توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : چشمان منتظر | زهرا دلگرمی
R A H A
11-20-2011, 12:57 AM
مشخصات:
نام كتاب= چشمان منتظر
نام نويسنده= زهرا دلگرمي
نام انتشارات= شقايق
چاپ اول= 1383
تعداد فصل= يازده فصل
تعداد صفحات= 496 صفحه
منبع : نودوهشتیا
R A H A
11-20-2011, 12:58 AM
فصل اول
سكوت قبرستان با ناله ها و شيون هاي پي در پي شكسته ميشد. كلاغ ها نيز قا قار كنان نواي از دست رفتن را سر داده بودند. در ميان اين سوگواري صداي گريه مرد جواني دلخراش تر از همه بود. نالههايش دل سنگ را آب مي كرد. سخنان جانگدازش بر زخم دل حاضرين نمك مي پاشيد. عزيزي كه با رفتنش بهار زندگي را به خزاني دلگير تبديل كرده بود. مرد جوان خود را در ميان گل و لاي انداخته و بر سر و رويش مي كوفت. ناگاه از جا بلند شد و يكباره خود را به درون قبر تازه كنده شده انداخت. قبركن با تعجب به حاضرين نگاه كرد. نمي دانست چه كند. تا وقتي مرد جوان داخل قبر بود نميتوانست آن را براي مراسم دفن آماده كند. شيون مرد لحظه اي قطع نمي شد.
- بهاره، بهاره عزيزم چطور تونستي منو تنها بذاري و بري؟ آخ بهاره، اميدم، عزيزم آخه من هنوز باورم نمي شه منو گذاشتي و رفتي. آسون به دست نياورده بودمت كه به اين سادگي از دستم بري. حالا با خونه خالي بدون تو چه كنم؟ خدايا چي بگم؟ چرا از ميون اين همه آدم، بهاره نازنين من بايد بره؟ چرا همسر مهربون من بايد بره؟ من چطوري تحمل كنم؟ چطوري طاقت بيارم؟
اطرافيان به او نزديك شدند و سعي در دلداريش داشتند، اما او آرام نمي گرفت. اينقدر بر سر و رويش زد كه از حال رفت و توانستند او را از خاكهاي سرد گور جدا كنند و بهاره را به خانه ابدي بسپارند. وقتي پيكر جوان بهاره در گور آرام گرفت، چهره زيبايش را گشودند. حالا زمين و زمان بر مرگ اين بانوي جوان مي گريست. مرد جوان كه تازه به هوش آمده بود، نالان به طرف قبر آمد و با صدايي گرفته و فرياد زد:
- داريد چيكار مي كنيد؟ مگه من چيكارتون كردم؟ چرا بهاره رو ازم مي گيريد؟ چرا منو از عشقم جدا مي كنيد؟ آخه من چطوري خاك كردن اميد زندگيم رو ببينم و دم نزنم؟ مگه شما دل نداريد؟ مگه شما عاشق نيستيد؟ آخه مگه مهربوني مرده؟ آخ بهاره كاش من پيشمرگت شده بودم. خدايا چرا خوشبختي رو ازم گرفتي؟
با تمام ناله ها آرام آرام خاك چهره زيباي بهاره را پوشاند. حالا تنها فرد ساكت قبرستان بهاره بود. همه زار مي زدند و مي گريستند. ناله هاي شاهرخ لحظه اي فركش نمي كرد.
روزهاي بعد پشت سر هم آمد و گذشت. مراسم سوم و شب هفت به پايان رسيد، اما شاهرخ حتي اندكي آرام نشده بود. دائماً به خود مي پيچيد و بهاره را صدا ميزد. همه غم بهاره را از ياد برده بودند و نگران حال او بودند. پدر و مادرش شب و روزشان را نمي فهميدند. حتي پدر و مادر بهاره هم كه خود داغدار بودند به دلداري شاهرخ مشغول شدند، اما او اينقدر بي تابي كرد كه به ناچار در بيمارستان بستري شد. داروهاي آرامبخش، جسم او را آرام كرد، اما ذهنش همچنان فعال بود و دائماً بهاره را صدا مي زد. تأثير داروهاي مسكن از بين مي رفت، شاهرخ اينقدر فرياد ميزد كه دوباره مجبور به تزريق مي شدند.
در اين ميان آنچه غم دل بازماندگان را بيشتر مي كرد، وجود نوزاد كوچك بهاره بود، نوزادي كه با مرگ مادرش به دنيا آمده بود و همه او را فراموش كرده بودند. اين نوزاد كوچك كه نارس به دنيا آمده بود، درون دستگاه نگهداري مي شد و بي خبر از مصيبتي كه بر سرش آمده زندگيش را شروع كرده بود.
پدر و مادر شاهرخ گاهي به ديدنش مي رفتند و همپاي پدر و مادر بهاره ميگريستند، اما وضعيت وخيم شاهرخ، نوزاد كوچك را كه آرام خوابيده بود از ياد آنها مي برد.
- آقاي دكتر، خواهش مي كنم بگيد حال پسرم چطوره، چرا مدام هذيون مي گه؟ به خدا ما هم داريم ديوونه مي شيم.
- پسر شما در شرايط روحي بدي قرار داره. اون ضربه سختي خورده كه ممكنه تا مدتها اثر بدي براش داشته باشه.
- ما بايد چيكار كنيم؟ مي شه اونو به خونه ببريم؟
- به نظر من بهتره اونو ببريد، اما از خونه خودش دور نگه داريد. در ضمن پيشنهاد مي كنم موضوع بچه رو هم بهش يادآوري كنيد، شايد از اينكه بچه اش زنده مونده، آرامش پيدا كنه. اون به يك دستاويز براي زندگي نياز داره و شما بايد اين اميد رو براش زنده كنيد. معمولاً در اينجور مواقع بچه كمي مشكل رو حل مي كنه.
ص 7
R A H A
11-20-2011, 12:58 AM
- منو كجا مي بريد؟
- مي بريم خونه پسرم. اونجا راحت تري.
- خونه؟ كدوم خونه؟ من كه خونه خراب شدم، ديگه خونه ندارم.
مادر نگران پاسخ داد:
- عزيزم، الان به خونه خودمون مي ريم. پيش ما باشي خيالمون راحت تره.
شاهرخ غريد:
- اما من مدتهاست از اون خونه جدا شدم. من خونه و زندگي دارم، مي رم خونه خودمون. بهاره منتظرمه، نگران مي شه.
خواهر شاهرخ با مهرباني گفت:
- عزيزم، تو اگه پيش ما باشي خيال بهاره هم راحت تره. اون خدابيامرز...
شاهرخ ناله كرد:
- اون خدابيامرز... اون خدابيامرز... بهاره نازنينم، چرا منو لايق نمي دوني بيام پيشت؟
پدر با لخني كه سعي در آرام كردن شاهرخ داشت، گقت:
- پسرم، بهتره مدتي با ما زندگي كني. بعد مي توني به خونه خودت برگردي. مدتي ميهمان ما باش، به خاطر مادرت قبول كن، اون نگران توئه.
اشك در چشمان شاهرخ حلقه زد:
- پدر تو رو به خدا اصرار نكنيد. من نميونم... من و بهاره... بهاره ي من... بهاره ي من...
مادر اشك ريزان گفت:
- پسركم، چرا قبول نمي كني كه بهاره ديگه نيست؟ بهاره رفته اما تو زنده اي و بايد زندگي كني. با يادگار بهاره، ميفهمي؟
شاهرخ ناليد:
- بهاره هست. بهتون ثابت مي كنم. اون نمرده. همه اين قضايا فقط يه خواب بود، يه رويا بود...
پدر كه اصرار را بي فايده مي ديد با اشاره ديگران را به سكوت دعوت كرد و رو به شاهرخ گفت:
- باشه پسرم. ما به نظرت احترام ميگذاريم. مي بريمت خونه خودت. حالا آروم بگير و دلمونو بيشتر از اين كباب نكن.
در آخرين لحظه خداحافظي پدر پرسيد:
- مطمئني كه اينجا راحتي؟ دلت مي خواد ما پيشت بمونيم؟ لااقل اجازه بده شبنم پيشت بمونه.
- نه پدر، شما بريد. من بايد بمونم. چند دفعه بگم تنها نيستم. بهاره هست. مثل هميشه. مگه من چيكار كردم كه تنهام بگذاره؟ الان منتظرمه. خداحافظ.
مادر كه از پشت به پيكر تكيده و قدمهاي سست شاهرخ خيره شده بود، دردمندانه گفت:
- دكتر گفت اينجا نياد، حق داشت. بچه ام ديوونه مي شه. مي ترسم خودشو به كشتن بده. خدايا چيكار كنم؟
- خانم آروم باش. بچه كه نيست، نميتونيم تا ابد از اينجا دورش كنيم. شايد اينجا بمونه بتونه با واقعيت كنار بياد. اون بالاخره بايد حقيقت رو بپذيره.
شبنم با ناباوري گفت:
- حتي يك بارم حال بچه رو نپرسيده. اون بچه بيچاره بي مادر حالا داره بي پدر هم مي شه.
مادر پرخاش كرد:
- زبونت رو گاز بگير دختر، اين چه طرز حرف زدنه؟
***
بوي عطر ياس، عطر دلخواه بهاره از پشت در مشام شاهرخ را نوازش داد. قدم به داخل خانه گذاشت و صدا زد:
- بهاره، عزيزم، بهاره...
صدايي در جواب نيامد و اين سكوت، شاهرخ را دوباره به دنياي حقيقي كشاند. بهاره نبود. همه چيز سر جايش بود، اما بهاره... دلش بي قرار شد و نگاهش بي تاب.
به در و ديوار خانه نگاه مي كرد و در خانه مي چرخيد. بهت زده بود. به اتاق خواب رسيد. لحظه اي اميد در دلش جوانه زد:
- بهاره خواه. اون خوابيده، خوابيده...
آرام در را گشود و با ديدن بستر درهم ريخته دوباره واقعيت به طرفش هجوم آورد. بي اختيار روي تخت افتاد و هاي هاي گريست. كمي كه آرام شد از جا بلند شد و به پذيرايي آمد. روسري بهاره روي مبل افتاده بود. آن را در آغوش گرفت و بوئيد. بوي بهاره غم ته نشين شده دلش را به قليان آورد.
- آخ بهاره، كجايي كه ببيني بيچاره شدم؟ كجايي كه سر شاهرخت رو در آغوش بگيري و نذاري اينطور گريه كنه؟ چرا رفتي؟ چرا منو به خاك سياه نشوندي؟ بهاره آرام جونم، برگرد، مگه نگفتي بهار زندگيت ميشم؟ مگه قول ندادي لحظه اي تنهام نذاري؟ حالا كجايي كه ببيني ديگه هيچ آفتابي تن لرزونم رو گرم نمي كنه؟ ديگه هيچ نگاهي غم رو از دلم نمي بره و ديگه هيچ صدايي تسلاي دردهام نيست.
شاهرخ مويه مي كرد، مي گفت و ميگريست.
در اين ميان لحظه اي نگاهش به پنجره افتاد. خودش بود، بهاره بود. با آن لباس حرير سفيد كه تازه برايش خريده بود. چه زيبا و دوست داشتني نگاهش مي كرد. هيجان زده به طرفش رفت اما او نبود. سرگردان نگاهش را دور اتاق گرداند و آنچه مي خواست روي مبل پيدا كرد. بهاره بود. اينبار واقعي تر. هرچه كرد نتوانست كلامي حرف بزند. بهاره نگاهش را به او دوخته بود و لبخند مي زد.
- چي شده؟ باز كه خودت رو لوس كردي.
- بهاره كجا رفتي؟ چرا تنهام گذاشتي؟ حالا كه اومدي ازت گله دارم. ديگه بهت اجازه نمي دم بري. پيشم بمون.
شاهرخ ناله مي كرد و مي گفت، اما از بهاره خبري نبود. او رفته بود. دلش آتش گرفت. او بهاره را رنجانده بود. روي مبلي كه بهاره نشسته بود افتاد و هاي هاي گريست. بوي عطر ياس بيش از پيش فضاي خانه را معطر كرده بود.
سعي كرد چشمانش را باز كند. چشمانش مي سوخت. تكاني خورد. بهاره آرام گفت:
- مي دوني ساعت چنده؟ چرا بيدارم كردي؟
هراسان روي تخت نشست. هوا تاريك بود. با دست كورمال كورمال روي تخت را جستجو كرد، اما بهاره نبود. چراغ خواب را روشن كرد و نگاهش را به ساعت دوخت. 5/3 بعد از نيمه شب بود. اشكهايش جاري شد. روي تخت افتاد و اشكهايش بالش را دوباره خيس كرد. باز هم به خيالات فرو رفت.
- چي شده شاهرخ؟ خواب بد ديدي؟
و باز صداي خنده زيباي بهاره در گوشش پيچيد و او را به ياد آخرين لحظات با هم بودن انداخت. كنار هم دراز كشيده بودند و حرف مي زدند، از آينده، از فرزندشان كه قرار بود به دنيا بيايد، از خوشي ها، از عشق پر شكوهشان و زيباييهاي دنيا...
- شاهرخ دلم مي خواد پسر باشه، البته فرقي نمي كنه. مهم اينه كه سالم باشه، ولي اگه قرار بود انتخاب كنم، پسر ميخوام.
- چرا زن حسابي؟ دختر كه شيرين تره، بخصوص اگه مثل تو باشه.
- نخير، من عاشق شيطنت پسر بچه هام.
- پس به خاطر شيطنتم عاشق من شدي؟
بهاره خنده را سر داد و گفت:
- مگه تو پسر بچه بودي؟ هر چند شيطون كه بودي، يادته چقدر دنبالم مي افتادي؟
- آره يادمه. مگه يادم مي ره. اما تو چقدر بي رحم بودي. با بي محلي خنجر به اين قلب بيچاره ي من مي زدي.
- راستش شاهرخ مي خوام يه لعترافي بكنم. اون موقع هم خيلي دوستت داشتم. باور كن.
بعد نگاه ملتمس خود را به چهره مهربان همسرش دوخت و گفت:
- شاهرخ، منو به خاطر اون روزها ميبخشي؟
شاهرخ چشمان به اشك نشسته همسرش را ببا انگشت پاك كرد و گفت:
- اين حرفا چيه؟ معلومه كه مي بخشمت. اما خودمونيم هيچ وقت اعتراف نكرده بودي اون موقع هم عاشقم بودي. حالا چي شده كه زبون خانم باز شده؟
- هيچي، فقط... راستش دلم مي خواد تا صبح با هم حرف بزنيم، يه حس غريبي دارم، دلم نمي خواد بخوابم.
- اما عزيزم تو بايد استراحت كني. خوب نيست زياد بيدار بموني.
- ولي...
- ولي و اما نداره، بخواب. تازه كوچولومون هم به استراحت نياز داره.
بهاره دستي روي برجستگي شكمش كشيد و گفت:
- ديگه مدت زيادي تا به دنيا اومدنش نمونده.
- بهاره اينقدر دلم مي خواست به جاي اون بچه، من تو دلت بودم.
- خدا به دور. اون وقت من بيچاره مي تركيدم.
شانه هاي بهاره از خنده تكان مي خورد و شاهرخ با لذت نگاهش مي كرد.
- بهاره بايد يه قولي بهم بدي.
- چه قولي؟
- كه وقتي اون كوچولو به دنيا اومد، اونو بيشتر از من دوست نداشته باشي.
- آه خداي من! عجب حرفهايي مي زني. ديوونه شدي؟ از قديم گفتند لب بود كه دندون اومد.
- اما همه مي گن بچه بين زن و شوهر فاصله ميندازه.
- نگران نباش. اين حرفها درست نيست. هيچ كس بيشتر از تو برام عزيز نيست و نخواهد بود.
- آخ بهاره، اين حرفت خيلي به دلم نشست. بازم بگو.
سكوت بهاره، نگاه شاهرخ را به طرفش كشاند.
- بهاره چي شده؟
بهاره كه رنگش مثل گچ سفيد شده بود، از درد به خود مي پيچيد.
- بهاره، چي شده؟ بهاره...
- آي... شاهرخ... خدايا مُردم.
شاهرخ دست و پايش را گم كرده بود. نمي دانست چه كند. سريع لباسهايش را پوشيد و بهاره را به آغوش كشيد و روانه بيمارستان شد.
***
ص 13
R A H A
11-20-2011, 12:58 AM
- آقاي محترم، هنوز وقت به دنيا اومدن بچه نشده. مي تونيد خانمتون رو ببريد، اما بيشتر مراقبش باشيد. بايد استراحت كنه.
- پس اين دردها چيه؟ شما نمي دونيد چقدر حالش بد بود.
- طبق برنامه، بچچه بايد دو ماه ديگه به دنيا بياد، اما دردهاي خانمتون زود شروع شده، ايشون در خطر زايمان زودرس هستند. بايد بيشتر استراحت كنند.
شاهرخ از اين موضوع به بهاره هيچ نگفت و او را با احتياط به خانه بازگرداند.
- شاهرخ!
- جونم، بگو.
- خيلي ترسيدم. دكتر نگفت چه بلايي سرم اومده؟ نكنه بچه طوري شده؟
- دكتر گفت مشكلي نداري. نترس من پيشتم. حالا كه درد نداري.
- نه درد ندارم. بگير بخواب، شاهرخ دعا كن اون دردها ديگه به سراغم نياد.
شاهرخ با مهر پيشاني همسرش را بوسيد و از خستگي به خواب رفت، اما دلشوره دست از سر بهاره بر نمي داشت. مي دانست اين دردها غير طبيعي است. مي دانست شاهرخ چيزي را از او مخفي مي كند. نگاهي به صورت مهربان همسرش كرد و لبخندي به رويش زد. شاهرخ به شدت خسته بود، به خواب عميقي فرو رفت و متوجه نشد دردهاي بهاره دوباره شروع شد.
- شاهرخ، ممكنه بلند شي؟ نمي خوام نگرانت كنم، اما تو رو خدا بلند شو، دارم مي ميرم. درد عذابم مي ده.
شاهرخ كه گويا اين صداها را از فرسنگها فاصله مي شنيد، به زحمت چشمهايش را باز كرد و با ديدن بهاره كه كنار تخت دو زانو نشسته بود و زار مي زد، مثل فنر از جا پريد.
- چرا بيدارم نكردي؟ از كي درد ميكشي؟
- اصلاً نتونستم بخوابم... اما تازه دردهام شروع شده. متأسفم كه بيدارت كردم.
براي دلگرمي شاهرخ، از جا بلند شد، اما در قدم اول سكندري خورد و روي زمين افتاد. رنگش كبود شده بود. صداي باراش باران و برخورد آن با شيشه پنجره، شاهرخ را بيشتر عصبي مي كرد. هر چه اثرار كرد به بيمارستان بروند، بهاره قبول نكرد. مدام زمزمه مي كرد:
- الان خوب مي شم، اين درد تموم مي شه، بهتر مي شم.
صداي رعد و برق به گوش رسيد و نور چهره دردمند بهاره را روشن كرد. بهاره ناليد:
- شاهرخ به مامانم تلفن كن، دارم ميميرم.
گوشي در دست شاهرخ مي لرزيد. صداي خواب آلود مادرش او را به خود آورد:
- چي شده شاهرخ؟ اتفاقي افتاده؟ بهاره طوري شده؟
شاهرخ به زحمت گفت:
- حالش بده، دارم مي برمش بيمارستان، به مادرش هم تلفن زدم. برام دعا كنيد.
- آروم باش شاهرخ، مگه اتفاق خاصي افتاده؟ اون بچه كه قراره دو ماه ديگه به دنيا بياد.
- مادر اين حرفها رو ول كن، من دارم مي رم بيمارستان.
- خيلي خوب برو. ما هم ميايم. الان پدرت هم آماده مي شه. خونسرد باش. بچه هفت ماهه هم زنده ميمونه.
***
- شما كه گفته بوديد زايمان طبيعيه.
- درسته، اما يك وضع غير عادي پيش اومده. جون خانمتون در خطره. هر چه سريعتر بايد جراحي بشه.
- من حرفي ندارم. كجا رو بايد امضا كنم؟ تو رو خدا كمكش كنيد. اون داره درد مي كشه.
صداي فرياد بهاره، شاهرخ را به لرزه انداخت، اما او كم كم خاموش شد و لحظاتي بعد روي تخت به طرف اتاق عمل رفت. شاهرخ چشم از او بر نمي داشت، دلش شور مي زد و نمي خواست اين لحظات را از دست بدهد. آرام پشت سرش مي رفت و در دل با او صحبت مي كرد.
- عزيزم، طاقت بيار، خوب مي شي. تو و بچه مون رو به خدا مي سپارم. طاقت بيار.
***
شاهرخ اينقدر پشت در اتاق عمل قدم زده بود كه شاهايش زق زق مي كرد. هرچه مي گفتند بنشين، طاقت نمي آورد. دست خودش نبود. آرام نمي گرفت. بقيه هم نگران بودند. شاهرخ اضطراب را در چهره آنها مي خواند، اما هر يك سعي در آرام كردن ديگري داشتند. ساعت عمل طولاني شد و اين موضوع كاملاً غير طبيعي بود.
- خانم دكتر چي شد؟ حال همسرم چطوره؟
شاهرخ تقريباً دنبال دكتر مي دويد. دكتر به طرفش برگشت و در حاليكه نگاهش را از شاهرخ مي دزديد گفت:
- من كه به خانواده تون گفتم، شما تشريف نداشتيد.
شاهرخ دقايقي انديشيد كه ناچار شده بود به حسابداري برود. با لكنت پرسيد:
- اونها حرف نمي زنند. فقط منو نگاه مي كنند. لااقل شما بگيد موضوع چيه؟
دكتر دستي به شانه اش زد و گفت:
- خوشبختانه تونستيم بچه رو سالم به دنيا بياريم. بايد مدتي توي دستگاه بمونه. اما حالش خوب مي شه. بهتون تبريك ميگم، صاحب يه دختر كوچولو شديد.
شاهرخ با نگاهي مشكوك دوباره پرسيد:
- حال همسرم چطوره؟
دكتر سرش را تكان داد و گفت:
- متأسفم، حالش وخيمه. من همه تلاشم رو كردم.
شاهرخ داد زد:
- يعني چي؟ همه تلاش شما به چه درد من مي خوره؟ من همسرم رو مي خوام. اون هم سالم. شما دكتريد. چطور نتونستيد كمكش كنيد؟ حالا كجاست؟ اونو از اينجا مي برم...
شاهرخ چون پرنده اي عاشق بال گشود و به كنار بهاره آمد. رنگش به شدت پريده بود و عرق سردي سر تا پايش را پوشانده بود. دستش را نوازش گونه بر سر بهاره كشيد و با بغض نگاهش كرد. بهاره آرام روي بستر سفيد آرميده بود. رنگش به شدت پريده بود و تنفسي آرام و نامنظم داشت. شاهرخ با نگراني به دستگاههاي اطراف بهاره نگاه كرد و گفت:
- بهاره، عزيزم، خانمي بيدار نمي شي؟
نا اميد به او چشم دوخت و در نهايت ناباوري ديد پلكهاي بهاره لرزيد و نگاه مهربانش در چشمان اشك آلود شاهرخ ثابت ماند. لبخند كمرنگي لبهاي بهاره را از هم گشود.
- بهاره، چه بلايي سرت اومده؟ چي شده؟ تو كه منو كشتيو
- بچه ام، بچه ام چطوره...؟
- دختره، برخلاف ميل تو، اما حالش خوبه.
بهاره لبخندي زد و آرام زمزمه كرد:
- هموني شد كه تو مي خواستي.
- چه حرفها مي زني؟ اون بچه هردوتامونه، آه عزيزم، ما بزرگش مي كنيم، تو مامان مي شي و من بابا. اين خيلي شيرينه. هنوز باورم نمي شه پدر شدم.
بهاره لبخند بي رمقي زد و گفت:
- شاهرخ، من خوابم مياد... مراقبش... باش... تنهاش نذار... اون بدون من... آه خداي...
- اين حرفها رو نزن. ما با هم بزرگش مي كنيم.
- نه... نمي تونم... حالم خوب نيست... اومدند دنبالم.
- كي اومده؟ اينجا كه كسي نيست.
- اونها اونجان. نمي بيني؟
شاهرخ به نقطه اي كه او اشاره مي كرد، نگاه كرد ولي هيچ كس نبود. برگشت تا به بهاره بگويد كسي نيست، ولي بهاره با چشمان باز و لبخندي محو به خواب ابدي فرو رفته بود.
شاهرخ با ناباوري گفت:
- بهاره، بهاره... چي شده؟
جوابي نشنيد. بلندتر فرياد زد:
- بهاره، بهاره...
با فرياد شاهرخ، پرستار سراسيمه وارد اتاق شد و پرسيد:
- چي شده آقا؟ چرا داد مي زني؟
متوجه نگاه ثابت شاهرخ شد و سراسيمه به طرف بهاره رفت. شاهرخ سر بهاره را در آغوش گرفته بود و فرياد مي زد، اما ديگر كاري از دست كسي ساخته نبود. بهاره براي ابد رفته بود.
***
صداي بهم خوردن پنجره، شاهرخ را به خود آورد. با وحشت به اطراف نگاه كرد. باد پنجره را باز كرده بود. برخاست و پنجره را بست و شروع به گريه كرد. كم كم پلكهايش سنگين شد و به شهر روياها رفت. با صداي بهاره، خيال بهاره و عشق بهاره...
***
ص 18
R A H A
11-20-2011, 12:59 AM
مادر شاهرخ با نگراني در خانه قدم مي زد و با گريه مب گفت:
- خدايا! نمي دونم چكار كنم. آخه اين چه مصيبتي بود كه گريبانگير ما شد؟ خدايا...
شبنم غمگين جواب داد:
- مامان، تو رو خدا آروم باشيد. با اين حرص و جوش فقط خودتون رو از پا مي اندازيد. اينطوري هم كاري درست نمي شه.
- آخه من به اين پدرت چي بگم؟ نگاه كن چطور نشسته و زل زده به من. آخه مرد حسابي دارم از دلشوره خفه مي شم. پاشو يه كاري بكن. برو ببين چي به سر اين پسره اومده. دستي دستي مي زنه خودشو مي كشه، بعد نياي بگي پسرم پسرم.
فروتن آرام گفت:
- بس كن فخري. چرا بدتر اعصابمون رو بهم مي ريزي؟
- آخه چطوري آروم باشم؟ اون سه روز خودشو تو خونه زندوني كرده. هرچي تلفن مي كنم جواب نمي ده. دم در خونه اش رفتم در رو باز نمي كنه.
- خانم، اون با خودش خلوت كرده. بايد با اين مصيبت كنار بياد يا نه؟ ما بريم اوضاع بدتر ميشه.
- چي چي رو خلوت كرده؟! خودش رو تو چهار ديواري حبس كرده و زار مي زنه. اين خلوت كردنه؟ من مي دونم بچه ام الان چي ميكشه. اون خودشو هلاك مي كنه.
- خانم بس كن ديگه.
شبنم روي صندلي نشست و رو به مادر گفت:
- حالا شما فقط مي گيد شاهرخ، شاهرخ. اصلاً هيچ كدومتون به فكر اون بچه معصوم هستيد؟ تو بيمارستان با يه پرستار مونده. آخرش كه چي؟ اون بچه شاهرخ هست يا نه؟
فخري اندوهگين گفت:
- آخه چه خاكي تو سرم كنم؟ مگه درد يكي دوتاست؟ منو ياد اون بچه انداختي، جيگرم خون شد. چه دختر نازيه. چقدر شكل بهاره ست. شاهرخ اونو ببينه دق مي كنه.
شبنم قطرات اشك را از چهره اش پاك كرد و گفت:
- الان اون خدا بيامرزم با اين اوضاع روحش داره عذاب مي كشه. بهتره اون بچه رو به شاهرخ نشون بديم. تا حالا حتي اسمش رو هم نياورده.
- نه مادر، مي ترسم اون رو ببينه حالش بدتر بشه.
- ديگه از اين بدتر؟ بالاخره شاهرخ بايد با اين موضوع كنار بياد. اون بچه يادگار بهاره ست. ما بايد بياريمش خونه تا ببينيم چي مي شه.
- اما پدرت اول بايد بره يه خبري از شاهرخ بياره من دلم آروم بگيره. بعئ مي ريم بيمارستان.
براي آخرين بار زنگ در را فشرد. نااميد شده بود. مي دانست شاهرخ در را باز نمي كند. از طرفي به شدت نگران شده بود. چند لحظه بيشتر مكث كرد و درست وقتي كه در حال بازگشت بود، در برويش گشوده شد. باور نمي كرد. پسري كه... بغض گلويش را فشرد. به طرف شاهرخ رفت و او را در آغوش كشيد. شاهرخ سر بر شانه هاي پدر نهاد و از ته دل گريست.
فروتن دوباره نگاهي به شاهرخ انداخت و گفت:
- عزيزم، بهتره به حرفم گوش كني و با من بياي. تو بايد صبور باشي و تحمل كني.
شاهرخ دردمندانه سر تكان داد و گفت:
- آخه چطوري بايد صبر كنم؟ بهاره از دستم رفت، تموم زندگيم سوخت و خاكستر شد. آخه من دردمو به كي بگم؟ خدايا...
- پسرم اين همه خودت رو عذاب بدي فرقي نمي كنه. اون مرحومه هم عذاب مي كشه.
شاهرخ بهت زده نگاهش كرد و گفت:
- خودم هم اين طور احساس مي كنم، اما من چه كنم؟ دلم نمي خواد اون عذاب بكشه.
- خيلي كارها، اولاً بايد آروم باشي و خودت رو با شرايط جديد عادت بدي و از همه مهمتر اينكه بايد به فكر اون طفل معصوم اشي كه بي مادر گوشه بيمارستان افتاده.
با شنيدن اين سخن، شاهرخ مثل برق گرفته ها از جا پريد:
- خداي من! اصلاً به فكر بچه نبودم. اون نوزاد كوچولو، ما چقدر منتظر اومدنش بوديم. حيف كه بهاره با اومدنش رفت و تنهامون گذاشت. اون حالا كجاست؟
- امروز با مادرت مي ريم از بيمارستان مياريمش خونه. براش پرستار گرفتيم. پدر و مادر بهاره هم بهش سر مي زنند.
- اون بيچاره ها هم مثل من داغ ديدند و چه داغ سختي! خدا صبرشون بده.
- خدا به اونا صبر بده. چه مي دونم بابا، با تقدير نمي شه جنگيد.
- اما تقدير ب من بد كرد.
- شايد اين امتحان الهي بوده پسرم، تو بايد صبر كني.
- بابا مي خوام ببينمش.
- كي رو بابا؟
- بچه كوچولو، يادگار بهاره، راستي چي بود؟
پدر متعجب گفت:
- خب دختره ديگه.
- آره يادم اومد. دختر بيچاره نيومده بي مادر شد.
- بابا جان، من مي رم. تو هم سر و وضعت رو مرتب كن و بيا. تا تو برسي ما بچه رو مياريم خونه.
شاهرخ با رفتن پدر باز تنها شد و در افكارش فرو رفت. با يك بچه كوچك چه بايد مي كرد؟ اصلاً چرا مراقبش باشد؟ او با آمدن بي موقعش بهاره را از او گرفته بود، بهاره عزيزش را.
از جا بلند شد و به طرف كمد لباس رفت و در آن را گشود. بوي عطر بهاره باز خاطره او را زنده كرد. لباسهاي او را مي بوييد و مي گريست. ناله كنان گفت:
- بهاره، پدر مي گفت بايد بريم بچه رو ببينم. اون يادگار توئه، اما باعث شد تو بري. من نمي خوامش، من اونو نمي خوام.
در اين لحظه، ناگهان تابلوي عكس بهاره از روي ديوار كنده شد و به زمين افتاد. تن شاهرخ لرزيد و به طرف قاب شكسته رفت. عكس بهاره را از ميان شيشه ها برداشت. خون سرخ رنگي از سر انگشتانش جاري شد، اما توجهي نكرد.
آرام گفت:
- بهاره ناراحت شدي؟ من نمي خوام تو غمگين باشي.
با اين حرف، نگاهش به پنجره افتاد و بهاره را با چشمان پر از اشك پشت پنجره ديد. قلبش به درد آمد.
- بهاره من، گريه مي كني؟
- شاهرخ تو به من قول دادي؟ به همين زودي يادت رفت؟
- چه قولي؟
- تو قول دادي كوچولومونو تنها نذاري. وقتي مادر كنارش نيست تو بايد مواظبش باشي. نكنه اونو نگه نداري. شاهرخ اون تنها يادگار عشقمونه.
شاهرخ تكاني خورد و گفت:
- نه عزيزم. اين چه حرفيه؟ من يه حرفي از روي ناراحتي زدم. تو چرا باور كردي؟ من مراقبش مي شم. مطمئن باش به اندازه تو دوستش دارم.
لبخندي لبهاي بهاره را از هم گشود و لحظه اي شادي در دل شاهرخ نشست.
بعد از گذشت چند روز از خانه خارج شده بود. گويي همه چيز تازگي داشت. با تعحب به مردم نگاه ميكرد و در دل مي گفت: (( مگه بهاره نمرده؟ چرا همه به كارهاي عادي مشغولند؟ يعني چي؟ زندگي دوباره شروع شده، اما بدون بهاره من، خدايا دنيا چه بي وفاست.))
همه ببه خصوص مادر از ديدنش خوشحال شدند. مادر او را در آغوش گرفت و با محبت بوسيد. بوي مادر اندكي تسكينش داد.
شبنم با خوشحالي به استقبالش آمد:
- خوش اومدي. به خدا دلمون برات يه ذره شده بود.
بعد با مهرباني پيش دستي پر از ميوه را جلوي شاهرخ گذاشت و مشغول پوست كندن ميوه شد. شاهرخ كه منتظر بود با اضطراب پرسيد:
- پس كجاست؟ چرا صداش نمياد؟
فخري متعجب پرسيد:
- منظورت كيه پسرم؟
فروتن گفت:
- بچه رو مي گه خانم.
- آهان. عزيزم، اگه بدوني چقدر خوشگله.
شبنم لبخند زنان گفت:
- اونقدر نازه كه نگو. اگه كنارش بشيني دلت نميخواد بلند شي.
شاهرخ از جا بلند شد و گفت:
- دلم مي خواد ببينمش.
فخري برخاست و گفت:
- باشه پسرم بريم، بچه با پرستارش طبقه بالاست.
شاهرخ با گامهاي لرزان پيش رفت. چشم از گهواره نوزاد برنمي داشت. حتي متوجه پرستار نشد كه به احترام او ايستاده بود. نگاهش بر چهره كودك خيره ماند. كودك آسوده و بدون هيچ غمي خوابيده بود. اشكهاي شاهرخ يكي بعد از ديگري روي صورتش مي چكيد. با بغض گفت:
- مادر شبيه بهارست... بهاره...
پدر دستي روي شانه شاهرخ زد و گفت:
- پسرم، اين طفل بي گناه يادگار بهارست، يادگار عشق تو و بهاره. بايد مراقبش باشي تا آسيب نبينه. اينجوري روح بهاره آرومتره.
- من...؟ من آخه چطوري بزرگش كنم؟ بدون بهاره، بدون مادر، يه نوزاد كوچولو، خدايا چه كنم؟
شاهرخ مي گريست و ضجه مي زد. ديگر از اينكه ديگران اشكهايش را مي ديدند، احساس شرم نمي كرد. فخري اشك ريزان گفت:
- عزيزم، خودم كمكت مي كنم، نگران نباش، با هم بزرگش مي كنيم. همان طور كه بهاره توقع داشت.
- آه مادر، اگه بهاره بود! اگه اين بچه مادر داشت! ما هر دو بايد زجر بكشيم. دنيا برامون تيره و تاره. ديگه حتي نمي خوام زنده باشم، نمي تونم نفس بكشم.
همه سكوت كرده بودند. كسي توان دلداري او را نداشت. شاهرخ حق داشت و فقط مرور زمان بود كه مي توانست مرهم زخم عميق قلب او باشد.
***
ص 24
R A H A
11-20-2011, 01:04 AM
روزها از پي هم مي گذشت و شاهرخ هنوز نتوانسته بود راه حلي براي نگهداري نوزاد پيدا كند. به ناچار اين موضوع را به بعد از مراسم چهلم واگذار كرد تا با كمك پدر و مادر بهاره و خودش اين مشكل را حل كند. در اين روزهاي تنهايي با خاطرات گذشته روزگار مي گذراند. گذشته ها همانند پرده سينما جلوي چشمش ظاهر مي شد و شاهرخ لحظاتي با غرق شدن در خاطرات، غم و دردش را به باد فراموشي مي سپرد. به روزهاي گذشته و خاطراتش با بهاره فكر مي كرد، به ياد روزي كه با هم آشنا شده بودند:
جوان موفقي بود كه تازه به ايران بازگشته بود. سالها در ديار غربت درس خوانده بود تا به وطنش خدمت كند و اكنون سربلند و مغرور از پيروزي در ميان خانواده بود، خانواده اي سرشناس و متمول كه به وجود تنها پسرشان افتخار مي كردند. جوان خوش تيپ و قيافه اي كه از لحظه ورود نظر تمام دختران فاميل را به خود جلب كرده بود و هر كدام به نوعي سعي مي كردند نظر او را جلب كنند، اما دريغ از يك نگاه... شاهرخ همه را نااميد كرد. او هيچ يك را نمي پسنديد و به دنبال كسي مي گشت كه با همه متفاوت باشد، دختري كه بتواند در دل پاك و دست نخورده او رخنه كنند و در آنجا مأوا بگيرد. اما هنوز چنين اتفاقي براي شاهرخ نيافتاده بود. تا اينكه در يكي از روزهايي كه از دست رفت و آمد فاميل خلاص شده بود، تصميم گرفت كمي گردش كند. با اين نيت سوئيچ را برداشت و به طرف پاركينگ رفت. مادر با مهرباني پرسيد:
- كجا مي ري عزيزم؟
شاهرخ جواب داد:
- گردش، تفريح، چه مي دونم؟ مي رم بيرون. درگه از دست اين مهمون بازيها خسته شدم.
مادر در حاليكه مي خنديد گفت:
- برو مادر، اما مواظب باش. تهرون خيلي شلوغ شده. همه جا ترافيكه. دقت كن خيابونها رو گم نكني. همه اسمها عوض شده.
شاهرخ با دلخوري در ماشين را باز كرد و گفت:
- مادر اگه نگراني آدرس رو بنويس بگذار تو جيبم، گم نشم. آخه مگه من چند سال از اينجا دور بودم؟ مگه تو شش سال آدم شهرشو فراموش مي كنه؟
***
نمي دانست كجاست. حيران شده بود. حدس ميزد در يكي از خيابانهاي جنوب يا شرق تهران است. با عصبانيت مشتش را روي فرمان كوبيد و گفت:
- لعنت به اين حواس پرتي!
نگاهي به اطراف كرد. مغازه اي صد قدم دورتر نظرش را جلب كرد. فروشنده حتماً مي توانست كمكش كند. و از اين بن بست نجاتش دهد. بدون لحظه اي مكث دنده عقب رفت و ناگهان با جسمي برخورد كرد. سراسيمه ترمز كرد و از ماشين بيرون پريد. خانمي پشت ماشين روز زمين افتاده بود.
- خانم حالتون خوبه؟ مشكلي براتون پيش اومده؟
- من نمي فهمم كي به شما گواهينامه داده؟ اصلاً حواستون كجاست؟
شاهرخ با پشيماني گفت:
- متأسفم... باور كنيد كه...
- بله حواستون نبود، متأسفيد... تو اين دوره و زمونه هر جوونكي از جا بلند شده ماشين باباش رو برداشته راه افتاده تو خيابون كه چي؟ مثلاً ماشين دارم. جون مردم هم كه سر راه ريخته و مهم نيست.
شاهرخ متعجب سر بلند كرد تا چهره آن خانم جوان را كه پشت سر هم او را متهم مي كرد، ببيند. درست در لحظه اي كه دختر جوان تكاندن لباسش را تمام كرده بود، نگاهش در چشمان بي نهايت زيباي او خيره ماند. زبان شاهرخ از آن همه زيبايي بند آمد. بعد از لحظاتي به زحمت گفت:
- من متأسفم، اما اتفاقي كه افتاد خيلي هم تقصير من نبود. در هر حال اگه حالتون خوب نيست، شما رو به بيمارستان برسونم.
دختر جوان از شاهرخ فاصله گرفتو ايستاد و دلخور گفت:
- قضيه جالب شد! لابد تقصير من بوده كه شما ناگهان دنده عقب اومديد. نمي خواد به من لطف كنيد. حالم خوبه و بيمارستان هم لازم ندارم.
شاهرخ دوباره پرسيد:
- مطمئنيد كه حالتون خوبه؟
دخترك عصباني گفت:
- خوبم، خوبم. شما هم مي تونيد بريد، اما ايندفعه حواستون رو بيشتر جمع كنيد.
- چشم خانم، باز هم معذرت مي خوام.
شاهرخ چند لحظه اي بي حركت پشت فرمان نشست، بعد آرام و با احتياط دور زد. موقع ترك خيابان دخترك را ديد كه آن سوي خيابان منتظر تاكسي ايستاده. جلوي پايش ترمز كرد و گفت:
- ببخشيد مثل اينكه منتظر تاكسي هستيد. اگه جسارت نباشه شما رو مي رسونم.
- ممنونم. جونم هنوز برام عزيزه. مي ترسم سوار شم، بلايي سرم بياد.
شاهرخ با تعجب گفت:
- شما چقدر بدبينيد! قول مي دم شما رو سالم برسونم. تعارف نكنيد.
دختر جوان سرش را پائين آورد و گفت:
- من حالم خوبه، شما بفرمائيد.
اما شاهرخ با سماجت ايستاد. خودش هم از اين همه سماجت سر در نمي آورد، اما دست خودش نبود. بالاخره بعد از چند دقيقه معطلي، دخترك با بي ميلي سوار شد. شاهرخ خوشحال پرسيد:
- خب مقصد كجاست؟
دختر گفت:
- خراسون!
شاهرخ يكهو به عقب برگشت و گفت:
- خراسون يعني مشهد؟
دخترك پوزخندي زد و گفت:
- مثل اينكه شما خيلي بيكاريد و قصد داريد سر به سر من بگذاريد. با ماشين ديگه اي برم بهتره.
- آه نه نه، اصلاً منظوري نداشتم. نكنه منظورتون ميدون خراسونه؟ اگه راهنماييم كنيد، مي رسونمتون. آخه من سالها از تهرون دور بودم و اينجاها رو درست بلد نيستم.
دخترك اعتراضي كرد و گفت:
- شما كه بلد نيستيد، چطور منو مي رسونيد؟
شاهرخ لبخند مليحي زد و گفت:
- با راهنمايي شما مي ريم. بالاخره يكي بايد به من كمك كنه، كي از شما بهتر؟
***
- خيلي ممنون، من همين جا پياده مي شم.
- همين جا؟ يعني درست وسط مي دون؟
دخنرك كلافه گفت:
- نه آقا، كنار خيابون نگه داريد، اينجا جريمه تون ميكنن. خطرناكه.
شاهرخ بعد از توقف گفت:
- ديديد سالم رسيديد! شما خيلي نگران بوديد.
دخترك كه پياده شده بود گفت:
- بله سالم رسيدم اما تا اينجا هزار دفه مردم و زنده شدم. نمي دونم كي به شما گواهينامه داده... در ضمن كرايه تون چقدر مي شه؟
شاهرخ دوباره نگاهي به صورت مغرور و زيباي دخترك كرد و گفت:
- هر چقدر هميشه پرداخت مي كنيد.
دخترك جا خورد. با تعجب كيفش را باز كرد. يك اسكناس 500 توماني به شاهرخ داد.
شاهرخ خنديد و گفت:
- كرايه ها حسابي گرون شده. اگه مي دونستم به جاي درس خوندن مسافركشي مي كردم.
دخترك اخمي كرد و گفت:
- نخير، كرايه اين مسير 100 تومنه، بقيه اش رو بايد پس بدي.
شاهرخ شيطنت بار خنديد و گفت:
- درسته چند سال اينجا نبودم، اما شما دربست سوار شديد و حداقل بايد هزار تومان بديد.
دختر جوان كلافه يك اسكناس هزار توماني از پنجره داخل ماشين انداخت و به سرعت از او دور شد. شاهرخ كه تصور چنين اتفاقي را نمي كرد به سرعت پياده شد و با چشم به دنبالش گشت، اما در شلوغي او را نديد. با عصبانيت پشت فرمان نشست. حيران شده بود. او فقط قصد معطل كردن دخترك را داشت، مي خواست به هر صورتي شده سر صحبت را با او باز كند، اما دخترك مجال اين صحبت را از او گرفته بود. هزار توماني را برداشت و با خودش گفت: (( منتظر نشد بقيه پولش رو بگيره. حالا چطوري پيداش كنم؟ لعنت به اين گيج بازي من!))
ضربه اي كه به شيشه اتومبيل خورد نظرش را جلب كرد. پليس بود كه از او مي خواست ميدان را هرچه زودتر ترك كند. با عجله حركت كرد و پرسان پرسان به طرف خانه رفت.
***
ص 29
R A H A
11-20-2011, 01:05 AM
- چيه مادر؟ اين چه سر و وضعيه؟ چرا اينقدر آشفته اي؟
- هيچي مادر، تصادف كردم. يه تصادف شيرين و دوست داشتني!
مادر بر سرش كوفت و گفت:
- خداي من! مگه بهت نگفتم حواست رو جمع كن؟ ببينم طوري كه نشدي؟ با چي تصادف كردي؟
شبنم با خنده به طرفشان آمد و گفت:
- مادر شوخي مي كنه، مگه نمي بيني مي گه شيرين و دوست داشتني، تصادف كه شيرين نميشه.
شاهرخ نيم نگاهي به خواهرش كرد و گفت:
- هر اتفاقي مي تونه هم خوب باشه هم بد. من راست گفتم، تصادف كردم، اما تو اين تثادف يه جواهر پيدا كردم كه متأسفانه گم شد.
مادر گفت:
- جواهر پيدا كردي؟ كجا؟ تو خيابون؟
شبنم گفت:
- حالا چطور گمش كردي؟ من مي رم تو ماشين رو بگردم، شايد اونجا افتاده باشه.
شاهرخ از اين همه سادگي به خنده افتاد و گفت:
- فايده نداره، بيرون ماشين گم شد، اما غصه نخوريد، از زير سنگ هم شده پيداش مي كنم. ارزشش رو داره تموم تهرون رو دنبالش بگردم.
شبنم و مادر كه از حرفهايش سر در نمي آوردند، هر يك به دنبال كارشان رفتند و شاهرخ به اتاقش پناه برد تا در تنهايي به آن دختر رويايي بينديشد. چهره زيبا و مغرورش لحظه اي از جلوي چشمانش محو نمي شد. به فكر افتاد به همان محل برود شايد او را پيدا كند، اما مي دانست احتمال آن خيلي ضعيف است. نه آدرس داشت نه نشاني. در آن محلات شلوغ سرگردان مي شد. ساعتها به اين موضوع فكر كرد، اما نتيجه اي نگرفت.
- شاهرخ، شاهرخ، چرا نمي آي؟ شام سرد شد.
از جا پريد. هوا حسابي تاريك شده بود. باورش نمي شد. يعني ساعتها در خود فرو رفته بود و از اطراف غافل، هنوز به خود نيامده بود كه چند ضربه به در خورد.
- چرا تو تاريكي نشستي؟ مامان گلو درد گرفت اينقدر صدا كرد. فكر كردم خوابي.
- نه شبنم، بيا تو بيدارم. چراغ رو هم روشن كن.
- چي شده؟ رفتي تو خودت، نكنه به جواهرت فكر مي كني؟
شاهرخ بي حوصله از جا بلند شد و گفت:
- بريم شام سرد شد. تو هم وقت گير آوردي!
***
روز بعد تعطيل بود و همه دور هم جمع بودند. مادر رو به شااهرخ كرد و گفت:
- تو ديروز خجالت نكشيدي با اين ماشين كثيف رفتي بيرون؟ لااقل مي شستيش.
شاهرخ كه اصلاً حوصله نداشت جواب داد:
- باشه، امروز مي شورمش.
شبنم ادامه داد:
- من هم كمكت مي كنم. پاشو معطل نكن.
شاهرخ كه مي دانست از دست شبنم خلاصي ندارد، همراهش به راه افتاد و مشغول تميز كردن ماشين شد. شبنم كه روي صندليها را جارو مي كشيد، با تعجب رو به شاهرخ ككرد و گفت:
- اين كتابو از كجا آوردي؟
شاهرخ با تعجب گفت:
- كتاب؟ كدوم كتاب؟
شبنم كتاب را به طرفش گرفت و گفت:
- ايناهاش، چقدر كهنه و قديميه! از دست فروش خريدي؟
شاهرخ كتاب را از دستش گرفت و گفت:
- نه، مال من نيست.
و بعد ناگهان به ياد آن دخترك افتاد و فرياد زد:
- خودشه، خودشه، مال اونه.
شبنم پرسيد:
- خودشه چيه؟ نكنه جواهر اينه؟
شاهرخ خنديد و گفت:
- به خاطر پيدا كردن اين كتاب يه جايزه پيش من داري. تو نمي دوني اين كتاب واسه من از جواهر هم با ارزش تره.
با گفتن اين حرف، ماشين را رها كرد و به داخل ساختمان رفت. شبنم در حالي كه زير لب غر مي زد، به تنهايي كار را ادامه داد.
***
شور و حال عجيبي داشت. كتاب را رو به رويش گذاشته بود و ناباورانه به آن چشم دوخته بود. مانند يك شيء مقدس نگاهش مي كرد. كمي كه گذشت جرأت پيدا كرد و صفحه اول آن را باز كرد. كتاب متون ادب فارسي بود، اما به سالهاي دور تعلق داشت. با دقت تمام آن را خواند، از اول تا آخر، اما هيچ نشاني در آن نيافت. غمگين شد، كتاب را بست و سرش را روي آن گذاشت و گفت:
- آخه پس چطوري پيدات كنم؟
به ياد شبنم افتاد. كتاب را برداشت و به طرف اتاقش رفت و گفت:
- شبنم، مي تونم بيام تو؟
شبنم در را باز كرد و گفت:
- قدمت روي چشم! خوش اومدي! اين اولين باره كه بعد از برگشتنت به ديدن خواهرت مياي.
شاهرخ داخل شد، روي لبه تخت نشست و گفت:
- مي خواستم بدونم تو مي دوني اين كتاب چيه؟
شبنم متفكر كتاب را از دست او گرفت، نگاهي به آن كرد و گفت:
- اين كتاب درس ادبياته، تو دانشگاه تدريس ميشه. ترم اول، يه درس عموميه، اما چقدر قديميه، مال چند سال پيشه؟ از كجا آورديش؟
شاهرخ سري تكان داد و گفت:
- اگه حوصله كني برات مي گم.
و با دقت و حوصله تمام ماجرا را براي شبنم شرح داد. شبنم ناباورانه گوش مي داد. حيرت از چهرهاش پيدا بود. با تعجب گفت:
- خداي من! چه اتفاق عجيبي!
شاهرخ جواب داد:
- درسته، عجيب و باور نكردني، اما اين اتفاق منو حسابي به هم ريخته. بايد پيداش كنم.
ص 33
R A H A
11-20-2011, 01:05 AM
شبنم متعجب پرسيد:
- چه جوري؟ با كدوم نام و نشون؟
شاهرخ با خنده گفت:
- به دلم افتاده موفق مي شم. اين كتاب اميدوارم كرد. اون حتماً دانشجوئه.
شبنم سري تكان داد و گفت:
- پسر خوب، تو اين شهر بي در و پيكر، چيزي كه فراوونه دانشجو، اونم ترم اول، كجا رو مي خواي بگردي؟ انگار تو انبار كاه دنبال سوزن مي گردي.
شاهرخ با تأسف گفت:
- خوب مي گي چكار كنم؟
شبنم فكري كرد و گفت:
- تو كجا اونو ديدي؟
شاهخ جواب داد:
- نمي دونم كجا بود، اما ميدون خراسون پياده شد.
شبنم از جا بلند شد و گفت:
- پاشو بريم اونجا رو بهم نشون بده.
خواهر و برادر در مقابل چشمان حيرت زده پدر و مادر از خانه خارج شدند و به طرف مكان مورد نظر به راه افتادند. شاهرخ اينقدر با هيجان حرف مي زد كه شبنم تعجب كرده بود. وقتي رسيدند، شبنم گفت:
- خوب اينجا كه تو اومدي جاي خلوتيه ، همين جا تصادف كردي؟
شاهرخ گفت:
- آره همين جا.
در حين اين حرف، نگاه شاهرخ لحظه اي ثابت ماند و دهانش از حيرت باز شد. شبنم نگران نگاهش كرد و گفت:
- چي شده شاهرخ؟ حواست كجاست؟
اما شاهرخ گيا در اين دنيا نبود. شبنم مسير نگاهش را دنبال كرد و متوجه دختري شد كه با دست پر از سوپر ماركت خارج شده بود. با هيجان پرسيد:
- خودشه؟ آره شاهرخ، اينه؟
شاهرخ به خودش آمد و گفت:
- آره، آره همينه.
شبنم بازويش را گرفت و گفت:
- خب كم عقل، برو دنبالش، چرا معطلي؟ الان ميره.
شاهرخ گويي از خواب بيدار شده باشد، از جا پريد و در ماشين را باز كرد و به طرف دخترك دويد. در آخرين لحظه به او رسيد، تعادلش به هم خورد و تنه محكمي به دخترك زد، به طوري كه دختر بيچاره با تمام وسايلش نقش زمين و فريادش به هوا بلند شد.
شاهرخ گيج و منگ ايستاده بود و به دسته گلي كه به آب داده بود نگاه مي كرد. لحظه اي نگاهش به شببنم افتاد كه پياده شده بود و با خنده به طرفش مي آمد.
- خانم اجازه بديد كمكتون كنم.
- نه خانم جون، حالم خوبه. من بدبخت تو اين چند روزه دوبار تصادف كردم.
شاهرخ در حاليكه تند تند لوازم او را جمع مي كرد، گفت:
- بله و متأسفانه هر دو بار با من تصادف كرديد.
دختر ناباورانه به طرف صدا برگشت. باور نمي كرد، همان مرد جواني بود كه تمام افكارش را به هم ريخته بود. در اين دو سه روز حتي لحظه اي از ياد او غافل نشده بود. لبخندي روي لبهايش نشست كه فوراً آن را پنهان كرد و با لحني خشن گفت:
- درسته، يادم اومد، مثل اينكه شما عادت داريد تصادف كنيد، با ماشين يا بي ماشين.
شبنم گفت:
- متأسفانه همه وسايلتون ريخته توي جوي آب.
شاهرخ ادامه داد:
- بله، تخم مرغها شكسته و ماست ريخته. من واقعاً متأسفم.
دختر جوان نگاهي خشمناك به شاهرخ انداخت و گفت:
- شما هميشه متأسفيد، اما اين تأسف به چه درد من مي خوره؟ اصلاً شما اينجا چه مي كنيد؟
شاهرخ كه خنده اش گرفته بود گفت:
- اومده بودم بقيه پولتون رو پس بدم. 500 تومن از كرايه اضافه بود.
دخترك دندانهايش را روي هم فشرد تا جلوي خنده اشرا بگيرد و خيلي جدي گفت:
- حالا خرجتون زياد شد. بايد خسارت منو هم بديد.
شاهرخ سر تعظيم فرود آورد و گفت:
- با كمال ميل خانم، من خسارتتون رو مي دم و شما رو مي رسونم. در ضمن خواهرم شبنم رو هم بهتون معرفي مي كنم.
دختر جوان براي اولين بار لبخندي زد و گفت:
- از آشنائيتون خوشوقتم. شبنم خانم من هم بهاره هستم.
***
- بهاره جون تعارف نكن، من و شاهرخ تا نزديك خونه مي رسونيمت.
- نه ممنون. همين جا پياده مي شم. از آشنائيتون خوشحال شدم.
بهاره موقع پياده شدن رو به شاهرخ كرد و گفت:
- خدا سوميش رو بخير كنه. تا حالا دوبار تصادف كرديم.
شاهرخ در چشمانش خيره شد. برق نگاه دخترك تمام تنش را ارزاند. چقدر دلش مي خواست بگويد: (( بهاره نرو، بهاره دوستت دارم، از پيشم نرو.))
دخترك لبخندي زد و گفت:
- نگران نباشيد، اينبار هم طوري نشدم. حالا اينطوري نگاهم نكنيد. حالم خوبه. ولي ديرم شده، بايد برم، آخه فردا امتحان دارم. فعلاً خداحافظ.
بهاره تا به خانه برسد به شاهرخ و رفتار معصومانه و دستپاچه او فكر مي كرد.
من شاهرخ هستم، شاهرخ فروتن. تازه درسم تمام شده. راستش الكترونيك مي خوندم، مثلاً مهندسم، اومدم ايران تا بمونم. مي خوام اينجا كار كنم و زندگي... راستش مي خوام... من... من ميخوام ازدواج كنم، اما تا حالا هيچ كس نتونسته نظرم رو جلب كنه.
***
شاهرخ در حين رانندگي در افكارش غرق بود. به سادگي و صراحت دختر جوان فكر مي كرد.
- آقا شاهرخ شما منظورتون چيه كه من تونستم تمام فكر و ذكر شما رو به خودم جلب كنم؟ تونستم با يك كلمه حرف و با يك تصادف و يك برخورد نه چندان خوشايند، قلب سنگي شما رو آب كنم و بذر عشق رو تو قلبتون بكارم و با خورشيد نگاهم پرورش بدم؟ آره شما منظورتون اينه كه من شاهزاده روياهاي شما شدم؟
شاهرخ بي اراده گفت:
- فكر مي كني دروغ مي گم؟ فكر مي كني ميخوام فريبت بدم؟
شبنم با تعجب گفت:
- چي ميگي شاهرخ؟ حواست كجاست؟ با كي هستي؟
شاهرخ با بغض گفت:
- من دوستش دارم، اما اجازه نمي دم غرورم رو لگد مال كنه، اون چي فكر مي كنه؟ شبنم فكر ميكني از من متنفره؟
شبنم با لحن اطمينان بخشي گفت:
- چرا اينطوري فكر مي كني؟ به نظر من كه اون از تو بدش نيومده، اما خب بايد بدوني كه دخترا اين طورين، حالا حالاها بايد نازشو بكشي.
شاهرخ دوباره گيج و سرگردان سر تكان داد و هيچ نگفت. از حرفهاي شبنم هيچ نمي فهميد. دوباره در خودش فرو رفت.
ببه خانه كه رسيدند پدر و مادر نگران بودند. شاهرخ بدون كلمه اي حرف به اتاقش رفت و خواهش كرد مزاحمش نشوند. شبنم هم پدر و مادر را هر طوري كه بود دست به سر كرد و سراغ شاهرخ رفت.
- شاهرخ، خواهش مي كنم در رو باز كن. مامان نگرانه. من چي جوابش رو بدم؟
شاهرخ در را باز كرد و شبنم داخل شد.
- ديگه تموم شد شبنم، همه چيز تموم شد.
- چي تموم شد؟ درست حرف بزن ببينم چي شده.
- از اين درست تر بگم؟ بهاره رو مي گم، براي هميشه رفت.
شبنم خنديد و گفت:
- شاپو پسر احساساتي، اين حرفا چيه؟ اون هيچ جا نمي ره. بهاره اي كه من ديدم اونقدر جاي خودش رو باز كرده كه حالا حالاها تكون نمي خوره.
***
- شاهرخ، مادر مواظب باش طوري رفتار نكني كه فكر كنند ناشي هستي.
پدر پرخاش كرد:
- خانوم اين حرفا چيه؟ مگه شاهرخ بچه اس؟ اون يه مهندس جوونه كه مي خواد استخدام بشه، خودش هم مي دونه مي خواد چيكار كنه.
شاهرخ در راه شركت باز هم به ياد بهاره افتاد. چند روز بود كه پدر سفارشش را كرده بود و امروز بايد براي مصاحبه مي رفت، اما آمادگي نداشت. دلش مي خواست اول تكليفش با بهاره روشن شود. با يك تصميم آني راهش را كج كرد و به طرف دانشگاه بهاره راه افتاد. بيرون دانشگاه به انتظار ايستاد. وجودش را اضطراب و ترس فرا گرفته بود. با خود انديشيد: (( چه بگويم؟ اصلاً براي چه به اينجا آمده ام؟))
آنقدر در خودش فرو رفته بود كه متوجه گذشت زمان نشد و با صدايي به خود آمد:
- شما اينجا چه مي كنيد؟ نكنه اومديد تا براي سومين بار هم با هم تصادف كنيم؟
- سلام بهاره خانم.
- شلام. انتظار ديدنتون رو نداشتم. فكر مي كردم منو فراموش كرديد.
- نه، من هرگز فراموشتون نكردم.
- خوبه، خوشحالم. حالا اگه كاري داريد بگيد. مي دونيد اينجا جلوي دانشگاه مناسب نيست.
شاهرخ به خود آمد و گفت:
- درسته، درسته. فراموش كردم، موافقي در اتومبيل با هم صحبت كنيم؟
بهاره سرش را پايين انداخت و گفت:
- اگر طولاني نباشه، حرفي ندارم.
- راستش بهاره خانوم من امروز داشتم مي رفتم دنبال كار استخدام، اما فكر شما بهم اجازه نداد. من دارم عذاب مي كشم. اومدم اينجا تا حرف آخر رو بزنم و جواب آخر رو بگيرم و با خيال راحت برم دنبال كار. مي دونيد كه آدم خيالش راحت نباشه هيچ كاري رو نمي تونه درست انجام بده.
- خب حالا من چه كار مي تونم براتون بكنم؟
شاهرخ تمام جرأت خود را جمع كرد و گفت:
- كار مشكلي نيست، لطفاً با من ازدواج كنيد.
بهاره به سرفه افتاد و حيرت زده گفت:
- متوجه منظورتون نمي شم.
شاهرخ با جرأت بيشتري پيدا كرده بود گفت:
- در واقع من دارم از شما خواستگاري مي كنم.
بهاره نفسي تازه كرد و گفت:
- تو مملكت ما، تو شهر ما يه پسر خوب وقتي مي خواد ازدواج كنه، ميره پيش خونواده دختر مورد نظرش، اونا هم شرايطش رو مي پرسند، اگه شغل مناسب داشت، اگه خونواده دار بود، اگه آقا بود، بهش دختر مي دن.
شاهرخ لبخندي زد و گفت:
- خب، الحمدالله من همه اينها هستم.
بهاره با شيطنت گفت:
- چه از خود راضي! البته شرط اول رو نداريد. شما كار مشخصي نداريد. بدون كار كه نمي شه رفت خواستگاري.
شاهرخ نگاهش كرد و گفت:
- حرف آخرت چيه بهاره؟ چرا اذيتم مي كني؟
بهاره در چشمان شاهرخ خيره شد و گفت:
- برو هر وقت روي پاهاي خودت ايستادي، بيا. برو مشكلاتت رو حل كن، شغل مناسب و آبرومندي پيدا كن، اون وققت هر دختري رو انتخاب كني بهت افتخار مي كنه.
شاهرخ ملتمس گفت:
- اما بهاره من تو رو مي خوام، نه دختر ديگه اي رو.
بهاره لبخندي زد و گفت:
- من هم با دختراي ديگه فرقي ندارم. نظرم همينه كه گفتم. حالا بهتره من پياده بشم.
شاهرخ كنار خيابان نگه داشت و در آخرين لحظه گفت:
- بهاره منتظرم مي موني؟
بهاره لبخند مهرباني زد و گفت:
- منتظرت مي مونم، خداحافظ.
شاهرخ با شادي خنديد و گفت:
- به اميد ديدار، به زودي.
پايان فصل اول
ص 39
R A H A
11-20-2011, 01:07 AM
فصل دوم
باز هم سرماي جانفرساي تنهايي طنين انداز روح و روان شاهرخ شده بود. باز هم فضاي خايل از وجود بهاره سوهان روح بيمارش شده بود و نغمه هاي سرزناكي كه با حرارت و سوز از حنجره اش خارج مي شد، فضاي خانه را در ماتم فرو مي برد.
فردا باز هم يكي از روزهاي رنج آور بود. فردا چهلمين روزي بود كه بهاره از ميان آدميان پر كشيده و به آسمانها صعود كرده بود و در آنجا آشيانه اي از عشق و محبت ساخته بود. هنوز هم شاهرخ از نگهداري نوزاد سر باز مي زد، ولي هر روز براي ساعتي به خانه پدري اش مي رفت و او را مي ديد. كودك در قلبش جايي بس وسيع را از آن خود كرده بود و وجودش براي ساعتي موجب آرامشش مي شد.
روز چهلم باز هم ديگران شاهرخ را ديدند. همه نظاره گر وجود درهم رفته او بودند و در دل به حالش تأسف مي خوردند و دل مي سوزاندند. اين بار ديگران فقط اشكهاي بي صدايي را كه بر گونههايش روان بود نظاره مي كردند و صدايي از او نمي شنيدند. حتي وقتي به او تسليت مي گفتند باز هم صدايي از او شنيده نمي شد. گويي در عالم ديگري سير مي كرد. پس از پايان مراسم، مادر بهاره مقابل شاهرخ قرار گرفت و غمگين گفت:
- پسرم، خوب مي دوني همون قدر كه بهاره رو دوست داشتم تو رو هم دوست دارم. آخه تو همه چيز بهاره ام بودي. دلش نمي خواست هيچ وقت تو رو تو اين وضع ببينه. غم از دست دادنش كمرم رو خم كرد. خردم كرد. تنها خواهشي كه از تو دارم اينه كه از اون طفل معصوم به خوبي مراقبت كني و به ما هم اين اجازه رو بدي تا بيشتر ببينيمش. آه، خدا اون تنها يادگار بهاره ي منه. بچه اي كه حتي بهاره نتونست صورتش رو ببينه.
صداي ضجه هاي مادر بهاره ديگران را غمگين تر ساخت. شاهرخ در حالي كه اشك مي ريخت با صدايي گرفته گفت:
- مادر، ازتون بخاطر اين همه محبت ممنونم. مطمئن باشيد از يادگار بهاره به بهترين وجه مراقبت مي كنم، آخه...
نتوانست ادامه دهد. فقط در آخر اضافه كرد آنها ميتوانند هر وقت دلشان خواست به ديدن كودك بيايند.
اين بار در راه بازگشت به خانه، شاهرخ تنها نبود. تصميم گرفته بود نوزاد را نيز همراه خود ببرد. به همراه خانواده اش وارد خانه شد، خانه اي كه وقتي قدم به آن مي گذاشتند، چهره گرم و دلپذير بهاره همراه لبخندي مهربان استقبال كننده ي آنان بود. شبنم كه هنوز بغض در گلو داشت گفت:
- من مي رم آشپزخونه چاي درست كنم.
شاهرخ همچنان ايستاده بود و به نقطه اي نامعلوم نگاه مي كرد. فروتن آرام زمزمه كرد:
- شاهرخ!
- بله شدر.
- چرا نمي شيني پسرم؟
- بله، حتماً.
روي صندلي جاي گرفت. فخري ماتم زده به او نگاه مي كرد. كودك هم روي كاناپه اي خوابانده شده بود ولي ناگهان چشم گشود و صداي گريه اش فضاي خانه را پر كرد. شاهرخ برخاست و به طرف او رفت. او را در آغوش گرفت، نگاهش كرد و غمگين زمزمه كرد:
- آروم باش كوچولو. مي فهمم دل كوچيكت براي مامان تنگ شده. ولي چاره اي نيست، بايد تحمل كرد.
اشكهايش بر چهره زيباي نوزاد ريخت. او از ديدن چهره ي اشكبار پدر ترسيد و بيشتر گريه كرد. شبنم آمد و نوزاد را از او گرفت و سعي كرد آرامش كند. فخري در حالي كه گريه مي كرد گفت:
- پسرم، آروم باش. تو كه اينطوري خودت رو هلاك مي كني. تو بايد باور كني كه بهاره ديگه بين ما نيست. بايد باور كني كه اون... پسرم تو رو خدا با خودت اين طور نكن. تو اين طوري روح اون مرحوم رو بيشتر عذاب مي دي و تنش رو تو گور مي لرزوني...
با شنيدن جمله آخر، تن شاهرخ لرزيد، تمام وجودش لرزيد. آهي كشيد كه دل پدر را به شدت سوزاند. شاهرخ با اين حرفها آرام نمي شد. بايد زمان مي گذشت، شايد به مرور زمان او نيز مي توانست خودش را با شرايط وفق بدهد و آرام شود.
- پسرم، حالا چه تصميمي داري؟ تو كه نمي توني تنها اين بچه رو بزرگ كني.
- مگه چاره ديگه اي هم دارم؟
فخري گفت:
- با يك پرستار خوب، مشكلاتت كمتر ميشه.
شبنم كه موفق به خواباندن كودك شده بود گفت:
- در ضمن تو بايد يه اسم براي اين كوچولو انتخاب كني. نمي توني كه مدام كوچولو يا هر چيز ديگه صداش كني.
- به فكر اين موضوع نبودم.
بعد لبخند غمناكي زد و گفت:
- قرار بود اگر دختر بود اسمش رو من انتخاب كنم، اگه پسر بود بهاره.
- فكر كردم اسمش رو شقايق بذارم. ولي حالا اسمش رو بهار مي ذارم. مي خوام مثل بهاره، بهار صداش كنم. آره اسمش رو مي ذارم بهار.
فخري اشك از ديده سترد و زمزمه كرد:
- خيلي خوبه پسرم، خيلي خوبه. از اين به بعد بهار نور چشمي ماست. عزيز دل ماست.
پس از دو روز فخري به كمك عمه بزرگ شاهرخ، پرستاري خوب و كار آزموده به نام ((گلين)) را انتخاب كردند. گلين زني حدود پنجاه و پنج ساله و در اين كار بسيار توانا و كوشا بود.
با آنكه سنش بالا بود ولي در كار قبراق و سرحال بود. پيرزن مهرباني بود كه با درك اوضاع و روحيه ي شاهرخ تصميم گرفت به خوبي مراقبت از بهار كوچك را به عهده بگيرد.
حالا شاهرخ نيز بعد از گذشت چهل و اندي روز به سر كار باز مي گشت. با اين تفاوت كه ديگر اين شاهرخ، شاهرخ گذشته نبود، بلكه مردي داغدار و غمگين بود كه ديگر در اين دنيا نبود و روحش با مرگ بهاره نيز پژمرده شده بود.
***
ص 43
R A H A
11-20-2011, 01:07 AM
با شروع كار، باز هم پرنده خيالش به گذشته پر كشيد. به ياد آورد كه چگونه بعد از صحبت با بهاره تصميم گرفت كه روي پاهاي خودش بايستد و بيشتر تلاش كند تا بتواند بهاره را بدست آورد.
خانواده اش نيز از تلاش او شادمان بودند. حال فخري و فروتن نيز در مورد دختري كه دل شاهرخ اسيرش شده بود، چيزهايي مي دانستند و دلشان مي خواست زودتر او را ببينند. در نظرشان انتخاب شاهرخ خيلي عجيب بود ولي براي انتخاب او ارزش قائل بودند. پس از گذشت يك ماه تلاش بي وقفه، زحماتش نتيجه داد و با آمادگي كامل تصميم گرفت به ديدار بهاره برود.
اين بار يكراست به دانشگاه رفت و منتظر ماند تا او را پس از تعطيل شدن كلاسش ببيند. بعد از گذشت يك ساعت او را ديد. چنان از ديدن مجدد او پس از يك ماه به وجد آمده بود كه حسابي دست و پايش را گم كرد. با هيجان مقابل او قرار گرفت و لحظاتي مشتاقانه نگاهش كرد و با صدايي لرزان سلام كرد.
- من اومدم بگم كه...
- به همين زودي؟ يعني با گذشت يك ماه، شما مستقل و ...
- بله، صد در صد مطمئنم...
با ديدن بعضي از افراد دانشگاه كه مشكوك به بهاره نگاه مي كردند، گفت:
- ببخشيد، من نمي تونم اينجا با شما صحبت كنم.
- متوجه ام. عذر مي خوام كه باز هم اينجا مزاحم شدم.
بهاره لبخندي زد و گفت:
- احتياجي به عذر خواهي نيست. تقصير خودمه.
- اگه مايل باشي مي رسونمت.
- ممنونم. ولي يادتون باشه اين براي آخرين باره.
شاهرخ متعجب به او نگريست و خواست سؤالي بپرسد كه يكي از پسران مقابل آن دو قرار گرفت و به بهاره با لحني تمسخر آميز گفت:
- سلام عرض كردم خانم متين. بهاره ابرو در هم كشيد و با لحني سرد گفت:
- --- فكر نمي كنم بعد از دو تا كلاس مشترك نيازي به سلام و عليك باشه.
- خير، فقط ديدن شما با...
نگاهي به شاهرخ انداخت و ادامه داد:
- ... با آدماي مشكوك نظرم رو جلب كرد كه بگم اگه كسي قصد مزاحمت داره، بنده در هر شرايطي در خدمتگزاري حاضرم.
- نيازي نيست. لطف كنيد بريد پي كارتون.
پسر همچنان ايستاده بود و با پوزخند به او مينگريست. شاهرخ عصباني گفت:
- مگه نشنيدي خانم چي گفت؟
- بله؟
- بفرماييد پي كارتون.
- مگه به شما ارتباطي داره؟ اصلاً سركار كي باشند؟
- فكر نمي كنم به شما ارتباطي داشته باشه. در ثاني من مي تونم شما رو به دليل مزاحمت تحويل پليس بدم.
پسر خنده اي كرد و به دوستانش اشاره كرد نزديكتر بيايند. بهاره كمي ترسيد و عصبي گفت:
- بهتره بريد پي كارتون مزاحم ها!
پسر مزاحم كه بيژن نام داشت، گفت:
- نه سركار خانم متين، من اجازه نمي دم اين آقا براي شما مزاحمت ايجاد كنه. مي خوام سرجاش بنشونمش.
- بهتره خودت سر جات بشيني تا بفهمي چقدر پستي. آقاي بيژن بيدل اين براي آخرين باره كه به شما تذكر مي دم مزاحم من نشيد. مطمئن باش دفعه بعد حتماً اين موضوع و موضوعات ديگه رو كه فكر نمي كنم برات رضايتبخش باشه به مدير دانشكده اطلاع مي دم و با پرونده سياهي كه داري اخراجت حامي مي شه. پس حالا تا بيشتر عصباني نشدم، نوچههات رو جمع كن و هواي اينجا رو بيشتر از اين آلوده نكن!
سخنان نيش دار و لحن محكم بهاره باعث شد بيژن با عصبانيت راه خود را بكشد و همراه دوستانش برود، ولي معلوم بود اولاً به دليل ضايع شدن و در ثاني به دليل اينكه نتوانسته بود خودش را به طريقي به بهترين دختر دانشگاه نزديك كند، عصباني و ناراحت است.
شاهرخ به بهاره نگريست و گفت:
- باورم نمي شه. شما طوري باهاش حرف زديد كه ترسيد و فرار كرد!
- اگه اين طور حرف نزنم مجبورم هر روز مزاحمتهاي خيي از اين اراذل و اوباش رو تحمل كنم. خب...
- آه منو ببخشيد، بفرماييد.
در ماشين را باز كرد و بهاره سوار شد. خودش هم پشت فرمان نشست و حركت كرد. پس از لحظاتي كه سكوت حكم فرما شده بود شاهرخ زمزمه كرد:
- من باعث شدم شما با اون پسره ي بي ادب بحث كنيد و اعصابتون خرد بشه. متأسفم نمي خواستم اينطور بشه.
- مهم نيست، خودتون رو ناراحت نكنيد. بهتره بريد سر اصل مطلب و حاشيه بريد. خيلي فرصت ندارم.
- بله متوجه ام. خب...
توقف كرد و سر برگرداند.
- از اون روزي كه گفتي بايد روي پاهاي خودم بايستم و بتونم مستقل زندگي كنم، تمام تلاشم رو كردم. حتي ذره اي از كمكهايي كه از طرف خانواده، مخصوصاً پدرم به من مي شد رو قبول نكردم. شايد مي خواستم خودم هم مقدار تواناييام رو محك بزنم. حالا فكر مي كنم من آمادهام. فكر مي كنم تقريباً همون مردي شدم كه انتظار داشتي. من تو اين راه از جونم مايه گذاشتم. حالا نوبت شماست كه جواب آخر رو به من بدين و خلاصم كنيد.
بهاره لحظاتي شكوت كرد، بعد لبخندي روي لبانش ظاهر شد . گفت:
- من... اراده ي شما رو تحسين مي كنم. شما مرد كاملي هستيد، ولي با اين حال...
- با اين حال چي؟
- من قصد ازدواج ندارم.
جمله اش مثل پتك بر سر شاهرخخ فرود آمد، طوري كه رنگ از چهره اش پريد. پس از لحظاتي سكوت گفت:
- يعني... يعني جواب شما منفيه؟
باز هم لبخند روي لبهاي بهاره تكرار شد و گفت:
- من گفتم خيال ازدواج ندارم، جوابي به شما ندادم.
- خب... تو رو خدا اين قدر منو عذاب نديد.
- من چنين قصدي ندارم، باور كنيد.
- ولي... پس چرا با من چنين مي كنيد؟
- توقع داريد از من چي بشنويد؟
- يه دليل قانع كننده، مي خوام بدونم چرا خيال ازدواج نداريد؟ حداقل مي تونم كه بدونم، هان؟!
- خب، آمادگيش رو ندارم. در ثاني دارم درس مي خونم.
- با درس خوندن شما مخالفتي ندارم، تازه مي تونم تو اين راه همراهتون هم باشم. در مورد اينكه آمادگي نداريد، من نمي دونم منظورتون از آمادگي چيه؟
- من... خب...
- شما چي؟ خواهش مي كنم بگيد مشككلتون چيه؟ خونواده تون با با ازدواجتون مشكل دارند؟
رنگ چهره بهاره كمي تغيير كرد و شاهرخ پي به موضوع برد و گفت:
- اگه مشكل ماديه من نيازي به جهيزيه و اين وسايل ندارم. خونه من فقط شما رو كم داره. شما با ارزش ترين چيزي هستيد كه مي تونيد با اومدنتون به خونه من، به اون رنگ و صفا بدين.
- آقا شاهرخ. شما تقريباً همه چي رو در مورد خودتون به من گفتيد. بهتره من هم كمي در مورد خودم بگم. شايد در اون صورت تصميم گيري براي شما راحت تر بشه.
***
ص 48
R A H A
11-20-2011, 01:08 AM
شاهرخ منتظر چشم به دهان او دوخت. بعد از لحظاتی بهاره اینطور شروع کرد:
- اسمم رو که میدونید. بهاره متین. دختر سید علی متین. من از خانواده متوسطی هستم.بر خلاف شما که پسر یک خانواده ثروتمند هستید. من با اعتقادات مخصوص خانواده ام بزرگ شده ام و بر خلاف شما تو همین هوای آلوده شهر خودم درس خوندم. چون برام ممکن نبود حتب اگه می خواستم در خارج از کشور ادامه تحصیل بدم.چون خانواده ام از نظر مادی در حد خانواده شما نیست. گله ای ندارم، چون خیلی ها همین رو هم ندارند. خدا رو شکر ما از نظر عشق و محبت و صمیمیت کمبودی نداریم. همه اعضای خانواده بهم عشق می ورزیم. خونمون هم توی یکی از همین کوچه پس کوچه های دود گرفته جنوب شهره. برخلاف خونه شما که شمال شهره و باید خیلی بزرگ و مجلل باشه. می خوام با گفتن این موضوعات موقعیت هردومون رو نشون بدم تا دچار مشکل نشیم. شما درسته به من ابراز علاقه می کنید، ولی شاید خانواده شما از من و خانواده ام خوشششون نیاد. من دلم نمی خواد به خاطر اختلاف طبقاتی ،غرور خودم و خانواده ام لگد مال بشه . من نمی تونم به شما علاقه داشته باشم چون فاصله بین ما اینقدر زیاده که تنها چاره مون اینه که همدیگه رو فراموش کنیم. تموم حرفهایی رو که باید می زدم ،گفتم. حالا شما هم بهتره حرف منو بپذیرید و برای همیشه از اینجا برید.
مکثی کرد و سرش را به زیر انداخت و بعد دوباره ادامه داد:
- باور کنید برای من هم سخته ،اما چاره ای نداریم.
بینشان سکوت حاکم شد. شاهرخ سخنان او را شنیده بود.حتی ناراحتی او را دیده بود،اما ته دلش ناراحت نبود چون پی برده بود که او هم دوستش دارد. گفت:
- توقع دارید این حرفها روی احساسات من اثر بذاره؟اصلا و ابدا! نه تنها نسبت به تو کم نشد خانم،بلکه بیشتر هم شد. باید عرض کنم این مسائل نه تنها برای من مهم نیست ،بلکه از نظر خانواده ام هم بی اهمیته. در نظر اونها ارزش یه خونواده ،نجابت و اصالتشه نه پولش، که بحمدا...هم شما و خانوادتون از این لحاظ چیزی کم ندارید.درسته خانواده من به اصطلاح ثروتمندند ،فرق ما و شما اینه که ثروت خانواده من یه کمی بیشتر از ثروت پدر و مادر شماست.این که مسئله مهمی نیست.
-
بعد لبخندی زد و ادامه داد:
- حالا هم خوشحالم که حرفاتون رو شنیدم و سوتفاهم بر طرف شد.ما تا چند روز دیگه خدمت خانواده محترمتون می رسیم.
بهاره متعجب به او نگریست و گفت:
- خدای من! شما خیلی تند می رید. من نیاز به فکر کردن دارم.
- نه، نه، شما اصلا دیگه نیازی به فکر کردن ندارید. چون میدونم از روزی که تصادف کردیم شما هم فکراتون رو کردید. به انتخابت تبریک میگم . واقعا که خوش سلیقه ای!!
سخنان شاهرخ باعث خنده بهاره شد. شاهرخ با راهنمایی بهاره او را به خانه اش رساند. خانه آنها در کوچه ای کم عرض واقع شده بود که جوی آبی از وسط آن می گذشت. چند بچه در کوچه در حال بازی بودند. بهاره ایستاده بود و منتظر ماند تا شاهرخ برود.ولی او پرسید :
- خونه شما کدوم یکیه؟
بهاره متعجب گفت:
- هنوز بر تصمیمت پا برجایی؟
- بله ،بیشتر از گذشته. حالا کدوم خونه متعلق به همسر آینده منه؟
سخن شاهرخ سرخی شرم را بر چهره چون گل بهاره نشاند.
- خواهش می کنم این طور صحبت نکنید.
- معذرت می خوام ،قصد ناراحت کردنتون رو نداشتم.
- خونه ما...پلاک چهارده ست.
- ممنونم ،منتظرم باش.
- کی؟؟!!
- به زودی.
- نمیشه بگی که...
- نه...چیزی که عوض داره گله نداره، اما مطمئن باش میام،یعنی نمی تونم نیام.
بهاره ابرو در هم کشید و باعث خنده شاهرخ شد.
- خیلی خوب خانم اخمو. فکر می کنم جمعه. حالا راضی شدی؟تا اون روز حسابی مراقب خودت باش. مبادا تاری از موههای قشنگت کم بشه...به امید دیدار.
وبا لبخندی شیرین حرکت کرد و رفت. بهاره انقدر ایستاد تا او در پیچ خیابان محو شد.
شاهرخ آن روز چنان هیجان زده بود که حد نداشت. تمام مسائل را با خانواده اش در میان گذاشت.آنها ظاهرا مخالفتی نداشتند. فخری بسیار مشتاق بود زودتر عروس آینده اش را ببیند.
* * *
صدای منشی او را از عالم خیالات بیرون آورد و گفت که تلفن ضروری دارد.بناچار پرده ای روی خاطراتش کشید و به کارش پرداخت.ولی باز هم نمی توانست حواسش را آن طور که باید و شاید جمع کند.
گلین خانم با عطوفت بسیار از بهار زیبا و کوچک نگهداری می کرد. شاهرخ نیز عادت داشت بعد از بازگشت از سرکار به اتاق او رفته و ساعتی کنارش باشد ،ولی وقتی از کنارش برمیخاست و به اتاق خود باز می گشت باز هم در خاطرات گذشته و بودن با بهاره فرو می رفت.گویی سوار بر قایقی شده بود و بدون این که کنترلی بر قایق داشته باشد ،به سرزمین خیالات می رفت. به سرزمین خیالات می رفت. به سرزمین رویایی که جز او و بهاره هیچ کس را اجازه ورود به آن نبودو هر شب جمعه سر قبر بهاره حاضر میشد و در تنهایی با بهاره راز دل می گفت ، زار می زد و اشک میریخت ،او را صدا می زد و از بی وفائیش ناله ها می کرد. ترانه های سوزناک بر لبانش جاری می شد و اشکهای داغ از دیدگانش سرازیر می گردید. آری شاهرخ وقتی تنها می شد دیگر آن مرد مغروری که همه او را می دیدند نبود ،بلکه مردی بود که از درون در حال متلاشی شدن بود. پدر و مادرش هر روز به دیدن او و نوه شیرینشان می شتافتند. آنها از یدن بهار کوچک و سلامتی او خرسند می شدند ،ولی از دیدن غم بی پایان و وجود بیمار شاهرخ غمگین و افسرده .کاری از دستشان ساخته نبود . هر چه سعی می کردند با جملات امیدوار کننده به او روحیه بدهند فایده نداشت. شاهرخ هر روز بیشتر در خود فرو می رفت .براستی او بی بهار هیچ بود.
صفحه 51
R A H A
11-20-2011, 01:09 AM
یکی از روزهای زمستان بود. پاییز بار و بنه اش را جمع کرده بود و در عوض زمستان رخت اقامت را پهن کرده بود چنان که گویی خیال رفتن نداشت . شاهرخ این روزها کنار بهار کوچک می نشست و با یادآوری دوران گذشته، اشک حسرت به دیده می آورد. به یاد اورد که چه راحت و ساده توانست با خانواده بهار کنار بیاید. در کل خانواده اش واقعا انسانهای فهمیده و خوبی بودند. خانواده شاهرخ نیز از سادگی و صمیمیت آنها لذت می بردند. آنها را پسندیده بودند. هر چند در ابتدا با دیدن خانواده و محل زندگی بهاره چندان راضی به نظر نمی رسیدند، ولی وقتی بهاره ساده و با ابهت در مقابل خانواده اش ظاهر شد، خلع سلاح شدند. به یاد آورد وقتی بهاره وارد جمع شد لبهای مادرش به تحسین باز شد و شبنم با آرنج ضربه ای به پهلوی شاهرخ زد که هر دو نشان میداد انتخاب او را پسندیده اند. شاهرخ چنان هیجان زده بود که دلش می خواست فریاد بزند اما به زحمت خودش را کنترل کرد. همان روز با هم نامزد شدند و قرار شد یک ماه دیگر به طور رسمی به عقد یکدیگر در ایند. هنوز یادش بود که روز عقد چقدر هیجان زده بود. زیرا دوران نامزدی بهاره هنوز هم با برخوردهای رسمی و جدی داشت ،ولی پس از جاری شدن خطبه عقد ،بهاره دیده در دیدگان او دوخته و زمزمه کرده بود"دوستت دارم" و چقدر این جمله شاهرخ را به هیجان آورده بود. طوری که ناگهان بهاره را در آغوش کشیده و چهره اش را بوسه باران کرده بود و باعث خنده میهمانان شده بود.
آن لحظات به یاد ماندنی هرگز از ذهنش محو نمی شد . اولین بار بعد از عقد که بهاره را به گردش برده بود ،به خاطر آورد نیم ساعت زودتر دنبال بهاره رفته بود.
- زود باش دختر ،چقدر معطل می کنی؟
- اومدم دیگه چقدر هولی
و بالاخره آمد. شاهرخ هیجان زده به او نگریست.
- امروز چقدر ماه شدی!
- نکنه منظورت اینه که چقدر زشت شدم؟
- نه نازنینم. چه حرفا می زنی!تو قشنگترین موجودی هستی که من در تمام عمرم دیدم.
- اغراق میکنی . یعنی تو مملکت غربت یه دختر خوشگل نبود که نظرت رو جلب کنه؟
- ابدا.باید بدونی دختر های شرقی یه چیز دیگه ان. آدمو جادو می کنند.
- فکر میکنم تو باید به جای مهندس شاعر می شدی آقای با احساس!
- ممنونم حالا دوست داری کجا بریم؟
- یه جای سرسبز بریم پارک.
دست بهاره را در دست فشرد و وارد پارک شدند.
- بهاره کی میشه من و تو عروسی کنیم؟
- خدایا،تو چقدر عجله داری؟!من دیگه مال تو شدم ،یه کمی صبر و حوصله داشته باش.
- هنوزم باورم نمیشه تو مال من شدی. می دونی چرا؟آخه بعد از اون همه دردسر کشیدن و رنج بردن...آه ولی بالاخره موفق شدم . مهم اینه.
- تو تلاشت رو کردی. ولی باید این رو هم بدونی که دختر های شرقی به این آسونی به کسب بله نمیگن. باید هفت خان رستم رو بگذرونی تا شاید یه نگاه بهت بندازن.
- همچین حرف میزنی که انگار من یه مرد غربی ام.
- نه،چون اگه اینطور بود هرگز زنت نمیشدم.
- راستی بهاره دلت می خواد روز عروسی به تو چی هدیه بدم؟
- منظورت چیه؟روز عروسی که تو نباید به من هدیه بدی.
- ولی می خوام این کار رو بکنم. تو هم باید یه چیزی بخوای حالا بگو.
- خب دلم می خواد عشقت رو به من هدیه بدی.
- اون رو که اول از همه به پات ریختم.
- قلبت رو.
- اونم که دربست مال تو شد.
- خب سلامتیت رو.
- معلومه که به خاطر تو همیشه سالم و سلامت می مونم.
بهاره گفت:
- من دیگه نمی دونم چی بگم. خودت دوست داری به من چه هدیه ای بدی؟
- نمی دونم اما می خوام چیزی باشه که همه وجودم توش خلاصه بشه.
بهاره در ان لحظه مهربانانه به دیدگانش چشم دوخته بود، لبخندی بر لب نشاند.
- چیه دختر؟جرا اینطوری نگاهم میکنی؟
- شاهرخ تو خیلی خوبی،خیلی دوستت دارم ،باور کن.
- می دونم عزیزم ولی تو هم باید به من هدیه بدی.
- هر چی که تو بخوای. جونم رو میدم.
- نه...می خوام هدیه تو قولت باشه.
- چه قولی؟
- می خوام قول بدی هزگز تنهام نذاری و تا اخر عمر کنارم بمونی.
- قول میدم شاهرخ. قول میدم، چون دوستت دارم...
* * *
...ناگهان صدای گلین خا به او نگاه کرد.نم او را به خود آورد. پیرزن با ترس و اندوه نگاهش می کرد. برخاست و پرسید:
- اتفاقی افتاده؟!
- نه آقا،شما حالتون خوبه؟داشتید با خودتون حرف می زدید.
- کی؟من؟!چی می گفتم؟
- می گفتید چرا زیر قولت زدی،تو قول دادی. آقا تو رو خدا این قدر فکر و خیال نکنین.با این همه غصه خوردن که چیزی درست نمیشه. پسرم من می بینم که داری خودتو نابود می کنی و دم نمی زنم. می دونم دردت زیاده. تو رو به خدا فکر خودت باش. به این فکر کن که بچه ای داری که تمام چشم امیدش به شماست.
- آه گلین خانم. به خدا دست خودم نیست . نمی تونم ،اصلا نمی تونم حواسم رو جمع کنم. بهاره همه جا هست. اینجا،اونجا، آه...تو خیالم،تو فکرم ،تو وجودم ،آخه من تمام وجودم رو به اون تقدیم کردم و اون مالک و حکمران وجودم شد.
- ولی پسرم ،همسر تو به آسمونها رفته. تو خودت این رو می فهمی ،درک می کنی ،اون به امید تو بچه اش رو اینجا گذاشته، به این امید که تو هستی و ازش مراقبت می کنی.
- میگی چه کار کنم؟
- بیشتر مراقب سلامتی خودت باش. بیشتر به اون طفل معصوم فکر کن. تنها محبت من کافی نیست. من یه پیرزنم که یه روزی میمیرم.ولی تو پدر اون بچه هستی . بیشتر باهاش باش. تنهاش نذار.
- سعی خودم رو می کنم ،باور کنید همه تلاشم رو می کنم.
* * *
دو سال گذشت. دو سال از زمانی که بهاره پر کشیده و به اسمانها رفته بود ،حالا بهار کوچک می توانست راه برود و کلمات را دست و پا شکسته به شیرینی ادا کند. همه دوستش داشتند و شاهرخ عاشقش بود...لحظه ای را نمی توانست بی بهار سپری کند.کم و بیش بر غم خود فایق آمده بودولی باز در لحظات تنهایی در دنیای خیال فرو می رفت. پدر و مادرش نیز کمی خیالشان راحت تر شده بود ،ولی باز هم مگران او بودند . حالا دیگر شبنم ازدواج کرده بود. آن قدر سریع که شاهرخ باور نمی کرد. شوهر او یکی از دوستان صمیمی شاهرخ بود و او از این وصلت راضی و خوشنود بود.
شنیدن کلمه شیرین "بابا" از زبان بهار کوچولو که شیرین تر هم کلمات را ادا میکرد ،چقدر لذت بخش بود!حالا شاهرخ شادمان او را در آغوش می کشید . با او به پارک می رفت. با او حرف میزد ،می گفت و می خندید. و بهار کوچولوی زیبا ،با خنده های شیرینش دل پدر را آب میکرد. هنوز هم سرپرستی و مراقبت از بهار بر عهده گلین بود. بهار بسیار به او وابسته بود ،ولی پدرش برای او از همه عزیز تر بود و وقتی او بود دیگر به آغوش کسی نمی رفت و خودش را محکم به سینه پدر می فشرد.
وقتی بهار 4 ساله شد ،راحت صحبت می کرد و راه می رفت. باز هم سخنانش شیرین و نمکین ادا می شد .هر شب با قصه هایی که پدر از مادر برایش تعریف میکرد به خواب می رفت و هر روز با بوسه ای که بر چهره اش نشانده می شد ،دیده می گشود و چهره دلپذیر و مهربان پدرش را نظاره می کرد. پیوند پدر و دختر به قدری محکم و استوار بود که هرگز نمیشد آنها را از هم جدا کرد.
آن روز تعطیل بود و شاهرخ همراه بهار به خانه پدرش رفت. عمهشبنم نیز حضور داشت. بهار با شادی با یک یک آنها برخورد کرد و چهره هایشان را بوسه باران کرد. وقتی همه در پذیرایی نشستند فخری با مهربانی گفت :
- پسرم دیگه کمتر به ما سر میزنی.
- وقت ندارم مادر. خودتون که می دونید. کارم سنگینه . حتی وقت زیادی رو با بهار نمی گذرونم.
فروتن گفت:
- خب کمی به خودت استراحت بده . هم برای تو و هم برای بهار خوبه.
شبنم گفت:
- آره داداش. در ضمن ما همه یه مسافرت ترتیب دادیم که باید تو و بهار هم باشید.
- آه نه،الان که وقت مسافرت نیست.
- چرا نیست؟تازه می خوایم برای بهار یه سورپریز داشته باشیم.
- چه سورپریزی؟
- تا یه ماه دیگه تولدشه ،درسته؟
شاهرخ تایید کرد و شبنم ادامه داد:
- خب می ریم مسافرت و توی یه جای دیگه براش جشن تولد می گیریم. خیلی توی رو حیه اش تاثیر داره . باعث میشه خوشحال تر بشه.
- حالا کجا می خواین برین؟
- قرار نیست ما تنها بریم ،با هم می ریم، یعنی تو هم هستی . در ثانی به ویلای خودمون تو شمال می ریم. دو سالی میشه که نرفتیم.
- شمال؟
- آره مگه اشکالی داره؟
- نه، نه، هیچ اشکالی نداره.
ولی در ذهنش یاد شمال و آن همه خاطرات با بهاره زنده شد. خدایا شمال!یادش بخیر. چه خاطراتی که با بهاره در شمال نداشتند. ولی حالا ...قراربود باز هم پا به شمال بگذارد، ولی این بار بدون بهاره . خیلی سخت بود ،نه...چطور می توانست این کار را انجام دهد؟چطور چشم به سرسبزی ها می دوخت در حالی که بهاره کنارش نبود؟چطور؟
- به چی فکر می کنی پسرم؟
- هیچی،به شمال ،یادش یخیر . چقدر اونجا می رفتیم. خب دیگه من و بهار بریم.
- چرا؟شما که تازه اومدید.
- نه دیگه باید برگردیم. بهار عزیزم حاضر شو باید بریم.
- ولی حالا زوده بابا جون . نمیشه باز هم بمونیم؟
فخری گفت:
- اجازه بده بهار چند روزی پیش ما بمونه.گلین خانم هم چند روزی میره استراحت.
شاهرخ به بهار نگریست.
- تو دوست داری بمونی ؟
- اره بابا جون اما تو هم بمون.
- نه تو بمون . اینجا حتما بهت خوش میگذره. منم تنها برمیگردم خونه.
- نه ،اصلا میام خونه. نمی خوام تو تنها بمونی.
شاهرخ او را در آغوش کشید و زمزمه کرد:
- تو تمام زندگی منی . با هم بر میگردیم خونه . باشه؟
بهار گونه پدر را بوسید و خندید. پس از رفتن ان دو فخری رو به فروتن کرد و گفت :
- باز نتونستم بگم . زبونم نمی چرخه. شبنم بهتره تو اینکار رو انجام بدی.
- مامان من؟اصلا هیچوقت این کار رو نمیکنم. اگه شاهرخ بفهمه منو میکشه . شاهرخ روی این موضوع حساسه.
فخری با لحنی حق به جانب گفت :
- آخه مگه ما می خوایم گناه کنیم؟ بابا خب باید زن بگیره. خیلی ها خواهان شاهرخند ،حتی دخترهایی که ازدواج نکردند . اون که نمی تونه تا اخر عمرش با یاد بهاره زندگی کنه. تازه بهار هم به مادر احتیاج داره.
فروتن گفت:
- بهتره اجازه بدیم خودش در مورد زندگیش تصمیم بگیره.
- تو هم که فقط حرف خودت رو می زنی . اصلا به فکر شاهرخ نیستی.فروتن اون احتیاج به یه مونس داره.
- خودت خوب می دونی که شاهرخ هنوز به یاد بهاره س و اونو فراموش نکرده . هنوز هم روز و شب با یاد اون زندگی میکنه . حالا چطوری می خوای بهش بگی کخ می خوای بهش بگی که می خوای براش دوباره زن بگیری؟در ثانی اون دیگه بچه نیست . مردیه که یکبار ازدواج کرده و اگه بخواد دوباره ازدواج می کنه. این بسته به نظر خودشه نه ما.
- ولی...
- بهتره بیشتر فکر کنی فخری . شاهرخ هنوز آمادگی ازدواج مجدد رو نداره.
- درسته مامان منم با نظر با بابا موافقم. دیدید چطور با شنیدن کلمه شمال تو فکر رفت؟شمال برای اون پر از خاطره ست. خاطراتی که با بهاره داشته و من فکر می کردم دیگه از یاد برده ،ولی با نم اشکی که گوشه چشماش نشست فهمیدم خاطره و یاد بهاره برای اون فراموش نشدنیه.شاید بهتر باشه شمال هم نریم. فکر کنم بریم حالش بدتر بشه.
- بهتره بریم. حال و هواش عوض می شه.حالا که قرار گذاشتیم و گفتیم که می ریم درست نیست یکباره بگیم که نمی ریم. اگه اون قبول کرد که هیچ در غیر این صورت نباید مخالفتی از طرف ما صورت بگیره. تصمیم با شاهرخه.
- ولی پدر...
- ولی نداره. بذارید خودش تصمیم بگیره . شاید بیاد و برای اخرین بار با خاطراتش وداع کنه. خدا رو چه دیدید...
دیگر سخنی میان آنها رد و بدل نشد. هر یک در ذهن خود به شاهرخ می اندیشیدند و در مورد آینده اش نگران بودند.
صفحه 59
در راه بازگشت به خانه ، شاهرخ در خود فرو رفته بود . در افکار خویش غرق بود و توجهی به به اطراف نداشت.
- بابا جون!
سر چرخاند و نگاهش به نگاه زیبا و چشمان شهلای بهار خیره ماند.
- جونم.
- ما هم میریم شمال؟
- چطور مگه؟
- آخه دوست دارم ما هم بریم. شمال حتما قشنگه ،درسته؟
- اره کوچولوی من شمال خیلی زیباست.
- حالا که خوبه ما هم میریم؟
- نمی دونم
- باباجون مامان هم شمال رو دوست داشت؟
شاهرخ متعجب به دخترک نگریست و چرسید؟
- چرا این سوال رو پرسیدی؟
- خب اگه مامان بود منو میبرد شمال.
شاهرخ حیران پرسید؟
- بهار دوست داری ببرمت شمال؟
- اره باباجون اره
شاهرخ لبخندی زد و گفت:
- باشه کوچولو میریم.
- باباجون توهم مثل من دلت برای مامان تنگ کیشه؟
شکوفه های اشک در چشم های شاهرخ جوانه زدند. اتومبیل را گوشه ای متوقف کرد. سرش را روی فرمان نهاد. بهار غمگین گفت:
- چی شد بابا جون اگه دوست نداری خب نریم شمال بریم پارک باشه؟
- نه کوچولو، ناراحت نباش، چیزی نیست.
بعد در حالی که اشکهایش را پاک می کرد ، به دخترک که غمگین به او می نگریست نگاه کرد و لبخندی زد. چقدر این حالت های او شبیه حالتهای بهاره بود.
- دختر قشنگم تو هم دلت واسه مامان تنگ شده؟
چانه بهار شروع به لرزیدن کرد. ناگهان خود را در اغوش پدر انداخت و با صدای بلند گریست.
- بابا جون ،بابا جون ،من هم مثل تو مامان رو دوست دارم. با اینکه اونو ندیدم .ننه گلین میگه نباید زیاد در مورد مامان از تو سوال کنم چون تو ناراحت میشی.حالا هم نباید می گفتم.
- عزیزم ،دختر کوچولوی من تو هر سوالی که در مورد مامان داشته باشی می تونی بپرسی منم بهت جواب میدم و اصلا ناراحت نمی شم...باور کن عزیزم...حالا دیگه گریه نکن و بخند .افرین. حالا شدی بهار کوچولوی قشنگ خودم.
- بابا اگه من بخندم اونوقت میریم شمال؟
شاهرخ لبخندی زد و با سر تایید کرد.
آن شب تصمیم گرفت به خاطر بهار و تغییر روحیه او به شمال سفر کند. این خبر که او نیز با خانواده اش همراه خواهد شد ، فخری را بی نهایت شادمان کرد. بهار نیز از ذوق بسیار نمی توانست آرام بگیرد . از گلین نیز خواستند با آنها برود ولی او این درخواست را نپذیرفت و گفت طاقت هوای مرطوب شمال را ندارد و ماندن و استراحت را ترجیح می دهد.
شاهرخ کارهای شرکت را منظم کرد وامور را به دست یکی از معاونینش سپرد و با خانواده اش همراه شد. در تمام طول راه که در حال رانندگی بود کلامی با دیگران صحبت نکرد و در تمام لحظات در خاطرات خوب گذشته اش فرو رفت.به یاد ماه عسلش افتاده بود که با بهاره به شمال امده بودند . همین راه همین جاده و تقریبا همین ساعات بود. بهاره احساس خستگی و خواب میکرد ولی به خاطر شاهرخ می خواست بیدار بماند.
- بخواب کوچولو خسته ای.
- نمی تو نم تو بیدار باشی و من بخوابم ؟باور کن اگر رانندگی بلد بودم نیمی از راه رو من رانندگی میکردم تا تو استراحت کنی.
- مطمئن باش خودم یادت میدم . در ثانی بودن تو در کنارم مانع خستگی می شه.
بهاره لبخند شیرینی را نثار چهره مهربان شاهرخ کرد. بعد سرش را به شانه او تکیه داد و چشم بر هم نهاد و زمزمه کرد:
- شاهرخ چقدر بودن با تو لذت بخشه . چقدر دوست دارم این جاده بی انتها باشه و من وتو تا ابد اینطور کنار هم بمونیم. اما من می ترسم از اینکه تو زندگی ظاهرا با هم باشیم ولی یکدفعه چشم باز کنیم و ببینیم با هم نیستیم و تمام اینها یه خواب و رویا بوده. شاهرخ قول میدی به من وفادار بمونی و هرگز ترکم نکنی؟
- معلومه من از اول قسم خوردم مطمئن باش تا زنده ام هرگز ترکت نمی کنم . این رو از مرد زندگیت بپذیر و ترس رو به دل مهربونت راه نده .
- وای خوابم میاد. وقتی رسیدیم بیدارم می کنی؟
- معلومه که بیدارت می کنم من که نمی تونم بی تو پا تو شمال بذارم و تنهایی زیبایی ها رو نگاه کنم.
نگاهش را به او دوخت و دید ارام به خواب فرو رفته در حالی که لبخند زیبایی بر لبان کوچک و زیبایش خودنمایی می کرد...
R A H A
11-20-2011, 01:10 AM
- حواست كجاست؟ مگه قرار نبود به ويلاي خودمون بريم؟ تو كه داري به سمت دريا ميري؟
صداي شبنم بود كه رشته افكارش را از هم گسيخت. توقف كرد و گفت:
- معذرت مي خوام، حواسم پرت شد. الان دور ميزنم.
فريد همسر شبنم، خندان گفت:
- آدم وقتي پا به شمال مي ذاره محو زيبايي ها مي شه و به كلي حواسش پرت مي شه.
فروتن كه بيش ديگران حال شاهرخ را درك مي كرد گفت:
- مهم نيست. حواس پرتي مال همه اس. مهم نيست.
ساختمان زيبا و چشم نواز ويلا، دوباره مانند موجي او را به خاطراتش فرو برد. همه داخل رفتند ولي شاهرخ گفت لحظه اي بعد خواهد آمد.
- خداي من! اينجا چقدر قشنگه شاهرخ! خدايا، مثل بهشت مي مونه.
- نكنه اينجا براي تو عزيزتر از من بشه؟
- اينجا با تو قشنگي داره. بي تو هيچه. باور كن پسر حسود!
- بيا بريم تو ويلا رو ببين. خسته اي، استراحت كه كرديم همه جا رو مي گرديم.
- ولي من نمي تونم دل از اينجا بكنم. خداجون، چقدر سر سبزه، چقدر دلرباست!
بهاره نفس هايي پي در پي كشيد.
- مي خوام ريه هامو از هواي اينجا پر كنم. ميخوام نفس بكشم.
- عزيزم مي ترسم مريض شي، هوا كمي سرده بيا بريم تو.
- نه، تو چطور دلت مياد بري تو چهار ديواري اتاق خودت رو حبس كني و از ديدن اين همه زيبايي محروم بشي، هان؟
- كي گفته مي خوام خودم رو حبس كنم؟
- شاهرخ بيا بريم كنار دريا.
- آخه الان خسته ايم.
- خواهش مي كنم. ببين كم كم داره غروب ميشه. مي خوام غروب آفتاب كنار دريا باشم. من خسته نيستم.
- پس من چي؟
- مطمئن باش غروب دريا رو كه ببيني خستگيات بر طرف مي شه. حالا بريم كنار دريا؟
- باشه بريم.
حالا واقعاً شاهرخ در حال رفتن بود. گويي بهاره را كنار خود داشت و همراه يكديگر قدم مي زدند. در راه توجهي به اطراف نداشت. فقط با بهاره خيالياش در حال زمزمه كردن بود و راه را با او ميپيمود. كنار دريا كه رسيد باز هم صداي دريا، صداي موج، صداي پرنده ها، صداي خيالي بهاره. خدايا چه محيط سحر آميزي! شاهرخ گويي واقعاً با بهاره بود.
- هي شاهرخ، دريا... خدا جون، من تا حالا شمال نيومده بودم و اين اولين باره. خيلي هيجانزده ام.
- مي فهمم كوچولو، مي فهمم.
- شاهرخ بيا پا رو شن ها بذاريم. بيا دريا رو حس كنيم.
- باشه، هر طور تو بخواي. فعلاً سلطان تويي و زير دست و فرمانبردار من!
- تو سلطان قلب مني، مهم اينه. حالا كفشات رو دربيار. بايد واقعاً دريا رو حس كنيم.
- باشه، هر كاري كه تو بگي و بخواي انجام ميدم.
- تو خيلي خوبي پسر، خيلي.
حالا تنهايي با پاهاي برهنه روي شن ها راه ميرفت و موج هر لحظه پاهايش را نوازش مي داد و به او خير مقدم مي گفت، ولي در نظر خودش تنها نبود. حس مي كرد بهاره در كنارش راه مي رود و با هم دريا را حس مي كنند. پس از لحظاتي نشست. به دور دستها زل زد. به جايي كه فكر ميكرد بهاره آنجا بود.
- خداي من! غروب اينجا چقدر زيبا و رويائيه!
- دوست داري اينجا زندگي كنيم؟
- يعني تا آخر عمر؟
- تا آخر عمر.
- معلومه. آرزومه، ولي حيف كه نمي شه.
- تو اراده كني مي شه. هيچ چيز نشد نداره، يادت باشه.
- نمي خوام به خاطر من تو دردسر بيفتي. تو تهرون كار و زندگي داري، خونواده داري.
- اگه كاري براي تو انجام بدم خيلي هم راضي و خوشحال مي شم.
- مي دونم، تو پسر شيطون هر كاري رو براي من انجام مي دي.
قطره اي كه بر گونه اش افتاد باعث شد به آسمان بنگرد... آسمان مي خواست براي لحظاتي در سوگواري خورشيد مويه كند. قطره ها يكي بعد از ديگري بر سر و روي شاهرخ سرازير شده بودند. اول آرام ولي بعد تند. ديگر كسي در آن اطراف نبود جز مردي كه نگاه گريانش را به آسمان دوخته بود و فرياد مي زد:
- آره، تو هم گريه كن، به حال من گريه كن، به خاطر بدبختي هام گريه كن. تو هم بيچارگي من رو ببين و به حالم دل بسوزون، آه آسمون. بهاره ي من الان كجاست؟ چرا ديگه كنارم نيست؟ چرا بايد تنها باشم؟ چرا بهاره از من جدا شد؟ عشق من و او كسستني نيود. رشته عشق، من و اونو به هم متصل كرده بود. آه آسمون، آه خداي مهربون، چرا من بايد اين قدر بدبخت و بيچاره باشم؟ چرا نبايد با بهاره زندگي شاد و سرخوشي رو سپري كنم؟ چرا بهاره ديگه كنارم يست، چرا؟
فرياد زنان از جا برخاست و وقتي بي صدا شد صدايي سبب شد به عقب بنگرد. خداي من، واقعاً بهاره بود، اما غمگين.
- شاهرخ چرا گريه مي كني؟ چرا بغض كردي، چي شده پسر؟
- بهاره، نمي دوني چي مي كشم؟ دارم متلاشي مي شم.
- پسر خوب، تو بايد مقاوم باشي، صبور باش شاهرخ، صبور باش.
- نمي تونم بهاره، كاش كنارم بودي.
- من هميشه كنارت هستم. فقط بايد صدام كني. خواهش مي كنم شاهرخ، اين طوري ناراحتم مي كني.
- چرا رفتي بهاره... تو كه مي دونستي من بي تو جز يه مرده متحرك هيچي نيستم، پس چرا رفتي؟ چرا بهاره، چرا؟!
- شاهرخ به خواسته خداوند احترام بذار. چهار سال گذشته و تو تونستي تحمل كني.
- ولي ديگه نمي تونم، ديگه نمي تونم.
- مي توني شاهرخ... مي توني، به خاطر بهار، دخترمون.
- بقيه كنارش هستند. من مي خوام با تو باشم.
- اوه نه شاهرخ، نهف تو نبايد بهار رو تنها بذاري. اون به تو احتياج داره.
- من هم به تو احتياج دارم. بهاره دلم براي آغوش گرم و مهربونت تنگ شده... براي حرفهاي آروم كننده ات، نوازشهات، مي فهمي دختر؟ دلم تنگ شده، تنگ شده.
- پاشو شاهرخ، بلند شو بهار تو خونه منتظرته. تو كه نمي خواي من ناراحت بشم، تو كه نميخواي چشمام گريون و صدام نالان بشه، مي خواي؟
- نه... نه نمي خوام.
- پس بلند شو، به زندگي لبخند بزن و اين رو بدون كه من هميشه كنارت هستم و تو رو تنها نمي ذارم. من به تو قول دادم. جسمم در كنارت نيست ولي روحم كنارته، همراهته. با تو و بهار، برو شاهرخ، برو...
كم كم تصوير بهاره محو مي شد. شاهرخ برخاست و به آسمان نگريست. صداي رعد و برقي تمام وجودش را لرزاند. آرام آرام راه ويلا را در پيش گرفت. در حالي كه جز مردي شكست خورده و غم دار هيچ نبود.
در ويلا همه نگران او بودند. فريد به دنبالش رفته ولي او را نيافته و باز گشته بود. فروتن نگران جلوي در ورودي ايستاده بود و انتظار مي كشيد. از همه بي تاب تر بهاره كوچولو بود. چنان گريه سر داده بود كه گويي جز صداي ناله هاي او صدايي ديگر در فضا نبود. ناگهان هيبت در هم رفته شاهرخ نمايان شد. لباسهايش خيس و چك چك آب از سر و صورتش روان بود. موهايش درهم ريخته و چهره اش درهم. گويي در چشمانش ديگر فروغ زندگي نميدرخشيد. همه با ديدن اين اوضاع متعجب و مضطرب ايستاده بودند ولي بهار با ديدن پدرش به سويش دويد و خود را در آغوشش انداخت. در حالي كه اشك مي ريخت پدر را توبيخ مي كرد كه چرا او را تنها گذاشته.
فخري به او نزديك شد و گفت:
- شاهرخ... خداي من! كجا رفته بودي؟
فريد سريع پتويي آورد و روي شانه او انداخت. شبنم مي خواست بهار را از او جدا كند ولي بهار خود را محكم به سينه ي پدر چسبانده بود و نميخواست از او جدا شود.
شاهرخ او را در آغوش كشيد و به طرف شوفاژ رفت. سعي كرد خود را گرم كند. فروتن گفت:
- كار درستي نكردي پسرم، تو با اين بارون بيرون چه مي كردي؟ كجا رفته بودي؟
- كنار دريا.
- دريا؟
- مي خواستم دريا رو حس كنم. حالم خوبه، نگران نباشيد. متأسفم كه نگرانتون كردم.
فريد گفت:
- من حتي كنار دريا اومدم، ولي تو رو نديدم.
- هيچ كس نمي تونه منو ببينه! هيچ كس... مهم نيست. بهار بهتره بري پيش مادر بزرگ خيس شدي، مي ترسم سرما بخوري.
- من نمي رم، مي خوام پيش شما بمونم. چرا رفتي؟ من هم ميام، من تنهايي اينجا نمي مونم.
- من هيچ وقت تنهات نمي ذارم، هيچ وقت، قول مي دم.
آن شب شاهرخ در تب سوخت و در كابوسهايش شيطاني را مي ديد كه قصد آزارش را دارد. ولي بهاره پا به ميدان مي گذاشت و سياهي را فراري مي داد و با لبخند مهرآميزي صدا مي زد:
- شاهرخ من با تو هستم، تو نبايد بترسي، تو بايد مقاوم باشي.
در خواب هم او را صدا مي زد:
- بهاره... بهاره...
دكتر بر بالينش آوردند، ولي او بيشتر به يك روانپزشك نيازمند بود تا طبيب. روح شاهرخ نياز به درمان داشت نه جسمش. روحح بيمارش آرام آرام جسمش را نيز بيمار مي ساخت. در يك جدال بين مرگ و زندگي، شاهرخ به خاطر شادماني روح بهاره، به خاطر نگهداري و مراقبت از بهار، ماندن و زندگي را برگزيد. باز هم مي خواست نفس بكشد، فقط به خاطر بهار، تنها يادگار او "بهاره".
چند روزي گذشته بود و حال شاهرخ نسبتاً بهتر شده بود. بهار مدام كنارش بود و با دستهاي كوچكش چهره او را نوازش مي كرد و با سخنان شيرينش دل پدر را شاد مي كرد.
- بابا جون قول مي دي ديگه مريض نشي؟
- قول مي دم دختركم، قول مي دم. به خاطر تو زندگي مي كنم، نفس مي كشم و به خاطر تو تمام خاطرات رو تو صندوقچه دلم زندوني ميكنم تا تو ناراحت نشي و آسايش داشته باشي و خوشحال باشي و هميشه بخندي، تا روح مادرت از من راضي و خشنود باشه. حالا هم با هم ميريم دريا.
به خاطر تولد بهار كوچولو، شاهرخ سنگ تمام گذاشت. تمام ويلا را چراغاني كرد، كلي هديه برايش آماده كرد و برنامه هاي بسياري تدارك ديد تا بهار كوچولو در تولدش شاد و خوشحال باشد. شبنم با سليقه بسيار به آذين بندي درون ويلا پرداخت و فريد كه عاشق شيرين زباني هاي بهار بود، كيك بزرگي را سفارش داد كه بهار وقتي آن را ديد چنان فريد را بوسيد كه او از هيجان اشك به چهره آورد و دلش از اينهمه مهرباني لرزيد.
شاهرخ شروع پنج سالگي بهار را به او تبريك گفت و عروسك بزرگ و سخنگويي به او هديه داد كه بسيار او را شادمان كرد. بهار اين عروسك را بيشتر از همه هديه هايش دوست داشت و بعد از آن، هر جا كه بود، عروسك را نيز همراه داشت. پدر بزرگ و مادر بزرگ و ديگران هداياي بسياري به او تقديم كردند و بهار با بوسه هاي شيرين از آنها تشكر كرد و با صداي بلند گفت:
- بابا جون خيلي دوستت دارم. همه شما رو دوست دارم. من هيچ وقت اين روز رو فراموش نمي كنم.
در راه بازگشت، به تهران، ديگر غم طنين انداز فضاي ماشين نبود. همه صحبت مي كردند و مي خنديدند. شاهرخ هم كم و بيش با آنها همراه بود. مي خواست خود را در ميان ديگران شاد و خرسند نشان دهد تا موجب ناراحتي و نگراني آنها نشود.
***
ص 68
R A H A
11-20-2011, 01:12 AM
روال عادی زندگی از سر گرفته شد. شاهرخ هر روز سر کارش حاضر میشد و سعی می کرد بیشتر از گذشته خود را با کار مشغول سازد. شاید برای رهایی از خاطرات تلخ گذشته ،چنین راهی را برگزیده بود. می خواست جسم و فکرش مدام در حال کار و فعالیت باشد تا کمتر وقت فکر کردن داشته باشد . حتی بسیاری از کارها را به منزل می برد و شبها تا دیر وقت بیدار بود. حالا کمتر از گذشته وقتش را با بهار سپری می کرد. بهار هم که می دید پدر به او بی توجه است ، سعی می کرد کمتر در مقابل دیدگان او ظاهر شود و بیشتر وقتش را با "رویا" عروسکش می گذراند و تمام درد دل هایش را برای عروسک بازگو می کرد. اگر خوشحال و شاد بود عروسک قهقهه سر می داد ولی بیشتر اوقات صدای گریه های عروسک طنین انداز اتاق بهار کوچولو بود.
گلین خانم سعی می کرد بهار را شاد و سرحال نگه دارد ولی وقتی مشاهده می کرد این دختر کوچک با این سن کم اینقدر خوب مسائل را درک می کند نمی توانست با سخنان امیدوار کننده او را راضی نماید زیرا می دید هیچ یک از سخنانش باعث امیدواری و شادی این کودک نمی شود. در ثانی زمانی که به او می گفت باید بیشتر با پدرش باشد تا پدر به گذشته فکر نکند بهار در جواب می گفت:
- نه گلین خانوم پدر دیگه منو دوست نداره. منو پارک نمی بره ،من نمیرم پیشش ،نمی خوام برم، اون فقط دوست داره به مامان فکر کنه .
گلین با شنیدن این جملات از زبان او ناچار سکوت می کرد. دیگر حتی با شاهرخ نیز حرفی نمی زد چون میدانست نصیحت هایش بی ثمر است.
* * *
روز تعطیل بود و شاهرخ در اتاقش سرگرم انجام کارها و پرونده هایی بود که از شرکت با خود آورده بود و بهار هم در اتاقش سرگرم بازی با رویا بود. گلین به دلیل چند روزی بود که برای استراحت رفته بود . بنابراین روزها شاهرخ بهار را به خانه مادرش می برد و شبها هم دیر هنگام به دنبالش می رفت و او را با خود می آورد . گرچه سخت بود ولی شاهرخ تحمل می کرد ،هر چند این مشکلات بیشتر از شاهرخ بر روحیه حساس بهار تاثیر منفی داشت.
صدای زنگ خانه باعث شد که بهار از اتاق بیرون بیماریآمده و در را بازکند . با دیدن عمه و فرید چنان شاد شد که حد نداشت.
- اوه عمه جون سلام .عمو فرید اومدین پیش ما؟
شبنم در حالی که او را می بوسید گفت:
- بابا خونه اس عزیزم؟
- اره تو اتاقشه.
به پذیرایی رفتند و نشستند. فرید با لبخند گفت:
- تو تنهایی چه کار می کردی؟
- با رویا حرف میزدم ،عروسکم. گلین رفته و ما تنها شدیم.
- عزیزم تو تنها نیستی ،چون گلین چند روز رفته به خاطر همین دلتنگی؟
- خب دلم برای گلین تنگ شده . حوصله ام سر میره. می خوام برم پارک ولی بابا منو نمی بره . همش کار میکنه . من هم تنهام ،با رویا حرف میزنم و بازی میکنم ،اما حالا که شما اومدید با عمو فرید بازی می کنم ،باشه عمو؟
فرید به زحمت بغضش را فرو داد و گفت:
- باشه عزیزم ،هر چی تو بگی.
شبنم که با شنیدن سخنان بهار به شدت متاثر شده بود ،او را در آغوش کشید و گفت:
- عزیزم من نمی دونستم تو اینقدر سختی می کشی ،و گرنه زودتر از اینها کاری می کردم. عزیز دلم ،قربون تو برم ،چرا با من حرف نزدی؟چرا به من نگفتی؟
- من میرم بابا رو صدا کنم ،بعد با عمو فرید بازی کنم.
وقتی بهار رفت ، شبنم قطرات اشک را از چهره اش زدود و با افسوس گفت:
- باور نمیکنم شاهرخ این قدر بی توجه شده باشه. اون نباید به خاطر ناراحتی خودش ،بهار رو نادیده بگیره . من باید کاری کنم ،اون باید بفهمه که اشتباه میکنه.
فرید گفت:
- شبنم بهتره اول ببینیم اوضاع از چه قراره بعد اقدام کنیم.
- مگه نمی بینی؟بهار داره از بین میره. ندیدی زیرچشماش چقدر گود افتاده ؟ اون یه بچه اس. شاهرخ خیلی بی رحمه که به این بچه توجهی نمیکنه.خدای من...
وقتی بهار در اتاق پدر را باز کرد ،او را غرق کار دید. گفت:
- بابا ...بابا
شاهرخ سر بلند کرد و گفت:
- بهار مگه نمی بینی دارم کار میکنم؟پس بهتره بری بازی کنی. من باید کارهام رو تموم کنم.
- بابا جون دعوام نکن. عمه و عمو فرید اومدن...تو فقط بلدی کار کنی.
شاهرخ با تعجب به بهار خیره نگریست. بهار گفت:
- من رفتم پیش عمه با تو کاری نداشتم ،اومده بودم صدات کنم.
ودر حالی که بغض گلویش را می فشرد از اتاق خارج شد. شاهرخ افسرده و ناراحت پس از لحظاتی برخاست و به پذیرایی امد. با دیدن شبنم و فرید با لبخند از انها استقبال کرد:
- چه عجب؟!فکر می کردم ما رو فراموش کردید!
- ما تو رو فراموش کردیم یا تو ما رو؟
- شبنم ،خودت که می بینی که سرگرم کارم . اصلا وقت سر خاروندن هم ندارم.
- وقتی این همه اضافه کاری برای خودت می تراشی ،نبایدم وقت برای انجام کار دیگه ای داشته باشی.
- بگذریم. چطوری شاهرخ جان؟
- ممنونم فرید،تو چطوری؟وضع کارت خوبه؟
- الحمدا...بد نیست. راستش امروز گفتیم بیایم و به تو سری بزنیم. تو که به فکر ما نمب افتی.
- شرمند فرید جان.
- پس بهار کو؟
- حتما تو اتاقشه. الان میاد. من برم میوه بیارم.
- نه تو بشین من می رم . بهار رو هم میارم.
شاهرخ تشکر کرد. شبنم به اتاق بهار رفت و او را در حال گریه دید و از دیدن گریه های او و شنیدن حرفهایی که به عروسکش می زد ،به شدت غمگین شد.
- رویا جون ،مگه من به بابا چی گفتم؟چرا اونطوری نگام کرد؟راستی رویا اگه مامانم بود چه خوب میشد ، مگه نه؟کاش مامان می اومد و من و تو رو با خودش می برد . ا تو چرا گریه می کنی؟تو که مامان داری ،من مامان تو هستم...این منم که باید گریه کنم که مامانم رفته تو اسمون پیش خدا ،بابا هم فقط کارش رو دوست داره و منو اصلا دوست نداره.
شبنم دیگه طاقت نیاورد . جلو رفت و او را در آغوش کشید و در حالی که اشک می ریخت گفت:
- کوچولوی من...بهار عزیزم...
مدتی گذشت تا هر دو ارام شدند. شبنم دستهایش را طرفین صورت کوچک و زیبای بهار گذاشت و گفت:
-دیگه نمی ذارم تنها باشی. تو رو با خودم میبرم خونمون.
- ولی بابا…
جواب بابا با من حالا راضی شدی؟
- آره عمه می خوام بیام پیش شما.
- باشه ،ولی باید قول بدی بری صورتت رو بشوری و دیگه گریه نکنی. بعد هم بریم برای بابا و عمو فرید میوه و چایی ببریم. باشه عزیزم؟
- باشه عمه جون.
- آفرین عروسک قشنگم. حالا بیا بریم.
برای لحظاتی لبخند روی لبهای کوچک بهار نشست. حتی وقتی کنار شاهرخ بودند، بهار به خاطر شوخی های شبنم با صدای بلند می خندید و شاهرخ از شنیدن صدای خنده او شاد شد.به خاطر بی توجهیش نسبت به بهار ناراحت بود و دلش نمی خواست بیشتر به او محبت کند و وقتش را با او بگذراند ولی نمی توانست. وجود این کودک یاد بهاره را در او زنده می کرد. ولی هر چقدر سعی می کرد آن خاطرات را برای لحظاتی به دست فراموشی بسپارد موفق نمیشد. خاطرات مقابل چشمانش جان می گرفتند و به بازی در می امدند و دل شاهرخ را مجروح و نگاهش را گریان می کردند. او از یاد دخترک غافل میشد و از این مسئله رنج می برد ولی کار دیگری از دستش ساخته نبود.
شبنم در میان صحبتهایش رو به شاهرخ کرد و گفت :
- من تصمیم دارم بهار رو چند روزی با خودم ببرم. اینطوری مجبور نیستی اونو صبح ببری خونه مامان و شب بری دنبالش . بهار هم خسته نمیشه.
شاهرخ ارام گفت :
- من مخالفتی ندارم . اگه خودش بخواد میتونه بیاد.
بهار با هیجان گفت:
- باباجون،یعنی اجازه می دی برم خونه عمه؟پس تو چی؟اصلا تو هم بیا.
شاهرخ غمگین سر به زیرافکند. این دخترک به خاطر تنهایی او دل می سوزاند در حالی که او حتی لحظه ای به تنهایی دخترش فکر نکرده بود.
- نه عزیزم ،من اینجا راحتم. تو برو با عمه خوش بگذرون. من هم به کارهام می رسم و بعد میام دنبالت.
- باشه پس زود بیا.
- هر وقت فرصت کردم میام.
شبنم گفت:
- وقتی گلین خانم خوب شد ،میارمش. تازه می تونیم بهش بگیم چند روز دیرتر بیاد . من می خوام حسابی بهار رو بگردونم .
فرید لبخند زنان گفت:
- خوشگل عمو با من هم گردش میای؟
- حتما میام.
ساعتی دیگر نشستند و بعد از انکه بهار به کمک شبنم حاضر شد، خداحافظی کردند و رفتند. با رفتن بهار شاهرخ نگاهی به فضای خالی خانه کرد و دلش گرفت. حالا دیگر بهار هم نبود. روی یکی از صندلی ها خودش را رها کرد و به نقطه ای زل زد.
- باز چی شده پسر؟نگاش کن!انگار کشتی هاش غرق شدن. نکنه از کار بیکار شدی؟نکنه همه فهمیدن لوسی و من همه جا باید با تو باشم؟خدای من شاهرخ بخند دیگه.
- بی تو انگار تمام بلاهای دنیا روی سرم خراب شدند بهاره.
حالا او را کنار در اشپزخانه می دید. حس می کرد گرفته است.
- دوست داری شام چی درست کنم شاهرخ؟
- هر چی که تو بخوای و بخوری.
- اگه نظر منو بخوای هیچی نمی خورم.
- پس بهتره که بگم چی بخوریم.
او شیرین خندید:
- پسره شکمو!من اخه از دست تو چی کار کنم؟
- هیچی بیا بشین پیشم و از کنارم تکون نخور.
- روت زیاد میشه. می ترسم خطرناک بشی و کار دستم بدی.
- مثلا چه کاری؟
- چه میدونم.
- ای شیطون !صبر کن الان میام حسابت رو می رسم.
یاد دویدن ها،دنبال کردن ها و خنده های بهاره وجودش را پر کرد. به آشپزخانه رفت و در یخچال را باز کرد.دو تخم مرغ برداشت تا درست کند.آرام کارها را انجام میداد،گویی هنوز در خاطرات محو شده بود.
- پس امشب شما می خواین به ما غذا بدین، به به ببینیم و تعریف کنیم.
- چیزی درست کنم که انگشتهات رو هم بخوری.
- آخه نیمرو هم انگشت خوردن داره؟!
هر دو خندیدند. صدای خنده ا هنوز در گوشش زنگ میزد و ناگهان به خود امد . دود از ماهی تابه به هوا می رفت. دیگه خبری از نیمرو نبود. ماهی تابه را درون ظرفشویی انداخت و آب را روی آن باز کرد . افسرده به اتاق خواب رفت و خودش را روی تخت رها کرد . چشم به سقف دوخته بود. سوزش اشک را حس می کرد. اشکی از گوشه چشمش پایین ریخت و در بالش فرو رفت . صدای هق هق گریه شاهرخ در فضا پیچید . عکس بهاره را مقابل چشمانش گرفت و های های گریست. گریه یک مرد ،گریه خرد شدن یک انسان عاشق ،یک شکست خورده و در مانده...
صفحه 75
R A H A
11-20-2011, 01:12 AM
- عمه جون به بابا تلفن کنیم؟
- برای چی عزیزم؟
- آخه ... می خوام حالش رو بپرسم اون که وقت نمی کنه زنگ بزنه پس خودم زنگ میزنم که بدونه دلم براش تنگ شده.
-عزیز دلم ،قربون دل کوچیک و مهربون تو برم. باشه بیا تلفن کنیم.
شبنم شماره منزل شاهرخ را گرفت، ولی هرچه صبر کرد کسی گوشی تلفن را برنداشت.
- مثل اینکه بابا خوابیده بهار جون ،جواب نمیده.
ولی بابا اکثر اوقات بیداره. اون نمی خوابه.
شبنم می دانست که اکنون شاهرخ باز در خود فرو رفته است. خوب شاهرخ را شناخته بود. گوشی را روی دستگاه نهاد و به بهار که نگران نگاهش میکرد نگریست.
- نگران نباش حتما خوابیده. بهتره من و تو هم بخوابیم.
- عمو فرید کجا رفته؟
- هنوز تلویزیون تماشا میکنه. امان از دست این فوتبال.
برخاستند و به اتاقی که فرید انجا بود وارد شدند. فرید چشم به تلویزیون دوخته بود و جز فوتبال که پخش می شد. به چیز دیگری توجه نداشت.
- عمو فرید چقدر فوتبال تماشا می کنی؟
فرید مهربان به او خیره شد و پرسید؟
- تو دوست نداری؟
- نه،عمه هم دوست نداره.
- اره عمه تو منو هم به زور دوست داره.
وخندید. شبنم تصنعی اخم کرد و گفت:
- خیلی بدجنسی! به هر حال تو فوتبالت رو تماشا کن. من و بهار میریم بخوابیم . تو هم همینجا بخواب. اینم بالش و پتو.
فرید به شوخی گفت:
- می گم دوستم نداری به همین خاطره دیگه.
- بگیر بخواب اینقدر هم غر نزن.
و خندان همراه بهار به اتاق خواب رفتند . بهار روی تخت دراز کشید و گفت :
- خوش به حال عمو فرید.
شبنم در حالی که کنار او دراز میکشید متعجب پرسید :
- چرا خوش به حالش؟!
چون شما همیشه پیشش هستی و مثل بابای من تنها نیست.-
شبنم از اینکه می دید بهار اینقدر گران شاهرخ است متعجب و اندوهگین شد. متعجب از اینکه این بچه با این سن کم چه روح بزرگ و مهربانی دارد و اندوهگین از اینکه در این سن و دوران کودکی این همه رنج و اندوه را متحمل میشد.
- تو درست مثل مادرت هستی . همون قدر مهربون و دوست داشتنی.
بهار ذوق زده نشستو گفت:
- عمه جون میشه از مامانم برام حرف بزنید؟
- خب...
- خواهش میکنم خیلی دلم می خواد از اون بدونم ،بدونم چطوری بوده.عکسش که خیلی خوشکله...خودش چی؟
شبنم لبخند زنان گفت:
- باشه بخواب تا من برات بگم.
بهار هیجان زده دراز کشید و منتظر و مشتاق چشم به شبنم دوخت.
- مامان تو...زن خیلی زیبایی بود . ساده و مهربون . اونقدر مهربون و دوست داشتنی که بابات عاشق اون شد. بابا شاهرخ مامانت رو خیلی دوست داشت. مامانت هم اونو خیلی دوست داشت. مامانت با سادگیش و مهربونیش همه رو عاشق خودش می کرد. همه دوستش داشتند. یادمه روزی که رفتیم خواستگاری وقتی مامانت وارد شد. همه با دیدنش به هیجان اومده بودیم. چقدر ساده ولی با وقار بود. اون قدر چهره اش شیرین و دوست داشتنی بود که مامان بزرگ همون موقع عاشقش شد. همیشه روی لبهای قشنگ مامانت لبخند خودنمایی میکرد. با همه مهربون بود و همه رو دوست داشت . دلش می خواست تو رو ببینه . آخ که چه نقشه هایی برای تو کشیده بود . با پدرت قرار بود کلی برنامه تدارک ببینند ،ولی...
بهار که هم هیجان زده بود و هم نم اشکی چشم های قشنگش رو نمناک کرده بود.با صدای لرزانی پرسید:
- عمه من که اومدم دیگه مامان رفت و من ندیدمش. منو دوست نداشت . اگه من نبودم مامان بهاره زنده می موند.
عزیز دلم این چه حرفیه؟خدا نخواست مامان بهاره بیشتر از این زنده باشه.چرا این فکر رومیکنی؟
بهاره به گریه افتاد و با هق هق گفت :
- گلین میگه من که به دنیا اومدم مامانم مرد. پس همش تقصیر منه.
شبنم او را در اغوش کشید و همراهش گریست. واقعا نمی دانست به او چه بگوید . چرا او باید فکر میکرد که وجودش باعث مرگ مادرش شده؟ چرا باید این قدر افسوس بخورد و مدام خودش را مقصر بداند؟
برایش گفت که او تقصیری ندارد و اگر این حرفها را بزند روح مادرش ناراحت می شود ولی بهار ارام نمی گرفت.
شبنم با خود تصمیم گرفت از فردا بهار را به گردش ببرد و نگذارد لحظه ای به مسائل دیگر بیاندیشد . با این فکر بهار را که با چهره معصوم به خواب رفته بود در اغوش فشرد و خوابید.
صبح بعد از صرف صبحانه شبنم و بهار به گردش رفتند. پارک، باغ وحش، سینما، ...و تا شب گردش کردند. شب وقتی به خانه بازگشتند فرید میز شام را چیده بود و منتظر انها بود . با ورود انها خندان به استقبالشان رفت. بهار هیجان زده از گردش ان روز تعریف میکرد . شوق او به فرید هم سرایت کرده بود و باعث شد با او بازی کند و شادی اش را تکمیل کند.
تا چند روز این روال ادامه داشت . بهار شاداب شده بود . از چشم هایش برق زندگی انعکاس می یافت .لپهایش گل انداخته و لبهایش خندان بود. یکی دوبار شاهرخ از محل کارش با شبنم تماس گرفته بود و حل بهار را پرسیده بود و شبنم توضیح داده بود که او خیلی شادمان است. و از شاهرخ خواسته بود یکی از این روزها را با انها سپری کند ولی شاهرخ قبول نکرد. زیرا به شدت با خلوت خودش در خانه انس گرفته بود.
شبنم اندوه او را درک میکرد ولی کاری از دستش ساخته نبود. بهار را می توانست با تفریحات سرگرم کند و تا حدودی از غم درونی اش بکاهد ولی شاهرخ بچه نبود تا با این مسائل غم هایش را به دست فراموشی سپرده و شاداب شود. شاهرخ دیگه حتی احساس جوانی هم نمی کرد . در اوج جوانی احساس طاقت فرسای پیری بر وجودش چنگ انداخته بود . درونش روز به روز متلاشی تر می شد ولی نمی خواست کسی از احساس درونی اش اگاه باشد . نمی خواست کسی شاهد خرد شدن و نابود شدنش باشد.
بالاخره پس از یک هفته غیبت بهار دلش برای او تنگ شد و تصمیم گرفت به دیدنش برود . می دانست باید به خانه مادرش برود زیرا شبنم قبلا به او گفته بود به انجا می روند.
فخری نیز پس از شنیدن سخنان شبنم در مورد زندگی و روحیه ی شاهرخ و بهار تصمیم گرفه بود صحبت نهایی در مورد ازدواج مجدد شاهرخ را مطرح کند. هرچند که فروتن هنوز مخالف بود. وقتی شاهرخ به انجا امد همه متعجب شدند. زیرا انتظار دیدنش را نداشتند. بهار با دیدن او چنان هیجان زده شده بود که خودش را در اغوش او انداخت و چهره اش را بوسه باران کرد. شاهرخ نیز با دلتنگی تمام او را در اغوش می فشرد و می بوسید . می خواست او را حس کند می خواست دخترش را باور کند ،دخترک قشنگش. چطور توانسته بود یک هفته دوری او را تحمل کند؟
وقتی همگی نشستند ، صحبت های متفرقه بین انها رد و بدل شد. تا اینکه فخری گفت:
- پسرم تا کی می خوای به اینطور زندگی کردن ادامه بدی؟خودت رو هلاک می کنی.
- مادر من راحتم ، من و بهار دو نفری توی اون خونه راحتیم مگه نه عروسکم؟
- درسته مامان بزرگ،ما تو خونمون تنها نیستیم ، تازه مامان بهاره هم هست.
فخری عصبی گفت:
- خدایا ببین از بس خیالبافی کردی به این بچه هم سرایت کرده. من نمی دونم تو چطوری می تونی جلو این بچه این کارها رو بکنی و از این حرفا بزنی که این طفلک فکر کنه بهاره زنده س . شاهرخ به فکر خودت و این بچه باش.
- دیگه چطوری؟سعی می کنم در حد توانم کار کنم تا در رفاه و اسایش باشه. سعی می کنم طوری تربیت بشه که مستقل باشه و بتونه بدون مادر گلیمش رو از اب بکشه.
- عزیزم رفاه که تمام زندگی نیست . اون به کسی احتیاج داره که درست تربیتش کنه و راه زندگی رو نشونش بده.
- گلین چه کاره اس؟اون برای همین کاراس دیگه.
- اون فقط یه پیرزنه که فقط از بچه تو مراقبت و پرستاری می کنه.
- خب یه پرستار دیگه من به خاطر همین مسائل برای بهار پرستار می گیرم.
- پسر تو چرا متوجه نیستی؟اون به یه مادر احتیاج داره.
شاهرخ در حالی که سعی می کرد بر اعصابش مسلط باشذ. با عصبانیت گفت:
- اخه مادر از کجا براش یه مادر بیارم؟از یه جسم مرده که زیر خاکه چطوری براش مادر بسازم ؟چطوری؟
فروتن عصبانی به فخری نگریست و گفت:
- کافیه بهتره اینقدر ازارش ندی.
- ولی فخری که می دید عمده مطالب رو بیان کرده ادامه داد:
- ببین شاهرخ پسرم من نگران تو هستم . اخه کدوم مادری بد فرزندش رو می خواد؟کدوم مادری می خواد باعث ناراحتی پسرش بشه؟من بخاطر خودت می گم تو باید فکر خودت و اینده این بچه باشی.
- می گی چیکار کنم مادر جان؟
- ببین...من...می گم تو باید دوباره ازدواج کنی . با ازدواج مجدد هم خودت حال و هوات عوض میشه و هم بهار می تونه یه مادر داشته باشه. الان اون بچه اس می تونه وجود یه مادر دیگه رو قبول کنه ،ولی بعدا که بزرگتر بشه مشکل میشه به قبول این مساله وادارش کرد. اگر موافق باشی من کمکت می کنم منظورم این نیست که با ازدواج کردن یاد و خاطره بهاره رو فراموش کنی. ما هم اونو دوست داشتیم و هنوز یادش در ذهنمونه . ولی با افسوس خوردن که اون زنده نمیشه،میشه؟!
شاهرخ در حال انفجار بود . نه، نمی توانست چنین درخواستی را قبول کند .وای...ناگهان برخاست و فریاد زد:
- بس کن! بس کن! تمومش کن. دیگه نمی خوام بشنوم . نمی خوام. چرا دست از سرم بر نمی دارید؟ چرا راحتم نمی ذارین؟بهار به مادر احتیاج نداره،بهار به سرپرست دیگه ای به جز من نیاز نداره. شما لازم نیست فکر زندگی من باشید . من هنوز با بهاره زندگی می کنم. در نظر من اون نمرده داره تو خونه با من زندگی میکنه . الان مهم نظر منه. من بهش قول دادم ،تموم وجودمو به اون هدیه دادم. مالک وجود من ، روح من ، تمام هستی من بهاره اس . چرا نمی خواین قبول کنین بهاره در قلب من هنوز زنده اس و نفس میکشه؟چرا نمی خواین من رو درک کنین؟چرا؟بهار به مادر احتیاج نداره چون بهاره مادر واقعی اونه . مگه یه ادم چند تا مادر می تونه داشته باشه،چند تا...؟ راحتم بذارید، راحتم بذارید....
شاهرخ همچنان فریاد می زد. بهار از شنیدن صدای بلند او ترسیده بود، یعنی همه ترسیده بودند. فخری هرگز فکر نمی کرد چنین عکس العملی را از او ببیند . تمام وجود شاهرخ در حال لرزیدن بود، یخ کرده بود . بند بندش در حال گسیختن بود. دندانهایش به هم می خورد. ازخشم و عصبانیت در حال انفجار بود. دست بهار را گرفت و فریاد زد:
- دیگه نمی خوام بعد از این از زبون هیچ کدوم از شما چنین چرندیاتی رو بشنوم، نمی خوام.
خواست برود که فروتن برخاست و گفت:
- اروم باش شاهرخ. مادرت...مادرت منظوری نداشت، فقط نگران توئه. من ازت معذرت می خوام ،اروم باش پسرم.
- چطوری اروم باشم؟ شما ها حتی می خواین روح بهاره رو هم از من بگیرید . شما ها همه سنگ دل هستید. بی رحم ها...
و رفت. چنان رفت که انها حس کردند در این رفتن دیگر بازگشتی نخواهد بود . فخری تا لحظاتی مات و مبهوت و بی حرکت نشسته بود . همه سکوت کرده بودند . فروتن نگاهی عصبانی به فخری کرد و به طبقه بالا رفت . شبنم نیز سعی کرد مادرش را ارام کند . فرید مات و متحیر بر جای نشسته بود.
شاهرخ پشت فرمان بود و با سرعت بسیار می راند. بهار از ترس ،خود را جمع کرده بود و نشسته بود . حتی از نگاه کردن به شاهرخ می ترسید. صدایش در نمی آمد مبادا بر سرش فریاد کشیده شود. به خانه رسیدند. شاهرخ بی توجه به ترس او فقط گفت:
- پیاده شو!
وارد خانه شدند و شاهرخ یکراست به اتاقش رفت و در را بست. چنان عصبانی و ناراحت بود که فقط خودش را روی تخت رها کرد و به نقطه ای زل زد. بی حرکت،گویی مرده بود!
بهار ترسان به اتاق خودش رفت و رویا را در اغوش کشید و ارام گریست. تا شب در ان حال باقی ماندند. با فرا رسیدن شب ترس وجود بهار کوچک را فرا گرفت. برای اولین بار بود که می ترسید. دلش می خواست اغوشی باشد تا به ان پناه ببرد، ولی افسوس هیچ کس نبود.بالاخره از اتاق خارج شد و به طرف اتاق پدر رفت. ارام در را گشود . پدر را بی حرکت و خوابیده روی تخت دید. می ترسید صدایش کند،با این حال ارام زمزمه کرد:
- باباجون...با...با...باباجون...
شاهرخ سر بلند کرد و تازه او را با چشمانی اشکبار و نگاهی هراسان دید. نشست. اه خدایا. تازه به یاد اورد بهار را با خود به خانه اورده.پرسید:
- چی شده؟چرا گریه می کنی؟
بهار ترسان زمزمه کرد:
- من می ترسم...می ترسم بابا جون.
و زد زیز گریه.
شاهرخ برخاست ،او را در اغوش کشید و نوازشش کرد. روی تخت نشست در حالی که بهار در اغوشش گریه می کرد.
- نترس عزیزم ،من رو ببخش . حالم خوب نبود و تو رو فراموش کردم!معذرت می خوام . حالا دیگه گریه نکن . قول میدم تنهات نذارم. تو نباید بترسی.
- بابا تو سرم داد زدی،من می ترسم. من از تاریکی و تنهایی می ترسم...تو منو دوست نداری می دونم.
- این چه حرفیه کوچولوی قشنگم؟تو تمام زندگی منی...تو...عزیزم.
واو را به سینه چسباند و بر سرش بوسه زد . خوب می دانست بهار حقیقت را می گوید. به پنجره نگریست. بهاره انجا گریان ایستاده بود و زمزمه می کرد:
- دختر کوچولوی من !عزیز دل من! بیچاره دخترک من...
شاهرخ ارام زمزمه کرد:
- بهاره قول میدم دیگه بهاره رو تنها نذارم. قول میدم.
و گریست . بهاره با اندوه لبخندی نثار نگاه تب دار شاهرخ کرد ،گویی سپاسگزار او بود که بهار را در آغوش دارد و او را تنها نگذاشته.
صفحه83
R A H A
11-20-2011, 01:14 AM
بهار دخترک زیبا و ثمره عشق شاهرخ و بهاره حالا کم کم طعم خوشبختی و شادی را می چشید . از اینکه پدر را در کنار خود داشت شاداب بود . شاهرخ روزهای تعطیل را به بهار اختصاص میداد تا هر طور که او می خواهد سپری کنند و بهار دیگری کمبودی حس نمی کرد مگر نبود گلین. دوست داشت در ساعاتی که پدر سرکار بود ،گلین در خانه باشد ولی او از روزی که مریض شده بود و برای استراحت رفته بود هنوز باز نگشته بود . پیرزن را بسیار دوست داشت.
در یکی از همین روزها که انتظار بازگشت گلین به خانه را میکشید ، با واقعیتی رو به رو شد که او را بسیار افسرده ساخت. آن روز در خانه تنها بود . شاهرخ زودتر از معمول از سرکار بازگشته و در حال استراحت بود. تلفن زنگ زد. بهار گوشی را برداشت ولی پس از لحظاتی گوشی را به سوی پدرش گرفت و گفن که با او کار دارند. او نیز پس از سلام و احوالپرسی فهمید طرف صحبتش دختر گلین خانم است . از صدای افسرده و غمگین دختر مضطرب شد و پرسید:
- حال گلین خانم چطوره؟کی برمیگرده؟
که اه از نهاد دختر برامد و با گریه و اندوه گفت:
- مادرم...مادر بیچاره ام مرد...
- چی؟چی گفتی...؟امکان نداره...اخه چطوری؟
صدای بوق اشغال بود که بر سر شاهرخ چون پتک فرود امد. گوشی را روی دستگاه قرار داد:
- بابا چی شده؟گلین بر میگرده؟حالش خوب شد؟
به بهار نگریست. خدایا چگونه به او بگویم گلین دیگر باز نخواهد گشت؟چطور بگویم گلین برای همیشه ما را ترک کرده است؟
- بابا ...چرا حرف نمی زنی؟ مریضی گلین طول کشیده؟هنوز خوب نشده؟به من بگو...
به طرفش رفت و دستهایش را روی شانه های کوچک او نهاد . پس از لحظاتی با جملاتی منقطع گفت:
- عزیزم...گلین رفته...به یه مسافرت.
- مسافرت؟!
- اره عزیزم مسافرت.
- خب ...کی برمیگرده؟ چرا نیومد از من خداحافظی کنه؟!
- اخه چطور بگم؟اون...
برخاست. عصبی شده بود. به این سو وان سو میرفت.نه...نمی توانست حقیقت را بگوید. نمی توانست باز هم دخترش را به یاس و نا امیدی دعوت کند . نمی توانست باز هم گلبوسه اندوه را بر لبهایش و الماس درخشان اشک را به چشمانش هدیه کند.
هنوز با خانواده اش قهر بود و نمی توانست از انها کمک بگیرد.
- بابا چرا اینقدر ناراحتی؟بریم خونه گلین؟ شاید هنوز...
- نه نمیریم.
- چرا؟بابا گلین کجا رفته؟
- رفته یه مسافرت ط.ولانی .
بهار نارحت گفت:
- ولی گلین قول داده بود من رو تنها نذاره و همیشه کنارم بمونه.
اشک در چشمهای شاهرخ شروع به شکفته شدن کرد. چرا ادمیات این قدر نا مهربان شده بودند و هرگز به قولشان وفادار نمی ماندند؟یادش امد که بهاره هم همچین قولی به او داده بود ولی به ان وفا نکرده بود.حال گلین نیز همچین قولی به بهار داده بود ولی به ان وفا نکرده بود.بهار دست پدر را گرفت و گفت:
- تو نمی خوای به من بگی گلین کجا رفته باباجون؟
شاهرخ مقابل او روی زمین نشست. پس از لحظاتی که چشم در چشم های زیبای بهار دوخته بود گفت:
- گلین رفته پیش خدا.
- همون جایی که مامان بهاره رفته؟
شاهرخ سر به زیر انداخت . نمی خواست دخترک اشکهایش را ببیند.ولی می خواست بهار را قانع کند که گلین بر نمی گردد. هرگز. بهار کنجکاوانه چهره پدر را نظاره می کرد،گویی می خواست بیش از انچه چدر گفته را از چهره اش بخواند. ولی جز اندوه و ناامیدی هیچ نمی دید.
- گلین کی از پیش خدا بر میگردد؟
سوالات پی در پی او، قلب شاهرخ را تکه تکه می کرد.
- اون دیگه بر نمیگرده. می دونی عزیزم کسی که بره پیش خدا دیگه دوست نداره کنار ما ادم ها برگرده. همونجا میمونه و از اون بالا ما ادم ها رو تماشا می کنه.
- مثل مامان بهاره؟
- اره عزیزم ،مثل مامان بهاره. الان اونم ما رو تماشا می کنه.
- بابا چرا گلین رفت پیش خدا؟
- نمی دونم...نمی دونم.
چانه کوچک بهار شروع به لرزیدن کرد و صدای گریه اش فضا را پر کرد. دختر کوچک احساس میکرد تنهای تنها در یک محیط تاریک و تنگ ایستاده . اندام کوچک و لرزانش را به پدر نزدیک کرد و گفت:
- بابا...بابا جون من کمیترسم، چرا گلین رفت؟مگه گلین ما رو دوست نداشت؟یعنی خدا رو بیشتر از من دوست داشت؟اخه میگفت منو توی دنیا از همه بیشتر دوست داره ولی دروغ میگفت. همیشه به من میگفت مبادا دروغ بگی ولی خودش دروغ گفت.گلین قول داده بود من رو تنها نذاره و همیشه کنارم بمونه. چرا بابا جون؟چرا؟چرا همه ما رو تنها میذارن؟مامان بهاره تو رو تنها گذاشت و تو مدام گریه میکنی، گلین هم من رو تنها گذاشت.
دیدن زار زدن های بهار در اغوش شاهرخ که غریبانه می گریست زجر اور بود . گویی با دیدن ضجه های بهار داغ دل شاهرخ هم تازه شده بود. پس از مدتها به چشمهایش اجازه خروش داده بود . اجازه طغیان!گلین رفته بود برای همیشه . همانطور که روزی بهاره رفته بود .بهار با فهمیدن این خبر ناگوار در بستر افتاد. در تب می سوخت و مدام مامان بهاره و گلین را صدا میزد. وقتی چشم می گشود ترسان و لرزان خود را به اغوش شاهرخ که غمگین و گریان در کنار بستر او اشک می ریخت می سپرد و با نوازش های او دوباره دیده بر هم می نهاد و می خوابید. ولی دریغ از ارامش . خانواده اش هم از این خبر مطلع شده بودند و هر روز به دیدن انها می رفتند. فخری بسیار برای شاهرخ و بهار دل می سوزاند و شبنم سعی در پرستاری بهتر از بهار داشت. این واقعه به کابوسی تبدیل شده بود روزها به سختی می گذشتندو بهار کم کم از بیماری بهبود می یافت. شاهرخ برای لحظاتی کوتاه هم او را تنها نمی گذاشت. مدام برای او از خوبی ها سخن میگفت و با جملات امیدوار کننده روح دخترک را رفته رفته بهبود میبخشید.
یک ماه گذشت. شاهرخ مدام بهار را به گردش می برد. دلش می خواست بهار او را با چهره ای خندان ببیند و او نیز شاد شود. با مهربانی بی وقفه شاهرخ بهار بهبودی کامل یافت و کمتر به از دست دادن گلین و نبود او فکر میکرد. شاید هم دیگر به نبود گلین عادت کرده بود.
شاهرخ هم با وجود بهار و این همه تنوع ایجاد کرده در زندگیش روحیه بهتری یافت و چهره اش بشاش تر از پیش نشان می داد.
* * *
روزهای گرم تابستان فرا رسیده بود. شاهرخ وقتی سرکار می رفت بنا به پیشنهاد شبنم بهار را پیش او می گذاشت و در طول روز چندین بار با خانه شبنم تماس می گرفت و با بهار صحبت می کرد. شبنم و دیگر اعضای خانواده هم از اینکه می دیدند شاهرخ از لحاظ روحی بهبود یافته و رفتارش با بهار بسیار خوب شده خرسند بودند.
- بابا جون امروز تعطیله درسته؟
شاهرخ تایید کرد و او ادامه داد:
- پس باید بریم گردش درسته؟
- بازم اره چطور مگه؟
- من نمی خوام بریم گردش دوست دارم تو خونه بمونیم و با هم صحبت کنیم.
شاهرخ خندان بهار را در اغوش گرفت و گونه اش را بوسید.
- باشه عزیزم حالا دوست داری از چی حرف بزنیم؟
- ناراحت نمیشی بگم از چی حرف بزنیم؟
- معلومه که نمیشم شیرینم حالا بگو.
- میشه از...از مامان بهاره حرف بزنیم؟
لبخند روی لبهای شاهرخ خشک شد. بهار غمگین پرسید :
- ناراحتت کرم باباجون؟
-نه...نه دخترم. میشه از این تصمیم صرفنظر کنی؟
- باشه باباجون. می دونستم ناراحت میشی. قول میدم دیگه تکرار نکنم.
- عروسک قشنگم. بابا هیچوقت از دست تو ناراحت نمیشه حالا برو بزی کن.
- چشم.
و به سوی اتاقش رفت و رویا را در اغوش کشید لبخندی زد و گفت:
- من بابا رو ناراحت کردم ولی قول دادم دیگه این کار رو نکنم . حالا بیا من و تو با هم بازی کنیم بابا هم خسته س حالا می خوابه.
ولی شاهرخ نخوابید چشم بر هم نهاد و چهره زیبای بهاره را در خیال نظاره کرد.
- شاهرخ جان خسته ای؟
- دلم واست تنگ شده . برای نگاهت ،خنده هات،نوازش های گرمت ، صدای گوش نوازت.
- باز هم شروع کردی. بهار کنار توست مثل من. اون دختر ماست شاهرخ.
- دل من تو رو می خواد.
- شاهرخ...
چشم گشود . بهاره رو مبلی روبه روی او نشسته بود. نگاهش می کرد. و لبخندی هم روی لبهایش خودنمایی می کرد.
- با من قهری شاهرخ؟
شاهرخ اندوهناک سر را به چپ و راست تکان داد.
- پس چرا با من حرف نمی زنی؟امروز کلی برات حرف دارم. می تونی بخندی...باز که ساکتی شاهرخ. خیلی خوب تو حرف نزن در عوض من اونقدر حرف میزنم تا تو سر درد بگیری.
- خوب بگو خانمی قشنگ من.
- امروز رفته بودم خونه مامانم. اولین خبر خوب . یه خواستگار برای خواهرم اومده. جوون خوبیه. لایق و مهربون.
- مگه تو اونو دیدی؟
- نه ولی تعریفشو شنیدم.
- شنیدن کی بود مانند دیدن؟هر چی باشه از این داماد اول شما که بنده باشم ،بهتر نیست.
- این که حقیقت داره، ولی خوب یک کمی هم از این یکی داماد باید تعریف کنیم که دلش نشکنه. دروغ میگم؟
- نه...تو همیشه راست میگی .حالا بیا اینجا ببینم.خبر تو فقط همین بود؟
- ...خبر دیگه اینکه...مژدگونی بده تا بگم؟
- هر چی تو بخوای. فقط بگو که دلم آب شد.
- ما ... یعنی من و تو در اینده ای نه چندان دور صاحب یه کوچولوی دوست داشتنی می شیم.
دهان شاهرخ بازمانده بود. کوچولو؟!یعنی... یعنی...
- تو...
- باور نکردی؟می دونستم ذوق زده میشی ولی دیگه تا این حد که زبونت بند بیاد.
یاد آن لحظه روح و حال شاهرخ را دگرگون کرد. یادش آمد که چطور با شنیدن این خبر ،چهره بهاره را بوسه باران کرده و یک سرویس طلای زیبای گران قیمت نیز به این مناسبت به او هدیه داده بود. یک جشن بزرگ خانوادگی ترتیب داده بود . چه زود گذشت . کاش هرگز بچه دار نمی شدند. در آن صورت بهاره زنده می ماند..... ولی نه،حالا دیگر نباید این حرف را می زد . حالا بهار کوچولو بود و باید به او فکر می کرد. اگر بهاره نبود ، برای شادی روح او باید بهار را با عشق بهاره بزرگ می کرد.
ص90
R A H A
11-20-2011, 01:15 AM
از صفحه 90 تا 93
مادر باید دنبال یه پرستار خوب باشم،نمی تونم تا ابد بهار رو اینجا اونجا بذارم.
این بار دیگه دنبال پرستار پیر نباش.
برای من فرقی نمی کنه،فقط می خوام تو کارش خبره باشه.هم خانه داری بلد باشه و هم پرستاری.
گمونم به شبنم بگی بهتر باشه.شاید اون زودتر بتونه چنین کسی رو پیدا کنه.
اگر شما بگین ممنون میشم،چون شاید نتونم تا چند روز اونو ببینم.کارهام زیاده.
باشه.من باهاش صحبت می کنم.
در این لحظه فروتن همراه بهار از بیرون امدند.چهره بهاراز شادی گل انداخته بود.
سلام مامان بزرگ،سلام بابا جون.اگر بدونید چقدر خوش گذشت.بابابزرگ اونقدر منو سوار بازی های جورواجور کرد که خدا می دونه.
فخری شادمان او را در اغوش کشید و گفت:
قربونت برم،بگو ببینم دوست داری اینجه پیش من وبابابزرگ بمونی؟
اگه بابا جونم هم باشه آره می مونم.
و اگه باباجونت نباشه چی؟
نه...نمی مونم.من که نمی تونم بابا جون رو تنها بذارم.
فخری لپ او را کشید و بوسید.به شاهرخ نگریست و گفت:
تو باید قدر این عروسک کوچولو رو بدونی که این قدر به فکر توئه.
می دونم مادر جون،می دونم.
و با محبت به بهار خیره شد.
فخری موضوع پرستار را با شبنم در میان گذاشت.به نظر فخری انها باید کسی را برای پرستاری انتخاب می کردند که هم جوان باشد و هم در کارش ماهر.شبنم نیز نظر مادر را قبول داشت.بعد از کمی تفکر به یاد یکی از دوستان قدیمی اش افتاد که حرفه پرستاری کودکان را انتخاب کرده بود.دختر خوبی بود وبه قول خود شبنم مهربانو دوست داشتنی.
ستایش!همان کسی بود که شبنم به مادرش معرفی کرد.از خانواده ی سرشناس و متمولی بودو این حرفه را فقط به خاطر عشق به بچه ها انتخاب کرده بود و سابقه کار در یک مهد کئدک را داشت.وقتی شبنم با او ملاقات کرد و درخواستش را مطرح کرده بود،ستایش با کمال میل پذیرفته بود.قرار شد شبنم روزی را تعیین کند تا شاهرخ بتواند با ستایش ملاقات کند و او نیز از بابت پرستار خیالش آسوده شود.
ببین شاهرخ،این خانم که گفتم خیلی وقت شناس و در کارش هم جدیه.
من نمی خوام زیاد خشک و رسمی باشه و با بهار بدرفتاری کنه.
نه دیوونه.منظورم این بود که کارش براش مهمه.تو نباید فکر کنی که اون...
خیلی خب...خیلی خب...بابا تسلیم،حالا قراره کی بیاد؟
قرار شد فردا ساعت 7 بیاد خونه تو.باید راس ساعت 7 خونه باشی و هر چیز رو می خوای بگی مطرح کنی.
باشه،سعی می کنم.
بهتره با بهار هم صحبت کنه.
باشه،امر دیگه ای ندارید؟
نه.مواظب خودت و بهار باش.متاسفانه فردا من نمی تونم بیام،چون وقت دکتر دارم.
مگه مریضی؟
نه،ولی...باشه بعد که مطمئن شدم به تو هم میگم.فعلا خداحافظ.
شبنم رفت وشاهرخ به ادامه کارهای مربوط به خودش پرداخت.شب هنگام،زمانی که برای خواب اماده می شدند،بهار را در رختخوابش جای داد و گفت:
خوب بخوابی عزیزم.
تو هم همین طور بابا جون.
راستی،یادم رفته بود که بگم فردا مهمون داریم.یه خانم که اگه پذیرفته بشه پرستاری تو رو به عهده می گیره.
یه پرستار؟
بله.دیگه مجبور نیستی هر روز به خونه عمه یا مامان بزرگ بری.تو خونه پیش پرستارت می مونی،چطوره؟
اگه بیاد منو دیگه تنها نمی ذاره؟
چرا باید تو رو تنها بذاره؟
خب،اگه مثل گلین...
آه،نه کوچولو...نه.تو رو تنها نمی ذاره.
قول می دی؟
می شه قول ندم؟
باشه بابا جون.
بعد گونه او را بوسید و شب بخیر گفت،شاهرخ نیز پس از بوسیدن او به اتاقش رفت و سعی کرد بخوابد.
http://sarahaster.persiangig.com/image/Divider/1%20%28101%29.gif
روز بعد آنقدر مشغول بود که گذر زمان را فراموش کرد.فقط زمانی که سر بلند کرد و چشمش به عقربه های ساعت دیواری اتاق افتاد،مثل برق از جا پرید.دقیقا یک ربع به هفت بود.سریع حاضرو از شرکت خارج شد.خودش هم نمی دانست که چرا اینقدر عجله می کند.شاید به خاطر تاکیدهای شبنم بود که گفته بود پرستاربسیار وقت شناس است.
از یک چراغ قرمز رد شد و در یک تقاطع،ناگهان با ماشینی که با سرعت در حال حرکت بود،تصادف کرد،البته نه به طور جدی.شاهرخ کلافه پیاده شد و به راننده ماشین نگاه کرد و عصبانی گفت:
خانم،حواست کجاست؟مگه تابلو رو نمی بینی؟
راننده اتومبیل که دختری جوان بود،خجالت زده گفت:
معذرت می خوام اقا.من عجله داشتم.باور کنید...
خیلی خب،اگه بخوایم منتظر بمونیم پلیس بیاد تکلیف رو روشن کنه،خیلی طول می کشه و من اصلا وقت ندارم.
من می دونم که تقصیر از من بود.می تونم کارت ماشین رو...
لازم نیست.بهتره حواستون رو بیشتر جمع کنید.
و پشت فرمان ماشین قرار گرفت و دنده عقب رفت.به سرعت از کنار ماشین تصادفی گذشت.زن جوان هم که عجله زیادی داشت،بلافاصله سوار شد و خوشحال بود از اینکه راننده سماجت به خرج نداده و او را معطل نکرده است.
دقیقا راس ساعت 7 خود را به خانه رساند.آن روز بهار را در خانه
R A H A
11-20-2011, 01:16 AM
صفحه 94 تا 99
تنها گذاشته بود، ولی در طی روز، مدام با او تماس گرفته و حالش را پرسیده بود.
وقتی وارد خانه شد بهار به گرمی از او استقبال کرد.
- خوبی دخترم ، هنوز کسی نیومده ؟
- نه باباجون. من تنهام.
در این لحظه صدای زنگ خانه، باعث شد شاهرخ به طرف در برود و آن را بگشاید ، ولی از دیدن شخص پشت د ، بر جا میخکوب شد.
- سلام ، من...
طرف مقابل هم از دیدن شاهرخ متعجب شد. آن شخص کسی بود که شاهرخ با او تصادف کرده بود.
- شما؟!
- معذرت می خوام. رهنما هستم و شما باید آقای فروتن باشید، درسته؟
- بله بله ، بفرمایید . خیلی خوش اومدید.
او وارد شد و با راهنمایی شاهرخ،داخل سالن پذیرایی روی مبلی نشست. بهار با لبخندی وارد شد و سلام کرد . ستایش نیز با دیدن کوچولوی قشنگی مثل او خندان و با محبت گفت:
- سلام عزیزم. بیا اینجا ببینم . وای چقدر ناز و ملوسی .
در این لحظه ، شاهرخ با سینی چای وارد شد و پس از تعارف روی مبلی نشست و گفت:
- پس شما خیلی وقت شناس هستید. درسته؟ طوری که به خاطر بد قول نشدن خودتون با دیگران تصادف می کنید.
- من واقعا متأسفم. راستش هنوز باورم نمیشه شما همون شخصی هستید که باهاش تصادف کردم. از بد شانسی من بود که به اون شکل با شما آشنا شدم. به هر حال بازم از شما عذرخواهی میکنم.
- مهم نیست. فراموش کنید . خوب...
- باباجون، قراره ایشون پرستار من باشند؟
شاهرخ لبخندی نثار دخترش کرد و گفت:
- هنوز معلوم نیست عزیزم.
ستایش سر به زیر انداخت و گفت:
- من نمی خوام اون تصادف، مانع از انجام کارم بشه.
- نه ، من اصلا به اون تصادف فکر نمی کنم. بهتره در مورد خودتون و نحوه ی کارتون توضیح بدین. باید بدونید که من به خاطر دخترم، حاضر به انجام هر کاری هستم. دلم می خواد کسی رو که برای پرستاری اون انتخاب می کنم،کارش رو به نحو احسن انجام بده. دلم نمی خواد هیچگونه بد رفتاری در مورد دخترم صورت بگیره. در ضمن این پرستار، باید کارهای منزل رو هم انجام بده.
- متوجه هستم، ولی من پرستار بچه هستم،نه خدمتکار منزل.
- من کسی رو می خواستم که هم بتونه از بهار مراقبت کنه و هم کارهای منزل رو انجام بده .
ستایش از برخورد تند و عصبی شاهرخ خوشش نیامده بود، ولی دلش هم نمی خواست این کار را از دست بدهد، زیرا بهار چنان به دلش نشسته بود که دوست داشت حتما این کار را عهده دار شود. به خاطر همین گفت:
- باشه قبول می کنم . علاوه بر پرستاری ، کارهای منزل رو هم انجام می دم.
شاهرخ، آرامتر از پیش گفت:
- خوبه. به خاطر لحن خشن خودم از شما عذر می خوام. راستش کمی خسته بودم و اون تصادف هم عصبانی ترم کرد.
- متأسفم.
- نه،نه ، شما مقصر نیستید ... فکر کنم صحبت دیگه ای باقی نمونده باشه. شبنم با شناخت کافی ، شما رو به من معرفی کرده و مطمئنم شما در کارتون نمونه هستید و نیازی به صحبت های اضافی نیست. فقط می مونه مسأله حقوق شما که چند درصد بیشتر از حقوق معلوم شده دریافت خواهید کرد ، هرچند که ... می بخشید ، شما سوالی ندارید؟
- اوه ، نه،نه . اگر هم سوالی پیش بیاد می تونم بعدا بپرسم .
- خوبه ... از کی می تونید کارتون رو شروع کنید؟
- هر وقت شما دستور بفرمایید.
شاهرخ سر به زیر افکند و گفت:
- خواهش می کنم این طور صحبت نکنید. شما خدمتکار من نیستید. من به خوبی می دونم که شما از خانواده ی سرشناسی هستید و این کار رو فقط به خاطر عشق و علاقه به اون انتخاب کردید. نباید احساس کنید من آدم خشن و بد رفتاری هستم . می تونید تو خونه با بهار راحت باشید . من صبح زود به سر کار می رم و اگر کارم طول بکشه،شب دیر وقت برمی گردم در غیر این صورت ساعت 8 شب به منزل میام. گاهی هم زودتر. احتیاج به توضیح بیشتری ندارید؟
- اوه نه ،ممنونم ،اگه اجزه بدید من کمی با دختر شما تنها صحبت کنم . فکر می کنم با هم آشنا بشیم ، بد نباشه . بعد، از فردا کارم رو شروع می کنم.
- باشه بهار می تونی خانم رهنما رو به اتاقت ببری و اونجا رو نشونش بدی.
- بله باباجون، خب می تونیم بریم
- با اجازه .
ستایش با گفتن این جمله برخاست و همراه بهار به اتاق او رفت . شاهرخ هم پس از لحظاتی به اتاق کارش رفت و به صحبتهایی که با ستایش کرده بود اندیشید. در نظرش در ابتدا کمی تند با او برخورد کرده بود . ولی زیاد هم اهمیتی نداد و به خود گفت در روزهای آتی اگه برخوردی با اون داشتم ، سعی می کنم بهتر صحبت کنم.
بهار با شادمانی در اتاقش را گشود و ستایش را به داخل شدن تشویق کرد و او نیز با مهربانی داخل شد و با چشمهای مشتاق به دورتادور اتاق او خیره شد و بعد گفت :
- عزیزم ، چه اتاق قشنگ و مرتبی داری!
- بفرمایید بنشینید.
ستایش روی تخت او نشست و گفت:
- چطوره اول خودمون رو معرفی کنیم. موافقی؟
بهار که از دیدن این همه مهر و محبت به وجد آمده بود ، ذوق زده گفت :
- البته
بعد ادامه داد:
- من بهار هستم و 5 سال دارم ... خب دیگه چی باید بگم ؟
ستایش خندید و بوسه ای بر گونه او نشاند :
- کافی بود عزیزم. خب حالا من خودم رو معرفی می کنم
- اسم من ستایشه و همون طور که پدرت گفت قراره از این به بعد پرستار تو باشم .
- یعنی تو همیشه پیش من می مونی؟
- خب آره عزیزم . تو دوست داری پیش تو باشم؟
- بله در اون صورت بابا مجبور نمی شه مدام منو ببره خونه عمه و وبیاره . خودش هم خسته نمی شه . تازه تو خونه هم وقتی بابا کار داره من تنها نمی مونم.
- یعنی همیشه همین طور بوده ؟
- خب از وقتی گلین رفت پیش خدا ، این طوری شد . تو که نمی خوای بری پیش خدا ؟!
سوال بهاره ، ستایش را متعجب کرد و گفت:
- منظورت چیه عزیزم ؟ من قراره پیش تو بمونم.
- آخه گلین هم قول داده بود هیچ وقت تنهام نذاره . ولی تنهام گذاشت و رفت پیش خدا. مثل مامان بهاره . وقتی گلین رفت ، بابا خیلی از من مراقبت کرد و من رو اصلا تنها نذاشت ، ولی وقتی مامان بهاره رفت پیش خدا ، هیچ کس نتونست بابا رو خوب کنه . عمه می گه بابا خیلی حالی بد بوده.
ستایش مهربانانه به چهره دوست داشتنی و معصوم بهار نگاه کرد و در دل روح بزرگ دخترک را تحسین کرد. بعد گفت:
- قول می دم من تو رو تنها نذارم.
- ممنون ستا...
ستایش لبخندی زد گفت :
- آره ، من رو ستایش صدا کن.
بهار هیجانزده گفت:
- ممنونم ستایش جون .
پس از لحظاتی ، ستایش برخاست و گفت که باید برود. در این لحظه شاهرخ ، ضربه ای به در زد و وارد شد و ضمن عذر خواهی گفت که تلفن با ستایش کار دارد. شبنم بود. تماس گرفته و بعد از اطلاع از بودن ستایش در آنجا خواسته بود با او صحبت کند . ستایش به پذیرایی رفت و بهار پرسید:
- بابا جون ، ستایش جون همیشه پیشم می مونه ؟
شاهرخ تصدیق کرد و او ادامه داد :
- شب ها چی ؟
شاهرخ جواب داد :
- خب آره . قراره پرستار 24 ساعته باشه .
- می شه تو اتاق من بخوابه ؟
- نه ، خودش اتاق داره . تو نگران نباش.
به همراه بهار به پذیرایی آمدند . مکالمه ی ستایش هم به اتمام رسید. از جا برخاست و گفت:
- خب من باید برم. فردا اول وقت اینجا هستم.
- وسایلتون رو فردا می فرستید؟
- بله ، فردا صبح که اومدم وسایلم رو میام.
- پس بهتره اتاقتون رو هم ببینید. موافقید؟
ستایش با لبخند اعلام موافقت کرد. شاهرخ او را به طرف یکی از اتاقها برد و در را گشود. اتاق کنار اتاق بهار بود و دخترک از این بابت خوشحال به نظر میرسید.
ستایش نگاهی اجمالی به اتاق انداخت و گفت:
- فردا مزاحم می شم ... خب دیگه عزیزم ، با تو هم خداحافظی می کنم ، ولی قول می دم فردا صبح زود وقتی چشم باز کردی و نگاهت به خورشید افتاد ، اینجا باشم.
- منتظرت می مونم.
پس از خداحافظی او رفت . بهار هیجانزده رو به شاهرخ کرد و گفت:
- چقدر مهربونه. من که از حالا دوستش دارم.
شاهرخ لبخندی زد و در دل گفت بچه ها چه زود به آدم های اطراف خودشان دل می بندند!
***
روز بعد، صبح زود ستایش همراه وسایلش که شامل دو چمدان بود ، مقابل منز شاهرخ ایستاد. شاهرخ شخصا در را به روی او گشود و مودبانه به داخل دعوتش کرد. چمدان های اورا در اتاقی که بع از این در اختیار ستایش بود ، قرار داد و گفت :
- خب اگه سوالی ندارید من از حضورتون مرخص می شم. باید به کارم برسم .
- خواهش می کنم . شما می تونید برید. نگران بهار هم نباشین. من مراقبش هستم.
- بله . اینو مطمئنم. فعلا خدانگهدار.
R A H A
11-20-2011, 01:16 AM
صفحه 101 و 102
شاهرخ رفت وستایش رفتن او را نظاره کرد.اززندگی این مرد جز آنچه که شبنم برایش گفته بود دیگر هیچ نمی دانست.در دل برای او دل می سوزاند،ولی نمی خواست این دلسوزی اشکار شود.بعد از اینکه وسایل را از چمدانشخ ارج کرد و در اتاق چید،سری به اشپزخانه زد.هنوز تا بیدار شدن بهار وقت داشت.ولی وقتی او را کنار در ورودی آشپزخانه دید،متعجب نگاهش کرد و پرسید:
عزیزم تو بیدار شدی؟
سلام ستایش جون.
معذرت می خوام،سلام عزیزم.
بعد او را در آغوش کشید.بهار از محبت او شاد شد و گونه او را بوسید.پس از اینکه ستایش به کمک بهار صبحانه را حاضر کرد و میز را چید،مشغول صرف صبحانه شدند.ستایش متوجه شد که بهار به راحتی صبحانه اش را می خورد و احتیاج به کمک ندارد.
همیشه خودت غذا می خوری؟
بله.اخه می دونی بابا سرش خیلی شلوغه.
پس تو نیازی به پرستار نداری،درسته؟
او نه،ستایش جون من تو رو دوست دارم.
نترس عزیزم.من اینجا پیش تو می مونم.فقط...
بابا برای اینکه تنها نمونم،خواسته پرستار داشته باشم.
بابا تو رو خیلی دوست داره،درسته؟
اوهوم.بابا میگه من تمام دنیاشم.
ستایش لبخندی زد و دیگر هیچ نپرسید.
پس از صرف صبحانه،بهار همه جای خانه را به ستایش نشان داد.ستایش نیز لبخند زنان با او همراه شد و همه جا را می دید.
http://sarahaster.persiangig.com/image/Divider/1%20%28101%29.gif
صبح پنج شنبه بود،طبق معمول شاهرخ زودتر کارش را تمام کرده و به گورستان رفت.مثل همیشه چند شاخه گل سرخ و مریم در دستهایش بود و بی انکه به قبرها بنگرد،پیش می رفت.گویی پاهایش چشم داشتند و قبر بخصوصی را که شاهرخ به سویش می رفت،خوب می شناختند.
بالاخره ایستاد و با حالتی عطشناک در مقابل قبری روی زمین زانو زد.نگاهش را شکوفه های اشک تر کردند و لبهایش را طوفان درون به لرزه دراورد.سلام بهاره.من هستم شاهرخ.امروز هم مثل بقیه پنجشنبه ها اومدم به دیدنت.خوبی عزیز دلم؟ما هم خوب هستیم.هم من وهم بهار.چقدر خوبه که بهار دختر فهمیده ای یه چون در غیر این صورت درکم نمی کرد و همه اش از تو سوال می کرد.ولی وقتی یکبار ازش خواستم درمورد تو سوال نکنه،گفت چشم و تموم شد.دیگه هیچی نگفت.شایدم دید غم تو چشمام موج می زنه.آخه دید با شنیدن اسم تو...آه بهاره...
شانه هایش می لرزید و هم پای اشکهایش قلبش نیز به مویه سرایی پرداخته بود.دلش هم لرزان و غمگین بود.گویی کوهی ازغم بر دلش تلنبار شده بود.
آقا بفرمایید.
سر بلند کردو پسر بچه ای را دید که جعبه خرمایی را مقابل او گرفت هبود.یک دانه برداشت و تشکرک رد.پسرک رفت و شاهرخ گل های پر پر شده در دستش را روی قبر پاشید و خرما را نیز بالای قبر قرار داد.برخاست و لبخندی تب دار روی لبهایش جای گرفت.
خداحافظ بهاره...دوستت دارم.
به راه افتاد و در حالی که باز هم حالش دگرگون شده بود.وقتی پشت فرمان جای گرفت برای دقایقی به مقابلش زل زد.هوز هم باور مرگ بهاره به درستی در ذهنش جای نمی گرفت.هنوز هم او را زنده می پنداشت،ولی افسوس این پندارها وافکار،پوچ و خیالی بودند زیرا بهاره در واقعیت به راستی مرده بودو فقط در خیال و رویای شاهرخ هنوز
R A H A
11-20-2011, 01:17 AM
102 تا 103
زنده بود و نفس میکشید.
****
عزیزم پدرت هم امروز کار میکنه؟
امروز چند شنبه بود؟
-پنجشنبه.
-آره،همیشه کار میکنه،ولی پنج شنبهها کمتر.
در این لحظه در خانه گشوده شد و شاهرخ قدم به داخل نهاد.همچون انسانهای شکست خرده بود،ستایش برخاست و متعجب نگاهش کرد و آرام گفت:
-سلام آقای فروتن.
شاهرخ با سر جواب داد و به اتاقش رفت.
ستایش به بهار نگاه کرد و گفت:پدرت خیلی ناراحت بود.
-درسته،پنجشنبهها این طوریه.شاید هم بدتر.آخه میره دیدن مامان بهاره.وقتی بر میگرده حالش بده.
ستایش،افسرده سر به زیر انداخت..
از وفای شاهرخ به همسر مرحومش متعجب بود.شاهرخ را مرد منحصر به مردی میدانست که عشق در درونش آنچنان عمیق ریشه دوانده بود که گویا نابود نشدنی و از بین رفتنی نیست.یک هفته از ورود ستایش به منزل شاهرخ میگذشت.
ستایش فقط همان یک روز شاهرخ را مردی شکست خورده و غمگین دیده بود.در روزهای دیگر میدید که او سعی در شاد نشان دادن خود دارد.صبح زود به سر کار میرفت و شبها گاهی دیر وقت به منزل باز میگشت.
ستایش سعی میکرد به خوبی به بهار رسیدگی کند و نهایت رضایت شاهرخ را جلب کند.روز تعطیل بود و شاهرخ در پذیرایی نشسته و مجله مطالعه میکرد.
بهار نیز همراه ستایش در آشپزخانه مشغول تزین کیکی بودند که ستایش پخته بود.
-پس کی حاضر میشه؟
-صبر داشته باش عزیزم،آهان،تموم شد.
-هورا،برم به بابا بگم حاضر باشه برای خوردن.
ستایش خندید و بهار به کنار پدرش رفت.
بابا جون الان یه کیک خوشمزه میخوریم.شاهرخ وقتی شادابی را در چهره ی بهار دید،خندان مجله را کناری نهاد و او را روی پای خود نهاد و گونه ش را بوسید.
-دخترکم،چقدر خوبه که تو میخندی.
-دوست نداری بخندم؟
-من دلم میخواد همیشه بخندی و شاداب باشی.
در این لحظه،ستایش در حالی که ظرف کیک را در دست داشت آمد.
-خوب کیک آمده س.
و آن را روی میز گذاشت.شاهرخ در حالی که لبخند به لب داشت پرسید:
-این کیک مناسبتی هم داره؟
-نه،ولی چه مناسبت بهتر از اینکه بعد از یک هفته کار،پدر و دختر در کنار هم هستن؟
شاهرخ خندید و گفت:-عجب استدلالی.با این حال ممنونم که به فکر من و دخترم بودید.
ستایش در جواب،فقط به لبخندی اکتفا کرد.
-پس چرا کیک رو نمیبری ستایش جون؟
-چشم عزیزم،همین الان.
وقتی که کیک را برئد و در بشقابها قرار داد،نگاهش به شاهرخ افتاد.
R A H A
11-20-2011, 01:21 AM
صفحه 104 و 105
که به کیک زل زده بود.بشقاب را به طرف او گرفت و گفت:
مثل اینکه شما هم خیلی مشتاقید.
آه نه...من...راستش خیلی وقت بود که کیک خونگی نخورده بودم.
امیدوارم خوشتون بیاد.
شاهرخ تشکرک رد و بشقاب را از دست او گرفت و تکه ای کوچک را با چنگال در دهانش گذاشت.پس از لحظاتی گفت:
تبریک میگم.شما علاوه بر یک پرستار کاردان،آشپز فوق العاده ای هم هستید.
ستایش از تعریف شاهرخ بسیار شادمان شد.این اولین برخورد صمیمانه بین انها بود.خودش هم از اینکه به صحبا با شاهرخ تمایل نشان می داد،متعجب بود.ولی شاید این تمایل بدان سبب بود که شاهرخ همیشه سعی در دوری از زنها داشت و ستایش می دید که زیاد با زن ها وارد صحبت نمی شود.بنابراین،همصجبتی با شهرخ را برای خود یک حسن به حساب می اورد.ولی موضوع این نبود.شاهرخ نه از روی علاقه،بلکه فقط برای اینکه با ستایش که پرستاری از بهاره را به عهده داشت کرده باشد،با او وارد بحث و گفتگو می شد.هیچ قصد دیگری در کار نبود،ولی در نظر ستایش،شاهرخ مردی نمونه بود و همصحبتی با او غنیمتی نیکو!
چی شد که به این کار علاقمند شدید؟
من عاشق بچه ها بوده و هستم.به نظرم شیرین ترین موجودات روی کره زمین،بچه ها هستند.به خاطر همین هم پرستاری کودکان رو انتخاب کردم.
خوبه.من این عشق پاک و مقدس رو تحسین می کنم.
ممنونم،ولی معلومه شما هم به بچه ها خیلی علاقه مندید.
چطور؟
به خاطر علاقه تون به بهار.
اون دخترمه.تمام زندگیمه.
شما مرد بزرگواری هستید اقای فروتن.محبت شما به بهار تحسین برانگیزه.خیلی مردها هستند که بعد از فوت همسرشون،بچه شون رو نمی پذیرن و به خانواده همسر تحویل می دن،ولی شما...
نمی دونم،شاید من هم این کار رو می کردم ولی...
شاهرخ غمگین سر به زیر انداخت.ستایش عذرخواهانه گفت:
ناراحتتون کردم؟
شاهرخ به علامت نفی،سر تکان داد.
بهار به ستایش گفت:
می شه بیای اتاقم ستایش جون؟
ستایش از جا برخاست،در حالی که به خاطر ناراحت کردن شاهرخ غمگین به نظر می رسید،همراه بهار به اتاقش رفت.
بهار به محض ورود به ستایش گفت:
مگه نگفتم درباره مامان هیچی به بابا نگو؟
من که حرفی نزدم عزیزم.
ولی حرفات بابا رو به یاد مامان انداخت.دیدی که چقدر ناراحت شد!
آره ولی من...
بابا همیشه با یاداوری مامان غمگین می شه.من هیچ وقت از بابا در مورد مامان نمی پرسم،چون ناراحت می شه ولی خیلی دوست دارم درباره چی فکر میک نه که این قدر ناراحت می شه...
کوچولوی من...تو نباید ناراحت بشی.نظرت درباره این که بریم بیرون گردش چیه؟
خیلی خوبه.الان بابا تنها باشه بهتره.
ستایش از اینکه می دید بهار تا این حد پدرش را درک می کند،
R A H A
11-20-2011, 01:23 AM
از صفحه 106 تا 145
متعجب بود . او با وجود این سنّ کم ، دارای قوه فهم و شور بالایی بود و این تحسین برانگیز بود .
وقتی حاضر شدند ستایش رو به شاهرخ که هنوز روی صندلی پذیرایی نشسته و در افکار خویش غرق بود ، کرد و گفت :
_ آقای فروین من بهار رو برای ساعتی به گردش می برم .شاهرخ سر بلند کرد و گفت :
_متاسفم ناراحتتون کردم ، بله ، برید . ممنونم .
ستایش سر به زیر انداخت و همراه بهار خانه را ترک کرد . شاهرخ پس از رفتن آنها به اتاق خودش رفت . قاب عکس رومیزی بهاره را در دست گرفت و به آن خیره شد .
_واقعاً اگه تو نبودی .... شاید الان بهار اینجا کنار من نبود .
افسرده خود را در صندلی انداخت و در افکارش غرق شد .
فصل 3
مدت ها از اقامت ستایش در خانه شاهرخ می گذشت .افراد خانواده مثل شبنم و مادر و پدر شاهرخ بارها به منزل شاهرخ آمده بودند ، میدیدند که بهار روز به روز سرحال تر و شاداب تر می شود و دیگر نشانی از غم و اندوه بر چهره اش نیست . وابستگی شدیدی بین او و ستایش به وجود آمده بود . از وضع زندگی شاهرخ نیز خوشنود بودند ، ستایش دلوراسیون خانه اش را عوض کرده بود . شاهرخ اجازه نداده بود ستایش دکوراسیون خانه اش را عوض کند ، حتی نمی خواست گلدانی از جای خود تکان بخورد . میخواست همه چیز همانگونه که بهاره چیده بود ، باقی بماند . ستایش فقط چند تابلو را به اتاق خودش و یکی دو تا را به دیوارهای خالی پذیرایی زده بود . بیشتر توجه مادر شاهرخ به خود ستایش بود که با وجودش در آن خانه ، تا حدودی سردی و یاس را نابود کرده و از بین برده بود .
یکی از حین روزها شبنم به منزل شاهرخ آمد . در این ساعت از روز شاهرخ سرکار بود و ستایش و بهار در خانه تنها بودند .
_سلام عمه .
_سلام عزیزم .
بهار را بوسید و با ستایش نیز احوالپرسی گرمی کرد و بعد هر سه در پذیرایی جای گرفتند .
_خوب شبنم جون ، تعریف کن ببینم ، دیر به دیر به ما سر میزنی .
_چه کنم ، گرفتارم ، تو چطوری ؟ دلم برات تنگ شده بود .
شبنم پرسید :
_راستی کی به خونه خودتون رفتی ؟ اصلا نمیری ؟!
_آره ، ماهی یکی دوبار می رم .
او هر ماه یکبار به خانواده اش سر میزد و در این دیدارها گاهی بهار را نیز با خود می برد . شبنم پرسید :
_ چطور دلت میاد یک ماه خانواده ات رو نبینی ؟!
_به بیشتر از این هم عادت دارم .
_ تو چطوری عزیزم ؟
_ خوبم عمه جون . ستایش جون خیلی خوب و مهربونه .
_معلومه ، چون خودم خواستم بیاد پیش تو . در ضمن چون میدونستم خیلی خوب و مهربونه ، انتخابش کردم .
بهاره لبخندی شاد زد و به اتاقش رفت . شبنم پرسید :
_ از رامین چه خبر ؟
_هیچی ، از وقتی این کار رو شروع کردم ، دیگه ندیدمش . امیدوارم هرگز نبینمش .
_بالاخره که چی ؟ تو طلاقت رو گرفتی ، به خاطر مزاحمت اش می تونی شکایت کنی .
_پدر میگه نباید سر و صدا راه بیفته . میگه وقتی اصرار می کردم بری خارج به خاطر همین بود .
_حالا ناراحت نباش ستایش جون ، انشا الله که درست میشه .
_انگار این موضوع تمام شدنی نیست . وقتی آقا شاهرخ رو میبینم که تا این اندازه به همسر مرحومش وفاداره ، حسودیم میشه . اونوقت شوهر من !
_اون دیگه شوهر تو نیست . شما غیابی طلاق گرفتید .
_آره ، ولی رامین میگه چون خودش نبوده طلاق درست نیست . از خودش قانون می سازه و من رو محکوم می کنه . میگه هنوزم زن من هستی و من حق دارم راجع به تو تصمیم بگیرم . از اول هم دنبال عشق و عاشقی و خودم نبود. دنبال ثروت بابام بود . خاک بر سرم ، هر بالایی سرم اومد خودم کردم .
اشکی که گونه ستایش را تر کرد ، باعث اندوه شبنم شد .
_غصه نخور ، غصه خوردن که کاری رو درست نمی کنه .
_دلم به حال خودم میسوز ، وقتی یاد اون روزها می افتم لرزه بر اندامم میافته .
_می فهمم ،آروم باش عزیزم .
_بیشتر از هر چیزی دلم به حال "شروین " می سوز بیچاره پسرم ، اگر بود الان ........
صدای بلند گریه ستایش باعث شد بهار سراسیمه به پذیرایی بیاید . با دیدن چهره اشک آلود ستایش ، ترسان پرسید :
_ چی شده ستایش جون ، چرا گریه میکنی ؟ عمه چی شده ؟
_نترس عزیزم ، ستایش کمی دلش گرفته بود ، همین .
_مثل دل بابای من ، عمه ؟!
شبنم افسرده به بهار نگریست . او تمام موضوعات ناراحت کننده را ماند غم و اندوه پدرش فرض میکرد . ستایش اشک هایش را از چهره زدود و به روی بهار لبخندی زد .
_چرا اینطور نگاهم میکنی کوچولو ، بیا بغلم .
بهار به آغوش ستایش رفت .
_قول میدی دیگه گریه نکنی ؟
ستایش لبخندزنان گفت :
_قول نمیدم ، ولی سعی می کنم .
شب شاهرخ به منزل بازگشت ، عقربه های ساعت دیروقت را نشان می داد . ستایش در آشپزخانه روی صندلی نشسته و در افکار خودش غرق بود و اصلا متوجه ورود شاهرخ نشد . بهار نیز در اتاقش به خواب عمیق فرو رفته بود . شاهرخ با دیدن چراغ روشن آشپزخانه به آن سو کشیده شد و با دیدن ستایش ایستاد و متعجب به او خیره شد . چهره ای اشک الود و چشم هایی که به دور دست خیره شده بود . او اینجا نبود . بلکه به سال های قبل برگشته بود . به سالهایی که آنها را در خاطراتش به ثبت رسانده بود . شاهرخ جلو رفت و آرام زمزمه کرد :
_ ستایش خانم..... ستایش خانم !
ناگهان او سر بلند کرد و با دیدن شاهرخ در مقابل خود ، از جا پرید :
_س.....س.....سلام.
ناگهان او سر بلند کرد و با دیدن شاهرخ در مقابل خود ، از جا پرید :
_ آروم باشید ، ببخشید که ترسوندمتون .
ستایش نفسی کشید و گفت :
_ شما کی برگشتید ؟
_چند دقیقه پیش ، اتفاقی افتاده ؟
_نه ، چطور ؟
_ پس چرا گریه میکنید ؟
ستایش دستی بر گونه هایش کشید و خیسی اشک را حس کرد . روی صندلی نشست و جوابی نداد . شاهرخ آرام زمزمه کرد :
_ اجازه میدید من هم پا تو خلوت شما بذارم ؟
ستایش مخالفتی نکرد . شاهرخ روی صندلی مقابل او قرار گرفت . هر دو ساکت بودند . شاهرخ ، با دیدن اندوه خلوت ستایش ، به یاد خلوت های خودش افتاده بود . فهمید مطمئنا روح ستایش را نیز غم و اندوهی بزرگ آزار میدهد . برای تسکین اندوه آرام شروع به صحبت کرد :
_ من وقتی دلم تنگ میشه ترجیح میدم تنها باشم و تو خاطراتم غرق بشم . شاید هم عقده دلتنگی ام رو با ریختن قطره های اشک از بین ببرم ...... ولی همیشه دلتنگی با من همراه بوده و من دوست خوبی برای دلتنگی ها و غم ها و غصه ها بودم . گاهی هم حرف زدن درباره اون دلتنگی خیلی بهتر از تنهایی و زجر کشیدنه . پس حرف بزنید . خودتون رو خالی کنید ، قول میدم شنونده خوبی باشم . البته اگه دوست دارید و حرف زدن با من آرومتون می کنه . در غیر این صورت میتونم تنها تون بذارم و بیشتر از این ناراحتتون نکنم .
حتی جملات با محبت شاهرخ هم نتوانست روح ناارام ستایش را آرام کند . با این حال آرام زمزمه کرد :
_ هیچ وقت دوست نداشتم درباره غصه هام با کسی حرف بزنم . همیشه تو خودم میریختم و دم نمیزدم . ولی حالا انگار در حال انفجار هستم . دیگه تحمل ندارم .
_پس حرف بزنید . از خودتون بگید . از غصه هاتون از اولش .....
ستایش مکثی کرد و بعد از لحظاتی طولانی ، اینگونه آغاز کرد :
_مثل تمام دخترها که تو سنّ هفده ، هجده سالگی تو احساساتشون غوطه ورند و توجهی به اطراف ندارند من هم غرق در خودم بودم و تو رویا فرو می رفتم . بعضی از دوستام رو میدیدم که عاشقند و چه هیجانزده از عشق میگن و میخواندند . ولی مانع عاشق بودم نه شیدا . هیجانم به خاطر جوانی بود . به خودم می گفتم نگاه کن دختر ، تو دیگه بزرگ شدی. باورم نمی شه . به هیجده سالگی رسیده باشم . همون طور که ناباورانه بزرگ شده بودم و خودم باور نداشتم . همان طور هم عاشق شدم . رامین پسر همسایه ما بود .ساکن خونه ویلایی روبرویی خونه ما . از نظر وضع مالی تفاوت چندانی با ما نداشتند . رامین و برادرش " آریا " که ازدواج کرده و در آمریکا زندگی می کرد . تنها فرزند خانواده به حساب می آمدند . رامین منو توی راه مدرسه دیده بود . وقتی خانواده هامون به راسم همسایگی دوستی و رفت و آمد کردندن ، باز هم ما همدیگه رو دیدیم . قیافه جذاب و سخنان جالب اون بالاخره منو اسیر کرد . اون قدر جذبش شده بودم که دیگه حال خودم رو نمیفهمیدم . فهمیدم اونم دوستم داره و به من علاقه منده . دور از چشم خانواده هامون با هم به گردش می رفتیم .سینما ، پارک .... چه روزهایی بودندن ، فارغ از هر گونه فکر و خیال شاد بودم و به قول خودم عاشق . جز رامین کس دیگه رو در زندگی ام نمیدیدم و فقط به اون فکر می کردم . وقتی اون زمزمه می کرد " ستایش دوستت دارم " انگار ........بالاخره رامین با خانواده اش به خواستگاری ام اومدند. خانواده اون از خدا می خواستند که با ما وصلت کنند . پدرم دو تا دختر داشت . من و خواهرم . ثروتش بین من و اون تقسیم می شد ، ثروت کمی نبود . همیشه فکر می کردم که پدر رامین فقط بمال پدرم چشم داشت . ولی بعدها توی زندگی فهمیدم که اون خودش راغب تر بوده . پدرم نظر خوبی نسبت به رامین نداشت و می گفت مرد زندگی نیست و فقط پی الواتی خودشه. ولی من این چیزها سرم نمی شد . فقط رامین رو می خواستم . همین و بس . مخالفت خانواده ام من رو منصرف نکرد و بالاخره جواب مثبت من که مدتها " بله " بود به گوش خانواده رامین رسید و باعث شادمانی اونا شد . طی مراسم باشکوهی با رامین ازدواج کردم . شاید شادی و خوشبختی من توی ازدواج به اندازه همون هفته اول بود . چون بعد از اون بود که رامین واقعی رو شناختم . وقتی مهمونی های دوره ایش شروع شد فهمیدم چقدر در موردش اشتباه کردم . وقتی میدیدم توی مهمونی ها ، با دوستانش دست به هر کاری میزنه و نگاه های ناراحت من براش اهمیّت نداره داغون می شدم . فهمیدم واقعاً در چه منجلابی پا گذاشتم که بیرون اومدن از اون غیر ممکنه . وقتی بهش اعتراض می کردم می گفت خودت خواستی . کارت دعوت که برات نفرستاده بودم . دیدی ، پسندیدی و قبول کردی ! کسی هم مجبورت نکرد.
نمی تونستم حرف بزنم حتی به خانواده خودم . خودم خواسته بودم . حالا به خانواده ام چی می گفتم ؟ با چه رویی از بدی های رامین می گفتم ؟ یک بار با مادر رامین صحبت کدام ، ولی پشیمون شدم . چنان بر سرم هوار کشید و سخنان زشت تحویلم داد که با خودم عهد بستم هرگز هیچ حرفی رو با اون در میون نذارم و درد دل نکنم . دیگه به نبودن رامین در خونه هم عادت کرده بودم . صبح از خونه میزد بیرون و شب دیر وقت بر میگشت و آنقدر خسته و خواب آلوده بود که نمی شد حرفی با او زد . کارش به جایی رسیده بود که گاهی هم کتکم میزد . دیگه تصمیم خودم رو گرفته بودم . باید خودم رو از دست این پست فطرت خلاص میکردم . ولی یک اتفاق شاید برای خیلی ها قشنگترین اتفاقی باشد که به وقوع می پیونده ، ولی برای من .... باردار شده بودم . قرار بود مادر شوم . اولش خیلی ناراحت بودم چون باعث شد از تصمیمم منصرف شوم ، ولی بعد خوشحال شدم و فکر کردم شاید با وجود بچه توی زندگی تغییراتی به وجود بیاد و شاید رامین کمی به زندگی و آینده بیشتر و منطقی تر فکر کنه . ولی چه ساده دل بودم من ! اولش رامین وقتی شنید قراره پدر بشه خوشحال شد و اخلاقش تغییر کرد . مهربون شد . مرد زندگی شد . فکر می کردم خوشبختی به من روی آورده . فکر می کردم خوشبختترین زن روی زمین هستم . ولی این خوشبختی هم گذرا بود . چون بعد از دو ماه ، رامین دوباره همون آدم سابق شد . مهمونی هایش شروع شد. چون دیگه از سر من که مزاحمش بودم خلاص شده بود راحت هر غلطی دلش می خواست می کرد . روزها رو به عشق به دنیا اومدن فرزندم سپری می کردم . ولی از ماجراهای پشت پرده خبر نداشتم . دوستان رامین اونو از بچه دار شدن من میکردند..با سخنان احمقانه ، مغز خالی رامین پر می کردند . رامین هم با تبعیت از حرف های اونا دست به کار کثیفی زد. اولش وقتی از اون شنیدم که باید بچه رو از بین ببریم نزدیک بود سکته کنم . مخالفت کردم و گفتم هرگز این کار رو نمی کنم . من این کار را نمی کردم .
رامین بی اطلاع از من داروهای سقط جنین رو میریخت روی شربت و آب و غذا و به خورد من میداد . آخ که چقدر من احمق بودم . نفهمیدم ، ولی بعد متوجه شدم ، زود فهمیدم و این اتفاق نیافتاد . اما این بار داروهای لعنتی اثراتی رو روی بچه ام بجا گذاشتند که .....
ستایش سر روی میز نهاد و با ضجه های دلخراش شروع به گریستن کرد . یادآوری آن لحظات ..... شاهرخ نیز اندوهگین به او خیره شده بود . قلبش فشرده شده بود و نمیدانست برای تسکین ستایش ، چه کلماتی را بر زبان آورد . سکوت کرد ، زیرا میدید و حس میکرد اینگونه او بهتر میتواند بر اندوه درونی اش مسلط شود . وقتی می اندیشید ، میدید که خودش نیز در زمان اندوه به سکوت بیش از هر چیز دیگری نیاز دارد .
بعد از دقایقی سر بلند کرد . هاله ای از اشک چشمانش را درخشان کرده بود . چنان محو به نقطه ای زل زده بود که شاهرخ به راحتی درک کرد اکنون در رویاهایش به آن زمان برگشته است .
_وقتی درد تو تمام وجودم پیچید ، اهمیت ندادم . آخه حس مادر شدن باعث شادیم شده بود . هر دردی که به وجودم خنجر میزد ، مثل لالایی خوش آهنگی بود که منو دعوت به خوابی خوش و عمیق می کرد . وقتی صدای گریه بچه به گوشم رسید لبخند ی زدم و نگاهم را به آسمان دوختم و خدا را شکر کردم که بچه ام زنده اشت . دو روز گذشت . مادرم و خانواده ام برای دیدنم اومدندن . ولی خبری از رامین و خانواده اش نبود . خانواده خودم هم چندان خوشحال نبودند . بچه رو هم نمی آوردند . می گفتند ضعیف بوده و توی دستگاه گذاشتنش . میگفتند پسره و من خوشحال از مادر شدن می خندیدم . ولی بالاخره به موضوع تلخی پی بردم ، موضوعی که بند بند وجودم رو به نابودی کشید . بچه ام .... بچه من ..... از دو پا فلج بود ......
پشت شاهرخ تیری کشید و آهی از سر افسوس از سینه بیرون داد و غمگین به ستایش خیره شد . اشک هایی که از چشمان ستایش سرازیر بود ، به آبشاری شباهت داشت که مدام در حال خروشیدن بود و خیال ایستادن نداشت .
_رامین حتی یک بار هم به بچه نگاه نکرد . خودم تصمیم گرفتم برایش اسم انتخاب کنم و بزرگش کنم . پدرم می گفت طلاقم رو بگیرم . می گفت جدایی بهتر از این زندگیه که تو داری . خانواده ام بی نهایت نگرانم بودند . ولی من از روی همه اونا خجالت زده بودم خودم چنین مصیبتی رو برای خودم درست کرده بودم . به قول قدیمی ها خود کرده را تدبیر نیست ! اسمش رو شروین گذاشتم .می خواستم زندگی کنم . هنوز قدرت ایستادن داشتم ، هنوز توان مبارزه رو داشتم . وضع رامین هم روز به روز بدتر میشد . اعتیادش بالا می گرفت و قیافه اش روز به روز کریه تر می شد . شروین دندان دراورد ، به حرف زدن افتاد ، قوه فهم و درکش بالا بود . میدید که من چقدر زجر میکشم ، وقتی می گفت مامان ، دلم می لرزید . اه پسر عزیزم ، اون حتی از پدرش می ترسید . شاید توی تموم اون مدت یکی دوبار اونو بابا صدا زده بود و دیگر هیچ . میبردمش گردش ، تفریح ... میخواستم شاد باشد و بیشتر سعی می کردم از محیط خونه دور نگاه دارمش . رامین هم شاید حسودی می کرد و بالاخره گفت این بچه رو نمیخواد . گفت باعث آزارش میشه ! می گفت وجود شروین توی خونه زیادیه . می گفت بچه فلج نمیخواد . فریاد زدم :" خودت کردی ، خودت باعث شدی چنین بالایی سر فرزند عزیزم بیاد ... خودت ...." آخر سر تصمیم گرفتم طلاق بگیرم و بچه ام رو از دستش نجات بدم . وقتی دید چنین تصمیمی گرفتم با من جّد کرد . کاری کرد که تمام زندگیم از هم پاشید . زده بود به سرش که میخواد بره خارج از کشور زندگی کنه . می گفت اگه من بخوام میتونم همراهش برم . چیزی که تحویلش دادم پوزخندی بیش نبود . یعنی برو به جهنم ! وقتی گفتم طلاقم رو میگیرم ، خودت میری ، گفت تنهایی نمیره . شروین رو هم می بره. شکایت
کردم . متوسل به هر جایی شدم . دادگاه تشکیل شد .... اه خدایا .... انگار همه چیز بر علیه من بود . من ، منی که گناهی نکرده بودم ، بچه رو به اون می دادند . در اون صورت من دیگه نمیتونستم شروین عزیزم رو ببینم . میدونستم که رامین بچه رو نمیخواد ، فقط برای اینکه من رو آزار بده می خواست چنین کنه . منصرف شدم و طلاق نگرفتم . ولی او برای اینکه من رو به قول خودش ادب کرده باش دیگه به دادگاه شکایت نکنم من رو داغون کرد . از قبل پاسپورت و ویزا رو حاضر کرده بود ، حتی برای شروین و من . از هیچ چیز خبر نداشتم روزی که شروین رو از من جدا کرد و با خودش برد به خوبی به خاطر دارم . حتی صدای گریه ها و خواهش های اونو که میخواست پیش من بمونه ، میشنوم . اون شروین رو برد و قلب من هم از جا کنده شد و با شروین رفت . دیگه شکایت فایده ای نداشت . دیوونه شده بودم ، مردم . دیگه زندگی برام معنایی نداشت . روزگار آخرین خنجرش رو بر وجودم فرو کرده بود . دیگه روحیه ای برام باقی نمونده بود . غیابی طلاق گرفتم . اون هم با هزار زحمت ! مهرم رو بخشیدم ، من مهریه نمیخواستم ،من به شروین نیاز داشتم . پسرم ، تمام زندگیم . بعدها فهمیدم شروین رو در یکی از کشورهای اروپایی در آسایشگاه بستری کرده بود . ذره ذره آب شدم . پدرم می گفت برم خارج ، ولی چه فایده ؟! من که از چیزی اطلاع نداشتم . چطوری اونو پیدا می کردم ؟ یکسال رو به همین منوال گذروندم به خاطر عشق به شروین عزیزم به مهد کودک رفتم و مربی شدم . اشک ریختن و اندوه خوردن کار هر روزم شده بود . توی اون مدت یکی دوبار رامین رو دیدم و خواهش کردم شروین رو برگردونه . می گفت چون غیابی طلاق گرفتم چنین نمی کنه . می گفت میخواد عذابم بده. دیوونه بود . میگفت یا دوباره باید زن من بشی یا شروین بی شروین ! حاضر بودم بمیرم ولی چنین کاری نکنم . اون یه گرگه ، وقتی شروین از من جدا شد هشت ساله بود . حالا باید رفته باشه تو ده سال . وقتی شبنم موضوع نگهداری از بهار رو با من در میون گذاشت ، خوشحال شدم . بهتر از این بود که شماره محل کارم دست رامین باشه و هر لحظه آزارم بده . همون طوری هم که می بینید ، ماهی یکبار به خانواده ام سر میزنم . ترجیح میدم کمتر به اونجا برم . از روی تمام اونا خجالت می کشم . ولی هیچی توی دنیا خوشحالم نمی کنه جز اینکه شروین برگرده کنارم ، پسر عزیزم ... این تمام خاطراتم بود . میخوام خودم رو شاد نشون بدم . نمیخوام کسی فکر کنه که روزگارها من رو از پا در آورده ولی درستش هم همینه . من دیگه توان ندارم . فقط ظاهری شاد و سر حال دارم . درونم پر از غوغاست ، پر از رنج ، پر از ناامیدی . وقتی وفای شما رو به همسر مرحومتون میبینم افسوس میخورم .کاش تو زندگیم عاقلانه تر تصمیم گرفته بودم . عشق دوران جوانی هیچی نیست ..... هیچی !
سر بلند کرد و به چشم های شاهرخ خیره شد و نم اشک را در نگاه او حس کرد .
_ناراحتتون کردم ، ولی .......
_نه ، نه . متاسفم . زندگی سختی داشتید . واقعا نمیدونم چی باید بگم . نمیدونم چه جمله ای رو برای ابراز تاسفم بیان کنم تا بدونید تا چه حد خودم رو با شما در این اندوه شریک میدونم . فقط میتونم دعا کنم و امیدوار باشم روزی به آرزوتون برسید . منظورم پسرتون شروینه .
_ممنونم از اینکه شنونده اندوهم بودید . شما مرد بزرگی هستید . امیدوارم همیشه خوشبخت باشید .
شاهرخ بلند شد ، سر به زیر انداخت و گفت :
_ بعد از بهاره ، هرگز خوشبختی رو ندیدم ، نخواستم ببینم و نمی خوام که ببینم !!
و رفت . به اتاقش پناه برد . اندوه و رنج ستایش را شنیده بود . یاد بهاره نیز در وجودش زنده شده بود . یاد زندگی و خاطراتش . ساعت ۴ صبح را نشان میداد ، ولی شاهرخ تا لحظه ای که از خانه به قصد شرکت خارج شد ، چشام بر هم نگذاشت و مدام غرق در خاطراتش با بهاره بود .
****
زمان لحظه به لحظه دقایق را طی میکرد و صبح را به شب و روزها را به هفته ها و هفته ها را به ماه ها مبدّل می کرد . چندین ماه از زمانی که ستایش از اندوه درونی اش با شاهرخ سخن گفته بود می گذشت . در این مدت رفتار شاهرخ با ستایش تغییر کرده بود . صمیمانه تر و مهربان تر با او برخورد می کرد و سعی می کرد رفتارش باعث ناراحتی او نشود . بهار نیز از بودن ستایش کنار خود لذت می برد . ستایش که مورد محبت شاهرخ قرار گرفته بود در درون خوشحال بود . او خوب میدانست که شاهرخ هنوز به همسر مرحومش وفادار می باشد ، ولی با این حال در درون حس می کرد شاهرخ را دوست دارد . رفتار مهر آمیز شاهرخ باعث شده بود ستایش آن را با رفتار خشن همسر سابقش مقایسه کند و تمام محبتش را نثار شاهرخ و دخترش کند . او از رامین متنفر بود ولی لحظه به لحظه بیشتر با شاهرخ آشنا میشد و علاقه اش نیز به او فزونی میافت .
روز تعطیل بود و شاهرخ تنها در اتاقش نهسته بود و به آلبوم های عکس بهاره نگاه می کرد . ابتدا عکس های عروسی و بعد عکس های پس از ازدواج ....
ستایش و بهاره نیز به پارک رفته بودندن . بنابرین پس از مدت ها زمان مناسبی بود برای یادآوری خاطرات گذشته ! نگاهش به چشم های زیبای بهاره در عکس خیره شده و با او درد دل می گفت :
_ بهاره ، عزیز دلم ، اگه بدونی چقدر دلتنگ تو هستم ! اگه بدونی لحظه های تنهایی رو سر کردن چقدر مشکله ! بهاره بی وفائی کردی . خوب میدونم که تو باوفاترین همسر روی کره زمین بودی ، اما تنهایی رفتنت ..... درسته که منو داغون کرد ، ولی ...... بهاره خیلی دوستت دارم .
_شاهرخ باز که زانوی غم بغل گرفتی . عکس نگاه کردن تا این حد ناراحت کننده است ؟
_عکس نگاه کردن ، وقتی تو نباشی خیلی ناراحت کننده از !
یاد روزی افتاد که با بهاره عکسها را نگاه می کردند . یادش به خیر چقدر خندیدند .
_شاهرخ ! نگاه کن ، تو چرا این طوری افتادی ؟
_مگه چطوره ؟ خیلی هم خوشگله خودت چی ؟ نگاه کن ،انگاری قهر کردی .
_این به خاطر این بود که عکاس خیلی دستور میداد ، مدام می گفت این طوری و اون طوری باش ، خسته ام کرده بود .
_مهم نیست ، ولی واقعاً توی این عکس ها محشری دختر .
_مگه تو محشر نیستی پسر !
و با قهقهه برخاسته بود . شاهرخ به دنبالش دور تا دور خانه دویده بود . صدای خنده های شاد بهاره طنین انداز فضای خانه شده بود . حتی اشیای خانه نیز همراه در و دیوار و پنجره .... همراه خنده بهاره میخندیدند . بالاخره شاهرخ او را گرفته بود . وقتی بهاره سر بر شانه او نهاده و نگاهش را به شاهرخ دوخته بود ، او عاشقانه بوسه بر پیشانی بهاره نشانده بود و گفته بود :
_ تو مسابقه زندگی تو رو به من به عنوان جایزه اول شدن ، تقدیم کردن . من تو رو دارم و برنده تمام زندگی هستم ، تو رو بهاره .
صدای زنگ خانه ، افکار و خاطرات شاهرخ را پاره کرد و باعث شد به زمان حال بازگردد . آهی از سینه بیرون داد و برخاست . اندیشید شاید ستایش و بهاره باشند که برگشته اند . ولی وقتی در را گشود در مقابل خود دختری زیبا با چهره ای دلنشین را دید که لبخندی زیبا بر لب داشت .
وقتی نگاه شاهرخ در نگاهش گره خورد لبخندش عمیق تر شد و صدای زیبایش در گوش شاهرخ پیچید :
_منزل آقای فروتن ؟
شاهرخ نفسی کشید و آرام و شمرده گفت :
_بله بفرمائید .
_ من رهنما هستم ، سوگند رهنما . خواهر ستایش پرستار دختر شما .
_اوه ، بله . خیلی خوش اومدید ، بفرمائید داخل .
_ مزاحم نمیشم .
_ اختیار دارید ،چه مزاحمتی بفرمائید .
شاهرخ سوگند را به پذیرایی راهنمایی کرد و گفت :
_ خانم رهنما همراه بهاره به پارک رفتند .
_ پس مزاحم شما شدم .
_ اختیار دارید سرکار خانم تشریف داشته باشید ، خواهرتون هم دیگه باید برگردندن ، خیلی وقته رفتند .
سوگند روی صندلی نشست . عینک آفتابی اش را در کیفش جای داد و نگاهی به جای جای خانه انداخت . شاهرخ وارد پذیرایی شد و در حالی که فنجانی قهوه مقابل او قرار می داد فنجان دوم را در دست گرفت و نشست .
_من زیاد مزاحم شما نمی شم ، خواهش میکنم زحمت نکشید .
_ زحمت نیست، خب خیلی خوش اومدید خانم !
_ممنونم ، راستش مدّتی بود ستایش رو ندیده بودم ، اونم اصلا سری به ما نمیزنه ، ماهی یکبار به دیدنمون میاد فقط همین . این ماه که اومده بود من خونه نبودم خیلی دلتنگش شدم ، اومدم ببینمش و کمی هم گله کنم خیلی بی معرفت .
شاهرخ لبخندی زد و گفت :
_ این لطف شما رو میرسونه که نسبت به خواهرتون تا این حد حساسید .
و تعارف کرد سوگند قهوه اش را بنوشد. دخترک نگاه سرشار از تحسینش را به چهره شاهرخ دوخت و در دل زیبایی و جذابیت او را ستود . وقتی شاهرخ سرش را حرکت می داد یا صحبت می کرد ، موهای لخت و قشنگش به عقد در می آمدند و در این زمان زیبایی شاهرخ در چشمان سوگند صد برابر می شد . شاهرخ نیز نگاه های سنگین دخترک را بر خود حس می کرد ولی چاره ای جز تهمو نداشت . دختر زیبا بود و می توانست با این زیبایی و دلربایی دل هر جوانی را به دست آورد . ولی دل شاهرخ را دیگر هیچ چیز و هیچ کس نمی توانست بدست بیاورد . شاهرخ پس از مرگ بهاره عزیزش ، دل و قلبش را نیز همراه او به خاک سپرده بود و دیگر هیچ زیبا رویی نمیتوانست چشمان او را خیره کند و هیچ لبخند فریبنده ای نمیتوانست قلب او را به لرزه در آورد .
_ستایش خیلی به بهار علاقه ماند شده ، دخترتون رو هم دیدم . یکی دوبار ستایش که اومد خونه همراهش بود تبریک میگم دختر دوست داشتنی و زیبایی دارید .
_ممنونم نظر لطف شماست .
_ چرا شما خونه موندید ؟ فکر میکردم روز تعطیل رو حتما با دخترتون میگذرونید.
_ حوصله اش با من سر میره . با ستایش خانم که هست خوشحال تره .
_شما این طور فکر می کنید ؟
شاهرخ لبخندی زد و جوابی نداد و او ادامه داد :
_ ولی اگر بدونید چقدر از شما تعریف میکنه . خیلی به شما علاقه داره . وقتی از شما دوره مدام از شما صحبت می کنه . مدام میگه بابا جونم تو خونه تنهاست و بهتره زودتر بریم .
شاهرخ خندید و لب های قشنگ سوگند نیز با خنده زیبا از هم باز شد .
_ ببینید خانم ....
_سوگند ، من رو با این اسم صدا کنید .
شاهروخ لحظه ای مکث کرد و بعد گفت :
_ سوگند خانم .... اسم زیبایی دارید .
_ممنون آقای فروتن ، راستی از ستایش شنیدم شما شرکت بزرگی رو اداره می کنید.
_ چنان که شنیدید بزرگ نیست .
_ولی با کشورهای خارجی در ارتباط هستید ، شرکتتون خیلی مشهوره .
_شاید اینطور باش .
_ شما احتیاج به منشی ندارید ؟
شاهرخ متعجب به سوگند خیره شد و پرسید :
_چطور ؟
_من مدتیه دنبال کار میگردم یک کار خوب .
_ولی شما با این وضعیتی که دارید چرا میخواین منشی بشین ؟
_مگه ایرادی داره ؟
_ ایرادی که نه ...... ولی .....
_خیلی دوست دارم توی شرکت شما استخدام بشم ، البته به شرطی که زیر نظر خودتون باشم .
شاهرخ مانده بود که چه بگوید ، در این لحظه ستایش و بهار با صدا وارد شدند . بهار خندان دوید و گفت :
_ سلام بابا جون .
و با دیدن سوگند خوشحال تر گفت :
_ وای خدا جون ، سلام سوگند جون ، ستایش جون بیا ببین کی اومده .
بهاره ابتدا پدرش را بوسید و بعد به طرف سوگند رفت و او را بوسید . او نیز با عطوفت ، دخترک را در آغوش کشید و بر گونه اش بوسه زد . ستایش نیز خندان سلام کرد و به خواهرش نگریست . دو خواهر یکدیگر را بغل کرده و بوسیدند .
_سوگند دلم برات تنگ شده بود .
_من هم همین طور ولی بی معرفت چرا به من سر نمیزنی ؟ حد اقل تلفن کن .
به یکدیگر نگاه کردندن ، گویی تازه به یاد شاهرخ افتادند . ستایش خجالت زده به او نگریست .
_عذر میخوام .
شاهرخ برخاست و لبخند زنان گفت :
_ راحت باشید من بهتره برم اتاقم و مزاحم شما نشم .
بهار خندان گفت :
_ منم با بابا جونم میرم تا شما صحبت کنید .
سوگند خندید و گفت :
_ متاسفم ، مزاحم شما هم شدیم .
_خواهش میکنم راحت باشید .
و همراه بهار به اتاقش رفت ، با رفتن او سوگند رو به خواهرش کرد و گفت :
_عجب مرد جذابیه !
ستایش لبخند زنان گفت ؛
_ همه همین رو میگن ، هم زیبا و هم جذاب .
_خیلی هم مودبه و باوقار .
_ خوب بشین ببینم کی اومدی ؟ اصلا چی شده که به یاد من افتادی ؟
_دلتنگی ! تازه بی کاری هم بود ، تو که به یاد من نمی افتی . گفتم من به یاد تو باشم .
_لطف کردی ،مامان بابا چطورن ؟ دلم براشون تنگ شده .
_اونا هم خیلی دلتنگ تو هستند . گفتند بگم که بیشتر بهشون سر بزنی .
صحبت های دو خواهر ادامه داشت شاهرخ و بهاره هم مشغول صحبت بودند . البته بیشتر بهار با هیجان از گردش بیرون از خانه صحبت می کرد .
ساعتی گذشته بود که ستایش با زدن ضربه ای به در اتاق شاهرخ با عذرخواهی گفت که خواهرش قصد رفتن دارد و میخواهد از او خداحافظی کند . شاهرخ با کمال میل همراه بهار به پذیرایی امدندن و سوگند نگاه مشتاق خود را به او دوخت و گفت :
_ آقای فروتن مزاحمت منو ببخشید .
_اختیار دارید خانم ، اتفاقا از آشنایی با شما بسیار خوشحال شدم .
_ من هم همین طور ، خب بهار خانم از تو هم خداحافظی می کنم .
بهار در حالی که بوسه پر محبت سوگند را بر گونه اش دریافت می کرد شادمان گفت :
_ باز هم میای خونه مون سوگند جون ؟
_اگه بتونم حتما . البته در صورتی که پدرت منو بیرون نکنه .
شوخی سوگند باعث خنده آنها شد . پس از رفتن او شاهرخ رو به ستایش گفت :
_نمی دونستم خواهرتون اینقدر جوان هستند .
_چطور ؟
_هیچی ..... منظوری نداشتم ، فراموش کنید .
ستایش لبخندی زد و بعد هر سه در پذیرایی نشستند . پس از لحظاتی سکوت شاهرخ رو به ستایش کرد و پرسید :
_از همسر سابقتون خبری نشد ؟
_ نه ، سوگند اطلاع درستی نداشت . ولی یکی از اقوام شنیده که رامین قراره با یک زن خارجی ازدواج کنه .
_ناراحتی ؟
_از چی ؟ از اینکه رامین قراره ازدواج کنه ؟
سکوت شاهرخ نشانه تاییدش بود . ستایش پوزخندی زد و در جواب گفت :
_ ناراحتی من فقط به خاطر پسرمه .
_ چرا شکایت نمیکنی ؟
_چه فایده داره ؟ دادگاه حضانت بچه رو به رامین داد . انگار من اصلا وجود نداشتم . اون وکیل لعنتیش که تا خرخره پول تو جیب اش ریخته بودن منو محکوم کرد . هیچ کس حتی اون قاضی لعنتی باور نکرد من در دوران بارداری قرص مصرف نکردم ، بلکه رامین قرص ها رو به خورد من میداده ، با وجود اون همه دروغ و اراجیف من رو محکوم کردند . بعد هم شروین رو از من گرفتند . من میدونم رامین علاقه ای به اون نداره ، فقط میخواد من رو از این طریق زجر بده.
_ یعنی نمیشه کاری کرد ؟
_ نه ، من محکوم به زجر کشیدن هستم و کسی نمیتونه برام کاری انجام بده .
شاهرخ اندوهگین به چهره غمگین ستایش نگریست . حلقه شفاف اشک را در نگاه او مشاهده کرد . برای تسکین اندوه او از دستش کاری بر نمی آمد . اما تصمیم گرفت هر کمکی که بتواند در حق ستایش انجام دهد . حس می کرد باید به این زن دردمند کمک کند .
_من هر کاری از دستم بر بیاد حاضرم برات انجام بدم .
_ممنونم ، همین که به درد دل های من گوش میکنید ، خودش خیلی ارزش داره ، ممنونم .
*******
چرخه حیات روال عادی خودش را در پیش گرفته و تغییری در زندگانی پدید نمی آمد . در این روزها شاهرخ کمتر به سرزمین رویاها و خاطراتش پا می گذاشت . بهار هیجان زده بود ، هفته دیگر برای گذراندن تعطیلات به شما می رفتند . ولی شادی بیشتر او به دلیل همراهی ستایش در این سفر با آنها بود ......
ستایش در حالی که فنجان قهوه را مقابل شاهرخ می گذاشت گفت :
_ میتونم از شما سوالی بپرسم ؟
_البته بفرمائید .
_شما تو شرکت به یه منشی احتیاج دارید ؟
_چطور مگه ؟
_ آخه ..... مثل اینکه شما به خواهرم گفتید می خواهید اونو به عنوان مشتی خودتون استخدام کنین . حالا اون منتظر جوابه . میخواد بدونه کی میتونه سر کارش بیاد و کارش رو شروع کنه !
شاهرخ متعجب به او خیره شد و پرسید :
_ من گفتم ؟!
_البته من بهش گفتم که شما احتیاج به منشی ندارید ولی نمیدونم چرا اینقدر اصرار می کنه .
شاهرخ مانده بود که چه بگوید . ولی برای اینکه ستایش را ناراحت نکند و سوگند از او نرنجد گفت :
_ خب ..... میتونید بگید ایشون به شرکت تشریف بیارن تا ببینم چه کاری از دستم ساخته است .
_ممنونم حتما بهش میگم .
_فردای آن روز در حالی که شاهرخ در اتاقش مشغول انجام کارهایش بود ، ناگهان در اتاق گشوده شد و چهره دلنشین سوگند در درگاه نمایان شد در حالی که منشی عصبانی کنارش ایستاده بود .
شاهرخ متعجب به آن دو نگاه کرد ، منشی گفت:
_ آقای رئیس ، متاسفم ، این خانم به زور وارد شدند .
_سلام آقای فروتن راستش این خانم اجازه نمیدادند من داخل شوم . هر چقدر من گفتم شما منتظر من هستید گوش نکردند !!
تعجب شاهرخ با شنیدن سخنان سوگند ، دو برابر شد . پس از لحظاتی همراه لبخندی گفت :
_ مهم نیست خانم افشار ، ایشون از آشنایان هستند .
_متاسفم .
منشی که از اتاق خارج میشد ، شاهرخ برخاست مقابل سوگند قرار گرفت و گفت :
_خیلی خوش اومدید خانم رهنما ..... راستش منو غافلگیر کردید . اصلا امروز انتظار دیدارتون رو نداشتم.
_یعنی از حضورم ناراحتید ؟!
شاهرخ خیلی سریع با لحن پوزش خواهانه گفت :
_ ابدا ، اتفاقا خیلی هم خوشحال شدم بفرمائید .
سوگند روی مبلی نشست و پا روی پا انداخت و با نگاهی مشتاق به اطراف اتاق نظر انداخت و گفت :
_ در این شرکت همه چیز بی نظیره . اتاق فوق العاده ای دارید .
شاهرخ تشکر کرد و دستور داد قهوه و کیک آوردند.
_خانم رهنما چه کاری از دست من بر میاد ؟
سوگند متعجب به او خیره شد و بعد پرسید :
_ مگه نمیدونید که من چرا اینجا اومدم ؟
_خیر .
_ ولی خودتون به ستایش گفته بودین که من بیام .
_ اوه خانم رهنما متاسفم اصلا حواسم نبود ولی باید عرض کنم شما منو تحت فشار قرار دادید .
_چطور ؟
_ببینید من کی به شما عرض کردم به منشی احتیاج دارم ؟ در ثانی تا جایی که من یادمه اون روز اصلا وقت نشد راجع به مساله صحبت کنیم . شما چطور به ستایش خانم گفتید که من موافقت کرده ام ، شما کارتون رو اینجا شروع کنید ؟!
_یعنی ...... یعنی .......
سوگند چندین بار سرش را تکان داد و گفت :
_ آقای فروتن ! من .... من اصلا قصد نداشتم شما رو تحت فشار قرار بدم . اما فکر می کردم بتونم اینجا در کنار شما مشغول به کار بشم ! حالا که اینطوره و شما ناراحتید باشه و در حال برخاستن ادامه داد :
_ من میرم و هرگز مزاحم شما نمیشام .
قصد رفتن داشت که شاهرخ برخاست و مانع او شد .
_خانم رهنما شما چقدر زود رنجید ، من قصد ناراحت کردن شما رو نداشتم .
سوگند خیره به چشمان شاهرخ نگریست و باعث شد او سر به زیر افکنده و بگوید :
_ خب با این اوصاف باید فکری بکنم . حالا بفرمائید بنشینید . شما هنوز قهوه تون رو میل نکردید .
سوگند با ناراحتی نشست و سخنی بر زبان نیاورد . شاهرخ لبخندی زد و گفت :
_ تو این ماه نمیتونم کاری براتون انجام بدم ، چون تا چند روز دیگه تعطیلات شروع میشه و خودتون هم فکر میکنم در جریان باشید که قراره تعطیلات به شمال برم . بعد از تعطیلات من در خدمت شما خواهم بود .
_یعنی بعد از تعطیلات میتونم اینجا کار کنم ؟
شاهرخ تائید کرد و او با تردید پرسید :
_ همین جا ؟ به عنوان منشی خودتون ؟
_ حالا در هر قسمتی .
_ اما برام مهمه کجا کار کنم . میخوام زیر نظر شما کار کنم .
شاهرخ لبخندش را مهار کرد ، خوب میدانست که چرا سوگند می خواهد در آنجا کنارش باشد ولی به روی خود نیاورد . او نمیخواست سوگند را امیدوار کند و از اینکه او را به خود وابسته کند ناراحت بود ولی نمیتوانست او را دلگیر و اندوهگین سازد .
_شما چرا اصرار دارید همین جا کار کنید ؟
_ خب .... خب برای اینکه میخوام تحت نظر خودتون باشم تا در کارها مهارت پیدا کنم .
_باشه ، بعد از اینکه قرار شد کارتون رو شروع کنید ، در مورد این مصالح با هم صحبت می کنیم .
سوگند لبخند زد و گفت :
_ من خواهش دیگه ای هم از شما دارم .
شاهرخ به ناچار لبخندی زد و گفت :
_ هر کاری که از دستم بر بیاد حاضرم برای شما انجام بدم .
دختر هیجانزده خندید و گفت :
_ شما خیلی مهربونید آقای فروتن . راستش من خیلی دوست داشتم که در مسافرت شمال ، همراه شما باشم . به خاطر ستایش . هم ستایش تنها نمیمونه و هم من تعطیلات رو به خوبی سپری میکنم . راستش گذروندن تعطیلات بدون خواهرم برای من ناراحت کننده است . میخواستم اگر شما موافقت کنید .......
_که این طور .....
شاهرخ قیافه متفکری به خود گرفت ، مانده بود با این دختر چه کند ؟ پس از لحظاتی گفت :
_ بسیار خب .... مانعی نیست . شما هم میتونید همراه خواهرتون در این سفر با ما باشید .
سوگند چنان خوشحال شد که از شادی برخاست و با صدائی توأم با هیجان گفت :
_واقعاً متشکرم . شما خیلی بزرگوارید آقای فروتن ، خیلی !
شاهرخ با دیدن هیجان و شادو دختر خندید و در دل سادگی و صداقت این دختر را ستود . بعد گفت :
_ البته بهتره زیاد هیجانزده نباشید ، حالا هم اگه با من امر دیگه ای ندارید برید و وسایل سفر رو آماده کنید .
_حتما این کار رو انجام میدم . باز هم سپاسگزارم و از اینکه باعث زحمت شما شدم عذر میخوام .
_خواهش می کنم شما باعث رحمت هستید خانم .
حالا سوگند به او نگاه می کرد ، با لبخندی باز هم تشکر کرد و بعد رفت . با همان نگاه و مکالمه اولی که بین او و شاهرخ صورت گرفته بود ، دل به مهر و عشق او بسته بود و در دل عشق او را میپروراند . پس از رفتن او شاهرخ نفسی کشید و پشت میزش نشست . فقط به سخنان و هیجان سوگند لبخند زد و دیگر هیچ ، ذهنش جز به کار و در اوقات فراغت جز به گذشته به جایی راه نمی یافت .
*****
ساعت ۸/۳۰ دقیقه بامداد را نشان می داد . شاهرخ در حال گذاشتن چمدان ها در صندوق عقب اتومبیل بود . ستایش و سوگند نیز در آوردن وسایل دیگر کمک می کردند . ستایش از اینکه خواهرش نیز در این سفر همراه آنها بود بسیار خرسند بود . شبنم و همسرش نیز همراه پدر و مادر با آنها در این سفر همراه بودندن .بهار از شادی در پوست خون نمی گنجید . او در این سفر با پدرش که او را بیش از هر چیز دیگری در دنیا دوست داشت همراه بود و صد البته ستایش و سوگند همراه عمه اش شبنم ، حس می کرد شادترین روزهای زندگی اش را سپری می کند . از آخرین باری کهِ شمال رفته بودندن ، یکسال می گذشت و حالا برای بار دوم همراه خانواده به شمال می رفت . فخری و فروتن نیز از اینکه شادی را در زندگی پسرشان مشاهده می کردند شادمان بودند . فخری میدانست که نمیتواند شاهرخ را مجبور به ازدواج کند . بنابراین بنا به در خواست همسرش فروتن ، صبر را پیشه خود ساخت تا خود شاهرخ در مورد زندگی اش تصمیم بگیرد .
دو ماشین آماده بودند . شاهرخ پشت فرمان اتومبیل خودش قرار گرفت . ستایش و بهار هم همراه او بودند . فرید پشت فرمان اتومبیل خود جای گرفت . شبنم میخواست همراه سوگند و ستایش باشد ولی فرید تنها میماند . به ناچار در کنار او قرار گرفت . پدر و مادر نیز سوار اتومبیل فرید شدند . سوگند هم که تمام خواسته اش بودن در کنار شاهرخ بود ، در اتومبیل او جای گرفت .
شاهرخ جلوتر از فرید حرکت را آغاز کرد . این بار نیز موج خاطرات بر چهره اش حرارتی را میدید که نگاهش را پر از سوز و آتش می ساخت . بهار با ستایش صحبت می کردند و می خندیدند . او را بسیار دوست میداشت. بعد از گذاشت این مدت طولانی که ستایش پرستارش شده بود ، بسیار به او وابسته شده بود . سوگند نیز در کنار ستایش بود . ولی در سکوت گاه به شاهرخ که مغموم و در خود فرو رفته بود مینگریست و گاه به مناظر بیرون ، بهاره رو به او گفت :
_ سوگند جون ، چرا تو مثل ما نمیخندی ؟
در این لحظه شاهرخ نیز از آینه نگاهی به او انداخت :
_ بهار مگه قرار نبود تو جلو بشینی ؟ با این شیطنت ها باعث اذیت خانم ها میشی . مخصوصا سوگند خانم که مهمون ما هستند و باید در این سفر بهشون خوش بگذره .
ستایش از شنیدن سخنان شاهرخ نسبت به سوگند قلبش فشرده شد . توجه شاهرخ نسبت به خواهرش حس حسادت را در او برانگیخت . او در وجودش به شاهرخ عشق میورزید و از اینکه میدید خواهرش بیشتر مورد توجه قرار گرفته اندوهگین شد . در عوض سوگند از اینکه توجه او را نسبت به خود میدیدی ، در وجودش غوغایی بر پا میشد که پایانی نداشت . حس می کرد شاهرخ نیز به او علاقه ماند است ولی قادر به بیان و ابراز علاقه اش نیست . ولی در اصل شاهرخ به هیچ کس علاقه ای نداشت و توجهش از روی ادب و مهمان نوازی بود و جیز این دلیل دیگری نداشت .
سوگند که از سخنان شاهرخ شاد شده بود گفت :
_از لطف شما ممنونم ، بهار اصلا منو ناراحت نمیکنه . من از اینکه در این سفر همراه بهار هستم خیلی خوشحالم .
بهار خندان گفت :
_ سوگند جون اصلا یه فکر خوب ! من و ستایش جونم اینجا حرف میزنیم و میخواندیم تو هم جلو که خالیه بشین و با بابا جونم صحبت کن این طوری کسی ساکت نمیمونه ، مگه نه ستایش جونم ؟
ستایش لبخندی زد و گفت :
_ اره عزیزم ، خیلی خوب مسایل رو حل میکنی .
شاهرخ گوش های نگاه داشت تا سوگند جایش را تغییر دهد . پس از اینکه او روی صندلی نشست شاهرخ دوباره حرکت کرد . اتومبیل فرید هم که کمی جلو افتاده بود دوباره پشت سر آنها قرار گرفت . فخری از دیدن سوگند در کنار شاهرخ لبخندی بر لب آورد و سخنی نگفت . شاهرخ باز هم محو خاطراتش شد . مدتها بود . یعنی سالها بود که دیگری دختری در صندلی کنارش جای نگرفته بود . گاهی بعضی سخنان و حرکات سوگند ، شاهرخ را به یاد بهاره می انداخت ولی هرگز او را به جای بهاره تصور نمی کرد ، هرگز .
_ آقای فروتن .
صدای سوگند بود که شاهرخ را از میان پنجه های خاطرات بیرون می کشید .
_ بله .
_ راستش قصد فضولی ندارم ، ولی ..... ولی سکوت شما برای من عجیبه .
شاهرخ لبخند محوی زد و بدون اینکه به چهره او نگاه کند گفت :
_ حتما از دستم خسته شدید و ترجیح میدید روی همون صندلی عقب بنشینید ، درسته ؟
_اوه ابدا .... من از اینکه ....
ستایش هم ترجیح میداد به سخنان آن دو گوش فرا دهد . ولی بهار با سخنان و شیطنت هایش مانع میشد و مدام در حال خنده و بازی بود .
_چطوره شما صحبت کنید تا من هم از سکوت خارج بشم ؟!
سوگند لبخندی زد و گفت :
_ راجع به چی صحبت کنم ؟
_ هر چی .... فرقی نمیکنه !
_چطوره در مورد کار صحبت کنیم ؟
شاهرخ خندید و گفت :
_ شما در مورد کار کردن خیلی مصمم هستید .
_ البته ، مگر غیر از این فکر میکردید ؟
_آخه دلیل شما برای کار کردن چیه ؟ شما با اون موقعیت خانوادگی و .....
_کار کردن چه ربطی به موقعیت اجتمایی و خانوادگی داره ؟
_منظورم این نبود . منظورم اینه که شما میتونید با توانایی هایی که دارید یک شرکت رو اداره کنید ، یا کاری مشابه این ، منشی بودن درشان شما نیست .
_مگه منشی بودن ایرادی داره ؟
شاهرخ که متوجه ناراحتی او شده بود پوزش خواهانه گفت :
_ متاسفم ، نمیدونم چرا ممدام با حرفام باعث ناراحتی شما میشم .ستایش خانم بیشتر با اخلاق من آشنایی دارن و میدونن که اخلاق تندی دارم ، بنابراین از شما عذر میخوام .
ستایش لبخند زنان گفت :
_غلو می کنید آقای فروتن ، من که از شما تندی ندیدم .
_این نشونه لطف شماست که بد یهای منو نادیده میگیرید خانم .
_ ولی ستایش حقیقت رو میگه ، شما بزرگوارید و مهربون
_ خدا رو شکر که نظراتتون رو به من گفتید .
و لبخندی زد . پس از لحظاتی که باز شاهرخ سکوت کرده بود ، سوگند به او نگریست و پرسید :
_دیگه به من کار نمیدین ؟!
شاهرخ به او نگاه کرد و سرش را چند بار تکان داد :
_ نگران نباشید من سر حرفم هستم ، به شرطی که شما هم صبر داشته باشید . ستایش خانم مثل اینکه خواهرتون خیلی عجول هستند .
_درسته تو همه کارها اینطوریه . می ترسم کار دست خودش بده .
سوگند به خواهرش نگریست و گفت :
_ ولی خودت میدونی که عجله من هرگز کار دستم نداده .
_عزیزم تو در همه کارها عجله میکنی جز ازدواج .
شاهرخ خندید و گفت :
_ چرا ؟ مگه از ازدواج کردن وحشت دارید سوگند خانم ؟
_ نه خیر . وحشت ندارم ولی میخوام با کسی پیوند ببندم که خصوصیاتش مطابق با خواسته من باشه.
ستایش گفت :
_ ولی در بین اینهمه خواستگار چند نفری بودند که خصوصیات مورد نظر تو رو داشتند اما تو خودت نپزیرفتی ، مخصوصا این آخری !
_من اونو نپسندیدم ، فکر میکنم حق دارم در مورد آینده ام درست تصمیم بگیرم .
_بله درسته شما این حق رو دارید ، به نظر من کسی نباید شما رو مجبور کنه .
ستایش در دفاع از خود گفت :
_ ولی نه من و نه خانواده ام هرگز قصد مجبور کردن سوگند رو نداریم . اما به نظر شما درسته تا این حد بی رحم باشه که خواستگار هاش رو ردّ کنه فقط به دلیل اینکه به دل خانم نمی نشینان ؟!
شاهرخ با لبخند به سوگند نگریست و گفت :
_ عدم پذیرش خواستگاراتون به همین دلیله ؟!
سوگند در حالی که سعی در مهار خنده اش داشت گفت :
_فقط این نیست ، خب باید حداقل کمی از خواسته های من رو داشته باشه یا نه ؟!
شاهرخ با سر تصدیق کرد و او ادامه داد :
_ پس بهتره دیگه در این مورد بحثی نکنیم .
ستایش گوته ؛
_ این طور که تو پیش میری فکر میکنم تا آخر عمر کسی به دلت نشینه و همین طور مجرد باقی بمونی .
سوگند در حالی که لبخندی شیطنت بار بر لب نشانده بود گفت :
_ از کجا معلوم ؟ تو که از چیزی خبر نداری ، شاید مرغ دلم جفت خودش رو پیدا کرده باشه و به زودی عشقمون رو به هم اقرار کنند ، پس بهتره امیدوار باشی که عروسی خواهرت رو ببینی ،
و نگاه شیفته اش را به شاهرخ دوخت . شاهرخ که توجهش به جلو بود متوجه نگاه او نشد و فقط گفت :
_ پس ستایش خانم زیاد هم ناراحت نباشید ، چون خواهرتون فکر خودش هست .
دیگر سخنی در این باب به میان کشیده نشد. وقتی در جاده شمال قرار گرفتند شاهرخ سکوت مطلق کرده بود . سوگند نیز دیگر صحبت نمی کرد و به مناظر خیره شده بود . ستایش نیز سر بهار را نوازش می کرد و در حال تعریف قصه ای برای او بود .
به خاطر توقفی که میان راه کرده بودند هیچ کس خسته نبود . فرید هم در آن ماشین باب شوخی را باز کرده بود و می خندیدند .
_ نه به اون که محل کسی نمیذاره ، نه به این که دو تا دو تا دختر سوار می کنه ، عجب کلکیه این شاهرخ !
فخری خندید و جواب داد :
_ پسرم خودش زرنگه ، به ما احتیاجی نداره !
_مامان جان شما چرا با این حرف ها به این فرید رو میدید که دست از
شوخی بر نداره ؟ شاهرخ بیچاره که داره رانندگی می کنه و اصلا حرف نمیزنه . اونا هم خودتون که می بینید .
_عزیزم من هم دارم شوخی می کنم که بخندیم ، شما ناراحت نشو .
_ولی بهتره برای شوخی کردن سوژه دیگه ای غیر از برادر من انتخاب کنی فرید خان .
_چشم قربان ! اطاعت میشه .
شبنم نیز خندید ، فخری گفت :
_ کاش شاهرخ تا بهار کوچیکه تصمیم به ازدواج نگیره ، اه که چقدر حیف شد بهاره رفت . اون بهترین عروس دنیا بود . برای شاهرخ هم تک بود . ولی حالا که رفته شاهرخ هم نمیتونه تا آخر عمر عزادار بمونه به خدا روح اون مرحوم هم داره عذاب میکشه .
فروتن با ناراحتی گفت :
_ باز که شروع کردی ، فخری دست بردار ! مگه قرار نبود دیگه از این حرفا نزنی ؟ شاهرخ مختاره درباره زندگیش تصمیم بگیره . اون هنوز به یاد بهاره است و ما به هیچ عنوان نمیتونیم فکرش رو تغییر بدیم و نظری رو به اون تحمیل کنیم .
فخری غمگین گفت :
_ ولی آخه تا کی میخواد به فکر بهاره باشه ؟
شبنم غمگین گفت :
_ عشق بهاره به حدی تو قلبش ریشه زده و به قدری ریشه های این درخت قویه که حتی بعد از گذشت چند سال باز هم از بین نرفته . به نظرم شاهرخ ستودنیه . من اونو تحسین می کنم و به عشق پاکش احترام میذارم .
با این جمله شبنم ، دیگران نیز سکوت کردندن و فقط به مناظر نگریستند . هر کس در دنیای خیال و فکر خود سیر می کرد .
*****
بالاخره به ویلا رسیدند . هر کس برای خود اتاق مجزا داشت . البته ستایش و بهار در یک اتاق جای گرفتند و سوگند در اتاقی دیگر ساکن شد . باز هم فصل . فصل بهار بود و سر سبزی و زیبایی همه جا را در بر گرفته بود . وقتی همگی وسایلشان را در اتاق هایشان جای دادند در سالن طبقه پایین جمع شدند ، سوگند پر شور گفت :
_ وایِ چقدر خسته بودم ! ولی با دیدن این زیبایی هاش به یکباره خستگی از یادم رفت .
فخری لبخند زنان گفت :
_خوش به حال شما که جوونید و میتونید حسابی تفریح کنید ،
ستایش مهربان جواب داد :
_ ولی خانم فروتن شما هنوز هم جوونید و نباید احساس پیری کنید .
شنبم خنده کنان گفت :
_مامان همیشه دوست داره جوونیش رو به رخ ما بکشه . به خاطر همین از پیری حرف میزنه که ما جوون بودنش رو چشم نکنیم .
همه به شوخی شبنم خندیدند . در این میان تنها کسی که ساکت بود شاهرخ بود . فرید به طرف او رفت و دست بر شانه اش نهاد .
_کجایی پسر ؟
شاهرخ به او نگریست و لبخند زد .
_راستش خسته ام به خاطر همین زیاد حوصله صحبت ندارم .
سوگند با لحن مهربان گفت :
_ بله آقای شاهرخ خیلی خسته اند ، بهتره برید استراحت کنید .
شاهرخ از توجه او تشکر کرد و برخاست . بعد با پوزشی به اتاق خود در طبقه بالا رفت . در اصل او خسته نبود فقط نیاز به سکوت و تنهایی داشت . روی تختش دراز کشید و به دیوار رو به رو زل زد . ناگهان بهاره با لبخندی زیبا در مقابل دیدگانش نمایان شد .
_باز هم شمال و خاطرات پر شور شمال هنوز هم اونا رو حس میکنی .
_شاهرخ ؟
او برخاست و نشست .
_ چطور توقع داری فراموش کنم ؟ دیگه برای من شادی وجود نداره .
_بس کن پسر خوب ! تو تنها نیستی علاوه بر بهار ، دیگران هم کنار تو هستند .
_ولی هیچ کس برای من جای خالی تو رو پر نمیکنه .
_شاهرخ ......
حالا او کنار پنجره ایستاده بود و به دریا خیره شده بود ، نسیم موهای بلند و حریر مانندش را به رقص در آورده و شاهرخ از دیدن این همه زیبایی به هیجان آمده بود .
بهار کنار ستایش بود . مدام می خندیدند و باعث شده بود و دیگران نیز احساس خستگی نکنند و هم پای او به صحبت و خنده مشغول باشند . در این میان فرید بیش از دیگران می خندید .
ساعتی از ظهر گذشته بود و باید فکری برای نهار میکردند . به دلیل کمبود وقت ، از بیرون غذا سفارش دادند . وقتی غذا توسط سه دختر جوان چیده شد دیگران نیز حاضر شدند ، فرید گفت :
_ کی میره شاهرخ رو صدا کنه ؟
_ من برم ؟!
سوگند بود که خیلی سریع سوال کرده بود . دیگران موافقت کرده بودند و او را از پله ها بالا رفت . وقتی پشت در اتاق او رسید مضطرب بود و قلبش چون پرنده ای اسیر خود را به سینه اش می کوبید . چند ضربه به در زد و صدای آرام و دلپذیر شاهرخ را شنید :
_ بفرمائید .
در را باز کرد و داخل شد . شاهرخ با دیدن او از روی تخت برخاست و سوگند گفت :
_ ببخشید که مزاحم شدم . فکر می کردم خواب باشید .
_اوه نه ، بیدار بودم ، کاری داشتید ؟
_ نه فقط ناهار حاضره ، اومدم صداتون کنم که تشریف بیارید !
_متشکرم بفرمائید .
غذا را در محیطی گرم و صمیمانه صرف کردندن . همراه غذا با هم صحبت می کردند ، حتی شاهرخ نیز گاهی صحبتی می کرد . پس از صرف غذا همه به دلیل خستگی به اتاقشان رفتند تا استراحت کنند . شاهرخ نیز رفت ولی پس از ساعتی به طبقه پایین بازگشت . قصد رفتن به کنار دریا را داشت . میخواست باز هم به یاد و خواطر بهاره عزیزش تنها باشد . شمال برای او یادآور بهترین روزها بود . روزهای بودن با بهاره و نمیخواست هرگز این موضوع را فراموش کند .
وقتی قصد خروج از ویلا را داشت سوگند را مقابل خود دید :
_ مگه شما استراحت نکردید سوگند خانم ؟
_زیاد خسته نبودم ، خواستم یه دوری بزنم مثل اینکه شما هم احساس کسالت نمی کنید .
_ نه..... میخواستم برم کنار دریا .
_چه خوب .... من ......
می خواست بپرسد میتواند شاهرخ را همراهی کند ، ولی سکوت کرد زیرا حس می کرد با این در خواسته ای پی در پی شاهرخ را از خود میرنجاند . شاهرخ که منظور او را درک کرده بود لبخند زد . اشکالی نداشت اگر او را همراهش میرفت . زیرا حتی اگر سوگند کنارش قدم میزد . نمیتوانست در رویاهایش قدم بگذارد و مزاحم او و بهاره و خاطراتش شود .
_اگر دوست داشته باشید شما هم میتونید بیایید .
سوگند تشکر کرد و با او همراه شد . در راه سکوت کرده بود زیرا میدید شاهرخ نیز در سکوت کنارش قدم میزد. بنابراین نخواست خلوت او را برهم بزند . صدای دریا و پرندگان در گوش هایشان لالایی زیبایی را زمزمه میکرد . سوگند شادمان روی ماسه ها دوید و لحظاتی بعد کفش هایش را در آورد و گفت :
_ آقا شاهرخ ! تا حالا روی ماسه ها با پای برهنه دویدید ؟ خیلی کیف داره ، من بار سومیه که به شما میام . ولی بین حال حس میکنم بار اولمه .
شاهرخ لبخندی زد . حرکات او مشابه حرکات بهاره بود . به طرف او رفت و گفت :
_ باید دریا رو حس کرد .
_چرا معطّلید ؟! کفشهاتون رو در بیارید و اجازه بدین موج از شما استقبال کنه .
شاهرخ کفش هایش را در آورد و همراه سوگند روی ماسه ها راه رفت .دریا پاهایشان را نوازش کرد و ورودشان را خیر مقدم گفت . شادی ها و حرکات کودکانه سوگند باعث شده بود شاهرخ از دنیای خاطراتش بیرون آید و ساعتی را بی فکر سپری کند . به راستی سوگند او را به یاد بهاره می انداخت . سخنان شیرین و لذت بخش او مانع از توقف ذهن شاهرخ در دنیای خاطرات گذشته میشد . با خنده های او می خندید و با سکوت او سکوت می کرد . وقتی سوگند گوش ماهی ای را برداشت و صدایش را شنید ، آنرا در گوش شاهرخ گذاشت و گفت :
_ گوش کن ! ببین چه ترانه زیبایی میخونه ؟
دیگر رسمی صحبت نمیکرد و این بیشتر باعث لذت سوگند می شد . از اینکه میدید باعث شادی شاهرخ شده خوشحال بود و در خود بیشتر نسبت به او احساس دلبستگی می کرد .
وقتی خورشید غروب کرد ، سوگند غمگین بود . شاهرخ علت را پرسید و او گفت :
_ همیشه غروبها دلتنگ میشم . مخصوصا غروب های دریا بیشتر دلتنگم می کنه . تو این لحظات رنگ آسمونی دریا به رنگ خون در میاد ، حس میکنم زمان شادیها تموم شده و غم ها به انسان روی میارن . از دیده غمگین خورشید خون میچکه و به حال آدم های روی زمین دل میسوزونه .
_سوگند بس کن ، به تو نمیاد این طوری حرف بزنی .
سوگند لبخندی زد و شاهرخ گفت :
_ آفرین دختر خوب ! حالا شدی همون سوگند رهنما .
در این لحظه فرید ، شبنم و ستایش به کنار دریا آمدند . ستایش با دیدن سوگند در کنار شاهرخ قلبش فشرده شد . لب گزید و به روی خود نیاورد . ولی آنقدر اندوهگین شده بود که حد نداشت .
فرید خندان گفت :
_ تنها تنها میاین کنار دریا ؟ بی معرفتها ما رو هم خبر می کردین .
شاهرخ خندید و گفت :
_ باور کن یکدفعه شد . من میخواستم بیام که سوگند خانم هم به اومدن تمایل نشون دادن .
_مهم نیست داداش جون ، تو خوش باش نمیخواد به فکر فرید باشی .
بهار شادمان گفت :
_ بابا جون ، وقتی همه ما بیدار شدیم و دیدم تو و سوگند جون نیستید من گفتم اومدی اینجا ، آخه من میدونستم تو اول میای اینجا !
شاهرخ او را در آغوش کشید و بر گونه اش بوسه زد :
_تو شیرین کوچولوی من از کجا فهمیدی اینجا هستم ؟
_ خب دیگه ، از اونجایی که تو بابا جون من هستی و من هم دختر خوب تو ، پس میفهمم دیگه .
همه خندیدند ، ساعتی دیگر ماندند و بعد به ویلا بازگشتند . ستایش دیگر شاد نبود . میدید خواهرش توجه شاهرخ را به خود جلب کرده . به نظر می رسید شاهرخ نیز به او علاقه ماند شده . البته این نظر ستایش بود . او خود دل به مهر شاهرخ بسته بود و حس میکرد میتواند همراه او و با عشق او زندگی کند ولی با دیدن توجه شاهرخ به سوگند تمام رویاهایش نقش بر آب شده بودند. غمگین بود ولی به ظاهر خور خود را شاد نشان میداد تا دیگران پی به اندوهش نبرند .
فصل 4
دو روز از اقامت مسافران در شمال می گذشت . شاهرخ در فکر بود که چگونه می تواند امسال نیز تولدی خوب و بیاد ماندنی برای بهار تدارک ببیند . بهتر دید موضوع را با ستایش در میان بگذارد . بنابراین شب هنگام که همگی به تماشای تلویزیون مشغول بودند رو به او کرد و پرسید :
_ستایش خانم ، اطلاع دارید دو روز دیگه تولّده بهاره ؟
_اوه فراموش کرده بودم چه خوب شد یادم انداختید .
_جدی میگن آقا شاهرخ ؟ حتما برنامه ای هم دارید ؟
_درسته راستش در فکر یه جشن بودم ، میخواستم از شماها کمک بگیرم .
سوگند شاداب گفت :
_ من حاضر به انجام هر کمکی هستم .
_راستش این مرتبه با دفعات پیش تفاوت داره . راستش من به عنوان پدر بهار ، هیچ وقت نتونستم سر حال و شاد ...... اون طور که یک پدر باید باشه باشم ! بعد از مرگ همسرم ... بگذاریم ، ولی باید بگم که امسال از لحاظ روحی وضع بهتری دارم . میخوام یه جشن بیادموندنی و خوب برای بهار ترتیب بدم .
سوگند که تحت تاثیر قرار گرفته بود با حرارتی خاص گفت :
_ شما پدر خیلی خوبی برای بهار بودید ! من مطمئنم اون درک میکنه که چرا پدرش نمیتونه شاد و سر حال باشه . اون دارای قوه درک و فهم بالأیه . راستش تو این چند وقته که دیدمش از رفتارش متعجب شدم . چرا که نسبت به هم سنّ و سال های خودش خیلی بهتر مسایل رو درک میکنه . دلسوزی هاش برای شما به گونه یه که آدم فکر می کنه یه آدم بزرگه نه یه دختر بچه ۵ ساله . من حاضرم هر کاری برای شادی اون انجام بدم .
_ممنونم سوگند خانم ، شما خیلی لطف دارید .
ستایش که سکوت کرده بود آرام گفت :
_ من هم حرفهای سوگند رو تصدیق می کنم حالا بفرمائید چکار باید بکنم ؟
سوگند متعجب به خواهرش نگریست و گفت :
_خدای من ! ستایش حواست کجاست ؟! خوب مکمه که باید یه جشن حسابی برگزار کنیم . من به کمک آقا شاهرخ ویلا رو تزئین میکنم ، وای سفارش کیک و هدیه ها ...... خیلی کار داریم .
ستایش که از دست سوگند عصبانی شده بود در حالی که سعی می کرد بر اعصابش مسلط شود از جا برخاست و گفت :
_ پس با این اوصاف بهتره من به اتاقم برم !
شاهرخ متعجب برخاست و گفت :
_یعنی شما حاضر نیستید کمکی بکنید ؟ یعنی نمیخواهید در جشن تولد بهار برای شاد کردنش .......
_آقای فروتن ! فکر نکنم با وجود خواهرم به کمک من احتیاج داشته باشید ، بهتره من همون پرستاری از بهار رو انجام بدم . یا نه شاید بهتر باشه که حتی کار پرستاری رو هم به سوگند واگذار کنم ، چون فکر میکنم خیلی مشتاق تر باشه !
و به طرف پله ها روان شد . سوگند برخاست و گفت :
_ستایش صبر کن !...... من ......
ولی ستایش رفت و توجهی به آن دو نکرد . شاهرخ ناراحت روی کاناپه ای نشست و گفت :
_چرا ناراحت شد ؟
_ من نمیدونم ، آخه من که چیزی نگتم !
_ شما نباید به اون .......
_ هر چی که گفتم منظوری نداشتم .نمی دونم چرا تازگی ها این قدر دل نازک شده .
بهش حق بدید با وجود یک شکست توی زندگی کیا غم دور بودن از فرزندش ..... خیلی سخته ......
_درسته ولی من واقعاً منظوری نداشتم .
_شاید تقصیر من بود . شاید نباید این مساله رو به ایشون می گفتم .
_ولی شما مقس نیستید آقای فروتن ، باور کنید من خودم با ستایش صحبت میکنم .
_بهتره فردا این کار رو انجام بدید . چون فکر نمیکنم الان موقع مناسبی نشه . حالا بهتره شما هم برید استراحت کنید .
_بله .
و برخاست و پس از گفتن شب به خیر به طبقه بالا رفت . شاهرخ سیگاری آتش زد و پاک محکمی به آن زد . در میان حلقه های دود نگاهش جاده های ناکجا را می پیمود . به راستی چرا ستایش این چنین ناراحت شده بود ؟ از روزی که به شمال آمده بودندن ستایش دایما غمگین بود و شاهرخ علت آنرا نمیدانست . با خود اندیشید شاید به دلیل زندگی تلخ گذشته و دوری از فرزندش باشد . هرگز به این موضوع نیندیشیده بود که
R A H A
11-20-2011, 01:24 AM
از صفحه 146 تا 155
شاید دلیل ناراحتی ستایش عشق و علاقه اش به شاهرخ و پیدا شدن یک رقیب سمج باشد .
صبح زود وقتی شاهرخ از خواب برخاست ، اهل خانه هنوز در خواب بودند دوش گرفت و به طبقه ی پایین رفت . برای خود قهوه ای درست کرد و روی صندلی پشت به آشپزخانه نشست از خود متعجب بود که چرا دیگر به رویاهایش بازنمی گردد و مدام در فکر زندگی گذشته اش نیست . او دیگر آن مرد مغموم گذشته نبود و سعی در شاد بودن ظاهری نداشت . بلکه واقعاً در خود احساس شادی می کرد . هیجان وشادی اطرافیان به او سرایت کرده بود . دیگر کمتر به یاد بهاره می افتاد و به این خاطر از خود عصبانی بود .
سرش را میان دستهایش گرفت و چشمهایش را بست . وقتی چشم گشود بهاره را با لبهایی خندان مقابل خود روی صندلی دید :
- چرا ناراحتی پس ؟ چرا باز سگرمه هایت تو هم رفته ؟
- از دستم ناراحتی بهاره درسته ؟
- نه ! کی گفته من از دست پسر خوبی مثل تو ناراحتم ؟
- آخه من ..............
- شاهرخ تو کار خوبی کردی که به زندگی و آینده فکر میکنی . از اینکه کمتر تو رویا قدم می ذاری خوشحالم . شادی تو برای من مهمه ، نمی خوام خوشبختی تو از دست بره .
- از دست رفت . وقتی تو رفتی خوشبختی هم رفت .
- اشتباه نکن پسر خوب ، تو خوشبختی ! به خاطر بهار به خاطر اطرافیان .
- اطرافیان ؟
بهاره لبخند مهربانی به روی او پاشید ، منظورش را درک می کرد . « ستایش و سوگند » اون دو تا فقط مهمان من هستند . ستایش پرستار بهار و سوگند مهمانه .
لبخند بهاره به زیبایی تکرار شد !
- می شه خواست که یکی از اونها مهمان همیشگی باشه .
شاهرخ عصبانی بانگ برآورد :
- هرگز !
و برخاست . با فریاد و خشم او تصویر خیالی بهاره نیز محو شد . ناراحت دوباره روی صندلی نشست . از اینکه عصبانی شده بود غمگین شد . زیرا با این کار ، حتی تصویر خیالی بهاره را نیز از دست داد .
- قهوه تون سرد شده حواستون کجاست آقای فروتن ؟
متعجب سر بلند کرد و ستایش را دید .
- سلام ، صبح به خیر ، راستش صداتون رو شنیدم اومدم ببینم چی شده ؟
- سلام ستایش خانم اتفاقی نیفتاده چیزی نیست .
- خوب خدا رو شکر می خواین قهوه تون رو عوض کنم ؟
- ممنون ولی به شرطی که ....... برای خودتون هم بریزید
- مزاحم شما نمی شم .
- اصلاً مزاحم نیستید ، راستش می خواستم با شما صحبت کنم .
ستایش دو فنجان قهوه روی میز گذاشت و نشست :
- در مورد چی ؟
ستایش خانم زحمت نگه داری بهار به عهده ی شماست . تا حالا هم من از کارتون راضی ام و بهتون احترام می ذارم و ازتون ممنونم ، ولی به تازگی متوجه شدم که شما مثل سابق سرحال نیستید . چطور بگم ؟ حس می کنم اتفاقی افتاده . می خواستم اگر موردی پیش اومده به من بگید تا رسیدگی کنم .
- از لطفتون ممنونم راستش اتفاقی نیفتاده و اگه منظورتون از ناراحتی من ، رفتار شب گذشته است ، من معذرت می خوام . به حساب خستگی بگذارید .
- بد برداشت نکنید منظور من شب گذشته نیست . کلا گفتم . من دلم نمی خواد پرستار دختر کوچولوم غمگین باشه . درک که می کنید ؟
ستایش به چشمان شاهرخ خیره شد . آرامش نگاه او به وجودش رخنه کرد . لبخند شاهرخ که بی ریا و مهربان به رویش محبت می پاشید بر دلش نشست و باز قلبش را دگرگون کرد . سر به زیر افکند و گفت :
- - فکر می کردم شما از دست من ناراحتید .
- چرا چنین فکری کردید ؟
- راستش رو بگم ؟
- صد البته
- فکر می کردم که وجود خواهرم باعث شده که شما ........ شما اونو به عنوان پرستار بهار بدونید قصد داشتم که به شما بگم که دیگه نمی خوام این کار رو ادامه بدم ، چرا که فکر می کردم که تصمیم دارید سوگند را به جای من انتخاب کنید .
- عجب فکر اشتباهی ! اصلاً از شما که زنی تحصیل کرده و با تجربه هستید انتظار چنین حرفی رو نداشتم . راستش توجه من به خواهر شما از روی ادبه ، ایشون مهمون ما هستند و ادب حکم می کنه بهشون احترام بذاریم و مراقب باشیم که بهشون بد نگذره .
ستایش که از شنیدن واقعیت هیجان زده شده بود با لبخند پرسید :
- یعنی .... یعنی شما به اون ..... منظورم اینه که نمی خواید اونو به جای من .........
- معلومه که نه . فکر نکنم که دیگه پرستاری به خوبی شما پیدا کنم ، حالا نظرتون چیه ؟ قصد دارید که برای جشن تولد بهار کمکم کنید یا هنوز مخالفید ؟
- من با کمال میل حاضر به انجام هر کمکی هستم .
- ممنونم بهتره قهوه تون رو میل کنید .
ستایش با تشکر قهوه اش را نوشید . شاد شده بود . حالا با دانستن این حقیقت که توجه شاهرخ به سوگند صرفاً به خاطر مهمان بودن اوست نه چیز دیگر ، خیالش راحت شده بود و علاقه اش نسبت به شاهرخ فزونی یافته بود .
بالاخره با کمک دو دختر جوان و شبنم ، همه چیز آماده شد . والدین شاهرخ وظیفه داشتند بهار را به گردش ببرند تا از موضوع خبردار نشود و دیگران بتوانند او را غافلگیر کنند .
دخترها کار تزیین را به عهده داشتند . شبنم مایل بود اقوام را نیز دعوت کنند ولی در شمال بودند و چنین چیزی امکان پذیر نبود . در عوض چند تن از همسایگان را که در ویلاهای کنار ویلای آنها سکونت داشتند ، دعوت کردند . جالب بود که اکثر آنها فرزندان کوچکی داشتند و می توانستند هم بازی های خوبی برای بهار باشند . هر کس نیز به نوبه ی خود هدیه ای را تدارک دیده بود .
سرانجام سورپریز اماده شد . بهار وقتی وارد ویلا شد و ناگهان با چنین شکوهی روبرو شد ، از شادی فریاد کشید . از اینکه می دید پدرش به فکرش بوده و برایش تولد گرفته ، هیجان زده شده بود . با دیدن مهمانها و بچه ها ، شادی اش به اوج رسید .
شاهرخ وقتی شادی و هیجان دخترش را دید ، قلباً خوشحال شد . زمانی که بهار شمع کیک تولدش را فوت کرد ، در آغوش پدر جای گرفت و بوسه های پر محبت پدر را با علاقه دریافت کرد و هدیه ای را که او برایش تدارک دیده بود باز کرد . وجود ستایش ، شادی او را مضاعف می کرد ، زیرا همچون مادری برایش زحمت کشیده بود .
بهار با همه عکس انداخت ، شاد بود و دوست نداشت این شادی تمام شود ..... جالب اینجا بود که برای سوگند خواستگاری خوب پیدا شد ، ولی او به تندی رد کرد . شاهرخ نیز با همسایه ها آشنا شده و باب دوستی را با انها باز کرده بود . در میان همسایه ها یکی از دوستان قدیمی شاهرخ هم بود که بعد از سالها ، آن شب به طور به طور تصادفی او را یافته بود . او در اصل همان خواستگار سوگند بود . بهنام معتمد ، با شاهرخ حسابی گرم گرفته بود و تصمیم داشت او را دیگر رها نکند . بهنام که یک شرکت بازرگانی صادرات بسیار معتبر را اداره می کرد و به همراه خانواده اش برای گذراندن تعطیلات به شمال آمده بودند ، تصادفاً جزو همسایگان به این جشن دعوت شده بودند . قرار شد وقتی به تهران بازگشتند ، شاهرخ و بهنام یکدیگر را ملاقات کنند و در صورت امکان با همدیگر همکاری کنند .
آن روز روزی به یاد ماندنی و خاطره انگیز بود . زمان عکس انداختن وقتی شاهرخ در یک طرف بهار و ستایش در طرف دیگر او قرار گرفتند ، شاهرخ بهاره را در میان دیگران مشاهده کرد که لبخند زنان نگاهش می کند ، لبخندش مهربان و گرم بود ، مثل گذشته . گویی واقعاً در میان دیگران ایستاده بود و در شادی با دیگران سهیم بود . در جشن تولد دخترش ...
شب هنگام بهار به دلیل خستگی زود به خواب رفت . همسایه ها نیز بعد از تشکر و تبریک مجدد به خانه هایشان بازگشتند . اهل ویلا نیز خسته بودند و شاهرخ از زحمت های آنها تشکر کرد و گفت بهتر است استراحت کنند . همه به اتاقهایشان رفتند و خود را به آغوش خواب سپردند . شاهرخ نیز چشم هایش را بر هم نهاده و به خواب فرو رفت ، خوابی خوش که بهاره را نیز با خود به همراه داشت .
دو روز از بازگشت مسافران به تهران می گذشت . خاطره این سفر به یاد ماندنی چنان در ذهن همه آنها باقی مانده بود ، که تا یک هفته به آن می اندیشیدند . گردش و شادی و تفریح .... به راستی خوش گذشته بود . بهار روحیه اش عالی بود . شاهرخ نیز نسبت به قبل ، وضع روحی بهتری پیدا کرده بود . مهربانتر و خوش برخورد تر ..... ، کمتر پا در رویاهایش می گذاشت و بیشتر به اطرافیان توجه داشت . شور و هیجان سوگند به او زندگی و امید می داد و همچنین محبت های ستایش ، عواطف و احساسات به خواب فرو رفته اش را دوباره بیدار می کرد و با دید بازتری به زندگی می نگریست .
زمانی که پس از تعطیلات سر کارش حاضر شد با روحیه بهتری کار را آغاز کرد . درست سه روز از آغاز کار می گذشت و دو هفته از روزی که از سفر بازگشته بودند ، که دوباره سر و کله سوگند در شرکت پیدا شد ، مثل همیشه خندان و با انرژی .
- حالتون چطوره سوگند خانم ؟ بعد از گذشت دو هفته به نظر می رسه شاداب تر شده باشید .
سوگند کودکانه خندید و با ناز جواب داد :
- مگه تا حالا افسرده بودم ؟
- ابداً منظورم این نبود بلکه .....
- خودم متوجه شدم ، خب ... غرض از مزاحمت ....
- حتماً برای کار تشریف آوردید .
- بله دو هفته صبر کردم تا پیش خودتون نگید چقدر این دختره عجوله .
شاهرخ لبخندی به لب آورد و گفت :
- اختیار دارید خانم . در مورد کارتون هم قبلاً فکر کردم . می دونستم که امروز فردا خودتون تشریف میارید . بنابراین همه چیز رو حاضر کردم ، شما می توانید به جای منشی قبلی مشغول به کار بشید .
- ولی منشی قبلی که هنوز هست ؟ !
- منظورم خانم سلیمی و خانم افشار نبود ، منظورم خانم جوادیه که از این قسمت منتقل شدند .
- چه خوب ! یعنی حالا من می توانم کارم را شروع کنم ؟
- بله خانم سلیمی شما رو راهنمایی خواهند کرد . روز اول و دوم شاید کمی براتون مشکل باشه ، ولی بعد در کار خبره میشید .
شاهرخ خانم سلیمی را احضار و سوگند را به او معرفی کرد . و گفت که سوگند بعد از این همکار او خواهد بود و باید او را راهنمایی کند تا وظایفش را بفهمد . سپس سوگند برخاست و همراه سلیمی رفت تا با کار جدیدش آشنا شود . شاهرخ نیز پس از رفتن او به ادامه ی کارهایش پرداخت .
تا پایان ساعت کاری ، سوگند نیز در شرکت حضور داشت و به خانم سلیمی کمک می کرد . در ضمن قصد داشت که خودش زودتر کارش را بیاموزد تا بتواند در مقابل شاهرخ سرافراز ، ظاهر شود .
شاهرخ از اتاقش خارج شد و نگاهش به سوگند که پشت میزش نشسته و در حال مطالعه پرونده ها بود ، افتاد لبخندی زد و گفت :
- خسته نباشید خانم رهنما !
سوگند سر بلند کرد و با دیدن او لبخند زنان تشکر کرد .
- دیگه وقت رفتنه . اگر مایل باشید شما رو می رسونم .
- سپاسگذارم آقای فروتن .
سوگند وسایلش را جمع کرد و همراه شاهرخ از شرکت خارج شد . وقتی در اتومبیل او جای گرفت و خود را تنها کنار او حس کرد ، قلبش را هیجانی وصف ناشدنی فرا گرفت . به طوری که به زحمت توانست آنهمه شور و هیجان را پنهان کند .
- خب روز اول کارچطور بود ؟
- عالی بود ، ولی باید بگم کار پر زحمتیه .
شاهرخ خندید و گفت :
- نکنه خسته شدید و می خواید از کار انصراف بدید .
- ابداً من اراده کردم و هرگز از تصمیم خود بر نمی گردم . در ضمن باید بگم که شما رو سربلند می کنم ، از این بابت خاطر جمع باشید .
- نگران نیستم ، چون می دونم موفق می شید .
- راستی آقای فروتن خانواده ام خیلی مایلند شما رو زیارت کنند . از من خواستند قرار ملاقاتی بگذارم و ببینم کی وقت دارید تا به منزل ما تشریف بیارید . راستش اونقدر من از شما و خوبی هاتون برای اونها تعریف کردم که خیلی مشتاقن با شما آشنا بشن . البته قبل از سفر چنین قصدی داشتند ، ولی فرصت نشد و مجبور شدند صبر کنن تا از سفر برگردیم .
- خانواده ی شما نسبت به من لطف دارند و من سپاسگذارم . از جانب من ازشون تشکر کنید ، ولی باید عرض کنم فعلاً نمی توانم مزاحم بشم . خودتون که ملاحظه فرمودید چقدر کارهای عقب افتاده داریم . بنابراین اجازه بدید تا در یه فرصت مناسب مزاحم بشم .
- پس ما باید خیلی منتظر باشیم تا خانواده با شما آشنا بشن ؟ !
- خانم سوگند ! لطفاً با این حرف ها شرمنده ام نکنید .
- من چنین قصدی ندارم . ولی مگه چه ایرادی داره که یکی از همین روزهای تعطیل به خونه ما بیاین ؟
شاهرخ خندید و گفت :
- مگه بازهم روز تعطیل در پیش داریم ؟
- به نظر شما جمعه ها تعطیل نیستند ؟
- حق با شماست ولی اجازه بدین باشه برای یه وقت دیگه .
- مثلاً کی ؟
- شما چقدر عجولید ؟
سوگند خندید و گفت :
- خیلی دوست دارم زودتر خانواده ام با شما آشنا بشن و بدونن که من ....
- چی رو بدونند ؟
- هیچی می خواستم بگم بدونن که شما چه مرد خوب و بزرگواری هستید .
- شما با این تمجید هاتون حسابی منو شرمنده می کنین . این طورها که میگید من آدم خوبی نیستم .
- ولی در نظر من ، شما بهترین انسانی هستید که من تا به حال دیده ام !!!!
- توصیه می کنم زود در مورد افراد قضاوت نکنید .
- منظورتون اینه که هنوز شما رو نشناختم ؟
- در مورد خودم نگفتم . به طور کلی خدمتتون عرض کردم .
سوگند لبخندی پر احساس به روی شاهرخ زد و گفت :
- من فقط در مورد شما این طورم ، مطمئن باشید نظرم در باره ی بقیه اینقدرام مساعد نیست .
- به هر حال امیدوارم همیشه موفق باشید .
شاهرخ به کمک و راهنمایی سوگند او را تا منزلش رساند و دعوت او را رد کرد و به خانه بازگشت . از حرکات و رفتار سوگند نمی تواست به نتیجه خاصی برسد . به نظر شاهرخ رفتارهای خام او ناشی از جوانی بود .
- بابا جون عصر زود بر می گردی ؟
- ببینم اگه کارم طول نکشید ، زود میام .
- آخه می خوایم با ستایش جون بریم گردش ، بهتره تو هم باشی .
- با اون که بیشتر خوش می گذره .
- ولی من نمی تونم جای خالی شما رو براش پر کنم .
- شما لطف دارین . من دیرم شده ، اگر دیر کردم شما خودتون برید .
- بابا باهات قهر می کنم ها !
شاهرخ ، مهربان گونه ی او را بوسید و پس از خداحافظی از خانه خارج شد . بهار غمگین روی صندلی نشست و گفت :
- حتی قول نداد که زود برگرده .
ستایش مقابل او نشست ، دست نوازش بر سرش کشید و با لبخند گفت :
- عزیزم کار پدرت خیلی حساس و مهمه .
- ولی نمی خواد به خاطر من حتی یه روز کارش رو تعطیل کنه .
- در عوض تمام تلاشش رو می کنه که تو در رفاه و آسایش باشی .
- اما من می خوام با اون برم پارک ، سینما ، گردش .... دوست ندارم اون همه اش کار کنه . اصلاً من پول نخواستم که ...
ستایش لبخندی زد و گفت :
- عزیزم غصه نخور بیا بریم ، مطمئن باش بابا هم اگه بتونه میاد .
- ولی من خیلی برای بابا غصه می خورم ستایش جون .
- عزیزم تو نباید غصه بخوری .
بهار به چشمهای ستایش خیره شد و گفت :
- تو خیلی مهربونی ستایش جون ... دوستت دارم ، می شه یه خواهش کنم ؟
- بگو عزیزم ؟
بهار شرمگین گفت :
- میشه ... می شه تو رو .... مامان صدا کنم ؟
ستایش متعجب ولی آشفته به او خیره شد . مانده بود چه جوابی بدهد .
بهار را دوست داشت و دلش به حالش می سوخت .
- عزیزم من .... تو رو خیلی دوست دارم ولی ...
- یعنی ناراحت می شی اگه مامان صدات کنم ؟
- نه ، نه ... می ترسم پدرت ناراحت بشه .
بهار شادمان گفت :
- این که ترس نداره . جلوی بابا تو رو مامان صدا نمی کنم . حالا چی ؟
ستایش خندید و گفت :
- حالا قبوله .
بهار نگاهش را به او دوخت ، چشمان قشنگش را هاله ای از اشک پوشانده بود . با صدای لرزان گفت :
- مامان !
و خود را در آغوش او انداخت ، ستایش در حالیکه اشک می ریخت ،
R A H A
11-20-2011, 01:24 AM
از صفحه 156 تا 157
بهار را در آغوض فشرد و بر سرش بوسه زد حس می کرد صدای شروین را می شنود که او را مامان صدا می کند .
***
آقای فروتن ، شخصی تماس گرفته اند و اصرار دارن با شما صحبت کنند .
خودش را معرفی نکرد ؟
می گن آقای معتمد هستند ، مهندس بهنام معتمد .
شاهرخ کمی اندیشید و ناگهان گفت :
لطفاً وصل کنید ، از دوستان هستند .
سلام ، فروتن هستم .
سلام بی معرفت ! این بود قول شما آقای شاهرخ خان ؟
شاهرخ خندید .
شرمنده اون قدر سرم شلوغ بود که پاک فراموش کردم .
خوبه که راستش رو می گی . خوب حالت چطوره ؟ بهار کوچولو خوبه ؟
خوبه ، تو چطوری ؟ کارا خوب پیش می ره ؟
هم خودم خوبم هم وضع کارا خوبه راستش دنبال فرصت بودم تا ببینمت و راجع به کار با هم صحبت کنیم .
می تونیم با هم قراری بذاریم .
امروز وقت داری ؟
بعد از پایان کار ششرکت چطوره ؟ ساعت 7
آره منم تا اون موقع کارام تموم می شه . پس ساعت 7 میام جلوی شرکت .
منتظرم ، ولی چطوره جای دیگه ای قرار بذاریم ؟ این طوری علاف می شی .
باشه ، کافی شاپ آفتاب خوبه ؟
عالیه ! همون جا می بینمت .
باشه دیگه مزاحمت نمی شم امری نداری ؟
قربانت ممنون که زنگ زدی عرضی ندارم .
پس فعلاً خداحافظ .
شاهرخ گوشی را روی دستگاه نهاد و با لبخند به کارش پرداخت . خیلی دوست داشت ببیند که بهنام چه کاری با او دارد . او دوست دوران بچگی شاهرخ بود که بعد از سالها او را یافته بود و خیلی دلش می خواست با او کار کند . بهنام جوان موفقی بود که شانس پیشرفت شاهرخ را بیشتر می کرد .
ساعت 30/6 از اتاقش خارج شد .
خانم سلیمی من باید برم بقیه کارا باشه برای فردا .
بله قربان
سوگند به شاهرخ خیره شده بود وقتی نگاه او به دختر افتاد به روی هم لبخند زدند .
می بینم که در کارتون پیشرفت زیادی داشتید خانم رهنما .
ممنونم .
خب ، فعلاً خدانگهدار .
شاهرخ از شرکت خارج شد و سوار بر اتومبیلش خود را به محل قرار رساند .
بهنام زودتر آمده بود و پشت میزی نشسته و منتظر شاهرخ بود . با دیدن شاهرخ از جا برخاست . هر دو صمیمانه یکدیگر را در آغوش کشیدند وقتی نشستند شاهرخ خندید و گفت :
می بینم که خوش تیپ شدی !
بهنام خندید و گفت :
بده آدم شیک پوش باشه ؟
خوشحالم از اینکه می بینمت .
R A H A
11-20-2011, 01:24 AM
صفحه 158 تا 161
_ منم همین طور ، چی می خوری
_ قهوه
_ حتما خسته ای ، متاسفم که بعد از یه روز کار و خستگی مزاحمت می شم .
_ نه، نه، اصلا خسته نیستم ، راستش اگر با تو قرار نداشتم به خاطر کار زیائدر شرکت می موندم .
_ می دونم، تو خیلی فعالی دیگه نیازی به تعریف نیست جوانم !
هر دو خندیدند و برایشان قهوه و کیک اوردند.
_ بهتره بریم سر اصل مطلب ، راستش ، تازگی چندتا سفارس گرفتم که شرکت ما قادر نیست همه رو تا موعد مقرر انجام بده. برای همین خواستم اگر موافق باشی ، نیمی از کارو به شرکت شما واگذار کنیم . یعنی هم در کار وهم در سود کلانی که ایدمون میشه، شریک بشیم. اگر کارمون نتیجه داد و تو هم خوشت اومد، می تونیم از این به بعد به همکاریمون ادامه بدیمو مثل تو تا شریک خوب با هم کار کنیم ، چطوره
شاهرخ بعد از لحظاتی سکوت در جواب گفت
_خ.به ، ولی باید بیشتر با جزیات کار اشنا بشم. باید بدانم چطور سفارشاتی هست و با چه جاهایی سر و کار داریم
_ تمام پرونده ها در اختیارت قرار داده می شه ، طرفهای معامله هم اکثرا کشور های خارجی هستند . کمتر از کشور خودمون سفارش می بندیم ، همانطور که گفتم شرکت ما بیشتر کارش با کشورهای اروپاییه
_ از نظر من خیلی خوبه که بتونیم با هم کار کنیم . فکر بکنم پیشرفت خوبی هم داشسته باشیم. چون دو شرکت با هم کار می کننند ،سفارشاتم زودتر حاضر می شه
_ در ثانی می تونیم سفارشات بیشتری بگیریم و بیشتر خودمونو نشون بدیم و پیشرفت کنیم و دفاتر جدید تاسیس کنیم
_ یعنی کارو گسترش بدیم
_ چرا که نه ، اگه امکانش با شه چرا کارو توسعه ندیم ...... قهوه تو بخور که سرد شد .
شاهرخ فنجان قهوه را برداشت و جرعه ای نوشید.
_ اگه بخوای می تونی فردا بیای از شرکت ما بازدید کنی .
_ حتما این کارو می کنم .
_خ.ب از بحث کار خارج بشیم ا زاون دختر خاله ی سر سخت چه خبر
شاهرخ لبخند زد و پرسید
_خانم سوگند رهنما
بهنام با لبخند تایید کرد و گفت
_ خیلی از خودش سر سختی نشون می ده ، ولی از رفتارشخوشش اومد .
_ دختر خوبییه ، اگر قبول کنه با تو ازدواج کنه به نظرم زوج مناسبی هستید .
_ ولی مگه ندیدی تو شمال چطور جوابمو داد
شاهرخ لبخند زد و گفت
_با یک بار نه شنیدن عقب می کشی
_ نه من ازون بیدا نیستم که با یک باد بلرزم
_ خ.به ، اگه به اون علاقه مندی و برای زندگی انتخابش کردی ،بهنر تلاشت رو بکنی .
_ به تازگی دیدیش
_هر روز می بینمش
بهرام متعجب پرسید
_جطوری
_ اخه ، منشی من شده
بهرام با چشمانی پر از تعجب به شاهرخ خیره شد ، او قهقه زد و گفت
_تو رو خدا اونجوری نگلم نکن. جدی گفتم، از من خواست تا بیاد توی شرکت کار کنه . فقط هم به عنوان منشی من نه جای دیگه ،منم موندم چه کار کنم ، ولی پذیرفتم چون چاره ای نداشتم .
_ خوش به حالت شاهرخ ، رفتار ش با تو خیلی خوبه .
_ چون من ریسش هستم .
_تا ه رعسش شدی ، فبلا که نبودی
_خب ، خواهرش پرستارش دخترمه ، در ثانی مهمان من بود و از روی ادب و نزاکت برخورد خوبی داشت .
_ راستش اگه نمی دونستم که تو ازدواج کردی، فکر می کردم سوگند دلبسته ی توست
شاهرخ متعجب پرسید
_چرا اینطوری فکر می کنی
_ هیج متوجه ی حرکات و رفتارش بودی ، همون یه باری که دیدمش ....راستش .......
_ ادامه بده
_نگاش به تو یه طوری بود که فکر کردم به تو علاقه منده.
_ مزخرف نگو خیالاتی شدی
_ شاید ولی من اشتباه نمی کنم .
شاهرخ خندان گفت
-نه دوستش داری ، حسودیت می شه .
بهنام نیز در جواب خندید و گفت
_توام یه موضوعی گیر اوردی مدام به من تیکه می ندازی ها ،
هر دو خندیدند و بعد از ساعتی دیگر گفتگو حول کار و شرکت از یکدیگر خداحافظی کردند. قرار به این شد که فردا شاهرخ به شرکت بهنام برود تا در مورد کارو شراکت ، بیشتر صحبت کنند.
وقتی به خانه رفتساعت 9/30 بود . بهار مشغول تماشای تلویزیون بودو وقتی شاهرخ را دید ، فقط سلامی کرد و دیگر هیچ ،ستایش نیز سلام کرد و برخاست تا برای شاهرخ فهوه بیاوردو
_ تا شما یه قهوه بخوریدشام حاضره ، بهاره نمی خوای ذر چیدن میز به من کمک کنی
_ چرا ماما...یعنی چرا ستایش جون الان میام .
شاهرخ متعجب به بهار نگریستبعد روی کاناپه لم داد. در یک لحظه فکر کرد بهار می خواهد به ستایش ( مامان ) بگوید و از این فکر دلگیر شد چرا که د رنظر شاهرخ او مادر داشتو نباید دیگری رامادر صدا زد ، هر چندمادرش مرده بود.و این دلیل نمی شد که مادر اصلیش را فراموش کند .
_اقا شاهرخ ، شام حاضره ، تشریق نمیارین .
شاهرخ برخاست و گقت
_اومدم
وقتی پشت میز غذا خوری قرار گرفت ، شاهرخ به بهار نگریست و لبخند زنان پرسید
_با بابا قهری
_نه ...بابا جون قهر نیستم
شاهرخ طنز الود گفت
_دلم برای ستایش خانم می سوزه که امروز فقط سکوت تو رو دیده ، ستایش در حالی که غذا می کشید گفت
_ ولی بهار دختر خیلی خوبییه و من از اینکه کنارمه ، لذت می برم و
قاشقی غذا به دهان برد وبعد گفت
_امروز اقای مهندس معتمدرو ملاقات کردم
_نمی شناسم
R A H A
11-20-2011, 01:25 AM
صفحه 162-165
_ چطور نمی شناسید ؟ خواستگار خواهرتون در شمال !
_ آهان! حالا یادم اومد. حالشون چطور بود؟
_ خوب ! به من پیشنهاد داده با هم شریک بشیم ، قراره فردا به شرکتشون برم.
_ بابا عمو بهنام رو امروز دیدی؟
_ بله عزیزم . بعد از پایان کارم در شرکت با اون بودم. چطور؟
_ یعنی وقت داشتی اونو ببری پارک ، ولی برای من وقت نداشتی؟
شاهرخ متعجب به بهار که فریاد کشیده بود ، نگریست.
ستایش گفت:
_ بهار ، اصلا درست نیست با پدرت این طور صحبت کنی. در ثانی الان وقت غذا خوردنه، نه بحث و مشاجره.
_ بابا منو نبرد پارک ولی عمو بهنام و برد ، چرا؟
_ این حرف ها چیه دخترم ما جلسه داشتیم.
_ اصلا منم ببر جلسه. فردا من رو هم باید ببری شرکت. من می خوام باهات بیام.
شاهرخ عصبانی شد و فریاد کشید:
_ کافیه ! خودتو لوس نکن. من به اندازه کافی گرفتاری دارم. تو دیگه شروع نکن.
بهار در حالی که اشک چشمانش را شفاف کرده بود ، برخاست و دوان دوان به سمت اتاقش رفت. ستایش نیز برخاست و خواست به دنبالش برود ولی لحظه ای مکث کرد و به شاهرخ نگریست که عصبانی نشسته و به نقطه ای زل زده بود. حرفی نزد و به اتاق بهار رفت.
بهار روی تختش دراز کشیده و در حالی که رویا را در آغوش داشت ، می گریست.
ستایش مو های او را نوازش کرد و گفت :
_ دختر گلم بهار تو نباید گریه کنی.
بهار برخاست و در آغوش او فرو رفت.
_ بابا بیخودی منو دعوا کرد و سرم داد کشید.
_ تو نباید این طور با پدرت صحبت می کردی. اون خسته است.
_ ولی ... ولی...
_ تو باید ازش عذرخواهی کنی. خیلی ناراحتش کردی.
_ نمی خوام ، اصلا دیگه بابا رو نمی خوام.
_ آه کوچولو ، دیگه این حرف و نزن قول بده.
بهار به چشمان مهربان او خیره شد و گفت:
_ مامان ... کاش
ستایش او را بوسید و در تختخواب خواباندش. وقتی بهار به خواب فرو رفت ، آرام خارج شد و به آشپزخانه رفت. شاهرخ هنوز روی صندلی نشسته و در حال سیگار کشیدن بود. غذایش دست نخورده باقی مانده بود.
_ آقای فروتن غذاتون رو میل نمی کنید؟
شاهرخ به او نگاه کرد و گفت:
_ تا حالا ندیده بودم اینطوری صحبت کنه.
_ من متاسفم و از طرف بهار ازتون معذرت می خوام.
_ ولی شما نباید عذرخواهی کنید.
_ اون از اینکه شما کمتر وقتتون رو بهش اختصاص می دید ناراحته.
_ واقعا نمی دونم چی باید بگم.
و سرش را به طرفین تکان داد و هیچ نگفت. ستایش در حالی که از اندوه او رنج می برد، با لحنی آرام گفت:
_ بهتره غذاتون رو میل کنید.
_ میل ندارم.
برخاست و به اتاق کارش رفت. وقتی پشت میزش نشست، قاب عکس رو میزی بهاره را در دست گرفت و به آن خیره شد و با اندوه گفت:
_ بهاره ، کاش بودی. شاید در اون صورت، بهار اینطور فکر نمی کرد. تو که شاهدی تمام تلاش من به خاطر اونه . امشب برای اولین بار سرش فریاد کشیدم. حتما تو ناراحت شدی درسته. درسته؟ متاسفم. به تو قول دادم به نحو احسن بزرگش کنم،
ولی حالا می بینم که هرگز تلاش و فعالیت من کار ساز نبوده. بهار اصلا احساس شادی نمی کنه.
_ ولی اون خوشحاله. فقط کمی از دست تو عصبانی شده.
سرش را بلند کرد و بهاره را دید. روی صندلی راحتی نشسته بود و با لبخن به شاهزخ می نگریست.
_ جات خیلی خالیه بهاره! بهار خیلی احساس تنهایی می کنه.
_ اشتباه نکن شاهزخ.بهار شادابه ، فقط بهونه تو رو داره. کاش کمی بیشتر بهش توجه می کردی. کمی بیشتر وقت صرف اون می کردی.
_ با این همه کار؟ تو هم دیگه من رو درک نمی کنی.
وقتی نگاهش به بهاره افتاد، نم اشک روی گونۀ او نظاره کرد و بعد او ناپدید شد. از گفته اش پشیمان شد و برخاست و به طرف راحتی رفت.
ولی بهاره نبود. اندوهگین روی آن نشست و چشمانش را بر هم نهاد. در دل زمزمه کرد:(( منو ببخش بهاره. می دونم ناراحتت کردم ولی خدای مهربون رو شاهر می گیرم که هرگز قصد ناراحت کردن تو رو نداشتم. پروردگارا!... ))
صدای ضرباتی که به در اتاق خورد، باعث شد چشم بگشاید:
_ بفرمایید.
ستایش با سینی حاوی دو فنجان قهوه وارد شد.
_ مزاحم شدم؟
_ نه ، بفرمایید.
سینی را روی میز نهاد و خود روی صندلی نشست. به شاهرخ خیره شد و فهمید که گریسته است. قلبش قشرده شد.زمزمه کرد:
_ از برخورد بهار خیلی ناراحت شدید؟
_ نه ... نه زیاد. حق داره اون واقعا حق داره.
_ متاسفم من باید بهار رو توجیح می کردم.
_ اون بچه س، حق داره دلش بخواد پدرش رو بیشتر ببینه.
بعد از مکث کوتاهی با صدایی خسته ادامه داد:
_ خیلی خسته ام ستایش، اونقدر خسته که دلم می خواد چشمام رو ببندم و دیگه هرگز باز نکنم.
ستایش افسرده گفت:
_ ولی شما باید به زندگی امید داشته باشید. به خاطر بهار به خاطر آینده اش.
_ به چی امیدوار باشم؟ اصلا من به چه درد بهار می خورم؟
_ خواهش می کنم اینطور صحبت نکنید آقای فروتن .
_ متاسفم. نمی خواستم ناراحتتون کنم، ولی باور کنید دلم می خواد حرف بزنم.
_ من با کمال میل حاضرم سنگ صبور شما باشم، همون طور که شما در لحظات اندوهم ، سنگ صبورم شدید و اجازه دادید سبک بشم. حالا من از شما می خوام برای سبک شدن، حرف بزنید. من هم شنونده خوبی هستم.
شاهرخ لبخند محزونی بر لب آورد و گفت:
_ شما خیلی مهربونید که حاضرید منو با این رفتار تندم هنوز هم تحمل کنید.
_ ولی رفتار شما اصلا تند نیست. شما فقط خسته اید و من بهتون حق می دم که نتونید مدام شاد و سرحال باشید. باور کنید بهارم شما رو درک می کنه، فقط برای اینکه بتونه طوری ناراحتیش رو جبران کنه، اینطور عصبانی شد. حتما به زودی پشیمون می شه.
_ شاید اگر مادرش زنده بود، اینطور نمی شد. اگه اون بود ما خوشبخت بودیم. بهار با وجود مادرش...
بغض مانع از ادامه سخنانش شد. برخاست و با ادای کلمه ببخشید به اتاق خوابش پناه برد و با خاطرات بهاره به خلوت همیشگی اش که مدتی بود از آن فاصله گرفته بود، پا گذاشت.
R A H A
11-20-2011, 01:26 AM
166-171
روز بعد،شاهرخ صبح زود راهی شرکت شد. وقتی ستایش بیدار شد،متوجه شد شاهرخ زود تر از روزهای پیش از خانه خارج شده. می دانست که شاهرخ شب خوبی را نگذرانده،بنابرین تصمیم گرفت در اولین فرصت با بهار صحبت کند.
شاهرخ ابتدا به شرکت رفت و وقتی .ارد اتاقش شد،خسته و افسرده روی صندلی اش نشست و چشم هایش را بر هم نهاد. دیشب حتی لحظه ای نخوابیده بود،آنقدر اندوهگین بود که هر کس او را می دید،پی به وضع نامناسب روحی اش می برد.
ساعتی به همین منوال گذشت. کم کم کارکنان شرکت به سر کارشان می آمدند، سوگند به محض رسیدن،بدون در زدن وارد اتاق رئیس شد. فکر نمی کرد شاهرخ آمده باشد. با دیدن ظاهر آشفته شاهرخ،جلو آمد و گفت:
-آقای فروتن اتفاقی افتاده؟!
شاهرخ خسته نظری به او انداخت و سرش را چندین بار تکان داد.
سوگند گویی چیزی را به یاد آورده باشد،دستپاچه گفت:
-اوه معذرت می خوام سلام نکردم،سلام!
لبخند محو و افسرده ای روی لبهای او جاری شد و با سر جوابش را داد.
-اتفاقی افتاده؟خیلی خسته و ناراحت به نظر می رسید.
چیزی نیست. نگران نباشید.
سوگند لب گشود تا چیزی بگوید، ولی سکوت کرد،وقتی می خواست از اتاق او خارج شود آرام زمزمه کرد:
-هر کمکی از دستم ساخته باشه حاصرم براتون انجام بدم،هرگز دلم نمی خواهد شما رو این طور شکست خورده و غمگین ببینم.
و رفت. شاهرخ به جای خالی او نظری انداخت و زمزمه کرد:
-ممنونم سوگند. همیشه حرفات برام امید وار کننده اس،درست مثل حرف های بهاره،مقل زمزمه های اون به وقت خستگی...
آهی کشید و با همان حالت به کار هایش پرداخت.
ساعت10/30 بود که خانم سلیمی اطلاع داد شخصی به نام مهندس معتمد پشت خط هستند،شاهرخ که تازه یاد قرارش با او افتاده بود،مانند برق گرفته ها گفت:
-وصل کنید.
-سلام آقای خوش قول!این بود اومدنت؟
-شرمنده بهنام جان،پاک فراموش کرده بودمتا نیم ساعت دیگه پیش تو خواهم بود.
-نکنه نیم ساعت دیگه بشه عصر.
-نه،قول می دم که زود بیام. منتظرم باش.
-منتظرم. فعلا خداحافظ.
شاهرخ گوشی را گذاشت و پس از پوشیدن کتش از اتاق خارج شد.
-خانم سلیمی،قرار های امروز را کنسل کنید. اگر هم پیغامی بود یادداشت کنید و بگذارید برای فردا.
-بله. شما منزل تشریف می برید؟
-خیر،به شرکت نوین می رم.
سلیمی خداحافظی کرد و شاهرخ رفت.سوگند از اینکه شاهرخ با او حرف نزده و دستور ها را به سلیمی داده بود،عصبانی شد ولی هیچ نگفت و به ادامه ی کارهایش پرداخت.
شاهرخ طبق آدرسی که در دست داشت، خود را به شرکت مزبور رسانده و به اتاق مدیر شرکت رفت و بااستقبال بهنام رو به رو شد.
-خوشحالم که می بینمت شاهرخ جان.ولی مثل اینکه خسته به نظر می رسی.
-نه،خسته نیستم. به خاطر کم خوابی دیشبه.
-پس به خاطر همین بود که قرار امروز رو فراموش کرده بودی
-بهتره بریم سر اصل مطلب. نظرت در مورد بازدید از کارخونه چیه؟
-خوبه.
-پس اول به کار خونه یه سری بزنیم و بعد...حالا بریم تا بعد.
پس از بازدید از کارخانه بهنام،شاهرخ گفت:
-بهتره بریم ناهار بخوریم،بعد می توانیم راجع به همه چیز صحبت کنیم.
شاهرخ سکوت کرد و هیچ نگفت. وقتی در رستوران پشت میز نشستند. بهنام دقیق به صورت او نگریست و گفت:
-شاهرخ واقعا حالت خوبه؟
-آره،چطور مگه؟
-خیلی پکری،اگه اتفاقی افتاده به من بگو،شاید بتونم کمکت کنم.
-از دست کسی کاری ساخته نیست.
-چرا؟
شاهرخ آهی کشید و جواب داد:
-با بهار مشکل دارم.
-چرا؟من فکر می کردم تنها پدر و دختری که با هم مهربون و صمیمی هستند شما دو نفرید.
-اشتباه فکر کردی بهنام جون!
-حالا مشکل چی هست؟
-خودم هم موندم. توقع داره توی گردش و تفریح ها با اون و ستایش همراه باشم. توقع داره مدام در کنارش باشم و شادش کنم.
-حالا ...اصلا باهاش هستی؟
-منظورت چیه؟
-خوب منظورم اینه که با اون به پارک و گردش و...چه می دونم تفریح می ری یا نه؟
-اگه بتونم آره.
-مثلا تا چه اندازه می تونی؟
-حب شاید ماهی یکی،دو بار.
-فقط ماهی یکبار؟!
-بهنام،من فرصت و حوصله کافی ندارم.
-اینجا حق رو به بهار کوچولو می دم. بی انصافی نکن شاهرخ،اگه کمی از اضافه کاری هات بزنی که به جایی بر نمی خوره.اون وقت هم کارت رو انجام می دی و هم به دخترت می رسی،به اون حق بده که بخواد بیشتر با تو باشه،نداشتن مادر و کمبود محبت از طرف پدر توی این سن براش خیلی سنگینه،شاهرخ جون،من فقط برای اینکه نظری داده باشم و کمکت کنم حرف می زنم،در غیر اینصورت من هیچ کاره ام و قصد دخالت توی کار تو رو ندارم.
شاهرخ لبخندی زد و گفت:
-ولی بهتر از من با روحیات بچه ها آشنایی،حرف تو درسته. ولی من چه کنم که نمی تونم؟باور کن گرفتارم.
-من چیز زیادی از زندگی تو نمی دونم شاهرخ جون،اما بهتره مشکلات رو زیاد برای خودت جلوه ندی،چون در اون صورت خودت اول از همه ،از پا در میای.
-ممنون از اینکه به فکر منی،نهارت رو هم که نخوردی!
-مثل تو،زیاد گرسنه نبودم. اگه مایلی بریم به بقیه کارهامون برسیم.
هر دو بر خاستند و از رستوران خارج شدند. در آن روز شاهرخ کم و بیش با شرکت بهنام آشنا و قرار بر این شد که روزی را برای ثبت قرار داد معین کنند. زمانی که شاهرخ به خانه رفت،ساعت 10 شب بود. بهار غذایش را خورده و میز را برای یک نفر چیده شده بود.
ستایش با خوشرویی از شاهرخ استقبال کرد و حالش را پرسید:
-غذا حاضره. تا شما لباستون رو عوض کنید، غذا رو براتون می کشم.
-میل ندارم.تشکر.
-بیرون غذا خوردید؟
-نه،ولی گرسنه نیستم.
در حال رفتن به اتاقش بود که بهار مقابلش سبز شد. ستایش با او صحبت کرده بود و بهار نیز پی به اشتباهش برده بود.از اینکه باعث ناراحتی پدرش شده بود،غمگین و افسرده بود.
-سلام بابا جون.
شاهرخ مهربان لبخندی به روی او زد و گفت:
-سلام عزیزم. حالت خوبه؟
بهار که مهربانی پدرش را دید متوجه شد از دستش ناراحت نیست،با بغض خود را در آغوش شاهرخ انداخت. او نیز مهربان بهار را در آغوش فشرد و در حالی که بغلش می کرد روی صندلی نشست.
-نبینم دختر بابا گریه کنه.
-بابا جون...من خیلی بدم.
-تو اصلا بد نیستی. تو بهترین دختر روی زمین هستی. حالا این اشک ها رو پاک کن و به روی بابا بخند.آفرین. حالا شد.
-تو غذا نمی خوری بابا؟
-گرسنه نیستم. تو خوردی؟
بهار سرش را تکان داد. شاهرخ بوسه ای با محبت بر گونه او نهاد و گفت:
-خیلی خوب قشنگ من،حالا بهتره بخوابی. دیر وقته و تو حالا باید خوابیده باشی.
-می خوام با هم کمی غذا بخوریم.
شاهرخ خندید و نگاهش به ستایش که ایستاده و مهربان به آن دو نگاه می کرد خیره شد.
-می توانم خواهش کنم غذا رو حاضر کنی؟
ستایش خندان گفت:
غذا حاضره و انتظار شما رو می کشه.
سه نفری پشت میز غذا جای گرفتند و بهار ،دوباره و این بار از دست های مهربان پدر غذاا خورد. ستایش از اینکه می دید سخنان و رفتار خوب بهار باعث تغییر روحیه شاهرخ شده،خوشحال بود و در دل هیجانی وصف نا شدنی را احساس می کرد.
***
طی یک هفته آینده،قرار داد شرکت نوین بسته شد و شاهرخ با تلاش بیشتری مشغول آماده کردن سفارشات شد.
در یکی از همین روز ها بهنام به دیدار شاهرخ آمد،البته این ظاهر قضیه بود. در اصل بهنام که در بازدید های قبلی موفق به دیدار سوگند نشده بود این بار هم با نیت دیدار او پا به شرکت گذاشت. وقتی او را پشت میز در چند قدمی خود دید، به شدت هیجانزده شد،ولی فورا بر خود مسلط شد و خندان گفت:
-خانم رهنما،چقدر از اینکه دوباره شما رو می بینم،خوشحالم،اوه طوری نگاهم نکنید که انگار منو نمی شناسید. مدت زیادی از آشنایی ما نمی گذره.
سوگند خیلی سرد به او سلام کرد و گفت:
-متعجبم از اینکه شما رو اینجا می بینم.
-معلومه زیاد از دیدن من خوشحال نیستید.
-فکر نمی کنم علتی برای خوشحالی وجود داشته باشه. خانم سلیمی می تونم خواهش کنم به کار این آقا رسیدگی کنید؟!
سلیمی که بهنام را شناخته بود و می دانست شرکت نوین متعلق به اوست،با احترام برخاست و ضمن پوزش به خاطر بی احترامی سوگند،او را به اتاق شاهرخ راهنمایی کرد. سوگند که از دست سلیمی عصبانی شده بود گفت:
-بهتره شما به کار های خودتون رسیدگی کنید و من هم به کار های
R A H A
11-20-2011, 01:26 AM
172 تا 173
خودم . در غیر اینصورت برخورد بدی بین ما پیش خواهد امد
_ منظورتونو متوجه نشدم
_خوب هم متوجه می شید ، لازم نبود شما از طرف من عذر خواهی کنید ، چون نیاز یبه این کار نبود .
_ببین دختر خانم ،اون اقا رییس شرکت نوین و شخصی بود که شرکت ما قرارداد های جدید ور با اونا بسته و انجام سفارشاتشون رو برعهده گرفته
_ یعنی این اقا ...
_بله حالا متوجه شدید .فکر نکنم جناب رییس از بی احترامی به این شخص خشنود بشه و بهتره شما مراقب رفتارت باشی .
سوگند سکوت کرد .پس از دقایقی شاهرخ به همراه بهنام از اتاق خارج شدند. شاهرخ سفارشات لازم رو به خانم سلیمی کرد و بعد رو به س.گند گفت
_اقای بهنام معتمد رو که به یاد دارید خانم رهنما
سوگند با لبخند رو به شاهرخ گفت
_حالا که شما معرفی کردید به خوبی به یاد دارم قربان
کلمه ی اخر با طنه ادا کرد ، بعد بی توجه به ان به کارش پرداخت .واقعا که همیشه شاهرخ کارها رو با خانم سلیمی در میان می گذاشت ، عصبانی بود ، اما نمی خواست به روی خود بیاورد .
دو مرد از انجا خارج شدند، بهنام با تمسخر گفت
_خیلی مغروره
شاهرخ لبخند زنان گفت
_عصبانی نشو ، بالاخره عادت می کنه .
_ با تو ابن طور رفتار نکرده ،که بخوای عادت کنی ، واقعا که دختره ......
پشت فرمان نشستو شاهرخ در حالی که می خندید سوار شد و گفت
_چطور می خوای یه عمر تحملش کنی
با این جمله شاهرخ ، بهنام قهقه زنان گفت
_ واقعا نمیدونم بهت چی بگم شاهرخ
جمعه ی هفته ی بعد بالاخره بعد از اصرارهای مکرر سوگند و دعوت ستایش ، شاهرخ تصمیم گرفت برای اشنایی با خانواده رهنما دعوت انها را پذیرفت .
سوگند به شدت احساس شادی می کرد . سعی کرد بهترین لباسش را بپوشد تا در مهمانی بی نقص باشد . ستایش نیز قرار بود با شاهرخ و بهار به خانه برود . بهار بخاطر اینکه همراه پدرش به منزل ستایش می رفت ، هیجانزده بودو مدام می پرسید
_ ساعت چند ه ، پس چرا نمی ریم
سر ساعت مقرر، شاهرخ اراستهو مرتب ، همراه بهار و ستایش مقابل منزل رهنما رسیدند . پدر ستایش استقبال گرمی از شاهرخ به عمل اوردو طوری برخورد کرد که گویی سالهاست که او را می شناسد ، طوری که شاهرخ اصلا احساس غریبی نمی کرد .مادر خانواده نیز زنی مهربان و خونگرم بود و از شاهرخ به گرمی استقبال کرد . ولی سوگند چنان ظاهر عجیب و غریبی برای خودش درست کرده بود که شاهرخ لحظه ای او را نشناخت .برای سوگند تاسف خورد . بنظر شاهرخ ، زیبایی طبیعی و سادگی و صمیمیت سوگند تنها نات مثبت او بود که همه را یکباره زیر پوشش ظاهر غیر واقعی اش پنها کرده بود .
_ جناب فروتن ، تعریقتونو خیلی شنیدم ،از اینکه در اوج حوانی اینچنین پر تلاش هستید ، تحسینتون می کنم .
_شما لطف دارید اقای رهنماو من خودم را شایسته ی این همه تعریف و تمجید نمی دونم .
_این نشونه ی تواضع و فروتنی شماست پسرم .
این را زری ، مادر خانواده با خوشرویی در جواب او بیان کرد
_ بهارو
R A H A
11-20-2011, 01:26 AM
174-175
به زری گفت :
_ مامان بزرگ دید بالاخره بابام رو آوردم خونتون!
شاهرخ متعجب به بهار نگریست و از اینکه می دید خانم رهنما را مادر بزرگ صدا می زند بیشتر تعجب کرد. ستایش که متوجه شده بود با لبخند گفت:
_ بهار از ابتدا مادرم رو این جوری صدا می کرد.
زری گفت:
_ خودم خواستم اینطور باشه . راستش بهار کوچولوی شما خیلی شیرین و دوست داشتنیه. آرزوم این بود نوه هام من رو مادر بزرگ صدا کنند، ولی خوب فعلا که قسمت نیست. خودم از بهار خواستم منو با این نام صدا کنه.
شاهرخ که متوجه اندوه خانم رهنما شده بود، با لحنی دلجویانه گفـت:
_ اصلا مهم نیست خانم رهنما، اگه شما اینطور دوست دارید من حرفی ندارم.
_ ممنونم که منو درک می کنید... به هر حال راحت باشید و از خودتون پذیرایی کنید.
ستایش هم که با یادآوری غم دوری از فرزندش ، اندوهگین شده بود برخاست و با ادای ببخشید به اتاق خودش در طبقه دیگر رفت.بهار نیز دنبال او روان شد.
سوگند خندان گفت:
_ آقا شاهرخ چراساکتید؟
_ چی باید بگم خانم رهنما؟
سوگند با شنیدن کلمه خانم رهنما از زبان او رو ترش کرد و با طعنه گفت:
_لازم نیست چیزی بگید آقای فروتن!
و برخاست و به سمت آشپزخانه رفت.
مهری خدمتکارشان در حال بردن سینی شربت بود که سوگند آن را از دستش گرفت و به طرف پذیرایی رفت. وقتی مقابل شاهرخ قرار گرفت، با نگاهش به او فهماند که ناراحت شده. شاهرخ لبخند زد و سر تکان داد و لیوانی شربت برداشت و گفت:
_ ممنونم سوگند خانم.
و سوگند با شنیدن این جمله لبخند بر لب آورد و شاهرخ را نیز خنداند.
صحبتهای بین شاهرخ و آقای رهنما بیشتر حول مسائل اجتماعی وکاری بود. کمی هم در مورد ستایش و ازدواج ناموفق او صحبت شد که سوگند زود مسیر صحبت را تغییر داد و به پدرش فهماند که نباید با گفتن این سخنان شاهرخ را ناراحت کند. شاهرخ تحت تاثیر صمیمیت این خانواده، چنان سرگرم صحبت بود که متوجه گذشت زمان نشد. او نمی خواست برای صرف شام در منزل آنها باشد، ولی گویی خانواده رهنما از قبل تدارک غذا دیده بودند و به خاطر اصرار انها، شاهرخ برای شان آنجا ماند.
بهار که خیلی خوشحال بود و آن قدر در باغ ومحوطه باز خانه بازی کرده بود که خسته بنظر می رسید، پس از صرف شام در کنار ستایش روی کاناپه به خواب رفت. ساعتی بعد شاهرخ قصد رفتن کرد و ضمن تشکر از خانواده رهنما از آنها دعوت کرد تا در وقتی مناسب به منزلش بیایند.
ستایش قرار بود آن شب در منزل خودشان بماند، وقتی شاهرخ بهار را در آغوش کشید او چشم گشود و مضطرب گفت:
_ مامان، مامانم کجاست؟!
شاهرخ متعجب و ترسان گفت:
_ نترس کوچولو، خواب دیدی.
ستایش که با شنیدن جمله بهار ترسیده بود، گفت:
_ اجازه بدید من بغلش کنم و اونو تا کنار ماشین بیارم.
شاهرخ با لبخند تشکر کرد و بهار را در آغوش او جای داد . بهارکه
R A H A
11-20-2011, 01:29 AM
185 - 176
تقریباً بیدار شده بود . وقتی خود را در آغوش ستایش دید گفت :
- مامان بذار توی بغلت بخوابم .
- شاهرخ متعجب به او بعد به ستایش خیره شد . گمان کرد شاید بهار خواب دیده باشد و باز به روی خود نیاورد . ستایش هم که سعی می کرد بهار را آرام کند تا دیگر او را صدا نکند ، مضطرب پشت سر شاهرخ راه افتاد . سوگند نیز از اینکه بهار ستایش را مادر صدا زده بود متعجب و از طرفی خشمگین شده بود . فکر می کرد اینگونه شاهرخ از او دورتر خواهد شد !
وقتی ستایش می خواست بهار را روی صندلی ماشین جای دهد ، او چشم گشود :
- مامان منو کجا می ذاری ؟ نمی خوای با من به خونه بیای ؟
ستایش لبخندی مهربان به لب آورد و او را بوسید و گفت :
- بخواب کوچولو !
- من می خوام پیش تو بمونم .
در حالیکه در خواب گریه می کرد خود را در آغوش ستایش فشرد ، شاهرخ واقعاً متعجب و عصبی بود . اصلا انتظار نداشت بهار کسی را مادر خطاب کند ، آن هم ستایش را !
ستایش مانده بود چه کند ، می ترسید به چشمان شاهرخ نگاه کند ، اما در همان حال هم نگاه سرشار از توبیخ شاهرخ را حس می کرد . سر به زیر بود و منتظر دستور او . آقای رهنما گفت :
- شاهرخ جان چطوره اجازه بدی بهار امشب اینجا و در کنار ستایش بمونه و فردا صبح با ستایش به منزل تو بیایند .
شاهرخ هیچ نگفت و موقع رفتن برگشت و گفت :
- بازهم به خاطر پذیرایی گرمتون سپاسگذارم و امیدوارم شما هم قدم رنجه فرموده و به کلبه ی حقیرانه ام قدم بگذارید ، خدا نگه دار .
و بدون کوچکترین نگاه یا کلمه ای به ستایش ، سوار اتومبیلش شد و رفت . ستایش بهار را به اتاقش برد و روی تختخواب خواباند . وقتی می خواست روی صندلی بنشیند سوگند را دید که در درگاه ایستاده و به او می نگرد .
- چی شده ؟ چرا اینطوری نگاهم می کنی ؟
سوگند پوزخندی زد و گفت :
- هیچی فقط دارم مادری را تماشا می کنم که به فرزندش محبت می کنه !!
- منظورت چیه ؟
- تو واقعاً کار اشتباهی کردی . حتماً تو به بهار یاد دادی که مادر صدات کنه .
- این طور نیست .
- چرا همین طوره . با این کار خواستی خودت را بیشتر به شاهرخ نزدیک کنی و شاید هم می خواستی تصاحبش کنی . ولی باید بگم حسابی در اشتباهی ! درست مثل انتخاب اولت که رامین بود !
- تو حق نداری این طوری با من صحبت کنی ، حق نداری .
- تو هم حق نداری با احساسات شاهرخ بازی کنی ، می فهمی ؟
- من چنین قصدی ندارم . بهار خودش این طور خواست .
- و تو قبول کردی ، چون از خدات بود . شاید می خواستی از طریق بهار خودت را به شاهرخ نزدیک کنی !
ستایش که عصبانی شده بود گفت :
- و تو هم از طریق کار کردن در کنار اون خواستی خودت رو بهش تحمیل کنی ! فکر کردی تا این حد نفهم هستم که ندونم چه قصدی داری ؟
- به تو مربوط نیست که من چه کار می کنم .
- به تو هم کارهای شخصی من مربوط نیست !
در این لحظه زری به طبقه بالا آمد .
- چی شده چرا دعوا می کنید ؟ چنین رفتاری از شما سابقه نداشته .
سوگند عصبانی گفت :
- بهتره از دخترتون بپرسید .
و خشمگین رفت . زری به ستایش که اشکهایش را از گونه می زدود نگریست و خواست چیزی بگوید که ستایش گفت :
- مادر لطفاً چراغ را خاموش کنید و تنهام بذارید .
زری رفت زیرا می دانست ستایش در این لحظات اندوه ، به تنهایی بیش از هر چیزی نیاز دارد . ولی از جدال بین دو دخترش متعجب بود و علت آن را نمی دانست .
آن شب شاهرخ نیز نتوانست به درستی بخوابد . شنیدن کلمه ی مادر از زبان بهار ، تمام چهار ستون بدنش را لرزانده بود مادر ، ولی چرا امشب و به ستایش ؟ ! وقتی دید فکرش به جایی نمی رسد بهاره را به یاد آورد و در دل حسرت خورد که چرا او نیست تا بهار واقعاً او را مادر صدا زند .
* * *
روز بعد زمانی که ستایش همراه بهار به خانه فروتن باز می گشت حس کرد کسی تعقیبشان می کند و به شدت وحشت کرد . بدون اینکه به پشت سر توجه کند ، سریع خودش را به خانه رساند . فوراً کلید انداخت و در را باز کرد ولی هنگام بستن در خانه ، شخصی پایش را میان در و چارچوب سد کرد . ستایش وحشتزده سر بلند کرد و در کمال ناباوری رامین را با همان لبخند کریه که همیشه گوشه ی لبهایش بود مشاهده کرد .
- تو ؟
- چیه انتظار دیدنم رو نداشتی ؟ حتماً خیلی هیجان زده شدی ، چون می بینم که زبونت بند اومده .
- برو گمشو لعنتی چی از جونم می خوای ؟
بهار که ترسیده بود دست آزاد ستایش را گرفت و گفت :
- مامان اون کیه ؟ چی از ما می خواد ؟
رامین قهقهه زد و گفت :
- جالبه ! پس مامان این کوچولو هم شدی ، ولی کور خوندی ، اجازه نمی دم آب خوش از گلوت پایین بره !
- پسرم رو از من گرفتی . حالا می خوای جونم رو هم بگیری ؟
- نه میخوام زندگی آرومت رو بگیرم ، چون تو زندگی آرومی رو که من قرار بود با ثروت تو برای خودم مهیا کنم از من گرفتی ، آرامش زندگیم رو گرفتی .
- احمق من از اول هم ثروتی نداشتم که تو به اون خوش کنی .
- نه جونم ، با مرگ بابا جونت پول هنگفتی نصیبت می شد و تو هم درسته می ریختی توی جیبهای گل و گشاد از قبل دوخته ی من !
- برو به جهنم لعنتی ! حالم ازت به هم می خوره .
- آره چه جالب ، پس اون حرف های عاشقونه اون روزها دروغ بود ؟
- حتی زندگی هم دروغه . حالا بهتره از اینجا بری و دیگه این طرف ها پیدات نشه .
- حالا می رم ولی قول نمی دم که این طرف ها آفتابی نشم !
ستایش در را محکم هول داد و در به شدت بسته شد . صدای رامین را شنید که می گفت :
حال پسرت روبه راه نیست . کاش می تونستی از اون پرستاری کنی نه از بچه های دیگرون که تو رو مامان صدا می کنن ...
و صدای خنده زشت و کریه او سوهان روح رنج کشیده ستایش شد . بی رمق روی زمین نشست و شروع به گریه کرد . اشکهایش یک به یک جاری شدند و صدای هق هق جانگدازش به سوز گریه ای دردناک مبدل شد . بهار که از دیدن این صحنه ترسیده بود ، با دیدن اشک های ستایش ، شروع به گریه کرد . ستایش او را در آغوش کشید و هم صدا با ناله های او گریست . صدای گریه ی بهار که اوج گرفت ، ستایش آرام سر او را بالا گرفت و به چشمهایش نگریست و گفت :
- آه عزیزم تو چرا گریه می کنی ؟ دلیلی برای گریه تو وجود نداره ، حتماً ترسیدی ، معذرت می خوام که این طور شد . عزیز دلم گریه نکن .
- مامان ...... تو چرا گریه می کنی ؟ اون آقاهه کی بود ؟ چرا تو رو ناراحت کرد ؟
- عزیزم اون و فراموش کن باید قول بدی در این مورد چیزی به پدرت نگی باشه ؟
- ولی اگه بابا بفهمه حسابش رو می رسه .
- نه ، نه تو نباید حرفی بزنی ، باشه دختر کوچولوی قشنگم ؟ !
بهار به خاطر ستایش پذیرفت و پس از آن ستایش لباسهای او را عوض کرد و صورتش را شست و به خاطر بهار سعی کرد خوددار باشد . غمگین و افسرده به یاد فرزند عزیزش در درون زجر می کشید . واقعاً دلش برای شروین تنگ شده بود . برای شنیدن صدایش ، دیدن نگاهش ، همدردی در ناراحتی هایش .
بهار که ناراحتی و نگرانی را در چهره ستایش خوب درک می کرد ، سعی کرد سکوت کند و زیاد مزاحم او نشود . او چنین حالاتی را در پدرش نیز سراغ داشت و می دانست پدر در زمان افسردگی به تنهایی احتیاج دارد ، بنابراین ستایش را تنها گذاشت . در اتاقش با رویا مشغول شد ، تا شب همین وضعیت ادامه داشت . ستایش چنان در فکر و خیال بود که به کلی بهار را فراموش کرده بود ، حتی برای ناهار او نیز فکری نکرده بود . زمانی متوجه شد که بهار روبرویش ایستاد و گفت :
- مامان ببخشید ، ولی راستش من خیلی گشنمه .
ستایش متعجب به ساعت نگریست و دید 8 شب را نشان می دهد . برخاست و مضطرب گفت :
- اوه خدای من ، تو .. تو حتی ناهار هم نخوردی . خدایا انگاری خوابم برده بود ... عزیزم الان برات یه چیزی درست می کنم ، چرا زودتر نگفتی که گرسنه ای ؟
مضطرب و عصبی در یخچال را گشود ، در کابینت ها را به هم کوفت ، بالاخره غذایی حاضری و فوری آماده کرد و به بهار خوراند . بهار غمگین فقط به او نگاه می کرد . تا به حال او را چنین افسرده و غمگین ندیده بود . در آخر وقتی غذایش را تمام کرد ، آرام گفت :
- مامان .
اشکهای ستایش با گفتن این کلمه ، سرازیر شد و نتوانست خودش را کنترل کند ، همانگونه به بهار نگریست و با صدای لرزان گفت :
- جونم
- من ... من دوست ندارم غمگین باشی . دوست دارم بخندی .
- عزیزم ....
دست نوازشی بر سر بهار کشید و گفت :
- می دونی گاهی اوقات آدم بزرگ ها به کمی تنهایی و گریه کردن نیاز دارند . این طبیعیه وگرنه همیشه خوشحالند و می خندند .
- یعنی الان تو فقط ، چون به تنهایی احتیاج داری ، ناراحتی ؟
ستایش لبخندی مهربان به روی دخترک ساده دل زد و گفت :
- آره عزیزم .
- پس می خوای تنها باشی و گریه کنی ؟
- نه گریه نمی کنم ، چون نمی خوام ناراحتی من به تو هم سرایت کنه .
- ولی تو مامان منی . وقتی ناراحتی من هم باید مثل تو ناراحت باشم !
- نه عزیزم تو باید همیشه خوشحال باشی . قول می دی ؟
- سعی می کنم !
ستایش لبخندی زد و گفت :
- خوب دیگه الان پدرت به خونه میاد . یادت که نرفته ، تو نباید حرفی در مورد اتفاق امروز بزنی .
- باشه ، اگه شما اینجوری می خواید چشم .
ستایش غمگین لبخندی به لب آورد و جوابی نداد .
- راستی مامان اون کی بود ؟
ستایش نتوانست جواب بهار را بدهد چون در همان لحظه ، شاهرخ خسته وارد منزل شد . ستایش سریع صورتش را پاک کرد و ایستاد . بهار با دیدن بهار لبخند زنان خود را در آغوشش افکند . شاهرخ نیز مهربان او را بغل کرد و بوسید .
- حال دختر قشنگم چطوره ؟
- خوبم بابا جون .. راستی چرا دیشب منو نیاوردی خونه ؟
شاهرخ با یادآوری شب گذشته ، لحظه ای اندیشید و بعد گفت :
- خواب بودی و دلم نیومد بیدارت کنم .
- سلام آقا شاهرخ .
- سلام ستایش خانم حالتون چطوره ؟
- ممنون . من غذا خوردم ، اگه زحمتی نیست یه فنجون قهوه برام بیارید .
ستایش از اینکه او شام خورده بود خوشحال شد ، زیرا غذای مناسبی درست نکرده بود سریع فنجان قهوه در سینی گذاشت و در پذیرایی روی میز نهاد . ولی او نیز با یادآوری شب گذشته کمی در هم رفت . خدایا ! با اتفاق صبح ماجرای شب گذشته را فراموش کرده بود . از این می ترسید که شاهرخ به خاطر شب قبل عصبانی باشد .
وقتی که شاهرخ با دست و روی شسته روی صندلی نشست رو به ستایش گفت :
- چرا تو فکر هستید ؟
- چیزی نیست .
و روی صندلی نشست . بهار کنار پدر جای گرفت و با لبخند او را نگاه می کرد شاهرخ نیز با مهربانی و پدرانه او را بوسید و سرش را نوازش کرد .
پس از نوشیدن قهوه گفت :
- باز هم از پذیرایی دیشب خانواده تون سپاسگذارم .
- خواهش می کنم .
شاهرخ از سکوت و حالت تفکر ستایش متعجب شد ، ولی به روی خود نیاورد و از بهار پرسید :
- راستی کوچولوی بابا یه سوال دارم .. ببینم ... تو .. دیشب خواب دیدی ؟
- نه خواب کی بابا جون ؟
- دیشب خواب مامان رو دیدی ؟
- مامان ؟
و متعجب به ستایش خیره شد .
- نه من خواب ندیدم چطور مگه بابا جون ؟
- هیچی . آخه دیشب اونو صدا می کردی . فکر کردم به خوابت اومده باشه .
- کدوم مامانم بابا جون ؟
شاهرخ متعجب پرسید :
- مگه چند تا مامان داری ؟
بهار با دیدن لب گزیدن ستایش تازه متوجه شد و سریع رو به پدر گفت :
- من یه مامان دارم ولی خوابش رو ندیدم .
شاهرخ نفسی کشید و گفت :
- خیلی خوب کوچولو ، بهتره بری بخوابی ، از چشمات داره خواب می باره .
بهار گونه ی او را بوسید و شب به خیر گفت . ستایش همانطور نشسته بود ، اصلاً گویی در دنیا نبود . افسردگی و غم از چهره اش می بارید . شاهرخ متوجه اندوه او شده بود ولی دلیلش را نمی دانست .
- ستایش ؟
او متعجب به شاهرخ که نامش را بدون پسوند خانم به کار برده بود ، خیره شد . البته یکی دو بار او را چنین خطاب کرده بود ، ولی این بار گویی قلب ستایش از جا کنده شد و دیگر سر جای خود بازنگشت .
ستایش فقط خیره به شاهرخ نگاه کرد .
- اتفاقی افتاده ؟
- نه چطور مگه ؟
- مدام تو فکری ، اگر چیزی هست به من بگو . هر کمکی از دستم بر بیاد مطمئن باش که انجام می دم .
ستایش برای لحظه ای از شاهرخ نیز بیزار شد . ناگهان بدون اینکه متوجه باشد عصبانی غرید :
- همه ی شماها یه جورید ، فقط قصد گول زدن ما رو دارید . آه که از همه ی مردها بیزارم !
شاهرخ متعجب به او خیره شد :
- آروم باشید ! چرا عصبانی شدید ؟
ستایش متوجه رفتار ناهنجارش شد و شروع به گریه کرد .
- متاسفم ......
سپس برخاست و اشکریزان به اتاقش پناه برد . شاهرخ متعجب به فکر فرو رفت . نمی دانست چه اتفاقی افتاده ، ولی از سخنان او عصبانی و ناراحت نشده بود . زیرا درک می کرد که او ناراحت است و از روی خشم آن جملات را بر لب رانده .
پس از لحظاتی به اتاق بهار رفت و مشاهده کرد که او به خواب رفته . پتو را رویش کشید و بر پیشانی اش بوسه زد . وقتی پشت در اتاق ستایش رسید ، صدای گریه اش را به وضوح شنید . آرام در را گشود و او را مشاهده کرد که روی صندلی نشسته و سر بر روی میز گذاشته و اندوهناک می گرید .
جلو رفت و دست بر شانه اش نهاد . ستایش او را حس کرد . آه که چقدر از بودن او در کنار خود خوشحال بود . شاهرخ او را به خوبی درک می کرد . ولی افسوس که ستایش نمی توانست لب باز کند و از دردش بگوید . ستایش او را دوست داشت ولی ابراز علاقه به او می هراسید . مخصوصاً سخنان شب گذشته سوگند او را به شدت اندوهگین کرده بود .
- ستایش
صدای آرام و اطمینان بخش شاهرخ را شنید سر بلند کرد و بدون اینکه به چهره او بنگرد آرام و نالان گفت :
- متاسفم ، به خاطر حرفهایی که زدم معذرت می خوام .
- نیازی به عذر خواهی نیست ، شاید اگر منم مثل شما ناراحت بودم ، بدتر از شما حرف می زدم ، اجازه می دی بنشینم ؟
ستایش مخالفتی نکرد و شاهرخ روی صندلی دیگری نشست .
- می دونم که موضوعی باعث ناراحتی شما شده ، خیلی دلم می خواد بدون مساله چیه ، هر کمکی که از دستم بر بیاد مطمئن باشید حاضرم با جون و دل براتون انجام بدم . در ضمن اینم می دونم که حق ندارم در مسائل شخصی شما دخالت کنم .
- اتفاقی نیفتاده ، فقط کمی دلتنگ شدم .
- دلتنگ پسر شروین ؟
بغض راه گلوی ستایش را مسدود کرده بود ، فقط سرش را چندین بار تکان داد . شاهرخ افسرده سر به زیر انداخت و زمزمه کرد :
- می دونم دوری از اون برات سخته ، کاش می شد کاری کرد که اون پیش تو برگرد ... از..... پدرش خبری نداری ؟
باز ستایش سکوت کرد . شاهرخ زیرکانه پی به موضوعی برد : آرام پرسید :
- امروز اونو دیدی ؟
ستایش متعجب به او خیره شد . شاهرخ غمگین لبخندی زد و گفت :
R A H A
11-20-2011, 01:29 AM
صفحه 186-189
_ نباید این قدر ناراحت باشی، اگه حرفی زده یا مزاحمتی برات ایجاد کرده، بهتره با من یا هرکسی که باهاش راحت تری در میون بذاری. می شه ازش شکایت کرد. اون حق نداره برای تو ایجاد مزاحمت کنه. چون دیگه قانونا همسر تو نیست.
_ کاش از اول هم نبود. اون من رو نمی خواست، فقط دنبال ثروت پدرم بود. آه ... چه قدر احمق بودم. چرا آدم تو دوران جوونی اینقدر احمقه و ناپخته عمل می کنه؟ چرا اینقدر زود گول می خوره و دل می بنده و تا می خواد این دلبستگی رو باور کنه با حقایق تلخی روبرو می شه. حقایقی که تا عمر داری لکه سیاه و زشتش رو از زندگیت پاک نمی کنه.
گریست، تلخ می گریست. شاهرخ نمی دانست برای تسکین اندوه او چه بگوید. برخاست و گفت:
_ من اجازه نمی دم بعد از این کسی مزاحمم تو بشه. مطمئن باش اگه بتونم حتی پسرت رو هم پیدا میکنم و اونو به تو می رسونم. ولی خواهش می کنم این قدر ناراحت نباش و صبر و تحمل داشته باش.
_ چطوری صبر و تحمل داشته باشم؟ چطوری با درد درونم بسازم؟
_ به خدا توکل کن و امید داشته باش.
ستایش به چشم های او خیره شد و آرامش عمیقی را در خود حس کرد. آری سخنان او و نگاه او، آرامش به وجودش می بخشید.
غمگین لبخندی زد و گفت:
_ ممنونم از اینکه باهام همدردی می کنی. حرفهات بهم آرامش می ده. از اینکه باعث ناراحتیت شدم، معذرت می خوام.
شاهرخ لبخندی زد و گفت:
_ اصلا حرفش رو هم نزن. تو هم در موقع خودش با جملات آرامش بخش، اندوه رو از من دور کردی. حالا بهتره استراحت کنی و به آینده امیدوار باشی. خدا رو چه دیدی؟ شاید در آینده ای نه چندان دور تو هم به آرزوت رسیدی. مطمئن باش هیچ وقت سایۀ اندوه و رنج پایدار نیست. بالاخره کنار می ره و خورشید شادی ها به زندگی می تابه. امیدوار باش...
از اتاق خارج شد. ستایش در حالی که از شنیدن جملات او هیجان زده شده بود زیر لب زمزمه کرد:
_ خدایا از اینکه اونو در کنارخودم حس میکنم، سپاس گزارم. کمکم کن اینبار اشتباه نکنم. من دوستش دارم. این احساس رو که تنها امید من به زندگیه از من نگیر. تو تمام زندگیم دو نفر رو به حد پرستش دوست دارم، یکی شروین عزیزم و دیگری شاهرخ...
شاهرخ در اتاقش در حالی که سیگاری آتش زده و از میان حلقه های دود به نقطه نامعلوم زل زده بود، در افکارش به این می اندیشید که چگونه می تواند به ستایش کمک کند. خودش نیز نمی دانست چرا آنقدر ناراحتی ستایش برایش مهم شده و سعی در از بین بردن آن داشت.
فصل 5
مدتی بود تغییراتی در شرکت به وجود آمده بود. حال به جای دو منشی، چهار منشی به کارها رسیدگی می کردند. کارها زیاد و فشرده بودند و اعضائ در تلاش بسیار. شرکت وسیعتر شده بود و روز به روز در حال پیشرفت بود. زمانی که شاهرخ برای بررسی و کارهای مهم تر به شرکت های دیگر می رفت به شخصی نیازمند بود تا بتواند اوراق قرارداد را تنظیم و ترجمه نماید. این کار به سوگند واگذار شده بود و دختر از این بابت بسیار خرسند بود. البته شاهرخ بیشتر به خواست بهنام پذیرفته بود که این کار را به سوگند بسپارد.
یکی از روزهای پر مشغله بود.بعد از پشت سر گذاشتن ساعات سخت وفشرده کار، شاهرخ و بهنمام و سوگند در رستوران و در حال صرف ناهار بودند.سوگند هنوز سرسختانه در مقابل خواسته بهنام و ابراز علاقه اش مقاومت می کرد و خود را عاشق شاهرخ می دانست.
بهنام با لبخندی مهربان رو به سوگند گفت:
_ خیلی خسته به نظر می رسید!
_ خسته نیستم.
_ ولی نگاهتون خسته س.
سوگند با لحن نیشداری گفت:
_شاید شما اینطور حس می کنید، چون نگاهم به شما ، همیشه اینطوری بوده!
شاهرخ به اونگاه کرد و گفت:
_ کاش بهنام کمی هم به فکر من بود و برای من دلسوزی می کرد. شما واقعا خوش شانس هستید خانم رهنما!
_ ولی من اصلا علاقه ای به دلسوزی ایشون ندارم.
_ اینطور صحبت نکنید. هرچی باشه آقای معتمد گرداننده اصلی شرکتهاست. اگر بخواهند می تونند شما رو از کار بیکار کنند.
شاهرخ با لحنی طنز الود این جملات را می گفت تا شاید سوگند کمی نرمتر با بهنام برخورد کند، ولی غیرممکن بود. از رفتار سوگند هیچ نمی فهمید. از اینکه این قدر رفتارش نسبت به بهنامناهنجار بود، خیلی ناراحت می شد. هر چند که بهنام زیاد به روی خودش نمی آورد و مطمئن بود که می تواند
روزی این قلب سنگی را نرم کند. و در آن سکنی گزیند.
سوگند در جواب شاهرخ سکوت کرد. بهنام با لبخند گفت:
_ ولی شاهرخ جان ، من هرگز چنین همراه خوبی رو اخراج نمی کنم و برای همیشه می خوام در این کار باقی بمونند.
شاهرخ به لبخندی اکتفا کرد.
پس از گذراندن یک روز سخت کاری، ساعت 9 شب بود که با اتمام کارهای اضافی، شاهرخ قصد رفتن به خانه را داشت. سوگند از شدت خستگی لحظاتی چشمش را بر هم نهاد و گفـت:
_ خیلی خسته شدیم.
_ معلومه که خیلی خسته ای. متاسفم که این همه کار سخت به شما
R A H A
11-20-2011, 01:30 AM
190-199
محول شده.
این چه حرفیه که می زنید؟ من در کنار شما اصلا احساس خستگی نمیکنم.
شاهرخ متعجب به او نگریست و چیزی نگفت. وقتی هر دو در ماشین نشستند، شاهرخ در حین حرکت گفت:
می تونم کمی با تو صحبت کنم؟
سوگند مشتاقانه گفت:
البته با کمال میل!
در مورد... در مورد بهنام می خواستم...
دختر ابرو در هم کشید. فکر می کرد شاهرخ می خواهد در مورد خودشان صحبت کند، ولی با شنیدن نام بهنام، رو ترش کرد و اخم نمود.
شاهرخ لبخندی زد و گفت:
سوگند! خواهش می کنم به حرفهام گوش بده. از اول این طور اخم نکن.
من نمی خوام راجع به اون چیزی بشنوم. در طی روز به حد کافی صحبتهای ایشون رو می شنوم!
از کارت ناراضی هستی؟
اوه نه، هرگز. من از کارکردن با شما لذت می برم.
سوگند خواهش می کنم. من نه از رفتار تو ، نه از حرفات هیچی رو درک نمی کنم.
سوگند شیفته به او نگاه کرد و گفت:
من ... یعنی تو نمی دونی که احساس من به تو چیه؟
شاهرخ بی توجه به لحن او جوابی نداد. مایل نبود سوگند ادامه دهد. او نمی خواست سخنی را که هرگز دوست نداشت بشنود؛ سوگند بیان کند.
شاهرخ! من...
ادامه نده سوگند. خواهش می کنم. ترجیح می دم سکوت کنیم.
ولی من می خوام صحبت کنم. تو رو خدا به حرفهای من گوش بده!
کافیه ، لطفا تمومش کن!
سپس توقف کرد و گفت:
این هم منزل شما.
سوگند غمگین در حالی که اشک چشمان زیبایش را شفاف کرده بود، به شاهرخ نگریست. اما شاهرخ نگاهش نکرد، نگاه غمگین سوگند دلش را می لرزاند. به یاد نگاه غمگین و اشک آلوده بهاره در هنگام وداع افتاد. گویی آن شب سوگند به انتهای راه رسیده بود، دیگر طاقت پنهان کاری نداشت. دوست داشت حرف دلش را به شاهرخ بگوید، ولی او چنین اجازه ای را به او نداد.
لطفا پیاده شو سوگند. سلام من رو به خانواده ات برسون. در ضمن مهمونی جمعه این هفته رو یادآوری کن. فردا هم تعطیله و امیدوارم فراموش نکنید. حالا شب به خیر!
سوگند غمگین در حالی که احساس ضعف می نمود، بدون سخنی پیاده و وارد خانه شد. شاهرخ پا روی پدال گاز فشرد و با سرعت بسیار به طرف خانه خود راند. مایل نبود سخنان سوگند را بشنود. نمی خواست باور کند که سوگند احساسی بالاتر از حس دوستی و همکار بودن به او دارد. نمی خوواست هیچ کسی به او علاقمند شود. او تنها به عشق بهاره می اندیشید و نمی خواست هرگز کسی پا در این خلوت بگذارد.
سوگند با حالی نامساعد وارد خانه شد ویکراست به اتاقش رفت و در تنهایی گریست. گمان نمی کرد شاهرخ او را اینگونه جواب کند ولی با این حال هنوز امیدوار بود زیرا می اندیشید که شاهرخ هنوز سخنانش را نشنیده و ممکن است بعد از شنیدن حرفهایش ، او نیز احساساتش را ابراز کند! و عاشقانه شاهرخ را می پرستید و فکر اینکه شاهرخ او را نپذیرفته، دیوانه اش می ساخت.
روز پنجشنبه، شاهرخ در خانه بود و بهار از شادی وجود پدر در خانه آرام و قرار نداشت و مدام می خندید و بازی می کرد، ولی شاهرخ چندان خوشحال به نظر نمی رسید. ستایش نیز متوجه ناراحتی او شد، ولی نمی دانست چه کند، روی صندلی نشست و پس از لحظاتی سکوت گفت:
آقا شاهرخ ، قهوه میل دارید؟
شاهرخ تشکر کرد و به نشانی نفی سر تکان داد.
راستی مادرتون تماس گرفته بودند. فردا اونا هم تشریف میارن.
خوبه. راستی به خانواده تون قرار فردا رو گوشزد کردید؟
ستایش سر تکان داد و او ادامه داد:
چیزی که کم و کسر نداریم، اگه مشکلی ، خریدی و کاری هست بگو انجام بدم.
نه، همه چیز روبراهه، ولی... مثل این که شما خودتون روبه راه نیستید.
من حالم خوبه. شما چطور؟ اون قدر سرم شلوغ بود که از شما غافل شدم. مشکلی که برای شما پیش نیومده. منظورم از طرف همسر سابقتونه.
خوشبختانه نه....از اینکه به فکر مشکلات من هستید، متشکرم. شما خودتون به حد کافی مشکل دارید.
حرفش رو هم نزن. من خیلی به تو مدیون هستم.
ستایش دستخوش هیجانات شده بود. لبخندی از شوق زد و گفت:
لطفا این حرف رو نزنید. هر کاری کردم وظیفه ام بوده.
حضورتون به عنوان یک سنگ صبور در روحیه من خیلی تأثیر داشت. تمام لحظاتی که به هم صحبت نیاز داشتم. شما در کنارم بودید و من از شما سپاسگزارم و امیدوارم بتونم روزی زحمات شما رو جبران کنم.
شاهرخ مهربان به دخترش که نقاشی اش را نشانش می داد، نگریست.
آفرین دختر قشنگم، چقدر قشنگ کشیدی!
این تویی بابا. این هم من و این هم مامان ستایش!
شاهرخ متعجب به بهار خیره شد و قلب ستایش یک بار دیگر فرو ریخت. بهار هم که متوجه اشتباهش شده بود، ترسان و خیره به پدرش نگاه کرد.
تو... تو چی گفتی؟
هیچی باباجون... به خدا چیزی...
شاهرخ عصبانی شده بود، ولی سکوت کرد. نگاهش را به ستایش دوخت. پس از لحظاتی با لحنی خشن گفت:
خانم رهنما!
ستایش گویی لال شده بود. همیشه از این لحظه می ترسید، لحظه ای که شاهرخ پی به این مسأله ببرد چه عکس العملی نشان می دهد.
شما چطور تونستید، چطور؟
فریاد شاهرخ، ستایش را لرزاند. طوری که از جا برخاست و ترسان ایستاد. بهار نیز وحشت زده به پدر که تا کنون او را اینگونه ندیده بود، نگریست. شاهرخ خشمگین شروع به قدم زدن در طول و عرض سالن کرد. گویی عزیزی رااز او دزدیده اند و او چون طوفانی در حالی خروشیدن بود! و ستایش از ترس می لرزید. حتی زبانش یاری اش نمی کرد تا از خود دفاع کند.
چرا ساکت هستید؟ جوابی ندارید؟ من ... من نمی فهمم شما چطور تونستید با این بچه... آه. با این کارتون خواستید چی رو ثابت کنید؟
جواب بدید خانم!
من... من واقعا متأسفم.
متأسفید؟ خدای من! فقط همین؟ تو به بهار یاد دادی مادر صدات کنه؟ چرا؟ می خواستی وجود فرزند خودت رو حس کنی؟ با عواطف دختر من بازی کنی؟ یابا عواطف و احساسات من؟ شما خانم... شما نهایت اهانت رو در حق من کردید شما...
باباجون...
شاهرخ به او نگریست. بهار با دیدن اشکهای ستایش اندوهگین شده بود. او تقصیری نداشت. می خواست از او دفاع کند، در حالی که از خشم پدر می ترسید، ولی با این حال نمی خواست ستایش را ناراحت ببیند. با تمام جرأتش گفت:
ستایش جون گناهی نداره. تقصیر از من بود بابا جون. به خدا من خواستم، من خواستم اجازه بده مامان صداش کنم. اولش قبول نکرد چون می دونست اگه شما بفهمید، ناراحت می شید ولی من اصرار کردم و اونم برای اینکه من ناراحت نشم، قبول کرد. بابا به خدا ستایش جون تقصیری نداره.
و در حالی که اشک می ریخت دست پدرش را گرفت:
من ستایش رو دوست دارم به خدا وقتی غمگین بودم... وقتی ناراحت بودم و تو کنارم نبودی ستایش بود. بابا من خودم خواستم تو رو خدا با او دعوا نکن بابا.
شاهرخ غمگین به بهار نگریست. پس از لحظاتی به ستایش که اندوهناک اشک می ریخت و سر به زیر داشت، نگریست. از رفتار خود شرمنده شد. خیلی تندرفته بود. آهسته و با صدایی گرفته گفت:
ستایش ... متأسفم.
ستایش با بغض به سختی جواب داد:
نیازی نیست. همه آدم ها همین طورند حرفشون رو می زنند و بعد با یه عذرخواهی خودشون رو تبرئه می کنند. من...
و گریه مجالش نداد و با قدم هایی سریع به اتاقش رفت.
بهار اشکریزان به پدرش نگریست.
چرا ستایش جون رو ناراحت کردی؟ من مادر صداش کردم چون دلم می خواست این کلمه رو به زبون بیارم. بابا... بابا تو خیلی بدی، خیلی بی رحمی که ستایش جون رو اذیت کردی...
و گریان به اتاقش پناه برد. شاهرخ تنها ماند. گویی در میان امواج غرق بود. گویی بادی سهمگین او را با خد می برد. ولی او توانی برای استقامت نداشت. تا شب هر یک در اتاق خود بودند. بهار سعی کرده بود به اتاق ستایش برود ولی او جوابی نداده بود و خواسته بود تنها باشد. بهار پس از گریه ای شدید در رختخوابش به خواب رفت. شاهرخ نیز همان طور با آن حال خراب در اتاقش نشسته و در تفکرات خویش غرق بود.
شاهرخ ... میدونم... می دونم که الان ناراحتی ولی...
من نمی خوام بهار کس دیگری جز تو رو مادر خطاب کند. نمی خوام! لبخند غمگینی بر لبهای بهاره شکفته شد و محزون گفت:
وقتی من نیستم در این صورت چی؟ بهار چه کسی رو مادر صدا کنه؟
هیچ کس! باید بدونه مادرش تو بودی و هستی و خواهی بود!
ولی این بی رحمیه بهار حق داره مادر داشته باشه. می فهمی شاهرخ.
نه نمی فهمم. تو هم داری با من مجادله می کنی. فکر می کردم تنها کسی هستی که ... بهاره... سر روی میز نهاده و گریست. سخت می گریست دیگر حتی توجهی به رویای بهاره نداشت.
ستایش نیز در اتاقش غرق در تفکرات به هم ریخته خویش بود به یاد سخنان تند شاهرخ که می افتاد از خودش و همه چیز متنفر می شد. سخنان او چون پتک بر سرش کوبیده شده بود. اهانت شاهرخ برایش بسیار گران آمده بود. او شاهرخ را دوست می داشت ولی نمی خواست او اینگونه بی رحمانه در موردش فکر کند. سخنان تلخ شاهرخ وجودش را لرزانده بود. او هرگز نخواسته بود جای خالی شروین عزیزش را با وجود بهار پر کند. یا نخواسته و هرگز به این موضوع نیندیشیده بود که از طریق بهار خودش را به شاهرخ نزدیک کند. سخنان شاهرخ او را به یاد حرفهای سوگند می انداخت. حرفهای تلخی که آن شب بعد از مهمانی به او گفته بود. می گریست و بر بخت بد خویش لعنت می فرستاد. نمی دانست به جرم کدام اشتباهش باید اینگونه تقاص پس بدهد!
صبح، هنوز آفتاب نزده شاهرخ از اتاقش خارج شد. شب خوبی را نگذرانده بود. به در بسته اتاق ستایش خیره شده و غمگین سر به زیر انداخت. واقعا از روی او شرمنده و خجل بود و دوست داشت هرچه زودتر از او عذرخواهی کند. به آشپزخانه رفت و پس از مهیا کردن قهوه فنجانی از آن نوشید هنوز تا بیدار شدن بهار مدتی مانده بود. برخاست و به طرف اتاق ستایش رفت. نفسی کشیده و چند ضربه به در نواخت. ولی جوابی نشنید. متعجب شد. ستایش هر روز این موقع صبح بیدار بود. بار دیگر بر در نواخت و باز جوابی نشنید. آرام زمزمه کرد:
ستایش خانم ... بیدارید؟ خانم رهنما!
سکوت اتاق نگرانش کرد، آرام در را گشود و داخل شد و از دیدن ستایش در آن وضع بر خود لرزید. ستایش با چهره ای درهم فشرده کف اتاق افتاده بود.
شاهرخ وحشتزده به طرف او رفته و تکانش داد:
ستایش ... ستایش سرش را روی سینه اونهاد ضربان قلبش را که شنید نفسی آسوده کشید. به چهره افسرده دختر خیره شد و فهمید شب بدی را گذرانده . چشمانش پر از اشک شد.
منو ببخش ستایش ، منو ببخش.
پس از لحظاتی او را بلند کرد و روی تخت خواباند. سریع لیوان آب قند مهیا کرد و به اتاق بازگشت. متوجه شد او زیر لب چیزهایی را زمزمه می کند.
نزدیکش رفت آرام او را به نام صدای زد. دختر وحشتزده چشم گشود و از دیدن شاهرخ درکنارش که غمگین نگاهش میکرد متعجب شد. لحظاتی گنگ به او خیره شد.
نگران نباش چیزی نیست. بهتره کمی از این آب قند بخوری.
و لیوان را به لبهای او نزدیک کرد. ستایش کمی نوشید و بعد سرش را به طرف دیگری چرخاند. پس از لحظاتی شب پیش را به یاد آورد. اشکها و ناله ها و خاطرات تلخ گذشته اش! با یادآوری سخنان شاهرخ اشک به چشمانش دیوید و بغض سنگینی راه گلویش را مسدود کرد.
گریه می کنی ستایش؟ من واقعا متأسفم. می دونم که دیروز خیلی تند رفتم. من...
مهم نیست. شما حق داشتید! کسی نمی تونه جای مادر واقعی بهار و براش پر کنه. من هم از ابتدا نباید قبول می کردم که اون منو مادر صدا کند.
شما نخواستید دلش رو بشکنید چون می دید به من به حد کافی دلش رو شکستم. من به شما مدیونم.
ستایش برخاست و نشست. آرام زمزمه کرد:
من... من تصمیم گرفتم از اینجا برم!
جمله او چون پتک بر سر شاهرخ فرود آمد.
از اینجا برید؟ چرا؟ فقط به خاطر مسئله دیروز؟ من که عذرخواهی...
ستایش ... خواهش می کنم. می خوای بهار رو تنها بذاری؟می خوای دلش رو بشکنی؟
آقای فروتن من... من نمی تونم، یه مدتی تنهایی احتیاج دارم. باید برم...
آخه چرا؟ از تو خواهش می کنم. من واقعا متأسفم. به خاطر تمام رفتارهای بدم ازت عذرخواهی می کنم. من... می خوای منو تنها بگذاری .
شما احتیاجی به من ندارید. یعنیبه هیچ کس احتیاج ندارید!
از جا برخاست و پشت به شاهرخ ایستاد و اشکهایش روی گونه دویدند.
شاهرخ افسرده به او نگریست.
ولی من احتیاج دارم. به شما... برای اینکه...
آقا شاهرخ درسته که شنونده درد و دلهای شما بودم. شما هم سنگ صبور حرفهای من و غم و غصه هام بودید. ولی بدونید که من هرگز براتون نقش بازی نکردم.
من هم چنین فکری در مورد شما نکردم.
چرا شما تمام افکارتون رو دیشب به زبون آوردید. حرفهایی که به ناحق گفتید و وجود من و سوزوند هرگز فکر نمی کردم در مورد من این طور بی رحمانه فکر کنید.
ولی من...
ستایش فورا گفت:
نمی خواد دلداریم بدید. من باید عذاب بکشم. انگار جز عذاب ، خداوند چیز دیگری رو برام مقدر نکرده. من باید سکوت کنم چون اجازه شکایت ندارم.
شاهرخ برخاست و مقابل او ایستاد:
ستایش قسم می خورم که تا حالا هرگز فکر نادرستی در مورد تو نکردم. هرگز به اینکه تو انسان بدی باشی فکر نکردم. تو روح بزرگی داری خوبی من چطور می تونم در مورد تو بد فکر کنم؟
ستایش ناراحت گفت:
چون احساساتم برای شما بی اهمیته. چون فقط به خودتون فکر می کنید. چون شما... من دیوونه ام. یه احمقم. حالا که قراره ازاینجا برم...
ولی چنین قراری نیست. شما باید اینجا بمانید.
نه ، دیگه نمی تونم. می رم چون بایدبرم. ولی می خوام بدونید که من... من در مورد شما... فکر می کردم که...
نگاه و لحن ستایش همه چیز را بر شاهرخ مسلم می ساخت. سر به زیر افکند. هرگز به این نیندیشیده بودکه ممکن است احساسات ستایش نسبت به او حس عشق و دوستی باشه. نه، نه . یعنی او نیز چون خواهرش...
ستایش احساسات تو برای من قابل احترام هستند.
احساسات منو زیاد جدی نگرید اصلا فراموش کنید چی از من شنیدید یا.. چه احساسی به شما داشتم... من اصلا فکری در مورد شما نکردم. من زن بدبختی هستم که بعد از شکست تو زندگیش برای همیشه گوشه نشین شد و طوق بدبختی را به گردنش آویختند. من توقعی از شما ندارم. رفتار شما همیشه به آرزوهای مدفون شده ام امید زنده شدن مجدد می دادند. من خیلی احمق بودم که برای خودم تو خیال ، دنیایی ساختم دست نیافتنی.دنیایی که با یه نسیم کم جون به ویرانه تبدیل می شه. ویرانه... سخت می گریست و در حین گریستن وسایلش را نیز جمع می کرد. باز نمی توانست به این بیندیشد که شخص دیگری جای بهاره را در زندگیش پر کند. فکر این که دو نفر به یکباره به او علاقمند شده باشند ، دیوانه اش می کرد. با خود اندیشید که چه زمان رفتار نامناسبی ازخود نشان داده که باعث برانگیختن احساسات و عواطف سوگند و ستایش شده؟ لحظه ای به خود آمد که دید ستایش چمدان به دست ایستاده و نگاهش می کند. متعجب به او خیره شد:
نمی خوای از این تصمیم صرف نظر کنی؟
باید برم آقای فروتن از این که این مدت مزاحم شما بودم متأسفم. به بهار بگید مجبور بودم که برم.
این بی رحمیه که بهار رو تنها بذاری.
او دختر خوب و با شعوریه. می تونه درک کنه که من مجبور بودم برم.
R A H A
11-20-2011, 01:32 AM
صفحات 200 تا 209
- ولی من هنوز درک نمی کنم که چرا شما می خواهید بروید؟!
- دلم نمی خواد دیگه اینجا باشم چون...
- چون پی به موضوع بردم؟ چون فهمیدم پرستار دخترم به من علاقمند شده؟ چون فهمیدم پرستار دخترم دل به عشق پدر خونه بسته. پدری که هیچ احساسی نداره، پدری که جز یک شکست خورده در این دنیا هیچی نیست. کسی که تمام درهای امید به روش بسته اس. مردی که با مرگ همسرش... کسی که تمام زندگیش بود خودش هم مُرد آره من با مرگ بهاره مُردم. من هم با اون رفتم ولی جسمم اینجا تو این دنیای نفرت انگیز باقی موند. حرف می زنم راه می رم می خوابم و... ولی زنده نیستم. ستایش درک کن. بفهم که من یه انسان نیستم. خودم هم به انسان بودن خودم شک دارم. من مُردم ستایش می فهمی؟ مُردم! تو عاشق یه مُرده شدی، اشتباه نکن خواهش می کنم. با رفتن خودت این جسم مُرده رو هم به دست خاک نسپار. اگر الان من، بی روح و بی احساس اینجا ایستادم به خاطر وجود تو و حرفهای توست که سرپا هستم. چون به من آرامش دادی. ستایش وجودت، باعث شد کمتر جای خالی بهاره رو حس کنم. بعد از چند سال بالاخره تونستم لحظاتی رو با آرامش سپری کنم. حتی بهار تغییر کرده. اما حالا تو با رفتن خودت تمام این ها رو از ما می گیری. من می میرم، چون خالی تر از گذشته خواهم شد. چون تو هم می ری و من بیشتر تو باتلاق نیستی فرو می رم و اون تک ساقۀ نازک امید هم که من رو نگه داشته با خودت می بری. دیگه هیچ راهی برای نجات نیست. همه چیز تموم می شه. حتی بهار هم از بین می ره. تو این رو می خوای؟!!
شاهرخ واقعیات را از درون بیرون ریخت. می گریست و گریستن او برای ستایش زجرآور بود. شاهرخ روی دو زانو بر زمین افتاد. شانه هایش می لرزید. ستایش به طرف او دوید، دستهایش را بر شانه های او نهاد:
- می مونم هیچ جا نمی رم. می مونم تا تو بمونی. می مونم تا بهار هم بمونه. می مونم تا خیال بهاره همیشه زنده و جاوید باشه. چون اگر تو نباشی نه بهاره ای خواهد موند و نه بهاری. آه شاهرخ می مونم. تنهات نمی ذارم. حتی اگر تا پای مرگ هم باشه کنارت می مونم و تنهات نمی ذارم. قول می دم.
نگاه هر دو گریان بود نگاه هر دو پُر شده از حسرت بود نگاه شاهرخ تمنای وجود بهاره را داشت. نگاه ستایش تمنای وجودی برای تکیه دادن و لحظاتی به آرامش و سُکون رسیدن. هر دو در تب و تاب کشمکش های وجود خویش می سوختند. شاهرخ از درون شکسته بود و ستایش نمی خواست او بیشتر مأیوس شود.
- کنارت می مونم شاهرخ، کنارت می مونم.
لبهای شاهرخ به لبخندی محزون شکفته شد. گویی بهاره را مقابل خود داشت که زمزمه می کرد. کنارت می مونم شاهرخ کنارت می مونم و تنهات نمی ذارم. او را در آغوش خود فشرد و گریست. ستایش اشک می ریخت و سر بر سینۀ او می سایید. سینه ای که آرزو داشت لحظه ای بر آن تکیه زند و از غم دنیا فارغ شود. لحظاتی شاهرخ او را در آغوش داشت و می گریست. پس از آن چشم گشود و او را رها کرد. تازه فهمید که او ستایش است نه بهاره عزیزش. شرمنده برخاست. گفت:
- متأسفم ممنون از این که می مونی و منو تنها نمی ذاری مطمئن باش به احساست احترام می ذارم.
و خسته و اندوهناک به اتاقش پناه برد.
از این که لحظاتی به ستایش نزدیک شده بود شرمنده بود. هم از خود و هم از بهاره. هرگز به زنی دیگر فکر نکرده بود. هرگز به زنی جز بهاره نیندیشیده بود. او روح و جسمش را متعلق به بهاره می دانست و نمی خواست ستایش را به خود امیدوار کند، واقعاً نمی خواست. قصد داشت در فرصتی مناسب با او صحبت کند تا هیچ یک به خطا نروند. زمانی که بهاره را در خیال تصور کرد او را زیباتر از همیشه با لبخندی مهربان نظاره کرد و دلش آرام شد... ستایش نیز از تصمیم خود منصرف
شد. نه او نمي توانست شاهرخ را تنها بگذارد و برود. شاهرخ تمام زندگي اش بود. نمي توانست او را با اين حال تنها بگذارد و برود. دوست داشت همدم و همراز او باشد، همراز و مونس جاويد شاهرخ.
بهار مضطرب از خواب برخاست و از اتاق خارج شد. مي ترسيد پدر هنوز عصباني باشد. و از تصور اين كه ستايش رفته باشد ديوانه مي شد ولي وقتي ستايش را در آشپزخانه ديد كه همراه پدرش قهوه مي نوشيد خيالش راحت شد. لبخند زنان سلام كرد شاهرخ مهربان به او نگريست و آغوشش را گشود.
_ سلام عروسك بابا، صبح بخير.
بوسه ي مهربان پدر بر گونه اش جاي گرفت و ستايش گفت:
_ اگر دست و صورتت رو شستي بيا صبحانه بخور.
بهار متعجب به آنها نگاه مي كرد. يعني آن دو فراموش كرده بودند كه ديروز دعوا كرده بودند؟! برايش اين مهم نبود. در نظرش آشتي و شادابي پدر و ستايش مهم بود. پس از صرف صبحانه شاهرخ نگاهش را به بهار دوخت.
_ خب كوچولو... دوست داري كمي با بابا صحبت كني؟
بهار متعجب پرسيد:
_ مي خواي با من حرف بزني؟!
_ آره، مگه اشكالي داره؟!
_ نه بابا جون، خب حرف بزنيم، اول شما بفرماييد!
و با شنيدن جمله ي او هم ستايش و هم شاهرخ به خنده افتادند. شاهرخ به ستايش نيز اشاره كرد كه بنشيند. بعد نفسي كشيده و گفت:
_ بهار در نظر من تو دختر خيلي خوبي هستي و خوب مي توني مسائل رو درك كني، به خاطر همين، هميشه با تو خيلي راحت صحبت كردم. من... من ناراحت نيستم از اين كه تو ستايش رو... مادر صدا مي كني.
ستايش متعجب ولي غمگين به او خيره شد. بهار نيز بهت زده به پدر مي نگريست.
_ من خيلي خودخواهم، فقط به خودم فكر مي كردم و حق مسلم تو رو گرفتم. تو حق داري مادر داشته باشي. حق داري كسي رو مادر صدا كني. من فقط مي خواستم كه تو مادر واقعي ات رو هيچ وقت فراموش نكني، آخه من... ببين كوچولو تو اگر دوست داشته باشي مي توني ستايش رو مادر صدا كني، ولي فقط اينجا و تو اين خانه اما مي خوام به من قول بدي كه هرگز مامان بهاره رو فراموش نكني و بدوني كه...
_ بابا... به تو قول مي دم. من مامان بهاره رو هيچ وقت فراموش نكردم و نمي كنم.
شاهرخ با لبخند به ستايش نگريست و گفت:
_ ما يه ساعت پيش با هم صحبت كرديم. ولي حالا كه بهار هست مي خواستم بگم كه از تو سپاسگزارم ستايش، از اين كه به بهار محبت مي كني و جاي خالي مادرش رو پر مي كني، سپاسگزارم از اين كه سنگ صبوري براي اندوه هاي ناتمام من هستي، ولي مي خوام بگم...
در حالي كه نگاه زن جوان را حلقه اشك شفاف نموده بود لبخند زنان گفت:
_ مي دونم مي خوايد چي بگيد مطمئن باش مهر و علاقه ام به تو و بهار در حد همين دوستي باقي مي مونه. من دركت مي كنم و عشق پاكت رو ستايش مي كنم. افتخار مي كنم از اين كه مي تونم براي كسي مثل شما مؤثر باشم. مي تونم با شما خوشبخت باشم و خاطرات تلخ گذشته رو فراموش كنم.
_ روح بزرگت رو تحسين مي كنم ستايش.
بهار به آن دو مي نگريست و در دل خدا را شكر مي كرد از اين كه مي تواند بعد از اين در آرامش و سعادتي خوش زندگي را ادامه دهد.
خانواده ي ستايش آمدند. علاوه بر آنها خانواده ي شاهرخ نيز آمدند. روز خوشي بود. همه شاد بودند، تنها سوگند بود كه غمگين به نظر مي رسيد.
ستايش مُدام مي خواست با او صحبت كند ولي امكانپذير نبود.
شاهرخ نيز او را غمگين ديد. رفتار سوگند با او خيلي سرد و بي احساس بود. در صورتي كه مي توانست تبي پر سوز را در نگاه او حس كند.
_ سوگند غمگين به نظر مي رسي.
سوگند متعجب به او نگريست. يعني براي شاهرخ غم او مهم بود. او غمگين بود. حتي نمي خواست امروز به اين خانه بيايد و با شاهرخ روبرو شود. ولي اصرار مكرر خانواده اش باعث شد با آنها همراه شود، در غير اين صورت آنها شك مي كردند و مي خواستند بدانند چه شده؟ زري كه مشاهده كرد سوگند جواب شاهرخ را نداد لبخند زنان گفت:
_ سوگند كمي كسالت داره. حتي امروز هم نمي خواست بياد.
_ كه اين طور! اگر حالتون خوب نيست بريم دكتر!!
سوگند متعجب تر به او نگريست. با نگاه از او مي پرسيد چرا؟ ولي شاهرخ جوابي نداشت. او نمي خواست سوگند دلبسته شود. حالا درك مي كرد و مي دانست كه دو خواهر در يك زمان به او علاقه مند شده اند در صورتي كه علاقه ي هر دو نفر بي جهت بود. شاهرخ با ستايش صحبت كرده بود. او را قانع كرده بود. براي او احترام قائل بود و دوستش داشت ولي دوست داشتن نه به آن معنا كه بخواهد با او ازدواج كند يا عاشقش باشد. علاقه اش در حدي بود كه ستايش را يار و ياوري براي ادامه راه زندگي بداند. همانگونه كه ستايش مي خواست آنها در كنار هم باشند مثل دو دوست صميمي و مهربان. و اين براي هر دو پذيرفته شده بود. اكنون سوگند مشكل ساز بود! با او چه مي كرد؟ شاهرخ در روز ميهماني حتي نتوانست كلامي با سوگند صحبت كند. حتي در زمان خداحافظي سوگند بي هيچ حرفي آنجا را ترك كرد و رفت. پس از رفتن آنها ستايش روي صندلي نشسته و گفت:
_ حسابي خسته شديم.
بهار شادمان گفت:
_ كاش هميشه خونه مون شلوغ باشه.
شاهرخ لبخندي زد و گفت:
_ در اون صورت تو هرگز خسته نمي شدي.
_ درسته، بابا جون.
روز بعد زماني كه بهنام و شاهرخ در حال انجام كارهاي مربوط به شركت بودند و فاكتورها را بررسي مي كردند سوگند حضور نداشت و بهنام از اين جهت ناراحت بود.
_ پس چرا خانم رهنما امروز نيومده؟
_ نمي دونم، ازشون خبر ندارم.
و بهنام غمگين پرسيد:
_ نكنه اتفاقي افتاده؟
_ نه، ديروز كه منزل ما بودند حالشون خوب بود. البته مادرش گفت كمي كسالت داره.
_ پس مريضه، بهتر نيست بريم ببينيمش؟!
شاهرخ لبخندي زد و گفت:
_ عاشق بد درديه نه؟
_ الان كه وقت شوخي نيست پسرجون.
_ شوخي نمي كنم جون تو جدي مي گم. تو عاشقي.
_ آره، ولي چه فايده، يك طرفه اس، اون از من بيزاره!
_ از كجا معلوم، شايد دوستت داره و به روي خودش نمي ياره.
_ شاهرخ، به نظرت كس ديگه اي رو دوست نداره؟!
_ تا اونجايي كه من مي دونم نه.
_ بهتره به كارمون برسيم. اين هفته خيلي سرمون شلوغه. كلي سفارش گرفتيم. در ضمن اين بار براي انعقاد مجدد قرارداد با يكي از شركتهاي
اروپايي بايد به اونجا برويم. توليدات ما رو پسنديده بهتره تو به اين مأموريت بري.
_ تو چي؟ تو نمي ياي؟
_ نه، من به كارهاي اينجا رسيدگي مي كنم و تو به كارهاي اون طرف!
_ باشه، فكر خوبيه!
بهنام غمگين گفت:
_ اگر سوگند نياد من...
_ اميدوار باش.
و دوستانه و با محبت دست بر شانه ي او زد.
دو روز بود كه سوگند به شركت نمي آمد. روز سوم بهنام از شاهرخ خواهش كرد كه به منزل آنها بروند. شاهرخ نيز به خاطر او قبول كرد و پس از ساعتي همراه دسته ي گلي به منزل رهنما رفتند. زري از ديدن شاهرخ خرسند شده و پس از آشنايي با بهنام، ابراز خوشوقتي كرد. آقاي رهنما منزل نبود و گويا براي انجام كاري بيرون رفته بود. وقتي در پذيرايي نشستند بهنام از شاهرخ پرسيد:
_ پس سوگند كجاست؟
_ صبر داشته باش پسر.
زري وارد شده و با لبخند حال آنها را پرسيد. شاهرخ بعد از جواب لبخند زنان گفت:
_ از خانم رهنما بي اطلاع بوديم. راستش سابقه نداشته ايشون بي خبر سركار حاضر نشن و ما رو تنها بگذارند. اين شد كه مزاحم شديم تا از احوالشون جويا بشيم و عرض ادبي كنيم.
_ لطف كرديد من هم واقعا از دست سوگند كلافه شدم. نمي دونم چش شده؟ مدام خودش رو تو اتاقش حبس كرده. از ستايش پرس و جو كردم شايد چيزي بدونه ولي اونم بي اطلاع بود. سوگند حتي ديگه با اونم صحبت نمي كنه. نگرانش هستم، مي ترسم مريض بشه.
شاهرخ شرمگين سر به زير انداخت. مي دانست كه تمام اين مشكلات به خاطر اوست و سوگند به خاطر او به اين حال افتاده است و مي خواست هر چه زودتر با سوگند صحبت كند.
_ حالا ايشون تشريف نميارن ما احوالشون رو بپرسيم؟
_ شرمنده رفتم دنبالش ولي...
_ ايرادي نداره درك مي كنم. اجازه مي ديد من برم با ايشون صحبت كنم؟
بهنام متعجب به شاهرخ نگريست. او لبخندي زده و خيال بهنام را راحت كرد. زري با خوشرويي پذيرفت اميدوار بود ديدن شاهرخ حال سوگند را بهتر كند. پس از رفتن شاهرخ رو به بهنام كرد. و با او باب گفتگو را باز كرد...
سوگند در اتاقش غمگين نشسته بود. خودش را در ميان امواجي مي ديد كه قصد دارند او را با خود به اعماق ببرند و او تلاشي براي نجات و رهايي نمي كرد. احساس شكست در وجودش چون خنجري فرود آمده و قلبش را مي آزرد. غمگين بود از اين كه مي ديد علاقه اش يكطرفه است و شاهرخ علاقه اي به او ندارد. ولي اكنون چرا شاهرخ به آنجا آمده؟ حتما براي ديدن شكست او، در درون در حال انفجار و نابودي بود. صداي در را شنيد و نالان گفت:
_ مامان گفتم كه من نمي يام. خسته ام چرا راحتم نمي ذارين، اصلا بگيد سوگند مرده. ديگه وجود نداره. نمي خواد كار كنه مگه زوره.
شاهرخ آرام در را گشود. سوگند روي تخت نشسته و پشت به در داشت. شاهرخ سخنان او را شنيده بود. لحظاتي با سكوت ايستاد و او را كه غمگين و افسرده نشسته و به نقطه اي زل زده بود، نگريست. نفسي كشيد و گفت:
_ سوگند خانوم از شما بعيده اين حرفها رو بزنيد!
سوگند با شنيدن صداي او از جا برخاست و متعجب نگاهش كرد.
شاهرخ ادامه داد:
_ يه دختر عاقل و فهميده هرگز بي جهت و به خاطر يه موضوع بي اهميت اين حرفا رو نمي زنه. «مرگ» واژه پر معنائيه اصلا بگو ببينم تو كه اين طور از مرگ به راحتي حرف مي زني اصلا مي دوني كه مرگ چيه؟
سوگند سكوت كرده بود. معناي جملات او را نمي فهميد. منظور شاهرخ را از اين سخنان درك نمي كرد. شاهرخ روي صندلي نشسته و به او خيره شد. در ادامه ي سخنانش گفت:
_ چرا ساكتي؟ نمي دوني مرگ چيه؟ بذار آشنات كنم بعد بگو از كدوم نوعش حرف مي زني. يكي مرگ عادي انسانهاست. يكي مي ميره و زير خروارها خاك مدفون مي شه. مثل گذشتگان ما. و در حالي كه نگاهش را حلقه اي از اشك شفاف كرده بود ادامه داد:
_ مثل بهاره ي من، عشقي كه اينجا جا داشت و داره و خواهد داشت. وقتي بهاره مرد مرگش رو باور نداشتم. چون سخت بود، چون... بايد من هم مرگ رو به واقع حس مي كردم تا بتونم باور كنم با بهاره هستم و منم مُردم. ولي واقعيت چيز ديگه اي بود كسي كه مُرده بود اون بود نه من. روحم رفت پيش بهاره ولي جسمم موند، چون بهاره مي خواست. كمي احساس به وديعه پيش جسمم باقي گذاشت به خاطر بهار وگرنه احساس و عشق من امانت بود. همه مال بهاره بود و همه رو با خودش برد. وقتي پركشيد و به آسمون پرواز كرد از من يه جسم مرده باقي موند. ولي متحرك مثل تمام آدم ها. من در نگاه ديگران زنده بودم. آره زنده ولي بي روح. بي احساس، اون احساس كمي هم كه باقي مونده بود همه اش مال بهار دخترم، عشق من و بهاره بوده و هست و خواهد بود. نوع دوم مرگ رو درك كردي. من از نوع دوم هستم. يه مُرده ولي متحرك، يه مُرده كه نفس مي كشه ولي به اجبار. تو نمي تواني به يه مرده دل ببندي. سوگند احساساتت براي من قابل احترامه. ولي بنشين و منطقي فكر كن... بيا بشين اينجا... بيا.
سوگند در حالي كه اشك گونه هاش را تر كرده بود و غمگين سخنان او را مي شنيد، نشست.
باور نمي كرد شاهرخ اين سخنان را بر لب آورد. باور نمي كرد او اين قدر از درون غمگين و افسرده باشه. ظاهر او را مي ديد. مي دانست كه اندوهگين است ولي نه تا اين حد دوست داشت گوش بدهد. مايل بود شاهرخ برايش صحبت كند. ديدگانش را به او دوخت و منتظر شد. شاهرخ نيز روي صندلي مقابل او نشست و سعي كرد خود را كنترل كند.
_ نمي دونم چرا از بهاره براي تو مي گم. ولي بذار واقعيتي رو هم برات بيان كنم و اون اينه كه تو خيلي من رو به ياد بهاره مي اندازي. گاهي اوقات بعضي حرفهات، بعضي حركاتت خاطره ي اونو براي من زنده مي كنه. فقط همين، نه بيشتر.
سوگند! تو خوبي، قشنگي، جووني، خيلي فرصت ها داري. نمي گم عشقت، علاقه ات دروغ بوده نه، خيلي هم پاك و قشنگ بوده. ولي باور كن كه اشتباه بوده. من يه مرد سي و چند ساله ام و مهم اينه كه يه بار ازدواج كردم. يه بچه دارم و ديگه به چيزي جز اون و مادر مرحومش نمي تونم فكر كنم. درسته بهاره اينجا نيست. درسته جسمش روي اين كره ي خاكي نيست ولي روحش هست، و من با روحش به ادامه ي عشق و رسيدن به نهايت فكر مي كنم. روح بهاره هست، نفس مي كشه، با من حرف مي زنه، و باز هم از عشق و محبت و دوست داشتن مي گه. بهاره هست. من هم هستم. پس چطور مي تونم دل به عشق ديگري ببندم. چطور مي تونم عشق اول و آخرم رو فراموش كنم و دوباره از نو شروع كنم. آدم يه بار عاشق مي شه. همون طوري كه يه خدا رو پرستش مي كنه يه معشوق رو هم تو وجود و قلبش واسه هميشه سكني مي ده. نمي دونم رفتارم چطور بوده كه باعث شده تو فكر كني دوست دارم. البته من تو رو مثل يه دوست و يه خواهر دوست دارم ولي فقط در همين حد نه بيشتر. تو هم در همين حد به من علاقمندي، مگه نه؟ دوست دارم حالا جوابم رو بدي.
R A H A
11-20-2011, 01:36 AM
210-213
به صداي قلبت گوش كن اون وقت مي فهمي يكي اون پايين اومده تا تو رو ببينه.چون نگرانت بوده،حالا بلند شو و لبخند بزن.دوست دارم شاد باشي بعد از اين واقعا بايد شاد باشي.عشق داره در مي زنه.دريچه هاي قلبت رو باز كن.بذار وجودت بهاري بشه،حتي تو سوز و سرماي زمستون عشق وجودت رو گرم و باطراوت نگه مي داره.
حالا شاهرخ سكوت كرده بود.پشت به سوگند ايستاده و قطره اشكي را كه مي خواست روي گونه اش بريزد با انگشت پاك كرد.او واقعيت را به سوگند گفته بود و او نيز شنيده بود.گويي حس غريبي در وجودش به جريان افتاده بود كه قادر به بيان آن نبود.به شاهرخ مي نگريست.به راستي دوستش مي داشت ولي...خود نيز نمي توانست تشخيص بدهد علاقه اش به او چگونه است.با شنيدن ودرك سخنان او به واقعياتي در وجودش رسيده بود كه نمي توانست بر زبان آورد.فدا شدن شاهرخ را در راه عشق مي ديد او يك عاشق واقعي بود ولي نه عاشق او.بلكه عاشق عشقي جاويدان.
شاهرخ خواست از اتاق خارج شود كه سوگند او را صدا زد:
-شاهرخ.
برنگشت.ايستاد.چقدر آشنا صدايش كرده بود.با همان لحن گويي به يكباره بهاره صدايش كرده بود.
-من...به وجود شما افتخار مي كنم.عشقتون تحسين برانگيزه.اعتراف مي كنم كه تا به حال در عمرم چنين عشق پاك و بي ريايي رو نديده بودم.به شما قول مي دم هرگز راه خطا در پيش نگيرم.اگر هم عاشق شدم عاشق يك عشق واقعي و خوب بشم.همون طوري كه شما عاشق بوديد و هستيد.
شاهرخ لبخندي زد و رفت،بهنام با ديدن او از جا برخاست و گفت:
-فكر كردم رفتي كره ماه كه اين قدر دير كردي.
ونگاه مضطربش را به او دوخت.لبخند شاهرخ آرامش را به قلب او راه داد.پس از لحظاتي سوگند آراسته و زيبا در حالي كه لبخندي دلنشين بر لب داشت وارد شد وسلام كرد.بهنام هيجانزده از ديدار او برخاست و جواب داد و حالش را پرسيد.زري با ديدن رفتار بهنام وحساسيتي كه نسبت به سوگند داشت حس كرد به زودي خواستگاري در خانه آن ها را خواهد زد.و با مشاهده گونه هاي سرخ سوگند وقتي كه بهنام او را خطاب كرده بود در دل مطمئن شد كه حتما اين دو به هم علاقمندند.در برخورد كوتاهي كه با بهنام داشت او را مردي خوب و اهل زندگي يافته بود.و از اين كه روزي او داماد خانواده شان شود در درون احساس شادي مي كرد.آرزوي خوشبختي فرزندانش را داشت.زندگي نافرجام ستايش آن ها را خيلي ناراحت كرده بود و اميدوار بودند حداقل سوگند خوشبخت شود.بهنام نيز از اين كه مي ديد رفتار سوگند با او تغيير كرده هيجانزده شد واحساس خوبي داشت.پس از ساعتي گفت و گو شاهرخ برخاست و گفت:
-بهتره ديگه رفع زحمت كنيم.
و به بهنام كه حسابي جا خوش كرده بود و دوست نداشت به اين زودي از آن جا برود خيره شد.زري خواست آنها براي شام ميهمان باشند ولي آن دو در كمال ادب دعوتش را رد كردند.سوگند نيز پس از گفتگويي كه با بهنام در مورد مسائل عادي داشت،متوجه شد كه بهنام واقعا مرد خوب و دوست داشتني است و از اين كه طي اين مدت متوجه خوبي هاي او نشده بود متعجب بود.وقتي دو جوان از آنها خداحافظي كرده و در ماشين جاي گرفتند شاهرخ حين حركت لبخندزنان گفت:
-آقا بهنام خوش گذشت؟
-تو چي كار كردي شاهرخ؟اصلا چي بهش گفتي كه از اين رو به اون رو شد؟
-من؟!من چيزي نگفتم.
-جون من خالي نبند پسر.حتما تو حرفي زدي،چيزي گفتي كه اين قدر تغيير كرد.
-نه.من حرفي نزدم.وقتي رفتم ببينمش داشت راجع به تو فكر مي كرد.
-من؟!
شاهرخ لبخند زنان گفت:
-آره پسر جون.اين دو روزي هم كه به شركت نيومده بخاطر همين مسئله بوده داشته تمام زواياي تو رو بررسي مي كرده تا ببينه تو خوبي،آدمي!...خلاصه بد نباشي كه اگر يه وقتي بهت جواب مثبت داد بعدا پشيمون نشه.
شاهرخ با صداي بلند خنديد.
-باور نمي كنم! يعني در تمام اين مدت به من فكر مي كرده و به روي خودش نمي آورده.
-تو بايد قول بدي حرفي راجع به اين مسائل بهش نزني.خودت كه ميشناسيش دختر مغروريه!
-قول ميدم.ولي شاهرخ خيلي خوشحالم.من رو باش كه چه فكرهايي در موردش كرده بودم.
-مثلا چه فكرهايي؟!
-فكر مي كردم عاشق توئه!
-تو ديوونه اي.آخه كدوم آدم عاقلي مياد عاشق من بشه.من زهوار در رفته!
-كم لطفي مي فرماييد جناب فروتن،جوون به اين رعنايي و خوشگلي كم گير مياد.
-شيرين زبوني كافيه!انگار حسابي كوكي.
-آره جون تو.دلم مي خواد پرواز كنم.
-وقتي پرواز كردي من رو هم با خودت همراه كن تا گشتي تو آسمون بزنم.
بهنام به شوخي به بازوي او زد و گفت:
-من رو مسخره مي كني،اي ناقلا...
و هر دو خنديدند.
زمانه گردش خودش را ادامه مي داد و انسان ها نيزگردش عمر را روي اين كره خاكي...آسمان و زمين گاهي به هم دوست بودند و گاهي دشمن.دوستي ها ودشمني هايشان به انسان نيز سرايت مي كرد.
حالا بهنام و سوگند عاشق هم بودند.ديگر آن خشكي گذشته بين آن ها حكم فرما نبود.خنده و محبت و نگاه هاي عاشقانه بود كه تحويل هم مي دادند.شاهرخ آن دو را مي ديد و لبخند مي زد،در دلش خروش عشق غوغا مي كرد.ولي سدس در مقابلش قرار مي داد تا از طغيان آن جلوگيري نمايد چون اگر مي خروشيد،ديوانه اش مي كرد.ديوانه.
بهنام همراه خانواده اش خواستگاري سوگند رفت.خانئاده سوگند نيز آن ها را از هر جهت پسنديده بودند.قرار شد فعلا نامزد بمانند كه البته اين بيشتر خواسته آن دو بود.بهنام مي گفت دوران نامزدي خيلي شيرين و به ياد ماندني است.در ثاني مي توانستند بيشتر با هم آشنا شوند.ستايش نيز خوشحال بود و خوشبختي او در وضعيت روحي پدر و مادرش نيزتغييرات مثبتي ايجاد كرده بود.
شاهرخ آماده مي شد تا عازم سفر شود.بعد از اين مي بايست با انجام و نظارت بر كارها و مبادلات سفر مي كرد و بهار از اين كه پدرش مي رفت غمگين بود.
ولي وقتي كه شاهرخ قول داد زود برگردد و براي او هداياي خوبي آورد،راضي شد و پدر را بوسيد.
حالا شاهرخ دايي شده بود.زيرا فرزند شبنم و فريد نيز از راه رسيده بود و گويي شادي به يكباره به زندگي آن ها بازگشته بود.
بالاخره روز سفرفرا رسيد همه در فرودگاه بودند.شاهرخ لبخند زنان گفت:
-مگه قراره برم سفر قندهار كه همه اومديد؟قراره برم سفر كاري.يه
R A H A
11-20-2011, 01:48 AM
214 تا 221
ماموریت ..... لازم نبود همگی زحمت بکشید و اینجا بیایید .
بهنام لبخندی زد و گفت :
- رفیق جان همه دوستت دارند . این تویی که به خاطر دوست نداشتن ما دلت نمی خواد اینجا باشیم .
- حسابت رو می رسم . حالا تیکه بنداز تا ببینم چی می شه .
سوگند خندان گفت :
- آقا شاهرخ حداقل به خاطر من کاری به این شازده نداشته باشد . مگه نمی بینید که چطور از ترس پشت من قایم شده .
همه خندیدند و بهار گفت :
- بابا جون زود برگردی ها . تلفنم یادت نره .
- باشه عروسکم . تو هم قول بده دختر خوبی باشی و ستایش جون و اذیت نکنی .
- چشم بابا جون قول می دم و گونه ی او را بوسید . شاهرخ نیز مهربان او را در آغوش کشید و بوسید . رو به ستایش کرده و گفت :
- موظب بهار باش . مراقب خودت هم باش . اگر بری منزل خودتون بهتره نمی خوام تنها بمونی . اگر هم مشکلی پیش آمد به بهنام یا خانواده ام بگو .
- حتماً ، نگران نباشید . شما هم مراقب خودتون باشید .
شماره پرواز شاهرخ اعلام شد و او پس از خداحافظی از آنها جدا شد .
وقتی هوپیما از زمین به هوا برخاست شاهرخ به آسمان نظر انداخت . دوست داشت بهاره را که چون فرشته ای که در آسمان پرواز می کرد ، نظاره کند .
****
یک هفته از روزی که شاهرخ به ماموریت رفته بود می گذشت . در طی این مدت او مدام با تهران در تماس بود . ستایش دور روزی را به همراه بهار در منزل پدرش بود و بعد تصمیم گرفت به منزل شاهرخ برگردد . زیرا آنجا راحت تر بود .
تلفن زنگ می زد ، بهار با خوشحالی و به تصور اینکه پدرش باشد دوید و گوشی را برداشت . ولی صدایی نا آشنا او را ترساند .
- الو بفرمایید .
- گوشی رو بده بزرگترت بچه !
- شما کی هستید ؟
- به تو مربوط نیست . گوشی رو بده به بزرگترت .
ستایش آمد و پرسید :
- کیه بهار ؟ پدرته ؟
- نه یه آقای بی ادبه !
ستایش متعجب گوشی را گرفت و جواب داد :
- بفرمایید .
- سلام سرکار خانم می بینم چند وقت نیومدم سراغت حسابی جون گرفتی .
ستایش با شناخت صدای پشت خط لرزید . او رامین بود . با همان صدای مشمئز کننده و خنده کریه اش . عصبانی گفت :
- تو چی می خوای ؟ شماره اینجا رو چطور گیر آوردی ؟
- عصبانی شدی خانم ؟ خیلی راحت مثل آب خوردن !
- لعنتی از جون من چی می خوای ؟ راحتم بگذار . من که چیزی ندارم که تو به اون چشم داشته باشی ، تو دیوونه ی روانی نیاز به روانپزشک داری .
- هی اینقدر تند نرو . صبر کن من هم برسم ! ببین خانم بهتره با بنده درست حرف بزنی ، تو که نمی خوای داغ پسرت کوچولوت به دلت بمونه هان ؟
- احمق روانی اگر یه تار مو از سر او کم بشه راحتت نمی ذارم .
- نگران نباش . فعلاً داره نفس می کشه . یک هفته پیش دیدمش . هنوز هم با دیدن من می لرزه درست مثل مامان جونش . ولی افسوس نمی دونه مامان جونش اون و فراموش کرده و رفته مامان دیگران شده .
و به قهقهه خندید . ستایش خشمگین فریاد کشید :
- خفه شو ، دیوونه ، تو احمقی .
و گوشی را روی دستگاه کوبید . سر تا پایش در حال لرزیدن بود . وجودش یخ زده و نگاهش ثابت بر نقطه ای . بهار ترسان او را می نگریست و زبانش از ترس بند آمده بود . در این لحظه صدای زنگ خانه باعث شد ستایش به خود آید . با وحشت به آن سو خیره شد . می ترسید رامین باشد . بهار قصد گشودن در را داشت ولی ستایش مانع شد .
- نه نه . ما نباید در رو باز کنیم . نه ، نباید ....
- شاید سوگند جون باشه . بذار در رو باز کنم . تو رو خدا من می ترسم .
صدای بهنام را شنید :
کسی خونه نیست ؟ بهار ، خانم رهنما .... بهار کوچولو !
بهار با شنیدن صدای او به طرف در دویده و آن را گشود و به آغوش بهنام پناه برد . او متعجب پرسید :
- چی شده ؟ بهار چه اتفاقی افتاده ؟
بهار در حالیکه در آغوش بهنام اشک می ریخت گفت :
- یه آقایی بد زنگ زد و ستایش جون رو ناراحت کرد .
بهنام متعجب پرسید :
- کی بود ؟
ولی بهار نمی دانست . سوگند گفت :
- فکر کنم من بدونم .
و به بهنام نگریست و ادامه داد :
- فکر کنم رامین بوده شوهر سابق ستایش . مردیکه احمق دست بردار نیست .
بهنام نیز تقریباً ماجرای زندگی ستایش را می دانست ولی هرگز کنجکاو نشده بود که بیشتر بداند . سعی کرد بهار را آرام کند و سوگند نیز به ستایش رسیدگی کرد تا به هوش آمد .
- بهنام ستایش به هوش اومده ، بهتره ببریمش بیمارستان .
- کمی صبر کنیم ، اگر حالش خوب نبود می ریم بیمارستان . فکر نمی کنم ستایش تمایلی به بیمارستان رفتن داشته باشد .
وقتی ستایش چشم گشود با یادآوری ساعاتی پیش ناگهان به گریه افتاد . سوگند سر او را به آغوش گرفت و نوازش کرد و سعی کرد آرامش کند .
- آروم باش عزیزم اتفاقی نیفتاده ، اصلاً بگو ببینم چی شده تو رو خدا گریه نکن .
- اوه سوگند اون بود . می خواست بازم اعصابم رو به هم بریزه . داغونم کنه .
و باز به گریه افتاد . بهنام پرسید :
- چرا زنگ زده ؟ اصلاً شماره ی ایجا رو از کجا گیر آورده ؟
- نمی دونم اون یه روانیه . هر کاری بگی از دستش بر می یاد .
- ولی اون حق نداره برای شما مزاحمت ایجاد کنه ، شما می تونین شکایت کنین .
- نه ، نمی تونم ، نمی تونم .
بهنام متعجب پرسید :
- آخه چرا ؟
سوگند غمگی جواب داد :
- به خاطر پسرش شروین . می ترسه با این کار ، رامین به اون آسیب برسونه .
- ولی اون نمی تونه ، در ثانی ستایش حق داره فرزندش رو ببینه . شما
باید از راه قانون وارد شید .
- نه اون شروین رو نابود می کنه ، اون یه دیوانه روانیه آه .....
- آروم باش ستایش . ببین بهار خیلی ترسیده . تو نباید اینقدر نا آرومی کنی .
ستایش نگاه غمگینش را بهار دوخت . بهار در حالی که اشک چشمهای قشنگش را زیباتر و براق تر کرده بود به ستایش نگاه می کرد . او آغوش گشود و بهار که گویی منتظر چنین لحظه ای بود خود را در آغوش مهربان او انداخت و گریست . ستایش در حالیکه می گریست او را نوازش می کرد . بهنام نیز غمگین سر به زیر انداخت . سوگند در حالیکه اشک می ریخت برخاست و به طرف پنجره رفت .
بهنام دیگر طاقت نیاورد و آرام گفت :
- تو رو خدا بس کنید . ستایش خانم بهار بچه است غصه می خوره تو رو به خدا گریه نکنید . ببینید چطور گریه می کنه . کارها درست می شه . نگران نباشید .
- شما که نمی دونید ، خیلی وحشتناک بود ، با صدای نفرت انگیزش من رو تهدید می کرد . وقتی صدای زنگ خونه رو شنیدم فکر کردم اونه .... اون ... اونه
همه چیز درست می شه . به خدا توکل کنید . پسرتون هم حالش خوبه . اون مرد فقط قصد داره شما رو آزار بده و عصبانی کنه . می خواد روحیه شما رو ضعیف کنه . شما باید خودتون رو خونسرد نشون بدید تا اون سوء استفاده نکنه .
ستایش نالید :
- چطور خونسرد باشم ؟ معلوم نیست بچه ام کجاست ؟ چه حالی داره ؟ چه کاری می کنه ؟ سوگند جلو آمد و گفت :
- باید شکایت کنیم . شاید در اون صورت دادگاه حق رو به تو بده الان چندین ساله که داری این وضع رو تحمل می کنی . به خاطر همین رامین پررو شده . وقتی می بینه تو از روی ترس کاری نمی کنی بیشتر به کارهای کثیفش ادامه می ده .
- - وقتی شروین رو آزار می ده من راضی نیستم . نه نمی تونم .
بهنام افسرده سر تکان داد و هیچ نگفت . بهار را از آغوش او گرفت و به اتاق خوابش برد و سعی کرد آرامش کند . عروسک بهار را به آغوشش داد و گفت :
- خوشگل من تو که نباید گریه کنی . تو باید دختر شجاعی باشی .
- ولی وقتی ستایش جون این طور ناراحته ، من نمی تونم خوشحال باشم .
بهنام لبخندی تحسین برانگیز زد و موهای بهار را نوازش کرد .
- درسته ، ولی اندوه و رنج آدم بزرگها ، اصلاً ارتباطی به بچه ها نداره . چون بچه ها نمی تونند غمها رو تحمل کنند . باید بزرگ شن تا بتوانند این جور مسائل رو درک کنند و با اونا آشنا بشن . بچه ها باید تو دنیای شاد خودشون باشند .... تو که نمی خوای وقتی بابا شاهرخ برگشت تو رو غمگین ببینه . می خوای ؟
- نه آخه اونم به حد کافی غمگینه !
این بار واقعاً بهنام متعجب به بهار خیره شد . ساعتی به همین منوال گذشت . بهنام با سوگند صحبت کرده و خواست ستایش را راضی کند تا به خانه ی پدرش برود . سوگند نیز این درخواست را از ستایش کرد ولی او زیر بار نمی رفت .
- من نمی تونم برگردم . اونجا اعصابم بیشتر خورد می شه .
بهنام ناراحت گفت :
- ولی این طور هم نمی شه . شما که نمی تونید تنها بمونید . وقتی شاهرخ برگشت من چه جوابی بهش بدم .
- آقا بهنام از نگرانی شما ممنونم . ولی باور کن نمی تونم . این جا راحت ترم فقط اگه مزاحمت اون لعنتی نباشه .
- ولی خواهر من اون هر لحظه ممکنه ایجاد مزاحمت کنه .
- می گی چه کار کنم ؟ تو خونه ی خودمون یاد اون دوران می افتم . یاد بدبختی هام . نگاههای غمگین پدر و مادر که به خاطر سرنوشت من همیشه نگران و غصه دارند ، داغونم می کنه . اینجا حداقل جلوی چشم اونا نیستم تا عذاب بکشند .
سوگند سکوت کرد و غمگین به بهنام نگریست . او گفت :
- پس بهتره تنها نمونید و کسی بیاد اینجا کنارتون باشه . ببینم سوگند تو می تونی بمونی ؟
سوگند پرسید :
- پس کارو چه کار کنم ؟ من که صبح تا شب خونه نیستم و سر کار هستم . چطوره به شبنم بگیم بیاد اینجا . نظرت چیه ستایش ؟ تازه شبنم خوشحال هم میشه . شما دو نفر دوستان خوبی هستید . در ثانی بهار هم می تونه با دختر شبنم بازی کنه . فرید هم صبح می ره سر کار و شب می یاد اینجا .
- - نمی دونم چی بگم . مطمئنی که قبول می کنه ؟
- نگران نباش .
بعد سوگند شماره منزل شبنم را گرفت . شبنم پس از شنیدن موضوع با کمال میل قبول کرد تا برگشتن شاهرخ به آنجا رفته و بماند . در نظرش ستایش کار درستی نکرده که خواسته بود تنها بماند . در ثانی ستایش را خیلی دوست داشت و به خاطر این صمیمیت و دوستی حاضر بود هر کاری انجام دهد . همان شب شبنم و شوهرش با فرزند کوچکشان به منزل شاهرخ آمدند . تا آن ساعت بهنام و سوگند نیز منزل شاهرخ بودند و پس از مطمئن شدن از راحتی آنها خداحافظی کرده و رفتند .
ستایش از اینکه می دید تنها نیست و هنوز اطرافیان تا به این حد به او می اندیشند در درون احساس خوبی داشت . سر بر شانه ی شبنم نهاده و عقده اش را خالی کرد .
بهار به خاطر وجود عمه و فرزند زیبایش شاداب بود و دیگر چندان احساس تنهایی نمی کرد . همچنین از اینکه می دید حال ستایش نیز بهتر شده و کمتر از غم و ترس یاد می کند خوشحال بود .
با بازگشت دوباره ی شاهرخ به جمع خانواده شادی و امنیت نیز به وجود بهار و ستایش بازگشت . او با دستی پر برگشته بود . در طی این مدت حسابی دلش برای همه تنگ شده بود . برای بهار و همراهی های ستایش و جای همهیشه خالی ولی پر شده از عطر رویای بهاره و ...
ماموریت را با موفقیت به پایان رسانده بود . بهنام بسیار خوشحال بود و این موقعیت را مدیون شاهرخ می دانست .
پس از دو روز که کمی سرشان خلوت شده بود و خانه خالی از اقوام شاهرخ رو به ستایش و بهار گفت :
- خوب حالا می خوام سوغاتیهای شما رو تقدیم کنم . اصلاً سراغی از اونها نگرفتید ، لبخند زد و به اتاقش رفت تا هدایای آنها را بیاورد ستایش رو به بهار گفت :
- عزیزم فراموش که نکردی ، راجع به اون مساله حرفی به پدرت نزنی ها .
بهار پرسید :
- چرا ؟
- من که توضیح دادم ، فعلاً چیزی ندونه بهتره .
- ولی بدونه بهتره . اون وقت دیگه اجازه نمی ده اون اذیتت کنه .
شاهرخ لبخند زنان گفت :
- کی اذیت نکنه دختر گلم ؟
ستایش گفت :
- منظورش .... منظورش اینه که کسی نباید بهار رو اذیت کنه .
شاهرخ از حالت مضطرب ستایش متعجب شد ولی چیزی نگفت .
R A H A
11-20-2011, 01:50 AM
222-223
هدایای آن ها را تقدیم کرد. برای بهار مقداری اسباب بازی و یک عروسک بسیار زیبا آورده بود. برای ستایش یک دست لباس شیک و یک عطر بسیار خوشبو که به طرز زیبایی کادو پیچ شده بود.
-واقعا ممنونم شاهرخ خان. خیلی لطف کردید.
-قابل شما رو نداره. خلاصه ببخشید اگر با سلیقه شما جور نیست.
-اوه نه. خیلی هم قشنگه باید به سلیقه شما آفرین گفت.
-بابا جون خیلی خوبی،چه عروسک نازی!مرسی بابا و گونه ی او را ببوسید. شاهرخ نیز مهربان او را در آغوش کشید و بوسید. ستایش جون رو که تو این مدت اذیت نکردی.
-نه بابا. من دختر بودم. مگه نه مامان!
باز کشیدن این کلمه قلب شاهرخ را لرزاند ولی خود را کنترل کرد.تا مبادا آن دو پی به احساسش ببرند .او این مسئله را حل کرده بود ولی با دلش این مسئله حل شدنی نبود،تا شب هنگام اوضاع بر همین منوال گذشت. ستایش که هنوز کم و بیش غمگین به نظر می رسید شب بخیری گفت و به اتاقش رفت.شاهرخ نیز بهار را به اتاقش برد و در رختخوابش گذاشت. وقتی می خواست گونه اش راببوسد و برود.بهار دستش را گرفت و مانع از رفتنش شد.شاهرخ مهربان نگاهش کرد و گفت:
-تو هنوز بیداری کوچولو؟و کنارش نشست و گفت:
-بابا. یه کم بیشتر کنارم بمون.دوست دارم با من حرف بزنی.
-دوست داری درباره ی چی صحبت کنیم.
-از سفرت. کارهات. از همه چی. حتی از خودت. اینا برام مهمه باباجون. شاهرخ نگاهش را به چشم های شاهرخ دوخت. درست مثل مادرش حرف می زد."این مهمه شاهرخ"نگاهش برق خاصی داشت. گفت:
-همیشه به این فکر می کنم که اگر تو نبودی من باید چه کار می کردم؟اگر تو نبودی چطور با غم از دست دادن مادرت زندگی می کردم؟خوشحالم که تو هستی. تو یاد آور خاطرات مادرتی.آه...کوچولوی من...اگر بدونی چقدر دوستت دارم.
بهار سرش را در آغوش داشت و سرش را نوازش می کرد. بهار در حالی که از شنیدن سخنان پدر هیجان زده شده بود درحالی که اشک گونه اش را نوازش با صدایی لرزان گفت:
-بابا جون خیلی دوست دارم.خیلی.
و سرش را به سینه او فشرد. شاهرخ احساس این کودک شیرین زبان و زیبا را درک می کرد. نگاهش به گوشه اتاق افتاد. جایی که بهاره ایستاده بودعاشقانه به او فرزندش می نگریست.
***
روز بعد که شاهرخ سر کار حاضر شد بهنام با دیدنش خندید و گفت:
-مرد خستگی ناپذیر هنوز سه روز نیست که برگشتی. اومدی سر کار؟
و او جواب داد:
-مگه قراره بشینم تو خونه و پادشاهی کنم!بهنام خیلی خوب حالات شاهرخ را درک می کرد. مراقب بود و شاهرخ از این جهت بسیار خرسند بود و شاهرخ از این جهت بسیار خرسند بود. شاهرخ لبخند زنان گفت:
-من نبودم حسابی خوش گذروندی؟!
-چه کنیم دیگه!
-شوخی کردم،با سوگند مشکلی نداری؟
-اصلا اون شاهکاره،بازم از تو ممنونم.اگر تو نبودی شاید هنوز به اون نرسیده بودم.
-این چه حرفیه؟خواست خدا بوده.
-درسته ولی به هر حال تو کمک بزرگی کردی.
-چقدر تعارف تیکه پاره می کنی. کلافه ام کردی.
بهنام خندید و گفت:
-مگه این طوری کمی تو رو بخندونم.
-ای ناقلا...راستی از این که در غیابم به بهار و ستایش سر زدی
R A H A
11-20-2011, 04:33 PM
224-233
ممنونم. بهنام با یادآوری ستایش، یاد آن روز و اتفاق افتاد. وقتی شاهرخ او را در فکر دید پرسید:
چی شد؟ اتفاقی افتاده ؟
و او آرام گفت:
نه.
شاهرخ پرسید:
پس چی ؟ ببینم وقتی من نبودم اتفاقی افتاده؟
راستش ستایش گفته بهتره این ماجرا رو بازگو نکنیم و باعث ناراحتی تو نشیم.
دیگه چی شده؟ حرف بزن.
راستش...
و ماجرا را برای شاهرخ بازگو کرد. شاهرخ وقتی سخنان او را شنید بسیار غمگین شد. واقعا دلش به حال ستایش سوخت. وقتی مسافرت بود نام و فامیل فرزند ستایش را به دوستی سپرده بود تا اگر او را در آسایشگاهی یافت به او اطلاع بدهد. ولی پس از جستجوی بسیار به این نتیجه رسید که او در هیچ یک از آسایشگاه های آنجا بستری نیست. شاهرخ علاوه بر کار خود به دنبال مشکل ستایش نیز بود. برای او احترام بسیار قائل بود و دلش می خواست مشکلش را حل کند.
شب هنگام وقتی وارد خانه شد ستایش را در آشپزخانه دید که بر صندلی نشسته و به نقطه ای زل زده. بهار نیز در پذیرایی در حال نقاشی کردن بود. با دیدن پدر شاداب به استقبال رفت. برای او نیز تحمل این همه ناراحتی و اندوه ستایش مشکل بود. در طی این مدت مدام او را غمگین می دید. ولی نمی توانست کمکی نماید.
ستایش نیز وقتی متوجه ورود او شد به پذیرایی آمد و به ظاهر لبخندی بر لب آورد ولی از نگاهش می شد به راحتی پی به درون غمگینش برد.
شاهرخ تا، پس از صرف شام و به خواب رفتن بهار سکوت کرد. بعد از آن وقتی ستایش نیز شب به خیر گفت و خواست به اتاقش برود شاهرخ گفت:
می خواستم باهاتون صحبت کنم. لطفا بنشینید.
ستایش متعجب نشست و به او خیره شد. شاهرخ پس از لحظاتی لب گشود و گفت:
فکر می کردم دیگه منو تا اون حد محرم اسرار خودت می دونی که بخوای از هر مشکلی که برات پیش می یاد باهام حرف بزنی ولی می بینم که اشتباه کردم. از تو چنین انتظاری نداشتم ستایش.
و او متعجب پرسید:
متوجه منظورتون نمی شم.
چرا خواستی مزاحمت رامین رو از من پنهان کنی؟
ستایش متعجب تر از پیش به او خیره شد و گفت:
شما از کجا فهمیدید؟
این مهم نیست. برای من این حائز اهمیت که چرا؟... می فهمی.چرا؟
ستایش سر به زیر افکند. در حالی که دیگه قادر به کنترل اشکهایش نبود.
گفتنش چه فایده ای داشت؟ بیشتر باعث ناراحتی شما می شد. جز این چی می تونست باشه.
ولی نگفتنش چه سودی داشت؟ دلم می خواست من رو برادر خودت بدانی و یه سنگ صبور.
باور کن همه چیز درست می شه.
ستایش غمگین گفت:
نه. دیگه امیدی به درست شدن اوضاع ندارم.
هنوز هم قصد نداری شکایت کنی؟
نمی تونم. می ترسم بچه ام رو...
همین ترس توست که باعث شده او روانی این طور آزارت بده و از عاقبت هیچ یک از رفتارها و آزارهایش، احساس ترس نکنه.
من نمی تونم شاهرخ. نمی تونم قبول کنم.
آدرسش رو به من بده تا باهاش صحبت کنم.
ستایش ترسان به او خیره شد و پرسید:
می خواید چه کار کنید؟
نگران نباش. فقط می خوام باهاش صحبت کنم. فکر نکنم این مشکلی رو پیش بیاره. ستایش خواهش می کنم. من قصد کمک دارم. من و اطرافیان اگر می خوایم کاری انجام بدیم از روی دلسوزی نیست. به خاطر اینه که برای ما مهمی و دوستت داریم. می فهمی دختر جون؟
ستایش نگاه اشک آلودش را به او دوخت. در دل واقعا احساس نزدیکی و صمیمیتی حقیقی به او می کرد. و او را چون تکیه گاهی می دانست و مایل بود بر آن تکیه کند. ولی امکانپذیر نبود. باید او را خواهرانه دوست می داشت نه بیشتر. با این حال از این که او را نگران خود می دید در دل احساس امیدواری و شادی میکرد، حداقل یکی بود که مشکلاتش برای او مهم باشد.
روز بعد شاهرخ با آدرسی که در دست داشت توانست رامین را ملاقات کند. او جوانی بود که گرد پیری و شکستگی زودتر از موعد بر چهره هاش نشسته بود و سنش را بیشتر از واقعیت نشان می داد. چهره ای پلید و نگاهی زرد و بی روح داشت. آن قدر سیگار و مواد مخدر مصرف کرده بود که دندانهایش زرد و زنگ زده شده بود. با توجه به وضع مالی خوبش فقط ظاهری شیک و آراسته داشت. او را در محل کارش که البته فقط گاهی به آنجا رفت و آمد داشت، یافت. در اصل گرداننده اصلی کارها پدرش بود. و او فقط برای این که بتواند پولی به جیب بزند سری به آنجا می زد. از شانس خوب آن روز نیز به آنجا آمده بود و شاهرخ توانست او را ببیند. وقتی یکی از افراد آنجا رامین را به او نشان داد. شاهرخ به طرفش رفت و خشک و سنگین گفت:
آقای رامین صابر؟
او برگشت و متعجب به چهره ناآشنای شاهرخ خیره شد و با پوزخندی که مدام بر گوشه لبانش خودنمایی می کرد گفت:
شما؟
من فروتن هستم، شاهرخ فروتن. می خواستم درباره مسئله ای با شما صحبت کنم.
رامین چند بار سرش را با حالتی سست تکان داد و گفت:
خوبه... راجع به چه موضوعی؟ کار؟ من یادم نمیاد قبلا شما رو دیده باشم.
ولی منزل منو خوب می شناسید. و البته افرادی که در اونجا ساکن هستند.
رامین جا خورد و متعجب به او خیره شد. شاهرخ جدی گفت:
فکر نکنم اینجا محل مناسبی برای این صحبت ها باشه. فکر نکنم از رسوایی و بی آبرویی خوشت بیاد. پس بهتره بیرون ، با هم صحبت کنیم.
و جمله آخر را چنان بیان کرد که رامین بی حرف قبول کرد و به دنبالش بیرون آمد. در اتومبیل شاهرخ نشستند و پس از لحظاتی شاهرخ گفت:
فکر کنم من رو شناخته باشید!
و نگاهش را به رامین دوخت. او لبخند زنان گفت:
نه. هنوز جنابعالی رو نشناختم و نمی دانم واسه چی یقه این جناب را ول نمی کنی!
من رو نمی شناسی ، ستایش رو که خوب می شناسی؟
ستایش؟ اون تو رو فرستاده از من زهر چشم بگیری؟ جالبه جرأت پیدا کرده.
ببند اون دهن کثیفت رو ! اون خونه من زندگی می کنه و پرستار دخترمه. تا به حال چندین بار ایجاد مزاحمت کردی و من اقدامی نکردم. فقط به خاطر خواسته ستایش . ولی این بار دیگه کوتاه نمی یام.
منظورت چیه. کدوم مزاحمت؟ او زن منه!
زن تو بود. حالیته؟ حالا دیگه نیست. چندین ساله که نیست.
طلاق غیابی از نظر من طلاق نیست! شیر فهم شد؟
می خوای درست و حسابی شیر فهمت کنم... ببین مردیکه ! فقط می خوام یکبار دیگه... فقط یک بار دیگه او طرفها پیدات بشه یا از هر طریقی برای او زن مزاحمت ایجاد کنی تا چنان دماری ازت دربیارم که مرغهای آسمان برات زار بزنند. فکر کردی چون هیچی نمی گه یا به خاطر کارهای نکبت بارت اقدامی نمی کنه. می تونی هر غلطی دلت خواست بکنی؟
رامین کمی خودش را جمع و جور کرد و گفت:
من چاکر شما هستم. کی گفته مزاحم شما شدم.
مزاحم من نه! مثل این که گوشات هم عیب داره!
ببین داداش من اون تندروی کرد. واسه خودش رفت، غیابی طلاق گرفت. بچه هاش رو هم انداخت سر من! یه بچه علیل و چلاق!
ننداخت. ازش گرفتی. حالا هم تنها به خاطر اونه که دست به کاری نمی زنه.
مثلا چه کار؟ اون بهتره بشینه آبغوره هاش رو بگیره!
این بار شاهرخ عصبانی یقه او را گرفت، محکم به جلو کشیدش و خشمگین گفت:
ببین دیونه... اگر تو واسه دیگرون قلدری کردی و هیچی نگفتند فکر نکن به هر کس دیگه ای هم برسی می تونی همین کار رو ادامه بدی. پس مثل بچه آدم می ری پی کارت و دیگه هم پات رو بیشتر از گلیمت دراز نمی کنی. در ثانی خودم قصد کردم موضوع رو پیگیری کن وبچه رو از چنگت در بیارم تو لیاقت اونو نداری.
وقتی که رامین یقه اش را از بین دستهای شاهرخ بیرون کشید سرفه ای کرد و خندان گفت:
خیلی تند می ری جناب. کدوم بچه؟
منظورت چیه؟
اصلا تو چه کاره ای که خودت رو قاطی این مسائل کردی. برو پی کارت و کاری به زندگی ما نداشته باش.
واقعا می خوای کاری به کارت نداشته باشم؟
آره. برو به زندگیت بچسب. به ما چه کار داری؟ در ثانی وضعت هم که توپه! نکنه خاطرخواش شدی. بدون همچین تحفه ای هم نیست ها!
بهتره خفه شی و به من گوش بدی.
بگو. فعلا به زور هم که شده به شما گوش می دیم. می دونی! من خیلی صبورم. هر کسی جای من بود تا حالا صد دفعه از کوره در رفته بود و شاید باهات دست به یقه می شد. ولی من آدم با شخصیتی هستم. حالا بفرمایید ببینم چی می خوای بگی!
شاهرخ از او احساس تنفر می کرد و می اندیشید که واقعا ستایش از دست این موجود نکبت چه کشیده. رو به او کرد و گفت:
می خوام باهات معامله کنم. اهلش هستی؟
بگو. داره از حرفات خوشم می یاد. من ذاتا معامله ای زاییده شدم! و خنده نفرت انگیز بر چهره اش نشست.
چقدر می خوای تا اون بچه رو به ستایش بدی.
چی ؟ چی گفتی؟
گفتم در ازای چه مقداری راضی می شی بچه رو به مادرش بدی؟
ببینم جونم تو حالت خوبه؟ توقع داری من بچه ام رو بفروشم؟
شاهرخ پوزخندی زد و گفت:
اگر بچه ات بود تو دیار غربت رهاش نمی کردی.
ببین آقا جون خودت را بذار جای من. می تونی از یه بچه علیل نگهداری کنی؟
اگر تو نمی تونستی مادرش که می توانست. خواستی انتقام بگیری؟
رامین لاقیدانه خندید و گفت:
اون اگر مادر بود طلاق نمی گرفت.
طلاق گرفت چون تحمل حماقتهای تو رو نداشت.
اصلا تو چرا این قدر سنگ اونو به سینه می کوبی!
لحظاتی سکوت بین آن دو برقرار شد. شاهرخ از وجود این مردک معتاد و لاقید ، حالش به هم می خورد ولی نمی توانست کوتاه بیاید . به واقع می خواست به ستایش کمک کند. پس از لحظاتی آرام زمزمه کرد:
فکر نمی کنم از پول بدت بیاد. اونم به مقدار زیادش! به هر حال راجع به پیشنهادم فکر کن. این کارت منه اگر تصمیمت عوض شد با من تماس بگیر.
رامین کارت را گرفت و در جیب نهاد. لبخندی زد و گفت:
به جون تو اصلا از پول بدم نمی یاد. حالا در موردش فکر می کنم... تا ببینم چی می شه. به هر حال از زیارت جناب خیلی خوشحال شدم. به او خانم هم...
او از این موضوع اطلاعی نداره و نمی خوام هم چیزی بفهمه. حالیته؟
و با تهدید نگاهش کرد. رامین دستانش را بالا گرفت و گفت:
تسلیم. عصبانی نشو. ما رفتیم مطمئن باش من آدم خوبی هستم! و رفت. با رفتن او شاهرخ نفس بلندی کشید و زیر لب زمزمه کرد:
مردیکه احمق. بیچاره ستایش معلوم نیست چطور این روانی رو تحمل کرده!
اتومبیل را روشن کرد به سمت شرکت حرکت نمود...
شاهرخ راجع به این موضوع با کسی صحبت نکرد. می خواست اگر به نتیجه ای رسید این موضوع را مطرح کند. دوست نداشت امیدی واهی به ستایش دهد و اگر به نتیجه ای دست نیافت او را پیش از پیش دچار مشکل کند. یک هفته از دیدارش با رامین گذشته بود ولی هنوز خبری نبود. با این حال شاهرخ امیدش را از دست نداده بود. موقعیت کاریش نیز طوری بود که نمی توانست به موضوعات متفرقه بپردازد. فشار کاری در آن روزها بسیار بود و وقتی برای انجام کار دیگری نبود.
رامین راجع به این قضیه فکر کرده بود. واقعا از این که می توانست بی هیچ زحمتی پولی به جیب بزند ناراضی نبود. او به پسری که نام فرزندش را یدک می کشید. هیچ تعلق خاطری نداشت. حتی ذره ای به او نمی اندیشید. در ثانی از خرج و مخارجی که به خاطر نگهداری او در خارج از کشور می پرداخت ناراضی بود. اما نمی خواست به راحتی به خواسته شاهرخ و صد البته ستایش تن دهد. پس از گذشت دو هفته تصمیم خود را گرفت و با شاهرخ تماس گرفت. معامله خوبی بود البته با شرایطی که او تعیین می کرد.
سلام عرض شد خانم. می خواستم با جناب فروتن صحبت کنم.
ایشون جلسه دارند و نمی تونن حالا صحبت کنند. خودتون رو معرفی کنید و پیغامتون رو بذارید.
نه خانم. شما بفرمائید رامین صابر تماش گرفته خودشون جلسه رو کنار می ذارند!
نمی تون آقا...
رامین باز گفت:
مطمئنا اگر این کار رو نکنید بعدا پشیمان می شید.
منشی لحظه ای مکث کرد و بعد گفت:
چند لحظه صبر کنید تا ببینم می تونم کاری کنم...
چند ضربه به در اتاق خورد شاهرخ و بهنام جلسه ای مهم در رابطه با بستن قراردادی با یک شرکت اروپایی داشتند.
معذرت می خوام... آقای فروتن...
شاهرخ ناراضی به منشی نگریست و با عذرخواهی از حضار برخاست و به طرف او رفت.
خانم مگه عرض نکردم جلسه مهمه، مزاحم نشید.
بله ، ولی متأسفم. آقایی تماس گرفتند و اصرار دارند با شما صحبت کنند.
خب به وقت دیگه ای موکول می کردید.
مثل این که کارشون ضروریه.
خودش رو معرفی نکرد؟
چرا، آقای رامین صابر هستند.
رامین صابر؟
و بعد سریع به طرف تلفن رفته و گوشی را برداشت.
فروتن هستم بفرمائید.
سلام جناب. خیلی منتظرم گذاشتی وی خب عیبی نداره.
چه عجب شما تماس گرفتید! فکر می کردم پیشنهادم براتون مهم نبوده.
باید حسابی در موردش فکر می کردم. متوجه ای که؟
بله.در ضمن من الان جلسه مهمی دارم. بهتره قراری بذاریم و بعد رد موردش صحبت کنیم.
او! متأسفم مزاحم شدم برای کی می تونی وقت بذاری.
و خنده مسخره ای کرد . شاهرخ لحظه ای فکر کرد و بعد گفت:
امشب ساعت 8 تو یه رستوران
عالیه ! رستوران جهان گل چطوره؟ بلدی؟
آره . پس تا ساعت8. امیدوارم سر ساعت بیای. خدانگهدارو گوشی را نهاد.
لبخندی زد و به منشی که نگران ایستاده بود نگریست و گفت:
ممنونم خانم سلیمی.
و به داخل اتاق رفت. منشی نفسی آسوده کشید و بر جای نشست.
R A H A
11-20-2011, 04:33 PM
234-235
فصل 6
-شاهرخ كجا ميري؟بمون با هم بريم و كمي هم صحبت كنيم.
-شرمنده بهنام جون.قرار دارم بايد سر ساعت برسم.
بهنام خنده كنان گفت:
-نه بابا.تازگي ها قرار ميذاري خبري شده؟!
-نترس از اون قرارها كه تو فكر ميكني نيست.
-من فكر خاصي نمي كنم.واقعيت رو مي گم.
-حالا بخند.بعدا اين من هستم كه به تو مي خندم.
ولبخند زنان از شركت خارج شد.پس از ساعتي پشت ميزي نشسته و چشم به در دوخت و منتظر رامين شد.ساعت8/5بود كه رامين با ظاهري آراسته وشيك وارد رستوران شد.نگاهي به اطراف انداخت وبا ديدن شاهرخ به طرفش رفت.او برخاست و گفت:
-دير كردي!
-متاسفم ولي به انتظاري كه تو پشت تلفن به من تحميل كردي نمي رسه!!!
شاهرخ دست او را كه براي دست دادن به طرفش دراز شده بود ناديده گرفت و نشست.رامين نيز پوزخندي زد و نشست.دو قهوه سفارش دادند و بعد رامين به او كه نگاهش مي كرد،نگريست و گفت:
-ناراحت به نظر ميرسي جناب فروتن.
-بهتره بريم سر اصل مطلب .از حاشيه روي خوشم نمياد.
-خيلي خب بابا.اول بذار نفسي تازه كنم بعد...
خنده اي كرد و ادامه داد:
-نكنه ميترسي فرار كنم؟!
-تو؟!فكر نميكنم.به هر حال دوست دارم نظرت رو راجع به پيشنهادم بدونم.
-من پيشنهاد تو رو قبول مي كنم.
شاهرخ خوشحال گفت:
-جدي ميگي؟...خوشحالم.
-زيادي تند نرو پسر.من شرط دارم.اگر تو بپذيري كه هيچ وگرنه ما رو به خير و شما رو به سلامت.
-هرچي باشه قبول.مي شنوم.
-من به شرطي حاضر به اين كار هستم كه تو بچه رو به ايران نياري!
-منظورت چيه؟اگه قراره اون جا بمونه چه فايده اي داره كه بابتش به تو پول بدم؟
-عصباني نشو.اول منظورم را بفهم بعد فيوز بپرون!
وپس از لحظاتي ادامه داد:
-من چندين ميليون پول از تو مي گيرم و بعد بچه مال تو،ولي نبايد بياريش ايران .يعني نميشه!
-منظورت چيه .چرا واضح صحبت نمي كني؟
-من اول پول رو از تو مي گيرم و به اصطلاح بچه ميشه مال تو.خرج
R A H A
11-20-2011, 04:33 PM
صفحه 236 تا 245
نگهداریش هم به پای توئه.
ولیکن نمی تونی بیاریش ایران چون اجازه ی من لازمه!
- پس لعنتی، تو واسه ی چی پول می گیری ؟ داری من رو بازی می دی؟
- نه جون تو راست می گم. تو می خوای مفت و مسلم بچه ام رو بدم به تو؟!
- بچه ات ؟!! جالبه! تازه فهمیدی بچه داری ؟
- به هر حال پیشنهاد من اینه که شنیدی. من تحقیق کردم دیدم وضع مالیت بد نیست. اگر نیمی از شرکت بزرگت به اسم من بشه یا کمتر، مثلا من رو هم شریک کنی و بابت شراکتم خودت پول بدی ،در اون صورت بچه دربست مال خودته!!!
شاهرخ متعجب و خشمگین به او چشم دوخت. راستی که توقع خیلی زیادی داشت. هرگز فکر نمی کرد او بخواهد چنین پیشنهادی بدهد.
- تو می فهمی داری چی می گی ؟
- آره. خیلی درباره اش فکر کردم. پس مطمئن باش عقلم سرجاشه.
- آخه آدم نفهم اون شرکت که مال من تنها نیست.
- نصفش که مال توئه!
- من نمی تونم چنین کاری رو کنم.
رامین خونسرد گفت:
- پس دور بچه رو خیط بکش. به هر حال جاش خوبه . تو نگران نباش.
- بهتره درخواست دیگه ای کنی. هر چقدر پول بخوای می دم ولی شرکت نه.
- چرا؟یعنی تا این حد مهمه؟
- من نمی خوام شرکتی که این همه واسه اش زحمت کشیده شده ورشکست بشه.
- اوه ! من عالی اداره اش می کنم! در ضمن من فقط می خوام شریک باشم. یعنی می تونی تو شرکت رو سه قسمت کنی. یک سوم مال من . پیشنهاد خوبیه . اگر بخوای می تونی راجع به اون فکر کنی. من منتظر می مونم. فعلا هم باید برم. وقتی تصمیمت رو گرفتی به این شماره زنگ بزن. فعلا بای شریک آینده !
و پوزخندی زد و رفت.
شاهرخ بر جای مانده بود. پیشنهاد مضحک رامین او را عصبی کرده بود. هرگز نمی توانست چنین فکری کند. حاضر بود برای ستایش هر کاری انجام دهد. خود را مدیون ستایش می دانست. او بهار را به شاهرخ بازگردانده بود و به زندگی امیدوار ساخته و عشق را به او آموخته بود.حتی تا حدودی از اندوه شاهرخ نیز کاسته بود. شاهرخ نیز می خواست در ازای زحمات او، فرزندش را بازگرداند، ولی با این حال پیشنهاد رامین امکانپذیر نبود...
دو روز از این ملاقات می گذشت بدون آنکه اتفاقی رخ دهد. شاهرخ مدام در خودش بود و می اندیشید که بالاخره چه کند؟ ستایش نگران او بود نمی دانست برایش چه اتفاقی افتاده که باعث شده این چنین در خود فرو رود. بهنام هم که می دید شاهرخ مثل سابق نیست نگران شده بود. ابتدا منتظر شد شاید خودش حرفی بزندو مشکلش را با او در میان نهد.
ولی وقتی سکوت او را دید تصمیم گرفت خود صحبت را پیش بکشد. آن رو شاهرخ مثل دو روز گذشته درهم بود و به مسئله ای می اندیشید که دیگران نمی دانستند. بهنام وارد اتاق شد و خندان گفت:
- چطوری جناب مهندس!
شاهرخ لبخندی زد و جوابی نداد. بهنام روی صندلی نشست و به چهره ی شاهرخ زل زد. او نیز متعجب به بهنام نگریست و پرسید:
- چیه ؟ چرا این طوری زل زدی به من؟!
- واسه تنوع!
- واسه ی تنوع. زل بزن به یه جای دیگه.
- نه بابا. تو هم بلدی جواب بدی.
- پس فکر کردی فقط خودت بلدی جواب های گنده گنده بدی؟
هر دو خندیدند و بعد بهنام گفت:
- شاهرخ، می خواستم با تو صحبت کنم.
- در مورد چی . سوگند؟
- نه بابا راجع به خودت.
شاهرخ متعجب پرسید:
- من؟! چیزی شده؟
- چند روزه تو خودتی. فکر می کنم اتفاقی افتاده که نمی خوای به کسی بگی. اگر مشکلی هست به من بگو. شاید بتونم کمکت کنم.
او آرام گفت:
- اتفاقی نیفتاده. یعنی چیز مهمی نیست .
- ولی هر چی که باشه دوست دارم بشنوم.
- آه بهنام ... مونده ام چه کنم. دیگه اعصابم داره خرد میشه !
- خب بگو چی شده؟ ای بابا...
- قول میدی بین خودمون بمونه و جایی درز نکنه.
- مَرده و قولش. ما هم نا سلامتی مردیم.
شاهرخ لبخندی زد و گفت:
- خیلی خب، گوش کن تا برات بگم.
بعد تمام ماجرا را برای او بازگو کرد و گفت که می خواهد با این کار روح غمگین ستایش را آرام کند. همان گونه که او روح بهار و شاهرخ را تسکین داد، ضمن آنکه، احساسات پاک ستایش را درک می کرد و مایل بود او هم در کنا فرزندش با خوشی و شادکامی به زندگی ادامه دهد. بهنام روح بزرگ شاهرخ را می ستود. وتصمیم گرفت به هر طریقی شده به او کمک کند.
- هر کاری که بتونم با جون و دل انجام می دم شاهرخ جون بدون که تنها نیستی.
شاهرخ دست بر شانه ی او نهاد و گفت:
- می دونم بهنام. تو دوست خوبی هستی. از تو سپاسگزارم.
- حالا نظرت چیه؟
- تصمیم گرفتم اول یه مقداری پول بهش بدم تا برم ببینیم بچه در چه وضعیتیه. سلامته یا نه.
- حالا چقدر می خواد؟
- کم اشتها نیست بهنام جون. حسابی جیب هاش رو گلو گشاد کرده.
- مرتیکه ناکس! ما می تونیم از این طریق شکایت کنیم شاهرخ. دادگاه حتما حضانت بچه رو به مادرش می ده. می فهمی که چی می گم؟
- آره ولی اونم زرنگه. نمی شه به این سادگی سرش کلاه گذاشت. اول باید از وجود سلامت بچه مطمئن بشیم بعد فکر ادامه کارها رو کنیم.
- با خود اون می خوای بری بچه رو ببینی ...
- سعی می کنم اینطور بشه. چون ممکنه بخواد سرم کلاه بذاره. اما من باید کلاهی بزرگتر سر اون احمق بذارم.
بهنام لحظاتی به شاهرخ خیره شد بعد لبخندی زد و گفت:
- شاهرخ تو خیلی خوبی ! مرد بزرگی هستی که من به خاطر دوستی با تو به خودم می بالم.
شاهرخ لبخندی در جواب به او تحویل داد و گفت:
- نه بهنام جون من خوب نیستم. بلکه جواب خوبی های دیگران رو می خوام به طریقی بدم.
- اگر درست نشناخته بودمت فکر می کردم به ستایش علاقمندی. ولی با شناختی که از تو به دست آوردم دیگه نمی تونم حتی ذره ای فکر غلط و اشتباه در مورد تو داشته باشم. تو دنیای امروزی دیگه عاشق با وفا و بامرام پیدا نمی شه. عشق تو ستودنیه شاهرخ.
- دیگه چه فایده ... اون که نیست...
شاهرخ سر به زیر انداخت. پس از مدتها باز دوباره با تلنگری آهسته بر شیشه ی احساسش پرده ی خاطرات گذشته جان گرفت و در مقابل دیدگانش به نمایش در آمد. چهره ی زیبای بهاره ... عزیز دل. چقدر سخته دوری. و چقدر سخته موندن و بی تو نفس کشیدن...
- شاهرخ جون .
- جون شاهرخ
- می دونی بزرگترین آرزوم چیه؟
- معلومه دیگه. من آرزوهای توام.
- نه دیوونه. اونم هست. ولی یه آرزوی دیگه.
- دوست دارم بشنوم.
- دوست دارم پرواز کنم. پر بکشم و برم.
- کجا ؟ بی من؟!
- با تو. فقط با تو شاهرخ.
- - یه وقت بی معرفتی نکنی و تنها بپری ها
- اگر اذیتم کنی حتما تنهایی می پرم و می رم از اون بالا دلت رو آب می کنم.
- قربون تو برم من . ولی قول دادی ها تنهایی نه. فقط با من.
- آره حسود. فقط با تو
بهنام که او را در سکوت می دید متوجه ناراحتی اش شد و حرفی نزد . ولی وقتی جرقه ی اشکی درخشان را در گوشه ی نگاه او نظاره کرد متوجه شد که به یاد بهاره همسرش افتاده است و دست بر شانه ی او گذاشت، شاهرخ نگاهش کرد. بهنام از روی هم دردی به اوزد با نگاه به او فهماند که باید خوددار باشد. شاهرخ نتوانست تحمل کند. مدتها بود که اشک نریخته بود. مدتها بود... به یاد بهاره ی عزیزش نگریسته بود. اکنون چه شده بود که ناگهان این چنین احساساتش دگرگون شده و چنین انقلابی در درونش به وجود آمده بود؟
برخاست و سر بر شانه ی بهنام نهاد و گریست . حتی دیگر شرم نیز مانع از درد و دل او نمی شد. بهنام نیز غمگین شاهرخ را در بر گرفت. چون پدری که فرزند غمگین و افسرده اش را برای تسکین دردهایش، در آغوش می گیرد. سکوت را بهتر از هر سخنی برای شاهرخ می دانست.
- بهنام. سخته. دیگه نمی تونم. خیلی وقت بود که یادم رفته بود... یادم رفته بود که با بهاره خلوتی دارم. مدتی بود پا تو خلوتمون نذاشته بودم. مدتی بود... آه بهنام کاش می شد اون برگرده . در اون صورت دیگه من هیچ غمی نداشتم. هیچی...
ضجه می زد به راستی ضجه زدن و زاری یک در دنیا بدترین اندوهی است که می شود نظاره کرد. بهنام دیگر نتوانست زاری او را نظاره کند و سکوت کند.
- شاهرخ خواهش می کنم آروم باش پسر. می ریم سر خاکش. خوبه؟
شاهرخ نگاه تب دار و چهره ی خیس از اشکش را به او دوخت سرش را تکان داد و خواست برود.
- باهم می ریم سرخاکش. ولی قول بده حالا و اینجا گریه نکنی.
بغض گلوی خودش را فشرد ، پشت به او کرده و سعی بر کنترل احساسات خود نمود. شاهرخ را بسیار دوست می داشت. تحمل اندوه او را نداشت. در تمام مدتی که باهم دوست بودند ، چیزهای زیادی از او آموخته بود و به دوستی با او افتخار می کرد ، حتی خوشبختی اش را مدیون او می دانست. حاضر بود با جان و دل برای او هرکاری که از دستش برمی آید انجام دهد.
سوار بر اتومبیل بهنام راهی بهشت زهرا شدند. شاهرخ همچنان در خود فرو رفته بود. باز همان حالات که در ابتدای از دست دادن بهاره دچارش شده بود ، به او دست داده بود در حالتی گنگ فرو رفته بود . بهنام به راستی نگران حال او بود. از این که با سخنان خو باعث دگرگون شدن احوال شاهرخ شده بود ناراحت بود و مدام خودش را لعنت می کرد.
در بهشت زهرا ، شاهرخ چون تشنه ای که به سوی آب می رود تا عطش خود را رفع کند به سوی قبر بهاره رفت. شاخه گل سرخی را که همیشه برای او می آورد، روی قبر نهاد و لحظاتی در سکوت فقط به قبر خیره شد.بهنام نیز کنار او نشسته و فاتحه ای خواند . به شاهرخ می نگریست که چون کشتی در هم شکسته ای هر لحظه در میان امواج ناامیدی به این سو و آن سو کشیده می شد و در آب فرو می رفت اما تلاشی برای نجات خود نداشت.
- بهاره . عزیز دلم من هستم شاهرخ . اومدم ببینمت. از دستم ناراحتی مگه نه؟ آخه دو هفته بود نیومده بودم سر خاکت . خاکی که تو رو در میون خودش جا داده و از من گرفته. از این خاک بیزارم که تو را از من جدا کرد و به خوشبختی ما حسادت کرد . نخواست من وتو، بیشتر باهم بمونیم آخ.عزیز دلم. تو هم با من قهر کردی نه؟ دیگه تو خوابم نمی یای ؟ بغض در گلوی شاهرخ شکست و با صدای بلند شروع به گریه کرد . می خواست خالی شود. بهنام می خواست شاهرخ گریه کند ولی توان تماشای خرد شدن او را نداشت. سر به زیر انداخته و برای شاهرخ و اندوه او می گریست.
- بهاره چرا نمی یای من رو با خودت ببری. انگاری تازه برگشتم به همون روزهای اول خودم هم نمی دونم چرا. انگاری تازه دوباره فهمیدم تو رفتی. کنارم نیستی و من تنهام . خالی ام. یک حباب شکستنی ام که عمرش ناپایداره. گل نشکفته ، پرپر شده ی من ... کجایی... تو کجایی... کجا؟
شاهرخ همچنان فریاد می زد . بهنام دست بر شانه ی او نهاده و سعی کرد آرامش کند ضجه های شاهرخ دل رهگذران را نیز می لرزاند و برق را اشک در چشمانشان خودنمایی می کرد.
- شاهرخ. خواهش می کنم آروم باش. صبور باش پسر. آروم باش.
- خواهش می کنم بهنام. راحتم بذار. می خوام همین جا بمونم. می خوام بمونم تا شاید خدا رحمی کنه و منو هم ببره پیش بهاره. آخ بهنام . خیلی سخته . خیلی سخته. فکرش رو بکن. کسی رو که تمام زندگیته از دست بدی... تو نمی دونی الان من چه حالی دارم؟
قلبم می سوزه بهنام. می سوزه. سخت به دستش آوردم. خیلی سخت. ولی خیلی راحت از دستش دادم.
- می فهمم شاهرخ. می فهمم. آروم باش . این طوری روح اونو عذاب می دی .
- اون راضی نبود من عذاب بکشم. راضی نبود. ولی چندین ساله که دارم عذاب می کشم. چندین ساله...
سر بر شانه ی بهنام گذارد و گریست، سخت گریه می کرد. کنار درختی در آن نزدیکی روح بهاره ی زیبا در حالی که اشک بر دیده داشت به او می نگریست. شاهرخ او را دید . گریه اش افزون شد. به سمت درخت دوید و آن را به آغوش کشید. در خیالش بهاره را در میان بازوانش با عشق می فشرد. بهنام اشک می ریخت از علت تغییر حالت ناگهانی شاهرخ چیزی نمی فهمید. ناگهان شاهرخ مانند درخت شکسته ای تا شد و روی زمین افتاد بهنام هراسان به طرفش شتافت و او را به طرف ماشین کشاند.
شاهرخ مدام هذیان می گفت: در حالتی بین خواب و بیداری بود و بسیار عصبی می نمود. در بیمارستان به او آرام بخش تزریق کردند. دکترش بسیار نگران بود. می گفت بیمار در این مدت بسیار تحت فشار و استرس بوده و این فشارهای عصبی بر روح و روانش اثر گذاشته و یک شوک هر چند کوچک باعث بروز چنین حالاتی در او شده بود.
به تشخیص پزشک قرار شد شاهرخ دو روز در بیمارستان بستری شود.
بهنام به خانواده ی شاهرخ اطلاع داد و آنها سراسیمه به بیمارستان آمدند. ستایش و بهار کوچولو نیز آمدند. فخری با حالتی عصبی پرسید:
- چی شده؟ چه بلایی سر پسرم آمده ؟
- نگران نباشید. اتفاقی نیفتاده. فقط یه فشار عصبی بوده.
فروتن،فخری را آرام کرده و گفت:
- بهنام جان بگو ببینم چی شده؟چرا به این حال افتاده؟
- راستش...
سر به زیر انداخت. ستایش در حالی که قلبش چون طبل می کوبیدو بسیار نگران بود گفت:
- آقا بهنام، حالش خوبه؟
- نگران نباشید. گفتم که. فقط کمی عصبی شده.
- آخه چرا؟ پسرم که مشکلی نداشت.
- راستش به یاد خاطرات گذشته اش افتاد. فکر می کردم آروم بشه. رفتیم بهشت زهرا. ولی متأسفانه خیلی حالش بد شد. نمی دونم... واقعا موندم. شاید تقصیر از من بود. یعنی حتما تقصیر من بود. آخه من یک لحظه حرفی از همسرش زدم . اونم یاد اون...
بغض گلویش را فشرد و مانع از ادامه ی سخنش شد. فروتن دست بر شانه ی او نهاده و گفت:
- ناراحت نباش پسرم . تو تقصیری نداری. اشکال از روحیه ی حساس شاهرخه. مدتها بود که دیگه زیاد ناراحتی نمی کرد. دلتنگی اش کم شده بود. سالهاست که بهاره مرده ولی شاهرخ هنوز...
خیلی موقع ها وقتی حرف از بهاره می شد شاهرخ دیگه مثل گذشته زیاد بی تابی نمی کرد ولی حالا...
- آقای فروتن. انگاری تازه بهاره... یعنی همسرش مرده باشه، اون طوری بود.
بهنام به گریه افتاد ، فروتن او را روی صندلی نشانده و گفت:
- خودت رو ناراحت نکن پسرم. تو تقصیری نداری و کمک زیادی هم کردی. حداقل کمی سبک شده. معلومه تو این مدت هم که ما فکر می کردیم بهاره رو فراموش کرده و دیگه به جای خالی اون فکر نمی کنه، اشتباه می کردیم. اون تمام اندوهش رو تو خودش ریخته و این درد مثل خوره وجودش رو از درون متلاشی کرده.
بهار اشکریزان گفت:
- بابام کجاست؟ می خوام ببینمش. تو رو خدا بابام رو به من نشون بدید.
ستایش او را در آغوش کشید و گفت :
- آروم باش عزیزم. بابا حالش خوبه. اگه تو بخوای گریه کنی و سر و صدا کنی اجازه نمی دن اینجا بمونی. پس آروم باش. مگه به بابا قول ندادی که دیگه گریه نکنی . نگاه بهنام به ستایش خیره شد. یاد تلاش های شاهرخ افتاد. او می خواست دل ستایش را با رساندن فرزندش به او شاد کند. آخ که چقدر شاهرخ، مرد بزرگی بود.
فخری ناراحت بود و اشک می ریخت فروتن عصبی گفت:
- خانم باز که شروع کردی. آخه چرا گریه می کنی؟
- بچه ام از دستم رفت این چه مصیبتی بود که تو زندگی ما افتاد ؟ چه مصیبتی ؟ اگر اون خدا بیامرز زنده می موند...
- خانم جون چه حرفا می زنی. مگه دست خودش بود که زنده بمونه. عمر دست خداست به تقدیر راضی باش.
- به چی راضی باشم؟ بچه ام روز به روز ذره ذره داره آب می شه و از بین میره . راضی باشم؟
بهار که سخنان آنها را می شنید غمگین سر به زیر انداخت. باز به یاد مادر افتاد. مادری که اگر او نبود زنده می ماند .
- مامان بزرگ چرا با بابایی دعوا می کنی. با من دعوا کن!
فخری متعجب به او خیره شد:
- چرا عزیز دلم؟
- آخه من ... اگر من نبودم مامان بهاره زنده می موند. بابام ، بابا جونم این طوری مریض نمی شد. پس شما باید با من دعوا کنید.
اشکهای مروارید گونه بهار بر چهره ی چون ماهش روان شد. فخری
R A H A
11-20-2011, 04:33 PM
از صفحه 246 تا 247
اشک ریزان بهار را در اغوش گرفت . او هرگز چنین منظوری نداشت، ولی این کودک معصوم و بی گناهبا ذهن کوچک خودچنین برداشتی رااز صحبتهای او داشت . همه با نارحتی به بهار نگاه می کردند.
ستایش نیز اشک می ریخت ، در واقع همه با شنیدن سخنان بهار اشک به دیده اوردند .
یک شبانه روز شاهرخ در بیمارستان بستری شد . مدام هذیان می گفت ،گاهی در خواب بودو گاهی در بیداری . در زمان بیماری بهاره را طلب می کرد . بهنام شب را در بیمارستان سپری کرد . بقیه به خانه رفتند . ستایش به سختی بهار را ارام کرد . شب به منزل والدین شاهرخ رفتند. شاید که بهار ارام شود ، ولی چنین نشد . او بی قرا و بی تاب بود و پدر را طلب می کرد .
ستیش به خاطر حال بهار نگران بود . به سختی توانسته بود این ذهینت غلط را که او ، که خود را باعث مرگ مادرش می دانست از فکر و خیالش پاک کند . ولی اکنون تمام زحماتش بر باد رفته بود . شبنم نیز از این وضعیت ناراحت بود و مادرش را به خاطر سخنان نسنجیده اش سرزنش می کرد . فخری که ناخواسته چنین وضعیتی را پیش اورده بود یا گریه می کرد و یا با بهار صحبت کردهو از اومی خواست بی تابی نکند .
شاهرخ نیز وضع بهتری نداشت با دنیای از اندوه روی تخت بیمارستان افتاده بود .
_ بهار چرا تنهام گذاشتی ،من دارم میام پیش تو
چهره ی بهاره که چون گلی زیباو پژمرده به او می نگریست . چشم های زیبایش را اشک فرا گرفته بود و صدایش بغض الود بود.
_ نه شاهرخ نه ....
_تو نمی خوای من کنارت باشم . نمی خوای .
_چرا عزیزم می خوام ، ولی حالا نه . حالا اگه تو بیای بهارم چی می شه . غنچه ی دلم چب می شه .
- نه، دیگه نمی تونم. دیگه طاقت ندارم. اصلاً چرا این قدر حالم بد شد بهاره. چرا؟
نگاه اشکریزان بهاره به او خیره ماند.
- شاهرخ مگه نمی گفتی منو دوست داری.
- حالا هم می گم. عاشقتم بهاره، بی تو هیچم دختر. دارم نابود می شم. تو که اینو می بینی.
- من نمی خوام اینطوری باشی. نمی خوام شاهرخ. من شاهرخ خودم رو می خوام. همون که می خندید، و همیشه شاد بود، همون پسر شیطون دوست داشتنی. نه این شاهرخ غمگین و ماتم زده رو. نه من شاهرخ خودم را می خوام. همون که می گفت دوستت دارم بهاره و من باور می کردم.
- بهاره زجرم نده.
- تو اگر منو دوست داشتی میوۀ دلم رو هم دوست داشتی و به خاطرش زندگی می کردی.
- پس تا حالا چی کار می کردم؟ تا حالا هم به خاطر اون موندم.
- پس اگر دوستش داری چرا نمی خوای باهاش بمونی. می دونی الان چشم های بهارم رو ابر بهاری پوشونده و بارون غم از چشم های قشنگش سرازیره. الان دل کوچولوی عروسکم، دختر نازم مثل دل آسمون پاییز گرفته و ابریه.
- پس کی بیام پیش تو؟ کِی راضی می شی منو ببری پیش خودت. کی؟
- عزیز دلم تو همیشه کنار منی. همون طور که من هر لحظه کنار توأم. کنار تو و بهار.
- می خوام واقعاً با تو باشم.
- وقتی بهار بزرگ شد. خانم شد وقتی دخترمون از هر لحاظ تو آسایش و خوشبختی بود. وقتی خیالمون راحت شد که بدون تو می تونه به
R A H A
11-20-2011, 04:56 PM
253 - 248
زندگی ادامه بده اون وقت آغوش من به گرمی منتظر توست .
آره شاهرخم ، آره عزیزم . حالا نفس بکش . بوی گلهای سرخی رو که همیشه برای من میاری استشمام کن . می بینی تو دستهای منه . تر وتازه . همه رو نگه داشتم . همه ی گلهایی رو که توی میاری .
شاهرخ به دستهای او نگریست . دستان او پر بود از گلهای سرخی که شبنم اشک بهاره روی آنها نشسته بود و بهاره آرام آرام به شاهرخ نزدیک می شد ....
در این لحظات دکتر نیز در اتاق بود و با بهنام سخن می گفت :
- بهتره کمتر به یاد خاطرات گذشته اش بیفته . و چیزهایی رو که گذشته رو براش یادآوری می کنه ازش دور نگه دارید . روحیه ی حساس شاهرخ ضربه پذیره . این بار واقعاً شانس آوردید ، چون احتمال سکته بوده ، به نظر من باید سعی کنید شاد نگهش دارید ، شاد .
- دکتر عادت داره غصه هاش رو می ریزه تو خودش .
- خوب بیشتر باهاش باشید ، مثل اینکه شما بیشتر به ایشون نزدیکید . کمتر تنهاش بذارید . مدام باهاش صحبت کنید ، به جاهای خوش آب و هوا بروید ، نذارید تو خودش باشه . در ثانی دخترش بهتره در کنارش باشه . با اون حرف بزنه . شادابی یه دختر بچه برای روحیه ی ایشون که پدر هستن باعث شادابی و طراوت می شه .
- دچار افسردگی شده .
دکتر غمگین چندین بار سرش را تکان داده و گفت :
- اصلاً چنین وضعی برای اون بچه خوب نیست . اثرات بدی تو روحیه اش می ذاره و تا وقتی که بزرگ بشه باقی می مونه و ممکنه تو زندگیش تاثیر بدی داشته باشه . سعی کنید اون بچه رو هم تقویت کنید و رسیدگی بیشتری بهش کنید .
- چشم دکتر حتماً . از زحماتتون ممنونم .
- خواهش می کنم وظیفه ی ما نگهداری و رسیدگی به بیمارانه و امیدوارم همه ی اونا سلامت باشن . دکتر رفت و بهنام نگاهش را به شاهرخ دوخت که در خواب حرف می زد .
- بهت قول می دم . این بار قولم قوله . آره ، از همون قولهایی که تو باورش می کردی .
در این لحظه چشمانش را گشود و هراسان صدا زد :
- بهار ، دخترم کجایی ؟ بهارم .
بهنام رفت و گفت :
- آروم باش شاهرخ من اینجا هستم .
شاهرخ به او نگریست :
- پس بهار کجاست ؟
- نگران نباش اون توی خونه و کنار ستایشه . حالش هم خوبه . فقط نگران توئه .
- آه بهنام ......
- حالت خوبه شاهرخ ؟
- آره خوبم . تو هم بوی عطر گلها رو حس می کنی ؟ بهاره اون گلهای سرخ رو برای من آورده بود . می گفت تمام گلهایی رو که توی این سالها سر خاکش بردم نگه داشته .
بهنام لبخندی مهربان به روی او زد و پرسید :
- از دستت ناراحت بود ؟
شاهرخ متعجب پرسید :
- تو از کجا فهمیدی ؟
- معلومه ، چون با این کارهات هرکسی هم جای اون بود ناراحت می شد .
- من قول دادم که دیگه پسر خوبی باشم .
بهنام خنیدید و گفت :
- تو پسر خوبی هستی ، فقط گاهی اوقات شیطنت می کنی .
شاهرخ نیز خندید ، شاد بود . گویی هیچ غم و ناراحتی در دنیا نداشت . وقتی از بیمارستان مرخص شد شاداب بود . دکتر از تغییر ناگهانی حال او به این طریق متعجب بود . گویی شاهرخ 180 درجه تغییر کرده بود . بهار را چنان در آغوش فشرد و بوسه بارانش کرد که دخترک اشک شادی به دیده آورد . غصه های دو روزه را فراموش کرد . فخری بارها خدا را شکر می کرد و برای سلامتی پسرش دعا می کرد . همه از این حال و هوای شاهرخ شاد بودند و امیدوار که او به این طریق باقی بماند و غم و اندوه از روح و روانش دور شود . در خانه نیز وضع تغییر کرده بود . گرد و غبار اندوه از روح خانه زدوده شد . گویی رنگ و بوی بهار و عطر یاس در خانه پخش شده بود . ستایش که شاهرخ را اینچنین شاد می دید از خوشحالی در پوستش نمی گنجید . شادی و سلامتی شاهرخ آرزوی او بود . شاهرخ یک مهمانی ترتیب داد . یک مهمانی خودمانی ولی بزرگ . سوگند نیز که در این مهمانی شرکت داشت ، مدام از بهنام می پرسید علت تغییر ناگهانی شاهرخ چیست ؟ و بهنام فقط به روی او لبخند می زد .
او در درون خویش به این واقعیت واقف بود که گرمی و حرارت عشق است که اینچنین بر شاهرخ اثر گذاشته و این حرارت ، اینک به این طریق درست در قلبش نفوذ کرده بود . از طریق روح مهربان و عاشق پیشه ی بهار . این عشق را می ستود و برایش احترام زیادی قائل بود .
شاهرخ در مهمانی با همه صحبت کرد . از همه به خاطر تمام ناراحتی هایی که به وجود آورده بود عذر خواهی کرد . و از اینکه در طی این مدت تحملش کرده و لب به شکایت نگشوده بودند ، تشکر کرد . از دخترش بهار عذر خواهی کرد و در حضور همه قول داد که دیگر هرگز باعث ناراحتی آنها نشده و سبب خوشبختی و صفا بین آنها شود و بهار را به خوشبختی برساند .
زندگی دوباره روال عادی خود را سپری می کرد . البته با این تفاوت که سردی بار و بنه اش را جمع کرده و گویی برای همیشه از زندگی شان هجرت کرده بود . شاهرخ دیگر اضافه کاری ها را کنار گذاشت و وقت آزادش را صرف بهار می کرد و او را به گردش می برد . با هم به هر جایی که بهار می خواست می رفتند و خوش می گذراندند . شاهرخ کم و بیش قضیه ی فرزند ستایش را فراموش کرده بود ولی تماس ناگهانی رامین باعث شد تا دوباره به این مساله بیندیشد و به یاد آورد که چه نقشه هایی برای شاد کردن ستایش در ذهن کشیده بود .
آن روز در دفترش نشسته و سرگرم کار بود که منشی اطلاع داد آقای صابر پشت خط هستند .
- سلام جناب فروتن .
- سلام چه عجب یادی از ما کردید آقای صابر !
- من ؟ شما کم لطف شدید . یک ماه بیشتره که دیگر سراغی از من نگرفتی . فکر می کردم فراموشم کردی .
- قرار بود شما در مورد معامله فکر کنید .
و با پوزخندی ادامه داد :
- معامله ی فرزندتون !
- باز تیکه و کنایه شروع شد فروتن ؟ به هر حال زنگ زدم بگم بنده موافقم .
- با چی ؟
- با اینکه پولی از شما بگیرم و بریم بچه رو ببینی . شما چی ؟ راجع به پیشنهادم فکر کردی ؟
- هنوز به نتیجه نرسیدم ، فعلاً بهتره قدم اول رو برداریم و بعد به فکر گامهای بعدی باشیم .
- خوبه ! به هر حال من به زودی قراره برم اروپا . اگر خواستی می تونی با من بیای . هفته ی بعد پرواز دارم .
- اونجا چه کار داری ؟ حتماً می خوای بری به پسرت سر بزنی . درسته ؟
رامین پوزخندی زد و گفت :
- نه جونم من خیلی کارهای مهمتر دارم . که نمی تونم به این مزخرفات رسیدگی کنم .
- خب جناب صابر ! فردا می تونی بیای اینجا ؟
- واسه چی ؟
- مذاکره ! مگه نمی خوای تعیین کنیم که چقدر پول می خوای ؟
- چرا جونم ، حالا ساعت چند ؟
- راس ساعت 5/9 صبح در شرکت باش . منتظر هستم .
و گوشی را نهاد . در این لحظه بهنام وارد شد و گفت :
- شاهرخ جون به اینا یه نگاهی بنداز اگر کامل بودند بگو بفرستند بایگانی .
- باشه . چطوری ؟ کمتر به من سر می زنی !
و هر دو خندیدند .
- چند لحظه پیش رامین زنگ زده بود . همسر سابق ستایش .
- خوب چی می گفت ؟
- بهنام من کلا فراموش کرده بودم . یادته چه فکر هایی داشتم .
- هنوز هم داری . از چشات می خونم .
شاهرخ لبخندی زد و گفت :
- آره هنوز هم تصمیم دارم این کار و انجام بدم . می گفت هفته ی دیگه به اروپا می ره . می خواست اگه فکرهام و کردم باهاش برم البته شرط اول باید مقداری پول بدم . تا راضی بشه بچه رو نشون بده .
- - خب تو چی گفتی ؟
- فعلاً که قرار گذاشتیم فردا بیاد اینجا تا ببینم چقدر می خواد .
- من هم می تونم ببینمش ؟
- آره عمداً خواستم ملاقات اینجا باشه که تو هم باشی . شاید دو نفری بهتر تونستیم باهاش کنار بیایم .
- امیدوارم موفق بشیم .
و شاهرخ آرام گفت :
- امیدوارم بهنام امیدوارم .
چند ضربه به در خورد و سوگند وارد شد با لبخند گفت :
- خسته نباشین . جمعتون جمعه .
بهنام لبخند زنان گفت :
- گلمون کم بود که خودش با پای خودش اومد .
شاهرخ به شوخی گفت :
- خانم منشی قرار نیست به جای کار از نامزدتون پذیرایی کنید ها .
سوگند خندید و گفت :
- چشم آقای رئیس بار آخره ، دیگه تکرار نمی شه .
- شاهرخ جون حالمون و نگیر دیگه . این خانم ما به حد کافی حالگیری می کنه . الان هم که خودش با ما مهربونی می کنه تو به هم میریزی ها !
هر سه خندیدند ، سوگند پرونده ای را روی میز نهاده و گفت :
- باید امضا کنید در ضمن آقای مباشر تماس گرفته بودند و پرسیدند دستگاهها رو کی می فرستید ؟ گویا قرار بوده امروز به دستشون برسه .
شاهرخ جواب داد :
- درسته ولی مامور ما تماس گرفت و گفت مشکلی پیش اومده ، ولی زود رفع می شه . تماس بگیرید و ضمن عذرخواهی بگید تا فردا بار می رسه ، نگران نباشید .
- به چشم . ممنونم و فعلاً با اجازه .
- بفرما ! می یاد و می ره و ما رو اصلاً تحویل نمی گیره .
سوگند در حین خروج لبخندی به روی او زد . شاهرخ هم خندید و
R A H A
11-20-2011, 04:56 PM
صفحات 254 و 255 ...
گفت:
- خدا ما مَردها رو آفریده که ناز بکشیم. پس تو هم ناز بکش تا شاید تحویلت بگیره.
روز بعد بهنام و شاهرخ در اتاق نشسته و منتظر آمدن رامین بودند. صحبت می کردند که چه کنند و چه بگویند. تا او سوءاستفاده نکنه. در این لحظه شاهرخ پرسید:
- راستی سوگند که چیزی در مورد این موضوع نمی دونه؟
- نه نگران نباش، حرفی نزدم.
- آفرین. چون اگر اون بدونه حتماً به طریقی ستایش هم خواهد فهمید.
- نگران نباش. گفتم سرمایه دار یکی از شرکتهای خصوصی می خواد بیاد ملاقات ما و اون بره اتاقم به کارهای من برسه!
- چقدر هم سرمایه داره!!
بهنام خندید و گفت:
- شاید در آینده نزدیک بشه.
- نه بهنام اون نمی تونه این شرکت رو بدست بیاره. اونم مفت و مجانی.
- امیدوارم خدا کمکمون کنه.
در این لحظه منشی اطلاع داد که آقای صابر آمده اند. بعد از آن رامین وارد شد و نگاهی به بهنام و شاهرخ انداخت. خندید و دندانهای زشت و زردش را لحظاتی به نمایش گذاشت و گفت:
- سلام آقایون. احوالتون چطوره؟
بهنام جلو رفت، سلام کرد و رامین را دعوت به نشستن کرد. رامین گفت:
- شما خیلی با نزاکت تشریف دارید. به این رفیق خوبتون هم کمی ادب و آداب معاشرت یاد بدید.
شاهرخ خیلی سرد و جدی پشت میزش نشسته بود. بهنام هم جوابی نداد. به راستی که در نظرش رامین چهرۀ کریه و نفرت انگیزی داشت. در همان نگاه اول او را شخصی لاابالی دید و فهمید که چرا شاهرخ تا به این حد از او بیزار است و فقط بنا به ضرورت و نیاز حاضر به گفتگو با اوست و با خود اندیشید که ستایش چگونه با او می زیسته و چگونه تحملش کرده؟!!
شاهرخ گفت:
خب! نمی خوای سر صحبت را باز کنی؟
رامین در حالی که پوزخندی گوشۀ لب نشانده بود گفت:
- شرکت بزرگ و خوبیه، عالیه! خیلی خوشحال می شم اگر من هم تو این کاخ بزرگ و مشهور سهمی داشته باشم.
- بهتره برای خودت نقشه نکشی و بحث اصلی رو دنبال کنیم.
- اوه جناب فروتن جان شما چقدر آتیشتون تنده! نگران معامله نباش. من و تو با هم کنار می یایم.
بهنام گفت:
- آقای صابر بهتر نیست به جای تمام این صحبت ها قیمت اصلی رو بفرمائید؟
- خوبه! چه جالب. شما همیشه غیرمنتظره و ناگهانی تیر رو می زنین به هدف؟!
بعد خنده ای کرد و ادامه داد:
خیلی خب عوض می کنم. ببینید بهتره اول حرفهام رو بزنم بعد قیمت اصلی رو تعیین کنیم. ببینید آقایون من قرار نبود برم اروپا ولی مجبور شدم. راستش...
پوزخندی زد و ادامه داد:
- قراره ازدواج کنم. مدتهاست ولی این بچه علیل کارها رو خراب کرده.
R A H A
11-20-2011, 04:56 PM
256-257
شاهرخ پوزخندی تحویلش داد و گفت:
-چرا اون که کاری به کار تو نداره.
-نه جونم تو متوجه نیستی .همسر من تقریبا یه زن خارجیه.البته امیدوارم در اینده ی نزدیک همسرم بشه.اون دوست نداره بچه ی من تو اروپا باشه .چون ما می خوایم اونجا زندگی کنیم .اصلا نمی خواد اسمی از مثلا پسر من !تو اروپا ثبت شده باشه .می فهمی ؟من هم برای این که بتونم به زن دلخواهم برسم قصد دارم از شر اون بچه خلاص بشم برای همین می خوام لطف کنم و از پیشنهادم بگذرم .منظورم سهیم شدن تو شرکت شماست.همسر اینده ام دلش نمی خواد من زیاد تو این کارها غرق بشم!با توضیحاتی که دادم حالا فقط بحث ما روی قیمتیه که شما باید بپردازید تا بچه مال شما بشه.می بینید کارتون خیلی راحت شده اقای فروتن.
شاهرخ جدی پرسید:
-شنیده بودم قرار بود چند وقت پیش ازدواج کنی .
-گفتم که به خاطر وجود اون بچه نشد.اون موقع هم شما نبودید تا من خلاص بشم .اما حالا هستید و من راحت به مقصودم خواهم رسید!
بهنام و شاهرخ نگریست با چشم به او فهماند که می توانند موافقت کنند.
- تو چقدر می خوای تا راضی بشی؟
اون قدری باشه که بتونم به زندگی عالی اونجا دست و پا کنم
- فکر نمی کنم وضع مالی تو اونقدر بد باشه که از پس این مسئله بر نیای .
- درسته خیلی تیزی.ولی من تمام پولم رو توی اون کار سرمایه گذاری کردم.حالا یه پول کلون می خوام.
-چقدر می خوای؟
رامین خونسرد جواب داد:
-هرچی بیشتر بهتر داداش!
- نظر خودت چیه؟حتما پیشنهادی داری.
-اره قیمت پیشنهادی من یکصد میلیونه.
-یکصد میلیون؟!فکر نمی کنم کم باشه.
- میل خودتونه.اگر بخوایی می تونید اضافه بدید!
بهنام و شاهرخ از این همه پرویی او عصبانی شده بودند.بهنام منتظر بود ببیند شاهرخ چه می گوید؟او نیز در فکر بود که چه کند .برایش مهیا کردن این پول کمی مشکل بود .پس از لحظاتی گفت:
-چند روز به پرواز تو مانده؟
چهار روز چطور مگه؟
-اول برای تهیه ی بلیطم.دوم مهیا کردن نیمی از پول .اونجا وقتی از سلامت بچه مطمئن شدم کارهای قانونی رو انجام می دیم و تو وکالت بچه رو می دی به من .من قیم قانونیش می شم و تو برای همیشه از زندگیش می ری بیرون و بعد بقیه پول رو دریافت می کنی.
ولی کارهای قانونیش خیلی طول می کشه.
-من همه رو جور می کنم .نترس لقمه ی اماده رو مقابلت می زارم.
خوبه!من هم زودتر به پولم می رسم.
- ساعت و روز پروازت رو دقیقا یادداشت کن و بعد برو تو فرودگاه می بینمت !
- بذار بگم چه لطفی در حقت کردم .
شاهرخ متعجب پرسید؟
-چه لطفی ؟!
-دوتا بلیط گرفتم.البته لا این نیت که با تو حساب کنم ها .
و خنده ای تحویل شاهرخ داد.
عجب لطف بزرگی !!!خوبه.
رامین برخاست کاغذی از جیبش در اورد و روی میز نهاد.شاهرخ در حالی که نگاهش می کرد گفت:
R A H A
11-20-2011, 04:58 PM
258-266
مثل اینکه مطمئن بودی من قبول می کنم که همه چیز رو از قبل آماده کردی.
- آره.چون می دونستم برایت چقدر مهمه!در ضمن مقداری از پول رو از فرودگاه میگرم باشه؟!
- خیلی خب قبوله.
- عالیه!خب آقایون از زیارتتون خوشحال شدم.
شاهرخ دست او را که دراز شده بود نادیده گرفت و توجهی نکرد ولی بهنام باا کراه دستش را فشرد و گفت:
- امیدوارم کلکی تو کارت نباشه آقای صابر چون به ضررت تموم میشه.
- نه جونم.من از پول بدم نمیاد که بخوام ازش بگذرم.عزت زیاد.ما رفتیم.تو فرودگاه می بینمت آقای فروتن!
و از اتاق خارج شد،بهنام رو به شاهرخ گفت:
- عجب آدم نفهمی بود!
- حالا دیدی با چه موجود کثیفی سر و کار داریم؟واقعاً دلم برای ستایش می سوزه.
- حالا این پول رو از کجا باید تهیه کرد؟
سهامم رو می فروشم،همه رو نه،ولی بیشترش رو باید بفروشم.بقیه رو هم از پدرم قرض میگیرم.
- هی پسر زیادی تند نرو.مثل این که منو خیلی دست کم گرفتی.
- نه بهنام جون تو کاری نداشته باش.
- یعنی چی کاری نداشته باش؟نخواستم قصیه رو بدونم که بی کار بشینم.
- می دونم ولی بهتره خودم این مشکل رو حل کنم.
- نه پسر خوب،ما رفیق نیمه راه نیستیم.اصلاً توقع نداشتم با من این جور رفتار کنی!نیمی از پول رو من حاضر می کنم نصف دیگه رو هم تو.
بذار ما هم تو این کار خیر سهمی داشته باشیم.
- بهنام تو قراره ازدواج کنی.باید به فکر آینده ات باشی.
بابا من که فقیر و بی پول نیستم.مطمئن باش این پول عروسی منو عقب نمی اندازه.
- من که نمی گم نداری،داری ولی لازم داری آقا داماد.
- نه شاهرخ جون،همین که گفتم.نصفش رو من تهیه می کنم و نصف دیگه رو خودت.البته باید تا چهار روز دیگه یه مقداری آماده کنم تا تو فرودگاه به اون مردک بدی.ولی عجب آدم...
- اهمیت نده.تا از سلامت بچه مطمئن نشدیم نباید بهش اعتماد کنیم.
- تنها می ری شاهرخ؟
- آره.تو باید اینجا باشی و به کارها رسیدگی کنی.
- از هر نظر روی کمک من حساب کن.راجع به مسئله ای هم که گفتم مطمئن باش.نصف پول رو حاضر می کنم.
- باشه بهنام جون ولی به عنوان قرض،قبوله؟
- شاهرخ ناراحتم می کنی ها!گفتم بذار تو این کار خیر من هم شریک باشم.
شاهرخ لبخندی مهربان زد و گفت:
- بهنام تو دوست خوبی هستی.
بهنام سر به زیر انداخت،به راستی بهنام دوست خوبی بود.از هر لحاظ یار و یاور و رفیق خوبی بود و شاهرخ به وجودش افتخار می کرد و به دوستی با او می بالید!
***
- بابا جون من نمی خوام شما برین سفر خواهش می کنم.
شاهرخ مهربان او را در آغوش گرفته و بوسید و بعد گفت:
- عزیزم قول می دم زود برگردم.من باید حتماً کارم رو انجام بدم.
- چرا عمو بهنام نمی ره؟!
- چون این کار مربوط به منه و من باید برم.تو که این رو خوب می دونی آدم نباید کار خودش رو به دیگران واگذار کنه.
- آره،می دونم ولی...
- دیگه ولی و اما نیار خوشگل بابا،خوب عروسکم؟
بهار معصومانه به پدر نگریست و پرسید:
- کی می ری؟
- فردا.
بهار غمگین گفت:
فردا؟چقدر زود.
- عزیزم کار دیگه.نمی شه عقب بیفته.باید فردا برم و تو قول بده که دعا کنی موفق بشم قول می دی؟
- دعا می کنم بابا جون.از خدا می خوام که حتماً کارت درست بشه.
- قربون تو برم.قول می دم وقتی برگشتم بریم مسافرت.هر جا که تو دوست داشته باشی.
- بریم شمال.باشه بابا جون؟
- حتماً خوشگلم،خب دیگه حالا بهتره برم و وسایلم رو جمع کنم که برای فردا حاضر باشم.
- من هم کمکت می کنم باباجون.
پدر و دختر به اتاق رفتند و ستایش متفکرانه باقی ماند.
با خود اندیشید که چرا یکدفعه این سفر برای شاهرخ پیش آمده و چرا تا این حد مشتاق است با موفقیت بازگردد.بعد با خود گفت:
خوب معلومه دیوونه اون برای کارهای شرکت می ره و دوست داره با موفقیت کارش تموم کنه و برگرده و بیشتر از این نیست.
فردای آن روز شاهرخ در خانه از بهار و ستایش خداحافظی کرد و گفت که تنها به فرودگاه می رود،بهار غمگین گفت:
- یعنی حتی دوست نداری برای بدرقه ات بیاییم باباجون؟
- کوچولوی من،گفتم که خونه بمونید بهتره.یادت نره که قول دادی ستایش جون رو اذیت نکنی.
و رو به ستایش کرد و گفت:
خب ستایش برام دعا کن.این سفر برام خیلی مهمه.
- امیدوارم موفق باشی.توکل به خدا.
- ممنونم.مراقب خودت و بهار باش،خدانگهدار.
بهار را بوسید و سوار بر اتومبیلش شد.بهار فریاد زد:
- زود برگرد باباجون...
و ستایش در دل دعا کرد که او به سلامت بازگردد.با رفتن او دست بهار را گرفت و وارد خانه شد.بهار روی صندلی نشست و گفت:
- ستایش جون خدا کنه بابام موفق بشه.اگر این طورباشه همیشه شاد می مونه.خدا کنه که بابام دیگه ناراحتی نداشته باشه.
- حتماً این طوره عزیزم حالا به جای این حرفها دوست داری با هم یه کیک خوشمزه درست کنیم؟
بهار شادمان گفت:
- آره.عالیه!مامانی و بابایی و عمو بهنام و سوگند جون هم دعوت می کنیم.
- باشه.پس مثل این که خیلی کار داریم.زود باش باید دست به کار بشیم.
بهار خندید و هیجانزده نگاهی کرد.ستایش به راستی عطر شادی و سرور را بر روح و روان این دختر می پاشید و او را شاداب نگه می داشت.بهار نیز از این همه هیجان و شور ذوق زده بود و ستایش را هم چون پدرش دوت می داشت.
شاهرخ بین راه همان طور که از قبل با بهنام هماهنگ کرده بود او را سوار کرد و با هم به فرودگاه رفتند.
- ستایش چیزی نگفت؟
- می خواستند بیان فرودگاه ولی مانع شدم و گفتم نمی شه.اگر می اومدند با دیدن رامین قضیه لو می رفت.
- درسته.سوگند هم دیروز می پرسید چی شده قراره شاهرخ بره مأموریت؟من هم گفتم نه بابا کی گفته!خلاصه قضیه رو سر بسته نگه داشتم که نفهمه امروز پرواز داری تا ان شاا... با دست پر برگشتی همه چیز رو فاش کنیم.
- فقط امیدوارم کارها بدون مشکل درست بشه بهنام.دعا کن.
- نگران نباش... تو این کیف بیست میلیون پوله.وقتی بچه رو دیدی می دی بهش که خفه بشه.
- باشه.امیدوارم کلک نزده باشه...
رامین در فرودگاه منتظر شاهرخ بود.با دیدن او و بهنام با پوزخند همیشگی اش به طرفشان رفت.
- فکر کردم پشیمون دش و نمی یای!
- تو پشیمون نشی ما نمی شیم.
بعد روی صندلی نشستند و منتظر اعلام شماره پرواز شدند.هیچ کدام حرف نمی زدند وقتی شماره پرواز اعلام شد بهنام دست بر شانۀ شاهرخ نهاد و برایش آرزوی موفقیت کرد.شاهرخ نیز ضمن تشکر از او خواست در نبودش هوای بهار و ستایش رو داشته باشه.بهنام او را مطمئن کرد و پس از رفتن آنها به شرکت بازگشت.
در پایان ساعت کاری بهنام از اتاق خارج شده و با لبخند به سوگند خسته نباشید گفت:
- ممنونم.تو هم خسته نباشی.باید بریم خونه شاهرخ.
- چرا؟
- دعوتیم.بهار دعوتمون کرده.شاهرخ هم خونه اس نه!؟
- نمی دونم شاید حالا بریم...
بعد برخاست و هر دو سوار بر اتومبیل بهنام به سوی منزل شاهرخ حرکت کردند.فخری و فروتن وشبنم و فرید و فرزندشان نیز آمده بودند. با ورود بهنام و سوگند محفل گرم تر شد.ستایش به والدین شاهرخ گفته بود که او برای یک سفر کاری به خارج رفته.آنها نیز متعجب بودند که چرا تا به این حد بی صدا!سوگند که مسئله را شنید گفت:
- سفر کاری؟خارج؟!
ستایش گفت:
- تو که باید بهتر از ما بدونی.
- من اصلاً خبر نداشتم.گفته سفر کاریه؟!
- عزیزم این سفر محرمانه بود به خاطر همین نباید کسی متوجه می شد.
- محرمانه؟!یعنی من هم نباید می دونستم؟
فخری مهربان گفت:
- حالا عیبی نداره عزیزم.حالا که دور هم هستیم بهتره خوشحال باشیم.
و شبنم افزود:
- الان شاهرخ داره اونجا خوش می گذرونه و ما اینجا داریم جر و بحث می کنیم که چرا بی خبر رفت.انشاا... خیره.بیایی از کیک خوشمزۀ ستایش جون که خیلی برایش زحمت کشیده کمی بخوریم.
در این لحظه دختر شبنم گریه را آغاز کرد.فرید خنده کنان گفت:
- ما بهتره اول به بچه مون برسیم بعد بخوریم.
- بهار شروع به بازی با نوزاد کرد که او گریه نکند.
- شما کیک بخورید من با پریسا بازی می کنم.
شاهرخ همراه رامین در یکی از هتل های مشهور که از قبل رزرو شده بود اقامت کردند.در ابتدای ورود و اقامت در هتل شاهرخ کمی استراحت کرد و بعد به سراغ رامین که در اتاق دیگری بود رفت.او در حال استراحت بود و در رویاهای خودش سیر می کرد.از این که به زودی به پولی هنگفت خواهد رسید خوشحال بود.هم چنین از این که از شر آن بچه مزاحم که جلوی پیشرفت به قول خودش عالی اش را گرفته بود راحت می شد،احساس رضایت می کرد.با شنیدن صدای در برخاست و آن را گشود به روی شاهرخ لبخندی زد و به داخل دعوتش کرد.شاهرخ روی صندلی نشست و به او زل زد و بعد از لحظاتی گفت:
- اومدم ببینم کی می ریم بچه رو ببینیم.
- من منتظر بودم تو استراحت کنی.وگرنه ایرادی نداره.می تونیم همین الان بریم.
- می رم حاضر بشم.یک ربع دیگه بیرون باش.
- مثل اینکه خیلی عجله داری ها.
- آره عجله دارم.می خوام مطمئن بشم که کلکی تو کار نبوده.
- درسته من رو درست و حسابی نمی شناسی.ولی بدون تو مرام من بی معرفتی اونم نسبت به کسی که برام همای سعادته نیست.
شاهرخ پوزخندی زد و گفت:
- مشخص می شه.یک ربع دیگه منتظرم.
و از اتاق خارج شد و به اتاق خودش رفت.در حال آماده شدن بود که چند ضربه به در خورد برخاست و در را گشود.رامین خندان گفت:
- من حاضرم.
خارج از هتل سوار بر اتومبیلی شدند و رامین آدرس را گفت.پس از طی مسافتی اتومبیل مقابل ساختمان بزرگی متوقف شد و هر دو پیاده وارد ساختمان شدند.همراه رامین به اتاق رفتند که خانمی در آنجا پشت میزش نشسته بود و با دیدن رامین لبخندی زد و از دیدارش ابراز خوشبختی کرد.رامین نیز پس از گپ کوتاهی به او گفت که برای دیدن شروین آمدند.زن لبخندی زد و اظهار داشت که امیدوار است شروین از دیدارش خوشحال شود و بعد پرسید مرد همراهش کیست.رامین خنده ای کرد و پاسخ داد:
- یه دوست باارزش!
زن به روی او لبخندی زد و شخصی را صدا زد تا آنها را به اتاق شروین ببرد.زن جوان و خوش برخورد با آنها همراه شد.پشت در ایستادند او دو ضربه به در نواخت و بعد وارد شدند.زن با شادی گفت:
- شروین نگاه کن کی اومده دیدنت.
پسری که روی ویلچر و مقابل پنجره نشسته بود با تعجب برگشت و با دیدن رامی به زبان انگلیسی فریاد زد:
- بیرونش کن،بیرونش کن،من نمی خوام ببینمش.نمی خوام.
زن جوان به طرف او رفت و خواست آرامش کند.
- عزیزم پدرته.این درست نیست.اون برای دیدن تو آمده.
رامین در حالی که خشمناک به پسرک نگاه می کرد گفت:
- مهم نیست،من برای دیدنش نیومدم.این آقا خواسته اونو ببینه.اون برای من اصلاً مهم نیست!
شروین با چشمان وحشت زده اش به چهرۀ نکبت بار رامین که در حالت عصبانیت کریه تر می شد می نگریست.
رامین رو به شاهرخ کرد و گفت:
- اگر می خوای باهاش حرف بزنی خیالی نیست.من می رم چون کار دارم.خودت به هتل برگرد.شب می بینمت.
و بعد نگاه دیگری به پسرک انداخته و رفت.
زن جوان رو به شاهرخ پرسید:
- شما نمی خواهید برید؟
شاهرخ در حالی که ایستاده بود گفت:
- من برای دیدن شروین اومدم.اگر ایرادی نداره می خواستم باهاش صحبت کنم.
و با لبخند به شروین نگریست.پسر بی توجه به او ویلچرش را تا کنار پنجره رساند.زن نیز که اعتراضی از جانب پسر ندید لبخندی به شاهرخ زد و از اتاق بیرون رفت.با رفتن او شاهرخ جلو رفت و در چند قدمی پسرک قرار گرفت.اکنون دقیق تر به او می نگریست. موهای صاف و خرمایی رنگ،چشم های عسلی،چهره ای معصومانه و زیبا،پسری دوست داشتنی بود.ولی معلوم بود که غمگین است. غمگین و پژمرده.
- شروین؟!
پسرک عکس العملی از خود نشان نداد.شاهرخ دست بر شانه او نهاد. در این لحظه پسر سر گرداند و به او نگاه کرد،چشم هایش اشک آلود بودند.غمگین پرسید:
- تو کی هستی؟دوست اون؟!
- نه پسرم.من دوست اون نیستم.
- ولی با اون بودی.با اون اومدی.با من چه کار داری؟
- فکر کن و قبول کن که دوست تو هستم.
شروین پرسید:
- چرا باید قبول کنم؟
شاهرخ مهربان گفت:
- چون دوستت دارم.
شروین به او خیره شد.بعد از مادرش شاهرخ اولین کسی بود که این جمله را ادا کرده بود.غمگین پرسید:
- چرا دوستم داری؟کسی منو دوست نداره.چون کسی رو ندارم.
- واقعاً این طور فکر می کنی؟
و او آرام جواب داد:
- فقط مادرم.
شاهرخ مهربان و با محبت به او نگریست.
- از مادرت خبری نداری؟
شروین در حالی که اشک می ریخت گفت:
- پدرم مارو از هم جدا کرد.همون مرد لعنتی.
- همه چیز رو می دونم.
- تو کی هستی؟
- اسمم شاهرخه.راستش به خاطر تو بود که با رامین همسفر شدم و به خاطر توئه که مجبورم با اون همراه باشم.
- چرا؟چه دلیلی وجود داره که بخوای به خاطر من با اون باشی؟شاید هم واقعاً دوست اون باشی و قصد داشته باشی من رو آزار بدی.
- دوست ندارم در مورد من اینطوری فکر کنی.همون طور که گفتم من دوست پدرت نیستم.راستش می خوام یه کاری کنم که تو از دستش راحت بشی.
- واقعاً؟برای چی؟نکنه می خواد بلایی سرم بیاره.
- نه پسر خوب.ببین تو در مورد من چه فکری می کنی؟
- من شما رو نمی شناسم.پس نمی تونم فکری هم در موردتون داشته باشم.
شاهرخ به سادگی پسر لبخند زد و مهربان گفت:
- من می خوام تو رو به مادرت برسونم.
پسر با شنیدن این جمله به شدت هیجانزده شد و در حالی که صدایش از هیجان می لرزید گفت:
- شما از مادرم خبر دارید؟اون رو می شناسید؟
شاهرخ دستهایش را روی شانه های نحیف او نهاد و بر روی زمین زانو زده طوری که صورتش مقابل چهرۀ شروین قرار گرفت:
- آروم باش عزیزم... آره من می شناسمش.
- حالش خوبه؟کجاست؟دلم خیلی براش تنگ شده.پدرم که اذیتش نمی کنه.
- نمی تونه این کار و انجام بده.چون دیگه همسر مادر تو نیست.
- مادرم ازش جدا شده؟
- از همون روزهایی که پدرت تورو با خودش به اینجا آورده از هم
R A H A
11-20-2011, 04:59 PM
268 تا 275
جدا شدند .
- حالا کجاست ؟ حالش خوبه ؟
- آره عزیزم ، حالش خوبه و فقط ناراحتی و نگرانیش به خاطر دوری از توئه .
- شما با مادرم چه ارتباطی دارین ؟ اصلاً مادرم رو از کجا می شناسید ؟
- مادرت تو خونه ی من زندگی می کنه .
شروین افسرده پرسید :
- پس شما با شما ازدواج کرده ؟
- نه .
- پس چی ؟
شاهرخ جواب داد :
- مادرت پرستار دختر کوچولوی منه همین . و برای اینکه شروین را راحت کند این جمله را نیز در ادامه صحبتش افزود : و هیچ ارتباط دیگه ای بین من و او نیست .
شروین به روی او لبخندی زد و گفت :
- باورم نمی شه که یکی از مادرم خبری برام آورده .
شاهرخ مهربان گفت :
- باور کن اگر بتونم کارها رو جور می کنم تو رو به ایران بر می گردونم ، پیش مادرت .
اشک در چشمان شروین چون غنچه ای شکفت . شاهرخ شادی او را حس کرد . ساعتی را با او صرف کرده و از ستایش برایش صحبت کرد و به او قول داد که تمام سعی اش را به کار بندد تا او را به مادرش برساند تا با ما زندگی کند از او هم قول گرفت که پسر خوبی باشد و دیگر غصه نخورد . حتی به تهدیدها و سخنان بیهوده رامین هم توجهی نکند و سعی کند شاداب باشد تا با چهره ای شاد و سرحال به ایران و نزد مادرش بازگردد . وقتی که خواست از او خداحافظی کند پسرک کمی دلگیر شد .
دوست نداشت شاهرخ به این زودی ترکش کند ! شاهرخ با مهربانی او را بوسید و دست مهر بر سرش کشید و قول داد تا وقتی که در آن کشور است مدام به او سر بزند و بعد از اتاق خارج شد و از همان زن جوانی که آنها را به اتاق شروین آورده بود خواست تا او را به دفتر مسئول آسایشگاه راهنمایی کند . زن با کمال میل این کار را انجام داد . مسئول آنجا همان زنی بود که در ابتدای ورود وارد اتاقش شده بود . او با دیدن شاهرخ لبخندی زد و دعوت کرد که بشیند . بعد گفت :
- آقای صابر گفتند که شما از دوستان ایشون هستید .
شاهرخ لبخندی تمسخر آمیز زده و گفت :
- خیر من فقط با اون در یه معامله شرکت دارم . همین ، از دوستانش نیستم و پس از مکث کوتاهی ادامه داد :
- من می خوام راجع به شروین با شما صحبت کنم . می خوام بیشتر راجع بهش بدونم .
زن متعجب گفت :
- می تونم سوالی بپرسم ؟
و با تصدیق شاهرخ ادامه داد :
- چرا شما نسبت به شروین تا این حد احساس مسئولیت می کنید ؟
شاهرخ سر به زیر انداخت و گفت :
- به خاطر احساسم و به خاطر وجدانم ، این بچه اینجا روز به روز پژمرده تر می شه ، روحیه اش ضعیفه .
زن که از سخنان پر محبت شاهرخ خوشش آمده بود گفت :
- شما درست متوجه شدید . شروین پسر حساسیه . از کودکی در اینجا بوده . پدرش اونو آورد و گفت که مادرش مرده . ولی شروین به ما گفته که مادرش زنده است و پدرش اونا رو از هم جدا کرده . پدرش در این مورد حرفی به ما نزده . راستش دوست نداره راجع به زندگیش سوالی کنیم . خیلی دیر به دیر اینجا میاد . اونم برای اینکه ببینه اوضاع از چه قراره .
در ثانی شروین اصلاً از دیدن اون خوشحال نمی شه . از نظر روحی شروین بیماره . اگر این طور پیش بره حتماً حالش وخیم تر می شه .
شاهرخ پرسید :
- نظر شا چیه ؟ باید چه کار کرد ؟
- شاید اگر مادرش رو ببینه بهتر بشه . یا مادرش از اون نگه داری کنه .
- دادگاه ایران سرپرستی شروین رو به پدرش داده .
- خب دوباره شکایت کنید . اگر دادگاه از این وضع مطلع بشه حتماً قاضی در رای اش تجدید نظر می کنه .
- نمی شه مادرش نگرانه که رامین به بچه آسیب برسونه . چون تهدیدش می کنه . به هر حال از اینکه این اطلاعات رو در اختیارم قرار دادید سپاسگزارم ، خواهش می کنم بیشتر مراقب اون باشید من بازم اینجا میام .
- خواهش می کنم . از آشنایی با شما خوشوقت شدم آقای .....
- فروتن ، شاهرخ فروتن .
- اوه بله ، آقای فروتن .
پس از آن از شاهرخ خداحافظی کرد و رفت . واقعاً از شنیدن آن سخنان ناراحت شده بود . حتی از دیدن حال رقت بار شروین نیز اندوهگین بود . اگر ستایش شکایت می کرد حتماً قاضی رای را به او می داد . ولی افسوس که او حاضر به چنین کاری نبود .
شب هنگام در رستوران هتل در حال صرف شام بودند . رامین با ولع می خورد ، گویی مدتها بود که غذا نخورده یا از انجام کار سخت و طاقت فرسایی بازگشته و اکنون فقط میل به خوردن دارد . ولی شاهرخ اشتها نداشت فقط خشمگین به رامین می نگریست . رامین خنده ای کرد و گفت :
- چیه پسر ؟ چرا غذات و نمی خوری ؟
- میل ندارم .
- چرا ، دیدن اون بچه باعث بی اشتهاییت شده ؟
بعد لیوان نوشابه را سر کشید و ادامه داد :
- پس حالا من رو درک می کنی که نمی تونم اونو ببینم و دوستش داشته باشم .
- احمق ! تو یه کثافتی . تو داری اون بچه رو تباه می کنی . اون بچه توئه می فهمی .
رامین خندید و گفت :
- آروم باش شاهرخ . اون بچه به زودی خوشبخت می شه . چون تو می خوای ازش نگهداری کنی .
- همه چیز رو آماده کردم . وکیلم تو ایران مدارک رو کامل می کنه و تو هم پولت رو می گیری و برای همیشه از زندگی ستایش و پسرش گورت رو گم می کنی و می ری !
- من آرزومه که به این پول برسم .
- تو یه آدم کثیفی .
- خیلی خوب دیگه کافیه . من دارم شام می خورم . اوقاتم رو تلخ نکن . من صبرم زیاده ، ولی وقتی کاسه ی صبرم لبریز بشه کسی جلودارم نیست . پس بهتره تا این حد سر به سرم نذاری . در ضمن بهتره بابت دیدن بچه و مطمئن شدن از سلامتیش اون مبلغی رو که قرار بود بدی ، حاضر کنی .
شاهرخ برخاست و گفت :
- پول حاضره ، توی اتاقم منتظرتم .
و رفت . رامین زیر لب گفت :
- دیوانه ها ، می خوان به خاطر یه بچه علیل با من دربیفتند . چقدر خوب . به زودی برای همیشه از شرش خلاص می شم و به یه پول حسابی می رسم !
بعد باقی غذایش را صرف کرد و به اتاقش شاهرخ رفت . شاهرخ کاغذی را از قبل آماده کرده و در آن قید کرده بود که برای گرفتن بچه این پول را پرداخت می کند . قرار داد دو نسخه بود که برگه ی اصلی دست شاهرخ می ماند و برگه ی کپی در اختیار رامین قرار می گرفت . اوبه برگه ها خندید !
در نظرش اینها یک نوع بچه بازی بود . بنا به خواسته ی شاهرخ برگه ها را امضاء کرد و کیف پول را از شاهرخ دریافت کرد . وقتی چشمش به پولها افتاد خنده ای کرد و گفت :
- ممنونم جناب شاهرخ خان . او هم پوزخندی زد و گفت :
- اگر آدمِ نداری بودی دلم نمی سوخت ، اما با اینکه به حد خودت داری باز هم چشم طمع داری .
رامین مودبانه به او نگریست و گفت :
- درسته دارم ولی نمی شه به این خاطر از گرفتن پول بیشتر صرفنظر کنم .
- به هر حال بگذریم . همسر آینده ات چی شد ؟
گویی گل از گل رامین شکفت . با خنده گفت :
- امروز دیدمش . از دیدن من خیلی خوشحال شد !
شاهرخ با تمسخر پرسید :
- واقعاً ؟ !!
- معلومه . از خداشه که زن من بشه .
- معلومه با این همه کمالات بایدم این طور بشه .
رامین گفت :
- گفتم که دیگه از شر بچه هم خلاص شدم .
- واقعاً که . اون چی گفت ؟
- گفت بهتر ! می تونیم با هم ازدواج کنیم .
- می تونم یه سوالی از تو بپرسم ؟
رامین در حالی که در دنیای خودش سیر می کرد گفت :
- آره . فعلاً هرچه دوست داری بپرس .
- می خواستم ببینم آدمهایی که می خوای با اونها کار کنی ، چه کاره اند ؟ کارشون چیه ؟
- فقط بدون عالیه ! حرف نداره . یعنی اگر تو کار اونا باشی نونت واسه همیشه تو روغنه .
- خوب چه کاریه ؟
- یه کار بی دردسر ! راستش من خودم هم زیاد اطلاع ندارم . فقط سرمایه می ذاریم و از سودش بهره می بریم . بدون اینکه کاری انجام داده باشیم !
- جالبه ! به هر حال امیدوارم بدونی که چه کار می کنی ، با اونکه ازت خوشم نمی یاد ولی به عنوان یه ایرونی و هموطن باید بهت بگم که به اینها اعتماد نکن . ممکنه وارد کاری بشی که کثل باتلاق اجن باشه که مدام تو اون فرو بری . و وقتی حسابی تو لجنزار فرو رفتی خلاص شدن برات غیر ممکنه .
رامین خندید و دندان های زردش را به نمایش گذاشت و گفت :
- تو غصه نخور . خودم می دونم چه می کنم .
بعد برخاست و کیف را در دست گرفت و گفت :
- خب رفیق جان هرچند دوست نداری رفیق من باشی ولی به هر حال به خاطر این پولها ممنون ! می تونی تا وقتی اینجا هستی بری و بچه رو ببینی . ولی نمی تونی از اونجا خارجش کنی . از طریق تلفنم نمی تونه با مادرش صحبت کنه ، افراد اونجا حسابی مقرراتی هستند .
- - بله خودم می دونم . تو نگران نباش .
- فعلاً خدانگه دار . در ضمن من فردا از این هتل می رم . قراره تو خونه ی همسر و پدرزن آینده ام اقامت کنم .
- کی به ایران بر می گردی ؟
- شاید دو هفته ی دیگه . تو کی بر می گردی ؟
شاهرخ کمی اندیشید و بعد گفت :
- منم تا دو روز دیگه بر می گردم . اونجا حسابی گرفتارم وقتی برگشتی ، حتماً با من تماس بگیر . فکر نکنم قرارمون رو فراموش کنی .
رامین خندید و گفت :
- نگران نباش . من حتماً میام . تو هم به آرزوت می رسی و اون پسرک رو می بری ایران برای خودت و مادرش . شب خوب بخوابی . خداحافظ .
رامین رفت و شاهرخ بر جای خود باقی ماند . در فکر فرورفته بود که آیا کارها خوب پیش خواهد رفت ؟ تصمیم گرفت با بهنام تماس گرفته و او را از اوضاع خبردار کند . گوشی را برداشت و از مسئول هتل خواست شماره را بگیرد . پس از لحظاتی بهنام پشت خط بود .
- سلام بهنام جان .
- سلام شاهرخ خودتی ؟ پسر تو هم زنگ نمی زنی وقتی هم می زنی بی موقع اس.
- مگه ساعت چنده ؟
- همون موقع که باید بلند بشم و برم سر کار .
شاهرخ خندید و گفت :
- پس به موقع زنگ زدم و بیدارت کردم . چه خبر ؟ بچه ها خوبند ؟
- خوبِ خوب . جات خالی جشنی به راه انداخته بودیم که بیا و ببین .
- جدی می گی ؟ خوب خدا رو شکر که خوشحال بودید .
- تو بگو چه خبر ؟ پسره رو دیدی یا دروغ بود .
- نه دیدمش . تو یه آسایشگاهه . اوه خدای من بهنام این مردک احمقه . کدوم پدری نسبت به بچه ی خودش این قدر بی عاطفه اس که این مرد اینطوره ؟
- حالا بچه خوب بود ؟
- از نظر روحی خیلی ضعیفه . وقتی از مادرش گفتم ، اگر بدونی چه حالی پیدا کرد . انگار دنیا رو بهش دادم . باید روش کار کرد . باید از نظر روحی تقویتش کرد .... تو چه کار کردی ؟ وکیلمون کارها رو درست می کنه ؟
- تازه یه روزه رفتی رفیق عزیز . ولی آره جور کرده فقط یکی دو ورق دیگه رو تکمیل کنه کار تمومه .
- راستی مردک امضا کرد ؟
شاهرخ خندید و گفت :
تا چشمش به پولها افتاد خودش رو گم کرد . باورم نمی شد . اگر نمی دونستم وضع مالیش روبه راهه فکر می کردم یه آدم بدبخته که تا حالا رنگ پول و ندیده . تازه در نظرش امضا دادن بچه بازی بود . به هر حال شانس آوردیم . این یکی رو که راحت امضا کرد .
- راحت ؟ پولش رو گرفته .
- درسته . خوب بهتره بری به کارت برسی . ببخشید که بی موقع زنگ زدم .
- نه جونم . خوشحال شدم . مراقب خودت باش . کی بر می گردی ؟
- دو روز دیگه سپردم بلیط رو رزرو کنند .
- باشه . موفق باشی و به امید دیدار.
- به امید دیدار .
روز بعد شاهرخ از متصدی هتل سراغ رامین را گرفت و شنید که او تسویه کرده و رفته ، تشکر کرد و رفت . خود را به آسایشگاه رساند و مسئول آنجا را ملاقات کرد و خواست شروین را ببیند . خانم « ریکا » از ملاقات با او خوشحال شد و اظهار داشت که از دیروز حال شروین خیلی بهتر شده و پس از مدتها خنده را روی لبان او مشاهده کرده اند . شاهرخ از این موضوع خوشحال شد و به اتاق او رفت . شروین با دیدنش به انگلیسی به پرستار گفت :
- اوه مارگارت ببین کی اومده ؟ خدا جون آقا شاهرخ چقدر خوب
R A H A
11-20-2011, 04:59 PM
276-295
شاهرخ گویی شروین پسرِ خودش باشد با مهربانی به طرفش رفت و او را در آغوش گرفت و بوسید . شروین با هیجان میخندید . پرستارش که شاهرخ او را روز قبل دیده بود لبخندی مهربان زد و گفت:
خیلی از دیدنتون خوشحال شده .
شاهرخ در جواب جمله او لبخند محبت آمیزی زد و بعد شروین را روی ویلچر نشاند و گفت :
خوب پسر خوب میبینم که حالت خوبه . معلوم که به خاطر قولی که به من دادی قدمهای اول رو برداشتی. حالا دوست داری بریم تو محوطه سرسبز اینجا و کمی با هم باشیم ؟
شروین خوشحال جواب داد :
به شرطی که زود نری دوست دارم بیشتر با من باشی .
حتما پسرم.
شنیدن کلمهای پر مهر پسرم از زبان شاهرخ چنان شیرین و دوست داشتنی بود که شروین دوست داشت بارها و بارها آن را بشنود. ولی شرم داشت چنین درخواستی بکند . شاهرخ چرخ را هل داد و با راهنمایی مارگریت وارد محوطهای سرسبز شدند که بیشتر شبیه به باقی زیبا بود . شروین معصومانه گفت :
میدونی آقا شاهرخ . من خیلی وقته تو این باغ نیامدم . مارگریت چند وقت ؟
فکر میکنم یک سال باشه .
شاهرخ متعجب ابتدا به مارگریت و بعد به شروین نگریست .
یکسال ؟ یعنی تو فقط تو اتاقت بودی؟
بله . لزومی نداشت به اینجا بیام . از پنجرهای اتاقم همه چیز رو میدیدم.
مارگریت در ادامه سخنان او گفت :
درسته. حداقل برای هواخوری هم نمیاومد
- آره نمیومدم . چرا باید میومدم تا سرسبزی هارو ببینم ؟ برای چی باید به فکر سلامتیم میبودم ؟ من که باید تا آخر عمرم اینجا بمونم تا بمیرم و حتی اجازه ندارم مادرم رو ببینم یا از او خبری داشته باشم .به چه امیدی باید خوشحال میبودم و به فکر گشت و گذار میافتادم. برای چی ؟!
شروین با فریاد این جملات را ادا میکرد و به گریه افتاد. شاهرخ مهربان مقابل او زانو زد و دستهایش را گرفت و گفت :
- شروین پسر گلم. گریه میکنی؟ واسه یه مرد گریه کردن چندان راحت نیست . یه مرد باید مقاوم و صبور باشه. دیگه نباید به غم و اندوه و سختیهای که کشیدی فکر کنی. به امید خدا کارها رو درست میکنم و به زودی تورو به ایران بر گردونه پیش من و مادرت .
شروین افسرده خود را در آغوش شاهرخ انداخته و غمگین نالید :
- کاش تو پدرم بودی کاش همیشه با من بودی . کاش تو مال من بودی ... آرزوی من داشتن پدری مثل تو بوده ولی چرا اینطور شد. چرا ؟
شاهرخ سر او را نوازش کرد. به راستی شروین در وضع نامناسبی قرار داشت پس از لحظاتی او خندید و گفت :
- هی پسر خوب . ما که قرار نیست همینطور بشینیم و گریه کنیم. قراره خوش باشیم. تو که یادت نرفته چه قولی به من دادی ؟
بعد با مهربانی اشکهای روی گونه شروین را پاک کرد و گرف :
- حیف نیست از این چشمهای قشنگ اشک بیاد؟ دِ بخند پسر خوب .
شروین شاداب خندید. مارگریت نیز خندید و بعد رفت. حالا آن دو تنها بودند . بچههای دیگری هم آنجا بودند . شاهرخ با شروین بازی کرد.او را میخنداند و سعی میکرد به او روحیه دهد.حتی ناهار را نیز آنجا با هم صرف کردند . تا بعد از ظهر کنار شروین ماند. خیلی دوست داشت او را بیرون ببرد و شهر را نشانش دهد ولی افسوس که نمیتوانست. چنین اجازهای را به او نمیدادند . زمانی که میخواست از شروین جدا شود پردهِ اندوه و غم دوباره بر چهرهِ شروین سایه افکند. شاهرخ مهربان به او گفت:
- غصه نخور عزیز دلم. فردا هم میام.
- همیشه میای؟
شاهرخ لحظهای مکث کرد و جواب داد:
- باید برگردم ایران. باید کارها رو درست کنم. تمام تلاشم رو میکنم تا بتونم پدرت رو راضی کنم وکالت تورو به مادرت بده تا بتونی برگردی و با مادرت زندگی کنی.
- اگه نتونستی چی؟
- نگران نباش ما موفق میشیم.
- کی برمیگردی:
- فردا شب.
- یعنی فقط فردا میبینمت؟
شاهرخ سر تکان داد و برای اینکه شروین ناراحت نشود گفت:
- ولی برای همیشه که نمیرم. برمیگردم و تورو هم میبرم. نمیزارم اینجا بمونی. تو هم باید قول بدی تا وقتی که اینجا هستی و من کارها رو درست میکنم مراقب خودت باشی و دیگه غصه نخوری.
_ قول میدم شاهرخ
_ آفرین پسر خوب
سپس پیشانی او را بوسید و پس از خداحافظی رفت
فصل 7
بالاخره شاهرخ به ایران بازگشت. زمانی که از شروین خداحافظی میکرد به او قول داد که با او تماس بگیرد.شروین بیقرار دیدار مادرش بود و شاهرخ قول داد که این دیدار به زودی صورت پذیرد. به مسئول آسایشگاه نیز بسیار سفارش شروین را کرده بود. زمانی که وارد ایران شد صبح زود بود. یکراست به شرکت رفت. هنوز ساعت اصلی کار شروع نشده بود و از بهنام هم خبری نبود. ساعتی گذشت و کارکنان وارد شرکت شدند.بهنام نیز آمد و یک راست وارد اتاق شاهرخ شد .با دیدن او خوشحال به طرفش رفت و یکدیگر را در آغوش گرفتند.
_ چطوری پسر. خوش گذشت؟
_جای تو خالی. چطوری؟مثل اینکه حسابی سرحالی.
بهنام خندید و گفت:
_ از نبود رئیسم سو استفاده کردم و حسابی خوردم.
شاهرخ هم خندان گفت:
_ نوش جونت. هرچی دوست داری بخور فقط قاضی منو نخور که از گرسنگی میمیرم.
پس از گپی دوستان، بهنام پرسید:
_ خوب اوضاع از چه قراره؟_..
_ هیچی همونی که تلفنی گفتم
_ از رامین چه خبر؟
_ هیچی فردای شبی که پولها رو گرفت با هتل تسویه کرد و رفت گفت دو هفته دیگه بر میگرده.
_ به قول تو خوبه که پولداره . اگه مایه در نبود چی میشد؟
_ نمیدونم . معلوم نیست میخواد تو چه کاری سرمایه گذاری کنه. این طور که فهمیدم باید کار خلاف باشه. چون اصلا معلوم نیست چی به چیه!
_ که اینطور از شروین بگو
_ وای بهنام.اون مرد عوضی معلوم نیست با این بچه چه کرده.چنان روحیه خرابی داره که حد نداره.خیلی دلم سوخت.تو این دو سه روزی که اونجا بودم مدام بهش سر میزدم. حسابی با من دوست شده. اگه گریه هاش رو میدیدی جیگرت آتیش میگرفت.
_ حالا چیکار میکنی؟ به ستایش میگی؟
_ حالا نه . باید از طرف رامین مطمئن بشیم بعد.میترسم یه امیدواری بیهوده بهش بدم و بد همه چیز خراب بشه.
_ امیدوارم موفق بشی. سوگند خیلی حساس شده میگه چرا من اطلاع ندارم.
_ هر دو خندیدند و در این لحظه سوگند وارد شد و با دیدن شاهرخ لبخند زنان گفت:
_ به به جناب رئیس ! سلام عرض کردم. سفر محرمانه خوش گذشت
شاهرخ جدی پرسید:
_ کی گفت محرمانه؟
_ بهنام
_بهنام مگه من نرفتم سفر محرمانه ؟ اگر محرمانه بود تو چرا اصلا حرفشو زادی؟
بهنام در حالی که میخندید گفت باور کنید در برابر سوگند خلع سلاحم. شرمنده جناب رئیس. هر سه خندیدند و سوگند گفت به هر حل من حسابی مشکوک شدم . ولی براتون آرزوی موفقیت میکنم.
شاهرخ تشکر کرد و بهنام گفت:
_ معلومه خستهای . بهتره بری خونه و استراحت کنی.
_ آره ممنون که به فکر منی. فقط اومدم ببینمت و گزارش مأموریت محرمانه رو بدم.
و به سوگند نگاه کرد و خندید.سوگند حرفی نزد و به لبخند اکتفا کرد.شاهرخ از هر دو خداحافظی کرد و رفت. با رفتن او سوگند گوش بهنام را کشید و گفت:
_ حالا دیگه با شاهرخ دست به یکی میکنی و به من میخندی؟ بهنام در حالی که سعی میکرد خود را رها کند خندان گفت:
_ نه به خدا. من غلط میکنم به شما بخندم. در ثانی عزیز دلم زشته یکی میاد میبینه ها.تو خونه هر کاری دوست داری بکن هر بالایی خواستی سرم بیار. ولی الان گوشمو ول کن بابا گوشم درد گرفت.
سوگند گوش او را رها کرد و گفت:
_ حالا فهمیدی که یه مرد نباید با همسر خوبش چنین رفتاری داشته باشه؟
_ بله عزیزم فهمیدم حسابی هم فهمیدم . حالا اجازه میدی من به کارم برسم؟
_ بله من رفتم.
وقتی سگان در حل خروج بود بهنام صدا زد سوگند. - بله؟
بهنام با محبت نگاهش کرد و گفت دوستت دارم. سوگند لبخندی زد و سرش را به نشانه تشکر تکان داد و رفت. بهنام هم شاد و سر خوش مشغول کارش شد
شاهرخ ساعتی در خیابان معطل شد تا توانست هدیهای برای ستایش و بهار تهیه کند.در سفر به قدری گرفتار بود که فراموش کرده بود برای آنها چیزی تهیه کند اما حالا که میخواست آنها را غافلگیر کند ترجیح داد دست خالی نباشد . به در خانه که رسید فکری به خاطرش رسید کلید را در جیب گذشت و در زد. ستایش که همراه بهار مشغول بعضی بود، با صدای زنگ به طرف در رفت انتظار کسی را نداشت اینقدر با بهار بعضی کرده بود که لٔپهایش گٔل انداخته بود و صورتش زیباتر مینمود.پرسید:
_ کیه؟
جوابی نشنید. آرام در را گشود و با دیدن شاهرخ پشت در مبهوت شد.
_ سلام. چی شده؟ شوکه شودی ستایش خانوم؟
اوه نه نه. سلام...خو...خوش آمدین بفرمائید.
شاهرخ لبخند زنان وارد شد و بستهها را به ستایش سپرد. بهار با دیدن پدرش هیجان زده به طرفش دوید و خود را در آغوش او جا داد.
_ سلام بابا جون خوش آمدی.
شاهرخ او را بوسی
_ سلام شیرینم، وای خدا، یه بوس بده ببینم.به به چه شیرین بود.
بهار شاداب خندید، ستایش نیز همراه آنها خندید . از دیدن شاهرخ و شادابیاش خوشحال شده بود. وقتی در پذیریی نشستند شاهرخ یکی از بستهها را مقابل ستایش نهاد و دیگری را به بهار تقدیم کرد و با لبخند گفت
_راستش با عرضه شرمندگی باید بگم که این هدایا رو از همین مغازههای تهران خودمون خریدم. راستش اونجا خیلی مشغول کار بودم و نشد...
ستایش تشکر کرد و گفت
شما خیلی لطف کردین راضی به زحمت نبودام.
خواهش میکنم امیدوارم خوشتون بیاد
بهار با خوشحالی شروع به باز کردن هدیهاش کرد. یک پندای بزرگ و پشمالو! از دیدن آن چنان شاد شد که بارها پدر را بوسید. هدیه ستایش هم یه شیشه عطر بسیار خوشبو و یک سنجاق سینه بسیار زیبا بود .
شاهرخ نیز خوشحال از اینکه آنها از هدایا خوششان آماده برخاست و برای استراحت به اطاقش رفت.
شاهرخ با بهنام و وکیلِ شرکت به شدت سرگرم بحث بود.وکیل معتقد بود که نمیتوان به رامین اعتماد کرد و آنها باید از رامین شکایت کنند او رامین را کلاهبردار میدانست و معتقد بود از راه قانونی میتوان کارها را درست کرد..
_ اگر مادر بچه شکایت کند مطمئن باشید با توجه به مدارکی که ما داریم، حتما دادگاه حضانت بچه رو به مادرش میده.
_ ولی در صورت شکایت ممکن رامین بالایی سر بچه بیاره. برای اون مرد خیلی راحته که خودش رو از شعر بچه ش خالص کنه.
بهنام نیز گفتههای شاهرخ را تایید کردو وکیل دیگر حرفی نزد. هر سه امیدوار بودند که رامین بعضی تازه ئئه را شروع نکند،شاهرخ از ستایش نیز وکالتی گرفته بود تا بتواند کارها را راحت تر انجام دهد. ولی ستایش هنوز از اصل جریان بی اطلاع بود و با آن که هیچ امیدی نداشت وکالت را به شاهرخ داد. یک هفته از بازگشت شاهرخ میگذشت و هنوز تماسی با شروین نداشت. آن روز در دفترش به منشی سپرد که شماره مورد نظرش را بگیرد، و وقتی ارتباط برقرار شد، به اطاقش وصل کند. پس از بارقرری ارتباط صدای مأسومنهٔ شروین در گوشی پیچید:
_ الو؟
_ سلام پسر خوب حالت چطوره؟
_ سلام شاهرخ. چقدر خوشحالم که صدات رو میشنوم.
_ منم همینطور عزیزم، حالت خوب؟
_ بله خوبم. من به قولم عمل کردم. میتونی از مارگریت بپرسی.
شاهرخ خندید و گفت:
_ آفرین! من میدونستم تو پسر خوش قولی هستی.
شروین با شادمانی خندید:
_ از مادرم چه خبر؟ حالش خوب؟ خیلی دوست دارم باهاش صحبت کنم اما حیف...
_ نگران نباش. به موقعش با مادرت هم صحبت میکنی.|
_ چرا اینقدر دیر به من تلفن کردی؟ زودتر منتظرت بودم.
_ باور کن سرم شلوغ بود ولی از این به بعد زود به زود زنگ میزنم.
_ ممنونم. دوستت دارم شاهرخ
_ من هم دوستت دارم...پسرم. خوب میدانست شروین خیلی مایل است او را پسرم خطاب کنا. او نیز مهربان و با محبت این واژه را ادا میکرد و میدانست پسرک را از صمیم قالب خوشحال میکند.
_ خوب دیگه، مواظب خودت باش، باز هم تلفن میکنم
_ باشه تو هم مراقب خودت و مادرم باش. بهش بگو خیلی دوسش دارم.
_ حتما خداحافظ.
_ خداحافظ شاهرخ.
شاهرخ گوشی را نهاد و به معصومیت پسرک لبخندی مهربان زد. خیلی دلش می خواست با ستایش صحبت کند. ولی می ترسید کارها خراب شود. می خواست از هر جهت مطمئن شود بعد آن دو را به هم نزدیک کند. فقط منتظر بود رامین زودتر به ایران برگردد.
دو هفته دیگر سپری شد و از رامین خبری نبود. تا این که در هفته سوم منشی به شاهرخ اطلاع داد که آقای صابر تماس گرفته اند. شاهرخ عجولانه گفت:
- وصل کنید.
- سلام جناب شاهرخ خان!
- اصلاً معلومه که تو کجا هستی؟
صدای قهقهۀ رامین در گوشی پیچید و او گفت:
- رفته بودم ماه عسل تو که توقع نداری عروسی کنم و ماه عسل نرم؟!
شاهرخ پوزخندی زده و گفت:
- مبارکه. چه بی خبر!
رامین با مستی گفت:
- سیلویا از شلوغ بازی خوشش نمی یاد. وگرنه برای عروسی دعوتت می کردم.
- حالا کجا هستی؟
- می خواستی کجا باشم. کنار همسرم!
- لعنتی مگه قرار نبود برگردی. نکنه دیگه به قراری که گذاشتیم فکر نمی کنی؟
- من عاشق اون قرار هستم. تو بگو کی خودم رو برسونم.
- همین حالا. امروز.
رامین خندید و گفت:
- پول حاضره که این قدر عجله داری؟
- از زیر سنگ هم شده جور می کنم، تو بهتره خودت رو برسونی.
- من فردا اونجا هستم. به همون رستورانی که قبلاً یکبار رفتیم بیا. رأس ساعت 8 شب.
- باشه. امیدوارم سروقت بیای.
و گوشی را نهاد. به بهنام تلفن کرد و جریان را برایش بازگو کرد. او گفت پول را حاضر کرده. شاهرخ ضمن تشکر از او خواست فردا همراهش باشد.
بعد خودش از شرکت خارج شد باقی پول را از حساب خود در بانک خارج کرد حالا دیگر پول مورد نظر جور شده بود. فقط مانده بود خود رامین که شاهرخ امیدوار بود که با او کنار بیاید.
* * *
- آقا شاهرخ حالتون خوبه؟ نگران به نظر می رسید.
شاهرخ به ستایش نگریست و گفت:
- نه چیزی نیست. نگران نباش.
- می خواین برین بیرون؟
- بله، قرار دارم. وقتی بهنام اومد فوراً به من اطلاع بده.
- چشم حتماً.
بهار به ستایش نگریست و پرسید:
به نظرت چه شده؟!
و او جواب داد:
نمی دونم. نگاهش به کیف مشکوکی که شاهرخ آورده بود افتاد. متوجۀ تلفن های مداوم بهنام و شاهرخ و وکیلش نیز شده بود ولی هیچ از قضیه سر درنمی آورد. با خود می اندیشید شاید در مورد کارهای شرکت باشد، ولی پس چرا تا این حد مشکوک و پنهان؟! حتی سوگند نیز اطلاعی نداشت و از زیر زبان بهنام نیز نتوانسته بود چیزی بیرون بکشد... بالاخره بهنام آمد و شاهرخ کیف را برداشت و با هم از منزل خارج شدند. در اتومبیل بهنام که نشستند بهنام پرسید:
- اوضاع خوبه؟
- نگرانم. اگر قبول نکنه چی؟
- نمی تونه. مجبوره قبول کنه. می دونی با اون امضا که ازش داریم چی می شه؟ دادگاه محکومش می کنه. در اون برگه دقیقاً درج شده که اون در ازاء سپردن پسرش به تو یا مادرش پول دریافت کرده خودش هم حتماً باید خوب درک کنه که چنین اقدامی چه پیگردهای سنگینی داره. دقیقاً مثل این می مونه که اون پسرش رو فروخته. تو هم که از ستایش وکالت داری پس امیدوار باش که موفق می شیم.
در رستوران مورد نظر، رامین با خیال راحت نشسته و انتظار ورود شاهرخ را می کشید. با دیدن او همراه بهنام لبخندی زد و برخاست. مثل همیشه سلام کرد جواب گرفت این بار شاهرخ با او دست داد و لبخندی بر لبان رامین تکرار شد. هر سه نفر روی صندلی ها نشستند و رامین سفارش غذا داد.
شاهرخ در حالی که لبخند تمسخر آمیزی بر لب داشت گفت:
- دست و دلباز شدی.
- چه کنیم. دارندگی و برازندگی. من آدم دست و دلبازی هستم.
- می دونم.
و پوزخندی زد! غذاها را روی میز چیدند و رامین گفت:
- شروع کنید. نگران نباش شاهرخ خان، به قرارمون هم می رسیم. عجله که نداریم.
- باشه. صبر می کنیم.
بهنام پرسید:
- حالا شما واقعاً ازدواج کردید؟
- بله، سیلویا خیلی دوست داشت به ایران بیاد، ولی من گفتم اول باید کارهام رو جور کنم و بعد...
شما که فرموده بودید، همسر آینده تون خیلی به خودشون متکی هستند و برنامه های بزرگی رو اداره می کنند! حالا چی شده که برای اومدن به ایران منتظر اجازه تو می مونه؟
رامین نگاهی به بهنام انداخت و از تیزهوشی او به خشم آمد ولی خودش را کنترل کرد، درست بود. دختری که با او ازدواج کرده بود خیلی متکی به خود بود و حتی اختیار خود رامین نیز دست او بود. مطمئناً این زن مصلحتی با رامین ازدواج کرده بود به خاطر منافع خودش! ولی رامین فقط به پول می اندیشید و واقعیتهای اطرافش را درک نمی کرد. پول چشمانش را کور و گوشهایش را کر کرده بود. سخنان بهنام، او را به این امر واقف کرد که به راستی او تحت سلطۀ سیلویا قرار گرفته ولی بی خیال به خوردن غذایش پرداخت اما نه شاهرخ و نه بهنام، هیچ یک دست به غذایشان نزدند و فقط با نوشابه هایشان بازی می کردند. رامین دست از غذا کشید و گفت:
- خیلی خب. مثل این که شما فقط برای اتمام کار اومدید. پس شروع کنید.
شاهرخ لحظه ای به او خیره شد و بعد گفت:
- پولها حاضره و مشکلی در این مورد نیست. ولی اونا رو به شرطی دریافت می کنی که یک مسئله رو بپذیری.
- چی؟ هر چی باشه قبوله.
- تو باید وکالت بدی که سرپرستی شروین بعد از این با مادرش خواهد بود.
- چی؟ ستایش؟!
شاهرخ تأیید کرد و او پرسید:
- چرا؟ مگه تو خودت نمی خوای ازش نگهداری کنی؟
- بله. ولی می خوام حضانت بچه رو به مادرش بدی. مدارک هم آماده اس تو فقط باید امضا کنی.
رامین لحظاتی اندیشید. شاهرخ منتظر بود تا ببیند او چه خواهد گفت:
- خیلی خب. من مشکلی ندارم. مدارک رو بیارید امضا کنم!
شاهرخ متعجب پرسید:
- یعنی تو با این مسئله مشکلی نداری؟
- اگر هنوز با سیلویا ازدواج نکرده بودم هرگز چنین کاری نمی کردم. من می خواستم ستایش زجر بکشه تا بفهمه که کارش اشتباه بود. ولی حالا با این مسائل جدیدی که پیش اومده، هرچه زودتر از شرّ اون بچه خلاص بشم بهتره! در ثانی من دیگه نمی تونم هزینه نگهداری شروین رو بدم. بعد از این فقط باید به فکر سرمایه گذاری های کلونم باشم. من مشکلی ندارم، بفرمایید.
بهنام به شاهرخ نگریست و لبخندی زد. خوشحال بودند که رامین به راحتی حاضر به امضا شده. اسناد حاضر شده را مقابل او نهادند و او محل های مورد نظر را امضا کرد، بعد رو به آنها گفت:
- خب کارمون با هم تموم شد، درسته؟
شاهرخ لبخندی زد و گفت:
- هنوز نه پسر!
- چرا؟
شاهرخ جواب داد:
- من نیمی از پول رو به تو می دم باقی رو وقتی بچه رو از آسایشگاه گرفتی و تحویل ما دادی می گیری. تو باید با من به اونجا بیای.
رامین پرسید:
- برای چی؟
- برای این که رسماً وکالت بچه رو در اونجا به عهده بگیرم تا اونو به ایران برگردونم.
رامین خنده ای کرد و گفت:
- خوشم اومد. تو خیلی زرنگی، باشه قبول.
شاهرخ و بهنام به ناچار ساعتی به اراجیف رامین گوش سپردند و وقتی غذای او تمام شد از رستوران خارج شدند.
شاهرخ کیف را به او داده و گفت:
- 50 تاست می خوای بشماری؟
رامین لبخندی زد و گفت:
- نه، لازم نیست. فعلاً خدانگدارتون آقایون.
- چه وقت حاضری بریم؟
- هر وقت تو بخوای.
- یه شماره مستقیم بده باهات تماس بگیرم.
رامین کارتی را از جیبش درآورد و گفت:
- شماره دفتر کار و موبایلم اینجاست.
شاهرخ کارت را گرفت و از هم جدا شدند. در راه بازگشت، هر دو شاد بودند. باورشان نمی شد که رامین به همین راحتی اوراق را امضا کرده باشد. شاهرخ به راستی شک داشت که او امضا کند. با این حال خدا را شکر می کرد. بهنام خندید و گفت:
- دیدی گفتم مشکلی نیست.
- خوشحالم بهنام. خیلی خوشحالم.
- حالا به ستایش می گی؟
- بهتره کمی حاضرش کنم. ولی به طور کامل نمی گم. باید سورپریز بشه.
- درسته. واقعاً چه لحظه باشکوهیه وقتی مادر و پسر بعد از سالها روبروی هم قرار می گیرند.
شاهرخ به روی او لبخند زد و گفت:
- ممنون بهنام تو خیلی کمک کردی.
- حرفش رو هم نزن.
شاهرخ پرسید:
- پول رو چطوری جور کردی؟
- خدا رسوند.
- خدا رسوند؟
- اِی کمی هم حساب بانکیم رو تکوندم سبک بشه.
- بهنام.
او لبخند زنان گفت:
- نترس هنوز حسابم خالی نشده! می خواستم حداقل من هم تو یه کار خوب شریک باشم. شاید ثوابش به ما هم برسه.
- چی می گی پسر، تو همیشه کارهای خوب می کنی. فکر می کنی خبر ندارم؟
- بهتر نیست یه حرف دیگه بزنیم؟
باشه فقط دیگه به من نگو که آدم خوبی هستم. باشه؟
بهنام خندید و گفت:
- باشه ولی باور کن که خیلی خوبی.
بهنام شاهرخ را مقابل منزلش پیاده کرد و خودش راهی خانه شد. شاهرخ کلید انداخت و در را گشود وارد شد و دید چراغها خاموشند و فقط یک آباژور در پذیرایی و چراغ آشپزخانه روشن است. ساعت 12 شب را نشان می داد ستایش در آشپزخانه در حالی که سرش روی میز بود به خواب رفته بود. شاهرخ با دیدن او لبخندی زد و آرام جلو رفت. دست بر شانۀ او نهاد و آرام صدا زد:
- ستایش... ستایش.
او سربرگرداند و با دیدن شاهرخ برخاست.
سلام. چقدر دیر کردید!
- سلام. متأسفم بیدارتون کردم.
- راستش نگران شدم.
شاهرخ نشست و پرسید:
- نگران من؟ چرا؟!
او نفس کشید و گفت:
- آخه... آخه... البته ببخشیدها، ولی تازگی ها کمی مشکوک شدید.
شاهرخ خندید و گفت:
- که این طور! بهار خوابیده؟
- بله، منتظر شد شما رو ببینه ولی دیر کردید، خوابید.
سکوت برقرار شد. ستایش پرسید:
- قهوه می خوری؟
- ممنون می شم.
ستایش مشغول درست کردن قهوه شد. شاهرخ خیلی مایل بود او را خوشحال کند. مُدام می اندیشید که چگونه موضوع را مطرح کند. ستایش فنجانی قهوه مقابل شاهرخ نهاد. او لبخندی زد و گفت:
- اگر خوابت نمی یاد یک قهوه هم برای خودت بریز و بشین. می خواستم باهات صحبت کنم.
او لحظه ای مکث کرد، مدتها بود با شاهرخ صحبت چندانی نداشتند. بنا به خواست او فنجانی قهوه نیز برای خود ریخت و نشست و به شاهرخ خیره شد. منتظر بود تا بفهمد او راجع به چه می خواهد صحبت کند. شاهرخ لحظاتی به قهوه اش خیره شد، بعد سر بلند کرد و مستقیم در چشمان ستایش نگریست و لب گشود و گفت:
- راستش نمی دونم چطوری باید بگم. اون قدر خوشحالم که دلم می خواد تو هم تو این شادی شریک باشی، راستش این شادی متعلق به توئه.
ستایش متعجب جملات او را می شنید و هر لحظه تعجبش بیشتر می شد. منظور شاهرخ را از این حرفها درک نمی کرد. ولی قلبش چون طبل در سینه می کوبید. گویا به قلبش الهام شده بود که چه خبری را خواهد شنید.
- ستایش، من و بهار خیلی مدیون تو هستیم. تو خیلی به بهارِ من لطف داشتی و داری. اگر تو نبودی نمی دونم تا حالا چه بلایی سر اون اومده بود. تو با وجودت به این خونه مهر و گرما و محبت بخشیدی تو زندگی رو به این خونه برگردوندی. اگر تو نبودی شاید بهار مدتها پیش با وجود پدری مثل من پَرپَر شده بود. خوب تو خیلی خوبی ستایش. حرفات، وجودت، سنگ صبور بودنت برای من تو بهتر شدن روحیه ام بی تأثیر نبوده، ما مدیون تو هستیم.
شکوفۀ اشک در نگاه ستایش شکفته شده بود و بغض چنان گلویش را می فشرد که مانع از حرف زدنش می شد. شاهرخ نیز این احساس عمیق را در چهرۀ مهربان ستایش نظاره می کرد و از این که تا لحظاتی دیگر به راستی او را خوشحال خواهد کرد شاد بود.
- ستایش یادته قول داده بودم هر کمکی از دستم بربیاد برات انجام بدم تا تو هم به آرزوت برسی؟ حالا می خوام بگم امیدوار باش آرزوهات داره برآورده می شه. مدتیه به دنبال همین مسأله ام. ستایش، من، من شروین رو پیدا کردم. دیدمش...
دو جملۀ آخر شاهرخ، چون پُتک بر سر ستایش کوبیده شد. چنان که گیج شد. نفهمید به واقع چه شنیده است؟ به لکنت افتاده بود. صدایش در گلو خفه شده بود. سرش را ناباورانه تکان می داد. باور نکرده بود و می خواست شاهرخ بار دیگر تکرار کند. شاهرخ نیز متوجه شده بود.
مهربان به او نگریسته و گفت:
- آروم باش ستایش چیزی که شنیدی واقعیته. من شروین رو دیدم. حالش خوبه. درست همون طور که توصیف کرده بودی قشنگ و معصوم بود. خیلی هم با ادب.
بغض ستایش ترکید. شروع به گریه کرد. گریه ای پردرد توأم با عشق، توأم با محبت، با ناله گفت:
- تو رو به خدا شاهرخ بگو. بگو پسرم کجاست؟ بگو چی کار می کنه؟ بگو که دلم براش تنگه. دیگه تحملم تموم شده شاهرخ بگو، خواهش می کنم.
و سر بر روی دستها نهاده و گریست. شاهرخ برخاست و کنار او ایستاد. به راستی حال او را درک می کرد. دست بر شانه اش نهاد و گفت:
- فکر نمی کردم بخوای با شنیدن این خبر گریه کنی. شروین با وجود بچه بودنش وقتی از تو شنید شادی در چشمانش برق زد درک می کنم که تو خیلی زجر کشیدی. دوری از شروین خیلی عذابت داده ولی دیگه تموم شد. دیگه جدایی و دوری تموم شد. با توکل و امید به خدا شروین رو به ایران برمی گردونم و دستش رو می ذارم تو دست تو. دست مادرش... ستایش...
ستایش می گریست. دوست داشت سر بر سینۀ شاهرخ گذاشته و در پناه دستان مهربان او یک دل سیر گریه کند. سر بر شانۀ مهربان او تکیه دهد و از او تشکر کند. بگوید که به راستی چقدر دوستش دارد. و با این کار علاقه اش دو چندان شده دوست داشت بگوید شروین را که تمام زندگی من است زودتر به من برسان. دوست داشت نگاه پُر تمنایش را به شاهرخ بدوزد و بگوید تشنۀ دیدار فرزندش است. نگاه مهربان و پر اطمینان شاهرخ به او آرامش بخشید. به او اطمینان داد که شروین را خواهد دید. شروین، فرزندش را که در تمام این سالها اندوه دوری از او بر وجودش چنگ انداخته به پایان می رسد و او را در برخواهد گرفت.
- آروم باش ستایش، اشک نریز. فقط دعا کن.
- باورم نمی شه. باور کن که باورم نمی شه. آخه... چطوری پیداش کردی. چطوری؟
- به شرطی می گم که دیگه نه گریه کنی و نه گِله و شکایت داشته باشی. مثل یه دختر خوب بشینی و فقط گوش کنی.
و لبخندی مهربان به رویش زد.
- باشه، باشه. فقط بگو... بگو.
- اول بلند شو صورتت رو بشور و بعد همون طور که گفتم بیا بنشین تا بگم.
ستایش در حالی که در میان گریه می خندید سریع برخاست و صورتش را شست و پس از خشک کردن آب از چهره اش، نشست. منتظر بود شاهرخ شروع کند. او نیز روی صندلی اش نشست و گفت:
- مدتی تو این فکر بودم که به قولم عمل کنم. خب خدام خیلی کمک کرد، یعنی اگه کمک و عنایت خدا نبود شاید تا اینجا هم پیش نرفته بودم. به هر حال از طریق کسی آدرسش رو بدست آوردم و رفتم. اون سفر هم به خاطر همین مسئله بود. رفتم شروین رو دیدم. حرفاش خیلی شیرین بود. اندوه اون فقط به خاطر دوری از مادرشه. بهش قول دادم که بیارمش ایران. قول گرفتم که دلتنگی رو کنار بذاره و مقاوم باشه مثل مادرش، مثل تو ستایش. اگر کارها جور بشه که حتماً هم می شه به زودی برمی گردم اونجا و اونو با خودم می یارم، قول می دم. ولی تو هم باید قول بدی بی تابی و بی قراری رو کنار بذاری و فقط به چیزهای خوب فکر کنی. به آینده ای که با اون خواهی داشت باید فقط به مسائل شاد فکر کنی و تمام مسائل دیگه رو در حاشیه قرار بدی و کمتر به اونا اهمیت بدی. قول می دی؟
ستایش در حالی که بار دیگر نگاهش تر شده بود سر تکان داد و گفت:
- بله قول می دم. ممنونم شاهرخ، خیلی ممنونم. تو خیلی خوبی، خیلی خوب.
شاهرخ لبخندی زد و گفت:
- اِ تو که هنوز قول نداده زدی زیرش. ای ناقُلا! بار آخری باشه که می بینم زدی زیر قولت ها!
او سریع اشکهایش را پاک کرد و خندید.
- به خدا دست خودم نیست.
- می دونم. راستی با کسی هم فعلاً در مورد این مسئله صحبت نکن.
R A H A
11-20-2011, 05:00 PM
صفحه 296 تا 305
البته فقط خواستم خودت بدونی حالا بهتره بری استراخت کنی.برو دیگه.
-ممنونم شب به خیر.
و در حال خروج از آشپزخانه دوباره ر برگرداند و گفت:
-ممنونم خیلی زیلد.
. شاهرخ در حالی که می خندید گفت»
برو دیگه.
. اورفت به اتاقش پناه برد و این بار از روی شادی و هیچان گریست ولی زود به یاد قولش افتاد و آرام شد.اولین شبی بود که پس از گذشت سالها با دلی خوش فکری آسوده به خواب می رفت.شاهرخ پس از رفتن ستایش مدتی نشست و به شادی او فکر کرد وبه روبرو نگریست بهاره ایستاده بود و به چهره مهربان او تگاه می کرد وشکوفه لبخندی نیز بر لبانش شک.فا بود.شاهرخ مهربان به او نگریست و گغت:
حالا تو هم خوشحالی مگخ نه گل جاویدان و همیشه معطر من؟
رویای او به مهربانی به نشانه تایید سر تکان داده و و چون لالایی زمزمه کرد:
-برو بخواب شاهرخ .از نگاهت رویای خواب می باره. باغبان شب در حال چیدن شکوفه های خوابه برو بخواب مهربونم برو بخواب.
شاهرخ برخاست و با دلی پر شور در اتاقش به خواب رفت.
**8
روزگار آرام آرام می گذشت و در مسیر زندگی هر کدام از اطرافیان شاهرخ تحولاتی در حال شکل گیری بود.هر یک به طریقی به شادی دست یافته بودند و در میان ستایش از همه شادتر بود. به راستی می اندیشید که لطف پروردگار بالاخره شامل حال او شده است.مدام دعا می کرد . از خدا می خواست که زودتر شروین را در کنار خود حس کند و در آغوشش بگید. بهار نیز از شادی بسیار ستایش متعجب بود.نمی دانست چه شده که او ناگهان تا این حد تفییر کرده است.سه روز از زمانی که شاهرخ با ستایش صحبت کرده بود می گذشت.ستایش در حال مرتب کدم خانه بود وشعری را زیر لب زمزمه می کرد.بهار جلو رفت و شیرین کفتک
-مامان؟
ستایش با تمام وجود جواب داد:
-جانم
چقدر دوست داشت شروین پسر خودش اکنون او را اینگونه خطاب می کرد.
می تونم یه سوال بپرسم؟
ستایش مهربان خندید و گفت:
-معلومه عزیزم تو می تونی چند تا سوال بپرسی
روی صندلی نشست و بهار مقابل او ایستاد کمی خجالت می کشید گفت:
-مامان چرا اینقدر خوشحالیذ ودائم می خندید.
او لحظه ای خندید و گفت:
-چرا خوشحال نباشم عزیز دلم.
بهار در سکوت معصومانه نگاهش کرد ستایش اندکی اندیشید .یعنی بهار ناراحتی ستایش را درک می کرده؟حتی زمانی که به ظاهر می خندید یعنی اومتوجه بوده که ستایش غمگین است؟
مهربان او را در آغوش گرفت و بوسید.
-عزیزم تو خیلی باهوشی .راستی این یک رازه قول میدی اگر بگم به کسی حرفی نزنی.
او سریع جواب داد:
-اره قول می دم مامان جون.
الهی قربون تو برم با این مامان جون گفتنت عزیزم...راستش شاید
پسرم شروین برگرده اینجا .یعنی بیادپیش من و با من زندگی کنه آخهپیدا شده فهمیدم کجاست. تو دعا کن که مشکلی پیش نیاد و اون به راحتی کنارم برگرده
بهار گفت:
-اگر شروین برگرده ما با هم زندگی می کنیم؟
-آره عزیزم
و او با محبت گفت:
پس دعا می کنم.
-ممنونم دختر گلم .تو خیلی خوبی درست مثل پدرت.
-بابام هم می دونه؟
-آره پدرت شروین رو پیدا کرده ولی قول بده که حتی پیش پدرت هم حرفی نزنی چون تا مطمئن نشدیم که واقعا اون برمی گرده یا نه بهتره که کسی نفهمه.
.وغمگین سرش را به زیر انداخت.
بهار دستهایش را ذو طرف صورت ستایش گرفت و سرش را بلند کرد با امیدواری گفت:
-نگران نباش مامان جونم شروین حتما بر می گرده من دعا می کنم.
***
-شاهرخ کی می خوای بری؟
-کجا؟
-خب معل.مه دیگه برای آوردن شروین.
-آهان !باید اول با رامین صحبت کنم بعد بلیط بگیریم وبریم.
-باهاش تماس نگرفتی؟
-نه ولی امروز فردا تماس می گیرم.
-بهنام برخاسته و شروع به قدم زدن در اتاق کرد .به کنار پنجره رفت و گفت:
-خیلی دوست دارم ببینمش دلم می خواد بدونم چه شکلیه؟ راستش ندیده بهش علاقهمند شدم.
شاهرخ خندید . گفت:
-می فهمم فقط بدون معصوم وقشنگ و دوست داشتنیه.
بهنام نشست و پرسید:
-شاهرخ اگر شروین برگرده ایران ستایش باز هم تو خونه تو زندگی می کنه و پرستاری بهار رو ادامه می ده؟
شاهرخ به او خیره شد و گفت:
نمی دونم باید درباره اش فکر کرد.آن روز تا پایان ساعن کاری فکر شاهرخ حول این قضیه می چرخید .به راستی اگر شروین به ایران برمی گشت تا با ستایش زندگی کنه او آنها را تنها می گذاشت؟بهار را ترک می کرد؟ نه ستایش هرگر چنین نمی کرد.شاهرخ مطمئن بود....
روز بعد با رامین تماس گرفت. رامین با شنیدن صدای او خندید و گفت:
-راستش خودم می خواستم باهات تماس بگیرم .خوب شد خودت زنگ زدی و گرنه ...
-مگه چی شده ؟
-آخه دارم بر می گردم همسرم خیلی دلتنگم شده.
وخندید!
-خوبه !من هم برای همین مساله تماس گرفتم .می خواستم ببینم کی حاضری تا بریم کارو تموم کنیم.
-هنوز بلیط نگرفتم.
-براتون زحمت می شه؟
-نترس زحمتی نیست. تو فقط زودتر بیا کار رو تموم کنیم که دیگه خیالم راحت بشه.
-کار تمومه تو فقط می ری بچه رو با خودت برمی گردونی.
-امیدوارم همین طور باشه.
-کی بلیط می گیری؟من باید زود برگردم.
-دو روز دیگه می ریم .واسه دو روز دیگه بلیط رزرو می کنم.
-باشه پس با من تماس بگیر . ساعت دقیق رو بگو.
-باشه حتما خب به امید دیدار جناب رامین خان!
-به امید دیدار.
وبا خنده گوشی را نهاد .شاهرخ نفسی گشید و به فکر فرو رفت.
-آخه چطور می شه رامین به همین راحتی قبول کنه؟!من که باور نمی کنم. تا واقعا شروین رو به ایران برنگردونم باورم نمی شه.بهنام تقبل کرد که بلیط ها را تهیه کند.با شاهرخ برنامه ریزی کردند که چه کنند.بهنام معتقد بود باید جشنی گرفته شود والی شاهرخ گفت:
-تولد ستایش دو هفته دیگه اس می خوام اون روز جشن بزرگی ترتیب بدم و بعد بعه عنوان یک هذیه غافلگیر کننده شروین رو بهش برگردونیم.
بهنام هیجان زده گفت:
این که خیلی خوبه. ولی شاهرخ اگر شروین رو برگردونی ال دوهفته کجا نگهش می داری؟
-معلومه آپارتمان تو.کسی هم اونجا نیست.فقط خودشه.راستش بهنام می خوام شروین رو از لحاظ روحی تقویت کنم . بعد که دیدم حالش رو به راهه می برمش پیش مادرش.
-درست ولی پسر خوب سوگند رو چه کنیم.اون گاهی با من به آپارتمانم میاد.
-خوب بگو چند روز نیاد!
-دیوونه می دونی اون وقت چی کی شه؟!
شاهرخ خندید و گفت:
-آره منت کشیدنهای تو تا یه مدت سرگرممون می کنه.
بهنام نیز خندید و گفت:
-ای ناقلا چطور دلت میاد؟ به هر حال قبول تو شروین رو برگردون تا برای اون موقع هم فکری کنیم.آخ که تما کارهای مشکل مال منه!
شاهرخ متعجب به او خیره شد و بهنام قهقه ای زد و گفت:
-چیزی که عوض داره گله نداره.
او سرش را تکان داد و همراه بهنام خندید.
****
-من فردا عازم هستم .برام دعا کن.
ستایش در حالی که نگران به نظر می رسید گفت:
-امیدوارم .تو نباید نگران باشی با توکل به خدا کاره ا درست می شه.
-فقط می تونم بگم امیدوارم.
. سر به زیر انداخت.شاهرخ حال او را درک می کرد.مهربان دست بر شانه او نهاد و زمزمه کرد:
-صبر داشته باش
روزبعد که شاهرخ خانه را به قصد فرودگاه ترک کرد ستایش لحظه ای آرامش نداشت .و نمیدانست که به راستی او چگونه می خواد این کار رو انجام دهد ولی امیدوار بود که شروین بازگردد.
بهار نیز تشویش او را نظاره می کرد و دعا می کرد که ستایش به آرزویش برسد.مهربانی های بهار نسبت به ستایش آرام بخش بود و بی تابی را از او می گرفت.شاهرخ در فرودگاه رامین را ملاقات کرد و بعد با او عازم شد.مثل دفعه قبل نگرانی در وجود شاهرخ موج می زد با آنکه این بار بیشتر میدوار بود ولی می ترسید اتفاقی بیفتذ و تمام زحماتش بر باد رود.رامین راحت بود جز به سیلویا و پول به چیز دیگری
نمیی اندیشید. با آنکه مهربانی و لطفی از طرف سیلویا نمی دید ولی او را دوست داشت.شاید به دلیل این که پول و سرمایه داشت.به این می اندیشید که می تواند در اروپا زندگی بسایر آرامی را برای خود مهیا کند شب ساعت 9 بود که هواپیما در فرودگاه نشست.پس از ازن که سالن ترانزیت خارج شدند سوار بر اتومبیلی شدند. هر دو در سکوت نشسته بودند تا این که رامین سکوت را شکسته و گفت:
-تا کی می خوای اینجا بمونی شاهرخ خان.
-تا وقتی که با شروین برگردم.
رامین خندید و گفت:
-پس فردا بر می گردی.
شاهرخ خیره به او نگریست و گفت:
-نه بعد از این که از هر جهت خیالم راحت شد.
-دیگه چه مشکلی داری؟ تو که کارهان انجام شده
-هنوز شک دارم.
رامین متعجب پرسید:
-به کی ؟ من؟!من که پولم رو بگیرم و می رم پی کارم.پس دیگه مشکلت چیه؟ پروین هم شد مال تو و مادرش.
شاهرخ در حالی که لبخندی بر لب داشت گفت:
-فکر می کنم برای اولین بار باشه که از زبان تو اسم شروین رو می شنوم. تا جالا اسمش رو به زبان نیاورده بودی.
-شاهرخ شاید یه روز باهات حرف بزنم ولی حالا نه یه روزی... روزی که بشه به راحتی حرفهای دلم رو برات بگم من واقعا دوست دارم که تو اون پسر رو ببری و دیگه اینجا نمونه.می دونی شاید دنبال یک بهونه بودم .چون دوست نداشتم خودم شروین رو برگردونم پیش ستایش می خواستم زجرش بهم .مدام مزاحمت ایجاد می کردم. تا شاید دلش به رحم بیاد .حداقل التماس می کنه و جای شروین رو بپرسه و از من بخواد تا اونو برگردونم. ولی حتی یک بار هم این کار رو نکرد... ه هر حال بگذریم تو شدی اون بهانه .اون پسر دقیقا شبیه مادرشه.شاید چند ماه یک بار که می اومدم اینجا به دیدن اونم می رفتم .ولی با دیدنش یاد ستایش می افتادم. یاد بی وفائیش آخه اون به من بدکرد همیشه فکر می کرد به خاطر پول پدرشه که باهاش ازدواج کردم .البته آره من خوشحال بودم که بعد از مرگ پدرش ثرو هنگفتی به اون می رسه و اون ثروت می شه مال من!ولی به خودش هم علاقمند بودم اما اون هیچ وقت نفهمید.
سکوت کرد و به بیرون زل زد.برای اولین بار بود که از زندگی و ددرونش برای کسی حرف می زد.به نظرش شاهرخ مرد خوبی بود خوب بود که می خواست سرپرستی شروین را بپذیرد.خوب بود که تا اینحد در مورد انسانهایاطرافش احساس مسئولیت می کرد.به نظرش شاهرخ درک بالایی داشت.با اوحرف زد و وقتی مشاهده کرد که او این قدر مهربان و صبورانه به سخنانش گوش داده خوشحال شد.اولین باری بود که حس کرد یک نفر به سخنانش گ.ش داده و برایش نقش بازی نکرده.شاهرخ نیز در سکوت فقط به سخنان او گوش فراداد و برایش دل سوزاند.پس در زندگی او وستایش هر دو مقصر بوده اند.می دانست که رامین حرفهای زیادی برای گفتن دارد.دوست داشت بیشتر با او صحبت کند .ولی حالا موقعیت خوبی نبود. از طرف شروین و برگرداندن او خیالش راحت شد.ولی در دل به این می اندیشید که آیا درست است اینگونه رامین را رها کند و برود؟ به هتل رسیدند .شاهرخ رو رامین کرد و گفت:
-تو پیاده نمی شی؟
-نه تو برو من یه ساعت دیگه برمی گردم.
شاهرخ لبخندی دوستانه زد و گفت:
-مراقب خودت باش.
رامین نیز این بار بدون لودگی و زدن پوزخند جدی گفت:
-ممنونم.
بار اولی بود که بین رامین و شاهرخ برخوردی دوستانه و جدی به وجود آمده بود.خیلی پیش می آمد که رامین با کسی صحبت کند یا به کسی اعتماد کند ولی به شاهرخ اعتماد داشت. شاهرخ وارد هتل شد و رامین به راننده گفت که او را به آن سوی شهر ببرد.قصد داشت سری به خانه سیلویا بزند و به اواطلاع دهد که برگشته .نمی توانست در خانه او بماند .زیرا سیلویا مایل نبود شبی را با رامین بگذراند .دلیل آورده بود ک نمی خواهد تا وقتی در خانه پدرش است شبی را با رامین بگذراند!او هم پذیرفته بود .آن شب نیز فقط برای این که اطلاع دهد بازگشته به خانه می رفت .هر چند که در دل برای آنها مهم نیست که او برگردد یا برنگردد.
پاسکال خدوتکار وفادار پدر سیلویا خیلی سرد با رامین برخورد کرد و گفت که خانم سیلویا در اتاقشان هستند و به کارشان رسیدگی می کنند.
-لطفا اطلاع بدین که من اومدم.
او به سردی نگاهی به رامین انداخته و رفت.لحظاتی بعد پتسکال برگشت و گفت:
-خانم در اتاقشون منتظر هستند.
رامین خوشحال از این که او را پذیرفته به طبقه بالا واتاق سیلویا رفت. او روی صندلی جلوی میز توالت نشسته و صورتش را با کرم پودر یکی کرده بود .نگاهش مثل همیشه سرد و یخ بود .با دیدن رامین پوزخندی زد و گفت:
-رامین کی برگشتی؟!
-ساعتی پیش حال چط.ره؟
-هی بد نیستم .تنهایی؟
-بله.
و روی صندلی نشسته و پرسید:
-پدرت منزل نیست؟
سیلویا برخاست و اندامش را که لباس چندانی آن را نپ.شانده بود به نمایش گذاشت.رامین حریصانه چشم بر او دوخت .نمی دانست چرا سیلویا امشب سخاوتمند شده است.دخترک مقابل رامین قرار گرفت و عشوه گرانه گفت:
-تو دوست داری پدرم در منزل باشه؟
رامین دست برموهای او کشید و برخاست نگاهش را مستقیم به نگاه او دوخت و گفت:
-اگر نباشه برای ما بهتره درسته همسرم؟!
صدای قهقه سیلویا فضای اتاق را پر کرد .ضربه ای ملایم به صورت او زد و گفت:
-که این طور پسر کوچولوی شاده!مثل اینکه بدت نمی یاد اینجا بمونی.رامین نیشخندی زد و گفت:
-مگه آدم از بودن در کنار همسرش ناراحت می شه؟
-با همسر!واقع به این مسائل اعتقاد داری؟
خود را روی کاناپه رها کرده و به چهره رامین زل زد:
-ببین پسر تو که نمی تونی تو خونه پدر من با همسرت....
-جای دیگه هم می تونه باشه.
-مثلا کجا؟ تو خیابون! یا وسط شهر! شاید هم تو یه لونه!
-نه می تونیم تو هتل باشیم.
-بس کن خب .از شوخی گذشته بگذریم .فقط اومدی من رو ببینی یا کار دیگه ای هم داری؟
رامین مأیوسانه سر به زیر انداخت وگفت:
-نه اومدم بگم که برگشتم!
R A H A
11-20-2011, 05:01 PM
صفحه 306 تا 320
و بعد برخاست و به سوی در رفت. سیلویا برخاست و پشت سر او ایستاد. دست بر شانه اش نهاد و سرش را روی شانه او قرار داد و گفت:
- نمی ونستم این قدر نازک دل هستی! می دونی که دخترای زیادی توی این شهر حاضرند به خواستهای تو عمل کنند.
- خودت می دونی که هر چقدر آدم کثیفی باشم باز هم تو این مسائل خودم رو به کثافت نمی کشم. فقط ترجیح می دم با همسر خودم باشم... من دارم می رم فردا می بینمت.
در را گشود که سیلویا گفت:
- درو ببند و قهر نکن. با تو حرف دارم. بگیر بشین.
را مین دودل بود. ولی با این حال روی صندلی نشست و منتظر شد.
سیلویا مقابل آینه ایستاد و گفت:
- مدارک خونه ی پدرت رو آوردی؟
- آره. همه رو آوردم. چطور مگه؟
- گی اگرپدرت بمیره نف اموالش ال توئه درسته؟
- درسته و نصف دیگه مال برادرم آریاناست.
- چطور میشه همه مال تو بشه؟ دوست داری؟
- پس آریانا چی؟
- تو به فکر او هستی ؟ دیوونه هر چی سرمایه ات بیشتر باشه پول بیشتری نصیبمون میشه. مثلا تو شوهر منی باید سرمایه زیادی داشته باشی. تو که نمی خوای همه بگن همسر دختر یه سناتور آدم بدبخت و بی پولیه؟
را مین متعجب به او نگریست و گفت:
- بدبخت؟ ولی من کلی ثروت دارم.
- خیلی خب. حالا مدارک کجاست؟ گفتی از پدرت یک وکالت داری درسته؟
- آره. یک بار قبلا به من واسه ی یک کاری وکالت داد و بعد موند دستم و با خودم آوردم. تو هتله.
- عالی شد. تو می شی جز پولدارهای شهر.
و خندید!
- ولی سهم آریانا چی می شه؟
او تمسخر آمیز گفت:
- نمی دونستم وجدان هم داری.
رامین برخاست و گفت :
- هرکسی وجدان داره.
او با کنایه گفت:
- من امشب با تو به هتل می یام.
و بعد شروع به لباس پوشیدن کرد. گویی به رامین دنیا را داده باشند! با شادی به حرکات او خیره شده بود پیش روی خود شبی رویایی را با سیلویا مجسم می کرد! تصاحب سیلویا را دوست داشت حتی برای یک شب! بعد از حاضر شدن او از خانه خارج شدند. پاسکال با نگاه سردی آنها را بدرقه کرد و بعد به اتاق اربابش رفت. پدر سیلویا در حالی که پشت میز کار بزرگش لم داده بود با دیدن پاسکال پرسید:
- سیلویا همراهش رفت.
- بله قربان.
پیرمرد لبخند مرموزی بر لب نشاند و گفت:
- خوبه . سیلویا خوب می دونه که باید چه کار کنه. فردا حتما با دستهای پر برمی گرده.
- بله امیدوارم.
- تو باید مطمئن باشی. حداقل این بار دهمه!مردهای آبله زود به دام سیلویا می افتند و رامین هم یکی از اوناست. سیلویا خیلی زرنگه.
و هر با صدای بلند خندیدند !!!
رامین و سیلویا به هتل رتند و وارد اتاق شدند. دختر روی لبه ی تخت نشست و نگاهی به اطراف انداخت.
- هتل خوبیه.
رامین خشنود پرسید :
- می پسندی؟
سیلویا در حالی که با چشمانی خمار به او می نگریست و وجودش را به آشوب می کشید با صدای پر عشوه گفت:
- تو رو بیشتر می پسندم. اون هم امشب!
رامین که از خود بی خود شده بود به طرف سیلویا رفت. حرکاتش به راستی چون حیوانی بود که از قفس رها شده باشد. سیلویا خوب توانسته بود او را تحت سلطه ی خود در آورد و می دانست در چنین اوضاعی هر چه بخواهد عملی خواهد شد. در لحظاتی که رامین در حال خود نبود. سیلویا شروع به حرف زدن کرد از او مدارک و وکالت نامه را خواست و با زرنگی امضای رامین را روی وکالت نامه ای که از قبل تهیه کرده بود گرفت با آن وکالت رامین تمام املاک پدری را که روزی پدرش از روی اعتماد به او سپرده بود به سیلویا و پدرش واگذار کرد !هرچه را که او امر می کرد انجام می داد و سیلویا با قهقهه های زشت و پلیدش به حرکات دیوانه وار رامین می نگریست و در دل به حماقتش می خندید.
***
صبح روز بعد شاهرخ پس از بیدار شدن دوش گرفت و حاضر شد. می خواست برای دیدن شروین به آسایشگاه برود. مقابل اتاق رامین ایستاده و چند ضربه به در نواخت آن دو هم بیدار بودند و سیلویا لباس پوشیده و حاضر ایستاده بود. می خواست با دست پر به خانه برگردد. رامین هنوز خام بود و نمیدانست چه کرده خاطرات خوش شب گذشته او را در خود فرو برده بود. با شنیدن صدای در گفت:
- در رو باز کن. شاید یکی از کارکنان هتل باشه.
سیلویا در را گشود و چهره ی زیبا و آراسته شاهرخ را مقابل خود دید. لحظاتی به چهره ی زیبا و نگاه گیرای او خیره شد و بعد با لبخندی فریبنده گفت:
- بفرمایید
شاهرخ متعجب از دیدن زنی نا آشنا گفت:
- ببخشید من با رامین کار داشتم.
رامین جلوی در آمد و بادیدن شاهرخ لبخندی زد :
- سلام شاهرخ. این وقت صبح با من کاری داری؟
سیلویا خیره به رامین پرسید:
- نمی خوای این آقای محترم رو به من معرفی کنی؟
- چرا عزیزم. ایشون شاهرخ هستند. شاهرخ فروتن. همون که قراره شروین رو با خودش ببره.
- پس اون شخص بخشنده و مهربون شما هستید؟
شاهرخ لبخندی زد و گفت:
- نه چندان زیاد بخشنده و مهربان. و شما؟
- من سیلویا هستم
- همسر خوب من!
سیلویا با تمسخر به رامین نظر انداخت و گفت:
- نه چندان زیاد.
و از اتاق خارج شد و مقابل شاهرخ ایستاد. چهره ی زیبا و قامت رعنای او سیلویا را مبهوت ساخته بود. با اشتیاق به او نگاه می کرد چقدر آرزو داشت ساعتی با او باشد! بار اولی بود که در دل زیبایی و جذابیت مردی را می ستود و از او خوشش می آمد! شاهرخ رو به رامین گفت:
- می خواستم برم دیدن شروین. تو هم با من می یای.
- اوه نه . خودت که می دونی نه اون از دیدن من خوشحال میشه. نه من حوصله ی برخورد لوس اونو دارم!
- به هر حال خواستم پیشنهادی کرده با شم. من دیگه باید برم موفق باشی.
و به سیلویا نگریسته و گفت:
- از آشنایی با شما خوشوقت شدم خانم.
سیلویا پر ناز پاسخ داد:
- من هم همینطور. و خیلی مایلم که باز با شما ملاقاتی داشته باشم!
- نظر لطف شماست. خدانگهدار.
و سریع از او دور شد. نگاه های سیلویا که در نظرش وقیحانه جلوه می کرد آزارش داده بود. با خود می اندیشید که رامین چگونه به او علاقمند شده؟! البته او دختر قشنگی بود ولی آن طرز لباس پوشیدن و رفتارش واقعا نامناسب بود. شاید چون شاهرخ فرهنگ و ادب ایرانی را می پسندید اینگونه از رفتار سیلویا منزجر شده بود.
پس از رفتن او، رامین رو به سیلویا پرسید:
- واقعا دوست داری باز هم اونو ببینی؟
- آو پسر بد! چرا به من در مورد اون چیزی نگفته بودی؟ عجب مرد جذابی بود چقدر با شخصیت و زیبا. بار اولی بود که مردی به این زیبایی را می دیدم!
- مزخرف نگو. چه زیبایی؟ اون یه مرد شرقی معمولیه.
- ولی این یکی فرق داشته. نگاهش گیرا بود.
رامین ناراحت شد. سیلویا لبخندی زده و گفت:
- من دیگه باید برم. تو هم برو یه دوش بگیر. قیافه ات مضحک شده!بعد بیا با پدرم ر مورد کار صحبت کن.
- پدرت؟!
- آره می خواد تو روببینه.
در حال رفتن بود که رامین پرسید:
- باز هم می یای؟!!
او نگاهی به رامین انداخته و گفت:
- نمی دونم. اگر خودم دلم خواست.
و قهقهه ای سرداد و به انگلیسی جمله ای خطاب به او گفت و رفت.رامین نیز سرش را تکان داد و به اتاقش رفت. رفتار و محبت های سیلویا گاهی آزارش می داد. با این حال از او خوشش می آمد! می اندیشید که با وجود او سود زیادی به چنگ خواهد آورد!!
... مسئول آسایشگاه از دیدار مجدد شاهرخ خوشحال شد و به گرمی از او استقبال کرد و اظهار داشت که با وجود او حال شروین به کلی تغییر کرده وضعیت روحی مناسب تری دارد. شاهرخ خوشحال شد و با اجازه او به اتاق شروین رفت. می خواست پسرک را غافلگیر کند.هدیه ای نیز برای او خریده بود. شروین در حال نوشتن بود . دوست داشت برای شاهرخ نامه بنویسد. از آمدن او اطلاع نداشت. شاهرخ در را گشود و گفت :
- سلام پسر گلم.
او سر بلند کرد و شاهرخ را دید. فکر کرد خواب می بیند. ولی بیدار بود با شادی خندید و فریاد زد:
- شاهرخ، چقدر از دیدنت خوشحالم.
شاهرخ به طرف او رفت و در آغوشش کشید. شروین شاداب او را بوسید و در عوض بوسه ای مهربان را بر چهره خود دریافت نمود. شاهرخ او را روی ویلچر نشاند و گفت:
- به به. می بینم که خیلی نسبت به دفعه ی قبل بهتر شدی.
- آخه به تو قول دادم. من پسر بد قولی نیستم
او مهربان خندید و گفت :
- درسته تو خوش قول ترین پسر دنیایی. خیلی خوشحالم که خنده رو روی لبهات می بینم. حالا شدی یه پسر خوب که می خنده و شادابه.
شروین خندید و بعد پرسید:
- شاهرخ. کی برمی گردیم ایران.
او لحظه ای اندیشید و بعد گفت:
- به زودی.
- یعنی تو که برگردی من رو هم می بری؟
شاهرخ مهربان جواب داد:
- اگر خدا بخواد البته. ولی اطمینان دارم که باهم بر می گردیم.
- یعنی پدرم راضی شد؟
- البته اون به سلامتی تو علاقمنده.
شرون گفت :
- نه این دروغ محضه!
شاهرخ از تغییر حالت او متعجب شد او ناگهان خشمگین شده و عصبانی به نقطه ای زل زده بود. پدرانه دست بر شانه ی او نهاد و دست دیگرش را در دست او قرار داد و گفت:
- تو نباید عصبانی بشی. دلم نمی خواد تو رو در این حال ببینم.
شروین در حالی که بغض کرده بود گفت:
- اون دوستم نداره . چرا می خوای دروغ بگی؟
- من به تو دروغ نمی گم. تا حالا از من دروغی شنیدی؟
شرون به علامت نفی سر تکان داد و شاهرخ لبخند زنان گفت:
- پس لبخند بزن و این چهره ی اخمو رو دور بریز. اهان حالا شد.
به برگه ی روی میز نگریست و پرسید:
- برای من می نوشتی ؟
- آره دوست داشتم برات پست کنم.
- پس خوب شد که خودم اومدم.
و نامه ناتمام او را خواند. لبخندی زد و گفت:
- چطور می تونی فارسی بنویسی؟
- مارگریت به من یاد داده. فارسی صحبت کردن رو هم اون بهم یاد داده. اون خیلی فارسی رو دوست داره.
- با این حساب تو هم فارسی بلدی هم انگلیسی.
- بله. ولی فارسی رو بیشتر دوست دارم .
- معلومه پسر خوب. چون تو ایرانی هستی.
شروین خندید. شاهرخ گفته بود او یک ایرانی است.
- یعنی میشه به وطن بازگشت؟ به آغوش گرم و مهربان مادر.
شاهرخ ساعاتی را در آنجا و کنار شروین گذراند و بعد از خداحافظی تصمیم گرفت به کارهای شرکت خودشان هم کمی رسیدگی کند. به یک کمپانی که با شرکت آنها در ایران ارتباط داشت سری زد و مدیر آنجا را ملاقات کرد. شب هنگام وقتی به هتل بازگشت تصمیم گرفت برای صرف شام همراه رامین در رستوران هتل باشد بنابراین پس از تعویض لباس به سراغ او رفته و پیشنهاد داد که شام را با هم صرف کنند .روی صندلی پشت میزی نشست و پس از لحظاتی رامین هم آمد و مقابل او جای گرفت.
- امروز خوش گذشت؟
او جواب داد.
- نه من فقط تو اتاقم بودم.
- چرا؟ چرا با همسرت نرفتی؟
او پوزخندی زد و گفت:
- این طوری راحت تریم!
- رامین چرا شما با هم زندگی نمی کنید؟
- سیلویا به اینجور زندگی اعتقادی نداره. میگه همین که گاهی با هم ملاقاتی داشته باشیم کافیه. در ثانی می گه تا خودت خونه ای در اینجا نداشته باشی حاضر نیستم باهات زندگی کنم!
شاهرخ متعجب به او خیره شد و بعد پرسید:
- این دیگه چه جور ازدواجیه ؟
- شاید ازدواج کاری!
در مقابل حیرت شاهرخ خندید و گفت:
- من و سیلویا به همکاریمون در کاری که شریک هستیم فکر می کنیم. گاهی هم اگر دلمون خواست با هم خلوت می کنیم. مثل دیشب!
- بله متوجه شدم که دیشب باهم بودید.
- تو چه کار کردی؟ شروین رو دیدی؟
- آره حالش خیلی بهتر شده.
- خوبه. وقتی که با تو برگرده و از من و اینجا دور بشه بهتر هم میشه.
- رامین تو می تونی پدر خوبی باشی تو خیلی مهربونی!... نمی دونم چرا این کارو نمیکنی.
رامین خندید و گفت:
- من مهربونم؟ پسر من اگر مهربون بودم که این همه بدی نمی کردم.
به چشمان شاهرخ خیره شد و گفت:
- خیلی راحت می تونم با تو صحبت کنم. تا حالا با کسی تا این حدد راحت نبودم.
- خوب پس حرف بزن.
- حرف می زنم. نترس!ولی از چی ،از کجا؟
- از شروین تو دوستش داری مگه نه؟
- من بچه ام رو فروختم. آه... من آدم نیستم. وقتی تو به من توهین می کنی حق داری و چون می دونم واقعیت رو می گی سکوت می کنم. در ثانی همیشه به حرفات فکر می کنم. تو راست میگی.
- پس چرا ... چرا وقتی تمام این ها رو می دونی و می فهمی که کارت اشتباه باز هم ادامه می دی؟ منظورم...
- می فهمم چی می گی. شاید برای این که عقده های خودم رو خالی کنم. برای اینکه ستایش رو آزار بدم چون آزارم داد. اون اشتباه کرد که از من جدا شد .
- ولی تو هم اونو نمی خواستی.
- این دروغه! من عصبی شده بودم برای اینکه معتاد بودم. بهانه گیری های ستایش هم مدام اعصابم رو خرد می کرد. من هم عصبی تر می شدم و دعواهامون بالا می گرفت.
به شاهرخ زل رد و ادامه داد:
- اگر ستایش برات درددل کرده چرا فقط بدی ها رو گفته؟ چرا فقط خواسته جنبه های منفی من منو به تو نشون بده. میبینی ؟ این هم یکی دیگه از خودخواهی های بزرگ و نابخشودنی اونه.
شاهرخ لبخندی زد و گفت:
- شاید خوشی هاش انقدر کم بوده و بدی ها و غصه هاش انقدر زیاد و طاقت فرسا که اون یه کم خوشی رو هم از یادش برده باشه
او پوزخندی زد جواب داد:
- تو هم طرف اونو می گیری؟
- من طرف هیچ کدوم از شما رو نمی گیرم. بلکه از طرف خودم و از روی منطقم حرف می زنم.
- تو خوشبختی شاهرخ. به تو غبطه می خورم.
شاهرخ غمگین سر به زیر انداخت.
- خوشبخت؟!
آیا او واقعا خوشبخت بود؟ اگر این چنین بود چرا حسش نمی کرد. او خوشبختی را با بهاره باور داشت. پس از او خوشبختی نیز پر کشیده و رفته بود.
- چرا تو فکری؟ به خوشبختی هات فکر می کنی؟
- تو فکر می کنی من خوشبختم؟
- مگه نیستی؟ چی کم داری؟
- بهاره رو!
رامین متعجب پرسید:
- بهاره ؟ اون کیه. معشوقه ات؟
و لبخندی زد.
شاهرخ آهی کشید و گفت:
- همسرم، عشقم، تمام زندگیم،تضمین کننده خوشبختیم. حالا که نیست هیچی برای من معنا و مفهوم نداره
رامین برای همدردی گفت:
- متأسفم. ناراحتت کردم.
- نه پسر حرفش رو هم نزن بهتره در این مورد صحبت نکنیم من به اون قول دادم .
- به کی؟!
او جواب داد:
- بگذریم. غذامون از دهن افتاد. چرا نمی خوری؟
- کم کم می خورم . تو صحبت کن.
- می خواستم راجع به برگشتنم صحبت کنم. می خواستم ببینم بالاخره می یای کارو تموم کنی یا نه؟
- چه کاری ؟ من که قیومیت بچه رو به تو و مادرش دادم.
- به مادرش ؟ البته به طور غیابی و با تضمین من!
- درسته دیگه مشکل چیه؟
- باید بیای آسایشگاه . اونجا هم چند تا کاغذ هست که باید امضا کنی. بعد برگشتن شروین با من حتمی می شه.
- باشه فردا می یام.
- پس با هم به آسایشگاه بریم.
- موافقم.
شاهرخ گفت:
- پول هم حاضره.
او لبخندی زد و گفت :
- امان از این پول که چه ها با آدم می کنه!
شاهرخ نیز لبخندی زد و به صرف غذایش مشغول شد. وقتی به اتاقشان برمی گشتند شاهرخ پرسید:
- خوابت می یاد؟
- نه . چطور؟
- هیچی. گفتم اگر خوابت نمی یاد بیا کمی با هم صحبت کنیم.
رامین از پیشنهاد او استقبال کرد و با او وارد اتاقش شد و روی صندلی نشست. شاهرخ بطری نوشیدنی آورده و روی میز نهاد و در لیوان ها ریخت.
رامین پرسید:
- تو چرا سر و سامانی به خودت نمی دی پسر ؟ منظورم اینه که چرا ازدواج نمی کنی؟
- خواهش می کنم رامین. بحث در مورد این جور مسائل رو کنار بذار.
- مثل اینکه من رو قابل نمی دونی برام حرف بزنی.
- نه این حرف رو نزن . راستش حرف زدن در مورد این مسئله آزارم میده .فقط بدون بعد از بهاره فقط به خاطر دخترم بهار زنده موندم در غیر اینصورت من هم مرده بودم.
- پس خیلی عاشقش بودی؟
شاهرخ سر به زیر انداخت.
- خیلی. عاشقش بودم و هستم. هنوز هم با بهاره زندگی می کنم و اونو کنار خودم حس می کنم. همیشه و همه جا.
رامین لبخندی زد و گفت:
- من هم همیشه دوست داشتم عاشق باشم و عاشقانه زندگی کنم ولی موفق نشدم. می دونی ستایش خوب بود ولی حساس بود. خیلی دردونه بار اومده بود اومده بود. شاید زندگی کردن با من و جدایی بود که پخته اش کرد و واقعیات رو بهش نشون داد. یدختر حساس و زودرنج. آه . هیچ وقت حرکاتش یادم نمیره . راستش گاهی دلم خیلی هواش رو می کنه . وقتی من رو می بینه مثل اینکه عزرائیل رو دیده ، فرار می کنه. ناسزا تحویلم می ده. عصبانیم می کنه و من هم از روی عصبانیت آزارش می دم . خیلی از این که غیابی طلاق گرفت ناراحت شدم.یعنی این کار اون بیشتر منو به طرف مواد مخدر کشوند. اول زیاد مصرف نمی کردم ولی بعد وقتی مشکلاتم زیاد شد مصرفم بیشتر شد حالا فقط مصرف مواد و بودن با دوستام کمی آرومم می کرد. دوست داشتم با اون باشم ولی وقتی یاد رفتارهای ناهنجارش می افتادم از خونه رفتن منصرف می شدم. شبها دیر وقت به خونه بر می گشتم. حتی اون موقع هم با عصبانیتها و پرخاشهاش روبرو می شدم.
پوزخندی زده و ادامه داد:
- وقتی عصبانی می شد هم دوستش داشتم. همیشه من رو محکوم می کرد که به خاطر پول پدرش باهاش ازدواج کردم. شاید نیمی از قصد ازدواجم با اون این بوده باشه ولی خودش رو هم می خواستم. خیلی زیاد. ولی اون همه چیز رو خراب کرد.
- چرا نمی خواستی بچه دار شید؟ تو با کارهات باعث شدی شروین فلج بشه.
- شروین شده آئینه دق من... آخه وقتی ما خودمون مشکل داشتیم چطور باید بچه دار می شدیم؟
- ستایش برای فرار از تنهایی ها و غم و غصه هاش خواست بچه داشته باشه .
- غم هاش؟! غم اون من بودم. دوست داشت بمیرم. هرگز به من نگفت دوستت دارم. هیچ وقت به من ابراز علاقه نکرد. البته جز اوایل ازدواج اون موقع که به قول خودش خام بود.
- پس می شه نتیجه گرفت که شما دو نفری مقصر بودید.
- من هیچ وقت ادعا نمی کنم که مقصر نبودم. چرا من هم مقصر بودم ولی تو قبول داری که یک زن خوب می تونه شوهرش رو به راه بیاره؟یه مرد تشنه ی محبت همسرشه و اگر از طرف اون با بی توجهی مواجه بشه براش خیلی سخته. میره طرف رفقاش. میره طرف اعتیاد.
- تو خودت چی کار کردی؟ البته تو درست می گی ولی خوب تو هم باید به اون محبت می کردی. یک زن هم به محبت شوهرش احتیاج داره.بی مهری از طرف شوهر باعث افسردگی زن می شه. باعث اندوه و غصه اش می شه. زن و مرد هر دو باید مکمک هم باشند باید شریک غم ها و غصه ها و شادی ها ی هم باشند نه این که موجب آزار همدیگه بشن. متوجه ای رامین جان .
- خوش به حالت. چقدر قشنگ حرف می زنی! ستایش حق داره تو رو دوست داشته باشه!
شاهرخ متعجب گفت:
- چه حرفی می زنی؟ ستایش هیچ کس رو جز شروین دوست نداره. اگر هم با من حرف زده به خاطر خالی شدن غم و غصه هاش بوده هر چند که آدم خالی نمی شه. فقط سبک می شه. گاهی حرف زدن بد نیست
رامین گفت:
- من کسی رو برای حرف زدن ندارم.
- سیلویا همسرت چی؟
- هه! حرفا می زنی. راستش من اون طورها هم که نشون می دم نیستم.سیلویا علاقه ای به من نداره. فقط به خاطر پول حاضر شده با من ازدواج کنه من آدم ابلهی هستم. به خاطر پول خودم رو می فروشم. آره می دونی دیشب چی کار کردم؟ به خاطر یک شب خوشی با اون، حاضر شدم اسناد خونه ی پدرم رو با وکالت به اون بدم.
شاهرخ متعجب پرسید:
- تو چی کار کردی؟ مگه می شه؟
- پدرم یک بار برای کاری به من وکالت داد. من هم سوءاستفاده کردم و وکالت رو جعل کردم و خونه و شرکت و کارخونه ی پدرم رو تصاحب کردم. من برادری هم دارم آریانا اونم پی زندگی خودشه . اصلا به من و پدر کاری نداره. حتی گفته سهمی نمی خواد .دیشب سیلویا وکالت رو از من گرفت و تقریبا خونه و کارخونه رو به چنگ آورد.
- خدای من ! تو دیوونه ای به خاطر یه شب خوش گذرونی؟ تو واقعا فکر می کنی راه دیگه ای نبود؟
- من آدم هرزه ای نیستم که برم دنبال آدمای هرزه.
شاهرخ پوزخندی زد و گفت:
- یعنی این خانم خیلی پاک و مطهره؟!
رامین برخاست و گفت:
- بس کن شاهرخ تو هم نمک روی زخم من نپاش. به حد کافی بدبختی دارم. فردا با تو می یام کارو تموم کن و با بچه بذار برو. فقط ببرش. من هم می مونم و به کار خودم می رسم.
شاهرخ نیز برخاست:
- خیلی خب عصبانی نشو. منظوری نداشتم.
- تو حق داری این من هستم که یه احمقم. فردا صبح حاضر باش شب بخیر.
و رفت. شاهرخ تنهاماند. روی صندلی نشست و به سخنان رامین اندیشید . به نظرش در زندگی آنها ستایش و رامین هر دو به یک اندازه مقصر بودن. ولی می دانست که رفتار رامین قابل تحمل نبوده. مخصوصا برای ستایش. هر چند که ستایش هم رفتار مناسبی با رامین نداشته . می اندیشی که در این میان یک کودک تمام این بار اندوه را به دوش کشیده. بیشترین ظلم در حق شروین شده او هم سلامت جسمی اش را از دست داده بود و هم خانواده اش را. به هر حال امیدوار بود که هر چه زودتر کار تمام شود و شروین را با خود به ایران بازگرداند.
R A H A
11-20-2011, 05:02 PM
صفحه 321 تا 327
فصل 8
رامین صحبتهای لازم را با رئیس بیمارستان کرد و سپس اوراق آماده شده را امضا نمود و تحویل شاهرخ و وکیل داد . شروین قانوناً دیگر تحت نظارت رامین نبود . پسر بیچاره وقتی فهمید که بازگشتش همراه شاهرخ به ایران قطعی شده از شادی و هیجان اشک به دیده آورد . شاهرخ از او خواست که حداقل از پدر خداحافظی کند ولی شروین گریست و گفت که نمی خواهد او را ببیند . شاهرخ هم نخواست او را ناراحت کند . شروین را با خود به هتل برد تا زمان مشخص شدن تاریخ پروازشان در کنار هم باشند . شروین خوشحال بود و می خندید . مسئولین آسایشگاه خوشحال بودند که شروین نزد مادرش بر می گردد . پسرک شادمان از آنها خداحافظی کرد و همراه شاهرخ به هتل رفت . در بین راه مدام به اطراف نگاه می کرد . می خندید و هیجانزده می گفت بار اولی است که از آسایشگاه خارج شده . شاهرخ نیز به شادی معصومانه او لبخند می زد .
وقتی به هتل رسیدند شروین متعجب گفت :
- تو چقدر پولداری که تو یه همچین هتلی زندگی می کنی !
شاهرخ خندید و گفت :
- نه عزیزم من چندان هم پولدار نیستم .
- شاهرخ کی برمی گردیم ایران . مادرم منتظرمه ؟
شاهرخ مقابل او نشست و گفت :
- نه می خوام به عنوان هدیه ی تولدش تو رو بهش برگردونم . فکر می کنم به قدر تمام دنیا خوشحال بشه .
- چقدر عالی . من هم باید براش هدیه بخرم .
- درسته . با هم این کار رو به سلیقه ی تو انجام می دیم . خوبه ؟
- آره . ولی من پول ندارم !
- این چه حرفیه شیطون کوچولو . تو پول کافی داری . نگران نباش .
- شروین لبخند زنان پرسید :
- تو جیبهای تو ؟ !
و هر دو با صدای بلند خندیدند .
- سلام بهنام خان .
- سلام شاهرخ . چه عجب . تو که منو کشتی ! چرا زنگ نمی زنی ؟
- من فقط چهار روزه اومدم اینجا .
- نه خیر . یک هفته است . مگه نمی خوای برای تولد ستایش اینجا باشی ؟
- حالا کو تا تولد ستایش خواب که نبودی ؟
- واسه ی تو که فرقی نداره .
شاهرخ خندید و گفت :
- خیلی بی انصافی !
او هم خندید و پاسخ داد :
- حالا بگو ببینم شیری یا روباه ؟
- شیرم ! فردا با شروین بر می گردیم . یادت باشه سر ساعت تو فرودگاه باشی ها.
- باشه من سر وقت میام .
- ممنونم . برو به کارت برس . بعد می بینمت .
خداحافظی کرد و ارتباط قطع شد . شروین گفت :
- آقای بهنام هم مثل تو خیلی مهربونه . درسته ؟
- آره شاید هم خیلی مهربونتر از من .
و لبخندی زد . شروین باز پرسید :
- فردا برمی گردیم شاهرخ ؟
او تایید کرد و شروین لبخند شوق بر لب آورد . شاهرخ از شادی او خوشحال شد . پدرانه به او مهربانی می کرد و از هیچ مهر و محبتی نسبت به او کوتاهی نمی کرد . محبتش خالصانه بود . در طی مدتی که با شروین در هتل بودند رامین با او ملاقاتی نداشت . فقط در روز بازگشت از او خداحافظی کرد و برایش آرزوی موفقیت نمود و گفت اگر به کمک احتیاج داشت حاضر است هر کاری از دستش برآید انجام دهد . رامین نیز ضمن تشکر ، از او خواست مراقب شروین و ستایش باشد . شاهرخ برای او دل می سوزاند . در نظر شاهرخ رامین هم در زندگی روی خوشبختی را ندیده بود . روز به روز در اعتیاد غرق می شد و حالا هم سیلویا و پدرش باعث سقوط کامل او شده بودند .
در فرودگاه وقتی سوار هواپیما شدند شروین اشک به دیده آورد . وقتی شاهرخ از او پرسید که چرا گریه می کند او جواب داد :
- باورم نمی شه که بعد از چند سال به ایران بر می گردم . پیش مادرم ، تو خونه ام . آه شاهرخ تو خیلی خوبی که چنین لطفی در حق من کردی !
شاهرخ دست نوازش بر سر او کشید و گفت :
- دوران اندوه به سر اومده بعد از این فقط باید شاد باشی .
شروین به روی او لبخندی زد و سکوت کرد .
****
- بهنام من اصلاً از کارهای تو سر در نمی یارم .
- آخه عزیزم من چه کار کنم که تو باور کنی که من هیچ رازی ندارم .
- ولی تو و شاهرخ چیزی رو از ما پنهون می کنین ، وای که دارم دیوونه می شم . حرف بزن ! مگه به من شک داری ؟ بهنام مهربان دستهایش را روی شانه های سوگند که عصبی ایستاده بود و دلگیر نگاهش می کرد گذاشت و گفت :
- من به تو مثل چشمهای خودم ایمان دارم . ولی باور کن چیزی نیست . مطمئن باش اگر چیزی هم باشه به زودی می فهمی .
سوگند دست های او را از شانه هایش پایین انداخت و عصبانی گفت :
- دیدی ؟ نگفتم خبری هست ؟ تو نمی خوای به من بگی . هنوز ازدواج نکرده پنهان کاری هات شروع شده ، خیلی از دستت ناراحتم !
کیفش را برداشت و خواست برود که بهنام دستش را گرفت و گفت :
- سوگند تو رو به خدا دست از این کارهات بردار ، چرا من رو عذاب می دی ؟ شاید چیزی باشه که تو نباید بدونی ! اصلاً هیچ کس نباید بدونه . حالا من بیام و به تو بگم و همه چی رو خراب کنم ؟
- دِ همین دیگه ! تو به من شک داری . فکر می کنی اگر به من بگی که چی شده ، همه می فهمند .
- سوگند اعصابم رو خرد کردی !
این جمله را با ناراحتی بیان کرد . سوگند نیز که به حد کافی عصبانی بود نگاهی از روی غضب به او انداخته و از خانه اش خارج شد . بهنام اندوهگین به جای خالی او نگریست و روی صندلی نشست . زیر لب گفت :
- شاهرخ بگم خدا چه کارت کنه که منو گرفتار کردی . این دختر هم که چقدر کنجکاوه . خدایا حالا چه کار کنم ؟
دستهایش را در موهایش فرو برد و لحظاتی در سکوت چشمهایش را بست . رفتارهای سوگند ناراحتش می کرد . ولی او را با تمام وجود می پرستید . خیلی دلش می خواست موضوع را به او بگوید و ناراحتی اش را برطرف کند ولی افسوس که به شاهرخ قول داده بود .....
از قبل با فرودگاه تماس گرفته و از ساعت دقیق وارد شدن هواپیما آگاهی یافته بود . بنابراین در زمان مشخص به فرودگاه رفت . دسته گلی خریده و منتظر ماند تا زودتر شاهرخ و شروین را ببیند . چقدر دلش می خواست بداند شروین چه شکلی و چطور پسری است ؟ با اعلام فرود هواپیما و ورود مسافران ، بهنام در میان جمعیت چشم به اطراف دوخت تا شاهرخ را بیابد . بالاخره او را دید . به طرف او رفت و با خوشحالی سلام کرد . دو مرد جوان یکدیگر را در آغوش کشیدند . پس از احوال پرسی شاهرخ با لبخند به شروین نگریست . او نیز در حالی که لبخندی معصومانه بر لب داشت به آنها نگاه کرد .
- بهنام این هم پسر گل من شروین ... عزیزم ایشون دوست و برادر عزیز من بهنام.
بهنام مهربان به روی او خندید و او آرام گفت :
- سلام آقا بهنام .
- سلام عزیزم . خوشحالم که می بینمت . راستش خیلی دوست داشتم زودتر چهره ی قشنگت رو ببینم .
- ممنونم . شاهرخ خیلی از شما تعریف کرده بود . من هم دوست داشتم شما رو ببینم .
بهنام خندید و به شاهرخ نگریست و گفت :
- چقدر دوست داشتنیه !
او هم لبخند زنان گفت :
- معلومه . فعلاً بهتره بریم که خیلی خسته ایم . آپارتمانت که حاضره دو تا مهمون ناخونده ولی خسته رو بپذیره .
- آره . ولی با مکافات !
شاهرخ خندید و گفت :
- نترس خودم درستش می کنم .
از فرودگاه خارج شدند و سوار بر اتومبیل بهنام راهی خانه شدند .
در راه شاهرخ در مورد ستایش و بهار سوال کرد . او نیز گفت حال آنها خوب است فقط بهار دلتنگ پدرش است . شاهرخ مهربان و دلتنگ گفت :
- خیلی دلم براش تنگ شده . قربون دختر گلم برم که همیشه با دیدنش خستگی از تنم می ره .
بهنام لبخندی مهربان زد و گفت :
- پس خیلی هواش رو داشته باش . خب شروین جان . شما چرا ساکتی عمو جون ؟
و خندید . شروین نیز لبخند زد و در حالی که از پنجره چشم به خیابانها داشت اطراف را می نگریست گفت :
- بیرون رو تماشا می کنم . ایران با جایی که من بودم خیلی فرق داره . او مهربان گفت :
- عزیزم اینجا تهرانه .
شروین با سر تایید کرد .
- بگو ببینم منو چی صدا می کنی ؟
- دوست دارم عمو صداتون کنم . خودم که عمو ندارم . و سر به زیر افکند و گفت:
- البته یکی دارم ، عمو آریانا . اون خیلی مهربون بود . درست مثل شماها . ولی به خاطر رفتار پدرم از پیش ما رفت و دیگه نیومد . بعد با لبخند ادامه داد :
- حالا می تونم شما رو عمو صدا کنم ... ایرادی نداره ؟
بهنام با محبت گفت :
- نه عزیزم ... خیلی هم خوشحال می شم . شاهرخ رو چی صدا می کنی ؟
و با لبخند به شاهرخ نگریست . شروین با خجالت گفت :
- شاهرخ فقط همین !
شاهرخ خندید و گفت :
- مگه بده . خیلی هم صمیمی تره . سرت رو بالا کن پسر خوب .
شروین به او خیره شد و خندید . از مهربانی های شاهرخ لذت می برد . خیلی دوستش داشت ....
به آپارتمان بهنام رسیدند . شاهرخ به شروین کمک کرده و او را پیاده کرد و روی ویلچر نشاند . بهنام نیز چمدانها را برداشت و وارد ساختمان شدند .
شروین در حین ورود با دقت به اطراف نگریست و پرسید :
- اینجا خونه ی شماست ؟
- بله . ولی قابل شما رو نداره .
و خندید . چمدانها را روی زمین نهاد و گفت :
- شاهرخ جون بگو ببینم چی میل داری ؟
- یه نوشیدنی خنک .
شروین گفت :
- من هم کمی آب .
- به روی چشمم .
و وارد آشپزخانه شد . شاهرخ روبه روی شروین که کمی مبهوت بود نشست و به چشمان او نظر انداخت .
- شروین خوشحالی یا ناراحت ؟
- باور کن خوشحالم . ولی باورم نمی شه که ایران هستم و دیگه تو آسایشگاه نیستم . کاش از همون ابتدا که منو به اونجا بردند تو می اومدی و من رو با خودت می بردی .....
- می فهمم کوچولو .
- شاهرخ ! شروین حتماً ده سالش تموم شده . ولی تو اونو کوچولو صداش می کنی.
- شاهرخ به بهنام که گویی هرگز شادی در وجودش تمام نمی شد نگریست و گفت:
R A H A
11-20-2011, 05:02 PM
از صفحه 328 تا 331
شروین 11 سال داره . می خواد بره تو 12 سال مگه نه ؟ در ثانی کوچولو صداش می کنم چون هنوز کوچولو مونده و باید حسابی تقویت بشه فقط باید به خودش برسه .
و خندان به او نگریست او نیز به چشمان بامحبت شاهرخ نگریست و هیچ نگفت . ساعتی را کنار هم بودند و با هم گفتند و خندیدند . پس از آن شاهرخ گفت که باید به خانه برود .
بهنام متعجب به او نگریست و گفت :
می خوای بری ؟ چرا ؟
بهنام جون خیلی وقته از خونه و بچه ام بی خبرم باید برم ببینمش و حال دختر گلم رو بپرسم .
متوجه ام ، اون وقت من اینجا چی کار کنم ؟
تو با شروین جون می مونی و نمی ذاری تنها بمونه و بهش بد بگذره . من هم بر می گردم .
حتماً ولی باور کن از یه موضوع می ترسم .
شاهرخ با تعجب پرسید :
از چی ؟
شروین که کمی از رفتن شاهرخ ناراحت بود و فکر می کرد شاید بهنام نیز از بودن با او ناراحت باشه گفت :
عمو بهنام نگران من نباشید اگر می خواید برید بیرون و به کارتون برسید من مزاحم شما نمی شم دو مرد به یکدیگر نگریستند و بهنام متعجب پرسید :
عزیزم چرا فکر می کنی مزاحم من هستی ؟ من از بودن تو در کنارم خیلی هم خوشحالم باور کن منظوری نداشتم مگه نه شاهرخ ؟
شاهرخ که از روحیه حساس و زودرنج شروین مطلع بود لبخندزنان گفت :
بله عزیزم بهنام منظوری نداشت تو چرا ناراحت شدی ؟
خب شاید دوست نداشته باشند با من تنها باشن !
بهنام گفت :
این چه حرفیه گل پسر ؟ من از خدامه که مدام با پسر خوشگل و ماهی مثل تو باشم . خیلی ناراحتم کردی .
شروین عذرخواهی کرد و بهنام گفت :
تو نباید چنین حرفی بزنی تو تا هر وقتی که اینجا باشی قدمت روی تخم جفت چشم های منه. نوکرت هم هستم . فقط از این جور حرفا نزن که خیلی بهم بر می خوره شاهرخ می دونه که من انقدرها هم بد نیستم .
و لبخندی زد . شاهرخ مهربان گفت :
بهنام مهربونترین عموئیه که خواهی داشت اصلاً بهنام بگو ببینم می خواستی بگی از چی می ترسی ؟
سوگند ! تو که خبر نداری مکافاتی کشیده ام سر این کارهای مرموز تو که نگو . الان هم باهام قهره ولی تو شرکت آشتی می کنیم .اگر بخواد بیاداینجا چه کنیم ؟
هیچی خودم باهاش صحبت می کنم تو هم تو این یک هفته که به تولد مونده خونه پیش شروین بمون . من به کارهای شرکت رسیدگی می کنم و غروبها زودتر می یام اینجا برای سوگند هم آشی می پزم تا بعد از این قدر تو رو بیشتر بدونه .
بهنام خندید و گفت : می خوای چکار کنی ؟
تو کاری نداشته باش فقط یادت باشه کسی رو تو خونه راه ندی !
یه دفعه بگو یک تابلوی ورود ممنوع رو در بزنم دیگه .
یه همچین چیزی . این یک هفته رو تحمل کن جبران می کنم . نوکرتم .
بهنام دست بر شانه او نهاد و گفت :
بابا چه حرفا می زنی ؟ من مخلصتم تو جون بخواه چشم هر چی تو بگی . من هم مواظبم شروین خندید و گفت :
شما دو نفر چقدر مهربونید .
بهنام و شاهرخ به هم نگریستند و ناگهان زدند زیر خنده .
بعد از آن شاهرخ از شروین خداحافظی کرد و گفت که فردا به دیدنش می آید و همراه بهنام تا کنار در رفتند .
چمدونا رو می بری ؟
فقط بزرگه اون یکی مال شروینه کادوی تو هم همون جاست .
جدی ؟ پس امیدوار باشم که به فکر من بودی .
همیشه به فکرت هستم خودت رو دست کم نگیر مواظب شروین باش نذار تنها بمونه خیلی حساسه .
نگران نباش حسابی هواش رو دارم برو خیالت راحت باشه .
شاهرخ از او جدا شد و از آنجا خارج شد سوار بر اتومبیلی خود را به خانه رساند .
باز هم ورود ناگهانی شاهرخ برای ستایش و بهار غیرمنتظره و هیجان برانگیز بود مخصوصاً اینبار ستایش برای آمدن او لحظه شماری می کرد امیدوار بود شروین را نیز با خود آورده باشد ولی وقتی او ارا تنها دید دلگیر شد طبق معمول شادی و هیجان بهار روح و روان شاهرخ را جلا داد .
باباجون چرا این قدر دیر اومدی ؟
فکر نکنم با دفعات قبلی زیاد تفاوت داشته باشه
ولی خیلی دلم برات تنگ شده بود
قربون دل کوچک تو برم که به قد آسمون بی انتها می مونه اگر تو رو نداشتم چی کار می کردم شیرینتر از عسل .
بهار را محکم در اغوش فشرد و بوسید . قهقهه های کودکانه بهار در فضای خانه طنین انداخت ستایش فقط لبخندی زد نگاهش غمگین بود و منتظر تا شاید شاهرخ حرفی بزند شاهرخ به او نگریست حالش را درک می کرد ولی می خواست به موقع غافلگیرش کند با لبخند پرسید :
حالتون خوبه ؟
ممنونم به لطف شما
لبخند او تکرار شد و گفت :
خوشحالم که خوبی
ستایش نگاهش را به او دوخت و در نگاهش هزاران سوال نهفته بود و بی تابی در چهره اش هویدا بود .
بهار به او نگریست و پرسید :
مامان جونم چرا ناراحتی ؟ هان
بعد به پدرش نگاه کرد و پرسید :
باباجون شروین رو با خودت آوردی ؟
شاهرخ به آن دو نگریست و گفت :
اونم می یاد نگران نباشید ستایش هیجانزده پرسید :
کی ؟ چی شد ؟ اونو دیدید ؟ بالاخره می یاد ؟
نگاهش را حلقه اشک در بر گرفته بود .
دلم نمی خواد ناراحت باشی ستایش . تو که این همه مدت صبر کردی یه کم دیگه هم روی اون همه مطمئن باش به زودی ... خیلی زود اونو می بینی اونم مشتاقه که تو رو ببینه .
اشکهای زن جوان سرازیر شد و با صدای لرزانی پرسید :
کی ؟ تا کی باید صبر کنم ؟
خواهش می کنم ستایش ... بهار تو بهش بگو گریه نکنه به حرف من که اهمیت نمی ده شاید حرف تو براش ارزش داشته باشه بگو که حال شروین خوبه و به زودی می یاد کنارش شاید چند روز دیگه ولی به شرطی که قول بده اشک نریزه و غصه نخوره .
بهار به ستایش که غمگین می گریست خیره شد .
مامان جونم بابا راست می گه اون هیچ وقت دروغ نمی گه پس
R A H A
11-20-2011, 05:03 PM
صفحه 332 تا 341
دیگه گریه نکن. بابا می گه شروین وقتی می یاد که شما خوشحال باشید و دیگه گریه نکنید.
بعد به طرف او رفت و اشکهایش را پاک کرد. ستایش دستهای کوچک و با محبت او را گرفت و گفت:
-امیدوارم که برگرده. امیدوارم .
-ستایش. تو به من قول دادی. دیگه نبینم گریه کنی. فقط بدون که شروین دیگه اروپا نیست.
جرقه ی نگاه اشکبار او را درخشان کرد.
-واقعا؟ یعنی آوردیش؟
-اینجا نه. گفتم که تا باور نکنم تو نمی زنی زیر قولت اونو نمی یارم.
-پس دیگه پیش رامین نیست؟
-نه نگران نباش... قول دادی ها.
ستایش لبخندی زد و اشکهایش را پاک کرد.
-باشه قول دادم ولی شما هم قول بده زود بیاریش. به خدا دیگه طاقت ندارم.
شاهرخ مهربان سرش را تکان داد و با نگاه به او فهماند که امید و خوشبختی چندان از او دور نیست.
***
صبح، رأس ساعت وارد شرکت شد. خانم نعیمی با دیدن او سلام و احوال پرسی کرد. سوگند نیز تنها به سلامی اکتفا کرد. شاهرخ با لبخند وارد اتاقش شد و پشت میزش نشست. مدتی دوری از محل کار کمی او را با محیط بیگانه کرده بود. خانم نعیمی را صدا زد و از او خواست اطلاعاتی راجع به کارهای شرکت در مدت غیبت او بدهد. متوجه شد امروز بهنام با اعضای هیئت مدیره کارخانه ی تولید دستگاه ها جلسه دارد. به نعیمی گفت:
-معتمد تا چند روز نمی تونه سر کار بیاد خودم به جلسه می رم.
وقتی او از اتاق خارج شد، سوگند پرسید:
-آقای فروتن نگفتند تو این یک هفته کجا بودند؟
-نه تازه گفت آقای معتمد هم تا چند روز شرکت نمی یان.
سوگند متعجب و هراسان پرسید:
-چرا؟ مگه اتفاقی افتاده؟
-من اطلاعی ندارم. رئیس که چیزی نگفت. مگه خودت خبر نداری؟ ناسلامتی نامزدش هستی!
او سر به زیر افکند و گفت:
-چرا . ولی...
نعیمی لبخندی زد و گفت:
-حتما قهر کردید این قهر کردن ها نمک دوران نامزدیه.
سوگند جوابی نداد و شماره منزل بهنام را گرفت. ولی کسی جواب نداد. بهنام بنا به خواسته شاهرخ سیم تلفن را از پریز کشیده بود . سوگند مانده بود که چه کند تصمیم گرفت از شاهرخ بپرسد . پرونده ای را برداشت و به اتاق او رفت. شاهرخ با دیدن او لبخندی زدو گفت:
-به به خانم رهنما! حالتون چطوره؟ بهنام که می گفت خیلی حالتون بده.
سوگند متعجب پرسید:
-بهنام گفته؟ ولی من که حالم خوبه!
-خب شاید قبلا حالتون بد بوده و حالا خوب شده باشه.
سوگند از لحن طنز آلود او عصبانی شد.
-بهنام خیلی خودخواهه شما هم فقط طرف اونو می گیرید.
-خانم رهنما . مهندس معتمد ، مدیر اینجاست. شما که نمی خواید ایشون رو ناراحت کنید؟
لبخندی زد. دوست داشت سوگند را نیز بخنداند ولی توپ او خیلی پر بود!
-حالا فقط برای اینکه بگید مهندس معتمد خودخواه هستند اومدید یا اینکه که کاری دارید؟
سوگند عصبانی تر از قبل گفت:
-آقای فروتن شما . شما ...
و با همان حالت از اتاق خارج شد. شاهرخ لبخندی زد و گفت:
-بیچاره بهنام که باید مدام ناز این رو بکشه!
سرش را تکان داد و به ادامه کارش پرداخت.نعیمی با دیدن سوگند پرسید:
-چی شد ؟ فهمیدی چرا مهندس نمی یاد؟
او عصبانی پاسخ داد:
-نه این مردها همه خودخواهند!
و روی صندلی نشست
***
به بهنام در خانه و کنار شروین آنقدر خوش می گذشت که به چیزی نمی اندیشید ، مدام با او بازی می کرد وخلاصه بی کار نبودند شروین نیز از بودن با بهنام خوشحال بود. ابتدا می اندیشید که مزاحم او خواهد بود ولی بعد چنان با بهنام صمیمی شد که حد نداشت.
-عمو بهنام
بهنام با محبت جواب داد:
-جونم
-خاله سوگند شما رو اذیت می کنه؟
بهنام خندید وگفت:
-من عاشق خاله سوگند و اذیت کردنش هستم.
-خاله سوگند باید خیلی شما رو دوست داشته باشه ولی نمیدونم چرا اذیتتون میکنه.
بهنام بشقاب میوه را به دست شروین دادو با لبخند گفت:
-اون اذیتم نمی کنه. شاید من باعث ناراحتی اون میشم.
-ولی شما خیلی خوب هستید. فکر نمی کنم که اونو ناراحت کنید.
-نمی دونم. ببینم تو وقتی با مادرت اینجا بودی خاله سوگندت رو می دیدی؟
-گاهی اوقات ولی راستش اون زیاد من رو دوست نداشت
بهنام با نمک پرسید:
-چرا عزیزم؟
-آخه همه فکر می کردند مادرم به خاطر من با پدرم زندگی میکنه و عذاب میکشه . بعد که پدرم من رو برد خارج دیگه نمی دونم که واقعا چی شد و چی در مورد من فکر کردند. خاله سوگند وقتی می اومد خونه امون بیشتر با مادرم صحبت می کرد ناراحت نشی ها ولی راستش اون موقع خیلی لوس بود.
بهنام در حالی که میخندید گفت:
-خب ادامه بده .پس لوس بوده دیگه چی؟
شروین خندید و گفت:
-البته مهربون بود . دلش برای من می سوخت. همه ناراحت بودند که پدرم باعث شده من اینطوری بشم.
-چه طوری؟
-همین که نمی تونم راه برم . مادرم همیشه اون موقع ها میون دعوا با پدرم می گفت اون باعث شده من فلج بشم.
بهنام با محبت او را به آغوش کشید و روی کاناپه نشاند و گفت:
-عزیزم اون روزها رو فراموش کن. از این به بعد فقط باید شاد باشی. مگه به شاهرخ قول ندادی؟
-چرا ولی پس پاهام چی؟ من برای همیشه باید روی صندلی بشینم و راه رفتن دیگران رو ببینم. عمو بهنام خیلی دوست داشتم که من هم حداقل یک بار راه می رفتن...
-عزیزم. تو باید خوشحال باشی. درسته که نمی تونی راه بری ولی در عوض دلی به وسعت آسمون داری. مهربونی، قشنگی خوب حرف می زنی، از نظر درسی هم که باهوشی، پس حالا لبهای قشنگت رو به خنده باز کن . دل عمو رو بیشتر از این غمگین نکن.
شروین سر بلند کرد و به چشمان مهربان بهنام نگریست. دست دور گردن او انداخت و صورتش را بوسید و پدرانه نوازشش کرد.
دو روز از زمان بازگشت شروین به ایران می گذشت. شاهرخ هر روز پس از ساعت کاری به منزل بهنام می رفت و به آنها سر می زد و می دید که شروین روز به روز شاداب تر می شود و از این بابت از بهنام ممنون بود. بهنام در مورد سوگند پرسید و شاهرخ جواب می داد که ناراحت است و خیلی بی قرار از او خبر ندارد. سوگند حتی به آپارتمان بهنام آمده بود ولی کسی در را نگشوده بود. قرار بود بهنام فقط در را به روی شاهرخ سر ساعت مقرر باز کند! سوگند واقعا بی تاب شده بود ولی شرم داشت که از خانواده ی بهنام پرس و جو کند.از خودش عصبانی بود که با او قهر کرده بود. تصمیم گرفت به شاهرخ متوسل شود . بنابراین در روز سوم پس از اتمام ساعت کاری به منزل شاهرخ رفت. شاهرخ هنوز به منزل نیامده بود. متعجب شد زیرا با او در یک ساعت از شرکت خارج شده بود. ستایش نیز که او را چنین آشفته دید پرسید:
-خب حداقل بگو چی شده تا من هم بدونم.
سوگند غمگین روی صندلی نشست و گفت:
-خیلی ناراحتم ستایش دارم دیوونه می شم.
اشکهایش یک به یک جاری شد. ستایش که واقعا نگران شده بود. سر او را بلند کرد و پرسید:
-دِ بگو ببینم چی شده؟ چرا گریه می کنی؟
-ستایش ... بهنام...
-بهنام چی ؟ چی شده؟ اتفاقی افتاده سوگند؟
-آه نمی دونم کجاست. ازش خبر ندارم.
ستایش نفسی کشید، نشست و گفت:
-همین ؟!! من که مردم.
-یعنی این مهم نیست؟ معلوم نیست کجا رفته. اصلا نیست.
-نمی یاد شرکت؟
سوگند سر تکان داد و ستایش گفت:
-خب به خونه اش سر می زدی. تلفن می کردی.
-رفتم ، نبود ، کسی هم به تلفن جواب نمی ده.
-شاید خونه مادرش باشه.
-نمی دونم. خجالت کشیدم به اونجا تلفن کنم.
ستایش پرسید:
-برای چی؟ مگه به تو تلفن نمی کنه؟ نکنه دعواتون شده؟
سوگند جوابی نداد. ستایش لبخندی زد و پرسید:
-قهر کردید ؟
-تقصیر من شد. مدام ازش سوال کردم. آخه بگو دختر به تو چه ربطی داره لاب کار مردونه اس که نمی خواد تو بدونی.
ستایش متعجب گفت:
-تو چی داری می گی. با خودتی یا من؟
-با خود لعنتیم هستم. ستایش شاهرخ کی می یاد؟
-هر روز ساعت 8 می یاد. چطور؟
-اون می دونه بهنام کجاست. باید باهاش صحبت کنم . یعنی کجا رفته که دیر می یاد .
-من خبر ندارم. چند روزیه که این ساعت می یاد خب تو شرکت باهاش صحبت می کردی.
-اونجا نمی شه. اصلا اونجا با من طور دیگه ای صحبت می کنه. با تمسخر! اعصابم رو خرد می کنه.
بهار گفت:
-ولی پدرم هیچ وقت کسی رو مسخره نمی کنه.
سوگند جوابی نداد. تا ساعتی که شاهرخ بیاید او یا در حال گریه بود یا شکوه از خودش یا بهنام! اعصاب ستایش نیز خرد شده بود. بهار نیز سعی می کرد به سوگند دلداری دهد! ولی دلسوزی های او بیشتر سوگند را ناراحت می کرد. می گفت دل این بچه به حال من می سوزه ولی دل بهنام به رحم نمی یاد! ستایش می خندید. تا به حال سوگند را این چنین ندیده بود. می فهمید که به راستی به بهنام علاقمند است. بالاخره شاهرخ آمد. بهار با دیدن پدرش به طرف او رفت
-سلام باباجون. کاش زودتر می اومدی.
-سلام دختر گلم. چی شده؟
-خاله سوگند اینجاست.
شاهرخ وارد پذیرایی شد و با دیدن سوگند در آن وضع متعجب شد. به ستایش نگریست و با چشم پرسید چه شده. او فقط لبخند زد و اظهار داشت که باید خودش سر از ماجرا در آورد. سوگند اشکهایش را پاک کرد برخاست و سر به زیر سلام کرد. از این که شاهرخ او را در این وضع می دید خجالت می کشید.
شاهرخ نیز پی به موضوع برد. لبخند زنان پرسید :
-مثل این که بی موقع اومدم؟ چطوره برم و بعدا بیام؟
سوگند سریع گفت:
-اوه نه. من به خاطر شما اینجا هستم... می خوام با شما صحبت کنم.
شاهرخ لبخندی زد و گفت:
-باشه. تا شما آبی به دست و روتون می زنید من برم اتاقم و برگردم.
و با بهار رفت. ستایش رو به سوگند کرد و گفت:
-پاشو برو صورتت رو بشور. نکنه جلوی اونم گریه کنی ها. محکم باش دختر.
سوگند سر تکان داد و به دستشویی رفت. در اتاق بهار پرسید:
-بابا مگه برای عمو بهنام اتفاقی افتاده که سوگند این طور گریه می کنه؟
شاهرخ خندید و پی به موضوع برد. گفت:
-نه عزیزم. حتما دلش برای عمو بهنام تنگ شده گریه می کرده، وگرنه حال عمو بهنام خوب خوبه.
و دوباره خندید! پس از دقایقی همراه بهار به اتاق بازگشتند.سوگند نشسته بود. ستایش بای همه قهوه آورد و نشست.
-خب سوگند خانم بگو ببینم چی شده؟!
سوگند به چشمهای او زل زد به یاد روز های قبل از نامزدی با بهنام افتاد. آخ که چقدر به شاهرخ علاقمند بو. ولی اکنون جز بهنام کسی برایش مهم نبود. آرام گفت:
-شما از بهنام خبر دارید درسته؟
شاهرخ لبخندی موذیانه زد و گفت:
-بی خبر نیستم. چطور مگه خودت ازش خبر نداری؟
آرام گفت:
-نه
شاهرخ پرسید: چرا؟ تو نامزدشی. اون طور که ورد زبون ها هم شده عاشق همدیگه هستید. پس چطوره که حالا ازش بی خبری؟
سوگند سر به زیر انداخت. شاهرخ سعی می کرد این گونه سوگند را متوجه اشتباهش سازد تا به خاطر مسائل کوچک و بی اهمیت زندگی را به کام خودش و بهنام تلخ نکند. گرچه او را چون خواهری دوست داشت و برایش آرزوی خوشبختی داشت.
-حالا چرا زانوی غم بغل کردی ؟ مگه زبونم لال بهنام طوریش شده که تو این طور می کنی؟
-نگرانم . آخه چند روزه ازش بی خبرم . تو رو به خدا بگید کجاست؟
اشک های سوگند باعث ناراحتی شاهرخ شد. برخاست وگفت:
-پاشو بهتره بریم بیرون.
سوگند پرسید:
-میریم پیش بهنام؟
نگاه پر اشک او واقعا شاهرخ را به یاد بهاره می انداخت .مهربان لبخندی زد وگفت:
-آره ولی قول بده گریه نکنی . دلم نمی خواد هیچ وقت کسی رو این طور گریون ببینم.
سوگند سریع از جا برخاست و گفت:
-بریم قول میدم؟
شاهرخ به او گفت بیرون برود تا او هم بیاید سوگند سریع خداحافظی کرد ورفت . شاهرخ رو به ستایش گفت:
-من ممکنه دیر برگردم شما با منزل پدرتون تماس بگیرید و اطلاع بدبد سوگند با بهنام میرن اونجا
-باشه . ولی واقعا بهنام حالش خوبه؟
شاهرخ لبخندزنان گفت:
-خوب خوب ! جای هیچگونه نگرانی نیست.
پس از سفارشات لازم از خانه خارج شد و همراه سوگند در اتومبیل جای گرفتند. شاهرخ حرکت کر.
-کجا میریم آقا شاهرخ؟
-می خوام کمی با تو صحبت کنم . بعد میریم بهنام رو ببینی.
او هیچ نگفت. مضطرب بود که شاهرخ راجع به چه موضوعی میخواهد با او صحبت کند. مقابل رستورانی توقف کردو همراه سوگند وارد شدند و پشت میزی نشستند.
-غذا میخوری؟ نمی خوام غش کنی آخه شنیدن حرفای من به انرژی زیادی نیاز داره .
سوگند متعجب گفت:
-منظورتون رو درک نمی کنم. بگید چی شده؟
او لبخندزنان گفت :
-اول غذا
و بعد سفارش داد وقتی غذاها روی میز چیده شد به او امر کرد که شروع کند. سوگند میل به خوردن نداشتو فقط با غذایش بازی میکرد.
شاهرخ که اورا چنین دید گفت:
-سوگند تو که این قدر بهنام رو دوستش داری که چند روز بی خبری از اون تو را این چنین افسرده می کنه پس چرا به خاطر مسائل بی اهمیتی هم خودت و هم اونو ناراحت می کنی.
-من اشتباه کردم ... خب آخه کارهاش مشکوک شده .هر کس دیگه ای هم جای من بود شک می کرد.
-به چی؟ نکنه فکر کردی داره خطا میکنه و به تو نارو می زنه؟
-اوه نه . به خدا هرگز چنین فکری نکردم . بهنام پسر خوبیه، خیلی خوب.
-خب دختر خوب ! توکه این رو می دونی پس شک کردنت برای چی بود؟
-اشتباه کردم . نباید تو کار های خصوصی اون دخالت میکردم.
-ببین دختر خوب . یه زن ومرد وقتی با هم پیمان می بندند و میخوان باهم زندگی کنند دیگه چیزی ندارند که بخوان از هم پنهون کنند باید شریک همدیگه باشند چه در شادی چه در غم اگر بهنام موضوعی رو به تو نگفته به خاطر این بوده که من ازش خواستم تازه خودش هم ناراحت بود که باعث ناراحتی تو شده . تو نباید توزندگی عرصه رو برای همسرت تنگ کنی . من این حرفها رو به خاطر این میزنم که خوشبختی تو برام مهمه توهم مثل خواهر من . به خدا برای من فرقی با شبنم نداری به
R A H A
11-20-2011, 05:03 PM
342-343
اندازه اون به خوشبختی و سعادت تو علاقمندم.
راستش موضوعی هست که دلمون می خواست اگر حتمی شد برای همه بازگو کنیم. نمی خواستیم دلخوشی بیخود بدیم. حالا من این موضوع رو به تو میگم. چون به کمکت نیاز داریم.
سوگند که به خاطر رفتار نادرستش با بهنام شرمنده شده بود. غمگین پرسید:
_ می شه بگید که کجاست؟
شاهزخ لبخند بر لب گفت:
تو آپارتمانشه. مهمون داره. من ازش خواستم نه به تلفن جواب بده ، نه درو برای کسی باز کنه. شاید درس عبرتی هم برای تو شد تا قدرش رو بیشتر بدونی.
سوگند سر به زیر گفت:
_ متاسفم.
_ باید از بهنام عذرخواهی کنی نه من. حالا بهتره که بگم ماجرا چیه...
و بعد موضوع را برای او شرح داد. گفت که شروین را با موافقت رامین به ایران بازگردانده و دیگر سرپرستی او بر عهده ستایش است. ولی هرگز راجع به پولی که به رامین پرداخته کرده و بود حرفی نزد. گفت که بهنام خیلی به او کمک کرده و بدون او نمی توانسته موفق شود. سوگند با شنیدن این قضایا هم شوکه شده بود و هم هیجانزده. در دل به خاطر کار بزرگی که شاهرخ و بهنام در حق خواهرش کرده بودند آن دو را می ستود. مایل بود زودتر بهنام را ببیند و از او عذرخواهی کند و چه قدر مشتاق بود شروین راببیند. شاهرخ صورت حساب را پرداخت کرد و از رستوران خارج شد. در همان محل گل فروشی بود که هنوز باز بود. شاهرخ دسته گلی را خریداری کرد و به دست سوگند داد. بعد سوار بر اتومبیل شده و به طرف منزل بهنام حرکت کردند.
بهنام همراه شروین در حال تماشای فیلم بود شروین می گقت که چند بار فیلم اروپایی را تماشا کرده و آنها خیلی با فیلم های ایرانی متفاوت هستند. بهنام نیز به تمام قیاس های او گوش می داد و بعد جوابی قانع کننده تحویل شروین می داد. وقتی صدای زنگ در را شنید با تعجب پرسید یعنی کی می تونه باشه.
به طرف در رفت:
کیه؟
شاهرخ جواب داد:
_ باز کن من هستم.
بهنام لبخندزنان در را گشود و گفت:
_ چی شده دلتنگم شدی که ...
و نگاهش به سوگند افتاد. متعجب، سکوت کرد. نگاهش را به شاهرخ دوخت. او می خندید. دوباره به سوگند نگریست. واقعا از دیدن او بعد از چند روز به هیجان آمده بود. با خود اندیشید که چطور توانسته چند روز دوری از سوگند را تحمل کند.
شاهرخ وارد شد و گفت:
_ می دونم چه حالی داری. پس من میرم پیش شروین شما هم بیاین. و رفت.
به محض رفتن شاهرخ بهنام دست سوگند را که سر به زیر ایستاده بود گرفته و او را به داخل آورد. از این که او مدام سر به زیر بود تعجب کرد. می دانست که ناراحت است. شاید هم واقعا شاهرخ کاری کرده بود که باعث شده سوگند نسبت به او اینگونه خجالتی و غمگین برخورد کند! مهربان دست زیر چانه اش برده و سرش را بالا آورد. نگاه سوگند را حلقه اشک پوشانده بود. بهنام لبخندزنان گفت:
_ چقدر خوشحالم که می بینمت! دلم برای نگاه قشنگت و صورت ماهت یه ذره شده بود. آخه قربونت برم این شکوفه های درخشان چیه که تو نگاه نازت نشسته.
جملات محبت آمیز بهنام بیشتر باعث گریه سوگند شد. می اندیشید با آن که بهنام را ناراحت کرده ولی او با دیدنش اینطور خوشحال می شود.
R A H A
11-20-2011, 05:03 PM
344 تا 359
خود را به آغوش او انداخت و با صدا گریست . بهنام مهربان او را در آغوش فشرد و بر موهای نرم و لطیفش دست نوازش کشید .
- خانومی من که نباید گریه کنه . بعد از چند روز می بینمت اون وقت گریه می کنی ؟
- منو ببخش بهنام من خیلی بدم ، خیلی .
- آه تو بهترین دختر دنیایی . مهربونترینی . من بد هستم که تو رو ناراحت کردم .
- منو ببخش بهنام . خواهش می کنم . من نباید تو کار تو دخالت می کردم .
بهنام در حالی که لبخند بر لب داشت گفت :
- بس کن دیگه باشه حالا که تو می گی می بخشم . ولی باور کن اصلاً ناراحت نبودم . مگه می تونم از دست عزیز دل خودم ناراحت هم بشم ؟
و مهربان صورت او را میان دو دستش گرفت و بر پیشانی او بوسه زد .
شروین با دیدن شاهرخ هورا کشید :
- وای شاهرخ تو دوباره برگشتی ؟ یعنی امشب پیش ما می مونی ؟
او لبخند زنان گفت :
- اگر تو بخوای می مونم .
- خیلی خوشحالم . خیلی زیاد . پس عمو بهنام کجا رفت ؟
- خاله سوگند اومده الان میان .
- خاله سوگند ؟ اومده من و ببینه ؟
پس از لحظاتی آن دو وارد اتاق شدند . بهنام در حالی که دست سوگند را در دست داشت مقابل شروین ایستاد و گفت :
- این هم خاله سوگند تو شروین جان . ببین چقدر ما رو دوست داره که به دیدنمون آمده !
نگاه سوگند به شروین افتاد و پسرک مستقیم به او زل زد . لبخندی بر لب آورد و گفت :
- سلام خاله سوگند .
او در حالی که به هیجان آمده بود جلو رفت و مقابل شروین زانو زد . با لبخند نگاهش کرد و صورتش را نوازش کرد . گویا می خواست باور کند که شروین واقعی است ! او هم خندان گفت :
- خاله من خودم هستم . همون شروین چند سال پیش .
- عزیزم . شروین ! باورم نمی شه عزیز دلم . باورم نمی شه که می بینمت .
و او را در آغوش کشید و بوسید و به گریه افتاد . بهنام به کنار شاهرخ رفته و آرام پرسید :
- چی شده ؟ دلت برای من به رحم اومده که بالاخره راضی شدی سوگند رو بیاری ؟!
شاهرخ نیشگونی از او گرفته و خندان گفت :
- دیگه پررو نشو دیگه .
- چی بهش گفتی که اینقدر تحویلم گرفت .
شاهرخ لبخند زنان به چشمان خندان بهنام نگریست و گفت :
- گفته بودم که کاری می کنم قدرت رو بدونه .
- قربون تو رفیق با معرفت !
و هر دو خندیدند . بعد شاهرخ دست بر شانه سوگند که شروین را در آغوش داشت و می گریست ، گذاشت و گفت :
- آروم باش سوگند . شروین دوست داره بعد از سالها خاله خوبش رو خوشحال ببینه .
او به چشم شروین زل زد و مهربان گفت :
- باورم نمی شه که شروین برگشته پیش ما . اوه خدایا . اگر ستایش بفهمه بال در می یاره . دیوونه می شه .....
- سوگند جان پاشو عزیزم . اشکات رو پاک کن .
- آره خاله جون بخند . دلم می خواد خندون ببینمت .
او خندید و گفت :
- قربون خاله گفتنت برم و اشکهایش را پاک کرد . بالاخره همگی نشستند ولی سوگند چشم از شروین بر نمی داشت .
بهنام خندان به سوگند گفت :
- بابا یه خورده هم به ما نگاه کن .
او مهربان گفت :
- خوشحالم که تو هم خوبی . بعد پرسید :
- پس چرا شروین رو نمی یارین تا به ستایش نشون بدید ؟
- چون نقشه داریم . تو خبر داری که تا دو روز دیگه تولد ستایشه ؟
- دو روز دیگه ؟
- خوب ما می خوایم او روز رو جشن بگیریم . تو هم باید کارهایی انجام بدی . راستش می خوایم ستایش رو غافلگیر کنیم و نباید خودش خبردار بشه . هدیه ی من و بهنام به ستایش شروینه .
- نه فقط هدیه ی شاهرخ . من هدایای دیگه ای دارم .
شاهرخ لبخند زنان گفت :
- من و تو .
- فقط تو !
و خندید . شاهرخ نیز سرش را تکان داد و قبول کرد . بعد ادامه داد :
- سوگند تو باید به کسانی که می خوایم اطلاع بدی . بعد روز تولد ماموری ستایش رو از صبح ببری بیرون و راس ساعت چهار بعد ازظهر به خونه برگردونی .
سوگند متعجب پرسید :
- این همه ساعت ؟
- ما برای تزئین خونه و انجام کارها وقت می خوایم . یادت باشه که کسی نباید راجع به شروین چیزی بدونه .
- - باشه قول می دم من دهنم قرصه .
و به بهنام نگریست و به روی هم لبخند زدند .
شاهرخ نگاهی به ساعت انداخت . 10 شب بود . رو به بهنام گفت :
- بهنام تو سوگند رو به خونشون برسون . من اینجا پیش شروین هستم .
بهنام برخاست و گفت :
- باشه . سوگند پاشو بریم . او لبخندی زد و بار دیگر شروین را بوسید . از شاهرخ تشکر کرده و همراه بهنام رفت . پس از آن شروین گفت که دوست دارد شب را با شاهرخ باشد . او نیز قبول کرد ابتدا با منزل تماس گرفت و گفت که برای انجام کارهای شرکت در خانه بهنام می ماند !
شروین مایل بود با مادرش صحبت کند ولی شاهرخ گفت باید دو روز دیگه صبر کند .
بالاخره روز موعود رسید . آن روز تعطیل بود و شاهرخ راحت می توانست در خانه بماند . صبح ساعت 9 بود که سوگند آمد . ستایش از دیدن او خوشحال شد . اصلا نمی دانست که آن روز روز تولدش است .دیگر مطمئن شده بود که شاهرخ نتوانسته کاری بکند و به همین خاطر دیگر حرفی از شروین نمی زد . بسیار غمگین بود ولی با دیدن سوگند سرحال آمد و وقتی سوگند گفت که از خانه بیرون بروند ستایش از خدا خواسته قبول کرد . سوگند هم خوشحال از آن که ستایش به راحتی خواسته اش را اجابت کرده بود با او همراه شد . ستایش می خواست بهار را نیز ببرد ولی او گفت که می خواهد در خانه و پیش پدرش باشد . در این لحظه شاهرخ نیز آمد و با دیدن سوگند خیلی عادی سلام و احوال پرسی کرد . وقتی فهمید ستایش به خاطر بهار در رفتن و ماندن مردد است گفت :
- من پیش بهار هستم . ستایش خانم برید و گردش کنید . تا هر ساعتی که دوست دارید آزاد هستید .
او متعجب پرسید :
- چرا ؟
شاهرخ که هول شده بود گفت :
- هیچی .....
و به سوگند نگریست . او لبخند زنان گفت :
- خوب معلومه دیگه . آقا شاهرخ می دونه تو مدام تو خونه هستی و حوصله ات سر می ره می خواد تو بری و حسابی گردش کنی و فکر وقت و زمان رو هم نکنی . چون خودش خونه اس و برای بهار نگرانی نداره . مگه نه ؟
شاهرخ تایید کرد ستایش نگاه بی روحش را به شاهرخ انداخته و جوابی نداد . از دست او نیز خسته بود . به اتاقش رفت تا حاضر شود . وقتی او رفت شاهرخ پرسید :
- بهنام همین جاست دیگه ؟
- بله همه ی وسایل هم توی ماشینه .
- باشه . فقط معطلش کن . ولی راس ساعت 4 اینجا باش .
- باشه . ولی کارها رو درست انجام بدین ها . نکنه من نیستم خرابکاری کنید !
شاهرخ متعجب به سوگند نگریست او خندید و گفت :
- گفتم حواستون جمع بشه یه وقتی سهل انگاری نکنید .
ستایش آمد و بعد همراه سوگند خداحافظی کرد و رفتند . بعد از 5 دقیقه زنگ به صدا در آمد . شاهرخ سریع در را گشود و بهنام با کارتونی در دست وارد شده و سلام کرد:
- بقیه اش هم تو ماشینه . برو شروین رو هم بیار .
شاهرخ خارج شد و به طرف اتومبیل رفت . شروین با دیدن او لبخند زنان سلام کرد . آن قدر به خاطر دیدن مادرش هیجان داشت که حد نداشت . شاهرخ او را بغل کرد و به داخل آورد و روی ویلچر نشاند . بهار سریع جلو آمد . برای دیدن شروین لحظه شماری می کرد . دیشب ماجرا را از پدرش شنیده بود و می دانست که شروین فردا می آید . برای دیدارش بسیار مشتاق بود ، با دیدن او لحظاتی خیره نگاهش کرد و بعد لبخند زنان گفت :
- سلام . تو شروین هستی ؟
او هم با دیدن دختر کوچولو زیبا و خندان مقابل خود لبخند زنان گفت :
- سلام ، بله من شروین هستم .
بهار گفت :
- من بهار هستم . خیلی دوست داشتم تو رو ببینم .
- واقعاً ؟
- آره تو چی ؟ نمی خواستی من رو ببینی ؟
شروین خندید و گفت :
- چرا خیلی دوست داشتم . شاهرخ تو رو خیلی دوست داره .
بهار متعجب پرسید :
- شاهرخ ؟ منظورت بابامه ؟
شاهرخ لبخند زنان جلو آمد و گفت :
- بچه ها . شما که نمی خواین تا آخر همین طور صحبت کنید و کاری نکنید ؟
آن دو خندیدند . پس از لحظاتی وسایل را به داخل آوردند . شبنم و فرید هم بنا به درخواست شاهرخ آمدند . شبنم نیز با دیدن شروین ذوق زده شد . بعد از صحبت های مختلف کارها شروع شد . فرید رفت تا کیکی را که سفارش داده بودند بیاورد . شبنم و شاهرخ و بهنام نیز کار تزئین را شروع کردند . شروین هم همراه بهار به اتاقش رفت .
- شروین حتماً دلت خیلی برای مامانت تنگ شده .
- آره خیلی دلم می خواد زودتر ببینمش .
- خوش به حالت . تو مادر داری . یه مادر واقعی .
شروین متعجب پرسید :
- خوب مگه تو نداری ؟
بهار غمگین لبه تخت نشست و سر به زیر انداخت :
- مامانم رفته پیش خدا . وقتی من به دنیا اومدم مامانم رفت پیش خدا و ما رو تنها گذاشت .
و اشک چشمانش را پوشاند . شروین چرخش را به جلو هل داد و مقابل بهار رسید . دست او را گرفت و گفت :
- بهار تو نباید ناراحت باشی . اگر مادرت رفته پیش خدا در عوض یه پدر خوب مثل شاهرخ داری . اون خیلی مهربونه و تو رو هم خیلی دوست داره .
بهار لبخندی محزون به لب آورد و گفت :
- آره اون هم منو دوست داره هم مامان بهاره رو . منم بابام رو خیلی دوست دارم اون خیلی خیلی خوبه .
شروین لبخند بر لب گفت :
- پس حالا که دوستش داری باید بخندی . فکر نکنم اون دلش بخواد تو رو ناراحت ببینه ....
تا ظهر همه چیز اماده بود . سالن پذیرایی آنقدر قشنگ شده بود که وقتی شروین و بهار آنجا را دیدند با شادی کودکانه خندیدند . جشن تقریباً خصوصی بود . خانواده شاهرخ آمدند . خانواده ی ستایش نیز از دیدن نوه ی خود بعد از چند سال اشک به دیده آوردند . لباس قشنگی را که شاهرخ خریده بود تن شروین کردند . بهار نیز لباس زیبایی بر تن کرد و شبنم موهایش را آراست . همه حاضر بودند . ساعت یک ربع به چهار را نشان می داد .
سوگند و ستایش با هم به سینما رفتند و ناهار را بیرون صرف کردند .
ظهر ستایس می خواست برگردد ولی سوگند مانع شد و با هم به پارک رفتند وقتی روی نیمکت نشستند سوگند که ستایش را به شدت غمگین می دید پرسید :
- تو چرا این قدر غمگینی ؟
او سر به زیر افکند و گفت :
- چرا باید خوشحال باشم ؟
- - چرا باید غمگین باشی ؟
- توی زندگیم هیچ دلخوشی ندارم .
- بس کن دختر خوب ! با غصه خوردن که چیزی درست نمی شه .
- فکر می کردم به زودی شروین رو می بینم اما نشد .
سوگند پرسید :
- چرا فکر می کردی اونو می بینی ؟
- نمی دونم شاید خیلی زود باور بودم . خیلی خسته ام .
- به آینده فکر کن . حتماً آینده خوبی خواهی داشت تو خوشبخت می شی ستایش .
- خوشبختی ؟ فکر نمی کنم خوشبختی برای من وجود داشته باشه .
- تو خیلی نا امیدی . این روحیه ی تو حتماً در روحیه ی بهار تاثیر می ذاره .
- آه سوگند وقتی اون منو مادر صدا می کنه دلم می لرزه . دوست داشتم شروین خودم بود و همین طور منو صدا می زد .
سوگند خیلی دلش می خواست همان لحظه به ستایش بگوید که اکنون شروین در خانه است ولی به شاهرخ و به بقیه قول داده بود و باید صبر می کرد . ساعت 35/3 دقیقه را نشان می داد سوگند گفت :
- ستایش بهتره برگردیم .
- نه حوصله ندارم . بذار یه ساعت دیگه می ریم .
سوگند باز اصرار کرد که بروند ولی ستایش میلی به رفتن نداشت .
دقایق می گذشتند . سوگند مانده بود که چه کند . ساعت پنج دقیقه به چهار بود . ناگهان فکری به ذهنش رسید. خودش را به بی حالی زد و شروع به آه و ناله کرد . ستایش به او نگریست .
- چی شده ؟
- یکدفعه سرم گیج رفت . نگفتم برگردیم . وای .... وای خدا سرم !
- خوب پاشو بریم اونجا شیر آبه . بریم صورتت رو بشور .
سوگند عصبانی تر شد .
- بیا بریم خونه حالم داره بدتر می شه .
- می خوای تو رو به خونه برسونم ؟
- نه بهتره بریم خونه ی شاهرخ . ممکنه بهنام اونجا باشه . اگر بود با اون برمی گردم خونه . یا میرم بیمارستان . تو فقط بیا بریم دیگه !
ستایش هم متعجب بود و هم مضطرب . می ترسید حال او بدتر شود . سریع اتومبیلی گرفته و خود را به خانه شاهرخ رساندند . وقتی از ماشین پیاده شدند سوگند خندید و گفت :
- وای عجب هوای خوبی !
ستایش متعجب پرسید :
- تو حالت خوبه ؟
- آره از این بهتر نمی شه . برو در و باز کن که ده دقیقه دیر کردیم .
- چی ؟
- هیچی . هیچی در و باز کن .
در خانه همه منتظر بودند و بهنام مانده بود که چرا سوگند وستایش دیر کرده اند . وقتی صدای در را شنیدند با اشاره ی شبنم همه سکوت کردند .
شروین در اتاق بهار بود . قرار بود شاهرخ اورا بیاورد . ستایش متعجب گفت :
- عجب سکوتی . حتماً همه رفتند بیرون .
بی حوصله وارد پذیرایی شد و ناگهان صدای کف زدن و هورای دیگران او را شوکه کرد . سوگند نیز پشت سر او ایستاده بود و همراه دیگران کف می زد . همه یکصدا گفتند :
- تولدت مبارک .
بهار شاداب جلو رفت و ستایش را بوسید و گفت :
- ستایش جون تولدت مبارک .
ستایش متعجب به او خیره شد و بعد نگاهش را به دیگران دوخت . همه دست می زدند و سرود تولدت مبارک را زمزمه می کردند . تازه به یاد آورد که امروز ، روز تولدش است . از اینکه می دید همه به فکرش بوده اند و اینگونه غافلگیرش کرده اند اشک به دیده آورد . شبنم جلو آمد و به او تبریک گفت . دیگران یک به یک او را بوسیدند و تولدش را تبریک گفتند . سوگند نیز گفت :
- تولدت مبارک خواهر نازنینم .
ستایش در حالیکه هم اشک می ریخت و هم می خندید گفت :
- تو خبر داشتی و هیچی نگفتی ؟
- قرار بود ساعت چهار بیارمت . نیومدی مجبور شدم کلک بزنم .
شاهرخ مهربان گفت :
- تولدت مبارک ستایش . امیدوارم سالیان زیادی با سعادت و موفقیت زندگی کنی . او سر به زیر انداخت و تشکر کرد . می دانست که او این مراسم را تدارک دیده . از اینکه صبح در دل نسبت به او احساس بدی پیدا کرده بود شرمنده شد . سوگند او را به اتاقش برد تا لباسش را عوض کند . پس از دقایقی ستایش آراسته وارد شد . وقتی همگی نشستند شاهرخ لبخند زنان گفت :
- بهتره اول هدایا رو باز کنیم و بعد کیک رو ببریم . ولی اجازه بدید هدیه ی من آخر از همه باشه .
و خندید ستایش واقعاً احساس شرمندگی می کرد . مدام تشکر می کرد و لبخند به لب داشت . هدایا را یک به یک باز کردند . ستایش همه هدیه ها را باز کرد و در آخر گفت :
- از همه ی شما متشکرم . خیلی زحمت کشیدید . راستش باورم نمی شه . اصلاً خبر نداشتم امروز تولدمه . از اینکه به فکرم بودید ممنونم واقعاً ......
بغض گلویش را فشرد . سوگند دست بر شانه ی او نهاد و مهربان به رویش لبخندی زد . حالا نوبت شاهرخ بود .
- ستایش من یه هدیه ی بزرگ برای تو دارم .
- تو رو به خدا بیشتر از این شرمنده ام نکنید . شما به من هدیه دادید .
- اون که چیزی نبود . هدیه ی من چیز دیگه ایه . حالا چشمات رو ببند تا بیارمش .
ستایش متعجب بود . دیگران گفتند :
- چشمات رو ببند دیگه .
و او با اصرار دیگران چشمانش را بست .
شاهرخ سریع به اتاق بهار رفت . شروین مضطرب نشسته بود با دیدن شاهرخ گفت :
- آه شاهرخ اومدی ؟
او مهربان جلو رفت و گفت :
- حاضری عزیزم ؟ مادرت منتظره .
- من می ترسم شاهرخ ... مادرم ... می خوام ببینمش . ولی می ترسم .
- ترس نداره . تو که خیلی دوست داشتی اونو ببینی .
- هنوز هم می خوام . بیشتر از قبل .
- پس محکم باش و لبخند بزن تا مادرت تورو با شادمانی و لبخند ببینه .
- باشه . بریم شاهرخ .
شاهرخ مهربان چرخ را هل داد و از اتاق خارج شد . وارد سالن پذیرایی شدند . فرید از تمام این لحظه ها فیلم می گرفت . شاهرخ دقیقاً شروین را در چند قدمی و مقابل ستایش قرار داد و بعد گفت :
- ستایش . حالا چشمات رو باز کن .
او آرام چشم گشود . ابتدا نگاهش بر چشمان شاهرخ ثابت ماند . و بعد نگاهش بر کسی که روی ویلچر مقابلش نشسته بود افتاد . قلبش به یکباره فرو ریخت . گویی دنیا به دور سرش چرخید . زبانش بند آمده بود . اشک از چشمانش چون آبشاری سرازیر بود . با قدم های سست و لرزان جلو رفت . بی رمق در مقابل شروین بر روی دو زانو افتاد . دستهایش را به دو طرف چرخ گرفت . مستقیم به چشمان شروین که اشک آنها را پوشانده بود نگریست . با صدایی مقطع گفت :
- ش ... ش ... شروین پ.. پسرم . عزیز دلم .
شروین بغض آلود ادا کرد :
- مادر ، مادر جون .
و یکدیگر را در آغوش گرفتند . ستایش او را محکم به سینه اش چسباند و نوازشش کرد . به شدت گریه می کرد . غم چند ساله اش را خالی می کرد . همه با دیدن این صحنه اشک به دیده آوردند . حتی شاهرخ و فرید که از پشت لنز دوربین صحنه ها را تماشا می کرد .
ستایش مدام شروین را صدا می کرد و می گریست . صورت قشنگش را میان دستهایش می گرفت . به چشمانش خیره می شد . باور نمی کرد که شروین را در آغوش دارد . باور نمی کرد که این واقعیت داشته باشد . گویی یک خواب شیرین بود . یک خواب خوش و ترس از آن داشت که بیدار شود و همه را خواب دیده باشد .
- یعنی خواب نمی بینم ؟ تو شروین کوچولوی من هستی که برگشتی ، تویی که تو بغل مادر اشک می ریزی ؟ آخ خدا ... بذار نگاهت کنم ، عزیز دلم . به چشم های من نگاه کن و بگو که خواب نمی بینم . بگو که این واقعیت داره و تو برگشتی . قربونت برم عزیزم ....
- سوگند و شبنم جلو رفتند . شبنم دست بر شانه ی او نهاد و در حالی که اشک می ریخت او را به آرامش دعوت کرد .
ستایش اشک ریزان به او خیره شدو نالید :
- آه شبنم تو بگو که خواب نمی بینم . بگو که این واقعیت داره . بگو شروینم برگشته پیش من ....
شبنم آرام گفت :
- آره عزیزم . تو خواب نمی بینی . شروین برگشته پیش تو ، تو آغوش توئه . نباید گریه کنی خوشحال باش .. این همه سال انتظار کشیدی که اونو ببینی . حالا با اشک ریختن غمگینش نکن .
ستایش آرام شد . صورت شروین را بلند کرد و به چشمان اشکبار او خیره شد . چقدر معصومانه گریه می کرد و چه قشنگ به مادر می نگریست . چقدر مهربان با دستهای کوچکش صورت مادر را نوازش می کرد و اشکهایش را می زدود . ستایش مهربان به روی او لبخند زد . شروین معصومانه ادا کرد :
- مادر جون خیلی دوستت دارم .
سر بر شانه ی مادر گذاشت و آرام گریست . شاهرخ اشک از دیده زدود و مهربان گفت :
- نا سلامتی تولده . تو تولد که این طور گریه نمی کنند . ستایش قرار نبود وقتی شروین رو دیدی این طور نا آرامی کنی ها .
ستایش نگاه سپاسگزارش را به او دوخت . از نگاهش عشق می بارید . به قدر تمام دنیا از شاهرخ سپاسگذار بود و چقدر مهربانی و عطوفتش را می ستود :
- آقا شاهرخ ممنونم ..... ممنونم ..
و سرش را تکان داد . واقعاً نمی دانست برای تشکر از او چه بگوید . بالاخره با اصرار دیگران ستایش برخاست و رفت صورتش را شست . شادی و شادمانی از سر گرفته شد . ستایش از ته دل می خندید . نگاه شروین پر از برق شادی بود و فقط به مادرش می نگریست . نگاه پسر و مادر فقط به هم دوخته می شد و از نگاه هر دو شراره های عشق می بارید .
بهار نیز کنار پدرش بود و شادمان می خندید . به پدرش عشق می ورزید . او را مرد بزرگی می پنداشت و می دید که برای زندگی دیگران شادی به ارمغان می آورد . تا شب شور و پایکوبی ادامه داشت . والدین ستایش که امید زندگی را در چهره ی دخترشان بعد از سالها نظاره می کردند بسیار شاد بودند و از شاهرخ بسیار سپاسگزار . بعد از سرو غذایی که از بیرون سفارش داده شد مدعوین نوای رفتن سر دادند . مادر ستایش رو به او گفت :
با ما بر می گردی خونه یا می مونی ؟
ستایش نگاهی به شاهرخ و بعد بهار انداخت . لبخندی زد و گفت :
- فعلاً می مونم . بعداً اگر شد همراه شروین به خونه می آییم . و مدتی اونجا می مونیم . راستش حالا با برگشتن شروین نمی دونم چه بکنم ؟
پدر مهربان گفت :
- باشه دخترم . هر تصمیمی که فکر می کنی صحیحه بگیر .
و بعد رو به شاهرخ گفت :
- شما زندگی رو به دختر من برگردوندید . پسرم ، امیدوارم هرچی از خدا می خوای برآورده بشه .
- ممنونم آقای راهنما . من کاری نکردم . این خواست خدا بوده تا من وسیله ای باشم و ستایش بتونه به پسرش برسه .
ستایش با محبت به دیدگان او خیره شد . شاهرخ لبخندی زد و گفت :
- حالا چرا همه می خواید برید ؟ خب بمونید .
بهنام گفت :
- بمونیم . حتماً تا صبح هم نخوابیم . بهتره بریم بخوابیم که فردا صبح سر کار خمیازه نکشیم .
فخری که میان دیگران ایستاده بود با محبت به ستایش نگاه می کرد . در نظرش ستایش و شاهرخ خیلی به هم می آمدند . دوست داشت آن دو با هم ازدواج کنند و خوشبخت شوند . ولی نمی توانست چنین پیشنهادی به شاهرخ بدهد . می دید که حال شاهرخ تازه بهتر شده و نمی خواست دوباره با سخنانش او را منقلب کند . همه چیز را به دست تقدیر سپرد و از خدا یاری جست . بالاخره همه خداحافظی کردند و رفتند . خانه خالی شد . ستایش کنار صندلی شروین ایستاده بود و شاهرخ کنار بهار که در حال خمیازه کشیدن بود . دخترش را به آغوش کشید :
- خوابت گرفته عروسکم ؟
بهار سر بر شانه ی پدر نهاد . به خواب فرو رفت . شروین هنوز بیدار بود . با محبت به شاهرخ نگریست و گفت :
- خیلی خسته شدید . بازهم از شما تشکر می کنم .
شاهرخ لبخند زنان گفت :
- قرار نشد با من رسمی صحبت کنی ها ؟ من صمیمی بودنمون رو بیشتر دوست دارم.
شروین خندید و گفت :
- باشه . خوب مامان من می رم اتاق شما بخوابم .
ستایش مهربان او را بوسید و گفت :
- خودم می برمت .
و به شاهرخ نگریست و گفت :
- من شروین رو می برم می خوابونم . می خواستم اگر شما خوابتون نمی یاد کمی صحبت کنم .
او مهربان گفت :
- باشه منم بهار رو می خوابونم و میام .
رفت و بهار را روی تختش گذاشته و پتو را روی او کشید . به چهره ی معصوم و زیبای او در خواب خیره شد . بوسه ای بر پیشانی اش نهاد و به گوشه ی اتاق خیره شد . بهاره چون حریری سبک و زیبا ایستاده بود . لبخندی به زیبایی شکفته شدن گلهای یاس و مریم بر لب داشت . نگاهش مملو از عشق به شاهرخ بود . او نیز کار شاهرخ را پسندیده بود و شاهرخ از این لحاظ خوشحال بود . لبخندی زد و آرام زمزمه کرد :
- یه روز من و تو باز به هم می رسیم و در کنار هم طعم عشق رو می چشیم .
لبخند بهاره تکرار و بعد از جلوی دیدگان شاهرخ محو شد . بعد از لحظاتی برخاست و به آشپز خانه رفت . ستایش هنوز نیامده بود . درک می کرد که او دوست دارد با فرزندش باشد . فقط از این مساله نگران بود که اگر او بخواهد از اینجا برود تکلیف بهارش چه خواهد شد . در تفکرات خود غرق بود که ستایش وارد شد و روی صندلی نشست .
شاهرخ لبخندی زد و گفت :
- خوابید ؟
- بله ....
و بعد ادامه داد ؟
- شاهرخ ..... من .....
- می دونم .. ولی دیگه نیازی نیست اینقدر تشکر کنی . یادته یه شب همینجا بهت قول دادم هر کاری بتونم انجام می دم تا شروین رو پیش تو برگردونم ؟ خب من به قولم عمل کردم . در ثانی من خوشحالی بهار رو مدیون تو هستم . تو با وجودت به دختر من نشاط و شادی بخشیدی . روح غمگین اونو جلا دادی و غبار غم رو ازش دور کردی . من هم خواستم حداقل کاری کرده باشم .
اشک نگاه ستایش را درخشان کرده بود . با صدایی لرزان گفت :
- شما خیلی خوبید . خیلی ! کار شما خیلی ارزش داره . راستش هنوز هم باورم نمی شه . شما کار بزرگی در حق من انجام دادید . من فکر می کردم برای دلخوشی من ، حرف هایی در مورد اومدن شروین زدید . حتی امروز صبح کلی بی حوصله و دلگیر بودم ولی شما .... با کارتون به من فهموندید که پاک در اشتباه بودم . فقط می تونم بگم که خیلی سپاسگزارم .
- قرار نشد گریه کنی . تو قول دادی که فقط بخندی و شاد باشی . دختر
R A H A
11-20-2011, 05:04 PM
360 – 363
خوب دیگه پسرت کنارتوئه.تا آخر عمر.سرپرستی شروین قانوناً دیگه به عهده توست.
-شما چطور این کار رو انجام دادید؟ منظورم اینه که چطور رامین رو راضی کردید؟
شاهرخ لبخندی زد و گفت:
-رامین اون قدرها هم که فکر می کردی آدم بدی نیست.اون به شروین علاقه منده.به تو هم علاقه داره.
-باور نمی کنم.اون آدمی نبود که حاضر بشه به این راحتی چنین کاری رو انجام بده.
-تو فقط به بدی های اون فکر میکنی.می دونی.. من و رامین خیلی با هم صحبت کردیم.راستش فکر می کنم تو زندگیتون هردو نفر شما مقصر بودید.رامین هم قبول داره، هرچند دیگه فرقی نمی کنه.اون با دختر یه سناتور آمریکایی ازدواج کرده، به هرحال بگذریم.حالا چه تصمیمی داری؟
-در مورد چی؟
-زندگیت.هنوز هم حاضری اینجا بمونی و برای بهار و شروین مادر باشی؟
ستایش به او خیره شد.منظورس را به درستی درک نمی کرد. شاهرخ متوجه شد و لبخندزنان گفت:
-من دوست دارم پرستار بهارباشی.ولی اگر دیگه با وجود شروین نمی خوای کار کنی و می خوای بری زندگی مستقلی رو تشکیل بدی خودت می دونی.
-راستش من هنوز ... نمی دونم... درسته که حالا شروین کنار منه ولی نمی تونم بهار رو تنها بذارم.اگر برمم حتماً تو روحیه اون تاثیر بدی خواهد گذاشت.
شاهرخ سربه زیر انداخت و گفت:
-من هیچ وقت مجبورت نمی کنم که اینجا بمونی.هرطور که خودت فکر میکنی راحت تری تصمیم بگیر.فردا نظرت رو می پرسم.میخوام امشب فکر کنی.اصلاً هم تو رو تحت فشار نمی ذارم.اگر خواستی بری و با شروین تنها زندگی کنی باز هم حرفی نمی زنم و برات آرزوی موفقیت می کنم و اگر خواستی بمونی و با بهار هم زندگی کنی خوشحال می شم.
بعد برخاست و به اتاقش رفت.ستایش برجای مانده بود.تصمیم گرفت بیندیشد که چه کند.واقعاً مانده بود که بماند یا برود؟!
اگر می رفت در نظرش خودخواهی بود زیرا نمی توانست بهار را ترک کند.بهاری که او را مادر صدا می زد و شاهرخ که همیشه سنگ صبورش بود.ماندن را نیز صحیح نمی پنداشت.حالا دیگر شروین با او بود.در ثانی با شاهرخ غریبه بودند.نمی توانست با وجود فرزندش آنجا بماند.هرچند مشکلی نبود ولی خودش نیز نمی دانست کار صحیح کدام است؟ خانه شاهرخ به حد کافی برزگ بود.خود شاهرخ نیز با ماندن آنها مشکلی نداشت ولی ستایش دیگر نمی توانست با وجود شروین آنجا بماند، می ترسید مشکلاتی پیش بیاد.با وجود شروین دیگر نمی توانست بماند.خیلی فکر کرد ولی به جایی نرسید.تصمیم گرفت فردا موضوع را با سوکند و پدر و مادرش در میان بگذارد شاید آنها نیز کمکش کنند.بعد برخاست و به اتاقش رفت.شروین خواب بود.بوسه ای برپیشانی او نهاد و با عشق نگاهش کرد.چقدر خوشحال بود که بعد از این در کنارش خواهد بود و این را نیز مدیون شاهرخ بود...
***
فصل 9
وقتی شاهرخ به قصد شرکت از خانه خارج شد، ستایش نیزبرخاست و خانه را مرتب کرد.پس از آنکه بچه ها بیدار شدند با مهربانی به هردوی آنها صبحانه داد.بهار مدام می خواست با شروین بازی کند.گویی هم بازی خوبی یافته بود که می توانست او را از بی کاری و بی حوصلگی خارج کند.ستایش نیز دوست داشت مدام با شروین صحبت کند.او را به گردش ببرد و با او تنها باشد.ساعت ده صبح بود که مادرش تماس گرفت و از او خواست برای چند روزی همراه شروین با خانه برود، ستایش خیلی مایل بود ولی نمی دانست با بهار چه کند.مادرش پیشنهاد داد او را نیز با خود بیاورند ولی ستایش خوب می دانست که بهار یک روز هم دوری از پدرش را تحمل نخواهد کرد.بنابراین گفت با شاهرخ صحبت می کند و فردا به خانه می رود.پس از قطع مکالمه بهار گفت:
-مامان تو می خوای بری خونه مادر خودت؟
او لبخندزنان گفت:
-شاید.
بهار پرسید:
-برای همیشه؟
-نمی دونم.
-اگر تو بری اون وقت چی میشه؟ یعنی من و بابا رو تنها می ذاری ؟
-نه عزیزم.من هرگز تو رو تنها نمی ذارم.
شروین دست بر شانه بهار گذاشت و گفت:
-درسته.تازه من هم دلم نمی خواد از شاهرخ و تو دور بشم.دلم می خواد همه با هم باشیم.
-خب من هم دوست دارم تو پیشم باشی و با هم زندگی کنیم، ولی اگر برید...
-ما نمی ریم مگه نه مامان؟
ستایش مانده بود در جواب شروین چه بگوید.بعد از دقایقی گفت:
-من و شروین چند روزی می ریم خونه مادربزرگ.البته تو هم می تونی بیای.بعد فکر می کنیم که بمونیم یا نه.
بهار غمگین گفت:
-پدرم که می گفت شما می مونید.یعنی می گفت ممکنه.ولی...
-عزیزم تو دوست داری چند روز با ما بیای بریم خونه مادرم؟
بهار جواب داد:
-نه!
ستایش دلیل را پرسید و او گفت:
-من که نمی تونم بابام رو تنها بذارم.من می دونم وقتی که بابام تنها باشه بیشتر غصه می خوره، دلم نمی خواد وقتی شب میاد خونه هیچ کس نباشه تازه دل منم برای بابام تنگ میشه.
ستایش متعجب به او خیره شد.پس از لحظاتی بهار ناراحت گفت:
-شما می تونید برید.هررقدرم دوست دارید خونه مادربزرگ بمونید من خودم مواظب باباجونم هستم.
R A H A
11-20-2011, 05:05 PM
از صفحه 364 تا 393
و به حالت قهر به اتاقش رفت.
ستایش اندوهگین سر به زیر انداخت.شروین ناراحت به مادرش خیره شد و گفت:
-چرا ما نباید اینجا بمونیم؟ شاهرخ که مخالفتی نداره،پس چرا شما قبول نمی کنید؟
از این که می دید شروین به راحتی نام شاهرخ را بر زبان می آورد و راجع به ماندن صحبت میکند متعجب بود. مانده بود که چه کند وای تصمیم داشت چند روزی به خانه مادرش برود و از آنها هم نظر خواهی کند. تا غروب که شاهرخ به خانه باز گردد بهار در اتاقش بود و در را قفل کرده بود . هر چه ستایش خواهش کرده بود در را بگشاید او نپذیرفته بود. شروین نیز خواهش کرد ولی بهار فریاد کشیده بود که میخواهد تنها باشد. حتی ناهار هم نخورد. خیلی غمگین بود. ستایش را دوست داشت ولی از این که او برود ناراحت بود. شروین را نیز دوست داشت اما میدید وجود او باعث شده که ستایش دیگر نخواهد آنجا بماند.دوست داشت پدرش زودتر بیاید و به آغوش او پناه ببرد. دوست داشت مادری داشت تا در این لحظات احساس تنهایی و غم تا این حد آزارش نمی داد. عروسکش را در آغوش گرفته بود و اشک می ریخت. به طرف میز رفت و کشوی آن را گشودو قاب عکس مادرش را در دست گرفته و به آن نگریست.با دست کوچکش صورت مادر را از پشت شیشه قاب نوازش کرد. همیشه وقتی احساس تنهایی و ناراحتی میکرد به این عکس خیره میشد و با آن حرف میزد . اکنون نیز مادرش را طلب میکرد برای او اشک میریخت . دانه های اشکش بر روی شیشه قاب فرو میریخت.
- مامان جونم کاش تو بودی ستایش خیلی خوبه یه مامان خوب برای منه ولی حالا که پسر خودش برگشته و مامان اون شده و دوباره من بی مامان شدم. ولی میدونم تو همیشه مامان خودمی. اما حیف که اینجا پیشم نیستی اگه بودی من و بابا تنها نبودیم تازه ستایش و شروین هم مجبور نبودن به خاطر من ناراحت باشند و ندوننکه برند یا بمونند.!
آن قدر برای عکس مادر حرف زد و اشک ریخت تا به خواب رفت.
شاهرخ که به خانه رفت توقع داشت مپل هر روز بهار مقابلش ظاهر شود و او را ببوسد. ولی دید خانه در سکوت فرو رفته و گویی فضا را غم و ماتم فرا گرفته. شروین بی حرکت نشسته بود و غمگین بود. با دیدن شاهرخ آرام سلام کرد ستایش نیز در درگاه آشپزخانه ایستاد و سلام کرد.شاهرخ متعجب پرسید:
- چی شده؟ و در یک لحظه قلبش به یک باره فرو ریخت. نکند برای بهار کوچکش اتفاقی افتاده باشد؟!
- بهار کجاست؟ چرا نمی بینمش؟!
ستایش گفت:
- نگران نباش تو اتاقشه.
او نفسی آسوده کشید و گفت:
- پس چرا این جا نیست؟ شماها چرا این قدر ناراحتید؟
شروین غمگین گفت:
- بهار ناراحته!
شاهرخ پرسید:
- چرا؟
و مضطرب به طرف اتاق بهار رفت.ولی در قفل بود متعجب به ستایش نگریست. او اندوهگین گفت:
- در اتاقش رو قفل کرده
شاهرخ سر در نمی آورد تا به حال چنین کاری نکرده بود.یعنی چه شده.صدا زد:
- بهار عزیزم در رو باز کن بابا اومده.
بهار خواب بود ولی با شنیدن صدای مهربان پدر چشم گشود. برخاست و سریع در را گشود . شاهرخ با دیدن چهره گریان و چشمان تر او قلبش لرزید. بهار ایستاد و فقط به چشمان پدر نگریست. چانه اش شروع به لرزیدن کرد ناگهان خود را به پاهای شاهرخ چسیاند و گریست.او مضطرب بهار را در آغوش کشید و پرسید :
- چی شده عروسکم؟ چرا گریه میکنی؟ ببینمت کی اذیتت کرده...
- بابا جون ... بابا جون...
فقط این کلمه را زمزمه میکرد و می گریست.با او به پذیرایی آمد.ستایش که تحمل اشکهای او را نداشت جلو آمد وگفت:
- بهار عزیزم گریه نکن خواهش می کنم.
شاهرخ که هنوز نمی دانست موضوع چیست پرسید:
- یکی به من بگه چی شده؟
ستایش افسرده سر به زیر انداخت و گفت:
- تقصیر منه
شاهرخ متعجب پرسید:
- چرا مگه چی بهش گفتید؟
- حرف از موندن و رفتن ما شد من گفتم برای چند روزی میریم خونه مادرم اون فکر کرد میخوام تنهاش بذارم و برم ولی من گفتم برای چند روزی میرم تا تصمیم بگیرم که واقعا" چی کار باید بکنم.
شاهرخ متوجه شد دست نوازش بر سر بهار کشید و او را بوسید بهار دیگر نمی گریست فقط به هق هق افتاده بود شاهرخ نگاهی به ستایش انداخت و همراه بهار به اتاقش رفتستایش معنی نگاه او را نفهمید ولی میدانست شاهرخ هم از دستش ناراحت شده است.
شاهرخ بهار را در آغوش نشاند به چهره چون گل او خیره شد و گفت:
- دختر بابا که نباید هیچ وقت گریه کنه حالا چطور میتونه با چشم های خیس ببینه و زل بزنه به بابا؟
بهار جواب نداد فقط سرش را به سینه شاهرخ چسباند و دستش را محکم گرفت.نگاه شاهرخ به قاب عکس بهاره که روی بالشت بهار بود ، افتاد.بالش هنوز از گریه های بهار نم داشت وجودش لرزید بهار با مادرش سخن گفته بود و گریسته بود(( بمیرم برای دخترم که چقدر غمگین بود)) با لبخندی مهربان و نگاهی غمناک قاب را برداشت و زمزمه کرد:
با مامان حرف زدی؟
بهار با لبخند دستش را روی قاب کشید .
- خب چی چی ها گفتی؟
بهار با صدایی بغض آلود گفت:
- می گفتم کاش پیش ما بودی می گفتم مامان خودمه و مال هیچ کس دیگه ای نیست بابا جون ستایش از پیش ما میره؟
و در انتظار جواب به چشم های شاهرخ خیره شد او لبخندی زد و گفت :
- نمی تونست که تا آخر پیش ما بمونه.
بعد موهایش را نوازش کرد و ادامه داد:
- از اول هم قرار بود پرستار تو باشه و از تو مراقبت کنه حالا پسرش برگشته اون چند سالی از مادرش دور بوده خیلی غصه خورده و تنها بوده تو حد اقل پیش من بودی ولی اون تنهای تنها بوده حالا دوست داره با مادرش باشه ستایش هم دوست داره با اون باشه و جای این همه سالی که از هم دور بودن رو پر منه تو هم دیگه بزرگ شدی باید بری مدرسه ما نمی تونیم ستایش رو مجبور کنیم اینجا بمونه.
بهار خیره به او پرسید:
- چرا نمی تونه این جا بمونه؟ ما که اتاق زیاد داریم یعنی فقط به این خاطر که شروین برگشته باید از این جا بره؟
-شاهرخ لبخند زد و گفت:
- بعضی چیزا رو بچه ها نمی تونن درک کنند وقتی بزرگ شدند می تونند بفهمند.
بهار گفت:
- خب تو بگو شاید من بفهمم
شاهرخ لحظه ای مکث کرد بعد گفت:
- تو کوچیک بودی و نیاز با مراقبت داشتی ستایش برای همین این جا بود حالا دیگه تو بزرگ شدی داره 7 سالت میشه باید بری مدرسه در ثانی شروین هم حالا برگشته پیش مادرش اون باید از پسر خودش نگهداری کنه .. نمی تونه اینجا بمونه چون ... چون ..
- چون چی؟
- چون حالا اون یه پسر داره.
- خب داشته باشه مگه چیه؟
شاهرخ لبخند زده و به سوالهای پی در پی او خندید و جواب داد:
- حالا موضوع فرق می کنه .
- نمی شه یه کاری کرد اون اینجا بمونه؟
- مثلا" چه کاری؟
بهار گفت :
- مثلا" ستایش جون خواهر تو بشه! مثل عمه شبنم.
- نه عزیزم خواهر و برادری که این طور نمی شه ما خودمون قبول داریم مردم که قبول ندارن.
- به مردم چه ربطی داره؟!!
- این حرف درستی نیست دخترم ما در میون مردم زندگی میکنیم ممکنه حرفهای نادرستی در مورد بودن ستایش تو این خونه بزنند.
- مثلا" چه حرفهایی؟
- این ها رو وقتی بزرگ شدی خودت خواهی فهمید.
- بابا یعنی نمی شه هیچ کاری کرد؟
- نه عزیزم حالا بهتره بریم دست و صورتت رو بشوری و کمی با شروین بازی کنی خیلی ناراحته نباید حالا که به ایران برگشته غمگین باشه.
برخاست و بهار رفت و دست و صورتش را شست بعد به پزیرایی برگشت شروین را ناراحت دید و ستایش را غمگین لبخندی زد و گفت:
- معذرت میخوام نباید شما رو ناراحت می کردم راستش من دوست دارم شما این جا بمونید ولی حالا که نمی شه عیبی نداره.
شاهرخ لبخندی زد و نگاهش به ستایش افتاد و با مهربانی گفت:
- ستایش خانم یه قهوه به نمی دید خستگی از تنمون در بره؟
او لبخندی زد از این که میدید شاهرخ از دستش ناراحت نیست خوشحال بود رفت و باسینی محتوای فنجان های قهوه بازگشت وقتی نشست شاهرخ پرسید:
- پس قصد رفتن دارید؟
- نمیدونم هنوز تصمیم نگرفتم ولی خودتون قبول دارید که من بیشتر از این نمی تونم این جا بمونم.
شاهرخ با سر گفته او را تصدیق کرده و گفت:
- پس تصمیم شما برای رفتن جدیه.
- من گفتم فقط چند روز میرم خونه پدرم نگفتم که دیگه بر نمی گردم؟
- بله ولی مطمئنا" رفتنتون همیشگیه.
گفته شاهرخ حقیقت داشت ستایش سر به زیر انداخت از خدا میخواست که برای همیشه آنجا بماند و با شاهرخ زندگی کند ولی افسوس که شاهرخ دیگر به ازدواج نمی اندیشید با وجود او پسرش نیز طعم داشتن پدری مهربان را میچشید اما اینها فقط خیال بود و واقعیت فقط یک کلمه بود (( رفتن ))
- فردا میرید ؟
ستایش غمگین به دیدگان او نگریست شاهرخ نیز ناراحت به نظر میرسید ولی سعی داشت به آنها روحیه دهد اما ستایش به خوبی متوجه بود که او نیز تظاهر به شادی میکند.
- بهار دخترم موافقی امشب جشن بگیریم؟
- برای چی بابا؟
- برای این که یک شب خاطره انگیز تو ذهن ثبت کنیم شاید امروز آخرین روزی باشه که ستایش کنار ماست و همین طور شروین عزیز.
اشک دیدگان ستایش را تر کرد برخاست و به اتاقش پناه برد بهار متعجب پرسید :
- چرا رفت؟
شاهرخ لبخندی مهربان و اندوهگین ادا کرد:
- مگه تو غمگین نشدی رفتی تو اتاقت؟
شروین ناراحت گفت:
- کاش برنگشته بودم با اومدن من همه چیز خراب شد.
شاهرخ که خیلی زحمت کشیده بود تا روحیه شروین تغییر کند وقتی او را این گونه دید ناراحت شد و برخاست وقابل او زانو زد دست زیر چانه اش برد و سرش را بالا آورد و گفت:
- نبینم پسر خوشکلم غمگین باشه ها.
شروین به چشمان مهربان او نگریست و گفت:
- این چه حرفیه پسر گلم؟ تو باعث شدی مادرت شاد بشه در ثانی اون دیگه باید می رفت چون بهار دیگه بزرگ شده.
- پس به خاطر من نیست که این اتفاقات می افته؟
- نه عزیزم هیچ وقت چنین فکری رو به سر کوچیک و باهوشت را نده باشه؟ حالا بخند تا دلم باز شه ببین بهار هم میخنده آفرین بخند دوتایی بخندید دوست دارم صدای خندهاتون تو فضای خالی خونه بپیچه آفرین بلندتر.
شروین و بهار با صدای بلند می خندیدند شاهرخ خندان برخاست و به طرف اتاق ستایش رفت ضربه ای به در زد و وارد شد ستایش سر بر لبه تخت گذاشته بود و میگریست . شاهرخ دست بر شانه او نهاد و گفت:
- قرار شد امشب جشن بگیریم نه غزا تو که نمی خوای بچه ها ناراحت بشن پاشو دلم نمی خواد با اشک از من خداحافظی کنی. شنیدن جمله آخر شاهرخ گریه ستایش را تشدید کرد شاهرخ لبه تخت نشست و گفت:
- ستایش خانم خانم رهنما بابا چی صدات کنم تا بگی بله؟
او شرمگین سر بلند کرد و با صدایی بغض آلود گفت:
- نمی تونم بهار رو تنها بذارم
- بهار باید به تنهایی عادت کنه اون دیگه کم کم داره بزرگ می شه
- ولی اون یه دختر بچه اس به مراقبت احتیاج داره شما هم که مدام سر کارید
- کاری نمی شه کرد باید سوخت و ساخت تو هم بلند شو فکر میکردم هیجانی که برای دیدن شروین داری به حدی باشه که دیگه هرگز غم رو تو چهرت نمی بینم.
- من خیلی خوشحالم که شروینم رو برای همیشه دارم ولی در عوض باید از بهار جدا بشم.
- برای همیشه که نیست می تونید بیاید و همدیگه رو ببینید ... خب دیگه خواهش می کنم گریه نکن کلی کار داریم میز رو بچین تا از بیرون شام سفارش بدم بعد هم باید وسایلت رو جمع کنی منتظریم
لبخندزنان برخاست و به کنار بچه ها رفت آنها در حال بازی بودنداز این که میدید بهار میخندد و دیگر چهره زیبایش غمگین نیست خشنود شد ولی ناراحتی او از فردا شروع میشد که دیگر بهار تنها می ماند و نمی دانست چه باید کند؟
شب خوشی را با هم گذراندند آن قدر خوش گذشته بود که تمام ناراحتیشان را فراموش آخر شب بچه ها خسته به خواب فرو رفتند
ستایش در اتاقش غمگین مشغول جمع کردن وسایلش شد . شاهرخ
جلوی در اتاق او ایستاد و پرسید:
- کمک نمی خوای؟
او افسرده نگاهش را به شاهرخ دوخت و بعد سر به زیر انداخت.
- نه، ممنونم.
- ستایش به خاطر تمام زحماتی که کشیدی ممنونم. هیچ وقت فراموش نمی کنم.
او جوابی نداد. شاهرخ لبخندی زد و گفت:
- باشه، حالا که نمی خوای حرف بزنی ایرادی نداره. شب به خیر.
برگشت که برود، ولی ستایش گفت:
- همیشه دوست داشتم یک جمله رو به شما بگم. ولی شرم مانع می شد. امشب چون شب آخریه که اینجا هستم و فردا خواهم رفت می خوام بگم.
شاهرخ بر جای ماند و منتظر شد تا او سخنش را ادامه دهد. نمی دانست او چه خواهد گفت ولی مشتاق شنیدن بود. هرچه باشد آخرین باری بود که می توانست راحت با ستایش به صحبت بنشیند و درددلی کند یا بشنود. ستایش پشت به او داشت. دلش می خواست به او بگوید که دوستش می داشته و دارد. برایش مهم نبود چه خواهد شد. فقط می خواست بگوید و خودش را خلاص کند. با صدای لرزانی زمزمه کرد:
- همیشه می خواستم برای یک بار هم که شده حرف دلم رو به شما بگم. حالا دیگه برام هیچی مهم نیست و خیلی راحت این جمله رو به زبان می یارم که همیشه دوستتون داشته ام.
شاهرخ از شنیدن جملۀ رُک و راست او بر جای خشک شد. ستایش بی آن که برگردد ادامه داد:
- درسته که یک بار شما این مسئله رو به اصطلاح حل کردید ولی برای من تموم نشد. به شما علاقه داشتم و حالا که باعث شدید شروین هم برای همیشه کنارم باشه علاقه ام دو چندان شده. ناراحتم که می رم، چون دیگه فرصتی پیش نمی یاد تا در کنار مرد دلخواهم بنشینم و حرف بزنم. چون دیگه اون نیست تا به وقت اندوهم مثل پرندۀ سعادت پرواز کنه و بر بام دلم بشینه و تمام غصه هام رو پاک کنه. دیگه اونو نخواهم دید و خوب می دونم که مرد دلخواهم عاشقه ولی چه کنم که من هم عاشق شدم. من هم برای یک بار در زندگیم طعم خوشبختی رو حس کردم، در کنار کسی که دوستش دارم آره دوستش دارم.
او اشک می ریخت و این جملات را که هر کدام وجودش را چون سوهانی تراش می دادند، از دهان خارج می کرد. برگشت و مستقیم به چشمان شاهرخ خیره شد. شاهرخ چون مجسم های بر جای ایستاده بود و کوچکترین حرکتی نمی کرد. سخنان ستایش برای او تکان دهنده بود. برق نگاه ستایش او را سوزاند. او عاشق بود، به راستی عاشق بود و عاشقانه شاهرخ را می پرستید و شاهرخ این را از نگاه او خوانده بود. چه باید می کرد؟ او خود نیز به نوعی به وجود ستایش در خانه اش عادت کرده بود و رفتن ناگهانی او برایش سخت بود. اما نمی توانست زن دومی را در زندگیش بپذیرد. سخنان ستایش چون پُتکی بر سرش فرود آمده بود، ستایش مقابل او ایستاد و آرام گفت:
- سرزنشم نکن. یک بار تو زندگیم شکست خوردم، ولی ناپخته بودم. حالا می فهمم و با فهم عاشق شدم. حالا عقلم هم به این علاقه اعتراف داره. خودم هم اعتراف می کنم که دوستت دارم.
شاهرخ دیگر تاب ایستادن نداشت. بدون هیچ حرفی سریع از مقابل ستایش دور شد و به اتاقش پناه برد. در را بست و به آن تکیه داد. دچار سردرد شده بود. روی تختش دراز کشید. صدای ستایش در گوشش پیچیده بود. «دوستت دارم. دوستت دارم» به خود تلقین می کرد که کسی نمی تواند دوستش داشته باشد. شب پُر تشویشی را گذراند. با درهم ریختگی و آشوب درونی نتوانست بخوابد. ستایش نیز تا صبح دیده بر هم نگذاشت. بالاخره حرفهایش را به او زده بود. از طرفی احساس سبکی می کرد و از طرف دیگر احساس خرد شدن. به این می اندیشید که چقدر در نظر شاهرخ پست جلوه گر شده است. چقدر خرد شده است. فردا می رفت. افسوس می خورد که دیگر در کنار او نخواهد بود. در عوض شروین را داشت و این تنها دلخوشیش بود!
* * *
روز بعد شاهرخ زودتر از همیشه خانه را ترک کرد حتی یادداشتی برای ستایش به عنوان خداحافظی ننوشت. فقط رفت. در شرکت نیز مُدام در خود بود. بهنام نیز متعجب بود که باز چه شده است. منتظر شد شاید خود شاهرخ بگوید ولی وقتی سکوت همیشگی او را دید جلو آمده و پرسید:
- چی شده که مرغ غم پرواز کرده و باز روی بوم خونه ات نسشته؟!
- حوصله ندارم بهنام.
- نه بابا... بیا من کیلو کیلو بهت مجانی بفروشم!
خندید و ادامه داد:
- چی شده؟
شاهرخ آهی کشید و گفت:
- امروز ستایش و شروین از خونه من میرن.
- کجا؟!
- فکر کنم می ره خونه پدریش. می ره اونجا زندگی کنه.
- یعنی دیگه پرستار بهار نیست؟!
- باید می رفت. نمی تونست که تا آخر بمونه.
- حالا تو چرا ناراحتی؟ به خاطر بهار؟
- آره. ولی اعصاب خودم هم خرده از دیشب اصلاً حال خوبی نداشتم.
- از چهره ات مشخصه. معلومه که اصلاً نخوابیدی. اتفاقی افتاده شاهرخ؟
- نمی دونم. واقعاً نمی دونم.
سرش را خسته بر دستهایش روی میز نهاد.
بهنام متعجب پرسید:
- آخه به منم بگو. به خاطر رفتن ستایش ناراحتی؟ من که نمی فهمم چرا باید بره؟
شاهرخ سر بلند کرد و پرسید:
- چرا نَرِه؟
- خب چرا بِرِه؟
- بهار دیگه بزرگ شده او هم کنار پسرشه. نمی شه که یک زن جوون تو خونۀ یه مرد غریبه بمونه به بهونه پرستاری از بچه اش. بهار دیگه بچه نیست.
- آهان. پس موضوع اینه. حالا چرا این قدر زود تصمیم گرفته که بره؟
- می خواست چند روزه بره که صحبت کردیم و بهتر دیدیم دیگه برنگرده.
- یعنی برای همیشه بره؟
- آره دیشب هم وسایلش رو جمع کرد. جشن گرفته بودیم. مثلاً یک شب خاطره انگیز برامون باشه.
- خب حالا ناراحتی تو برای چیه؟
- به خاطر حرفهای اون!
و عصبانی و ناراحت به نقطه ای زل زد.
- مگه چه حرفی زده که تو رو این قدر ناراحت کرده؟
- بگذریم. برو می خوام به کارم برسم. حوصلۀ خودم رو هم ندرام.
- ای بابا، تو هم یکدفعه قاطی می کنی ها! حالا رفته یا هنوز هست؟
- قرار بود اول صبح بره. نمی دونم الان بهار تو خونه تنهاست یا نه.
- خب پاشو برو خونه. حالت هم رو به راه نیست. بلند شو.
- نمی تونم. حوصله ندارم!
بهنام خندید و گفت:
- داشته باشی هم می گی ندارم. بذار اصلاً زنگ بزنم ببینم چه خبره؟
- نه لازم نیست. نمی خواد.
- چرا؟
- اهمیت نده. اصلاً مغزم کار نمی کنه. بهنام حالا بهار چی می شه؟
- پس به خاطر این ناراحتی؟
- نصف ناراحتیم به این خاطره.
- نصف دیگه اش واسه چیه؟
- ستایش!
بهنام سردرنمی آورد. عصبی گفت:
- درست حرف بزن ببینم چی شده؟ دیوونه ام کردی!
شاهرخ غمگین به او نگریست و گفت:
- بهنام. چه کار کنم تا دیگرون دوستم نداشته باشند!
بهنام با چشمانی تقریباً از حدقه درآمده به او خیره شد و پرسید:
- چی؟
او به نقطه ای زل زد زمزمه کرد:
- بعد از بهاره حتی نخواستم دیگرون دوستم داشته باشند. من نمی خوام کسی خودش رو به خاطر من آزار بده. دقیقاً زمانی که می خوام خوب بشم و دیگه دیوونه بازی در نیارم یکی پیداش می شه و اعصابم رو به هم می ریزه.
بهنام با تردید پرسید:
- نکنه ستایش به تو علاقمنده؟!
او سکوت کرد و جواب نداد. بهنام که تقریباً موضوع را فهمیده بود نفسی کشید و گفت:
- حالا مگه چی شده؟ یکی به تو ابراز علاقه کرده، آسمون که به زمین نرسید!
در دل از خود می پرسید که چگونه شده ستایش از علاقه اش به شاهرخ گفته. دلش می خواست از موضوع سردرآورد. پرسید:
- شاهرخ نمی خوای قضیه رو به من بگی؟
- هنوز نفهمیدی؟
- یه چیزهایی فهمیدم ولی هنوز نمی دونم که واقعاً چی شده؟
- بهتره به کارمون برسیم.
- اول حل کردن مسئله تو بعد کار.
شاهرخ گفت:
- مثل این که تو نمی خوای دست برداری.
بهنام با لجبازی گفت:
- نه. حالا بگو ببینم.
و مقابل او روی صندلی نشست. شاهرخ سرش را تکان داد و بعد موضوع را برای بهنام بازگو کرد. تمام سخنان ستایش را بی کم و کاست بیان کرد. حتی یک بار که این موضوع در ابتدا پیش آمده بود و با صحبت حلش کرده بود را نیز بیان کرد. ماجراهای شب گذشته، ناراحتی بهار... همه را بازگو کرد. در انتها رو به بهنام گفت:
- نمی دونم باید چی کار کنم؟ نمی دونم بهنام.
بهنام به فکر فرو رفته بود. پس از لحظاتی لبخند زنان گفت:
- پس مشخص می شه که کلی خاطرخواه داری.
- بهنام مسخره بازی در نیار. برای این نگفتم که تو مسخره کنی.
- پسر این طوری حرف می زنم که بخندی. آخه دیوونه مگه چی شده که زانوی غم بغل کردی؟ مگه چه ایرادی داره؟ دلش خواسته گفته دوستت داره. خواسته حالا که می ره حرف دلش رو بزنه. فکرش رو بکن. در تمام مدتی که تو خونه تو پرستار دخترت بوده به تو علاقمند بوده.
- من ناراحت نیستم که اون این حرف رو زده بهنام از دست خودم ناراحتم که باعث دردسر دیگرون هستم.
- آخه چه دردسری؟ من و باش که فکر می کردم با آوردن شروین پیش ستایش زندگیش از این رو به اون رو می شه. تو و بهار هم نسبت به قبل بهتر می شید. چون دیگه ستایش هم خوشحال خواهد بود. غمی تو زندگیش نیست.
شاهرخ گفت:
- من و قاطی مسائل نکن بهنام جون. ستایش پرستار بهار بود.
بهنام با صدای کم و بیش بلند بر سر شاهرخ فریاد کشید:
- دیوونه! چرا این قدر خودت رو لوس می کنی؟ اصلاً می دونی چیه؟ تو خیلی خودخواهی! فقط به خودت فکر می کنی. نه به فکر بهاری نه به فکر دیگرون! و ناراحت اتاق او را ترک کرد. شاهرخ متعجب از گفته های او بر جای ماند. از این که بهنام در موردش اینگونه قضاوت می کرد ناراحت بود. بهنام پس از خروج از اتاق او به سوگند گفت که به منزل شاهرخ می رود. و در مقابل سؤال او که می پرسید چرا؟ جوابی نداده و رفت. خود را سریع به منزل شاهرخ رساند. چند مرتبه پی در پی زنگ را فشرد. ستایش هنوز آنجا بود. از صبح که برخاسته بود حال بدی داشت. چمدانها را جمع کرده و فقط نشسته بود. بهار و شروین نیز از دیدن غم و ناراحتی او غمگین بودند. بهار با شنیدن صدای زنگ برخاست در را گشود. از دیدن بهنام خوشحال شد و گفت:
- وای عمو جون. چه خوب شد که اومدید. بهنام مهربان او را بوسید و داخل شد. دیدن ستایش در آن وضع ناراحتش می کرد. او نیز از دیدن بهنام در آن موقع روز در آنجا متعجب شد. بهنام وارد شد و گفت:
- سلام. می بینم که برای رفتن آماده اید.
ستایش سر به زیر انداخت. بهنام رو به او گفت:
- بهتره حاضر بشی من شما رو می رسونم.
- کجا؟
- هر جا که می خوای بری. مگه وسایلت رو برای همین جمع نکردی؟
- چرا. می خوام برم.
- خب پس حاضرشید.
- بهار چی؟ نمی تونم که تنهاش بذارم.
بهار غمگین گفت:
- عیب نداره ستایش جون شماها برید. من تنها می مونم، نمی ترسم.
بهنام لبخندی مهربان به او زد و گفت:
- نه عزیزم. تنها نمی مونی، تو رو می برم پیش خودم.
- کجا؟ خونه تون؟
- آره. مگه ایرادی داره؟
- بابام هم می یاد؟
- بابات بهتره چند روز تنها بمونه!
بهار سریع گفت:
- چرا؟ من نمی یام. نمی خوام بابام تنها بمونه.
- حالا حاضر بشید تا ببینم چی می شه.
ستایش متعجب بود. بهنام اصلاً راجع به قضایایی که شاهرخ تعریف کرده بود چیزی به روی او نیاورد. اصلاً نمی خواست در این مورد حرفی بزند. در نظرش شاهرخ خیلی خودخواه بود. آخر مگه چه ایرادی داشت اگر او نیز درست تصمیم می گرفت و با ستایش ازدواج می کرد. مگر زندگیش فقط متعلق به خودش بود. او باید به بهار هم می اندیشید، ولی شاهرخ فقط به فکر خودش بود. فقط و فقط به خودش... و این بهنام را عصبی کرده بود. حتی دیگر نمی خواست بهار کنار پدرش بماند. پس از این که آنها حاضر شدند بهنام چرخ شروین را به جلو هُل داد، ستایش و بهار نیز پشت سرش از خانه خارج شده و سوار اتومبیل شدند. بهنام ابتدا به خانه پدری ستایش رفت و رو به ستایش گفت:
- خب پیاده شید. من بهار رو با خودم می برم.
ستایش متعجب پرسید:
- آخه کجا؟ من که نمی تونم از بهار بی خبر باشم.
بهنام به مهربانی او لبخندی زد و گفت:
- می فهمم. بهت تلفن می کنم و خبر می دم. در ضمن راجع به حقوقت هر چی که باقیمونده با شاهرخ صحبت می کنم و می دم سوگند برات بیاره.
جمله بهنام گویی خنجر به قلب ستایش فرو برد. در نظر همه او فقط یک پرستار بود و بس. آهی کشید و گفت:
- دیگه نیازی نیست من پول نمی خوام. همین قدر که شروین رو برگردوند خیلی ارزش داره. به ایشون سلام برسونید و بگید...
بغض گلویش را فشرد. پیاده شد و کمک کرد شروین نیز پیاده شود. او را روی ویلچر نشاند. هم شروین و هم بهار غمگین و ساکت بودند. گویی لبخند با لبهایشان قهر کرده بود.
بهنام پیاده شد و با لبخند گفت:
- خب دیگه ناراحت نباشید. بالاخره روزی می رسید که شما باید پرستاری بهار رو رها می کردید. حالا اون دیگه برای خودش خانمی شده.
و مهربان به بهار نگریسد. ولی بهار اهمیتی نداد و غمگین تر به نقطه ای زل زد. بهنام نیز ناراحت بود ولی نمی دانست چه کند؟ به شروین نگریست و گفت:
- تو چرا ناراحتی عزیزم؟ لبخند بزن. مشکلی که پیش نیومده.
شروین غمگین ادا کرد:
- با اومدن من همه چیز به هم ریخت. کاش همون جا مونده بودم!
ستایش که از سخن او شوکه شده بود گفت:
- عزیز دلم تو نباید خودت رو مقصر بدونی. مگه از بودن در کنار من ناراحتی؟
شروین با محبت دستی بر گونۀ مادرش کشید و گفت:
- نه مامان. من از خدام بود که بیام و با شما زندگی کنم. ولی می بینید که... با اومدن من بهار دیگه تنها می شه. شاهرخ غمگینه و دیگه نمی خنده. شما هم مُدام ناراحتید. اصلاً همه ناراحت هستند و همه اش تقصیر منه.
بهار پیاده شد و مقابل او ایستاد:
- نه شروین جونم. همه خوشحالند که تو برگشتی و من از همه بیشتر. من فکر می کردم که تو خونه ما می مونی و من دیگه تنها نخواهم بود، ولی عیب نداره. من به بابا می گم و می یام شما رو می بینم. ما می تونیم هر روز همدیگر و ببینیم. شاید هم هفته ای یک بار، مگه نه ستایش جون.
او مهربان بهار را به آغوش کشید و در حالی که اشک می ریخت گفت:
- آره عزیزدلم، آره. من که تو رو تنها نمی ذارم. می یام و تو رو می بینم. تو عزیز دلمی، مثل شروین برای من عزیزی. تو دختر گلمی.
بهار او را بوسید و گفت:
- پس دیگه گریه نکن. بخند مامانی من، بخند.
ستایش لبخند زد و او را بوسید. برخاست و رو به بهنام که غمگین به آنها می نگریست گفت:
- خب بهنام خان. مواظب بهار باشید. تو رو به خدا خبر بدین که چی کار می کنید و بهار رو کجا می برید؟
- نگران نباش، مراقبش هستم. شما هم مراقب خودتون و شروین باشید، حالا برید تو. خداحافظ.
بهار بار دیگر از آنها خداحافظی کرد و سوار ماشین شد. بهنام نیز سوار شد و حرکت کرد. بهار از پشت شیشه برای آنها دست تکان داد. ستایش نیز اشکریزان دست تکان داد. شروین به ماردش نگریست و گفت:
- مامان باز هم بهار رو خواهیم دید؟
- معلومه، من که نمی تونم واسۀ همیشه رهاش کنم. خب پسرم، حالا بهتره بریم خونه. حتماً مادربزرگ خیلی از دیدنمون خوشحال می شه.
زنگ را فشرد و لحظاتی بعد مادرش با شادی در را گشود و به استقبالشان آمد. ابتدا شروین را به آغوش کشید و بوسید و بعد ستایش را.
- عزیزم چقدر خوب کردید که اومدید، بریم تو.
از محوطۀ باز و بزرگ خانه گذشتند و وارد ساختمان شدند. پدر در خانه نبود و زری مدام قربان صدقۀ شروین می رفت. وقتی نشستند زری پرسید:
- چند روز می مونی مادرجون. نکنه بخوای یه روزه بری؟
و غمگین و منتظر به او خیره شد ستایش که حال خوبی نداشت با لبخندی تصنعی گفت:
- برای همیشه می مونم.
جملۀ او چنان زری را خوشحال کرد که باور نمی کرد درست شنیده باشد.
- یعنی دیگه به خونه فروتن برنمی گردی؟
ستایش به نشانه تأیید سر تکان داد. زری او و شروین را با مهربانی بوسید. او شاد بود ولی ستایش غمگین. ماجرای شب قبل مُدام مانند پردۀ سینما مقابل چشمانش جان می گرفت. غرور خود را از دست رفته می دید ولی با این حال هنوز شاهرخ را دوست داشت...
* * *
بهنام بهار را به خونه خودش برد و مهربان گفت:
- دوست داری چند وقت خانم خونه من باشی تا من تنها نباشم؟
بهار خندید و گفت:
- مگه خودت خانم خونه نداری؟
بهنام او را بغل کرده و چرخاند. خیلی سعی کرده بود که او را از آن حالت غم و اندوه خارج سازد. صدای قهقهه های شاد بهار او را خوشحال کرد پس از این که او را روی زمین گذاشت گوشی را برداشت و پیتزا سفارش داد. رو به بهار گفت:
- گرسنه ای؟
- نه زیاد.
- در عوض من خیلی گرسنه ام. می خوام تو رو درسته بخورم.
و شروع به قلقلک دادن او کرد. بهار آن قدر خندید که اشکهایش روان شد. پس از این که آرام شدند ناگاه سکوت برقرار شد بهنام متعجب پرسید:
- چی شد چرا دیگه نمی خندی؟
بهار غمگین سر به زیر انداخت و گفت:
- عمو جون.
- جونم.
- یعنی من باز هم ستایش جون و شروین رو می بینم؟
- معلومه که می بینی عزیز دلم. خودم مُدام می برمت تا همدیگر رو ببینید. ناراحت نباش.
دلش برای بهار می سوخت. این کودک خیلی رنج کشیده بود. غم از دست دادن مادر و رنج بی مادری. غم از دست دادن گلین، پیرزنی که او را چون مادری دوست می داشت و اکنون جدایی از ستایش و زندگی در کنار پدری که جز به رویاهای گذشته اش به چیز دیگری نمی اندیشید. او را در بغل نشانده و موهایش را نوازش کرد. دوست داشت با تمام وجودش کاری انجام دهد تا بهار را خوشحال سازد. بعد از لحظاتی صدای زنگ خانه را شنید. غذاها را آورده بودند.
بهنام با صدایی بلند و پُر شور گفت:
- خانم خانما نمی خوای تو چیدن میز کمکم کنی؟ نکنه بلد نیستی. وای وای خانم خونۀ من رو ببین. دِ بلند شو دیگه خوشگل خانم.
بهار به او خیره شد و برخاست. بهنام را خیلی دوست داشت. او مهربان بود. لبخندی زد و گفت:
- عمو بهنام. از دستم ناراحت شدی؟
بهنام متعجب پرسید:
- نه. مگه می شه از دست یه فرشته کوچولوی خوشگل ناراحت شد؟
و او را بغل کرد و روی میز نشاند.
بهار گفت:
- آخه با ناراحتی خودم باعث می شم شما هم ناراحت بشید.
- قربون تو برم که به فکر ناراحتی من هم هستی.
و او را با عشق بوسید و ادامه داد:
- عزیزم من هیچ وقت از دست تو ناراحت نمی شم، هیچ وقت. حالا بیا میز رو زود بچینیم که من خیلی گرسنه ام. زود باش عروسکم.
* * *
شاهرخ تا بعدازظهر در شرکت ماند. سخنان بهنام ناراحتش کرده بود. آخر چرا او گفته بود خودخواد؟! مدام این سؤال را از خود می پرسید. حتی با خانه هم تماس نگرفت. می اندیشید شاید ستایش نرفته باشد و چقدر خوب می شد اگر او می ماند. ولی افسوس حرفهای دیشب او همه چیز را خراب کرده بود. خسته از جای برخاست و با برداشتن کیفش قصد رفتن کرد. سوگند که او را دید متعجب پرسید:
- تشریف می برید؟
شاهرخ با سر تأیید کرد و رفت. سوار بر اتومبیل، خود را به خانه رساند. احساس بدی داشت. با خود می اندیشید اگر ستایش رفته باشد و بهار در خانه تنها مانده باشد حتماً کلی گریسته. خود را سرزنش می کرد که چرا از صبح با منزل تماش نگرفته بود. به راستی گفتۀ بهنام صحت داشت که فقط به فکر خویشتن است؟! مقابل خانه توقف کرد و سریع پیاده شد. کنار در کمی تعلل کرد و بعد کلید انداخت و در را گشود. پس از ورود با صدای بلند بهار را صدا زد، ولی جوابی نشنید. وارد پذیرایی شد و تکرار کرد:
- بهار. دخترم کجایی؟
مضطرب شد. به طرف اتاقش رفت و در را گشود. تمامی اتاقها را گشت، ولی او را نیافت. با نگرانی به طرف تلفن آمد و شماره منزل رهنما را گرفت. می اندیشید که حتماً ستایش او را با خود برده. ولی به چه حقی؟ پس از برقرار شدن ارتباط خواست با ستایش صحبت کند. خدمتکار منزل پدری ستایش او را صدا زد و گفت: آقای فروتن پشت خط هستند. او متعجب شد و بعد سریع به طرف گوشی رفت. مضطرب و با صدایی لرزان جواب داد:
- بله.
- سلام خانم رهنما!
صدای خشک و لحن سرد شاهرخ، ستایش را بیشتر مضطرب کرد:
- سلام.
- ببینم شما بهار رو با خودتون بردید؟
سؤال او باعث وحشت ستایش شد:
- نه.
قلب شاهرخ از جا کنده شد. پرسید:
- پس بهار کجاست؟ شما کی رفتید؟ بهار رو چه کردید؟
- آقای فروتن آروم باشید. بهنام ما رو آورد. بهار رو هم با خودش برد.
شاهرخ نفسی آسوده کشید. بعد با صدایی ملایم گفت:
- ممنونم. عذر می خوام که مزاحم شدم... در ضمن... هیچی خدانگهدار.
پس از قطع ارتباط ستایش همانطور بر جای ماند با خود اندیشید که یعنی شاهرخ تا این حد از من بیزار شده که حتی نخواست حال من یا شروین را بپرسد؟ یا این که چرا رفتید؟ نمی توانست از شاهرخ توقع داشته باشد که با رفتن او مخالفت کند ولی لااقل می توانست با او یا شروین صحبت کند.
شاهرخ پس از قطع تلفن با خود اندیشید که چقدر سنگدلی کرده است. نباید این قدر خشک با او حرف میزد. ولی در آن لحظات جز به بهار به هیچ چیز دیگر فکر نمی کرد.
شماره منزل بهنام را گرفت پس از لحظاتی او جواب داد :
- الو !
- بهنام خودتی ؟
بهنام با شنیدن صدای شاهرخ نفسی کشید و گفت:
- سلام آقا !
- سلام بهار پیش توئه؟
بهنام که هنوز از دست او ناراحت بود نگاهش را به بهار که که روی مبل نشسته بود و در حال تماشای کارتون بود دوخت شاهرخ وقتی از او جوابی نشنید دوبارا تکرار کرد :
- بهنام خواهش میکنم این رفتار مسخره رو تموم کن .
او پوزخندی زد و گفت
- جدا؟ واقعا مسخره به نظر میرسه؟ پس درک کن وقتی خودت همیشه با اطرافیانت این طور برخورد می کنی چه زجری میکشند. برای چند لحظه تحمل کن.
شاهرخ عصبی دستش را میان مو هایش فرو برد و گفت :
- آخه لعنتی . تو چه مرگته ؟ مگه من چه کردم که این طوری میکنی؟ مگه گناه از منه که یکی دیگه ابراز علاقه میکنه من چه کار کنم ؟!
- من نمی دونم عشق و علاقه و یعنی چه ؟ منی که تار و پودم بند بند وجودم رو عشق و علاقه ساخته؟ به خاطر عشق و محبت سرپا هستم . می فهمی ؟ نه نمی فهمی اگه می فهمیدی که این حرف رو نمی زدی.
- تو خیلی خود خاوهی!فقط به فکر خودتی.
-آخه لعنتی مگه من چه کار کردم که به فکر خودم هستم؟
- بگو چه کارنکردم! فکر می کنی فقط به یاد عشق دوران گذشته بشنی و ماتم بگیری همه چیز تمام شده؟ دیگه وظیفه ای نداری؟ تو فقط به رفاه این بچه فکر میکنی به قول خودت با دو تا قربون صدقه رفتن و یه پارک گشتن همه چیز تمامه ! تو اصلا به احساسات این بچه اهمیت می دی؟
شاهرخ خشمگین فریاد کشید:
-من تمام تلاشم به خاطر بهاره . فقط به خاطر اون . اگر می خواستم به خودم فکر کنم وضعم این نبود می فهمی دیونه ی احمق؟!
و عصبانی تر از همیشه گوشی رو تلفن را روی دستگاه نهاد .
بهنام ناراحت گوشی تلفن را نهاد و دستش را روی پیشانی گذاشت میدانست که خیلی بد با شاهرخ حرف زده ولی باید می گفت باید شاهرخ را متوجه می کرد که با این کار ها جز ضرر و زیان رساندن به خود وبهارچیزی به دست نمی آورد از ته دل شاهرخ را دوست داشت عشق واقعی ی او را می ستود ولی بهار هم برایش مهم بود مدام می اندیشید که تا چند روز دیگر چه فکر وخیالی می کرد آمدن شروین شادی و روح و روان ستایش شادابی روح و طراوت بهار . تغییر روحیه در شاهرخ.... ولی افسوس همه نقش ها بر آب شده بود . از طرفی دلش برای ستایش می سوخت که که چطور احساسات و غرورش لگد مال شده بود از طرفی برای شروین پسری که پس از سال ها با عشق زندگی دوباره در کنار مادرش به ایران بر گشته بود واکنون با چنین اوضاع و احوالی مواجه بود. نگاهش به بهار افتاد. او در سکوت به بهنام می نگریست .
تا به حال فریاد کشیدن او را ندیده بود ارام پرسید :
- عمو بهنام با کی حرف میزدی ؟
او لبخندی زدو گفت:
- دوستم بود
- پس چرا با دوستت دعوا کردی؟
- آخی عصبانیم کرده بود اعصابمو بهم ریخته بود
- اسم دوستت چیه؟
- تو نمی شناسی عزیزم
بهار آرام بر زمین نشست و در حالی که سر به زیر انداخته بود گفت:
- بابام بود نه؟
بهنام متعجب به او خیره شد بغلش کرده و او را روی پاهای خود نشاند دست زیر چانه اش برد و سرش را بالا آورد و پرسید:
- از کجا فهمیدی؟
- خودت مدام می گفتی این بچه تازه صدای بابام رو هم شنیدم خیلی عصبانی بود بیچاره بابام تو ناراحتش کردی بابام که جز تو دوست دیگه ای نداره همیشه میگه بهنام جونم خیلی خوبه ولی تو هم با بابام دعوا کردی
اشک بر چهره چون گل بهار چکید بهنام غمگین او را بر سینه خود چسباندوبر سرش بوسه زد اشک در چشمانش جمع شد بهار روح بزرگی داشت و چقدر مهربان بود به راستی که شاهرخ حق داشت هنوز عاشقانه بهاره را بپرستد زیرا مادر گلی چون بهار بود و این گل شکوفا و زیبا این همه مهر و محبت را از دریای بیکران محبت مادرش به ارث برده بود اشکش بر گونه چکید بهار سر بلندکرد و به بهنام خیره شد با دستهای کوچکش اشک های او را از چهره اش زدود . آرام و مهربان پرسی:
- مگه مرد هم گریه میکنه؟
او لبخندی مهربان زد و گفت :
- مگه مرد دل نداره؟
بهار به روی او لبخند زد و گفت :
- عمو جون الان بابام خیلی ناراحته؟ بریم پیشش نمی خوام تنها بمونه.
- به خاله سوگند زنگ زدم گفتم بیاد این جا امشب این جا بمون اونم پیش تو می مونه من می خوام یه شب با بابای تو تنها باشم وی خوام باهاش صحبت کنم
- قول میدی دیگه دعواش نکنی؟
- قول میدم.
و او را بوسید. لحظاتی بعد سوگند آمد و بهنام بهار را به او سپرد و خود راهی منزل شاهرخ شد.
شاهرخ بعد از قطع تلفن همان طور خشمگین آنجا مانده بود و مدام در فکر و خیال بود او حتی به خاطر بهار رویا های بهاره اش را نیز کنار گذاشته بود پس چرا درکش نمی کردند او به راستی به دخترش علاقه داشت ...
صدای زنگ خانه او را به خود آورد حتی حوصله برخاستن و گشودن در را نداشت ولی وقتی سماجت شخص پشت در را دید برخاست و عصبانی به طرف در رفت و در یک آن در را گشود با دیدن بهنام عصبانی به چشمان او خیره شد بهنام لبخدی زد و گفت :
- سلام
شاهرخ خشمگین پرسید:
- چیکار داری؟ اومدی باز حرف بار من کنی؟ فکر نکنم چیزی باقی مونده باشه.
بهنام داخل شد به شاهرخ که خشمگین پشت به او کرده بود نگریست دست بر شانه اش نهاد و گفت :
- اومدم باهات حرف بزنم
شاهرخ دست او را از شانه اش انداخت و گفت:
- لازم نکرده بذار برو که اصلا" حوصلت رو ندارم یه دفعه دیدی تعادلم رو از دست دادم حرفی زدم که ... بذار برو خواهش می کنم.
بهنام در خانه را بست و گفت :
- ایرادی نداره منو بزن فحش بده خودت رو خالی کن خوش ندارم رفیقم از دستم دلخور باشه هر طور که دوست داری خودت رو خالی کن
شاهرخ واقعا" عصبانی بود به اتاق پذیرایی رفت و ایستاد به راستی حوصله بهنام و سخنانش را نداشت فقط میخواست تنها باشد
بهنام مقابلش ایستاد و گفت :
- می خوای با توپ پر حرف بزنی یا خالی ؟
- بهنام گفتم نه حوصله ی تو رو دارم نه حرفات رو
- ولی بهتره داشته باشی چون من تا با تو حرف نزنم از اینجا نمی رم
- عجب غلطی کردم حرفمو به به تو گفتما!
- غلط قبلش کردی گفت که ایرادی نداشت
- بهنام بس کن اون روی سگ منو بالا نیار
- بذار روی سگت هم ببینم روی آدمیزادیت که چندان تعریفی نداشت
شاهرخ با عصبانیت به طرف او رفت یقه لباسش رو گرفت و گفت:
- می ری یا بندازمت بیرون؟
بهنام در حالی که لبخند بر لب داشت گفت:
- آدم با رفیق خودش این طوری رفتار می کنه؟ اون هم رفیقی که حاضره جون فدای دوستش کنه؟
- حرفای قشنگت ارزونی خودت من دیگه نیازی بهشون ندارم
بهنام گفت:
- ولی ما که رفیق نیمه راه نیستیم تا آخر راه هستیم
او فقط قصد داشت شاهرخ خودش را خالی کند دیدن او در آن وضع نابسامان بهنام را غمگین می ساخت از دست خودش ناراحت بود که باعث ناراحتی شاهرخ شده ولی میخواست او منطقی فکر کند
شاهرخ عصبانی در پاسخ او گفت:
- رفیق منی آره؟ حالا کاری می کنم که نباشی!
و سیلی محکمی به صورت بهنام زد او خم به ابرو نیاورد و لبخندی مهربان به او زد ! شاهرخ عصبانی تر سیلی دیگری زد و بعدی و بعدی و در حالی که با ناله فریاد می زد:
- بهنام ... بهنام ...
و خودش را در آغوش مردانه ی بهنام جای داد.
او نیز شاهرخ را به آغوش کشید و با محبت گفت:
- منو ببخش شاهرخ.
گریه شاهرخ تشدید شد حقش بود که بهنام هم تلافی کند و او را به باد کتک میگرفت ولی در عوض مهربان او را به آغوش کشیده بود پس از لحظاتی سکوت بهنام آرام گفت:
- قلبم فشرده شد وقتی پشت گوشی تلفن اون طور باهات حرف زدم و باعث شدم ناراحت بشی عذاب مثل خوره تو وجودم افتاد
شاهرخ چشم در چشمان اشک آلود بهنام دوخت و با تمام وجود گفت:
- به خدا خیلی آقایی بهنام هیچ کس برای من مثل تو نمی شه
- شما آقاتری خیلی نوکرتم شاهرخ
دو مرد جوان به روی هم لبخند زدند و بعد نشستند شاهرخ هنوز غمگین بود بهنام مهربان پرسید:
- شاهرخ حالش رو داری دو کلام مردونه صحبت کنیم؟
- به جای دو کلام صد کلام بگو فقط ساکت نشو چون دلم رو غم دنیا پر میکنه آخ باز دلتنگم کردی بهنام دلتنگم کردی
- شاهرخ من نه قصد داشتم تو رو به یاد گذشته تلخت بندازم نه قصد دارم آزارت بدم من به فکر تو هستم و بیشتر به فکر بهار
- چیکار باید میکردم که نکردم ؟ آره در گذشته اصلا" به فکرش نبودم ولی حالا چی؟ حتی رویاهام رو به دست فراموشی سپردم تو خلوت خودم هم نخواستم با گذشتم ام تنها باشم فقط به خاطر بهار اون وقت تو چطور دلت میاد بهنام؟ چطور دلت میاد بگی من
خودخواهم چطور؟
- این مسئله خودخواهی نیست ولی این که تو میخوای بهار همیشه تنها بمونه خودخواهیه
- من کی گفتم بهار تنها بمونه؟
- نگفتی ولی رفتارت ، حرکاتت ، گفتارت همه و همه گویای این مسئله است شاید خودت متوجه نبودی ولی واقعیت همینه
شاهرخ متعجب گفت:
- من نمی فهمم تو چی میگی؟
- رفتن ستایش خرد شدن احساسات و غرورش
- بهنام من مقصرم؟ تو بگو من مقصرم که دختری میاد و به من علاقه مند میشه؟
- نه ولی ...
- ولی و اما نیار آخه من چه کار کنم میخواستم برای دخترم پرستار بگیرم اون مثل یه مادر واقعی ار بهار نگهداری کرد خیلی هم خوب بود مهربون و باعطوفت حتی در حق خود من خیلی لطف کرد این مسئله رو بار ها به تو گفتم بهنام و بیشتر تلاشم برای یافتن شروین و برگردوندنش به آغوش ستایش یه جور قدرشناسی و تشکر بود این مسئله رو نگفتم بهنام؟ اگه نگفتم بگو نه ولی خودت قضاوت کن من ... من نمی تونم بهنام نمی تونم به کسی علاقه مند بشم
بهنام نفس بلندی کشید و گفت:
- درکت می کنم ولی تو به کنار بهار چی؟ فکر اونو کردی؟ ستایش رفت حالا پسرش کنارشه و مشکلی نداره ولی بهار و دلبستگی هاش چی می شه؟ پایمال شدن احساسات پاک و کودکانه اش چی میشه؟ بهار روح بزرگی داره شاهرخ گاهی حرف هایی میزنه که من با این سنم که این قدر هم احساس بزرگی می کنم نتونستم درک و فهم اونو داشته باشم اون بدجور ضربه می بینه ها.فکرش رو بکن اون از تمام کودکیش چی دید جز رنج و غم و اندوه؟ تا کی این وضع میخواد ادامه پیدا کنه اون یه بچه اس شاهرخ ولی از منو توی آدم بزرگ خیلی با فهم و شعورتره آتیش می گیرم وقتی می بینم تو نسبت به او بی انصافی می کنی ولی او باز با تمام احساساتش میگه بابامو دوست دارم نمی خوام تنها بمونه نمیخوام غصه بخوره .. قدرش رو باید بدونی مگه چه ایرادی داره اگه تو یه بار دیگه ازدواج کنی نه این طوری نگام نکن حرف بدی نمی زنم مدام از این رفتار ها از خودت نشون دادی که پدر و مادر بیچارت هم جرات نمی کنند یه کلمه باهات حرف بزنند وقتی نگاه مادرت رو به تو می بینم غصه ام می گیره چه گناهی کرده مادر تو شده؟ آرزو داره پسرش خوشبخت باشه.
شاهرخ در حالی که نگاهش از اشک پوشیده بود زمزمه کرد:
- خوشبختی من هفت سال پیش دفن شد.
- بس کن پسرخوب آخه مگه با مرگ یکی باید تمام زندگی آدمی که مونده رنگ پاییز و مرگ به خودش بگیره؟ فکر می کنی این وفای به عهده ؟ می خوای ثابت کنی هنوز به پای اون نشستی؟
هنوز به سوگندی که خوردی وفادار ؟ شاهرخ جون هم به اون ثابت شده هم به بقیه همه باور کردند که تو عاشقی چه ایرادی داره اگه شخص دیگه ای رو خوشبخت کنی؟ که دراون صورت هم خودت خوشبخت می شی هم بهار اون غنچه زیبا کمی با خودت فکر کن بشین بد و خوب رو بریز جلوی نگاهت و بعد تصمیم بگیر ولی یادت باشه تو تصمیم گیری فقط یه فکر خودت نباشی به اطرافیانت هم فکر کن
برخواست و ادامه داد :
- در ضمن بهار امشب آپارتمان منه سوگند کنارشه نمی دونم میخوای چی کار کنی؟ خواستی فردا میارمش در حال رفتن بود که شاهرخ در مانده او را صدا زد :
- بهنام میذاری می ری؟ می یای آتیش به جونم می ندازی و میری؟
R A H A
11-20-2011, 05:06 PM
از صفحه 394 تا 409
او لبخندی زد و گفت:
-نَرَم؟
-بگو چی کار کنم ؟ تو بگو راه درست چیه؟
بهنام دست بر شانه او نهاد و گفت:
-این من نیستم که قراره تصمیم بگیرم تو هستی شاهرخ من نمی تونم تو رو وادار به کاری کنم فقط می گم سعی کن درست تصمیم بگیری.
-به نظر تو درست تصمیم گرفتن من به اینه که با ستایش ازدواج کنم؟
-نمیدونم تو میدونی و ....به هر حال امشب تنهات می ذارم تا خودت فکراتو بکنی بعد تصمیم بگیر .فعلا من می رم تو کاری نداری؟
او به نشانه نفی سر تکان داد.بهنام نگاه دیگری به او انداخت و بعد رفت.حرهایش را زده بود.دوست داشت شاهرخ تصمیم گیری به جایی کند و امیدوار بود که زیاد آزار نبیند. پس از ساعتی که با اتومبیل خیابانها را بی هدف می پیمود راهی خانه اش شد. بهار به خواب فرورفته بود و سوگند در انتظارش.
آن شب شاهرخ لحظاتی سختی را گذاراند. افکار مختلغ به ذهنش فشار می آورند . او را به سر حد دیوانگی می رساندند.چطوری می توانست ا زن دیگری پیوند زناشویی ببندد؟چطور می توانست عهد و پیمان خویش را زیر پا نهاده و زن دیگری را وارد زندگیش کند؟به دستهایش نگریست چطور این دستها دن و اندام زن دیگری را نواز خواهند کرد؟ چگونه بر سر دیگری دست نوازش خواهند کشید؟آه این چشم ها ووواین لبها...این حرفها...پروردگارا کمک کن.قاب عکس بهاره را در دست گرفتو به آن خیره شد به آن چشم های مهربان به آن لبخند محو بر لبان غنچه اش اشک ریخت.تصمیم گیری مشکلی بود. او به راستی فقط نمی توانست به خودش بیندیشد.لحظات سختی را می گذراند و فشار سنگینی را بر روح و جسم و قلب خویش تحمل می کرد.دوست داشت آرام شود.سبکبال شود و به راحتی نفس بکشد. فریاد زد:
-بهاره ...بهاره کجایی دختر من به خاطر بهار نیومدم سراغت تو هم نباید به سراغ من می اومدی؟دختر؟ این بود رسم وفا؟ این بود اون همه عشق وعلاقه ؟ من نمی تونم به محبت و علاقه کسی اطمینان کنم.جتی تو هم تنهام گذاشتی بهاره.حتی رویاهات رو از من گرفتی.ارامش دهنده وجود بیمارم رو ...آخ...
دستش را روی قلبش گذاشت و گفت:
-اینجا شکسته بهاره شکسته درد کی کنه می سوزه وجودم رو به آتیش می کشونه دیگه طاقت ندارم بهاره خیلی سخته زندگی موندن نفس کشیدن همه چی سخته.
د وزانو بر زمین نشست . شانه هایش می لرزید .کاش این همه رنج نمی کشیدکاش این همه غم غصه نداشت.
همیشه وقتی شاهرخ غمگین بود او با چشم های پر اشک مقابلش قرار می گرفت . درست مثل همین امشب شبی مه با همیشه فرق داشت .نگاه بهاره غمگین تر از هر زمان دیگری بود. پشت به شاهرخ داشت.او سر بلند کرد با دیدن بهاره آرام گفت:
-اومدی بهار ؟ چرا این قدر دیر؟! می دونی چند وقته از تو بی خبرم.می دونی چند وقته به سراغم نیومدی؟ آخ چرا پشت به من کردی؟ نگاهم کن .تشنه ام بهاره تشنه ام.
برخاست ولی رویای بهاره هم چنان به آن شکل باقی بود.شاهرخ مقابل او قرار گرفت.با دیدن چهره اش قلبش به یک باره فرو ریخت.شبنم اشک چهره چون گل او را پوشانده بود.
-چی شده بهاره .تو چرا اشک می ریزی .لبخند قشنگت کجاست؟
-شاهرخ قرار نبود تو زندگی به این حالت بیفتی.قرار نبود بهار باعث بشه تو از همه چی از زندگی از خودت و ...بیفتی.تو دوستم نداشتی.شاهرخ نه دوستم نداتی.یاد روزهای خوب زندگیمون به خیر .اون
شاهرخ مرد زندگی من بود.اون بزرگ و خوب ..آه ولی ت.شاهرخ خوب و مهربون من نیستی.تو شاهرخی که من می خواستم تو زندگی بهش تکیه کنم نیستی نه تو اون نیستی .
شاهرخ در حالی که دهانش از تعجب باز مانده بود با جملاتی بریده گفت:
-ه ...بهاره...تو ...تو...تو از دست من ...ناراحتی؟
-ناراحت بودم.حالا دیگه تقریبا شده هفت سال.آره من هفت ساله که از دست تو ناراحتم.
-چرا بهاره .چرا من که همیشه دوستت داشتم.
-این دوست داشتن رو نمی خوام. نمیخوام به خاطر علاقه به من منی که دیگه وجود خارجی ندارم منی که هفت ساله در گور خوابیدم زندگیت رو تباه کنی.باورکن اگر هنوز پا توی رویاهات می ذارم فقط به این خاطره که دوستت دارم.
-من هم دوستت دارم بهاره .ذره ای از علاقه ام نسبت به تو کم نشده.بیشتر ه شده.
-شاهرخ تگر برم دیگه هرگز بر نمی گردم!
شاهرخ تالید:
-نه نگو تو حتی می خوای این رویاها رو هم از من بگیری.
-خودت اینطوری راحت تری.
-تو هم می خوای ترکم کنی؟وجودت که من رو ترک کرد. روحت هم ترکم کنه؟ حالا می فهمم که به راستی چقدر تنها هستم.نمهت ...
روی صندلی نشست.شکست خورده بود . با خود زمزمه کرد:
-همه فقط به خودشون فکر می کنندحتی تو .تویی که برای من الهه عشق و محبت بودی.آه...تو هم قلبم رو شکستی.
حالا بهاره مقابل او ایستاده بود.با صدایی غمگین که گویی لالایی غمناک فرشتگان موسیقی آن بود گفت:
-دوستت دارم شاهرخ.دوشتت دارم.اگر تو هم دوستم داری امشب تصمیم عاقلانه ای بگیر .مطمئن باش با اومدن زن دیگه ای تو زندگی تو من بازم علاقه و عشق گذشته رو خواهم داشت.در اون صورت تو هم خوشبختی بهار دختر قشنگمون هم می تونه با محبت واقعی اون زن بزرگ بشه و مادر داشته باشه تو هم تنها نخواهی بود .اون مهربونه خوبه شما می تونید خوشبخت بشید شاهرخ.
-بی تو؟
لبخند ملیح و زیبایی بر لبان او شکفت:
-خوشبختی تو خوشبختب منه.در اون صورت منم خوشحال می کنی و رنج این هفت ساله رو ازم دور می کنی.آره شاهرخ درست فکر کن می خوام نظاره گر خوشبختی تو وبهار باشم.
شاهرخ نگه سرشار از تمنایش را به چشم های او دوخت.با نگاهش هزاران سوال از او می پرسید.ولی جوابی چز لبخند دریافت نمی کرد.
-تو از دست من ناراحت نمی شی؟
منتظرم می مونی؟
-همیشه عزیزم همیشه دوستت دارم و بدون با این کار علاقه ام به تو بیشتر هم می شه. چون دوست دارم همیشه شاداب باشی.هفت سال رنج و غم کافیه حالا باید درهای شادی و نشاط به زندگی تو باز بشه و نور عشق و محبت به خونه ات بتابه و همون شاهرخ دوست داشتنی من بشی.شاهرخ فقط در سکوت به او خیره شد.حتی نفهمید کی خوابش برد.ولی وقتی صبح ساعت 8 از خواب بیدار شد احساس سبکی می کرد.گویی اصلا از آن عذاب فکری شب قبل اثری نبود.برخاست و به حمام رفت.وقتی زیر دوش آب ایستاده بود چشمانش را بست و به فکر فرو رفت.می اندیشید چه کند .به ستایش سری بزند یا مدتی صبر کند؟ به زمان بیشتری نیاز داشت. ولی در وجود خود به کاری که می خواست بکند اطمینان داشت...
**** بهنام از خواب برخاست و قصد رفتن به سر کار را داشت. سوگند نیز چنین قصدی داشت اما نمی توانست بهار را تنها بگذارد.
-سوگند تو امروز بمون خونه پیش بهار .
-پس کارم چی می شه؟
-مهم نیست. یه روز چیزی نمی شه.خودم حق.قت رو پرداخت می کنم.حالا راصی شدی؟
سوگند لبخندی زد و گفت:
-خیلی خب .ولی به شرطی که دو برابر باشه ها.
بهنام گونه او را کشیده و در حال رفتن گفت:
-شیطون یه کمی تخفیف قائل شو.
در این لحظه بهار آمد و گفت:
-سلام عموجون کجا می رید؟
بهنام با محبت پاسخ داد:
-سلام عروسک قشنگم می رم سرکار.
-شما هم می رید خاله سوگند.
-نه عزیزم پیش تو می مونم.
-ولی من می خوام برم خونه مون.می خوام خوابم رو برای بابا شاهرخم تعریف کنم.
بهنام و سوگند متعجب به او خیره شده و پرسیدند:
-چه خوابی؟
بهار با هیجان لبخندی زد و گفت:
-آه نمی دونید دیشب خواب مامان بهاره ام رو دیدم.اون قدر خوشگل بود که حد نداره.مثل عکساش نه نه خیلی خوشگل تر از عکساش.کلی با من حرف زد.بوسم کرد نازم کرد .تازه به من گفت بابام رو تنها نذارم چون بابام خیلی دوستم داره.
بهنام لبخندی زد و گفت:
-معلومه عزیزم بابا شاهرخ خیلی تو رو دوست داره.
-خب دیکه .من می خوام برم خونه مون پیش بابا جونم.اون دیشب هم تنها بوده و حتما خیلی ناراحته!خاله بریم خونه مون باشه؟
س.گند لبخندزنان به بهنام نگریست و گفت:
-چی کار کنیم؟
-چاره ای نیست اول می ریم خونه شاهرخ اگر بود که هیچی اگر نبود با بهار می ریم شرکت.حالا زود حاضر بشید.آن دو در حال رفتن به اتاق بودند که سوگند به شوخی گفت:
-حیف شد قرار بود دوبله حقوق بگیرم.پرید!
بهنام خندان گفت:
-خود سه برابر تقدیم می کنم خانم عزیزم .غصه نخور.
پس از یک ربع آنها در کوچه در حال سوار شدن بر ماشین بودند که اتومبیل شاهرخ دقیقا کنار آنها ترمز کرد.بهار با دیدن شاهرخ شادمان دوید و خودش را به آغوش او که از اتومبیل پیاده شده بود انداخت.بهنام و سوگند نیز به آن صحنه زیبا خیره شده بودند.لخظاتی بعد که بوسه ها و خنده های پدر ودختر به پایان رسید بهنام لبخند زنان جلو رفت و گفت:
-بابا یکی هم ما رو تحویل بگیره.
شاهرخ به او خیزه شده .به یاد رفتار نادرستش افتاده و شرمگین سر به زیر انداخت:
-سلام با معرفت.
بهنام دست بر شانه او گفا:
-تو دامن با معرفت پرورش پیدا کردیم که معرفتش یه جرعه به ما رسیده خیلی دوستت دارم شاهرخ.
دو مرد جوان یکدیگر را در آغوش کشیدند سوگند نیز از آنچه شب گذشته بین آن دو اتفاق افتاده بود اطلاع داشت گفت:
-آنقدر خودتون رو لوس نکنید.
بهار با لبخند و شادی به پدرش می نگریست.دوست داشت به خواسه مادرش عمل کند و پدرش را هرگز تنها نگذارد.آن روز بهنام و سوگند به شرکت رفتند و شاهرخ و بهار به گردش .شاهرخ او را به شهر بازی برد تا غروب خوش گذراندند. بهار خیلی خوشحال بود .وقتی غروب روی صندلی پارک نشسته بودند بهار گفت:
-باباجون می خواستم یه چیزی بگم ولی می ترسم ناراحت بشی.
شاهرخ او را بوسید و در آغوش کشید.مهربان گفت:
-من هرگز از گفته دخترم ناراحت نمی شم.حالا بگو.
-دیشب خواب مامان رو دیدم مامان بهاره.
او لبخندزنان پرسید:
-خب چه دیدی؟
-اومده بود کنارم خیلی خوشگل بود بابا.خیلی هم مهربون.می گفت مارو خیلی دوست داره به من هم گفت هیچ وقت شما رو تنها نذارم.من هم قول دادم بابا.
-قربون تو دختر گلم برم .عززیزم تو من رو می بخشی؟
-چرا بابا جون .مگه شما کاری کردید؟
-من تا حالا خیلی ناراحتت کردم .بابای خوبی نبودم.
بهار آرام دستش را روی دهان شاهرخ نهاد و او را دعوت به سکوت کرد.نگاه قشنگش را به چشمان او دوخته . با محبت گفت:
-تو همیشه بابای خوبی بودی و من هم دوستت داشتم.تو خیلی خوبی بابا.
شاهرخ در درون دگرگون شد.محکم او را به آغوش خود پپچسباند و آهی کشید:
-عزیزم دختر خوبم...
لحظاتی بعد سر بلند کرد و پرسید:
-دلت برای ستایش تنگ شده؟
او سر به زیر انداخت و گفت:
-خیلی هنوز دو روز نیست که رفته اند ولی من...
-می برمت اونو ببینی.
بهار با شادی پرسید:
-راست می گی باباجون کی؟
-خیلی زود .قول می دم.
بهار شاداب پدر را بوسید...
در خانه رهنما والدین ستایش غمگین بودنددر طی دو روزی که دخترشان به خانه مراجعت کرده بود جز غم در چهره اوچیزی ندیده بودند.حتی شروین نیز مدام در خود فرو می رف و شاداب نبودبه سوگند متوسل شدند شاید بداند ناراحتی ستایش به خاطر چیست؟ولی او نیز اطلاعی نداشت.ستایش حتی از اندوه خود به او نیز چیزی نمی گفت.دلش برای دیدن بهار پرپر می زد.با خود می انیشید کهدیگر چه کسی از او مواظبت خواهد کرد.یعنی باید در آن خانه تنها می ماند و تمام روز را تنها سپری می کرد تا شاهرخ بازگردد؟ به غرور لگدکوب شده خویش نیز می اندیشید.سعی می کرد حداقل شروین را خوشحال کند ولی موفق نمی شد.روز سوم بود که از خانه شاهرخ آمده بود .شروین در باغ خانه روی ویلچرش نشسته بود غمگین به نقطه ای می نگریست ستایش کنارش رفت و با لبخند پرسید:
-چرا تنها نشستی؟
-ح.صله ندارم مامان.
-چرا عزیزم؟تو بعد از سالها به کنار من برگشتی .باید خوشحال باشیم.
-ولی...
ستایش غمگین پرسید:
-خوشحال نیستی؟
-چرا مامان هستم از این که کنار شما هستم شادم .لی...ولی اومدنم باعث به وجود آمدن دردسر برای شما شد.
ستایش گفت:
-نه عزیزم این حرف درست نیست.
-چرا درسته باعث شدم رابطه خوب شما با شاهرخ از بین بره بهار تنها بشه و شما به خاطر دوری از اون غمگین بشید.
او ناراحت سر به زیر انداخت و گفت:
-یه روزی چه تو نبودی باید ترک می کردم.
-ولی به هز حال به این طریق نمی بودو درسته مادر؟
-آه شروین تو رو به خدا با این حرفها ناراحتم نکن.همیشه فکر می کدرم اگر تو کنارم باشی خوشبختی باز تو زندگیم پا می ذاره و دیگه ناراحتی فکری نخواهم داشت.حالا که تو کنارمی خیلی خوشحالم و نارحتیم فقط به خاطر بهاره.
-مامان بریم اونو ببینیم؟
-نه نمی تونیم.
-جداقل تلفن کنیم من باهاش صحبت می کنم باشه مامان؟
ستایش در حالی که نگاهش را هاله ای اشک پوشانده بود به نشانه تأیید سر تکان دادوشروین با خوشحالی گونه او را بوسیده و تشکر کردوغم درونی ستایش بسیار عمیق بود.دوست داشت
کاری کند تا شروین خوشحال باد.آه که تمام نقشه هایش نقش ب آب شده بودند چه فکرهای قشنگی که نداشت.تصمیم های بزرگی گرفته بود که وقتی شروین بازگشت آنها را عملی کند ولی افسوس همه اش را از دست دفته می دید.
****
فصل 10
-شاهرخ نمی خوای با من حرف بزنی ؟ الان یک هفته از اون شب می گذره.ولی تو اصلا حرفی نزدی.
-تو می خوای من حرف بزنم؟
-خب آره دوست دارم بدونم چه تصمیمی گرفتی؟!
-چرا؟
-خب برای من مهمه.سوگند تعریف می کنه ستایش خیلی داغون شده.تو بی معرفت یه زنگ هم نزدی.در ثانی خودم دیروز رفتم اونجا خیلی حالش خراب بود.بالاخر بگو چه کار می کنی؟
-باز داری عصبانی می شی ها؟
بهنام لبخند و سخن شاهرخ خندید و گفت:
-جان من بگو و اذیتم نکن.
او لحظاتی سکوت کرد و بعد گفت:
-واقعا می خوای بدونی؟
-خب آرهدیگه .نکنه غریبه شدیم؟
-نه عزیزم این چه حرفیه می زنی.
-دِ پس بگو دیگه .جونم رو بالا آری تا بخوای یک چیزبگی.
شاهرخ خندید . گفت:
-راستش بالاخره تصمیم خودم رو گرفتم.تو این یک هفته هم تمام قضیه رو سبک سنگین می کردم خلاصه تمام فکرهام رو کردم و به نتیجه رسیدم.
-خب...
-خب که خب...
بهنام گفت:
-یعنی بگو جواب آخرت چیه؟
شاهرخ لبخند زنان گفت:
-بابا مگه می خوام جواب بله رو به تو بدم که این قدر جوش می زنی.بهنام با دهانی بازو چشمانی هیجانزده به شاهرخ خیره شد و گفت:
-وای درست شنیدم شاهرخ .یعنی تو...
-من که حرفی نزدم.
-چرا تو اعتراف کردیتو...
به طرف او رفت و محکم در آغوشش کشیدو
شاهرخ در حالی که می خندید گفت:
-پسر خفه ام کردی. ولم کن .من که هنوز حرفم رو تموم نکردم.
-خب بگو
-تصمیم گرفتم با ستایش ...راستش...
-می دونم تصمیم گرفتی با ستایش ازدواج کنی.
وبا خنده به او خیره شد.شاهرخ طنز آلود گفت:
-ببندنیشت رو دهن بزرگ می شه سوگند دیگه پسندت نمی کنه کار دستمون می دی.
-خیالی نیست فعلا بادابادا مبارک بادا ایشالله مبارک بادا...
-آروم پسر چی کتر می کنی؟
بهنام پرسید:
-خب حالا کی می خوای با ستایش صحبت کنی.وای پسر می دونستم هنوز یه کمی از اون مغز پوکت کار می کنه و به کلی اجاره اش ندادی1
-فردا جمعه اس با بهار می رم منزل رهنماوسعی می کنم با خودش صحبت کنم. اگر به نتیجه برسم با خانواده ام صحبت می کنم و ...
پرسید:
-خیلی خوشحالی؟
-معلومه عروسی رفقیمه خوش نباشم؟!
شاهرخ خندید .امیدوار بود که بتواند به راحتی با ستایش صحبت کند.صبح جمعه با بهار صحبت کرد و گفت که می خواد او را به دیدن ستایش و شروین ببردو دخترک خیلی خوشحال شد و گفت:
-باباجون من حاضر می شم تا بریم.
شاهرخ گفت:
-حالا؟ بعداظهر می ریم الان زوده.
-ولی من می خوام حالا بریم.
شاهرخ لبخند زد.بهار لحظه برای دیدن ستایش وشروین لخظه شماری می کرد.خیلی دوست داشت زودتر راه بیفتند و به دیدن آن دو بروند.
در راه شاهرخ نگاهی به او انداخته و پرسید:
-خیلی ستایش رو دوست داری؟
-آره باباجون .شروین رو هم دوست دارم .همیشه دوست داشتم کنار ما باشند ولی حیف نشد.
-اگر ما بخواهیم شاید بشه کنار ما باشند.
-چطوری بابا؟
-خوب می تونیم ازشون بخوایم.
-یعنی بگیم بیان با ما زندگی کنند و اونا هم قبول کنند؟
-تقریبا.
-ولی عمه شبنم کی گه نمی شه.
-مگه عمه شبنم حرفی زده؟
-نه ولی وقتی که پیش اون بودم و حرف می زدیم می گفتم دوست دارم ستایش جون همیشه با ما زندگی کنه عمه گفت چون شما و ستایش جون نامحرمید نمی شه.پرسیدم چطوری می شه نامحرم نباشید که گفت:
اگر بگم ناراحت نمی شی؟
شاهرخ گفت:
نه
و ادامه داد:
-گفت اگر شما با ستایش جون عروسی می کردید دیگه نامحرم نبودید و اون با ما زندگی می کرد یعنی می شه بابا؟
شاهرخ گفت:
-تودوست داری ستایش با ما زندگی کنه.
بهار جواب داد:
-خب اره چون اون وقت من دیگه تنها نیستم و تازه یه ...
-بگو دخترم
و بهار باز گفت:
-می تونم ی ماما...
شاهرخ جمله آخر او را کامل کرد:
-می تونی یه مامان داشته باشی درسته؟
بهار سر به زیر انداخت می ترسید پدرش را ناراحت کند. ولی دید او مهربان نگاهش می کند و لبخند بر لب دارد پرسید:
-ناراحت نگاهش می کند و لبخند بر لب دارد پرسید:
-ناراحت نشدی باباجون؟
-نه قربونت برم تو ...تو حق داری این ارزو رو داشته باشی.
-شما قبول می کنید که با ستایش جون عروسی کنید؟
شاهرخ که از صراحت گفتار بهار خنده اش گرفته بود جواب داد:
-نمی دونم.اونم باید ...بعدا برات توضیح می دم.چون دیگه رسیدیم بهار هیجانزده پس از توقف اتومبیل پیاده شد.وقتی پدرش زنگ خانه را به صدا در آورد هیجانزده شد.آقای رهنما در منزل بود و شخصا در را گشود .با دیدن شاهرخ با رویی گشاده از او و بهار استقال کرد. شروین وزری نیز در باغ بودند. ستایش که تازه از ساختمان خارج شده بود با دیدن شاهرخ و بهار در ان سوی باغ نزدیک بود قالب تهی کند .شاهرخ گویی جان گرفته باشد می خندید و شادی می کرد.بهاره ستایش را ندید. با چشم اطراف را نگریست شاید او را ببیند. با دیدن او در درگاه ساختمان جیغی از خوشحالی کشید و شروع به دویدن کرد. ستایش نیز دوان دوان خودش را به او رساند.بهار با یک جهش خود را در آفوش او انداخته و او با محبت و اشکریزان بهار را به سینه چسباند و نوازشش کرد.
-مامان ستایش خوبم.دلم برات خیلی تنگ شده بود خیلی!
و اشک ریخت.دیگران نیز به آن دو نزدیک شدند.شاهرخ لبخند زنان به آن صحنه می نگریست و در ذهن می اندیشید مکه آیا می تواند به راستی ستایش را به عنوان همسر برگزیند؟ستایش با دیدن او از جا برخاسته و سر به زیر سلام کرد.شاهرخ مؤدبانه ساتمی داده و حالش را پرسید و پفت:
-بی خداحافظی که رفتید اگر دیگه دوست نداشتید.من رو ببیند لااقل به خاطر بهار سری می زدید.
واو جواب داد:
-معذرت می خوام ولی اینطور که شما می گید نیست.
پدر ستایش خندان گفت:
-بهتر بریم داخل .واقعا سرافرازمون کردی اقای فروتن بفرمایید.همگی وارد ساختمان شدند و به سالن پذیرایی رفتند.سوگند منزل نبود و همراه بهنام به گردش رفته بود.بهار مدام کنار ستایش و شروین بود و شاهرخ اضطراب داشت که چکونه با ستایش صحبت کند ...همگی در پذیرایی نشسته بودند. زری از همه شادتر بود زیرا از زمانی که ستایش به خانه بازگشته بود برای اولین بار بود که لبخند را بر لبانش مشاهده می کرد.شروین نیز مدام می خندید و نگاهش دوباره جلای زندگی و شوق بازیافته بود. در جمع از همه ساکتر ستایش بود که ظاهرش چیزی از درون پرآشوبی را نشان نمی داد ولی شاهرخ از نگاه نگران او به درون آشفته ای پی می برد.بهار مدام دور و بر ستایش یا شروین می گشت و صدای خنده هایش در فضای خانه می پیجید.
-ستایش جون جرا ساکتی ؟دوست دارم حرف بزنی دلم خیلی برات تنگ شده بود.
ستایش با محبت او را در آغوش کشید و گفت:
-من هم دلم برای تو تنگ شده بود عزیزم.ولی چرا حداقل به من تلفن نزدی یا نیومدی پیشم؟
-آخه نمی تونستم که بابام وقت نداره .بیچاره سرکارهنمی تونست که من رو بیاره.
ستایش او را بوشید و گفت:
-خیلی دوستت دارم عزیزم.
زری که کم و بیش پی به احساسات دخترش نسبت به شاهرخ برده بود مهربان به ستایش نگریست و لبخندی زد.در دل آرزوی خوشبختی او را داشت.شاهرخ را مرد خوبی می دید و اگر این دو با هم ازدواج می کردند به راستی آرزویش برآورده می شد.می دانست که ستایش در کنار شاهرخ خوشبخت خواهد شد.شاهرخ نیز با محبت با شروین صحبت می کرد و او بابت دوری از شاهرخ ابراز ناراحتی می کرد شاهرخ با مهربانی به او می گفت که آنها از هم جدا نشده اند و می توانند همدیگر رو ببینند.آقای رهنمااز شاهرخ رسید:
-خب با کارها چه می کنی؟ اوضاع رو به راهه؟
-خدا روشکر.بد نیست شما با سیاست چه می کنید؟
صدای قهقه رهنما در فضا طنین انداخت.ستایش توان نداشت.گویی از شاهرخ خجالت می کشید.برخاست و همراه بهار وشروین به باغ رفت.شاهرخ نیز بر جای مانده و ناچار به گفتگوی با آقای رهنما امتفا کرد.نیم ساعتی بدین منوال گذشت.ستایش در سکوت بود و در دنیای خود سیر می رد.بهار و شروین نیز در طرف دیگر با هم بازی می کردند.هنوز نیز هر وقت نگاه شاهرخ را متوجه خود می دید قلبش فرو می ریخت و در درون دچار انقلابی شدید می شد.با آن که مدام احساساتش زیر پای غرور شاهرخ لگدمال شده بود با این حال نمی توانست علاقه اش را انکار کند حداقل در درون و بری خودش.هر چند که دیگر به ازدواج با او فکر نمی کرد زیرا این مسئله برایش جا افتاده بود که شاهرخ هرگز زنی را به عنوان همسر برنخواهد گزید.در ثانی اگر زمانی هم او این را می خواست خودش دیگر تن به این ام ر نمی داد زیرا دیگر توان زندگی نرا نداشت.فقط به خاطر شروین زندگی را پذیرفته بود.تمام زندگیش شروین وبهار بودند.بهار دخترک مهربانی که با وجودش روح خسته او را در زمان اندوه جلا می داد.
شاهرخ هنوز مشفول گفتگوبا آقای دهنما بود و از او به خاطر مزاحمتش عذر خواهی می کرد.رهنما در جواب به او گفت:
-پسرم خیل خوشحالمون کردی.حداقل با اومدن شما شادی هم به این خونه وارد شده.
-اقای رهنما حالا دیگه با وجود شروین تو جمع خانوادگی شما فکر نمی کنم مشکلی وجود داشته باشد.چهره زری را هاله از غم پوشاند.آهی کشید و گفت:
R A H A
11-20-2011, 05:07 PM
صفحه 410 تا 419
- کاش اینطوری می شد ولی...
آقای رهنما لبخندی تلخی بر لب نشاند و زمزمه کرد:
- انگار دیگه قرار نیست ما رنگ خوشی و شادی رو ببینیم.
شاهرخ متعجب پرسید :
- آخه چرا واضح صحبت نمی کنید. مگه اتفاقی افتاده؟
زری با سر انگشت قطره اشکی را که می خواست بر گونه اش سرازیر شود زدود و غمگین ادا کرد:
- شاهرخ جان، شما هم مثل پسری که هیچ وقت نداشتم. ستایش رو که می شناسی. ما آرزومون بود اون دوباره به خونه برگرده و شاد و امیدوار زندگی کنه. وقتی شروین به کمک شما به آغوش ستایش برگشت ما فکر کردیم ستایش مثل گذشته روحیه ای شاد پیدا می کنه و ما می تونیم لبخند رو دوباره بر چهره اش ببینیم. ولی افسوس... من نمی دونم چش شده از وقتی برگشته منزوی تر شده. حتی وقتی با شروینه فقط در ظاهر شاد و خوشحاله، ما غم درونی اش رو به خوبی حس می کنیم.
شاهرخ از شنیدن حرفهای آنها ناراحت شد. می دانست که خودش باعث چنین اوضاعی شده، هر چند که عمدی در کار نبود. آقای رهنما لبخندی زد و گفت:
- متأسفم باعث ناراحتی شما هم شدیم.
- اوه نه نه. من باید عذر خواهی کنم. شاید مسبب رفتارهای ستایش خانم من بوده باشم، چون زیادی تند رفتم. فکر نمی کردم با اومدن شروین اوضاع این قدر تغییر کنه، این مسئله باعث شد خیلی زود ستایش ما رو ترک کنه و بهار کوچولوی من تنها بشه. خودتون که درک می کنید. ستایش نمی تونست بیشتر از این در منزل من بمونه.
- من متوجه ام پسرم. هیچ کس در مورد شما فکر اشتباهی نمی کنه. مطمئن باش.
- من می دونم که ستایش به بهار علاقه داره. پسرم شاید گفتنش صحیح نباشه ولی من می دونم که ستایش تعلق خاطری هم به خود شما داره.
رهنما نگاهی از سر تعجب به همسرش انداخت و خواست حرفی بزند که زری او را بازداشت و ادامه داد:
- فکر می کنم شما هم اطلاع داشته باشید. ستایش با کسی حرف نمی زنه. حتی با من که مادرش هستم و یا سوگند. ولی من مادرم از عمق نگاهش می تونم دردش رو تشخیص بدم. ولی...
- خانم لطفا بس کنید.
و رو به شاهرخ ادامه داد:
- متأسفم پسرم. خودت که می دونی زن ها زود دچار احساسات می شوند.
شاهرخ سر به زیر انداخت و با اندوه زمزمه کرد:
- متأسفم. مثل اینکه...
زری ناراحت گفت:
- معذرت می خوام ناراحتت کردم. باور کن منظوری نداشتم.
- آه خانم رهنما. شما خیلی بزرگوارید. من رو ببخشید خیلی دختر شما رو رنجوندم. ولی می خوام حالا از شما تقاضا کنم که اجازه بدهید با ستایش صحبت کنم. شاید این صحبت کردن هم شما، هم ستایش و هم خود من رو از این سرگردونی و ناراحتی نجات بده.
پس از آن شاهرخ برخاست و به باغ رفت. درونش آشفته و از روی والدین ستایش شرمنده بود. دوست داشت زودتر کار را تمام کند و باعث بازگشت شادی به جمع خانواده ستایش شود. ابتدا نگاهش به بچه ها افتاد که در گوشه ای از باغ مشغول بازی بودند و بعد ستایش را دید که مخالف جهت بچه ها نشسته بود و گویی در این دنیا نبود. آرام به طرف او رفت. به چند قدمی اش رسید. هر چند چهره ی او را نمی دید، ستایش پشت به او داشت و اصلا متوجه حضورش نیز نشده بود. شاهرخ آرام زمزمه کرد:
- همیشه فکر می کردم بیشتر از آدمای دیگه غم و غصه دارم ولی با دیدن یکی مثل خودم فهمیدم خداوند مهر و محبتش و حتی بخشش هاش به بندگانش با هم چندان تفاوتی نداره. یعنی فرقی بین بنده هاش نذاشته.
ستایش با شنیدن صدای او صدای خرد شدن تنگ بلورین قلبش را در عمیق ترین نقطه ی وجودش شنید. برگشت و نگاهش را به نگاه تب دار شاهرخ دوخت. شاهرخ لبخند دلنشینی تحویل او داد و گفت:
- ما به اندازه کافی طعم تنهایی رو چشیدیم مگه نه؟
ستایش برخاست و فقط به او خیره نگریست. از حرفهای او سر در نمی آورد. جوابی هم نداشت. سر به زیر ایستاد و پرسید:
- چی باعث شد بیایید اینجا؟
- منظورت این لحظه اس؟
- کلا چی باعث شد که به این خونه بیایید.
- به خاطر بهار. دوست داشت شما رو ببینه.
ستایش پوزخندی زد و گفت:
- بله. به خاطر بهار!
بعد پشت او کرده و چند قدمی فاصله گرفت و حرفی نزد. شاهرخ کمی از رفتار او متعجب شد.
- از دست من ناراحتی؟
- چرا باید ناراحت باشم؟
- به خاطر تمام بدی هایی که در حقت کردم.
- ولی شما بدی در حق من نکردید. تازه بزرگترین هدیه رو به من دادید... پسرم رو.
- و شما دخترم رو به من.
- اون همیشه متعلق به شما بوده.
- ولی شما با آرامشی که به خونه من آوردید این تعلق خاطر رو مستحکم تر کردید.
هر دو از اینگونه رسمی صحبت کردن ناراحت بودند. شاهرخ روی چمن ها نشست و همان طور که خیره به او می نگریست گفت:
- ستایش... من...
ستایش به او چشم دوخت و منتظر ادامه صحبتش شد. شاهرخ سر به زیر انداخت و سکوت کرد. به راستی برایش صحبت کردن راجع به مسئله ای که به خاطرش امروز به آن خانه آمده بود مشکل بود. ستایش پرسید:
- شما می خواید چیزی بگید؟
سوال و جواب های خشک و رسمی ستایش اوضاع را برایش سخت تر می کرد. آشفته سر تکان داد و گفت:
- خواهش می کنم . می شه این قدر رسمی نباشی؟!
- چرا؟!!
- اوه خدای من! مگه تو بار اوله که منو می بینی و با من صحبت می کنی.
- نه.
- پس این چه طرز حرف زدنه؟!
ستایش خوب متوجه شد. لبخندی زده و نشست و پرسید:
- ناراحت شدید؟
- آره خیلی زیاد. البته نه از رفتارت بلکه از طرز تفکرت. خب بگذریم...
نگاهش را به او دوخت. به زوایای چهره ی او نگریست و در دل اندیشید آیا می تواند این چهره را به عنوان همسر بپذیرد؟ به عنوان کسی که جایگاه بهاره را در زندگی اش خواهد داشت. ستایش که نگاه خیره ی شاهرخ را بر چهره اش طولانی دید در حالی که از شرم سر به زیر انداخته بود پرسید:
- اتفاقی افتاده؟
سابقه نداشت شاهرخ چنین رفتاری از خود نشان دهد. به خود آمد و ضمن عذرخواهی گفت:
- می تونم کمی خصوصی با شما صحبت کنم؟
- چطور مگه؟
- خب... راستش امروز به دو دلیل اینجا اومدم. یکی به خاطر بهار و دوم به خاطر خودم!
ستایش متعجب پرسید:
- مگه اتفاقی افتاده؟
- نه . یعنی آره. قراره بیفته! چطور شروع کنم؟
ستایش گفت:
- راحت باشید بگید چی شده؟
ترسید اتفاق بدی در زندگی شاهرخ افتاده باشد. برای او شاهرخ با ارزش ترین فرد در زندگی اش بود و ناراحتی او را نمی توانست تحمل کند. شاهرخ سکوت را شکست و گفت:
- من خیلی فکر کردم به همه چیز و همه کس. همه درست می گن من تو زندگی فقط به فکر خودم هستم، یعنی بودم. ولی هیچ وقت اینو احساس نکردم. در نظر خودم تمام تلاشم به خاطر بهار بوده ولی گویی اشتباه فکر می کردم. کار کردن زیاد و مشغله های فکری که برای خودم درست می کردم و کلی مسائل دیگه. همه و همه به خاطر خودم بوده نه بهار و من تازه این رو متوجه شدم. دوست داشتم مشغول باشم تا کمتر به جای خالی بهاره فکر کنم. دوست داشتم سرگرم باشم تا نبینم بهاره نیست. می خواستم کمتر تو خونه باشم چون تحمل نفس کشیدن تو فضایی که نفس بهاره من اونجا رو عطرآگین نمی کرد برام سخت بود. می خواستم تنها باشم. تو خودم باشم. تو خودم باشم تا شاید آه... متأسفم. حتی کلی برای شما باعث آزار و اذیت شدم. بارها قول دادم درست بشم. به فکر بهار باشم قول دادم و زدم زیرش. خیلی شرمنده ام، مخصوصا از روی بهار. حتی از روی خود بهاره. اون هم دیگه از دست من کلافه شده همین طور ((بهار)) اون بهار رو خیلی دوست داشت . خیلی زیاد و اونو به من سپرد. من ، اما من نتونستم اون طور که بهاره می خواست برای بهار پدر باشم . حلقه ای از اشک نگاه زیبای شاهرخ را تار کرد نگاه از ستایش بر گرفت و به نقطه ای نامعلوم خیره شد. ستایش که به درد دل او آرام گوش می کرد لبخندی مهربان زد و گفت:
- ولی شما پدر خوبی برای بهار هستید و همسر خوب و باوقاری برای ((بهاره)) کسی که با تمام وجود دوستش دارید. حتی حالا که نیست...
و غمگین سر به زیر انداخت. شاهرخ به او خیره شد و گفت:
- ولی اون نمی خواد. می فهمی ستایش؟ نمی خواد دیگه تنها بمونم. از من می خواد برای بهار مادری انتخاب کنم و من هم دوست دارم بهار در کنار کسی که می تونه واقعا براش مادری کنه زندگی کنه. ستایش من...
ستایش پرسید:
- شما فقط به بهار فکر می کنید؟
شاهرخ در ادامه ی جمله ی او گفت:
- و به خودم.
- به خاطر بهاره؟ شاهرخ سر به زیر انداخت و جوابی نداد. ستایش پس از لحظاتی سکوت گفت:
- هیچ زنی نمی تونه قدم تو زندگی شما بذاره. شما جزء اون استثناهایی هستید که قادر نیستید شخص دیگری رو به جای عشق اولشون قبول کنند.
- ولی می شه ستایش. من...
- شما حتی اگر ازدواج کنید نمی تونید شخص دوم رو خوشبخت کنید. می دونید چرا؟ چون هنوز عاشقید. عاشق همون اولی. شما فقط به خاطر بهار می خواهید دوباره ازدواج کنید نه به خاطر خودتون.
بعد لبخند غمگینی زد و آرام ادامه داد:
- کاش اینطور نبود.
و برخاست و به طرف ساختمان حرکت کرد. شاهرخ نیز برخاست و فریاد زد:
- ستایش تو اشتباه می کنی.
ولی او پاسخی نداد و رفت. شاهرخ ناراحت بر جای ماند. حتی نتوانست خواسته اش را به او بگوید. هر چند که می دانست خود ستایش همه چیز را متوجه شده. می دانست او دوستش دارد ولی نمی توانست واقعیت را برای این زن بیان کند. بر جای نشست. در این لحظه بهار دوان دوان به طرف پدرش آمد و گفت:
- بابا جون با ستایش جون حرف زدی ؟ قبول کرد با ما زندگی کنه؟
او جوابی نداد و باز پرسید:
- چرا حرف نمی زنی بابا؟
- چیزی نیست دخترم. بهتره حاضر بشی بریم خونه.
بهار ابتدا مخالفت کرد ولی بعد به خاطر پدرش پذیرفت.
وارد ساختمان که شدند. خانم و آقای رهنما لبخند زنان گفتند که میز ناهار چیده شده. شاهرخ اظهار داشت که می خواهد برود و بیشتر از این مزاحم نمی شود. ولی از آنها اصرار بود و از شاهرخ انکار. بالاخره ستایش نیز وارد شد و گفت که می خواهد بیشتر با بهار باشد. شاهرخ نیز به ناچار پذیرفت. سر میز ناهار میلی به خوردن غذا نداشت و بیشتر با آن بازی می کرد. ستایش نیز مانند او بود. سخنان شاهرخ پاک منقلبش کرده بود. منظور شاهرخ را نفهمیده بود و حتی اجازه نداده بود تا بداند که شاهرخ می خواهد چه پیشنهادی به او بدهد. در درون حس غریبی داشت گویی خود می دانست منظور شاهرخ چه بوده ولی نمی خواست باور کند. زیرا می دانست غیر ممکن شاهرخ چنین کاری کند.
- مامان، بهار می گه اول مهر می ره مدرسه.
ستایش به خود آمد و پرسید:
- چه گفتی؟
- گفتم بهار قراره بره مدرسه.
- خب آره. بهار دیگه بزرگ شده.
و با لبخندی مهربان به او خیره شد. بهار گفت مدرسه را دوست ندارد ولی دلیلش را نگفت و زیر چشمی به پدرش نگریست.
پس از صرف ناهار وقتی آنها در پذیرایی نشستند شاهرخ نیمچه لبخندی زد و بعد گفت :
- امروز خیلی مزاحم شدیم. راستش قرار نبود اینجا بمونیم، من یه مقدار کار دارم اگر اجازه بدید از حضورتون مرخص شوم ولی بهار می تونه تا عصر اینجا باشه. البته اگر ایرادی نداره.
- این چه حرفیه پسرم؟ اصلا مزاحمتی نیست. حالا کجا می خوای بری. پیش ما بمون.
- ممنون آقای رهنما. عرض کردم یه مقدار کار دارم، عصر می یام دنبال بهار.
شروین به او خیره شده بود. چقدر آن همه محبت را که در طی مدت کوتاه بین او و شاهرخ به وجود آمده بود دوست داشت و آرزو می کرد به آن روزها برگردد . ولی افسوس. چه زود تمام رویاهایش در درون مردند و او ناکام ماند. به خاطر مادرش سعی می کرد وانمود کند خوشحال است ولی... شاهرخ که نگاه خیره ی او را متوجه خود دید لبخندی زد و پرسید:
- چیزی شده شروین؟
او سر تکان داد. پس از آن شاهرخ خداحافظی کرد و خانه آنها را ترک کرد. وقتی پشت فرمان قرار گرفت لحظاتی بی حرکت برجای ماند. دلش هوای بهاره را کرده بود با این فکر به سوی گورستان حرکت کرد...
ستایش بچه ها را به اتاقی برد. شروین به دلیل خستگی رفت تا بخوابد. وقتی با بهار تنها شد او پرسید:
- چرا پای شروین این طوری شد؟!
و ستایش غمگین پاسخ داد:
- شاید خواست خدا بوده.
- ولی خدا مهربونه. دلش نمی یابچه ها رو ناراحت کنه. مامانی میگه خدا بچه ها رو خیلی دوست داره. دعای اونا رو زودتر برآورده می کنه . تازه اصلا هم دویت نداره بچه ها ناراحت باشند.
- مامان بزرگ راست می گه.
بهار پرسید:
- پس چرا خودش شروین رو این جوری کرد؟
- عزیزم. تنها خدا نیست که باید لطفش شامل حال انسانها باشه. خدا مهربونه و لطفش رو نسبت به همه آفریده هاش به طور مساوی تقسیم می کنه. ولی این بنده ها هستند که قدر لطف الهی رو نمی دونند و باعث زجر خودشون و دیگرون می شن.
- معذرت می خوام اگه ناراحتت کردم .
- نه عزیزم ناراحت نشدم.
- راستی ستایش جونم. باب در مورد این که بیای و با ما زندگی کنی صحبت کرد؟
- نه.
- پس تو باغ چی به هم می گفتید. ببخشیدها من نگاهتون می کردم. آخه خیلی دوست دارم شما با ما زندگی کنید. ستایش جونم تو دوست نداری پیش من و بابا باشی؟
- معلومه که دوست دارم همیشه پیش تو و شروین باشم.
بهار پرسید:
- چرا نمی خوای بیای با ما زندگی کنی؟
- چون نمیشه عزیزم. چون...
بهار جمله ی او را کامل کرد و گفت:
- چون نامحرم هستید؟
ستایش با تعجب پرسید:
- تو چی گفتی؟
- خب عمه شبنم میگه چون شما با، بابای من نامحرمی نمی تونی تو خونه ی ما زندگی کنی.
- عمه ات راست گفته. ولی شروین هم دیگه برگشته و من باید از اون مراقبت و پرستاری کنم.
- خب با، بابای من محرم بشی که دیگه مشکلی نیست. تو دوست نداری مامان من باشی؟
ستایش دست هایش را روی شانه های بهار نهاد. می خواست طوری او را قانع کند که پدر او هرگز نمی تواند زن دیگری را به عنوان همسر بپذیرد در ثانی خود او نیز دیگر قصد ازدواج ندارد. ولی بهار قانع نمی شد.
- اگر تو با، بابای من عروسی کنی مشکلی نیست.
او سکوت کرد.بهار جسارت یافت و ادامه داد:
- بابام شروین رو دوست داره. میگه شروین پسرمه و تو رو هم... دوست داره.
ستایش در حالی که حلقه اشک نگاهش را پوشانده بود گفت نه عزیزم... اون هیچ کس رو دوست نداره . هیچ کس رو.
بهار غمگین ادا کرد:
- دوست داره ستایش جون. دوست داره.
- اون فقط مامان تو رو دوست داره. نمی تونه شخص دیگه ای رو به جای مامان تو بپذیره.
- ولی حالا می خواد. قبول کن ستایش جون. بابام امروز می خواست همین رو بگه ولی نتونست.
- آره نتونست چون نمی خواست.
- نه نه نه. اون می خواست. تو نباید بابای من رو ناراحت کنی می فهمی؟ تو نباید دوباره اونو ناراحت و غمگین کنی. نباید...
R A H A
11-20-2011, 05:09 PM
صفحات 420 تا 423 ...
و با این فریاد از اتاق خارج شد و دوان دوان به باغ رفت. روی چمن ها نشسته و شروع به گریه کرد. ستایش نیز در اتاق گریه می کرد. چرا بهار متوجه نبود. چرا نمی خواست قبول کند که ستایش بارها غرورش را زیر پا نهاده بود و علاقه اش را به شاهرخ ابراز کرده بود ولی جز خُرد شدن نتیجه ای نداشت. هیچ نتیجه ای! برخاست و در مقابل آینه به چشم های خود خیره شد. آری شاهرخ را دوست داشت ولی از علاقه او مطمئن نبود. او بهاره را با آنکه مُرده بود می پرستید. نه شاهرخ نمی توانست. آهی از اعماق وجود کشید. دلش برای بهار می سوخت حتی برای شروین و برای خودش و از همه مهمتر برای شاهرخ. دوست داشت خودش با شاهرخ صحبت کند. ولی چگونه؟ نمی دانست. اشکهایش را از چهره زدود و به باغ و کنار بهار رفت.
* * *
- سلام بهاره. با یه دنیا اندوه بازم اومدم پیش خودت. راستش رو بخوای تازه تازه با شرایط موجود سازگار شدم، تازه تازه تونستم به جای خالی تو عادت کنم. گرچه تو هنوزم تو قلبم زنده ای و نفس می کشی. کاش بتونم باعث خوشحالی تو باشم. کاش بتونم اسباب شادی بهار را فراهم کنم. من حتی نتونستم پیشنهادم رو به زبون بیارم و از اون بخوام که با من ازد... ازدواج کند.
- کجاست اون پسر شجاع و بااراده؟ پس کو اون همه منم زدن ها؟ چی شد اون همه جسارت و دلیری. چی شدن ها؟!!!
چهرۀ زیبای بهاره که با شیطنت و زیبایی به او می نگریست، مقابلش بود.
- من دیگه شجاع نیستم. اصلاً وجود ندارم. نمی تونم حرف بزنم. حتی نمی تونم اون چیزی رو که می خوام عملی کنم. نه، من دیگه اون پسر شجاع و مرد دلیر رویاهات نیستم. اون مُرده بهاره. تمام جسارت و شجاعتش هفت سال پیش همراه تو زیر خاک مدفون شد. روح من هم با تو پر کشید و از جسمم جدا شد. من هم شدم یه مرده متحرک، یه جسم بی روح.
- باز هم حرف از ناامیدی می زنی؟ تو زنده ای. پس به زندگی فکر کن. به عشق و نفس کشیدن. شاهرخ من نیستم، ولی تو هستی. اطرافیان زنده اند، نفس می کشند، مثل خودت، مثل بهار. به اونا فکر کن. تو می تونی ادامه بدی. می تونی زندگی کنی. فقط بخواه و اراده کن.
- ولی من...
بهاره زمزمه کرد:
- می تونی شاهرخ می تونی.
- کمکم می کنی؟
لبخند زیبای او آرامبخش وجود بی قرار و مضطرب شاهرخ بود. برخاست و همان طور که تجسم رویایی چهره بهاره را مقابل خود داشت لبخندی زد و گفت:
- ما موفق می شیم. قول می دم باعث خوشحالیت بشم. به شرطی که تو هم قول بدی تنهام نذاری و منتظرم بمونی.
لبخند او مهربان تر از قبل شکوفا شد. گویی با نگاهش به شاهرخ می فهماند که زودتر برود.
ساعتی را در کنار بهاره گذرانده بود و اکنون با اطمینان بیشتری به اجرای تصمیمی که گرفته بود می اندیشید. امیدوار بود موفق شود. ساعت 5:30 دقیقه مقابل خانه رهنما بود. بنابر اصرار بسیار آقای رهنما قبول کرد برای لحظاتی به داخل برود. بهنام و سوگند نیز حضور داشتند.
بهنام لبخند زنان گفت نمی دونستم می یای اینجا وگرنه از صبح می موندیم خونه.
شاهرخ طنزآلود پرسید:
- واقعاً نمی دونستی؟
بهنام چشمکی در مقابل سؤال او زد و گفت:
- حالا دیگه...
نیم ساعتی با هم گفتگو کردند و بعد از آن شاهرخ برخاست و با تشکر از زحمات خانواده رهنما آماده رفتن شد. خانوادۀ رهنما اصرار داشتند او نزدشان بماند ولی شاهرخ نپذیرفت. در مدتی که آنجا بود نگاهش کمتر به چهره ستایش افتاده بود. در طی نیم ساعت حرفی بین آن دو رد و بدل نشده بود. تصمیم داشت وقت مناسب تری با ستایش صحبت کند. ولی گویی ستایش از او خجالت می کشید نگاهش را از نگاه او می دزدید و حرفی هم نمی زد. پس از خداحافظی و بدرقۀ گرم خانواده رهنما، شاهرخ و بهار آنجا را ترک کردند...
بهنام نیز پس از صرف شام به منزل خود رفت. ستایش نیز شب به خیری گفت و به اتاقش رفت. روی صندلی نشست و در خود فرو رفت. میلی به خوابیدن نداشت از رفتار شروین متعجب بود. او خیلی سرد با ستایش برخورد می کرد. هرگاه می خواست به او کمک کند شروین دستش را پس می زد و می گفت به کمک احتیاج ندارد. اتفاق آن روز نیز حسابی فکرش را مشغول کرده بود، در فکر بود که مادرش وارد شد. با لبخند برخاست و پرسید:
- چیزی شده مامان؟
- نه عزیزم. مزاحم که نیستم؟
- اوه نه. این چه حرفیه؟ بفرمایید بنشینید.
زری لبه تخت نشست و مهربان و مادرانه به چهرۀ خسته دخترش زل زد. ستایش لبخندی خسته زد و گفت:
- چرا این طوری نگاهم می کنی مامان؟
- هیچی. خیلی وقته که یک دل سیر نگاهت نکردم. دوست دارم بیشتر دختر قشنگم رو ببینم.
- قشنگ؟ آه مامان من دیگه احساس پیری می کنم.
- چرا دخترم؟ تو زندگی رو خیلی به خودت سخت می گیری. یه بار شکست مفهومش قطع امید از تمام زندگی نیست.
- ولی همون یک بار شکست تمام زندگی منو تحت الشعاع قرار داد.
- تو اشتباه می کنی تا حالا غم و غصه هات به خاطر نبود شروین بود. حالا که دیگه اون کنارته. تو حالا به خاطر اونم که شده باید با امید زندگی کنی، با عشق...
ستایش غمگین گفت:
- کدام عشق مامان؟ درسته که شروین کنارمه، خوشحالم که دیگه مالِ منه. ولی وقتی نگاهش می کنم از غصه آتیش می گیرم. چرا بچه من نباید راه بره؟ اون افسرده اس، حتی اجازه نمی ده کمکش کنم. مقصر اصلی معلولیت او من و رامین هستیم. آه... من نمی خواستم این طوری بشه. اون رذل کثیف...
و گریه امانش نداد. مقابل مادرش زانو زد و سر بر پاهای او نهاد و گریست. زری در حالی که اشک می ریخت دست نوازش بر سر دخترش کشید:
- غصه نخور دخترم. کاریه که شده، با غصه خوردن که درست نمی شه. باید کاری کنی تا اون به زندگی امیدوار بشه.
- چطوری؟
- صبر داشته باش عزیزم. همه چیز درست می شه.
سرش را بلند کرد و گفت:
- سیاه بختی های من تمومی نداره مادر. من خیلی بدبختم خیلی... حتی بهار رو ناراحت کردم. کاش اون پیش ما بود. با وجود اون روحیۀ شروین تغییر می کنه.
- شاید بشه تو و شروین با اون زندگی کنید و با هم باشید.
ستایش پرسید:
- چطوری؟
R A H A
11-20-2011, 05:10 PM
صفحه 424 تا 433
- خب اگر تو با شاهرخ...
ستایش به مادرش خیره شد.
- نه. نه مادر...نه.
- چرا عزیزم؟ شاهرخ مرد خوبیه. شروین هم دوستش داره.
- می دونم مادر. ولی...
و باز نالید:
- اون با هیچ کس ازدواج نمیکنه . اون هنوز دیوانه وار همسر از دست رفته اش رو می پرسته .
زری گفت :
- ولی من اینطور فکر نمی کنم به نظرم اونم به تو علاقه داره . ببینم به نظرت اون چطوریه ؟
ستایش سربه زیر انداخت . چقدر دوست داشت به مادرش بگوید شاهرخ را دوست می دارد و چقدر از بودن با او لذت می برد ولی افسوس ...
- اون مرد خوبیه . آرزوی هر دختریه که چنین مردی به خواستگاریش بیاد اون از هر جهت مرد کاملیه .
- پس دوستش داری درسته؟
چشم های مادرش خیره شد و هیچ نگفت . زری لبخند زنان گفت :
- می دونستم . از نگاهت خوده بودم که چرا غمگینی ؟ خوشحالم ستایش . خوشحالم .
- مادر خواهش میکنم خیالبافی نکن . شاهرخ قصد ازدواج نداره . اگر هم داشته باشه و به من پیشنهاد بده قبول نمی کنم .
زری متعجب پرسید :
- چرا ؟
و ستایش جواب داد :
- چون اون فقط به همسرش فکر می کنه به بهاره . وقتی می بینم اون مرده و شاهرخ تا این حد دوستش داره فکر میکنم اگر زنده بود چه کار میکرد؟ حتماً از عشق علاقه زیاد مجنون و دیوانه می شد گاهی به بهاره حسودیم میشه مادر با اینکه فقط عکسش رو دیدم . ولی... کاش اون زنده بود و در کنار شاهرخ و بهار زندگی میکرد . آه ... خوش به حالش که مردی مثل شاهرخ انتخابش کرد .
سر به زیر انداخت . زری گفت :
- ولی من مطمئنم به زودی شاهرخ به تو پیشنهاد میده .
- شاید امروز هم میخواست همین رو بگه ولی من اجازه ندادم و ترکش کردم .
- درست تصمیم بگیر دخترم بهتره به شروین هم فکر کنی
- نمی دونم . برام دعا کنید .
***
دو روز از ملاقات شاهرخ با خانواده رهنما میگذشت شاهرخ به کارش ادامه میداد بهار را در طی روز یا به خانه شبنم میبرد یا مادرش. دلش میخواست زودتر با ستایش صحبت کند ساعت 3 بعد از ظهر را نشان میداد برای تلفن کردن وقت مناسبی نبود ولی دل را به دریا زد و تماس گرفت به خدمتکار گفت که میخواهد با ستایش صحبت کند. لحظه ای سکوت برقرار شد شاهرخ کمی مضطرب بود ، در آنطرف ستایش نیز مضطرب و مشوش پاسخ داد :
- الو
- سلام ستایش خانم شاهرخ هستم
- بله حالتون چطوره ؟بهار خوبه؟
- ممنونم . ببخشید بی موقع مزاحم شدم
- خواهش میکنم مراحمید.
- راستش ... راستش ... می خواستم اگه بشه شما را ملاقات کنم .
- برای چی؟
صدایش میلرزید و سعی میکرد بر اعصابش مسلط باشد.
- راجع به مسئله ای میخواستم با شما صحبت کنم . می تونم وقتتون رو بگیرم ؟
- اوه خواهش میکنم . باشه . کی و کجا؟
- امروز ساعت 5/4 هر جا که شما راحت ترید . ولی بیرون از منزل باشه لطفا؟
- باشه من میام پارک . شروین رو هم میارم کمی هوا بخوره . ایرادی که نداره
- نه . من سر ساعت منتظر هستم.
بعد خداحافظی کردند. شاهرخ پس از قطع مکالمه نفسی کشید و در انتظار گذشت زمان باقی ماند. ستایش نیز مضطرب نگاهش را به مادر که بر پله ها ایستاده و به او می نگریست . افتاد . لبخند مادر به او آرامش داد . سعی کرد به خود مسلط شود به مادرش موضوع را گفت و او برایش آرزوی موفقیت کرد . ساعت چهار همراه شروین خانه را ترک کردند . وقتی به محل رسید . شاهرخ را منتظر و بی قرار یافت با دیدن او قلبش در سینه به شدت شروع به تپش کرد جلو رفت . شروین با دیدن شاهرخ خندان فریاد زد:
- سلام . سلام
شاهرخ با دیدن آنها از جا برخواست لبخندی بر لب آورد و سلام کرد شروین را بوسید و حالش را پرسید وقتی نگاهش به ستایش افتاد و او را مضطرب دید با لحنی مهربان پرسید:
- از چیزی نگرانی ؟
- من ؟ نه نه . اصلاً...
- خوبه ... شروین عزیزم ...
- می دونم چی میخوای بگی من میرم و شما رو تنها بذارم تا با هم صحبت کنید .
آن دو که از حرف شروین جا خورده بودند به خنده افتادند . شروین با لبخند ویلچر را حرکت داد و چند متر آن طرف تر مشغول تماشای بچه های در حال بازی شد . شاهرخ نظری به ستایش انداخت و گفت :
- بفرمایید بنشینید .
او نشست. شاهرخ نیز کنارش قرار گرفت لحظاتی بین آن دو سکوت برقرار شد ستایش در تشویش و اضطراب به سر میبرد . شاهرخ نیز نمی دانست چگونه سخنش را آغاز کند . نززدیک یک ربع در سکوت نشستند! ناگهان هر دو به هم نگریستند و خواستند همزمان حرفی بزنند که متوجه هم شدند و لبخند بر لب آوردند و هر یک به دیگری تعارف کرد تا او سخن را آغاز کند بلاخره شاهرخ در حالی که لبخند بر لب داشت گفت :
- پس من شروع میکنم . راستش میخواستم ... چطوری بگم ... مدتیه که به مساله ای فکر میکردم و بلاخره به نتیجه مطلوب رسیدم . ببین ستایش تو منو خوب میشناسی و از زندگیم خبر داری یعنی مساله ای نیست که من بخوام برات بگم تو از زندگی گذشته من ... از هسرم و ... خلاصه از همه چیز اطلاع داری .
- خب؟ شاهرخ جواب داد:
- راستش یعنی من ... من میخوام
ستایش خوب می دانست که او چه میخواهد بگوید . لبخندی بر لب آورد تا شاهرخ راحتتر بتواند حرفش را بزند او چشم در چشمان دختر دوخت و سکوت کرد :
- جونم رو به لبم رسوندی شاهرخ خان ! د بگو دیگه ...
شاهرخ چشمانش ر ا بست و سریع گفت :
- با من ازدواج میکنی ؟!
ستایش نه تعجب کرد و نه حرفی زد فقط به شاهرخ خیره خیره نگریست چشمان بسته او را تماشا میکرد چقدر دوست داشت او بیشتر در این حال بماند تا او بتواند بیشتر چهره زیبایش را نظاره کند . ولی شاهرخ چشم گشود و به او خیره شد . متعجب بود که چرا ستایش اینگونه نگاهش می کند آرام پرسید :
- تو حالت خوبه ؟
ستایش به خود آمد سر به زیر انداخت و پرسید :
- چرا این پیشنهاد را به من میدی ؟
- خب چون ...
- نمی تونی بگی نه ؟
- نه . می تونم بگم . من ... من میخوام زندگی کنم . می خوام به خاطر بهار ...
- فقط به خاطر بهار ؟ شاهرخ بس کن !
شاهرخ گفت :
- به خاطر خودم هم هست باور کن ستایش .
- ولی چرا حالا ؟ من بارها ... بارها غرورم رو لگد مال کردم و خرد شدم . تا تو بفهمی که من ... بهت علاقه مندم . اگر حالا هم دارم میگم به خاطراینه که دیگه غروری باقی نمونده چون برات مهم نبوده .
اشک در نگاهش حلقه زد . شاهرخ به دنبال او برخواست و گفت :
- اینطور که میگی نیست ستایش . خیلی هم برام مهمه . معلومه که تو و غرورت برام مهم هستید . من سر دو راهی مونده بودم . مخصوصاً اون موقع ها . ولی حالا تصمیم خودم رو گرفتم . مگه من حق ندارم زندگی کنم ؟
- چرا حق داری آقای فروتن ! ولی زندگی شما دیگه ارتباطی به من نداره !
شاهرخ متعجب بر جای ماند. انتظار شنیدن چنین جوابی را از ستایش نداشت . خود ستایش هم از جمله ای که بر زبان آورده بود متعجب شد . برگشت و به شاهرخ نگریست . موج اندوه را در چهره او احساس کرد .
لبخند پر اندوهی که شاهرخ بر لب آورد بیشتر باعث شرمندگی ستایش شد. خواست حرفش را پس بگیرد. ولی شاهرخ بیشتر آنجا نماند و بدون حرفی از آنجا دور شد. ستایش رفتن او را نظاره میکرد و با هر قدم که شاهرخ از او دور می شد اشکهای او نیز یک به یک بر چهره اش جاری می شد. آهی از اعماق وجودش کشید چرا ... چطور توانسته بود این کار را کند؟چطور توانسته بود چنین حرفی را به شاهرخ بگوید؟ مگر نه اینکه شاهرخ را دوست داشت. پس این حرکات و رفتار چه معنی داشت؟
وقتی شروین مادرش را تنها دید به طرفش حرکت کرد. صورت اشکباران شده ی مادر دل او را سوزاند با خود اندیشید چه اتفاقی افتاده که مادرش این چنین می گرید.
- مامان چی شده؟ شاهرخ حرفی زد؟
ستایش دست هایش را روی صورتش نهاد و در حالی که روی صندلی می نشست با صدا گریست. شروین غمگین دستهایش را روی دستهای او قرار داد و در حالی که اشکهای او نیز جاری شده بود گفت:
- مادر، تو رو خدا گریه نکن. آخه شاهرخ چی گفته که تو این قدر ناراحت شی. مادر... مادر...
ستایش دستهای کوچک و مهربان پسرش را در دست گرفت و بوسید. چشمان خیس از اشکش را به او دوخت و گفت:
- من خیلی بدم شروین. خیلی بد.
- نه مامان. تو خوبی خیلی هم خوبی. چی شده؟ شاهرخ رو ناراحت کردی؟
سکوت ستایش نشانه ی تأیید بود شروین سر به زیر انداخت. خودش حدس می زد که شاهرخ با مادرش چه کار داشت. این را هم می دانست که مادرش به شاهرخ علاقمند است.
***
- شاهرخ. مابالاخره پلوی عروسی تو رو می خوریم یا نه.
-بهنام برو پی کارت که اصلا حوصله حرف زدن با تو یکی رو ندارم.
-خب نداشته باش. می خوای خساست به خرج بدی و پلوی عروسی ندی دیگه چرا اوقات تلخی می کنی؟ یه کلام بگو پلو بی پلو ما به یه شکلات هم راضی می شیم!
و در حالی که می خندید مقابل میز شاهرخ روی صندلی نشست و با نگاه خیره اش شاهرخ را عصبانی تر کرد. شاهرخ خودکارش را روی میز رها کرد و با خشم به بهنام خیره شد:
-د مگه تو کار و زندگی نداری که دقیقه به دقیقه می یای سراغ من و مزه می پرونی .
صدای قهقهه بهنام طنین انداز فضای ساکت اتاق شد.
-زهرمار! چرا می خندی؟
-مثل اینکه جدی جدی عصبانی هستی ها! بگو ببینم چته؟
-مگه فضولی؟ پاشو برو پی کارت ببینم.
بهنام با خنده گفت:
-جون تو همه ی کارهام رو کردم.
-آره دیگه. تمام کارهای مشکل رو گذاشتی برای من و خودت راحت نشستی.
بهنام مستقیم به چشمان او نگریست و پرسید:
-چته؟ خیلی توپت پره؟!
-باور کن حوصله ندارم.
و غمگین و سرخورده سرش را روی میز نهاد و دستهایش را روی سر نهاد. بهنام متعجب پرسید:
-چی شده شاهرخ؟ با ستایش صحبت کردی؟
-بهنام اون...
سرش را بلند کرد و ادامه داد:
-اون حتی دیگه نمی خواد به من و زندگیم فکر کنه.
-تو به اون پیشنهاد ازدواج دادی؟
-آره. ولی بی فایده بود...
بهنام متعجب پرسید:
-اون گفته نه؟ خدای من! این دختره یه چیزیش می شه ها!
-حق داره بهنام اون بارها علاقه اش رو به من ابراز کرد ولی من با بی رحمی غرورش رو خرد کردم و اهمیت ندادم. حالا اون حق داره از من متنفر باشه. می گه همه چیز تموم شده.
-یعنی چه؟ من باید با ستایش صحبت کنم.
شاهرخ گفت:
-نه بهنام. نمی خوام اجباری تو کار باشه.
-چه اجباری؟ اون حتما خواسته برات ناز کنه!
-نه بهنام. اون اهل این حرفا نیست.
بهنام برخاست و در حالی که از اتاق خارج می شد به شاهرخ گفت:
-ولی من امیدوارم.
شاهرخ از جمله ی او هیچ نفهمید. آنقدر اعصابش آشفته بود که هیچ چیز را درک نمی کرد.
***
سه روز می گذشت. در طی این سه روز نه شاهرخ حال خوشی داشت نه ستایش. بهنام حال دوستش را درک می کرد و می خواست هرچه سریعتر با ستایش صحبت کند. به هر نحوی قصد کمک کردن به شاهرخ را داشت. با خود می گفت چرا باید حالا که شاهرخ پا روی همه چیز گذاشته و این تصمیم را گرفته ستایش بازی در بیاورد؟ ستایشی که ابتدا خود در این معرکه قدم پیش نهاده بود و اکنون چه شده بود که پا پس می کشید؟
ستایش در منزل مدام غمگین بود. از این که احساسات شاهرخ را خدشه دار ساخته بود ناراحت بود به راستی شاهرخ را دوست می داشت ولی این را هم باور کرده بود که نمی تواند با او خوشبخت شود.! خیلی فکر کرده بود ولی باز جز رد کردن شاهرخ نمی توانست کاری انجام دهد. از خودش بیزار بود. کاش می توانست قبول کند ولی عقلش جز این را حکم می کرد. نه، نمی توانست. شروین هم اندوه درونی مادرش را درک می کرد، ولی باز غمگین بود. همیشه آرزو داشت پدری چون شاهرخ داشته باشد. ولی افسوس، اگر مادرش می پذیرفت که با شاهرخ ازدواج کند. در آن صورت خوشبختی شان تکمیل می شد ولی از طرف مادرش مطمئن نبود که بپذیرد.
***
روز جمعهبهنام به منزل رهنما رفت. ولی این بار تنها به خاطر دیدار نامزدش نبود. بلکه قصد صحبت با ستایش را داشت.
در پذیرایی گرد هم نشسته بودند. بهنام مدام سکوت می کرد گویی در ذهنش به گفتگویی که قرار بود با ستایش انجام دهد می اندیشید. رهنما رو به او کرد و گفت:
-امروز کم حرف شدی پسر جان. او لبخندی بر لب آورد و گفت قصد دارم از صحبتهای شما فیض ببرم پدرجان!
زری گفت:
-خودت که رهنما رو می شناسی. خیلی کم حرفه. البته گاهی اوقات در مواردی که خودش دوست داره حسابی نطقش باز میشه ولی در بحثهای معمولی کم حرفه. تو هم مجبور نیستی حرف بزنی. سوگند جون، مادر ، بهنام رو ببر تو باغ با هم صحبت کنید. هر چی باشه برای دیدن تو اومده.
سوگند فرصت را غنیمت شمرد و با لبخند برخاست.
-پاشو بریم دیگه چرا نشستی. مامان نجاتت داد!
بهنام در حالی که می خندید، برخاست و همراه سوگند به باغ رفتند. داخل باغ که شدند بهنام گفت فکر می کنم بهترین فرصته که ستایش رو صدا کنی.
سوگند نیز برخاست و به داخل رفت. بهنام روی تاب نشست و در دل دعا کرد که بتواند با نتیجه مطلوب این خانه را ترک کند. لحظاتی بعد سوگند و ستایش منتظر به او چشم دوخته بودند. ستایش پرسید:
-شما با من کاری دارید؟
-اومدید؟ ... بله بله. با شما کار داشتم. بفرمایید بنشینید.
دو دختر روی صندلی ها نشستند. سوگند به بهنام خیره شد و به او فهماند که شروع کن. او نفسی کشید و گفت:
-ببین ستایش خانم حاشیه نمی رم یکراست می رم سر اصل مطلب.
ستایش گفت:
-خیلی خوبه گوش می کنم!
-راستش می خواستم در مورد شاهرخ با شما صحبت کنم. راجع به مسائلی که قطعا خودت اطلاع داری.
ستایش سر به زیر انداخت . پس بهنام و سوگند نیز باخبر بودند!بهنام که او را این چنین دید گفت:
-حتما می گی ما از کجا می دونیم. باور کن شاهرخ هم قصد گفتن قضایا را نداشت ولی سماجت من باعث شد همه چیز رو تعریف کنه. من هم از سوگند خواستم امروز همراهیم کنه تا راحت تر با تو صحبت کنم.
ستایش سر بلند کرد و پرسید:
-راجع به چی؟ شاهرخ شما رو فرستاده؟
-شاهرخ اطلاعی نداره من خودم خواستم با تو صحبت کنم.
ستایش پرسید:
-چرا؟
-چون آینده ی هر دو نفر شما برام مهمه.
سوگند که تا آن لحظه سکوت کرده بود گفت:
-ببین ستایش اون مرد خوبیه و من می دونم که تو دوستش داری. از
R A H A
11-20-2011, 05:10 PM
صفحه 434 و 435
چشمات می شه فهمید تو با او خوشبخت می شی.
ستایش پوزخندی زد و گفت:
خوشبخت؟نه!نه.خوشبختی برای من وجود نداره.
چرا؟آخه تو چقدر بدبینی.قبول کن.من نمی فهمم دلیلت چیه که نمی خوای با شاهرخ ازدواج کنی؟
دلیل؟در مقابل چراهای شما کلی می تونم دلیل بیارم.ولی باید خودتون درک کنید.شما بهنام خان که فکر می کنید دوستت رو به خوبی می شناسی شما باید درک کنی که چرا من قبول نمی کنم.
چرا تا چند روز پیش راضی بودی؟حالا چی شده که میگی نه.حالا که شاهرخ هم قبول کرده تو چت شده؟
چون اون نمی تونه با من ازدواج کنه.نه با من بلکه با هیچ کس!
بهنام و سوگند متعجب به هم خیره شدند.بهنام پرسید:
منظورت چیه؟
ستایش در حالیکه صحبت کردن برایش مشکل بود پس از لحظاتی سکوت گفت:
نمی تونه چون هنوز عاشقه.نمی تونه چون هنوز همسر داره!نمی تونه چون شخص دیگری رو قبول نداره.نمی تونه...قبول کنید.
و سر به زیر افکند تا انها دو قطره اشکی را که برگونه اش لغزیده بود نبینند.
بهنام متعجب پرسید:
من واقعا نمی فهمم تو چی میگی؟درسته شاهرخ هنوز عاشق بهاره اس ولی اون دیگه نیست و شاهرخ این مسئله رو قبول داره.باور کرده که بهار مرده دیگه بر نمی گرده.او می خواد با تو ازدواج کنه ولی تو...می دونی چقدر تصمیم گیری برای شاهرخ سخت بود؟
ستایش برخاست و گفت:
خب من هم برای همین میگم که نمیشه.تصمیم گیری برای اون مشکل بوده چون خودش هم قبول داره که نمی تونه خوشبختم کنه.آه بهنام.اون هنوز با خاطرات بهاره زندگی می کنه.قلبش،دلش،روحش،وجودش اجازه نمی ده که زن دیگری رو به جای بهاره بپذیره.اگر هم قبول کنم و با اون ازدواج کنم اون هرگز من رو نمی بینه.
چون من براش وجود نخواهم داشت اگر قبول کرده ازدواج کنه فقط به خاطر بهاره.اون هرگز به خاطر خودش ازدواج نمی کنه چون احتیاجی به همسر نداره.اون فقط لحظات را به عشق وصال دوباره بهاره سپری میک نه.چرا نمی خواهید بفهمید؟چرا درک نمی کنید؟من اگر بپذیرم همسرش بشم باید تا اخر عمر زجر بکشم.نمیگم اون مرد بدیه،نه خیلی هم خوبه و همیشه دوست داشتم یکی مثل اون همسرم بشه ولی با این شرایط نمی خوام.باور کنید توان شکست دوباره رو ندارم.تو بگو سوگند من می تونم در کنار مردی زندگی کنم که نیازی به من نداره؟علاقه ای بهم نداره و فقط به خاطر دخترش می خود ازدواج کنه؟به خدا نمیشه.این طوری هر دومون راحت تریم.سخته ولی باید سوخت و ساخت...
و در حالی که اشک می ریخت چند قدم از انها فاصله گرفت.تمام واقعیت را بیان کرده بود.بهنام نیز باور داشت که او حقایق را بیان کرده.واقعا حق را به ستایش می داد.ولی این طور هم نمیشد.به سوگند نگریست.او نیز غمگین بود.گفت:
اگر من ضامن خوشبختی تو بشم چی؟
ستایش برگشت و به او خیره شد سوگند هم گفت:
حالا چی میگی ستایش؟بهنام ضمانت می کنه که تو خوشبخت بشی و مشکلی پیش نیاد.حالا چی؟
آه.خواهرم.اگر من رفتم تو زندگی و دوباره خنجر زمانه وسط قلبم رو هدف ضربات دردالودش قرار داد و باز طعم شکست رو چشیدم،اون وقت ضمانت بهنام به چه دردم می خوره.چه کاری از دستش ساخته اس؟
صدایش غمگین بود.واقعا اندوهگین بود.بهنام گفت:
R A H A
11-20-2011, 05:11 PM
از صفحه 436 تا 451
- حداقل به خاطر شروین قبول کن ئ ازدواج کن. به فکر خوشبختی اون باش.
ستایش گفت:
- هستم ،دلم می خواد تمام سعی ام رو به خاطر سعادت اون به کار ببندم ،ولی ....
سوگند برخاست و دست برشانه خواهر نهاد و گفت:
- د خب این حرفها رو که به ما زدی به خود شاهرخ بگو. شاید واقعا این طور که تو فکر می کنی نباشه و اون واقعا به زندگی با تو علاقمند باشه. حرف زدن که ضرری نداره.
ستایش گفت نمی تون غرورش رو خورد شده ببینم. نمی تونم سوگند. اون برای من با ارزشه . نمی خوام به خاطر من غصه بخوره و سختی بکشه ،نمیخوام.
و سر بر شانه سوگند نهاد و با صدا گریست ،بهنام سر به زیر افکند. می دید که ستایش واقعا به شاهرخ علاقه داره. دنبال راه چاره بود تصمیم گرفت به خود شاهرخ صحبت کند. اگر سخنان ستایش حقیقت داشت نباید این دو باهم ازدواج می کردند.
* * *
- شاهرخ تمام حرفهایی رو که گفتم شنیدی. همه بدون کم و کاست سخنان ستایش بود راستش به اون گفتم شاید اینطور باشه... ببینم شاهرخ واقعا حرفهای اون حقیقت داره؟ تو رو خدا شاهرخ دلم می خواد با من رک حرف بزنی. شاهرخ در خود فرو رفته بود. غمگین و سربه زیر به سخنانی که بهنام از زبان ستایش گفته بود می اندیشید.
- پس اون این طور فکر میکنه که از ازدواج با من پشیمون شده!
برخاست و در طول اتاق شروع به قدم زدن کرد. بهنام که اورا این چنین دید با بی تابی پرسید:
- شاهرخ اصال فهمیدی من چی گفتم؟ پسر ،تو تو اون سرت چی می گذره؟ حرفهای اون حقیقت داره؟!
او ایستاد و به بهنام خیره شد ،آرام زمزمه کرد:
- با رفتارهای عجیب و غریب من اون حق داره تو ذهنش چنین فکرهائی رو داشته باشه ،حالا می فهمم چرا نیگهخ نه ،آه...
- حالا میخوای چه کار کنی؟
- بهنام ، من تو این چند ساله با بهاره زندگی کردم ،نفس کشیدم ،کنارش بودم. با ابن که هرگز نبود ولی من حسش میکردم ،می فهمی؟ چون عاشقش بودم. به امید وصل اون لحظه هارو سپری می کردم. من باید ذره ذره فدا بشم تا بهار به اون چه که مادرش انتظار داره برسه و تازه دراون موقع است که من به آرزوم می رسم می فهمی؟ رسیدن به بهاره لحظه وصل و در کنارعضق بودن.
- حالا چی شاهرخ . حالا چرا میخوای ازدواج کنی؟!
- تو دیوونه ای بهنام. کلی با من جنگیدی تا قبول کنم با ستایش ازدواج کنم. البته نه بخاطر تو بلکه بخاطر خودم و بهار و بخاطر خودش وشروین. من همون فدایی عشقی هستم و حاضرم به خاطر عشق خودم رو هر لحظه شکمجه بدم. فقط به این امید که واقعا لحظه وصل و با هم بودن هم باشه. آه بهنام. خوشبختی ستایش برای من مهمه. بهاره هم راضی به این امره می فهمی اون هم راضیه که من ازدواج کنم.
- خودت چی شاهرخ ،خودت چی؟
او سر به زیر انداخت و آرام زمزمه کرد:
- تا حالا یعنی تا قبل از موضوع ازدواج ،فقط به بهار فکر می کردم. اگر هم قرار بود ازدواج کنم به خاطر اون بود. اما حالا می بینم ایرادی نداره من هم می تونم...
- نه شاهرخ.
برخاست و ادمه داد:
- نمی تونی
و به او خیره شد و اصافه کرد :
-بهاره می تونه قبول کنه مرد رویاهاش رو کس دیگه ای تصاحب کنه؟ نه نمی تونه .ولی به خاطر خوشبختی تو راضی به این امر شده وگرنه اونم راضی نیست.من می دونم که تو فقط به خاطر بهاره می خوای قبول کنی.ستایش هم می دونه که تصمیم گیریت از روی عقله نه احساس.شاهرخ اون درست فهمیده شما نمی توانید با هم خوسبخت بشید.نمی تونید با هم ازدواج کنید یعنی برای تو غیر ممکنه.
شاهرخ جوابی نداد. به دلش رجوع کرد. نه دلش راضی نبود .اما به راستی عقلش راضی بود .ولی مگر زندگی برپایه عقل بود.می دانست که ستایش هم فهمیده که او فقط به اجبار عقل قصد ازدواج دارد و دلش هنوز هم راضی به ازدواج نشده.پس به او حق می داد که جواب منفی بدهد.
بهنام با دیدن سکوت شاهرخ توجه شد که همه چیز حقیقت دارد.دست بر شانه او نهاد و گفت:
-خودت با اون حرف بزن.شایدم شد و با هم زندگی کردید.ولی...
و دیگر هیچ نگفت. شاهرخ را با دنیایی از افکار مبهم وپیچیده تنها گذاشت.خودش باید با ستایش صحبت می کرد.یک صحبت اساسی.سز بلند کرد .نگاه بهاره بود که به او قوت قلب می بخشید.آری نگاه همیشه عاشق و جاوید او....
****
باباجون می خوای چه کار کنی؟
-هیچی شماره رو گرفتم با ستایش جون صحبت کن و بخواه که با شروین به منزل ما بیاد.
-چرا خودت حرف نمی زنی؟
-اول تو صحبت کن بعد من.
شاهرخ خیلی فکر کرده بود و به نتیجه مطلوب هم رسیده بود.می شد هم هم بهار لطمه ای نبیند هم ستایش و شروین. با افکاری که در ذهن داشت امیدوار بود که موفق شود.به خود آمد و متوجه شد بهار در حال صحبت کردن با ستایش است.
-مامان جون دلم برات تنگ شده بیا خونه مون دیگه .بیا من و ببین چرا نمیای؟
ستایش غمگین جواب می داد:
-آخه خیلی کار داشتم عزیزم .اما قول می دم به زودی همدیگر رو ببینیم.
-مامان یه خواهش دارمقول می دی قبول کنی؟
با تأیید ستایش بهار ادامه داد:
می خواستم با شروین بیایید خونه ما فردا بیایید.
ستایش آهی کشید و گفت:
-آخه نمی شه که پدرت....
-بابام خوش خواسته الانم می خواد با شما صحبت کنه.
و گوشی را به شاخرح داد:
سلام ستایش خانم.
ستایش با صدایی لرزان جواب داد.بعد از احوالپرسی شاهرخ مؤدبانه او را به منزلش دعوت کرد.ستایش مردد بود که چه کند:
-من خیلی از لطف شما ممنونم ولی....
-خوتهش می کنم .م یخوام یا شما صحبت کنم .من و بهار فردا ساعت 5 بعداظهر منتظرتون هستیم.به خانواده سلام برسوند و قرار فردا رو فراموش نکنید.
و با یک خداحافظی گوشی را روی دستگاه نهاد.بهار با شادی به پدرش نگریست و او مهربان بهار را بوسید.
***
ساعت 4 بعد از ظهر بود.شاهرخ دچار تشویش شده بود ولی به خاطر
بهار خو را آرام نشان میداد.نمی دانست که می تواند ستایش را متقاعد کند یا نه .ولی امیدوار بود و به حداوند توکل می کرد.
ستایش و شروین نیز حاضر شده بودند.او به مادرش گفت که برای دیدن بهار به منزل شاهرخ می رود.زمانی که پشت در منزل او رسید از نگرانی و دل آشوبی نمی تواست به راحتی نفس بکشد. با خود می اندیشید که قرار است شاهرخ چه بگوید؟ حتما می خواست برای ازدواج دلیل و منطق بیاورد.از آن روزی که با شاهرخ صحبت کرده بود مدام در فکر بود مدام از خود سوال می کد که چه کند؟می خواست تماس بگیرد و بگوید نمی آید.وای به خاطر بهار دلش راصی نمی شد.در ثانی نمی خواست بیشتر از این شاهرخ را ناراحت کند.دست بر زنگ نهاد ویک باره فشرد.لحظاتی بعد شاهرخ در را به روی آنها گشود.شروین با دیدن او خوشحال سلام کرد.شاهرخ به گرمی با آنها برخورد کرد و به داخل دعوتشان نمود وارد پذیرایی شدند بهار خندان و شادمان در آغوش ستایش جای گرفت و بوسه های با محبتی از او دریافت کرد.وقتی نشستند بهار پرسید:
-فکر کردم می زنی زیر قولت!
-نه عزیزم مگه ی تونم به تو حرفی بزنم . عمل نکنم.
شروین در حالی که لبخند بر لب داشت گفت:
- خوشحالم که به اینجا اومدیم.
شاهرخ دست نوازش بر سر او که کنار او نشسته بود کشید و گفت:
-من هم خوشحالم.
و او را بوسید.
ستایش لبخندی بر لب اورد و گفت:
-خیلی شما رو دوست داره. کاش همیشه این طور خوشحال بود.
شاهرخ گفت:
-مگه نیست؟شروین به من قول داده همیشه خوشجال باشه .مگه نه پسر گلم؟
. او جواب داد:
-بله .من قول دادم.
شاهرخ برخاست و بعد از چند لحظه با سینی لیوان های شربت بازگشت و از آنها پذیرایی نمود.ستایش شرمگین گفت:
-ببخشید تو زحمت افتادید.
-اصلا حرفش رو نزنید...!بچه ها چرا بی کار نشستید.خوب بخورید دیگه میوه ،شیرینی...
بهار کنار شروین نشست و با محبت لیوان شربت را به دست او داد.بین ستایش و شاهرخ بیشتر سکوت بود.شاهرخ مانده بود که چگونه سخنانش را شروع کند.بهار گفت:
-باباجون مگه نمی خواستید با ستایش جون صحبت کنید.پس جرا ساکتید؟
شاهرخ فقط لبخندی زد.بهار رو به شروین کرد وگفت:
-بریم اناق من می خوام نقاشی ها و عکسام رو نشونت بدم.
شرویننیز با خوشحالی پذیرفت.وقتی آن دو رفتند شاهرخ گفت:
-بچه ها چقدر راحت با هم دوست می شن و به ان دوستی ادامه می دن.تازه مشکلی هم بینشون پیش نمیادد.
ستایش لبخندزنان گفت:
-هیچ دنیایی مثل دنیای پاک و بی غل و غش بچه ها نیست. به اونا غبطه می خورم.اهی ناراحت می شوم که چرا این قدر زود بزرگ شدم.
شاهرخ ارام گفت:
-افسوس که نمی شه به اون دوران بازگشت.
-آه بله .درسته .
بعد به شاهرخ نگریست و گفت:
-نمی خوای چیزی بگی ؟
شاهرخ هم در حالی که به او می نگریست گفت:
-چرا امروز کلی حرف برای گفتن دارم.
ستایش لبخند غمگینی بر لب اورد و پاسخی نداد .شاهرخ پس از لحظاتی گفت:
-کاش حرف های اصلی رو همون روزی که با شما صحبت کردم به حودم می گفتید .به هر حال به بهنام گفتید و من هم شنیدم.راستش رو بخوای خیلی ناراحت شدم.البته از دست خودم که این قدر بد هستم .
-می دونی ستایش درست فهمیدی من ...من...
-شما هنوز هم با بهاره و با یاد اون زندگی می کنی درسته؟
شاهرخ سر به ززیر انداخت و جواب داد:
-درسته .ولی اگر خواستم با شما ازدواج کنم به خاطر این نبود که فقط به فکر می کردم.تو یک بار طعم تلخ شکست رو چشیدی نمی خوام در کنار من و با من هم بار دیگر این تلخی رو احساس کنی.تو حقایق رو درک کردی . درست تصمیم گرفتی .خوشحالم که از روی احساس تصمیم نگرفتی.چون من حالا می فهمم که اشتاه می کردم.خوشحالم که به من فهموندی خطا نکنم همه چیز رو قبول دارم ستایش.
ستایش طاقت نداشت ناراحتی او را ببیند.چشم در چشم او دوخت و گفت:
-به خدا هرگز من قصد ناراحت کردن شما رو نداشتم.من اصلا به فکر خودم نیستم.اصلا دیگه به خودم فکر نمی کنم ولی شما...شما برای من مهم هستید.برای من با ارزشی شاهرخ...اگر گفتم نه اگر دلیل آوردم به خاطر این بود که نمی خواستم ضربه بخوری.نمی خواستم احساس گناه کنی.نمی خواستم دیگه تو چشمات غم رو ببینم.بهاره تو نمرده شاهرخ.تو و اون هنوز عاشقانه با هم زندگی می کنید.پس من چطور می تونم پا تو حریم عشق شما بذارم و جایی برای خودم پیدا کنم.امکان نداره.نمی شه.می دونم که همه چیز تقصیر منه.تقصیر من و این دل وامونده که هیچ وقت نمی خواد از تجربه ها درس عبرت بگیره.فکر می کنی برای من ساده بود که بی رحمانه با تو صحبت کنم و بگم نه؟بگم نمی خوامت؟نه شاهرخ.راحت نبود.صد بار مردم و زنده شدم تا تونستم این حرفها رو بزنم.من دلم نمی خواست حتی امروز به اینجا بیام چون می دونستم دوباره با حرفهام باعث آزارت خواهم شد.منو ببخش ولی اگر و بخوای،اگر بخوای فقط کنارت باشم با اون که می دونم خیلی برام سخت خواهد بود ولی حاضرم بمونم و هر کاری که از دستم بربیاد برات انجام بدم.چون چون...
سر به زیر انداخت و دیگر هیچ نگفت.بغض گلویش را می فشرد.اشکهایش نیز بی صدا در کویر سوزان چهره اش سرازیر می شدند.شاهرخ سخنان محبت آمیز او را به جان و دل خرید.لبخندی مهربان به روی او پاشید و زمزمه کرد:
-تو خیلی خوبی ستایش!خیلی خوب!مطمئنم تو هم مثل بهاره روح بزرگی داری.یه روح بزرگ و مهربون دلم می خواد خوشبختت کنم.دوست دارم خورشید خوشبختی پرتو پر نور و تاثیر گذارش رو به زندگی تو هم بپاشه.تا حالا مصمم بودم که راضیت کنم تا با هم ازدواج کنیم.شاید خیلی خودخواه بودم چون فقط به خودم فکر کرده بودم.منو ببخش راستش از وقتی بهنام حرفهای تو رو برام بازگو کرده کلی فکر کردم.دنبال یه راه مناسب بودم.وقتی تو دلم جستجو کردم دیدم تو حقیقت رو گفتی.می ترسم پا تو زندگیم بذاری و باز طعم تلخ شکست رو بچشی.برای همین هم از این تصمیم منصرف شدم.در عوض...
نگاهش را به نگاه اشکبار ستایش دوخت و ادامه داد:
-ما با هم ازدواج نمی کنیم ولی می تونیم با هم باشیم.مثل دو تا دوست،دو تا همدم و همراز،دو تا سنگ صبور.
صدای لرزان و بی تاب ستایش را شنید:
-چطوری؟چطوری؟
-تو قبول کن تا بگم.
-چی رو؟آخه مگه می شه؟
-آره.اگر تو بخوای آره گفتم که ما عروسی نمی کنیم.ولی تو همون مادر مهربون برای بهار من می شی و من یه پدر برای شروین.حتما می خوای بگی ما نمی تونیم این طوری بدون هیچ نسبت رسمی با هم زندگی کنیم فکر اینجا رو هم کردم.خونه کنار منزل من تخلیه شده و من با اجازه ات اونجا رو اجاره کردم.البته اگر خودت بخوای می تونی بخریش وقتی بیای اونجا زندگی کنی بهار هر روز پیش توئه و من هم با خیال راحت می رم سرکار.در ضمن از نزدیک هم روی زندگی شروین نظلرت می کنم.این طوری نه تو تنهایی نه شروین نه من نه بهاراون دوستت داره همون طور که من دوستت دارم.یه دوستی پاک به دوستیی پرشده از یکرنگی و صفا و محبت.اگر بخوای می تونی راجع به این مسئله فکر کنی و بعد تصمیم بگیری.ولی اگر قبول کنی خیلی خوشحالم می کنی.می خوام بگم من به تو احتیاج دارم یعنی به یه دوست و همراز مثل تو نیاز دارم.حالا نظرت چیه؟
ستایش مانده بود چه بگوید.به نظرش خیلی خوب بود.در این صورت می توانست کنار شاهرخ باشد و لطمه ای هم به زندگی هیچ یک وارد نمی شد.همان مادر خوب برای بهار باقی می ماند و سایه پدری همچون شاهرخ هم بر سر فرزندش شروین بود .در حالی که حلقه اشک نگاهش را شفاف کرده بود گفت:
-شاهرخ ...من...من...او لبخندی بر لب آورد و ستایش آرام ادامه داد:
-یعنی می شه یعنی می تونیم این طوری خوشبختی رو حس کنیم.آه....من آرزومه...خوشحالم چنین تصمیمی گرفتی.
-پس قبول می کنی که بیای و کنار ما زندگی کنی؟
-معلومه که قبول می کنم. این آرزوی منه.خوشحالم از این که تصمیم عاقلانه ای گرفتم.شاهرخ من هیچ وقت دلم نمی خواست و نمی خواد که جای بهاره رو تو این خونه تصاحب کنم.اینجا تو و بهار متعلق به بهاره هستید.از این که حداقل این اجازه رو دارم به عنوان یه همراز کنارت باشم و برای بهار دختر نازو قشنگِ تو و بهاره یه مادر خوشحالم.
حالا هر دو به روی هم لبخنر می زدند و خوشحال بودند .یک شادی عمیق و دوست داشتنی.شاهرخ برخاست و با صدایی بلند و پر شور بچه ها را صدا زد.وقتی آن دو آمدند او گفت:
-بچه ها یه خبر!ما بعد از این با هم زندگی می کنیم.
با شنیدن این جمله بهار و شروین هورایی کشیده و ذوق زده روی شاهرخ و ستایش را بوسیدند.هر دو با تمام وجود خوشحال بودند.
*****
بهنام زمانی که از موضوع اطلاع یافت خوشحال شد.درست بود که شاهرخ و ستایش ازدواج نمی کردند وای در عوض مثل دو دوست خوب قرار بود کنار هم باشند در دو خانه مجزا. خوشحال بود که بر تصمیمش اصرار بیش از حد نداشته و آن دو را مجبور به ازدواج ننموده بود.در نظرش این دو به این شکل در کنار هم خوشبخت تر بودند تا این کخ بخواهد با هم ازدواج کنند.خانواده ستایش با آن که راضی به جدایی ار او و نوه عزیزشان نبودند ولی به خاطر خوشبختی و آسایش آنها پذیرفتند.
روزی که اسباب ستایش به منزل جدید آروده شد او تنها نبود.شاهرخ ،بهنام ،سوگند،شبنم و فرید نیز حضور داشتند.همه از این مسئله راضی و خشنود بودند.جتی بهاره،بهاره رویاهای شاهرخ...
در طی مدتی که ستایش در خانه جدیدش مستقر می شد شاهرخ مدام بع او کمک می کرد.گویی هر دو از تصمیمی که گرفته بودند راضی و خشنود بودند.شاهرخ خوشحال بود از این که به راه خطا نرفته درست بود که می خواست به میل بهاره ازدواج کند ولی خود نیز باور داشت که
نمی تواند ستایش را خوشبخت کند.ستایش نیز به خاطر تصمیم گیری عاقلانه خشنود بود.او علاقه کنونی شاهرخ را نسبت به خود بیشتر از زمانی که قرار بود در کنارش زندگی کند دوست داشت.دلش می خواست با شاهرخ دو دوست خوب و صمیمی باشند.
در طی روز صبح که شاهرخ به سرکار می رفت یا بهار به خانه ستایش می رفت یا او همراه شروین به آنجا می آمدند.ستایش به کارهای منزل شاهرخ نیز رسیدگی می کرد.شبها غذا را حاضر می کرد خلاصه برای شاهرخ کم و کاستی وجود نداشت.بهار و شروین از همه شادتر بودند.آن قدر به هم انس یافته بوند که نمی توانستند بدون هم حتی نفس بکشند.حال دیگر بهار از رفتن به مدسه خوشحال بود زیرا می توانست مانند بچه های دیگر دست در دست مادر به مدرسه برود و با بوسه او راهی کلاس شود.
بهنام و سوگند طی چشن باشکوهی با هم قدم در آشیانه ای که قرار بود با عشق و محبت در آن زندگی کنند گذاشتند.
*****
فصل 11
15 سال بعد.....
شاهرخ مقابل آینه ایستاده و موهای جوگندمی اش را شانه می زد.گذشت سالها ردی سفید روی موهایش به جا گذاشته بود.
آهی کشید و زمزمه کرد:
-چقدر سریع پانزده سال گذشت.
به گذشته می اندیشید به روزهایی که از پی هم گذشتند و دخترش را به خانمی ج.ان تبدیل کردند .ناگهان با سر وصدایی که نشانه بازگشت بهار به خانه بود به خود آمد و از اتاق خارج شد.بهار شادمان از دیدن پدر سلام کرد و او را بوسید.شاهرخ با مجبت به دخترش نگریست و به رویش لبخند زد.
-بابا نمی دونید که چقدر خوش گذشت!
-مشخصه معلومه حسابی خسته شدی.
-صدای خنده او بر فضا طنین انداخت:
-درسته .ولی با دیدن شما مگه خستگی جرأت داره روی تن آدم جا خوش کنه و بمونه؟
شاهرخ مهربان گنار او نشست و به دقت به چهرا ش خیره شد.ئقیقا شبیه مادرش بود.گویی بهاره ای دیگر متولد شده بود.حالت نگاهش لبخندهایش لحن سخنانش مهربانی بی اندازه اش همه وهمه یادآور بهاره مادرش بود.بهار می دانست که چرا نگاه پدرش اینگونه به او خیره مانده است . لبخندی زد وآرام گفت:
-خیلی دلم براتون تنگ شده بود.این چند روزی که تو اردو بودم مدام به شما فکر می کردم.
شاهرخ لبخند مهربانش را به چهره زیبای او هدیه کرد و گفت:
-من هم دلم برای تو تنگ شده بود.حالا بهتره بری اول یه دوش بگیری و بعد بیای با هم عصرونه بخوریم.
-به روی چشم.ولی به شرطی که شما زحمت نکشید و اجازه بدید من امروز از شما پذیرایی کنم.
-خیلی خب شیطون.
بهار در حالی که بمی خاست بوسه ای بر گونه پدرش نهاد و رفت. شاهرخ واقعا عاشق دخترش بود.در طی این سالها سعی کرد همانی باشد که او می خواهد.پدری نمونه ومهربان تمام فکرش را معطوف او کرد تا او هیچ کمبودی را در زندگی خس نکند.حتی یاد بهراه را نیز در صندوقچه دلش محبوس کرد تا مبادا بهار غم را در چهرهاش ببیند.دوست داشت بهاره را راصی و خشنود نگه دارد تا در زمان موعود به وصال مجوو او برسد.فقط روزهای پنج شنبه طبق معمول گذشته به سرخاک او می رفت اکثر اوقات بهار نیز همراهش بود.او به پدرش افتخار می کرد میدانست و درک می کرد که پدرش به خاطر او این همه سختی و رنج را تحمل کرده به همین خاطر با تمام وجود به پدرش محبت می کرد.او حالا دانشجوی سال دوم بود .ورز به روز نیز تلاشش برای رسیدن به مدارج عالیتر بیشتر می شد.با شروین در یک دانشگاه درس می خواندند .شروین نیز جوان بسیار زیبایی شده بود و سال آخر درسش را سپری می کرد.اکثر اوقاتش را نیز با بهار می گذراند.در درسها یاری دهنده خوبی برایش بود و دختر جوان هرگاه به مشکی بر می خورد با او در میان می گذاشت.صدای زنگ خانه به گوش رسید .بهار در حالی که حوله ای در دست داشت و موهایش را خشک می کرد در را گشود وبا شادمانی گفت:
-سلام مادر چقدر از دیدنتون خوشحالم.
ستایش در حالی که او را در آغوش می کشید گفت:
-من هم خوشحالم عزیزم.سفر یک هفته ای خوش گذشت؟
بهار در حالی که با هیجان می خندید گفت:
-فقط نبود شما و پدر باعث شد احساس دلتنگی کنم.
او وارد شد و پشت سرش شروین در حالی که چرخهای ویلچرش را به حرکت در می آورد وارد شد.
-سلام بی معرفت خسیس !دلت نیومد از اونجا تلفن نی؟
-اولا سلام ثانیا بی معرفت خودتی .ثالثا تلفن از کجا گیر می آوردم؟
-این دیگه از اون حرفها بودها!
و هر دو خندیدند.
-باباجون بیایید شروین و ستایش اومدند.
شاهرخ وارد پذیرایی شد . به گرمی از آنها استقبال کرد.همانطور که چهره شاهرخ شکسته شده بود ستایش نیز تقریبا طراوت جوانی را پشت سر گذاشته و پخته تر و با تجربه تر شده بود.هنوز جوان بود ولی کم و بیش شکسته.
وقتی همگی نشستند ستایش رو به شاهرخ پرسید:
-وقتی بهار نباشه ما نمی تونیم تو رو ملاقات کنیم؟
او لبخندی زد و گفت:
-من یا شماها؟شروین که دیگه یادی هم از من نمی کنه.
-این حرف رو نزنید پدر شما برای من همیشه عزیز هستید باور کنید
درس ها اجازه سرخاراندن هم به من نمی ده!
-می فهمم سال آخر و باید حسابی تلاش کنی.
بهار که موهایش را جمع کرده بود وارد شد و گفت:
-من نبودم حسابی خوش گذشت؟
و نگاهش را به شروین دوخت اوقهرآلود نگاهش را به نقطه ای دیگر دوخت و جوابی نداد بهار گفت:
-به من که خیلی خوش گذشت!
و با سر و صدا شروع به تعریف وقایع سفر کرد.شام نیز در منزلاز ان ستایش و پسرش به منزل خود رفته.بهار خسته شاهرخ صرف شدو پس از آن ستایش و پسرش به منزل خود رفته .بهار خسته خود را روی کاناپه انداخت و گفت:
-چقدر با محبت دستی بر سر دخترش کشید و گفت:
-خسته شدی پاشو برو بخواب.
-خسته نیستم. دلم می خواد امشب بنشینم و با پدر خوبم حرف بزنم.شاهرخ لبخند زنان گفت:
-من هم خوشجال می شم با تو صحبت کنمولی خسته ای.
-باورکنید خسته نیستم.دلم می خواهد با شما صحبت کنم.یک هفته است که با شما حرف نزنم دارم دیوونه می شم!
شاهرخ خندید و گفت:
-با این اوضاع موندم چطور تو رو شوهر بدم.
بهار شرمگین سر به زیر انداخت و با لبخند گهت:
-ولی شرط ازدواج من اینه که هر جا باشم باید در کنار شما باش.اگر قبول کرد که هیچ اگر هم نه میره به سلامت!
شاهرخ روی صندلی مقابل او نشست و گفت:
-این طوری هیچ کس حاضر نمی شه با تو ازدواج کنه .تو این دوره همه می خوان مستقل باشند.
-مگه شما استقلال رو از من می گیرید؟بابا باور کن بدون تو جتی نمی خوام نفس بکشم...
شاهرخ با عشق و مجبت به دخترش خیره شد و برق اشک نگاهش را شفاف کرد.چملات پر مهر بهار او را به یاد بهاره می انداخت. با همان لحن جرف می زد و مثل همان دوران بهاره لجباز و یکدنده بود بهار برخاست و مقابل پدرش زانو زد.دستهایش را روی زانوان او قرار داد و چشمانش را به او دوخت:
-نبینم نگاه بابام رو برق اشک درخشون کنه ها.نگاه بابای من باید با برق شادی و خوشحالی شفاف باشه...
دستهای مهربان پدر دو ظف صورت او را در بر گرفت و با محبت آه کرد:
-می دونی با این حرفها م مهربونی هات چقدر من رو به یاد مادرت می اندازی خودت هم که دقیقا شبیه اون هستی.
بهار آرام زمزمه کرد:
-هنوز مثل اون وقتها زیاد دلتنش می شی؟
-دلتنگش که می شم ولی دیگه مثل اون موقع ها نه.من به نبود جسمش عادت کردم و وجود روح بزرگش در کنارم بهم قوت قلب می ده واز اون گذشته حالا من تو رو دارم که مثل مادرت هستی.
بهار لبخند زنان گفت:
-شما لبخند زنان گفت:
-شما خیلی مامان رو دوست داشته و دارید.بتورم نمی شه که من چنین پدر و مادر عاشقی داشتم.ولی از این بابت به خودم می بالم .بابا دلم می خواد من هم با عشق زندگیم رو شروع کنم.دلم می خواد مثل شما . مامان بهاره عاشق بشم و عاشق زندگی کنم.
-مطمئنا این طوره دخترم وقتی تو خوشبخت زندگی کنی و خیالم از جهت تو راحت بشه یا آرامش کامل می تونم منتظر رسیدن به آرزوم باشم.
R A H A
11-20-2011, 05:11 PM
452 تا 461
_ ولي بابا...
_ من كنار تو هستم دخترم نگران نباش.
بهار با آرامش سر بر زانوي پدرش به خواب فرو رفت. خوابي خوش و شيرين.
***
_شروين. زود باش دير شد پسر.
با خروج شروين از خانه، بهار چرخش را هل داد.
_ چرا اين قدر تند مي ري دختر؟ مگه عجله داري؟
_ تو كه نمي خواي دير به دانشگاه برسيم؟
_ ولي به نظر من دير رسيدن بهتر از هرگز نرسيدنه!
بهار بلند خنديد و گفت:
_ مثل اين كه خيلي از مرگ مي ترسي.
_ مطمئنا اگر بدونم تو با مني ديگه نمي ترسم.
بهار خنده اش را تكرار كرد و گفت:
_ مگه ديوونه ام كه با تو همراه بشم!
داخل محوطه ي دانشگاه شروين گفت:
_ نگفتم عجله نكن، ببين ده دقيقه هم زودتر رسيديم.
بهار مقابلش ايستاد و گفت:
_ حالا بده به موقع سر كلاس حاضر مي شيم؟
و روي صندلي نشست.
شروين پرسيد:
_ راستي مادر به تو گفت كه خانم محمدي دوباره پيشنهادش رو داده؟!
_ نه نگفت. تو از كجا مي دوني؟
_ آخه وقتي اومد من هم خونه بودم.
و با ناراحتي سر به زير انداخت. بهار موذيانه لبخندي زد و گفت:
_ تو هم كه چقدر غصه خوردي نه؟
شروين به او نگريست و پرسيد:
_ براي چي؟
_ به خاطر هموني كه خودت خوب مي دوني.
_من چيزي نمي دونم. ديگه كلاسم داره شروع مي شه!
و چرخش را به حركت درآورد و رفت. بهار برخاست و با عصبانيت پا روي زمين كوبيد و زير لب گفت:
_ پسره ي مغرور. مثلا مي خواد بگه براش مهم نيست. دروغگو!
در همان لحظه «ترانه» يكي از دوستانش او را ديد و گفت:
_ بهار چرا اينجا ايستادي؟ بيا بريم كلاس.
بهار همراه او به كلاس رفت. شروين نيز خودش را به كلاسش رساند و سر جاي هميشگي خود رفت. كمي ناراحت بود. به خاطر بهار، مي ترسيد او را از دست بدهد. به او علاقه مند بود ولي قادر به ابراز علاقه اش نبود. مي ترسيد بهار دوستش نداشته باشد. در ثاني به خاطر وضعيتي كه داشت احساس مي كرد بهار هرگز او را نمي پذيرد. اما بهار نيز او را دوست داشت و به او محبت مي كرد. ولي از اين همه غرور شروين عصباني بود. مدام منتظر بود تا شايد او حرفي بزند ولي به جز سكوت چيزي نمي ديد. خواستگاران زيادي داشت ولي به همه جواب منفي داده بود. از هيچ كدام خوشش نمي آمد. خانم محمدي نيز يكي از دوستان ستايش بود. پسرش بهار را ديده و پسنديده بود. دوبار اين مسأله را مطرح كردند، ولي با جواب منفي بهار روبرو شدند. اين بار خانم محمدي جدي تر از گذشته با ستايش صحبت كرده بود و شروين مي ترسيد بالاخره بهار تسليم شده و به آنها جواب مثبت بدهد. پسر خانم محمدي جوان خوبي بود. جذاب و مؤدب. شروين بارها مي خواست با بهار صحبت كند ولي باز منصرف مي شد.
$$$$$$$$$$$$
شاهرخ در دفترش مشغول رسيدگي به حسابها بود كه صداي در اتاق را شنيد:
_ بفرماييد.
بهنام وارد شد و با لبخند گفت:
_ خيلي مشغولي!
_ آره. كلي كار ريخته رو سرمون و تو مدام به فكر خوش گذراني هستي.
_ باور كن من هم مدام كار مي كنم. ولي بابا ما به استراحت هم نياز داريم.
روي صندلي نشست و گفت:
_ راستي شاهرخ جان، فردا شب همه خونه ما شام دعوتند.
_ به چه مناسبت؟
_ تولد شراره است. فردا 12 ساله مي شه.
_ مگه جشن نمي گيريد؟
_ خودش كه روز با دوستاش جشن مي گيره. ما هم پيشنهاد داديم شب آشناهاي نزديك رو دعوت كنيم و دور هم باشيم.
_ پس تولد تولد هم نيست.
_ نه جونم.
شاهرخ لبخندي زده و گفت:
_ باشه فردا مي آييم.
_ تو رو خدا زود بياييدها . دير نكنيد. راستي اين پسره فريبرز محمدي خواستگار بهار رو چه كرديد؟
_ هيچي، بهار مي گه نه.
_ چرا؟ اون كه پسر خيلي خوبيه، دليلش چيه؟
_ مي گه به دلم نمي شينه. مي گه مي خوام عاشق بشم بعد زندگيم رو شروع كنم.
بهنام خنديد و گفت:
_ الحق كه مثل پدرشه.
و شاهرخ لبخند زنان گفت:
_ دختر خودمه ديگه!
_ به هر حال اميدوارم عاقلانه تصميم بگيره. تو هم باهاش صحبت كن. فريبرز واقعا خوبه.
_ باشه، ولي اون خودش بايد تصميم بگيره. من مجبورش نمي كنم.
_ خود داني. فردا شب رو فراموش نكنيد.
_ حتما.
بهنام از اتاق خارج شد. شاهرخ نيز لبخندي زد و به ادامه كارش پرداخت.
غروب روز بعد شاهرخ حاضر و آماده ايستاد و منتظر بهار بود. شروين و ستايش در كوچه منتظر بودند.
_ بهار، بدو ديگه بابا.
_ صبر كنيد كادو رو بردارم، اومدم... اومدم.
وقتي از خانه خارج شدند ستايش گفت:
_ چي كار مي كردي دخترم؟
_ تقصير باباست كه من رو دير از خواب بيدار كرد. امروز يه ذره خوابيدم و يه ذره هم دير بيدار شدم.
شاهرخ در حالي كه مي خنديد گفت:
_ از ظهر تا حالا گرفته خوابيده حالا مي گه يه ذره، اي ناقلا!
سوار اتومبيل شاهرخ شدند. در طي راه بهار مدام صحبت مي كرد و مي خنديد ولي شروين سكوت كرده بود و هيچ نمي گفت. بهار خيلي نگران بود، ولي مي خواست با شوخي و خنده او را نيز شاد كند. اما جز سكوت در او چيز ديگري مشاهده نمي كرد. با ورود آنها به جمع، شادي در خانه ي بهنام از سر گرفته شد. شراره با ديدن بهار شادمان جلو رفت و
گفت:
_ سلام بهار، تو چرا ظهر نيومدي؟
_ سلام عزيزم، مگه خودت نگفته بودي دوستات رو دعوت كردي؟ پس من مي اومدم چه كنم؟
_ دوست داشتم بياي.
و با لبخند به ديگران سلام كرد. در پذيرايي نشستند سوگند به همه خوشامد گفت.
ستايش رو به خواهرش گفت:
_ كمك نمي خواي؟
_ اوه نه ممنون. همه چيز آماده اس.
زري رو به شروين گفت:
_ عزيزم چرا اين قدر ساكتي؟
_ خوبم مادر بزرگ چيزي نيست.
بهنام رو به او گفت:
_ نكنه تو هم عاشق شدي، آخه عشاق روزه ي سكوت مي گيرند تا كسي پي به رازشون نبره.
همه خنديدند ولي شروين هيچ نگفت.
در جمع همه صحبت مي كردند و شروين ساكت بود. فقط گاهي كه سوالي از او پرسيده مي شد، كوتاه پاسخ مي داد.
سوگند رو به بهار پرسيد:
_ با فريبرز چه كردي؟
_ هيچي، گفتم نه كه نه.
_ يعني چه؟ دليلت چيه؟ خانم محمدي مدام مي ياد مي گه جواب چي شد.
_ والله اين خانم محمدي هم خيلي رو داره.
بهنام گفت:
ولي درست نيست كه اونهارو سرگردون كني، يه جواب قطعي بده ديگه.
بهار متعجب به او خيره شد و گفت:
_ عمو حرفها مي زني ها؟ من كه صد دفعه جوابم رو دادم.
آقاي رهنما گفت:
_ ببينم با پسره صحبت كردي؟
ستايش گفت:
_ اين حتي اجازه نمي ده اونا رسما بيان خواستگاري، چه برسه به صحبت.
بهنام زيركانه گفت:
_ شيطون نكنه دلت جاي ديگه گيره و ما خبر نداريم؟
بهار خنديد و گفت:
_ اي بابا، مثل اين كه سوژه ي ديگه اي نداريد!
سوگند لبخند زنان گفت:
_ بالاخره كه بايد ازدواج كني، ما هم شيريني عروسيتو مي خوريم.
_ حالا تا اون موقع!
و با لبخند به پدرش نگريست. شاهرخ گفت:
_ آرزوي من خوشبختي دخترمه. حالا با هر كسي كه خودش انتخاب كنه.
_ قربون باباي خوبم برم كه جز اون هيچ كس من رو درك نمي كنه.
شروين به تراس رفته بود. بهار ناگهان متوجه ي جاي خالي او شده و پرسيد:
_ پس شروين كو؟
شراره گفت:
_ انگار تو تراسه.
بهار برخاست و به آنجا رفت. پشت سر او ايستاد و آرام گفت:
_ هنوز كه آسمون چادر پولك دارش رو به سر نكرده تو اومدي زل زدي بهش.
شروين بي آن كه جوابي بدهد يا حركتي كند همان طور در سكوت باقي ماند، بهار ناراحت شد. نگاهش را به موهاي خوشرنگ و صاف او دوخت و لبخند بر لب آورد. رفت و در مقابل او ايستاد. نگاه شروين روي چشم هاي بهار ثابت ماند. لبخندي زد و پرسيد:
_ چرا اومدي اينجا؟ تو جمع بيشتر بهت خوش مي گذره. اينجا حوصله ات سر مي ره.
بهار مشتاقانه نگاهش را به چشمان عسلي او دوخت و گفت:
_ ولي من اين طوري راحت ترم. تو ناراحتي كه كنارت هستم؟
_ ابداً.
بهار با لبخند روي صندلي نشست و به او خيره نگاه كرد. چقدر دوست داشت شروين لبهاي قشنگش را مي گشود و مي گفت كه دوستش دارد، به او علاقمند است. بهار مي دانست كه شروين دوستش دارد ولي نمي دانست كه چرا هرگز احساسش را بيان نمي كند. خودش نيز شروين را دوست داشت. در نظرش هيچ ايرادي نداشت كه شروين نمي تواند راه برود. او به وجود شروين علاقه مند بود. وجود او برايش با ارزش بود ولي شروين اين را نمي دانست. البته باور داشت كه بهار دختر مهرباني است ولي از اين كه او بخواهد برايش دلسوزي كند يا از روي ترحم او را بپذيرد متنفر بود. ضمن آن كه فكر مي كرد به خاطر وضعيتي كه دارد نمي تواند بهار را خوشبخت كند. به همين خاطر هرگز قصد نداشت كه به او ابراز علاقه كند. وقتي نگاه بهار را روي خود ثابت ديد سر به زير انداخت. بهار آهي كشيد و گفت:
_ شروين تو گاهي مي خندي، شوخي مي كني و حرف مي زني، ولي يك دفعه ساكت مي شي، مثل يه شمع خاموش كه هيچ روشنايي نداره، اين طوري دلم مي گيره شروين.
شروين لبخند مهرباني زد و گفت:
_ دوست داري يه پسر پرشور و هيجان باشم كه مي گه و مي خنده و آرام و قرار نداره؟
_ خب آره. تو هم مثل بقيه، بگو، بخند، خوش باش. دلم گرفت.
_ تو كه دوست داري طرفت همچين آدمي باشه پس چرا پيشنهاد فريبرز رو قبول نمي كني؟ اون دقيقا اين مشخصات رو داره.
بهار عصباني نگاهش كرد. اصلا توقع شنيدن اين حرفها را از زبان او نداشت برخاست و گفت:
_ يعني تو دوست داري من به فريبرز جواب مثبت بدم؟
شروين غمگين به او خيره شد و آرام زمزمه كرد:
_ من به خوشبختي تو فكر مي كنم.
_ لازم نكرده اين طوري به فكر خوشبختي من باشي من رو باش كه چه فكرها كرده بودم. واقعا براي خودم و تو متأسفم!
و در حالي كه قطره اشكي بر گونه هايش روان مي شد تراس را ترك كرد. برق اشك نگاه شروين را درخشان كرد. سر به زير انداخت. از اين كه با سخنانش باعث ناراحتي بهار شده بود از خودش بَدِش آمد. واقعا سخنانش بر خلاف ميلش بود.
بهار نفسي كشيد و سعي كرد بر اعصابش مسلط باشد و بعد وارد پذيرايي شد.
سوگند به او نگريست و پرسيد:
_ كجا بودي عزيزم؟
ستايش نيز پرسيد:
_ شروين كجاست بهار جون؟
_ تو تراس.
كنار پدرش نشست. شاهرخ دست او را گرفت و به رويش لبخند زد. بهار سر به زير انداخت و هيچ نگفت.
_ من برم ميز شام رو بچينم. ديگه بايد شام بخوريم.
_ بعد هم كيك مي خوريم.
بهنام به شراره نگريست و گفت:
_ عزيزم تو از صبح داري كيك مي خوري.
_ بابا به خاطر ديگران گفتم.
و او لبخند زنان جواب داد:
_ قربون تو برم كه به فكر بقيه هم هستي.
سوگند و ستايش و شراره برخاستند تا ميز را بچينند. بهار همان طوري بي حركت نشسته بود. خيلي از دست شروين ناراحت بود. احساس كرد شروين دوستش ندارد. ولي آخر چطور ممكن بود؟ نگاه شروين گوياي چيز ديگري بود. ولي زبانش بر خلاف قلب و دلش بود. بهنام به بهار نگريست و پرسيد:
_ چي شده عمو؟ خيلي تو فكري!
_ چيزي نيست.
_ شاهرخ نيز پرسيد:
_ درسته. تو كه شاد بودي يكدفعه چي شده؟
_ گفتم كه چيزي نيست.
_ با شروين حرفت شده؟
_ نه بابا!
_ پس چي؟ اصلا چرا شروين نمي ياد تو؟ چرا تو تراس نشسته؟
_ چه مي دونم. شايد مي خواد آسمون رو تماشا كنه.
بهنام خنديد و گفت:
_ نگفتم عاشق شده؟ بسوزه پدر عاشقي. يادته شاهرخ؟ من هم همچين روزهايي رو داشتم.
_ آره. خوب يادمه سوگند حسابي گرفتارت كرده بود.
بهنام به ياد آن روزها افتاد و لبخندي عميق بر لبانش نشست.
_ پاشو دخترم. برو شروين رو صدا كن بياد تو. بگو شام حاضره، برو دخترم.
بهار براي اين كه ديگران پي به ناراحتي اش نبرند برخاست و در سكوت به تراس رفت. شروين را ديد كه سرش را روي دستها نهاده، جلوتر رفت. دست بر شانه اش نهاد و آرام زمزمه كرد:
_ شروين!
او سر بلند كرد و چهره اش را از مقابل ديدگان بهار پنهان كرد. نمي خواست او اشكهايش را ببيند. ولي بهار ديد، ديد و سوخت طاقت ديدن اشكهاي شروين رو نداشت. صورتش را به طرف خود برگرداند و گفت:
_ شروين تو گريه مي كردي، آخه چرا؟
_ چيزي نيست. دلم گرفته بود.
_ يعني چي؟ نكنه از دست من ناراحت شدي؟
_ نه، تو كه كاري نكردي. اين من بودم كه باعث ناراحتي تو شدم.
بهار لبخندي زد. فهميد شروين نيز به خاطر حرفهايي كه زده ناراحت است. مهربانتر از قبل به روي او لبخند زد و گفت:
_ من هرگز از دست تو ناراحت نمي شم. باور كن. حالا بيا بريم تو، ميز رو چيدند و منتظر ما هستند. در ضمن ديگه نمي خوام هيچ وقت اشك رو تو نگاه تو ببينم. فهميدي؟
شروين لبخندي زد و گفت:
_ حالا خوب شدم؟
_ آره، خوب خوب.
و با محبت ويلچر را هل داد و با هم وارد شدند. همگي پست ميز منتظر آن دو بودند. ستايش مهربان به بهار نگريست. گويي با نگاه از او تشكر مي كرد. براي پسرش نگران بود. شروين به خاطر وضعيت جسماني اش از جمع كناره مي گرفت و بيشتر با بهار و شاهرخ صميمي
R A H A
11-20-2011, 05:11 PM
462-467
بود . چقدر دوست داشت شروین وبهار برای همیشه با هم می بودن ولی نمی توانست چنین مطلبی را بازگوکند. این بهار بود که باید برای زندگی اش تصمیم می کرفت.
شب خوشی راکنار هم گذراندبد و سپس ضمن تشکر، خداحافظی نمو ده و به خانه بازگشتند. و هرکدام به خانه خویش رفتند. بهار شب به خیرگفته و رفت بخوابد. شاهرخ نیز به اتاقش رفت. وقتی روی تخت نشست آهی کشید ودراز کشید. به بهنام غبطه می خورد. او و سوگند همراه دخترشان خوشبخت زندگی می کردند. از زندگی خودش هم راضی بود. سالها بود که لب به شکوه و شکایت باز نکرده بود فقط امیدوار بود لحظه موعود فرا رسد واو نیز به بهاره اش بپیوندد .
****
شروین خوابش نمی برد.همان طور روی تختش نشسته و به نقطه ای زل زده بود ، به بهار می اندیشید. او را دوست داشت ولی از ابراز علاقه اش هراس داشت. با ا ین وضعیت یعنی بهار او را می پذ یرفت؟ اگر این طور نبود... ولی...
ستا یش وارد اتاق او شد وقتی او را بیدار دید لبخندی زد و پرسید:
_ چرا هنوز نخوابیدی پسرم؟ د یر وقته.
شروین به او نگریست وگفت:
_ خوابم نمی یاد.
_ یعنی احساس خستگی نمی کنی؟
_نه. من که کاری نمی کنم. روی ا ین صندلی لعنتی نشستنن که خستگی نداره.
و ناراحت از او روی برگردان. ستا یش که از شنیدن جملات او ناراحت شده بود سر به زیر افکند. همیشه می دانست که شروین از اینکه روی ویلچر می نشیند ناراحت است. ولی چرا ناگهان در این شب و این لحظه این مساله او را این چنین منقلب کرده بود؟
_ چی شده عزیزم.کسی حرفی بهت زده ؟
_ نه خسته شدم بس که نگاه پرترحم د یگران رو د یدم خسته شدم بس که محبت مملو از دلسوزی، دیگران رو تحمل کردم. دیگه حالم داره بهم می خوره. حس می کنم خیلی با د یگران تفاوت دارم. از ا ین که مثل دیگران سالم نیستم و یک چیزی کم دارم ناراحتم. آ ره. ناراحتم.
در حالی که نم اشک نگاهش را تارکرده بود سر به زیر افکند. ستایش کنار او روی تخت نشت. دستش را دراز کرده و چهره او را به سوی خود گرفت و غمگین کفت:
_ ولی تو عزیزم چیزی از بقیه کم نداری. آ خه مگه چی شده که این قدر ناراحتی. همه تو رو دوست دارند. محبت همه واقعیه. چرا فکر می کنی از روی دلسوزیه بینم امشب ا تفاقی افتاده؟ باکسی حرفت شد؟
بعد با تردید پرسید:
_ نکنه بهار حرفی زده؟
شروین نگاهش را به مادر دوخت و زمزمه کرد:
_ بهار خپلی خوبه. محبت اون واقعیه. اون هیچ وقت به چشم یه آدم معلول به من نگاه نکرده. در نظر اون... آ ه مادر.
ستا یش لبخندی، زد وگفت:
_ پس ناراحتی تو از چیه ؟به من بگو من مادرت هستم. .
_ مادر می شه بگی چرا من ا ین طور شدم؟
ستا یش سر به زیر افکند. غمگین شد باز به یاد رامین افتاد.
_ مادر خواهش می کنم برام بگو.
_ پدرت باعث شد. قبلأ که گفته بودم.
شروین سرتکان داد و منتظر به او چشم دوخت. و ستایش آ رام ادامه داد:
_اون دوست نداشت بچه دار بشیم. همش از من می خواست برم و سقط جنین کنم ولی دل من راضی نمی شد. نمی تونستم این کار و کنم. تنها دلخوشیم تو بودی و رامین هم خودش دست به کارشد وداروهای مختلف به خورد من داد، یا تو آب حل می کرد یا تو غذام می ریخت. اولش نفهمیدم و زمانی متوجه شدم که خیلی دیر بود و اون داروها کار خودشون روکرده بودند وباعث شدند تو از دو پا فلج بشی. هیچ وقت رامین رو به خاطر این ظلمی که در حق تو کرد نمی بخشم . خودت که یادته. زمانی که تو خارج بودی ماروازهم جدا کرد به خیال اینکه من رو ادب کرده باشه که چرا ازش طلاق گرفتم... نمی فهمم شروین توچرا مجبورم می کنی این مسئله رو دایم تکرارکنم من هم مثل تو عذاب می کشم.
_بالاخره هم شاهرخ باعث شد من به ایران برگردم. خیلی تلاش کرد تا ما روبه هم برسونه.
_ آره. شاهرخ خپلی درحق من بزرگواری کرد، خیلی مرد خوبیه.
_مادر دیگه ازرامین اطلاعی نداشتید.
_می دونستم رفته و با یه زن خارجی ازدواج کرده. البته اون خانم به خاطر سر مایه رامین حاضرشده بود باهاش ازدواج کنه. ولی رامین ساده هپچ نفهمید. فقط به فکر پولدار شدن وخوشی بود.
- بعد چی شد؟
_ املاک پدریش، سند خونه وکارخونه رو به اون زن داده. به قول خود مون اونم همه چیز رو بالا کشیده. پدرش وقتی فهمید سکته کرد وافتاد توبیمارستان. بعد از یک ماه هم مرد. مادرش هم رفت خارج پیش عمو ت آریانا.
_اون چی کار کرد؟ حرفی نزد؟ نخواست سهم خودش رو بگیره.
_ نه. اون مرد خوبیه . وقتی فهمیده بود اوضاع اینطوریه فقط به ایران اومده بود و به رامین گفته بود همه چیز رو می بخشم به تو. حتی سهم خودم رو. آخه اون روزها رامین یک مدت کوتاه برگشته بود به ایران و بعد دوباره رفت. به یک ماه نکشید که خبر آوردند رامین مرده. می گفتند انقدر مواد مخدر مصرف کرده که مرده. وقتی کالبد شکافیش می کنند می بینند مقدار زیادی مواد تو معده و شکمش جا سازی شده. اوه خدای من! هنوز هم باورم نمی شه. خیلی فجیح مرده بود. اون طورکه شنیدم اون حتی یه اسکناس هم نداشته. اون زن همه چیزش رو بالاکشیده بود اونا جزء یه باند بزرگ مواد بودند و به شکلهای مختلف افرادی مثل رامین رو به دام می انداختند بعد به اهداف شیطانی خود می رسیدند. فقط یه نامه کوتاه از اون به دستم رسید. نوشته بود به خاطر تمام بدی ها یی که در حق ماکرده معذرت می خواد. خواسته بود ببخشمش. دلش می خواست تو هم اونو ببخشی. چون هیچ وقت نتونسته بود خودش رو به خاطر بلایی که سر تو آورد ببخشه. آه ...
ستایش سکوت کرد. شروین غمگین به مادرش چشم دوخته بود. پس سرنوشت پدرش مردی که این چنین از او بیزار بود چنین بود نمی دانست از مادرش شکوه کند یا از پدری که برایش پدری نکرده بو د. او قربانی تصمیم ها و دعواهای بین والدینش شده بود واکنون تاوان گناه آنها را پس می داد. آهی عمیق کشید وگفت:
_برید بخوا بید مادر. خوب شد حداقل از سرنوشت اون مردآگاه شدم. امیدوارم خدا از سر گناهانش بگذره. هر چندکه برای من خیلی سخته ولی به هر حال ...
و دیگر هیچ نگفت. دراز کشید و چشم بر هم نهاد. می خواست تنها باشد. ستایش برخاست و ملحفه را روی اوکشید. لبهای لرزانش را روی پیشانی او نهاد و در حالی که با نگاه اشکباران شده اش به او می نگریست اتاقش را ترک کرد. نمی دانست برای شادی شروین چه باید بکند؟ شروین نیز غمگین، فقط به سرنوشتی که دچارش شده بود می اندیشید و در درون می گریست.
******
چند روزی گذشته بود. بهار سخت در حال درس خواندن بود.
امتحاناتش شروع شده بود و یگر وقت اضافه نداشت. شروین نیز در ا ین روزها مشغول درس های خود بود. از شبی که مادرش ماجرای پدرش را دوباره بازگو کرده بود در خود فرو رفته بود. برای رامین اصلآ ناراحت نبود. بلکه ناراحتی اش به خاطر خودش بود از این که به جای والدینش او باید این چنین زجر بکشد عصبانی بود. البته مادرش را چندان مقصر نمی دانست از او نیز ناراحت بود اگر چنین وضعیتی را نداشت به راحتی می توانست به بهار ابراز علاقه کند. غروب بود که ستا یش تصمیم گرفت سری به منزل شاهرخ بزند او نیز غمگین بود البته ناراحتی اش فقط به خاطر شروین بود. چون می دید پسرش چطور به خاطر مشکل جسمانی که دارد مدام در رنج و ناراحتی است.
_ شر وین من می رم بهار رو ببینم. تو هم می یای؟
_ نه مادر. سلام برسونید.
ستا یش غمگین پسرش راکه روز به روز افسرده تر می شد نگریست و از خانه خارج شد. بهار در خانه تنها بود. و همچون روزهای دیگر در حال مطالعه درسها یش بود. وقتی صداای زنگ خانه را شنید و در را گشود با دیدن ستایش مثل همیشه با لبخند و شوق در آ غوشش جای گرفت و گونه اش را بوسید. به راستی که او را مادر خود می پنداشت.
_ بفرمایید تو مامان. شروین کجا ست؟
_ تو خونه.
در حال ورود بهار گفت:
_ چند روزه ندیدمش. پسر شما یه ذره احساس نداره...
ستا یش در حالی که می خندید همراه او در پذیرایی نشست.
_ چطور؟ شروین من خیلی هم با احساسه.
_ مشخصه. دلش نیومد تو این چند روز بیاد سری به من بزنه. تو دانشگاه هم از بغل ادم رد می شه، ولی انگار نه انگار که مارو می شناسه.
اصلا نمی گه بهار جان اگر مشکلی تو درس داری بگو انگار نه انگار!
ستایش مهربان او را بوسید وگفت:
_ از دستش ناراحت نشو عزیزم اون این روزها خیلی ناراحته.
_ آخه چرا؟مگه چی شده که ناراحته.
ستایش سر به زیر انداخت:
_ به خاطر خیلی چیزها.
بهارکه ناراحت و مضطرب شده بود پرسید:
_مامان تو رو به خدا بگو چی شده؟
او در چشمان بهارنگریست وگفت:
بیشترناراحتی اون به خاطر اینه که نمی تونه را بره.
بهار غمگین شد وگفت:
_ مامان چرا ناراحته؟ نکنه کسی حرفی بهش زده که باعث شده این طور بشه؟... مگه تازه این بلا سرش اومده که اینجوری غصه می خوره .
_ اون دیگه بزرگ شده بهار جان. غرورش خیلی زیاده.مدام فکر می کنه از دیگران پایینن تره. الان 26 ساله شه دلم می خواد زود تر براش آستین بالا بزنم.
و آهی کشید و ادامه داد:
_ ولی هر دفعه که حرفش رو پیش می کشم ، می گه نمی خواد دختر مردم رو بدبخت کنه. یا می گه نمی خوام مردم از روی دلسوزی بیان من بشن.آه دخترم خیلی نگرانش هستم. دیگه زیاد حرف هم نمی زنه نمی دونم باید چه کارکنم؟ شاید اگر ازدواج کنه روحیه اش بهتربشه ولی اون مخالفه.
بهار سر به زیر انداخته بود خیلی به خاطر شر وین ناراحت بود. حالا می فهمیدکه چرا او حرفی نمی زند. خودش خوب می دانست که شروین دوستش دارد از رفتار و نگاههایش در ک می کرد. ولی علت سکوت او را نمی فهمید. تصمیم گرفت که حتما با او صحبت کند. باید او را از اشتباه درمی آورد. ستایش که سکوت او را دید دست بر شانه اش نهاد وگفت:
R A H A
11-20-2011, 05:12 PM
468-496
تو رو هم ناراحت کردم.متاسفم فقط اومدم ببینمت و سری بهت بزنم.
بهار لبخندی زد و گفت:
نه مامان،ناراحت نیستم.نگران شروین هم نباشید،حتما حالش بهتر می شه.
تو رو خدا تو حداقل مراقبش باش.از شاهرخ حرف شنوی داره.می خواستم به اون بگم باهاش صحبت کنه،ولی ترسیدم شروین از دستم ناراحت بشه.
بهار گفت:
نه مامان نمی خواد.خودم هواش رو دارم.نمی ذارم یکی بهش بگه بالای چشمش ابروست.
ستایش مهربان به او نگریست و بعد برخاست.
کجا می رید؟من که هنوز چیزی نیاوردم بخورید.
نه عزیزم.تو رو دیدم برام همه چیزه.من بهتره زودتر برم شروین هم تنهاست.
باشه مامان بهش سلام برسونید.
پس از انکه ستایش رفت بهار روی صندلی نشست و به فکر فرو رفت.تصمیم قطعی گرفته بود که با شروین صحبت کند.تصمیم داشت غرورش را کنار بگذارد و خودش اول با او صحبت کند وقتی می دید شروین هیچ نمی گوید می خواست کار را برای او راحت کند.
***
امتحانات بهار به پایان رسیده بود.آخرین امتحان را نیز با موفقیت پشت سر گذاشته و از ساختمان دانشگاه خارج شد.دوستش ترانه نیز همراه او بود.
خوش به حالت،تمام امتحاناتت رو خوب دادی.
مگه تو بد دادی،تو هم که خیلی درس خوندی نگران نباش.در حال قدم زدن بودند که ناگهان ترانه گفت:
بهار نگاه کن اون شروینه؟
کو کجاست؟
اون طرف.
به سمت دیگر نگاه کرد شروین را دید که تنها در گوشه ای نشسته و به نقطه ای مبهم زل زده بهار هنوز وقت نکرده بود با او صحبت کند اکنون به نظرش فرصت مناسبی بود.رو به ترانه کرد و گفت:
خب ترانه جون من برم تو کاری نداری.
نه برو به سلامت.خداحافظ.
از هم جدا شدند.بهار به طرف شروین رفت.با لبخند و شور مقابلش ایستاد و نگاهش را به او دوخت.چند روزی بود که او را ندیده بود و دلش برای او خیلی تنگ شده بود.شروین متعجب سر بلند کرد و بهار را مقابل خود دید.چقدر دلش برای او تنگشده بود!
سلام پسر بی معرفت.حالت چطوره؟
سلام بهار،ممنونم،تو خوبی؟
بهار که از دیدن او خوشحال شده بود روی صندلی نزدیک او نشست و گفت:
حالا که تو رو دیدم خیلیخ وبم.
شروین لبخندی بر لب آورد و به نقطه ای دیگر زل زد.بهار همان طور مهربان به او نگاه می کرد.شروین آرام پرسید:
امتحاناتت چطور بود؟
چون تو با من نبودی و به دادم نرسیدی کمی مشکل بود.
متاسفم،حتما خیلی ناراحت شدی که کمکت نکردم.
عیبی نداره ولی یادت باشه دفعه های بعد حتما کمکم کنی.
حتما مطمئن باش.
بهار لحظاتی سکوت کرد و بعد گفت:
شروین حالش رو داری بریم یه کم بگردیم؟
کجا؟
بیرون.بعد از این همه امتحان حالا می خوام یه کم هوا بخورم.
شروین گفت:
باشه کی بریم؟
بهار پرسید:
تو کی وقت داری؟
فردا خوبه،غروب بریم.
باشه منم فردا کاری ندارم.خودم میام دنبالت،حاضر باشی ها.
شروین پذیرفت و بهار پرسید:
نمی ری خونه؟پاشو با هم...
و ناگهان خواست جمله اش را تصحیح کند ولی شروین شنید و فقط سر به زیر انداخت و ویلچیرش را به حرکت دراورد.بهار برخاست.از دست خودش عصبانی شده بود که چرا اول فکر نمی کند بعد حرف بزند.سریع خود را به شروین رساند و مثل همیشه پشت او چرخش را هل داد.وقتی به خیابان رسیدند سوار تاکسی خود را به منزل رساندند.هر دو سکوت کرده بودند بهار می دانست که او ناراحت شده ولی واقعا کلمه پاشو ناگهان از دهانش دررفته بود.شروین نیز از دست بهار ناراحت نبود.به خاطر خودش غصه می خورد.وقتی رسیدند به کمک بهار پیاده شد و روی ویلچر نشست.مقابل خانه ستایش بودند خانه ای که پس از چند سال اجاره آن را خریده و برای همیشه در کنار شاهرخ و بهار ماندند.شروین بی حرف می خواست برود که بهار گفت:
شروین؟
او بدون اینکه نگاهش کند گفت:
بله.
معذرت می خوام.به خدا منظوری نداشتم.یکدفعه از دهانم پرید.
مهم نیست.تو تقصیری نداری مشکل از منه.
و ناراحت کلید انداخت و وارد خانه شد.بهار نیز اندوهگین وسر به زیر وارد خانه خودشان شد.تا شب که شاهرخ به خانه برگردد بهار در اتاقش نشسته بود و در خود فرو رفته بود.وقتی او آمد توقع داشت بهار را مقابل خود ببیند.ولی از غیبت او متعجب شد و صدا زد:
بهار بهار دخترم کجایی؟
او براخاست و از اتاق خارج شد.با دیدن پدر سلام کرد و ایستاد.
سلام عزیزم.چرا تو اتاقت بودی؟
او جوابی نداد.شاهرخ از ناراحتی او متعجب شد به اتاقش رفت و پس از تعویض لباس بازگشت و روی صندلی نشست.بهار برای پدرش فنجانی قهوه آورد و بی صدا نشست.بعد گفت:
معذرت می خوام غذا درست نکردم.باید حاضری بخوریم.
ایرادی نداره عزیزم الان تلفن می کنم رستوران غذا بیاورند.
و وقتی بهار را همچنان غمگین دید پرسید:
اتفاقی افتاده دخترم؟امتحانت رو خراب کردی؟
نه پدر چیزی نیست.
نمی خوای با پدرت حرف بزنی؟
باور کنید چیزی نیست.
شاهرخ دیگر هیچ نپرسید.غذا را که آوردند بهار با سرعت میز را چید و کنار پدرش نشست و سعی کرد به خاطر پدرش هم که شده کمی غذا بخورد.شاهرخ نیز با دیدن ناراحتی دخترش بی اشتها شده بود.دوست داشت او حداقل حرف بزند و خود را خالی کند ولی اینگونه نشد...
روز بعد تا عصر بهار غمگین بود .آن روز شاهرخ زودتر به خانه آمده بود وقتی تلفن زنگ زد گوشی را برداشت شروین بود احوالپرسی کرد و بعد گفت که قرار بود امروز با بهار بیرون بروند ولی گویا بهار یادش رفته.شاهرخ خندید و گفت الان صدایش می کندو بلند بهار را صدا زد و وقتی
جوابی نشنید به اتاقش رفت.بهار را دید که روی تخت نشسته و در فکر است.
دختر می دونی چند دفعه صدات کردم.شروین تلفن کرده می گه قرار بوده برید گردش.
بهار به پدرش خیره شد واقعا شروین تلفن کرده بود؟یعنی هنوز هم قصد داشت با بهار به گردش برود؟گرچه بهار فکر می کرد شروین به خاطر ناراحتی دیروز قرار امروزش را فراموش کند.وقتی پدرش گفت او پشت خط است و منتظر،خندان برخاست و گفت:
شروین زنگ زده؟
شاهرخ به رویش لبخندی مهربان زد.بهار سریع از اتاق خارج شده و خود را به تلفن رساند.شاهرخ حالات دخترش را درک می کرد و حس می کرد او به شروین علاقه مند است و شروین نیز دخترش را دوست دارد ولی....ولی نگران بود.اگر بهار می خواست با شروین ازدواج کند،او چه باید می کرد؟شروین را مثل پسر خود می پنداشت و به همان حد دوستش داشت ولی نگران بود.می ترسید که دخترش با او...به پذیرایی بازگشت.مکالمه بهار تمام شده بود و خندان گفت:
برم زود حاضر بشم.بابا شما با ما نمی ایید؟
نه دخترم.خوشحالم که می بینم باز می خندی و خوشحالی.
بهار مهربان و با محبت به طرف پدرش رفت.او را بوسید و گفت:
از این که باعث ناراحتیتون شدم معذرت می خوام.
و به طرف اتاقش رفت.پس از حاضر شدن و خداحافظی از پدر از خانه خارج شد.شروین نیز حاضر و اماده منتظر او بود.روز قبل خیلی ناراحت بود ولی دلش نمی امد بهار را تا این حد به خاطر خودش ناراحت کند،بنابراین طبق قراری که داشت تصمیم گرفت با او به گردش برود.
سلام شروین.
سلام خانم.فکر می کردم من حافظه ام ضعیفه ولی مثل این که مال تو خیلی ضعیف تره.
بهار خندید و گفت:
خیر.حافظه من سر جاش بود.فکر می کردم تو پشیمون شده باشی.و به طرف او رفت و ویلچر را هل داد.شروین پرسید:
می خوای همین طوری بریم؟نمی خوای سوار ماشین بشیم؟
مگه ایرادی داره.داریم می ریم هواخوری.
خسته نمی شی؟
بهار به سوال او لبخندی زد و گفت:
با تو هیچوقت خسته نمی شم.
بهار با این جملات می خواست به او بفهماند که دوستش دارد و امیدوار بود که شروین نیز باور کند.ولی او سعی می کرد به روی خود نیاورد.همان طور پیاده رفتند.بهار پیوسته صحبت می کرد شروین نیز برای اینکه او را ناراحت نکند حرف می زد و همراهی اش می کرد.به پارک که رسیدند بهار چرخ را به طرف در هل داد.به کنار فواره ها رفتند.
بهار ویلچر را کنار صندلی متوقف کرد و خودش نشست.شروین به او نگریست و گفت:
نگفتم خسته می شی؟
خسته نشدم.نکنه توقع داری باز هم همین طور بریم؟
شروین،متبسم به او نگریست و آرام زمزمه کرد:
تو خیلی مهربونی بهار! تا به حال دختری مثل تو ندیدم.
اگه این طوره و باور داری که محبت من خالصانه اس پس چرا حرف نمی زنی؟
شروین متعجب به او خیره شد بهار فرصت را غنیمت شمرد و گفت:
بگو شروین خواهش می کنم.
چه چیزی رو؟من حرف چندانی ندارم.
داری.
مستقیم به چشمای او خیره شد و گفت:
می دونم که داری.چشمات دروغ نمی گه.شروین تو رو خدا این قدر منو عذاب نده.
و در حالی که غمگین به نظر می رسید به نقطه ای دیگر چشم دوخت.سروین سر به زیر انداخت.خوب می دانست که بهار از او چه می خواهد.ولی چگونه بیان می کرد؟چگونه می توانست به او بگوید که دوستش دارد و می خواهد او برای همیشه کنارش باشد؟نه.نمی خواست بهار طعم تلخ شکست و اندوه را در زندگیش بچشد.می اندیشید که بهار باید خوشبخت باشد ولی خودش و دل بی تاب و بی قرارش را چه می کرد؟
بهار تو رو خدا اینقدر ناراحت نباش.هیچ می دونستی وقتی تو ناراحت می شی انگاری تمام غم های عالم رو می ریزند تو این دل صاحب مرده من؟
پس چرا ناراحتم میک نی؟چرا حرف دلت رو نمی زین.
غمگین به او خیره شد و ادامه داد:
می ترسی غرورت لگد مال بشه؟می ترسی من برات دلسوزی کنم؟چیزی که از اون بیزارم؟تو رو خدا شروین فقط کافیه از زبون خودت بشنوم فقط می خوام برای یک لحظه هم که شده حتی بایک کلمه اون چیزی رو که از چشمات می خونم و همون حرف دل خودم رو از زبون خودت بشنوم،باور کن همه چیز درست می شه.شروین...
بهار...
دیدن نگاه او در حالی که نم اشک آن را تر کرده بود آزارش می داد.
خیلی خب،همه چیز رو میگم.به شرطی که خودت هم عاقل باشی.می فهمی دختر؟
بهار لبخند بر لب اورد و سر تکان داد،شروین نیز لب گشود و گفت:
تو دختر خوبی هستی.هر پسری ارزو داره که یک همچین دختری همسرش باشه.البته لیاقت تو بهترینه.هر کسی نمی تونه تو رو به دست بیاره.فکر کن من هم جز اون دسته افرادی هستم که دوست دارم...دوست دارم تو رو داشت هباشم...
سر به زیر بود و ارام حرف می زد بهار مشتاقانه گوش می داد:
ولی بهار،خودت فکر کن.چطوری می تونم به خاطر احساسات خودم زندگی تو رو خراب کنم.می خوام خوشبخت باشی.می خوام یه زندگی کامل و بی دردسر داشته باشی.من نمی خوام به خاطر احساسات،عمرت رو به پای من حروم کنی.می فهمی بهار؟تو می خوای بدونی که من هم دوستت دارم یا نه؟خیلی خب میگم اره.من هم به تو علاقه دارم.دوستت دارم.ولی نمی تونم زندگیت رو به خاطر علاقه خودم خراب کنم.تو این همه خواستگار خوب داری.پدرت به خاطر تو تمام این سالها تلاش کرده دوست داره خوشبختی دخترش رو ببینه و حق هم داره.هیچ کس حاضر نمی شه دخترش رو بده به یه آدم معلول که نمی تونه راه بره،و کارهای عادی رو که دیگران انجام می دن انجام بده...نه.هیچ کس حاضر نیست دختری مثل تو رو به من بده.هر پدر و مادری برای فرزندشون نقشه های طلایی دارند.قبول کن بهار.
بهار غمگین و ناراحت گفت:
آخه مگه تو چته؟فقط نمی تونی راه بری.تنها مشکلت رو ویلچر نشستنه و این در نظر من اصلا مشکلی نیست.به خدا اصلا انگار نه انگار که تو نمی تونی راه بری.مگه زندگی رو فقط تو راه رفتن و روی دو پا ایستادن خلاصه کردین؟تو خیلی امتیازای دیگه داری شروین.خوبی،با سوادی،مودبی،قشنگی...و خیلی چیزای دیگه.فقط این مشکل کوچک رو داری که اون هم مسئله ای نیست.من با تو خوشبخت می شم.قبول کن شروین.من...من...به خداوندی خدا قسم دوستت دارم.من جز تو کس دیگه ای رو دوست ندارم فقط با تو به آرزوهام
می رسم.قسم می خورم همون باشم که تو می خوای.یه دختر خوب...آره شروین...پاهای من برای راه رفتن به نیروی عشق تو محتاجند.و اگر تو بخوای این محبت و بزرگواری رو از من دریغ کنی،مطمئنا می میرم.بهخ دا می میرم.شروین علاقه من واقعیه.نه از روی ترحم و نه چیز دیگه.
قطرات اشک گونه های شروین را نوازش می کردند.دلش می خواست در آن لحظات سر بر سینه بهار بگذارد و با نوازش دستهای مهربان او آرام شود.خیلی دوستش داشت.چشم در چشمان نمکناک بهار دوخت نگاه هر دو پر بود از شور و عشق،بهار بی تاب پرسید:
قبول می کنی شروین؟
می تونی در مقابل تمام ناملایمات ایستادگی کنی؟می تونی تو زندگی تحمل کنی و دم نزنی؟حرف دیگرون رو چه می کنی؟فامیل و دوست و ...
این من هستم که می خوام زندگی کنم.اون هم با تو.نظر من مهمه نه دیگران.من در مقابل تمام سختیها ایستادگی می کنم اگر عشق باشه،اگر نیروی عشق و محبت تو وجود ادمی باشه در مقابل ریزش کوه و کوبیده شدن طاق آسمون به فرق سر هم ایستادگی می کنه.می خوام عاشق باشیم شروین.عاشق هم و عاشق زندگی کنیم.
اگر تو اینطوری می کی...اگر واقعا...
باور کن جدیه.من با عقل کامل و اطمینان راسخ به تو می گم که می خوام با تو زندگی کنم.که می خوام تو زندگی در کنارت باشم و تنهات نذارم...بدون که تو جاده زندگی،بهار همیشه کنارت می مونه و تنهات نمی ذاره.بهار اگر حرف بزنه تا اخر پای حرفش وایستاده.من الان یه دختر 16 ، 17 ساله نیستم که بخواد از روی احساسا تو بچگی تصمیم گیری کنه.من بزرگ شدم خوب و بد رو تشخیص می دم و با دید کامل تصمیم گیری می کنم.
بهار من...
چیزی نمی خواد بگی شروین.تو استحقاق این رو داری که خوشبخت ترین انسان روی کره زمین باشی.تا حالا خیلی مشکلات داشتی ولی از حالا به بعد بدون بهار کنارته و تنها نیستی.من می خوام با تو زندگی کنم.شروین به فکر مادرت هم باش این ارزوی اونه که تو خوشبخت بشی.دل همه رو شاد کن.
آه بهار.من لایق این همه مهربونی تو نیستم.
تو لایق بالاترین چیزهایی شروین،حالا بگو...بگو که قبوله.
شروین به او خیره شد لبخندی مهربان به روی پاشید و همین یک لبخند گویی تمام شور عشق دنیا را به وجود بهار هدیه کرد.
شروین قسم می خورم تا به اخر کنارت بمونم،از انتخابت پشیمون نمی شی.
امیدوارم تو هم پشیمون نشی.
نمی شم.می دونی چرا؟چون عاشقم.
و خندید حالا هر دو راضی و خوشحال بودند.بهار بالاخره به آرزویش رسید.وصال با شروین،البته هنوز خانواده ها مانده بودند.شروین نفس راحتی کشید.حرفهای بهار را باور داشت،این را از عمق چشم های او درک می کرد.تصمیم گرفت تمام تلاشش را به خاطر خوشبخیتی و خوشنودی بهار به کار بندد.به خانه که رسیدند ستایش همراه خان ممحمدی و پسر و همسرش در منزل شاهرخ بودند.انها امده بودند تا جواب قطعی را بگیرند.ستایش وشاهرخ مانده بودند که چه کنند.
خانم محمدی گفت:
ما الان ساعتیه نشست هو صحبت می کنیم.پس چرت بهار خانم نیومد.
حداقل امشب با خود فریبرز صحبت کنه شاید نظرش تغییر کرد.
شاهرخ در حالی که لبخند بر لب داشت گفت:
خانم محمدی من یا ستایش بارها به خود شما جواب بهار رو گفتیم.وقتی می گه نه ما چه کنیم؟
فریبرز لب گشود و گفت:
با اجازه ی شما منتظر می شیم.خودشون که اومدند من با ایشون صحبت می کنم بالاخره حرفهامون رو می زینیم و به جواب قطعی می رسیم.
میل خودتونه.من حرفی ندارم.
در همان لحظه بهار و شروین وارد خانه شدند.ستایش در را برایشان گشود و آن دو را خندان دید.و بهار پرسید:
مامان،مهمون داریم؟
ستایش گفت:
کم و بیش عزیزم.بیایید تو،خیلی وقته مهمون ها منتظر تو هستند.
منتظر من؟
و متعجب به شروین نگریست.او نیز تعجب کرده بود.همراه ستایش وارد پذیرایی شدند.چهره بهار با دیدن خانم محمدی و خانواده اش در هم رفت،سلام کرد،خانم محمدی لبخند زنان گفت:
به به چشم ما بالاخره به دیدن روی ماهت روشن شد عزیزم.می دونی از کی منتظرت هستیم؟
بهار هیچ نگفت و کنار پدرش نشست.شاهرخ با نگاه به او فهماند که ادب را رعایت کند.شروین نیز عصبی شده بود.نگاهش را به بهار دوخت.ولی بهار با لبخندی ارامش کرد.
آقای محمدی گفت:
عزیزم از بس اجازه ندادی ما رسما بیاییم به خاطر اصرار فریبرز جان خودمان اومدیم که تو هم غافلگیر بشی.
بهار گفت:
اگر برای مهمانی اومدید که باید بگم قدمتون روی چشم.در غیر این صورت...
شاهرخ ناراحت گفت:
بهار...خواهش می کنم دخترم.
فریبرز لبخندی بر لب اورد و گفت:
بهار خانم اگر اجازه بدید می خواستم شخصا با شما صحبت کنم.
برای چی؟
برای اینکه به نتیجه برسیم.
بهار پرسید:
چه نتیجه ای؟
خب به خاطر...
ببینید آقا فریبرزز من بارها جوابم رو به مادرتون چه مستقیم و چه غیر مستقیم عرض کردم.من نمی دونم دلیل شما برای این همه پا فشاری چیه؟
خب،من دختر مورد نظرم رو انتخاب کردم و حالا برای رسیدن به اون باید تلاشم رو بکنم.
بهار پوزخندی زد و گفت:
آقا فریبرز.متاسفم که مجبورم ناراحتتون کنم.من نمی تونم با شما صحبت کنم چون هرگز به نتیجه ای شما انتظارش رو دارید نمی رسیم.باید عرض کنم من قبل از شما به شخص دیگری جواب مثبت دادم حالا هم فکر نمی کنم لازم باشه بین ما حرفی رد و بدل بشه تا شاید فرجی حاصل بشه!
همه جز شروین متعجب به بهار خیره شده بودند فریبرز که خیلی عصبی به نظر می رسید گفت:
من منظور شما رو درک نمی کنم.یعنی شمامی خواید بگید که نامزد دارید؟
بله.من نامزد دارم.
ولی کسی راجع به این موضوع به ما حرفی نزده بود.
خانم محمدی عصبانی برخاست و گفت:
واقعا که.شما در تمام این مدت ما رو بازی می دادید.
آقای محمدی هم با عصبانیت گفت:
از خانواده ی با شخصیتی چون شما چنین بی نزاکتی بعیده اقای فروتن.
شاهرخ برخاست و گفت:
من معذرت می خوام ولی...
خانم محمدی رو به ستایش گفت:
شما چطور چنین مسئله ای رو به ما نگفتید.می خواستید با شخصیت خانواده ی ما بازی کنید؟
ستایش متعجب ولی شرمگین گفت:
باور کنید من چیزی نمی دونستم.
بهار برخاست و گفت:
من همین امروز به شخص دیگه ای جواب دادم.
خانم محمدی خشمگین به او نگریست و گفت:
همون بهتر که تو عروسمون نشدی.
بهار پوزخندی زد و جوابی نداد.فریبرز عصبانی گفت:
من واقعا در انتخابم اشتباه کردم.خوشحالم که زود پی به شخصیت واقعی شما بردم خانم!
شاهرخ عصبانی گفت:
شما حق توهین به دختر منو ندارید.
خانواده ی محمدی در حالیکه با سخنان بیهوده ناراحتیشان را ابراز می داشتند از خانه خارج شدند.
بعد از رفتن آنها شاهرخ متعجب رو به بهار گفت:
بهار تو چکار کردی؟
پدر من بارها جواب منفی خودم رو به اونا داده بودم.می خواستند قبول کنند.
درسته.ولی...منظورت از اون جمله چی بود؟تو به کی جواب مثبت دادی؟
ستایش نیز متعجب اه او چشم دوخت.شروین نیز مانده بود که بهار چگونه می خواهد به پدرش توضیح بدهد.
پدر من...ببینید من مدتهاست که شخص دیگری رو دوست داشتم.شما هم موافقید که من با شخصی که خودم انتخابش می کنم ازدواج کنم.درسته؟
شاهرخ نشست و گفت:
بله.حالا بگو اون کیه؟خیلی دوست دارم زودتر انتخاب دخترم رو ببینم.دلم می خواد زودتر با داماد آینده ام آشنا شوم!
بهار لبخند زنان به شروین نگریست.بعد گفت:
اون همین جاست.
شاهرخ متعجب به شروین و بعد به بهار نگریست.نه چطور امکان داشت؟یعنی بهار می خواست با شروین ازدواج کند؟ستایش که باور نمی کرد به شروین نگریست و بعد به بهار گفت:
جدی می گی بهار.تو و شروین تصمیم دارید...تصمیم دارید...
بله مادر.من می خوام با شروین ازدواج کنم.
نه!
صدای بلند شاهرخ بود که مهر سکوت را بر لب همه کوبید.بهار متعجب به پدرش که عصبانی ایستاده بود نگریست.
چی شده بابا جون؟چرا...
من اجازه نمی دم!
شروین و ستایش ناراحت به او خیره شدند.بهار غمگین گفت:
ولی بابا...
ولی نداره من اجازه نمی دم.
و به اتاقش رفت و با خود زمزمه کرد:نه.من نمی تونم اجازه بدم.چطور بذارم دخترم با یه معلول ازدواج کنه؟
شاهرخ شروین را دوست می داشت.او را مانند پسر خودش
می دانست ولی نمی توانست با ازدواج انها موافقت کند.با خود زمزمه می کرد:تمام این سالها زندگی کرده به خاطر بهار،خواستم بمونم به خاطر بهار،خواستم خوشبختی اونو ببینم و بعد راحت سر روی زمین بگذارم و برم پیش بهاره ام.تو تمام این سالها ذره دره اب شدم تا بهار به ثمر برسه.تا بهار رشد کنه و خوشبخت زندگی کنه.به خاطر میوه دل بهارم ام خواستم نفس بکشم.خواستم فدا بشم تا روح بهاره عزیزم آرامش داشته باشه.حالا بهار می خواد با شروین ازدواج کنه.با کسی که نمی تونه تا اخر عمر حرکت کنه،راه بره؟!نه چطور اجازه بدم...
عصبی بود و مدام در اتاقش راه می رفت و زیر لب حرف می زد.
شروین،غمگین به بهار نگریست.بهار که خیلی ناراحت شده بود به او خیره شد.گفت:
ناراحت نباش شروین.گفتم که جلوی هر مشکلی ایستادگی می کنم.
ستایش در حالیکه نم اشک نگاهش را تر کرده بود گفت:
بهار.دخترم.
بهار در اغوش او جای گرفت و گفت:
مامان.تو اجازه می دی من و شروین با هم ازدواج کنیم؟
ستایش در چشمان او خیره شد لبخندی بر لب اورد و گفت:
تو عزیز منی همیشه ارزوم بود که عروسم باشی.باورم نمی شه که بخوای...
مامان من شروین رو دوستش دارم به خدا دوستش دارم.
می فهمم عزیزم.می فهمم.
شروین ارام گفت:
پدرت بهار.پدرت چی؟
راضیش می کنم.اون من رو دوست داره و خوشبختی من رو می خواد.
ستایش سر به زیر انداخت.نمی دانست شاهرخ چه خواهد کرد ولی از تصمیم بهار راضی بود.می دانست این دو واقعا به هم علاقه مندند.البته به شاهرخ نیز حق می داد.زیرا می دانست شاهرخ به این می اندیشید که شروین نمی تواند با این وضع بهار را خوشبخت کند.ستایش و شروین خداحافظی کرده و به منزل خود رفتند و بهار ماندو تنهایی...
پدرش در اتاقش بود.بهار می دانست که ناراحت است.فکر نمی کرد پدرش مخالفت کند.ولی اکنون با دیدن این اوضاع غمگین شده بود.بعد از دقایقی بهار برخاست و به طرف اتاق پدرش رفت.ضربه ای به در زد و بعد از مکثی کوتاه در را گشود.پدرش را دید که لبه تخت نشسته و سرش را میان دست گرفته وارد شد و جلوتر رفت.چشمش به قاب عکس مادرش روی تخت افتاد.ان را برداشت و دقایقی خیره به عکس نگریست.شاهرخ که سکوت بهار را دید سر بلند کرده و به او نگریست.بهار چشم از قاب برگرفت و نگاهش را به او دوخت:
بابا...
چرا بهار؟چرا این تصمیم رو گرفتی؟آخه چرا؟
بهار همان طور که مستقیم به پدر می نگریست آرام جواب داد:
مگه شما عاشق نشدید.کسی تونست جلودارتون بشه؟کسی تونست مخالفت کنه؟
شاهرخ با همان آرامش غمگین و ناراحتش گفت:
مسئله من با تو فرق می کرد دخترم.
بهار روی صندلی مقابل پدرش نشست و گفت:
چه فرقی؟مگه عاشق شدن هم فرق داره.مگه عشق یه چیز جداست که برای هر کسی یه رنگ و بویی داره؟
نه دخترکم نه.ولی...قبول کن که نمی شه.
چی نمی شه بابا جون؟من به شروین علاقه دارم،اونم دوستم داره.ولی بدون که این پیشنهاد رو من به اون دادم.می دونی چرا اون لب باز نمی کرد و هیچی نمی گفت؟چون اونم خوشبختی من رو می خواست
چون می گفت به خاطر وضعیت جسمانی اش نمی تونه من رو خوشبخت کنه،ولی من گفتم که می تونه.چون این باور رو دارم که خوشبختی من به پاهای اون وابسته نیست.تو هم این رو باور داری،مگه نه؟
شاهرخ سر به زیر انداخت و ارام گفت:
آره قبول دارم ولی بهار...
مگه شما شروین رو دوست ندارید؟
دوستش دارم.اون پسر خیلی خوبیه،خیلی خوب بهار،ولی پس ارزوهای من چی می شه؟جواب رنج کشیدن های من چی می شه؟بهارم،دخترم.دلم می خواد وقتی که قراره به ارزوم برسم تو رو در خوشبختی ببینم و با ارامش چشمانم رو،روی هم بذارم.بهارم من عاشق مادرت بودم و هستم.تا حالا اگر طاقت آوردم و موندم به خاطر عشق اون بوده.به خاطر تو بوده...
می دونم بابا می فهمم.ولی قبول کن که شروین هم دل داره احساس داره.بده اونم خوشبختی رو حس کنه؟مگه چی می شه اگر اون این حس رو داشته باشه که می تونه مثل دیگرون زندگی کنه،که فرقی با بقیه آدم ها نداره،بابا اونم می تونه خوشبخت باشه،می تونه.دلش رو نشکنید.دل ستایش رو هم نشکنید.اون خیلی سختی کشیده.بذار اونم باور کنه که پسرش داره به خوشبختی می رسه.باور کن من با شروین خوشبخت می شم بابا.ما همدیگر و می فهمیم و درک می کنیم.شاهرخ در دل مهربانی بی حد و اندازه دخترش را می ستود او مانند بهاره بود.آری.او بهاره دومی بود که خداوند روی این کره خاکی افریده بود تا مهربانی و محبتش را به دیگران ارزانی دارد.
بهار کنار پدرش نشست.دستش را گرفت و گفت:
مامان بهاره هم حتما از این تصمیم خوشحال و راضی می شه.آره.اون هرگز دلش نمی خواد ما دل کس دیگری رو بشکنیم.
شاهرخ در حالی که نگاهش پر بود ار اشک دخترش را در اغوش کشید:
دختر خوبم،تو بهاره منی اره.تو بهاره ای.تو دختر مهربون همون مادر هستی.اگر واقعا فکر می کنی با شروین خوشبخت می شی و اونو به عنوان مرد زندگیت قبول داری من حرفی ندارم.برایت ارزوی خوشبختی می کنم،می خوام مادرت از من راضی باشه.می خوام بدونه که هیچوقت نخواستم تو کمبودی حس کنی.می خوام خوشبخت باشی تا با روی سفید و سر بلند به دیدار مادرت برم.
بهار در حالی که گریه می کرد سر بر شانه پدر سائید:
آه بابا جون.شما خیلی خوبید!شما بهترین پدر دنیا هستید!به وجودتون افتخار می کنم.از این که پدر من هستید به خودم می بالم.بابا جون.من اگر محبتی دارم و مهری تو وجودمه به خاطر این بوده که در کنار شما بزرگ شدم و خوشحالم و ممنون از اینکه همیشه حمایتم کردید.شاهرخ در حالیکه دخترش را مهربان در اغوش کشیده بود نگاهش به او افتاد.به ان رویای زیبا.به ان با وفای همیشگی.به او که در تمام این سالها لحظه ای تنهایش نگذاشته بود،به او که عاشقش بود،به بهاره.که با نگاه زیبایش به او می فهماند که خوشحال است.آری،او نیز راضی و خوشحال بود.
روز بعد بهار با خوشحالی به شروین و ستایش خبر داد که پدرش با ازدواجشان موافق است.آن دو نیز خوشحال شدند..شروین از شوق اشک به دیده اورد و ستایش از اینکه پسرش خوشبخت می شد و در کنار دختر خوب و مهربانی چون بهار زندگی می کرد شادمان بود.آنها به طور رسمی به خواستگاری بهار رفتند.همه خشنود بودند کسی مخالفت نکرد.با وجود موافقت شاهرخ و بهار دیگر نمی توانستند حرفی بر زبان اورند.
سعادت شروین و بهار آرزوی همه انها بود.همه شادمان بودند.تصمیم گرفتند زودتر در تدارک یک جشن بزرگ و با شکوه برایند.تمام
قرارها گذاشته شد تصمیم گرفتند زودتر مراسم عقد و عروسی را به راه بیندازند.برای روز جشن هفته ی بعد رو معین کردند.شروین و بهار خندان و عاشق به هم می نگریستند هر دو از این وصال راضی و خشنود بوند.پدربزگر برای شروین خانه ای در نزدیکی منزل ستایش و شاهرخ خریداری کرد زیرا بهار می خواست نزدیک پدرش باشد.خیلی دوست داشت پدرش با انها زندگی کند ولی او فقط به شادی و خوشبختی دخترش می اندیشید.سه روز به جشن مانده بود با انکه اکثر کارها انجام شده بود ولی با این حال همگی در شور و دلهره بوند.پدرو مادر شاهرخ بیشتر ذوق داشتند.از این که عروسی نوه عزیزشان را به چشم می دیدند خوشحال بودند.بهار نور چشمی همه انها بود و همه ارزوی سعادتش را داشتند.
شاهرخ تصمیم داشت به دیدار بهاره برود ولی ان روز پنجشنبه نبود.بلکه سه شنبه بود.وقتی حاضر شد ستایش به او نگریست و پرسید:
جایی می ری شاهرخ؟
آره.می رم بیرون.کمی کار دارم.
بهار و شروین همراه سوگند و بهنام برای خرید رفته بودند و فقط بزرگترها در خانه بوند.ستایش به طرف شاهرخ رفت و گفت:
بچه ها الان دیگه میان.تو کجا می خوای بری؟
شاهرخ به او نگریست و ارام گفت:
می خوتام برم سری به بهاره بزنم.آخه پنج شنبه نمی تونم.جشنه و سرم شلوغه در عوض امروز می رم.
ستایش آرام پرسید:
اجازه می دی من هم همراهت بیام؟
شاهرخ لبخندی بر لب اورد و گفت:
فکر می کنم بهاره هم از این که تو رو ببینه خوشحال می شه.
هرگز اجازه ندادی همراهت سر خاک اون بیام.خوشحالم که حالا پذیرفتی.
ستایش نیز حاضر شد و همراه شاهرخ سوار بر اتومبیل راهی گورستان شدند.در راه هر دو سکوت کرده بودند.هر یک در درون با خود خلوت کرده بودند.شاهرخ طبق معمول ابتدا چند شاخه گل سرخ خرید و بعد همراه ستایش به سوی قبر عزیز از دست رفته اش شتافت...سر خاک که رسیدند هر دو نشستند.ستایش برای اولین بار بود که قبر او را می دید.قبری که عزیز شاهرخ را در خود جا داده بود.در حالی که قبر را با گلاب شستشو می داد نگاهش را به شاهرخ دوخت،قطرات اشکی را که برگونه هایش روان بود دید.می دانست که آن قطره ها،آن اشکها از چشمه جوشان دل شاهرخ می جوشند و فوران می کنند.می دید که او چگونه سالهای سال عشق بهاره را در کلبه دلش حفظ کرده است.شاخه های گل را یک به یک روی قبر نهاد.حالا شاهرخ با صدایی لرزان لب باز کرد:
سلام بهاره ام.حالت چطوره؟امروز زودتر از موعد مقرر اومدم دیدنت،ناراحت که نشدی؟می دونم خوشحال هم شدی.همون طور که من خوشحالم.می بینی که تنها نیومدم.ستایش هم با من اومده به دیدنت.می شناسیش که.آره حتما اونو می شناسی.ستایش کسی که هیچوقت نخواست جای خالی تو رو تصاحب کنه.می دونی چرا؟چون باور داشت تو هستی و کنارمی،مادر دخترمون شد.راستی خبرهای خوبی آوردم.می دونم که خودت از همه چیز خبر داری،ولی میخ وام از زبون خودم بشنوی.بهارمون دیگه بزرگ شده.واسه ی خودش خانمی شده،درست شبیه توئه.باورت نمی شه؟وقتی نگاهش می کنم تو رو احساس می کنم،بهاره،بهار مهربونیش رو از تو به ارث برده.اون داره عروس می شه،ازدواج می کنه،همون طور که می خواستی با اون قدم به قدم تو زندگی همراه بودم.به قولم وفا کردم.دلم می خواست تو عروسی دخترمون تو هم بودی.کاش تو هم بودیو بهش تبریک می گفتی.
شاهرخ به گریه افتاد.دیگر اشکهایش را از ستایش پنهان نمی کرد.او
نیز حرفهای شاهرخ را می شنید و اشک می ریخت.ساعتی انجا بودند.ستایش برخاست و گفت:
شاهرخ بهتره بریم خونه پا شو.
شاهرخ به او نگریست و گفت:
تو برو تو ماشین من هم اومدم.بیا این هم سوئیچ.
ستایش می دانست که او می خواهد تنها با بهاره وداع گوید و به خانه بازگردد.بنابراین بی هیچ حرفی سوییچ را از او گرفت و به طرف اتومبیل رفت.شاهرخ بار دیگر به قبر خیره شد.حالا بهاره را رو به روی خود بالای قبر می دید که لبخند می زد.
شاهرخ زمزمه کرد:
حالا نوبت توست که به عهدت وفا کنی،به قولی که دادی.حالا تویی که باید آغوشت رو برای من باز کنی.آره بهاره،حالا نوبت توست.من چشم به راهم.نگذار انتظارم طولانی بشه،دیگه طاقت ندارم.بگو بهارم.بگو که انتظار به پایان رسیده بگو بهاره.
صدای او بود که چون آوای موسیقی دلنشین در گوش شاهرخ می پیچید:
لحظه دیدار نزدیکه شاهرخ.لحظه ی دیدار نزدیکه...
لبخند بر لبان او جای گرفت.بوسه ای را به دست نسیم سپرد و برای بهاره اش فرستاد،بعد با لبخند رفت.وقتی پشت فرمان نشست به روی ستایش که غمگین نگاهش می کرد لبخند زد.او نیز لبخندی بر لب آورد:
ممنونم که همراهم اومدی.
همیشه دوست داشتم حداقل یه بار هم که شده به دیدن بهاره تو بیام.
و حالا اومدی،حتما اونم خوشحاله.
شاهرخ،بهاره هم از ازدواج بهار و شروین راضیه؟
بله.اونم حتما با این ازدواج موافقه...من و تو هم واقعا خوشحالیم.
آره خوشحالم شاهرخ.خوشحالم که حداقل می تونم خوشبختی پسرم رو ببینم.
شاهرخ مهربان به او نگریست و گفت:
تو تا حالا خیلی سختی کشیدی.من هم روی مشکلاتت اضافه شده بودم.ولی تو با محبت ما رو تحمل کردی.
بهار دخترم بوده و خواهد بود.تو هم...
نگاهش را به شاهرخ دوخت و ادامه داد:
خوشحالم شاهرخ که مثل یک دوست واقعی کنارت بودم.و تو هم همیشه همراهم بودی.
شاهرخ خندید و گفت:
ما با هم ازدواج نکردیم،یادته؟تو عاقل تر از من بودی،در عوض حالا بچه هامون با هم عروسی می کنند.امیدوارم خوشبخت بشن.
ستایش نیز در حالیکه می خندید و اشک در نگاهش حلقه زده بود گفت:
هیچ وقت در طی این سالها از این که پیشنهادت رو نپذیرفتم پشیمان نشدم چون چون تو رو مثل یه دوست در کنارم داشتم.من هم آرزوم خوشبختی بهار و شروینه.
ستایش می خوام هیچ وقت اونا رو تنها نذاری.هیچ وقت.
حتما.تو هم هستی،با هم کنارشون می مونیم.
شاهرخ در حالیکه شادی تمام وجودش را فرا گرفته بود گفت:
من دیگه دارم به آرزوم می رسم.از حالا می خوام لحظه شماری کنم ستایش.می خوام لحظه هارو بشمرم تا به اون برسم.به وصال دوباره ی عشقم.
ستایش به او که خیره به نقطه ی نامعلومی می نگریست،نگاه کرد.خیلی مطمئن حرف می زد.از آینده ای نزدیک.ترسید،می ترسید شاهرخ...نه،او عاقل تر از اینها بود.پرسید:
شاهرخ تو که تصمیم نداری...
نه.تصمیم خاصی ندارم.فعلا می خوام به عروسی دخترم فکر کنم،تو هم بخند ستایش.می خوام خوشحال باشی.
امیدوارم تو هم به آرزوت برسی شاهرخ،ولی زود ما رو ترک نکنی.
شاهرخ خندید،مهربان و با محبت به همدم و همراز سالهای تنهایی اش خندید،به کسی که در تمام این سالها با محبت تحملش کرده و در تمام سختی ها و خوشی ها،غم ها و ناراحتی ها همراهش بود.
***
بالاخره روز جشن فرا رسید.همه چیز اماده بود جشن را در یک سالن بزرگ و مجلل برگزار کرده بودند مدعوین بیش از چند صد نفر بودند.همه شاد بودند و می خواستند این شب بزرگ و خوش را به خوبی سپری کنند.قرار بود بعد از مراسم به منزل پدری بهار بروند و از انجا به آشیانه ی زیبایشان قدم گذارند.ان شب بهار خیلی زیبا شده بود در لباس سپید عروسی می درخشید،دقیقا مانند بهاره در شب عروسی اش.شاهرخ نگاهش را به بهار دوخته بود و در دل او را می ستود.در لباس عروسی که او را دید لحظاتی حس کرد که بهاره را مقابل خود می بیند و به یاد شب ازدواجش با بهاره افتاد.به یاد ان جشن زیبا و دوست داشتنی و حرفهای شیرین بهاره.
وای شاهرخ.چرا همه اینطوری نگاهم می کنند؟خیلی خجالت می کشم.
باید هم نگات کنند.چون کسی نمی تونه عروسی به زیبایی تو رو داشته باشه.
شاهرخ،خیلی خوشحالم.بالاخره با هم عروسی کردیم.
با یه دنیا شورو عشق.خیلی خوشحالم بهاره،از این که تو دیگه مال منی.
نگاه عاشقانه او به چشمان عاشق شاهرخ خیره شده بود.نگاهی که فریاد می زد دوستت دارم شاهرخ.
صدای بهنام شاهرخ را به خود آورد:
کجایی مرد.د بیا دیگه.عروس بی اجازه ی باباش بله رو نمی گه.
خندید و شاهرخ را با خود برد.همراه بهنام به کنار عروس و داماد رفتند.بهار به پدرش خیره شد.شاهرخ لبخندی مهربان به روی او زد و بهار گفت:
بله.
و پیوند عشق را با شروین بست.شاهرخ فقط به انها می نگریست.در تالار شوری دیگر بر پا بود و جشن و پایکوبی ادامه داشت.شاهرخ به هر جا می نگریست،بهاره رو مشاهده می کرد.او نیز زیبا و آراسته در جشن عروسی دخترش شرکت کرده بود و مدام نگاه عاشقانه اش را به شاهرخ می دوخت.نگاهش پر بود از قدردانی،از این که شاهرخ بهار را به ثمر رسانده بود و به قولش وفا نموده بود.
شاهرخ نگاه کن.همه خوشحالند،به خاطر منو توئه؟
معلومه.همه خوشحالند.ولی من از همه خوشحال تر.
وای می ترسم، شاهرخ.دستم چقدر می لرزه.
آروم باش مهربونم.آروم باش.
بهاره می خندید.بلند بلند می خندید.
ستایش کنار شاهرخ ایستاد:
به چی فکر می کنی؟پدر عروس امشب باید خیلی سر حال باشه.
خیلی سر حالم.حال عجیبی دارم.
ستایش مضطرب به او خیره شد.می دید شاهرخ حال غریبی دارد.دست بر بازوی او نهاد و گفت:
حالت خوبه شاهرخ؟
بهتر از این نمی شه...بهتر از این نمی شه.
و به طرف دخترش رفت.جشن همچنان ادامه داشت.پس از صرف شام همه آماده رفتن شدند.قرار بود ادامه جشن در منزل شاهرخ برقرار
شود.شاهرخ سوار بر اتومبیلش شد.ستایش نیز کنار او جای گرفت.بهنام پشت فرمان اتومبیل عروس جای گرفت.اتومبیل های دیگر نیز به ردیف پشت سر هم حرکت کردند.صدای بوق های ممتد در فضای ارام شب پخش می شد.شاهرخ ساکت بود.سکوت او ستایش را خیلی ترسانده بود.تا به حال او را چنین ندیده بود.او خوشحال بود،گویی او قرار بود امشب به حجله برود.
در خانه نیز پایکوبی از سر گرفته شد.همه می خندیدند و خوشحال بودند.شاهرخ به طرف بهار رفت.گونه ی او را بوسید شروین را نیز بوسید و گفت:
شروین،دخترم رو به تو می سپرم،خوشبختش کن.نمی خوام تو زندگیش طعم غم و اندوه رو بچشه.با اون مهربون باش،بهار خیلی خوبه،تو رو خوشبخت می کنه.
شروین به او لبخند زد و گفت:
پدر جون نگران نباشید.قول می دم بهار رو خوشبخت کنم.
بهار نیز به او نگریست.شاهرخ گفت:
دخترم.برای همسرت علاوه بر زن بودن یه دوست واقعی باش.یه همدم و همراز.امیدوارم خوشبخت بشید.از حالا می تونم راحت راحت باشم.دیگه دغدغه ی خاطری ندارم.
نفس هایش با هیجان بود.طوری که بهار حالت غریبی را در پدرش دید.
بابا...دوستتون دارم.
من هم دوست دارم.
و او را بوسید.نگاهش به بهاره افتاد که کنار ایستاده و با عشق به او و عروس و داماد می نگریست.گویی نگاه او نیز بی تاب و چشم به راه وصل شاهرخ بود.شاهرخ ارام بدون اینکه کسی متوجه شود به اتاقش رفت.نگاهش را حلقه ی اشکی پوشانده بود.پنجره را گشود.نسیم را حس کرد.بوی بهار را حس کرد.روی تخت نشست.عکس بهاره را در دست داشت و رویای او را مقابل خود.
بهاره،حالا می تونم راحت و با ارامش بیام کنارت.حالا آزادم،رها شده و سبک.می خوام زودتر با تو باشم.می خوام برای همیشه کنارت باشم.آره،می یام.
بهاره مقابل او بود.شاهرخ کنار پنجره ایستاد.صدای موسیقی ارام و دلنوازی شنیده می شد.ولی فقط گوش های شاهرخ قادر به شنیدن ان صدای گوشنواز بود.
ستارگان نزدیک تر از همیشه به زمین نورافشانی می کردند و به شاهرخ مژده وصل می دادند.فرشتگان لالایی زیبا و دلنوازی را زمزمه می کردند،آنها بدرقه کنندگان شاهرخ و بهاره بودند.آوای موسیقی چنان زیبا و خوش بود که شاهرخ را مست کرده بود.بی وزن همچون پری که نسیم او را با خود به آغوش آسمان می کشاند.بهاره دستش را به طرف او دراز کرد و شاهرخ مشتاقانه و عاشق دستان او را در دست گرفت.این بار دستهای او و گرمای حقیقی شان را حس کرد.آری این بار به راستی دستان او را در دست داشت.همراه او قدم بر جاده ای نورانی گذاشت.جاده ای که قرار بود آنها را به آن سوی زمین برسانند.به آن اوج دست نیافتنی،لحظه،لحظه ی وصل بود،لحظه ی یکی شدن و لحظه ی با هم بودن.عشق را با تمام زیبایی هایش می دیدند.این بار بهاره به راستی همراه شاهرخ بود و شاهرخ گرمای وجود او را در کنار خود حس می کرد.
ستایش نگاهش را به اطراف انداخت و به طرف بهنام رفت.
شاهرخ کجاست؟
همین جاهاست دیگه.امشب که دیگه جایی نمی ره.
و بلند خندید.عروس و داماد کنار هم بودند.می خواستند دقایقی دیگر خانه را ترک کنند.ستایش به دنبال شاهرخ بود.بهار می خواست از او خداحافظی کند.اتاقها را گشت و بعد به طرف اتاق خواب شاهرخ
رفت.در زد ولی صدایی نشنید در را گشود و وارد شد و شاهرخ را خوابیده روی تخت و در حالی که عکس بهاره را روی سینه اش داشت.جلوتر رفت.لبخند زد و گفت:
ای بابا.نگاه کن پدر عروس گرفته خوابیده.
عطری خوش را حس کرد دید پنجره باز است و آسمان نورانی تر از همیشه.دوباره به شاهرخ خیره شد.
پاشو شاهرخ،بهار می خواد از تو خداحافظی کنه.تو گرفتی خوابیدی؟
وقتی دید او نه حرکتی می کند و نه جوابی می دهد کمی مضطرب شد.کنار تخت ایستاد.دست بر شانه او گذارد و تکانش داد:
شاهرخ...صدام رو می شنوی...
هراسان شد.سرش را روی قلب او نهاد.نه نمی تپید...به چهره ی او نگاه کرد.آرام به خوابی ابدی فرو رفته بود و لبخندی بر لبانش نسته بود.گویی راضی و خشنود خفته بود.ستایش همان طور بر جای مانده بود.بی حرکت.چشمانش دو کاسه پر اشک بود.
نالید:
آه شاهرخ...
سرش را لبه تخت نهاد و ارام گریست.شاهرخ رفته بود،به ارزویش رسیده بود.حالا می فهمید که چرا اینقدر خوشحال بود.حالا می فهمید که چرا اینقدر هیجان داشت.آری شاهرخ می دانست که امشب به وصال بهاره می رسد.
بهنام پر هیجان وارد اتاق شد ولی با دیدن ان صحنه نزدیک بود قالب تهی کند.در اتاق را بست و به ستایش خیره شد.او چهره اشکباران شده اش را به بهنام دوخت.
آه بهنام.شاهرخ امشب به آرزوش رسید.اون بالاخره به بهاره اش رسید.
و های های گریست.بهنام بغض کرده بود.خدایا خدایا...آخر چگونه؟او نیز آن شمیم خوش را حس می کرد.همان عطر دلاویزی که یک بار سالها پیش در بیمارستان ان را حس کرده بود.در حالی که اشک هایش را پاک می کرد ملحفه را برداشت و روی شاهرخ کشید.وقتی می خواست صورتش را نیز بپوشاند به او خیره شد و زمزمه کرد:
شاهرخ همیشه عشق پاکت رو ستودم.همیشه با معرفت...
و صورتش را پوشاند.به ستایش خیره شد.
گریه نکن ستایش.کسی نباید حالا چیزی بفهمه.بهار باید با لبخند از این خونه خارج بشه.
بغض گلویش را می فشرد.به سختی سعی کرد خود را کنترل کند.
ستایش برخاست.اشکاهیش را پاک کرد و گفت:
بهنام.اون به آرزوش رسید.
آره.بالاخره به ارزوش رسید.اون یه عاشق واقعی بود تو تمام این سالها خودش رو فدا کرد فقط به خاطر رسیدن به چنین روزی.اون « فدایی عشقه » ستایش.
پس از لحظاتی هر دو از اتاق خارج شدند در حالی که سعی می کردند بر خود مسلط باشند.
بهار خندان پرسید:
چی شده مامان،بابام نیومد؟
ستایش به سختی بغضش را فرو داد و گفت:
عزیزم اون گفت که بگم خوشبخت بشی.
چرا نمیاد ازش خداحافظی کنم؟
می گه نمی خوام بهار اشکام رو ببینه.می گه خودم فردا بهش سر می زنم.نزدیک بود اشکهاش سرازیر شود که بهنام گفت:
آره عمو جون.بابات فردا صبح خودش به تو سر می زنه.گفت با خوشی برید و خوشبخت بشید.
بهار خندید و گفت:
می بینی شروین.بابا خیلی دوستمون داره.
بعد رو به ستایش گفت:
از پشت در اتاق که می تونم خداحافظی کنم؟
ستایش در حالی که اشک گونه هاش رو نوازش می کرد گفت:
آره.
و بهار می اندیشید اشک او اشک شوق است.پشت در اتاق پدر مهربانش ایستاد.
بابا جون.من دارم می رم خیلی دوست داشتم یه بار دیگه بوست کنم و بعد برم ولی می ذارم برای فردا.آخه خودم هم دلم نمیاد اشکات رو ببینم...بابا حداقل بلند بگو خداحافظ.
به بهنام و ستایش خیره شد و پرسید:
حال بابام که خوبه؟
بهنام سر تکان داد و گفتک
بهتر از همیشه.اون حالا خوشبخت ترین مرد روی کرده زمینه.برو به آشیانه ات بهار.تو و شروین نمونه ی بارز عشق شاهرخید...برید بچه ها.
بهار در حالی که لبخند بر لب داشت همراه شروین و بقیه از خانه خارج شدند.همه خانه را ترک کردند.وقتی بهنام پشت فرمان نشست قطره اشکی را که می رفت راهی گونه هایش شود پاک نکرد.
سوگند که از نبود شاهرخ متعجب شده بود گفت:
حالت خوبه بهنام؟
خوبم.
شاهرخ چطور،حالش خوب بود؟واقعا تو اتاقش بود؟
بهنام سر به صندلی تکیه داد.چشم هایش را بست و ارام زمزمه کرد:
در این لحظات حال شاهرخ بهتر از هر زمان دیگه است و جاش در بهترین مکانه.اون حالا خوشبخت ترین فرد روی کره زمین و آسمانهاست...
« پایان» « مرداد 82 »
vBulletin v4.2.5, Copyright ©2000-2025, Jelsoft Enterprises Ltd.