PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : "عطر نفسهای تو "| نوشته ی الهه موذنی لطف آباد "



mehraboOon
11-19-2011, 12:28 AM
فصل اول

گیسوان تابدارم را تکانی دادم و دسته ای از موهایم را جلوی سینه انداختم.چادر قد یشمی کوچکی بر سرم کردم و جلوی آینه ایستادم .ناباورانه خود را برانداز کردم.
چگونه می توانستم به خود بقبولانم که در شانزده سالگی برایم خواستگار آمده است ؟ البته به گفته ی دایه حالا هم برای ازدواج دیر شده بود .
او همیشه می گفت قدیم تر از این ها دختر ها سالگی به خانه ی بخت می رفتند . تازه حق مکتب رفتن را هم نداشتند . چه رسد به این که مشق پیانو کنند و گاهی هم بی نقاب با مرد ها هم صحبت شوند .
اما من حال و هوای دیگری داشتم که هرگز در ذهن پیر دایه نمی گنجید .
هنوز هوس داشتم که به دنبال هم سالانم از روی بام ها بدوم ٬ از حیاط اندرونی به حیاط بیرونی سرک بکشم ٬ شب ها سرم را روی پای پدر بگذارم و به آوای قصه های هزار و یک شبش گوش جان بسپارم .یادگاری پیانو که جای خود داشت ٬ زیرا پدر دوست داشت دخترانش هر دو بتوانند در مهمانی های زنانه ی عیان و اشراف هم ترازشان پیانو بزنند .
به فکر خواهر ٬ مهتا ٬ افتادم که هنوز در عقد پسر دایی مان بود . او از زمانی که به عقد ناصرخان در آمده بود دیگر حال و حوصله ی نواختن نداشت . دائم در مطبخ کنار سید علی و مرضیه خانوم می نشست تا شاید بتواند آنطوری که مادر می خواهد رموز آشپزی را بیاموزد .
البته نه این که مادر به فکر این ها نبوده باشد ولی مهتا مثل من هرگز فکر نمی کرد با آن افکار اجازه دهد که او را در هفده سالگی به عقدر ناصرخان در آورند. البته ناصرخان غریبه نبود . او پسر ِ دایی جمشید ٬ برادر بزرگ مادرم بود که قبلا وزارت امنیه را بر عهده داشت و بیشتر مردم آن زمان از وی حساب می بردندبا رفتار خشک دایی جمشیدم ناصرخان مردمدار و تحصیل کرده شده بود .
چند سالی در فرنگ درس خوانده بود و حال به سفارش پدرش در سفارت فرانسه کار می کرد .
اما نمی دانم چرا احساس می کردم مهتا زیاد به او علاقمند نیست . خودش معتقد بود که روی حرف آقاجان حرف نزده ٬ وگرنه ناصرخان را مانند برادرش دوست می دارد . من نیز این حس او را تصدیق می کردم .
اما یادم است آقاجان شب بله بران رو به او کرده و مستقیما گفته بود :" مهتا جان من اصراری به این وصلت ندارم . تو هم که خواستگار زیاد داری . اگر نمی خواهی ٬ ردشان کنم . البته به نظر من ناصرخان مرد برازنده ای است و از همه مهم تر پسردایی توست و همه او را کاملا می شناسیم ."
مهتا به خاطر همین حرف پدر این وصلت را قبول کرده و جواب مثبت داده بود . اما همیشه امید داشت که بعد از ازدواج عاشق شود .
ولی من بالعکس ٬ معتقد بودم انسان باید با کسی که دوستش دارد ازدواج کند مانند مادر و آقاجان که قصه ی عشقشان زبانزد خاص و عام بود . البته آنان هیچگاه از عشقشان در حضور ما سخنی به میان نیاورده بودند اما من و مهتا وصف آن را از زبان خاله ملوک خواهر بزرگ مادرم شنیده بودیم .
در همین حال و هوا بودم که دایه صدام کرد : دیبا جان بیا مادر مهمان ها منتظرند که عروس خانوم سینی چای را بیاورد .
هول برم داشته بود : اما دایه اگر نتوانستم چی ؟
دایه کمی از سرخاب مادر که روی میز بود به گونه هایم مالید : نه دخترم تو در خانواده ی محترمی بزرگ شده ای . نباید به این راحتی دست و پایت را گم کنی .
خندیدم و گفتم : دایه این چادرقد قشنگه ؟
نگاهی کرد و گفت : بله عزیزم .
از سر سادگی دوباره پرسیدم : دایه جان داماد هم آنجاست ؟
دایه رو ترش کرد و گفت : خانم جان این چه حرفی است که می زنید ؟ می دانید اگر این حرف را در حضور شخص دیگری می گفتید باید صد سال در خانه می ماندید ؟ مگر داماد در مجلس خواستگاری به اندرونی خانه ی عروس راه دارد ؟
- دایه جان مهتا چی ؟ مهتا هم آنجاست ؟
- برو فدات بشم . اینقدر بهونه نیاور . خواهرت سرش درد می کرد نتوانست نزد مهمان ها بماند . از بابت داماد هم خیالت راحت باشه . انشاالله او را در شب عقد خواهی دید .
از این حرف دایه کمی برافروختم . هر دو به راه افتادیم . دایه جلوی مهمان خانه سینی چای را به دستم داد ٬ پیشانی ام را بوسید و گفت : عزیزم اول چای را برای خانم بزرگ ٬ مادر داماد می بری ٬ همان خانومی که دو دندان طلا دارد . بعد بعع ترتیب به سابیر ممهمانان تعارف می کنی .
در اتاق را گشودم و وارد شدم . چهار خانوم مقابل مادرم نشسته بودند . جلویشان میزی قرار داشت پر از انواع شیرینی و میوه های مختلف . مکثی کردم تا خانومی را که دایه می گفت دو دندان طلا دارد بیابم که ناگهان مادر داماد گل از گلش شکفت و با لبخند مرا ستود و به سوی خود فراخواند. پیش رفتم و به او چای تعارف کردم .
صورتم را بوسید و گفت : به به چه عروس زیبایی ! دستت درد نکنه دخترم .
ناگهان به یاد گفته ی مادر افتادم .
او گفته بود که اگر عروس سرش را به زیر بیندازد خواستگار ها فکر می کنند نقصی را در صورتش پنهان می کند برای همین سریعا سرم را بلند کرد و به مهمان ها لبنخد زدم .
در حال خارج شدن از اتاق بودم که مادر داماد صدایم کرد : دیبا جان بشین عزیزم . می خواهیم عروس گلمان را بیشتر ببینیم و با هم آشنا شویم .
با اشاره ی مادر رو به روی یکی از دختران زیبای خانواده ی سهیلی نشستم و به چهره ی شادابش چشم دوختم . او با وجود سن و سالی که داشت بسیار زیبا می نمود . مشخص بود که از زندگی مرفحی برخوردار است . شوهرش سفیر ایران و انگلیس بود .
مادر و خانوم سهیلی با هم مشغول صحبت بودند و من اجازه ی هیچگونه اظهار نظری نداشتم ٬ تا این که خانوم سهیلی گفت : دیبا جان از آن شبی که در مجلس ناصرخان برایمان پیانو نواخت دل مرا برد . خوش به حالتان که چنین دختر زیبا و هنرمندی دارید .
مادر خنده ای کرد : اختیار دارید از لطفتان متشکرم .
- وقتی با منصور خان ٬ همسرم ٬ مسئله خواستگاری را مطرح کردم ٬ آقا گفت اگه بهادرخان اجازه بدهند ***** را به غلامی بفرستیم.
مادرم با لبخندی گرم و از سر رضایت گفت : آقا ***** فرزند ماست و دیبا جان کنیز شما .
از پاسخ مادر ناراحت شدم . من دختر بهادرخان با آن همه کنیز و کلفت چطور می توانم کنیز آنها باشم ؟
در حالی که به تمجید هایشان گوش می دادم دختر بزرگ خانواده ی سهیلی با محبتی خاص مرا مورد خطاب قرار داد و گفت : دیبا خانوم اگر مایلید دلمان می خواهد برای یمن مجلس کمی بنوازید .
با اجازه ی مادر از جا برخاستم و با هول و هراس پشت پیانو نشستم . در دل به این خواهش نابجا لعنت فرستادم . بلاجبار انگشتانم را روی کلید های پیانو فشار دادم و با دقت تمام قطعه ی مورد علاقه ی پدر را نواختم .
پس از اتمام قطعه از جا برخاستم و به رسم ادب به روی مهمان ها لبخند زدم . خانوم سهیلی مرا در آغوش گرفت و صورتم را بوسید : بسیار عالی و دلربا نواختی . باید هنر تو را تحسین کرد.
با اشاره ی مادر تشکر کردم و از اتاق خارج شدم و به سرعت خود را به صندوقخانه رساندم . صدای تپش قلبم را می شنیدم .
انگار بار اولی بود که برای دیگران و در حضور جمع می نواختم . در همین حال مهتا وارد اتاق شد و گفت : خواهر کوچولو معرکه بود . صدای سازت تا اتاق مرد ها هم رسید . خودم دیدم که ***** سرخ شده بود و پدرش بدون پرده جلوی آقاجان تحسینت کرد .
با تعجب پرسیدم : تو آنجا چه می کردی ؟
مهتا خندید : من ؟ من غلط بکنم آنجا رفته باشم . با دایه دزدکی از پشت پنجره ٬ اتاق رو تماشا می کردیم . راستی دیبا ***** پسر خوبی به نظر می رسه . البته کمی مسن است . فکر کنم حدود ۳۰- ۴۰ ساله باشه .
بی اختیار از حرف مهتا حنده ام گرفت : خدای من این همه تفاوت سنی ؟ من زن او نمی شم .
مهتا خم شد و دستی به موهایم کشید وگفت : من و ناصرخان هم دوازده سال اختلاف سنی داریم . مگر این چیز ها مهم است ؟
میان حرفش دویدم : ناصرخان پسر دایی ماست و خیلی خوب او را می شناسیم . تازه من مثل تو اعتقاد به عشق بعد از ازدواج ندارم . مهتا بیا و مرا ببر تا او را ببینم .
مهتا دستی به کمر زد : اگر کسی ما ببیند چه ؟ می دونی ما را مانند غلام ها در وسط حیاط اندرونی فلک می کنند ؟
- نه قول می دم زود برگردیم . فقط مرا ببر آنجا جونم به لب رسید .
باشه به شرط این که چادر قدت را به من بدهی .
اندیشیدم چادر قد ازرش یه عمر پشیمانی را ندارد . به آرامی گفتم باشه .
هر دو به طوری که کسی ما را نبیند خود را پشت پنجره ی اتاق مردانه رساندیم . پدر مانند پدر مانند همیشه با ابهت در صدر نشسته بود و دایی و آقا منصور هم کمی آنطرف تر روی مبل لمیده بودند . در سایه ی روشن اتاق مردی حدود ۳۰ - ۴۰ساله سرش را به زیر انداخته بود .
لحظه ای افکارم آشوب شد . خدایا این همسر آینده ی من است ؟ مردی با دماغی عقابی ٬ چشمانی بی حالت مانند گاو ٬ ابروهایی باریک و کوتاه و قدی به بلندی زررافه ٬ نه من هرگز او را نمی پذیرم .
در همین حال در روی چهارچوب چرخید و چهره ی ناصرخان پدیدار شد . او دست در جیب جلیقه اش داشت و می خواست فندکی طلایی اش را برای آتش زدن سیگارش بیرون بیاورد که ناگهان چشمش به ما افتاد : عجب ! شما دختر ها با اجازه ی چه کسی به اینجا آمدید و زاغ سیاه ما را چوب می زنید ؟
مهتا لب پایینش را به دندان گرفت : ناصرخان آروم . آقاجان می فهمد .ما داشتیم از اینجا عبور می کردیم که شما سر رسیدید .
ناصرخان خنده ای کرد : باورم نمی شود . در حیاط مرد ها ٬ بی حجاب .... و سپس به شوخی با تشر گفت : بروید به حیاط اندرونی وگرنه خودم هردویتان را اینجا فلک می کنم تا از همین اول ابهتم را به داماد دوم خانواده ی زندی نشون بدهم .
هر دو مانند برق گرفته ها دویدیم و خود را به اتاق صندوقخانه رساندیم . مهتا سرخ شده و من رنگم به سفیدی می زد . او از هیجان دیدار همسرش هول کرده بود و من از ترس آقاجان قالب تهی کرده بودم .
مهتا دست هایم را گرفت و با خنده گفت : پسندیدی ؟ مبارکه ؟
با چشمانی اشک آلود گفتم : نه .
مهتا خیره براندازم کرد : مگر خل شدی ؟ اگر آقاجان بخواهد چی ؟
- نه آقا جان به من اختیار تام داده . اگر من نپسندم آن ها هم نمی پسندند .
مهتا پشت دست زد : بیچاره زندی ها اگر می دانستند با این بی آبرویی تو آبروی آنها هم خواهد رفت ٬ حتما پدر را مقطوع النسل می کردند .
***
آن شب مانند شب های قبل روی پشتبان کنار مهتا به خواب رفتم . صبح روز بعد در حالی که از نردبان پایین می آمدم دایه مرا در آغوش گرفت و گفت : مبارکه .
همه چیز را فراموش کرده بودم : چه مبارکه دایه ؟
دایه چشم ها را بر هم نهاد و با ملایمت گفت : قضیه ی لیلی و مجنون مبارکه .
تازه یادم آمد که دیروز بعد از ظهر در این خونه را به خاطر من کوبیده بودند .
پاسخی ندادم و به اتاق ناشتایی رفتم . بوی نان خانگی اشتهایم را تحریک می کرد . مشغول خوردن شدم و منتظر ماندم تا دایه بیاید برای من چای بریزد . ولی آن روز با روز های دیگر فرق داشت . وقتی دیدم از دایه خبری نیست از جا برخاستم جای برزیم . مادر بی سروصدا وارد آشپزخانه شد . سلام کردم . بالبخندی مهربان جواب داد و در حالی که دامن بلندش را کنار می زد گفت : خب دخترم بگو ببینم فکر هایت را کردی ؟
گفتم : مادر.
ولی او حرفم را قطع کرد و گفت : کلاغه خبر آورده که دیشب داماد را هم دیدی .
از خجالت سرخ شدم و سرم را به زیر انداختم . می دانستم یا کار مهتاست یا ناصرخان . با کمی مکث گفتم . بله مادر .
صورتم را بوسید : خب نظرت چیه ؟ او را پسندیدی ؟
به آرامی گفتم : نه .
مادر در حالی که رنگ از رخسارش پریده بود ٬ خنده اش محو شد و تکرار کرد : گفتم فکر هایت را کردی ؟ درست جواب بده دیبا !
کمی بلند تر گفتم : او را نپسندیدم .

مادر از جا برخاست و در حالی که زیر لب غرولند می کرد گفت : ای بهادرخان آنقدر یک الف بچه را پر رو کردی که با گستاخی تمام در روی مادرش می ایستد و اظهار نظر می کند و در حالی که با عصبانیت از اتاق خارج می شد گفت : امشب جوابت را به پدرت می گویم .
بعد از رفتن مادر نفسی راحت کشیدم و برای استحمام آماده شدم .

mehraboOon
11-19-2011, 12:28 AM
فصل دوم

روز ها می گذشت و ما بار دیگر ایام آخر سال را پشت سر گذاشتیم و به سال نو نزدیک می شدیم .
جشن عروسی مهتا نیز قرار بوددر همان روز های آغاز بهار برگزار شود خوشبختانه دیگر حرفی از خواستگاری یا ازدواج من به میان نمی آمد .
مادر تمام وقتش را به تهیه و تدارک تنقلات عید و عروسی می گذراند .
روز ها و شب ها همچنان به سرعت می گذشت و من حالا دختری ۱۸ ساله بودم . نمی دانم چرا حالا دیگر حال و هوای شوخی و خنده های بی پروا را نداشتم و بیشتر اوقات را به کتاب خواندن می گذراندم .
پدر سال قبل مدت ۴ ماه به پاریس سفر کرده بود و رهاوردش برایم یک پالتوی پوست زیبا ی بسیار نفیس ٬ یک جفت کفش جیر زیبا با مارک گوچی و یک دستکش چرم بود .
وقتی پدر این هدایا را به من داد در این فکر بودم که کجا می شود این لباس های زیبا را بپوشم . چون متاسفانه با این که خیلی از زن ها و دخترا سرشناس شهر پس از کشف حجاب در ملاعام بی حجاب و آراسته ظاهر می شدند ٬ ما به خاطر عقاید خشک مادر نمی توانستیم مانند سایرین رفت و آمد کنیم . مادر همیشه در مورد این مسائل سختگیر بود . با این که پدر ضیافت های زیادی می داد و به مهمانی های عیان و اشرافیان دعوت می شد ٬ مادر چون در این محافل بایستی همرنگ جماعت حضور پیدا می کرد ٬ به هیچ وجه از این دید و بازدید ها استقبال نمی کرد .
او بیشتر وقتش را در خانه یا در مجالس عزاداری و روضه خوانی سیدالشهدا طی می کرد .
اما پدر همیشه دوست داشت در این مهمانی ها فردی از اعضای خانواده او را همراهی کند به همین دلیل همیشه آرزو می کرد فرزند پسری داشت تا او را با خود همه جا می برد . مادر بنابر عقاید مذهبی ای که داشت ٬ از این که پدر همراهی ندارد تا او را در این مجالس همراهی کند خشنود بود .
آقاجانم همیشه می گفت : خانوم جان دیگه زمان روبنده گذشته است . ما باید با زمانه پیش برویم . خیلی دوست دارم تو را در یکی از سفر های فرنگ همراه خود ببرم تا ببینی چگونه زن ها در آنجا همپای آقایان در تمام مسائل روزمره ی دنیا سهیم هستند .
مادر در جواب می گفت : من با مسافرت به فرنگ و سیر و سیاحت مخالف نیستم ٬ به شرطی که از من نخواهی مانند آنان باشم . همین بس است که اجازه داده ای دخترانت در مجالس عیان بی حجاب حاضر شوند . نمی دانم چه می اندیشی . و الله هیچ وقت فکر نمی کردم این دختر در ۱۸ سالگی هنوز به خانه ی بخت نرفته باشد . البته این امر هم نتیجه ی اختیارات بی موردی است که تو به او داده ای . هیچ می دانی در ذهنش چه می گذرد و چرا خواستگاری را که برایش می آید با اندک بهانه ای رد می کند ؟
پدر از حرف مادر خنده ای دلنشین می کرد و می گفت : دیبا در انتخاب همسر اختیار تام دارد . اگر به ۸۱ سالگی هم برسد انتخاب با اوست .
روز های آخر سال به سرعت می گذشت و خمودگی خزان می رفت و جای خود را به سرسبزی بهار می داد . بهار با بوی خوش آشنایی سرما را مغلوب ساخته بود . شاید همین فصل شورانگیز بهار بود که سرنوشت مرا رقم زد .

mehraboOon
11-19-2011, 12:29 AM
فصل سوم

شبی پدر به یکی از مجالس رجال سیاسی دعوت شده بود . عصر آن روز جهت حضور هر چه بهتر در آن مجلس ٬ سلمانی ای به خانه آورد تا به سر و صورتش صفایی بدهد . او انگار دنبال گمگشته ای می گشت . هنوز برای شرکت در مهمانی خانه را ترک نگفته بود که دایه به اتاقم آمد و گفت : دیبا خانم آقاجانت از شما خواستند که به اتاقشان بروید . فرمودند اگر آب دستان است زمین بگذارید و به حضورشان بروید .
کمی برای غیر منتظره بود و با اضطراب پرسیدم : دایه جان نفهمیدی پدر با من چه کار داشتند که با چنین حالتی مرا احضار کردند ؟
دایه خنده ای کرد و گفت : نه خانوم جان فقط از من خواستند پری خانوم مشاطه را به خانه بیاورم .
در دلم آشوبی به پا شد . یعنی اتفاقی رخ داده بود که پدر پری خانم مشاطه را در این زمان احضار کرده و از من خواسته بود اگر آب در دست دارم بگذارم و به نزد او بروم ؟ با ترس و نگرانی کفش هایم را به پا کردم و به سمت اتاق پدر حرکت نمودم . با این که ته دلم روشن بود دلهره ی عجیبی داشتم .
می خواستم اول سری به اتاق مادر بزنم . شاید باز هم مسئله ی خواستگار بود . می ترسیدم من هم مثل خاله ملوک که شبی بی سر و صدا و بدون این که خودش بداند او را به حمام و آرایشگاه برده و بر سر سفره ی عقد نشانده بودند ٬ روزگاری چنین پیدا کنم ٬ زیرا خاله هم مثل من از تمام خواستگار هایش ایراد می گرفت و سرانجام پدر بزرگم مجبور به این کار شده بود . اما نه ! به یاد آوردم که پدر چند شب پیش در این مورد به من اختیار تام داده بود .
در اتاق را زدم غلام در را گشود و با اشاره ی پدر خارج شد . سرم را بالا گرفتم تا در سایه روشن اتاق چهره ی او را ببینم . پدر گرامافون را روشن کرده بود و به دنبال صفحه ی مورد نظرش می گشت . با ورودم خنده ای کرد و دستش را به یقه ی پیراهنش برد و با اشاره ی سر مرا به نشستن دعوت نمود . بعد در حالی که به چهره ام دقیق شده بود بی مقدمه گفت : دیبا جان امشب به یکی از مهمانی های دوستانم دعوت شدم از تو می خواهم که مرا در این ضیافت همراهی کنی .
من متحیر از این صحبت پدر با حیرت گفتم : آقا .... آقاجان اگر مادر مخالفت کرد چه ؟
پدر با لبخندی گفت : اولا مادرت هیچگاه روی حرف من حرف نمی زد . ثانیا صلاح بر این است که تو در این مهمانی همراه من باشی تا تبعیت از اصطلاحات شاهنشاهی و کشف حجاب را به همگان بفهمانم که مبادا کسی پشت سر بهادرخان رجز بخواند و بگوید زنان خود را در پشت پرده های اندرونی پنهان کرده است . حال که مادر از شرکت در این مهمانی ها امتناع می ورزد تو با آمدنت جای خالی او را پر می کنی . از طرفی دیگر با آدم های محترمی آشنا می شوی که شاید بعد ها گره ی کارت به دست ایشان باز شود . اگر بدانی حسن خان که امشب به عمارتش دعوت هستیم چه کرده است ! او ویدا دختر کوچکش را پارسال به فرنگ فرستاده تا درس وکالت بخواند . من نمی خواهم تو را در محیط خانه محدود کنم که خود را از هم ترازانت کمتر بیابی .
با رضایت سرم را به پایین انداختم و به آرامی گفتم : اما پدر من نمی دانم آنجا چگونه باید رفتار کنم .
آقاجان خنده ای کرد و گفت : اول این که نباید بترسی . دوم هر کاری که سایر خانم ها انجام دادند تو هم می کنی .
برخلاف میل باطنی با وجود تذکرات پدر ترس از شرکت در چنان مهمانی ای تمام وجودم را فراگرفته بود . با کوچکترین خطایی می توانستم آبروی خانواده ام را ببرم .
در این افکار بودم که پدر افزود : حالا برو و خودت رو آماده ی رفتن کن . ساعت نه شب کالسکه منتظر ماست . موهایت را آرایش کن ٬ پیراهن شبت را بپوش ٬ و چون هوا سرد است آن پالتویی را که برایت آورده ام بر تن کن . می خواهم در مجلس حسن خان من و تو همچون الماس بدرخشیم .
پس از اتمام سخنان پدر اتاق را ترک کردم . بار ها دلم خواسته بود که سری به این مهمانی ها بزنم و بدانم در این ضیافت های شبانه چه خبر است .
اما حال با این که آرزویم به حقیقت پیوسته بود ٬ ترس از آن جمع بیگانه مرا در بر گرفته بود . بار خود لعنت فرستادم که چرا منزوی به بار آمده ام ! چرا حتی یک در صد هم فکر نکردم که روزی با این پیشنهاد مواجه می شوم . شاید باید زود تر از این ها خودم را آماده می کردم و از رسم و رسوم این مجالس آگاه می شدم.

mehraboOon
11-19-2011, 12:30 AM
فصل چهارم

نگاه تمسخر آمیز پری خانوم ! آرایشگرمان بر چهره ام تازیانه می زد . او مو هایم را شانه می کرد و طره ای را به سمتی می پیچید . می دانستم با این که جیره خوار عیان است در دل بر تمام این خصلت ها لعنت می فرستد .
او از این که دختری بزک می کرد تا همراه پدرش جلوی چشمان نامحرم ظاهر شود ٬ بر ما پوزخند می زد . تصمیم گرفتم اگر بار دیگر پدر را همراهی کردم خودم آرایشگری خوب و امروزی بیابم تا مرا در رفتن مصمم کند .
از اتاق خارج شدم ٬ آرام راه می رفتم تا خدمه بویی از ماجرا نبرند . در راهرو جلوی یکی از آینه های قدی ایستادم و نگاهی به خود افکندم . قیافه ای متفاوت با شکل و شمایل واقعی ام پیدا کرده بودم آیا همانی بودم که پدر می خواست همراهش باشد ؟
سکینه مستخدم مخصوصم ٬ کمک کرد تا لباس هایم را بپوشم. دست در جیب بردم و انعامی به او دادم . او با تشکر گفت : انشاالله در همین مجلس خانم زیبای من همسری لایق و در شان خودشان بیابند و همراه مهتا خانم ماه بعد به خانه ی شوهر بروند . با اخم گفتم : خواهش می کنم از این آرزوها برای من نکن حالا برو و جلوی زبانت را بگیر .
پدر جلوی در منزل سوار بر کالسکه ی مخصوصش منتظرم بود . کلاهم را پایین کشیدم تا چهره ام را نبیند . لحظه ای سکوت کرد اما بعد از این که مرا با دقت برانداز نمود گفت : کلاهت را بردا می خواهم رویت را ببینم .
با اکراه گفتم : آقاجان ....
می دانست خجالت می کشم با خنده گفت : دست بردار قرار است تو امشب مرا همراهی کنی . پس دلیلی نداره از پدرت خجالت بکشی .
به آرامی کلاه را از سرم برداشتم . نگاهی به چهره ام کرد و گفت « عالیه . دیبا تو زیباترین دوشیزه ی جوانی هستی که تا به حال دیده ام . آنگاه دستش را به جیب کتش برد و جعبه ای مخملی بیرون آورد و آن را به من داد .
- همه چیز کامل است جز هدیه ای که من برای دختر عزیزم گرفته ام . انگشتر الماس محاسن تو را به کمال می رساند . دخترم دوست دارم از امروز علاوه بر روابط پدر و فرزندی مرا دوست خود نیز بدانی . من روحیه ی سر سخت تو را تحسین می کنم . ازآن روزی که پسر آن یارو ٬ چی بود اسمش ... آه بله ***** را می گم ٬ پسر منصور خان ٬ به خواستگاری تو آمد و تو دست رد به سینه اش زدی به مادرت گفتم این دختر خون من در رگ هایش جاری است . نمی توانیم او را به زور تسلیم خواسته هایمان بکنیم . من بر خلاف مادرت ٬ نسبت به شما دختران عزیزم دقیقم و روحیاتتان را می شناسم . دیبا تو دختری هستی با روحیات مردانه و همین امر باعث شد که امشب تو را همراه خود بیاورم .
به آرامی تشکر کردم و گفتم : امیدوارم همیشه مایه ی سرافرازیتان باشم .
بعد از مدتی به عمارت حسن خان رسیدیم . هنگامی که ورود پدر اعلام شد ٬ تمامی انظار متوجه ی ما شدند . تعداد مهمان ها حدود صد نفر میشد . همگی از خانواده های متشخص و اعیان ٬ با لباس های زیبا و زیورآلات فاخر و با ارزش بودند .
در بدو ورود ٬ همراه بودن من با پدر تعجب همگان را برانگیخت . چون کمتر اتفاق می افتاد مادر در چنین مجالسی شرکت کند و از سویی قبول تجدید فراش پدر برایشان سخت بود قریب به اتفاق مهمانان مرا نمی شناختند ٬ پس هویتم را از یکدیگر جویا شدند . بعد از گذشت مدت زمانی کوتاه حسن خان و خانواده اش مرا به مهمانان معرفی کردند . در همین احوال دختری بلند بالا و زیبا ٬ با گیسوانی طلایی و ابروانی کمانی با گشاده رویی به ما نزدیک شد و حضورمان را خیر مقدم گفت .
پدر دست او را به رسم ادب فشرد و ما را به هم معرفی کرد . او ویدا دختر حسن خان بود که در فرنگ درس وکالت می خواند و تازه به ایران آمده بود و من آن زمان متوجه شدم یکی از دلایل برپایی آن مهمانی بازگشت او از فرانسه است .
بعد از آشنایی با ویدا و دیگر مهمانان همراه او گوشه ای نشستم و اوضاع را زیر نظر گرفتم . ویدا دختری مودب و با فرهنگ بود . حرکاتش شجاعانه و توام با ظرافت زنانه بود و بر خلاف من ٬ از طرز لباس پوشیدن و موهای عریانش واهمه ای نداشت .
او پس از ساعتی که از خودش و شیوه ی زندگی در فرنگ برایم سخن گفت ٬ موضوع بحث را عوض کرد و در حین پذیرایی ٬ بحث را به آرایش و پوشش زنانه کشاند . ازآانجایی که آرایش ملایم و استادانه ی او مورد توجهم قرار گرفت از او خواستم تا مرا در این مورد راهنمایی کند .
اما در کمال ناباوری من او اظهار داشت ٬ که برای آراستن مو و صورتش نزد کسی نمی رود و خودش به اصول خودآرایی واقف است .
پس از صرف شام گروه گروه مهمان ها به گوشه ای رفتند و مشغول بحث و تبادل نظر شدند . من و ویدا در مورد مسائل روز مشغول صحبت بودیم که ناگهان متوجه شدم از میان دوستان پدر، نگاهی معنی دار مرا زیر نظر دارد .
او مردی حدودا سی ساله با قامتی بلند ٬ چهره ای مردانه و ظاهری آراسته بود. ابتدا تصور کردم که این احساس پنداری بیش نیست ولی کمی بیشتر دقت نمودم ٬ متوجه شدم که مورد هدف آن چشمان گیرا قرار گرفته ام . با درک این موضوع رنگ چهره ام را باختم و عرق شرم بر پیشانی ام نشست . ٬ اما برای این که کسی از این قضیه بویی نبرد سرم را به زیر انداختم .
چندی بعد عده ای از مهمانان از جا برخاستند و عازم رفتن شدند . پدر و دوستانش هم جزو افرادی بودند که عزم رفتن کردند . ما هنوز مشغول صحبت بودیم که متوجه شدم پدر همراه حسن خان و همان مرد بلند قامت و چهار شانه بالای سرمان ایستاده است با دیدن آنان من و ویدا از جا برخاستیم و ادای احترام نمودیم . پدر رو به من گفت : دخترم ایشان سروان ماکان آریا ٬ یکی از دوستان خوب من و افسر شایسته ی گارد سلطنتی .
ماکان با لبخند جدابی که بر لب داشت ٬ قدمی پیش نهاد و دستش را به سمتم دراز کرد و گفت : از آشنایی با شما دوشیزه ی محترم بسیار خشنودم .
من با این که کمی دستپاچه شده بودم سریعا بر خود مسلط شدم و ادای احترام او را به گرمی پاسخ دادم .
در این موقع پدر افزود : سروان ماکان دیبا دختر کوچکم است که به اصرار من در این مهمانی حضور یافته .
ماکان نگاهش را به سمت من معطوف کرد و گفت : بهادرخان این هم خوش سعادتی من بوده است که دیبا خانم به این مجلس تشریف آوردند تا ایشان را زیارت کنیم .
من در نهایت اضطراب و احتیاط با لبخندی به او عرض ادب کردم . همگی با هم به سمت در خروجی تالار حرکت کردیم . از آنجایی که سابقه ی دوستی پدر با حسن خان به درازا می کشید ٬ پدر همراه وی مهمانان را هنگام رفتن مشایعت کرد .
من و ویدا که دوستان خوبی برای هم شده بودیم تا آخرین لحظات کنار هم ماندیم . هنگام رفتن از ویدا خواستم که قبل از بازگشت به فرانسه به خانه ی ما بیاید تا بیشتر با هم آشنا شویم .
هنگام خارج شدن از در عمارت قبل از این که کالسکه ی مخصوص پدر به دنبالمان آمده باشد ٬ صدای بوق اتومبیلی توجه ما را به طرف خود جلب کرد . سروان ماکان برای رساندن ما به منزل منتظرمان مانده بود . چون با اصرار او مواجه شدیم خواسته اش را پذیرفتیم .
در راه پدر از وی خواست تا ده روز دیگر در مراسم عروسی مهتا شرکت کند . سروان اظهار داشت : بهادرخان راستش را بخواهید ٬ مدت مدیدی است که مایل بودم خدمت برسم و لحظاتی را با هم بگذرانیم . اکنون هم خیلی دوست دارم در مراسم ازدواج ایشان شرکت کنم اما افسوس که جهت انجام ماموریتی به شیراز منتقل شده ام و فرا صبح عازم سفرم . در مورد شرکت در مهمانی هم قول نمی دم . ولی خیالتان راحت باشد ٬ به محض یافتن اندک فرصتی حتما مزاحمتان میشوم .
پدر در جواب او گفت : اگر می توانستید ٬ تشریف بیاورید ٬ مارا خشنود می کردید . اما ضرورت شغلی ای که پیش آمده ٬ امیدوارم بتوانید مقدمات آمدن را فراهم کنید .
من هم در طول راه ساکت بودم و همانطور که در صندلی عقب نشسته بودم ٬ به مذاکرات آنان گوش می دادم . گاهی هم متوجه ی نگاه های ماکان می شدم که هر چند یک بار از آینه ی ماشین به سمتم معطوف می شد . وقتی که از اتومبیل سروان پیاده شدیم ٬ بار دیگر پدر مهمانی هفته ی آینده را به او یادآوری کرد . او هم به رسم ادب از اتومبیل خارج شد و به گرمی شب خوشی را برایمان آرزو کرد .
از فرط خستگی به اتاقم رفتم . در رختخواب با خود اندیشیدم : چه شب خوشی را به پایان رساندم . ای کاش بتوانم همیشه همراه پدر شوم . ناگهان به یاد آن چشمان مخمور افتادم . احساس کردم هنوز گرمی آن نگاه ها مرا در شعله هایی ناشناخته می سوزاند .

mehraboOon
11-19-2011, 12:31 AM
فصل پنجم

کار ساخت منزل رو به اتمام بود این بنای جدید در قسمتی از حیاط بیرونی احداث می شد که مکانی وسیع و مخصوص مجالس مهمانی هایمان بود . کارگران بی وقفه کار می کردند .
قرار بود کار ساخت و ساز در طول هشت روز به پایان برسد تا مجلس عروسی مهتا در این مکان برگزار شود . پدر دستمزد خوبی به آنها می داد و این خود باعث سرعت کار آنان میشد.
شب عروسی مهتا ، ویدا به همراه آرایشگری زبردست او را آراست . شبی به یادماندنی بود . مهتا آنقدر زیبا شد که دختردایی هایم ، خواهران ناصرخان به او غبطه می خوردند.

پدرقصد داشت در شب عروسی ، پذیرایی از زنان مردان در سالن جدید التاسیس انجام شود ، اما مادرم به سختی با این مسئله مخالف بود . بالاخره هم حرف مادر به کرسی نشست و مجلس مردانه در سالن جدید و مجلش زنانه را در حیاط اندرونی برپا کردند ، مشروط بر اینکه آخر شب مهمان های خصوصی پدر بتوانند به مجلس زنانه بیایند و در خوشی عروس و داماد شریک باشند.
مادر با این که خود به این امر رضایت داده بود ، باز تاکید کرد : اما بهادرخان هنگام مختلط شدن من مجلس را به بهانه ي رفتن به خانه ی عروس ترک می کنم.
مهمانان با دسته ها ی گل و کادو های فراوان به خانه ی ما می آمدند . مهتا و ناصرخان بر تخت زیبای نقره کاري اي که هدیه ی پدر بزرگ به مادرم بود ، نشسته بودند . رو به رویشان سفره ی عقدی بود که به سلیقه ی من و فائقه و فوزیه ، خواهران ناصرخان ، تزیین شده بود.
در گوشه ای از حیاط گروه نوازندگان رو به دیوار و پشت به جمعیت نشسته بودند و می نواختند . این هم دستور مادر بود که آنان پشت به تماشاچیان مستقر گردند . کمی آن طرف تر گروه دلقکان وو شعبده بازان به سرگرم نمودن کودکان مشغول بدند.
من سرگرم نظارت بر پدیرایی خدمه بودم که ناگهان در آن سوی حیاط متوجه ی ویدا شدم که با حسرت به مهتا و ناصرخان نگاه می کرد . به سمتش رفتم و کنارش نشستم . با دیدن من کمی خودش را جمع و جور کرد و با لبخندی که بر لب داشت اظهار خشنودی نمود.
چند بار برایم تن ندادن وی به ازدواج سوال شده بود . دل به دریا زدم و پرسیدم : ویدا دوست داشتی امشب عروسی تو بود ؟
با کمال خونسردی گفت : منظورت چیست ؟
- هیچ فقط می خواستم بدونم در مورد ازدواج چه دیدگاهی داری .
- من قصد ازدواج ندارم.
- چرا ؟ نکنه تو هم مانند من عقیده داری که هنوز برای ازدواج خیلی زود است ؟
با تکان دادن سر حرفم را تایید نمود .سپس پا هایش را روی هم انداخت و گفت : دیبا جان من تا زمانی که به اهدافم نرسیده ام ازدواج نمی کنم . البته این مسئله هنوز برای خانواده ام جا نیفتاده و آنان نمی پذیرند . متاسفانه در میان مردان روشن فکر و با تحصیلات عالی ، دیده می شود که بعضی پس از ازدواج مانع حضور همسرشان در جامعه می شوند و راه تلاش و تلقی آنان را سد می کنند . و زندگی خانم ها را در چهار چوب خانه و مطبخ محدود می نمایند . نگاهی به اطرافمان بنداز ! کدام یک از این مردان روشن فکر توانسته پا از حریم سنن موروثی خویش فراتر بگذارند ؟آنها فقط واژه ی روشن فکری را یدک می کشند .
بگو کدام یک از تعصبات قومی دست برداشته و حاضر شده است زنش در صحنه ی کار و تلاش حضور یابد و خودی نشان دهد ؟ آنان فقط به حکم مرد بودن و تعصب و غیرتمندی ، زنان را در یوغ پندار هایشان در آورده اند . نه عزیزم من نمی خوام درگوشه ی آشپزخانه و حیاط اندرونی پیر شوم و نیرو هایی را که در خود یافته ام به کار نگیرم و تمام آرزو هایم را به گور بسپارم. من پیشرفت جانعه را در فکر آزاد و البته به دور از فساد اخلاقی می دونم. اگر زنان ما بتوانند مستقل باشند دیگر هیچ دست زوری نمی تواند بر سر آنان بکوبد .

بعد لبخندی زد و افزود : من اگر بخواهم ازدواج کنم سعی می کنم مردی هم عقیده ی
خودم پیدا کنم . آن زمان است که مطمئن می شوم در کنار او می توانم به تکامل برسم . اگر هوای استقلال و شعور کامل داری ، سعی کن به اهدافت برسی ، نه این که بشینی کنج خانه و سالی یک بچه بیاوری و آنان را کورکورانه در همان مسیر غلط زندگی خود سوق دهی . دیبا جان سعی کن دنیا را با دید وسیع تعقیب کنی . نه این که وزغی در چاه باشی که محدوده ی بیرون را در همان دهانه ی چاه ببیند . تلاش کن که از دخمه ی جهالت خارج شوی و هوای آزاد را به ریه ها بفرستی.
سخنان ویدا مانند جرقه ای در ذهنم روشن شد و حسی بسیار قوی در من به وجود آورد به طوری که تمام حرف هایش را حفظ کردم . به اراده و اعتماد به نفس او غبطه می خوردم . لبخندی زدم و گفتم : ویدا جان مصاحبت با تو بسیار برایم لذت بخش است . با حرف هایت مرا به زندگی امیدوار کردی . شب از نیمه گذشته بود و اندک اندک از عده ی مدعوین کاسته می شد . به طوری که غریب به اتفاق حضار را آشنایان ، بستگان و نزدیکان تشکیل می دادند . اما سر و صدای بسیار ساز و سرنا تمامی نداشت و کم کم گوش هایم را می آزرد . مادر در آن طرف حیاط به خدمه دستور های لازم را می داد تا مبادا در پذیرایی ازمهمانان کوتاهی شود . با آن که از اول جلسه مشغول سازماندهی کار ها بود، اما آثار خستگی در او دیده نمی شد و همواره برق خوشی در چشمانش می درخشید . در همین اثنا او به اتاق عروس و داماد رفت و مرا با اشاره ای به سمت خود خواند .
من که غرق در صحبت های ویدا بودم ، در ذهن خود افکاری جدید را می پروراندم و مدام با خود می اندیشیدم : روزی می شود که من هم بتوانم به استقلال کامل برسم ؟
ناگهان دست مادر بر شانه هایم نشست .
- چی شده داري به چی فکر می کنی دیبا ؟
- هیچی داشتم فکر می کردم این سرو صدا ها و شلوغی ها کی تمام می شود به خدا دیگر نای هیچ کاری را ندارم.
- ای شیطون چطور دلت میاد در شب عروسی تنها خواهرت چنین حرفی بزنی ؟
- خب مادرجان ، چه کار داشتید که مرا صدا زدید ؟
- خب گوش کن من و دایه و زن دایی ات به خانه ی مهتا می ریم تا مقداری وسایل لازم را به آنجا ببریم . حواست باشد ، دخترم دوست دارم زمانی که مهتا و ناصرخان به آنجا می آیند تو همراهشان باشی و روتختی عروس و داماد به دست تو پهن شود.
مادر طبق عقیده ای خرافی معتقد بود اگر در شب زفاف روتختی عروس یا رختخوابش به دست دختر دم بختی پهن شود ، اودر مدت زمان کوتاهی به خانه ی شوهر می رود . به جهت این که مادر را نرنجانم با شوخی گفتم : مادر جان من اول باید به استقلال کامل برسم . فعلا همین عروسی مهتا را داشته باشید تا نوبت من برسه.
مادر اخمی کرد و اتاق را ترک گفت . من هم پشت سر او از اتاق بیرون آمدم و به جمع مهمانان پیوستم.
ورود پدر و دوستانش به حیاط اندرونی اعلام شد . همگی به احترام پدر و دایی جمشید و سایرین از جا برخاستند و با عرض تبریک ادای احترام کردند . پدر نیز پس از خیر مقدم به مهانان تشکر کرد و به سمت ناصرخان و مهتا رفت . من سریعا خود را به پدر رساندم و شانه به شانه به شانه اش قرار گرفتم . او با دیدن من گل از گلش شکفت و گفت : کی باشه شیرینی عروسی دیبای عزیز را بخوریم.
من به علامت نا رضایتی سر به زیرافکندم . پدر جلو آمد و پیشانی ام را بوسید .بعد مهتا و ناصرخان را در آغوش گرفت وبرایشان آرزوی خوشبختی و موفقیت کرد . آن دو نیز دست پدرجان را بوسیدند و بابت تمام زحماتش از او تشکر کردند . آقا جان سینه ریز طلایی را از جیبش بیرون کشید و به گردن مهتا انداخت و به رسم یادبود انگشتری که نام مبارک الله بر روی آن حک شده بود در دست ناصرخان کرد .سپس گفت : هدیه ی دیگری هم نزد من داری که آن را زمان رفتن به خانه خواهید دید.
با کنجکاوي گفتم : پدر ممکن است من بدانم ان هدیه ی دیگر چیست ؟
پدر در حالی که لبخند می زد گفت : آنقدر عجله نکن بعدا می بینی . هدیه ای برای ناصرخان و مهتا و هدیه ای دیگر برای خودم و مادر و دیبا جان.
ار پدر جدا شدم و در گوشه ای دنج نشستم . و اوضاع مجلس را زیر نظر گرفتم . در میان جمعیت رو به رو ناگهان چشمم به سروان ماکان افتاد. انگار او هم مرا می نگریست . لجظه ای نگاهمان به هم گره خورد . چقدر قیافه اش با چندی پیش متفاوت بود .او را در لباس نظامی بسیار زیبا و متین یافتم . یونیفورم اتو کشیده ، چکمه هایی بلند ، سردوشی هایی که برقشان چشم آدم را خیره می کردند . مثل همیشه موهایش را به طرز زیبایی روغن زده بود و سیگار برگ پهنی بر لب داشت.
خود را مشغول صحبت با زن دایی مهوش کردم . سعی کردم دیگر آن نگاه های پر حرارت بین ما تکرار نشود . هیچ دلم نمی خواست این مسئله باعث رسوایی خانواده ام شود . فکر خود را به گفته های ویدا معطوف کردم .
در همین لحظه بود که بوی پدر به مشامم رسید . سر بلند کردم و پدر را به همراه سروان ماکان بالی سر خود دیدم . از جا برخاستم . سلامی کردم . ماکان با دیدنم لبخندی زد و گفت : بالاخره خود را به مجلس بهادرخان عزیز رساندم . خانم واقعا از دیدن مجددتان خوشبخت شدم . امیدوارم مرا ببخشید که با لباس نظامی در ضیافت شما ظاهر شدم . وقت تعویض لباس نداشتم.
با خنده در جوابش گفتم : نه اتفاقا این طرز پوشش بسیار به شما برازنده است . به هر حال ما خوشحال شدیم که شما را امشب ملاقات کردیم . امیدوارم شب خوبی را سپري کنید.
پس از اتمام حرفم سروان دست در جیبش کرد و دوباره سیگار برگی بیرون کشید و رو به سمت پدر گفت : بهادرخان عزیز اگرصلاح بدانید سري هم به حسن خان بزنیم . سپس از من اجازه ی مرخصی خواست.
هردو دور شدند و من با نگاهم آنان را تعقیب نمودم . روی مبل رو به روی عروس و داماد نشستند و مشغول گفتگو شدند .
حسن خان نیز همراه ویدا همسرش به جمع آنان پیوستند . به علت فاصله ی کم به وضوح حرف هایشان را می شنیدم . حسن خان از ماکان پرسید : سروان عزیز چند روز در تهران هستید ؟
-دوست عزیز به دلیل این که هنوز به خوبی در شیراز مستقر نشده ام . دو سه روزی در تهران می مانم .البته مثل همیشه مزاحم شما و خانواده هستم.
هنوز حرفش تمام نشده بود که ویدا گفت : این چه حرفی است ؟ حضور شما همیشه باعث افتخار ما بوده . اتفاقا می شود آمدنتان را به فال نیک گرفت . یکی از دوستانم با مشکلی برخورد کرده است که گره اش به دست شما باز می شود . اگر اجازه دهید فردا ساعتی با شما مذارکره ای داشته باشم.
ماکان لبخندی به او زد و گفت : بگویید . فکر می کنم همین الان بدانم بهتر است زیرا فردا تمام وقتم را در امنیه خواهم بود .
ویدا شنل بلند و کیفش را روی دو صندلی جای داده بود ، برداشت و پدر و ماکان را دعوت به نشستن کرد .
- والله یکی از دوستانم برای رفتن به اروپا با مشکل برخورد کرده.
ماکان گیلاسش را روی میز گذاشت : چه مشکلی ؟ یعنی آنقدر حاد است که امنیه و وزارت امور خارجه گره اش باز میشود ؟
- بله ماکان عزیز . متاسفانه به او اجازه ی خروج نمی دهند . آن هم به این علت که پدرش را دو سال پیش در جریانات سیاسی تبعید کرده و بعد از مدتی حکم قتل او را صادر کرده اند .آنها سخت ترین اوضاع را تحمل نموده اند . حقوق ماهیانه اي را که ازدولت می گرفته اند نیز قطع کرده اند . ماکان عزیز ، او در رشته وکالت بورسیه شده است . اما دست هایی در کارند و مانع رفتنش می شوند.
ماکان در حالی که بر می خاست دست ویدا را گرفت و گفت : حتما این مسئله را حل می کنم . قول می دهم . تا جایی که راه داشته باشه.
-باور کنید دلم برای استعداد این جوان می سوزد . چون مملکت ما نیاز به چنین افرادی دارد .
بعد از اتمام سخنان ویدا پدر ومادرش نیز حرف او تایید کردند . ماکان مشغله ی کاری در این دو روز اقامت ، عذری برای نماندن در مجلس پدر خواند.
صدای سرنا ها به آسمان می رفت . همه به جشن و پایکوبی مشغول بودند . از فرط خستگی دست در موهایم بردم و احساس می کردم اثری از آن موهای صاف و مشکی در سرم نیست . موهایم مجعد و خشک شده بود . روز قبل ورقه های ضخیمی آغشته به داروی بد بو کرده و لا به لای موهای جا داده بدند . به طوری که از چشمانم اشک جاری شده بود . هرچه دایه شربت و آب یخ می آورد احساس می کردم گلویم از این بوی بد بسته شده است . آخر سر فریاد زدم : دایه به این مشازخ بگو که من از فرط سوزش سر دارم بیهوش میشوم.
الحق کار آن زن جوان بسیار خوب بود . هرچه به مادر اصرار کرده بودم که موهایش را بیاراید ، راضی نشده بود و خرمن گیسوان طلایی اش را به سینه آویخته و به آرایشی ساده بسنده کرده بود.
آن شب موقع رفتن به خانه ی داماد پدر هدایای با ارزشش را به ما داد . هر دو از دیدن اتومبیل های سفارشی نویی که به تعداد انگشت شماری بیشتر در شهر نبود شاد شدیم.
در خانه ی مهتا روتختی عروس داماد را به اجبار من پهن کردم . موقع برگشت آنقدر خسته بودم که سر بر زانوی دایه گذاشتم و به خواب رفتم.

mehraboOon
11-19-2011, 12:32 AM
فصل ششم

دو ماه از عروسی مهتاب می گذشت رفتن او باعث شده بود که احساس تنهایی بر من غالب شود و بیشتر اوقاتم را صرف نواختن پیانو و خواندن کتاب کنم . روز ها به سرعت طی می شد و هر روز نظرم نسبت به زندگی تغییر می کرد . گاهی اوقات به مهتا سر می زدم و کتاب های جدید را که به دستم می رسید به او امانت می دادم . مهتا مثل من عاشق کتاب نبود ، ولی به قول خودش در تنهایی غنیمت بود .
یک روز عصر به اتفاق دایه به دیدن مهتا رفتیم . صحبت از ازدواج من به میان آمد . مهتا با دلسوزی به من نگاه کرد و گفت : دیبا جان تو کی می خواهی سر و سامان بگیری ؟ فکر نمی کنی خیلی دیر شده ؟ تو حالا 18سال داری و در خانواده ی ما هیچ دختری تا این سن مجرد نمانده است . همه در سنین پایین به خانه ی بخت رفته اند ، اما انگار تو هم مانند خواهر کوچک زن دایی خشایار می خواهی هیچوقت سر خانه زندگی ات نروی . دختر، می دانی مردم پشت سرت حرف خواهند زد ؟ به فکر آبرویمان باش.
از این که مهتا مرا با مینا ، خواهر کوچک زندایی خشایار که برادر دوم مادرم بود و از ملاکین بزرگ تهران به شمار می آمد مقایسه کرده بود هیچ خوشم نیامد ، زیرا می دانستم که مردم چه اراجیفی را راجع به او می گویند.
دایه دنبال حرفش را گرفت و گفت : والله مهتا خانم به خدا من شاهدم که هر وقت هر خواستگاری می آید و دیبا جان ردشان می کند ، مادرتان مثل بچه ها گریه می کند . به خدا قسم اگر گل گاوزبان نباشد ، قلبش می گیرد . دائم می گوید : دایه جان توبا دیبا خانم صحبت کن . او دارد راستی راستی مرا به گور می فرستد.
از حرف دایه و مهتا د دلم گرفت با ناراحتی گفتم : مهتا جان همه حرف ها صحیح به خدا من نمی خواهم لج کنم . ، ولی کسی را که مورد پسندم باشد نمی یابم.
مهتا گفت: دیبا جان این چه حرفی است که میزنی ؟ خودت می دانی که در مورد این مسئله نباید زیاد سختگیر بود . فقط کافی است که آقاجان بپسندد . آن وقت بعد از ازدواج احساس می کنی که همسرت را دوست داری.
-مهتا درست است که نظر پدر شرط است ، اما شاید پسند پدر مورد قبول من نباشد.
دایه پشت دست کوبید و گفت : خدا مرگم بدهد . مادر ، نکند می خواهی قصه ی لیلی و مجنون راه زنده کنی ؟مگر نمی دانی که در خانواده ها عیان و اصیل این مساله بی حرمتی به اصل و نسب است ؟ تو که دختر شیر فروش نیستی که عاشق پسرک هیزم شکن بشی . وای ! زمانه عوض شده . دختر ها قدیم حق نظر دادن نداشتن .
بعد رو به مهتا کرد و افزود : مگر مهتا جان ،تو خودت عاشق ناصرخان بودي ؟
مهتا خنده ای کرد و گفت : این چه حرفی است دایه ؟ خودتون و دیبا شاهد بودید که من روی حرف آقاجان حرف نزدم . اما حالا ناصرخان رو دوست دارم.
دایه دوباره رو به من کرد و گفت : ببین مادر ، این هم خواهرت . اصلا یک کدام از نظرهای تو را نداشته و نداره . حالا هم خوشبخت است . اخم کردم و گفتم : دایه جان بس است . آمده ایم مهتا را ببینیم ، نه این که حرف شوهر بزنیم . چشم ، من هم عروس می شوم تا خیال شما راحت شود . ولی نمی دانم چرا این مسئله برای شما مهم است . البته برای شما و مادر . پدر که حرفی ندارد . تازه ! تازه مگر ویدا دختر حسن خان چند سال از من بزرگتر نیست ؟ کسی او را در فشار گذاشته که تن به
ازدواج بدهد ؟
مهتا خنده ای کرد و گفت : ویدا دختر حسن خان ؟ تو واقعا بچه ای . می دانی چرا او ازدواج نمی کند ؟ خبر داری مردم چه اراجیفی پشت سر پدر و مادر و برادر های بی غیرتش می گویند ؟ به خدا هممین آزادی بیش از اندازه ی اوست که باعث شده کسی در منزلشان را نزند . مادر راست می گوید. تو تحت تاثیر او قرار گرفته ای . اما نمی دانی همین خانم که به بهانه ی تحصیل به فرنگستان پناه برده اند ، از حرف مردم و آوازه ی بدنامی شان پا به فرار گداشته اند.
با تعجب پرسیدم : چه می گویی مهتا ؟
-مگر خبر نداری ؟ چند سال پیش همین خانم با فرهنگ عاشق جوانکی یک لاقبا شد و با وی گریخت . بیچاره حسن خان تمام شهر تهران را زیر پا گذاشت. و آخر سر دختره را از کنار مرد نامحرم بیرون کشید . نتوانستند مهارش کنند . به همین دلیل روانه ی فرنگش کردند . تازه بعد از گذشت چند سال مسئله فرار و رفتنش هنوز دهن به دهن مردم می چرخد . تو فکر می کنی ما می توانیم مثل خانواده ی آنها چشم بر هم بگذاریم و تو را سرخود بار آوریم ؟
تازه فهمیدم چرا آن شب ویدا با حسرت به مهتا نگاه می کرد . اما چرا با آن اراده ی قوی به خاطر خواسته اش مقاومت نکرد ؟
به خاطر شباهت افکارش با نظرات خودم درباره ی ازدواج ، احساس نزدیکی شدیدی به او کردم . دختری که در انظار مردم بد جلوه می کرد در چشم من احترام خاصی داشت ، زیرا من هم معتقدر بودم ازدواج یعنی عاشقی و تفاهم ، و این امر نباید به اجبار صورت بگیرد.
تابستان فرا رسیده بود . در آن مدت سروان ماکان چندین مرتبه به خانه ی ما آمده بود . او مردی شوخ و بذله گو و در عین حال مودب و وقت شناس بود و عاشق کتاب خواندن . در مصاحبتی که چندین مرتبه با هم داشتیم ، روحیات وی را کاملا درک کردم . گاهی اوقات آنقدر به او نزدیک می شدم که دلم می خواست از خودم و علایقم بیشتر برایش سخن بگویم . زیرا در بین اطرافیانم به جز پدر - او تنها کسی بود که بسیار روشنفکرانه عمل می کرد . ولی همیشه فاصله ی دوستی خانوادگی را رعایت می کردم . پدر مرا تشویق به نواختن پیانو می کرد و من خیلی راحت و آسوده پشت پیانو می نشستم و برای آنها می زدم .
ماکان با نگاهی سراسر تشویق به صورتم لبخند می زد .
صبح یکی از روز های تابستان خانواده ی ما و سروان ماکان همراه ناصرخان و مهتا و چندین نفر از مستخدمین به باغ شمیران پدر رهسپار شدیم . مهتا تازگی رنگ و رویش پریده به نظر می رسید ! اما مثل همیشه زیبا بود . در راه کنارش نشسته بودمو ازپنجره ی ماشین به اطراف خیره شده بودم . آن سال ، سال پرباری بود به خصوص برای کشاورزان و باغداران . تمام درخت ها پر بود از میوه های تابستانی.
مهتا آرنجی به پهلویم زد و گفت : دیبا ببین چه هوای خوبی است . هرچه به کوچه باغ ها نزدیک تر می شویم ، بوی گل وحشی و کاهگل باران خورده ی بام ها بیشتر حس می شود.
خنده ای کردم و گفتم : بله ، خواهر جان . اما می دانی به چه فکر می کنم ؟ مادر از این که دوباره با هم هستیم خیلی خوشحال است ، اما می توانم قسم بخورم اگر سروان ماکان در جمع خانوادگی ما نبود کیف مادر کوک کوک بود ، چون همانطورکه می دانی مادراز دیدن غریبه ها خیلی دلشاد نمی شود.
مهتا با خنده گفت : پس اگر بفهمد امشب مهمان داریم چه می کند ؟
با تعجب پرسیدم : که می خواهد بیاید ؟ اگر منظورت دایی جان است که انها غریبه نیستند.
مهتا سری تکان داد و گفت : نه بابا ، خانواده ی حسن خان را می گویم . مثل این که چند روزی است که به باغشان آمده اند .ناصرخان می گفت آقاجان امشب آنها را برای شام دعوت کرده است . حتما آنها هم می آیند.
با خوشحالی گفتم : خدا کند ویدا بیاید . چون از دیدن دختر دایی های پر فیس و افاده مان هیچ خوشم نمی آید.
مهتا کمی سرخ شد و آهسته زیر گوشم گفت : آرام دیبا جان ، الان است که آقا ناصر صدایمان را بشنود . خدایا ، دختر ، تو چرا این طور از فامیلات گریزانی ؟
به حرفش خندیدم : مهتا جان منظوری نداشتم . تو هم انقدر دفاع نکن می دانم دل خوشی از زن دایی نداری.
حرف هایمان به پایان نرسیده بود که به مقصد رسیدیم . ماشین ها جلوی در باغ توقف کردند . باغبان پیر خانه ، با پای لنگش آرام آرام به نرده های در نزدیک شد . با دیدنمان قد راست کرد و به احترام سلامی داد و بعد در ها را باز کرد و تا لحظه ی عبور ماشین ها به حالت تعظیم کمر خم کرد . به عمارت وسط باغ رسیدیم . دایه انگار حال خوشی نداشت . در حالی که به ما نزدیک می شد ، رو به من کرد و گفت : دیبا خانم سرم گیج می رود و حال به هم خوردگی دارم.
ناصرخان برگشت و به صورت دایه خیره شد ، بعد با خنده ای بلند گفت : دایه جان علت ماشین است ، شما را هوای ماشین گرفته.
دایه با اخم افزود : آقا ناصر یعنی چه ؟ مگر ماشین سگ است که مرا گرفته ؟
از حرف دایه همگی خندیدیم . دایه حق داشت چون حال من هم کمی شبیه او بود . ابتدای ورود به ماشین احساس سرگیجه کرده بودم . اما بعد از طی مسافتی حالم به حالت اولیه برگشت.
از صدای خنده ی ما مادر و سروان با تعجب به ما نزدیک شدند . مادر گفت : چی شده دایه جان ؟
دایه گفت: ای بابا خانم بزرگ حالت تهوع دارم.
مادر چشم گرد کرد و گفت : دایه ساکت شو . جلوی سروان مراعات کن . با این حرفت حال همه را به هم می زنی.
دایه سکوت کرد . سروان با متانت خاصی دست به موهایش کشید و گفت : باید با آن چند نفر دیگه با کالسکه می آمدید . موقع برگشت با کالسکه برگردید . فعلا این حالت تا مدت ها برایتان ادامه دارد.
دایه چشمی گفت و به طرف اثاث و چمدان ها رفت . عده ای دیگر از مستخدمان با کالسکه به شمیران آمدند . بیچاره دایه قراربود همراه آنان باشد ، اما به اصرار من با اتومبیل آمده بود.
پدر مشغول صحبت با تقی بود . از بارندگی و محصول حرف می زدند . تقی می گفت : امسال تمام کشاورزان از بارندگی ومحصول زیاد راضی اند.
نزدیک ظهر دایی جمشید و خانواده اش به ما پیوستند . در آن هوای گرم تابستانی هوس کردم کنار جوي آب بروم و صورتم را کمی خیس کنم . قبل از ناهار کتاب شعری رو که به همراه آورده بودم برداشتم و آرام آرام به سمت غرب باغ پیش رفتم . زیرسایه ی درختان هوا کمی خنک تر بود . تصمیم گرفتم به سمت درخت های نارون بروم . در زمان کودکی من و مهتا ، گاهی هم با فائقه و فوزیه ، در زیر آن سایه های درهم که در زیرشان هیچ اثری از نور آفتاب نبود ، می نشستیم و بازی می کردیم.
در حال و هوای خودم بودم که احساس کردم بوی سیگار برگ ماکان به مشامم می رسد . تازه به خاطر آوردم که ماکان قبل ازمن برای پیاده روی از پدر جدا شده بود و گفته بود در باغ گردشی می کند . در دل گفتم خدا نکند با من رو به رو شود و یا زن دایی یا دایی جان از غیبت همزمان با خبر شوند ، چون اصلا دلم نمی خواست پشت سرم حرفی گفته شود . می دانستم مادردر مورد این مسئله دیگر گذشت ندارد . تازه بعید هم نبود اجازه ندهند سروان به خانه ی ما رفت و آمد کند.
در زیر سایه ی یکی از درختان پیر باغ نشستم و سعی کردم آرامش خود را به دست آورم که ناگهان صدای پای ماکان مرا ازعالم خود بیرون کشید . مدتی بود که بین ما نگاه های گرمی رد و بدل میشد . نمی دانم به چه جراتی احساس می کردم در دلم نسبت به او محبتی دارم . البته این راز سر به مهر فقط در قلب من جا داشت و نباید هیچ وقت در این صندوقچه را می گشودم ، مگر این که از جانب او ابراز علاقه ای به عمل آید.
ماکان به من نزدیک شد . آرام از جا برخاستم و سلام کردم . کنارم روی تنه ی بریده ی درختی نشست . صدای نفس هایمان تنها صدایی بود که در گوشم می پیچید . سرم را پایین انداخته بودم و ناخن هایم را طبق عادت همیشگی می جویدم . حضورماکان برایم لذت بخش و دلهره آور بود .صدایش را شنیدم که به آرامی گفت : حیف نیست دستانی به این زیبایی و هنرمندی معیوب شود ؟
سر بلند کردم و از تحسین او تعجب شدم . گونه هایم را سرخی شرم فرا گرفته بود . دست هایم را پایین آوردم و بر روی زانوهایم گره کردم.
ماکان نگاهی به چهره ام انداخت و آرام تر از قبل گفت : دیبا ! واقعا که خودتان هم به ظرافت و زیبایی دیبا هستید . اسمتان کاملا برازنده ی شماست.
گفتم : ممنونم . و سپس سکوت کردم.
ماکان هم خاموش بود . اما بعد از مکثی تقریبا طولانی گفت : شما با حرکاتتان من را یاد کسی می اندازید که مدتی در کنارم می زیست.
تا آن لحظه احساس نکرده بودم در زندگی اش ، زندگی این مرد تنها ، زنی وجود داشته باشد . با لکنت گفتم : همسرتان ؟
ماکان با نگاهی غمگین گفت : بله همسرم.
الان کجا هستند ؟
- سال ها پیش مرا ترک کرد.
در دل گفتم : عجب زن سنگدلی بوده ! چگونه توانسته مرد به این شایستگی را ترک کنه ؟
ماکان با حسرت گفت : به دیار باقی شتافت و مرا در اول زندگی تنها گذاشت . اما او فرشته ای بود که تعلق به این کره ی خاکی نداشت.
نمی توانستم غمش را درک کنم با لحنی مصنوعی گفتم : متاسفم.
ماکان برای لحظه ای انگار که در فکر دوری باشد گفت : اما با دیدن شما همیشه احساس می کنم که او در کنارم است . حرکات شما فوق العاده شبیه اوست ، با این فرق که شما جوان تر و زیباترید . چشمای شهلای شما شب های کویر را به یادم می آورد ،خرمن گیسوانتان با جیران هیچ فرقی ندارد.
دستپاچه از تعریفش گفتم : چه اسم زیبایی جیران ! هنوز هم دوستش دارید ؟
ماکان خنده ای کرد و گفت : شاید گاهی اوقات که بسیار تنهایم ، به یادش می افتم و خاطرش را عزیز می دارم . اما می دانید ، از دل برود هر آن که از دیده برفت . حالا آرزو های دیگری در سر دارم . احساس می کنم عشقم مختص کس دیگری است .
ازنگاه زیبا و مردانه اش شراره های عشق ساطع می شد و من احساس می کردم در این شراره ها ذوب می شوم . گرمی حرف هایش قلب یخی مرا چون چشمه ای جوشان و سرشار از محبت می کرد.
سر بلند کردم . انگار حرف ها برای گفتن داشت . اما فقط به این بسنده کرد که بگوید : دیبا دوست دارم از این لحظه مرا همرازخود و برادر بزرگت بدانی . امیدوارم اعتمادت را جلب کرده باشم.
در جوابش گفتم : آه سروان من به دوستی شما افتخار می کنم امیدوارم لیاقت این دوستی را داشته باشم.
خنده ای کرد و گفت : مرا ماکان خطاب کن نه چیز دیگری . درضمن من امیدوارم لیاقت این مصاحبت را داشته باشم ، نه تو.
- آخر اگر من شما را ماکان خطاب کنم جواب پدر و مادرم را چه بدهم . می دانید در خانواده ی ما احترام گذاشتن به بزرگ تر ها امری واجب و مهم است.
- من نخواستم تو رسوم خانواده ات را نادیده بگیری . جلوی جمع هر چه خواستی مرا خظاب کن اما در خلوت و تنهایی دوست دارم مرا ماکان بنامی . همین و بس و از لحظه ای که تو را در خانه ی حسن خان دیدم مهرت را به دل گرفتم . اول قصدم خواستگاری از تو بود اما بعد که با پدرت پیمان برادری بستم و نان و نمکتان را خوردم دیگر شرم و حیا و مردانگی نگذاشت چنین پیشنهادی بدهم.
از حرف هایش دلم گرفت . ای کاش چنین فکری نداشت. اگر مرا از پدر خواستگاری می کرد حتما جوابم مثبت بود . در دل گفتم : چه کسی از فردا با خبر است؟صدای دایه از آن سوی باغ به گوش رسید : دیبا دیبا جان مادر ناهار.
هول برم داشت نگاهی به ماکان انداختم و بلند شدم . قبل از این که حرفی بزنم خودش راهش را از من جدا کرد . چند قدمی برداشت ، سپس به سمتم بازگشت و دستهایم را در دست گرفت و گفت : حالا عشق و امیدم را تنها به پای تو می ریزم.
از لرزش دستانم احساس شرم کردم اما او به رویم نیاورد و قبل از این که دایه ما را ببیند از من جدا شد . از مسیر آن خلوتگاه ، که تصادفی برایم تبدیل به میعادگاه عشق شده بود ، برگشتم.
در نزدیکی ایوان دایه را دست به کمر دیدم . جلو آمد و گفت : ای خانم جان کجایی ؟ ناهار را کشیده ایم . راستی سروان کو ؟
با لکنت گفتم : چه می دانم ؟ مگر با من بوده ؟ حتما همین اطراف است.
دایه نگاهی به چهره ام انداخت و به صورتش ضربه ای زد . خدا مرگم بدهد انگار تب دارید خانم جان.
با سادگی او خندیدم : نه دایه جان چه تبی ؟ آن هم وسط تابستان ؟ خسته ی راهم.
دایه دستی به پیشانی ام زد و گفت : داغی مادر . تو رو خدا مریض نشو وگرنه عصری باید به تهران برگردیم.
چه باید می گفتم ؟ این زن ساده دل نمی دانست سرخی چهره ام از تب عشق ماکان است.
- خیالت راحت برو ، دایه بگو آب بیاورند صورتم را بشورم.
غلام ظرف آب را آورد و سلامی کرد . با تعجب پرسیدم : شما کی آمدید ؟
خنده ای کرد و گفت : خانم همین الان با کالسکه رسیدیم.
به اطراف نظری افکندم . کالسکه زیر درخت سرو آن طرف مستقر بود و اسب هایش در اسطبل استراحت می کردند . خم شدم تا دست و رویم را بشورم که ناگهان دست ماکان را پشت سرم احساس کردم . شاخه گل رزی را بالا گرفت ، به طوری که من فقط دستش و گل را می دیدم. رو برگرداندم . با خوشحالی گل را از وی گرفتم و به آرامی گفتم : سروان غذا را کشیده اند .
امیدوارم غیبت ما سبب شک نشود.
با چشمان فوق العاده جذابش خنده ای کرد و گفت : خیالت راحت باشد . درضمن فراموش کردی مرا ماکان خطاب کنی.
چیزی نگفتم . سپس به غلام دستور دادم آب بریزد تا سروان دست و رویش را بشورد . بعد از انجا دور شدم و به سمت اتاق رفتم.
خدمه در حال چیدن سفره ی ناهار بودند . سلامی کردم و وارد شدم . پدر مشغول صحبت با دایی بود و ناصر و مهتا هم درگوشه مشغول بازی تخته نرد بودند . ما از بچگی این بازی را آموخته بودیم . من بیشتر از مهتا در این بازي مهارت داشتم . مادرو زن دایی و دخترانش در آن طرف روي مبل نشسته و گرم گفتگو بودند . مادر با دیدنم چشم غره ای رفت و گفت : دختر جان کجا بودی ؟ فکر نمی کنی عزیزم دختر دایی هایت تنها هستند.
منظورش را فهمیدم . فکر می کرد با ماکان بیرون رفته ام . به خاطر این که سوء تفاهم پیش آمده را برطرف کنم گفتم : مادررفته بودم اسطبل تا ببینم کره اسبم بزرگ شده یا نه.
زن دایی پشت چشم نازک کرد و با پوزخندی گفت : پس جناب سروان کجا هستند ؟
شانه ای بالا انداختم و گفتم : من چه می دانم ؟ حتما رفته است قدم بزند . با من که نبود . انگار زن دایی بویی برده بود . حس می کردم همه می دانند . دچار ترس شدیدی بودم . سر سفره ناهار بی میل فقط به غذا نگاه می کردم . هنوز حرف های ماکان مرا از رویایی تازه که عشق نام داشت بیرون نیاورده بود . ماکان بر خلاف من غذایش را با اشتها خورد و در آخر بعد ازتشکر کنار پدر نشست و با اجازه گرفتن از خانم ها سیگاری روشن کرد . به دایی و ناصرخان هم تعارف نمود . بعد از لحظه ای مهتا و ناصرخان به طرف حیاط رفتند. می دانستم که دلیل رفتنشان فقط این بود که ناصرخان به راحتی بتواند سیگار بکشد.
از پشت پنجره به بیرون خیره شدم . تمام حواسم به ماکان بود نمی دانم چرا احساس می کردم قلبم در گرو عشق اوست. هرلحظه نگاهم را به سمتش معطوف می کردم و باز به خود نهیب می زدم که خدا نکند کسی بویی ببرد.
در همین هنگام دو اسب سوار وارد باغ شدند . از دور قیافه شان را به خوبی نمی دیدم . اما بعد از نزدیک شدن احمد ! پسردایی خشایار و یاسر ، پسر دایی جمشید را شناختم و ورودشان را به پدر و بقیه اعلام کردم . زن دایی رنگ چهره اش را باخت . با شنیدن نام احمد زیر لب غرولند کرد و گفت : خدا به دور ! نکند مهوش خانم ، مادر محترمش هم آمده باشد شمیران!
مادر خنده ای کرد و گفت : نه ! طاهره جان ، خیالت راحت . مهوش از زمانی که زن خشایار شده ، شاید دوبار بیشتر به شمیران نیامده . او ما را لایق مصاحبت نمی داند.
-مردم جاری دارند ، ما هم جاری داریم . ناراحت نشوی ! اختر جان ، با این که زن برادرت می شود و جاری من هم هست ! اصلا از او خوشم نمی آید . انگار از دماغ فیل افتاده است . با هیچ کس رفت و آمد نمی کند و فقط بلد است حرف های قلنبه بارمان کند . از عید دوسال قبل پایش را خانه ی برادر شوهرش نگذاشته . تازه تعجب کردم برای عروسی مهتا و ناصرخان آمد.
امان از این غیبت های مادرو زن دایی جمشید که اگر سر حرف زدن می افتادند ، هیچ احدی نمی توانست جلودارشان باشد .
به ماکان لبخند زدم . او هم در جواب لبخندی زد.
پسر دایی هایم به اسطبل می رفتند تا اسب هایشان را آنجا ببندند . مهتا و ناصرخان هم با آنها گرم گفتگو بودند.
زن دایی دوباره گفت : اختر جان از دست احمد ذله شدم .. دست از سر یاسر بر نمی دارد . درست است پسر عمو هستند ، اما هیچ دلم نمی خواد با پسرم بچرخد . به خدا مردم می گویند شراب خوار است و دائم در قمار خانه ها پلاس . نمی دانم این مادرپر فیس و افاده اش که از تمام دنیا ایراد می گیرد چرا جلودار پسرش نیست . در محله های بدنام شهر با آن زنان آن جوری که آدم رغبت نمی کند کلفت خانه اش باشند ، می پرد . طفلی بچه ام می گوید احمد دنبال من می آید وگرنه من هم دل
خوشی از او ندارم . تازگی ها سه تار می زند و در بعضی از جشن ها هم می خواند . صدای خوبی دارد ولی نمی دانم چرا به دل من نمی شیند.
مادر در حالی که به حرف های طاهره خانم گوش می داد ، به آرامی گفت : خواهر جان عیب نگیر . خودت هم جوان داری . اصلا
از کجا معلوم این حرف ها درست باشد ؟ در ضمن من با این که از مهوش دل خوشی ندارم ، احمد و دختر ها را خیلی دوست دارم.
با ورود یاسر و احمد مادر ساکت شد . پسر ها سلامی کردند و به جرگه ی مرد ها پیوستند . مادر به طرف احمد و یاسر رفت ، پیشونیشان را بوسید و گفت : بگویید ببینم پسر ها ناهار خورده اید یا تمام راه را تاخته اید ؟
احمد سر به زیر انداخت و یاسر جواب داد : وقتی دست پخت دایه و عمه جان باشد ما ناهار هیچ کجا نمی خوریم.
مادر خندید و گفت : الان دایه را صدا می زنم تا برای پسر های گلم ناهار بیاورد.
احمد جواب داد : نه عمه جان زحمت نکشید.
-ای شیطان ! تو دیر به دیر به عمه سر می زنی حالا هم که آمدی تعارف می کنی ؟ راستی حال مهوش و دختر ها چطور است؟
احمد سر به زیر انداخت و گفت : خوبند . مادر همراه سروناز و صنوبر عازم رشت است . می خواهد سری به خواهر هایش بزند .
در ضمن از شما هم خداحافظی کرد . من هم تنها بودم ، گفتم سری به باغمان بزنم . یاسر چون راهش سمت باغ شما بود مرا هم همراه خود آورد.
مادر در حالی که با مهربانی به او می نگریست در پاسخ گفت : خوب کردی عزیزم که اومدی . واقعا خوشحالمان کردی.
دایه ناهار را آورد و پسر ها مشغول خوردن شدند . حوصله ام از جو اتاق سر رفته بود . قصد بیرون رفتن کردم و از جا برخاستم که ناگهان نگاهم در نگاه ماکان گره خورد . لبخندی زدم ، ولی نمی دانم چرا پاسخ لبخندم را احمد داد ! از بیرون رفتن منصرف شدم . برگشتم روی صندلی نشستم. مادر راست می گفت . احمد را خیلی وقت بود که ندیده بودم . به خانه ی ما کمترسر می زد . از آخرین باری که او را دیده بودم خیلی تغییر کرده بود . مردی تقریبا کامل شده بود . با سیبیل هایی باریک پشت لب ، ابرو های گره خورده ، و چشمانی سیاه که به گودی نشسته بود . از سنش بیشتر نشان می داد و در لباس سوار کاری
باریکتر به نظر می رسید . روی هم رفته قیافه ی جذابی داشت . اما هرچه بود ، وقتی با ماکان مقایسه می شد ، خاری در برابرگل می نمود.

mehraboOon
11-19-2011, 12:34 AM
فصل هفتم

نزدیکی عصر بود که نوکر حسن خان به باغ ما آمد و خبر آورد حسن خان از شما خواهش کرده اند عذر نیامدن ایشان را بپذیرید و خودتان ایشان را برای شام سرافراز بفرمایید . چون فرمودند که حتما بهادرخان و خانواده خسته از سفرند.
پدر پذیرفت و تشکر نمود . مادر دوباره در لاک خود فرو رفت اما به خاطر این که در مقابل عمل انجام شده قرار گرفته بود ،اعتراضی نکرد.
دم غروب بود که من و مهتا و ماکان همراه ناصر خان ودایه تصمیم گرفتیم پیاده خود را به عمارت حسن خان برسانیم . در حال تعویض لباس بودم که مهتا وارد اتاق شد و با لبخندی کنار من نشست . دوباره صحبت را راجع به ازدواج باز کرد و گفت : می دانی چه کسی تو رو از پدر خواستگاری کرده ؟
در جوابش مات و مهبوت گفتم : نه چه کسی ؟
- جعفرخان شریک تجارتخانه ی پدر.
با ترشرویی گفتم : جعفرخان ؟ همان شریک آبله روی پدر که همیشه مورد خنده ی ما بود ؟
مهتا با اخمی گفت : این چه حرفی است که می زنی ؟ آن زمان بچه بودیم که به مسائل بیهوده می خندیدیم . اما حالا فکر می کنم که طرز فکرمان باید عوض شده باشه . برای مرد که عیب نیست آبله رو باشد . درضمن جعفرخان مرد ثروتمند و با درایتی است . خیلی هم مورد احترام پدر . از خدایت هم باشه که او تو خواستگاری کرده.

پوزخندی زدم و با ترشرویی گفتم : یعنی آنقدر وبال گردنتان شدم که برایم نقشه می کشید ؟ از همین الان می گویم نه.

مهتا متعجب گفت : خواهر جان پس کی ؟ چرا آنقدر بهانه می گیری ؟ مگر چند سال دیگر می توانی مجرد بمانی ؟ اصلا دختر ، شاید ناف تو را با نه بریدند . کمی عاقل باش و به فکر پدر و مادر.
دوباره به یاد ماکان افتادم . برق شادی از چشمانم ساطع شد . دیر یا زود شاید می توانستیم زیر یه سقف زندگی کنیم . فورا جواب دادم : صبر کنید به همین زودی ها نوبت من هم می شود . اما قبل از هر چیز جواب مرا به مادر بگو.
مهتا متعجب پرسید : کسی را در نظر داری ؟
سریعا گفتم : نه . مگر کسی دور و بر ما هست که بتوان گفت شاید او را در نظر دارم ؟
مهتا با خنده ای شیطنت آمیز گفت : شاید . شاید سروان ماکان نظر تو را گرفته.
از ترس زبانم به لکنت افتاد . خدا نکند مهتا بویی برده باشد ، چون حتما تمام ماجرا را به مامان می گوید . سریعا جواب دادم: سروان ماکان ؟ می دانی ده - دوازده سال از من بزرگ تر است ؟ نه . تازه او هیچ توجهی به من ندارد.
مهتا نفس عمیقی کشید و گفت : خدا رو شکر . اگر می گفتی ماکان دلتو برده از خنده دیوانه می شدم.
-چرا از خنده دیوانه می شدی ؟ مگر ماکان از جعفر آبله رو کمتر است ؟
مهتا متعجب گفت : دفاع نکن . فعلا که به حال تو فرقی نمی کند . درضمن سرهنگ قبلا ازدواج کرده است . تازه پدر دوست ندارد تو با برادر خوانده اش چنین پیمانی ببندی . در آخر هم باید بگویم درست است که سروان ماکان مرد با شخصیت ومحترمی است اما نه ما و نه حتی پدر کس و کار او را نمی شناسیم . می دانی که اصل مهم در ازدواج اصالت خانوادگی طرفین است . در صورتی که سروان هیچگاه در مهمانی یا مجلسی همراهی نیاورده که ریشه خویشی با هم داشته باشند.
بدون هیچ جوابی از جا برخاستم و عازم رفتن شدیم . مهتا و دایه جلوتر قدم بر می داشتند و من پشت سر ناصر خان و ماکان می آمدم . از حرف های مهتا عصبی و دلخور بودم . اصلا دلم نمی خواست شانه به شانه اش راه بروم . در افکار خودم غوطه وربودم و هیچ حواسم به اطراف نبود . فقط متوجه می شدم هر از گاهی ماکان به پشت سر نگاهی می اندازد و مرا که تنها قدم برمی داشتم برانداز می کند . یکبار هم با ادب و احترام گفت : اگر خسته هستید بفرستم کالسکه خبر کنند.
-نه متشکرم . لازم است کم پیادوه روی کنم.
ناصر خان هم چند بار برگشت و گفت : دیبا با ما همراه شو و آنقدر آرام آرام حرکت نکن . اگر بخواهی به این آهستگی قدم برداری حتما فردا صبح می رسیم.
جلوی در عمارت رسیدیم . ماکان در فرصتی مناسب باخنده گفت : چی شده دیبا اخم کردی؟ اتفاقی افتاده ؟ اگر موردی هست به من بگو.
-نه حوصله ام سر رفته.
- فکر نمی کردم در این هوای خوب بعد از پیاده روی احساس کسالت کنی . امروز به من که بسیار خوش گذشت . زیرا در کنار توبودن برایم تسکین اعصاب است.
-متشکرم سروان شما لطف دارید.
با دیدن ویدا حالم کمی جا آمد . ساعتی را در کنار هم به خنده و حرف زدن پرداختیم. تازگی ها مهتا هم به جمع ما پیوسته بود و بیشتر از قبل با ویدا صمیمی شده بود.



پدر و سروان و دایی به اصرار زیاد حسن خان شب را آنجا ماندند تا صبح به شکار بروند . موقع خداحافظی ماکان آرزوی شبی خوش برایمان کرد.
زمانی که رسیدم به باغ آنقدر خسته بودم که روی ایوان کنار مادر و دایه به خواب رفتم . اما آن شب کابوسی هولناک دیدم . درلباس عروس در کنار مردی بد چهره نشسته بودم و زیر پایم مارسیاهی حلقه زده بود . سراسیمه از خواب برخاستم و لیوانی آب خوردم . چقدر آن مرد شبیه احمد بود . اما دیدن مار چه تعبیری داشت ؟ دوباره پلک هایم روی هم افتاد و صبح با روحی آشفته از خواب برخاستم.
بعد از صرف صبحانه قرار شد من و مهتا همراه دایه و مادر سری به خانواده ی تقی بزنیم . تمام وقتمان پر بود از برنامه هایی که مادر برای سراسر روزمان در نظر گرفته بود.
طرف های ظهر پدر و ماکان و دایی از شکارگاه برگشتند . چند کبک و یک بچه آهو صید کرده بودند . با چشمانی پر از اشک پرسیدم : چطور دلتان آمد این حیوانک ها را بکشید ؟
پدر خنده ای کرد و گفت : دست شکار سروان است . وگرنه ما تیرمان به هدف نخورد.
ماکان با حالتی محترمانه گفت : امیدوارم مرا ببخشید اما در چنان موقعیتی اشتیاق شکار مانع احساسات می شود . شما هم آنقدر نازک دل نباشید و سخت نگیرید.
اشک را از چشمانم پاک کردم و گفتم : مشکلی نیست اما من از گوشت شکار شما نمی خورم.


هر سه از شنیدن حرف من به خنده افتادند . پدر گفت : خیلی خب دیگر جای این حرف ها نیست . برو بگو برای ما سه نفرخسته یک چای دبش بریزند . بعد از ناهار دایی جمشید به همراه خانواده اش به تهران برگشتند . دم عصر بعد از رفتنشان دلم هوای پیاده روی کرد . به مادر گفتم : می خواهم کمی در اطراف باغ قدم بزنم.
مادر سری تکان داد و گفت : برو فعلا کاری ندارم . امروز خیلی خسته شدید . برو قدم بزن . چون فردا صبح به تهران بر می گردیم.
هنوز چند قدمی از خانه دور نشده بودم که صدای ماکان مرا به خود آورد : دیبا بایست نمی خواهی همراهت بیام ؟
با خوشحالی گفتم : چرا خیلی هم خوشحال می شوم . ماکان نزدیک شد و شانه به شانه ی هم به راه افتادیم . ماکان در مورد مسائل پیش پا افتاده حرف می زد و من به حرف هایش با دقت گوش می کردم . چقدر زیبا بود این سخنان پنهانی و به دور ازهیچ مزاحمتی ، هر چند حرف هایمان رنگ و بوی خاصی نداشت.
بعد از کمی پیاده روی ماکان ایستاد و در چشمانم خیره شد . با آرامی گفت : دیبا من امشب به تهران بر می گردم . می خواستم از تو خداحافظی کنم .
باورم نمی شد . چرا هرگز فکر نکرده بودم که ماکان از کنارم می رود ؟ قلبم به تپش افتاد . قطرات اشک از چشمانم فرو ریختند . صدای پرندگان ذهنم را بیدار نگه می داشت و مانع فکر کردن به این مسئله می شد که چرا این قدرمتاثر هستم . یعنی به این زودی دل و جانم را باختم ؟

ماکان به آرامی کنارم نشست و افزود : سرت را بلند کن دوست دارم در شب های کویر چشمانت گم شوم . خواهش می کنم گریه نکن و قلب مرا نلرزان . این دو روزی که با تو بودم یکی از پر خاطره ترین روزهای عمرم محسوب می شود و به من بسیارخوش گذشته است . سال ها بود که از جمع گریزان بودم .هرگز ضربان قلبم با تیر نگاهی به اوج نرسیده بود . اما امروز می بینم اگر در جمع نباشم با خویشتن نیز بیگانه ام و اگر تیرآن نگاه شهلا به قلبم نخورد لحظه ای نمی تونم زندگی کنم . بعد با دستمالی که از جیبش در آورد ، قطرات اشکم را پاک کرد : گریه نکن.
به آرامی گفتم : دلم برایتان تنگ می شود باز هم به دیدنمان می آیید ؟
-آه بله می آیم . مگر می شود تو رو فراموش کرد ؟
- نمی شود امشب را بمانید و صبح با ما به تهران برگردید ؟
- نه من امشب کار مهمی دارم . باید به تهران برگردم صبح زود عازم شیرازم.
چشمانم را به آرامی روی هم گذاشتم چه خوب بود که لحظه ها در اینجا متوقف می شد و سالیان سال همینطور در کنار هم می نشستیم و من از عطر نفس های او جان می گرفتم.
ماکان از جا بلند شد : برگردیم من باید به سرعت آماده شوم.
از جا برخاستم در زمان بازگشت زبانم عاجز از هرگونه سوالی بود.
ماکان ناگهان ایستاد : دیبا برایم نامه می دهی ؟
سرم را به علامت تایید تکان دادم.
- خوشحالم کردی. من هم حتما جواب نامه هایت را سریع می دهم شاید از این طریق فاصله ها و دلتنگی ها از بین برود.
از اضطراب دستهایم در هم گره خورده بود و تمام حواسم به حرف هایش بود . در آخر گفتم : زود به زود به ما سر بزنید. به آرامی دستم را گرفت : حتما.
زمان خداحافظی فرا رسید . ناصرخان ماکان را به تهران می برد . و من و مهتا هم به پیشنهادش با او همراه شدیم تا زمان برگشت تنها نباشد . در تمام طول راه من هیچ حرفی نزدم . زیرا از شدت اندوه رمق حرف زدن نداشتم . ماکان نیز سکوت اختیار کرده بود و فقط به سوالات ناصرخان جواب های کوتاه می داد . نگاهش دائما به نقطه ای خیره بود . انگار او هم از طعم تلخ جدایی مان در بدو آشنایی بیزار بود.
او را جلوی اداره ی امنیه پیاده کردیم . برای آخرین بار نگاهمان در هم گره خورد . از شدت تاثر قطره اشکی بر گونه ام نشست که فقط ماکان آن را دید.
در راه بازگشت به شمیران ناصرخان و مهتا هرچه سر به سرم می گذاشتند و می خواستند دست کم در خنده هایشان شریک شوم ، سر درد را بهانه کردم و پاسخی به شوخی هایشان ندادم.
اول غروب به اتاقم پناه بردم و ساعتی گریستم . ناگهان صدای دایه از پشت در مرا به خود آورد . دیبا خانم ، بیایید شام حاضراست.
-میل ندارم . لطفا مزاحمم نشوید.
دایه به آرامی وارد اتاق شد : چرا مادر ؟ می خواهی آقاجانت را عصبانی کنی ؟ زود بیا تا مادرت نیامده.
بلند شدم. دایه از دیدن چشمان پف آلودم پی برد که گریه کرده ام . وحشت زده پرسید : مادر گریه کرده ای ؟
با ترس گفتم : نه دایه سرم درد می کنه . انگار بعد از ماشین سواری حالم اصلا خوب نیست.
دایه از اتاق خارج شد . با رفتنش از جا برخاستم و آماده شدم . نمی خواستم کسی بویی ببرد.
سر سفره ی شام احمد هم حاضر بود . نمی دانم چرا از حضورش و نگاه های بی شرمانه اش چندشم می شد . خواب شب قبلم نیز به این تنفر دامن می زد . هر وقت سر بلند می کردم او را می دیدم که زل زده و به چشمانم می نگرد . از فرط عصبانیت بلند شدم و روی صندلی پشت مرد ها نشستم . می خواستم از دید آن نگاه های بی شرمانه دور باشم.
ناگهان مادر گفت : دیبا چرا شام نخوردی ؟ مگر گرسنه نیستی ؟
با سر پاسخ دادم : نه گرسنه ام نیست.
پدر خندید و گفت : تو که عاشق کلم پلوی شیرازی هستی . چرا امشب لب به غذا نزدی ؟
از حرف پدر و شنیدن نام شیراز بغضی در گلویم لانه کرد . به آرامی گفتم : آقا جان سرم گیج می رود . ماشین مرا گرفته.
پدر خنده ای کرد و لیوان دوغ را روی میز گذاشت . ماشین خریدن ما هم دردسر شده . دائم دختر گلم سرش گیج می رود .البته خوب می شود . هنوز عادت نداری.

mehraboOon
11-19-2011, 01:13 AM
فصل هشتم

قرار شد به سلیقه مهتا برای هدیه ی دم راهی ویدا شالی قلاب بافی شده تهیه کنم که در فصل زمستان هر وقت آن را روی شانه اش می اندازد ، مرا به خاطر آورد . مهتا شال را به رنگ سوسنی ملایم بافت و عصر یکی از آخرین روز هایی که ویدا عازم رفتن بود ، همراه مادر و مهتا به منزل حسن خان رفتیم . ما را به اتاق مخصوص مهمانان راهنمایی کردند . مادر ویدا همراه مستخدمی پیر از ما پذیرایی کرد و از آمدنمان اظهار خشنودی نمود . چندی بعد ویدا نیز به جمع ما پیوست . دوباره صحبت ها گل کرد . بیشتر حرفمان راجع به رفتن او و اوضاع کشور های غربی بود . در آخر من هدیه ام را به او تقدیم کردم . ویدا با دیدن
شال قلاب بافی شده رویم را بوسید و به اتاقش رفت ، بعد با کتاب رمان جدیدی به سمتم آمد و آن را به من داد : این هم یادگاری از من . امیدوارم از خواندن آن لذت ببری.
بعد از ساعتی زمان مراجعتمان به خانه فرا رسید . مادر ویدا در حین مشایعت از ما خواست که در شب مهمانی خداحافظی ویدا شام به خانه ی آنها برویم . با اصرار زیادش مادر به اکراه قبول کرد.
هرسه در کالسکه ی مخصوصمان نشستیم و به سمت خانه مراجعت نمودیم . در راه مهتا به آرامی با مادر سخن می گفت . من برق شادی را در چشمانشان می دیدم .ولی آنقدر در افکارم غوطه ور بودم که متوجه ی خنده های آنها نشدم.
ناگهان مادر دستی بر شانه ام زد و گفت : دیبا در چه فکری ؟
نگاهم را به سویش معطوف کردم و گفتم : داشتم به رفتن ویدا فکر می کردم.
مادر خنده ای کرد و گفت : رفتن ویدا آنقدر ها هم مهم نیست . عزیزم مهتا مادر شده و تو هم خاله.
از شوق خاله شدن پریدم و صورت مادر و مهتا را بوسیدم . مثل دوران بچگیمان دست ها را دور گردن مهتا حلقه کردم و او رابه سمت خود کشیدم . مادر فوری مانع شد و او را به عقب راند : هی ، دختر ، می خواهی بچه اش بیفتد ؟ داشتی چه کار می کردی ؟
مهتا خنده ای کرد و گفت : مادر هنوز برای این حرف ها زود است . راستی دیبا به آقاجان چیزی نگی.
-چرا ؟
-آخر من از او خجالت می کشم.
-باشد.
سپس رو کردم به مادر و گفتم : شما هم اخر مادر بزرگ شدید . اما مادر بزرگی جوان . پدر هم همینطور . من هم خاله شدم .
کاش برادری می داشتیم که بچه ی مهتا دایی هم می داشت.
مادر با چهره ای محزون گفت : اگر برادر داشتی حال و روزت بهتر از این بود . مگر برادرت می گذاشت تا این سن و سال درخانه بمانی و جواب خواستگارهایت را ندهی ؟ برو خدارو شک کن که برادر نداری . وگرنه من هر روز در آشوب و بلوای شما خون جیگر می خرودم . تو آنقدر خودت را به بچگی زده ای که اصلا فکر آبروی ما را نمی کنی . آقا جانت هم که تو را آزاد گذاشته . حالا کار ما به جایی رسیده که مرضیه خانم نان پز و غلام پیر خانه و دایه ات مرا نصیحت می کنند که تو را شوهر بدم . ای کاش می مردم و از طرف اینطور آدم ها شماطت نمی شدم . می دانم آخر مرا به گور می فرستی . نگاه کن تو با مهتا چه
فرقی داری ؟این دختر اصلا باعث آزارم نشد ، اما تو تا چشم باز کردی ، فقط کارت آزار من بود . اگر می خواهی خوشبخت شوی ، نگذار دل مادرت بشکنه.
مادر با حرف هایش شادی ام را ضایع کرد . نمی خواستم جوابش را بدهم . سکوت کردم و سر به زیر انداختم.
نزدیک خانه مهتا سر حرف را به مسئله ی بچه کشاند که چه کار هایی باید برای سلامتی نوزداش بکند . مادر با مهربانی گفت :بگذار چند دقیقه ی دیگر که به خانم رسیدیم ، مفصلا تو را روشن می کنم . دیگر حتی نباید یک استکان چای جا به جا کنی. برای بچه ات بد است از خوردن بعضی از غذا ها هم باید پرهیز کنی.

mehraboOon
11-19-2011, 01:18 AM
فصل نهم

به سرعت لباس هایم را پوشیدم . کت و دامنی سرمه اي که براي آن شب تهیه دیده بودم به تن کردم و کفش های پاشنه قندره ام را به پا مردم . موهایم را به سادگی شانه زدم و پشت سر رها کردم . کلاه کوچک لبه داری به سر گذاردم . یعنی مناسب مجلس حسن خان بودم ؟ خیلی دلم می خواست اگر ماکان هم در این جشن بود ، در چشم او زیبا جلوه کنم.

مهمانی با شکوه بود . حسن خان سنگ تمام گذارده بود . ویدا هم مثل همیشه زیبا و پر غرور کنارش نشسته بود . چشم هایم همه جا را کاوید . بیشتر از همه اطراف پدر را در نظر گرفتم تا ببینم ماکان هم در این جشن حضور دارد یا نه . اما افسوس به هر طرف که می نگریستم اثري از ماکان نبود.
بعد از صرف میوه و شیرینی کنار ویدا نشستم و دست هایش را در دست گرفتم و آرام گفتم : از صمیم قلب دوستت دارم . دلم برایت تنگ می شود . برای خوبی هایت برای دوستی خالصانه مان.
نگاهی عمیق به من افکند و گفت : ناراحت نشو . دیبا جان . اگر ماندگار دیار غربت نشدم ، به زودی بر می گردم . البته یک خبر خوش دیگر این که برای تعطیلات زمستانی به ایران بر می گردم.

تمام مدعوین غرق شور و نشاط بودند . سالن آکنده از گل و نور بود . حسن خان که گه گاه نگاه غمگینی به دخترش می انداخت و برادرهای ویدا ، رحیم و رحمان که دو قلوی شبیه به هم و از ویدا دو سالی بزرگتر بدند ، دائم دور و بر خواهرشان می گشتند . جالب این بود که دو برادر همسری اختیار نکرده بودند . در چند جلسه ای که با آنها برخورد کرده بودم متوجه شدم هر دو بسیار سر به زیر و آرام و کمی هم خجالتی اند و برعکس خواهرشان از رهسپار فرنگ شدن بیزارند.
به آرامی از ویدا پرسیدم : سروان ماکان دعوت نشده ؟
-چرا اتفاقا به خاطر تشکر از ماکان پدر قبل از همه او را دعوت کرد . امیدوارم به این زودی ها برسه . چون اگر قبل از شام آمد که هیچ ، وگرنه دیگر نتوانسته بیاید.
به ساعت دیواری اتاق پذیرایی خیره شدم . ساعت هفت و نیم بود و تا صرف شام 2 ساعت دیگر وقت داشتیم . او را دوست داشتم چون اولین مردی بود که به صراحت توانسته بود عشقش را به من ابراز کند.
ساعت حدود 8:30 بود که ماکان با همراه دو گماشته اش وارد مجلس شد . با اشاره ای سرباز ها را از مجلس مرخص کرد . و بعد صدایش را شنیدم که به آنها گفت : منتظرم بمانید تا دو ساعت دیگر بر می گردم.
خدای من یعنی باید به این زودی بازمی گشت ؟
ماکان به جمع پدر و دوستانش پیوست . همه با وی احوال پرسی کردند . دست آخر کنار حسن و خان و پدر جای گرفت . مثل همیشه لباس نظامی برازنده هیکل مردانه و قد کشیده اش بود . البته رنگ یونیفرمش تیره تر شده بود ، شکل سردوشی هایش تغییر کرده بود و یکی دو مدال دیگر هم به سینه اش اضافه شده بود.
از دور چشمش به ما افتاد . بعد از این که گیلاس شربتی نوشید ، به آرامی بلند شد و به همراه حسن خان به طرف من و ویدا
آمد . از همیشه شاد تر به نظر می رسید و خطوط چهره اش محو شده بود . به اندازه همان ده دوازده سال تفاوت سنی مان جوان تر می نمود . ماکان دستم را به گرمی فشرد و از دیدارم ابراز شادی کرد . لحظه ای کنارمان و ماند و زمانی که قصد دورشدن داشت .ویدا به او گفت : ماکان عزیز امیدوارم امشب را نزد ما بمانید.
ماکان خنده ای کرد و گفت : فقط آمدم شما را ببینم و عرض کنم آن سفارشتان را اجرا کردم . دوستتان می تواند فردا با ارائه مدارک لازمی که از او خواهند خواست ، اول به امنیه و بعد به وزارت امور خارجه برود . دیگر مشکلی در کار نیست . من سفارش های کامل را کرده ام و ساعت ده شب عازم ماموریت هستم . و در حالی که دست به موهایش می کشید گفت : باورکنید روز و شبم را نمی فهمم . حکم انتقالی ام را به شیراز داده اند اما دائما در سفرم . حالا هم یک هفته عازم سیستان و
بلوچستان هستم و از آن جا شش ماه به کردستان می روم.
ویدا نگاهی به سردوشی های ماکان انداخت و گفت : سروان ما انگار ارتقاء درجه یافته اند . تبریک می گم.
از شنیدن این حرف احساس شادی عجیبی کردم . ای کاش می شد من هم به همان راحتی ویدا بی پرده احساسم را عنوان می کردم و این ارتقا ء درجه یافتن را تبریک می گفتم . اما هنوز هم احساس کم رویی می کردم.
ماکان با افتخار افزود : بله در ماموریت آخری که داشتم به درجه ی سرگردی رسیدم.
ویدا دست ماکان را فشرد و از این که نمی توانست امشب در کنار ما باشد اظهار ناراحتی کرد.
احساس حسادتی فوق العاده بر من غالب شد . چرا وجود ماکان برای ویدا مهم بود ؟ آیا بین آنها عشقی وجود داشت ؟ می دانستم فکر هایم مهمل و بی اساس و همه زاییده ی حسادت می باشد ، اما باز این افکار شوم دست از سرم بر نمی داشت .
دائم با خود می گفتم : امشب نگاه ماکان سرد نبود ؟
در آن چند روزی که مهمان ما بود ، بازیچه ی دستش نبودم ؟ یا شاید من به دلیل سن کم ، با استنباط غلط از حرفهایش، او را عاشق خودم فرض کرده بودم ؟ اگر واقعا مرا دوست می داشت ، چرا نگاه گرمی به من نیفکند و با من طرف صحبت نشد ؟
در چرا های خودم غرق بودم که دور شدن ماکان و نشستن او را در کنار پدر دیدم . ویدا با آرامی با من سخن می گفت : من اصلا حوصله ی حرف هایش را نداشتم . احساس حسادت به قلبم چنگ می زد که ناگهان دیدم ماکان به سویم می آید.
ویدا به آرامی از کنارم برخاست و ماکان جای او را پر کرد . سیگاری روشن نمود و در صندلی لمید ، به طوری که کسی شک نکند . به آرامی گفت : زیبا شده ای کوچولو.
از حرفش خنده ام گرفت . مستقیم در چشمانش نگاه کردم : می خواهید بروید ؟
-آه بله فقط آمده بودم تو را ببینم.
-یعنی این همه راه را برای دیدن من آمده اید ؟ یا برای خداحافطی از ویدا ؟
-معلوم است که برای دیدن تو . اگر قصدم خداحافطی از ویدا بود می توانستم تلگرافی این کار را انجام دهم . اما آمدنم به اینجا بهانه ای برای دیدن تو بود.
-متشکرم بگویید ببینم ، اقامت در شیراز برایتان دلچسب است ؟
-آه بله . اما از بخت بدم بعد از ارتقاء درجه به سرگردی ، مرا عازم کردستان نمودند.
-چرا کردستان ؟ شش ماه برای ماموریت می رم و اصلا نمی تونم به تهران بیایم.
- راستی ارتقاء درجه تان را تبریک می گویم . سرگردی برازنده ی شماست.
-متشکرم . اما می دانی ، دیبا ، دلم می خواهد همان افسر ساده بودم . زمانی که دانشکده ی افسری قبول شدم و به خدمت نظام در آمدم ، از شوق در پوست نمی گنجیدم . تمام هدفم خدمت به نظام بود . کارهای زیادی انجام دادم . برخلاف بعضی ازهم قطارانم که شاید درجه هایشان 4 سال یکبار ارتقاء می کرد من در مرز های شمالی خراسان با روس ها می جنگیدم ، درمرز های بلوچستان از ورود اشرار جلوگیری کردم و به سرکوب افغانها پرداختم . در هر ماموریتی با پیشروی در خاک دشمن وسرکوب کردن آشوب ها توانستم به درجه و مدالی نائل آیم . در آخرین ماموریتی به در مرز های کردستان داشتم ، یکی دیگراز مدال های افتخار را کسب کردم . اول سرخوش از جانفشانی بودم ، اما تا چشم باز کردم دیدم برای این زمامدار مقتدر وزورگو فایده ندارد که خون ریخت و رشادت کرد و حالا افسوس می خورم چرا همان سرباز ساده نیستم و چرا باید این چنین دراول جوانی خود را اسیر این همه مشغله کنم.
از حرف های ماکان ترسیدم . چگونه می توانست آنقدر بی پروا از شاه بد بگوید ؟ مگر از جو جامعه خبر نداشت ؟ مگر نمی دانست اعتراض برابر با مرگ است ؟ نتوانستم در مورد حرف هایش نظر دهم . فقط سرم را به طرف زمین خم کرده بودم و به چکمه های بلند و براقش چشم دوخته بودم.
ماکان بعد از مدتی صحبت در مورد شاه و زورگویی هایش نسبت به اقشار عادی جامعه ، سکوت کرد و پس از مکثی کوتاه گفت: بعد از صرف شام می روم اما دلم می خواهد قبل از رفتن تو را یک بار دیگر تنها ببینم می توانی بیایی ؟
با ترس پرسیدم : کجا ؟ اگر کسی بفهمد چه ؟
-در محوطه ی پشت باغ منتظرت هستم . خیالت راحت باشد ، من ترتیب کار ها را طوری می دهم که کسی متوجه ی غیبتمان نشود.

از اضطراب این دیدار پنهانی ! که اگر کسی بویی می برد آبروی خانوادگی مان را بر باد می داد ، برخورد لرزیدم . صرف شام
اعلام شد و همه دور میز نشستیم . من در کنار ویدا بودم و حواسم به ماکان . چگونه می توانستم خواسته اش را عملی سازم ؟
بعد از صرف شام هر کس کناری نشست و مشغول صحبت با بغل دستی خود شد . پدر را از دور زیر نظر گرفتم . با حسن خان مشغول صحبت و گفتگو بود و هیچ توجهی به من نداشت .مادر هم در کنار مادر ویدا مثل همیشه معذب نشسته بود . دلهره به جانم افتاده بود . هر لحظه احساس می کردم نزدیک است قالب تهی کنم . برای لحظه ای ماکان را در جمع ندیدم . شاید زمان رفتن به میعادگاه بود . اما چگونه ؟
در حال و هوای نقشه ای بودم که هرچه سریع تر خود را به او برسانم که ناگهان ویدا گفت : دیبا جان دوست داری کمی درحیاط قدم بزنیم ؟
از حرفش برق شادی در چشمانم نشست . چه فرصت خوبی ! باخوشحالی گفتم : البته . من هم دوست دارم کمی هوا بخورم .
اما چون بدون مصاحب گردش در باغ برایم دلچسب نبود از این کار صرف نظر کردم.
ویدا بلند شد و من نیز به آرامی برخاستم . شانه به شانه ی هم از در تالار خارج شدیم . پا روی اولین پله ی ایوان گذاشتم که ویدا با لبخند روی پله نشست . با تعجب گفتم : چرا نشستی مگر نمی خواستی کمی قدم بزنیم ؟
ویدا با خنده گفت : آره عزیزم . فکر میکنم اینجا نشستن بهتر است . تو راحت باش . ماکان پشت عمارت منتظر توست . من هوایتان را دارم.
از تعجب و شرم دهانم نیمه باز ماند . یعنی او می دانست ؟ سرم را پایین انداختم و به آرامی گفتم : متشکرم هیچ وقت این لطفت رو فراموش نمی کنم.
به سرعت از ویدا دور شدم و به سمت پشت عمارت حرکت کردم . ماکان روی نیمکتی کنار گل های بنفشه در انتظار من نشسته بود . از دور صدای پایم را شنید . از جا برخاست و با لبخندی به استقبالم آمد . نفسم در سینه حبس شده بود . اولین سوالم را پرسیدم : نگفتید که ویدا از ماجراي ما با خبر است ؟
هنوز حرفم به پایان نرسیده بود که ماکان دست روی لبم گذاشت و گفت : راجع به این مسئله فکر نکن . ویدا عاقل تر از این حرف هاست . سرم را بالا گرفت و در چشمانم خیره شد.
-می دانی تو را مثل جانم دوست دارم . ای کاش می شد به گذشته برمی گشتم و اکنون هم سن و سال تو بودم . ای کاش می شد....
حرفش را نیمه تمام رها کرد . در تاریکی حیاط دستهایم را جستجو کرد و در دستان گرمش جای داد . انگار خون در رگ هایم به سرعت شروع به جوشش کرد . برای لحظه ای دستهایم را از دستهایش جدا ساخت . آنگاه جعبه ی مخملی کوچکی بیرون آورد و در حالی که لبخند جذابی بر لب داشت گفت : این هم هدیه برای تو ، دیبای عزیزتر از جانم.
از دیدن هدیه اش نمی دانستم چه عکس العملی نشان دهم باید این هدیه را می پذیرفتم ؟
-بازش کن چرا معطلی . نمی خوای ببینی ماکان برایت چه آورده ؟ می دانم نور حیاط کم است اما می توانی تشخیص دهی.
در جعبه را گشودم . سنجاق سیته ای از طلا و بسیار ظریف و کنده کاری شده در آن بود . تا آن زمان هدایای گران قیمتی ازپدر و مادر گرفته بودم اما این یکی از با ارزش ترین هدیه هایی بود که گرفته بودم دست های او را گرفتم و گفتم :مرسی سرگرد . بسیار زیباست.
چهره اش در نور مهتاب زیبا تر می نمود . به آرامی گفت : لیاقت تو بیشتر از این هاست . اما این یادگاری است.
از حرفش جا خوردم . چرا یادگاری ؟ مگر دیگر او را نمی بینم ؟
نگاهی به ساعت مچی اش انداخت و فندک طلایی اش را از جیب خارج کرد و سیگاری با آن روشن نمود : بلند شو زمان مراجعت رسیده.
ای کاش یک بار دیگر زمان متوقف می شد و من سال ها با ماکان روی همان نیکت فرسوده می نشستم ، بدون هیچ کلامی ، وفقط از وجود هم لذت می بردیم . طره ای از گیسوان افشانم را گرفت و به لبش نزدیک کرد . در حالی که زیر نور ماه به چشمانم خیره شده بود ، می خواست حرفی بزند اما انگار نیرویی مانع شد ، و او سکوت کرد . فقط به آرامی گفت : دیبا من ماموریتی به مدت یک هفته به بلوچستان دارم . امیدوارم جواب نامه هایم را زود بدهی.
ویدا روی پله ها انتطارمان را می کشید . با آمدنم بلند شد و با لبخند گفت : برویم . امیدوارم از این که بی مقدمه مطلع بودن خود را از این قضیه عنوان کردم مرا ببخشی.
با نگاهی حاکی از تشکر گفتم : از لطفت ممنون . هیچگاه محبتت رو فراموش نمی کنم.
با هم وارد تالار شدیم ، بدون این که کسی از غیبتمان بویی برده باشد . هنگام خداحافظی ماکان، با نگاهی حزن آلود از من جدا شد و بعد از رفتنش ما هم از ویدا و حسن هان خداحافطی کردیم.
در خانه به اتاقم پناه بردم . هنوز عطر نفس های ماکان را در کنارم حس می کردم . سرم را به زیر ملافه سفید بردم و تا سحرگریستم.

mehraboOon
11-19-2011, 01:20 AM
فصل دهم

تابستان رو به اتمام بود و پاییز کم کم چهره ی زرد خود را نشان می داد . قبل از دریافت اولین نامه از ماکان ، دختر مرضیه خانم که زهرا نام داشت به اتاقم احضار کردم . نمی دانستم چگونه سر صحبت را با او باز کنم که نسبت به نامه هایم مشکوک نشود . ناگهان فکری به مغزم رسید که نکند یکی از نامه هایم به دست پدر یا مادر بیفتد ، چون تا آن هنگام از هیچ کس نامه ای دریافت نکرده بودم و پی بردن پدر به این مسئله برایم مشکل ساز بود.
زهرا با ترس و رنگ پریدگی وارد اتاق شد.
- بیا جلو نترس . صدایت زدم تا در مورد مسئله ی مهمی باهات صحبت کنم.
دخترك به آرامی کنارم نشست و سر به زیر انداخت.
- بگو ببینم ، خواندن بلدی ؟
به نشانه ی تصدیق سر تکان داد . می دانستم آقاجان اجازه ی خواندن را به بچه های خدمه ی منزل داده بود ، اما برای یقین این سوال را از وی کردم.
- خب بگو ببینم ، می توانی برایم کاری انجام دهی و انعام خوبی بگیری ؟
-بله خانم هرکاری که بخواهید.
-من هر چند هفته یک بار از یکی از دوستانم نامه دریافت می کنم می دانی نامه چیست ؟
-بله خانم ، خودم گاهی اوقات کاغذ های پدرم یا سایر خدمه را می نویسم . ، می دانم چیست.
- آفرین پس می دانی . دلم می خواهد از این به بعد تمام نامه هایی را که می آید قبل از این که به دست آقاجانم برسد . جمع کنی و هر کدام که به اسم من بود بدون این که کسی بفهمد به اتاقم بیاری . هر نامه ای که سالم به دستم برسد یک شاهی نزد من انعام داری.
برق شادی در چشمان دخترک درخشید : باشد خانم جان قول می دهم تمام نامه های شما را صحیح و سالم به دستتان برسانم .
- خب حالا برو راستی......
دخترک رو برگرداند و گفت : بله خانم . امری دارید ؟
- بگو ببینم ، می توانی هر چند روز یکبار تاپستخانه بروی و نامه هایم را پست کنی ؟
- نه خانم ، اجازه ندارم . این کار را برادرم باقر انجام می دهد.
- برادرت چند سال دارد ؟
- چهارده سال خانم.
-سواد خواندن نوشتن دارد ؟
-سواد دارد ولی خیلی کم.
- او هم اگر امر مرا به خوبی انجام دهد ، برای هر نامه یک شاهی نزد من دارد . برو به او بگو . از فردا هر دو هوای این کار را داشته باشید.
زهرا از اتاق خارج شد . یادم رفته بود اول کاری دو شاهی به او بدهم تا ماموریتش را به خوبی انجام دهد . بلند شدم و دنبالش به حیاط دویدم . صدایش زدم.
- بیا زهرا ، این دو شاهی مال تو و باقر.
- اما خانم ، اگر مادرم پول ها را دید چه بگویم ؟
بگو موهای مرا بافته ای و هر روز باید نظافت اتاقم را بکنی . من هم قول داده ام اگر کارت را به نحو احسن انجام دهی ، هفته ای یک شاهی به تو بدهم.
دخترک پول ها را در مشتش گرفت و با خوشحالی از حیاط اندرونی به حیاط پشتی متعلق به خدمه رفت.
نفس راحتی کشیدم و شروع به نوشتن اولین نامه کردم.
سه هفته بعد زهرا دم عصر با یک پاکت سفید وارد شد . با این که نامه ی ماکان در دستهایش بود هیچ ابراز شادی نکردم . دلم نمی خواست بویی ببرد . می دانستم تازگی ها پشت سرم در مطبخ ، باغ ، و هر سوراخ سنبمه ای شایعه است . بعضی ها می گفتند طلسم شده ام و بختم را بسته اند . عده ای هزار و یک عیب و ایراد برایم می تراشیدند و حرف های بی ربط می زدند .
این خبر را دایه برایم می گفت ، و من فقط در دل به این کوته فکران می خندیدم.
زهرا نامه را به دستم داد . در کشوی میز را گشودم و مژدگانی اش را دادم و گفتم : بگو باقر فردا صبح بیاید تا جوابش را به پستخانه ببرد . فراموش نکنی.
با رفتن زهرا شادی زیاد بر جانم نشست . نفسی عمیق کشیدم و با خیال آسوده نامه را به سینه فشردم . چنین آغاز شده بود:
همه عمر بر ندارم سر از این خمار مستی
که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی
دیبا ی عزیزم سلام.
امیدوارم که حالت خوب باشد . شعله ی شمع می سوزد و هنوز به چشمانم خواب ننشسته است . فکرم می رود تا دور دست ها، تا تو را در نقطه ای که روح عاشقم می خواهد ، به تنهایی پیدا کند و ساعت ها با تو راز و نیاز نماید . زیر نور مهتاب و نوای ملایم رودخانه های عاشق . دیبا ی من ، نمی دانی که عشق تو مرا چگونه رسوا و مجنون کرده است . اما ماکان تمام این شوریدگی ها را به جان و دل می خرد ، چون تو ای ملکه ی قلبم ، ارزش داری که حتی به پایت جانم را نیز فدا کنم . نازنین من ، اینجا هوا سرد است و روز ها مدام باران می بارد ، اما قلب من به عشق تو آتشین و گرم است . دیبا جانم ، شب ها که سیاهی
مطلق زمین را در آغوش می کشد ، و زمانی که عروس آسمان برای عشاق دلتنگ اغواگری می کند من در رخ ماه عکس تو رامی بینم و هزاران بار بر مخموری چشمان و لب هایت بوسه می زنم و باز در همان عالم خیال ، که بیشتر به واقعیت شبیه است تو را می بینم که با شعاع نور مهتاب ، با ظرافت و طنازی پا به درون اتاقم می گذاری و کنار من می نشینی و من بر سر انگشتان هنرمند تو بوسه می زنم و تا سحر تو را در کنار خود احساس می کنم و رقص گیسوی های تو را به دست باد تحسین می کنم . دیبا نمی دانی چه معاشقه ی محشری به پا می شود . گیسوان تو با موسیقی ملایم باد پیچ و تاب می خورد ومن سراپا چشم می شوم و تو را می نگرم و بعد با زبان نگاه با هم سخن می گوییم . دیبای من ، در شب چشمانت گم می شوم و بعد همچو اشکی از شیار گونه های برجسته ات به روی لب ها لطیفت می خزم و بعد تو مرا دوباره در جذبه بی حدت محو می کنی ، حل می کنی ، و من و تو ما
می شویم.
دیبا ی من ، بگو وفادار می مانی برای ماکان . بگو و قسم بخور. محبوبم ،می دانم تو پاک و با وفایی . ای کاش می شد حضور تو را همیشه در قالب های خالی اتاقم آینه می گرفتم . می خواهم تمام طول شب های بی تو بودن را به تو بیندیشم . به تویی که آمده از مینویی و وعده داده هستی به تویی که عطر زلف هایت به عطرشکوفه های نارنج می ماند . به تویی که برای دل ماکان الهه زیبایی هستی.
دیبا ی من بگذار ، یک بار دیگر برایت بگویم که ناگفته های ماکان زیاد است ، و صد افسوس که هرگز فرصتی پیش نیامد تا برایت بگویم . پس بهتر است تا می توانم برایت بنویسم . شاید هم اگر فر صتی بود ، ماکان شهامت گفتن خیلی از حرف ها رانداشت . اما باز همین کاغذ بی جان به من نیرو می دهد تا با جسارت بگویم دیبا جانم ، دوستت دارم . بنویسم از آن زمان که در مجلس حسن خان دیدمت . چشمان و نگاه معصومت مرا آتش زد و قلبم را دیوانه و شیدا کرد ، من از آن شب به بعد بار ها
با خود گفتم که ماکان ، پس این گوهر یکدانه ی دریای بزرگ ، این آهوی خرامان را چرا آنقدر دیر دیدی ؟ چرا ؟ و صد ها بارآرزو کردم که ای کاش از آن من باشی. و دیبای من یک آه از اعماق قلبم برخاست ، قلب رئوف و نارک تو را واداشت تا به عشقم پاسخ دهی ، . من از این که خواسته ام اجابت شده ، سر از پا نمی شناسم . دائما آن روز زیر درخت های نارون را به یاد می آورم و این خود دلیل بی تابی من است که هر لحظه می خواهم به تهران بیایم تا تو را ببینم . پس منتظر باش عزیزم . حتما خسته ات کردم . اما مرا ببخش . از راه دور صورت ماهت را می بوسم و برایت بهترین های دنیا را آرزو می کنم.
عاشقت ماکان.
کردستان ساعت 12 شب

در پایان کاغذ را تا زدم و در گوشه ای از گنجه ی اتاقم پنهان نمودم و به سرعت جواب را فرستادم.

پاییز می رفت تا جای خود را به زمستان دهد . زمان تولد فرزند مهتا بود . وضعش کلی تغییر کرده بود . با استراحت مطلق بسیار چاق و ورم کرده می نمود . ماه های اول دائم حال به هم خوردگی داشت ولی بعد از مدتی حالش کمی بهتر شد . این روزها شادی و نشاط را به راحتی می شد در چشمان آقاجان دید . بیشتر دست و دلبازی می کرد و دائما مهمانی می داد . مادر هم مشغول تهیه ی لباس و وسایل نوزاد بود و اما ناصرخان که باید خوشحال تر می نمود این طور نشان نمی داد . انگار از پدرشدنش خجالت می کشید . سعی می کرد وقتی مهتا جلوی زن دایی یا مادر ابراز درد یا حال به هم خوردگی می کرد بلافاصه
آن محیط را ترک کند . و این باعث رنجش مهتا می شد . روزی رو به مادر گفت : انگار ناصرخان از این که پدر شده است خجالت می کشد و آنقدر که باید شاد نیست.
مادر با خنده گفت : این چه حرفی است که می زنی ؟ همه مرد ها وقتی که می شنوند پدر شده اند ، حجب و حیایشان مانع بروز شادی می شود . ناصرخان هم آنقدر نجیب است که نمی تواند شادی اش را ابراز کند.
نامه هاي ماکان هر چند هفته یکبار به دستم می رسید و جوابشان بلافاصله پست می شد . در نوشته هایش شیوه ی نگارش مرا می ستود.

ماکان من سلام.
اکنون که این نامه را برایت می نویسم ، ساعتی پیش نامه سراسر احساس عشق تو را دریافت کردم . می دانی چشمانم پر از اشک شد و چندین بار به سینه فشردم.
ماکان عزیزم ، نمی دانم چگونه برایت بنویسم . زیرا این احساس لطیف آنقدر مرا لبریز کرده که جام وجودم دیگر به اندازه یک قطره هم جا ندارد . گفته بودی . گفته بودی شب ها به من می اندیشی . باید بگویم من هم تمام شب را تا خود سپیده به تو فکرمی کنم و هر لحظه دعا می کنم که به سلامت بازگردی ، چون تو اولین مردی بودی که قلبم را تسخیر نمودی و احساس گرم عشق را در من به وجود آوردی . ماکان بگذار از خودم برایت بنویسم . از روزی که دل به تو سپردم این لطف سرگردان درون سینه ام بی تابی می کند و دائم بهانه ی تو را می گیرد و من برای پاسخ به او عاجز مانده ام.
ماکان می گفتی مجنون شده ای پس بدان من هم لیلی توام . معشوق وفاداری که حاضر است جانش را فدایت کند . ماکان عزیزم بعد از رفتن تو بار ها با خودم فکر کردم چرا روزگار این طور برای ما رقم زد . چرا در بدو آشانایی و دلبستگی باید طعم تلخ جدایی را تحمل کنیم . ماکان ، من تمام ساعات روز را به تو می اندیشم . به تو می اندیشم و در عالم خیال می بینم که آمده ای و من با دست هایم غبار خستگی را از تن تو می زدایم و از شوق آمدنت می گریم . شب ها وقتی سرم را بر بالین می گذارم ، صدای جریان خون محزونم را می شنوم که چه عاشقانه و پرشتاب در رگ هایم پیش می رود . و هر ثانیه تو را می خواند.
ماکان سعی کن زود تر به تهران بازگردی تا دوباره ببینمت . حتما با نوشته هایم خسته ات کردم . مرا ببخش . اما خیالم راحت شد که توانستم پاسخ نامه ات را بدهم . از خودت محافظت کن و بدان که در تهران ، زیر یک سقف بلند در اتاقی که عطر نفس های تو را کم دارد ، قلبی برای دیدارت مشتاقانه می تپد . عزیزم دوستت دارم .
دیبا ی تو

mehraboOon
11-19-2011, 01:21 AM
فصل یازدهم

جعفرخان و مادرش به طور رسمی به خواستگاری من آمدند و این بار جواب ردم به ضرر پدر تمام شد ، چون بعد از چند هفته جعفرخان شراکت خود را با پدر برهم زد و بعد از چند روز با دختر اسماعیل مستوفی ازدواج کرد . به هم خوردن شراکت از نظرمادر پدر را دلگیر نکرد ، چون او از نظر سرمایه می توانست ده برابر آنچه را که جعفرخان داشت بخرد . تنها لطمه ی وارده ازنظر اداره ی امور تجارتخانه بود . با بودن جعفرخان ، پدر کمتر به تجارتخانه می رفت و تمام امور به دست وی بود ، اما از زمانی که او پایش را عقب کشیده ، پدر دائما در کنج تجارتخانه بود ، به طوری که شبی از فرط خستگی گفت : از وقتی جعفر رفته من هم از کار زده شده ام . شاید سهامم را جمع کنم و در آنجا را ببندم . سال ها بود که همه ی کار ها حتی سفر به کشور های دور و بر به عهده ی او بود اما حالا من یک تنه با چند شاگرد بی تجربه باید تمام گرفتاری و مشکلات را حل کنم.
از حرف پدر شرمسار شدم . باعث خستگی او من بودم . از سر سفره ی شام کناره گرفتم.
مهتا و ناصر خان یک ماهی می شد که به پیشنهاد مادر پیش ما بودند چون زایمان مهتا نزدیک بود . ناصرخان بلند شد و به اتاق دیگری رفت . انگار بااشاره ی مهتا این کار را کرد چون دیدم میلی به رفتن ندارد .پدر دوباره رشته ی کلام را به دست گرفت : خب دیبا خانم این روز ها کمتر حرف می زنی .طوری شده ؟
از حرف پدر قلبم فرو ریخت . یعنی چه ؟ شاید بویی از نامه هایم برده باشه ؟ سکوت کردم.
-بگو ببینم تو برای آینده ات چه تصمیمی داری ؟ دیگر احساس می کنم بزرگ شده ای . تجرد بس است . باید هرچه سریع ترزندگی زناشویی را آغاز کنی.
از حرف پدر یکه خوردم . چرا چنین حرفی می زد ؟ مگر من وبال گردن بودم ؟ او که سال ها قبل گفته بود هر زمانی میلت است ازدواج کن . در دل به سادگی خود خندیدم . می دانستم مادر پیروز خواهد شد . از بس زیر گوش پدر خوانده بود او را هم موافق خود کرده بود . به یاد شب پیش افتادم که خودم با گوش خودم شنیدم که مادر مثل بچه ها پیش پای پدرم گریه می کرد و از او می خواست بر من سخت بگیرد ووادارم کند که تن به ازدواج دهم . اما با اطمینانی که به پدر داشتم ، هیچ فکر نمی کردم تحت تاثیر حرف های او قرار بگیرد.
از عالم فکر بیرون آمدم . مهتا بلند شد تا با دایه سفره را جمع کند ، اما مادر مانع شد که او دستی به کمک ببرد . آخر کنارپدر روی مبل نشست . آقاجان سیگاری آتش زد و گفت : خب بگو ببینم می دانی آبرو چیست ؟ و چه چیز باعث می شود آبروی صد ساله خاندانی به باد برود ؟
از وحشت سرخ شدم . سرم را بالا کردم تا از چهره ی پدر خشم درونش را بخوانم سپس به آرامی گفتم : آقاجان مگر من چه کرده ام ؟
نگاه پدر هنوز آرام بود . به راحتی نفسی کشیدم.
- هیچ من هستم که خطا کردم . تو هیچ تقصیری نداری . من هستم که سرم را مثل کبک زیر برف فرو کردم و از اطراف خود بی خبرم . مادرت راست می گوید . تجدد و فکر روشن به درد جو کنونی ما نمی خورد.
- یعنی چه آقاجان ؟ مگر من از آزادی که شما به من دادید سوءاستفاده کردم ؟
-دیگر می خواستی چه کنی ؟ از هر کسی که آمد خواستگاری ات عیبی گرفتی و ردش کردي . مخالفت نکردم . گفتم جوان است ، زمان ازدواج را خودش تعیین می کند . این نشد ، یکی دیگر . بالاخره جوابمان را می دهی . بارها به مادرت گفتم اینقدرغصه نخور ، امروز و فرداست که این دختر روانه ی خانه بخت شود . اما انگار حرف های مادرت درست بود . هرچه تو را راحت تر و بدون هیچ فشاری گذاردم ، تو هم بدت نیامد و سوء استفاده کردی . هرکه به این خانه پا می گذارد وصله ای به او می چسبانی . آن یکی کج است ، این زشت است ، این یکی آبله روست پس کی می خواهی تکلیفت را روشن کنی ؟
از کلمه ی آبله رو فهمیدم که پدر از بابت جواب کردن جعفرخان ناراحت است . اما علت اصلی را نمی توانستم به این مسئله ربط دهم . خواستم حرفی بزنم که با اشاره ی مهتا فهمیدم که نباید کار را از این بدتر کرد . پس سکوت اختیار کردم.
پدر دوباره شروع به صحبت کرد : دخترم می دانی که من عمری است در بازار کسب آبرو کردم . اگر تو بیست سال داری من58 سال عمر کرده ام . یعنی چند برابر سن تو تجربه کسب کردم . تا دیروز جوان بودی و خام ، می گفتم هر که بیاید و ردش کند دیگری هست که در این خانه را بزند . بالاخره یک نفر پسند دلش خواهد شد اما از روزی که جعفر را قبول نکردی احساس می کنم مردم به چشم دیگری مرا نگاه می کنند فهمیدم آنان برای محفوط ماندن آبرویشان ، به تو پیر دختری و هزار عیب وعلت دیگر زده اند . به همین دلیل دختر مستوفی را خواستگاری کردند تا به قول معروف عیب طاهری فرزندشان را بپوشانند آبله رو بودن برای مرد عیب نیست . هرکجا می رفت زن می دادندش . زیرا هم ثروت خوبی داشت و هم جذبه ی پول در آوردن . اما
حالا مردم می گویند هرچه خواستگار برای بهادرخان می آید ، حتما عیبی در دختره هست که او را نمی پسندند. وگرنه این همه پسر ، یکی را نباید قبول می کردند ؟
- اما پدر نظر من هم شرط نبود ؟
- من به این حرف ها کار ندارم . جلوی مادر و خواهرت اعلام می کنم اولین خواستگار که پا به درون خانه گذاشت ، اگر مورد تاییدم بود باید قبول کنی.
پدر سکوت کرد و من مثل برق گرفته ها با چشمانی اشک آلود از جا برخاستم و شب به خیری گفتم و خود را در اتاق حبس کردم . تمام کاخ آرزو هام در هم شکسته بود . ماکان را در راهی دور تر از کردستان و شاید در قعر آسمان می دیدم . چرا باید سرنوشت با من چنین می کرد ؟ حالا در تب عشق او می سوختم . نه من حاضر به مرگ بودم ، ولی راضی به خیانت نبودم.
احساس کردم مهتا از صدای گریه ام کنجکاوانه پشت در اتاقم ایستاده است . صدایش را به آرامی بلند کرد و گفت : دیبا جان در را باز کن.
در اتاق را گشودم از دیدن چهره ام با حیرت نگاهم کرد و به آرامی وارد شد . هیکل سنگین خود را روی تخت ولو کرد و سرم را روی زانو هایش گذاشت گریه امانم را بریده بود . مهتا سرم را بوسید و مرا به سکوت دعوت کرد . بعد از این که قدری آرام شدم شروع به صحبت نمود.
-خواهرکم ، خودت خواستی این طور شود . چرا پدر را روی دنده ی لج انداختی ؟ بس نبود این همه آزادی که به تو دادند ؟ آنها هم دوست دارند ازدواج تو را ببنند . آخر تاکی می خواهی مجرد بمانی ؟ چرا خودت را عذاب می دهی ؟ به خدا ازدواج ترسی ندارد . تو را به غریبه که نمی دهند . پدر هر کس را که صلاح بداند و از وی اطمینان کسب کند به دامادی می پذیرد عزیزم . اگر نمی خواستی که نظرشان را به تو تحمیل کنند ، چرا خودت از بین این همه خواستگار یکی را قبول نکردی ؟ بگو ببینم مگر من یا مادر که ازدواج کردیم به مشکلی برخورده ایم که تو از ازدواج می هراسی ؟
جوابی نداشتم بدهم فقط اشک هایم بود که حسی از درد درونم داشت ،وگرنه غیر آنها هیچ کس از غم عاشقی ام آگاه نبود.
مهتا اشک هایم را با انگشتانش سترد و افزود : پدر خودش هم عذاب می کشد . هیچگاه دوست نداشته که حرفش را به کسی تحمیل کند . اما حرف مردم زیاد است . در دروازه را می شود بست اما دهن مردم را نه . تمام سختگیری های امشبش به خاطرآبرویمان است . بیا و خودت یکی از خواستگارانت را انتخاب کن ، قبل از این که برایت تصمیم بگیرند . به خدا خوشبخت می شوی . تو که عاشق نیستی که خود را این همه زجر می دهی.
در قلبم ندایی برخاست . به آرامی سر بلند کردم و دستان مهتا را گر فتم . تو از کجا می دانی من عاشق نیستم ؟
چهره اش سپید شد . انگار باور نمی کرد این حرف از زبان خواهر کوچکش خارج شده باشد.
-قول می دهی رازم را نگه داري ؟
-خدای من مگر دیوانه شده ای ؟ چرا چرند می گویی دختر ؟ تو را به خدا بگو . فقط نمی خوام بشنوم عاشق پسر نانوا یا باغبان شده ای.
سر به زیر گفتم : نه فقط اگر می خواهی رازم را با تو در میان بگذارم قسم بخور به هیچ کس حرفی نمی زنی.
مهتا لیوان آبی سر کشید و گفت : جانم به لب رسید . این اضطراب ها برای بچه ام ضرر داره بگو دیگه.
با خجالت گفتم : من .... من عاشق ماکان هستم . الان یک سالی می شود که خاطر همدیگر را می خواهیم.
مهتا به شدت ضربه ای بر دست زد و گفت : خدا مرگم بدهد . آخر کار خودت را کردی ؟ از چیزی که می ترسیدم سرمان آمد .خدای من چرا ماکان ؟ مگر نمی دانی این غیر ممکن است ؟
سر بلند کردم : چرا غیر ممکن است ؟ او بهترین مردی است که در عمرم دیده ام.
-ولی او زن داشته . خودت نیز می دانی که پدر از وابستگان نظامی شاه بدش می آید با این که ماکان از زمامدار این مملکت دل خوشی ندارد ، هرچه هست لباس رسمی آنها را می پوشد و در سفره اش نان آن وطن فروش را می خورد.
- چه می گویی مهتا ؟ مگر ماکان رفیق پدر نیست ؟ مگر نمی دانید زنش سال ها پیش مرده است ؟ مگر بار ها خودت از وی تمجید نکردی ؟
مهتا به آرامی گفت : پس اصل و نصبش چه می شود ؟
-من کاری به اصل و نسبش ندارم . چه می دانید شاید از ما اصالت بیشتری داشته باشد . او از جعفرخان که دل پدر را برده بهتر نیست ؟
مهتا کمی سکوت کرد.
-آخر چطور ؟ ماکان که تهران نیست . الان 14 ماهی می شود که او را ندیده ایم.
بلند شدم و به طرف گنجه رفتم و نامه های ماکان را جلوی او گذاشتم . مهتا خم شد و زیر نور لامپ شروع به خواندن نامه ها کرد.
-عجب سر به هوایی ! اگر پدر می فهمید گوش تا گوش این کله ی پر از کاه را می برید.
محکم مقابلش بلند شدم ، اشکهایم را پاک کردم و گفتم : سرم را هم ببرد مهم نیست . من او را می پرستم . بگذار به خاطرعشق ماکان بمیرم.
مهتا متعجب گفت : دختر، خدا مرا مرگ بدهد . یعنی آنقدر شیفته ی او شده ای که حاضری به خاطرش بمیری ؟ اگر آن روز درباغ شمیران کمی لجاجت به خرج داده بودم الان ماکانی در کار نبود . می د انستم چگونه سد راه عشقتان شوم . بگو ببینم حتما برایش می نویسی به خواستگاری ات بیاید . حتما خود را مثل کنیزی به پایش می اندازی و عجز و ناله می کنی . بگو ببینم چنین خواهی کرد ؟ می دانی از حرمتت نزد او خواهی کاست ؟ اصلا چه می دانی شاید او قصد ازدواج نداشته باشد ، یا اگر هم بیاید پدر ردش کند . به این ها فکر کرده ای ؟ آن وقت باید یک عمر از خودت و او متنفر باشی . قول بده چنین بی عقلی نکنی
دیبا!
-اگر کمی ار طرف پدر مطمئن بودم یا می دانستم ماکان صد در صد تصمیم نهایی اش را گرفته است ، برایم مهم نبود به پایش بیفتم ، زیرا عاشقش بودم . اما می ترسیدم ماکان در اجرای این امر پایش بلرزد . آن وقت یک عمر کینه اش را به دل می گرفتم.
دوباره اشک هایم سرازیر شد.
-قول می دهم کاری بر خلاف شئون خانوادگی مان نکنم . اما من می میرم مهتا . دوباره می گویم با کسی به جز او پیمان نخواهم بست.
مهتا در حالی که نامه های ماکان را تا می کرد به دستم داد ، گفت : غصه نخور .دخترکم. هیچ کس از فراغ کسی نمرده است .حالا برو قایمشان کن یا اصلا بسوزانشان . خدا می داند آخر و عاقبت تو چه خواهد شد.
از جا برخاست سرم را بوسید و به سینه فشرد . با لحنی مادرانه گفت : طفلک بیچاره ی من چه راهی را برای زندگی شروع کردی!
و سپس اتاق را ترک کرد . می دانستم رازم را حفظ خواهد کرد.
روز ها به سرعت می گذشت از فرط اندوه و غم ، پوست استخوانی شده بودم . آرزو می کردم هیچ خواستگاری در خانه یمان را نزند . پدر کمتر با من سخن می گفت . تمام شب کارم گریه بود . انگار در تمام خانه سایه ی غم بار مرگ نشسته بود.
نامه های ماکان می رسید و من در جوابشان به چند خط بسنده می کردم . چه فایده ای داشت که بی دلیل او را به دنبال خویش بکشم ؟ باید در یکی از همین روز ها موضوع را برایش مطرح می کردم.
یک روز دم عصر موقع صرف چای مادر کنار مهتا نشسته بود و با چشمانی اشک آلود مرا می نگریست . انگار در حال مرگ بودم که با چنین نگاهی مرا می نگریست.
با صدای مادر از عالم خیال خارج شدم.
-دیبا جان مادر تو را چه می شود که مثل میت ها رنگ به چهره نداری ؟ تو رو به خدا مرا خون به جیگر نکن.
احساس کردم اشک من نیز دارد فرو می ریزد . در قلبم رازی سنگینی می کرد که گفتنش برابر با مرگم بود . بلند شدم . دلم به حال خودم می سوخت . دختری بودم که نمی توانست غمش را به مادر بگوید . حال غریبی را داشتمم که در جمعی معذب است . بی هیچ کلامی از اتاق خارج شدم . در زیر نگاه های مهتا حالت آتشفشانی را داشتم که در حال فوران بود.
شب های آذر به پایان می رسید . من همچنان مریض احوال بودم . هیچ خورد و خوراکی نداشتم . تازگی ها احمد بیشتر به خانه ی ما سر می زد و اغلب برای شام می ماند تا پدر را ببیند . از قرار معلوم درنیشابور معدن فیروزه ای یافته بود و قصد سفربه آنجا را داشت.
یک شب مهتا به بالینم آمد.
-دیبا جان چرا خودت را زجر می دهی ؟
یکی از نامه های ماکان را روی سینه ام گذارده بودم . مهتا نامه را دید و آهی از سینه سر حسرت کشید.
-به تو چه بگویم خواهرم ؟ حاضر به دیدن زجر تو نیستم . برایش بنویس که بیاید . چاره ای نیست.
از فرط غم گریه کردم . انگار خدا می خواست که ما هیچگاه به هم نرسیم.
-نمی توانم برایش بنویسم.
-چرا نمی توانی ؟ شاید بتوانیم نظر پدر را عوض کنیم.
-تو از ماجرا بی اطلاعی.
-منظورت چیست ؟ از چه ماجرایی ؟ برایم بگو.
با بغض گفتم : ماکان برای سه ماه قرار است به هنگی دیگر اننقال پیدا کند . در نامه ی اخیرش گفته است تا یک ماه نشانی دقیقی ندارد . نزدیکی های عید نشانی اش را خواهد داد . دیگر به او دسترسی ندارم . به همین دلیل فکر می کنم ما هرگز به هم نمی رسیم.
باشنیدن حرف هایم او هم با حالم گریست . هر دو ساعتی در آغوش هم اشک ریختیم . بعد از من قول گرفت که به خود بقبولانم با سرنوشت نمی شود بازی کرد.
امیدوارم تا قبل از عید نوروز نشانی دقیق ماکان را به دست بیاورم . چون شاید همین فاصله ی کوتاه سرنوشت ما را تغییر دهد .
زمان زایمان مهتا فرا رسید . از عصر تا صبح روز بعد درد کشید و سرانجام دختری کوچک و زیبا به دنیا آورد . آقاجان درگوشش اذان گفت و نامش را پریا گذاردند . از ماکان خبری نداشتم . شب ها کارم شده بود مرور نامه های گذشته اش . تا پاسی از شب چراغ اتاقم روشن بود و در عالم رویا در کنار او سر می کردم . روز ها مهمانانی برای دیدار مهتا و فرزند کوچکش می آمدند. اوضاع خانه درهم بود ،و در این میان تمام زندگی من در آن نامه ها خلاصه می شد . مادر بسیار خوشحال بود و با همه ، از جمله من سر شوخی داشت . اما دریغ از این که من به جز ماکان به چیز دیگری فکر نمی کردم .
مدت ها بود لبخند از لبانم محو شده بود.
یک روز عصر زن دایی مهوش و خواهرش شهناز که از رشت آمده بود به همراه دایی خشایار و سروناز و صنوبر به خانه ی ما آمدند . از قضا ناصرخان و زن دایی و طاهره هم حضور داشتند . در اتاق پذیرایی جمعشان جمع بود که صحبت از احمد و کار وبارش پیش آمد . مهوش خانم شروع به تعریف از پسرش کرد ، از خانه و ماشین و باغی که در نیشابور خریده بود ، و هزارتمجید دیگر . زن دایی طاهره حرف های مهوش را به تمسخر می گرفت و هر لحظه میان حرفش می دوید و با لحن پرکنایه از اوسوال می کرد . همیشه این رفتار بین دو زن دایی ام موسوم بود . یکی تعریف می کرد و دیگری کنایه می زد . از جو اتاق خسته شدم . هیچ وقت تحمل این حرف های صد تا یک غاز را نداشتم.
مهتا روی ایوان نشسته بود و ناصرخان پریا را در آغوش داشت و با هم گرم گفتگو بودند . از دور به عشق آنان غبطه می خوردم. با این که مهتا اول عقدشان ناصرخان را نمی خواست ، حالا بعد از چند سال زندگی و تولد پریا عاشقش بود.
ای کاش من هم در همان زمانی که نوجوانی بیش نبودم ازدواج می کردم ، شاید حالا از دست عشق و ناکامی در امان بودم . اما باز به خود نهیب زدم: یک تار موی ماکان را به یک دنیا نمی دهم . دوری اش هم برای خودش لذتی دارد و عشقم را سوزان ترمی کند.
شب بعد از رفتن مهوش و خواهرش موقع صرف شام مادر انگار می خواست مطلبی را عنوان کند ، با نگاه پدر ساکت شد . پدرنگاهی به جمع کرد و گفت : یک ماه دیگر تا سال نو باقی مانده است . امشب مسئله ای را می خواهم عنوان کنم که شاید درسومین روز عید به اتمام برسد . روی حرفم با توست دیبا.
از شنیدن اسمم میخکوب شدم.
- احمد از تو خواستگاری کرده است . از نظر من و مادر تایید شده است . نظر تو را نمی خواهم ، فقط می خواستم بدانی که قرارهای ما گذاشته شده است . قبلا دایی ات در تجارتخانه مسئله را عنوان کرده بود و امروز زن دایی ات تو رو خواستگاری کرد . می خواستم بگویم عزیزم خودت را آماده کن.
قاشق از دستم سر خورد . اشک جلوی دیده ام را گرفت . مثل دیوانه ها شده بودم . با گریه ی بلندی از اتاق خارج شدم .
صدای ناصرخان و مادر را شنیدم که به پدر می گفتند : ناراحت نشوید آقا . او هیچ وقت فکر نمی کرد احمد از او خواستگاری کند ، به همین خاطر در وهله ی اول جا خورده است.
ناصر خان افزود : آقاجان بگذارید عروس شود ، بعد همه چیز به روال عادی برخواهد گشت.
دیگر هیچ نفهمیدم . فقط دست های مهتا بود که مرا روی تخت می نشاند . گریه امانم را بریده بود . با صدای بلند فریاد زدم :ماکان را دوست دارم.
مهتا جلوی دهانم را گرفت :آرام باش عزیزم . تو رو به خدا آرام باش . نگذار آقاجان یا ناصرخان بفهمند به خدا می کشنت.
گریه ام را فرو نشاندم :من از احمد بیزارم مهتا . تو که این را خودت خوب می دانستی . نباید می گذاشتی این مسئله مطرح شود.
-مگر خواهر . من در آن حدی هستم که بتوانم روی حرف آقاجان یا مادر حرف بزنم ؟ تو هم سخت نگیر . او را که نمی شناسی. شاید اگر آنقدر که فکرت را مشغول ماکان کرده بودی کمی به احمد می اندیشیدی ، حالا او هم می توانست برایت عزیز باشد.
از فرط گریه صدایم گرفته بود : نه نباید چنین شود . پدر حق ندارد مرا وادار کند احمد را بپذیرم.
مهتا هم گریه می کرد : عزیزم ، آرام باش . خون به پا می کنی . بیا و ماکان را فراموش کن . باور کن عشق تلقینی بیش نیست.
-نه مهتا ، من هرگز او را فراموش نخواهم کرد . عشقش در خون و رگ هایم جاری است . اگر عاشقی تلقین است ، پس زندگی
هم سرابی بیش نیست.
-اما تو مجبوری او را فراموش کنی . دیدی پدر چه گفت ؟ آنها تصمیم خود را گرفته اند .
- بله دیدم چگونه مرا نابود کردند . اما باور ندارم مرا به پول و ثروت احمد فروخته باشند.
- این چه حرفی است که می زنی ؟ پدر احتیاجی به اموال او ندارد . این نسبت را به آقاجانم نده.

سه روز را در حالت نیمه بی هوش گذراندم . مدام روی تخت افتاده بودم . مادر به بالینم می نشست . انگار از جریان مطلع بود ،اما هیچ نمی گفت . صبح یکی از روز ها که در تب می سوختم ، خواب دیدم ماکان کنارم نشسته است ، با دسته ای از گل های رز . صدای نفس هایش، بوی عطرش و نافذی چشمانش را می دیدم . زیر نور این عروس آسمان ، چهره اش گیرا تر از همیشه بود . لبخندی زد و دسته گل را به من داد . به آرامی گفت : با احمد برو.
از خواب برخاستم . چه رویای هولناکی بود . مگر می شد عاشقی معشوقش را از خود براند ؟ اما همین حرف او چنان نیرویی به من بخشید که احساس کردم این امر ، امر خود ماکان است و دیگر سرنوشت من به همین جا ختم می شود و هیچ راه فراری نیست.
مادر بر بالینم نشسته بود . وقتی چشم گشودم بوسه ای بر پیشانی ام زد.
بی مقدمه گفتم : به احمد بگویید جوابم مثبت است.
مادر دستانم را گرفت و با خوشحالی گفت : خوشحالم کردی . می دانستم دختر عاقلی خواهی شد.
- اما مادر می دانم خوشبخت نخواهم شد.
- چرا عزیزم . احمد پسر خوبی است . به دلت بد نیار.
- خوبی اش ارزانی خودش . بلاجبار زنش می شوم.

mehraboOon
11-19-2011, 01:24 AM
فصل دوازدهم

عصر آن روز لباس مرتبی به تن کردم و به اتاق پدر رفتم . حالا من دختری 20 ساله بودم که دنیا را به طور دیگری می دیدم وبه سرنوشت شوم خویش راضی شده بودم . باید می پذیرفتم . به خاطر خانواده و آبرویمان . شاید به قول مهتا پدر ماکان را نمی پذیرفت ، آنوقت چه می توانستم بکنم ؟
در اتاق را زدم و صدای بم و گفته پدر مرا به داخل فرا خواند . بیا تو.
-سلام آقاجان.
سرش را از روی اوراقی که پیش رویش بود بلند کرد و به اکراه پاسخ سلامم را داد . روی صندلی مقابلش نشستم.
- چه کار داري ؟
دوباره دو دل شدم.

- چه کار داری ؟ حرف بزن.
آقاجان آمدم بگویم....
دوبار نتوانستم حرفم را به آخر برسانم . برای این حرف باید کلی جسارت به خرج می دادم.
-بگو پس چرا ساکتی ؟
- آقاجان می خواستم برای ازدواج با احمد شرایطی قائل شوم.
از جمله ی آخرم پدر سرش را بلند کرد و مستقیم به چشمانم خیره شد . انگار انتظار این همه گستاخی را نداشت . در حالی که چهره اش درهم رفته بود گفت : چه گفتی ؟ شرط ؟ چه شرطی ؟
- امیدوارم بپذیرید .
- بگو ببینم.
- می خواستم درخواست کنم مراسم عقد و ازدواجم را با هم بگیرید و اصلا نمی خواهم مثل مهتا برایم مهمانی بدهید . دوست دارم همه چیز در حین سادگی برگزار شود.
پدر با حالتی برافروخته برخاست ، دست هایش را مشت کرد و روی میزش کوبید.
- ساکت شو دختر ، بس است . تو دیگر داری وقاحت را به حد اعلا می رسانی . چه گفتی ؟ جشن نمی خواهی ؟ خرج نکنم ؟ می خواهی تو را مثل بیوه زن ها به خانه ی پسردایی ات بفرستم ؟ می خواهی مردم کوی و برزن پشت بهادرخان زندی لغز بخوانند ؟ بعد از انکه همه ی خواستگارانت را جواب کردی، حالا می خواهی حرف های مردم را درست جلوه دهی ؟ بگو نظرت غیر ازاین است . یا این که دوست داری مردم بگویند دختره عیبی داشت که بی سر و صدا دستش را به دست پسردایی اش دادندرفت ؟ محال است . بس کن . بلند شو برو . راست می گفت مادرت . تو کم جنبه هستی . آزادی بیش از حد تو را گستاخ کرده.
از جا برخاستم سرم گیج رفت و سیل اشک از چشمانم جاری بود.
- برو بیرون.
-می روم اما بدانید سر سفره ی عقد به جای بله جواب منفی خواهم داد.
پدر برای اولین بار در طول عمرم مثل شیری زخم خورده به طرفم خیز برداشت و سیلی محکمی به صورتم نواخت . از فرط درد دستم را روی گونه ام گذاشتم . احساس کردم جلوی دیدگانم تاریک شد . هیچ چیز نمی دیدم . محکم به در اتاق خوردم . درباز شد و من به صحن حیاط پرت شدم و سرم به شدت به لبه ی جوی آب ایوان خورد . دیگر هیچ نفهمیدم.
نمی دانم چقدر در بیهوشی بودم .اما وقتی چشم باز کردم ، مادر کنارم نشسته بود و به آرامی اشک می ریخت . آن طرف ترپدر پشت به من کنار پنجره ی اتاقم ایستاده بود و به بیرون نگاه می کرد.
با صدای مادر که به آرامی او را مخاطب قرار داد رو برگرداند.
- بهادرخان دیبا به هوش آمد.
پدر نگاهی به صورتم افکند و آرام اتاق را ترک کرد . با این که عصبی بود می دانستم از رویم خجل است . هنوز هم می شد درعمق نگاهش مهر و محبت پدری را دید.
مادر دارویی در قاشق ریخت و آرام در حلقم سرازیر کرد . آن قدر گریه کرده بودم که چشمانم پف آلود شده بود . دست هایم را گرفت و آرام آرام شروع به نوازش کرد . به چهره اش خیره شدم . دلم برایش سوخت . چقدر باید از من و اعمالم زجر می کشید و شرمسار می شد ؟ چرا ؟چرا نباید به خواسته ی او هرچند باعث تیره بختی ام بود ، تن می دادم ؟ مدت ها بود که احساس می کرد هر روز که می گذرد غصه ی من او را پیر تر می کند . هیچ مشکلی جز من نداشت.
پدر حال و روزش بهتر از مادر نبود . از غم این که مردم کوی و برزن پشت سرش حرف هایی می گویند ، چهره اش تیره وگرفته می نمود . حتما می ترسید دیگر کسی سراغ من نیاید . انگار خنجر خانواده ی جعفرخان تا اعماق قلب او رسوخ کرده بود . می دانستم از همان دوران کودکی احمد را هیچگاه دوست نمی داشت . اما به خاطر آبرویش به این وصلت رضایت داده بود.
چه می شد من به خاطر آبرویشان ، به خاطر پدر و مادر ، به این ازدواج رضایت می دادم ؟ شاید مرور زمان خاطره ی ماکان رااز لوح ذهنم پاک می کرد . به امید آینده ای روشن دیده بر هم نهادم.
صبح روز بعد سعی کردم بشاش از جا برخیزم . به زندگی لبخند بزنم و حرف های سرد و زجر آورم را در صندوقچه ی قلبم پنهان کنم و تن مادر مهربانم را نلرزانم . می خواستم آنها هم خوش باشند و فکر کنند من با دلی شاد به خانه ی احمد می روم .
نمی خواستم بعد از رفتنم این غمم که مبادا من در سختی و تنفر از احمد سر کنم آنها را از پا در آورم.
با رویی باز سر سفره نشستم . پدر و مادر هر دو مرا با بهت و تعجب می نگریستند . زیر شادی ام غمی پنهان بود . اما سعی کردم این ماه اخری را که با انها سر می کردم باعث کدورتشان نشوم . مهتا پنهانی به من می خندید شاید فکر می کرد عشق ماکان عشقی آبکی بوده و از دیشب تا امروز من او را به کلی فراموش کرده ام و از شوق عروسی یادی از او در دلم نیست.
بعد از پایان ناشتا ، پدر زود تر از همه خانه را ترک کرد . بعد هم ناصرخان صورت پریا را بوسید و خانه را ترک کرد . درآشپزخانه مهتا در کنارم ایستاد و به آرامی گفت : ضربه دیروز انگار کاری بوده . امروز بشاشی . خدا رو شکر که سر عقل آمدی. دیبا جان پدر هم بد تو را نمی خواهد.
با خنده ی مصنوعی گفتم : آه بله ، مهتای عزیز. همه چیز را مدت هاست فراموش کردم . فقط به خاطر این که احمد را نمی خواستم ، با همه لج کردم و گرنه الان مدتی است که از ماکان خبری ندارم . امیدم فقط به آینده است که شاید روزی احمد را....
مهتا دستی به موهایم کشید و گفت : می دانم تو هم روزی به او علاقه مند خواهی شد.
بعد از خروج از مطبخ پا به حیاط اندرونی گذاردیم . مادر روی ایوان نشسته بود و قلیان می کشید . کنارش لبه ایوان نشستم وبه رویش لبخند زدم . مادر نگاهی به اطراف انداخت و به کلثوم که مشغول جارو زدن اتاقی بود گفت : کلثوم خانم تمیز جاروکن . بعد هم برو سراغ مهمانخانه و ناهار خوری . امروز مهمان داریم . ظرف ها را هم دستمال بکش تا تمیز شوند.
بعد رو به من گفت : دیبا جان تو هم برو حمام . فرستاده ام آب گرم کنند . برای بعد از ظهردایی ها و خانواده شان مهمان ما هستند . درست نیست تو را با سر روی نامرتب ببینند . قرار است امروز برایت رونما بیاورند.
آرام برخاستم:چشم مادرجان . تا ظهر خیلی مانده . می روم اول سری به اتاقم بزنم . می خواهم تغییراتی در آنجا بدهم.
مادر با لبخند گفت : الهی قربونت بشم . چه خوب عاقل شده ای . برو . آب که گرم شد صدایت می کنم.
با چشمانی خیس از اشک برخاستم تا مادر انها را نبیند.
گریه ی پریا از اتاق قدیم مهتا ، که حال اتاق موقتی انها شده بود به گوش رسید . خیلی وقت بود که پریا کوچولو را در آغوش نگرفته بودم . دلم برای بوی تنش و چشم های خاکستری اش تنگ شده بود . وارد اتاق مهتا شدم . در حال عوض کردن لباس پریا بود و او یک بند گریه می کرد . با صدای باز شدن در مهتا روگرداند . لبخندی زد و گفت : چه عجب سری به خواهرزاده ات هم زدی.
خنده ای کردم و گفتم : می دانی که حال و روزم خوب نبود . حتی گاهی اوقات هم خودم را فراموش می کردم.
- مهتا چقدر ناصرخان را دوست داري ؟
با نگاهی متعجب گفت : نمی دانم . اما انقدر که از دوری اش احساس تنهایی می کنم . چه شده باز رفتارت مشکوک است ؟
- هیچی خواهرجان داشتم فکر می کردم یعنی من هم می توانم روزی مثل تو دلم برای احمد تنگ شود یا نه . مهتا خنده ای کردو گفت : حتما مطمئن باش و سپس افزود : البته این ها همه حالات شخصی من است ولی فکر می کنم در تمام زن ها یکی است. غالبا زن ها چون از عواطف و احساسات ظریف برخور دارند ، خود را با هر وضعیتی تطبیق می دهند . حتی گاهی اوقات وجدانت نمی گذارد احساس کنی که باعث آزارش شوی، چون آن قدر او به تو محبت می کند که احساس می کنی دوستش داری.
بچه را آرام در آغوش من جای داد . بعد با نگاهی فیلسوفانه خنده ای کرد و گفت : ببین وجود یک بچه ی کوچک چقدر باعث آرامش روح می شود . وقتی او را از شیر جانت سیراب کنی و بپرورانی تمام عشقت به او معطوف می شود ، آنقدر که هیچ وقت فکر نمی کنی تنهایی.
خنده ای کردم و گفتم : یعنی حرف هایت را باور کنم ؟ ممکن است من بعد از تولد کودکی ، در قلبم نسبت به احمد احساس....
- به حرف هایم اطمینان کن . تو هنوز از احمد محبتی ندیدی یعنی نه فکرش را کرده بودی و نه فرصتش را داشتی . شاید بعد ازگدشت مدتی از ازدواجت بر این اشک ها و حسرت ها و عشق بی پایه ات بخندی.
حرف های مهتا مرا به فکر فرو برد . اصلا نمی خواستم در مورد احساسم به احمد حرفی بزنم . بچه ممکن بود باعث شود من به احمد نیندیشم . می توانستم این گونه تنفرم را برای همیشه پنهان کنم و عشقم را نثار فرزندمان نمایم . پریا را محکم دراغوش فشردم و بوسیدم . با دست هایش بازی می کردم و طفلکی در خواب بود و فقط گردنش را تکان می داد . دوباره او رابوسیدم .چشم گشود و لب غنچه کرد . می خواست گریه کند فوری به مهتا دادمش و به اتاق خودم پناه بردم.
در حال و هوای خودم بودم که مهتا خبر داد آب گرم شده است و دلا منتظر است . صدایم را بلند کردم و گفتم : باشد دایه جان می آیم.
بلند شدم اماده شوم که در اتاقم را زدند.

- بیا تو.
زهرا بود . از دیدنش قلبم فرو ریخت . حتما حامل نامه ای از ماکان بود.
- خانم جان نامه داشتید.
خدایا چرا ؟ چرا حالا ؟
نامه را گرفتم و انعامش را دادم . در اتاق را چفت کردم کسی وارد نشود.
-ماکان عزیزم ، شرمنده ام . دیبای خود را ببخش.
نامه را گشودم . نمی دانستم چگونه نامه را به پایان برسانم . پس از خواندن نامه شادی ام به غم تبدیل شد.
دیبای عزیزم . سلام.
امیدوارم حالت خوب باشد . اگر جویای حال منی ، خوبم . مدتی است در هنگی مشغول تعلیم نظامیان هستم . قرار بود به تهران بازگردم . اول فکر می کردم بعد از امدن از کردستان به شوشتر ، بلافاصله ماموریتم به اتمام می رسد . اما طی حکمی جدید دو سال دیگر این جا می مانم . قرار است به شیراز بروم و اثاثم را به اینجا انتقال دهم . شوشتر شهر زیایی است . هوادر اینجا بر خلاف کردستان گرم است.
دیبای عزیزم . شاید این اخرین نامه باشد که به دست تو می رسد . نمی دانم چرا اما احساس می کنم نباید قلب و روح تو را بی جهت به بازی بگیرم . حال که از تو دورم نباید تو را پا سوز خود کنم . امیدوارم مرا ببخشی . هر کجا هستی برایت آرزو ی خوشبختی می کنم.
دوستدارت ماکان.

خدای من چرا ؟ اشک هایم بود که روی نامه سرازیر می شد . نامه اش سراسر بی احساسی بود . آیا من تا کنون بازیچه ی اوبودم ؟ هرگز تو را نمی بخشم . اگر دوستت نمی داشتم شاید با همین دست هایم خونت را می ریختم.
ساعتی را به حال خود گریستم . اما در اعماق قلبم مسرور بودم . این بار خدا بامن بود و می دانست که نمی توانم برای ماکان بنویسم دارم ازدواج می کنم . رفتم و نامه هایش را یکی پس از دیگری به اتش کشیدم ، در حالی که از ته دل می گریستم.
نزدیک ظهر بود که دایه وارد اتاق شد و گفت : دیبا جان چه شده عزیزم ؟
- هیچی دایه جان .
- رفتی حمام ؟ الان مهمان ها می آیند.
- نه دایه حوصله ندارم . به درک که می آیند.
- خانم جان خدا مرگم بدهد . این طور حرف نزنید . امروز روز مهمی برای شماست.
باز به یاد مادر افتادم اگر چنین مرا می دید حتما پس می افتاد.

mehraboOon
11-19-2011, 01:25 AM
فصل سیزدهم

موهایم را به سادگی شانه کردم و کت و دامن کرم رنگم را پوشیدم . جلوی آینه ایستادم . هنوز سرخی چشمانم برطرف نشده بود . دایه ورود خانواده ی دایی خشایار را اعلام کرد . مادر و مهتا به استقبالشان رفتند . من از پشت پنجره ی اتاق مهمانخانه به حیاط نگاه می کردم . نمی دانستم باید چه کنم . صدای مهوش خانم را شنیدم که از هوای خوش بهار ابراز رضایت می کرد .
پشت سرش دایی جان وارد شد و خواهر زن دایی شهناز ، همراه سروناز و صنوبر به آنها پیوستند . دنبال سرشان نوکرهای دایی جان با سینی های پر از نقل و نبات و هدیه های کوچک و بزرگ وارد شدند . دایه اسپند دود می کرد و مادر هم شهناز ومهوش را در آغوش می فشرد . غلام پیر خانه شیرینی تعارف نوکر ها کرد و آنها سینی ها را پس از چرخی روی هوا به زمین گذاشتند و به اشاره ی دایی جان خارج شدند . دایه دوید و از طرف مادر به هر کدام انعامی داد . تمام خانه غرق شور و نشاط بود،جز من که فقط خیره به این صحنه ها نگاه می کردم . انگار هیچ کدام از این شادی ها از آن من نبود . کم کم صدای هلهله ی زن ها به اتاق رسید . مادر در را باز کرد . اول دایی جان با ابهتی خاص وارد شد و بعد از آن زن دایی . بقیه هم به ترتیب سن وارد شدند.
دایی از دیدن من که پشت پنجره ایستاده بودم لبش به خنده باز شد . سرم را پایین گرفتم و سلامی کردم . دایی جلو آمد و مرا در آغوش کشید.
-عروس گلم چرا نیامدی بیرون تا در شادی ما شریک شوی ؟
حرفی نزدم . دایی جان بوسه ای بر پیشانی ام گذارد و زن دایی مرا با آغوشی باز در بر گرفت و به آرامی گفت : پکر نباش .داماد هم طرف های ظهر سر و کله اش پیدا می شود.
با ورود پدر همه برخاستند . پدر با دایی دست داد و در کنار ناصرخان نشست و کمی بعد خانواده ی دایی جمشید آمدند . بعداز احوال پرسی های اولیه ، صحبت به جشن و مقدمات آن کشیده شد . همه در حال و هوای حرف های قبل از عروسی وتدارکات آن به سر می بردند . به جز من که اصلا حواسم به جمع نبود . زن دایی گفت که برای مهر من از سهم خودش یک باغ5 هزار متری در رشت در نظر گرفته است . دایی جان هم دو مغازه زیر بازارچه را پیشنهاد داد . آخر کار شهناز خانم خنده ای کرد و گفت : بگذارید ببینم احمدخان چه پیشنهادی می دهد.
مرد ها سرگرم گفتگو خود شدند . حوصله ام سر رفته بود . هوای خانه برایم خفه کننده بود . هر لحظه در فکر فرار از آن جمع بودم . ناگهان مادر برخاست و از اتاق خارج شد که نزد دایه برود و دستورهایی بدهد . من نیز پشت سر مادر از اتاق بیرون رفتم.
. مادر با دیدنم لبخندی زد و گفت : دیبا جان چرا آمدی بیرون ؟ برو بشین و گوش کن ببین حرف هایشان را می پذیری یا نه.
با اخم گفتم : کنایه نزنید . مادر شما همه کار ها را بدون مشورت انجام دادید حالا می خواهید بروم کارهای شما را بپسندم ؟ آمدم کمی هوا بخورم ، تا شاید همه راحت تر بتوانند با نبودن من حرف هایشان را بزنند . پدر هم اینطور صلاح می داند.
-این هم حرف درستی است . برو کمی استراحت کن . برای ناهار صدایت می زنند.
به شوق فرار از آن جمع ، خود را به اتاقم رساندم و روی تخت فنری ام ولو شدم . دیدگانم پر از اشک بود و حسرت . نمی دانم چه مدت به سقف خیره مانده بودم که صدای دایه از آن طرف حیاط به گوشم رسید.
-دیبا خانم ، عزیزجان بیا ناهار . همه منتظر شما هستند.
از راهروی اتاقم عبور کردم و به اولین پله ی حیاط رسیدم که ناگهان تنه ام به شدت به شانه ايی قرص و محکم خورد . از درد دست روی کتفم گذاردم و در یک ان احمد را دیدم که به سمت اتاقم می آمد . از ترس این که نگوید چه دختر و عجول و سر به هوایی ، درد را در خود فرو بردم و سلام محکمی کردم . بدون این که به چشمانش نگاهی کنم آرام از کنارش عبور کردم . چند قدمی دور نشده بودم که صدایم زد : دیبا ، دیبا بایست.
مکثی کردم . برگشتم مستقیم در چشمانش خیره شدم . از نگاهم شراره های نفرت می بارید.
- بله حرفی داشتید ؟
-می خواستم بگویم همه منتظر تو هستیم.
-خودم شنیدم . بعد از این مرا هم تو خطاب نکنید . یا دست کم تا همسرتان نشده ام . هیچ علاقه ای ندارم از حالا با من احساس راحتی کنید.
احمد از حرفم یکه خورد . قدمی به عقب برداشت و دست در موهایش کشید و با خشم گفت : باشد ، خانم محترم.
از اولین گامی که به سوی انتقام برداشته بودم دلشاد بودم . حالا دیگر به خاطر ماکان نبود ، زیرا او برایم مرده بود . من هرگزاحمد را دوست نداشتم و در آینده هم نمی داشتم . اگر کس دیگری به جای من بود ، شاید از این انتقام وحشیانه می گذشت ،اما من نمی توانستم ، زیرا در مورد احمد که ذره ای مهرش را به دل نگرفته بودم ، این گذشت سخت بود.
به حیاط اصلی رسیدیم . مادر برای کنیز حمامی غذا کشیده بود و با دست خودش ظرف را در پارچه می پیچید. کنار قابلمه سبدی پر پرتقال و شیرینی بود ، و طرف دیگری پر از انواع میوه . مادر همیشه در شادی هایش همه را ، از فقیر و غنی سهیم می کرد . کنیز حمامی جلوی در اتاق به من خورد . با صورت خیس عرقش جلو آمد و رویم را بوسید.
-ماشالله ، دیبا خانم . الهی خوشبخت شوی مادر .به خدا همیشه سر نماز برای شما دعا می کردم . می دانید من هم مثل مادرتان هستم . همیشه شما دو خواهر را دوست داشتم . حالا هم پریا کوچولو اضافه شده . امیدوارم شما هم دختری بیاوری ودل مادرت را شاد کنی.

در اتاق همه جمع بودند . زن دایی طاهره با لبخند گفت : انگار دیبا جان از این همه شلوغی خوشش نمی آید که ساعتی از ما دور شد.
با لخندی مصنوعی گفتم : نه زن دایی جان ، کمی رفتم استراحت کنم . دیشب خوب نخوابیدم.
مهوش خانم خنده ای کرد و گفت : از هول است مادر . نگران نباش ، من هم شب قبل از مراسم بله برانم از دلهره و ترس تا صبح بیدار ماندم . خوب می شوی . امروز که تکلیفتان روشن شود ، شب با خیالی آسوده می خوابی.
همه از حرفش خندیدند. احمد با شوق نگاهی به مادرش کرد و گل از گلش شکفت . فائقه به صورت من تبسمی کرد و برایم لیوان دوغی ریخت . دایی جان ظرف غذایم را پرکرد و هر چه گفتم : دایی جان من نمی توانم این همه را بخورم. با خنده گفت :باید بگیری . یعنی چه اینطور خودت را لاغر کرده ای ! مادر کمی سرخ شد و اشاره کرد دستش را رد نکنم.
بعد از ناهار زن ها به اتاق رفتند تا کمی استراحت کنند و مرد ها هم در اتاق پذیرایی دور هم نشستند . پدر صفحه ای درگرامافون گذاشت و مشغول صحبت با دایی شد . یاسر پریا را در آغوش داشت و دائم لپ های بچه را می کشید . طفلکی را دست به دست دادند تا این که اخر سر احمد بچه را گرفت و با اشتیاق به سینه فشرد . پریا می خندید و انگشت کوچک او را گرفته بود.
برخاستم تا به دایه دستور میوه بدهم که ناگاهن دیدم او با سینی پر از میوه وارد شد . با ورود دایه و تعارفش وقت را غنیمت شرمدم و از جا برخاستم.
با اجازه ، من می روم ساعتی مطالعه کنم.
زن دایی خنده ای کرد و گفت : برو فدایت شوم . عصر صدایت می زنیم . هنوز پایم به ایوان نرسیده بود که صداي مهتا را شنیدم . انگار با ناصرخان بگو مگو داشت . این روز ها ناصرخان کمتر در خانه می ماند و مهتا بیشتر پیش ما بود . روزی مهتا به مادر گفت : ناصرخان رفت و آمد هایش بی نظم شده . دیروقت می آید و صبح زود می رود . مادر نمی دانید چقدر نگرانش هستم.
مادر خنده ای کرده و گفته بود : حتما درگیر کار است . نگران نباش .. خدا رو شکر پسر سر به راهی است و می دانم تو را خیلی دوست دارد.
مهتا آهی کشیده و گفته بود : بله مادر جان . از نظر دوست داشتن که شکی ندارم . رفت و آمد هایش خیلی مشکوک است.
آن روز اوضاع مملکت خراب بود . انگار عده ای آزاده خواه و دموکراسی طلب بر ضد شاه و سلطنت آشوب کرده بودند . بازار ها
را تعطیل می کردند و اعتصاب می نمودند . فقر و گرانی به جان مردم افتاده بود و عده ای حتی به نان شبشان نیز محتاج بودند.روس ها تهران را تحت تصرف خویش در آورده بودند و در محیط شهر اغتشاش به پا می کردند . روزی نبود که عده ای برخیابان ها نریزند و علیه شاه شعار ندهند یا یکی از سران به دست انقلابیون کشته نشود .
در این روز های آشوب پدرم تاجایی که می توانست کمک حال ضعفا می شد . اکثر شب ها در حسینیه ها مردم را اطعام می کرد . روزی هم انبار آرد و گندم سالانه مان را به طور پنهانی در اختیار مردم گذاشت . ترس مهتا از این بود که نکند ناصرخان هم قاطی شورشی ها باشد.
بگومگو مهتا و ناصرخان به پایان رسید . ناصرخان به رغم میل مهتا کلاهش را بر سر گذاشت و از خانه خارج شد . من آرام ، به طوری که دیده نشوم ، به اتاقم پناه بردم.
لحظه بعد چند ضربه به در اتاقم خورد . بلند شدم.
-بیا تو.
در باز شد و قامت کشیده ی احمد در چارچوب در ظاهر شد . اگر پدر می فهمید وقاحت او را می بخشید ؟
سلامش را به سردی جواب دادم.
-به چه اجازه ای پا به اتاقم گذارده ای ؟
-دیبا خانم می خواستم قدرd با شما حرف بزنم.
- من که حرفی با شما ندارم.
- ولی فکر می کنم باید کمی یکدیگر را بشناسیم . این طور نیست ؟
- شما برای خودتان فکر می کنید . من نیازی به شناخت شما ندارم و برایم فرق نمی کند که چه افکارو عقایدی دارید.
سرخی چهره اش باعث ترحمم شد . با لحن ملایم تری گفتم : خب بگویید ببینم ، از آقاجانم یا از پدرتان نترسیدید که با این جسارت وارد اتاقم شدید ؟
-آه نه . این پیشنهاد خاله و مادرم بود . می خواستند کمی با هم آشنا شویم.
-خاله و مادرتان ! خودتان می توانید تصمیم بگیرید یا مادر و خاله تان برای شما تصمیم می گیرند ؟
از آن همه واهمه ای که از من داشت متنفر بودم . بر خلاف ماکان که با شجاعت حرفش را اعلام می کرد و خواسته اش را ابرازمی نمود ، احمد خیلی ضعیف و سست عنصر بود . این را از شناخت قبلی که از وی داشتم می دانستم . او نمی توانست برای افکارش جملات زیبایی بیابد ، زیرا هیچ اطلاعی از برخورد صحیح با کسی که قرار بود در آینده همسرش شود نداشت و تا آن زمان وقتش را صرف هوس بازی در عشرکده ها کرده بود و همهیشه مخاطبش زنان نالایق بودند.
- خب برویم کمی در حیاط قدم بزنیم.
- متشکرم دختر عمه ، که پیشنهاد مرا پذیرفتی.
روی نیمکت حیاط پشتی نشستیم . سکوت بود و سکوت . می خواستم آن قدر حرف نزنم تا او شروع به صحبت نماید . احمد سرفه ای کرد و صدایش را صاف نمود . انگار می خواست برای جمعی نطق کند.
- می دانی تا چند وقت دیگر زن و شوهر می شویم ؟
-بله.
-امیدوارم شما هم منو پسندیده باشید دختر عمه.
خاموش بودم . بهتر بود از این سکوت هر چه می خواهد برداشت کند.
- دختر عمه می دانی از کودکی ، هنگامی که با هم همبازی می شدیم ، شما را دوست داشتم . اما هیچگاه این عشق سر از دلم بیرون نکشید ، تا این که قسمت ما را به اینجا کشاند.
خنده اي به حال تمسخر کردم.
- متشکرم . ولی از آن زمان خیلی سال می گذرد و تا جایی که من یادم است ، زمانی که به مدرسه رفتیم ، دیگر حق بازی کردن نداشتیم . دایی جان هم که دیر به دیر به ما سر می زد . از ان زمان تا حالا عشق در دل شما کهنه نشده ؟
- نه ، این چه حرفی است دیبا خانم ؟ من با این که هر چند سال یکبار شما را می دیدم ، همیشه تصویرتان جلوی چشمم بود .تازه مادرم چند بار از شما و محسنتان برایم سخن گفته بود . بعد از دیدن شما در شمیران فهمیدم که مادر واقعا درست میگفته و شما از دو سال پیش که ملاقاتتان کرده بودم ، خیلی تغییر کرده اید.
- چگونه مرا دیدید ؟
با چشم دلم ، بعد با چشم سر.
این اولین باری بود که در گفتگویمان جمله ای شاعرانه استفاده می کرد.
- شما نجیب و سخت هستید و فکر می کنم قدری هم بلند پروازید . در کلامتان محبتی خاص و غیر قابل وصف وجود دارد . من خیلی از زنان امروزی خوشم می آید . البته زیبا هم هستید . صورتتان عاری از نقص است ، به خصوص چشمان شهلا وخمارتان.
وای خدای من ، کلام من پر محبت است ؟ نه . او چقدر ابله است . او که محبت را در این کلام سرد می بیند . اگر آن روی سکه را می دید حتما مجنون میشد . من که تا این ساعت به او محبتی نکرده ام.
- من چه محبتی به شما کرده ام ؟
کمی سرخ شد . سپس گفت : خودتان هم می دانید . آن لبخند های ملیح را هرگز نمی توانم فراموش کنم که در شمیران به من زدید . شاید شما از خاطر برده اید ، اما من...
سرم گیج رفت . این دیوانه آن لبخند های پنهانی به ماکان را به حساب خویش برداشت کرده است . خدایا چرا در حق من ظلم می کنی ؟
-می دانید من در نیشابور مشغول استخراج فیروزه هستم . یعنی معدنی یافته ام و حق استخراج آن را گرفتم . می دانید که باید مدتی از پدر و مادرتان دور باشید ؟ شاید وضع خستی باشد اما قول می دهم به محض این که کارمان تمام شد به تهران بازگردیم . به همین منظور منزلی در تهران خریده ام که امیدوارم بعد از مراجعه به راحتی در ان زندگی کنیم.
از وعده و حرف هایش احساس کردم مرا بچه پنداشته است . برای لحظه ای به سرم زد که به او بگویم اصلا به این وصلت راضی نیستم.
- خب شاید شما هم حرفی برا گفتن داشته باشید . می خواهم راحت حرف هایتان را بزنید.
آرام از جا برخاستم و با نگاهی به صورتش به تندی گفتم : من با شما هیچ حرفی ندارم . شما همه حرف هایتان را زدید . فکرمی کنم بزرگتر ها تا حالا قول و قرارهایشان را گذاشته اند و به توافق کامل رسیده اند . اما خیلی دوست داشتم قبل از این که پدر یا مادرتان را به خواستگاری ام بفرستید سری به خانه ی ما می زدید و نظر مرا جویا می شدید . آن وقت.......
- آن وقت چه ؟ بگویید هنوز دیر نشده است . مرا نمی خواهید ؟ لطفا صادق باشید.
اشک در چشمانم حلقه زد . روزگار من سیاه تر از آن بود که دوباره برغصه هایم بیفزایم . به همین دلیل به آرامی گفتم : نه، شاید....
- شاید چه ؟ چرا سکوت می کنید و حرف هایتان را نمی زنید ؟
- شاید حرف ها و خواسته هایی برای گفتن داشتم . احمد نفس عمیقی کشید و گفت : خیالم راحت شد . فکر می کردم شما را وادار به این ازدواج کرده اند . خوشحالم که حرف هایتان را با صراحت زدید . خب حالا شرط هایتان را بگویید.
- نه دیگر دیر است . برویم دلم شور می زند.
دستم را گرفت و سر انگشتانم را به آرامی فشرد . از فشار دستش منزجر شدم ، اما دیگر برای من که مرده ای بیش نبودم وروح و قلبم در خاک سر گورستان تنهایی دفن کرده بودم ، امکان هیچ اعتراضی نبود.

وعده ها گذاشته شده بود . سوم فروردین مراسم عقدمان برگزار می شد . بعد از 4 ماه هم به خانه ی خودمان می رفتیم . دایی جان قید کرده بود . بگذارید احمد در نیشابور سرو سامانی بگیرد و به کار هایش برسد، یعد بیاید دنبال دیبا جان نمی خواهم عروسم اول زندگی سختی بکشد.
5000 زمین در رشت ، دو باب مغازه زیر بازارچه آهنگران و 5000 سکه اشرافی از ظرف احمد به عنوان مهریه ام تعیین گردید .
بعد از رفتن مهمانان ، همه ی اعضای خانواده در شور و نشاط عمیقی فرو رفته بودند . مادر رو به من گفت : امیدوارم احمد خان پسندت شده باشد.
با سردی گفتم : آه بله.
مهتا در حال شیر دادن به پریا به آرامی گفت : مادر دیدید شهناز خاتون بعد از تعیین مهر و شرایطی که دایی جان برای احمد و دیبا در نظر گرفته بود ، از حسودی چقدر سرخ و سفید شده بود ؟ به طوری که از سروناز شنیدم می خواسته دختردماغ گنده اش را به احمدخان قالب کنه.
در دل به بد اقبالی خود لعنت فرستادم . ای کاش چنین می شد.
سر شب موقع شام پدر سر به سرم می گذاشت و دائما به چهره ام لبخند می زد . بعد خبر داد ویدا دارد به ایران می آید . پس برای مراسم من او هم دعوت بود . با خوشحالی گفتم : آه چه خوب می توانم قبل از مراسم او را ببینم.
مادر اخمی کرد و گفت : خدا کند تا بعد از تابستان نیاید . اصلا راضی به دیدار تو با او نیستم.
پدر خنده ای کرد و دستی به گیسوی مادر کشید و گفت : چرا خانم ؟ مگر ویدا چه کرده است ؟
-هیچ فقط فکر می کنم باعث این همه تاخیر در ازدواج دیبا او بوده است.
پدر گفت : چه بهتر . دیبا قسمت احمدخان بوده . پس حتما صلاح و خیر در این کار بوده که دخترم برای احمدخان بماند.
روز ها سپری می شد . مادر فکر جهیزیه بود و پدر فکر تدارکات ازدواج . کارت های دعوت همگی به خط ناصرخان نوشته شد. ماکان اولین کسی بود که به مراسم ازدواج ما دعوت می شد . از شنیدن اسم او بند دلم پاره شود . رنگ و رویم پرید و از جا برخاستم . پدر با تعجب به چهره ام دقیق شد.
- چی شده دیبا جان اتفاقی افتاده؟
- نه . کمی خسته ام ، می خواهم استراحت کنم.
به اتاقم رفتم و مدت ها گریستم.

mehraboOon
11-19-2011, 01:26 AM
فصل چهاردهم

سال نو آغاز شد طبق مراسم خانوادگی ، قبل از تحویل سال نو پدر با کوزه ای سفالی از خانه خارج شد و کوزه را در مقابل درشکست . این کار به نظرش شگون داشت و می گفت یعنی غم های پارسال را در کوزه می ریزیم . از خانه بیرون می اندازیم . همه دور هم جمع بودیم . طبق معمول بعد از تحویل سال نو ، پدر لای قرآن را گشود و بعد از خواندن سوره ای از ان ، برای شگون سال اولین عیدی را از پول هایی که لای قرآن گذاشته بود به من داد . بعد هم رویم را بوسید و در حقم دعا ی خیر کرد .
مادر هم به نوبه ی خود این کار پدر را تکرار کرد.
نوبت به مهتا رسید . آقاجان در حالی که پریا را در آغوش می گرفت ، دستبندی طلا از جیبش بیرون آورد و در دستان کوچک نوه اش جای داد . بعد هم روی او را بوسید . مهتا خم شد تا دست آقاجان را ببوسد . آقا جان دستی به سر مهتا کشید و مانع این کار شد ، و بعد از این که در حق مهتا و فرزندش دعای خیر کرد گفت : عزیزم ناصرخان کجاست ؟ در این موقع عید باید درخانه می بود.
مهتا رنگ از رویش پرید و گفت : آقاجان امروز کارش زیاد بود . شما نگران نباشید ، حتما می آید . این حرف را طوری ادا کرد که همه اضطراب را در چهره اش خواندیم.
پدر کمی با تاثر گفت : از ناصر بعید است . تازگی ها اصلا او را نمی بینم . چه می دانم . شاید واقعا سرش شلوغ است . امیدوارم حرفش راست باشد . مهتا نکند عضو گروه های سیاسی شده ؟
مهتا به گریه افتاد : خدا نکند آقاجان . مادر شانه های او را گرفت و رویش را بوسید و گفت : گریه نکن . در این ساعت عزیزشگون نداره .سپس به پدر چشم غره ای رفت که حرفش را ادامه ندهد . پدر گفت : اینها همه حدس است خیالت راحت باشد .من دنبال این جریان را می گیرمم و ته و توی قضیه را در می آورم . اگر زبانم لال چنین بود ، قبل از این که موضوع لو برود ومسئله ای پیش بیاید ، خودم جلویش را می گیرم.
مهتا سر تکان داد و آرام شد.
بعد از ساعتی ناصرخان به خانه آمد . بی خوابی پای چشمش را سیاه کرده بود . پدر را بوسید و سال نو را به همه تبریک گفت ،و سپس افزود :این روز ها سفارت خیلی شلوغ است . آقاجان کسی نبود که به اوراق سال رسیدگی کند ، مجبور شدم بمانم .مرا ببخشید .
بعد پریا را در آغوش گرفت و دست در جیبش کرد و النگویی کوچک به دست او کرد به رسم عیدی سینه ریزی از طلا به مهتا داد و یک جفت گوشواره ی یزدی هم به من.
آن شب همگی شب خوشی را سپری کردیم.

mehraboOon
11-19-2011, 01:27 AM
فصل پانزدهم

سفره ی عقدم را چیدند . ویدا به سلیقه ی خودش اتاق را آراست . از زمانی که همدیگر را دیده بودیم ، هیچ حرفی از ماکان به زبان نیاورده بود . می دانستم از من دلخور است اما چه می شد کرد ، من مجبور به این ازدواج شده بودم.
یک بار دیگر نصف شهر تهران به خانه مان آمدند . آرایشگری فرنگی آوردند تا مرا بیاراید . در لباس سفید به پری دریایی می ماندم که به زور او را از دریای آبی بیکران جدا کرده اند . دل گرفته و تنها . از شور و نشاط ان هیچ به خاطر ندارم . زیرا فکرم به دور دست ها پرواز می کرد ، به جایی دور از عالم خاکی ، دور از احمد که آن شب همسرم می شد ، و دور از ماکان که مرا تا سر حد جنون رنجانده و تنها گذاشته بود . من بودم و تنهایی . من بودم و پرواز در آسمان خیال.
مهمان ها کم کم می آمدند . برق شادی از نگاه مادر می بارید . همه هدایای خود را دادند . پدر هم وارد شد . رویم را بوسید وسند باغی در شمیران را به من اهدا کرد و زیر گوشم گفت : بالاخره عروسی دیبا را هم دیدیم.
یکباره هلهله ی زن ها به هوا برخاست . احمد با کت و شلوار مشکی ، پیراهن سفید ، کفش های براق و موهای روغن زده وارد شد . با حجب و حیایی مصنوعی کنار دستم نشست ، روی همان تختی که چند سال پیش مهتا و ناصر خان هم پیمان بسته بودند که تا ابد به یکدیگر وفادار بمانند .
عاقد را از راهرو های میانبر به حیاط اندرونی آوردند . به طوری که مهمان ها هیچکدام او را ندیدند . در اتاق پشت سرمان نشست . مادر ، زن دایی ها ، خاله ی احمد و خاله مولوکم که سال ها به خانه ی ما نمی آمد ، پارچه ای را روی سرمان گرفتند ومهوش خانم شروع به ساییدن قند کرد . عاقد خطبه ای خواند . قلبم به شدت می لرزید . نفسم بند آمده بود . یک کلمه حرف من یک عمر زنجیر اسارت بر دلم می بست . مادر از پشت سر دستم را نیشگون گرفت . نمی دانستم چرا لال شده بودم . خدایا چه باید می گفتم ؟
زن دایی مهوش صبرش به سر آمده بود . عاقد چندین دفعه خطبه را خواند.
خاله ملوک از پشت سرم به آرامی گفت : دیبا جان بله را بگو دیگه خاله.
زبانم گره خورده بود . مادر رو به مهوش کرد و گفت : خواهر مثل این که هول کرده است تو به جایش بله بگو . یعنی به وکالتش
مهوش خانم رو ترش کرد و گفت : وای می خواهید گناه کبیره کنم و به عقد پسرم در بیام ؟ چرا هول کرده ؟ مگر چهارده ساله است ؟
مادر میان حرفش دوید و با ناراحتی گفت : اگر 14 سال ندارد از 14 ساله ها هم چیزی کمتر نیست می خواستی دختر شهناز را بگیری.
انگار داشت آشوب می شد . حرف ها را می شنیدم اما نمی توانستم عکس العملی نشان بدم . به رو به رو خیره شده بودم .
اشک در چشمان مهتا حلقه زده بود . به آرامی نفسی کشیدم و به زوری که به گوش بالا سری ها برسد بله را گفتم.
همه شروع به دست زدن کردند . صدای شهناز به گوشم رسید : خدا به خیر کند چقدر ناز دارد.
احمد به من چسبید به طوری که توان جنب خوردن نداشتم . دستانم را به آرامی گرفت و شروع به نوازش انگشتانم کرد . ازاین عملش مشمئز شدم . انگشتانم سرد شد . هیچ احساسی نسبت به او نداشتم . خدایا چه کنم که مهوش خانم در دلم جا بگیرد ؟
آخر شب فرا رسید . پدر بار دیگر به مجلس زنانه وارد شد . همراه با تنها کسی که نمی خواستم آن شب با حضورش مرا رنج دهد. همراه ماکان دوست قدیمی اش . پدر نزدیک شد و صورت هر دویمان را بوسید و برایمان آرزوی خوشبختی کرد . از حرف هایش هیچ نمی فهمیدم . نگاهم در نگاه ماکان گره خورده بود . چشمانم غرق در اشک بود و صورتم از شرم عشق گذشته ام سرخ . میخکوب بر دو پا ایستاده بودم.
ماکان با همان عطر قدیمی ، همان چهره ی جذاب و مردانه ولی برخلاف همیشه با لباس مناسب جشن ، موهای روغن زده وزیبا و چشمانی که در ان موجی از غم دیده می شد ، امده بود . با احمد دست داد و روی یکدیگر را بوسیدند . بعد نزدیک تر آمد و دست مرا به رسم ادب فشرد و گفت : امیدوارم همیشه خوشبخت باشید .خوشحالم که دختر کوچک بهادرخان عزیز را هم در لباس عروسی دیدم.
نمی دانستم چه بگویم . قطره ای اشک از گوشه چشمانم فرو ریخت . از اول شب این دومین باری بود که زبانم بند آمده بود.
احمد از حالت من متعجب شده بود و با شک مرا می نگریست . به آرامی دستم را گرفت . با حرکت دستش به خود آمدم .
لبخندی مصنوعی زدم و تشکر کردم.
ماکان گفت : من هم هدیه ای برای شما دارم . سپس دست در جیب کتش کرد و جعبه ای زیبا بیرون کشید و به آرامی درش راباز کرد . امیدوارم مورد پسندتان باشد.
ساعتی زنانه و لطیف بود . شی ءای که هنوز در میان زنان ایرانی متداول نبود و تا آن زمان من در دست هیچ کس جز عده ی معدودی ندیده بودم . برای خرید عقد هیچ ساعتی را پسند نکرده بودم اما آن هدیه بسیار زیبا و نفیس بود.
-این را سفارش داده ام برای شما از فرانسه فرستاده اند و دیشب رسید . ساخت پاریس از طلای ناب است.
پدر دستی به شانه ی ماکان زد و گفت : متشکرم دوست عزیز . سلیقه ی تو را تحسین می کنم . دیبا جان دستت را بیار جلو تا ماکان ساعت را برایت ببندد.
دستم لرزشی آشکار داشت . ماکان با ظرافت ساعت را دور مچ دستم بست و با خنده ای همراه پدر از ما دور شد.
دلم هوای دو سال پیش را کرده بود زمانی که برای اولین بار ماکان را در کنار خود داشتم . یکباره وجدانم مرا نهیب زد . بس است . از امروز تو به کس دیگری تعلق داری . نباید فکر بیگانه ای را در سر بپرورانی . ماکان و عشقش را همین امشب به خاک سرد بسپار . آن نگاه حاکی از هزاران سوال را فراموش کن . احمد را بپذیر . مرور زمان عشقش را در قلب تو بیدار می سازد.
سرجایم نشستم . احمد نگاهی به چهره ام انداخت و گفت : دیبا خانم امیدوارم از این مراسم راضی باشید.
نگاهی به او افکندم و گفتم : متشکرم . خواهش می کنم از این به بعد مرا به اسم کوچک صدا بزن ، احمد.
دستم را به گرمی فشرد و نگاهی پر محبت بر چهره ام افکند . آخر شب بود که همه مهمان ها رفتند . دیگر ماکان را ندیدم .
بعد از رفتن مهمان ها خانواده ی دایی هایم و اقوام درجه یک ماندند و ساعتی دور هم نشستند . خدمه مشغول نظافت خانه بودند.
مادر به همه مستخدمین گفت : برای امشب کافی است همه فردا تا ساعت نه استراحت کنید و بعد همه کار ها را انجام خواهیم داد . به مجرد این دستور همهگی آن جا را ترک کردند و ما تنها شدیم . فقط دایه کنارمان مانده بود . مادر به نشانه ی تشکرکیسه ای حاوی چند سکه ی طلا از کیف کوچکش بیرون آورد و به دایه داد.
-دایه جان این هم حق دایگی و زحمتت.
-خانم جان مرا شرمنده نکنید . من که کاری نکردم . آنها را هم مثل بچه های خود دوست دارم . انشاالله امشب مبارک دیباجان باشد و به پای احمد خان پیر شود.
-دایه جان برو استراحت کن . الان برادر و خواهر هایم می روند . آقا هم که خسته است و می رود می خوابد . دیگر با تو کاری ندارم.
دایه برخاست و با اجازه ای خارج شد . من به همراه سروناز و صنوبر به اتاق خوابم رفتم . دو خواهر شوهرم کمک کردند تا لباس را از تن بیرون آورم و لباس راحتی بپوشم . مهتا سنجاق ها را از لا به لای موهایم بیرون کشید . نزدیک صبح بود که دایی ها وخاله هایم رفتند . احمد در اتاق را زد و وارد شد.
آمدم خداحافظی امیدوارم شب خوشی داشته باشی دیبا.
جلو آمد و گونه ام را بوسید . بوی تند و زننده ای به مشامم رسید . مثل بوی الکل چراغ بود . بدون هیچ کلامی از من جدا شد ورفت.
سه روز بعد دایی خشایار همه را به صرف ناهار منزلش دعوت کرد .پدر قرار بود از تجارتخانه به آنجا برود. مادر حاضر شده بود
و به طرف اتومبیل یاسر می رفت . من که مانند همیشه دیر تر حاضر می شدم پشت در حیاط به او رسیدم.
-مادر صبر کنید.
برگشت و با تعجب نگاهی به من افکند.
-تو چرا همراه من میای ؟
-مگر من دعوت نیستم ؟
-خب البته . اما قرار است احمدخان به دنبال تو بیاید.
وای خدا ، تازه یادم افتاده بود دختر خانه نیستم.
ساعتی بعد احمد به دنبالم آمد . در اتاقم را زد و جلو رفتم و سلام کردم . جواب سلامم را داد و دست هایم را گرفت: بیا دیبا ، آمده ام تو را به خانه ببرم . حتما خیلی انتظار کشیدی.
-نه همین الان آماده شدم.
-راستی ؟ فکر می کردم ساعتی هست که منتظر منی . عمه را که دیدم گفت دیبا حاضر شده و انتظار تو را می کشید.
- نه به هیچ وجه . اصلا نمی دانستم تو می خواهی بیای دنبالم . درضمن انتظار کشیدن را هرگز دوست ندارم و برای کسی منتظرنمی مانم.
احمد برگشت و نگاهی برافروخته به چهره ام انداخت.
- منظورت چیست از این که منتظر هیچکس نمی شوی ؟
-منظور خاصی نداشتم همینطوری یک حرفی زدم.
-دیبا یعنی اگر من برم نیشابور ، انتظار نامه های مرا نمی کشی یا دلت برام تنگ نمی شود ؟
لبخندی زدم و گفتم : شاید.
در همین هنگام ماشینی جلوی در خانه ایستاد . از دور ماکان با لباس نظامی ظاهر شد از دیدنش قلبم شروع به تپش وحشتناکی کرد . احساس می کردم هر ان از سینه بیرون می افتد.
احمد هم از دور او را شناخت.
- آه سرگرد *** هم سر رسید . او دیگر چه می خواهد ؟ بر خر مگس معرکه لعنت.
- این چه حرفی است که می زنی ؟ الحق که از تو هم بیشتر از این توقع ندارم.
ماکان جلو امد و احمد با تظاهر به خوشحالی دست او را به رسم ادب فشرد . ماکان بعد از کمی صحبت رو به من کرد و گفت :
غرض از مزاحمت آمده ام با بهادرخان عزیز در مورد مسئله ای مهم صحبت کنم و بعد از ان هم اگر خدا بخواهد از تهران بروم.
احمد با لبخند گفت : بهادرخان خانه نیستند . احتمالا تجارتخانه هستند.
-نه نبودند به آنجا رفتم.
-پس حتما به خانه ی ما رفته اند . زیرا امروز همه آنجا دعوت دارند.
ماکان خنده ای عصبی کرد و گفت : چه جالب انجا هم سری زدم.
-خب حالا اگر پیغامی جز خداحافظی است بگویید من به ایشان می رسانم.
-نه متشکرم مسئله ای هست که باید خدمت ایشان عرض کنم.
- آیا از دست ما کاری ساخته است ؟
-نه فکر نمی کنم . مزاحم شما زوج جوان نمی شوم . یکبار دیگر می روم تجارتخانه دنبالشان و دوباره می آیم اینجا ببینم آمده اند یا نه.
میان حرفش دویدم و گفتم : این چه حرفی است سرگرد ؟ شما به هیچ عنوان مزاحم نیستید . تشریف ببرید تو . سفارش می کنم کسی را بفرستید در تجارتخانه منتظر آقاجانم شود و به محض ورود ایشان را به خانه بیاورد.
ماکان حال درستی نداشت . نگاهش حاکی از مسئله ی بسیار مهمی بود . دلم شور می زد . ماکان همراه احمد به درون خانه رفت . باید به منزل دایی می رفتم و اگر پدر را آنجا میافتم او را به خانه باز می گرداندم.

mehraboOon
11-19-2011, 01:28 AM
فصل شانزدهم

مهتا نیمه بی هوش بود . مادر و زن دایی طاهره صورتشان را خراشیده بودند . یاسر در اوج ناراحتی در راهرو قدم می زد . دایی هایم رو مبل نشسته و در فکری عمیق فرو رفته بودند . پدر عصبانی بود و در چهره اش غمی آشکار وجود داشت . ترس تمام وجودم را فرا گرفته بود . یعنی چه شده بود ؟ به سمت مادر دویدم : بگویید مادر . شمارو به خدا بگویید چه شده ؟ چرا هیچکس حال خوشی ندارد ؟
مادر در حالی که گریه می کرد گفت : خاک بر سرمان شد.
- مهتا چرا غش کرده ؟
سروناز با چشمانی اشک آلود گفت : زن داداش هیچی نگو همه جا خورده اند.
دستش را گرفتم و به شدت تکان داد.
-تو رو به خدا . من که جانم به لب رسید.
در حالی که بغض در گلویش نشسته بود گفت : آقا ناصر را یک ساعت پیش در سفارت خانه دستگیر کردند.
- آخه چرا به چه جرمی ؟
- من نمی دانم آقاجانت همه چیز را می دانند.
به سمت پدر رفتم و خود را به روی پاهایش انداختم بگویید آقاجان . شما را به خدا بگویید چه شده است ؟ سرگرد ماکان باشما چه کار دارد ؟
پدر جواب نداد.
-احمدخان سرگرد کجاست ؟ هنوز منتظر است ؟
-بله آقاجان در منزل شما هستند.
-پس بروید ماشین را روشن کنید . سپس رو به دایی هایم کرد و گفت : بلند شوید راه بیفتیم تا سرگرد از خانه نرفته است .
بعداز مکثی طولانی به آرامی رو به زن دایی مهوش گفت : شما هم خانم ، زن ها را دلداری بدهید و آرامشان کنید.

از خانه خارج شد و دایی جمشید و دایی خشایار همراه یاسر و احمد پشت سرش بیرون رفتند . دنبال پدر دویدم : آقاجان چی شده چرا چیزی نمی گویید ؟
- هیچ ناصرخان جز مشروطه خواهان بوده است . به تبعیت از آیت الله نوری در صف مجاهدین ضد شاه قرار گرفته.
- آقا جانم می شود کاری کرد ؟
- اگر خدا بخواهد و ماکان هنوز نرفته باشد بله . برو مادر و مهتا را آرام کن.
دم عصر پدر و همراهانش ناراحت و گرفته به خانه آمدند . همه منتظر خبری بودیم تا از نگرانی بیرون آییم . مهتا بی صبری می کرد و زن دایی طاهره هر دم غش می کرد . هیچ کدام حال خوشی نداشتیم . اول از همه دایی جمشید وارد شد . طاهره خانم ودو دخترش به طرفش دویدند و خود را جلوی پایش انداختند و اشک ریختند . دایی ساکت بود . فوزیه و فائقه خواهران ناصرخان مثل بچه ها ناله می کردند . هیچ کدام نمی توانستیم تسلی دیگری باشیم .
هرچه زن دایی می پرسید : جمشیدچی شده ؟ چرا ساکتی ؟
دایی سکوت کرده بود و هیچ نمی گفت.
آخر سر پدر به حرف آمد.
- ناصرخان را بردند اداره ی امنیه . فعلا بازداشت است . اما ماکان قول داده هرچه سریع تر آزادش کند . جای هیچ نگرانی نیست من به حرف ماکان اعتماد کامل دارم.
همه با صدای بلند گریستیم . اما دیگر فایده ای نداشت . خدمتکار پیر دایی خشایار چای آورد . از صبح تا آن زمان راه گلوی همه بسته شده بود . پدر بدون این که توجهی به خدمتکار کند رو به مادر کرد و گفت : گریه نکن خانم جان ، خدا رو خوش نمی آید . بلند شو . حاضر شوید ، به خانه بر می گردیم.
من و مادر برخاستیم . مهتا نشسته بود و گریه می کرد . سرخی چشمانش به او حالتی معصوم بخشیده بود . طاهره خانم بلند شد و گفت : ما هم می رویم خانه اما بهادرخان شما را قسم می دهم به جان پریا ، برای نجات ناصرم هر چه از دستتان بر می آید انجام دهید . ما نیز از لحاظ مادی کمک حالتان می شویم . تمام دارایی ام را به خاطر بچه ام به آتش می کشم.
پدر رو به طاهره خانم کرد و گفت : هرچه خدا بخواهد همان می شود . درضمن جمشید از من وارد تر است . با این که چند سالی است بازنشسته شده هنوز دوستانی در اداره ی امنیه دارد . بگذارید این مسئله روال عادی خود را طی کند . انشاالله آزاد می شود . سپس رو به مهتا کرد و گفت : دخترم بلند شو بیا خانه ی ما.
زن دایی طاهره پریا را در آغوش گرفت:بهادرخان اجازه دهید مهتا پیش ما بماند حالا که بچه ام نیست همسر و نوه اش بوی او را می دهند.
- نه طاهره خانم حال شما مساعد نیست مادرش می تواند او را آرام کند . ماندنش پیش شما ممکن است مسئله ساز شود.
زن دایی پریا را بوسید و او را در آغوش مهتا گذاشت . دستی به صورت مهتا کشید و گفت : دخترم من تو را مقصر نمی دانم .همه می دانیم اگر مردی بخواهد خطایی کند کوه هم جلودارش نمی شود . هیچ زنی نمی خواهد همسرش از او دور باشد . پس خیالت راحت باشد که ما به دلیل قضاوت سست و بی اساس آتش جهنم را بر خود روا نمی داریم.
احمد ماشین را روشن کرد : من شما را می رسانم.

روز شوم ما به شب رسید . پدر تمام مدت در فکری عمیق فرو رفته بود . سر شب همگی دوباره سر سفره ی شام نشستیم .
مهتا پریا را شیر می داد و هنوز هم گریه می کرد . دایه جوشانده آورد اما او از خوردن جوشانده و حتی یک لقمه غذا خودداری کرد . دایه با نگرانی گفت : مهتا جان جوش نزن مادر . شیرت خشک می شود . این طفل معصوم چه گناهی کرده است ؟ همه چیز را به خدا بسپار . درست می شود.
پدر سکوت را شکست:از ناصر بعید بود . هرگز فکر نمی کردم زیر آن چهره ی مظلوم و تودار ، چنین فکری خفته باشد . این اوخر مشکوک شده بودم اما باز می اندیشیدم زرنگ تر از این هاست که دم به تله دهد . آخر پسر ، تو را چه به مشروطه و مخالفت با آن سگ پیرخودفروخته انگلیس ؟ این طاعون انقدر در این مملکت ریشه دوانده که دارویی نمی تواند او را از پای در آورد . باید فکری اساسی کرد.
- پدر ماکان توانست کاری بکند ؟
- آه بیچاره ماکان اولین کسی بود که خبر دستگیری ناصر را به او دادند . به قول خودش اونقدر هول کرده که نمی دانسته چگونه این خبر را به ما برساند . هرچه دنبال من می گردد پیدایم نمی کند . من در تجارتخانه ی حسن خان نشسته بودم وساعتی با او گرم گفتگو بودم . در همان لحظه شاگرد حسن خان خبر آورد که ناصر را دستگیر کرده اند . من بعد از شنیدن این حرف با عجله خود را به منزل دایی ات رساندم . همان موقع بود که مهوش خانم خبر داد ماکان عقب من آمده است و بسیار هم ناراحت بوده است . تازه فهمیدم که او بی دلیل پی من نیامده است . بیچاره به محض شنیدن این خبر اول دنبال کار ناصرخان
می رود و تا قول مساعد نمی گیرد پیش ما نمی آید . این سگ پیر برای ادامه ی سلطنتش از خون پسرش هم نمی گذرد . حالاماکان چند روزی در تهران می ماند و دنبال کار ناصرخان را می گیرد . خدا کند بتواند نجاتش دهد وگرنه......
مهتا بلند شروع به گریه کرد:آقاجان یعنی ممکن است اعدامش کنند ؟
مادر میان حرفش دوید و گفت : زبانت را گاز بگیر ، دختر . این چه حرفی است که می زنی ؟ مگر ما می گذاریم ؟ پدر شوهرت این همه سال در خدمت این کثافت های از خدا بی خبر بوده . حتما به خطر او یا پدرت ارفاقی در کار است . باز هم می گویم به خدا توکل کن.
احمد آخر شب رفت . ما همه در سکوتی عمیق روی ایوان نشسته بودیم نسیم بهاری جسم و روح خسته مان را نوازش می داد
. مادر پریا را از دایه گرفت و مهتا را به اتاق خودش برد . خانه دوباره در سکوت فرو رفت . من هم به اتاقم رفتم و برای ناصرخان دعا کردم.

روز ها به سرعت می گذشتند و هیچ خبری از ناصرخان به دستمان نمی رسید . شب و روز مهتا اشک و ناله بود و دیگر هیچ توجهی به پریا نداشت . بیشتر اوقات خود را در اتاقش حبس می کرد و می گریست . مهتا فقط برای شیر دادن پریا مجبور بود او را در آغوش بکشد.
در یکی از شب های گرم تابستان ، ماکان همراه دو مرد دیگر که آنها نیز نظامی بودند سر زده وارد خانه شدند . یکراست به اتاق پدر رفتند . دو سه ساعتی ماندند و بعد آن دو به سرعت آنجا را ترک کردند.
من پشت پنجره ی یکی از اتاق ها ایستاده بودم و این منظره ی اضطراب آور را تماشا می کردم . خدا می دانست آنجا چه گذشته بود و آن دو مرد مشکوک چرا به خانه ی ما آمده بودند.
در اتاقم زده شد . دایه بود.
دیبا جان بیا بیرون سرگرد در حیاط اندرونی هستند و با شما کار دارند.
با عجله کفش هایم را به پا کردم و به حیاط اندرونی رفتم . ماکان پشت به من در انتظارم قدم می زد . سلامی کردم و جلورفتم . از این دیدار شرمنده بودم . او برگشت و نگاهی به چهره ام افکند:دیبا کار ناصر خان تمام شد.
از حرفش دست و پایم لرزید : یعنی او را می کشند ؟
خنده ای کرد و گفت : نه یعنی این که تا چند وقت دیگر آزاد می شود . می خواستم خبرش را به تو بدهم . می دانم برای خواهرت نگران هستی . البته آقاجانت برایتان عنوان می کرد اما می خواستم به همین بهانه تو را هم.....
- متشکرم سرگرد.
-احتیاج نیست . خداحافظ . تا امشب تهران را ترک می کنم . مثل همیشه دوست داشتم از تو خداحافظی کنم . درضمن امیدوارم خوشبخت شوی.
اشک در چشمانم حلقه زد.
- باز هم متشکرم سرگرد ماکان آریا.
ماکان از خانه خارج شد و من از شوق خبر آزادی ناصرخان در پوست خود نمی گنجیدم اول به سراغ مهتا رفتم و این مژده را به او دادم . بلند شد و از شادی فریاد کشید . می خواست برود و این خبر را به مادر بدهد اما من مانعش شدم : چه کار می کنی ؟حتما ماکان نمی خواسته از این جریانی که خبرش را به من داده کسی بویی ببرد . من چون نمی خواستم دیگر زجر تو را ببینم این خبر را به تو دادم . صبر کن خود پدر این مسئله را برایمان عنوان خواهد کرد.
بعد از شام همگی در حیاط روی تخت های چوبی به هم متصل شده نشستیم . مرضیه حیاط را آبپاشی می کرد . این روز ها حال باغبان پیر چندان مساعد نبود و کار هایش به عهده ی مرضیه و پسرش بود . با اشاره ی پدر آنها از حیاط خارج شدند .
غلام قلیان پدر را آورد و با تعظیمی به دنبال آنها روانه شد . مهتا بعد از مدت ها پریا در آغوش گرفته بود و از این که ناصرخان دوباره به خانه بر می گشت دلشاد بود . این را از نگاه های مهربانی که به سمت پریا معطوف می شد درک می کردم.
پدر پکی به قلیان زد مادر در حالی که انار دانه می کرد ساکت نشسته بود و پدر را نگاه می کرد . ناگهان پدر به سخن آمد .
- خب بچه ها یک خبر خوش.
مادر سر بلند کرد و با شادی به او نگریست: همه می دانستیم آمدن آنها بی دلیل نبوده است.چه خبر خوشی بهادرخان الان ماه هاست که خبر خوشی به گوشمان نرسیده.
پدر خنده ای کرد و گفت : ناصرخان به زودی به خانه می آید.
همگی یک صدا گفتیم : راست می گویید ؟
- بله خوشحال باشید.
- آخر چگونه ؟ یعنی ناصرخان را بخشیده اند ؟
پدر دستی به محاسنش کشید و گفت : ناصرخان خطایی نکرده که او را ببخشند . سوءتفاهمی بوده که حل شده . یعنی هیچ مهردیگری نمی توانند روی این مسئله بزنند.
- اما چطوری ؟
- هیچ فقط با پول . آن دو نفر که امشب آمده بودند از وابستگان رضاشاه بودند.

mehraboOon
11-19-2011, 01:30 AM
فصل هفدهم

ماه دی و روز مراسم ازدواجمان فرا رسید . اثاثم را یک هفته زودتر به نیشابور برده بودند و به کمک دایه که به همراه آنان رفته بود در جای خود چیدند . یک بار دیگر شادی به خانه ی ما آمد . این بار یک عکاس فرنگی آوردند و از من و احمد چند تاعکس گرفت . این عکس هم چیز جالبی بود . به قول پدر خاطره ای بود که هیچگاه کهنه نمی شد.
سعی کردم مثل شب عقدم خودم را در غم و غصه غوطه ور نکنم . از آن شب زندگی من و احمد شروع می شد.
سبد گل بسیار بزرگ و زیبایی به دستمان رسید که از طرف ماکان آریا بود . عذر خواسته بود که در جشن حضور نخواهد یافت. سایه ی ماکان ، حرف هایش، بود و نبودش یک لحظه رهایم نمی کرد . به خصوص که عطر آن رزهای وحشی مرا تا سر حدجنون می کشاند . بالاخره از مهتا خواستم تا گل ها را از اتاق خارج کند . زمان جنگ من با خاطرات شروع شده بود . می دانستم می توانم این عشق را مغلوب کنم.
شب موقع رفتن مادر می گریست و با غمی خاص گفت :دختر عزیزم ، با رفتن تو ما تنها می شویم . اما خوشحالیم که خوشبخت می شوی . دعای خیر ما بدرقه ی راهتان خواهد بود.
سپس دستم را در دست احمد گذاشت و گفت : عمه جان از دیبا ی من مراقبت کن . ما همین دو دختر را بیشتر نداریم . مهتا در کنار ماست و ناصر خان هم مانند فرزند ما .اما دیبا می رود راه دور . با این که تو را هم مانند پسرم دوست دارم احمد جانم ،به من حق بده . راه دور است . عمه جان فرزندمان را به تو می سپاریم.
احمد مادر را در آغوش گرفت:خیالتان راحت باشد عمه جان . من که غریبه نیستم.
بعد پدر آمد و رویمان را بوسید و برایمان دعای خیر کرد . زمان خروج از منزل پدر دایه ما را از زیر قرآن عبور داد . دست وصورتش را بوسیدم.
در دل نسبت به همسرم هیچ احساسی نداشتم . خیلی دلم می خواست بگذارند این شب آخر را پیش پدر و مادرم باشم اماافسوس که رسم و رسوم بر خلاف این بود . مثل گوسفندی که به سوی کشتارگاه می رود سوار ماشین شدم و تصویر چشمان اشک آلود مادر را به خاطر سپردم.
صبح روز بعد خسته از خواب برخاستم . ساعت حدود 10 بود . متعجب شدم که چرا بیشتر از همیشه خوابیده بودم.
احمد در اتاق را گشود و با لبخند گرمی سلام کرد:بلند شو تنبل خانم . چقدر می خوابی ؟
- سلام . تو از کی بیدار شدی ؟
- خیلی وقت است . ساعت هفت با صدای زنگ دایه ات.
- چرا دایه ؟
- برایمان صبحانه آورده بود.
- راستی ؟ بیچاره دایه . این همه راه را آمده بود که برای ما صبحانه بیاورد ؟
-خب مگر چه می شود ؟ وظیفه اش است . وقتی دید تو. خوابی بی سر و صدا کار ها را انجام داد و رفت . راستی ناهار همگی خانه ی دایی جمشید دعوتیم . پس فردا هم می ریم نیشابور دیگه کم کم باید آماده شوی.
از حرف آخرش یکه خوردم . خیلی عصبانی بودم که دایه را در حد یه خدمتکار می دید.

اما سعی کردم با او بحث نکنم برای همین هیچ نگفتم .
خیلی سردم بود . احمد چند کنده در شومینه انداخت و رو به من گفت : بلند شو ببین چه برف قشنگی باریده . همه جا سپید شده . بلند شو.
پرده را کنار زدم . سرتاسر حیاط پوشیده از برف بود . آنقدر زیاد و سپید بود که نورش چشمانم را آزرد . ما در سردترین فصل سال ازدواج کردیم . و در دل امیدوار بودم که عشقمان این سردی را به خود نگیرد.
هر دو آماده شدیم و به سمت منزل دایی جمشید حرکت کردیم . از زمان ورود به آنجا حس می کردم همه ، حتی مادر و مهتا هم به چشم دیگری من را می نگریستند.
دو روز ماندنمان در تهران به سرعت گذشت و زمان رفتن شد . مادر دوباره در آغوشمان گرفت و مهوش خانم ما را از زیر قرآن عبور داد . مهتا در حالی که پریا در آغوشش بود اشک می ریخت و ناصرخان سکوت اختیار کرده بود . پریا را از آغوشش گرفتم و صورت قشنگش را بوسیدم . آهسته به مهتا گفتم : هوای پدر و مادر را داشته باش و اگر هم تونستی سری به ما بزن.
با خنده گفت : چشم خانم کوچولو . تو خیالت راحت راحت باشد.
پدر جلو آمد و دستی به رویم کشید . خم شدم دستان چروکیده اش را بوسیدم.
-برو دیباجان خدا به همراهت.
این حرف پدر تا اعماق قلبم نفوذ کرد . واقعا همراهی خدا از هر پشتوانه ای برایم محکم تر بود.
احمد دست پدر و آقاجانش را بوسید . مهوش خانم لبخند می زد و به احمد می گفت : خوشحالم مادر . این بار تنها رهسپارغربت نیستی . زود به زود به ما سر بزن.
در این میان دایه گوشه ای ایستاده بود ، زیر لب دعا می خواند و اشک می ریخت . جلو رفتم و او را در آغوش کشیدم . دستی به صورتش کشیدم و گفتم : دایه جان گریه نکن . من طاقت اشک های تو را ندارم.
مادر به سمتش رفت و او را تشویق به آرامش کرد.
سوار بر اتومبیل جاده رو پیش گرفتیم . دو سه روزی باید در را می بودیم . شب در مسافر خانه ای بین راه اتراق کردیم و بازصبح زود به حرکت ادامه دادیم . به مشهد که رسیدیم ، ساعتی را در حرم امام رضا زیارت کردیم و بعد راه نیشابور را پیش گرفتیم.
سرما به جانم افتاده بود . هنوز به مادر و خانواده ام می اندیشیدم . آخر چرا باید از آنان دور می شدم ؟
- چقدر دیگر مانده تا برسیم ؟
- خیلی خسته ای . کمی تحمل کن می رسیم.
- نه خسته نیستم . خیلی سردم است.
- خب مسافرت در دی ماه همین مسائل را هم دارد . انقدر نازنازی نباش . الان به کافه ای می رسیم، ساعتی استراحت می کنیم و نوشیدنی داغی می نوشیم.
صد متر جلوتر اتومبیل را متوقف کرد.
- چیزی می خوری برایت بیارم ؟
- نه متشکرم.
- اینطور که نمی شود . بیا پایین یک چای داغ بخور.
- نمی خواهم . سردم است ، نمی توانم پیاده شوم.
- خیلی خب . اینقدر بهانه نگیر . می روم یک نوشیدنی داغی میارم تا بسازدت .
به سمت کافه رفت ، و مدتی بعد با لیوانی شیرداغ آمد : بخور گرم می شوي.
- مگر تو نمی خوری ؟
- نه من یک چیز بهتر خوردم. آن بیشتر گرمم می کند.
- چی ؟ حتما چای خوردی.
-نه بابا ، چای چیست ؟
- خب پس بگو بدانم با چی گرم شدی ؟
- به تو مربوط نمی شود . خواهش می کنم در این مسئله دخالت نکن.
به راه افتادیم . بوی الکل فضاي ماشین را پر کرده بود . چیزی نگفتم . راضی نبودم رویمان به هم باز شود.
به نیشابور رسیدیم . آنجا را شهری کوچک و زیبا با کوچه باغ های متعدد ، خانه هایی با حیاط های بزرگ و با مردمی خونگرم یافتم . خانه ای که احمد خریده بود در وسط این شهر کوچک بنا شده بود . خبری از اندرونی و بیرونی نبود .
احساس کردم در آن معذبم .چون ما همیشه در خانه هایی به سبک اجدادمان زندگی می کردیم . خانه حیاطی بزرگ ، باغچه ای پر درخت و ایوانی دلگشا داشت . چندین اتاق و سالن پذیرایی اش با پنجره های رنگی به سمت باغ باز می شد.
به تمام اتاق ها سر زدم . اثاثم همانطور که مورد پسندم بود چیده شده بودند . کنار تختم قفسه ای چوبی قرار داشت که با اشیاء عتیقه تزیین شده بود . تخت فنری هم با روتختی صورتی رنگش زیبایی اتاقم را کامل می کرد . باید دستورمی دادم کمی از عتیقه جاتی را که احمد زمان تجرد خریده بود به جا های دیگر خانه انتقال می دادند . وارد اتاق دیگری شدم که همجوار با اتاق خوابمان بود . به گفته ی احمد محلی برای ملاقات دوستانش بود . جایی دنج و زیبا بود . میزی چوبی با 6
صندلی تاج دار تزیینات آن را کامل می کرد.
چهار خدمه داشتیم . آشپزمان زنی مسن و چاغ بود به نام گوهر . در نگاه اول از وی خوشم آمد . قبلا آشپزخانه ی فرماندار بود و او را به خانه ی ما فرستاده بود که کمک حال احمد در زمان تجردش باشد . یک باغبان به نام سید باقر داشتیم که مردی مهربان و خوش بر خورد بود و در کارش کمال دقت را داشت . در آن طرف حیاط اتاق های خدمه قرار داشت . آخرین نفردخترکی هفده ساله بود به نام زینت با چشمانی سبز و گیسوانی طلایی با نگاهی بسیار وقیح . از همان برخورد اول از او هیچ
خوشم نیامد . دخترکی بود اهل نیشابور که در نگاهش شرارتی وجود داشت . نظافت می کرد ، آب می آورد و گاهی هم میزشام را می چید . صبح ها اتاقم را مرتب می کرد و در استحام یاری ام می کرد.
زندگی مان آغاز شد . در شب های اول ورودمان از طرف فرماندار و شهردار و رئیس پلیس ،که دوستان نزدیک احمد بودند دعوت به شام می شدیم . با همه آنها آشنا شدم اما از هیچ کدامشان خوشم نمی آمد . قریب به اتفاقشان را عده ای چاپلوس و فرصت طلب یافتم که فقط به خاطر ثروت احمد او را در محاصره ی خویش در آورده بودند . چندین بار این برداشت شخصی ام را به او ابراز کردم اما هر دفعه در جوابم به شدت خندید و گفت : این فضولی ها به تو نیامده اگر اهل رفت و آمد
نیستی ، هیچ دلم نمی خواهد روی دوستانم مهر بزنی.
یک شب در ایوان نشسته بودم در انتظار احمد به سر می بردم در خانه را زدند . سید باقر نزدیک شد و به آرامی گفت : خانم با آقا کار فوری دارند.
- مگر نگفتی آقا در خانه نیست ؟
- چرا اما اصرار دارند شما را ببینند . بگو بیایند تو و به اتاق پذیرایی راهنمایشان کن . من انجا منتظرشان هستم . مردی با قد بلند ، قیافه ای جدی و رفتاری خشک و عصبی وارد شد . حدس زدم که باید آقای هاشمی شریک احمد باشد . خودش رامعرفی کرد و گفت : من شریک آقای زرین هستم . آمده بودم ایشان را ملاقات کنم.
با تعجب گفتم : مگر در شرکت نیستند ؟
- نه . امروز قرار مذاکره ای داشتیم اما ایشان را ندیدم.
زینت را صدا کردم و به او دستور چای دادم . بعد از لحظه ای با سینی چای وارد شد و سپس با اشاره ی من خارج شد . می دانستم تا زمان نیاز پشت در می ایستد.
- خب من می توانم برایتان کاری انجام دهم ؟
- والله تصمیم داشتم در مورد مسئله ی مهمی با شما صحبت کنم . اما حالا ترجیح می دهم منتظر خود آقای زرین باشم.
با کنجکاوی پرسیدم : مسئله ای پیش آمده که از من پنهان می کنید ؟
- نه خانم خیالتان راحت باشد.
نفس راحتی کشیدم . چند لحظه بعد صدای گام های احمد را پشت در شنیدم . با ورود او از مخمصه ی سکوت و بلاتکلیفی نجات پیدا کردم.
احمد جلو آمد و دست همکارش را فشرد: برویم اتاق کار من.
مرد با احترام خاصی تشکر کرد و همراه احمد به اتاق مطالعه رفت.
دوباره در ایوان نشستم . یعنی امروز کجا رفته بود ؟ چرا هاشمی بعد از دیدارم سکوت اختیار کرد ؟ مسئله ای را از من پنهان می نمود ؟
گوهر آمد و خبر داد شام آماده است.
-منتظر می مانم آقا کارش به اتمام برسد . تو برو راحت باش . خودم. خبرتان می کنم.
شب به نیمه می رسید . کتابی که در دست داشتم خسته ام کرده بود . به ساعت مچی ام که یادگار ماکان بود نگاه کردم .
ساعت حدود 12 بود ، اما هنوز احمد مشغول صحبت با هاشمی بود . احساس ضعف کردم . چرا انقدر مذاکره طول می کشد ؟نکند اتفاقی افتاده است ؟ به اتاقم رفتم و کمی روی تخت دراز کشیدم.بعد از مدتی صدای پای احمد را شنیدم که مهمانش را بدرقه می کرد . می دانستم به سراغم می آید . قبل از آمدنش خود را به سالن غذاخوری رساندم . بوی تندی در راهرو پیچیده بود و بینی ام را می سوزاند . بویی که برایم نا آشنا بود . ناگهان احمد را مقابلم دیدم . موهایش ژولیده و چهره اش خسته به نظر می رسید.
-دیبا حتما گرسنه ای ؟
-بله شام می خوری ؟
-بگو بیارند.
گوهر را صدا کردم : به زینت بگو میز را بچیند.
چقدر رفتارش زننده بود ! اصلا فکر من را نمی کرد که تا این وقت شب به انتظارش نشسته بودم . سیگاری آتش زد و به اتاق خواب پناه برد.
از ورودم به نیشابور 4 ماه می گذشت . دلم برای خانواده ام تنگ شده بود . نامه های مهتا هر چند وقت یک بار به دستم می رسید . جوابشان را به سرعت می فرستادم . حال همه خوب بود . تازگی ها عکسی دسته جمعی گرفته بودند و آن را برایم ارسال کرده بودند. خدایا ، یعنی این پریا بود که انقدر بزرگ شده بود ؟ دلم برای شیطنت هایش تنگ شده بود.
احمد غالبا سر کار بود و من در خانه خود مشغول مطالعه بودم . حوصله ام از همه چیز سر می رفت ، اما ناچار بودم با تمام این
مشکلات مبارزه کنم.
شبی احمد سرخوش تر از همیشه به خانه آمد ، شامش را به راحتی خورد و در کنارم نشست.
- دیبا برایت خبر خوبی دارم.
- چه خبری ؟
-اگر بگویم مژدگانی می دهی ؟
-هرچه دلت بخواد.
-دلم می خواهد کمی از بهانه هایت بکاهی و اینقدر نگویی زود به خانه بیا.
-اگر منظورت این است و اینطور راحتی باشه حرفی نیست.
-امروز تلگرافی از پدر به دستم رسید.
-خب بگو چه بود ؟
-آقاجانت برای دیدنمان به نیشابور می آید.
- راست می گویی احمد؟
-بله به همراه مادرت می آید.
-خدایا شکرت دلم را شاد کردی.

دو هفته بعد مادرم و آقاجان به نیشابور آمدند . مادر از سبک خانه ام خوشش آمد و گفت خیلی زیبا و دنج است . آقاجان هم ازآب و هوای نیشابور خیلی تعریف کرد و هر دو دلشاد بودند که بعد از مدت ها به زیارت امام هشتم رفته اند . در یک هفته ای که در نزدمان ماندند ، شب ها همه دور هم در ایوان می نشستیم و از خاطرات گذشته سخن می گفتیم . پدر اغلب با احمد در مورد کار و جزئیات استخراج فیروزه حرف می زد . آن روز ها احمد زود به خانه می آمد و در خوش خدمتی سنگ تمام می گذاشت . دیگر از دیر آمدن و دید و بازدید ها دوستانه اش خبری نبود . رفتارش با من نیز به کلی تغییر کرده بود انگار هیچ
مشکلی نداشتیم.
یک روز عصر مادر در حین صرف چای رو به من کرد و گفت : عزیزم دیبا جان از زندگی ات راضی هستی ؟
با لبخندی غم انگیز گفتم : بله مادر کاملا راضی ام .
در صورتی که خودم می دانستم این گونه نیست . مگر می توانستم بگویم احمد شب ها دیر به خانه می آید و زمانی که در خانه است اوقاتش را به خوش گذرونی های شبانه می پردازد و اصلا توجهی به
من و نیاز هایم ندارد.
مادر لبخندی زد و گفت : خدایا شکرت از بابت تو هم خیالم راحت شد.
- راستی مادر چرا این سوال را کردید ؟
- هیچ مادرجان نگران بودم که شاید هنوز مهرش به دلت نیفتاده است کی می خواهید دست به کار بشوید و برایمان نوه ای بیاورید.
از سوال مادر خجل شدم : نمی دونم تا حالا در این باره هیچ فکر نکرده ایم.
- خب بهتر است به فکر بیفتید می دانی شیرینی خانه بچه است ، عزیزم وقتی فرزندی داشته باشید شوهرت نیز به زندگی دلگرم می شود.
-مادر هرچه خدا بخواهد همان می شود.

سرانجام روز رفتن مادر و پدر فرا رسید . با چشمانی اشکبار مادر را در آغوش گرفتم : خیلی خوشحال می شدیم که بیشتر می ماندید.
مادر دستی به سرم کشید و گفت : می دانم . دلم می خواست بیشتر می ماندم اما پریا دارد دندان در می آورد و بچه ام مهتا را ذله کرده . باید کمک حال خواهرت هم باشم.
احمد خنده ای کرد و گفت : عمه جان خیالتان راحت باشد ما تا یک ماه دیگر به تهران می آییم . دیبا بی خودی دلتنگ می شود . بهانه گیری کارش است.
پدر از حرف احمد در هم رفت . می خواست حرفی بزند اما سکوت کرد . مادر احمد را بوسید و گفت : مواظب دیبا ی من باشی عمه جان . نگذار دخترم غصه بخورد.
احمد چهره اش اخم آلود شد و چیزی نگفت . انگار از این که پدر و مادر نگرانم بودند ناراحت بود . زمان سوار شدن به اتومبیلشان سگرمه هایش را باز کرد و گفت : من عرض کردم یک ماه دیگه به تهران می آییم . شما را به خدا ناراحت اینجا راترک نکنید.
پدر مکثی کرد و گفت : نه احمدخان فعلا لزومی به آمدن نیست.
احمد با دهانی باز به پدر نگریست : چرا ؟
-مگر نمی دانی اوضاع تهران به هم ریخته است ؟ هیچ کجا امنیت ندارد . رضا خان دارد می رود . ممکن است خدای نکرده دراین راه های خطرناک برایتان اتفاقی بیفتد.
احمد لبخندی زد و در حالی که دست آقاجان را می بوسید گفت : هر وقت اوضاع آرام شد می آییم.
پدر و مادر رفتند و من دوباره تنها شدم . به اتاقم پناه بردم و ساعتی گریستم . ناگهان احمد وارد شد و با اخمی حاکی ازحسادت نگاهی به من کرد : چی شده چرا آبغوره می گیری بچه ننه ؟
- خودت می دانی که دلم نمی خواست آقاجانم به این زودی بروند.
- خب حالا که رفته اند . می خواستی به دست و پایشان بیفتی و مانع رفتنشان شوی . دیدی که برای مهتا خانمشان عجله داشتند و حتما شنیدی که وقتی فهمیدند می خواهیم به تهران برویم چه چیز را بهانه کردند.
- تو اصلا احساس نداری . فکر می کنی آقاجانم این ها را گفت که ما نرویم . اصلا درک نمی کنی که نگرانمان است.
خنده ای تمسخر آمیز کرد و گفت : چه حرفی است که میزنی ! بیشتر دوستان من هر هفته به تهران می روند و صحیح و سالم بر می گردند و هیچ خبری از ناامنی جاده ها نمی دهند . حالا که رفتن ما شد آقاجانت فرمودند تهران آشوب است.
با اخم از جا برخاستم : تو حق نداری نسبت به خانواده ی من این گونه اظهار نظر کنی.
شانه ای با لاقیدی بالا انداخت و گفت : راست می گویی ، نباید این گونه اظهار نظر کرد . شاید پدرت از دیدار تو سیر است .شاید از این که دختر توی خانه مانده اش را آب کرده آن قدر خوشحال است که نمی خواهد ریختش را ببیند.
سرخی خشم به چهره ام دوید : احمد تو یک *** دیوانه هستی . فورا از اتاقم برو بیرون . اگر تظاهر کردن را بلد نبودی ،همان لحظه ی اول مشتت پیش همه باز می شد.
با خنده ای وحشی اتاق را ترک کرد . آخر شب به خانه آمد و در اتاق مطالعه اش به خواب ر فت انگار پی بهانه ای می گشت تا به یک هفته غیبتش در جمع زنده داران شرابخوار خاتمه دهد و دوباره به جرگه ی آنان بپیوندد.

mehraboOon
11-19-2011, 01:30 AM
فصل 18

صبح روز بعد احمد با لبی خندان سر میز صبحانه حاضر شد . انگار همه چیز را از یاد برده بود .
- چی شده دیبا خانم اخم کردی ؟
جوابش را ندادم .
- بگو چه مرگت است ؟ خل دیوانه . چرا ساکتی ؟
- درست حرف بزن احمد و احترام خودت را نگه دار .
- خب تو درست جواب بده تا من درست حرف بزنم .
- یادت رفته رفتار دیشبت را ؟ توقع داری امروز به رویت لبخند بزنم ؟
- آه منظوری نداشتم . دیشب سر به سرت می گذاشتم . حالا باز تو آبغوره بگیر .
- هیچ خوشم نمی آید با من اینطور رفتار کنی .
- خب معذرت می خوام . بگو ببینم حوصله داری به خیام برویم ؟
سر بلند کردم . از خانه ماندن خسته بودم . به خصوص که تا دیروز پدر و مادر در کنارم بودند و امروز احساس دلتنگی می کردم .
- دیبا خانم سکوت علامت رضایت است . حاضر شو ناهار را در اطراف شهر می خوریم .
ساعت ۱۱ به طرف خیام راه افتادیم . روز های جمعه بیشتر مردم برای دیدن آن مکان تاریخی و آرامگاه شاعر بزرگ به آنجا می رفتند . آن روز هم مثل تمام جمعه ها شلوغ بود . دسته دسته زنان و مردان بودند که می آمدند و روی نیمکت های باغ می نشستند و همپای کودکانشان شادی می کردند .
از ماشین پیاده شدیم و در زیر سایه ی درختان سر به فلک کشیده روی نیمکتی نشستیم .
- خب دیبا جان از این هوای خوب لذت می بری ؟
- بله پاکی این محیط واقعا دلچسب است .
- من اغلب عصر ها با بر و بچه ها به اینجا می آیم . نمی دانی چه صفایی دارد .
- چطور دلت می آید در حالی که من کنج خانه هستم تو بیایی اینجا و صفا کنی ؟
- چه توقعی داری ! می خواهی تو را هم یدک بکشم ؟در جمع دوستانم به من خیلی خوش می گذره .
سکوت کردم و هیچ نگفتم . می دانستم هر حرفی او را جری تر می کند.
- خب بگو ببینم دیبا ٬ چرا آنقدر ضعیف شدی ؟ روز به روز مردنی تر می شوی . علتش چیست ؟
با خشم گفتم : این را از خودت بپرس . اگر کمی افکارم آسوده باشد حتما جان تازه ای می گیرم . اصلا حالا چه وقت این حرف هاست ؟ مرا آوردی گردش اما اینجا هم نمی خواهی دست از لودگی هایت برداری ؟
در حالی که به چند زن فربه و قد بلند خیره شده بود گفت : ببین اینها چگونه اند . کاش تو هم مثل این زن ها کمی بر و رو داشتی. یا دست کم کمی فربه بودی .
از خشم برخاستم : احمد خجالت بکش . تو مدام چشمت دنبال ناموس مردم است . کور که نبودی مرا این گونه خواستی .
- من غلط کردم تو را خواستم . مادرم بود که بعد از شنیدن جواب رد دختر خاله ام تو را پیشنهاد داد .
- ای بی اراده خوب مادر جانت دیگر چه پیشنهاد هایی داده ؟
- دیگر چه فایده ای دارد ؟ کار از کار گذشته و تو مرا در تله انداختی .
با بغض گفتم : اما من هیچ میلی به این وصلت نداشتم . و از جا برخاستم و اشک ریزان به سمت اتومیبل به راه افتادم . سرم را روی صندلی گذاشتم و گریستم .
احمد با خنده آمد و گفت :هی دیبا ٬ اینجا گریه نکن. شوخی کردم .
- اصلا هم شوخی نکردی . این ها همه حقیقت است . یک آن خواستم بگویم من هم تو را نمی خواهم و نمی خواستم اما فکر کردم بهتر است نقطه ضعفی به او ندهم.
آن شب باز یکی دو نفر از دوستانش به دیدارش آمدند . باز هم همان بوی تند و زننده پیچید که بینی ام را آزار می داد . گوهر را صدا زدم . طفلک پله ها را دو تا یکی طی کرد و خود را به من رساند .
- بله خانم جان امری دارید ؟
- گوهر یک سوال از تو دارم . دلم می خواهد خیلی راحت پاسخم را بدهی . بدون این که از آقا ترسی داشته باشی .
- بپرسید خانم جان .
- تو این بو را احساس می کنی ؟
- کدام بو را خانم جان ؟
چندین نفس پی در پی کشید و دوباره گفت : من که چیزی نمی فهمم.
- خب دقت کن . بوی تند و زننده ای که محیط سالن را آلوده کرده است .
- آه خانم جان حالا فهمیدم .
- خب پس بگو بوی چیست ؟
- اما خانم جان من حق دخالت در کار آقا را ندارم . اگر بفهمد که من به شما چیزی گفتم می ترسم جوابم کند . بچه هایم محتاج همین یک لقمه نان هستند .
- خیالت راحت باشد . به من اطمینان کن . من هم کاری نمی کنم که نان بچه های تو آجر شود .
با شک تردید نگاهم کرد و در آخر گفت : خانم جان از جسارت من دلخور نشوید اما این بوی تریاک است .
خدای من حدس زده بودم چیزی شبیه سیگار است که عادت روز مره اش شده .
- گوهر بگو ببینم این مسئله تازگی دارد ؟
- نه خانم جان . از روزی که به این خانه آمده ام متوجه شدم که ارباب گاه گداری در بزم هایش تریاک هم می کشد . اما مثل این که این روز ها بیشتر وقتشان را صرف این کار می کنند .
دستی به شانه اش زدم و گفتم : خیالت راحت باشد . برو به کار هایت برس .

از صبح لب به هیچ چیز نزده بودم . زینت شام آورد . با بی میلی چند قاشق خوردم و به اتاقم رفتم . جلوی آینه ی قدی ایستادم . احمد راست می گفت این روز ها خیلی لاغر و تکیده شده بودم . بیشتر لباس هایم به تنم گشاد شده بود . حتی مادر هم از دیدنم تعجب کرده بود . شاید آن سوالش به خاطر همین مسئله بوده است .
به هیچ کجا نمی رفتم . گاهی مهمانانی به خانه ی ما می آمدند اما به خاطر این که مصاحبتشان را کسل کننده بود هیچ بازدیدی پس نمی دادم . ماه قبل پیانویی خریده بودم و بیشتر ساعات روز را بنواختن می پرداختم . با زدن هر قطعه روحم شاد می شد .
یکی از شب ها احمد تارش را روی ایوان آورد و شروع به نواختن کرد . همراه آن آوازی خواند . من در عالم خود بدون این که به آوازش گوش دهم ٬ با این صدای تار به پرواز در آمدم . احمد تازگی ها بساط کفرش را روی سینی ی بزرگی می پیچید و دستور می داد برایش گوشت کباب کنند و تا پاسی از شب به میگساری می گذراند . به اتاقم پناه بردم و سنجاق سینه ای را که ماکان برایم هدیه آورده بود در دست گرفتم و روی تخت دراز کشیدم . ای کاش هنوز در آن دوران به سر می بردم .
در اتاق باز شد . احمد کنار تختم نسشت . بوی الکل به مشامم رسید . احساس تهوع کردم .
- خوابی دیبا ؟
- نه .
- اجازه هست کنارت بشینم ؟
- چی شده آنقدر مودب شدی ؟
- تو هم دختر خوبی بودی و سر به سرم نگذاشتی . هر وقت این طور آرام می شوی دوستت دارم .
خدایا این بو و حالتش چقدر برایم عذاب آور بود . صبح روز بعد زود تر از من از خواب برخاست و طبق عادت همیشگی اش به سر کار رفت .
اما آن روز بر خلاف همیشه زود تر به خانه آمد رنگ پریده می نمود .
- نمی پرسی چرا امروز زود تر از همیشه برای ناهار آمدم ؟
- خب چرا . بگو .
- امروز کار را تعطیل کردیم . دو نفر از کارگران زیر دستمان در معدن زیر آوار جان سپردند .
-خدای من ! خب حالا چه می کنید ؟
- می خواستی چه بکنیم ؟ کار را برای مدتی تعطیل کردیم .
- خانواده ی آن مرحومان چه ؟
- هیچی می خواستی چه شوند ؟
- یعنی هیچ حق و حقوقی ندارند ؟
- نه که ندارند . مگر ارث پدرشان را می خواستند ؟
- تو چی ؟ به عنوان یک انسان نمی خواهی دستشان را بگیری ؟
- نه که نمی خواهم . آخرین حقوقشان را می دهم . دیگر چه کنم ؟
- احمد خدا رو خوش نمی آید . الان دو سالی است که برایت کار می کنند .
نباید دست کم تا مدتی کمک حال بازماندگانشان باشی ؟
خنده ای کرد . هرگز فکر نمی کردم روحیات انسانی اش این قدر نازل باشد چگونه دلش می آمد ناهارش را در کمال خونسردی صرف کند ؟
- ببین دیبا به من مربوط نیست که سر آنها چه می آید . تازه خدا رو شکر کنند که می خواهم حقوق یک ماه کامل را به آنها بدهم . می دانی که هنوز اول ماه است . یعنی باید بیست و هشت روز دیگر زحمت می کشیدند .
از سنگدلی اش خشکم زد .
- چرا با غذایت بازی می کنی ؟
- میل ندارم .
- حتما سرکار خانم احساساتی شده است .
- نه . بی وجدانی تو حالم را به هم می زند .
- بس کن و خفه شو *** .
از جا برخاستم و به اتاقم پناه بردم . ای کاش از احساساتی لطیف برخوردار بود . شاید آن زمان مرا بهتر درک می کرد .
دم عصر در اتاق را کوبید : دیبا حاضر شو فردا می ریم تهران .
از خبرش شاد شدم و چمدان هایمان را بستم . چه می شد کرد ٬ اخلاقش این گونه بود . نمی خواستم در دلم را برای احدی باز کنم .
به تهران که رسیدیم ٬ پدر دستور داد گوسفندی جلوی پایمان ذبح کنند .همه ی اهل خانه از دیدنمان خوشحال شده بودند . دایه از دیدنم چشمانش پر از اشک شد و مرا به سینه فشرد . مهتا صورتم را غرق بوسه کرد . پریا بزرگ شده بود . اول غریبی می کرد اما بعد کم کم آروم شد .
شب همگی خانه ما دعوت بودند . زن دایی مهوش موقع روبوسی گفت : زن دایی جان خبری نیست ؟
با شرم گفتم : نه . زندایی هنوز زود است .
- چه می گویی ؟ مادرجان عجله کنید الان یک سالی می شود باهم ازدواج کردید . ما نوه می خواهیم .
صنوبر خواهر احمد ٬ چند شب بعد از ورودمان به عقد پسر صالح خان پارچه فروش در آمد . مجلس عقد و بردن عروس یکباره انجام شد / مادر می خندید و می گفت : ورود شما مبارک بود و پایتان سبک بود . دیدید چه طور این دختر سرو سامان گرفت ؟
صنوبر دختری حسود و کوته بین بود که همیشه به من و مهتا حسادت می کرد . با این که همسن و سال ما نبود ٬ از بچگی به خبرچینی معروف بود . حالا مانده بود سروناز ٬ خواهر ۱۷ ساله ی احمد . آرزو کردم او هم پی بختش برود . زیرا در انتخاب همسر بسیار سختگیر بود . برعکس صنوبر سروناز دختری مهربان و کم حرف بود .
روز های اقامتمان در تهران خیلی زود به پایان رسید . در آن روز برگشتمان به نیشابور رضا شاه از ایران به جزیره ی موریس تبعید شده و پسرش بر اریکه ی سلطنت نشسته بود .
اوضاع کشور وخیم بود و مردم امید داشتند که پسرش بتواند خسارات وارده را جبران کند . مجلس دوباره تشکیل شد ٬ مردم رای دادند و عده ای را به نمایندگی خودشان انتخاب کردند .
روزنامه ها تا حدودی آزدی عمل به دست آوردند . اما هنوز هم از نطر اقتصادی رکودی سختگیر بر جامعه حاکم بود . فقر و گرسنگی بیداد می کرد . دوباره پدر به کمک عده ای از فقرا شتافت .
مهتا دوباره باردار بود . انگار فرزندش پسر بود . چون به قول خودش هم ویارش کمتر بود و هم حالت تهوع نداشت . موقع رفتن ما مهتا با خنده گفت : هی دیبا خانم یک کمی چاق شو .اینطوری مثل مترسک شده ای .
از حرفش خنده ام گرفت : باشد قول می دهم آنقدر بخورم که دفعه ی بعد مرا نشناسی .
مهتا خنده ای کرد و گفت : من که گمان می کنم . درضمن امیدوارم بار دیگر مادر باشی .
دوباره راه نیشابور را پیش گرفتیم . در تمام شهر ها حرف مجلس و نماینده های مرد بود . انقلاب مشروطه پیروز شده بود و مردم همه از این پیروزی خوشحال بودند .
زمستان فرا رسید و من دوباره به یاد دوران کودکی آرزوی برفی سنگین را می کردم . اما آنجا فقط باران سرد می بارید و از برف هیچ خبری نبود . احمد مدتی بود که بیمار بود . کار استخراج هم در زمستان متوقف شده بود . او باید سه ماه در خانه می ماند . یکبند غر می زد .
روزی از بستر بیماری برخاست فوری به خانه ی دوستانش رفت و همگی را که اغلب مجرد بودند به خانه دعوت کرد . تا پاسی از شب را در اتاق مطالعه اش ماندند . آخر شب بود که مهمانانش قصد رفتن کردند . می دانستم دیر یا زود سرو کله اش پیدا می شود . اما از آمدنش خبری نبود . در پشت در صدای پایی را شنیدم که آرام آرام خود را به اتاق مطالعه رساند . شاید احمد بود که می خواست مثل خیلی از شب ها همان جا بخوابد . چشمانم را بستم و به خواب رفتم .
صبح روز بعد برای استحمام حاضر شدم . آب گرم کرده بودند و وان لبالب از آب گرم بود . زینت را صدا زدمم تا در استحمام به من کمک کند اما انگار او سرما خورده بود و سردرد داشت . گوهر آمد و گفت : خانم اگر اجازه بدهید من کمکتان کنم .
پذیرفتم .او آمد تا در شست و شو کمکم کند . از حمام که خارج شدم از طبقه ی بالا در اتاق خوابم صدایی به گوش می رسید . یعنی چه کسی بی اجازه ی من وارد شده بود ؟ حتما احمد بود . اما احمد معمولا آن موقع صبح خواب بود . در حالی که موهایم را شانه می زدم به آرامی دستگیره ی در را چرخاندم . یکدفعه سرجا میخکوب شدم . دختره ی پررو ! می دیدم تازگی ها لوازم آرایش میزم تکان می خورد .
زینت با دیدنم خشکش زد و رنگ چهره اش از وحشت سفید شد . دستش لرزید و قوطی سرخاب کف اتاق افتاد . محتویاتش بیرون ریخت و پودرش فرش را مثل خون قرمز کرد .
- تو به چه اجازه ای وارد اتاق من شده ای و به لوازم شخصی ام دست زده ای ؟
- خانم جان داشتم اتاقتان را مرتب می کردم .
- راست می گویی ؟ بیا جلو ببینم چرا صورتت را سرخاب مالیده ای بی چشم و رو ؟
دخترک به لکنت افتاده بود . نمی دانست چه بگوید . خانم جان .... و ناگهان زد زیر گریه .
- برو بیرون دیگر حق نداری پایت را این جا بگذاری . حتی دیگر نمی خواهم نظافت اینجا را به عهده بگیری .
-خانم جان ببخشید . دوان دوان از اتاق بیرون رفت .
از شدت عصبانیت می لرزیدم . نه به خاطر قوطی سرخاب بلکه به خاطر این که دلم از دستش پر بود . تازگی ها وقتی احمد بساط کفرش را می گستراند تا آخرین لحظه به خدمتش ادامه می داد . گاهی هم می دیدم که چگونه به او زل زده است . از نگاه دریده اش حالم به هم می خورد . اما چه می توانستم بکنم ؟ می شد با دختری که هم ترازم نبود دهن به دهن می شدم ؟
گاهی وقت ها آنقدر چادر قدش را عقب می کشید که موهای بافته ی پشت سرش دیده می شد و با اشاره ی من دستی به آن می برد و با اکراه چادر قدش را جلو می کشید . با احمد می خندید ٬ خنده هایی به گمانم معنی دار . احمد را دوست نداشتم ولی در مواقعی که می دیدم ٬ احساس حسادت قلبم را پاره می کرد . مخصوصا زمانی که احمد نیز پاسخ خنده هایش را می داد . البته به رویش نمی آوردم ولی به گوهر سپرده بودم که هوای دخترک را داشته باشد .
تابستان به پایان رسید . مدت ها بود که با احمد مانند بیگانه ای شده بودم . یک سال و نیم از زندگی مشترکمان می گذشت و او کمتر در کارهایم نظر می داد . حتی نمی پرسید چرا روز به روز پژمرده تر می شوم ؟ در عیش و نوش های خود غرق بود . تازگی ها می دانستم که قمار هم می کند . از سر شب می نشست و تا دم صبح بازی می کرد . شاید داشت دار و ندارمان را می باخت و رو به زوال می رفت . سر صحبت را با او باز کردم . زیرا شریکش ٬ آقای هاشمی به دیدنم آمده بود و حرف های نگران کننده ای زده بود . خواسته بود بیشتر هوایش را داشته باشم و مانع از این شوم که به مجالس قمار برود اخیرا فهمیده بودم که بدهی زیادی بالا آورده و شرکت را مقروض نموده است . اگر سر عقل نمی آمد زندگی مان را به تباهی می کشید .
- احمد فکر نمی کنی خیلی تند می روی ؟
- سربلند کرد و جرعه ای زهرماری نوشید . منظورت چیست ؟
- منظورم کار های توست .
- چه کاری باعث ناراحتی سرکار شده است ؟
- ببین احمد من در خانه ی پدرم با نان حرام بزرگ نشده ام و حاضر نیستم در خانه ی تو نان حرام بخورم . تو حق نداری در زندگی من قمار کنی . بیچاره فردا همه چیزهایت را از دست می دهی.
- چه گفتی ؟ حق ندارم ؟ من حق هرگونه کاری را که دلم بخواهد دارم .
- خب پس می خواهی هر شب قمار کنی و مست لایعقل بخوابی و صبح دیر وقت برخیزی ؟ بگو که چنین قصدی نداری .
- تو داری خیلی دخالت می کنی فضول .
- تو هم خیلی در منجلاب فساد غوطه ور شده ای .
- حرف دهنت را بفهم دیبا . چنان می زنم دندانهایت بشکند .
- چه گفتی ؟ جرات داری بزن . فکر می کنم فراموش کردی که من دختر چه کسی هستم . هنوز نصف شهر تهران به سر پدرم قسم می خورند .
- گور پدر تو هم کرده که هرچه می شود پدرت را به رخم می کشی .
- درست صحبت کن بی ادب . تو حق نداری اسم پدرم را از دهان کثیفت خارج کنی .
- حق ندارم به بهادرخان بی غیرت که دخترش را در بیست و یک سالگی شووهر داد فحش بدهم ؟
- راست می گویی . پس من هم می روم تا تو بیچاره در حسرتم بسوزی .
بلند شد و سیلی محکمی به گوشم زد: برو ببینم جرات داری ؟ آنقدر تهدید نکن یک بار عمل کن .
برخاستم به صورتش تف انداختم : می روم . خواهی دید . تو هم بمان با کثافتکاری هایت .
صبح روز بعد چمدان هایم را بستم و با اتوبوس عازم تهران شدم . از فرط گریه و بی خوابی شب قبل نمی توانستم چشمانم را باز نگه دارم . تصمیم گرفته بودم در تهران هیچ چیز را از موضوع دعوایمان نگویم . نمی خواستم پدر و مادر را نگران کنم . قبل از رفتنم تلگرافی به دست سید باقر دادم تا برای پدر بفرستد .
احمد مدتی است سرش شلوغ است . به تقاضای او و به خاطر دلتنگی بسیار تنها به دیدنتان می آیم منتظرم باشید
" دیبا "

mehraboOon
11-19-2011, 01:32 AM
فصل 19

قبل از این که احمد از خواب برخیزد من سوار اتوبوس شده بودم . به گوهر سفارش کردم آقا اگر بیدار شد بگو خانم رفت تهران تا مدتی استراحت کند .بگو از این موضوع دعوایمان پدر و مادرم با خبر نشوند . به زودی باز می گردم .
به تهران رسیدم . چون تمام طول مسیر را استراحت کرده بودم خسته نبودم . باربر چمدان هایم را جلوی در خانه گذارد . در زدم . دایه در را گشود و با دستی باز مرا در آغوش کشید .
- خدای من تویی دیبا ؟ و سپس با صدای بلند فریاد زد : خانم جان دیبا خانم آمده اند .
مادر دوان دوان به طرفم آمد و مرا در آغوش گرفت :عزیز دلم به خانه خوش آمدی .
در آغوش مادر جای گرفتم . یک بار دیگر پناهی امن یافته بودم . سر را بر شانه اش گذاشتم و گریستم .
- چرا گریه می کنی ؟ اتفاقی افتاده مادر جان ؟ با احمد خان مشکلی داری ؟
- نه مادر دلم برایتان تنگ شده بود .
- پیغامت دیروز رسید . نمی دانی چقدر خوشحال شدیم . بیا تو عزیزم پدرت هم منتظر است . صبحانه را آماده کردم حتما گرسنه ای .
پدر لب حوض صورتش را می شست . با دیدنم چشمانش برق شادی زد و مرا در آغوش گرفت : دیبا ی پدر جان حالت چطور است ؟ حوش اومدی به خانه ات .
-خوبم آقاجان شما چطورید ؟
- من هم خوبم چشمم را روشن کردی . چرا تنها امدی ؟
- احمد کارش زیاد بود خودم آمدم . شما که دیگر سری به ما نمی زنید .
- پدر جان راه دور است و برای سن و سال ما خوب نیست .
سر میز صبحانه نشستم . یک بار دیگر احساس امنیت می کردم . دلم شاد بود و پشتم گرم . پدر رشته ی کلام را به کار احمد در نیشابور کشاند .
- احمد حق دارد . پسر فعالیست . خوب کاری کرد که گذاشت بیایی . اما تنها صلاح نبود . باید یکی از خدمه را می فرستاد تا تو تنها نباشی .
- نه آقاجان چه سختی ای ؟ آنقدر شوق دیدارتان را داشتم که این را ساعتی بیش برای نبود . حالا با دیدن شما تمام خستگی هایم از بین رفت.
ساعت نه بود که مادر بعد از این که خبر سلامتی همه را به من داد ٬ گفت : برو دیبا جان برو استراحت کن . اتاقت حاضر است به هیچ چیز آن دست نزده اند . برو مادر . تا ظهر خیلی مانده می فرستم آب برای استحمامت گرم کنند . برای ناهار مهتا و دایی هایت را دعوت کرده ایم .
صورت مادر را بوسیدم و به اتاقم رفتم . همان جایی که برایم سرتاسر خاطره بود . با خود اندیشیدم باید با دایی خشایار صحبت کنم . ولی نباید کسی بویی از این ماجرا ببرد . فقط باید خود دایی خبردار باشد . چشم هایم را بستم و ساعتی خوابدم .
طرف های ظهر بود که مهمان ها رسیدند . مهتا مرا در آغوش گرفت . باز هم سنگینی شکمش هنگام نشستن او را اذیت می کرد .
مهوش خانم مرا با حالتی عجیب به سینه کشید : چرا تنها امدی؟احمد من را تنها گذاشتی ؟ بیچاره پسرم زن گرفت که از غربت نجاتش دهد اما هنوز هم ....
حرفش به پایان نرسیده بود که جواب دادم : احمد تنها نیست سرش خیلی شلوغ است . حتما منظورم را می فهمید . من بودم که تنهایی و دوری از پدر و مادرم کلافه ام کرده بود .
زن دایی از حرف هایم بویی برد . ساکت شد و دیگر هیچ نگفت .
ناصرخان کمی مسن تر به نظر می رسید . اما انگار در کنار مهتا خوشبخت ترین مرد دنیا بود . پریا هم زبان باز کرده بود و دائما مرا صدا می زد . عجیب مهرش به دلم افتاده بود . بچه ی شرین زبانی بود .
بعد از ناهار همراه مهتا به اتاقم رفتیم . او از همه حرف زد و تمام خبر های دست اول را به من رساند : حتما می دانی یاسر دارد زن می گیرد ؟
- آه چه جالب . چه کسی را ؟
- حدس بزن .
- نمی دانم . سروناز دختر دایی خشایار را .
- خدایا راست میگی ؟
- مگر تو نمی دانستی که یاسرو سروناز به هم علاقه دارند ؟
- نه که نمی دانستم . من که از همه دورم و از هیچ جا خبر ندارم . خب به سلامتی .
مهتا با تعجب گفت : ناصر یک هفته پیش این خبر را به احمدخان داد !
- اما او به من چیزی نگفت .
مهتا بهت زده گفت : چه می دانم . حتما فراموش کرده .
با شرم گفتم : آه بله . این روز ها سرش بسیار شلوغ است .
مهتا با خوشحالی گفت : خدا را شکر .
- راستی مهتا یک سوال از تو دارم . راستش را بگو .
- خب باشد من که به تو دروغ نمی گویم .
- از ماکان خبری داری ؟ هنوز هم به آقاجان سر می زند ؟
مهتا کمی ناراحت شد : تو هنوز ماکان را فراموش نکرده ای ؟
- چرا مهتا جان فراموش کردم . اما کنجکاوم .
- خب ماکان ارتقا درجه یافته و سرهنگ دوم شده . فعلا هم مقیم تهران است . هر چند وقتی به اینجا می آید . اما نه مثل سابق .
- ازدواج نکرده ؟
- نه چرا می پرسی ؟
- همین طوری غرضی ندارم .
- خب بگذریم . بگو از بچه چه خبر ؟ دیگر دو سال می گذرد و فکر می کنم زمانش فرا رسیده باشد .
- هرچه خدا بخواهد مهتا .همان می شود . شاید به همین زودی ها دست به کار شویم .
- این مسئله را ساده نگیر . نگذار پشت سرت حرف باشد . من که بد تو را نمی
خواهم .
دم عصر با مهتا پیش بقیه رفتیم . همه در حال طرف میوه و چای بودند . کنار پدر نشستیم .
- پدر اوضاع تهران چطوره ؟ هنوز مثل سابق است ؟
- آه بله عزیزم . مثل سابق مردم ناراضی اند . فقر و گرسنگی امان آنها را بریده .
- پدر از حسن خان چه خبر ؟
کمی مکث کرد و گفت : راستی به تو نگفتم که ویدا مقیم پاریس شده است .
-جدا ؟ یعنی به ایران نمی آید ؟
- نه مثل سابق . شاید هر چند سالی سری بزند . حالا حسن خان و همسرش می خواهند به دیدار ویدا بروند . آنها امیدوارند روزی دخترشان از ماندن در آنجا صرف نظر کند و به ایران بازگردد ولی من که بعید می دونم .

غروب دایی خشایار و خانواده اش عازم رفتن شدند . سروناز اصرار کرد : دیباجان بیا امشب بریم خانه ی ما .
موافقت نمودم . فرصت خوبی برای صحبت با دایی خشایار بود . موقع رفتن مادر زیر گوشم زمزمه کرد : اگر تونستی فردا زود بیا . خیلی دلم برایت تنگ شده .
با خنده گفتم : قرار نیست که فقط شب را خانه ی پدر شوهر بخوابم . اگر فردا دیدید ظهر نیامدم بدانید ناهار را می مانم و عصر می آیم .
سوار ماشین دایی شدیم و راه خانه ی آنها را پیش گرفتیم .
- خب دایی جان چه خبر از نیشابور و احمد ما ؟ انشاالله که با هم خوش وخرم هستید ؟
با اکراه گفتم : احمدخان خوب است .
مهوش خانم از صندلی جلو رو برگرداند و با نگاهی معنی دار گفت : دیبا می دانی صنوبر حامله است ؟
- مبارک است زن دایی .
- ماه آخر است . بچه ام بیچاره می خواست به دیدارتان بیاید اما از بس حالش خراب بود نتوانست . حتما فردا به خانه ی ما می آید و سری به تو می زند
زن دایی دائما مرا سوال پیچ می کرد . انگار شک کرده بود . اما من طفره می رفتم و دلم می خواست فقط با دایی راجع به احمد صحبت کنم . میز شام را در وسط حیاط چیدند . بعد از شام سروناز رفت که بخوابد . دایی سیگاری آتش زد و کنار استخر نشست . زن دایی در حال جمع کردن میز مرا برانداز کرد و لب به سخن گشود : دیبا راستی تو و احمد انگار قصد ندارید بچه دار شوید .
از حرف بی شرمانه اش در حضور دایی یکه خوردم : نه زن دایی جان احمد خیلی گرفتار کار است و ما کمتر به این مسئله می اندیشیم .
زن دایی پشت چشمی نازک کرد و با طعنه گفت : خدا نکند عیبی در کار باشد . البته احمد ما سالم است .
از حرفش عصبانی شدم : منظورتان چیست ؟
- هیچی آخر در طایفه ی ما پیش نیومده که کسی اجاقش کور باشد ٬ اما در خانواده ی مادری تو خاله ملوکت اجاق کور است .
از کنایه ی وقیحانه اش سرجایم میخکوب شدم و تصمیم گرفتم در جمع کردن میز کمکی نکنم و پهلوی دایی کنار استخر بشینم ٬ با این که می دانستم خدمه ی منزل آن روز را به مرخصی رفته اند و مهوش خانم با نبودنشان بسیار در زحمت است . او با نگاه زیرکانه ای از چشمانم خواند که ناراحت شده ام . با بد بجنسی لبخندی زد و به داخل ساختمان رفت . از یک طرف احمد پسرش باعث آزارم بود و از طرف دیگر کنایه های خودش .
دایی مشغول خواندن کتابی بود . کنارش نشستم ٬ سر بلند کرد و لبخندی زد . سپس گفت : دیبا جان بیا اینجا بشین تا تو را خوب ببینم .
کنار دست دایی نشستم . دایی جان می خواستم با شما قدری صحبت کنم . آن هم به طور خصوصی .
دایی متعجب کتابش را بست : چرا خصوصی اتفاقی افتاده ؟
- بله اما دوست دارم این مسئله بین خودمون بماند .
- خب بگو بدانم .
- فقط با شما عنوان می کنم ٬ نه در حضور زن دایی مهوش .
- مسئله ای نیست . هرطور تو بخواهی عزیزم .
زن دایی با سینی میوه به جمع ما پیوست و کنار دایی نشست . دایی میوه ای پوست گرفت و نیمی از آن را به مهوش داد و نیمی به من . می خواست با این کار دل او را به دست بیاورد . بعد به آرامی گفت : مهوش جان دیبای عزیزم می خواهد کمی با من صحبت کند . می شود قدری ما را تنها بگذاری ؟
مهوش بلند شد و با عصبانیت نگاهی به ما انداخت و رو به من گفت : بگو دیبا . چه می خواهی بگویی ؟ من غریبه هستم ؟
- نه زن دایی حرف خصوصی دارم .
- شاید می خواهی از بچه ام پیش پدرش بد بگویی . دختر اگه یک کلمه از احمد من بد بگویی تو را نفرین می کنم که بمیری .
دایی نگاهی با عصبانیت به مهوش کرد و گفت : این چه حرفی است که می زنی خانم . خجالت بکش . دیبا هم دختر ماست . برو و خیالت راحت باشد .
زن دایی غرغرکنان رفت ٬ در حالی که زیر لب می گفت : دختره ی ورپریده هنوز نیامده می خواهد آشوب کند . خدا مرگش بدهد . ببین چه به ما قالب کرده اند .
دایی به سمت من چرخید و دست روی قلبش گذاشت : بگو دیباجان . اشک هایم مهلت ندادند گونه ام را خیس کردند . از سیر تا پیاز جریان را برای دایی تعریف کردم .
دایی بعد از شنیدن حرف هایم قدری تامل کرد بعد بلند شد و رویم را بوسید : خوشحالم عروسی دارم که آبروی ما را حفظ کرده است .نگران نباش مادرو پدرت بویی از این ماجرا نمی برند .
- قول می دهید دایی ؟
- بله عزیزم . احمد انگار این روز ها خر مستی می کند . او لیاقت تو را ندارد پسره ی *** بیشعور . می دانستم این لندهور آدم بشو نیست . مرا شرمنده کردی دیبا جان . ای کاش هیچگاه تو را خواستگاری نکرده بودم که حالا چنین غصه ات را بخورم . صبرت را تحسین می کنم عزیزم . برو دایی جان اشک هایت را پاک کن . من درستش می کنم . می دانم این دیوانگی ها از سرش می رود. او هم آدم می شود . حتما درستش می کنم . حالا برو و صورتت را بشور .
از جا برخاستم . ساعت از نیمه شب گذشته بود . من چند ساعت با دایی درد دل کرده بودم .
آن شب کنار سروناز به خواب رفتم . صبح روز بعد صنوبر و شوهرش به دیدارمان آمدند . صنوبر از چاقی داشت می ترکید و بسیار ورم کرده و زشت می نمود . او هم مثل مادر پرفیس و افاده اش بود و حتی کلامی هم از احمد نپرسید . ساعتی نشستند و بعد همراه شوهرش به خانه رفتند . مرا برای شام دعوت کردند اما بهانه کردم که چون حال او خوش نیست و من هم مدت کمی می مانم و مادر هم انتظار دارد دائم پیش او باشم از آمدن معذورم . صنوبر هم دیگر تعارف نکرد .
نزدیک ظهر بگو مگو های دایی و مهوش خانم از پشت در اتاق بسته به گوشم رسید . دایی با فریاد می گفت : این حق دیباست که بداند شوهرش چه می کند . پسرت دختر خواهرم را خون به جیگر کرده است . او یک *** لاابالی است . خودت هم این را می دانی .
زن دایی با خونسردی جواب داد : از سر دیبا هم زیاد بوده . اصلا به چه حقی پسرم را تنها گذاشته ؟ دختره ی خودسر بی شعور .
از اتاق فاصله گرفتم. لباسم را پوشیدم و بعد از زدن چند ضربه به در گفتم : دایی جان من می روم خانه ی خودمان .
دایی در را باز کرد و گفت : نه دایی جان سر ظهر درست نیست که بروی . ناهار را پیشمان بمان و عصر خودم می رسانمت .
- نه دایی می روم به مادر قول دادم حتما خود را تا قبل از ظهر به خانه برسانم .
مهوش خانم با چشمانی سرخ سرش را به سوی دیگری چرخاند و حتی تعارفی هم نکرد که بمانم . دایی کتش را به تن کرد و گفت : خودم می رسانمت .
او تمام طول راه ساکت بود و در اخر گفت : دیبا زن دایی ات دیوانه است . روی احمد خیلی تعصب دارد . همین باعث شده است که احمد شخصیتی منفی به خود بگیرد .زیرا همیشه از اعمال بدش را به گردن این و آن انداخته . می دانم حرف هایش را شنیدی . به دل نگیر .
مادر از بی موقع آمدنم تعجب کرد اما به رویم نیاورد . شاید حدس زده بود که از فیس و افاده های زن دایی خسته شده ام .
ناهار را که خوردیم ٬ برای استراحت به اتاقم پناه بردم . دم غروب دلم برای نواختن تنگ شده بود . پشت پیانو نشستم و همان قطعه ی دلخواه پدر را نواختم . صدای کف زدن آقاجان مرا به خود آورد .
- عالی بود دیبای عزیزم . خیلی وقت بود صدای سازت را نشنیده بودم .
- می دانید دلم هوای کودکی را کرده است . برای فراگیری همین قطعه چقدر بیداری کشیدم تا آخر باب دلتان در آمد ؟
آقاجان خنده ای کرد و گفت : بله و چه زود گذشت آن روز ها .
آرام کنارم نشست . دیبای عزیزم از زندگی ات راضی هستی ؟
- بله آقاجان .
- خدا نکند تو را ناراضی ببینم آنوقت از غم این که تو را وادار به این ازدواج کرده ام می میرم .
- خیالتان راحت باشد من احمد و زندگی ام را دوست دارم .

mehraboOon
11-19-2011, 01:33 AM
فصل 20

برای شب مهمان داشتیم . مهتا و ناصرخان زودتر از همه آمده بودند با مهتا در ایوان نشسته بودیم . به رقص فواره ها در غروب خورشید نگاه می کردیم .
- راستی مهتا فوزیه و فائقه کی می خواهند سر خانه و زندگیشان بروند ؟
- والله نمی دونم . انگار تب شوهر کردن به آنها هم سرایت کرده است .خواستگار زیاد دارند ٬ اما هنوز فکر می کنند زود است . فوزیه شانزده سال دارد و فائقه هجده ساله است . درست مثل من و تو که دو سال تفاوت سنی داریم . جالب نیست ؟
- چرا ولی تو در هفده سالگی به عقد ناصرخان در آمدی و تا وقتی من بیچاره عروس نشده بودم همه مرا در تنگنا گذارده بودید .
- یادم می آید . تو هم خیلی لجباز بودی . از هر که می آمد ایرادی می گرفتی و ردشان می کردی انگار قسمت تو فقط احمدخان بود .
با حسرت گفتم : اما در مورد آنها مسئله فرق می کرد . خوش به حالشان .
مهتا با تعجب مرا نگریست : چرا حسرت می خوری ؟ مگر از احمدخان راضی نیستی ؟
جواب سوالش را ندادم و بلافاصله مسئله ای دیگه را به میان کشیدم .مهمان ها کی می آیند ؟
- فکر کنم سر شب . راستی می دانی دایی خشایار دعوت پدر را نپذیرفته ؟
- چه بهتر ! امشب از دست مهوش خانم یک نفس راحت می کشیم .
هردو خندیدیم و مهتا گفته ام را با سر تصدیق کرد .
پدر وارد شد . هر دو سلام کردیم و به احترام برخاستیم . او جوابمان را داد و بلافاصله خود را به دالان اندرونی رساند . صدایش به گوشمان می رسید که گفت : اختر خانم امشب ماکان هم دعوت دارد . من می روم و با او می آیم . شاید کمی دیر شود .
مادر صدایش را بلندکرد : باز هم بهادرخان در جمع فامیلی باید از سرهنگ دعوت به عمل آید ؟ فکر راحتی ما را بکنید .
- ای خانم جان این چه حرفی است؟ ماکان که دوست عزیز دیروز و امروز من نیست الان سال هاست که به این خانه رفت و آمد دارد . پس یادتان نرود من اگر دیرتر آمدم با سرهنگ هستم . خب خانم کاری نداری ؟ من رفتم .
مادر صدایش را بلند کرد : بروید آقا . خدا به همراهتان .
بعد از خارج شدن پدر به فکر فرو رفتم . از شنیدن نام ماکان اعصابم به هم ریخت . خدایا چگونه می توانستم حضور او را در جمع آن شب تحمل کنم ؟ حضور او را که باعث شده بود چینی قلب من در اول جوانی بشکند . او احساس عشق را در من تبدیل به بدبینی کرده بود .به طوری که دیگر فکر نمی کردم عشقی در دلم جوانه بزند ٬ حتی عشق به زندگی .
آن شب مطابق معمول موها را پشت سرم جمع کردم . کت و دامنی مشکی پوشیدم و سنجاق سینه ی ماکان را به آن نصب کردم . جلوی آینه ی قدی ایستادم شاید این عمل سوءتفاهم شود . شاید فکر کند می خواهم به او بفمانم که هنوز وجودش برایم مهم است . سنجاق را باز کردم و در جعبه اش نهادم .
پدر همراه ماکان وارد شد . همگی به احترام برخاستند . ماکان نسبت به گذشته هیچ تغییری نکرده بود فقط کمی چهره اش جا افتاده تر شده بود . نگاه هایمان برای لحظه ای در هم گره خورد ٬ آنگاه هر دو سر به زیر انداختیم .
شام در کمال آرامش صرف شد و بعد از آن همه به پیشنهاد پدر به ایوان رفتیم و دور هم نشستیم . صحبت از مراسم یاسر و سروناز بود . قرار بله بران برای چهارشنبه هفته ی آینده تعیین شده بود . یاسر سر به زیر انداخته بود و از خجالت صورتش قرمز گردیده بود . پریا بین جمع یک لحظه نمی نشست و دائما از آغوش یکی به آغوش دیگری می پرید .
سر شب رنگ مهتا سرخ تر شده بود و زیر دلش به شدت درد می کرد . ناگهان از جا برخاست و به اتاق رفت . نگران شدم و به دنبالش روانه گشتم . مهتا روی مبل نشست.
- چی شده مهتا درد داری ؟
- بله فکر کنم موقعش است .
- راست می گویی ؟ پس چرا چیزی نگفتی ؟
- خب هنوز دردهای اول است . اما تا صبح دیگر خلاص می شوم .
- من می روم مادر و زن دایی را خبر کنم .
- نه دختر بد است . درست نیست . بگذار هنوز حالم خوب است .
- چه می گویی ؟ من رفتم .
به ایوان رفتم و گفتم : مادر ممکن یک لحظه بیایید ؟
مادر سر بلند کرد و به آرامی برخاست . : چی شده عزیزم ؟
- مهتا درد دارد . فکر کنم وقتش شده است .
مادر گل از گلش شکفت : خیلی خب ببرش به اتاقش . می روم زن دایی ات را خبر کنم .
بعد از لحظه ای طاهره خانم و فوزیه و مادر بالای سر مهتا نشسته بودند .
- طاهره خانم فکر نمی کنید باید قابله خبر کنیم ؟
- چرا مادر اما هنوز زود است .
- این چه حرفی است که می زنید زن دایی جان ؟ خواهرم دارد از درد می میرد .
- اینقدر هول نشو دختر .
- اما زن دایی اگر قابله بالای سرش بیاوریم بهتر است .
- خیلی خب تو برو و به ناصرخان بگو .
از دستور او لبخندی زدم و خود را به ایوان رساندم . مرد ها از غیبت ما تعجب کرده بودند . دایی با دیدنم گفت : چی شده دیباجان رنگ پریده ای ؟
با خنده گفتم : دایی جان حال مهتا خوب نیست .
همگی با شنیدن این حرف با تعجب نگاهم کردند . ناصرخان پی قابله ای رفت و ساعتی بعد با پیر زنی هن هن کنان خود را بالای سر مهتا رساند .
درد مهتا به اوج رسیده بود . ساعتی می شد که از بی تابی به خود می پیچید . قابله مهتا را معاینه کرد و دستور داد آب بیاورند . بعد خودش کنار تخت نشست و مشغول چای خوردن شد . با کمال خونسردی دوباره مهتا را برانداز می کرد.
مهتا مثل مار به خود می پیچید . طاهره رو به قابله کرد و گفت : ننه فکر نمی کنی وقتش است ؟
- نه مادر جان هول نشو . هنوز بچه یک دنده هم پایین نیامده .
مهتا از درد اشک می ریخت . همه نگران بودیم . مادر گوشه ای ایستاده بود و دعا می کرد . قابله گفت: مادر جان گفتم فشار بیاور .
اما مهتا خسته تر از آن بود که بتواند فشاری بیاورد . از اتاق خارج شدم . تحمل دیدن درد او را نداشتم .
پدر و دایی جان نگران بودند . ناصرخان هم پشت در اتاق قدم می زد . با دیدنم پرسید : چی شده دیبا ؟ مهتا حالش خوب است ؟
- من ... من ه نمی دانم باید چگونه باشد . توکل به خدا کنید .
ساعتی بعد طاهره خانم بر سر زنان وارد سالن شد و با عصبانیت گفت : پیرزن خرفت نمی تواند کاری کند . خدایا دستم به دامنت .
مادر مثل او بلوا به پا نکرده بود . نمی خواست مهتا روحیه اش را ببازد . به همین خاطر سرش را از اتاق بیرون آورد رو به ناصرخان گفت : ناصرجان مادرت را آرام کن . نگذار پشت در شیون زاری بر پا کند .بچه ام روحیه اش را می بازد .
وارد اتاق شدم قابله دستپاچه بود . مهتا از درد بی هوش شده بود و صدای زن دایی دیگر به گوش نمی رسید . دست های پیرزن را گرفتم : بگو ننه حال خواهرم چطور است ؟
قابله بر سر کوفت : خدا مرا مرگ بدهد . خانم جان بچه را نمی توانم بگیرم . مثل ماهی سر می خورد و بالا می رود . اگر دیر شود زبانم لال .
مادر فریاد زد : زبانت را گاز بگیر بگو .چه کار کنیم .
- اختر خانم من که از اول گفتم دست هایم دیگر توانایی ندارد . بفرستید دنبال ساغر تا دیر نشده است .
مادر به صورتش زد : خدا مرا مرگ بدهد . ساغر را این وقت شب از کجا پیدا کنیم ؟
بلند شدم : من می روم دنبالش . اما تو که نمی دانی کجا باید پیدایش کنی .
- چرا دایه مرا سر پریا برای آوردن ساغر همراه خود برده بود . کاملا نشانی اش را به خاطر دارم .
- پس برو مادر جان خدا خیرت بدهد .
به حیاز دویدم . هیچ کس آنجا نبود جز ناصرخان . اما او هم حالش اصلا مساعد نبود و رانندگی با چنین آدمی در چنان وضعیتی اصلا درست نبود ٬ چون تمام افکار در پی مهتا بود . به اتاق دویدم تا از دایی و پدر کمک بگیرم ٬ اما آنها هم حال مساعدی نداشتند . رنگ به رویشان نبود . خدایا چه باید می کردم ؟
دایه با سبدی پر از پرتقال به من رسید : مادر جان عجله کن حال خواهرت اصلا خوب نیست .
با چشمانی اشک آلود گفتم : دایه هیچ کس حال مساعدی برای رانندگی ندارد .
- خب مادرجان برو از سرهنگ کمک بگیر .
- مگر هنوز در خانه است ؟
- بله در ایوان نشسته است .
به سمت ایوان دویدم . ماکان را آنجا یافتم . در آرامشی خاص فرو ر فته بود .
- سرهنگ می توانید مرا تا جایی برسانید ؟
- آه بله . راستی حال مهتا خانم چطور است ؟
- برای آوردن قابله می رویم .بجنبید ٬ خیلی دیر شده . حالش اصلا خوب نیست .
به سرعت سوار اتومبیل شدیم و در کوچه پس کوچه های خاکی تهران دنبال قابله رفتیم . کوچه اش را به خاطر داشتم ٬ اما در خانه ها همه یکجور بود . یکی از در ها را زدم . جواب نیامد . دوباره مشت کوبیدم . صدای پایی به گوشم خورد . هن هن پیرزنی را شنیدم که با وحشت پرسید : کی است این وقت شب .
با فریاد گفتم : منزل ساغر قابله این جاست ؟
پیرزن با خشم گفت : لعنت بر مردم آزار این جا نیست .
می شود بگویید منزلش کجاست ؟
پیرزن پشت در بسته فریاد زد : دو خانه آن طرف تر ٬ سمت راست .
به سرعت خود را به خانه ی ساغر رساندم . زن بیچاره در خواب بود . وقتی فهمید که هستیم به سرعت چادر بر سر نهاد و سوار ماشین شد و همراه ما به خانه آمد . با رفتن ساغر به اتاق مهتا نفس راحتی کشیدم . صدای گریه ی بچه سحرگاه به گوش رسید دایه مژده داد : یک پسر کاکل زری . مبارک باشد . و از ناصرخان مژدگانی اش را گرفت . به طرف ماکان رفتم . در فکر فرو رفته بود . با شنیدن صدایم سرش را بلند کرد . او هم مثل بقیه تا صبح چشم روی هم نگذاشته بود . بی خوابی چشمانش را سرخ کرده بود .
- سرهنگ ببخشید خلوت شما را بر هم زدم . آمدم تشکر کنم .
- من که کاری نکردم .
- چرا اگر شما نبودید حتما الان اتفاق بدی افتاده بود . ماکان خنده ای کرد . همان خنده های گرم قدیم : خواهش می کنم وظیفه ام بود . شنیدم پسر زیبایی است .
- هر دو خوبند . فرزندشان واقعا زیباست . درضمن دوباره معذرت می خوام که شما را از عالم فکر بیرون کشیدم .
ماکان دوباره به فکر فرو رفت و گفت : نه من در حال دعا کردن و راز و نیاز بودم . شنیده ای ؟
- چه چیز را ؟
- که می گویند وقت تولد نوزاد در های رحمت خدا به بندگان آن خانه باز می شود و دعا ها در این وقت مستجاب می گردد ؟
- آه راستی ؟ حتما شما هم دعا و آرزو می کردید .
- بله درست حدس زدی .
- چه آرزویی ؟ سرهنگ ؟ شما که آرزویی ندارید . به تمام اهدافتان رسیده اید . موقعیتی بسیار عالی به دست آورده اید . دیگر چه می خواهید ؟
لحنم کنایه آمیز بود . کنایه به این علت که به خاطر شغل و موقعیت اجتماعی ات مرا تنها گذاشتی .
ماکان دوباره مثل سابق لبخند زد : کنایه نزن دیبا . من باید برای خوشبختی تو هرچه می توانستم انجام می دادم .
- آه چه خوب ! چقدر فداکار ! واقعا فکر می کنید بچه ای کنارتان ایستاده که سعی می کنید فریبش بدهید ؟
- نه دیبا قصدم فریب تو نیست . این قسمت ما بود همین .
- راست می گویید . سرهنگ ماکان آریا . این سرنوشت ما بود . اما فکر نمی کنید که من از این سرنوشت ناراضی ام ٬ بلکه فقط وجود شماست که مرا رنج می دهد و وادارم می کند به خاطر آورم چگونه لحظاتم را بیهوده به شما فکر کردم . می فهمید ٬ وجود شماست که باعث کسالتم می شود .
ابروهایم در هم گره خورده بود . می خواستم با حرف هایم قلب ماکان را نشانه بگیرم . اما یکباره او خنده ای بلند کرد .
- به چه می خندید ؟
- به تو که بودنت باعث نشاط روحم می شود . می دانی من برعکس تو فکر می کنم واقعا سلیقه ها متفاوت است ٬ تو خیلی زیبا و جا افتاده شده ای و این اخم و غیظ تو را جذاب تر کرده است ! باور کن بودنت باعث نشاط روح و تسلی خاطرم است .
از فرط عصبانیت از او جدا شدم به سوی مهتا شتافتم .

برای شب ششم بچه ی مهتا جشنی ترتیب دادند . پسرش کوچک و تپلی بود . نامش را رضا گذاردند ٬ به عشق مولایمان امام هشتم .
به حیاط رفتم . هدیه ای که برای رضا تهیه کرده بودم یک اسب چوبی گهواره ای بود . از وقتی ان را بالای سر بچه گذاشتم پریا لحظه ای اسب پیاده نشد و دائم با شیرین زبانی می گفت : خاله یک اسب خوشگل برایم خریده است . مال رضا نیست .
هرچه مادر می گفت : عزیزم خاله دیبا برای تو گوشواره های خوشگل خریده ٬ این مال داداشی است پریا بغض می کرد و می گفت : نه داداشی لوس است .
از کنار مهتا برخاستم تا به حیاط بروم و نفسی تازه کنم . ده روزی می شد که به تهران امده بودم و از احمد هیچ خبری نداشتم . دلم به حال خودم می سوخت . وقتی عشق مهتا و ناصرخان را با خود مقایسه می کردم ٬ می دیدم واقعا بیچاره ام چقدر این مرد سنگدل بود . در مدت دو سال و نیم زندگی مشترک هیچ خاطره ی خوشی ازش نداشتم . دوست داشتم این روز ها سراغی از من بگیرد تا بدانم پشیمان است ٬ اما اصلا از او خبری نبود . مادرش هم دائما از من روی بر می گرداند ٬ به طوری که یک بار مادر پرسید : دیباجان با زن دایی مهوش حرفت شده که این طور با اکراه با تو سحن می گوید ؟
در جوابش با ناراحتی گفتم : نه مادر جان این چه حرفی است که می زنید ؟ شما که اخلاق او را بهتر از من می دانید .

mehraboOon
11-19-2011, 01:33 AM
فصل 21

- سلام دایی جان .
- سلام دیبا جان عزیزم . چرا تنها نشسته ای ؟
- هیچی داشتم فکر می کردم .
- دایی جان جوش نزن به احمد فکر می کنی ؟
- بله .
- خب چه بهتر . زن و شوهر زمانی که از هم دورند ٬ دلشان برای هم تنگ می شود و به اشتباهشان پی می برند . امیدوارم احمد هم این تنهایی و دوری را صرف فکر کردن به کار های اشتباهش کند .
- من هم امیدوارم .
- خودم درستش می کنم . به تو قول داده ام . دیبا نمی گذارم از این به بعد تو را آزار بدهد .
در دل خنده ای کردم و با خود گفتم : اگر می خواست تریبت شود تا حالا شده بود .
دایی صدایش را صاف کرد و گفت : دیباجان آمده ام تا در مورد مسئله ی مهمی با تو صحبت کنم .
- بگویید دایی جان
- می دانی به زودی عروسی سروناز و یاسر است . آمده ام بگویم اگر اجازه بدهی احمد که آمد او را نصیحت کنم و دستتان را به دست هم بدهم تا به نیشابور برگردید . اینطور که نمی شود دایی جان . فرداست که پدر و مادرت بفهمند . آنوقت می دانی همه غصه می خورند . شاید این مسئله ی قهر و دعوایتان باعث بروز مشکلاتی در خانواده شود . خب نظرت چیست اجازه می دهی ؟
- اجازه ی ما دست شماست دایی جان .
- پس من برای احمد تلگراف می فرستم تا هفته ی دیگر به تهران بیاید .
- هرچه صلاح می دانید همان را انجام دهید .
- راستی دیباجان از حرف های زن دایی ات ناراحت نشو. مادر است ٬ بی انصافانه قضاوت می کند . اگر خواهر خودم هم بود طرف تو را می گرفت . زن دایی ات منظوری ندارد . تو را هم مثل سروناز و صنوبر دوست دارد . باور کن این را راست می گویم .
***
شب قبل از مراسم عروسی سروناز و یاسر ٬ دایی به دنبالم آمد : دیباجان را می برم خانه مان . امشب احمد به تهران می آید . روی حرفش با مادر بود .
مادر گفت : داداش اختیار دارید بروید به امان خدا . باز هم موقع رفتن مادر سفارش کرد : دیباجان فردا بیایید منزل ما .می دانستم زن دایی قلمبه گوی خوبی است و باعث آزارم می شود .
دایی پنهان کاری کرده بود . احمد بعد از ظهر به تهران رسیده بود . اما او نمی خواست بو ببرد که دامادش به دیدار او نیامده است . ماشین دایی وارد حیاط شد .
کارگر ها اطراف باغ چراغ های رنگی وصل می کردند و حیاط را جارو می کردند . وارد سالن پذیرایی شدیم . سروناز با رویی گشاده به استقبالمان آمد و رویم را بوسید . بعد از آن هم مهوش خانم وارد شد . در حالی که به نوکر ها دستور می داد اثاث اضافی را از وسط سالن حال جمع کرد . سری به علامت جواب سلامم تکان داد .
دایی پرسید : احمد کجاست ؟
مهوش خانم با حالتی خاص گفت : اگر منظورت احمدخان است ٬ در اتاقش دارد استراحت می کند .
دایی قربان کارگر خانه را صدا زد : احمدخان را بیدار کن و بگو به اتاق مطالعه برود . می خواهم کمی با او صحبت کنم .
همراه دایی وارد اتاق شدم . در نیمه روشن اتاق شبح احمد پیدا بود . بلند شد و سلامی کرد . انگار دوری من تاثیر چندانی روی او نگذاشته بود . ٬ چون اصلا نگاهی بر من نیفکند .
دایی ما را روی کاناپه نشاند و شروع به صحبت کرد : احمدجان پسرم از لحظه ی ورودت تا به حال خیلی با تو صحبت کرده ام و خواسته های زنت را برایت مطرح نموده ام . این طور نیست ؟
- درست است آقاجان .
- خب بگو مرد ٬ می خواهی با دیبا زندگی کنی یا نه ؟
احمد به سرعت پاسخ داد : بله آقاجان . البته که می خواهم . من دیبا را دوست دارم . ولی بدانید او هم بی تقصیر نیست . خیلی وقت ها من به محبت احتیاج داشتم اما .....
دایی میان حرفش دوید : شما دو تا جوانید . اول زندگی همه این مشکلات هست . باید دست در دست یکدیگر بدهید و یار یکدیگر باشید سپس رویش را به من کرد و گفت : تو هم دخترم ٬ حرف هایم را گوش کن . ما دو فامیل نزدیک هستیم نباید طوری رفتار کنید که در روی هم شرمنده باشیم . احترام شوهرت را نگه دار و بدون مشورت او قدم از قدم بر ندار. این بار از زور فشار غم و غصه به تهران آمدی ٬ اما درست نیست که بی اطلاع همسرت خانه را ترک کنی .
سرم را پایین انداختم و به گل های قالی خیره شدم : چشم دایی جان .
- خب احمد تو هم بار اخرت باشه که همسرت را آزار می دهی . دختر مردم چه گناهی کرده که باید در شهر غریب و دور از مادر و پدر ٬ غصه های تو هم بر دلش سنگینی کند .
بعد از حرف های دایی احمد هم قول داد که دیگر این مسائل تکرار نشود . دایی دست های ما را به هم داد و گفت : بلند شوید بچه های من و به روی هم بخندید . فردا شما باید فرزندی داشته باشید . اگر یکدیگر را خرد کنید ٬ چه توقعی از بچه تان خواهید داشت که احترامتان را نگه دارد ؟ سپس برخاست و از اتاق خارج شد .
احمد کنارم نشست و سرم را بالا گرفت : دیبا جان به خدا دوستت دارم .
جوابش را ندادم . حرف های دایی را پیش خود حلاجی می کردم . احمد صورتش را جلو آورد و گونه ام را بوسید .
صبح روز بعد مادر از دیدن احمد خوشحال شد و او را در آغوش کشید . اما پدر خیلی عادی با او برخورد کرد . انگار به جریان دعوای ما پی برده بود . ظهر احمد پیشنهاد کرد دوتایی برای صرف ناهار به دربند برویم . از حرفش استقبال کردم . بعد از عذرخواهی از مادر ٬ روانه ی دربند شدیم .هوای صاف و آرامشی که آن فضای مطلوب به من می داد باعث شد در رفتارم تجدید نظر کنم . روی تخت های چوبی ای که با گلیم های زیبا فرش شده بود نشستیم . احمد سفارش دیزی داد . بعد از غذا چای آورد و قلیان کشید .
آواز پرندگان که بر نوک درختان نشسته بودند روحم را به شادی سوق می داد . از هر دری سخن به میان آوردیم : از نیشابور چه خبر ؟
احمد کمی مکث کرد و گفت : هیچ . همه چیز مثل چهارده روز پیش است .
- بگو ببینم روزی که دیدی نیستم فهمیدی که به تهران امده ام ؟
- بله .چون می دانستم تو حرفی را که میزنی عمل خواهی کرد. ناسلامتی دختر بهادرخان هستی
از حرفش خنده ای کردم : به تو که سخت نگذشت و گرنه به دنبالم می فرستادی .
- چرا. ولی با خود می گفتم زنی که بی اجازه ی شوهرش برود باید خودش برگردد .
- اما من که اجازه گرفته بودم . یادت نیست ؟
احمد خنده ای کرد و گفت : بس کن دیبا آن اجازه به درد خودت می خورد .
- قبلش که به تو اخطار داده بودم .
با اخم گفت : دیگر نمی خواهم هیچ حرفی از آن شب به میان آید . تمامش کن.
- راستی احمد ان دخرته زینت چه می کند ؟
احمد با تعجب مرا نگریست : زینت خودمان را می گویی ؟
- بله .
- هیچ می خواستی چه کار کند ؟
- می دانستی چقدر پر رو و بی حیاست ؟
- نه چطور مگه ؟
ماجرای آن روز که در اتاقم غافلگیرش کرده بودم را برایش عنوان کردم .
کمی ناراحت شد و گفت : اگر برگردیم می فرستمش دهاتشان .
از حرفش یکه خوردم : نه عزیزم . دلم به حالش می سوزد . آن مسئله دیگر تکرار نشد . بگذار بماند . نان کسی را نباید آجر کرد .
احمد سری تکان داد و مشغول سیگار کشیدن شد .
بعد از دقایقی دست در دست هم به راه افتادیم . چقدر روز برایم دلنشین شده بود . اگر احمد آن حرکات عصبی و شوخی های جلف را برای همیشه کنار می گذاشت ٬ می توانستم عشقش را به سهولت بپذیرم .احمد مردی نسبتا خوش قیافه بود . شاید اگر کسی جز من شریک زندگی اش میشد او را از صمیم قلب دوست می داشت .
کنار جوی آبی نشستیم . احمد کمی آب به صورتم پاشید . از این حرکتش احساس شادی کردم . سپس به تقلید او دست هایم را پر از آب کردم و به صورتش پاشیدم . این بازی ادامه یافت تا وقتی که به خود امدیم و دیدیم که سر تا پا خیس شده ایم . در ان عصر زیبا بدن هایمان را سردی عجیبی فرا گرفت و هردو دوان دوان به سمت ماشین رفتیم .
ساعت چهار بعد از ظهر برگشتیم . من ساعت شش وقت آرایشگاه داشتم . در راه احمد حرف های پدرش را تکرار کرد و گفت : راستی دیبا من و تو اصلا به فکر بچه نبودیم . فکر می کنم اگر پای بچه به خانه ی خالی از شادی ما باز شود ٬ مشکلاتمان به کلی برطرف می شود .
با لبخند گفتم : من هم موافقم . اما می دانی ٬ این مسئله ی مهمی است . باشد برای برگشتن به خانه ی خودمان .
احمد به شوخی موهایم را کشید و بینی ام را فشرد : باشدعزیزم . هر چه تو بگویی .
مجلس زنانه ی دایی خشایار برپا بود و مرد ها هم در خانه دایی جمشید حضور داشتند . احمد آمد آرایشگاه دنبالم و مرا به مجلس زنانه رساند . وقت پیاده شدن دستی به سرم کشید و با مهربانی گفت : خیلی زیبا شده ای دیبا .
خدای من یعنی حرف های دایی جان این قدر در احمد تاثیر قوی داشته که او را به کلی عوض کرده است ؟ خدایا متشکرم . کمک کن تا عاشق همسرم شوم . خدایا از این که به من صبر عطا کردی از تو متشکرم . بالاخره بعد از گذشت دو سال و نیم از زندگی مشترکمان او هم مثل همه ی مردها شد .
روز های ماندن در تهران به سرعت سپری شد و وقت رفتن به نیشابور فرا رسید . یک ساعت قبل از رفتنمان پدر دست من و مهتا را گرفت و به اتاقش برد . پشت در رو برگرداند و با خنده گفت : دخترها اگه بدانید چه برایتان خریده ام !
هردو مثل بچه ها فریاد زدیم : آقاجان نشانمان بدهید .
پدر در را گشود . دو جعبه بزرگ وسط اتاق بود . شالی کلفت روی آن کشیده شده بودند . نمی توانتسم حدس بزنیم زیر آن چیست . پدر شال را کنار زد . من و مهتا مبهوت ماندیم .
- این دیگر چیست آقاجان ؟
پدر دستی به محاسنش کشید و گفت : یعنی نمی دانید ؟
هر دو گفتیم نه .
دوباره خندید و گفت : خب ٬ این جعبه ای است جادویی که ساخت فرنگی هاست .
هر دو از حرف پدر به خنده افتادیم . مثل این که آقاجان ما را به تمسخر گرفته بود . من تکرار کردم : جعبه ی جادویی ؟ منظورتان چیست ؟
آقاجان دست به کلیدی برد و ان را فشرد . جعبه ی جادویی با صدایی عجیب روشن شد . درست مثل لامپ . من مهتا با تعجب و دهانی و نیمه باز ان را می نگریستیم . تصاویر متحرک بر صحنه در حال نمایش بود .
مهتا گفت : این هم مثل رادیو و گرام است ٬ با این فرق که شکل هم نشان می دهد .
آقاجان دستی به سر هردویمان کشید و گفت : آفرین . درست می گویید . مخ این فرنگی ها به کجا که نمی رسد . حتما فردا به کره ی ماه هم خواهند رفت . اسم این جعبه ی جادویی تلویزیون است برای شما دختران عزیزم .
سپس رو کرد به من و گفت : به درد تو بیشتر می خورد . در شهر غریب سرت را گرم می کند . البته تا زمانی که بچه در کار نباشد می توانید دور هم بشینید و با خیال راحت برنامه ببینید .و اما وای به حال تو مهتا اگر از ناصرخان بشنوم بچه هایت را به امان خدا راه کرده ای و پای تلویزیون نشسته ای .
مهتا گونه ی آقاجان را بوسید و تشکر کرد .
زمان رفتن ما فرا رسید . تک تک اعضای خانواده مرا به سینه فشردند . سوار بر اتومبیل همراه با جعبه ی جادویی پدر رهسپار نیشابور شدیم .
خانه ام همانی بود که بیست روز پیش بود . هیچ چیز تغییر نکرده بود . مدتی بعد وسیله ای خریدیم به نام تلفن ٬ که کارمان را راحت تر کرد . به تازگی بعضی از خانواده های درباری از آن استفاده می کردند . البته هنوز در دسترس همگان نبود . قبل از نصب تلفن می آمدند و سیم هایی مثل سیم برق به خانه می کشیدند . این کار باعث شد تماس با تهران آسان شود . آقاجان هم برای منزل تلفنی خریده بود . حالا هرچند شب یک بار من و مادر و مهتا و گاهی هم زن دایی مهوش با یکدیگر تماس می گرفتیم و جویای حال یکدیگر می شدیم .
صنوبر پسری زایید که نامش را محمد گذاردند . از راه دور به انها تبریک گفتیم . رفتار احمد به کلی تغییر کرده بود . مهربان و ساعی ٬ سر وقت می آمد و می رفت و بیشتر لحطه های بی کاری اش را با من می گذراند .
یک سال گذشت . ما هر دو در انتطار فرزندی بودیم . فرزندی که به زندگی مان شور و نشاط بخشد . اما هر ماه امید من به یاس تبدیل می شد . تمام شب و روز در غم و غصه غوطه ور بودم . خدایا نکند اجاقم کور باشد ؟ اگر چنین باشد چه کنم ؟ نمی دانم چرا دائم خود را مقصر می دانستم . شب ها با چشمی خیس به بستر می رفتم و هر زمان که بیدار می شدم فکر داشتن یک بچه مرا دیوانه می کرد . کارم شده بود خوردن دوا های گیاهی . به هر عطار باشی که سر می زدم از هر چیزی که تجویز می کردند دو برابر می خوردم . با این که خیلی تلخ بود ٬ از عشق بچه همه را به جان و دل می خریدم و اعتراض نمی کردم .
شبی در کنار احمد به آسمان پر ستاره چشم دوخته بودم . غالبا تابستان ها روی بام می خوابیدیم . احمد سیگاری روشن کرد و گفت : دیبا ببین چقدر ستاره در این آسمان سیاه وجود دارد .
از حرفش به خنده افتادم : پس چه فکر کردی ؟ تازه این ها آنهایی هستند که به چشم ما می آیند . خیلی های دیگرشان را ما نمی توانیم ببینیم .
احمد خندید و گفت : عجب ! خوب شد گفتی دانشمند .
هر دو لحظه ای سکوت کردیم . دوباره دلم گرفت .
- می دانی پدرم می گوید روزی این فرنگی ها به ماه هم می رسند .
- بله درست می گوید . خیلی چیز ها کشف خواهد شد که بعد ها به گوش ما خواهد رسید .
- یعنی می شود روزی دارویی کشف شود که درد بی فرزندی را درمان کند . احمد به صورتم خیره ماند : منظورت چیست ؟ چرا اینطور پکری ؟
- نه پکر نیستم .
- چرا من احساس می کنم تو مدتی است که در خود فرو رفته ای . دائما به نقطه ای خیره می شوی و در عالم دیگری سیر می کنی . دلم می خواهد بدانم مسئله ی بچه است یا من خطایی کردم ؟
دستی به سرش کشیدم : نه احمد تو چه خطایی کردی ؟ دلم برای بچه دار شدن پر می زند . از این وضع خسته شده ام . دلم هوای کودکی را کرده که در فضای بی روح این خانه طنین افکند . دلم می خواهد فرزندی داشتم که او را به سینه می فشردم . مونسی در تنهایی ام . احمد من چقدر بیچاره ام . چرا همیشه پشت هر آرامشی باز مشکلاتی در کمینم نشسته است .
احمد سیگاری آتش زد . هیچ کلامی بر زبان نیاورد . حتی تسلی خاطرم هم نشد . متوجه بودم دوباره شرابخواری را شروع کرده است ٬ اما این بار به دور از چشم من . همین باعث می شد که در خوردن افراط نکند . من هم دیگر حال و حوصله ی بحث و دعوا نداشتم . و او را به حال خود رها کردم .

mehraboOon
11-19-2011, 01:34 AM
فصل 22

یک روز عصر پاییزی ٬ زمانی که کار هایم رو به اتمام بود ٬ احمد وارد خانه شد . شیرینی . چای را مقابلش گذاشتم . خندان و شاداب بود .
- دیبا خبری برایت آورده ام . می دانم خوشحال می شوی .
- چه خبری ؟
- دوست داری زبان فرانسوی یاد بگیری ؟
با خوشحالی گفتم : خب آره . اما من و کجا و امکان فراگیری کجا ؟
- باز هم عجله کردی . دیروز در مهمانی یکی از دوستانم که به تازگی از پاریس آمده است نسشته بودیم . فریدون را می گویم . همانی که خریدار فیروزه است و غالبا سنگ های ما را به خارج صادر می کند . به تازگی همسری فرانسوی اختیار کرده . زنی بسیار مهربان و مودب . درضمن مسلمان هم شده است . وقتی جریان تنهایی تو را برای دوستم شرح دادم خیلی ناراحت شد . اول پیشنهاد کرد تو را به خواندن کتاب یا کشیدن نقاشی تشویق کنم تا فکر های بیهوده نکنی . اما وقتی فهمید تمام این مراحل را گذراندی سکوت کرد و بعد از کمی که با همسرش به زبان شیرین فرانسوی سخن گفت ٬ پیشنهاد خوبی کرد . او گفت که همسرش خیلی دوست دارد تو را ببیند . در ضمن اگر دلت بخواهد فرانسوی را به تو تدریس کند . من هم گفتم اول با تو مشورت کنم ببینم آیا دوست داری که با آنها رفت و آمد داشته باشیم یا نه . اینطوری تو هم می توانی در کنار همسر او که نامش را از فرانسیس به نازلی تغییر داده است ٬ زبان بیاموزی . خب نظرت چیه ؟
از پیشنهاد احمد خوشحال شدم . به این طربق می توانستم خود را سرگرم کنم . با عجله گفتم : واقعا عالی است من که راضی ام .
دستانم را گرفت : بسیارخب ٬ پس قرار می گذاریم یک روز عصر آنها بیایند خانه ی ما .
- نه چرا یک عصر ؟ می توانی فردا شب آنها را برای شام دعوت کنی .
احمد از پیشنهادم استقبال کرد : پس من امروز خبرش را به آنها می دهم .
روز بعد چند جور خورشت ایرانی تهیه کردم . البته با کمک گوهر و زینت. موقع آمدنشان دستی به سر و رویم کشیدم و لباس ساده ای پوشیدم .
در خانه به صدا در آمد . مهمان های ما رسیدند . مدتی بود که کسی به خانه مان نیامده بود . با خوشرویی به استقبال نازلی و فریدون رفتم . دسته گلی در دست نازلی بود . با دیدن گل های نرگس از وی تشکر نمودم و به آرامی دستش را فشردم . او زنی بود حدودا سی ساله با موهایی مانند مردان کوتاه و بسیار بور ٬ به طوری که به سپیدی می زد . پوستی کک مکی و چشمانی فوق العاده آبی داشت . بلوز و شلواری به تن کرده بود . هیکلی شبیه مردان داشت . فارسی را شکسته بسته حرف می زد .
آنها را به اتاق پذیرایی راهنمایی کردم . به جای چای برایشان قهوه آماده نمودم . نازلی از سلیقه ی من و سبک آراستن خانه ٬ به زبان فارسی دست و پا شکسته ای ستایش کرد . انگار از دیدن آن همه فرش دستباف و مخده های طرح گلیم و بافت ترکمن هیجان زده شده بود .
بعد ها فهمیدم در کشور آنها فرش دستباف جنسی عتیقه محسوب می شود. یک لحظه لبخند از لبش دور نمی شد . هرگاه به چشمانش نگاه می کردم ٬ شور و نشاط باطنی اش را در انها می دیدم .
موقع صرف شام رسید . نازلی ظرف خود را جلو آورد و کمی غذا کشید و به خوردن یک نوع بسنده کرد و بسیار هم کم خورد . هیچ یک از اعمالش شبیه ما نبود . به راحتی احساساتش را بیان می کرد و از کوچکترین مسئله ای ابراز شادی می نمود . بیشترین جذابه ی اخلاقی اش صداقت و یک رنگی اش بود . کم حرف می زد و بیشتر سعی داشت تلفظ جمله های ما را فرا گیرد.
بعد از صرف شام همگی در اتاق پذیرایی گرد هم نشستیم . فریدون واسطه ای شده بود بین ما و همسرش . حرف های هر کدام را ترجمه می کرد و به دیگری تحویل می داد . با این که زبان یکدیگر را نمی فهمیدیم ٬ آن زن در دلم جای گرفت . آخر شب زمان خداحافظی فریدون گفت که همسرش از دست پخت من بسیار تشکر کرد و می گوید مهمان نوازی ما را هرگز از خاطر نخواهد برد . همچنین افزود که زنش می گوید دیبا جان زنی بسیار زیبا و هنرمند است .
دستش را فشردم و انها از ما جدا شدند . احمد از رفتار بی نظیر نازلی لب به تمجید گشود . قرار شده بود او هر روز بعد از ظهر به خانه ی ما بیاید تا هم خودش از تنهایی در آید و هم مرا در یاد گرفتن زبان فرانسوی یاری دهد .
روز ها می گذشت و رابطه ی من و نازلی به حدی رسید که بیشتر شب ها را با هم بودیم . مرد ها در کنار هم و ما هم در گوشه ای می نشستیم .استعداد من در فراگیری بسیار خوب بود به طوری که در اواخر زمستان مجلات خارجی را مطالعه می کردم . و به سهولت نوشتن را فراگرفته بودم . تمام پیشرفت خود را مدیون نازلی بودم . او نیز از پیشرفت بسیار سریع من متعجب و خوشحال بود . ناگفته نماند که او هم زبان فارسی را کم کم فرا می گرفت و دیگر مثل قدیم به سختی سخن نمی گفت .
یک روز تصمیم گرفتم به رسم ادب هدیه ای برایش تهیه کنم . به جواهر فروشی رفتم و سینه ریزی بسیار نفیس که در رویش پر بود از الماس برایش خریدم . شب هنگامی که به دیدنش رفتیم ٬ در کمال ادب و احترام آن را به وی تقدیم کردم . از دیدن سینه ریز گران قیمت و نفیس بسیار خوشحال شد و مرا در آغوش گرفت .
بعد از این که مدتی به هدیه اش نگاه کرد ٬ رو به من کرد و گفت : من عاشق سادگی هستم . با این که تو هدیه ای ارزشمند به من داده ای فکر نمی کنم هیچ وقت بتوانم مثل شما زن های ایرانی این همه طلا به خود بیاویزم . این سینه ریز زیبا در گنجینه ی اتاقم می ماند تا روزی که واقعا به ان نیاز داشته باشم .
از سخن پر معنایش لبخند زدم .
****************************
برای عید نوروز به تهران رفتیم .۴ روز به عید مانده بود با ورودمان همگی را خوشحال کردیم . رضا حدودا دو ساله شده بود و پریا هم حالا دختر عاقل و بزرگی بود . وقتی بچه های مهتا را در آغوش فشردم ٬ دلم در حسرت فزرند سوخت .
زمان تحویل سال را کنار پدر و مادر بودیم . پدر مثل هر سال قرآن خواند و به خاطر شگون سال به من و احمد عیدی داد . در کنار احمد نشسته بودم و آرزو می کردم سال دیگر فرزندی داشته باشم تا زندگی بی روحمان را به نشاط آورد و خدا را به آن وقت عزیز قسم دادم و در دل راز و نیاز می کردم . مادرم که کنارمان نشسته بود با مهربانی پرسید : دیبا جان گل های شمعدانی را دیدی که چه زیبا به بار نشسته اند ؟
لبخندی زدم و پاسخ دادم : بله . چقدر هم دایه جان انها را با سلیقه لب حوض چیده است .
مادر صورتم را بوسید و دستی به سرم کشید و سپس رو به احمد کرد و گفت : بچه ها از خودتان پذیرایی کنید . و به دنبال این حرف ظرف شیرینی را برداشت و به سمتمان گرفت .
احمد دست مادر را به گرمی فشرد و با خنده ای که به لب داشت گفت : همه وادارمان می کنید که احساس غریبه بودن کنیم . شما خیالتان راحت باشد ما از خودمان پذیرایی می کنیم .
- پس تعارف نکنید بچه های من .
پدر وقتی از خواندن قرآن فارغ شد سربلند کرد و گفت : موافقید قبل از این که فامیل به دیدارمان بیایند مثل هر سال برای تبریک عید به دیدار چند نفر از کسبه بازار و ریش سفید های محل برویم ؟
مادر به جای ما جواب داد : بهادرخان از نظر مهمان ها خیالت راحت باشد چون برادرها و همگی قرار گذاشته انند سر شب به اینجا بیایند .
پدر قرآن را بوسید و روی میز گذاشت : پس بروید حاضر شوید .
دو ساعتی را صرف دیدار از دوستان پدر نمودیم . زمانی که به خانه بازگشتیم احمد بلافاصله عذر خواست و به اتاق من رفت . آقاجان هم طبق عادت معمول کیسه ای پول برای خدمه برداشت و به سراغشان رفت . مادر برای دایه قواره ای پارچه از صندوقچه برداشت و به او داد . دایه دست مادر را بوسید و از او تشکر کرد و بقای عمرش را از خدا خواست . آقاجانم دوباره به اندرونی رفت و کتش را به تن کرد . دایه جلو دوید : آقا داشتم برایتان چای می آوردم .
پدر لبخندی زد و گفت : ممنون دایه جان . باید بروم . راستی ببینم تو عیدی ات را از من گرفتی ؟
دایه خنده ای کرد و گفت : ای آقا سن و سالی از من گذشته و انتظار عیدی ندارم . همین که سایه ی شما بر سر زندگی ماست خدا را شکر گزاریم .
پدرم خندید و گفت : امسال به خاطر پاداش زحماتی که کشیده ای یک هدیه ی خوب برایت دارم . یک قطعه از زمین های لواسان را برایت در نظر گرفته ام که زمان پیری نیاز هایت را بر آورده کند .
دایه چشمانش پر از اشک شد : خدا خیرتان بدهد بهادرخان . خدا سایه تان را از سر بچه هایتان کم نکند . دل من پیرزن را شاد کردی .
پدر لبخندی از روی رضایت زد و عزم رفتن کرد : اختر خانم من می روم زورخانه . یک ساعت دیگر گل ریزان است .
مادر خود را به او رساند و گفت : بهادرخان زود برگردید . الان است که سرو کله ی مهمان ها پیدا شود .
پدر دستش را روی چشم گذاشت و سپس پرسید : راستی چرا مهتا موقع تحویل سال به اینجا نیامد ؟
مادر با دستپاچگی جواب داد : سخت نگیر بهادرخان . مهتا دیروز گفت ناصرخان دوست دارد سال تحویل را در خانه ی خودشان باشند . حتما سر شب آنها هم می آیند .
تنگ غروب هدایایی را که مادر و پدر هنگام تحویل سال به ما داده بودند در چمدان می گذاشتم که ناگهان دایه ورود مهمان ها را خبر داد . دایی ها به همراه خانواده هایشان وارد سالن پذیرایی شدند . هنوز در حال خوش آمد و تبریک گویی سال نو بودیم که پدر هم به جمع ما پیوست . کمی بعد مهتا و ناصرخان هم آمدند . دوباره صحبت های فامیلی از سر گرفته شد . همه شاد بودند به جز مهوش خانم که در ان جمع مانند بیگانه ها رفتار می کرد .
آن شب به خوشی سپری شد . صبح روز بعد احمد پیشنهاد داد که به منزل پدرش برویم . من در حال آماده شدن بودم که مادر وارد اتاقم شد . با کنجکاوی مرا برانداز کرد و پرسید : قرار است جایی بروید ؟
- بله . خانه ی دایی خشایار .
مادر با ناراحتی گفت : اما حالا نزدیک ظهر است و من برای همه ناهار تهیه دیده بودم .
لبخندی زدم : مادر جان هنوز ساعت نه صبح است . درضمن دلگیر نشوید ما آماده ایم تا همگی را ببینیم و تا آخر تعطیلات هم تهران می مانیم . نوبت برای شما بسیار است .
مادر شانه هایش را بالا انداخت و با حالتی که نمایانگر آزرده شدنش بود گفت : خودتان می دانید .
برای خداحافظی نزد آقاجان رفتیم . او از رفتن بی موقع ما کمی دلگیر شد . اما به روی خود نیاورد .
وقتی جلوی خانه ی دایی خشایار رسیدیم احمد نگاهی به چهره ام انداخت و با حالتی عصبی گفت : دیبا حواست باشد که کاری نکنی تا مادرم ناراحت شود .
- احمد این چه حرفی است که می زنی ؟ مگر من تاحالا چه کار کرده ام که مادرت از من دلخور شود ؟ درضمن مگر ندیدی دیشب چطور خود را با ما غریبه گرفته بود ؟
احمد نیشخندی زد و گفت : آدم تو را هم نمی تواند خوب بشناسد . اینقدر خودت را مظلوم می گیری که گاهی دلم برایت می سوزد . خب مادرم حساس است و از تو توقع دارد که بیشتر دور و برش بروی و حرف هایش را بی چون و چرا بپذیری .
اخمهایم را در هم کشیدم : من فقط یک مهمان هستم . اگر دیدم وجودم در خانه شان باعث آزار کسی است حتما انجا را ترک می کنم . درضمن باید بگم که من فقط به خاطر دایی جان آمده ام .
- این فکر ***انه را از سرت بیرون کن و تا من نخواهم ٬ تو هیچ جا نمی روی .
- اما احمد ما فردا باید به دیدن دایی جمشید و دیگر اقوام برویم .
- هیچ چیز معلوم نیست .
- احمد کاری نکن شکایتت را به پدرت بکنم .
- تو هم کاری نکن که من از آمدن به تهران منصرف بشم و همین امروز برگردیم نیشابور .
- می دونم که جرات نداری .
- مرا سر لج نینداز .
- لطفا ساکت شو احمد یکی آمد در را باز کند .
احمد زیر لب غرولند کرد : آخر شکستت دادم و ساکت شدی .
می دانستم اگر بخواهم بیشتر با او سر و کله بزنم شاید تمام ایام عید را لج کند و به هیچ جا نیاید ٬ به خصوص خانه ی مهتا که دیشب گفته بود پس فردا شب برای شام به آنجا برویم .
صغری مستخدم منزل دایی در را گشود . سلام آقا سلام دیبا خانم سال نو مبارک .
احمد پاسخی نداد و دستش را در جیب کتش کرد و اسکناسی بیرون کشید .
- این هم عیدی تو
- متشکرم آقا .
- مادرم کجاست ؟
- خانم با سروناز خانم و آقا یاسر در سالن پذیرایی هستند .
- مگر یاسر هم امده است ؟
- بله مثل این که با آقا کاری داشتند . درضمن سروناز خانم هم می خواهد امشب را بماند .
از لا به لای درختان سر به فلک کشیده ی حیاط شعاع های خورشید با لطافت به روی سنگفرش ها می تابید . به آرامی راه عمارت را پیمودیم . لحظاتی بعد مهوش خانم و سروناز ظاهر شدند . از دیدن سروناز احساس شادی کردم . یکدیگر را در آغوش گرفتیم . احمد مادرش را بوسید و بعد هم من جلو رفتم و دست مهوش خانم را بوسیدم . تعارف کردند . ما به سالن پذیرایی رفتیم . ما به سالن پذیرایی رفتیم .
وقتی وارد شدیم یاسر روی یکی از مبل ها نشسته بود . با دیدنمان برخاست و دست هردویمان را فشرد . از وقتی ازدواج کرده بود او را کمتر در منزل دایی خشایار می دیدیم . زیرا بیشتر اوقات سروناز را تنها نمی گذاشت . همگی به آرامی روی مبل ها نشستیم . احمد مثل قدیم ها با یاسر سر صحبت را باز کرد و بعد از لحظاتی صدای خنده شان به هوا برخاست .
یاسر رو به سروناز کرد و گفت : پس امشب با بودن دیبا جان زیاد هم تنها نیستی .
سروناز خنده ای کرد و گفت : بله . دیبا را درست مثل صنوبر دوست دارم .
احمد با کنجکاوی پرسید : مگر می خواهی کجا بروی یاسر ؟
یاسر در جواب گفت : با بچه ها قرار شکار گذاشتیم . آمده ام اینجا سروناز را بگذارم و از عمو خشایار هم دعوت کنم که همراهمان بیاید . آخر می خواهیم همان اطراف املاک عموجان برویم . تو هم اگر دوست داری بیا . خوش می گذرد .
احمد خنده ای کرد : نه پسرعمو جان . شما بروید . من در تهران چند کار مهم دارم که باید آنها را انجام بدهم . حالا پدر چه گفت ؟
یاسر از روی میز استکانش را برداشت و به آرامی مشغول خوردن شد : عمو ماه پیش به املاکش سر زده و نمی خواهند همراه ما بیاید ٬ زیرا تا چند روز دیگر مشغول دید و بازدید هستند . البته من هنوز موفق به دیدار عموخشایار نشده ام .
میان حرف یاسر دویدمم : مگر دایی جان خانه نیستند ؟
سروناز پاسخ داد : نه پدر رفته دیدن محمد پسر صنوبر . از دیشب بی تابی می کرده و آقا جان را می خواسته . صنوبر هم مهمان دارد و نمی تواند بیاید اینجا .پس پدر بهتر دید که خودش به انجا برود .
مهوش خانم وارد سال شد و پشت سرش دو نفر از مستخدمان آمدند و دیس های شیرینی را تعارف کردند . احمد و مادرش گرم گفت و گو بودند . یاسر هم مرا سوال پیچ کرد و از نیشابور و آب و هوایش پرسید .
ساعتی گذشت نزدیک ظهر مهوش خانم از جمع ما خارج شد و برای دادن دستور های لازم برای ناهار به آشپزخانه رفت . احمد برخاست و گرامافون را روشن کرد و صفحه ای از ملوک ضرابی گذاشت .
صدای دایی خشایار در سالن پیچید . با ورود دایی همگی برخاستیم . دایی جان صورتم را بوسید و خوشامد گفت و بعد رفت از روی میزی که در انتهای سالن قرار داشت و سفره ی هفت سین را روی ان پهن کرده بودند قرآن را برداشت و به سمتمان آمد .
- دایی جان ٬ دیباخانم ٬ قابل ندارد . برای شگون بردار . انشاالله برکت زندگی ات شود . دوباره صورتش را بوسیدم و اسکناس نو و تا نخورده ای را برداشتم . دایی لبخندی زد و گفت : البته یک هدیه ی دیگر هم نزد من داری .
احمد هم اسکناسی برداشت . دایی دوباره از روی میز چیزی برداشت و به سمتم آمد . جعبه ای مستطیل شکل و کمی بزرگتر از جعبه های دیگر طلاجات بود . درش را گشود : یک سرویس برلیان است می پسندی ؟
- وای خدای من متشکرم دایی جان .
- قابل تو را ندارد عزیزم .
زمان ناهار فرا رسید . مهوش خانم مثل همیشه با وسواس کامل بر آشپزخانه نظارت داشت . سینه ریز برلیان به گردن انداختم و گوشواره ها و انگشتر را در کیفم گذاردم . بلند شدم تا به مهوش خانم کمک کنم . از دایی عذر خواستم و به آشپزخانه رفتم :مهوش خانم می توانم کمک کنم ؟
مهوش در حالی که دست به کمر زده بود با چشمانی که با حسادت به سینه ریز خیره مانده بود ! پشت چشمی نازک کرد : نه راحت باش . مستخدم ها هستند . وسپس گفت : دیبا جان مادر ناراحت نشوی مادر این سینه ریز اصلا به تو نمی آید .
احساس کردم خون به صورتم دوید . بدون این که پاسخش را بدهم از او دور شدم .
ناهار را که خوردیم با احمد برای استراحت به اتاقش رفتیم . دم عصر بود که برای عصرانه پایین آمدیم . بعد از صرف عصرانه مهوش خانم و احمد به حیاط رفتند . می دانستم باز این زن پی بهانه ای است .
شب دایی جان دستور داد که بره ای بکشند و گوشت هایش را روی آتش بریان کنند . مهوش از همان سر شب سردرد را بهانه کرده بود و از جمع فاصله گرفت . حتی شام نخورد و زود شب به خیری گفت و به اتاقش رفت . او تازگی ها اخلاقش به کلی عوض شده بود . کمتر با من حرف می زد و بیشتر احمد را زیر بال و پرش می گرفت . این اعمالش را به دلیل سطح فکر پایین و روحیات مادرانه اش گذاردم .
صبح روز بعد آسمان هنوز و گرگ و میش بود که از شدت تشنگی از خواب برخاستم . احمد را کنارم ندیدم . اول فکر می کردم به دستشویی رفته است . بلند شدم تا لیوانی آب بخورم . ناگهان نور سالن که از لای در نیمه باز وارد اتاق می شد مرا به سمت خود جلب کرد . به سمت در رفتم تا بدانم علت روشن بودن چراغ چیست . ناگهان صدای پچ پچی به گوشم رسید . با کنجکاوی توی سالن را نگریستم . احمد را دیدم که کنار مهوش نشسته بود . خدای من یعنی این وقت شب چه اتفاقی افتاده ؟ شاید حال مادرش خراب است . اما چرا احمد مرا برای کمک مطلع نکرده بود ؟
در سکوت سالن صدای مهوش خانم به گوشم رسید . با احمد گرم گفتگو بود . قصد گوش کردن نداشتم اما رفتار اخیر مهوش خانم برایم سوال شدم بود . می خواستم ببینم احمد چه می گوید . حرف های شان را به وضوح می شنیدم .
- مادر جان دیدی خودمان را چطور بدبخت کردیم ؟ زنت اجاقش کور است . درست مثل خاله اش . آخر چرا هیچ کاری نمی کنی ؟ ما نوه می خواهیم . به خدا جوانی ات به هدر می رود . فردا که پیر شدی احتیاج به عصای دست داری .
احمد در جواب مادرش گفت : چه می دانید مادر ٬ شاید عیب از من باشد .
مادرش با حالتی عصبی گفت : مگر تو عقل نداری ؟ عیب از اوست پسرجان . در خانواده ی ما این مسئله سابقه نداشته است . نکند توی ساده ای . فردا تو روی او بگویی که شاید عیب از تو باشد و زبانش را بر سرت دراز کنی ؟ از این دختره پر رو آنقدر بدم امده است که دلم نمی خواهد رویش را ببینم . نمی دانم تو چطور تحملش می کنی . اگر زنت نبود می دانستم چگونه با او رفتار کنم .
صدای اذان از مسجد کوچه برخاست و من دیگر حرف های انها را نشنیدم . از سخنان مادرش متعجب بودم . چگونه می توانست از من انقدر متنفر باشد ؟ دیدم که به سمت دستشویی رفت تا وضو بگیرد . در دل گفتم : الهی نماز به کمرش بزند که میان زن و شوهر اتش می افروزد . به آرامی روی تخت دراز کشیدم و از ته دل گریستم . احمد به آرامی خود را به اتاقش رساند و سرجایش خوابید .
صبح روز بعد بدون کوچکترین کلامی همراه احمد به خانه ی مادر رفتم .
دم عصر به پیشنهاد او سوار بر ماشین به گردش در اطراف تهران رفتیم . سپس کنار رودخانه ای توقف نمودیم . و روی تخته سنگ های حاشیه ی رودخانه نشستیم .
- من دیگر به خانه ی مادرت نمی آیم احمد .
- چرا مگر اتفاقی افتاده ؟
- نه . ولی من احساس می کنم این زن در سرش نقشه هایی می پروراند . خودت هم می دانی که اصلا مرا نمی خواهد .
- چه می گویی دیبا ؟ منظورت از این زن چیست ؟ درست صحبت کن . او مادر من است . طوری حرف می زنی انگار غریبه است و هیچ رابطه ی فامیلی با ما ندارد . بعد هم هیچ مادری بد بچه اش را نمی خواهد .
- راست می گویی ! من خودم دیشب حرف هایتان را شنیدم .
احمد بلند شد و با عصبانیت گفت : تو زاغ سیاه ما را چوب می زنی ؟
- نه آقا . من از صدای شما و نور سالن از خواب برخاستم .
- خب دیبا مادر حرف ناحقی نمی زند . دلش بچه می خواهد . دوست دارد نوه ی پسری داشته باشد .
- مادرت راست می گوید . انها چه گناهی دارند که اجاق من کور است ؟ او با یک نظر می تواند عیب ها را ببیند و تشخیص بدهد ایراد از کیست . شاید هم غیب گوست .
احمد با لحنی شاکی از سخنان من گفت : بس کن دیبا مادر راست می گوید در خانواده ی شما خاله ات اجاقش کور است .
- چه جالب . آقا کشف بزرگی کردید . یادتان رفته خاله ی من عمه ی شما هم می شود ؟ شاید اجاق تو کور باشد .
احمد برخاست و با خشم کشیده ای به گوشم زد : تو نباید چنین نسبتی به من بدهی . من مرد هستم و مرد ها عاری از عیب هستند . مقصر تو هستی . می دانم در مطبخ و هر سوراخ سنبه ای دوا پنهان کرده ای . اگر زهرمار هم باشد می خوری . دیگر حرفت را تکرار نکن و بدان اجاق کور خودت هستی .
- دستت درد نکند . خوب مادرت جادو گرت پرت کرده . از روز اول هم فهمیدم که خودت اراده نداری و مادر است که برایت تصمیم می گیرد . تف به غیرتت بیاد که دست روی زن بلند می کنی .
احمد از حرف من آشکارا می لرزید . ناگهان دستش را مشت کرد و محکم به صورتم کوبید . از درد احساس ضعف کردم . لحظه ای جلوی چشمانم تاریک شد و محکم به زمین خوردم .
بالاخره مادرش آن قدر زیر گوشش خواند تا دوباره همان احمد سابق شد . مردی که من مدت ها با او بیگانه شده بودم . دوباره ورق برگشت و بعد از یک سال و نیم آرامش احمد همان مرد سرکش شد .
خودش هم ترسیده بود . سرم را بالا گرفت . خون از دماغم جاری بود . دستمالی از کیفم بیرون کشیدم . خون بند امد . آینه ی کوچکی از میان وسایلم برداشتم و صورتم را در ان برانداز کردم . پای چشمم به سرخی می زد . سرخی وسیعی تا نزدیک گونه ام . می دانستم این تغییر رنگ حالت خون مردگی به خود می گیرد .
- فورا مرا به خانه برگردان .
اتومبیل راه برگشت را پیش گرفت .
- به مادرت چه می خواهی بگویی ؟
- هیچی ، چه بگویم ؟ دلت می خواهد راستش را عنوان کنم ؟
- نه مگر هر مسئله ای را بیاد عنوان کرد ؟ ببین دیبا دست خودم نبود . تو مرا به سر حد جنون کشاندی . به من می گویی اجاق کور هستم . دادن چنین نسبتی به یک مرد اشتباه است .
- جدا پس تو چرا چنین نسبتی را به من می دهی ؟ این اشتباه نیست ؟ یا چون من زن هستم می توانی هرطور که دلت خواست رفتار کنی ؟
جلوی در خانه رسیدیم . موقع ورود به سالن مادر را دیدم که رضا را در آغوش گرفته بود و لقمه های کوچک غذا به دهانش می گذاشت . از دیدن چهره ام تعجب کرد .
- دیبا چه شده ؟ چرا پای چشمت کبود است ؟سپس نگاهی به احمد انداخت . او سرش را پایین انداخته بود تا از جوابگویی راحت باشد .
- هیچی مادر . کم مانده بود با سگی که وسط جاده پریده بود برخورد کنیم . احمد به خاطر حیوانک ترمز گرفت و سر من محکم به داشبورد خورد . اتفاقی نیفتاده نگران نباشید .
مادر با نگاهی ناباورانه احمد را برانداز کرد . بعد برخاست و رضا را روی زمین گذاشت . جلو آمد و سرم را بالا گرفت و به دقت پای چشمم را نگریست : برو به دایه ات بگو یخ بیاورد و زیر چشمت بگذارد . بجنب ٬ دختر . الان پای چشمت کبود می شود . اگر آقاجانت بیاید و تو را به این صورت ببیند قلبش می گیرد .
دایه یخ را در دستمالی پیچید و روی صورتم گذاشت . پوستم دچار سوزش شدیدی شده بود . احمد روی مبل لمیده بود و مرا تماشا می کرد . در دلم غوغایی برپا بود . هر آن منتظر بغضم بودم .
آن شب تا سپیده نخوابیدم . صبح روز بعد همگی به شمیران رفتیم . برای هر کسی که مرا با چشم کبود می دید توضیح دیروز را می دادم . از دروغی که می گفتم حالم به هم می خورد .
طرف های عصر بود که مادر از من خواست کمی با هم در حیاط قدیم بزنیم . هر دو به راه افتادیم . روی نیمکتی نشستیم . مادر به سختی نفس می کشید . تازگی ها دچار مشکلات قلبی شده بود . هرچه اصرار می کردیم نزد پزشک برود ٬ به حرفمان گوش نمی کرد .
بعد از کمی سکوت مادر سرم را نوازش کرد و به آرامی پرسید : دیباجان از زندگی ات راضی هستی ؟
- بله . چطور مگه ؟
- هیچ . دخترم . من همیشه نگران تو هستم . نمی دانم چرا احساس می کنم هر وقت که می بینمت رنگ و رویت پریده تر است . راست بگو مادر . به من دروغ نگو . حتی آقاجانت هم بار ها گفته که این دختر حتما مشکلی دارد . خدای نکرده با احمد مشکلی نداری ؟
- نه مادر شما بیهوده نگران هستید . احمد پسر خوبی است . آقاجان هم چندین بار این سوال را از من کرده به ایشان بگویید من مشکلی ندارم . اصلا علت نگرانی شما را نمی دانم . چرا همیشه این سوال را می کنید ؟
- هیچ مادر جا نگرانیم چون از ما دور هستی .
مادر دوباره پرسید : احمد را دوست نداری ؟
- بله . شما می خواستید زنش شوم که شدم .
مادر از شنیدن حرفم دستش را روی قلبش گذاشت : یعنی مادرجان فقط به خاطر خواست من و پدرت زنش شدی؟ هرگز دوستش نداشتی ؟
سکوت کردم . چه می توانستم بگویم ؟ به سادگی پاسخ دادم : چرا مادر دوستش دارم . یعنی به او عادت کرده ام .
مادر نفس راحتی کشید : الهی شکر . عزیزم می دانی که مهوش خانم را هم دعوت کرده بودیم اما او نیامد ؟
- خب چه بهتر . شما که مهوش را زیاد دوست ندارید . درست نمی گویم ؟
- مادرجان حرف دوست داشتن من نیست . تازگی ها زن دایی ات دائما متلک می پراند .
- چه متلکی ؟
- نمی دانم به خدا منظورش چیست ؟ تا حرفی می شود بلافاصله می گوید ما که از پسر شانس نیاوردیم . یا مثلا می گوید ما نوه ی پسری می خواهیم . یا خیلی حرف ها و حدیث های دیگر .
- مادر شما که می دانید بچه دار شدن دست خداست .
- بله عزیزم . اما بگو تا به حال به این فکر افتاده اید ؟
- نه چون برای من خیلی مهم نبوده است .
- این چه حرفی است ؟ دست به کار شوید . الان نزدیک به شش سال می شود که با هم ازدواج کرده اید . چرا از این مسئله غافلید ؟ می دانی امدن بچه به زندگیتان شادی می بخشد ؟
خنده ای کردم و گفتم : باشد مادر جان به همین زودی شما هم نوه دار می شوید .
مادر دستم را گرفت : مادر جان برای ما مهم نیست و من و آقاجانت نوه داریم . مهتا به جای تو جبران این مسئله را کرده است . من نمی خواهم مردم پشت سرت حرف بزنند .
دستانش را فشردم : نگران نباش مادر . هیچ کس نمی تواند در زندگی من دخالت کند .
بلند شدیم که به جمع بپیوندیم . مادر صورتم را بوسید و گفت : مادر جان اگر روزی زبانم لال دیدی زندگی به تو سخت می گیرد هر زمان که به خانه برگردی دیبا ی سابقی .
چشمانم پر از اشک شد اما جلوی ریزشش را گرفتم .

mehraboOon
11-19-2011, 01:35 AM
فصل 23

دوباره به نیشابور بازگشتیم . همه از دیدنم شاد شدند . به جز زینت که با سردی سلام کرد و به مطبخ رفت .
من و نازلی هر روز یکدیگر را ملاقات می کردیم و با هم تبادل افکار می کردیم . ماه های به سرعت سپری می شد . اوائل مرداد بود که نازلی برای دیدار و اقامتی چهار ماهه به فرانسه مراجعت کرد . بعد از رفتن او دوباره تنها شدم . مهتا هر چند وقتی با من تماس می گرفت و مرا از اوضاع خانواده با خبر می کرد . احمد این روز ها شاد و سرخوش بود . غالبا وقتش را در خانه سپری می کرد . در هفته فقط دو شب را در منزل دوستانش می گذراند .
دیگر دوا و درمان را کنار گذاشته بودم و خودم را به دست سرنوشت سپرده بودم . هرچه می خواست بشود ٬ سرم آمد و هیچ راه مبارزه ای نبود . احمد آن روز ها کمتر در مورد بچه دار شدن حرف می زد و غالبا تا سخنی از این مسئله به میان می آمد موضوع را عوض می کرد . این رفتارش باعث شک و تردیدم شده بود . اما هرچه در اعمالش موشکافی می کردم چیزی دستگیرم نمی شد . این اوخر کمتر به من مهر می ورزید و بیشتر شب ها را در کتابخانه می گذراند .
احساس بیهودگی می کردم . من چه بودم ؟ نه زنی بودم که تکیه گاهی داشته باشد و نه مادری که فرزندی . حال و روزم از زن باقر باغبان بدتر بود . دست کم او شب ها با همسرش سر بر یک بالین می گذاشت .ساعات عمر به سرعت می گذشت و این بی توجهی او مرا به سر حد جنون می کشانید . روز ها گوشه ای مینشستم و شعر می سرودم . گاهی هم پیانو می نواختم و کتب فرانسوی می خواندم .
ثروت احمد روز به روز رو به افزایش بود و هر روز سرمست تر از روز قبل می شد . شبی سر میز شام رو کرد به من و گفت : دیبا می خواهم به سفر بروم به یک سفر خارجه . تو هم مرا همراهی می کنی ؟
- با حیرت پرسیدم کجا ؟
- فرانسه . قرار است معامله ای مهم با یکی از شرکت های آنجا بکنم . از هاشمی خواستم مرا همراهی کند اما او بهانه آورد که زبان نمی داند و گفت بهتر است تو را به عنوان مترجم همراه ببرم . مرا همراهی می کنی ؟
بلافاصله پاسخ دادم : بله . البته .
احمد خنده ای کرد و گفت : پس خودت را آماده کن . تا یک ماه دیگر عازم هستیم .
***************
تدارکات سفر آماده شد . برای رفتن به فرانسه اول به تهران رفتیم و بعد از چند روز با استقبال گرم خانواده عازم پاریس شدیم .
زمان نشستن هواپیما ٬ هوای پاریس مه آلود بود . فریدون و نازلی به استقبال ما آمده بودند . از دیدن نازلی بسیار خوشحال شدم و یکدیگر را تنگ در آغوش فشردیم .
پاریس شهری بود آباد . با مردمانی به سپیدی برف که موهایی به زردی طلا داشتند . روز اول را به استراحت گذراندیم . هتلی که در آن اقامت داشتیم ٬ مکانی بسیار شیک و زیبا بود . پنجره های اتاقمان به سوی رود سن گشوده می شد و از آن بالا شهر را در شب غرق نور و درخشندگی می دیدیم .
صبح روز بعد فریدون به دنبالمان آمد. آن روز هم هوا گرفته و ابری بود . او توصیه کرد چترهایمان را برداریم تا اگر باران بارید دچار مشکل نشویم . اول از همه به شرکت مورد نظر رفتیم . از تزئینات شرکت بسیار خوشم آمد و ذوق طراح آنجا را ستودم . فریدون کنار احمد نشسته بود و به دقت به حرف های رئیس شرکت گوش می داد . حالا من نقش یک مترجم را نداشتم زیرا فریدون بیشتر از من به زبان فرانسه مسلط بود .
گفتگوی آنها دو ساعتی طول کشید و عاقبت قرارداد بسته شد . موقع خروج از دفتر فریدون حالتی گرفته داشت و در اتومبیل مدتی ساکت بود . من که در صندلی عقب نشسته بودم ٬ به چهره ی گرفته اش در آینه دقیق شدم . ناگهان او شروع به صحبت کرد و رو به احمد گفت : تو با این کارت مخاطره ی بزرگی می کنی . اگر آن معدن لعنتی جوابگوی این مقدار صادرات نبود چی ؟ تو نمی توانی با این ها طرف بشی . پلیس بین اللمل را سراغت می فرستند می فهمی احمد ؟
احمد با عصبانیت کفت : این مسئله به من و هاشمی مربوط است . من می دانم چقدر سنگ با ارزش در آن معدن وجود دارد . اگر اطمینان نداشتم هرگز چنین قراردادی را امضا نمی کردم . پس بدان من تمام جوانب کار را در نظر گرفته ام .
مشاجره ی آنها مدتی به طول انجامید . آخر فریدون مغلوب شد و سکوت اختیار کرد .
برای ناهار به منزل انها دعوت بودیم . نازلی جلوی منزل که مانند باغی کوچک بود به جای دیوار نرده های چوبی سپید رنگ داشت ٬ از ما استقبال کرد . برخلاف ما ایرانی ها که اطراف محل سکونت خود را با دیوار هایی بلند می کشیم ٬ در آنجا هیچ خانه ای را با معماری شرقی نیافتیم . تمام خانه ها مثل ویلا های شمال ساخته شده بود و نمای خانه ها هم از چوب بود . چوب هایی که به دست نقاشان زبر دست رنگ آمیزی شده بود .
موقع ورود به منزل زیبا و هنرمندانه ی آنها ٬ پیشخدمتی جلو آمد و چتر ها و کلاه های ما را گرفت . در اتاقی بسیار ساده و زیبا که پنجره هایش رو به باغ پرگلی پوشیده ازرزهای سیاه باز می شد ٬ نشستیم .
ناهار را که خوردیم ٬ برای دیدن شهر بیرون رفتیم . اولین مکان دیدنی ٬ خیابانی معروف به نام خیابان شانزه لیزه بود که سر تاسرش را مغازه های شیک فرا گرفته بود که در انها همه چیز پیدا می شد . لباس هایی همراه با کیف و کفش و کلاه همرنگشان و تمام آنچه مورد نیاز بود . احمد یک دست کت و شلوار برای خودش خرید . من هم به پیشنهاد نازلی چند دست بلوز و شلوار جین و چند کیف و کفش خریدم .
بعد از ساعتی ٬ برای بازدید از موزه ی معروف لوور خیابان شانزه لیزه را ترک کردیم . بازدید از آنجا ساعت ها به طول انجامید . ازتمام چیز هایی که در آن موزه دیدیم هیچ کدام برای احمد جالب نبود . زمانی که اعلام شد ساعت بازدید از موزه تمام شده است ٬ احمد نفس راحتی کشید .
شب فرا رسیده بود که با نازلی و فریدون خداحافظ کردیم و به هتل رفتیم . خدمه ی هتل با لباس های سپید و تمیز به فرشته هایی می مانستند که برای پذیرایی از انسان ها به زمین آمده اند . به رستوران هتل رفتیم و چای خوردیم . به پیشنهاد احمد قرار گذاشتیم این یک هفته را که در پاریس می مانیم برنامه ریزی کنیم تا بتوانیم از همه جا بازدید به عمل آوریم . طبق دفترچه ی راهنما هنوز خیلی از اماکن دیدنی باقی مانده بود که باید دیدن می کردیم .
بعد از شام از هتل بیرون رفتیم و روی پل سن غرق تماشای امواج آرام رود شدیم . عکس شهر وارونه روی رودخانه افتاده بود و به آن آب های نیلی رنگ جلای خاصی می بخشید . کنار هم اما بیگانه ٬ بدون هیچ حرفی بدون هیچ عشقی بدون اهمیتی به وجود یکدیگر ٬ ایستاده بودیم و به امواج آرام رود سن نگاه می کردیم .
نم نم باران که شروع شد راه بازگشت را پیش گرفتیم . دلم می خواست زیر باران بمانم و در مقابل دیدگان خدا بربخت بد خود بگریم . دلم به حال هردویمان می سوخت که چگونه آشنایان غریب بودیم از بس از هم دوری جسته بودیم دیگر بدون دلیل نمی توانستیم به هم ابراز علاقه کنیم .البته ناگفته نماند که آن روز ها احمد بیشتر به آن فاصله می افزود .
صبح روز بعد از برج ایفل دیدن کردیم و از بالای برج عکسی از شهر پاریس ٬ که آن روز مه آلو بود گرفتیم . یک عکس دو نفره در حالی که من سرم را بر شانه ی او گذارده بودم انداختیم . آنقدر حالتمان مصنوعی بود که هر دو از دیدنش خنده مان گرفت .
فریدون راهنمای ما شده بود و ما را به خیابان های معروف پاریس می برد . برای همه سوغاتی خریده بودیم . دلم می خواست برای گوهر و بقیه ی خدمه ی خانه هم خرید کنم . احمد حرفم را تایید کرد . برای هرکدام هدیه ای خریدیم . نوبت به زینت که رسید من روسری ای از جنس ابریشم برایش برداشتم و به احمد نشان دادم . احمد مخالفت کرد : نه دیبا او جوان است باید برایش یک دست لباس حسابی برداریم .
- مگر او خدمتکار نیست ؟ چرا باید لباسی در شان خودم برای او بردارم ؟
حس حسادت دوباره بر قلبم چنگ زد .
- مگر چه می شود ؟ دیبا مگر ندیدی نازلی برای خدمه ی خانه اش لباس های تمیز و یک رنگ انتخاب کرده بود ؟ آدم دلش می آمد از دستشان لقمه به دهان بگذارد اما این دختره زینت اگر ظرف غذای در بسته هم بیاورد آدم نمی تواند حتی نظری به غذا بیندازد . از بس بد لباس و کثیف است .
از روی ناچاری حرف احمد را تایید کردم . یک دست لباس ساده همراه با یک روسری برای زینت خریدیم .
روز ها به سرعت گذشت . لحظه ها مثل ساعتی برایم می گذشت . روزهای اخر همراه نازلی به آرایشگاهی معروف رفتم و موهایم را کوتاه کردم
احمد با دیدنم جاخورد ٬ اما بعد از این که مرا برانداز کرد و گفت : خیلی خوب است . بیشتر از موهای بلند به تو می آید .
به تهران بازگشتیم . موقع ورودمان ٬ مادرو مهتاو پدر به همراه دایی در فرودگاه انتظارمان را می کشیدند . همین که ما را دیدند ٬ با آغوش باز به استقبالمان آمدند . پدر با شوخی گفت : الحق که پسر شیطونی شده ای .
مهتا سر به سرم می گذاشت و تا مسیرخانه یک بند می خندید . پریا هم با دیدنم به آغوشم پرید و صورتم را بوسید : خاله جان پسر شدی و درست مثل داداشی . بعد رو به مهتا کرد و گفت : مامان موهای من را هم باید کوتاه کنی .
دایی کمی گرفته بود . احمد سراغ مادرش را گرفت . دایی گفت مادرت مریض است
- چه بیماری است که نتوانسته به استقبال ما بیاید ؟ مگر نمی داند که ما اصلا وقت نداریم و باید یک ساعت دیگر حرکت کنیم ؟
مادر با شنیدن این حرف با اخم رو به احمد کرد و گفت : این چه حرفی است که می زنید احمدخان ؟ این همه وقت در هواپیما بودید و تازه رسیده اید . یعنی نمی خواهید یک روز هم استراحت کنید ؟ احمد در جواب گفت : عمه جان من در نیشابور کار مهمی دارم باید پس فردا آنجا باشم .خودتان که می دانید چندی است که مدام به تهران می آییم . پس بگذارید امروز حرکت کنیم تا به موقع برسیم . تا دو ماه دیگر دوباره به دیدنتان می آییم . اما اگر دیبا دلش می خواهد می تواند بماند .
مهتا از شادی برخاست و به احمد گفت : آفرین پسر دایی جان . این طرز فکرت را می پسندم . سپس با نگاهی به ناصرخان افزود : بگو ببینم ٬ آقا ناصر اگر ما هم دور بودیم شما می گذاشتید من یک ماه پیش مادرم بمانم ؟
ناصرخان به شوخی گفت : البته . البته . اگر می رفتم زن دیگری می گرفتم حتما به تو اجازه می دادم دو ماه که نه دو سال پیش مادرت بمانی .
از حرف ناصرخان همه به خنده افتادیم . مهتا اخمی کرد و ساکت شد . اما از حرف ناصرخان برق شادی در چشمان احمد درخشید . انگار این حرف از اعماق دل او برخاسته است .
در این میان دایی کمتر حرف می زد و بیشتر شنونده بود . در خانه کم کم چمدان ها را گشودم و سوغاتی همه را تقدیمشان کردم . ساعتی استراحت کردیم و نزدیکی های رفتنمان احمد به سراغ تلفن رفت تا احوال مادرش را بپرسد . کنارش نشستم تا حال زن دایی را جویا شوم . احمد با مادرش گرم گفتگو بود و زمانی که من خواستم گوشی را از دستش بگیرم با سر اشاره کرد نه .
بعد مکالمه با مادرش چهره اش در هم رفت . بعد از کمی فکر برخاست و رو به من گفت : دیبا حاضر باش یک ساعت دیگر می آیم دنبالت . می روم سری به مادر بزنم . سوغاتش را آمده کن تا برایش ببرم .
با تعجب گفتم : من هم می آیم . آخر بعد از چند وقت باید سری به زن دایی بزنم .
احمد محکم و همراه با خشم گفت : نه بگذار خودم بروم . دلش می خواهد تنها مرا ببیند . سپس همراه دایی رفت و مرا در شک و تردید گذاشت . کنار مادر و مهتا نشسته بودم . آقاجان در ایوان مشغول خواندن قرآن بود . ناصرخان هم خداحافظی کرد و به تجارتخانه رفت . مادر میل بافتنی اش را برداشت و کنار من و مهتا نشست . دایه آمد و بچه ها را به حیاط برد .
مادر از من پرسید : تو چرا به دیدار مهوش نرفتی ؟
به آرامی پاسخ دادم : انگار می خواست با احمد خصوصی صحبت کند .من هر چقدر اصرار کردم اما او مرا نبرد .
مهتا دستی به سرش کشید : من که بویی از این ماجرا به مشامم می رسد . این زن دایی نقشه ای دارد که می خواهد آن را عملی کند . تازگی ها اصلا به دیدارمان نمی آید . حتی در جشن تولد پریا هم حاضر نشد . مگر نه مادر ؟
مادر چشم غره به مهتا رفت و او را ساکت کرد : این چه حرفی است که که می زنی مهتا ؟ می خواهی ته دل خواهرت را خالی کنی ؟ مهوش هم از اول اهل رفت و امد نبود . درضمن احمد بچه نیست که بخواهد به حرف مادرش گوش کند .
مهتا خندید و گفت : جالب اینجاست که صنوبر هم عین مادرش است . بیچاره آن پسره ی بدبخت که او را گرفت . همیشه زن سالاری در خانه شان حاکم است .
خدیدیم و گفتم : انگار این مسئله در تمام خانواده شان ارثی است . راستی از زندگی سروناز و یاسر چه خبر ؟
هیچی دیبا جان سروناز بر عکس مادرش است . یاسر به او این رو ها را نداده است . درضمن زن دایی طاهره نمی گذارد مهوش در زندگی یاسر دخالت کند . هر دو می دانند چگونه از پس هم بر آیند ؟
حرف ها ادامه داشت تا این که ناگهان یادم افتاد هدیه ای را که برای ماکان خریده ام به مادر و مهتا نداده ام . با عجله سروقت چمدان ها رفتم و کت و شلواری را که به سلیقه ی احمد خردیه بودم از آن بیرون کشیدم و به مادر دادم : مادر اگر سرهنگ آمد این را از طرف ما به او بدهید .
حدود دو ساعت گذشت اما احمد نیامد . مادر دستور شام داد و سپس رو به من کرد و گفت : شام را بخورید و. بعدا عازم شوید . زنگ می زنم دایی و زندایی مهوش هم بیایند تا همه دور هم باشیم . بعد به طرف تلفن رفت .
مهتا در این اثنا گفت : دیبا حالا می مانی یا نه ؟ می خواهی در نیشابور تنها چه کنی ؟ احمدخان که گفت دو ماه دیگر به دنبالت می آید .
مادر قبل از شماره گرفتن میان حرفش دوید و گفت : مهتا اصرار نکن من صلاح نمی دانم دیبا این همه مدت بدون همسرش اینجا بماند . نمی خواهم بهانه ای دست مهوش خانم بدهیم . و به من گفت : عزیزم هروقت آمدی همراه همسرت بیا . قدمت رو چشم عزیزم .
شماره را گرفت . مدتی صحبت کرد و دست آخر با ناراحتی گوشی را گذاشت . رو به من کرد و گفت : مهوش قبول نکرد و گفت احمد شامش را خورده است به دیبا بگویید منتظر باشد پسرم الان می آید دنبالش .
از رفتار احمد و مادرش متعجب بودم . از مادر پرسیدم : مادر مهوش حال مرا نپرسید : مادر بدون فکر و بی غرض گفت : نه . انگار اصلا دیبایی وجود نداره .
مهتا با عصبانیت گفت : چه حرف ها ٬ تو که نیاز نداری مهوش به تو التفاتی بکند . زنکه *** فکر می کند ۱۴ ساله است چه بی خودی با خواهرم سر ناسازگاری دارد .
مادر مهتا را آرام کرد . دایه شام مرا درون سینی گذاشت و من بدون پدر و مادر مشغول به خوردن شدم .
اندکی بعد احمد رسید . چمدان ها را در ماشین گذاشت و به راه افتادیم . تمام راه را در سکوتی عمیق به سر می برد . انگار داشت به حرف های مادرش فکر می کرد . حتما باز صحبت بر سر بچه دار نشدنمان بود . در تمام مدت احمد سکوت اختیار کرده بود و گهگاهی سیگار روشن می کرد و دوباره به فکر فرو می رفت .
صبح زود به نیشابور رسیدیم . خدمه از دیدن ما بسیار خوشحال شدند . سوغاتی های هر یک را دادم
روز ها می گذشت و دوباره آسمان زندگی ام تیره و تار شده بود . احمد باز به شرابخواری روی آروده بود . با کمال وقاحت مست می کرد و بعد از هر مستی با اندک بهانه ای به جانم می افتاد . اول همه حرف هایش سر بچه بود و بعد به مسائل جزیی گیر می داد و آخر سر تنم را از کتک سیاه و کبود می کرد . روز ها به قمار می پرداخت . تازگی ها پی برده بودم که گهگاهی هم سر به محله های بدنام می زند . دلیل تعییر ناگهانی اش کسی نبود جز مادرش .
سعی می کردم زمان مشروبخواری اش خود را در اتاقم پنهان کنم تا چشمش به من نیفتد و باز کتکم نزند . بعد از این که انقدر می خورد که روی پایش بند نمی شد پشت در اتاقم می امد و با مشت و لگد به در می کوفت و مرا تهدید به مرگ می کرد . بعد از مدتی وقتی می دید عکس العملی نشان نمی دهم ٬ مثل بچه ها گریه می کرد و می گفت : من فرزندی می خواهم که مدت ها در انتظارش بوده ام .در را باز کن می خواهم تو را که باعث بدبختی ام شده ای بکشم . در را باز کن من هم آرزو دارم پدر شوم .
آن شب های نکبت بار را هرگز از خاطر نخواهم برد . می دانستم تمام خدمه گوش ایستاده اند و همه ی حرف های او را می شنوند .
شبی در ایوان نشسته بود و تار می نواخت . و جرعه جرعه شراب می نوشید . خواستم به اتاقم بروم که مثل حیوانی وحشی نعره زد : بایست خانم زندی . امشب می خواهم کمی با تو صحبت کنم .
نشستم . جرعه هایش را با شتاب فرو می داد سپس چانه ام را بالا گرفت و به چشمانم نگریست . سرخی چشمانش مرا به وحشت انداخت . به آرامی گفتم : تو چه ات شده که دوباره سرناسازگاری گذاشته ای ؟
با خنده ای کریه گفت : من چه ام شده یا تو که فکر می کنی من *** هستم ؟ اجاق کور هفت سال است که مرا با دعا و جادو جنبل نگه داشته ای ولی تمام دعاهایت بی اثر بوده است . من بچه می خواهم می فهمی ؟ بچه می خواهم .
دستش را از زیر چانه ام کشید . از فرصت استفاده کردم و به تندی به سوی اتاقم شتافتم . به دنبالم افتاد و تارش را به میان حوض آب پرتاب کرد . به اتاق رسیدم . دست بردم کلید را در قفل بچرخانم ٬ اما اثری از کلید نبود . ناگهان پشت سرم وارد شد : دنبال چه می گردی؟ کلید دست من است بیچاره .
- کلید را به من بده ٬ احمد . مزاحمم نشو .
دست در جیبش برد و کلید را بیرون کشید : بیا بگیرش بیا تا درست و حسابی حالی ات کنم .
- خواهش می کنم کلید را بده .
- باشد نکبت می دهم .
به سمتم خیز برداشت گلویم را با دست گرفته بود و با شدت هرچه تمام تر به صورتم مشت می کوبید . از صدای جیغ و فریادم گوهر و باقر به اتاقم امدند و احمد را که قصد جانم را کرده بود جدا کردند . احمد مشتی به صورت گوهر زد . زن بیچاره خون از دماغش راه افتاد . باقر با قدرت هرچه تمام تر او را به گوشه ای هل داد . گوهر مرا بغل کرد و از ملهکه نجات داد و نیمه بی هوش به سمت اتاقش برد . وقتی چشم گشودم صبح شده بود و گوهر بالای سرم نشسته بود .
- خانم جان به هوش امدید .
- بله . من کجا هستم ؟چه مدت است که خوابیده ام ؟
- خانم جان در اتاق من هستید . بک روز کامل بی هوش بودید . خواستم دکتر خبر کنم اما آقا نگذاشتند . از ترس آبرویش بود . اگر شما را کسی با این حال و روز می دید نیشابور پر می شد از شایعه .

mehraboOon
11-19-2011, 01:36 AM
فصل 24

سه روز در اتاق گوهر بودم دائم بر بخت بد خود اشک می ریختم . احمد را نمی دیدم خبر می رسید خانه نیست و فقط آخر شب می آید . روز چهارم که از بستر برخاستم تصمیم گرفتم حمام کنم . زینت را صدا زدم . گوهر زیر بازوم را گرفت و مرا به حمام برد . تمام تنم پر از جای کبودی و زخم است . در وان آب گرم نشستم و خستگی و درد کم کم از تنم بیرون رفت . زینت وارد شد . اما با لباس . با دیدنش بر سرش فریاد کشیدم : چرا اینطور آمده ای ؟ بروو لباس هایت را در آور . می خواهی به من کمک کنی یا خودت را خیس کنی ؟
دخترک با چهره ای اخم آلود به اکراه لباسش را از تن بیرون آورد و مشغول شست و شوی تنم شد . نمی فهمیدم چرا دائم سرش را کج روی شانه نگه می دارد . در عالم خود بودم که چشمم به کبودی وسیعی روی شانه چپیش افتاد . چیزی شبیه گاز گرفتگی . سرش را به عقب هل دادم . بگذار ببینم چی شده ؟ شانه ات چرا کبود است ؟
با لکنت زبان گفت : خانم جان به تیزی پنجره خورده است . داشتم اتاق پذیرایی را نظافت می کردم که پنجره ی نیمه باز گرفت به کتفم . فردایش هم جایش کبود شد .
مرخصش کردم : برو ضمادی بمال تا دردش تسکین یابد .
به سمت اتاقم رفتم . با خود می اندیشیدم . از احمد جدا می شوم . برای همیشه می روم و او را تنها می گذارم . اما ندایی در قلبم گفت : چگونه می روی ؟ مادرت حتما از طلاق تو سکته خواهد کرد . پدرت کنج خانه دق مرگ می شود.زیرا نمی تواند داغ این ننگ را تحمل کند . آخر سر تصمیم گرفتم سکوت کنم و خود را به دست سرنوشت رها سازم .
مدتی بود که چشمم به احمد نیفتاده بود . خانه در آرامشی عمیق فرو رفته بود . شبی در رختخواب در حال فکر کردن بودم . ساعت حدود دوازده نیمه شب بود . از سرشب به اتاقم آمده بودم و خود را با تلوزیون و روزنامه سرگرم کرده بودم .
ناگهان صدای پایی توجهم را به خود جلب کرد . قدم های تند و سبکی را از پشت در اتاقم شنیدم قدم هایی که انگار به سوی اتاق مطالعه ام می رفت . انگار خواب می دیدم . اما نه بیدار بودم . گوش هایم را تیز کردم و خود به خود سرم را به در چسباندم . در اتاق مطالعه باز و سپس به آرامی بسته شد .یعنی چه کسی ممکن است بوده باشد آن هم دزدانه و ان وقت شب ؟
تحت نیرویی عجیب و ناشناخته به سوی گنجه رفتم و لباس پوشیدم و با حالت مسخ شده ای خود را به پشت در اتاق مطالعه رساندم . صدای خنده ای زنانه به گوشم رسید . قلبم برای لحظه ای ایستاد . فهمیدم آن نیروی عجیب چه بوده - حس حسادتی که به روحم چنگ انداخته بود .
از سر کنجکاوی ٬ یا شاید دفاع از حریم خانه ام ٬ تمام حواسم را جمع کردم تا ببینم آنجا چه خبر است . ناباورانه صدای احمد را شنیدم که مستانه می خندید قربان صدقه ی زنی می رفت که دلش را ربوده بود .
ناخود آگاه دستگیره ی در را چرخاندم . چشمانم کثیف ترین صحنه ی روزگار را دید .
به سوی زینت حمله کردم و زلف های طلایی اش را دور دستهایم پیچاندم و به شدت کشیدم . دیوانه ای شده بودم که از قفس پریده است . هیچ نمی دیدم . زیر مشت و لگد زینت بی دفاع بود و جیغ می کشید و گاهی هم ناسزا می گفت و گریه می کرد . با حالت التماس می گفت : احمد خان این شیر زخمی را از من دور کنید . الان است که مرا بکشد .
احمد با مشتی مرا پرتاب کرد . دخترک پا به فرار گذاشت . احمد در اتاق را از تو قفل کرد و کلیدش را پشت قفسه های کتاب انداخت . هیچ راه فراری برایم باقی نمانده بود . او کمر بندش را برداشت و آن قدر مرا زد که نفس کشیدن برایم درد آور بود . با هر ضربه ای که می زد تکرار می کرد : اون زن صیغه ای من است می فهمی ؟ تو به چه حقی وارد اتاق شدی ؟ تو را نمی خواهم اجاق کور .
من همچنان زیر مشت و شلاق های او به خود می پیچیدم . بعد از ساعتی بر جای خود نسشت . چشمانم باز بود و بدون پلک زدن به او می نگریستم . نفسی تازه کرد و عرق پشت لبش را خشک کرد .
-ببین دیبا من او را صیغه کرده ام می فهمی ؟ از این ساعت به بعد تو هیچ حق دخالتی نداری . امشب تو را می کشم و از دستت راحت می شوم . بگو می فهمی ؟
فقط با گریه سر تکان می دادم . یک دفعه خیز برداشت و گلویم را فشرد . دیوانه شده بود . هیچ نمی فهمید . عقده ی بی فرزندی او را به سر حد جنون کشانده بود . نفسم به شماره افتاد . در حالی که چشمانش از فرط خشم مانند دو کاسه خون شده بود ٬ لحظه ای از چنگالش رها شدم . اما احمد مرا به شدت بر زمین کوبید .
در همین فاصله از فرط خشم می لرزید . نگاهش را به سمت دیگری چرخاند و من هم از فرصت استفاده کردم و به طوری که نبیند گلدان کریستال سنگینی را که روی یکی از میز های اتاق بود٬ به شدت بر سرش کوبیدم . دستش را از دور گردنم برداشت و سرش را محکم گرفت . خون از پشت سرش جاری بود .
از فرصت استفاده کردم و کلید را از پشت قفسه های کتابخانه بیرون آوردم . در را باز کردمو بدن رنجور خود را به سمت اتاقم کشاندم . در را از تو قفل کردم و جنازه ام را روی تخت انداختم .
یک هفته خود را در اتاقم محبوس نمودم . فقط آب می خوردم و می گریستم . گوهر گاهی نان روغنی برای می آورد و من هر از گاهی لقمه ای به دهان می نهادم . به گوهر سفارش کردم اگر کسی از تهران تماس گرفت و با ما کار داشت بگوید به باغ یکی از دوستان رفته ایم .
مادر و مهتا چندین بار تماس گرفتند اما با جواب گوهر رو به رو شدند . آن روز ها آنقدر گریسته بودم که چشمانم قدرت بینایی اش را از دست داده بود . می دانستم این مسئله به دلیل ضعف جسمانی است حتی نمی دانستم شب است یا روز .
حدود دوازده روز بعد پس از این که نیروی جوانی به یاری ام آمد و سرپا ایستادم ٬ خاطرات گذشته مثل فیلمی متحرک از مقابلم عبور کرد . به سرم زد زینت را که مایه ی ننگ شده بود از خانه بیرون کنم .
به سمت اتاق های آن طرف حیاط رفتم . در اتاق دخترک را گشودم . با ورودم با وحشت سر بلند کرد . زیر چشمانش کبود بود و صورتش خراشیده بود . احمد به جان او هم افتاده بود . می دانستم او بی تقصیر است و احمد او را وادار کرده است تا صیغه اش شو.د . گوهر آمد و شانه به شانه ام ایستاد .
زینت با لکنت زبان گفت : خانم جان من ... من بی تقصیرم .آقا مرا وادار کرد جواب عاقد را بدهم . می گفت تو را می خواهم تا برایم پسری بیاوری .
اخم هایم را در هم کشیدم : بس کن . حالم از این حرف ها به هم می خورد . واقعا لیاقت آقایت بیشتر از این ها نیست . همین الان از این جا برو وگرنه می کشمت .
دخترک با ناباوری از جا برخاست و می دانست هیچ بخششی در کار نیست ٬ به همین دلیل التماسی نکرد . گوهر کمک کرد تا بقچه اش را ببندد . از در اتاق خارج شدم تا ریزش اشک هایم را نبیند . گوهر هم به دنبالم حرکت کرد .
- خانم جان ٬ می دانم او تقصیر کار است . نیامده ام شفاعتش را بکنم . اما کار کردن او در اینجا باعث می شد ۵ بچه ی صغیر شب سر بی شام به زمین نگذارند . نمی خواهید فکری به حال آنها بکنید ؟
- گوهر جان برای من سخت است که بخواهم نان کسی را آجر کنم . اما وجود این دختره باعث می شود حتی یک لحظه نتوانم اینجا بمانم .
سپس مقداری پول به گوهر دادم تا به او بدهدو بگوید هرگز به این خانه نیاید .
آن شب زندگی ام جهنم بود . با ورود احمد بلوایی برپا شد . از همه سراغ زینت را می گرفت . به همه سفارش کرده بودم بگویند خود خانم بدون اطلاع ما او را بیرون کرده . نمی خواستم پا پیچ خدمه ی خانه ام شود . تا صبح پشت در اتاقم نشست . مشت و لگد به در می کوبید و می گفت : زینت را چه کرده ای جادو گر ؟
یک ماه گذشت . دیگر از احمد ترسی به دل نداشتم . تصمیم خود را گرفته بودم . می رفتم و پشت سرم را نگاه نمی کردم . شبی این مسئله را به طور واضح برایش مطرح کردم .
گفتم : می روم که تو بتوانی زنی اختیار کنی و فرزند دار شوی .
با شنیدن حرفم برق شادی درون چشم هایش درخشید . اما بعد از مدتی فکر گفت : نه . تو نمی روی دیبا . اگر بروی پدرم من را می کشد .
خنده ای از روی تمسخر کردم و گفتم : راست می گویی ٬ از ترس پدرت با من سر می کنی . اما بدان که دیگر به من مربوط نیست . من ذره ای به تو علاقه ندارم . فهمیدی ؟

************************

نمی دانم باز چه نقشه ای در سر داشت . مدتی بود آرام شده بود . نه حرفی از زینت می زد و نه از بچه . باز هم سر وقت می آمد و دست از رفیق بازی اش برداشته بود .
شبی در اتاقم را گشود . شب ها امینت جانی نداشتم هر آن فکر می کردم دوباره آن جنون سراغش می آید و مرا در خواب خفه می کند . اما آن شب به خاطر سهل انگاری ام یادم رفته بود در را از تو قفل کنم .

دیوانگی هایش فصلی بود و این برایم عادت شده بود . اما بعد از اعترافش به این که می خواسته از زینت بچه ای داشته باشد و آن وقت او را طلاق بدهد و فرزند را به من بسپارد ٬ نفرتم نسبت به او بیشتر از سابق شد .
گفتم : احمد قسم می خورم ٬ به جان آقاجانم ٬ اگر یک بار دیگه به من دست درازی کنی و یا خیانتی در حقم بکنی از زندگی ات خارج می شوم .
احمد بعد از شنیدن این حرف ها به حالت مصنوعی دست هایم را بوسید و سر بز زانو هایم گذارد و گریه گریست . از این حالات ضعف و مکرش متنفر بودم . با اینکه دیگر بیشتر شب هایش را با من می گذراند ٬ در دلم از وی متنفر بودم و منتظر فرصتی مناسب برای فرار .

mehraboOon
11-19-2011, 01:37 AM
فصل 25

روز ها می گذشت و من با او بیگانه تر از روز قبل میشدم . اما او هربار با حیله های متفاوتی پیش می آمد . روزی هدیه ای گرانبها می خرید و روزی دیگر مرا به گردش می برد . نمی دانستم چه در سرش می گذرد . اما هرچه بود ٬ من در انتظار آن واقعه ی شوم لحظه شماری می کردم . واقعه ای که قلبم گواهی می داد به زودی رخ خواهد داد .
یک روز عصر تلفن به صدا در آمد . مهتا بود که حال مرا می پرسید باز هم مثل همیشه تظاهر به آرامش کردم . او خبر داد که فائقه و فوزیه یک هفته ی دیگر به عقد رحیم و رحمان پسران حسن خان در می آیند . برای لحظه ای شادی عجیبی به من دست داد . از خوشحالی خنده ای بلند کردم به طوری که خودم از این خنده ی نابجا تعجب کردم . البته دلیل این واکنش های ناهنجار ضعف اعصابم بود .
مهتا سپس افزود : ویدا هم برای جشن ازدواج برادرانش به ایران می آید و با اصرار زیاد خواهش کرده که تو احمد هم به تهران بیایید .
دلم می خواست بروم اما نمی توانستم بدون گفتگو با احمد چنین قولی بدهم . بالاخره قرار شد فردا صبح خبرش را بدهم .
شب هنگام ٬ زمانی که احمد برای صرف شام دست و رویش را می شست ٬ جریان را مطرح کردم . اول کمی سکوت کرد بعد گفت : تو می توانی بروی اما من نمی آیم . این روز ها سرم خیلی شلوغ است . خیالت راحت باشد چند هفته ی دیگر می آیم دنبالت .
از لحنش به شک افتادم و بلافاصله گفتم : نه من حوصله ی تنهایی رفتن ندارم . می توانم بمانم و زمان تعطیلی تو با هم به تهران برویم .
احمد کمی دلخور شد : من اصراری ندارم ٬ اما مگر نمی خواهی ویدا را ملاقات کنی ؟ پس بهتر است بروی . تو را نمی شود شناخت . آن قدر یک دنده و لجبازی که لنگه نداری . اگر می گفتم حق رفتن به تهران را نداری پایت را در یک کفش می کردی و عزم رفتن می نمودی . اما حالا که من حرفی ندارم تو نمی پذیری .
لج کردم و گفتم : من هیچ میلی به رفتن ندارم اصرار نکن .
آن شب را با سکوت گذراندیم . صبح روز بعد خبر نیامدنمان را به مهتا دادم و بهانه کردم احمد سرش شلوغ است و منم کمی کسالت دارم . مهتا با ناراحتی گفت :هرطور میلت است من اصرار نمی کنم .
هوای نیشابور در فصل تابستان دم کرده و گرم بود . احمد مدام برای مذاکره و کار های اداری معدن به شهرستان های اطراف نیشابور می رفت و من دائما تنها در خانه با امید های واهی دلخوش می کردم . بیشتر سفرهایش به هفته ها دوری از خانه می انجامید . اما من هرگز در مورد غیبت های طولانی اش اعتراضی نکردم .
عصر یک روز که موهایم را مرتب می کردم به فکر افتادم که چرا دیگر مثل سابق به وضع خانه نمی رسم . دلم می خواست تغییراتی در محیط بدهم که مرا از کسالت و دلتنگی به در آورد . دستور دادم گوهر و خدمتکار جدیدم کبری که به جای زینت استخدام کرده بودم ٬ بیایند . فورا حاضر شدند نظرم را گفتم و آنها فورا مشغول به کار شدند . مکان مبل هارا تغییر دادیم و بعد فرش های مورد نظر را پهن کردیم و اثاث اضافی را جمع نموده ٬ به انباری که آن سوی حیاط بود انتقال دادیم . خانه خالی تر از قبل به چشم می آمد اما زیبا تر از قبل شده بود .
نوبت به اتاق خواب مهمان ها رسید . تمام وسایل اتاق را در راهرو گذاردیم . قرار بود اول نظافتی بکنند و بعدا وسایل مورد نظر مرا بچینند . به سراغ گنجه ی اتاق رفتم که وسایل اضافی اش را خالی کنم . چند قواره پارچه داشتم که دلم می خواست آنها را به گوهر و کبری بدهم . خیلی وقت بود که به سر و لباس آنها نرسیده بودم . اما کمد قفل بود . از گوهر خواستم بگردد و کلیدش را پیدا کند . او تمام اتاق را زیرو رو کرد اما کلید را نیافت .
این مسئله برایم شک برانگیز شد . من که این گنجه را قفل نکرده بودم ! اصلا دلیلی برای قفل آن وجود نداشت . آن قدر حس کنجکاوی ام تحریک شد که باقر را صدا زدم و دستور دادم قفل کمد را بشکند . بعد هم مرخصش کردم و در اتاق را بستم و مشغول جستجو شدم . بساط مشروب احمد و مننقلی که برای کشیدن افیون به کار می برد و مقداری خرت و پرت دیگر را در گنجه یافتم . ناگهان چشمم به اوراقی افتاد که احمد کف کمد گذارده بود . تصمیم گرفتم نظمی به آنها بدهم . خم شدمو کاغذ ها را یکی یکی روی هم تا زدم . ناگهان عکس زنی از لا به لای سندی به زمین افتاد . عکس چه کسی بود ؟ به ذهنم فشار آوردم . نه هرگز صاحب این عکس را ندیده بودم . باید می فهمیدم میان اوراق احمد چه می کند . آیا زمان آن واقعه ی شوم فرا رسیده بود ؟
دست هایم می لرزید ، در کمد را بستم و اثاث را به کمک گوهر در گوشه ای تلنبار کردیم و سپس در اتاق را قفل نمودم . نای هیچ کاری را نداشتم . دوباره بوی خیانت به مشامم می رسید .
آن روز ها احمد معمولا ساعت ۳ بعد از ظهر خانه بود . سر شب دو ساعتی بیرون می رفت و دوباره بر می گشت . خیلی هم شنگول بود . دلیلی نمی دیدم که به او مشکوک شوم. اما حالا می فهمیدم چقدر ساده بوده ام که به او اعتماد کرده بودم . تمام شب را به سکوت گذراندیم . آخر قراری که با او گذارده بودم فراموشم نشده بود . فردا صبح تعقیبش می کنم . اما نه ٬ فردا به شرکتش می روم .
صبح روز بعد احمد سرخوش و شاد از خواب برخاست . کت و شلوارش را داد اتو کنند . گوهر در حالی که اتو را از ذغال داغ پر می کرد نگاهی پر تنفر به او افکند . بار ها وقتی سرم را بر شانه ی گوهر می گذاشتم و گریه می کردم ٬ احساس می کردم او هم به اندازه ی من از احمد متنفر است . حتی یک بار به من گفت : خانم جان اگر روزی بخواهید از این خانه بروید من هم به ولایتم می روم . دیگر بس است . هشت سال در این خانه جان کنده ام . به خدا دیگر طاقت این همه رنج و غصه ی شما را ندارم . اینجا برایم خاطراتی تلخ و هولناک دارد . تا به حال اینجا را به خاطر وجود شما تحمل کرده ام .
احمد کت و شلوار اتو کشیده اش را پوشید . مقابل آینه ایستاد و خود را برانداز کرد . دستی به مو های روغن زده اش کشید و با ژست سیگاری آتش زد . سپس خداحافظی کرد و رفت . حسم می گفت که به شرکت نمی رود .
ساعتی بعد از خانه خارج شدم و به شرکت رفتم . از منشی سراغ آقای هاشمی را گرفتم . بعد از این که ورود مرا به شریک احمد خبر دادند او دستور داد مرا به اتاقش راهنمایی کنند . آقای هاشمی به احترام برخاست . به آرامی سلام کردم و روی صندلی مقابلش نشستم . دستور چای داد اما من به سرعت از وی خواستم که چیزی برای پذیرایی نیاورد: آمده ام تا در مورد مسئله ی مهمی با شما صحبت کنم .
- بفرمایید خانم زرین . اگر امری است که به دست من حل می شود در خدمتگزاری حاضرم .
- قبل از هر چیزی می خواستم همسرم از چیزی مطلع نشود .
سرش را به علامت تایید تکان داد : چشم امر ٬ امر شماست . خیالتان آسوده باشد .
نمی خواستم هاشمی علت آمدنم را بداند . پس بلافاصله گفتم : می خواهم بدانم همسرم در شرکت هست یا نه . تا مطمئن شوم سر زده وارد اتاق نمی شود .
آقا ی هاشمی کمی مکث کرد و در کمال صداقت گفت : خیر ایشان معمولا این ساعت نمی آیند اتفاقی افتاده است ؟
به آرامی گفتم : خیر می خواستم در مورد ....
- بگویید خانم راحت باشید چرا انقدر مضطرب هستید ؟
دل را به دریا زدم و گفتم : می خواستم در مورد ساعات کاری همسرم اطلاعاتی به دست آورم و سپس در مورد مسئله ی مهمی با شما صحبت کنم .
می دانستم این طور دو پهلو حرف زدن باعث می شود هاشمی منظور اصلی مرا نفهمد . و با صداقت به سوال هایم پاسخ بدهد .
- اتفاقا می خواستم در این باره با شما صحبت کنم ٬خانم زرین. چون من دلیل این همه تاخیر و دلسردی در کار را به شما نسبت می دادم . همیشه فکر می کردم شما مانع زیاد ماندن او در شرکت می شوید .
با بهت گفتم : من ؟ مگر در مورد رفت و آمدنش مشکلی پیش آمده است ؟ دلم می خواست حرفی بر خلاف آنچه که انتظار داشتم بزند . تا با خود بگویم دیدی دیبا؟ اشتباه کردی . احمد به تو وفادار است . اما افسوس !
هاشمی متعجب تر از من گفت : بله . خانم زرین همسر شما ساعت ۱۱ به شرکت می آید و ساعت ۱ بعد از ظهر سری به کارگاه ها می زند و تا ساعت ۱۱ روز بعد مرا با این همه مشغله رها می سازد . باور کنید تمام مسئولیت های این معدن به گردن من است . بار ها برای سفر های بیرون شهری از او کمک خواستم اما احمدخان تنهایی شما را بهانه کرد . باور کنید یک پای من در نیشابور است و پای دیگرم در سفر های خارج از شهر .
دیگر نمی توانستم درنگ کنم . پای زن دیگری در میان بود . زنی دور از من و نه مثل بار اول در کنارم و زیر یک سقف . ای ابله ! مرا آنقدر ابله یافته ای که عیش و نوشت را جای دیگری برپا می داری و مرا بهانه ی سفر ترک می کنی و در کنار زنی دیگر به سر می بری ؟ اینبار جای هیچ بخششی نیست احمدخان .
از جا برخاستم : ساعت حدود ۱۱ است من با اجازه تان می روم . امیدوارم در مورد ملاقاتمان حرفی به احمد نزنید .
- مطمئن باشید خانم . اما شما آمده بودید که در مورد مسئله ی مهمی با من صحبت کنید . خدای نکرده از صحبت تند و گلایه آمیز من ناراحت شده اید ؟
با لبخندی گفتم : نه جناب هاشمی . یادم آمد در این ساعت قراری دارم . اما قول می دهم همه چیز درست شود . او دیگر شما را تنها رها نخواهد کرد . من یک وقت دیگر مزاحم می شوم .
با عجله خود را به خانه رساندم و چمدان هایم را بستم . منتظر ورود احمد شدم . ناهار را در کمال آرامش خوردم . دیگر غصه و زجر بس بود . باید کسی را که نمی خواستم به حال خودش رها می کردم .
نزدیک ساعت ۴ بعد از ظهر وارد خانه شد . بوی الکل آمیخته به عطرش از دور به شمامم رسید . باز هم کثـافتکاری هایش را شروع کرده بود . گوهر ناهارش را گرم کرد و روی میز چید . احمد صورتش را شست و روی صندلی نشست و تظاهر به خوردن کرد . می دانستم غذایش را جای دیگر خورده است . هرچند یک لحظه سرش را بالا می گرفت و به چهره ام می نگریست . شاید بویی برده بود . ناگهان لب به سخن گشود : چطوری دیبا ؟ بگو ببینم کلک ٬ چرا امروز ناهار منتظرم نماندی ؟
- من ناهار را خورده ام . این اولین ناهاری بود که بعد از هشت سال زندگی با تو خیلی به من چسبید .
- خب نوش جانت . من برای تو هرکاری بکنم ٬ تو قدر بدان نیستی . باید بگویی بعد از هشت سال زندگی اولین باری است که ....
با عصبانیت گفتم : دلت می خواست من ساده دل منتظر شوم که تو خسته به خانه بیایی و با تو ناهار بخورم ؟
- بله مگر من امروز مثل همیشه خسته نیستم ؟
با تمسخر گفتم : چرا . خسته ای . مثل هر روز خسته از عیش و نوش .
با نگرانی قاشقش را روی میز ول کرد : باز چه بهانه ای داری ؟
- چه بهانه ای ؟ بین من و تو هرچه بود به پایان رسیده است . بعد عکسی را که یافته بودم جلوی رویش انداختم .
اول نگاهی با حیرت به من افکند و بعد به عکس : این دیگر چیست زن ؟
- تو حق نداری به من دروغ بگویی . نمی خواهم بفهمم که *** بوده ام که با تو ٬ با توی پست فطرت زیر یک سقف زندگی کرده ام . تف به غیرتت که نام خودت را مرد گذاشته ای نامرد .
بعد از حرف هایم سکوت کرد . سپس خنده ای مستانه کرد و گفت : چرا حرص می خوری ؟ احتیاج به این همه سر و صدا و حاشیه روی نبود . مثل آدم می پرسیدی جوابت را می دادم . بله آن عکس که می بینی ٬ عکس زن من است . نه صیغه ای بلکه زن رسمی ام . خب چه می گویی ؟ من حق ندارم فرزندی داشته باشم ؟ مگر می توانم با توی اجاق کور زندگی کنم ؟ من مرد هستم . مرد حق دارد تا جایی که توان مالی دارد زن بگیرد . حتی ده تا .
از حرفش به اوج عصبانیت رسیدم . برخاستم و با لحن تهدید آمیزی گفتم : من برای همیشه از زندگی ات خارج می شوم . حتما حرف اخر مرا که ما هها قبل بهت گفته بودم را به یاد داری .
بلند شد و رو به رویم ایستاد : کجا می روی *** ؟
- می روم تهران .
- اجازه نداری پایت را از خانه بیرون بگذاری . اگر چنین کنی ساق هایت را می شکنم .
با خنده گفتم : حالا می بینی .
مشتی حواله ی صورتم کرد . اجازه ندادم حرکتش را دوباره تکرار کند . با درد شدیدی در ناحیه ی گونه ام خود را به اتاقم رساندم . بغض گلویم را می فشرد . تلفن را برداشتم و شماره ی منزل پدر را گرفتم .

mehraboOon
11-19-2011, 01:38 AM
فصل 26

صدای پدرم از آن طرف سیم به گوش رسید . دلم پر می زد برای دیدارش. دلتنگی یکباره به قلبم هجوم آورد .
- الو! بفرمایید .
- سلام آقا جان .
- چی شده دیبا جان ؟ اتفاقی افتاده ؟
- آقاجان مهمان نمی خواهید ؟
پدر مکثی کرد : دیبا چه شده ؟ جانم را به لبم رساندی . چه می گویی ؟
صدایش به لرزه افتاده بود .
گریه امانم نمی داد . هق هق گریه می کردم و نمی توانستم درست صحبت کنم .
پدر فریاد زد : دیبا اتفاقی افتاده ؟ احمد طوری شده ؟
با گریه گفتم : آقاجان احمد سالم است من دارم می میرم.
- چرا چی شده ؟
صدای مادر ررا کنارش شنیدم . چهره اش را مجسم کردم . حتما مثل مرغ پرکنده بال بال می زد : بهادر خان دیباست ؟
- آقاجان احمد زن گرفته است .
هیچ صدایی نیامد . حتی مادر نیز خاموش شد . انگار نفس در سینه ی هر دو حبس شده بود . ناگهان صدای مهتا از آن طرف به گوشم رسید : دیبا خواهر کوچولوی من چه شده ؟
با گریه گفتم : مهتا احمد برایم هوو آورده . به آقاجان بگو مرا در خانه اش می پذیرد تا همین الان حرکت کنم ؟
مهتا با گریه گفت : لعنت به احمد . دیبا تو روی چشم ما جا داری . اینجا خانه ی توست .
پدر گوشی را گرفت . صدای شیون مادر را می شنیدم : منتظر باش آقاجان . پس فردا مهتا و ناصرخان می آیند نیشابور عقبت . آن نامرد را هم خودم ادب می کنم .
با گریه گفتم : نه آقاجان او را ول کنید . مرا دق مرگ کرده است . هشت سال زجر و عذابم داده است و صدایم در نیامده است . اما حالا باید به همه چیز خاتمه بدهم .
گوشی را قطع کردم . می دانستم احمد از آن طرف حرف هایم را می شنود . به محض قطع شدن تلفن به اتاقم آمد . کمربندش را درآورد : می کشمت دیبا . تو حق رفتن نداری . از دست پدرت عارض می شوم . او نمی تواند زن مرا بدون اجازه ام از خانه ببرد .
- جلو نیا . بس است . نگذار روزگارت سیاه تر از این شود . می دانی که پدرم می تواند دودمانت را به باد دهد .
احمد خنده ای کرد . محتویات بطری ای که در دست داشت را لاجرعه سر کشید و مثل بار قبل با کمربند به جانم افتاد .
شب شده بود . بدنم غرق در خون بود و از تورم و درد می سوخت . گوهر پزشکی خبر کرد ٬ که بعد از معاینه ام با وحشت گفت : چه کسی این خانم را شکنجه داده است ؟
هیچ کس حرفی نمی زد . دکتر مسکنی به من زد و تا صبح روز بعد هیچ نفهمیدم . یک روز دیگر به خلاصی ام مانده بود . شب پر درد و سراسر اشک و آه دوم هم به پایان رسید . احمد در آن دو روز از ترس ناصرخان به خانه نیامده بود . صبح روز بعد هنگامی که چشم گشودم مهتا را بر بالینم دیدم . او اشک می ریخت و دست هایم را در دست داشت . با دیدنش نیمه خیز شدم و او را در آغوش گرفتم و هر دو ساعتی را گریستیم .
ناصرخان وارد شد . سلام کردم . سرخی چشمانش نشان می داد که او هم گریسته است . جلو آمد و دستی به موهایم کشید : ناراحت نباش دختر عمه . امروز دیگر تکلیفت را با آن نامرد روشن می کنم . تف به آن احمد بی غیرت که زنش را به چنین حال روزی انداخته است . دیگر تمام شد . سپس رو به مهتا کرد و گفت : مهتا کمک کن تا او را از این خراب شده بیرون ببریم .
مهتا زیر بغلم را گرفت . به کمک او روی پا ایستادم . هنوز از در اتاق خارج نشده بودیم که یاد جواهراتم افتادم .
- مهتا بگذار مقداری وسیله دارم که باید همراه بیاورم .
گوهر در کشو را باز کرد . سنجاق سینه ای را که ماکان به رسم یادگاری به من داده بود برداشتم ٬ و بعد ساعت ظریفم را . سپس همه ی طلا هایم را به جز آنهایی که احمد و خانواده اش به من داده بودند ٬ برداشتم . به یاد آلبوم عکس هایمان افتادم . نمی خواستم هیچ اثری در آن خانه از خود به جا بگذارم . آلبوم را به دست مهتا دادم و باقر کمک کرد چمدان ها را در ماشین بگذاریم . آن قدر حالم بد بود که عقب ماشین برایم جا پهن کردند . به آرامی سر را روی متکا گذاردم و مهتا پتویی رویم کشید .
سکوت سنگینی فضای ماشین را گرفته بود . مهتا تمام مدت اشک می ریخت . ما راه برگشت به تهران ٬ خانه پدری ام ٬ عشق دورانی کودکی ام و یادگار دوران جوانی ام را پیش گرفتیم .
ساعتی هیچ حرفی بینمان به میان نیامد . تا این که عصر تمام رنج ها و دردهایم را برای مهتا و ناصرخان شرح دادم . هردو بدون هیچ غروری اشک می ریختند ٬ و خودم در این میان از فرط گریه نفسم به شماره افتاده بود . بالاخره سکوت کردم و به خواب رفتم .
اندکی بعد چشم گشودم . اولین لقمه غذا را مهتا به دهانم گذاشت : دیبا جان بخور که جان بگیری . چرا این همه وقت برای مان نگفتی که در زندگی با احمد چه می کشی ؟ البته همه ی ما از نگاهت و از حالاتت حدس زده بودیم . اما دلمان می خواست از زبان خودت بشنویم که خدایی نکرده ما را مقصر ندانی .
لقمه را به آرامی فرو دادم و گفتم : سرنوشت من چنین بوده . هیچ کس جز خدا نمی توانست از راز دل من آگاه شود .

زمانی که به تهران رسیدیم و ماشین جلوی منزل پارک شد ٬ دوباره نفس عمیقی کشیدم . اینجا همان جایی بود که می توانست پناه قلبم شود . چشم هایم را مالیدم . یعنی تمام اینها خواب نبود ؟ یعنی باید باور می کردم که از دخمه های خانه ی او نجات پیدا کرده ام ؟
پدر و مادر هردو چشم به راهمان بودند . پدر گرفته و عصبی می نمود . مادر نیز از فرط گریه چشمانش سرخ شده بود . هردو انگار سالخورده شده بودند .
پدر مرا در آغوش گرفت . با دیدن چهره و گونه ی کبودم به آرامی گریست . مرا به اتاق خودم بردند و روی تخت خواباندند .
مهتا به آقاجان گفت : نامرد احمد جای سالمی در تنش نگذاشته است . طفلک حال تکان خوردن را هم ندارد .
چشمان پدر و مادر غرق در اشک بود . تمام صورتم زیر سیل اشک هایشان بوسه باران شد . مادر به سینه اش می کوفت و احمد را نفرین می کرد .پدر در فکری عمیق فرو رفته بود . شاید در فکر انتقام .
همه خارج شدند با کمک مادر لباس راحتی پوشیدم . تنم پر از ضربات شلاق بود . مادر طاقت دیدن آن جراحت ها را نداشت با گریه از اتاق خارج شد . قلبش گرفت و جلوی پله ها به زمین افتاد . صدای پدر را شنیدم که گفت : تف به غیرتت خشایار که پسرت را حیوانی وحشی تربیت کرده ای . سپس رو به همه گفت : الان می روم و حق آن خشایار نامرد را کف دستش می گذارم .
ناصرخان مانعش شد : نه آقاجان درشان شما نیست . همه ی کارها را به قانون واگذار کنید .
دایه برای مادر گل گاوزبان اورد . مهتا شانه هایش را می مالید . سرانجام مادر به هوش آمد.

*******************************

هفته ها گذشت و زخم هایم به دلیل رسیدگی مادر و مهتا و به خصوص دایه ی مهربانم ترمیم شد . پدر با دایی خشایار دعوای سختی کرد و اعلام نمود : دخترم را از همین حالا مطلقه بدانید . دایی هم به نیشابور رفت و گفت که احمد دیگر پسر او نیست . دو خانواده قطع رابطه کردند .

آن روز ها پدر اغلب در فکر بود . می دانستم غم مرا می خورد . نه به خاطر طلاقم بلکه به دلیل این که من ۸ سال زجر کشیده و لب به اعتراض نگشوده بودم . شاید خود را مقصر می دانست . مادر سعی می کرد من و او را قوت قلب بدهد .
سه ماه بعد یک روز پدر برگه ای به دستم داد ٬ برگه ای که حکم آزادی من در آن حک شده بود .
از احمد جدا شدم و این بعد از مدت ها اولین شادی زندگی ام بود . پدر چند نفر را اجیر کرد تا به نیشابور بروند و احمد را تا سر حد مرگ بزنند . این کار عملی شد و کمی دل مرا خنک کرد .

mehraboOon
11-19-2011, 01:39 AM
فصل 27

ماه ها گذشت . خاطرات شوم زندگی ام مرا تا سرحد جنون می کشاند و شب ها دائم کابوس های وحشتناک می دیدم . روحیه ام بسیار ضعیف شده بود و با اندک سخنی در مورد گذشته ام اشک می ریختم . . روز ها اغلب زانوی غم بغل می گرفتم و در لاک تنهایی خود پنهان می شدم . هیچ چیز باعث شادی ام نمی شد . کمتر سخن می گفتم .
روزی در ایوان نشسته و در افکار خود غوطه ور بودم که ناگهان دست گرمی بر شانه ام نشست . سر بلند کردم و آقاجانم را دیدم که اندوهگین به چهره ام لبخند می زد . : دیباجان به چه فکر می کنی ؟
- چیز مهمی نیست . داشتم کمی استراحت می کردم . حوصله ام سر رفته است . پدر سکوتی کرد و سپس گفت : پدر جان می خواستم من و مادرت را ببخشی .
- چرا مگر شما چه کرده اید ؟
اشک در چشمان پدر حلقه زد : ما باعث بدبختی تو شدیم . به اصرار فراوان تو را به عقد احمد در اوردیم . من هرگز خود را نمی بخشم .
- این چه حرفی ایست پدر ؟ مگر شما به قسمت ایمان ندارید ؟ من باید این زجر را می کشیدم دلیلی نداره شما و مادر را مقصر بدانم .
پدر سکوت کرد و آرام اشک هایش را پاک کرد . لحظه ای تلخ بود . تا آن زمان هیچگاه او را در چنین حالتی ندیده بودم . بلند شدم و صورتش را بوسیدم : پدر همه چیز به پایان رسیده است . من خوشحالم که از بند اسارت او آزاد شده ام و شما پشت گرمی ام هستید .
پدر از شنیدن سخنانم نفس راحتی کشید . انگار منتظر بخشش من بود .

******************************

روز ها سری به مهتا می زدم و از پریا و رضا دیدن می کردم . پریا به مدرسه می رفت و رضا دیگر پسر بزرگی شده بود . بچه ها بسیار با من مانوس شده بودند و هر زمان که می خواستم به خانه بازگردم پشت سرم گریه و زاری می کردند که نروم و پیششان بمانم . اما ترجیح می دادم پدر و مادر باشم و از آنها مراقبت کنم .
یک روز پدر زمانی که از حجره به خانه آمد ٬ فورا کنارمان نشست و خبر خوشی داد : اختر خانم ٬ تا یک ماه دیگر راهی خانه ی خدا می شویم . خودت را آماده کن .
مادر از شادی در پوست خود نمی گنجید . آخر به آرزویش رسیده بود .

یک ماه گذشت و کار پدر و مادر در آن ایام دیدن اقوام طلب حلالیت بود . شبی بعد از صرف شام صدای مادر را شنیدم که با پدر سخن می گفت . نمی دانم چرا ایستادم و به حرف هایشان گوش کردم .
- بهادرخان بیا و دست از لج و لجبازی بردار . ما عازم خانه ی خدا هستیم و باید حلالیت بطلبیم . نباید با بغض و کینه از اینجا برویم . مگر داداشم کف دستش را بو کرده بود که پسرش این چنین بلایی سرمان می آورد ؟ ما فامیل هستیم . من دلم نمی خواهد این چنین تو را در بغض و نفرت ببینم . بهادرخان این عمل از روحیه ی مردانه ی شما بعید است .
- نه خانم . این چه حرفی است که می زنی ؟ من هیچگاه حاضر نیستم مهوش و خشایار را ببخشم . آنها باعث بدبختی دخترم شده اند . یادت است چه تعریفی از آن مردیکه ی بی غیرت می کردند ؟ چرا پسرشان را نصیحت نکردند ؟ چرا گذاشتند دختر من این همه زجر بکشد ؟ آن هم دختر بهادرخان که پاره جیگرش هستند . اصلا من به خاطر انها زنده ام خانم .
- چه می گویی بهادر خان ؟ مگر دیبا به من و تو که پدر و مادرش بودیم اعتراضی کرد که بخواهد به مهوش و دایی اش اعتراض کند ؟ خودت می دانی این دختر چقدر تودار است .
بحث پدر و مادر ادامه داشت . دلم نیامد در کارشان دخالت کنم . می خواستم به آنها بفهمانم که دیگر هیچ ناراحتی از آنها به دل ندارم و هیچ غم گذشته ام با احمد را نمی خورم می خواستم به به آنها بفهمانم همه غصه هایم را در نیشابور جا گذاشته ام .
بی مقدمه وارد اتاق شدم . پدر و مادر هر دو سکوت کردند . آقاجانم سیگاری آتش زد و مشغول خواندن روزنامه ی روی میز کرد . مادر به صورتم لبخند زد : دیبا جان هنوز نخوابیده ای ؟
- نه مادر خواب به چشمانم نمی آید .
- خب چه می خواستی ؟
- هیچی با پدر کار دارم .
پدر سرش را بلند کرد : بله دخرتم ؟
- می خواستم قدری با شما صحبت کنم .
- خب بگو دخترم می شنوم .
- پدر دلم نمی خواهد فقط شنونده باشید ٬ بلکه می خواهم به حرف هایم عمل کنید .
- خب بگو چه می خواهی ؟
- والله قصد نداشتم به حرف هایتان گوش دهم اما گذری صدایتان را شنیدم . این قسمت ما بوده که چنین رقم خورده بوده . شما نباید با دایی قهر کنید . دست سرنوشت ما را به هم رسانید و با دست خودش هم از هم جدایمان کرد . هیچ کس در این میان مقصر نیست . حتی دایی و مهوش که با دخالت های بی جایش نمی دانست چه می کند . بدانید این بخشش ثواب فراوانی دارد . پدر من انها را ٬ حتی احمد را از ته دل بخشیده ام . حلا حرف من را گوش کنید و به خاطر من قلب مادر را نشکنید و خدا را هم خشنود سازید .
بعد از حرف هایم صدای گریه ی مادر را شنیدم . که بلند شد و مرا در آغوش گرفت : دخترم تو چه قلب پاک و رئوفی داری ! خدا می دانید که به داشتن تو افتخار می کنم .
پدر سکوت کرد . باز حرفم را تکرار کردم . آخر سر گفت : بگذار امشب فکر هایم را بکنم و ببینم چه می شود .
بالاخره مادر و پدر سرزده به خانه ی دایی خشایار رفتند و باری سنگینی از روی دوشم برداشته شد .
شب آخردر منزلمان به مناسبت رفتنشان مهمانی ای برپا بود . دایی خشایار هم آمد . بعد از مدتها اولین باری بود که او را می دیدم . با گرمی مرا در آغوش فشرد و مدتی گریست . بعد با غمی خاص گفت : دیبا از رویت شرمنده ام .
از او حال مهوش خانم را پرسیدم . بهانه آورد که بیمار است و در منزل صنوبر است . فکر کردم مهوش شرمنده و یا شاید خشمگین است . اما هیچ حرفی در این مورد به میان نیاوردم .
صبح روز بعد پدر و مادر رهسپار خانه ی خدا شدند . با رفتن انها دور و برم خلوت شد . از نبودشان غمی سنگین بر دلم نشست و چشم هایم خیس شد . روز ها می گذشت و من دائم در خانه بودم . چندین بار مهتا از من خواست شب ها به خانه ی انها بروم اما من قبول نکردم و بهانه آوردم که اگر جای خوابم تغییر یابد شب را به راحتی نمی توانم استراحت کنم . احتیاج زیادی به تنهایی و سکوت داشتم .

یک روز به همراه دایه در آشپزخانه شیرینی درست می کردیم ٬ در خانه را زدند . بلند شدم و دست هایم را شستم و لباسم را عوض کردم . غلام در اتاقم را زد : خانم دوست پدرتان هستند . آمده اند شما را ببینند .
- چه کسی ؟
- سرهنگ ماکان آریا .
از شنیدن نام ماکان قبلم در سینه به شدت کوبید . اکنون رها بودم اما خالی از عشق . رها تر از قاصدک ها . یعنی چه شده بود که ماکان بعد از مدت ها سری به ما می زد ؟ از طلاق من باخبر بود یا پدر این راز را برای دوستش فاش نکرده بود ؟
- سرهنگ را به مهمان خانه دعوت کن من الان می آیم .
در اتاق را باز کردم . از پشت سر او را دیدم چهار شانه و ورزیده تر از قبل با موهایی که مثل همیشه مرتب و شانه زده بود . از صدای در اتاق از جا برخاست و به سمت من برگشت . خدایا مثل همیشه و زیبا و گیرا بود . با خنده ای ملیح بر لب جلو امد . سلامی کردم و به رسم ادب دستش را فشردم .
- دیبا حالت چطور است ؟ کی آمده ای ؟
- خوبم سرهنگ . چند ماهی است که تهرانم .
- چه جالب ! پس چرا من با خبر نشدم ؟
- نمی دانم . خب شاید خیلی مهم نبوده است .
ماکان سرجایش و من دستور شیرینی و چای دادم و روی مبل مقابلش نشستم . نگاهی به سردوشی ها و مدالهایش انداختم . دوباره ارتقا درجه یافته بود و سرهنگ تمام شده بود . سر به زیر انداختم . مثل همیشه طاقت نگاه های سوزان او را نداشتم .
- خب چه مدتی می مانی ؟ راستی از جناب زرین چه خبر ؟
دلم نمی خواست حرفی از احمد بزنم . همین که می فهمید طلاق گرفته ام بس بود . مایل نبودم علتش را به او بگویم .
- شاید برای همیشه بمانم . دیگر قصد رفتن ندارم . درضمن از حال آقای زرین چندماهی است که بی خبرم ٬ چون دیگر اوضاع و احوالش به من مربوط نیست .
از حرفم بهت زده شد و نیمه خیز از جایش برخاست : چه می گویی دیبا ؟ درست می شنوم ؟ تو زندگی ات را رها کردی ؟ آخر چرا ؟
- بله رها کرده ام . درست فهمیده اید . من حالا زنی مطلقه هستم .
- باور نمی کنم . آه خدای من !
- چرا ؟ یعنی شما شهامت طلاق در من نمی بینید ؟ باید عمری می سخوتم و با زجر و بدبختی زندگی می کردم ؟
ماکان متاثر گفت : چرا. من همیشه شهامت تو را می ستودم . می دانم زنی نیستی که بتوان بر سرش کوفت و بتوان وادارش کرد عمری با بدبختی ها بسازد . اما متعجبم که احمد چه کرده بود ؟
- هیچ آقای ماکان . دلم نمی خواهد درباره ی او حرفی بزنم . باعث ملالم می شود . لطفا از این موضوع بگذرید .
ماکان به آرامی گفت : بسیار متاسفم دیبا . دلم نمی خواست تو را ناراحت کنم . مرا ببخش .
خنده ای کردم و گفتم : من شما را آسان می بخشم . شما را ۸ شسال پیش بخشیده ام آن زمان که دختری بیست ساله بودم . ان زمان که قلبم را به بازی گرفتید و مرا به راحتی به دست فراموشی سپردید حتما به خاطر دارید ؟
- تو نباید اینطور با من سخن بگویی . من هرچه کردم به خاطر تو بود .
- آه راستی ؟ ولی قبل از این که بدانی احمدی در کار است آخرین نامه ات بوی بی مهری و جدایی می داد .
ماکان سکوت کرد . می دانستم مغلوب شده است . می خواستم حرف هایم را بزنم و تا ته قلبش را بسوزانم . اما بر خود نهیب زدم . او مهمان من بود و حالا دیگذ برای این حرف های کودکانه خیلی دیر شده بود ٬ چون قلب من هیچ میلی به او نداشت . حالا من قالب یخی بودم ذوب نشدنی . با این که هر وقت اسم ماکان را می شنیدم قلبم فرو می ریخت . این آوار دلم عشق را دوباره در من زنده نمی کرد .
- خب بگذریم . جناب آریا مرا ببخشید که نتوانستم خشمم را مهار کنم . دیگر تکرار نمی شود . ماکان دستی به موهایش کشید و گفت : آمده بودم از بهادرخان دیدن کنم اما انگار نیستند و درضمن از حرف های شما چیزی به دل نمی گیرم. این عادت زن هاست که یک طرفه قضاوت می کنند .
- مثل این که شما مدتی است که پدر را ندیده اید . درسته ؟
- بله چطور مگر ؟ من ۴ ماهی پارسی بودم . البته برای سفر و تغییر آب و هوا . اما چند روزی است که آمده ام . امشب گفتم سری به دوست دیرینه ام بزنم و جویای حالش شوم اما انگار خانه نیستند .
- نه سرهنگ ماکان . پدر به همراه مادر چند روزی است که رفته اند خانه ی خدا . گمان کردم شما می دانید .
ماکان با خوشحالی گفت : آه چه سعادتی نصیب بهادرخان شده است . اما ای کاش می دیدمشان . اینجا بخت با من یاری نکرد .
ماکان ساعتی نشست و بیشتر از همیشه با من سخن گفت . مثل قدیم ها می خواست او را با نام کوچک صدا کنم . اما من احساس می کردم لزومی ندارد که خود را با او صمیمی کنم . شب فرا رسید و ما بدون هیچ مزاحمی با هم سخن گفتیم . گاهی با ورود خدمه برای پذیرایی رشته ی صحبت از دستمان خارج می شد .
ساعت حدود ۹ بود که ماکان از جا برخاست و عزم رفتن کرد اصرار کردم شام را با من صرف کند اما فایده ای نداشت . با ادب خاصی گفت : باید بروم شبی دیگر خدمت می رسم .درضمن باید در مورد مسئله ی مهمی با تو صحبت کنم . می خواهی تو را کسالت و بی کاری نجات دهم و سرت را به کار گرم کنم ؟ موافقی دیبا ؟
با خوشحالی گفتم : البته که موافقم اما می ترسم پدر قبول نکند .
- نه خیالت راحت باشد . کاری که من برایت در نظر دارم برای کسب پول نیست ٬ بلکه برای کمک به سطح دانش مردم است .
- خب این چه کاری است ؟ می خواهم بدانم .
- نه بگذار سلسله مراتبش را طی کند . بعد با تو آن هم با موافقت پدرت ٬ در میانش می گذارم . دلم نمی خواهد تو را بیهوده امیدوارم کنم .
دوباره به یاد امید عبثی افتادم که هشت سال پیش به من داده بود شدت حسرت و تاثر چهره ام را در هم کشید . از تغییر ناگهانی ام متوجه حالم شد .
- دیبا انقدر عجله داری بدانی که از تاخیر در دانستن از دست من ناراحت می شوی ؟
- نه عجله ندارم . مسئله ای به خاطرم آمد که روحم را آزرد .
خنده ای کرد و گفت : روح بسیار ظریف و حساسی داری . درست مثل خودت ظریف و شکننده .
آنگاه دستم را فشرد و رفت . این ان مردی بود که من مدت ها در تب عشق او می سوختم و دوست داشتم مکانی امن بیابم و با او، ولو یک کلمه، حرف بزنم ؟ اما چرا امشب با این که ساعت ها در مورد مسئله ای تبادل نظر کردیم آن عشق سابق به سراغم نیامد ؟ به خود خندیدم : زیرا من دیگر از همه ی مرد ها نفرت داشتم .

mehraboOon
11-19-2011, 01:40 AM
فصل 28

زمان عید نوروز کم کم فرا می رسید . من مانند دوران تجردم در خانه پدرم بودم . مهتا اغلب به من سر می زد و تا پاسی از شب گذشته با بچه هایش نزد من می ماند این روز ها خستگی رو به راحتی می شد در چهره ی ناصرخان دید . می دانستم کار ها تجارتخانه بسیار سنگین است و نبود پدر باعث زحمتش می شود .
سال جدید تحویل شد و ما در خانه ی آقاجان سر سفره ی عید هر یک به نوبه خویش دعا کردیم . پریا دستهایش را در هم گره کرده بود و زیر لب دعا می خواند . از دیدن دهان بی دندان و آن چشمان معصوم که دائما به سوی من خیره می شد ٬ خنده ام گرفت . خم شدم و صورتش را بوسیدم . رضا هم به تقلید از پریا دعا می خواند . اما توجهش به شیرینی های سر سفره بود . بعد از دعا هدایا ی بچه ها را دادم و صورت هر یک را بوسیدم .
- خاله جان راست است که دعا های سر سفره ی هفت سین مستجاب می شود؟
- بله عزیزم .
- چرا ؟
- چون می گویند شگون دارند .
- شگون یعنی چه ؟
یعنی این که آمد دارد .
- بد شگون یعنی چه ؟
- یعنی آمد ندارد . یعنی نحسی می آورد .
- خاله جان شما بد شگون نیستید .
با حرفش مهتا خم شد و با حیرت صورتش را نگریست : این چه حرفی بود که به خاله زدی ؟ این حرف را که گفته است ؟
پریا خنده ای معصومانه کرد و گفت : می دونم خاله جانم آمد دارد . یعنی آمده است خانه ی عزیز و پدر و بزرگ بماند اما زن دایی مهوش هر وقت به خانه ی بابا جمشید و مامان طاهره می آید می گوید دیبا بدشگون است .
از حرف پریا بند دلم پاره شد . اشک در چشمانم حلقه زد اما مانع ریزشش شدم . پریا بلند شد و صورتم را بوسید و دست هایش را دور گردنم حلقه کرد : خاله جان بگو حرف زن دایی راست است ؟
مهتا پشت دستش زد و گفت : بس کن پریا . زن دایی مهوش اشتباه می کند . دیگر دوست ندارم این حرف ها را تکرار کنی . ببین خاله جانت را ناراحت کردی .
- آره خاله جان شما را ناراحت کردم ؟
- نه خاله جان اصلا .
- می خواهی بگویم چه دعایی کردم ؟
- بله دوست دارم بشنوم .
ناصرخان پریا را از آغوش من جدا کرد : اینقدر به خاله ات نچسب . دیبا داشت خفه ات می کرد چرا هیچ نمی گویی ؟
- بگذارید بچه راحت باشد پسر دایی . بگو پریا جان .
- اول دعا کردم بابام همیشه زنده باشد . بعد هم دعا کردم شما شوهر کنید یک بچه ی گرد و قلمبه بیاورید من مثل عروسکم با او بازی کنم .
همه از حرفش خندیدیم .ناصر و مهتا هر دو گفتند : انشالله .
اما خنده های من دروغین بود ... حسرت بوسه ای مادرانه به فرزندم مرا به آتش می کشید . تعارف هایمان به پایان رسید . همه به همدیگر هدیه ای دادیم . ناصرخان بعد از این که کمی سر به سرمان گذاشت رو به مهتا کرد و گفت : بچه ها پیشنهادی دارم که دوست دارم شما هم بپذیرید . هنوز خودم تصمیمی نگرفته ام . جواب قطعی من مشروط بر این است که شما هم بپذیرید .
مهتا خندید و گفت : بگو ناصرخان . ما سراپا گوشیم .
ناصر در حالی که دستی به طرف ظرف آجیل می برد گفت : امسال با هر سال فرق دارد . نه آقاجانت هست و نه ما مهمانی خواهیم داشت . تمام مهمان هایمان زمانی می آیند که آقاجانت از مسافرت برگردد . که هم عید دیدنی آمده باشند و هم دیدن حجاج .
هر دو گفتیم : بگویید ناصرخان . این قدر کشش ندهید .
- دیروز عصر ماکان به تجارتخانه آمد و پیشنهاد داد روز دوم عید یعنی فردا همگی با هم عازم شمال شویم . او ویلایی آنجا دارد که محل مناسبی برای اقامت است . درضمن دیبا خانم ٬ ماکان افزود آب و هوای آن منطقه می تواند آرامش خاصی را به تو بدهد . وقتی چنین پیشنهادی داد دیدم خیلی وقت است که سفر نرفته ایم و احتیاج به تنوع داریم . خب حالا نظر شما چیست ؟
هردو با شادی گفتیم : ما موافقیم .
ناصرخان در حالی که رضا را در آغوش می گرفت گفت : پس بروید برای فردا آماده شوید ساعتی دیگر ماکان برای گرفتن خبر می آید .
من و مهتا هر دو ازشوق این سفر ٬ مثل بچه ها به طرف اتاق من دویدیم . قرار شد اول چمدان مرا ببندیم و بعد بریم خانه ی مهتا تا آنها لوازم مورد نظرشان را بردارند .
عصر زنگ زدیم آرایشگری بیاید و موهایمان را بیاراید . بعد از مدت ها از ته دل خندیدیم . من از این که مورد توجه کسی قرار گرفته بودم و از این که دیگر روز ها را به شب نمی دوختم و زانوی غم بغل نمی گرفتم ٬ دلشاد بودم .
ماکان از راه رسید . بعد از سلام و احوال پرسی به بچه ها عیدی داد و بسته ای ظریف و زیبا هم به من داد : این هم هدیه ای برای دیبا خانم . باز کن ببین می پسندی ؟
در جعبه را گشودم .عطری خوشبو ساخت پاریس در آن قرار داشت . با خوشحالی هدیه را گرفتم و تشکر نمودم . سپس به اتاقم رفتم و کفش هایی را که عیدی برای ماکان خریده بودم ٬ به او تقدیم کردم . تشکر کرد و سلیقه ام را تحسین نمود . در حالی که کنار دست ناصر خان نشسته بود ٬ چشم هایش را برای لحظه ای پر از شراره های عشق یافتم . اما بر خود نهیب زدم . نه دیگر برای من بس است . یک بار عشق او را در ترازوی عمل قرار دادم اینک او برایم دوستی خانوادگی است و بس .
من و مهتا از جا برخاستیم و برای درست کردن موهایمان به اتاق مخصوص رفتیم . من می خواستم موهایم را پسرانه کوتاه کنم . قبل از خروج از ماکان دعوت کردیم شام را با ما صرف کند و او به اصرار ناصرخان پذیرفت .
هنگام خروج از اتاق رو به من کرد و گفت : دیبا خانم امیدوارم این سفر روحیه ی شما را عوض کند .
- متشکر سرهنگ .
موهایم را کوتاه کردم و دستی به سر و رویم کشیدم . چهره ام به کلی تغییر کرده بود . با این که خطوط غم و غصه را به راحتی می شد از چهره ام خواند هنوز رنگ و بوی جوانی را از دست نداده بودم . سر میز شام متوجه ی نگاه های ماکان شدم که مشتاقانه مرا می نگریست . بعد از صرف شام همگی به اتاق مهمان خانه رفتیم و دور هم نشستیم . صحبت مرد ها گل کرده بود . من و مهتا هم گوشه ای نشسته بودیم و از خاطرات کودکیمان حرف می زدیم . خیلی وقت می شد که به یاد آن دوران یافتاده بودیم . چه لحظه های زیبایی داشتیم . همه غرق در لذت و شادی بودیم . کجا من این چنین قلبم غمخانه بود ؟
پریا خوابش می آمد و بهانه می گرفت که باید بابا ناصر مرا به اتاق ببرد . ناصرخان سعی کرد او را آرام کند اما فایده ای نداشت . مهتا دایه را صدا زد : دایه جان پریا بی تابی می کند .
اما پریا گریه سر داد و گفت : من بابا ناصر را می خواهم .
ناصرخان به اجبار برخاست : سرهنگ اجازه می دهید چند لحظه از حضورتان مرخص شوم ؟ زود بر می گردم . می بینید که این بچه بی تابی می کند . سپس دست او را گرفت و از سالن خارج شد .
ماکان بی مصاحب ماند و من و مهتا به رسم ادب سر حرف را با او باز کردیم . او از سفر اخیرش به پاریس سخن می گفت و ما هر دو به حرف هایش به دقت گوش می دادیم . یعنی حرفی نداشتیم با او بزنیم . میان حرف ماکان مهتا از او اجازه خواست و از اتاق خارج شد . با رفتن مهتا هر دو ناگهان خاموش شدیم . فقط صدای نفس هایمان بود که به گوش می رسید . من مثل همیشه مشغول جویدن ناخن هایم شدم . یکباره ماکان لب گشود : دیبا بسیار زیبا شده ای . این را می دانستی ؟ حتی زیبا تر از۸ سال پیش که تو را دیدم . یادت می آید ؟
با حسرت سر بلند کردم : آه بله . به راحتی آن روز ها را به خاطر می آوریم اما.....
- امیدوارم این سفر به تو خوش بگذرد .
- متشکرم که به فکر من هستید .
- دیبا بگو مرا بخشیده ای ؟
سکوت کردم : در چه مورد حرف می زنید ؟
- یعنی تو نمی دانی ؟
- نه هرچه بوده در خاطر من رو به فراموشی گذارده . هیچ دوست ندارم از آنها یاد کنم . در موردشان سخن نگویید .
ماکان ساکت شد . سیگاری آتش زد و آرام از جا برخاست . پشت پنجره ایستاد و به آسمان چشم دوخت . نگاهش به دور دست ها بود . با حالت شاعرانه ای گفت : ببین چه شب زیبایی است . من امشب را هرگز فراموش نخواهم کرد .
حرفش را تصدیق کردم .

************************

صبح روز بعد همگی عازم سفر شدیم . ماکان با اتومبیل خودش می امد و ما هم با اتومیبل ناصرخان . قبل از رفتنمان دایه همگی را از زیر کلام قرآن مجید عبور داد . زمانی که رویم را می بوسید گفت : از فرصت ها استفاده کن . دیگر از این فرصت ها پیش نمی آید .
سه ساعتی می شد که از تهران خارج شده بودیم . هوای شرجی و نسیمی که از سمت درختان می وزید روحم را تازه می کرد . پریا ذوق زده بود و در آغوشم آرام و قرار نداشت : خاله جان می رویم دریا ؟
- بله عزیزم .
- خاله دریا بزرگ است ؟
- بله خیلی هم بزرگ است .
- بگو اندازه ی چی ؟
- یزرگ تر از حوض خانه ی پدر بزرگ .
پریا خندید و از شادی صورتم را بوسید .
مهتا سرش را به صندلی تکیه داد : دیبا ببین چه هوای تازه ای . آدم باید ریه هایش را پر کند .
کمی بعد ماشین ها را کنار زدیم تا کمی استراحت کنیم و ناهار بخوریم . در رستورانی دنج و آرام نشستیم .
ماکان رو به من کرد و گفت : خانم ها چی میل دارند ؟
من و مهتا به هم نگریستیم و سپس من گفتم : هرچه بقیه بخورند .
- خب من و ناصرخان طالب اوزون برون هستیم . شما هم موافقید ؟
- البته .
ناهار را آوردند همی با خنده و شوخی ناهار را صرف کردیم .
زمان مراجعت رسید ماکان جلو آمد و به آرامی به ناصرخان گفت : اگر اجازه بدهید دیبا خانم و پریا در ماشین من بشینند . به خدا ناحقی است . از بی هم صحبتی دلم ترکید .
ناصرخان گفت : از نظر ما اشکالی ندارد البته اگر خود دیبا موافق باشد .
ماکان بعد از شنیدن نظر مساعد ناصرخان رو به من گفت : دیبا خانم به من افتخار می دهید تا مـُـتـِـل قو مرا همراهی کنید و مصاحب لحظاتم شوید ؟
همراه پریا در صندلی عقب نشستم . ماشین را روشن کرد و به راه خود ادامه دادیم .
حواسم به درختان بود که ناگهان ماکان لب به سخن گشود .
- دیبا می خواستم کمی با تو صحبت کنم . با این که می دانم شاید از سخنانم ناراحت شوی اما عزیزم می خواهم بدانم تو چرا بی مقدمه زندگی ات را ول کردی ؟
از حرفش بهت زده شدم . چرا باید در امور خصوصی من دخالت می کرد ؟ به آرامی گفتم : قصه ی من سر دراز دارد . شاید غصه غم من روز ها زمان ببرد و بازم هم ناتمام باقی بماند .
ماکان نگاهی از آینه به چهره ام انداخت و گفت : بگو من گوش شنیدن دارم . دلم به بزرگی آن دریایی است که پیش رو داریم . بدان غم تو قطره ایست در دریای غم آلود دلم . بگو و خودت را راحت کن . دلم می خواهد مثل آن وقت ها مرا غریبه نپنداری . اگر هنوز هم لایقم پس بگو .
- چه بگویم . از زنی که هیچگاه احساس نکرد زن است و تکیه گاهی دارد ؟ زنی که خود را به بازوی لخت خزان پیچید و دست آخر با اجاق کوری بدنام شد . بله احمد سر من زن گرفت و به حریم خانه اش بی حرمتی کرد . او بار ها به من خیانت کرد . حتی با خدمتکار خانه ام هم بستر شد . باور کن او مرا ۸ سال شکنجه داد ٬ خرد کرد و از هم پاشید . به طوری که دیگر چینی احساس من بند نخواهد خورد . زخم های تنم که بر اثر ضربات شلاق دهان باز کرده بود به قوت جوانی دوباره جوش خورد و باز پوست و گوشت گرفت اما ضربه هایی که به روحم خورد مرا در هم شکست و هرگز جبران نشد .
اشک از چشمانم جاری شد مثل این که با خود حرف می زدم . وجود ماکان را از یاد برده بودم : من یک زن مطلقه هستم . نه یک بیوه ی عادی. بلکه زنی اجاق کور . کسی که هرگز طعم مادر شدن را نچشید . کسی که بوی تن بچه ای او را به سر حد جنون می کشاند و من چنین بخت برگشته ای هستم . شاید احمد حق داشت . او نباید پاسوز من می شد . اما راهش را بلد نبود . حالا چه می خواهی بدانی ماکان ؟ هشت سال زندگی کردم اما دریغ از یک نوازش گرم . من دیگر آن دیبای سابق نیستم . من زنی ۲۸ ساله هستم که عمرم به پوچی و بطالت گذشت . من فدای دست خزان شدم .
گریه امانم را برید . پریا مرا در آغوش کشید : خاله گریه نکن . تو قول داده بودی به بابا بزرگ . فراموش کرده ای ؟
اشک هایم بی اختیار بر روی گونه هایم می غلطید . ماکان نفس عمیقی کشید و گفت : دیبا دیگر بس است . قلب مرا سوزاندی . بس است عزیزم .
پریا با خشم به ماکان می نگریست . آرام در گوشم گفت : عمو تو را اذیت کرده . من اصلا دوستش ندارم .
- نه عزیزم . سرم درد می کند . این حرف را نزن .
ساعتی بعد به متل قو رسیدیم . شهری شبیه بهشت . تا آن زمان جایی به زیبایی انجا ندیده بودم . ماکان گفت : الان می برمتان یک جای دنج و خلوت که از طبیعت زیبا لذت ببرید .
پریا ذوق زده گفت : خاله ببین دریا چقدر بزرگ است !
- بله عزیزم .
به جاده ای فرعی پیچیدیم در سایه سار درختان گم شده بودیم . صدای پرنده ها ما را غرق در لذت کرد .
- دیبا این همه قشنگی را یکجا دیده بودی ؟
- نه هرگز . حتی زمانی که به پاریس رفته بودم .
- چه جالب . من هم داشتم به همین مسئله فکر می کردم . این زیبایی ها مختص ایران ماست . سپس خنده ای کرد .
- واقعا تو یک میهن پرست واقعی هستی . گفته ات را تصدیق می کنم .

mehraboOon
11-19-2011, 01:41 AM
فصل 29

کم کم خانه ای سپید و زیبا از دور پدیدار شد .
- بچه ها رسیدیم .
ماشین ها توقف کردند و همگی پیاده شدیم . مهتا به خنده نزدیک شد و آهسته گفت : خوش گذشت دیبا ؟ حتما از مصاحبت با ماکان لذت بردی .
- آه بله شما چطور ؟
- البته ٬ رضا که همه اش خواب بود. خیلی وقت بود که با ناصر و بدون حضور بچه ها سخن نگفته بودم . امروز زیبایی های این جاده ما را به یاد ماه عسلمان انداخت .
ماکان همگی را به درون ویلا دعوت کرد . مرد ها چمدان ها را از ماشین پایین آوردند و به درون خانه رفتیم . آنجا را محیطی زیبا و آرام یافتم ٬ با سالنی از مبل های قهوه ای رنگ ٬ دیوار هایی از جنس چوب ٬ پرده هایی شکلاتی رنگ و پنجره هایی رو به دریا . همه چیز محیط گویای ذوق و سلیقه ای خاص بود . انگار زنی با سلیقه تمام وسایل را با ظرافت کنار هم چیده بود .
ماکان همگی را تعارف به نشستن کرد و سپس افزود : من می روم چای آماده کنم تا خستگی از تن همه بیرون برود .
من و مهتا برخاستیم . مهتا گفت : اجازه بدهید ما این کار را انجام دهیم . فکر می کنم این چند روز وظایف آشپزی و امور خانه باید به عهده ی ما باشد .
ماکان مکثی کرد و گفت : با این که من همیشه این جا پذیرایی از مهمانانم را خودم بر عهده می گیرم اگر این مسئله باعث زحمتتان نشود ٬ پیشنهادتان را می پذیرم .
- نه این چه حرفی است ؟ آقایان نباید در امور خانه و آشپزی خود را به زحمت بیندازد . این وظیفه ی خانم هاست .
ماکان بعد از شنیدن حرف های مهتا با خنده گفت : چه خوب ! پس بیایید تا وسایل را نشانتان بدهم .
وارد آشپزخانه شدیم . ۶ صندلی تاجدار که به طرز زیبایی منبت کاری شده بود ٬ محیط آشپزخانه را دلپذیر تر کرده بود . تمام وسایل مورد نیاز جهت آشپزی در آنجا موجود بود .
چای را آماده کردیم و به جمع پیوستیم . کم کم خورشید داشت غروب می کرد . ماکان برخاست و گفت : اگر مایلید لب دریا برویم و غروب خورشید را تماشا کنیم .
ناصرخان کمی فکر کرد و سپس گفت : من و مهتا قرار است یک ساعتی به شهر برویم و مقداری خرید کنیم . امیدوارم ما را معذور بدارید .
ماکان متعجب گفت : این چه حرفی است که می زنی دوست عزیز ؟ لطف کنید و صورت خرید را بدهید ٬ من به شهر می روم . درست نیست که مهمان عزیزم به زحمت بیفتد .
صحبت سر این مسئله چند دقیقه ای به طول انجامید . آخر سر قر ار شد مرد ها فهرست خرید را ببرند و لوازم مورد نیاز را تهیه کنند . پریا و رضا هم با آنها همراه شدند . زمان رفتنشان ٬ ماکان به من نزدیک شد و گفت : دیبا جان چیزی لازم نداری ؟
- نه متشکرم سرهنگ .
زمان سوار شدن به اتومبیل ماکان گفت : راستی خانم ها ٬ برای شام چیزی تهیه نبینید. شام امشب به عهده ی من و ناصرخان عزیز است . اگر دوست دارید ماهی بخریم تا روی آتش کباب کنیم .
ما موافقت خود را اعلام کردیم و آنها به راه افتادند .
بعد از رفتنشان خانه در سکوت فرو رفت . مهتا پرسید : دیبا حوصله داری تا لب دریا برویم ؟ بیا ببینیم غروب خورشید کنار دریا چه تماشایی دارد که ماکان دوست داشت زمان غروب لب آب باشد .
قبل از رفتن چمدان ها را به اتاق بالا بردیم . پله های مارپیچ مانند چوبی ما را به سمت بالا هدایت می کرد . مهتا آهسته گفت : دیبا از کجا باید بدانیم که کدام اتاق را باید انتخاب کنیم ؟ نکند اشتباها اتاق سرهنگ را اشغال کنیم .
- نه دیدی که خودش موقع رفتن گفت می توانید هر کدام از اتاق ها را که خواستید انتخاب کنید .
مهتا چمدانهایش را در اتاقی روشن و نورگیر که پنجره ی بزرگش رو به دریا باز می شد قرار داد و من بدون بررسی دیگر اتاق ها اتاق دیوار به دیوار آنها را انتخاب کردم . محیط اتاق برایم دلپسند بود . دیوار های صورتی رنگ ٬ تختی یک نفره ٬ آینه ی قدی . ٬ کمدی در انتهای اتاق که لباس هایم را در انجا گذاشتم ٬ و پنجره ای بزرگ با پرده های صورتی ملایم که رو به دریا باز می شد . همه چیز اتاق به طرز زیبایی آراسته شده بود .
لباسهایم را عوض کردم و همراه مهتا لب دریا رفتیم که فاصله ی چندانی با ویلا نداشت .
هردو واقعا سلیقه ی ماکان و احساسش در مورد غروب سرخ رنگ خورشید در سینه ی دریا را تحسین کردیم . ساعتی با هم بر روی شن ها نشستیم و هر دو بدون هیچ کلامی در آن غروب به یادماندنی به امواج زیبا خیره ماندیم . مهتا سنگ ریزه و صدف ها را از روی ساحل بر می داشت و به آب دریا می سپرد . از دور قایق های ماهی گیری را می دیدیم که چه زیبا آغوش آب را به سمت خشکی ترک می کردند . صدای آوازشان به گوشمان می رسید . من دست هایم را به امواج دریا سپردم و به حباب های آن که حاکی از شرارت موج هایی بود که صخره ها را می سایید ٬ نگریستم .
مهتا دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت : دیبا جان یک سوال دارم .
- بگو .
- هنوز هم ماکان را دوست داری ؟
- این چه حرفی است که می زنی مهتا ؟ دوست داشتن من نسبت به ماکان سال ها پیش رنگ و بوی عشق را از دست داده است . من دیگر به ماکان به چشم یک دوست نگاه می کنم و سعی می کنم این فاصله را برای همیشه حفظ کنم .
- راست می گویی ؟ یعنی دیگر از آن همه آه و اشک و آن همه سوز و گداز عاشقانه چیزی در دلت باقی نمانده است ؟
- نه مهتا . همه ی آن اشک ها و رنج ها و فراغ ها تبدیل به خاکستری بسیار سرد شده است .
- یعنی نمی توان شعله ای از آن بیرون کشید ؟
- نه ٬ مهتا .
- اما من فکر می کنم ماکان تو را مثل سابق و شاید هم بیشتر دوست دارد . این را از نگاهش می خوانم . حتی ناصر هم متوجه شده است .
- بس است ٬ مهتا . من نمی خوام او به خاطر ترحم عاشق من شود . نگاه های ماکان به من همیشه حالت مهر آمیز داشته است . من هم فریب همین نگاه ها را خوردم . درضمن نگذار ناصرخان چیزی از این قضیه بفهمد . دوست ندارم نظرش نسبت به او عوض شود .
- خیالت راحت . ناصر می داند ماکان مرد شریفی است ٬ والا هرگز با او دست رفاقت نمی داد . ما همه دوست داریم تو خوشبخت شوی .
- او یک بار مرا سرخورده کرد . در نامه ی آخرش بی مقدمه از جدایی سخن گفت . برای آن چه توضیحی دارد ؟
مهتا کمی در خود فرو رفت : دیبا به سرعت تصمیم نگیر ٬ شاید ......
- شاید چی ؟
- هیچی بگذریم .
- مهتا دوست داری بروی توی آب ؟
- نه من که شنا بلد نیستم .
- می ترسی غرق شوی ؟
- آره ٬ اما بیشتر می ترسم طعمه ی کوسه ها شوم .
- آه چه مقایسه ی زیبایی ! غرق شدن بهتر از این است که طعمه ی کوسه ها شوی . من سال ها پیس سید آن کوسه ی وحشی شدم و می دانم چه دندان های تیزی دارد .
- بس کن دیبا . حرف های گذشته را به میان نیاور. خواهش می کنم . تو امده ای روحیه ات عوض شود نه این که .....
زمان برگشتمان هوا به کلی تاریک شده بود . مرد ها همزمان با ما رسیدند . پریا با سرعت به سوی ما دوید و خودش را محکم در آغوش مهتا انداخت : ببین مامان ٬ چه خرس خوشگلی دارم . عمو ماکان برایم خریده است .
مهتا سر کودک را نوازش کرد و سپس گفت : از عمو تشکر کردی ؟
- بله صورتش را محکم بوسیدم .
- رضا کجاست ؟
- مثل همیشه خواب آلود بغل باباست .راستی خاله دیبا ما چند تا ماهی خریدیم . عمو ماکان می گوید انها را امشب به سیخ می کشیم و بریانشان می کنیم . خاله مگر ماهی ها گناه ندارند ؟ طفلی ها را نباید خورد مگر نه ؟
- نه خاله جان ٬ این درست نیست . آدم ها باید بعضی از حیوانات را بخورند تا بزرگ شوند .
- نه من که نمی خورم . دلم برایشان می سوزد . الان مادرشان دارد گریه می کند .
- هر جور دوست داری . اما پشیمان می شوی . ماهی غذای خوشمزه ای است .
ما به کمک ناصرخان و ماکان شتافتیم . مقداری از خرید ها را از دستشان گرفتیم . به خانه بردیم .
بعد از این که نشستیم و چای خوردیم و کمی استراحت کردیم ٬ ماکان و ناصرخان و پریا بیرون رفتند و با چند کنده کومه ای از آتش به پا کردند . صدای ماکان به گوشمان رسید : خانم ها بیایید بیرون و به ما کمک کنید .
من و مهتا به طرف آنها رفتیم و همگی دور آتش نشستیم . ماکان ماهی ها را به سیخ می کشید و در شغله های آتش بریان می کرد . من سینی ای که همراه آورده بودیم پیش رویش گذاردم . خنده ای کرد و گفت : آفرین به شما که کدبانوی با تدبیری هستید . مانده بودم این ماهی ها را کجا بگذارم .
همه از حرفش به خنده افتادیم . مهتا در حالی که با گذاشتن چند کنده در آتش شعله ها را تیز تر می کرد گفت : واقعا که دیبا کدبانو است . شما دستپخت او را نخورده اید . با این که غالبا آشپزی در خانه ی ما وظیفه ی مرضیه است ٬ بعضی از روز ها که دیبا هوس می کند آشپزی کند ٬ غذا هایی لذیذ تر از مرضیه می پزد که ۲۵ سال است در خانه ی ما سمت آشپز را دارد .
ماکان با نگاهی مهربان خنده ای کرد و گفت : پس دیبا خانم باید این چند روز از دستپخت شما هم بخوریم تا ببینیم واقعا حرف خواهرتان درست است یا نه ؟
- البته مهتا تعارف می کند . ولی من هم واقعا دلم برای آشپزی لک زده است . اگر شما بتوانید دست پختم را بخورید من حرفی ندارم .
زمان صرف شام رسید . همه به جز پریا که به حال ماهی های بریان غصه می خورد ٬ غذایمان را خوردیم . بعد از شام مشغول تخته نرد شدند و داستان هایی از خاطرات گذشته ی خود نقل می نمودند . صحبت از دستگیری ناصرخان پیش آمد . می دانستم هنوز مدیون ماکان است . مهتا وسط حرف مرد ها دوید و گفت : تو رو خدا دیگر بس است . دلم نمی خواهد در این سفر چیزی از آن روز های سخت به خاطر بیاورم .
ماکان سکوت کرد و عذر خواست .
بالاخره خستگی بر همه مستولی شد و قصد رفتن به رختخواب را کردیم . من شب به خیر گفتم و از بقیه جدا شدم . لباس راحتی پوشیدم و روی تختم دراز کشیدم . آن روز را انگار در خواب دیده بودم . چه روز خوشی بود . خستگی حتی به استخوان پاهایم نیز نفوذ کرده بود . خیلی زود به خواب رفتم .

mehraboOon
11-19-2011, 01:41 AM
فصل 30

صبح زود که از خواب برخاستم ٬ سپیده تازه دمیده بود و نور خورشید از پشت ابر های تیره با شعاعی ضعیف به چشم می رسید . پنجره را گشودم و هوای تازه را به درون سینه کشیدم . صورتم را شستم و جلوی آینه نشستم . مو هایم را روغن زدم و کمی آرایش ملایم نمودم . وای خودای من امروز چقدر سرحال هستم . به آرامی از پله ها پایین رفتم . گمان می کردم همه بیدار هستند اما خانه در سکوت عجیبی فرو رفته بود . خوب بود چای را آماده می کردم و بعد از این که سفره راچیدم بقیه را بیدار می نمودم.
وارد آشپزخانه شدم . همه چیز مرتب روی میز چیده شده و چای حاضر بود . بوی کلوچه ی تازه اشتهایم را تحریک می کرد . مهتا هنوز در خواب بود . فقط ماکان ممکن بود صبح به این زودی پایین امده و خیلی آرام ٬ بدون این که مزاحم استراحت دیگران شود ٬ میز صبحانه را چیده باشد .
به آرامی روی یکی از صندلی ها نشستم . هنوز دستم را به سوی ظرف کلوچه نبرده بودم که صدای قدم هایی مرا به خود آورد . سر برگرداندم و ماکان را در چارچوب در دیدم . لباسی سر تا پا سفید پوشیده بود و حوله ای در دست داشت . چقدر امروز به چشمم جذاب و دوست داشتنی تر آمده بود . به آرامی از جا برخاستم .
- سلام سرهنگ .
- سلام ٬ دیبای سحرخیز عزیز . صبح به خیر .
- شما چه زود برخاسته اید !
با خنده گفت : بله من به رسم عادت در ارتش ٬ صبح خیلی زود بر می خیزم ٬ حتی اگر تمام شب را بی خوابی کشیده باشم . اول کمی ورزش می کنم و بعد مشغول صرف صبحانه می شوم .
- پس چیدم میز با این سلیقه کار شماست ؟
- بله . حالا بیا جلو و مشغول شو .
از جا برخاستم و گفتم : شما هم چای میل دارید ؟
- آه بله . اما من صبحانه ام را خورده ام . بشین ٬ من می خواهم برایت چای بریزم .
- نه متشکرم . بگذارید خودم این کار را انجام بدهم . این درست نیست .
- منظورت چیست ؟ دلم می خواهد من امروز از تو پذیرایی کنم .
برایم چای آورد و رو به رویم نشست : دیبا نمی دانی شنا در این صبح بهاری چقدر می چسبد . دلت می خواهد شنا کنی ؟
- نه اصلا ! اما دلم می خواهد با قایقی به آن دور دست ها بروم . آنجا که آسمان به سینه ی دریا می چسبد .
- این که کاری ندارد . اگر مایل باشی ٬ بعد از صرف صبحانه تو را به دریا می برم .
- متشکرم سرهنگ . هنوز وقت زیاد است . ترجیح می دهم همگی با هم باشیم . بگذارید بقیه بیدار شوند بعد با هم تصمیم می گیریم .
- اینقدر یک دنده نباش دیبا . ناصرخان و مهتا دیشب خیلی خسته بودند . فکر نمی کنم به این زودی ها بیدار شوند . دلت نمی خواهد صبح به این زیبایی را در دل دریا بگذرانی ؟
- چرا ٬ اما ....
- اما ندارد . به من اعتماد کن . نمی گذارم غرق شوی . حالا حالا ها لازمت دارم .
خنده ای کردم و گفتم : باشد . اما اگر اتفاقی افتاد خودتان جواب آقاجانم را بدهید .
پس از صرف صبحانه هر دو برخاستیم و شانه به شانه به طرف دریا رفتیم . قایقی کوچک با پاروی خیس خورده ان طرف تر در ساحل به چشم می خورد . ماکان مثل پسربچه ای به طرف قایق دوید : بیا بیا هل بدهیم تا قایق به آب بزند .
کنارش ایستادم و کمکش کردم . قایق بر اولین موج دریا سوار شد .
- سوار شو ! پری دریایی من . سوار شو نترس .
به آرامی رو به روی ماکان نشستم . پارو ها را به دست گرفت و به سینه ی دریا زد .
- می رویم تا انجا که قلب مهربان آسمان به آغوش دریا پناه برده است .
لبخندی زدم .. دست هایم را به امواج آب سپردم : وای خدای من ! چقدر سرد است . شما در همین آب سرد شنا کردید ؟
- بله از هوای کردستان که سرد تر نیست .
- یادم است که در نامه هایتان از هوای سرد زمستان آنجا شکایت داشتید .
- خب یادت هست دیبا .
- کمی همه چیز را به خاطر دارم . فقط نمی خواهم آنها را مرور کنم .
- چرا پری دریایی من ؟
- چون دیگر برایم مهم نیست .
- وای خدای من ٬ نمی دانم چگونه باید این قلب یخی را گرم کرد . دختر بگذار خون گرم و عاشق در ان دهلیز های منجمد بجوشد .
- نه دیگر بس است ٬ بگذارید همینطور بماند . زیرا طاقت گرما ندارد .
خنده ای کرد و گفت : پری دریایی من خیلی زندگی را سخت گرفته ای .
بعد پارو ها را محکم تر به دریا زد . سرعت دریا زیاد شد و چون گهواره ای که کودکی در آن خفته باشد ٬ در دست موج های کوچک تلو تلو خورد .
- ماکان تو را به خدا آرام تر .
- مگر نمی خواهی به انجا برسیم ؟
- چرا . اما اینطور نه .
- اگر آرام پارو بزنم که فردا هم به آنجا نمی رسیم .
- باشد مهم نیست . همین جا هم به من آرامش کافی می دهد .
- دوست داری پارو بزنی ؟
- بله خیلی دوست دارم موج ها را مغلوب کنم .
- پس بیا جایت را با من عوض کن و این طرف بشین .
بلند شدم . تعادلم به هم خورد و به سمت او پرت شدم . با مهارت مرا در آغوش گرفت .با این که عملش مانع از این شد که به سمت دریا پرت شوم ٬ زمانی که مرا تنگ به سینه اش فشرد ٬ لب به اعتراض گشودم : لطفا رهایم کن بهتر است برگردیم .
- چه شده پری من ؟ مگر نمی خواستی پارو بزنی ؟
- نه برای امروز کافی است .
بازو های قوی اش را از دور کمرم جدا کرد و بدون هیچ حرفی به سمت ساحل برگشتیم .
در راه آواز های غمگین خواند که آه از نهادم برخاست .
- این ترانه را همیشه می خواندم . دوستش داری ؟
- بله ولی خیلی سوزناک است .
- زیبایی اش در سوزی است که در آن نهان است . می خواهی بلند تر برایت بخوانم ؟
- بله . صدایتان بسیار گرم و زیباست .
- خوابم یا بیدارم ؟ تو با منی با من ٬
همراه و همسایه ٬ نزدیک تر از پیرهن .
باورکنم یا نه ٬ هرم نفس ها تو ؟
ایثار تن سوز نجیب دستاتو ؟
اگه این فقط یه خوابه ٬ تا ابد بذار بخوابم .
بذار افتاب شم و تو خواب ٬ از تو چشم تو بتابم .
بذار اون پرنده باشم ٬ که با تن زخمی اسیره ٬
عاشق مرگه که شاید ٬ توی دست تو بمیره .
ریزش اشکش را دیدم . سرم را پایین نگاه داشتم تا توی عالم خودش سیر کند .
بعد از اتمام ترانه سکوت کرد و به آرامی پارو ها را رها کرد : دیبا دوستت دارم .
سکوت کردم و چشم به ساحل دوختم . نم نم باران شروع شد . در لحظه ای سرشار از احساس ٬ ماکان به نرمی دستانم را گرفت و دوباره گفت : دیبا دوستت دارم ٬ از ته دل می گویم .
گرمی دستانش روحم را منقلب کرد . دوباره آن عشق گذشته فوران کرد . دست هایم را از دستانش بیرون کشیدم .
- چرا ساکتی ؟ تو حرفی نداری ؟
- نه هیچ حرفی ندارم . دیگر دلم نمی خواهد این جمله را تکرار کنید .
- مرا ببخش دست خودم نبود . نباید به این زودی ها به تو ابراز ...
به ساحل رسیدیم . باران تند شده بود و صورتم را تازیانه می زد . ماکان کنارم به راه افتاد : عجله کن کوچولو . الان سرما می خوری .
وارد خانه شدیم . از آشپزخانه صدای مهتا به گوش می رسید که با ناصرخان صحبت می کرد . با ورودمان ساکت شدند . مهتا با خنده گفت : فکر کردم خوابیده ای . خب گردش صبحگاهی خوش گذشت ؟
- بله متشکرم .
ناصرخان به احترام ماکان برخاست . سلامی کردند و همگی پشت میز نشستیم . ماکان رو به ناصرخان کرد و گفت : دوست عزیز هوای دلنشینی است . حیف نیست تا این وقت روز خواب هستید ؟
ناصرخان تبسمی کرد و گفت : دیشب خیلی خسته بودیم . هنوز که تا شب خیلی راه است می توانیم بعد از صرف صبحانه کمی قدم بزنیم . چطور است ؟
مهتا موافق بود . من به اتاقم رفتم و به خشک کردن موهایم مشغول شدم . مهتا به آرامی وارد اتاق شد : دیبا خانم ٬ صبح زود به دریا می زنید .
- به اصرار ماکان بود . من که دلم می خواست همگی با هم می رفتیم . اما او عقیده داشت شما خیلی خسته اید و نباید مزاحمتان بشویم .
- راستی دیبا هیچ فکر کرده ای که ماکان چه مرد منضبط و عاقلی است ؟
- بله از میز چیدنش معلوم است .
- راست می گویی ؟ میز صبحانه را ماکان چیده بود ؟ خب مجردی آدم را فولاد آبداده می کند . اگر زن داشت مجبور به تحمل این سختی ها نبود .
***********************

آن روز صبح کمی کنار ساحل قدم زدیم و بعد سوار بر ماشین به گردش در شهر پرداختیم من برای دایه هدیه ای خریدم و ماکان نیز مقداری وسایل مورد نیازمان را خریداری کرد نزدیک ظهر همگی به دعوت ناصرخان به رستورانی رفتیم و ناهار را آنجا صرف کردیم . زمان مراجعتمان به ویلا غروب شده بود به پیشنهاد ماکان به سمت دریا رفتیم و اتومبیل ها را کنار ساحل پارک کردیم . بچه ها به سوی دریا شتافتند و مشغول بازی شدند . ناصرخان هم به دنبالشان رفت تا مواظبشان باشد . من و مهتا به اتومبیل تکیه داده بودیم و ماکان هم کنارمان ایستاده بود .
پریا از شوق فریاد زد : خاله جان ٬ خاله دیبا ٬ بیا کمی با هم آب بازی کنیم .
به سمتش رفتم . موج ها به شدت به ساحل می خورد . دریا خشمگین بود .با هر موجی که به سمتمان می آمد ٬ پریا به هوا می پرید و از سر شادی جیغ می کشید . دست هایش را گرفتم و با هم در ساحل مشغول قدم زدن شدیم . ناصرخان همراه رضا صدف جمع می کرد . رضا از شوق با هیجان تمام می خندید . یک دفعه نگاهم به سمت مهتا و ماکان برگشت . آنقدر گرم گفتگو بودند که کمتر توجهشان به سمت ما جلب می شد . فقط هر از گاهی مهتا دستش را برایمان تکان می داد و باز به صحبت ادامه می داد . نمی دانم در مورد چه چیز با هم صحبت می کردند . فقط چند بار شنیدم که ماکان با صدای بلند گفت : نه ٬ نه . هرگز . باد صدایشان را کم و بیش به سمتم هدایت می نمود ٬ اما حرف هایشان مبهم بود . ماکان عبوس و در هم بود و مهتا با شرمساری سر به زیر افکنده بود . به آرامی پریا را رها کردم و به سمت آنان رفتم . با دیدنم سکوت کردند . بعد از لحظاتی من و مهتا به ناصرخان پیوستیم و ماکان را در حالی که با چهره ای عصبی سیگار می کشید تنها گذاشتیم .

**********************

شب فرا رسید . من و مهتا شام را تهیه دیدیم . بعد از صرف شام ٬ ناصرخان جهت استحمام از ما جدا شد . رضا معصومانه به خواب رفته بود و پریا با چشمانی خواب آلود سرش را روی زانو هایم گذاشته بود و مقاومت می کرد تا به خواب نرود .
مهتا گفت : پریا برو بخواب .
پریا به آرامی از جا برخاست و با اکراه قصد رفتن کرد . هنوز پایش به اولین پله نرسیده بود که برگشت و با شیطنتی کودکانه گفت : خاله جان می آیی برایم قصه بگویی ؟ قول می دهم زود بخوابم .
- حتما خاله جان . می آیم . سپس به سمتش رفتم و دستش را گرفتم و هر دو به اتاق خواب رفتیم . قصه ای کوتاه را برایش تعریف کردم . هنوز به انتها نرسیده بود که او به خواب رفت .
آهسته از پلکان پایین می آمدم که ناگهان صدای ماکان را شنیدم که با مهتا بحث می کرد : نه امکان ندارد . در این موقعیت هرگز . از شما خواهش می کنم . او نمی تواند در مورد این مسئله برداشت درستی داشته باشد .
مهتا در جوابش گفت : دیگر بس است . بگذارید همه چیز را بداند . من دیگر تحمل ندارم .
یعنی چه ممکن بود باشد که من از آن بی خبر بودم ؟ چه میان مهتا و ماکان می گذشت ؟ اگر مسئله ای مهم بود ٬ چرا مهتا آن را به من نمی گفت ؟ مگر من غریبه بودم ؟ در سایه روشن اتاق نگاهی به انها افکندم . ماکان سرش را بین دستهایش مخفی کرده بود . به آرامی برخاست و سیگاری روشن کرد و پشت پنجره ایستاد .
- مهتا از شما خواهش می کنم فعلا این مسئله را سر پوشیده بگذارید . بگذارید زمان همه چیز را روشن کند .
دیگر طاقت ایستادن نداشتم. به آرامی از پله ها پایین آمدم با سرفه ای حضور خودم را اعلام کردم . مهتا با دیدنم لبخندی زد و گفت : امیدوارم پریا اذیتت نکرده باشه .
- نه بلافاصله به خواب رفت .
ماکان با چهره ای گرفته گفت : هیچ فکر کرده اید دریا در شب چه لذتی دارد ؟ مایلید با قایق به دریا برویم ؟
هر دو خنده ای از سر تعجب کردیم و گفتیم : بگذارید ناصرخان بیاید و نظر او را هم جویا شویم .
با اصرار ماکان بالاخره هر ۴ نفر عزم رفتن به دریا کردیم . در تاریکی شب با فانوسی کم سو پیش رفتیم . آرام آرام به وسط دریا رسیدیم چه آرامشی داشت . فقط گاهی صدای موجی کوچک آرامش دلپذیر ما را بر هم می زد . مهتا سرش را بر روی شانه ی ناصرخان گذاشته بود و مشغول نوازش دست های مردانه او بود من هم کنار ماکان نشسته بودم و افکارم به دور حرف های لحظاتی قبل می چرخید . چه چیز را از من پنهان می نمودند ؟ با صدای ماکان که من را مخاطب قرار داد ٬از عالم فکر بیرون آمدم . دیبا دلت می خواهد پارو بزنی ؟ این دسته را بگیر و با من پارو بزن . بچه ها موافقید بازگردیم ؟ الان سه ربعی هست که وسط دریا ایستاده ایم .
ناصرخان نظر مهتا را پرسید و او در جواب گفت : برای من اینجا ماندن سراسر لذت و آرامش است اما کمی نگران پریا و رضا هستم .
ناگهان همه به یاد ان دو افتادیم . ناصرخان هم خواهش کرد برگردیم .
زمانی که به عمارت کوچک رسیدیم بچه ها در خوابی عمیق فرو رفته بودند. من از جمع عذر خواستم و به اتاق خواب خود پناه بردم .
آن شب کابوسی هولناک دیدم احمد مانند اژدهایی شد و در شعله های آتشی که خود به پا کرده بود سوخت . ناگهان از خواب پریدم . پنجره باز بود و باد سردی از سوی دریا می وزید . پنجره را بستم و برای رفتن به دستشویی از اتاق خارج شدم . ناگهان صدایی توجهم را جلب کرد . از اتاق کناری ام که به ماکان تعلق داشت صدایی ضعیف به گوش می رسید . با کنجکاوی پشت در اتاق رفتم و صدا را واضح تر شنیدم . انگار با معبودی راز و نیاز می کرد . از شنیدن آن همه عجز و ناله به شگفت آمدم . نه ٬ این ماکان نبود . نه یقینا این ماکانی نبود که من می شناختم .
- مرا ببخش عزیزم . می دانم که تو را اذیت کردم ٬ قلبت را شکستم . ازت خواهش می کنم ٬ التماس می کنم بگذار خوشبختی را در کنار تو حس کنم .
حرف هایش با گریه توام شد . قلبم به تپش افتاد . من هرگز عجز و ناله ی هیچ مردی را ندیده بودم . طاقت نیاوردم . به سرعت ولی آهسته خود را به اتاق خوابم رساندم . آرام روی تخت نشستم . یعنی او با چه کسی صحبت می کرد ؟
بعد از چندی صدای پایی از راهرو به گوشم رسید . در اصلی باز شد و کسی بیرون رفت . یعنی چه کسی این وقت شب از خانه بیرون می رفت ؟ آیا ماکان دلداده ای را در این وقت شب ملاقات می کرد ؟ هزاران فکر و سوال به مغزم خطور کرد . او با چه کسی راز و نیاز می کرد . آیا ماکان بود که از خانه خارج شد ؟ یا معشوقه ی پنهانی اش ؟
ساعتی منتظر بازگشت او شدم . اگر صدای پا دوباره در راهرو می پیچید پس خود ماکان بود که در دل شب به دریا رفته بود . اما متاسفانه ساعتی بعد خواب بر من غالب شد و تا سپیده هیچ نفهمیدم .
صبح روز بعد با عجله خود را به طبقه ی پایین رساندم مهتا و ناصرخان پشت میز نشسته و مشغول صرف صبحانه بودند . سلامی کردم و کنارشان نشستم . مهتا برایم لیوانی شیر ریخت . با تعجب گفتم : پس ماکان کجاست ؟
- سرهنگ رفته کمی پیاده روی کند .
- چطور مگر ؟ امری داشتید ؟ صدای ماکان بود که از پشت سرم به گوش رسید و مرا به سوی خود جلب کرد : چه عجب دیبا خانم ٬ شما امروز دیر تر از همه برخاستید .
بلند شدم و سلام کردم . به چهره اش دقیق شدم . هیچ اثری از بیدار خوابی یا خستگی در آن مشهود نبود . کنارم نشست و مهتا برایش لیوانی چای ریخت . او بعد از صرف چای رو به جمع کرد و گفت : بیاید هوای امروز را ببینید ٬ من ساعتی در مرغزار گردش کردم . گل های وحشی روییده اند و شبنم ها چه زیبا گلبرگ ها را در آغوش گرفته اند . واقعا دیدنی است .
کمی بعد همگی به سمت مرغزار روانه ششدیم . من و ماکان از همه جلو تر بودیم . شانه به شانه ی هم راه می رفتیم و از هوای مطبوع لذت می بردیم . ماکان پرسید : دیشب خوب خوابیدید ؟
- بله شما چطور ؟ عمدا این سوال را کردم تا بفهمم آیا واقعا بیدار بوده ام و تمام آنچه شنیدم خواب نبوده است . بله من از پارو زدن خسته شده بودم و به سرعت خوابیدم . آن قدر که صبح کمی دیر تر برخاستم .
از دروغش جا خوردم : راستی سرهنگ حدود ساعت سه صبح بود که صدای پایی را شنیدم که به سمت ر خروجی می رفت . شما هم متوجه شدید ؟
مکثی کرد و با دستپاچگی گفت : نه احتمالا خیالاتی شده اید . هیچ کس آن موقع شب بیرون نمی رود ٬ مگر این که ....
- مگر این که چی ؟
با نگاهی شوخ و مهربان به چهره ام گفت : مگر این که شبگرد یا عاشق باشد .
کاملا می دانستم دارد فکرم را از این موضوع منحرف می کند . اما چرا ؟ چه لزومی داشت ؟ در ان چند روز کاملا به شخصیت غیر متزلزل او شک کرده بودم .

*************************

دو شب دیگر در متل قو ماندیم و هر دو شب آن صحنه ی صحبت های شبانه و سپس بیرون رفتن تکرار شد . دست آخر حدس زدم در آن یک هفته هر شب کسی به ملاقات وی می آمده ٬ زیرا اگر شخص مرموز خود ماکان بود پس چرا بازگشتی به سمت در خانه وجود نداشت ؟ چرا صدای ان پا ها دوباره در اتاق نمی پیچید ؟
زمان مراجعت فرا رسید . برای آخرین بار سری به دریا زدیم و بعد همگی به سمت تهران روانه شدیم . قرار بود در آن یک روزی که به آمدن پدر و مادرمان مانده بود ٬ به تهیه و تدارکات مقدمات ورودشان بپردازیم .
دم عصر بود که به خانه رسیدیم . دایه با دیدنمان من و مهتا را در آغوش گرفت ابراز دلتنگی کرد . شب برای شام ماکان را نگه داشتیم . بعد از شام همگی در ایوان نشستیم . غلام پیر خانه کنار ناصرخان چهار زانو نشسته بود و به دقت به فهرست نگاه می کرد .
- فردا ده راس گوسفند بخر . پیش حاج شعبان برو .
- چشم آقا .
- بگو گوشت نر باشد . نر جوان . فهمیدی ؟
- بله آقا .
مهتا گفت : برنج و روغن را هم اضافه کنید ٬ ناصرخان .
ناصرخان گفت : آنها را قبلا سفارش داده ام . بقیه ی کار ها را دست تو و دیبا می سپارم . خودتان تعیین کنید که چه زمان دیگ ها را به حیاط ببرند و کی اسباب و اثاث اضافی را جا به جا کنند .
ماکان پس از ساعتی اجازه ی مرخصی خواست و رفت . آخر شب سوغاتی دایه را دادم . بسیار خوشحال شد و رویم را بوسید : دیبا جانم امیدوارم این سفر به تو خوش گذشته باشد ٬ مادر .
- بله دایه جان . دوست داشتم تو هم همراهمان بودی .
- راستی دیبا جان نامه داشتی . کنار گذاشتم که به دست خودت برسد .
- نامه ؟ چه نامه ای ؟ از طرف چه کسی ؟
- نمی دانم . من سواد آنچنانی ندارم . فقط می دانم مال توست .
- خب دایه بده ببینم .
- الان مادر گذاشتم روی میز اتاقت . بگذار برایت بیاورم .
- نه نه دایه جان . خودم می روم و می خوانمش . تو زحمت نکش .
- باشد مادر هرطور که دوست داری . انشاالله که خیر است .
با شتاب به سمت اتاقم رفتم . خیلی وقت بود که نامه ای نداشتم . روی تخت نشستم و نامه را به سرعت باز کردم . وای خدای من چه عجیب ! شاید اشتباهی رخ داده باشد ! اسم من در سطر اول نوشته شده بود . مرا در اموزشگاهی به نام آموزشگاه ساح واقع در خیابان پهلوی دعوت به تدریس زبان فرانسه کرده بودند . مدتی بهت زده بودم . من که در خواستی نکرده بودم . ناگهان یادم افتاد که ماکان روزی در مورد کار من در بیرون از خانه صحبت کرده بود . اما گمان نمی کردم به این سرعت مسئله را پیگری کند .
با عجله به سراغ مهتا رفتم و موضوع را به او گزارش دادم . با خوشحالی خنده ای کرد و گفت : اینها همه اثرات عشق است . دیدی خیلی زود قضاوت کردی ؟
- نه مهتا عشق را کنار بگذار . حالا هوایی در سر دارم که از عشق واجب تر است . فعلا عشق تدریس قلبم را فرا گرفته است . ضمنا نظرم نسبت به ماکان عوض نشده است .
- اما دیبا ماکان کاملا بی گناه ... مهتا حرفش را ادامه نداد و سکوت کرد .
با تلخی پرسیدم : چرا دائم او را بی تقصیر می دانی ؟ مگر از مسئله ای آگاهی که از من پنهان می کنی ؟
- نه این چه حرفی است که می زنی ؟ هرطور خودت می دانی عمل کن . حالا برو بخواب فردا کلی کار داریم .

mehraboOon
11-19-2011, 01:42 AM
فصل 31

همه در انتظار ورود پدر و مادر بودیم . ناصرخان و ماکان و دایی جمشید به استقبالشان رفته بودند. من و مهتا و دایه تا آخرین لحظه در فکر پذیرایی از مدعوین و پدر و مادر بودیم .
هر دو وارد شدند . صدای صلوات بلند شد . گوسفند ها را جلوی پایشان قربانی کردند و همه آنها را با سلام و دیده بوسی به درون خانه هدایت نمودند . اسپندها روی آتش بوی مطبوعی ایجاد کرده بود و گلابدان ها پر از گلاب به مهمان ها تعارف می شد . من همراه مهتا به طرف آقاجان و مادر رفتم . آقاجان با دیدنم آغوش باز کرد و مرا به سینه فشرد . صورتش را غرق بوسه کردم .
- خوش امدید آقاجان . حجتان قبول .
پدر دستی به سرم کشید و پیشانی ام را بوسید : قبول حق باشد . حالت چطور است ته تغاری بابا؟
- خوبم دلم برایتان تنگ شده بود .
از آغوش پدر جدا شدم و خود را در پناه امن آغوش مادر جای دادم . مادر در حالی می گریست رویم را بوسید و گفت : دیباجان چطوری مادر ؟ دلم برایت تنگ شده بود . نمی دانی چقدر تو را دعا کردم .
- خوبم حاج خانم انشاالله دعاهایتان مستجاب شود .
آن شب تمام مردم کوچه و بازار و همسایه ها و قوم و خویش ها شام را در منزل ما صرف کردند . همه از دیدار پدر و مادر شاد بودند. وقتی مهمان ها دسته دسته خانه را ترک کردند کنار پدر و مادر نشستیم . مادر دستور داد ساک ها را بیاورند تا سوغاتی ها را بین همه تقسیم کند .
- وای خدای من ! مادر چه خبر است ؟ این همه سوغاتی ؟ شما که دو تا دختر بیشتر ندارید !
پدر خنده ای کرد و گفت : مگر همه اش مال توست ؟ از این اول کوچه گرفته تا آخر ٬ دوستان خانوادگی مان ٬ اقوام درجه یک و خدمه ی خانه حداقل صد نفری می شوند . مادرت برای همه قواره ی پارچه اورده است برای تو مهتا هم سجاده هایی قشنگ و پارچه های حریر آورده که تحفه ی یمن است .
خدمه صف کشیده بودند . مادر هدیه ی هر کدام را با مبلغی پول به دستشان داد . همه با شادی سپاسگزاری می کردند و حیاط اندرونی را ترک می گفتند . مانده بود دایه و من و مهتا بچه هایش .
مادر قواره ای چادر به همراه سجاده ای به دایه داد. چشمان پیرزن پر از اشک شد : خانم جان دستتان درد نکند . راضی به زحمت نبودیم . همان سفارشی که داده بودم کافی بود . بگویید برایم آورده اید یا نه ؟
مادر خنده ای کرد و گفت : دایه جان خیالت راحت باشد . عجله نکن . هم برای تو هم برای خودم اورده ام .
دایه با حالتی غمگین گفت : انشاالله که خانم جان صد سال زنده باشید .
بعد نوبت من و مهتا رسید . مادر چند قواره پارچه با رنگ های شاد و زیبا جلو رویمان گذاشت : این همه هدیه های شما . سجاده هایتان را از مدینه خریده ام . انشاالله نماز شبتان را روی این سجاده ها بخوانید .
در آخر ته ساک را نگاهی انداخت . چند متر پارچه ی سفید بیرون کشید و جلو روی دایه گذاشت : بیا دایه جان . این هم مال توست . به خانه ی خدا کشیده ام . تبرک شده است .
دایه خم شد دست مادر را بوسید : خدا خیرتان بدهد . سال ها آرزو داشتم کفنم را از مکه بیاورند . دل مرا شاد کردید . خدا دلتان را شاد کند .
مادر در حالی که مقداری دیگر از پارچه های سفید را تا می کرد گفت : اینها هم مال خودم است .
من و مهتا از حرف مادر ناراحت شدیم . یک صدا گفتیم : مادر این چه حرفی است که می زنید ؟ انشاالله صد سال زنده باشید . هنوز برای شما زود است که به فکر اینجور چیز ها باشید .
مادر اخمی کرد و گفت : هر مسلمانی باید به فکر کفنش باشد . دخترانم عمر دست خداست . شاید فردایی نداشته باشم . ببینید ٬ بچه ها ٬ این هم رو تابوتی ام است . با آیه های قرآن زینت داده شده است . یادتان نرود . همه را در صندوقخانه می گذارم . اگر روزی اتفاقی افتاد بدانید جایش کجاست .
به حرفش معترض شدیم . بالاخره مادر سکوت کرد و مشغول تعریف کردن مراسم حج و اعمال انجام داده اش شد . در آخر رو به مهتا کرد و گفت : مهوش انگار نیامده بود . درسته ؟
مهتا گفت : بیمار است . سروناز را که دیدید ؟
- بله ماشاالله چه خانومی شده است .
خب سروناز گفت که مادرش در بستر مریضی افتاده و عذر خواسته است .
وسط حرفش دویدم : مثل همیشه . این چه بستری بود که هنوز از ان بر نخاسته ؟
مهتا اخمی کرد و گفت : سروناز دروغ نمی گوید . یاسر هم به دیدنش رفته است . امیدی به زنده ماندنش ندارند .
مادر پشت دستش کوفت : وای خدای من ! دختر ها شما هنوز از زن دایی تان دیدار نکرده اید ؟
یک صدا گفتیم : نه .
- چرا مادرجان ؟ چرا نرفته اید سری به مهوش بزنید ؟ مگر هنوز هم از او کینه به دل دارید ؟
مهتا با تعجب گفت : مادر این چه حرفی است که می زنید ؟ هنوز هفت ماه از طلاق دیبا نگذشته است .شما توقع دارید مهوش را ببینیم ؟ همین بس است که دایی جان را می بینیم . هر وقت چشمم به چشمش می افتد گوشت تنم آب می شود . هنوز یادم نرفته است که با خواهرم چه کار کرده اند .
پدر که تا آن هنگام سکوت کرده بود دهان باز کرد و گفت : اینطور حرف نزن مهتا . ما اگر نسبت هم سختگیر باشیم چگونه توقع داشته باشیم خدا در برابر اشتباهاتمان گذشت داشته باشد ؟ اصلا بگو ببینم نطر خودت چیست دیبا ؟
- من حرفی ندارم . مهوش را بخشیده ام . اما هرگز دلم نمی خواهد او را ببینم .
مادر اخمی کرد و گفت : دل هایتان را صاف کنید . یا حداقل جلوی من غیبت نکنید . نمی خواهم مکه ام را با این حرف های خاله زنکی باطل کنم . سپس رو به مهتا کرد و پرسید : سروناز نگفت مادرش چه بیماری ای دارد ؟ والله من که وقت نشد از سروناز و صنوبر بپرسم مادرتان کجاست ؟ آنقدر سرمان شلوغ بود که نفهمیدم که دور و برمان چه می گذرد .
مهتا سرش را پایین انداخت : نمی دانم . مثل این که دکتر ها گفته اند سل گرفته است و مریضی اش غیر قابل مداوا است . جایش را برده اند در اتاق آفتابگیر انداخته اند جدا از بقیه . هر روز هزار و یک جوشانده به نافش می بندند . اما افاقه نمی کند . ناصرخان به دیدنش رفته است ما من به خاطر دیبا نرفته ام .
مادر به صورتش زد : وای خدای من ٬ طفلی خشایار . ببین چطور این همه مدت از غم او بی اطلاع بودم . خودش هم اصلا چیزی نگفت .
سپس رو به پدر کرد و گفت : بهادرخان حتما واجب است فردا به دیدنش برویم .
پدر در حالی که تسبیح می چرخاند گفت : والله من که حرفی ندارم . اما دیدی خانم ؟ روزی که برای خداحافظی به دیدنشان رفتیم حدس می زدم بیمار است . اما آنقدر غرور داشت که سعی می کرد خود را شاداب نشان دهد . با ان که رنگ و رویش پریده بود و مدام سرفه می کرد اما خود را از تک تا انداخته بود .
- خب بهادر خان از همان اول عادتش بوده که بیماری اش را از همه پنهان نگاه می داشت . فکر می کند این باعث سوءتفاهم دیگران می شود .
پدر دوباره گفت : من آن روز به تو گفتم مهوش بیمار است اما تو گفتی حتما زکام شده . از خشایار بعید است .بالاخره تو خواهرش هستی . نه ملوک خانم می داند و نه ما .
مهتا بعد از شنیدن حرف های مادر و پدر گفت :مادر مگر شما نمی گفتید همان اوایل که دایی مهوش را گرفت دیگر با هیچ کس مثل سابق رفت و آمد نکرد و اخلاقش به کلی تغییر یافت ؟ پس حالا هم نباید از دایی خشایار گله کرد . زیرا او هم اخلاق مهوش را دارد .
مادر پس از مدتی سکوت گفت : بس است دختر ها غیبت نکنید . ما خسته هستیم می رویم بخوابیم . فردا هزار نفر به دیدنمان می آیند . عصری باید به دیدن زن دایی ات برویم مهتا . دیبا تو هم می آیی ؟
به آرامی گفتم : نه مادر از من توقع نداشته باشید . کینه ای از او به دل ندارم . اما به این زودی ها هم به دیدارش نمی روم .


صبح روز بعد عده ای برای دیدار از مادر و پدر به خانه ی ما آمدند . رحیم و رحمان برادران ویدا ٬ همراه فائقه و فوزیه آمدند . چقدر برازنده ی زن هایشان بودند. هر دو خواهر آبستن بودند. یکی ۴ ماهه و دیگری ۲ ماهه . از مادر ویدا سراغ دوست دیرینه ام را گرفتم : پیرزن خندید و گفت : حالش خوب است . برایمان نامه می دهد . هر چند وقتی هم تلفن می زد . آنجا مشغول وکالت است و قصد آمدن ندارد .
دایی جمشید مثل همیشه نقل مجلس شده بود . زن دایی طاهره گوشه ای کنار مادر نشسته بود و با گرم صحبت بود . می دانستم موضوع حرف هایشان بر سر مهوش و بیماری اش دور می زند زیرا مادر را دیدم که قطرات اشکش را با چادرش پاک می کرد .
عصر ان روز مادر و پدر به همراه ناصرخان و مهتا به دیدار مهوش رفتند . موقع برگشتشان چشمان مادر یک کاسه خون بود . از مهتا علت را پرسیدم . گفت : مادر از فرط گریه رو به بی هوشی بود . نمی دانی دیبا ٬ مهوش خانم را نمی شد شناخت . آنقدر پیر و فرتوت شده است که حد ندارد . بیچاره دایی دائما زانوی غم بغل داشت . حال مهوش آنقدر خراب است که هیچ کدام از دوا ها و درمان ها افاقه نمی کند .
- از پسر بی غیرتشان چه خبر ؟ نیامده حال مادرش را بپرسد ؟
- البته که نه ؟ چون زن دایی نخواسته احمد را ببیند . سروناز می گوید یک زن غربتی گرفته است که دو بچه دارد . زنک تمام ثروت احمد را به نام خودش کرده و حالا پسره جیره خوار همسرش است .
- بچه چی ؟ بچه ندارد ؟
- نه خدا می داند این پسر چرا انقدر خودش را بدبخت کرده است . البته خواهر جان چوب خدا صدا ندارد . من که به سروناز گفتم با بلایی که به سر تو اورده باید ده برابر بیشتر زجر بکشد .
از شنیدن سر گذشت تلخ احمد قلبم به درد آمد . دلم برایش سوخت که جوانی و آبرویش را به خاطر هوا و هوس زودگذر به باد داد . چیزی به مهتا نگفتم و به اتاقم پناه بردم . سری به آلبوم مشترکمان زدم . دلم می خواست عکس هایمان را بسوزانم . اما باز بر خشم خود چیره شدم .
بعد از صرف شام مسئله تدریس در آموزشگاه را مطرح کردم . پدر گفت : اگر ماکان عزیزم . این کار را شایسته ی تو می داند مسئله ای نیست . حرف سر ماکان و محبت های او به میان آمد. ناصرخان از لطف های او سخن گفت و پدر بعد از شنیدن خاطراتمان در شمال گفت : من آدم شناسم . با این که ماکان یکی از درجه دران نظام کنونی است هیچ وابستگی به شاه و سلطنتش ندارد . من از همین روحیه اش خوشم می آید .
مادر من و مهتا را به اتاق دیگری برد . می خواست کمی با من سخن بگوید . دوست داشت مهتا هم کنارمان بنشیند و به حرف هایمان گوش کند . بعد از این که صورت پریا و رضا را بوسید رو به من کرد و گفت : دیبا دلم می خواهد از تو خواهشی کنم . عزیزم . دوست دارم روی مادرت را زمین نیندازی .
- بگویید مادرجان .
- عزیزم مهوش حالش بسیار خراب است . از کرده اش پشیمان است . دارد می میرد . آن دو ساعتی که آنجا بودیم دائما حال تو را می پرسید . و می گفت اختر جان بگو دیبا حلالم کند . مادرجان بیا و از لج و یکدندگی دست بردار. برو دیدنشان . به خاطر دایی خشایار هم که شده برو . بگذار این دم اخری نفس راحتی بکشد . کدام مادر دلش می آید پسرش را ندیده از دنیا برود ؟ اما مهوش به خاطر خطا های احمد او را نمی بخشد . من و پدرت دوست داریم فردا به دیدنش بروی تا او هم شاد شود . حالا بگو قول می دهی ؟
سر بلند کردم . خدای من ! مادر من یک فرشته بود . چه قلب پاکی داشت . او مهوش را که عامل اصلی بدبختی من بود ٬ با کمال رضایت بخشیده بود.

mehraboOon
11-19-2011, 01:42 AM
فصل 32

- اما خبر خاصی ندارم . ببینم داشتید می آمدید خانه ی ما ؟ حتما دیدن آقاجان !
- بله آمده بودم سری به حاجی بزنم و درضمن شما را ببینم. پنجشنبه همگی منزل من دعوت هستید . امیدوارم تو هم بیایی .
- چه خوب !٬ اگر پدر پذیرفت من هم می آیم . اما به چه مناسب دعوت کرده اید ؟
- هیچی فقط خیلی وقت است که دوستان دور هم جمع نشده ایم . خیلی مایلم پدرت را بار دیگر در کنار حسن خان و آصف خان و دایی جمشید ببینم . اشکالی دارد ؟
- نه حداقل به یک بار دیدن منزل شما می ارزد. اما این همه جمعیت را به تنهایی می خواهید پذیرایی کنید ؟
- بله من هیشه این کار را به تنهایی ٬ البته با کمک مستخدم پیر خانه ام ٬ انجام داده ام . فکر می کنی از پسش بر نمی آیم ؟
- چرا می توانید . زیرا مجردی باعث می شود به قول مهتا آدم فولاد آبداده شود .
- اما راست می گویی دیبا . تو هرگز کلبه ی درویشی مرا ندیده ای . پس اینبار بیا و از نزدیک زندگی مجردی را ببین .
- حتما.
- خب مقصدت کجاست ؟
از همین می ترسیدم . دلم نمی خواست ماکان بویی از رفتن من به منزل دایی خشایار ببرد٬ چون حتما از رفتنم برداشت خوبی نمی کرد . ضربان قلبم شدت گرفته بود . بلافاصله حرف را عوض کردم و با خنده گفتم : راستی پدرم پذیرفت در آموزشگاه ساحل شروع به تدریس کنم . من یک تشکر مدیون شما هستم . فکر نمی کردم به این زودی ها دنبال کار مرا بگیرید . از کی می توانم کار را شروع کنم ؟
ماکان نگاهی به چهره ام انداخت : تشکر لازم نیست . اما در مورد زمان شروع تدریس شنبه می آیم دنبالت . قبل از شروع تدریس باید تو را با محیط کارت آشنا کنم . چطور است ؟ موافقی ؟
- بله سرهنگ . از لطف شما سپاسگزارم .
- خب دختر نگفتی کجا می روی ؟ مدتی است داریم بی هدف در خیابان ها گردش می کنیم .
دل به دریا زدم و با شرمندگی گفتم : منزل دایی خشایار .
برای لحظه ای سکوت کرد . بعد به شدت پا روی ترمز گذاشت . ماشین تکان شدیدی خورد و من از صندلی کنده شدم و سرم محکم به داشبورد اصابت کرد . روی برگرداندم و در چشمانش شراره های خشم را دیدم .
- دیبا تو آنجا چه کار داری ؟ لطفا بدون حاشیه برایم توضیح بده .
از ترس قالب تهی کردم . چرا فکر می کردم این مسئله به او مربوط می شود و یا او شریک تصمیم های من است . با لکنت گفتم : دیدن زن دایی ام می روم .
ماکان خنده ای عصبی کرد و گفت : دروغ نگو . می روی زن دایی ات را ببینی یا احمدخان پشیمان را ؟
- این چه حرفی است می زنید ٬ ماکان ؟ لزومی ندارد که به شما دروغ بگویم . اولا این که احمد را ببینم یا نه بسته به تصمیم خودم است و کسی حق دخالت ندارد . بعد هم من با احمد کاری ندارم و او هم تهران نیست . من به خواهش و اصرار پدر و مادرم به دیدار مادرش می روم . به خاطر رضای خدا . من آنها را خیلی وقت است بخشیده ام . می روم تا مادرش را که در بستر مرگ افتاده است حلال کنم چون این خواست انها بود اگر هم مرا نمی رسانید پیاده می شوم و ماشینی کرایه می کنم . اصلا دلم نمی خواهید من را توبیخ کنید . درضمن اگر احمد از پشیمانی هم بمیرد من دیگر فردی نیستم که پیش او بروم .
ماکان سرش را از روی فرمان بلند کرد : مرا ببخش . نگران توام . نمی خواهم دوباره فریبش را بخوری . شاید مریضی بهانه باشد . می خواهند تو را با او رو به رو کنند تا بلکه دوباره به زندگی ات رجوع کنی .
- نه ماکان خان . اشتباه می کنید . زن دایی مدتی است بیماری سل گرفته است . درضمن احمد زن دارد و من هیچ وقت در هیچ شرایطی دوباره همسر او نمی شوم زیرا دیگر قصد ازدواج ندارم . خیالتان راحت باشد . حالا لطفا مرا به مقصدم برسانید . خیلی دیر شده .
ماشین به راه افتاد . در تمام طول مسیر تا جلوی در خانه ی دایی هر دو ساکت بودیم .
- دیبا خیلی طول می کشد ؟
- نه .
- خب پس من منتظرت می مانم تا دوباره تو را به خانه برسانم .
- نه اصلا نمی خواهم شما را معطل خود کنم . شاید دو ساعتی طول کشید . آن وقت چه می کنید .
- مهم نیست . من نگران توام. ده ساعت هم زمان ببرد منتظرت می مانم .
جلوی در از اتومبیل پیاده شدم و ماکان کمی آنطرف تر جلوی منزلی قدیم ماشین را نگه داشت . تا زمانی که در را بستم در چشمانش نگرانی را به خوبی می دیدم . با این که تازگی ها بیشتر از قبل دوستش داشتم این دلیل نمی شد که نظر خود را به من تحمیل کند .
صغری مستخدم پیر خانه در را گشود . از دیدنم دهانش نیمه باز ماند . اما بلافاصله خود را جمع و جور کرد . بفرمایید تو خانم جان چه عجب ! دلم برایتان تنگ شده بود .
- آمده ام دیدن زن دایی . خبر بدهید دیبا آمده است .
- باشد خانم جان . شما بفرمایید به مهمانخانه . الان خبرشان می کنم .
از سنگفرش های باغ گذشتم و پا به درون عمارت گذاشتم . برای لحظه ای به روز های گذشته برگشتم . زمانی که با احمد کنار استخر می نشستیم و به فواره های سر به آسمان کشیده می نگریستیم . قهر می کردم و دوباره پشیمان از رفتارش عذر خواهی می کرد . بچگی مان ٬ ازدواجمان ٬ طلاقمان ٬ مثل فیلم سینمایی از جلوی چشمانم عبور می کرد . خدایا به دادم برس و بگذار آرامشم را حفط کنم .به من جرات بده تا هیولای خشم را در خودم بکشم .
مستخدم جوان که به چشمم نا آشنا بود ٬ چای آورد . منتظر اجازه ی ورود به اتاق مهوش شدم . صدای خنده ی کودکی به گوشم رسید . پسر زیبا و بلند قد . جلو آمد و سلام کرد . صورتش را بوسیدم .
- پرسید ؟ شما کی هستید ؟
- من دیبا هستم .
- من هم محمد هستم .
- آه بله محمد پسر صنوبر .
- بله شما هم باید زن دایی دیبای من باشید . مامان بزرگ خیلی اسم شما رو برده .
کودک را در آغوش کشیدم . چقدر شبیه احمد بود .
- محمد چه خوب مرا شناختی .
- بله حتی می دانم شما دختر عمه ی مامانم هستید . اما چه اسم قشنگی دارید ٬ دیبا!
هنوز دست های کودک در دستم بود که صدای گام های مردانه ای مرا به خود آورد . برای یک لحظه قلبم فرو ریخت . خدای من نکند احمد باشد . سر برگرداندم . با دیدن دایی که روی آخرین پلکان ایستاده بود ٬ نفس راحتی کشیدم . از جا برخاستم . جلو آمد و یکدیگر را در آغوش کشیدیم . بدون هیچ کلامی مدتی در آغوش هم گریستیم . دایی مرا از خود جدا کرد و صورتم را بوسید .
- خب کردی دایی جان ٬ که به دیدار من امدی . الهی دایی به قربانت شود . دختر گلم تو چه با گذشتی . دایی از رویت شرمنده است . می دانم پسرمان لیاقت تو را نداشت . ما را ببخش . خدا احمد را لعنت کند که ما را پیش فامیل شرمنده کرد .
- نه دایی جان قسمت این بوده است . حرفش را نزنید . من همه را بخشیده ام . حتی احمد را . او روزی همسر من بوده اما حالا پسر دایی من است . کینه ای از او به دل ندارم .
دایی دوباره مرا در آغوش گرفت : بیا عزیزم زن دایی ات منتظرت است . ببخش دیبا جان نتوانست به دیدارت بیاید . نا خوش است . یک سالی می شود که سل دارد . دکتر ها جوابش کرده اند . قبل از طلاق تو مریض شد و حالا روز به روز حالش بد تر می شود .
در اتاق را زدیم . صدایی ضعیف همراه با سرفه هایی پی در پی به گوش رسید : بفرما دیبا جان منتظرت بودم .
وارد اتاق شدم . وای خدای من ! این کیست که در بستر بیماری افتاده است ؟ نه باور نمی کنم ! مهوش سرحال و سفید و تپل ! زنی رنجور و سیاه و لاغر شده بود . رفتم کنارش نشستم . دستانش را در دست گرفتم .
- سلام زن دایی جان .
مهوش با چشمانی غم آلود سر برگرداند . : سلام عروس گلم خوش آمدی . هر کجا که باشی ٬ با هر کی غیر از احمد زندگی کنی ٬ باز هم عروس گل من هستی . ما قدر تو را ندانستیم .
اشک از چشمانم جاری شد . دایی خم شد و اشکانم را ستود : بس کن خانم . دیبا بعد از ۸ ماه به دیدارت امده است ناراحتش نکن .
- خشایار بگذار عروسم را ببینم . بگذار از این دختر حلالیت بطلبم . دلم می خواهد اشک بریزم تا بداند پشیمانم . دلم پر از درد است . دیبا جان پسرم سر تو زن گرفت . به تشویق من این کار را کرد . نمی دانستم چه می کنم . حس حسادت در دلم ریشه دوانده بود و وجدانم را زنگار کرده بود . مادر ٬ بچه را بهانه کردم تا تو را که او را غصب کرده بودی بیازارم . آخر از اول هم به اصرار احمد به خواستگاری ات آمدم . من دختر خواهرم را در نظر گرفته بودم . اما انها ما را جواب کردند . احمد وقتی این را فهمید با خیال راحت پیش من اعتراف کرد که تو را دوست دارد .شاید خودش به تو نگفته باشد اما عامل اصلی وصلت شما علاقه احمد بود . مادرجان ببین چه راحت اعتراف می کنم . اما چه سود زمانی به خود آمدم که پنجه های مرگ گلویم را می فشارد . حالا شجاعت پیدا کرده ام . مادر مرا حلال کن . از سر بی سوادی چنین کردم . تو را بدبخت کردم و احمد را سوزاندم . وادارش کردم زن بگیرد . او هم زنی گرفت که دو بچه دارد و تا آن زمان سه بار شوهر کرده بود . نمی دانستم احمد بیوه ای را گرفته است . زمانی فهمیدم که دیر شده بود و پسر یوغ اسارت را به گردنش افکنده بود . دار و ندارش را به نام زنش کرد ٬ به ما پشت نمود و به تحریک زنش مرا از خانه بیرون کرد . آن موقع فهمیدم که چه بر سر زندگی تو و احمد آورده ام . اما دیر شده بود . تو رفته بودی و از همه مهم تر احمد نابود شده بود . و من در چنگ مرگ افتاده بودم . احمد دلم را سوزاند . او را از خود راندم . نمی دانی چقدر دوستش دارم دلتنگش هستم . اما به خاطر تو او را نمی بخشم . نمی خواهم ببینمش تا انتقام تو گرفته شود . مادر جان می خواهم با حسرت دیدارش از دنیا بروم و بفهمم چقدر برای تو سخت بود حسرت شوهر خوب داشتن را . من تو را عذاب داده و مستحق عذاب هستم .
از گریه اش به گریه افتادم . دلم برایش سوخت . او بیچاره ای بود که در اعماق جهل و نادانی غوطه می خورد . صورتش را بوسیدم . اشک هایش را پاک کردم و به او گفتم : مادر من شما و احمد را بخشیده ام . لازم نیست خود را به زجر دروی مبتلا سازید . شما حق دارید او را ببینید . بگویید بیاید دیدنتان . دلم نمی آید زبانم لال در حسرت دیدارش بمانید . اگر چنین شود تا عمر دارم خود را نمی بخشم . از شما راضی ام . خدا از شما راضی باشد .
زن دایی لبخند زد و گفت : متشکرم فرشته ی مهربان . و باز شروع به سرفه های پی در پی کرد .
بلند شدم و از وی خداحافظی نمودم . از اتاق خارج شدم و با چشمانی اشک آلود منزل دایی را ترک کردم . دم رفتن قول دادم هفته ای یکی دو روز به آنها سر بزنم مشروط بر این که احمد نباشد .
ماکان دو ساعتی می شد که انتظار مرا می کشید . با دیدنم اتومبیل را روشن کرد . سوار شدم .
با دست چانه ام را بالا گرفت :دیبا جان گریه کرده ای ؟
- نه .
- اتفاقی افتاده است ؟
سکوت کردم .
- چرا حرف نمی زنی ؟ چه شده ؟
- به حال و روز خودم اشک می ریختم . به تنهایی ام . به سرنوشت شومم . و بعد دوباره گریه سر دادم .
ماکان توقف کرد . دستی به سرم کشید : دیبا بس است . با گذشته خداحافظی کن . گریه را بس کن .
دوباره سکوت کردم . عطر نفس هایش فضای ماشین را پر کرده بود . همان عطری که هیچگاه از خاطرم نمی رفت . در سکوت به سمت خانه رفتیم . هر دو وارد حیاط شدیم . ماکان سراغ پدر رفت و من بعد از این که ماجرا را برای مادر شرح دادم به اتاقم پناه بردم و ساعتی گریستم .
سر میز ناهار پدر در حالی که لیوان آبی برای خورد می ریخت رو به جمع گفت : پنجشنبه قرار گذاشتیم که ما و جمشید خان همراه خانواده ی حسن خان و جمعی دیگر از دوستان به منزل سرهنگ برویم . تو موافقی اختر خانم ؟
- من حرفی ندارم . اما او مرد مجردی است . چگونه می تواند این تهیه و تدارک ببیند ؟
پدر خندید : خب خدمتکار دارد . اختر جان خودت را ناراحت نکن . همه فامیل هستیم . غریبه که بین ما نیست . تو را به خدا انقدر بهانه نیاور

mehraboOon
11-19-2011, 01:43 AM
فصل33

شبی مهتا به همراه ناصرخان به خانه ما آمد . همگی در ایوان مشغول صرف میوه و بودیم که مهتا رو به من کرد و گفت : می دانی احمد هم به دیدار زن دایی آمده ؟ الان دو روزی است که تهران است و فردا هم عازم نیشابور می شود . ناصر احمد را دیده . می گوید خیلی پیر و شکسته شده و خیلی هم پشیمان است . حال تو را پرسیده بود . ناصر هم در جوابش گفته بود به او مربوط نمی شود و دیگر حق ندارد نام تو را بر زبان بیاورد .
از حرف مهتا غمگین شدم . هنوز خاطرات شوم با او بودن عذابم می داد و غم گذشته ام بر زندگی ام سایه افکنده بود . سکوت کردم و هیچ نگفتم.

****************************

عصر پنجشنبه همگی حاضر شدیم که به منزل ماکان برویم . داشتیم از در بیرون می رفتیم که تلفن زنگ زد . پدر را می خواستند . آقاجان گوشی را گرفت و مشغول صحبت شد . در چهره اش غمی نمایان گشت که نمی شد آن را به حساب مسئله ای جزئی گذاشت . گوشی را قطع کرد و بلافاصله شماره ای گرفت . طرف صحبتش ماکان بود . برنامه ی مهمانی لغو شد. من و مادر هر دو بهت زده بودیم : آخر چه شده بهادرخان ؟
پدر سرش را به زیر انداخت : مهوش یک ساعت پیش تمام کرد .
مادر به صورتش کوفت و من با چشمانی اشک آلود او را در آغوش گرفتم : مادر بس کن . این همه تنش برای قلبت خوب نیست .
پدر متاثر گفت : عجب دنیای بی وفایی است .
به صندوقخانه رفتیم و لباس ساده ای به تن کردیم . مادر در جستجوی چیزی بود. لباس ها را با حالتی عصبی زیر و رو می کرد .
- چه می خواهید مادرجان ؟
- نمی دانم کفنم را کجا گذاشته ام . دوست دارم آن را به مهوش بدهم . قسمت او شد ثواب دارد .
بالاخره کفن پیدا شد و ما عزم رفتن نمودیم . قبل از خروجمان مهتا با چهره ای اشک آلود وارد شد . انگار قبل از ما با خبر شده بود .
ناصر رو به ما کرد و گفت : عجله کنید صنوبر و سروناز دست تنها هستند . جنازه هنوز در خانه است . منتظرند تا احمد برسد . فردا دم غروب دفنش می کنند .
مهتا در حالی که پریا و رضا را به دایه می سپرد هر دو را بوسید و گفت : دایه جان ٬ جان تو و جان بچه هایم . حواست جمع باشد . مواظب باش رضا لب حوض نرود . دیگر این که چند روز مزاحم شما هستیم .
دایه گفت : مثل این که فراموش کردی من تو و دیبا را بزرگ کرده ام .
همگی به سوی خانه ی دایی خشایار به راه افتادیم صدای شیون دختر دایی ها تا در عمارت به گوش می رسید . همه در حال رفت و آمد بودند . اتاق ها را جمع و جور می کردند و بر سر می کوبیدند . وارد سالن اصلی شدیم . دایی روی مبل نشسته بود و آهسته اشک می ریخت . خاله ملوک زود تر از ما رسیده بود . دو خواهر هم دیگر را در آغوش کشیدند و گریستند . دایی بلند شد و با پدر و ناصرخان دست داد و بعد در آغوش مادر گریست . همه یک صدا گریه می کردیم . ناگهان کلفت پیر خانه گفت : سروناز خانم غش کردند . شما را به خدا بیایید آرامش کنید .
من و مهتا با عجله به اتاق طبقه ی بالا رفتیم . سروناز در حالی که جنازه ی مادرش را در آغوش داشت در حالت نیمه بی هوشی به سر می برد . صنوبر صورتش را می خراشید و مویه می کرد . یک بند در ناله هایش مادرش را صدا می زد . جلو رفتم و به کمک مهتا سروناز را که پا به ماه بود از بالین مادرش جدا ساختم . مثل کودکی در آغوشم اشک می ریخت و زیر لب می گفت : از وقتی که تو به دیدنش آمدی کمی آرام تر شد . مثل این که وجدانش آسوده شد . با خیال راحت جان داد .
- دیبا جان لطف کردی به دیدارش آمدی . این محبت تو را هرگز فراموش نمی کنم .
دختر دایی هایم را در آغوش گرفتم . هر سه اشک ریختیم . مادر و خاله ملوک وارد شدند . مادر گفت : بچه ها بیایید بیرون . گناه دارد بالا سر مرده اشک بریزید . درست است مهوش جوان بود اما راحت شد .
خاله ملوک گفت : خواهر جگرش را احمد خون کرد . اما زود با اشاره ی مادر ساکت شد . من صنوبر و سروناز را به دست صغری دادم :برو صغری خانم ٬ برو کمک کن لباس عزا بپوشند . نگذار اشک بریزند . مخصوصا سروناز که برای بچه اش ضرر دارد . جوشانده ای دم کن و بده بخورند .
کم کم دایی جمشید و خانواده اش همراه حسن خان و همسرش پیدا شدند . با ورود هر یک از مهمان ها سروناز و صنوبر بنای گریه می گذاشتند . کم کم دوست و آشنا همگی به خانه ی آنها سرازیر شدند .دایی دستور داد تا به مقدار زیادی یخ جمع کنند و جنازه را تا فردا بعد از ظهر در یخ بخوابانند تا پسرش از نیشابور بیاید ٬ کار دفن متوقف می شد .
نمی دانم چرا من نیز از ته دل اشک می ریختم . انگار مرگ زن دایی بهانه ای برای دمل های چرکی قلبم شده بود م که سرباز کند و با اشک هایم بیرون بریزد . آن قدر گریستم که جلوی چشمانم تاریک شد و دیگر هیچ نفهمیدم . وقتی چشم گشودم ٬ خودم را در آغوش قائقه یافتم . در حالی که شانه هایم را می مالید خود نیز اشک می ریخت .
شب فرا رسید خانه در سکوتی عجیب فرو رفته بود . گاهی صدای شیونی آن را در هم می شکست که آن هم به زودی قطع می شد .
صبح روز بعد عزاداری دوباره آغاز شد . پذیرایی از مهمان ها به عهده ی من و مهتا بود . سروناز و صنوبر حتی حال حرف زدن را هم نداشتند . دائما گریه می کردند . دایه مدام جوشانده ای به خورد سروناز می داد و می گفت : بخور مادر . حرص نزن برای بچه ات ضرر دارد . به حال آن بیچاره رحم کن .
دم عصر بود که خبر دادند احمد وارد شده است . از شنیدن نام او احساس بدی به من دست داد . دلم نمی خواست هرگز با او رو به رو شوم . به آرامی به یکی از اتاق ها رفتم . به طوری که هیچ کس متوجه ی غیبتم نشود .
ناگهان صدای گریه ی خواهرانش به اوج رسید : داداش دیدی مادرمان را از دست دادیم ؟
چقدر از این مرد که روزگارم را سیاه کرده بود بیزار بودم . دعا می کردم در تمام مدت اقامتش با او رو به رو نشوم . نگاهی به آینه ی رو به رو افکندم . چشمانم پف آلود شده بود .
صدای دایی جمشید را شنیدم که می گفت : گریه بس است . باید راهی قبرستان شویم . مرده را باید دفن کرد . و خطاب به احمد افزود : بس کن تو مرد هستی باید خواهرانت را دلداری بدهی . حالا که مادرتان رفته باید بیشتر به انها برسی .
در همین اثنا صدای مادر بلند شد که به مهتا می گفت : برو بگو دیبا بیاید . می خواهیم به قبرستان برویم .
مهتا بعد از مدتی جستجو در اتاق را باز کرد و گفت : تو اینجایی ؟ بیا می خواهیم به قبرستان برویم . مادر منتظر است . زمان تشییع جنازه رسیده .
- نمی آیم می خواهم قدری استراحت کنم . شما بروید . من به کارهای خانه رسیدگی می کنم .
- چرا ؟ دایی جان از دستت دلخور می شود .
- توی این شلوغی دایی جان کجا حواسش به من است ؟ بعد هم اصلا دلم نمی خواهد ان مرد را ببینم . بقعدش هم اصلا دلم نمی خواد آن مرد را ببینم .
- دیبا چرا نمی پذیری ؟ همه چیز به پایان رسیده است . تو نباید از واقعیت فرار کنی . شاید روز بلاجبار با او رو به رو شوی . آن وقت چه ؟
- نه هزگر این اتفاق نمی افتد .
- فکر می کنی . بالاخره او پسر دایی ماست .
- خب مهتا از این حرف ها بگذریم بگو ببینم تنهاست ؟
- نه همراه زنش است .
- زنش چطور است ؟
مهتا به حالت مسخره ای خندید : مثل صغری کلفت دایی جان . به خدا مهوش حق داشت اجازه ندهد این زن به خانه ی انها بیاید . ندیدی وقتی جلو آمد تا صنوبر و سروناز را در آغوش بگیرد چطور با دوری و اخم انها رو به رو شد . به طوری که احمد با تشر به زنش گفت برود یک گوشه بیاستد . زنک تازه به دوران رسیده مانند کولی ها تا آرنجش را پر از النگوی طلا کرده است . فکر می کنم خود احمد هم از وجود او عارش می آید . اما دیگر نمی تواند سرناسازگاری بگذارد . هیچ کس به او روی خوش نشان نداد . چادر گلدار سفید به سر داشت که لباس زیر چادرش قرمز بود . خنده دار تر از همه خاله ملوک بود که توی این گیر و دار با صدا بلند گفت : مگر لباس مناسب نداشتی که این طوری آمدی مجلس عزای مادر شوهرت ؟
- حق احمد . خلایق هرچه لایق . باید چنین زنی گیرش می امد . دلم خنک شد .
مهتا دوباره اصرار کرد که همراه انها بروم اما من از رفتن خوداری کردم . اندکی بعد خانه در سکوت فرو رفت . فقط صدای پای خدمه به گوش می رسید . سرم را به دیوار تکیه دادم و چادرم را روی صورتم کشیدم . از دیشب تا اون موقع یک لحظه هم استراحت نکرده بودم . چشم هایم را برنهادم .
نمی دانم چقدر طول کشید که با صدای ورود شخصی پلک گشودم .
- ببخشید خانم می توانم قدری استراحت کنم ؟
- بله راحت باشید .
زن چادرش را روی پا هایش انداخت . خدای من چقدر چهره اش آشنا بود . اما هرچه به مغزم فشار اوردم به یاد نیاوردم که او را کجا دیده ام .
زن به بالشی تکیه داد و چشم هایش را بر هم نهاد . بعد دوباره لب به سخن گشود : چقدر هوا گرم است . فکر نمی کردم هوای تهران انقدر گرم باشد .
گفته اش را تصدیق کردم .
- شما تشییع جنازه نرفتید ؟
- نه خیلی خسته بودم . انگار شما هم خسته اید ؟
- بله ما راه زیادی را امده ایم و من لباس مناسبی نداشتم . یعنی انقدر با عجله امدیم که فکرم به لباس نرفت . آخر مراسم مادر شوهرم است .
چند لحظه مفهوم حرف را درک نکردم : مادر شوهرتان ؟
- بله مادر شوهرم .
- یعنی شما زن احمد هستید ؟
- بله . شما چکاره ی خانواده ی زرین می شوید ؟
با عصبانیت گفتم : من دیبا ٬ دختر عمه ی شوهرتان هستم .
با نگاهی متعجب مرا برانداز کرد و زیر لب گفت : دیبا ... دیبا ... زن سابق احمد . بعد از جا برخاست و با نگاهی تنفربار از اتاق خارج شد و مرا در حیرت و تعجب تنها گذاشت .
مهتا راست می گفت . وی زنی بی فرهنگ بود که حس حسادتش او را به سر حد جنون کشانده بود . از چشمانش شراره های خشم ساطع می شد . ناگهان به یاد اوردم او همان زنی است که عکسش را در نیشابور در گنجه اتاق خواب مهمان پیدا کرده بودم .
شب فر ارسید همه ی مهمان ها برای صرف شام به خانه ی دایی آمدند . میز ها را در حیاط چیده بودیم و مهمان ها مشغول صرف شام بودند. از دور احمد را دیدم . برای لحظه ای نگاهمان در هم گره خورد . با علامت تنفر از وی روی برگرداندم .
تا ۳ روز پس از مرگ مهوش دائم در خانه ی دایی بودیم و در اداره ی امور به آنها کمک می کردیم . بعد از شب سوم همگی همراه ماکان به منزل ما رفتیم . قبل از خروج از خانه دایی خشایار باری دیگر مرا در آغوش گرفت و صورتم را بوسید . احمد را از دور دیدم . در ان چند روز هیچ کلامی بین ما رفت و امد نشده بود . زمانی که در ماشین ماکان قرار گرفتیم با خشم ما را می نگریست

mehraboOon
11-19-2011, 01:44 AM
فصل 34

چند روز بعد از مراسم چهلم مهوش سروناز وضع حمل کرد . طفلی اولین بچه اش را بدون این که مادرش کنارش باشد به دنیا آورد . اما مادر و طاهره خانم دائما بالای سرش بودند . خدا دختری زیبا و ظریف به آنها عطا فرمود که اسمش را به یاد مادرش مهوش گذاشتند .
چند روز بعد من به همراه ماکان به آموزشگاه ساحل رفتم . اتاق های ساده با نیمکت های چوبی و تخته سیاه هایی که وسط کلاس نصب شده بود و میز و صندلی اش در گوشه ی اتاق پشت به پنجره که مخصوص آموزگار بود . در انجا با دو همکارم آشنا شدم . یکی از آنها زنی به نام نیره آویش بود که حدودا ۳۵ سال سن داشت و دیگری مردی مسن به نام آقا ی سعدی . از بدو ورود با هر دو گرم گرفتم و شروع به صحبت در مورد تدریس کردم . کلاس ها تمام هفته ام را پر می کرد . قرار شد از شنبه ی هفته ی آینده شروع به کار کنم .
صبح شنبه خیلی زود برخاستم . لباس پوشیدم و از پدر و مادر خداحافظی کردم . اتومبیلی کرایه کردم تا مرا سر چهار راه پلهوی رساند . بعد دوان دوان خود را به آموزشگاه رساندم . در اتاق دفتر را زدم . جوابی نشنیدم . به آرامی وارد شدم . کسی آنجا نبود . خدای من یعنی دیر رسیدم و همه سر کلاسند ؟
به سرعت خود را به کلاسم رساندم . در را باز کردم و هراسان داخل را نگاه کردم . چشمم به چند نفر دانشجوی پسر و دختر افتاد که در گوشه ای مشغول مطالعه ی روزنامه های صبح بودند . اما تعدادشان کمتر از ان بود که حدس می زدم . با ورود شتابزده ام همه به خنده افتادند . یکی از پسر ها به شوخی گفت : خیلی زود آمده ای کوچولو . هنوز استاد نداریم .
از حرفش همگی خندیدند . دختری که از همه دور تر نشسته بود به آرامی گفت : بیا اینجا پیش من بشین کلاس هنوز شروع نشده است .
به ساعتم نگاهی انداختم . خیلی زودتر از موعد رسیده بودم . ودانشجویان من را شاگردی تازه وارد به حساب آورده بودند. سلام کردم و به زبان فرانسوی عذر خواستم . همگی با دهانی نیمه باز من را برانداز کردند . بعد به آرامی به دفتر رفتم و گوشه ای نشستم .
اولین روز تدریسم برایم خاطره ای جالب به همراه آورد . یعنی رفتار من آنقدر عجولانه بود که سمت استادی ام را به زیر سوال می برد ؟ سعی کردم کمی جدی تر ولی مهربان و دلسوز رفتار کنم .
اندکی بعد در دفتر باز شد و مستخدم آموزشگاه وارد شد . با دیدنم مکثی کرد و گفت : خانم با کسی کار دارید ؟ می بینید که هنوز نیامده اند . اگر برای ثبت نام آمده اید یک شنبه ها بعد از ظهر صورت می گیرد .
با لبخندی در جوابش گفتم : نه پدرجان من برای تدریس آمده ام . پیرمرد با شرمساری سرش را به زیر انداخت و گفت : ببخشید به جا نیاوردم . اصلا این روز ها فکرم خراب است . درست می گویید . خانم آویش گفته بودند . سپس به صورتم زل زد و گفت : شما حتما خانم زندی هستید .
- بله درست است .
- من هم بابا رجب سرایدار اینجا هستم . الان همکارانتان می آیند . شما زود آمده اید هنوز ساعت ۸ نشده است . بشینید برایتان چای بیاورم .
- نه متشکرم . خورده ام .
- پس من می روم . اگر امری داشتید ٬ صدایم بزنید . آن طرف حیاط هستم .
- بروید من کاری ندارم منتظر می مانم تا همکارانم بیایند .
پیرمرد با اجازه خارج شد . دانشجویان کم کم می آمدند . در این فکر بودم که اولین روز تدریسم را چگونه آغاز کنم . کتابی را که قبلا از آقای سعدی گرفته بودم تا نگاهی به آن بیندازم ٬ در اوردم و به مطالعه پرداختم . پس از مدتی در دفتر باز شد و خانم آویش و پس از ان آقای سعدی وارد شدند . بعد از سلام و احوال پرسی هر دو از این که من زود به اموزشگاه امده بودم متعجب و خوشحال شدند . آقای سعدی گفت : من علاقه ی شما را به تدریس تحسین می کنم . معلوم می شود که می خواهید از دل و جان مایه بگذارید . ما قبل از شما چند نفر را برای تدریس ثبت نام کردیم اما آنها به انگیزه ی مادی امده بودند ونتوانستند خواسته ی ما را بر آورده کنند . سرسری از کار تدریس می گذشتند و اصلا به فکر بالا بردن سطح کلاس نبودند.
- امیدوارم من بتوانم رضایت شما را جلب کنم . من به پول تدریس احتیاجی ندارم و این کار را برای سرگرمی و بالا بردن سطح معلومات دانش پژوهان در نظر گرفته ام .
بابا رجب با چای وارد شد . اول سینی را به سمت من گرفت و بعد هم به خانم آویش و آقای سعیدی تعارف کرد . یک استکان دیگر در سینی باقی ماند . آقای سعیدی با خنده گفت : بابا رجب باز اشتباه کردی . یکی استکان زیادی آوردی . تا دیروز سه تا استکان چای می ریختی حالا ۴ تا . پس کی می خواهی به نبود آقای پژوهش عادت کنی ؟
بابا رجب سرش را جنباند و گفت : این روز ها کم حواس شده ام . هنوز به نبود آقای پژوهش عادت نکرده ام . به خدا تقصیری ندارم . بعد با شرمساری خارج شد .
- مگر شما چند نفرید که اینجا تدریس می کنید ؟
خانم آویش گفت : این آموزشگاه خصوصی است . مدیر اینجا آقای فرزین پژوهش است . الان یک ماهی می شود که برای دیدار از خانواده به فرانسه رفته اند و تا دو ماه دیگر باز می گردند . یعنی حالا با شما ۴ نفر هستیم . آقای پژوهش تدریس کلاس آخر را به عهده دارند . به عبارتی آخرین مرحله ی تکمیلی زبان فرانسوی را . با نبود ایشان این کلاس در آخر مرداد شروع می شود و فعلا دانشجویان دوره آخرمان در تعطیلات به سر می برند .
بعد از خوردن چای هر سه برخاستیم تا به کلاس هایمان برویم . موقع خروج آقای سعدی گفت : اجازه دهید من شما را به کلاستان معرفی کنم تا شاگرد ها شما را بهتر بشناسند .
به سرعت گفتم : متشکرم .دوست دارم در اولین روز تدریس ٬ خودم را آزمایش کنم و ببینم می توانم نظم و آرامش را در کلاسم حکم فرما کنم یا نه .
خانم اویش نظر مرا پسندید و آقای سعدی گفت : این هم پیشنهاد خوبی است . بگذارید خانم زندی خودشان اولین روز تدریس را تجربه کنند .
از هم جدا شدیم و هر یک به سمت کلاس هایمان حرکت کردیم . من در کلاس را گشودم . پسر ها مشغول سر به سر گذاشتن با یکدیگر بودند و دختر ها هم با هم با صدای بلند حرف می زدند . یکی از پسر ها با ورود من موشکی را که با کاغذ درست کرده بود به سمتم پرتاب کرد و با صدای بلند گفت : این هم یک دختر خانم جدید. ورودتان را تبریک می گویم ٬ مادمازل . امیدوارم شما قصد درس خواندن داشته باشید ٬ نه مثل این خانم ها این جا سالن را آشپزی و خانه داری کنید .
همگی زدند زیر خنده . اما من قیافه ای جدی به خود گرفتم . همه با چشمانی متعجب مرا می نگریستند . همان دختری که صبح از من خواسته بود کنارش بشینم بلند شد و با کمال ادب رو به رویم ایستاد : من زیبا هستم . امیدوارم دوستان خوبی برای هم باشیم . اگر دلت می خواهد بیا کنار من بشین . می دانم امروز روز اولت است . ما یک ساعت دیگر با آقای سعدی درس داریم . الان ایشان عهده دار کلاس سومی ها هستند .
با لبخند گفتم : از امروز تدریس این کلاس به عهده ی من است .
ناگهان سکوتی همراه با پچ پچ در فضا حاکم شد . زیبا سرجایش نشست و من به آرامی روی سکوی کنار تخته سیاه ایستادم .
- خانم ها ٬ آقایان ٬ سلام . من دیبا زندی هستم . از امروز کار تدریس این کلاس به عهده ی من است . امیدوارم بتوانیم این ترم را به خوبی در کنار هم طی کنیم .
بعد از اتمام حرفم یکباره صدای شلیک خنده ای به هوا برخاست . همان پسری بود که از صبح تا حالا چندین بار مزه پردانده بود . ناگهان با چهره ای خشمگین به صورتش نگاه کردم : بلند شو .
پسرک ایستاد . انگار از کارش سرفراز بود . نگاهی شیطنت بار به دوستانش افکند و بعد مستقیم در چشمان من خیره شد .
- اسمت چیست ؟
سکوت کرد .
دوباره پرسیدم : اسمت چیست ؟
با لودگی گفت : داریوش افضل .
- خب جناب افضل اگر قصدت بر هم از آرامش کلاس است ٬ می توانی همین الان اینجا را ترک کنی . اما اگر نه ٬ تا این ساعت حضور مرا درک نکرده ای و قصدی از مسخره بازی هایت نداشته ای ٬ بشین و به درس گوش کن . در غیر این صورت ناچارم تو را مثل یک بچه ی بی ادب از کلاس اخراج کنم . خب نظرت چیست ؟
پسرک چیزی نگفت و آرام سر جایش نشست .
این درس خوبی برای او و عده ای شد که آن جا را با مراکز عیش و نوش عوضی گرفته بودند.
دخترکی که بعدا فهمیدم نامش افسانه است ٬ دفتری از کشوی میزش در آورد : خانم زندی این هم دفترچه آمار بچه هاست . من به همراه خود به خانه می برمش . روز های قبل حضور غیاب بچه ها به عهده ی من بود . اما فکر می کنم شما آن را بخواهید .
با تشکر دفتر را از افسانه گرفتم و اسامی بچه ها را خواندم و با چهره ی تک تکشان آشنا شدم . بعد برخاستم و اولین قانون کلاسم را برایشان عنوان کردم .
- در کلاش من تمام مکالمه ها از بدو ورود تا زمان خروج از کلاس به زبان فرانسوی انجام می شود . ولو این که شما نتوانید خواسته تان را به طور صحیح بیان کنید .
همگی اعتراض کردند یکی گفت : شیوه ی تدریس آقای سعیدی غیر از این بود .
دیگری گفت : چه بد ! ما که نمی توانیم مثل شما فرانسوی حرف بزنیم .
میان حرفشان دویدم و گفتم : من به شیوه ی تدریس هیچ کس کار ندارم . این به نفع شماست . اگر می خواهید بهتر زبان بیاموزید ٬ اول باید با تلفظ کلمات و ادای جملات آشنا شوید . اگر محیط کلاس طوری باشد که تمام کلمات به زبان فرانسوی ادا شود ٬ شما کلماتی یاد می گیرید که در زندگی روزمره با انها سرو کار دارید و به راحتی زبان می اموزید .
روز اول کار من با شادی و علاقه به پایان رسید . وقتی برای خداحافظی به دفتر رفتم ٬ خانم آویش با خنده گفت : آفرین به این نظمی که امروز در کلاس شما به چشم می خورد . من صدای شما را در زمان تدریس و صحبت کردن با بچه ها شنیدم و از این سازمان دهی خشنودم . کاش آقای پژوهش هم بود و خودش به شما تبریک می گفت .
با تشکر از انها خداحافظی کردم . قبل از این که وسیله ای کرایه کنم ماشین ماکان جلو پایم ترمز کرد . با دیدنش لبخندی زدم و کنار دستش نشستم . ماکان با مهربانی جواب سلامم را داد : دیبا امروز چطور بود ؟ اولین روز تدریست به خوبی پایان یافت ؟
درحالی که صورتم را در آینه برانداز می کردم به حالت سپاسگزاری گفتم : بله سرهنگ متشکرم . واقعا روحیه ام عوض شده . اول می ترسیدم که زبان را به کلی فراموش کرده باشم ٬ اما وقتی اولین سطر کتاب را خواندم خیالم آسوده شد .
- خب موافقی مرا به یک نوشیدنی مهمان کنی ؟
با خنده گفتم : بله . به شرط این که سرقولتان باشید . شما مهمان منید . نبینم دست در جیب کنید .

*****************************

کم کم به محیط آموزشگاه عادت کردم . روز ها با شوق فراوان به سر کار می رفتم و زمان مراجعت بسیار سرحال بودم . همه از سرخوشی من خوشحال بودند. جان تازه ای گرفته بودم . آبی زیر پوستم دویده بود و رنگ و رویم تغییر کرده بود . تمام این ها را مدیون خانواده ام و ماکان بودم . همه دست در دست هم دادند و مرا از مرداب افسردگی نجات دادند .
اواخر سه ماه تحصیلی شاگردانم فرا رسیده بود و زمان امتحان ورود آنها به مرحله ی دیگر از تعلیم بود . بچه هایم قرار بود در کنار خانم آویش عزیز مرحله ی دوم را سپری کنند . همگی در تلاش بودند تا مرحله ی اول را به خوبی طی کنند . ما حالا دوستان خوبی برای یکدیگر شده بودیم . با این که تفاوت سنی زیادی با من نداشتند ٬ من هر کدام را کودکان خود می دیدم . همانطور که مادر به کودکش کمک می کند تا تک تک الفاظ را بیاموزد ٬ من هم لحظه به لحظه شاگردانم را از نظر فراگیری زبان قوی تر و غنی تر می نمودم و از جان و دل کمکشان می کردم تا موفق شوند .
روزی آقای سعدی سری به کلاسمان زد . کتابی با خود اورده بود که آن را به شاگرد میز اول داد : بخوانید لطفا هول نشوید . این کتاب در سطح دانش شماست . شاگردم با تسلط کامل سطور را به زبان فرنسوی قرائت کرد و بعد کتاب دست به دست چرخید و همگی صفحه ای از ان را با صدای بلند خواندند . چشمان آقای سعیدی از تعجب گرد شده بود . نفر اخر که خواند آقای سعیدی کتاب را از وی گرفت و با شادی مثل بچه ها کف زد و رو به من کرد و گفت : جای بسی تشکر است . من اصلا انتظار این همه پیشرفت را نداشتم .
روز امتحان آخر ترم هنگامی که به سوی دفتر می رفتم صدای مردی به گوشم رسید که با خانم آویش سخن می گفت . وقتی وارد شدم خانم اویش با دیدنم چهره اش از شادی باز شد . سلام کردم . نگاهم به پشت میز مدیر جلب شد . مردی با دیدنم از جا برخاست و با لبخندی پاسخ سلامم را داد . مردی جوان و خوش تیپ بود با چشمانی به رنگ آبی ٬ قدی بلند ٬ صورتی بسیار ظریف که بیشتر شبیه زن ها بود و موهایی روشن که روی هم رفته جذاب بود . حدس زدم اقای فرزین پژوهش ٬ ریاست اموزشگاه باشد .
خانم اویش جلو امد و با لبخندی به چهره ام گفت : معرفی می کنم ایشان آقای فرزین پژوهش ٬ ریاست محترم آموزشگاه ساحل هستند . و در حالی که به سمت آقای پژوهش نگاه می کرد گفت : ایشان هم خانم دیبا زندی ٬ همان استاد محترمی هستند که چند لحظه پیش در موردشان سخن می گفتم .
پس درست حدس زده بودم . او آقای پژوهش بود . با احترام سلام کردم . او دستم را به رسم ادب فشرد و از دیدنم ابراز خوشحالی نمود .
خانم اویش با خوشرویی گفت : چه خبر خانم زندی ؟ امتحان تمام شد ؟
- نه هنوز .
- پس شما چرا اینجا ...
- بله من کلاس را ترک کردم ! زیرا طاقت آن همه اضطراب را نداشتم . انگار نگرانی بچه ها به من هم منتقل شده بود . نمی خواستم با دلواپسی هایم روحیه ی انها را ضعیف کنم .
- چه خوب ٬ این هم یکی از دیگر از مسائل جالب تدریس شما٬ من می دانم با تلاشی که شما برای این بچه ها کردید ٬ حتما همگی در سطح خوبی قبول می شوند .
- امیدوارم .
آقای پژوهش با صدای بم مردانه اش گفت : من شیوه ی تدریس شما را می پسندم . شما درست با بچه ها رفتار می کنید . قبل از این که در اموزشگاه ما شروع به کار کنید ماکان عزیز تعریف استعداد های شما را پیش من کرده بود . شنیدم به موسیقی علاقه مند هستید و گاهی هم پیانو می نوازید . درست است ؟
- شما و سرهنگ لطف دارید بنده آنقدر ها هم استعداد ندارم .
- شکسته نفسی نکنید . راستی خانم زندی ٬ شما چند سال در فرانسه اقامت داشتید ؟
- من جز یک سفر چند روزه هرگز فرانسه نبودم .
- پس چطور بر این زبان این همه تسلط دارید ؟
- به کمک یکی از دوستانم که فرانسوی بود .
- آه چه جالب ! پس استعداد خوبی در یادگیری فرانسه دارید .

******************

امتحان به پایان رسید و تمام شاگردانم با نمراتی خوب قبول شدند . روز اخر بچه ها کیکی تهیه کردند و جشنی برپا کردیم .
همه ناراحت بودند که سه ماه در کلاس من نخواهند بود اما باز جای شکرش باقی بود که در همین آموزشگاه بودند و می توانستیم به راحتی همدیگر را ببینیم .
ترم جدید شروع شد . هفته ها می گذشت و کار من روز به روز بهتر از قبل می شد . تمام اوقاتم را صرف تدریس می نمودم و در عالمی دیگر سیر می کردم . ماکان اغلب روز ها مرا به خانه می رساند . روزی به دنبالم امد و پیشنهاد کرد کمی در جای دنج صحبت کنیم . پذیرفتم .
در رستوران رو به روی وی نشستم . موسیقی ملایمی در فضا طنین افکنده بود . من ان روز ها به هرچیزی فکر می کردم جز عشق و عاشقی . حتی ماکان هم برایم حکم یک برادر بزرگ تر را داشت . دیگر از سخن گفتن با وی در تنهایی شرمسار نبودم . حالا راحت تر از همیشه بودم و این راحتی باعث شده بود که هیچ احساسی در رابطه با عشق نداشته باشم . می دانستم عشق زمانی به سراغم می آید که از حرف های ماکان سرخ شوم و عرق شرم بر پیشانی ام بنشیند ٬ زمانی که طاقت نگاه های او را نداشته باشم . شاید وجود ماکان برایم عادت شده بود . شاید هم فاصله ای که در گذشته بینمان ایجاد شده بود مرا سرد کرده بود . اما هرچه بود احساس می کردم با بالا تر رفتن سنم دیگر ان بچه ی گذشته نیستم . حالا من به مرز سی و یک سالگی رسیده بودم و ماکان ۴۲ ساله بود .
ماکان دستی به موهایش کشید : دیبا می بینی چقدر سفیدی هایش زیاد شده ؟
- بله دارید پیر می شوید .
- اما خیلی زود است که ماکان از غم و غصه پیر شود . دلت برایم نمی سوزد ؟
با خنده گفتم : چرا می سوزد . اما چاره ای نیست . همه پیر می شوند .
- چرا . چاره دارد دیبا خانم .
- چه چاره ای ؟ حتما می خواهید رنگشان کنید .
- نه اصلا .
- پس چی ؟
- می دانی یکی از دلایل پیری زودرس مجردی است ؟
- خب بله .. بروید زن بگیرید .
- اِه ؟ راست می گویی ؟ زن بگیرم ؟ تو چرا شوهر نمی کنی ؟
- باز شروع کردید سرهنگ ؟ من یک بار تجربه کرده ام . حالا وضع من با قدیم فرق می کند . من از اول با ازدواج با احمد مخالف بودم اما پدر و مادرم مرا به زور به او دادند . حالا دیگر انها هیچ اصراری به این امر ندارند . چون ضربه ای که خورده ام انها را ترسانده است . پدرم راضی نیست دیگر مرا وادار به ازدواج کند .
- یعنی می گویی بهادرخان دلش نمی خواهد دختر کوچکش سرو سامان بگیرد ؟
- چرا ٬ البته ٬ اما من فعلا تصمیم ندارم .
- پس کی تصمیم می گیری ؟
- هنوز وقت زیاد است .
- اما نه برای من .
- چی برای شما ؟ من به شما چی کار دارم ؟ شما باید خیلی پیشتر از این ها سرو سامان می گرفتید . نگویید پاسوز من شده اید .
ماکان غذایش را نیمه کاره رها کرد : دیبا من تو را دوست دارم . فقط بگو کی می توانم جواب مثبت را بگیرم . آن وقت صد سال هم که شود صبر می کنم .
با حالت تمسخر گفتم : همان صد سال که گفتید صبر کنید .

mehraboOon
11-19-2011, 01:44 AM
فصل 35

وقتی به خانه رسیدم ، مادر از دیدارم لب به خنده گشود : دیر کردی دیبا جان.
- متاسفم مادر . ماکان برای صرف ناهار می دانم از دستم عصبانی شدید . اما عذر می خواهم.
- نه مادر ، این چه حرفی است ؟ ماکان به گردن تو حق دارد . هیچ اشکالی ندارد . امیدوارم خوش گذشته باشد . دلم می خواهد برایم بگویی چه کردید و چه گفتید ؟
- خوش گذشت مادر . اما مسئله ای نبود که بخواهم برای شما مطرح کنم . ماکان را که می شناسید ، با این که افسر است و اغلب افسران و نظامیان رفتاری خشک و رسمی دارند او بسیار شوخ و بذله گوست . اصلا به سنش نمی خورد 41 ساله باشد . اگرموهای سفیدش را رنگ می کرد همسن خودم به نظر می رسید.
مادر خندید : مادر موی سفید او از مجردی است . اگر زن و بچه داشت دلش گرم خانه اش می بود و مویش به این زودي ها سفید نمی شد . ببین آقاجانت با 68 سال سن هنوز موهایش آنقدر سفید نشده است.
- بله . ماشاالله آقاجان جوان تر از سن و سالش مانده است و این را مدیون همسر خوبش است.
- راستی دیبا شاگردانت امتحان دادند ؟
- بله مادر اما امتحانشان یک ماه پیش بود . چطور حالا یاد انها کرده اید ؟
- آخر عزیزم می بینم از هرچه غیر از درس و زبان فرانسه می پرسم باب میلت نیست و اصلا دوست نداری بشنوی . پس چه بهترکه حرفی دلخواه تو بزنم تا شاید جوابم را بدهی.
- چه می گویید مادر ؟ چرا با من این طور رفتار می کنید ؟
مادر در حالی که روی مبل می نشست اشک هایی را که من متوجه ی ریزششان نبودم با دستمالی ستود.
- وای مادرجان شما گریه می کنید ؟
- نه دخترم.
- چرا مادر . من خودم متوجه شدم . بگویید چرا ؟ اتفاقی افتاده ؟
- نه مادرجان چه اتفاقی ؟ فقط دلم گرفته.
- چرا ؟
- می دانی دخترم دلم می خواهد تو هم به سر خانه زندگی ات بروی و همسری شایسته داشته باشی مانند ماکان . اخر من هم مادر هستم . الان مدت ها می شود که از احمد جدا شده ای اما اصلا به فکر خودت نیستی . دیبا جان چرا جوانی ات را به هدرمی دهی ؟ من و پدرت تو را مجبور به ازدواج نمی کنیم . این بار حق انتخاب با توست . چرا داری ما و خودت را زجر می دهی ؟تو رو به خدا به فکر آرزو های ما هم باش . می خواهیم مثل مهتا باشی . ببین از اول عمرش با حرف ما مخالف نبود و چقدرزندگی اش آرام است.
- مادر ، می دانم من شما رو اذیت کردم اما سرنوشت من چنین رقم خورده بود . غصه نخورید . قول می دهم اگر مردی به خواستگاری ام آمد او را رد نکنم . اما به شرط این که با نازایی من بسازد.
با این حرفم گریه ی مادر به اوج رسید . آن روز ها وضع قلبش خراب بود و همه می ترسیدیم که خدای نکرده برایش اتفاقی پیش بیاید . بلافاصله از حرفم پشیمان شدم و با خنده گفتم : مادرجان گریه نکن . خودت هم می دانی که عیب از من نبوده ،وگرنه احمد تا حالا باید ده تا بچه داشته باشد.
مادرم مثل بچه ها بود،بهانه گیر و زود رنج . با کوچک ترین حرفی می گریست و بلافاصله با کوچکترین شوخی ای می خندید .
اشک هایش را پاک کرد و گفت : دختر دیگر به خودت وصله نچسبان.




بیشتر عصر ها مهتا به خانه مان می امد . ساعتی با هم می نشستیم و از هر دری سخن می گفتیم . بچه هایش دیگر بزرگ شده بودند و او باز حامله بود : خدایا مهتا چه خبر است ؟ رکورد می شکنی ؟
خندید و گفت : بچه شیرینی زندگی است . اگر ده تا هم باشد باز کم است . به خصوص که ناصرخان بچه دوست است . پریا هم دختر بزرگی شده می تواند بیشتر کمک حالم باشد . اما این دیگر آخری است.
من در پی عشقی در دلم بودم ، اما این روح سرخورده دوباره عاشق نمی شد . ماکان را دوست داشتم ، اما هنوز نامه ی آخرش سدی برای عشقمان بود . چرا و به چه دلیلی مرا ترک کرده بود و حالا با چه جسارتی می خواست او را مثل سابق دوست بدارم ؟



تازگی ها اتومبیلی خریده بودم . یک ماهی طول کشید تا راه افتادم حالا برای رفتن به آموزشگاه مدام دنبال وسیله نبودم .
دایه با خوشحالی گفته بود : الهی قربونت بشم دیبا جان ، یک روز مرا ببر قم . می خواهم حرف حضرت معصومه را زیارت کنم.
آن روز ها حال دایه هیچ خوب نبود . بسیار پیر و فرتوت شده بود و کمتر در میان جمع دیده می شد . همگی مان مراعات حالش را می کردیم و مادر نمی گذاشت مثل سابق مسئولیت بچه های مهتا را بر عهده بگیرد و در آشپزخانه کمک حال خدمه ی دیگر خانه شود . چشم هایش کم سو شده بود و در شب به راحتی نمی توانست ببیند.

روزی در دفتر آموزشگاه نشسته بودیم . خانم آویش هنوز نیامده بود و آقای سعیدی جلوی در مشغول گفتگو با شاگردانش بود . آقای پژوهش مثل همیشه پشت میز مدیریتش به صندلی تکیه داده بود . لباس اسپورتی به تن داشت که بسیار برازنده ی سن و سال و اندامش بود . من کتابی را که پیش رویم بود ورق می زدم و قلم را بین انگشتانم می فشردم . ناگهان شنیدم که مرا مورد خطاب قرار داد : خانم زندی من خیلی دوست دارم کمی با شما بیشتر آشنا شوم.
سر بلند کردم : در چه موردی علاقه دارید من را بیشتر بشناسید ؟
- شما شخصیت جالبی دارید . شهامت شما مثل مردان است . شما خیلی محکم ، در عین حال بسیار مهربانید . با این که مقداری اطلاعات در مورد خانواده ی شما از سرهنگ کسب کرده ام ، ایشان هیچ وقت در مورد خود شما سخنی به میان نیاورده اند.
- خب شاید لزومی نداشته.
- البته که داشته ، اما.....
ناگهان زنگ کلاس خورد . با اجازه ی او از دفتر خارج شدم . حرف هایش ناتمام ماند . لزومی نداشت که فکرم را مشغول اوکنم . به سرعت به کلاسم رفتم و درس را شروع کردم . وقتی زنگ پایان کلاس خورد ، پالتو پوستم را به تن کردم و به سمت اتومبیلم به راه افتادم . هرچه استرات زدم ماشین روشن نشد . حسابی برف باریده بود . چطور باید خود را به خانه می رساندم ؟ چند تا تاکسی آمدند اما یا پر بودند و یا مسیرشان جای دیگر بود . فکر کردم به تجارتخانه ی پدر زنگ بزنم تا ناصرخان را عقبم بفرستد . اما باز با خود اندیشیدم نباید مزاحم انها شوم . در همین فکر بودم که ناگهان ماشینی جلوی پایم ترمز کرد .
آقای پژوهش سرش را از ماشین بیرون آورد : خانم زندی ، سوارشید برسانمتان.
با عجله در صندلی کنار دستش نشستم.
- دیدم ماشینتان را گوشه ای پارک کرده اید . اتفاقی افتاده ؟
- بله ماشین خراب شده است . مانده بودم چطور به خانه برگردم . واقعا متشکرم.
- این چه حرفی است ؟ ماشین من در اختیار شماست . خوب شد متوجه ی شما شدم وگرنه حتما سرما می خوردید . هیچ دوست ندارم شما را در بستر بیماری ببینم.

از حرفش خنده ام گرفت . یقه ی پالتویم را بالا کشیدم . صحبت را به تدریس و کلاسم کشاندم اما او بسیار ماهرانه موضوع صحبت را عوض کرد.
- خانم زندی عزیز ، چند سوال از شما داشتم. وقت نشد در اموزشگاه مطرح کنم . امیدورام حمل بر فضولی بنده نکنید.

- نه خواهش می کنم.
- نمی دانستم چگونه مطرح کنم اما امروز می خواهم دل را به دریا بزنم و سوالی را که بیشتر فکرم را به خود مشغول کرده است ،عنوان کنم . امیدوارم مرا به خاطر جسارتم ببخشید . می خواستم بپرسم شما چرا تا کنون ازدواج نکرده اید و آیا تصمیم به زندگی زناشویی ندارید ؟
نمی خواستم دلیل این را که تا کنون تصمیم به ازدواج نکرده بودم و گذشته ی سراسر اندوهم را که به شکست در زندگی زناشویی ختم شده بود برایش عنوان کنم . چون لزومی نداشت سفره ی دلم را برای همکارم بگشایم . با ملایمت گفتم : هرکس هدفی در زندگی دارد . من هنوز شخص مورد نظرم را پیدا نکرده ام و دوست دارم بیشتر وقتم را صرف کمک به مردم و تدریس نمایم.
چهره اش از خنده باز شد : چه فکر خوبی ! کمک به مردم ، من هم موافقم . کمک کردن ، ان هم به قشر آسیب دیده ی جامعه،کار پسندیده ای است . اما برای شما حیف است که تنهایی را پیشه کرده اید . فکر کنم اگر این کمک کردن پشت گرمی
داشته باشید راحت تر است . درست نمی گویم ؟
- بله حق با شماست . اما پشتگرمی من پدرم است . او همیشه مرا در کار هایم تشویق می کند.
- چه جالب . پس پدرتان همونطور که سرهنگ از ایشان تعریف می کردند مرد جالبی هستند . امیدوارم بتوانم ایشان را ازنزدیک زیارت کنم.
خنده ای کردم و گفتم : هروقت دلتان بخواهد می توانید به منزل ما تشریف بیارید . در منزل ما به روی شما باز است.
چند خیابان را پشت سر گذاشتیم ، آقای پژوهش گفت : دیبا خانم ، می خواستم قبل از رساندن شما سری به محلی بزنم که درمسیر راهمان است اگر دیرتان می شود شما را اول برسانم . اما کارم دقیقه بیشتر طول نمی کشد.
- نه راحت باشید . وقت دارم . شما باید ببخشید که مزاحم شما شدم.
- نه این چه حرفی است که می زنید ؟ من که عرض کردم این اتومبیل متعلق به شماست.

جلوي عمارتی قدیمی توقف کرد . سر در عمارت تابلوی " خانه ی ایتام فرشته ها " نصب شده بود . او پیاده شد و در عمارت را کوفت. بعد از دقیقه ای مردی میان سال در را گشود و با دیدن او لبش به خنده باز شد:خوش امدید جناب پژوهش بفرمایید تو.

- نه متشکرم . امروز وقت کافی ندارم . بعد دست در جیب برد و دسته ای پول به مرد داد و افزود : بچه ها چطورند ؟ همه خوبند؟
مرد در حالی که بسته ی پول را در دستش می فشرد گفت : البته آقا . به لطف و عنایت شما همه خوبند.
- بگو ببینم سلیمان ، نفت و لباس گرم رسید ؟
- بله آقا . خدا پدرتان را سالم نگه دارد . دل این بچه ها را شاد کردید.
- خب من می روم . یک شنبه سری به بچه ها می زنم.
- یعنی ما تا یک شنبه چشم به راهتان هستیم ؟
- خدا را چه دیدید، شاید فردا توانستم بیایم.
بعد به طرف ماشین امد و سوار شد : خب خانم زندی امیدوارم مرا ببخشید . مسیر شما کدام طرف است ؟
نشانی را به او دادم و ماشین به حرکت در امد:اینجا کجا بود که توقف کردید ؟
اینجا خانه ی قدیمی پدرم است که قبل از رفتنشان به فرانسه آنجا را وقف بی سرپرستان کرده است . عده ای کودک یتیم وبی خانواده در آن به سر می برند . من هفته ای یک بار سری به انجا می زنم و کمکی به بچه ها می کنم.
- من هم می توانم بچه ها را ببینم.
- البته که می توانید . هر زمانی که دلتان بخواهد.
- می توانم به انها کمکی بکنم ؟
- بله . خیلی هم خوشحال می شویم که کمک کننده ها روز به روز بیشتر شوند.
بقیه ی راه را در سکوت طی کردیم . موقع خداحافظی از وی خواستم تا برای صرف چای به خانه ی ما بیاید . اما او کار های ضروری اش را بهانه کرد و گفت : در فرصت مناسب حتما مزاحمتان می شوم.

mehraboOon
11-19-2011, 01:44 AM
فصل 36

با ورودم پریا به سمتم دوید و صورتم را غرق بوسه کرد : خاله جان می دانی امشب آمدیم تا همگی پیش شما بمانیم ؟
- خوش آمدید عزیزم . بعد گونه هاش را بوسیدم و بعد در حالی که دست هایش را در دست داشتم به سمت مادر و مهتا رفتم.

مهتا صورتم را بوسید : چطوری خواهرجان؟
- خوبم شما چطورید ؟
- ما هم به لطف خدا خوبیم . بشین برایت چاي بیاورم.
- متشکرم.
مادر مشغول خواندن دعا بود . سرش را بلند کرد و رو به من گفت : دیبا دایه ات خیلی بیمار است . برو و سري به اتاقش بزن.
چی شده ؟ براي دایه اتفاقی افتاده است ؟
نمی دانم چرا از دیشب نتوانسته از رخت خوابش بیرون بیاید . دائما سرفه می کند . فرستادم دنبال دکتر . بعد از این که او را معاینه کرد گفت : به سختی بیمار است . خدا نجاتش دهد.
- چه می گویید مادر ؟ آخر چطور یکدفعه این طور شد ؟
- من هم نمی دانم . اما پیر زن زحمت زیادي در این خانه کشیده است . به گردن همه ی ما حق دارد . باید از او خوب مراقبت کنیم. حالا برو سري به او بزن.
به سرعت خود را به اتاق دایه رساندم . مرضیه و زهرا کنار بسترش نشسته بودند. با ورودم سلامی کردند و خارج شدند.
- دایه جان سلام.
- سلام دیباي عزیزم.
دستش را در دست گرفتم : دایه جان حالت چطور است ؟
- چه بگویم مادر ؟
- خوب می شوي . دایه جان قول می دهم به محض بلند شدن از بستر بیماري ببرمت حرم حضرت معصومه . مرا ببخش که تنبلی کردم .
دایه دستانم را فشرد : منتظر ان روز هستم . اما تو غصه نخور . من دیگه آفتاب لب بامم . زندگی ام را کرده ام . شما جوان ها نباید خود را براي پیرزنی که حالا چشم هایش سوي دیدن ندارد ، غصه بدهید.
اشک در چشمانم حلقه زد : خدا نکند دایه جان . تو مثل مادرم هستی . به خدا انقدر دوستت دارم که نمی خواهم مویی ازسرت کم شود.
دایه لبخندي زد و دباره دستانم را فشرد.
- من پیشت می مانم . حتما فردا خوب می شوي . بعد به دارو هایش نگاهی انداختم و سپس مرپیه را صدا زدم . به دخترت بگو دارو هاي دایه را سر ساعت بدهد.
- چشم خانم خیالتان راحت باشد.
دایه چشمانش را بست و به خوابی عمیق فرو رفت . تمام شب را بر بالینش نشستم . دم صبح خواب بر چشمانم غالب شد ودیگر هیچ نفهمیدم . صبح زود با صداي دایه برخاستم . دایه بیدار بود و در بسترش مشغول خواندن نماز بود.
- حالت چطور است ؟
- کمی بهترم دخترم . چرا تا این وقت بالا سرم نشستی ؟ برو مادر . باید ساعتی دیگر به سرکارت بروي . خسته که نمی شود به بچه ها درس داد . برو عزیزم.
صورت دایه را بوسیدم و از اتاق خارج شدم.
روز ها به سرعت می گذشت . من چندین مرتبه ماکان را ملاقات کردم . بیشتر اوقات گرفته و عصبی می نمود . کمتر از سابق با من سخن می گفت و بیشتر طرف حرفش دیگران بودند . از تغییر حالت ناگهانی اش متعجب بودم . مگر از من خطایی سر زده
بود که چنین نسبت به من بی تفاوت شده بود ؟ حس حسادتی عجیب در قلبم رخنه کرده بود . نمی دانم چرا حالا که نسبت به من بی تفاوت بود دوست داشتم مورد نوازشو محبتش قرار بگیرم . چندین مرتبه از او خواستم تا مرا به آموزشگاه برساند و او
هر با تقاضایم را به بهانه اي رد می کرد.
شبی حال دایه به هم خورد . دکتر آوردیم و او را معاینه کرد . بعد از خروج دکتر از اتاق دایه تا دم در همراهش رفتم . موقع خداحافظی نگاهی به چهره ام انداخت و گفت : خانم زندي مریض شما خوب شدنی نیست . به علت آب آوردن شش ها شاید
چند هفته بیشتر دوام نیاورد.
براي لحظه اي اختیار خود را از دست دادم و اشک هایم بر روي گونه هایم غلتید :دکتر می شود او را به بیمارستان ببریم.
- نه دیگر دیر است . مثل این که این بیماري سال ها قبل در ایشان بوده است.
- نه دکتر اینطور نیست . دایه همیشه سالم بود . فقط گاهی که زمستان ها سرما می خورد به شدت سرفه می کرد.
- خب تشخیص من این است که در خانه بیشترر می شود به ایشان رسیدگی کرد . خودم شب ها براي تزریق آمپول هایش می آیم . نگران نباشید هرچه از دستم برآید برایشان انجام می دهم . به خدا توکل کنید.
بعد از رفتن دکتر ، به اتاقم پناه بردم و ساعت ها گریستم . کلامی در رابطه با این موضوع به مادرم نگفتم . زیرا این روز ها وضع قلب مادر نیز خوب نبود.
صبح روز بعد به آموزشگاه اطلاع دادم دو روز مرخصی می خواهم . سپس به اتاق دایه رفتم . حالش کمی بهتر شده بود .
سلامی کردم و جویاي حالش شدم.
- خوبم دخترم.
- دایه جان می خواهم ببرمت حرم حضرت معصومه . حال داري که به زیارت بروي ؟
برق شادي در چشمانشش جهید : بله دیبا جان می توانم . اما مگر کلاس نداري ؟
- نه دایه امروز به خاطر تو مرخصی گرفته ام.
- به خاطر من عزیزم ؟
- بله . فقط به خاطر دایه ي خودم.
با کمک زهرا دایه را در صندلی عقب نشاندیم . مهتا هم همراهمان آمد . دایه که از دور مناره هاي حرم را دید اشکش سرازیرشد . مدام من و مهتا را دعا می کرد . هردو زیر بازو هاي او را که به سختی حرکت می کرد گرفتیم . من بی اختیار گریه می کردم . می دانستم این موجود نازنین تا چند وقت دیگر از پیشمان می رود . به همین دلیل قلبم لحظه اي آرام نداشت . هر سه به ضریح مبارك متوسل شدیم و اشک ریختیم . خیلی وقت بود که به زیارت نرفته بودم . دلم هواي پرواز روح در مقدسات را داشت.
من گریه می کردم . به خاطر عزیزي که می رفت . به خاطر سختی هایم به خاطر رنج هایی که 8 سال تحمل کرده بودم . آن روز همه ي عقده هایم را از سینه بیرون ریختم . تنهایی اي که به سراغم امده بود داشت مرا از پاي در می اورد . احساس کمبود می کردم ، و آن هم یک همدم بود . همدمی که روح خسته ي مرا از کسالت برهاند . حالا می فهمیدم که عشق ماکان تبدیل به تلی خاکستر نشده ، و غرور و حس انتقام ناخواسته ام است که مرا وادار به بی اعتنایی می کند . اما باز همان غرور در لحظه ي اعتراف به اشتباهاتم به سراغم آمد . نه تو هرگز نباید در پیش پاي او خود را به خاك بیفکنی . بگذار خودش جلو بیاید . بگذار بگوید که به چه دلیل 12 سال پیش تو را لگدمال کرد و نادیده گرفت.

صبح روز بعد با صداي مادر از خواب برخاستم . خداي من ! دایه زودتر از آنچه که فکر می کردم از دنیا رفت . شاید دلش براي همین زیارت به دنیا بسته بود.

mehraboOon
11-19-2011, 01:46 AM
فصل 37

مرگ دایه ٬ بیماری مادر ٬ و سفر پدر به هندوستان به قصد توسعه ی تجارت باعث شد که مهتا مدتی به خانه ی ما بیاید . حالا او پسر دومی داشت که نامش را پرهام گذاشته بودند. تازگی ها دایی خشایار همسری اختیار کرده بود ٬ زنی بیوه و با اصل و نسب که به واسطه ی خاله ملوک با یکدیگر آشنا شده بودند. عصر یک روز بهاری خانواده ی دایی جمشید همراه یاسر و سروناز و دایی خشایار و همسرش فیروزه در خانه ما جمع شدند.قصد آنها احوال پرسی از مادر و زمان برگشت پدر از مسافرت بود . حالا مدت ها بود که جای خالی دایه در جمع ما احساس می شد . کار های دایه را مستخدمی تازه و جوان به نام رباب به عهده داشت .

بعد از صرف شام همگی کنار هم نشسته بودیم و در مورد وقایع روز سخن می گفتیم که بحث ازدواج به میان آمد . فیروزه خانم از مادر پرسید : اختر جان دیبا چند سال دارد ؟
مادر با شرم پاسخ داد : چند وقت دیگر ۳۱ ساله می شود .
فیروزه نگاهی به من افکند : اصلا به ظاهرش نمی خورد .
با شوخی گفتم : حتما به ۵۰ ساله ها می مانم .
فیروزه گفت : نه من فکر می کردم بیست و پنج ٬ شش سال داشته باشی . بعد مکثی کرد و پرسید : فرانسوی هم می دانی درست است ؟
مهتا به جای من پاسخ داد : بله حتی تدریس هم می کند ٬ می دانستید ؟
- به به . چه عالی ! حتما در خیابان پهلوی ؟
- بله اما شما از کجا می دانید ؟
- عزیزم از دایی ات پرسیده بودم .

فیروزه مشغول صحبت با مادر و شد و من از جا برخاستم و پیش سروناز فرزند کوچک مهوش رفتم . در حالی که بچه را در آغوش می گرفتم از دور جمع زن دایی و مادر را در نظر گرفتم . نمی دانم مادر چه می گفت که فیروزه با تاسف مرا می نگریست . فقط شنیدم مادر به فیروزه گفت : خودتان می دانید . صاحب اختیارید . حرف مارا که قبول ندارد .

ساعتی بعد مهمان ها مشغول صرف میوه بودند که فیروزه به آرامی از روی مبل برخاست و به طرف من امد : دیبا جان حوصله داری کمی در این هوای بهاری با هم قدم بزنیم و صحبتی کنیم ؟

همراه فیروزه به حیاط رفتم و کمی با هم قدم زدیم . در آخر روی نیمکت کهنه ی ته باغ نشستیم . فیروزه حرف را به آموزشگاه و تدریس کشاند و بعد با حالت مادرانه ای به من چشم دوخت : دیبا جان تو مثل دخترم هستی . من دختری هم سن و سال تو دارم . ۱۴ سالی می شود که در لندن مقیم است . دو تا نوه هم دارم . با این که از من دورند ٬ خیالم راحت است . می دانم دخترم در کنار همسر و بچه هایش هر کجا که باشد خوش خواهد بود ٬ زیرا تنهایی است که آرامش انسان را می گیرد .

بعد کمی خاطره از همسرو دخترش تعریف کرد و سپس گفت : دخترم من از زندگی گذشته ی تو که به دست احمد از هم پاشید اطلاع دارم . من درد تو و مادرت را خوب درک می کنم . اما گذشته ها گذشته . از حالا به بعد برای تو ارزش دارد . اما چه حیف که لحظه ها مثل برق می گذرد و عمر آدمی رو به اتمام می رود . من در این شکست تو را مقصر نمی دانم. حتی آقا خشایار هم بار ها احمد را لعن و نفرین کرده است . اما با این حرف ها که دردی دوا نمی شود .

- منظورتان چیست ؟
- منظورم این است که تو باید به فکر مادرت باشی . می دانی هر مادری آرزو دارد دختر و پسرش خوشبخت شوند. من اختر خانم را مثل خواهرم دوست دارم . همین طور تو و پدرت را . شما خانواده ی اصیل و یا آبرویی هستید . حیف نیست به خاطر یک تجربه ی تلخ که ۱۲ سال پیش اتفاق افتاده است خود را از طمع شیرین ازدواج محروم کنی ؟

با لحنی شاکی گفتم : درست می گویید اما من به خاطر گذشته ام مجرد نمانده ام . از همان دوران جوانی ام آرزو داشتم همسرم را خودم انتخاب کنم و دلیل تنهایی ام همین است . چون کسی را که باب دلم باشد نمی یابم .

فیروزه خنده ای کرد و گفت : شاید از فضولی یک تازه وارد خوشت نیاید اما من همسری شایسته برای تو در نظر گرفته ام . امیدوارم حرفم را زمین نگذاری . چون در سن و سالی نیستی که مجبورت کنند .

با تعجب پرسیدم : از این همه حرف فقط قصدتان این بود که .....

نگذاشت حرفم به پایان برسد و ادامه داد : دخترم من هیچ قصد بدی ندارم . حالا گوش کن . می توانی دست کم به حرف هایم گوش کنی . حتی اگر به پای عمل هم نرسد .

- بگویید سراپا گوشم شما می توانید خیلی راحت مسئله را مطرح کنید و این همه حاشیه نروید .

- خب دلیل حاشیه روی من این بود که تا به حال با تو در مورد چنین مسئله ای صحبت نکرده بودم و روحیه ات را نمی شناختم . اما مثل این که به قول خودت بهتر بود از همان اول مسئله را طور دیگری عنوان می کنم . دیبا جان من برادری دارم که مثل تو زخم خورده ی طلاق است او پزشکی معروف و محترم است . همسرش سال ها پیش او را رها کرد و با پسر عمویش به خارج از کشور فرار کرد . برادم تا کنون تن به ازدواج نداده . آخر دختر شش ماهه داشت که جانش به او بسته بود . اما حالا که فرزندش ۸ سال دارد و می تواند به راحتی بد و خوب را تشخیص دهد ٬ به فکر ازدواج مجدد افتاده . من تو را پیشنهاد کردم و برادرم هم استقبال کرد . دیباجان امیدوارم تو هم قبول کنی .

با خنده ای عصبی گفتم : فیروزه خانم شما چطور توانستید من را به برادرتان پیشنهاد دهید ؟ و او چطور کسی را که ندیده است قبول کرد ؟ مگر می شود مثل عصر حجر ازدواج کرد ؟

فیروزه خنده ای کرد و گفت : اشتباه نکن . او تو را دیده است . یک بار که با هم از خیابان پهلوی عبور می کردیم تو را که قصد سوار شدن به ماشینت را داشتی دیدیم . برادرم در نگاه اول از تو خوشش امد . حالا من امده ام پا درمیانی کنم که اگر خدا بخواهد این وصلت را صورت دهم . مهرداد مرد با کمالاتی است . به خدا پشیمان نمی شوی . من به تو قول می دهم با ورود او به زندگی ات تمام لحظه های تنهایی به سر می آید . خب عزیزم برگردیم تو . هوا کمی خنک است .

می خواستم همان لحظه جواب رد را بدهم اما این اهانتی بود که تربیت خانوادگی ام را زیر سوال می برد . هردو آرام به جمع پیوستیم . مادر با شادی نگاهم می کرد . آنقدر عصبانی بودم که دلم می خواست سرش فریاد بکشم : چرا شخصیت مرا به درجه ای رسانده بود که یک غریبه می توانست برایم تعیین تکلیف کند . چرا همه جا با نگاه حسرت امیزش مرا تا سر حد جنون رنج می داد ؟ با اخمی غلیظ کنار دست مادر نشستم .می خواستم همان لحظه پاسخم را بدهم . میوه ای برداشتم و مشغول پوست کندن ان شدم . کاش همین حالا سوالش را مطرح می کرد . دوباره یاد ۱۴ سال پیش افتادم . زمانی که در ۱۶ سالگی رو به رویش ایستادم و نظرم را در مورد ***** اعلام کرده بودم .اما این بار مثل آن سال های گذشته نبود . دیگر من سی سال داشتم . می توانستم به مادر حالی کنم که هیچ تصمیم برای ازدواج ندارم .

مهتا در حالی که پرهام را در آغوش داشت کنارم نشست . خب تنبل خانم موضوع صحبتتان با فیروزه چه بود که آنقدر طول کشید ؟

با ناراحتی گفتم : بس کن مهتا حوصله ی شوخی ندارم .

مادر نگاهی به من کرد و گفت : چرا حوصله نداری ؟

- مادر شما مرا انقدر بدبخت می دانید که سفره غمم را برای همه می گشایید ؟ آخر چه لوزمی داشت که به فیروزه بگویید که من قصد ازدواج دارم و از او برایم شوهری گدایی کنید ؟ چرا ؟ جوابم را بدهید . چرا تا کسی می پرسد دیبا چند سال دارد با خجالت جواب می دهید ؟ چرا مادر ؟

مادر با حالتی عصبی به صورتش کوفت : چه می گویی دیبا ؟ من کی سفره ی غمت را پیش فیروزه گشودم ؟ من حتی کلامی از شوهر کردن و شوهر نکردن تو با او سخنی نگفتم . دختر مگر دیوانه شده ای ؟

- پس امشب این ماجرا و نصیحت فیروزه چه بود ؟

- دختر به خدا اگر من چیزی به او گفته باشم .

مهتا درحالی که پرهام را دست گوهر می داد میان حرفمان دوید : بس کن دیبا خجالت بکش . این چه طرز صحبت با مادر است ؟ مراعات حالش را بکن و صدایت را پایین بیار .

با شرمندگی به مهتا گفتم : پس تو بگو جریان از چه قرار است ؟

- آرام باش دیبا . من خودم شاهد بودم که فیروزه سر حرف را باز کرد و جریان را با مادر درمیان گذاشت . مادر هم جواب داد : من نمی دانم . دیبا بچه نیست . باید خودش تصمیم بگیرد . اما فیروزه باز اصرار کرد . آخر سر مادر گفت : خودتان مطرح کنید . حرف ما را قبول ندارد . حالا دیبا خانم قیافه ی حق به جانب نگیر . بگو ببینم نظرت چیست .

با عصبانیت بلند شدم : من نتوانستم همان لحظه جوابش را بدهم ولی حالا اعلام می کنم . نه .

مهتا رنگ از رویش پرید : آخر چرا دیبا ؟

- چون دوست ندارم زن مردی شوم که بچه اش را یدک می کشد .

مادر با ناراحتی عرق پشت لبش را پاک کرد : بچه دار بودنش را بهانه نکن . چون این مسئله باعث رنجش تو نیست . بگو اصلا نمی خواهی ازدواج کنی .

با چشمانی خشمگین به مادر نگریستم : بله . بدانید قصد ازدواج ندارم . درست حدس زده اید و دوست ندارم دیگر حرفی در این باره بشنوم . فردا صبح جوابم را به فیروزه بدهید .


***********

آن روز اعصابم به کلی خورد بود . ماکان سری به ما نمی زد . دلم برایش تنگ شده بود و این دلتنگی را به شکل های مختلف نشان می دادم . بهانه گیر شده بودم و دائم احساس کسالت می کردم . مادر کمتر با من سخن می گفت . به همین دلیل در خانه تنهای تنها شده بودم .

چند روزی بیشتر به بازگشت پدر نمانده بود . آمدنش من را از کسالت بیرون می اورد و بهانه ای برای دیدار مجدد ماکان می شد .

روز ها سر کلاس سعی می کردم تمام حواسم را به تدریس جمع کنم . اما هر از گاهی فکرم به دور دست ها پرواز می کرد . فیروزه درست می گفت : عمر مثل برق می گذشت . تازگی ها چند تار موی سفید لا به لای موهایم به چشم می خورد که انها را درمیان انبوه مو هایم پنهان می کردم .

شب ورود پدر فرا رسید . همراه ناصرخان و مهتا به استقبالش رفتیم .

زمان دیدار پدر مرا به سینه فشرد و گفت : چطوری ته تغاری بابا ؟ دلم برایت تنگ شده بود .

مهمان ها همه آمده بودند. چشمم به در بود که هر لحظه ماکان وارد شود . پس چرا نمی آمد ؟ دلهره ای عجیب بر جانم افتاد . چقدر این دلهره جانکاه بود . منتظر بودم در حالی که در انتظارش می سوختم ٬ ورودش آبی شود بر آتش جانم . بی توجهی او دوباره مرا عاشق کرده بود .

دیگر از دیدنش ناامید شدم . گوشه ای نشستم و به عجایبی که پدر در سفر هند به چشم خود دیده بود گوش سپردم . ناگهان باقر ٬ پسر مرضیه وارد شد و ورود ماکان را به اطلاع پدر رساند . آه خدای من ٬ سپاس گزارم . چه خوب شد که بار دیگر او را می بینم.

پدر به استقبالش شتافت و روی هم را بوسیدند و بعد از احوال پرسی اش با دایی ها و بقیه کنار پدر برایش جایی باز کردند .

از ذوق دیدار ماکان لبخند بر لبانم ظاهر شد . دلم رخت عزا را از تن به در کرد و دوباره شادی به خانه ی کوچک قلبم راه یافت . چقدر دوباره این نگاه های گرم برایم جذاب و دوست داشتنی بود . حالا بر خلاف چندی قبل تپش های قلبم نوید عاشقی می داد . از زیر چشم نگاهی بر من افکند . با لبخند پاسخش را دادم . دوباره دیبای گذشته شده بودم . شاید همانی که ماکان می خواست .

همه از تغییر یکباره ی من متعجب بودند . زن دایی طاهره به شوخی گفت : چه شده دیبا خانم ؟ گل از گلت شکفته . تا یک ساعت پیش احساس می کردم گرفته ای . اما حالا .....

با لکنت گفتم : نه زن دایی جان کمی سرم درد می کرد اما بعد از خوردن قرص و یک استکان چای حالم بهتر شد .

ماکان حرف هایم را شنید . سرش را با اطمینان بالا نگه داشت و به چشمانم خیره شد . می دانست آمدنش باعث خوشحالی ام شده است . از ترس این که مبادا نگاه بی پروایش راز درونم را به دیگران بفهماند از جا برخاستم و به بهانه ای اتاق را ترک کردم . چرا ماکان اصلا مراعات نمی کند ؟ اگر پدر از حرکات و حالاتش بویی ببرد چه ؟ خدایا کمکم کن تا مشتم پیش آقاجان باز نشود و عاشقی ام بر ملا نگردد .

زمان صرف شام فرا رسید . ماکان با فاصله ی نه چندان دوری از من نشسته بود . بوی عطرش مرا به یاد ۱۴ سال پیش انداخت ٬ یاد همان روزی که زیر درخت نارون برای اولین بار به من ابراز عشق کرد . باز هم مثل آن روز ها اشتهایم را از دست داده بودم . اما ماکان با کمال آرامش غذایش را صرف می کرد . زمان تشکر از مادر گفت : مدتی بود با این آسودگی خیال غذا نخورده بودم . اما امشب با آرامش این دست پخت لذیذ را خوردم .

مادر خنده ای کرد و گفت :جای تشکر نیست . نوش جانتان . اگر این طور است که می گویید هر شب تشریف بیارید اینجا .

پدر در حالی که دست هایش را با دستمال پاک می کرد گفت : چرا ماکان جان ؟ چرا آرامش نداری ؟

ماکان به شوخی گفت : بهادرخان عزیز چون مجردی آرامش را از آدم می گیرد .

همه خندیدند . فیروزه خانم گفت : خب سرهنگ این که مشکلی نیست ٬ زن بگیرید تا چراغ خانه تان روشن شود . چرا معطلید ؟

ماکان گفت : شما کسی را سراغ دارید ؟ والله من که از دوستان خیری ندیدم . شاید بتوانم به شما خانم ها امید ببندم تا مگر شما بگردید و ... سپس با نگاهی به سمت من ادامه داد : برایم همسری مناسب انتخاب کنید .

از نگاه بی جایش سرخ شدم . مهتا دقیقا مرا زیر نظر داشت و لبخندی از سر رضایت تحویل من داد .

زمان رفتن ماکان فرا رسید . پدر سوغاتی وی را که چند مجسمه ی بسیار ظریف ساخته شده از عاج فیل بود ٬ به او تقدیم کرد : سرهنگ امیدوارم این بار که به دیدنت می آیم این ها را روی شومینه ی سنگی ات گذاشته باشی . فکر می کنم فقط مناسب آنجا هستند .

ماکان پاسخ داد : باشد دوست عزیز . و سپس افزود : راستی بهادرخان خیلی وقت است که به دیدنم نیامده اید . درست نمی گویم ؟

- چرا اما تا تو زن نگیری به خانه ات نمی آیم .

- دست بردار مرد . از شوخی بگذر . بعد در حالی که از جا بر می خاست ٬ رو به جمع کرد و گفت : خانم ها آقایان همگی همین آخر هفته شام منزل من دعوت هستید .

مادر و بقیه ی زن ها لب به اعتراض گشودند . زیرا نمی خواستند با نبود کدبانویی در خانه ٬ او به زحمت بیندازند . اما ماکان با اعتراض گفت : این چه حرفی است ؟ اگر زن ندارم خدمتکار پیری دارم که آشپز و مدیر خانه است . دوست دارم یک بار هم بهادر خان و بقیه دوستان با خانواده به منزل من بیایند . باور کنید هر بار که بهادرخان عزیز بدون و خانواده اش به خانه ام می آید واقعا از دستش دلگیر می شوم .

ماکان رفت و من با خوشحالی شبم را به صبح رساندم . پدر همیشه تنهایی به مهمانی های ماکان می رفت .چون او غالبا از آقایان دعوت به عمل می آورد و در مجالسش کمتر زنی دیده می شد .

صبح روز بعد به آموزشگاه رفتم . از چند روز قبل با آقای پژوهش قرار گذاشته بودم که آن روز از یتیم خانه دیدن کنیم . من با توافق پدر و مادر تصمیم گرفته بودم که تمام حقوقم را به دست موسسه ی یتیمان بسپارم . چون به آن نیاز نداشتم . کلاس که به اتمام رسید در حالی که به سمت در دفتر می رفتم صدای پژوهش توجهم را جلب کرد : خانم زندی کجا می روید ؟ من در ماشین منتظرتان هستم .

با خنده گفتم : من می روم مانتویم را بپوشم . درضمن من با ماشین خودم می آیم .

نه خواهش می کنم امروز با ماشین من بیایید . قول می دهم بعد از دیدار بچه ها شما را به ماشیتان برسانم .موافقید ؟

- باشد . مسئله ای نیست .

قبل از سوار شدن لباس ها و هدیه هایی را که برای بچه های یتیم گرفته بودم از صندلی عقب ماشینم به ماشین او انتقال دادم . در طول راه پژوهش با آبی بیکران نگاهش مرا زیر نظر گرفته بود . به محل مورد نظر رسیدیم . ساختمانی قدیمی بود دارای حیاطی بزرگ با درختانی سر به فلک کشیده . اتاق ها در راهروی طویل و باریک رو به روی هم واقع شده بودند .

پرسیدم : بچه ها کجا هستند ؟

- در سالن غذاخوری مشغول صرف غذا هستند .

- می خواهم اتاق ها را ببیننم اشکالی ندارد ؟

- نه اگر مایلید می توانید ببینید .

وارد یکی از اتاق ها شدم . کف ان را موکتی رنگ و رو رفته پوشانده بود و پنجره اش از سطح زمین بسیار فاصله داشت . نور ضعیفی که از پنجره به اتاق می رسید ٬ فضای غم انگیزی ایجاد کرده بود .

- بچه ها در این اتاق بدون امکانات بهداشتی و رفاهی سر می کنند ؟ اینجا حتی از نور کافی هم برخوردار نیست .

با سر پاسخ داد : بله .

- اما چرا ؟

- چون با کمبود بوجه مواجهیم . این موسسه خصوصی است یعنی زیر نظر شخص خودم و با کمک مردم خیر اداره می شود . اما به اندازه ی وسع مالی مان امکانات در اختیار بچه ها می گذاریم . باید بگویم عمدا پنجره ها را در سطح بالایی ساخته ایم زیرا بعضی بچه ها چند بار شبانه فرار کرده اند و ما مجبور به ایجاد تغییر تحول در شکل بنا شدیم . حتی همانظور که می بینید پشت آنها نرده هم وصل کرده ایم .

- خدای من دلم برای آنها می سوزد .

- خواهش می کنم احساساتی برخورد نکنید . از گوشه ی خیابان ماندن که برایشان بهتر است . این را قبول دارید ؟

درحالی که از شدت ناراحتی اشک در چشمانم حلقه زده بود گفتم : بله درست است . اما من دلم می خواهد برایشان تختخواب و لباس نو تهیه کنم .من در تمام طول زندگی ام عاشق بچه ها بودم .

آقای پژوهش دستمالی از جیبش بیرون آورد تا اشک هایم را پاک کنم و دستور داد سلیمان برود و هدایای بچه ها را تقسیم کند .

هر دو از عمارت خارج شدیم : آقای پژوهش می شود سرپرستی یکی از آنها را به من بدهید ؟

با تعجب به من نگاهی کرد : چه عرض کنم . کار شما بسیار پسندیده است . اما مشکل اینجاست که بچه ها به این محیط عادت کرده اند . ما تا به حال هیچ کدامشان را واگذار نکرده ایم . زیرا نمی توانیم از بین این همه نگاه محزون یکی را انتخاب کنیم .

هنگام سوار شده در ماشین را برایم گشود . هنوز حالم سرجایش نیامده بود . دیدن محیط زندگی بچه ها با ان چهره های معصوم و دوست داشتنی از ذهنم پاک نشده بود . چقدر بین ما و این بچه ها فاصله بود . با خود تصمیم گرفتم تا اخر عمر به این قشر از جامعه کمک کنم .

در تصمیم خود غرق بودم که خنده اش مرا به خود اورد : خانم زندی موافقید امروز ناهار را با من صرف کنید ؟

- نه متشکرم در خانه منتظرم هستند .

- حواهش می کنم . می خواهم راجع به مسئله ی مهمی با شما صحبت کنم . قول می دهم به مجرد این که ناهار صرف شد ! حرف های من هم به اتمام برسد . زیاد معطلتان نمی کنم .

بالاجبار قبول کردم . اگرچه مصاحبت با مردی مثل او دلشادم می کرد . پرگویی هایش سرم را به درد می اورد . روحیه اش شبیه پسر بچه های شیطان بود . در تمام مدت دو سالی که با هم هماکر بودیم لحظه ای او را اخم الود و گرفته ندیده بودم . همیشه روحیه اش مورد پسند خانم آویش و آقای سعیدی بود .لباس هایش صاف و اتو کشیده بود و بیشتر از رنگ های روشن استفاده می کرد . معلوم می شد در خانواده ای منضبط و اصیل به دنیا آمده است .

mehraboOon
11-19-2011, 01:46 AM
فصل 38

به سمت هتلی دنج رفتیم . هنگام ورود به رستوران هتل ٬ دخترکی با دسته ای گل جلو آمد. همان طور که به ما می نگریست به آرامی گفت : آقا برای خانم زیبایتان یک شاخه گل بخرید .

پژوهش دست در جیب برد و در حالی که لبخند به لب داشت به آرامی گفت : امیدوارم .و سپس شاخه ای گل رز صورتی رااز بقیه ی گل ها جدا کرد و نگاهی معنی دار به سویم افکند و گل را مقابلم گرفت : تقدیم به دیبا خانم عزیزم با تمام احساس . امیدوارم گل رز را دوست داشته باشید .

ناگهان به یاد روزی افتادم که ماکان در باغ شمیران برای اولین بار شاخه ی گل رزی آتشین به من تقدیم کرده بود . دوباره همان حس و حال سابق به سراغم امد. انگار مخاطبم ماکان باشد ٬ با خنده گفتم : واقعا طبق سلیقه ی من عمل کردید .

خنده ای کرد و گفت : امیدوارم در تمام مسائل سلیقه ای مشترک داشته باشیم . من بین تمام گل ها رز را می پسندم . زیرا من گل رز را که مظهر زیبایی و ظرافت است ٬ می پسندم .

سر میز نشستیم . سیگار آتش زد و دستور غذا داد : می خواستم کمی در مورد خودم با شما صحبت کنم . امیدوارم حرف هایم موجب کسالتتان نشود.

سرش را پایین انداخت و سپس یکباره آسمان آبی چشمانش را به من دوخت : نمی دانم چگونه مطرح کنم . شاید خیلی غیر منتظره باشد اما دلم می خواهد با صراحت کامل جوابم را بدهید .

- راحت باشید . هرچه می خواهید بگویید . امیدوارم از دستم کاری ساخته باشد .

سیگارش را در جاسیگاری خاموش کرد : من از شما می خواهم که مرا به همسری بپذیرید.

گویی خودش هم باور نمی کرد به این راحتی چنین حرفی زده باشد . من در بهت و تعجب او را می نگریستم و نمی دانستم چه بگویم .

- دیبا خانم من از شما خوشم می آید . چگونه بگویم ٬ در نگاه اول شما را پسندیدم. با مادر و پدرم هم صحبت کردم و از محاسنتان گفتم . باور کنید انها هم خیلی خوشحال شدند . به خدا مدتی است که دارم فکر می کنم و بار ها محکتان زده ام . شخصیتتان را زیر نظر گرفتم و دست اخر به این نتیجه رسیدم که شما برای من ساخته شده اید . امیدوارم جسارت مرا ببخشید . اما دلم در گرو عشق شماست . دوست دارم جوابم را بدهید و اگر اجازه دادید٬ به نمایندگی از پدر و مادرم شما را از خانواده تان خواستگاری کنم .

نمی دانستم چگونه به مردی که دو سال در کمال احترام زیر یک سقف با او کار کرده بودم ٬ جواب رد بدهم و بگویم قصد ازدواج ندارم . با چه لحنی ؟ اگر جوابش را با اخم و عصبانیت بدهم ٬ گستاخی به خرج داده ام . پس چگونه بگویم هیچگاه فکر نمی کردم با چنین مسئله ای از جانب او مواجه شوم ؟

ساکت ماندم و لیوان نوشیدنی ام را روی میز گذاردمو با خیال راحت ٬ انگار که هیچ نشنیده ام به اوای موسیقی ای که در فضا پخش می شد گوش فرا دادم .

دست های مردانه اش را به سمتم اورد و دستانم را در دست گرفت . از تب ان دست ها سوختم . دست های سرد من خیلی وقت بود که گرمایی به خود ندیده بود . لرزشی وجودم را فرا گرفت . به سرعت دستانم را از دستانش جدا کردم .

با چشمانی اشک آلود به من نگریست : بگویید دیبا خانم . خواهش می کنم . این سکوت باعث عذاب من می شود . هر خواسته یا شرطی داشته باشید با جان و دل می پذیرم . فقط جوابم را بدهید .

دوباره سیگاری آتش زد : مرا ببخشید که نتوانستم احساساتم را مهار کنم . دست خودم نبود . لحظه ای احساس کردم از نفس هایم به من نزدیک تر هستید .

در حالی که نگاهم به دور دست ها بود گفتم : فکر نمی کنید مرا با انچه که می پنداشتید اشتباه گرفته اید ؟

از حرفم مبهوت ماند . نفس عمیقی کشید و گفت : نه اصلا از روز اول خود را در مقابل بتی زیبا ٬ و دوشیزه ای شجاع ٬ با فکری آزاد و به دور از رنگ و ریا و قلبی رئوف مثل قلب پرنده یافتم . چرا باید اشتباه کرده باشم ؟

- شما چه دارید می گویید ؟

سکوت کرد .

اشک از گوشه چشمم غلطید : خواهش می کنم نگذارید سفره دلم را برایتان بگشایم . اگر هنوز هم می خواهید مثل دو همکار با هم کار کنیم ٬ دیگر این حرف را تکرار نکنید . من به درد شما نمی خورم .

دستی به موهایش کشید که روی پیشانی ریخته بود : چه می گویید دیبا خانم ؟ چرا به درد من نمی خورید ؟ علتش چیست ؟ رازی را از من پنهان می دارید ؟ ما از همه نظر به هم می آییم . من و شما ۴ سال تفاوت سنی داریم و من بار ها دیده ام تمام علایق شما علایق من هم هست و هر دو زندگی را از یک دیدگاه می نگریم . پس چرا بی خوردی سد خوشبختی مان می شوید ؟

آنقدر عصبانی بودم که نفهمیدم شخصی که مقابل رویم نشسته ٬ همکارم است . با صدای بلند فریاد زدم : آقای فرزین پژوهش چرا درک نمی کنید ؟ وقتی می گویم ما برای هم ساخته نشده ایم حتما علتی دارد . اما شما آنقدر سماجت می کنید که من دیگر نمی توانم گذشته ام را از شما پنهان بدارم . من ان دوشیزه ای که شما فکر می کنید نیستم . من زنی بیوه هستم . این را می دانستید که چنین پیشنهادی به من می دهید ؟

با ناباوری مرا نگریست : نه باورم نمی شود . شما دروغ می گویید .

- باور کنید نیازی به دروغ گفتن نیست. من سه سال پیش در زندگی زناشویی ام شکست خوردم ٬ به حکم این که نتوانستم مادر شوم . زنی که در مقابل شما نشسته است در حسرت دیدار فرزندش سینه سوخته است . می دانید چرا به حال بچه های یتیم اشک می ریختم ؟ اگر نمی دانید بگذارید بگویم . با خودم فکر کردم چرا عده ای که لیاقت مادر شدن ندارند ٬ آنقدر خدا به آنها فرزند عطا می کند که از فقر و نداری آنها را در خیابان ها رها می کنند و منی که دلم برای بچه پر می کشد برای گرمی دستان کودکی باید در حسرت بسوزم .

گریه امانم را برید . سرم را روی میز گذاشتم و با صدای بلند گریستم .

دستش را روی موهایم کشید و التماس کرد : دیبا خانم اشک نریزید . مرا ببخشید . سرتان را بلند کنید . از شما با این روحیه ی سرسخت بعید است که به خاطر گذشته اشک بریزید . شاید باید از ماکان می پرسیدم . ای کاش چنین می کردم . اما سرهنگ چیزی از شما به من نمی گفت . از همه حرف می زد جز شما . به خدا اگر می دانستم مسئله را به گونه ای دیگر عنوان می کردم . شاید می گفتم : من از گذشته ی شما با خبرم و اصلا برایم مهم نیست که متارکه کرده اید . یا این که اگر فرزندی داشتید یا نداشتید برایم فرقی نمی کرد . حالا گریه نکنید . اینجا درست نیست . سپس دستم را به آرامی گرفت و به لب هایش نزدیک کرد . : بلند شوید دیبا خانم . اینجا هوا گرم و آزار دهنده است . می رویم کمی با ماشین گردش کنیم تا حالتان سرجا بیاید .

در ماشین دستمالی به دستم داد تا اشک هایم را پاک کنم کنارش روی صندلی جلو نشستم . سیگاری اتش زد . مسافتی را که جلو رفتیم جلوی باغ پر درختی خارج از تهران توقف کرد .

- می خواهیم کمی در این هوای آزاد قدم بزنیم .

در آینه اتومبیل صورتم را برانداز کرد و سپس لبخندی به او زدم . با دیدن لبخندم احساس آرامش را در چشمانش خواندم .پیاده شدیم و او مرا به نشستن بر روی تخته سنگی لب جوی دعوت کرد . گفت : دیبا خانم این ها برای من مهم نیست . کم و بیش حدس زده بودم که چرا تن به ازدواج نمی دهید . با شناختی که نسبت به خانواده ی اصیل شما دارم ٬ بعید می دانستم بی دلیل اجازه ی زندگی مجردی را به شما بدهند . اما از این که مرا لایق دانستید که گذشته هایتان را بدانم متشکرم . ببینید دیبا خانم این مسئله برای من اهمیتی ندارد . شما اگر ۴ فرزند هم می داشتید من شما را همین قدر می خواستم که الان می خواهم . اما این که می گویید در حسرت فرزند می سوزید ٬ می توانم با صراحت و جرئت بگویم شما را به فرانسه می برم تا تحت نظر بهترین متخصصان زنان قرار بگیرید . در آخر اگر خدای نکرده تاثیری نداشت خب چیزی نشده ٬ فرزندی از یتیم خانه بر می داریم . من که نمی خواهم در ایران بمانم . در ولایت غریب هم کسی بویی نمی برد که این بچه مال ما نیست و به کس دیگری تعلق دارد .

به خوش قلبی اش خندیدم . چگونه حالا که ماکان را دوباره یافته بودم ٬ باز به خاطر عجله در تصمیم گیری ٬ او را به دست فراموشی می سپردم ؟ نگاهمان در هم گره خورد . باد گیسوان رهایم را به حرکت درآورده بود . با حالتی افسرده گفتم : نه آقای پژوهش . من پدر و مادرم را تنها نمی گذارم . بگذارید همان دیبای سابق باشم که ساعتی تدریس مرا دلشاد می کرد . نگذارید به خاطر فرار از شما تنوع لحظه هایم را رها کنم . آنچه را که امروز بین ما گذشت فراموش کنید . اگر مرا دوست دارید ٬ به همان حرمت عشق پاک همین جا غائله را ختم کنید .

با ناباوری مرا نگریست . چشمانش به رنگ دریایی طوفانی در امده بود . گونه هایش سرخ شده و عرق بر پیشانی اش نشسته بود . دستم را گرفت و مرا دعوت به برخاستن کرد . به سوی ماشین رفتیم . سیگاری آتش زد .

در راه سکوت بود و سکوت . فقط موقع پیاده شدن من ٬ گفت : من به شما فرصت می دهم فکر کنید تا شاید پیشنهادم را بپذیرید . مرا ببخشید . از حالا تا آن زمان شما باز دیبا زندی همکار من هستید . بگذارید این عشق سرکش سوداگری اش را در سینه ام بکند و سر از قلب نیمه جانم بیرون نکشد زیرا می ترسم شعله های این عشق زندگی ام را بسوزاند .

دست هایش را به سمتم آورد . دستم هایم را بگیرید و ببینیدچقدر در حرارت این عشق می سوزد . دیگر وای به حال قلبم که اتشکده ای شده که اگر با رضایت مرا بپذیرید و پا به درون آن بگذارید ٬ گلستان ابراهیم می شود .

mehraboOon
11-19-2011, 01:47 AM
فصل 39

شب مهمانی ماکان فرا رسید . ساری سوسنی رنگی را که پدر برایم از هندوستان آورده بود پوشیدم . موهایم را رها نمودم و آرایش ملایمی کردم . مهتا با دیدنم لبخندی از سر رضایت زد : قدر ماه شدی دیبا . انگار هرچه از سن و سالت می گذرد زیبا تر می شوی .
- شوخی نکن چه کسی را دیده ای که با بالا رفتن سنش زیبا شود که من دومی اش باشم . تو هم خوب هستی .
- چه می گویی ؟ مسخره ام می کنی ؟ این روز ها انقدر چاغ شده ام که نمی توانم تکان بخورم . چه چیزم زیباست ؟ نه قدمم به بلندی قد توست و نه اندامم به کشیدگی اندام توست .
- تورو به خدا اینطور حرف نزن مهتا . قلب تو و صورت زیبایت تو را به سرحد کمال رسانده است .
****************
مقابل خانه ای با بنای رفیع ایستادیم . مستخدم پیر خانه در را گشود و چندی بعد ماکان با لباسی برازنده به استقبالمان آمد . از دیدار مجددش آنقدر مسرور بودم که از شادی در پوست نمی گنجیدم . به گرمی دستم را فشرد و از دیدنم ابراز شادی نمود.
وارد سالنی وسیع شدم با مبل هایی سنگین و خوش تراش و پنجره هایی بلند که به سمت باغی پر از گل و درخت باز می شد . پرده هایی از مخمل آتشین و تابلو هایی بسیار نفیس و چندین مجسمه از جنس برنز در هر طرف خانه به چشم می خورد . روی مبل ها نشستیم . خدمتکار پیر خانه که اسمش رعنا بود برایمان چای و شرینی آورد وقتی به من رسید نگاهی مهربان به چهره ام افکند و با حالتی مادرانه گفت : شما دیبا خانم هستید درست حدس زدم ؟
- بله . شما رعنا خانم هستید ؟
- من تعریف شما را از سرهنگ شنیده ام .
- سرهنگ لطف دارند . بنده قابل تعریف نیستم .
- چرا دخترم. شما همانطورید که سرهنگ بار ها برایم گفته اند .
همگی مشغول حرف زدن بودیم که ناگهان زن دایی فیروزه و رو به ماکان گفت : سرهنگ عجب سلیقه ای در تزیین خانه به کار برده اید . هر گوشه این منزل دارای ظرافتی خاص است . واقعا حیف است همسری ندارید که این خوشبختی را کامل کند .
ماکان در حالی که سیگار را به لبش نزدیک می کرد ٬ نگاهی به پدر کرد و گفت : آقا بهادرخان من چه کنم که بتوانم همسری شایسته چون زن های فامیل شما بیابم .
پدر و دایی چیزی در گوش ماکان گفتند و هرسه شروع به خندیدن کردند . زمان صرف شام ماکان برخاست و رو به جمع گفت : با اجازه ی همگی ٬ بنده عادت دارم که زمان کشیدن غذا و چیدن میز نظارت داشته باشم . اگر اجازه بدهید لحظه ای شما را تنها بگذارم .
من و مهتا بلند شدیم که به آنها کمک کنیم . وارد آشپزخانه شدیم . محلی نورگیر و زیبا بود . رعنا غذا ها را می کشید و ما دیس ها را سر میز می چیدیم .
مهتا پرسید : جز شما کس دیگری در این خانه نیست که در چنین مواقعی کمک حالتان باشد ؟
پیرزن خنده ای کرد و گفت : نه . من سال هاست که با سرهنگ تنها زندگی می کنم . ایشان علاقه ای به تجملات و خدمه ی بسیار ندارند و اغلب اوقات خودشان کمک حالم می شوند . آخر من و او سال هاست که مانند مادر و فرزند هستیم .
سپس نگاهش را به سمت من معطوف کرد و افزود : دخترم می دانی ٬ او اگر همسری می داشت وضع و حال زندگی اش بهتر بود . اما افسوس هیچ زنی مورد پسندش نیست جز ........
مهتا دنباله ی حرفش را گرفت : جز چه کسی ؟
پیرزن گفت : نمی دانم . یعنی اگر می دانستم هم نمی توانستم اسرار سرهنگ را برای کسی فاش کنم . و در حالی که دیس مرغ را به دست مهتا می داد ٬ گفت : دخترم عشق نیرویی است که در قلب هر کس راه نمی یابد . اما سرهنگ از ان دسته آدم هایی است که وقتی عاشق می شود عاشقی اش او را تا سرحد جنون می کشاند .
ماکان وارد شد . مهتا در حالی که به چهره ی هر دویمان لبخند می زد ٬ فهماندکه منظور رعنا را کاملا درک کرده است . پیرزن مشغول کشیدن غذا شد . ماکان به من نزدیک شد و با شیطنتی خاص گفت : کی باشد که تو در این خانه سمت کدبانویی را به عهده بگیری ؟
از حرفش متعجب شدم . با خنده گفتم : انشاالله به زودی .
- دلم برای دیبای عزیز تر از جانم تنگ شده بود . دوری ات برایم سخت بود .
- راست می گویی ؟ پس چرا به دیدنم نیامدی ماکان ؟
- آفرین . اولین باری است که مرا ماکان خطاب کردی . بعد از ان دیدارمان در رستوران دلم شکست . افکارم مغشوش شد.احساس کردم دیگر هیچ امیدی به این عشق نیست و من در دلت هیچ جایی ندارم . به همین دلیل نمی خواستم آرامش تو را بر هم بزنم . اما انگار اشتباه می کردم . درست نمی گویم ؟ هنوز هم مرا مثل سابق دوست داری ؟
- بله . با این که ۱۳ سال پیش قلبم را شکستی اما ......
دستانم را گرفت و به آرامی بر آن بوسه زد : دیبا دوستت دارم .
با ورود مهتا یکه خوردم . از شرم سرم را به زیر افکندم .
زمان مراجعت به خانه فرا رسید . ماکان تا جلوی در منزلش ما را همراهی کرد . نمی دانستم اگر مهتا در مورد ماکان بپرسد چه جوابی به او بدهم .

زمانی که به خانه رسیدیم ٬ فورا شب به خیر گفتم و به اتاقم پناه بردم . آن شب شبی به یاد ماندنی بود . دوباره جان گرفته بودم و احساس جوانی می کردم . خدایا این بار نگذار بین ما جدایی بیفتد .

********************

روز بعد به آموزشگاه رفتم . در زنگ تفریح همراه خانم آویش در دفتر نشستیم و مشغول چای شدیم . آقای پژوهش کمی گرفته بود و با حالتی عجیب مرا می نگریست . سعی کردم وانمود کنم متوجه ی آن نگاه ها نیستم .
زنگ آخر بود که در کلاس را زدند . یکی از شاگردان پشت در بود و گفت : خانم زندی آقای پژوهش شما را به دفتر احضار کردند .
بلافاصله به دفتر رفتم . آقای پژوهش دست هایش را لای موهایش کرده بود و به حالتی عصبی به در اتاق خیره شده بود . سلامی کردم و مقابلش نشستم . امری داشتید جناب پژوهش ؟
در حالی که خود را روی صندلی جا به جا می کرد گفت : خانم زندی می خواستم کمی با شما صحبت کنم .
- بفرمایید گوش می دهم .
با حالتی عصبی گفت : خانم زندی باور کنید من عاشقانه شما را دوست دارم . خواهش می کنم جواب مرا بدهید . باور کنید تمام مسائل جزئی را که مطرح کردید برایم اصلا اهمیتی ندارد . اصل وجود شماست که برایم محترم و عزیز است .
نمی دانستم چگونه مسئله را خاتمه بدهم . جملات را به کلی فراموش کرده بودم . با نفسی عمیق بدون مقدمه گفتم : جناب پژوهش من نمی توانم همسری شایسته برای شما باشم . زیرا علاقه ام به شما مثل علاقه ی دو همکار است . من هرگز شما را دوست نداشته ام و می دانم حتی اگر همسرتان هم بشوم ٬ نمی توانم انطور که وظیفه ی یک زن است در مورد شما عمل کنم . درضمن پدر و مادر من پیر هستند و می خواهم این چند صباح را در کنار آنها بگذرانم. پس اگر وجود من باعث می شود که افکار شما مثل امروز صبح به هم بریزد و نتوانید برخود مسلط باشید اجازه بدهید بعد از پایان این ترم از پیش شما بروم زیرا هرگز چنین جوی را نمی پذیرم . درضمن دوست ندارم این مسئله دوباره مطرح شود .
سپس از جا برخاستم . چشمانی آبی اش به رنگ خاکستری در امده بود . تاثیر حرف هایم را در آن نگاه و سرخی چهره اش می خواندم .
داشتم بیرون می رفتم که آهسته گفت : دیبا خانم من به شما یک فرصت دیگر می دهم شاید کار عبثی باشد اما .......
نگاهی به سروپایش افکندم و از اتاق خارج شدم . چقدر این مرد باعث می شد که از خودم بیزار شوم . نمی دانم چرا هیچ حس محبتی نسبت به او نداشتم . شاید چون عشق ماکان تمام وجودم را پر کرده بود .

*********************

ماکان گاهی اوقات به دیدارم می امد . بیشتر از آینده سخن می گفت . دوباره همان عاشق ۱۳ سال پیش شده بودیم .
روزی مهتا دور از چشم مادر پرسید : دیبا نمی خواهی سرو سامان بگیری ؟ سرهنگ واقعا مرد برازنده ای است . درست است درست است که حقتان بود سال ها قبل با هم پیوند زناشویی ببندید اما انگار قسمت چنین نبود . به هر حال خواهر جان زود تر بجنبید . دیگر سن و سالی از هردویتان گذشته است .
از حرف مهتا احساس آرامش کردم . دیگر هیچ سدی در راه عشقمان نبود .
روزی ماکان مرا برای ناهار به دربند دعوت کرد . هر دو شاد و سرخوش زیر درختان سر به فلک کشیده نشستیم . با این که سال ها قبل همراه احمد به این جا آمده بودم و یاد آور هر لحظه اش برایم زجر آور بود وجود ماکان باعث می شد غم گذشته را فراموش کنم .
ناهار را در کمال آرامش صرف کردیم و بعد قدم زنان مسیر رودخانه را پیش گرفتیم . ماکان سیگاری اتش زد و زیر لب زمزمه نمود . انگار او هم از وجود من سرخوش بود . کمی که راه رفتیم هر دو روی تخته سنگی نشستیم . دست هایم را در دست گرفت . سپس به آرامی گفت : می دانی دیبا ی عزیز٬ چقدر دوست دارم ؟ می دانی زمانی که تهران را ترک گفتی قلب مرا نیز همراه خود بردی ؟ دیگر مثل سابق به خانه تان نیامدم . زیرا هرگاه که کنار بهادرخان می نشستم احساس می کردم هر لحظه ممکن است درد مرا از چشمانم بخواند . آن وقت چگونه جوابش را می دادم . بار ها خواستم برای هیشه از ایران بروم اما نمی توانستم . زیرا روح من متعلق به اینجا بود. گاهی اوقات که دلتنگی عذابم می داد به آسمان خیره می شدم و نفسی عمیق می کشیدم . با خود می گفتم ماکان غم نخور . دیبا ی تو جایی است زیر همین آسمان . در هوای همین شب ها نفس می کشد . او هم مثل تو ستاره ها را می نگرد و به تو می اندییشد . آن وقت کمی تسکین می یافتم اما ......
نتوانست ادامه دهد . سیگاری آتش زد و دست هایم را رها نمود . در حالی که چشمان مخمورش در زیر اشعه ی خورشید کهربایی شده بود با حسرت به من نگریست .
زمان مراجعت فرا رسید . روز بسیار خوبی را گذرانده بودیم . با خنده هایم می خندید و با آه هایم اه می کشید احساس کردم تمام غم هایم رخت بربسته است و به سبکبالی فرشتگان آسمانم . ماکان مرد من بود . مرد زندگی ام ٬ البته اگر خدایمان نظاره گر این همه پاکی بود ٬ این را می خواست .

*********************

با ورودم به خانه مهتا را مضطرب دیدم . انگار تازه رسیده بود چشمانش سرخ و متورم بود . با عجله پرسیدم : مهتا چه شده ؟
با بغض در گلو گفت : مادر حالش به هم خورده است . قلبش گرفته . فرستادیم دنبال دکتر .
در حالی که جا خورده بودم با فریاد گفتم : مادر کجاست ؟
مهتا جوشانده را از دست زهرا گرفت و گفت : در اتاقش است .آرام برو .شاید خوابیده باشد .
با عجله به سمت در اتاق دویدم . آقاجان روی صندلی کنار مادر نشسته بود . در حالی که اشک می ریختم سلامی کردم . پدر با تکان سر پاسخم را داد . کنار مادر نشستم . اشک هایم بر روی دست هایش ریخت .
آقاجان آهسته گفت : حالش خوب می شود نگران نباش . و بعد دستی به سرم کشید .
دست های مادر را در دست گرفتم و غرق بوسه کردم . خدای من مادر چقدر پیر شده بود . چگونه تا ان زمان به چهره اش دقیق نشده بودم . به آرامی بوسه ای بر گونه اش نهادم .
چشم گشود و با صدایی رنجور و ضعیف گفت : تویی دیبای من کی امدی ؟
- همین الان مادر . حالت چطور است ؟
- خوبم تو غصه نخور .
- مادر چرا بی خودی خودت را حرص و جوش می دهی .
خنده ای معصوم کرد و گفت : مادر اگر قصه ی فرزندش را نخورد که مادر نیست .
اشک از چشمانم جاری شد . دوباره صورتش را بوسیدم و به آرامی موهایش را نوازش کردم : مادر جان چرا غصه ی مرا می خوری ؟
نگاهش حرفم را تصدیق می کرد . اما گفت : نه مادر مگر تو چه ات است که من غصه ی تو را بخورم . فقط دوست دارم سر و سامان بگیری .
می دانستم که تظاهر می کند . نمی خواست مرا غمگین کند . پدر هم با سر حرف مادر را تصدیق کرد .
گفتم : غصه نخورید من هم سرو سامان می گیرم .
حرف هایمان به پایان نرسیده بود که دکتر امد . بعد از معاینه ی مادر گفت : شوک عصبی بوده است . سعی کنید ایشان را درگیر غصه ها و جنجال ها نکنید . زیرا برایشان خطرناک است . سپس دارو هایش را تجویز کرد و رفت .

mehraboOon
11-19-2011, 01:47 AM
فصل 40

چند روزی بود که مادر در بستر بیماری بود . از اموزشگاه چند روز مرخصی گرفتم . من و مهتا مانند پروانه به دور مادر می گشتیم تا این که از بستر برخاست . همه ی فامیل به دیدارش امدند . هر کدام دارویی خانگی تجویز می کردند . اما مادر با خنده می گفت : من مردنی نیستم . تا زمانی که عروسی دیبا را نبینم چشمم به این دنیا بسته نمی شود .
از این حرف مادر ناراحت می شدم . چرا باید چنین آرزویی می داشت ؟چرا با سختگیری هایم در حق انها کوتاهی می کردم ؟
یکی از روز ها کنار مادر نشسته بودم و مطالعه می کردم . آهی از ته دل کشید و گفت : می بینی دیبا ٬ دنیا چقدر بی وفاست ؟
- بله دنیای نامردی است. خنجر به دست در کمین نشسته است .
از وصف شاعرانه ام خندید و گفت : دیبا جان دخترم می خواهم کمی با تو صحبت کنم . دوست دارم فقط خوب گوش کنی و هیچ چیز را منکرش نشوی . هیچ فرزندی نمی تواند مادرش را گول بزند . پس فقط گوش بده .
با لبخند گفتم : گوش می دهم مادر . هرچه دلتان می خواهد بگویید .
مادر دستی به پیشانی اش کشید و گفت : دخترم عمر من و پدرت رو به پایان است . هر لحظه امکان دارد نفس از سینه مان بیرون نیاید . این امری طبیعی است که روزی به سراغ هر کس می آید .
با ناراحتی وسط حرفش دویدم : این چه حرفی است که می زنید ؟
- قول دادی فقط گوش کنی . مرگ را نمی شود منکر شد . من و پدر دیگر آنقدر پیر هستیم که این حرف ها برایمان عادی شده است . پدرت حالا نزدیک ۷۰ سال سن دارد و من هم دیگر سنی ازم گذشته است . اما از هرچه بگذریم ٬ مسئله ای که می خواهم برایت عنوان کنم از همه مهم تر است . هر مادری آرزو دارد خوشبختی و سعادت فرزندانش را ببینید . دوست دارم وقتی می روم زیر خاک تنم نلرزد و با خیال آسوده از شما دل بکنم . دخترم می دانم که تو فدای ما شدی . می دانم من و پدرت مقصر بدبختی تو هستیم . زیرا تو را در فشار گذاشتیم و وادار به ازدواج با احمد کردیم . زیرا هردو می خواستیم تو خوشبخت شوی . اما هرگز فکر چنین روزی را نمی کردیم . مادرجان تو را قسم می دهم که به خاطر من و پدرت یکی را برای ازدواج انتخاب کن . من می دانم که ماکان خاطرت را می خواهد . درست نمی گویم ؟
با حیرت به مادر نگریستم . جوابش را چه می دادم ؟ سر بلند کردم و گفتم : بس کنید مادرجان . هر چه روی پیشانی ام نوشته شده باشد روزی به سراغم می آید سخت نگیرید . مادر پرسید : دیبا تو ماکان را دوست داری ؟
خنده ای کردم و گفتم : این چه سوالی است که می کنید ؟ اصلا چرا از بین این همه آدم ماکان را در نظر گرفته اید .
مادر لبخندی زد و گفت : داری به من دروغ می گویی ؟ آخر چرا از من پنهان می کنی ؟ تو اگر هزار سالت هم که بشود باز همان دیبا کوچولو هستی ٬ همانی که آنقدر شیرینی های عید را دوست داشت که هر وقت به مطبخ می رفت و از دیگ شیرینی بر می داشت ٬ من از نگاه اول می فهمیدم . حالا می خواهی بگویی مادرت بعد از این همه سال تو را نشناخته است ؟ احساس نمی کند که قلبت در گرو عشق ماکان است ؟ پس حالا راستش را بگو .
با خنده ای حاکی از شرم گفتم : چه فایده ای دارد مادر ؟ اگر ماکان به خواستگاری ام بیاید پدر او را قبول نمی کند .
مادر نیشگونی از گونه ام گرفت و گفت : ای شیطان کوچولو . چرا باید مخالفت کند ؟ درضمن تو دیگر به سنی رسیده ای که خودت باید برای خودت تصمیم بگیری . این بار اگر تو پسندیدی ما هم قبول می کنیم . سپس نفسی آسوده کشید و دوباره افزود : وای مادر خیالم راحت شد . اگر فردا سرم را بگذارم و بمیرم می دانم با حسرت نمرده ام و خیالم از جهت تو راحت است .
با اخم گفتم : چرا اینقدر دم از مرگ می زنید ؟ الهی که صد سال زنده باشید . خب بگویید ببینم دیگر امری نیست ؟
مادر در آغوشم گرفت و گفت : نه عزیزم .

********************

هفته ها بود که رابطه ی من و ماکان خیلی صمیمی تر از قبل شده بود . دیگر هیچ غمی در قلب هایمان احساس نمی کردیم . یک روز در مورد آن شبی که در شمال صدای نجوایش را شنیده بودم پرسیدم. می خواستم شک و ظن خود را برطرف سازم .
با خنده در پاسخم گفت : وای دختر تو تمام ان راز و نیاز ها را شنیدی ؟
- بله . به همین دلیل می خواهم بدانم تو با چه کسی صحبت می کردی و چرا او آنوقت شب به دیدارت می آمد ؟
نگاهی به چهره ام افکند و گفت : خدای من دیبا ٬ تو هنوز هم همان دیبا کوچولوی سابق هستی . با وجود این که نمی خواهم اقرار کنم اما برای این که تردید تو را برطرف سازم باید بگویم آن مهمان عزیزی که هر شب تا سپیده خواب از من می ربود کسی نبود جر تو . من مثل همیشه هروقت به تو می اندیشیدم احساس می کردم در کنارم هستی و حرف هایم را می شنوی برای همین با صدای بلند سخن می گفتم . حالا فهمیدی ؟
- خدای من راست می گویی ماکان ؟
- بله .
- پس آن صدا های پا چی بود ؟
- خب من همیشه بعد از ان راز و نیاز ها از جا بلند می شدم تا کمی در کنار دریا قدم بزنم و آرامشی بگیرم . حالا فهمیدی که بی جهت به من شک کرده ای ؟
- ماکان مرا ببخش با این که می دانستم ٬ یقین داشتم که تو به من وفاداری ٬ وسوسه ی این که جریان را از تو بشنوم مرا رها نمی کرد .
- اشکال ندارد تمام زن ها همین طورند .

********************

آن روز ها صبح تا ظهر به آموزشگاه می رفتم و بعضی روز ها بدون اطلاع پژوهش سری به یتیم خانه می زدم و مایحتاج بچه ها را تامین می کردم . آنقدر با آنها انس گرفته بودم که آرزو داشتم خودم سرپرستی آنها را به عهده می گرفتم . اما قبول این مسئولیت برایم سخت بود . به قول مادر اگر می توانستم تا لحظه ای که توان دارم به انها کمک کنم ٬ خودش ثوابی بس عظیم بود .
آن روز ها سر مهتا با سه بچه ناز و دوست داشتنی گرم بود . پرهام هم حالا سه سال داشت . یک روز عصر که هردو نشسته بودیم و از خاطرات گذشته سخن می گفتیم مهتا رنگ از رویش پرید . با نگرانی برایش شربت آوردم . اما بعد از خوردن شربت حالش بد تر شد و بالا آورد . آنقدر نگرانش شدم که مادر را صدا زدم . مادر بالای سرش شروع به مالیدن شانه هایش کرد . بعد از مدتی حالش بهتر شد . روز بعد این حالت به سراغ مهتا آمد .
چند روزی گذشت و حال مهتا بدتر شد ٬ آنقدر که هر روز صبح که برمی خاست دچار سرگیجه و حالت تهوع می شد . هرچه مادر به او جوشانده می خوراند افاقه نمی کرد . بالاخره پزشک آمد و بعد از معاینه با خنده گفت : مبارک است ! ایشان مدتی است که آبستن هستند ..
همگی از این که مهتا دوباره باردار است خوشحال شدیم . اما خودش چهره اش درهم رفت . بعد از رفتن پزشک زانوی غم بغل گرفت و گوشه ای نشست . مادر رویش را بوسید و گفت : چی شده مهتا ؟ چرا ناراحتی ؟
مهتا با نگاهی از سر شرم گفت : اصلا فکر نمی کردم در این سن و سال دوباره باردار شوم . اگر آقاجان بفهمد چه ؟
- این چه حرفی است که می زنی ؟ تو تازه سی و سه سال داری . خیلی هم دیر نشده درثانی بچه نعمتی است که خدا به انسان ها ارزانی کرده است . اگر ناشکری کنی خدا قهرش را نصیبت می کند . بگذار پریا هم خواهری داشته باشد .
- شما از کجا می دانید دختر است ؟
- ای بابا مادر تو سر هیچ کدام از پسر هایت این طوری نمی شدی . فقط سر پریا و این یکی حالت بد شد . حتما این یکی هم دختر است .
مهتا با لبخند گفت : خدا کند این طور باشد .
شادی مهتا قلب مرا شاد کرد . اما در اعماق قلبم به او غبطه می خوردم . به اتاقم رفتم و ساعتی گریستم . خدایا چرا ؟ مگر من چه می خواهم جز کانونی گرم و کودکی که به او امید ببندم ؟ خدایا چرا سرنوشت من چنین بود ؟ چشم هایم را پاک کردم و جلوی آینه ایستادم . شاید درست نیست ناشکری کنم . بچه های مهتا فرزندان من هم هستند .
مادر وارد اتاق شد : دیبا جان شام حاضر است . آقاجان و ناصرخان هم امده اند .
- چشم شما بروید ٬ الان می آیم .
مادر نگاهی به چهره ام افکند: تو گریه کرده ای دیبا ؟
- نه مادر گریه چرا ؟
- بگو ببینم چرا چشم هایت قرمز و متورم است ؟
- کمی سرم درد می کند .
- دروغ نگو چه اتفاقی افتاده ؟
- مادرجان گفتم که ... و ناگهان بغضم ترکید .
انگار می دانست غمم از چیست . مرا به آرامی در آغوش فشرد : عزیزم گریه نکن . تو هم سرو سامان می گیری . می دانم تو هم پسر یا دختر کوچکی برایمان می اوری . غصه های تو هم به سر خواهد امد . عزیزم .
غصه امانم را بریده بود اما به خاطر مادر سکوت کردم .
- بلند شو . صورتت را بشور . اگر مهتا یا آقاجانت ببیند اصلا خوب نیست.
آرام برخاستم و صورتم را شستم .
ناصرخان از شادی در پوست نمی گنجید . اینبار جلوی مادر روی مهتا را بوسید . برخلاف اولین باری که شنیده بود پدر شده ٬ از سرخی شرم در چهره اش خبری نبود . حتی آرزو کرد خدا به آنها دختر عطا کند .
آقاجان هم از شادی ای که جمع ما را فرا گرفته بود پی به قضیه برد ٬ اما چیزی نگفت . البته می شد فهمید که او هم به اندازه ی بقیه خوشحال است .
چند وقت بعد خبر رسید که ویدا ازدواج کرده است . از شنیدن این خبر آنقدر خوشحال شدم که به او تلفن کردم و تبریک گفتم . اما وقتی شنیدم که هرگز برای زندگی به ایران نخواهد آمد دلم گرفت . فکر می کردم روزی از انجا خسته خواهد شد اما حالا با داشتن همسری که تبعه ی آن کشور بود ٬ پایش برای همیشه در انجا بند بود . حرف های من و ویدا رو به پایان بود که ناگهان ویدا گفت : دیبا جان اگر زمانی خواستی به فرانسه بیایی و اینجا زندگی کنی روی من حساب کن . می دانم تو هم از ماندن در تهران خسته ای .
خنده ای کردم و گفتم : ولی پدر و مادرم را چه کنم ؟
- مگر من چه کرده ام ؟ آنها می توانند به من سر بزنند . البته من هم شاید سال دیگر برای دیدارشان به ایران بیایم .
آهی کشیدم و گفتم : تو دو برادر داری که از پدر و مادرت به خوبی مراقبت می کنند ولی من ندارم . طفلی مهتا هم آنقدر گرفتار بچه هایش است که وقت ندارد مثل سابق به آنها برسد . پس من می مانم و بس .

***********************

صبح روز بعد زود خود را به آموزشگاه رسانیدم . چند روزی بود که اقای پژوهش را نمی دیدم . آقای سعیدی می گفت کلاس را یک هفته تعطیل کرده و برای استراحت در خانه مانده است . آن روز هم نیامده بود . بعد از اتمام تدریسم به خانه آمدم .
دم عصر همراه مهتا به فروشگاهی در خیابان پهلوی رفتیم تا کمی خرید کنیم . من یک دست بلوز و شلوار خریدم . دلم می خواست برای ماکان هم هدیه ای تهیه کنم . با مهتا به سمت قسمت لباس های مردانه رفتیم . به علت این که کم کم هوا داشت گرم می شد برایش یک پیراهن نخی خریدم . می خواستم برای رعنا خانم هم یک روسری بخرم اما مهتا گفت : نه دیبا جان آن زن حکم مادر ماکان را دارد . هدیه ای دیگر انتخاب کن .
سرانجام هم یک پیراهن بلند کرپ دوشین با گل های خاکستری رنگ برای او انتخاب کردیم . هردو سرخوش از پیاده روی در شهر به سمت خانه رفتیم .وارد سالن شدیم مادر داشت به زهرا خانم می گفت : چای بریز و ببر مهمان خانه .ما را که دید با لبخند سلامی کرد .
هر دو متعجب پرسیدیم : کی اینجاست ؟
مادر رو به من کرد و گفت : سرهنگ آمده . سپس کمی در فکر فرو رفت و گفت : دیبا نمی دانم چرا درهم است . هرچه اصرار کردم بگذارد زنگ بزنم بهادرخان بیاید قبول نکرد و گفت : من برای دیدن دیبا خانم امده ام . منتظر می مانم تا ایشان بیایند .
با هول گفتم : منتظر من است ؟ آخر چرا ؟ با من چه کار دارد ؟
- نمی دانم عزیزم برو ببین چه می خواهد ؟
به سمت اتاق پذیرایی رفتم . همان لحظه زهرا با سینی چای رسید . مادر صدایم زد : دیبا جان مادر بیا خودت چای ببر .
سینی را گرفتم ناگهان یا هدایایی افتادم که خریده بودم . دوباره سینی را به دست زهرا دادم و به سرعت به اتاقم وارد شدم و هدایا را برداشتم . بعد به سمت زهرا رفتم و سینی را از او گرفتم . هدایا را به دستش دادم و گفتم : اینها را چند دقیقه ی دیگر بیاور تو .
وارد اتاق شدم . ماکان کنار پنجره روی مبل نشسته بود . با دیدنم از جا برخاست و سلامم را پاسخ داد . سینی چای را مقابلش گذاردم و به چهره اش لبخند زدم . اما در کمال تعجب دیدم که پاسخ لبخندم را نداد . ماکان در فکر دوری بود و من در دلهره و اضطرابی که به جانم افتاده بود . یعنی چه شده که چنین در نگاهش شراره های خشم دیده می شود ؟ بلافاصله پرسیدم : ماکان از دیدنت خوشحالم . با من کاری داشتی ؟
- متشکرم ٬ بله .
- مادر گفت انگار آمده ای مرا ببینی درسته ؟
- بله همینطور است . آمدم تو را ببینم و به طور خصوصی با تو صحبت کنم .
- من سراپا گوشم راحت باش .
ماکان لحظه ای صبر کرد و استکان چایش را به دقت برداشت . لرزشی خفیف در دستانش دیدم . لرزشی که ناشی از عصبانیت بود . سیگاری آتش زد و مستقیما به چشمانم خیره شد . می خواست حرفی بزند که زهرا وارد اتاق شد . برخاستم و هدایا را از دستش گرفتم و مقابل ماکان گذاردم .
- این هدایا را با سلیقه ی خودم برای تو و رعنا خریده ام .
نگاهی به چهره ام افکند و سپس با حالتی عصبی سیگارش را خاموش کرد .
- اتفاقی افتاده ماکان ؟
با خنده مصنوعی سر تکان داد : نه برای تو . برای تو این اتفاق خیلی هم جالب است ٬ خانم .اما برای من که یک بار دیگه شکست خورده ام و غرور مردانه ام جریحه دار شده ٬ سخت است .
با حیرت پرسیدم : چه می گویی ماکان ؟
- یعنی تو نمی دانی که این همه مدت مرا سر می دواندی ؟ تو قلب در سینه نداری . مرا کشتی دیبا .
آنقدر عصبانی بود که صدایش را بلند کرده بود و سخنان کوبنده اش را چون بارانی بر سرو رویم می پاشید .
- دیبا تو را هرگز نمی بخشم . چرا با من چنین می کنی ؟ به چه گناهی مرا مضحکه ی خود کرده ای ؟ بگو چرا ؟
با ناباوری نگاهش کردم . زبانم بند آمده بود . چه عکس العملی می توانستم نشان دهم زمانی که چیزی از مسئله نمی دانستم ؟
ماکان سیگاری آتش زد : دیبا چطور دلت آمد در محیطی کار کنی که چشم پژوهش دنبالت است ؟ چرا او را عاشق کردی ؟ چرا ؟ امروز آمد و مرا قاصد کرد تا تو را از پدرت خواستگاری کنم . تو چقدر بی وفایی دیبا ! من از امروز تو را در قلبم می شکنم . برو به دنبال زندگی ات و بار دیگر به این عشق پاک خیانت کن . چرا معطلی ؟ تو چه هستی ؟ انسانی به دور از هر گونه عاطفه و عشق . تو ادعاهایت آنقدر پوچ است که فکر می کنم هرگز قلبی در سینه نداشته ای . من هرگز یک عشق پوشالی را نمی پذیرم .
اشک از چشمانم سرازیر شد : چه می گویی ماکان ؟ هیچ می فهمی داری عجولانه قضاوت می کنی ؟
- نه دیبا عجولانه نیست . تو اگر تمایلی به او نداشتی اجازه نمی دادی چندین بار از تو خواستگاری کند . این قدر دلایل پوچ نمی اوردی . باید بلافاصله آنجا را ترک می کردی . سپس بلند شد و با حالت توهین آمیزی در برابرم تعظیم کرد : من می روم دیبا . خودت می دانی و پژوهش . خودت جوابش را بده . دیگر مرا نخواهی دید .
فریاد زدم : ماکان تو مرا با انجا آشنا کردی . من بی تقصیرم . باور کن لحظه ای او را دوست نداشته ام .
ماکان نزدیک در رسید و نگاهی با خشم به من افکند : نمی خواهم سرم کلاه بگذاری دیبا . من دیگر ماکان سابق نیستم . همه چیز تمام شد .
شانه هایش را گرفتم و به شدت تکان دادم : ماکان بی انصافی نکن .
- ولم کن دیبا . تو برایم مرده ای .
به سرعت به طرف کادو ها رفتم . بسته ها را نزدیکش گرفتم و با گریه گفتم : حالا که می روی این ها را هم به رسم یادگاری از من قبول کن .
دست هایش را پیش آورد و بسته ها را به شدت به گوشه اتاق پرتاب کرد و سپس بدون کلامی خارج شد .
از شدت ضعف و سستی زانو هایم طاقت نیاورد . روی زمین نشستم و با صدای بلند گریستم ٬ تا وقتی که مهتا و مادر به اتاق آمدند . آن بیچاره ها هم از رفتار تند ماکان و رفتن ناگهانی اش تعجب کرده بودند. مهتا سرم را بلند کرد و پرسید : چی شده دیبا جان ؟ چرا گریه می کنی ؟ بگو ٬ عزیزم . چرا سرهنگ این طوری شد یک دفعه ؟
سرم را روی شانه اش گذاردم و با صدای بلند گریستم . مادر برایم آب آورد . بگو دخترم بگو چی شده ؟
- نه مادر .
مهتا نگاهش به بسته های هدیه افتاد : اینها چرا اینجاست ؟ بگو ببینم نکند دعوایتان شده ؟
گریه دوباره به سراغم آمد . بلند شدم و به اتاقم رفتم . با هیچ کس حرفی نزدم . خدایا باید چه می کردم ؟ چه کسی را مقصر می دانستم ؟ پژوهش یا بخت بد خویش را ؟
مهتا آمد و کنارم نشست . مادر نیز مقابلم روی صندلی نشست . هر دو التماس می کردند تا جریان را برایشان تعریف کنم . قدری آب خوردم تا گریه ام بند بیاید و بلند شدم و روی تخت نشستم و سر به زیر انداختم .
مهتا دوباره پرسید : دیبا چرا با ماکان دعوایتان شد ؟
مادر گفت : اصلا بگو چرا سرهنگ آمده بود اینجا ؟
- نمیدانم شاید از بخت بد من است که هر چند وقتی تمام امید و آروز هایم تبدیل به یاس می شود . مهتا خودت می دانی که سال ها پیش زمانی که هجده ساله بودم به ماکان علاقه مند شدم و از آن زمان تا کنون نتوانسته ام این عشق را از دلم پاک کنم . زمانی که زن احمد شدم برای مدتی او را فراموش کردم یعنی به خود قبولاندم که فکر کردن به نامحرم گناه کبیره است . اما زمانی که با بی علاقگی احمد رو به رو شدم ٬ دوباره یاد ماکان به سراغم آمد . نه مثل سابق بلکه به شکل آرزو و یا شاید خاطره . حالا که تمام اختیار زندگی ام دست خودم است و دیگر به هیچ کس تعلق ندارد ٬ دوباره آن عشق در دلم به ثمر نشسته . اما امروز تمام آرزو هایم به دست خزانی سرد به یغما رفت .
سپس تمام ماجرا را از خواستگاری پژوهش تا ساعتی قبل را برایش تعریف کردم .
مهتا گفت : دیبا من فردا با سرهنگ مفصلا صحبت می کنم و او را از اصل نیت تو آگاه می کنم .
به شدت به او پریدم : نه مهتا . تو حق نداری چنین کاری کنی . ماکان اگر مرا دوست داشته باشد نباید با دلیل به این کوچکی مرا رها سازد . شاید از عشق خسته شده باشد . تو نباید با او حرف بزنی . بگذار او را در بوته ی آزمایش قرار دهم و عشقش را محک بزنم . می خواهم بدانم بدون این که کسی قاصد شود به سراغم می آید یا نه . اگر تو برای روشن شدن این مسئله به پیش او بروی برای من ثابت می شود که او هرگز مرا دوست نداشته و خیلی عجولانه نسبت به من قضاوت می کند . خواهر جان تو را قسم می دهم ٬ به جان پریا ٬ هیچ کاری نکن . من همه چیز را به مرور ایام واگذار می کنم .
مهتا سر تکان داد و گفت : خودت می دانی . من نمی توانم برای تو تصمیم بگیرم . اما اگر کمی بیندیشی می فهمی چیزی که باعث شد شما این همه مدت از هم دور باشید و به هم نرسید ٬ همین بود که می خواستی مرور ایام همه چیز را روشن کند . درست است که صبر جایز است اما نه تا این حد .
مادر مهتا را خارج کرد . انگار می خواست با من صحبت کند . اما بعد رفتن مهتا لحظه ای مکث کرد و از تصمیمش منصرف شد . فقط با محبت گفت : دیبا بیا پیش ما و اینجا تنها نشین و اشک بریز . همه چیز درست می شود .
- باشد مادر . اما فردا قبل از همه چیز باید حسابم را با پژوهش تسویه کنم . با این که تدریس را دوست دارم دیگر جایز نیست لحظه ای در آن آموزشگاه کار کنم .

mehraboOon
11-19-2011, 01:47 AM
فصل41

تمام شب را به رفتار ماکان و گفته هایش فکر کردم . چرا نسبت به من که گناهی مرتکب نشده بودم ، بی گذشت عمل کرده بود ؟مگر او دوازده سال پیش قلب و روح مرا به تمسخر نگرفته بود ؟ اما من او را بخشیده و دوباره عاشقش شده بودم . خدایا حالا چرا او در مورد من این طور خشک و بدون هیچ گونه لطفی قضاوت می کرد.
صبح روز بعد زودتر از همیشه به آموزشگاه رفتم . در دل خدا خدا می کردم که آقاي پژوهش آمده باشد . جلو در آموزشگاه ایستادم و دوباره حرف هایی را می باید به او می زدم پیش خود مرور کردم . با شهامت گام اول را برداشتم . در دفتر نیمه باز بود. داخل را نگریستم . موقعیت مناسب بود ، زیرا کسی جز او در دفتر نبود . پس به راحتی می توانستم حرف هایم را بزنم . وارد شدم.

مثل همیشه پشت میز نشسته بود و سرگرم مطالعه بود . با دیدنم از جا برخاست ، کتابش را بست و با خنده سلام کرد . به سردي پاسخش را دادم ! به طوري که خنده روي لب هایش محو شد .اجازه ي نشستن گرفتم و رو به رویش نشستم، بدون هیچ کلامی.
شروع به صحبت کرد : چه خوب ! انگار شما هم امروز زود تر آمده اید.
بله زود تر آمدم که براي همیشه با شما و تدریس در آموزشگاه خداحافظی کنم.
با تعجب مرا برانداز کرد .از این که توانسته بودم حرفم را صریح و بی پرده عنوان کنم ، نفس راحتی کشیدم.
- چه گفتید ؟ منظورتان را متوجه نمی شوم . براي چه می خواهید از این جا بروید خانم زندي ؟
- به خاطر این که خود شما خواستید.
چشمانش پر از اشک شد . سرش را به زیر افکند و به اوراقی که روي میز بود نگریست . بعد از لحظه اي سر بلند کرد و گفت :من باعث شدم ؟ چرا ؟ می دانید بودن شما در این محیط چه کمکی به ماست ؟ آمدن شما پیشرفت ما در ارتقاي سطح دانش بچه ها در پایه ي اول خیلی چشمگیر بوده.
- بله می دانم. ولی دیگر بس است.
- خانم زندي واضح تر صحبت کنید.
- آقاي پژوهش من یک بار به شما گفتم که اگر می خواهید مثل دو همکار در کنار هم کار کنیم ، لظفا دیگر مسئله ي خواستگاري را عنوان نکنید . اما شما درك نکردید و بدون ملاحظه ي حال من و خواسته ام این مسئله را مطرح کردید . مگر به شما نگفته بودم که قصد ازدواج ندارم ؟ دیروز سرهنگ پیغامتان را به من رساند و من امروز جواب قطعی خودم را اعلام میکنم . فکر می کنم بودنم در این محیط دیگر جایز نیست . به همین دلیل آمده ام استعفا بدم.
از جا برخاست و مقابلم ایستاد : خواهش می کنم دیبا خانم این قدر سنگدل نباشید . من به شما علاقه مندم . مرا ببخشید که فرصت زیادي ندادم تا فکر کنید . اما راضی نیستم ما را براي همیشه ترك کنید.
- آقاي پژوهش من نیاز به فرصت ندارم . تصمیم قطعی خود را گرفته ام . از امروز دیگر در اینجا تدریس نمی کنم . نه در این جا و نه در هیچ آموزشگاه دیگري . من در این چند سالی که همراه شما بودم . تجربه هاي زیادي کسب کردم که واقعا از جنابعالی ممنونم اما تدریس دیگر بس است . کار در خارج از خانه خاطره ي خوبی برایم نبود.

هنوز حرفم به اتمام نرسیده بود که خانم آویش و آقاي سعدي به دفتر آمدند و سلام کردند . آقاي پژوهش به محض ورود آنها از دفتر خارج شد . بدون این که حتی پاسخ سلامشان را بدهد . هر دو از این حالت او متعجب شدند و پرسیدند : خانم زندي براي آقاي پژوهش اتفاقی افتاده که چنین برافروخته بودند ؟
شانه اي بالا انداختم و گفتم : نمی دانم من از هیچ چیز مطلع نیستم.
بابا رجب چاي آورد . آقاي سعیدي و خانم اویش وقتی فهمیدند که می خواهم استعفا بدهم بسیار متاثر شدند . ساعت حدود ده بود که آقاي پژوهش با چشمانی سرخ به آموزشگاه بازگشت . معلوم بود حسابی گریسته است.
من از بچه هاي کلاس خداحافظی کردم . آنها باور نمی کردند که از پیششان بروم ، به همین دلیل مرا مورد سوال هاي جور واجور خود قرار می دادند . اما من به خاطر این که نمی توانستم حقیقت را برایشان تعریف کنم گفتم براي مدتی عازم خارج ازکشور هستم و مجبورم تدریس را کنار بگذارم.
موقع خداحافظی فرا رسیده بود . آقاي پژوهش دسته اي گل رز به من تقدیم کرد . چشمانش از فرط گریه هنوز متورم بود.
وقتی سوار ماشین شدم ، سرش را تو آورد و گفت : دیبا خانم با این که هنوز دوستتان داشتم ، امیدوارم حالا که می روید ، مرا ببخشید . امیدوارم هر کجا که هستید خوشبخت باشید . هنوز هم گل رز را بین تمام گل ها می پسندید ؟
در حالی که دسته ي گل را روي صندلی اتومبیل قرار می دادم لبخندي زدم براي آخرین بار به چهره اش نگریستم و جلوي چشمان ناباور او همکارانم و بچه ها را ترك گفتم . تمام مسیر را به بخت بد خود گریستم . در انتهاي خیابان پهلوي دسته گل رز را به بیرون پرت کردم و براي همیشه چهره ي آقاي پژوهش را به دست فراموشی سپردم.
وقتی به خانه رسیدم مهتا و مادر نگرانم بودند . ماجرا را برایشان تعریف کردم و به سرعت خود را به پیانو رساندم و تمام غصه هایم را به کلید هاي آن منتقل کردم . مدتی طولانی براي دل خویش نواختم . هنگامی که از جابرخاستم تمام عقده ها از دلم رخت بربسته بود و احساس سبک بالی می کردم.
شب پدر زمانی که فهمید از کار خسته شده ام خنده اي کرد و گفت : خوب است . حالا مونس تنهایی من و مادرت می شوي .اما دخترم بدان تجربه ي کار در خارج از منزل لازم بود تا بدانی زن هم می تواند پشتکار و اراده داشته باشد.
او از هیچ چیز مطلع نبود . نمی دانست از چه گریخته ام . مادر گفته بود دیبا از سر و صداي بچه ها و تدریس خسته شده است.

mehraboOon
11-19-2011, 01:48 AM
فصل 42

یک ماه گذشت . ماکان نه به دیدار ما آمد و نه خبري از او رسید . شب ها را با غم و اندوه به صبح می رساندم . مادر و مهتا نگران حالم بودند . مهتا دائما التماس می کرد که بگذارم برود نزد ماکان و جریان را برابش بگوید ، اما هر بار با ممانعت من رو به رو می شد . دلم بار دیگر رخت عزا بر تن کرد . نسبت به همه کس و همه چیز بدبین شده بودم . ساعت ها می نشستم و به گذشته می اندیشیدم و به سادگی خود می خندیدم . عشق ماکان کم کم داشت می رفت و تنفر جاي آن را می گرفت.
کم کم رفتارم عوض شد . مرور ایام نبودن ماکان دست به دست هم داده بود و مرا به سندگ دل ترین زن دنیا تبدیل کرده بود .
حال هیچ احساسی نسبت به او نداشتم . او دوباره مرا عاشق کرده بود و به خاك سیاه نشانده بود . شاید از شکستن قلب من لذت می برد . هر زمان حرف ماکان به میان می امد آنقدر خشمگین می شدم که نمی خواستم سخنی درباره او بشنوم.
بهار رو به اتمام بود و تابستان با گرماي زیادش فرا می رسید . شبی دایی خشایار و فیروزه به دیدنمان آمدند . بعد از رفتن آنها مهتا گفت که احمد از همسرش جدا شده و به شیراز رفته و حال و روز خوبی ندارد . زنش تمام ثروتش را بالا کشیده و حالا اودست از پا دراز تر به شهر دیگري گریخته بود . دایی جان برایش خرجی می فرستاد ، مشروط بر این که هرگز او را نبیند.
- بچه چی ؟ بچه ندارند ؟
مهتا با لبخند گفت : نه خدا جاي حق نشسته است . احمد باید اینطور عذاب می کشید . صنوبر به دیدارش رفته بود . وقتی برگشت تهران آنقدر غصه ي برادرش را خورده بود که چندین هفته حالت عصبی داشت . فیروزه می گفت صنوبر تعریف کرده که یکی از فامیل حتی پدرش اگر احمد را ببیند ، او را نمی شناسند . آنقدر پیر و شکسته شده که شبیه مردي 50 ساله شده .
صنوبر گفته او سال هاست که به دام اعتیاد افتاده ، آنقدر که دیگر نمی تواند تن به کار بدهد و پول روزمره اش را از پدرش می گیرد.
با شنیدن سرگذشت احمد آتش خشمم نسبت به او فروکش کرد . دوست نداشتم بدبختی اش را ببینم ، اما می دانستم خدا هرگز ظالم را نادیده نمی گیرد . آنگاه بود که خشم و کینه ام را نسبت به آن موجود بیچاره از دست دادم.
من مدتی بود که حسابم را با خودم تسویه کرده بودم . تصمیم گرفته بودم هرگز تن به ازدواج ندهم ، حتی اگر بار دیگر ماکان مرا دوست می داشت . از این که انقدر شخصیت خود را لگدمال کرده بودم افسوس می خوردم.
صداي مادر مرا از عالم رویا بیرون کشید : دیبا جان مادر نامه داري.

با تعجب پرسیدم : از چه کسی ؟
مادر خنده اي کرد و گفت : حدس بزن.
- نمی دانم مادرجان . من کسی را ندارم که برایم نامه بدهد . شما بگویید.
- از طرف دوست عزیزت . ویدا.
با شنیدن نام ویدا با خوشحالی از جا برخاستم و پاکت را از مادر گرفتم . نامه را از حال و هواي خودش نوشته بود . بسیاراحساس دلتنگی می کرد . اما ناچار بود به خاطر همسرو وضع شغلی اش آنجا بماند . خبر داده بود باردار است و در انتظارفرزندي است . در آخر دوباره گفته بود اگر روزي هواي آنجا را کردم او را در جریان بگذارم.
پس از خواندن نامه ي ویدا به فکري عمیق فرو رفتم . حالا که روزگارم سیاه بود و هیچ تعلق خاطري در اینجا نداشتم چرا باید عمرم را بیهوده تلف می کردم و می ماندم تا بپوسم ؟ تا کی می خواستم با پدر و مادر زندگی کنم ؟ اي کاش پدر اجازه می داد براي مدتی آزمایش به آنجا بروم . خودشان بار ها گفته بودند تصمیم ر فتن و ماندن به عهده ي خودم است . پس چرا نمی رفتم و عمري را راکد می ماندم ؟
این فکر ها انقدر مغزم قوت گرفت که تصمیم گرفتم با پدر و مادر صحبت کنم . یک روز عصر جریان را براي مهتا شرح دادم: دلم می خواهد از ایران بروم . یعنی تصمیم گرفته ام و حتما آن را عملی می کنم.
- چرا دیبا ؟ می خواهی کجا بروي ؟
- می خواهم بروم فرانسه . از این جا و خاطرات جوانی ام فرار کنم . نمی خواهم عمرم را در تنهایی و انتظار تلف کنم.
مهتا در کمال ناباوري گفت : اما اینجا کسانی هستند که تو را دوست دارند و به وجود تو نیازمندند.
خنده اي کردم و گفتم : پدر و مادر برایم خیلی عزیز هستند . اما می توانم هر چند وقتی به آنها سر بزنم.
- مگر منظورم فقط آقاجان و مادر است ؟
- پس چه کسی را می گویی ؟
- دیبا ماکان هم تو را دوست دارد پس او چه می شود ؟
- ماکان برایم مرده است . همانطور که من براي او مرده ام . اصلا به خاطر این می روم که براي همیشه او را فراموش کنم . مهتا دیگر دلم نمی خواهد در آسمان اینجا نفس بکشم . نمی خواهم عطر نفس هاي ماکان فضاي تنهایی ام را پر کند . زیرا او باعث مرگ قلبم شد . مهتا من خسته ام . آن قدر که از در و دیوار این خانه هم سیرم . من تحمل ندارم شب هاي را به روز هایم
بدوزم . می خواهم بروم پی بخت خودم . بگذارید خودم بروم دنبال اهدافم و تجربه کسب کنم . من هم می توانم روي پاي خودم بیاستم.
- اشتباه می کنی دیبا . می دانی قلب مادر را می شکنی ؟
- این چه حرفی است که می زنی ؟ مگر مادر خوشبختی من را نمی خواهد ؟ پس زمانی که من آنجا خوشم باید به خوشی من آن طرف دنیا راضی باشد.
- دختر تو طوري حرف می زنی انگار قلبی در سینه نداري.
- درست می گویی قلبی ندارم . تو هم اگر مثل من بار ها زخمی دست خزان شده بودي حالا چنین رفتار می کردي . درضمن ماکان هم به من گفت قلبی در سینه ندارم پس بگذارید بروم تا به همه ثابت شود که دیبا سنگدل است.
- پس تصمیمت قطعی است ؟
- بله قطعی قطعی.
چند روز بعد تصمیم خورد را به پدر اعلام کردم از حرف هایم جا خورد ، اما وقتی او را با دلایل خود قانع کردم ، دیگر هیچ نگفت و رضایت داد . در این میان تنها مادر بود که هر لحظه تلاش می کرد تا نظر مرا عوض کند ، اما هیچ فایده اي نداشت . من تصمیم خود را گرفته بودم . آخر سر مهتا و آقاجان با او صحبت کردند تا به این مسئله تن دهد.
آن روز ها پدر دنبال کار هایم بود . توسط یکی از طرف حساب هایش در پاریس آپارتمان خوب و مناسبی برایم در نظر گرفت.
روز هاي تابستان به پایان می رسید و کم کم زمان رفتنم نزدیک می شد . دیگر با همه کس و همه چیز ، با خاطرات جوانی ام وعشق بی فرجام ماکان بدرورد می گفتم.

mehraboOon
11-19-2011, 01:48 AM
فصل 43

شبی گرم و دم کرده بود . تهران آن روز ها در آتش می سوخت . تمام روز در اتاق ها سر می کردیم و تمام شب ها در ایوان می نشستیم . موقع خواب همه ي ما جز ناصرخان و مهتا که راه رفتن برایش سخت بود ، روي پشتبان زیر آسمان پر ستاره به خواب می رفتیم . پرهام عادت کرده بود در آغوش من به خواب برود . با این که ناصرخان دوست داشت او را در کنار خودشان جاي دهد ، همیشه قبل از خواب به پشتبان می رفت و آنقدر آنجا روي تخت خواب ها بازي می کرد که خوابش می برد به همین دلیل ناچار شب را در کنار من می خوابید.
زهرا سفره ي شام را در ایوان پهن کرد . منتظر آقاجان بودیم که خبر داده بود یک ربع دیگه به خانه می رسد . به زهرا کمک کردم تا ظرف ها را روي سفره بچیند . سپس گوشه اي نشستم و مشغول گرفتن فال شدم . مادر و مهتا هنوز به ایوان نیامده بودند سکوتی خوشایند مرا در محاصره ي خویش آورده بود . بچه هاي مهتا دو روزي می شد که به منزل دایی جمشید رفته
بودند و به اصرار زن دایی که می خواست نوه هایش را ببیند آنجا ماندگار شدند.
کتاب را گشودم و فال خوبی آمد . نیتم این بود که دوباره ماکان را می بینم یا نه . با این که مثل سابق به او علاقه نداشتم وقلبم از حرف هایش شکسته بود ، هنوز در موردش کنجکاو بودم.
یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور.
کلبه ي خزان شود روي گلستان غم مخور
- چی آمد دیبا ؟ براي من هم بخوان.
با شنیدن صداي مهتا کتاب را بستم.
- داشتم همین طوري می خواندم.
- اي کلک ، بگو فال می گرفتی.
- نه بابا . فال دیگر چیست ؟ دیگر از من گذشته است . این کار ها مال جوان هاست.
- مگر تو پیري ؟
- خب بله . اگر ظاهر جوانی دارم اما دلم پیر است.
دستی به شانه ام زد و گفت : این طور حرف نزن . دختر . انقدر تلقین نکن که دل شسکته اي.
مشغول حرف زدن بودیم که ناگهان صداي قدم هاي پدر را که از دالان به اندرونی می آمد به گوشمان رسید . انگار با کسی حرف می زد . رو به مهتا کردم و گفتم : مگر مهمان داریم ؟
- نه فکر می کنم پدر دارد با ناصرخان حرف می زند.
نگاه هردویمان به دالان خیره ماند . چشم هایم را چندین بار بازو بسته کردم . یعنی خواب نبودم ؟ نه درست می دیدم . ماکان بود که شانه به شانه ي پدر وارد حیاط می شد .ناصرخان هم وارد شد . نمی دانستم برخیزم یا بمانم . صداي یاالله یاالله پدر به گوش رسید . هرسه وارد شدند . مهتا برخاست و سلام و احوال پرسی کرد . اما من بر خلاف مهتا سلامی سرد کردم و به اتاقم پناه بردم . ناگهان مادر سر رسید.
- دیبا چه شده ؟ چرا آمدی تو ؟
- حالم خوش نیست.
- چیزي شده ؟ اینجا که هوا خیلی گرم است . حالت بدتر می شود . بیا توي ایوان و نفسی تازه کن.
- نه متشکرم . اصلا حوصله ندارم ماکان را ببینم.
- واي خداي من سرهنگ امده ؟
- بله.
- ولی این درست نیست. او مهمان ماست . بیا بشین پدرت ناراحت می شود.
- مادر بس کنید . من باید به او بفهمانم که به این راحتی نمی تواند با قلب و احساس من بازي کند.
- دیبا او پی برده که اشتباه کرده . وگرنه هرگز به اینجا نمی آمد . بیا و حرف مادرت را قبول کن.
- باشد می آیم ، شما بروید . می روم تا دستی به سر و رویم بکشم.
- آفرین دخترم ماکان مرد برازنده اي است . او تو را عاشقانه دوست دارد.
- شما از کجا می دانید ؟
- این را از نگاهش می خوانم . تازه خودش پیش مهتا اعتراف کرده.
- چه گفتید ؟ مگر مهتا با ماکان صحبت کرده ؟ او به چه حقی در زندگی خصوصی من دخالت کرده است ؟
مادر مکثی کرد . انگار از حرفش پشیمان بود . اما دیگر فایده نداشت . او بی غرض مهتا را لو داده بود.
- آه بله . او به خواست من با ماکان حرف زد . من نمی خواستم شما دو نفر به خاطر یک سوء تفاهم از هم جدا شوید.
- اما کار درستی نکردید . من که گفته بودم نمی خواهم کسی دخالت کند.
- واي دختر . تو چقدر مغروري.
صداي پدر به گوشمان رسید: اختر خانم مهمان داریم.
مادر به سرعت به زهرا دستور داد اول چاي ببرد و بعد بساط شام را آماده کند . سپس خود به ایوان رفت . از دور صداي ماکان را می شنیدم که با پدر و ناصرخان سخن می گفت ، اما هیچ دلم نمی خواست در جمع حاضر شوم . از این که مهتا با ماکان صحبت کرده بود به شدت ناراحت بودم . چرا باعث شده بود که غرورم بشکند ؟
پشت پیانو نشستم . دلم می خواست بنوازم . کلید ها را یکی پس از دیگري فشار دادم . آهنگ دلخواه پدر را نواختم . نمی دانم چگونه زمان گذشت وقتی به خود امدم که صداي کف زدنی به گوشم رسید . رو برگرداندم و ماکان را ایستاده و محو تماشا دیدم.
- دیبا عالی نواختی.
- ممنون.
- می دانی مرا به یاد ان روز هاي خیلی دور انداختی . آن زمانی که برایم در حضور پدرت می نواختی.
سکوت کردم و سرم به زیر افکندم.
- بیا شام اورده اند و همه منتظر تو هستیم . نمی خواهی کنار ما باشی ؟
در همان سکوت به آرامی از پشت پیانو برخاستم . بدون هیچ حرفی به سمت ایوان رفتم.
پدر نگاهی به چهره ام افکند : آفرین دیبا جان . خیلی وقت بود برایمان پیانو نزده بودي . دلم براي صداي این ساز خیلی تنگ شده بود . بشین شام سرد میشود.
آن شب را در سکوتی عمیق طی کردم . در پاسخ سوالات دیگران به پاسخی کوتاه بسنده می کردم . وجود ماکان مثل سنگی بر روي قلبم سنگینی می کرد . نمی خواستم با او همکلام شوم . احساس می کردم این مدت بازیچه اي بوده ام در دستان او.
همه گرم گفتگو بودند . آخر سر تصمیم بر این شد که چند روزي به باغمان در شمیران برویم . اگر قرار بود خودمان به تنهایی برویم از ذوق در پوست نمی گنجیدم . اما آمدن ماکان نگذاشت کوچک ترین شادي از این خبر در من ایجاد شود.
با رفتن ماکان به گوشه اي پناه بردم و در فکر فرو رفتم . افکارم آنقدر آشفته بود که نمی توانستم به چیزي فکر کنم . عادت کرده بودم هر روز به دلیلی از خانه بیرون بروم . اما از زمانی که رفتن به آموزشگاه را ترك کرده بودم بی حوصلگی و احساس پوچی در من ریشه دوانده بود.
مهتا کنارم نشست : دیبا چرا غمگینی ؟
- از دست تو ناراحتم.
- چرا ؟
- به خاطر این که با ماکان صحبت کرده اي . چرا مرا پیش او کوچک کردي ، آنقدر که او فکر می کند من براي ادامه ي زندگی به او نیاز ندارم.
- این چه طرز فکري است دیبا ؟ این مسئله باید روشن می شد . زیرا دلم نمی خواست ماکان نسبت به تو برداشت بدي داشته باشد . چرا فکر می کنی ماکان در مورد تو انقدر کوته فکرانه قضاوت می کند ؟ این ها همه توهمات زاییده ي خیال توست .حالا بلند شو و برو استراحت کن . فردا صبح زود می رویم.
- من همراه شما می آیم اما می دانی که تصمیم من چیست . به همین وجه در ایران نمی مانم و قصد رفتن دارم . تو و مادر این نقشه را کشیدید که پاي رفتن مرا سست کنید . اما بدانید که ماکان براي من مرده است . می خواهم براي بار آخر هواي ناب شمیران را به ریه بفرستم و یادي از دوران کودکی کنم.
مهتا اخمی کرد و گفت : دیبا تو چه ات شده ؟ رفتن و تو تصمیمت براي ما محترم است . شادي تو شادي ما هم هست . خودت بار ها گفته بودي چنین باید باشیم . حالا که تو رفتن را به ماندن ترجیح می دهی ما هم ناچار به تسلیم هستیم . اما اگر با ماکان صحبت کرده ام به این دلیل بود که تو از او خاطره ي بدي به دل نداشته باشی . نمی دانی وقتی فهمید قصد رفتن داري
چه حالی شد . آنقدر که دیگر ناي حرف زدن نداشت . مدتی سکوت کرد و گفت : اگر دیبا برود من هم براي همیشه تهران را ترك می کنم.
خنده ي تمسخر آمیزي کردم و گفتم : تهران را ترك می کند ! براي من اصلا مهم نیست . او تهران را ترك می کند که خاطرات من را به فراموشی بسپارد . پس ببین عشقش چقدر بی پایه و سست است.
- دیبا چه می گویی ؟ بس کن.
- باشد ساکتی می شوم . اما به او بگو کسی که دوبار زخمی دست عشق شد ، براي بار سوم زنده نمی شود.

mehraboOon
11-19-2011, 01:49 AM
فصل 44

صبح روز بعد همگی به شمیران رفتیم . از زمان اولین برخوردم با ماکان سیزده سال می گذشت . از ان زمان دیگر به شمیران نرفته بودم . پدر و مادر مرا تشویق می کردند که گاهی اوقات انها را همراهی کنم . البته یک بار زمانی که همسر احمد بودم سري به باغمان زدیم . اما آن زمان انقدر در غم و غصه بودم که هیچ لذتی نبردم.

همه دور هم جمع بودیم . مرد ها مشغول گفتگو بودند و من و مهتا و مادر سرگرم آشپزي و رسیدگی به اوضاع و احوال خانه .
مهتا به خاطر اضافه وزن قادر به فعالیت نبود و بیشتر وقت ها روي صندلی اي زیر سایه ي درختان ایوان می نشست . زمان وضع حملش نزدیک بود و بیشتر از همیشه از او مراقبت می شد.
خاطرات کودکی ام و گردش بی پروا و بدون دغدغه ي افکارم مرا به سال هاي دور می کشاند آن زمان که پدر قدي کشیده وراست داشت و مادرم گیسوانی به درخشندگی خورشید و گونه هایی به سرخی انار ، و من وو مهتا هم دختر بچه هایی شیطان بودیم . اما امروز پدر عصایی به دست و کمر خمیده داشت و مادر گیسوانی به سپیدي برف و صورتی چروکیده و زرد . من و مهتا هم دو زنانی کامل بودیم . اشکی از گوشه چشمم به روي گونه هایم غلطید . اما سعی کردم بر اعصاب خود مسلط شوم وبه آینده امیدوار باشم.
ناهار را همگی در کنار هم صرف کردیم . مادر و مهتا و بچه هایش براي استراحت در اتاقی رفتند . پدر هم گوشه اي سر برمتکا گذاشت و به خواب رفت . ناصرخان و ماکان مشغول گفتگو بودند . براي لحظه اي نگاهم در نگاه ماکان گره خورد . سرم را به زیر افکندم . نمی خواستم خاطرات 13 سال پیش را به یاد بیاورم . برخاستم و به طرف یکی از اتاق هاي قدیمی رفتم . پنجره رو به باغ را گشودم . نسیمی ملایم گونه ام را نوازش داد . نگاهی به اطراف انداختم . چشمم به گنجینه اي افتاد.
چند سالی می شد در این گنجه قفل بود . چشمم به اشیا درون ان افتاد . انگار به گنجی رسیده بودم . همه ي وسایل خاطرات گذشته را به یادم می اوردند . همه بوي روزگار پر طراوت زندگی ام را می داد . همه چیز مثل ان سال ها بود . فقط کمی خاك گرفته بود . کتاب شعرم را در آنجا یافتم . اولین کتابی که وقتی 18 ساله بودم خریده بودم . همان کتابی بود که وسوسه ي
خواندنش مرا به سمت درختان نارون کشانده بود . کتاب را برداشتم . خاکش را ستردم و به آرامی از اتاق خارج شدم . می خواستم براي اخرین بار به سمت درختان پیر بروم . می توانستم زیر سایه ي آنها بنشینم و بدون هیچ مزاحمی همراه آواي بلبلان ابیات آن کتاب را بخوانم.

mehraboOon
11-19-2011, 01:50 AM
فصل 45 و پایانی

سمت غرب باغ را پیش گرفتم . روي همان کنده ي درختی نشستم که ماکان سال ها پیش نشسته بود . یک بار دیگر زمان به عقب بر می گشت . همین جا بود که او به من ابراز عشق کرده بود و من از شرم سر به زیر افکنده بودم . هنوز هم صداي قدم هاي مردانه ي او به گوشم می رسید . بوي عطر تنش با بوي سیگار برگ توام بود ، باز مرا در همان حال و هوا فرو می برد . چقدر حقیقی می نمود . شاید مهتا راست می گفت و توهمات در من ریشه اي بس عمیق دوانده بود.
اما نه ، اشتباه نمی کردم . سر برگرداندم . خود ماکان بود . چشم هایم را مالیدم . درست می دیدم ؟ نمی دانستم خوابم یا بیدار. اما انگار بیدار بودم . او یکبار دیگر پنهان از چشم همه به دنبال من زیر سایه ي درختان پیر آمده بود . باورم نمی شد . از جا برخاستم . نزدیک آمد و مقابلم روي زمین نشست.
- دیبا چرا آمده اي اینجا ؟
- می خواستم کمی تنها باشم.
- براي فکر کردن ؟
- بله . براي تخلیه ي روح و روانم.
- چه جالب ، انگار عشاق قدیمی روزي دوباره به اولین میعادگاه عشق خود بر می گردند تا تجدید خاطرات کنند . درست مثل قو ها که روزي به دریاچه اي که در ان چشم گشوده اند سفر می کنند.
- اما من براي مطالعه آمده بودم.
- آه ،پس اشتباه حدس زدم . ولی من آمده بودم اینجا تا دیبا ي خود را ، همانی که در اولین نگاه عاشقش شدم بیابم . میخواستم براي آخرین بار او را به جاي تو ببینم . او که قلبی را ربوده بود و هرگز پس نداد.
- منظورت من هستم ؟ اگر اینطور است باید بگویم دیبا ي گذشته ي تو مرده و هیچگاه قلبی را نربوده است . اگر هم چنین کرده سال ها پیش آن را از او پس گرفتی.
- اینقدر بی انصاف نباش . درست است زنی که رو به رویم نشسته آن دیباي من نیست ، اما باز می تواند همان شود که ماکان میخواست.
- ماکان چه می خواست ؟ ماکان که خودش دیبا را کشت . ماکان که خودش براي بار دوم دیبا را رها کرد . دیگر چه توقعی از من داشتی ، ماکان آریا ؟ بگو.
- تو اشتباه می کنی دیبا . من تو را دوست داشتم . خدا بود که نمی خواست تو مال من شوي.
- دروغ نگو ، ماکان . بس است . دیگر تحمل هیچ حرفی را ندارم . مرا رها کن و برو . من براي تو آفریده نشده ام . دیگر طاقت رنج و عذاب ندارم . همه چیز براي من تمام شده است.
- تو راست می گویی دیبا . من دروغگو هستم . اما حالا چه ؟ می خواهی براي همیشه مرا ترك کنی ؟ شنیده ام قصد رفتن به فرانسه را داري ، درست است ؟
- بله درست است.
- دیبا من امروز آمده ام براي اخرین بار زیر این آسمان بلند ، دور از چشم همه ، فقط در حضور خداوند بزرگ بگویم که تو رادوست دارم . امده ام بگویم از تو به طور رسمی خواستگاري می کنم . دیگر فراق و هجران بس است . اگر جواب ماکان را مثبت دادي ، یک عمر وفادار می مانم و انچه تو می خواهی می شوم . اما اگر مرا رد کردي ، براي همیشه از اینجا می روم و قلبم را از سینه در می اورم و در گورستان تنها دفع می کنم . از همه می برم و به تنهایی ام پناه می برم و در شبی سرد که هیچ قلبی برایم نتپید ، جان می دهم و تا روز قیامت تو را نمی بینم . این تصمیمی است که گرفته ام . خب حالا نظرت چیست ؟ همسرم می شوي ؟ من جوابم را همین حالا می خواهم . بس است این همه تاخیر . مرا دوست داري ؟
نمی دانستم چه بگویم . حس انتقام انقدر در من رشد کرده بود که هیچ چیز جز ارضاي نفسم نمی خواستم . حاضر بودم یک عمر زجر بکشم که چرا او را از دست داده ام ، اما انتقامم را بگیرم و آب سردي بر داغ دلم بپاشم.
- بگو دیبا به چه فکر می کنی ؟ معطل نکن.
سراپایش می لرزید . سیگاري آتش زد.
در کمال خونسردي دستی به موهایم کشیدم : ماکان جواب قلب شکسته ي مرا چه می دهی ؟ چرا 13 سال پیش مرا خواستگاي نکردي ؟ چرا باعث شدي بعد از خواند نامه ات یوغ اسارت احمد را به گردن بیندازم ؟ پاسخ این را بده ، وگرنه هرگزبه تو جواب مثبت نمی دهم.
سکوت کرد.
- چرا ساکتی بگو ؟
- من هیچ حرفی ندارم بزنم . اما فکر نمی کنی زمان حرف هاي قدیمی گذشته باشد ؟
- نه به هیچ وجه . من باید این سوال را چند سال پیش از تو می کردم.
- اما من نمی توانم علت را بگویم . ترجیح می دهم براي همیشه از کنارت بروم.
- چرا نمی توانی ؟
- چون مرد زیر قول خود نمی زد.
- یعنی تو عقیده داري مرور ایام همه چیز را روشن می کند ؟
- بله اما مرور ایامی براي من باقی نمانده . این حرف ها مال آن دورانی بود که هر دو جوان بودیم . حالا اگر بخواهیم دل به مرورایام خوش کنیم ، دیگر خیلی دیر می شود . شاید هم بعد از مرگ براي تو روشن شود.
- پس برو ، ماکان تو را به خدا می سپارم.
لحظه اي در چشمانم خیره شد . برق اشک را در زیر آن مژه هاي بلند و مخمور می دیدم . اما دیده بر هم نهادم تا تحت تاثیرقرار نگیرم . او باید به این سوال که برایم معما بود پاسخ می داد.
رو برگرداند و راه بازگشت را پیش گرفت . از دور می دیدم که شانه هاي مردانه اش از فرط گریه می لرزد . اما یاراي گفتن هیچ کلامی نداشتم . کتاب را به سینه فشردم . احساس می کردم به او نیاز دارم . با رفتنش دیگر تنهای تنها می شدم . انگارنیمی از قلبم را با خود می برد . ناگهان فریادي از پشت سرم برخاست : دیبا تو اشتباه می کنی.
سر برگرداندم . مهتا در حالی که اشک می ریخت ، پشت سرم ایستاده بود . ماکان ایستاد و به چهره ي هر دویمان خیره شد وبه تندي گفت : نه مهتا . خواهش می کنم.
- سرهنگ لطفا بگذارید همه چیز فاش شود . من دیگر طاقت این همه مشاهده ي زجر شما را ندارم . سرهنگ ، شما کوه مردانگی و صبر هستید . شما از خودگذشتگی را به حد کمال رسانده اید . چرا می خواهید براي پنهان ماندن من از خود مایه بگذارید ؟ دیبا 12 سال پیش به این دلیل که فکر می کردم تو با ماکان خوشبخت نمی شوي و عشق تو باعث دردسر خانواده
خواهد شد به خاطر این که مادر احمد را دوست داشت و باز هم به علت این که می دیدم کار از کار گذشته و پدر احمد را پذیرفته ، براي سرهنگ نامه اي نوشتم . نشانی اش را از روي نامه هایی که برایت می فرستاد پیدا کردم . از او خواستم که تو را به کلی فراموش کند . خواستم که برایت بنویسد دوستت ندارد ، چون فکر می کردم نامه ي او باعث می شود او را براي همیشه فراموش کنی و به زندگی با احمد فکر کنی . نمی خواستم وقتی به خانه ي احمد می روي خاطرات مرد دیگري را با خود یدك بکشی . دیبا کوچولوي من ، مهتا از روي نادانی و غفلت این کار را کرد . اگر می دانستم عشق شما دو نفر در این حد است ، هرگز کاري نمی کردم که از هم دور شوید . بله خواهرم . من خود را مسبب بدبختی تو می دانم . من باعث شدم که شما سال ها در حسرت یکدیگر بسوزید . مرا ببخش . بعد از طلاقت ، از سرهنگ خواستم که این حقیقت را که همیشه عاشقت بوده و دلیل
کناره گیري اش را برایت بگوید اما او نگذاشت من لب به اعتراف باز کنم . سرهنگ همیشه می گفت کار من از روي قصد و غرض نبوده . نمیخواست با اعترافم نزد تو بینمان شکراب شود . به همین دلیل مشقت را به جان خرید و راز مرا فاش نکرد .حالا ظلم است که تو او را از خود برانی . ماکان همان ماکان قدیم توست . این را امروز من از کلامش و از صداقتش فهمیدم.

با بهت حیرت مهتا را نگریستم . پس حرف هایی که بین انها در شمال رد و بدل می شد درباره ي همین راز سر به مهر بود .
خدایا چرا من انقدر فرومایه بودم . چرا چشمانم را بر روي این همه زیبایی خصایص ماکان بسته بودم ؟
مهتا بلند گریست . زانو هایش خم شد و روي زمین نشست . ماکان ایستاده بود و به آرامی اشک می ریخت . زیر باران اشک هایشان مات و مبهوت مانده بودم . ناگهان فریادي از گولم برخاست . با ناباوري گفتم : تو دروغ می گویی مهتا . می خواهی مرا گول بزنی . تو نمی توانی انقدر سنگدل باشی.
مهتا از فرط گریه نفسش بند آمده بود.
رو به ماکان کردم : بگو دروغ است . او نمی تواند قاتل 12 سال زندگی من باشد.
ماکان به علامت تایید حرف هاي مهتا سر تکان داد و دوباره راه بازگشت را پیش گرفت.
مهتا جیغ خفیفی کشید . ناگهان به خود آمدم . او از حال رفته بود . به سمتش دویدم و او را در اغوش گرفتم :مهتا جان بلند شو . خواهرم بلند شو و ببین تو را بخشیده ام . تو که گناهی نداشتی عزیزم.
ماکان بالاي سرمان رسید . سیلی ارامی به گوش مهتا نواختم . می دانستم این حالت براي جنینش ضرر دارد . به ارامی چشم گشود : دیبا براي بخشیده اي ؟
با لبخند گفتم : بله تو تقصیري نداشته اي.
پاسخ خنده ام را داد : پس دست هایت را به دست ماکان بسپار و نگذار برود.
سر تکان دادم ، یعنی حرفت را می پذیرم.
هرسه می گریستیم .یکی به گناه ندانسته اش یکی به درد هجرانی که 13 سال پیش کشیده بود و دیگر به بخت سیاهش.
ماکان دست هایم را به قدرت فشرد و به آرامی گفت : دیبا جوابم را می دهی ؟
بلند ، به طوري که صدایم تا دل کوه می رسید فریاد زدم : ماکان دوستت دارم . همسرت می شوم و تا ابد در کنارت وفادار میمانم .
با این فریاد تمام عقده هایم را به دست فراموشی سپاردم.
هرسه راه بازگشت به خانه را پیش گرفتیم . مهتا به رویمان لبخند می زد و شاد و سرخوش از این بود که خواهرش سر و سامان می گیرد . هرسه می دانستیم اینبار این عشق به ثمر خواهد رسید . نگاه هایمان همانی بود که سال ها قبل بینمان رد و بدل می شد ، اما با این فرق که هر دو به آینده دلگرم بودیم.
دوباره من بی اشتها شدم و ماکان با خیال راحت غذایش را خورد . حالا می فهمیدم علت این که به راحتی و با اشتها غذایش رامی خورد چیست . احساس کردم هر زمان که مرا در کنار خود دارد دیگر مشغله اي باعث نمی شود که اشتهایش کور شود .
برخلاف من که وجودش انقدر مرا مسخ می کرد که هیچ نمی خواستم جز بودنش در کنارم ، حتی ان زمان که قلبم را شکست.


پایان