میکنم که ظهور این خدا یکی از دلائل انقضای این عصر است زیرا هرگز کسی یک چنین عقیده عجیب و خطرناک را نشنیده و پیدایش این عقیده برای از بین بردن این عصر کافی است.
فصل چهلم - سوء قصد به فرعون
هنگامیکه من از دربار مصر دور بودم سردرد فرعون تجدید شد و نگرانی بر روح او مسلط گردید. آمی کاهن بزرگ معبد آتون برای اینکه فرعون را آرام کند تصمیم گرفت که بعد از برداشت محصول هنگامیکه نیل طغیان مینماید برای فرعون یک جشن سی ساله منعقد کند.
فرعون بیش از سیزده سال سلطنت نکرده بود ولی اشکالی نداشت که برای وی جشن سی ساله منعقد نمایند زیرا از مدتی پیش در مصر رسم شد که فرعون هر موقع که میل دارد جشن سیامین سال سلطنت خود را منعقد نماید.
وقتی من وارد مصر شدم محصول را بر میداشتند و زارعین به مناسبت فراوانی غله راضیتر از سنوات قبل بودند.
از این جهت میگویم که راضیتر بودند که رضایت کامل نداشتند زیرا دانههای گندم مثل گذشته لکه داشت و روستائیان همچنان با نفرت و وحشت گندم را مصرف میکردند.
وقتی من مراجعت کردم بازرگانان مصر از انعقاد پیمان صلح بین فرعون و آزیرو خیلی خوشوقت شدند زیرا بر اثر عقد معاهده صلح بازرگانی مصر و سوریه تجدید میگردید.
از نظر سیاسی ورود سفیر بابل به مصر کسب اهمیت زیاد کرد زیرا سفیر بابل یکی از خواهران بورابوریاش پادشاه خود را میآورد تا اینکه زوجه فرعون شود و میخواست از فرعون بخواهد که یکی از دختران خود را بزوجیت به بورابوریاش بدهد.
دادن دختر به فرعون و گرفتن دختری از اخناتون ثابت میکرد که پادشاه بابل قصد دارد در مقابل خطر هاتی با فرعون متحد شود.
مصریها بعد از این که شنیدند که پادشاه بابل ختر فرعون را برای زوجیت خواسته متغیر شدند. زیرا طبق شعائر خون مقدس اعضای خانواده فرعون نمیباید با خون خارجیها مخلوط شود ولی فرعون از این پیشنهاد ناراضی نشد لیکن من میفهمیدم که در باطن از اینکه دختر او از مصر دور خواهد شد و به بابل خواهد رفت متاسف است. زیرا فرعون بخاطر میاورد که بدفعات شاهزاده خانمهای خردسال میتانی برای همسری فرعون به مصر آمدند و آنجا مردند و بیم داشت که دختر او هم در بابل بمیرد معهذا فرعون دوستی پادشاه بابل را بقدری گرانبها میشمرد که با این فداکاری موافقت کرد.
اما دختری که میباید زوجه بورابوریاش پادشاه بابل شود در آنموقع بیش از دو سال نداشت و فرعون به سفیر بابل گفت که دختر خود را در مصر به بورابوریاش اختصاص خواهدداد و سفیر بابل از یک طرف و فرعون از طرف دیگر بوکالت از طرف پادشاه بابل و دختر فرعون کوزه خواهند شکست تا بورابوریاش بداند که دختر مزبور زن اوست و بعد از اینکه به سن رشد رسید او را روانه بابل خواهند کرد.
سفیر بابل این راه حل را پذیرفت.
هنگامیکه من وارد شهر افق شدم فرعون از سردرد مینالید ولی وصول خبر عقد پیمان صلح با آزیرو و همچنین خبر اتحاد بابل و مصر در مزاج فرعون اثر نیکو کرد و او را برای شرکت در جشن سیامین سال سلطنت آماده نمود.
آمی کاهن بزرگ معبد آتون تدارک جشن سیامین سال سلطنت اخناتون را با شکوه زیاد دید. و از سکنه جنوب مصر دعوت کرد که نمایندگان خود را برای شرکت در جشن بفرستند و آنها هم نمایندگان خود را با الاغ های مخطط (گورخر – مترجم) و زرافهها فرستادند.
بعضی از نمایندگان میمونهائی کوچک در دست گرفته بودند که آنها هم طوطی در دست داشتند.
نمایندگان سکنه جنوب مصر غلامانی با خود آوردند که آنان به فرعون از طرف سکنه آن منطقه بظاهر طلا و عاج و قوطیهائی از چوب آبنوس و پر شترمرغ تقدیم نمودند ولی من میدانستم که آمی اشیاء مزبور را از خزینه فرعون خارج کرده و برای ظاهر سازی به نمایندگان جنوب داده که به فرعون تقدیم نمایند و مردم سبدهای دردار زیبا را که غلامان بر سر نهاده بودند به یکدیگر نشان میدادند و میگفتند که این سبدها پر از طلا میباشد ولی من مطلع بودم که سبدها خالی است.
فرعون از این حیله مطلع نشد و تصور کرد که براستی سکنه جنوب مصر آن هدایا را بوی تقدیم کردهاند و از وفاداری آنها و این که مردمی توانگر هستند وگرنه نمیتوانستند که آن هدایا را تقدیم نمایند خوشوقت گردید.
ولی هدایای سفیر بابل واقعی و گرانبها بود. و به مناسبت سیامین سال سلطنت فرعون سفرائی از طرف کرت و آزیرو آمدند.
سفیر کرت چند مینا و جام طلا که با سبکی بسیار قشنگ مرصع شده بود به فرعون اهداء کرد و چند کوزه روغن نباتی لذیذ و معطر که نوع آن فقط در کرت بدست میآید نیز به فرعون تقدیم نمود.
آزیرو هم هدایائی فرستاد چون امیدوار بود که بطور متقابل از فرعون هدایائی دریافت کند و بعلاوه میخواست بوسیله سفیر خود که هدایا را حمل میکرد از وضع مصر اطلاعات درست بدست بیاورد و بداندکه ناخوشی و دیوانگی فرعون (چون وی شنیده بود که فرعون دیوانه است) تا چه اندازه صحت دارد.
پس از خاتمه تشریفات جشن اخناتون باتفاق دختر دو ساله خود عازم معبد آتون گردید و من هم با وی رفتم. در معبد فرعون دختر خود را کنار سفیر بابل قرار داد و آنوقت کاهن بزرگ طبق رسوم زناشوئی کوزهای را بین دختر فرعون و سفیر بابل شکست.
وقتی کوزه شکسته شد من دیدم که چهره سفیر آزیرو از فرط اندوه تیره گردیده زیرا او میدانست که مفهوم شکستن کوزه این است که بعد از این خانواده سلطنتی مصر و خانواده سلطنتی بابل با هم متحد خواهند شد و در صورت حمله آزیرو به مصر پادشاه بابل به کمک فرعون علیه آزیرو وارد در جنگ خواهد گردید.
بعد از این که کوزه شکسته شد دختر خردسال خم گردید و قطعهای از کوزه شکسته را برداشت و همه این موضوع را به فال نیک گرفتند و گفتند در آینده وی زنی سعادتمند خواهد شد.
بعد از اینکه از معبد مراجعت کردیم من فرعون را واداشتم که در بستر استراحت کند ولی و بقدری هیجان داشت که نمیتوانست در بستر بماند.
من باو داروی مسکن خورانیدم تا از اضطرابش کاسته شود ولی دارو در وی اثر نمیکرد و نمیخوابید و از بستر برخاسته میگفت سینوهه... سینوهه... امروز یکی از سعادت بخشترین روزهای زندگی من است زیرا میبینم که آتون با نیروی خود این همه جمعیت در مصر بوجود آورده و شهرها و قریهها ساخته و مزارع را سبز نموده و با آب نیل که خود جاری کرده آنها را سیراب میکند.
گاهی فرعون دست را بطرف آسمان بلند میکرد و طوری تکان میداد که گوئی میتوانست با تکان دادن دست خود ظلمت و بدبختی را از بین ببرد و میگفت: ای آتون تو هنگام روز چون خورشید بر زمین میتابی و تمام چشمها تو را می بینند ولی آنقدر درخشنده هستی که کسی نمیتواند مستقیم بتو چشم بدوزد وگرنه از درخشندگی تو کور خواهد شد ولی وقتی ناپدید شدی و شب فرود آمد و مردم دیگر تو را ندیدند و دیده بر هم نهادند که بخوابند آن وقت درخشندهتر از روز بر روح من میتابی.
فرعون طوری به هیجان آمده بود که من صدای طپش قلب او را میشنیدم و از فرط التهاب گریست و آنگاه دست را بلند کرد و با شور بسیار این آواز را برای آتون خواند:
(کسی نیست که تو را به حقیقت بشناسد – فقط پسر تو اخناتون تو را میشناسد – و تو پیوسته بر قلب او میتابی و شبها هم مثل روزها دارای تابش هستی).
(تو مقاصد خود را فقط به پسرت اخناتون میفهمانی – جهان در دستهای تو قرار گرفته – و همانطور است که تو آفریدهای و پیوسته آن را اداره خواهی کرد).
(وقتی تو طلوع میکنی انسان زنده میشود – وقتی تو غروب میکنی انسان میمیرد – فقط تو معیار زندگی انسان را در دست داری- و انسان جز بوسیله تو قادر بزندگی نیست).
فرعون طوری این اشعار را با خلوص نیت و شور و شوق میخواند که در من اثر میکرد.
لیکن من چون پزشک او بودم نمیتوانستم تا نیمه شب گوش به سرود او بدهم و هر طور بود او را روی بستر دراز کردم ولی باز نمیتوانست بخوابد ولی دیگر نمیگذاشتم برخیزد.
من آنشب بر بالین فرعون مثل او بیدار بودم.
فرعون در سپیده صبح از خوابگاه خارج شد و بباغ رفت و در آنجا بقدم زدن پرداخت و گاهی به برکهای بزرگ که وسط باغ بود نزدیک میشد و پرواز مرغابیها را تماشا میکرد.
وقتی یک چهارم از روز بالا آمد دو نفر کنار آن برکه بفرعون حملهور شدند تا اینکه او را بقتل برسانند.
هیچیک از نگهبانان کاخ سلطنتی آنجا نبودند و فقط یکی از شاگردان توتمس کنار برکه شکل مرغابیها را میکشید زیرا توتمس اصرار داشت که شاگردان او باید جانوران را از روی شکل واقعی آنها بکشند نه از روی اشکالی که قدماء باقی گذاشتهاند.
نقاش مزبور وقتی دید دونفر قصد کشتن فرعون را دارند خود را جلوی آنها انداخت و فریاد زد و نگهبانان را طلبید.
مداخله نقاش سبب شد که فرعون از مرگ رهائی یافت و فقط شانهاش قدری مجروح شد لیکن نقاش به قتل رسید و خون او لباس فرعون را رنگین کرد.
وقتی من رفتم که زخم فرعون را معاینه کنم و ببندم آن دو نفر را دیدم.
یکی از آنها سر را تراشیده روغن بر سر و صورت مالیده بود و من حدس زدم که باید از مریدان خدای سابق آمون باشد.
دیگری دو گوش نداشت و معلوم میشد که در گذشته مرتکب جرمی شده و بهمین جهت گوشهایش را بریدهاند.
نگهبانان کاخ آنها را بستند و برای اینکه بدانند چگونه بفکر قتل فرعون افتادند آنها را زدند ولی آن دو نفر بدون اینکه از درد بنالند بیانقطاع نام آمون خدای سابق را بر زبان میآوردند و من فهمیدم که کاهنان آمون آن دو نفر را با نیروی مرموز خود در قبال درد فاقد احساس کردند.
حمله آن دو نفر به فرعون برای قتل وی واقعهای بود که در مصر نظیر نداشت.
از روزی که مصر بوجود آمده و فرعونها در آن سلطنت کردهاند تا آنروز اتفاق نیفتاد که یکنفر علنی درصدد قتل فرعون برآید.
گرچه بسیاری از فرعونها در کاخهای خود با زهر به قتل رسیدند و بعضی از آنها را شب در کاخ با طناب خفه کردند یا جمجمه آنها را بعنوان اینکه بیمار هستند و احتیاج بشکافتن سر دارند شکافتند که بمیرند ولی تمام این جنایات و قتلها پنهانی درون کاخهای سلطنتی صورت میگرفت و همواره مرگ فرعون مقتول چون یک مرگ طبیعی جلوهگر میشد.
ولی هرگز اتفاق نیفتاد که در مصر علنی نسبت به جان فرعون سوء قصد شود و درصدد هلاک کردن وی برآیند.
سفیر بابل حق داشت که میگفت عصر ما منقضی میشود و عصری دیگر شروع خواهد شد و یکی از علائم غیرقابل تردید شروع عصر جدید همین است که علنی بجان فرعون سوءقصد نمودند.
آن دو نفر را در حضور فرعون مورد استنطاق قرار دادند تا بگویند که آنها را مامور قتل فرعون کرده است. ولی آنها جواب ندادند و نگهبانان با شلاق آن دو نفر را زدند که محرکین را معرفی کنند لیکن آنها پیاپی نام خدای سابق را بربان میآوردند و خدای جدید فرعون آتون را لعنت میکردند و به اخناتون میگفتند ای فرعون کذاب تو بالاخره به مکافات اعمال خود خواهی رسید و ملعون ابدی خواهی شد.
آنقدر آن دو نفر آتون را لعنت کردند که فرعون به خشم در آمد و دستور داد آنها را شکنجه کنند. ولی شکنجه حتی کشیدن دندانها در آن اثر نکرد و همچنان آتون را لعنت مینمودند و میگفتند ای فرعون کذاب تو تصور میکنی که ما از تو و خدای ملعونت بیم داریم ما کسانی هستیم که بخدای حقیقی آمون معتقد هستیم و کسی که معتقد به آمون باشد هیچ درد را احساس نمیکند.
وقتی فرعون دانست که آنها هیچ درد را احساس نمینمایند خیلی از شکنجه کردن آن دو نفر پشیمان گردید و به نگهبانان گفت آنها را رها کنید زیرا همانطور که درد را احساس نمینمایند نمیدانند چه میکنند.
ولی بعد از این که آن دو نفر را باز کردند و بآنها گفتند که آزاد هستید و هرجا که میل دارید بروید آنها فرعون را مورد دشنام قرار دادند و گفتند ای فرعون کذاب و حقهباز ما را به قتل برسان تا اینکه نائل بزندگی جاوید شویم و پیوسته با آمون زندگی نمائیم.
وقتی دیدند که نگهبانان کاخ قصد دارند که بزور آنها را از آن جا خارج کنند خود را رها کردند و طوری با سر بدیوار حملهور شدند که سرشان درهم شکست و مردند.
آن روز من فهمیدم که آمون خدای سابق با اینکه از طرف فرعون سرنگون گردیده چقدر نفوذ دارد و چگونه با نفوذ خود به ارواح مردم حکومت میکند.
از آن روز به بعد همه دانستند که جان فرعون در معرض خطر است و اگر از وی مواظبت نشود وی را به قتل خواهند رسانید.
بهمین جهت از آن روز دوستان و مستحفظین فرعون پیوسته حتی وقتی که میخواست در باغ خود قدم بزند با وی بودند و از او جدا نمیشدند.
این سوء قصد که جریان کامل آن باطلاع مردم رسید هم بر تعصب طرفداران آتون افزود و هم بر تعصب طرفداران خدای سابق و هردو اگر میتوانستند از آزار یکدیگر فروگزاری نمیکردند.
در روز جشن سیامین سال سلطنت فرعون (که در واقع سیزدهمین سال سلطنت او بود) در شهر طبس مردم از مشاهده زرافهها و الاغهای مخطط و میمونها و طوطیها ابراز نشاط نکردند و نزاعهائی در معابر روی داد و هر کس را با (صلیب حیات) میدیدند مورد ضرب و شتم قرار میدادند و دو نفر از کاهنان آتون که وسط مردم گیر کردند بقتل رسیدند.
بدتر آنکه سفرای خارجی که در مصر بودند دیدند که نسبت به فرعون سوء قصد شد و مشاهده کردند که ملت مصر برخلاف سنت باستانی درصدد قتل علنی فرعون برآمد یعنی آنها دریافتند که فرعون هم مردی است مانند دیگران و میتوان او را به قتل رسانید و اگر کشته شود طوری نخواهد شد و دنیا ویران نخواهد گردید.
من یقین دارم که سفیر آزیرو که هدایائی از فرعون برای پادشاه خود دریافت کرده بود علاوه بر آنها خبرهائی جالب توجه جهت آزیرو برد.
من هم هدیهای برای آزیرو فرستادم و نیز یکدست بازیچه جهت پسرش ارسال داشتم و آن بازیچه عبارت بود از عدهای سربازان کماندار و نیزه دار که صنعتگران سابق معبد آمون با چوب ساخته بودند و من گفتم نیمی از آنها را برنگ سربازان سوریه و نیمی را برنگ سربازان هاتی ملون نمایند تا اینکه پسر کوچک آزیرو بتواند این دو دسته سرباز را با هم بجنگ بیاندازد و بازی کند.
صنعتگرانی که در گذشته در معبد خدای سابق کار میکردند از اینجهت حاضر میشدند که کارهائی مثل تراشیدن آن سربازها را بر عهده بگیرند که بیکار بودند و برای تحصیل معاش باین جور کارها تن در میدادند.
در گذشته کار صنعتگران مزبور این بود که برای اغنیاء زورق و خدمتگزار با چوب میساختند که آنها در قبور خود بگذارند تا اینکه بعد از مرگ برای وصول به سرزمین مغرب سوار زورق شوند و خدمه مزبور در دنیای دیگر خدماتشان را بر عهده بگیرند.
ولی پس از اینکه آمون سرنگون شد رسم نهادن زورق و خدمه چوبی در قبور متروک گردید و آنوقت صنعتگران آمون ناگزیر بکارهای دیگر از جمله ساختن سرباز برای بازیچه مشغول گردیدند.
فرعون بعد از اینکه از سوءقصد رهائی یافت چنین فکر کرد که سوءقصد مزبور یک اعلام و اخطار از طرف آتون بود تا اینکه او بیشتر برای نشر عقاید خدای جدید فعالیت کند.
آنوقت برای اولین مرتبه طعم انتقام (ولی انتقام برای آتون نه خود او) در کام اخناتون لذتبخش جلوه کرد و بنام توسعه عقاید خدای جدید امر نمود که تمام کاهنان خدای سابق را از بین ببرند و تمام طرفداران آمون را به معدن بفرستند و بدیهی است که مثل همیشه فقراء و ضعفاء و سادهلوحان گرفتار ماموران غلاظ و شداد فرعون شدند و حتی یکی از کاهنان آمون بدام نیفتادند.
چون آنها در جائی زندگی میکردند که کسی نمیتوانست به آنها دسترسی پیدا کند و ماموران غلاظ و شداد اطلاع داشتند که کاهنان آمون دارای طرفداران و سربازان فداکار میباشند. و برای اثبات خدمتگزاری بجان فقراء و ضعفاء میافتادند و اشخص بیگناه را بجرم این که نام آمون بر زبانشان جاری شده دستگیر میکردند و به معدن میفرستادند و هر دفعه که یک دسته از بیگناهان به معدن فرستاده میشدند خشم و کینه مردم علیه فرعون بیشتر بجوش میآمد و در دل از آمون خدای سابق درخواست میکردند که جان فرعون را بگیرد تا این که از ستم او آسوده شوند.
فرعون چون پسری نداشت که بعد از وی به سلطنت مصر برسد برای تامین آینده سلطنت دو دختر خود را به دو نفر از اشراف مصر داد.
بدین ترتیب که دخترش مریتاتون را به جوانی موسوم به سمن خکر که در دربار خدمت میکرد تفویض نمود.
این جوان زیبا و خوش گفتار یکی از مومنین متعصب آتون بود و او هم مثل فرعون گاهی دچار خلسه میشد و در حال خلسه تصور میکرد که آتون را میبیند و صدایش را میشنود.
فرعون که سمنخکر را خیلی مومن دید طوری از او راضی شد که بعد از اینکه دخترش را باو داد دیهیم بر سرش نهاد و وی را جانشین خود کرد و گفت بعد از من سمنخکر باید پادشاه مصر شود.
دختر دیگر فرعون باسم آنکستاتون را به یک پسر ده ساله موسوم به توت که پسری از اشراف مصر بود دادند و بعد از اینکه توت برادر آنکستاتون شد منصب امیر اصطبل سلطنتی را بوی واگذار نمودند.
توت هم مثل داماد دیگر فرعون زیبا ولی خیلی سست بود و میل داشت بخوابد و وقتی بیدار میشد با عروسک بازی میکرد و همواره شیرینی میطلبید.
ولی فرعون بطوری که من فهمیدم دو جوان مطیع و منقاد و بدون اراده را جهت دامادی خود انتخاب کرده بود که در آینده نتوانند در قبال رای او مقاومت کنند و هرچه میگوید بیچون و چرا انجام بدهند.
من فکر میکنم سه چیز سبب شد که فرعون دو دختر خود را به آن دو جوان داد. اول اینکه هر دوی آنها از مومنین صمیمی آتون بودند.
دوم این که هر یک از آن دو جوان به یک خانواده بزرگ و پر جمعیت از اشراف درجه اول مصر وابستگی داشتند و شاخه اصلی آن خانواده بودند و فرعون با این دو وصلت دو خانواده درجه اول و بزرگ و پر جمعیت مصر را با خانواده سلطنتی متحد کرد.
سوم اینکه هیچ یک از آن دو جوان در قبال فرعون اراده نداشتند و نمیتوانستند برخلاف رای پادشاه مصر رفتار کنند.
با اینکه این دو وصلت آتیه سلطنت خانواده اخناتون را تامین کرد متاسفانه تعصب شدید فرعون نسبت به خدای او آتون و سختگیریهای مامورین غلاظ و شداد او مردم را در شهر افق بستوه آورد.
وقتی من از خانه خارج میشدم و با تختروان از خیابانها عبور میکردم میفهمیدم که خیابانها ساکت است.
بدواٌ بعلت سکوت خیابانها پی نبردم ولی بعد دریافتم که خیابانها از آن جهت ساکت میباشد که مردم دیگر نمیخندند و با صدای بلند صحبت نمیکنند و از منازل عمومی آهنگ موسیقی بگوش نمیرسد و شهر مانند خانه اموات غرق در سکوت و خاموشی است.
هر کس که در خیابان حرکت میکرد وحشتزده نظر به چپ و راست میانداخت که مبادا گرفتار مامورین فرعون شود و آنها راه را بر او مسدود نمایند و بگویند زر یا سیم بده وگرنه تو را باتهام اینکه معتقد به آمون هستی به معدن خواهیم فرستاد.
بعد وحشت طوری بر مردم غلبه کرد که حتی از منازل خارج نمیشدند و من گاهی در خانه خود گوش فرا میدادم که صدای شهر را بشنوم و در میافتم که شهر بقدری ساکت است که غیر از صدای ریزش آب میزان من صدائی بگوش نمیرسد و فقط صدای میزان گواهی میداد که هنوز جریان حیات ادامه دارد ولی مثل اینکه میگفت که من آخرین میزانهای این عصر را میشمارم.
براستی شهر افق مرده بود و اگر گاهی یک ارابه نظامی از خیابان حرکت میکرد صدای آن طوری میپیچید که در گوش من مانند صدای رعد طنین میانداخت و هرگاه آشپز من غازی را میگرفت که ذبح نماید صدای غاز در آن سکوت مطلق مرا میلرزانید.
در صورتی که شهر افق در آغاز پیدایش یکی از زیباترین و دلانگیزترین بلاد جهان بود و هرکس که وارد آن شهر میشد فکر میکرد قدم به بلدهای نهاده که سرزمین خرمی و سعادت است.
ولی همان طور که کرم وقتی درون میوه بوجود آمد آن را از بین میبرد و یا فاسد میکند مرور زمان هم یک کرم است که خرمی و شادی را زائل مینماید و اگر ظلم و اجحاف نیز بمرور زمان ضمیمه شود شادی و سعادت زودتر از بین میرود.
طوری محیط شهر افق غمآور شد که من آرزوی مراجعت به طبس را میکردم. عدهای از اشراف ساکن افق به بهانه کارهای کشاورزی یا بازرگانی یا لزوم شوهر دادن دختران به طبس مراجعت کردند و دیگر برنگشتند در صورتی که ممکن بود که مغضوب فرعون واقع شوند.
ولی آنها از آمون بیش از فرعون و آتون میترسیدند و به طبس رفتند تا اینکه مناسبات خود را با آمون دوستانه کنند.
من برای کاپتا پیغام فرستادم که نامهای جهت من بفرستد و از من بخواهد که برای رسیدگی به کارهای خود به طبس بیایم تا من بتوانم نامه مزبور را به فرعون نشان بدهم و از افق خارج شوم.
کاپتا نامه را نوشت و من آن را به فرعون نشان دادم و گفتم که برای رسیدگی به کارهای خویش باید به طبس بروم و او با عزیمت من موافقت کرد و من سوار کشتی شدم و شهر ماتمزده و مرده افق را در پشت گذاشتم و بطرف جنوب یعنی طبس براه افتادم.
وقتی کشتی برخلاف خط سیر آب نیل راه جنوب را پیش گرفت مثل این بود که قلب من از رهائی یافته است.
وقتی من از شهر افق حرکت کردم فصل بهار بود و چلچله ها در فضا پرواز میکردند.
طغیان نیل خاتمه یافته رسوب حیاب بخش آن زمین را پوشانیده بود و من مثل عاشقی که برای دیدار معشوقع بیتاب باشد عجله داشتم زودتر خود را به طبس برسانم. (چون سرچشمههای رود نیل در کوههای مرکز افریقا (کوههای حبشه) و سایر مناطق مرکزی آن قاره است و در آن نقاط فصل پائیز بارانهای تند میبارد لذا نیل برخلاف رودهای مناطق دیگر در فصل پائیز طغیان میکند و در فصل بهار آب آن پائین میرود و بهمین جهت سینوهه میگوید که در فصل بهار طغیان نیل خاتمه یافته بود – مترجم).
انسان غلام احساسات خود میباشد و برده آن است که دوست میدارد خواه انسان باشد یا حیوان یا نبات و جماد.
من هم طبس را دوست میداشتم زیرا مسقطالراس من بود و من در آنجا بزرگ شدم و تحصیل کردم. و از این گذشته بعد از خروج از شهر افق مانند پرندهای که از قفس گریخته باشد خوشوقت بودم و حس میکردم که آزاد شدهام.
چون من در شهر افق بیش از سکنه آن شهر از تصمیمات فرعون خود را در قید میدیدم برای اینکه ملت مصر چون فرعون را پسر خدایان میداند او را بچشم یک خدا نگاه میكند و اطاعت از اوامر او برای ملت مصر یک امر طبیعی میباشد زیرا فکر مینماید که اطاعت از خدا واجب است.
ولی فرعون برای من که طبیب او هستم فردی از افراد بشر است و من نمیتوانم او را خدا بدانم معهذا در شهر افق مجبور بودم که مثل دیگران مطیع اوامر او باشم. بهمین جهت من بیشتر از این تعبد ناراحت میشدم زیرا دیگران از یک خدا اطاعت میکردند و من از یک انسان مثل خود.
ولی بعد از اینکه دو روز از سفر گذشت و من از شهر افق دور شدم و توانستم که در محیطی واقع در خارج از آن شهر راجع به فرعون مطالعه نمایم دریافتم که اخناتون مردی بزرگ است که دارای یک خدای بزرگ میباشد.
آنچه سبب شد که من فرعون و خدای او را بزرگ ببینم مقایسه بین خدای او و خدای سابق بود.
خدای سابق آمون خدائی بود خرافه پرست و خوانخوار و بیرحم و حامی اغنیاء و زورگو.
خدای سابق بکسی اجازه نمیداد که بپرسد برای چه و این را کفر میدانست برای اینکه مطلع بود اگر مردم بتوانند بپرسند برای چه دیگر زیر بار استبداد و زور او نمیروند.
ولی خدای جدید مردم را آزاد میگذارد که هرچه میخواهند بپرسند و هرچه میخواهند بکنند بشرطی که دیگران را نیازازند.
خدای جدید مردم را از خرافات و جهل و ترس نجات داد ولی خرافات و جهل و ترس طوری بر روح مردم مستولی گردیده که با از دست دادن آنها میترسند.
اگر خدای جدید دارای شکل بود مردم زودتر آن را میپرستیدند ولی مصریها نمیتوانند بفهمند ممکن است خدائی بدون شکل و مجسمه وجود داشته باشد.
مردم نمیتوانند بفهمند که خدای جدید مثل طبیعت است که در همه جا حضور دارد ولی کسی او را نمی بیند و اثر او در همه جا هست بدون اینکه شکل داشته باشد.
مردم قادر نیستند بفهمند تمام خدایانی که تا امروز آمدهاند فقط برای امور دنیوی آمدند و فقط آتون است که علاوه بر امور دنیوی سعادت سرمدی نوع بشر را تضمین مینماید.
مردم بر اثر هزارها سال خرافهپرستی نمیتوانند بفهمند وقتی فرعون میگوید که آتون در وجود شما و درون قلب شماست نه در جای دیگر یعنی چه؟
آنها عادت کردهاند که خدا را بشکل یک مجسمه در خارج از خود ببینند و خدای نامرئی که در همه جا از جمله درون قلب انسان باشد برای آنها قابل قبول نیست.
فرعون تصور میکند که همه مردم بقدر او شعور و ادراک دارند و میتوانند بفهمند که وی چه میگوید و متوجه نیست که هزار سال قبل از ساختمان اهرام تا امروز مردم جاهل و موهومپرست بودهاند و این دوره طولانی جهل و خرافهپرستی مردم را از حیوانات هم بیشعورتر کرده و نمیتوانند دریابند که خدا در قلب انسان است.
مثلاٌ یکی از چیزهائی که فرعون میگوید این است که هر کس یک خدا در قلب خود دارد و بشماره افراد بشر خدا موجود است و هر مصری که این حرف را میشنود تصور میکند که فرعون دیوانه شده و میگوید اگر بشماره افراد بشر خدا موجود باشد پس خدایان را که باید بپرستد زیرا خدا آنقدر فراوان میشود که برای پرستش هر خدا فقط یک نفر وجود خواهد داشت.
فرعون شاید بتواند که یک هرم مانند هرم بزرگ بسازد ولی نخواهد توانست که خرافاتی را که میراث هزارها سال است در مدتی کم از روح مصریها خارج کند و دور کردن خرافات از روح یک ملت از ساختن هرم بزرگ دشوارتر میباشد. در آن مسافرت من میدیدم که چگونه مزارع مصر بعد از رسوب نیل لمیزرع مانده و بجای ساقههای گندم از آن تلخ دانه و گزنه و سایر علفهای هرزه روئیده است.
با این که موقع افشاندن تخم بود زارعین دست روی دست گذاشته بودند و تخم نمیافشاندند و بعضی از کشاورزان مزارع را رها کرده راه شهرها را پیش گرفته بودند زیرا فکر مینمودند که مزارع آنها از طرف آمون مورد لعن قرار گرفته و غیر از گندم آفتزده از آن نخواهد روئید.
از بعضی از زارعین که در خانههای گلی خود نشسته بودند پرسیدم شما برای چه بذر نمیافشانید و چرا با این تنبلی خود را محکوم به گرسنگی میکنید.
جواب دادند بذر افشانی ما بدون فایده است برای اینکه بعد از اینکه موقع حصاد رسید غیر از گندم تاشدار (گندم لکهدار) چیزی نصیب ما نمیشود و همه اطفال ما بر اثر خوردن نانی که از این گندم طبخ کردیم مردند.
در شهر افق از این بیماری ناشی از گندم لکهدار کسی اطلاع نداشت و من اولین مرتبه در آنجا وصف این بیماری را شنیدم.
این بیماری فقط باطفال سرایت میکرد و زنها و مردها بالغ از آن مصون بودند و شکم کودکان متورم میشد و اطباء نمیتوانستند آنها را معالجه کنند و کودکان با تحمل دردهای شدید جان میسپردند من تصور نمیکردم که آن بیماری ناشی از گندم لکهدار باشد بلکه آن را یکی از امراض مسری آب که در پائیز و زمستان به مناسبت طغیان نیل در مصر فراوان است میدانستم ولی زارعین میگفتند که بیماری مزبور از خوردن گندم لکهدار در اطفال ظاهر میشود.
من میدانستم که فرعون در مورد بیماری مزبور گناهی ندارد زیرا وی نمیخواست که آن بیماری بوجود بیاید بلکه گناه از آمون خدای سابق میباشد که آن بیماری را بوجود آورده یا کاهنان او گناهکارند که با وسایلی سبب آن بیماری شدهاند.
چون من شتاب داشتم که زودتر به طبس برسم به پاروزنان گفتم که سریعتر پارو بزنند و مقداری سیم به آنها دادم که بین خود تقسیم کنند.
چند لحظه دیگر شنیدم که پاروزنان با هم صحبت میکنند و میگویند برای چه ما سریعتر پارو بزنیم تا این مرد که مثل یک خوک فربه است زودتر به مقصد برسد؟
او عقیده بخدائی دارد که نزد او همه دارای تساوی هستند و تفاوتی بین پزشک فرعون و یک پاروزن نیست و اگر این مرد راست میگوید و عقیده به مساوات دارد بیاید و خود پارو بزند تا اینکه دستش آبله در بیاورد و بداند که آبله دست را نمیتوان با چند قطره یا قدری سیم معالجه کرد.
من میتوانستم بعد از شنیدن این حرف عصای خود را بر شانه و پشت آنها وارد بیاورم ولی این کار را نکردم بلکه بطرف آنها رفتم و گفتم یک پارو بمن بدهید تا اینکه برای راندن کشتی بشما کمک کنم.
آنها پاروئی بمن دادند و من یک سر پارو را در آب کردم و سر دیگر را بدست گرفتم و مثل آنها پارو زدم و بعد از اینکه ده مرتبه پاروی من وارد آب شد و خارج گردید دانستم که پارو زدن کاری است دشوار و بزودی انسان را خسته می کند و فقط کسانی میتوانند پارو بزنند که مدتی تمرین کرده باشند و از زدن پارو خسته نشوند.
طولی نکشید که از کف دست من نزدیک انگشتها تاول بیرون آمد و پشتم درد گرفت و طوری درد بمن غلبه کرد که نزدیک بود از حال بروم.
خواستم که دست از پارو بردارم ولی متوجه شدم که مورد تمسخر پاروزنان خواهم شد و آنها تا ورود به طبس بمن خواهند خندید این بود که آنقدر در آن روز پارو زدم که از حال رفتم و کارکنان کشتی مرا باطاقم بردند و روی بستر خوابانیدند.
روز بعد با آنکه دستهایم پینه داشت و پشتم از پاروزنی روز قبل درد میکرد باز پشت پارو نشستم و پارو زدم.
در آن روز حس کردم که پاروزنان با نظر احترام مرا مینگرند و بمن گفتند که تو ارباب ما هستی و ما غلام تو میباشیم و نباید پارو بزنی وگرنه کف این کشتی مبدل بسقف خواهد شد و ما در حالی که سرمان بطرف پائین است راه خواهیم رفت.
یکی از پاروزنان گفت سینوهه خدایان جای هر کس را در دنیا معین کردهاند و جای تو پشت پارو نیست چون تو ارباب هستی و ما که غلام میباشیم باید پشت پارو بنشینیم.
ولی من یادآوری آنها را نپذیرفتم و همچنان پارو میزدم و از روز سوم حس کردم که پاروزدن بر من آسان شده و دیگر کمر و پشتم بشدت درد نمیگیرد.
رفته رفته دردهای ناشی از پارو زدن رفع شد و من دریافتم که گرچه از فربهی من کاسته شده ولی در عوض به آسودگی راه میروم و به نفس نمیافتم و مثل اینکه جوانی از دست رفته را باز یافتهام.
خدمه من که در کشتی بودند مرا مسخره میکردند و میگفتند که یک عقرب سینوهه را نیش زده یا اینکه وی نیز مثل سایر سکنه افق دیوانه شده وگرنه مردی که پزشک مخصوص فرعون است در کنار پارو زنان نمینشیند و مثل غلامان پارو نمیزند.
ولی من دیوانه نبودم زیرا نمیخواستم که پیوسته پارو بزنم و میدانستم همین که به طبس رسیدیم دست از پارو زدن بر خواهم داشت.
بدین ترتیب ما به طبس رسیدیم و هنوز به شهر نرسیده بودیم که وزش بادها بوی مخصوص آن را به مشام ما رسانید و بمن لذت داد زیرا کسی که در طبس چشم بدنیا گشوده بزرگ شده باشد هرگز بوی مخصوص آن را فراموش نمیکند.
قبل از ورود بشهر من خود را شستم و بدن را با عطر سائیدم و لباس خوب در بر کردم ولی لباس برای من فراخ شده بود و خدمه من از اینکه من لاغر شدهام متاسف گردیدند در صورتیکه من متاسف نبودم.
من یکی از خدمه خود را به منزل خویش در طبس فرستادم تا اینکه ورود مرا باطلاع موتی خدمتکارم برساند.
چون بعد از آن مرتبه که بدون اطلاع وارد خانه خود شدم و موتی خشمگین شد چرا بیخبر آمدهام جرئت نمیکردم که بدون اطلاع قدم بخانه بگذارم.
پس از آن زر و سیم بین پارو زنان تقسیم کردم و گفتم این انعام شما علاوه بر دستمزد است بروید و نوشیدنی گوارا بنوشید زیرا آتون تفریحات ساده را از طرف مردم دوست میدارد و از تفریح فقراء بیش از اغنیاء خوشوقت می شود برای اینکه فقراء بسادگی تفریح مینمایند.
وقتی پاروزنان از من زر و سیم دریافت کردند چهره درهم کشیدند و یکی از آنها گفت ما از زر و سیم تو میترسیم.
پرسیدم برای چه؟ وی گفت برای اینکه تو نام آتون را بر زبان آوردی و ما میترسیم که زر و سیم تو ملعون باشد و برای ما تولید بدبختی کند.
فهمیدم که حرف آنها ناشی از اعتمادی است که نسبت بمن دارند زیرا بعد از اینکه من باتفاق آنها پارو زدم نسبت بمن محبت و اطمینانی خاص پیدا کردند.
بآنها گفتم آسوده خاطر باشید که زر و سیم من ملعون نیست و طلا و نقره خالص میباشد و آن را با مس شهر افق مخلوط نکردهاند و اگر بیم دارید که زر و سیم من ملعون است زودتر بروید و آن را با نوشیدنی گوارا و غذای خوب مبادله کنید ولی وحشت شما از آتون بیمورد است زیرا آتون خدائی وحشت آور نیست.
آنها گفتند سینوهه ما از آتون نمیترسیم زیرا هیچ کس از یک خدای ناتوان وحشت ندارد.
لیکن ما از فرعون بیم داریم چون میدانیم اگر وی بفهمد که ما خدای او را نمیپرستیم ما را به معدن خواهد فرستاد.
آنوقت پاروزنان در حالیکه آواز میخواندند راه میخانهها و منازل عمومی را پیش گرفتند.
من خیلی میل داشتم مثل آنها آواز بخوانم ولی حیثیت و مقام من مانع از این کار بود.
خدمه من وقتی دیدند که قصد دارم از کشتی پیاده شوم بمن گفتند صبر کن که برای تو تختروان بیاوریم.
ولی من منتظر تختروان نشدم و پیاده راه میکده دمتمساح را پیش گرفتم و بعد از مدتی دوری مریت را در آن میکده دیدم.
مریت دیگر مثل گذشته جوان نبود ولی زنی زیبا بشمار میآمد و وقتی من او را دیدم متوجه شدم که هیچ وقت او را آن اندازه دوست نداشتهام.
وقتی مریت مرا دید دو دست را روی زانو نهاد و رکوع کرد و بعد بمن نزدیک شد و شانهها و پشت و سینه و شکم مرا لمس کرد وگفت سینوهه چه اتفاق برای تو افتاده که لاغر شدهای و چشمهایت میدرخشد.
گفتم درخشیدن چشمهای من ناشی از شوق عشق است و از این جهت لاغر شدم که میخواستم زودتر خود را بتو برسانم و با تو تفریح کنم.
مریت گفت مگر سرعت در مسافرت انسان را لاغر میکند؟
گفتم بلی چون وقتی انسان سریع حرکت کرد پیه بدن او ذوب میشود و او را لاغر مینماید.
مریت گفت سینوهه با اینکه میفهمم تو دروغ میگوئی از دروغ تو لذت میبرم زیرا هر چه به نفع عشق باشد ولو دروغ لذتبخش است.
ولی تو خوب موقع آمدی زیرا فصل بهار است و در بهار زمین و آسمان همه موجودات جاندار را ترغیب به عشقبازی میکنند.
اگر من لاغر شدم در عوض کاپتا غلام سابق من فربهتر از گذشته شده بود و دیدم جامهای فاخر در بر کرده و چند طوق زر بگردن آویخته و روی چشم نابینای خود یک قطعه زر نصب کرده و روی زر چند دانه جواهر قرار داده بود.
کاپتا وقتی مرا دید از شادی گریست و بانگ زد مبارک با امروز زیرا آقای من در این روز مراجعت کرده است.
آنگاه کاپتا مرا به یکی از اطاقهای خصوصی میکده برد و روی فرش ضخیم و نرم نشانید و مریت بهترین اغذیه میخانه را برای ما آورد و هنگامی که مشغول خوردن بودیم کاپتا گفت: سینوهه ارباب من روزی که تو گفتی که من گندم تو را برای تامین بذر زارعین مصر بین آنها تقسیم کنم و در موقع خرمن در قبال هر پیمانه گندم فقط یک پیمانه بگیرم تصور کردم که دیوانه هستی. ولی این عمل تو ما را از ورشکستگی نجات داد زیرا بعد از اینکه من گندم تو را بین زارعین تقسیم کردم و آنها کاشتند آمی کاهن بزرگ معبد آتون برای رسانیدن گندم به جنگجویان مصری در غزه یا کسانی که طرفدار مصر هستند و آنجا پیکار میکنند امر کرد که گندم مالکین و سرمایه داران را مصادره نمایند.
در نتیجه گندم ثروتمندان از طرف آمی بحکم فرعون و خدای او مصادره شد ولی کسی نمیتوانست گندم تو را ضبط کند زیرا ما آنرا بزارعین داده بودیم و آنها هم گندم را کاشتند و بعد از این محصل خود را برداشتند من عین گندم را از آنها دریافت کردم و این مالاندیشی تو سبب گردید که گندم ما بانبار برگشت.
پس از آن مطلع شدم که تو بر حسب امر فرعون برای عقد پیمان صلح به سوریه رفتهای و خبر انعقاد صلح از بهای گندم کاست و من که حدس میزدم بعد از صلح بازرگانان مصر مقداری زیاد گندم به سوریه خواهند فرستاد و قیمت گندم ترقی خواهد کرد تا انبارهای ما جا داشت گندم خریداری کردم و همین که تو از سوریه مراجعت کردی و وارد افق شدی و پیمان صلح را به فرعون تسلیم نمودی کشتیهای مصر پر از گندم راه سوریه را پیش گرفتند و نرخ گندم ترقی کرد.
ولی باز گندم ترقی خواهد نمود زیرا امسال زمستان قحطی سراسر مصر را خواهد گرفت چون زارعین مصری از کشت گندم بعنوان اینکه آمون مزارع و غلات را ملعون نموده خودداری کردهاند.
در صورتیکه من میدانم معلون شدن گندم حقیقت ندارد و لکههائی که روی گندم دیده میشود ناشی از خون یا ماده دیگر است که کاهنان آمون و مریدان آنها روی گندم زارعین میپاشند تا اینکه کشاورزان را بترسانند. ولی اگر من و تو این موضوع را بزارعین بگوئیم نخواهند پذیرفت و آنها یقین دارند که آمون خدای سابق مزارع آنها را ملعون کرده است.
کاپتا بمن گفت سینوهه ارباب من ما درد دورهای زندگی می کنیم که اغنیاء با انواع وسائل ثروتمندتر میشوند و حتی از سبوی کهنه هم میتوان برای تحصیل زر و سیم استفاده کرد و باید بتو بگویم که در زمستان اخیر من صدبار یکصد بار سبوی کهنه فروختم.
گفتم کاپتا تو اینهمه سبوی کهنه را از کجا آورده بودی که فروختی؟
کاپتا گفت به محض این که من فهمیدم که عدهای مشغول خریداری سبوی کهنه هستند غلامان خود را مامور کردم که بروند و در ولایات سبوهای کهنه را خریداری کنند و بیاورند و آنها نیز بوسیله زورق سبوهای کهنه را باینجا میفرستادند و من از اینجا آنها را به مصر سفلی حمل میکردم و در آنجا میفروختم. گفتم در مصر سفلی سبوهای کهنه بچه درد میخورد؟
کاپتا گفت در این جا شهرت دادهاند که در مصر سفلی برای نگاهداری ماهی در آب شور طریقه ای جدید کشف شده که لازمهاش استفاده از سبوی کهنه است ولی من میدانم که این شایعه صحت ندارد چون سبوهای کهنه در مصر مورد استفاده قرار نمیگیرد بلکه آنرا بوسیله کشتی بسوریه حمل مینمایند و کسی نمیداند که در سوریه سبوی کهنه بچه درد میخورد.
موضوع سبوهای کهنه مصری که به سوریه حمل میگردید خیلی باعث تعجب من شد چون هر چه فکر کردم نتوانستم بفهمم که سریانیها از سبوهای کهنه مصری چه استفاده میکنند. ولی چون مسئله گندم مهمتر بود من موضوع سبو را فراموش کردم و به کاپتا گفتم هر قدر میتوانی گندم خریداری کن ولی گندمی را ابتیاع نما که با چشم خود ببینی نه گندمی که هنوز از زمین نروئیده یا روئیده ولی به ثمر نرسیده است.
اگر برای خرید گندم محتاج زر و سیم شدی هر چه من دارم بفروش و طلا و نقره جهت خرید گندم بدست بیاور زیرا چون من خود مزارع کشت نشده مصر را دیدم یقین دارم که در زمستان آینده قحطی در این کشور بوجود خواهد آمد و چون شنیدهام مقداری زیاد گندم بسوریه حمل شده اگر میتوانی قسمتی از آن گندمها را از بازرگانان سوریه خریداری نما و به مصر برگردان.
کاپتا گفت ارباب من تو درست میگوئی و اگر ما امروز گندم خریداری کنیم تو در آینده غنیترین مرد مصر خواهی شد و ثروت تو بیش از فرعون خواهد گردید.
ولی بازرگانان سوریه که گندم ما را بعنوان این که صلح بر قرار شده خریداری کرده از تصرف ما بدر آوردهاند و از ما زرنگتر هستند و آنها صبر میکنند تا وقتی که قحطی در مصر حکمفرما شود و آنوقت همان گندم را به مصر بر میگردانند و ده برابر آنچه خریدهاند بما میفروشند و این آمی احمق که کاهن بزرگ آتون است نمیتوانست بفهمد که حمل آنهمه گندم بسوریه این کشور را خالی از غله میکند.
چند لحظه دیگر به مناسبت اینکه مریت وارد اطاق شد من مسئله گندم و قحطی آینده مصر را فراموش کردم.
بعد از آمدن مریت غلام سابق من از اطاق رفت زیرا موقع خوابیدن فرا رسیده بود. وقتی مریت اطاق را ترک میکرد تا من استراحت کنم آنوقت من احساس کردم که با وجود این زن تنها نیستم و نباید مرا سینوهه گوشهگیر بخوانند.
روز بعد تهوت کوچک را دیدم و وی بطرف من دوید و دست کوچک خود را حلقه گردن من کرد و بطوری که مریت در کشتی بوی آموخته بود مرا پدر خواند و من از حافظه قوی طفل که هنوز مرا فراموش نکرده بود حیرت نمودم.
مریت بمن گفت که مادر این طفل زندگی را بدرود گفته و چون من او را بردم و ختنه کردم تکفل طفل بر عهده من است و من از بچه نگاهداری خواهم کرد.
بزودی تهوت در دکه دمتمساح محبوب تمام مشتریها شد و هر یک از مشتریان دائمی میکده برای اینکه مریت را خوشحال کنند لازم میدانستند که هدیه و بازیچه ای جهت طفل خریداری نمایند.
آنگاه تهوت بخانه من آمد و موتی خدمتکار من که پیوسته میگفت من باید دارای طفل باشم از مشاهده وی خوشوقت گردید.
وقتی من تهوت را میدیدم که زیر درختها بازی میکند یا با بچه ها در کوچه دوندگی مینماید بیاد دوره کودکی خود در طبس میافتادم و بخاطر میآوردم که من هم مثل تهوت در طفولیت همان طور بازیگوش بودم.
تهوت طوری از سکونت در خانه من خوشوقت بود که شبها نیز آنجا ماند و من هنگام شب طفل را کنا خود مینشانیدم و با وجود خردسالی باو درس میدادم.
بزودی متوجه شدم که تهوت طفلی است باهوش و نقوش و علائم را بزودی بخاطر میسپارد و تصمیم گرفتم که او را بیکی از بهترین مدارس طبس بفرستم تا با اطفال نجباء در آن مدرسه تحصیل کند و مریت از این تصمیم خیلی خوشوقت شد.
موتی هر روز برای تهوت با عسل شیرینی میپخت و غذاهای لذیذ بوی میخورانید و او را در آغوش خود میخوابانید و برایش قصه میگفت تا بخوابد.
اگر وضع اجتماعی طبس مغشوش نبود من از آن زندگی آرام احساس سعادت میکردم.
ولی وضع طبس بدتر میشد و روزی نبود که عدهای در خیابانها برای آمون و آتون نزاع نکنند و یکدیگر را مجروح ننمایند.
مامورین فرعون کسانی را که به حمایت خدای سابق آمون در نزاع شرکت میکردند دستگیر مینمودند و آنها را بوسیله کشتی یا از راه خشکی به معادن میفرستادند و اگر زن بودند آنها را به مزارع آتون میفرستادند که در آنجا کشت و زرع کنند.
ولی وقتی این مردعا و زنها را از طبس تبعید میکردند آنها مثل قهرمانان شهید راه معادن و مزارع را پیش میگرفتند و مردم مقابل پای آنها گل میانداختند و رکوع مینمودند و تبعیدشدگان دستها را تکان میدادند و میگفتند ما مراجعت خواهیم کرد و خون آتون را قسمتی بر زمین خواهیم ریخت و قسمتی را در پیمانه میریزیم و مثل آبجو مینوشیم.
طوری مردم از تبعیدشدگان حمایت میکردند که با اینکه به آتون ناسزا میگفتند مستحفظین جرئت نمینمودند آنها را مضروب کنند زیرا میدانستند که در دم بدست مردم بقتل خواهند رسید.
فصل چهل و یکم - جنگ بین صلیب و شاخ در طبس
علامت رسمی پیروان آتون خدای جدید صلیب حیات بود و این صلیب را بشکل گردنبند بگردن میآویختند یا اینکه روی لباس نقش میکردند.
پیروان آمون خدای قدیم شاخ را علامت رسمی خود کردند و فرعون هم نمیتوانست که نصب شاخ را بر سر ممنوع کند زیرا از روزی که ملتی در مصر بوجود آمد حمل شاخ یکی از تزئینات مجاز مردها بود و هیچ خدا و فرعون نمیتوانست این زینت طبیعی را قدغن نماید.
مردها یک شاخ و گاهی دو شاخ بر سر نصب مینمودند و شاخ یا شاخهای آنها در نزاع و پیکار سلاحی مخوف بشمار میآمد.
من بدواٌ نمیدانستم که چرا پیروان آمون شاخ را علامت رسمی خود کردهاند ولی بعد مطلع شدم که شاخ یکی از اسماء اعظم آمون است. (در قدیم خدایان مصر دو نوع اسم داشتند یکی اسامی معمولی که عوامالناس میشناختند و بدان وسیله خدا را میخواندند و دیگری اسم خاص یا اسم اعظم که کاهنان با آن نام خدا را طرف خطاب قرار میدادند و بعضی از خدایان قدیم مصر تا بیست اسم اعظم داشتهاند – مترجم).
پیروان آمون با شاخ بدرب دکان پیروان آتون حملهور میشدند و در را میشکافتند و سبدهای پر از میوه و سبزی و ماهی را واژگون میکردند و فریاد میزدند ما شاخ داریم و شکم آتون را پاره میکنیم... ما پیرو آمون هستیم و آمون بما شاخ داده تا این که سینه و شکم دشمنان او را بدریم.
وقتی مزاحمت شاخداران بجائی رسید که پیروان آتون دیدند نمیتوانند زندگی کنند درصدد بر آمدند که صلیبهائی از فلز بسازند که شاخه بلند آن مثل کارد باشد.
بنابراین دشنههائی بوجود آوردند که قبضه آن مثل دو شاخه صلیب و خود دشنه شاخه بلند آن بود و این دشنهها را زیر لنگ یا لباس بر کمر میبستند و به محض اینکه شاخداران درصدد اذیت آنها بر میآمدند دشنهها را بیرون میآوردند و به شاخداران حملهور میشدند. (هنوز هم دستههای شمشیر و خنجر در بعضی از ممالک اروپا بشکل صلیب است و این رسم از مصر و کرت بجاهای دیگر سرایت کرد و صلیب مدتی قبل از مسیحیت علامت رسمی مذاهب یا ملل بود – مترجم).
اختلاف آمون و آتون و شاخ و صلیب طوری در طبس وسعت گرفت که پسر از پدر و زن از شوهر به مناسبت این اختلاف جدا میشد.
روزی که من وارد طبس شدم تصور میکردم که طبس شهر آمون است و طرفداران آتون در آن وجود ندارند.
ولی پس از ورود به شهر و چند روز اقامت باشتباه خود پی بردم و متوجه شدم که خدای جدید در طبس دارای طرفداران زیاد بویژه بین جوانان و کارگران و غلامان میباشد.
خدای جدید از این جهت بین جوانان و کارگران و غلامان طرفدار پیدا کرد که چیزهائی میگفت که به مذاق این طبقات خوشآیند بود. جوانان برای مخالفت با پیران عقیده جدید را میپذیرفتند و کارگران و غلامان برای مخالفت با اغنیاء بخدای جدید میگرویدند و خدای جدید بویژه بین باربران بندر طبس و کارگران نساجی و دباغخانه و غلامان دارای طرفداران متعصب بود زیرا این طبقات بیش از سایر طبقات کارگران زحمت میکشیدند و احساس محرومیت میکردند آنها میشنیدند که خدای جدید میگوید که تفاوت بین غنی و فقیر و ارباب و غلام و کارفرما و کارگر باید از بین برود و تصور میکردند که پس از این آنها ثروت اغنیاء را تصاحب خواهند کرد و آنان را وادار به کارگری و غلامی خواهند نمود.
در بین پیروان متعصب خدای جدید من هیچ طبقه را وفادارتر از سارقین شهر اموات (قبرستان طبس – مترجم) ندیدم. سارقین قبور میدانستند که فرعون به مناسبت نفرتی که از خدای سابق دارد دیگر قبور اموات را مورد حمایت قرار نمیدهد برای این که نام خدای سابق روی قبور و ظروف و البسه و زورقهای اموات نوشته شده است.
آنها میگفتند که ما میرویم تا این که اسم آمون را در قبور محو نمائیم ولی منظور آنها یغمای اشیاء گرانبهای قبور بود و اشیاء سبک وزن را شبانه به میکده دمتمساح میآوردند و در اطاقهای خصوصی میخانه مزبور به سوداگران میفروختند.
ولی اشیاء سنگین وزن را به مناسبت اینکه جلب توجه میکرد نمیآوردند بلکه در انبارهای مخصوص جمع مینمودند و سوداگران را به آن انبارها میبردند و بیشتر به ثمنبخس میفروختند.
دسته دیگر از کسانی که از روی کار آمدن خدای جدید استفاده میکردند کسانی بودند که پیروان خدای سابق را به مامورین فرعون بروز میدادند تا اموال آنها را تصاحب کنند. و آنها میدانستند که اگر روزی وضع عوض شود و خدای جدید سرنگون گردد و خدای سابق روی کار بیاید بیچون و چرا آنها را به قتل خواهند رسانید.
این بود که برای حفظ حکومت خدای جدید میکوشیدند. و ضعفاء و فقرا را پیوسته به عنوان این که طرفدار خدای سابق به مامورین فرعون معرفی میکردند.
مامورین فرعون در طبس مثل مامورین شهر افق عمل مینمودند.
آنها شاخداران نیرومند را که بطور علنی تظاهر به طرفداری از خدای سابق میکردند دستگیر نمینمودند. چون میترسیدند که کشته شوند یا مجروح گردند اما یک کارگر یا کاسب فقیر را که بر حسب عادت بدون قصد مخصوص نام آمون را بر زبان میآورد دستگیر میکردند و به معدن میفرستادند.
شب ها طرفداران شاخ یا صلیب از میخانههای مخصوص خود خارج میشدند زیرا پیروان شاخ و صلیب در میخانههای مربوط بخود آبجو مینوشیدند و این دو دسته در خیابانهای طبس بحرکت در میآمدند و چراغهای را سرنگون و مشعلها را خاموش میکردند و عربده میکشیدند و اگر دو دسته مخالف بهم میرسیدند پیکار در میگرفت و چند کشته روی زمین میماند.
کسانی که در اماکن عمومی به کار اشتغال داشتند یا در جستجوی کار در خیابانها گردش میکردند همواره یک شاخ و یک صلیب همراه داشتند و اگر میدیدند که ارباب موقتی آنها شاخدار است شاخ را بوی نشان میدادند و هرگاه مشاهده میکردند که صلیب دارد خویش را پیرو صلیب معرفی مینمودند.
در بین طرفداران خدای جدید و خدای سابق عدهای وجود داشتند که هم از آمون به تنگ آمده بودند هم از آتون. آنها آرزو داشتند که در طبس آرامش و صلح برقرار شود که بتوانند بکار یا کسب خود بپردازند ولی به آرزوی خود نمیرسیدند.
این طبقه نمیتوانستند بیطرفی خویش را حفظ نمایند زیرا از دو طرف مورد حمله قرار میگرفتند و اجبار داشتند که با در نظر گرفتن وضع زندگی و مصالح و حامیان و دوستان خود یا طرفدار شاخ شوند یا هواخواه صلیب.
کاپتا مدتی در قبال هر دو دسته مقاومت کرد و برای دکه خود غلامتی ننمود. وی دمتمساح را بهترین علامت میخانه خود میدانست تا بتواند هم از شاخداران باج بگیرد و هم از حاملین صلیب.
ولی شاخداران که میدانستند میخانه او پاتوق عدهای کثیر از غارتگران قبور است کاپتا را آسوده نمیگذاشتند منتها جرئت نمیکردند که روز یا شب به میخانه وی حملهور شوند. چون میدانستند که کاپتا مستحفظین قوی دارد که از میخانه وی دفاع خواهند کرد. اما هنگام شب روی دیوار میخانه شکل شاخ را با تصاویر مستهجن میکشیدند و تا مدتی هر بامداد کاپتا مجبود بود که آن تصاویر را حذف نماید.
پس از این که من در طبس مقیم شدم متوجه گردیدم که بیماران جز باربران بند و غلامان بمن مراجعه نمینمایند در صورتی که قبل از آن بیماران محله ما بمن مراجعه میکردند.
یک روز دو نفر از مردان ساکن محله ما در نقطهای خلوت مرا دیدند و گفتند سینوهه ما از تو رنجش نداریم و زنان و فرزندان ما هم بیمار هستند و محتاج علم تو میباشیم ولی میترسیم بتو مراجعه کنیم زیرا مطب تو به مناسبت این که صلیب حیات را از گردن آویختهای خطرناک است و ما اگر برای مداوای بیماران خود بتو مراجعه نمائیم مورد خشم طرفداران شاخ قرار خواهیم گرفت.
ما از لعن آمون نمیترسیم زیرا از جنگ خدایان به تنگ آمدهایم و نمیدانیم که این خدایان از جان ما چه میخواهند و چرا ما را به حال خود نمیگذارند که هر طور میل داریم بزندگی ادامه بدهیم.
ولی اگر شاخداران بدانند که ما برای معالجه به مطب تو مراجعه میکنیم ما را به قتل میرسانند یا اطفال ما را هنگامی که ما در خانه نیستیم و بکار مشغول می باشیم مضروب مینمایند یا درب خانههای ما را میشکنند. زیرا همه میدانند که تو پزشک مخصوص فرعون و طرفدار آتون هستی و صلیبی که از گردن آویختهای معرف عقیده تو میباشد.
لیکن باربران بندر و غلامان بدون ترس از شاخداران و حاملین صلیب به مطب من میآمدند و همین که من میخواستم بگویم که انسان ولو باربر یا غلام باشد میتواند آزاد زندگی کند آنها میگفتند سینوهه تو هنوز ضربات چوب و تازیانه را روی پشت خود احساس نکردهای وگرنه میفهمیدی که تا انسان یک کارگر و غلام میباشد محال است که آزاد زندگی کند و تا انسان باید برای دیگری بکار مشغول باشد و ثمر کار خود را باو تسلیم نماید و در عوض یک قطعه نان و یک پیمانه آبجو مزد بگیرد آزاد نیست.
معهذا ما تو را دوست داریم زیرا تو ساده و خوب هستی و بدون اینکه از ما هدایا دریافت کنی ما را معالجه مینمائی و روزی که در طبس جنگ در گرفت و طرفداران آمون و آتون یکدیگر را قتلعام کردند (چون این روز خواهد آمد) تو به منطقه بندری بیا تا اینکه تو را پنهان کنیم و از خطر مرگ یا جرح مصون بمانی.
با اینکه همه میدانستند من طرفدار آتون هستم نه کسی به من حملهور گردید و نه روی در و دیوار خانه من تصاویر مستهجن کشیدند. زیرا هنوز فرعون بقدری محترم بود که پزشک مخصوص وی تقریباٌ مثل خود او احترام داشت.
از این موضوع گذشته تمام همسایگان مرا میشناختند و از من حمایت میکردند و مامورین نظامی فرعون در طبس نیز حامی من بودند و شاخداران جرئت نمیکردند بکسی که این همه حامی دارد حملهور شوند.
یک روز تهوت گریهکنان از کوچه بخانه آمد و موتی دید که از بینی طفل خون میریزد و یک دندان او را شکستهاند.
وقتی موتی طفل را میشست که خونهای صورت و سینهاش را بزداید میگریست و از او پرسید چرا مجروح شده؟ تهوت گفت فرزندان مرد نساج که همبازی من بودند مرا کتک زدند و دندانم را شکستند و گفتند چون طرفدار آتون هستی باید کتک بخوری.
موتی چوبی بدست گرفت و براه افتاد و گفت فرزندان نساج چه طرفدار آمون باشند و چه طرفدار آتون باید چوب بخورند.
بزودی فریاد پنج پسر نساج از کوچه شنیده شد و وقتی مادر و پدر اطفال به حمایت فرزندان خود آمدند موتی آنها را هم چوب زد و هنگامی که بخانه مراجعت کرد من دیدم از خشم رنگ صورتش تیره شده و خواستم باو بفهمانم که کینهتوزی خوب نیست زیرا خشم سبب بروز غضب می شود و کینه ایجاد کینه مینماید اما موتی بسخن من گوش نداد.
روز بعد موتی از غضب فرود آمد و برای اطفال نساج و والدین آنها نانهای شیرینی که با عسل طبخ کرده بود برد و با آنها صلح کرد.
از آن ببعد خانواده نساج با موتی و تهوت دوست شدند و فرزندان نساج پیوسته با تهوت بازی میکردند بدون اینکه او را مضروب و مجروح کنند و موتی هر وقت به تهوت شیرینی میداد سهمی هم به فرزندان نساج میبخشید.
وقتی توقف من در طبس طولانی شد یک مرتبه بر حسب امر فرعون بکاخ زرین (کاخ سلطنتی) آن شهر رفتم و اگر فرعون دستور نداده بود که به آنجا بروم از بیم مهونفر قدم به آن کاخ نمیگذاشتم. ولی برای اطاعت امر فرعون مجبور شدم که پنهانی بیاطلاع مهونفر وارد کاخ شوم تا اینکه آمی کاهن بزرگ آتون را ملاقات کنم.
روزی که وارد کاخ گردیدم مانند خرگوشی که از بیم شاهین از یک بیشه به بیشه دیگر میگریزد من هم از بیم مهونفر خود را زیر درختها پنهان میکردم تا اینکه آمی کاهن بزرگ را دیدم.
کاهن بزرگ آتون بمن گفت سینوهه با اینکه من رئیس کاهنان معبد آتون هستم رفتار فرعون را نمیپسندم زیرا این مرد مثل اینکه نمیداند چه میگوید و نتیجه اوامری که صادر میکند چیست؟ اگر میتوانی او را براه راست هدایت کن و اگر نمیتوانی بوسیله داروهای خوابآور وی را بخوابان که پیوسته در خواب باشد و این اوامر عجیب را صادر نکند.
امروز بر اثر مقررات حیرتآور فرعون قدرت حکومت از بین رفته است زیرا فرعون مجازات اعدام را لغو نموده و گفته است دیگر دست سارقین و گوش و بینی مجرمین را قطع نکنند و غلامان فراری را به شلاق نبندند. در این صورت چگونه میتوان انتظار داشت که مردم قوانین را محترم بشمارند آنهم قوانینی که هر روز بنابر هوس فرعون تغییر میکند.
از یک طرف فرعون با سوریه پیمان صلح منعقد مینماید و من بموجب آن پیمان موظف میشوم که گندم به سوریه حمل کنم. از طرف دیگر هورمهب کشتیهای حامل گندم را که باید به سوریه بروند در ممفیس متوقف میکند و وقتی از او میپرسم چرا نمیگذاری کشتیها بروند میگوید فرعون گفته که نباید بعد از این گندم مصر به سوریه حمل شود.
ایکاش که من از نخست از شهر آفتاب خارج نمیشدم و بر حسب تشویق مادر فرعون که سینوهه خود ناظر مرگ او بودی بفکر تحصیل مقام و جاه طلبی نمیافتادم تا اینکه امروز خویش را گرفتار مشکلات نمیدیدم.
سینوهه کسی که لذت قدرت را ادراک کرد پیوسته خواهان قدرت بیشتر میباشد و جاهطلبی یکی از بزرگترین غرائز بشر است که گرچه در همه نیست ولی در کسانی که این غریزه وجود دارد آنها را آسوده نمیگذارد و یک شخص جاهطلب برای تحصیل مقام و قدرت مرتکب هر عمل که تصور کنی میشود. ولی این را هم باید گفت که انسان بعد از وصول به جاه و مقام بزرگترین لذت ممکن را از زندگی کسب مینماید. و اگر من در مصر دارای قدرت میشدم نمیگذاشتم وضع مصر این طور باشد و اختلافات را از بین میبردم و با وجود رقابتی که بین آمون و آتون هست بر حیثیت فرعون میافزودم و یکی از کارهای واجب من این بود که آتون را دارای شکل و مجسمه مینمودم زیرا ملت مصر نمیتواند خدائی را که شکل ندارد و دیده نمیشود بپرستد. من از آمی پرسیدم که آیا برای جانشینی فرعون فکری کرده و قصد دارد که دیگری را بجای فرعون بنشاند.
آمی از این حرف در شگفت شد و بعد دست را بلند کرد و گفت سینوهه من یک خائن نیستم که درصدد بر آیم فرعون را از سلطنت بیندازم و دیگری را بجای او بنشانم.
گرچه گاهی راجع به فرعون با کاهنان صحبت میکنم ولی این صحبت بقصد تقویت سلطنت فرعون است نه واژگون کردن تخت سلطنت وی. لیکن هورمهب بطوری که من حس میکنم خیالی دارد و فکر میکند که میتواند روزی پادشاه مصر شود. این مرد نظر باین که متکی به نیزه است میاندیشد که میتواند هرچه بخواهد بکند. غافل از اینکه در مصر فقط کسی که دارای خون فرعون و از نژاد سلاطین است میتواند پادشاه شود و هورمهب از نژاد سلاطین نیست. من اگر گاهی در فکر آتیه سلطنت هستم و میگویم که باید فرعون از روی عقل و تدبیر سلطنت کند برای این است که پدر نفرتیتی ملکه مصر میباشم و وابسته به سلطنت محسوب میشوم. ولی هورمهب حق ندارد که خیال خام جلوس بر تخت سلطنت مصر را در خاطر بپروراند.
من از این حرف خیلی حیران شدم و گفتم آیا براستی هورمهب قصد دارد پادشاه مصر شود و بر مصر علیا و مصر سفلی حکومت نماید؟ اگر آن مرد این اندیشه را در خاطر بپروراند خیلی موجب حیرت است زیرا من خود روزی که هورمهب وارد دربار مصر شد او را دیدم و مشاهده کردم که جامه فقرا را در بر دارد و غیر از یک قوش که پیشاپیش او پرواز میکرد چیز دیگر نداشت.
آمی که چشمهای تیز و گود افتاده زیرا ابروانی پهن و انبوه داشت چند لحظه مرا نگریست و گفت سینوهه کسی نمیتواند اسرار دیگری را در روح او کشف نماید که وی در چه فکر میباشد ولی اگر هورمهب بلند پروازی کند من او را از آسمان ساقط میکنم و بخاک خواهم انداخت.
بعد از این مذاکره من از آمی وداع کردم و باز طبق دستور فرعون به ملاقات زن جوان او شاهزاده خانم بابلی که از بابل برای وی فرستاده بودند رفتم.
پادشاه بابل به محض اینکه مراسم ازدواج توکیلی انجام گرفت شاهزاده خانم مزبور را به مصر فرستاد و چند روز آن شاهزاده خانم در شهر افق بود. ولی نفرتیتی ملکه مصر فرعون را وادار نمود که شاهزاده خانم بابلی را از افق به طبس بفرستد و در کاخ زرین سلطنتی جا بدهد. زیرا نفرتیتی بطوری که من حس کردم بیم داشت که شاهزاده خانم بابلی اگر در افق بماند و فرعون با وی تفریح کند باردار شود و یک پسر بزاید.
من وارد اطاق او شدم و گفتم ای شاهزاده خانم من از طرف فرعون آمدهام تا اینکه بدانم آیا تو سالم هستی یا نه؟
شاهزاده خانم بابلی که قدری زبان مصری را فرا گرفته با لهجهای شیرین صحبت میکرد از من پرسید تو که هستی؟
گفتم من سینوهه طبیب مخصوص فرعون هستم.
شاهزاده خانم که برسم زنهای مصری میزیست یعنی تقریباٌ لباس در بر نداشت گفت سینوهه نگاه کن که من چقدر سالم هستم؟ و حیرت میکنم چرا فرعون از سلامت و زیبائی من استفاده نکرد و با من تفریح ننمود. من خیلی میل دارم که فرعون با من تفریح کند تا اینکه من دیگر یک دوشیزه نباشم و دیگر اینکه شنیدهام در مصر زنها میتوانند با هر مرد که دوست میدارند بسر ببرند.
گفتم شاهزاده خانم که بشما گفت که در مصر زن میتواند با هر مرد که مورد علاقه او میباشد تفریح کند؟
شاهزاده خانم جواب داد من این حرف را از چند زن شنیدم و آنها بمن گفتند زن مصری میتواند با هر مرد که میل دارد تفریح کند مشروط بر اینکه هیچ کس به مناسبات او با مردهای دیگر پی نبرد.
گفتم شاهزاده خانم خیلی به ندرت اتفاق میافتد که زنی غیر از شوهر خود با مردان دیگر تفریح کند و دیگران باین موضوع پی نبرند و بویژه در کاخهای سلطنتی مصر این ارتباط زود باطلاع دیگران میرسد برای اینکه هر شاهزاده خانم که در یکی از کاخهای سلطنتی زندگی میکند دارای یک عده خدمه است که آنها روز و شب اطراف وی هستند و معاشران او را میبینند و میفهمند چه مردانی برای دیدار او بکاخ میآیند و اگر شاهزاده خانم از کاخ سلطنتی خارج شود باز میفهمند کجا میرود و با چه مردها آمیزش مینماید و لذا تو نمیتوانی با مردی آمیزش کنی و امیدوار باشی که این موضوع مکتوم بماند.
شاهزاده خانم بابلی خندید و بعد گفت وقتی به افق مراجعت میکنی از قول من به فرعون بگو چون بین من و او کوزه شکسته شده دوشیزه ماندن من بیفایده و کسالتآور است و او باید هر چه زودتر مرا از این کسالت برهاند.
آنگاه موضوع صحبت را تغییر داد و گفت سینوهه وقتی من در افق بودم از زنها شنیدم که تو یک طبیب و جراح ماهر میباشی و آیا میتوانی مرا معالجه نمائی؟
گفتم شاهزاده خانم مگر تو بیمار هستی؟ دختر جوان گفت نه ولی من در یک نقطه از بدن خود دارای یک خال کوچک هستم که تا تو از نزدیک آنرا نبینی موفق بدیدن خال نمیشوی و من میل دارم که تو این خال را از بین ببری چون شنیدهام که تو بقدری در جراحی مهارت داری که وقتی عمل میکنی بیمار لذت میبرد اینک بگو که آیا میل داری که مبادرت به عمل بنمائی یا نه؟
فهمیدم که موضوع خال بهانه است و شاهزاده خانم جوان قصد دارد که مرا وادار به تفریح کند و من دریافتم که از آن لحظه به بعد توقف من در اطاق شاهزاده خانم بابلی خطرناک میباشد زیرا یک زن جوان وقتی تصمیم بگیرد مردی را فریفته خود کند هنوز نیم میزان (نیم ساعت – مترجم) نگذشته او را میفریبد و مرد باید در لحظه اول بگریزد وگرنه بطور حتم واقعهای اتفاق میافتد که نباید بیفتد و من نمیتوانستم با زنی تفریح کنم که خواهر فرعون و دوشیزه است.
این بود که گفتم من نمیتوانم مبادرت به عمل کنم زیرا وسائل جراحی خود را نیاوردهام و قبل از این که شاهزاده خانم چیز دیگر بگوید از اطاقش خارج گردیدم و از کاخ زرین سلطنتی فرار کردم.
با اینکه به مناسبت رسیدن فصل تابستان هوای طبس گرم شد من قصد داشتم که باز در آن شهر بمانم ولی فرعون از شهر افق مرا احضار کرد و پیغام داد که سردرد او شدت کرده باید تحت مداوای من قرار بگیرد.
من به کاپتا گفتم که فرعون مرا احضار کرد و پیغام داده که سردردش شدت نموده و تردیدی وجود ندارد که راست میگوید.
زیرا فرعون دروغگو نیست و احتیاجی هم بدروغ گفتن ندارد و لذا من از تو خداحافظي ميكنم و عازم افق ميشوم.
كاپتا گفت ارباب من، من تا آنجا كه توانستم براي تو گندم خريداري كردم و غله را در انبارهاي چند شهر متفرق نمودم كه اگر موجودي انبار يك شهر از بين برود ساير انبارها باقي بماند.
من براي رعايت احتياط مقداري از گندم خريداري شده را پنهان كردم زيرا ممكن است كه بر اثر قحطي آينده، موجودي تمام انبارهاي تو را ضبط كنند و بين فقراء تقسيم نمايند واگر اين واقعه اتفاق افتاد باز تو داراي مقداري گندم هستي كه مامورين فرعون نميتوانند آنرا پيدا كنند.
من تصور ميكنم كه در ماههاي آينده حوادث وخيم اتفاق خواهد افتاد زيرا فرعون صدور سبوهاي كهنه و خالي را به سوريه قدغن كرده و هم چنين صدور گندم به سوريه بكلي ممنوع شده است. ولي اگر صدور گندم را بسوريه ممنوع نميكردند باز در مصر كسي درصدد صدور گندم بسوريه نميافتاد زيرا در بازار مصر گندم وجود ندارد تا اينكه كسي آن را ابتياع كند و بسوريه بفرستد. من نميدانم براي چه صدور سبوي خالي و كهنه را بسوريه قدغن كرده ما را از منافع محروم نمودهاند ولي ميتوان اين قدغن را شكست زيرا اگر سبوها را پر از آب كنيم ديگر مشمول عنوان سبوي خالي نميشوند و ميتوان آنها را به سوريه حمل كرد ليكن هزينه حمل سبوها بيشتر ميشود.
پس از اينكه از كاپتا خداحافظي كردم از مريت و تهوت كوچك نيز خداحافظي نمودم و گفتم متاسفم كه نميتوانم شما را با خود به افق ببرم زيرا فرعون امر كرده است كه با سرعت برگردم و مسافرت سريع من مانع از بردن شماست.
مريت گفت اگر تو با سرعت مراجعت نميكردي باز خوب نبود كه مرا با خود ببري.
پرسيدم براي چه؟ مريت گفت اگر يك گياه صحرائي را از صحرا به شهر بياوري و در يك زمين پر قوت بكاري و هر روز بآن آب بدهي بعد از چند روز خشك خواهد شد زيرا گياه مزبور براي ادامه حيات احتياج به هوا و آفتاب و بوي صحرا دارد؟
عشق من و تو هم براي اينكه باقي بماند نبايد وارد محيط شهر افق شود زيرا در آنجا تو پيوسته زنهاي دربار را ميبيني و آنها دائم بتو ميگويند كه بين من و آنان تفاوتي زياد وجود دارد از اين گذشته براي مقام و شان تو خوب نيست كه در شهر افق با زني زندگي كني كه خدمتكار ميخانه بوده و قبل از تو مردهاي ديگر با وي تفريح كردهاند.
گفتم مريت تا وقتي كه من كنار تو هستم خود را آسوده خاطر ميبينم ولي وقتي از كنار تو دور ميشوم ميفهمم كه مثل تشنهاي كه محتاج آب ميباشد من هم بتو احتياج دارم و بين زنهائي كه تا امروز شناختهام فقط تو هستي كه من كنار او خود را تنها نميبينم ولي نزد زنهاي ديگر احساس تنهائي ميكنم و اميدوارم كه بتوانم بزودي نزد تو برگردم و اين مرتبه از طبس خارج نشوم.
مريت گفت من ميدانم كه اگر تو به افق بروي از آنجا مراجعت نخواهي كرد.
گفتم آيا تصور ميكني من كه ميگويم از آنجا بر ميگردم حرفي دروغ بر زبان ميآورم.
مريت گفت نه... سينوهه تو دروغگو نيستي ولي من شنيدهام كه فرعون گرفتار يك بيماري سخت است و عدهاي از هواخواهانش او را ترك كردهاند ليكن تو كسي نيستي كه در روز بيماري و بدبختي فرعون را ترك كني و لذا در افق خواهي ماند و بهمين جهت نخواهي توانست كه به طبس مراجعت نمائي.
گفتم مريت من حاضرم كه با تو از اين كشور بروم و در جاي ديگر من و تو و تهوت بسعادت زندگي كنيم و من از جنگ خداي قديم و جديد و ديوانگيهاي فرعون به تنگ آمدهام و فكر ميكنم كه در جاهاي ديگر غير از مصر نيز ميتوان زندگي كرد.
مريت تبسم كرد و گفت سينوهه من از اين حرف تو لذت ميبرم براي اينكه اين گفته نشان ميدهد كه مرا دوست ميداري ولي تو در موقع اداي اين سخن فكر عاقبت را نميكني و تو متوجه نيستي كسي در مصر بزرگ شد و آب نيل را خورد بويژه اگر در طبس بزرگ شده باشد در هيچ نقطه غير از اين جا احساس سعادت نميكند.
ديگر اينكه من پس از خروج از اين كشور باتفاق تو باقتضاي سن پير و فربه خواهم شد و صورتم بيش از يك ميوه خشكيده چروك پيدا خواهد كرد و تو هر دفعه كه نظر بمن مياندازي وحشت خواهي نمود و خود را ملامت خواهي كرد كه چرا باتفاق من از مصر خارج شدي و سعادت و راحتي خود را در وطن خويش فداي يك هوس موقتي نمودي.
گفتم مريت وطن من تو هستي و من نزد تو احساس راحتي ميكنم و آب نيل وقتي در كام من گوارا است كه كنار تو باشم. تو ميگوئي كه وقتي پير شدي من پشيمان خواهم شد چرا عمر خود را با تو صرف كرده يا با تو به خارج از مصر مهاجرت نمودهام. ولي اين فكر را كساني بايد بكنند كه تازه بهم رسيده دوستي يكديگر را نيازموده باشند. اگر قرار بود كه زنها و محيط ديگر بتواند مرا نسبت بتو بيوفا كنند تاكنون كرده بودند و لذا هرگز من از تو سير نخواهم شد و روزي نخواهد آمد كه پشيمان شوم چرا با تو زندگي ميكردم. مريت گفت اين كه ميگويم تو خود را ملامت خواهي كرد چرا با من زندگي ميكني براي زندگي يك نواخت و تكرار مكررات است سينوهه، مرد اينطور از طرف خدايان آفريده شده كه هرگاه ده مرتبه پياپي لذيذترين و خوشبوترين اغذيه را تناول كند مايل ميشود كه غذائي ديگر بخورد ولو بدتر از غذاي روزهاي قبل باشد. و مرد همانطور كه از غذاي متشابه سير ميشود از بسر بردن با يك زن نيز احساس كسالت مينمايد بويژه اگر ببيند آن زن خيلي فربه و پير شده است. معهذا اگر يك راز وجود نداشت من با تو ميآمدم كه از مصر برويم و در كشوري ديگر زندگي كنيم. ولي اين راز مانع از اين است كه من از اين جا بروم و شايد روزي تو از اين راز واقف شوي زيرا من به مناسبت تو تا امروز در حفظ اين راز كوشيدهام نه براي خود.
از او پرسيدم رازش چيست؟ ولي مريت از افشاي آن خودداري كرد و فقط گفت شايد روزي بيايد كه من اين راز را از درون خود بيرون بياورم و بتو بگويم.
آنگاه من از او و تهوت وداع كردم و با كشتي راه افق را پيش گرفتم.
من راجع به مدت توقف خود در شهر طبس در اين سرگذشت خيلي حرف زدم در صورتيكه آن هنگام واقعهاي مهم اتفاق نيفتاده بود ولي بعضي از خاطرات گذشته براي انسان شيرينتر از خاطرات ديگر است و ناقل از اين كه آن قسمت از خاطرات را مفصل تر ذكر كند لذت ميبرد.
فصل چهل و دوم - مقدمات حمله هاتی به مصر
بعد از اینکه به شهر افق مراجعت کردم دیدم که اخناتون براستی بیمار و محتاج درمان است.
گونههای فرعون فرو رفته و گردنش از باریکی دراز شده و در مراسم رسمی نمیتوانست وزن دیهیم مصر علیا و مصر سفلی را روی سر تحمل نماید و سر را فرود میآورد.
من دیدم که رانهای فرعون قدری ورم کرده روی ران تاولهائی بوجود آمده و مچ پاها لاغر شده و اطراف چشمهای او بر اثر بیخوابی حلقه سیاه ایجاد شده است.
فرعون هنگام صحبت طوری در فکر خدای خود بود که دیگر صورت اشخاص را نمینگریست و فراموش میکرد که حرف میزند و با اینکه از سردرد مینالید با راه رفتن زیر آفتاب بدون کلاه و چتر سبب مزید سردرد میشد و وقتی من او را ممانعت میکردم میگفت که اشعه خدای من برکت میدهد و من نمیتوانم خود را از اشعه او محروم کنم.
ولی اشعه مزبور بجای اینکه او را برکت دهند طوری اذیتش میکردند که فرعون دچار هذیان میگردید و کابوس بنظرش میرسید و معلوم میشد که خدای فرعون مانند خود اخناتون میباشد و مراحم خود را طوری با شدت و خشونت بدیگران اعطاء میکند که سبب بدبختی میشود.
ولی وقتی من او را روی بستر دراز میکردم و پارچه مرطوب با آب سرد روی پیشانیش میگذاشتم و داروهای مسکن بوی میخوراندم از برق چشمهایش کاسته میشد و با چشمهای نافذ خود طوری مرا مینگریست که نگاهش در قلب من اثر میکرد.
با اینکه فرعون مردی بیمار و ضعیف و مالیخولیائی بود در آن موقع که مرا مینگریست من وی را دوست میداشتم و آرزومند بودم بتوانم کاری بکنم که او مایوس نباشد.
فرعون در آنگونه مواقع میگفت سینوهه آیا چیزهائی که بر من الهام میشد و من آنها را میدیدم دروغ بود؟ اگر چنین باشد زندگی مخوفتر از آن است که من تصور میکردم و معلوم میشود که دنیا بوسیله عشق و احسان اداره نمیشود بلکه یک نیروی مهیب موذی دنیا را اداره مینماید. ولی چون محال است که یک نیروی دیوانه و موذی جهان را اداره کند من یقین دارم که آنچه بمن الهام میشد یا میدیدم حقیقت دارد و هرگاه بعد از این آفتاب هم به قلب من نتابد من در حقیقت آنچه بمن الهام میگردید تردید ندارم. من بقدری بر اثر الهامات آتون حقیقت بین شدهام که میتوانم به قلب اشخاص پی ببرم و مثلاٌ میدانم که تو فکر میکنی که من دیوانه هستم لیکن من این تصور را بر تو میبخشم برای اینکه فراموش نمیکنم که تو از کسانی بودی که نور حقیقت آتون به قلب تو تابید.
ولی وقتی درد او را آزار میداد و به ناله در میآمد میگفت سینوهه وقتی یک جانور مجروح میشود برای اینکه از رنج او بکاهند حیوان را بقتل میرسانند ولی کسی حاضر نیست که یک انسان را به قتل برساند تا این که رنج او را قطع کند من از مرگ نمیترسم برای اینکه میدانم که من از خورشید هستم و بعد از مرگ بخورشید منتهی خواهم شد ولی از این میترسم که بمیرم و هنوز آتون مصر را نگرفته باشد.
در فصل پائیز بر اثر کاهش حدت آفتاب و خنکی هوا و معالجات من حال فرعون بهتر شد ولی گاهی من فکر میکردم که اگر آزادی داشتم او را بحال خود میگذاشتم که بمیرد ولی یک طبیب اگر بتواند مریضی را معالجه کند یا درد او را تسکین بدهد مجاز نیست که او را به حال خود بگذارد تا بمیرد و پزشک باید خوب و بد و مرد صالح و مرد تبه کار را یک جور معالجه کند و نسبت بهر دو رفیق و دلسوز باشد.
بعد از اینکه حال فرعون بهتر شد مثل گذشته در خود فرو رفت و پیوسته بخدای خویش فکر میکرد و چون میدانست که اعتقاد به آتون طبق تمایل او پیشرفت نمیکند نسبت به اطرافیان بدبین میشد.
در اینموقع ملکه نفرتیتی دختر پنجم را زائید و از این واقعه طوری خشمگین شد که تصمیم گرفت از فرعون انتقام بگیرد زیرا فرعون را گناهکار میدانست و تصور مینمود که او بر اثر نقص جسمی تعمد دارد که وی پیوسته دختر بزاید.
انتقامی که ملکه نفرتیتی از فرعون گرفت این بود که وقتی برای ششمین مرتبه باردار گردید آن فرزند از نسل فرعون نبود زیرا نفرتیتی موافقت کرد که یک بذر خارجی او را باردار نماید. و او طوری گستاخ گردید که با همه تفریح میکرد.
توتمس بمن میگفت هنگامی که وی با نفرتیتی تفریح میکرد آنزن بوی اظهار کرد که من تعمد دارم که بوسیله زیبائی خویش کسانی را که جزو محارم فرعون هستند بطرف خود جلب کنم تا اینکه آنها را از فرعون دور نمایم.
نفرتیتی زنی بود که برای پیش بردن مقاصد خود از زیبائیاش استفاده میکرد و چون خون سلطنتی در عروقش جریان نداشت (چون وی دختر آمی بود) اهمیت نمیداد که مردان بیگانه با او تفریح نمایند.
من باید بگویم که قبل از تولد دختر پنجم نفرتیتی زنی بود عفیف و با اینکه بسیاری از درباریان مصر هواخواه او بودند و هدایای گرانبها بوی تقدیم میکردند وی با هیچ یک از آنها تفریح نمینمود و شوهرش فرعون را بر همه ترجیح میداد.
بهمین جهت بعضی از اشخاص انحراف ملکه نفرتیتی را نیز بفال شوم گرفتند و آن را یکی از آثار و مظاهر بدبختی ملت مصر و سکنه شهر افق دانستند خاصه آنکه شهرت یافت که نفرتیتی نه فقط با رجال درباری تفریح میکند بلکه سربازان لیبی و کارگران را هم باطاق خود راه میدهد ولی من این شایعه را باور نکردم چون میدانستم که مردم دوست دارند که اغراق بگویند و زنهای بزرگان را بدنامتر از آنچه هستند بکنند.
فرعون از سبکسریها و انحرافات زن خود اطلاع نداشت و با کسی معاشرت نمیکرد تا اینکه کسب اطلاع نماید.
اخناتون غیر از نان و آب شط نیل چیزی نمیخورد و نمیآشامید و میگفت که من باید بوسیله امساک در غذاهای لذیذ خود را تصفیه کنم تا اینکه آتون بهتر بر من آشکار شود و گوشت و شراب و آبجو چون تولید تخدیر یا مستی میکند مانع از این است که نور حقیقت درست بر من بتابد.
از کشورهای خارج خبرهای نامطلوب میرسید و آزیرو در الواحی که به مصر میفرستاد میگفت سربازان من میل دارند که بخانههای خود مراجعت کنند و گوسفندهای خویش را بچرانند و زمینها را کشت و زرع نمایند ولی یک عده راهزن که در منطقه غزه و سرزمین سینا بسر میبرند و با اسلحه مصر مسلح هستند و افسران مصری به آنها فرماندهی مینمایند دائم به خاک سوریه حملهور میشوند و چون یک خطر دائمی برای سوریه بوجود آوردهاند او نمیتواند سربازان خود را مرخص کند.
دیگر این که فرمانده شهر غزه بر خلاف متن و روح پیمانی که بین مصر و سوریه منعقد گردیده عمل مینماید و مانع از ورود بازرگان سوریه به غزه میشود و کاروانهای سریانی را که باید وارد شهر شوند بر میگرداند و این اعمال خصمانه خیلی باتباع سوریه ضرر میزند.
اگر هر کس دیگر بجای من بود تاکنون عنان صبر را از دست داده مبادرت به جنگ میکرد ولی ما چون خواهان صلح هستیم تاکنون اقدامی خصمانه نکردهایم معهذا شکیبائی ما حدی دارد و وقتی از حد گذشت نمیتوانیم جلوی افسران و سربازان سوریه را بگیریم.
پادشاه بابل هم که میل داشت بسوریه گندم بفروشد از رقابت مصر در بازار سوریه شکایت میکرد زیرا با این که دیگر گندم مصر بسوریه نمیرفت آنقدر گندم مصری در بازار سوریه بود که بازرگانان بابلی نمیتوانستند گندم خود را بسهولت بفروشند.
سفیر بابل در مصر ریش خود را بدست میگرفت و با هیجان میگفت: آقای من پادشاه بابل مانند یک شیر است که در کنام خود نشسته هوا را میبوید که بداند وزش نسیم از کدام طرف بوی طعمه را به مشامش میرساند. و بعد از اینکه نسیم مصر را بوئید امیدوار شد که دوستی و اتحاد با مصر برای او مفید واقع خواهد گردید. در صورتی که تا امروز آقای من از این اتحاد سودی نبرده است.
اگر مصر این قدر فقیر است که نمیتواند برای بابل زر بفرستد تا اینکه پادشاه بابل سربازان قوی را استخدام کند و ارابههای جنگی بسازد من نمیدانم که عاقبت اتحاد مصر و بابل چه خواهد شد؟
آقای من میل دارد که با یک مصر قوی و ثروتمند متحد باشد زیرا میداند که این اتحاد صلح جهان را تضمین میکند برای اینکه بابل و مصر چون هر دو غنی هستند احتیاج به جنگ ندارند و چون قوی میباشد دیگران از اتحاد آنها میترسند و مبادرت به جنگ نمیکنند. ولی اتحاد با یک مصر ضعیف و فقیر نه فقط سودی برای ارباب من ندارد بلکه باری سنگین بر دوش بابل است و پادشاه بابل وقتی شنید که فرعون با آن سهولت از سوریه صرفنظر نمود و آن را به آزیرو و متحدین هاتی وی واگذاشت مبهوت شد. من خیلی مصر را دوست میدارم و سعادت فرعون و ملتش را میخواهم ولی چون سفیر بابل هستم مجبورم که منافع پادشاه بابل را بر منافع مصر ترجیح بدهم و میدانم که بزودی پادشاه بابل مرا از مصر احضار خواهد کرد برای اینکه سفارت من این جا بیفایده است و من متاسفم که بدون انجام ماموریت خود باید به بابل برگردم زیرا من آرزو داشتم که اتحاد مصر و بابل از جنبه حرف تجاوز کند و بصورت عمل در آید.
ما حرفهای سفیر بابل را تصدیق میکردیم برای اینکه میدانستیم که درست میگوید و اتحاد با یک کشور فقیر و ضغیف برای هیچ پادشاه و ملت فایده ندارد.
بورابوریاش پادشاه بابل که تا آن روز مرتب برای زن سه ساله خود (دختر فرعون) بازیچه و تخممرغ رنگ کرده میفرستاد از ارسال این هدایا خودداری نمود و معلوم میشد که قصد دارد ترک رابطه نماید در صورتی که میدانست که در عروق شاهزاده خانم خردسال مصری خون سلاطین مصر یعنی خون خدایان جاری است. (حیرت نکنید چرا پادشاه بابل برای زن سه ساله خود تخممرغ رنگ کرده میفرستاد زیرا در آن موقع در مصر ماکیان نبود و مصریها نه مرغ خانگی را میشناختند و نه مرغ را دیده بودند – مترجم).
در همین موقع یک سفارت هاتی وارد مصر شد. اعضای این سفارت عدهای از نجبای هاتی بودند و میگفتند آمده اند تا دوستی قدیمی موجود بین هاتی و مصر را تایید کنند و با اخلاق و آداب مصریها که خیلی در جهان مشهور است آشنا شوند و از انضباط و فنون نظامی ارتش مصر درسها بیاموزند.
اعضای سفارت مردانی بظاهر خوش اخلاق و دارای نزاکت بودند و هدایائی برجال درباری دادند و از جمله یک کارد از فلز جدید موسوم به آهن به توت داماد فرعون تقدیم کردند و توت از دریافت هدیه مزبور خیلی خوشوقت شد زیرا دید که می تواند با کارد مزبور کاردهای مصری را دو نیم کند.
من که در قدیم از مسافرت به کشورهای خارج یک کارد آهنین آورده بودم به توت گفتم بهتر این است که فلز گرانبها و برنده جدید را مثل سریانیها با زر و سیم تزیین کند و توت همین کار را کرد و گفت میل دارد که آن کارد آهنین را در قبر خود بگذارد زیرا توت میاندیشید که زود خواهد مرد و موفق نخواهد شد عمر طبیعی کند.
اعضای سفارت هاتی که مردانی قوی دارای چشمهائی مثل چشم سباع درخشنده بودند نزد زنهای افق موفقیت کسب کردند زیرا زنها از هر چیز تازه لذت میبرند و رجال دربار مصر آنها را به منازل خود دعوت میکردند و آنان در ضیافتها میگفتند: ما میدانیم که راجع بکشور و ملت ما چیزهائی گفته شده که سبب وحشت گردیده ولی این اظهارات تهمت است و کسانی که به سعادت ما رشک میبرند این ترهات را جعل مینمایند ما ملتی هستیم که میتوانیم بنویسیم و بخوانیم و بر خلاف آنچه گفتهاند غذای ما گوشت خام و خون کودکان نیست بلکه اغذیه سریانی و مصری را دوست میداریم. ما مردمی آرام و صلح دوست هستیم و از جنگ نفرت داریم و در ازای هدایائی که بشما دادهایم هیچ چیز غیر از اطلاعات مفید نمیخواهیم تا اینکه سطح دانش و صنعت ملت خود را بالا ببریم. ما خیلی میل داریم ببینیم که سربازان لیبی که در ارتش مصر هستند چگونه اسلحه خود را بکار میبرند و دوست داریم که مانور ارابههای زرین و سریعالسیر شما را تماشا کنیم و میدانیم که ارابههای ما در قبل ارابههای شما سنگین و کندرو هستند. ما میدانیم که فراریان میتانی بعد از اینکه گریختند و اینجا آمدند راجع بما حرفهای وحشتآور زدند و شما نباید حرفهای آنان را باور کنید زیرا این حرفها ناشی از خشم و ناامیدی آنها میباشد که آنهم ناشی از ترس خودشان است و اگر این اشخاص که اکنون در مصر هستند در کشور میتانی میماندند هیچ آسیب به آنها نمیرسید و اینک هم میتوانند بکشور خود برگردند و ما به آنها اطمینان میدهیم از اتهاماتی که بما زدند رنجش حاصل نخواهیم کرد و در صدد گرفتن انتقام بر نمیآئیم برای اینکه میدانیم که آنها از فرط ناامیدی بما افتراء زدند.
و اما اینکه چرا ما وارد کشور میتانی شدیم علتش این است که شماره نفوس کشور ما زیاد است و پادشاه ما علاقه دارد که فرزندان ملت او افزایش یابند و بهمین جهت زندگی بر ملت ما به مناسبت کمی فضا تنگ شد و فرزندان ملت ما احتیاج به زمینهائی داشتند که در آنجا کشت و زرع کنند و مراتعی میخواستند تا دام خود را در آنجا بچرانند و در خود کشور ما این اراضی و مراتع یافت نمیشد و در عوض در کشور میتانی از این اراضی و مراتع زیبا وجود داشت و سکنه میتانی هم کم است و در آنجا هر فرد بیش از یک یا دو فرزند ندارد و از اینها گذشته ما نمیتوانستیم قبول کنیم که در کشور میتانی ظلم حکمفرما باشد و مردم در فشار یک حکومت جابر دست و پا بزنند و چون خود مردم برای رفع ستم و نجات خود از ما کمک خواستند ما وارد متیانی شدیم و باید دانست که ما بعنوان فاتح و اشغالگر وارد میتانی نشدیم بلکه نجاتدهنده ملت مزبور از ظلم زمامداران بیرحم گذشته هستیم و امروز بقدر کافی زمین برای کشت و زرع و مرتع برای چرانیدن دام داریم و لذا محتاج نیستیم که وارد اراضی دیگران شویم ویژه آنکه ملتی صلحجو هستیم و میخواهیم پیوسته با صلح و آرامش بسر بریم.
وقتی اعضای سفارت این حرفها را میزدند و پیمانههای شراب را مینوشیدند طوری آثار صداقت از اظهارات آنها احساس میشد که همه را مجذوب میکرد و با این صحبتها بزودی تمام رجال دربار مصر را با خود دوست کردند و بهمه جا راه یافتند.
ولی منکه کشور آنها را دیده بودم و مشاهده کردم چگونه مردم را به سیخ میکشند و نابینا میکننند نمیتوانستم که اظهاراتشان را مثل دیگران باور کنم و از توقف آنها در شهر افق نگران بودم و بهمین جهت از مراجعت آنها از مصر راضی شدم زیرا میدانستم هر نوع اطلاع که از وضع مصر بدست بیاورند ممکن است روزی بضرر مصر مورد استفاده آنها قرار بگیرد.
من وقتی به افق مراجعت کردم دیدم که وضع شهر تغییر کرده است.
وقتی از افق به طبس میرفتم شهر ساکت بود و مردم حال عیش نداشتند ولی بعد از اینکه مراجعت نمودم دیدم که شب تا صبح مشعلها و چراغها روشن است و از دکهها و منازل عمومی بانک شادی بگوش میرسد و در خانه اشراف مجالس سرور منعقد میگردد و نوکرها و غلامان در شادی ارباب خود شرکت میکردند.
ولی آن عیش و شادی یک نوع سرورو ساختگی یا اجباری بود و مثل این که مردم حس میکردند که وضع دنیا عوض خواهد شد و وقایعی پیش میآید که دیگر بآنها اجازه خوشی نخواهد داد و باید از آخرین فرصتهائی که دارند استفاده کنند و اوقات را بخوشی بگذرانند تا اگر فرصت از دست رفت تاسف نخورند چرا از عمر گذشته استفاده نکردند.
آنچه نشان میداد که خوشی مزبور طبیعی و عادی نیست این بود که گاهی یک مرتبه شهر گرفتار سکوت میشد و دیگر آوازی بگوش نمیرسید و پنداری که مردم در وسط شادمانی ناگهان متوجه میشدند که آتیهای وخیم در پیش دارند و از بیم آینده سکوت میکردند.
هنرمندان هم مثل توانگران دچار یک فعالیت ناگهانی و غیرعادی شدند و انگار میاندیشیدند که اگر چیزهای نو بوجود نیاورند زمان از لای انگشتهای آنان خواهد گریخت و وقت گرانبها از دست خواهد رفت و دیگر بر نخواهد گشت.
هنرمندان حقایق هنری را با صورتهای مبالغهآمیز مجسم میکردند و در نیتجه اشکال مردم بشکل کاریکاتور در میآمد.
یا اینکه واقعیتهای هنری را طوری ساده مینمودند که بعضی از آنها بجای ترسیم یک شکل کامل از یک نفر چند خط و نقطه را برای تصویر آن شخص کافی میدانستند.
این هنرمندان شکل فرعون را هم با غلو کردن در مورد واقعیتهای قیافه و اندامش بشکلی در میآوردند که وقتی انسان میدید متوحش میشد.
یکروز من در این خصوص با توتمس صحبت کردم و گفتم فرعون نسبت بتو نیکی کرد و تو را از خاک برداشت و دوست خود نمود و تو برای چه او را طوری مجسم میکنی که گوئی با وی دشمنی داری؟
توتمس بمن گفت سینوهه تو مردی طبیب هستی و از هنر اطلاع نداری و در خصوص چیزی که نمیدانی اظهار عقیده نکن.
توتمس گفت شاید من با فرعون دشمنی داشته باشم ولی این موضوع ربطی به هنر من ندارد.
هنر چیزی است که از دوستی و دشمنی بیخبر است و گاهی اتفاق میافتد که یکمرد هنرمند در حال دشمنی میتواند اثری بوجود بیاورد که در حال دوستی قادر بایجاد آن نیست من مردی هستم آفریننده و آنچه میآفرینم هنر من است که آن را مطابق ذوق و استعداد خویش خلق میکنم و آنچه من بوجود میاورم جاوید خواهد شد. فرعون میمیرد و آتون از بین میرود ولی من باقی میمانم یعنی آنچه از من بوجود آمده و هنر من است باقی خواهد ماند.
وقتی که توتمس صحبت میکرد من صورت و چشمهایش را مینگریستم و میفهمیدم که وی چون از بامداد شراب نوشیده دارای حال طبیعی نیست و آن حرفها را از روی مستی شراب میزند و لذا از حرفهایش نه حیرت کردم ونه متنفر شدم.
بعد فصل پائیز آمد و آب نیل طغیان کرد و آنگاه زمستان فرا رسید.
با رسیدن زمستان بطوری که مردم پیشبینی مینمودند قحطی در مصر شروع گردید و از سوریه هم خبرهای وحشتآور رسید و معلوم شد که آزیرو دروازه بسیاری از شهرهای سوریه را بروی قشون هاتی گشود و ارابههای جنگی سبک ارتش هاتی از سرزمین سینا گذشته به شهر تانیس حملهور شده تمام آن منطقه را ویران کردهاند.
بر اثر وصول این اخبار وحشتانگیز آمی از شهر طبس و هورمهب از ممفیس به افق آمدند تا اینکه در خصوص این وقایع با فرعون مذاکره نمایند و من هم در جلسه مذاکره حضور یافتم که اگر بر اثر شنیدن اظهارات آن دو نفر حال فرعون بر هم خورد او را معالجه کنم.
آمی گفت ای اخناتون امسال ما نتوانستیم که خراج سرزمینهای جنوب مصر را دریافت کنیم برای اینکه مردم آنجا بر اثر قحطی طوری فقیر شدهاند که قدرت تادیه خراج را نداشتند و اینک انبارهای غله فرعون خالی است و نمیتوان از این انبارها برای سدجوع مردم استفاده کرد. مردم از فرط گرسنگی ریشه علفها و پوست درختها حتی ملخ و قورباغه میخورند و تاکنون عدهای از گرسنگی مردهاند و بعد از این هم خواهند مرد زیرا غله فرعون بقدری کم است که هر قدر از میزان جیره اهالی بکاهیم باز نمیتوانیم از مرگ آنها جلوگیری کنیم. بعضی از سوداگران دارای غله هستند اما بقدری گران میفروشند که مردم نمیتوانند از آنها گندم خریداری کنند. سکنه قراء و مزارع از صحرا به طرف شهرها رو میآورند و سکنه شهرها بطرف صحرا میگریزند و همه میگویند که ما گرفتار لعنت و نفرین آمون شدهایم و تمام بدبختیهای ما ناشی از خدای فرعون است لذا من بتو ای فرعون میگویم که قدرت آمون را برگردان و او را خدای مصر بدان تا اینکه کاهنان آمون و مردم از وحشت بیرون بیایند و زارعین بتوانند در اراضی آمون مبادرت به کشت و زرع کنند زیرا کسی در اراضی خدای تو کشت و زرع نمیکند زیرا کشاورزان عقیده دارند که زمینهای خدای تو ملعون است.
اگر تو فوری با آمون آشتی کنی این قحطی مخوف از بین خواهد رفت وگرنه همه مردم از گرسنگی خواهند مرد و من هم نمیتوانم که برای نجات آنها اقدامی بکنم.
هورمهب گفت: ای فرعون من اطلاع دارم که بورابوریاش پادشاه بابل برای این که از خطر هاتی مصون باشد با او صلح کرده و آزیرو هم از بیم آنها تمام شهرهای سوریه را برویشان باز گذاشته است.
امروز شماره سربازان هاتی در سوریه بقدر شماره ریگهای بیابان و شماره ارابههای قشون هاتی باندازه ستارگان است.
من تردیدی ندارم که هاتی در فصل بهار حملهای نخست به مصر خواهد کرد زیرا در سراسر صحرای فیمابین سوریه و مصر سبوهای آب قرار دادهاند که در فصل بهار قشون هاتی که از آن صحرا میگذرد تشنه نباشد.
سبوهای مزبور را هم از مصر خریداری کردهاند و سوداگران مصری به تصور اینکه استفاده میکنند هر چه سبوی مستعمل در این کشور بود به هاتی فروختند و غافل از این بودندکه وسیله محو خودشان را فراهم مینمایند.
افسران و سربازان هاتی بقدری جسور هستند که با وجود زمستان به تانیس حملهور شدند وگرچه در آنجا زیاد خرابی بوجود نیاوردند ولی من در مصر شهرت دادم که آنها مرتکب فجایع بیشمار شدهاند تا این که خشم ملت مصر را علیه آنها برانگیزم و مردم را تشویق کنم که با قدرت و شدت با هاتی بجنگند. ای فرعون هنوز وقت از دست نرفته و میتوان جلوی هاتی و آزیرو را که متاسفانه متفق هاتی شده است گرفت.
ای اخناتون امر کن که نفیرها را برای شروع به جنگ بصدا در آورند و از تمام مردان بالغ بخواه که وارد قشون شوند و دستور بده که هر قدر مس وجود دارد به مصرف ساخت کارد و شمشیر و پیکان برسانند و من بتو قول میدهم که هرگاه شروع بجنگ کنی و پیشنهادهای مرا بپذیری هم هاتی را عقب خواهم راند و هم سوریه را برای تو مسترد خواهم داشت و این جنگ یک فایده دیگر هم در داخل کشور دارد و آن این است که چون مردم مشغول بجنگ خارجی میشوند آمون و آتون و قحطی را فراموش مینمایند.
آمی وقتی این حرف ها را شنید قدری مردد شد چه بگوید و بعد گفت ای فرعون اظهارات هورمهب را قبول نکن برای اینکه معلوم است که قصد فریب تو را دارد زیرا این مرد خواهان بدست آوردن قدرت میباشد و میخواهد تو را از سلطنت مصر برکنار کند و خود بجای تو بر تخت سلطنت بنشیند.
من عقیده دارم که تو فوری با کاهنان آمون آشتی کن و زمینهای آنان را پس بده و بعد اگر خواستی میتوانی علیه آزیرو و هاتی مبادرت به جنگ کنی ولی فرماندهی قشون خود را به هورمهب واگذار ننما بلکه یکی از سرداران سالخورده و تجربه آموخته را که از فنون نظامی قدیم برخوردار است و توانسته اصول جنگ فراعنه قدیم را در پاپیروسها بخواند باین سمت انتخاب نما که بدانی وی درصدد بر نمیآید سلطنت تو را از دست بگیرد.
هورمهب گفت اگر ما در این موقع مقابل فرعون نبودیم من با دست بر صورت تو میزدم تو آمی چون یک کاهن دروغگو و محیل هستی تصور مینمائی که همه مثل تو هستند و من میدانم که تو پنهانی با کاهنان آمون مذکره کرده به آنها وعده دادهای که فرعون را واداری که دوره خدائی آمون را تجدید کند ولی من فرعون را فریب نمیدهم و نظری به سلطنت او ندارم و من همانم که وقتی او کوچک بود در صحرا با لباس خود او را از برودت حفظ کردم و این مرد (اشاره بمن) در همان صحرا آن موقع حضور داشت و دید که من لباس خود را بالاپوش وی کردم و هدف من این است که مصر از بین نرود و آنچه میگویم برای حفظ حیثیت و عظمت مصر میباشد و میدانم که بعد از من کسی نمیتواند عظمت مصر را حفظ نماید.
فرعون از آنها پرسید آیا صحبت شما خاتمه یافت؟ آن دو نفر گفتند صحبت ما خاتمه یافت.
آنوقت فرعون گفت من قبل از اینکه جواب شما را بدهم باید شب بیدار بمانم و با خدای خود مشورت کنم ولی شما برای فردا مردم را احضار کنید و بگوئید که همه از غنی و فقیر و ارباب و غلام و حتی غلامانی که در معدن کار میکنند بیایند زیرا فردا من قصد دارم که با ملت خود صحبت کنم و تصمیم خود را باطلاع او برسانم.
این امر بموقع اجرا گذاشته شد و روز بعد مردم مقابل کاخ فرعون جمع شدند.
شب قبل فرعون تا صبح مشغول راه رفتن در کاخ بود و غذا نخورد و با هیچ كس حرف نزد بطوری که من بیمناک شدم که مبادا حال او کسب شدت نماید.
ولی روز بعد وقتی وی مقابل مردم بر تخت نشست و دست را بلند کرد و شروع به صحبت نمود من دیدم که صورتش از هیجان میدرخشد و فرعون چنین گفت: من مردی ضعیف بودم و بر اثر ضعف من قحطی در مصر پدیدار شد و نیز بر اثر ضعف من خصم مصمم است که خاک مصر را مورد تهاجم قرار بدهد و اکنون قشون هاتی در سوریه خود را آماده جهت حمله به خاک سیاه (خاک مصر – مترجم) مینماید.
من از این جهت ضعیف بودم که صدای خدای خود را درست نشنیدم و او را بطور وضوح ندیدم ولی بعد خدایم بر من آشکار شد و آتش او در سینه من مشتعل گردید و دانستم که علت ضعف من چیست؟ من از این جهت ضعیف بودم که بعد از سرنگون کردن آمون خدای دروغی سایر خدایان مصر را بحال خود گذاشتم که هر طور میل دارند زندگی کنند. من نمیدانستم که این خدایان هزارها سال است مصر را غصب کردهاند مدعیانی بزرگ در قبال خدای یگانه آتون میباشند و نمیگذارند که آتون بآسودگی در مصر خدائی کند. بنابراین میگویم که از امروز با قدرت تمام خدایان مصر از بین بروند و این موجودات که هزارها سال است خاک سیاه را جولانگاه خود قرار دادهاند نابود شوند. ای ملت مصر از امروز ببعد فقط یک خدا در جهان حکومت میکند و آن آتون است و غیر از روشنائی آتون هیچ نور بر جهان نخواهد تابید.
مردم وقتی شنیدند که فرعون قصد دارد تمام خدایان آنها را از بین ببرد از بیم بلرزه در آمدند و بعضی از آنها سجده کردند.
فرعون در حالی که دست را بطرف آسمان بلند کرده بود با صدای بلندتر بانگ زد: ای ملت مصر... ای کسانی که مرا دوست میدارید... در همین میزان.... از همین جا... براه بیفتید و تمام خدایان قدیم مصر را سرنگون کنید و محرابهای آنان را بکوبید و ظروف محتوی آب یا روغن مقدس این خدایان غاصب را سرنگون نمائید و معابد آنها را از بین ببرید و بکوشید که نام آنها در هیچ معبد و کتیبه باقی نماند. من بشما اجازه میدهم که برای از بین بردن نام این خدایان غاصب قبرها را نبش کنید و مجسمههای آنان را درهم بشکنید تا اینکه مصر از ستم و فتنه انگیزی و خشم و طمع این خدایان نجات پیدا کند. شما ای اشراف و نجباء گرز و تخماق بدست بگیرید و شما ای هنرمندان مجسمهساز و نقاش قلمحجاری و قلمموی نقاشی را دور بیندازید و قوچ سر بردارید... و شما این کارگران پتک و چکش را کنار بگذارید و دیلم بدست آورید و شما ای کشاورزان داسهای خود را تیز کنید و براه بیفتید و در شهرها و قراء مصر هر نوع اثر که از خدایان قدیم میبینید از بین ببرید. این خدایان که هزارها سال در این کشور خدائی کرده زاد و ولد نموده و از خدازادگان این کشور را پرکردهاند محال است که دست از مزایای خود بردارند و بگذارند که در این کشور تفاوت بین غنی و فقیر و ارباب و غلام از بین برود اینها محال است که بگذارند در این کشور اراضی با مساوات بین مردم تقسیم شود و تا نسل آنها را در مصر معدوم نکنیم این کشور از وجود خدایان غاصب و طماع تصفیه نخواهد شد. ای ملت مصر از امروز در این کشور نه کسی ارباب است نه غلام نه کسی آقاست نه کسی نوکر و هیچ کس حق ندارد دیگری را مجبور نماید که در زمین وی زراعت کند و هیچ کس حق ندارد دیگری را وادارد که در معدن او بکار مشغول شود. هر کس آزاد است که هرجا بخواهد برود و هر شغل که میخواهد پیش بگیرد و تمام افراد مصر در قبال یکدیگر و مقابل آتون مساوی هستند...
وقتی سخن فرعون باینجا رسید بانگ زد صحبت فرعون شما تمام شد و میتوانید بروید و خدایان مصر را سرنگون نمائید.
آنچه مردم از دهان فرعون شنیدند بقدری عجیب بود که نمیتوانستند آنرا باور کنند ولی فرعون طوری با حرارت و صمیمیت حرف میزد که در مردم اثر کرد و گفتند تردیدی وجود ندارد که خدای او با وی صحبت کرده چون اگر خدای او این حکم را صادر نمیکرد کلامش این طور موثر نمیشد و در ارواح ما اثر نمینمود و بر ماست که امر او را اطاعت نمائیم.
وقتی که مردم متفرق شدند آمی گفت اخناتون اینک تو دیهیم سلطنتی را از سر بردار و عصای سلطنت را بشکن و دور بینداز زیرا آنچه گفتی سبب میشود که سلطنت تو را از بین ببرد.
فرعون جواب داد آنچه من گفتم سبب خواهد گردید که نام من جاوید شود و بعد از این قدرت من تا پایان جهان در روح افراد باقی خواهد بود.
آمی با تحقیر آب دهان را بر زمین انداخت و گفت اگر چنین است من در قبال یک دیوانه از خود سلب مسئولیت میکنم و میگویم که مجبور نیستم که رعایت احترام فرعون را نمایم.
آنگاه آمی براه افتاد که برود ولی هورمهب بازوی وی را گرفت و گفت: آمی برای چه آب دهان بر زمین انداختی و چرا این حرف را بر زبان آوردی. مگر این مرد فرعون نیست و تو مکلف نیستی که از او اطاعت نمائی؟
آمی بدان که اگر تو بخواهی بفرعون خیانت کنی من با شمشیر خود شکم تو را خواهم درید ولو برای اینکار مجبور شوم که یک قشون بسیج کنم و شاید تو دانسته باشی که من دروغ نمیگویم. من تصدیق میکنم که آنچه فرعون ادا میکند بقدری عجیب است که شبیه بحرف دیوانگان جلوه مینماید زیرا تا امروز کسی در مصر نشنیده که تمام خدایان این کشور را به نفع یک خدا سرنگون نمایند.
ولی گفته او از یک حیث عاقلانه است زیرا سبب میشود که تمام طبقات فقیر و گرسنه مصر طرفدار فرعون شوند. اگر او فقط میگفت که باید خدایان مصر را سرنگون کرد در این کشور جنگ داخلی بوجود میآمد. ولی چون میگوید که تفاوت غنی و فقیر و ارباب و غلام از بین میرود تمام طبقات طرفدار فرعون میشوند و جنگ خانگی بوجود نمیآید.
بعد هورمهب رو بفرعون کرد و گفت: اکنون بگو که ما با هاتی چه باید بکنیم؟
فرعون که دستها را روی زانو گذاشته بود جواب نداد.
هورمهب گفت اخناتون بمن گندم و طلا و اسلحه و ارابه جنگی و اسب بده و مرا مجاز کن که سرباز استخدام کنم و بتو قول میدهم که هاتی را عقب برانم.
فرعون سر را بلند کرد و چشمهای خود را که بر اثر بیخوابی سرخ شده بود به صورت هورمهب دوخت و گفت من میل ندارم که تو اعلام جنگ بکنی اما اگر ملت من قصد داشته باشد از اراضی سیاه دفاع نماید من ممانعت نخواهم کرد. و اما در خصوص گندم و طلا و اسلحه من هیچ یک از اینها را ندارم که بتو بدهم و اگر میداشتم نمیدادم برای اینکه نمیخواهم بدی را با بدی پاسخ بگویم. لیکن تو میتوانی بهر ترتیب که میتوانی وسائل دفاع تانیس را فراهم نمائی مشروط بر اینکه خونریزی نکنی.
هورمهب گفت بسیار خوب و من وسائل دفاع تانیس را فراهم خواهم کرد و در آنجا خواهم مرد زیرا یک سردار قشون که نه گندم دارد نه طلا نه اسلحه و باید از منطقهای دفاع کند مجبور است که بوسیله محو خود از آنجا دفاع نماید ولی من تردید ندارم و وقتی تصمیم گرفتم کاری را بانجام برسانم انجام میدهم. اینک اخناتون خداحافظ... و امیدوارم که سلامت خود را حفظ کنی.
بعد از این که هورمهب رفت آمی هم براه افتاد و دور گردید.
آنوقت فرعون چشمهای سرخ خود را متوجه من نمود و گفت اینک که حرفهای خود را زدهام احساس ضعف مینمایم. سپس تبسمکنان گفت: سینوهه آیا مرا دوست میداری؟ گفتم البته که تو را دوست میدارم. تو تصور میکنی اگر من تو را دوست نمیداشتم حاضر بودم که دیوانگیهای تو را تحمل کنم؟
فرعون گفت اگر تو مرا دوست میداری باید بدانی چه باید کرد؟
فهمیدم که فرعون چه میخواهد بگوید. زیرا وی امر کرده بود که همه اتباع وی کارهای خویش را رها نمایند و بروند و مجسمه خدایان مصر را سرنگون کنند و اسامی آنان را از بین ببرند و انتظار داشت که من نیز اینکار را بکنم و گفتم ای فرعون من طبیب تو هستم و تصور میکردم که از این جهت مرا از طبس احضار کردی که به طبابت من احتیاج داری ولی اکنون که میبینم میل نداری که من نزد تو باشم میروم و دور میشوم و با اینکه بازوی من آنقدر قوت ندارد که پتک و تخماق را بحرکت درآورم برای اجرای دستور تو براه خواهم افتاد و بطرف طبس خواهم رفت زیرا در هیچ شهر بقدر طبس خدا وجود ندارد و من میدانم بعد از اینکه در طبس شروع بدر هم شکستن خدایان مصر کردم مردم شکم مرا خواهند درید و سرم را خواهند کوبید و بعد سرنگون از دیواری خواهند آویخت لیکن من برای اجرای امر تو اینها را بجان خریدارم.
آنگاه بدون اینکه حرفی بزنم از فرعون دور شدم و او هم حرفی نزد.
طوری غصه در روح من رخنه کرده بود که قبل از خروج از کاخ سلطنتی تصمیم گرفتم نزد توتمس بروم و درد دل کنم و دیدم که توتمس در کارگاه خود نشسته باتفاق هورمهب و یک هنرمند پیر و بد مست باسم بک مینوشند. خدمه توتمس مشغول جمعآوری اثاث او برای مسافرت بودند و معلوم میشد که او هم قصد دارد برود و مجسمه خدایان مصر را سرنگون کند.
توتمس با لحنی که معلوم بود ناشی از اعتراض است گفت: به آتون سوگند که بعد از این در مصر نه اشراف وجود خواهد داشت نه عوام الناس و من که تا امروز کارم این بود که سنگهای بیجان را روح ببخشم و آنها را مبدل به مجسمه هائی کنم که بیش از جانداران زنده هستند زیرا زیبائی و ارزش هنری آنها زیادتر از جانداران است از این پس باید تخماق بدست بگیرم و مجسمه خدایان را از بین ببرم... دوستان... از این فرصت استفاده کنیم و بنوشیم زیرا میدانم که بیش از مدتی قلیل از عمر ما نمانده و عنقریب همه خواهیم مرد.
بک پیمانه خود را سر کشید و گفت من میدانم که خواهم مرد ولی نمیتوانم از اجرای امر اخناتون خودداری کنم زیرا فرعون مرا که یک هنرمند گمنام بودم و کالای هنری من خریدار نداشت از لجن برداشت و این جا آورد و هر دفعه که دارائی خود حتی لنگ خویش را به بهای شراب میدادم و عریان میماندم فرعون بمن زر و لباس میبخشید و هرگز تعجب نمیکرد چرا من بدون فلز و عریان هستم.
من میدانم که وقتی بولایت خود برگردم و درصدد محو خدایان مصر برآیم زارعین آنجا با داس شکم مرا خواهند درید و لاشه مرا درون شط خواهند انداخت و من بکام تمساح خواهم رفت ولی مردی پیر هستم و آنقدر به شراب علاقه دارم که نمیتوانم مثل سابق کار کنم و هر چه زودتر بمیرم بهتر است.
هورمهب گفت اگر من فرمانده ارتش این ملت نبودم بشما میگفتم خوب میکنید که میمیرید و گرفتار قوای هاتی نمیشوید.
زیرا سربازان هاتی طوری بیرحم هستند که فجیعترین مرگ ما در قبال شکنجههای آنها نوازش است.
ولی من چون باقبال خود اعتماد دارم جلوی آنها را خواهم گرفت در حالی که میدانم که جلوگیری از سربازان هاتی به مناسبت این که ما دست خالی هستیم و گندم و طلا نداریم مشکل است چون آنها کسانی نیستند که از فریاد و صدای کوس بترسند یا وقتی بوسیله فلاخن آنها را سنگسار میکنند بگریزند.
بعد گفت یکی از چیزهائی که سبب شگفت من میشود این است که ما با اینکه میدانیم فرعون عقلی درست ندارد و تصمیمات دیوانهوار میگیرد او را دوست میداریم و از دستورهایش اطاعت میکنیم.
بک گفت من تصور میکنم علتش این است که اینمرد نسبت به ملت مصر کینه ندارد و بآنچه میگوید معتقد میباشد و چون انسان حس مینماید که گفته او از روی صمیمت و عقیده است حرفش را میپذیرد و او را دوست میدارد.
توتمس گفت ولی من او را دوست نمیدارم و از وی متنفر هستم گفتم پس برای چه قصد داری که اینک کارگاه خود را رها کنی و جهت انجام دستور او و شکستن مجسمه خدایان مصر براه بیفتی.
توتمس گفت برای اینکه میدانم این کار سقوط فرعون را تسریع خواهد کرد و ما و دیگران از دیوانگیهای اینمرد آسوده خواهیم شد.
هورمهب گفت توتمس تو دروغ میگویی و از فرعون نفرت نداری و اگر متنفر هم باشی وقتی او را میبینی نفرت تو از بین میرود و محبت جای آن را میگیرد زیرا اخناتون طوری انسان را نگاه میکند که محال است شخص نسبت بوی احساس کینه و خصومت نماید و بارها اتفاق افتاده که من با خشم وارد دربار شدم و خواستم با فرعون مشاجره کنم ولی همین که چشمها و تبسم او را دیدم خشم خود را فراموش کردم و با اینکه میدانم او دیوانه است وی را دوست میدارم.
ما در کارگاه توتمس از این صحبت ها میکردیم و مینوشیدیم و زورقهائی را که روی شط نیل حرکت مینمودند میدیدیم و بعضی از اشراف سوار به زورق میگریختند تا این که خود را از غوغا دور کنند زیرا میدانستند که گرفتار خشم عوامالناس خواهند شد و برخی دیگر با تبر و پتک و تخماق راه شهرهای مصر را پیش میگرفتند که در آنجا مجسمه خدایان را درهم بشکنند و اینان هنگام عزیمت از افق سرود آتون را میخواندند و توتمس میگفت همین که با اولین دسته از عوامالناس برخورد نمایند سرود در دهانشان خاموش میشود.
ما آن روز در کارگاه توتمس تا شب نوشیدیم ولی در ما بجای تولید شادی سبب بروز اندوه میشد برای اینکه میدانستیم که آتیهای تاریک در پیش داریم. شب هورمهب مرا بکناری کشید و گفت سینوهه من فردا صبح از این جا به ممفیس و از آنجا برای دفاع به تانیس میروم در صورتی که نه طلا دارم و نه گندم و تو چون مردی توانگر هستی باید بمن کمک نمائی.
گفتم من هم فردا صبح از این جا بطرف طبس براه میافتم و بعد از ورود بآنجا هر قدر بتوانم طلا جمعآوری کنم برای تو خواهم فرستاد و نیمی از گندم خود را هم برای تو حمل میکنم زیرا نیم دیگر را برای تغذیه گرسنگان مصر لازم دارم.
هورمهب بعد از اینکه مطمئن شد که من برای او طلا و گندم خواهم فرستاد بامداد روز دیگر رفت و من هم باتفاق توتمس راه طبس را پیش گرفتم.
بعد از چند روز رودخانه نیل برای ما ارمغان هائی بشکل لاشه مرد و زن و کودک آورد و سر بعضی از لاشهها تراشیده بود و ما فهمیدیم که آنها کاهنان آمون هستند و در تن بعضی از اجساد البسه فاخر دیده میشد و دانستیم که آنها جزو اشراف میباشند.
جشن بزرگ تمساحهای رود نیل آغاز گردید و تمساحها که جانورانی عاقل هستند بر اثر وفور لاشهها مشکل پسند گردیده لاشه پیرها را نمیخوردند بلکه لاشه کودکان و زنهای جوان را میدریدند و میبلعیدند.
من تصور میکنم که اگر تمساحها مثل افراد بشر خداپرست باشند تمام روز و شب حمد آتون را میکردند زیرا بر اثر غلبه آتون بر خدای دیگر آنهمه از مردم بقتل میرسیدند و طعمه تمساحها میشدند.
وقتی که به طبس رسیدیم من دیدم که از چند نقطه شهر از جمله از شهر اموات (قبرستان طبس – مترجم) ستونهای ضخیم دود بآسمان بلند است زیرا طرفداران آتون برای این که آثار خدایان دیگر را از بین ببرند به قبور حملهور گردیده جنازههای مومیائی شده را میسوزانیدند. آنوقت شکر کردم که پدر و مادر من قبر ندارند چون اگر من لاشه مومیائی شده پدر و مادرم را در قبری دفن میکردم مردم مومیائی آنها را نیز از قبر بیرون میآوردند و میسوزانیدند.
در آنموقع من دریافتم که فراعنه قدیم مصر که برای دفن لاشه خود هرم ساختند چقدر عاقل بودند و چرا بعد از ساختمان هرم و دفن جنازه طوری درب هرم را مسدود نمودند که مدخل آن معلوم نباشد و آنها پیشبینی میکردند روزی خواهد آمد که مردم برای از بین بردن خدایان سابق و آثار آنها قیام خواهند کرد و در آن روز مجسمه خدایان سابق را از بین میبرند و اجساد مومیائی شده را از درون قبرها ميكشند و ميسوزانند ولي نخواهند توانست كه به هرم حملهور شوند و لاشه فرعون را از آن خارج نمايند و بسوزانند زيرا هرم دژي است كه مدخل و مخرج ندارد و كسي نميتواند وارد آن شود و لاشه فرعون را معدوم نمايد.
در آنموقع كسي لاشههاي موميائي شده فراعنه را از قبر بيرون نياورد كه بسوزاند براي اينكه فراعنه در طبس احترام داشتند ولي لاشه موميائي شده كاهنان هم داراي احترام بودند معهذا مردم آنها را از قبور بيرون آوردند و سوزانيدند و لذا ممكن بود روزي هم لاشههاي فراعنه را از قبر بيرون بكشند و بسوزانند و بهمين جهت فراعنه قديم كه براي آرامگاه خود هرم ساختند پادشاهاني مالانديش بشمار ميآمدند و قبر خود را طوري ساختند كه از دستبرد محفوظ بماند
فصل چهل و سوم - كار جدید من در طبس
وقتی ما وارد طبس شدیم صلیب برگردن داشتیم و دیدم که عدهای از حاملین صلیب شاخداران را در نیل انداختند و آنقدر با چوب بر فرقشان کوبیدند تا زیر آب رفتند و دیگر بالا نیامدند.
ما فهمیدیم که در طبس حاملین صلیب فاتح هستند و خدایان قدیم را از بین بردهاند و اینک آتون خدائی که شکل ندارد در طبس فرمانروائی میکند.
من به توتمس گفتم که باید هر چه زودتر بمیکده دمتمساح رفت زیرا آنجا مکانی امن و آرام است و با چکش و تبر راه میکده را پیش گرفتیم و وقتی وارد میخانه شدیم من دیدم که کاپتا لباس فاخر سابق را از تن کنده و لباس کهنه و پاره پوشیده و روپوش طلائی چشم را هم برداشته و چشم نابینای خویش را آشکار ساخته و خطاب به یک عده از غلامان عریان یا ژنده پوش و باربران مسلح بندر طبس میگوید: برادران بنوشید و شادی کنید زیرا دنیائی جدید شروع شده و بعد از این ارباب و غلام و اشراف و فقراء وجود نخواهد داشت و همه مردم با هم مساوی هستند وهر کس آزاد است هرجا میخواهد برود و هرکار میخواهد بکند و من امروز بهمه شما آبجوی رایگان میدهم مشروط بر این که پس از بدست آوردن فلز مرا فراموش نکنید و وقتی معبد خدایان کذاب یا خانه اغنیاء را مورد یغما قرار میدهید آنچه بدست میآورید در این میخانه خرج نمائید و من هم مانند شما غلام هستم و غلام بدنیا آمدم و یک چشم مرا اربابم کور کرد زیرا روزی که تشنه و گرسنه بودم سبوی آبجوی او را سر کشیدم و او طوری با چوب مرا زد که یک چشمم نابینا شد.
ولی این ستمگریها در آینده تجدید نخواهد شد و پس از این کسی را بعنوان اینکه غلام است چوب نخواهند زد و چشم او را برای نوشیدن یک سبو آبجو کور نخواهند کرد و هیچ کس به مناسبت این که غلام است با دستهای خود کار نخواهد نمود بلکه تا روزی که مازنده هستیم کارمان خوردن و نوشیدن و رقصیدن و تفریح خواهد بود.
در آنموقع چشم کاپتا بمن و توتمس افتاد و از مشاهده ما خیلی حیرت کرد و با شتاب ما را از صحن دکه بیکی از اطاقهای خصوصی برد و گفت شما خیلی بیاحتیاطی کردید که با این لباس از شهر گذشتید و باین جا آمدید و اگر علاقه بحفظ جان خود دارید لباس را عوض کنید و لباسی کهنه بپوشید و دستها و صورت را گل آلود نمائید که تصور کنند شما از کارگران هستید.
زیرا امروز در طبس هر کس دارای لباس فاخر باشد از طرف غلامان و کارگران بقتل میرسد حتی کسانی که فربه هستند نیز ممکن است کشته شوند و اگر میبینید که مرا بقتل نرسانیدند برای این میباشد که میدانند من در گذشته غلام بودهام و دیگر اینکه من مقداری گندم بین غلامان و کارگران تقسیم کردم و در این میخانه به آنها آبجو رایگان مینوشانم. ولی شما برای چه در اینموقع که جان اشراف در معرض خطر است به طبس آمدید؟
ما چکش و تبر را که با خود آورده بودیم به کاپتا نشان دادیم و گفتیم آمدهایم تا این که خدایان مصر را از بین ببریم و مجسمههای آنان را در هم بشکنیم.
کاپتا نظری به چکش و تبر ما انداخت و گفت کاری که میخواهید در پیش بگیرید بد نیست برای اینکه مردم امروز اینکار را میپسندند ولی باید متوجه باشید که شما را نشناسند زیرا ممکن است اوضاع طور دیگر شود و شاخداران مثل گذشته بحکمرانی برسند که در این صورت شما را خواهند کشت.
من یقین دارم که اوضاع باین شکل نمیماند و غلامان و کارگران طوری مرتکب فجایع شدهاند که عدهای از حاملین صلیب با شاخداران همدست گردیده میخواهند که انضباط و انتظام را در طبس حفظ نمایند و اگر مردم برای حفظ انتظام و انضباط با یکدیگر همدست نشوند باز این وضع قابل دوام نیست زیرا غلامان و کارگران تصور مینمایند که بعد از این احتیاج ندارند کار کنند و میتوانند بوسیله چپاول خود را سیر نمایند در صورتیکه طلا و نقره قابل خوردن نیست و در مصر گندم یافت نمیشود.
من از تصمیم فرعون که غلامان را آزاد کرد از یک جهت خوشوقتم زیرا این تصمیم سبب شد که من از یک عده غلام معلول و پیر آسوده شدم و اگر فرعون آنها را آزاد نمیکرد نظر به اینکه غلام من یا تو بودن اجبار داشتم تا روزی که زنده هستند به آنها غذا بدهم بدون اینکه از آنها استفاده کافی بکنم ولی اکنون همه آنها به تصور اینکه بعد از این بدون کار کردن غذا خواهند خورد رفتهاند و من میدانم کارگرانی که امروز بوسیله غارت زندگی میکنند بزودی به مناسبت نبودن گندم و از بین رفتن اموال غارت شده گرسنه خواهند ماند و آنوقت من میتوانم کارگران قوی را با مزدی ناچیز بکار وادارم و هر زمان که بآنها احتیاج نداشتم آنان را جواب کنم و یقین دارم که پس از این اجرت کار یک روز کارگر یک قطعه نان خواهد شد.
گفتم کاپتا چون تو راجع به گندم و نان صحبت کردی بخاطرم آمد که من به هورمهب وعده دادهام که برای او گندم و زر بفرستم و تصمیم دارم که نیمی از گندم خود را باو بدهم که بتواند مقابل ارتش هاتی از مصر دفاع کند. لذا تو نصف گندم مرا بار کشتیها کن و برای هورمهب به تانیس بفرست و نیم دیگر را بده بتدریج آرد کنند و نان طبخ نمایند و به مردم بدهند و کسانی که از طرف تو بمردم نان میدهند حق ندارند که از آنها فلز دریافت کنند ولی باید بگویند (این نان از طرف آتون بشما داده میشود بخورید و اخناتون را مدح نمائید).
وقتی کاپتا این حرف را شنید لباسش را به مناسبت اینکه کهنه بود و ارزش نداشت درید و بگریه در آمد و در حال گریستن گفت: سینوهه ارباب من این عمل تو سبب میشود که ما ورشکسته شویم و برای یک لقمه نان دست احتیاج به طرف دیگران دراز کنیم ولی دیگران مثل تو دیوانه نیستند که گندم خود را آرد کنند و نان طبخ نمایند و بما مبدهند. وای بر من که زنده ماندم و باید این روز منحوس را ببینم آخر تو برای چه میخواهی گندم خود را که هر حبهای از آن هموزن خود فلز قیمت خواهد داشت آرد کنی و نان طبخ نمائی و به مردم بدهی که بخورند... آیا تصور میکنی که مردم وقتی نان تو را خوردند از تو ممنون خواهند شد؟ و اگر بتوانند تو را به قتل برسانند از قتل تو صرف نظر خواهند کرد؟
هیچ کس از تو ممنون نخواهد شد و هر کس که یک نان تو را دریافت میکند میگوید که تو مردی توانگر هستی و طبق حکم خدای جدید باید فقیر شوی و گندم و نان تو را دیگران بخورند و این هورمهب که تو میخواهی نیمی از گندم خود را باو بدهی از یک راهزن بدتر است. زیرا یک راهزن وقتی چیزی را از کسی میگیرد صریح باو میفهماند که آن را پس نخواهد داد. ولی هورمهب از ما زر دریافت کرد و گفت که آن را با ربح طلا پس خواهد داد ولی وقتی من نامه باو نوشتم و گفتم که بدهی خود را بپردازد در جواب من نوشت: بیا و بگیر.
گفتم کاپتا تو میدانی که برای من هرگز طلا و گندم ارزشی را که برای دیگران دارد نداشته است و امروز هورمهب برای تغذیه ارتش خود احتیاج به گندم دارد و هم ملت مصر گرسنه است و من که دارای گندم هستم نمیتوانم تحمل کنم که قوای هاتی مصر را اشغال کند و مردم از گرسنگی بمیرند ولی من گندم خود را احتکار نمایم که به بهای گزاف بفروشم و آنچه بتو گفتم انجام بده و گریه و شیون را کنار بگذار زیرا وقتی من اشک چشم هزارها طفل گرسنه مصر را میبینم بر اشکریزی تو ترحم نمیکنم.
کاپتا سر بزیر افکند و گفت ارباب من با اینکه میدانم تو ورشکسته خواهی شد مجبورم که امر تو را اطاعت نمایم.
از روز دیگر ما بعد از تعویض لباس در حالی که تبر و چکش در دست داشتیم به خیابانهای طبس رفتیم که ببینیم وضع شهر چگونه است. اشراف و اغنیاء خانههای خود را مبدل به یک دژ جنگی کرده در آن خویش را محصور نموده بودند که از خطر عوامالناس مصون باشند.
بعضی از معبدها میسوخت و خالی از کاهنان بود و معلوم میشد که کاهنان آن معابد را بقتل رسانیدهاند.
در آن معبدها هیچ چیز غیر از مجسمه خدایان مصر وجود نداشت و تمام اشیاء قابل فروش را غارت کرده بودند.
ما در آن معبدها بوسیله چکش و تبر مجسمه خدایان را میشکستیم و سعی میکردیم که اسم آنها را محو نمائیم.
بعضی از معبدها هم مثل خانههای اشراف دژ جنگی شده بود و کاهنان از جان گذشته در آنها از خدایان خود دفاع میکردند و ما میدانستیم که قادر بدخول در آن معبدها نیستیم.
هر روز کار من و توتمس این بود که برای شکستن مجسمه خدایان مصر و از بین بردن نام آنها از منزل خارج شویم و شب خسته به منزل مراجعت نمائیم یا بمیکده دمتمساح برویم.
خانه من همان خانه قدیم مسگر در شهر طبس بود و در آن منزل خدمتکارم برای ما غذا میپخت و تهوت کوچک دست در گردنم میانداخت و مرا باسم پدر میخواند و مریت هنگامی که در میکده نبود در خانه نسبت بمن مهربانی میکرد ولی ما شبها به مناسبت غوغای عوامالناس نمیتوانستیم بخوابیم.
غلامان و باربران و کارگران دستههائی تشکیل داده بودند که بتوانند باجتماع به منازل اشراف و معابد حملهور شوند و اموال را غارت کنند و آنچه بدست میآید بین خود تقسیم نمایند. و بعضی از آنها روز میخوابیدند و شب مبادرت به چپاول میکردند و بعضی دیگر هنگام روز اموال مردم را میچاپیدند و شب استراحت مینمودند و لذا پیوسته غوغای عدهای از آنها روز و شب بگوش میرسید.
مامورین فرعون برای جلوگیری از چپاول ناتوان شدند زیرا از وفور غارتگران گذشته خود نمیدانستند چه کنند. زیرا فرعون از تمام اتباع خود خواسته بود که تمام کارها را رها کنند و بروند و خدایان مصر را از بین ببرند و طبیعی است که این کار بدون زد و خورد و تصادم صورت نمیگرفت.
با صدور این امر فرعون در واقع ملت را برای قتل و غارت آزاد گذاشت و مامورین او در طبس که این موضوع را میفهمیدند مداخله نمیکردند خاصه آنکه موقع مداخله گذشته سد قوانین و نظامات شکسته بود و مامورین فرعون میدانستند که اگر مداخله کنند کشته خواهند شد. در آن روزهای قتل و غارت فقط یک ارتش که دارای سربازان آزموده و زیاد و اسلحه فراوان و ارابههای جنگی است میتوانست که در طبس از قتل و غارت جلوگیری کند و عوامالناس را وادر به اطاعت از قوانین و نظامات نماید.
ولی فرعون که خود امر کرده بود آن اوضاع بوجود یباید هرگز بفرمانده ارتش خویش دستور نمیداد که در طبس امنیت و نظم را برقرار نماید برای اینکه هنوز در طبس معبدهائی متعلق بخدایان سابق وجود داشت و مقاومت میکردند و حاضر نبودند که خدائی آتون را بپذیرند.
کاپتا عدهای را برای آرد کردن گندم و طبخ نان اجیر کرد و هر روز مقداری نانه پخته میشد ولی وی برای تقسیم نان بین گرسنگان دچار اشکال میگردید زیرا به محض این که گماشتگان او در خیابانها ظاهر میشدند عوامالناس میریختند و نان را غارت میکردند و میگفتند که این نان متعلق به ما میباشد و توانگران نان ما را تصرف کرده بودند و اینک باید حق به حقدار برسد و هیچکس از من متشکر نبود.
چهل روز و چهل شب وضع طبس از این قرار بود و من دیدم کسانی که در گذشته طلا را با ترازو وزن میکردند در خیابانها برای تحصیل قدری نان گدائی مینمودند. و من دیدم که زنهای همین اشخاص برای اینکه فرزندانشان از گرسنگی نمیرند خود را به غلامان تسلیم میکردند. نه رحم وجود داشت و نه قانون و نه ایمان به آتون.
بظاهر آتون در طبس فرمانروائی میکرد ولی طرفداران او یعنی غلامان و کارگران اگر میتوانستند اشرافی را که طرفدار آتون بودند به قتل میرسانیدند که اموال آنها را غارت کنند.
روز چهلم کاپتا بمن گفت ارباب من موقع آن فرا رسیده که تو از طبس بگریزی برای اینکه دوره خدائی آتون در این شهر عنقریب خاتمه خواهد یافت و هیچکس از سرنگون شدن وی متاثر نخواهد گردید زیرا دوره خدائی آتون بدترین دوره زندگی طبس بوده است و همه در این شهر خواهان برقراری قانون و نظم هستند ولی اینکار بدون خونریزیهای جدید صورت پذیر نیست و لذا تمساحهای نیل باز روزهای خوش در پیش دارند.
گفتم تو چگونه میگوئی که دوره خدائی آتون در این شهر به اتمام خواهد رسید.
کاپتا گفت کاهنان آمون و کاهنان خدایان دیگر برای ریشه کن کردن نفوذ آتون همدست شدهاند و تصمیم دارند که آتون را از بین ببرند ولو برای نابود کردن این خدا تمام سکنه طبس را بقتل برسانند.
پرسیدم تو چطور از این موضوع مطلع شدی؟
کاپتا گفت من هرگز رابطه خود را با آمون قطع نکردم و پیوسته با کاهنان آمون مربوط بودم زیرا بآنها طلا وام میدادم و در عوض اراضی آمون را وثیقه میگرفتم و من از این کار دو سود را در نظر داشتم اول اینکه استفاده کنم زیرا میدیدم کاهنین آمون هم وثیقه میدهند و هم ربح میپردازند. دوم اینکه اگر اوضاع عوض شد بتوانم دارائی و جان خود را حفظ کنم و کاهنان آمون مرا از خود بدانند و مثل دیگران بقتل نرسانند.
اکنون آمی که در گذشته کاهن بزرگ خدای جدید بود برای حفظ جان و دارائی خود با کاهنان آمون همدست شده است و او و کاهنان آمون و تمام اشراف و اغنیاء یک اتحادیه بزرگ تشکیل دادهاند و کسانی که حاضر نیستند یک حلقه مس برای سیر کردن گرسنهای بپردازند بیمضایقه زر و سیم خود را در دسترس این اتحادیه گذاشتهاند که بتواند سرباز اجیر کند.
بعد کاپتا گفت کاهنان آمون و آمی و اشراف سربازان را از بین سیاهانی که مقیم جنوب مصر هستند و سکنه شردن اجیر مینمایند و یک مرتبه مبادرت به حمله خواهند کرد و آتون و طرفداران او را از بین خواهند برد. و چون تو ارباب من یکی از طرفداران معروف آتون هستی و بسیاری از اشخاص (صلیب حیات) را که از گردن میاویزی دیدهاند بدست کاهنان و سربازان آنها بقتل خواهی رسید. من گفتم فرعون اجازه نمیدهد که آتون را سرنگون نمایند.
کاپتا گفت کسی از فرعون اجازه نمیخواهد تا وی اجازه بدهد یا ندهد و بعد از اینکه کاهنان روی کار آمدند و خدائی آمون و خدایان دیگر شروع شد تمام راههائی را که وصل به افق میشود قطع خواهند کرد بطوری که آذوقه به افق نخواهد رسید و سکنه آن از گرسنگی خواهند مرد و آنوقت آمون و کاهنان او فرعون را مجبور خواهند کرد که از افق خارج شود و به طبس بیاید و مقابل آمون رکوع کند.
وقتی کاپتا این حرف را زد من خیلی متاثر شدم و قیافه فرعون و چشمهای او و تبسم اخناتون در نظرم مجسم شد و دلم برای او بسیار سوخت.
فرعون همه عمر خود را وقف این کرده بود که آتون را روی کار بیاورد و قدرت وی را بسط بدهد و جنگ و کینه و تفاوت بین غنی و فقیر را از بین ببرد.
ولی آنچه کاپتا میگفت نشان میداد که تمام زحمات فرعون بر باد خواهد رفت و باز دوره حکومت کاهنان آمون شروع خواهد شد و باز آنها به بهای بدبختی و گرسنگی غلامان و کارگران و کشاورزان خزینههای خود را پر از زر و سیم خواهند نمود و نیمی از اراضی مرغوب مصر را تصرف خواهند کرد.
گفتم کاپتا این رسوائی نباید بوجود بیاید چون اگر آمون یک مرتبه دیگر خدا شود کاهنان او بر سر کار بیایند من تصور نمیکنم که تا یکسال جهانی دیگر ظلم و ستم و تفاوت بین غنی و فقیر از بین برود. و ای کاپتا من امروز تقریباٌ فقیر شدهام ولی تو غنی هستی و خود اعتراف مینمائی که ثروت خویش را از من بدست آوردهای و تو با ثروت خود و باقی مانده دارائی من میتوانی یک عده سرباز اجیر کنی و من بتو میگویم تا میتوانی شمشیر و نیزه و گرز خریداری کن و از بین کارگران و غلامان عدهای را در نظر بگیر و این اسلحه را بین آنها تقسیم نما تا در روزی که کاهنان آمون قیام کردند غلامان و کارگران از خدای خود دفاع نمایند و نگذارند که آتون از بین برود. چون اگر امروز آتون از بین برود یگانه شانس رستگاری نوع بشر از بین خواهد رفت.
زیرا هنوز زمینهای ثروتمندان (از اراضی آمون گذشته) بین زارعین تقسیم نشده و گرچه میگویند که بین غنی و فقیر تفاوت وجود ندارد ولی این تفاوت در عمل باقی است و اغنیاء توانگر هستند و کارگران و غلامان هنوز فقیر. اما اگر آتون چندی خدائی بکند بدون تردید تفاوت بین غنی و فقیر از بین خواهد رفت و زمین های اغنیاء بین فقراء تقسیم خواهد شد و در آن روز همه کار خواهند کرد و کسی نمیتواند بی کار از ثمر کار غلامان و زارعین ارتزاق کند. کاپتا تو در گذشته همه جا با من بودی و مرا تنها نگذاشتی و اینک هم مرا تنها نگذار و با من بیا تا اینکه این کار را بآخر برسانیم و نگذاریم که خدای جدید از بین برود و فرعون ناامید شود چون اگر خدای جدید سرنگون گردد علاوه بر این که بساط ظلم باز گسترده خواهد شد فرعون از ناامیدی خواهد مرد.
وقتی کاپتا این حرف را شنید لرزید ولی گریه نکرد. اگر او میگریست میفهمیدم که خدعه میکند ولی چون اشک از یگانه چشم او سرازیر نشد فهمیدم که ترسیده است و بعد گفت: ارباب من اگر خدای جدید قدرت خود را حفظ کند من که پیر شدهام مجبور خواهم شد بعد از این کار کنم در صورتی که من بنیه کار کردن را ندارم اگر خدای جدید باقی بماند مرا مانند بعضی از اشراف که امروز آنها را بآسیاب بسته اند بآسیاب خواهند بست و آنقدر شلاق خواهند زد که بقتل برسم.
سینوهه ارباب من آیا بخاطر داری که یک مرتبه در کرت بمن گفتی که وارد خانه سیاه خدای کرت که نام او مینوتور بود بشوم و من حرف تو را پذیرفتم و باتفاق تو وارد خانه خدای کرت شدیم.
این مرتبه هم تو قصد داری که وارد یک خانه سیاه شوی و نمیدانی که در آن خانه چه وجود دارد و شاید یک مرتبه دیگر در خانه سیاه یک جانور مخوف را ببینی که مرده و لاشهاش متلاشی میشود. زیرا بطوری که ما میفهمیم خدای اخناتون از مینوتور خای کرت مخوفتر است.
خدای کرت دختران و پسران زیبا را مقابل گاو نر میرقصانید و در هر ماه یک دختر زیبا را طعمه خود میکرد ولی خدای جدید فرعون هزارها مرد و زن را قربانی میکند... نه ارباب من... این مرتبه من با تو وارد کنام خدای سیاه نخواهم شد.
کاپتا گریه نمیکرد و همچنان با متانت حرف میزد و بهمین جهت من میفهمیدم که آنچه میگوید مطابق با عقیده حقیقی وی میباشد.
سپس غلام سابق من گفت: اگر بخود رحم نمیکنی و اگر در فکر من نیستی در فکر مریت و تهوت کوچک که هر دو تو را دوست دارند باش و آنها را از این شهر دور کن زیرا من میدانم که جان هر دوی آنها در معرض خطر است زیرا روزی که کاهنان آمون و اشراف خشمگین بحرکت در آمدند نه به مرد ترحم خواهند کرد و نه بزن نه به بزرگ و نه به کوچک. کاهنان آمون که یکمرتبه فریب اعتقاد سست مردم را خورده بر اثر بیطرفی اکثریت ملت مصر قدرت را از دست دادهاند برای تجدید قدرت خود اگر لازم باشد اکثریت ملت مصر را از بین خواهند برد و آنها میگویند اگر در مصر یکصد تن زن و مرد باشد ولی از آمون پیروی کنند بهتر از این است بقدر ریگهای بیابان مرد و زن باشند ولی از خدای جدید فرعون پیروی نمایند.
گفتم کاپتا من میدانم تو چرا میترسی زیرا ثروتمند شدهای و من آزمودهام که ثروت انسان را ترسو و بیحیثیت و سازشکار میکند زیرا بیم دارد که ثروت خود را بر اثر قرار گرفتن در عرصه خطر از دست بدهد و فقیر شود تو چون ثروت داری از غوغای عوام و همدستی چندکاهن سر تراشیده و چند تن از اشراف میترسی و تصور میکنی که آنها میتوانند بر اکثریت ملت مصر که همه فقیر هستند غلبه نمایند در صورتیکه محال است که مردم بعد از اینکه طعم آزادی را چشیدند حاضر باشند باز زیر بار جور و ستم آمون و کاهنان او بروند.
خدای سیاه که تو میگوئی آمون است که ملت مصر را غلام کرده و آنها را در جهالت نگاه داشته تا این که هرگز نپرسند (برای چه؟) این خدای سیاه بوسیله نادانی و خرافات و تکفیر خدائی میکند و روش همیشگی او این است: همه باید گرسنه باشند تا پیوسته برای من و درباریان من یعنی کاهنان سرتراشیده کار کنند و اگر روزی یکی از آنها سر بر آورد و بپرسد (برای چه) من فوری سرش را بجرم اهانت بخداوند و بگناه تکفیر با تخماق خواهم کوبید تا دیگران بدانند که فقط آنچه من میگویم درست است و آزادی یعنی این که تمام ملت مصر در همه عمر برده من باشند و حتی در مدرسه دارالحیات که بزرگترین مرکز علمی جهان است من اجازه نمیدهم که یک نفر بپرسد برای چه؟
کاپتا تو میگویی که مریت و تهوت در این شهر در معرض خطر هستند و من باید بگریزم و آنها را با خود ببرم تا اینکه از خطر دور شوند. ولی هنگامیکه سرنوشت آتون یگانه نجات دهنده ملت مصر بلکه نوع بشر ملعبه است جان یکزن و یک طفل چه اهمیت دارد و بر ماست که استقامت کنیم و نگذاریم چند کاهن طماع باتفاق چند توانگر حریص و بیرحم بوسیله اجیر کردن یک مشت سیاهپوست بر خدای فرعون بر خدائی که همه جا و در قلب ما هست غلبه نمایند و اگر استقامتها به نتیجه نرسید و آتون سرنگون شد دیگر زندگی ارزش ندارد و همان بهتر که مرد و زن و کودک از بین بروند.
کاپتا گفت آنچه باید بتو بگویم گفتم و دیگر در این خصوص صحبت نمیکنم. من گاهی بفکر میافتم که یک راز کوچک را بتو بگویم، لیکن منصرف میشوم زیرا میدانم که در تو اثر نخواهد کرد چون تو نیز مثل فرعون دچار جنون شدهای بنابراین اگر روزی از فرط ناامیدی خاکستر بر سر ریختی و سینه و صورت را با ناخن خراشیدی مرا مورد نکوهش قرار نده و اگر روزی بقتل رسیدی گناهی را متوجه من نکن من یک غلام سابق هستم که فرزندی ندارم تا بعد از مرگم بر من گریه کند و لذا هر جا که تو بگوئی مثل سابق با تو خواهم آمد در صورتی که میدانم آمدن من با تو بدون فایده است و یکمرتبه دیگر من و تو وارد خانهای تاریک مثل خانه خدای کرت خواهیم شد و من یک سبو شراب با خود خواهم آورد.
از آن روز به بعد کاپتا برای اجرای دستور من اسلحه خریداری کرد و بین غلامان و باربران سابق تقسیم نمود و با بعضی از مامورین فرعون در طبس همدست شد تا اینکه در صورت بروز جنگ آنها از آتون حمایت نمایند.
در طبس همچنان بینظمی و گرسنگی حکمفرما بود و بعضی از اشخاص می گفتند که زندگی ما مثل یک کابوس وحشتآور شده که بیداری ندارد ولی اگر بمیریم از این کابوس نجات خواهیم یافت و مرگ بیداری خواب و حشتآور ماست.
این اشخاص برای این که از زندگی رهائی یابند یکدیگر را بقتل میرسانیدند و برای اینکه گریه زن و فرزندان گرسنه خود را نبینند آنها را مقتول میکردند. عدهای دیگر برای اینکه زندگی را فراموش کنند روز و شب آبجو یا شراب مینوشیدند و در آن ایام چیزی که هرگز کمیاب نشد آبجو و شراب بود.
اگر یک نفر دیگری را در خیابان میدید و مشاهده میکرد که یک نان دارد میگفت این نان را با من نصف کن زیرا ما دو برادر هستیم و مساوی میباشیم. و اگر کسی دیگری را با جامه کتان مشاهده میکرد میگفت جامه را از تن بکن و بمن بده زیرا متی من بیجامه بودم و از این پس نوبت تو است که جامه نداشته باشی.
هر کس که دارای صلیب بود اگر تنها بدست شاخداران میافتاد بطور حتم به قتل میرسید و لاشهاش را در نیل میانداختند و تمساحها طوری برای خوردن لاشهها جسور شده بودند که تا درون شهر طبس میآمدند.
بدین ترتیب دوبار سی شبانه روز گذشت ولی بعد از اینمدت خدائی آتون در طبس از بین رفت. زیرا سربازان سیاهپوست و سربازان شردن که از طرف کاهنان آمون و اشراف و آمی اجیر شده بودند آمدند و طبس را محاصره کردند تا اینکه کسی نتواند بگریزد. در داخل طبس هم تمام شاخداران قیام کردند و از طرف کاهنان آمون بین آنها اسلحه توزیع شد.
عدهای کمي از مردم که در باطن نه طرفدار آمون بودند نه طرفدار آتون چون از هرج و مرج و بینظمی طبس بجان آمدند به شاخداران پیوستند و میگفتند خدای جدید غیر از بینظمی و گرسنگی چیزی برای ما نیاورده و ما از این خدای بیرحم و بی شکل بیزاریم.
وقتی طغیان شاخداران شروع شد من در دکه دمتمساح خطاب به غلامان و کارگران سابق گفتم: من تصدیق میکنم که در این روزها که آتون خدائی خود را بطور جدی شروع کرد ظلم بر عدل غلبه نمود و بیگناهان را بقتل رسانیدند و آنها را به آسیاب بستند و بزنها و دختران افراد بیگناه بدون رضایت خود زنها تجاوز نمودند ولی من که پزشک هستم میدانم که وقتی شکمی را برای معالجه رودهای که مسدود شده میشکافم خون جاری میشود. و تا خون جاری نگردد بیمار معالجه نخواهدشد. این ستمها که شما میبینید مانند همان خون است که باید جاری شود تا اینکه بیماری یعنی حکومت آمون و سایر خدایان مصر از بین برود. تحمل درد و خونریزی برای از بین رفتن بیماری جایز است زیرا تحمل درد موقتی است و بعد از این که بیمار چند روز درد را تحمل نمود برای بقیه عمر بآسودگی و سلامت خواهد زیست.
بنابراین ای غلامان و باربران سابق برای حفظ خدائی آتون پیکار کنید و از مرگ نهراسید چون در این جنگ شما چیزی ندارید که اگر از دستتان برود متاسف شوید و جان شما هم در صورتی که آتون از بین برود بدون ارزش است. چون اگر شاخداران بعد از روی کار آمدن آمون و خدایان سابق شما را بقتل نرسانند به معدن خواهند فرستاد یا شما مثل گذشته غلام و باربر خواهید شد.
ولی غلامان و کارگران سابق خندیدند و گفتند سینوهه تو مردی ساده هستی و از روی سادگی تصور میکنی که یک خدا با خدای دیگر و این فرعون با آن فرعون فرق دارد در صورتی که تمام خدایان بهم شبیه هستند و هر چه میگویند دروغ و برای گرم کردن بازار خودشان است و تمام فرعونها هم بیکدیگر شبیه میباشند و آنچه میگویند فقط برای این است که سلطنت خود را حفظ کنند همین فرعون که میگوید تمام افراد بشر مساوی هستند و تفاوتی بین غلام و ا رباب نیست مثل فرعونهای دیگر کذاب است و مانند آنها ارباب را بالاتر از غلام میداند و خود او اینک در کاخ سلطنتی صدها غلام یا خادم دارد و اگر یک نفر از ما امروز بکاخ سلطنتی فرعون یا یکی از درباریهای او برویم و بگوئیم چون مساوات برقرار شده و غلام و ارباب و فقیر و غنی با هم تفاوت ندارند من آمدهام که امروز با تو غذا بخورم نگهبانان فرعون یا درباریهای او مرا به قتل خواهند رسانید.
چون فرعون از این جهت از مساوات طرفداری میکند که وسیله حفظ قدرت و ادامه سلطنت او این حرف است. او در باطن خواهان مساوات نیست و اگر هم باشد در هر حال خود را برتر از همه میداند و عقیده دارد که وی باید قدرت و مزیت و ثروت خود را حفظ کند و هیچ کس بقدر او احترام و فلز و زن زیبا نداشته باشد.
درباریهای او وقتی میبینند که فرعون بدون اینکه امتیازی بر آنها داشته باشد (زیرا وی نیز یک انسان است) از مزایائی استفاده میکند که خود او میگوید نباید از آنها استفاده کرد درصدد بر میآیند که از مزایائی مانند فرعون برخوردار شوند و احترام و فلز و زنهای زیبا را داشته باشند و درباریهای درجه دوم و آنگاه درباریهای درجه سوم و همه کسانی که جزو مامورین فرعون هستند همین طور فکر و عمل میکنند.
ولی تو سینوهه چون مردی ساده و نیک هستی و پیوسته ما را برایگان معالجه کردهای و از کاپتا شنیدیم که گندم خود را نیز برایگان به مردم خورانیدی دریغ است که کشته شوی.
لذا این گرز را که بدست گرفتهای دور بینداز زیرا دستهای تو برای بحرکت در آوردن این گرز آفریده نشده است و اگر شاخداران ببینند که تو گرز در دست داری تو را خواهند کشت.
ولیکن ما چون بقول تو چیزی نداریم که از فقدان آن ضرر کنیم از مرگ نمیترسیم و اگر شاخداران خواستند ما را به قتل برسانند از خود دفاع خواهیم کرد و اگر به قتل رسیدیم خیلی تاسف نخواهیم خورد. زیرا در این شصت روز و شب که ما دیگر غلام و باربر نبودیم از عمر لذت بردیم و تا توانستیم خوردیم و نوشیدیم و با زنها و دخترهای توانگران تفریح کردیم و اگر کشته شویم حسرت خوردن و نوشیدن و تفریح با زنهای زیبا را نخواهیم داشت.
این حرفها از یک جهت در من تاثیر کرد و آن از لحاظ حرفه پزشکی من بود.
من تصدیق کردم که دستهای من برای این بوجود نیامده که گرز را بحرکت در آورد بلکه برای بکار انداختن ادوات جراحی ساخته شده است.
این بود که گرز را از خود دور کردم و به خانه رفتم و جعبه وسائل طبی و جراحی خود را بدست آوردم که وقتی جنگ شروع شد مجروحین را معالجه نمایم.
فصل چهل و چهارم - جنگ هولناک در طبس و قتل عزیزان من
آنوقت در طبس جنگ شروع شد و جنگی آغاز گردید که تمام جنگهای سابق طبس در قبال آن کوچک بود.
سه شب و سه روز در طبس مردم یکدیگر را به قتل رسانیدند و خانهها را آتش زدند که هنگام شب بتوانند میدان جنگ را ببینند.
سربازان سیاهپوست و سربازان شردن نیز خانهها را مشتعل میکردند و هر چه میدیدند بسرقت میبردند و هر کس را که میتوانستند به قتل میرساندند.
در نظر آنها شاخداران و صلیبیها متساوی بودند و هر دو را مقتول میکردند.
فرمانده این سربازان همان پپیتآتون بود که گفتم مقابل معبد آمون در خیابان قوچها مردم را قتلعام کرد و بشدت تظاهر به طرفداری از خدای جدید آتون مینمود.
ولی در آن موقع اسم خود را عوض کرده نام پپیتآمون را انتخاب نموده بود.
این مرد را آمی برای فرماندهی سربازان سیاه و شردن انتخاب کرده بود برای اینکه میاندیشید که لایقترین سرداران فرعون میباشد.
از روزی که جنگ شروع شد من در میکده دمتمساح بسر میبردم و در آنجا زخم غلامان سابق و باربران را معالجه میکردم و آنها با دلیری میجنگیدند.
مریت در آن روزها و شبها بیانقطاع مشغول تهیه پارچههای زخمبندی بود و حتی لباسهای من و کاپتا را برای تهیه پارچه زخمبندی پاره کرد.
تهوت کوچک هم برای مجروحینی که تشنه بودند و نمیتوانستند راه بروند آب میبرد.
روز سوم جنگ محدود به منطقه بندری طبس و محله فقراء گردید سربازان سیاهپوست و شردن که برای جنگ تربیت شده بودند با قتل مردم در کوچههای محله فقراء خون جاری میکردند.
هیچ یک از فریقین اسیر نمیپذیرفتند و اگر کسی تسلیم میشد فوری به قتل میرسید و به همین جهت غلامان و باربران که میدانستند اگر تسلیم شوند کشته خواهند شد تا آخرین نفس پیکار میکردند.
در روز سوم روسای غلامان و باربران برای صرف آبجو و شراب و قدری غذا به میخانه آمدند و بمن گفتند سینوهه تو در اینجا برای معالجه مجروحین زحمت بیهوده میکشی زیرا تمام این مجروحین که تو زخم آنها را بستهای بدست شاخداران بقتل خواهند رسید و تو اگر مایل باشی میتوانی در محله بندری پنهان شوی و در آنجا یک پناهگاه هست که اگر تو در آن جا بگیری کسی بوجود تو در آنجا پی نخواهد برد.
گفتم من پزشک فرعون هستم و هیچ کس جرئت نمیکند که بسوی پزشک سلطنتی دست دراز نماید.
غلامان سابق و باربران وقتی این حرف را شنیدند خندیدند و آنگاه آبجو و شراب نوشیدند و برای جنگ از میکده خارج شدند.
در همان روز کاپتا بمن نزدیک شد و گفت سینوهه خانه تو در محله فقراء میسوزد و شاخداران شکم خدمتکار تو موتی را که قصد داشت از خانه دفاع نماید پاره کردند و موقع آن است که لباس خود را عوض نمائی و لباس پزشک سلطنتی را بپوشی تا اینکه کاهنان و افسران تو را با لباس و نشانهای پزشک فرعون ببینند و احترام تو را نگاه دارند و درصدد قتلت برنیایند.
مریت ملتمسانه دست مرا گرفت و گفت سینوهه همین کار را که کاپتا میگوید بکن و اگر نمیخواهی که برای حفظ جان خود اینکار را بکنی بخاطر من و تهوت کوچک حیات خود را حفظ نما.
سه روز بود که من نخوابیده بوسیله شراب و داروهای محرک خود را بیدار نگاه میداشتم که بتوانم مجروحین را معالجه کنم.
در آن سه روز امیدوار بودم که مقاومت غلامان سابق و باربران بندر طبس و کارگران دیگر موثر واقع شود و صلیب بر شاخ غلبه نماید ولی در آن وقت متوجه شدم که صلیبیها شکست خوردهاند و غلبه شاخداران است.
آنگاه از فرط یاس خطاب به مریت بانگ زدم من بخانه خود اهمیت نمیدهم و من برای زندگی تو و حیات تهوت و زندگی خودم قائل باهمیت نیستم زیرا این خونها که میبینی بر زمین میریزد خون آتون خدای بیشکل و نامرئی است برای اینکه آتون در وجود هر یک از ما هست و خونی که از ما بریزد همان خون اوست و امروز که خدائی آتون از بین میرود و او را هلاک میکنند من دیگر نمیخواهم زنده بمانم.
من در آن موقع اگر میخواستم بگریزم وقت نداشتم برای اینکه یک عده از سربازان سیاهپوست و شردن به فرماندهی یک کاهن آمون که سر را تراشیده و روغن بر سر و صورت مالیده بود بدرب میکده رسیدند و با قوچ سر درب میخانه را شکستند.
کاهنی که فرمانده سربازان سیاهپوست و شردن بود گفت اینجا یکی از بزرگترین پناهگاههای آتون است و تمام مجروحین صلیبی در اینجا هستند و باید بوسیله شمشیر و نیزه و آتش اینجا را از وجود آتون پاک کرد و نگذارید در این مکان کسی زنده بماند.
آنها مقابل چشمهای من با سرعت مجروحین را که تحت معالجه من بودند بقتل رسانیدند و سربازان سیاهپوست و شردن خیز بر میداشتند و با دو پا روی شکم مجروحین فرود میآمدند و از زخمهای آنها که من بسته بودم خون بیرون میریخت.
مقابل چشم من یک سرباز سیاهپوست با یک ضربت گرز مغز تهوت کوچک را متلاشی کرد و باز جلوی دیدگان من سیاهپوستان خواستند که مریت را مورد اهانت قرار دهند و چون آن زن بشدت مقاومت کرد در یک لحظه ده نیزه در شکم و سینهاش فرو نمودند و وقتی من بکمک وی دویدم کاهنی که فرمانده سربازان بود با شاخ خود ضرتبی بر سرم زد و من از پا در آمدم و دیگر نفهمیدم چه شد.
وقتی بهوش آمدم بدواٌ تصور کردم که در دنیای مغرب هستم (دنیای مغرب به عقیده مصریهای قدیم جهان بعد از مرگ بود – مترجم).
بعد کوچهای را که میخانه دم تمساح در آن بود شناختم و دیدم که میکده میسوزد و شعلههای آتش از آن بلند است ولی مقابل میخانه کاپتا بسربازان سیاهپوست و شردن آبجو و شراب میدهد.
وقایع گذشته را بیاد آوردم و منظره متلاشی شدن مغز تهوت و فرو رفتن نیزهها در سینه و شکم مریت در نظر مجسم شد.
خواستم برخیزم ولی نتوانستم و خود را روی زمین کشیدم تا اینکه بدرب میکده رسیدم و میخواستم وارد میخانه گردم و به تهوت و مریت ملحق شوم.
در آنجا جامهام آتش گرفت ولی کاپتا یکمرتبه مرا دید و فریاد زد و آمد و مرا از آتش بیرون کشید و روی خاکهای کوچه غلطانید که آتش جامهام خاموش شود و چون سربازان سیاهپوست و شردن میخندیدند و ممکن بود که مرا بقتل برسانند کاپتا گفت اینمرد پزشک و هم کاهن معبد آمون است زیرا اگر کاهن نبود نمیگذاشتند که در دارالحیات تحصیل کند و پزشک شود ولی بر اثر حوادث چند روز گذشته دیوانه شده نمیداند چه باید بکند.
من روی خاکهای کوچه نشسته و سر را بین دو دست گرفتم و اشک از چشمهایم جاری شد و میگفتم مریت... مریت... تو کجا هستی؟ و چرا دیگر وجود مهربان تو را در کنار خود احساس نمیکنم.
ولی کاپتا به من گفت ساکت باش... و بیش از این دیوانگی نکن زیرا دیوانگی نکن زیرا دیوانگیهای تو زیادتر از آنچه باید تولید بدبختی کرده است.
لیکن من نمیتوانستم ساکت شوم و ناله میکردم و میگریستم و کاپتا برای اینکه مرا وادار به سکوت کند گفت: ارباب من بدان که خدایان تو را بدبختتر از آنچه تصور میکردی نمودهاند زیرا رازی که نه من میتوانستم به تو بگویم و نه مریت آن راز را گفت اینست که تهوت فرزند تو بود و چون تو با مریت زندگی میکردی او از تو باردار شد و این طفل را زائید.
ولی چون تو را از ته قلب دوست میداشت و نمیخواست که وجود او سبب شود که به مقام و حیثیت مردی چون تو که پزشک سلطنتی هستی لطمه وارد بیاید نگفت که این فرزند مال تو میباشد چون در آن صورت تو مجبور میشدی قبول کنی که با او کوزه شکستهای و وی همسر رسمی تو میگردید.
بارها مریت در این خصوص با من صحبت کرد و هر دفعه میگفت میل ندارد که مردم زنی را همسر رسمی سینوهه بدانند که آن زن در میخانه خدمت میکرده و شایستگی آنرا ندارد که در کنار او زندگی کند و امروز در طبس و سایر نقاط مصر مردانی هستند که میگویند ما از دست مریت خدمتکار میخانه دم تمساح باده نوشیدهایم.
و تو سینوهه ارباب من اگر دیوانه نشده بودی روزی که من بتو گفتم که از طبس برو و مریت و تهوت را هم با خود ببر از اینجا میرفتی.
لیکن تو حاضر نشدی که از این شهر بروی و در نتیجه دو نفر بر اثر دیوانگی تو به قتل رسیدند.
من بعد از شنیدن این حرف سکوت کردم و قدری او را نگریستم و گفتم آیا این حرف راست است؟
اما دریافتم که این سئوال مورد ندارد چون کاپتا چه راست بگوید و چه دروغ آن دو نفر از بین رفتهاند.
معهذا حس میکردم که گفته کاپتا راست است زیرا مریت هم بمن گفته بود رازی وجود دارد که نمیتواند بمن بگوید و لابد راز مزبور همین بود.
من بعد از وقوف بر این امر گریه نکردم زیرا روح و اشک چشم من چون سنگ شده بود و نمیتوانستم گریه کنم.
ولی نمیتوانستم فکر نکنم و میدیدم که میکده دمتمساح میسوزد و شعلههای آتش زبانه میکشید و بوی سوختن لاشهها به مشام میرسد و جنازه مریت همسر عزیز و فرزند من تهوت هم در آن میکده میسوزد.
وقتی بیاد میآوردم که لاشه فرزند من در کنار لاشه غلامان و باربران بندر میسوزد و مبدل بخاکستر میگردد از فرط وحشت نزدیک بود براستی دیوانه شوم. زیرا تهوت فرزند من از نسل خدایان بود زیرا خود من از نسل فرعون یعنی خدایان هستم.
اگر من میدانستم که تهوت فرزند من است طوری دیگر عمل میکردم زیرا یک پدر بخاطر فرزند خود کارهائی میکند که برای خود انجام نمیدهد. اما وقت گذشته بود و لاشههای خواهر و فرزند عزیزم در وسط آتش میسوخت و من نمیتوانستم که حتی جنازه آنها را از نابودی نجات بدهم و بدست خود هر دو را مومیائی نمایم و در یک قبر بزرگ و محکم قرار بدهم.
چون جنگ تمام شده بود کاپتا بمن گفت بیا برویم که تو را نزد آمی و پپیتآمون ببرم و آنها اکنون در ساحل نیل هستند و تو نزد آنها بیشتر امنیت خواهی داشت.
وقتی من نزد آنها رفتم دیدم که آن دو نفر در محله فقراء کنار نیل روی تختی نشستهاند و مشغول مجازات صلیبیها هستند.
سربازان سیاهپوست و شردن لحظه به لحظه اسرای صلیبی را نزد آن دو نفر میآوردند و آنها در مورد اسیران اینطور اجرای عدالت میکردند.
هر صلیبی که مسلح بود و اسیر میشد سرنگون مصلوب میگردید و او را از دیوار میآویختند.
هر یک از پیروان صلیب که با اموال غارت شده دستگیر میشدند طعمه تمساحها میگردیدند و دستها و پاهای آنان را میبستند و در نیل میانداختند و صدها تمساح که منتظر طعمه بودند بآنها حملهور میشدند.
صلیبیهای عادی را که نه مسلح بودند و نه اموال غارت شده در دست آنها دیده میشد شلاق میزدند و آنگاه به معدن میفرستادند.
زنهای پیروان صلیب را به سربازان سیاهپوست و شردن وا میگذاشتند که آنها را بکنیزی ببرند و چون در منازل پیروان صلیب دیگر چیزی باقی نمانده بود که سربازان آمون و سایر خدایان بغارت ببرند فرزندان آنها را اسیر میکردند و برای فروش ببازار میبردند.
کنار شط نیل با به دار آویختن و در رودخانه انداختن و شلاق زدن پیروان صلیب یک قتلگاه و مرکز شکنجه بزرگ بوجود آمده بود و آمی برای اینکه محبت و توجه کاهنان آمون را بطرف خود جلب نماید میگفت من خون کثيف را از سراسر مصر دور خواهم کرد.
پپیتآمون هم بدون ترحم پیروان آتون را بقتل میرسانید یا بشلاق میبست که بسوی معدن بفرستد زیرا وقتی پیروان آتون در طبس فاتح شدند خانه او را مورد چپاول قرار دادند و گربههای وی گرسنه ماندند و پپیتآمون نمیتوانست این موضوع را فراموش کند و در آنموقع فرصت بدست آورده بود که انتقام خود و گربههایش را از پیروان صلیب بکشد.
مدت دو روز کنار نیل کشتار ادامه داشت و روز دوم تمام دیوارهای منازل فقراء در ساحل نیل با لاشه کسانی که آنها را سرنگون از دیوار آویخته بودند مستور گردید.
کاهنان آمون در روزهای بعد با شادمانی مجسمه خدای خود را بلند کردند و برای او قربانی نمودند و خطاب به مردم گفتند دیگر در مصر قحطی وجود نخواهد داشت و کسی اشک نخواهد ریخت برای اینکه آمون مراجعت کرده و خدائی او تجدید شده و آمون کسانی را که بوی عقیده دارند برکت خواهد داد.
اکنون شروع بکار کنید و در مزارع آمون بذر بکارید و مطمئن باشید که آمون در قبال هر تخم که در خاک میکارید بشما ده بار ده تخم خواهد داد و گندم در مصر بدون ارزش خواهد شد.
ولی نه قحطی از مصر رخت بر بست و نه هرج و مرج از طبس بر افتاد.
سربازان سیاهپوست و شردن مالک جان و مال و زنهای مردم در شهر طبس بودند و هر که را که میتوانستد میکشتند و با زن وی تفریح میکردند و فرزندانش را میفروختند و عدهای از کسانیکه جزو شاخداران و پیروان آمون بودند بدست سربازان مزبور کشته شدند.
زیرا آن سربازها نه آمون را میشناختند و نه آتون را و منظورشان فقط تحصیل فلز و تفریح با زنها بود. نه آمی میتوانست جلوی سربازان مذبور را بگیرد و نه پپیت آمون و مامورین فرعون در طبس بکلی ناتوان شدند زیرا کاهنان آمون فرعون را از سلطنت خلع کردند و گفتند که او کذاب و ملعون است و دیگر نباید در مصر سلطنت کند و جانشین وی باید به طبس بیاید و مقابل آمون رکوع کند و آنوقت او را فرعون مصر خواهند دانست.
بعد از اینکه آمون در طبس روی کار آمد من باز مدتی در آنجا ماندم برای اینکه نمیتوانستم از آن شهر بروم و اصلاٌ مثل این بود که قوه هر نوع اخذ تصمیم از من سلب شده است.
من راه میرفتم و غذا میخوردم ولی خود را نمیشناختم گوئی که من مبدل به شخصی دیگر شدهام که وی در نظرم بیگانه است.
از فرعون در شهر افق هم خبری بمن نمیرسید ولی طبق شایعاتی که به طبس واصل میشد میدانستم که در افق هم اوضاعی ناگوار حکمفرماست.
آمی که قصد داشت به افق برود پپیت آمون را حکمران طبس کرد و بعد عازم رحیل گردید و قبل از رفتن بمن گفت سینوهه بطوری که میدانی کاهنان آمون فرعون را از سلطنت خلع کرده و او را ملعون نمودهاند و من میخواهم به افق بروم تا باو بگویم که دست از سلطنت بردارد و مقاومت نکند.
در این سفر بهتر است که تو با من باشی برای اینکه وجود یک پزشک مانند تو هنگامی که من میخواهم اخناتون را از سلطنت منصرف کنم مفید است آیا میآئی که باتفاق به افق برویم؟
گفتم بلی میآیم زیرا فکر میکنم برای این که ظرف بدبختی من لبریز شود و خدایان مرا از این حیث ممتاز نمایند این یک آزمایش تلخ هم ضرورت دارد.
ولی آمی نفهمید که من چه میگویم و بعد ما عازم افق شدیم.
در همان موقع که ما از طبس بطرف افق براه افتادیم هورمهب هم از تانیس عازم افق شد.
ما برای اینکه به افق برویم در طول جریان نیل حرکت میکردیم و او مخالف با جریان شط راه میپیمود.
بطوری که من بعد مطلع شدم در سر راه هورمهب سکنه شهرها معابد قدیم آمون را گشوده مجسمه وی را بر پا کرده بودند ولی هورمهب ایرادی به آنها نمیگرفت و میخواست که زودتر خود را به افق برساند چون وی حدس میزد که آمی قصد دارد که در مصر قدرت کامل بدست بیاورد و هورمهب مایل نبود که آن مرد در سرزمین نیل دارای قدرت مطلق گردد.
وقتی ما به افق نزدیک شدیم دریافتم که شهر افق مثل یک شهر ملعون شده زیرا تمام راههائی را که منتهی بآن شهر میشد کاهنان آمون و شاخداران بسته بودند و نمیگذاشتند که هیچکس بافق برود.
کسانی هم که از افق خارج میشدند که بجای دیگر بروند بیک شرط آزادی عبور داشتند و آن این که برای آمون قربانی نمایند و نشان بدهند که معتقد به آمون هستند و در غیر اینصورت آنها را شلاق میزدند و به معدن میفرستادند.
از راه شط نیل هم که شاهراه افق است کسی بدون اجازه کاهنان آمون نمیتوانستند عبور کند برای آنکه کاهنان مزبور شط نیل را بوسیله زنجیر مسین بسته بودند.
لیکن چون آمی برای این میرفت که فرعون را از سلطنت بر کنار کند و کاهنان میدانستند که وی از متحدین آنان است زنجیر را مقابل کشتی گشودند و ما عبور کردیم.
***********
وقتی کشتی وارد شهر شد من از مشاهده باغهای افق حیرت نمودم زیرا گلها و سبزهها در باغها خشک شده بود و درختها نشان میداد که باغها را آبیاری نکردهاند.
در مواقع دیگر وقتی انسان روی نیل از وسط افق حرکت میکرد صدای پرندگان را در باغهای دو ساحل یمین و یسار میشنید.
لیکن آن روز من صدای پرندگان را نشنیدم و مثل این بود که طیور از آن شهر مهاجرت کردهاند.
باغهائی که فرعون و نجبای مصر با زحمت بسیار بوجود آورده بودند به مناسبت مهاجرت نجباء و رفتن خدمه ویران بنظر می رسید زیرا کسی نبود که بدرختها آب بدهد.
از بعضی از باغها بوی لاشههای گندیده متصاعد میشد و بعد از این که من علت رایحه را پرسیدم فهمیدم که چهارپایان در اصطبل و سگها در کلبه از گرسنگی و تشنگی مردهاند و لاشه آنها متعفن شده است.
ولی فرعون و خانواده او از کاخ سلطنتی افق بیرون نرفته بودند و در آنجا میزیستند و عدهای از خدمه وفادار و درباریهای سالخورده نیز در آن کاخ زندگی میکردند. خدمه به مناسبت وفاداری نمیتوانستند فرعون را ترک نمایند و درباریهای پیر میدانستند که کاری از آنها ساخته نیست که بجای دیگر بروند.
من بعد از ورود به افق متوجه شدم که فرعون و درباریها از دو گردش ماه باین طرف یعنی شصت شبانه روز از اوضاع خارج بدون اطلاع هستند زیرا کاهنان آمون نمیگذاشتند خبری به دربار مصر برسد.
در کاخ سلطنتی کمبود خواربار احساس میشد و درباریها مثل خود فرعون با اغذیه ساده بسر میبردند.
آمی بمن گفت چون تو نزد فرعون مقرب هستی و وی بتو اعتماد دارد و میداند که دروغ نمیگوئی پیش او برو و آنچه اتفاق افتاده باطلاعش برسان.
من با روحی افسرده نزد او رفتم و فرعون که سر بزیر افکنده بود سر بلند کرد و من دیدم که فروغ چشمهای او کم شده و فرعون گفت سینوهه آیا از بین دوستان من تو تنها مراجعت کردهای یا اینکه دیگران هم آمدهاند من در طبس کسانی را داشتم که با من دوست بودند و من هم آنها را دوست میداشتم و بمن بگو که آنها چه میکنند.
گفتم ای فرعون اخناتون خدایان گذشته بخصوص آمون که تو آنها را سرنگون کردی بار دیگر در طبس خدائی میکنند و کاهنان مجسمه آمون را بر پا کردهاند و مثل قدیم برایش قربانی مینمایند و مردم از این که خدایان خود را یافتهاند خوشوقت میباشند و بر تو لعن میفرستند و تو را ملعون میدانند و نامت را در همه جا از روی معبدها و مجسمهها و کتیبهها محو مینمایند و میگویند که تو فرعون کذاب هستی و باید از سلطنت برکنار شوی؟
فرعون وقتی این سخن را شنید به هیجان آمد و صورتش قدری سرخ شد و گفت سینوهه من راجع باوضاع طبس از تو پرسش نکردم بلکه پرسیدم که دوستان من چه شدند و یاران من چه میکنند؟
گفتم اخناتون تو بدوستان خود چکار داری؟ و برای تو چه اهمیت دارد که آنها زنده یا مرده باشند؟ آنچه برای تو دارای اهمیت است زنها و فرزندان و دامادهای تو هستند.
ولی زن تو ملکه نفرتیتی و فرزندانت در کنار تو میباشند و یکی از دامادهای تو سمنخگر در رود نیل مشغول صید ماهی است و داماد دیگرت توت با عروسک بازی میکند و هر روز عروسکهای خود را مومیائی مینماید و در قبر جا میدهد. (فکر تهیه وسائل مرگ و زندگی در دنیای دیگر طوری در مصر قدیم قوت داشت که حتی کودکان هنگام عروسک بازی عروسکها را مومیائی میکردند و در قبر مینهادند و قبل از اینکه آتون خدای جدید در مصر روی کار بیاید طوری که مورخین تاریخ مصر از روی اسناد موجود میگویند مردم آن کشور گوئی فقط برای این زندگی مینمودند که وسائل مرگ خود را فراهم کنند و بمیرند و منظور این است که خوانندگان حیرت ننمایند چرا اطفال در موقع عروسک بازی با بازی مراسم تدفین خود را سرگرم می کردند – مترجم).
فرعون مثل اینکه کلام مرا نشنیده است گفت: دوست من توتمس که دوست تو نیز بود کجاست و چه میکند؟ و کجاست این هنرمند بزرگ که با هنر خود سنگ مرده را زنده میکرد و با حجار عمر جاوید اعطاء مینمود؟
گفتم اخناتون او چون نسبت بتو و خدای تو وفادار بود بدست سربازان سیاهپوست به قتل رسید و او را با نیزهها سوراخ کردند و جسدش را در نیل انداختند و تمساحها وی را قطعه قطعه نمودند و اکنون در کارگاه مردی که تو میگوئی بسنگ جان و عمر جاوید میبخشید هنگام شب شغالها زوزه میکشند.
اخناتون مثل اینکه پردهای را از مقابل صورت دور مینماید دست را تکان داد و سپس نام عدهای از دوستان خود را که در طبس بودند برد.
بعد از ذکر هر اسم من میگفتم: او برای تو و خدایت کشته شد یا میگفتم زنده است و اینک برای آمون قربانی میکند و تو را لعن مینماید.
وقتی فرعون از ذکر نام دوستان خود فارغ گردید من گفتم ای فرعون بدان دوره خدائی آتون تمام شد و او را سرنگون کردند و یکمرتبه دیگر آمون در جهان به خدائی رسید.
فرعون دستهای لاغر خود را تکان داد و چشم به نقطهای دور دست مقابل خود دوخت و گفت آتون خدائی است ازلی و ابدی و نامحدود و یک خدای نامحدود نمیتواند در یک دنیای محدود جا بگیرد و لذا عجیب نیست که او را سرنگون کرده باشند.
ولی اکنون که آتون از بین رفته همه چیز بشکل اول بر میگردد و جهل و وحشت و کینه و ظلم بر جهان حکومت میکند و بهمین جهت بهتر است که من بمیرم و دوره جدید خدائی آمون و سایر خدایان ترس و ظلم را نبینم و ایکاش من بدنیا نمیآمدم تا این که شاهد این همه مظالم و بدبختی باشم.
گفتم ای فرعون تو که میدانستی که یک خدای نامحدود در این دنیای محدود نمیگنجد و افکار کوچک مردم قادر نیست که یک خدای بیشکل و نادیدنی را بپرستد برای چه این خدا را آوردی و او را به مردم شناسانیدی و چرا این همه خون بر زمین ریختی... آخر تو که این جا نشستی و فرزندت را مقابل چشمت به قتل نرسانیدهاند و زنی را که دوست میداری مقابل دیدگانت سوراخ سوراخ نکردهاند نمیتوانی بفهمی که خدای تو چگونه مردم را بدبخت کرد و چقدر از بیگناهان را به قتل رسانید و چطور سبب شد که زنهای توانگر که تا دیروز طبقهای زر داشتند برای یک لقمه نان که به فرزندان خود برسانند خود را به سیاهپوستان تسلیم کردند و تازه اینها نیکبخت بودند زیرا سیاهپوستان بزنهای دیگر تجاوز میکردند بدون اینکه یک لقمه نان بآنها بدهند و آیا سعادتی که تو میخواستی بعد از این نصیب ملت مصر بکنی باین همه بدبختی و فجایع میارزید.
اخناتون تو جنگ طبس را ندیدهای و نمیدانی که شاخداران چه جنایتها کردند ولی قبل از آنها صلیبیها همین جنایات را علیه شاخداران نمودند که خدایان آنها را از بین ببرند. من فرض میکنم که در پایان این جنایات دنیائی که خدای تو میگفت بوجود میآمد و تفاوت بین غنی و فقیر و ارباب و غلام از بین میرفت ولی کیست که باید مسئولیت خون این همه بیگناه را که کشته شدند و سوختند و سوراخ سوراخ گردیدند و کالبد زنده آنها را بکام تمساحها انداختند بر عهده بگیرد.
تو ای فرعون که میدانستی خدای نامحدود و نامرئی تو در این دنیا نمیگنجد چرا حکم کردی که مردم خدای تو را بپرستند تا این فجایع بوجود بیاید.
فرعون گفت سینوهه تو که مرا این قدر ستمگر و مردم آزار میدانی نزد من توقف نکن و از این جا برود که بیش از این از آزارهای من رنج نبری... از این جا برو تا من دیگر قیافه تو را نبینم برای اینکه از دیدار رخسار انسانی خسته شدهام.
ولی من بجای اینکه بروم بر زمین مقابل اخناتون نشستم و گفتم نه ای فرعون من از نزد تو نمیروم برای اینکه گوئی هنوز ظرف سرنوشت من لبریز نشده و باید از این که هست بیشتر پر شود و آنگهی رفتن آسان است و همه میتوانند بروند ولی گاهی ماندن احتیاج به همت دارد و اگر دیدی که من حرفهائی بتو زدم که جنبه نکوهش داشت ناشی از درد درون من بود زیرا من در طبس فرزند خود و زنی را که دوست میداشتم از دست دادم.
دیگر اینکه آمی و هورمهب قصد دارند نزد تو بیایند و مذاکره کنند و هورمهب روی نیل نفیر زد و دستور داد که زنجیر مسی را قطع نمایند که کشتیهای او بتوانند وارد افق شوند و من تصور میکنم که تا یک میزان دیگر هر دو بیایند.
فرعون تبسمی تلخ کرد و گفت آمی مجسمه جنایت است و هورمهب مجسمه شمشیر و نیزه و آیا آتون آنقدر مرا واژگونبخت کرده که فقط این دو نفر نسبت به من وفادار ماندهاند و بسوی من میایند.
دیگر فرعون حرف نزد و من هم حرفی نزدم تا اینکه که آمی و هورمهب وارد شدند و من از رخسار آنها که سرخ بود دانستم که با یکدیگر مشاجره میکردند و با حال جر و بحث وارد کاخ سلطنتی شدهاند.
فصل چهل و پنجم - بدست خود فرعون را کشتم
آمی بعد از ورود بدون مقدمه و بی آنکه رعایت احترام فرعون را بکند گفت اخناتون تو دیگر نمیتوانی سلطنت بکنی ولی اگر استعفاء بدهی جان خویش را نجات خواهی داد وگرنه تو را هلاک خواهند کرد استعفاء بده و سمنخگر داماد خود را بسلطنت انتخاب نما تا اینکه داماد تو از این جا به طبس برود و برای آمون قربانی کند و بعد از این قربانی کاهنان آمون بر سرش روغن خواهند مالید و کلاه سلطنت را بر سرش خواهند گذاشت.
وقتی گفته آمی تمام شد هورمهب گفت نیزه و شمشیرهای من سلطنت اخناتون را حفظ خواهد کرد و هم جان او را مشروط بر اینکه فرعون از این جا به طبس برود و برای آمون قربانی کند وگرچه کاهنان آمون وقتی فرعون را دیدند قدری خواهند غرید ولی چون نیزهها و شمشیرهای مرا میبینند سکوت خواهند نمود و بعد هم اگر فرعون برای استرداد سوریه مبادرت به جنگ و حمله نماید کاهنان مجبورند که با فرعون مساعدت کنند.
اخناتون مدتی هورمهب را نگریست و بعد گفت من چون فرعون زندگی کردهام و چون فرعون خواهم مرد هرگز برای یک خدای کذاب قربانی نخواهم کرد و هیچ وقت مبادرت به جنگ نخواهم نمود زیرا خدای من از جنگ متنفر است.
پس از این حرف فرعون دامان جامه خود را بلند کرد و روی صورت انداخت و از اطاق خارج شد و رفت و هورمهب و آمی و من در اطاق ماندیم.
من بر کف زمین نشستم و از فرط تاثر قوت برخاستن نداشتم و آن دو را مینگریستم و دیدم که آمی دو دست خود را باز کرد و خطاب به هورمهب گفت شمشیرها و نیزههای تو آماده است و تو میتوانی از این فرصت نیکو برای سلطنت استفاده کنی و تصمیم بگیر و کلاه سلطنت مصر را بر سر بگذار.
هورمهب خندید و گفت آمی حال که بر سر گذاشتن کلاه سلطنت مصر این قدر آسان است تو چرا این کلاه را بر سر نمیگذاری. و تو چون میدانی که هر کس بعد از اخناتون پادشاه شود باید کشته او را بدرود بمن پیشنهاد میکنی که پادشاه مصر شوم و اگر میدانستی بعد از اخناتون فرعون شدن آسان است خود کلاه سلطنت را بر سر میگذاشتی. اخناتون کشور را دچار قحطی کرده و از این گذشته طوری مصر را ضعیف نموده که بطور حتم مصر مورد تهاجم قرار خواهد گرفت. بذری که اخناتون کاشته یعنی قحطی و جنگ باید از طرف خلف او دور شود و اگر من بعد از اخناتون کلاه سلطنت را بر سر بگذارم مردم قحطی و جنگ را از چشم من خواهند دید زیرا من نه میتوانم در مدتی کوتاه جلوی قحطی را بگیرم و نه از جنگ احتراز نمایم. و آنوقت برای تو آسان است که مرا از تخت سلطنت بزیر بیندازی.
آمی گفت چون تو نمیخواهی فرعون شوی چارهای نیست جز اینکه سمنخگر داماد اخناتون فرعون شود و اگر او حاضر به سلطنت نشد داماد دیگر توت سلطنت را خواهد پذیرفت و تا مدتی مورد خشم مردم قرار خواهد گرفت تا اینکه قحطی از بین برود و اوضاع بهتر شود.
هورمهب گفت من میدانم که تو برای چه میل داری که یکی از دامادهای اخناتون را فرعون کنی زیرا میدانی که آنها در قبال تو دارای اراده نخواهند بود و تو میتوانی بنام آنها سلطنت نمائی.
آمی گفت ولی تو چون دارای یک ارتش هستی از من قویتر می باشی و بخصوص اگر بتوانی هاتی را عقب برانی قویتر خواهی شد و هیچ کس نخواهد توانست که در این کشور با تو لاف برابری بزند.
آندو نفر قدری روی این زمینه با هم صحبت کردند و بعد آمی گفت هورمهب من اعتراف میکنم که میخواستم تو را بر زمین بزنم و دستت را از ارتش مصر کوتاه نمایم ولی امروز میبینم که من و تو به یکدیگر احتیاج داریم اگر من نباشم تو نخواهی توانست که جلوی هاتی را بگیری و اگر تو نباشی و جلوی هاتی را نگیری من نخواهم توانست حکومت کنم زیرا قوای هاتی در مدتی کم مصر را اشغال خواهد کرد. پس بیا که با یکدیگر متحد شویم و بخدایان مصر سوگند یاد کنیم که بهم کمک نمائیم.
هورمهب گفت من خواهان سلطنت مصر نیستم ولی میل دارم که فرمانده ارتش باشم و قشون من فتح کند و برای این کار کمک تو نافع است ولی میترسم که اگر با تو متحد شوم تو در اولین فرصت بمن خیانت نمائی و مرا بر زمین بزنی و این گفته را تکذیب نکن زیرا من تو را خوب میشناسم و لذا برای اتحاد با تو احتیاج به تضمین دارم.
آمی گفت چه ضمانتی بالاتر از این که تو دارای یک ارتش هستی که خرج آنرا مصر یعنی من خواهم داد و آیا برای حفظ قدرت هیچ تضمین بهتر و با دوامتر از داشتن یک ارتش هست؟
هورمهب سکوت کرد و من دیدم که وی که هرگز در موقع صحبت دچار تردید نمیشد مردد گردید و بعد گفت تضمینی که من میخواهم این است که شاهزاده خانم باکتاتون خواهر من بشود و من با او یک کوزه بشکنم.
آمی خندید و گفت آه هورمهب تو زیرکتر از آن هستی که من تصور میکردم و میدانی کسی که با شاهزاده خانم باکتاتون خواهر اخناتون ازدواج کند حق دارد که پادشاه مصر شود و حتی حق تو برای سلطنت مصر بیش از دامادهای اخناتون است.
زیرا اخناتون امروز طبق فتوای کاهنان فرعونی است کذاب و ملعون و لذا در عروق دختران او که زن دامادهای وی هستند خون یک فرعون کذاب و ملعون جاری است در صورتی که باکتاتون خواهر اخناتون یعنی دختر فرعون بزرگ است و در عروق او خون فرعون بزرگ جریان دارد و بهمین جهت اگر او خواهر تو شود تو برای سلطنت مصر بیش از دامادهای اخناتون صلاحیت خواهی داشت.
در ضمن بدان که این شاهزاده خانم نام خود را که باکتاتون بود عوض کرده و نام باکتامون را روی خود نهاده و لذا کاهنان آمون نسبت باو نیکبین هستند.
ولی من با پیشنهاد تو موافق نیستم چون اگر این شاهزاده خانم که دختر فرعون بزرگ است همسر تو شود تو بکلی از حیطه نظارت من خارج خواهی شد و در آینده من هیچ قدرت و نفوذ در تو نخواهم داشت.
هورمهب گفت میدانم که تو از این میترسی که وقتی او همسر من شد و فرزندانی از ما بوجود آمد سلطنت مصر حق مسلم بازماندگان من شود ولی بیم نداشته باش که من قبل از تو سلطنت کنم زیرا میتوانم انتظار بکشم چون من خیلی جوانتر از تو هستم و حاضرم که با شمشیر و نیزه خود بتو کمک نمایم تا اینکه کلاه سلطنت را بر سر بگذاری.
آنچه سبب شده که من از تو بخواهم که این شاهزاده خانم خواهر من شود این است که من او را دوست میدارم و از نخستین روزی که من این زن را دیدم خواهان او شدم و اینک هم خواهان او میباشم و اگر تو نفوذ خود را بکار بیندازی که این زن همسر من شود من مخالفتی با سلطنت تو نخواهم کرد.
آمی بفکر فرو رفت و من متوجه شدم چرا او فکر میکند علت تفکر آمی این بود که میفهمید وسیلهای نیکو پیدا کرده که هورمهب را تحت نظارت خود قرار بدهد زیرا مردی که زنی را دوست میدارد برای اینکه بتواند با آن زن ازدواج کند هر قید و شرط را میپذیرد.
بعد آمی گفت هورمهب مدتی است که تو آرزو داری که این زن همسر تو شود و میتوانی باز هم قدری صبر کنی. زیرا تو اینک باید در یک جنگ بزرگ شرکت نمائی که هدف آن جلوگیری از تهاجم به مصر است و در این موقع که باید به میدان جنگ بروی نمیتوانی با این شاهزاده خانم کوزه بشکنی. دیگر این که تاامروز کسی را جع به خواهری و برادری شما دو نفر با این شاهزاده خانم صحبت نکرده و فکر او آماده برای قبول این موضوع نیست و قدری وقت لازم است که این شاهزاده خانم آماده شود و تو را به برادری خود بپذیرد برای این که میداندکه تو از نژاد عوامالناس هستی و وقتی بدنیا آمدی لای پنجههای پای تو مانند لای دو انگشت گاو سرگین وجود داشت. و فقط یک نفر در مصر میتواند این شاهزاده خانم را آماده کند که خواهر تو بشود و آن یک تن من هستم و من به تمام خدایان مصر سوگند یاد میکنم که روزی که تاج سلطنت مصر را بر سر نهادم خود بدست خویش کوزه خواهری و برادری شما دو نفر را خواهم شکست.
آمی طوری این حرف را با حدت زد که در روح هورمهب اثر کرد و گفت بسیار خوب من هم با تو کمک خواهم کرد که زودتر به سلطنت مصر برسی تا اینکه زودتر این شاهزاده خانم خواهر من بشود.
طوری آن دو نفر مشغول صحبت بودند که مرا که روی زمین قرار داشتم نمیدیدند و یک مرتبه هورمهب مرا دید و خندهکنان گفت آه سینوهه تو هنوز این جا هستی و تمام صحبتهای ما را شنیدی. و آیا میدانی که چون تو به اسرار ما پی بردهای من باید تو را به قتل برسانم ولی اشکال در این است که تو با من دوست هستی و کشتن یک دوست لذتبخش نمیباشد.
من از این حرف خندیدم زیرا بخاطر آوردم که هورمهب و آمی هر دو از عوامالناس هستند و از نظر نژادی لیاقت سلطنت ندارند در صورتیکه من چون از نژاد فرعون هستم لایق سلطنت میباشم.
آمی که خنده مرا دید گفت سینوهه اکنون موقع خندیدن نیست برای اینکه ما حرف جدی میزنیم و اگر تو با ما دوست نبودی و بویژه اگر امیدواری نداشتیم که از وجودت استفاده کنیم تو را به قتل میرسانیدیم که اسرار ما را بروز ندهی.
حالا هم صلاح تو این است که این موضوع را بهیچ کس نگوئی تا اینکه کسی نفهمد که من خیال سلطنت دارم و تو اگر حاضر باشی بما کمک کنی ما در آینده هر چه بخواهی بتو خواهیم داد.
گفتم چه کمک بشما بکنم؟ آمی گفت فرعون مدتی است بیمار میباشد و همه میدانند که مرض او قابل علاج نیست اینک هم بیماری اخناتون شدت کرده و همه میدانند که در اینگونه مواقع که مرض فرعون قابل علاج نیست فقط یک وسیله مداوا وجود دارد و آن شکافتن سر فرعون است تا اینکه بخارهای زیان بخش از درون مغز او خارج شود.
تو هم پزشک مخصوص اخناتون هستی و از دانشمندان بزرگ مصر بلکه جهان میباشی و هیچ کس در حذاقت و صلاحیت تو تردید ندارد و هم امروز سرش را بشکاف و کارد جراحی خود را طوری فرو کن تا اینکه بقدر یک انگشت در مغز فرو برود و فرعون بمیرد و مصر از این بدبختی نجات پیدا کند.
گفتم آمی بعد از اینکه فرعون مرد لاشه او را برای مومیائی کردن به خانه اموات منتقل خواهند نمود و در آنجا استخوان سر را بر میدارند تا اینکه مغز را بیرون بیاورند و بعد استخوان را بر جای آن میگذارند و کارکنان خانه اموات به محض اینکه مغز فرعون را دیدند میفهمند که من کارد خود را یک انگشت در مغز او فرو کرده فرعون را به قتل رسانیدهام.
این حرف در آن دو نفر موثر واقع شد برای اینکه هیچ یک از آن دو بخانه اموات نرفته طرز کار آنجا را ندیده بودند و آنها نمیدانستند که در خانه اموات هرگز استخوان سر فرعون یا اشخاص دیگر را که توانگر هستند بر نمیدارند تا اینکه مغز آنها را خارج کنند.
آری وقتی میخواهند لاشه فقراء را مومیائی نمایند استخوان سر را مانند یک کاسه از جمجمه جدا میکنند تا اینکه با سرعت و سهولت مغز را بردارند و دور بیندازند و بعد استخوان را بر جای آن میگذارند و میبندند.
ولی مغز فرعون و رجال درباری و اشراف و اغنیاء را از راه سوراخ بینی آنها بیرون میآورند و من خود در خانه اموات موقعی که مشغول مومیائی کردن اجساد بودم این فن را طوری که در آغاز این سرگذشت گفتم آموختم.
بنابراین هرگاه من کارد جراحی خود را یک انگشت در مغز فرعون فرو میکردم کارکنان خانه اموات هنگام مومیائی کردن لاشه او نمیفهمیدند که من وی را کشتهام ولی عذری که من آوردم در نظر آمی و هورمهب قابل قبول بود.
هورمهب گفت من پزشک نیستم و نمیدانم که فرعون چگونه باید بمیرد ولی این را میدانم که این مرد باید از بین برود زیرا تا او زنده است مصر نجات نخواهد یافت.
گفتم چون من طبیب هستم میدانم که وضع مزاج فرعون طوری نیست که بتوان سرش را شکافت زیرا سر را موقعی میشکافند که خطر مرگ نزدیک باشد در صورتی که فرعون اکنون در معرض خطر فوری مرگ نیست. ولی چون دوست فرعون هستم و میل ندارم که این مرد بر اثر سرنگون شدن خدایش رنج بکشد و بقیه عمر خود را در بدبختی بسر ببرد مایعی باو خواهم خورانید که بدون هیچ نوع درد و آزار بدنیای دیگر برود و این مایع شربتی میباشد که ماده اصلی آن را شیره پوست خشخاش تشکیل میدهد.
آمی گفت آیا تریاک را میگوئی گفتم آری تریاک را میگویم و این ماده را من با شراب مخلوط خواهم کرد و به فرعون خواهم نوشانید و وی بدون درد دچار خوابی سنگین خواهد شد و خواهد مرد. آمی گفت آیا بعد از مرگ فرعون کسانی که او را مومیائی میکنند اثر این زهر را در شکم او پیدا خواهند کرد.
گفتم چون من یک مایعی باو مینوشانم در شکم او اثر این زهر باقی نمیماند.
آمی گفت که تریاک دارای بوی مخصوص است و فرعون وقتی بوی آن را استشمام کند نخواهد خورد.
گفتم تریاک بعد از اینکه چند مرتبه جوشانیده و تصفیه شده بوی خود را از دست میدهد بخصوص اگر در شراب حل گردد و من تریاک و داروهای دیگر را در شراب حل کردهام.
آمی گفت پس معطل نشو و زهر را باو بخوران ولی آیا بهتر نیست که زهری باو بخورانی که اثر آن سریعتر آشکار شود. گفتم آمی من اطلاع دارم که نیت این مرد خیر بود و نمیخواست که اوضاع مصر اینطور شود ولی لجاجت کرد و اندرز عقلاء را نپذیرفت و هر چه باو گفتند که دست از لجاجت بردارد قبول نکرد و پیوسته میگفت که خدای من این طور خواسته است. لذا سزاوار نیست که زهری باو بخورانیم که تولید درد نماید و غیر از شیره پوست خشخاش هیچ زهر وجود ندارد که تولید درد هر قدر کم باشد نکند و فقط این شیره است که سبب میشود مسموم بخوابی سنگین فرو برود و هیچ نوع درد را احساس ننماید و فقط در بعضی از اشخاص که مزاجی ضعیف دارند ممکن است که قدری بدن را سرد و تولید لرزه کند.
آمی و هورمهب شتاب داشتند که من زودتر به فرعون زهر بخورانم تا اینکه آمی زودتر به سلطنت برسد و هورمهب بتواند با شاهزاده خانم باکتاتون که اسم جدید باکتامون روی خود نهاده ازدواج کند.
من پیمانهای را تا نیمه شراب ریختم و داروی خود را به آن افزودم و بر هم زدم تا اینکه دارو در شراب حل گردید و بعد باتفاق آمی و هورمهب بطرف اطاق فرعون رفتیم.
فرعون کلاه سلطنت را از سر برداشته و چوگان و شلاق سلطنتی را یک طرف نهاده روی تخت خود دراز کشیده بود.
آمی تاج سلطنت را برداشت و قدری آن را وزن کرد و مثل اینکه میخواست بداند که سرش وزن آنرا تحمل میکند یا نه؟
بعد گفت فرعون اخناتون پزشک تو سینوهه داروئی برایت تهیه کرده که تو را معالجه خواهد کرد و بعد از این که شفا یافتی ما در خصوص مسئلهای که امروز طرح شد صحبت خواهیم کرد.
فرعون چشم گشود و برخاست و روی تخت نشست و نظری طولانی بما سه نفر انداخت و وقتی مرا نگریست پشت من لرزید.
وی پیمانه شراب را در دست من دید و گفت: سینوهه وقتی یک جانور بیمار میشود برای اینکه او را راحت کنند یکمرتبه او را از بین میبرند و آیا این دارو که تو برای من آوردهای مثل همان است؟ و اگر این طور باشد من از تو تشکر میکنم برای اینکه ناامیدی من بدتر از مرگ است و امروز مرگ برای من از هر شراب لذیذتر میباشد.
گفتم فرعون اخناتون این دارو را بنوش که بتوانی استراحت کنی. زیرا تو خیلی احتیاج به استراحت داری.
هورمهب گفت فرعون اخناتون آیا بخاطر داری که وقتی جوان بودی من در صحرا با لباس خود تو را پوشانیدم که سرما نخوری؟ این دارو را بیاشام و بخواب و اگر احساس برودت کردی من با لباس خود تو را خواهم پوشانید.
را از من گرفت و بلب برد ولی دست او طوری میلرزید که با دو دست پیمانه را گرفت.
بطوری که من حدس زدم با اینکه تقریباٌ خوب میدانست چه مینوشد پیمانه را لاجرعه بسر کشید و بعد پیمانه را روی تخت نهاد و من آنرا برداشتم.
فرعون قدری ما را نگریست بدون اینکه حرف بزند و بعد دراز کشید و آنگاه احساس برودت کرد و لرزید و هورمهب لباس خود را از تن کند و روی فرعون انداخت تا اینکه لرز وی از بین رفت و بعد خوابید و هنگامی که فرعون بخواب رفت آمی تاج سلطنت او را روی سر خود آزمایش میکرد که آیا برای سر او خوب هست یا نه؟
بر حسب اشاره من هورمهب و آمی از اطاق فرعون خارج شدند و من نیز خارج گردیدم و به خدمه گفتم که فرعون چون احتیاج به استراحت دارد و خوابیده نباید او را بیدار کرد و خدمه هم تا صبح روز بعد او را بیدار نکردند.
چنین مرد فرعون اخناتون و جام مرگ را از دست من سینوهه سرشکاف مخصوص سلطنتی نوشید.
من نمیتوانم بگویم در بین عوامل گوناگون که سبب گردید که من جام تریاک تصفیه شده را باو نوشانیدم کدام عامل قویتر بود؟
آیا مرگ مریت و تهوت سبب شد که من آنروز بدست خود جام مرگ را بفرعون بنوشانم؟
آیا چون میدانستم که ادامه زندگی آنمرد ملت مصر را بدبختتر از آنچه شد خواهد کرد بحیات وی خاتمه دادم؟
آیا چون در مصر سنت دیرین این بود که فرعون بدست طبیب خود به قتل برسد من این کار را کردم تا این که مطابق شعائر رفتار کرده باشم؟
آیا نظر باینکه میدانستم که مرگ فرعون او را از رنج همیشگی نجات میدهد این کار را کردم؟
یا این که چون در کواکب نوشته شده بود که باید اینکار بدست من انجام بگیرد انجام گرفت.
شاید علاوه بر عوامل مزبور من میخواستم که ظرف سرنوشت من ممتلی شود تا این که بتوانم روزی بخود بگویم سینوهه تو سرنوشتی داشتی که هیچ کس نداشته است.
شاید میخواستم بدین وسیله قدرت خود را بخویش نشان بدهم.
زیرا انسان هر قدر بگوید خود را میشناسد باز قادر به شناسائی کامل خود نیست و گاهی از اوقات اعمالی از وی سر میزند که بعد از وقوع عمل نمیتواند بگوید به چه علت مرتکب آن شده است.
روز دیگر در کاخ سلطنتی شهر افق صدای شیون برخاست و ما خود را بکاخ رسانیدیم.
فقط یک نفر گریه نمیکرد و او ملکه نفرتیتی بود که کنار جنازه شوهرش ایستاده بدون گریستن با انگشتان خود صورت او را نوازش میکرد.
پس از اینکه وارد شدم و به جسد فرعون نزدیک گردیدم دیدم که دیدگان او باز است و مرا مینگرد و من در چشمهای او علائم خشم ندیدم ولی تا وقتی که او را به خانه اموات فرستادم و تسلیم کارکنان خانه مزبور نمودم تا جسد فرعون را مومیائی کنند از مشاهده چشمهای فرعون شرم میکردم.
شاید اگر کسی جز من نویسنده این کتاب بود این قسمت را نمینوشت و خود را قاتل فرعون معرفی نمیکرد ولی من در این کتاب غیر از حقیقت ننوشتهام و نخواهم نوشت ولو بر ضرر من باشد.
من میدانم اگر روزی کسی این اشکال را بخواند سخت از من متنفر خواهد شد که چرا من که پزشک سلطنتی و مورد اعتماد فرعون بودم او را به قتل رسانیدم.
من بیش از آنچه گفتم برای تبرئه خود چیزی نمیگویم ولی اینک که مشغول ثبت این اشکال هستم میگویم یکی از عواملی که مرا وادار کرد جام عصاره تریاک را به فرعون بخورانم این بو که میخواستم به رنج و تعب او خاتمه بدهم و میدانستم که اگر بجای من دیگری در صدد قتل اخناتون برآید او را با درهای جانگداز خواهد کشت در صورتی که من طوری او را بجهان مغرب فرستادم که خود وی متوجه نشد که آیا بخواب رفته یا در حال احتضار است.
قبل از این که جنازه اخناتون برای مومیائی شدن حمل به خانه اموات شود سمنخگر داماد فرعون را بجای او نشانیدند و او را فرعون خواندند و تاج بر سرش نهادند و شلاق و عصای سلطنتی بدستش دادند.
ولی فرعون جوان و تازه کار وحشت زده چپ و راست را مینگریست زیرا عادت کرده بود که پیوسته از اخناتون اطاعت کند و طبق اراده او فکر نماید و نمیتوانست دارای رای مستقل باشد.
آمی و هورمهب باو گفتند اگر میل دارد که تاج سلطنت بر سر داشته باشد باید فوری شهر افق را ترک نماید و به طبس برود و در آنجا برای آمون خدای بزرگ و همیشگی مصر قربانی کند.
ولی سمنخگر حرفهای اخناتون را تکرار کرد و گفت خواهم کوشید که نور آتون خدای بیشکل و نامرئی بر سراسر جهان بتابد و یک معبد در این شهر برای پدر زنم اخناتون خواهم ساخت و او را مانند آتون خدای وی خواهم پرستید برای اینکه اخناتون مردی بود که دیگر نظیرش یافت نخواهد شد.
آمی و هورمهب وقتی دیدند که سمنخگر اصرار دارد آتون را بپرستد چیزی نگفتند.
روز بعد فرعون جوان طبق عادت برای صید ماهی به نیل رفت ولی در آب افتاد و تمساحها او را بلعیدند.
بعضی شهرت دادند که سمنخگر هنگام صید ماهی در آب افتاده و طعمه تمساحها شده ولی من این حرف را باور نمیکنم و حدس میزنم که او را در آب انداختند.
هورمهب مردی نبود که مرتکب این کار شود و آمی باحتمال زیاد سمنخگر را طعمه تمساحها کرد که زودتر به مقصود خود که سلطنت مصر بود برسد.
آنوقت آمی و هورمهب نزد توت رفتند و دیدند که وی با عروسکهای خود مشغول بازی دفن اموات است و زن او آنکستاتون دختر فرعون سابق نیز با وی بازی میکند. هورمهب باو گفت توت برخیز برای اینکه تو فرعون شدهای و باید کلاه سلطنت بر سر بگذاری و روی تخت پدر زنت بنشینی.
توت از جا برخاست و هورمهب و آمی او را به طرف تخت پدر زنش بردند و روی آن نشانیدند و توت گفت من از این که فرعون شدهام حیرت نمیکنم برای اینکه پیوسته خود را برتر از دیگران میدانستم و بعد از این شلاق من بدکاران را مجازات خواهد کرد و عصای سلطنتی من نیکوکاران را اداره خواهد نمود.
آمی گفت توت حرفهای بیاساس را کنار بگذار و بشنو چه میگویم؟ تو بعد از این باید مطیع من باشی و هر چه من میگویم بدون ایراد و مخالفت انجام بدهی و کار اول ما این خواهد بود که به طبس میرویم و تو آنجا مقابل خدای قدیم مصر آمون رکوع خواهی کرد و برای او قربانی خواهی نمود و کاهنان روغن بر سرت خواهند مایلد و تاج سرخ و سفید سلطنت مصر را بر سرت خواهند گذاشت.
توت قدری فکر کرد و گفت اگر من به طبس بیایم آیا برای من قبری مانند قبر فرعونهای بزرگ خواهند ساخت و آیا در قبر من بازیچههای زیبا و کاردهای آبی رنگ از نوع کاردی که من از هاتی دریافت کردم خواهند نهاد؟ زیرا من از قبرهای این شهر که کوچک است و بر دیوار آنها تصاویر کشیدهاند نفرت دارم و قبری میخواهم بزرگ که بتوان در آن اشیاء زیاد نهاد.
آمی گفت مرحبا بر تو که با اینکه کودک هستی در فکر قبر خود میباشی و اطمینان داشته باش که طبق تمایل تو کاهنان برایت قبری بزرگ و زیبا و گرانبها خواهند ساخت. و هرگاه تو در آینده نیز همین قدر از خود عقل نشان بدهی برای مصر یک فرعون خوب خواهی شد. ولی نام تو خوب نیست و اسم کامل تو که توتانخآتون میباشد برای کاهنان طبس ناگوار است زیرا آنها از هرچیز که موسوم به آتون میباشد نفرت دارند و بنابراین از امروز نام تو توتانخآمون خواهد بود.
توت کوچک راجع باین موضوع هم ایراد نگرفت و فقط گفت من اسم سابق خود را خوب مینوشتم ولی نمیتوانم اسم جدید را بنویسم و نمیدانم شکلی که آمون را نشان میدهد چگونه است و آنوقت نوشتن نام توتانخآمون را بوی آموختند و او اسم جدید خود را برای اولین بار در شهر افق نوشت.
ملکه نفرتیتی زوجه فرعون سابق بعد از اینکه دید بر اثر سلطنت توتانخآمون دیگر کسی باو اعتناء نمیکند خود را آراست و برای دیدار هورمهب به کشتی او که در نیل قرار داشت رفت و وارد اطاق هورمهب شد و باو گفت: آیا میبینی که پدرم آمی در این کشور چه بازی کودکانه را شروع کرده و یک کودک را فرعون مصر نموده تا اینکه بتواند بدون معارض در مصر باسم توتانخآمون سلطنت نماید در صورتیکه من در این کشور هستم و همه میدانند که زوجه فرعون سابق و مادر فرزندان او میباشم صلاحیت من برای سلطنت بیش از یک کودک است منتها چون من یک زن میباشم نمیتوانم که بتنهائی دعوی خود را بر کرسی بنشانم لیکن اگر مردی با من مساعدت کند چون علاوه بر اینکه ملکه هستم بتصدیق همه زیباترین زن مصر میباشم میتوانم در سلطنت با آن مرد شرکت نمایم و اینک هورمهب مرا نگاه کن و زیبائی مرا ببین و فرصت را از دست نده... تو نیزه و شمشیر داری و من زیبائی و اسم و رسم و من و تو اگر با یکدیگر متحد شویم میتوانیم که بر مصر حکومت کنیم و از حکومت ما سودها عاید مصر خواهد شد در صورتی که پدر من آمی که مردی احمق و طماع است اگر پادشاه مصر شود کشور را بدتر از امروز خواهد نمود.
هورمهب او را نگریست و نفرتیتی بسخنان خود برای ترغیب وی به پیشنهادش ادامه داد.
زیرا اگر چه نفرتیتی شنیده بود که هورمهب خواهر فرعون سابق را دوست میدارد و آرزومند است که او را همسر خود کند ولی فکر مینمود که این زناشوئی به مناسبت غرور شاهزاده خانم باکتاتون صورت نخواهد گرفت.
دیگر اینکه نفرتیتی نمیدانست که بین پدرش آمی و هورمهب پیمانی بسته شده که هورمهب کمک بسلطنت آمی نماید و آنمرد بطور متقابل وسیله زناشوئی هورمهب و شاهزاده خانم باکتامون را فراهم کند.
از این دو گذشته نفرتیتی عادت کرده بود که با استفاده از زیبائی خود زود مردها را وادار کند که با وی تفریح نمایند و تصور مینمود که در فن دلبری از مردها استاد است در صورتی که باکتامون دختری جوان لیکن بدون تجربه میباشد و نمیداند چگونه مردها را فریب داد.
ولی زیبائی او که بر اثر زائیدن بچه های متعدد پژمرده شده بود اثری در هورمهب نکرد و گفت: ای نفرتیتی زیبا من در این شهر بقدر کافی خود را کثیف کردهام و میل ندارم که بر اثر تفریح با تو کثیفتر کنم و اینک هم باید برای افسران خود که در مرز سینا هستند بوسیله منشیام نامه بنویسم و نمیتوانم که با تو تفریح نمایم.
وقتی نفرتیتی این جواب را شنید جامه کتان خود را بهم آورد و با خشم از اطاق و کشتی خارج شد.
این واقعه را خود هورمهب برای من نقل کرد ولی من تصور میکنم که هورمهب به آن درشتی جواب نداده ولی بدون تردید پاسخ او منفی بوده زیرا از آن روز ببعد نفرتیتی با هورمهب شروع به خصومت کرد و بعد در شهر طبس با شاهزاده خانم باکتامون بطوری که خواهم گفت علیه هورمهب متحد گردید.
هورمهب اگر با نفرتیتی مدارا میکرد و آنزن را راضی مینمود یک متفق و دوست قوی بدست میآورد ولی آنمرد نمیخواست که اخناتون فرعون سابق را از خود برنجاند و با زن او تفریح کند.
من متوجه بودم که هورمهب که با مرگ اخناتون موافقت کرد بعد از مرگ هم آن فرعون را دوست میداشت و گرچه اسم اخناتون را از تمام معابد و کتیبهها حذف کرد و معبد آتون خدای بیشکل و نامرئی آن فرعون را در شهر افق ویران نمود ولی تا روزی که من هورمهب را میدیدم میفهمیدم که او فرعون سابق را دوست دارد.
من اطلاع دارم که بعد از اینکه کاهنان آمون قدرت پیدا کردند قصد داشتند که جنازه مومیائی شده اخناتون را که در شهر افق دفن شده بود از قبر بیرون بیاورند و بسوزانند و خاکسترش را در نیل بریزند که از بین برود. ولی هورمهب بوسیله چند نفر از افراد مورد اعتماد خود قبل از این که کاهنان دسترسی به قبر اخناتون پیدا کنند جنازه او را از قبرش در شهر افق بیرون آورد و در کشتی نهاد و به طبس فرستاد تا اینکه در مقبره مادر اخناتون دفن شود و وقتی کاهنان در شهر افق قبر فرعون سابق را نبش کردند دیدند که جنازه در آن نیست و شهرت دادند که آمون لاشه مومیائی شده فرعون کذاب و ملعون را نابود کرد که اثری از او در جهان مغرب باقی نماند.
آمی بعد از این که موافقت توتانخآمون را برای مسافرت به طبس جلب کرد دستور داد که کشتیها را آماده کنند و دربار براه بیفتد. طوری آمی برای انتقال دربار مصر از افق به طبس شتاب کرد که غذاهائی که در کاخ زرین پخته شده بود صرف نگردید و درباریها بدون اینکه فرصت کنند که غذای آماده را تناول نمایند براه افتادند. برای اینکه در شهر افق گفته شدکه این شهر ملعون است و توقف در آن حتی برای یک لحظه جائز نیست و باید بیدرنگ شهر را رها کرد و رفت.
مردم خانههای خود را گذاشتند و گریختند و بازیچههای توتانخآمون در کاخ زرین برای همیشه روی زمین ماند و مراسم تدفین جنازه را تا پایان دنیا نشان خواهد داد.
بادهائی که از صحرا برمیخاست ماسههای نرم و ریز را وارد شهر افق کرد و خانهها و باغها را مستور از ماسه نمود. و تابش خورشید و باران خانهها را ویران و طغیانهای نیل در فصل پائیز کمک به ویرانی شهر کرد. و برکهها و مجاری آبیاری خشک شد و درختهائی که اخناتون با زحمت و عشق کاشته بود از بین رفت و سقف خانهها فرود آمد و در منازل و باغها بجای انسان شغالها موضع گرفتند.
بدین ترتیب شهر افق آتون با همان سرعت که بوجود آمده بود از بین رفت و بعد از اینکه صحرا با خاک و ماسه خود بر شهر غلبه نمود و همه چیز را زیر خاک مدفون کرد کسی در صدد بر نیامد برای بیرون آوردن اشیاء گرانبها که زیر زمین بود به آن شهر برود. زیرا سرزمینی که شهر افق در آن بوجود آمد زمینی بود ملعون و آمون طوری آن زمین را لعن کرد که هیچ کس جرئت نداشت که قدم بآنجا بگذارد و اشیاء قیمتی را از زیر خاک بیرون بیاورد.
تو گوئی که شهر افق آتون یک رویا یا سراب بود که یک مرتبه از بین رفت و اثری از آن بجا نماند.
هورمهب در پیشاپیش سفاین سلطنتی حرکت میکرد که طرفین شط نیل را امن و آرام کند و وقتی وارد طبس شد به فاصله دو روز در آن شهر دزدی و آدمکشی و هرج و مرج از بین رفت.
هورمهب دزدها و آدمکشها را به قتل نرسانید و آنها را سرنگون از دیوارها نیاویخت بلکه همه را دستگیر کرد تا اینکه از آنها در میدان جنگ استفاده کند. زیرا هورمهب احتیاج به سرباز برای جلوگیری از سربازان هاتی داشت.
وقتی که فرعون کوچک وارد طبس شد ما دیدیم خیابان قوچها را با درفشهای فرعون تزیین کردهاند و معبد آمون مقابل آفتاب میدرخشید.
فرعون در روز تاجگذاری برای رفتن به معبد آمون سوار تختروان زرین شد و در عقب او ملکه نفرتیتی زن فرعون سابق و بعد از او دخترانش حرکت میکردند.
در آن روز که فرعون رفت تا در معبد آمون تاجگذاری کند و برای آمون قربانی نماید خدای قدیم مصر بطور کل پیروز شد.
کاهنان آمون بریاست هریبور کاهن بزرگ در حالی که همه سرهای تراشیده داشتند و روغن بر سر و صورت زده بودند مقابل مجسمه آمون روغن بر فرق فرعون جدید مالیدند و تاج سفید و سرخ مصر را با علائم زنبق و پاپیروس بر فرق او گذاشتند و این مراسم مقابل چشم مردم انجام گرفت تا اینکه همه ببیند که فرعون تاج خود را از کاهنان آمون دریافت کرده است.
وقتی تاجگذاری خاتمه یافت فرعون کوچک و جدید برای آمون قربانی کرد و آنگاه آنچه را که آمی توانسته بود از کشور فقیر و ویران مصر بگیرد و به فرعون تقدیم نماید به آمون تقدیم شد.
ولی هورمهب قبل از اینکه فرعون هدایای بزرگ به آمون بدهد با هریبور قرار گذاشته بود که آن هدایا را در دسترس وی بگذارد تا اینکه به مصرف جنگ جهت جلوگیری از تهاجم هاتی برساند.
سکنه شهر طبس از روی کار آمدن آمون خدای قدیم و از ورود فرعون با اینکه طفل بود ابراز مسرت میکردند. زیرا انسان چون از روی فطرت موهومپرست است پیوسته بآینده امیدواری دارد و تصور میکند که آینده بهتر از گذشته خواهد شد. و یکی از علل بدبختی انسان همین است که از آزمایشهای تلخ گذشته عبرت نمیگیرد و میاندیشد آینده بهمان دلیل که هنوز نیامده بهتر از گذشته خواهد بود و بهمین جهت مردم طبس به تصور اینکه دوره سلطنت فرعون جدید دوره رفاهیت خواهد شد در خیابان قوچها در سر راه فرعون ازدحام کردند و گل برایش بر زمین پاشیدند.
ولی هنوز از محله فقراء و خانههای واقع در اسکله نیل دود بر میخاست و آسمان طبس را در یک طرف شهر تیره میکرد و از خانههای ویران بوی لاشههای متعفن به مشام میرسید و کلاغها و مرغان لاشخور که روی بام معبد آمون نشسته بودند از فرط فربهی نمیتوانستند پرواز کنند زیرا هر روز از بام تا شام لاشه مقتولین را میخوردند و زنهای فقیر و اطفال بیپدر و گرسنه در ویرانههای شهر جستجو میکردند که شاید بتوانند قدری از اثاث خانه خود را از زیر آوار بیرون بیاورند. و بچهها طوری از گرسنگی لاغر بنظر میرسیدند که من هیچ جنازه خشک شده را هنگامی که در خانه مرگ کار میکردم آنطور لاغر ندیدم و زنها و اطفال میدانستند که ترحم از طبس رخت بر بسته و مدتی است که دیگر کسی چیزی به دیگری نمیدهد و شکمش را سیر نمیکند و بهمین جهت از دیگران درخواست نان یا فلز نمینمودند.
از اسکله نیل دور شدم و بطرف دکه دمتمساح روانه گردیدم و از دکه غیر از ویرانه که بر اثر حریق سیاه شده بود چیزی بچشم نمیرسید.
آه از نهادم بر آمد زیرا بیاد روزی افتادم که در آن میکده مقابل چشم من با گرز فرق فرزند کوچک و شیرین بیان من تهوت را که از نسل من یعنی از نسل فرعون و نسل خدایان بود متلاشی کردند و مقابل دیدگان من به مریت حمله نمودند تا آنزن را به اسیری ببرند ولی وی مقاومت نمود و با ضربات نیزه در یک چشم بر همزدن سوراخ سوراخ شد.
آنوقت در حالیکه شاید هنوز مریت جان داشت میکده را آتش زدند و مریت عزیز من زنده در آتش سوخت.
ای خدایان مصر آیا ممکن است بمن بگوئید مریت من در آنموقع که میخانه آتش گرفت بدون تحمل شکنجه سوختن مرد؟
ایکاش من همانطوری که فرعون اخناتون را با تریاک بدون هیچ درد بدنیای دیگر فرستادم مریت و تهوت کوچک خود را هم با تریاک بقتل میرسانیدم ولی من به مناسبت این که تحت تاثیر القائات فرعون اخناتون قرار گرفته بودم در آنوقت هیچ در فکر حفظ حیات مریت عزیز و فرزند کوچکم نبودم و شگفت آنکه طوری عقل از من دور شده بود که نمیتوانستم بفهمم محال است که ملت مصر یا ملت دیگر بتواند خدائی را بپرستد که شکل نداشته باشد و دیده نشود و نوع بشر فقط یک نوع خدا را میتواند بپرستد و آنهم خدائی است که شکل دارد و انسان میتواند او را ببیند در غیر اینصورت مردم فقط تصور میکنند که خدای بیشکل و نامرئی را میپرستند بلکه در واقع خدایان درجه دوم و سوم را که فرعونها یا کاهنان بزرگ هستند پرستش مینمایند. (در این جا سینوهه شاید از فرط اندوه گفتهای را بر زبان قلم جاری میکند که اولاٌ مغایر با عقیده سابق اوست زیرا سینوهه بطوری که در صفحات قبل خواندیم بخدای نادیده و بیشکل ایمان آورد و ثانیاٌ نمیفهمد که یگانه دینی که برای نوع بشر ضامن سعادت دنیا و اخری میباشد دین توحیدی بر اساس پرستش خدای یگانه و نادیدنی است و آدمی جز با پرستیدن خدای یگانه نامرئی در این دنیا و دنیای دیگر نایل به آرامش روحی و سعادت نخواهد شد – مترجم).
نوع بشر چون نمیتواند خدای بیشکل و نامرئی را بپرستد زیرا هیچ مغز و عقل قادر به فهم خدای بیشکل و نامرئی نیست به طیب خاطر خدای مزبور را فراموش مینماید و در عوض کسانی را که میگویند ما فرزند خدای نامرئی هستیم یا از طرف او آمدهایم یا صدای او را شنیدهایم و با وی صحبت مینمائیم میپرستند زیرا این اشخاص انسان هستند و شکل دارند و مردم میتوانند آنها را ببینند و در آینده نیز این طور خواهد بود و هر دفعه که یک خدای بیشکل و نامرئی بوجود بیایند هرگاه بخواهد موفق شود مجبور است که یک انسان را بمردم معرفی کند و از زبان او با مردم حرف بزند تا اینکه مردم آن انسان را بپرستند و بعد از مرگ انسان مزبور کاهنانی را که جانشین وی میشوند مورد پرستش قرار بدهند زیرا نوع بشر قادر نیست جز انسان و حیوان و جماد یعنی چیزهائی که شکل دارند بپرستد.
اگر فرعون اخناتون برای خدای خود یک شکل میساخت این طور نمیشد و آن فتنهها بوجود نمیآمد و مریت و تهوت من با آن طرز فجیع به قتل نمیرسیدند و خاکستر بدبختی و مسکنت بر سر مردم نمینشست و یک مرتبه دیگر من در جهان تنها نمیشدم.
تصور میکنم که یکی از چیزهای خطرناک جهان افکار اصلاحطلبی یک فرعون است زیرا آن افکار اصلاح طلبانه ولو خیر محض باشد عدهای کثیر را بدبخت میکند.
از دور صدای هلهله مردم را که برای فرعون جدید ابراز شادی میکردند میشنیدم.
مردم تصور مینمودند که چون فرعون جدید و کوچک از طفولیت در فکر قبر خود میباشد و میخواهد آرامگاهی برای خویش بسازد لذا فرعونی است دادگستر و میتواند ظلم را از بین ببرد و عدل و رفاهیت را برقرار کند.
غافل از اینکه خدای فرعون سابق با اینکه خواهان صلح و مساوات و از بین رفتن تفاوت غنی و فقیر بود آن بدبختیها را بر سر مردم آورد و در اين صورت وای بر حال مردم در دوره سلطنت این فرعون زیرا خدای فرعون جدید همان آمون خدای ظلم و خشم و طمع است و تازه روی کار آمده و گرسنه و تشنه میباشد زیرا مدتی است که چیزی نخورده و نیاشامیده و برای سیر کردن او نتیجه دسترنج تمام ملت مصر و برای رفع عطش وی خون همه فرزندان این کشور کفایت نخواهد کرد.
فرعون سابق پیمانه مرگ را از دست من گرفت و نوشید و مرد و آسوده شد زیرا بعد از مرگ همه چیز فراموش میشود ولی من زنده ماندهام و نمیتوانم آنچه را که دیدم و شنیدم و بر خود من گذشت فراموش کنم و ناگزیر زندگی من بعد از این توام با تلخی و حسرت خواهد بود.
ویرانه میکده دمتمساح را گذاشتم و بطرف اسکله طبس مراجعت کردم اسکله طبس که خلوت بنظر میرسید و یک تل از زنبیلها و سبدهای خالی و پاره و طنابهای بیمصرف نشان میداد که روزی آنجا مرکز فعالیت حمل و نقل شطی بوده است.
یکمرتبه مردی لاغر اندام از زیر سبدها و زنبیلها خارج شد و بطرف من آمد و چشمهای گود افتاده و بیفروغ خود را بصورت من دوخت و گفت آیا نام تو سینوهه نیست و آیا تو همان پزشک سلطنتی نمیباشی که بنام آتون زخم فقراء را معالجه میکردی؟
من که نمیدانستم منظور او چیست سکوت کردم و منتظر بقیه کلام او بودم و آن مرد گفت آیا تو همان سینوهه نیستی که بوسیله خدمه خود نان بین مردم تقسیم میکردی و آنها از زبان تو میگفتند که این نان آتون است... بخورید و از اخناتون سپاسگزار باشید و تو که نان بین مردم تقسیم میکردی امروز بمن نان بده زیرا چند روز است که من زیر این زنبیلها و سبدها بسر میبرم و از گرسنگی توانائی راه رفتن ندارم.
گفتم تو میبینی که من نان ندارم تا بتو بدهم ولی برای چه تو زیر زنبیلها و سبدها بسر میبری؟
مرد گفت من کلبهای داشتم که کوچک بود و از آن بوی ماهی گندیده به مشام میرسید ولی باز میتوانستم در موقع آفتاب و باران و هنگام شب در آن بخوابم من زنی داشتم که زیبائی نداشت ولی مال من بود من فرزندانی داشتم که از مدتی باین طرف بیشتر گرسنه بسر میبردند ولی باز فرزندان من بودند.
ولی امروز کلبه ندارم و کلبهام را ویران کردند... امروز زن ندارم و زنم را به قتل رسانیدند و اکنون اولاد ندارم و فرزندان من از بین رفتند و مسئول تمام گناهان خدای تو میباشد. سینوهه خدای تو آتون کلبه و زن و فرزندانم را گرفت و مرا باین روز نشانید و من اینک برای فرار از گرما و سرما باید بزیر زنبیلها و سبدهای کهنه پناه ببرم از روزی که جهان بوجود آمده خدائی بیرحمتر و شومتر از خدای تو آشکار نشده و من میدام که خواهم مرد ولی خوشوقتم که خدای تو را از بین بردند تا اینکه بعد از این مردم مصر بدبخت نشوند.
بعد از این حرف آنمرد روی زمین افتاد و گریست و چون من نمیتوانستم کمکی باو بکنم از وی دور شدم و وارد محله فقراء گردیدم و بجائی رسیدم که خانه مسگر یعنی خانه سابق من بود.
دیدم خانه مثل سایر منازل طبس ویران شده و سیاهی حریق در آن دیده میشود و درختهائی که نزدیک خانه بود خشک گردیده است. ولی کنار دیوار زیرا آوار چشم من به یک نوع کنام افتاد که کوزهای مقابل آن بود و مثل این که شخصی در آنجا سکونت دارد زیرا رطوبت کوزه نشان میداد که آب دارد.
من قدمی بطرف کنام مزبور برداشتم و یک مرتبه دیدم که موتی خدمتکار من با موهای پریشان و در حالی که از یک پا میلنگد از کنام خارج شد و گفت مبارک باد امروز که ارباب من مراجعت کرده است.
از دیدن موتی طوری حیرت کردم که تصور کردم که خود او نیست بلکه روح اوست زیرا بمن گفته بودند که او را بقتل رسانیدهاند.
از وی پرسیدم موتی آیا تو زنده بودی؟
موتی چیزی نگفت و بر زمین نشست و با دو دست صورت را پوشانید و من دیدم لاغر شده و در بدن وی اثر زخم شاخ دیده میشود.
معلوم میشد که حوصله ندارد برای من حکایت کند که بر وی چه گذشته است و من هم نمیخواستم که با توضیح خواستن رنج او را تجدید نمایم.
از کاپتا سوال کردم و موتی گفت کاپتا بدست غلامان و کارگران به قتل رسید زیرا وقتی دیدند که او به سربازان آمون شراب و آبجو میدهد بخشم در آمدند و او را کشتند.
ولی من این گفته را باور نکردم زیرا بخاطر داشتم که بعد از اینکه آتون سرنگون گردید و آمون روی کار آمد کاپتا زنده بود و هم او مانع از این شد که وارد آتش میکده دمتمساح شوم و لاشه مریت و تهوت را بیرون بیاروم.
در آنموقع کارگران و غلامان و بطور کلی تمام طرفداران صلیب از بین رفته بودند و کسی از آنها وجود نداشت که کاپتا را به قتل برساند.
بعد هم که من از طبس رفتم گرچه شهر دستخوش هرج و مرج بود ولی من کاپتا را زرنگتر از آن میدانستم که در یک هرج و مرج با توجه باین که میتوانست از حمایت آمون استفاده نماید مقتول شود.
موتی که دید من سکوت کردهام و حرف نمیزنم یک مرتبه به خشم در آمد و گفت آیا فهمیدی که لجاجت تو عاقبت چه نیتجه ببار آورد؟
تو تا آخرین روز میگفتی که آتون فاتح خواهد شد ولی هم او شکست خورد و هم تو و اینک تو مردی فقیر شدهای و یقین دارم که گرسنه هستی و اینجا آمدهای که یک قطعه نان از من دریافت کنی و چون مکانی برای خوابیدن نداری در این کنام که من زیر خرابه بوجود آوردهام خواهی خوابید و فردا صبح وقتی از خواب برخاستی از من آبجو و ماهی شور خواهی خواست و اگر بزودی برای تو آبجو نیاورم با چوب مرا مضروب خواهی کرد. نگاه کن از زندگی تو... از زندگی ما... بر اثر لجاجت تو غیر از این ویرانه باقی نمانده و من در اینجا خواهم مرد بدون اینکه قبر داشته باشم زیرا بضاعت خرید قبر را ندارم و بعد از مرگ من چون فقیر هستم کسی مرا بخانه مرگ نخواهد برد و جسدم را مومیائی نخواهد کرد و در قبر جا نخواهد داد و لاشه مرا برای این که متعفن نشود در رود نیل خواهند انداخت و منهم مثل هزارها نفر دیگر که در این شهر طعمه تمساحها شدند در کام جانوران نیل فرو خواهم رفت.
وقتی موتی این حرفها را میزد من بگریه در آمدم زیرا بخاطر آوردم که وقتی جوان بودم بر اثر خبط من زن و مردی که من آنها را مادر و پدر خود میدانستم بدون قبر ماندند چون من حتی قبر آنها را فروختم که بتوانم از توجه زنی که ارزش هم صحبتی با مرا نداشت ولی وقتی مرا دید خود را به عنوان زنی محترم در معرض من قرار داد برخوردار شوم.
اینک هم موتی خدمتکار من قبر ندارد و اگر من امروز بفکر نمیافتادم اینجا بیایم و او را ببینم ممکن بود بمیرد و جنازهاش را در نیل بیندازند زیرا کسی که نه وسیله دارد که جنازه خود را مومیائی کند و نه دارای قبر است بعد از مرگ جایش در شط نیل میباشد.
موتی وقتی گریه مرا دید از خشم فرود آمد و گفت سینوهه غصه نخور من هنوز زیر خرابه این خانه مقداری گندم و چند سبو پر از روغن نباتی دارم و هم اکنون قدری از گندم را آرد خواهم کرد و برای تو نان خواهم پخت و بعد یک نان با خود میبرم و در ازای آن یک کوزه آبجو خریداری مینمایم و تو را سیر خواهم نمود.
سپس من و تو باتفاق در همین جا یک کلبه میسازیم که تو بتوانی درون آن بنشینی و طبابت کنی و گرچه مردم فقیر شدهاند و نمیتوانند که بتو حقالعلاج زیاد بدهند ولی تو از نظر طبی بین مردم شهرتی نیک داری و بیماران زیاد بتو مراجعه خواهند کرد.
و اگر بیماران بتو مراجعه نکردند باز من نمیگذارم که تو گرسنه و تشنه بمانی و روزها بخانه کسانی که هنوز توانگر هستند میروم و رخت آنها را میشویم و تقاضا میکنم که در عوض بمن آبجو بدهند تا برای تو بیاورم و فقط یک خواهش از تو دارم و آن این است که بعد از این خدای دیگر را وارد مصر و طبس نکن زیرا از این همه خدا که در مصر هست ما چه خبر دیدیم که تو میخواهی یک خدای دیگر را وارد مصر نمائی.
اگر خدایان قادر بودند که کار بشر را اصلاح کنند هزارها خدا که تا امروز آمدهاند کارها را اصلاح میکردند و همین خدا که تو میگفتی نیرومندتر از او خدائی نیست نگاه کن چه بدبختیها بوجود آورد و چگونه یک مشت شاخدار او را سرنگون کردند و آیا دیوانگی نبود که این همه خونها ریخته شود و این همه بدبختی بوجود بیاید و تو ثروت خود را از دست بدهی و ورشکسته بشوی و باز همان خدای سابق فرمانروائی کند.
آنقدر که من دلم بر مریت و تهوت ميسوزد نسبت بتو ترحم ندارم.
زیرا تو مرد هستی و مثل تمام مردها کودک یا دیوانه میباشی چون یک مرد بهمین دلیل که مرد است هرگز عاقل نمیشود و پیوسته کودک یا دیوانه میباشد.
ولی مریت زنی عاقل و شکیبا بود و من او را چون دختر خود دوست میداشتم و تهوت هر شب روی دامان من میخوابید.
و چون من همچنان اشک میریختم موتی موضوع صحبت را تغییر داد و گفت سینوهه گذشت زمان همه چیز را اصلاح میکند و تو این بدبختیها را فراموش خواهی کرد و این طور گونهها و بدن تو لاغر نخواهد بود چون من مثل گذشته بتو غذای خوب خواهم خورانید و تو را فربه خواهم نمود.
من که بر اثر این سخنان آرام گرفته بودم گفتم موتی من نیامدهام که برای تو سبب زحمت شوم بلکه از اینجا خواهم رفت و شاید تا مدتی طولانی مراجعت نکنم من از این جهت این جا آمدم تا خانهای را که در آن براحتی میزیستم ببینم و درختهای سایه گستر مقابل این خانه را مشاهده کنم ولی اکنون خشک شدهاند.
من میخواستم صحن خانهای را که تهوت فرزند من در آن بازی میکرد یک مرتبه دیگر از نظر بگذرانم ولی میبینم که صحن خانه را آوار پر کرده است.
تو گفتی که من ورشکست شدهام و راست گفتی زیرا ثروت من از دست رفت ولی هنوز آنقدر دارم که بتوانم قدری برای تو فلز بفرستم تا این که بتوانی چیزی جهت خود خریداری نمائی و اگر مایل باشی این جا را مرمت و در آن زیست کنی.
من از حرفهای تو که میدانم که از روی دلسوزی است رنجیده نشدم و آنگهی میدانم که زبان تو مثل نیش زنبور لیکن روح تو دارای محبت میباشد و اینک از تو خداحافظی میکنم و همین امروز یا فردا برای تو فلز خواهم فرستاد.
لیکن موتی شروع به گریه کرد و خاک بر سر ریخت و گفت من نمیگذارم تو بروی زیر از چشمهای تو پیداست که گرسنه هستی و باید برای تو غذا طبخ کنم تا تناول نمائی و قوت بگیری.
من برای اینکه موتی را نرنجانم صبر کردم تا اینکه وی غذا پخت و آنرا مقابل من نهاد و من بصرف غذا پرداختم ولی اشتهاء نداشتم زیرا فکر مریت و تهوت نمیگذاشت که من با میل غذا بخورم.
موتی میگفت سینوهه بخور... و قوت بگیر... و طعم غذای مرا بخاطر داشته باش زیرا من پیشبینی میکنم باتمام بدبختیهائی که بر تو وارد آمد باز خود را گرفتار بدبختیهائی دیگر خواهی کرد ولی سعی کن که زودتر مراجعت نمائی و من در انتظار بازگشت تو هستم و اگر موضوع خرید قبر من بسامان برسد دیگر دغدغهای برای آیند ندارم چون قوای جسمی من از بین نرفته و میتوانم بوسیله رختشوئی و طبخ نان در خانه توانگران (روزی که خوردن نان معمول شد و گندم بدست آمد) معاش خود را اداره نمایم.
آنروز من تا نزدیک غروب آفتاب در آن کنام نزد موتی بودم و بسیار اندوه داشتم و بخود میگفتم همین که فلز به موتی دادم دیگر قدم باین ویرانه نخواهم گذاشت زیرا طوری از مشاهده این ویرانه روحم متاثر میشود که خود را تنهاتر و بدبخت تر از همه موقع میبینم.
قدری قبل از غروب آفتاب بکاخ زرین سلطنتی رفتم و از آنجا فلز آوردم و به موتی دادم.
آنوقت از موتی خداحافظی کردم و گفتم زندگی خود را طوری ترتیب بده که گوئی بعد از این هرگز مرا نخواهی دید ولی اگر فرصتی بدست آمد من نزد تو بر میگردم.
وقتی از آن ویرانه بر میگشتم دیدم که قسمتی از آسمان طبس از مشعل روشن شده و از بعضی از کوچهها صدای موسیقی شینده میشود و متوجه گردیدم که چون آنروز تاجگذاری توتانخآمون بوده مردم برای او شادی مینمایند.
فصل چهل و ششم - گشایش معبد سخ مت الهه جنگ
در همان شب که طبس برای تاجگذاری فرعون جدید مشعل افروخت و موسیقی نواخت کاهنان در روشنائی مشعلها در معبد سخمت الهه جنگ که از چهل سال باین طرف بسته بود کار میکردند و علفهای هرزه را میکندند و بر تن الهه جنگ جامهای کتان سرخ رنگ میپوشانیدند و علائم جنگ و انهدام را بر او نصب میکردند.
زیرا آمی به هورمهب گفته بود ای پسر شاهین (هورمهب که در کودکی و جوانی پیوسته با یک قوش حرکت میکرد و آنرا مقابل خود بپرواز در میآورد میگفت که پسر شاهین است) نفیرها را بصدا درآور و جنگ را شروع کن تا اینکه ملت مصر بر اثر ابتلای به جنگ تمام بدبختیهای خود از جمله فرعون کذاب را فراموش کند.
جنگ را شروع کن تا اینکه مردم مجال نداشته باشند به چیزهای دیگر فکر کنند و از گرسنگی بنالند و خود را در جنگ قرین مباهات بنما تا اینکه شاهزاده خانم باکتامون از روی رغبت و مسرت بسوی تو بیاید و موافقت کند که با تو ازدواج نماید.
این بود که هورمهب هم با موافقت آمی و کاهنان آمون دستور داد که معبد الهه جنگ را بگشایند تا اینکه وی روز بعد بتواند به معبد مزبور برود و از سخمت الهه جنگ که سرش چون شیر و بدنش مانند زن است کمک بخواهد.
در حالی که فرعون جدید باتفاق زوجهاش مشغول بازی تدفین اموات با عروسکها بود در معبدهای طبس نام اخناتون را از بین میبردند و نام توتانخآمون را نقش میکردند و آمی بنام فرعون کشور را اداره میکرد و مالیات میگرفت و اراضی سلطنتی را بهر کس که میل داشت میبخشید و کاهنان آمون از فرط غرور ناشی از پیروزی در پوست نمیگنجیدند زیرا یکمرتبه تمام ثروت گذشته را که از دست داده بودند بچنگ آوردند. هورمهب هم میخواست که در کسب موفقیت از دیگران عقب نماند و نام او نیزه شهره شود و مردم بدانند که فرزند شاهین بعد از این یکی از ارکان اصلی مصر است و باید او را بحساب آورد.
این بود که روز بعد نفیر سربازان هورمهب در خیابانها و میدانهای مصر طنین انداخت و جارچیان به مردم اطلاع دادند که امروز دروازه مسین معبد سخمت گشوده میشود و هورمهب با عدهای از سربازان خود به معبد مزبور خواهد رفت و برای سخمت قربانی خواهد کرد.
در آنروز هورمهب بمن گفت که برای تماشا به معبد بیایم و بعد متوجه شدم که میخواست قدرت خود را بمن نشان بدهد.
این را باید بگویم با اینکه آنروز هورمهب میدانست که در نظر ملت مصر خیلی جلوه خواهد نمود تجمل بکار نبرد و اسبهای ارابه جنگی خود را با پرهای مواج شترمرغ مزین نکرد و اشعه چرخهای ارابه را با روپوش زرین نپوشانید و فقط دو داس بزرگ و برنده مثل داسهائی که در میدان جنگ مقابل ارابهها نصب مینمایند به ارابه بست. در عقب ارابه او سربازان نیزهدار حرکت میکردند و قدمهای نظامی آنها روی سنگ فرش مقابل معبد انعکاس بوجود میآورد.
بعد از نیزهداران سربازان سیاهپوست میآمدند و برای اینکه قدمهای نظامی خود را یک نواخت کنند روی طبلهائی که پوست انسان را بر آن کشیده بودند مینواختند.
مردم با وحشت و حسرت سربازان هورمهب را که از فرط سیری صورتشان میدرخشید مینگریستند و میدانستند که غذای آنها به مصرف سربازان میرسد. وقتی ارابه هورمهب مقبل معبد توقف کرد و وی قدم بر زمین گذاشت و قامت بلند و شانههای پهن او بنظر مردم رسید بطور مبهم حس کردند که بدبختیهای آنها رفع نشده بلکه تازه اول تحمل بدبختیهای جدید است.
هورمهب باتفاق روسای قشون خود قدم به معبد نهاد و کاهنان با دستهای خونآلود او را استقبال کردند.
من که مثل مصریان دیگر (غیر از آنها که خیلی پیر بودند) ندیده بودم که مراسم گشودن معبد الهه جنگ چگونه است از دستهای خونآلود کاهنان حیرت کردم.
بعد دیدم که کاهنان هورمهب را بطرف مجسمه سخمت بردند، سخمت الههای بود که سری چون شیر و سینه و پستانهائی مانند انسان داشت و در آن روز لباس ارغوانی او را با خون مرطوب کردند.
آنجا که مجسمه سخمت بنظر میرسید معبد نیمه تاریک بود و انگار که سخمت هورمهب را با چشمهای فراخ مینگرد.
کاهنان مقابل مجسمه سه قلب بدست هورمهب دادند و باو گفتند که آنها را روی محراب فشار بدهد من بدواٌ تصور کردم که قلبهای مزبور قلب گوسفند یا گوساله است ولی وقتی دقت کردم مشاهده نمودم که قلب انسان میباشد.
هنگامی که هورمهب قلبهای خونآلود انسان را با دو دست گرفته آنرا روی محراب فشار میداد و از درون قلبها خون بیرون میریخت کاهنان اطراف مجسمه و هورمهب میرقصیدند و کاردهائی که در دست داشتند بر جلوی فرق سر میزدند و از سرشان خون روی صورت و لباس سفید روحانی میریخت و منظرهای وحشتآور مانند منظره روزهای جنگ خانگی و قتل عام طبس بوجود میآورد.
کاهنان هنگام رقص دسته جمعی ذکری باین مضمون میخوانند: ای هورمهب پسر شاهین از جنگ فاتح مراجعت کن تا سخمت از پایگاه خود فرود بیاید و عریان تو را در آغوش بگیرد.
هورمهب بعد از اینکه قلبهای گرم انسانرا که خون از آنها بیرون میریخت روی محراب فشرد از مجسمه و محراب دور شد و کاهنان رقصکنان در حالی که صورت و لباس سفیدشان از خون ارغوانی شده بود او را بدرقه کردند و هورمهب از معبد خارج گردید و مقابل ارابه خود رسید و سوار شد و آنوقت رو بطرف ملت کرد و دستهای خود را به مردم نشان داد و با صدای بلند گفت: ای ملت مصر گوش بده و سخن مرا بشنو من هورمهب فرزند شاهین هستم که پیروزی مصر را در دست دارم و به تمام کسانی که با من در جنگ مقدس شرکت کنند وعده میدهم که افتخار جاوید نصیب آنها خواهد شد.
در این موقع ارابههای جنگی هاتی در صحرای سینا مشغول حرکت است و جلوداران آنها در مصر سفلی مشغول قتل و غارت هستند و مصر هرگز دچار این خطر نشده و در قبال این خطر که امروز مصر را تهدید میکند تهاجم قبایل هیکسوس در قدیم بر مصر بدون اهمیت بود.
قشون هاتی به مصر رسیده و شما نمیدانید که آنها چقدر بیرحم هستند و چگونه ریشه ملت مصر را خشک خواهند کرد قشون هاتی بهر شهر که برسد آن را ویران خواهد نمود و سربازان خصم تمام زنها و دخترها را به اسارت خواهند گرفت و به کنیزی خواهند برد و تمام مردهای جا افتاده را کور خواهند کرد تا اینکه بتوانند آنها را بآسیاب و گردونههای روغنگیری خود ببندند و تمام پسرهای جوان را اسیر میکنند تا اینکه در بازار برده فروشان بفروشند.
جائی که ارابههای جنگی هاتی از آنجا بگذرد تا یک سال جهانی دیگر (یعنی 27 هزار سال – مترجم) از آن زمین گیاه نخواهد روئید و بهمین جهت من اعلام میکنم که باید جنگ مقدس را مقابل این خصم آغاز نمود.
این جهاد مقدس جنگی است که ما برای حفظ زنها و پسرها و دخترها و مردان عاقل و حفظ خدایان خود شروع میکنیم و من بشما اطمینان میدهم که اگر داوطلبانه وارد این جنگ شوید نه فقط سربازان هاتی را عقب خواهیم راند بلکه سوریه را پس خواهیم گرفت و مثل گذشته هر مصری از الحاق سوریه به مصر استفاده خواهد کرد و انبار خانگی هر مصری مثل قدیم پر از گندم و پیمانه او پر از آبجو خواهد بود.
ای ملت مصر یک دوره طولانی جبن و ضعف اثر نامیمون خود را بخشید و دشمنان مصر گستاخ شدند و نه فقط سوریه را از ما گرفتند بلکه اکنون عزم دارند که سرزمین سیاه خدایان مصر را هم از ما بگیرند و کشور آمون و خدایان دیگر را ویران کنند و بجای آب در شط نیل خون جاری نمایند.
میزان میگوید وقت برخاستن و براه افتادن و خون ریختن است هر کس داوطلب شود و با من براه بیفتد یک انبان پر از گندم دریافت خواهد کرد و در آینده سهیم غنائم جنگی خواهد بود.
و اگر مردانی نخواهند که در جنگ شرکت کنند من باجبار آنها را برای بارکشی خواهم برد و آنها خواهنخواه در جنگ شرکت خواهند کرد بدون اینکه یک انبان پر از گندم دریافت نمایند و در آینده سهیم غنائم جنگی باشند و در تمام مدت جنگ علاوه بر بارکشی باید شوخیها و طعنههای سربازان ما را تحمل نمایند.
این است که امیدوارم هر مرد مصری که میتواند نیزه یا شمشیری را بحرکت در آورد براه بیفتد و با من بمیدان جنگ بیاید اینک ما بر اثر سستی و اهمال و لجاجت کسانی که تا امروز در مصر قدرت داشتند هیچ نداریم و قحطی مانند تمساح گرسنه ما را تعقیب مینماید ولی پیروزی سبب خواهد شد که گندم و آبجو و فلز فراوان شود.
هر کس در این جنگ کشته شود مستقیم وارد دنیای مغرب خواهد شد و خدایان مصر او را تا ابد مورد حمایت قرار خواهند داد و هر کس زنده بماند شریک منافع پیروزی خواهد گردید اما برای تحصیل موفقیت باید خیلی فداکاری کرد.
هورمهب پسر شاهین میگوید ای زنهای مصر برای کمانها زه بتابید و اگر الیاف گیاهی و روده حیوانات را ندارید با گیسوان خود زه برای کمانها بوجود آورید و شوهر و فرزندان خود را به میدان جنگ بفرستيد و ای مردان مصر هر نوع فلز را مبدل به سر نیزه کنید و با من بیائید تا من شما را در جنگی شریک کنم که هنوز دنیا نظیر آن را ندیده است.
هورمهب میگوید در این جنگ فراعنه بزرگ و تمام خدایان و بخصوص آمون پشتیبان ما هستند و ما طوری سربازان هاتی را خواهیم زد که جرئت نخواهند کرد هنگام فرار رو بر گردانند.
و ما آنها را تعقیب خواهیم نمود و اراضی سینا و سوریه را از خون آنها رنگین خواهیم کرد تا بوسیله خون ننگ مصر را بشوئیم و از بین ببریم... ای ملت مصر گوش کن... کلام هورمهب پسر شاهین و فاتح آینده جنگ تمام شد.
وقتی سخن هورمهب باتمام رسید دستهای خون آلود خود را فرود آورد و آنوقت نفیرها بصدا در آمد و سربازان با نیزه بر پشت سپرها کوبیدند و پاها را محکم بر زمین زدند و مردم از فرط هیجان غریو برآوردند و هورمهب تبسمکنان براننده ارابه جنگی خود گفت براه بیفتد و سربازانش از وسط جمعیت برای عبور او راه گشودند ولی مردم همچنان فریاد میزدند و من آنروز فهمیدم که بزرگترین شادی دسته جمعی یک ملت در این است که بحال اجتماع فریاد بزند بدون اینکه علاقه داشته باشد بفهمد برای چه فریاد میزند و در حین فریاد چه میگوید زیرا وقتی مردم باتفاق دیگران فریاد میزنند خود را قوی میبینند و تصور مینمایند که برای یک منظور مشروع و مقدس مشغول فریاد زدن هستند.
هورمهب بعد بطرف نیل رفت که سوار کشتی خود شود و بطرف مصر سفلی براه بیفتد برای اینکه میدانست حضورش در آنجا ضرورت فوری دارد زیرا قوای هاتی به تانیس رسیده بودند.
من که میدانستم هورمهب بعد از سوار شدن بکشتی براه خواهد افتاد نزد او رفتم و گفتم فرعون اخناتون که من سرشکاف او بودم مرد و لذا دیگر احتیاج به سرشکاف ندارد و من آزاد شدهام و میتوانم هر جا که میل دارم بروم.
از طرفی علاقه ندارم که در طبس بمانم زیرا پس از این هیچ چیز مرا در طبس شادمان نمیکند و لذا قصد دارم که با تو براه بیفتم و در جنگ شرکت کنم و ببینم بعد از جنگ که تو سالها طرفدار آن بودی ملت مصر از پیروزی تو چه استفاده خواهد کرد.
هورمهب گفت من داوطلب شدن تو را برای شرکت در جنگ بفال نیک میگیرم چون انتظار نداشتم که تو از راحتی خود صرفنظر کنی و گرچه از میدان جنگ برای عقب راندن سربازان کاری از تو ساخته نیست زیرا نمیتوانی شمشیر و نیزه را بحرکت در آوری ولی یک پزشک زبردست هستی و من میتوانم از طب تو استفاده کنم و تصور مینمایم که معلومات طبی تو مورد استفاده قرار خواهد گرفت.
ولی بدان که هاتیها سربازانی بیرحم هستند و در میدان جنگ ممکن است تو را بقتل برسانند.
گفتم هورمهب من کشور آنها را دیدهام و بیرحمی آنانرا در مملکت خودشان دیدم ولی از سربازان هاتی نمیترسم چون وقتی انسان در زندگی امیدوار به تحصیل شادمانی نبود ترس هم ندارد.
هورمهب گفت سربازان من حق داشتند که در جنگ خبیری تو را ابنالحمار خواندند زیرا مانند دراز گوش ترس نداری. آنگاه ملاحان پاروهای بلند را بحرکت در آوردند و کشتی براه افتاد و کسانی که در ساحل جمع شده بودند هلهله کردند.
هورمهب نظری بآنها انداخت و نفسی عمیق کشید و گفت آنچه من خطاب به مردم گفتم خیلی در آنها اثر کرد... بعد بطرف اطاق خود روان گردید و گفت قصد دارم که دستهای خون آلود خود را بشویم.
بعد از اینکه دستهای خود را در اطاق شست بوئید و گفت از دستهای من بوی خون استشمام میشود و من قبل از اینکه به معبد سخمت بروم نمیدانستم که کاهنان این معبد امروز چند انسان را در آنجا قربانی خواهند کرد و حق هم با آنها بود زیرا دروازه معبد آنها از چهل سال باین طرف گشوده نشده و آرزو داشتند که بعد از گشایش معبد یک قربانی جالب توجه برای الهه جنگ بکنند و بهمین جهت قبل از گشودن عبادتگاه از من درخواست کردند که چند نفر از اسیران هاتی و سوریه را بآنها تسلیم کنم.
وقتی شنیدم که کاهنان در آنروز چند انسانرا برای سخمت قربانی کردهاند زانوی من لرزید. گرچه من در معبد قلبهای انسانرا دیدم که به هورمهب دادند تا اینکه روی محراب بفشارد و خون آنها را بیرون بیاورد ولی بخود امیدواری میدادم که قلبهای انسان بطرزی که بر من معلوم نیست بدست کاهنان رسیده است.
ولی گفته هورمهب تردید مرا رفع کرد و دانستم که کاهنان سخمت اسیران هاتی و سوریه را در پرستشگاه بقتل رسانیده قلوب آنها را به هورمهب دادهاند تا اینکه خون آنها را نثار الهه جنگ کند.
هورمهب گفت وقتی کاهنان بمن گفتند که چند اسیر در دسترس آنها بگذارم نمیدانستم که منظورشان چیست ولی وقتی مقابل محراب قلوب آنها را دیدم متعجب شدم.
معهذا اگر سخمت از این قربانی راضی باشد و بما کمک کند من این واقعه را بدون اهمیت میدانم چون اکنون موقعی است که ما احتیاج به کمک همه خدایان چه ذکور و چه اناث داریم. این را هم بدان که در نظر من یک نیزه و یک شمشیر برنده که بوسیله دست یک سرباز دلیر به حرکت در آید بیش از برکات تمام خدایان ذکور و اناث ارزش دارد. ولی دست کم فایده این قربانی این است که کاهنان راضی شدهاند و ما را آسوده خواهند گذاشت و وقتی من وارد میدان جنگ میشوم خیالم از حیث عقب جبهه آسوده است و میدانم که کاهنان معبد شروع به تحریک و تقتین نخواهند کرد.
بعد من به هورمهب گفتم نطقی که او در اورشلیم خطاب به سربازان خود ایراد کرد به عقیده من بهتر از نطقی بود که امروز خطاب به ملت مصر ایراد نمود.
هورمهب گفت نطقی که در میدان جنگ برای سربازان ایراد میشود غیر از نطقی است که باید برای ملت ایراد کنند زیرا سرباز را نمیتوان بوسیله جملهپردازی و بکار بردن عبارات برجسته و میان خالی و پوک فریب داد. در صورتی که ملت احمق است و خاصیت فطری هر ملت حماقت میباشد و بجملات و کلمات برجسته که هزارها از آن بقدر یک پرکاه ارزش ندارد اهمیت میدهد و تصور میکند که با آن کلمات میتوان دنیا را دیگرگون کرد. برای اینکه بدانی که یک ملت چقدر احمق است شاهدی برای تو میآورم و دلیل من همین نطق است که امروز ایراد کردم. این نطق شبیه به نطقی است که از آغاز جهان تا امروز تمام سرداران جنگی و خطباء در آغاز یک جنگ ایراد کردهاند و هیچ چیز تازه در آن نبود ولی بتو اطمینان میدهم که نطق مرا روی سنگ خواهند نوشت و برای نسلهای آینده باقی خواهند گذاشت چون ملت مصر تصور مینمایند که من چیزهائی گفتهام که هرگز گفته نشده است.
من در نطق خود گفتم که این جنگ یک جهاد مقدس برای عقب راندن مهاجمین است و از آغاز جهان تا امروز هر کس که خواسته مبادرت به جنگ کند همین حرف را زده است و هیچ جنگی در دنیا شروع نشده که جنبه تقدس نداشته باشد.
من گفتم که هدف ما باید این باشد که مهاجمین را برانیم و نگذاریم اراضی سیاه بدست آنها بیفتد و برای این که ملت را بترسانم خطر هاتی را بزرگتر از آن چه هست جلوه دادم.
من نمیگویم که قصد عقب راندن هاتی را ندارم و آن چه گفتم راست بود. ولی عقب راندن هاتی هدف نهائی من نیست بلکه وسیله ایست برای رسیدن به مقصود.
مقصود من این است که تحصیل پیروزی و افتخار کنم تا بتوانم فرمانروائی خود را بر کرسی بنشانم و شاهزاده خانم باکتامون را در آغوش بگیرم.
هدف اصلی من این است که بوسیله کشته شدن هزارها سرباز هاتی و مصری دارای افتخار و عظمت شوم و ملت مرا بچشم یکی از خدایان بنگرد و هیچ شاهزاده خانمی از همسری با من اکراه نداشته باشد بلکه برعکس مباهات نماید که من برادر او میشوم.
من گفتم این جنگ یک جنگ مقدس و تدافعی برای راندن خصم از مصر است ولی بعد از اینکه هاتی را عقب راندم سوریه را تصرف خواهم کرد و پس از تصرف سوریه هر گاه بتوانم تمام کشورهای جهان را بتصرف در خواهم آورد و حتی در آنموقع نام آن جنگها را جنگ مقدس میگذارم و ملت هم بمناسبت حماقت فطری باور میکند.
بکمک خدایان در جنگ عقیده ندارم زیرا خدایان نمیتوانند خود را حفظ کنند تا چه رسد باین که در پیکار بما کمک نمایند. ولی امروز در نطق خود مقابل ملت برای تحصیل پیروزی در جنگ از خدایان کمک خواستم زیرا میدانم که ملت چون سادهلوح است از شنیدن این حرف خشنود میشود و تصور مینماید که خدایان بما کمک خواهند کرد و کمک آنها اثری در جنگ خواهد داشت و بویژه از من راضی و خشنود میگردد زیرا تصور مینماید که من هم بقدر او ساده و احمق هستم که به مساعدت خدایان امیدوار باشم.
من امروز در نطق خود راجع به مشکلات آینده که در این جنگ در انتظار سربازان است چیزی نگفتم زیرا مشکلات جنگ مانند طلوع و غروب خورشید در موقع خود بطور حتم خواهد آمد و لزومی ندارد که قبل از وقت مردم را که باید سرباز شوند بترسانم.
امروز من عدهای از آشنایان را وسط جمعیت قرار دادم تا وقتی نطق من تمام میشود فریاد شادی برآورند و برای من هلهله کنند. این هم کاری است که تمام کسانی که برای مردم در گذشته نطق کردهاند بانجام میرسانیدند زیرا سادگی ملت بقدری است که شعور ندارد بفهمد آیا آنچه شنیده قابل تحسین هست یا نه؟ و باید کسانی باشند که فریاد شادی برآورند تا اینکه دیگران بدون ادراک خوبی و بدی از آن تقلید نمایند و آنوقت تو سینوهه که یکی از مستمعین هستی تصور میکنی تمام آنهائی که نطق مرا شنیدهاند طرفدار و فداکار من میباشند.
گفتم هورمهب تو که میگوئی بقدرت خدایان عقیده نداری... تو که میگوئی عنوان جنگ مقدس عنوانی است که پیوسته بکار بردهاند و تازگی ندارد... تو که میگوئی یک ملت احمق و بیشعور است... آیا در جهان چیزی وجود دارد که تو به آن عقیده داشته باشی؟
هورمهب خندید و گفت تو مردی ساده هستی وگرنه این سئوال را از من نمیکردی زیرا خود میدانستی که من به چه عقیده دارم.
سینوهه این حقیقت را که از آغاز جهان وجود داشته و تا پایان جهان وجود خواهد داشت بدان که یک فرعون... یا یک هورمهب... یا یک آمی... یا یک هریبور و بطور کلی هر کس که دارای قدرت و افتخار و ثروت میباشد فقط بیک چیز عقیده دارد و آنهم اعتقاد به قدرت و افتخار و ثروت است.
یک فرعون یا آمی که دارای مقام و ثروت است اگر بتو بگوید که بخدایان عقیده دارد بدان که دروغ میگوید و اگر بگوید که به ملت معتقد است بدان که قصد دارد تو را فریب بدهد و اگر بگوید که به کشور و خاک سیاه معتقد میباشد بدان که منظور او این است که از سادگی و بلاهت تو به منظور ازدیاد قدرت ثروت خود استفاده نماید.
یک فرعون یا یک هورمهب نمیتواند جز بقدرت و افتخار و ثروت خود به چیزی عقیده داشته باشد. آمی و هریبور نیز چنین هستند و هر چه بگویند و بکنند برای حفظ قدرت و افتخار و ثروت یا ازدیاد آنها میباشد.
ولی یک فرعون یا آمی مجبورند که برای حفظ قدرت و ثروت خود اینطور جلوه دهند که به خدایان عقیده دارند و به ملت مصر معتقد هستند و خاک سیاه در نظر آنها مقدسترین کشورهاست آنها مجبورند که این طور جلوه دهند که تمام سال برای ملت و کشور رنج میبرند و هرگز نمیخوابند و در اکل و نان و شربت و آبجو صرفهجوئی مینمایند که مبادا یکی از افراد ملت گرسنه بماند.
شاید در آغاز جوانی که هنوز لذت قدرت و ثروت آنطور که باید در نظر صاحبان قدرت و ثروت آشکار نشده کسانی در بین آنها یافت شوند که غیر از خودشان به چیز دیگر عقیده داشته باشند.
ولی همینکه قدری از عمر آنها گذشت و دانستند که قدرت و ثروت چه لذائذ بوجود میآورد و چگونه غرور و شهوات انسان را تسکین میدهد از همه چیز جز خودشان سلب عقیده خواهند کرد.
من وقتی جوان بودم بدو چیز دیگر غیر از خویش عقیده داشتم یکی به شاهین خود و دیگری بدوستی ولی امروز که قدری از عمر من گذشته به هیچ چیز غیر از خودم عقیده ندارم و میدانم که هر چه میکنم باید به قصد ازدیاد افتخار یا ثروت من باشد.
هر نوع دوستی در نظر من وسیلهایست برای تقویت قدرت و ازدیاد ثروت و حتی زن را هم نمیتوانم دوست داشته باشم و باکتامون را برای تفریح و ازدیاد افتخار و قدرت خود میخواهم.
سینوهه این سخن که بتو میگویم سخنی است که هر فرعون و هرکس که قدرت و ثروتی دارد اگر نخواهد دروغ بگوید بتو خواهد گفت سخن من این است که من خود را مرکز همه چیز میدانم و عقیده دارم که کشور و ملت مصر خود من هستم و از این جهت خواهان عظمت مصر میباشم که خود را بزرگ کنم چون راه دیگر برای بزرگ کردن خود ندارم زیرا باید ملتی وجود داشته باشد که سلطه من بر او بنظر دیگران برسد و من بتوانم گندم و روغن نباتی و فلز او را بگیرم و با آنچه از ملت میگیرم یک عده مزدور را اجیر نمایم که پیوسته مزایا و خصائل مرا با صدای بلند تحسین کنند تا اینکه ملت بداند که فقط من دارای این مزایا هستم.
این حرفها در من اثر نکرد و شاید از این جهت تاثیر ننمود که من در جوانی هورمهب را دیده بودم و بعد پدر و مادر او را هم مشاهده کردم و متوجه شدم با اینکه هورمهب آنها را جزء نجبا کرده از پدر و مادرش بوی سرگین چهارپایان بمشام میرسید.
این حرفها را از دهان مردی چون هورمهب بدون تناسب میدانستم و فکر کردم که اگر یک فرعون یا یک نجیبزاده واقعی این حرفها را بزند باو میآید ولی از دهان آن مرد مانند ژاژخائی جلوه میکند.
فصل چهل و هفتم - جنگ مقدس یا جنگ مصر و هاتی
وقتی که به ممفیس رسیدیم هورمهب از اشراف و توانگران درخواست کرد که در مجلسی حضور بهم برسانند.
وقتی آنها آمدند هورمهب به آنان گفت شما همه غنی هستید و من مردی فقیر میباشم و روزی که بدنیا آمدم مانند چهارپایان در شکاف وسط انگشتان من سرگین بود آمون بمن برکت داد و مرا بزرگ کرد و اینک فرعون بمن دستور داده که جلوی خصم بیرحم و خون ریز را که بطرف مصر میاید بگیرم.
وقتی که من وارد این جا شدم با مسرت شنیدم که شما بزارعین و غلامان خود گفتهاید چون جنگ شروع شده باید فداکاری و صرفهجوئی کرد و از جیره زارعین و غلامان خود کاستید و بر قیمت محصولات خود در این شهر افزودید و آنچه گفتید و کردید بمن نشان میدهد که خود شما هم حاضر هستید که فداکاری کنید و من از فداکاری شما خوشوقت میباشم. و شما میدانید که جنگ مستلزم مصارفی است که مهمتر از همه اسلحه و جیره سربازان میباشد. و وقتی که من این جا آمدم میزان مالیات شما را از مامورین مالیه این جا پرسیدم و بعلاوه در خصوص ثروت شما اطلاعات دیگر کسب کردم و من میدانم که شما در دوره فرعون کذاب مقداری از ثروت خود را پنهان کرده بودید تا مشمول مالیات نشود.
ولی اینک دوره سلطنت فرعون صادق است و او بنام آمون سلطنت مینماید و شما نباید ثروت خود را پنهان کنید بلکه باید با مسرت دارائی خود را برای جنگ و دفاع از مصر بدهید این است که هر یک از شما باید فوری نیمی از ثروت خود را بمن بدهد خواه آنچه میدهد طلا باشد یا نقره یا گندم یا گاو و گوسفند یا اسب برای بستن به ارابههای جنگی.
وقتی صحبت هورمهب خاتمه یافت یک مرتبه صدای شیون از نجباء و اغنیاء برخاست و آنها جامههای خود را دریدند و کسانی که موی انبوه داشتن چنگ چنگ موهای سر را کندند و با گریه میگفتند ما هیچ چیز نداریم و فرعون کذاب و خدای او ما را فقیر کردند و آنچه داشتیم از ما گرفتند و کسانی که بتو گفتهاند که ما ثروت خود را پنهان کردیم دروغ میگویند.
هورمهب صبر کرد تا اینکه شیون آنها خاتمه یافت و گفت در دوره سلطنت فرعون کذاب بطوری که من خود شاهد بودم هیچ کس یک حبه گندم و یک حلقه مس و یک کوزه آبجو از شما نگرفت.
مامورین کذاب فقط زمینهای آمون را که از طرف کاهنان اداره میشد ضبط نمودند و بین زارعین تقسیم کردند و بعضی از شما با این که دارای اراضی وسیع بودید بدست زارعین خود سهمی از آن اراضی برایگان گرفتید ولی بزارعین خویش ندادید بلکه ضبط نمودید. لذا از ثروت هیچ یک از شما در دوره سلطنت فرعون کذاب کاسته نشد و بعضی توانستید بر وسعت اراضی خود بیفزائید بعد هم قحطی پیش آمد و چون شما پیش بینی قحطی را میکردید غلات را احتکار نمودید و توانستید هر پیمانه غله را به بهای گزاف بفروشید. دیگر اینکه من نخواستم که نیمی از ثروت شما را برایگان بگیرم بلکه منظور این است که شما نیمی از دارائی ظاهری خود را که بطور حتم کمتر از دارائی حقیقی شماست بوام بمن بدهید که من به مصرف جنگ برسانم و بعد از خاتمه جنگ وام را خواهم پرداخت.
ثروتمندان قدری یکدیگر را نگریستند و سپس گفتند که اگر ما وام بتو بدهیم چه وثیقهای بما خواهی داد؟ هورمهب گفت وثیقه من برای دریافت وام از شما پیروزی است و تصور میکنم که این وثیقه در نظر شما معتبر است. زیرا اگر من فاتح نشوم سربازان هاتی این جا خواهند آمد و نه فقط نصف دارائی بلکه تمام ثروت شما را ضبط خواهند کرد.
من میدانم که شما چون مردانی باهوش و اهل حساب هستید از من ربح نیز خواهید خواست و من حاضرم که بشما ربح بدهم ولی با هریک از شما جداگانه راجع به ربح مذاکره خواهم کرد. توانگران یک مرتبه دیگر صدا به شیون بلند کردند و گفتند ما میدانیم که تو برای این میگوئی که با هر یک از ما جداگانه راجع بربح صحبت خواهی کرد که قصد نداری بما ربح بدهی حتی ما امیدوار نیستیم که اصل وام را از تو دریافت کنیم تا چه رسد بربح آن.
آنگاه در حالی که پیشانیها را بر زمین زدند گفتند: حال که ما باید فقیر شویم و همه چیز خود را از دست بدهیم همان بهتر که خویش را تسلیم سربازان هاتی نمائیم.
هورمهب گفت بسیار خوب... من حاضرم که مطابق میل شما رفتار کنم. و چون قصد دارید که خود را تسلیم سربازان هاتی کنید من اکنون به سربازان خود میگویم که بیایند و دستها و پاهای شما را ببندند و در کشتیها بیندازند و ببرند و همه را به سربازان هاتی تسلیم نمایند.
ولی چون تسلیم شما به قشون هاتی فرقی با مرگ شما ندارد و سربازان هاتی فوری شما را کور خواهند کرد تا اینکه به آسیابهای و گردونههای روغنکشی خود ببندند لذا همین که شما رفتید من تمام دارائی شما را ضبط خواهم کرد.
توانگران وقتی این حرف را شنیدند ضجه برآوردند و خود را بر زمین انداختند و حاضر شدند که هر یک مقداری زر و سیم به هورمهب بدهند.
ولی هورمهب آنها را تسلی داد و گفت: من از این جهت شما را احضار کردم که میدانم در این شهر ثروتمندتر از شما نیست و اطلاع دارم که شما مردانی باهوش هستید که توانستهاید بوسیله سرمایه و بضاعت خود بضرر مردم توانگر شوید. و در آینده هم توانگر خواهید شد زیرا مردم دنیا بر دو نوع هستند.
دستهای از اول تا آخر عمر فقیر میمانند زیرا نتوانستهاند و نمیتوانند راه ثروتمند شدن را بضرر مردم و بوسیله مکیدن خون آنها کشف کنند. و دسته دیگر آنهائی میباشند که راه تحصیل ثروت بضرر مردم و بوسیله مکیدن خون آنها را آموختهاند و این دسته اگر در مدت عمر بیست مرتبه دارائی خود را از دست بدهند باز ثروتمند خواهند شد چون میدانند که چگونه باید بضرر مردم توانگر شد. و شما از این دسته هستید و اگر من طوری شما را بفشارم که عصاره بدن شما بیرون بیاید باز ثروتمند خواهید گردید زیرا میدانید که راه تحصیل ثروت بوسیله غارت دسترنج دیگران کدام است. ولی مطمئن باشید که من آنقدر شما را نخواهم فشرد تا اینکه عصاره شما بیرون بیاید. زیرا شما توانگران مانند درختهای میوهدار من هستید و یک باغبان عاقل هرگز درخت میوه دهنده را از ریشه بیرون نمیاورد بلکه فقط به چیدن میوه آن درخت اکتفا میکند. دیگر اینکه وقتی جنگ شروع شد اغنیاء بخصوص مالکین اراضی زراعی و بازرگانان و صاحبان کشتیها و دامداران بر ثروت خود میافزایند و اگر بشماره ریگهای بیابان مامورین مالیه برای وصول مالیات به آنها نظارت نمایند باز ثروت آنها روز بروز افزایش مییابد و آنها حتی از مامور مالیه هم خراج میگیرند برای اینکه گندم و آبجو و گوشت و چیزهای دیگر خود را به بهای گرانتر بآنها خواهند فروخت پس شما غصه نخورید که قدری از دارائی خود را بمن وام میدهید زیرا دهها برابر آن را در طول مدتی کوتاه بدست خواهید آورد. اینک بروید و مشغول تهیه مقدمات کار برای استفادههای کلان در دوره جنگ باشید و خود را فربهتر نمائید زیرا هر دفعه که جنگی شروع می شود گرچه هزارها سرباز به قتل میرسد هزارها خانه ویران میگردد و ساکنین آنها را به غلامی و کنیزی میبرند ولی مالکین و بازرگانان و دامداران و صاحبان کشتیها و سوداگرانی که چیزی خریداری میکنند و میفروشند فربهتر خواهند شد.
دیگر این که چون من بعد از عقب راندن قشون هاتی تصمیم دارم که سوریه را فتح کنم و مثل سابق ضمیمه خاک مصر نمایم و شما از سوریه استفاده زیاد خواهید کرد خوب است که علاوه بر وامی که بابت هزینه قشون بمن میدهید گاهی برای من هدایائی هم بفرستید که به مصرف قشون برسانم.
حال بروید و اگر میخواهید باز گریه کنید شیون را شروع نمائید و من از شیون شما لذت میبرم زیرا در گوش من چون صدای حلقههای طلا میباشد زیرا میدانم که شما گرچه گریه میکنید ولی طلا و نقرهای را که از شما خواستهام تحویل خواهید داد.
اغنیاء برخاستند و رفتند ولی گریه نکردند بلکه شروع به محاسبه نمودند که بدانند چگونه دهها برابر طلا و نقرهای را که به هورمهب میدهند از جاهای دیگر بدست بیاورند.
وقتی اغنیاء رفتند هورمهب بمن گفت سینوهه شاید امروز تو فکر کردی که گرفتن خراج از اغنیاء برای مصارف جنگ ظلم است و بهتر این بود که من مصارف جنگ را بوسیله مالیات عادله از تمام ملت مصر چه غنی و چه فقیر میگرفتم تا اینکه تمام طبقات عهدهدار هزینه جنگ شوند. لیکن من میدانم که گرفتن مالیات از همه طبقات برای مخارج جنگ بعنوان اینکه بر همه طبقه ها فشار وارد بیاید یک پندار موهوم است زیرا هر وقت که در کشوری از مردم مالیات میگیرند هر قدر آن مالیات عادله باشد فشار آن بر طبقات فقیر وارد میآید زیرا محال است که اغنیاء و مالکین و بازرگانان و سوداگران دیگر یک حلقه مس بابت مالیات بدهند و ده حلقه از مردم نگیرند. همانطور که در اهرام مصر فشار و سنگینی تمام سنگهائی که در طبقات بالا قرار گرفته روی آخرین طبقه پائین وارد میآید در هر ملت هم فشار مالیات و بالاخره هر نوع فشار در مرحله آخر روی پشت فقراه و طبقه بیبضاعت وارد میآید و استخوانهای آنانرا میشکند.
این بود که من از گرفتن مالیات جنگ از فقراء صرف نظر کردم تا اینکه بگویند که هورمهب کسی است که برای جنگ فقط از اغنیاء مالیات میگیرد و به فقراء کاری ندارد ولی میدانم که باز فقراء هستند که مالیات این جنگ و جنگهای دیگر را خواهند داد.
ولی این موضوع برای من تولید حسن شهرت خواهد کرد و موجب محبوبیت من نزد مصریها خواهد شد.
توقف هورمهب در ممفیس به مناسبت لزوم وصول طلا و نقره از اغنیاء و اجیر کردن سربازان جدید و ساختن ارابههای جنگی بیش از آنچه من تصور میکردم طول کشید و در این مدت که در ممفیس بود سربازان هاتی در منطقه دلتای رود نیل قراء و مزارع را ویران میکردند و اسبهای خود را در مزارع گندم که هنوز خوشه نبسته بودند میچرانیدند.
فراریانی که از منطقه دلتا به ممفیس میآمدند راجع به بیرحمی سربازان هاتی سرگذشتهای لرزهآور نقل مینمودند. (دلتا یک حرف یونانی شبیه به مثلث است و چون رود نیل در منطقهای که وارد دریا میشود به چند شاخه تقسیم میگردد و مجموع شاخهها یک مثلث را بوجود میآورد لذا آنجا را مورخین یونانی دلتا خواندند و در گذشته رود نیل در منطقه دلتا هفت شاخه داشت ولی اکنون بیش از دو شاخه ندارد – مترجم).
هورمهب از سرگذشتهائی که فراریان برای مردم نقل میکردند راضی بود و میگفت که این سرگذشتها سبب میشود که مردم بیشتر از قشون هاتی بترسند و برای کمک به قشون مصر آماده شوند.
سینوهه تو حیرت میکنی چرا من اینجا توقف کردهام و برای چه نمیروم که جلوی قشون هاتی را بگیرم ولی من نمیتوانم بدون سربازان کافی و تعلیم یافته و ارابههای جنگی بجنگ هاتی بروم. دیگر اینکه چون غزه در تصرف ماست و قوای ما در آنجا مقاومت میکند تا اندازهای آسوده خاطر هستم.
زیرا غزه مانند پیکانی است که در تهیگاه هاتی و متفقین او آزیرو فرو رفته و نمیگذارد که آنها براحتی مبادرت به مانور جنگی کنند.
آیا بخاطر داری روزی که تو برای صلح با آزیرو بسوریه میرفتی من بتو سفارش کردم که به هیچ قیمت غزه را از دست ندهی. و آن روز من پیش بینی امروز را مینمودم که تکیه گاه غزه در سوریه برای ما چه برای دفاع از مصر و چه برای استرداد سوریه دارای اهمیت حیاتی است.
تا روزی که غزه در دست ماست هاتی جرئت نمیکند که پیاده نظام خود را که شماره سربازان آن چون مور و ملخ است از صحراهای سوریه و سینا عبور بدهد و به مصر برساند برای اینکه میداند که ما دارای نیروی دریائی هستیم و میتوانیم از راه دریا قوائی مهم را در بندر غزه پیاده کنیم و عقب پیاده نظام هاتی سر در آوریم و تا روزی که پیاده نظام هاتی از صحراهای سوریه و سینا نگذشته و به مصر نرسیده خطری بزرگ مصر را تهدید نمینماید. امروز قوای هاتی فقط متکی به مانور ارابههای جنگی خود میباشد. و فرمانده قشون هاتی تصور میکند که با ارابههای جنگی در مدتی کم مصر را تصرف خواهد کرد.
ولی متوجه نیست که مصر با کشورهائی مثل سوریه فرق دارد زیرا سوریه دارای مجاری و کانالهای آبیاری نیست و در مصر در همه جا از مصب رود نیل گرفته تا آبشار اول کانالهای آبیاری وجود دارد و این کانالها مانع از عبور ارابههای جنگی هاتی میشوند. (آبشار اول عبارت از اولین آبشار رود نیل (از شمال بطرف جنوب) وقاع در مصر است. و حتی در دوره ساختمان اهرام از وجود آن اطلاع داشتند – مترجم).
ولی من فقط متکی بکانالهای آبیاری نیستم زیرا میدانم که وقتی جلوی یک قشون مهاجم گرفته نشود ولو در سر راه آن شط آتش باشد آن قشون خواهد گذشت منتها میل دارم که با قوای کافی بجنگ هاتی بروم و امروز هم دست روی دست نگذاشتهام و پارتیزانهای من پیوسته در صحرای سینا مشغول اذیت کردن قوای هاتی هستند و روزی نیست که عدهای از سربازان آنها را به قتل نرسانند.
هر قدر قوای هاتی در مصر سفلی آبادیها را ویران نمایند و مزارع را از بین ببرند و مردم را بترسانند شماره کسانیکه برای سربازی به قشون من ملحق میگردند زیادتر خواهد شد.
در واقع عدهای از زارعین که در مصر سفلی بر اثر تجاوزات قوای هاتی گرسنه ماندند وارد قشون هورمهب گردیدند.
عدهای هم که در دوره خدائی آتون فقیر شدند دواطلب سربازی شدند.
ولی چون باز شماره سربازان قشون هورمهب بقدر کافی نمیشد وی بدون توجه باینکه کاهنان آمون چه خواهند گفت فرمانی صادر کرد و همه محکومین را که بجرم اعتقاد به آتون به معدنها فرستاده شده بودند آزاد و وارد قشون نمود.
فصل چهل و هشتم - چگونه به سربازان هاتی حمله کردیم
شهر ممفیس بر اثر تمرکز سربازها در آن مبدل به یک شهر نظامی پرهیجان شد و هر شب سربازان در منازل عمومی و خیابانها عربده میکشیدند و نزاع میکردند و سکنه بومی شهر از بیم آنها درب خانهها را میبستند و از منازل خارج نمیشدند.
ولی کورههای ذوب و ساختن مس روز و شب کار میکرد. و بقدری مردم از قشون هاتی ترسیده بودن که زنها نیز زینت آلات مسین خود را میدادند که برای سربازان سرنیزه بسازند.
هورمهب همانطور که از توانگران ممفیس طلا و نقره میگرفت مبادرت به خرید کشتی میکرد. هر کشتی که از جزایر دوازدهگانه میآمد یا از کرت به یک بندر مصری میرسید از طرف هورمهب خریداری میگردید.
اگر ناخدای کشتی حاضر میشد که از روی رغبت کشتی خود را بفروشد که هیچ وگرنه هورمهب بزور آنرا خریداری مینمود.
کشتیهای کرت آن هنگام سرگردان بودند و از یک بندر به بندر دیگر میرفتند و جرئت نمیکردند به کرت مراجعت نمایند برای اینکه راجع به کرت خبرهای وحشتآوری میشنیدند.
گفته میشد که در کرت غلامان شوریده بندر کرت را آتش زدهاند و بعضی میگفتند که قشون هاتی به کرت حملهور شده و این شایعه در گوش مطلعین عجیب مینمود چون میدانستند که قبایل هاتی تجربه ندارند تا بتوانند از دریا بگذرند و به کرت حملهور شوند.
بعضی را عقیده بر این بود که قبایلی سفیدپوست که از شمال آمدهاند کرت را مورد تهاجم قرار دادهاند. ولی تمام جاشوان و ناخدایان کرت که سرگردان از بندری به بندر دیگر میرفتند بدبختی کرت را ناشی از مرگ خدای آن کشور میدانستند و میگفتند چون خدای آنها مرده نمیتوانند که به کرت مراجعت نمایند.
این بود که وقتی هورمهب بآنها میگفت که وارد خدمت مصر شوند اگر این پیشنهاد را میپذیرفتند به نفع آنها بود بعضی از کشتیهای کرت هم ضمن سرگردانی وارد بنادر سوریه شدند و بدست آزیرو و قشون هاتی افتادند. ولی هورمهب توانست که با استفاده از کشتیهای کرت و کشتیهای جزایر یک نیروی دریائی بوجود بیاورد و همه ناخدایان و ملوانان این نیروی دریائی ورزیده و بصیر بودند.
هورمهب هنگامی که رود نیل طغیان کرد با سربازان خود بحرکت در آمد ولی قبل از این که از ممفیس حرکت کند بوسیله پیکهائی که از راه خشکی یا دریا بغزه میفرستاد به فرمانده نیروی غزه میگفت که مقاومت کند.
از جمله یک کشتی مصری حامل آذوقه خود را به بندر غزه رسانید و پیام هورمهب را به فرمانده قوای نظامی غزه ابلاغ کرد.
این همان فرمانده بود که وقتی میخواستم وارد غزه شوم دروازه شهر را بر روی من نگشود بلکه مرا که درون زنبیلی بودم بوسیله طناب به بالای حصار رسانید.
من نمیدانم که او چگونه در آن شهر مقاومت میکرد برای اینکه سربازان آزیرو و هاتی دائم حمله میکردند و با قوچ سر دروازههای شهر را میکوبیدند و کوزههای پر از مارهای زهردار بدرون شهر میانداختند.
ولی روزی نبود که از طرف جاسوسان هورمهب پیامی به پیکان بسته نشود و بدرون شهر پرتاب نگردد و هورمهب بوسیله آن پیام نگوید: مقاومت کنید... مقاومت کنید.
وقتی ما به نزدیکی تانیس رسیدیم هورمهب مطلع شد که یک فوج از ارابههای جنگی هاتی کنار نیل در یک خم رودخانه موضع گرفته است.
هورمهب دستور داد که مجاری آبیاری مسدود را که بر اثر لجن و لای غیرقابل استفاده شده بود پاک کنند و در آنها آب بیندازند و چنین کردند و یک وقت فوج ارابههای جنگی هاتی متوجه گردید که از هر طرف آب او را احاطه کرده است.
سربازان مصری که درون کشتی و زورق بودند و از آب بیم نداشتند بوسیله زورق از مجاری آبیاری گذشتند و سیصد اسب هاتی را کشتند و یکصد ارابه را سوزانیدند.
هورمهب از این واقعه خشمگین شد زیرا وی میخواست که اسبها و ارابهها را متصرف شود و در قشون مصر از آنها استفاده نماید.
بعد از این واقعه ما براه ادامه دادیم تا اینکه به تانیس رسیدیم.
در آنجا هورمهب به یک دسته از سربازان هاتی که از ارابههای خود دور بودند برخورد کرد و سربازان مصری حملهور شدند و چون سربازان هاتی که از ارابههای خود دور بودند توانستند که آنها را به قتل برسانند و ضمن پیشرفت اسبها و ارابههای آنانرا متصرف شوند.
این پیروزی از نظر نظامی دارای اهمیت نبود ولی از لحاظ روحی خیلی اثر داشت زیرا سربازان مصری شنیده بودند که سرباز هاتی را نمیتوان شکست داد و این واقعه ثابت کرد که سرباز هاتی مثل دیگران قابل شکست دادن است.
هورمهب اسبها را به علامت ارتش مصر نشان گذاشت و ارابهها را برنگ ارابههای مصری در آورد.
خود هورمهب هم نیز بر اثر این موفقیت به هیجان در آمده بود و سربازان پیاده و سنگین اسلحه خود را عقب گذاشت و با یک دسته از ارابههای جنگی به تانیس حملهور گردید و هنگامی که بطرف تانیس میرفتیم بمن گفت سینوهه اگر تو میخواهی ضربتی فرود بیاوری آن ضربت را با سرعت و بشدت فرود بیاور تا اینکه خصم تو چنان گیج بشود که نتواند بزودی حواس خود را جمع نماید.
من تصور میکردم که هورمهب در تانیس توقف خواهد کرد ولی او با اینکه میدانست که در جنوب تانیس دستههائی از قشون هاتی در صحرا مشغول خراب کردن قراء و مزارع هستند از تانیس گذشت و ما وارد صحرا (صحرای سینا) شدیم و من با حیرت دیدم که هورمهب مانند تیری که از کمان جستن کند بسوی مشرق رو آورده است.
بعد از اینکه وارد صحرا شدیم هورمهب چند پاسگاه جنگی هاتی را که سربازان آن مامور حفظ سبوهای پر از آب بودند تصرف کرد و آنوقت من فهمیدم که برای چه آزیرو و قشون هاتی از مصر سبوهای مستعمل را خریداری میکردند زیرا کوزه و سبوی نو آب پس میدهد و آبی که درون آن است از خلل کوزه عبور مینماید و نابود میشود ولی کوزه و سبوی مستعمل آب را حفظ میکند.
ارتش هاتی صدها هزار کوزه و سبوی پر از آب را از سوریه تا مرز مصر در نقاط مخصوص در بیابان قرار داده بود تا اینکه موقع حمله به مصر قشون بیآب نباشد.
زیرا ارتش هاتی که نیروی دریائی نداشت برای حمله به مصر مجبور بود که از راه خشکی به سرزمین سیاه حمله کند و برای حمله از راه خشکی به سرزمین سیاه حمله کند و برای حمله از راه خشکی هم احتياج به آب داشت.
هورمهب بدون اینکه در فکر خستگی اسبها باشد در طول کوزههای آب که آنها را در زمین جا داده بودند تا اینکه حرارت خورشید آب را در کوزههای نکاهد بطرف مشرق راه می پیمود.
با اینکه بعضی از اسبها مردند هورمهب از سرعت حرکت خود نکاست ولی حرکت صدها ارابه او در صحرا منظرهای وحشتآور داشت و گرد و غبار به آسمان میرفت و آنهائی که حرکت ارابههای او را دیدند گفتند که هورمهب مانند طوفان ناگهان سر میرسد.
در همانموقع که ارابههای هورمهب وارد صحرا شد دستههای پارتیزان طرفدار مصر نیز شروع به فعالیت بضد پاسگاههای هاتی کردند و شبها روی قلل جبال سینا آتش میافروختند و بوسیله آتش با هورمهب مربوط میشدند.
گرد و غباری که روز از حرکت ارابهها بر میخاست و آتشهائی که شب افروخته میشد این افسانه را بوجود آورد که هورمهب روزها با سرعت گردباد صحرا و شبها با سرعت یک ستون از شعلههای آتش بسوریه حملهور شده است.
هورمهب با استفاده از غافلگیری تمام مواضع آبرا درصحرا تصرف نمود. قوای هاتی که تصور نمینمودند که هورمهب به آنها حملهور شود در همه جا تسلیم گردیدند یا به قتل رسیدند. دو چیز سبب گردید که قوای هاتی هیچ منتظر حمله هورمهب نبودند یکی این که قشون هاتی پیوسته خود مهاجم بود و تا آن موقع کسی ندید که دیگری به هاتی حملهور شود دوم اینکه ارتش هاتی میدانست که قسمتی از قوای او در مصر سفلی مشغول ویران کردن قراء و مزارع است و تصور نمینمود که هورمهب آنها را در مصر سفلی بگذارد که بکارهای خویش ادامه بدهند و خود بسرزمین سینا بیاید و به هاتی حملهور گردد و حال آنکه میداند که مصر ضعیف میباشد و اگر هورمهب از مصر خارج شود آن کشور حتی توانائی مقاومت آن دستههای معدود هاتی را که در مصر سفلی هستند ندارد.
یکی از عواملی که در صحرای سینا قوای هاتی را مقابل هورمهب ضعیف کرد مقاومت غزه بود.
ارتش هاتی برای اینکه شهر غزه را از پا در آورد مقداری از واحدهای نظامی خود را در غزه جمع کرد ولی چون اطراف غزه وسیله تغذیه واحدهای مزبور وجود نداشت آنها را در شهرهای سوریه متفرق نمود که آذوقه به آنها برسد.
لذا وقتی هورمهب وارد صحرای سینا شد هاتیها نتوانستند که قوای خود را مقابل او متمرکز نمایند.
هورمهب تا نزدیک شهر غزه رفت و قسمتی از قوای هاتی را که اطراف شهر بود معدوم نمود ولی نتوانست كه وارد غزه شود. زيرا در آنجا افسران هاتي متوجه شدند كه ارابههاي جنگي هورمهب زياد نيست و تصميم گرتفند كه جلوي وي را بگيرند.س
هنگامیکه هورمهب بطرف غزه میرفت من با او نبودم بلکه در یکی از مراکز آب توقف کردم.
چون هورمهب بمن گفت که در آن دستبرد احتیاج به پزشک ندارد چون فرصتی وجود نخواهد داشت تا اینکه مجروحی را معالجه کنند و هر کس که مجروح شود در بیابان رها خواهد شد و اگر زنده بماند فبهاالمراد وگرنه طعمه لاشخورها خواهد گردید.
آنچه از وقایع این جنگ باطلاع من رسید مطالبی بود که هورمهب یا افسران وی بعد از خاتمه پیکار برایم نقل کردند.
قبل از اینکه به غزه برسند هورمهب بسربازان خود گفته بود که اگر از ارابهها پیاده میشوند فاصله با آنها نگیرند برای اینکه جنگ آنها دستبرد است نه یک جنگ موضعی و شاید مجبور شوند که لحظه به لحظه مانور خود را عوض نمایند.
ولی عدهای از سربازان او به طمع چپاول اموال اردوگاه هاتی از ارابهها پیاده شدند و دور گردیدند.
هورمهب وقتی متوجه شد که قوای هاتی مبادرت به حمله متقابل خواهد کرد مجبور شد که با سرعت ارابههای خود را برگرداند.
در نتیجه عدهای از سربازان او پشت حصار غزه گرفتار سربازان هاتی شدند و آنها سرشان را بریدند و پوستشان را کندند تا اینکه بعد از دباغی از پوست آنها کیسه بدوزند زیرا هاتیها در تهیه این نوع کیسهها مهارت دارند.
در آن دستبرد غنیمتی قابل توجه نصیب سربازان هورمهب نشد چون یگانه چیزی که به تعداد زیاد در صحرا وجود داشت کوزه و سبوهای پر از آب بود وگرچه یک کوزه پر از آب در صحرای گرم هم وزن آن فلز قیمت دارد ولی همان کوزه در ساحل رود نیل بدون ارزش است.
بعد از دست برد مزبور هورمهب قوای خود را پس از این که از غزه برگردانید در صحرا متوقف کرد در صورتی که بطور حتم مورد حمله هاتی قرار میگرفت ولی طوری اسبهای او خسته بودند که نمیتوانست خود را به مرز مصر برساند.
ولی چون هورمهب مراکز آب را در عقب خود از بین نبرد میدانست که فرصتی خواهد داشت که یک قسمت از ارتش مصر را که در عقب گذاشته بود وارد صحرا نماید و به خویش بپیوندد.
سربازان هورمهب با اینکه رویهمرفته در آن دستبرد فاتح بودند از کمی غنائم جنگی شکایت داشتند و اگر کسی به آنها میگفت که شما نائل بافتخار شدید میگفتند که ما حاضریم افتخارات خود را با چند حلقه فلز مبادله نمائیم.
من باتفاق قشونی که از مصر آمده بود که به هورمهب ملحق شود براه افتادم و وقتی با سرعت از صحرا عبور میکردیم آنچه بنظر من میرسید فجایع جنگ بود نه افتخارات آن.
چون افتخارات را افسران و سربازان هنگام پیروزی تحصیل می کنند و آنهائی که از عقب آنها براه میافتند غیر از فجایع جنگ را نمیبینند.
گاهي لاشه يك سرباز مصري را ميديديم كه نيمي از آن را كفتار خورده و گاهي مشاهده ميكرديم كه يك سرباز هاتي را بسيخ كشيده كنار راه قرار دادهاند.
در مراكز آب ميتوانستيم از آبهائي كه سربازان هاتي ذخيره كرده بودند استفاده نمائيم كه سربازان هاتي ذخيره كرده بودند استفاده نمائيم زيرا هورمهب چون ميدانست كه مراكز مزبور بعد مورد استفاده وي يا قشون عقب افتادهاش قرار خواهد گرفت آبها را در قسمتي از خط سير امدادي مصر بود از بين نبرد.
يك روز بعد از غروب آفتاب من آتش اردوگاه هورمهب را از فاصله دور ديدم ولي ميدانستم كه آن شب نخواهم توانست به اردوگاه هورمهب برسم.
براي اينكه در بيابان مسطح آتشي كه ديده ميشود بيش از آنچه در بادي نظر تصور شود با انسان فاصله دارد.
آنشب هواي بيابان بعد از حرارت روز خيلي سرد بود و من نتوانستم بخوابم ولي سربازان كه با پاي برهنه زمين گرم صحرا را پيموده بودند از فرط خستگي خوابيدند و در حال خواب ناله ميكردند و فرياد ميزدند و من تصور ميكنم افسانه مربوط باين كه بيابان هنگام شب محل گردش ارواح موذي ميباشد ناشي از همين است كه خفتگان در موقع شب مينالند و فرياد ميزنند و اين ناله و فرياد سبب شده كه گمان كردهاند ارواح موذي مردم را ميآزارند.
روز ديگر قبل از اينكه سپيده صبح طلوع كند نفير زدند و سربازان را بيدار كردند و ما بطرف اردوگاه هورمهب براه افتاديم ولي قبل از اينكه به اردوگاه برسيم يك عده از ارابههاي اكتشاف هاتي كه در صحرا مشغول راهپيمائي بودند از عقب ما سر بدر آوردند.
سربازان پياده ما كه هنوز رسم پيكار با ارابههاي هاتي را نياموخته بودند از ديدن ارابههاي خصم ترسيدند و بعضي از آنها گريختند ولي با تير كمانداران هاتي كه از ارابهها تيراندازي ميكردند به قتل رسيدند.
ليكن ما چون نزديك اردوگاه هورمهب بوديم وي يك دسته از ارابههاي جنگي خود را به كمك ما فرستاد و ارابههاي هاتي همين كه ارابههاي هورمهب را ديدند اصرار را خطرناك دانستند و فرار كردند.
فرار آنها سبب خوشحالي سربازان ما شد و نيزههاي را بحركت در آوردند و بعضي از آنها بطرف ارابههاي فراري تيراندازي كردند در صورتي كه محقق بود كه تيرشان بارابهها نميرسد.
سربازان پياده ما وقتي ديدند كه ارابههاي هاتي گريختند بانگ زدند ما از هاتي بيم نداريم زيرا شاهين هورمهب روي آنها فرود ميآيد و چشمهاي آنان را كور ميكند.
سربازان پياده ما اميدوار بودند كه بعد از رسيدن باردوگاه هورمهب مورد قدرداني قرار بگيرند زيرا با پاي برهنه و پياده صحراي گرم را در نورديده بودند و نيز انتظار داشتند كه آنجا استراحتي طولاني كنند.
ولي هورمهب در حالي كه صورتش از آفتاب صحرا تيره رنگ شده بود و چشمهايش مثل دو پياله خون بنظر ميرسيد شلاق خود را تكان داد و گفت اي تنبلها و اي وزغهاي لجن رود نيل كجا بوديد كه اين قدر دير كرديد؟ مگر من بشما نگفتم كه زودتر بيائيد؟ و اكنون هم كه آمدهايد طوري بوي كثافت از شما استشمام ميشود كه من بايد وقتي بين شما هستم بيني خود را بگيرم كه بوي عفن شما مرا آزار ندهد.
ولي حالا كه آمدهايد بجاي اينكه انگشتان كثيف خود را وارد بيني نمائيد يا قسمت خلفي خود را بخارانيد زمين را حفر كنيد و خندق بوجود بياوريد براي اينكه جان شما بسته به حفر خندق است و اگر خندق حفر كرديد و جلوي ارابهها را با سنگ مسدود نموديد زنده خواهيد ماند وگرنه استخوانهاي شما همين جا سفيد خواهد شد.
سربازان مصري با اين كه خسته بودند و پاهائي مجروح داشتند از اين حرف خشمگين نشدند زيرا ميدانستند كه هورمهب پيوسته با سربازان همانطور حرف ميزند ولي شلاق خونين او آشكار ميكرد كه آن حرف مثل مواقع گذشته جنبه شوخي ندارد.
سربازها بدون اينكه در فكر پاهاي مجروح و تن خسته باشند شروع به حفر زمين كردند و خندق بوجود آوردند و جلوي خندقها تخته سنگ قرار دادند و بين تخته سنگها تيرهاي بلند نصب نمودند كه راه عبور ارابهها را مسدود كنند.
جلوتر از اين خندقها و تيرها طبق دستور هورمهب تيرهاي كوتاه بر زمين نصب كردند و بوسيله طناب آنها را بهم متصل نمودند و من ميفهميدم كه منظور هورمهب اين است كه دست و پاي اسبهاي و چرخ ارابهها به طناب گير كند و ارابههاي جنگي هاتي از حركت باز ماند.
علاوه بر خندقهائي كه معلوم بود در كجا حفر شد باز بر حسب دستور هورمهب يك رشته خندق طولاني و قوسي شكل حفر كردند ولي روي آن را پوشانيدند و خاك ريختند بطوري كه از دور كسي نمي توانست بفهمد كه در آنجا يك حفره طويل و عريض وجود دارد.
هر روز عدهاي از سربازان جديد وارد اردوگاه ميشدند و نيز دستههاي پارتيزان از اطراف بما ملحق ميگرديدند و نظر به اين كه بيابان وسيع بود و بيم آن ميرفت كه ارابههاي هاتي موانع را دور بزنند و از عقب ما سربدر آورند هر قدر در چپ و راست اردوگاه ما خندق حفر ميگرديد و موانع بوجود ميآمد باز هورمهب ميگفت كم است.
ولي اين اقدامات رفته رفته سربازان مصري را قويدل كرد و وقتي قامت بلند و شانههاي پهن هورمهب را ميديدند و شلاق خونآلود او را مشاهده ميكردند و متوجه ميشدند كه وي از طلوع فجر تا نيمه شب ناظر بر كارها و اقدامات تدافعي ميباشد بخود ميگفتند كه اين مرد ما را از خطر هاتي نجات خواهد داد يك روز هورمهب براي سربازان مصري و پارتيزانها كه در راه بودند تا اينكه به اردوگاه برسند پيغام فرستاد كه شتاب نمايند چون اگر شب بگذرد و تا صبح روز ديگر خود را باردوگاه نرسانند بيم آن ميرود كه بدست گشتيهاي هاتي بيفتند.
همان روز كه هورمهب اين پيام را براي سربازان مصري و پارتيزانها فرستاد نزديك غروب در حاليكه سربازها مشغول حفر خندق بودند فضاي صحرا پر از گرد و غبار شد و ارابههاي هاتي نمايان گرديدند.
سربازهاي ما وقتي مشاهده كردند كه داسهاي بزرگ از يك فلز عجيب كه ميگفتند آهن است مقابل ارابههاي هاتي نصب شده طوري ترسيدند كه بيني آنها سرد شد. (معلوم ميشود كه وصف حالات بيني براي بيان احساسات انسان سابقه چند هزار ساله دارد همانطور كه ما امروز ميگوئيم كه دماعش سوخت (البته اگر دماغ را مثل عامه مردم به معناي بيني بدانيم نه به معناي مغز) يا دماغش چاق است در دوره سينوهه وقتي ميخواستند بگويند شخصي خيلي ترسيد ميگفتند بيني او سرد شد – مترجم).
چون شب فرود ميآمد سربازان هاتي جرئت نكردند در منطقهاي كه از وضع طبيعي آن بدون اطلاع بودند و بضد قشوني كه هنوز از چند و چون آن خبر نداشتند مبادرت بحمله كنند.
آنها در صحرا اردوگاه بوجود آوردند و آتش افروختند و به اسبهاي خود عليق دادند و تا چشم كار ميكرد در صحرا آتشهاي كوچك ديده ميشد.
ارابههاي اكتشاف هاتي هم تا صبح مشغول آزمايش وضع جبهه ما بودند و عدهاي از نگهبانان مصري را به قتل رسانيدند ولي پارتيزانها و راهزناني كه در خدمت مصر بودند در دو جناح اردوگاه هاتي بسربازان خصم شبيخون زدند و چند نفر را كشتند و چند ارابه از آنها گرفتند.
با اينكه هورمهب به سربازان خود گفته بود كه بخوابند من فكر ميكنم كه آنشب هيچ كس جز سربازان كهنهكار كه صداهاي ميدان كارزار در شبي كه فرداي آن جنگ شروع ميشود براي آنها عادي است نخوابيدند.
زيرا تا صبح صداي چرخ ارابههاي جنگي و قعقعة سلاح و صفير عبور تيرها و ناله مجروحين ميرسيد.
هورمهب يك عده از سربازان كهنه كار و آزموده خود را در خط اول اردوگاه به نگهباني گماشته بود و چند نفر از آنها مجروح شدند و من كه تا صبح بيدار بودم آنها را معالجه ميكردم و هورمهب مرا بكناري كشيد و گفت هر يك از اين سربازان قديمي و كار كشته من از هزار سرباز تازه كار در نظرم گرانبهاتر ميباشند و بكوش كه آنها را معالجه كني و نگذاري كه بميرند و من براي مداواي هر يك از اين سربازها يك حلقه زر بتو خواهم داد كه وزن آن يك دين باشد.
گفتم هورمهب من نميدانستم كه تو در اينجا يعني در صحراي مسطح كنار دامنه كوه سينا اردوگاه بوجود آوردهاي و قصد داري كه در اين جا جلوي هاتي را بگيري.
اگر من از اين تصميم تو آگاه بودم بتو ميگفتم كه اين كار را نكن زيرا جلوگيري از ارابههاي جنگي هاتي در يك صحراي مسطح كه ارابهها ميتوانند در آن حركت نمايند بسيار خطرناك است.
ولي حالا كه تو اين تصميم را گرفتهاي و از من براي تغيير آن كاري ساخته نيست من سربازان قديم و جديد تو را اگر مجروح شوند تحت معالجه قرار ميدهم گو اينكه ميدانم كه از سربازان جديد تو كاري ساخته نيست و آنها بعد از حمله ارابههاي هاتي ميگريزند.
من براي زر سربازان تو را مورد مداوا قرار نميدهم و آنچه ميخواهي بابت معالجه بمن بدهي بسربازان خود بده زيرا آنها بيش از من احتياج به زر دارند.
و ديگر اينكه ممكن است كه فردا ما همه بقتل برسيم و فردا شب من نباشم كه زخم سربازان تو را ببندم.
هورمهب گفت سينوهه تو يكمرد عاقل هستي ولي مرد جنگي نميباشي و در هر جنگ بايد خطر را هم در نظر گرفت و اگر در جنگ خطر وجود نميداشت توتانخآمون فرعون مصر كه اينك طفل است نيز ميتوانست كه فرمانده يك ارتش شود و مبادرت بجنگ نمايد و من اينك ميروم كه قدري شراب بنوشم كه بتوانم بخوابم و بعد از بيدار شدن بهتر بجنگم زيرا اگر قدري حرارت شراب در سر من باشد بهتر خواهم جنگيد.
چند لحظه ديگر من صداي قلقل كوزه او را شنيدم كه در دهان خالي ميكرد. و بعد چند نفر از سربازان را كه از مقابل خيمه او عبور ميكردند باسم صدا زد و بهر يك جرعهاي نوشانيد و گفت كساني كه كشيك ندارند بروند و بخوابند كه فردا صبح براي جنگ بهتر آماده باشند.
وقتي صبح دميد من كه آنشب نتوانسته بودم بخوابم ديدم كه مقابل جبهه ما لاشه چند اسب افتاده و جند ارابه هاتي آنجا واژگون شده و كلاغها مشغول خوردن چشم مقتولين هستند.
در حالي كه سربازان هاتي آتشهاي خود را با خاك خاموش ميكردند و اسبها را به ارابه ميبستند و يك مرتبه ديگر اسلحه خويش را تميز مينمودند هورمهب سربازان خود را در دامنه كوه جمع كرد و به تخته سنگي تكيه داد و در حاليكه يك قطعه نان خشك را با پياز ميخورد چنين گفت: آمون خداي بزرگ مصر اعجاز كرد زيرا سربازان هاتي را مقابل شما قرار داد تا اين كه شما آنها را از بين ببريد و بطوري كه ميبينيد پياده نظام هاتي هنوز نيامده زيرا سربازان پياده خصم در حاشيه صحرا به مناسبت اينكه آنجا آب فراوان است توقف كردهاند تا اينكه ارابهها راه را بر آنها بگشايند و مراكز آب را اشغال كنند و پياده نظام هاتي حركت كند و به ارابهها ملحق شود. ديشب به مناسبت اينكه در اردوگاه هاتي آب نبود تمام اسبها تشنه ماندند و قسمتي از اسبها عليق نداشتند و سربازان هاتي مجبور شدند كه بوتههاي خار را مقابل اسبها بريزند زيرا من تمام مراكز آب و عليق هاتي را در صحرا معدوم كردم اين است كه امروز ارابههاي هاتي بسختي خواهند جنگيد چون ميدانند كه مجبورند كه راه را بگشايند و عبور كنند و خود را به مصر برسانند و در غير اينصورت چاره ندارند جز اينكه بسوريه برگردند اگر آنها از عقل پيروي ميكردند امروز مراجعت مينمودند ولي آنها مرداني حريص هستند و اميدوارند كه با رسيدن به كشور مصر مبادرت به چپاول كنند و زر و سيم فراوان بدست آورند.
ديگر اين كه بابت بهاي كوزهها و سبوهائي كه از مصر خريدهاند مقداري فلز پرداختهاند و نميتوانند كه از اين فلزات صرف نظر نمايند و برگردند. بهمين جهت من ميگويم كه آمون اعجاز كرده و قواي هاتي را مقابل ما قرار داده چون وقتي ارابههاي آنها به حركت در آيد دچار ما ميشوند يا در گودالها ميافتند و از حركت باز ميمانند.
هورمهب در اين موقع سكوت كرد و نان خشك را بدهان برد و قدري از آن را با دندان جدا كرد و جويد و سربازان مانند كودكاني كه در انتظار دنباله يك قصه باشند بانگ زدند بگو... بگو...
هورمهب آن قسمت از نان را كه ميجويد ناگهان بيرون ريخت و ناسزائي بر زبان آورد و گفت اين طباخهاي قشون گويا فضله گربه را درون خمير نان گذاشته و آن را طبخ كردهاند كه در دهان اين قدر بد طعم و متعفن شده است و اگر اين كار را كرده باشند من آنها را سرنگون بدار خواهم آويخت. و سربازها وقتي اين حرف را شنيدند خنديدند و هورمهب بانگ زد: اي موشها و قورباغههاي لجنزار رود نيل... براي چه ميخنديد؟ آيا تصور كردهايد چون طباخها لاي خمير نان شما سرگين اسب و الاغ ميگذارند و بشما ميخورانند من قصد تنبيه آنها را دارم؟
نه... نه اگر از اول تا آخر اين جنگ آنها بجاي نان بشما سرگين بدهند من هيچيك را تنبيه نخواهم كرد بلكه متاسف خواهم شد كه چرا شما سرگين اسبهاي مرا خوردهايد زيرا شما سرباز نيستيد بلكه چون موشهاي ترسو ميباشد. اگر سرباز بوديد ميفهميديد اين چوبهاي بلند كه شما بدست گرفتهايد چوب سنجيدن عمق رود نيل نيست بلكه نيزه است آنهم نيزههائي كه سرهاي فلزي دارد و اين نيزهها را براي اين بشما دادهاند كه شكم سربازان هاتي را با آن سوراخ كنيد. و شما اي كمانداران كه من ديدهام گاهي مانند كودكان زه كمان را ميكشيد و تيرها را بطرف آسمان مياندازيد تا ببينيد تير كداميك بيشتر ارتفاع ميگيرد اين كمان را از اين جهت بدست شما دادهاند كه با تير چشم سربازان هاتي را كور و شكمشان را سوراخ كنيد اگر توانائي نداريد كه سربازان هاتي را هدف سازيد صبر كنيد كه نزديك بيايند و اسبهاي آنها را كه نشانههائي بزرگتر هستند به تير ببنديد.
وقتي ارابههاي هاتي بشما نزديك ميشوند كعب نيزه را بر زمين بگذاريد و با دو دست آن را بگيريد تا سر نيزه در سينه اسب فرو برود و اگر نتوانستيد باين ترتيب اسبهاي ارابه را به قتل برسانيد و آنها شما را به زمين انداختند بعد از اينكه بزمين افتاديد با كارد پي اسبها را قطع نمائيد وگرنه ارابه از روي شما خواهد گذشت و استخوانهاي شما را خرد خواهد كرد.
آنگاه هورمهب با نفرت ناني را كه در دست داشت بوئيد و آن را دور انداخت و جرعهاي از كوزه خود نوشيد و گفت: من فكر ميكنم كه اين حرفها براي شما بدون فايده است زيرا به محض اينكه شما صداي ارابههاي هاتي و نعره سربازان آنها را شنيدند طوري بوحشت در ميآئيد كه مجبور خواهشد شد كه سر را زير جامه مادر خود پنهان كنيد و چون جامه مادر شما اينجا نيست سر را زير خاك بيابان پنهان خواهيد كرد.
ولي بايد بشما بگويم كه هرگاه هاتيها از اين جا بگذرند و خود را بمراكز ذخيره آب و عليق كه عقب ماست برسانند و دواب خود را سيراب نمايند شما بطور حتم محو خواهيد شد و با پوست شما كيسه و بقچه خواهند ساخت و زنهاي هاتي هنگامي كه ميخواهند فرزندان شيرخوار خود را روي چيزي بخوابانند كه رطوبت از آن بطرف ديگر نفوذ ننمايد آنها را روي پوست شما ميخوابانند يا اينكه چشمهاي شما را كور ميكنند تا بقيه عمر آسيابها و سنگهاي روغنكشي هاتي و آزيرو را بگردانيد.
اما من پانصد نفر از سربازان قديمي و مطمئن خود را در عقب شما قرار دادهام و اين پانصد نفر در جنگ قدري از شما فاصله ميگيرند تا اينكه اگر شما وحشت كرديد شما را مسخره نمايند و بخندند و در صورتيكه مبادرت به فرار نمائيد شما را خواهند كشت. زيرا اگر جلوي شما مرگ احتمالي وجود داشته باشد در عقب مرگ حتمي منتظر شماست.
ليكن اگر خطر مرگ احتمالي شما را تهديد ميكند پيروزي و افتخار و غنائم بسيار نيز منتظر شما است و من يقين دارم كه اگر هر كس وظيفه خود را انجام بدهد و بكوشد كه تا بتواند از سربازان و اسبهاي هاتي به قتل برساند ما فاتح خواهيم شد. من هم در تمام مدت جنگ با شما هستم و پيكار ميكنم و علاوه بر نيزه و شمشير شلاق خود را هم بكار مياندازم و هر كس را كه ببينم در انجام وظيفه قصور ميكند با شلاق از پا در ميآورم.
من حس ميكردم كه منظور هورمهب از اين حرفها فقط تشجيع سربازان نيست بلكه ميخواهد كه قبل از حمله هاتي سربازان او مشغول شنيدن اظهارات وي باشند تا اينكه در انتظار حمله سربازان خصم دچار وحشت نشوند.
وقتي سربازان هاتي اردوگاه خود را جمع كردند و بحركت در آمدند هورمهب گفت: سربازان دشمن براه افتادهاند و من از آمون و تمام خدايان مصر تشكر ميكنم كه آنها را بسوي ما فرستادند. اينك اي وزغهاي لجنزار نيل برويد و در پاسگاههاي جنگي خود حضور بهم برسانيد و هيچ كس نبايد بدون امر من نقطهاي را كه پاسگاه جنگي اوست خالي بگذارد. و شما اي پانصد سرباز قديمي و ورزيده من در عقب اين قورباغهها قرار بگيريد و هركس را كه خواست فرار كند بيملاحظه و تامل به قتل برسانيد.
در اين وقت هورمهب صدا را بلندتر كرد و خطاب به همه سربازان گفت: من ميتوانم بشما بگويم كه براي خدايان مصر و سرزمين سياه و زن و فرزندان خود بجنگيد ولي اين سفارش را بيفايده ميدانم چون اطلاع دارم كه هرگاه بتوانيد بگريزيد و جان بدر ببريد روي زمين سياه و بر زن و فرزندان خود آب دهان خواهيد انداخت. اين است كه ميگويم براي حفظ جان خودتان بجنگيد و عقب نرويد براي اين كه اگر مقاومت كنيد فاتح خواهيد شد ولي اگر عقب برويد بطور مسلم به قتل ميرسيد و اينك برويد تا قبل از رسيدن ارابههاي هاتي در پاسگاههاي خود حاضر باشيد.
سربازان در حالي كه فرياد ميزدند بطرف پاسگاههاي جنگي خود دويدند و من نتوانستم بهفمم كه آيا فرياد آنها ناشي از شادي بود يا ترس و من در عقب سربازان قرار گرفتم زيرا پاسگاه جنگي يك پزشك در صحنه كاراز عقب سربازان ميباشد تا اين كه بتواند مجروحين را معالجه نمايد.
قشون هاتی ارابههای خود را با آرایش جنگی در صحرا قرار داده بود.
روی سینه مردها و تنه ارابهها شکل خورشید بالدار و رنگین میدرخشید و پرهای بلند و درفشها بالای سر سربازان موج میزد محقق بود که ارابههای هاتی در صدد بر میآید از منطقهای مسطح که هورمهب در آنجا موانع بوجود آورده عبور نماید. زیرا قشون هاتی نمیتوانست ارابههای خود را از منطقه کوهستانی بگذراند.
نداشتن علیق و آب نیز ارابهسواران هاتی را مجبور مینمود که از همانجا بگذرند و درصدد بر نیایند که در صحرا دور بزنند زیرا میدانستند که اگر وارد صحرا شوند ولو خودشان مقاومت نمایند اسبها از گرسنگی و تشنگی خواهند مرد.
ارابههای هاتی دارای جوخههای شش ارابهای بودند و ده جوخه یک هنگ را تشکیل میداد و تصور میکنم که شصت هنگ داشتند و در وسط آرایش جنگی ارابههای هاتی ارابههای سنگین آنها مشهود میگردید. و ارابههای سنگین نمیتوانستند با سرعت ارابههای سبک حرکت کنند و مانند کشتیهای صحرائی بودند ولی من میدانستم که همه چیز را زیر خود له خواهند کرد و متحیر بودم چگونه هورمهب و سربازان وی خواهند توانست جلوی ارابههای مزبور را بگیرند.
صدای نفیر قشون هاتی برخاست و افسران عالی رتبه درفشهای خود را تکان دادند و یک مرتبه ارابهها به حرکت در آمدند.
حرکت شصت هنگ ارابه جنگی که سربازان ورزیده سوار بر آنها بودند منظرهای هولآور است و دیدم که وسط ارابهها اسبهائی حرکت میکنند که گویا کسی سوار آنها نیست. بعد متوجه شدم که بر پشت هر یک از آن اسبها یک نفر جا گرفته ولی طوری روی یال اسب خوابیده که در نظر اول دیده نمیشود. و من از مشاهده سواران مزبور که روی گردن اسب خوابیده بودند متعجب گردیدم تا اینکه مشاهده نمودم که آنها بدون اینکه اسب توقف نماید آنقدر خم میشوند تا اینکه دستشان بزمین میرسد و بوسیله کارد طنابهائی را که ما نزدیک زمین وصل به تیرهای کوتاه کشیده بودیم قطع مینمایند.
در حالی که سوارهای مزبور طنابها را قطع میکردند سوارهای دیگر از راه میرسیدند و نیزههائی را که بیرق بر سر آنها نصب شده بود در زمین فرو میکردند.
فایده عمل اخیر بر من معلوم نبود و طوری سوارها با سرعت کار میکردند که من فرصت نداشتم که راجع بمانور دوم سواران هاتی و فرو کردن نیزهها در زمین فکر کنم و بفهمم که منظورشان از اینکار چیست؟
یکمرتبه هورمهب فریاد زد نیزهها را از بین ببرید و خود او دوید و خویش را به یکی از آن نیزهها رسانید و از زمین کند و دور انداخت.
سربازان او هم دویدند و نیزهها را که در زمین فرو رفته بود بیرون آوردند و عقب جبهه در منطقه ای رویهم انداختند.
آنوقت من فهمیدم که برای چه سربازان هاتی آن نیزه ها را در زمین فرو کردند و دانستم که قصدشان این بود که نقاط ضعیف جبهه ما را نشانه گذاری نمایند تا ارابهها و بخصوص ارابههای سنگین آنها را از آنجا بگذرند.
من فکر میکنم که اگر در آن روز هورمهب زود نمیجنبید و دستور نمیداد که نیزهها را از زمین بیرون بیاورند و ارابهها موفق میشدند که به مناطق ضعیف جبهه ما نزدیک شوند از آنها میگذشتند و قشون مصر شکست میخورد.
چون بعد از اینکه ارابهها به موانع ما رسیدند با آنهمه دشواریها که هورمهب در سر راه آنها بوجود آورده بود باز عدهای از آنها موفق شدند که از موانع بگذرند.
یک خندق کم عرض برای ارابههای هاتی مانع دشواری نبود زیرا در هر هنگ از ارابهها بعضی از آنها ارای تختههائی مانند پل بودند به محض اینکه به خندق میرسیدند تختهها را روی خندق میانداختند و ارابهها از روی آنها عبور مینمودند. (ما تصور میکنیم که حمل پل از طرف واحدهای نظامی این عصر یکی از ابتکارات جنگی این دوره میباشد در صورتی که طبق این کتاب این مانور در دوره سینوهه معمول بوده و ارابهها با تخته پل حرکت میکردند تا برای عبور از روی خندقها از پلها استفاده نمایند – مترجم).
گرچه یک عده از ارابههای هاتی از خندقها گذشتند ولی چون متحمل تلفات سنگین گردیدند ارابههای دیگر مقابل موانع احتیاط نمودند و قدری مکث کردند. و اما ارابههائی که گذشته بودند باز مقابل تخته سنگها مجبور به توقف شدند و رانندگان و سربازان ارابهها قدم به زمین نهادند و در صدد بر آمدند که سنگها را عقب بزنند و راه را بگشایند.
سرعت مانور سربازان هاتی شگفتآور بود و معلوم میشد که آنها مدت چند سال تمرین کرده یا در میدان جنگ آزمایش تحصیل نمودهاند که میتوانند به محض این که ارابهها بمانع برخورد کردند فرود بیایند و موانع را رفع کنند.
هورمهب وقتی دید که سربازان هاتی مشغول رفع موانع هستند فهمید که اگر بآنها فرصت بدهد در مدتی کمتر از آنچه من صرف نوشتن این شرح میکنم آنها موانع را دور خواهند کرد و راه را بروی خودشان و ارابههای سنگین که از ارابهها فرود آمدهاند به تیر ببندند یا دست کم اسبهای آنانرا به قتل برسانند.
سربازان هاتی بعد از این که سنگها را از سر راه خود دور کردند در حالی که عدهای مقتول و مجروح و اسبهای کشته بجا گذاشتند مراجعت نمودند. و سربازان ما از بازگشت سربازان هاتی خیلی خوشوقت شدند و بانگ شعف بر آوردند چون تصور میکردند که جنگ تمام شده و فاتح شدهاند.
ولی هورمهب میدانست که جنگ تمام نشده بلکه تازه آغاز گردیده و امر کرد که نفیر بزنند و به سربازان خود گفت که با شتاب سنگها را بر سر جای اول آن بگذارند ولی قبل از اینکه سربازان ما بتوانند که سنگها را بر سر جای آنها بگذارند ارابههای سنگین هاتی با ارابههای سبک بحرکت در آمدند.
من در آنروز فهمیدم که تفاوت بین سرباز ورزیده و آزموده و سربازی که بقدر کافی تمرین نکرده چیست؟
سربازان هاتی با وجود فرصت کم زیر باران تیر سنگها را از سر راه ارابهها دور کردند ولی سربازان ما با اینکه دو یا سه برابر وقتی را که سربازان هاتی صرف دور کردن سنگها نمودند در دسترس داشتند نتوانستند که سنگها را به جای اول آن بگذارند و قبل از اینکه سنگها در جای آنها گذاشته شود ارابههای سنگین هاتی رسیدند.
هورمهب که دید سربازان او نتوانستند سنگها را مقابل خط سیر ارابهها قرار بدهند بوسیله افسران خود به سربازان امر کرد که بوسیله نیزه جلوی اسبها را بگیرند و کعب نیزه را به زمین بزنند و نوک آن را متوجه سینه اسب ارابهها نمایند تا این که در سینه اسب فرو برود و آنها را متوقف کند. ولی این امر هم درست اجرا نشد. زیرا سینه و سرو گردن اسب ارابههای سینگین با ورقههای فلز زره پوش شده بود و سر نیزه سربازان ما در سینه اسبها فرو نمیرفت.
من دیدم اسبهائی که ارابههای سنگین هاتی را میکشید از اسبهای مصری بلندتر و قویتر و از یک نژاد مخصوص هستند.
مقابل هر یک از آن ارابهها دو داس بزرگ بود که جنگجویان میتوانستند از درون ارابه دسته آنرا بحرکت در آورند. و این دو داس مانند دو داس کشاورزی خرمن هستی سربازان ما را درو میکرد و آنها را فرو میریخت و بعد چرخهای پهن و سنگین ارابه استخوانهای مصریان را خرد مینمود.
من وقتی اسبهای بزرگ ارابههای سنگین را با زره فلزی میدیدم و مشاهده میکردم که از ماسک فلزی صورت اسبها چیزهائی مانند شاخ بیرون آمده از مشاهده آن جانوران وحشت آور میلرزیدم.
داسها تکان میخورد و سربازان ما را قطعه قطعه میکرد و ارابههای سنگین از روی لاشه سربازان ما عبور مینمودند و یک وقت من دیدم که هیچ چیز نمیتواند جلوی ارابههای سنگین هاتی را بگیرد زیرا همه چیز را محو میکردند و در هم میشکستند و میگذشتند.
با وجود این که هورمهب دائم فریاد میزد و با شلاق سربازان ما را وادار به پیکار مینمود من میدیدم که مساعی او بدون نتیجه است و ارابههای سنگین هاتی لحظه به لحظه بیشتر در مواضع ما نفوذ میکردند و سربازان ما را از بین میبردند.
آنوقت یقین حاصل کردم که کسی نمیتواند جلوی ارابههای مزبور را بگیرد و بطور حتم آنها وارد مصر خواهند شد و شهرهای ما را ویران خواهند کرد و فرزندان مصر را قتل عام خواهند نمود و اراضی سیاه به تصرف آنها در خواهد آمد.
آنگاه سر را روی زمین نهادم و شروع به گریه برای مصر و فرزندان آن کردم.
از دور صدای حرکت ارابهها و نعره جنگاوران و ناله و فریاد مجروحین و فریادهای بلند هورمهب را می شنیدم. لیکن فریادهای او بدون فایده بود و ارابههای سنگین عبور کرده بودند. هورمهب امر نمود که ارابههای سبک مصر که سرعت بیشتری داشتند در عقب ارابههای سنگین به حرکت در آیند و سعی کنند که سربازان هاتی را که در ارابهها هستند با تیر از پا در آورند.
من این مانور را بدون فایده میدانستم چون گرد و غباری که از حرکت ارابههای سنگین بر میخاست مانع از آن بود که سربازان بتوانند با دقت نشانه گیری نمایند.
حتی اگر گردو غبار هم وجود نمیداشت سربازان آنقدر در تیراندازی مهارت نداشتند که بتوانند در حال تاخت اسبهای ارابه خود سربازانی را که سوار بر ارابههای دیگر میتاختند با تیر به قتل برسانند.
ناگهان فریادهای وحشتانگیز از سربازان هاتی که سوار ارابهها بودند بگوش رسید و من دیدم که زمین دهان باز کرد و تمام ارابههای سنگین هاتی را بلعید.
آنوقت فهمیدم که هورمهب وقتی به ارابههای سبک گفت که ارابههای سنگین هاتی را تعقیب نمایند منظورش این نبود که سربازان ما سربازان خصم را به قتل برسانند بلکه میخواست که ارابههای سبک ما آنها را تعقیب نمایند تا اینکه اسبهای زورمند ارابههای سنگین هاتی به هیجان بیایند و سریعتر حرکت کنند و رانندگان نتوانند جلوی آنها را بگیرند یا این که رانندگان از بیم تیراندازان ما بر سرعت بیفزایند و متوجه نشوند که بسوی نابودی میروند.
این مانور هورمهب طوری مفید و موثر واقع گردید که ارابههای سنگین هاتی بلب خندق که گفتم هورمهب در عقب حفر کرده روی آن را پوشانیده بود رسیدند بدون اینکه متوجه شوند که زیر ارابههای آنها خالی است و یکمرتبه مثل این که زمین دهان باز کند و خصم را ببلعد تمام ارابههای سنگین در خندق افتادند.
من بدواٌ به مناسبت گرد و غبار زیاد که بوجود آمده بود نتوانستم بفهمم که وضع چگونه است ولی بعد که گرد و غبار از بین رفت دیدم که سربازان ما بر حسب امر هورمهب کنار خندق قرار گرفته سنگ و تیر بر سر سربازان هاتی میبارند و هورمهب گفته بود نگذارید حتی یک نفر از آنها زنده از خندق بیرون بیایند.
و اما دسته ارابههای سبک ما که ارابههای سنگین هاتی را تعقیب میکردند چون میدانستند که برای چه آنها را تعقیب مینمایند بعد از سقوط ارابههای مزبور در خندق برگشتند تا با کمک سربازان پیاده جلوی ارابههای سبک هاتی را که بعد از ارابههای سنگین میآمدند بگیرند.
من یقین دارم که وقتی مصریها دیدند که ارابههای سنگین هاتی یک مرتبه نابود شد طوری خوشوقت و امیدوار گردیدند که بر دلیری مردان شجاع افزود و آنهائی هم که جبون بودند دلیر شدند.
هورمهب که متوجه شد که روحیه سربازان او بسیار قوی گردیده از فرصت و استعداد سربازان کمال استفاده را کرد و برای پارتیزانها و راهزنان که در جناح جبهه ما بودند پیغام فرستاد که بکمک ما بیایند.
آنوقت تمام قوای مصر یعنی ارابهها و پیادگان و پارتیزانها طوری با قوت قلب و دلیری بر ارابههای سبک هاتی تاختند که خصم متحیر گردید و برای اولین مرتبه در یک جلگه مسطح ارابههای هاتی با تلفات سنگین عقب نشینی کردند.
از ارابههای سنگین و سرنشینان آنها تقریباٌ هیچ جانداری باقی نماند. زیرا اسبها بعد از سقوط در خندق بر اثر سنگینی ارابهها کشته شدند یا دست و پای آنها طوری شکست که با مرگ آنان مساوی بود. و سربازان مصر هم نگذاشتند که سربازان هاتی زنده یا سالم از خندق بیرون بیایند و همه را مقتول و مجروح کردند.
افسران هاتی که دانستند که تمام ارابههای سنگین و قسمتی مهم از ارابههای سبک آنها از بین رفته پس از عقب نشینی کردن مجلس شور آراستند و در آن مجلس از طرف آنها نظریههای متفاوتی ابراز شد. آنها برای اولین مرتبه گرفتار وضعی شدند که هرگز پیش نیامده بود و نمیدانستند چگونه باید آنرا اصلاح کرد.
هورمهب از عقبنشینی و مشورت آنها استفاده کرد و از بیم آنکه جبهه ما را دور بزنند پارتیزانها و راهزنان را به دو جناح جبهه فرستاد و سربازان ما را وادار نمود که در سر راه ارابههای هاتی موانع بوجود بیاورند تا اگر باز مبادرت به حمله نمودند نتوانند بگذرند.
افسران و سربازان هاتی به قدری متهور بودند که با اینکه دیدند که ارابههای سنگین آنها از بین رفته باز مبادرت به حمله کردند.
ولی ترس سربازان ما از سربازان هاتی از بین رفته بود و وقتی ارابههای سبک آنها بموانع ما رسیدند عدهای از آنها سالم بدست ما افتادند.
من در موقع حمله مزبور به مناسبت گرد و غبار میدان جنگ را نمیدیدم ولی بعد از اینکه جنگ تمام شد و باد صحرا غبار را از بین برد فهمیدم که عدهای کثیر از سربازان مصری در حمله دوم نیروی هاتی کشته شدهاند. در صورتی که این مرتبه آنها ارابههای سنگین نداشتند.
وقتی جنگ تمام شد از بعضی از سربازان مصری شنیدم که میگفتند امروز گرد و غبار مانع از این شد که ما وضع میدان جنگ را ببینیم وگرنه بر اثر مشاهده وفور کشتگان مصری طوری متوحش میشدیم که نمیتوانستیم به جنگ ادامه بدهیم.
در پایان روز بقیه سربازان و ارابههای هاتی متوجه شدند مقاومت بدون فایده است تسلیم شدند و هورمهب دستور داد که اسرای هاتی را با طناب ببندند و سربازان ما مثل این که حیواناتی عجیب را می بینند با حیرت به آنها نزدیک میشدند و بدنشان را لمس میکردند که بدانند که آیا مثل خودشان پوست و گوشت دارند یا اینکه بدن آنها با مصالح دیگر ساخته شده است.
بعضی از سربازان ما شکل خورشید بالدار را از روی سینه اسراء میکندند و بعنوان یادگار حفظ مینمودند که بعد از مراجعت به مصر به آشنایان نشان بدهند و آنها را حیران کنند. ولی عجیبتر از خورشید بالدار کاسکهای آهنی بود که افسران هاتی بر سر داشتند و بالای آنها دو تبر متقاطع نصب کرده بودند. سربازان ما که تا آن روز نمیدانستند که آهن چه نوع فلزی است از مشاهده کاسکهای آهنی مبهوت میشدند.
هورمهب با وجود خستگی خیلی خوشحال بود و بین سربازان مصری گردش میکرد و از دستهای به طرف دسته دیگر میرفت و دوستانه دست به پشت سربازان میزد و میگفت آفرین ای وزغهای لجن زار نیل امروز خوب پیکار کردید و آیا بخاطر دارید که امروز بامداد به شما گفتم که اگر ما وظیفه خود را خوب انجام بدهیم فاتح خواهیم شد و اینک تصدیق کنید که من درست فهمیده بودم.
هورمهب امر کرد که به سربازان نان و آبجو بدهند و بعد از این که خوردند و نوشیدند آنها را آزاد گذاشت که هرچه را که میل دارند از کشتگان هاتی و حتی مصری به نفع خود بردارند.
هورمهب میدانست که مقتولین هاتی و مصری چیزی که قابل ملاحظه باشد ندارند ولی میخواست که سربازان او تصور نمایند که موفق به تحصیل غنائم جنگی شدهاند.
ولی بهادارترین غنیمت جنگ که به سربازان نمیرسید بلکه به تصرف ارتش مصر در میآمد ارابهها و اسبهای هاتی بود و هورمهب که میدانست اسبها گرسنه و تشنه هستند به مصریهائی که در تربیت و تگاهداری اسب بصیرت داشتند گفت که بآنها علیق و آب بدهند. اسبها که زبان مصری نمیدانستند وقتی پرستاران جدید را دیدند بدواٌ ابراز خشم کردند ولی مصریها به آنها علیق و آب دادند و آنگاه با زبان ملایم با اسبها صحبت کردند.
اسب جانوری است باهوش و حتی موقعی که زبان خارجی نمیداند از لحن صدا میتواند بفهمد که آیا قصد دارند که نسبت باو ابراز محبت بکنند یا نه؟ و وقتی متوجه شد که قصد محبت دارند رام میشود.
پس از اینکه هورمهب موفق به تحصیل مقداری ارابه و اسب شد از راهزنها دعوت کرد که به قشون او ملحق گردند و در صنف ارابههای جنگی کار کنند و از این جهت هورمهب از راهزنان دعوت نمود که وارد صنف ارابههای جنگی شوند که میدانست آنها در تربیت اسب لایقتر از مصریها هستند زیرا مصریها از اسب بیم دارند در صورتی که راهزنان از این جانور وحشت نمیکنند.
بعد از خاتمه جنگ همه سربازان سالم استراحت کردند ولی من نمیتوانستم استراحت کنم زیرا مجبور بودم که مجروحین را مداوا نمایم و زخمها را ببندم و جمجمه سربازانی را که گرفتار گرز سربازان هاتی شده بودند مورد عمل جراحی قرار بدهم و مدت سه شبانه روز در حالی که عدهای برای زخمبندی و اعمال جراحی بمن کمک میکردند من مشغول مداوای مجروحین بودم و در این سه شبانه روز عدهای از مجروحین که زخم آنها قابل علاج نبود مردند و بعد هورمهب مبادرت به تقویت ارابههای جنگی خود کرد و هر روز سربازان مصری را وادار مینمود که با ارابههای جنگی تمرین کنند.
هورمهب میگفت گرچه ما در این جنگ با استفاده از موانع زمینی فاتح شدیم اما برای اینکه بتوانیم سوریه را از آزیرو و هاتی پس بگیریم محتاج ارابههای جنگی میباشیم. چون فقط بوسیله ارابههای جنگی است که میتوان بر ارابههای جنگی غلبه کرد و آزیرو و هاتی در سوریه دارای ارابههای جنگی هستند از این گذشته پیاده نظام هاتی در این جنگ شرکت نکرد و من امیدوارم اکنون که آنها از شکست ارابههای خود مطلع شدهاند پیاده نظام خود را به صحرا بفرستند و در اینصورت من بوسیله ارابهها و پیادگان خود آنها را از بین خواهم برد.
ولی پیاده نظام هاتی به صحرا نیامد و از مرز سوریه تکان نخورد و گویا پیاده نظام خصم امیدوار بود که هورمهب باو حملهور شود و در اینصورت یقین داشت که سربازان خسته هورمهب را شکست خواهد داد ولی هورمهب هم میدانست که تا وقتی نیروی خود را از حیث ارابههای جنگی تقویت نکند نباید به جنگ هاتی و آزیرو در سوریه برود.
خبر فتح هورمهب در صحرا در سوریه انعکاسی بزرگ پیدا کرد و بعضی از شهرهای سوریه شوریدند زیرا در سوریه مردم از جاه طلبی و غرور آزیرو و طمع و بیرحمی هاتی به تنگ آمده بودند. از این گذشته بین شهرهای سوریه اختلاف و رقابت دائمی وجود داشت و آنها از هر فرصتی استفاده میکردند تا کینه خود را نسبت به شهرهای دیگر فرو بنشانند.
در ضمن جاسوسان هورمهب نیز در سوریه به آتش اختلاف دامن میزدند و راجع به شکست ارابههای جنگی هاتی در صحرا اخبار رعشهآور بین مردم منتشر میکردند که آنها را از قدرت مصر بترسانند و میگفتند که دوره ضعف و سستی مصر گذشت زیرا دیگر خدای مصر آتون نیست و خدای همیشگی آن کشور باسم آمون در آنجا فرمانروائی میکند و آمون خدائی است قوی و بیرحم و کینه توز که مانند رودخانه خون کسانی را که دشمن مصر باشند جاری خواهد کرد.
در حالی که هورمهب سربازان خود را در صحرا وادار به تمرین میکرد و کوهی را که در کنار آن بر قشون هاتی غلبه کرده بود باسم کوه پیروزی خواند چند پیک بغزه فرستاد و هر دفعه پیغام داد که مقاومت کنید... مقاومت کنید.
زیرا میدانست که هرگاه غزه پایداری نکند و به تصرف قوای آزیرو و هاتی در آید او برای حمله به سوریه یک پایگاه بزرگ و مطمئن ندارد.
هورمهب اشخاصی را مامور کرد که بین سربازان او راجع به سوریه صحبت کنند و بگویند که در سوریه بقدری زر و سیم هست که اگر قشونی از خارج وارد سوریه گردد هر سرباز بوزن خود میتواند زر و سیم تحصیل نماید و غنیمت ببرد.
یکی از چیزهائی که گماشتگان هورمهب زیاد راجع به آن صحبت میکردند زنهای معبد ایشتار در سوریه بود.
آنها میگفتند که معبد ایشتار در شهرهای سوریه پر است از زنهای زیبا و جوان که نظیر آنها در مصر و هیچ نقطه یافت نمیشود و این زنها برای خدمتگزاری نسبت به ایشتار نذر کردهاند که خود را در دسترس مردها و بخصوص مردهای مصر بگذارند تا اینکه با آنها تفریح کنند.
زیرا زنهای معبد ایشتار هر دفعه که با یک مرد مصری تفریح میکنند تصور مینمایند که ایشتار آنها را به سعادت جاوید رسانیده است.
یک روز مردی که از بیابان میآمد و از گرسنگی و تشنگی رمق نداشت وارد اردوگاه ما شد و سربازان مصری او را دستگیر کردند ولی وی گفت که باید فوری هورمهب را ببیند.
سربازها بدواٌ او را مسخره کردند ولی بعد مجبور شدند که به هورمهب بگویند که آن مرد خواهان دیدار وی میباشد.
هورمهب در آغاز شب او را پذیرفت و آن مرد که لباس سریانی در برداشت مقابل هورمهب رکوع کرد و بعد دست را روی چشم نهاد و مثل این بود که چشمش درد میکند.
هورمهب از او پرسید که آیا یک حشره تو را گزیده است.
مرد گفت بلی ای هورمهب و یک آبدزدک مرا گزیده است. من از این حرف حیرت کردم زیرا آبدزدک کسی را نمیگزد ولی مرد گفت که در سوریه ده نوع آبدزدک وجود دارد و همه دارای زهر میباشند.
هورمهب گفت ای مرد دلیر و با استقامت درود بر تو باد واضحتر صحبت کن زیرا این مرد که میبینی یک پزشک است و مانند حیوانات نمیتواند بفهمد ما چه میگوئیم.
مرد در جواب هورمهب گفت ای ارباب من هورمهب یونجه وارد شد.
وقتی من این حرف را شنیدم فهمیدم که وی یکی از جاسوسان هورمهب میباشد و با رمز صحبت میکند.
هورمهب همین که این حرف را شنید از خیمه خارج شد و دستور داد که بالای کوه پیروزی آتش بیفروزند.
طولی نکشید که آتشهای دیگر روی کوه و تپهها تا مرز مصر نمایان شد و من فهمیدم که فرمانده قشون مصر بوسیله آتش پیامی برای تانیس فرستاده و پیام مزبور این بود که کشتیهای جنگی مصر از تانیس بحرکت در آید و بطرف غزه برود و با نیروی دریائی سوریه در آنجا بجنگد.
صبح روز بعد هورمهب امر کرد که نفیرها را بصدا در آوردند و اردوگاه را جمع کردند و قشون مصر در حالی که ارابههای جنگی پیشاپیش آن حرکت میکردند راه مرز سوریه را پیش گرفتند و من نمیدانستم که هورمهب با چه امیدواری و پشتیبانی قصد دارد که در جلگه مسطح و بدون موانع با قشون هاتی که دارای ارابه است بجنگد.
سربازها با خوشحالی عازم سوریه شدند زیرا بخود نوید میدادند که در آنجا فلز زیاد تحصیل خواهند کرد و با زنهای زیبای معبد ایشتار تفریح خواهند نمود.
من هم سوار تخت روان خود شدم و عقب قشون مصر براه افتادم و ما کوه پیروزی و استخوان کشتگان هاتی و مصری را که برادروار مخلوط شده بودند در عقب گذاشتیم.
فصل چهل و نهم - شرح مقاومت لرزه آور غزه
اینک میرسیم بجنگ سوریه ولی آنچه من راجع باین جنگ خواهم گفت مختصر خواهد بود.
زیرا من یک مرد جنگی نیستم که بتوانم بفهمم که تفاوت یک جنگ از لحاظ فنون نظامی با جنگهای دیگر چیست؟
در نظر من تمام جنگها شبیه بهم است چون در تمام آنها بلاد ویران میشود و خانهها میسوزد و مردم را بقتل میرسانند و شیون زنها و اطفال روح را افسرده میکند.
چون این حوادث و مناظر در تمام جنگها تکرار میشود اگر بخواهم شرح جنگ طولانی سوریه را که سه سال طول کشید بدهم سرگذشت من یک نواخت خواهد گردید.
همین قدر میگویم که بسیاری از قراء سوریه ویران شد و در باغها درختهای میوهدار را قطع کردند که بتوانند سهلتر میوه آنها را بخورند و شهرهای بزرگ کم جمعیت گردید.
وقتی هورمهب وارد سوریه شد متوسل بحیلهای گردید که ذکر آن ضروری میباشد و او بعد از ورود به سوریه سربازان را آزاد گذاشت که در قراء اموال مردم را غارت کنند و زنهاشان را به اسارت بگیرند تا این که سربازها بدانند که در جنگ سوریه استفادههای شایان خواهند کرد و خیلی تفریح خواهند نمود. ولی بعد از اینکه سربازها قدری خوشگذرانی کردند هورمهب جلوی آنها را گرفت و مستقیم بطرف غزه رفت.
ورود قوای هورمهب به نزدیکی غزه مصادف با رسیدن فصل سرما شد.
ارتش هاتی وقتی دید که هورمهب قصد دارد که وارد غزه شود با سرعت قوای خود را نزدیک آن شهر متمرکز کرد تا اینکه راه را بر هورمهب ببندد. و قشون هاتی میدانست که چون مقابل غزه یک جلگه وسیع قرار گرفته میتواند بوسیله ارابههای خود در اندک مدت قوای مصر را از بین ببرد.
به مناسبت رسیدن فصل زمستان ارتش هاتی مجبور شد که برای تامین علیق اسبهای خود از سوداگران سوریه علف خشک خریداری نماید و بعد از اینکه علیق را به اسبها خورانیدند اسبها دچار مرض شدند و فضول آنها سبز رنگ و مایع گردید و بسیاری از اسبها مردند و ارابههای هاتی و قشون سوریه (قشون آزیرو پادشاه سوریه) بدون اسب ماند.
لذا قشون هاتی و سوریه نتوانستند از ارابههای خود برای جلوگیری از هورمهب استفاده موثر کنند و هورمهب که از حیث ارابهها بر خصم مزیت داشت بزودی ارابههای آنان را از بین برد و بعد به پیاده نظام پرداخت و قشون پیاده هاتی و سوریه نیز مقابل غزه درهم شکست.
آنقدر سربازان هاتی و سوریه و مصری در آنجا کشته شدند و لاشهها روی زمین ماند که بعد آن سرزمین را بنام دشت استخوانها خواندند.
وقتی قشون هاتی و سوریه مقابل شهر غزه شکست خورد هورمهب اردوگاه آنها را مورد چپاول قرار داد و امر کرد که علیق اردوگاه مزبور را بسوزانند تا اینکه بمصرف خوراک اسبها نرسد و آنوقت من فهمیدم که علیق مزبور که از طرف قشون سوریه و هاتی از سوداگران سریانی خریداری شد مسموم بوده و زهر را با علفهای خشک مخلوط کرده بودند.
هنوز من نمیدانم که هورمهب با چه حیله توانست که علافان سوریه را وادارد که علف خشک مسموم را به ارتش سوریه و هاتی بفروشند تا اینکه اسبهای آنها از بین برود و ارابهها بدون اسب بماند.
پس از اینکه قشون خصم مقابل غزه شکست خورد هورمهب درصدد بر آمد که وارد شهر غزه که کنار دریا و بندر است بشود.
در همان موقع نیروی دریائی مصر که از تانیس براه افتاده بود با وضعی بد وارد غزه گردید.
زیرا کشتیهای جنگی مصر بعد از اینکه نزدیک غزه رسیدند مجبور شدند که با کشتیهای جنگی هاتی و سوریه بجنگند تا اینکه راه خود را باز کنند. و بعد از پیکار عدهای از کشتیهای مصری غرق شدند و بقیه سفاین خواستند که زودتر خود را به بندر غزه برسانند تا اینکه از حملات بعدی سفاین خصم مصون باشند ولی فرمانده نظامی بندر غزه بندر را بر روی آنها نگشود و گفت من نمیدانم که آیا شما مصری هستید یا اینکه برای فریب ما علائم کشتیهای جنگی مصر را تقلید کردهاید.
فرمانده شهر غزه که بر حوضه بندری آنهم حکومت میکرد بقدری ظنین بود که حتی دروازه شهر را بروی هورمهب نگشود و هورمهب مجبور شد که مدت یکروز پشت حصار غزه توقف کند تا اینکه فرمانده ساخلوی غزه باو اجازه ورود بدهد و بعد از اینکه فرمانده مزبور با ورود هورمهب موافقت کرد گفت که وی باید قشون خود را در خارج از شهر بگذارد و خود به تنهائی وارد شهر شود و پس از اینکه رسیدگی شد و محقق گردید که وی هورمهب میباشد آنوقت با ورود سربازانش بشهر موافقت خواهیم کرد.
روزی که دروازههای شهر تسخیرناپذیر غزه بروی هورمهب گشوده شد و وی وارد شهر مزبور گردید در مصر هنوز یکروز عید است و اختصاص به سخمت الهه جنگ دارد و در این روز اطفال مصر با گرزهای چوبی و نیزههای نئین با یکدیگر پیکار میکنند و خود را ببازی جنگ غزه مشغول مینمایند.
بیشک هرگز شهری مانند غزه در قبال خصم ایستادگی نکرده و هیچ سردار جنگی که در شهری محصور میباشد مانند فرمانده نظامی غزه مقابل دشمن ایستادگی ننمود.
لذا لازم است که من اسم این فرمانده را در این سرگذشت بنویسم گو اینکه وقتی من سفیر مصر بودم و با آزیرو پیمان صلح بستم او بمن اجازه ورود به شهر از راه دروازه را نداد و مرا در زنبیلی که بسته به طناب بود به بالای حصار بردند و وارد شهر کردند.
این مرد موسوم به روژو بود و سربازانش وی را گاوسر میخواندند چون هم از حیث جسم شبیه بیک گاو نر بود و هم از حیث روحیه و اخلاق و من هیچ مرد را ندیدم که مثل روژو بدگمان و یک دنده باشد.
در آنروز که موافقت کرد هورمهب وارد شهر شود با اینکه محقق شد که هورمهب فرمانده ارتش مصر میباشد و قشون هاتی را در صحرای سینا و قشون سوریه و هاتی را مقابل غزه شکست داده باز نمیخواست که اجازه ورود سربازان او را صادر نماید و میگفت که شاید اینها سربازان سوریه و هاتی باشند که لباس سربازان مصری را در بر کردهاند.
بعد از اینکه قشون مصر وارد شهر غزه گردید همه خوشوقت بودند غیر از روژو.
زیرا آن مرد که مدت چند سال در آن شهر محصور بود گرچه از هورمهب کسب دستور میکرد ولی عادت داشت که در مقر فرماندهی خود رئیس مطلق باشد و کسی برایش دستور صادر نکند.
ولی آمدن هورمهب مانع از این میگردید که وی بتواند در آینده بدون داشتن مافوق در شهر غزه فرمانروائی نماید.
من تصور میکنم که روژو ملقب به گاوسر قدری دیوانه بود و خیلی لجاجت داشت ولی بدون آن دیوانگی و لجاجت نمیتوانست مدت چند سال در قبال حملات قوای هاتی و سوریه مقاومت نماید و غزه را از دست ندهد.
روژو گاوسر سوابق جنگی قابل تحسین نداشت و از این جهت او را فرمانده ساخلوی نظامی غزه کردند که از مصر دور کنند و از شکایتها و لجاجتهای دائمی وی آسوده شوند چون غزه یکی از نقاطی بود که هر وقت کسی مورد عدم تمایل قرار میگرفت و میخواستند که او را از مصر دور نمایند به غزه میفرستادند.
ولی بعد از اینکه آزیرو در سوریه شورید و غزه مقاومت کرد معلوم شد که روژو یکمرد جنگی قابل تحسین است و شکی وجود ندارد که اگر غزه دارای یک حصار مرتفع و حصین نبود روژو نمیتوانست در آن مقاومت نماید.
حصار غزه را با سنگهای بزرگ ساخته بودند و میگفتند که این حصار را در ازمنه قدیم غولها ساختهاند.
حتی سربازان هاتی که هر قلعه را ویران میکردند و به تصرف در میآوردند نتوانستند که بر آن حصار غلبه کنند.
ولی چون ارتش هاتی از فنون نظامی برخوردار بود توانست یک نقب زیر یکی از برجهای آن حصار حفر کند و آن برج را فرو بریزد.
غزه قبل از اینکه محاصره آن شروع شود دو شهر داشت یکی شهر قدیم در اراضی حصار و دیگری شهر جدید که در خارج از حصار بوجود آمده بود.
وقتی شورش آزیرو شروع شد روژو امر کرد که شهر جدید را در خارج حصار ویران نمایند. وی برای رعایت مصلحت نظامی این امر را صادر نکرد زیرا در آنموقع هنوز آزیرو بفکر تصرف غزه نیفتاده بود. بلکه برای اینکه با مشاورین خود مخالفت کند این امر را صادر نمود.
مشاورین وی گفته بودند که شهر جدید در خارج حصار ممکن است که اولین منطقه مقاومت ما بشود ولی روژو برای اینکه با آنها مخالفت نماید فرمان انهدام شهر را صادر نمود.
سکنه شهر وقتی شنیدند که روژو امر کرده که خانههای آنان را ویران کنند و شهر جدید را از بین ببرند شوریدند و از آزیرو کمک خواستند. لیکن قبل از اینکه آزیرو بکمک آنها بیاید روژو سکنه شهر جدید را قتل عام کرد و این جلوگیری از شورش آنقدر بیرحمانه بود که تا پایان جنگ غزه کسی جرئت نکرد که از اطاعت امر روژو گاوسر سرپیچی نماید.
هیچکس نمیدانست که با روژو چگونه باید رفتار کند و اگر یکی از سربازان خصم سلاح خود را تسلیم میکرد و به روژو میگفت مرا ببخشید و از خون من درگذرید روژو بانگ میزد این مرد را بقتل برسانید زیرا او بجای اینکه به عدالت من پناه ببرد به بخشایش من پناه برد و این موضوع ثابت میکند که مرا عادل نمیداند. ولی اگر سربازی تسلیم میشد لیکن درخواست بخشایش نمیکرد روژو میگفت این مرد را بقتل برسانید زیرا مقابل من گستاخی میکند و مرا به هیچ میشمارد.
وقتی زنها و اطفال نزد او میآمدند و گریهکنان درخواست عفو شوهران و پدران خود را که سربازان سوریه بودند میکردند بروژو میگفت اینها را بقتل برسانید زیرا اینان نمیدانند همانطور که حکم آسمان نسبت به زمین تغییر ناپذیر است حکم من هم نسبت به سریانیها که بضد مصر شوریدهاند تغییر نميکند.
هیچکس نمیدانست که با آنمرد چگونه رفتار کند و چگونه حرف بزند که سبب عدم رضایت نشود و او هر حرف را طوری تعبیر میکرد که گوئی قصد داشتهاند باو ناسزا بگویند یا وی را فریب بدهند و برخلاف حکم او رفتار نمایند.
مردم فقط از یک چیز او اطمینان داشتند و آن این که وقتی امری صادر میکرد میباید اجراء شود و هیچ عذر را برای عدم اجرای امر و تاخیر اجرای آن نمیپذیرفت.
شهر غزه بدواٌ از طرف آزیرو پادشاه کشور آمورو که بعد از شوریدن علیه مصر پادشاه سراسر سوریه شد و سوریه را از چنگ مصر بدر آورد مورد حمله قرار گرفت.
ولی حمله آزیرو علیه غزه نسبت به حمله قشون هاتی مانند بازی کودکان نسبت به جنگ مردان بود.
زیرا قشون هاتی روزها و شبها مواد مشتعل و کوزههای پر از مارهای سمی و لاشه اموات و اسیران مصری را بداخل شهر پرتاب میکرد و اسراء وقتی درون شهر بزمین میرسیدند بر اثر شدت سقوط کشته میشدند و این در صورتی بود که بدیوار بلند شهر تصادف ننمایند و با استخوانهای در هم شکسته پای دیوار نیفتند.
وقتی ما وارد غزه شدیم دیدیم خانهای که سقف داشته باشد وجود ندارد و ریزش سنگ و مواد مشتعل سقف تمام خانهها را ویران کرده یا سوزانیده بود و معدودی از سکنه شهر در زیر زمینها زندگی میکردند و آنها زنها و پیرمردهای لاغر اندام بشمار میآمدند که سالها یک وعده غذای سیر نخورده بودند.
روژو تمام مردها و اطفال ذکور شهر را از آغاز محاصره مامور مرمت حصار کرد و از هر ده مرد و طفل ذکور 9 نفر از آنها مردند. و آن قسمت از سکنه شهر که زنده بودند وقتی ما را دیدند بجای ابراز مسرت ناسزا گفتند و خاک بر سر پاشیدند.
هورمهب گفت که بآنها گندم و گوشت بدهند ولی این طعام سبب شد که عدهای از آنها بر اثر خوردن غذای سیر فوت کردند چه معده آنها که سالها به غذای کم عادت کرده بود نمیتوانست غذای سیر را تحمل نماید.
من میل دارم بگویم روزی که ما وارد غزه شدیم آن شهر را چگونه دیدیم من مشاهده کردم که از دیوارها پوست انسان آویخته شده و طوری بوی تعفن لاشهها از شهر به مشام میرسید که ما وقتی در شهر قدم بر میداشتیم بینی خود را گرفته بودیم.
این لاشهها را سربازان هاتی از خارج بدرون شهر میانداختند که مدافعین را از بوی تعفن آنها بیتاب نمایند یا اینکه سبب شوند که دفاع کنندگان دچار امراض گردند و بمیرند.
من میل دارم بگویم که در آنروز که یکی از روزهای بزرگ پیروزی مصر است خوشوقت نشدم زیرا دیدم که آن پیروزی به بهای زجرها و شقاوتها و بدبختیهای بزرگ بدست آمده که تا آنروز نظیر نداشته است.
سربازان روژو گاوسر که مدافع شهر بودند از لاغری ایجاد وحشت میکردند و حتی مردههای خشک شده خانه مرگ بعد از خاتمه عملیات مومیائی فربهتر و زیباتر از آن سربازان بودند.
دستها و پاهای آنها بر اثر مشقت دائمی و گرسنگی و دریافت ضربات شلاق از روژو دراز شده دندههای سربازان برجستگی داشت و روی زانو غدههائی بزرگ بوجود آمده بود که من میفهمیدم بر اثر نخوردن غذا ایجاد شده است.
هیچ سرباز را ندیدم که بتواند راست راه برود و همه قوز داشتند و چشمهای آنها در کاسههای چشم فرو رفته بود و وقتی نظر بما میانداختند ما میترسیدیم زیرا پنداری که درندگان ما را نگاه میکنند.
وقتی هورمهب را دیدند با دستهای لاغر و بازوهای ناتوان نیزههای خود را بلند کردند و صدائی مثل ناله از دهان آنها خارج میشد و میگفتند مقاومت کنید.
سربازهای بدبخت از بس طبق توصیه هورمهب از فرمانده خود شنیده بودند مقاومت کنید نمیتوانستند حرفی دیگر بزنند و حرف دیگر در روح آنها بوجود نمیآمد که بر لب بیاورند.
هورمهب وقتی مشاهده کرد که سربازهای غزه بر اثر جنگ و مدافعه طولانی بآن شکل در آمدند به آنها گفت پس از این موقع استراحت شماست و بخورید و بیاشامید و بخوابید تا خستگی از تن شما بدر شود و قوای از دست رفته شما برگردد و بیدرنگ بین سربازها گوشت تازه و نان و آبجو تقسیم شد.
هورمهب با دست خود بر گردن هر یک از سربازها یک طوق زر آویخت و اسیران سوریه را بین آنها تقسیم نمود.
ولی سربازها از فرط ضعف و خستگی نمیتوانستند اسیران را برای فروش عرضه کنند و در عوض به تقلید سربازان هاتی آنها را مورد شکنجه قرار میدادند. زیرا در دوره طولانی محاصره سربازان مصری در غزه چیزهائی از سربازان هاتی آموخته بودند که یکی از آنها زنده پوست کندن مردها و زنها و آویختن پوست بدیوارها بود.
وقتی از آنها پرسیده میشد چرا زنهای سوریه را مورد شکنجه قرار میدهید و برای چه آنها را به فروش نمیرسانید در جواب میگفتند مرد و زن سریانی در نظر ما یکی است و هر یک را که بیابیم باید با شکنجه به قتل برسانیم تا اینکه انتقام خود را از سریانیها بگیریم.
هورمهب به گاوسر یک طوق سنگین طلای مرصع بجواهر داد و یک شلاق طلا در دستش نهاد و به سربازان مصری که با او وارد غزه شده بودند گفت که بافتخار روژو گاو سر نعره بزنند و همه با شعف بافتخار او نعره زدند زیرا وقتی وارد شهر شدند فهمیدند که آن مرد برای حفظ غزه چه کوشش و فداکاری کرده است.
ولی بعد از اینکه نعره سربازان خاموش شد روژو به هورمهب گفت مگر تو تصور میکنی که من اسب هستم که یراق بمن آویختهای و این شلاق که بمن دادهای آیا زر خالص است یا طلای سریانی است و اگر طلای سریانی باشد در ده قسمت، 9 قسمت آن مس است.
هورمهب از این حرف حیرت نکرد برای اینکه میدانست که روحیه و اخلاق آن مرد چگونه است و بوی اطمینان داد که شلاق با اوتار زر ناب مصری بافته شده است.
گاوسر با خشم گفت هورمهب سربازان خود را از این شهر بیرون ببر زیرا آنها هیاهو میکنند و نمیگذارند که من بخوابم و حال آنکه در موقع محاصره با اینکه پیوسته صدای قوچ سر و فرو ریختن سنگ و حریق بگوشم میرسید آسوده میخوابیدم... و اگر سربازان خود را از این شهر نبری و آنها مخل خواب من شوند مجبورم که به سربازان خود دستور بدهم که تمام سربازان تو را به قتل برسانند.
گاوسر درست میگفت و مردی که مدت چند سال روز و شب در جنگ آسوده میخوابید نمیتوانست بخوابد و دائم بحساب ساز و برگ نظامی که در انبارهای شهر بود میاندیشید و یک روز نزد هورمهب آمد و این مرتبه با تواضع باو گفت: هورمهب تو فرمانده ارتش مصر و رئیس من هستی و از تو میخواهم که مرا تنبیه کنی زیرا من مستوجب مجازات هستم.
هورمهب گفت چرا تو مستوجب تنبیه هستی؟
گاوسر گفت برای اینکه قسمتی از ساز و برگ نظامی را که بمن سپرده شده و باید حساب آن را بفرعون پس بدهم نمیدانم چه کردهام و اگر پاپیروسها من موجود بود میتوانستم بفهمم آنها را چه کردهام ولی پاپیروسها بر اثر حریق از بین رفته و از وقتی که من نمیتوانم بخوابم حافظه خود را از دست دادهام و همین قدر میدانم که حساب تمام اشیائی که بمن سپرده شده منظم است و فقط نمیدانم که چهارصد رانکی الاغ را که در انبار بود چه کردهام و من اطلاع دارم که از این رانکیها استفاده نشده برای اینکه ما تمام الاغها را از گرسنگی خوردیم و درازگوشی وجود نداشت که از رانکی استفاده کنیم.
اینک تو ای هورمهب مرا به مناسبت این غفلت مقابل تمام سربازها شلاق بزن تا من تنبیه شوم و بدانم که هرگز نخواهم توانست بحضور فرعون برسم برای اینکه اموال نظامی فرعون را که بمن سپرده شده بود تفریط کردم.
هورمهب گفت که تو از این حیث نگرانی نداشته باش برای اینکه من چهار صد رانکی الاغ از ساز و برگ قشون خود بتو خواهم داد که در انبار بگذاری تا این که حساب تو کامل شود.
ولی گاوسر نپذیرفت و گفت تو قصد داری مرا فریب بدهی و رانکی الاغهای قشون خود را بمن میسپاری که بعد بتوانی بهتر نزد فرعون مرا متهم کنی که ساز و برگ قشون را تفریط کرده ام. و من اینکار را نخواهم کرد و فریب تو را نخواهم خورد و میدانم که تو نسبت بمن حسد میورزی و میخواهی که حکمران غزه شوی و جای مرا بگیری. و من اینک فکر میکنم که تو به سربازان خود دستور دادهای که رانکیهای الاغ را از انبار من سرقت کنند تا اینکه بتوانی نزد فرعون مرا متهم به سهلانگاری و سرقت نمائی و من رانکیهائی را که تو میخواهی بمن بدهی قبول نخواهم کرد و این شهر را بقدری مورد کاوش قرار خواهم داد تا اینکه رانکیها را پیدا کنم.
این حرفها هورمهب را نسبت به وضع روحی گاوسر بیمناک کرد و تصور نمود که او دیوانه شده و گفت روژو خوب است که تو برای استراحت به مصر نزد زن و فرزندان خود بروی زیرا من حس مینمایم که محاصره طولانی این شهر و زحماتی که تو کشیدهای خیلی تو را خسته کرده است.
هورمهب متوجه نشد که بر زبان آوردن این گفته چگونه گاوسر را مطمئن میکند که وی نسبت به حکومت غزه نظر دارد و گفت زن من حصار شهر غزه است و فرزندان من برجهای این شهر میباشند و من از اینجا نخواهم رفت و اگر نتوانم این رانکیها را پیدا کنم بدست خود سر زن و فرزندانم را خواهم برید.
بعد روژو بدون اطلاع هورمهب به سربازان خود امر کرد که منشی انبارهای نظامی را که یکی از شجاعان غزه بود و مثل دیگران چند سال مقابل خصم پایداری کرد بدار بیاویزند.
وقتی هورمهب از این واقعه مستحضر شد گفت بدون تردید این مرد دیوانه شده و دستور داد که او را در اطاقی تحت نظر بگیرند و نگذارند از آنجا خارج شود و به من گفت برو و او را معاینه کن و ببین چگونه میتوان او را معالجه کرد.
من رفتم و روژو را معاینه کردم و مراجعت نمودم و به هورمهب گفتم به مناسبت بخارهائی که در سر این مرد جمع شده او مبتلا به جنون گردیده و برای معالجهاش من دو وسیله در نظر گرفتهام.
اول اینکه تو با قشون خود از شهر خارج شوی و غزه را باو واگذاری که وی بتواند مثل گذشته به تنهائی در این شهر حکومت کند.
هورمهب گفت من نمیتوانم قبل از رسیدن قوای امدادی از مصر برای حمله به سوریه از این شهر بروم زیرا به محض خروج از اینجا قبل از وصول قوای امدای شکست خواهم خورد و یگانه وسیله امنیت و حفاظت قشون من حصار غزه میباشد.
گفتم حال که نمیتوانی از این شهر بروی برای معالجه گاوسر چارهای نداریم جز اینکه سرش را بشکافیم تا بخارها از سرش خارج شود.
هورمهب که میدانست که شکافتن سر عملی است خطرناک با پیشنهاد من موافقت نکرد و گفت من نمیتوانم مردی را که قهرمان شجاعت ملت مصر است دچار خطر شکافتن سر کنم چون گذشته از این که وی ممکن است بمیرد خود من هم متهم خواهم شد که بافتخار و شجاعت او رشک برده وسیله نابودی وی را فراهم کردهام.
این بود که من برای تسکین دیوانگی گاوسر با مقداری داروی مسکن و چند مرد قوی نزد او رفتم و بمردان زورمند گفتم که او را به یک تخت ببندند تا اینکه بتوانم دارو باو بخورانم.
مردها گاوسر را به تخت بستند و من با قیف دارو در حلق او ریختم و پس از اینکه داروی مسکن من که قدری از مواد مخدر در آن بود وارد معده گاوسر شد و اثر کرد متوجه شدم که اندکی آرام گرفت و بمن گفت: این هورمهب شغال که از صحرا وارد بندر غزه شد حواس مرا طوری پرت کرد که من فراموش کردم بگویم یک روز قبل از اینکه هورمهب وارد این شهر شود یک جاسوس خطرناک سوریه بدام من افتاد و من او را در زندان واقع در برج قلعه حبس نمودم و قصد داشتم که او را بدار بیاویزم ولی ورود هورمهب و تفرقه حواس ناشی از آمدن وی و سربازانش مانع از این شد که من این جاسوس را معدوم کنم ولی چون این مرد خیلی حیلهگر است اکنون متوجه شدم که ممکن است چهارصد رانکی الاغ را او دزدیده باشد... برو و او را نزد من بیاور تا من وی را مورد استنطاق قرار بدهم و بدانم که رانکیها را چه کرده و کجا پنهان نموده و بعد از اینکه از محل خفیه آنها مطلع شدم آسوده خواهم شد و خواهم خوابید.
من بدواٌ تصور کردم که گاوسر هذیان میگوید ولی او طوری اصرار کرد که من مجبور شدم که بزندان واقع در برج بروم و جاسوس مزبور را ببینم و بعد از اینکه بطرف برج رفتم معلوم شد که زندان در طبقه تحتانی برج قرار گرفته و آنجا تاریک است و برای ورود بزندان باید مشعل روشن کرد.
مشعلی روشن کردم و عزم ورود بزندان را نمودم و متوجه گردیدم که زندانبان مردی است نابینا و باو گفتم من آمدهام که جاسوس سوریه را که یک روز قبل از ورود هورمهب بدست شما افتاد از این زندان خارج کنم و نزد گاوسر ببرم لیکن مرد نابینا که پیر هم بود نام بیست خدای مصری را برد و بهر یک از آنها سوگند یاد کرد که در آن زندان محبوس زنده وجود ندارد.
زیرا وقتی جاسوسی دستگیر می شد بدواٌ برای بدست آوردن اطلاعات و این که چرا آمده و چه اخباری را میخواهد بدست بیاورد او را شکنجه میکردند و بعد وی را در زندان بزنجیر میبستند و بحال خود میگذاشتند تا از گرسنگی بمیرد و لاشه او طعمة موشهای مخوف زندان شود زیرا آذوقه موجود نبود تا به محبوسین بدهند و آنها را زنده نگاه دارند.
با اینکه پیرمرد نابینا به بیست خدای مصر سوگند یاد کرد که در زندان محبوس زنده نیست من از گفته او حس کردم که دروغ میگوید زیرا یک مرد راستگو احتیاج ندارد که به بیست خدا سوگند یاد نماید.
لذا بوی گفتم تو میدانی که گاوسر مردی است که اگر بفهمد تو دروغ گفتهای با اینکه پیرمرد و نابینا هستی پوست تو را خواهد کند و بهتر این است که حقیقت را بر زبان بیاوری.
پیرمرد وقتی دانست که من فریب او را نمیخورم رکوع و آنگاه سجود کرد و گفت ای مرد بزرگ که من ترا نمیبینم ولی از صدایت میفهمم که اهل مصر هستی و قدرت داری به جان من رحم کن و مرا بدست حاکم نسپار چون او مرا خواهد کشت من یکی از خدمتگزاران وفادار مصر و فرعون بودم و هستم و در مدت محاصره هنگامی که هنوز به محبوسین غذا میدادند و خواربار خیلی کمیاب نشده بود من هر روز برای خدمت به مصر و فرعون مقداری از خواربار محبوسین را سرقت میکردم زیرا میدانستم هر قدر آنها بیشتر گرسنه بمانند من بیشتر به مصر و فرعون خدمت کردهام.
ولی این جاسوس سریانی که یک روز قبل از آمدن هورمهب بدست حاکم غزه افتاد یک محبوس عادی نیست و خیلی زبان دارد و وقتی صحبت میکند گفتار شیرین او در گوش من چون صدای بلبل جلوه مینماید. روزی که وی وارد زندان شد و لاشه محبوسین را مشاهده کرد که گوشت آنها غذای موشها شده از من پرسید اینها برای چه مردهاند؟
گفتم چون در این شهر خواربار نیست ما نمیتوانیم به محبوسین غذا بدهیم و آنها از گرسنگی میمیرند.
باید تو بدانی که من چون نابینا هستم نمیتوانم یک محبوس را بزنجیر ببندم و همواره هنگامی که محبوس وارد زندان میشود مردان دیگر میآیند و او را بزنجیر مسین میبندند و میروند. لیکن بعد از اینکه محبوس بسته شد من میتوانم زندان بانی کنم. وقتی آن جاسوس آمد نیز چنین شد بدواٌ مردان دیگر آمدند و او را بزنجیر مسین بستند و پس از رفتن آنها محبوس راجع به علت مرگ دیگران از من توضیح خواست. وی پس از اینکه شنید که آنها از گرسنگی مردهاند بمن گفت اگر تو بمن غذا و آب بدهی بطوری که من از گرسنگی نمیرم و قوت داشته باشم من در روز ورود هورمهب باین شهر آنقدر بتو زر خواهم داد که هیچ مرد توانگر در سوریه بقدر تو طلا نداشته باشد. من به محض اینکه این وعده را از او شنیدم دانستم درست میگوید و بوعده خویش عمل خواهد کرد و او میگفت علاوه بر این که من آنقدر بتو زر خواهم داد که نتوانی آنرا حمل نمائی چشمهای تو را نیز معالجه خواهم کرد زیرا من یک پزشک را میشناسم که در معالجه امراض از جمله مداوای چشمها در جهان نظیر ندارد و این چشم مرا که میبینی او بینا کرد و بعد از اینکه هورمهب وارد این شهر گردید تو هم توانگر میشوی و هم بینا و خواهی توانست خانهای برای خود تهیه کنی و ده خدمتکار را در خانه خود مسکن دهی و هر شبانه روز ده بار گوشت غاز بخوری.
من که یقین داشتم او در قبال هر وعده طعام بمن مقداری زیاد زر خواهد داد هر روز باو نان و آب میخورانیدم و هر وعده غذا را با او ده بار... ده بار... ده بار... ده دین طلا حساب مینمودم.
ولی او که زود گرسنه میشد هر روز و شب چندین مرتبه از من غذا میخواست و من هم با وسائلی که داشتم غذا فراهم مینمودم و باو میدادم و این مرد اکنون بابت قیمت اغذیهای که خورده تا چند روز قبل دو مرتبه ده بار... ده بار... ده بار... ده بار... ده بار... ده بار... دین بمن بدهکار شد. (مقصود زندانبان ده هزار دین طلا می باشد و دین بر وزن اشل (اصطلاح اداری معروف) تقریباٌ باندازه یک گرم امروز بوده است – مترجم).
ولی من چون بیش از این میزان از او طلب دارم میخواهم صبر کنم تا اینکه طلب من به سه میلیون دین برسد و بعد باو اطلاع بدهم که هورمهب وارد این شهر شده است.
گفتم از این قرار تو باو نگفتی که هورمهب وارد این شهر شد؟ زندانبان گفت نه زیرا اگر باو میگفتم از زندان میرفت و من از یک استفاده هنگفت محروم میشدم ولی وقتی طلب من به سه میلیون دین برسد باو خواهم گفت که هورمهب آمده است. گفتم ای مرد ساده و نابینا آیا میدانی که سه میلیون دین چقدر طلا میباشد؟ اگر سه میلیون دین در یک نقطه جمع شود حتی با بیست اسب نمیتوانند آنرا به نقطه دیگر حمل کنند و در تمام شهر غزه آنزمان که این شهر مرکز تجارت بود سه میلیون دین طلا یافت نمیشد تا چه رسد بامروز که این شهر ویرانه شده است.
فصل پنجاهم - کاپتا در غزه
ولی در حالی که این حرف ها را به مرد نابینا میزدم زانوهای من از شعف میلرزید و قلبم در سینه میطپید زیرا حدس میزدم که محبوس مزبور که با زبان نرم و شیرین خود زندانبان را فریب داده کیست؟
خندهکنان بزندانبان گفتم این محبوس محیل و طرار باید مجازات شود و مرا نزد او ببر تا بدانم کیست ولی وای بر تو اگر او را آزاد کرده یا از گرسنگی کشته باشی.
زندانبان در حالی که خود را به آمون میسپرد و ناله میکرد مشعل را بدست گرفت تا این که چشمهای من زندانرا ببیند زیرا دیدگان خود او نمیدید.
بعد از ورود بزندان من از بوی تعفن آنجا و مشاهده استخوان مردگان که بعضی از آنها هنوز متصل به زنجیر بودند حیرت و وحشت کردم.
زندانبان مرا به نقطهای رسانید و سنگی را حرکت داد و سوراخی نمایان شد. آنگاه سنگ دیگر را برداشت و سوراخ وسعت گرفت و بعد از برداشتن چند سنگ دیگر من متوجه شدم که آنجا یک سلول است که زندانبان برای اینکه آنرا از نظر سربازان روژو پنهان نماید جلوی سلول را سنگ چین کرده ولی خود سلول هوا داشت و من دیدم که از خارج روشنائی بآن میتابید.
پیرمرد ژندهپوشی متصل به زنجیر در آن سلول نشسته مرا مینگریست و همین که مرا شناخت بانگ بر آورد: ای سینوهه ارباب من آیا خود تو هستی یا این که چشم من عوضی میبیند؟ مبارک باد امروز که تو را باینجا آورد ولی زود برای من یک کوزه شراب بیاور زیرا از روزی که در این زندان محبوس شدهام شراب ننوشیدم و به غلامان خود بگو که مرا بشویند و روی بدنم روغن معطر بمالند زیرا من عادت به خوشگذرانی کردهام و سنگهای این زندان پوست بدن و لگن خاصره مرا مجروح کرده است و پس از این که مرا شستند و معطر کردند و لباس گرانبها بمن پوشانیدند اگر تو بگوئی که چند نفر از دختران باکره معبد ایشتار باطاق من بیایند من تو را مورد نکوهش قرار نخواهم داد.
من دست را بر پشت او کشیدم و گفتم کاپتا... کاپتا... من از دیدن تو بسیار خوشوقت شدم... وقتی که در طبس بودم بمن گفتند که تو کشته شدهای ولی من میدانستم که این گفته درست نیست زیرا تو کسی هستی که هرگز نمیمیری و دلیلش این است که در این کنام که همه مردهاند فقط یک نفر زنده میباشد که توئی.
در صورتی که شاید در بین کسانی که در اینجا بودند اشخاصی خیلی بیش از تو نزد خدایان منزلت و ارزش داشتند لیکن خدایان نتوانستند که آنها را از مرگ برهانند در صورتی که تو با نیروی زبان و نیرنگ خود بزندگی ادامه دادی و فقط لاغر شدهای و شکم فربه تو اینک پائین رفته و چون پوست روی پاهایت افتاده است معهذا من از اینکه تو را زنده میبینم خیلی خوشحال هستم.
کاپتا گفت سینوهه ارباب من تو هنوز همان مرد هستی که من وقتی غلام تو بودم تو را شناختم ولی راجع به خدایان با من صحبت نکن زیرا وقتی من گرفتار و بدبخت شدم بتمام خدایان حتی خدایان بابل و هاتی متوسل گردیدم و هیچ یک از آنها بکمک من نیامدند و مرا نجات ندادند و من برای اینکه زنده بمانم ناچار گردیدم که خود را ورشکسته کنم زیرا این زندانبان برای هر وعده نان که بمن میداد بقدر خراج یک شهر در یکسال از من در خواست زر میکرد.
حکمران این شهر هم مردی است دیوانه که هیچ حرف عقلائی را نمیپذیرد و طوری مرا شکنجه کرد که من مثل گاوی که زنده پوست او را بکنند نعره میزدم و در او اثر نمینمود.
ولی ارباب من بگو که این زنجیر را باز کنند و مرا از این زندان نجات بده و اکنون که تو آمدهای من دیگر طاقت ندارم که یک لحظه در این زندان بمانم.
من بیدرنگ گفتم که زنجیر او را بگشایند و آنگاه کاپتا را که ضعیف بود و نمیتوانست بخوبی راه برود با کمک غلامانم باطاق خود بردم و به غلامان گفتم که او را بشوئید و موی سر و ریش وی را کوتاه کردم و لباسی از کتان بر او پوشانیدم و گردنبندی از طلا به گردنش آویختم و دست بند بدستش بستم تا اینکه دیگران بدانند که وی یکی از مردان محترم میباشد.
در حالی که غلامان من مشغول شستن و لباس پوشانیدن او بودند کاپتا بیانقطاع دهان میجنباند و غذا میخورد تا اینکه به نشاط در آمد. ولی از پشت درب اطاق صدای ناله و گریه زندانبان بگوش میرسید و وی مطالبه دو میلیون و سیصد و شصت هزار دین طلای خود را میکرد. و زندانبان حاضر نبود که حتی یک دین به کاپتا تخفیف بدهد و میگفت که من برای تهیه آذوقه جهت این که وی زنده بماند هر روز جان خود را بخطر میانداختم و نمیتوانم یک دین تخفیف بدهم.
من به کاپتا گفتم دو هفته است که هورمهب در این شهر بسر میبرد و در این مدت این مرد متقلب و طماع بتو نگفت که وی در این شهر میباشد. و چون معامله تو با او محدود بروزی میشد که هورمهب وارد این شهر شود و یک روز بعد از محبوس شدن تو هورمهب وارد این شهر گردید تو فقط بهای غذای یکروز خود را باو مدیون هستی آنهم به نرخ خواربار در آنروز و چون این مرد طماع خیلی حیله دارد من دستور میدهم که او را شلاق بزنند و به هورمهب میگویم که امر کند سرش را از بدن قطع نماید زیرا این مرد در تمام مدت محاصره غذای محبوسین را میدزدید و به آنها نمیداد و مسئول مرگ تمام محبوسینی است که در زندان از گرسنگی مردهاند.
ولی کاپتا اعتراض کرد و گفت اینکار را نکن برای اینکه من مردی هستم که علاقه دارم درست معامله کنم و قول خود را پس نگیرم. درست است که من میباید خواربار را ارزانتر از او خریداری نمایم ولی وقتی بوی نان به مشام من میرسید طوری بیتاب میشدم که هر چه او میگفت میپذیرفتم.
من از این گفته بسیار حیرت نمودم و گفتم کاپتا شنیدن حرف تو مرا دچار شگفت کرده است. آیا تو براستی کاپتا هستی و آیا این حرف را من از دهان تو میشنوم؟ تو مردی بودی که در گذشته از یک حلقه مس صرفنظر نمیکردی و نمیگذاشتی که دیگران بقدر یک حلقه مس تو را فریب بدهند. از طرفی خوب میدانی که این مرد تو را فریب داده و بتو دروغ گفته و وقتی هورمهب باین شهر رسید نگفت که وی آمده است و در اینصورت جای تعجب بسیار میباشد که تو با اینکه میدانی فریب خوردهای قصد داری که طلب او را بپردازی.
من تصور میکنم که خاصیت این شهر این است که هر کس درون حصار غزه جا گرفت مانند گاوسر دیوانه میشود و حتی مردی چون کاپتا بجنون مبتلا میگردد و فکر نمیکند که دو میلیون و سیصد و شصت هزار دین زر را چگونه باین مرد بپردازد در صورتی که کاپتا بعد از اینکه خدائی آتون از بین رفت تو هم مثل من ورشکسته شدی.
ولی کاپتا که بر اثر نوشیدن شراب مست شده بود گفت: من مردی درستکار هستم و بقول خود وفا میکنم و طلب اینمرد را خواهم پرداخت منتها از وی مهلت خواهم گرفت که بتدریج بپردازم.
دیگر اینکه من دریافتهام که اینمرد آنقدر احمق میباشد که من اگر ده دین حتی دو دین زر را در ترازوئی بکشم و باو بدهم و بگویم که این دو میلیون و سیصد و شصت هزار دین زر است وی خواهد پذیرفت و حساب خود را تصفیه شده خواهد دانست و راضی خواهد شد زیرا اینمرد در همه عمر حتی یک دین زر ندیده است.
ولی سینوهه ارباب من بطوری که تو گفتی من امروز مردی ورشکسته هستم و شورش طبس مرا فقیر کرد وقتی در طبس جنگ آغاز گردید نمیدانم غلامان و کارگران که طرفدار آتون بودند از کجا فهمیدند که با آمون ارتباط دارم. به آنها گفتند که من غلامان و کارگران را به آمون فروختهام و آنها به میخانه من ریختند و قصد قتل مرا داشتند و من برای حفظ جان گریختم و از طبس به ممفیس رفتم و بعد از اینکه دانستم که هورمهب عزم سوریه را کرده است در این کشور باو ملحق شدم.
در اینجا من توانستم که خدمات بزرگ به هورمهب بکنم و از جمله موفق گردیدم که به قشون هاتی علیق بفروشم و آنچه من به قشون مزبور فروختم سبب مرگ اسبهای آنها گردید و بر اثر این خدمات هورمهب نزدیک نیم میلیون دین بمن بدهکار است و من جان خود را هم بخطر انداختم و از راه دریا خود را به بندر غزه رسانیدم. ولی حکمران دیوانه این شهر بعد از ورود من مرا دستگیر کرد و بجرم اینکه جاسوس سوریه هستم تحت شکنجه قرار داد و بعد هم مرا بزندان انداخت و اگر این زندانبان بکمک من نرسیده بود من در زندان از درد و گرسنگی میمردم.
آنوقت من متوجه شدم که کاپتا در سوریه جاسوس هورمهب یعنی رئیس جاسوسان او بوده است و نیز آنوقت متوجه شدم که چرا جاسوسی که من در صحرای سینا دیدم هنگامی که نزد هورمهب آمد یک چشم را بر هم نهاده بود و میخواست نشان بدهد که از طرف یک مرد واحدالعین یعنی کاپتا نزد او میاید.
من فهمیدم که کاپتا با فروش علیق آلوده بزهر به قشون هاتی توانست که ارابههای آن قشون را از کار بیندازد و راه غزه را بروی قشون هورمهب بگشاید و هورمهب بهتر از کاپتا نمیتوانست مردی را جهت جاسوسی در سوریه انتخاب کند زیرا هیچ کس مثل او آشنا به اوضاع سوریه نبود و باندازه وی نیرنگ نداشت.
معهذا چون من میدانستم که هورمهب مردی نیست که طلب کسی را بپردازد گفتم کاپتا فرض میکنیم که تو ده برابر این میزان که میگوئی طلا از هورمهب طلب داری و تو اگر یک سنگ را بفشاری ممکن است که از او طلا بدست بیاوری ولی هورمهب بقدر یک حبه گندم بتو زر نخواهد داد و این مرد هرگز طلب کسی را نپرداخته است.
کاپتا گفت من میدانم که هورمهب از گاوسر حکمران غزه که من او را از مرگ و گرسنگی رهانیدم ناسپاستر است.
من با تعجب پرسیدم که آیا تو او را از گرسنگی رهانیدی؟ کاپتا گفت بلی وقتی غزه در محاصرة قوای هاتی بود من به ارتش هاتی کوزههای پر از افعی فروختم.
آنها بدواٌ باور نکردند که در کوزهها افعی میباشد و من یکی از آنها را گشودم و افعیها از کوزه خارج گردیدند و سه سرباز هاتی را گزیدند.
آنوقت جرئت نکردند که کوزههای دیگر را بگشایند و آن کوزهها را به تصور اینکه پر از افعی و سایر مارهای زهردار میباشد بداخل حصار غزه میانداختند در صورتی که من آن کوزهها را پر از گندم کرده بودم و در روزهای آخر محاصره همان گندم حکمران غزه و سربازان او را از مرگ نجات داد.
و اما در خصوص هورمهب بطوری که گفتم میدانم که وی از حکمران این شهر ناسپاستر است و بمن یک دین زر نمیدهد ولی من از او میخواهم که حق انحصار فروش نمک را در سراسر سوریه بمن واگذار کند و نیز حق بندری هر یک از بنادر سوریه را که میگشاید بمن واگذارد.
گفتم کاپتا آیا تو تصمیم داری که در تمام عمر کار بکنی و طلب این زندانبان را بپردازی؟
کاپتا خندید و گفت من برای پرداخت طلب این مرد دو راه را در نظر گرفتهام یکی اینکه مقداری زر باو میدهم و میگویم آنچه از من طلب دارد همان است و او چون هرگز زر ندیده ممکن است که راضی شود. دیگر اینکه من باو قول دادهام که بوسیله تو که یک پزشک بزرگ هستی بینائی او را برگردانم و بعد از اینکه بینا شد با او طاس بازی خواهم نمود و روی طلائی که از من طلبکار است شرط خواهیم کرد و چون در بازی طاس من بقدری مهارت دارم که میتوانم هر طور که مایلم طاس بریزم هر چه را که باو بدهکار هستم از وی خواهم برد.
آنگاه زندانبان را که هنوز پشت در میگریست وارد اطاق کردیم و کاپتا با او صحبت نمود و زندانبان راضی شد که جهت دریافت خود قدری مهلت بدهد.
سپس من چشم زندانبان را معاینه کردم و دریافتم که نابینائی او ناشی از یک مرض چشم است که آنرا معاینه نکردهاند ولی بوسیله سوزن بطوری که در کشور میتانی دیده بودم میتوانستم که بینائی او را برای یکدوره موقتی برگردانم.
چه وقتی چشم را بوسیله سوزن مورد عمل جراحی قرار میدهند گرچه بینائی بر میگردد ولی بعد چشم شخصی که با سوزن مورد عمل قرار گرفته طوری میشود که نمیتوان آنرا عمل کرد (این اظهار نظر مربوط به دوره سینوهه و استباط های علمی آنزمان است – مترجم).
روز بعد من کاپتا را که قدری استراحت کرده قوت گرفته بود نزد هورمهب بردم.
هورمهب بقدری از دیدن کاپتا خوشوقت شد که او را در آغوش گرفت و بوسید و گفت کاپتا تو امروز یکی از قهرمانان بزرگ مصر هستی و ملت مصر هرگز خدمات و افتخارات تو را فراموش نخواهد کرد. ولي كاپتا بگريه در آمد و گفت اي هورمهب تمام افتخاراتي كه ملت مصر قصد دارد بمن ارزاني نمايد براي من نه يك حبه گندم ميشود و نه يك ذره طلا. اي هورمهب قدرشناسي و افتخار چيزي است مانند كمك و مساعدت خدايان كه بقدر يك حلقه مس ارزش ندارد و من نه خواهان قدرشناسي تو هستم و نه مايل بافتخاراتي كه ملت مصر ميخواهد بمن بدهد. من زر ميخواهم... زيرا براي خدمت بتو من متحمل هزينههاي گزاف شدهام و بقدري مقروض هستم كه جرئت ندارم خود را بمردم نشان بدهم و تو بايد بمن زر بدهي كه بتوانم طلب مردم را بپردازم.
هورمهب چين بر جبين افكند و با خشم شلاق خود را بپاي خويش زد و گفت كاپتا آنچه تو ميگوئي در گوش من چون وزوز مگس است و دهان تو برا ثر اين حرفها پليد شد تو ميداني كه من هنوز غنيمت جنگي بدست نياوردهام كه بتو طلا بدهم و اگر روزي غنائم بدست بيايد بايد طلاي آن صرف جنگ عليه هاتي شود و بتو چيزي نخواهد رسيد.
ولي چون تو نميتواني از بيم طلبكاران خود را به مردم نشان بدهي طلبكاران را بمن نشان بده تا اينكه من همه آنها را متهم به جاسوسي و خيانت كنم و بدار بياويزم و تو ديگر طلبكار نداشته باشي.
كاپتا گفت من ميل ندارم كه طلبكارهاي مرا بدار بياويزي زيرا اگر آنها كشته شوند اعتبار من در سوريه و مصر از بين خواهد رفت و ديگر هيچ سوداگر با من معامله نخواهد نمود و چيزي بمن نخواهد فروخت و چيزي از من نخواهد خريد.
هورمهب كه قصد داشت سر بسر غلام سابق من بگذارد گفت كاپتا من ميل دارم بدانم چطور شد كه گاوسر تو را باتهام اين كه جاسوس سوريه هستي بزندان انداخت و شكنجه كرد زيرا حاكم غزه گرچه مردي ديوانه است ولي يك سرباز خوب و باهوش ميباشد و در مسائل مربوط به سربازي اشتباه نميكند و ناگزير علتي وجود داشته كه بتو بد گمان شده است.
كاپتا وقتي اين حرف را شنيد مانند اينكه باز او را مورد شكنجه قرار ميدهند ضجه زد و گريبان جامه را گرفت و آنرا دريد زيرا ميدانست كه ضرر نميكند چون جامه مزبور را من باو داده بودم و گفت هورمهب تو اكنون بمن ميگفتي كه مصر نسبت بمن قدردان خواهد بود و من داراي افتخار جاويد شدهام و چگونه مردي را كه چند لحظه قبل آنقدر بزرگ ميدانستي اينك متهم به جاسوسي ميكني؟ آيا خدمات مرا نسبت بخود و قشون مصر فراموش كردهاي؟ آيا من نبودم كه علف آلوده بزهر باسبهاي هاتي خورانيدم و سبب مرگ آنها شدم و ارابههاي هاتي را از كار انداختم؟
آيا من نبودم كه با پيشواز خطر مرگ درون كوزهها گندم به غزه رسانيدم و اگر آن گندم به غزه نميرسيد مدافعين اين شهر از گرسنگي ميميردند و تو نميتوانستي وارد اين شهر شوي آيا من نبودم كه با بذل زر و سيم خود مردان لايق را استخدام كردم تا اين كه تو را از وضع قشون هاتي در صحرا بياگاهانند و مشكهاي آب قشون هاتي را بدرند تا اينكه اسبها و سرنشينان ارابههاي آن قشون تشنه بمانند و از پا در آيند؟
تمام اين كارها را من براي خدمتگزاري نسبت بتو و مصر كردم در صورتيكه ميدانستم كه تو مزد مرا فوري نخواهي پرداخت و حال آنكه ديگران از من مزد ميخواستند و حاضر نبودند كه برايگان خدمت كنند.
تو ميداني كه بر اثر حوادث طبس هستي خود را از دست دادم و ورشكسته شدم و چيزي نداشتم كه به مصرف خدمات برسانم و ناچار بودم خدماتي براي هاتي و پادشاه آزيرو بكنم تا اينكه از آنها زر بگيرم يا به وسائل ديگر مساعدت آنها را جلب نمايم تا تو فاتح شوي.
خدماتي كه من براي هاتي و پادشاه آزيرو انجام دادم طوري بود كه ضرري بتو نميزد ولي كارهاي مرا تسهيل ميكرد من عقيده داشتم كه يك مرد لايق بايد چندين تير در تركش داشته باشد كه اگر بعضي از آنها به نشانه نخورد بتواند از تيرهاي ديگر استفاده نمايد و بهمين جهت يك لوح از خاك رست (خاكرس) از آزيرو پادشاه سوريه گرفتم كه اگر قشون سوريه براي من توليد مزاحمت كردند بتوانم با آن لوح خود را نجات بدهم.
پس از اينكه اسبهاي قشون هاتي بر اثر خوردن عليق آلوده به زهر كه من به آن قشون فروخته بودم مردند افسران هاتي نسبت به من بدگمان شدند و من كه جان خود را در معرض خطر ديدم خويش را از راه دريا به غزه رسانيدم چون فكر ميكردم كه حكمران غزه اگر با تكريم مرا نپذيرد نسبت به مردي كه خدمات بزرگ به مصر كرده بد رفتاري نخواهد نمود ولي او كه ديوانه است چون مرا در لباس سرياني ديد نسبت به من ظنين شد و بعد مرا تفتيش كرد و لوح آزيرو را بدست آورد و هر قدر من براي وي توضيح دادم و نشانيهاي بين خود و تو را گفتم او حاضر نشد قبول كند كه من خدمتگزار تو قشون مصر هستم و مرا طوري شكنجه نمود كه مانند گاو نعره ميزدم. و چون متوجه شدم قصد دارد مرا شقه نمايد ناچار اعتراف كردم جاسوس آزيرو ميباشم.
هورمهب خنديد و گفت كاپتا چون تو در راه خدمت به مصر و قشون آن كشور متحمل زحمات و رنج زياد شدهاي اجر معنوي تو بيشتر است ولي اسم زر و سيم را نبر براي اينكه خوب ميداني كه اگر از من مطالبه زر نمائي مرا خشمگين خواهي كرد.
ولي كاپتا بعد از اين استنكاف صريح شكست نخورد و آنقدر گريه و زاري كرد و اصرار نمود تا اينكه از هورمهب حق انحصار خريد و فروش تمام غنائم جنگي او و سربازانش را تحصيل كرد.
به موجب اين حق انحصاري كاپتا ذيحق گرديد كه از هورمهب و سربازان او غنائم جنگي را خريداري كند و در عوض به سربازان او خواربار و وسايل تفريح بفروشد. و نيز ذي حق شد كه اموال خريداري شده را هر طور و به هر كس كه بخواهد بفروشد.
به موجب اين ا متياز حق خريد و فروش غنائمي كه در دشت استخوانها نصيب ارتش هورمهب گرديد به كاپتا تعلق گرفت و من ميفهميدم كه اين امتياز براي ثروتمند كردن كاپتا كافي ميباشد.
در همان موقع كه كاپتا اين حق را از هورمهب دريافت ميكرد عدهاي از سوداگران سوريه و مصري به غزه آمده بودند تا غنائم سربازان را خريداري كنند. ولي چون امتياز خريد و فروش غنائم با كاپتا بود نميتوانستند بدون رضايت او حتي غنائمي را كه خريده بودند از غزه خارج نمايند مگر اينكه به كاپتا باج بدهند.
**********
هورمهب بعد از اينكه در غزه قواي امدادي را كه از مصر آمده بود به نيروي خود ملحق نمود و هر چه اسب در سوريه جنوبي وجود داشت بدست آورد و سربازان و ارابهها را وادار به تمرين كرد به ژوپه يكي از بنادر بزرگ سوريه حملهور شود. ولي قبل از حمله باين بندر اعلاميهاي صادر نمود كه بوسيله جاسوسان او در تمام شهرهاي سوريه بگوش مردم رسيد.
در اين اعلاميه هورمهب خطاب به سكنه شهرهاي سوريه گفت من نيامدهام كه در اين كشور فتح كنم بلكه براي اين آمدم كه شهرهاي سوريه را نجات بدهم و سكنه شهرها بايد مرا نجات دهنده خود بدانند. بايد بگويم كه در گذشته قبل از اينكه سوريه از دست مصر بيرون برود و به تصرف آزيرو و هاتي در آيد هر يك از شهرهاي سوريه داراي استقلال بود و در هر شهر پادشاهي سلطنت ميكرد. و سكنه اين شهرها چون بآزادي زندگي و بازرگاني ميكردند غني بودند ولي پس از اينكه آزيرو بسوريه مسلط شد رسم قديم را برانداخت و استقلال شهرها را از بين برد و سلاطين آنها را متواري كرد و از هر شهر ماليات گزاف دريافت مينمود. آزيرو كه طماع بود اين شهرها را به هاتي فروخت و هاتي با بيرحمي و حرص مخصوص خود طوري سكنه شهرها را تحت فشار قرار داد كه آنها هرگز دوره حكومت هاتي را فراموش نخواهند كرد.
هورمهب كه ميدانست مردم سوريه از ظلم هاتي به تنگ آمدهاند در اعلاميه خود گفت من كه هورمهب و فرزند شاهين هستم هر شهر و قصبه و قريه را از يوغ بردگي آزاد ميكنم و تاكيد مينمايم كه تمام شهرهاي سوريه بعد از اين مانند گذشته آزاد و مستقل خواهند بود و سلاطيني كه قبل از سلطه آزيرو و هاتي در اين شهرها سلطنت ميكردند باز بر تخت خواهند نشست و دوره رونق و سعادت شهرها و قصبات و قراء سوريه تجديد خواهد شد.
هورمهب در اعلاميه خود از تمام شهرهاي سوريه دعوت كرد كه بضد هاتيها بشورند و آنها را بيرون كنند و گفت هر شهر كه بضد هاتي شورش كند از حمايت وي برخوردار خواهد گرديد.
ولي شهرهائي كه در قبال ارتش مصر مقاومت نمايند بعد از غلبه مصريان مورد تاراج قرار خواهند گرفت و سكنه را به غلامي و كنيزي خواهيم فروخت و حصار شهر را ويران خواهيم كرد بطوري كه بعد از آن هرگز آن شهر آباد نخواهد شد.
اعلاميه هورمهب بين سكنه سوريه و هاتي اختلاف بزرگ بوجود آورد و منظور هورمهب نيز همين بود.
وقتي قشون هورمهب بطرف بندر ژوپه بحركت در آمد كاپتا از غزه تكان نخورد براي اين كه هنوز يقين نداشت كه هورمهب در ژوپه فاتح شود زيرا ميدانست كه آزيرو و هاتي در داخل سوريه مشغول جمعآوري قشون هستند.
روژو گاوسر بعد با كاپتا آشتي كرد زيرا فهميد كه او جاسوس آزيرو پادشاه سوريه نبوده بلكه در خدمت مصريها بسر ميبرده و ديگر اينكه كاپتا او را از وحشت چهارصد رانكي الاغ كه ناپديد شده بود رهانيد و به وي گفت كه رانكيهاي الاغ را كسي ندزديد بلكه سربازان او چون گرسنه بودند رانكيهاي چرم گوسفند را خوردند.
گاوسر بعد از اين كه دانست كه كسي رانكيها را ندزديده بلكه سربازان خود وي آنرا خوردند از جنون معالجه شد و ما دست و پاي وي را گشوديم و آزادش كرديم. بايد بگويم كه بعد از رفتن هورمهب و قشون او من در غزه ماندم و ديدم چگونه چشمهاي زندانبان پير بطور موقت معالجه شد و او بينا گرديد.
گاوسر بعد از رفتن هورمهب دروازة شهر را بست و گفت بعد از آن اجازه نخواهد داد كه هيچ قشون مصري وارد شهر شود و براي او در آنجا توليد مزاحمت نمايد.
و چون حكمران غزه كاري نداشت باتفاق كاپتا كه دوست وي شده بود مينوشيد و طاس بازي كاپتا و زندانبان سالخورده را تماشا ميكرد.
كاپتا و زندانبان مزبور از بام تا شام مينوشيدند و طاس بازي ميكردند و مشاجره مينمودند زيرا زندانبان كه ميباخت خشمگين ميشد و ميكوشيد كه در هر دست كمتر شرطبندي كند ولي كاپتا او را وادار مينمود كه بيشتر شرط ببندد.
وقتي قشون هورمهب به ژوپه (ژوپه شهر و بندري بود كه امروز به اسم يافه (يافا) خوانده ميشود – مترجم) رسيد بازي كاپتا و زندانبان پير هم كلان شد و من شنيدم كه آنها يك مرتبه در يك دست يكصد و پنجاه هزار دين زر شرط بستند.
وقتي هورمهب موفق گرديد كه در حصار ژوپه شكافي بوجود بياورد نه فقط زندانبان پيرمرد تمام زر را كه از كاپتا طلبكار بود باخت بلكه دويست هزار دين نيز باو بدهكار گرديد.
ولي كاپتا جوانمردي كرد و اين زر را از زندانبان نخواست. بلكه چند حلقه نقره هم بوي داد بطوري كه وقتي من و كاپتا خواستيم از غزه بطرف ژوپه برويم پيرمرد زندانبان از حقشناسي گريه ميكرد.
من نميدانم كه آيا كاپتا با طاسهاي درست و سالم با پيرمرد بازي كرد يا اينكه طاسهاي قلب بكار برد ولي اطلاع دارم كه در طاس بازي خيلي مهارت داشت. بعد از اين كه ما از غزه رفتيم شهرت اين طاس بازي كه چندين هفته طول كشيد و دو حريف بر سر چند ميليون دين زر شرط بستند در سراسر سوريه پيچيد.
زندانبان پير بعد از رفتن ما باز كور شد و با نقرههائي كه از كاپتا گرفته بود كلبهاي در پاي حصار شهر ساخت و بقيه ايام عمر را در آن كلبه بسر برد. و چون غزه پس از رهائي از چنگ هاتي اهميت بازرگاني گذشته را باز يافت بازرگانان و مسافرين بسيار وارد آن شهر شدند و هر كس كه از داخل يا خارج سوريه وارد غزه ميشد ميخواست كه زندانبان پير و نابينا را ببيند و شرح قمار بزرگ او را كه تا آنموقع در سوريه و مصر نظير نداشت از دهان وي بشنود و پيرمرد با مسرت و افتخار جزئيات بازي مزبور را كه فراموش نكرده بود براي سايرين حكايت مينمود و وقتي بآنجا ميرسيد كه در يك دست فقط با يكمرتبه انداختن طاس يكصد و پنجاه هزار دين باخت مردم از فرط شگفت بانگ بر ميآوردند زيرا نشنيده بودند كه حتي يك فرعون بتواند با يك طاس انداختن يكصد و پنجاه هزار دين ببازد. و هر كس كه بديدار پيرمرد ميرفت قدري مس يا نقره باو ميبخشيد بطوريكه آوازه قمار آنمرد نابينا يك وسيله بسيار خوب جهت تامين معاش وي گرديد و بطوريكه اطلاع دارم تا روزيكه زنده بود براحتي ميزيست و شايد اگر كاپتا يك سرمايه باو ميداد كه از منافع آن زندگي كند آنطور به پيرمرد خوش نميگذشت.
وقتي شهر ژوپه بدست هورمهب مفتوح شد من و كاپتا بآنجا رسيده بوديم و آنوقت من براي اولين مرتبه ديدم كه وقتي فاتحين وارد يك شهر ثروتمند ميشوند در آنجا چه ميكنند.
وقتي هورمهب ژوپه را محاصره كرد در روزهاي آخر قبل از سقوط آنجا بعضي از سكنه متهور شهر عليه قواي هاتي شوريدند و براي نجات خود فداكاري كردند ولي هورمهب بعنوان اينكه شورش شهر هنگامي شروع شده كه سودي براي ارتش مصر نداشته موافقت نكرد كه شهر مزبور را از تاراج معاف نمايند.
آنوقت مدت دو هفته سربازان هورمهب شهر را چاپيدند و كاپتا توانست در همين دو هفته توانگر شود.
براي اينكه سربازان هورمهب چاره نداشتند جز آنكه اموال غارت شده را به كاپتا و كاركنان او بفروشند و در عوض آبجو و شراب خريداري كنند و كاپتا فرشهاي گرانبها و مصطبهها و ميزهاي عالي و مجسمه خدايان را تقريباً برايگان از آنها ميخريد.
سربازان كه هر يك عدهاي اسير داشتند هر سرياني را به بهاي دو حلقه مس به كاپتا ميفروختند زيرا خريدار ديگر وجود نداشت چون طبق حقي كه هورمهب به كاپتا داد هيچكس نميتوانست اموال غارت شده و كنيزان و غلامان را خريداري كند.
در آن شهر بود كه من ديدم هيچ درنده نسبت به انسان مخوفتر و درندهتر از خود انسان نيست و وقتي يكدسته از انسانها به دسته ديگر غلبه ميكنند طوري با مغلوبين رفتار مينمايند كه درندگان مناطق جنوب مصر با جانوران جنگل آنطور رفتار نمينمايند.
چون درنده وقتي سير شد ديگر با جانوران جنگل كاري ندارد مگر اينكه گرسنه شود ولي اين جانور كه موسوم به انسان است هرگز سير نميگردد و اگر تمام ثروت سوريه و بابل و مصر را باو بدهي باز مرتكب قتل ميشود و خانهها را ويران مينمايد كه بتواند ثروت بيشتر بدست بياورد. و وقتي دريافت كه نميتواند از مردم چيزي بگيرد كه بر ثروت او بيفزايد ديگران را از روي خشم به قتل ميرساند كه چرا جهت وي فايده ندارند و سبب مزيد ثروت او نميشوند.
من ديدم كه در ژوپه سربازان مصر خانهها را آتش ميزدند تا اينكه در روشنائي حريقها بتوانند هنگام شب شراب بنوشند و خود را سرگرم كنند. من خود ديدم كه سربازان مصر وقتي هستي يك بازرگان را از او ميگرفتند وي را مورد شكنجه قرار ميدادن كه بگويد زر و سيم پنهاني خود را در كجا دفن كرده است؟ من ديدم كه سربازان مصر در يك چهارراه ميايستادند و هر كس را كه از آنجا ميگذشت چه مرد چه زن چه كودك چه سالخورده به قتل ميرسانيدند و وسيله نشانهگيري كمانداران مصري زن و مرد و كودك شهر ژوپه بود.
من تصور ميكردم مناظري كه هنگام جنگ خدايان در شهر طبس ديدم مخوفترين مناظري بود كه ميشد در دوره عمر خود ببينم. ولي وقتي فجايع سربازان هورمهب را در شهر ژوپه ديدم متوجه شدم كه فاجعههاي شهر طبس بشوخي و بازي شباهت داشت.
در طبس چون بالاخره طرفداران آتون و آمون دو مصري بودند گاهي نسبت بزنها و اطفال ترحم ميكردند و همه را مثل زن و فرزند من نميكشتند. ولي سربازان هورمهب در ژوپه كودكان شيرخوار را هم بقتل ميرسانيدند و هورمهب نيز آنها را بكلي آزاد گذاشته، ممانعتي نميكرد.
من فكر ميكنم كه قتلعام و چپاول سربازان هورمهب در شهر ژوپه فراموش شدني نيست و در اين قتلعام و چپاول بينظير لذت تحصيل ثروت بكام سربازان مصري رسيد.
من ميتوانم بگويم كه هورمهب در شهر ژوپه عمدي دست سربازان خود را براي قتلعام و چپاول آزاد گذاشت تا اين كه آنها بدانند كه يغماي اموال مردم و به اسارت كشاندن زنها و فرزندان بيگناه آنان چقدر لذت دارد و در آينده براي تحصيل لذات متشابه هر نوع خطر را استقبال كنند. همين طور هم شد و بعد از خاتمه جنگ ژوپه وقتي هورمهب درصدد بر آمد كه ساير شهرهاي سوريه را تصرف نمايد سربازها براي بدست آوردن شراب و زن و زر از هيچ خطر باك نداشتند و مرگ را استقبال ميكردند.
يكي از چيزهائي كه سربازان مصر را واميداشت كه آنقدر كوشش كنند تا غلبه نمايند يا كشته شوند اين بود كه ميدانستند كه سربازان آزيرو پادشاه سوريه اسير نميپذيرند و هر سرباز مصري را كه تسليم شود زنده پوست ميكنند و عنوانشان اين است كه سرباز مزبور مثل ساير سربازان مصري در قتلعام و چپاول شهرهاي سوريه شركت كرده است.
وقتي خبر قتلعام و چپاول شهر ژوپه به ساير شهرهاي سوريه رسيد چند شهر از بيم جان شوريدند و قواي هاتي را از شهر بيرون كردند و به محض اينكه هورمهب رسيد دروازههاي شهر را برويش گشودند.
من راجع به فجايع سربازان مصر در شهر ژوپه بيش از اين نميگويم زيرا هر وقت كه آن فاجعه را بياد ميآورم از فرط اندوه قلبم در سينه مانند يك سنگ سنگيني مينمايد و دستهايم منجمد ميشود و نميتوانم اين اشكال را روي پاپيروس رسم كنم.
همين قدر ميگويم كه قبل از اينكه هورمهب وارد شهر ژوپه شود در آن شهر بيست هزار تن غير از كودكان كه بحساب آورده نميشدند زندگي ميكردند ولي وقتي هورمهب از آن شهر رفت بيش از سيصد نفر باقي نماند.
جنگهاي ديگر كه هورمهب در سوريه كرد همه شبيه بجنگ شهر ژوپه بود. و من كه بسمت پزشك با قشون هورمهب بودم و مجروحين او را معالجه ميكردم توانستم ببينم كه نوع بشر چگونه بزرگترين آفت همنوع خود ميشود.
جنگ سوريه مدت سه سال طول كشيد و هورمهب چند مرتبه قشون آزيرو و هاتي را شكست داد. و با اينكه دو مرتبه ارابههاي هاتي قواي هورمهب را غافلگير كردند وي موفق شد كه خود را به پناه حصار شهرها برساند و ارتش خويش را از نابودي نجات بدهد و چون هورمهب همواره ارتباط دريائي خود را با مصر حفظ ميكرد هر بار توانست كه از مصر نيروي امدادي بخواهد و از حصار خارج شد و به جنگ ادامه بدهد.
بر اثر اين جنگ سه ساله شهرهاي سوريه ويران شد و مردم كه در هيچ نقطه امنيت نداشتند شهرها و قراء را رها كردند و بكوهها پناه بردند مگر در نقاطي كه به تصرف مصر در آمده بود. زيرا در اين نقاط كه جزو قلمرو مصر محسوب ميشد مردم امنيت و آزادي داشتند و ميتوانستند زراعت و تجارت كنند. ولي همانطور كه شهرهاي سوريه بر اثر اين جنگ سه ساله ويران شد شهرها و قصبات مصر هم در اين جنگ از سكنه خالي گرديد و در طول دو ساحل نيل شهر و قصبهاي وجود نداشت كه در آن خانوادهها يك يا چند مرد خود را در جنگ سوريه از دست نداده باشند ولي هورمهب ميگفت كه اين فداكاري در راه عظمت مصر كشور داراي خاك سياه را بزرگ ميكند.
در اين سه سال كه هورمهب پيوسته در سوريه ميجنگيد و من دائم با سربازان او بودم و مجروحين را معالجه ميكردم گرچه از نظر طبي و جراحي تجربههاي جديد آموختم ولي پشت من خميده شد و در صورتم چين پديدار گرديد.
آنقدر فاجعههاي مخوف و جنايات هولانگيز را به چشم ديدم كه ظرافت و ادب فكري من مترلزل شد و من هم مثل اطباي پير با خشونت حرف ميزدم و برخلاف دوره جواني نسبت به بيماران و مجروحين ملاطفت نميكردم.
در سال سوم جنگ مرض طاعون در سوريه بروز كرد و علتش اين بود كه طاعون اكثر بعد از جنگهاي طولاني بوجود ميآيد زيرا لاشههاي بسيار انسان در يك نقطه متمركز ميشود و چون نميتوانند لاشهها را موميائي و دفن كنند يا بدون موميائي كردن دفن نمايند اجساد انسان در همان نقطه متلاشي ميگردد و طاعون كه يك بيماري ساري است بروز مينمايد.
فصل پنجاه و یکم - یکشب با یک مرد شکست خورده
بر اثر ادامه جنگ سراسر سوریه مبدل به قتلگاه پر از لاشههای دفن نشده گردیده بود و در آنصورت نمیباید از بروز مرض طاعون حیرت کرد.
آن طاعون طوری کشتار کرد که بعضی از ملل سوریه بکلی از بین رفتند بطوری که حتی زبان آنها فراموش شد و امروز کسی نمیداند زبان ملل مزبور چه بوده است.
طوری این مرض سربازها را در جبهه مصر و جبهه پادشاه سوریه و هاتی بخاک هلاک افکند که اعمال جنگی متوقف شد و سربازها از جلگهها بطرف مناطق کوهستانی گریختند که از طاعون در امان باشند.
مرض طاعون مانند آتون خدای سابق مصر قائل به مساوات بود چون بین فقیر و غنی و مرد و زن و جوان و پیر و زشت و زیبا فرق نمیگذاشت و همه را از پا در میآورد و یک شریفزاده را مانند یک گدا نابود میکرد.
هیچیک از داروهای معمولی جلوی سیر مرض را نمیگرفت و طوری بیماری طاعون جنبه حاد داشت که طاعونزدگان دامان جامه را بر سر میکشیدند و روی زمین پاها را دراز میکردند و بعد از سه روز میمردند.
بعضی هم معالجه میشدند و دمل بزرگ زیر کتف یا کنار ران آنها سر میگشود و جراحت دمل طاعون از آنجا خارج میشد ولی تا زنده بوند اثر آن زخم در آن موضع از بین نمیرفت و نشان میداد که آنها دچار چه خطر بزرگ شدهاند.
من در آن بلای هائل متوجه شدم که مرض طاعون مانند مردی است که هر لحظه یک هوس میکند چون بعضی از اشخاص را که باید به قتل برساند از مرگ معاف میکرد.
مثلاٌ آنهائیکه قوی و سالم بودند بیشتر از کسانیکه لاغر و نزار بشمار میآمدند از آن مرض میمردند و وقتی یک مرد لاغر و کم خون مبتلا به طاعون میشد خیلی احتمال داشت که معالجه شود و زنده بماند.
بهمین جهت هنگامیکه من بیماران طاعونی را معالجه مينمودم چند مرتبه آنانرا فصد میکردم تا اینکه خون بدنشان رو به تقلیل بگذارد و آنها ضعیف شوند و بآنها میگفتم که مدت چند روز غذا نخورند.
با اینکه یک عده از اشخاص با فصدهای پیاپی و خودداری از خوردن غذا از طاعون معالجه شدند من نمیتوانم بگویم که آیا معالجه من سبب مداوای آنها شد یا نه؟
زیرا عدهای دیگر که بهمان ترتیب از طرف من تحت معالجه قرار گرفته بودند مردند.
با اینکه من امیدوار نبودم که معالجهام در مورد بیماران طاعون زده موثر واقع گردد باز آنها را مداوا میکردم زیرا طبیب حتی هنگامی که بداند بیماری بطور حتم فوت خواهد کرد نباید از معالجه وی خودداری نماید چه در آن صورت بیمار از ناامیدی خواهد مرد و در همه حال پزشک باید این طور جلوه بدهد که میتواند مریض را معالجه نماید.
من نمیگویم که اسلوب تداوی من موثر بود ولی این فایده را داشت که فقراء نیز میتوانستند آن را بکار بندند زیرا گران تمام نمیشد و فصد و خودداری از خوردن غذا ارزانترین دارو برای فقراء بشمار میآید.
کشتیهائی که بین سوریه و مصر حرکت میکردند مرض طاعون را به مصر منتقل نمودند ولی این مرض در مصر تلفات زیاد وارد نیاورد و شماره مبتلایانی که معالجه میشدند بیش از طاعون زدگانی بود که میمردند و وقتی فصل پائیز فرا رسید و نیل طغیان کرد مرض طاعون در مصر از بین رفت.
با وصل فصل زمستان در سوریه هم طاعون ناپدید شد و آنوقت هورمهب توانست سربازان خود را که در مناطق کوهستانی متفرق شده بودند جمعآوری نماید. در بهار هورمهب با سربازان خود وارد دشت مجیدو گردید و در یک جنگ بزرگ در آن دشت طوری قوای هاتی را شکست داد که آنها درخواست صلح نمودند زیرا متوجه شدند که اگر با هورمهب صلح ننمایند مورد حمله پادشاه بابل قرار خواهند گرفت.
بورابوریاش که در دوره اخناتون فرعون مصر با حکومت مصر متحد شده بود وقتی شنید هورمهب در دشت مجیدو قوای هاتی را شکست داد تصمیم گرفت که به کشور میتانی حملهور گردد و آن کشور را از هاتی بگیرد و همین کار را کرد و کشور مزبور را اشغال نمود و قوای هاتی از آن کشور گریختند و مراتع واقع در سرچشمههای دو شط بزرگ که در بابل جاری است بدست پادشاه بابل افتاد.
افسران هاتی وقتی در سوریه شکست خوردند متوجه شدند که سوریه طوری ویران گردیده که دیگر آنها از آن استفاده نخواهند کرد و نخواستند که بازمانده ارابههای جنگی خود را که میباید بضد پادشاه بابل بکار اندازند در سوریه از دست بدهند.
هورمهب از پیشنهاد صلح هاتی خوشوقت گردید زیرا جنگ سه ساله سوریه خیلی به مصر لطمه زده بود و هورمهب میخواست جنگ خاتمه پیدا کند تا اینکه بتواند سوریه را آباد نماید ولی یکی از شروط صلح را این قرار داد که قوای هاتی شهر مجیدو پایتخت آزیرو پادشاه سوریه را با خود آن پادشاه و زن و فرزندش باو تسلیم نمایند.
زیرا آزیرو پادشاه کشور آمورو بعد از اینکه بر سوریه مسلط گردید پایتخت خود را تغییر داد و مجیدو را پایتخت خویش کرد. قوای هاتی هم در شهر مجیدو به کاخ آزیرو حملهور شدند و او و زن و فرزندانش را دستگیر نمودند و در حالی که بوسیله زنجیر آنها را بسته بودند همه را تحویل هورمهب دادند.
بعد از اینکه قشون هاتی پادشاه سوریه و زن و فرزندان او را به هورمهب تسلیم کردند چون میدانستند که باید از مجیدو پایتخت سوریه بروند هر چه گوسفند و گاو یافتند از سوریه خارج کردند و به کشور هاتی فرستادند.
هورمهب بعد از اینکه آزیرو پادشاه سوریه و زن و فرزندان او را حبس کرد دستور داد نفیرها را بصدا در آوردند تا اینکه همه بدانند که جنگ تمام شد و بین مصر و هاتی صلح برقرار گردید.
سپس بعنوان ولیمه این آشتی کنان از افسران و امرای هاتی دعوت کرد که شب بعد از برقراری صلح در ضیافتی که منعقد میشود حضور بهم برسانند و تصمیم گرفت که روز بعد از آن ضیافت آزیرو پادشاه سوریه و زن و فرزندان او را با شکنجههای هولناک مقابل چشم افسران و امرای هاتی و مصریها اعدام کند.
من به مناسبت سوابق آشنائی و دوستی با آزیرو که در آغاز این سرگذشت گفتم و خاطر نشان کردم که وی قبل از اینکه پادشاه سراسر سوریه شود در کشور خود آمورو یکی از کشورهای سوریه از من پذیرائی کرد آن شب در ضیافت هورمهب حضور نیافتم بلکه عزم کردم که بجای حضور در ضیافت هورمهب به خیمهای که آزیرو را در آن با زنجیر مقید و حبس کرده بودند بروم.
من میدانستم آنمرد که پادشاه سراسر سوریه بود آنشب نظر باینکه از سلطنت افتاده و محکوم به مرگ شده و میباید روز دیگر با شکنجههای فجیع کشته شود یک دوست ندارد و نیز میدانستم آزیرو مردی است که بزندگی علاقهمند میباشد و نمیتواند بسهولت دل از زندگی بر کند.
من میخواستم باو بگویم که زندگی آنطور که وی تصور مینماید عزیز نیست و اگر آنچه من در مدت عمر خود دیدم او میدید بآسانی دست از زندگی میشست و چون طبیب هستم میخواستم باو بگویم که مرگ نسبت به دردهای جسمانی و اندوههای بزرگ و ناامیدیهای زندگی یک واقعه گوارا است و انسان پیوسته از زندگی رنج میبرد نه از مرگ.
من میخواستم تمام این حرفها را باو بزنم که شاید در آنشب بتواند بخوابد زیرا میدانستم مردی چون او که خیلی زندگی را دوست میدارد نخواهد توانست در شبی که میداند صبح روز دیگر خواهد مرد بخواب برود.
اگر حرفهای من در او اثر کرد چه بهتر و اگر موثر واقع نشد من کنارش خواهم نشست که تا صبح تنها نباشد.
زیرا انسان میتواند که بدون دوست سالها زندگی کند لیکن هنگام مرگ دست کم احتیاج بیک دوست دارد بخصوص اگر یکی از روسای بزرگ و تاجداران بشمار بیاید.
هنگامی که آزیرو را بعد از دستگیری به اردوگاه هورمهب آوردند سربازان مصری باو دشنام میدادند و بطرفش سرگین اسب میانداختند و من که کنار هورمهب نشسته بودم صورت را با دامان جامه پوشانیدم تا این که وی مرا نبیند و شرمنده نشود.
من میدانستم آزیرو مردی است متکبر و میداند که من در گذشته هنگامی او را دیده بودم که در اوج اقتدار میزیست و خود را آماده میکرد که سراسر سوریه را از مصر بگیرد و بطور قطع نمیخواست که من وی را آنطور خوار و ناتوان ببینم.
در آنشب وقتی من خواستم وارد خیمه آزیرو شوم مستحفظین ممانعت نکردند برای اینکه میدانستند که من پزشک هستم و فکر کردند میروم که زخمهای آزیرو را معالجه کنم. و اگر آزیرو مجروح هم نبود مستحفظین از ورود من ممانعت نمیکردند.
وقتی وارد خیمه می شدم سربازان مستحفظ گفتند بگذارید که اینمرد وارد خیمه شود زیرا او سینوهه ابنالحمار دوست هورمهب است و اگر ما از ورود وی ممانعت کنیم او با زبان خود که مانند نیش عقرب است ما را نیش خواهد زد یا از طبابت خود استفاده خواهد نمود و نیروی رجولیت ما را از بین خواهد برد.
من بدون اینکه مزاحمتی تولید شود وارد خیمه گردیدم و گفتم ای آزیرو پادشاه کشور آمورو آیا در شبی که صبح روز بعد از آن میمیری میل داری که یک دوست را بپذیری؟
صدای زنجیر آزیرو در تاریکی خیمه بگوشم رسید و او آهی کشید و گفت من دیگر پادشاه نیستم و دوستي ندارم زیرا کسی که از قدرت افتاد همه دوستان خود را از دست میدهد ولی صدای تو بگوشم آشنا میآید... آیا تو سینوهه نیستی؟
گفتم من سینوهه هستم. آزیرو گفت تو را بخدای مردوک سوگند اگر سینوهه هستی بگو چراغی بیاورند تا اینجا قدری روشن شود زیرا در تاریکی من نمیتوانم آسوده باشم. این هاتیهای ملعون لباس مرا پاره کردند و بدنم را مجروح نمودند بطوری که من اکنون یک مرد زیبا نیستم ولی میدانم که تو چون پزشک هستی اشخاصی بدتر از مرا دیدهای و دیگر اینکه چون باید بمیرم از بدبختی خود شرمنده نمیشوم زیرا هنگام مرگ بدبختی شرمآور نیست.
سینوهه... بگو که چراغی بیاورند تا من تو را ببینم و دست تو را بگیرم زیرا روح من اندوهگین است و وقتی بفکر زن و فرزندانم میافتم از چشمهای من اشک جاری میشود و اگر تو بتوانی آبجو قوی برای من بدست بیاوری تا اینکه لبها و حلقوم خود را تر کنم بعد از مرگ از تو نزد عفریتهای دنیای دیگر تمجید خواهم کرد زیرا بعد از مرگ ناچار دوستان من عفریتها خواهند بود. زیرا من اکنون طوری فقیر شدهام که استطاعت خریداری یک کوزه آبجو را ندارم چون سربازان هاتی همه چیز مرا تا آخرین حلقه مس بیغما بردند.
من بسربازها گفتم چراغ بیاورند و آنها مشعل آوردند و چون دود مشعل خیمه را پر کرد و باعث اذیت میشد گفتم مشعل را ببرند و چراغ بیاورند. و پس از اینکه سربازها چراغ آوردند گفتم که یک سبو آبجو بما بدهند.
پس از اینکه آبجوی قوی سوریه را آوردند آزیرو نالهکنان برخاست و من باو کمک کردم که بتواند آبجو بنوشد. و آنوقت دیدم که موهای سرش خاکستری شده و سربازان طوری ریش او را کندهاند که قسمتهائی از گوشت با موهای ریش از صورت جدا شده است. و نیز دیدم که انگشتهای دست او بسختی مجروح و بعضی از آنها له شده است و ناخنهای او از خونهائی که از انگشتان وی خارج گردیده سیاه مینمایاند. چند دنده آزیرو را هم شکسته بودند بطوری که با زحمت نفس میکشید و گاهی خون از حلقوم او خارج میشد و با آب دهان دفع میگردید.
وقتی قدری آبجو نوشید چراغ را نگریست و گفت امشب روشنائی چراغ برای چشمهای خسته من ملایم و لذتبخش است. ولی شعله چراغ مانند شعله حیات چندی تکان میخورد و میرقصد و بعد چون زندگی خاموش میشود و من ای سینوهه برای این چراغ و آبجو از تو تشکر میکنم و متاسفم که چیزی ندارم که بتو هدیه بدهم زیرا سربازان هاتی حتی دندانهای طلا را که تو برای من ساخته بودی از دهانم بیرون آوردند.
چون نکوهش کردن مردی که بر اثر بکار نبستن اندرز ما بدبخت شده ناشی از خودستائی است من باو نگفتم که در گذشته او را از هاتی بر حذر کردم و خاطر نشانش نمودم که هاتی ملتی است بیرحم و بیملاحظه و درنده و مردی که بر اثر بیاعتنائی به اندرز ما بدبخت شده کیفر آن بیاعتنائی را با بدبختی خود دیده و دیگر ما نباید او را مورد توبیخ قرار بدهیم که چرا نصیحت ما را نپذیرفته است.
این بود که من آهسته سر آزیرو را روی دستهای خود نهادم و او شروع به گریه کرد و اشکهای وی از وسط انگشتهای من فرو میچکید.
آزیرو گفت سینوهه هنگامی که من پادشاه و نیرومند بودم در حضور تو بدون خجالت و معذب شدن میخندیدم و شادی میکردم و اینک که سیهروز شدهام برای چه از گریه کردن در حضور تو شرمنده شوم؟
ولی سینوهه بدان که من برای پادشاهی از دست رفته خود گریه نمیکنم و برای ثروت خویش که به یغما رفته اشک نمیریزم بلکه من برای زن خود کفتیو که تو او را بمن دادی و هم چنین برای پسر بزرگم که شجاعت دارد و پسر کوچکم که هنوز کودک است و فردا هر دو را خواهند کشت اشک میریزم.
گفتم ای آزیرو پادشاه آمورو من نمیخواستم که امشب چیزی بگویم که مزید اندوه تو شود ولی چون تو برای زن و فرندان خود گریه میکنی مرا وادار کردی که بگویم دیگران هم که از سه سال باین طرف در این کشور دچار بدبختی شدند و زن و فرزندانشان مقابل چشم آنها بقتل رسیدند آنها نیز روح داشتند و از مرگ زن و فرزندان غصه میخوردند.
سه سال که سوریه بر اثر جاه طلبی تو مبدل بیک قتلگاه بزرگ شده و آنقدر کشته شدند که کسی بخود زحمت نداد که حساب مقتولین را نگاه دارد.
معهذا من نمیگویم تو چون باعث ایجاد این بدبختیها شدهای مستوجب مرگ هستی بلکه میگویم چون تو مغلوب شدهای باید بمیری زیرا یک گناهکار قوی از مجازات مصون است اما همینکه ضعیف شد کیفر میبیند. و با اینکه من مرگ تو را مقرون به عدالت میدانم با مرگ زن و فرزندان تو موافق نیستم. و من راجع بزن و فرزندان تو با هورمهب صحبت کردم و باو گفتم که اگر آنها را آزاد کند یک فدیه بزرگ باو پرداخته خواهد شد. ولی او نظریه مرا نپذیرفت و گفت که نسل آزیرو و بذر او و حتی نامش باید در سوریه از بین برود.
بهمین جهت بعد از اینکه تو کشته شدی جنازه تو را در قبر دفن نخواهند کرد بلکه در بیابان خواهند انداخت تا طعمه جانوران شود زیرا هورمهب میل ندارد که از تو قبری باقی بماند و در آینده سریانیها بالای قبر تو جمع شوند و بنام تو سوگند یاد نمایند یا اینکه تو را مانند خدایان بپرستند.
آزیرو از اینکه در قبر مدفون نخواهد شد ترسید و گفت سینوهه چون مرا دفن نخواهند کرد تو که امشب نزد من آمدهای دوستی خود را تکمیل کن و بعد از مرگ من مقابل خدای بعل در کشور آمورو باسم من قربانی نما تا اینکه من در دنیای دیگر دائم با گرسنگی و تشنگی سرگردان نباشم و همین دوستی را نسبت به کفتیو که تو در گذشته او را دوست میداشتی و بعد وی را بمن دادی بکن و بنام او نیز قربانی بنما که در جهان دیگر گرسنه و تشنه و بدون مسکن نباشد. و دو پسر من هم که فردا کشته میشوند مثل من و کفتیو احتیاج به قربانی دارند تا در دنیای بعد از مرگ بیخانه و گرسنه و تشنه نمانند. من از هورمهب گله ندارم زیرا اگر من بر او غلبه میکردم نیز همینطور رفتار مینمودم و وی را به قتل میرسانیدم. و من وقتی فکر میکنم که زن و فرزندان من به قتل خواهند رسید گرچه مهموم میشوم ولی یک وسیله تسلی دارم و آن این که پس از من کسی با زن من کفتیو تفریح نخواهد کرد. زیرا زن من دارای دوستداران زیاد است و بسیاری از مردها سفیدی و فربهی او را دوست میدارند و اگر پس از مرگ من او زنده میماند نصیب دیگران میشد و من در دنیای دیگر از این موضوع بدبخت میشدم.
فرزندان من هم گرچه بهتر بود زنده بمانند ولی میدانم که آنها را به غلامی به مصر خواهند برد در صورتی که آنها شاهزاده هستند و نباید غلام شوند و در معادن مصر بکار اجباری مشغول گردند. ولی چون به قتل میرسند کسی نخواهد توانست که آنها را غلام نماید.
سینوهه من از یک حرف تو خوشوقت شدم و آن این که گفتی من از این جهت میمیرم که مغلوب شدهام. اگر من در این جنگ فتح میکردم با اینکه تو میگوئی که سوریه یک قتلگاه شده است مردم حتی در مصر نام مرا با عظمت یاد میکردند و تمام گناهان را متوجه مصر مینمودند و میگفتند فرعون مصر پادشاهی است خونریز و ستمگر و اگر کشور سوریه را مورد تهاجم قرار نمیداد این جنگ پیش نمیآمد و سکنه سوریه قتل عام نمیشدند.
من یک اشتباه کردم و آن اعتماد به هاتی بود و نمیدانستم هاتیها این قدر بیغیرت هستند که برای اینکه با مصر صلح کنند متفق خود را بوی تسلیم و اموال او را غارت نمایند.
آزیرو قدری دیگر آبجو نوشید و بعد چنانکه گوئی خطاب به جمعی سخن میگوید با شور و احساسات زیاد بانگ زد: دریغ بر تو ای سوریه دریغا بر تو کشوری که محبوب من هستی و مثل یک محبوبه زیبا همواره مرا رنج دادی... ای سوریه من برای عظمت تو زحمت کشیدم... برای این شوریدم که تو آزاد باشی و مصر تو را برده خود نکند ولی امروز که هنگام مرگ من است تو مرا ترک میکنی و بر من لعنت میفرستی.
ای شهر با عظمت بیبلوس... و هان ای شهر ثروتمند ازمیر... و ای شهر بزرگ و زیبای سیدون و ای شهر نیرومند ژوپه و شما ای شهرهای دیگر سوریه که همه مانند جواهر بر دیهیم سلطنت من میدرخشیدید برای چه مرا ترک کردید؟ و چرا دست از من کشیدید؟
ای بلاد با عظمت و ثروتمند و زیرک و نیرومند سوریه من بقدری شما را دوست میدارم که حتی امروز که مرا ترک کردید و مورد لعن قرار دادید من از شما سلب علاقه نمیکنم زیرا میدانم شما محبوبههای من هستید و هر محبوبه زیبا به عاشق خود بیاعتنائی میکند و برای وی ناز مینماید.
ای سوریه نژادها از بین میروند و ملتها بوجود میآیند و محو میشوند و افتخارات مانند سایهای که بعد از غروب خورشید از بین برود زائل میگردد ولی تو باقی بمان و جاوید باش.
ای سوریه تا جهان باقی است تو در ساحل دریا کنار کوهها و تپههای سرخ رنگ شهرهای بزرگ بساز و اطراف آنها حصارهای مرتفع بر پا کن و هر دفعه که باد میوزد غبار استخوانهای من از صحرا بطرف شهرهای تو روان خواهد گردید تا بلاد تو را ببوسد.
من از این حرفها متاثر شدم و صحبت او را قطع نکردم زیرا متوجه گردیدم که این افکار او را تسکین میدهد و آهسته دستهای آزیرو را که مجروح بود گرفتم و او گفت: سینوهه بتو گفتم که من برای مرگ خود متاسف نیستم و پشیمان نمیباشم که چرا بضد مصر شوریدم زیرا تا انسان دست بکار بزرگ نزند استفاده بزرگ نمیکند و در کار بزرگ احتمال ضرر وجود دارد. و کاری که من کردم سبب گردید که سلطنت سوریه و افتخار را نصیب من نماید و من تا روزی که زنده بودم خوب زندگی کردم و از عشق برخوردار شدم و توانستم کینههای خود را تسکین بدهم. در این موقع هیچ یک از کارهائی که کردم مرا پشیمان نمیکند گو این که مجموع این کارها بهم تابید و ریسمانی شد که اینک برگردن من افتاده مرا بطرف مرگ میکشاند. و این حرفها را میگویم که تو بدانی من از مرگ نمیترسم لیکن چون در همه عمر مردی کنجکاو بودم و مثل هر سریانی فطرت من از سوداگری سرشته شده و تجارت و معاملات را دوست میدارم میخواهم از تو که یک پزشک هستی بپرسم که آیا ممکن است بوسیله یک معامله بازرگانی مرگ را فریب داد و با یک سودا خدایان را گول زد؟
ما سریانیها که در تجارت زبردست هستیم در تمام معاملات دیگران را فریب میدهیم و آیا ممکن است که معاملهای را به مرگ پیشنهاد کنم که فریب بخورد و دست از من بردارد؟
گفتم نه آزیرو انسان میتواند همه کس را فریب بدهد ولی قادر به فریفتن مرگ نیست. لیکن چون فردا چراغ زندگی تو خاموش خواهد شد میخواهم حقیقتی را بتو بگویم و آن حقیقت که تاکنون کسی جرئت نکرده بگوید این میباشد که مرگ هیچ درد ندارد آزیرو آیا میدانی چرا تاکنون کسی جرئت نکرده این حقیقت علمی و طبی را بمردم بگوید. علتش این است که یگانه چیزی که سبب میشود مردان جسور و افراد متهور و با اراده و مطیع شوند این است که از مرگ میترسند برای اینکه تصور مینمایند که درد مرگ هزار بار از مخوفترین دردهای جسمانی بدتر است و حال آنکه در زندگی بشر چیزی ملایمتر و گواراتر و راحتتر از مرگ نیست و آزیرو قبول کن که درد کشیدن یک دندان ده بار ده بار ده بار شدیدتر از درد مرگ است و در موقع مرگ حال انسان با حال یک مرد خسته که روی زمین دراز کشیده و میخواهد بخوابد و خواب چشمهای او را گرفته فرق ندارد و هیچ نوع درد و ناراحتی در موقع مرگ احساس نمیشود و هر ناراحتی و درد ناشی از زندگی میباشد نه مرگ و کسی که مجروح میشود و یک لحظه نمیتواند آرام بگیرد برای این ناراحت نیست که باید بمیرد بلکه از این جهت به خود میپیچد که زنده است. مرگ پایان تمام دردها و حسرتها و محرومیتها و ناامیدیها و هم چنین پایان تمام دردها جسمانی میباشد و آیا متوجه شدهای که بعد از یکروز گرم و خفه کننده نسیم خنک شب چگونه مفرح میباشد و مرگ هم نسبت به زندگی مثل آن نسیم خنک نسبت بروز خفه کننده است.
ولی این حقیقت را عقلاء و اطباء افشاء نکردند تا اینکه ترس مردم از مرگ از بین نرود زیرا اگر مردم از مرگ بیم نداشته باشند هیچ نیروئی نمیتواند افراد با جرئت و سرکش را رام کند. چون آنها از این نمیترسند که بعد از مرگ دیگر زنده نخواهند بود بلکه از این بیم دارند که هنگام مرگ متحمل شکنجههای هولناک خواهند گردید. آزیرو مرگ را نمیتوان فریب داد زیرا اهل سودا نیست و سیم و زر و زن زیبا و شراب قبول نمیکند. ولی از هر شربت گواراتر میباشد و همآغوشی با او لذت دارد. آزیرو من چون پزشک هستم عقیده ندارم که کالبد ما بعد از مرگ ولو آنرا مومیائی کنند باقی بماند.
البته مومیائی مانع از فساد جسم میشود ولی آنچه بعد از مومیائی کردن باقی میماند مانند یک چوب خشک است نه چون یک انسان.
من با اینکه مصری هستم بزندگی در دنیای دیگر که ما مصریان آنرا دنیای مغرب مینامیم عقیده ندارم ولی اصرار نمیکنم که عقیده من صحیح است و شاید در دنیای دیگر نوعی از زندگی براي ما وجود داشته باشد و بهمین جهت بعد از مرگ تو و زن و فرزندانت مقابل خدای بعل برای تو و آن سه نفر قربانی خواهم کرد تا اگر دنیائی دیگر برای ما هست تو و زن و فرزندانت در آن جهان آواره و گرسنه و تشنه نباشید.
آزیرو از سخنان من خوشوقت شد و با امیدواری گفت سینوهه پس وقتی میخواهی قربانی کنی گوسفندانی را انتخاب نما که از گوسفندان کشور اصلی من آمورو باشد. زیرا گوسفندان آمورو فربه هستند و گوشت لذیذ دارند و کباب دل و جگر و قلوه گوسفند را دوست داشتهام و هرگاه در موقع قربانی گوسفندها شراب سیدون توام با عبهر را به خدای بعل بنوشانی من بیشتر خوشوقت میشوم زیرا بعد از مرگ میتوانم باتفاق کفتیو شراب بنوشم و تا میتوانم با او صحبت کنم.
تا وقتی که آزیرو این سخنان را می گفت خوشحال بود ولی بعد دچار اندوه شد و گفت: سینوهه من نمیدانم با اینکه تو مصری هستی و من نسبت به مصریها خیلی بدی کردهام چرا نسبت بمن نیکی مینمائی و آنچه راجع به مرگ گفتی در من اثر کرد و شاید همانطور که تو میگوئی مرگ غیر از خواب شیرین نیست. معهذا وقتی من بیاد میآورم که در فصل بهار در سرزمین آمورو درختهای بادام و گوجه و آلبالو پر از شکوفه میشود و گوسفندها روی تپههای سبز بع بع و برهها جست و خیز میکنند نمیتوانم برای از دست دادن زندگی متاسف نباشم. و هر زمان که بیاد میآورم که در فصل بهار در کشور آمورو گلهای زنبق میروید و از درختهای کاج بوی زرین به مشام میرسد قلبم میگیرد و من بگل زنبق علاقه مخصوص دارم برای اینکه گل سلطنتی است و من از این متاسف هستم که دیگر بهار آمورو را نخواهم دید و در تابستان آن کشور کنار چشمههای خنک نخواهم نشست و در فصل زمستان کوهها را مستور از برف مشاهده نخواهم کرد.
بدین ترتیب من و آزیرو در آنشب تا صبح صحبت کردیم.
گاهی راجع به مرگ حرف میزدیم و زمانی در خصوص آمورو گفتگو مینمودیم و بعضی از اوقات خاطرات دوره جوانی را تجدید میکردیم.
وقتی فلق دمید و هوا روشن شد غلامان من غذائی فراوان و لذیذ برای ما آوردند و مستحفظها ممانعت نکردند زیرا اول آنها سهم خود را از آن غذا برداشتند.
من گرسنه نبودم و میل به غذا نداشتم بلکه میخواستم که آزیرو غذا بخورد. غذای ما عبارت بود از گوسفند بریان و گرم و مرغ بریان و نانهائی از مغز گندم که در روغن سرخ کرده بودند.
غلامان من برای ما شراب سیدون را که با عطر مخلوط کرده بودند نیز آوردند و آزیرو قدری غذا خورد و شراب نوشید و بعد من به غلامان گفتم که آزیرو را بشویند و موهای سرش را شانه بزنند و ریش او را در یک تور ظریف زیرین قرار بدهند و بهترین جامهای را که ممکن است بدست آورد بر او بپوشانند.
غلامان من کفتیو و فرزندان آزیرو را نیز همان طور تمیز کردند و بر تن آنها لباس خوب پوشانیدند.
ولی هورمهب موافقت نکرد که قبل از مرگ آزیرو زن و فرزندان خود را ببیند.
وقتی هوا روشن شد هورمهب باتفاق امراء و افسران هاتی از خیمه بزرگ خویش خارج گردید و من دیدم که همه میخندند و میدانستم که همه بر اثر نوشیدن شراب کم و بیش مست هستند.
من به هورمهب نزدیک شدم و گفتم تو میدانی که من چند مرتبه بتو خدمت کردم که آخرین آنها معالجه پای مجروح تو در جنگ مقابل شهر صور (واقع در سوریه قدیم – مترجم) بود در آن جنگ یک تیر زهرآلود در پای تو فرو رفت و من مانع آن شدم که زهر آن تیر تو را به قتل برساند اکنون آمدهام که از تو درخواستی بکنم و درخواستم این است که آزیرو را با شکنجه به قتل نرسانی زیرا این مرد پادشاه سوریه بود و در جنگ مردانه پیکار کرد.
آزیرو قبل از اینکه بدست تو اسیر شود بقدر کافی مورد شکنجه قرار گرفته زیرا افسران هاتی برای اینکه وی را وادارند محل زر و سیم خود را بگوید او را شکنجه کردند و سزاوار نیست که امروز هم این مرد عذاب ببیند و اگر تو از شکنجه کردن وی صرف نظر نمائی نام نیک تو بزرگتر خواهد گردید.
وقتی هورمهب این حرف را از من شنید چهره درهم کشید و رنگش تیره شد زیرا او برای مرگ آزیرو در آن روز پیشبینیها کرده بود و میخواست که او را با شکنجههای هولناک به قتل برساند تا افسران هاتی و افسران و سربازان مصری تماشا و تفریح کنند و من میدیدم که مصریها برای اینکه بتوانند در صف اول تماشاچیان قرار بگیرند با هم نزاع مینمایند.
اینرا هم باید بگویم که خود هورمهب از شکنجه کردن دیگران لذت نمیبرد و بیرحم نبود ولی یک سرباز بشمار میآمد و مرگ را یکی از اسلحه خویش میدانست و در آن روز قصد داشت که طوری آزیرو را به قتل برساند که مایه عبرت سایرین شود و دیگر در سوریه کسی جرئت نکند بضد مصر قیام نماید.
هورمهب میفهمید که ملتها خشونت را دلیل بر لیاقت و قوت میدانند و فکر میکنند که سردار بیرحم یک سردار لایق است و در عوض ترحم و نرمی را نشانه ضعف بشمار میآورند.
این بود که دست خود را از روی شانه شاهزاده شوباتو شاهزاده هاتی برداشت و با شلاق زرین چند مرتبه به ساق پای خود نواخت و گفت سینوهه تو مانند یک خار در پای من فرو رفتهای و من نزدیک است که از تو به تنگ بیایم زیرا تو یک مرد غیر عادی هستی و قضاوت تو در مورد مسائل معمولی شبیه به قضاوت دیوانگان است.
وقتی یک نفر به ثروت و مقام میرسد تو بجای اینکه او را مورد مدح و قدردانی قرار بدهی درصدد انتقادش بر میائی و وقتی اشخاص ثروت و مقام خود را از دست میدهند تو در عوض اینکه نسبت به آنها بی اعتنایی کنی نزد آنها میروی و آنانرا نوازش میکنی و شنیدم که دیشب تا صبح نزد آزیرو بودی و باو آبجو مینوشانیدی و صبح به غلامان خود گفتی که برایش غذا و شراب بیاورند.
این کار دیوانگان است که نسبت باشخاص از پا افتاده و فقیر کمک میکنند زیرا دوستی با اشخاص نگونبخت و بیبضاعت هیچ سودی برای انسان ندارد و بر عکس سبب زیان میشود زیرا انسان مجبور میشود که از زر و سیم خود بردارد و به آنها بدهد.
تا وقتی که انسان زنده است باید از دوستی با کسانی که دارای مقام و ثروت نیستند پرهیز و پیوسته با کسانی دوستی نماید که امیدوار است روزی از مقام یا ثروت آنها سودمند شود و تو تا روزی که آزیرو دارای قدرت و ثروت بود با او دوستی نکردی و امروز که نه پادشاه است و نه ثروت دارد با او دوستی و از او طرفداری مینمائی.
ولی سینوهه تو میدانی که من برای امروز عدهای از جلادان زبردست را از اطراف آوردهام تا اینکه جهت تفریح افسران و سربازان من هنرنمائی کنند و نصب ادوات شکنجه آنها برای من گران تمام شده و من نمیتوانم در این آخرین میزان وزغهای لجنزار نیل را (هورمهب سربازان مصری را چنین میخواند) از تماشا محروم کنم زیرا آنها مدت سه سال در سوریه برای از بین بردن همین آزیرو جان فدا کردند و امروز حق دارند که شکنجه او را تماشا کنند.
شوباتو شاهزاده هاتی وقتی این حرف را شنید کف دست خود را محکم بر پشت هورمهب نواخت و گفت آفرین بر تو که خوب گفتی و تو نباید امروز ما را از تماشا محروم کنی زیرا ما برای اینکه تو را از تماشای شکنجة او محرونم نکنیم وقتی آزیرو را دستگیر کردیم گوشتهای تن او را قطعه قطعه نکندیم و فقط قدری ناخنهای او را از گوشت جدا نمودیم و انگشتهایش را درهم شکستیم و لذا تو برای رضایت خاطر ما باید او را شکنجه کنی وگرنه ما مکدر خواهیم شد.
هورمهب چین بر جبین افکند و من فهمیدم وی چرا متغیر شده است زیرا فرمانده قشون مصر خود را یک سردار فاتح میدانست و منتظر نبود که شاهزاده شوباتو که یک سردار مغلوب است دست به پشت وی بزند و برای او دستور صادر کند و گفت: شوباتو معلوم میشود که تو مست هستی و نمیتوانی که حد خود را نگاهداری. من از این جهت تصمیم گرفتم که آزیرو را مورد شکنجه قرار بدهم و او را با انواع عقوبتها بمیرانم که همه بدانند که هر کس که بدوستی هاتی اعتماد کند عاقبت کارش مانند عاقبت آزیرو خواهد شد ولی چون شب گذشته من و شما با هم دوست بودیم و پیمانههای متعدد را خالی کردیم من نسبت به مردی که روزی دوست و متحد شما بود ترحم خواهم کرد و خواهم گفت که بدون شکنجه با مرگی آسان او را معدوم کنند.
شوباتو از این حرف خیلی متاثر شد و رنگ از صورتش پرید زیرا سکنة کشور هاتی با این که بدوستان و متفقین خود خیانت میکنند و به محض اینکه نفع آنها اقتضاء نماید صمیمیترین دوستان خویش را میفروشند میل ندارند که کسی آنها را خائن و بیوفا و بی اعتبار بداند.
شاید هم حق بجانب آنها باشد زیرا هر ملت و هر زمامدار لایق همین طور رفتار میکند و همین که سود خود را در خیانت دید خیانت مینماید ولی هاتیها در خیانت خیلی متهور هستند و بدون هیچ عذر و توضیح دادن مبادرت به خیانت مینمایند.
شوباتو خشمگین شد ولی رفقای وی که متوجه شدند که خشم شوباتو ممکن است برای وی و دیگران خیلی گران تمام شود دست روی دهان او گذاشتند و وی را بردند و چند دقیقه دیگر سردار مغلوب هاتی استفراغ کرد و آنچه شب قبل خورده بود بیرون آورد و بد مستی وی از بین رفت.
هورمهب دستور داد که آزیرو را بیاورند و با این که میدانست که من باو غذا دادهام وقتی دید که آن مرد با سری بلند قدم بر میدارد و یک جامه فاخر پوشیده و موهای سرش مرتب میباشد حیرت کرد.
آزیرو خنده کنان میآمد و افسران و سربازان مصری را که مستحفظ او بودند مسخره میکرد تا اینکه نزد هورمهب رسید و از بالای سر مستحفظین خود او را مخاطب ساخت و گفت: ای هورمهب کثیف، از من نترس و پشت نیزة سربازان خود پنهان مشو زیرا مرا با زنجیر بستهاند و نزدیک بیا تا من بتوانم پاهای کثیف خود را بجامه تو بمالم و سرگین پاهای خود را پاک کنم زیرا اینک که از وسط اردوگاه تو میگذشتم تا بجانب محل اعدام بروم پاهای من آلوده شد و من در تمام عمر اردوگاهی به کثافت اردوگاه تو ندیدهام و همه میدانند وقتی یک اردوگاه کثیف باشد دلیل بر این است که فرمانده اردوگاه لیاقت ندارد.
هورمهب از ته دل خندید و گفت آزیرو من بتو نزدیک نمیشوم برای اینکه از تو بوی عفونت به مشام میرسد و با اینکه موفق شدهای که یک جامه نو بپوشی و زخمهای خود را پنهان کنی بوی تعفن تو باقی است ولی انکار نمیتوان کرد که مردی شجاع هستی و از مرگ بیم نداری و هنگامی که بسوی محل اعدام میروی میخندی و بهمین جهت من گفتم که تو را بدون شکنجه به قتل برسانند تا اینکه در آینده نام مرا به نیکی یاد کنند زیرا قدرت در آن نیست که انسان دشمن مغلوب را شکنجه نماید بلکه قدرت در آن است که سردار فاتح با اینکه میتواند سردار مغلوب را شکنجه کند از آزار وی صرف نظر نماید.
بعد هورمهب دستور داد که گارد مستحفظ خود او اطراف آزیرو را بگیرند تا اینکه سربازان مصری بطرف وی سرگین و سنگ پرتاب نکنند و باو ناسزا نگویند.
بعد از آزیرو زن او کفتیو را آوردند و من دیدم که آن زن آرایش کرده و خود را زیباتر نموده و دو پسر آزیرو هم با مادر میآمدند و دست یکدیگر را گرفته بودند و راه رفتن آنها نشان میداد که از شاهزادگان هستند.
در محل اعدام زن و فرزندان به آزیرو ملحق شدند وقتی آزیرو زن خود را دید اندوهگین شد و بانگ زد کفتیو... کفتیو... ای مادیان سفید و ای پلک چشم من، من خیلی متاسفم که سبب مرگ تو شدهام زیرا میدانم که تو میتوانی باز از زندگی لذت ببری.
کفتیو باو گفت آزیرو برای من غصه نخور زیرا من با میل و شعف در عقب تو به سرزمین اموات خواهم آمد برای اینکه میدانم که بعد از تو شوهری یافت نخواهد شد که بتواند مثل تو که چون یک گاونر نیرومند هستی مرا خرسند و راضی کند.
وقتی تو زنده بودی من تو را از تمام زنها جدا کردهام و نگذاشتم که تو با هیچ زن جز من تفریح کنی و اینک که بسر زمین اموات میروی من با تو خواهم آمد که نگذارم در آنجا با زنهای دیگر تفریح نمائی چون یقین دارم که تمام زنهای زیبا که قبل از من با تو تفریح کردند و اینک در دنیای اموات هستند انتظار تو را میکشند تا اینکه تو را از من بگیرند. حتی اگر مصریها مرا بقتل نرسانند من بوسیله گیسوان بلندی که دارم خود را خفه خواهم کرد که بعد از تو وارد دنیای اموات شوم و از تو جدا نباشم. زیرا تو علاوه بر این که شوهر من بودی مرا که یک کنیز بشمار میآمدم و یک طبیب مصری مرا بتو بخشید به مقام ملکه رسانیدی و من برای تو دو فرزند زیبا زائیدم.
آزیرو از اینجواب خیلی خوشوقت شد و بعد به فرزندان خود گفت ای پسران من شما اولاد یک پادشاه هستید و در این موقع باید مانند شاهزادگان یعنی بدون بیم بمیرید. من در این اواخر با یک مرد که در خصوص مرگ به تنهائی بیش از یکصد نفر از افراد عادی تجربه دارد مذاکره کردم و او بمن گفت که مرگ از کشیدن دندان ده بار آسانتر است و هیچ درد ندارد و شما بدانید که مرگ بهیچوجه دارای درد نیست بلکه زندگی انسان را دچار رنج میکند.
پس از این حرف آزیرو مقابل جلاد زانو زد و خطاب به کفتیو گفت: من از مشاهده این مصریهای متعفن که در اطراف ایستادهاند منزجر هستم و نمیخواهم که نیزههای خونآلود آنها را ببینم و بهمین جهت میل دارم در این موقع تنها تو را تماشا کنم. کفتیو همسرم در مقابل من بایست تا من بتوانم در این وقت با مشاهده چهرة زیبای تو بمیرم.
کفتیو موهایش را به پشت انداخت و صورت خود را باو نشان داد و در حالی که آزیرو چشم به او دوخته بود جلاد شمشیر سنگین و بلند خود را روی گردن آزیرو فرود آورد و با یک ضربت سر از پیکر او جدا شد و طوری ضربت جلاد شدید بود که سر تا نزدیک پای کفتیو غلطید و خونی که از گردن آزیرو فوران کرد زن و دو پسر او را رنگین نمود و پسر کوچک لرزید.
ولی کفتیو سر آزیرو را از زمین بلند کرد و روی سینه نهاد و لبها و چشمهای او را بوسید و ریشش را نوازش داد و بدون اینکه سر را از سینه جدا کند به پسرها گفت فرزندان من چرا معطل هستید و اکنون که پدر شما رفته شما هم بروید و من عجله دارم که باو و شما ملحق شوم.
پسر بزرگ بدون اینکه دست پسر کوچک را رها کند زانو بزمین زد و جلاد سر او را مثل سر پدر با یک ضربت قطع کرد و آنگاه سر پسر کوچک را از بدن جدا نمود.
کفتیو که کماکان سر آزیرو را روی سینه نهاده بود بی تاثر مرگ فرزندان خود را نگریست.
پس از مرگ آنها جلاد با لگد سرهای دو پسر را از جلوی خود دور کرد و به کفتیو اشاره نمود که زانو بزند.
زن بیآنکه سر آزیرو را از خود دور نماید مقابل جلاد زانو را بزمین نهاد و با یک دست گیسوی خود را عقب زد که گردن را آشکار نماید و جلاد هنگام جدا کردن سرش دچار زحمت نشود.
جلاد سر او را هم از پیکر جدا کرد و خون رگهای گردن کفتیو روی سر آزیرو و فرزندان او ریخت و باین ترتیب هر چهار نفر بدون شکنجه و بسرعت مردند. ولی هورمهب اجازه دفن جنازهها را ندادو گفت لاشهها را در صحرا بیندازند تا اینکه طعمه جانوران شود.
چنین مرد آزیرو پادشاه کشور آمورو که بعد پادشاه سراسر سوریه شد و بعد از مرگ وی هورمهب با هاتی صلح کرد در صورتی که میدانست که صلح مزبور دوام نخواهد نمود.
زیرا هاتی به موجب پیمان صلح شهرهای سیدون – ازمیر – بیبلوس – کادش از شهرهای سوریه را در تصرف داشت و هاتی شهر اخیر را در شمال سوریه مبدل بیک پایگاه جنگی بزرگ کرده بود.
با اینکه هورمهب میدانست که آن صلح دائمی نخواهد بود چون هر دو طرف از جنگ خسته شده بودند موافقت نمود که با هاتی صلح نماید.
علاوه بر خستگی از جنگ دو علت دیگر سبب شد که هورمهب صلح کند یکی این که میخواست قسمتی از اوقات خود را صرف تامین منافع خویش در طبس پایتخت مصر نماید و دیگر اینکه میدانست در جنوب مصر قبایل سیاه پوست سربلند کرده حاضر نیستند که به مصر خراج بدهند.
در آن سالها که هورمهب میجنگید فرعون توت آنخ آمون در آن کشور سلطنت میکرد و با اینکه فکری جز ساختمان قبر خود نداشت و در امور دیگر مداخله نمینمود ملت مصر تمام بدبختیهای خود را از او میدانست و میگفت چگونه ما میتوانیم از یک فرعون که زن او از نسل یک فرعون کذاب است انتظار نیکبختی داشته باشیم.
آمی در صدد تصحیح این طرز فکر در ملت بر نمیآمد بلکه شایعاتی بوجود میآورد که مردم را نسبت به فرعون بدبینتر نماید چون میدانست که هر قدر مردم نسبت به فرعون بدبینتر شوند بسود اوست.
از جمله بدوستان خود میسپرد که بهر کس که میرسند بگویند که فرعون تمام ثروت مصر را صرف ساختمان و تزئین قبر خود میکند و بدبختی ملت مصر ناشی از قبر سازی اوست.
بر اثر تحریک آمی از طرف فرعون مالیاتی در مصر وضع شد که از هر کس که میخواست دارای قبر باشد و لاشه او را بعد از مرگ مومیائی کنند دریافت میگردید تا اینکه به مصرف مقبره فرعون برسد. و این مالیات خیلی مردم را ناراضی کرد زیرا از غلامان گذشته همه مشمول این مالیات میشدند. هر مصری آرزو داشت که بعد از مرگ لاشهاش را مومیائی کنند و در قبری دفن نمایند و بعضی از غلامان هم در تمام عمر از ارباب خود میدزدیدند و پسانداز میکردند که بعد از مرگ لاشه آنها مومیائی شود و در قبر جا بگیرد.
در آن سالها که فرعون توتآنخآمون در مصر سلطنت میکرد من در سوریه پیوسته با قشون هورمهب بودم و مجروحین و بیماران را معالجه میکردم و از اوضاع طبس پایتخت مصر اطلاعی غیر از آنچه مسافرین میگفتند نداشتم.
مسافرینی که از طبس میآمدند و میگفتند که فرعون ضعیف و نحیف است و یک بیماری مرموز او را آزار میدهد و این بیماری با جنگ سوریه ارتباط دارد.
چون هر دفعه که خبر یکی از پیروزیهای هورمهب باو میرسد طوری ناخوش میشود که بستری میگردد ولی همینکه میشنود که هورمهب در یک پیکار شکست خورده بهبود مییابد و از بستر بر میخیزد.
مسافرین میگفتند که این موضوع بقدری عجیب است که به جادوگری شباهت دارد چون سلامتی و ناخوشی فرعون وابسته باخبار جنگ سوریه میباشد.
وقتی جنگ سوریه طولانی شد آمی بیخبر گردید و چند پیک از مصر نزد هورمهب فرستاد و گفت تا چه موقع میخواهی به جنگ سوریه ادامه بدهی عجله کن و صلح را برقرار نما تا اینکه من بتوانم به مقصود خود برسم زیرا من پیر هستم و نمیتوانم برای وصول به مقصود شکیبائی را پیشه نمایم و به محض اینکه من به مقصود رسیدم طبق قولی که بتو دادم تو را نیز به مقصود خواهم رسانید.
من عقیده نداشتم که بیماری فرعون ناشی از جادوگری باشد و حدس میزدم از این جهت فرعون بر اثر وصول اخبار جنگ مصر گاهی بیمار میشود و زمانی از بستر بیماری بر میخیزد که آمی قصدی مخصوص دارد.
به همین جهت موقعی که جنگ سوریه تمام شد و هورمهب با هاتی صلح کرد و ما سوار بر کشتیهای جنگی از رود نیل بالا رفتیم و شنیدیم که فرعون سوار بر زورق زرین آمون شده تا اینکه به سرزمين مغرب برود من از وصول این خبر یعنی خبر مرگ فرعون حیرت نکردم و آنوقت فهمیدم که بیمار شدن و بهبود یافتن فرعون برای این بود که اینک که خبر مرگ او منتشر میگردد مردم حیرت ننمایند چرا توتآنخآمون ناگهان مرد.
وقتی ما خبر مرگ فرعون را شنیدم درفش کشتیهای جنگی را فرود آوردیم و صورت را با دوده سیاه کردیم.
میگفتند وقتی خبر پیروزی قشون مصر در مجیدو و صلح با هاتی باطلاع فرعون رسید طوری وی گرفتار بحران شدید مرض خود گردید که جان سپرد.
ولی در خصوص مرض فرعون اطبای دارالحیات توافق نظر نداشتند و معلوم نبود که وی بچه مرض مرده است. اما از قول کارکنان خانه مرگ میگفتند که وقتی خواستند شکم فرعون را برای مومیائی کردن لاشه او باز کنند دیدند که رودههای او سیاه شده و فکر کردند که وی را مسموم نمودهاند.
ولی ملت میگفت که مرگ فرعون از غصة پیروزی ارتش مصر در سوریه بود زیرا بعقیده ملت فرعون فهمید که بعد از این پیروزی ملت از بدبختی رهائی خواهد یافت و سعادتمند خواهد شد و چون او خواهان بدبختی ملت بود لذا از فرط اندوه گرفتار بحران مرض خود گردید و زندگی را بدرود گفت.
من میدانستم در همان روز که هورمهب لوح خاکرست پیمان صلح با هاتی را مهر کرد مثل این بود که کارد خود را در قلب فرعون فرو کرده باشد.
برای اینکه آمی در طبس انتظاری جز این نداشت که جنگ سوریه خاتمه پیدا کند تا وی با خیالی آسوده فرعون را به قتل برساند و بجای او بعنوان فرعون بر تخت سلطنت مصر بنشیند.
خبر مرگ فرعون هورمهب و سربازان او را خیلی متاثر کرد برای اینکه هورمهب وقتی وارد مصر شد درفش پیروزی را برافراشت و روسای سوریه را سرنگون از دکل کشتیهای جنگی بدار آویخت تا اینکه مانند فراعنه قدیم و بزرگ مصر که بعد از بازگشت از یک جنگ دشمنان خود را سرنگون بدار میآویختند رفتار کرده باشد و مردم از مشاهده معدوم شدگان بر خود ببالند و بدانند که مصر مثل گذشته قوی است و میتواند که از دشمنان خارجی و یاغیان انتقام بگیرد.
ولی وصول خبر مرگ فرون سبب گردید که هورمهب درفش پیروزی را فرود آورد و لاشة آنهائی را که بدار آویخته بود به نیل انداخت.
سربازان مصری هم که با هورمهب به مصر برگشتند امیدوار بودند که بجبران سه سال جنگ در سوریه و تحمل مخاطرات اینک که به طبس مراجعت مینمایند بتوانند از زر و سیمی که در سوریه بوسیله غارت بدست آوردهاند استفاده و عیش کنند لیکن خبر مرگ فرعون نقشههای آنان را برای خوشگذارانی در پایتخت مصر بر هم زد زیرا دانستند وارد شهری خواهند شد که مرکز سوگواری است و باید صورت را بوسیله دوده سیاه نمایند و خود را عزادار جلوه دهند و همه بزبان حال میگفتند این فرعون که ما را به جنگ سوریه فرستاد اینک که مرده دست از ما بر نمیدارد و مرگ او هم مثل زنده بودنش برای ما تولید بدبختی مینماید.
وقتی سربازها متوجه شدند که پس از ورود به طبس نمیتوانند عیش کنند در هر نقطه از سواحل نیل که کشتیها لنگر میانداختند بساحل میرفتند و زنهائی را که برای فروش از سوریه با خود آورده بودند بساحل میبردند و در آنجا بوسیله طاس بر سر غنائم سوریه یا زنها قمار میکردند.
زیرا اگر چه هر مرد از زن خود سیر شده بود و نمیخواست با وی تفریح کند ولی میاندیشید که زنهای دیگران بیش از زن او لذت دارد و علاقه داشت که بوسیله قمار آنها را تصاحب نماید.
سربازان مصری گاهی در موقع قمار بخشم در میآمدند و نزاع میکردند و یکدیگر را مجروح مینمودند و ناسزاهای درشت نسبت به خدایان بر زبان میآوردند بطوری که سکنه سواحل نیل از بیدینی آنها متحیر میشدند و با حیرت و وحشتزده ولی آهسته از یکدیگر میپرسیدند آیا اینان مصری میباشند پس چرا اینطور بخدایان توهین میکنند؟
غافل از اینکه سربازان مصری بر اثر دوری از وطن نه فقط لباسهای سریانی و هاتی را میپوشیدند و در محاوره کلمات سریانی و هاتی بکار میبردند بلکه بعضی از آنها خدایان مصر را فراموش کرده بعل خدای سوریه را میپرستیدند.
خود من هم در کشور آمورو واقع در سوریه چهار قربانی بزرگ به بعل تقدیم کردم تا اینکه آزیرو و زن و فرزندان وی بعد از مرگ سرگردان و گرسنه و تشنه نباشند.
منظور من از ذکر این نکات این است که ملت مصر با اینکه میدانست که سربازان هورمهب در جنگ فاتح شدهاند از آنها میترسیدند زیرا میدید که بسیاری از آنها نه از حیث لباس شبیه به مصریان هستند و نه از حیث عقیده داشتن به خدایان مصر.
سربازان مصری و من هم از مشاهده وضع مصر بعد از دوری از آنجا حیرت کردیم زیرا در هر نقطه از سواحل نیل که قدم بر زمین میگذاشتیم مشاهده مینمودیم مردم عزادار یا فقیر و درمانده هستند.
از بس مردم مصر البسه خود را شسته و وصله زده بودند رنگ اصلی آن محسوس نمیشد و صورتها همه لاغر و خشک به نظر میرسید زیرا مصریها توانائی بدست آوردن روغن نباتی را نداشتند.
هر کس با نگاهی حاکی از وحشت ما را مینگریست و پشت فقراء از چوب و شلاق محصلین مالیات زخم شده بود.
عمارات عمومی و دولتی رو به ویرانی میرفت و از سقف خانهها سفال میافتاد و جادهها از وقتی که ما از مصر خارج شدیم تعمیر نشد و دیوار بسیاری از کانالهای آبیاری ویران گردید.
فقط معبدها را آباد دیدیم و مشاهده کردیم که دیوار معابد با نقوش زرین و ارغوانی تزئین شده و کاهنان فربه بودند و سرهای تراشیده و روغن خورده داشتند.
من مطلع شدم که هرگز بکاهنان معابد بد نگذشت و پیوسته بهترین گوشتها و نانها و شرابها را صرف کردند و در حالیکه آنها میخوردند و میآشامیدند مردم اگر یک قطعه نان خشک بدست میآوردند در آب نیل خیس مینمودند که بتوانند بخورند. عدهای از مصریان که در گذشته شراب را در پیمانههای طلا مینوشیدند اگر موفق میشدند ماهی یک مرتبه یک کوزه آبجو کم قوت بدست بیاورند خود را نیک بخت میدانستند و دیگر در ساحل رود نیل صدای خنده زنها و فریاد شادی اطفال شنیده نمیشد و زنها پژمرده و لاغر با دستهای استخوانی چوب عریض مخصوص کوبیدن روی البسه چرک را بالا میبردند و پائین میآوردند و کودکان نحیف که از فرط گرسنگی حال بازی کردن نداشتند زمین را میکاویدند که بتوانند ریشهای بیرون بیاورند و شکم را با ریشه علفها سیر نمایند.
جنگ طولانی مصر را بآن روز انداخته بود و آنچه بعد از جنگ آتون و آمون در مصر باقی ماند بر اثر جنگ طولانی مصر و سوریه از بین رفت. و بهمین جهت مردم حال و نشاط آن را نداشتند که از خاتمه جنگ و بازگشت صلح خوشوقت شوند و حرکت کشتیهای جنگی هورمهب را که بطرف طبس میرفت با وحشت مینگریستند.
معهذا چلچلهها با سرعت تیری که از کمان پرتاب شود روی سطح آب نیل پرواز میکردند و در نیزارهای سواحل نیل اسبهای آبی نعره میزدند و تمساحها دهان را میگشودند تا پرندگان بوسیله منقار لای دندانهای آنان را پاک کنند و ما آب شط نیل را که از لذیذترین آبهای جهان است مینوشیدیم و هوای مخلوط با بوی لجنزارهای نیل را استشمام میکردیم و گوش بصدای گیاه پاپیروس که بر اثر وزش باد تکان میخورد میدادیم و پرواز مرغابیها و حرکت آمون را در آسمان تماشا مینمودیم (آمون در اینجا به معنای خورشید است و در آغاز سرگذشت سینوهه هم بطوری که دیدیم به همین معنی بکار برده شد – مترجم).
این آثار و روایح بما نشان میداد که وارد وطن خود شدهایم.
روزی فرا رسید که چشم ما بکوههای سه گانه طبس که نگهبان پایتخت مصر است افتاد و بالای عمارت معبد آمون را دیدیم و درخشندگی قله ستونهای سنگی که از طلا میباشد بنظر ما رسید. (این ستونهای سنگی که یکی از آنها اکنون در پاریس است یعنی از مصر به فرانسه منتقل شده یک پارچه سنگ بود و شاخص تعیین وقت از روی سایه ستون بشمار میآمد – مترجم).
وقتی که به طبس نزدیک گردیدیم چشم ما بشهر بزرگ اموات که گوئی بیپایان است افتاد و بعد وارد شهر شدیم و اسکلههای آن را مشاهده نمودیم و محله فقراء را با کلبههای گلی آن محله دیدیم و از مشاهده عمارات محله اغنیاء و اشراف و باغهای آنها محظوظ شدیم.
آنوقت با قوت بیشتر هوای طبس را استنشاق نمودیم و ملاحان پاروهای بلند خود را با نیروی زیادتر در آب فرو کردند و سربازان هورمهب فراموش نمودند که عزادار فرعون هستند و فریاد شادی و آواز را سر دادند.
بدین ترتیب من بطبس که از شیرخوارگی در آنجا بزرگ شده بودم مراجعت کردم و تصمیم گرفتم که دیگر از آنشهر نروم زیرا چشمهای من آنقدر شرارت و رذالت نوع بشر را در آفاق مختلف دیده بود که نمیخواستم باز ناظر آن پستیها و بیرحمیها باشم.
من تصمیم داشتم که بقیه عمر در مسقط الراس خود در محله فقراء و در خانهای محقر که در آن محله داشتم زندگی کنم و از راه طبابت معاش خود را تامین نمایم.
من نمیتوانستم خانهای بهتر خریداری کنم زیرا آنچه زر و سیم در سوریه نصیب من گردیده بود صرف قربانی کردن در راه آزیرو و زن و فرزندان وی شد و من نمیخواستم آن فلزاتآلوده را نگاه دارم و به مصر بیاورم زیرا میدانستم زر و سیمی که در سوریه نصیب من گردیده آلوده بخون است و پیوسته از آنها بوی خون بمشام میرسد.
بهمین جهت آنچه در سوریه بدست آوردم برای تحصیل رضایت آزیرو و زن و دو پسر وی صرف قربانی در راه آنان کردم و دست خالی به طبس مراجعت نمودم.
لیکن غافل از این بودم که پیمانه سرنوشت من هنوز پر نشده و باز کاری در انتظار من است که از انجام آن میترسیدم و نفرت داشتم ولی مجبور بودم که بانجام برسانم و همان کار سبب شد که بعد از چند روز من که میخواستم بقیه عمر در طبس زندگی کنم از آنجا کوچ نمایم و بروم و شرح این واقعه را خواهم گفت.
آمی و هورمهب بعد از صلح با هاتی و مرگ فرعون کار جهان را به مراد خود دیدند و فکر کردند که هیچ چیز نمیتواند مانع از زمامداری آنها شود.
ولی چیزی نمانده بود که بر اثر کینة یکزن هر دوی آنها از زمامداری محروم شوند.
بهمین جهت لازم است که من یکمرتبه دیگر از ملکه نفرتیتی و شاهزاده خانم باکتامون نام ببرم زیرا زنیکه کینه میورزید ملکه سابق نفرتیتی بود.
ولی برای اینکه راجع باین دو نفر و توطئه آنها و خطری که برای زمامداری آمی و هورمهب بوجود آمده بود صحبت کنم میباید در این تاریخ یک فصل جدید را بگشایم و این آخرین فصل زندگی من خواهد بود و در این فصل خواهم گفت چگونه من که بوجود آمده بودم تا مردم را مداوا کنم و آنها را از مرگ برهانم مبادرت به قتل نفس کردم.
آمی با هورمهب توافق نظر حاصل کرده بود که بعد از مرگ توتآنخآمون کلاه سلطنت مصر را بر سر بگذارد.
لذا برای اینکه زودتر آن کلاه را بر سر بنهد و بر تخت سلطنت بنشیند مراسم و تشریفات تعزیه توتآنخآمون را کوتاه نمود و متصدیان مومیاکار طبس را وادار کرد که زودتر لاشه فرعون مرده را مومیائی نمایند و قبر فرعون را که طبق نقشه یک بنای با عظمت بود ناتمام گذاشت و در نتیجه قبر توتآنخآمون برخلاف آرامگاه فراعنه بزرگ مصر کوچک شد و هرچه زر و سیم و اشیاء قیمتی را که فرعون بآرامگاه خود اختصاص داده بود تا اینکه در دنیای دیگر با وی باشد به تصرف در آورد.
ولی شرط اصلی توافق نظر هورمهب با آمی این بود که آمی کاری بکند که شاهزاده خانم باکتامون زن هورمهب شود تا اینکه هورمهب که هنگام تولد در اصطبل گام به جهان نهاد و بین انگشتان او سرگین بود بتواند پس از مرگ آمی پادشاه مصر شود و جای فراعنه بزرگ سرزمین سیاه را بگیرد.
آمی برا اینکه شاهزاده خانم باکتامون را زن هورمهب بکند با کاهنان معبد آمون در طبس گفتگو کرد و باتفاق آنها نقشهای کشید که قرار بود بدین شکل اجرا شود.
در روزی که هورمهب پس از مراجعت از سوریه بعنوان یک فاتح بزرگ به معبد آمون میرود شاهزاده خانم باکتامون با آرایشی نظیر آرایش سخمت الهه جنگ در معبد حضور خواهد یافت و پس از خاتمه تشریفات مذهبی کاهنان از معبد خارج خواهد شد و یکی از آنها قبل از خروج کوزهای را بین هورمهب و شاهزاده خانم که در آن روز الهه جنگ شده خواهد شکست و آنگاه معبد بکلی خالی خواهد گردید و هورمهب در آنجا با شاهزاده خانم تفریح خواهد نمود و با این تفریح درون معبد با الهه جنگ هورمهب نیز بدرجه خدائی خواهد رسید و خدای جنگ خواهند گردید.
کاهنان بر اثر تلقین آمی میگفتند لزومی ندارد که کوزهای بین آن دو نفر شکسته شود زیرا خدایان برای این که با هم وصلت کنند و زن و شوهر شوند احتیاج به کوزه شکستن ندارند و شکستن کوزه در خور افراد بشر است نه خدایان که مقام و مرتبه آنها بزرگتر از کوزه شکانیدن میباشد. و از آن گذشته چون آن دو نفر در معبد تفریح خواهند کرد و یکی از آنها الهه جنگ است بخودی خود زن و شوهر میشوند.
فصل پنجاه و دوم - یک وصلت شگفت آور
آمی تصور مینمود كه با این نقشه شاهزاده خانم باکتامون را زن هورمهب خواهد کرد زیرا وقتی شاهزاده خانم در یک معبد خالی از اغیار خود را با هورمهب که مردی بلند قامت و چهار شانه و نیرومند است تنها دید نخواهد توانست مقاومت نماید و خود را در آغوش وی خواهد انداخت.
ولی ملکه نفرتیتی بمناسبت کینه ایکه نسبت به هورمهب داشت و گفتم که علت بروز کینه چه بود نمیخواست که شاهزاده خانم باکتامون زن هورمهب شود و پیوسته از هورمهب نزد شاهزاده خانم بدگوئی میکرد و بخصوص پستی نژاد هورمهب را به نظر شاهزاده خانم میرسانید و میگفت که تو از نژاد خدایان هستی در صورتیکه این مرد هنگامیکه متولد شد وسط انگشتان او سرگین وجود داشت و اگر این مرد با تو تفریح کند خون تو کثیف خواهد شد و دیگر کسی تو را فرزند خدایان نخواهد دانست.
آن وقت این دو زن مبادرت به انجام نقشهای کردند که فقط کینه و حیله زن میتواند که آن نقشه را انجام بدهد زیرا وقتی روح زن از کینه پر شد ملاحظه هیچ چیز حتی خود را نمینماید و تمام مصالح سیاسی و اقتصادی و اجتماعی را فدا میکند.
قبل از اینکه بگویم نقشه این دو زن چه بود باید خاطرنشان کنم که وقتی قشون هاتی در سوریه تقاضای صلح کرد من متعجب شدم.
من با اطلاعاتی که از روحیه و سر سختی هاتیها داشتم منتظر نبودم که آنها در سوریه تقاضای صلح کنند زیرا بفرض اینکه در ده جنگ دیگر در سوریه شکست میخوردند آسیبی بکشور خود آنها نمیرسید زیرا سوریه وطن آنها نبود.
اگر هورمهب از پیروزیهای خود مغرور نشده بود از پیشنهاد صلح هاتی مثل من حیرت میکرد ولی او علاوه بر غرور میخواست صلح کند که بتواند به طبس برگردد و بکارهای خود برسد و شاهزاده خانم باکتامون را همسر خویش نماید.
نفرتیتی در موقع حیات شوهرش خیلی نفوذ داشت و مرگ شوهر یک مرتبه نفوذ و قدرت او را از بین برد ولی زیبائی وی بجا ماند.
او تصمیم گرفت که از زیبائی خود استفاده نماید و هورمهب را که میدید نیرومندترین مرد مصر است مجذوب کند تا اینکه هم از تفریح با او لذت ببرد و هم قدرت و نفوذ گذشته را، این مرتبه بوسیله هورمهب بدست بیاورد.
ولی هورمهب که آرزوی تفریح کردن با شاهزاده خانم باکتامون را داشت وقتی دید که نفرتیتی خود را بوی عرضه میکند او را از خویش دور کرد و هیچ توهین برای یکزن زیبا بدتر از این نیست که وی خود را بمردی که تصور مینماید او را دوست میدارد عرضه کند و آن مرد وی را از خویش براند.
نفرتیتی از آن روز کینه هورمهب را در دل پروراند و چون یکزن زیبا بود عدهای از مردان دربار مصر که پیوسته در آن دربار میخوردند و میخوابیدند و کاری نداشتند و دنبال یک سرگرمی میگشتند که خود را مشغول نمایند اطراف نفرتیتی را گرفتند و وی توانست که در دربار توتآنخآمون درباری برای خود بوجود بیاورد.
در ضمن از غرور فطری شاهزاده خانم باکتامون استفاده کرد و طوری باو تلقین نمود که وی از نژاد خدایان است که آن شاهزاده خانم حتی در موقع استحمام اجازه نمیداد کسی دست ببدن او بزند و میگفت دست کنیزان نباید ببدن من بخورد و کسی نباید قدم روی سایه من بگذارد زیرا من الهه هستم و سایه من سایه یک الهه میباشد.
شاهزاده خانم باکتامون تا آنموقع دوشیزگی خود را حفظ کرده بود و میگفت در مصر کسی که لایق همسری من باشد وجود ندارد.
من فکر میکنم که ادامه دوشیزگی سبب گردید که شاهزاده خانم مزبور قدری هم مبتلا به اختلال مشاعر شد چون یک دختر جوان اگر شوهر نکند و عمر او از مرحلهای که دخترها، شوهر مینمایند بگذرد بر اثر فشار تجرد دچار افکاری میشود که حواس او را پرت مینماید، لیکن اگر شوهر کند این عارضه رفع میگردد.
نفرتیتی به شاهزاده خانم باکتامون تلقین کرد که وی برای این بوجود آمده تا اینکه مصر را از کسانی که جزو عوامالناس هستند و داعیه سلطنت دارند نجات بدهد و باو گفت که مصر در گذشته یک ملکه داشت بنام هاچت سوت که ریش عاریه بر صورت مینهاد و دم شیر از خود میآویخت و کشور را اداره میکرد و همه فرمان او را اطاعت مینمودند و او هم باید در آینده ملکه مقتدر مصر شود.
من فکر میکنم با همه بدگوئیها که نفرتیتی از هورمهب نزد شاهزاده خانم باکتامون کرد آن دختر جوان در باطن هورمهب را میپسندید ولی نمیتوانست که سرزنش نفرتیتی و دیگران را تحمل نماید و خود را تسلیم مردی کند که همه میدانستند که دارای نژاد عالی نیست.
من تصور میکنم که چون نفرتیتی دختر آمی بود آن مرد نقشه خود و هورمهب را برای دخترش حکایت کرد و باو گفت ما دو نفر قصد داریم که در مصر سلطنت کنیم و نفرتیتی دریافت که یکی از ارکان نقشه آن دو نفر این است که هورمهب همسر شاهزاده خانم باکتامون شود و آنوقت نفرتیتی هوش و زیبایی خود را بکار انداخت که آن نقشه سر نگیرد.
و وقتی یکزن باهوش چون ملکه نفرتیتی تصمیم بگیرد که نقشهای را بموقع اجرا بگذارد از داس ارابههای جنگی برندهتر و خطرناکتر میشود.
چگونگی کشف نقشة این دو زن از این قرار است که وقتی هورمهب وارد طبس شد برای شاهزاده خانم باکتامون پیغام فرستاد که وی را ملاقات کند ولی شاهزاده خانم او را نپذیرفت.
هنگام شب هورمهب که سالها آرزو میکرد شاهزاده خانم باکتامون را ملاقات بکند خواست که بمنزل او برود و وقتی نزدیک خانه شاهزاده خانم رسید با شگفت دید که یک صاحب منصب هاتی وارد منزل باکتامون شد و هرچه صبر کرد که وی از خانه آنزن بیاید نیامد.
هورمهب هرچه اندیشید که یک صاحب منصب هاتی با شاهزاده خانم باکتامون چه کار دارد عقلش بجائی نرسید و به آمی خبر داد و باتفاق آمی همانشب وارد خانه باکتامون شد و غلامی را که مانع از ورود او بخانه بود بقتل رسانید و خواست که صاحب منصب هاتی را در آن خانه دستگیر کند ولی آنمرد مثل کسانی که بقدرت خود اعتماد دارند طوری با خشونت با هورمهب حرف زد صحبت از پیمان صلح کرد که هورمهب مجبور گردید وی را رها نماید.
چون هیچ مجوزی در موقع صلح برای دستگیری او نداشت و رفتن یک صاحب منصب هاتی یا یکی از افراد عادی آن کشور به منزل یک خاتون با رضایت همان شاهزاده خانم جرم نیست.
ولی بعد از اینکه صاحب منصب هاتی را رها کردند آن خانه را مورد تفتیش قرار دادند و از درون خاکستر آشپزخانه چند لوح بدست آمد که معلوم شد که از طرف هاتی در جواب نوشتههای شاهزاده خانم باکتامون فرستاده شده است. وقتی آمی و هورمهب از مضمون الواح مزبور مستحضر شدند طوری حیرت و وحشت کردند که در اطراف خانه باکتامون و ملکه سابق نفرتیتی نگهبان گماشتند و آنگاه در همان شب به منزل من واقع در محله فقراء که شرح آن را دادهام و گفتم قبل از اینکه من آنخانه را خریداری کنم خانه یک مسگر بود آمدند.
موتی خدمتکار من خانه مزبور را که در جنگ خانگی طبس ویران شده بود با فلزی که کاپتا از سوریه برایش فرستاد مرمت کرد.
هنگامیکه هورمهب و آمی به منزل من آمدند خود را معرفی نکردند و صورت را هم با نقاب پوشانیده بودند.
من پس از مراجعت از سوریه و ورود بطبس نمیتوانستم شبها بخوابم و آنشب نیز بیدار بودم.
تا اینکه صدای درب خانه برخاست و موتی در حالی که غر میزد (زیرا از خواب پریده بود) رفت و در را گشود.
من که تصور نمیکردم که در آن موقع شب هورمهب و آمی بخانه من بیایند تصور کردم که آمدهاند مرا نزد مریضی که بیماری وی خطرناک است ببرند.
ولی بعد از اینکه آن دو نفر را دیدم به موتی گفتم چراغ بزرگ را روشن نماید که اطاق بیشتر نورانی شود و شراب برای ما بیاورد.
هورمهب بمن گفت که باید موتی را بقتل برساند زیرا خدمتکار من صورت او را دیده است.
من از این حرف تعجب کردم زیرا هرگز هورمهب کسی را بجرم دیدن صورتش بقتل نمیرسانید و باو گفتم من بتو اطمینان میدهم که این زن صورت تو را ندیده است زیرا چشم این زن روز روشن طوری کم نور است که نمیتواند یک اسب آبی را در فاصله نزدیک مشاهده کند تا چه رسد بشب كه چشم وي هيچ قادر بديدن صورت اشخاص و شناسائي آنها نيست و لذا شراب بنوش و از اين زن بيم نداشته باش و بعد هم براي من حكايت كن چه شد كه تو و آمي امشب بخانه من آمديد؟ آيا بيمار هستيد و يك ناخوشي شما را تهديد مينمايد كه اين هنگام راه اين خانه را پيش گرفتيد؟ هورمهب گفت من ناخوش نيستم و خطري مرا تهديد نميكند ولي مصر در معرض يك خطر بزرگ است و تو سينوهه بايد آن را نجات بدهي.
آمي هم حرف هورمهب را تصديق كرد و گفت سينوهه نه فقط مصر در معرض يك خطر بزرگ است بلكه خود من نيز گرفتار خطر شدهام و فقط تو ميتواني مصر و مرا از خطر نجات بدهي و بهمين جهت من و هورمهب در اين موقع نزد تو آمدهايم تا اينكه از تو كمك بگيريم.
من خنديدم و دستهاي خود را تكان دادم و گفتم بطوري كه ميبينيد دستهاي من از زر و سيم خالي است و هرچه از مال جهان در مصر داشتم يا در موقع جنگ خانگي طبس صرف اطعام مردم كردم يا اينكه به هورمهب دادم كه به مصرف جنگ سوريه برساند و امروز چيزي براي من باقي نمانده كه بتوانم كمكي بشما بكنم.
آنوقت هورمهب الواحي را كه در منزل شاهزاده خانم باكتامون يافته بود بمن نشان داد و گرچه الواح مزبور جواب پادشاه هاتي بنام شوبيلوليوما به شاهزاده خانم بود ولي از روي جوابهاي مزبور ميشد فهميد كه شاهزاده خانم باكتامون به پادشاه هاتي چه نوشته است زيرا در مقدمه هر پاسخ مضمون نامه شاهزاده خانم تكرار ميگرديد.
معلوم ميشد كه شاهزاده خانم باكتامون در نامههاي خود به پادشاه هاتي نوشته كه من دختر فرعون بزرگ و بسيار زيبا هستم و در مصر كسي وجود ندارد كه لياقت همسري مرا داشته باشد و شنيدهام كه تو داراي چند پسر جوان هستي و يكي از پسرهاي خود را نزد من به مصر بفرست تا اينكه من با او كوزهاي بشكنم و وي همسر من بشود و بعد از اينكه او با من كوزه شكست و همسر من شد شريك سلطنت من در مصر خواهد گرديد و بعد از مرگ ما فرزندانمان در مصر سلطنت خواهند كرد.
از الواح هاتي بر ميآمد كه وقتي شوبيلوليوما اولين نامه شاهزاد خانم مصري را دريافت كرد طوري از دريافت آن حيرت نمود كه بفكر افتاد كه شايد قصد دارند كه او را فريب بدهند و مسخره كنند و پنهاني نمايندهاي به مصر فرستاد كه بداند نامه مزبور واقعيت دارد يا نه.
و بعد از اين كه فرستاده او پنهاني در مصر با شاهزاده خانم باكتامون ملاقات ميكند و ميفهمد كه نامه درست است شاهزاده خانم بوسيله فرستاده مزبور نامهاي ديگر براي پادشاه هاتي مينويسد و ميگويد كه اشراف مصر و كاهنان آمون طرفدار او هستند و همسري يك شاهزاده هاتي را با او تصويب مينمايند.
آنوقت پادشاه هاتي كه متوجه شد ميتواند بوسيله ازدواج پسرش با شاهزاده خانم باكتامون كشور مصر را تصرف كند بفرمانده قشون خود شاهزاده شوباتو كه پسرش بود گفت كه با هورمهب صلح نمايد و قرار شد كه شوباتو بعد از صلح هاتي و مصر وارد كشور فراعنه شود و شاهزاده خانم باكتامون را تزويج نمايد.
در حالي كه من مشغول خواندن الواح بودم هورمهب به آمي پرخاش مينمود و گفت: آمي آيا بعد از زحماتي كه من براي تو و مصر كشيدم پاداش من همين بود؟
اگر من ميدانستم كه تو اين قدر نالايق هستي كه نميتواني منافع مرا در طبس حفظ كني خود در صدد حفظ منافع خويش بر ميآمدم يا اينكه مردي لايق را براي اين كار ميگماشتم.
من اگر يك سگ نابينا را در طبس مامور حفظ منافع خود ميكردم بهتر از تو از عهده حفظ منافع من بر ميآمد و نميگذاشت كه يك چنين توطئه بزرگ بر ضرر من در طبس انجام بگيرد.
براستي تو آمي منفورترين مردي هستي كه من در مدت عمر خود ديدهام و بعد از اين واقعه چاره ندارم جز اينكه طبس را بوسيله سربازان خود اشغال كنم و نگذارم كه اين ازدواج سر بگيرد.
آمي گفت تمام مطالبي كه در اين الواح نوشته شده درست نيست و تو خود ميداني كه نه اشراف با سلطنت يك شاهزاده هاتي در اين كشور موافق هستند و نه كاهنان.
از ملت هم نبايد بيم داشت كه با سلطنت من مخالفت نمايند براي اينكه هرگز در كار سلطنت دخالت نميكند و هر كس كه قدرت داشته باشد ميتواند يك يوغ بر سر او بزند و او را وادار به كار نمايد.
لذا من نه از اشراف ميترسم و نه از كاهنان نه از ملت.
ولي از شوباتو پسر پادشاه هاتي خيلي بيم دارم زيرا اگر اين مرد به طبس برسد و يك كوزه با باكتامون بكشند و اين زن را همسر خود كند بطور قطع پادشاه مصر خواهد شد و ما نخواهيم توانست از سلطنت او جلوگيري كنيم مگر بوسيله جنگ با هاتي و مصر بر اثر سه سال جنگ طوري ضعيف شده كه محال است كه بتواند با هاتي بجنگد چون بطور حتم در آن جنگ محو خواهد شد.
بنابراين فقط يك نفر ميتواند ما را نجات بدهد و او هم سينوهه است.
با حيرت گفت شما را بتمام خدايان مصر سوگند ميدهم كه بگوئيد يك پزشك چون من كه نه زر دارد نه زور چگونه ميتواند شما را نجات بدهد و آيا اميدوار هستيد كه من بتوانم اين شاهزاده خانم ديوانه را وادارم كه هورمهب را دوست بدارد.
هورمهب گفت سينوهه تو در گذشته يكمرتبه بما كمك كردي و اينك بايد براي مرتبه ديگر بما كمك نمائي.
زيرا وقتي انسان دست را وارد خمير كرد نميتواند دست از آن بردارد و بايد آنقدر خمير را بورزد تا اينكه براي طبخ نان آماده شود.
تو بايد از اينجا باستقبال شاهزاده شوباتو بروي و كاري بكني كه او زنده نماند تا اينكه وارد مصر شود.
من نميدانم كه تو براي اينكه وي زنده نماند چه خواهي كرد و خود تو بايد راه قتل او را پيدا نمائي.
ولي من نميتوانم علني او را به قتل برسانم چون هرگاه بطور علني او را بكشم هاتي يك مرتبه ديگر در صدد حمله به مصر بر خواهد آمد و امروز بطوري مصر ضعيف شده كه قادر به جلوگيري از حمله هاتي نخواهد شد.
من از شنيدن اين سخن خيلي وحشت كردم و زانوهاي من لرزيد و قلبم به طپش در آمد و زبانم هنگامي كه خواستم حرف بزنم در دهانم پيچيد و با لكنت گفتم: اگر ديديد كه من يك مرتبه در گذشته بشما كمك كردم براي اين بود كه ميخواستم يك فرعون ديوانه را از دست خود او نجات بدهم زيرا اخناتون خيلي رنج ميكشيد و ادامه زندگي او مصر را محكوم به فنا ميكرد.
ولي اين شاهزاده شوباتو پسر پادشاه هاتي بمن بدي نكرده و من فقط يك مرتبه در روزي كه ميخواستند آزيرو را به قتل برسانند او را ديدم و حاضر نيستم كه او را به قتل برسانم زيرا نميخواهم كه دست من آلوده به خون يك مرد بيگناه شود.
ولي هورمهب گره بر ابرو انداخت و چهره را دژم كرد و با شلاق بساق پاي خود كوبيد و گفت سينوهه تو مردي هستي عاقل و ميداني كه ما نميتوانيم كه يك كشور بزرگ مانند مصر را كه امروز در جهان داراي عزت ميباشد و بعد از فتح سوريه آبرو پيدا كرده فداي هوس يكزن بكنيم.
قدري فكر كن و بفهم كه آيا ميتوان يك كشور را فدا كرد زيرا يكزن ميگويد كه من قصد ازدواج با اينمرد را ندارم و مرد ديگر را ميخواهم؟
سينوهه قبول نما كه راهي ديگر براي نجات مصر وجود ندارد مگر اينكه اينمرد از بين برود و تو بايد او را قبل از اينكه بمصر برسد از بين ببري.
بهترين وسيله براي اينكه تو با اينمرد آشنا شوي اين است كه بيدرنگ براه بيفتي تا اينكه در صحراي سينا به اين شاهزاده هاتي برسي.
طبق اطلاعاتي درست كه من دارم اگر تو فوري براه بيفتي و خود را بصحراي سينا برساني در سه منزلي مرز مصر باين شاهزاده خواهي رسيد و پس از اينكه او را ديدي بگو كه نماينده شاهزاده خانم باكتامون هستي و او تو را فرستاده تا اينكه شوهر آيندهاش را معاينه كني و بفهمي كه آيا وي استعداد دارد كه براي شاهزاده خانم مصري يك شوهر نيرومند باشد يا نه؟
من يقين دارم كه اگر تو خود را اينطور بوي معرفي كني شاهزاده هاتي حرف تو را باور خواهد كرد و چون شاهزادگان هم مانند افراد ديگر هوس و كنجكاوي دارند، درصدد بر ميآيد كه از تو راجع به زن آينده خود تحقيق نمايد و بداند آيا او زيباست يا نه؟
آنوقت تو سينوهه ميتواني با زباني نرم و گرم طوري راجع بشاهزاده خانم باكتامون صحبت كني كه او ديگر دصدد كنجكاوي بر نيايد و تحقيق نكند كه آيا تو براستي از طرف شاهزاده خانم آمدهاي يا نه؟
و بفرض اينكه بخواهد تحقيق كند كه تو آيا از طرف شاهزاده خانم باكتامون آمدهاي يا نه، فرصت اينكار را نخواهد داشت و تا شخصي را بطبس بفرستد و او از باكتامون تحقيق كند و مراجعت نمايد تو كار خود را خواهي كرد.
ولي من از قبول كاري كه هورمهب و آمي ميخواستند به من واگذار كنند اكراه داشتم و هورمهب كه متوجه شد من مايل بانجام آن كار نيستم گفت سينوهه تصميم خود را براي مرگ يا ادامه زندگي بگير زيرا اكنون كه تو از راز ما آگاه شدي اگر نخواهي به ما كمك نمائي با اينكه دوست صميمي من هستي من نخواهم گذاشت كه تو زنده بماني.
سينوهه نامي كه مادر تو رويت گذاشته يك نام مشئوم است زيرا صاحب اين نام بر اسرار فراعنه دست يافت و كسي كه از اين اسرار آگاه ميباشد تا روزي كه زنده است بايد سعي كند كه وقوف بر اسرار مزبور سبب مرگ وي نگردد.
اكنون بگو كه آيا حاضر هستي از مصر بروي و شاهزاده شوباتو را استقبال كني و قبل از اين كه وي وارد مصر شود او را بقتل برساني يا نه؟
اگر جواب منفي بدهي من با همين كارد كه بكمر آويختهام در همين جا رگهاي گردن و قصبهالريه تو را خواهم بريد ولي باور كن كه از روي اجبار اينكار را خواهم كرد و هرگاه تو هزاربار بيش از اين با من دوست بودي باز تو را به قتل ميرسانيدم.
ما و تو در گذشته مرتكب يك جنايت شديم كه قتل فرعون اخناتون بود ولي آن جنايت را براي نجات مصر بانجام رسانيديم و اينك بايد باز براي نجات اين كشور مرتكب يك جنايت ديگر شويم چون اگر اين تبهكاري بانجام نرسد مصر گرفتار سلطه هاتي خواهد شد.
گفتم هورمهب مرا از مرگ نترسان... و اگر نميداني بدان كه يك پزشك از مرگ نميترسد.
هورمهب دست را از روي قبضه كار بردار زيرا كارد تو نسبت به كارد جراحي من كند است و من از كارد كند نفرت دارم و بدان كه من از بيم مرگ درخواست تو را نميپذيرم بلكه از اين جهت حاضر بقبول درخواست تو هستم كه ميفهمم درست ميگوئي و مصر را بايد از سلطه هاتي نجات داد.
هورمهب گفت آفرين و تو بعد از اينكه نزد شاهزاده هاتي رفتي وشنيد كه تو از طرف زن آيندهاش آمدهاي بتو هداياي گرانبها خواهد داد بطوري كه توانگر خواهي شد.
گفتم من چشمداشت به هداياي او ندارم و اگر مردي حريص بودم آنهمه زر و سيم و گندم و غلام و مزرعه را كه داشتم حفظ ميكردم و تو خود ميداني كه من همه را از دست دادم.
وآنگهي من تقريباً يقين دارم كه كشته خواهم شد زيرا اطرافيان شاهزاده شوباتو وقتي بفهمند كه من پسر پادشاه آنها را كشتهام مرا خواهند كشت.
من هنوز نميدانم چگونه خواهم توانست اين مرد را از بين ببرم ولي اينكار را براي نجات مصر بانجام خواهم رسانيد و ميفهمم كه اين هم مثل ساير حوادث كه بر من وارد آمده جزو تقدير من است و از روز ازل ستارگان آسمان اين سرنوشت را براي من در نظر گرفته بودند.
بنابراين تو اي هورمهب و تو اي آمي كه آرزو داريد پادشاه مصر شويد تاج سلطنت مصر را از دست من بگيريد و بسر بگذاريد و در آينده اسم مرا به نيكي ياد كنيد و بگوئيد كه يك پزشك ناتوان مصري ما را به سلطنت رسانيد.
وقتي من اينحرف را ميزدم در باطن احساس غرور كردم زيرا بخاطر آوردم كه من از سلاله مستقيم فرعونهاي بزرگ مصر يعني از نژاد خدايان هستم و به تحقيق وارث قانوني تاج و تخت مصر ميباشم و صلاحيت من براي فرعون شدن خيلي بيش از آمي ميباشد كه بدواً يك كاهن كوچك بود و بطريق اولي بيش از هورمهب كه هنوز از پدر و مادرش بوي سرگين دام استشمام ميشود براي سلطنت صلاحيت دارم.
در آن شب به هورمهب گفتم كه من از مرگ نميترسم و اين گفته درست بود زيرا من از درد مرگ وحشت نداشتم.
چون ميدانستم كه مرگ درد ندارد اما با اين كه خود را نزد هورمهب و آمي يك مرد قوي جلوه دادم براي از دست دادن زندگي خيلي متاثر بودم.
بياد آوردم اگر من بميرم ديگر پرواز چلچلهها را روي شط نيل نخواهم ديد و ديگر چشم من از تماشاي منظره تاكستان اهرام محظوظ نخواهد شد و ديگر از غازهائي كه موتي برسم طبس در تنور كباب مينمايد لذت نخواهم برد.
ولي علاوه بر فكر لذائذ مزبور متوجه شدم كه نجات مصر كاري است واجب و من كه براي نجات كشور مصر فرعون اخناتون را بجهان ديگر فرستادم نبايد از قتل يك مرد هاتي يعني كسيكه دشمن وطن و ملت و من و خدايان مصر است خودداري نمايم.
چون اگر از قتل يك شاهزاده اجنبي كه من كوچكترين علاقه دوستي نسبت باو ندارم خودداري كنم مثل اين است كه فرعون اخناتون بدون فايده بدست من كشته شده باشد و فداكاري بزرگي كه من با قتل او كردم بينتيجه شود.
تمام اين افكار در آنشب كه هورمهب و آمي در خانه من بودند از روح من گذشت و گاهي كه نظر بآن دو نفر ميانداختم آنها را همانگونه كه بودند ميديدم يعني مشاهده ميكردم كه آن دو تن دو غارتگر هستند كه تصميم دارند كه كشور مصر را بيغما ببرند ولي ايندو نفر مصري بشمار ميآمدند در صورتيكه شاهزاده شوباتو اجنبي بود.
لذا به هورمهب گفتم اي مرد كه تصميم داري تاج سلطنت مصر را بسر بگذاري بدانكه تاج سلطنت سنگين است و تو در يك شب گرم تابستان هنگاميكه عرق از سر و رويت فرو ميچكد سنگيني اين تاج را احساس خواهي كرد.
هورمهب گفت سينوهه بجاي بحث راجع بسنگيني تاج سلطنت از جا برخيز و براه بيفت زيرا كشتي براي حركت تو آماده است و تو بايد با سرعت خود را بصحراي سينا برساني تا اينكه قبل از رسيدن شاهزاده هاتي بمرز مصر با او تلاقي كني.
بدين ترتيب من در آنشب وسايل سفر خود و از جمله جعبه طبابتم را به كشتي سريعالسيري كه هورمهب در اختيار من گذاشته بود منتقل كردم.
در آنشب موتي براي من غازي را بسبك طبس در تنور پخته بود كه فقط قدري از آن را در آغاز شب خوردم و بقيه را بكشتي منتقل نمودم كه در راه بخورم و شراب را هم فراموش ننمودم.
وقتي كشتي در شط نيل بطرف پائين ميرفت من فرصتي بدست آوردم كه در خصوص خطري كه مصر را تهديد ميكند فكر كنم.
من متوجه شدم كه خطر مزبور شبيه بيك طوفان سياه است كه از كنار افق پديدار شده و اگر جلوي آنرا نگيرند مصر را معدوم خواهد كرد.
نميخواهم با اين گفته خود را نجات دهنده مصر معرفي كنم چون اگر اين حرف را بزنم دروغ گفتهام.
كارهائي كه انسان بانجام ميرساند ناشي از علل گوناگون است و در هركار دو علت اصلي ممكن است وجود داشته باشد يكي علت خصوصي و ديگري علت عامالمنفعه.
من فكر ميكنم هركس كه مبادرت بيك كار عامالمنفعه ميكند يك علت خصوصي هم او را وادار بانجام آن كار مينمايد.
ولي در بسياري از مواقع مردم علت خصوصي را نميبينند و بهمين جهت فكر ميكنند شخصي كه آن كار را انجام داده هيچ منظوري جز نفع عموم نداشته است.
مثلاً من براي نجات مصر از خطر سلطنت هاتي ميرفتم ولي يك علت خصوصي هم مرا وادار برفتن ميكرد و آن اينكه ميدانستم اگر نروم هورمهب مرا خواهد كشت.
معهذا نزد خود شرمنده نبودم كه چرا براي قتل يك نفر ميروم چون ميدانستم كه قتل او مصر را نجات خواهد داد.
يكمرتبه ديگر خود را تنها يافتم و متوجه شدم كه دوست و غمخواري ندارم.
رازي كه من در روح خود داشتم بقدري خطرناك بود كه اگر ابراز ميشد هزارها نفر به قتل ميرسيدند و من نميتوانستم كه آنرا با هيچكس در بين بگذارم.
من ميدانستم كه براي از بين بردن شاهزاده هاتي از هيچكس نميتوانم كمك بگيرم زيرا رازي كه ديگران از آن مطلع بشود و بداند كه براي چه با من كمك ميكند رازي است كه بگوش همه بر سر بازار رسيده است.
من براي قتل شاهزاده هاتي ميبايد خيلي حيله بكار ببرم چون ميدانستم كه اگر اطرافيان شاهزاده بفهمند كه من پسر پادشاه آنها را كشتهام با انواع شكنجههاي هولناك كه يكي از آنها زنده پوست كندن است مرا خواهند كشت و مردم هاتي در شكنجه استادترين جلادان جهان ميباشند.
گاهي فكر ميكردم كه اين كار را رها كنم و بگريزم و بروم و در يك كشور دور دست زندگي نمايم و مصر را بحال خود بگذارم كه هر طور ميشود بشود. اگر اين كار را ميكردم و ميگريختم اوضاع دنيا غير از آن بود كه امروز هست چون تاريخ جهان بطرزي ديگر بوجود ميآيد.
بخود ميگفتم سينوهه تو كه امروز سالخورده شدهاي آن قدر تجربه داري كه بداني فريب الفاظ را نبايد خورد چون در اين جهان قواعد و مقرراتي وجود دارد كه هيچ كلام اميد بخش و هيچ وعده بزرگ آنها را از بين نميبرد.
يكي از اين مقررات اين است كه در هر كشور طبقات بيبضاعت و فقير بايد پيوسته مورد ظلم اشراف و هيات حاكمه باشند خواه رئيس هيات حاكمه آمي باشد يا هورمهب يا يك شاهزاده هاتي.
لذا اگر تو شاهزاده هاتي را بقتل برساني در وضع زندگي فقراي مصر تفاوتي حاصل نخواهد شد چون اگر يك شاهزاده خارجي بعد از اين كه فرعون مصر شد مردم فقير و ناتوان را مورد ستم قرار ندهد آمي و هورمهب آنها را در فشار خواهند گذاشت.
پس بگريز و بقيه عمر در يك كشور دور افتاده بزندگي ادامه بده تا اينكه دست تو به خون اين مرد آلوده نشود.
ولي با اين كه اين حرفها را بخود ميزدم نگريختم زيرا مردي ضعيف بودم يعني عادت كردن بزندگي راحت و خوردن غذاهاي خوب و نوشيدن آشاميدنيهاي گوارا مرا از نظر روحي و اراده ناتوان كرده بود و وقتي مردي بر اثر معتاد شدن بزندگي خوب و راحت ناتوان شد طوري ضعيف ميشود كه آلت دست ديگران ميگردد و مبادرت به جنايت مينمايد و نميتواند كه آلت دست ديگران نشود.
من گمان ميكنم كه زندگي راحت و غذا و لباس خوب و وجود غلاماني كه روز شب خدمتگزار انسان هستند طوري انسان را معتاد به راحتي و تنپروري ميكند كه بعضي از اين اشخاص حاضرند بميرند ولي حاضر نيستند كه زندگي خود را تغيير بدهند زيرا از مجهولات زندگي آينده ميترسند و بيم دارند كه خواب و خوراك و لباس و زنهاي زيباي آنها از دستشان برود.
چون من مردی ضعیف بودم و نمیتوانستم که خود را از سرنوشتی که ستارگان یا هورمهب برای من در نظر گرفته بودند نجات بدهم فکر فرار را از خاطر دور کردم و تصمیم گرفتم که شوباتو را بقتل برسانم و میاندیشیدم چگونه او را معدوم کنم تا اطرافیان وی و پادشاه هاتی من و ملت مصر را مسئول مرگ وی ندانند.
من میدانستم که وظیفهای دشوار بر عهده گرفتهام چون شاهزاده شوباتو هرگز تنها نبود و هاتیها هم مردمی هستند بدبین که نسبت بهمه سوءظن دارند و محال است بگذارند که من با پسر پادشاه آنها تنها بسر ببرم.
من میدانستم که نخواهم توانست شوباتو را با خود به صحرا ببرم و او را در درهای پرت کنم یا اینکه بوسیله یک مارسمی او را مسموم نمایم. چون اطرافیان وی نخواهند گذاشت که او یک لحظه با من تنها بماند.
من میدانستم که بعضی از درخت های میوهدار را میتوان طوری تربیت کرد که میوه آنها سمی شود و سبب قتل گردد و نیز اطلاع داشتم که میتوان بعضی از کتابها را که روی اوراق پاپیروس نوشته شده طوری آلوده بزهر نمود که هر کس آنرا ورق میزند و میخواند از آن زهر بمیرد.
لیکن نمیتوانستم در صحرای سینا از این وسائل استفاده کنم و ترتیب میوه سمی و آلوده کردن اوراق کتاب بزهر احتیاج به فرصت کافی و مکان مناسب داشت و شاهزاده شوباتو کتاب خوان نبود که من بتوانم یک کتاب آلوده بزهر را بدست وی بدهم.
اگر کاپتا در آن حدود زندگی میکرد من میتوانستم از او کمک بگیرم و میدانستم مردی است محیل و در یافتن راه حلهای غیر عادی استاد ولی کاپتا در سوریه بسر میبرد تا اینکه مطالبات خود را از مردم وصول کند.
بنابراین من چاره نداشتم جز اینکه از هوش و علم خود برای از بین بردن شوباتو پسر پادشاه هاتی کمک بگیرم.
اگر شوباتو بیمار بود قتل وی برای من اشکال نداشت و قادر بودم که با اصول علمی بطوری که هیچ کس بدگمان نشود او را به جهان دیگر بفرستم و فقط اطباء میتوانستن بفهمند که من او را کشتهام ولی پزشکان بر طبق قانونی که در هیچ جا نوشته نشده ولی تمام اطباء از آن اطاعت میکنند همواره جنایت همکاران خود را ندیده میگیرند و هرگز یک پزشک نمیگوید که پزشک دیگر از روی عمد یا بر اثر نادانی بیماری را به قتل رسانید.
لیکن شوباتو بیمار نبود و اگر بیمار میشد پزشکان کشور هاتی او را معالجه میکردند و احتیاج نداشتند که مرا برای درمان وی احضار کنند.
این نکات را برای این میگویم که دانسته شود ماموریتی که هورمهب و آمی و بویژه هورمهب بمن محول کردند چقدر دشوار بود.
اینک که دشواری اینکار را بیان کردم به شرح وقایع میپردازم و میگویم که بعد از اینکه کشتی حامل من به شهر ممفیس رسید به دارالحیات آن شهر رفتم و گفتم که مقداری از زهرهای مختلف را بمن بدهند.
هیچ کس از این درخواست حیرت نکرد چون همه میدانستند که خطرناکترین زهرها در بعضی از امراض (اگر به مقدار کم از طرف پزشک تجویز شود) ممکن است که سبب شفای مریض گردد.
پس از این که زهرهای مورد نظر را از دارالحیات آن شهر دریافت کردم به تانیس رفتم و از آنجا با تختروان عازم صحرای سینا شدم و بطوری که هورمهب دستور داده بود چند ارابه جنگی مامور گردیدند که همه جا با من باشند تا اینکه در راه راهزنی متعرض من نشود.
اطلاعات هورمهب طوری در مورد مسافرت شوباتو درست بود که در سه منزلی شهر تانیس در صحرای سینا و کنار یک نهر کوچک آب به شوباتو رسیدم و دیدم که در آنجا منزل کرده و عدهای از سربازان و خدمه هاتی با او هستند. پسر پادشاه هاتی در اردوگاه خود الاغهای بسیار داشت و من فهمیدم که بار درازگوشان هدایائی است که شوباتو به مصر می برد تا اینکه به شاهزاده خانم باکتامون تقدیم نماید.
یک عده ارابه سنگین جنگی هم در آن اردوگاه دیده میشدند و شنیدم که یک عده ارابه سبک هم برای اکتشاف جلو رفتهاند زیرا پادشاه هاتی که پسر خود را به مصر میفرستاد میدانست که هورمهب در باطن از ورود پسر جوان او به مصر ناراضی است و لذا یک نیروی جنگی کوچک ولی زبده با پسر خود فرستاد که هرگاه که هورمهب نسبت به شاهزاده شوباتو سوءقصد داشته باشد آنها از وی دفاع کنند.
وقتی وارد اردوگاه پسر پادشاه هاتی شدیم کسانی که در آنجا بودند نسبت به من و افسرانی که با من بودند رعایت احترام را نمودند زیرا رسم هاتی این است که وقتی میبینند که میتوانند بدون توسل بجنگ و برایگان چیزی را از دیگران بگیرند نسبت به آنها احترام میکنند تا روزی که آنان را تحت تسلط خود در آورند و آنوقت پوست آنها را میکنند یا از دو چشم نابینا مینمایند و به آسیاب یا سنگ روغن کشی میبندند.
افراد هاتی کمک کردند تا اینکه ما بتوانیم اردوگاه کوچک خود را کنار اردوگاه شاهزاده شوباتو بر پا کنیم ولی بعنوان اینکه ما را از دزدها و شیرهای صحرا محافظت نمایند یک عده نگهبان اطراف اردوگاه ما گماشتند.
شوباتو وقتی مطلع شد که من از طرف شاهزاده خانم باکتامون میآیم مرا فراخواند و من به خیمه او رفتم و برای اولین مرتبه بخوبی از نزدیک او را دیدم و مشاهده کردم که جوان است و چشمهای او روشن و درخشنده میباشد.
روزی که من نزدیک شهر مجیدو در سوریه او را دیدم وی که کنار هورمهب قرار داشت مست بود و بهمین جهت چشمهای او تیره مینمود.
ولی در آن روز مشاهده کردم که چشمهای زیبا و درخشان دارد و چون فکر میکرد که من از طرف باکتامون میآیم مسرت و کنجکاوی منخرین بینی بزرگ او را بلرزه درآورد و بعد خندید دندانهای سفیدش نمایان شد و من دیدم که لباس مصری در بر کرده ولی در آن لباس ناراحت است.
دو دست را روی زانو نهادم و رکوع کردم و آنگاه برخاستم و نامه جعلی شاهزاده خانم باکتامون را که آمی تهیه کرده بود بوی دادم. در آن نامه ساختگی باکتامون مرا بعنوان نماینده خود نزد شاهزاده هاتی معرفی میکرد و میگفت که من سینوهه پزشک سلطنتی و محرم تمام اسرار وی هستم و چون از تمام اسرار شاهزاده خانم آگاه میباشم که شوهر آینده او هم نباید اسرار خود را از من پنهان کند و در قبال سوالات من باید جوابهای درست بدهد و بمن اعتماد کامل داشته باشد.
شوباتو گفت سینوهه چون تو پزشک سلطنتی و محرم اسرار زن آینده من هستی من هیچ چیز را از تو پنهان نمیکنم و میگویم که بعد از اینکه من با شاهزاده خانم باکتامون ازدواج کردم کشور مصر مثل کشور خود من خواهد شد و تصمیم گرفتهام که مطیع قوانین و رسوم مصر باشم و بطوری که میبینی لباس مصری پوشیدهام و اینک رسوم طبس را فرا میگیرم تا وقتی وارد آنجا میشوم مرا به چشم یک بیگانه ننگرند من خیلی میل دارم که هرچه زودتر چیزهای تماشائی مصر را ببینم و از قدرت خدایان مصر که بعد از این خدایان من خواهند بود مطلع شوم. ولی بیش از همه خواهان دیدن زن آینده خود باکتامون هستم زیرا میدانم که باید با او یک خانواده سلطنتی جدید تشکیل بدهم. بنابراین راجع باو صحبت کن و بگو آیا همان طور که شنیدهام زیبا هست یا نه؟ بمن بگو که قامت او بلند است یا کوتاه و سینهاش چگونه میباشد و آیا قسمت خلفی اندام او وسعت دارد یا نه؟ سینوهه هیچ چیز را از من پنهان نکن و اگر میدانی که در اندام شاهزاده خانم عیوبی وجود دارد بر زبان بیاور زیرا همانطور که من بتو اعتماد دارم تو هم باید بمن اعتماد داشته باشی.
اعتماد شوباتو از افسران هاتی که مسلح اطراف خیمه ایستاده بودند نمایان بود و من میدانستم که عقب من نیز چند نگهبان نیزهدار ایستادهاند که اگر حرکتی مظنون از من دیدند نیزههای خود را در بدن من فرو کنند.
لیکن من اینطور نشان دادم که آنها را نمیبینم و گفتم: شاهزاده خانم باکتامون یکی از زیباترین زنهای مصر است و چون دارای خون مقدس خدایان میباشد تا امروز دوشیزگی خود را حفظ کرده زیرا نخواسته که همسر مردی شود که شایسته او نباشد و بهمین مناسبت قدری بیش از تو عمر دارد. ولی عمر یکزن زیبا بحساب نمیآید برای اینکه زیبائی او همواره وی را در عنفوان جوانی نشان میدهد. شاهزاده باکتامون دارای صورتی است مانند ماه و چشمهای او بیضوی است و تو اگر چشمهای او را ببینی تاب و توان را از دست میدهی. قامت شاهزاده خانم نه خیلی بلند است و نه کوتاه و قسمت خلفی بدن او عریض میباشد و این موضوع از نظر طبی نشان میدهد که وی میتواند فرزندان متعدد بزاید لیکن کمر شاهزاده خانم مانند کمر تمام زنهای مصر باریک است و از این جهت مرا نزد تو فرستاده که من تو را ببینم و از تو بپرسم که آیا تو میتوانی برای او شوهر خوب و قوی باشی؟ زیرا شاهزاده خانم که تو را در خور همسری خویش دانسته انتظار دارد که تو بتوانی وظایف شوهری را نسبت بوی بخوبی انجام دهی.
وقتی شاهزاده شوباتو این سخنان را شنید دست خود را تا کرد که من بتوانم برجستگی عضلات بازوی او را ببینم و گفت بازوی من بقدری قوی است که من میتوانم زه بزرگترین و محکمترین کمانها را براحتی بکشم و هرگاه سوار الاغ شوم قادر هستم که با فشار دوران استخوانهای الاغ را در هم بشکنم. صورت من هم این است که میبینی و مشاهده میکنی که هیچ نقصی ندارم و تا امروز بخاطر ندارم که ناخوش شده باشم.
گفتم شوباتو معلوم میشود که تو یک جوان بیتجربه هستی و از رسوم مصر اطلاع نداری زیرا تصور مینمائی که یک شاهزاده خانم مصری که خون خدایان در عروق او جاری است یک کمان است که بتوان زه او را با بازوان قوی کشید یا یک الاغ است که بتوان استخوانهای وی را با فشار دوران شکست نه شوباتو... یکزن زیبا و جوان برای چیز دیگر شوهر میکند و بهمین جهت شاهزاده خانم مرا نزد تو فرستاد که اگر تو هنوز از علم عشقبازی با یکزن اطلاع نداری من این علم را بتو بیاموزم.
شوباتو از این سخن که انکار کیفیت مردانگی وی بود خشمگین شد و صورتش بر افروخت و مشت را فشرد و افسرانی که اطراف خیمه بودند خندیدند.
ولی چون شوباتو صلاح را در آن میدانست که نسبت بمن خشونت نکند بر خشم خود غلبه کرد و بعد گفت سینوهه تو تصور مینمائی که من یک کودک هستم و هنوز با یک زن تفریح نکردهام. من تا امروز با بیش از دو بار شصت زن تفریح نمودهام و همه از من راضی شدند و اگر شاهزاده خانم تو یک مرتبه با من تفریح کند خواهد فهمید که مردان کشور هاتی بهترین مردان جهان هستند.
گفتم من این موضوع را حاضرم قبول کنم ولی تو چند لحظه قبل گفتی که هرگز ناخوش نشدهای در صورتیکه من از چشمهای تو میفهمم که شکم تو بیمار است و تو را اذیت میکند.
یکی از حیلههای اطباء برای اینکه بتوانند از توانگران زر و سیم بگیرند همین است که بیک مرد توانگر بگویند که تو بیمار هستی. چون انسان هر قدر سالم باشد وقتی از یک طبیب بشنود که او را بیمار میداند حس میکند که بیمار است.
زیرا هر قدر انسان سالم باشد باز بعد از شنیدن این حرف از طبیب بیاد میاورد که دیشب نتوانسته زود بخوابد یا دیروز وقتی از خواب برخاست قدری احساس کسالت کرد یا پریشب آنطور که مایل بود نتوانست غذا بخورد.
بخاطر آوردن هر یک از این وقایع کوچک که در زندگی سالمترین اشخاص پیش میآید کافی است که انسان را قائل نماید که پزشک درست میگوید و او بیمار میباشد و باید خویش را معالجه نماید و آنوقت پزشک اگر بداند که آن مرد توانگر است میتواند که زر و سیم زیاد از او بگیرد.
ولی من نسبت به یک طبیب طماع که بقصد استفاده مردی سالم را بیمار معرفی مینماید یک مزیت داشتم و آن اینکه میدانستم که شوباتو از شکم ناراحتی دارد چون اطلاع داشتم که در نهرهای آب صحرای سینا مقداری زیاد از ماده سود وجود دارد و این ماده بعد از اینکه با آب وارد شکم شد تولید اسهال میکند بخصوص در کسانی مثل شوباتو که پیوسته آبهای گوارای سوریه را مینوشید و بآب صحرای سینا عادت نداشته است.
من اینموضوع طبی را بر اثر مسافرت در صحرای سینا آموخته بودم و میدانستم هرکس که وارد صحرای سینا میشود و از آب مخلوط با سود مینوشد اسهال میگیرد. شوباتو از حرف من خیلی حیرت کرد و گفت سینوهه تو چگونه باین موضوع پی بردی؟
گفتم من از چشمهای تو فهمیدم که از شکم ناراحت هستی؟ در صورتیکه چنین نبود و چشمهای شوباتو او را ناخوش جلوه نمیداد و شاهزاده هاتی گفت: ولی هیچ یک از اطبای من نتوانستند که باین موضوع پی ببرند و همانطور که تو میگوئی من از شکم ناراحت هستم و همین امروز چند مرتبه برای رفع مزاحمت در صحرا نشستم.
پس از این حرف شاهزاده هاتی دست به پیشانی خویش زد و گفت حس میکنم که پیشانی من گرم است و چشمهای من سنگین شده و خود را ناراحت میبینم.
گفتم شوباتو به پزشک خود بگو که دوائی برایت فراهم کند که ناراحتی شکم تو را از بین ببرد و امشب بتوانی آسوده بخوابی زیرا بیماری اسهال صحرای سینا خطرناک است و من که خود پزشک هستم دیدم که عدهای از سربازان مصر از این بیماری در همین صحرا مردند و هنوز کسی از علت این بیماری اطلاع ندارد بعضی میگویند که این بیماری ناشی از بادهای سوزان صحرای سینا میباشد زیرا بعضی از این بادها سمی است و برخی عقیده دارند که ملخهائی که در این صحرا پرواز مینمایند این بیماری را بوجود میآورند و بعضی هم این بیماری را از آب میدانند ولی چون دارای اطبای خوب هستی و میتوانی بآنها بگوئی که تو را معالجه کنند من یقین دارم که امشب آسوده خواهی خوابید و فردا براه خود بسوی مصر ادامه خواهی داد.
وقتی شاهزاده هاتی این حرف را شنید بفکر فرو رفت و بعد نظری بافسران خود انداخت لیکن چیزی نگفت.
اما من میفهمیدم که وی بزبان حال بمن میگوید سینوهه چون تو این مرض را بخوبی میشناسی دوای آن را هم خود تهیه کن و بمن بخوران.
من با این که میدانستم که وی چه میخواهد بگوید سکوت کردم و خود را به نفهمی زدم تا اینکه شوباتو گفت: سینوهه چرا خود تو این دارو را که سبب معالجه این مرض میشود بمن نمیدهی؟
من دستها را برسم استنکاف تکان دادم و با صدای بلند بطوری که همه بشنوند گفتم من هرگز این کار را نمیکنم زیرا اگر من داروئی بتو بدهم و حال تو بدتر شود اطبای تو و افسرانت فوری مرا متهم خواهند کرد و خواهند گفت که من تعمد داشتهام داروئی بتو بخورانم که حالت بدتر گردد و لذا همان بهتر که اطبای تو در صدد مداوایت برآیند و بتو دارو بخورانند.
شاهزاده تبسم کرد و گفت سینوهه اندرز تو مفید است و من طبیب خود را احضار میکنم که باو بگویم که داروئی بمن بدهد که جلوی ناراحتی شکم مرا بگیرد زیرا من تصمیم دارم که با تو غذا بخورم و از تو سرگذشتهای مربوط به شاهزاده خانم باکتامون را بشنوم و مجبور نباشم که لحظه به لحظه از خیمه خارج شوم و در صحرا بنشینم.
آنگاه شاهزاده شوباتو طبیب مخصوص خود را احضار کرد و من دیدم که وی مردی است اخمو و بدگمان ولی بعد از این که دانست که من قصد ندارم با او رقابت کنم صورتش باز شد و تبسم کرد و طبق دستور شاهزاده یک داروی قابض برای او فراهم نمود و پس از اینکه خود او داروی مزبور را چشید به شاهزاده داد که بنوشد.
من از این که پزشک شاهزاده برای وی داروی قابض تهیه کرد رضایت خاطر حاصل کردم زیرا میدانستم که اگر شاهزاده دچار قبض مزاج شود زهری که من باو خواهم خورانید بهتر در وجودش اثر خواهد کرد.
در صورتی که با ادامه اسهال ممکن است که زهر من از بدن او خارج شود و اثر ننماید و سبب فوت او نگردد.
قبل از اینکه غذائی که شاهزاده بافتخار من میداد شروع شود من به خیمه خود رفتم و یک کوزه روغن زیتون را خوردم زیرا میدانستم کسی که مقداری زیاد روغن زیتون بخورد بعد میتواند زهر بخورد بدون اینکه زهر در وی اثر نماید و او را به قتل برساند. آنگاه مقداری زهر را در شراب حل کردم و آن شراب را در یک کوزه کوچک ریختم و دقت نمودم که در کوزه بیش از دو پیمانه شراب نباشد و سر کوزه را بستم و در جیب نهادم و برای صرف غذا عازم خیمه شوباتو شدم.
هنگام صرف غذا من راجع بشاهزاده خانم باکتامون داد سخن دادم و شمهای در خصوص رسوم عشقبازی مصریها صحبت کردم و شاهزاده از صحبتهای من قاه قاه میخندید و گاهی دست به پشت من میزد.
تا اینکه گفت سینوهه با این که تو مصری هستی یک هم نشین دوست داشتنی میباشی و بعد از اینکه من شوهر باکتامون و پادشاه مصر شدم تو را طبیب خود خواهم کرد.
قبل از اینکه تو صحبت کنی من از درد شکم ناراحت بودم ولی اکنون درد شکم را فراموش کرده ام و تو راجع به رسم عشقبازی مصریها صحبت کردی اما از رسم عشقبازی سکنه کشور هاتی خبر نداری و وقتی من وارد کشور شما شدم به افسران و سربازان خواهم گفت که رسوم کشور هاتی را به مصریها بیاموزند تا آنها بدانند که طبق رسم ما بهتر میتوان از زندگی لذت برد.
ملازمین شاهزاده که مثل ما غذا میخوردند و چون شاهزاده خود شراب مینوشیدند نیز از این صحبت به نشاط آمدند و گفته شاهزاده را با قهقهه بدرقه کردند.
شاهزاده شوباتو شراب نوشید و بدیگران نوشانید و گفت سینوهه وقتی شاهزاده خانم باکتامون زن من شد کشور هاتی و کشور مصر مبدل بیک کشور خواهد گردید و آنوقت هیچ پادشاه نخواهد توانست در قبال ما پایداری کند زیرا ما قوی ترین کشور جهان خواهیم شد.
اما قبل از اینکه ما قویترین کشور جهان شویم من باید در قلب مصریها آهن و آتش جا بدهم تا اینکه آنها هم مانند ما دلیر و بیرحم شوند و بدانند که از مرگ نباید ترسید.
شوباتو بعد از این سخن یک پیمانه شراب به آسمان و پیمانهای دیگر بزمین تقدیم کرد و متوجه من شدو پرسید سینوهه تو برای چه شراب نمیآشامی؟
گفتم ای پسر پادشاه هاتی قصد ندارم بتو توهین کنم و تو را برنجانم ولی میدانم که تو هنوز شراب تاکستان اهرام را نیاشامیدهای و اگر آن شراب را میآشامیدی شرابهای دیگر در دهان تو چون آب مزه میداد و بهمین جهت من نمیتوانم که شراب تو را بیاشامم زیرا شراب مصر را نوشیده عادت بآن شراب کردهام و پیوسته قدری از آن شراب را با خود دارم که بنوشم ولی اندیشیدم که هرگاه شراب مصر را از جیب بیرون بیاورم و صرف کنم تو خواهی رنجید.
شوباتو گفت من نمیرنجم و بعد از این حرف که تو زدی من میخواهم بدانم که شراب تاکستان اهرام چگونه است؟
من کوزه کوچک محتوی شراب را از جیب بیرون آوردم و تکان دادم تا اینکه درد شراب که ته نشین میشود با شراب مخلوط گردد بدین معنی که شوباتو و اطرافیان تصور کنند که من قصد دارم درد شراب را با آن مخلوط کنم و خود آنها هم پیوسته همین کار را میکردند.
پس از اینکه شراب را تکان دادم گفتم این شراب حقیقی تاکستان اهرام است و آن را در خود مصر به بهای زر میفروشند تا چه رسد در کشورهای خارج و بهتر از این در جهان شراب وجود ندارد و چون عطر داخل شراب کرده بودم بوی معطر آن در خیمه پیچید و آنچه راجع بخوبی شراب گفتم واقعیت داشت و براستی شرابی خوب بود و من قدری از آن را در پیمانهای خالی ریختم و تا قطره آخر را نوشیدم.
بعد از چند لحظه خود را چون کسی نشان دادم که گرفتار نشئه شراب شده و شوباتو که مشاهده کرد من با یک جرعه مست شدهام پیمانه خود را بطرف من دراز کرد و گفت قدری از این شراب برای من بریز تا بدانم طعم و حرارت آن چگونه است من بظاهر از دادن شراب خودداری کردم و گفتم شوباتو من شراب خود را بکسی نمیدهم ولی نه از آن جهت که ممسک هستم بلکه چون نمیتوانم شراب دیگر را بنوشم و غیر از این هم شراب مصر ندارم از دادن آن خودداری مینمایم و من امشب قصد دارم که با این شراب خود را مست کنم زیرا امشب یکی از شبهای بزرگ میباشد زیرا در این شب مصر و هاتی برای همیشه با هم متحد میشوند و یک کشور را تشکیل میدهند.
آنوقت قدری دیگر از آن شراب برای خود ریختم و وقتی پیمانه را بلب میبردم دست من از وحشت میلرزید لیکن آنهائی که حضور داشتند لرزش دست مرا ناشی از مستی دانستند و خندیدند و من برای اینکه بیشتر آنها را دچار اشتباه نمایم خود را به مستی زدم و مانند الاغ صدای خود را بلند کردم و حضار طوری میخندیدند که بر خویش میپیچیدند.
با اینکه شوباتو میدید که من مست هستم و نباید از یک مست که میل ندارد شراب خود را بدیگری بدهد شراب خواست اصرار نمود زیرا وی شخصی نبود که وقتی خواهان چیزی میشود دیگران بتوانند امتناع کنند و درخواست وی را برنیاورند. من در قبال اصرار او مثل کسی که چارهای غیر از اطاعت ندارد وگرنه ممکن است جانش در معرض خطر قرار بگیرد تسلیم شدم و پیمانه وی را پر از شراب کردم.
شوباتو قدری شراب را بوئید و نظری باطراف انداخت و گوئی از دیگران میپرسید که آیا من این شراب را بنوشم یا نه؟ و من میفهمیدم که شوباتو در آخرین لحظه دچار وحشت شده ولی جرئت نمیکند که پیش مرگ خود را احضار نماید و از وی بخواهد که قدری از آن شراب را بنوشد تا اینکه از حال آن پیش مرگ بفهمد آیا شراب آلودگی دارد یا نه؟
او میترسید که اگر پیش مرگ خود را احضار کند من رنجیده شوم و میاندیشید که هنوز بمن احتیاج دارد زیرا ممکن است که من راجع بوی یک گزارش نامساعد به شاهزاده خانم باکتامون بدهم و وی را از ازدواج با او منصرف نمایم.
این بود که پیمانه پر را بطرف من دراز کرد و گفت سینوهه چون تو با من دوست هستی و من میل دارم که بعد از این بیشتر با تو دوست شوم بتو اجازه میدهم که از جام من بنوشی.
من با مسرت ساختگی پیمانه را از او گرفتم و جرعهای از آن را نوشیدم و بعد وی آن را گرفت و بلب برد و چون شراب عطر داشت پیمانه را سر کشید و بعد از اینکه ظرف خالی را بر زمین نهاد گفت سینوهه شراب تو بسیار خوب و قوی است و نشئه آن در سر اثر میکند ولی بعد از نوشیدن دهان را تلخ مینماید و من اینک تلخی دهان را با نوشیدن شراب خودمان از بین میبرم.
آنگاه پیمانه را از شراب خود پر نمود و نوشید و من میدانستم زهری که باو خورانیدهام تا صبح سبب مرگ وی نخواهد گردید زیرا علاوه بر آنکه شوباتو خیلی غذا خورد طبیب شاهزاده داروی قابض به پسر پادشاه هاتی خورانید و وقتی مزاج دچار قبض شد زهر دیرتر اثر میکند.
من هم قدری از شراب سوریه را در پیمانه خود ریختم و نوشیدم ولی نه برای اين که شراب بنوشم و خود را مست کنم بلکه از این جهت که پیمانه من شسته شود و اثر زهر در آن باقی نماند و بعد از رفتن من اگر طبیبی آن را معاینه نماید نتواند اثر زهر را در آن کشف کند.
پس از اینکه باز قدری خود را به مستی زدم اینطور نشان دادم که توانائی نشستن ندارم و باید بروم و بخوابم افسران هاتی هنگام رفتن بخیمه خود از دو طرف بازوان مرا گرفتند و مرا بخیمهام رسانیدند ولی من کوزه کوچک و خالی شراب مصر را که از جیب بیرون آوردم برگردانیدم که در خیمه شوباتو نماند.
افسران هاتی با شوخیهای ناهنجار مرا در خیمه خوابانیدند و انگشت را بیخ حلق نهادم و تکان دادم و هرچه خورده بودم از جمله روغن زیتون را برگردانیدم و بعد کوزه خالی شراب مصر را شستم و شکستم و قطعات آنرا زیر شن صحرا پنهان نمودم.
با این وصف عرق سرد از بدن من بیرون میآمد زیرا میترسیدم که مسموم شده باشم.
برای مزید احتیاط داروی مهوع خوردم که باز استفراغ کنم و آنچه درون معده من است بیرون بیاید زیرا با اینکه خیلی روغن زیتون خورده بودم از مسمومیت بیم داشتم.
آنوقت خود را برای خوابیدن آماده کردم ولی از ترس خوابم نمیبرد و از وحشت گذشته قیافه شوباتو که جوانی زیبا بود و چشمهای درخشان و دندانهای سفید داشت از نظرم محو نمیگردید.
وقتی که روز دمید من میدانستم که حال شاهزاده شوباتو خوب نیست ولی او که مثل تمام سکنه هاتی مغرور بود چنین نشان داد که میتواند به سفر ادامه بدهد و سوار تختروان شد. ولی من مطلع شدم که طبیب وی دو مرتبه داروی قابض باو خورانیده و این دارو حال شوباتو را بدتر کرد اگر آن روز صبح پزشک وی بآن جوان یک مسهل قوی میخورانید ممکن بود که شوباتو نجات پیدا کند.
ولی چون مزاج او بیشتر دچار قبض نمود تمام زهر در بدن باقیماند و شب وقتی به اتراقگاه رسیدیم حال شوباتو طوری خراب شد که چشمهای وی از حال رفت و علائم مرگ در قیافهاش نمایان گردید.
پزشک او مرا برای مشاوره احضار کرد و من وقتی آن جوان را دیدم و مشاهده نمودم که من او را بسوی مرگ فرستادهام لرزیدم. پزشک لرزه مرا ناشی از تاثر و اندوه دانست و از من پرسید سینوهه عقیده تو در خصوص این مرض چیست؟
گفتم این همان بیماری صحراست که من دیروز در شاهزاده کشف کردم و او بتو گفت که وی را معالجه بکنی. پزشک پرسید دوای این مرض چیست؟
گفتم داروی او بعقیده من در این مرحله از ناخوشی عبارت از داروهای مسکن است که درد و از جمله درد معده و رودهها را از بین ببرد و باید برای تسکین درد امعاء سنگ گرم کرد و روی شکم او نهاد ولی من هیچ نوع دارو بشاهزاده شوباتو ندادم بلکه گذاشتم که پزشک مخصوصش دارو برای وی تهیه نماید و خود داروها را در دهانش بریزد و پزشک بوسیله یک کارد لای دندانهای جوان را میگشود دارو در دهانش میریخت.
من میدانستم داروهای مسکن و سنگ گرم که روی شکم او میگذارند مانع از مرگ نخواهد شد ولی درد وی را تسکین خواهد داد و در میزانهای آخر (ساعات آخر – مترجم) قدری آسوده خواهد زیست و براحتی خواهد مرد.
شاهزاده شوباتو بر اثر زهر گرفتار اسهال شدید شده بود و طبیب وی حیرت مینمود چرا بعد از آنهمه داروی قابض که بوی خورانیده او گرفتار اسهال شده است.
عارضه اسهال پزشک را قائل کرد که مرض شوباتو همان بیماری صحرا میباشد که علامت مخصوص آن اسهال است و من متوجه بودم که هیچکس نسبت بمن ظنین نشده و میتوانستم از زرنگی بر خود ببالم اما در باطن شرمندگی داشتم زیرا طبیب برای این بوجود آمده که بیماری را که ممکن است بمیرد معالجه کندو بزندگی برگرداند نه اینکه یک جوان زیبا و سالم و قوی را بجهان دیگر بفرستد و اینکار را وحشیترین سربازان هاتی هم میتوانند با نیزه و کارد بکنند.
تا صبح روز بعد شاهزاده شوباتو زنده بود و من بیآنکه خود در معالجه مداخله کنم میکوشیدم که بوسیله پزشک هاتی که غیر از امراض بومی کشور خود از هیچ مرض اطلاع نداشت و گاهی وظائف معده و رودهها و وظیفه کلیه و جگر را باهم اشتباه میکرد از درد آن جوان بکاهم.
نباید از بیاطلاعی پزشکان هاتی و سایر کشورهای جهان حیرت کرد زیرا تحصیلات طبی آنها نظری است نه عملی و در بین کشورهای جهان فقط مصر است که از هزارها سال باینطرف علم طب را بطور عملی به محصلین میآموزد و یک شاگرد مومیائیگر خانه اموات در مصر بیش از ده پزشک هاتی راجع بوظائف اعضای بدن اطلاع دارد برای اینکه هر روز اعضای بدن را میبیند و بعیب هر عضو پی میبرد و خبرگی مومیاگران مصر بقدری زياد است که به محض گشودن شکم یک لاشه میگویند که وی بچه مرض مرده است.
بطریق اولی اطبای مصر که در مدرسه دارالحیات تحصیل کردهاند بیش از مومیاگران از وظائف اعضای بدن و علائم امراض اطلاع دارند و من تصور نمیکنم کشوری بتواند از حیث علم طب با مصر برابری کند و در آینده هم اگر ملل بیگانه بتوانند برموز این علم پی ببرند از مصر خواهند آموخت.
وقتی خورشید دمید شاهزاده شوباتو به مناسبت نزدیک شدن مرگ حواس و هوش خود را باز یافت. زیرا وقتی مرگ نزدیک میشود چون زندگی که گفتم تمام دردهای ما از آن است میخواهد برود بدن دیگر احساس درد نمینماید و چون رنج زندگی از بین میرود حواس و هوش بر میگردد شوباتو هم که هوشیار شده بود افسران هاتی را طلبید و به آنها گفت هیچکس مسئول مرگ من نیست بلکه من بر اثر مرض صحرا میمیرم و با اینکه بزرگترین پزشک هاتی مرا معالجه میکرد و سینوهه طبیب عالی مقام مصری باو کمک مینمود من معالجه نشدم چون آسمان و زمین اراده کرده بودند که من بمیرم یا صحرای سینا که جزو قلمرو خدایان مصر است حکم مرگ مرا صادر کرده بود.
از قول من به پدرم بگوئید و شما هم بدانید که بعد از این سربازان هاتی نباید هرگز وارد این صحرا شوند زیرا این صحرا سبب محو ما میشود و مرگ من دلیل بر صحت این موضوع میباشد و همه میدانید که ما در همین صحرا برای اولین مرتبه گرفتار شکست شدیم و ارابههای هاتی که پیوسته فتح میکرد در این صحرا از بین رفت.
بعد از مرگ من باین دو نفر طبیب که کوشیدند مرا معالجه نمایند هدایای خوب بدهید و تو سینوهه بعد از مراجعت به مصر درود مرا بشاهزاده خانم باکتامون برسان و بگو که من او را از قولی که بمن داده بود معاف کردم و افسوس میخورم که چرا عمر من کفاف نداد که بتوانم او را بطوری که خود وی میل داشت و من مایل بودم یک شاهزاده خانم هاتی بکنم. و نیز باو بگو که اینک که میمیرم در فکر او هستم و با خیال وی به جهان دیگر میروم.
آنگاه در حالیکه شاهزاه هاتی تبسمی بر لب داشت دنیا را بدرود گفت و من از تبسم او حیرت نکردم زیرا بعضی از اشخاص در موقع مرگ وقتی از دردهای جسمانی رها شدند چون خود را آسوده حس میکنند و مناظر زیبا را در نظر مجسم مینمایند به تبسم در میایند.
افسران هاتی جسد شاهزاده شوباتو را در یک تغار بزرگ نهادند و آن را پر از عسل و شراب کردن و درب تغار را بستند تا اینکه لاشه را بکشور خود حمل کنند و بالای کوه کنار لاشه سلاطین و شاهزادگانی که قبل از وی مردهاند جا بدهند.
افسران مزبور از اینکه میدیدند من گریه میکنم و از مرگ شاهزاده بسیار متاسف هستم نسبت به من محبت پیدا کردند و یک لوح نوشتند و در آن گفتند که من به هیچ وج مسئول مرگ شاهزاده شوباتو نیستم بلکه وی به مرض اسهال صحرای سینا زندگی را بدرود گفت و نیز نوشتند که من باتفاق طبیب هاتی حد اعلای سعی خود را بکار بردم که شاهزاده را معالجه کنم لیکن از عهده بر نیامدم.
آنها لوح مزبور را با مهر شاهزاده متوفی و مهر خودشان ممهور نمودند زیرا فکر میکردند که مصر هم مانند کشور هاتی است و اگر من خبر مرگ شاهزاده را برای شاهزاده خانم باکتامون ببرم او مرا به قتل خواهد رسانید و تصور خواهد کرد که نامزد او را کشتهام.
وقتی هم که من میخواستم به مصر مراجعت کنم طبق وصیت شوباتو هدیهای بمن دادند و من راه مصر را پیش گرفتم.
من تردید نداشتم که با قتل آن شاهزاده یک خدمت حیاتی به مصر کرده سرزمین سیاه را از خطر سلسله سلاطین هاتی نجات دادهام. ولی از این خدمت بزرگ که به مصر کردم نزد خود مفتخر نبودم.
وقتی به مصر مراجعت میکردم بخاطر آوردم که من با اینکه طبیب هستم از روزی که خود را شناختهام وجود من سبب بدبختی اشخاصی که من آنها را دوست میداشتم شد. من ناپدری و نامادری خود را دوست میداشتم ولی آنها بر اثر خبط من مردند بعد به مینا دل بستم و آن دختر بر اثر ضعف نفس من در خانه خدای کرت به قتل رسید. آنگاه به مریت و تهوت دل بستم و هر دوی آنها باز بر اثر ضعف و تردید من به قتل رسیدند.
اخناتون فرعون مصر با اینکه خیلی بمن نیکی کرد بدست من زهر نوشید و مرد زیرا من تصور میکردم که با قتل وی یک خدمت بزرگ به مصر خواهم کرد. آخرین کسی که من قبل از مرگش بوی علاقه پیدا کردم شوباتو بود و او هم بدست من راه جهان دیگر را در پیش گرفت. و مثل اینکه وجود من ملعون است و بر اثر این لعنت هر کس که مورد علاقه من میشود باید از بین برود.
بعد وارد شهر تانیس شدم و با کشتی راه طبس را پیش گرفتم.
کشتی من مقابل کاخ زرین (کاخ سلطنتی – مترجم) توقف کرد و من وارد کاخ گردیدم و به آمی و هورمهب که در آنجا بودند گفتم که آرزوی شما جامه عمل پوشید و شاهزاده شوباتو در صحرای سینا مرد و لاشه او را درون تغاری پر از شراب و عسل گذاشتند و به کشور هاتی حمل کردند و دیگر او به مصر نخواهد آمد و برای این کشور تولید مزاحمت نخواهد کرد.
هر دو از این خبر بسیار خوشوقت شدند و آمی یک طوق زرین از خزانه کاخ سلطنتی آورد و بگردن من آویخت و هورمهب گفت برو و این خبر را باطلاع شاهزاده خانم باکتامون برسان تا اینکه وی بداند که نامزدش مرده است چون اگر ما این خبر را باو بدهیم باور نخواهد کرد.
من نزد شاهزاده خانم باکتامون رفتم و باو گفتم ای شاهزاده خانم نامزد تو شاهزاده شوباتو که میخواست به مصر بیاید و با تو ازدواج کند در صحرای سینا بر اثر مرض آن صحرا زندگی را بدرود گفت ولی من و پزشک او تا آنجا که توانستیم کوشیدیم که او را نجات بدهیم.
وقتی شاهزاده خانم باکتامون که لب ها را سرخ کرده بود این حرف را شنید یک دست بند طلا از دست بیرون آورد و بمن داد و با تمسخر گفت: سینوهه این دستبند را بعنوان مژدگانی بتو میدهم ولی قبل از این که تو بیائی و این خبر را بمن بدهی من میدانستم که درباره من چه خیال دارند زیرا تصمیم گرفتهاند که مرا الهه سخمت – الهه جنگ – بکنند و لباس سرخ مرا حاضر کردهاند. و اما در خصوص ناخوشی شوباتو... من از بیماری و مرگ او حیرت نمیکنم زیرا اطلاع دارم که هر جا تو بروی مرگ با تو بآنجا خواهد رفت و برادر من اخناتون هم بر اثر این که تو وی را معالجه کردی به دنیای مغرب رفت و بهمین جهت بتو میگویم ای سینوهه لعنت بر تو باد و من از خدایان میخواهم تا ابد تو را ملعون کنند من از خدایان درخواست مینمایم که قبر تو را ملعون نمایندو مومیائی تو باقی نماند و نامت از بین برود زیرا تو تخت و تاج فراعنه مصر را ملعبه اشخاص بی سر و پا کردی و سبب شدی که خون پاک فراعنه بزرگ مصر که در عروق من جاری است در آینده کثیف شود... سینوهه... ای پزشک خونخوار... ملعون جاوید باش!
من دستها را روی زانو گذاشتم و رکوع کردم و گفتم ای شاهزاده خانم آنچه گفتی همان طور خواهد شد.
وقتی من از کاخ زرین خارج گردیدم شاهزاده خانم دستور داد که عقب من زمین را تا درب کاخ سلطنتی جارو کنند تا اینکه زمین از آلودگی عبور من منزه گردد.
*********** ************* *************
جسد فرعون توتانخآمون برای انتقال به آرامگاه آماده شد و آمی به کاهنان دستور داد که جنازه فرعون را به آرامگاه او واقع در وادی السلاطین منتقل کنند.
مقداری زیاد از چیزهایی که فرعون میخواست در مقبره خود بگذارد از طرف آمی بسرقت رفت و همین که درب آرامگاه را بستند آمی که به کاهنان رشوههای بزرگ داده بود تصمیم گرفت که فرعون مصر شود.
هورمهب بوسیله سربازان خود چهارراهها و خیابان های طبس را اشغال کرد که مردم هنگامیکه آمی برای تاج بر سر نهادن و تبرک به معبد میرود شورش ننمایند.
ولی هیچکس صدای اعتراض را بلند نکرد برای اینکه مردم از جنگ و گرسنگی خسته شده بودند و به الاغی شباهت داشتند که باری بر پشت آن نهاده در یک جاده بی پایان با ضرب چوب و سیخ دراز گوش را بحرکت در میآورند و آن جانور از فرط خستگی قدرت مقاومت ندارد و نمیتواند به صاحب خود لگد بزند.
روزی که آمی به معبد میرفت بین مردم نان و سیرآبی تقسیم کردند و چون مردم فقیر گرسنه بودند این غذا طوری در نظرشان جلوه کرد که وقتی آمی به معبد رفت برایش هلهله نمودند.
ولی اشخاص باهوش میدانستند که در مصر آمی یک فرعون ظاهری و پوشالی میباشد و قدرت واقعی در دست هورمهب است و حیرت مینمودند که آن مرد چرا خود تاج سلطنت مصر را بر سر نمیگذارد.
ولی هورمهب میدانست چه میکند چون دوره بدبختی ملت مصر هنوز خاتمه نیافته بود و مصری ها میباید باز بجنگند و در جنوب کشور با سکنه سرزمین کوش (سرزمین سیاهپوستان) پیکار کنند. از این گذشته جنگ سوریه هم فقط به صورت یک صلح موقتی خاتمه یافت. زیرا قوای هاتی طبق پیمان صلح در سوریه چند تکیه گاه بزرگ و کوچک داشتند و عقلاء میدانستند که باز در آنجا جنگ خواهد شد.
هورمهب که این بدبختیها را برای ملت مصر پیشبینی میکرد مایل بود که این حوادث نامطلوب در دوره سلطنت آمی روی بدهد تا مردم تصور نمایند که بدبختیهای مزبور ناشی از سلطنت وی میباشد و بعد از اینکه جنگ تمام شد هورمهب با عنوان فاتح و نجات دهنده و خدای صلح به مصر مراجعت نماید و به ملت بفهماند که بعد از آن دوره رفاهیت و سعادت اوست و خود فرعون مصر شود.
آمی متوجه نقشه هورمهب نبود یا میفهمید ولی فکر میکرد که هورمهب وسیله و فرصت اجرای آنرا ندارد.
قدرت و ثروت آمی را مست کرد و میکوشید که از عمر و سلطنت خود استفاده نماید.
ولی بوعدهای که هنگام مرگ اخناتون به هورمهب داده بود وفا نمود و شاهزاده خانم باکتامون را بوی تسلیم کرد.
طبق نقشهای که آمی کشیده بود و بوسیله کاهنان به موقع اجرا گذاشت در روز معین قرار شد که الهه جنگ یعنی سخمت به صورت شاهزاده خانم باکتامون در معبد الهه مزبور از هورمهب فاتح سوریه تجلیل کند. در آن روز شاهزاده خانم را با لباس سرخ و جواهر به معبد بردند و هورمهب پس از اینکه مقابل معبد مورد هلهله سربازان قرار گرفت و بآنها زر و سیم داد وارد معبد شد.
آن وقت همه کاهنان از معبد خارج شدند و هورمهب و شاهزاده خانم را در معبد تنها گذاشتند و درب معبد را بستند و هورمهب که یک سرباز بود و سالها در انتظار وصل شاهزاده خانم را میکشید آنشب از فرصت استفاده نمود.
در حالیکه او درون معبد از فرصت استفاده میکرد سربازان وی در شهر طبس به میخانهها و منازل عمومی هجوم آوردند و تا صبح مشغول نوشیدن بودندو عدهای را بر اثر منازعه مجروح کردند و چند حریق بوجود آوردند و صبح مقابل معبد سخ مت جمع شدند که خروج هورمهب را از آنجا تماشا کنند و وقتی درب معبد در بامداد باز شد و هورمهب از آنجا خارج گردید و سربازها بافتخار او هلهله نمودند از مشاهده صورت و سينه و بازوان و پاهاي هورمهب حيرت نمودند زیرا سراپای آنمرد خون آلود بود و معلوم شد که الهه جنگ شب قبل طبق سیر و ماهیت خود رفتار کرده و با دندان و ناخن صورت و اندام هورمهب را مجروح نموده است.
ولی هیچ کس در آنروز شاهزاده خانم را در معبد ندید زیرا کاهنان پنهانی او را از معبد سخمت خارج نمودند و بکاخ زرین بردند.
چنین بود چگونگی شب زفاف دوست قدیم من هورمهب فرمانده ارتش مصر و من حیرانم که آن مرد در آن شب از زنی که آن طور از وی پذیرائی میکرد چه سود میبرد.
من فرصتی بدست نیاوردم که از او بپرسم که در آنشب چگونه توانسته ضربات ولطمات شاهزاده خانم را تحمل نماید زیرا طولی نکشید که هورمهب برای مبارزه با سیاه پوستان و مطیع کردن قبایل آنها با قشون خود بطرف جنوب مصر رفت و من نتوانستم در خصوص شب زفاف از وی توضیح بخواهم.
آمی از قدرت سلطنت خویش خیلی لذت میبرد و میگفت سینوهه در کشور مصر نیرومندتر از من کسی نیست و من از مرگ باک ندارم برای اینکه میدانم یک فرعون نمیمیرد بلکه بعد از مرگ هم زنده خواهد ماند و بقیه عمر را که عمر جاوید است در زورق آمون بسر خواهد برد. (زورق آمون در مصر قدیم دو معنی داشت یکی خورشید جهانتاب و دیگری زورقی که مصریهای توانگر در قبر خود میگذاشتند و در سنوات اخیر تا آنجا که ما در جراید و مجلات خواندهایم دو مرتبه زورق آمون ضمن حفاریهای تاریخی از قبور مصریها بدست آمده است و وقتی یک مصری میگفت که من در دنیای دیگر در زورق آمون خواهم بود یعنی من در آن زورق خواهم بود و هم نزد خدای آمون و خورشید – مترجم.
بعد از اینکه چندی آمی این گونه سخن گفت تصور میکنم که بر اثر پیری و غرور و اینکه روز و شب با زنها تفریح میکرد اختلالی در مشاعر او بوجود آمد زیرا پس از آن بمن میگفت: سینوهه من هرگز نخواهم مرد برای اینکه فرعون هستم و یک فرعون نمی میرد.
من باو گفتم آمی تو تصور میکنی چون چند نفر کاهن در معبد قدری روغن بر سر و صورت تو مالیدهاند و تو را تقدیس کردند تو غیر از دیگران شدی؟ و مگر تو ندیدی که حتی فرعونهای اصیل و حقیقی یعنی آنها که پدرشان فرعون بود و خون خدایان در عروقشان حرکت میکرد زندگی را بدرود گفتند؟ در اینصورت چگونه مردی چون تو که بدواٌ جزو عوامالناس بودی و بعد فرعون شدی امیدوار هستی که نمیری؟
آمی میگفت کاهنان نخواهند گذاشت که من بمیرم من میگفتم اگر کاهنان قادر بودند که از مرگ جلوگیری نمایند کاری میکردند که خود نمیرند.
آنوقت آمی دچار اندوه و حال ناامیدی میشد و میگفت سینوهه آیا تو میخواهی بگوئی که آنهمه توطئه من برای فرعون شدن بیفایده بود و آنهمه که من مردم را به قتل رسانیدم تا به تخت سلطنت بنشینم نتیجه نداشت؟ و آیا منهم باید مثل دیگران بمیرم و از لذت فرعون بودن که لذیذتر از همه شراب نوشیدن و روز و شب با زنها تفریح کردن است چشم بپوشم. سینوهه کاری بکن که من بتوانم هر روز یکصد مرتبه با زنها تفریح کنم. کاری بکن که هرگز در وجود من از این تفریح خستگی و بیمیلی تولید نشود تو یک پزشک بزرگ هستی و همه چیز را میدانی و میتوانی طوری مرا قوی نمائی که من به تنهائی بیش از ده بار ده مرد جوان با زنها تفریح کنم.
این حرفها بمن نشان داد که عقل آمی بر اثر پیری و غرور جاه و مقام متزلزل شده و بعد هم قرائن دیگر از اختلال مشاعر او بنظرم رسید. زیرا یک نوع وحشت از طعام در او بوجود آمد و مردی که میگفت که یکی از مزایای بزرگ فرعون بودن شراب نوشیدن است از بیم از دست دادن صحت مزاج نه آشامیدنی مینوشید و نه غذای مقوی میخورد بلکه با قدری نان خشک سدجوع مینمود و آنرا هم با احتیاط زیاد صرف میکرد چون میترسید او را مسموم نمایند.
در همان حال مردی که میخواست روزی یکصد مرتبه با زنها تفریح نماید یکمرتبه از زنها متنفر شد و تمایلات غیر طبیعی مانند تمایلاتی که در مردهای کشور هاتی هست در او بوجود آمد.
فصل پنجاه و دوم - یک وصلت شگفت آور
آمی تصور مینمود كه با این نقشه شاهزاده خانم باکتامون را زن هورمهب خواهد کرد زیرا وقتی شاهزاده خانم در یک معبد خالی از اغیار خود را با هورمهب که مردی بلند قامت و چهار شانه و نیرومند است تنها دید نخواهد توانست مقاومت نماید و خود را در آغوش وی خواهد انداخت.
ولی ملکه نفرتیتی بمناسبت کینه ایکه نسبت به هورمهب داشت و گفتم که علت بروز کینه چه بود نمیخواست که شاهزاده خانم باکتامون زن هورمهب شود و پیوسته از هورمهب نزد شاهزاده خانم بدگوئی میکرد و بخصوص پستی نژاد هورمهب را به نظر شاهزاده خانم میرسانید و میگفت که تو از نژاد خدایان هستی در صورتیکه این مرد هنگامیکه متولد شد وسط انگشتان او سرگین وجود داشت و اگر این مرد با تو تفریح کند خون تو کثیف خواهد شد و دیگر کسی تو را فرزند خدایان نخواهد دانست.
آن وقت این دو زن مبادرت به انجام نقشهای کردند که فقط کینه و حیله زن میتواند که آن نقشه را انجام بدهد زیرا وقتی روح زن از کینه پر شد ملاحظه هیچ چیز حتی خود را نمینماید و تمام مصالح سیاسی و اقتصادی و اجتماعی را فدا میکند.
قبل از اینکه بگویم نقشه این دو زن چه بود باید خاطرنشان کنم که وقتی قشون هاتی در سوریه تقاضای صلح کرد من متعجب شدم.
من با اطلاعاتی که از روحیه و سر سختی هاتیها داشتم منتظر نبودم که آنها در سوریه تقاضای صلح کنند زیرا بفرض اینکه در ده جنگ دیگر در سوریه شکست میخوردند آسیبی بکشور خود آنها نمیرسید زیرا سوریه وطن آنها نبود.
اگر هورمهب از پیروزیهای خود مغرور نشده بود از پیشنهاد صلح هاتی مثل من حیرت میکرد ولی او علاوه بر غرور میخواست صلح کند که بتواند به طبس برگردد و بکارهای خود برسد و شاهزاده خانم باکتامون را همسر خویش نماید.
نفرتیتی در موقع حیات شوهرش خیلی نفوذ داشت و مرگ شوهر یک مرتبه نفوذ و قدرت او را از بین برد ولی زیبائی وی بجا ماند.
او تصمیم گرفت که از زیبائی خود استفاده نماید و هورمهب را که میدید نیرومندترین مرد مصر است مجذوب کند تا اینکه هم از تفریح با او لذت ببرد و هم قدرت و نفوذ گذشته را، این مرتبه بوسیله هورمهب بدست بیاورد.
ولی هورمهب که آرزوی تفریح کردن با شاهزاده خانم باکتامون را داشت وقتی دید که نفرتیتی خود را بوی عرضه میکند او را از خویش دور کرد و هیچ توهین برای یکزن زیبا بدتر از این نیست که وی خود را بمردی که تصور مینماید او را دوست میدارد عرضه کند و آن مرد وی را از خویش براند.
نفرتیتی از آن روز کینه هورمهب را در دل پروراند و چون یکزن زیبا بود عدهای از مردان دربار مصر که پیوسته در آن دربار میخوردند و میخوابیدند و کاری نداشتند و دنبال یک سرگرمی میگشتند که خود را مشغول نمایند اطراف نفرتیتی را گرفتند و وی توانست که در دربار توتآنخآمون درباری برای خود بوجود بیاورد.
در ضمن از غرور فطری شاهزاده خانم باکتامون استفاده کرد و طوری باو تلقین نمود که وی از نژاد خدایان است که آن شاهزاده خانم حتی در موقع استحمام اجازه نمیداد کسی دست ببدن او بزند و میگفت دست کنیزان نباید ببدن من بخورد و کسی نباید قدم روی سایه من بگذارد زیرا من الهه هستم و سایه من سایه یک الهه میباشد.
شاهزاده خانم باکتامون تا آنموقع دوشیزگی خود را حفظ کرده بود و میگفت در مصر کسی که لایق همسری من باشد وجود ندارد.
من فکر میکنم که ادامه دوشیزگی سبب گردید که شاهزاده خانم مزبور قدری هم مبتلا به اختلال مشاعر شد چون یک دختر جوان اگر شوهر نکند و عمر او از مرحلهای که دخترها، شوهر مینمایند بگذرد بر اثر فشار تجرد دچار افکاری میشود که حواس او را پرت مینماید، لیکن اگر شوهر کند این عارضه رفع میگردد.
نفرتیتی به شاهزاده خانم باکتامون تلقین کرد که وی برای این بوجود آمده تا اینکه مصر را از کسانی که جزو عوامالناس هستند و داعیه سلطنت دارند نجات بدهد و باو گفت که مصر در گذشته یک ملکه داشت بنام هاچت سوت که ریش عاریه بر صورت مینهاد و دم شیر از خود میآویخت و کشور را اداره میکرد و همه فرمان او را اطاعت مینمودند و او هم باید در آینده ملکه مقتدر مصر شود.
من فکر میکنم با همه بدگوئیها که نفرتیتی از هورمهب نزد شاهزاده خانم باکتامون کرد آن دختر جوان در باطن هورمهب را میپسندید ولی نمیتوانست که سرزنش نفرتیتی و دیگران را تحمل نماید و خود را تسلیم مردی کند که همه میدانستند که دارای نژاد عالی نیست.
من تصور میکنم که چون نفرتیتی دختر آمی بود آن مرد نقشه خود و هورمهب را برای دخترش حکایت کرد و باو گفت ما دو نفر قصد داریم که در مصر سلطنت کنیم و نفرتیتی دریافت که یکی از ارکان نقشه آن دو نفر این است که هورمهب همسر شاهزاده خانم باکتامون شود و آنوقت نفرتیتی هوش و زیبایی خود را بکار انداخت که آن نقشه سر نگیرد.
و وقتی یکزن باهوش چون ملکه نفرتیتی تصمیم بگیرد که نقشهای را بموقع اجرا بگذارد از داس ارابههای جنگی برندهتر و خطرناکتر میشود.
چگونگی کشف نقشة این دو زن از این قرار است که وقتی هورمهب وارد طبس شد برای شاهزاده خانم باکتامون پیغام فرستاد که وی را ملاقات کند ولی شاهزاده خانم او را نپذیرفت.
هنگام شب هورمهب که سالها آرزو میکرد شاهزاده خانم باکتامون را ملاقات بکند خواست که بمنزل او برود و وقتی نزدیک خانه شاهزاده خانم رسید با شگفت دید که یک صاحب منصب هاتی وارد منزل باکتامون شد و هرچه صبر کرد که وی از خانه آنزن بیاید نیامد.
هورمهب هرچه اندیشید که یک صاحب منصب هاتی با شاهزاده خانم باکتامون چه کار دارد عقلش بجائی نرسید و به آمی خبر داد و باتفاق آمی همانشب وارد خانه باکتامون شد و غلامی را که مانع از ورود او بخانه بود بقتل رسانید و خواست که صاحب منصب هاتی را در آن خانه دستگیر کند ولی آنمرد مثل کسانی که بقدرت خود اعتماد دارند طوری با خشونت با هورمهب حرف زد صحبت از پیمان صلح کرد که هورمهب مجبور گردید وی را رها نماید.
چون هیچ مجوزی در موقع صلح برای دستگیری او نداشت و رفتن یک صاحب منصب هاتی یا یکی از افراد عادی آن کشور به منزل یک خاتون با رضایت همان شاهزاده خانم جرم نیست.
ولی بعد از اینکه صاحب منصب هاتی را رها کردند آن خانه را مورد تفتیش قرار دادند و از درون خاکستر آشپزخانه چند لوح بدست آمد که معلوم شد که از طرف هاتی در جواب نوشتههای شاهزاده خانم باکتامون فرستاده شده است. وقتی آمی و هورمهب از مضمون الواح مزبور مستحضر شدند طوری حیرت و وحشت کردند که در اطراف خانه باکتامون و ملکه سابق نفرتیتی نگهبان گماشتند و آنگاه در همان شب به منزل من واقع در محله فقراء که شرح آن را دادهام و گفتم قبل از اینکه من آنخانه را خریداری کنم خانه یک مسگر بود آمدند.
موتی خدمتکار من خانه مزبور را که در جنگ خانگی طبس ویران شده بود با فلزی که کاپتا از سوریه برایش فرستاد مرمت کرد.
هنگامیکه هورمهب و آمی به منزل من آمدند خود را معرفی نکردند و صورت را هم با نقاب پوشانیده بودند.
من پس از مراجعت از سوریه و ورود بطبس نمیتوانستم شبها بخوابم و آنشب نیز بیدار بودم.
تا اینکه صدای درب خانه برخاست و موتی در حالی که غر میزد (زیرا از خواب پریده بود) رفت و در را گشود.
من که تصور نمیکردم که در آن موقع شب هورمهب و آمی بخانه من بیایند تصور کردم که آمدهاند مرا نزد مریضی که بیماری وی خطرناک است ببرند.
ولی بعد از اینکه آن دو نفر را دیدم به موتی گفتم چراغ بزرگ را روشن نماید که اطاق بیشتر نورانی شود و شراب برای ما بیاورد.
هورمهب بمن گفت که باید موتی را بقتل برساند زیرا خدمتکار من صورت او را دیده است.
من از این حرف تعجب کردم زیرا هرگز هورمهب کسی را بجرم دیدن صورتش بقتل نمیرسانید و باو گفتم من بتو اطمینان میدهم که این زن صورت تو را ندیده است زیرا چشم این زن روز روشن طوری کم نور است که نمیتواند یک اسب آبی را در فاصله نزدیک مشاهده کند تا چه رسد بشب كه چشم وي هيچ قادر بديدن صورت اشخاص و شناسائي آنها نيست و لذا شراب بنوش و از اين زن بيم نداشته باش و بعد هم براي من حكايت كن چه شد كه تو و آمي امشب بخانه من آمديد؟ آيا بيمار هستيد و يك ناخوشي شما را تهديد مينمايد كه اين هنگام راه اين خانه را پيش گرفتيد؟ هورمهب گفت من ناخوش نيستم و خطري مرا تهديد نميكند ولي مصر در معرض يك خطر بزرگ است و تو سينوهه بايد آن را نجات بدهي.
آمي هم حرف هورمهب را تصديق كرد و گفت سينوهه نه فقط مصر در معرض يك خطر بزرگ است بلكه خود من نيز گرفتار خطر شدهام و فقط تو ميتواني مصر و مرا از خطر نجات بدهي و بهمين جهت من و هورمهب در اين موقع نزد تو آمدهايم تا اينكه از تو كمك بگيريم.
من خنديدم و دستهاي خود را تكان دادم و گفتم بطوري كه ميبينيد دستهاي من از زر و سيم خالي است و هرچه از مال جهان در مصر داشتم يا در موقع جنگ خانگي طبس صرف اطعام مردم كردم يا اينكه به هورمهب دادم كه به مصرف جنگ سوريه برساند و امروز چيزي براي من باقي نمانده كه بتوانم كمكي بشما بكنم.
آنوقت هورمهب الواحي را كه در منزل شاهزاده خانم باكتامون يافته بود بمن نشان داد و گرچه الواح مزبور جواب پادشاه هاتي بنام شوبيلوليوما به شاهزاده خانم بود ولي از روي جوابهاي مزبور ميشد فهميد كه شاهزاده خانم باكتامون به پادشاه هاتي چه نوشته است زيرا در مقدمه هر پاسخ مضمون نامه شاهزاده خانم تكرار ميگرديد.
معلوم ميشد كه شاهزاده خانم باكتامون در نامههاي خود به پادشاه هاتي نوشته كه من دختر فرعون بزرگ و بسيار زيبا هستم و در مصر كسي وجود ندارد كه لياقت همسري مرا داشته باشد و شنيدهام كه تو داراي چند پسر جوان هستي و يكي از پسرهاي خود را نزد من به مصر بفرست تا اينكه من با او كوزهاي بشكنم و وي همسر من بشود و بعد از اينكه او با من كوزه شكست و همسر من شد شريك سلطنت من در مصر خواهد گرديد و بعد از مرگ ما فرزندانمان در مصر سلطنت خواهند كرد.
از الواح هاتي بر ميآمد كه وقتي شوبيلوليوما اولين نامه شاهزاد خانم مصري را دريافت كرد طوري از دريافت آن حيرت نمود كه بفكر افتاد كه شايد قصد دارند كه او را فريب بدهند و مسخره كنند و پنهاني نمايندهاي به مصر فرستاد كه بداند نامه مزبور واقعيت دارد يا نه.
و بعد از اين كه فرستاده او پنهاني در مصر با شاهزاده خانم باكتامون ملاقات ميكند و ميفهمد كه نامه درست است شاهزاده خانم بوسيله فرستاده مزبور نامهاي ديگر براي پادشاه هاتي مينويسد و ميگويد كه اشراف مصر و كاهنان آمون طرفدار او هستند و همسري يك شاهزاده هاتي را با او تصويب مينمايند.
آنوقت پادشاه هاتي كه متوجه شد ميتواند بوسيله ازدواج پسرش با شاهزاده خانم باكتامون كشور مصر را تصرف كند بفرمانده قشون خود شاهزاده شوباتو كه پسرش بود گفت كه با هورمهب صلح نمايد و قرار شد كه شوباتو بعد از صلح هاتي و مصر وارد كشور فراعنه شود و شاهزاده خانم باكتامون را تزويج نمايد.
در حالي كه من مشغول خواندن الواح بودم هورمهب به آمي پرخاش مينمود و گفت: آمي آيا بعد از زحماتي كه من براي تو و مصر كشيدم پاداش من همين بود؟
اگر من ميدانستم كه تو اين قدر نالايق هستي كه نميتواني منافع مرا در طبس حفظ كني خود در صدد حفظ منافع خويش بر ميآمدم يا اينكه مردي لايق را براي اين كار ميگماشتم.
من اگر يك سگ نابينا را در طبس مامور حفظ منافع خود ميكردم بهتر از تو از عهده حفظ منافع من بر ميآمد و نميگذاشت كه يك چنين توطئه بزرگ بر ضرر من در طبس انجام بگيرد.
براستي تو آمي منفورترين مردي هستي كه من در مدت عمر خود ديدهام و بعد از اين واقعه چاره ندارم جز اينكه طبس را بوسيله سربازان خود اشغال كنم و نگذارم كه اين ازدواج سر بگيرد.
آمي گفت تمام مطالبي كه در اين الواح نوشته شده درست نيست و تو خود ميداني كه نه اشراف با سلطنت يك شاهزاده هاتي در اين كشور موافق هستند و نه كاهنان.
از ملت هم نبايد بيم داشت كه با سلطنت من مخالفت نمايند براي اينكه هرگز در كار سلطنت دخالت نميكند و هر كس كه قدرت داشته باشد ميتواند يك يوغ بر سر او بزند و او را وادار به كار نمايد.
لذا من نه از اشراف ميترسم و نه از كاهنان نه از ملت.
ولي از شوباتو پسر پادشاه هاتي خيلي بيم دارم زيرا اگر اين مرد به طبس برسد و يك كوزه با باكتامون بكشند و اين زن را همسر خود كند بطور قطع پادشاه مصر خواهد شد و ما نخواهيم توانست از سلطنت او جلوگيري كنيم مگر بوسيله جنگ با هاتي و مصر بر اثر سه سال جنگ طوري ضعيف شده كه محال است كه بتواند با هاتي بجنگد چون بطور حتم در آن جنگ محو خواهد شد.
بنابراين فقط يك نفر ميتواند ما را نجات بدهد و او هم سينوهه است.
با حيرت گفت شما را بتمام خدايان مصر سوگند ميدهم كه بگوئيد يك پزشك چون من كه نه زر دارد نه زور چگونه ميتواند شما را نجات بدهد و آيا اميدوار هستيد كه من بتوانم اين شاهزاده خانم ديوانه را وادارم كه هورمهب را دوست بدارد.
هورمهب گفت سينوهه تو در گذشته يكمرتبه بما كمك كردي و اينك بايد براي مرتبه ديگر بما كمك نمائي.
زيرا وقتي انسان دست را وارد خمير كرد نميتواند دست از آن بردارد و بايد آنقدر خمير را بورزد تا اينكه براي طبخ نان آماده شود.
تو بايد از اينجا باستقبال شاهزاده شوباتو بروي و كاري بكني كه او زنده نماند تا اينكه وارد مصر شود.
من نميدانم كه تو براي اينكه وي زنده نماند چه خواهي كرد و خود تو بايد راه قتل او را پيدا نمائي.
ولي من نميتوانم علني او را به قتل برسانم چون هرگاه بطور علني او را بكشم هاتي يك مرتبه ديگر در صدد حمله به مصر بر خواهد آمد و امروز بطوري مصر ضعيف شده كه قادر به جلوگيري از حمله هاتي نخواهد شد.
من از شنيدن اين سخن خيلي وحشت كردم و زانوهاي من لرزيد و قلبم به طپش در آمد و زبانم هنگامي كه خواستم حرف بزنم در دهانم پيچيد و با لكنت گفتم: اگر ديديد كه من يك مرتبه در گذشته بشما كمك كردم براي اين بود كه ميخواستم يك فرعون ديوانه را از دست خود او نجات بدهم زيرا اخناتون خيلي رنج ميكشيد و ادامه زندگي او مصر را محكوم به فنا ميكرد.
ولي اين شاهزاده شوباتو پسر پادشاه هاتي بمن بدي نكرده و من فقط يك مرتبه در روزي كه ميخواستند آزيرو را به قتل برسانند او را ديدم و حاضر نيستم كه او را به قتل برسانم زيرا نميخواهم كه دست من آلوده به خون يك مرد بيگناه شود.
ولي هورمهب گره بر ابرو انداخت و چهره را دژم كرد و با شلاق بساق پاي خود كوبيد و گفت سينوهه تو مردي هستي عاقل و ميداني كه ما نميتوانيم كه يك كشور بزرگ مانند مصر را كه امروز در جهان داراي عزت ميباشد و بعد از فتح سوريه آبرو پيدا كرده فداي هوس يكزن بكنيم.
قدري فكر كن و بفهم كه آيا ميتوان يك كشور را فدا كرد زيرا يكزن ميگويد كه من قصد ازدواج با اينمرد را ندارم و مرد ديگر را ميخواهم؟
سينوهه قبول نما كه راهي ديگر براي نجات مصر وجود ندارد مگر اينكه اينمرد از بين برود و تو بايد او را قبل از اينكه بمصر برسد از بين ببري.
بهترين وسيله براي اينكه تو با اينمرد آشنا شوي اين است كه بيدرنگ براه بيفتي تا اينكه در صحراي سينا به اين شاهزاده هاتي برسي.
طبق اطلاعاتي درست كه من دارم اگر تو فوري براه بيفتي و خود را بصحراي سينا برساني در سه منزلي مرز مصر باين شاهزاده خواهي رسيد و پس از اينكه او را ديدي بگو كه نماينده شاهزاده خانم باكتامون هستي و او تو را فرستاده تا اينكه شوهر آيندهاش را معاينه كني و بفهمي كه آيا وي استعداد دارد كه براي شاهزاده خانم مصري يك شوهر نيرومند باشد يا نه؟
من يقين دارم كه اگر تو خود را اينطور بوي معرفي كني شاهزاده هاتي حرف تو را باور خواهد كرد و چون شاهزادگان هم مانند افراد ديگر هوس و كنجكاوي دارند، درصدد بر ميآيد كه از تو راجع به زن آينده خود تحقيق نمايد و بداند آيا او زيباست يا نه؟
آنوقت تو سينوهه ميتواني با زباني نرم و گرم طوري راجع بشاهزاده خانم باكتامون صحبت كني كه او ديگر دصدد كنجكاوي بر نيايد و تحقيق نكند كه آيا تو براستي از طرف شاهزاده خانم آمدهاي يا نه؟
و بفرض اينكه بخواهد تحقيق كند كه تو آيا از طرف شاهزاده خانم باكتامون آمدهاي يا نه، فرصت اينكار را نخواهد داشت و تا شخصي را بطبس بفرستد و او از باكتامون تحقيق كند و مراجعت نمايد تو كار خود را خواهي كرد.
ولي من از قبول كاري كه هورمهب و آمي ميخواستند به من واگذار كنند اكراه داشتم و هورمهب كه متوجه شد من مايل بانجام آن كار نيستم گفت سينوهه تصميم خود را براي مرگ يا ادامه زندگي بگير زيرا اكنون كه تو از راز ما آگاه شدي اگر نخواهي به ما كمك نمائي با اينكه دوست صميمي من هستي من نخواهم گذاشت كه تو زنده بماني.
سينوهه نامي كه مادر تو رويت گذاشته يك نام مشئوم است زيرا صاحب اين نام بر اسرار فراعنه دست يافت و كسي كه از اين اسرار آگاه ميباشد تا روزي كه زنده است بايد سعي كند كه وقوف بر اسرار مزبور سبب مرگ وي نگردد.
اكنون بگو كه آيا حاضر هستي از مصر بروي و شاهزاده شوباتو را استقبال كني و قبل از اين كه وي وارد مصر شود او را بقتل برساني يا نه؟
اگر جواب منفي بدهي من با همين كارد كه بكمر آويختهام در همين جا رگهاي گردن و قصبهالريه تو را خواهم بريد ولي باور كن كه از روي اجبار اينكار را خواهم كرد و هرگاه تو هزاربار بيش از اين با من دوست بودي باز تو را به قتل ميرسانيدم.
ما و تو در گذشته مرتكب يك جنايت شديم كه قتل فرعون اخناتون بود ولي آن جنايت را براي نجات مصر بانجام رسانيديم و اينك بايد باز براي نجات اين كشور مرتكب يك جنايت ديگر شويم چون اگر اين تبهكاري بانجام نرسد مصر گرفتار سلطه هاتي خواهد شد.
گفتم هورمهب مرا از مرگ نترسان... و اگر نميداني بدان كه يك پزشك از مرگ نميترسد.
هورمهب دست را از روي قبضه كار بردار زيرا كارد تو نسبت به كارد جراحي من كند است و من از كارد كند نفرت دارم و بدان كه من از بيم مرگ درخواست تو را نميپذيرم بلكه از اين جهت حاضر بقبول درخواست تو هستم كه ميفهمم درست ميگوئي و مصر را بايد از سلطه هاتي نجات داد.
هورمهب گفت آفرين و تو بعد از اينكه نزد شاهزاده هاتي رفتي وشنيد كه تو از طرف زن آيندهاش آمدهاي بتو هداياي گرانبها خواهد داد بطوري كه توانگر خواهي شد.
گفتم من چشمداشت به هداياي او ندارم و اگر مردي حريص بودم آنهمه زر و سيم و گندم و غلام و مزرعه را كه داشتم حفظ ميكردم و تو خود ميداني كه من همه را از دست دادم.
وآنگهي من تقريباً يقين دارم كه كشته خواهم شد زيرا اطرافيان شاهزاده شوباتو وقتي بفهمند كه من پسر پادشاه آنها را كشتهام مرا خواهند كشت.
من هنوز نميدانم چگونه خواهم توانست اين مرد را از بين ببرم ولي اينكار را براي نجات مصر بانجام خواهم رسانيد و ميفهمم كه اين هم مثل ساير حوادث كه بر من وارد آمده جزو تقدير من است و از روز ازل ستارگان آسمان اين سرنوشت را براي من در نظر گرفته بودند.
بنابراين تو اي هورمهب و تو اي آمي كه آرزو داريد پادشاه مصر شويد تاج سلطنت مصر را از دست من بگيريد و بسر بگذاريد و در آينده اسم مرا به نيكي ياد كنيد و بگوئيد كه يك پزشك ناتوان مصري ما را به سلطنت رسانيد.
وقتي من اينحرف را ميزدم در باطن احساس غرور كردم زيرا بخاطر آوردم كه من از سلاله مستقيم فرعونهاي بزرگ مصر يعني از نژاد خدايان هستم و به تحقيق وارث قانوني تاج و تخت مصر ميباشم و صلاحيت من براي فرعون شدن خيلي بيش از آمي ميباشد كه بدواً يك كاهن كوچك بود و بطريق اولي بيش از هورمهب كه هنوز از پدر و مادرش بوي سرگين دام استشمام ميشود براي سلطنت صلاحيت دارم.
در آن شب به هورمهب گفتم كه من از مرگ نميترسم و اين گفته درست بود زيرا من از درد مرگ وحشت نداشتم.
چون ميدانستم كه مرگ درد ندارد اما با اين كه خود را نزد هورمهب و آمي يك مرد قوي جلوه دادم براي از دست دادن زندگي خيلي متاثر بودم.
بياد آوردم اگر من بميرم ديگر پرواز چلچلهها را روي شط نيل نخواهم ديد و ديگر چشم من از تماشاي منظره تاكستان اهرام محظوظ نخواهد شد و ديگر از غازهائي كه موتي برسم طبس در تنور كباب مينمايد لذت نخواهم برد.
ولي علاوه بر فكر لذائذ مزبور متوجه شدم كه نجات مصر كاري است واجب و من كه براي نجات كشور مصر فرعون اخناتون را بجهان ديگر فرستادم نبايد از قتل يك مرد هاتي يعني كسيكه دشمن وطن و ملت و من و خدايان مصر است خودداري نمايم.
چون اگر از قتل يك شاهزاده اجنبي كه من كوچكترين علاقه دوستي نسبت باو ندارم خودداري كنم مثل اين است كه فرعون اخناتون بدون فايده بدست من كشته شده باشد و فداكاري بزرگي كه من با قتل او كردم بينتيجه شود.
تمام اين افكار در آنشب كه هورمهب و آمي در خانه من بودند از روح من گذشت و گاهي كه نظر بآن دو نفر ميانداختم آنها را همانگونه كه بودند ميديدم يعني مشاهده ميكردم كه آن دو تن دو غارتگر هستند كه تصميم دارند كه كشور مصر را بيغما ببرند ولي ايندو نفر مصري بشمار ميآمدند در صورتيكه شاهزاده شوباتو اجنبي بود.
لذا به هورمهب گفتم اي مرد كه تصميم داري تاج سلطنت مصر را بسر بگذاري بدانكه تاج سلطنت سنگين است و تو در يك شب گرم تابستان هنگاميكه عرق از سر و رويت فرو ميچكد سنگيني اين تاج را احساس خواهي كرد.
هورمهب گفت سينوهه بجاي بحث راجع بسنگيني تاج سلطنت از جا برخيز و براه بيفت زيرا كشتي براي حركت تو آماده است و تو بايد با سرعت خود را بصحراي سينا برساني تا اينكه قبل از رسيدن شاهزاده هاتي بمرز مصر با او تلاقي كني.
بدين ترتيب من در آنشب وسايل سفر خود و از جمله جعبه طبابتم را به كشتي سريعالسيري كه هورمهب در اختيار من گذاشته بود منتقل كردم.
در آنشب موتي براي من غازي را بسبك طبس در تنور پخته بود كه فقط قدري از آن را در آغاز شب خوردم و بقيه را بكشتي منتقل نمودم كه در راه بخورم و شراب را هم فراموش ننمودم.
وقتي كشتي در شط نيل بطرف پائين ميرفت من فرصتي بدست آوردم كه در خصوص خطري كه مصر را تهديد ميكند فكر كنم.
من متوجه شدم كه خطر مزبور شبيه بيك طوفان سياه است كه از كنار افق پديدار شده و اگر جلوي آنرا نگيرند مصر را معدوم خواهد كرد.
نميخواهم با اين گفته خود را نجات دهنده مصر معرفي كنم چون اگر اين حرف را بزنم دروغ گفتهام.
كارهائي كه انسان بانجام ميرساند ناشي از علل گوناگون است و در هركار دو علت اصلي ممكن است وجود داشته باشد يكي علت خصوصي و ديگري علت عامالمنفعه.
من فكر ميكنم هركس كه مبادرت بيك كار عامالمنفعه ميكند يك علت خصوصي هم او را وادار بانجام آن كار مينمايد.
ولي در بسياري از مواقع مردم علت خصوصي را نميبينند و بهمين جهت فكر ميكنند شخصي كه آن كار را انجام داده هيچ منظوري جز نفع عموم نداشته است.
مثلاً من براي نجات مصر از خطر سلطنت هاتي ميرفتم ولي يك علت خصوصي هم مرا وادار برفتن ميكرد و آن اينكه ميدانستم اگر نروم هورمهب مرا خواهد كشت.
معهذا نزد خود شرمنده نبودم كه چرا براي قتل يك نفر ميروم چون ميدانستم كه قتل او مصر را نجات خواهد داد.
يكمرتبه ديگر خود را تنها يافتم و متوجه شدم كه دوست و غمخواري ندارم.
رازي كه من در روح خود داشتم بقدري خطرناك بود كه اگر ابراز ميشد هزارها نفر به قتل ميرسيدند و من نميتوانستم كه آنرا با هيچكس در بين بگذارم.
من ميدانستم كه براي از بين بردن شاهزاده هاتي از هيچكس نميتوانم كمك بگيرم زيرا رازي كه ديگران از آن مطلع بشود و بداند كه براي چه با من كمك ميكند رازي است كه بگوش همه بر سر بازار رسيده است.
من براي قتل شاهزاده هاتي ميبايد خيلي حيله بكار ببرم چون ميدانستم كه اگر اطرافيان شاهزاده بفهمند كه من پسر پادشاه آنها را كشتهام با انواع شكنجههاي هولناك كه يكي از آنها زنده پوست كندن است مرا خواهند كشت و مردم هاتي در شكنجه استادترين جلادان جهان ميباشند.
گاهي فكر ميكردم كه اين كار را رها كنم و بگريزم و بروم و در يك كشور دور دست زندگي نمايم و مصر را بحال خود بگذارم كه هر طور ميشود بشود. اگر اين كار را ميكردم و ميگريختم اوضاع دنيا غير از آن بود كه امروز هست چون تاريخ جهان بطرزي ديگر بوجود ميآيد.
بخود ميگفتم سينوهه تو كه امروز سالخورده شدهاي آن قدر تجربه داري كه بداني فريب الفاظ را نبايد خورد چون در اين جهان قواعد و مقرراتي وجود دارد كه هيچ كلام اميد بخش و هيچ وعده بزرگ آنها را از بين نميبرد.
يكي از اين مقررات اين است كه در هر كشور طبقات بيبضاعت و فقير بايد پيوسته مورد ظلم اشراف و هيات حاكمه باشند خواه رئيس هيات حاكمه آمي باشد يا هورمهب يا يك شاهزاده هاتي.
لذا اگر تو شاهزاده هاتي را بقتل برساني در وضع زندگي فقراي مصر تفاوتي حاصل نخواهد شد چون اگر يك شاهزاده خارجي بعد از اين كه فرعون مصر شد مردم فقير و ناتوان را مورد ستم قرار ندهد آمي و هورمهب آنها را در فشار خواهند گذاشت.
پس بگريز و بقيه عمر در يك كشور دور افتاده بزندگي ادامه بده تا اينكه دست تو به خون اين مرد آلوده نشود.
ولي با اين كه اين حرفها را بخود ميزدم نگريختم زيرا مردي ضعيف بودم يعني عادت كردن بزندگي راحت و خوردن غذاهاي خوب و نوشيدن آشاميدنيهاي گوارا مرا از نظر روحي و اراده ناتوان كرده بود و وقتي مردي بر اثر معتاد شدن بزندگي خوب و راحت ناتوان شد طوري ضعيف ميشود كه آلت دست ديگران ميگردد و مبادرت به جنايت مينمايد و نميتواند كه آلت دست ديگران نشود.
من گمان ميكنم كه زندگي راحت و غذا و لباس خوب و وجود غلاماني كه روز شب خدمتگزار انسان هستند طوري انسان را معتاد به راحتي و تنپروري ميكند كه بعضي از اين اشخاص حاضرند بميرند ولي حاضر نيستند كه زندگي خود را تغيير بدهند زيرا از مجهولات زندگي آينده ميترسند و بيم دارند كه خواب و خوراك و لباس و زنهاي زيباي آنها از دستشان برود.
چون من مردی ضعیف بودم و نمیتوانستم که خود را از سرنوشتی که ستارگان یا هورمهب برای من در نظر گرفته بودند نجات بدهم فکر فرار را از خاطر دور کردم و تصمیم گرفتم که شوباتو را بقتل برسانم و میاندیشیدم چگونه او را معدوم کنم تا اطرافیان وی و پادشاه هاتی من و ملت مصر را مسئول مرگ وی ندانند.
من میدانستم که وظیفهای دشوار بر عهده گرفتهام چون شاهزاده شوباتو هرگز تنها نبود و هاتیها هم مردمی هستند بدبین که نسبت بهمه سوءظن دارند و محال است بگذارند که من با پسر پادشاه آنها تنها بسر ببرم.
من میدانستم که نخواهم توانست شوباتو را با خود به صحرا ببرم و او را در درهای پرت کنم یا اینکه بوسیله یک مارسمی او را مسموم نمایم. چون اطرافیان وی نخواهند گذاشت که او یک لحظه با من تنها بماند.
من میدانستم که بعضی از درخت های میوهدار را میتوان طوری تربیت کرد که میوه آنها سمی شود و سبب قتل گردد و نیز اطلاع داشتم که میتوان بعضی از کتابها را که روی اوراق پاپیروس نوشته شده طوری آلوده بزهر نمود که هر کس آنرا ورق میزند و میخواند از آن زهر بمیرد.
لیکن نمیتوانستم در صحرای سینا از این وسائل استفاده کنم و ترتیب میوه سمی و آلوده کردن اوراق کتاب بزهر احتیاج به فرصت کافی و مکان مناسب داشت و شاهزاده شوباتو کتاب خوان نبود که من بتوانم یک کتاب آلوده بزهر را بدست وی بدهم.
اگر کاپتا در آن حدود زندگی میکرد من میتوانستم از او کمک بگیرم و میدانستم مردی است محیل و در یافتن راه حلهای غیر عادی استاد ولی کاپتا در سوریه بسر میبرد تا اینکه مطالبات خود را از مردم وصول کند.
بنابراین من چاره نداشتم جز اینکه از هوش و علم خود برای از بین بردن شوباتو پسر پادشاه هاتی کمک بگیرم.
اگر شوباتو بیمار بود قتل وی برای من اشکال نداشت و قادر بودم که با اصول علمی بطوری که هیچ کس بدگمان نشود او را به جهان دیگر بفرستم و فقط اطباء میتوانستن بفهمند که من او را کشتهام ولی پزشکان بر طبق قانونی که در هیچ جا نوشته نشده ولی تمام اطباء از آن اطاعت میکنند همواره جنایت همکاران خود را ندیده میگیرند و هرگز یک پزشک نمیگوید که پزشک دیگر از روی عمد یا بر اثر نادانی بیماری را به قتل رسانید.
لیکن شوباتو بیمار نبود و اگر بیمار میشد پزشکان کشور هاتی او را معالجه میکردند و احتیاج نداشتند که مرا برای درمان وی احضار کنند.
این نکات را برای این میگویم که دانسته شود ماموریتی که هورمهب و آمی و بویژه هورمهب بمن محول کردند چقدر دشوار بود.
اینک که دشواری اینکار را بیان کردم به شرح وقایع میپردازم و میگویم که بعد از اینکه کشتی حامل من به شهر ممفیس رسید به دارالحیات آن شهر رفتم و گفتم که مقداری از زهرهای مختلف را بمن بدهند.
هیچ کس از این درخواست حیرت نکرد چون همه میدانستند که خطرناکترین زهرها در بعضی از امراض (اگر به مقدار کم از طرف پزشک تجویز شود) ممکن است که سبب شفای مریض گردد.
پس از این که زهرهای مورد نظر را از دارالحیات آن شهر دریافت کردم به تانیس رفتم و از آنجا با تختروان عازم صحرای سینا شدم و بطوری که هورمهب دستور داده بود چند ارابه جنگی مامور گردیدند که همه جا با من باشند تا اینکه در راه راهزنی متعرض من نشود.
اطلاعات هورمهب طوری در مورد مسافرت شوباتو درست بود که در سه منزلی شهر تانیس در صحرای سینا و کنار یک نهر کوچک آب به شوباتو رسیدم و دیدم که در آنجا منزل کرده و عدهای از سربازان و خدمه هاتی با او هستند. پسر پادشاه هاتی در اردوگاه خود الاغهای بسیار داشت و من فهمیدم که بار درازگوشان هدایائی است که شوباتو به مصر می برد تا اینکه به شاهزاده خانم باکتامون تقدیم نماید.
یک عده ارابه سنگین جنگی هم در آن اردوگاه دیده میشدند و شنیدم که یک عده ارابه سبک هم برای اکتشاف جلو رفتهاند زیرا پادشاه هاتی که پسر خود را به مصر میفرستاد میدانست که هورمهب در باطن از ورود پسر جوان او به مصر ناراضی است و لذا یک نیروی جنگی کوچک ولی زبده با پسر خود فرستاد که هرگاه که هورمهب نسبت به شاهزاده شوباتو سوءقصد داشته باشد آنها از وی دفاع کنند.
وقتی وارد اردوگاه پسر پادشاه هاتی شدیم کسانی که در آنجا بودند نسبت به من و افسرانی که با من بودند رعایت احترام را نمودند زیرا رسم هاتی این است که وقتی میبینند که میتوانند بدون توسل بجنگ و برایگان چیزی را از دیگران بگیرند نسبت به آنها احترام میکنند تا روزی که آنان را تحت تسلط خود در آورند و آنوقت پوست آنها را میکنند یا از دو چشم نابینا مینمایند و به آسیاب یا سنگ روغن کشی میبندند.
افراد هاتی کمک کردند تا اینکه ما بتوانیم اردوگاه کوچک خود را کنار اردوگاه شاهزاده شوباتو بر پا کنیم ولی بعنوان اینکه ما را از دزدها و شیرهای صحرا محافظت نمایند یک عده نگهبان اطراف اردوگاه ما گماشتند.
شوباتو وقتی مطلع شد که من از طرف شاهزاده خانم باکتامون میآیم مرا فراخواند و من به خیمه او رفتم و برای اولین مرتبه بخوبی از نزدیک او را دیدم و مشاهده کردم که جوان است و چشمهای او روشن و درخشنده میباشد.
روزی که من نزدیک شهر مجیدو در سوریه او را دیدم وی که کنار هورمهب قرار داشت مست بود و بهمین جهت چشمهای او تیره مینمود.
ولی در آن روز مشاهده کردم که چشمهای زیبا و درخشان دارد و چون فکر میکرد که من از طرف باکتامون میآیم مسرت و کنجکاوی منخرین بینی بزرگ او را بلرزه درآورد و بعد خندید دندانهای سفیدش نمایان شد و من دیدم که لباس مصری در بر کرده ولی در آن لباس ناراحت است.
دو دست را روی زانو نهادم و رکوع کردم و آنگاه برخاستم و نامه جعلی شاهزاده خانم باکتامون را که آمی تهیه کرده بود بوی دادم. در آن نامه ساختگی باکتامون مرا بعنوان نماینده خود نزد شاهزاده هاتی معرفی میکرد و میگفت که من سینوهه پزشک سلطنتی و محرم تمام اسرار وی هستم و چون از تمام اسرار شاهزاده خانم آگاه میباشم که شوهر آینده او هم نباید اسرار خود را از من پنهان کند و در قبال سوالات من باید جوابهای درست بدهد و بمن اعتماد کامل داشته باشد.
شوباتو گفت سینوهه چون تو پزشک سلطنتی و محرم اسرار زن آینده من هستی من هیچ چیز را از تو پنهان نمیکنم و میگویم که بعد از اینکه من با شاهزاده خانم باکتامون ازدواج کردم کشور مصر مثل کشور خود من خواهد شد و تصمیم گرفتهام که مطیع قوانین و رسوم مصر باشم و بطوری که میبینی لباس مصری پوشیدهام و اینک رسوم طبس را فرا میگیرم تا وقتی وارد آنجا میشوم مرا به چشم یک بیگانه ننگرند من خیلی میل دارم که هرچه زودتر چیزهای تماشائی مصر را ببینم و از قدرت خدایان مصر که بعد از این خدایان من خواهند بود مطلع شوم. ولی بیش از همه خواهان دیدن زن آینده خود باکتامون هستم زیرا میدانم که باید با او یک خانواده سلطنتی جدید تشکیل بدهم. بنابراین راجع باو صحبت کن و بگو آیا همان طور که شنیدهام زیبا هست یا نه؟ بمن بگو که قامت او بلند است یا کوتاه و سینهاش چگونه میباشد و آیا قسمت خلفی اندام او وسعت دارد یا نه؟ سینوهه هیچ چیز را از من پنهان نکن و اگر میدانی که در اندام شاهزاده خانم عیوبی وجود دارد بر زبان بیاور زیرا همانطور که من بتو اعتماد دارم تو هم باید بمن اعتماد داشته باشی.
اعتماد شوباتو از افسران هاتی که مسلح اطراف خیمه ایستاده بودند نمایان بود و من میدانستم که عقب من نیز چند نگهبان نیزهدار ایستادهاند که اگر حرکتی مظنون از من دیدند نیزههای خود را در بدن من فرو کنند.
لیکن من اینطور نشان دادم که آنها را نمیبینم و گفتم: شاهزاده خانم باکتامون یکی از زیباترین زنهای مصر است و چون دارای خون مقدس خدایان میباشد تا امروز دوشیزگی خود را حفظ کرده زیرا نخواسته که همسر مردی شود که شایسته او نباشد و بهمین مناسبت قدری بیش از تو عمر دارد. ولی عمر یکزن زیبا بحساب نمیآید برای اینکه زیبائی او همواره وی را در عنفوان جوانی نشان میدهد. شاهزاده باکتامون دارای صورتی است مانند ماه و چشمهای او بیضوی است و تو اگر چشمهای او را ببینی تاب و توان را از دست میدهی. قامت شاهزاده خانم نه خیلی بلند است و نه کوتاه و قسمت خلفی بدن او عریض میباشد و این موضوع از نظر طبی نشان میدهد که وی میتواند فرزندان متعدد بزاید لیکن کمر شاهزاده خانم مانند کمر تمام زنهای مصر باریک است و از این جهت مرا نزد تو فرستاده که من تو را ببینم و از تو بپرسم که آیا تو میتوانی برای او شوهر خوب و قوی باشی؟ زیرا شاهزاده خانم که تو را در خور همسری خویش دانسته انتظار دارد که تو بتوانی وظایف شوهری را نسبت بوی بخوبی انجام دهی.
وقتی شاهزاده شوباتو این سخنان را شنید دست خود را تا کرد که من بتوانم برجستگی عضلات بازوی او را ببینم و گفت بازوی من بقدری قوی است که من میتوانم زه بزرگترین و محکمترین کمانها را براحتی بکشم و هرگاه سوار الاغ شوم قادر هستم که با فشار دوران استخوانهای الاغ را در هم بشکنم. صورت من هم این است که میبینی و مشاهده میکنی که هیچ نقصی ندارم و تا امروز بخاطر ندارم که ناخوش شده باشم.
گفتم شوباتو معلوم میشود که تو یک جوان بیتجربه هستی و از رسوم مصر اطلاع نداری زیرا تصور مینمائی که یک شاهزاده خانم مصری که خون خدایان در عروق او جاری است یک کمان است که بتوان زه او را با بازوان قوی کشید یا یک الاغ است که بتوان استخوانهای وی را با فشار دوران شکست نه شوباتو... یکزن زیبا و جوان برای چیز دیگر شوهر میکند و بهمین جهت شاهزاده خانم مرا نزد تو فرستاد که اگر تو هنوز از علم عشقبازی با یکزن اطلاع نداری من این علم را بتو بیاموزم.
شوباتو از این سخن که انکار کیفیت مردانگی وی بود خشمگین شد و صورتش بر افروخت و مشت را فشرد و افسرانی که اطراف خیمه بودند خندیدند.
ولی چون شوباتو صلاح را در آن میدانست که نسبت بمن خشونت نکند بر خشم خود غلبه کرد و بعد گفت سینوهه تو تصور مینمائی که من یک کودک هستم و هنوز با یک زن تفریح نکردهام. من تا امروز با بیش از دو بار شصت زن تفریح نمودهام و همه از من راضی شدند و اگر شاهزاده خانم تو یک مرتبه با من تفریح کند خواهد فهمید که مردان کشور هاتی بهترین مردان جهان هستند.
گفتم من این موضوع را حاضرم قبول کنم ولی تو چند لحظه قبل گفتی که هرگز ناخوش نشدهای در صورتیکه من از چشمهای تو میفهمم که شکم تو بیمار است و تو را اذیت میکند.
یکی از حیلههای اطباء برای اینکه بتوانند از توانگران زر و سیم بگیرند همین است که بیک مرد توانگر بگویند که تو بیمار هستی. چون انسان هر قدر سالم باشد وقتی از یک طبیب بشنود که او را بیمار میداند حس میکند که بیمار است.
زیرا هر قدر انسان سالم باشد باز بعد از شنیدن این حرف از طبیب بیاد میاورد که دیشب نتوانسته زود بخوابد یا دیروز وقتی از خواب برخاست قدری احساس کسالت کرد یا پریشب آنطور که مایل بود نتوانست غذا بخورد.
بخاطر آوردن هر یک از این وقایع کوچک که در زندگی سالمترین اشخاص پیش میآید کافی است که انسان را قائل نماید که پزشک درست میگوید و او بیمار میباشد و باید خویش را معالجه نماید و آنوقت پزشک اگر بداند که آن مرد توانگر است میتواند که زر و سیم زیاد از او بگیرد.
ولی من نسبت به یک طبیب طماع که بقصد استفاده مردی سالم را بیمار معرفی مینماید یک مزیت داشتم و آن اینکه میدانستم که شوباتو از شکم ناراحتی دارد چون اطلاع داشتم که در نهرهای آب صحرای سینا مقداری زیاد از ماده سود وجود دارد و این ماده بعد از اینکه با آب وارد شکم شد تولید اسهال میکند بخصوص در کسانی مثل شوباتو که پیوسته آبهای گوارای سوریه را مینوشید و بآب صحرای سینا عادت نداشته است.
من اینموضوع طبی را بر اثر مسافرت در صحرای سینا آموخته بودم و میدانستم هرکس که وارد صحرای سینا میشود و از آب مخلوط با سود مینوشد اسهال میگیرد. شوباتو از حرف من خیلی حیرت کرد و گفت سینوهه تو چگونه باین موضوع پی بردی؟
گفتم من از چشمهای تو فهمیدم که از شکم ناراحت هستی؟ در صورتیکه چنین نبود و چشمهای شوباتو او را ناخوش جلوه نمیداد و شاهزاده هاتی گفت: ولی هیچ یک از اطبای من نتوانستند که باین موضوع پی ببرند و همانطور که تو میگوئی من از شکم ناراحت هستم و همین امروز چند مرتبه برای رفع مزاحمت در صحرا نشستم.
پس از این حرف شاهزاده هاتی دست به پیشانی خویش زد و گفت حس میکنم که پیشانی من گرم است و چشمهای من سنگین شده و خود را ناراحت میبینم.
گفتم شوباتو به پزشک خود بگو که دوائی برایت فراهم کند که ناراحتی شکم تو را از بین ببرد و امشب بتوانی آسوده بخوابی زیرا بیماری اسهال صحرای سینا خطرناک است و من که خود پزشک هستم دیدم که عدهای از سربازان مصر از این بیماری در همین صحرا مردند و هنوز کسی از علت این بیماری اطلاع ندارد بعضی میگویند که این بیماری ناشی از بادهای سوزان صحرای سینا میباشد زیرا بعضی از این بادها سمی است و برخی عقیده دارند که ملخهائی که در این صحرا پرواز مینمایند این بیماری را بوجود میآورند و بعضی هم این بیماری را از آب میدانند ولی چون دارای اطبای خوب هستی و میتوانی بآنها بگوئی که تو را معالجه کنند من یقین دارم که امشب آسوده خواهی خوابید و فردا براه خود بسوی مصر ادامه خواهی داد.
وقتی شاهزاده هاتی این حرف را شنید بفکر فرو رفت و بعد نظری بافسران خود انداخت لیکن چیزی نگفت.
اما من میفهمیدم که وی بزبان حال بمن میگوید سینوهه چون تو این مرض را بخوبی میشناسی دوای آن را هم خود تهیه کن و بمن بخوران.
من با این که میدانستم که وی چه میخواهد بگوید سکوت کردم و خود را به نفهمی زدم تا اینکه شوباتو گفت: سینوهه چرا خود تو این دارو را که سبب معالجه این مرض میشود بمن نمیدهی؟
من دستها را برسم استنکاف تکان دادم و با صدای بلند بطوری که همه بشنوند گفتم من هرگز این کار را نمیکنم زیرا اگر من داروئی بتو بدهم و حال تو بدتر شود اطبای تو و افسرانت فوری مرا متهم خواهند کرد و خواهند گفت که من تعمد داشتهام داروئی بتو بخورانم که حالت بدتر گردد و لذا همان بهتر که اطبای تو در صدد مداوایت برآیند و بتو دارو بخورانند.
شاهزاده تبسم کرد و گفت سینوهه اندرز تو مفید است و من طبیب خود را احضار میکنم که باو بگویم که داروئی بمن بدهد که جلوی ناراحتی شکم مرا بگیرد زیرا من تصمیم دارم که با تو غذا بخورم و از تو سرگذشتهای مربوط به شاهزاده خانم باکتامون را بشنوم و مجبور نباشم که لحظه به لحظه از خیمه خارج شوم و در صحرا بنشینم.
آنگاه شاهزاده شوباتو طبیب مخصوص خود را احضار کرد و من دیدم که وی مردی است اخمو و بدگمان ولی بعد از این که دانست که من قصد ندارم با او رقابت کنم صورتش باز شد و تبسم کرد و طبق دستور شاهزاده یک داروی قابض برای او فراهم نمود و پس از اینکه خود او داروی مزبور را چشید به شاهزاده داد که بنوشد.
من از این که پزشک شاهزاده برای وی داروی قابض تهیه کرد رضایت خاطر حاصل کردم زیرا میدانستم که اگر شاهزاده دچار قبض مزاج شود زهری که من باو خواهم خورانید بهتر در وجودش اثر خواهد کرد.
در صورتی که با ادامه اسهال ممکن است که زهر من از بدن او خارج شود و اثر ننماید و سبب فوت او نگردد.
قبل از اینکه غذائی که شاهزاده بافتخار من میداد شروع شود من به خیمه خود رفتم و یک کوزه روغن زیتون را خوردم زیرا میدانستم کسی که مقداری زیاد روغن زیتون بخورد بعد میتواند زهر بخورد بدون اینکه زهر در وی اثر نماید و او را به قتل برساند. آنگاه مقداری زهر را در شراب حل کردم و آن شراب را در یک کوزه کوچک ریختم و دقت نمودم که در کوزه بیش از دو پیمانه شراب نباشد و سر کوزه را بستم و در جیب نهادم و برای صرف غذا عازم خیمه شوباتو شدم.
هنگام صرف غذا من راجع بشاهزاده خانم باکتامون داد سخن دادم و شمهای در خصوص رسوم عشقبازی مصریها صحبت کردم و شاهزاده از صحبتهای من قاه قاه میخندید و گاهی دست به پشت من میزد.
تا اینکه گفت سینوهه با این که تو مصری هستی یک هم نشین دوست داشتنی میباشی و بعد از اینکه من شوهر باکتامون و پادشاه مصر شدم تو را طبیب خود خواهم کرد.
قبل از اینکه تو صحبت کنی من از درد شکم ناراحت بودم ولی اکنون درد شکم را فراموش کرده ام و تو راجع به رسم عشقبازی مصریها صحبت کردی اما از رسم عشقبازی سکنه کشور هاتی خبر نداری و وقتی من وارد کشور شما شدم به افسران و سربازان خواهم گفت که رسوم کشور هاتی را به مصریها بیاموزند تا آنها بدانند که طبق رسم ما بهتر میتوان از زندگی لذت برد.
ملازمین شاهزاده که مثل ما غذا میخوردند و چون شاهزاده خود شراب مینوشیدند نیز از این صحبت به نشاط آمدند و گفته شاهزاده را با قهقهه بدرقه کردند.
شاهزاده شوباتو شراب نوشید و بدیگران نوشانید و گفت سینوهه وقتی شاهزاده خانم باکتامون زن من شد کشور هاتی و کشور مصر مبدل بیک کشور خواهد گردید و آنوقت هیچ پادشاه نخواهد توانست در قبال ما پایداری کند زیرا ما قوی ترین کشور جهان خواهیم شد.
اما قبل از اینکه ما قویترین کشور جهان شویم من باید در قلب مصریها آهن و آتش جا بدهم تا اینکه آنها هم مانند ما دلیر و بیرحم شوند و بدانند که از مرگ نباید ترسید.
شوباتو بعد از این سخن یک پیمانه شراب به آسمان و پیمانهای دیگر بزمین تقدیم کرد و متوجه من شدو پرسید سینوهه تو برای چه شراب نمیآشامی؟
گفتم ای پسر پادشاه هاتی قصد ندارم بتو توهین کنم و تو را برنجانم ولی میدانم که تو هنوز شراب تاکستان اهرام را نیاشامیدهای و اگر آن شراب را میآشامیدی شرابهای دیگر در دهان تو چون آب مزه میداد و بهمین جهت من نمیتوانم که شراب تو را بیاشامم زیرا شراب مصر را نوشیده عادت بآن شراب کردهام و پیوسته قدری از آن شراب را با خود دارم که بنوشم ولی اندیشیدم که هرگاه شراب مصر را از جیب بیرون بیاورم و صرف کنم تو خواهی رنجید.
شوباتو گفت من نمیرنجم و بعد از این حرف که تو زدی من میخواهم بدانم که شراب تاکستان اهرام چگونه است؟
من کوزه کوچک محتوی شراب را از جیب بیرون آوردم و تکان دادم تا اینکه درد شراب که ته نشین میشود با شراب مخلوط گردد بدین معنی که شوباتو و اطرافیان تصور کنند که من قصد دارم درد شراب را با آن مخلوط کنم و خود آنها هم پیوسته همین کار را میکردند.
پس از اینکه شراب را تکان دادم گفتم این شراب حقیقی تاکستان اهرام است و آن را در خود مصر به بهای زر میفروشند تا چه رسد در کشورهای خارج و بهتر از این در جهان شراب وجود ندارد و چون عطر داخل شراب کرده بودم بوی معطر آن در خیمه پیچید و آنچه راجع بخوبی شراب گفتم واقعیت داشت و براستی شرابی خوب بود و من قدری از آن را در پیمانهای خالی ریختم و تا قطره آخر را نوشیدم.
بعد از چند لحظه خود را چون کسی نشان دادم که گرفتار نشئه شراب شده و شوباتو که مشاهده کرد من با یک جرعه مست شدهام پیمانه خود را بطرف من دراز کرد و گفت قدری از این شراب برای من بریز تا بدانم طعم و حرارت آن چگونه است من بظاهر از دادن شراب خودداری کردم و گفتم شوباتو من شراب خود را بکسی نمیدهم ولی نه از آن جهت که ممسک هستم بلکه چون نمیتوانم شراب دیگر را بنوشم و غیر از این هم شراب مصر ندارم از دادن آن خودداری مینمایم و من امشب قصد دارم که با این شراب خود را مست کنم زیرا امشب یکی از شبهای بزرگ میباشد زیرا در این شب مصر و هاتی برای همیشه با هم متحد میشوند و یک کشور را تشکیل میدهند.
آنوقت قدری دیگر از آن شراب برای خود ریختم و وقتی پیمانه را بلب میبردم دست من از وحشت میلرزید لیکن آنهائی که حضور داشتند لرزش دست مرا ناشی از مستی دانستند و خندیدند و من برای اینکه بیشتر آنها را دچار اشتباه نمایم خود را به مستی زدم و مانند الاغ صدای خود را بلند کردم و حضار طوری میخندیدند که بر خویش میپیچیدند.
با اینکه شوباتو میدید که من مست هستم و نباید از یک مست که میل ندارد شراب خود را بدیگری بدهد شراب خواست اصرار نمود زیرا وی شخصی نبود که وقتی خواهان چیزی میشود دیگران بتوانند امتناع کنند و درخواست وی را برنیاورند. من در قبال اصرار او مثل کسی که چارهای غیر از اطاعت ندارد وگرنه ممکن است جانش در معرض خطر قرار بگیرد تسلیم شدم و پیمانه وی را پر از شراب کردم.
شوباتو قدری شراب را بوئید و نظری باطراف انداخت و گوئی از دیگران میپرسید که آیا من این شراب را بنوشم یا نه؟ و من میفهمیدم که شوباتو در آخرین لحظه دچار وحشت شده ولی جرئت نمیکند که پیش مرگ خود را احضار نماید و از وی بخواهد که قدری از آن شراب را بنوشد تا اینکه از حال آن پیش مرگ بفهمد آیا شراب آلودگی دارد یا نه؟
او میترسید که اگر پیش مرگ خود را احضار کند من رنجیده شوم و میاندیشید که هنوز بمن احتیاج دارد زیرا ممکن است که من راجع بوی یک گزارش نامساعد به شاهزاده خانم باکتامون بدهم و وی را از ازدواج با او منصرف نمایم.
این بود که پیمانه پر را بطرف من دراز کرد و گفت سینوهه چون تو با من دوست هستی و من میل دارم که بعد از این بیشتر با تو دوست شوم بتو اجازه میدهم که از جام من بنوشی.
من با مسرت ساختگی پیمانه را از او گرفتم و جرعهای از آن را نوشیدم و بعد وی آن را گرفت و بلب برد و چون شراب عطر داشت پیمانه را سر کشید و بعد از اینکه ظرف خالی را بر زمین نهاد گفت سینوهه شراب تو بسیار خوب و قوی است و نشئه آن در سر اثر میکند ولی بعد از نوشیدن دهان را تلخ مینماید و من اینک تلخی دهان را با نوشیدن شراب خودمان از بین میبرم.
آنگاه پیمانه را از شراب خود پر نمود و نوشید و من میدانستم زهری که باو خورانیدهام تا صبح سبب مرگ وی نخواهد گردید زیرا علاوه بر آنکه شوباتو خیلی غذا خورد طبیب شاهزاده داروی قابض به پسر پادشاه هاتی خورانید و وقتی مزاج دچار قبض شد زهر دیرتر اثر میکند.
من هم قدری از شراب سوریه را در پیمانه خود ریختم و نوشیدم ولی نه برای اين که شراب بنوشم و خود را مست کنم بلکه از این جهت که پیمانه من شسته شود و اثر زهر در آن باقی نماند و بعد از رفتن من اگر طبیبی آن را معاینه نماید نتواند اثر زهر را در آن کشف کند.
پس از اینکه باز قدری خود را به مستی زدم اینطور نشان دادم که توانائی نشستن ندارم و باید بروم و بخوابم افسران هاتی هنگام رفتن بخیمه خود از دو طرف بازوان مرا گرفتند و مرا بخیمهام رسانیدند ولی من کوزه کوچک و خالی شراب مصر را که از جیب بیرون آوردم برگردانیدم که در خیمه شوباتو نماند.
افسران هاتی با شوخیهای ناهنجار مرا در خیمه خوابانیدند و انگشت را بیخ حلق نهادم و تکان دادم و هرچه خورده بودم از جمله روغن زیتون را برگردانیدم و بعد کوزه خالی شراب مصر را شستم و شکستم و قطعات آنرا زیر شن صحرا پنهان نمودم.
با این وصف عرق سرد از بدن من بیرون میآمد زیرا میترسیدم که مسموم شده باشم.
برای مزید احتیاط داروی مهوع خوردم که باز استفراغ کنم و آنچه درون معده من است بیرون بیاید زیرا با اینکه خیلی روغن زیتون خورده بودم از مسمومیت بیم داشتم.
آنوقت خود را برای خوابیدن آماده کردم ولی از ترس خوابم نمیبرد و از وحشت گذشته قیافه شوباتو که جوانی زیبا بود و چشمهای درخشان و دندانهای سفید داشت از نظرم محو نمیگردید.
وقتی که روز دمید من میدانستم که حال شاهزاده شوباتو خوب نیست ولی او که مثل تمام سکنه هاتی مغرور بود چنین نشان داد که میتواند به سفر ادامه بدهد و سوار تختروان شد. ولی من مطلع شدم که طبیب وی دو مرتبه داروی قابض باو خورانیده و این دارو حال شوباتو را بدتر کرد اگر آن روز صبح پزشک وی بآن جوان یک مسهل قوی میخورانید ممکن بود که شوباتو نجات پیدا کند.
ولی چون مزاج او بیشتر دچار قبض نمود تمام زهر در بدن باقیماند و شب وقتی به اتراقگاه رسیدیم حال شوباتو طوری خراب شد که چشمهای وی از حال رفت و علائم مرگ در قیافهاش نمایان گردید.
پزشک او مرا برای مشاوره احضار کرد و من وقتی آن جوان را دیدم و مشاهده نمودم که من او را بسوی مرگ فرستادهام لرزیدم. پزشک لرزه مرا ناشی از تاثر و اندوه دانست و از من پرسید سینوهه عقیده تو در خصوص این مرض چیست؟
گفتم این همان بیماری صحراست که من دیروز در شاهزاده کشف کردم و او بتو گفت که وی را معالجه بکنی. پزشک پرسید دوای این مرض چیست؟
گفتم داروی او بعقیده من در این مرحله از ناخوشی عبارت از داروهای مسکن است که درد و از جمله درد معده و رودهها را از بین ببرد و باید برای تسکین درد امعاء سنگ گرم کرد و روی شکم او نهاد ولی من هیچ نوع دارو بشاهزاده شوباتو ندادم بلکه گذاشتم که پزشک مخصوصش دارو برای وی تهیه نماید و خود داروها را در دهانش بریزد و پزشک بوسیله یک کارد لای دندانهای جوان را میگشود دارو در دهانش میریخت.
من میدانستم داروهای مسکن و سنگ گرم که روی شکم او میگذارند مانع از مرگ نخواهد شد ولی درد وی را تسکین خواهد داد و در میزانهای آخر (ساعات آخر – مترجم) قدری آسوده خواهد زیست و براحتی خواهد مرد.
شاهزاده شوباتو بر اثر زهر گرفتار اسهال شدید شده بود و طبیب وی حیرت مینمود چرا بعد از آنهمه داروی قابض که بوی خورانیده او گرفتار اسهال شده است.
عارضه اسهال پزشک را قائل کرد که مرض شوباتو همان بیماری صحرا میباشد که علامت مخصوص آن اسهال است و من متوجه بودم که هیچکس نسبت بمن ظنین نشده و میتوانستم از زرنگی بر خود ببالم اما در باطن شرمندگی داشتم زیرا طبیب برای این بوجود آمده که بیماری را که ممکن است بمیرد معالجه کندو بزندگی برگرداند نه اینکه یک جوان زیبا و سالم و قوی را بجهان دیگر بفرستد و اینکار را وحشیترین سربازان هاتی هم میتوانند با نیزه و کارد بکنند.
تا صبح روز بعد شاهزاده شوباتو زنده بود و من بیآنکه خود در معالجه مداخله کنم میکوشیدم که بوسیله پزشک هاتی که غیر از امراض بومی کشور خود از هیچ مرض اطلاع نداشت و گاهی وظائف معده و رودهها و وظیفه کلیه و جگر را باهم اشتباه میکرد از درد آن جوان بکاهم.
نباید از بیاطلاعی پزشکان هاتی و سایر کشورهای جهان حیرت کرد زیرا تحصیلات طبی آنها نظری است نه عملی و در بین کشورهای جهان فقط مصر است که از هزارها سال باینطرف علم طب را بطور عملی به محصلین میآموزد و یک شاگرد مومیائیگر خانه اموات در مصر بیش از ده پزشک هاتی راجع بوظائف اعضای بدن اطلاع دارد برای اینکه هر روز اعضای بدن را میبیند و بعیب هر عضو پی میبرد و خبرگی مومیاگران مصر بقدری زياد است که به محض گشودن شکم یک لاشه میگویند که وی بچه مرض مرده است.
بطریق اولی اطبای مصر که در مدرسه دارالحیات تحصیل کردهاند بیش از مومیاگران از وظائف اعضای بدن و علائم امراض اطلاع دارند و من تصور نمیکنم کشوری بتواند از حیث علم طب با مصر برابری کند و در آینده هم اگر ملل بیگانه بتوانند برموز این علم پی ببرند از مصر خواهند آموخت.
وقتی خورشید دمید شاهزاده شوباتو به مناسبت نزدیک شدن مرگ حواس و هوش خود را باز یافت. زیرا وقتی مرگ نزدیک میشود چون زندگی که گفتم تمام دردهای ما از آن است میخواهد برود بدن دیگر احساس درد نمینماید و چون رنج زندگی از بین میرود حواس و هوش بر میگردد شوباتو هم که هوشیار شده بود افسران هاتی را طلبید و به آنها گفت هیچکس مسئول مرگ من نیست بلکه من بر اثر مرض صحرا میمیرم و با اینکه بزرگترین پزشک هاتی مرا معالجه میکرد و سینوهه طبیب عالی مقام مصری باو کمک مینمود من معالجه نشدم چون آسمان و زمین اراده کرده بودند که من بمیرم یا صحرای سینا که جزو قلمرو خدایان مصر است حکم مرگ مرا صادر کرده بود.
از قول من به پدرم بگوئید و شما هم بدانید که بعد از این سربازان هاتی نباید هرگز وارد این صحرا شوند زیرا این صحرا سبب محو ما میشود و مرگ من دلیل بر صحت این موضوع میباشد و همه میدانید که ما در همین صحرا برای اولین مرتبه گرفتار شکست شدیم و ارابههای هاتی که پیوسته فتح میکرد در این صحرا از بین رفت.
بعد از مرگ من باین دو نفر طبیب که کوشیدند مرا معالجه نمایند هدایای خوب بدهید و تو سینوهه بعد از مراجعت به مصر درود مرا بشاهزاده خانم باکتامون برسان و بگو که من او را از قولی که بمن داده بود معاف کردم و افسوس میخورم که چرا عمر من کفاف نداد که بتوانم او را بطوری که خود وی میل داشت و من مایل بودم یک شاهزاده خانم هاتی بکنم. و نیز باو بگو که اینک که میمیرم در فکر او هستم و با خیال وی به جهان دیگر میروم.
آنگاه در حالیکه شاهزاه هاتی تبسمی بر لب داشت دنیا را بدرود گفت و من از تبسم او حیرت نکردم زیرا بعضی از اشخاص در موقع مرگ وقتی از دردهای جسمانی رها شدند چون خود را آسوده حس میکنند و مناظر زیبا را در نظر مجسم مینمایند به تبسم در میایند.
افسران هاتی جسد شاهزاده شوباتو را در یک تغار بزرگ نهادند و آن را پر از عسل و شراب کردن و درب تغار را بستند تا اینکه لاشه را بکشور خود حمل کنند و بالای کوه کنار لاشه سلاطین و شاهزادگانی که قبل از وی مردهاند جا بدهند.
افسران مزبور از اینکه میدیدند من گریه میکنم و از مرگ شاهزاده بسیار متاسف هستم نسبت به من محبت پیدا کردند و یک لوح نوشتند و در آن گفتند که من به هیچ وج مسئول مرگ شاهزاده شوباتو نیستم بلکه وی به مرض اسهال صحرای سینا زندگی را بدرود گفت و نیز نوشتند که من باتفاق طبیب هاتی حد اعلای سعی خود را بکار بردم که شاهزاده را معالجه کنم لیکن از عهده بر نیامدم.
آنها لوح مزبور را با مهر شاهزاده متوفی و مهر خودشان ممهور نمودند زیرا فکر میکردند که مصر هم مانند کشور هاتی است و اگر من خبر مرگ شاهزاده را برای شاهزاده خانم باکتامون ببرم او مرا به قتل خواهد رسانید و تصور خواهد کرد که نامزد او را کشتهام.
وقتی هم که من میخواستم به مصر مراجعت کنم طبق وصیت شوباتو هدیهای بمن دادند و من راه مصر را پیش گرفتم.
من تردید نداشتم که با قتل آن شاهزاده یک خدمت حیاتی به مصر کرده سرزمین سیاه را از خطر سلسله سلاطین هاتی نجات دادهام. ولی از این خدمت بزرگ که به مصر کردم نزد خود مفتخر نبودم.
وقتی به مصر مراجعت میکردم بخاطر آوردم که من با اینکه طبیب هستم از روزی که خود را شناختهام وجود من سبب بدبختی اشخاصی که من آنها را دوست میداشتم شد. من ناپدری و نامادری خود را دوست میداشتم ولی آنها بر اثر خبط من مردند بعد به مینا دل بستم و آن دختر بر اثر ضعف نفس من در خانه خدای کرت به قتل رسید. آنگاه به مریت و تهوت دل بستم و هر دوی آنها باز بر اثر ضعف و تردید من به قتل رسیدند.
اخناتون فرعون مصر با اینکه خیلی بمن نیکی کرد بدست من زهر نوشید و مرد زیرا من تصور میکردم که با قتل وی یک خدمت بزرگ به مصر خواهم کرد. آخرین کسی که من قبل از مرگش بوی علاقه پیدا کردم شوباتو بود و او هم بدست من راه جهان دیگر را در پیش گرفت. و مثل اینکه وجود من ملعون است و بر اثر این لعنت هر کس که مورد علاقه من میشود باید از بین برود.
بعد وارد شهر تانیس شدم و با کشتی راه طبس را پیش گرفتم.
کشتی من مقابل کاخ زرین (کاخ سلطنتی – مترجم) توقف کرد و من وارد کاخ گردیدم و به آمی و هورمهب که در آنجا بودند گفتم که آرزوی شما جامه عمل پوشید و شاهزاده شوباتو در صحرای سینا مرد و لاشه او را درون تغاری پر از شراب و عسل گذاشتند و به کشور هاتی حمل کردند و دیگر او به مصر نخواهد آمد و برای این کشور تولید مزاحمت نخواهد کرد.
هر دو از این خبر بسیار خوشوقت شدند و آمی یک طوق زرین از خزانه کاخ سلطنتی آورد و بگردن من آویخت و هورمهب گفت برو و این خبر را باطلاع شاهزاده خانم باکتامون برسان تا اینکه وی بداند که نامزدش مرده است چون اگر ما این خبر را باو بدهیم باور نخواهد کرد.
من نزد شاهزاده خانم باکتامون رفتم و باو گفتم ای شاهزاده خانم نامزد تو شاهزاده شوباتو که میخواست به مصر بیاید و با تو ازدواج کند در صحرای سینا بر اثر مرض آن صحرا زندگی را بدرود گفت ولی من و پزشک او تا آنجا که توانستیم کوشیدیم که او را نجات بدهیم.
وقتی شاهزاده خانم باکتامون که لب ها را سرخ کرده بود این حرف را شنید یک دست بند طلا از دست بیرون آورد و بمن داد و با تمسخر گفت: سینوهه این دستبند را بعنوان مژدگانی بتو میدهم ولی قبل از این که تو بیائی و این خبر را بمن بدهی من میدانستم که درباره من چه خیال دارند زیرا تصمیم گرفتهاند که مرا الهه سخمت – الهه جنگ – بکنند و لباس سرخ مرا حاضر کردهاند. و اما در خصوص ناخوشی شوباتو... من از بیماری و مرگ او حیرت نمیکنم زیرا اطلاع دارم که هر جا تو بروی مرگ با تو بآنجا خواهد رفت و برادر من اخناتون هم بر اثر این که تو وی را معالجه کردی به دنیای مغرب رفت و بهمین جهت بتو میگویم ای سینوهه لعنت بر تو باد و من از خدایان میخواهم تا ابد تو را ملعون کنند من از خدایان درخواست مینمایم که قبر تو را ملعون نمایندو مومیائی تو باقی نماند و نامت از بین برود زیرا تو تخت و تاج فراعنه مصر را ملعبه اشخاص بی سر و پا کردی و سبب شدی که خون پاک فراعنه بزرگ مصر که در عروق من جاری است در آینده کثیف شود... سینوهه... ای پزشک خونخوار... ملعون جاوید باش!
من دستها را روی زانو گذاشتم و رکوع کردم و گفتم ای شاهزاده خانم آنچه گفتی همان طور خواهد شد.
وقتی من از کاخ زرین خارج گردیدم شاهزاده خانم دستور داد که عقب من زمین را تا درب کاخ سلطنتی جارو کنند تا اینکه زمین از آلودگی عبور من منزه گردد.
*********** ************* *************
فصل پنجاه و سوم- انتقام باکتامون
و اما شاهزاده خانم باکتامون بعد از اینکه مجبور شد یک شب در معبد الهه جنگ با هورمهب بسر ببرد باردار گردید.
شاهزاده خانم به مناسبت نفرتی که از پدر طفل داشت میخواست که جنین را در شکم خود بقتل برساند ولی موفق نگردید و بعد آن طفل را زائید لیکن پس از اینکه طفل بدنیا آمد کودک را از او جدا کردند که مبادا طفل را بقتل برساند یا اینکه در سبد قرار بدهد و روی شط نیل رها کند.
راجع به تولد این طفل افسانهها گفتهاند از جمله شایع کردند که وقتی کودک بدنیا آمد سرش مانند سر الهه جنگ بود و یک کاسک (کلاه فلزی مخصوص جنگ – مترجم) بر سر داشت. ولی من که طبیب شاهزاده خانم بودم و طفل را دیدم میگویم که فرقی با اطفال عادی نداشت و هورمهب آن پسر را بنام رامسس خواند.
وقتی آن پسر بدنیا آمد هورمهب در جنوب مصر با سیاه پوستان میجنگید و ارابههای او آنها را قتل عام میکرد زیرا سیاهپوستان که در جنگ ارابه ندیده بودند نمیدانستند چگونه در قبال آن از خود دفاع کنند.
هورمهب قراء آنها را که با چوب و نی ساخته شده بود آتش زد و زنها و کودکان را بغلامی به مصر فرستاد ولی مردهای سیاهپوست را وارد ارتش خود نمود و آنها سربازانی دلیر و بی باک شدند.
سیاهپوستان بعد از اینکه وارد ارتش هورمهب گردیدند آزاد شدند که طبق رسوم و عقاید خود هرقدر که میل دارند طبل بزنند و برقصند.
رقص سیاهپوستان در روحیه آنها اثری شگرف داشت و بعد از اینکه بقدر نیم میزان میرقصیدند طوری متهور میشدند که میتوانستند با یک نیزه بجنگ شیر بروند و هورمهب میدانست که در جنگ آینده علیه هاتی میتواند از آنها استفاده کند و سربازانی را به جنگ آنها بفرستد که بیباکتر از سربازان هاتی هستند.
هورمهب هر قدر دام در سرزمین سیاهپوستان بود به مصر منتقل کرد بطوری که شیر در مصر فراوان شد و فقیرترین افراد میتوانستند گوشت تناول کنند.
در مصر بعد از سالها گرسنگی گندم فراوان از کشتزارها بدست آمد و مردم از نان و گوشت و آبجو سیر شدند و مادران هر دفعه باطفال شیرخوار خود شیر میدادند از خدایان مصر برای هورمهب طلب نیرو و موفقیت میکردند زیرا میدانستند که وی شیر و لبنیات و گوشت و بطور غیر مستقیم گندم و آبجو را در مصر فراوان کرده است.
ولی انتقال دام سیاهپوستان از جنوب مصر بسرزمین سیاه و آتش زدن قراء آنها از طرف هورمهب و فجایع دیگر که ارتش مصر در آن منطقه مرتک شد طوری سیاهپوستان را ترسانید که کشور خود را رها کردند و بسوی سزمین فیل و زرافهها و شیرها کوچ نمودند و از آن پس تا مدت چند سال سرزمین سیاهپوستان واقع در جنوب مصر موسوم به کوش لمیزرع ماند و کسی در آنجا نبود که به مصر خراج بدهد.
ولی مصر از عدم دریافت خراج از سرزمین کوش ناراحت نشد چون مدتی بود که سیاهپوستان آن منطقه به مصر خراج نمیدادند و لذا نگرفتن خراج از سرزمین کوش برای مصریها یک امر عادی بشمار میآمد و حال آنکه در دوره فراعنه بزرگ در آمد سرزمین کوش یکی از منابع در آمد بزرگ مصر بود و مصر از کوش بیش از سوریه استفاده میکرد.
هورمهب بعد از دو سال جنگ در جنوب مصر با غنائم زیاد به طبس مراجعت کرد و به سربازان خود که عده ای از آنها سیاهپوست بودند زر و سیم داد.
به مناسبت مراجعت هورمهب به طبس چون میخواست که یک فاتح بزرگ شناخته شود ده شبانه روز در آن شهر جشن گرفتند و سربازان مست از بام تا شام و از شب تا صبح در خیابانها بودند و بعد از آن جشن عدهای از زنهای طبس با مردان سیاهپوست ازدواج کردند.
هورمهب بعد از مراجعت از جنوب مصر فرزند خود رامسس را در آغوش میگرفت و با غرور او را بمن نشان میداد و میگفت: نگاه کن این پسر از صلب من بیرون آمده ولی خون فراعنه و خدایان در عروق او جاری است و با اینکه من وقتی متولد شدم لای انگشتهایم سرگین بود این پسر میتواند یک فرعون واقعی باشد.
وقتی هورمهب به طبس مراجعت کرد رفت که آمی را ببیند ولی آمی که گفتم چون دیوانگان بود ترسید و در را بروی خود بست و از پشت در گفت من از تو میترسم زیرا تو آمدهای که مرا بقتل برسانی.
هورمهب از این گفته خندید و با یک لگد در را شکست و گفت آمی من شنیده بودم که تو دیوانه شدهای ولی باور نمیکردم و اینک میبینم که آنچه راجع به جنون تو میگفتند درست است. چون اگر تو دیوانه نبودی میفهمیدی که زنده ماندن تو آنقدر برای من فایده دارد که من اگر بدانم تو بزودی خواهی مرد حاضرم که نیمی از ثروتی را که از کوش آوردهام در معابد صرف قربانی و هدایا کنم تا اینکه تو زنده بمانی زیرا یک جنگ دیگر در پیش داریم که در طی آن ملت مصر دچار بدبختی خواهد شد و تو باید زنده بمانی تا اینکه مصریان تمام بدبختیهای ناشی از جنگ را از تو بدانند.
هورمهب برای زن خود باکتامون هدایای گرانبها آورد. و هدایای مزبور عبارت بود از سنگهای طلا که درون زنبیلهائی که زنهای سیاهپوست بافته بودند قرار داشت و پوستهای شیر که هورمهب در کوش شکار کرد و پرهای شترمرغ و بوزینههای زنده. لیکن شاهزاده خانم باکتامون هیچیک از آن هدایا را نپذیرفت و گفت هورمهب مردم تصور میکنند که من زن تو هستم و من یک بچه برای تو آوردم و همین تو را کافی است و تو بعد از این نباید با من تفریح کنی و هرگاه مثل آن شب که در معبد بودیم بخواهی با زور با من تفریح نمائی من طوری از تو انتقام خواهم گرفت که از زمان ساختمان اهرام تا امروز هیچ زن از مردی که شوهر اوست اینطور انتقام نگرفته باشد زیرا برای اینکه تو را شرمنده کنم با غلامان و باربران و چهارپاداران آنهم در وسط شهر طبس و کنار نیل تفریح خواهم کرد زیرا من از تو نفرت دارم و مشاهده تو کافی است که مرا دچار تهوع کند.
این مقاومت هیجان هورمهب را برای این که با شاهزاده خانم تفریح کند بیشتر کرد و وقتی مرا دید از باکتامون شکایت نمود و گفت من میل دارم که با این زن تفریح کنم و او امتناع میکند.
گفتم بهتر این است که با زنهای دیگر تفریح نمائی ولی هورمهب طوری باکتامون را دوست میداشت که زنهای دیگر در نظرش جلوه نداشتند.
آنوقت از من خواست داروئی باو بدهم که به باکتامون بخوراند تا اینکه وی او را دوست داشته باشد.
من گفتم چنین دارو وجود ندارد گفت داروئی بمن بده که او را بخواباند و من بتوانم در خواب با وی تفریح کنم و من گفتم داروی خواب آور برای مزاج زن ضرر دارد هورمهب که نتوانست از من داروی خواب آور بدست آورد از پزشک دیگر آن دارو را گرفت و بدون اطلاع باکتامون باو خورانید و زن مزبور بخواب رفت و هورمهب هنگامیکه وی خوابیده بود با او تفریح نمود ولی شاهزاده خانم بیدار شد و نفرت و کینهاش نسبت به هورمهب افزایش یافت.
هورمهب که میخواست با قشون خود بسوریه برود تا اینکه هاتی را بکلی از سوریه بیرون کند قبل از عزیمت بآن کشور نزد شاهزاده خانم رفت که از وی خداحافظی نماید.
شاهزاده خانم باو گفت هورمهب بخاطر بیاور که بتو چه گفتم و بعد از مراجعت اگر دیدی که من تو را نزد همه رسوا کردهام حق نداری اعتراض نمائی.
هورمهب خندید و رفت و بعد از رفتن وی بسوریه شاهزاده خانم یکمرتبه دیگر دریافت که باردار شده است و از روزی که فهمید باردار گردیده در اطاق سکونت کرد و از آنجا خارج نشد.
غذای شاهزاده خانم را از یک روزنه که در آن اطاق وجود داشت باو میدادند و وقتی هنگام زائیدن نزدیک شد او را تحت نظر گرفتند که طفل خود را به قتل نرساند و از بین نبرد.
ولی باکتامون کودک را بقتل نرسانید و نام او را ستهوس گذاشت یعنی زاده ست. (در مصر قدیم ست موجودی بود شبیه به ابلیس ما و همانطور که شیطان با خدا مخالفت میکند ست هم با خدایان مصر مخالفت میکرده است – مترجم.)
بعد از اینکه باکتامون از کسالت زائیدن معالجه شد خود را آراست و لباس کتان در بر کرد و از کاخ زرین خارج گردید و بطرف بازار ماهیفروشان طبس رفت و در آنجا بماهی فروشان و الاغدارانی که بوسیله درازگوش ماهی آورده بودند گفت: من شاهزاده خانم باکتامون و زن هورمهب فاتح بزرگ و فرمانده ارتش مصر هستم و تاکنون دو پسر برای او زائیدهام ولی این مرد مرا دوست نمیدارد و با من تفریح نمیکند و بهمین جهت من امروز ببازار ماهی فروشان آمدهام تا از شما درخواست کنم که با من بزیر درختهای انبوه ساحل نیل بیائید و با من تفریح کنید زیرا من از خشونت و بیتربیتی شما لذت میبرم و بوی ماهی شما مرا محظوظ میکند و ماهی فروشان و الاغداران وقتی این حرف را میشنیدند وحشتزده از وی دور میگردیدند.
ولی باکتامون وسط بازار ماهیفروشان جامه کتان خود را گشود و اندام خود را بمردها نشان داد و گفت مگر نمیبینید من چقدر زیبا هستم؟ از کجا میتوانید زنی زیباتر از من پیدا کنید؟ بیائید و کنار رودخانه نیل زیر درختهای انبوه با من تفریح نمائید و من از شما هدیهای غیر از یک سنگ نمیخواهم ولی اگر از تفریح با من لذت بردید باید یک سنگ بزرگ برای من بیاورید.
در تاریخ مصر هرگز کسی ندیده و نشنیده بود که آن واقعه اتفاق بیفتد. مردها که بدواٌ از باکتامون میگریختند وقتی اندام او را دیدند و بوی عطر وی را استشمام کردند گفتند این شاهزاده خانم الهه سخمت میباشد و وقتی یک الهه وسط مردها میآید و بآنها میگوید که با من تفریح کنید نمیتوان از اجرای امر او استنکاف کرد وگرنه ما دچار خشم خدایان خواهیم شد. زیرا نوع بشر اینطور آفریده شده که پیوسته برای ارضای غرائز خود دلائل قابل قبول میآورد و شهوت و کینه و حرص و خودخواهی خود را بنام خدایان یا بنام میهن یا بنام مصالح عالیه ملت تسکین میدهد.
بعضی از مردها میگفتند علاوه بر این که ما باید از امر الهه جنگ اطاعت کنیم وگرنه گرفتار خشم خدایان خواهیم شد هدیهای که این شاهزاده خانم از ما میخواهد ارزانترین هدیهایست که در مصر یک زن که خود را ارزان میفروشد از یک مرد مطالبه میکند و ما وقتی به یک خانه عمومی میرویم و میخواهیم با یک زن سیاهپوست تفریح کنیم او از ما حداقل یک حلقه مس مطالبه مینماید ولی این شاهزاده خانم که جزو خدایان است میگوید که یک سنگ برای من بیاورید و چون سنگ هیچ مصرف غیر از بکار رفتن در بنائی ندارد لذا معلوم میشود که وی قصد دارد یک معبد براي خود یا یکی از خدایان بسازد.
شاهزاده خانم باکتامون مردان بازار ماهی فروشان را بساحل نیل برد و آن روز تا غروب با آنها تفریح کرد و هر مرد که با باکتامون تفریح مینمود برای وی یک سنگ بزرگ میآورد و با شادمانی بدیگران میگفت تردیدی وجود ندارد که باکتامون یک الهه است زیرا فقط لبهای یک الهه مثل لبهای باکتامون همچون عسل شیرین میشود.
غروب وقتی شاهزاده خانم میخواست که به کاخ زرین مراجعت کند یک کشتی کرایه کرد تا سنگها را بوسیله کشتی بجائی که میل داشت منتقل نماید و مردهای بازار ماهیفروشان مقابل او سجده میکردند و میگفتند ای خدای جنگ فردا هم بیا و با ما تفریح کن و ما فردا برای تو سنگهای بزرگتر خواهیم آورد.
ولی روز بعد شاهزاده خانم ببازار سبزیفروشان که مثل بازار ماهیفروشان کنار نیل بود رفت.
روستائیان محصولات فلاحتی خود را بار الاغ و گاو کرده بآن بازار آورده بودند و شاهزاده خانم خطاب بآنها گفت: من باکتامون زن هورمهب فرمانده ارتش و فاتح بزرگ مصر هستم و برای او دو پسر زائیدهام ولی هورمهب مردی است که مرا دوست نمیدارد و با من تفریح نمیکند و حتی یک خانه جهت سکونت من بنا نکرده و بهمین جهت من امروز نزد شما آمدهام تا از شما درخواست کنم که با من زیر درختهای انبوه نیل تفریح کنید و بشما اطمینان میدهم که از هیچ زن بقدر من لذت نخواهید برد و تنها چیزی که از شما میخواهم یک سنگ است.
روستائیان مثل ماهیفروشان بدواٌ ترسیدند ولی شاهزاده خانم باکتامون جامه خود را گشود و اندامش را بآنها نشان داد و دامان جامه را بتکان در آورد تا وزش هوا بوی عطر او را بمشام روستائیان برساند و روستائیان گفتند این فرصت را نباید از دست داد چون در همه عمر فقط یک مرتبه ممکن است یک شاهزاده خانم موافقت کند که با یک روستائی فقیر چون ما تفریح نماید و ما هرگز زنی را ندیدهایم که از اندام او این بوی خوش بمشام برسد و از اندام زنهای ما بوی سرگین چهارپایان استشمام میشود.
آنوقت در حالیکه عدهای از روستائیان با شاهزاده خانم کنار نیل تفریح میکردند دسته دیگر گاو و الاغ خود را رها نمودند تا بروند و سنگ بیاورند و در پایان آن روز شاهزاده خانم با یک کشتی پر از سنگ مراجعت نمود.
روز سوم باکتامون ببازار ذغال فروشان رفت و آن چه را که دو روز قبل گفته بود تکرار کرد و ذغال فروشان بدواٌ تصور نمینمودند که یک شاهزاده خانم با آنها تفریح کند و از غبار ذغال خود را سیاه نماید.
شاهزاده خانم آن قدر از مردان ذغال فروش را بساحل نیل هدایت کرد که کنار رودخانه سیاه شد و در غروب آفتاب اگر کسی علفهای کنار شط را میدید تصور مینمود که یک دسته اسب آبی از آنجا گذشته و علفها را لگد کردهاند.
در آن روز فریاد اعتراض عدهای از میفروشان و کاهنان برخاست زیرا ذغال فروشها که سنگ نداشتند بشاهزاده خانم تقدیم کنند سنگهای مقابل میکدهها و معابد را میربودند و برای شاهزاده خانم میاوردند.
در غروب آفتاب شاهزاده خانم یک کشتی دیگر پر از سنگ را به نقطهای که میخواست سنگها در آنجا خالی شود منتقل کرد.
چون در آن روز شاهزاده خانم برای سومین مرتبه بطور علنی خود را بمردها نشان داد در آنشب در سراسر طبس غیر از این موضوع صحبتی نبود و کسانی که به خدایان عقیده نداشتند راجع باین عمل عجیب شاهزاده خانم توضیح دیگر میدادند و هر مرد در طبس آرزو داشت که بتواند با شاهزاده خانم تفریح نماید.
صبح روز بعد مردها حتی آنهائی که چند زن داشتند بامید تفریح با شاهزاده خانم یک سنگ بدست آوردند و در بازارهائیکه در سه روز پیش شاهزاده پدیدار شده بود در انتظار وی نشستند.
کسانیکه دارای زر و سیم بودند سنگ را از سوداگران خریداری کردند و آنهائی که فلز نداشتند مبادرت به سرقت سنگ از معابد و ابنیه عمومی نمودند بطوری که کاهنان مجبور شدند از گزمه درخواست نمایند که اطراف معبد کشیک بدهند تا اینکه سارقین نتوانند سنگهای معابد را ببرند.
ولی در آن روز شاهزاده خانم باکتامون وارد بازارها نشد و خود را بمردم نشان نداد بلکه در کاخ زرین استراحت کرد تا اینکه خستگی سه روز گذشته از تنش بیرون برود.
بعد نزدیک ظهر به معاینه سنگها که در ساحل نیل نهاده شده بود پرداخت و آنگاه معمار اصطبل سلطنتی را احضار کرد و گفت: این سنگها را که میبینی بوسیله خود من جمعآوری شده و تمام آنها نزد من عزیز است زیرا مشاهده هریک از این سنگها یک خاطره را بیاد من میآورد و هرچه سنگ بزرگتر باشد خاطره مزبور قویتر است و اینک از تو میخواهم که با این سنگها برای من یک خانه بزرگ بسازی تا اینکه من مسکنی از خویش داشته باشم و بتوانم در آن زندگی کنم زیرا تو میدانی که هورمهب شوهرم از من نفرت دارد و مرا رها میکند و گاهی به کوش زمانی به سوریه میرود.
خانهای که تو برای من میسازی باید وسیع و زیبا باشد و از مصرف کردن مصالح ساختمانی بیم نداشته باش زیرا من باز هم میروم و از این سنگها میآورم بطوری که تو هرگز از حیث سنگ در مضیقه نخواهی بود.
معمار اصطبل سلطنتی مردی بود ساده و وقتی پیشنهاد شاهزاده خانم را شنید میگفت شاهزاده خانم من در همه عمر عمارات ساده را ساختهام و نمیتوانم یک کاخ زیبا بسازم و تو که قصد داری یک خانه وسیع و زیبا بسازی باید به معماران بزرگ و هنرمندان معروف مراجعه کنی تا اینکه خانه تو بر اثر نادانی من ضایع نشود.
شاهزاده خانم باکتامون دست را روی شانه معمار نهاد و گفت ای سازنده اصطبل سلطنتی من یک زن فقیر هستم و بطوری که میدانی شوهرم از من متنفر است و وسیله ندارم که معماران بزرگ و هنرمندان معروف را استخدام کنم زیرا نمیتوانم بآنها فلز بدهم و حتی نمیتوانم در ازای زحمتی که تو برای من میکشی یک هدیه بزرگ بتو تقدیم نمایم و وقتی این خانه تمام شد من و تو وارد خانه خواهیم شد و تو با من تفریح خواهی کرد.
معمار از این سخن خوشوقت شد زیرا میدید که شاهزاده خانم باکتامون یکی از زیباترین زنهای مصر است و شنیده بود که وی در روزهای اخیر در طبس با عدهای از مردها تفریح کرده است.
اگر هورمهب در طبس بود شاید معمار از وی میترسید و بامید بسر بردن با شاهزاده خانم برای وی یک خانه نمیساخت لیکن چون آن مرد حضور نداشت معمار فکر کرد که نباید خود را از یک سعادت بزرگ محروم کند معمار اصطبل سلطنتی با عشق و علاقه کار میکرد و امیدواری به کامیاب شدن از باکتامون او را وامیداشت که از عرق جبین مضایقه ننماید.
شاهزاده خانم باکتامون هم برای تحصیل سنگ از کاخ زرین خارج میشد و نه فقط در خیابانها بمردها میگفت که برای او سنگ بیاورند بلکه در داخل معابد هم از مردها سنگ میطلبید.
بطوری که یک روز کاهنان با کمک گزمه او را در یکی از معابد غافل گیر نمودند ولی باکتامون با غرور سربلند کرد و گفت آیا میدانید که مقابل چه شخصی ایستادهاید من باکتامون دختر فرعون بزرگ میباشم و خون فراعنه و خدایان در عروق من جاری است و در مصر هیچ قاضی وجود ندارد که بتواند مرا محکوم کند بلکه من قضات را محکوم خواهم کرد و با اینکه شما نسبت بمن توهین روا داشتهاید من شما را مجازات نخواهم نمود بلکه خیلی میل دارم که با شما تفریح کنم زیرا میبینم شما مردانی قوی هستید زیرا بشما خوش گذشته و غذای فراوان خوردهاید چون کاهنان و افراد گزمه هرگز گرسنه نمیمانند ولی هر یک از شما در ازای تفریح که با من میکنید باید یک سنگ برایم بیاورید و بروید و دیوار معابد و خانه قضات را ویران نمائید زیرا در این عمارات سنگ بیش از جاهای دیگر بکار رفته است.
افراد گزمه که وظیفه آنها این بود که نگذارند کسی خانه دیگری را ویران کند بدیوار معابد و منازل قضات حملهور شدند و سنگها را کندند و برای باکتامون آوردند و وی بوعده عمل میکرد و با هر یک از آنها تفریح مینمود.
آنگاه برای تحصیل سنگ بخانههای عمومی رفت و خود را در دسترس مردهائی که در منازل مزبور بودند قرار داد و از آنها درخواست سنگ نمود و هر بار خود را بطور کامل معرفی میکرد تا مردی که برایش سنگ میآورد بداند که وی شاهزاده خانم باکتامون زوجه هورمهب فرمانده ارتش مصر است.
ولی این را هم باید بگویم که هر روز که شاهزاده خانم از کاخ زرین بیرون نمیرفت هیچ کس از وی حرکتی بر خلاف شخصیت و مقام او ندید و هم چنین در مواقعی که از کاخ زرین برای بعضی از کارهای مربوط بخود سوار بر تختروان خارج میشد آنقدر شکوه و وقار داشت که کسی نمیتوانست از او درخواست کند که با وی تفریح نماید زیرا زنهای بزرگان و شاهزاده خانمها چون مجبور نیستند که برای تحصیل معاش خود را ارزان بفروشند در هر موقع که بخواهند میتوانند به ارزان فروشی خویش خاتمه بدهند و مردم وقتی میبینند یک شاهزاده خانم خود را ارزان میفروشد او را تحقیر نمینمایند چون فکر میکنند که یک زن توانگر و اصیل لابد بنا بر علت و مصلحتی که بعقل آنها نمیرسد خود را ارزان میفروشد و با یک زن که در یک خانه عمومی برای لقمه نان خویش را در معرض استفاده هر مرد قرار میدهد فرق دارد.
در صورتیکه کیفیت عمل یکی است و در هر دو مورد زن خود را ارزان فروخته خواه برای تحصیل یک لقمه نان خواه از روی هوس یا برای گرفتن انتقام از شوهری چون هورمهب.
تا در جهان زن و مرد هست زنهائی یافت میشوند که خود را ارزان میفروشند منتها یکی برای یک قطعه نان خود را ارزان میفروشد و دیگری برای تحصیل یک قطعه گوهر و سومی برای بدست آوردن خانه و غلام و مزرعه و چهارمی فقط از روی هوس جهت این که با یک مرد بیگانه تفریح کرده باشد. ولی در بین زنها آن که از همه فقیرتر میباشد بیشتر مورد تحقیر قرار میگیرد و مردم همواره برای زنهائی که زیادتر بضاعت دارند عذر و علتی پیدا میکنند و آنکه شاهزاده خانم است هر قدر خود را ارزان بفروشد از تحقیر مردم مصون میباشد.
در كاخ زرين همه ميدانستند كه شاهزاده خانم باكتامون سنگهاي خانه خود را از كجا ميآورد.
زنهاي مقيم كاخ زرين وقتي براي تماشاي ساختمان خانه باكتامون ميآمدند سنگهائي را كه در آن بكار رفته بود ميشمردند و نداي حيرت بر ميآوردند و ميگفتند آيا ميتوان قبول كرد كه زني بشماره اين سنگها با مردهاي بيگانه تفريح كرده باشد.
ولي هيچ يك از آن زنها جرئت نكردند كه اين موضوع را بخود باكتامون بگويند.
حتي آمي فرعون مصر وقتي از اين موضوع مستحضر گرديد بجاي اينكه خشمگين شود خوشوقت شد چون با هورمهب خصومت داشت و ميدانست كه هرگاه آن مرد با پيروزي از سوريه مراجعت كند و هاتي را شكست بدهد وي ديگر فرعون مصر نخواهد بود.
بهمين جهت شادي ميكرد كه باكتامون طوري هورمهب را نزد مردم بدنام كرده كه اگر آن مرد پس از مراجعت از سوريه بخواهد وي را از سلطنت مصر بركنار كند او طوري رسوائي او را مشهور خواهد نمود كه وي متوحش خواهد شد.
ولي هورمهب در سوريه مشغول جنگ بود و توانست كه شهرهاي سيدون و ازمير و بيبلوس را از هاتي بگيرد و از آن كشور غنائم زياد به مصر فرستاد و نيز هدايائي قيمتي جهت زنش ارسال داشت و در طبس همه ميدانستند كه در كاخ زرين چه ميگذرد ولي كسي اين وقايع را بوسيله پيغام باطلاع هورمهب نميرساند و حتي كساني كه از طرف هورمهب گماشته شده بودند تا اين كه حافظ منافع او در طبس باشند اطلاعي به هورمهب نميدادند و ميگفتند كه روش باكتامون يك نزاع زناشوئي است و ما اگر دست خود را وسط دو سنگ آسياب بگذاريم بهتر از اين است كه خود را وارد نزاع زن و شوهر بكنيم.
بدين ترتيب هورمهب از رفتار شاهزاده خانم باكتامون بكلي بي اطلاع ماند و من تصور ميكنم كه اين موضوع به نفع مصر بود چون اگر هورمهب از اين موضوع مستحضر ميشد نميتوانست با خيال آسوده در سوريه به عمليات نظامي بپردازد.
************ ************** **************
من در اين تاريخ راجع به دوره سلطنت آمي در مصر و رفتار شاهزاده خانم باكتامون در طبس زياد صحبت كردم و از خود حرف نزدم و علتش اين است كه راجع به زندگي خود ديگر چيزي قابل توجه ندارم كه بگويم.
ديگر رودخانه زندگي من طغيان ندارد و آبهاي آن آهسته حركت ميكند و در طرفين رودخانه مرداب بوجود ميآورد.
فصل پنجاه و چهارم - اندیشههای من
من در شهر طبس در خانهای که موتی با فلزات کاپتا مرمت کرده بود زندگی میکردم و میل نداشتم که از آنجا بروم. پاهای من آنقدر در جهان تکاپو کرده بود که احساس خستگی مینمود و چشمهای من آنقدر زشتیها و پستیها دید که دیگر نمیخواست این مناظر را مشاهده کند.
قلب من بقدری از خودخواهی و حرص آدمیان نفرت داشت که نمیخواستم باز شریک خود پسندی و طمع آنها باشم.
بهمین جهت دور از مردم در آن خانه زندگی میکردم و دیگر بیماران را برای دریافت زر و سیم نمیپذیرفتم و فقط گاهی همسایگان و بیماران فقیر را که نمیتوانستند حق العلاج بپردازند معالجه میکردم.
من در آن خانه یک برکه حفر کردم و درون برکه ماهیهای رنگارنگ انداختم و چون درختهائی که در گذشته بر اثر حریق سوختند سبز شدند (زیرا ریشه آنها سالم بود) زیر سایه درختها کنار برکه مینشستم و حرکت ماهیها را در آب تماشا میکردم و گوش به صدای درازگوشان و غوغای اطفال که بازی میکردند میدادم.
موتی بخوبی از من پرستاری میکرد و برایم غذاهای لذیذ میپخت ولی من از غذا مثل سابق لذت نمیبردم بلکه مرا بیاد اعمل زشتی که در گذشته مرتکب شده بودم میانداخت و چشمهای فرعون اخناتون را هنگام مرگ وقتی جام زهر را از من گرفت و نوشید بخاطر میآوردم و قیافه جوان و شاداب شوباتو شاهزاده هاتی را که بدست من زهر نوشید میدیدم.
آنقدر اعمال زشت گذشته در ذهن من تجدید شد که دیگر حتی از معالجه همسایگان و فقرا خودداری کردم زیرا میدانستم که دستهای من ملعون است و بجای اینکه سبب شفا بشود باعث مرگ میگردد.
گاهی هنگام نشستن کنار برکه و تماشا کردن ماهیها آرزو میکردم کاش مثل آنها در آب میزیستم و مجبور نبودم که هوای آلوده به جنایات زمین را استشمام کنم.
گاهی هم خطاب به روح خود میگفتم: برای چه تو به مناسبت اعمالی که در گذشته کردهای متاسف هستی؟ تو هیچ گناه نداری زیرا اعمال تو جزئی از اعمال زندگی و دنیاست و در این جهان خوبی و ترحم معنی و واقعیت ندارد و آنچه دارای واقعیت میباشد حرص و بیرحمی و شهوترانی و ظلم است و قانون زندگی بر اساس ظلم وحرص و بیرحمی و شهوترانی گذاشته شده و محال است کسی بتواند برخلاف این قانون مطلق رفتار کند و آنهائی که خود را رحیم و مهربان و نوع دوست جلوه میدهند دروغ میگویند و منظورشان این است که بدین وسیله مردم را بفریبند تا اینکه بتوانند بهتر ظلم کنند و طمع خود را تسکین بدهند و شهوترانی نمایند. واگر باور نمیکنی سینه آنها را بشکاف و قلب آنان را ببین تا مشاهده کنی که درون قلب آنها چه کورهای ملتهب از خشم و حرص و طغیان شهوات وجود دارد.
اگر نمیخواهی سینه آنها را بشکافی و قلبشان را ببینی کاری بکن که قدری با منافع و شهوات آنها مخالفت داشته باشد تا بدانی چگونه تو را محو میکنند زیرا تو جرئت کرده در سر راه حرص و شهوت آنها یک مانع کوچک بوجود آوردهای؟
سینوهه تو بیجهت انتظار داری که انسان بهتر از آن باشد که خدایان بوجود آوردهاند.
خدایان وجود بشر را برای خشم و کینه و شهوترانی ایجاد کردهاند و محال است که فطرت بشری تغییر بکند.
سینوهه تو بیجهت انتظار داری که مرور زمان و گذشتن دهها بار... دهها بار... دهها بار از سالها نوع بشر را اصلاح نماید.
تو بیجهت انتظار داری که جنگ و گرسنگی و طاعون و حریق و قتل عام برای نوع بشر تجربهای شود و او را اصلاح نماید.
این تجربهها مانند زهری متشابه و جدید است که بر زهری که در پیمانه ریختهاند افزوده گردد و بجای اینکه اثر زهر را از بین ببرد آنرا قویتر و کشندهتر خواهد کرد. و جنگ و طاعون و قتل عام و حریق و تاراج هم نوع بشر را بدتر و کینه توزتر و حریصتر و شهوت پرستتر مینماید.
سینوهه تو نیز یک انسان هستی و گرچه خون خدایان در عروق تو جاری است ولی شکل انسان را داری و دارای گوشت و خون و استخوان میباشی در این صورت انتظار نداشته باش که در تو خشم و کینه و شهوت نباشد.
تو انتظار نداشته باش که یک انسان نیکو را پیدا کنی زیرا محال است که یک انسان خوب وجود داشته باشد زیرا خدایان سرشت او را بخشم و کینه و حرص و شهوت بوجود آوردهاند و فقط انسان وقتیکه میمرد و لاشه او را برای مومیائی شدن به دارالحیات میبرند خوب میشود.
بهمین جهت یک انسان نیک بخت نخواهد شد مگر اینکه بمیرد زیرا جز بوسیله مرگ از کینه و خشم و حرص و شهوت نخواهد رست.
سینوهه این حقیقت را بدان که علم نوع بشر را اصلاح نمیکند بلکه او را حریصتر و بیرحمتر و شهوت پرستتر مینماید. و کسی که دانشمند است ده بار... ده بار... ده بار... حریصتر از مردی است که علم ندارد و بهمین نسبت بیش از مرد نادان دارای کینه و شهوت میباشد.
سینوهه تو اگر دانشمند نبودی مرتکب فجایع و جنایاتی که در مدت عمر خود گردیدی نمیشدی... هزارها نفر بر اثر دانش تو از گرسنگی و مرض مردند یا بوسیله اسلحه بقتل رسیدند یا زیر ارابههای جنگی جان سپردند یا در جادههای صحرا از فرط خستگی تلف شدند.
ای مرد جنایت کار اگر تو دانشمند نبودی اطفال در شکم مادر نمیمردند و ضربات چوب بر پشت بردگان فرود نمیآمد و هزارها زن مورد تجاوز سربازان خونخوار قرار نمیگرفتند و هزارها مرد غلام نمیشدند و ظلم بر عدالت و حیله و تزویر بر راستی و درستی غلبه نمیکرد و امروز دزدها بر جهان حکومت نمینمودند.
تو بودی که با زهر فرعون اخناتون را هلاک کردی و فرعونی را که خواهان صلح و مساوات بود از بین بردی و جهان را برای خونخوران و شهوت پرستان و دزدان آزاد گذاشتی.
هزارها تن که رنگ پوست بدن آنها غیر از رنگ پوست تو بود بر اثر دانش تو بیگناه مردند و هزارها نفر که نمیتوانستند بزبان تو تکلم کنند باز بیگناه جان سپردند و مسئول مرگ آنها تو هستی. و فقط تو مسئول میباشی و بهمین جهت ضجهها و نالهها و اشکهای آنان مانع از این میشود که تو شبها بخواب بروی وغذا را در کام تو بیمزه مینماید.
یکروز که با روح و قلب خود اینطور صحبت میکردم قلب و روحم خطاب بمن گفتند سینوهه جنایات تو قابل بخشایش نیست و ما تا روزی که تو زنده هستی تو را نخواهیم گذاشت یکشب آسوده بخوابی برای اینکه تو دانشمند هستی و میدانستی چه میکنی و لذا مسئولیت تو خیلی بزرگ و نابخشودنی است.
آنوقت من جامه را دریدم و فریاد زدم لعنت بر این دانش من باد. لعنت بر آنروزی که من از مادر زائیده شدم. لعنت بر این دستهای من که مرتکب اینهمه جرائم شد و ملعون باد دیدگان من که آنهمه فجایع را که من مرتکب شدم دید و ترازوی اوزیریس را بیاورید تا اینکه قلب جنایتکار مرا در آن وزن کنند و بگوئید که چهل میمون درباره من بعد از وزن کردن قلب رای بدهند زیرا فقط آنها میتوانند بگویند که آیا من مرتکب جنایت شدهام یا نه. (اوزیریس از خدایان قدیم مصر بود و با ترازو قلب انسان را میکشید که بداند چقدر وزن دارد یعنی تا چه اندازه مرتکب ثواب و گناه شده است و آنوقت چهل میمون راجع به شخصی که قلب او را کشیده بودند رای میدادند و عقیده مربوط به کشیدن ثواب و گناه از مصر به بعضی از مذاهب راه یافت – مترجم).
بر اثر فریادهای من موتی از آشپزخانه خارج شد و مرا روی تخت خواب خوابانید. و پارچهای مرطوب بر سرم نهاد و جوشاندنیهای تلخ لیکن مسکن بمن خورانید و وقتی میخواستم از بستر برخیزم و به حیاط بروم مانع گردید و میگفت اینکار را نکن زیرا نباید آفتاب بر سرت بتابد.
من مدتی بیمار بودم و در بستر هذیان میگفتم و گاهی راجع به اوزیریس و ترازوی او حرف میزدم و زمانی راجع به مریت و تهوت.
بعد از اینکه بیماری من مداوا شد دیگر راجع به اوزیریس و مریت و تهوت صحبت نکردم ولی آنها را فراموش نمینمودم برای اینکه تهوت فرزند من بود و مریت مادر او.
من میدانستم که آندو نفر از این جهت مردهاند که من تنها باشم چون اگر آن دو نفر نمیمردند من تنها نمیماندم و سعادتمند میشدم ولی خدایان مرا برای تنها زیستن آفریده بودندو بهمین جهت در شبی که متولد گردیدم مرا تنها در سبدی نهادند و روی آب نیل رها کردند.
ولی با اینکه من راجع به فرزندم و مادر او و کارهائی که در گذشته کرده بودم با هیچکس صحبت نمینمودم هیچ وقت کارهای سابق خود را فراموش نمیکردم و بالاخره روزی لباس فقرا را پوشیدم و از خانه خارج شدم و شب بآن خانه مراجعت ننمودم.
بعد از خروج از منزل باسکله رفتم و آنجا شروع به حمالی کردم و بزودی پشت من از حمل بارهای سنگین مجروح گردید و کمرم بدرد آمد.
وقتی گرسنگی بمن زور میآورد ببازار سبزی فروشها میرفتم و با خوردن سبزیهای فاسد که در آن بازار دور میریختند خود را سیر میکردم.
هنگامیکه دریافتم دیگر نمیتوانم حمالی کنم نزدیک آهنگر برای بحرکت در آوردن دم آهنگری او شروع بکار کردم تا اینکه زخم پشت من بهبود یافت و درد کمر رفع شد.
به فقرا و غلامان و کارگران میگفتم بین افراد بشر تفاوتی وجود ندارد برای اینکه همه عریان متولد میشوند.
هیچکس را نباید از روی رنگ پوست بدن یا از روی زبان و تکلم یا از روی لباس و جواهرش مورد قضاوت قرار داد بلکه فقط قلب اشخاص است که باید برای سناسائی آنها مورد قضاوت قرار بگیرد و بهمین جهت یک مرد خوب بهتر از یک مرد بد و یک مرد عادل بهتر از یک مرد ستمگر است.
ولی غلامان و کارگران میخندیدند و میگفتند سینوهه تو دیوانه شدهای زیرا تا انسان دیوانه نباشد در حالی که خواندن و نوشتن میداند مثل غلامان کار نمیکند یا اینکه مرتکب جنایت شدهای و قصد دارند که تو را دستگیر کنند و مجازات نمایند و تو خود را بین ما پنهان مینمائی و یک فرض دیگر وجود دارد که بیشتر در مورد تو صدق میکند و آن این است که تو طرفدار آتون هستی زیرا حرفهائی که میزنی گواهی میدهد به آتون عقیده داری در صورتیکه میدانی که هرگز نباید نام آتون برده شود و ما میتوانیم تو را بروز بدهیم تا اینکه دستگیرت کنند و برای کار اجباری به معدن بفرستند ولی اینکار را نمیکنیم زیرا از حرفهای تو تفریح مینمائیم و تو بیش از یک مسخره ما را میخندانی. ولی مشروط بر اینکه نگوئی که رنگ اشخاص سبب تفاوت آنها نمیشود زیرا تو با این حرف یک توهین بزرگ بما میزنی چه میخواهی بگوئی که ما با سیاهپوستان مساوی هستیم در صورتیکه بدون تردید سیاهپوستان از ما پستتر میباشند و ما که مصری هستیم افتخار میکنیم که رنگ روشن داریم و به گذشته خویش میبالیم و به آینده امیدواریم زیرا میدانیم که در جهان ملتی بزرگتر از ملت مصر بوجود نیامده و نخواهد آمد و تا جهان باقی است هیچ ملت نمیتواند عماراتی مانند اهرام ما بسازد و مجسمههائی چون مجسمههای ما بتراشد و خدایانی همچون خدایان ما داشته باشد و مثل ما اموات را طوری مومیائی کند که جسم آنها زنده جاوید باشد همه میمیرند و از بین میروند ولی ملت مصر باقی میماند برای اینکه ما چیزهائی بوجود آوردهایم که از بین رفتنی نیست.
لذا ما نمیخواهیم که تو ما را با دیگران مساوی بدانی و اگر میخواهی بین ما زندگی کنی پیوسته قبول کن که ملت مصر برجستهترین ملت جهان است.
من بآنها میگفتم بدبختی شما ناشی از همین است که ملتی را بزرگتر و برجستهتر از ملت دیگر و طبقهای را بالاتر از سایر طبقات میدانید تا وقتی که یک نفر یا یک ملت خود را برتر از دیگران میداند زنجیر برای بستن دست و پای ضعفاء و چوب برای کوبیدن بر پشت فقراء و کارگران و غلامان از بین نخواهد رفت.
یک روز یکی میگوید که من چون فرزند خدایان هستم برتر از دیگران میباشم و روز دیگر میگویند که ما چون سیم و زر داریم برتر از دیگران هستیم و یک روز دستهای پیدا میشوند و میگویند که ما چون در بزرگترین مدرسه مصر دارالحیات تحصیل کردهایم و دانشمند هستیم برتر از دیگران بشمار میآئیم ولی منظور تمام این افراد و منظور تمام کسانی که تا پایان جهان به مناسبت داشتن اصالت خانوادگی یا بلندی ریش یا داشتن تحصیلات عالی خود را برتر از دیگران میدانند این است که بر فرق سایرین بکوبند و پشت آنها را با چوب زخم کنند و آنها را مثل چهارپایان وا دارند که بر ایشان بکار مشغول شوند و نتیجه کار آنها را برایگان در ازای یک لقمه نان و یک پیمانه آبجو از دستشان بگیرند.
تا روزی یک نفر یا یک ملت میگوید که من از دیگران برتر هستم قتل عام از بین نخواهد رفت و مرغان لاشخور و کفتارها از لاشه مقتولین سیر خواهند شد.
انسان را باید از روی قلب او مورد قضاوت قرار داد و اگر میخواهید بدانید چرا افراد با هم مساوی هستند و یکی بر دیگری مزیت ندارد آنها را در موقع بدبختی و بخصوص ناخوشی و رنج مورد قضاوت قرار دهید تا بدانید که همه یک جور مینالند و اشکی که از تمام چشمها بیرون میآید از یک جنس یعنی آب شور است و اشک چشم یک سفید پوست فرقی با اشک چشم یک سیاهپوست ندارد.
کسانی که حرف مرا میشنیدند قاهقاه میخندیدند و میگفتند سینوهه بدون تردید تو دیوانه هستی زیرا فقط یک دیوانه چنین فکر میکند که انسان نباید خود را برتر از دیگران بداند زیرا اگر یک نفر خود را به جهتی برتر از دیگران نداند نمیتواند زندگی کند حتی فقیرترین و بیچارهترین افراد به جهتی خود را برتر از دیگران میداند و بهمین دلگرمی زندگی مینماید.
کسی که بوریا میبافد بر خود میبالد که انگشتهای او لایقتر و ورزیدهتر از دیگران است و دیگری نزد خویش افتخار میکند که شانههای عریض و عضلات برجسته دارد. و کسی که کارش دوروئی میباشد از زرنگی و حیله خود مباهات مینماید و قاضی که دزد را محکوم میکند مفتخر است که عدالت دارد و طبیب فخر مینماید که دانشمند میباشد شخصی که ممسک است از امساک و لئامت خود افتخار میکند و آن که اسراف مینماید خوشوقت میباشد که برتر از دیگران است چون میتواند اسراف کند. یک زن با عفت خود را برتر از دیگران میبیند و یک زن که خود را ارزان میفروشد بهمین دلیل که میتواند با هر مرد تفریح کند خود را برتر از سایرین فرض مینماید.
ما هم که کارگر و غلام هستیم خود را از تو سینوهه که خواندن و نوشتن میدانی برتر میدانیم برای اینکه یقین داریم که زرنگتر و محیلتر از تو هستیم پس این فکر دیوانهوار را از خاطر بیرون کن که انسان بتواند طوری زندگی کند که خود را برتر از دیگران نداند.
گفتم با این وصف عدالت بهتر از ظلم میباشد.
یک مرتبه دیگر آن کارگران و غلامان خندیدند و گفتند سینوهه تو بقدری ساده هستی که پنداری تا امروز در جائی زندگی میکردی که انسان در آنجا وجود نداشته است عدل و ظلم چیزی نیست که بتوان آنها را از هم جدا کرد و در جهان هیچ قاضی وجود ندارد که بین عدل و ظلم تفاوت بگذارد بلکه آنچه وجود دارد قوی و ضعیف است.
ما اگر یک ارباب بیرحم را که دائم از نان و گوشت و آبجوی ما میدزدد و زن و فرزندان ما را گرسنه نگاه میدارد و پیوسته با چوب و شلاق پشت ما را مجروح میکند به قتل برسانیم به تصور خودمان عدالت کرده ایم ولی فوری ما را دستگیر میکنند و نزد قاضی میبرند و او امر میکند که دو گوش و بینی ما را ببرند و سرنگون ما را بیاویزند تا جان از کالبد بیرون برود ولی همان قاضی که ما را بجرم قتل یک ارباب بیرحم به قتل میرساند حاضر نیست که ارباب را بجرم ستم هائی که بر ما میکند مجازات نماید زیرا او قوی میباشد و ما ضعیف هستیم.
من گفتم قاضی حق دارد که شما را بجرم قتل ارباب به قتل برساند زیرا قتل نفس بهر عنوان و برای هر منظور که باشد پست ترین اعمال بشری است.
آنها گفتند اگر این حرف را هورم هب از دهان تو بشنود تو را برای کار اجباری به معدن خواهد فرستاد زیرا در نظر هورم هب هیچ افتخاری بزرگتر از این نیست که انسان بتواند سربازان خصم را در جنگ به قتل برساند ولی اگر تو میخواهی که نوع بشر را اصلاح کنی و ستم را از بین ببری بجای اینکه با ما حرف بزنی خوب است که نزد اغنیاء بروی و این حرفها را بآنها و قضات مصر بزنی چون ما اگر هم بد باشیم وسیله نداریم که ظلم کنیم در صورتی که آنها هم بد هستند و هم ظلم میکنند.
ولی آگاه باش که این حرف را به توانگران و قضات و رجال دربار فرعون بزنی تو را متهم خواهند کرد که طرفدار آتون هستی و گوش و بینی تو را خواهند برید و تو را برای کار اجباری به معدن خواهند فرستاد.
با اینکه کارگران و غلامان مرا ترسانیده بودند من این توصیه را به موقع اجراء گذاشتم. و در حالیکه لباس فقراء را در بر داشتم در طبس بحرکت در آمدم تا با اغنیاء صحبت نمایم و تبلیغ خود را از سوداگران و بازرگانان شروع کردم.
بکسانیکه خاک در آرد میریختند و آرد مخلوط با خاک را بمردم میفروختند میگفتم اینکار را نکنند زیرا جنایت است.
به اشخاصی که آسیاب داشتند و غلامان را در آسیاب بکار میگرفتند ولی دهان آنها را میبستند تا اینکه گندم نخورند میگفتم که با انسان نباید مثل حیوان رفتار کنند.
نزد قضات که اموال یتیمان را میخوردند یا رشوه میگرفتند و احکام ناحق میداند رفتم و بآنها گفتم از این اعمال دست بکشید.
من با تمام طبقات توانگر و مقتدر تماس گرفتم و همه را مورد نکوهش قرار دادم و آنها از شنیدن حرفهای من حیرت میکردن و لباس مندرس مرا مینگریستند و میشنیدم که به دوستان خود میگفتند این سینوهه که مردی فقیر است بدون شک جاسوس فرعون میباشد و فرعون او را فرستاده که از وضع ما مطلع شود وگرنه کسیکه اینطور فقیر است جرئت نمیکند که این حرفها را بر زبان بیاورد.
ولی بزودی اشراف و اصیل زادگان مصر دریافتند که من جاسوس فرعون نیستم و او مرا مامور نکرده که این حرفها را بزنم لذا بوسیله غلامان خود مرا مضروب میکردند و از در میراندند و بعد از این که چند مرتبه سوداگران مرا با بدن مجروح در خیابانهای طبس دیدند بمن گفتند سینوهه اگر تو یک مرتبه دیگر نزد ما بیائی و ما را متهم کنی که خاک را با آرد مخلوط میکنیم و در شراب سرکه میریزیم و گوشت فاسد میفروشیم و دهان غلامان خود را میبندیم ما بجرم نشر اکاذیب و تولید اختلال برای از بین بردن امنیت و طرفداری از آتون از تو نزد قاضی شکایت خواهیم کرد.
وقتی دیدم که تبلیغ من بیفایده است و من نمیتوانم که ظلم را از بین ببرم و بین مردم مساوات برقرار کنم و کسی هم مرا به قتل نمیرسانید زیرا قتل من برای کسی فایده نداشت بخانه برگشتم و زیر درختها کنار برکه نشستم و به تماشای ماهیها مشغول شدم و گوش به عرعر درازگوشان و جنجال بچهها که در کوچه بازی میکردند دادم تا روزی که کاپتا که بالاخره از سوریه به طبس مراجعت کرد نزد من آمد.
روزی که غلام سابق من وارد خانه شد باشکوه بود و دیدم بر تختروانی نشسته که دوازده غلام سیاه آنرا حمل میکنند و عطر بر بدن مالیده تا هنگام عبور از محله فقرا روایح مکروه را استشمام نکند.
کاپتا فربه شده بود و مشاهده کردم که یک چشم از طلا و جواهر روی چشم نابینای خود نهاده ولی وقتی نشست چون چشم مزبور او را اذیت میکرد آنرا برداشت و از دیدار من گریست سپس شروع به صحبت کرد و گفت در سوریه جنگ نزدیک باتمام است زیرا هورمهب تمام شهرهائی که در تصرف هاتی بوده تصرف کرد و فقط شهر کادش باقی مانده که اینک آنرا محاصره نموده است.
بعد گفت چون در سوریه انحصار خرید و فروش غنائم جنگی بطوری که میدانی با من بود من از خرید و فروش این غنائم ثروت گزاف بدست آوردم و اینک که به طبس مراجعت کردهام در این شهر یک کاخ خریدهام و اکنون چندین غلام در کاخ من مشغول تعمیر و تزیین آن هستند و من دیگر در طبس میخانه نخواهم گشود زیرا بقدری ثروت دارم که محتاج به اینکار نیستم.
آنگاه راجع به من صحبت کرد و گفت سینوهه ارباب من در این شهر راجع به تو چیزهای خطرناک شنیدهام و بمن گفتند که تو در این جا فقراء و غلامان و کارگران را بضد اغنیا میشورانی و به بازرگانان و قضات تهمت میزنی و من بتو اندرز میدهم که احتیاط کن زیرا اگر باین روش ادامه بدهی تو را برای کار اجباری به معدن خواهند فرستاد و اگر میبینی که تا امروز مزاحم تو نشدهاند برای این است که میدانند که تو دوست هورمهب هستی و اغنیا و اشراف و کاهنان از هورمهب میترسند. و اکنون بمن بگو چه شده که تو باز کارهای دیوانهوار میکنی و شاید من بتوان علت این دیوانگی را از بین ببرم.
من شروع به صحبت کردم و باو گفتم که بر اثر چه افکاری در صدد بر آمدم که مردم را تبلیغ نمایم.
کاپتا گفت سینوهه من در گذشته میدانستم که تو مردی ساده و تقریبا دیوانه هستی ولی فکر میکردم که مرور اوقات و افزایش عمر سبب خواهد گردید که اصلاح شوی و اکنون میبینم با اینکه تو یک مرد معمر هستی جنون تو شدت پیدا کرده است. در صورتی که خود دیدی که آتون در این کشور چه بدبختیها بوجود آورد و چگونه مردم را گرفتار قحطی و مرض و ناامنی کرد. من فکر میکنم این اندیشهها که در تو بوجود میآید ناشی از بیکاری است و چون تو دیگر بیماران را معالجه نمیکنی دچار این خیالات میشوی تو اگر مثل گذشته بیماران را مداوا کنی خواهی فهمید که معالجه یک بیمار در تو بیش از یکصد هزار از این حرفها که هم برای تو خطرناک است و هم برای آنهائی که فریب تو را میخورند تولید رضایت و لذت مینماید.
اگر نخواهی طبابت کنی میتوانی مثل سایر ثروتمندان بیکار خود را بکارهای دیگر مشغول نمائی. اگر بشکار علاقه داشته باشی بتو میگفتم بشکار اسب آبی برو ولی میدانم که تو شکارچی نمیباشی و اگر بگربه علاقه داشتی بتو میگفتم که مثل پپیت آمون گربه تربیت کن و امروز این مرد از لحاظ تربیت گربههای لوکس در طبس معروفیت دارد ولی میدانم که تو از بوی گربه متنفر هستی.
اما غیر از شکار و تربیت گربه میتوان با وسائل دیگر وقت گذرانید. مثلا چون تو خواندن و نوشتن را میدانی میتوانی اوقات خود را صرف نوشتن نمائی و یا کتابهای قدیمی را جمعآوری کنی یا مشغول جمع آوری اشیاء مربوط بدوره اهرام بشوی یا ادوات موسیقی سریانی را جمعآوری کنی یا مجسمههای کوچک و عروسکهای سیاهپوستان را که از سرزمین کوش آورده میشود جمع نمائی و بهتر از تمام اینها آنست که بقیه عمر را به آسودگی و خوش بگذرانی و خواهی دید که یک سال از عمر تو بقدر یک ماه و یک ماه از عمر تو بقدر یک روز میگذرد.
گفتم کاپتا مشاهده این ستمگریها و اجحاف نسبت به ضعفا نمیگذارد که من عمر را به آسودگی بگذرانم.
کاپتا گفت ارباب من در این جهان هیچ چیز کامل نیست و همه چیز نقص دارد و وقتی نان را از تنور بیرون میآوری میبینی که حاشیههای آن سوخته و هنگامیه یک میوه را نصف میکنی که بدهان ببری میبینی که درون آن کرم است و شراب بعد از اینکه شب نوشیده شد هنگام صبح تولید سردرد و کسالت شدید میکند و لذا انتظار نداشته باش که در این جهان که هیچ چیز کامل نیست عدالت کامل وجود داشته باشد و نیت خوب هم ممکن است نتایج بد بدهد و ما دیدیم که در دوره اخناتون با اینکه آن فرعون نیت خوب داشت از تصمیم او چه نتایج زیان بخش بوجود آمده است.
سینوهه من مردی عامی هستم و هیچ نمیدانم ولی چون انتظار ندارم که در دنیا عدالت کامل وجود داشته باشد از زندگی استفاده میکنم و امروز قضات مقابل من رکوع میکنند چون میدانند که ثروت دارم ولی تو سینوهه با اینکه یکی از بزرگان این کشور بودی و هستی و پزشک فرعون بشمار میآمدی امروز در این کشور بقدر یک غلام دارای احترام و اهمیت نمیباشی زیرا خود تو چنان رفتار کردی كه خویش را محروم نمودی. ارباب من اگر تو مسئول اوضاع دنیا بودی حق داشتی که اندوهگین باشی ولی تو که دنیا را اینطور بوجود نیاوردهای برای چه بخود میپیچی که در این جهان عدالت وجود ندارد و از من بشنو و این افکار را کنار بگذار و برای اینکه باز گرفتار این اندیشهها نشوی خود را بچیزی مشغول کن و اگر بتوانی خود را بطبابت مشغول کنی بهتر است زیرا من تو را میشناسم و میدانم که از مداوای بیماران لذت میبری و آن لذت مانع از این است که از این نوع خیالات در تو بوجود بیاید.
گفتم کاپتا حرف تو در من اثر کرد و راست گفتی که من اگر طبابت کنم از معالجه بیماران رضایت خاطر حاصل خواهم کرد ولی تو ضمن صحبت اسم آتون را بزبان آوردی در صورتیکه ادای نام این خدا ممنوع است آیا کسانی هستند که هنوز از آتون طرفداری میکنند؟ چون اگر این اشخاص نبودند تصور نمیکنم که تو بفکر این خدا میافتادی.
کاپتا گفت ارباب من خدای آتون مانند شهر افق فراموش شد یعنی دیگر کسی از او بعنوان یک خدا یاد نمیکند ولی هنوز هنرمندانی هستند که از اسلوب هنری دوره آتون پیروی میکنند و نقالانی وجود دارند که قصههای مربوط بدوره آتون را نقل مینمایند و گاهی روی خاک یا دیوار شکل صلیب حیات یعنی صلیب آتون دیده می شود.
لذا با این که دیگر هیچکس به آتون عقیده ندارد او هنوز فراموش نشده است.
گفتم کاپتا من بر حسب اندرز تو حرفه طبابت را از سر خواهم گرفت و چون گفتی که برای گذرانیدن عمر خود را به چیزی مشغول کنم و مجموعهای از بعضی اشیاء فراهم نمایم من یک کلکسیون از کسانی که هنوز آتون را فراموش نکردهاند گرد خواهم آورد.
کاپتا مست گردید و چون فربه شده بود نتوانست از جا برخیزد و غلامانش آمدند و او را بلند کردند و در تختروان نشانیدند و بردند.
ولی روز بعد کاپتا با هدایای گرانبها که برای من آورده بود وارد خانه شد و مقداری زیاد زر بمن داد و گفت ارباب من هرگز نگذار که از حیث خوشی نقصان داشته باشی زیرا من بقدری ثروت دارم که هر قدر زر بخواهی در دسترس تو خواهم نهاد و از این جهت امروز بیش از این بتو زر نمیدهم که بیم دارم تو آنچه داری به فقرا و کارگران ببخشی.
بدین ترتیب از روز بعد من علامت طبابت را بالای درب خانه خود نصب نمودم و بیماران بمن مراجعه کردند و هرکس بقدر توانائی خود چیزی بمن میداد و من از فقرا درخواست حق العلاج نمیکردم و آنها را درمان مینمودم ولی با احتیاط راجع به آتون با آنها صحبت میکردم.
از این جهت ضمن صحبت راجع به آتون احتیاط مینمودم که نمیخواستم آنها از من بترسند و تصور کنند که من قصد دارم که آنها را معتقد به خدای آتون بکنم چون اگر متوحش میشدند راجع بمن که بقدر کافی در طبس بد نام بودم شایعات خطرناک منتشر مینمودند.
ولی بزودی متوجه شدم که آتون بعنوان خدا بکلی فراموش شده و هیچ کسی باو اعتقاد ندارد و فقط کسانی که دچار ظلم میشوند و هیچ وسیله جهت احقاق حق یا گرفتن انتقام ندارند ظالم را به صلیب آتون میسپارند که آن صلیب یا خود آتون از آنها انتقام بگیرد در صورتی که میاندیشیدند که نه آتون انتقام آنها را خواهد گرفت و نه صلیب او.
بعد از طغیان نیل در فصل پائیز آمی فرعون مصر فوت کرد و شایع شد که وی از گرسنگی مرده زیرا بقدری از مسموم شدن میترسید که حتی نان را که مقابل او طبخ میکردند نمیخورد زیرا تصور مینمود که گندم آن نان را هنگامیکه در کشتزار میروئید و خوشه میبست مسموم کردهاند.
فصل پنجاه و پنجم - هورمهب فرعون مصر شد
هورمهب وقتی خبر مرگ آمی را شنید با اینکه کادش را در محاصره داشت دست از محاصره کشید و آن شهر را برای هاتی گذاشت و از سوریه به مصر مراجعت کرد تا این که در مصر بآرزوی نهائی خود برسد و فرعون شود. (این مرد که در بعضی از دائره المعارف ها نامش (هرم هب) نوشته شده و خوانندگان سوابق او را در این کتاب بقلم سینوهه خواندند بعد از مرگ آمی و مراجعت از سوریه فرعون مصر شد و در تاریخ مصر بانی سلسله نوزدهم از فراعنه مصر است و در آن سلسله از هورمهب سر سلسله گذشته اسم فرعونهای دیگر رامسس بود و پسر هورمهب از بطن شاهزاده خانم باکتامون اسم رامسس را داشت و در تاریخ مصر یازده فرعون باسم رامسس خوانده شدهاند که بعضی از آنها از سلسله نوزدهم فراعنه بودند و بعضی از سلسله بیستم و اهل تاریخ میدانند که در مصر باستانی بیست و چهار سلسله از فرعونها سلطنت کردند که دوره سلطنت بعضی از آن سلسلهها (مثل سلسله نوزدهم که هورمهب بانی آن بود) طولانی شد و سینوهه تاریخ آغاز سلطنت هورمهب را در این کتاب ذکر نکرده و مترجم در تاریخ مصر آغاز سلطنت او را سال 1350 قبل از میلاد دیده است و ای کاش در آغاز هر سلسله از فراعنه باستانی یک سینوهه پیدا میشد و کتابی این چنین مینوشت که مردم دنیا هر یک از سرسلسلههای فراعنه مصر را بقدر کافی میشناختند – مترجم).
هورمهب آمی را یک فرعون واقعی نمیدانست و طبق نقشه قبلی خویش به محض بازگشت از سوریه اعلام کرد که آمی یک فرعون کذاب بود و غیر از جنگ و خونریزی و بدبخت کردن مصریان آرزوئی نداشت و چون وی فرعون کذاب بوده نباید مردم برای مرگ او عزای عمومی اقامه نمایند و لاشه آمی نباید در وادی السلاطین دفن شود.
هورمهب درب معبد الهه جنگ را بست و گفت دیگر دوران جنگ تمام شد و من نیز هرگز خواهان جنگ نبودم بلکه چون یک سرباز بشمار میآمدم اجبار داشتم که از اوامر فراعنه مصر از جمله آمی اطاعت نمایم و مردم وقتی دانستند که دیگر جنگ نخواهد شد برای هورمهب هلهله کردند و بازگشت او را به مصر مبداء سعادت خود دانستند.
بعد از مراجعت به طبس هورمهب مرا احضار کرد و گفت سینوهه دوست من تصور میکنم که من و تو نستب به موقعی که برای آخرین مرتبه یکدیگر را دیدهایم پیرتر شدهایم و من حرفهای تو را فراموش نمیکنم که میگفتی من مردی بیرحم و خونخوار هستم لیکن پس از این جنگ نخواهم کرد زیرا به مقصود خود که صیانت مصر بود رسیدهام و بعد از این هیچ خطر خارجی مصر را تهدید نخواهد کرد چون من توانستم که نیزه هاتی را در هم بشکنم.
گرچه کادش هنوز در دست هاتی است ولی پسرم رامسس پس از اینکه بزرگ شد آنجا را خواهد گرفت و بعد از این کار من در مصر این خواهد بود که باید تخت سلطنت پسرم را مستحکم نمایم.
امروز مصر مانند اصطبل یکمرد فقیر کثیف است ولی خواهی دید که من این اصطبل را تمیز خواهم کرد و ظلم را از بین خواهم برد و بجای آن عدل را برقرار خواهم نمود. و هرکس در مصر فراخور لیاقت خود از کارش پاداش خواهد گرفت. یعنی ملت مصر دارای وضعی مانند دوران قدیم که دوره فراوانی و رفاه بود خواهد شد و چون این ملت در دوران سلطنت توتانخآمون و آمی خیلی رنج دیده و گرسنگی خورده من نام این دو فرعون را حذف خواهم کرد بطوری که گوئی این دو نفر وجود نداشتند و سلطنت نکردند و چون نام اخناتون هم بخودی خود حذف شده و فراموش گردیده لذا من شروع سلطنت خود را از روزی حساب خواهم کرد که با شاهین خود وارد طبس شدم و بتو برخورد کردم و بنابراین شروع سلطنت من از روز مرگ آمنهوتپ سوم خواهد بود زیرا آمنهوتپ سوم در شبی که صبح روز بعد من در طبس بتو برخورد کردم از این جهان رفت.
آنگاه هورمهب با دو دست سر را گرفت و من دیدم که جنگهای طولانی و مرور سنوات در صورت او چینهای عمیق بوجود آورده و هورمهب با اندوه گفت: امروز وضع مصر غیر از دوره جوانی ماست در دوره جوانی ما فقرا غذای سیر میخوردند و در کلبه گلی کارگران و غلامان روغن نباتی یافت میشد ولی امروز روغن نباتی برای فقرا مانند طلا شده است و دستشان بآن نمیرسد لیکن سینوهه من دروران قدیم را بر میگردانم و مزارع مصر آباد خواهد شد و معدنها شروع بکار خواهند کرد و کشتیهای مصر بهمه جا خواهند رفت و زر و سیم و مس خزانه فرعون یعنی خزانه مرا پر خواهد نمود و من معابد بزرگ خواهم ساخت و طوری این کشور را آباد خواهم کرد که ده سال دیگر اگر تو زنده بمانی در مصر یک فقیر و یک عاجز نخواهی دید.
من در این کشور افراد ناتوان و فاسد را برکنار خواهم نمود زیرا نباید وجود این اشخاص خون ملت مصر را تباه کند و پسر من احتیاج به مردانی قوی دارد که بعد از بزرگ شدن بتواند جهان را به تصرف در آورد.
این حرفها در من اثری مساعد نکرد و مرا خوشحال ننمود بلکه برعکس روح من اندوهگین گردید و سر را پایین انداختم و جوابی به هورمهب ندادم.
او که فهمید که من از صحبتهای وی ناراضی شدهام گفت سینوهه تو مثل گذشته هستی و فرق نکردهای و همانطور که من از قدیم از برخورد با تو حیرت میکردم و تو وسیله رنجش مرا فراهم مینمودی اینک هم مرا میرنجانی و من چقدر ابله بودم که تصور میکردم که از دیدن تو خوشوقت خواهم شد و بعد از مراجعت به طبس تو اولین کسی هستی که من او را فرا خواندم تا اینکه از دیدارش خوشوقت شوم و هنوز زن و فرزندان خودم را ندیدهام ولی تو با سکوت خویش و این قیافه غمانگیز اندوه مرا بیشتر کردی.
من در سوریه خیلی غمگین بودم چون کسی را نداشتم که بتوانم بآزادی با او صحبت کنم و هر دفعه که با کسی حرف میزدم میباید احتیاط نمایم که چیزی نسنجیده از دهانم خارج نشود. ولی چون تو را محرم خود میدانم نزد تو هرچه بخواهم میگویم و از حرف زدن بیم ندارم. سینوهه من از تو هیچ چیز غیر از دوستی تو نمیخواهم و تو این دوستی ساده و بدون هزینه را از من مضایقه میکنی زیرا میبینم که از دیدار من خوشوقت نیستی.
من دو دست را روی زانوها نهادم و مقابل وی رکوع کردم و باو گفتم هورمهب من یگانه باز مانده دوستان دوره جوانی تو هستم و غیر از من تمام دوستان دوره جوانی تو مردهاند و باور کن که من تو را بسیار دوست میدارم. تو میدانی که دوستی من نسبت بتو برای زر و سیم نیست و من از تو منصب نمیخواهم و در گذشته بدون چشم داشت مادی تو را دوست میداشتم و در آینده هم بی طمع مادی تو را دوست خواهم داشت.
هورمهب تو امروز قوی ترین مرد مصر هستی و هیچ کس را یارای رقابت با تو نیست و میدانم که بزودی تاج سلطنت مصر را بر سر خواهی نهاد و بر تخت فراعنه بزرگ این کشور خواهی نشست و همه مجبورند که امر تو را اطاعت نمایند و چون دارای قدرت هستی از تو درخواست میکنم که دوره خدائی آتون را برگردان و تو اگر دوره خدائی آتون را برگردانی اخناتون فرعون متوفی را از خود راضی خواهی کرد و جنایت فجیع ما را جبران خواهی نمود و خدای آتون را برگردان تا اینکه تمام افراد متساوی شوند و جنگ از بین برود.
هورمهب گفت سینوهه تو اگر دیوانه نباشی این حرف را نمیزنی زیرا بازگشت خدای آتون امکان ندارد و اگر ممکن میبود فایده نداشت و حرفهائی که آتون میزد مانند یک سنگ بزرگ بود که در یک برکه بیندازند و صدا میکرد و آب را به تلاطم در میآورد ولی به هیچ کس فایده نمیرسانید. اخناتون که از آتون طرفداری میکرد مثل همه مردم از زندگی زمان خود یعنی زمان حال راضی نبود و میخواست آنرا تغییر بدهد چون انسان اینطور ساخته شده که از زندگی زمان حال ناراضی است و حسرت زندگی گذشته را میخورد یا فکر میکند که زندگی آینده او بهتر از زمان حال خواهد شد و اخناتون بر اثر این فکر طوری مصر را فقیر کرد که در هیچ دوره نظیرش دیده نشده بود.
ولی من بدون اینکه دوره خدائی آتون را تجدید کنم طوری خواهم کرد که تفاوت غنی و فقیر خیلی کمتر از امروز شود و برای این منظور اغنیاء را طوری میفشارم که ثروت خود را از دست بدهند و حتی از فشردن خدایان مصر که خیلی فربه شدهاند خودداری نخواهم کرد.
در عوض طوری زراعت و صنعت و بازرگانی را برای فقرا رائج خواهم نمود که آنها بتوانند خود را بپای اغنیا برسانند و بدین ترتیب بدون اینکه آتون برگردد و در کشور فتنه و گرسنگی و ناامنی بوجود بیاید منظور آتون حاصل خواهد گردید.
ولی تو از حرفهای من چیزی نمیفهمی زیرا مردی ضعیف هستی و یکمرد ضعیف نمیتواند به تقشه و تصمیم یکمرد قوی پی ببرد و مرد ضعیف مثل یک ملت ضعیف برای این بوجود آمده که لگدمال شود و تا جهان بوده این قاعده حکمرفائی میکرده و پس از این نیز چنین خواهد بود.
من از حرفهای آخر هورمهب بسیار دلگیر شدم و دریافتم که غرور پیروزی و قدرت او را طوری سرمست کرده که دیگر یگانه دوست دوره جوانی خود را که از قدیم باقیمانده نمیشناسد و باو دشنام میدهد و با کدورت از وی جدا شدم و دریافتم که دیگر بین من و او دوستی قدیم قابل دوام نیست.
بعد از اینکه من رفتم بطوریکه شنیدم هورمهب نزد فرزندان و زن خود رفت و اطفالش را در آغوش گرفت و به باکتامون گفت: ای زوجه شاهانه من در این مدت که من در سوریه بودم هر شب خیال تو مثل نور ماه شبهای مرا روشن میکرد و من میخواستم کاری بکنم که لایق همسری زنی مثل تو باشم ولی پس از این بطوریکه خود تصدیق میکنی من این لیاقت را دارم و تو کنار من روی تخت سلطنت مصر خواهی نشست و قدر این سلطنت را بدان زیرا من برای اینکه تو را بر تخت بنشانم خونهای بسیار ریختم و شهرهای زیاد را ویران کردم و اینک در انتظار پاداش خود میباشم.
باکتامون تبسم کرد و دست روی بازوی نیرومند هورمهب نهاد و گفت راست است و تو لیاقت دریافت پاداش از مرا کسب کردهای و بهمین جهت در غیاب تو من در اینجا یک کوشک بنا کردم و چون من نیز از تنهائی کسل بودم سنگهای این کوشک را خود فراهم نمودم و اینک بیا باین کوشک برویم تا اینکه تو پاداش خود را در آغوش من دریافت کنی و هورمهب از این حرف خیلی خوشوقت شد و شاهزاده خانم او را از باغ عبور داد.
وقتی سکنه کاخ زرین دیدند که باکتامون او را بطرف کوشکی که خود ساخته میبرد طوری متوحش شدند که همه خود را پنهان کردند حتی غلامان و خدمه اصطبل هم گریختند زیرا پیشبینی میکردند که وقتی هورمهب بداند که آن کوشک چگونه بوجود آمده خون جاری خواهد کرد.
وقتی که به کوشک مزبور رسیدند هورمهب خواست که شاهزاده خانم را در بر بگیرد ولی آن زن گفت هورمهب قدری خودداری کن تا اینکه من بتوانم بتو بگویم که این کوشک چگونه بوجود آمده است. آیا بخاطر داری که آخرین مرتبه که بزور مرا در برگرفتی من بتو چه گفتم؟ و آیا بیاد میآوری که اخطار کردم که من خود را تسلیم تمام مردها خواهم کرد؟ و من بوعده خود عمل نمودم و تو آگاه باش که هر سنگ که در این عمارت کار گذاشته شده از طرف یک مرد بیگانه که مرا در برگرفته بمن داده شد و هر یک از سنگهای این کوشک خاطره یکی از روابط مرا با یکمرد ناشناس بیاد من میآورد و من این عمارت را برای تو یعنی برای این که از تو انتقام بگیرم ساختم و هر دفعه که یک سنگ از مردی که مرا در بر میگرفت دریافت کردم با اسم و رسم خود را بوی معرفی نمودم که او بداند زوجه هورمهب فرمانده ارتش و سردار بزرگ مصر را در بر میگیرد و حتی یکمرتبه این موضوع را فراموش ننمودم.
مثلا این سنگ سفید بزرگ که میبینی از طرف یک ماهیگیر بمن داده شد و این سنگ سبز رنگ را یک ذغال فروش بمن داد و این هفت سنگ خرمائی را یک سبزی فروش نیرومند بمن اهداء کرد و اگر تو هورمهب حوصله و شکیبائی داشته باشی هر روز سرگذشت یکی از این سنگها و هر شب سرگذشت سنگ دیگر را برای تو حکایت خواهم کرد و بتو اطمینان میدهم که هر سرگذشت از داستان دیگر شنیدنیتر خواهد بود برای اینکه من هر دفعه که در آغوش یکی از عشاق موقتی خود جا میگرفتم نشاط و لذتی جدید را احساس میکردم و من یقین دارم که وقتی تو سرگذشت این سنگها را از من بشنوی از تفریح با من بیشتر از لذت خواهی برد زیرا این نوع قصهها برای شوهری که میخواهد با زن خود تفریح کند مانند چاشنی اغذیه میباشد و اینک نظر باین کوشک بینداز و ببین که چند سنگ در این عمارت کار گذاشته شده و حساب کن که من در غیاب تو در بر چند مرد بیگانه جا گرفتهام و نیز از روی تخمین حساب کن که اگر من سرگذشت این سنگها را برای تو نقل کنم چند سال داستانهای من طول خواهد کشید.
من تصور میکنم وقتی من شروع به داستانها بکنم سرگذشت این سنگها آنقدر طول خواهد کشید که ما پیر خواهیم شد و شاید هنوز داستانها من تمام نشده است.
هورمهب تصور کرد که شاهزاده خانم شوخی میکند ولی وقتی نظر به چشمهای باکتامون انداخت مشاهده نمود که از چشمهای او کینهای مخوفتر از قصد قتل احساس میشود.
آنوقت فهمید که آن زن راست میگوید و کارد آهنین خود را که در کشور هاتی ساخته بودند بدست گرفت تا اینکه باکتامون را بقتل برساند.
شاهزاده خانم جامه را چاک زد و سینهاش را نشان داد و بانگ برآورد هورمهب بزن... بزن... و کارد خود را در سینه من فرو کن تا اینکه آرزوی سلطنت مصر را بدنیای دیگر ببری زیرا من هم دختر فرعون هستم و هم الهه معبد سخمت و کسیکه یک دختر فرعون و یک خدا را بقتل برساند هرگز بسلطنت نخواهد رسید.
هورمهب پس از شنیدن این حرف آرام گرفت چون فهمید که شاهزاده خانم راست میگوید و سلطنت او وابسته بوجود وی میباشدو اگر آن زن را بقتل برسان هرگز فرعون مصر نخواهد شد.
بدین ترتیب شاهزاده خانم باکتامون طوری از شوهرش که بزور او را زن خود کرده بود انتقام گرفت که هرگز کسی نشنید که در جهان یک زن از یک شوهر اجباری آن طور انتقام بگیرد و هورمهب حتی جرئت نکرد که آن عمارت را ویران نماید و سنگهای ساختمان را به نقطهای دیگر منتقل کند چون اگر عمارت را ویران میکرد و سنگها را منتقل به نقطهای دیگر مینمود نشان میداد که میداند آن کوشک چگونه بوجود آمده است.
این بود که خود را به نفهمی زد و اینطور آشکار کرد که نمیداند که زوجهاش آن کوشک را چگونه ساخته است و طعنه و تمسخر مردم را که در قفای او بوی میخندیدند بجان خرید.
لیکن از آن روز به بعد با باکتامون تفریح نکرد و باید این را هم بگویم که شاهزاده خانم هم بکلی روش خود را تغییر داد و کس ندید و نشنید که وی با مردی تفریح نماید.
آنوقت هورمهب بطور رسمی فرعون مصر شد و در معبد تاج مصر را بر سر نهاد. اما من میفهمیدم در همان موقع که کاهنان روغن معطر بر سر و بدن او میمالند و تاج بر سرش میگذارند وی در باطن غمگین است چون میدانست همه کسانی که در آن معبد حضور دارند در باطن او را مسخره میکنند و هیچ یک از افتخارات نظامی او را نمیبینند ولی در عوض سنگهای کوشک باکتامون را در خاطر میشمارند.
هورمهب پس از اینکه فرعون مصر شد نسبت بهمه سوءظن پیدا کرد برای اینکه میاندیشید که همه در پشت سر او را مسخره مینمایند و این موضوع چون پیکانی بود که در تهیگاه هورمهب فرو رفته باشد ولی وی نتواند که آنرا بیرون بیاورد و برای اینکه اندوه خود را فراموش نماید کار میکرد و بطوری که خود میگفت تصمیم گرفت که اصطبل کثیف را مبدل بیک جای تمیز نماید و ظلم را از بین ببرد و عدل را جانشین ستمگری کند.
من برای اینکه انصاف را زیر پا نگذارم باید بگویم که هورمهب با این که وقتی متولد گردید وسط انگشتهای او سرگین چهارپایان بود و از سلطنت سر رشته نداشت بعد از این که فرعون مصر شد خود را یک پادشاه لایق نشان داد و هنوز چند سال از سلطنت وی نگذشته بود که ملت مصر زبان بتقدیر او گشود و ویرا جزو فراعنه بزرگ مصر دانست.
یکی از کارهائی که هورمهب کرد و قبل از او هیچ یک از فراعنه بفکر آن نیفتاد این بود که تجمل پرستی را بین درباریها و کارمندان کشوری و لشکری دولت از بین برد.
هورمهب فهمید علت فساد درباریهای مصر و کارمندان دولت این نیست که احتیاج به گوشت و نان دارند بلکه از این جهت فاسد میشوند که در تجمل پرستی با یکدیگر رقابت می نمایند و هر کس میخواهد کوشک یا کاخی زیباتر از کاخ دیگران داشته باشد و در خانه خود غلامان و کنیزان فراوان نگاه دارد و هر روز یا هر شب سرگرمی تازهای برای خود فراهم کند.
او دانست تا وقتی بین درباریهای مصر و کارمندان کشوری و لشکری رقابت در تجمل پرستی هست محال میباشد که فساد از بین برود. زیرا احتیاجات آنها حدودی معین ندارد که بتوان گفت وقتی احتیاجاتشان تامین شد دیگر دزدی نخواهند کرد و رشوه نخواهند گرفت.
هورمهب در مصر اولین فرعون است که حقوق محصلین مالیات و قضات را از خزانه دولت پرداخت نه از حقی که آنها باید از مودیان مالیات و ارباب رجوع بگیرند.
قبل از هورمهب رسم این بود که محصل مالیات طبق قراری که با حکومت میگذاشت وصول مالیات یک منطقه را تقبل میکرد و آنوقت چند برابر مالیاتی که باید برای دولت وصول کند از مودیان میگرفت.
هورمهب این رسم را بر انداخت و مالیات هر منطقه را بطور قطع معین کرد و حقوق محصلین مالیات را هم از خزانه دولت پرداخت که نتوانند بعنوان حقالزحمه مردم را در فشار بگذارند.
درباره قضات نیز همین تصمیم را گرفت و برای هر طبقه از آنها حقوقی معین نمود که از خزانه دولت پرداخته میشد و قضات حق نداشتند که از ارباب رجوع بابت حق قضاوت خود زر و سیم بگیرند.
هورمهب برای اینکه تجمل را از بین ببرد از خود شروع کرد چون میدانست تا فرعون دست از تجمل بر ندارد مصریها تجمل پرستی را کنار نخواهند گذاشت. و با سادگی باتفاق عدهای از سربازان خود پیوسته در مصر گردش میکرد و در عقب او گوشها و بین تحصیلداران طماع مالیات و قضات بیانصاف بر زمین ریخته میشد زیرا هورمهب بدون ترحم گوش و بینی این اشخاص را میبرید و آنان را برای کار اجباری به معدن میفرستاد.
دیگر از اقداماتی که هورمهب در مصر کرد این بود در حالی که دائم در ولایات گردش مینمود بمردم آزادی داد که هر کس شکایتی از قضات و محصلین مالیات و سایر مامورین دولت دارد مستقیم بخود او مراجعه نماید و فقیرترین زارع میتوانست بدون هیچ واسطه به هورمهب نزدیک شود و باو شکایت کند و فرعون وقتی شکایتی دریافت میکرد از آن نقطه بجای دیگر نمیرفت مگر وقتی که بشکایت زارع مزبور رسیدگی میکرد.
اثر روش هورمهب در یک روز و دو روز آشکار نشد ولی رفته رفته تاثیر این روش در مصر آشکار گردید و دیگر محصلین مالیات جرئت نکردند که بضرر مودیان مالیات و بخصوص زارعین ثروتمند شوند و دیگر قضات نتوانستند با دریافت رشوه احکام ناحق صادر کنند و خدایان مصر هم مانند محصلین مالیات و قضات مجبور گردیدند که از طمع خود بکاهند.
از یک طرف از ثروت درباریهای مصر و اشراف و نجباء و کاهنان کاسته میشد و از طرف دیگر مردم فقیر بر اثر اینکه دیگر مورد ستم نبودند و کسی اموالشان را از آنها نمیگرفت و دسترنجشان بخودشان عاید میشد ترقی میکردند و دارای بضاعت میشدند.
کشتیهای مصر دائم بین سرزمین سیاه و ممالک دیگر رفت و آمد میکردند و اگر از ده کشتی که بدریا میرفت پنج کشتی غرق میشد پنج کشتی سودی فراوان عاید مصر میگردید.
بقدری هورمهب جهت رفع ظلم و آبادی مصر کوشید که در معبد هتنتسوت او را مانند یک خدا پرستیدند و برای وی گاو قربانی کردند و خدای هتنتسوت و هورمهب یکی شد.
کاپتا غلام سابق من در حالی که اشراف فقیر میشدند بر ثروت خود میافزود و کسی نمیتوانست مزاحم وی گردد زیرا وی که فرزند نداشت هورمهب را وارث خود کرده بود تا اینکه بتواند آسوده زندگی کند و بهمین جهت هورمهب مزاحم وی نمیگردید و مامورین وصول مالیات او را اذیت نمیکردند.
کاپتا مرا زیاد بکاخ خود واقع در محله اشراف دعوت میکرد و چون دارای باغی بزرگ بود همسایگان نمی توانستند موجبات مزاحمت او را فراهم نمایند.
کاپتا کاخ خود را بشکل کاخهائی که ما در کرت دیدم آراسته در اطاقهای کاخ درون لوله آب جریان داشت و در توالتهای کاخ مانند توالتهای منازل کرت همواره آب جاری عبور مینمود. و هر دفعه که من بکاخ او میرفتم میدیدم که وی در ظروف طلا غذا میخورد و هنگام صرف طعام رقاصههای طبس برای ما میرقصیدند و ما را مشغول میکردند.
با اینکه کاپتا بعضی از عادات دروه غلامی خود را حفظ نموده پس از صرف طعام صداهای بلند از گلو خارج میکرد و گاهی انگشت را وارد سوراخهای بینی مینمود هر دفعه که ضیافتهای عمومی میداد اشراف در ضیافت وی حضور بهم میرسانیدند. زیرا کاپتا باشراف هدایائی گرانبها اهداء و در امور مالی آنها را راهنمائی میکرد.
هر دفعه که کاپتا ضیافت عمومی میداد و اشراف بخانهاش میآمدند وی برای سرگرم کردن آنها خود را بشکل یک غلام در میآورد و نقش یک غلام محیل و دزد را که قصد دارد از اموال ارباب خود بدزدد ایفا میکرد و هیچ شرمنده نمود که این موضوع سوابق زندگی او را بیاد مهمانان میآورد. زیرا کاپتا بقدری ثروتمند و با نفوذ شده بود که از وصف سوابق زندگی خود از طرف دیگران بیم نداشت.
بمن میگفت سینوهه ارباب من وقتی ثروت یک نفر از حدی معین گذشت دیگر فقیر نمیشود و روز بروز ثروت وی افزایش میبابد ولو خود او نخواهد که ثروتش زیادتر شود ولی این ثروت که من دارم از تو میباشد و بهمین جهت با اینکه امروز در طبس کسی غنیتر از من نیست من تو را ارباب خود میدانم و تا روزی که تو زنده هستی نخواهم گذاشت که احتیاج به چیزی داشته باشی. ولی نمیتوانم ثروت خود را به تو بدهم زیرا میدانم که تو اگر تمام ثروت مرا دریافت کنی بعد از یکسال فقیر خواهی شد. زیرا تو مردی نیستی که بتوانی نگاهدار ثروت باشی و اگر دارائی خود را حفظ مینمودی و در راه خدای آتون نمیبخشیدی امروز غنیترین مرد مصر و سوریه و بابل و هاتی بودی لیکن از فقدان ثروت خویش اندوهگین مباش زیرا من تا آخرین روز زندگیت هر قدر زر و سیم بخواهی بتو خواهم داد.
کاپتا با اینکه خواندن نمیدانست و نوشتن نمیتوانست هنرمندان را مورد حمایت قرار میداد و مجسمه سازان چند مجسمه از او ساختند.
در مجسمههای مزبور کاپتا مردی بالنسبه جوان و باشکوه جلوه میکرد و هر دو چشم وی میدید و یک لوح روی زانو نهاده با دست دیگر پیکان را گرفته بود (مقصود پیکانی است که با آن روی لوح مینوشتند – مترجم).
هر کس آن مجسمهها را میدید تصور مینمود که کاپتا مردی است دانشمند و میتواند بنویسد و خود کاپتا وقتی آن مجسمهها را میدید میخندید و چون هدایای گرانبها بخدای آمون داده بود کاهنان خدای مزبور یکی از آن مجسمهها را در معبد بزرگ خدای آمون نهادند.
کاپتا در شهر اموات یک قبر بزرگ و زیبا برای خویش ساخت و دستور داد که هنرمندان روی دیوارهای آرامگاه او تصاویری از وی نقش کنند.
در این تصویرها کاپتا با قیافهای جوان و دو چشم بینا و وضعی با شکوه بکارهای روزانه خود مشغول بود و برای خدایان قربانی میکرد.
زیرا کاپتا که در دوره زندگی افراد بشر را فریفته بود میخواست که بعد از مرگ بوسیله تصاویر مزبور خدایان را هم بفریبد و در دنیای مغرب براحتی و شکوه زندگی نماید.
یکی از چیزهائی که در قبر کاپتا گذاشته شد یک نسخه از کتاب اموات بود که من زیباتر و جامعتر از آن ندیدم. (کتاب اموات قدیمترین کتاب مذهبی و اخلاقی است که بدست بشر نوشته شده و امروز هم موجود میباشد و یکی از نسخههای این کتاب که از حفاریهای مصر بدست آمده در موزههای جهان وجود دارد – مترجم).
این کتاب را کاهنان و هنرمندان مصر روی دوازده طومار نوشته و تصویر کرده بودند و یک طومار از کتاب مربوط باین بود که چگونه باید شاهین ترازوی اوزیریس را در دنیای دیگر بنفع کاپتا تکان داد و بچه ترتیب بوسیله سنگهای سنگین چهل بوزینه را فریفت.
من نسبت به ثروت کاپتا حسد نمیورزیدم لیکن نه از آن جهت که وی مرا مثل گذشته ارباب خود میدانست بلکه بدین مناسبت که هرگز به ثروت و سعادت و خودخواهی دیگران حسد نورزیدهام.
من وقتی میبینم که یکنفر خودخواه است و به چیزهای سست و بیاساس مغرور میباشد درصدد بر نمیآیم که او را از اشتباه بیرون بیاورم و بگویم که نباید به چیزهائی که بنیاد ندارد دل خوش شود.
زیرا میدانم که حقیقت بقدری تلخ است که گاهی از کشتن یکنفر برای شنونده ناگوارتر میباشد و افراد میتوانند یک عمر با موهوماتی که آنها را راضی میکند و حس غرور آنها را تقویت مینماید دلخوش باشند ولی نمیتوانند که یکروز با حقیقت بسر ببرند.
در آن سالها که هورمهب در مصر سلطنت میکرد من در طبس مشغول مداوای بیماران و شکافتن جمجمهها بودم و چون یک عده از کسانیکه من سرشان را شکافتم معالجه شدند از راههای دور بیماران نزد من میآمدند تا اینکه آنها را معالجه نمایم.
ولی بعد از چند سال دیگر طبابت مرا راضی نمیکرد و یک مرتبه دیگر دریافتم که من از وضع محیط ناراضی هستم و به کاپتا میگفتم که این تجملپرستی و پرخوری تو موجب نفرت من است و به کاهنان برای افراط در اکل و شرب و سرگرمیهای مبتذل بد میگفتم. یکی از چیزهائی که خیلی موجب نفرت من بود این که میدیدم که هورمهب به سربازان خود آزادی نامحدود میدهد و آنها که کاری ندارند از صبح تا شام اوقات خود را در میخانهها میگذرانند و از شب تا صبح در خانههای عمومی بسر میبرند و چون از کسی نمیترسند در خیابانهای طبس مزاحم زن و دخترهای مردم میشوند و بزور آنها را از خیابانها به منازل عمومی و میخانهها و کنار نیل میبرند و با آنها تفریح مینمایند.
اگر کسی از یک سرباز نزد هورمهب شکایت میکرد و میگفت که وی بزور با زن یا دخترش تفریح کرده هورمهب میگفت خوشوقت باش که سرباز من با زن یا دختر تو تفریح نموده برای اینکه یک فرزند بر فرزندان تو افزوده خواهد شد و من در مصر برای سربازی احتیاج بافراد فراوان دارم.
جوابی که هورمهب به شاکی میداد ناشی از نفرت او نسبت به زنها بود زیرا بعد از اینکه شاهزاده خانم باکتامون بشرحی که گفتم از هورمهب انتقام گرفت وی نمیتوانست هیچ زن را ببیند و نسبت به تمام زنها در خود احساس نفرت و کینه مینمود.
ولی من نمیتوانستم ببینم که سربازان هورمهب بعنوان اینکه روزی در سوریه با قوای هاتی جنگیدهاند در مصر مرتکب آن فجایع شوند و مردم را مضروب و مجروح کنند و علنی از تمام سوداگران طبس باج بگیرند و هر بازرگان و سوداگر که از دادن باج خودداری نماید بوی حمله نمایند و دکانش را ویران کنند و اموالش را بتاراج ببرند.
من علنی میگفتم سرباز برای این بوجود آمده که با دشمن خارجی بجنگد و سربازی که در داخل کشور بجان هم وطنان خود بیفتد از طاعون خطرناکتر است و هر فرمانده که از چنین سربازان حمایت نماید باید معدوم گردد ولو فرعون مصر باشد.
این ایرادها را من با صدای بلند میگفتم و سربازها هم میشنیدند ولی جرئت نداشتند که به من حملهور شوند زیرا میدانستند که من نزد فقرا چون برایگان آنها را معالجه میکنم محبوبیت دارم و نیز اطلاع داشتند که من از دوستان قدیم و نزدیک هورمهب میباشم
فصل پنجاه و ششم - چگونه هورمهب مرا از مصر تبعید کرد
وقتی فصل بهار فرا رسید آبهای نیل فرو نشست و چلچلهها بپرواز در آمدند و یکروز عدهای از سربازان هورمهب وارد خانه من شدند و بیماران فقیر را که در آنجا منتظر معالجه خود بودند از خانه بیرون کردند و مرا نزد هورمهب بردند.
چند سال بود که من هورمهب را ندیده بودم و آن روز وقتی او را مشاهده کردم دریافتم که پیر شده و در صورت او چینهای بزرگ بوجود آمده و در گردن عضلات برجستگی پیدا کرده و قدری پشت آن مرد زیر گردن خمیده است.
هورمهب وقتی مرا دید گفت: سینوهه من چند مرتبه بتو اخطار کردم که بعضی از حرفها را نزن ولی تو برای اخطارهای من قائل باهمیت نیستی و مرا مسخره میکنی.
تو به مردم میگوئی که شغل سربازی در مصر پستترین شغلها میباشد و اگر یک طفل در بطن مادر بمیرد بهتر از این است که بدنیا بیاید و سرباز بشود تو با این که میدانی که من علاقه دارم که نفوس مصر فراوان شود تا بتوان سربازان بیشتر از مصریها استخدام کرد میگوئی که برای هر خانواده دو یا سه فرزند کافی است و اگر هر زن و شوهر بدو یا سه فرزند اکتفاء نمایند و آنها را بخوبی تربیت و برزگ کنند بهتر از این است که ده فرزند داشته باشند ولی فرزندان آنها باربر یا سرباز شوند و خود زن و شوهر با فقر و فاقه بسر ببرند تو میگوئی که تمام خدایان مصر مانند یکدیگر هستند و یکی را بر دیگری رجحان نیست و در تمام معابد کاهنان تنپرور و تنبل و پرخور میباشد.
تو به مردم میگوئی که یک نفر حق ندارد که مردی دیگر را خریداری کند و او را غلام خود نماید و باز میگوئی که در سراسر مصر هر زارع که زمین را شخم میزند و در آن بذر میکارد باید مالک آن زمین گردد ولو زمین مزبور به هورمهب فرعون مصر تعلق داشته باشد.
تو به مردم گفتهای که سلطنت من فرقی با سلطنت هاتی ندارد زیرا همانطور که هاتی مردم را به قتل میرسانید و بزور با زنان و دختران مردم تفریح مینمود سربازان من هم قاتل مصریها هستند و زنان و دختران مصر را میربایند. و من تمام اینها را بوسیله جاسوسان خود از تو شنیدم ولی تا امروز نسبت بتو اقدامی نکردم زیرا تو را از دوستان قدیم خود میدانستم.
تا روزی که آمی زنده بود من بوجود تو احتیاج داشتم تا اینکه تو در صورت لزوم شهادت بدهی که آمی مرتکب چه اعمالی شده است. ولی بعد از این که آمی مرد احتیاج من از تو سلب شد و دیگر تو برای من مفید نیستی بلکه به سبب چیزهائی که میدانی ممکن است تولید مزاحمت نمائی.
اگر تو زبان خود را در دهان نگاه میداشتی و نسبت به حکومت و سربازان من بدگوئی نمیکردی میتوانستی تا آخر عمر در این کشور بآسودگی زندگی کنی و چون پزشک هستی بوسیله معالجه بیماران معاش خود را تامین نمائی ولی تو سینوهه نمیتوانی آرام بنشینی و مثل اینکه مجبور هستی که پیوسته من و سربازانم را مورد بدگوئی قرار بدهی و من هم نمیتوانم بیش از این مذمت حکومت خود را از تو بشنوم.
پس از این گفته هورمهب که بر اثر حرفهای خود بخشم در آمده بود چند بار شلاق را بساق پای خود زد و گفت: سینوهه... امروز تو مثل کرم زمین شدهای که زمین را در باغ من فاسد مینماید و مانع از رشد گیاهان میشود. تو امروز مانند خرمگس شدهای که روی مینماید و مانع از رشد گیاهان میشود تو امروز مانند خرمگس شدهای که روی شانههای من مینشیند و مرا نیش میزند. تو امروز مانند گیاهی هستی که در باغ من روئیده لیکن بجای گل یا میوه خار بوجود میآورد و من این گیاه مضر را از ریشه بیرون میآورم و دور میاندازم.
اینک فصل بهار است و پرستوها به پرواز در آمدهاند و در فضا صفیر میکشند و لکلکها منقار خود را بر هم میزنند و درختهای اقاقیا گل میکنند فصل بهار برای جانوران و جوانان فصل هیچان میباشد زیرا در این فصل بر اثر گرمای هوا و مقتضیات طبیعت میل دارند معاشقه کنند. ولی پیرمردانی مانند تو که دیگر نمیتوانند عشقبازی نمایند در فصل بهار بر اثر نیروئی که کسب میکنند پرحرفتر میشوند و من تصور میکنم که بر اثر پرحرفی تو میباشد که در بعضی از معابد تصاویر مرا بوسیله لجنآلودهاند و در یک معبد با سنگ گوش و بینی مجسمه مرا شکستند.
این است که من مجبورم که ترا از مصر تبعید کنم زیرا اگر تو در مصر بمانی من طوری نسبت بتو خشمگین خواهم شد که اختیار عقل را از دست خواهم داد و تو را بقتل خواهم رسانید و من نمیخواهم که تو برحسب امر من بقتل برسی برای اینکه یگانه دوست دوره جوانی من هستی که هنوز زنده میباشی.
سینوهه من ترا از مصر تبعید میکنم و تا روزی که من فرعون مصر هستم اجازه نمیدهم که تو به مصر مراجعت نمائی و هرگز تو رنگ طبس را نخواهی دید. زیرا حرفهای تو مانند شعلهای که در یک علفزار یا نیزار خشک بیفتد یکمرتبه آنرا آتش میزند و وقتی آتش گرفت خاموش کردن حریق علفزار یا نیزار خشک امکان ندارد. و من فهمیدهام که بعضی از اوقات سخن از نیزه خطرناکتر میباشد و کسانی که سخنان خطرناک بر زبان میآورند باید نابود شوند و بهمین جهت سکنه کشور هاتی جادوگران را به سیخ میکشند زیرا میدانند که آنها بوسیله سخنان خود تولید فتنه مینمایند.
من نمیخواهم که کشور مصر بر اثر فتنهانگیزی تو دچار جنگی دیگر با خدایان شود و بهمین جهت تو را سینوهه از این کشور اخراج میکنم زیرا تو با اینکه دیوانه نیستی یکمرد عادی نمیباشی و مثل اینکه در دنیائی غیر از این جهان زندگی میکنی.
شاید هورمهب راست میگفت و من یکمرد عادی نبودم و یحتمل از اینجهت من یکمرد عادی بشمار نمیآمدم که خون خدایان یعنی خون فراعنه مصر و خون یک شاهزاده خانم میتانی در عروقم جاری بود.
معهذا وقتی حرفهای هورمهب را شنیدم خندیدم و هورمهب از این خنده بیشتر بخشم در آمد و شلاق خود را بر ساق پا کوبید و گفت سینوهه از خدایان تشکر کن که دوست قدیم من هستی وگرنه تو را بقتل میرسانیدم ولی سوابق یک عمر دوستی مانع از این است که تو را معدوم کنم لیکن بطور حتم تو را تبعید خواهم کرد و اجازه نمیدهم که بعد از مرگ تو لاشهات به مصر برگردد ولی میتوانی قبل از مرگ بگوئی که لاشه تو را مومیائی نمایند و همانجا که زندگی میکنی بخاک بسپارند.
محلی که من برای سکونت تو بعد از تبعید در نظر گرفتهام در کنار دریای شرقی واقع شده (مقصود دریای سرخ میباشد – مترجم) و همانجاست که کشتیها از آنجا بطرف هندوستان میروند و من نمیتوانم تو را به سوریه تبعید کنم برای اینکه هنوز در سوریه از آتشهای گذشته اخگرهائی باقی مانده که زیر خاکستر مدفون است و وجود تو در سوریه شاید سبب گردد که خاکستر از روی اخگرها دور شود و شعلههای آتش زبانه بکشد و من نمیتوانم تو را بسرزمین کوش واقع در جنوب مصر تبعید کنم زیرا تو وقتی بآنجا رفتی به سیاهپوستان خواهی گفت که تمام افراد بشر متساوی هستند و سفید بر سیاه مزیت ندارد و سیاهپوستان که بذاته کم عقل و ساده میباشند حرف تو را خواهند پذیرفت و ممکن است شورش نمایند.
ولی آن قسمت از ساحل دریای شرقی که من تو را بآنجا میفرستم خالی از سکنه است و تو هر قدر صحبت کنی غیر از تخته سنگهای سرخ و کلاغها و شغالها و مارها مستمع نخواهی داشت و من آسوده خاطرم که آنها نمیتوانند برای حکومت مصر تولید مزاحمت نمایند و در آنجا من اطراف منطقهای که محل سکونت تو میباشد مستحفظ خواهم گماشت و آنها موظف هستند که اگر تو از آن منطقه خارج شوی تو را بقتل برسانند.
اما چون تبعید تو بآن منطقه خالی از سکنه و دوری از طبس که میدانم بدان علاقهمند هستی برای تو یک مجازات بزرگ است من دیگر از حیث وسائل زندگی تو را در آنجا در مضیقه نمیگذارم و بتو اطمینان میدهم که در آنجا خانهای خواهی داشت و در آن خانه روی بستری نرم خواهی خوابید و غذای فراوان بتو خواهند داد و هر چه بخواهی مشروط بر اینکه معقول باشد برای تو فراهم خواهند کرد و فقط یک ممنوعیت در آنجا برای تو وجود دارد و آن اینست که نمیتوانی از محوطهای که باید در آن زندگی کنی خارج شوی.
من از تنهائی در محل تبعید بیم نداشتم چون در زندگی بیشتر تنها بودم ولی همانطور که هورمهب گفت بطبس علاقه داشتم و وقتی فکر کردم که دیگر خاک مصر را زیر پای خود احساس نخواهم کرد و آب نیل را نخواهم نوشید و بوی طبس را استشمام نخواهم کرد محزون شدم و به هورمهب گفتم: من در این شهر دوستان زیاد ندارم برای اینکه مردم از زبان من بیم دارند و از من پرهیز میکنند ولی در بین طبقات بی بضاعت چند نفر هستند که از دوستان بشمار میآیند و من میل دارم که برای آخرین مرتبه آنها را ملاقات و از آنان خداحافظی کنم دیگر این که میل دارم قدری در طبس گردش نمایم و در این فصل بهار بوی شکوفههای درخت را در خیابان قوچها و رایحه بخور معبدها را در حیاط معابد استشمام نمایم و در آغاز شب از محله فقرا که خانه من در آنجاست بگذرم تا اینکه بوی ماهیهائی که آنها مقابل خانه خود سرخ میکنند بمشام من برسد و تو هورمهب نمیدانی که برای من مشاهده زنهائی که در آغاز شب مقابل خانهها مشغول طبخ غذا هستند و مردانیکه خسته از کار مراجعت مینمایند و کودکانی که در انتظار خوردن غذای شام مقابل خانه ها بازی میکنند چقدر لذت دارد و تصور نمیکنم که هیچ کس بقدر من از گردش در خیابانهای و کوچههای طبس در غروب آفتاب و آغاز شب لذت ببرد.
اگر من کلمات را با لحنی محزون به زبان میآوردم و از هورمهب خواهش میکردم که بمن چند روز مهلت بدهد که بتوانم از طبس خداحافظی نمایم او درخواست مرا میپذیرفت ولی بدون تضرع و اظهار عجز مانند اینکه شخصی با هم وزن خود صحبت میکند این درخواست را از هورمهب کردم برای اینکه متوجه بودم که علم نباید در قبال قدرت سر تعظیم فرود بیاورد و بهمین جهت فرعون درخواست مرا نپذیرفت و گفت من مردی سرباز هستم و با تاخیر در کار و هم از ابراز احساسات نفرت دارم و لذا حکم میکنم که همین حالا بوسیله یک تختروان تو را از طبس خارج کنند و اگر کسی از خویشاوندان تو بخواهد با تو مسافرت کند من موافقت مینمایم مشروط بر اینکه او دیگر به مصر مراجعت ننماید و نزد تو بماند و حتی پس از مرگ تو هم نباید به مصر برگردد زیرا میدانم که او هر که باشد در مجاورت تو تحت تاثیر حرفهای خطرناک تو قرار میگیرد و بعد از مراجعت به مصر افکار تو را انتشار میدهد و افکار خطرناک از مرض طاعون زودتر سرایت مینماید و اما در خصوص دوستان تو که گفتی از طبقات کم بضاعت هستند من میدانم که یکی از آنها غلامی است که سنگ آسیاب را میگرداند و دیگری نقاشی است دائمالخمر که عکس خدایان را تصویر مینماید و دو نفر دیگر هم از سیاهپوستان هستند و هر چهار نفر بجرم اینکه تحت تاثیر افکار تو قرار گرفتهاند اینک بیک مسافرت طولانی رفتهاند که مراجعت از آن امکان ندارد.
وقتی این حرف را از هورمهب شنیدم خود را لعنت کردم زیرا یک مرتبه دیگر افراد بیگناه فقط برای اینکه با من دوست بودند دچار بدبختی ابدی شدند و آنوقت بدون اینکه مقابل هورمهب رکوع نمایم خواستم بروم. هورمهب برای اینکه نشان بدهد که دیگر با من کاری و حرفی ندارد به تقلید فراعنه بزرگ و گذشته مصر گفت کلام فرعون تمام شد.
سربازان هورمهب مرا در یک تختروان که پردههای آنرا آویخته بودند قرار دادند و در راه مشرق براه افتادیم و مدت بیست روز از جادهای که هورمهب بسوی مشرق ساخته بود عبور نمودیم تا اینکه به بندری رسیدیم که از آنجا سفاین بطرف هندوستان میرفتند.
ولی چون بندر مذکور مسکون بود سربازان هورمهب در آنجا توقف نکردند و مرا از بندر دور نمودند و پس از سه روز به نقطهای رسیدیم که در گذشته آنجا قریهای وجود داشت ولی زارعین از آن قریه رفته بودند و کسی در آن دیده نمیشد.
در آنجا منطقهای را برای سکونت من محدود کردند و در وسط منطقه مزبور خانهای برایم ساختند و آنوقت دورهای دیگر از زندگی من در آن خانه شروع شد.
من هرگز در خانه مزبور از حیث احتیاجات در مضیقه نبودم و هر چه از اغذیه و اشربه و پوشاک و وسائل نوشتن میخواستم برایم فراهم کردند.
من چند سال در آن خانه بسر بردم و چند کتاب راجع به طب نوشتم و بعد از خاتمه هر کتاب آنرا در یک صندوقچه قرار میدادم.
ولی این کتاب آخرین کتابی است که من نوشتهام و بهمین جهت آنرا اختصاص به شرح زندگی خود دادم و بعد از این کتاب اگر هم زنده بمانم دیگر چیزی نخواهم نوشت زیرا نور چشم من خیلی کم شده و دیگر دیدگان من حرکت قلم را روی پاپیروس نمیبیند.
من تصور میکنم که هرگاه در صدد نوشتن خاطرات زندگی خود بر نمیآمدم نمیتوانستم از چند سال باین طرف بار زندگی را تحمل نمایم. من از اینجهت خاطرات خود را در این کتاب نوشتم تا اینکه بتوانم وقایع حیات را از روزی که خود را شناختم تا امروز بیاد بیاورم و نیز بدانم برای چه زندگی کردم.
ولی اکنون که نوشتن خاطرات من تمام شده نمیدانم که برای چه زندگی نمودم و منظور من از زیستن چه بود.
در جوانی میاندیشیدم که برای این زنده هستم که به پیری برسم و اینک که سالخورده شدهام حیرانم که آیا این چه آرزوئی بود که در جوانی داشتم و مگر به پیری رسیدن آرزوئی است که ارزش داشته باشد تا انسان برای آن زندگی کند.
هر روز من چشم بدریا میدوزم. گاهی عکس کوههای اطراف که سرخ رنگ است در دریا میافتد و آنرا سرخ جلوه میدهد و گاهی طوفان بر میخیزد و آبهای دریا سیاه میگردد و هنگام شب دریا را سفید میبینم.
در روزهائی که هوا طوفانی نیست رنگ دریا از سنگهای آبی رنگ بیشتر است لیکن من از مشاهده دریا خسته شدهام زیرا دریا بقدری بزرگ و وحشتآور میباشد که انسان نمیتواند تا آخر عمر خود را به تماشای آن مشغول کند.
آن قدر من روی زمین صحرا کنار دریای شرقی همجوار با عقربها و مارها نشستهام که دیگر آنها از من نمیترسند ولی میل بدوستی با آنها ندارم زیرا آنها اگر هم دوست شوند دوست جاهل یا دیوانه هستند و نیش خود را در بدن ما فرو خواهند کرد.
یکسال بعد از اینکه مرا از طبس تبعید کردند هنگامی که کاروان هندوستان از طبس حرکت نمود تا به ساحل دریای شرقی برسید موتی خدمتکار من که در طبس بود با کاروان آمد و بمن ملحق گردید.
موتی وقتی مرا دید دستها را روی زانو نهاد و رکوع کرد و بعد چون مشاهده نمود که صورت من لاغر شده و شکمم فرو رفته گریست.
گفتم موتی برای چه گریه میکنی؟
موتی گفت برای این گریه میکنم که در اینمدت چون تو کسی را نداشتی که برایت اغذیه لذیذ طبخ نماید لاغر شدهای.
گفتم موتی زندگی من بمرحلهای رسیده که فربهی و لاغری برایم بدون اهمیت است.
موتی گفت سینوهه آیا بارها بتو نگفتم که از طبیعت خود که تو را فریب میدهد بر حذر باش و جلوی زبان خود را نگاهدار من نمیدانم چرا مردها باید اینطور باشند که مانند سنگ حرف در آنها اثر نکند و با اینکه میبینند که هر کس سر را بدیوار بکوبد سرش خواهد شکست و خواهد مرد ولی باز سر را بدیوار میکوبند.
ولی تو سینوهه بمرحلهای از عمر رسیدهای که بعد از این باید عاقل شوی زیرا دیگر گرفتار اضظرابهای ناشی از عضوی کوچک که در سینه ما پنهان است و تمام بدبختیهای جهان از آن میباشد نخواهی گردید.
گفتم موتی تو خطا کردی که از طبس خارج شدی و باین جا نزد من آمدی زیرا من مردی هستم مطرود و هر کس غیر از نگهبانان من که سربازان هورمهب هستند با من زندگی نماید تا پایان عمر نخواهد توانست به مصر مراجعت کند زیرا هورمهب نه فقط مانع از مراجعت من به مصر و طبس میشود بلکه نمیگذارد کسی که با من زندگی مینماید به مصر برگردد.
موتی گفت سینوهه من عقیده دارم که واقعهای که برای تو پیش آمده خیلی به نفع تو میباشد برای اینکه فرعون هورمهب تو را به محلی خلوت فرستاده تا اینکه دوران پیری خود را در آن بگذرانی.
من هم از هیاهوی طبس و مزاحمت همسایگان به تنگ آمدهام زیرا دائم اثای آشپزخانه را از من بعاریت میگیرند ولی پس نمیدهند و وقتی من بآنها یادآوری میکنم آنچه را بردهاند پس بدهند بخشم در میآیند و میگویند مگر ما دزد هستیم که تصور کردی که دیگ و تابه تو را نخواهیم داد.
من در طبس مجبورم که روزی دو مرتبه مقابل خانه را جارو بزنم و باز هم مقابل خانه تمیز نیست زیرا همسایگان پیوسته خاکروبه خانه را در کوچه میریزند و هر چه من فریاد میزنم که این کار را نکنید نمیپذیرند.
دیگر اینکه در طبس خانه ما کوچک بود و ما نمیتوانستیم در آن جا سبزی بکاریم در صورتیکه این جا برای کاشتن سبزی اراضی نامحدود داریم و من در این زمینها سبزی و بخصوص کرفس که تو خیلی دوست میداری خواهم کاشت و این سربازهای تنبل و بیکار را که فرعون برای نگهبانی تو گماشته مامور خواهم کرد سبزی بکارند و بروند در صحرا شکار و در دریا ماهی صید کنند گو اینکه من تصور نمیکنم که ماهیهای آب شور دریا مانند ماهیهای آب شیرین نیل شیرین باشد.
دیگر اینکه من قصد دارم که در اینجا مکانی را برای قبر خود انتخاب نمایم و یک قبر بسازم و بعد از مرگ در همین جا آرام بگیرم زیرا من که هرگز پای خود را از طبس بیرون نگذاشتهام بعد از این مسافرت فهمیدم که سفر بدترین چیزهاست و میل ندارم که بعد از مرگم مرا ناراحت کنند و برای دفن از این جا به طبس ببرند.
بدین ترتیب موتی در آنجا سکونت کرد و از آن پس عهدهدار پرستار من گردید و من تصور میکنم که اگر توانستم در آخرین سنوات عمر خود آسوده زندگی نمایم و این کتاب را بنویسم برای این بود که موتی پیوسته از من پرستاری میکرد و نمیگذاشت که من از حیث وسائل زندگی نقصان داشته باشم. موتی از اینکه برای من کاری بوسیله نوشتن پیدا شده و مانع از این میگردد که من دچار خیالات شوم خوشوقت بود ولی میدانستم که در باطن نسبت به نوشته بیاعتنا میباشد و آن را بیفایدهترین چیزها میداند.
موتی برای من غذاهای لذیذ طبخ میکرد و طبق آنچه گفته بود سربازان را وادار نمود که زمین را شخم بزنند و بذر بکارند و آبیاری نمایند و بصحرا بروند و شکار کنند و از دریا ماهی بگیرند.
سربازان که مدت یکسال خورده و خوابیده بودند چون فهمیدند که بعد از این باید کار کنند به خشم در آمدند اما جرات نمیکردند که مقاومت نمایند زیرا موتی با زبان خود که تیزتر از شاخ گاو بود آنها را میآزرد و ناسزا میگفت و گاهی با حکایاتی که به سبک خویش بدون رعایت نزاکت نقل مینمود سربازان را می خندانید.
ولی رفته رفته سربازان که در گذشته از بیکاری کسل شده بودند چون دیدند که کاری را پیش گرفته اند که مفید نیز هست به شوق آمدند و شکار صحرا و صید دریا و سبزیهای تازه اغذیه آنها را فراوان تر و متنوع تر کرد و موتی طرز طبخ غذاهای لذیذ را بآنها آموخت.
هر سال هنگامیکه کاروان هندوستان از طبس بکنار دریای شرقی میآمد کاپتا برای من چند بار الاغ اشیاء و هدایای مختلف و زر و سیم میفرستاد و تمام وقایع طبس را بوسیله کاتبین خود مینوشت و جهت من ارسال مینمود بطوری که من از وقایع طبس بیاطلاع نبودم و میدانستم که در آنجا چه میگذرد.
سربازانی که نگهبان من بودند طوری بزندگی در آن جا انس گرفتند و از وضع خود راضی شدند که گفتن حتی پس از مرگ من اگر بتوانند به طبس مراجعت نخواهند کرد زیرا زندگی آنها مقرون به سعادت است و هیچ اندوهی ندارند.
سربازان بوسیله هدایائی که من بآنها داده بودم گاو و گوسفند خریداری کردند و از راه پرورش دام دارای بضاعت شدند.
اکنون از نوشتن خسته شدهام چون چشمهای من دیگر علائم خط را درست نمیبیند و وقتی بچه گربههای موتی بمن نزدیک میشوند و یکمرتبه روی زانوی من قرار میگیرند من حیرت مینمایم چرا آنها را ندیده بودم.
روح من از آن چه نقل کردم خسته شده و میفهمم که بدنم احتیاج به استراحت ابدی دارد.
من اکنون مردی نیک بخت نیستم ولی در این گوشه انزوا خود را بدبخت هم نمیدانم.
من خوشوقتم که پاپیروس و قلم وجود دارد چون اگر این دو نبود من نمیتوانستم بوسیله نوشتن این کتاب دوره کودکی خود را بیاد بیاورم و در عالم تصور مرتبهای دیگر باتفاق مینا از جادههای بابل بگذرم و وجود مهربان مریت را در حالیکه در اطراف من میگردد حس نمایم و بر بدبختی کسانی که در طبس گرسنه مانده بودند گریه کنم و گندم خود را بگرسنگان بدهم.
من میدانم که بعد از مرگ من نگهبانان بر حسب امر هورمهب تمام نوشتههای مرا از بین خواهند برد و این خانه را ویران خواهند کرد که مبادا من چیزی روی دیوارها نوشته باشم.
ولی موتی برای پانزده جزوه این کتاب پانزده محفظه محکم از الیاف نخل بافته و من هر جزوه را در یکی از این محفظه ها خواهم نهاد و سپس هر پانزده جزوه را در یک صندوقچه نقره جا خواهم داد و آن صندوقچه را در یک جعبه چوبی از چوب محکم درخت سدر که از خارج به مصر آورده میشود میگذارم و بالاخره جعبه چوبی را در یک صندوق مسین قرار میدهم و موتی بعد از مرگ من باید آن صندوق را در قبرم جا بدهد و وی مرا مطمئن کرده که نگهبانان را فریب خواهد داد و صندوق را در قبر من خواهد نهاد.
من چون انسان هستم در هر انسان که قبل از من در این جهان میزیسته زنده بودم و در هر انسان که پس از من باین جهان بیاید زنده خواهم بود.
من چون انسان هستم بعد از این در خندهها و گریهها و در خوشیها و ناخوشیها و در نیکبختیها و بدبختیها و در نیک فطرتیها و زشتخوئیها و در ضعف و نیروی انسانهای آینده زنده خواهم بود.
آن انسان که هزارها سال بعد از این بوجود میآید غیر از من نیست زیرا وی هم مثل من نفس میکشد و غذا میخورد و میخندد و میگرید و مرتکب جنایت میشود و احسان میکند و حرص دارد و فریب یک یا چند زن را میخورد و از بوی خوش لذت میبرد و صدای موسیقی او را بوجد در میآورد و روزها و هفتهها و شاید سالها در اندوه فرو میرود و از دوستان خیانت میبیند و خود بدوستان خیانت میکند و مال خویش را بوسیله بخشش یا بازی طاس تلف مینماید و چون من ورشکسته میشود و در آخر عمر در گوشه عزلت یا بین افراد خانواده میمیرد.
بهمین جهت من متاسف نیستم که این کتاب از بین برود زیرا بفرض اینکه این کتاب معدوم شود من در انسانهای آینده زنده خواهم بود.
این است آخرین کلام سینوهه مصری که در تمام عمر حس میکرد که تنها میباشد.
پایان کتاب سینوهه پزشک فرعون
هنگامی که شروع به ترجمه کتاب سینوهه پزشک مخصوص فرعون کردیم مقدمه کتاب را باختصار ترجمه نمودیم تا خواننده تصور نکند که یک کتاب اخلاقی یا کتابی مربوط به فولکلور را میخواند اما بخوانندگان اطمینان میدهیم که از متن اصلی کتاب حتی یک کلمه ساقط نشده و کتاب سینوهه نه فقط جمله به جمله بلکه کلمه به کلمه ترجمه گردیده است.
اکنون که کتاب باتمام رسیده و خوانندگان بارزش این کتاب تاریخی و باستان شناسی پی بردهاند ما متن کامل مقدمه کتاب را از نظرشان میگذرانیم تا اینکه بیشتر به هویت نویسندگی (میکاوالتاری) پی ببرند.
مقدمه کامل کتاب پزشک مصری
من سینوهه پسر سنموت و زوجه او کیپا این کتاب را مینویسم.
من این کتاب را برای این تحریر نمیکنم که خدایان سرزمین مصر را مدح نمایم برای اینکه از خدایان به تنگ آمدهام.
من این کتاب را نمینویسم تا فراعنه مصر را مورد مدح قرار بدهم برای اینکه از اعمال فراعنه مصر متاذی هستم.
من این کتاب را نمینویسم تا بخدایان یا سلاطین مصر تملق بگویم.
آنچه مرا وادار به نوشتن این کتاب میکند ترس از آینده یا امیدواری بآتیه نیست.
من در مدت عمر خود آنقدر آزمایشهای تلخ تحصیل کرده بقدری گرفتار متاعب شدهام که دیگر از چیزهای موهوم و آینده نامعلوم بیم ندارم.
من از امیدواری نسبت به بقای نام و شهرت جاوید خسته شدهام همانگونه که از خدایان و پادشاهان هم به تنگ آمدهام.
من این کتاب را فقط برای خود مینویسم و از این حیث تصور میکنم که با تمام نویسندگان گذشته و نویسندگانی که در آینده خواهند آمد فرق دارم.
زیرا هرچه تا امروز از طرف نویسندگان گذشته نوشته شده یا برای خوش آمد خدایان بوده یا برای راضی کردن پادشاهان و انسانهای دیگر.
من فراعنه را هم جزو انسانها بشمار میآورم زیرا آنها فرقی با ما ندارند و هرگاه هزار مرتبه آنانرا جزو خدایان بشمار آورند باز پادشاهان مثل ما هستند و حب و بغض دارند و مثل ما امیدوار و ناامید میشوند.
گرچه آنها قدرت دارند که کینه خویش را تسکین بدهند و هنگامی که میترسند چارهای برای رفع ترس بیندیشند ولی این قدرت آنها را از تحمل رنج مصون نمیکند و مثل ما درد میکشند و مانند سایر افراد بشر دچار اندوه میگردند.
تا امروز در جهان آنچه نوشته شده یا بر حسب امر سلاطین برشته تحریر در آمده یا برای تملق گفتن بخدایان یا برای فریب دادن مردم و القای حوادثی که اتفاق نیفتاده و قلب حقیقت و جعل وقایع موهوم.
خواستهاند بمردم القاء کنند که آنچه بچشم خود دیدند واقعیت نداشته و حوادث واقعی غیر از آن است که تصور میکردند. خواستهاند بمردم بقبولانند در فلان حادثه سهم فلان مرد بزرگ بسیار ناچیز بوده و برعکس فلان مرد ناچیز در آن حادثه سهمی بزرگ داشته است.
من بجرئت میگویم زیرا یقین دارم که از روزی که بشر به جهان آمده تا امروز آنچه نوشته یا برای این بوده که خدایان را راضی کند یا برای راضی کردن افراد بشر نویسندگی نموده خواه افراد مزبور پادشاهان باشند یا افراد دیگر.
من تصور میکنم در آینده نیز همین طور خواهد بود و هر کس در آتیه قلم بدست بگیرد یا برای این است که بخدایان تملق بگوید یا سلاطین را راضی کند یا افراد بشر را خواه افراد مزبور یک ملت باشند یا یک جامعه و طبقهای خاص از یک ملت.
من از اینجهت تصور میکنم که در آینده هم تمام نویسندگان برای راضی کردن خدایان و سلاطین و افراد بشر نویسندگی خواهند کرد که در این جهان هیچ چیز تازه بوجود نمیاید و همه چیز تجدید میشود و آنچه در گذشته وجود داشته باز بظهور میرسد.
انسان در زیر خورشید بطور کلی تغییر پذیر نیست و صد هزار سال دیگر انسانی که بوجود میآید همان انسان امروزی میباشد ولی شاید لباس و طرز آرایش موی سر و ریش و کلمات او تغییر کند.
فقط یک چیز انسان هرگز تغییر نخواهد کرد و آن هم حماقت اوست و صد هزار سال دیگر انسانی که بوجود میآید مانند انسان دوره ما و آنهائیکه قبل از مادر دوره اهرام میزیستند احمق خواهد بود و او را هم میتوان با دروغ و وعدههای بیاساس فریفت برای اینکه انسان جهت ادامه حیات محتاج دروغ و وعدههای بیاساس است و فطرت او ایجاب میکند که همواره بدروغ بیش از راست و به وعدههای بیاساس که هرگز جامه عمل نخواهد پوشید بیش از واقعیت ایمان داشته باشد.
تا جهان باقی است نوع بشر احمق خواهد بود و فریب دروغ و وعدههای بیبنیان را خواهد خورد منتها در هر دوره به مقتضای زمان یکنوع دروغ باو خواهند گفت و با یک عنوان جدید وعدههای بیاساس باو خواهند داد و او هم با شعف و امیدواری دروغ و مواعید موهوم را خواهد پذیرفت و اگر کسی درصدد بر آید که او را از اشتباه بیرون بیاورد و بگوید اینکه بتو میگویند دروغ است و قصد دارند که تو را فریب بدهند و بیا تا من حقیقت را بتو ارائه بدهم انسان به خشم در میآید و آن شخص را باتهام اینکه خائن و تبهکاری است بقتل میرساند.
ایمان بدروغ و وعدههای موهوم و بشارتهائی که هرگز جامه عمل نخواهد پوشید طوری با سرشت بشر آمیخته شده که انسان افسانه را بر وقایع حقیقی ترجیح میدهد و همین که یک نقال زبان میگشاید و نقل میگوید مردم اطرافش را میگیرند و با اینکه بچشم خود میبینید که وی کنار کوچه روی خاک نشسته معهذا وقتی صحبت از کشف گنج میکند و بشارت میدهد که زر و سیم عاید مستمعین خواهد شد همه باور مینمایند.
ولی من سینوهه نویسنده این کتاب از دروغ آنهم در این مرحله پیری نفرت دارم و در این کتاب دروغ نمینویسم.
شاید اگر جوان بودم و این کتاب را در جوانی مینوشتم من نیز مثل نویسندگان دیگر دروغ میگفتم و چیزی تحریر میکردم که مورد پسند خدایان یا سلاطین یا سایر افراد بشر باشد.
ولی در این دوره پیری که از خدایان و پادشاهان و سایر افراد بشر مایوس شدهام دروغگوئی نه مورد تمایل من است و نه مورد لزوم.
چون من این کتاب را برای دیگران نمینویسم و قصد ندارم که کسی را راضی کنم لاجرم این کتاب را برای خود برشته تحریر در میآورم.
آنچه من در این کتاب مینویسم چیزهائی است که به چشم خود دیدم یا میدانم که واقعیت دارد ولو آنکه بچشم ندیده باشم و از این حیث من با نویسندگانی که قبل از من بودند یا بعد از من خواهند آمد فرق دارم زیرا گذشتگان و آیندگان (چون در جهان همه چیز تکرار میشود) پیوسته آنچه را که با دو چشم دیدند و خواهند دید نمینویسند و گاهی واقعیت را زیر پا میگذارند و چیزهائی مینویسند که کمک بشهرت آنها بنماید.
آن کس که چیزی مینویسد یا نوشته خود را روی سنگ نقر مینماید امیدوار است که آیندگان نوشته او را بخوانند و بر او آفرین بگویند و اعمال برجستهاش را تجلیل کنند.
ولی در کلامی که من برشته تحریر در میآورم چیزی وجود ندارد که سبب آفرین شود و کارهائیکه من انجام دادهام در خور تقدیر نیست و من یک مرد خردمند نمیباشم تا اینکه آیندگان از من پند بگیرند و اطفال در مدرسه هرگز جملههائی را که من گفتهام روی الواح خاکرست نخواهند نوشت تا اینکه مشق خط بکنند و از روی آنها نوشتن را بخوبی فرا بگیرند و مردان بالغ هنگام صحبت کردن برای اینکه خود و اطلاعات خود را برخ دیگران بکشند جملات مرا تکرار نخواهند نمود زیرا من هیچ امیدوار نیستم که کسی کتاب مرا بخواند و نام مرا بخاطر بیاورد.
بفرض اینکه من مردی خردمند بودم و رای صائب میداشتم و این امیدواری وجود داشت که آیندگان کتاب مرا بخوانند باز خرد و تدبیر من برای نسلهای آینده بدون فایده بود زیرا انسان از شنیدن پند و خواندن کتب خردمندان اصلاح نمیشود.
چه انسان بقدری شرور و بیرحم و موذی است که تمساح رود نیل نسبت بوی رحیم و کمآزار میباشد و قلب او که سختتر از سنگ است هرگز نرم نمیشود و محال است که روزی غرور و خودپسندی او از بین برود یک انسان را با لباس در رود نیل بینداز که شاید زیر آب رفتن او را تغییر بدهد و بعد ویرا از رودخانه خارج کن و به محض اینکه لباسش خشک شد همانست که بود.
یک انسان را دچار بزرگترین و شدیدترین بدبختیها بکن که شاید اصلاح شود و به محض اینکه بدبختی او از بین رفت و خود را مرفه و سعادتمند دید مبدل بهمان میشود که بوده است.
من در مدت عمر خود تحولات و انقلابات متعدد دیدم و هر دفعه فکر میکردم که بعد از تحول و انقلاب انسان تغییر خواهد کرد ولی دیدم که هیچ تغییر در او بوجود نیامد بنابراین چگونه میتوان امیدوار بود که خواندن یک کتاب سبب تغییر و اصلاح نوع بشر شود.
کسانی هستند که میگویند آنچه امروز اتفاق میافتد بدون سابقه میباشد و هرگز در جهان روی نداده ولی این گفته ناشی از سطحی بودن اشخاص و بیتجربگی آنهاست چون هر واقعه که در جهان اتفاق بیفتد سابقه دارد.
من که سینوهه نام دارم بچشم خود دیدم که در کوچه پسری پدر خود را بقتل رسانید زیرا پسر علامت صلیب بر سینه نصب کرده بود و پدر علامت شاخ داشت.
من دیدم که غلامان و کارگران علیه اغنیاء و اشراف قیام کردند و دیدم که خدایان بجنگ یکدیگر برخاستند.
من بچشم خود مشاهده کردم مردی که پیوسته شراب گرانبها در پیمانه زر مینوشید هنگام تنگدستی کنار رود نیل خود را سیراب مینمود. من مشاهده کردم آنهائی که زر در ترازو میکشیدند در چهارراه گدائی مینمودند و زنهای همین اشخاص خود را برای یک قطعه مس به سیاهپوستان میفروختند که بتوانند برای فرزندان خود نان تهیه نمایند و اینها که دیدم قبل از من هم روی داده بود و پس از من نیز اتفاق خواهد افتاد.
در دوره من مردم از وقایع گذشته عبرت و پند نگرفتند و در این صورت چگونه میتوان گفت که آیندگان از وقایع دوره من که در این کتاب میخوانند عبرت خواهند گرفت.
در دوره من مردم از وقایع گذشته عبرت و پند نگرفتند و در این صورت چگونه میتوان گفت که آیندگان از وقایع دوره من که در این کتاب میخوانند عبرت خواهند گرفت.
همانطور که تا امروز انسان تغییر نکرده در آینده هم تغییر نخواهند کرد.
این است که من این کتاب را برای این نمینویسم که کسی اندرز بخواند و از گذشته پند بگیرد.
من این کتاب را برای خود مینویسم زیرا دانائی مرا رنج میدهد و مثل یک تیزآب قلب مرا میخورد و من مجبورم که آنچه میدانم بنویسم تا اینکه از رنج من کاسته شود.
من این کتاب را در سومین سال سکونت خود در نقطهای واقع در ساحل دریای شرقی که محل تبعید من است شروع کردم و آنجا منطقهایست که کشتیهائی که بهندوستان میروند از آنجا حرکت میکنند و در اطراف محل سکونت من کوههای سرخ رنگ وجود دارد و در گذشته سلاطین مصر برای ساختن مجسمههای خود از سنگ کوههای مزبور استفاده میکردند.
من از این جهت این کتاب را مینویسم که دیگر شراب در کام من طعم ندارد و نسبت به تفریح با زنها تمایلی در خود احساس نمیکنم و مشاهده ماهیها در برکهها و دیدن گلها در باغ بمن لذت نمیبخشد و در شبهای سرد زمستان یک دختر جوان سیاهپوست کنار من میخوابد و بستر مرا گرم میکند ولی حضور او در بسترم مرا خوشوقت نمینماید.
مدتی است که خوانندگان آواز را جواب گفتهام چون نه از آواز آنها لذت میبرم نه از نغمه نوازندگان و برعکس صدای موسیقی و آهنگ آواز مرا ناراحت مینماید.
دیگر زر و سیم و گوهر و پیمانههای طلا و عنبر و عاج و چوب آبنوس در نظرم جلوه ندارد.
با اینکه در تبعیدگاه زندگی میکنم همه اینها را که گفتم دارم زیرا آنچه داشتم از من نگرفتند و از طبس پایتخت مصر مردی که در گذشته غلام من بود و اینک خیلی توانگر است برای من بسی چیزهای گرانبها فرستاد.
هنوز غلامانم از ضربات عصای من میترسند و سربازانی که مستحفظ من میباشند وقتی مرا میبینند دستها را روی زانو میگذارند و رکوع میکنند.
ولی حدود منطقهای که من میتوانم در آن گردش کنم محدود است و هیچ کشتی نمیتواند از راه دریا بساحلی که من در آن زندگی مینمایم نزدیک شود. و چون همه چیز از نظرم افتاده و دیگر نخواهم توانست به مصر برگردم و اراضی سیاه را زیر پای خود احساس کنم و بوی شبهای بهار طبس به مشام من نخواهد رسید این کتاب را مینویسم.
امروز من در اینجا مردی منزوی هستم ولی در گذشته نام من در کتاب طلائی فرعون ثبت شده بود و در کاخ زرین که از کاخهای سلطنتی مصر است در کوشکی واقع در طرف راست مسکن فرعون سکونت داشتم.
در آن موقع گفتار من بیش از گفته برجستهترین مردان مصر ارزش داشت و اشراف برای من هدایا میفرستادند و طوق زرین از گردنم آویخته بود.
من در آنوقت هرچه را که یک نفر ممکن است آرزو کند داشتم ولی چیزی میخواستم که هیچ انسان نمیتواند بدست بیاورد و آن حقیقت بود یعنی حقیقت آزادی و مساوات و دادگستری.
بهمین جهت امروز در این نقطه دور افتاده کنار دریای شرقی زندگی میکنم زیرا در ششمین سال سلطنت هورمهب فرعون مصر مرا بجرم خواستن آزادی و مساوات و عدالت از مصر تبعید کردند و هورمهب امر کرد که اگر بخواهم به مصر برگردم مرا مثل یک سگ دیوانه بقتل برسانند و هرگاه قدمهای من بخاک مصر برسد مرا مثل یک وزغ با یک لگد روی سنگها و خاکهای مصر له کنند و مستحفظینی که از طرف فرعون مصر در اینجا گماشته شدهاند مامورند که نگذارند من از حدودی که برای گردشم تعیین شده است تجاوز نمایم.
در صورتی که فرعون روزی دوست من بود و من تصور میکنم که در آن موقع وی بمن احتیاج داشت و من خدماتی برایش انجام دادم.
ولی از مردی چون هورمهب فرعون مصر که از نژادی پست میباشد و اصالت ندارد نباید جز این انتظار داشت و این مرد بعد از اینکه به سلطنت رسید اسامی سلاطین گذشته مصر را از روی ابنیه و معابد محو کرد و بجای آنها اسامی پدر و مادر و اجداد خود را نوشت روزی که او در معبد تاج بر سر میگذاشت من حضور داشتم و دیدم که تاج سرخ و سفید مصر را بر سر نهاد و شش سال بعد از تاجگذاری مرا تبعید کرد و این هم دلیلی دیگر است که من خوب میدانم وی در چه تاریخ فرعون مصر شد معهذا کاتبان خود را واداشت که دوره سلطنت او را طولانی کنند و اینطور بنویسند که وی هنگامی که مرا تبعید کرد سی و دو سال از دوره سلطنتش میگذشت.
من این را بچشم خود دیدم و او وقتی مرا تبعید کرد آنقدر مغرور و قوی بود که اهمیت نمیداد که تاریخ تبعید من در جائی ثبت شود لیکن میخواهم بگویم که چون هورمهب تاریخ سلطنت خود را قلب کرد کسانی که در آینده تاریخ سلطنت او را بخوانند تصور مینمایند که وقتی من تبعید شدم سی و دو سال از سلطنت او میگذشت در صورتیکه بیش از شش سال نگذشته بود.
چون آن مرد تاریخ سلطنت خود را از روزی حساب کرد که در جوانی در حالیکه یک قوش مقابل او پرواز مینمود وارد طبس شد.
چنین است تاریخی که یک پادشاه مصر برای خود مینویسد و در اینصورت آیا میتوان بتواریخی که برای سلاطین گذشته نوشته شده اعتماد نمود؟
در جواني گوئي كور بودم و حقيقت را نميديدم و بهمين جهت از مردي كه براي حقيقت زنده بود نفرت داشتم چون ميديدم كه حقيقت او در سرزمين مصر وحشت و هرج و مرج بوجود آورده است.
او ميخواست با خداي خود يعني حقيقت زندگي كند و من قدر وي را ندانستم و براي محو آن مرد اقدام كردم و امروز بايد كيفر عمل خود را ببينم زيرا من هم ميخواهم با حقيقت زندگي كنم ولي نميتوانم.
حقيقت مثل يك كارد برنده و يك زخم غير قابل علاج است و بهمين جهت همه در جواني از حقيقت ميگريزند و عدهاي خود را مشغول به بادهگساري و تفريح با زنها ميكنند و جمعي با كمال كوشش در صدد جمعآوري مال بر ميآيند تا اينكه حقيقت را فراموش نمايند و عدهاي بوسيله قمار خود را سرگرم مينمايند و شنيدن آواز و نغمههاي موسيقي هم براي فرار از حقيقت است.
تا جواني باقي است ثروت و قدرت مانع از اين است كه انسان حقيقت را ادارك كند ولي وقتي ژير شد حقيقت مانند يك زوبين از جائي كه نميداند كجاست ميآيد و در بدنش فرو ميرودد و او را سوراخ مينمايد و آن وقت هيچ چيز در نظر انسان جلوه ندارد و از همه چيز متنفر ميشود براي اينكه ميبيند همه چيز بازيچه و دروغ و تزوير است آنوقت در جهان بين همنوع خويش خود را تنها ميبيند و نه افراد بشر ميتوانند كمكي باو بكنند و نه خدايان.
من سينوهه كه اين علامات را روي پاپيروس نقش ميكنم اعتراف مينمايم كه قسمتي از اعمال من بسيار زشت بوده و من حتي مرتكب تبهكاريها شدم براي اينكه تصور ميكردم آن تبهكاريها مشروع و لازم است ولي اين را هم ميدانم كه اگر بر حسب اتفاق اين كلمات در آينده از طرف كسي خوانده شد وي از زندگي من درس نخواهد آموخت و پند نخواهد گرفت.
ديگران وقتي مرتكب گناه ميشوند به معبد آمون ميروند و آب مقدس آمون را روي خود ميريزند و با اين عمل تصور مينمايند كه از گناه پاك شدهاند.
ولي من كه در اين آخر عمر به خدايان عقيده ندارم براي اينكه ميدانم كه آنها نيز مثل افراد بشر اهل دروغ و نيرنگ و تزوير هستند بوسيله آب مقدس آمون خود را مطهر نمينمايم و ميدانم كه هيچ قدرتي قادر نيست كه يك تبهكار را بيگناه كند براي اينك هيچ قدرتي قادر نميباشد كه قلب يك نفر را تغيير بدهد و مردي كه مرتكب گناه ميشود در قلب خود خويش را تبهكار ميبيند.
ولي ميانديشم كه اگر اعمال خود را بنويسم از فشاري كه بر من وارد ميآيد كاسته ميشود.
ديگران بدروغ مناظر اعمال نيك خود را بر ديوارهاي قبر خويش نقش ميكنند تا اينكه در دنياي مغرب اوزيريس را فريب بدهند و اعمال مزبور را در ترازوي وي بگذارند تا اينكه كفه اعمال نيكو سنگين شود.
من قصد فريب كسي را ندارم و ترازوي من اين پاپيروس است و شاهين ترازو اين قلم ميباشد كه در دست من است و اينك علائمي را روي پاپيروس نقش ميكند.
ولي شايد من قصد دارم خود را فريب بدهم پناه بر خدايان... كه انسان آن قدر دروغگو و محيل آفريده شده كه بدون اينكه خود بداند خويش را نيز فريب ميدهد.
اگر هم چنين باشد باري نوشتن اين كتاب براي من مانند ترياك است و سبب تسكين ميشود. ترياك درد را تسكين ميدهد ولي قطع ماده نميكند و مرض را از بين نميبرد و اين كتاب هم مرا تسكين خواهد داد اما نخواهد توانست كه اعمال زشت مرا زائل و مرا تطهير كند.
قبل از اينكه شروع به نوشتن كتاب كنم ميخواهم قلب خود را آزاد بگذارم كه قدري بنالد زيرا قلب من قلب يك مرد مهجور و مطرود است و احتياج به ناليدن دارد.
قلب من در آرزوي هواي مصر و نيل و طبس مينالد زيرا كسي كه يك مرتبه آب شط نيل را نوشيد پيوسته آرزوي نوشيدن آن آب را دارد و هيچ آب ديگر عطش او را رفع نميكند.
كسي كه در طبس چشم به جهان گشوده آرزو دارد كه طبس را ببيند زيرا در جهان شهري مانند طبس وجود ندارد.
كسي كه در يك كوچه طبس بزرگ شده اگر بعد منتقل به يك كاخ شود كه با چوب سدر آن را ساخته باشد باز در آرزوي آن كوچه است تا اينكه بتواند رايحه سوختن تپاله گاو را در اجاقهائي كه مقابل خانهها بوجود ميآورند و روي آنها ماهي سرخ مينمايند استشمام كند.
اگر من ميتوانستم يك مرتبه ديگر روي زمين سياه سواحل نيل گام بردارم حاضر بودم كه پيمانه طلاي شراب خود را با يك ليوان سفالين زارعين مصر تعويض كنم و اين جامه كتان را كه در بر دارم دور بيندازم و لنگ غلامان را بر كمر ببندم.
اگر من ميتوانستم يك مرتبه ديگر صداي وزش باد را از وسط نيزارهاي ساحل نيل بشنوم و پرواز چلچلهها را روي آب نيل ببينم همه دارائي خود را براي مرتبه ديگر به فقرا ميبخشيدم.
چرا من يك پرستو نيستم تا بدون اينكه مستحفظين بتوانند ممانعت كنند از اين جا پرواز نمايم و بسرزمين مصر بروم و در آن جا روي يكي از ستونهاي مرتفع معبد آمون در حاليكه قبه طلائي شاخصها در نور آفتاب پرتو افشاني ميكنند لانه بسازم و بوي بخور معبد و خون قربانيان عبادتگان را استشمام كنم.
چرا يك پرنده نيستم تا از بالاي بام معبد آمون به تماشاي اطراف مشغول شوم و ببينم چگونه گاوها ارابههاي سنگين را در كوچههاي طبس ميكشند و افزارمندان در دكانهاي خود مشغول كوزه ساختن و حصير بافتن و نان پختن هستند و ميوه فروشان با آهنگي خوش ميوههاي خود را به عابرين عرضه ميدارند.
اوه... اي آفتاب درخشنده دوره جواني... اي ديوانگيهاي لذتبخش دوران شباب... كجا هستيد و چرا مرا ترك كردهايد؟
امروز من ناني از مغز گندم ميخورم و ميتوانم هر لقمه نان را در يك كاسه پر از عسل فرو ببرم ولي اين نان در دهان من تلخ است و لذت نان خشك دوره جواني را كه پر از سبوس بود نميدهد.
اي سالهاي گذشته كه رفتهايد توقف كنيد... و برگرديد... اي آمون (يعني خورشيد – مترجم) كه پيوسته در آسمان از مشرق بطرف مغرب حركت ميكني يكمرتبه از غرب بسوي شرق حركت كن تا من جواني از دست رفته را بازيابم. اي رعشههاي دوره جواني كه در آغوش مينا و مريت بر من مستولي ميشديد كجا هستيد و چرا من ديگر اين رعشههاي لذتبخش را در آغوش هيچ زن در خود احساس نميكنم اي قلم نئين كه در دست من هستي و روي پاپيروس حركت ميكني اينك كه خدايان نميتوانند دوران كودكي و جواني مرا برگردانند تو با نوشتن خاطرات گذشته دوره طفوليت، رعشههاي لذتبخش دوره جوانيام را بمن بازگردان تا سينوهه كه امروز از بدبختترين زارعين سرزمين سياه بدبختتر است با گذشته مشغول شود و غم موجود را فراموش نمايد.
******* *************** ********
مردي كه من تصور ميكردم پدرم ميباشد موسوم به سنموت طبيب بود و در محله فقراي طبس ميزيست و افراد بيبضاعت را معالجه ميكرد.
زني باسم كيپا كه من او را مادر خود ميدانستم زوجه وي بشمار ميآمد.
اين دو نفر با اينكه پير شدند فرزند نداشتند و بهمين جهت در دوره كهولت خود مرا به فرزندي پذيرفتند.
سنموت و كيپا چون ساده بودند گفتند كه مرا خدايان براي آنها فرستادهاند و پيشبيني نميكردند كه من چقدر باعث بدبختي آنها خواهم شد.
كيپا كه افسانهها را دوست ميداشت مرا بنام قهرمان يكي از افسانهها باسم سينوهه خواند و سينوهه مردي بود كه بنا بر روايت يكروز در خيمه فرعون يك راز وحشتآور شنيد و از بيم آنكه كشته شود گريخت و سالها در كشورهاي بيگانه بسر برد و ماجراهاي خطرناك برايش پيش آمد كه از همه سالم جست.
كيپا هم كه زني ساده بود تصور ميكرد كه من نيز از حوادث خطرناك جان بسلامت برده باو رسيدهام و اگر اسم سينوهه را روي من بگذارد در آينده هم ميتوانم از گزند حوادث مصون بمانم.
ولي كاهنان خداي آمون ميگويند كه اسم در سرنوشت انسان اثري زياد دارد و شايد بهمين جهت من گرفتار ماجراها و مخاطرات شدم و مدتي در كشورهاي بيگانه بسر بردم و شايد چون موسوم به سينوهه بودم برازهاي خطرناك يعني راز پادشاهان و زنهاي آنان كه سبب مرگ ميشود پي بردم و بالاخره اين نام مرا مردي مطرود كرد و دچار تبعيد گرديدم.
من فكر نميكنم كه چون كيپا نامادري من مرا بنام سينوهه خواند من در دوران عمر گرفتار ناملايمات و ماجراهاي زياد شدم.
اگر نام من كپرو يا كفرن يا موسي ميبود باز سرنوشت من همان ميشد ولي نميتوان انكار كرد كه سينوهه مردود و مطرود گرديد ليكن مردي باسم هورمهب يعني پسر شاهين به سلطنت رسيد و تاج پادشاهي مصر را بر سر نهاد. (در زبان فارس بايد گفت جوجه شاهين نه پسر شاهين ولي ما براي رعايت امانت در ترجمه اين تعبير ناصواب را بكار برديم – مترجم).
اين است كه گاهي از اوقات حوادث زندگي يك نفر طوري با نام او جور در ميآيد كه مردم فكر ميكنند كه اسم در سرنوشت انسان اثر دارد.
پارهاي از اشخاص براي اينكه هنگام بدبختي خود را تسلي بدهند ميگويند كه ما مقهور نام خود شدهايم و در موقع نيكبختي بر خود ميبالند كه از نخست نامشان آنها را براي سعادت بوجود آورده بود.
من در زمان سلطنت فرعون آمنهوتپ سوم قدم بجهان گذاشتم و در همان سال شخصي متولد شد كه بعد نام چهارم آمونهوتپ و آنگاه اخناتون را روي خود گذاشت ولي امروز كسي اين نام را بر زبان نميآورد. براي اينكه يك اسم ملعون است چون آمنهوتپ چهارم ميخواست براي حقيقت زندگي نمايد.
وقتي او متولد شد در كاخ سلطنتي مصر شادماني حكمفرما بود و فرعون بشكرانه اين واقعه در معبد آمون قرباني كرد و ملت مصر هم شادماني نمود زيرا نميدانست كه در دوره سلطنت اخناتون چقدر دچار بدبختي خواهد شد.
تيئي زوجه فرعون كه مدت بيست و دو سال زن او بود و در تمام معابد نامش را كنار اسم فرعون نوشته بودند تا آن تاريخ نتوانست پسري به شوهر خود بدهد.
اين است كه بعد از تولد آن پسر فرعون بسيار خوشوقت شد و به محض اينكه كاهنان آن پسر را ختنه كردند وي را وليعهد و جانشين خود ناميد.
آن پسر در فصل بهار و هنگامي كه زارعين مصر مبادرت به كشت ميكنند متولد گرديد و من در فصل پائيز قبل موقعي كه شط نيل طغيان مينمايد قدم بجهان گذاشتم.
ليكن از تاريخ دقيق تولد خود بياطلاع هستم زيرا وقتي نامادريام كيپا مرا ديد من درون يك سبد كه خلل و فرج آن را بوسيله رزين مسدود كرده بودند روي آب نيل قرار داشتم و جريان آب آن سبد را كنار رودخانه آورده وسط نيزار نزديك خانه كيپا قرار داده بود.
چلچلهها بالاي من پرواز ميكردند ولي صدائي از من بر نميخاست بطوري كه مادرم تصور كرد كه من مردهام ولي وقتي دست روي صورتم نهاد دريافت كه زنده ميباشم و مرا بخانه برد و كنار اجاق قرار داد كه گرم شوم و با دهان خود در دهان من دميد تا اينكه گريه كردم.
بعد ناپدريام سنموت كه رفته بود بيماران فقير را معالجه كند با دو مرغابي و يك پيمانه آرد كه بابت حقالعلاج بوي داده بودند بخانه مراجعت نمود و صداي مرا شنيد و تصور كرد كه كيپا يك بچه گربه بخانه آودره و خواست بوي پرخاش كند.
ولي مادرم گفت اين گربه نيست بلكه طفلي است و تو بايد خوشوقت باشي زيرا خدايان بما يك پسر دادند.
پدرم متغير شد و نامادريام را بنام بوم خواند ليكن او مرا به شوهرش نشان داد و وقتي چشم سنموت بچشمها و بيني و دهان و دستهاي كوچك من افتاد بترحم در آمد و حاضر شد كه مرا به فرزندي بپذيرد.
بعد آن زن و شوهر به همسايهها گفتند كه مرا كيپا زائيده است و من نميدانم كه آيا اين دعوي را همسايگان باور كردند يا نه؟
نامادريام كه من او را مادر حقيقي خود ميدانستم مرا در گاهوارهاي نهاد كه سبدي را كه روي آب نيل زورق من بود بالاي سقف گاهواره قرار داد ناپدريام كه من او را پدر واقعي خود ميدانستم بهترين ظرف مسين موجود در خانه را به معبد برد تا اينكه به كاهنان هديه بدهد و آنها نام مرا بعنوان اينكه پسر سنموت و كيپا هستم جزو زندگان ثبت كنند و چنين كردند.
بعد از اينكه نام من در شمار زندگان ثبت شد پدرم كه خود پزشك بود مرا ختنه كرد زيرا از كارد كثيف كاهنان ميترسيد و بيم داشت كه كارد آنها توليد جراحت نمايد.
من فكر ميكنم كه او براي رعايت صرفهجوئي هم اينكار را كرد زيرا چون پزشك فقراء بود و در آمد زياد نداشت نميتوانست كه براي ختنه من نيز هديهاي ديگر به كاهنان بدهد.
معلوم است كه من در آن موقع نميتوانستم اين وقايع را ببينم و بشنوم و وقتي كه قدري رشد كردم زن و مردي كه يقين داشتم پدر و مادرم هستند اين نكات را بمن گفتند ولي تصور نمينمايم كه دروغ گفته باشند چون از دروغ بيم داشتند.
پس از اينكه من قدم بمرحله عنفوان شباب گذاشتم و موهاي دوره كودكي مرا كوتاه كردند حقيقت را بمن گفتند و اظهار كردن كه من فرزند واقعي آنها نيستم ليكن مرا بفرزندي خود قبول كردهاند.
آنها چون از خدايان ميترسيدند نخواستند كه من از وضع واقعي خود بياطلاع بمانم و سكوت خود را چون دروغ گفتن بخدايان ميدانستند.
من هرگز ندانستم از كجا آمدهام و پدر و مادر واقعي من كه هستند مگر بعد از اينكه قدم به مرحله عقل گذاشتم و از روي بعضي از قرائن كه در اين سرگذشت ذكر شد حدس زدم كه پدر و مادر من كه هستند ولي اين حدس هر قدر قوي باشد باز يك حدس است.
آنچه براي من محقق ميباشد اين است كه من يگانه طفلي نبودم كه درون يك سبد كه خلل و فرج آن را با رزين مسدد كرده بودند روي شط نيل از قسمت علياي رودخانه بطرف قسمت سفلي روان شدم.
شهر طبس در آن موقع داراي معابد و كاخهاي بزرگ بود و اطراف آنها كلبههاي فقرا ديده ميشد و در دوره سلطنت فراعنه چند كشور به مصر منضم شد و مصر يكي از كشورهاي ثروتمند جهان گرديد.
چون كشورهاي ديگر ضميمه مصر شد عدهاي زياد از سكنه كشورهاي مزبور به طبس آمدند و در آن جا كاخ يا خانه ساختند و براي پرستش خدايان خود معبد بنا كردند و دستهاي از سكنه كشورهاي خارجي هم كه بضاعت نداشتند در كلبه زندگي مينمودند.
خارجيان بعد از سكونت در طبس رسوم و عقايد خود را هم در آن جا رواج دادند و گرچه عقايد آنها در تمام مردم مصر اثر نكرد ولي در عدهاي موثر واقع شد و يكي از رسوم مزبور اين بود كه فقرا كه نميتوانستند از عهده نگاهداري اطفال خود برآيند آنها را در سبدي مينهادند و روي نيل رها ميكردند و برخي از زنهاي توانگر هم كه شوهرانشان در سفر بودند ثمر عشقبازيهاي نامشروع خود را به شط نيل ميسپردند.
شايد من فرزند زوجه يكي از ملاحان بودم كه در غياب شوهر خود با يك سوداگر سرياني همآغوش شد و من بوجود آمدم و بهمين جهت بعد از تولد مرا ختنه نكردند و بآب نيل سپردند چون اگر پدرم مصري بود راضي نميشد كه من ختنه نشوم.
بعد از اينكه من قدم به مرحله اول جواني نهادم و موي طفوليت مرا بريدند كيپا موي مزبور و اولين كفش كودكي مرا در يك جعبه چوبي نهاد و آنگاه سبدي را كه روي نيل زورق من بود بالاي اجاق آويخت آن سبد بر اثر دود اجاق زرد رنگ شد و بعضي از جگنهاي آن شكست ولي من هر دفعه كه بياد ميآوردم كه با آن سبد از نيل گذشتهام آن را مينگريستم و ميديدم كه اليافي كه جگنها را با آن بهم متصل كردهاند داراي گرههائي موسوم به گره چلچلهبازان است.
من از پدر و مادر حقيقي و مجهول خود غير از آن سبد يادگاري نداشتم و مشاهده سبد مزبور و اينكه آن سبد به پدر يا مادرم تعلق داشته اولين جراحت را در قلب من بوجود آورد.
همانطور كه پرنده بعد از مدتي مهاجرت بسوي لانه قديم خود بر ميگردد انسان وقتي پير ميشود ميل ميكند كه دوران كودكي خود را بياد بياورد.
من وقتي به حافظه خود مراجعه ميكنم ميبينم كه دوره كودكي من داراي درخشندگي زياد بود و مثل اين كه در آن دوره همه چيز بيش از امروز تجلي داشت.
از اين حيث غني و فقير با هم مساوي هستند و انسان هر قدر فقير باشد باز با مراجعه بدوره كودكي خود ميتواند در آن عصر چيزهائي شاديبخش كشف كند.
پدرم سنموت در محله فقراء نزديك ديوار معبد و در شلوغترين محله طبس سكونت داشت.
نزديك منزل او اسكله شهر طبس مخصوص كشتيهائي كه از قسمت علياي نيل ميآمدند قرار داشت و سفاين بازرگاني كه از قسمتهاي بالائي رود نيل وارد پايتخت يعني طبس ميشدند بارهاي خود را در آنجا خالي ميكردند.
ملاحان اين سفاين پس از اينكه بارهاي خود را خالي مينمودند وارد كوچههاي تنك محله فقرا ميشدند و در ميخانههاي آن محله آبجو يا شراب مينوشيدند و غذا ميخوردند و در همين محله خانههائي بود عمومي مخصوص تفريح مردها و گاهي اغنياي شهر هم سوار بر تختروان وارد اين اين خانهها ميگرديدند تا تفريح نمايند.
همسايگان ما در محله فقرا عبارت بودند از مامورين وصول ماليات و افسران جزء و صاحبان زورقهائي كه روي نيل كار ميكردند و چند كاهن جزو كاهنان مرتبه پنجم.
همانطور كه بعد از طغيان نيل ديوارهائي از آب بالاتر قرار ميگيرد و جلب توجه ميكند اين عده و پدر من نيز در آن محله جلب توجه ميكردند و وجوه محلي بشمار ميآمدند.
خانه ما نسبت به خانههاي اطراف و بخصوص كلبههاي گلي كه كنار كوچههاي آن محله بنظر ميرسيد يك خانه وسيع محسوب ميگرديد و ما حتي در خانه خود يك باغچه داشتيم و يك دريف از درختهاي اقاقيا خانه ما را از كوچه جدا ميكرد.
وسط خانه ما حوضي بود سنگي و قدري بزرگ ولي اين حوض فقط از پائيز به آن طرف بر اثر طغيان نيل پر از آب ميگرديد.
خانه ما چهار اطاق داشت كه در يكي از آنها مادرم غذا طبخ ميكرد و ما غذاي خود را در ايواني ميخورديم كه هم از راه اطاق طبخ ميتوانستيم وارد آن شويم و هم از راه اطاقي كه مطب پدرم بود.
هفتهاي دو مرتبه زني بخانه ما ميآمد و در رفت و روب خانه با مادرم كمك مينمود زيرا كيپا نظافت را دوست ميداشت و هفتهاي هم يك بار يك زن رختشوي بخانه ما ميآمد و البسه كثيف را بكنار نيل ميبرد و ميشست.
در آن محل فقيرنشين و شلوغ و پرصدا و فاسد كه من فقط بعد از انقضاي دوره كودكي و وصل بسن جواني به فساد آن پي بردم و دانستم كه عامل فساد عدهاي كثير از بيگانگان هستند كه در آن محله و ساير محلات طبس سكونت كردهاند پدرم و همسايگان ما مظهر رسوم و شعائر درخور احترام قديم مصر بشمار ميآمدند.
با اينكه در شهر طبس علاقه مردم حتي اشراف و نجباء نسبت به شعائر و رسوم قديم مصر سست شده بود پدرم و همسايگان او مثل مصريهاي قديم بخدايان عقيده داشتند و نسبت به طهارت روح مومن بودند و در زندگي به كم ميساختند و از تجمل دوري ميجستند تا اينكه مجبور نشوند از صراط مستقيم منحرف گردند.
گوئي اين عده كه در آن محله ميزيستند و همانجا به شغل خود ادامه ميدادند ميخواستند با پرهيزكاري و علاقه به شعائر قديم بمردم بفهمانند كه از آنها نميباشند و نميخواهند مثل آنان بشوند.
ولي من ميدانم چرا اين مسائل را كه در دوره كودكي نميفهميدم و پس از اينكه بزرگ شدم بآنها پي بردم در اين مرحله از زندگي كه دوره صباوت من است ياد ميكنم.
آيا بهتر اين نيست كه بگويم كه در خانه ما يك درخت سايه گستر بود كه تنهاي خشن داشت و من در كودكي از آفتاب به سايه آن درخت پناه ميبردم و به تنه آن تكيه ميدادم؟
آيا بهتر اين نيست كه بخاطر بياورم كه در كودكي بهترين بازيچه من عبارت بود از يك تمساح چوبي كه دهاني قرمز داشت و من با يك ريسمان آن را روي سنگ فرش كوچه ميكشيدم و تمساح چوبي در عقب من ميآمد و دهان خود را ميگشود و ميديدم كه حلق آنهم سرخ است.
وقتي من با تمساح چوبي خود در كوچه بازي ميكردم كودكان همسايه با حيرت و تحسين آنرا مينگريستند و براي من نان عسلي و سنگهاي رنگين و مفتولهاي مسين ميآوردند تا اينكه بتوانند با تمساح من بازي كنند.
زيرا فقط اطفال نجباء بازيچهاي آن چنان داشتند و فرزندان فقرا نميتوانستند آنرا تهيه كنند و پدر من هم استطاعت خريد آن بازيچه را نداشت بلكه نجار سلطنتي آنرا براي پدرم ساخت و باو هديه داد زيرا پدرم كه پزشك بود يك دمل دردناك نجار مزبور را كه مانع از اين ميشد وي بر زمين بنشيند معالجه كرد.
مادرم هر بامداد دستم را ميگرفت و مرا با خود ببازار ميبرد. كيپا در بازار زياد خريد نميكرد ولي دوست داشت كه مدت يك ميزان براي خريد يك دسته پياز چانه بزند و مدت يك هفته هر روز ببازار برود تا اينكه يك جفت كفش خريداري نمايد.
مادرم طوري با سوداگران صحبت ميكرد كه معلوم ميشد وي زني با بضاعت است و ترديد او براي خريد كالا ناشي از تهيدستي نيست بلكه ميخواهد كالاي مرغوب خريداري كند.
من ميديدم كه مادرم بعضي از چيزها را دوست ميدارد ولي خريداري نميكند و بمن اينطور ميفهمانيد كه منظورش اين است كه من صرفهجو بشوم و ميگفت توانگر آن نيست كه خيلي طلا داشته باشد بلكه آن كس توانگر است كه به كم قناعت كند.
در حالي كه مادرم اينطور با من حرف ميزد من متوجه بودم كه چشمهاي او خواهان پارچههاي پشمي و رنگارنگ و ظريف سيدون و بيبلوس ميباشد كه در سوريه ميبافتند و مانند پر مرغابي سبك وزن بود و با دستهاي خود كه بر اثر خانهداري خشونت داشت پرهاي شترمرغ و زينتآلات عاج را نوازش ميكرد.
وقتي از مقابل بساط سوداگران ميگذشتم مادرم ميگفت تمام اينها كه ما در بازار ديديم اشياء زايد است و بدرد زندگي نميخورد و فقط غرور خودپرستان را تسكين ميدهد.
ولي من كه كودك بودم در دل حرف مادرم را نميپذيرفتم و خيلي ميل داشتم كه مادرم براي من يك ميمون خريداري كند كه من او را در بغل بگيرم و آن جانور دست خود را حلقه گردن من نمايد. و خيلي مايل بودم كه يكي از آن پرندگان خوش رنگ را كه در بازار ديدم ميداشتم تا اينكه بزبان سرياني يا مصري حرف بزند.
من نميتوانستم قبول كنم كه گردنبندهاي قشنگ و كفشهائي كه روي آن پولك طلائي نصب شده بود جزو اشيا زائد باشد.
بعد از اينكه بزرگ شدم فهميدم كه مادرم نيز خواهان آن اشيا بود و آرزو داشت كه ثروتمند باشد و بتواند آنها را خريداري كند ليكن چون شوهرش يك طبيب بيبضاعت بشمار ميآمد مادرم ناچار قناعت ميكرد و آرزوهاي خود را كه ميدانست جامه عمل نخواهد پوشيد بوسيله خيالات يا نقل افسانهها تسكين ميداد.
شب قبل از خوابيدن مادرم با صدائي آهسته افسانههائي را كه ميدانست براي من نقل ميكرد. يكي از افسانههاي او داستان سينوهه بود و در افسانه ديگر راجع بمردي صحبت ميكرد كه در دريا غرق شد و به جزيرهاي افتاد كه در آن پادشاه مارها سلطنت ميكرد و از آن جزيره يك گنج بزرگ ب خود آورد.
در افسانههاي مزبور مادرم راجع به خدايان و ست و عفريتها و جادوگران و مارگيران و فراعنه قديم مصر صحبت ميكرد.
گاهي پدرم كه آن افسانهها را ميشنيد قرقر ميكرد و ميگفت روح اين بچه را با مهملات و موهومات پريشان نكن و مادرم سكوت مينمود ولي به محض اينكه ميفهميد پدرم خوابيده قصه را از همانجا كه قطع شده بود ادامه ميداد و من حس ميكردم كه مادرم فقط براي سرگرم كردن من قصه نميگويد بلكه خود نيز از داستان سرائي لذت ميبرد.
در شبهاي گرم تابستان كه بستر ما چون آتش بود و ما عرين ميخوابيدي و حرارت هوا مانع از خوابيدن ميشد صداي آهسته مادر طوري مرا ميخوابانيد كه تا بامداد چشم نميگشودم و امروز هم وقتي آن صدا را كه قدري بم بود بخاطر ميآورم احساس آرامش و اطمينان مينمايم.
من فكر ميكنم كه مادر واقعي من باندازه كيپا نسبت به من محبت نميكرد و آن زن موهومپرست كه بافسانه نقالان نابينا و لنگ گوش ميداد و آنها يقين داشتند كه ميتوانند هر دفعه كه روايتي برايش نقل ميكنند غذائي از او دريافت كنند بيش از يك مادر حقيقي بمن محبت مينمود.
افسانه هائي كه مادرم ميگفت باعث تفريح من ميشد و من هم مثل مادرم از زندگي موجود ما اطفال در كوچهاي كثيف كه پيوسته بوي عفن از آن بمشام ميرسيد و كانون مگسها بود و ما كودكان در آن بازي ميكرديم بآن افسانهها پناه ميبردم.
ولي گاهي هم از اسكله بوي چوب سدر يا رزين بمشام ما كودكان كه در كوچه مشغول بازي بوديم ميرسيد يا اينكه زني از نجباء سوار بر تختروان از كوچه عبور ميكرد و سر را بيرون ميآورد و ما را مينگريست و ما بوي عطر وي را استشمام مينموديم.
هنگام غروب آفتاب وقتي زورق زرين آمون بطرف تپههاي مغرب ميرفت و پشت افق ناپديد ميشد از تمام خانهها و كلبههاي محله فقرا دود بر ميخاست و بوي ماهي سرخ شده و نان تازه بمشام ميرسيد و من از كودكي طوري به آن روايح عادت كردم كه در همه عمر در هر نقطه كه بودم روايح مزبور را دوست ميداشتم و امروز هم كه كهن سال شدهام وميدانم كه مرگم نزديك است بياد آن روايح حسرت ميخورم و آه میكشم
vBulletin v4.2.5, Copyright ©2000-2025, Jelsoft Enterprises Ltd.