توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : تنهایم مگذار | حسین مالکی
R A H A
11-19-2011, 07:53 PM
مشخصات کتاب
تنهایم مگذار
حسین مالکی
224 صفحه
انتشارات نوید شیراز
چاپ اول 1384
منبع : نودوهشتیا
R A H A
11-19-2011, 07:53 PM
http://www.pic.p30ask.com/images/71364130589297729006.jpg
R A H A
11-19-2011, 07:54 PM
* در بیابانی که شادی ها را می بلعد
مرا به خویشتن وامگذار
مرا به اندهان مسپار
وقتی که توفان بر دریچه های مأوایم می کوبد
و
تنهایم
تنهایم مگذار *
زنی که توی مستراح عمومیِ هایدن پارک لندن به دنیا آمده، نمی تواند گذشته ی معطر و بی لک و پیسی داشته باشد. برای همین حالا تو اینجایی و من بر خلاف میلم مجبورم سیر تا پیاز زندگی مسخره ام را برایت تعریف کنم.
شاید تو هم از آن روانکاوهای بی معجزه باشی که این روزها سر هر گذری دکان باز کرده اند و آدم های به بن بست رسیده را با حرف هایی که از توی کتاب ها یاد گرفته اند، سر کیسه می کنند. آدمی با حرفه ی تو باید خوب بداند که در چنین دورانی، زبان، وسیله کسب و کار خوبی شده که بیشتر اوقات پشتوانۀ عملی هم لازم ندارد.
رمانتیک ترین بخش زندگی من به دوران پیش از دوازده سالگی ام برمی گردد. فرض کن همسر ایرلندی یک دانشجوی پزشکی اشرافزادۀ ایرانی، توی مستراح عمومیِ هایدن پارک لندن، نوزاد دختری را پیدا می کند که بدون هیچ تن پوشی رها شده. هوا سرد و مه آلود است، کسی هم در آن دور و بر دیده نمی شود. زن که از قضا نازا هم هست، فکر می کند که آن نوزاد یخ زده و گریان، هدیه ی خداوندی است. او را لای شنل خود می پیچد و همراه شوهرش که از این قضیه ذوق زده شده و در این مورد عقیده ای مثل همسرش دارد، دختر کوچولو را به خانه می برند و به هر ترتیبی که شده او را به عنوان فرزند خود جا می زنند و برایش زندگی پرناز و نوازشی فراهم می کنند. رکسانا¹؛ اسمی است که زن و شوهر برای نامگذاری دخترک با هم بر سر آن به توافق می رسند.
پزشک ایرانی و زنش، که البته آن زمان هر دوی آنها دانشجو بودند، پس از تکمیل تحصیلات به ایران برمی گردند. مرد، بیمارستانی در پایتخت دایر می کند و زن که ادبیات فرانسه خوانده به کارهای متفرقه مشغول می شود و رکسانای کوچک که گاهی مادر خوانده اش ــ آلیس ــ او را « شاهزاده یاسمن » صدا می زند، چنان در فر و شکوه زندگی آن زن و شوهر مهربان می بالد و بی دغدغه رشد می کند و آن قدر سرگرمی برایش فراهم می آورند که فرصتی برای فکرهای دیگر برای او باقی نمی گذاند.
من همان شاهزاده یاسمنِ آلیس بودم و این لقب لعنتی که آن زمان معنایش را نمی دانستم و از شنیدنش احساس غرور می کردم، تنها رمز راهیابی ام به گذشته ای تاریک و آینده ای هولناک تر بود.
آه دوازده سالگی، مرز نحسی که از آن به ناامنی و بی قراری مزمن پرتاب شدم. چنان سن و سالی برای دختران، دوران دقیق شدن و فضولی است و من که نازپرورده بار آمده بودم به اقتضای طبیعتم باید در هر سوراخی دست می کردم، بدون اینکه در فکر گزیده شدن باشم. در آن دورانِ اکتشاف، از سوراخ کلید اتاق خوابِ آلیس و دکتر بدیع زاده، گره بسیاری از معماهای هیجان انگیز زندگی را باز کردم. فهمیدم که آن زن و مرد، هرگز به آن صورت که در مقابل دیگران به یکدیگر وابسته اند، در خلوتشان چنان با هم گرم و پرحرارت نیستند. یک بار نزدیک بود گیر بیفتم. ـن شب پشت دَرِ اتاق خواب آنها چرتم گرفت و درست در آخرین لحظه ای که دکتر می خواست به حمام برود. بیدار شدم و با چنان دلهره ای به اتاقم خزیدم که تا ساعتی در تاریکی اتاق، نفسم به سختی بالا می آمد.
منِ احمق که مثل شاهزاده ها همه چیز در اختیارم بود و هر که از راه می رسید به اعتبار آینده ام که چشم اندازش ثروت دکتر بود. لی لی به لالایم می گذاشت. از آن سوراخ کلید، بالاخره به آنچه که مستحقش بودم، رسیدم. شاید بیشتر از حدم آسایش دیده بودم و می بایست همان موقع توی شاش و گه مستراح عمومیِ هایدن پارک یخ می زدم و می مردم. من که معلمه های خصوصی داشتم و به بهترین مدرسه شهر می رفتم. من که ...
فکر می کنم زیاد احساساتی شدم ولی چه طور می توانم از شب شومی که مرا با اردنگی از خواب شیرین دوازده ساله بیدار کرد با حالی آرام حرف بزنم شاید توصیف شب شوم، برای آن لحظه که فهمیدم دکتر و آلیس پدر و مادر حقیقی ام نیستند، چنان رسا نباشد. البته من آن شب فقط مجادله های لفظی را بین آن زن و مرد شاهد بودم ولی همان گفت و گوی سر بسته کافی بود تا مرا برای همیشه به جنونی پنهان متصل کند که از اعتراف به آن دیگر واهمه ای ندارم.
در هر صورت دکتر بعد از معاشقه ای ناموفق با آلیس در حالی که صدایش مثل همیشه زمزمه وار بود، گفت :« خیال می کنم دیگر باید آرزوی بچه را به گور ببرم.» آلیس با غرولندی محتاطانه به زبان انگلیسی چیزی گفت که معنای تحت اللفظی اش این مثل فارسی را تداعی می کرد :« گل بود و به سبزه نیز آراسته شد .» دکتر در آن زمان طوری به در اتاق خیره شده بود که من از شرم و ترس لحظه ای چشمانم را بستم چون تصور می کردم که او به حضورم پی برده ولی طولی نکشید که دوباره زنش را مخاطب قرار داد :« رکسانا دیگر به سن استنتاج رسیده و من می ترسم کاری از ما سر بزند که او عاقبت به اصب ماجرا پی ببرد.
با شنیدن آن جمله، آلیس از حالت طاقبازش درآمد و چمباتمه نشست و با لحنی قهرآمیز گفت: « من که همیشه مواظبم! هیچکس هم به جز ما اطلاعی از موضوع ندارد؟!»
دکتر کمی صدایش را آهسته تر کرد، طوری که مجبور شدم به جای چشم، گوشم را روی وسراخ بگذارم. گفت :« ولی تو بعضی وقت ها شاهزاده یاسمن صدایش می کنی. می دانی که رکسانا دختر باهوش و حساسی است و کنجکاو، اگر بخواهد ته و توی این لقب را در بیاورد چی؟»
آلیس انگار که تلنگری به مغزش خورده باشد، سرش را میان دو دست قرار داد و باز لُندید :« ولی کِی ( اسم کوچک دکتر کمال بود و آلیس همیشه او را با حرف اول نامش به زبان انگلیسی صدا می کرد ) حتی شرلوک هولمز هم نمی تواند بین آن افسانه و چگونگی تولد رکسانا ارتباطی پیدا بکند.»
پشت در اتاق خواب آنها مسخ و بی اراده مانده بودم. نمی فهمیدم آنها در مورد من چه رازی را پنهان کرده اند.
دکتر با حالتی ملتمس به زنش گفت: « من از تو خواهش می کنم که دیگر از این لقب استفاده نکنی. اگر او بفهمد که ...»
پشت این « که » کلمه ای بود که دکتر هیچوقت بر زبان نیاورد؛ کلمه ای تاریک که توانست مرا وسوسه کند تا چراغ را بردارم و پیدایش کنم و به دست خود مسیر زندگی ام را از راهی مطمئن و پیش بینی شده، به کجراهه ایتاریک منحرف کنم. چه دارم می گویم. طوری حرف می زنم که انگار در انتظار ترحم هستم. نه جانِ من، موضوع خیلی جدی است. در این موقعیت می دانم که منظورم را خوب می فهمی و به خاطر خودت هم که شده تمام مهارت و دانشت را به کار می بری.
خوب! من چه طور فهمیدم که سر راهی ام؟ شاید اگر خودم را به خنگی می زدم، موضوع فرق می کرد. شاید هم تعاریف دکتر در مورد هوش من، بیشتر تحریکم کرد که دنباله ی موضوع را بگیرم و روی دست شرلوک هولمز بزنم. چه مسخره! دکتر می خواست من چیزی نفهمم. خودش ناخواسته بخشی از حقیقت را کف دستم گذاشت. بعد از آن مثل کارآگاهی که مأموریتش کشف زمان مرگ خودش است، در کنابهای فرهنگنامه، دیوانه وار دنبال معنای شاهزاده یاسمن گشتم. در یکی از کتاب ها به افسانه ای غربی اشاره شده بود که در آن دختری سر راهی به خاطر به دنیا آمدن و رها شدن در سبزه زاری پر از گل یاسمن به این لقب نامیده می شد، فقط همین. آلیس و دکتر هر دو عادت داشتند که خاطرات مهمشان را در دفترهای جداگانه بنویسند. این دفترها هر سال نو می شد و دفترهای قدیمی را توی گنجه ی اتاق خوابشان می گذاشتند. کلید اتاق خواب هم همیشه توی جا کلیدی دکتر بود. آن گنجه برایم حکم اتاق طلسم شده ی دیو قصه های هزار و یک شب را داشت. اگر چه از دکتر و آلیس نمی ترسیدم ولی نوعی قرار داد نانوشته بین من و آنها، موجب شده بود که پیش از آن، فکر دسترسی به گنجه و اسرار آن را به ذهنم راه ندهم. دزدیدن کلید کار سختی بود. کلیدهای دکتر به یک جا فندکی وصل شده بود و او روزی دو پاکت سیگار می کشید، اگر هم می خواست نمی توانست کلیدها را از پیش چشمش دور کند. اولین کار من برای بدست آوردن کلیدها، سرقت شیشه داروی خواب آور کلفت بداخلاق خانه و ریختن هشت قرص والیوم ده در خورشت فسنجانی بود که او برای شام آن شب پخته بود. دکتر ناهار را در بیمارستانش می خورد و آلیس با دوستانش در بیرون از خانه ( ما فقط شام را با هم بودیم و آنها با لباس رسمی سر میز حاضر می شدند.)
سر میز شام، تظاهر به خوردن کردم، اما آن شب لب به خورشت فسنجان نزدم. بعد از آن به اتاقم رفتم و در انتظار نتیجه ی کار بیدار ماندم. ساعتی بعد با غوغایی درونی از اتاقم بیرون زدم. خانه مثل قبرستان ساکت شده بود. به آشپزخانه سر زدم. بیچاره ملیحه ی کلفت، دراز به دراز روی زمین افتاده بود و خرناس می کشید. در اتاق غذاخوری ظرف های کثیف روی میز باقی مانده بود. فقط صدای نفس هایم را می شنیدم. پاورچین ولی ملتهب به سمت اتاق خواب دکتر و آلیس رفتم. درِ اتاق باز بود. به داخل آن سرک کشیدم. حتی فرصت نکرده بودند لباس بیرون را از تنشان در بیاورند. یک پای دکتر با کفش روی تختخواب قرار داشت و پای دیگرش آویزان بود و آلیس که مثل مرده ای دمر به خواب رفته بود. تمام زوایای اتاق را گشتم، اثری از کلیدها نبود. برجستگی شلوار دکتر مطمئنم کرد که کلیدها آنجایند، آن موقع شلوار تنگ و چسبان مد بود و درآوردن اشیاء پر سر و صدایی مثل یک مشت کلید از جیب کسی که دوست نداری بیدار شود، کار چندان آسانی نبود. برای اولین بار بود که در چنین موقعیتی قرار می گرفتم و ترس از گیر افتادن و رسوایی به تنم عرق سرد نشانده بود. دست های لرزانم را آهسته توی جیب شلوار دکتر فرو کردم. کلیدها در ته جیبش بود و من جیب بری ناشی بودم. به زحمت کلیدها را بیرون کشیدم و با سرعت به طرف گنجه رفتم. حضورم در آن اتاق یک ساعت طول کشیده بود و می بایستی برای به دست آوردن دفترچه و خواندن مطالب مورد نظر عجله به خرج می دادم چون نمی دانستم تاثیر آن قرصها چقدر طول می کشد. وقتی دَرِ گنجه باز شد، در دو قفسه جداگانه، ردیفی از دفترچه های جلد چرمی چیده شده بود و من باید دفترچه ای را که مربوط به سال تولدم بود، از میان آنها پیدا می کردم. دفترچه ها را با شتاب ورق می زدم و بالاخره با خواندن سطرهایی در یکی از آن دفترچه ها، دنیا بر سرم آوار شد. مطالب دیگری را هم جسته و گریخته در آن دفترچه خواندم که حکایت از شور و اشتیاق و علاقه ی زن و شوهر به این طفل سر راهی داشت.
با روحی زخمی و فرو ریخته کتاب ها را مثل قبل توی گنجه گذاشتم و درش را قفل کردم. اما کلید را کنار جیب دکتر انداختم و به اتاقم خزیدم و تا صبح که دکتر و آلیس به گمان مسمومیت من به اتاقم هجوم آوردند، گریه کردم. آنها تمام کاسه کوزه ها را بر سر ملیحه شکستند.
از آن روز بنای کج خلقی و نامهربانی را با دکتر و آلیس و هر که سر راهم سبز می شد، گذاشتم. آن زن و شوهر در هفته دو سه شب از طرف دوستان و آشنایان به میهمانی های کوچک و بزرگ دعوت می شدند و یا آن که خودشان پارتی راه می انداختند. در چنان موقعیت هایی من مورد توجه قرار می گرفتم و هدیه هایی جور وا جور به پایم می ریختند اما دیگر هیچ شوقی برای ابراز علاقه دیگران در من برانگیخته نمی شد.
روزی پدر خوانده ام که نمی دانست مساله سر راهی بودنم را فهمیده ام، موقع بازگشت از جشنی که توی منزل یکی از بستگان دربار برپا شده بود، به من گفت :« باید قدر توجهی را که مردم به تو می کنند بدانی و محبت های آنها را با اَخم و تَخم جواب ندهی.»
نمی دانم چه مرگم شده بود. بعضی احساس ها با هیچ دلخوشکنکی ارضاء نمی شود. زمانی که می خواستم از موقعیت ممتازم لذت ببرم، احساس حقارتی درونم را می انباشت و ذره ذره ی سلول های تنم را به آتش می کشید. با خودم فکر می کردم، تمام این ستایش ها و نگاه های تحسین آمیز به مویی بند است و آن آدم های اصل و نسب دار اگر بدانند که من اشرافزاده ای قلابی ام، به جای لبخندها چاپلوسانه، پوزخند تحویلم خواهند داد. بارو نمی کردم که سرپرستانم از موجودیت من، ذهنیتی محترمانه داشته باشند و نمی توانستم بپذیریم که آنها با همه رفتار مهربانانه شان، در دل به غرور من نخندند و با افاده هایم در برابر دیگران و حتی خودشان به یاد بی پناهی و ذلتم در کنار کاسه متعفن مستراح نیفتد.
نوجوان، زیبا، متنعم ولی سرخورده بودم. کاش آن دفترچه لعنتی را نمی خواندم، کاش نمی فهمیدم که کی هستم. هر وقت با پسرانی روبرو می شدم که بر پایه محاسبات خانوادگی به حد افراط به من روی خوش نشان می دادند. بیشتر به اصالتم شک می کردم. ترس از خراب شدن آن کامروایی ها و هراس از افتادن ناگهانی در چالۀ تحقیری که گمان می کردم دیر یا زود با برملا شدن راز تولدم، متحقق می شود، خنده های سرخوشانه ی مرا در میهمانی هایی که می دانستم به خاطر من برپا شده، به ناگاه به عصبانیتی غیرقابل مهار تبدیل می کرد. با خودم می گفتم، دخترهای بسیاری هستند که زیبایی الهه وارشان هم
تا آخر صفحه 15
R A H A
11-19-2011, 07:54 PM
16-25 نمي تواند براي آن پسرهاي اشراف زاده و جاه طلب امتيازي محسوب شود ومن كه كوچكترين اشاره اي مي توانست يك شبه كاخ آرزوهايم را ويران كند به چه چيز بايد مي باليدم؟نمي دانم شايد در آن زمان خودم را در قالب شخصيت هاي كتاب هاي قصه هايي كه خوانده بودم،مي گذاشتم كه ناگهان در اوج خوشبختي،پدرو مادرشان را از دست مي دهند و تحت ستم كساني قرار مي گيرند كه قبل از آن تظاهر به مهرباني با آنان مي كردند.خودم را در موقعيت آن دختري كه در پانسيون نگهداري مي شد،همان...آهان«سارا كورو»مي ديدم.دختري كه صاحب بداخلاق پانسيون بعد از شنيدن يتيم وبي چيز شدنش،ناگهان نقاب مهرباني خود را برمي دارد و او را به خدمتكاري وخوابيدن در اتاق زير شيرواني وادار مي كند.با اين كه مي دانستم دكتر و زنش هرگز مرا از خودشان طرد نمي كنند و شباهت هاي نژادي من به آليس به قدري است كه كسي به شك نمي افتد،با اين همه كينه اي احمقانه لحظه به لحظه در دلم متورم مي شد و داشت به حدّ انفجار مي رسيد.به همه بدبين شده بودم و هيچ چيز خوشحال و قانعم نمي كرد.آليس دورادور مراقبم بود و از پاييدن من لذت هم مي برد.چهره در هم كشيدن وپرخاشگري هاي مرا غرور نوجواني وحالتي كه خودش آن را «پرواز دختري برفراز ابره»مي ناميد،تصور مي كرد وبا شيوه اي محتاطانه و حرفه اي،نظرم را درمورد اشخاصي كه دورم را مي گرفتند،مي پرسيد و از جواب هاي سربالاي من،چنين استنباط مي كرد كه هنوز به بلوغ كامل نرسيده ام تا ازميان آن همه جوان و خوشرو و مؤدب،شريك زندگي ام را انتخاب كنم،او روزي به من گفت:«مرحله اي از زندگي هست كه پيش از رسيدن به آن هيچ دختري قابل آن به نظر نمي رسد كه به صورت يك زن،جدي گرفته شود.ولي هرچه باشد بيشتر دختران حتي در بچگي هم،جنس مخالف را با ديد دورانديشانه سبك و سنگين مي كنند!»
اما در من هر احساسي ساز مخالف مي زد؛هر ميل و اشتياقي كه در درونم پا مي گرفت با دهن كجي يك احساس حقارت از بين مي رفت.حالا كه به گذشته فكر مي كنم.مي بينم كه چقدر بچه گانه همه چيز را تجزيه وتحليل مي كردم.كابوس ها در اتاقي كه همه اشياء آن به خاطر آرامش من،به رنگ آبي آسماني انتخاب شده بود،مرا شب ها به فريادو دست و پا زدن مي انداخت.انگشت هاي اتهام به سويم دراز مي شد و روي صورتم علامت سؤال مي كشيد.زني كه مرا زاييده بود در كابوسهايم چهره ي محوي داشت.نمي توانستم واكنش او را درزماني كه به اميد خدا رهايم مي كرد و مي رفت،ببينم.آيا از اينكه شر مرا از سرش دور مي كرد،شادمان بود ويا با ترديد و قطره هاي اشكي در حدقه چشم ها از من دل مي كند.
دكتر در خاطراتش نوشته بود،زني كه مرا زاييده و بدون هيچ پوششي در سرماي سياه زمستان در بدترين جاي عالم گذاشته،زن سنگدلي است و همين موضوع مرا بيچاره تر كرده بود.از تصور اينكه به دنيا آورنده ي من،زني كه مادر بود و سواي روح انساني،مي بايست مثل هرجاندار ديگري لااقل براساس غريزه،علاقه اي نسبت به فرزندش داشته باشد،مرا-پاره ي تنش را-در چنان حال و روزي رها كرده و شلنگ انداز رفته بود،دلم چنان به درد مي آمد كه مي خواستم به هرچه كه در اطرافم مي بينم،پنجه بكشم وهمه چيز را به هم بريزم ونابود كنم و خودم را هم...
اين تصور كه سر پرستارانم آدم هايي بودند كه اگر از خود فرزندي داشتند،چنين مرا به زندگي باشكوه خود راه نمي دادند،آزارم مي داد.حتي آن وقت كه به نظر مي رسيد از معالجه براي باروري خسته شده بودند،ترس از اينكه كسي جايم را بگيرد،زندگي را به كامم زهر كرده بود.
پرخاشگري هاي مداوم من،كم كم دكتر وآليس را به وحشت انداخت طوري كه ناچار شدند مرا پيش روانكاو ببرند ولي او هم نتوانست از من حرفي بيرون بكشد وكاري از پيش ببرد.هرسؤالي مي كرد جوابش سكوت بود وهمين موجب شد پس از چندجلسه روانكاوي بي حاصل كاملا نااميد شوند و از اين بابت دست از سرم بردارند.
دكتر وآليس در قالب پدرومادري واقعي به هر نحو برنامه هايي براي خوشحالي من جور مي كردند تامرا از وضعيت غم انگيزي كه داشتم خارج كنند.جشن تولد سيزده سالگي من،چنان باشكوه و رويايي تدارك ديده شده بودكه حتي اشراف زاده هاي مدعو را شگفت زده كرد.سرپرستارانم براي سرحال آوردنم هركاري كه از دستشان برمي آمد،انجام داده بودند.تزيين خانه با چراغ هاي رنگي و حباب هايي به شكل حيوانات؛زرق و برق هايي خيره كننده كه همه به صورت سفارشي از پاريس خريداري شده بود.كيك بزرگ تولدم شبيه خانه اي شيرواني داربا حياط وحوضي پراز اب آناناس درست شده بود،همه ي ميهمانان،آن شب بايد نقاب مي زدند و تالحظه ي فوت كردن شمع و بريدن كيك هيچ كس نمي بايست چهره نشان مي داد.من توي اتاق خودم در طبقه ي بالا بودم وهرچندوقت يك بار آليس به سراغم مي آمد كه عجله كنم وميهمان ها را كه صداي خنده شان تا چندخيابان آن طرف تر مي رفت،منتظر نگذارم.خانواده هاي اشرافي شهر وچندسياست مداردرباري هم با زن و بچه هايشان به جشن آمده بودند.از حياط صداي پاي كوبي آدم ها و هلهله شان همراه با آهنگ هاي شادي به گوشم مي رسيد.كه گروه اركستر مجلسي مي نواخت و درميان آن«تولدت مبارك»را هم چاشني مي كرد.آن همه شادي و هياهو به خاطر من بود؛دختري كه دلش مي خواست با دردش تنها بماند.
ميهمانان باصداي بلند مرا به نام مي خواندند.از لاي پرده ي پنجره اتاقم مي توانستم سرپرستاران نقاب زده ام را از لباس هايي كه برتن كرده بودند،بشناسم.آن ها با دستپاچگي ميان ميهمان ها در رفت و آمد بودند و لابد از ترس آنكه مبادا آن جشن شكوهمند با كار غير منتظره اي از طرف من خراب شود،چهره شان حتما زير نقاب به عرق نشسته بود.
وقتي دكتر به اتاقم آمد و ديد كه هنوز خود را آماده نكرده ام،كمي صدايش را بلند كرد و بعد با ديدن چهره ي عصبي و گرفته ام،نقابش را كه خرس خنداني بود،برداشت وگفت:«دخترم،شب دارد به نيمه مي رسد ولي تو هنوز آماده نشدي!من و مادرت خيلي براي اين جشن كه نشانه ي علاقه ي بي اندازه ي ما به توست،زحمت كشيديم.اميدوارم با رفتاري برازنده ي يك دختر معقول و خوب به محبت هايمان جواب قدرشناسانه اي بدهي و دلمان را شاد كني.»
با نگاهي خيره به چشم هاي او كه از فرط هيجان و اضطراب وشايد چيزي ديگر،قرمزشده بود،گفتم:«آمادگي حضور در اين جشن را ندارم و از هيچ كدام از آدم هايي كه آن پايين هستند خوشم نمي آيد.»
او با دلخوري نقاب خرس ِخندان را دوباره به صورت گذاشت و از اتاق بيرون رفت.چندددقيقه بعد آليس آمد و به زبان انگليسي نصيحتم كرد و گفت:«ميداني امشب چه شبي است؟!مي فهمم كه آدم،قدرت غلبه بر بعضي از احساس ها را ندارد،احساساتي كه مثل تارهاي چسبناك،روح را به بند مي كشند ويك دختر خانم جوان را در بهترين شب زندگي اش به گوشه ي اتاقش مي كشاند و مجبورش مي كند دل پدرو مادرش كه بي اندازه دوستش دارند،بشكند.ولي دختر من ركساناي من بيدي نيست كه با اين بادها بلرزد.قرص و محكم مي خواباند توي گوش آن افكار مزاحم ومثل يك پرنسس خوشبخت،پا مي شود ومي رود رو به روي آينه،دستي به سرو رويش مي كشد و قشنگ ترين لباسش را به تن مي كند.ركسانا نمي داني آن پايين چه قشقرقي به خاطر تو راه افتاده؟زن ها پچ پچ مي كنند ومي گويند تو امشب مي خواهي همه را غافلگير كني.جشن ما با همه ي شكوهش بدون روي ماهت،تاريك وبي نور است دخترم.مي شنوي؟صبر ميهمان ها سرآمده،دارند صدايت مي زنند.»
از جايم تكان نخوردم،نميدانم چرا هرچه پُرتر التماس مي كرد لجم بيشتر مي شد،پشتم به او بود و نمي دانستم آيا نقابش را برداشته يا نه؟با ديدن بي اعتنايي من پايش را به زمين كوبيد وبه گريه افتاد.براي اولين بار بود كه دربرابر من از كوره در مي رفت.به طرفم آمد و باكشيدن موهايم،سرم را به طرف خودش چرخاند وفرياد زد:«اگراز اين لج بازي دست برنداري و آبرو ريزي كني به همه ي زندگي ات نجاست پاشيدي.فهميدي دختره ي ناكس حرامزاده؟»
همين را مي خواستم بشنوم.دنبال بهانه اي بودم وگيرش آوردم.تمام آن مدتي كه حقيقت ماجرا را فهميده بودم،چيزي توي دل و روحم باد مي كرد و بزرگتر مي شد.در طول نگهداري ام مثل عروسكي كه پيدايش كرده باشند،بازي با من،آرزوهاي عنين آنها را بال وپر مي دادوحالا با آن حركت آليس در تصميمي كه قصد عملي كردن آن را داشتم،جدي تر شدم.وقتي با عصبانيت اتاقم را ترك كرد و پيش ميهمانان برگشت.لباس پسرانه اي را كه از قبل تهيه كرده بودم،پوشيدم و نقاب خرگوش كه آليس برايم خريده بودبه گوشه اي انداختم و نقابي با چهره ي گرگ به صورتم زدم،پنهاني خودم را به حياط رساندم.كسي متوجهم نشد.موهايم كوتاه بودوبدنم آن قدر لاغر كه كسي را به شك نمي انداخت.با احتياط از خانه بيرون زدم.دكترو آليس سرگرم ميهمانان بودند.درحالي كه آهنگ تولدت مبارك با همكاري مدعوين در گوش هايم طنين مي انداخت،مي رفتم و يك ريز گريه مي كردم.درآن لحظه كه هيچ به فكر آن نبودم كه كارم به كجا خواهد كشيد به ياد حرف دوشيزه«آنا»مربي باله ام افتادم كه يك روز به من گفت:«دختر،تو فقط قد بلند كردي،جز صورت قشنگت هيچ چيز ديگرت زنانه نيست.پس پاپا و مامان آن همه پول را مي خواهند چه كنند؟!نكند به تو گرسنگي مي دهند هان؟»ومن تلخ مي خنديدم.حالا همين هيكل پسرانه به دردم مي خورد.
مدتي را با دلي شكسته در خيابان ها پرسه زدم.سايه هاي متحرك خوشبختي را در پس پنجره هاي خانه هاي مردم با حسرت تماشا مي كردم.تا اين كه خواب چشم هايم را پر كرد.جلوي يك تاكسي را گرفتم و از راننده اش خواستم مرا به جايي برساند كه مسافرخانه اي داشته باشد و او مرا به مركز شهر برد.آنجا به هر مسافرخانه اي كه پاگذاشتم از من شناسنامه خواستند.اگر هم شناسنامه همراهم بود نمي توانستم نشانشان بدهم،آن وقت مي فهميدند كه دخترم و كارم مشكل تر مي شد.هرچه التماس مي كردم مي گفتند،مسئوليت داريم و راهم نمي دادند.هنوز خام بودم و از قدرت پول خبر نداشتم.مبلغ قابل توجهي پول همراهم بود ولي فقط اصرارشان مي كردم كه مي توانم كرايه اتاقم را بدهم.آنها هم به گمان اينكه پول كافي در بساط ندارم با تندي راه بيرون را نشانم مي دادند.پسركي كه او هم مثل من دنبال جايي براي خوابيدن مي گشت با من همراه شد.هردو نااميد راه خيابان را در پيش گرفتيم.او كه اسمش اصغر بود،دلداري ام دادو گفت:«غصه نخور،تابستان است و هوا گرم.مي توانيم گوشه اي پيدا كنيم و بخوابيم.»كسي ما را راهنمايي كرد كه به ميدان برج برويم ورفتيم.وقتي درسايه ي تاريك برج بلند،روي چمن ها دراز كشيديم.اوهمه ي قصه ي زندگي اش را برايم تعريف كردو من درمقابل هرچه به ذهنم مي رسيد،تحويلش مي دادم.براي اينكه بند را آب ندهم سؤال هاي او را درمورد خودم كه با وجود سادگي،ممكن بود بازهم درجوابگويي گيرم بيندازد،با مطالبي انحرافي به بن بست مي كشاندم وبه موضوع زندگي خودش برمي گرداندم.اصغر،از دست پدرو مادر واقعي اش كه آن ها را شمرو هندجگرخوار مي ناميداز شهرستاني دورافتاده به تهران فرار كرده بود،آن ها جز اوبچه هاي ديگري داشتند كه حال و روزشان بهتر از اصغر نبود.همه با هم در يك كارگاه كوچك خشتمالي با مشقت كار مي كردند و درآمدشان به هيچ جايي نمي رسيد وبراي همين عصبانيت شان را سربچه هاي خود خالي مي كردند.شكاف جوش خورده ي كنار ابروي اصغرتنها علامت آشكار واكنش پدرو مادر او در برابر فقر بود.كله ي چاك چاكش را موهايي بلند و بدن داغ شده اش را جامه هاي نيمدار،استتار كرده بود.او در حين نشان دادن شاهكارهاي پدرو مادرش به گريه افتاد وگفت حاضراست بميرد و پيش خانواده اش برنگرددوهر خرابه اي را به خانه ي نكبت زده شان و آن كارگاه خشتمالي ترجيح مي دهد.بعد هم به شوخي گفت:«اگرفرانكشتاين هم مرا به فرزندي قبول كند حاضرم پسرخوانده اش بشوم»مسخره نيست!او از دست خشونت پدرو مادر حقيقي اش فرار كرده بود و من ...رگه هاي پشيماني در ذهنم دويده بود كه سايه ي مردبلندبالايي را بالاي سرمان حس كرديم.كلاه قپي برسر داشت و با مهرباني لبخند مي زد.بي آن كه از او دعوتي كرده باشيم پيش ما نشست وبي مقدمه گفت:«بچه ها مگرجاي ديگري براي خواب پيدا نكرديد كه آمديد در اين مكان ناامن ولو شديد؟!
دهانم خشك شده بود و نمي توانستم حرف بزنم.اصغر هم حرفي نزد.ديد چيزي نمي گوييم دنبال حرفش را گرفت و با لحني دلسوزانه گفت:«حتما دنبال كار مي گرديد.من يك دكه ي ساندويچ فروشي دارم.شما دوتا پسر خوب مي توانيد وردستم كار كنيد.محل خواب و خوراكتان با من،مزد خوبي هم روي آن،قبول؟»
چشم هاي اصغر درتاريك و روشن برقي زد وصداي نامفهومي حاكي از خوشحالي از حلقومش درآمد.صورت مرد در نور چراغ هاي ميدان پرچروك بود وسبيل كلفتي داشت.
مي خواستم اورا از سرمان رد كنم كه اصغراز جايش بلند شدوگفت:«هرچه باشداز گوشه ي خيابان كه بهتر است.پاشو رفيق»هنوز اسمم را نمي دانست.درحالت ترديد به ياد آخرين حرف هاي آليس افتادم كه مرا حرامزاده خوانده بود.با اكراه از جايم بلند شدم.مرد سبيل كلفت به طرف ماشين پيكان قديمي اش رفت و ما هم مثل برده دنبالش راه افتاديم.وقتي سوار شديم و ماشين به حركت درآمد در بين راه با ذوق زدگي اسممان را پرسيد.اصغر كه ناخودآگاه دست هايش را از شوق پيدا كردن كار وسرپناه به هم مي ماليد،زود خودش را معرفي كرد ولي من در ذهنم دنبال يك اسم قلابي پسرانه مي گشتم وهيچ كدام از نام هايي كه به خاطرم مي رسيد،به دلم نمي نشست.سكوتم،مرد را به غرولند انداخت.طوري كه طاقت نياورد و با صداي خش داري گفت:«توپسر مثل اينكه يك چيزت هست.خوب هركسي يك اسمي دارد.مثلا من اسمم صفر است.نترسيدها ولي پشت سرم به من مي گويند ابوالهول.حالا شما مي توانيد مرا آقا صفر صدا كنيد.خوب نگفتي اسمت چيست شازده؟»
براي اينكه خودم را راحت كنم گفتم:«هومن،كه خودش و اصغر به خنده افتادند.با دهان كج تكرار كرد:«هومن!اگر ننه ي ما هم از اين اسم هاي سوسولي روي ما گذاشته بود كه حالا اوضاعمان خيلي توفير داشت..آخر يك پسر گشنه گدا را چه به اين جور اسم هاي تي تيش ماماني؟!ببين پسر،اول پياله و بدمستي!نكند تو هم فيلم شاهزاده و گدا را ديده اي؟ولي نه خوشم آمد.از آن بچه هاي ولنگ و واز نيستي.مي شود رويت حساب باز كرد.»
ترس برم داشته بود.در چشم هاي ابوالهول كه از آينه ماشين مرا
R A H A
11-19-2011, 07:55 PM
صفحات 26 تا 45 ...
می پایید، نشانه های واضحی از شر دیده می شد. شرارتی که کم کم از پس قیافه ی چروکیده و خندانش بیرون می زد.
ما را به انبار متروکی خارج از شهر رساند که در آن اتاقی با چند تشک چرک و مقداری خرت و پرت قرار داشت. روی دیوارهای دوغابی اتاق با خطوط ناشیانه و پر غلطی جمله های شهوت آلودی نوشته شده بود. عکس چند زن لخت در ژست های مختلف را با خمیر به دیوار چسبانده بودند. ابوالهول با لحنی که سعی داشت مهربان جلوه کند، گفت: «بچه ها به خانه ی خودتان خوش آمدید. این قصر قارون نیست ولی هر چه باشد از هتل چمن بهتر است کسی نمی تواند مزاحمتان شود نه آژان ها و نه لات و لوت ها.»
بلاتکلیف و مردد ایستاده بودیم و مثل لال ها فقط زیر چشمی یکدیگر را نگاه می کردیم.
ابوالهول تشک ها را پهن کرد و پرسید: «گرسنه تان نیست؟» و رفت از یخدان گوشه ی انبار خوراکی بیرون آورد و گفت: «بخورید بچه ها، با شکم گرسنه خوابتان نمی برد.»
یک بطری هم از جیب گشاد شلوارش درآورد که رویش نوشته شده بود «عرق میکده ی قزوین» در چوب پنبه ای بطری را به دندان گرفت و با حرص آن را کند و چند جرعه سر کشید و گفت: «یک قلپ می زنید؟»
در خانه ی ما مشروب توی دست و پا ریخته بود. من گاهی دزدانه ناخنکی می زدم. ولی در انبار ابوالهول، موضوع فرق می کرد. اصغر دست دراز کرد که بطری را از او بگیرد. سقلمه ای به پهلویش زدم که دستش را کشید.
ابوالهول عرق توی شیشه را تا ته سر کشید و باز به گوشه ی انبار رفت و با یک تنگ دوغ برگشت و گفت: «دوغ آب علی که می خورید؟!» دلم هزار راه رفته بود. داشتم مکافات فرار از خانه را می کشیدم ولی غرورم اجازه نمی داد به روی خودم بیاورم که از آن مرد می ترسم. تصمیم گرفته بودم که دیگر ترحم پنهان کسی روی موجودیتم سایه نیندازد و باید تا آخرش می رفتم.
صفر که روی یکی از تشک ها لم داده بود، از ما خواست بنشینیم. لحنش ملایم ولی آمرانه بود. وقتی نشستیم، خودش را به ما نزدیک تر کرد و گفت: «می دانید بچه ها من از جنس زن خوشم نمی آید. برای همین تا حالا ازدواج نکردم. اگر زن گرفته بودم الان بچه ام قد شماها بود. ولی چه می شود کرد، قسمت ما همین است. نه ساله بودم که ننه ام سر زا رفت و بابام هم بی معطلی یک زن دیگر آورد به خانه اش. این زن بابا، سلیطه ای بود که لنگه اش توی تمام دنیا پیدا نمی شد. من و خواهر کوچکم شب و روز از دستش کتک می خوردیم. کتک که می گویم تو سری و لگد و نیشگون در مقابلش نوازش به حساب می آید. کفشی داشت که پاشنه بلندش آهنی بود. هر وقت از دست ما عصبانی می شد اول سیر و پُر، ننه ی خدا بیامرز ما را به باد فحش می گرفت، بعد آن کفش را بر می داشت، روی سینه ی یکی از ما می خوابید تا می توانست با پاشنه ی آن توی سر و صورت ما می کوبید، نمی دانم چرا یک دفعه هار می شد. شاید او هم در بچگی یک مرگش شده بود که اثرات آن، دیوانه اش می کرد. وقتی دستش خسته می شد، آن وقت از دست و پا و لُمبر ما گازهای سگی می گرفت. یک وقت دندان طلایش توی گوشت کفلم گیر کرد و کنده شد. می خواهید اثرش را نشانتان بدهم.»
بی معطلی شلوارش را پایین کشید و پشتش را به ما نشان داد. آن قدر پشمالو بود که ما چیزی ندیدیم و سرمان را پایین انداختیم.
ابوالهول که دید از این عمل او دست و پایمان را گم کرده ایم، انگار که از زیاده روی خود آگاه شده باشد، ناگهان ساکت شد و به فکر فرو رفت.
بعد از دقایقی خاموشی، من و اصغر به یکباره با هم از او پرسیدیم: «بابات چرا از شما دفاع نمی کرد؟»
صَفَر پوزخندی زد و گفت: «بابای من راننده ی بیابان بود و سالی یک ماه هم پیدایش نمی شد. وقتی هم می آمد. زنک چنان خودش را برای او لوس می کرد که هر چه ما پیشش می نالیدیم به خرجش نمی رفت. تا این که یک روز زن بابا چنان وحشی شد که سیخی را داغ کرد و دنبال من و خواهرم صغرا گذاشت. خواهر بیچاره ام فقط هفت سالش بود و زیر تنه ی سنگین آن پتیاره که با سیخ داغ روی سینه اش نشسته بود، آن قدر جیغ کشید و ننه ی مرده ام و مرا به کمک خواست که من روی دیوار حیاط خانه مان از بیچارگی سرم را به لبه ی دیوار می کوبیدم و همسایه ها را به یاری می طلبیدم ولی کاری از دستم بر نمی آمد.
صَفَر صورتش را از ما برگردانده بود و به نظر می رسید که گریه ای بی صدا می کند ولی طولی نکشید که به حالت عادی برگشت و گفت: «فیلم هندی دیدید؟ زندگی من عین فیلم های هندی سوزناک است. صغرای بیچاره همان روز مُرد. زَهره ترک شده بود. دکتر که آوردند گفت: طحالش پاره شده. هر چه گفتم کار زن باباست، کسی تحویلم نگرفت. حتی بابام هم تقصیر را به گردن من انداخت. آخر آن وروره ی جادو طوری زمینه چینی کرده بود که مثلاً من کُپه سنگین فرش ها را روی خواهرم انداخته و با این کار او را به کشتن داده ام. چند روز بعد از آن که طفلی صغرای هفت ساله را کنار مادرم خاک کردیم دیدم دیگر جایم توی آن خانه نیست. قید همه چیز را زدم و آواره ی کوچه و خیابان شدم. تا این که یک بابایی ما را از توی خیابان جمع کرد و پیش خودش برد. اسمش فاضل بود و شغلش معرکه گیری. دوستانش به او می گفتند فضله و آن بابا، بابای ما شد.»
چهره اش به کج خندی وا رفته بود. خوابمان گرفته بود ولی او هنوز داشت از شاهکارهایش برایمان می گفت و عاقبت شروع کرد به تعریف لطیفه های وقیحانه، یک بطری عرق دیگر را هم از توی یخدان آورد و سر کشید. در میان حرف هایش هی به ما تعارف می کرد. اصغر از تشنگی همه دوغ داخل تنگ را خورده بود و من هم پلکهایم سنگین شده و از طرفی گرسنگی و تشنگی امانم را بریده بود. اصغر طاقت نیاورد و همان طور که ابوالهول حرف می زد، روی یکی از تشک ها دراز کشید و مثل مرده به خواب رفت. من هم دقایقی بعد از او خودم را روی زمین ولو کردم ولی به خود فشار آوردم که نخوابم. زیر چشمی صفر را می پاییدم. چشم هایش از شوق می درخشید. کنارم آمد و با دست تکانم داد. وقتی مثلاً از خواب بودنم مطمئن شد، کنارم دراز کشید. بدنش بوی گند می داد انگار با روغن ترمز ماشین حمام کرده باشد. نفس مرطوب آغشته به الکلش به صورتم می خورد. چاره ای ندیدم مگر حالی اش کنم که بیدارم. سر پا بلند شدم. خودش را جمع و جور کرد. آب دهانش را قورت داد و گفت: «مگر توی چشم هایت نمک پاشیدن پسر؟!»
با خمیازه ای دروغی و لحنی خواب آلود پرسیدم: «آقا صفر شما هم همین جا می خوابید؟!»
گفت: «اشکالی دارد؟... توی این محل پَرت لازمه اش این است که من ازتان مراقبت کنم.»
نگاهی عصبی و شکاک به من انداخت. فهمیده بود که از منظورش سر درآورده ام، گفت: «از اولش حدس می زدم که بچه ی بد عنقی باشی. ولی حقیقتی را باید بفهمی. الان هزاران بچه بی کس مثل تو، این ور و آن ور سرگردانند. همه شان آرزو دارند که کسی مثل من پیدا بشود و کار و سرپناهی برایشان جور کند. پیه خیلی چیزها را هم به تنشان می مالند تا گوشه ی خیابان از گرسنگی نمیرند ولی تو با این اسم مکُش مرگِ من و ظاهر نازک نارنجی، فکر نکنم که جز حال گیری فایده ای برای من یکی داشته باشی. هر چند من از بچه های چموش خوشم می آید.»
اصغر بی هوش و بی گوش خرناس می کشید و آب از دهان بازش روی تشک سرازیر شده بود، سرم سنگینی می کرد و حالم داشت به هم می خورد. دلم می خواست بخوابم ولی جرأت نمی کردم. در آن لحظه بود که به یاد آوردم چه قدر زندگی با شکوهی داشته ام. در خانه ی دکتر و آلیس همه چیز مرتب و منظم بود. غذای به موقع، خواب سر وقت به استثنای شب های سورچرانی. اتاق خوابم تمیز و معطر بود. معده ام تا آن وقت هیچ وقت به طور کامل خالی نشده بود. علاوه بر دکتر و آلیس همه اطرافیانم از خدمتکارها گرفته تا قوم و خویش های دکتر به محض آن که لب تر می کردم، آن چه را می خواستم، مهیا می کردند. در مسافرت هایی که می رفتیم در بهترین هتل ها اقامت می کردیم. توهین آمیزترین فحشی که تا پیش از فرار شنیده بودم همان کلمه ی «حرامزاده» بود که آلیس در شرایطی غیرطبیعی و در حال عصبانیت به من گفت. ولی ساعاتی بعد از فرار، در بیغوله ای کثیف و متعفن با هیولایی بی شاخ و دم گرفتار آمدم که فکر می کرد از زور فقر و فلاکت با او همراه شده ام.
تصمیم گرفتم تا دمیدن آفتاب بیدار بمانم. پیش خود فکر کردم که دکتر و آلیس چه حالی از فرار من پیدا کرده اند. حتماً پیش مهمان های سرشناس خود خرد و مچاله شده بودند و به زمین و زمان بد و بیراه می گفتند.
آن شب تا وقتی مطمئن نشدم که ابوالهول واقعاً خوابیده، چشم بر هم نگذاشتم و تا صبح با هر آهی که او در عالم خواب می کشید، ترس خورده از جا می جستم.
تنها
از بادها و آوارها
گذر می کنم
تا آن چیزهای گمشده
آن حرفهای ناگفته را بازیابم
زن میانسالی در گوشه ی کم نور اتاق، روی لبه ی تختخوابی بزرگ که تشک مواجی داشت، نشسته بود و با چهره ای بی حالت و سرد به اتاقکی شیشه ای و پر نور که مردی درون آن روی یک صندلی آهنی به زنجیر کشیده شده بود، نگاه می کرد. صدایی از پشت شیشه ها به گوش می رسید.
- مطمئنی از این ماجرای هیجان انگیزی که تا اینجا تعریف کردی، چیزی از قلم نیفتاده. حس می کنم که از بیان جزییات اکراه داری. این طور نیست؟
زن مثل آن که از خواب پریده باشد، با صدایی شبیه زوزه گفت: «از کجا فهمیدی؟»
- سعی نکن مسائل اصلی را از من پنهان کنی. تو راجع به دوران قبل از دوازده سالگی ات چیز زیادی نگفتی. خاطرات کودکی، زشت و زیبا در ذهن آدم دقیقاً ثبت می شود شاید...
زن نگذاشت حرف مرد تمام شود.
- خیلی چیزها گفتنی نیستند حتی به بهای معالجه. ولی من سعی کردم به حقیقت نزدیکتر شوم؛ همان چیزی که دیگران عمداً از گذشته ی خود حذفش می کنند تا کسی نتواند آنها را دست کم بگیرد.
- من امین بیمارم هستم. وقتی مرا به خانه ات آوردی حتی با چنان وضعیت غیرعادی و تهدیدآمیزی، معنایش این است که حاذق بودنم را باور داری. در روانکاوی برای رسیدن به نتیجه ای بهتر، چاره ای جز صداقت بیمار نیست.
- ولی صداقت تا حالایش هیچ خیری برای من نداشته.
- در این جا موضوع فرق می کند.
- چه فرقی می کند؟ من نکته های کلیدی را در اختیارت می گذارم و تو این تکه های ناجور را به هم بچسبان و از آنها یک شکل منطقی بساز. این طوری برای هر دوی ما بهتر است. درک هوشمندی ات کار مشکلی نیست. آوردن تو به این اتاق که دیوارهایش عایق سربی دارد و هیچ صدایی از آن بیرون نمی رود به خاطر این بود که ماجرای من، بین خودمان بماند.
روانکاو روی صندلی تکان خورد و با این حرکت صدای زنجیرهایی را که دور بدنش پیچیده شده بود، درآورد.
- وقتی پیشنهاد تلفنی عجیبت را شنیدم که جلسه روانکاوی به جای مطب، در خانه تو باشد، در عین احساس خطر، ته دلم شادمان بودم که در کارم تنوعی ایجاد شده، راستش مریض هایی که به موارد کتاب های روانشناسی شباهت دارند، چندان رغبتی در من ایجاد نمی کنند. دنبال تیپ های عجیب تری می گشتم. بگذار یادم بیاید. تو در جایی پرت با من قرار گذاشتی و با ماشین مرا به خانه ات کشاندی. بعد یک لیوان شربت به من دادی که با نوشیدن آن از هوش رفتم. نمی دانم چه طوری مرا به این محل آوردی و به زنجیر بستی؟ وقتی به هوش آمدم ادعا کردی که این کارها فقط برای قوت قلب خودت است و بعد از معالجه و خلاصی از اشباحی که مدتی است جلو چشمت ظاهر می شوند، آزادم می کنی و دستمزد خوبی به من می دهی. گفتی ظهور اوهامی که آزارت می دهند، زاییده ی خاطرات گذشته است و با یک روانکاوی ماهرانه رفع و رجوع می شود... فکر می کنی باید این قدر ساده لوح باشم که باور کنم بالاخره از این خانه زنده بیرون می روم؟! تو حتی برای اینکه ردی از خودت باقی نگذاری، اسم و نشانی قلابی به منشی من دادی و حالا هیچ کس نمی داند که کجا هستم؟ ولی من در هر شرایطی کارم را انجام می دهم و از آن لذت می برم.
چشم های زن درخشید. اتاق نور آبی ملایمی داشت که از لامپ های درون دیوار بیرون می زد. روی دیوارهای اتاق عکس های زن در مراحل مختلف سنی آویزان بود.
روانکاو دنباله حرفش را گرفت.
- زندگی تو تا اینجا که تعریف کردی جالب و استثنایی ولی غم انگیز بود. حدسی که می زنم این است که ادامه ی این موضوع با این که ممکن است یادآوری دردناکی باشد، به حل مشکل تو کمک می کند.
زن از لحن موذی روانکاو چندان خوشش نیامد و با عصبانیت جواب داد:
- شرح ماجرای ابوالهول اصلاً برای من خوشایند نیست... ولی ما روزها در دکه ای نزدیک توپخانه. شاگردی اش را می کردیم و شب ها در همان انبار کذایی می خوابیدیم. منی که در خانه، دست به سیاه و سفید نمی زدم، مجبور شده بودم. جعبه های سنگین نوشابه را جا به جا کنم، خیارشور و گوجه را سریع در اندازه های کوچک ببُرم و لای نان ساندویچی بگذارم و هزار کار دیگر بکنم. لابد می پرسی که چرا صبح همان شبی که او ما را پیدا کرد، از پیشش نرفتم؟ من واقعاً قصد برگشتن به خانه را نداشتم. ثانیاً به کجا می توانستم بروم؟
بعد از چند ماه آشنایی با صفر، او فهمیده بود که من دخترم ولی بر خلاف ادعای تنفر از جنس زن باز هم دست از سرم برنمی داشت. می خواهی باور کنی می خواهی باور نکن، هیچوقت نگذاشتم به طور جدی به من دست درازی کند. اما اصغر به او علاقه مند شده بود؛ شاید به خاطر محبتی که در ازای مطیع بودنش به او داشت. یک شب که تقلاهایش با من بی نتیجه ماند، در مستراح انبار حبسم کرد. ساعتی را در آن محیط متعفن با خودم کلنجار رفتم. در همان حال این فکر مسخره به من الهام شد که ممکن است دست تقدیر محل تولد و مرگم را در چنین جایی رقم زده باشد برای همین ترس برم داشت و شروع کردم به التماس که بیاید و آزادم کند و قول دادم هر چه بگوید انجام دهم. او هم با خوشحالی از بیرون دَرِ مستراح را به رویم باز کرد غافل از این که من با آفتابه مسی به انتظارش ایستاده بودم. آفتابه را با قوت تمام بر سرش کوفتم و او در جا نقش زمین شد و خون کله اش کف انبار را پوشاند و من وحشت زده از آن جا فرار کردم.
روانکاو می خواست از جا بلند شود که زنجیر مانعش شد، گفت: این اولین بار است که می شنوم کسی را با آفتابه بکشند. آفتابه ی آدمکش تو، مرا یاد موضوعی انداخت که سال هاست در خاطرم نقش بسته. در بچگی مردی را می شناختم که برای اذیّت کردنش، او را ابریق صدا می کردند. می دانی که ابریق معنی آفتابه هم می دهد. هیچ وقت نفهمیدم چرا این لقب مسخره را روی او گذاشته بودند. هر وقت کسی ابریق صدایش می کرد چنان فحش و فضیحتی راه می انداخت که... بگذریم. وقتی آفتابه را بر سر ابوالهول کوفتی و جانش را گرفتی از این که مرتکب قتلی شده ای متأسف و ناراحت نبودی؟ در ضمن این سؤال مغزم را قلقلک می دهد که یک دختر پسرنما چه طور می تواند فقط با نواختن یک ضربه آن هم با اسلحه ناچیزی مثل آفتابه ی مسی یک مرد قلچماق را بکشد؟!
زن با فریادی عصبی نگذاشت مرد چیز دیگری بگوید.
- من کی گفتم که ابوالهول را کشته ام؟ او فقط نقش بر زمین شد. در آن حالت بود که توانستم از دستش خلاص بشوم و فرار کنم.
روانکاو لبش را گزید: لابد می خواهی که من بر پایه یک مشت دروغ برایت نسخه بپیچم. این جوری به هیچ جایی نمی رسیم. گوش کن رکسانا خانم. من آدم روزنامه خوانی هستم. یادم می آید که خبر قتل مردی به نام صفر سر آسیابی معروف به ابوالهول چندین سال پیش نقل روزنامه ها بود از قول پزشک قانونی نوشته بودند که علت مرگ، پارگی امعاء و احشاء بر اثر ضربه های معتدد یک شیء تیز و برنده بود، روی سر مقتول هم علامت کوفتن یک چیز سنگین مشاهده شده و نگو که این موضوع به تو مربوط نمی شود. ضمناً پلیس در چاهی حوالی همان انبار، جسد پسری به نام اصغر آزمند را که رویش یک عالمه سنگ ریخته بودند پیدا کرد و این احتمال مطرح شد که قاتل، شاگرد ناشناس او هومن باشد. تا آنجا که یادم می آید هرگز اثری از او یافت نشد.
زن که در جواب مانده بود، طوری خودش را مچاله کرد که انگار می خواست همه وجودش را درون دیواری که بر آن تکیه داده بود و رنگ صورتی ژله مانندی داشت، جا دهد. اما پس از دقایقی سکوت به حرف آمد.
- خیلی خوب. بعد از آن که ابوالهول با ضربه ای که به سرش زدم، بیهوش بر زمین افتاد به گمان این که او مُرده، وحشت زده پا به فرار گذاشتم. اصغر هم با همین تصور در حالی که داد می زد «قاتل» دنبالم می کرد که مرا بگیرد ولی در تاریکی داخل چاهی افتاد. او که چند جای بدنش شکسته بود، با التماس مرا به کمک خواست اما من که توهم قتل ابوالهول را در سر داشتم فکری احمقانه به سرم زد. با خود گفتم حالا که آدم کشته ام بگذار تنها شاهد ماجرا را هم از بین ببرم. پس هرچه سنگ بزرگ و کوچک، آن دور و اطراف بود بر سر آن بیچاره ریختم تا صدایش به یکباره قطع شد. بعد از این که از مرگ اصغر اطمینان حاصل کردم، دوباره به انبار برگشتم تا علایم حضورم در آنجا را نابود کنم. وقتی به انبار رسیدم، با تعجب دیدم که ابوالهول زنده است و دارد کم کم به هوش می آید. از کشتن اصغر پشیمان شده بودم. کارم گره خورده بود. با دستپاچگی کاردی را که در اتاقک انبار بود برداشتم و در شکم صفر که تازه سرپا بلند شده و هنوز گیج بود، فرو کردم. چند مرتبه دیوانه وار این کار را کردم. تا این که او با آخرین رمقی که داشت فریاد کشید: «ننه» و بر زمین افتاد و تا وقتی که آخرین نفس را کشید با همان کارد بالای سرش ایستادم. آن وقت تصمیم گرفتم که جسدش را هم درون آن چاه لعنتی بیندازم ولی هیکلش سنگین بود و نفسم را بند آورد. او، را در همان جا رها کردم. بعد کارد را شستم. لباسهایم را که خونی شده بود کندم و لباسهای تمیز دیگری پوشیدم و تا صبح در آن انبار بالای سر جسد بیدار ماندم. هر بار به کاری که کرده بودم فکر می کردم، عق می زدم و بالا می آوردم. سپیده نزده، کارد و آفتابه و لباس های خونی را برداشتم و هر اثری از خودم که در آنجا بود، محو کردم و از انبار خارج شدم. مسافتی دورتر همه آثار جرم را در چاله ای دفن کردم و از ناچاری و ترس از گیر افتادن دوباره به نزد دکتر و آلیس برگشتم.
روانکاو زیر نگاه شرر بار و بی حوصله ی زن، گفت:
- لابد انتظار داشتی که با شنیدن ماجرای قتل ابوالهول و اصغر از ترسِ جان، زبانم بند بیاید و بر خود بلرزم ولی نمی دانم چرا هنوز همان قوت قلب و اطمینان را دارم که در شرایط عادی در محیط آرام مطبم داشته ام. البته من بازپرس پلیس نیستم که راز جنایت را کشف کنم. وظیفه ام کمک به بیمارانم برای درمان آنهاست. پس ادامه می دهیم. تا این جای کار باید به مسأله سر راهی بودن تو، فرار از خانه و قتل را هم اضافه کرد. می خواستی آینده ات را خودت بسازی و به قول خودت سایه ی ترحم کسی روی سرت نباشد. آیا واقعاً ترک کردن کسانی چون دکتر و آلیس که زندگی مرفهی برایت فراهم کرده بودند، آن قدر حیاتی بود یا مشکل از جای دیگری آب می خورد؟ آیا قصد نداشتی از والدین اصلی ات انتقام بگیری و چون دستت به آنها نمی رسید سرپرستانت را به جای آن دو آدم بی مبالات، چزاندی؟ از این ها گذشته مگر قرار نبود با هم رو راست باشیم. تو ممکن نیست درست بعد از قتل آن دو نفر به خانه برگشته باشی چون تا شش ماه بعد از آن واقعه هنوز در روزنامه ها عکس دختری گمشده به نام رکسانا بدیع زاده چاپ می شد!
زن تأثر خود را با قطره های اشکی برملا کرد، ولی زود خود را یافت و با صدایی بم و تهدیدآمیز گفت:
- خیلی بی رحمی! مجبورم از جیک و پوک زندگی ام برایت حرف بزنم. ترجیح می دهم به هر قیمتی معالجه بشود؛ چون تصور دیوانگی دیوانه ام می کند. بله قرار شد هیچ مطلبی را از تو پنهان نکنم. هر چند برایم سخت است که به کسی اعتماد کنم حتی اگر آن شخص روانکاوی باشد که در چنگم اسیر شده. با این حال، باشد می گویم. بعد از ترک انبار تا شب در خیابان های شهر ویلان شدم. زمستان بود و هوا آنقدر سرد که داشتم یخ می زدم. چند بار به سرم زد که به خانه برگردم ولی بادی توی کله ام بود که نمی گذاشت حتی به بهای مرگم به خانه گرم و نرم بدیع زاده ها برگردم. نیمه شب شده بود و جز مست ها کسی در خیابان دیده نمی شد. خون توی رگ هایم داشت منجمد می شد که در زیر پل رودگذری گروهی پسر دیدم که دور آتشی کز کرده اند. خودم را به جمع آنها رساندم تا گرم شوم. یکی از آنها با من سر صحبت را باز کرد، گفت که همه این بچه ها جایی را ندارند اما او پدربزرگ تنهایی دارد که خیلی با حال است و در خانه خود وقت و بی وقت از نوه اش پذیرایی می کند و او که هسته صدایش می کردند، ترجیح می دهد که در فضای آزاد باشد! او که این لقب را به خاطر آن گرفته بود که هر میوه ای را با هسته اش می خورد، داشت با من حرف می زد که صدای سوت شنیده شد. پلیس ما را دنبال کرد. هسته دست مرا کشید و با خود فراری داد. به کوچه پس کوچه ها آشنا بود و با زرنگی او توانستیم فرار کنیم. مدتی در زاویه تاریک کوچه ای پنهان شدیم و با حرف زدن سعی کردیم سرما را از یاد ببریم، ولی نمی شد. خیلی سردمان شده بود، به او پیشنهاد کردم به خانه پدربزرگش برویم. او با تردید قبول کرد. تقریباً چیزی به صبح نمانده بود که ما، درِ خانه ی پدربزرگ هسته را به صدا درآوردیم. یک منزل قدیمی که در ته کوچه ای بن بست قرار داشت. وقتی در به روی ما باز شد از تعجب خشکم زد. انتظار داشتم پیرمردی عصا به دست، چروکیده و زهوار در رفته روبرویمان سبز شود ولی در مقابل ما مردی ایستاده بود که از همان دیدار اول مرا به خود جذب کرد. با این که او را در آن وقتِ نامناسب و سوز و سرما از تختخواب گرم بیرون کشیده بودیم، با خوشرویی ما را به درون خانه اش برد و چنان رفتار صمیمانه ای از خود نشان داد که فکر می کردم خواب می بینم. بی هیچ درنگی سفره ی صبحانه را مهیّا کرد. خودش هم برای ما لقمه چید. بعد از صبحانه پیپش را چاق کرد و مثل آن که مرا از قبل بشناسد، با من خوش و بش کرد، جوری با محبت حرف می زد که علاقه ام نسبت به او لحظه به لحظه بیشتر می شد. ولی هسته چندان از حضور در کنارش احساس خوشحالی نمی کرد و من آن موقع به این فکر افتادم که چرا این پسر خنگ، سرگردانی در کوچه و خیابان را به زندگی در کنار پدربزرگی با خصوصیات پر جذبه ی این مرد ترجیح داده است. اسمش فیروز بود. چشم های قهوه ای روشن، موهایی جو گندمی، قدی بلند بالا و موزون و صدایی گرم و اعتماد برانگیز داشت. خودش می گفت پنجاه سال دارد و از همه مهم تر، طوری پخته و بدون تپق و با حضور ذهن حرف می زد که زود فهمیدم غیرممکن است هسته، نوه ی او باشد. پسر بیچاره لهجه ی داش مشتی داشت ولی فیروز شمرده و بی عیب و نقص و با تسلط کامل صحبت می کرد و طرز زندگی و ظاهر آراسته اش نشان می داد که تحصیلات ناقصی ندارد. به هر حال آن روز با حضور در خانه فیروز اضطراب قتل هایی که انجام داده بودم، تا حدودی از بین رفت. این بار هم اسم جعلی دیگری برای خودم جور کردم و فیروز و هسته از آن به بعد سارنگ صدایم می زدند. وقتی فیروز از زندگی ام پرسید به او گفتم که از دست والدین خشن خود که در کارگاه خشت مالی کار می کنند، فرار کرده ام؛ عین همان چیزهایی که اصغر بیچاره از خودش برایم گفته بود. همان روز ساعاتی پس از حضورمان در خانه ی فیروز، هسته از من خواست که از آنجا برویم اما من می ترسیدم به خاطر جنایت هایی که مرتکب شده ام، گیر بیفتم، از او خواستم چند روزی را در آن خانه بمانیم و او هم با اکراه قبول کرد. رفتار خوش فیروز به من جرأت داد که سرخوشی دوران پیش از دانستن راز تولدم، دوباره به سراغم بیاید. انگار نه انگار که دو آدم را کشته ام و دختری هستم که به ظاهر پسرانه درآمده است. حوادث قبلی البته به من آموخته بود که دیگر از هیچ موضوعی ساده نگذرم. فیروز و هسته، گاهی در خلوت با هم پچ پچ می کردند و گرچه فیروز، وقتی من و هسته در کنارش بودیم بیشتر مرا مورد توجه قرار می داد و در گوشی حرف زدنش با هسته به نظر صمیمانه نمی آمد ولی در آن موقع دوست داشتم، چنان گوش هایم شنوا می شد که به موضوع حرف هایشان پی می بردم. آنها گاهی هم دوتایی بیرون می رفتند و در آن خانه ی نسبتاً بزرگ، تنهایم می گذاشتند. شب ها وقتی برمی گشتند. طوری وارد خانه می شدند که متوجه ورودشان نمی شدم و زمانی می فهمیدم آمده اند که فیروز با لحنی مهربان صدایم می کرد. «سارنگ جان.»
یک ماه از حضور من در خانه فیروز گذشته بود بی آنکه او در ازای آن از من کاری بخواهد یا چیزی طلب کند و این بیشتر موجب تعجبم شده بود. به نظر می رسید که وضع مالی اش خوب باشد چون حتی
R A H A
11-19-2011, 07:55 PM
صفحه 46-50
زمانی که از صبح تا شبانگاه با هسته بیرون می رفت از من نمی خواست که لااقل غذایی برای انها جور کنم. خودش همیشه از اغذیه فروشی خوراکی می خرید و به خانه می آورد. گاهی که حوصله داشتم خانه را تمیز می کردم یا غذایی می پختم. در این جور مواقع فیروز خوشحالی پر سر و صدایی از خود بروز می داد و مرا به شوخی " کَد پسر" صدا می کرد. او کتابخانه اش را هم در اختیارم گذاشته بود تا حوصله ام در تنهایی سر نرود. یک اتاق پر از کتاب داشت که هر روز از صبح تا عروب مشغول یک کدامشان می شدم. سوال هایی که در ذهنم نسبت به رفتار عجیب فیروز و هسته داشتم گاهی با هسته در میان می گذاشتم. مثلا خیلی دوست داشتم بدانم که انها برای چه کاری بیرون می روند؟ و آقا واقعا هسته نوه فیروز است؟ معمولا جواب مبهمی می داد و یا این که همه چیز را با یک شوخی مسخره به خیال خودش ماستمالی می کرد.روزی دل به دریا زدم و به فیروز گفتم:واقعا ممنونم که پناهم دادی و با من رفتاری بیش از حد تصور گرم و مهرآمیز داشتی ولی می خواهم دلیل این همه خوشرفتاری را بدانم.
در جوابم خنده ای کرد و گفت: از وقتی پا به این خانه گذاشتی توی نخت هستم. می دانی من روی ادم های باهوش حساب دیگری باز می کنم. داشتم کم کم از تو ناامید می شدم. معمولا ادم های پرت جای امنی که ببینند از خود نمی پرسند که در ازای آسایشی که در اختیارم گذاشته اند چه از من می خواهند؟ ولی تو با این سوال خلاف این را ثابت کردی و حالا دیگر آمادگی اش را داری که یکی از دوستان ثابت من بشوی...
منظورش از دوستان ثابت را نفهمیدم ولی سرم را همین طوری بالا و پایین کردم. باز گفت: باید متوجه شده باشی که کارهایم بدون برنام نیست. در این مدت تا حدودی قِلِق تو دستم امده. پسر زرنگی هستی و لحن حرف زدنت هم با هسته و امثال او فرق دارد. یک جوز خاصی حرف می زنی که انگار زیر نظر اشراف تربیت شده ای و این موضوع البته مهم نیست که فکر کنم تو اشراف زاده ای هستی که از خانه فراری شده، اتفاقا کسی مثل تو را کم داشتیم و حضورت در جمع ما یک امتیاز است. ببین پسرجان ، من و هسته و یک نفر دیگر که تو او را ندیده ای زندگی مان از راهی تامین می شود که تا حدودی مخاطره آمیز است. اگر دل و جراتت هم مثل آشپزی ات باشد ، نور علی نور می شود.
دلم هزار راه رفته بود. راه مخاطره آمیز تامین زندگی!؟ در ان موقع یاد الیور تویست افتادم که در چنگ فاکین پیر و زشت و دسته ی تبهکارش گرفتار شده بود و مجبورش کردند که برخلاف میلش دزدی کند ولی نه من به کوچکی و ناتوانی الیور تویست بودم و نه فیروز، فاکین زشت و بداخلاق، برای همین مثل کسی که ختم روزگار است گفتم: برای کسی که آب از سرش گذشته، انتخاب نوع زندگی در درجه اول اهمیت قرار نمی گیرد.
با قهقهه ای که بالاخره اورا به سرفه انداخت گفت: تو با این رفتار عجیب و حرف های قلمبه واقعا متحیرم می کنی. این جور فلسفی صحبت کردن برای تو زود است. مگر چند سال سن داری که باید آب از سرت گذشته باشد؟ واقعا پدرت خشتمال است؟! به هر حال من آدمی مثل تو را اگر آسمان به زمین بیاید حاضر نیستم از دست بدهم.
لال مانده بودم . خیال می کردم در آن موقعیت هر حرفی که از دهانم بیرون بزند، ناشیانه خواهد بود و او را از من مایوس می کند. از جهتی سکوت را از دید او نشانه خنگی و نفهمی می دانستم. پس با خودم کلنجار می رفتم که زبان باز کنم و چیزی بگویم. حرفی که نشان بدهد همان طور که او می گوید بسیار بیشتر از سنم می دانم ولی انگار میان سق و زبانم چسب ریخته باشند، دهانم بسته مانده بود و او با صدایی پر طنین تر از پیش ، باز به حرف امد و گفت: ما کارهای زیاد پیچیده ای نمی کنیم. ولی برای خودمان مقرراتی داریم که همه سعی می کنند انها را رعایت کنند. منظورم از همه تمام افراد مافیا نیست. ما گروه کوچکی داریم که با تو می شویم چهار نفر. نفر چهارمی یک زن است که از این بعد در ظاهر، مادر تو و هسته به حساب می آید. ما به غیر از این خانه که در آن هستیم هر از مدتی خانه ی دیگری را اجاره می گیریم که شورانگیز همان زنی که صحبتش شد تویش زندگی می کند. این کار برای رد گم کردم است...
در آن لحظه که او داشت برایم توضیح می داد رگ حسادتم به جوش امده بود. خیلی دلم می خواست زودتر شورانگیز را ببینم و در همان حال فهمیدم که چقدر به این مرد که چهار برابر من سن و سال داشت دل بسته ام. عشق خنده داری است مگر نه آقای دکتر؟ یک دختر با ظاهر پسرانه عاشق مردی شود که حدود نیم قرن زودتر از او به دنیا آمده.
بالاخره شورانگیز را هم دیدم. زنی تقریبا غرقه در زرق و برق، به همه جای بدنش طلا آویزان کرده بود. او هم در حرف زدن کم نمی اورد. از انها که ذاتا در هر نقشی فرو می روند و در هیچ موقعیتی خود را نمی بازند. شورانگیز ظاهری مهربان داشت و مثل فیروز در برخورد اول با من گرم گرفت. ولی من می خواستم سر به تنش نباشد. با این حال طوری وانمود می کردم که از حضورش خوشحالم. ان زن هیچ وقت به خانه ی فیروز نمی امد بلکه ما نزد او به خانه اجاره ایش می رفتیم. در ان جا مدتی به من تعلیم می دادند. نقشه ای که فیروز کشیده بود متفکرانه و هیجان انگیز بود. هر چهار نفر با هم چندین بار در خانه آن را پیاده کردیم و وقتی فیروز زمان اجرای نقشه اش را اعلام کرد دل تو دلم نماند تا آن لحظه ی موعود برسد تا به فیروز نشان بدهم که حدسش در مورد هوش و فراست من بی راه نبوده.
انها مدت ها یک مغازه جواهر فروشی را زیر نظر داشتند و چندین بار هم با ظاهر مبدل به آن مغازه رفته و جواهرات داخل آن را از نظر قیمت سبک و سنگین کرده بودند. طبق محاسبه فیروز در ساعت معینی یکی از دو فروشنده مغازه برای انجام کارهای بانکی بیرون می رفت و فقط یکی شان در ان محل باقی می ماند. در روز اجرای نقشه ما با لباسهای گرانقمیت و گریمی ماهرانه که کار فیروز بود وارد جواهرفروشی شدی و شورانگیز که ساعد طلاپیچش را برای نمایش تمول خود نشان مرد میانسال مغازه دار می داد با حرکاتی دلبرانه از فیروز که نقش شوهری زن ذلیل اما پولدار را با مهارت ایفا می کرد خواست که به جواهرفروش بگوید گرانترین جواهرات خود را به ما نشان دهد. لازم نبود فیروز چیزی بگوید، صدای شورانگیز آن قدر رسا و آمرانه بود که مرد جواهر فروش با نگاهی به کیف باز فیروز که پر از پول درشت بود با خوشحالی گاو صندوق خود را باز کرد و چند تکه از آلات گران قیمت را از توی ان بیرون کشید . در نقشه ای که فیروز کشیده بود اول قرار بود به محض آن که صاحب مغازه جواهرات را روی ویترین گذاشت خودم را به مثل آدم های صرع زده به زمین بیندازم ولی با مخالفت شدید من، این نقش به عهده هسته گذاشته شد و او هم در موقع مناسب نقش زمین شد و مثل یک مصروع واقعی با چشم های از حدقه درآمده و کف بر لب بدنش را به پیچ و تاب انداخت. در آن لحظه شورانگیز چنان شیونی راه انداخت که مغازه دار بی توجه به جواهرات روی ویترین و دستپاچه دنبال راهی بود که اوضاع را دوباره رو به راه کند و مشتریانش را به این سادگی از کف ندهد. فیروز مثل پدری متاثر ولی واقع بین از جواهرفروش خواست که لیوان آبی بیاورد تا قرص های مخصوص تشنج را مثلا به هسته بخوراند و من دنبال موقعیتی بودم که جواهرات بدلی را که درست شبیه جواهرات روی میز بود جایگزین انها کنم. قبل از آن و در تمرین ها این کار به نظر سهل و آسان می امد ولی در آن لحظه کمی ترسیده بودم. بالاخره در حالی که جواهر
R A H A
11-19-2011, 07:56 PM
55-51
فروش در کنار همسته زانو زده بود.من با دل درد شدیدی که بعد فهمیدم از مقدمات اولین عادت ماهانه است.حساس ترین مرحاله از سرقت را اجرا کردم.بعد از آن که هسته چنین نشان داد که با خوردن قرص حالس جا آمده فیروز با لحنی خجولانه از مرد جواهر فروش به خاطر وضعیت غیر منتظره ی پیش آمده عذر خواست با اشاره به چهره ی گریان و مشوش شورانگیر موقعیت را برای خرید مناسب ندانست و ما به اتفاق در حالی که زبانمان را از خوشحالی بیرون آورده بودیم پیشت به جواهر فروش مغازه را به سرعت ترک کردیم.وقتی چند خیاابن آن طرف تر رسیدیم فیروز مدام به پشت من میکوبید و میگفت:«عالی بود پسر طوری عمل کردی که انگار مادر زاد اینکاره ای.خوشم آمد خوشم آمد.»شوارنگیز هم در عوض هسته را تشویث میکرد و ادای زمانی را درمی آورد که او روی زمین افتاده بود و میگفت:«خمیر دندان معجزه آسای کف مخصوص هسته آقای غشی.»
من که از رضایت فیروز به دل دردی که گرفتارم کرده بود اهمیتی ندادم در یک آن متوجه دستهای خالی او شدم و مثل صاعقه زده ها بر جا خشکم زد.آخر فیروز در آن کیف برای جلب اعتماد جواهر فروش بیشتر از دو برابر قیمت جواهراتی که دزدیده بودیم پول گذاشته بودیم.وقتی فهمیدیم فیروز کیف را در مغازه جواهر فروشی جا گذاشته همه عزا گرفتیم.رنگ از صورت فیروز پریده بود و زبانش مثل چوب خشک شده بود و من برای آن که علاقه ام را به او نشان بدهم با وجود این احتمال که مغازه دار ممکن است دقایقی بعد از خروج ما جریان را فهمیده باشد داوطلبانه حاضر شدم که به آن مغازه برگردم و کیف را تحویل بگیرم.فیروز ابتدا موافق نبود و میترسید گیر بیفتم.به او اطمینان دادم که بی گدار به آب نمیزنم و بعد از حصول اطمینان به درون مغازه میروم.بالاخره با دو دلی در حالی که شورانگیز و هسته را به خانه ی اجاره ای فرستاد دورادور پشت سرم راه افتاد.وقتی پشت شیشه جواهر فروشی رسیدم مغازع دار دوم هم در آنجا حاضر بود.آنها به چهره ای نگران در حال حرف زدن بودند.دل پیچه شدید نمیگذاشت ذهنم را روی حرکات آنها متمرکز کنم تا بفهمم که از موضوع سر درآورده اند یا نه.حدس زدم که اگر هم فهمیده باشند کیف پر از پول میتوانست آنها را وادار به سکوت کند.عاقبت دل به دریا زدم و داخل مغازه شدم.مغازه دار اولی با دیدن من لبخند مرموزی زد و فقط گفت:«آها یکی شان آمد.»این جمله کوتاه در ذهن من معانی متعددی پیدا کرد و میتوانست این جور تعبیر شود که یکی از دزدها با پای خودش به تله افتاد.در آن حالت که با بدن کرخت شده در انتظار بود آنها به سرم بریزند و پلیس را خبر کنند تازه به یاد قتل ابوالهول و اصغر افتادم و آن یادآوری ناگهانی مثل شوک برق گرفتگی قدرت حرف زدن را از من گرفت.جواهر فروش با همان لبخند کشنده در ادامه جمله اولش گفت:«پس بابا و مامان کجا هستند؟!»با همه دردی که میکشیدم سعی مکردم ذهنم را به کار بیندازم و در یأس آمیزترین حالت زندگی ناگهان در جوابش گفتم:«متأسفانه حال برادرم دوباره بد شد و آنها مجبور شدند او را به بیمارستان ببرند.»او طوری گفت:«صحیح»که انگار قاضی دادگاهی است و حکم اعدامم را تأیید کرده است و بعد خواست که نزدش بروم تا کیف را تحویلم بدهد و من که همه ی حواسم متوجه او بود و از شریکش غافل بودم.زمانی که با احتیاط چند قدم جلو رفتم متوجه شدم که مغازه دار دوم گوشی تلفن را برداشت و شماره ای گرفت و لحظاتی بعد با شنیدن صدای پشت خط گفت:«لطفا سروان اعتمادی.»در جا یخ زدم و به سرعت رو برگرداندم که فرار کنم که جملات بعدی او از این کار منثرفح کرد به سروان پشت خط میگفت که صاحب کیف پیدا شده و دیگر نیازی به پیگیری پلیس نیست.نفس راحتی کشیدم و کیف را گرفتم که بروم.دستی به شانه ام خورد.مغازه دار اولی بود که میگفت:«پسرم با این همه پول احتیاط کن و از کنار دیوار برو.غیر از تاکسی هم سوار هیچ ماشینی نشو.خدا به همراهت.»به سرعت از مغازه بیرون زدم و با عجله شروع به دویدن کردم.فیروز با دیدن من دوباره چهره اش باز شد ولی تا رسیدن به او اضطراب و شکم درد رمقی برایم باقی نگذاشته بود.از او خواستم که مرا زود به خانه برساند.خون ریزی خفیفی داشتم که میترسیدم قبل از رسیدن به منزل فیروز رسوایم کند.آلیس و معلمهای خصوصی قبلا درباره عادت ماهانه اطلاعاتی به من داده بودند.
روانکاو نفسی کشید و پرسید:فکر میکنم این جریان مربوط به سی سال پیش باشد و آن جواهر فروشی هم اسمش برلیان بود.شگرد دزدی در آن موقع همه را متحیر کرده بود.مرد جواهر فروش به روزنامه ها گفته بود که فکر میکند جا گذاشتن کیف و برگشتن یکی از سارقان به مغازه جزیی از نقشه دزدها بوده و خنه دار این بود که مرد بیچاره بر خود لعنت میفرستاد که تبهکار نوجوان را راهنمایی و با«خدا به همراهت»بدرقه کرده.او با ستایش غیر مستقیم شجاعت تو به پلیس و خبرنگارها گفته بود یک الف بچه که از حالا این همه پر دل و جرأت باشد و بدون ترس از گیر افتادن با محل جرم برگردد فردا که گردن کلفت شد چه اعجوبه ای از آب درمی آید.
زن از جای تاریک خود تا لبه ی روشنایی زاویه دار اتاق قدم زد و بعد با صدایی که انگار از دهان یخ زده ی مرده ای بیرون میزد و کلماتش به محض برخورد با دیوارها منکوب میشد و میماسید جواب داد:
ـاعجوبه تر از من خود تویی که نمیدانم با چه رمل و اسطر لابی سال و حتی ساعت خاطره های مرا حدس میزنی و اگر از من میپرسیدی به زور یادم می آمد تولین دزدی من با فیروز در چه سالی بود!این روزنامه های لعنتی تو مثل اینکه همه لحظات زندگی ام را مو به مو برایت تعریف کرده اند.دیگر چه نیازی به این که زبانم را برای کعب الخباری مثل تو خسته کنم؟!
روانکاو با خنده ای صدا دار گفت:
ـدر زندگی هر کس لحظه های تاریک و روشنی وجود دارد.تو در ظلمات اتاقت نشته ای و از من میخواهی با دستهای بسته از بند کابوس رهایت کنم!از این تعارفهای ادبی بگذریم.دانستی های من ممکن است به این چیزها که گفتی خلاصه نشود و بخش وسیعتری از زندگی ات را در بر بگیرد و به جاهایی برود که از تعجب چشمهایت چهار تا بشود.خیلی جالب است که حدسهای آدم صورت واقعیت به خود بگیرد.این حس احمقانه مرا وا میدارد که در این تنگنا لااقل برای لحظاتی حال و روز فعلی خودم را فراموش کنم و منتظر شنیدند بقیه داستان تو بمانم.
زن گفت:
ـفیروز بعد از آن دزدی موفقیت آمیز برایم حسابی نزد خودش باز کرد.بعد مقدار زیادی پول را در گاو صندق خانه اش به عنوان سعم من جداگانه کنار گذشات و این کارش علاقه ام را نسبت به او افزایش داد.مدتی بعد در سرقت مشابه دیگری صاحب جواهر فروشی دستمان را خواند و ما مجبور به فرار شدیم.پاسبانی که در همان حوالی بود با شنیدن داد و فریادهای مغازه دار دنبالمان کرد و با شلیک به سر شورانگیز موجب مرگش شد و ما به ناچار بری نجات خودمان جسدش را کف خیابان رها کردیم و با وضعیتی مرگزده به خانه فیروز برگشتیم.با این که از شورانگیز دل خوشی نداشتم ولی باور کن از مردنش نه تنها خوشحال نشدم بلکه این واقعه در ان لحظه خیلی متأثرم کرد ولی فیروز از خراب شدن نقشه اش ناراحت بود.
چند ماه از حضورم توی خانه فیروز میگذشت که حس کردم در مرحله سریع تر رشد قرار گرفته ام و اندامم داشت شکل زنانه تری پیدا
R A H A
11-19-2011, 07:56 PM
از ص 56 الی 65
می کرد ممکن بود دیر یا زود پته ام را روی آب بریزد . لباس های گشاد و رعایت جوانب دیگر نمی توانست به حد کافی ف جنسیتم را از فیروز و هسته مخفی نگه دارد . تا کی می توانستم این بازی را ادامه دهم در حالی که به نظر خودم تا آن موقع بیش از اندازه هوشمندی به خرج داده بودم.
در آن موقعیت نامتعادلی که ق فیروز از اجرای نقشه ای دیگر خودداری می کرد و بیشتر اوقاتمان در خانه می گذشت ، به این فکر افتادم به نوعی خودم را از این دوگانگی خلاص کنم و حقیقت ماجرا را به او وهسته بگویم .
این ترس که مبادا از این که او را شش ماه تمام گول زده بودم از من به شدت برنجد و از خانه اش طردم کند ، مرا در گیر و دار با خود انداخته بود که شبی فیروز با سرور و خوشحالی پا به منزل گذاشت و من و هسته را صدا کرد و گفت : عزا تمام شد بچه ها می توانیم از حالا روی یک نقشه جدید کار کنیم کاری که تاآخر عمر ما را از دله دزدی خلاص می کند . مطمئنم که هر کدام از شما دوست دارد از راهی به سرگردانی خودش خاتمه بدهد . من این را ه را پیش پای شما می گذارم.
نگاهی پر معنی به منانداخت و حرفش را دنبال کرد:« یک نفر از شما باید نقش یک دختر را بازی کندم
من هیجان زده شده بودم ولی نمی توانستم از نقشه ی او تصویری در ذهن بسازم.
با این حال فهمیدم که طرف خواسته ی او هستم چون قیافه ی هسته آن قدر بهم ریخته بود که هیچ جهره پرداز قابلی نمی توانست او را شبیه دخترها کند یک احتمال خفیف هم دادم که ممکن است پی به ماهیت من برده و این حرف را به قصد طعنه زده باشد وقتی آگهی روزنامه ای را که عکسم را به عنوان گمشده در آن چاپ شده بود نشان داد این گمان در من قوّت گرفت که مرا شناخته و برای تصاحب پنج میلیون ريال جایزه ای که برای یابنده تعیین شده بود و آن وقت ها کلی پول بود می خواهد به دکتر و آلیس تحویلم دهد.
البته عکس سیاه و سفید وتقریبا تاری که در روزنامه چاپ شده بود فقط کمی با من مطابقت داشت و تطبیق شباهت تصویری که با موهای بلند و صورت آرایش شده در یکی از میهمانی ها از من گرفته شده بود با قیافه ای که بعد از فرار من پیدا کرده بودم ، دقتی هوشمندانه می خواست که که از فیروز بعید نبود.
با دیدن آگهی همه چیز را تمام شده دیدم تصور برگشتن به خانه دکتر و نگاه های شماتت بار آنها و از همه مهمتر دور افتادن از فیروز کلاف ام کرده بود ااما درکمال تعجب فهمیدم که فیروز باا ین که به شباهت من و عکس چاپ شده پی برده است ولی ظاهراً نشان می داد که چنان با شخصیت پسرانه ام اخت شده که نمی تواند این شک را به ذهنش راه دهد که سارنگ همان رکسانای گمشده است شاید او آنقدر بلند پرواز بود که بدیهی ترین حقیقت پیش چشمش را نمی دید مثل آدم های دوربین که نمی توانند حقیقت پیش چشمش را نمی دید ؛ مثل آدم های دوربین که نمی توانند اشیاءن زدیک راببینند تو روان کاوی و فکر بودم در روان شناسی نظریه قابل پذیرش باشد به هر حال او با ذوق زدگی از من خواست که لباس دخترانه بپوشم با این که موهایم کوتاه بود ولی با به تن کردن آن لباس هر دوی آنها خشکشان زد . پیش روی خود دختری وافعی را می دیدند .
هسته حیرت زده گفت: به خدا اگر نمی شناختمت باور نمی کردم تو پسری !
هر چند نگاهش در گرداب شک دو دو می زد اما برای او بهتر همان بود که من پسر باشم اگر دنیا به زمین می رسید حتی درلباسی زنانه باید همان سارنگی می بودم که شش ماه تمام بااو همراه و همکاسه بوده.
فیروزه مدتی را به من مهلت داد که موهایم کمی بلند شوند و در این مدت سعی کرد به من آدابی را یاد بدهد که درمواجهه با زن و شوهر دختر گم کرده به دردم بخورد هسته را هم فرستاد تا در محل زندگی آنها سر و گوشی آب بدهد و خود او هم گاه گاهی آفتابی می شد و با زرنگی خاص خودش ته و توی قضیه را در می آورد و نکته هایی را یادداشت می کرد و بعد آن اطلاعات را مثلاً به من می گفت تا کاملاً در قالب رکسانا قالب شوم و من همه ی این مسخره بازی ها را فقط و فقط به خاطر فیروز تاب می آوردم .
بعدها فهمیدم که او یکبار با تغییر قیافه پیش دکتر و آلیس رفته و با سر هم کردن داستانی زمینه را برای پیدا شدن ناگهانی من آماده کرده بود.
روزی که قرار شد مرا به آنها تحویل دهد با تعریف هایی اغراق آمیز از استعداد و شهامتم از من خواست که دراین بازی هیجان انگیز کاملا حواسم جمع باشد و دستور هایی که داده بود بدون تعلل پیاده کنم تا با مشکلی مواجه نشوم .
مرا به شکلی گریم کرد تا کاملا برای آنها قابل پذیرش باشد البته قبل از آن روز با عکسی که به تازگی از من گرفته بود به خانه زن و شوهر رفت ووقتی مطمئن شد که آنها در باور کردن من ذره ایتردید به خود راه نداده اند اولین گام خود را برای بازی دادن آن زوج بیچاره برداشت.
در آن لحظه که آماده می شدم تا به عنوان بدل خودم به خانه سر پرستانم برگردم در میان آه و زاری هسته که می گفت نمی توانددوری مرا تحمل کند من هم اشکم در آمد و با بغضی در گلو از فیروز پرسیدم: « قول می دهی که زودتر مرا از این مخمصه نجات بدهی؟»
و فیروز با ژست آدمی فاتح و مطمئن به خود گفت:« تو فقط تامدتی که خودت را در نقش رکسانا جا می زنی مواظب باش که بند را آب ندهی و می دان م که از عهده ی آن خوب بر می آیی آن وقت تا چشم بر هم بزنی ما صاحب همه چیز خواهیم شد و تو دوباره همان سارنگ خودمان می شوی فقط یادت باشد که هر وقت از دوران گمشدگی ات از تو سوالی کردند که مچت باز می شود گیج بازی در بیاور طوری که مثلا یا د آوری گذشته سخت است تا از سین جین زن و شوهر قصر در بروی آنها احتمالاً دنبال نشانه ای خالی در بدن تو خواهند گش تا اطمینان پیدا کنند و تو به ه ر بهانه ای که شده نگذار تنت را وارسی کنند .»
در تام مدتی که فیروز حرف می زد من بهت ز ده و هراسان چشمم به ته حلقش بود که آن صدای فریبنده و اغواگر از آن بیرون می آمد صدای او در آن وقت برایم چنان جاذبه ای داشت که اگر می گفت از بلند ترین ساختمان شهر پایین بپرم بی برو برگرد این کار را می کردم.
روانکاو با لحن دلگیر وخسته ای که ته مانده ای از اشتیاق در آن به جا مانده باشد گفت:
- پیش از آن که به تشریح لحظه پر شکوه وصل برسیم برای من مهم است که بدانم در آن موقعیت قضا قدری ساختگی هنوز هم روحت دنبال شر مطلق بود و یا آنکه می خواستی برای جلب توجه فیروز آن طور دل بهدریا بزنی و نزد کسانی برگردی که ممکن بود دیگر مثل سابق چندان آزادت نگذارند ؟ فکر می کنم تو هم به اندازه ی فیروز دنبال اجرای نقشه خودت بودی درست می گویم؟
- زن با تشویش از جای خود برخاست کتابی را که روی میز آرایشش بود باز کرد یخچالی ازدرون دیوار بیرون زد در یخچال بزرگ را که باز کرد نیمتاب نور بخشی از چهره اش را روشن کرد چروک ناشی از حرص روی پیشانیاش به شکل مبهمی نمایان بود .
از درون یخچال تکه گوشت سوخاری سردی بیرون آورد و به دندان کشید و با بی تفاوتی از فاصله دور به مرد پشت شیشه تعارف کرد.
روانکاو گفت: هنوز آنقدر گرسنه نشده ام که از شدت ضعف رو به قبله شوم و فکر می کنم تا وقتی این داستان تو تمام نشود اشتهایی برای خوردن پیدا نکنم.
زن که صدای به هم خوردن دندان ها و ملچ و مولوچ غذا خوردنش در اتاق پژواکی عصبی کننده پیدا کرده بود انگار که با خودش نجوا م ی کرد گفت:
- به نظر من آدم ها دودسته اند آنهایی که همیشه یک جور زندگی می کنند و کسانی که از یکنواختی بیزازرند و دائماض سعی درایجاد تغییر در زندگی و محیط خود دارند من از نوع دوم هستم و بنابراین هر پیشنهادی که تحولی را برایم به وجود بیاورد کی پسندم و خوب یا بد آن را به کار می بندم . فیروز که بالخره فهیمدم پدربزر گ هسته نیست مرا به سمت زندگی پر هیجانی کشاند کسی که خبث طینت او را نمی شد در پس رفتار متعادلش به آسانی دید .
شاید این شرارت پنهانی که دراو وجود داشت . نوع متفاوتی از نبوغ بود که می توانست به نفع خود دیگران را به آسانی تحت تاثیر و سیطره قرار دهد و از آنها در نهایت ق درت بهره برداری کند.
چشم های زن در تاریکی مثل حیوانات شبرو درخشش ترسناکی پیدا کرده بود روان کاو کمی دایش را بلندتر کرد :
- البته خود نظریه ای است که اگر طرفدارانی مل تو داشته باشد هر کسی به خود حق می دهد که مردم را به گمان بلاهت تا پرتگاه بهره کشی و درنهایت نیستی بکشاند . کسی که بنشیند و مدام برای تصاحب خوشبختی دیگران نقشه بکشد و ن را باشجاعت تمام به اجرادر بیاورد .
- نمی تواند مورد تقدیس قرار بگیرد . این نابغه تو فقط غریزه ی حیوانی اش را ورزیده کرده بود و متأسفانه اینتنها تو نیستی که به اشخاص برنده در مقامی خاص ، لقب نابغه می دهی . چون با چنین تعریفی خودت هم در گروه نوابغ قرار می گیری
زن پرخاش گرانه در میان نطق روانکاو دوید:
- مثل اینکه از بحث اصلی دور افتادیم تو روان کاوی و من بیمار تو هوش من هر چقدر هم زیاد باشه نمی تواند با تجربه و مطالعات حرفه ایت برا بری کند پس اجازه بده زودتر دنبال ی کابوس زندگی ام را برایت تعریف کنم.
روانکاو آرام ن تراز پیش گفت: از این که با صراحت و تندی با تو حرف میزم دلگیر نشو . چون فهمیده ان زن آب دیده ای هستی . مثل دیگران رعایتحال ات را نمی کنم خوب اینجور که پیداست جایزه پنج میلیون ريالی پیدا کردن تو که آن موقع خودش ثروت تعیین کننده ای بود هدف نهایی فیروز نبود از همین حالا چشم انداز وحشت ناکی را می بینم که تو واو دارید سرخوشانه در آن ما تازانید با این که به نظر می رسد که در زمان فیروز همیشه یک گام از تو جلوتر بود و تو حتما این را می دانستی می خواهم دقیق تر برایم به این سوال تکرای جواب بدهی با وجود نکه فهمبده بودی آن مرد نیرنگ باز برای رسیدن به هدفش ممکن بود تو را هم قربانی کند چرا آنقدر به او علاقه داشتی؟
زن در حالت سرخوشی واندوه گفت: - فیروز رذالت خوشایندی داشت و طبعاً اگر می خواستم در بست مرید شیطان باشم دوستداشتن او چیزی در همان حدبود توصیف حالتی که نسبت به او داشتم کمی سخت است از کسانی می بریم که از ما برترند و به کسانی دل می بندیم که فکر می کنیم چیزی بیشتر از مادارند او چنان دهان گرمی داشت که فکر می کردم با کلماتی که ازدهانش می ریزند میتواند تکه های شکسته اجسام را به هم بچسباند از طرفی پدر خوانده ام را آدم بی مصرفی حساب می کردم کهمنتهای قدرتش این بود که وقتی با آلیس حرفش می شد خودش را توی اتاق حبس می کرد و بعد دوباره قیافه ملتمس و احمقش پیدایش می شد و ناز زنش را می کشید در نظر من دکتر تا جایی که تعادل و تقارن زندگی اش به هم نخورد آدم شریف و روشن بینی بود پزشکی که ازراه حرفه اش به ثروت نرسیده بود درواقع اودلیل برای حرص و آز نداشت و متومل به دنیا آمده بود .
به هر حال فیروز مرا بامقدماتی به خانه دکتر برد فرار من چنان شخصیت آنهارا رو به تحلیل برده بود و پریشانشان کرده بود که جرأت اینکه سوالی از من بکنند رانداشتند.
آن قدراز دیدنم به وجد آمده بودند که انگار فراری واقعی خودشان بودند و این منم که می بایست آن بیچاره ها را مورد باز خواست قرار میدادم که چرانتوانسته اندتا آن روز مرا پیدا کنند ؟
فیروز در نظر آنها چون قهرمانی می مانست که شیشه عمرشان را میانه سقوط و شکستن سالم بازگردانده بود و البته او با چنان ماهرانه و بی عیب و نقص همه چیز را به هم ربط می داد و نقش آفرینی می کرد که چیزینمانده بود به پایش بیافتند و سجده اش کنند .
به آنها گفت که مرا بی هوش و حواس در خیابان یافته و دراین مدت مثل دختر خودش از من مواظبت کرده و چون هنرمندی تنهاست و ازروزنامه ها خوشش نمی ید از آگهی هایی که سر پرستانم برای یافتنم شبانه روز در نشریه ها چاپ می کردند بیاطلاع بوده و بر حسب اتفاق چندروز پیش که لباس هایش را خشک شویی گرفته عکس و مشخصات مرا درروزنامه ای که جامه هایش در آن پیچیده شده بود ، دیده هر چند که نسبت به منمحبتی پدرانه پیدا کرده با این حال به محض اطلاع پیدا کردن از موضوع تصمیم به تحویل دادنم گرفته است.
دکترو آلیس خودرا مدیون این مرد میدیدند فیروز درادامه ی نقش بازیاش وقتی آنها پیشنهاد دریافت مژدگانی را دادند با لحن بزرگ منشانه ای آن راتوهین به خود انست و باتظاهر به دلخوری میخواست خانه ی آنها راترک کند که مانعش شدند دکتر و آلیس برخلاف انتظار سرزنشم نکردند آنها آدم های متجددی بودندو می خواستند مطابق اصول روان شناسی با من رفتار کنند .
فیروز به من گفته بود اگر زمانی زنو شوهر به قلابی بودنم پی بردند بلافاصله ازدستشان فرار کنمونزد او بازگردم .
او از آن ببعد مثل جنی که مویش را آتش زده باشند در خانه ی ما حاضر می شد و باداستان های ساختگی اش اعتماددکترو همسرش را جلب می کرد و هم سر و گوشی آب می داد تا ببیند من چقدردر قالب رکسانا موفق بوده ام.
چند روزی از بازگشتنم به خانه نگذشته بود که طبق نقشه ی فیروز شروع به بد خلقی کردم و آنها سردر گم و دستپاچه تلاش خودرا به کار بستند که از طریقی مشکلم را بفهمند وحل کنند.
گذاشتم آن قدرناز مرا بکشند تا به آنها بگویم که به فیروز علاقه مندم ومی توام دوریاش راتحمل کنم .
دکتر و آلیس از فرط ناباوری و غصه دچار لکنت شدند و باور نمی کردنددختری در سن نوجوانی مردی را که به سرازیری ا عمرش رسیده باشد علاقه پیدا کرده و چنین عاشقانه او را بخواهد .
فیروز خواستند تا مرا نصیحت کند این طور تصور می کردند که با کلامی پخته و دوراندیشانه مرا از این عشق عجیب و غیر معمولی منصرف می ند ولیاوبالحنی عتاب آمیز به آنها گفت: « دختر شمادر شرایطی نیست که باخواسته هایش موافقت نکنید درمدتی کهنزد من بوده است کاملاً به خلق و خویش آشنا شده ام او دختری حساس از زندگی چه می خواهد و چه طور می شود او را از خطری که دائماً او راتهدید میکند دورش کرد من مرد جوانینیستم و ممکن است حرف هایم برایتان عجیب باشد و به نظر ما و بسیاری دیگر که زندگی را یک مسیر مستقیم می بینند عجیب به نظر بیاید ولی بگذاریددخترک از طریقی که کم خطر تر استا ز بحران روحی اش به سلامت عبور کند مطمئن باشید کسی مثل من نخواهد گذاشت که به او سخت بگذرد.
پدرخواده ام به رغم احترامی که برای فیروز قائل بود نتوانست خود را نگه دارد و با کنایه حرف اورا ناتمام گذاشت و گفت:« ببینید جناب آقا! من مدت مدیدی درانگلستان زندگی کرده امو همسرم اهل آنجاست بنابر این شاید بیشتراز شما با اصل آزادی انتخاب آشنایی داریم اما جنابعالی مرد سالمندی هستید و رکسانا حکم نوه و
R A H A
11-19-2011, 07:57 PM
66-70
شاید نتیجه شما را دارد ! این که بگذاریم جگر گوشه مان با مردی مسن تر از پدرش ازدوج کند شاید از دیدگاه من و آلیس آن قدرها هم تکان دهنده نباشد . خوب ما وظیفه خود میدانیم به او هشدار بدهیم که این علاقه ممکن است احساس زودگذری باشد و با حادثه ای کوچک زایل شود . ضمن آنکه او در چنین حالتی قادر نیست مصالح واقعی خود را در نظر بگیرد و تجربه ای ندارد تا از طریق آن دوراندیشی کند . و مشکلاتی که در آینده ممکن است از قِبَل این ازدواج غیر عادی گریبانش را بگیرد ، در نظر آورد . »
آلیس که تا آن لحظه سکوت کرده بود با فارسی لهجه دارش ، میان حرف آن دو پرید و با نگاه خریدارانه ای به فیروز گفت : « شما انسان محترمی هستید و حتما زنانی هم وجود دارند که زندگی با شما برایشان خیلی مطلوب باشد . ولی هر آدم آشنا به مسائل میداند که متوسط عمر مفید آدم تا هفتاد سالگی یا کمی بیشتر است . در آن موقع رکسانای من تازه مزه زندگی را میفهمد و بی پرده تر بگویم که او در چنان سنی مسلما از کم توانی شما دچار یاس میشود . نمیدانم شما کتابهای مربوط به کهنسالی را خوانده اید ؟ در آن کتابها میتوانید روشن تر از این به مفهموم گفته های من پی ببرید . »
فیروز کسی نبود که به آسانی وا بدهد . او هم برای خود نظریه پردازی بود که در مسیر خواسته هایش هر دست اندازی را صاف میکرد و من که در گوشه ای از خانه بدون دیده شدن ، به حرفهای آنها گوش میدادم ، شنیدم که در جواب گفت : « ببینید ، در ملاقات اول چنین تصویری را برای من بوجود آوردید که حاضرید برای سلامتی دختر آزرده تان ، دست به هر فداکاری که لازم است ، بزنید . این دیدگاه هنوز هم در من باقی است و مطمئنم که قصد دارید تا آخرین لحظه در برابر خواسته اش ( که به نظر نا معقول می آید ) از راهی کم خطر ایستادگی کنید و به اصطلاح او را سر عقل بیاورید . این واقعیتی است که من نمیتوانم وضعیت مزاجی خودم را در آینده پیش بینی کنم و در سنی هستم که احتمال هر گونه آسیب به زندگی خود را میدهم . آقا و خانم عزیز ، بنده در این سن و سال ، بیشتر دلم میخواهد در گوشه ای آسوده باشم تا اینکه با دختر بچه ای پیمان زناشویی ببندم و آرامشم را با چنین کاری به هم بزنم . ولی باید اعتراف کنم در مدتی که از رکسانا نگه داری میکردم ، کاملا او را شناخته ام و مانند یک پدر دوستش دارم . ولی مگر زندگی چیزی به جز رسیدن به خواسته های درونی است ؟ علاقه او به من هر چند شکل نامتعارف دارد ولی باید به عنوان یک انسان مسئول به شما یادآوری کنم که اگر او را از پیوند با خودم بر حذر دارم ، روحیه اش به شدت آسیب میبیند و ممکن است این بار به کاری خطرناک تر از فرار دست بزند . »
بعد از این حرفها ، دکتر و آلیس با دلهره به همدیگر نگاهی انداختند و با نارضایتی تسلیم شدند .
زن در آینه ای که در دل دیوار جاسازی شده بود ، نگاهی انداخت و با تکدر گفت :
این آینه حالم را به هم میزند . در هر زاویه ی اتاق که باشی انگار روبروی آنی و بدبختی اینجاست که جنسش طوری است که همه معایب قیافه آدم را به رخش میکشد !
روانکاو بازدمش را با صدا بیرون داد .
آینه همیشه آن چیزی را که میخواهیم نشانمان نمیدهد . خیلی فیلسوفانه حرف زدم ، نه ! آدم هایی مثل فیروز زیاد دیده ام و میتوانم حدس بزنم که چه معامله ای با دکتر و زنش کرده . تو آن موقع یک مکمل با تجربه میخواستی تا بتواند به بهترین شکل همراهی ات کند . آن گرگ باران دیده حتی اگر ابلیس بود با دو شاخ روی سرش ، مقبول طبعت قرار میگرفت چه رسد به این که مردی خوش برخورد و جذاب باشد و حرفهایش را در لفافه منطقی بزند . خوب بعد چه شد ؟
به همین سادگی که تو استدلال میکنی با من ازدواج کرد . در شب ازدواج پنهانی ما ، هیچ کس جز سرپرستانم ، یک عاقد و دو شاهد اجاره ای کسی در محل حضور نداشت . از واهمه زخم و زبانها آشنایان را دعوت نکرده بودند . دکتر بیچاره که یک شبه همه ی موهای سرش سفید شده بود با خون دل برایم آرزوی خوشبختی کرد و آلیس که اشکها آرایش صورتش را به هم ریخته بود ، با بغضی ابدی گردنبند زمرد نشانی را که از اجدادش به او رسیده بود ، به گردنم انداخت و در حالیکه نمیتوانست به راحتی حرف بزند ، مرا بوسید و به زبان فرانسه گفت : « به خاطر آن شب لعنتی که به تو توهین کردم تا ابد خودم را نمیبخشم . دیگر نمیخواهم ملامتت کنم . شاید در این ازدواج خیر و صلاحی در کار است و تو تبدیل به یک زن خوشبخت شوی . »
راستش را بخواهی تا حدودی دلم برای آنها سوخت ولی ...
زن با ته خندی مسخ شده به آرامی در تاریکای اتاق قدم زد . در شعله فندکی که برای آتش زدن سیگار روشن کرده بود طرحی از اندامی فرو ریخته و ناشکیبا بر چهار سوی دیوارها سایه انداخت و سایه ی زن که انگار با خود او منطبق شده بود ، به صدا در آمد :
یعنی این خود منم که دارم کابوسی مجسم را به عنوان خاطره نقل میکنم . معلوم است که حتی کسی مثل تو که با آدمهای عجیب و غریب سر و کار داشته ، به ماجرای مضحک زندگی ام پوزخند بزند . آن قدر سختی به خود داده بودم تا کسی در آن لباس های گل و گشاد به دختر بودنم پی نبرد و وقتی در اتاق زفاف با فیروز تنها شدم ، اول تحسینم کرد که با مهارت نقش بازی کرده ام و بعد گفت : « در عمرم هیچوقت کسی را تا این حد موافق طبع خودم ندیده بودم . خب سارنگ جان بگو هنرپیشگی را از کی یاد گرفتی ؟ در این مدت که تو را به این زن و شوهر بیچاره تحویل داده بودم از ترس این که نکند یک جای کار از ناحیه ی تو معیوب شود و تمام قضیه با فراموشکاری نقشی که به عهده ات بود ، به هم بخورد ، یک لحظه قرار نداشتم . تو پسری و لاجرم در موقعیتی ممکن بود یادت برود که داری فیلم بازی میکنی و اگر آنها میفهمیدند ، همه ی رشته های ما پنبه میشد . ولی خوشحالم که ... »
حرفش را قطع کردم و پرسیدم : « پس هسته کجاست ؟! »
خندید و گفت : « الان صحبتهای مهمتری با هم داریم . نمیخواهی بدانی این بابا بزرگ برای آینده تو و خودش چه فکرهایی کرده ؟ من پنج میلیون چوب جایزه را بی خودی رد نکردم . به نظر تو آن زن و شوهر خنگ به اندازه کافی از زندگی لذت نبرده اند ؟ این همه مال و منال از سر آنها زیادی نیست ؟ خوب حالا پاشو این آرایش مسخره را از صورتت پاک کن و لباسهای اصلی خودت را بپوش . باید مثل دو مرد جشن بگیریم و دمی به خمره بزنیم . »
ناگهان مثل آن که دچار برق گرفتگی شده باشد ، بر جا خشکش زد و بریده بریده گفت : « صبر کن ببینم . توی آرایشگاه بدن عروس را موم می اندازند . من چطور متوجه نبودم ؟ آرایشگر نفهمید تو دختر نیستی ؟ »
سعی کردم بر خودم مسلط باشم . او به طور قانوی شوهرم بود و باید حالی اش میکردم که کار من به قول هنر پیشه ها ، بازی در بازی بود . سر به زیر گفتم : « آرایشگر کار عادی خود را کرد و با موضوع خارق العاده ای روبرو نشد . »
فیروز با دقت وراندازم کرد و با شک و تردید گفت : « لغز نگو . نکند واقعا ... باورم نمیشود . یعنی در تمام این مدت از یک دختر بچه رو دست خورده ام ؟ یعنی تو همان رکسانا هستی ؟ »
با مسخرگی چشمهایش را مالید و گفت : « نه به قول مولوی من مست و تو دیوانه ... درست است . مرا بگو که خودم را عقل کل میدانستم . ولی آخر چه مرگت بود که از آن همه ناز و نعمت بریدی و حالا میخواهی لقمه را یک وری بگذاری توی دهانت ؟ ! »
گفتم : « مگر تو نگفتی که موافق طبعت هستم . حالا که فهمیدی دخترم ،
R A H A
11-19-2011, 07:57 PM
71-75
پیوندمان محکمتر میشود . پس ، از من دلیل و علت برای کله خرابی هایم نخواه . »
بعد از فرارم ، این دومین بلایی بود که سر آن زن و شوهر آورده بودم و در چشمهای فیروز میخواندم که درباره ی آنها افکار خبیثی در سر دارد . ثبت عقدمان در دفتر ازدواج کار ساده ای نبود . شانزده ساله بودم و دفتر های عقد برای من گواهی احراز رشد میخواستند . در دادگستری بالاخره وقتی اصرار مرا دیدند و فهمیدند خیلی بیشتر از سنم سرم میشود با اکراه گواهی را دستم دادند . برایم باور پذیر نبود فیروز که پیش از هر کاری همه جوانب آن را میسنجید و بی گدار به آب نمیزد ، نتوانسته باشد احتمال بدهد که در آرایشگاه و دادگستری به ظن قوی امکان لو رفتنم هست . مثال قبلی مرا در مورد ادمهای دور بین فراموش کن . او از همان روزهای اول ورودم به خانه اش ، به این موضوع که من دختر هستم پی برده بود و نقشه آخرش را با یافتن آن آگهی در روزنامه کشید .
زن او شده بودم و هر اعجوبه ای که بود ، دوستش داشتم و حاضر بودم هر کاری ، تاکید میکنم ، هر کاری که میخواست برایش انجام بدهم . موضوع گم شدن هسته پس از چند بار پرس و جوی من و جواب های سر بالای فیروز در تب و تاب زندگی با او به فراموشی سپرده شد . میگفت : « این اولین باری نیست که هسته بی اطلاع غیبش میزند . نگران نباش ، او خوب میتواند با ویلانی در کوچه و خیابان کنار بیاید . »
مدتی از ازدواج ما نگذشته بود که دکتر و آلیس در حادثه ای عجیب کشته شدند . آنها در منزلشان دو سگ بزرگ تربیت شده شپرد داشتند . شگها یک شب وقتی زن و مرد بخت برگشته از یک مهمانی به خانه پا گذاشته بودند ، ناگهان به آنها حمله ور شدند و تکه پاره شان کردند .
زن که از سکوت روانکاو به حرص آمده بود ، گفت :
چرا حرف نمیزنی ؟ نمیخواهی از راز درنده شدن یکباره سگ های تربیت شده سر دربیاوری ؟ چه طور میشود سگی به صاحبش حمله کند ؟
مرد گفت :
وقتی پای شخصیت دو پهلویی چون تو و فیروز در کار باشد ، هر حادثه غیر منتظره ای ممکن است اتفاق بیفتد . مخصوصا زمانی که سر پرستانت با ساده لوحی و تحت تاثیر حرفهای آن مرد ، به خاطر آن که روحیه ات را بازیابی و به آینده امیدوار شوی ، پیش پیش در وصیت نامه شان همه دار و ندار خود را به تنها وارثشان که تو باشی واگذار کردند . وقتی وصیت نامه را نوشتند و امضاء کردند ، کارشان تمام شد . همان شبی که انها برای رفتن به مهمانی از خانه بیرون رفتند سگهای منزلشان با دو سگ مشابه درنده عوض شده بود . سگ های قاتل تعلیم دیده بودند که حساب آن زن و مرد بی خبر را برسند . این نقشه زمانی عملی شد که حتی خدمتکارها هم در خانه نبودند .
زن که از غیبگویی روانکاو غافلگیر شده بود ، با حیرت پرسید :
چه طور از این معما که همه عالم و آدم را گیج کرده بود ، به این سرعت سر درآوردی ؟
روانکاو با سردی جواب داد :
میتوانی این موضوع را به غیب دانی ربط دهی شاید هم قانون احتمالات ! سوال تحریک آمیز تو مرا به چنین نتیجه گیری و استنباطی رساند ! میتوانی ادامه بدهی .
آن جواب زن را متقاعد نکرد اما گفت :
بعد از مرگ دکتر و آلیس ، همه دارایی شان به من رسید و من به دلیل صغر سن وکالت اموالم را به فیروز دادم . نپرس چه طور و چرا ؟ با همه خباثتش هنوز دوستش داشتم . پلیدی هوشمندانه فیروز برایم قابل ستایش بود و در آن موقع چنین کسی حتی اگر گولم میزد هم ، خوشایند من بود . آدم های بی آزار و خوب نمیتوانستند در دلم جایی باز کنند و آنها را در جرگه احمق ها قرار میدادم . فکر میکنی چرا من به چنان دیدگاهی رسیده بودم ؟
مرد چشمهایش را بست . انگار دارد این موضوع را در ذهنش حلاجی میکند و بعد ناگهان صدایش از دهلیز گلو بیرون زد :
این شاید به خاطر قدر مشترک بین تو و فیروز بود . او همان کاری را میکرد که میخواستی .
میخواهی بگویی که کشتن دکتر و آلیس پیشنهاد من بوده ؟
این کُند و زنجیر به یقینم میرساند که اصلا تو نقشه قتل آنها را به آن شکل بی نقص کشیدی . درست است ؟ با این حال هنوز برای نتیجه گیری نهایی زود است . ادامه بده .
زن چنان به خشم آمد که به آهستگی ، دسته تبری را که در زیر ملافه رختخواب پنهان کرده بود ، لمس کرد و بعد از دقایقی دستش را کشید و با آرامشی ساختگی گفت : فیروز با همه خودخواهی پنهانش ، واقعا کشته و مرده ام بود . او از من بچه میخواست و من از آبستنی نفرت داشتم . همیشه لحظه ی به دنیا آمدنم در مستراح عمومی را در خواب و بیداری مجسم میکردم و از هر چه حامله و حاملگی بود ، چندشم میشد . او هر کلکی بلد بود به کار بست تا مرا تحریک به بچه دار شدن بکند ولی اصرارش فایده نمیکرد ؛ قرص ضد حاملگی دم دستم بود . یک روز دست و پایم را بست و کار خودش را کرد و بعد فاتحانه به من خندید . این حقه اش مرا به مرز جنون کشاند ، طوریکه تصمیم گرفتم بکشمش . حالا لابد میگویی آخر چطور میشود آدم ، کسی را تا حد پرستش دوست بدارد ولی نسبت به آروزی او یعنی بچه دار شدنش بی تفاوت باشد و حتی قصد کند که او را بکشد . البته شاید تو فرضیه ای برای این رفتار متناقض من جور کنی . به هر حال این ماجرا پنج سال بعد از ازدواج ما رخ داد و به جاهای باریک کشید . شبها کارد برمیداشتم و با سر و صدا بالای سرش می ایستادم و با تیزی کارد ضربه های خفیفی به بدنش میزدم تا جایی که او متوجه شد دیگر با من تامین جانی ندارد . ان قدر ترساندمش که اتاق خوابش را از من جدا کرد . توی اتاق دیگری میرفت و در آن را هم از داخل قفل میکرد . تهوع های ناگهانی و حساسیت حتی به بوی لباس فیروز به من فهماند که حامله شده ام . بچه که بدنیا آمد فیروز چنان با من مهربان شد که کمی تحت تاثیر قرار گرفتم و با او نسبتا کنار امدم . این حالت طولی نکشید که دیدم به بچه که پسر بود بیشتر توجه میکند . اسم طفلک را سارنگ گذاشت ولی از او خواستم که نام هومن را در شناسنامه اش بنویسد . بچه ی بدبخت دو اسم داشت و هر کدام از ما به یک اسم صدایش میکردیم . به دنیا امدن بچه ، فیروز را به قدری ذوق زده کرده بود که بعضی مواقع با شیفتگی دیوانه واری به او خیره میشد و حرفهایی میزد که مرا در وضعیت روحی خطرناکی قرار میداد . مثلا میگفت : « یکی از دلایل برتری مردها نسبت به زنان در این است که مرد حتی اگر پایش لب گور باشد هم ، میتواند صاحب بچه شود ولی زن ، یائسه که شد دیگر نمیتوان رویش حساب کرد . » تصدیق میکنم که هومن پسر زیبا و تو دل برویی بود ، ولی من چه گناهی داشتم ؟
روانکاو پرسید :
بود ؟! یعنی الان زنده نیست ؟
زن با لحن رقت باری گفت :
طفلک بیچاره چهار ماهش تمام نشده بود که ...
سکوت کرد و با گریه دنباله حرفش را گرفت :
من عادت داشتم توی خواب غلت بزنم . یک شب که او را کنارم خوابانده بودم ، نمیدانم چطور شد که صورت قشنگش زیر تنه من رفت و راه نفسش بند امد . وقتی بیدار شدم ، مرده بود . کبود کبود شده بود . بیچاره فیروز از زور غصه خودش را به در و دیوار میکوبید . تا ان وقت ندیده بودم که حادثه ای متاثرش کند . حتی وقتی شورانگیز با سر متلاشی شده کنارش زمین افتاد و جان داد ، خم به ابرو نیاورد ولی مردن هومن دل سنگش را آب کرد . مثل بچه ها زار میزد و پسرش را با شیون از خدا میخواست . از ان موقع به بعد ، دیگر فیروز آن آدم سر
R A H A
11-19-2011, 07:58 PM
صفحات 76 الی 80 ....
خوش و بشاش هميشگي نبود. يك شبه مچاله شد و قوز پشتش درآمد. مرا مقصر مي دانست و تا آنجا به من تهمت زد كه خودم عمداً بچه ام هومن نازنينم را خفه كرده ام. كارمان به كتك كاري هم رسيد. چنان فحش هاي آب نكشيده اي به من مي داد كه از او بعيد بود، اختيار زبانش را از دست داده بود. مرگ بچه ديوانه اش كرد. در ششمين سال زندگي ام با فيروز ديگر سرچشمه علاقه ام به او خشك شده بود؛ شايد به اين خاطر كه از نزديك با او دمخور شده بودم. او پيش از آن دورادور مي توانست مرد دلپذير و برازنده اي باشد، ولي فهميدم كه درون ويران و داغاني دارد. شبي تا خرخره ويسكي نوشيد و در آن وقت بود كه هر چه در طول سال ها در زاويه هاي ذهنش قايم كرده بود، برملا ساخت. مي گفت كه در جواني عقايد عدالت طلبانه اي داشته و آن قدر در اين راه اصرار كرده كه به جرم عمليات مسلحانه عليه حكومت وقت به زندان افتاده و در دادگاه نظامي به اعدام محكوم شده وليبه دليل همكاري با مأموران امنيتي و لو دادن دوستانش با يك درجه تخفيف حبس ابد گرفته و بعد از پانزده سال وقتي كه چهل ساله بود، از زندان آزاد شده. مي گفت در بازجويي هاي اول، شكنجه هايي مثل ناخن كشيدن و سوزاندن با سيگار و سينه داغ را تحمل كرده و چيزي بروز نداده ولي وقتي او را لخت لاي قاب هاي يخ خواباندند، طاقت نياورده و به اصطلاح خودش را تخليه كرده و بعد از آزادي از حبس به هر چه عدالت و مبارزه است پشت پا زده و از ترس مأموران مخفي و حتي همرزمان سابقش يك زندگي پنهاني را پيش گرفته. براي خودش تعبير چوب دو سر غني را به كار مي برد. به حدي خودش را تحقيرشده مي ديد كه ديگر هيچ كس جز خودش براي او اهميت نداشت. مي گفت: " مثل بچه اي كه تازه دنياي اطرافش را كشف كرده، دلم مي خواست به همه زندگي چنگ بيندازم و تمام دارايي مردم را تصاحب كنم. آخر نمي داني چه بر سرم آمده بود؛ آزادي به جاي اين كه خوشحالم كند، افسرده ام كرد. پدر و مادرم مرده بودند. برادرها و خواهرانم خودشان را گوشه و كنار مملكت گم و گور كرده بودند و باقي فاميلم هم حاضر نمي شدند حتي يك لحظه مرا در خانه خودشان نگه دارند. فقط يكيشان براي اين كه از شرم خلاص شود، دويست تومان پول گذاشت توي جيبم و محترمانه از منزلش بيرونم كرد. چند شبي توي اتاق هاي عمومي مسافرخانه ها با حقارت تمام گذراندم. هم اتاقي هايم حال و روزشان از من بهتر نبود. آنها خاطرات خوش و خيالي گذشته شان را براي هم تعريف مي كردند، ولي من نمي خواستم در گذشته زندگي كنم. از بدبخت ماندن وحشت داشتم. در حالي كه هوشم كمتر از آنهايي نبود كه براي خود از هر راهي اسم و رسمي به هم زده بودند و پول روي پول مي انباشتند و عشق دنيا را مي كردند. ديگر مرگ و حيات هيچ تنابنده اي احساسساتم را تحريك نمي كرد. به نظرم رسيد كه تا آن وقت خودم را مضحكه زندگي قرار داده بودم، بلاهتي كه تاوانش تنهايي و تحقير بود. پس باقي مانده وجدانم را دور ريختم و نشستم براي بقاء نقشه كشيدم. اولين چيزي كه سرلوحه كرم قرار دادم اين بود كه در دنياي به اين بزرگي هميشه احمق هايي وجود دارند كه نمي دانند با پول خود چه كار كنند و آدم زرنگ بايد خود را شريك مال آنها بداند. اولين كاري كه مي بايست مي كردم، وصل شدن به كسي بود كه تا مدتي خيالم را از بي ساماني راحت كنند. به بنگاه هاي خانه يابي سر مي زدم و به دنبال اتاقي اجاره اي مي گشتم كه صاحبخانه اش زني توي خط پيري و بي خويشاوند باشد و آخر پيدايش كردم. زن بددهن و پنجاه ساله اي بود به اسم سلطنت. چند تا مستأجر هم اشت كه آدم هاي عيالواري بودند. زنك به هيچ كس روي خوش نشان نمي داد. ولي من كم كمك قلقش را پيدا كردم. با اين پيش فرض كه هيچ زني در دنيا وجود ندارد كه از مجيز مردي بدش بيايد چپ و راست از وجاهتش تعريف مي كردم. با اين كه زن كم هوشي نبود ولي رفتار حساب شده من بالاخره پايش را سست كرد و عاقبت وقتي فهميدم كه تا پيروزي قدمي بيشتر نمانده، از او خواستم كه مرا به غلامي قبول كند! پيشنهادم چنان ذوق زده اش كرد كه اول كلي خنديد و با نگاهي معني دار پذيرفت و از آن به بعد گام هاي سريع تري براي تصاحب دارايي اش برداشتم و چنان خودم را براي سلطنت خانم قلدر، مردي قابل اعتماد و وظيفه شناس جا زدم كه فكر مي كرد تا لحظه مرگ كاملاً خيالش از بابت من راحت است. اول زمينه اي فراهم كردم كه همه مستأجرها پي كار خودشان بروند، سلطنت توي بانك پول زيادي داشت كه بهره اش براي يك زندگي معمولي كافي بود. موقعي كه ديدم توي باتلاق عشق من دارد خر غلت مي زند، شروع كردم برايش جفتك پراندن. هر روز يك جور تيغش مي زدم. يك بار چند روزي به او كم محلي كردم، وقتي ديد كه آن اخلاق خوش سابقم را ندارم پا پي ام شد كه جريان را بفهمد. پيرزن آن قدر قر و غمزه آمد كه مثلاً مرا سر حال بياورد ولي به جايي نرسيد، بعد به گريه افتاد. توي دلم به او مي خنديدم. اين همان كسي بود كه مستأجرهاي بدبخت را با امر و نهي هايش جان به لب مي كرد. بالاخره جوري شد كه كم مانده بود به پايم بيفتد. با حالتي مظلومانه پرسيد: " آخر بگو چه كم و كسري داري؟ بگو چه بدي از من ديدي، بگو چه مي خواهي هر چه كه باشد دختر بابام نيستم اگر برآورده اش نكنم. "
با من و من گفتم: " چند شب پيش خواب ديدم كه زبانم لال يك عده اي تو را با تابوت از اين خانه مي برند. يكي شان رو به من كرد و با تشر خواست كه گورم را گم كنم. هرچه گفت سلطنت زنم بود، گفتند فاميلش هستيم و تمام دار و ندارش به ما مي رسد و تو اين جا هيچ حقي نداري، پس با زبان خوش شرت را كم كن. مرا از خانه بيرون انداختند. از آن موقع تا حالا هر وقت به اين كابوس فكر مي كنم، پشتم مي لرزد. آخر خداي نكرده اگر طوريت بشود، من چه خاكي به سرم بريزم؟ باز هم آواره و ويلان خيابان ها مي شوم. "
سلطنت اول روترش كرد ولي بعد گفت: " راست مي گويي، آدم كه از فردايش خبر ندارد. خودم مي دانم آن ورپريده ها كي هستند. تو نگران نباش همين فردا وصيت نامه ام را مي نويسم و تو را وارث خودم مي كنم كه ديگر اخم و تخم نكني و دوباره بشوي همان آقا فيروز خوش خلق و جنتلمن. "
حق به جانب گفتم: " اتفاقاً توي همان خواب، وصيت نامه اي را كه تو در آن مرا وارث خودت كرده بودي، نشانشان دادم. گفتند بگذار در كوزه آبش را بخور. مي خواي چند تا از اين ها برايت درست كنيم. مي داني سلطنت من آدم زرنگ و شجاعي نيستم و خيلي راحت با يك تشر جاخالي مي كنم. مي ترسم نتوانم از پس فاميل تو بربيايم، اگر از حالا پشتوانه محكمي نداشته باشم، سرنوشتي غير از آن چه توي آن خواب لعنتي ديدم پيدا نمي كنم. "
گفت: " فهميدم چه مي خواهي بگويي. خيلي خوب من از حالا هرچه دارم به نام تو مي كنم. حالا ديگر بخند! " از خطوط صورتش حدس مي زدم كه در شك و ترديد قرار گرفته. با انتقال دار و ندارش به من ديگر هيچ نقطه قوتي برايش باقي نمي ماند و آن وقت موقعيت من و او با هم عوض مي شد. با اين كه مي فميد دارد ريسك مي كند ولي ظاهراً جلب محبت من برايش خيلي جدي تر از آن بود كه با تمام ثروت دنيا قابل مقايسه باشد. عشق من بيشتر از ماديات برايش ارزش داشت! "
فيروز با گفتن اين حرف ها چنان به قهقهه افتاد كه نزديك بود نفسش بند بيايد. آخر او آسم داشت. بعد از آن بود كه بر سر سلطنت خانم شير شد و طوري او را چزاند كه دقمرگش كرد. پيرزن بيچاره مثل سامسون كه موهاي نيروبخشش را از بيخ تراشيده باشند، خوار و ذليل فيروز شده بود. كم كم پاي شورانگيز كه ماجرايش را برايت گفتم به ميان آمد و سلطنت خانم در حالي كه به هر چه مرد در دنيا بوده لعنت مي فرستاد از شدت افسردگي رو به قبله افتاد و بعد از چند روز جان كندن، فوت شد. سلطنت كه مرد، فيروز با خيال راحت تر براي افزايش ثروتش با همراهي شورانگيز نقشه هايي را كه در سرش بود، يكي يكي به اجرا درآورد، تا زماني كه سر و كله من پيدا شد. فيروز مي گفت شورانگيز نامادري هسته بود كه تا زمان آشنايي با او سر سه شوهر را خورده بود. فريدون كه هسته صدايش مي كردند، پسر شوهر آخر شورانگيز بود.
R A H A
11-19-2011, 07:58 PM
صفحات 81 الی 84 ....
من در همان وقت فرصت را غنيمت دانستم و باز هم از فيروز درباره هسته پرسيدم. اين بار گفت: " لقمه اي گنده تر از دهانش بلعيد و رفت لاي دست مامانش. "
سرش داد كشيدم: " منظورت اين است كه او را كشته اي؟ "
آرامم كرد و گفت: " نه بابا مگر من آدم كشم! سر صد تومان با من شرط بست كه يك هلوي بزرگ را با هسته اش قورت بدهد، ولي نتوانست و هلو توي گلويش گير كرد و راه نفسش را بست. هرچه كردم نجاتش بدهم نشد، خفه شد؛ مُرد. آن دفعه كه گفتم از خانه رفته براي اين بود كه تو غصه دار نشوي. "
روانكاو پرسيد:
- آدمي كه اعتقاد به بلاهت ديگران دارد و با چنان درايتي خودش را از فلاكت به در برده، چرا با اعترافاتش، حتي در عالم مستي، برگ برنده اي در اختيار تو قرار داد؟! فكر مي كنم آن حرف ها مقدمه اي بود كه اعتمادت را دوباره جلب كند تا وقتي از جانب او خيالت راحت شد و به اين نتيجه رسيدي كه به افول درايت و آغاز خرفتي رسيده، در آرامش كامل تو را از گردونه بازي خارج كند.
زن خنده لرزه براندازي كرد و با حالتي غرورآميز گفت:
- مطمئن بود كه نمي توانم جنبه هاي ديگر نقشه هاي او را بفهمم چون به نظرش مي رسيد كه به خاطر جواني تجربه كافي ندارم و دمدمه هايش در ذهن خام من اثر مي گذارد ولي او به اين بعد قضيه فكر نكرده بود، كسي كه در كشتن سرپرستانش با او همراه بوده، مي تواند طراح توطئه هاي ديگري هم باشد. او نمي توانست به خود بقبولاند كه كسي چون من مفهوم پيچيه تري براي ادامه حيات و لذت بردن از زندگي پيدا كرده و يك شبه درس هاي هراس انگيزي را آموخته باشد. به هر حال زماني كه نفرت آغاز مي شود، هيچ بهانه اي براي دلسوزي باقي نمي ماند.
زن مكثي كرد و چشم هايش را بست. مثل اين كه مي خواست به خاطرات پراكنده و مغشوش ذهنش نظم و ترتيبي بدهد و بعد مانند كسي كه در منتهاي بي رمقي به حرف زدن وادار شده باشد، گفت:
- امروز قبل از آن كه بتواند مرا از زندگي اش خارج كند، خودش به طور طبيعي از صحنه بيرون رفت. يك شب بعد از خوردن شام مشغول خواندن كتاب آيين دوست يابي ديل كارنكي بود كه ناگهان روي زمين افتاد و مُرد. پزشك قانوني گفت كه خفگي ناشي از آسم بوده.
روانكاو با ناباوري گفت:
- البته براي من خيلي جالب به نظر مي رسد كه مردي با آن آرزوها و ايده هاي موحش، چنان محترمانه سرش را بگذارد زمين و به همين آساني بميرد. مرگي كه مي توانست جور ديگري اتفاق بيفتد و به ماجراي يك زندگي عجيب، جلوه اي هولناك و البته واقعي تر ببخشد. قبلاً گفتي كه فيروز بيماري آسم داشت. فرض كن تو در غذاي او يك ماده غذايي مثل زردچوبه كه به آن حساسيت داشت، ريختي و فيروز با خوردن آن غذا به تشنجي مرگ آور كه در اصطلاح پزشكي به آن آنافيلاكسي مي گويند دچار شد كه در عرض دو سه دقيقه او را كشت. وقتي تو همه نسخه هاي پزشكي او را به آتش كشيده باشي، هيچ كس نمي تواند مرگش را به گردن تو بيندازد.
زن از مرد در زنجير رو برگرداند و با صدايي كه مي لرزيد گفت:
- نتيجه گيري هاي بدجنسانه تو كم كم دارد مرا مي ترساند. خيلي بيش تر از حد فهم يك آدم زيرك به كنه ماجرا نقب مي زني، طوري كه به شك افتاده ام مبادا... به هر حال چه فرقي مي كند. اين كه تو از همه چيز سر در بياوري خطري براي من ندارد.
روانكاو زنجيرش را با تمسخر تكان داد:
- چه بايد كرد؟ در سايه مرگ، روانكاوي كردن البته كار مدهشي است. با هر كلمه اي كه از دهانت خارج مي شود، به پايان زندگي نزديك ترم مي كني، ولي تصور كشته شدن به دست تو نمي تواند مانع وظيفه ام شود، اين حرف را كه قبلاً گفته بودم و مثل آن كه لازم بود تكرارش كنم. پس حالا به نتيجه گيري من گوش بده. كشتن فيروز نتيجه احساسي چندجانبه بود. حتي اگر او آن طور كه مي خواستي زندگي مي كرد، خواه ناخواه دوست داشتنش را تاب نمي آوردي. او داشت آن جنبه انتقام جويانه را در شخصيت تو تضعيف مي كرد، زندگي ات را مي خواستي بر پايه انتقام جويي از آدم هاي دور و برت استوار كني و مي ترسيدي هر مانعي كه در برابر اين دشمني ماليخوليايي قد علم مي كند، انگيزه ادامه حيات را از تو بگيرد. به هر حال فيروز و هسته با تمام محبتي كه در تو برمي انگيختند، بالاخره بخشي از واقعيت دنياي متعفن و قلابي بيرون از ذهن تو بودند، كه آنها هم نمي توانستند براي هميشه دوست داشتني بي عيب و نقص باشند و مواقعي هم بود كه فكر مي كردي نمي تواني تماميت خودت را به آنها بقبولاني و جاهايي هم بود كه دربست قبولت نداشتند و تو مي خواستي برايشان مطلق باقي بماني و نمي شد. از طرفي اين همه علت از ميان رفتن آنها نيست، كار هسته را بعد از مردن شورانگيز تمام كردي. دهان محكمي نداشت و مزاحم سلامت نقشه اي بود كه تو و فيروز براي دكتر و آليس طراحي كرده بوديد. نفر سوم براي شما جز شر هيچ نداشت. شرط بندي براي خوردن هلوي سفت، آن هم يك ضرب؛ بيچاره هسته!
زن با چهره اي ملامت كشيده سعي كرد بر التهاب خود غلبه كند.
- باشد، دامنه خيالاتت را تا هر جا كه بخواهي بكشان... بعد از مرگ فيروز تا مدتي منزوي شدم. در آن موقع چنان به مردم بدبين شده بودم كه اگر قدرت نابودي دنيا را داشتم، درنگ نمي كردم. هر شب كابوس هاي وحشتناكي مي ديدم كه هيولاهيش كساني بودند كه مسير زندگي شان از كنارم گذشته بود و هركدام به طريقي به عدم متصل شده بود. با تصاحب املاك و ثروت تمام نشدني دكتر و خانه و نقدينه فيروز، مي توانستم به اختيار خودم از زندگي لذت ببرم، پس چه مرگم بود؟ هنوز معماي تولدم روحم را خراش مي داد، اذيتم مي كرد، نمي توانستم از...
زن در حال صحبت خوابش برده بود ولي زبانش هنوز كار مي كرد و كلماتي را بيدون مي داد كه هيچ كدام معناي قابل فهمي نداشت. شكل نوعي زمزمه بود كه كسي از فاصله دور ادا مي كند. آهنگ صدايش كم كم فروكش كرد و بعد از آن سكوت مطلق بر فضاي اتاقي كه همه چيزش غريب بود، سلطه يافت.
R A H A
11-19-2011, 07:59 PM
86-95
هر سرآغازی اما
پایان من است
و بانگی که پیوسته می گوید
رد پای بریده خونی ست
ـ خواب می دیدم که معالجه ام کرده ای طوری که آن قسمت از خاطره های عذاب آور زندگی از ذهنم به در رفته اند و در آرامش کامل به یک آدم عادی تبدیل شده ام و تو مثل یک روانکاو وظیفه شناس از این موقعیت ، دست هایت را به هم می مالیدی و خوب ، من هم یک عالمه پول به پایت ریختم و بعد هر کدام پی کار خود رفتیم . رویای قشنگی بود ، حیف که بیدار شدم . راستی تو اصلاً گرسنه نمی شوی ، یک شبانه روز است که چیزی نخورده ای ، اعتصاب غذا که نکردی ؟ هان !
روانکاو برای چندمین بار به زنجیره های براقی که احاطه اش کرده بودند ، نگاه کرد .
ـ گرسنگی فعلاً موضوع اصلی من نیست .
زن رو به روی آینه ی میز سیاه آرایش نشسته بود و به نظر می رسید که دارد چیزی مثل کِرِم به صورتش می مالد . موهای رنگ کرده اش در پرتو بی رمقی که به قسمت تاریک اتاق نفوذ کرده بود ، برق می زد .
ـ می دانم ، می فهمم که این وضع برایت مناسب نیست . هیچ کس از غل و زنجیر خوشش نمی آید . ولی باید موقعیتم را درک بکنی . وقت را تلف نمی کنم ، وقتی تنها ماندم باز هم احساس مسخره ی پیدا کردن والدینم در من شدت گرفت . یک جور امید برای ایجاد تحوّل ، برای دیدن نادیده ها ، فکر می کردم اگر مادرم را پیدا کنم چه شکوه ها که از دست او خواهم داشت . پیش خود فکر می کردم شاید در وضعیت بدی باشد و نیاز به کمک دارد . از دیدن من چه قدر ذوق زده می شود و از این حرف ها ... یک وکیل گرفتم و املاک را موقتاً تحویل او دادم و خودم را به لندن رساندم . آن جا در هتل رو به روی هاید پارک اتاقی گرفتم . هر روز در آن پارک بزرگ پرسه می زدم . زن های زیادی دیدم که به قیافه شان می خورد بچه ای در مستراح انداخته باشند ولی هیچکدامشان مادر من نبودند . یک ماه پرس و جو و گشت و گذار بی حاصل در لندن و هاید پارکش مرا به ناامیدی کشانده بود ، تصمیم داشتم برگردم که روزی در پارک با زنی ژولیده که عروسکی در بغل داشت مواجه شدم . او به محض دیدن من داد کشید : « خدای من کاترین ! »
مرا در بغل گرفت و مثل صفحه ای که سوزنش گیر کرده باشد ، پشت سر هم ، آن اسم را تکرار می کرد . حسابی جا خورده بودم . قیافه اش زیر لایه ای از چرک و دود سیاه شده بود و بوی بدی می داد مردم دورمان جمع شده بودند و بعضی پسرهای جوان متلک می پراندند . بعد مأموران پارک سر رسیدند و از من جدایش کردند و با عذر خواهی گفتند که زن بیچاره یک ولگرد دیوانه است و ممکن بود به من صدمه ای بزند . وقتی از پارک بیرونش انداختند ، حسّی درونی مرا واداشت تا دنبالش راه بیفتم . بدون این که متوجه بشود تعقیبش می کردم ، در حالی که با خودش حرف می زد آن قدر راه رفت تا به محله ای کثیف و فلاکت زده رسید . غروب بود و من بی این که به خطر حضور در آن خیابان فکر کرده باشم ، سر در پی او گذاشته بودم که یکوقت جوانی چاقو به دست که صورتش را پوشانده بود ، جلویم در آمد و با تهدید ، ساعت ، طلا ، پول و هر چیز با ارزشی که همراه داشتم از من گرفت و خیلی سریع فرار کرد . وقتی کمی از حالت ترسی که به من دست داده بود ، در آمدم . زن ژولیده در پسکوچه های تاریک محله گم و گور شده بود و هر چه در آن محیط مرگزده و بی در و پیکر جست و جو کردم اثری از او ندیدم . چون پولی برایم باقی نمانده بود ، با خستگی و ناامیدی پای پیاده به هتل برگشتم و تا صبح به آن زن فکر می کردم . احساسی ناشناس به من اطمینان می داد که او می تواند به معمای زندگی ام پایان بدهد . ولی چه طور می توانستم دوباره پیدایش کنم ؟ شاید دیگر هیچ وقت در آن پارک ملال آور ، آفتابی نمی شد شاید همان شب در آن محله ی زباله دانی جان می داد و من همین سر نخ مضخک را هم از دست می دادم . آن شب با همین احتمالات خواب بر چشمم حرام شد .
روانکاو به یکباره سینه اش را از هوا خالی کرد و باز دم صدا داری از دهان و دماغش بیرون داد و در همان حال با نگاهی تیره و تار به شبح متحرک زن در تاریکی چشم دوخت .
زن با صدایی بدهکار و تحقیر شده گفت :
ـ پیش خود می پرسی که چه ؟ آن همه مصیبت و تا پای نابودی رفتن در آن محله ی هول انگیز ، آن هم فقط به خاطر پیدا کردن زنی که نوزادش را با بی خیالی و شقاوت در سرمای سیاه زمستان ، در بدترین جای عالم رها کرده ، چه معنایی می دهد ؟! خوب آن موقع با عقلم لج کرده بودم و ابلهانه حاضر بودم تمام ثروتم را بدهم و زنی که مرا زاییده بود پیدا کنم و از او بپرسم وقتی که ولم کرده چه حالی داشته و اصلاً چرا دست به چنین کاری زده ؟
بعد از آن هر روز در اطراف آن محله به انتظار می ایستادم تا شاید آن زن گذرش به آن طرف ها بخورد . یک روز صبح بالاخره او را جلوی در ورودی فروشگاهی زنجیره ای دیدم . زن شندره پوش می خواست داخل فروشگاه بشود ولی نگهبان آنجا مانعش می شد . چند بار نگهبان هلش داد و او را به زمین انداخت . مردم از فحش و نفرینی که زن ، نثار نگهبان می کرد به خنده افتاده بودند . من جمعیتی را که دور آنها را گرفته بود شکافتم ، او را زمین بلند کردم و به نگهبان توپیدم . مرد بیچاره که سر و وضع با شکوه مرا دید ، مؤدبانه گفت که مدیر فروشگاه ورود افراد ولگرد را قدغن کرده و اگر چنین رفتاری از او سر زده به خاطر ترس از توبیخ است . به هر حال گفتم که مسئولیتش را من قبول می کنم و زن را با خود به داخل فروشگاه بردم و در برابر حیرت مردم هر چه که خواست برایش خریدم و بعد از آن او را با خود به هتل بردم . مدیر هتل که زن را می شناخت از دیدن او با من به حدّی جا خورد که روی صندلی اش وا رفت و علیرغم احترامی که به خاطر دست و دلبازی ام برایم قائل بود ، اول از دادن کلید اتاق به من خوداری کرد ولی وقتی به او گفتم که این زن ممکن است رازی را بداند که من به خاطرش این همه مدت را در لندن مانده ام ، بالاخره با دودلی رضایت داد که بعد از حمام دادن زن ، او را یک شب در اتاقم نگه دارم .
وقتی در حمام چرک و کثافت صورتش را شستم با حیرت دیدم که قیافه اش به من شباهت هایی دارد . در آن موقع چنان هیجان زده شده بودم که قلبم می خواست از تپش بایستد . نمی دانستم چه جور باید زنی به قول شماها ، اسکیزوفرنی را که اختلال در تفکر و بیان دارد ، به حرف آورد و از او خاطراتی قدیمی را بیرون کشید . هر سوالی از او می کردم چیز دیگری جوابم می داد . می پرسیدم : « اسمت چیست ؟ »
می گفت : « من گناهی نداشتم . همه اش تقصیر کاترین بود . او عروسکش را توی خلا انداخت ولی من عروسکم پیش خودم است . نمی گذارم آن را توی خلا بیندازد . »
می پرسیدم : « کاترین کیست ؟ »
عروسکش را در بغلش می فشرد و می گفت : « ادوارد ، قصاب بود . عاشق کاترین بود . نورمن خپله آدم بدی بود . کاترین با ادوارد رفت کلیسا ولی با نورمن نرفت کلیسا . نورمن ... نورمن ... نورمن »
و بعد ساکت می شد . باز من سوال می کردم : « نورمن چی ؟ » او اشک می ریخت و بغلم می کرد و می گفت : « کاترین ، کاترین ... ، کاترین ... »
روانکاو حرف زن را برید :
ـ خیلی سخت است که آدم مادرش را در آن حالت بیابد . آن زن روان پریش مادرت بود ، نه؟
ـ جانم به لبم رسید تا توانستم با روان درمانی و دارو ، او را کمی به حالت عادی برگردانم .
ـ و بعد به حقیقتی وحشتناک و مأیوس کننده رسیدی ؟
زن برآشفته فریاد کشید :
ـ منظورت چیست ؟ او و ادوارد با هم ازدواج کرده بودند و من هم بچه ی آنها بودم . نورمن خپله که از قبل عاشق کاترین یعنی مادرم بود به خاطر حسادت با ادوارد درگیر شد و ادوارد هم با ساطور قصابی کشتش و به زندان افتاد و مادرم هم که شوهرش را دوست داشت دچار حمله روانی شد و آن موقع که مرا زایید در حالت عادی نبود .
روانکاو با موذی گری گفت :
ـ پس این قضیه قتل با ادوات قصابی یک خصیصه ارثی است . یادم باشد وقتی آزادم کردی این کشف بزرگ را در دفتر تحقیقاتم بنویسم . زن عصبی تر از گذشته ، صدای رسا و لرزاننده ای خود را در اتاق رها کرد :
ـ تو خود شیطانی . دارم کم کم شک می کنم که نکند تو را اشتباهی آورده ام اینجا . کدام روانکاوی اعصاب مریضش را این طور داغان می کند ؟
روانکاو با صدایی تو دماغی جواب داد :
ـ و کدام بیمار از پزشک معالجش این طور پذیرایی می کند ؟
تا لحظاتی بین آن دو هیچ حرفی رد و بدل نشد . دقایقی نگذشته زن در پناه تاریکی با آوایی اغواگرانه ندا داد :
ـ واقعاً متأسفم که این طور در مقابل هم جبهه گرفتیم . باور کن که خودم هم می خواهم هر چه زودتر کارمان با هم فیصله پیدا کند و هر دو به زندگی عادی برگردیم .
ـ ولی تو ظاهراً نمی توانی حتی به بهای درمان خودت ، با کسی رو راست باشی . در موقع بیان پریشان گویی مادرت ، هر چند سعی کردی که غیر مستقیم ، ماجرای نورمن خپله را جا بیندازی و حلال زادگی ات را هم با این تعاریف به من القا کنی با این حال در لحنت آهنگی نهفته بود که نمی توانست مرا متقاعد کند که تمام قضیه همین بوده و پشت آن حقایق تکان دهنده ی دیگری پنهان نیست .
زن مستأصل گفت :
ـ خیلی خوب باز هم برنده شدی . کاترین ، زمانی مرا باردار شد که شوهرش یعنی ادوارد قصاب به جرم کشتن همسایه ای که مزاحم مادرم شده بود ، در زندان به سر می برد . پدر من اسمش نورمن بود ، نورمن خپله که در غیاب ادوارد ، مادرم را آبستن کرد و بعد هم غیبش زد . ادوارد ، حبس ابد گرفته بود و مادرم فکر می کرد برای همیشه او را از دست داده ، برای همین بعد از یک سال پاکدامنی نتوانست در برابر حیله گری های نورمن دوام بیاورد و کار دست خودش داد ولی وقتی فهمید حامله است چون از ادوارد قصاب غیرتی می ترسید ، پنهان از همه مرا در چنان چایی زایید و همان جا رهایم کرد . بالاخره در زندان به ادوارد خبر رسید که زنش دسته گل به آب داده و چنان این رسوایی برایش گران تمام شد که خودش را در دیگ بزرگ سوپ آشپزخانه زندان انداخت اما نمرد ولی همه عصب هایش سوخت و به صورت تکه گوشت بد شکل و بی حرکتی در آمد . به همین خاطر هم آزادش کردند . آن مرد ناکار و فلج روز شب با نیم زبانی که برایش مانده بود ، زنش را سرزنش می کرد و به او ناسزا می گفت ؛ طوری که یک روز مادرم شماتت های ادوارد را تاب نیاورد و دست مشت شده اش را تا آرنج در حلق او کرد و باعث خفگی و مرگش شد . کاترین را به جرم قتل عمد گرفتند ولی رأی یک روانپزشک از محاکمه نجاتش داد . او را یکراست به تیمارستان بردند و بعد از مدتی ولش کردند . کاترین پس از آن دیگر نتوانست یک زن عادی باشد . از دست دادن بچه و کشتن شوهر از او زنی پریشان حال و ضعیف ساخته بود . از درماندگی به الکل رو آورد و دائم الخمر شد و بعد از آن هم جنون ادواری ... همۀ این قضیه را بعد از این که او را با دارو و روان درمانی به بهبودی نسبی رساندم ، به من گفت : باور کن راست می گویم .
روانکاو با تبسمی که نمی شد حدس زد چه دلیلی دارد ، گفت :
ـ مبارک است . خوب ، وقتی فهمیدی مادرت در موقع رها کردنت در شرایط عادی نبوده ، تصمیم نگرفتی که از آن به بعد دنیا را به شکل مهربانانه تری نگاه کنی ؟
ـ چرا کمی دلم آرام گرفت . ولی ...
ـ لابد باز هم ماجراهای پیش بینی نشده برایت اتفاق افتاد که پریشانی دیگری نصیبت کرد . لحنت که چنین چیزی را نشان می دهد ؟
زن نمی توانست در محدوده ی تاریک آرام بگیرد . پشت به مرد از مخفیگاه سایه دار خود بیرون آمد . به طرف بوفه ای که درگوشه ی دیگر اتاق بود ، رفت و مایع درون یک بطری را یک ضرب سر کشید .
ـ انگار مقدر شده بود که من هیچوقت روی آرامش نبینم و با حوادثی روبرو شوم که هر کسی بشنود فکر کند که داستانهایی زاییده ی اوهام نویسنده ای خیالاتی است . سعی می کنم همه چیز را به یاد بیاورم . وقتی مادرم را با خودم به ایران می بردم ، در هواپیمایی که ما را بر می گرداند ، کنار دستم ، جوانی نشسته بود که موهای بلندی داشت و گیتاری را در بغل گرفته بود . او به هر بهانه ای بود سر حرف را با من باز کرد ، دقیقاً یادم می آید که نخستین جمله اش این بود : « چه طور می شود شاهزاده خانمی را از آسمان به زمین دعوت کرد ؟ »
محلی به او نگذاشتم . حرفش را ادامه داد و گفت : « در عرف آدم های جدی حرف های من بوی دیوانگی می دهد ، همان طور که کارهایم به نظر دیگران جنون آمیز است . ولی خودم را و از همه مهمتر عشق را خوب می شناسم و برای همین از همه دیوانه ترم . راستی به نظر تو عشق یک پدیده مادی است یا معنوی ، آن هم با یک نگاه ؟ »
جوابش ندادم و گذاشتم همین طور وراجی کند . دوباره گفت : « من حرف می زنم پس هستم . تو که جواب نمی دهی ، کجایی ؟ باور کن درست در همین لحظه به این کشف بزرگ رسیدم که وقتی آدم به
R A H A
11-19-2011, 08:00 PM
صفحه 96تا 145
مرحله ای برسد که از خودش خوشش نیامد دیگران را می تواند دوست بدارد. کنتس شاید زبان مرا بلد نباشد ولی ابراز عشق بعضی وقت ها حتی نیاز به کلمه ندارد چون امری است بین المللی و...
نگذاشتم حرفش تمام شود با صدایی بلندتر از حد معمول گفتم : یک دیوانه ای کله خراب همان بهتر که مثل یک جزیره ی تنها توی اقانوس غلط های خودش در جا بزند و بگذارد مردم به حال خودشان باشند.
موهای صاف و بلندش را یک وری کرد و توی چشم هایم زل زد و یا مسرت گفت : شنیدن صدای زنی زیبا حتی اگر الوده به فحش و توهین باشد برای این لوطی عصر اتم غنیمت است.خدا را شاهد می گیرم که ...آرزو برجوانان عیب نیست.
حرفهایش به خنده ام انداخ .جوابش دادم: البته یک پدای محبت نباید هم آرزویی بزرگتر از این داشته باشد. چشم هایش برقی زد و با سماجت گفت : برای من کسب عشق به جر زور و گدایی راه دیگری هم وجود دارد که من به دنبال کشف اکسیرش هستم.
لحظاتی سکوت کرد و چون جوابی نشنید .با قهر پرسید: شما همیشه از بالا به مردم نگاه می گنید؟!
غرصتی برای دفع وقت پیش مده بود. آن گفت و گوی اسطرلابی را جالب دیدم و جوابش را به شیوه ی خودش دادم و گفتم: این لطفی است که به دیگران می کنم تا بفهمند گودال حقارت اصلا جای خوبی نیست.
با خوشحالی جوابم را داد: اگر آن دیگران بال و پرشان چیده باشد چی؟
بی آنکه که درنگ کنم گفتم : راه جست و جو هیچوقت بسته نیست .
با پریدن این جمله از دهان من او سر ذوق آمد و با نواختن گیتار شروع به خواندن کرد.ته چشم هایش درخشش نمناکی پیدا کرده بود. صدایش چنان طنین خالص و دردمندی داشت که من و دیگر مسافران جز سکوت چیزی نداشتیم که ارمغان آوازش کنیم.آوازی که ناگهان مرا از قعر بی اعتمادی بیرون کشید.یک آن به نظرم رسید که آن مرد خوش آوای جوان همانی است که در آرزوهایم به دنبالش می گشتن.همان کسی است که می توانستم تا آخر عمر به او تکیه کنم و چهره و صدای دلنشینش را همه همیشه در کنار داشته باشم.
روانکاو با صدای تلخی که رگه هایی از رنج در آن موج می زد میان حرف زن پرید:
-می بخشی تو را از حالت شاعرانه ای که با موقعیت فعلی من اصلا تراز نمی شود بیرون می کشم در کمال خودستانی باید بگویم که در حرفه ام چنان کار کشته شده ام که خوب می توانم کلماتی را که حتی از دندان های کلید شده ی آدمی مشرف به مرگ بیرون می آیند به معنا برسانم و حالا تو با این قضیه ی دستِچندم جوانکی گیتار زن در هواپیما حتی اگر حقیقت هم داشته باشد روی صورت مادرت نقاب نامرئی شدن بگذاری و یک جوری ته قضیه ی او را اصل ماجرای توست هم بیاوری .برای اینکه بتوانم کمکت کنم نمی دانم چند بار باید این را بگویم .مجبوری که نکته ای را ار من مخفی نکنی اول بگو مادرت -کاترین-قبل از ازدواج با ادوارد قصاب چه ریشه و گذشته ای داشت.بعد می رسیم به آن نوازنده ی عاشق پیشه .
زن با خون دل گفت:
-مادرم برای خودش شجرنامه ای هم عنوان می کرد.مثلا می گفت از نوادگان کاترین کبیر امپراتریس روسیه است و پدرش به خاطر ارادت شدید به آن ملکه این نام را رویش گذاشته .آنها اشرافزادگانی بودند که بعد از انقالب اکتبر روسیه آواره ی کشورهای دیگر شدند که بعضی ها از جمله خانواده مادرم در مملکت غزیب به فلاکت افتادند. راست یا دروغ بدم نیادمه بود که در رگ هایم خون اشرافی جریان داشته باشد تا به خود سرکوفت نزنم که در پناه سرپرستانم به نوایی رسیده ام.
روانکاو که داشت ریز می خندید طاقت نیاورد و صدای قهقه اش اتاق را انباشت .زن با سگرمه های در هم او را نهیب زد: داری مسخره ام می کنی؟ با خودت می گویی گه این زن احمق خیال می کند که با خون اشرافی می شود حرامزادگی را تطهیر کرد.
مرد سری به تأسف تکان داد :
-خنده ی من دلیل دیگری دارد دارم به شباهت هایی فکر می کنم که بین تصورات آدم ها وجود دارد .بیماری داشتم که به ثروتی رسیده بود و برای آنکه دیگران یقین پیدا نند که او اصل و نسب معتبری دارد قبر باشکوهی را بدون آنکه کسی در آن دفن شده باشد ساخت و به همه گفت که پدرش در آن است قبری که کنار آن یک شجرنامه ی قلابی عم روی تابلویی سنگی کنده کای شده بود.خوب کارتان با آن جوانک هنرمند به کجا رسید؟
خاطرات در ذهن زن پس و پیش شده بود هر کدام از وقایع گذشته را با چند تصویر مجزا می دید.مرد همه چیز دان تا حالا چند بار مچش را گرفته بود.
-اسمش ارمان بود.با شخصیت الکی خوشش برایم تازگی داشت قیافه اش شبیه الویس پریسلی بود شعر می گفت .نقاشی می کشید می زد و می خواند وهمه چیز را به شوخی می گرفت .نشانی خانه ام را توی هواپیما به او داده بودم .فردای روزی که منو کاترین به تهران رسیدیم گیتارش را برداشت و به خانه ما آمد.به فارسی و انگلیسی برایمان آواز خواند و کلی ما را خنداند .مادرم حرف هایی را که به فارسی می زد نمی فهمید ولی از جرکات باکزه و لحن حرف زدنش که با تکان دادن اعضای بدنش همراه بود حسابی ریسه می رفت .همسن و سال خودم بود می گفت که سفرش به لندن تفریحی بوده و پول سفر را هم با هزار منت از مادرش گرفته.
بعد از چند روز آمد و رفت به خانه ی من حس کردم به حضورش ر کنارم وابسته شده ام هر وقت پیدایش می شد با بسته ای اسکناس راهی اش می کردم .
روانکاو گفت:
-ظاهرا ماجرای فیروز را فراموش کرده بودی ویا اینکه ..؟ادامه بده.
-مادرم را به خاطر ناتوانی هایش بخشید هبودم .یافتن کاترین چنان مرا به نشاز آورد که بار دیگر خش بینی به سراغم آمد .از همه مهمتر در خود نیاز به ازدواج مجدد می دیدم.
یک روز آرمان ما را به خانه اجاره ای شان دعوب کرد. او و مادرش ظاهرا هیچ کس دیگری را نداشتند .در اولین دیدار من از خانه شان مادرش تصویر وحشتناکی از خودش در ذهنم به جا گذاشت.به محض ورود ما با دهان کج خوش آمد گفت و بعد انگار که غیر از او و پسرش هیچ کس دیگری در خانه نیست شروع کرد از آرمان ایراد گرفتن با پررویی از من خواست که جارو بردارم و به زیر زمین بروم و آنجا را تمیز کنم.در زیر زمین یک گربته ی مرده و گندیده افتاده بود که با دیدنش دل و روده ام رابال آوردم وقتی مرا در حال استفراغ دید وقیحانه سرم داد کشید که این ننه من غریبم دیگر از کجا به تور ما خورد؟ آرمان هنوز به او نگفته بود که من وارث کلانی هستم .خودش می گفت با حقوق بازنشستگی شوهر مرده اش زندگی می کنند اما هر چه که خانه را ورانداز کردم اثری از عکس مردی که می بایست پدر آرمان باشد ندیدم .چیزی هم نپرسیدم.سرم به عشق گرم بود عشقی پر حرارت که فکر می کنم هر آدمی اگر مریض نباشد حداقل یک بار در زندگی مبتلای آن می شود .با این حتی مادرم که زبان فارسی را هنوز یاد نگرفته بود از جرکات زن نارارحت شده بود. من بخاطر محبتی که به آرمان داشتم سکوت کردم و در دل گفتم که آرمان را نزد خودمان می برم چه کار به مادرش دارم؟ آن موقع احساسم این بود که زندگی ام به حد تعادل خودش رسیده و دیگر هیچ چیز نمی تواند خوشبختی ام را به هم بریزد .
وقتی من و آرمان جشن ازواجمان را در هتل اینترکنتینانتال گرفتیم مادرش چهره عوض کرده بود و چنان پایکوبی می کرد و به فامیل های جفت و تاقش فخر فروخت که من دلم از بابت او قرص شده بود. دورم می چرخید و مرتب ماچ و بوسه حواله ام می داد. نمی دانم آن همه آدم را از کجا جمع کرده بودند .در حالی که از خویشاوندان سرپرستانم جز تک و توکی کس دیگری نیامده بود.انگار به قضیه مرگ غیر عادی دکتر آلیس بو برده باشند و یا این که حتی فهمیده بودند فرزند آن دو بیچاره نیستم .
مادرم در آن شب فراموش نشدنی مثل مادربزرگش-کاترین کبیر- ملکه وار به زمین و زمان فخر می فروخت .زینت آلات گران خودم و او را از همان جواهر فروشی که به اتفاق فیروزه به آن دستبرد زده بودیم خریده بودم. حتی جواهر فروش با دیدن من آن قدر در پستوی حافظه اش جستجو کرد تا یادش بیاید که قبلا مرا جایی دیده است یا نه و همین را هم از من پرسید .به هر حال برای من رفتن به آن جواهر فروشی نوعی ارضای هیجان بود.شب عروسی از تالار تا خانه را با کالسگه مرضع که چهار اسب آن را راه می بردند طی کردیم .جریان این عروسی پر ریخت و پاش در روزنامه های آن موقع چاپ شد .خبرنگارها مرا با دختر اوناسیس ثروتمند معروف مقایسه کرده بودند!
آرمان شاید در خواب هم نمی دید که چنین به آسانی شوهر زنی شود که ثروتش در آن زمان ازصد میلیون تومان هم بیشتر بود .نقدینه ای که در وقت خودش هم پایه گنج قارون حساب می شد از طرفی به جز پول سه خانه ی بزرگ یک بیمارستان خصوصی و منقولات دیگری را در تملک داشتم و مهمتر از آن در اوج زیبایی و دلبری بودم .ما برای ماه عسل به همراه کاترین و سودابه - مادر آرمان -به لندن رفتیم.این پیشنهاد مادرم بود چون می خواست ثروت دخترش را به رخ کسانی که پیش از این تحقیرش کرده بودند. روزهای خوشی را در لندن گذراندم .کاترین محلی را که مرا در آنجا زاییده بود نشانم داد. آرمان در جریان ماجرای زندگی من -البته بجز قتل ها - قرار گرفته بود و در ظاهر نشان می داد که موضوع سرراهی بودنم چندان اهمیتی برایش ندارد .به او گفته بودم که نمی خواهم سودابه چیزی بفهمد .به من اطمینان داده بود که راز داری خواهد کرد.
پس از برگشتن به تهران همه زندگی من و آرمان در عیش و خوشی می گذشت .تا دیر وقت شب را در کاباره ها و دانسینگ ها سر می کردیم و تا لنگری ظهر می خوابیدیم .سودابه و کارترین هم پیش ما زندگی می کردند و مشکل حادی پیش نیامده بود.کاترین هنوز الکی بود و خودش هم رعلاقه ای به درمان و بستری شدن نشان نمی داد .آرمان گاه گداری مخدرهای خفیف مثل حشیش و بنک می کشید و من هم گاهی با او همراهی می کردم اما بعد از مدتی فهمیدم در خفا هروئین هم مصرف می کند.دانستن این موضوع نه تنها متأثرم نکرد بلکه خودم هم ارد جرک آنها شدم با مادرم هم که دائم الخمر بود جع مت شده بود .آرما از من پول می گرفت و دنبال تهیه -به قول خودش- نشئه جات می رفت و اگر نبود من اصلا نمی دانستم که چه کار باید بکنم با این حال با یاد آوری گذشته ای که با فیروزه داشتم در برابر وسوسه های آرمان که گاهی از من می خواست بخشی از ثروتم را در اختیارش قرار دهم - به خیال خودم - با ظرافت شانه خالی می کردم ولی هر روز آن قدر پول به او می دادم که دهانش بسته شود و او هم با پول مفتی که توی دست و بالش می گذاشتم چنان ولخرجی می کرد که من گاهی از رقمی که او در طول روز به باد می داد وحشتم می گرفت.حتی بعضی وقت ها با رفقایی که احاطه اش کرده بودند مثلا برای رو کم کنی مسابقه پول آتش زدن راه می انداخت البته مجری و بازیگر آن برنامه هم خودش بود .از فرظ خوشی داشت از آن ور بام سقوط می کرد.به مرور رفتارهای عجیب و غریب دیگری هم از او سر می زد که من آن را به حساب تأثیر همان نشئهجات می گذاشتم .مثلا یک شب موهای زیر بغل و شرمگاهش را با آتش سیگار سوزاند و در اعتراض من خندید و گفت : دارم اصلاح می کنم .یک روز هم قاب بزرگی که عکس چندش آوری توی آن بود کنار قاب عکس کاترین که روی دیوار راهروی ورودی آویزان کرده بودم گذاشت که بعد فهمیدم تصویر مدفوع خودش است .حتی بعضی وقت ها هم مادرم را دست می انداخت و کنتس گشنه گدا صدایش می زد .با این همه هنوز دوستش داشتم و زیاد به رویش نمی آورم .تا این که یک شب تا دیر وقت پیدایش نشدش و من در خمانری مانده بودم وقتی آمد از او خواستم که به من هرویین بدهد. گفت که طرف فروشنده ی جنس را مأموران گرفته اند و امشب چیزی در بساط نیست.نمی دانستم چه کار کنم. هر چه التماسش کردم به جان من قسم می خورد که جنس گیر نیاورده.دروغ می کفت چون دیدم که سرحال است. وقتی فهمیدم بازی در آورده چاک دهان را باز کردم . اختیار خودم را نداشتم .کاترین بیچار مست وخشت زده از اتاق خودش بیرون آمد و سعی کرد ساکتم کند ولی من دست بردار نبودم. بدنم می خارید. و آب از دماغم می چکید خیلی لجم گرفته بود .او خونسرد و بی خیال به من می خندید .تهدیدش کردم که از خانه برونش می اندازم .مطمئن بود که نمی توانم این کار را بکنم .بعد من و مادرم را توی زیر زمین تا صبح زندانی کرد. بالاخره به او التماس کردم.وقتی دید کاملا از پا افتاده ام دسته چک خودم را روبرویم گرفت و گفت : چند تا برگش را امضا کن تا جن چراغ علاءالدین - به خودش اشاره کرد- در یک چشم بهم زدن بای بانویش جنس فراهم کند.با گریه پرسیدم : می خواهی چه کار کنی؟ گفت: هیچی حقی را به مستحقش می رسانم.
زانوهایم می لرزید .دیگر طاقت و حوصله ای برای حرف زدن در من نمانده بود.هر چه او خواست انجام دادم و مهر خودم را هم پای چک ها زدم. ولی آرمان آزدمان نکرد و تا شب غیبش زد. آن موقع نمی دانستم چرا حالا که خیلی بیشتر از موجودی حسابم در بانک برایش چک تمضا کرده ام این بلا را سرمان در آورده و بعد از این که تمام دارایی ام را بالا کشید و با چک های باقیمانده مجبورم کرد که خانه ها بیمارستانها و هر چه را دارم در دفتر خانه اسناد رسمی به نام او کنم .فهمیدم که دو روزی که ما در زیر زمین زندانی بودیم آرمان زنی اجیر شده را که صدایی شبیه من داشت در خانه پای تلفن نشانده بود تا وقتی که رییس بانک برای اطمینان از درستی چک ها به من زنگ بزند آن زن با تأیید رقم و امضای چک ها کار آرمان را در برداشت پول از حسال آسان کند.
روانکاو گفت:
-ولی تو می تانستی علیه او شکایت کنی.
-همین کار را هم می خواستم بکنم اما آروامن تهدیدم کرد که هرویینم را قطع می کند .او هر چه نقدینه داشتم مال خود کرده بود و با پول من می توانست هر کاری سرم در بیاورد.چنان ضربه ای به من زده بود که عقلم هیچ راه حلی قد نمی داد.حتی وکیلم را هم خریده بود یک زن مفنگی و مأیوس با مادر الکلی اش چه کار می توانستند بکنند .به هر حال مسائل دیگری هم بود که دست به دست هم داد و مرا در مقابل آرمان به یک مفلوب دست و پا بسته تبدیل کرد. وقتی او چهره واقعی اش را به من نشان داد در حالی که خود و مادرش مثل ارباب ها دست به کمر انداخته بودند من و کاترین را از خانه بیرون انداختند .به یاد آوردن آن صحنه و مشقت های بعد از آن بیش از حد زجرم می دهد ما لحظه های تلخ و مصیبت باری را کشیدیم و برای امرا معاش ناچار شدیم دست به هر کاری بزنیم و تو نپرس چه کارهایی؟
روانکاو در فکر فرو رفته بود به خود آمد:
-نمی پرسم ولی می خواهم بدانم مادرت را چه کردی؟ آن زن بیچاره با آن وضعیت روحی...؟ او حالا زنده است؟ بعید می دانم چون از لحن حرف هایت این طور بر نمی آید.
زن دستی به موها برد. حالت عادی نداشت.
-ما ناچار شدیم در یک خانه کوچک و اجاره ای در محله ای پایین شهر زندگی را به سر کنیم .روزی که تمام پولم را برای خرید افیون خودم و مشروب او خرج کرده بودم و حتی یک پول سیاه هم برایم باقی نمانده بود از شدت یأس و غضب سرش داد کشیدم و با حرص لگدش زدم .همه ی بدبختب هایم را به گردنش انداختم و آن قدر ملامتش کردم که خرد و مچاله به گوشه ای پناه برد و تا خرخره عرق سگی خورد.من هم با اعصابی خمیر به خودم مخدر زدم .در آن مدت از ناچاری تزریقی شده بودم. وقتی به خودم آمدم....
زن در حالی که صدای ناله اش اتاق را برداشته بود حرفش را خورد .
مرد گفت:
-گریه زاری تو مطمئنم می کند که وقتی به خود آمدی مادرت را مرده یافتی و یا این بیچاره خودش را نفسش را بریده بود.هان؟ ولی صبر کن .داشتم به این فکر می کردم که تو اگر زن قانونی آرمان بودی .او به آن آسانی نمی توانست از خانه طردت کند؟!
زن پس از دقایقی کلنجار با خود با صدایی مرگزده گفت:
-دیگر دروغ فایده ندارد. ازدواج ما قانونی نبود یعنی در جایی ثبت نشده بود و خودم خواستم که آن طوری با هم باشیم به این علت که از تکرار مسئله ای مثل فیروزه ترس داشتم و همین موجب شد که نتوانم ادعایی علیه آرمان بکنم و او با تیپا مرا از خانه خودم بیرون انداخت.اما مرگ کاترین ...شاید بگویی باز دارم دروغ می گویم یا خیالبافی می کنم ولی باور کن راست می گویم .وقتی نئشگی از سرم پرید دیدم کاترین به طور کامل سوخته و چیزی جز انگشتی با یک انگشتری از او باقی نمانده.اول فکر کردم خودش را آتش زده ولی آثاری از ماده آتش زا و یا علائم دیگری که نشان بدهد او خودسوزی کرده ندیدم خاکستر شده بود اما جز روی گلیمی که در اتاق فرش شده بود جای دیگری اثری از سوختن نبود و گلیم هم به اندازه بدن کاترین سوخته بود.آن موقع چنان به خودم فکر می کردم که زیاد از این اتفاق متأثر نشدم .اگر مسخره نکنی من معتقدم که او به طور خود به خودی آتش گرفته و خاکستر شده. آن انگشت توی شیشه الکل را می بینی که هنوز انگشتری در آن است !از کاترین فقط همین برایم مانده.
-می توانم چنان مرگی را تصور کنم. احتمالا میزان بالای الکل در خون مادرت و التهاب درونی او با ایجاد جرقه ای بر اثر الکتریسیته ساکن در سطح پوستش موجب این احتراق شده بود .البته من زنی را از نزدیک می شناختم که مرگی مشابه این داشت ولی عجیب اینجاست که او اصلا الکی نبود!
زن برافروخته نعره کشید:
-باز هم مسخره بازی .فکر می کنی نمی توانم شوخی و جدی تو را بفهمم گفتم که باور نمی کنی؟
روانکاو با بی تفاوتی گفت:
-مرگ مادرت از نظر من می تواند واقعی ترین و ملموس ترین بخش زندگی ات باشد.هر چند در موقعیتی که داشتید فرق نمی کند که او چطور مرده .
زن به گوشه ی اتاق رفت و واژه های مقهوری را در فضای سنگین اتاق پراکند.
-تو کی هستی؟ از جانم چه می خواهی؟!
مرد به آرامی گفت:
-فقط یک روانکاو ولی نه یک روانکاو معمولی .تو هنوز قصه ات را تمام نکرده ای منتظرم.
زن چمباتمه زده بود و بی آنکه سربلند کند وبه حرف آمد:
-تو مرا می ترسانی .به حد جنون عصبانیم می کنی.چیزهایی هست که مدت ها در روحم جا خوش کرده و آن را می خراشد.نمی توانستم این حرف ها را با کسی در میان بگذارم. ببین آقای روانکاو شکنجه گر مآمور عذاب یا هر چه که دوست داری صدایت کنم .بعد از مردن کاترین حال و روز ناجوری داشتم .افسردگی و بی پولی نیازم را به مواد مخدر بیشتر کرده بود .دیگر امیدی به ادامه زندگی نداشتم خود را احمق ترین ادم دنیا می دیدم. آن زندگی خوب و راحت را در جستجوی هویت نکبت زده ی خودم بر باد داده بودم.ثروتی که به راحتی نصیبم شده بود به همان آسانی از دستم رفت و بدتر از آن به احساساتم خیانت شدو مردی که او را بال پر دادم همه چیز را از من گرفت و مرا به قعر نکبت و فلاکت انداخت .این آشکارترین بلاهتی بود که زنی به خاطر احساسی کودکانه می توانست مرتکب شود تا خود را از اوج عزت به تباهی بیندازد.
روانکاو گفت:
-هیچ تعریف مشخصی برای حماقت وجود ندارد گاهی عقل در برابر احساسات کم می آورد.این نقطه ضعف همه ماست. با این حال فکر می کنم که بعد از آن حس انتقامجویی در توشدت گرفت.
زن دستی به موهای طلایی فرو برد:
-وقتی به خود آمدم که یک عالمه مرگ موش را در کاسه ای حل کرده بودم تا آن را سر بکشم و بمیرم ولی در آن لحظه که فاصله ای با نیستی نداشتم .با خود فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که مستحق مرگ مانی است که مرا به این روز انداخت .من بمیرم و او راست راست روی زمین راه برودو با خیال راحت زندگی کند.فکر انتقام مرا از خودکشی منصرف کرد و به من نیرو بخشید.اول از هر چیز به نظرم رسید که شغل ظاهر الصلاحی برای خودم دست و پا کنم و کم کم به سمت هدفی که تصمیم انجام آن را گرفته بودم پیش بروم.تنها راهی که به نظرم رسید این بود که پیش یکی از آشنایان دکتر بروم و از او خواهش کنم که مرا در شرکت بازرگانی خودش استخدام کند.
خیلی به خودم فشار آوردم تا با آن شکلو شمایل حقارت بار و وضعیت خرد کننده از کسی کمک بخواهم که روزی در اوج غرور نوجوانی به صورت پسر لوسش که در خلوت مرا بوسیده بود سیلی زده بودم.ساعاتی را که منشی آقای اسحاقی به عمد مرا پشت در اتاق او به انتظار گذاشت هیچ وقت فراموشم نمی شود .از آن همه غرور چیزی در من باقی نمانده بود.در آن حالت حاضر بودم به دست و پای پس ر اسحاقی که اتفاق به جای پدرش به صندلی ریاست تکیه داده بود بیفتم تا دست مرا در آن شرکت بند بکند. فرزان اسحاقی وقتی مر در ان حال و روز دید دستش را روی گونه اش گذاشت و گفت : هنوز جایش دارد می سوزد .چی شد که تصمیم گرفتی تلافی کنی؟!
می خواست مرا به تاوان همان سیلی منکوب کند .در آن لحظه انگار قلبم را به سیخ کشیده بودند ولی چاره ای نداشتم مگر آن که مثل زن احمقی که باد کله اش خوابیده به روی او لبخند بزنم و بگویم : من با تمام وجود از جسارتی که در دوران ناپختگی به شما کردم عذر می خواهم .
با ژست آدمی که به رقیبی زورمند غلبه کرده از پشت میزش بلند شد و شست راستش را در جیب جلیقه اش کرد و با خوشحالی گفت: حالا چه کاری از من ساخته است غیر از ...
بالاخره در آن شرکت بازرگانی به کار مشغول شدم و چون به زبان های انگلیسی و فرانسه و المانی تسلط داشتم خیلی زود توانستم خودم را جا کنم .اما حقوقم آنقدر نبود که با آن از پس مخارج اعتیاد و سایر اختیاجاتم بربیایم .ناچار بودم برای درآمد بیشتر با مردمانی مراوده داشته باشم که هر کدامشان یک کامیون پشتی با خود یدک می کشیدند و خودم هم دست کمی از آنها نداشتم .یک بار گول خورده بودم و همان دفعه برای تاریک کردن زندگی ام کافی بود.هر چند صبر برایم عذاب آور بود ولی باید مثل نوزاد پلنگی به انتظار می نشستم تا بدنم قوام گیرد و سرپنجه شوم و حساب آن ناجنس را که خیال داشت با دارایی ای که به نامردی از چنگ من بیرون آورده بود تا قیامت خوش بگذارند برسم و این انتقام مقدماتی می خواست.
زن مثل آن که دچار فراموشی شده باشد ناگهان سکوت کرد.روانکاو در این فرصت گفت:
-بعضی مواقع زمانی که ادم به حق خود فکر می کند حقوق دیگران را از یاد می برد .انتقام تو جاده صافی می خواست لابد یک غلتک سوار شدی و سرراهت به هر چه رسیدی آن راه له کردی تا به مقصد برسی.بعد از کلک آرمان بدبینی به شکل دیگری یقه ات را چسبید .آن جوانک تو را به خاک سیاه نشاند ولی تو همه دنیا را مقصر می دانستی.بعد از آن نردبای لازم داشتی که با کمک آن خودت را به سطح رینگ مبارزه برسانی.روی هر چه که دم دستت رسید پا گذاشتی تا بالا بروی .البته پله های نردبام تو اتفاقی زیر پایت سبز نمی شدند.
زن جنون زده حنجره اش را فراخ کرد:
-هر جور که می خواهی فکر کن .برای ادامه زندگی چه کار باید می کردم؟ می نشستم و بافتنی می بافتم و مثل یک زن سر به راه با حقوق آخر ماه سر و ته همه چیز را هم می آوردم؟ معتاد بودم گذشته ی خرابی داشتم .وقتی دور برم را نگاه می کردم .می دیدم که هر کس به حیله ای لقمه ی دیگری را می دزدد.منقارم خالی بود و باید دانه ی بزرگی می چیدم که تمام عمر سیرم کند وبه من قدرتی بدهد که تلافی حقارتی را که یک بچه مزلف لاابالی بی مصرف برمن تحمیل کرده بود سر در بیارم نمی خواهد برای کسانی که تنه ی گندیده ی شان پلکان من شد آبفوره بگیری .آنها خودشان خواستند زیر پایم تلنبار شوند تا من به قول خودت به سطح رینگ برسم .از جهتی باید تلنبار شوند تا من به قول خودت به سطح رینگ برسم .از جهتی باید مدیون آرمان باشم که چشم هایم رابازتر کرد.
مرد گفت: سرزنشت نمی کنم .زندگی در چنین زمانه ای ممکن است احساسات را برنتابد. در تمام طول زندگی ام چیزی وحشتناکتر از درون آدمها ندیده ام .ما در دنیای تاریکی قدم می زنیم که جای جایش را خودمان تله کاشته ایم.در دامگاه یکدیگر گرفتار می شویم و به اسارت این و آن می خندیم.از این که آن قدر هوش و توانایی داریم که دیگران را به دام بیندازیم تحساس شعف و خوشحالی می کنیم.در نقطه ای از زندگی با خود فکر می کنیم فایده ای این توده ی خاکستری که در سر داریم چیست؟ چه اذتی دارد که آدم بگذارد دیگران مغزشان را به کار بیندازند. چرا خودش مقتدرانه بازیگردانی نکند .اگر کستنی باشند که حقارت بازیچه بودن را نمی فهمند و به آن حد از فراست نرسیده اند که ملعبه نباشند چرا باید محترمشان شمرد؟ و اما درباره آرمان نکته ای به ذهنم رسید گاهی اوقات ممکن است ما عشق و علاقه بی حدی هم نثار کسی بکنیمولی محبت مان شکلی اربابانه به خود بگیرد و طرف را به یک احساس حقارت برساند مثل شنلی که در آن خار وخس گیر کرده .شنل عشق ما گردی احساس محبوبمان را بخراشد و آزارش بدهد بازگشت به گذشته بدون مشعلی از واقع بینی مشکل آفرین است .آن چه در تاریکی خاطرات ما گمشده ممکن است زمانی مثل یک تخته سنگ پیش روی مان سبز شود در حالی که داریم پشت سر خود را می پاییم که خنجری ناکارمان نکند مثل این که از مرحله پرت شدیم راستی مگر این تو نبودی که سرپرستان مهربانت را سر به نیست کردی؟
زن سردش شده بود آن حرارت بازگویی ماجرایی که لحظاتی پیش فکر می کرد مایه ی فخر فروشی اوست رو به زوال می رفت مثل چتر بازی که وقت فورد چترش باز نشود و زمین سرسبز زیر پیش او را به حقیقتی چون ماگزیری خرد و خمیر شدن آگاه کند.
-من نیازی به معلم اخلاق نداریم. این حرف ها همه اش شعار است.در موقعیتی که من قرار داشتم تنها راه نجات زدنبه سیم آخر بود نبال کسی می گشتم که مرا در موقعیت قبلی ام قرار دهد .روی فزران اسحاقی نمی توانستم حساب کنم .او با استخدام من فقط قسد داشت تحقیرم کند و می کرد.در میان مراجعان شرکت دنبال آدم خر پول اما ساده دلی می گشتم که با ثروتش بتوانم دوباره خودم را به قول تو به سطح رینگ برسانم و پس از مدتی هم پیدایش کردم بازرگانی به نام رحمان طاهری .تا مدتی توی نخش رفتم .فهمیدم که آدمی احساساتی و زودباور است وقسمتی از موهای س و تنش به خاطر ناراحتی عصبی ریخته بود.به حوادث غیر طبیعی و جادویی علاقه ای احمقانه داشت.مجرد بود .موقعیتی پیش آوردم که یک روز در شرکت تنها باشیم در آن فرصت موضوع های مورد علاقه اش را پیش کشیدم و چنان نقش بازی کردم که باورش شد کشته مرده اش هستم .حالی اش کردم دوست دارم تحت حمایتش باشم چون احساس می کنم که زندگی با او برایم جالب و هیجان انگیز می شود .از فرط تعجب کله ی پوکش را تکان می داد. باور نمی کرد زنی شیک پ.ش و زیبا و خوش بیان از نکره ای چون او به این سادگی تقاضای ازدواج کند .من همه پس اندازم را صرف تبدیل به زنی دلربا کرده بودم و آخرین تیر ترکشن را وقتی که حدس زدم کاملا اغوا شده از چله کمان رها کردم .
زن دیوانه وار می خندید و ادا در می آورد.
-هه به او گفتم : می دانید برای یک زن اعتراف به عشق سخت است .ولی کتمان آن هم موجب عذابی دائمی می شود. من دل به دریا می زنم و از مرد با شخصیت و بزرگی چون شما می خواهم که به ندای قلبم گوش کنید. و او با ذوق زدگی کسل کننده ای جوابم داد: خیال می کردم که عشق فقط مال آدم های ازه بالغ است ولی دارد باورم می شود که در این سن و سال هم می توان احساسات نوجوانی را در خود زنده کرد.
فکر نمی کردم با تمام خنگی اش به این سادگی شکارم شود.با خودم کلنجار می رفتم که چنان آدم سفیهی چه طور از ثروتش نگهداری می کند؟ آخر چنین آدمی را خدا از کدام گِل خود سرشته هیچ متوجه اطرافش نیست و اصلا قصد ندارد که از خواب بیدار شود؟ و این خواب او به سود من بود.چون هرگز متوجه نشد که به طرف چه ورطه ای می کشانمش .نمی دانم چرا با آن طبیعت شفافش هیچ مهری از او در دلم نمی نشست.
بالاخره زنش شدم و صاحب ثروت بی حد و حسابش .حالا او مرده ولی روح پیله اش راحتم نمی گذارد. با تبسم احمقانه ای همیشگی در هر گوشه ای این خانه رو به رویم سبز می شود،می ترسم.از این وحشت دارم که به سرم بزند. تو باید مرا کابوس آن لعنتی خلاص کنی.
روانکاو با چشمانی درخشان و مشتعل گفت:
-نمی خواهی بیشتر از این دربازه او حرف بزنی کلید حل معمای تو بازگویی ماجرای رحمان طاهری است.تازه من مثل آن مرحوم نمی توانم ساده لوح باشم.ببینم تو که به معجزه اعتقاد نداشتی حالا چطور انتظار داری به این سادگی و با این همه لاپوشالی حقایق بتوانم کمکت کنم؟ در ضمن با وضعیتی که برای من درست کرده ای نمی توانم در اینجا به سرنوشتی جز مرگ فکرکنم .تو تا این جای ماجرا خودت را از شر مزاحمان خلاص کردی .به راحتی ی توانی یک نفر دیگر را هم به آنها ملحق کنی.
زن بر آشفته همه خشمش را با فریادی رعب انگیز بر سر مرد خالی کرد.
-نمی خواهم دیگر چیزی از او بگویم .نمی توانم وتو چاره ای نداری اگر نتوانی وظیفه ات را به انجام برسانی به بدترین وضعی به درک واصلت می کنم ولی قول می دهم اگر صداقت به خرج دهی بدون تحمل هیچ دردی به آن دنیابفرستمت.
مرد برای چندمین بار به زنجیرو دستبند و پابندهایی که اورا در برگرفته بود نگاهی انداخت و با تمسخر گفت:
-گیرم که تو را از شر اشباح خبیث این جا نجات دادم .وقتی مرا کشتی با روح سرگردان من چه می کنی؟ ولی گذشته از شوخی باید بدانی که روش من با دیگران فرق دارد،حرف های مریضم را می شنوم و در قبالش قصه ی زندگی خودم را تعریف می کنم .موافقی؟
زن با دلخوری پاسخ داد.
-هر غلطی می خواهی بکن ولی زندگی نامه تو به چه دردمن می خورد؟!
-کمترین تأثیرش این است که ساعاتی بیشتر از مصاحبت با تو لذت می برم.
نمی دانی
از کدام سوی این بام های بی نشانی
به زیر افتادهام
تا بر سریر این سلطنت دیر هنگام
تکیه زنم
.....زمان تولدم را کسی جز خودم به یاد ندارد ؛انگار از شکاف آسمان به زمین افتاده باشم.در کودکی مادرم از حرص بی خیالی شوهرش مرا از میان بغلش به گوشه ای پرت کرد. آن موقع سرم چنان به کف اتاق خورد که می توانم ادعا کنم در آن لحظه بدون خواندن کتاب های علمی به نیروی جاذبه ی زمین پی بردم .شاید از همان وقت بود که بین عقل و احساسم جدایی افتاد و به همین دلیل است که هر کدام از مخاطبانم به تناسب موقعیت از من تصوری داشته اند .ولی باید اعتراف کنم تحفه ای هستم که برای خودم هم ناشناخته مانده ام.
مادرم زن غرغرو و بد مزاجی بود و پدرم که سایه اش بر دیوار خیالاتم افتاد یک زمان با حادثه ای که در تخیل ژول ورن هم نمی گنجید از حیطه ی حواس من محو شد.
زادگاهم بندری بود که رودخانه ای پهن و عمیق ان را به دونیم می کرد و من همیشه آن را مثل مرزی تصور می کردم که مردم دو طرف خود را از هم دور نگه می دارد!
زن با نشاطی ساختگی گفت:
-افتادی توی لفط قلم داری انشا سر هم می کنی؟ مثل اینکه حالا دیگر نوبت ایرادگیری من رسیده .اگر قیافه ات هم شبیه شوهرم بود مطمئن می شدم که تو همانی .دکتری که دست کمی از مریضش ندارد!ولی ادامه بده .حرف هایت بوی شعر می دهد.
روانکاو پوزخند زند.
-خوشحالم از این که کمی سرخوش شدی.
-هنوز خیلی مانده که درباره ی حالت من قضاوت کنی.
مرد با نگاهی خیره به زمین و صدایی خراشیده گفت:
از وقتی چشمم به دنیا باز شد این احساس در من بود که چیزی کم دارم. تو فقط یک لحظه ی فراموش را در مستراح به دنیا آمدی ولی من همه کودکی و نوجوانی ام را در گنداب گذرانده ام طوری که هنوز مشامم آزرده است.
در بچگی بخاطر موقعیت خانوادگی دوستان کمی داشتم و همین برایم تا به آخر به صورت یک اصل در آمد. شاید برای تو و هر کس دیگر ماجراهایی که گذرانده ام در موقعیت فعلی ام پذیرفتنی نباشد.زندگی من پر از وقایع عجیب و باورنکردنی است جتی برای تو .من مرز واقعیت و رویا را گم کرده ام و موجودیتم از دست رفته .شده ام کسی که هر چه در ذهن مجسم می کند حالت واقعیت به خود می گیرد.ناداری زفتار همه اهل خانه ما را تحت الشعاع قرارد اده بود و فقر دیو پلشت و مزاحمی بود که مدام توی سرم می کوبید و خون را از زندکی من می مکید مثل اناری که آن را چلانده و از سوراخی توی فوت کرده باشند .اما هیچ وقت به بدبختی عادت نمی کردم .شاید این خصلت ارثی بود که خود را مستحق گشاده دستی تقدیر می دیدم.
من بچگی نکردم دغدغه ی من در کودکی دغدغه ی یک ادم ریش و سبیل دار بود.کسی که از آینده اش می ترسید و از گذشته اش نفرت داشت از خیال آن که یک روز همه ی آن فلاکت را ممکن است قال بگذرم شب وروزم پر وهم و آرزو بود.ولی واقعیت سخت تر از خیالبافی من بود.اولین ضربه را مرگ زیباترین و حساس ترین خواهرانم به من زد منژیت گرفته بود دو خواهر و سه برادر داشتم که حالا تنها خاطره آنها برایم زنده است.همه شان در کودکی تلف شدند و در آن موقع پدر و مادرم جز کلنجار و مرافعه با یکدیگر هیچ کاری نتوانستند بکنند.چدرم بیشتر اوقات بیردون از خانه بود و سحرگاه پیدایش می شد و تا ظهر می خوابید مادرم از بی نوایی و حقارتی که نتیجه ی ول انگاری پدر بود با زمین و زمان دشمنی می کردو به ما هم کینه جوییو بدبینی یاد می داد .پدرم مرد آرزوها بود. او سال ها با وعده های شیرین و تو خالی سر مادرم را شیره می مالید اما با همه نقشه هایی که برای آینده ای پرزرق و برق و شکوهمند می کشید هیچ وقت آه در بساط نداشت و همیشه خرج خانه را ا جیب دیگران می داد .روزهایی که او را کنار سینمای شهر می دیدم که با سه ورق پاسور بی کاره ها را فریب می داد یادم نمی رود .این تنها کاری بود که در آن زمان از همه هوش و ذکاوتش مایه می گذاشتدو ورق سفید و یک تک خال را نشان جمعیت می داد و در مقابل چشم آنها ورق ها را روی زمین می گذاشت و انها به طمع تصاحب پنج برابر پولی که بابت این بخت آزمایی می دادند با اطمینان کامل ورق ها را بر می داشتند .ولی با تعجب می دیدند تکخالی که پدرم به آرامی و در برابر همگان در جای معینی روی زمین گذاشته بود جایش را با یکی از ورق های سفید عوض کرده .او هیچ وقت حاضر نشد راز این تردستی را به من یاد بدهد چون می خواست آدم حسابی شوم و شاید فکر می کرد که برای آدم حسابی شدن من فقط کافی اشت که او چشم هایش را ببندد! پدرم شعبده بازبدبختی بود که با چنان تردستی هایی پول در می آورد و شب ها همان را به دوستان قمار بازش می باخت و به همه جز زن و بچه هایش باج می داد.او فقط یک بار وبرای اولین مرتبه در طول زندگی ام و آن هم درست یک روز پیش از آن در حادثه ای عجیب وباور نکردنی از صفحه ی روزگار محو شود.برای من به عنوان تنها پسر باقی مانده و میراث دار خوشی ها و ناخوشی ها ی خانواده خاطرات گذشته اش را بازگو کرد و گفت پدرش مرد خوش طینتی بود که همیشه آب قلبش را می خورد تصویری که او از پدربزرگی که هرگز او را ندیده بودم ترسیم می کرد پیرمردی بلندنظری بود که ست و سال بالا مانع از آن نمی شد مدام تجربه هایش را به دست فراموشی بسپارد و پس از هر بار شکست یا واقعه ی مدعش باز هم مانند کودکی که لوح ذهنش پاک باشد تغییری در زندگی اش ایجاد نمی شد و دوباره با همان خوش بینی ازلی به نفس کشیدن ادامه می داد .به گفته پدرم آن مرد مهربان هر چند که از رقت قلب و عطوفت بیش از حد خود به تنگ آمده بود و با وجود آن که می دانست آشی که برای زندگی خود می پزد بی مزه تر از حد معمول است باز هم از حالت پدرانه ای خود نسبت به مردم دست بر نمی داشت و احترام دغلکارانه ی اطرافیانش را نشانه بزرگواری خود می پنداشت .پیرمرد در اواخر عمر دکانی در بازار بزرگ شهر باز کرد که در آن حبوبات می فروخت و غالبا هم اجناسش را نسیه به کسانی تقدیم می کرد که جز تعظیم و لبخندی مزورانه مایه ی در بساط نداشتند اما آن چه که پدربزرگ را از کوره به در برد درست در اوقاتی که قرار بود در خوش خیالی کامل درون بستر تن به مرگی شرافتمندانه و غرور آمیز بدهد اتفاق افتاد
پدربزرگ ظهرها هم در دکان می ماند تا جبران لحظه های از دست عمر خود را بکند و درآمدبیشتری را نصیب خود سازد.ولی همیشه در آن ساعت وقتی روی یکی از گونی های گندم که برای او حکم صندلی را داشت می نشست و به قپان آهنی مغازه زل می زد به ناگهان خوابش می برد.یک روز در قیلوله ی ظهرانه ی پیرمرد دزدی که انگار به کمین نشسته بود به سبکی وارد دکان شد و ماحصل یک روز تلاش او را یغما برد و زمانی که یک هفته تمام آن خواب ظهر و آن سرقت ها هر روز تکرار شد پدربزرگ که از سستی خود و زرنگی و طمع سارق و ملامتها ی خرد کننده زنش به تنگ آمده بود دیگر زندگی در دنیایی که دزدهایی به آن وقاحت و پررویی را در خود جای داده جایز ندانست و در آخرین ظهری که با داخل مغازه مواجه شد با وزنه ی پنج کیلویی ترازوی دکان برسر خود کوفت و دزد سمج را برای همیشه از دیدن پیرمردی که ظهرها در مغازه چرت می زد و دخل بازش منبع روزی سارقان بود محروم کرد .لحظه ای آرامش ابدی پدربزرگ نقطه آغاز فروپاشی خانواده ی او شد و به این ترتیب جدیت و پشتکار دزد سرنوشت شوم نسلی را زقم زد که ادامه ی آن ماجرا تصمیم گرفتند که مثل پدربزرگ آدم های سر به راهی نباشند ظاهرا همه آنها از آن طرف بام افتادند و با خلافکاری هاشان مادرشان یعنی مادربزرگ مرا طوری دق کش کردند که مثل مادر تو شبی در حالی که در خانه ی دنکال خود تنها و بی صاحب مانده بود خود به خود بدنش آتش گرفت و از او جز یک جسد جزغاله چیزی باقی نماند و البته که چنین مرگی برای هیچ کس باور کردنی نمی تواند باشد ولی من بعدا در کتابی که برای وقایع عجیب و غریب دلایل علمی ردیف کرده بود خواندم که حوادثی مثل مرگ مادربزرگ گاه گاهی در گوشه و کنار دنیا اتفاق افتاده نویسنده کتاب برای چنان مردنی اصطلاح سوختن خود به خودی را به کار برده و توضیح داده که فعل و انفعالات شیمیایی و تجزیه اب بدن به هیدروژن و اکسیژن موجب می شود افرادی که از نظر روانی مستعدند ناگهان شعله ور شوند و به تمامی بسوزند .در کتاب نظریه ی دیگری هم مطرح شده بود که ممگن است چنین سوختنی فقط دامن آدم های الکلی را بگیرد .اما حادثه مرگ پدرم که فکر می کرد از والدینش باهوش تر است عجیب تر و مدهوش تر بود . او هرگز نتوانست به ارزوهایش برسد و مرد بزرگی شود اما پدرم بود و در زمان حیاتش می توانستم در خیال از او پهلوانی بسازم و در پناه آن تصورات به زندگی معمولی ام ادامه بدهم .ولی سحرگاه روز سیزده فروردین بهاری لعنتی وقتی که از بساط شب زنده داری و قمار به خانه آمد وپولی را که بر خلاف معمول برده بود در اتاق جا داد و بعد سر از پا نشناخته به مستراح توی حیاط رفت...ما با صدای انففجاری از خواب صبحگاهی پریدیم.پدرم عادت داشت به هنگام قضای حاجت سیگار دود کند و شاید مرگ او اولین و آخرین نمونه از نوع مردن بر اثر انفجار گاز متراکم چاه فاضلاب باشد.
سیزده به در بود و همه همسایه های ما پیش از دمیدن آفتاب به خارج از شهر رفته بودند و به همین خاطر صدای انفجار کسی را به طرف خانه ما نکشاندومستراح که دم در منزل بود به حدی آسیب دید که از پدر جز عورتی نیمسوز باقی ماندهی قابلی به دست نیاوردیم.چنان مرگ حقار بار و مضحکی آن قدر آشفته و سر در گممان کرد که مجبور شدیم باقی مانده (او)را در جعبه ی خالی کفش بچه گانه ای بگذاریم و در باغچه ی خانه مان دفن کنیم و از ان به بعد وانمود کردیم که پدرم برای کار به کشور مجاور سفر کرده.
پس از آن با مادرو تنها خواهرم در خانه ی زهوار درفته ای که همه ی مایمکمان بود تنها ماندیم و من در بدبختی مضاعفی به این تقارن عجیب فکر می کردم که چرا روز تولد و مرگ پدرم سیزدهم فروردین بود.
مادرم زن مغرور و بی کس و یاوری بود .انگار پردم او را از ساکنان سیاره ای دیگر خواستگاری کرده و پس از ازدواج آن دو ارتباط این زن و شوهر با خانواده های خود قطع شده باشد .هیچ کس نه قبل و نه بعد از مررگ پدرم به خانه ما نمی آمد و این معمایی بود که من هیچ وق ندانستم مادرم خرج ما را از کجا می آورد؟ هر چند خرجی که می گویم در حد یک وعده یک غذای ساده در شبانه رو مثل یک قرص نان خالی یا روزهای جعبه همراه با قاتقی چون ماست بود .بعدها به این تصور رسیدم که مقدار پولی که پدرم شب پیش از مرگش در قمار برده و به خانه آورد بود ممکن است همان منبع روزی لایموت ما در طول چند سال حیات مادرم بوده باشد.وقتی پدرم مرد من دهساله بودم .در محله در مدرسه هیچکدام از همسالانم برای من ارزشی قایل نمی شد .چون جز خیال و وهم و قار و قور شکم چیزی نداشتم که به آنهاپیشکش کنم.کتک می خوردم اما خودم را قهرمان تر از همه می دیدم چرا که فقط با خوردن یک قرص نان هنوز زنده بودم.چرا دروغ بگویم راهی برای پر کردن شکم پیدا کرده بودم.توی بازار میده فروش ها را می افتادم و هسته های زردآلوئی که بر زمین افتاده بود چمع می کردم آنها را به خانه می آورم و سه تایی با هم می شکستیم و می خوردیم.
برای به دست آوردن دل همبازی هایم برای آنها داستان های عجیب و غریب سر هم می کردم .شب های تاریکی را به یاد می آورم که بعد از کشتی شبانه در بازار میوه فروش ها و پیدا کردن چند دانه سیب زمینی بچه های محل را دور آتشی که خودم به پا کرده بودم می آوردم و از ارتفاعات سحر آمیزی برای داستان می گفتم که متحیرشان می کرد و در همان حال سیب زمینی های پخته را از آتش بیرون می آوردم و به انها می دادمتا داغ داغ پوست بکنند و بخورند .تنها در ان موقعیت بود که از رفتار احترام آمیز و موقتی بچه های محل احساس غرور می کردم ولی این حالت در آنها فقط مدت کوتاهی دوام داشت وبعد از آن که سیب زمینی ها را می خورند پا می شدند و دسته جمعی روی آتشی که درست کرده بودم می شاشیدند.مرا هم با خودشان همراه می کردند .اما یک سب عجیب گه با بچه های محل دور آتش جمع شده بودیم زمانی که داشتیم قصه مرگ مردی را که با سیگار به مستراح رفت و بر اثر انفجار پودر شد و برای انها تعریف می کردم یک وقت احساس کردم که درون شکمم داغ شده چنان گرمایی که مجبورم کرد پیش از همه بچه ها رویی آتش ادرار کنم.اولین بار بود که داوطلبانه قصد خاموش کردن آتش خودم را داشتم .شاید باور نکنی ولی آتش نه تنها با شاش من خاموش نشد بلکه بیشتر هم کر گرفت و چنان زبانه کشید که همه را فراری داد .خودم هم بیشتز از دیگران وحشت زده شده بودم .با همان حالت پشت سر آنها پا به فرار گذاشتم.بعد از آن بود که این ترس دامنم را گرفت که نکند من مسبب مرگ پدرم باشم؟!
در آن دوران که می خواستم به شکلی به مادر و خواهر کوچکم کمک کنم.یک روز ساحل رودخانه را کشف کردم .آن جا بطری های خالی مشروب را که از شب نشینی مست ها به جا مانده بود جمع می کردم و به مغازه های مشروب فروشی می فروختم .بیشتر اوقات بطری ها پر از لجن بود آنها را می شستم و در افتاب می گذاشتم تا خشک شوند .تا مدتی ساخل روزخانه برایم عرصه اطمینان بخشی بود ولی روزی در حالی که بطری های زیادی را شسته و در ساحل به ردیف روی تخته سنگ پهن و بزرگی قرار داده بودم و در گوشه ای غرق در رویاها پیشش خود دریایی از بطری خالی را مجسم می کردم که با فروش آنها به زندگی خودمان رونقی بدهم یک وقت صدای شکستن بطری ها مرا از خیالات بیرون کشید .در زاویه ای صد نور سایه های تیر و کمان به دستی را دیدم که صدای قهقه شانبه اسمان رفته بود .سنگی برداشتم و به طرف آنها نشانه رفتم .فقط قصدم ترساندن آن بچه ها بود .با این حرکت آنها که روی بلندی بودند و بر من تسلط داشتند بی رحمانه تیر بارانم کردند سرو تنم هدفشان شده بود سرم شکست و لاله گوشم را سنگی تیز دریدخودم رابه پناهی رساندم و در حالی که از درد به خود می پیچیدم منتظر شدم تا ان بچه های تخس بروند بعد از آن که فهمیدم دیگر از آنها خبری نیست لباس ها و کله ی خونی ام را شستم و با گریه از آن جا رفتم
زن از جای خود برخاست و با چشم های بسته قدم هایی را در تاریکی برداشت:
-حالا یعنی می خواهی که مرا با این خاطرات ِسوزناک صد من یک شاهی با گذشته ام آشتی بدهی و یادآوری کنی که در برابر مشقات زندگی از من پوست کلفت تر بوده ای؟ این داستان های مسخره اگر هم جالب باشند بهانه ای برای پند گرفتن من ایجاد نمی کنند.اگر تا هزار ویک شب هم قصه بگویی نمی توانی خواب و خامم کنیمثل این که ویروس بدبختی تا اینجا هم به سراغت آمده و به دنباله ی عمرت سرایت کرده تو بدشانس ترین شهرزاد مذکری که شنونده ی قصه ات تصمیمش را عوض نمی کند
نفرت هراس آ<ری چهره ی زن را پوشانده بود
مرد گفت:
-نباید به این زودی قضاوت کنی این قصه های نامربوط پایان نتیجه داری برای تو دارد قصدم از بیان این ماجراها جلب ترحم تو نیست کلید رهایی تو از اوهام شاید در گوش دادن به این حکایت ها پنهان باشد ونمی خواهم فعلا توضیح بیشتری بدهم پس گوش ن اندوخته ی مادرم ته کشیده بود ولی قبلو نمی کرد که من مدرسه را ول کنم و جایی به کار مشغول شوم .آن قدر صبر کردم تا تابستان رسید و مدرسه ها تعطیل شد ولی هر جا که می رفتم بخاطر هیکل زردنبو و بی رمقم به راحتی دست به سرم می کردند یک روز صاحب یک مغازه آب میوه فروشی به خاطر اصرار و التماس بی حدم مرا بای پاک کردن هویج به کار گرفت .دو گونی پر از هویج به من داد و قرار شد به چند بچه همسن و سالم که معلوم بود با هم رفیقند به محض ورودم به جرگه شان اخمشان توی هم رفت چون قسمتی از سهم آنها نصیب من می شد .آن قدر حین کار مرا پاییدند ومسخره کردند تا با همه احتیاطی که داشتم به اشتباه سرو ته هویجی را بیش از اندازه زدم و یکی از آها همان هویج را برداشت و به صاحب کار نشان داد و او ه بی درنگ بالای سرم آمد و گوشم را گرفت و بدون آن که مزد هویج هایی را که تا آن وقت پاک کرده بودم بعدها با اردنگی از مغازه بیرونم انداخت .این کار چنان پریشانم کرد که به ایستگاه راه آهن رفتم تا خودم را زیر قطار بیندازم ولی درست لحظه ای که قطار به من نزدیک شده بود با به یاد آوردن مادر و خواهر کوچکم که فکر می کردم بدون من زندگی شان سخت تر می شود بعد از ساعت ها کلنجار رفتن با خود از خودکشی صرف نظر کردم نیمه سب بود که با روحی مچاله شده راهی خانه شدم وقت برگشتن آن قدر ناامید و درب و داغان بودم که حتی سگ بی آزار و پخمه محله که لنگ هم بود برای اولین بار به طرف آدمی که لخ لخ کنان از کنارش می گذشت هج.م آورد و با پارس های احمقانه اش تلافی همه سنگ و کلوخ هایی را که از بچه های محل خورده بود سر من در آورد .حتی چیزی نمانده بود که گازم هم بگیرد که مادرم از راه رسید با لگد سگ بیچاره را از اوج غرور یک شبه اش به زیر انداخت و مرا هم با حالتی وحشیانه مورد غضب قرار داد تا رسیدن به خانه آنقدر به من تو سری زد و نیشگونم گرفت که وقتی به خانه رسیدیم در گوشه ای بی هوش افتاد آن موقع حس کردم که آن زن بیچاره کم کم دارد قدرت تحملش را از دست می دهد .حاتش روز به ورز خطرناکتر می شد و کاری از دست من بر نمی آمد .
ماجرای آب میوه فروشی افسرده ترم کرده بود ولی فردای آن روز دوباره در جستجوی کار شهر را زیر پا گذاشتم تا عاقبت در دکان کوچک رنگرزی پیرمردی که هیچ وردستی نداشت وبه کار مشغول شدم .دکان دود زده و محقر پیرمرد در تابستانی که گرمای هوا به بالاتر از پنجاه درجه می رسید شکنجه گاه من بود .رنگرز از من زیاد کار می کشید با این که در چند قدمی ما مغازه ی نفت فروشی بود .مجبورم می کرد هر روز گالن های حلبی بیست لیتری را به خاطر یک شاهی ارزانتر از آن سر شهر بخرم و حمل گالن ها برای من که جز پوست و استخوان نبودم آن قدر طاقت فرسا و زجرآور بود که احساس می کردم دست هایم در حال کنده شدن هستند.توی دکان دو در سه اش چوب بلند و قطوری به دستم می داد تا توی دیگ های دود گرفته و بزرگ گلیم های سنگین را در رنگ جوشان جا به جا کنم. دو پریموس نفتی داشت که امر می کرد آنها را مدام پمپ بزنم تا نفتشان با هوا مخلوط شود و در ان گرما که از زمین و زمان آتش می بارید در کنار آن پریموس های جهنمی با قلبی که از فرط خستگی پرپر می زد و بدنی خیس از عرق دکان رنگرز دوزخ من شده بود.بخار مهوع برخاسته از رنگهای جوشان دیگ هایی که در آن د. موش های مرده شناور بودند.مرا به بیزاری مطلق می رساند .رنگرز برای امساک در رنگ آب لجن گرفته و پر از موش و مارمولک مرده ی دیگ ها را هیچ وقت عوض نمی کرد .پیرمرد که دندانهای عملی داشت با این که همیشه مرا برای کار بیشتر تهدید می کرد شب ها بدون آن که مزدم را بدهد .به بهانه ی نداشتن پول خرد قالم می گذاشت .تا ایستگاه اتوبوس دنبالش می کردم و حتی گوشه ی لباسش را می گرفتم تا چندرغازی را که دستمزدم بود به من بدهد گاهی با اکراه می داد و زمانی مجبور می شدم حای تا مسافتی دور دنبال اتوبوسی که او را به خانه می برد.بدوم و بعد دست خالی به خانه برگردم و برگشتم با صورتی دود گرفته و لباسهایی که به تنم زار می زد و کثیف و لکه دار بود .هر شب وقتی ناامید وامانده به خانه می رسیدم با خود می گفتم که دیگر به آن دکان جهنمی بر نمی گردم ولی صبح به خاطر همان مزد کم تا قبل از آمدن پیرمرد جلوی دکانش سبز می شدم .او می آمد و بالفاصله مرا برای خرید چند مثقال رنگ به بازار قدیمی شهر روانه می کرد .رنگ فروش از همان روز اول فهمیده بود که فرستادی چه ادم تحفه ای هستم با تمسخر گفته بود : به پیرمرد بگو چرا هم اش رنگ فله می خری کارت که زیاد است .یک قوطی رنگ بخر خودت و ما را خلاص کن.
پیرمرد رنگرز در آمد خوبی داشت اما آب از دستش نمی چکید بی حوصله و نیرنگ باز بود لباس های مردم را خراب می کرد و همیشه با مشتری هایش بگو مگو داشت .اگر کسی جامه ی رنگ شده را به خانه می برد و فردایش معترضانه پیدایش می شد مپیرمرد از او می پرسید : با آب گرم شستی یا آب سرد ؟ و هر جوابی که مشتری می داد آن را بهتنه می رد و به همین ترتیب صدای مشتری را می خواباند .آن قدر از او بدم آمده بود که هر وقت می خواست برایش یک استکان چایی بریزم بدون آنکه متوجه شود در آن تف می کردم و به دستش می دادم .آن کار تا حدودی آرامم می کرد. تا اینکه یک روز وقتی رای اذیت کردنش تکه های کوچک آهنی را به زمین می انداختم و او با شنیدن جرینگ ان به گام افتاد سکه ای از جیبش روی زمین ولو می شد و مرا هم به کمک می خواست .به شیطنت من پی می برد و آمد که ادبم کند .چوب همزن را بر می داشتم و به کمرش کوبیدم و از آن دخمه بیرون آمدم .مثل کسی بودم که سال ها از یک زندان تنگ و تاریک انفرادی ازاد شده باشد و بعد از آن با خود عهد بستم که...
زن که قهقه ممتدی سرداده بود با پایان خنده اش گفت:
-و ناکهان چراغ جادریی پیدا کردی و با آن به یک روانکاو و مشهر تبدیل شدی .اگر آن دکان دخمه ای توانست تو را به آدمیت برساند .پس باید سر قبر آن پیرمرد هاف هافو دسته گل گذاشت.خوب بگو ببینم می توانی از این ماجرا یک نتیجه ی اخلاقی بگیری؟ دارم به این مسئله فکر می کنم کسی که در کودکی چنان نفرتی را سینه کاشته باشد که در استکان چای صاحبکارش اخ و تف کند در بزرگستلی شخصیت جالبی به هم خواهد زد کسی که سعی می کند دیگران را به آرامش بخواند اما درون خودش پر از دل آشوبه های قدیمی است .تو از تعریف خاطارت بچگی ات چه قصدی داری؟ آن هم چنین لطیفه های پر گدازی که آدم را بین خنده و گریه دو به شک می کند ؟ فکر می کنم.تو در جریان تحول زمان نبوده ای .امروز دیگر این ماجراها به درد نقل در قهوه خانه ها می خورد جایی که یک عده آدم قلیان کش دور هم جمع می شوند ؛ به این کمان که یادآری بدبختی های گذشته دور سرشان هاله ی از افتخار ایجاد می کند .من اگر داستان خودم را برایت گفتم به این سبب نبود که سرگرمت کنم بلکه می خواستم برای همیشه از شر آن خاطرات مزاحم خلاص بشوم.
مرد گفت :
-این خاطرات ِ-به قول تو -نخ نما که بوی نکبت می دهند چندان هم خارج از موضوع نیستند .اگر حوصله کنی می فهمی که هم هاینها به شکللی به خود تو مربوط می شوند.می خواهم تو را وادر هزار تایی کنم که از انتهای آن آسوده خاطر بیرون بیایی .البته حق می دهم که بی تابی کنی و دبنله شیوه ی معالجه ی کوتاه تر و معقول تر بگرید ولی چاره ای نیست مگر این که سرا پاگوش شوی و حرف هایم را سرسری نگیری و می دانی گذر از مرحله کودکی برای خیلی ها مثل خوردن گندم در بهشت است .ناگهان چشم هایت به روی همه چیز باز می شود . آن وقت اگر برای پوشاندن خود حتی برگ انجیری نداشته باشی باید از شرم و ناکاری سرت را به دیووار بکوبی .در آن مرحله ی حساس به شکلی خودم را قانع کرده بودم که می توانم خود ساخته شوم .راه های زیادی را پیش پای خود هصور می کردم که باید یک به یک آزمایش می شدند.آسان ترین راه ناخنک زدن به جیب همکلاسی های پولدار در زنگ ورزش مدرسه بود.آنها نمی فهمیدندو هرگز ندانستند که پولی را زا دست داده اند .اما من داشتم چیزی را از دست می دادم! روزی که به اشتباه جیب همکلاسی بیچاره ای را که پول خرید نان خانه شان را با خود به مدرسه آورده بود خالی کردم و او بعد از آن از فرط غصه بی هوش روی زمین افتاد نقطه پایان دزدی من بود.
زن دوباره مسخرگی را آغاز کرد.با چنین رفتاری می خواست ترس از این مرد عجیب را از خود دور کند .وحشتی که نه تنها از بین نمی رفت بلکه هر آن شدت می گرفت روانکاو خوب می توانست بدون هیچ شکلک وجشت انگیزی مرموز و خطرناک جلوه کند .کدام خطر؟زن ملهم شده بود که مرد نمی تواند برایش قربانی دست و پا بسته ای باشد و با آن که در زنجیر بود اما هیچ نشانه ای از هراس و دور اندیشی را بروز نمی داد .آن حکایت هایی عجیب به طرز خزنده ای به سمت هدفی نامعلوم نشانه می رفتند و زن می بایست تکه های بریده ی عمر روانکاو را در کنار هم می چید و نوشداروی دردش را به دست می آورد.ولی تنها را کتمان ترسش به شوخی گرفتن حرف های روانکاو بود.دماغش را بالا گرفت و گفت:
-پس تو اولین تخم مرغ دزدی هستی که شتر دزد نشد؟فکر می کنی چه عاملی موجب این استثنا شده؟ این که تو روحی قوی و شخصیت خود ساخته ای داری؟ مردی تحصیلکرده ،پزشکی معروف و موذی که مهارتش می تواند نتیجه ی تجربه فلاکت دوران ابتدایی زندگی اش باشد .با این ها بگذار باز هم به تو یادآوری کنم که هیچ نیرویی نمی تواند از این اتاق زنده بیرونت ببرد. حرف هایت نه تنها تأثیری در من نمی گذارد بلکه بیشتر از آن چه فکر می کنی اعصابم را در هم می ریزد.
حالا هم اشهدت را بخوان و آماده باش.
برخاست و از کشوی کمد دیواری سیم برقی را که یک سرش دو شاخه فلزی و سر دیگر آن گیره های دندانه دار آهنی بود در آورد:
-بچه که بودم عادت داشتم برای موش ها تله بگذارم نه تله ی معمولی بلکه یک دام برقی.در زیر زمین خانه ی دکتر موش هایی به بزرگی گربه داشتیم که تعدادشان زیاد بود.روزی وقتی که برای آوردن عروسکم به آنجا رفته بودم یکی از همان موش های قلتشن از دامنم بالا رفت و درست روی کمرم شروع به پنچه کشیدن کرد با همان حالت جیغ کشان به حیاط دویدم و آن قدر فریاد زدم و خودم را به در ودیوار کوفتم که از حال رفتم .موش روی کمر له شده و آن هم طوری کهپنجه ها و دندان هایش در گوشت تنم فرو شده بود.از آن موقع تصمیم گرفتم که نسل هر چه موش است روی زمین بردارم و نتیجه چند روز فکر کردن به ساختن تله ای منجر شد که هیچ موشی آن را به خواب هم نمی دید.در واقع خطای یک موش موجب شد که موش های دیگر خانه به دردسر بیفتند. در زیر زمین با پیت های حلبی راهروی مینیاتوری سر در گم و بن بستی ساختم که در انتهای آن تکه ای خوراکی که بویش موش ها را به خود بکشاند .می گذاشتم و سیم را به حلبی وصل می کردم .به محض آن که یکی از موش ها داخل راهرو می شد . خوراکی را به پیش می کشید دوشاخه را به پریز برق می زدم .راهروی حلبی آن قدر باریک و تنگ بود که موش بدون تماس با دیوارهای آن قادر به حرکت نبود و همین موجب شد که برق بگیردش و جیز و جیز کنان خودش را زا شدت درد ان قدر ه دیوارهای برقدار بکوبد و جلز ولز بکند تا جانش در رود. ولی برای موشی چون تو برنامه جالب تری دارم.
مرد با نگاهی خیره گفت:
-لااقل بگذار بقیه داستانم را بگویم آن وقت هر بلایی می خواهی سر من بیاور .گمان نمی کنم چیزهایی که از این به بعد قصر گفتنش را دارم برای تو جالب تر نباشد.
زن دوباره برجای خود نشست و بزرگمنشانه مرد را مخاطب قرار داد:
-خیلی خوب باز هم فرصتی به تو می دهم که از حماقتت دست بردای و از مرحله پرت نشوی سعی کن بیشتر از این لفتش ندهی که هر چه بیراهه بروی کارت سخت تر می شد.
روانکاو گفتک
-ببین سعی کن با دقت به حرف هایی که می زنم گوش کنی.مطمئنم که به نتیجه ی دلخواه می رسیو در ضمن کشتن من هیچ دردی از تو دوا نمی کند این را به خاطر ترس از مرگ نمی گویم .نمی خواهم این تجربه ی به فرد شغلی به این زودی تمام شود.در هر صورت این تنها تو نیستی که بازی می کنی .من مدتهاست که دنبال چنین فرصتی بودم تا هیجتن انگیزترین سوژه ی حرفه ام را بیایم و تو مرا از یکنواختی بیرون آوردی.پس به این آسانی خرابش نکن . و بگذار با هم به نهانی ترین نقطه ای این کابوسسرک بکشیم. داشتم می گفتم که بعد از مرگ پدرم بیشتر از زمان حیاتش دو تنگنا افتادیم .در آمدهای ناچیزم نمی توانست دردی از ما دوا کند خواهرم ثریا که دو سالش بود طاقت نداشت مثل من و مادرم گرسنگی را تحمل کند. آن قدر لاغر و نزار شده بود که پوست تنش کش می آمد.زمانی رسید که جتی نان هم نمی توانستیم بخریم .سعی کن و اتش من در زباله گردی حاصل زیادی نداشت و ته مانده ی ساندویچ هایی که از سطل آشغال اغذیه فروشی ها به خانه می آوردم فقط تا ساعتی شکم ثریا را نیمه پر می کرد .تا این که یک روز صبح که خانه را برای رفتن به مدرسه ترک کردم با این که دریافته بودم که حالت مادرم غیر عادی تر از روزهای قبل است باز چندان به خطری که روی خانه ما چنبرک زده بود اهمیت ندادم.آن روز دلم گواهی بدی می داد.صدایی درونی مدام نهیبم می زد که اتفاق هولناکی در حال وقوع است وقت بازگشتن از مدرسه با دلشوره ی کشنده ای خودم را به خانه رساندم .از دیدن جمعیت پر ولوله ی جلوی در منزلمان چنان یکه خوردن که کیسه کتاب ها از دستم به زمین افتاد.مَردم مادرم را که دیگی در کنار داشت و به صدای بلند می خندید و جار می زد دوره کرده بودند.مادر مرا به جا نمی آورد .مدام به من و جمعیت تعارف می کرد که برویم کاسه هایمان را بیاوریم تا او از غذایی که پخته به ما بدهد. در دیگ باز بود .با قدم های لرزان پیش رفتم .با دیدن چیزی که درون دیگ بود چنان ضجه ی سینه سوزی کشیدم که در آن لحظه حس کردم حنجره ام با آن فریاد بیرون پرید .نمی توانی تصورش را بکنی نه!تو نمی توانی بفهمی که آدم وقتی سر وتکه های چخته بدن خواهر کوچکش را داخل دیگ فذا ببیند چه به روزش می آید .مادرم از شدت یأس و بیچارگی عقلش را از دست داده بود. در آن موقع دیگر نفهمیدم گه چه کردم .بر سرم کوفتم .مردم را تاراندم ومادرم را زدم .لباس هایم را بر تنم تکه تکه کردم .شاید در آن لحظه من هم دیوانه شد بودم .هر چه فحش بلد بودم نثار ردم کردم. دو نفر پاسبان آمدند و مادرم را به زور با خود بردند. دیگ را هم بردند وطن های همسایه دوره ام کرده بودندو تسلایم می دادند. می گفتند که ثریا آن قدر گرسنگی تالید تا کاسه صبر ماردم به سر آمده .به کله اش زده کارد را برداشته و به جان ثریا افتاده و ....زن های همسایه دلشانبه حالم سوخته بود هرکدام از آنها بخشی از فذای آن روزشان ر ابرایم آوردند .توی حیاط بی مادر ،بی ثریا تک و تنها ب انبوهی از ظرف های پرا زغذا تنها مانده بودم.دیگر گرسته ام نبود و بعد از آن هم دیگر لب به هیچ فذایی نزدم.
زن با دهانش شیشکی ممتد و پر صدایی کشید.
-تو گفتی و من باور کردم .آدمی که سال ها بی غذا زنده مانده1اصلا بگو ببیتم با آن فجایع محیرالمعقول و این ادعاهای عجیب و غریب نکند تو همان دراکولای معروفی که تصویرش توی آینه پیدا نمی شود و شب ها به شکل خفاش در می ید و خون مردم را می مکد.مرا بگو که چرا به جای نشاندنت روی صندلی تو توی تابوت نخواباندم.ببینم الان نیمه شب که نیست؟ ماه قرص کامل نشده ؟ برو بابا ما را بگو میان پسغنبر ها دست به دامن جرجیس شده ایم! درست است که اعصابم کمی ناراحت است ولی آن قدرها هم که فکر می کنی آفتاب به کله ام نخورده که این هذیان ها را باورم شود.
با همه ی این ریشخندها ته دلش تزلزلی حمکفرما شده بود با زهر خندی در نوسان و دورنی آشفته از جایش بلند شد .نقاب گرگ را به چهره زد از تاریکی به در آمد .زنی بود با لباس بلند ارغوانی . موهای رنگ کرده ی صلایی که راه رفتنش متوازن نبود.انگار با هر قدمی امکان افتادنش می رفت.با اندامی لاغر و بلند و بالا و لغزان در سراشیبی عمر به شکلی ناگهانی به طرف دریچه ای که سر تلسکوپی از آن بیرون زده بود رفت. از عدسی تلسکوپ بزرگی که از مدت ها پیش روی دور نمای شهر تنظیم شده بود به پنجره ی روشن آپارتمانی در یک ساختمان ده طبقه چشم دوخت .مردی شبیه به روانکاو اسیر در حال حرف زدن با منشی خود بود .ناباورانه چشم هایش را مالید و دوباره نگاه کرد خود روانکاو بود .تنش از واهمه ای ناگهانی به لرزه در آمد.(پس این که در خانه من است کیست؟)
مرد هنوز با چهره ای سنگی روی صندلی در زنجیر بود. سیم برق را برداشت و به درون اتاقک شیشه ایی رفت.
-تو کی هستی؟
مرد با لحنی بی تفوت گفت:
-جز خودم چه کسی می توانم باشم؟ً!
-پس کسی که الان توی مطب تو و مثل خودت است کیست؟ نکند برادری همزادی هم داری؟
مرد تبسمی کرد ک
-برای تو چه فرقی می کند؟ فعلا که یک روانکاو از همه جا بی خبر را به زنجیر کشیده ای و ظاهرا هر بلایی که بخواهی می توانی سرش بیاوری .اگر من همزادی داشته باشم که برای تو بهتر است و هیچ کس نخواهد فهمید که سر مرا زیر اب کرده ای .فرض کن من هم مثل خیلی ها آدم کاسبکاری شده ام و یک بدل برای خودم استخدام کرده ام تا در فیابم مریض ها را ببیند.فرض کن من به این ادم چیزهایی را یاد داده باشم که گاهی از خودم هم سر می شود.
زن با عصبانیتی غیر قابل مهار فریاد گشید:
-از کجا معلوم که تو نسخه ی قلابی و آن که حالا در مطب است روانکاو اصلی نیست؟ با این یاوه بافی هایت شکی برایم باقی نمانده فکری که درباره ی معونی مثل تو می کنم درست است .
زن با نفرت گیره های هنی را به لاله گوش روانکاو بند کرد و در حالی که سر دو شاخه را در دست گرفته بود با غرولند پریز برق رفت. دو شاخه را نزدیک پریز برو ناگهان مثل آن که چیزی به خاطرش رسیده باشد دمی پشت مرد ایستاد و بعد به ساعت رویش را برگرداند و گفت:
قبل از این که برق از کله ات بپرد دوست دارم بدانم کار مادرت به کجا کشید؟لابد می خواهی بگویی او هم به یکباره دود شد و به هوا رفت!من اگر گفتم که کاترین خود به خود آتش گرفت دروغ گفتم حالا که خودت داری جزغاله می شوی بهتر است که حقیقت را بدانی وبعد بمیری .خدا رحمت کند و تور به قبر تو و کاترین ببارد.او را خودم آتش زدم .حقش بود .توی محله ای که آن موقع زندگی نکبتی خود را می گذراندیم سر آدم ها را توی کوچه گوش تا گوش می بریدندو آب از آب تکان نمی خورد .چه رسد به این که پیرزنی الکی را توی حمام به آتش بکشی .او تبعه ی انگلستان بود .قاچاقی توی ایران نگهش داشته بودم اصلا اهالی ان محله نمی دانستند که من همراه مادرم زندگی می کنم .همیشه با چند تا بطری عرق سگی توی یک اتاق زندانی اش می کردم او هم آن قدر می خورد تا بی هوش می افتاد.یکی از آن لگدهایی که به او زدم کارش را تمام کرد و بهد ...خب از این فرصت باقی مانده استفاده کن .حرف بزن .
مرد با صدایی موجا موج گفت:
-دارم فکر می کنم که آیا ماهم به اندازه ی دیگران در تباهی آدم های آینده مقصر نیستیم؟ والدین ما اگر در حق ما کوتاهی کرده اند چرا اشتباهاتشان را به شکلی دیگر تکرار می کنیم؟
زن مهاجمانه گفت:
-برای خودت لالایی بخان من فقط از عاقبت مادرت پرسیدم.
-خیلی خوب مادرم دود نشد وای در زندان هم سلولی هایش او را کشتند نمی توانستند باور کنند که مادری بچه اش را به دست خود بکشد و از گوشت تنش خورشت قیمه درست کند.آنها نمی فهمیدند که مادرم حالت عادی نداشته وبر سرش ریختند و زیر مشت و لگد و چنگ و دندان به خیال خودشان مجازاتشان کردند و من برای همیشه تنها ماندم.
زن با بدخلقی دوباره به طرف پریز برق رفت :
-داری طعنه می زنی .مرا به گذشته ام برگرداندی که مثلا من هم بچه کشم و مستحق زندان و مردنم وپس بگیر تا بهتر بتوانی خاطرات عهد عتیقت را به یاد بیاوری البته دودمانت هم حالا بر باد می رود.
دو شاخه را در پریز فرو کرد .گوش های مرد جرقه زدند و ناگهان برق رفت ودر جایی که مرد نشسته بود فقط دو گوش براق فسفری دیده می شد .زن جیغ کشان خود را به در و دیوار می زد تا اهرم باز کننده در خروجی را پیدا کند. با هر زحمتی بود اهرم را یافت و آن را پایین کشید ودر باز نشد.اهرم را چند بار بالا و پایین کرد .در میان تقلاهای ناامیدانه زن صدایی در اتاق پیچید:
-قربانی تو این بار به نظرجان سخت و رویین تن است و به این اسانی نمی شود از شرش خلاص شوی .مثل اینکه مجبوری داشتان مرا تمام و کمال بشنوی...تو زن باهوشی هستی ولی حیف که خیلی عجولی .فکر نمی کنی بهتر است تا پایان قصه اتاق همین طور تاریک باقی بماند تا بتوانی ارامشت را دوباره به دست بیاوری؟
زن که کورمال خودش را به تختخواب رسانده بود تبرزین پنهان زیر ملافه رابی صدا بیرون کشید و آن را میان دو دستش محکم گرفت .اما صدای روانکاو که در تاریکی طنین مرموزی پیدا کرده بود او را میخکوب کرد.
-تو تا حالا اسم کودابوس پاکستانی را شنیده ای؟او کسی بود که با چشم های بسته می توانست ببیند و حتی در همان حالت کتاب هم بخواند .یک روز چند دانشمند کنجکاو خواستند آزمایشش کنند.مایع آتروپین را که کوری موقت ایجاد می کند توی چشم هایش ریختند بعد با موم آنها را پوشاندند و یک ورقه آلومینیومی هم روی آن گذاشتند و در آخر روی همه اینها یک پارچه ضخیم سیاه بستند.
زن تبرزین را با دودست بالا برد و در تاریکی به سمت گوش های درخشان گام برمی داشت .مرد هنوز حرف می زد :
-....آن وقت از او خواستند کتابی را که در ظلمت مطلق رو به رویش باز کرده بودند بخواند .کتابی که هنوز یک نسخه از ن به فروش نرفته بود ولی کودابوکس در میان حیرت آدم های دور و برش آن صفحات را خواند.
زن تبرزین را میان دو گوش درخشان فرود آورد اما صدای روانکاو را از پشت سرش شنید.
-آدمی که با چشم های بسته کتاب می خواند !اگر من از کودابوکس پاکستانی سرتر باشم چه؟چون کتاب های بسته را هم می توانیم بخوانم.متأسفانه این تاله ی تو برای موشی مثل کارایی ندارد.
زن زوزه کشان برگشت و با تبرزین بی هدف به اطرافش صربه زد وصدای مرد این بار از جهت دیگری به گوشش رسید.
-من هنوز قصد مردن ندارم .تو هم بهتر است که خودت را بیشتر از این خسته نکنی.
زن پشتش را به دیوار اتاق چسباند و نفس نفس می زد .تنها چیزی که در تاریکی می توانست ببیند همان دو گوش نورانی بود. اتاق که تا لحظاتی پیش محل اطمینان و تقویتش بود حالا به چشمش زندانی هراس انگیز می آمد.دردل می گفت:عجب حماقتی کردم با دست خودم شیطان را به خانه ام کشانده ام .این خود ابلیس است که قصد دارد زهره ترکم کند.
فریاد کشید:
-بگذار بروم بیرون .آخر از ترساندن من چه لذتی می بری؟
به ناگاه برق آمد و اتاق روشن شد.زن با دیدن چهره مرد جیغ کشان رگه ی دیوارها را دور زد.نقابش را به صورت داشت .تمام اتق بوی ادرار گرفته بود پرسید:
-پس روانکاو کجاست؟
چشم های بدون مژه و سرو صورتی بی مو چهره ی مهیبی با تاول های کبود رو به وریش دهان جنباند.
-البته که تو انتظار نداشتی صاحب این چهره را دوباره ببینی به خاطر این که آخرین شوهرت زمانی که بالای دار می رفت به این شکل در آمده بود .حای نأیستادی که جان کندنش را ببینی .با عجله از صحنه اعدام گریختی.
زن آه کشید:
-نمی توانی با این حقه ها گولم بزنی .رحمان مرده . نقابت را بردار این هم جزیی از روش درمان تو است مگرنه؟
R A H A
11-19-2011, 08:02 PM
146-155
دوان به سمت تلفن رفت و آشفته، شماره مطب روانکاو را گرفت. صدایی از پشت خط گفت:
ـ به خودت زحمت نده، من حالا پیش تو هستم.
زن گوشی را پرت کرد و به طرف در خروجی دوید. صدای مرد او را به خود آورد:
ـ فعلاً که بیرون رفتن از این جا محال است. تو ناچاری بمانی و بقیه ی داستان مرا بشنوی. لااقل صبر کن مثل من صبور باشی.
زن در هراس کامل بازگشت. رنگ به چهره نداشت. دندان هایش از سرمایی درونی به هم می خورد.
مرد با شقاوتی تصنّعی گفت:
ـ فکر می کنم تقلای تو برای فرار از این اتاق ناشی از نوعی شرمساری طبیعی باشد تا ترس. من اگر موقع تف کردن در استکان چایی آن رنگرز پیر، غافلگیر می شدم، از خجالت می مردم.البته این استنباط خودم است. می بینی! با همه بلایی که بر سرم آمده هنوز قدری خریّت در من باقی مانده. چیزی که نام رقّت قلب بر آن گذاشته اند. اگر دوست داری می توانی نقابت را دوباره به صورتت بزنی. و به دنباله قصه ی من گوش کنی.
بعد از مرگ مادرم در خانه ای نکبت زده تنها ماندم. تازه جوانی بودم که از دار دنیا فقط یک خانه خالی به ارث برده. آن موقع تازه پا به شانزده سالگی گذاشته بودم. تنها حسنی که داشتم این بود که بدون خوردن غذا می توانستم زنده بمانم می دانم تصورش برای تو مشکل است چون بارها با من هم غذا بوده ای اما آن اشتهای خوردن فقط یک ژست بود وهمین بی رغبتی به غذا عامل دوام من شد چون شش ماه تمام پا از خانه بیرون نگذاشتم. حتی زمانی که از زندان نامه ای برایم فرستادند که بروم و جسد مادرم را تحویل بگیرم، از جایم تکان نخوردم. با جسد مادرم چکار می توانستم بکنم؟ لااقل خود آنها مجبور می شدند دفنش کنند و کردند. مثل یک مومیایی زنده توی خانه ای که دیوارهایش شکم داده بودند و توی آن موجودات خزنده و جونده بی هیچ مزاحمتی از سر و کول هم بالا می رفتند. به همه معماهای هستی فکر می کردم. به زندگی عجیب خودم که هیچ چیزش با واقعیت جور درنمی آمد. تا کجا می توانستم پیش بروم. در آن موقع احساس می کردم که همه این ماجراها از علائم دیوانگی است و من وهم زده شده ام. ترس از جنون مرا واداشت که از خانه بیرون بروم. بعد از ماه ها، شهر و آدم هایش برایم تازگی داشتند طوری که انگار به سیّاره ای دیگر پا گذاشته ام. هاج و واج در خیابان ها قدم می زدم تا این که خودم را کنار ساحل رودخانه دیدم. احساس کردم که دیگر چیزی برای از دست دادن ندارم. همان حالتی که در کنار خط راه آهن پیدا کرده بودم، داشتم و می خواستم خودم را از همه کابوس ها رها کنم. این بار خیلی جدّی بود، چون کسی را نداشتم که از مرگم ضرری ببیند. آرام آرام وارد آب شدم. آبی که درآن وقت سال فیروزه ای و سرد بود. انگار بازوانی نادیدنی از زیر آب، پاهایم را به اعماق می کشیدند. آب تا دهانم رسیده بود که دستی زورمند دور کمرم قلاب شد و مرا با خود به ساحل کشید. چشم هایم بسته بود و نجات دهنده خودم را نمی دیدم. وقتی به ضرب سیلی محکمی، چشم باز کردم، مردی قد بلند و چهارشانه با موهایِ فر بلند را مقابلم دیدم که با زبان عامیانه، تند تند از زیبایی های زندگی برایم می گفت. پرسید چه مرضی دارم که مرا به بن بست کشانده؟ و خودش بی آنکه منتظر جواب من باشد گفت: «کورها دنبال چشم هستند. معلول ها پای سالم می خواهند. عَزب ها همسر می طلبند و پیرها، جوانی را آرزو می کنند. تو چه مرگت هست؟»
خیلی زود شناختمش. همانی بود که در فیلم «ناخدای کشتی» نقش کوتاه جاشویی را به عهده داشت. با لهجه ای شیرین حرف می زد. اسمش فرحان بود که معنی خوشحال می دهد. با شوخی ها و لطیفه هایی که می گفت برای اولین بار در زندگی ام مرا به خنده انداخت. وقتی قسمت های قابل باور سرگذشتم را برایش تعریف کردم، گفت که پدرم را می شناسد. حتی پدربزرگم را هم می شناخت. به دروغ به او گفتم که پدرم برای کار به کویت رفته و من از تنهایی و بی کاری می خواستم خودم را غرق کنم.
با خنده گفت: «خوب من هم یتیمم، کار درست و حسابی هم ندارم. پس باید خودم را بیندازم توی رودخانه؟ دل و دماغش را ندارم وگرنه می رفتم آن ور آب، پول و پله ای به هم می زدم ولی تو اگر بخواهی می توانم بسپرمت دست یک رفیقی ببردت کویت. آن جا هم بابات را می بینی، هم کاری گیر می آوری با یک تیر دو نشان می زنی. دلت هم باز می شود. قبول؟
به آن آسانی، من که در هفت آسمان یک ستاره نداشتم، به وسیله سلیم ـ رفیق فرحان ـ قاچاقی به کویت رفتم. البته خانه ام را به سلیم گرو دادم. آن جا او مرا تحویل یک ایرانی الاصل پولدار که کارش واردات میوه بود، داد. خواجه نصرالله، روز اول بی رو در بایستی به من گفت که در چشم او آدم ها دو دسته اند کودن یا زرنگ و از نظر او نوع دومند که بر گروه اول سروری می کنند و با همه این ها مرا به خدمتکاری اش گرفت ولی توی اوقات تلخی، سگرمه هایش را با چوب هایی که بر گُرده ام می زد، باز می کرد. چند سال مثل گربه ای که صاحبش با لگدهای وقت و بی وقت به او ابراز محبت می کند، از بی دست و پایی توی خانه اش می پلکیدم.خرج زیادی روی دستش نمی گذاشتم و مثل لال ها کلمه ای اضافی از دهانم بیرون نمی زد. او همیشه مرا می دید نمی دید ولی تو خانه اش چشم های مهربانی مرا می پاییدند. دختر خواجه، سبزه و بازیگوش بود و چشم چپیش دور داشت. وقتی می خندید از پشت روبنده دندان هایش برق می زد. اسمش دلیله و اول و آخر پسله ی نصرالله و زن فنا شده ی او بود. مادر دلیله زن صیغه ای خواجه بود و به قول او، دلیله از دستشان در رفته بود وگرنه آن مرد نه دوست داشت فرزندی داشته باشد و نه زنی دائمی. برای خودش دلایلی جور کرده بود. با همه ثروتی که از راه واردات میوه به هم زده بود، می خواست برای افزایش دارایی اش راه های دیگری را هم آزمایش کند. یکی از این راه ها، شرط بندی بود و از این طریق کم کم داشت به مرز ناامیدی می رسید ولی ترک عادت برایش مشکل بود. تا یک روز که قصد داشت بلیت بخت آزمایی بخرد، به من که همراهش آمده بودم گفت: «شنیده ام که کودن ها شانس خوبی در شرط بندی دارند. پس یکی ازاین بلیت ها را با دست خودت بیرون بکش. اگر بز نیاوردی، می فهمم که بالاخره به یک دردی می خوری.»
و اتفاقاً بلیتی که من انتخاب کرده بودم، بزرگترین جایزه را برد. از آن به بعد بود که در همه شر ط بندی ها مرا همراه خودش می برد و عجیب این که همیشه همان چیزی را که من روی آن انگشت می گذشتم، برنده می شد. همین موضوع کم کم او را به من علاقه مند کرد. تا این که روزی با مهربانی صدایم زد و گفت: «پسرم، خدا هیچ موجودی را بیخودی نیافریده. شاید تو از انجام خیلی کارها ناتوان باشی ولی همین شانس خوب، بالاترین سرمایه توست. من خیلی با خودم فکر کردم و بالاخره تصمیم گرفتم که یک فرصت طلایی در اختیارت بگذارم. سعی کن زیاد ذوق زده نشوی. می خواهم تو را داماد خودم بکنم و دلیله را به عقدت دربیاورم. تو از این به بعد همه کاره ی من می شوی.»
با شنیدن حرف های او، پس افتادم. وقتی چشم باز کردم، خدمتکارهایی که قبلاً هیچ کدامشان داخل آدم حسابم نمی کردند، با احترام بادم می زدند.
نگاه زن به مرد قهربار و ظلمانی شده بود. این بار با اشتیاق حسادت باری حرف های هیولای رو به رویش را می بلعید، صدایش را تا آن جا که می توانست بالا برد و گفت:
ـ چه خیال کردی. اگر عزاییل هم باشی و آمده ای که قبض روحم کنی، از تو نمی ترسم. تو با این هیبت کفر ابلیسی ات هیچ وقت نمی توانی به دلم راه پیدا کنی. حالا هم با این هذیان ها می خواهی مثلاً حرصم را دربیاوری. هه هه هه. دختر خواجه نصرالله زنگ باری با چشم های لوچش از عشق پسرِ زعفرّ جنی، شب ها بی روبنده می خوابد. آخرش که چی؟ خدا در و تخته را خوب به هم جور کرده بود. حال فهمیدم، پس تو همان کَچَلک هستی که شاهین شانس، الله بختکی روی سرت نشست. به آن وصلت فرخنده تن دادی و ثروت آن خواجه ی احمق تر از خودت را به چنگ آوردی. نکند تو، سر آن دختر بدبخت را هم زیر آب کردی و با دار و ندارشان برگشتی مثل یک آدم ایان زاده و دنبال یک زن آب و رنگ دار می گشتی و تا مرا دیدی آب از دهنت راه افتاد و نفهمیدی از کجا خوردی؟ فکر می کنی حالا به دست و پایت می افتم و از بلایی که سرت اوردم توبه می کنم. تو حالم را به هم می زدی. حالا هم همین جور. تُف.
مرد دهانش را با سرخی آتش گونه ای در ته گلو به خنده باز کرد:
ـ البته که حق داری از من متنفر باشی و همه این تنفر را با خودت به گور ببری. ولی باور کن با همه هوشی که درخودت سراغ داری هیچوقت متوجه این موضوع نشدی که بی توجهی من به زرنگی آدم های اطرافم، دلیلش ساده لوحی نبوده. نمی خواهم به یکباره تو را به حقیقت برسانم. این که راه به راه تکه هایی از گذشته ام را برایت می گویم قصدی است که آخر کار می فهمی اما حداقل به بهای حقه ای که سعی کردی با آن نابودم کنی، این جا می مانی و گوش می کنی.
ازدواج با دختر خواجه با آن همه ثروتی که از پدرش به ارث می برد، برای خیلی از آدم های معامله گر، آروزی بزرگی بود. می دانستم که پیشخدمت ها و حتی آشنایان سرشناس خواجه حاضر بودند گوش و دماغشان از بیخ کنده شود به شرطی که راهی برای دسترسی به ثروت او پیدا کنند. واقعیتش این بود که من هم به دنبال بازی خودم بودم و پوسته ی ظاهری رفتارم، دلیله و پدرش را به این نتیجه رسانده بود که از جانب من هیچ خطری تهدیدشان نمی کند. مدت ها بود که حسی عجیب مرا به درون ضمیر مردم می کشاند و از گذشته و آینده شان با خبرم می کرد. حالتی بود که خودم هم نمی توانستم به تمامی باورش کنم. برای امتحان این غیب گویی، روز مرگ خواجه نصرالله را روی تقویم جیبی علامت زده بودم و صدایی درونی به من می گفت، دلیله ظاهراً از همسری من خوشحال بود، به محض مردن پدرش، زیاد دوام نمی آورد و
زن طعنه زنان گفت:
ـ پس تو همان خیاطی هستی که همه را در کوزه می اندازی ولی خودت هنوز در آن نیفتاده ای می خواهی مثلاً بگویی که یک قدرت کور و بی شعور در تو وجود دارد؛ چیزی که اصلاً ربطی به هوش و جدیت ندارد. ولی تو مثل خرس گنده ی بی دست و پایی که با تمام درندگی اش وقتی زنبوری روی دماغش می نشیند، ابلهانه سنگی را بر می دارد و به صورت خودش می کوبد تا از شر زنبور خلاص شود.
به محض پایان جمله ی زن، چهره ی مرد تغییر کرد و به شکل خرس درآمد. زن از شدت ترس، جیغ کشان به سمت اهرم رفت و آن پایین را کشید، در باز شد. با همه ی توان، فریاد کشان خود را به بیرون از اتاق رساند ولی باز هم خود را توی اتاقی با همان شکل و مردی با صورت خرس که روی صندلی نشسته بود، دید. بار دیگر به طرف اهرم رفت و در را باز کرد. دوباره همان اتاق و همان خرس که پوزه ی بزرگش را به سمت او تکان می داد.
زن چهره اش را با دست ها پوشاند و با صدایی خشکیده فریاد زد:
ـ می خواهی دیوانه ام کنی؟ چرا دست از سرم برنمی داری، ابلیس!
صدای دلنوازی به گوشش رسید:
ـ این صورت جدید که دیگر تو را نمی ترساند؟
زن دست ها را از روی صورتش برداشت و با تردید سرش را بالا برد. از منظره ای که دید بهت زده خشکش زد. رو به رویش مردی به شکل آرمان روی صندلی نشسته بود. زن کم مانده بود از هوش برود. صدایی در اتاق طنین انداز شد:
ـ خرس یا الویس پریسلی. من قصد کرده ام که داستانم را تا آخر برایت تعریف کنم و برای اولین بار سعی دارم از تصمیمی که گرفته ام، عقب نشینی نکنم.
زن مستأصل در گوشه ای از اتاق روی زمین نشست و در دل گفت: «چه طوری می توانم از شرّ این عجیب الخلقه خلاص بشوم. فکر کنم قصد دارد آن قدر با این بازی هایش جان به لبم کند تا بیفتم و بمیرم. مرا کم کم به طرف مرگ می برد. می خواهد زجرکشم کند.»
مرد که با قیافه جدید به زن پشت کرده بود به صدا درآمد:
ـ شاید داری کابوس می بینی. این را فلاسفه هم مطرح کرده اند که ممکن است زندگی فعلی ما انعکاس ماجراهایی باشد که قبلاً رخ داده. دلیله در همان یک سالی که با من بود خودش را خوشبخت می دید. این طور نشان می داد. بعد از آن، این حس در من ایجاد شد که او هم در زمان نزدیکی رفتنی است. وقتی پیش بینی مرگ خواجه که کبدش بر اثر افراط در نوشیدن ودکا از کار افتاده بود به حقیقت پیوست، سعی کردم افکاری از این دست را به ذهنم راه ندهم. و دیگر به فنای این و آن فکر نکنم. اما آن حس خود به خود می آمد و تمام مغزم را اشغال می کرد. مثل فیلمی که قبلاً دیده باشم، دلیله با بچه ی چهارماهه ای در شکم توی حمام لیز خورد و خونریزی مغزی... چرا او مُرد؟ انگار صبر کرده بود که با من ازدواج کند و بعد بمیرد. با این که سپرده بودم که تنها به حمام نرود، درست روزی که برای رتق و فتق کارهای مالیاتی خواجه نصرالله به اجبار بیرون رفته بودم آن حادثه پیش آمد و زنم و آن طفل به دنیا نیامده مُردند. البته که پلیس آنجا، تحت تأثیر حرف های بعضی آشنایان خواجه به من ظنین شد. فاصله ی نزدیک مرگ پدر و دخترش که همسر من بود، آن ها را مطمئن کره بود که همه ی این اتفاق ها دسیسه ای برای تصاحب ثروت خواجه بوده. از من بازجویی کردند و با همه بی گناهی ناچار شدم برای خلاصی از هچلی که ممکن بود، خود به خود ابعاد وسیع تری پیدا کند، دهان بعضی را با پول ببندم و این پیشنهادِ وکیل من بود که همه فلسفه کاری اش در این جمله خلاصه می شد: «بسیاری از مشکلات با پول حل می شوند.» و بالاخره از مخمصه ای که ممکن بود مرا برای همیشه نیست و نابود کند، به در رفتم. وکیلم حتی با زرنگی، پیش از آن که پلیس بفهمد حضور من در کویت غیرقانونی است گذرنامه و مدارک اقامت برایم جور کرد و او همه این چیزها را مدیون پول می دانست. بعد از آن، دیگر ماندن در آن کشور نه تنها برایم لطفی نداشت، بلکه موجب هراس و نگرانی ام می شد، سایه پلیس را همیشه روی سرم احساس می کردم. آنها اگرمی فهمیدند که مدارک من قلابی است دیگر شکی برایشان باقی نمی ماند که من سر پدر و دخترش را زیر آب کرده ام. هرچن دوکیل، دلداریم می داد که آنها را هم می توان خرید.
ظاهراً فلاکت و فقر دست از سرم برداشته بود و من به شکل آدمی خر پول به ایران برگشتم. خیلی رویایی است، نه؟ همه این ماجراها برایم رنگ خواب و خیال داشت. من شتری را که درِ خانه ام پیدا شده بود، سوار شدم و این ظاهراً همان چیزیست که مردم به آن خرِ مراد می گویند. می بینی که زندگی ما با هم شباهت هایی دارد. ولی باور کن تا لحظه ای که پایم را به کشور نگذاشته بودم، از این احتمال که مبادا در لحظات آخر در کویت گیرم بیندازند و به بهانه ای بی ربط دستگیرم
R A H A
11-19-2011, 08:04 PM
156تا 165
کنند،دست و دلم میلرزید.هر چیزی را که در تملکم بود،فروختم و به زادگاهم برگشتم.با آن همه پولی که داشتم میتوانستم خیلی کارها بکنم و گذشته دست از سرم بر نمیداشت،حقارتی که کشیده بودم و حوادث ناا معلومی که بر سرم گذشته بود،کودکی و نوجوانی ناا هموار و تاریکم،همه ی اینها مثل بغضی در گلویم گیر کرده بود و داشت خفه م می کرد.
داری با خودت میگویی که این دیگر چه اعجوبهای است؟از شدت گرسنگی،هستههای زرد الوی افتاده در خیابانها جمع میکرد و میشکست و محتویاتشان را میخورد تا زنده بماند،ما وقت با آن مال و منال باد آورده،عزا میگیرد؟باید اقرار کنم که در ازدواج با دلیله خودم را گناهکر میدیدم.جز پول و دل بی غعش،هیچ مزیتی نداشت،با خودم میگفتم اگر پدرش خواجه نصرو الله نبود،با آن شکل و شمایل باز هم او را به زنی میگرفتم؟
من هیچ وقت نفهمیدم که کدام رفتارم واقعی است؟آیا به عمد نقش ابله را برای خواجه بازی نکردم تا او مطمئن شود که دختر و همه ی دارایی ش را به آدم بی دست و پایی سپرده؟کسی که خوش شانسی و بد اقبالی چندان برایش فرقی ندارد و مثل برّهای که پس از مدتها گرسنگی به علوفه ی زیادی که پیش رویش گذشته اند،مظلومانه زول میزنند،و با همه ی سوزش شکمبه،منتظر اشاره ی چوپان باقی میماند.
پدرم یک روز پیش از مرگش حقیقت وحشتناکی را در مورد خودش به من گفت،او فقط بخاطر آن که مثل پدرش ساده لوح ننماید به هر چیز ممنوع و منفوری روی آورده بود و سعی کرده بود از هیچ چیز خلافی روی نگردند،ولی این لجبازی جز سرگردانی حاصلی برایش نداشت،پدرم میگفت:
-خدا به هر کسی سهمی از عقل و احساست داده و همه ی حوادثی که برای آدم اتفاق میافتاد از گور این دو احساس بلند میشود.در هر حال وقتی به زادگاهم پا گذشتم اول از هر چیز دنبال فرحان گشتم.هیچ کس اطلاعی از او نداشت اما یک روز وقتی در گورستانی شهر در جست و جوی قبر بی نشان مادرم بودم،چشمم به سنگ کوری خورد که روی آن فقط نوشته بود فرحان.
بدون نام خانوادگی،بی نام والدین و تاریخ تولد.زمان مرگش اما روز عزیمت من به کویت بود.دادم قبرش را به وضع مجللی در بیاورند و نام فامیل خودم را به اسمش اضافه کردم،با اینکه مطمئن نبودم این فرحان همانی ست که جان مرا نجات داده.باورت نمیشه ولی نام پدر خودم هم فرحان بود.
زن که آرامش خود را باز یافته بود زبان به طعنه باز کرد:
-به جای آنکه برای خودت پدر جدید بتراشی،چرا بدنبال باقی مانده ی پدرت نرفتی و توی همان خانه ی قدمی کوفتی برایش گنبد و بارگاه نساختی؟عارت میشد.هان؟
مرد جواب داد:
-منزل نکبتی ما سر جایش نبود.وقتی برگشتم قیافه ی شهر عوض شده بود.ناخدا سالیم آن را به شهر داری فروخته بود و شهرداری هم آن را تبدیل به مستراح عمومی کرده بود.
زن با خنده ی غیر منتظرهای کرد و گفت:
-پس تبدیل به احسن شد و تو برای اینکه به اصلت برگردی آن را دوباره از شهرداری خریدی و در آن ساکن شودی؟
مرد بی آنکه تغیری در حالتش ایجاد شده باشد،از جا برخاست و درست در مقابل زن که از این حرکت باز به تشویش افتاده بود،ایستاد و گفت:
-هر طور که تو فکر میکنی،با این همه برای فرار از خاطرات کابوس وار گذشته به پایتخت رفتم و در آنجا ساکن شدم.با اینکه ثروتم به اندازهای بود که نیازی به کار و تلاش نداشتم با این حال پس مانده خور دیگران بودن،ناراحتم میکرد.
ترجیح دادم همان کار نسرالاه را به شکل دیگری ادامه بدم.دفتری در تهران باز کردم و برای کسانی که در کویت میشناختم،بار میوه میفرستادم و از این طریق وضع بهتری به هم زدم.البته دفتر صادرات میوه ی من به آسانی پا نگرفت.باید بدانی که آدمهای هر حرفهای برای خودشان محدوده و مرزهای نامرئی دارند و وارد شدن به جرگه ی آنها ضوابط نا نوشتهای دارند که اگر رعایت نکنی در کارت موش میدونند.
با من هم میخواستند همین کار را بکنند و با همه ی کجمداری،وقتی دیدم قصد از میان به در بردنم را دارند،همان دستور العمل شیطانی وکیلم را به کار بردم و آدمهایی را که میتوانستند ضربههای آنها را ناکار کنند با خودم همراه کردم.شاید باز هم باور نکنی ولی هیچ لذتی از این کارها نمیبردم.
زن با شکلک تهوع آوری گفت:
-وقتی ربرویم هیولایی رنگ به رنگ در حال نطق و خطابه ایستاده،چرا موضوع عادی تاری را باور نکنم.دارد جانم بالا میاید ولی هنوز نمیفهمم با چه منظوری قصه ی جن و پری را برایم میگویی.اگر میخواهی تلافی بکنی،بیا من رو بکن و راحتم کن.
مرد با خونسردی تمام به زن پشت کرد و گفت:
-دور و برام پر از آدمهایی شده بود که از راه دلسوزی میخواستند در افزایش ثروت من به من کمکم کنند و مسلما همه ی آنها انتظار پاداش داشتند،با رفتاری که از خودشان نشان میدادند،برایشان همان حکم میمونی را پیدا کرده بودم که در اتاقی با ماشین تحریر تنها مانده و انگشتش را روی شاسیهای او میکوباند و اتفاقا جملات معنی داری هم مینویسد.
در هر معاملهای که وارد میشودم شکست نمیخوردم و برای همین تا چشم باز کردم دیدم که در میان دریایی از پول غوطه میخورم.در مهمانیهایی که به خاطرم بر پا میشد کسانی بودن که سوع میکردند به من بفهمانند که چقدر به من علاقه مندند.برای آنها اهمیت نداشت که از کجا آمدم و گذشته م چیست.مثل مورچه دورم جمع میشدند و هر کدام به طریقی میخواستند دلم را به دست بیاورد.
آن مردها و زنان چیز زیادی از من نصیبشان نمیشد و در واقع به خاطر من جیبهایشان را خالی میکردند.پیش از آنکه به پول برسم،با خودم میگفتم اگر زمانی وضعم روبراه شد و به نوائی رسیدم.بر همگان لباس میپوشانم و گرسنگان را سیر میکردم. وقتی به ارزی خودم رسیدم همه را مثل خودم تصور میکردم و میانگاشتم که بعضی دارند ولی از طفیلی بودن خوششان میاید.این نگاه بدبینانه روز به روز در من بیشتر میشد.یک زمان به من پیشنهاد شد که وارد کارهای سیاسی شوم.وسواسه شدم که از این طریق هم قدرت را آزمایش کنم ولی بعد دیدم که حوصله ی آن را ندارم که گروهی را به امیدی که ممکن است عاقبتی ناداشته باشد،دنبال خود بکشانم.البته دشمنانی را هم به واسطههای مختلف پیدا کرده بودم که در زندگی م تجسّس میکردند و دنبال راد پایی برای گیر اندختنم میگشتند.آن وقت بود که فهمیدم که آدم هر قدر هم که آهسته و پیوسته برود،باز هم از تلاطمی که در اطرافش بر پا میشود،در امان نخواهند ماند.مجبور شدم بدهم همین خانه و این( اتاق راز) را برایم بسازم،اتاقی که من و تو حالا در آن هستیم.اتاقی را که خودم را گاهی اوقات در آن حبس میکردم و در سکوتش به فلسفه ی وجودیام میاندیشیدم.به تنهایی که از ابتدا با من بود،من سعی و پشتکار کاذب مردم را در تصاحب زندگی دیگران،درک نمیکردم،ذلت و حقارت آنها،وقتی که مرا با القاب من درآوردی در صدر مجلس مهمانیهایشان جا میدادند،برایم لذت بخش نبود.دخترانی که با واسطه به من تعارف میشدند تا مثلا اغوایم کنند و به وسیلهای روزانهای به زندگی و ثروتم باز کنند،آنقدر زیاد بودند که،حتی چهره ی یک کدامشان را به یاد نمیآورم.خودم را محکوم به تنهایی کرده بودم.به هیچ کس احساس و علاقهای نداشتم.هیچ کلام گرمرا خالی از مصلحت نمیدیدم.همه ی کسانی که مبشر،خدمت کار و کارگر من بودند،آدمهای فداکار به نظر میرسیدند،همیشه با دیدن من تا بناگوش متبسم میشدند و بیش از اندازه ی معمول وفاداری خود را به من نشان میدادند.این سرسرای هول،این عمارت را برای او ساختم چون راه دیگری به ذهنم نمیرسید.
خالی شده بودم.زمان از دستم فرار میکرد و با شتاب به سمت نهایت میرفتم.پایان من هیچ اثری باقی نمیگذاشت.کسی نبودم جز آدمی که بطور ناگهانی به مکنت رسیده بود.پشت سرم تاریک بود،رو به رویم جنگلی پر از دود آتیشی که هیزمش بدبختی آدمهای گرفتار در چرخه دندههای زندگی بود.
من خون کسی را در شیشه نکرده بودم ولی میدیدم که گرداگردم،کسانی خود را به در و دیوار میکوبند تا خود و بچه هایشان،شب را با شکم خالی سر به زمین نگذارند با میگذاشتند.مردمی که به دنبال خر دجال خوشبختی میدویدند و زیر سم الود به سرگینش له میشدند.احساس گناه میکردم.
از فکر اینکه نمیتوانستم ثروتم را بین همه ی مردم بدبخت دنیا قسمت کنم،طوری که خودم به پیسی نیفتم و آن فلاکت وحشتناک اولیه،گریبانم را نگیرد،خون خونم را میخورد.زن در میان حرف مرد باز هم با مسخرگی آشکاری گفت:
-نمیدانم باید چشنم را بمالم یا نه،اینکه دارم میشنوم و میبینم.
مسلما نمیتواند حقیقت داشته باشد ولی ظاهراً باید به این بلبشو عادت کنم
.شوهری که من داشتم دست کمی از منگول نداشت،آنقدر فکر و گذشته ش از من مخفی بود که تصورش را هم ک نمیکردم که روزی چنین عدههای اتو پیایی واری را در سرش میپرورانده.با افکار مسوخی که آدمی که سرش به تنش بیارزد،در دنیای پیچیده ی امروز آنها را جدی نمیگیرد.
آخر باور کردنی نیست در دورهای که حتی یک بچه ی یک روزه هم میفهمد که باید کلاهش را سفت بگیرد که باد نبرد،آدمی که سر و کارش با گرگهای بازار بوده،اینطور احساساتی دم از بی نوایان بزند و شاید هم از خوش شانسی من،چنین ابله شتر گاو پلنگی به تورم خرده.
حالا مثلا خیال میکنی با طرح این فلسفه ی بگندو،از خودت برای من شخصیت قابل ستایشی میسازی؟مرد آرام و بی صدا در حالی که رنگ چهره ش در نظر گاه زن متغیر میشد،در طول اتاق بزرگ راه افتاد و به سمتی رفت که تلسکوپ در آن قرار داشت و با نگاهی در عدسی آن،بی آنکه تاثیری از حرفهای تخطئه آمیز زن در لحنش بروز بدهد،گفت:-روزها میگذاشت و من مردد بودم.
مسخره س که دلم برای همه میسوخت و در عین حال نمیتوانستم به کسی اعتماد کنم.همان موقع بود که به ذهنم رسید عمارت بزرگی بالای تپهای دور از دسترس همه بسازم و اتاقی تعبییه کنم که هیچ موجود زندهای نتواند به اسانی وارد آن شود.
از شهرهای دیگر مهندس و کارگر آوردم و به آنها نقشه ی ساختن این مکان را دادم.
زمانی که از همه چیز خسته میشودم،خودم را در این اتاق حبس میکردم.همین اتاق که میخواستی آن را تبدیل به گور من کنی.در اینجا میتوانستم با این تلسکوپ،میتوانستم شهر و آدمهایش را زیر نظر داشته باشم و از حوادثی که در طول روز برای مردم میافتاد،بخندم یا گریه کنم.این اتاق دکان پدر بزرگم نبود که یک درش به روی مشتریان متملق و دزدها باز باشد.شاید این واهمه ی نهانی از ورود مردم به حریم خودم،خصلت تغییر شکل دادهای باشد که در خمیره ی پدر بزرگ در طول زندگی ش در حال تکوین بوده و از طریقی به نوه ش انتقال یافت.رفتار دوگانهای بین عتماد و روراستی و نامیدی از مردم در نوسان بود و حالا به این نتیجه رسیدم که شخصیت آدمها آمیزهای از اندوهان و شادیهای اجداد آنهاست.من دل بریده و بی احساس نبودم اما نمیتوانستم بر این نیاز قالب به انزوا و تنهایی ستیره پیدا کنم.آن دبدبه و شکوه چیزی به من اضافه نکره بود و گذشته ی خود و نیاکانم روی زندگیم سایه میانداخت.مثل کسی که در بیابان بی کرنانه،گرفتار تگرگ درشت شده باشد،سرآسیمه در چهار سوی زندگی شلتاق میزدم و سر پناهی پیدا نمیکردم.عمرم میگذاشت بی آنکه مفهومی برای زیستن پیدا کرده باشم.
ناگهان احساس کردم همه چیز در درونم در حال پوسیدن و زوال شده.صورتم تاولهایی میزد،بعد از یه مدت خوب میشد.
دندانهایم لق میشد میافتد و دوباره به جای آنها دندان تازه در میامد.موهایم میریخت و از نو سبز میشد و حافظهام یک روز خالی و روز بعد پر از حوادث گذشته بود.وحشت کرده بودم.
دنبال کسی میگشتم که حضورش در کنارم قوت قلب باشد.تا اینکه با زنی مهربان روبرو شدم.زن نقاب گرگ را از روی صورت برداشت و با آرامش بی روحی گفت:-
باز هم مسخره بازی در بیاور،حالا دیگر میدانم دیگر نمیشود نکتهای را از تو پنهان کرد.آن غش و ضعفها برای تو همش فریبکاری بود و تو این را میدانستی.
مرد پاسخ داد:
-نمیدانستم.نقش بازی تو زمانی بود که حافظه م با همه ی بد بینیها در جنگ بود.مغز من آن موقع مثل مغز یک نوزاد از واهمه ی تجربهها خالی شده بود.
-با این شعبدههایی که در آستین داری؟بعید است که ادعایت را باور کنم.
مرد با لحن بچه گانهای گفت:
-همه چیز در عشق مستحیل میشود.من آن موقع نفرت را به درستی کشف نکرده بودم.نفرتی که در لایه ی محبتی دیر یافته ورم کرد و آن را شکافت.کینه ی من زمانی بال و پار گرفت و بزرگ شد که در سلول انفرادی بودم.همان وقت که فهمیدم کسی که قصد کرده بودم همه چیز را برایش باقی بگذارم،به خیال خودش نقش کشید تا زود تر به آرزویش برسد.....و اما از شعبدههایی که بلدم؟پیش از آشنایی با تو روزی برای تجارت انبه،به هندوستان سفر کردم.در دهلی نوع توی خیابانی خلوت،مرتاضی را دیدم که روی تختی از میخهای نوک تیز نشسته بود.پیشش رفتم و با ایما اشاره از او خواستم که به شکلی به سوالهای من در مورد حوادث عجیب زندگیم جواب بدهد.گفت که با هر زبانی که میتواند با من حرف بزند و نیازی نیست که من با حرکات دست و سر،برای فهماندم منظورم به او ،خودم را به زحمت بیندازم.
اسمی نداشت گفت که با هر نامی میتونم صدایش کنم و گفت که منتظرم بود.
وقتی دید که متعجب شدم،خندید اما نه خنده ی معمولی،صدای خندههایش توی گوشم کم میشد و باز گفت:-همه ی مردم فکر میکنند زندگی یشان عجیب است.میدانی؟انسان خودش را کانون عالم میداند و برای همین بعضیها فقط به خودشان فکر میکنند و هر حادثهای را که در دنیا رخ میدهد،به شکلی به خودش ربط میدهد.بعد همانطور که نشسته بود،به هوا رفت و در فاصله ی منی از تخت میخدار قرار گرفت و در همان حالت مرا که حیرت کرده بودم،با نام کچکم خطاب کرد:
-رحمان دنیا هنوز برای تو تمام نشده و چیزهای عجیب تری در انتظارت است.در آن حال از وسط به طور عمودی به دو نیم شد و به من که قصد فرار داشتم،گفت:
-نترس همه ی این چیزها خیالات است و انجام آن روح مصیبت دیدهای میخواهد.تو هم میتوانی از این بازیها بکنی به شرطی که حواست متمرکز باشد آن هم در شرایطی که از همه کس ناا امید شده باشی.ناا امیدی مطلق.
آن موقع حرف او را جدی نگرفتم و او از من خواست که چرخی دور خودم بزنم.با سر درگمی این کار را کردم.آن چه که دیدم باور کردنی نبود.خودم را در اتاق راز یافتم و صدایی که انگار در اعماق وجودم منعکس میشد.،میشنیدم که میگفت:
-همه ی ما بی نام و نشانیم.موقعیت هر کس به اندازه ی گنجایش درونی اوست.
نفس زن بالا نمیآمد.هاج و واج چشمهای گشاد شده ش را به مرد
R A H A
11-19-2011, 08:07 PM
تنهایم مگذار
166
دوخته بود؛ کسی که دیگر اسیر او نبود زندانبانش بود.
صدای مرد دوباره به گوشش رسید:
ـ بعد از آن هرچه کردم، نتوانستم به معنی این دیدار عجیب پی ببرم. من در شرایطی عادی به سفر رفته بودم. مرتضی را دیدم و بعد از ملاقات با او خودم را به یکباره در خانه ام یافتم. وحشت از جنون مرا گرفت. این تصور که نکند اصلا جریان زندگی من جور دیگری بوده و حالا در حال نشخوار تصورات خودم هستم و اصلا شاید منِ واقعی خودم را از دست داده باشم ، آشفته ام کرد. رفتم یک عالمه کتاب روانشناسی و روانکاوی خریدم. هر کتابی در مورد سحر و جادو و حوادث باور نکردنی بود، پیدا کردم و ته و توی همه را در آوردم. آن موقع چیزهایی را که خواندم ترسم را بیشتر می کرد. با خواندن آن کتاب ها فهمیدم که گاهی هیچ فرقی بین سلامت روانی و دیوانگی نیست. کم کم سعی کردم همه ی تصاویر گذشته را از ذهنم پاک کنم. اما خودم را گول می زدم. به هر حال در آن موقعیت بود که با تو مواجه شدم و برای آن که تنها به بخشی از لذت های زندگی چنگ بزنم، زنی اختیار کردم که تو بودی. پنج سال با هم بودیم. آن تغییرات ظاهری با رفتار دلگرم کننده ات متوقف شد. این طور وانمود می کردی که به من علاقه داری و من به این باور رسیده بودم که گذشته چیزی شبیه غده ی خوش خیم سرطانی بوده، که با یک جراحی روحی از زندگی ام کنار رفته و از این به بعد باید آینده ام را با تو قسمت کنم تا که با آن توطئه حساب شده مرا به زندان انداختی و پای طناب دار کشاندی.
سپید و سیاه؟
نَه!
این جهان محتاج رنگین کمان است
و آوازی
که از روزنه ی دهانی
به دنیای تو ارزانی شود
... یاس مطلق، مرتاض همین را گفته بود و من با آن غل و زنجیری که به دست و پایم بسته بودند در تنهایی زندان انفرادی به منتهای ناامیدی رسیدم. البته بی انصافی است که همه گناه ها را به گردن تو بیندازم. تو فقط زمینه ی دستگیر شدنم را فراهم کردی. دیگران؛ همان دشمنانی که آدم در حیطه ی شغل و زندگی اجتماعی اش پیدا می کند هم نسبت به من سنگ تمام گذاشتند. آن آدم هایی که در زمان موفقیت جان نثارند و وقت گرفتاری یا پا پس می کشند و یا با توطئه گران هم صدا می شوند. البته اگر همراه غریزه شان باشند، غریزه ای که موقع منفعت شخصی فکر می کند خیلی عاقلانه رفتار کرده است. نمی خواهم شعار بدهم ولی...
خیانت دیده بودم. دو جور مرگ انتظارم را می کشید. دارم می زدند و اگر هم تخفیفی به من می خورد، طولی نمی کشید که از شدت بیماری و افسردگی می مردم. در آن یک وجب جا توی سلول انفرادی ناگهان خاطرات فراموش شده ای به سرم هجوم می آورد. راهی نداشتم. چنان یاس به جانم افتاد که احساس کردم فقط مرگ می تواند از عذاب، خلاصم کند. زنی که همپای همه ی دغلکاران دنیا به ریشم می خندید. چنان با زیرکی، مقدمات گرفتاری و نیستی مرا چیده بود که هیچ کس نمی توانست بی گناهی ام را ثابت کند. در آن وقت که دیگر چیزی برای از دست داشتن نداشتم و بیماری مرا به بدترین شکلی که یک موجود زنده می تواند داشته باشد، آراسته بود، نیمه های یک شب که تب زده به خواب رفته بودم، در عالم رویا همان مرتاض بی نام هندی به سراغم آمد و با وضع هول آوری سرم داد کشید: « حالا دیگر وقتش رسیده. راه دیگری نداری.»
با سوزش ضربه ای بیدار شدم. پَسِ سرم زق زق می کرد. حالت مرده ای را داشتم که در قبر و زیر انبوه خاک و پیچیده در کفن زنده شده باشد. دلم می خواست فریاد بزنم. صدایم در گلو گره خورده بود. صورتم به سقف سلول فشرده می شد. روی هوا قرار داشتم و انگار از جاذبه ی زمین فرار می کردم. ترسیده بودم، نمی دانستم چه به روزم آمد. تصورم این بود که این بی وزنی از نشانه های مرگ است. بعد از مدتی سر در گمی به خودم آمدم. آیا واقعا این همان چیزی بود که می خواستم؟! توانسته بودم خودم را از فضای سلول به هوا ببرم. اراده کردم سر جایم برگردم. به آهستگی پایین آمدم و روی تخت قرار گرفتم. ذوق زده به در و دیوار چشم دوختم. چه کار باید می کردم؟
افکار سحر آمیز، در کتاب های روانشناسی این را نوعی توهم و دیوانگی قلمداد کرده اند. با خود گفتم: « همه ی این ها وهم و خیال است و من حتما مجنون شده ام.» از روی تخت بلند شدم و تا در فلزی سلول پیش رفتم. صدای همان مرتاض در گوشم بود: « می توانی با قدرت زهنت خیلی کارها که دوست داری بکنی. معطل نشو. راهش بینداز.»
جسم یا فکرم نمی دانم مثل دود از روزنه های در بیرون رفته بود. خودم را در راهرو زندان می دیدم؛ در فضای بزرگ و غم گرفته ای که صدای خرناس های زیر و بم زندانیان در آن طنین می انداخت. ذوق و وحشت در هم داشتم. چه کار باید می کردم؟ از زندان در می رفتم تا حساب زنی را که برایم پاپوش دوخته بود برسم و یا با آن زندانبانیانی که یک روز بر سرم ریخته و لت و پارم کرده بودند تسویه حساب کنم. آنها مرا از خودشان نمی دانستند. نمی توانستند تحمل کنند بی گناهی کنارشان بنشیند. تصورشان این بود که وقتی کسی به جرمی ناکرده به زندان می افتد. حتما احمق است و حالا می توانستم به هر شکلی خشم و نفرتم را بر سر آن بی رحم ها بریزم، چرا دست نگهدارم. ولی در آن لحظه ناگهان به این نتیجه رسیدم که نباید لذت این انتقام را در یک دم به پایان برسانم.
زن در جستجوی راه گریزی، مفری بود:
« یک دیوانه ی انتقام جوی بدتر از خودم با وهم و خیالش مرا به بازی گرفته. می خواهد به شیوه ی خودش کارم را تمام کند. او از این روش خوشش می آید. چه طور می توانم جانم را به در ببرم؟ چه طور از دستش خلاص بشوم؟ درست است که من برایش دسیسه چیدم ولی اول از همه قصدم، کشتن آرمان و مادرش بود. من هم کمتر از او رودست نخورده ام. دست من نبود که راهم به اینجا ختم شده. باید به او التماس کنم و دلش را به رحم بیاورم.»
زن گفت:
ـ این مقدمه ها را می چینی که زجر کشم کنی؟
مرد با چهره ای که از شکلی به شکلی دیگر تغییر می کرد، گفت:
ـ در آن دم که در محوطه ی خلوت زندان ایستاده بودم به این نتیجه رسیدم که زندگی ام تا به حال جریان معکوسی داشته، در این مدت که با لبخند از کنار نیرنگ ها و ناجوانمردی ها گذشته ام، نتوانسته بودم بر ناتوانی خود برای دهن کجی به احمق هایی که در مکیدن خون از زندگی دیگران استادند، سیطره پیدا کنم. این جرات را نداشتم که به آنها بفهمانم چه کسی ابله است؟ میدان را برای ابن الوقتها خالی گذاشته ام و قادر نبودم بر پوزه هیچ یاوه گویی بکوبم. همه ی زندگی من در رویا بافی گذشته بود، رویا برای دنیایی که در آن مردمش نیازی به نیرنگ احساس نمی کنند و فقر تنها در کتاب های تاریخ باقی می ماند. تصورم این بود که در چنان جهانی عمر مردم از مرز هزاره ها می گذرد. انتقام از تو بخشی از درمان من است. بقیه اش را چه کنم؟ مگر تو تنها دسیسه چین دنیایی و یا آن که در آن مستراح عمومی وقتی که از سرما و بی پناهی و گرسنگی ونگ می زد در پی تبه کاری بوده ای. زمانی که این برج عاج را ساختم قصدم این نبود که چشمم به چشم مردم بیفتد، می خواستم آنها مرا نبینند. این فکر مسخره را داشتم که به شکلی چند خانواده فقیر را به سامان برسانم. می خواستم یک شبه زندگی آنها را دگرگون کنم. با این تلسکوپ، محله های فقیر نشین را زیر نیز می گرفتم. شب ها راه می افتادم و کیف های پر از اسکناس را پشت درهای خانه ها می گذاشتم. در می زم و از آنجا با شتاب به اتاق راز بر می گشتم. چه لذتی داشت؛ از این جا با تلسکوپ، ذوق زدگی و ناباوری آنها را می دیدم.
زن انگار که حرفهای مرد برایش عجیب تر از هر اتفاقی باشد که دقایقی پیش حادث شده بود، فریاد کشید:
ـ اصل موضوع همین است که تو عقده ی سروری داشتی. هم از مردم می ترسیدم و هم به آنها ترحم می کردی. آدمی که خودش هم نمی داند از دنیا چه می خواهد. کسانی که تو آنها را ناگهانی به پول رساندی، لابد همیشه به این فکرند که بدانند آن آدم نیکوکار ناشناس، آن ولی نعمت! چه کسی بوده؟ و حتما خودشان را مستحق این کرامت تو تصور می کردند. بعد که این قضیه به گوش مردم فقیر شهر رسید، فکر و ذهن آنها مختل شد و دیگر با هر کوبه ای که به در می خورد بدبختی و فلاکت خود را تمام شده تلقی می کردند ولی وقتی می دیدند که قرعه فقط به نام همسایه آنها بود، زن ها، مردهاشان را نفرین می کردند و شوهرها، همسرانشان را بی طالع می خواندند. تو با حاتم بخشی احمقانه ات، انها را به جان هم انداختی و مردی را که به فلاکت به گرسنگی خود عادت کرده بودند از خواب شیرین فقر بیدار کردی. آنها تا زمانی که خود را مهمتر از یکدیگر نمی دیدند، مشکلی با هم نداشتند ولی عده ای از آنها وقتی از جیب کَرَم تو شلوارشان دو تا شد و به دیگران پز دادند، از یادشان رفت که تا دیروز نان خشک را به آب می زدند و می خوردند، بقیه هم که در این بخت آزمایی ابداعی ات چیزی نصیبشان نشده بود، خواب و خوراک از دست دادند و به آب و آتش زدند تا بلکه این فرشته ی شانس آنها را هم به نوایی برساند. زندگی شان را با دیوانه بازی هایت خراب کردی. پس مطمئن باش که نفرتم از تو بی دلیل نبوده.
مرد با همان قیافه های متغیر و صدایی رگ به رگ گفت:
ـ آنها را به جنب و جوش انداختم تا تن به این قناعت مسخره ندهند و درست و حسابی زندگی کنند. آخر در آن لانه های موش و آن همه پلشتی، آدم، عمر هزار ساله هم که بکند به چه دردی می خورد؟ به چه دلخوش باشند وقتی هنگام ناکاری و مرض هیچ کس نیست که به فریادشان برسد و مرگشان کسی را متاثر نمی کند؟! همه این ها به کنار، آدم هایی که در فلاکت پس انداخته می شوند، توی این چرخه به همان جایی می رسند که والدینشان بوده اند و اگر هم معجزه ای شود مثل من تا ابد گرفتار بخش چرک گرفته ی زندگی شان خواهند بود. پس اگر کار من تنها حسنش، تحریک آنها برای رسیدن به زندگی بهتر باشد، کار بیهوده ای نبوده. ولی خیلی زود از این رویه دست برداشتم. من یک نفر بودم و زورم به طالع نحس همه این بدبخت ها نمی رسید، به همین دلیل تصمیم گرفتم لااقل یک نفر را تمام و کمال خوشحال کنم. وقتی تو از آرزوهایی که داشتی برایم گفتی، گمان کردم آن یک نفر را یافته ام به او اعتماد کردم و می خواستم بدون هیچ دوراندیشی و واهمه ای این اعتماد را تا به آخر حفظ کنم ولی....
باز خاطره ای از بچگی یادم افتاد. ده سالم بود که در یکی از شب های بارانی و سرد زمستانی نوزاد گربه ی فراموش شده ای را در کوچه مان دیدم. او را به خانه بردم و مراقبت کردم تا گربه بالغی شد. چنان به او انس گرفته بودم که حتی شب ها هم کنارم می خواباندمش. یک روز گربه ی من گم شد. تمام محله را زیر پا گذاشتم و از همه ی همسایه ها پرس و جو کردم. اثری از او نبود. چند روز از غیبت گربه می گذشت که او را زخمی و کتک خورده در یکی از محله های اطراف پیدا کردک. چنان از یافتنش خوشحال شدم که بی اختیار قهقهه می زدم و در حالی که او را در بغل می فشردم به سمت خانه می دویدم تا مژده ی پیدا شدنش را به اهالی محله مان بدهم. تا پایم به کوچه مان رسید صغیر و کبیر را در حال خندیدن به خودم دیدم. در دل می پرسیدم که چرا این ها خنده شان این جوری است؟ پا را که به خانه گذاشتم، دیدم که گربه ی بی نوا در بغلم خودش را خراب کرد و در آن حالت... چه مسخره! می فهمی؟ دیگران کتکش زده بودند ولی او به هیکل نجات دهنده اش...
زن بی اختیار گفت:
ـ حتما شایسته اش بودی که حتی حیوانات بی عقل هم تو را به گند بکشند. مطمئن باش هرچه در این دنیا نصیب ما می شود، استحقاقش را داریم. اگر آن بلا را سرت آوردم برای این بود که با یک تیر دو نشان بزنم. هم از شر احمقی رها بشوم و هم سزای آرمان و مادر
تا آخر 175
R A H A
11-19-2011, 08:07 PM
185-176
نابکارش را کف دستشان بگذارم.برای همین طوری مقدمات کار را چیدم و ان را به درستی پیش بردم که مو لای درزش نمیرفت.اگر این شعبده بازی های عجیب و غریب تو نبود میتواسنتم ادعا کنم که باهوش ترین زن دنیایم.ولی حالا سر از گور دراوردی و اجدادت را پیش چشم من زنده میکنی.تو چه طور بعد از اعدام زنده شدی؟با چشمهای خودم دیدم که پای دار بردندت!اما شاید این هم یک نوع از آن وهم هاست که این روزها دارم با انها کلنجار میروم و به همین دلیل بود که مثلا از معروف ترین روانکاو شهر دعوت کردم تا مرا ببیند و از کابوسهای ناتمام خلاصم کند.ولی...
مرد با چهره ای مسخ شده و بی شکل در اتاق به قدم زدن پرداخت.
ـیک فیلسوف ایده آلیست گفته بود که همه چیزهایی که ما میبینیم و حس میکنیم واقعی نیستند.مثال آورده بود که مثلا اگر آدم یک دستش را در آب سرد و دست دیگرش را در آب گرم بگذارد و بعد هر دو دستش را در آب ولرم فرو کند هرکددام از دستها احساس متفاوتی از گرما و سرما خواهند داشت و به همین خاطر نتیجه گیری کرده بود که زندگی این جهانی چیزی جز وهم و خیال نیست.اما فیلسوف دیگری در جواب از او خواسته بود که رو به روی یک قطار در حالت حرکت بایستد و اگر زنده ماند حرفش درست است اما اگر له و لورده شد پس قطار واقعی بوده.اما من به این نتیجه رسیده ام که مغز آدم منشأ واقعیتها و اوهام است.انسان نیروی بی نهایتی در درون دارد که باید آن راا کشف کند.اگر توانست بر این قدرت درونی مسلط شود بی هیچ مانعی میتواند بین خیال و واقعیت پلی بزند و بر این دو پدیده سروری کند.آن مرتاض هندی همین را در لفافه به من گفت.اما به دار آیخته شدن من خیال نبود واقعی بود.وقتی مأموران اجرای حکم مرا زنده از دار پایین اوردند خیلی ترسیدند.من دوبار به اعدام محکوم شده بودم و بار دوم هم باز مرا به دار کشیدند اما نمردم.تو پیش از اعدام آنجا بودی.لا به لای جمعیت وجودت را احاسا میکرم.بعد بی
مان به این که کار من تمام شده با عجله خودت را به خانه رساندی و نماندی که ببینی من زنده مانده ام.نتوانسته ام بمیرم یا نفله ام کنند.از ان ساعت تو نه به اخباری که رادیو و تلویزیون از نجات غیر عادی یک محکوم به مرگ پخش کردند گوش دادی و نه ولوله ای را که روزنامه ها بر سر این موضوع راه انداختند شاهد بودی.تو این اتاق راز خودت را حبس کردی.
من بدون غذا زنده مانه بودم پس بدوون هوا هم نمیمردم.تمام بدنم سخت و سفت شده بود و حتی اگر پای گیوتین هم میرفتم گردنم قطع دشنی نبود.شاید پوست کلفت شده ام.این موضوع را یچ کس نمیتواند باور کند.خودم هم باورم نمیشد.به هر حال چنین چیزی پیش آمده و آن زمان که تو را در میان جمعیت دیدم با همه نفرتی که از زنده بودن داشتم تصمیم گرفتم که نمیرم و این طور هم شد.بعد جزییاتش را برایت میگویم.ولی این را مطمئنم که اگر تو در صحنه اعدام حضور نداشتی من مرده بودم.خنده ی درونی تو بر بی دست و پایی و بلاهت من موجب شد که باقی بمانم و با تو معامله ای بکنم...تو از قدرت ایجاد توهم چیزی میدانی یا نه؟وقتی مرتاض هندی روی هوا به دو نیم شد به من گفت که اینها خیالات است در حقیقت او در گوشه ی دیگری نشسته بود و من تصویری غیر واقعی از او میدیم.وقتی او میتوانست چنین کاری کند چرا من نتوانم!آن لحظه که در حاتل خواب و بیداری در سلول انفرادی از روی تخت به هوا رفتم.آن بیرون آمدن دود وار از زندان تا حدودی توهم غیر اختیاری بود که من نسبت به خودم انجام داده بودم.بعد بالای دار میان زمین و آسمان وقتی آتش افسرده ی میل به ادامه زندگی در من شعله کشید توانستم ان قدرت درونی را در خودم مهار کنم و مثل ملعبه ای آن را به بازی بگیرم و تو را هم با آن.اشباحی که میدیدی پرداخته ذهن من بودند.آنقدر ترساندمت که مجبور شدی با روانکاو تماس بگیری ولی کسی که روی خط تلفن با او حرف زدی من بودم نه او و نه منشی اش.آن قول و قرار را هم با من گذاشتی.حالا میخواهم از زبان خودت بشنوم که چطور دخل آن مادر و پسر را درآوردی و با صحنه سازی آن را به گردن من انداختی؟
زن برخاست.پاهایش میلرزید.با صدای ضعیفی پرسید:
ـمیخواهی با اعتراف مرا به دست قانون بسپری.من دیگر چیزی برای از دست دادن ندارم.شاید با همان طنابی که تو را با آن بالا کشیدند مرا هم...ولی گوش کن چه میگویم من از مر
آنها متأسف نیستم.
به گریه افتاده بو.پره های دماغش میلرزید.
مرد گفت:
ـحتی به خودت هم دروغ میگویی.ان پیرزن را با نفرت تمام کشتی ولی آرمان را نه.با همه مصیبتی که بر سرت آورد هنوز در ته دلت دوستش داشتی.همان طور که من...و چه قدر این بازیهای احساس در آدمها مشترکند.
ـآن پیرزن دیوانه!اگر او نبود کار من به چنین جاهای برایکی نمیکشید و روزگار خوشی را با آرمان میگذراندم.مادرش او را خراب کرد.آرمان به من لاقه داشت.آن زن خبیث در اولین دیدارمان با هم مثل بزی که میخواهد عطسه کند و.زه اش را جلو آورد و گفت:«امیدوارم زوج خوشبختی بشوید هرچند پسر من همیشه آدم با سلیقه ای بوده.»
من به کنایه ی پنهان جمله اش پی بردم.طوری با موذی گری حرف دلش را زد که هیچ کس جز من نمیتوانست مفهومی منفی از آن بیرون بکشد.در آن لحظه فهمیدم که این زن به حد نفر آوری زیرک است ولی او دیوانه ی خطرناکی هم بود.از جنس خودش نفرت داشت و من این را بعدها که شنجه اش میدادم از زبانش بیرون کشیدم.
مرد گفت:
ـدر بازجویی ها به من میگفتند که زنی پیر و پسرش را با شقاوت تمام کشته ام.اثر انگشت من روی دسته کار قتاله ی آن دو دلیل محکم و غیر قابل انکاری برای محکومیتم بود.پول زیادی هم ظاهرا از طرف من به حساب پیرزن ریخته شده بود که کار تو بود و پلیس یقین داشت که آنها به قصد اخاذی مرا تهدید به افشای گذشته زنم کرده بودند و من از ترس آبرو وبه خاطر عشق و علاقه مفرط به تو دست به این جنایت زدم.
زن با حالتی شادمان و خرسند خندید و گفت:
ـآن شب یلدات یادت می اید.که به تو اصرار کردم هندوانه ای را با کار ببری.همان شب آن کارد را که اثر انگشت تو رویش مانده بود پنهان کردم و بعد که با کاردی شبیه به ان آرمان و مادرش کشته شدند آن را جایگزین این کردم.این نقشه حتی پیش از آشنایی با تو در سرم بود.همان وقت که مادرم مرد به این فکر افتادم که احمق پولداری را به خودم علاقه مند کنم و بعد هر طور شده ان سلیطه و دست پرورده اش را بیابم و با یک برنامه حساب شده کارشان را تمام کنم و مرگشان را به گردن شوهرم بیندازم نمیدانی بعد از مردن آن زالوها چه احساس لدت بخشی پیدا کرده بودم.طوری که ساعتها در کنار جسدشان میرقصیدم و بعدها هم از تصور قیافه مبهوت تو که از همه جا بی خبر دستگیر شده بودی آنقدر خندیدم که گوشه ی لب هایم ترک برداشت.میدانستم محال است که بی گناهیت را بتوانی ثابت کنی و خیلی راحت دارت خواهند زد و من همه ی دار و ندارت را تصاحب میکنم ولی حساب این شامورتی بازی های تو را هیچ وقت نکرده بودم.آن قدر به پایان کارت مطمئن بودم که پیش از آن که از دار پایینت بکشند صحنه اعدام را ترک کردم و به خانه برگشتم و به تنهایی جشن گرفتم.پیش خودم فکر میکردم که له لحظه ای آرامش رسیده ام.همه ی خدمتکارانم را مرخص کردم که هیچ کس از شادی ام با خبر نشود.ولی حالا دیگر نمیدانم چه کنم.خسته ام.مثل بختک به جانم افتاده ای و همه گذشته خرابم را پیش چشمم آورده ای.از یک انتقام جو انتقام گرفتن باید کار جالبی باشد.در چنین حالی به یقین رسده ام در این دنیا هرکسی دنبال عدالت خودش است.هیچ کس دوست ندارد مغلوب باشد حتی کسی که این تصور را دارد که باید به مردم ترحم کند.خوب حالا میخواهی چه کنی؟هر بلایی میتوانی سرم در بیاور.
مرد از دهانی محو در صورتی ناپیدا گفت:
ـبرای تو انتقام گرفتن شاید نوعی زندگی باشد.تا قیامت هم که زنده بمانی بالاخره دشمنانی برای خودت میتراشی که ذهنت را با آن مشغول کنی اما من پیش از این خودم را در حد قضاوت دیگران نمیدانستم و حتی اگر لحظه لحظه ی زندگی گناهکاران را به چشم خود دیده بودم نمیتوانستم بر محکومیت کسی پافشاری کنم.تو میگویی کسانی را کشته ای و باری از بین بردن آنها دلیلی هم داشته ای ولی به جای تو مرا به دار کشیدند!آیا من تنها بی گناهی بودم که از پای چوبه دار زنده برگشته؟آیا بسیاری از آنهایی که محاکمه و مجازات شده اند قربانی گناه دیگران نبوده اند؟زمانی که به دارم میکشیدند به این فکر افتادم که هیچ گاه کلمات نمیتوانند واقعیتی را که اتفاق افتاده به درستی بیان کنند و همین کلماتند که میتوانند قانون و مجریان ان را گول بزنند و به بی راهه بکشانند.برای هر جنایتی باید متهمی وجود داشته باشد تا مجازات شود اما هم هعواملی که با اعمال و رفتارشان تو را به چنین موقعیتی کشانیده اند تا بر اجساد قربانیت پای کوبی کنی در کدام طرف این دادگاه قرار میگرند ضربه ی اخر را تو زده ای و هیچ کس و هیچ قانونی نیمتواند گناهت را به پای دیگران بنویسد.من و تو نزدگی عجیب و. ناتراشی داشته ایم و هرکدام به راهی رفته ایم که عاقبت مسیرمان به این اتاق راز رسیده وپ چنین سرانجامی مرا متقاعد میکند که قدرت و ناتوانی هر دو نسبی اند و ضربه پذیر.بگذریم میخواهم لبدانم چه طور آن پیرزن و پسرش را کشتی؟
زن ممثل پرنده ای در قفس شیشه ای با نفسهای ممتدش انگار بال میزد.قدم زدن در اتاق بزرگ رو به روی مردی که با همه ی حرفهای ظاهرا معقولش چندان هم قابل پیش بینی نبود نمیتوانست ارامش کند.این اتاق جهنمی با دیوارهای صامت و خورنده اش جای امنی برای او نمیتوانست باشد.او هم به اندازه ی کافی میدانست که بیماران روانی گاهی میتوانند در نقش ادمهای مصلح نیز ظاهر شوند.نمیتواسنت بپذیرد که آدمی خیانت دیدهخ با سعه ی صدر خائنی را بی مکافات رها کند.ان هم چنین مردی که حضورش کابوسی مجسم است.پس با صدایی که توازن نداشت به سخن درآمد.
ـبعد از ازدواج با تو توانستم دوباره در قالب یک زن خوشبخت فرو بروم.اعتماد به نفس و غرورم سر جایش برگشته بود و میتوانستم به زیرکی خود مطمئن باشم هرچند هنوز به اقیون اعتیاد داشتم.با چهرهی زنی عاشق و ثروتمند به نزد ارمان که هنوز مزه ی پول زیر زبانش بود رفتم.چنان ظهر با شکوهی برای خود مدرست کرده بودم که دوباره دهان او و مادرش آب افتاد.تصور کردند که بازحماقتم گل کرده.تو در عالم بی خبری بودی اما من مرحله به مرحله پیشروی میکردم.رفتارم با آنها طوری بود که انگار بدهکارشانم.به پای آرمان افتادم و دستهای ماردش آن عجوزه حیله گر را غرق بوسه کردم تا مقلا از جفایی که نسبت به آنها داشتم بگذرند و باورشان شده بود که با یک احمق واقعی طرف شده اند.در تملق از هم سبقت میگرفتند و چنان در تعارفهایشان اغراق میکردند که اگر بز اخفش هم بود میفهمید که دروغ میگویند.میدانستم آن پیرزن دجاله چه رنجی میکشد تا چند کلمه چاپلوسانه در وصف زیبایی و برازندگی من از دهان گاله اش بیرون بریزد.همان موقع شاهزاده خانم مهربان صدایم میکرد.وقتی یادم می افتد که همه دار و ندارم را چطور از چنگم بیرون کشیدند و آن خواهر خوانده ی مدوزا با چه فحشهایی چارواداری بدرقه ام کرد خون در سرم به جوش می آمد ولی هرطور بود جلوی خودم را میگرفتم.زمانی که داشتند از خانه خودم بیرونم میکردند به یاد آرمان انداختم که هر چه دارد از من دارد و نبایتسی آنقدر حق نشناس و بی عاطفه باشد.ماردش با آن چشم های ریز جن زده مرا با تحقیر ورانداز کرد و گفت:«چه قدر برای یک زن خفت بار است که زورکی خودش را به مردی که دوستش ندراد تحمیل کند.چه وره و زمانه ای شده.این پسر تازه کله اش به کار افتاده.زنی که بدون هیچ قباله ای بی چک و چانه خودش را توی بغل این و آن بیندازد جایش توی کوچه و خیابان است.تازه تو به اندازه کوپنت خوب زندگی کردی.فرض کن از همان اول آن آقا دکتر مهربان پیدایت نکرده بود.حالا تو و این مارد فس فسوت همان جوری زندگی کنید که لیاقتش را دارید پس برو و پشت سرت را نگاه نکن.»
تیو دلم آتش به پا بود و لی چنین بروز نمیدادم.حالا باید من به ریش آنها میخندیدم.آرمان نه انگار که چنان معامله ای با من کرده باشد مثل خری طلسم شده از عشق و شمو پایان ناپذیر آن در گوشم میخواند و میگفت:داستان زندگی ما میتواند قصه ی پر شور و هیجانی از کار در آید.فکرش را بکت چقدر ما خوشبختیم که با وجود اتفاقاتی که هرکدامشان میتواند آدمی را به خاک سیاه بنشاند توانسته ایم همدیگر را دوباره درک کنیم و دریابیم.این فصل و ولس نمونه ی هنزمدانه ای از بازی چرخ فلک است.ما زیباترین زندگی را با هم خواهیم داشت و وقتی تو بتوانی خودت را از شر شوهر خر پولت خلاص کنی دیگر هیچ عاملی جز مرگ نمیتواند از هم جدایمان کند.»
مرد غمناک سری جنباند.
ـدر دادگاه نواری صوتی را به من نشان دادند که صدایم در حال حرف زدن با کسانی که میگفتند قربانیان من اند روی ان ضبط شده بود.من هیچ وقت با آرمان و مادرش رو به رو نشده بودم.با این که میدانستم آن نوار قلابی است ترجیح دادم برای تسریع در محاکمه مرگم کتمانش نکنم.صدا صدای من بود که...
زن شادمان از تیزهوشی خود گفت:
ـیادت می ای که هر از چند وقت از تو میخواستم جملاتی جداگانه را بریم از روی متن دست نوشته ای بخوانی.همین کار را هم بعد از اینکه به دامشان انداختم با آنها کردم.آخ که چه صحنه باحالی بود.آن صداهای جداگانه را روی یک نوار مونتاژ کردم.تو ان موقع رفته بودی دبی.
مرد گفت:
ـمیدانم اجساشان را در همین اتاق پیدا کرده بودند.تو پلیس را به این جا کشاندی و راه ورود را نشانشان دادی و بعد با قیافه ای گرفته و حست زده ای به آنها گفتی که دلیل چنین جنایتی را نمیدانی.گفتی که وشهرت مرد حسودی بود ولی تصور نمیکردی که مرتکب قتل شود.آنها البته به تو هم شک کردند ولی همه مدارک بر علیه من بود.ترتیبی دادی که راننده ی اجیر شده ای مرا از سر راه فرودگاه سوار کند و او گفت که از طرف تو روانه شده که مرا به خانه برساند.بعد م در جایی مرا چند روز زندانی و روز دستگیر شدن ازادم کرد.تو روز مرگ آرمان و مادرش مخفیانه از خانه بیرون رفتی و همان روز از مزدور دیگری که شباهتی به من داشت خواستی که چند بار طوری که توجه دیگران را جلب کند به خانه وارد و از آن خارج شود.آن هم با لباس های خونی.تو برای پلیس داستها بافتی و آن نوار صوتی را
R A H A
11-19-2011, 08:08 PM
186 تا 195
هم که ماهرانه سرهم بندی کرده بودی ، در محل جنایت قرار دادی و جای هیچ شکی باقی نگذاشتی که آن کشت و کشتار کار من بوده . پزشکی قانونی تعداد ضربه های وارده بر بدن پیرزن را حدود سی ضربه تشخیص داده بود اما آرمان فقط با یک ضربه به قلبش کشته شده بود . دست و پای آنها بسته نبود ، چه طور موقعی که می خواستی آنها را بکشی از خود دفاع نکردند ؟
زن با لبخند فاتحانه ای به طرف اتاقک شیشه ای رفت و گفت :
آنها را به طمع دیدن دارایی های پنهانی تو به این اتاق کشاندم و وقتی با هم وارد اتاقک شیشه ای شدیم با استفاده از حواس پرتی آنها بیرون رفتم و در اتاقک را به رویشان بستم . خودت که می دانی دیوارهای شیشه ای این اتاقک ضد ضربه و قفلش هم رمزی است . آنها گیر افتاده بودند . آرمان از حرص سرش را به شیشه ها می کوبید و پیرزن هم آه و ناله و نفرین می کرد . این جا روی صندلی می نشستم و آنها مثل حیوانات باغ وحش دور خودشان تاب می خوردند و التماسم می کردند که آزادشان کنم . در طول یک هفته ای که زندانی من بودند فقط آب و غذا به آنها می دادم . آرمان که معتاد بود و مادرش هم وسواس تمیزی داشت . فکرش را بکن ، توی کثافت خودش دست و پا می زد . گند و نجاست از سر و رویش بالا می رفت . غذاهایی به آنها می دادم که شکمشان را کار می انداخت . همان پیرزن اگر می دید مورچه ای روی قاشق غذایش حرکت می کند ، قاشقش را در سطل آشغال می انداخت ، ناچار شده بود روی مدفوع و ادرار خودش بخوابد و در آن غلت بزند و آن یکی – آرمان – هم که افیونش فراهم نبود ، چنان از شدت درد استخوان و خماری می نالید که هر که بود دلش به حال او می سوخت . وقتی فهمیدم به آن مرحله ای رسیده اند که حاضرند برای خلاصی از آن وضعیت ، همدیگر را تکه پاره کنند . قسمت آخر نقشه ام را به اجرا در آوردم . در حالی که هر کدام از آنها ، تقصیر گرفتاری اش را با فحش و فریاد به گردن دیگری می انداخت ، از دریچه کوچک برای هر کدام از آنها کاردی شبیه به کارد شب یلدای تو پرت کردم و گفتم که هر کدامشان زنده بماند آزادشان می کنم . باور نمی کنی ولی پیرزن در آن حال و روز با چنان نیرویی به طرف پسرش حمله کرد که از آدمی به سن و جنسیت او بعید به نظر می رسید ، با همه این ها آرمان که ضعیف و بی حال بود ، برای حفظ جانش دست مهاجم مادرش را گرفت . و با کارد چند ضربه به پیرزن زد و او را نقش زمین کرد . من آرمان را با هورا کشیدن تشویق می کردم و می گفتم هر قدر ضربه ی بیشتری به او بزنی ، مرا از خودت راضی تر می کنی و او هم این کار را می کرد و با هر ضربه ای که بر تن پاره پاره مادرش می زد ، می نالید ، می خندید و فریاد می کشید . دیوانه شده بود ، دیگر جای سالمی روی تن پیرزن باقی نمانده بود که دست از ضربه زدن برداشت و افتان به طرف دریچه اتاقک آمد و گفت که تورا به خدا به من جنس بده . دست ها و کارد خونی اش را نشانم داد و باز گفت :
" همه اش زیر سر این عفریته بود من دوستت داشتم ، به خدا دوستت داشتم . "
داشت باورم می شد ، دلم می لرزید با نیرویی غیر ارادی به طرف در اتاقک رفتم تا بازش کنم اما ...
زن زار زار می نالید . صدای به هم خوردن دندان هایش در اتاق راز می پیچید . در میان هق هق با صدایی تو دماغی گفت :
حتی برای جن بو داده ای مثل تو هم باورش سخت است . در آن لحظه که آرمان رو به من در حال التماس بود و من قصد آزادی اش را داشتم ، با شنیدن صدایی از پشت سر آن بخت برگشته بند بند تنم لرزید . پیرزن با آن همه ضربه ای که خورده بود و با سر و بدن خون چکان و پاره پاره به وضع مهیبی کارد به دست سرپا ایستاده بود و همراه با لخته های خونی که از دهانش بیرون می ریخت ، گفت :
" تخم حروم ابنه یی . "
" و کارد را تا دسته در قلب پسرش که ترسان رو به او برگشته بود ، فرو کرد . آن دو همزمان با هم به زمین افتادند . بعد که مطمئن شدم دستشان از دنیا کوتاه شده ، بالای سر اجساد آنهابی اختیار شروع به رقصیدن کردم و در همان حال هم به خاطر مرگ آرمان اشک می ریختم . "
زن پس از دقایقی سکوت ، گفت :
" حالا که همه ماجرا را فهمیدی به این سوال – شاید بی ربط – من جواب بده و بگو وقت اعدام با آن چشم های بسته چه طور مرا لا به لای جمعیت دیدی آن هم در فاصله ای که قوی ترین چشم ها بدون دوربین قادر به تشخیص چهره ها نیستند ؟! "
مرد خنده کوتاهی کرد که بی شباهت به گریه نبود .
" مثل همان جریان کودابوکس پاکستانی ، قبلا" که شمه ای از آن را به تو نشان داده ام ! گفته بودم که جزییات دستگیری و محاکمه و مجازاتم را برایت تعریف می کنم ، تا اینجایش را گوش کردی ، بقیه اش را هم بشنو . "
روزی که مزدور تو آزادم کرد ، سراسیمه به خانه برگشتم و به محض آن که خواستم در را باز کنم ، چند مامور با لباس مبدل بر سرم ریختند و دستگیرم کردند . در میانه ی راه تا محل بازجویی به طور جسته و گریخته فهمیدم که چرا مرا گرفته اند . موقع بازجویی با سکوتم بر گمان مجرمیت خود مهر تائید زدم . این فکر را داشتم که با مرگی مظلومانه به رستگاری می رسم . با خودم می گفتم حالا که آنها برای اشتباهاتشان این قدر دلیل و مدرک محکمه پسند جور کرده اند و من که پیش از این ها هم می خواستم خودم را از این زندگی رنج آمیز و بی مزه خلاص کنم ، بگذار هر چه می گویند قبول کنم ، یکی از بازجوها از من پرسید :
" چرا آنها را کشتی ؟ "
گفتم : " نمی دانم شاید از سر دشمنی ! "
باز پرسید : " چه دشمنی یا آنها داشتی ؟ "
جوابش دادم : " شما دنبال قاتل می گردید . خوب حالا که مرا گیر آورده اید و من هم که می گویم کار من بوده . پس دیگر مشکلتان چیست ؟ "
با عصبانیت سرم داد کشید : " نمی شود که همین جوری بگویم قاتلم و جزییاتش را شرح ندهی . باید پرونده تکمیل شود . "
با آرامشی ابلهانه گفتم : " پرونده ی من که تکمیل است ! "
سوالش حال مرا می گرفت . می خواستم به شکلی از کابوس ناتمامی که از ابتدای زندگی ام دچارش بودم ، راحت بشوم . حالا که چنین موقعیتی دستم آمده ، چرا باید خرابش می کردم . همه ی ماموران و حتی محکومان از این که از خودم هیچ دفاعی نمی کردم و با پای خود به مسلخ می رفتم نه تنها واکنش مرا نسبت به پذیرفتن مرگ ، کاری شهامت آمیز و مردانه نمی دانستند بلکه به من مثل اسوه ی سفاهت می خندیدند و دستم می انداختند ولی در آن موقع شاید من هم مانند پدربزرگم در خودم نوعی بزرگ منشی می دیدم ؛ طوری که ابتدا نمی فهمیدم آنها کمترین حرمتی برای شجاعت من قایل نیستند و حتی به خاطر همان احساسی که در نظر آنها از هیچ آدم سالم و با شعوری بروز نمی کرد ، مرا شایسته مرگی حقارت بارتر از آنی که انتظارم را می کشید می دانستند .
مرا به زندان انداختند و در آن جا از میان همه زندانیان ، فقط یکی از هم سلولی هایم بود که مرا قهرمان و دیگران را احمق می خواند و برای همین جیره غذایم را به او می دادم و خودم چیزی نمی خوردم . بعد از آن بود که اعتراض زندانیان که ناشی از ترس آنها از زندانی عجیب و غریبی مثل من بود ، مرا به سلول انفرادی بردند تا با خیال راحت به قهرمانی خودم فکر کنم ! در آنجا بود که زندانبانان متوجه شدند که من اصلا" چیزی نمی خورم اول فکر کردند که اعتصاب غذا کرده ام ولی وقتی دیدند بعد از دو هفته ، غذاهایی برایم می آوردند دست نخورده باقی می ماند و می گندید و از نظر بدنی هیچ ضعفی در من به وجود نیامده ، آن موقع بود که سر و کله ی آدم های مختلف در سلولم پیدا شد . مسئولان زندان ، نگهبانان و آخر سر پزشک ها و دانشجویان . آنها با شک و تردید گوشه و کنار سلول مرا می کاویدند تا شاید ماده ای خوراکی را پیدا و مثلا" دستم را رو کنند . یکی از همان دانشجویان که می خواست نبوغ خود را ثابت کند با اشاره به گوشه ی فرو ریخته دیوار سلول در حالی که چشم هایش از فرط لذت کشفی بزرگ گشاده شده بود ، تقریبا" به حالت فریاد از من پرسید :
" ناقلا ، خاک خوری می کنی ، هان ؟ ! حاشا نکن . "
خواستم با کشف جالبی که کرده بود سر به سرش بگذارم ، با لحنی خجالتی جوابش دادم :
" مثل این که جنابعالی از همه باهوش تری و نمی شود گولت زد ولی دکتر جان فکر نمی کنی مرا با موش دیوار اشتباه گرفته ای ؟! "
جماعتی که همراهش بودند با صدای بلند به ریشش خندیدند .
غل و زنجیر به پایم بسته بودند . فکر می کردند – و تصورشان با عقل جور در می آمد – که آدمی محکوم به مرگ دائما" در جست و جوی راه گریزی باشد ولی من قصد فرار نداشتم و آرزو می کردم که هر چه زودتر روز اعدامم برسد . آنها هیچ دلیل منطقی برای رفتار من نمی توانستند در دستگاه عقلانی شان جور کنند که این آدم چه مرگش است !
صبح یک روز وقتی پس از دیدن کابوسی وحشت انگیز ، در سلول انفرادی از خواب پریدم و دیدم دوباره تمام موهای تنم ریخته و بدنم پر از تاول های کبود است و من یک شبه به موجود قناسی تبدیل شده بودم که دیدنش کفاره می خواست .
نگهبان زندان که برای سرکشی آمده بود ، وقتی مرا با آن ریخت دید ، از ترس چنان فریادی کشید که افسر کشیک و بقیه نگهبان ها سراسیمه و مسلح ، خودشان را به او رساندند . در زندان ولوله ای به پا شده بود و ماجرای من دهان به دهان پیچید . صدای آنها را از پشت دیوارها می شنیدم که برای هم از نحسی ام داستان ها تعریف می کردند . می گفتند که این خود ابلیس است که حالا به شکل واقعی اش در آمده !
در جلسه ی دادگاه هیچ کس جرات نمی کرد به من نگاه کند . با آن چشم های دریده و سر و کله پر از تاول ها ی کبود ، حتی دادستان هم با چشم های بسته از من پرس و جو می کرد .
یک نفر هم به عنوان ولی دم مقتولین پیدا کرده بودند و من به اتهام قتل دو نفر به دو بار اعدام در ملاء عام با طناب دار محکوم شدم .
تا روز اعدام مرا دوباره به سلول انفرادی برگرداندند . در آن چهار دیواری خفقان گرفته ، باز باید می نشستم و لحظه شماری می کردم که به سراغم بیایند و پای چوبه دار ببرندم . آنها می خواستند شر مرا از سر همه ی عالم کم کنند . اگر قبلا" دلشان به حالم می سوخت . حالا دیگر اصرار داشتند که به شکلی نفله ام کنند . چهره ی از ریخت افتاده ام برای مشروعیت هر مجازاتی کافی به نظر می رسید . زمانی که دادستان با چهره ای غضب آلود و جدی ، مرا سنگدل ترین جنایتکاران تاریخ لقب می داد ، به یاد روزی افتادم که در مدرسه ، معلم علوم از ما خواست که هر کدام با خود قورباغه ای را به همراه بیاوریم تا با تشریح بدن آن موجودات مفلوک به طور عملی ببینیم که یک موجود زنده چه چیزهایی را داخل بدنش دارد . یک تخته چوب ، چند پونز ، و یک تیغ تیز را هم سفارش کرده بود که با خود بیاوریم . قورباغه ها و وزغ هایی که بچه ها از برکه های اطراف مدرسه در قوطی های کوچک حلبی آورده بودند ، در فاصله کوتاهی با اشاره معلم روی تخته های با پونز به صلیب کشیده شدند . از میان آنها ، تنها من بودم که قورباغه ای به همراه نیاورده بود . شکم قورباغه ها پاره شد . دل و روده شان می جنبید . بچه ها شلوغش کرده بودند و معلم پای میزشان می آمد و توضیح می داد که این قلب است که دارد می تپد ، این روده بزرگ است ، این ...
وقتی به من رسید و پرسید : " قورباغه ات کو ؟! "
با دلی آشوب جوابش دادم : " آقا این بی رحمی است . "
خندید و گفت : " علم با همین بی رحمی ها به نتیجه می رسد پسر . اگر می گفتم جسد یک آدم را برای تشریح بیاورید ، چه می گفتی ؟! "
همکلاسی ها مسخره ام می کردند و به من می گفتند : " بچه ننه . "
زن انگار موقعیتش را فراموش کرده کرده باشد ، سر مرد داد کشید :
" نازک دلی های بچگی نمی تواند روی جنایت های مردم سرپوش بگذارد و آن را موجه کند . کسی که به هر طریقی دیگران را آزار بدهد ، جنایتکار است . "
مرد با همان چهره ی محو به زن نزدیک شد و گفت :
" همه ی این حرف ها برای این است که ما همیشه در جایگاه قضاوت دیگران قرار داریم و بلاهایی که سر همنوع خود می آوریم ، به چشممان نمی آید . فکر می کنیم که حق داریم کسانی که موقعیت ما را به خطر می اندازند از صحنه دور کنیم و در این که حق با ماست ، کوچکترین شکی نداریم . اگر من با تو مقابله به مثل می کنم از نظر تو نامردی کرده ام و اگر بگذارم که دیگران با به مسلخ بردنم ، به زندگی خود ادامه بدهند ، احمقی بوده ام که در نظام طبیعت مستحق نیستی هستم و البته من فکر می کنم که این صغرا کبراها هیچ وقت راه به جایی نمی برد . چون آدمیزاد جزیی از جهان در حال تغییر است و یک مشت رگ و پی و سلول های مردنی که تابع سوخت و سازهای شیمیایی بدن هستند . یک نقص ، یک فعل و انفعال درونی موجب می شود که پهلوانی قدر قدرت مثل لاشه ی بی جانی گوشه ی خانه بیفتد و لگد کوب ضعیف تر از خود بشود و گاهی حادثه ای یک عقل کل و متفکر را تا حد یک بزمجه ی بی دست و پا تنزل می دهد . به هر حال من هم آدمی هستم که تحت تاثیر شرایط قرار گرفته ام و در متهای ناامیدی به بازی ام دل خوش کرده ام تا ثابت کنم که مثل دیگر انسان ها می توانم در شرایطی ، برنده از میدان بیرون بیایم . با این که می دانم چزاندن تو دردی از من درمان نمی کند ، گذشته ام را روشن نمی سازد و گرمایی به زمستان زندگی ام نمی بخشد باز هم از این میل و هوس حیوانی که به سراغم آمده ، نمی توانم چشم بپوشم که بالاخره در نقطه ای از زندگی باید اثری از موجودیتم بر جا بگذارم حتی اگر این کار ، فشردن گلوی گرگی باشد در میان گله گرگ های مهاجم . "
زن با شنیدن جمله آخر چنان خود را باخت که پاهایش سست شد و به زانو درآمد و با لحن ملتمسی گفت :
"من هم مثل تو خیانت دیده بودم . من هم گذشته بی سامانی داشته ام . به من چیزی از خودت نمی گفتی . فکر می کردم تو هم مثل من با دزدیدن زندگی دیگران به این جاه و موقعیت رسیده ای . از طرفی ، زخم گندیده ی روحم را بدون تقاص از پیرزن و پسرش چطور می توانستم مرهم بزنم ؟ دشمنی من با تو بخاطر خودت نبود . مگر نمی گویی که رفتار ما تابع شرایط است پس چطور می توانی به خاطر عملی که مجبور به انجام دادنش بودم . محکومم کنی ؟ "
زن در همان حال خودش را به تبرزین افتاده در گوشه اتاق رساند . با خود فکر می کرد ( تصویری که من از این اعجوبه می بینم واقعی نیست ، صدایش از جای دیگر اتاق به گوشم می رسد . او همان جاست که صدایش می آید . )
مرد با آوایی متشنج و ناهموار گفت :
" درست است ، ترحم و بی رحمی معنایی در بطن شرایط دارند . آفتاب گرمابخش زمستان در بیابان بی آب و علف ، کشنده است . آنها مرا در میدان شهر روی پل رو گذر به دار کشیدند . وقت اعدام در فاصله ای که حکم مجازاتم خوانده می شد و همهمه ی لعن و نفرین مردم را می شنیدم ، با چشم های بسته ، حضور کسی را در عقبه ی جمعیت انبوده احساس کردم که می توانست برای مدت کوتاهی حتی ، مرا از ناامنی خاطرات مغشوش و افسرده کننده زندگی به در بیاورد . وقتی
R A H A
11-19-2011, 08:09 PM
196-205 طناب را به گردنم انداختند و جرثقيل مرا بالا كشيدجمعيت به هلهله افتاد وسكه هاي كفاره زودتراز هنگام به طرفم پرتاب شد.من تقسيم شده بودم بين وهم و واقعيت.نمي فهميدم اين خودم هستم كه بالا مي روم يا وهمي كه ديگر جزيي از من شده بود.خودم هم نمي دانستم كه آيا زنده مي مانم يا خواهم مرد.بالاي دار مثل تكه چوبي بي حركت بودم نه بدنم متشنج شدو نه ادرارم فرو چكيد.پارچه اي كه روي صورتم بود ناگهان جر خورد وبا قيافه اي دردناك تر از هميشه با درك زنده بودنم،تبسمي به لب آوردم.مردم ترسان قدم به عقب گذاشتند.وگروهي از آن ها فريادكشان از محل فرار كردند.يك نفر از ميان آن ها گفت:«دارد شكلك در مي آورد.»و اين شكلي به تمام زندگي ام بود.مرا پايين كشيدند وسرپا بودم.پزشكي قانوني با ابزار كارش با چهره اي رنگ پريده و دست هاي لرزان،معاينه ام كرد بار ديگر طناب را به گردنم انداختند و باز هم بالا رفتم!از مدت زمان معمول براي بالاي دار ماندن گذشته بود كه باز هم زنده پايين آوردندم و سراسيمه سوارآمبولانس كردند و از ميان مردمي كه هنوز از بهت و گيجي بيرون نيامده بودند،به سمت بيمارستان زندان بردند.
در آن جا با اقسام لوازم،معاينه ام كردند.يك نفر از ماموران با تَشَر سرم فرياد كشيد:«باز چه حقه اي سوار كردي؟!نكند جايت با شيطان عوض شده و قرار است تا روز قيامت زنده بماني ونقش خر دجّال را بازي كني؟با اين قيافه چه اصراري به نفس كشيدن داري؟با دستبند و پابند مرا به همان انفرادي برگرداندند تا كاملا يقين پيدا كنند كه حقه اي در كارم نيست.بازگشت من به زندان با هياهوي زندانيان همراه شد.خبر،پيش از ورودم به آن ها رسيده و خوش شانسي ام در جستن از مرگي محتوم در آن ها احترامي آميخته با هراس ايجاد كرده بود.موضوع زنده ماندنم به سرعت در همه ي شهر پيچيد و به گوش همه،جز تو كه خودت را به اتاق راز رسانده و خانه را از خدمتكاران خالي كرده بودي،رسيده بود.
سيل خبرنگارها براي مصاحبه با من به زندان سرازير شده بود،آن ها مي گفتند كه بين مردم شايع شده كه بالاي دار براي جمعيت تماشاچي ِ اعدام شكلك درآورده و با صداي بلند خنديده ام.
به آن ها جوابي ندادم.آن وقت هرچه خواستند درراديو و تلويزيون درباره ي من قصه پردازي كردند.به من لقب«هيولاي خوش شانس»را دادند.
مسئولان زندان،چند روز بعد ناچار شدند آزادم كنند.آيا ديگر ديواري بود كه بتواند حصار من باشد؟
درشبي تاريك و خالي با هيبتي كه مو بر اندام هر موجود زنده اي راست مي كرد از زندان مستحكم شهر بيرونم انداختند وقت آن رسيده بود كه من هم بازي خودم را شروع كنم.
در چشم بندي زمان
چيزي به ديرآشنايي مرگ
در حقيقتم وول مي خورد
وه چه آسان
به پاي بوسي باران مي روم
عطشناك و بي محابا
در سرابي كه آب
هم پيمان آتش است
مردبا چهره اي ناپيدا در انتهاي اتاق،دورتر از زن ايستاده بود اما صدايش از فاصله اي نزديك شنيده مي شد و بازدم نفسش به صورت زن مي خورد كه در آن لحظه با خود فكر مي كرد:
(بايد حواسش را پرت كنم.تنها راه نجاتم همين است كه همان جايي را با تبرزين هدف قرار بدهم كه منبع صداي اوست.اگر موفق نشوم و حدسم خطا باشد بايد فاتحه خود را بخوانم.بايد پيش از اين كه حسابم را برسد،كارش را تمام كنم.نبايد گول حرف هاي مظلومانه اش را بخورم.او يك بيمار رواني اسنت و مي خواهد مرا بكشد ولي با روش خونسردانه ي خودش.بايد زماني كه توجهش به جايي ديگر منحرف شده،با تبرزين به درك واصلش كنم و تا آخر عمر از شر كابوس او وديگران راحت شوم.)
صداي غمناك مرد در فضاي اتاق بزرگ پيچيد.
-همه ي اين چيزها به خواب مي ماند.نسبيتي كه انيشتين آن را مطرح كرد،ساخته ي ذهن او نبود.از ازل وجود داشت.پره هاي چرخان پنكه جسميت دارند ولي ديده نمي شوند و اين خطاي حواس ماست.در يافتن اين موضوع در سلول انفرادي زندان و سيطره برآن،حاصل زندگي رنج آميز و مشوش من بود،قدرت ايجاد توهم در ديگران مرا از زندگي ذلت بار نجات داد و موجب شد كه بتوانم هدف حقير موش و گربه بازي آن هايي كه نابودي ام را بهانه اي براي ادامه ي حياتشان قرار داده بودند،با لذتي بچه گانه دنبال و براي مدتي احساس كنم كه من هم جزيي از اين مجموعه ي انساني با غريزه هاي محصول شرايط هستم.ولي هنوز در برزخم.قانون طبيعت مرا به تلافي وا مي دارد و مي گويد كه با بي رحمي تمام جزايت را بدهم وحس ديگري مرا به بخشش مي خواند،ترحمي كه در كتاب ها و مناسبت هاي ظاهري مردم جاي خيلي محترمي دارد.نمي دانم چه معامله اي با تو بكنم؟
زن هنوز چشمش به تبرزين بود و دنبال فرصتي مي گشت تا آن را بردارد و جانش را از مكالمات كسل كننده و وحشت انگيز مرد به در ببرد.پس با لحن آرامي گفت:
-مي گويند ترس از مجازات،پشيماني زودگذري مي آورد ولي مي خواهم براي اولين بار در عمرم صادقانه به اشتباهاتم اعتراف كنم.تو روح بزرگي داري و متاسفم كه اين را دير فهميدم.آدم هاي بي دست و پا و حقير هيچ وقت نمي توانند برموقعيت ها سوار بشوند و تو مرا به اين يقين رساندي كه نمي توان رفتار بيروني مردم را وسيله اي براي قضاوت روح و توانايي دروني آن ها قرار داد.
زن در دل گفت:(هدف گرفتن محلي كه صداي او از آن جا مي ايد يك ريسك است و شايد به نتيجه اي نرسد،پس بايد او را تحريك كنم كه از تلسكوپ به بيرون نگاه كند،آن وقت است كه او وشبحش يكي مي شوند،چون تنها وجود واقعي اوست كه مي تواند ببيند.)
مرد گفت:
-من كه گفتم ديگر به پايداري رفتار مردم معتقد نيستم و براي همين،حتي اگر از تعريف و تمجيد تو درمورد خودم،خوشم بيايد باز هم در اين تحول ناگهاني ِ تو نقطه ي روشني نمي بينم.همان طور كه نمي توانم عكس العمل خودم را در برابر موقعيتي كه لحظاتي بعد ممكن است پيش بيايد حدس بزنم.مرا از اين جهت ببخش چون با وجودي كه هنوز نسبت به تو محبتي احساس مي كنم،تنهايي خودم را هم دوست دارم و اين نيازي است كه در اين مدت اخير در من شدت گرفته!
زن در بحراني ترين لحظات زندگي اش،تمام قواي فكري خود را جمع كرده بود تا به شكلي از اين ورطه رهايي يابد.
-خوب حالا كه به اين مرحله رسيده اي،خودم را تسليم سرنوشت مي كنم ولي تقاضايي دارم كه اگر هم نپذيري مهم نيست.در گورستان شهر نهال درختي را در كنار قبر آرمان كاشته ام،دلم نمي كشيد بعد از اين مدت كه از دفن او گذشته سري به آنجا بزنم وببينم آيا غريبه اي به آن نهال آب داده يا اين كه به امان خدا مانده و خشك شده.حالا هم جرات نمي كنم از اين تلسكوپ به آن نهال نگاه كنم.مي تواني اين لطف را در حق من بكني؟
مرد با حالتي نامهربان و پرعتاب گفت:
-فكر مي كردم بين تو و آن مرد بيچاره همه چيز تمام شده و مرگش نقطه ي پاياني بر عشق غير منطقي تو و او بوده.نه!اين كار را با خودخواهي يك شوهر حسود نمي كنم.تو هنوز زن مني و...
زن گوشش را تيز كرده بود صداي مرد از نزديك تلسكوپ مي آمد.(تصوير وهمش رو به من ولي خودش چشم در عدسي تلسكوپ گذاشته و پشتش به من است.اين آخرين فرصت را نبايد از دست بدهم.)
تبرزين را به سرعت از زمين برداشت و با چابكي به سمت تلسكوپ رفت و آن را برنقطه اي كه حدس مي زد،مرد آن جاست فرود آورد.فريادي رعب آور وجگر خراش برخاست و خون به همه جا پاشيد..روبه رويش مردي با صورتي رنگ پريده كه تبرزيني در كتف او فرونشسته بود نمايان شد.آن تصوير وهم آلود بي چهره ناپديد شده بود.مرد زخمي تلو تلو خوران خود را به وسط اتاق رسانيده بود.زني وحشت زده در حال جست و خيز،با اهرم بازكننده ي در اتاق ور مي رفت.و مثل ماهي گرفتاري در آب هاي مسموم،دهانش را باز و بسته مي كرد.
از دهان مرد اروغي به سهمناكي رعدي با جرقه هاي بزرگ آتش بيرون مي زد.زن نمي توانست اهرم را پايين بكشد.درباز نمي شد.
مر فرياد مي كشيد:
-دلم آتش گرفته،دارم از داخل مي سوزم.
و در آن حال شعله هاي كبود و زرد از دهانش زبانه كشيد.مرد چون اژدهايي عصباني آتش بيرون مي داد و هرچه روبه رويش بود،مي سوزاند.
زن با دويدن در زواياي اتاق سعي مي كرد خود را از شعله هاي آتش دهان مرد كه هر آن دامنه اش بيشتر مي شد،در امان نگه دارد،فرياد مي زد:
-دهانت را ببند،اين جا را داري به آتش مي كشي.
مرد همراه با آتش،جملاتي بيرون داد:
-ديگر نمي توانم.نمي توانم.حالا مي فهمم چرا هميشه بوي گوگرد مي دادم.
زن با التماس گفت:
-در باز نمي شود.چه كار كرده اي؟رمزش به هم ريخته!
مرد با تبرزين فرورفته در شانه،شعله به دهان،بي رمق به زانو درآمد:
-در اين اتاق ،رمز دومي هم براي مواقع اضطراري دارد.آن موقع كه مرا به اينجا آوردي،خودم رمز اول را به هم زدم.حالا حافظه ام باز خالي شده،نمي توانم به يادش بياورم.
آتش تمام عايق ها و پرده هاي صورتي اتاق را در برگرفته بود.زن و مرد درميان دود حريق به ناچار در كنار هم قرار گرفتند.
زن با نااميدي و استيصال فرياد كشيد:
-آخر كاري بكن،هر دومان در اين جهنم،زغال مي شويم.كجاست آن نيروي كوفتي ِ تو؟تو كه زمان مرگ مردم را پيش بيني مي كردي و
R A H A
11-19-2011, 08:09 PM
206- 215
فکر آدم ها را مي خواندي، چرا حالا آن مغز لعنتي ات رابه کار نمي اندازي.
مرد با نفسي شعله ور گفت:
ـ من که به تو گفته بودم عقل و احساسم از هم دور افتاده اند. حالا تنها يک چيز به يادم مي آيد . امروز روز تولد من است . شايد به تو گفته ام که همه افراد خانواده من روز مرگشان همان سالگرد به دنيا آمدنشان بوده! ديگر از من کاري برنمي آيد. به هوا هم که بپرم اين آتش دامانم را گرفته. اگر مي خواهي زنده بماني مي تواني خودت را به مستراح آخر اتاق برساني و در آن مخفي شوي شايد آنجا...
آخرين جمله هاي زن با چهره اي تاول زده و کبود و لحني بي رمق به مرد که در کنارش بر زمين افتاده بود و خون جاري از شانه اش از شدت حرارت مي جوشيد و بخار مي شد، اين بود:
ـ کباب شدن در آتش را به خفه شدن و مردن در مستراح ترجيح مي دهم. نمي خواهم در جايي که بدنيا آمده ام، بميرم. مي دانم! آمده بودي که مرا با خود ببري.
به پناهي نيامده ام
در اين سپيده هول انگيز
من آن حرارت وحشي را مي خواهم
سواره بر ارابه اي
که مرا به مبادا مي برد
با کوزه هاي شکسته آرزو
و مشتي خاک سوخته از حريق خانه ام.
دور نماي ويران و دود گرفته ي عمارتي بر فراز تپه در ديدگان مرد آزاد، خاکستر مي نشاند. زق زق نسيم که بوي سوختگي را به مشام مي رساند، موسيقي متن نمايشي بود، که ظاهرا به پايان خود نزديک مي شد.
خدمتکاران با چروک هاي حزن بر پيشاني و نمناکي اشک که در چشم هايشان چرخ مي خورد و برق مي زد، به استقبال او آمده بودند.
ـ خانم نتوانست تاب بياورد. از غصه شما خودش و خانه را به آتش کشيد.
اين را حشمت پيشکار گفت و دو دستي برسر کوفت:
ـ خاک برسرم، همه مارا مرخص کرده بود. چطور حماقت کرديم و خانم را در آن حال و روز تنها گذاشتيم که اين بلا را سر خودش بياورد؟
وکيل، يک مشت استخوان سوخته در کيسه اي آبي رنگ و جعبه اي کوچک که دفترچه اي در آن بود، تحويل مرد داد.
ـ اين تنها چيزهايي است که از خانم رکسانا باقي مانده. سپرده بود که تا وقتي زنده است، دفترچه را نخوانم. من نخوانده آن را به شما مي دهم. تصور مي کنم مخاطبش شما باشيد. چون مي گفت که اينها را براي روح رحمان نوشته ام. خدا صبرتان بدهد. زن نازنيني بود. اين روزها چنين زنان وفاداري غنيمتند. او احتمالا چون از عفو شما نااميد شده بود، به چنين کاري دست زد. يک خانم واقعي بود.
مرد چشمانش را به روي همه مناظر هولناک روبرويش بست.
« در دنيا به من سهمي مساوي از تاريکي و روشنايي داده اند. راضي نبودم که نابودي اش را ببينم اگر چه خودش مرا به لبه پرتگاه برد ولي پيش از آنکه آخرين تلنگر را براي سقوطم به من بزند، خودش پريد؛ نمي دانم شابد به بالا، شايد پايين. در زمانه اي که براي هر حرکتي، خواه شيطاني و خواه انساني، تفسيري سر بالا وجود دارد؛ اين فاجعه را کجاي ذهن پرتشويشم قرار بدهم؟ خوش شانسي من تا کي ادامه مي يابد؛ در حالي که خودم را به بي خيالي زده بودم تا ترس از مرگي مدهش و چشم در چشم هزارن تماشاچي اعدام ، زهره ام را نترکاند؟ ناگهان هنگامي که طناب دار به گردنم افتاد، روي آن پل روگذر و در آن ظهر آتش بار تابستان با سرو روي بي مو و تاول زده ي چندش آور در هياهوي مردم، احساس کردم که زمان ايستاد. دست هايم بسته بود و نمي توانستم زجر خارشي را که از تخم گذاشتن خر مگسي ماده روي زخم دماغم ناشي شده بود، برطرف کنم. مسخره نيست؟ در آن ساعت که پهلو به پهلوي مرگ مي رفتم تنها آرزويم اين بود که دست هايم را براي لحظه اي باز کنند تا دماغم را بخارانم.
جمعيت موج موج مي شد تا منظره فنا شدن مردي بد هيبت را که متهم به کشتن همراه با شکنجه دو انسان بود، بهتر ببينند. وقتي صداي افتادن دنده جرثقيلي که قرار بود مرا بالا بکشد، به گوشم رسيد، چشم هايم را بازتر کردم تا تمام مناظر دنياي اطرافم را در آنها جا دهم. از ماموران اجراي حکم خواهش کرده بودم که چشم هايم را نبندند و اين آخرين آرزوي کسي که دستش از دنيا کوتاه مي شد، هيچ کس را به زحمت نمي انداخت، اما عملي نشد.
در آن روز به فکر وقايع دوران کودکي افتاده بودم و حوادث عجيبي که مرگ يک يک بستگانم را سبب شد، وقايعي که آن ها را با کمي شاخ و برگ براي ديگران تعريف مي کردم تا آن خاطرات تاريک ومدهش، رنگي از معما و راز و رمز بگيرد. ثروتم در آن داستان از مردي در کويت به نام خواجه نصرالله و دخترش دليله به من رسيده بود، ولي واقعيت اين بود که بعد از بدست گرفتن کارهاي حقيرانه و سرخوردگي از قرار نگرفتن در موقعيتي دلخواه، در ميدان تره بار شهر، شاگرد بنکداري شدم و همه هوش و حواسم را به کار گرفتم تا به رموز اين پيشه پي بردم و در نمايشي از بلاهت و هوش سرشار بالاخره خودم را خبره اين حرفه ديدم و دامنه فعاليتم را وسعت دادم. محرکم بي پناهي و گرسنگي بودو بعد که در پايتخت ، دفتر صادرات ميوه زدم، مسير ثروت اندوزي ام صاف و هموار شد. وسوسه شريک شدن در بازي هاي ديگران و آويختن به مناسبات اشرافي، راهي پيش پايم گذاشت که به فراموشي بخش هاي هشدار دهنده زندگي ام انجاميد. زماني دلم براي مرگ قورباغه اي مي سوخت ولي بعد که باورم شده بود مادر زاد اشراف زاده ام حتي حاضر بودم رقباي شغلي ام را با دست هاي خودم خفه کنم. زيردستانم را به شکل الاغ هايي مي ديدم که مي بايستي براي من باربري کنند و مزدشان هم علوفه اي بود که فقط شکمشان را سير کند. نيازي به تشکيل خانواده نمي ديدم چون نمي خواستم شريکي براي خود بتراشم و حاصل همه خون دل خوردن ها و زيرکي هايم را با او تقسيم کنم. تا اين که يک روز يکي از کارگران شرکت بسته بندي ميوه ام را که از من تقاضاي وام براي مخارج وضع حمل زنش کرده بود با لگد بيرون انداختم؛ چون نتوانسته بود خواسته اش را به درستي حالي ام کند و به من پرخاش کرده بود. مدتي بعد او که از بي کاري و بي پولي کارش به جنون کشيده بود، همسر و نوزادش را با گذاشتن متکا روي صورتشان خفه کرد و خودش را هم دار زد. وقتي خبر اين حادثه به گوشم رسيد سعي کردم بي تفاوت باشم. حتي به کسي که آن خبر را به گوش من رساند، تشر زدم که آن کارگر فنا شده ديگر در استخدام شرکت من نيست و علاقه اي به سرنوشت او ندارم ولي همان شب در خواب ديدم که پدرم با صورت تکه پاره، دست آن مرد بيچاره را گرفته و هردو در سرسراي بي انتها و مه آلودي دنبال زن و بچه هاي خود که از آنها دور مي شدند، مي دويدند. من روي تخت رواني سوار شده بودم و برسرم تاجي از آتش قرار داشت. آدم هايي که تخت روان مرا مي بردند، همه به من شباهت داشتند. آنها با شتاب از کوهي بالا رفتند که يک وقت آينه اي به بزرگي همه دنيا روبه رويم سبز شد وقتي تصوير خودم را در آن آينه ديدم، وحشت زده از تخت روان به زير افتادم. آينه در همه جهان روبه رويم بود و هيولايي در آن به من لبخند مي زد، کسي جز خودم نبود. با وحشت از خواب پريدم از تختخواب به پايين افتاده بودم، ترس بار خودم را به آينه رساندم. بخشي از موي ابروها و سرم ريخته بود. هنوز شب جريان داشت. لباس هايم را بي دقت پوشيدم و از خانه بيرون زدم. باران مي باريد. با ماشين توي خيابان ها بي هدف مي راندم. باران شلاقي بود و خيابان ها ليز و لغزنده. چندبار فرمان از دستم در رفت و ماشين سرخورد و نزديک بود وارو بشود. سراغ همان کسي که خبر مرگ آن کارگر را برايم آورده بود، رفتم. با عجله از خواب بيدارش کردم تا مرا به در منزل بازماندگان آن مرد برساند. فکر مي کرد به سرم زده ولي بدون حرفي لباسش را پوشيد و همراهم آمد. توي ماشين با سکوتش، ملامتم مي کرد. وقتي به محله فقير نشين آنها رسيديم برادران آن کارگر با لباس هاي مشکي و چشم هاي سرخ و خواب زده، دم در آمدند و زماني که فهميدند براي تسليت آمدم، نه تنها خوشحال نشده بلکه يکي شان که جوانتر بود با مشت توي دهانم کوبيد و تا مي توانست فحش بارم کرد. همراهم دست مرا کشيد و گفت که صلاح نيست آنجا بمانيم. شرمناک دسته چکم را از جيبم درآوردم و پول قابل توجهي در وجه پدر کارگر مرده نوشتم و کف دستش گذاشتم. شنيدم که کسي با طعنه اسمي از نوشدارو برد.
در بازگشت، همراه من تازه متوجه شده بود که بخشي از موهاي سرو صورتم ريخته. نشاني پزشکي را داد و گفت که جاي نگراني نيست و همه چيز دوباره رو به راه مي شود. ولي نشد. براي همين عمارت بالاي تپه را به شيوه اي که لازم مي دانستم ساختم و اتاقي مخفي و رمزدار را در آن تعبيه کردم. بعد به فکر کمک به ديگران افتادم. آيا لازم بود که ضربه روحي بزرگي بخورم تا به فکر مردم بيفتم؟ تا اينکه در دفتر يک شرکت بازرگاني با رکسانا آشنا شدم. در آن حالت و با شکل و شمايل ناهنجاري که داشتم ، او برخلاف ديگران، ناخودآگاه از من کناره نگرفت. چنان در برخورد با من مهربان و عادي بود که احساس کردم اين همان زن کاملي است که بايد در شرايطي ويران کننده به او تکيه کنم. اين فکر که ممکن است رکسانا به ثروتم چشم دوخته باشد هم به ذهنم آمد. چند بار امتحانش کردم و بعد از آن بود که در تصميمي که گرفته بودم، جدي تر شدم. در آن زمان رفتاري کاملا حساب شده داشت و هيچ عملي که مرا پشيمان کند از او سر نمي زد. با هم ازدواج کرديم. تصميم گرفت که ديگر منشي آن شرکت بازرگاني که در آن کار مي کرد، نباشد. دليلش اين بود که مي خواهد بيشتر به من برسد. موهايم دوباره روييد ومن به همان شکل اوليه خود برگشته بودم. تا آنکه در بازگشت از سفري تجاري به خارج از کشور، وقتي به خانه ام رسيدم، پليس مرا به اتهام دو قتل دستيگر کرد و وقتي که فهميدم مسبب همه گرفتاري ام رکساناست، ديگر زنده ماندن به دلم نمي چسبيد. هرچه در بازجويي ها و دادگاه گفتند، قبول کردم و به دوبار اعدام در برابر چشم مردم محکوم شدم. در زندان دوباره آن حالت ريزش موها به صورت حادتري گريبانم را گرفت. جوش ها و تاول هاي کبود تمام بدنم را پر کرد و مسئول زندان، با شنيدن اعتراض زندانيان که مي گفتند نمي توانند مرا با آن زخم و زگيل ها تحمل کنند و به خواست خودم به سلول انفرادي منتقل کرد. آنجا جز به يادآوردن خاطرات رعب انگيز گذشته، هيچ کاري نمي کردم. رکسانا براي رد گم کردن، وکيلي هم برايم گرفته بود. وکيل بيچاره با وجود عدم همکاري من، از جان مايه مي گذاشت که بيگناهي ام را ثابت کند اما هرچه او مي ريسيد، من پنبه مي کردم. تا آنکه روز اعدام فرا رسيد ولي هردوبار به محض آنکه جرثقيل براي بالا کشيدن من به کار مي افتاد، طناب دار پاره مي شد و من به همين دليل، طبق قوانين شرعي بي گناه تشخيص داده شدم و آزادم کردند. البته دو سه روزي را در بيمارستان زندان گذراندم تا کاملا مطمئن شوند سالمم و مي توانم به سرو کار و زندگي خود برگردم. در همان بيمارستان نامه ي در بسته اي به دستم رسيد که در آن فردي ناشناس نوشته بود که چون مطمئن بوده که آدمي نيکوکار چون من، نمي تواند چنان جنايت فجيعي را مرتکب شده باشد، طناب هارا دستکاري کرده، او از من به عنوان نجات دهنده زندگي شان ياد کرده و توضيح داده بود که با بسته پولي که يک شب زمستان پشت در منزل آنها گذاشته ام، موجب شده ام که پدر آنها بتواند کسب و کار خوبي راه بيندازد. او از
R A H A
11-19-2011, 08:10 PM
216-220
پشت پنجره اتاقشان مرا هنگام گذاشتن پول دیده و شناخته چون مدتی پادوی شرکتی بوده که من به انجا رفت و امد داشتم و حالا شغل آبرومندی دارد . میتوانستم شغل آبرومندش را حدس بزنم . به هر حال فکر میکرد که به من لطف کرده و حالا که اینجا آمده ام ، چنین منظره ی وحشت انگیزی را پیش رو دارم . با مشتی استخوان رکسانا و صندوقچه ای که یادداشتهایی در خود دارد . »
مرد از پیشکار خود خواست که او را به دفتر شرکت برساند . در آن جا همه کارکنان خود را مرخص کرد و دستنوشته ها را از صندوقچه بیرون آورد .
***
دیگر اکنون محتاج خیره سریهای خویشتنم
با آبگینه ای که در دستانم شکسته است
از من دریغ مدار آن پایان بزرگ را
هنگامی که با دوده ی لبخند
از روی زردی خود میپرم
***
نور ماه روی ویرانه های عمارت سوخته ، سنگین میتابید و رگه ای پهن از سرب منجمد که آخرین لحظه های درخشش خود را میگذراند در میان گل و لای سیاه به چشمش می آمد و در شکاف دیواری نیمه خراب ، تلسکوپی ذوب شده از دو طرف وا رفته بود .
در دفترچه ای با ورق هایی که بوی کافور گرفته بودند ، چه کلماتی نقش بسته بود که مرد حتی در پرتو بی حال و شکننده ی مهتاب هم از خواندن چند باره ی آن دل نمیکند . در این خطوط در هم که انگار با شتابی محتضرانه نوشته شده بود ، معمایی حل شده خودنمایی میکرد . در چشم مرد واژه ها جان میگرفتند و صدا دار میشدند .
« به من گفته بودی که با اندیشه مرگ بزرگ شده ای ، شاید به همین دلیل ، بازی مرا تا لحظه اعدام تاب آوردی . سکوتی که اگر نبود راحت تر میتوانستم برای کاری که در انجام آن محق هستم ، خودم را ملامت نکنم . حسی به من میگوید که تو آن قدر زنده می مانی که این دفترچه را بخوانی و اگر نه ، به هر حال این چیزها را برای روح آزرده ی هر دودمان مینویسم . ای کاش میتوانستم رو در رویت بنشینم و این حرف را بی شرم حضور به خودت بگویم . باید قبول کنی که تو را هیچوقت به طور جدی دوست نداشته ام ولی در این چند سالی که کنارت بودم ، امن ترین روزهای زندگی ام را گذرانده ام . هر چند برای درون خشمگین و زخمدیده ام ، فرو رفتن در قالب زنی مبادی آداب و فداکار خیلی مشکل و طاقت فرسا بود . در کنارت نشستن و از عشق گفتن ؛ زمانی که روحم در التهاب جست و جوی مرهمی برای التیام شکست های پیش از تو در بیابان بی اعتمادی له له میزد ، بزرگترین هنری بود که از خود نشان دادم و تو با تمام بدبینی پنهانت ، مانعی برای نقش آفرینی من ایجاد نکردی . قبول کن تو داستانسرای بی مانندی بودی که در ترکیب ماهرانه رویا و واقعیت و باوراندن آن به من ، نهایت استادی را به خرج میدادی . طوری که زمان بازگویی قصه ی منفجر شدن ناگهانی پدرت بر اثر گاز فاضلاب در روز سیزده بدر و پخته شدن خواهر کوچکت در دیگ و دیوانگی مادرت و کشته شدنش در زندان و ماجراهای عجیب دیگر برای چند مدتی مرا از فکر انتقام خالی کردی ، انتقامی که تنها عامل نفس کشیدنم بود .
چهار سال بی آنکه دست از پا خطا کنم ، سنگ صبور ظاهریت بودم . در این مدت مدام خیز بر میداشتم و باز بر جا مینشستم و این تردید را رفتار شیفته ی تو که خودخواهی مظلومانه ای را در نهانی ترین منافذ خود پنهان داشت ، موجب میشد . همیشه بر این گمان بودم که تو شخصیتی دوگانه ای داری . از طرفی آدم موفقی نشان میدادی که هر
R A H A
11-19-2011, 08:10 PM
221-222
لحظه بر شمار دارایی اش افزوده می شد و از سویی دیگر ، مرد تاریکی و پاورچین رفتن در خلایی ساخته خودت بودی . می گفتی که بین هوشمندی و بلاهت بند مویی فاصله نیست ولی چهار سال در کنار تو بودن به این باورم رساند که رفتار دیوانه نمای تو ، نوعی پناه گرفتن در مقابل گذشته و آینده است . تو سال های اولیه ی عمرت را در شرایط سخت و تکان دهنده ای گذرانده ای و بعد به شکلی توانسته ای پله های موفقیت را با شتاب بالا بروی. آن بالا ماندی و چشم به روی از راه مانده ها بستی . تا آن که ، حادثه ای موجب شد که دل به دریا بزنی و به یک زن اعتماد کنی. خودت خوب می دانستی که داری ریسک بزرگی می کنی ولی دیگر چندان اهمیتی به احتمالات نمی دادی چون پزشک ، غیر مستقیم تو را به خطری که از ناحیه یک بیماری مرموز تهدیدت می کرد ، آگاه کرده بود. خوب می دانی پزشکان برای این که مریض ، روحیه خودش را نبازد ، وجود بیماری های خطرناک را علنا به او نمی گویند . تو عیب یا حسن دیگری هم داشتی و آن این بود که می توانستی با جمع بندی اتفاقات کوچک ، حادثه های بزرگ را پیش بینی کنی. بارها ، این مساله را ناخودآگاه به من ثابت کردی . تو با اخلاق متناقض و ناپایدارت مرا به شگفتی می انداختی؛ مردی با آن همه پول و املاک حتی اگر لحظه های آخر عمرش را هم بگذارند ، نباید خود را از همه زیبایی های دنیا محروم کند و مطمئنم که با همین تفکر ، شک و دودلی ازدواج با زنی مثل من را کنار انداختی و این تنها کور سوی امیدواری تو بعد از آگاهی از مرگی ظاهرا قریب الوقوع بود ، اما در این میان با ایجاد امیدی کوچک ، لحظه ی مرگ را به تاخیر انداختی ، حتی داشتی آن را فراموش می کردی ، تا آن جا که دوباره تبدیل به همان آدم کار و تلاش و پول شدی .
من پی بهانه ای از تو می گشتم تا با آن خودم را متقاعد کنم که با از بین بردن آرمان و مادرش و در مهلکه انداختن تو ، پشیمانی به سراغم نمی آید. کاش تو این بهانه را به دست من نمی دادی باور کن انگیزه انتقام در طول این سالها داشت در من فروکش می کرد و اگر از تو بچه ای داشتم تصور می کنم که حضور و دلگرمی وجود او فرصت و بهانه ای برای انجام عمل وحشتناکی که در شرایطی غیر عادی به آن دست زدم ، به من نمی داد . بعد از ازدواج با فیروز و مرگ پسرم ، هومن ، دست به دامن یک پزشک شدم که با عمل جراحی برای همیشه از باردار شدن خلاصم کند ولی بعدها که دیگر دیر شده بود ، از این کار پشیمان شده بودم .
تو کم کم داشتی از آن صداقت و سادگی اولیه ی زندگی مشترکمان دور می شدی . محاسبات و خرج و دخل بازار معامله ، آن توجه بیش از اندازه ای را که قبلا نسبت به من داشتی ، کمرنگ کرده بود. حتی گاهی حالت یک ارباب را به خود می گرفتی و به من پرخاش می کردی. افکار بدبینانه ی نوجوانی دوباره به سراغم آمدند . آن ترس برای از دست دادن امنیت و موجودیتم ، آشفته ام کرده بود . به این نتیجه رسیدم که تو هم فرقی با مردهای دیگری نداری و ممکن است یک روز از من سیر بشوی. نه! من نمی توانستم ضربه ی دیگری تحمل کنم . سفر دو ماهه ی تو به دُبی ، بهترین فرصت بود که نقشه خاک خورده ی خودم را به
پایان صفحه 222
R A H A
11-19-2011, 08:10 PM
223-224
اجرا در بیاورم. وقتی به زندان افتادی انتظار داشتم که مرا متهم کنی و برای نجات از مرگ و اثبات بی گناهی خود به آب و آتش بزنی ولی در کمال تعجب دیدم که سکوت کرده ای و همه تقصیرها را به گردن گرفته ای. احساسی عذاب آور در درونم پا گرفت؛ چیزی شبیه به وجدان، نمی دانم دلیلت از این کار چیست؟ ولی هر چه بود بخشی از آن را مربوط به خودم تصور می کردم و همین موجب شد که دیگر آرام و قرار از من گرفته شود. در تمام طول زندگی ام هیچ وقت از کارهایی که کرده ام احساس پشیمانی جدی ای به من دست نداده بود، اما این بار فرق می کند. وکیلی که برایت گرفتم برای رد گم کردن نبود، واقعاً می خواستم به شکلی که خودم در خطر نیفتم، بی گناهی ات ثابت شود ولی تو بی تفاوت بودی. وکیل، هر روز وضعیتت را برایم شرح می داد. آن تغییر شکل ظاهری، آن دلمردگی و سکوتت در زندان، حال مرا خراب کرد. در خواب و بیداری چهره ی از ریخت افتاده تو را رو به رویم می بینم که با آن چشم های گود و ملالتگر از من دلیل خیانتم را می پرسی. باید اعتراف کنم که تو با آن سرگذشت غیر عادی ات همیشه مرا می ترساندی و بر یان گمانم که دلیل خاموشی ات این است که قصد داری با نیرویی که فکر می کنم در وجودت نهفته، از زندان بیرون بیایی و مرا به سزای عملم می رسانی. چه دارم می گویم! امروز به یک روانکاو مشهور زنگ زدم و از او تقاضایی غیر عادی کردم. از او خواستم که به خانه ام بیاید و همین جا مرا معالجه کند. از وقتی آن جنایت را مرتکب شده ام، دوباره و بیشتر از سابق به مواد مخدر و الکل روی آورده ام که این هم در خرابی اوضاعم بی تاثیر نیست. مرتب وهم و کابوس می بینم.
وکیل به من گفته که دیگر نباید امیدی به نجاتت داشت و تو به زودی در ملاء عام اعدام می شوی. نمی دانم بالاخره کارم به کجا می کشد، همه ی خدمتکارها را برای مدتی مرخص کرده ام، پولی به کسی داده ام که طناب های اعدام تو را ماهرانه دستکاری کند. اگر این کار به درستی پیش برود، آزادت می کنند به آن شخص هم سپرده ام که نامه ای جعلی از طرف شخصی خیالی برایت بنویسند. اگر آزاد شدی به تو حق می دهم که هر کاری می خواهی سرم بیاوری. واقعیتی را باید بدانی در شناسنامه ای که نام تو را به عنوان یکی از شوهران من در آن نوشته اند، اسم مادر آلیس قید شده اما مادر اصلی ام زنی الکلی به نام کاترین بود که در شرایطی سخت خودش را در حمام آتش زد. کاش من هم جرات این کار را پیدا کنم. »
بالای تپه در نور کجتاب ماه، روی ویرانه ای سوخته، مرد دفتری را که بوی کافور می دهد در کنارش گذاشته و اشک در چشم می گرداند. سنگی که در دست هایش سبک و سنگین می کند آن قدر بزرگ هست که سری را متلاشی سازد.
در چشم انداز شهر، چراغ منازل یک به یک کور می شود. رحمان طاهری به آسمانی چشم دوخته که ماه کامل در آن با لکه ای ابرِ عقیم چهره پوشانده است.
طرح های اولیه : آبان 1374
پایان آخرین بازنویسی : تیر
پایان
vBulletin v4.2.5, Copyright ©2000-2025, Jelsoft Enterprises Ltd.