Sara12
08-12-2010, 07:45 PM
بیسکوئیت
زن جوانی در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود . چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود ، تصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی خریداری کند . او یک بسته بیسکوئیت نیز خرید و بر روی یک صندلی نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد . مردی در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه می خواند .
وقتی او نخستین بیسکوئیت را به دهان گذاشت ، متوجه شد که مرد هم یک بیسکوئیت برداشت و خورد . او خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت .
پیش خود فکر کرد بهتر است ناراحت نشوم . شاید اشتباه کرده باشد . ولی این ماجرا تکرار شد . هر بار که او یک بیسکوئت برمی داشت ، آن مرد هم همین کار را می کرد . اینکار او را حسابی عصبانی کرده بود ولی نمی خواست واکنشی نشان دهد . وقتی که تنها یک بیسکوئیت باقی مانده بود ، پیش خود فکر کرد : حالا ببینم این مرد بی ادب چکار خواهد کرد ؟
مرد آخرین بیسکوئت را نصف کرد و نصف دیگرش را خورد . این دیگه خیلی پرروئی می خواست !
زن جوان حسابی عصبانی شده بود . در این هنگام بلند گوی فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپیماست . آن زن کتابش را بست ، چیزهایش را جمع و جور کرد و با نگاه تندی که به مرد انداخت از آنجا درو شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت . وقتی داخل هواپیما روی صندلی اش نشست ، دستش را داخل ساکش برد تا عینکش را داخل ساک قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب دید که جعبه بیسکوئیتش آنجاست ، باز نشده و دست نخورده ! خیلی شرمنده شد ! از خودش بدش آمد .....
یادش رفته بود که بیسکوئیتی که خریده بود را داخل ساکش گذاشته بود . آن مرد بیسکوئت هایش را با او تقسیم کرده بود بدون آنکه عصبانی و برآشفته شده باشد !
زن جوانی در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود . چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود ، تصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی خریداری کند . او یک بسته بیسکوئیت نیز خرید و بر روی یک صندلی نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد . مردی در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه می خواند .
وقتی او نخستین بیسکوئیت را به دهان گذاشت ، متوجه شد که مرد هم یک بیسکوئیت برداشت و خورد . او خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت .
پیش خود فکر کرد بهتر است ناراحت نشوم . شاید اشتباه کرده باشد . ولی این ماجرا تکرار شد . هر بار که او یک بیسکوئت برمی داشت ، آن مرد هم همین کار را می کرد . اینکار او را حسابی عصبانی کرده بود ولی نمی خواست واکنشی نشان دهد . وقتی که تنها یک بیسکوئیت باقی مانده بود ، پیش خود فکر کرد : حالا ببینم این مرد بی ادب چکار خواهد کرد ؟
مرد آخرین بیسکوئت را نصف کرد و نصف دیگرش را خورد . این دیگه خیلی پرروئی می خواست !
زن جوان حسابی عصبانی شده بود . در این هنگام بلند گوی فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپیماست . آن زن کتابش را بست ، چیزهایش را جمع و جور کرد و با نگاه تندی که به مرد انداخت از آنجا درو شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت . وقتی داخل هواپیما روی صندلی اش نشست ، دستش را داخل ساکش برد تا عینکش را داخل ساک قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب دید که جعبه بیسکوئیتش آنجاست ، باز نشده و دست نخورده ! خیلی شرمنده شد ! از خودش بدش آمد .....
یادش رفته بود که بیسکوئیتی که خریده بود را داخل ساکش گذاشته بود . آن مرد بیسکوئت هایش را با او تقسیم کرده بود بدون آنکه عصبانی و برآشفته شده باشد !